You are on page 1of 550

1

Name: NOIR (Barcode 2)

Writer: Kim Sevil

Part: FULL

Couple: Taekook , Secret / Girl&Boy

Genre: Social – Slice of life – Romance – Psychology

Channel: @BTSir7_FF

#NOIR

2
‫نکاتی راجب ‪NOIR‬‬
‫‪-‬خواننده هایی که فصل اول ‪ BARCODE‬رو نخوندن میتونن از چنل ‪ @BTSIR7_FF‬دانلودش‬
‫کنن‪ .‬دقت کنین این فیک فصل دوم فیک بارکده پس اگه نخونده باشینش صد در صد گیج‬
‫میشین‪.‬‬

‫‪-‬برای کسایی که طی دو سال گذشته بارکد رو خوندن یک خالصه کوتاه در ادامه قرار میدم تا‬
‫بهتون کمک کنه‪ .‬ولی اگر فرصتش رو دارین لطفا بارکد رو یه تورقی بزنین تا حس وحال و ریزه‬
‫کاری های داستان یادتون بیاد‪.‬‬

‫‪-‬هوسوک این داستان هیچ ربطی به جی هوپ بارکد نداره‪ .‬از هیچ لحاظ‪...‬جی هوپ بارکد فقط از‬
‫اسمش استفاده کردم و نه از شخصیت و چهره‪...‬‬

‫‪ -‬خواهش میکنم اگر کمتر از شونزده سال سن دارین این فیک رو نخونین‪ .‬نمیتونم مسئولیت‬
‫احساسات و افکار نویی که ممکنه بخاطر خوندن داستانم تغییر کنند رو قبول کنم‪ .‬برام سنگین‬
‫و غیر قابل جبرانه‪.‬‬

‫‪-‬کلمه ‪ NOIR‬ریشه فرانسوی به معنای "سیاه‪-‬سیاهی" داره ولی در آمریکا به عنوان ژانری در‬
‫موسیقی و فیلم شناخته میشه که در دهه شصت تا نود رواج داشت‪( .‬داستانی با سیاه نمایی‬
‫اجتماعی و جنایی که روابط عاشقانه رو در بر میگیره‪).‬‬

‫‪-‬تلفظ صحیحش نوآ هست ولی کسی قرار نیست ازکسی ایراد بگیره‪ ):‬مثال من دوست دارم بعضی‬
‫وقتا بهش بگم نوآیر‪):‬‬

‫‪-‬عاشقتونم‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫خالصه فصل اول (اگر فصل اول رو نخوندین این خالصه که پر از اسپویل‬
‫هست رو به هیچ وجه نخونید!)‬

‫مادر جانگ کوکی که بخاطر قتل پدرش مستحق مجازات بود بجای اون خودش رو‬
‫گناهکار جلوه داد و به زندان افتاد‪ .‬جیوو‪،‬خواهر بزرگ جانگ کوک‪ ،‬که شاهد تموم این‬
‫ماجرا ها بود‪ ،‬جانگ کوک رو توی یک غذاخوری کثیف تنها گذاشت و بدنبال زندگی‬
‫جدیدش قدم برداشت‪.‬‬

‫برای جانگ کوکی که تنها یک خونه و مدرسه باقی مونده بود اوضاع روز به روز‬
‫بدترمیشد‪.‬‬

‫بانک خونه رو مصادره کرد و جانگ کوک مجبور به فرار از دست مددکار های اجتماعی‬
‫میشه‪.‬در نهایت با بیچارگی مجبور به کارهایی میشه که اون رو به خونه جدیدش‬
‫راهنمایی میکنه‪ .‬خونه ی گروهی از افراد جوون که هرکدوم گذشته کثیف تر از دیگری‬
‫داشت‪.‬‬

‫شوگایی که مجبور شده بود خواهر خودش رو راحت کنه‪ .‬تهیونگی که با پدر تنهاش‬
‫زندگی میکرد و جین که پدر و مادر مسنش فکر میکردن به سربازی رفته و حاال تو اون‬
‫شهر کوچک و سیاه مشغول کار توی یه باند مواد فروشی به ریاست "مین هیوک"‬
‫بهمراه مایا‪،‬دوست قدیمی این سه نفر‪،‬کار میکرد‪.‬‬

‫جانگ کوک همکالسیش‪ ،‬جیمین‪ ،‬رو وارد بازی های مواد مخدر اون خونه کرد ‪.‬‬
‫تونستن نامجون که برای مین هیوک کار میکرد رو هم راضی به همکاری کنن‪ .‬در‬

‫‪4‬‬
‫نهایت اسم گروهی که با به آب و آتش زدن خودشون تونستن برپا کنن رو بارکد‬
‫گذاشتن‪.‬‬

‫جانگ کوک به اجبار فردی با لقب "رییس دلتا" یا دراگون معتاد مواد عجیبی ترکیب‬
‫شده از هرویین و ال اس دی شد‪.‬روز به روز بیشتر وارد کار های اشتباه میشد و حاضر‬
‫بود برای بدست آوردن اون ماده دست به هرکاری بزنه! همین قضایا داستان تلخ و پر‬
‫ماجرای تهیونگ و جانگ کوک رو رقم زد‪ .‬الالری نقش دالل مواد رو برای گروه دلتا‬
‫داشت‪.‬‬

‫بارکد قبل از اینکه شروع بشه تموم شد‪.‬مایا بدست مین هیوک کشته شد‪ .‬تموم سرمایه‬
‫ی بارکد دست گروه مین هیوک افتاد و اونا دوباره به نقطه اول بدبختی رسیدن‪.‬‬

‫یونگی که به نحوی به جیمین حس سرپرستی نشون میداد در نهایت با فاش شدن راز‬
‫کثیف و گذشته نحسی که برای اون دو وجود داشته آخر زندگیش رو به چشم دید ولی‬
‫جیمین زودتر از اون عمل کرد و باعث شکسته شدن بیشتر اون پسر بیست و سه ساله‬
‫شد‪.‬‬

‫تهیونگ در صحنات آخر داستان به نقطه اوج عصبانیتش میرسه و به قصد کشتن‬
‫رییس دلتا وارد اون ویالی شیطانی میشه ولی اون کسی نبود که رییس رو کشت‪.‬‬
‫ساموئل‪ ،‬نوچه محبوب رییس‪ ،‬خیلی راحت بهش خیانت کرد و رییس رو به قتل رسوند‪.‬‬

‫آخرین سکانس با جانگ کوک که روی پشت بوم متل ایستاده بود و گریه میکرد و‬
‫دیگه تحمل تنها تر شدن نداشت و تهیونگی که تیرخورده بود و هنوزم منتظر جانگ‬
‫کوک بود‪ ،‬شروع شد و با افتادن تهیونگ روی زمین و صدای فریاد جانگ کوک تموم‬
‫شد‪...‬‬

‫‪5‬‬
‫مقدمه‪:‬‬

‫میدونی‪...‬یه سری قوانین وجود داره‪ .‬نانوشته و پیچیده ان‪.‬‬

‫یوقتایی به عقب برمیگردی و میگی این چیزا حق من نبود‪ .‬ولی حتی نمیدونی معنی‬
‫حق چیه‪...‬کیه که تعیینش میکنه؟‬

‫جواب دادن به این سواالی سخت همیشه بی فایده بوده‪ .‬هیچکدوم از این مشکالت‬
‫مزخرف رو حل نمیکنه! فقط به تموم شدن این روزای جهنمی امید دارم‪...‬تنها چیزیه‬
‫که میخوام‪...‬‬

‫وقتی زندگیم نابود شد‪ ،‬خودم رو یک قایقران با قایق شکسته و پارو پوسیده ‪ ،‬وسط‬
‫اقیانوس آرام دیدم‪...‬انگار که میدونستم تا چند دقیقه دیگه توی این آب شور خفه‬
‫میشم ‪...‬میمیرم‪ .‬ولی درد از جایی شروع شد که فهمیدم دیگه هیچکس قرار نیست‬
‫پیدام کنه!‬

‫جوری همه چیز تموم میشه انگار که از اول وجود نداشت‪.‬‬

‫سوال اینجاست که چرا همچنان دنبال کسی بودم که منو پیدا کنه‪ ...‬برای زنده موندن‬
‫مجبور شدم کارای غیر قابل بخششی کنم و همچنان منتظر کسی بودم که بغلم کنه و‬
‫بگه هیچکدوم اینا تقصیر تو نیست‪...‬‬

‫وقتی زندگیم جلو چشمام فرو ریخت‪،‬تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چشمام رو‬
‫ببندم و تصور کنم هیج اتفاقی نیوفتاده‪...‬‬

‫‪6‬‬
‫زمزمه ی "من خوبم‪...‬من خوبم" از الی لب هام جاری بود تا مثل قبل با این جمله‬
‫کوتاه و احمقانه زیر بار تموم دالیل خوب نبودنم له نشم‪...‬‬

‫دوست داشتم تموم انرژی باقی موندم رو برای یک لبخند ساختگی خرج کنم و جلوی‬
‫الشه ی زندگیم زمزمه کنم‪:‬‬

‫‪-‬همه چی درست میشه‪...‬‬

‫درحالی که الشخور ها همین االنش هم درحال خوردن جنازش بودن‪....‬‬

‫بهم نگو که قراره اینجوری تموم بشه!‬

‫‪7‬‬
‫نامه اول‪:‬‬
‫زندگی زیبا و ناراحت کنندست‪...‬‬

‫"سوالر "‬

‫‪-‬دسامبر ‪-2020‬‬

‫نور آزار دهنده صاف توی چشمم بود‪ .‬اون زن احمق عاشق نور‬
‫بود و میدونست که من ازش متنفرم‪ .‬با اینحال همیشه کرکره ی‬
‫قهوه ای رنگ رو تا ته باال می کشید ‪.‬‬
‫‪-‬اسم و فامیل؟‬
‫مثل یک بچه ی حرف گوش کن لب زدم ‪.‬‬
‫‪-‬سوالر‪ ...‬کیم سوالر ‪.‬‬
‫منظره ی پشت پنجره اونقدرا هم جذاب نبود‪ .‬اونطرف کوچه تنگ‬
‫یه قهوه فروشی کوچیک بود‪ .‬میدونستم که فقط قهوه بیرون بر‬
‫سرو میکنه ‪.‬‬
‫برام سوال بود‪ ،‬آیا میشه قبل از مرگم طعم قهوش رو بچشم یا نه!‬
‫‪8‬‬
‫‪-‬چرا اینجایی؟‬
‫از سواالت تکراری و بی معنی روانپزشک ها متنفر بودم‪ .‬ازینکه‬
‫هیچوقت هیچ چیز رو درک نمیکردن ولی تظاهرش میکردن‪ .‬از‬
‫این متنفر بودم که وسط دنیاهای پیچیده و شلوغ بیمار هاشون با‬
‫اون صدای آروم و مملوء از آرامش حرف میزدن ‪.‬‬
‫‪-‬چرا بجای اینکه بپرسی‪ ،‬پروندم رو نگاه نمیکنی؟‬
‫موهای لخت مشکیش رو طبق معمول محکم باال سرش بسته‬
‫بود‪ .‬همیشه یه رژ لب قرمز جیغ میزد ‪.‬‬
‫‪-‬همین االن هم پروندت رو حفظم‪ .‬بیا بهم کمک کنیم‪ .‬باشه؟‬
‫جواب سوال هام رو بده ‪.‬‬
‫عینک کائوچوییش رو با غرور خاصی رو بینیش جابجا کرد‪.‬‬
‫همیشه همه سعیشو میکرد مهربون بنظر برسه ولی نبود!‬
‫‪-‬من کشتمش‪ ...‬بعد از چند روز آوردنم اینجا‪.‬‬
‫‪-‬چرا کشتیش؟‬
‫پوزخند زدم‪ .‬اون فقط یه دکتر تازه کار و منتظر آخر ماه بود که‬
‫حقوقشو بگیره و با دوست پسرش همشو توی یه کالب خرج کنه!‬
‫اون چی از درد امثال من میفهمید؟‬

‫‪9‬‬
‫‪-‬کشتمش چون عاشقش بودم‪ ...‬چون که این دنیای وحشتناک رو‬
‫بهتر از اون میشناختم‪ .‬دنیا لیاقت آدم های پاکی مثل اون رو‬
‫نداشت ‪.‬‬
‫‪-‬دارو بیشتری نیاز داری ‪.‬‬
‫سر تاسفی تکون دادم و بی توجه بهش ادامه دادم ‪.‬‬
‫‪-‬یه وقتایی اونقدر عاشق یکی میشی که حاضری بذاری بره ولی‬
‫درد کشیدنش رو نبینی‪ .‬اینجا خیلی سیاهه‪ ...‬زندگی ما خیلی‬
‫تلخه و اون پایینا‪ ...‬توی اون کوچه ها زندگی بوی گند میده‪.‬‬
‫خیلی گند‪ ..‬چقدر دیگه میخوای بهم دارو بدی؟‬
‫سرشو مردد از روی نسخه زیر دستش باال آورد ‪.‬‬
‫‪-‬هوم؟‬
‫تلخندی زدم و به چشمام دست کشیدم‪ .‬دیگه نمیتونستم گریه‬
‫کنم ‪.‬کنار انگشتام رو به دندون گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬من دیگه از این بی حس تر نمیشم‪ ...‬چقدر دیگه بخورم‬
‫میمیرم؟ میشه یکدفعه با هم بنویسیشون؟‬
‫چشمای بازیگرش رو جلوم مظلوم کرد ‪.‬‬
‫‪-‬من فقط از رفتارات میبینم که استرس داری ‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫به پاهام خیره شدم‪ .‬دلم میخواست بعد از مدت ها زار بزنم ولی‬
‫این حق هم ازم گرفته شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬این از عوارض داروهایی نیست که به خوردم میدی؟ خاطراتم رو‬
‫ازم گرفتین‪ .‬چهرش داره محو میشه‪ ...‬کم شنوا شدم و آروم آروم‬
‫دارم چشمام رو از دست میدم‪...‬چرا فقط نمیذارین بمیرم؟‬
‫بطرفش خیز برداشتم و بلند داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬چرا نمیذارین برم؟ بسمه دیگه! کشتمش که کشتم!مردن که از‬
‫زندگی تو این آشغالدونی خیلی بهتره‪.‬‬
‫زن با اخم نگاهم کرد و سریع اون دکمه ی لعنتی زیر میزش رو‬
‫فشار داد‪ .‬با ورود دو مرد قوی هیکل آماده ی سوزش سرنگی که‬
‫قرار بود تو دستم فرو بره شدم ‪.‬‬
‫این نامردی بود‪ ...‬من فقط از این وضع خسته شده بودم‪ .‬نه حق‬
‫مردن بهم میدادن و نه حق زنده بودن ‪...‬‬
‫میخواستم یقه ی اون زن رو بگیرم‪ .‬بهش بگم نمیتونی دیوونه ای‬
‫که از جهنم اومده رو درک کنی ‪.‬بگم بزرگترین مشکالت تو‬
‫گرفتن نمرات خوب بوده و من‪ ،‬هر شب بخاطر جایی برای‬
‫خوابیدن و یه لقمه غذا مجبور به همه کار شدم‪ .‬مشکالت محیط‬

‫‪11‬‬
‫زیست و آزادی انسان ها؟ برای آدمایی مثل ما که هر روز باید‬
‫برای زنده موندن تالش کنن‪ ،‬یه جوک بی مزه است!‬
‫سرنوشت لعنتی من از بدو تولد این بود ‪.‬‬
‫باید بری جهنم و برگردی تا مشکالت واقعی رو بفهمی‪ ...‬تا‬
‫بفهمی کشتن عزیزترین کست بخاطر خودش یعنی چی‪.‬‬
‫من نمیخواستم اونم مثل من بشه ‪.‬‬
‫من از وسط اونجا اومده بودم ‪.‬‬
‫از وسط جهنم!‬

‫*****‬

‫‪-‬ژانویه ‪-2020‬‬

‫امروز اولین روز سال دوهزار و بیسته ‪ ...‬دقیقا یک سال از اولین‬


‫باری که دیدمش و زندگیم تغییر کرد میگذره‪.‬‬

‫‪12‬‬
‫نمیدونم چی باعث شد بعد از چندین ماه این دفتر کهنه رو‬
‫بردارم و شروع به صحبت با روحم کنم‪...‬شاید بخاطر این بود که‬
‫اون‪ ،‬امروز مین هیوک رو کشت ‪.‬‬
‫بعد ازینکه مین هیوک تفنگش رو طرفش گرفت‪ ،‬اونم تفنگشو‬
‫بیرون کشید و شلیک کرد ‪.‬‬
‫بهرحال یک نفر از تو لیست انتقامش خط خورد‪ .‬دقیقا نمیدونم‬
‫چرا اینقدر اون لیست انتقام براش مهم بود‪ .‬هیچ نظری راجب‬
‫اینکه چی باعث شده بود همچین آدم انتقام جویی بشه نداشتم‪.‬‬
‫اون منو محرم اسرارش نمیدونه‪.‬‬
‫مین هیوک اولین انتقامش بود‪ .‬همینجور که پیش بینی کرده‬
‫بودم بعد از اینکه کشتش‪ ،‬گریه کرد‪ .‬کنار بدن خونیش زانو زد و‬
‫با هق هق ازش معذرت خواست! اون بچه‪ ،‬بد بودن بلد نیست‪...‬‬
‫فقط داره به وسیله دست های نامرئی هر روز بیشتر تو کثافت‬
‫کشیده میشه ‪...‬‬
‫وقتی از کارگاه بیرون زد هنوز گریه میکرد‪ .‬وقتی دلیلشو پرسیدم‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬هممون آخرش تنها میمیریم ‪.‬‬
‫اونموقع درست این جمله رو نفهمیدم‪ .‬به مسخره جوابشو دادم ‪.‬‬
‫‪13‬‬
‫‪-‬االن این وسط از همچین چیزی ناراحتی؟‬
‫همون موقع با صدای غمگینش نالید‪:‬‬
‫‪-‬من نمیخوام تنها بمیرم‪.‬‬
‫شاید همین مکالمه ی مسخره باعث شده بعد از اینهمه مدت‬
‫باهات حرف بزنم‪" .‬دفتر خاطرات عزیزم!"‬
‫اون همیشه غمگینه‪ .‬هیچوقت چیزی خوشحالش نمیکنه و‬
‫لبخندشو از همون روز اول ندیدم ‪.‬انگار که همچین چیزی تو‬
‫وجودش نیست‪.‬لباسای تیره و تتو های عجیب غریبی که بعد از‬
‫چندین هفته طراحی روی تمام دستش زده بود‪ ،‬موهای بلند و‬
‫شلختش‪ ...‬همه یه اثبات برای سیاهی زندگی اون پسر هیجده‬
‫سالست ‪.‬‬
‫شبی که دیدمش یکی از هزاران شب دردناک زندگیم بود ‪.‬‬
‫از کجا شروع کنم؟ از کجا دوست دارم یادآوری کنم؟‬
‫دلم میخواد حداقل وقتی تنهایی مردم ‪،‬این دفتر روی یه قفسه‪،‬‬
‫توی یه کلبه ی دور افتاده برای چند سال بمونه‪ ...‬حتی اگه کسی‬
‫بازش نکنه‪ .‬فقط میخوام حس کنم تا چند سال بعد از مرگم‬
‫دست خط و خاطراتم توی این دنیا باقیه‪ ...‬احمقانست؟ فقط‬
‫بیخیال! بهتره برم سر اصل مطلب ‪...‬‬
‫‪14‬‬
‫من سوالرم و از اون پسر یک سال کوچکترم ‪.‬‬
‫از وقتی که بدنیا اومدم دنیا روی واقعیش رو بهم نشون داده بود‪.‬‬
‫اولش فکر میکردم اینکه افتادم بین قربانیای باند آدم فروشی و‬
‫این چیزا‪ ،‬بدبختیمو میرسونه ولی وقتی که تو این چیزا بزرگ‬
‫شدم مثل همه بهش عادت کردم‪ .‬انگار که همه همینجوری‬
‫زندگی میکنن و من نباید انتظار زیادی از زنده بودن داشته باشم!‬
‫آدما خیلی راحت به همه چیز عادت میکنن!‬
‫وقتی رییس رو دیدم اواخر شونزده سالگیم بود‪ .‬منو بغل میکرد و‬
‫میبوسید و ‪...‬‬
‫راستشو بخوای نمیخوام همچین چیزایی بعد از مرگم باقی بمونه‬
‫پس فقط رد میشم! چند ماه بعدش با کسی ملقب به کِوین توی‬
‫باند رییس آشنا شدم‪ .‬خوش چهره و قد بلند بود‪ .‬میگفت دوستم‬
‫داره و برای منی که از هر چی آدمه تا اون سن بیزار شده بودم‬
‫خاص بود ‪.‬‬
‫وقتی بغلم میکرد بجایی که تک تک سلوالی بدنم از درد و‬
‫ناراحتی جیغ بزنن عجیب آرامش میگرفتم ‪.‬‬
‫اون و ساموئل یجورایی مهمترین نوچه های رییس بودن ‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫وقتی که رییس مرد‪ ...‬درست همون روز ساموئل و کوین افتادن‬
‫زندان ‪.‬‬
‫این اتفاق دقیقا مال سیصد و هفتاد روز پیشه ‪.‬‬
‫همون شب مونبیول‪ ،‬دوستم‪ ،‬میگفت قراره حبس ابد بهشون‬
‫بخوره‪.‬‬
‫من توی اون پنج روز لعنتی اونقدر باال آوردم و ضعف داشتم که‬
‫در نهایت به خودم رحم کردم و به بیمارستان رفتم ‪.‬‬
‫درست همونجا بود ‪.‬‬
‫توی اون سالنای کم نور بیمارستان توی خودم مچاله شده بودم و‬
‫از درد و تنهایی بی نهایتم میلرزیدم‪ .‬فهمیده بودم که یه بچه ی‬
‫ناخونده و مسخره تو شکممه و‪...‬‬
‫همونجا بود که دیدمش ‪.‬‬
‫اونم اونطرف سالن با خودش حرف میزد‪ ...‬درواقع با خودش دعوا‬
‫میکرد‪ .‬هر از چند گاهی صورت و لباسای خونیشو به دیوارای‬
‫بیمارستان میکشید‪ .‬مشخص بود داره توهم میزنه‪ ...‬تمام مدت!‬
‫چند بار سرشو به زمین کوبید و دوباره بلند شد‪ .‬جوری به در اتاق‬
‫عمل منتظر خیره بود که انگار بود و نبود دنیا به باز شدن اون در‬
‫بستگی داره ‪.‬‬
‫‪16‬‬
‫الکی الکی بدون اینکه بفهمم چندین و چند دقیقه بهش خیره‬
‫شده بودم و به این فکر میکردم که قبال اون رو کجا دیدم‪ .‬اون‬
‫پسر سرگرم کننده باعث شده بود تموم شب بجای اینکه برگردم‬
‫کارگاه و با فکر چجوری سقط کردن بچه مثل مرده ها‬
‫بخوابم‪،‬همون کنار راهرو‪ ،‬رو به روش بشینم و نگاهش کنم ‪.‬‬
‫ساعت پنج یا شش صبح بود که دوباره حالم بهم خورد‪ .‬وقتی‬
‫خودمو به دستشویی رسوندم صدای دو مامور پلیس پشت در رو‬
‫شنیدم ‪.‬‬
‫‪-‬بعد ازینکه از اتاق عمل بیرون اومد چند روز باید منتظر بمونیم‬
‫تا بتونیم ببریمش بازداشتگاه؟‬
‫‪-‬نمیدونم‪ .‬کاش اصال بیرون نیاد! وگرنه که حداقل یه هفته اینجا‬
‫درگیریم‪...‬انگار نه انگار ما هم تعطیالت سال نو داریم ‪.‬‬
‫‪-‬سرگروه میگفت اون پسره رو هم باید دستگیر کنیم‪ .‬هنوز جلو‬
‫در اتاق عمله!‬
‫‪-‬اونی که سر تا پاش خونیه؟ چرا دستگیرش نمیکنی پس؟‬
‫‪-‬بذار تکلیف دوستش معلوم شه بعد میبریمش‪ .‬خیلی داغون بود‬
‫وضعش ‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫‪-‬برو بابا! این جماعت آشغال تر از اینان که براشون دلسوزی‬
‫کنی ‪.‬‬
‫آب دهنمو قورت دادم و سریع و نامحسوس بطرف اتاق عمل‬
‫رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬هی‪...‬‬
‫نگاه گیجشو بهم دوخت ‪.‬‬
‫‪-‬چند تا پلیس اون پایین میخوان گیرت بندازن ‪.‬‬
‫هیچ تغییری تو صورتش دیده نشد ‪.‬مچ خونیشو گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬میگم قراره ببرنت‪ ...‬نمیخوای فرار کنی؟‬
‫چشمای ترسیده و غمگینش در یک آن تکونم داد ‪.‬‬
‫‪-‬کجا برم؟ جایی رو ندارم ‪...‬‬
‫و همون لحظه بود که از غم عجیب تو صدا و چشماش فهمیدم‬
‫منو اون نقاط مشترک زیادی داریم ‪.‬مردد لب زدم ‪.‬‬
‫‪-‬با من بیا ‪.‬‬
‫با دیدن لباس آبی پلیسی که از ته راهرو نزدیک میشد بازوشو‬
‫چسبیدم ولی پلیس بطرفمون دوید‪.‬‬
‫‪-‬ایست! سرجات وایسا!‬
‫با چشمای ناراحتش به مرد قد بلند خیره شد ‪.‬‬
‫‪18‬‬
‫‪-‬چند سالته؟‬
‫پسر لباشو خیس کرد و زمزمه بی حالی کرد‪:‬‬
‫‪-‬فردا میشم هیجده ‪.‬‬
‫پلیس دستبند رو از تو جیبش بیرون آورد ‪.‬‬
‫دوباره بازوشو کشیدم تا به خودش بیاد‪ .‬زمزمه خشن پسر گوشم‬
‫رو پر کرد‪:‬‬
‫‪-‬من تا اون از اتاق عمل بیرون نیاد‪ ،‬هیچ جایی نمیام ‪.‬‬
‫پلیس اخمی کرد و بعد از ضربه ای که با آرنج به پشتش زد‪،‬‬
‫بازوهاش رو پشتش قفل کرد ‪.‬‬
‫‪-‬دهنتو ببند و کاری که ازت میخوان رو انجام بده ‪.‬‬
‫چشمای قرمزش در ثانیه ای خشمگین شد‪ .‬دستاش رو با‬
‫خشونت از تو دستای پلیس درآورد ‪.‬‬
‫‪-‬گفتم من جایی نمیام ‪.‬‬
‫پلیس دیگه ای از ته سالن با سرعت نزدیک میشد ‪ .‬وقتی نگاهم‬
‫رو بطرف پسر برگردوندم گلوی پلیس رو محکم گرفته بود و به‬
‫دیوار فشارش میداد ‪.‬‬
‫شوکه بازوشو کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬ولش کن دیوونه! میخوای تا آخر عمرت بیوفتی زندان؟‬
‫‪19‬‬
‫چشمای گیجشو بهم دوخت‪ .‬دوباره داد زدم تا از اون حالت‬
‫خمارش دربیاد ‪.‬‬
‫‪-‬بیا بریم‪ .‬بیا فرار کنیم ‪.‬‬
‫پلیس دیگه از پشت کمر پسر رو گرفت و از مرد قد بلند جداش‬
‫کرد‪ .‬قبل ازینکه تفنگشو در بیاره به طرف خروجی اضطراری‬
‫هلش دادم‪ .‬باالخره تونستیم یه جای امن تو اتاقک انباری طبقه‬
‫منفی یک پیدا کنیم‪ .‬صداشو شنیدم‪ .‬با خودش حرف میزد ‪.‬‬
‫‪ -‬باید منتظرش بمونم ‪.‬‬
‫دستامو به شکمم گرفتم‪ .‬درد شدید لحظه ای بدنم رو فلج کرد ‪.‬‬
‫‪-‬آیش‪ ...‬بذار اوضاع آروم شه میای بعدا ازش خبر میگیری ‪.‬‬
‫مردد به باالی پله ها نگاه کرد ‪.‬‬
‫چشمامو از درد بستم ‪.‬‬
‫‪-‬خوبی؟‬
‫نگاه پر اشکم رو بهش دوختم ‪.‬‬
‫‪-‬واقعا میخوای باهام بیای؟‬
‫‪-‬چرا بهم کمک میکنی؟‬
‫شونه ای باال انداختم ‪.‬‬
‫‪-‬حاال قرارم نیست جای خیلی عالی ای ببرمت‪ ...‬نمیدونم!‬
‫‪20‬‬
‫بعد از چند ثانیه سکوت همچنان بهم خیره بود‪ .‬نگاهمو به زمین‬
‫دادم ‪.‬‬
‫‪-‬چند لحظه پیش بنظرم خیلی بدبخت میومدی‪ .‬همین!‬
‫پوزخند کمرنگی زد و سر تکون داد‪ .‬دستمو جلو بردم ‪.‬‬
‫‪-‬من سوالرم ‪.‬‬
‫دست خونیشو روی شلوارش کشید و جلو آورد ‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک‪!...‬‬

‫آره! اونروز پیداش کردم‪ .‬از یک سال پیش تا همین امروز شب و‬


‫روز تو زندگیم وجود داره ‪.‬هرچند کوین قراره دو هفته دیگه آزاد‬
‫بشه!اون حبس ابد نداشت! نه اون و نه ساموئل‪.‬‬
‫با روشن شدن چراغ باالی سرم‪ ،‬سریع دفترو بستم و بهش خیره‬
‫شدم ‪.‬دوباره شبیه یک مرده متحرک شده بود‪ .‬دست راستش‬
‫طبق معمول میلرزید و صورتش رنگ پریده بود‪.‬‬
‫‪-‬یه سرنگ دیگه‪...‬‬
‫مردد به چشمای خسته و موهای شلختش خیره شدم و سر تکون‬
‫دادم ‪.‬‬

‫‪21‬‬
‫‪-‬حله ولی‪ ...‬احیانا یکم مصرفت رو زیاد نکردی؟اصلش یه بار در‬
‫هفتس! از یکشنبه تا االن این سومیه! این لعنتی بدجور داره بدنتو‬
‫داغون ‪...‬‬
‫انگشت اشارش رو نمادین روی بینیش گذاشت ‪.‬‬
‫‪-‬هیس‪ ...‬میدونی که قرار نیست به حرفت گوش کنم ‪.‬‬
‫زیر لب بدرکی گفتم و از جا بلند شدم ‪.‬از توی کمد شیشه ی ال‬
‫اس دی مایع رو برداشتم‪.‬خودش رو روی کاناپه پرت کرد و بهم‬
‫خیره شد ‪.‬‬
‫‪-‬منتظر کوینی؟‬
‫خشکم زد‪ .‬اون از کجا میدونست؟‬
‫پوزخند زد و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد ‪.‬‬
‫‪-‬دو هفته دیگه‪...‬‬
‫میدونستم بدجور بخاطر برگشتن ساموئل استرس داره‪ ،‬بهش حق‬
‫میدادم‪.‬از اون روانی آدم کش هیچی بعید نبود‪...‬گیج موهای بلندم‬
‫رو از روی صورتم کنار زدم و بعد ازینکه خوب محلول رو هم زدم‪،‬‬
‫مایع رو تو سرنگ کشیدم و دستش دادم‪ .‬باید از زیر زبونش حرف‬
‫میکشیدم و میفهمیدم چه مرگشه وگرنه نمیتونستم چیزی رو‬
‫پیش بینی کنم‪.‬‬
‫‪22‬‬
‫‪-‬جی کی‪ ...‬میتونی بجای اینجور تیکه انداختن باهام حرف بزنی‪.‬‬
‫میدونی که همیشه آمادم تا حرفاتو بشنوم ‪.‬‬
‫نگاه خیرش رو بیشتر از ده ثانیه در سکوت بهم داد‪ .‬انگار‬
‫میخواست با نگاه غمگینش کل داستان زندگیش رو بهم بفهمونه‬
‫و من قادر به فهمیدن نبودم!‬
‫‪-‬چرا اینقدر مصرفت رو زیاد کردی؟ اصال حالیته اینکارات یعنی‬
‫خودکشی؟‬
‫با خنده کوتاهی لب زد‪:‬‬
‫‪-‬دلم برای یکی تنگ شده که دیگه نمیخواد ببینمش‪...‬‬
‫اخم کردم ‪.‬تازگیا داشت نا امیدم میکرد‪.‬‬
‫‪-‬فقط فراموشش کن‪ .‬مگه کی بوده که داری همه زندگیتو براش‬
‫نابود میکنی؟‬
‫چشماشو بست و از الی لباش به مسخره زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬یکی که از این زندگی سگی خسته شد ‪...‬‬
‫چشمامو تو حدقه چرخوندم‪.‬دست راستش طبق معمول میلرزید‪.‬‬
‫‪-‬جی کی! به خودت بیا‪ .‬االن یه گروه داری و به چیزایی که این‬
‫یک سال میخواستی رسیدی‪ .‬چرا هی مشکل برای خودت درست‬
‫میکنی؟ هزار تا دختر پسر همو ول میکنن و زندگی ‪...‬‬
‫‪23‬‬
‫دستشو توی موهای بلندش فرو برد و چشماشو بست ‪.‬اکثر اوقات‬
‫آروم میلزید و وقتی عصبی و مضطرب میشد خیلی راحت حالش‬
‫رو از لرزش خشن دستش متوجه میشدم‪.‬‬
‫‪-‬من هیچکدوم از اینارو برای خودم نمیخواستم‪ ...‬هیچکدوم! بود و‬
‫نبود همه اینا به هیچ جام نیست‪.‬‬
‫و بعد با همون نگاه سرد و تو خالی ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬میدونی که به حرفات گوش نمیکنم پس چرا اینقدر حرف‬
‫میزنی؟‬
‫نفسمو با حرص بیرون دادم و به دنبال صدای مونبیول برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬سوبین زنگ زد‪ .‬میگه محموله تا فردا نمیرسه اینجا ‪.‬‬
‫اخمی کردم و به جانگ کوکی که با بیخیالی از جا بلند شده بود‬
‫و بطرف اتاقش میرفت خیره شدم‪.‬‬
‫‪ -‬از اولم گفته بودم اینو نسپر بهش‪ .‬اون احمق از پسش برنمیاد ‪.‬‬
‫بی توجه بهم به طرف اتاق ته سالن رفت ‪.‬‬
‫با صدای مونبیول که داشت موهاش رو باالی سرش میبافت‪،‬‬
‫برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬جی کی بدرد رییس بودن نمیخوره! خودتم میدونی ‪.‬‬
‫میدونستم درست میگه ولی نمیخواستم تاییدش کنم ‪.‬‬
‫‪24‬‬
‫‪-‬بهرحال بدستش آورد بخاطرش کلی کتک خورد و کتک زد! بعد‬
‫از یک سال باالخره جایی رسیده که براش جون کنده‪ .‬اگه اون با‬
‫بدبختی معامله هرویین ژاپن رو به جون نمیخرید‪ ،‬هنوزم همتون‬
‫مثل بی خانمان ها تو اون ویالی قدیمی میخوابیدین‪ .‬ولی االن‬
‫تک تکتون تونستین یه اتاق اجاره کنین!‬
‫بدون اینکه منتظر جوابی بشم‪ ،‬از جا بلند شدم‪ .‬نمیخواستم بهش‬
‫مهلتی بدم تا بدبختی های سابقم رو به روم بیاره‪ .‬بطرف اتاق جی‬
‫کی قدم برداشتم ‪.‬‬
‫بعد از در زدن وارد بزرگترین اتاق ویال شدم ‪.‬‬
‫اتاق با نور المپ آویزونی از وسطش نسبتا روشن بود ‪.‬تخت‬
‫شکسته و داغونی که خودش تعمیرش کرده بود‪ ،‬گوشه اتاق قرار‬
‫گرفته و تموم دیوار ها و کف زمین از نقاشی های سیاه و سفید‬
‫پوشیده شده بود ‪.‬‬
‫چهره های ناشناس و اکثرا زخمی‪ ...‬بزرگترین نقاشی برخالف‬
‫بقیه با رنگ آبی تیره کشیده و دقیقا رو به روی تختش به دیوار‬
‫آویزون شده بود‪ .‬تصویر پسری غرق خواب که ساعدش رو روی‬
‫چشماش گذاشته بود و روی مچش یه بارکد شبیه بارکدی که‬
‫روی گردن جانگ کوک بود‪ ،‬وجود داشت ‪.‬‬
‫‪25‬‬
‫‪-‬دیگه چی میخوای؟‬
‫طبق معمول پشت بوم نقاشی نشسته بود ‪.‬‬
‫با احتیاط از بین کاغذ های طراحیش عبور کردم و به دیوار کنار‬
‫بوم تکیه دادم ‪.‬‬
‫‪-‬حرفم راجب اشتیاقم به شنیدن حرفات جدی بود ‪.‬‬
‫قلموی سفیدش رو داخل تنها رنگ کنارش فرو برد‪ .‬مشکی ‪.‬‬
‫‪-‬میدونی که از حرف زدن خوشم نمیاد‪ ...‬از نصیحت شنیدن هم!‬
‫لبام رو تو دهنم فرو بردم و دست به سینه و با دقت توی اتاقش‬
‫چرخی زدم‪ .‬شالگردن آشنایی که روی جالباسیش بود‪ ،‬نظرمو‬
‫جلب کرد ‪.‬‬
‫‪-‬هوا سرد شده‪ ...‬اگه شالگردنت رو نمیپوشی من‪...‬‬
‫سریع بطرفم برگشت ‪.‬‬
‫‪-‬سوالر گمشو برو بیرون ‪.‬‬
‫ابرویی باال دادم‪ .‬همونجور که حدس میزدم روی این شالگردن‬
‫حساس بود‪ .‬باید به حرف زدن مجبورش میکردم‪ .‬از روی‬
‫جالباسی برش داشتم و تو مشتم گرفتمش ‪.‬‬
‫‪-‬این شالگردن کیه؟‬

‫‪26‬‬
‫بی اهمیت روی کاغذای نقاشیش پا گذاشت و نزدیکم شد‪ .‬با‬
‫دستش چونم رو گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬سعی نکن از زندگی من سر در بیاری‪ ...‬من و تو هیچی جز دوتا‬
‫همکار نیستیم‪ .‬گمشو بیرون!‬
‫با جدیت به چشماش که چند انگشت با چشمام فاصله داشت‬
‫خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬چرا باهام حرف نمیزنی! میتونم کمکت کنم‪...‬‬
‫چونم رو رها کرد و پوزخندی زد ‪.‬‬
‫‪-‬از دخترا متنفرم‪ ...‬از آدمای لجباز و پرحرف متنفرم!‬
‫با خشونت شالگردن رو ازم پس گرفت ولی بازم از جام تکون‬
‫نخوردم ‪.‬بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه اش به گوشم رسید‪.‬‬
‫‪-‬اگه مجبور باشی بین من و ساموئل یکی رو انتخاب کنی اون‬
‫کیه؟‬
‫از تغییر بحث جا خوردم ‪.‬‬
‫شالگردن رو دوباره روی جالباسی آویزون کرد و پشت به من‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬اگه مجبور باشی ‪...‬‬
‫سریع جواب دادم‪:‬‬
‫‪27‬‬
‫‪-‬معلومه که تو!‬
‫به شالگردن دستی کشید و دوباره عقب رفت و روی صندلیش‬
‫نشست ‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟ احمقی؟‬
‫دنبالش قدم برداشتم ‪.‬‬
‫‪-‬نه! چون تو از پسش براومدی خیلی عاقالنه تر از ساموئل رفتار‬
‫کردی‪...‬اونا با خشونت ریاست میکنن و تو با منطق ‪.‬‬
‫جلو تر رفتم و دستام رو از پشت روی شونه هاش گذاشتم و به‬
‫نقاشی نصفه نیمش خیره شدم ‪.‬طبق معمول پرتره ی یک پسر‬
‫بود‪.‬‬
‫‪-‬اینجا قلمرو توئه‪ ...‬همش! فقط با چنگ و دندون نگهش دار‪ .‬نذار‬
‫دست آدمای بی رحمی مثل ساموئل بیوفته‪.‬‬
‫آره‪ ...‬میدونستم این به نفعش نیست‪ ...‬درواقع میدونستم احتمال‬
‫دووم نیاوردنش زیاده! از االن میتونستم کتک هایی که قراره‬
‫بخوره رو تصور کنم‪ .‬ممکن بود بمیره! همه ی اینارو میدونستم ‪.‬‬
‫ضعیف بودنش رو هم‪ ...‬اعتیادش که میتونست هر لحظه از پا در‬
‫بیارتش ‪...‬‬

‫‪28‬‬
‫همه رو بهتر از خودش میدونستم اما باید خودم رو نجات‬
‫میدادم ‪.‬‬
‫باید حرفام و تصمیماتم چیزی باشه که به نفعمه‪ .‬این چیزیه که‬
‫از بچگی بجای حروف الفبا بهم یاد دادن!‬
‫صداقت؟‪ ...‬دروازه جهنم دنیاست!‬

‫"زن ها‬
‫اونا عقل دارن و اونا روح دارن همونطور که قلب دارن‬
‫و اونا جاه طلبی و استعداد دارن همونطور که زیبایی دارن‬
‫و من خیلی خستم از دست آدمایی که میگن عشق تنها چیزیه که یه زن براش ساخته شده‪.‬‬
‫حالم ازش بهم میخوره!"‬
‫)‪- Little Women (2019‬‬

‫‪29‬‬
‫"جانگ کوک "‬

‫اون حس بی حسی ای که حاضر بودم براش بمیرم‪ ،‬داشت شروع‬


‫میشد ‪...‬‬
‫لحظه ای که با تمام وجودت نفس میکشی و بعد از چند ثانیه کل‬
‫اکسیژن داخل ریه هاتو تخلیه میکنی‪...‬‬
‫دستات بی حس میشن‪ ...‬پاهات بی حس میشن‪ .‬قلبت وایمیسته‬
‫و در نهایت مغزت از کار میوفته ‪...‬‬
‫سنگینی سرت تنها دل مشغولیت میشه و هرچیزی که حس‬
‫میکنی خواهانشی یا فقط دلت میخواد تا ابد فراموشش کنی‪،‬‬
‫برای همون چند لحظه از بین میره‪.‬‬
‫قبال سیاهی مطلق میدیدم‪ .‬بعضی وقت ها هم رنگ های‬
‫درخشان و شبرنگ روی اون سیاهی خط مینداختن‪ ،‬ولی حاال‬
‫خاکستری کمرنگ اطرافم رو پر کرده بود ‪.‬‬
‫غم و شادی؟ توی این دنیای سراسر یک رنگ دیگه معنایی‬
‫نداشت ‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫من خاکستری بودم‪ ...‬سوالر و ساموئل و الالری‪ ،‬همشون‬
‫خاکستری بودن‪ .‬فقط تهیونگ فرق داشت‪ .‬اون چه توی واقعیت و‬
‫چه توی وهم و خیالم آبی بود ‪.‬‬
‫دستای ضعیفم که به زور دستاش رو گرفته بود‪ ،‬در حال آبی‬
‫شدن بودن ولی اون‪ ،‬من رو با نگاهش پس زد‪ .‬درست مثل یک‬
‫سال پیش ‪...‬‬

‫‪-‬یک سال قبل‪-‬‬

‫باالخره بعد از هفت روز به هوش اومد ‪.‬‬


‫جسما و روحا در حال متالشی شدن بودم ولی شنیدن "عمل‬
‫موفقیت آمیز بود" باعث جون گرفتن دست و پاهام شد‪ .‬باعث شد‬
‫باالخره لبخند بزنم‪...‬‬
‫نگاهم رو به زخمای دست و گردنش دادم‪ .‬صورتش توی اون‬
‫لباس گشاد و زشت رنگ پریده تر بنظر میومد‪ .‬موهای لختش‬
‫پیشونیش رو پوشونده بود و حس میکردم توی اون تخت لعنتی‬
‫خیلی مظلوم شده‪ .‬لحظه ای خودش رو باال کشید و ناله اش در‬
‫اومد ‪.‬همونجا به خودم قول دادم که ساموئل رو بکُشم ‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫دوست داشتم برم جلو و بغلش کنم‪.‬دلم میخواست برگردیم به‬
‫همون خونه ای که حاال خاکستر شده بود و با صدای نفسای هم‬
‫بخوابیم ‪.‬‬
‫ولی اون خیلی نگاهم نمیکرد‪ .‬چند ثانیه اول به لباس ها و سر و‬
‫وضع داغونم خیره شد و بعد نگاهشو ازم گرفت‪...‬اگه میشنید این‬
‫لباس هارو از آدمای دلتا گرفتم‪ ،‬چیکار میکرد؟‬
‫سوالر هم عضو دلتا بود! هر کاری میکردم تهشم به این اسم‬
‫کثیف میرسیدم‪ .‬فقط منتظر نقشه جدید وی بودم تا از اون خونه‬
‫ی منفور بیرون بیام ‪.‬اون تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه‪.‬‬
‫لب هامو خیس کردم و با تردید زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬االن میخوای کجا بریم؟ ممکنه پلیس ها هنوز دنبالمون‬
‫باشن ‪.‬یواشکی اومدم پیشت‪.‬‬
‫دستشو روی باندپیچی پهلوش گذاشت‪ .‬چیزی نمیگفت ‪.‬دلواپس‬
‫بودم‪.‬دوباره نالیدم‪:‬‬
‫‪-‬جایی رو نداریم تهیونگ! چیزی تو فکرت نیست؟‬
‫خیره به پنجره گفت‪:‬‬
‫‪-‬میخوام برم پیش مامان بزرگم‪ .‬یه روستا نزدیک دگو زندگی‬
‫میکنه‪ .‬برم اونجا و تو باغ سیب کمکش کنم‪ ...‬جواب پلیسا رو‬
‫‪32‬‬
‫میدم و هرکار خواستن میکنم‪ .‬هر حرفی خواستن میزنم‪...‬احتماال‬
‫مدرکی ازم ندارن و زندان نمیوفتم‪ ...‬بعدشم میرم ‪.‬‬
‫با تک تک افعال مفردی که به کار میبرد یه چاقو تو قلبم فرو‬
‫میرفت‪ .‬از کی تابحال میگفتیم "من"؟ همیشه همه چیزمون باهم‬
‫بود‪ ...‬بدبختیامون و فرار کردنامون‪ .‬گریه و خندمون! اون داشت‬
‫چیکار میکرد؟کجا بره؟‬
‫عین بدبخت ها خودمو به نفهمیدم زدم ‪.‬‬
‫‪ -‬نمیشه که بدون مقدمه اینقدر دور شیم‪ ...‬باید اول اینجا رو‬
‫راست و ریستش کنیم و بعد بریم‪ .‬باید جیوو ‪...‬‬
‫چشمای بی حسش رو دیدم‪ .‬با بی رحمی وسط حرفم پرید‪:‬‬
‫‪-‬کوکی من میخوام برم‪ .‬دیگه تحمل این شهر رو ندارم‪ ...‬نمیخوام‬
‫چیزی از این شهر و این دوره از زندگیم باقی بمونه‪ .‬میخوام همه‬
‫چیز رو فراموش کنم ‪.‬‬
‫با صدای بغض آلود به قلبش اشاره کرد ‪.‬‬
‫‪-‬دیگه قلبم تحمل نداره‪ ...‬به اندازه کافی دوستام رو به کشتن‬
‫دادم‪ ...‬دارم از غصه میمیرم‪ .‬از غصه ی اینکه چرا نمردم! خدا زنده‬
‫نگهم داشت تا چیو بهم ثابت کنه؟‪..‬میخوام برم و دیگه به هیچی‬
‫فکر نکنم‪ .‬میخوام خودم رو ازت دور کنم‪ ...‬دنیا داره نحس بودنم‬
‫‪33‬‬
‫رو هر لحظه جلو چشمم میاره‪...‬مامانمو کشتم‪ .‬جونگمین رو‬
‫کشتم‪ .‬جیمین و مایا و شوگا‪ ...‬من نتونستم هیچکاری براشون‬
‫کنم !‬
‫دستای لرزونش رو روی صورتش گذاشت ‪.‬‬
‫‪-‬اگه ده دقیقه لعنتی زودتر میومدم اون مغازه‪ ،‬تو االن اینجوری‬
‫جلوم واینمیستادی‪...‬معتاد نمیشدی‪.‬‬
‫با حرص داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬اینقدر همه چیز رو گردن خودت ننداز!‬
‫سرشو به عالمت نه تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬من نتونستم ازت مراقبت کنم‪ .‬من دلم میخواست ازت مراقبت‬
‫کنم و حاال اینجایی و سرتا پات پر زخم و کبودیه! دلم میخواد‬
‫همه چیز رو بریزم دور‪ .‬برای شروع دوباره تصمیمی ندارم ولی‬
‫واقعا میخوام تمومش کنم‪.‬‬
‫دستشو محکم گرفتم‪ .‬ترس داشتم‪ .‬از دوباره تنها شدن‬
‫میترسیدم ‪.‬بعد از چند ثانیه فکر کردن‪ ،‬پیشونیم رو روی مشتش‬
‫گذاشتم و تنها چیزی که به ذهنم میرسید رو ملتمسانه به زبون‬
‫آوردم ‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫‪-‬نمیتونی ولم کنی ‪...‬خواهش میکنم این بحث رو تمومش کن‪.‬‬
‫هرجا بری میام‪ .‬فقط تنهام نذار‪.‬‬
‫اون لعنتی تنها چیزی بود که داشتم‪.‬برام مهم نبود نحسه یا‬
‫احمق یا هرچی‪ ...‬من فقط یک نفرو تو زندگی برای خودم داشتم‪.‬‬
‫بدون اون چیکار باید میکردم؟‬
‫انگار که زندگی قبل اون رو فراموش کرده بودم ‪...‬‬
‫دستمو کنار زد‪.‬‬
‫‪-‬قبال با این دست ها و چشم ها خداحافظی کردم‪ .‬نباید قولتو‬
‫میشکستی‪ ...‬نباید دنبالم میومدی ‪.‬‬
‫چشم هاشو بست ‪.‬‬
‫‪-‬فقط بیخیال اینا شو‪ .‬اون سرنگ و افکار مسخره رو ترک کن‪ .‬بیا‬
‫بقیش رو مثل آدم زندگی کنیم ‪...‬‬
‫نباید جلوش گریه میکردم‪ .‬حق نداشتم ‪.‬من فکر میکردم از‬
‫دستت دادم‪ .‬هر لحظه که تو اون اتاق عمل برای زنده موندن‬
‫میجنگیدی من پشت در داشتم مردن خودم رو به چشم میدیدم!‬
‫اینکارو باهام نکن‪ ...‬تنهام نذار‪ ...‬ولی حرفام مثل همیشه تو قفس‬
‫ذهنم حبس شد‪ .‬آدما نمیخوان همیشه همه چیو بگن‪ .‬آدما‬

‫‪35‬‬
‫دوست دارن درک بشن‪ .‬دوست دارن یه وقتاییم طرف مقابل‬
‫حرفاشون رو از پشت چشم های پر از اشک بشنوه ‪.‬‬
‫‪-‬من نمیتونم بذارم قاتل دوستام راحت ول بچرخه‪ .‬اگه تو باشی‬
‫میتونم این مواد لعنتی رو ترک کنم‪ ،‬ولی اگه میخوای فرار کنی‪،‬‬
‫چرا اینکارو کنم؟ چرا درد بکشم؟‬
‫چشماشو باز کرد و کالفه نالید‪:‬‬
‫‪-‬کوکی ‪...‬‬
‫سرمو به عالمت نه تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬من نمیتونم مثل تو باشم ‪...‬‬
‫اینقدر نامرد و بزدل! اینقدر رذل!‬
‫وقتی پشتم رو بهش کردم تا لحظه ای که پام به در اتاق برسه‬
‫تمام بدنم آمادگی کشیده شدن دستم از پشت رو داشت‪ .‬شاید‬
‫اگه همون موقع دستش رو به طرفم دراز میکرد و از پشت بغلم‬
‫میکرد ‪...‬میگفت باشه کوکی بیا دوتایی فرار کنیم‪ .‬اگه ازم خسته‬
‫نمیشد‪...‬‬
‫اینقدر پست نمیشدم‪.‬‬
‫این آدم منفوری که االن تو آینه میدیدم نمیشدم‪.‬‬
‫هیچوقت ‪،‬جی کی‪ ،‬رییس جدید دلتا نمیشدم‪...‬‬
‫‪36‬‬
‫وقتی از بیمارستان در اومدم اشکام بی وقفه از چشم هام سرازیر‬
‫بود‪ .‬نمیخواستم اینقدر ضعیف باشم ولی بودم‪...‬کنترلی رو رفتار‬
‫هام نداشتم‪ .‬بارون نم نم میبارید و سرما بدنم رو کرخت کرده‬
‫بود ‪.‬‬
‫نمیدونم چقدر راه رفتم‪ .‬هوا تاریک شده بود و صدای آدمای دور‬
‫و برم بلند تر‪ .‬توی کوچه های سیاه و خیس پرسه میزدم تا به‬
‫جایی که نمیدونستم کجاست‪ ،‬برسم ‪.‬‬
‫در آخر خودم رو داخل بار زیرزمینی و بو گندویی که سر راهم‬
‫قرار داشت‪ ،‬انداختم ‪.‬نیازی به مست شدن نبود‪ .‬همینجوریشم‬
‫شبیه مست ها رفتار میکردم‪ .‬ولی تشنه بودم‪ ،‬بدجور تشنه بودم ‪.‬‬
‫رو به روی بارمن نشستم ‪.‬‬
‫‪-‬هرچی‪ ...‬فقط یه چیزی بهم بده ‪...‬‬
‫مرد قد بلند اخمی کرد ‪.‬‬
‫‪-‬اگه پول نداری شَرت رو کم کن‪ .‬حوصله دردسر ندارم!‬
‫میخواستم سرم رو روی میز بذارم که با لمس شدن گردنم‬
‫برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬یه بطری ویسکی مهمونش میکنم‪ .‬بهش بده ‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫چشمام رو به چشمای اون مرد حدودا سی ساله دوختم‪ .‬گیج‬
‫شدم‪ .‬چرا؟‬
‫با پر شدن لیوان رو به روم بیخیال این افکار شدم و اون مایع تلخ‬
‫رو سر کشیدم ‪.‬‬
‫دست اون مرد همچنان رو گردنم بود و آروم ماساژم میداد ‪.‬‬
‫دوباره به طرفش برگشتم‪ .‬حاال روی صندلی کناریم نشسته بود‪،‬‬
‫دست آزادش رو تکیه گاه سرش کرده بود و بهم خیره بود ‪.‬‬
‫‪-‬بنظر میاد خیلی بچه ای‪...‬چرا اینقدر صورتت زخم و زیلیه؟‬
‫دوباره لیوانم رو پر کردم‪ .‬مطمئن نبودم این عطش با یک بطری‬
‫تموم بشه ‪.‬‬
‫‪-‬کتک خوردم ‪.‬‬
‫دستش رو باال تر آورد و بین موهام فرو برد ‪.‬‬
‫‪-‬کی میتونه خودش رو راضی کنه که تورو بزنه؟‬
‫پوزخندی زدم‪ .‬قضیه حاال برام روشن شده بود‪ .‬لیوان رو کنار زدم‬
‫و سر بطری رو به لبام چسبوندم‪ .‬نظرم عوض شد‪ .‬اگه میخواستم‬
‫همه چیز رو به حال خودش رها کنم‪ ،‬باید مست میشدم‪ .‬کور‬
‫میشدم و نباید حقی برای فکر کردن به خودم میدادم‪.‬‬
‫‪-‬اوه‪ ...‬از مزش خوشت اومد؟‬
‫‪38‬‬
‫نفس صدا داری کشیدم و بطری خالی رو روی میز کوبیدم ‪.‬خیلی‬
‫زود گیجم کرد‪ .‬سرم رو به معنی آره تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬میخوای بریم بیرون؟‬
‫مثل خودش دستم رو تکیه گاه سرم کردم و به چشمای مشتاقش‬
‫خیره شدم ‪.‬‬
‫هیچ شباهتی به تهیونگ نداشت‪ .‬موهای کوتاه مشکی و پوست‬
‫سفید‪ .‬چشماش روشن تر از موهاش بود و سر و وضعش دقیقا‬
‫شبیه کارمند ها و مرد های تازه ازدواج کرده بود ‪.‬‬
‫ناخودآگاه چشمام بسمت دستش رفت‪ .‬اون حلقه‬
‫داشت ‪.‬پوزخندی به این وضعیت مزخرف زدم ‪.‬چشماش گرد شد‪.‬‬
‫خنده ام رو به منزله ی تایید گرفته بود؟‬
‫‪-‬پس بلند شو‪ ...‬زود باش ‪.‬‬
‫بازوم رو گرفت و بدن بی حسم رو بطرف راه پله ورودی کشید ‪.‬‬
‫دقیقا نمیدونم چجوری ولی توی یک کوچه ی تنگ و پر از چاله‬
‫های آب بودیم‪ .‬بارون تازه بند اومده بود ‪.‬‬
‫قدش ازم بلند تر بود‪ .‬از تهیونگ هم بلند تر بود‪.‬شاید ده سانت‬
‫بلند تر‪ ...‬منو به دیوار فشار داد و مشغول بوسیدن صورتم شد‪ .‬بعد‬

‫‪39‬‬
‫ازینکه لبام رو به حال خودش ول کرد ‪،‬پایین تر رفت و گردنم رو‬
‫گاز گرفت‪.‬‬
‫بی حس به دیوار آجری رو به روم خیره موندم‪.‬به این فکر کردم‬
‫که میتونم تا وقتی کارش تموم میشه آجر هاش رو بشمارم‪...‬‬
‫ولی در یک آن ترسم گرفت و بغض توی گلوم مثل یه چاقو تیز‬
‫شد‪.‬‬
‫وقتی دستش رو به طرف زیپ شلوارم برد‪ ،‬ناگهان ازم جدا شد و‬
‫روی زمین افتاد‪ .‬با دیدن فرد آشنایی نفس عمیقی کشیدم و با‬
‫خیال راحت خندیدم ‪.‬‬
‫صدای قهقهه بلندم کوچه رو پر کرد ‪.‬‬
‫مرد سی ساله با دماغ خونی از جا بلند شد و خواست باهاش‬
‫درگیر بشه که با دیدن تفنگ تو دستش فحشی داد و فرار کرد ‪.‬‬
‫‪-‬چه بالیی سرت اومده؟‬
‫صدای خش دارش تنم رو به لرزه انداخت‪ .‬با خنده به صورت‬
‫گنگ و بهت زدش خیره شدم‪.‬خواستم جلو تر برم که مچم رو‬
‫گرفت‪.‬‬
‫‪-‬داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟‬

‫‪40‬‬
‫اون ناراحت بود و هنوز چیزی که چند لحظه پیش شاهدش بود‬
‫رو باور نکرده بود ‪.‬‬
‫‪-‬نامجونا ‪...‬من که کاری نمیکنم‪ ...‬اتفاقا دیگه کاری به زندگیم‬
‫ندارم‪ .‬وایستادم‪ ...‬وایستادم خودش هرکار میخواد بکنه!‬
‫دستش رو از خودم جدا کردم و چند قدم جلو رفتم تا بسته‬
‫کاندومی که از دست مرد متاهل افتاده بود رو بردارم ‪.‬‬
‫‪-‬خودت رو جمع و جور کن! تو هنوز ‪...‬‬
‫دوباره خندم گرفت‪ .‬تلو تلو خوران نزدیکش شدم و کاندوم رو‬
‫جلوی صورتش تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬چرا کتکش زدی؟ ‪ ...‬دوست داری تو انجامش بدی؟‬
‫فقط چند ثانیه‪ ...‬نه! درواقع فقط چند لحظه صورت خشمگینش‬
‫رو دیدم و در نهایت با مشت محکمی که به صورتم خورد به‬
‫خواب عمیقی فرو رفتم ‪.‬‬

‫*****‬

‫‪-‬حال‪-‬‬

‫‪41‬‬
‫‪-‬جانگ کوک؟‬
‫سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا فکر و خیال از سرم بپره‪.‬‬
‫بطری آب سرد رو سر کشیدم و باقیش رو روی صورت و موهام‬
‫ریختم‪ .‬نگاهم رو از سرنگ خالی روی چمن ها گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬اومدم هیونگ!‬
‫از کنار درخت بلند شدم و بطرفش قدم برداشتم‪ .‬نامجون اسلحه‬
‫جدیدی رو بدستم داد ‪.‬‬
‫‪-‬این قدرت کنترل بیشتری نیاز داره‪ .‬شونه هات رو محکم و صاف‬
‫بگیر !‬
‫با دستاش پشتم رو گرفت و سرش رو نزدیک گردنم کرد ‪.‬‬
‫‪-‬خوب به هدفت خیره شو‪.‬‬
‫سعی کردم تمرکز کنم‪.‬دو ساعتی از تزریقم میگذشت ولی تمرکز‬
‫همچنان سخت بود‪ .‬با دقت به شیشه ی خالی آبجو که تو بیست‬
‫متریم روی شاخه درخت جاساز شده بود‪ ،‬خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬مهم ترین لحظه شلیک‪ ،‬صدم ثانیه آخره! دستات باید قدرت‬
‫ثابت نگه داشتن تفنگ رو تا آخرین لحظه داشته باشن‪.‬اگه به‬
‫دست راستت اعتماد نداری روی دست چپت قدرت رو متمرکز‬
‫کن‪.‬‬
‫‪42‬‬
‫سر تکون دادم و بعد از یک نفس عمیقی‪ ،‬ماشه رو کشیدم‪ .‬با‬
‫شنیدن صدای شکستن شیشه لبخند کمرنگی زدم‪ .‬شونم رو از‬
‫پشت فشرد ‪.‬‬
‫‪-‬پسر خوب !‬
‫تفنگ رو با افتخار پایین آوردم‪ .‬اون تنها کسی بود که با من مثل‬
‫سن واقعیم رفتار میکرد‪ .‬پیش اون میتونستم تا حدی ضعیف‬
‫باشم‪....‬‬
‫صدای پرنده های مهاجر که از باالی سرم میگذشتن گوشم رو پر‬
‫کرد‪ .‬به منظره اطرافم خیره شدم‪ .‬نامجون تنها عضو دلتا بود که‬
‫واقعا داشت از این زندگی لذت میبرد! وسط یک جاده خلوت کلبه‬
‫ی کوچیکی رو خریده بود و هر روز تمرین میکرد ‪...‬کتاب‬
‫میخوند و با حیوونایی که با غذا دور خودش جمع کرده بود‬
‫وقتش رو میگذروند ‪.‬‬
‫چشمام رو بستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا عطر چمن و‬
‫گل های وحشی شش هام رو پر کنن ‪.‬‬
‫‪-‬آخر هفته باید برم پیش "توکیماشی"‪ .‬برنامه ریزی محموله‬
‫جدید شروع شد ‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫با تعجب بطرفش که داشت به توله سگ محبوبش غذا میداد‬
‫برگشتم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬قرار بود مونبیول رو بفرستم‪ .‬الزم نیست تو بری‪.‬‬
‫بدون اینکه نگاهم کنه‪ ،‬توله سگ قهوه ای رنگ رو نوازش کرد و‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬آدم خطرناکیه‪ ...‬بیشتر از چیزی که تصورش کنی! نباید بچه‬
‫هایی مثل اونو بفرستی ‪.‬‬
‫کنارش روی زمین نشستم و به سگ سفید و بزرگی که کمی‬
‫اونطرف تر ایستاده بود اشاره کردم تا نزدیکم بشه ‪.‬‬
‫‪-‬خب الالری رو میفرستم‪.‬‬
‫ابرویی باال انداخت و با تمسخر نگاهم کرد ‪.‬‬
‫‪-‬چرا فکر میکنی اون قراره به نفع تو و دلتا کار کنه؟ اونم وقتی‬
‫چندین ماهه هیچ پولی ازت عایدش نشده؟‬
‫شونه ای باال انداختم‪ .‬حاال سگ سفید خودش رو به دستم‬
‫میکشید‪ .‬با لحن قاطعی حرف رو تموم کرد‪:‬‬
‫‪-‬خودم میرم‪ .‬میخوام همه چیز رو دقیق بفهمم ‪.‬‬
‫دستام رو پشت سرم تکیه گاه کردم و به اون توده ی قهوه ای و‬
‫پشمالو که مشغول ماهی خوردن بود‪ ،‬خیره شدم ‪.‬‬
‫‪44‬‬
‫‪-‬چقدر زود موعد محموله جدید رسید! مسخرست ‪...‬هنوزم‬
‫نمیدونم دارم برای چی اینکارا رو میکنم ‪.‬‬
‫نامجون خنده ای کرد و از جا بلند شد ‪.‬‬
‫‪-‬چیزای مهمتر از ایناهم برای فکر کردن داری! میخوای با‬
‫ساموئل و دوستش که از یک هفته دیگه خودشون رو قاطیمون‬
‫میکنن‪ ،‬چیکار کنی؟‬
‫لب هامو تو دهنم فرو بردم‪ .‬واقعا نمیدونستم ‪.‬‬
‫‪-‬راهشون نمیدم‪ .‬حداقل ساموئل رو پرت میکنم بیرون ‪...‬نمیدونم!‬
‫دلم میخواد ساموئل رو بکُشم ‪...‬‬
‫بی تفاوت انگار که خبر آب و هوا رو شنیده سر تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬اگه نکشمش اون منو میکشه !‬
‫داشتم خودم رو قانع میکردم ‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ ‪.‬‬
‫با چشمای آرومش بهم خیره شد‪ .‬اون صورت یک سالی میشد که‬
‫یجورایی منبع آرامشم شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬خسته شدم‪ ...‬دلم یه زندگی اینجوری میخواد! از دنیا بی خبر و‬
‫توی یه کلبه‪ .‬هر روز لحظه غروب رو با یه سیگار نگاه کنم‪.‬‬
‫پوزخند زد ‪.‬‬
‫‪45‬‬
‫‪-‬تو همچین زندگی ای نمیخوای‪ .‬دو روز هم تنهایی دووم‬
‫نمیاری‪.‬‬
‫بغض توی صدام رو خفه کردم ولی بازم لو رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬میخوام برم پیشش‪ ...‬پیش تهیونگ‪.‬‬
‫نامجون با دستش صورتش رو پوشوند و نفسشو با صدا بیرون‬
‫داد ‪.‬‬
‫به خورشیدی که جلوم به زیبایی غروب میکرد خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬احتماال اون االن همچین زندگی ای توی باغ مادر بزرگش داره!‪...‬‬
‫میخوام برم پیشش هیونگ ‪.‬‬
‫‪-‬دوباره شروع نکن ‪.‬‬
‫با ناراحتی زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬یعنی من حق ندارم خسته بشم؟‬
‫پیپ خوش بوش رو آتش زد ‪.‬‬
‫‪-‬وقتی یک سال پیش التماسم کردی تا به قول خودت شاگردم‬
‫بشی بهت گفتم راه برگشتی نداری! خودت این زندگی رو‬
‫خواستی ‪.‬‬
‫دلم گرفت‪ .‬نگاهم رو بهش که داشت وارد کلبه میشد دادم‪.‬‬
‫پشت به من‪ ،‬سرش رو به عالمت تاسف تکون داد ‪.‬‬
‫‪46‬‬
‫‪-‬االن نزدیک صد نفر تو شهرای مختلف دارن برای دلتا کار‬
‫میکنن‪ .‬مواد میپزن و بسته بندی میکنن‪ .‬میفروشن و وارد‬
‫میکنن‪ .‬تنها وارد کننده ی هرویین از ژاپن دلتاست‪ .‬رییسش‬
‫کیه؟ تو !‬
‫برگشت طرفم و از دور بهم اشاره کرد ‪.‬‬
‫‪-‬تو‪ ...‬وقتی برای ناراحتی و خستگی نداری‪ .‬دلت میخواد یه‬
‫سرنگ دیگه بزن‪ .‬دوست داری یه مواد دیگه امتحان کن! کلی راه‬
‫جلو روته‪ .‬سرتو گرم کن‪ .‬ولی حق نداری جا بزنی ‪.‬‬
‫سرمو پایین انداختم‪.‬‬
‫من تنها کسی بودم که حق خسته شدن نداشت و ازش بیزار‬
‫بودم !‬
‫دلم کسی رو میخواست که بهم اجازه ی جا زدن بده ‪.‬‬
‫دلم برای تهیونگ تنگ شده بود ‪.‬‬
‫***‬
‫میلرزیدم و سر انگشتام از سرما بی حس شده بود‪ .‬چرا اینقدر زود‬
‫بیدار شدم؟ اصال ساعت چند بود؟ هوا هنوز گرگ و میش بود ‪.‬‬
‫با بی حالی روی تخت پر سروصدام نشستم‪ .‬تمام شب مشغول‬
‫کشیدن اون چهره های سیاه و بی هویتی بودم که حاال بی‬
‫‪47‬‬
‫صاحب روی زمین پخش و پال بودن‪ .‬بعضی از صورت های بی‬
‫چهره متعلق به جیمین بود و بعضیاشونم شوگا هیونگ‪...‬اون آخر‬
‫چند تا صورت که قرار بود متعلق به مایا باشه ‪،‬افتاده بود ولی به‬
‫غیر از چشماش بقیه اجزای صورتش رو فراموش کرده بودم‪.‬‬
‫از پشت پنجره به بیرون نگاهی انداختم‪ .‬توله سگی که نامجون‬
‫بهم سپرده بود‪ ،‬حاال با یه ظرف استخون مرغ وسط حیاط رها‬
‫شده بود‪ .‬اون بچه ترسیده بود و سعی میکرد خودش رو به زیر‬
‫کاپوت ماشینم بکشه تا شاید گرم شه‪.‬‬
‫باید بازم میخوابیدم؟‬
‫از تختم پایین اومدم و سوییشرتم رو نصفه نیمه پوشیدم‪ .‬توی‬
‫اون سرما با دمپایی های پالستیکی از خونه بیرون زدم و وارد‬
‫حیاط شدم‪.‬‬
‫ناله های اون سگ کوچیک بهمراه قار قار کالغِ بد صدا گوشم رو‬
‫پر کرد‪ .‬آروم نزدیکش شدم ‪.‬مردد بهم نگاه کرد ‪.‬دستمو جلو‬
‫بردم و نگه داشتم‪ .‬میدونستم تربیت سگ صبر زیادی میخواست‪...‬‬
‫مثل هر اهلی کردنی !‬

‫‪48‬‬
‫بعد از حدود بیست ثانیه تکونی به خودش داد و نوک انگشتای‬
‫یخ زدم رو بو کرد‪ .‬آروم جلوتر اومد و زبون گرم و قرمز رنگش رو‬
‫به انگشتام کشید ‪.‬‬
‫بازم حرکتی نکردم‪ .‬چشمای تیله ای مشکیش رو بهم دوخته بود‪.‬‬
‫مردد نزدیک تر شد و خودشو به سوییشرتم مالید‪ .‬یواش یواش‬
‫سرش رو توی لباسم جا کرد‪.‬‬
‫دلم گرم شد‪ .‬آروم با دستم بلندش کردم و زیر سوییشرتم نگهش‬
‫داشتم‪ .‬در ماشین رو باز کردم و واردش شدم ‪.‬‬
‫سگ رو روی پام نشوندم و بخاری ماشین رو روشن کردم ‪.‬‬
‫اون بچه تموم مدت با دقت کارهام رو نظاره میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬هنوز برات اسم انتخاب نکردم ‪...‬‬
‫نگاه لعنتیش منو یاد تهیونگ مینداخت! اون تهیونگ پست فطرت‬
‫و خودخواه‪ ...‬کسی که منو اهلی کرده بود و با بیشرفی تمام ولم‬
‫کرد‪.‬‬
‫به نور کمرنگ خورشیدی که در حال طلوع بود خیره شدم‪.‬کی‬
‫تموم میشه؟ دارم برای سوت پایان این بازی انتظار میکشم ‪...‬باید‬
‫دعا کنم؟ به خدا؟‬
‫برای همون کسی که میتونه نجاتم بده‪.‬‬
‫‪49‬‬
‫یکی که عرضش رو داشته باشه توی این نا امیدی مطلق امید‬
‫پیدا کنه!‬
‫به چشمای براق توله سگ خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬میدونی چیه یونتان؟‬
‫انگار واقعا بهم گوش میداد !‬
‫‪-‬اگه به من باشه میگم گور بابای همه چی‪ .‬گاز این ماشین رو‬
‫میگیرم و میرم دگو‪.‬میزنم میکشمش تا حداقل خیالم راحت شه!‬
‫شاید اگه بمیره از این افکار خالص شم ‪.‬‬
‫پوزخندی به وضعیتم زدم و بیخیال دستم رو روی بدن نرم سگ‬
‫کشیدم ‪.‬‬
‫با دیدن زن آشنایی که توی تاریکی‪ ،‬به سختی راه میرفت و هی‬
‫تلوتلو میخورد نگاهمو ریز کردم ‪.‬‬
‫اون اینجا چی میخواست!؟ چجوری اومد تو؟چرا در حیاط باز‬
‫بود؟‬
‫مردد از ماشین پیاده شدم و سگ رو اونجا تنها گذاشتم ‪.‬‬
‫‪-‬جی کی‪ ...‬جی کی !‬
‫نزدیکش شدم ‪.‬‬
‫‪-‬اینجا چه غلطی میکنی؟‬
‫‪50‬‬
‫با دستای ضعیف و الغرش محکم یقمو گرفت‪ .‬بوی الکل خیلی‬
‫زود به مشامم رسید‪.‬‬
‫‪-‬توئه پست فطرت پولمو نمیدی‪ ...‬پولمو میخوام! تو‪ ...‬تو حق‬
‫نداری ‪...‬‬
‫به داخل خونه هلش دادم‪.‬بدجور مست بود! به کاناپه گوشه ی‬
‫اتاق اشاره کردم ‪.‬‬
‫‪-‬بشین اونجا!‬
‫بی توجه به حرفم‪ ،‬از پشت لباسم رو چسبید ‪.‬‬
‫‪-‬پولمو بده‪ ...‬جانگ کوک دستمزد منو بده!‬
‫پسش زدم‪ .‬بوی گند الکل داشت حالم رو بهم میزد ‪.‬‬
‫‪-‬الالری! دهنتو ببند و برو اونجا بشین ‪.‬‬
‫سکسکه ای کرد و زیر لب مشغول غر غر شد‪ .‬چراغ کوچیک و کم‬
‫نور سالن رو روشن کردم‪ .‬بطرف آشپزخونه راه افتادم‪ .‬پودر قهوه‬
‫فوری رو توی لیوان بزرگم خالی کردم و آب جوش رو با حوصله‬
‫اضافه کردم‪ .‬انگار نیاز به زمان برای فکر کردن داشتم‪ .‬چی باید به‬
‫اون زن میگفتم؟‬

‫‪51‬‬
‫‪-‬جانگ کوک تو هنوزم برا من همون بچه ی بدبخت و بی عرضه‬
‫ای که آویزون چند نفر شدی و آخرش کل اون افراد گم و گور‬
‫شدن ‪.‬‬
‫بی حرف جلوش نشستم و لیوانم رو تو دستم فشار دادم تا با‬
‫گرماش لرزش دستم رو کم تر کنم‪.‬‬
‫‪-‬تو هیچی نیستی‪ ...‬هیچی جز یه پسربچه ی نحس و بی کس و‬
‫کار! پس پول کوفتی منو بده! حق نداری شغلمو ازم بگیری‪...‬‬
‫گروه نباید به اعضاش خیانت کنه ‪.‬‬
‫پوزخندی زدم ‪.‬‬
‫‪-‬دقیقا برای کدوم غلطت پول میخوای؟‬
‫گیج شد ‪.‬‬
‫‪-‬من خب مواد فروختم‪...‬و سهم محموله هرویین‪ ...‬من تو‬
‫گروهم !‬
‫با غرور به کاناپه تکیه زدم ‪.‬‬
‫‪-‬تو هیچ غلطی برای هرویینای ژاپن نکردی‪ .‬دیگه مفت خوری‬
‫بسه! هرکس واسه کاری که کرده حقوق میگیره‪ ...‬من به کسایی‬
‫پول دادم که زحمتش رو کشیدن‪ .‬جونشون رو گذاشتن وسط! نه‬
‫تن لشایی مثل تو که منتظرن پسرا در خونه اش سبز بشن !‬
‫‪52‬‬
‫‪-‬جی کی تو نباید ‪....‬‬
‫روی کاناپه خیز برداشتم و با صدای نسبتا بلندی حرفش رو قطع‬
‫کردم ‪.‬‬
‫‪-‬به هیچ جام نیس که پول زهرماری تموم کردی‪ .‬برو با بدنت در‬
‫بیار! تو که عادت داری ‪.‬‬
‫لرزش دستم از کنترل خارج شده بود‪ .‬دیگه خودمو‬
‫نمیشناختم‪...‬احتمال اینکه تهیونگ هم منو نشناسه زیاد بود‪ .‬با‬
‫دندونام به جون لبای خشکم افتادم‪.‬‬
‫به نفس نفس افتاده بود‪ .‬یکدفعه بطرفم هجوم آورد ‪.‬‬
‫‪-‬تو آشغال چی میدونی؟ تو هیچی نیستی‪ .‬چند روز دیگه ساموئل‬
‫میاد از روده هات آویزونت میکنه! اونموقع میدونم که باهات‬
‫چیکارکنم‪.‬‬
‫با انزجار پسش زدم ‪.‬‬
‫‪-‬من دنبال عضو انگل واسه گروهم نیستم‪ .‬اگه از پس کارایی که‬
‫ازت میخوام برنیای میندازمت بیرون‪ .‬فکر نکنم زنی مثل تو دیگه‬
‫به درد کاری غیر از مواد فروشی بخوره !‬
‫و بعد با تموم نفرتی که ازش داشتم چونشو چسبیدم و به‬
‫چشمای عسلیش خیره شدم ‪.‬‬
‫‪53‬‬
‫‪-‬به هرچی بگی قسم میخورم که فقط منتظرم یه اشتباه دیگه‬
‫ازت سر بزنه تا بفرستمت پیش مین هیوک! پس آدم شو و اینقد‬
‫پا تو کفش من نکن! چوب خط تو خیلی وقته برای من یکی پر‬
‫شده !‬
‫با اخم و چشمای لرزون ازم جدا شد ‪.‬‬
‫دهنشو بست‪ .‬آدما جلو زور باید دهنشون رو ببندن‪ ...‬این آسون‬
‫ترین قانون بقاییه که همه اینجا بلدن !‬
‫موهاش رو باال زد و تلو تلو خوران همونجور که وارد کارگاه شده‬
‫بود‪ ،‬ازش خارج شد ‪.‬‬
‫دوباره بطرف ماشین قدم برداشتم‪ .‬توله سگ با دیدنم سریع‬
‫خودشو به پنجره کوبید تا بیرونش بیارم‪ .‬ترسیده بود ‪.‬سریع در رو‬
‫باز کردم و وارد ماشین شدم‪ .‬تو بغلم گرفتمش و سعی کردم غیر‬
‫ازین گرمای آرامش بخش به چیزی فکر نکنم ‪.‬‬
‫من خیلی وقت بود که خودم نبودم و داشتم ازین تغییرات‬
‫اجباری عذاب میکشیدم‪ .‬مجبور بودم خشن باشم و با زیر دستام‬
‫بد رفتار کنم! چون رییسا اینکار رو میکنن‪ .‬مجبور بودم برای‬
‫موندن تو این جایگاه نفرت انگیز آدم بکشم و کابوس شب هاش‬
‫رو به دوش بکشم‪ .‬مگه من چی میخواستم؟‬
‫‪54‬‬
‫از بدست آوردن پول و قدرت چی نصیبم میشد؟ میخواستم با‬
‫پول به تهیونگ نشون بدم که از پس خودم براومدم‪ ...‬که بچه‬
‫نیستم و دیگه قرار نیست مثل یک زالو از خونت تغذیه کنم! الزم‬
‫نیست دیگه از دستم فرار کنی‪...‬میخواستم به کی چی رو ثابت‬
‫کنم؟‬
‫با صدای کوبیده شدن در آهی کشیدم‪.‬‬
‫باید اون زنیکه الالری رو میکشتم‪ .‬باید میکشتمش! فقط یه دلیل‬
‫میخواستم‪.‬‬
‫یه دلیل لعنتی برای وجدان کوفتیم که هنوزم زنده بود! وجدان‬
‫بدرد نخوری که نه زورش میرسه جلوی گناهمو بگیره و نه میذاره‬
‫ذره ای ازش لذت ببرم ‪.‬‬
‫همونطور که اون گلوله ی پشمی رو بین بازو هام گرفته بودم‬
‫بطرف در حیاط راه افتادم ‪.‬‬
‫‪-‬مگه نگفتم گورتو گم کن؟‬
‫با دیدن اون چشمای بی رحم تموم خاطرات گند توی بیمارستان‬
‫از جلوی چشمام رد شد ‪.‬‬
‫بیخوابی هام و زخمای تهیونگ‪ ...‬بوی خون !‬
‫‪-‬زود رسیدم؟‬
‫‪55‬‬
‫زیر لب با نفرت اسمش رو غریدم‪:‬‬
‫‪-‬ساموئل ‪...‬‬

‫آدم با نفرت بدنیا نمیاد ولی‬

‫ترس تو ذاتمونه‪.‬‬
‫‪-Love,death,and Robots‬‬

‫‪56‬‬
‫"هوسوک"‬

‫روپوش سفیدم رو از روی بند رخت برداشتم و توی پالستیک‬


‫وسایلم گذاشتم‪ .‬خم شدم و چشمام رو به آینه کوچیک و شکسته‬
‫باالی جاکفشی دوختم‪ .‬موهای لخت و مشکیم رو روی چشم هام‬
‫ریختم و لبخند شیطنت آمیزی بهمراه چشمک به خودم زدم‪.‬‬
‫زیر چشمام بخاطر بی خوابی هام گود افتاده بود و رنگ پریده تر‬
‫از همیشه بودم‪ .‬ولی بنظر خودم همه چیز امروز زیبا بود!‬
‫بیست و یک ساله که دارم تو این دنیای عجیب و غریب زندگی‬
‫میکنم‪ .‬تا وقتی که پدر و مادرم باال سرم بودن و تمام دغدغه هام‬
‫به درس و دانشگاه خالصه میشد‪ ،‬چیزی از زندگی واقعی نفهمیده‬
‫بودم‪ .‬درواقع پدر و مادرم اجازه نمیدادن که بفهمم‪ .‬وقتی که‬
‫دانشگاه یک شهر کوچیک قبول شدم تازه دنیای بزرگ و ترسناک‬
‫رو شناختم و پدر و مادرم مشتاق شدن به اینکه همه چیز رو‬
‫خیلی سریع تر بفهمم!‬
‫هم توی درمانگاه های کوچیک با سقف نم زده و دیوار های زرد‬
‫زندگی کردم و هم این باالها تو بیمارستان های بزرگ و درخشان‬

‫‪57‬‬
‫! زندگی همینه‪ ...‬وسط بودن موقته‪ .‬در آخر به یکی از این دو‬
‫قسمت پیوند میخوری‪.‬‬
‫آدم ها همشون توی یک دسته بندی ساده و سه قسمتی بُر‬
‫میخورن‪.‬‬
‫آدمایی که باالی کوه زندگی میکنن ‪ .‬آدمایی که تو غار های‬
‫تاریک زیر کوه زندگی میکنن و آدمایی که سقوط میکنن‪...‬‬
‫با صدای بیب بیب کتری برقی از فکر بیرون اومدم‪.‬‬
‫ماگ قهوش رو آماده کردم و روی میز گذاشتم‪ .‬زیر نیمرو رو‬
‫خاموش و از وسط به دو قسمت تقسیمش کردم‪ .‬یک تیکه رو‬
‫روی نون تست خودم گذاشتم و بطرف در رفتم‪.‬‬
‫‪ -‬بعد از تموم شدن کارت بیا دنبالم‪ .‬سوییچ رو برات گذاشتم‪!...‬‬
‫با تمام توان داد زدم تا صدام بهش توی اتاقش برسه‪ .‬نه ماهه که‬
‫باهم توی یه خونه زندگی میکنیم‪.‬نه ماهه که زندگیم با قبل فرق‬
‫کرده‪.‬‬
‫با سرعت از در بیرون رفتم تا به اتوبوس برسم‪.‬‬
‫من توی اون شهر کوچیک گناهکار شدم‪ ...‬هرچند نمیدونستم که‬
‫بخاطر تقاصش قراره به زودی سقوط کنم!‬

‫‪58‬‬
‫تو بیمارستان جدیدی که کار میکردم‪ ،‬قسم خورده بودم هیچ‬
‫اشتباهی ازم سر نزنه و با دقت کارم رو انجام بدم‪ .‬ترس عجیبی‬
‫همیشه همراهم بود‪،‬اما هر روز صبح با اشتیاق‪ ،‬برای دیدن صورت‬
‫گرفته و خواب آلود همخونه ام بیدار میشدم‪ .‬همخونه؟ این کلمه‬
‫یکم خنده دار بود؛ هم این معنی رو میداد هم نمیداد‪.‬‬
‫‪-‬فکر میکنم عاشق شدم!‬
‫بعد از به زبون آوردن این حرف‪ ،‬قهقهه دوستم که مخاطب این‬
‫جمله بود فضای اتاق استراحت پرستارها رو پر کرد‪.‬‬
‫‪-‬وای! دوباره نه! ایندفعه چند ثانیه با یه دختر چشم تو چشم‬
‫شدی؟ رکورد دفعه قبلی رو زدی؟ زیر پنج ثانیه؟‬
‫موهام رو با دست چنگ زدم و سرم رو روی میز کوبیدم‪.‬‬
‫‪-‬سوجون! من نمیدونم عشق چیه فقط زیادی فکرمو مشغول‬
‫کرده‪ .‬ولی‪ ...‬بیخیالش !بنظرم بدجور این رابطه نشدنیه‪.‬‬
‫بازی محبوبش‪ ،‬کندی کراش رو اجرا کرد و بدون اینکه نگاهم‬
‫کنه زیر لب مشغول اظهار نظر شد‪:‬‬
‫‪-‬تو دبیرستان به این معروف بودی که رو مگس ماده هم میتونی‬
‫کراش بزنی! توروخدا دوباره منو مسخره نکن‪ .‬تو آدم بشو نیستی‪.‬‬
‫پاهام رو چند بار آروم روی زمین کوبیدم‪.‬‬
‫‪59‬‬
‫‪-‬آخه من واقعا حس میکنم عشقه! سوجون میشه اون کوفتی رو‬
‫کنار بذاری و بهم نگاه کنی؟‬
‫کالفه صفحه گوشیش رو خاموش کرد و دست به چونه بهم خیره‬
‫شد‪.‬‬
‫‪-‬دقیقا عین بچه هایی‪ .‬خب بگو! بگو اون دختر خوشبخت کیه!؟‬
‫همراه مریضه یا انترن جدیده؟‬
‫هیجان زده دستام رو بهم کوبیدم و به جلو خم شدم‪.‬‬
‫‪-‬آفرین دقیقا! این نکته ی اولی هست که باید بهت بگم‪...‬‬
‫نگاه نه چندان کنجکاوش همچنان بهم خیره بود‪.‬‬
‫‪-‬اون پسره!‬
‫گرد شدن چشماش تو ذوقم زد‪.‬‬
‫‪-‬شوخی میکنی دیگه؟‬
‫اخم کردم‪.‬‬
‫‪-‬تو که هموفوبیک نیستی؟‬
‫ابروهاش رو باال داد و بدون اینکه جواب سوالم رو بده داد زد‪:‬‬
‫‪-‬باز جوگیر شدی؟ مانگا خوندی یا سریال تایلندی دیدی؟ تو گی‬
‫نیستی احمق! من این رو بهتر از هرکسی میدونم‪.‬‬
‫طبق عادت مشغول گاز گرفتن لب پایینم شدم‪.‬‬
‫‪60‬‬
‫‪-‬کی میدونه اصال؟‪...‬من هنوز بیست و یک سالمه!‬
‫دستش رو با تاسف روی صورتش گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬شاید فقط به عنوان یه پسر گوگولی و کیوت میبینیش‪ .‬یادته‬
‫قبال رو یک پسر سال اولی کراش زده بودی؟ االن مطمئنم‬
‫قیافش هم ‪...‬‬
‫با استرس ساعت رو چک کردم‪ .‬داشت دیر میشد‪ .‬باید داروی هر‬
‫بیمار رو سر ساعت میدادیم‪ .‬از جا بلند شدم و وسط حرفش‬
‫پریدم‪:‬‬
‫‪-‬کیوت؟اگه بشنوه زندگیم رو میاره جلو چشمم! اون به معنی‬
‫واقعی خفن و شاخه‪.‬‬
‫ترسیده دستم رو چنگ زد‪.‬‬
‫‪-‬وای! یعنی تو زیری؟‬
‫خشکم زد‪.‬‬
‫‪-‬واقعا این وسط‪...‬تنها چیزی که به ذهنت رسید‪ ،‬همچین چیزی‬
‫بود؟ مگه فقط یه نفر میتونه زیر باشه؟‬
‫جوری که انگار حالش رو بهم زدم‪ ،‬بینیش رو چین داد و صندلی‬
‫چرخ دارش رو ازم دور کرد‪ .‬نفس عمیقی کشیدم و فشار سنج رو‬
‫از روی میز برداشتم‪.‬‬
‫‪61‬‬
‫‪-‬بهرحال االن موضوع اصال عشق من نیست‪...‬‬
‫سوجون چشمای کنجکاوش رو باال آورد‪.‬‬
‫‪-‬موضوع بالییه که من سرش آوردم و بخاطر اون اتفاق‪ ،‬باهاش‬
‫برگشتم سئول‪...‬‬
‫با داد سرپرستار‪ ،‬بی توجه به صورت گیجش از اتاق بیرون زدم‪.‬‬
‫تمام روز با چشم و ابرو اومدن های سوجون گذشت ‪ .‬اون‬
‫نمیتونست کنجکاویش رو پنهان کنه و از هر فرصتی برای پچ پچ‬
‫کردن استفاده میکرد‪ ،‬ولی ذهن من درگیر چیز دیگه ای بود‪.‬‬
‫قرار بود بعد از کارش بیاد دنبالم و نقشه ی من مثل همیشه این‬
‫بود که برای شام یا خرید با هم تو خیابون ها بچرخیم‪.‬‬
‫این زندگی واسم شبیه به یک قرار مخفی و یک رابطه ی یک‬
‫طرفه شده بود‪ .‬با کوچیک ترین حرکت ذوق میکردم و عکس‬
‫العمل نشون میدادم‪ ،‬ولی اگه حق با سوجون باشه‪ ،‬چی؟ به خودم‬
‫اعتمادی نداشتم‪.‬‬
‫من خیلی زود عاشق همه چیز میشم! از یک ماشین کالسیک‬
‫گرفته تا دسته گل هایی که مالقات کننده ها برای بیمار ها‬
‫میارن و حتی ابر هایی که به شکل حیوونای مختلف در میان‪ .‬به‬
‫همه چیز همونجور که حس و حالم میگه ابراز احساسات میکنم‪.‬‬
‫‪62‬‬
‫کل این زندگی از نظر من زودگذر ولی قشنگه!‬
‫اولین شبی که پا به سئول گذاشتیم رو هنوز خوب یادمه‪.‬‬
‫ضبط ماشین رو خاموش کرده بودم و توی آرامش رانندگی‬
‫میکردم‪.‬‬
‫شهر شلوغ و پر سر وصدا‪ ،‬چراغ های رنگارنگ همه جارو روشن‬
‫کرده بودن‪.‬‬
‫بعد از مدت ها دیدن مغازه های بزرگ و خیابون های پر از آدم‬
‫حس زندگی بهم میداد‪ .‬شب های سئول همیشه با وجود برج‬
‫های بزرگ و نورانی قشنگ بود‪.‬‬
‫من آدم سئول بودم‪ .‬زندگی توی اون شهرای کوچیک و‬
‫بیمارستان های کثیف کار من نبود!‬
‫با پایین ترین سرعت رانندگی میکردم تا از این فضا و دیدن این‬
‫منظره ها لذت ببرم‪ ،‬اما این ها همه اش بهانه بود‪.‬‬
‫میخواستم وقت کشی کنم تا یکم جو بینمون رو گرم تر کنم‪...‬‬
‫گناهکاری که میخواست دل قربانیش رو بدست بیاره! از لفظ‬
‫گناهکار متنفر بودم ولی این به معنی واقعی خود کلمه‪ ،‬لقب من‬
‫بود!‬

‫‪63‬‬
‫یادمه خیابون ها و بزرگراه ها رو مدام پشت سر هم تکرار میکردم‬
‫تا برای نشستن کنار کسی که مدت ها بود وارد زندگیم شده‬
‫بهانه ای داشته باشم‪.‬‬
‫با چشم های بسته و نفس های سنگین‪ ،‬دقیقا روی صندلی‬
‫کناریم خوابش برده بود‪.‬‬
‫وقتی بهش نگاه میکردم عذاب وجدان کل وجودم رو پر‬
‫میکرد‪.‬مثل لیوان آبی که سر ریز کرده‪.‬‬
‫قطعا انتقالی گرفتن و خارج شدن از اون بیمارستان لعنتی‬
‫بهترین انتخاب برای من و سَرپرستارم بود‪.‬‬
‫من برای جبران کاری که کرده بودم باید سخت تالش میکردم‪...‬‬
‫ولی چطوری میتونستم زندگی یک نفر رو جبران کنم؟‬
‫مگه زندگی انقدر مسخره و بی ارزشه که بتونی با همچین‬
‫کارهای کوچیکی جبرانش کنی؟هیچی درست نمیشه‪ ...‬در واقع‬
‫هیچوقت خودم‪ ،‬خودم رو نمیبخشم‪ ...‬چه انتظاری از اون هست؟‬
‫توی این نه ماه خیلی چیز ها عوض شد‪ .‬بهانه هایی ساختم که‬
‫زندگی دو نفرمون برخالف راز ناراحت کننده پشتش‪ ،‬راحت تر‬
‫پیش بره‪.‬‬

‫‪64‬‬
‫شب هایی که شیفت شب نبودم‪ ،‬سوییچ ماشین غراضه و دست‬
‫سومی که پدرم بعد از معلولیتی که براش پیش اومد بهم داد رو‬
‫براش میذاشتم تا بعد کارش بیاد دنبالم‪.‬برای جفتمون یه جور‬
‫عادت شده بود‪.‬‬
‫اون بدون اعتراض میومد دنبالم و من هر بار که اسمش روی‬
‫گوشیم میوفتاد ناخودآگاه لبخند میزدم‪.‬‬
‫شاید بعد از این همه تنهایی‪ ،‬حس اینکه یه نفر کنارمه حالم رو‬
‫بهتر میکرد‪.‬‬
‫اما‪...‬‬
‫اما امشب هیچ کس دنبالم نیومد و حتی روی گوشیم هیچ پیام و‬
‫زنگی دریافت نکردم‪.‬تا دیر وقت توی بیمارستان منتظر موندم و‬
‫خودم رو با خوندن رزومه ی مریض های بخش سرگرم کردم ولی‬
‫بازم خبری نشد‪.‬‬
‫‪ -‬ممکنه یادش رفته باشه؟‬
‫از پنجره به بیرون نگاه کردم‪ .‬نگران بودم و بیشتر از این‬
‫نمیتونستم صبر کنم‪.‬‬
‫‪ -‬امکان نداره‪ .‬اون همیشه میومد‪ .‬یعنی فراموش کرده؟‬
‫حاال داشتم با خودم زیر لب حرف میزدم‪...‬‬
‫‪65‬‬
‫ساعت نزدیک یک و نیم شب بود‪.‬‬
‫‪-‬هوسوک بیچاره تو اصال اهمیتی برای اون نداری که بخواد‬
‫فراموشت کنه یا نکنه‪ .‬خواهش میکنم انقدر رویا بهم نباف!‬
‫با کالفگی از جا بلند شدم‪ .‬خستگی امروز رو به خوبی میتونستم‬
‫روی شونه هام احساس کنم‪ .‬خودم رو به خیابون اصلی رسوندم‪.‬‬
‫با ترمز ماشین آشنایی جلو پام چشمام گرد شد‪.‬‬
‫‪-‬هوسوک شی؟ میاین با بقیه بچه ها بریم کالب؟‬
‫با ذوق خنده ی کوتاهی کردم‪.‬‬
‫‪-‬اوه! خوشگالی بیمارستان جمعن‪ .‬چه خبره؟ مناسبتیه؟‬
‫یونا با همون لبخند بزرگش لیا‪ ،‬پرستار بخش زنان زایمان‪ ،‬رو که‬
‫کنارش بود بغل کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬تولد مکنه بخشمونه! نمیشه هوسوک شی هم بیاد؟ بدون‬
‫هوسوک شی خیلی همه چی مسخره میشه!‬
‫لبامو آویزون کردم و همونطور که به پنجره تکیه داده بودم غر‬
‫زدم‪:‬‬
‫‪-‬حیف عزیزدلم نمیشه و کلی کار خسته کننده تو خونه دارم‬
‫وگرنه از دستش نمیدادم! قول بدین که بجای منم برقصین‪.‬‬

‫‪66‬‬
‫با خنده خداحافظی کردن و صدای آهنگشون رو تا ته بلند کردن‪.‬‬
‫حسرت زده به ماشینی که دور میشد خیره شدم‪.‬با صدای بوق‬
‫ماشین عقب تازه متوجهش شدم‪.‬‬
‫پس فراموش نکرده بود‪ .‬با خوشحالی بطرف ماشینم دویدم و سوار‬
‫شدم‪.‬‬
‫‪-‬سالم جناب آقای خسته و بدقول! تموم دنیا رو بهت میدم ولی‬
‫در ازاش بهم بگو از رستورانتون شام خریدی‪ .‬چون خیلی خیلی‬
‫گشنمه‪.‬‬
‫یادآوری تاخیرش قرار نبود به هیچکدوممون کمک کنه پس فقط‬
‫باید خودم رو به نفهمیدن میزدم‪ .‬در جوابم سری تکون داد و در‬
‫سکوت راه افتاد‪ .‬به عقب ماشین نگاه کردم‪ .‬با دیدن بسته های‬
‫مرغ سوخاری ذوق کردم‪.‬‬
‫‪-‬خدا از مرغ سوخاری های بهشت نصیبت کنه!‬
‫پوزخندی زد و دوباره سر تاسف تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬امروز یه تولد داشتیم! االن بقیه بچه ها داشتن میرفتن کالب‪.‬‬
‫همون دختر خوشگله بود که میگفتم سه میلیون خرج عمل‬
‫زیباییش کرده‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫الکی هومی گفت‪ .‬مطمئن بودم یکدونه از کلمات من رو هم الیق‬
‫به خاطر سپردن نمیدونه!‬
‫لبامو تو دهنم فرو بردم و مردد دوباره نگاهی انداختم ولی دریغ از‬
‫یک عکس العمل‪ .‬نا امید زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬تو امروز چیکار کردی؟‬
‫نفسش رو با صدا بیرون داد و دنده رو عوض کرد‪.‬‬
‫‪-‬هیچی مثل همیشه‪.‬‬
‫برای ادامه دادن بحث لحظه ای تعلل نکردم‪.‬‬
‫‪-‬امروز یک پسر جوون آورده بودن‪ .‬حدس بزن چرا! با مواد مخدر‬
‫اوردوز کرده بود‪ .‬انگار یه ماده ترکیبی جدید توهم زا زده بود‪.‬‬
‫سرعت ماشین کم شد‪ .‬ترسیده بطرفم برگشت‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک؟‬
‫چشمامو گرد کردم و ترسیده زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬عزیزم؟؟ اینجا بزرگراهه سرعتت رو نیار پایین‪.‬‬
‫همچنان به چشمام خیره بود‪ .‬جدی سوالش رو تکرار کرد‪.‬‬
‫‪-‬اسمش جانگ کوک بود؟‬
‫گیج سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬نه بابا! اسمش تو مایه های بومگین یا همچین چیزی بود‪.‬‬
‫‪68‬‬
‫صدای نفس عمیقش مرددم کرد‪ .‬جانگ کوک دیگه کی بود؟‬
‫میدونستم که اگه میپرسیدم قرار نبود جوابی بگیرم‪.‬‬
‫‪-‬استادم میگفت یک ماده جدیده‪ .‬طرف به معنی واقعی یک‬
‫وحشی غیر قابل کنترل شده بود! بیشترش از فالکا و هرویین‬
‫بود‪...‬چون اولش نمیدونستیم مشکلش چیه نتونستیم نجاتش‬
‫بدیم‪.‬‬
‫با لرزش موبایل توی جیبم ساکت شدم ‪.‬‬
‫‪-‬الو مامان؟‬
‫صدای سرفه های عصبی پدرم به گوشم رسید ‪.‬‬
‫‪-‬سالم پسرم‪ .‬میتونی امشب از اون قرص های آرامبخشی که دفعه‬
‫قبل به پدرت دادی بفرستی؟ درداش شروع شده دوباره‪...‬‬
‫سرم رو به پنجره تکیه دادم و نالیدم‪:‬‬
‫‪-‬دوباره چی شد که به این حال افتاد؟‬
‫بعد از یکم من من کردن زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬صاحب خونه اجاره رو برده باال و خب حقوق بازنشستگی که قرار‬
‫نیست بیشتر بشه‪ ....‬نمیدونم چیکار کنیم ‪.‬بابای تو هم فقط یاد‬
‫داره حرص بخوره به خودش استرس وارد کنه‪.‬‬
‫صدای داد بابام رو شنیدم ‪.‬‬
‫‪69‬‬
‫‪-‬بدبختی های ما به اون پسر ربطی نداره‪ .‬قطع کن این تلفن‬
‫المصب رو!‬
‫آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬امشب براتون با پست میفرستم ‪.‬‬
‫بعد ازینکه تماس رو قطع کردم آه بلندی کشیدم و سرم رو به‬
‫پشتی صندلی کوبیدم ‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم باید این ماشین رو بفروشم ‪.‬‬
‫دنده رو عوض کرد ‪.‬‬
‫‪-‬اینقدر اوضاع بده؟‬
‫دستی به صورتم کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬مشکل اینجاست که بابام نمیذاره بفهمم چقدر مشکل دارن‪.‬‬
‫حتی هزینه دانشگاه رو هم خودم نمیتونم کامل پرداخت کنم‪...‬‬
‫کوچه‪ ،‬خلوت و ساکت بود‪ .‬نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش‬
‫وارد خونه شدم‪.‬‬
‫بعد از دوش و تماس کوتاهی که با سوجین راجب گم شدن چند‬
‫قوطی مورفین از انبار داشتم‪ ،‬وارد نشیمن شدم که با بوی ضعیف‬
‫سیگاری که به مشامم خورد ترسیده وارد اتاقش شدم‪.‬‬
‫همونطور که انتظار داشتم روی تخت دراز کشیده بود‪.‬‬
‫‪70‬‬
‫‪-‬سیگار کشیدی‪ ...‬سیگار کشیدی! مگه نه؟‬
‫با عصبانیت نزدیکش شدم‪ .‬بی حوصله ساعدش رو از روی‬
‫چشماش برداشت‪.‬‬
‫‪-‬تو که میدونی چقدر برات بده‪ .‬چند بار بهت توضیح بدم که این‬
‫سیگار کوفتی میتونه آدمی مثل تو رو به کشتن بده؟‪...‬‬
‫همینجوریشم ریه هات خیلی ضعیف و‪...‬‬
‫روی تخت نشست و غرید‪.‬‬
‫‪-‬هیس‪ ...‬صداتو بیار پایین! سرم درد میکنه‪.‬‬
‫لبام رو تو دهنم فرو بردم و با بغض بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬چرا اذیتم میکنی؟چرا وقتی میگم یکاری نکن‪ ،‬دقیقا همونو‬
‫انجامش میدی؟‬
‫دستی به صورتش کشید ‪ .‬کنارم زد و از اتاق خارج شد‪.‬‬
‫‪-‬یکم به خودت رحم کن! این سیگار کوفتی چی غیر از بوی گند‬
‫داره که نمیتونی بیخیالش شی؟‬
‫روی تخت خالیش نشستم و با دست صورتم رو پوشوندم‪ .‬من یک‬
‫آدم احمق بودم‪ .‬کسی که پرستاری رو برای اینکه عاشق کار‬
‫کردن و وقت گذروندن با آدماست انتخاب کرد‪ .‬کسی که با بی‬
‫توجهی خرد میشه و تشنه ی وجود آدمای اطرافشه‪.‬‬
‫‪71‬‬
‫برای من هیجان و سرگرمی همیشه حرف اول رو میزنن و حاال‬
‫توی این خونه چهل متری با کسی که دقیقا تضاد منه گیر‬
‫افتادم‪.‬‬
‫مردی که عاشق اتاق تاریک و کوچیک خودشه‪ .‬بعد از نه ماه‬
‫حتی نمیتونستم باهاش شوخی کنم ‪ .‬چی میشد اگه یکدفعه ای‬
‫بخوام تموم دیوار های دورش رو بشکنم؟‬
‫من آدم کار های غیر منتظره بودم‪ .‬نمیتونستم غیر از این عمل‬
‫کنم!‬
‫از جا بلند و از اتاق خارج شدم‪ .‬توی آشپزخونه مشغول قهوه‬
‫درست کردن بود‪ .‬از وقتی فهمید دیگه نمیتونه الکل بخوره به‬
‫قهوه پناه برده بود‪.‬‬
‫‪-‬باید باهات حرف بزنم‪.‬‬
‫ضربان قلبم سرعت گرفته بود و بدنم رو همراه خودش میلرزوند‪.‬‬
‫چشمای خستش رو بهم دوخت‪ .‬اون چشمای مشکی باعث میشد‬
‫دست و پام رو گم کنم‪ .‬نه ماه شده بود و من هنوز جلوش‬
‫دستپاچه میشم‪.‬‬
‫‪-‬چرا موتور رستوران جلو در نبود؟چرا دیر اومدی؟‬
‫نفس عمیقی کشید و قهوش رو توی ماگ ریخت‪.‬‬
‫‪72‬‬
‫‪-‬اخراج شدی؟‬
‫ملتمسانه به چشماش خیره شدم ‪ .‬اینقدر بدبخت شده بودم که‬
‫برای یک مکالمه مسخره و عادی عقده داشتم‪.‬‬
‫‪-‬خراب شده بود‪.‬‬
‫و ماگش رو برداشت و بطرف اتاقش راه افتاد‪ .‬با دیدن دست‬
‫زخمیش ترسیده بازوش رو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬چی شده؟ تصادف کردی؟‬
‫بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد‪ .‬به زور روی کاناپه‬
‫نشوندمش‪.‬‬
‫‪-‬پیرهنت رو در بیار ببینم‪.‬‬
‫به زور مجبورش کردم لباسشو در بیاره‪ .‬طبق انتظارم تا بازوش‬
‫خراشیدگی و زخم بود‪ .‬بطرف آشپزخونه رفتم تا جعبه کمک های‬
‫اولیه رو بیارم‪ .‬وقتی چسب زخم و بتادین توی دستم رو دید اخم‬
‫کرد و پسم زد‪.‬‬
‫‪-‬فقط بشین سرجات! کاری به کارت ندارم‪ .‬اصال رو همین کاناپه‬
‫بخواب تا کارم تموم بشه‪.‬‬
‫و بعد روی پنبه بتادین ریختم و مشغول ضد عفونی کردن زخم‬
‫هاش شدم‪.‬‬
‫‪73‬‬
‫‪-‬واقعا نمیفهمم این بدن چه بدی ای بهت کرده که اینقدر بانفرت‬
‫باهاش رفتار میکنی!‬
‫با صدای گرفتش لحظه ای دست از کار کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬همینکه هنوز داره تکون میخوره بدترین خیانت رو بهم کرده‪.‬‬
‫سر تاسفی تکون دادم‪ .‬آدم ناشکری بود‪ .‬از همون روز اولی که تو‬
‫بیمارستان دیدمش متوجهش شده بودم‪ .‬دائما از زنده بودنش‬
‫مینالید‪ .‬ولی من نمیتونستم درکش کنم‪ .‬مگه چیزی زیبا تر از‬
‫زندگی هم وجود داره؟‬
‫اینکه کاراکتر یک بازی باشی و بتونی از تموم امکاناتی که برات‬
‫ساخته شده استفاده کنی! هی مشکالت جلوی پات سبز بشه و تو‬
‫بتونی از پسشون بر بیای!‬
‫همیشه بهش میگفتم "باور داشته باش که یه دلیلی هست "‪.‬یه‬
‫دلیلی که خدا حاضر شد بهت فرصت دوباره بده‪.‬‬
‫این دلیل میتونه یه آدمی باشه که تو تنها کسی ای که میتونه‬
‫خوشبختش کنه‪ .‬این دلیل میتونه یه کاری باشه که فقط و فقط‬
‫تو قادر به انجامش هستی! زندگی تک تکمون بخاطر این دالیله‬
‫که ارزش پیدا میکنن‪ .‬برای همینه که بهم نیاز داریم‪ .‬برای همینه‬
‫که باید همدیگه رو با ارزش ببینیم‪.‬‬
‫‪74‬‬
‫بعد از زدن چسبای زخم ‪،‬انگشتم رو بطرف چشماش گرفتم و‬
‫تهدید وار گفتم‪:‬‬
‫‪-‬کاری بکار این چسب ها نداشته باش و نَکَنشون! از این به بعد‬
‫بهم بگو‪ .‬اگه مریضی اگه درد داری اگه حس و حالت بد بود‪ ،‬فقط‬
‫بهم بگو‪ .‬یه راهی برای همه چیز پیدا میکنم‪ .‬ولی وقتی چیزی‬
‫بهم نمیگی و همه چیز رو ازم پنهان میکنی هیچ کاری ازم‬
‫برنمیاد‪ .‬من که بهم وحی نمیشه!‬
‫با چشمای بی حسش بهم زل زد‪.‬‬
‫‪-‬دیگه الزم نیست خودت رو مسئول من بدونی‪.‬‬
‫انگار وزنه ای روی قفسه سینم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬همون موقع هم گفتم‪...‬نه شکایتی ازت دارم و نه حتی یکذره‬
‫ناراحتی‪...‬دیگه تمومش کن‪ .‬نیازی نیست چیزی رو جبران کنی‪.‬‬
‫فشار وزنه روی سینم بیشتر شد‪ .‬چرا یجوری حرف میزد انگار‬
‫همه چی داره تموم میشه؟ چجوری نمیفهمید این کارام خیلی‬
‫وقته بخاطر اون موضوع قدیمی نیست؟ چرا این نگرانی های من‬
‫رو به یک عذاب وجدان بی ارزش نسبت میداد؟ دستش رو گرفتم‬
‫و انگشتام رو از بین انگشتاش رد کردم‪ .‬گیج اخم کرد‪.‬‬
‫‪-‬چیکار‪...‬‬
‫‪75‬‬
‫با پررویی اونیکی دستش رو هم گرفتم‪ .‬نگاهم رو مستقیم بهش‬
‫دادم و با جدیت جمله ی معروف سه کلمه ای رو به زبون آوردم‪.‬‬
‫‪-‬ازت خوشم میاد‪...‬‬
‫به چشمای مشکیش خیره شدم و دوباره با خنده‪ ،‬تکرارش کردم‪.‬‬
‫‪-‬من دوستت دارم‪...‬فهمیدی؟اگه کاری هم برات میکنم از روی‬
‫عالقه قلبیمه!‬
‫نفسش رو با صدا بیرون داد ‪.‬همینطور که سر تاسف تکون میداد و‬
‫یجورایی طعنه آمیز نگاهم میکرد‪ ،‬دستش رو آروم از دستم در‬
‫آورد و بی هیچ حرفی وارد اتاقش شد ‪.‬‬
‫چشمام رو به در بسته اتاقش دوختم‪ .‬بی حال روی کاناپه افتادم‪.‬‬
‫برام مهم نبود! طرز فکر اون به من ربطی نداشت‪ .‬مهم نیست که‬
‫از نظر اون من یه آدم مزخرف پر حرف و پر سر و صدام! من فقط‬
‫کاری رو انجام میدادم که بعدا از ندادنش پشیمون نباشم!‬
‫با یادآوری خواسته مادرم سریع از جا بلند شدم و با پیک تماس‬
‫گرفتم‪ .‬یکی از قوطی های مورفین رو از جیب کوچیک ته کولم‬
‫در آوردم و بهش خیره شدم‪.‬‬
‫کی درست و غلط رو تعیین میکنه؟‬
‫*****‬
‫‪76‬‬
‫یک هفته از اون شب تنش زا گذشت‪ .‬دیگه به خودش زحمت‬
‫نداد تا جوابی بهم بده و سر خودش رو با اضافه کار توی رستوران‬
‫گرم میکرد‪ .‬احتماال طبق معمول حرفام رو یه شوخی مسخره و‬
‫بچه گانه تلقی کرده بود‪.‬‬
‫بعضی وقتا ازینکه آدمی مثل من هیچوقت جدی حساب نمیشه‬
‫بدجور عصبی میشدم‪.‬چند روزی بود که دیدنش سخت شده‬
‫بود‪.‬شاید در روز کمتر از دو ساعت میدیدمش‪.‬‬
‫‪-‬چقدر پکری!‬
‫بطرف سوجون که تازه از اوژانس اومده بود برگشتم و لب کج‬
‫کردم‪.‬‬
‫‪-‬برای ضد عفونی کردن دستام هم باید صورت جذاب و خندونم‬
‫رو نشونت بدم؟‬
‫انگشت اشارش رو بطرفم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬همین! همین رفتار یعنی پکری‪.‬‬
‫لپام رو باد کردم و پرونده هایی که باید تکمیل میکردم رو روی‬
‫میز ریختم‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪ .‬ولم کن‪.‬‬
‫با ورود انترن جدید بخش با دست بهم ضربه زد‪.‬‬
‫‪77‬‬
‫‪-‬جانگ هوسوک شی؟‬
‫بطرف دختر قد کوتاه و کیوتی که یکم از موهای چتریش جلوی‬
‫چشمش رو گرفته بود خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬جانم؟‬
‫لباشو داخل دهنش فرو برد‪.‬‬
‫‪-‬برای جشن فارغ التحصیلی بچه ها گفتن بیایم ازتون درخواست‬
‫کنیم که شما هم بیاین‪.‬‬
‫قبل ازینکه بتونم مخالفت کنم از حالت صورتم متوجه نظر منفیم‬
‫شد‪.‬‬
‫‪-‬خواهش میکنم هوسوک شی! با شما خیلی خوش میگذره‪.‬‬
‫بازوش رو فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬متاسفم عزیزم‪ .‬چند وقتی هست سرم خیلی شلوغه‪.‬‬
‫سوجون تا وقتی دختر با شونه های آویزون از اتاق خارج بشه‬
‫‪،‬نگران بهم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬دیگه داره باورم میشه مشکل جدیه! االن یه جشن درست‬
‫حسابی رو سر هیچی بیخیال شدی‪.‬‬
‫با فکرِ مشغول لوازم تزریق رو آماده کردم‪.‬بشکنی جلوی صورتم‬
‫زد تا توجهم رو جلب کنه‪.‬‬
‫‪78‬‬
‫‪-‬یه راه حل برات دارم!‬
‫بعد ازینکه چشمای کنجکاوم رو دید چشمکی زد‪.‬‬
‫‪-‬چند وقته الکل نخوردی؟‬
‫نفسمو با حرص بیرون دادم و دوباره سرم رو توی وسایل فرو‬
‫بردم‪.‬‬
‫‪-‬باشه باشه‪...‬اینقدر ناراحت نباش‪ .‬هوسوک باش! هرکار دوست‬
‫داری بکن‪.‬همین امشب برو به زور مجبورش کن که باهات حرف‬
‫بزنه‪.‬‬
‫دهن کجی ای کردم و براش ادا در آوردم‪.‬‬
‫‪-‬اون هم اشک تو چشماش حلقه میشه و میگه وای‪ ...‬منم‬
‫دوستت داشتم فقط روم نمیشد بهت بگم! مگه توی فیلم های‬
‫آبکی عاشقانه زندگی میکنیم؟ حس میکنم از اون روز ازم بیزار‬
‫شده‪ .‬چون همش داره دو شیفت سه شیفت تو رستوران کار‬
‫میکنه‪.‬‬
‫چشماش رو تو حدقه چرخوند‪.‬‬
‫‪-‬من همچین نتیجه ای تو ذهنم نیست! ولی میدونم تو نصف‬
‫عذابی که داری میکشی بخاطر بودن توی این برزخه! برو درست‬
‫حسابی باهاش حرف بزن‪ .‬یا بهت میگه ها یا میگه نه! غیر از اینه؟‬
‫‪79‬‬
‫تو هم چیزی از دست نمیدی‪ .‬بهرحال گفتی از این شخصیتای‬
‫سردیه که خیلی محلت نمیذاره‪ .‬چه بگی چه نگی‪.‬‬
‫خودکار مشکی رو الی انگشتام فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬امشب که رفتی خونه خیلی راحت اینو بهش بگو‪.‬‬
‫باید اینکار رو میکردم؟ طول دادنش چه فرقی داشت‪ ..‬سر تکون‬
‫دادم ولی مطمئن نبودم‪.‬‬
‫بهرحال الزم نبود خیلی فکر کنم‪.‬‬
‫وقتی که به خونه رسیدم دیگه کسی نبود که مجبورش کنم باهام‬
‫حرف بزنه یا کسی نبود که نگران رفتارش باشم‪...‬‬
‫اون رفته بود‪ .‬انگار که هیچوقت نبود‪ .‬سه دسته اسکناس روی میز‬
‫آشپزخونه انداخته بود و کنارش یک یادداشت کوتاه‪.‬‬
‫‪-‬بعدا بقیه پولی که باید بهت بدم رو میفرستم ‪.‬‬
‫یادداشت رو تو دستم مچاله کردم و گیج و منگ روی کاناپه‬
‫نشستم‪.‬تا االنشم من رو به زور تحمل کرده بود‪...‬مشخصا من برای‬
‫اون در همین حد ارزش داشتم‪ .‬یه یادداشت کوتاه و بد خط که‬
‫برگش از کنار یک مجله کنده شده بود‪.‬‬
‫دقیقا همینقدر بی ارزش!‬

‫‪80‬‬
‫درواقع اون از اولم اومده بود که یک آدم موقتی باشه هر دومون‬
‫این رو میدونستیم‪.‬پس چرا انگار دنیا برام عوض شده ؟ لعنتی نه‬
‫ماه کنار هم نفس کشیدیم‪ .‬چجوری میتونه اینقدر بی اهمیت‬
‫باشه؟‬
‫صفحه ی پیامک سوجون رو باز کردم‪.‬‬
‫"امشب حتما کار رو تموم کنی"!‬
‫"هی با خودت تکرار کن که قرار نیست چیزی رو از دست بدی"‬
‫پوزخندی زدم و به اتاق تاریکش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬من همین االنش هم اون رو از دست دادم‪...‬‬
‫انگار من و اون فقط چند ساعتی توی یه کابین قطار‪ ،‬هم سفر‬
‫بودیم‪ .‬اون باالخره باید پیاده میشد و منم باید رفتنش رو تماشا‬
‫میکردم‪.‬‬
‫بی انصافی بود که حتی نمیدونستم کدوم خونه ای رو به اینجا‬
‫بودن ترجیح داده‪ .‬اینقدر ابراز عالقه آدم الکی خوشی مثل من‬
‫براش سنگین و حال بهم زن بود؟‬
‫شاید دلیل زندگی دوباره اون "اینجا" نبود‪.‬‬
‫شهر های پر زرق و برقی مثل سئول دالیلی مثل اون رو نیاز‬
‫نداشتن‪.‬‬
‫‪81‬‬
‫نگاهم رو به پشت پنجره دادم‪.‬‬
‫وقتی آفتاب بزنه منم میرم‪ .‬این میدون بازی هم مثل قبلیا‬
‫تعطیل شده بود و تنها کاری که از دستم برمیومد تخلیه کردنش‬
‫بود‪.‬‬
‫همه چیز قبل از شروع شدن تموم شد‪.‬‬

‫‪-‬فقط میدونم که دوستت دارم‪.‬‬


‫‪-‬این بدبختی توئه‪.‬‬
‫)‪-Gone with the Wind (1939‬‬

‫‪82‬‬
‫"جانگ کوک"‬

‫دلیل تمام این یک سال زجر کشیدن‪ ،‬اون آدم بود‪ .‬کسی که با‬
‫پوزخند جلوم وایستاده بود و انتظار داشت به خونه ای که خودم‬
‫با جون کندن برای خودم ساخته بودم‪ ،‬راهش بدم‪ .‬پوزخند حال‬
‫بهم زنش دندونای زردش رو نشونم میداد‪.‬‬
‫‪-‬رییس قبلی آدم مهمون نوازی بود! نباید مثل اون رفتار کنی؟‬
‫نفس عمیقی کشیدم‪ .‬حرفای نامجون توی سرم تکرار میشد‪.‬‬
‫"عصبانیت چیزیه که ممکنه تو رو بازنده کنه"‬
‫"آرامشت وسط دعوا طرف مقابلت رو دست پاچه میکنه"‬
‫ولی همزمان تصویر تهیونگی که جلوی پاهام با بدن خونی افتاده‬
‫بود از رو به روی چشمام رد شد‪ ...‬کسی که زندگیم رو نابود کرده‬
‫بود‪ ،‬همین پست فطرت بود‪.‬‬
‫ته دلم از نامجون معذرت خواستم و با مشت محکمی که به‬
‫صورتش زدم غافلگیرش کردم‪ .‬قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه‬
‫لگدی به ساق پاش کوبیدم و روی زمین انداختمش‪ .‬چاقوی توی‬
‫جیبم رو بدون تلف کردن وقت روی گردنش نشونه رفتم‪.‬‬

‫‪83‬‬
‫خبری از پشت سرم و افراد داخل خونه نداشتم‪ .‬احتماال بخاطر‬
‫سروصدا های چند دقیقه پیش ساموئل تو حیاط بودن‪ .‬مرد قد‬
‫بلندی که همراهش بود با ترس به چاقو خیره شده بود و جرئت‬
‫حرکت نداشت‪.‬‬
‫‪-‬تو کوینی؟‬
‫مرد جا خورد و سریع سر تکون داد‪ .‬سوبین از پشت تفنگش رو‬
‫بطرفم دراز کرد‪.‬از دستش گرفتم و چاقو رو از روی گردن ساموئل‬
‫برداشتم ‪ .‬بجاش لگدی به شکمش زدم و پام رو روی گردنش‬
‫جایگزین کردم‪ .‬واقعا از این حیوونی که زیر پام بود نفرت داشتم‪.‬‬
‫تفنگ رو بطرف صورت پسر ترسو نشونه رفتم‪ .‬با واکنش‬
‫سریع سوالر خندم گرفت‪ .‬پس کوین‪ ،‬شاهزاده رویایی اون دختر‪،‬‬
‫همین پسر قد دراز و ترسو بود؟‬
‫‪-‬جی کی نکن! خواهش میکنم‪.‬‬
‫کوین بهت زده به سوالر که پشت سر من ایستاده بود‪ ،‬خیره شد‪.‬‬
‫با تکون دادن تفنگ‪ ،‬توجهش رو به خودم برگردوندم‪.‬‬
‫‪-‬همین االن انتخاب کن‪ .‬دلتا یا ساموئل؟‬
‫چشماش رو گیج چرخوند و دستپاچه گفت‪:‬‬
‫‪-‬من‪ ...‬من و ساموئل هر دومون عضو دلتاییم‪.‬‬
‫‪84‬‬
‫انگشتم رو روی ماشه گذاشتم که سوالر دوباره صداش در اومد‪.‬‬
‫‪-‬جی کی‪...‬‬
‫به چشمای کوین که ناشیانه سعی میکرد ترسش رو پنهان کنه‪،‬‬
‫نگاه کردم‪.‬من کی همچین آدم وحشی ای شده بودم؟ دقیقا‬
‫داشتم چه غلطی میکردم؟ بدون اینکه نگاهم رو از چشم های‬
‫روشن پسر رو به روم بگیرم‪ ،‬داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬برو تو خونه سوالر‪ ...‬گمشو برو تو خونه!‬
‫‪-‬دلتا دلتا! دلتا رو انتخاب میکنم‪.‬‬
‫به سرعت جواب داد و دستاش رو بطرز احمقانه ای باال برد‪.‬‬
‫نگاهی نامطمئن بهش انداختم و به سوبین که پشتم ایستاده بود‬
‫‪،‬اشاره کردم تا ببرتش داخل ویال‪ .‬در حیاط رو بی توجه به چند‬
‫نفری که با ترس بهم خیره شده بودن محکم بستم‪.‬‬
‫حاال فقط من بودم و اون پست فطرت بی همه چیز‪ .‬صدای خنده‬
‫ی ریزش گوشم رو پر کرد‪.‬‬
‫‪-‬زورت زیاد شده بچه!‬
‫با فشار بیشتری پام رو به گردنش فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬حالیت نیست زیر پای کی هستی؟ حواست باشه اینی که باال‬
‫سرته بدجور از طرفت زخم خورده‪ ...‬من رو آتیشی تر نکن!‬
‫‪85‬‬
‫دوباره خندید‪.‬‬
‫‪-‬نکنه دوست پسرت رو کشتم که اینقدر آتیشی شدی؟‬
‫االن وقت گریه کردن و بغض و ناله نبود‪ .‬من االن تنها چیزی که‬
‫تو وجودم پیدا میکردم تنفر و خشم بود‪ .‬اون کسی بود که من رو‬
‫معتاد کرده بود‪ ...‬اون بیشرف سرنگ رو بدست رییس داد‪.‬‬
‫پام رو از گردنش برداشتم و روی سینش نشستم‪ .‬مشتم رو با‬
‫قدرت به چشمش کوبیدم‪ .‬انگار که در اون لحظه برام هیچ‬
‫اهمیتی نداشت که جمجمش از هم بپاشه یا دست خودم خرد‬
‫بشه‪ .‬من نیاز به تخلیه این خشم کهنه داشتم‪.‬‬
‫اون به تهیونگ تیر زده بود‪ .‬اون تهیونگ رو تا مرز مردن کشونده‬
‫بود‪...‬‬
‫دوباره یک مشت دیگه‪ .‬زیر لب غریدم‪:‬‬
‫‪-‬حتی اگه الزم باشه تیکه تیکت میکنم‪...‬میسوزونمت! کشتن که‬
‫دیگه چیزی نیست‪.‬‬
‫چند ثانیه با نفس نفس بهش نگاه کردم‪ .‬پوزخند روی صورتش‬
‫عصبی ترم میکرد‪ .‬خون توی دهنش رو به بیرون تف کرد‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫‪ -‬چقدر‪ ..‬تغییر‪...‬کردی!‪...‬دقیقا شبیه حیوونی شدی که رییس‬
‫بهش نیاز داشت‪...‬کاش زنده میموند و می دید که تونسته با اون‬
‫سرنگ چی تربیت کنه‪ .‬چه سگی رو برای دلتاش بزرگ کرده!‬
‫لحظه ای سرش رو به زمین خاکی تکیه داد و آهی کشید‪.‬‬
‫‪-‬همون حیوون وحشی ای که تهیونگ نتونست بشه‪ ...‬تبریک‬
‫میگم! اون حرومزاده قسر در رفت و تو وارد این چرخه شدی‪...‬‬
‫خسته از جا بلند شدم و با ته مونده زورم لگد دیگه ای به قفسه‬
‫سینش زدم‪ .‬با صدای ضعیفی نالید‪:‬‬
‫‪-‬حاال واقعا مرد؟‪...‬بیخیال! کی رو گول میزنی؟ خودت هم میدونی‬
‫من مقصر نبودم‪.‬‬
‫گیج بطرفش که مثل یک جنازه روی زمین بود برگشتم‪.‬به اون‬
‫ربطی نداشت که تهیونگ زندست یا مرده‪.‬‬
‫‪-‬تو تیر رو زدی! پس کدوم خری مقصره؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد و با خنده نالید‪:‬‬
‫‪ -‬احمقی دیگه! ساده لوح من چیکارم؟ یه ابزار! ‪ ...‬اون باالیی ها‬
‫مجبورم کردن! آرزوی بچگی من ریاست یک باند مواد مخدر‬
‫نبود‪ ...‬مال تو هم نبود‪ .‬بود؟‬
‫خودش رو روی زمین کشید و با درد نشست‪.‬‬
‫‪87‬‬
‫‪-‬اون خوکای شکم گنده که تو قصراشون بیشتر از نیازشون‬
‫میخورن حق خوردن رو ازمون گرفتن‪ ...‬مجبورمون کردن و حاال‬
‫اینجاییم! برای داشتن یکم قدرت‪ ،‬همدیگه رو تیکه پاره میکنیم‪.‬‬
‫به قول معروف هممون میخوریم تا خورده نشیم‪ .‬شاید یک سال‬
‫پیش میتونستی من رو آدم بده کنی ولی حاال خودتو نگاه کن‪.‬‬
‫با انگشت بهم اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬تو شدی رییس بعدی‪ ....‬فکر میکنی داری از بدبختای جنوبی با‬
‫گسترش این کار حمایت میکنی ولی خودتم میدونی درواقع داری‬
‫چیکار میکنی‪...‬مگه نه؟‬
‫بی حوصله تفنگ رو توی دستم چرخوندم‪ .‬واقعا کسی که تو این‬
‫موقعیت حرف میزنه اون بود و من شنونده؟ این چیزی نبود که از‬
‫اولین دیدارمون انتظار داشتم‪.‬‬
‫‪-‬تو‪..‬تو دقیقا همون آدمی هستی که جنوبی هارو بدبخت میکنه‪.‬‬
‫تو و قبلی های تو!‬
‫مسخره بود‪ .‬شنیدن این حرفا از اون جونور کثیف مسخره بود!‬
‫موهای بلندم رو از روی صورتم کنار زدم‪.‬‬
‫‪-‬اینجا جای خوبی برای تعریف کردن کتابایی که تو زندان‬
‫خوندی نیست‪ .‬شر و ور بافتن بسه‪...‬‬
‫‪88‬‬
‫با پام بدن بی جونش رو هل دادم ‪.‬‬
‫‪-‬میخواستم وقتی دیدمت بکشمت ولی حاال بنظرم یک آدم‬
‫پستی‪ ،‬که ارزش حروم کردن یه گلوله هم نداره‪ .‬فقط گمشو! االن‬
‫که دیدی؟دلتا همش مال منه و منم همون سگ وحشی ایم که‬
‫باالخره شناختیش‪...‬‬
‫در کمال تعجب سری تکون داد‪.‬‬
‫‪ -‬میرم‪ .‬االن که میبینم‪ ...‬لیاقت دلتا رو داری! ولی مطمئن باش‬
‫برمیگردم‪.‬‬
‫و بعد به زور از جا بلند شد و تلوتلو خوران ازم دور شد‪ .‬بی هدف‬
‫به جاده ی خلوت و پهن رو به روم خیره شدم‪ .‬باید‬
‫میکشتمش؟خنده ی کوتاهی کردم‪ .‬کی رو گول میزنم؟ دروغه‬
‫که میگن بعد از کشتن یک نفر حرفه ای میشی و دیگه عذاب‬
‫وجدانی حس نمیکنی! کشتن‪ ...‬داریم راجب این فعل سیاه و‬
‫کثیف حرف میزنیم‪ .‬من نمیتونستم بهش عادت کنم‪ .‬هیچوقت‪...‬‬
‫با دیدن اسم جیوو روی موبایلم ابرویی باال انداختم‪ .‬شاید چهار‬
‫ماهی میشد که ازش خبری نداشتم‪.‬‬
‫‪-‬کوکی حالت خوبه؟‬
‫خندیدم و زمزمه کردم‪.‬‬
‫‪89‬‬
‫‪-‬مسخرم نکن! کارت رو بگو‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه مکث زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬مامان حالش خیلی بده‪...‬از زندان آوردنش بیمارستان شهر‪ .‬لطفا‬
‫بیا‪.‬‬
‫لبامو تو دهنم فرو بردم و تماس رو قطع کردم‪ .‬یک سالی میشد‬
‫که اون زن رو ندیده بودم و باز هم با شنیدن اسمش قلبم مچاله‬
‫میشد و نفسم بند میومد‪ .‬آخه چه سحری تو این اسم لعنتی‬
‫وجود داره؟ "مامان"‬
‫مشتی به در زدم و وارد حیاط ویال شدم‪.‬‬
‫سوالر و کوین بهمراه سوبین و مونبیول تو حیاط ایستاده بودن و‬
‫مشخص بود قبل از ورود من بحث میکردن‪ .‬حاال همشون در‬
‫سکوت بهم خیره شده بودن‪ .‬نفس عمیقی کشیدم و تفنگ رو‬
‫توی بغل سوبین انداختم‪.‬‬
‫‪-‬ساموئل فعال رفت‪ ...‬یک اتاق برای کوین جور کنین‪ .‬فعال تا‬
‫محموله بعدی پولی نداریم پس نمیتونه بره جایی اجاره کنه ‪.‬‬
‫سوالر با اخم گفت‪:‬‬
‫‪-‬الزم نیست نیومده برای گروه خرج بتراشه‪.‬‬

‫‪90‬‬
‫آستینم رو به صورتم کشیدم‪.‬واقعا برای مشکالت رابطه این دوتا‬
‫احمق حوصله ای نداشتم‪ .‬انگشت اشارم رو با تهدید بلند کردم‪.‬‬
‫‪-‬فعال هیچکدومتون هیچ غلطی نمیکنه تا نامجون بیاد و ماموریت‬
‫جدید رو شروع کنیم‪.‬‬
‫بعد از اینکه سر تکون دادن‪ ،‬بطرف ماشین رفتم‪ .‬دستای خونیم‬
‫رو به لباسای سیاهم کشیدم و سوار شدم‪.‬‬
‫فقط من کسی بودم که حقی برای خسته بودن نداشت‪ ...‬فقط من‬
‫کسی بودم که نباید تسلیم بشه‪ .‬کمرم از این بار مسئولیت خم‬
‫بود و دهنم باید بسته میموند‪ .‬یادمه یک سال پیش خدا و دنیا و‬
‫همه ی زندگی رو بخاطر گشنه بودن زیر سوال میبردم و االن که‬
‫به خودم نگاه میکردم میفهمیدم چقدر نامحسوس و آروم آروم‬
‫خودم رو با همه چیز وفق دادم‪.‬‬
‫***‬
‫راهرو بیمارستان یادآور خاطرات تلخ و نحس بود‪ .‬بوی مواد ضد‬
‫عفونی کننده کاری میکرد که بخوام باال بیارم‪.‬جیوو با دیدنم جلو‬
‫اومد و دستای الغرش رو دورم حلقه کرد‪.‬‬

‫‪91‬‬
‫موهای مشکیش بلندتر شده بود و حاال تا شونه هاش میرسید‪.‬‬
‫روی صورتش اثری از آرایش نبود و پیراهن مردونه و گشادی‬
‫پوشیده بود‪.‬‬
‫‪-‬خوشحالم اینجایی‪.‬‬
‫سری تکون دادم و بطرف اتاق مامان راه افتادم‪ .‬پشت سرم قدم‬
‫برمیداشت و تند تند وضعیت رو توضیح میداد ‪.‬‬
‫‪-‬دکترش میگه کبد چرب داره و داره از کار میوفته‪ ...‬نمیدونم‬
‫یعنی چی‪ ...‬تهش اینکه میگن باید براش منتظر کبد باشیم ‪.‬‬
‫چشمام رو لحظه ای بستم‪.‬دوباره در سکوت سر تکون دادم و بعد‬
‫از اینکه پلیس جلوی در بازرسیم کرد‪ ،‬وارد اتاقش‬
‫شدم ‪.‬خداروشکر کردم که عقلم کشید و تفنگ رو به سوبین پس‬
‫دادم ‪.‬‬
‫ولی اون پیرزن‪ ،‬مادر من نبود‪...‬موهای سفید و پوستش که‬
‫احتماال بخاطر بیماریش تیره تر شده بود‪ ،‬هیچکدومشون‬
‫نمیتونست مال مامان من باشه‪ .‬مامانم‪...‬اون یکی از خوشگل ترین‬
‫زن هایی بود که تو زندگیم دیده بودم! تازه متوجه دستبندی که‬
‫محکم به میله ی تخت بسته بودن شدم‪ .‬آخه این آدم چجوری با‬
‫این رنگ و رو میتونست فرار کنه؟‬
‫‪92‬‬
‫بطرف نگهبان پشت در برگشتم‪.‬‬
‫‪-‬دستبندش رو باز کنین!‬
‫پلیس که پشت در ایستاده بود توجهی به حرفم نشون نداد‪.‬‬
‫عصبی جلوش ایستادم‪.‬‬
‫‪-‬لعنت بهت! میگم بازش کن‪ .‬اینجوری که دستش رو به باالی‬
‫میله وصل کردین خون به انگشتاش نمیرسه‪.‬‬
‫چشمای بی حسش رو بهم دوخت‪.‬‬
‫‪-‬دستوره‪.‬‬
‫جیوو که بازوم رو میکشید رو پس زدم‪.‬‬
‫‪-‬مادر خودت رو اینجوری به تخت ببندم بفهمی‪...‬‬
‫‪-‬جانگ کوک!‬
‫با داد جیوو نفس عمیقی کشیدم‪ .‬هرکسی که توی اون ویال‬
‫زندگی میکرد کامال با این رفتارام آشنا شده بود‪ .‬یک روز آروم‬
‫ترین و بی حس ترینم و فرداش میخوام تموم دیوار ها رو بیارم‬
‫پایین و استخون های آدم هارو با دستای خودم بشکونم!‪...‬راستش‬
‫خیلی وقت بود که نمیتونستم به خودم اعتماد کنم‪.‬به‬
‫حرفام‪،‬کارام‪...‬و خب همش رو مینداختم گردن اون سرنگ و‬
‫حرومزاده ای بنام کیم تهیونگ!‬
‫‪93‬‬
‫جیوو به حمایت ازم جلو رفت‪.‬‬
‫‪-‬میدونین که این رفتار با یک بیمار غیرقانونیه‪ .‬اگه هر مشکلی‬
‫برای درمان زندانی پیش بیاد شما مقصرین‪ .‬من به عنوان‬
‫دخترش شکایت میکنم!‬
‫پلیس کالفه دستی به صورتش کشید و وارد اتاق شد‪ .‬دستبند رو‬
‫لحظه ای باز کرد و به میله پایینی وصل کرد‪.‬‬
‫نگاه پر نفرتی بهش انداختم و وارد اتاق شدم‪ .‬برخالف دستوری‬
‫که بهم داده بود در اتاق رو بستم‪ .‬تنها بودن من و مادرم بعد از‬
‫اینهمه وقت حقم بود‪.‬‬
‫شاید ده دقیقه در سکوت روی صندلی کنارش نشسته بودم و بی‬
‫حرف به نفس کشیدنش نگاه میکردم‪ .‬چی باید بهش بگم؟ لعنت‬
‫به من که همچین پسری بودم یا لعنت به تو و اشتباهات‬
‫گذشتت؟ چه فرقی داشت؟ اینجور که میدیدم دوتامون تا‬
‫حدودی به یه اندازه با مشت روزگار کتک خورده بودیم‪ .‬گفتن‬
‫"غلط کردم" و "لعنت بهت" خیلی وقت بود که دیگه کمکی‬
‫نمیکرد‪ .‬این عبارات دیگه نمیتونستن عمق شرمندگی و اوج‬
‫نفرتمون رو نشون بدن‪.‬‬

‫‪94‬‬
‫باالخره تسلیم شدم‪ .‬این حق من بود که صداش رو بشنوم!‬
‫دستمو جلو بردم و شونشو تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬مامان بیدار شو ‪.‬‬
‫سفیدی چشماش زرد شده بود‪ .‬چروکای دور چشم و لبش‪ ،‬اون‬
‫واقعا تو این یک سال پیر شده بود!‬
‫‪-‬کوکی؟ خدای من تو اینجایی؟‬
‫نگاهم رو ازدستای چروکش گرفتم‪ .‬انگار که اون دست ها داشتن‬
‫قلبم رو له میکردن‪ .‬تموم این مدت بازم اشتباه میکردم‪...‬‬
‫هیچکس این وسط خوش نگذرونده بود ‪...‬هیچکدوممون!‬
‫نمیتونستم به چشماش نگاه کنم‪ .‬خیره به دستاش زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬شنیدم داری میمیری‪.‬‬
‫بی توجه به زهر حرفم خندید ‪.‬‬
‫‪-‬نه‪ ...‬به این زودی بیخیال نمیشم‪ .‬من باید نوه هام رو ببینم‪.‬‬
‫بعدم مشتشو الکی باال آورد ‪.‬‬
‫‪-‬مامانت قویه! بهم بگو فایتینگ !‬
‫سرم رو با بی رحمی به عالمت نه تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬برام اهمیتی نداره‪ ...‬شاید تو زندگی بعدیت خوش شانس تر‬
‫باشی‪.‬‬
‫‪95‬‬
‫لبای بی رنگش رو تو دهنش فرو برد‪ .‬یاد بالم لبش افتادم‪.‬‬
‫همیشه طعم تمشکش رو میگرفت و بخاطر اون بالم لب‪ ،‬تختش ‪،‬‬
‫لباس هاش و حتی آشپزخونه بوی تمشک میداد‪ .‬دائما تو جیبش‬
‫بود و هر ده دقیقه میزدش‪ .‬حاال اون لب های پوسته پوسته‬
‫وسیله سرگرمی دندون هاش شده بودن‪ .‬بخاطر چند ثانیه سکوت‪،‬‬
‫معذب ادامه داد ‪:‬‬
‫‪-‬خواهرت اینجا بود‪ .‬میگفت تو رو خیلی وقته ندیده‪.‬‬
‫بازم جیوو ‪...‬مامان از خودم حرف بزن‪ .‬خواهش میکنم ‪.‬‬
‫‪-‬تو قرار بود از خواهرت مراقبت کنی ولی تنهاش گذاشتی‪ .‬اون به‬
‫یه تکیه گاه نیاز داره‪ .‬تنهایی تو همچین شهری اصال براش امن‬
‫نیست ‪.‬‬
‫چیزی درونم شکست‪ .‬کی پس از من مراقبت کنه؟ کی تکیه گاه‬
‫من بشه؟ مگه من بچه کوچیک خانواده نبودم؟ دست و پام رو‬
‫جلوی اون زن گم کردم‪ .‬عین پسر بچه های دبستانی که میخوان‬
‫رضایت مادرشون رو با دروغ بدست بیارن به حرف اومدم‪.‬‬
‫‪-‬اون‪ ...‬اون خودش انتخاب کرد‪ .‬یه گروه دیگه رو ‪.‬‬
‫‪-‬اون تو دردسره جانگ کوک! ‪ ...‬فکر کنم رفته تو کار مواد مخدر‪.‬‬
‫ازش مراقبت کن‪ .‬تو برادرشی‪.‬‬
‫‪96‬‬
‫سرم رو پایین انداختم تا تلخندم رو نبینه‪.‬‬
‫‪-‬باشه‪...‬مراقبشم‪.‬‬
‫دونستن بدبختی بچه هاش چه نفعی براش داشت؟ اون همین‬
‫االنش هم داره برا زنده موندن دست و پا میزنه‪ .‬با دستای ضعیف‬
‫و سردش دستمو چنگ زد و با غمگین ترین لبخندی که ازش‬
‫دیده بودم زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬مرسی کوکی من‪ ...‬ممنون که از پس خودت براومدی‪ .‬پسر قد‬
‫بلند و خوشتیپ من!آخه کی اینقدر بزرگ شدی؟‬
‫من رو جلو کشید و دست آزادش رو روی گونم گذاشت‪ .‬بعد‬
‫ازینکه چند ثانیه به چشمای هم خیره شدیم با نگاه خیسش‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬اگه االن اون خانم کیونگ ‪،‬نگهبان زندان‪ ،‬رو ببینم میتونم با‬
‫افتخار پسر خوشگلم رو بهش نشون بدم‪ .‬هر چی بهش میگفتم یه‬
‫پسر بزرگ و شبیه آیدل ها دارم باورش نمیشه!‬
‫در یک لحظه به این نتیجه رسیدم مامانم هیچوقت اونقدرا هم‬
‫پیچیده نبود! مشکل سر منی بود که اونقدر بچه بود و نمیتونست‬
‫درکش کنه‪ .‬اون همیشه یه زن ساده بود و آرزو های ساده داشت‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫یه پسر که شبیه آیدل ها باشه‪،‬محکم باشه تا بتونه بهش تکیه‬
‫کنه‪ .‬یه دختر که بتونه از امنیتش مطمئن باشه‪...‬‬
‫‪ -‬همش مسخرم میکنه و عکس دختر زشتش رو نشونم میده‪.‬‬
‫حتی حاضر نیستم تو رو به دخترش‪...‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم‪.‬اون هیچوقت هیچ چیز‬
‫بزرگی از زندگی نخواسته بود‪ .‬این زندگی حق هیچکدوممون‬
‫نبود‪ ...‬قلبم داشت از دهنم بیرون میزد‪ .‬دیگه توانش رو‬
‫نداشتم ‪.‬آروم نزدیکش شدم و بی حرف بغلش کردم‪ .‬دستم رو‬
‫روی شونش گذاشتم و برای چند لحظه صورتم رو به گردنش‬
‫چسبوندم‪ .‬بغض خفه کننده طبق معمول سرجاش بود‪ .‬نا‬
‫محسوس نفس عمیقی تو گردنش کشیدم‪ .‬دیگه بوی تمشک نبود‬
‫ولی بوی آشنایی داشت‪...‬همون بویی که تا آخرین روز زندگیت به‬
‫عنوان بوی خونه میشناسی‪.‬‬
‫قبل ازینکه کار احمقانه دیگه ای کنم ازش جدا شدم و بی توجه‬
‫به صورت بهت زدش به طرف در رفتم‪ .‬درحالی که از خجالت‬
‫پشتم بهش بود‪ ،‬زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬اگه کبد فروشی گیرم بیاد میخرمش! اگرم نیاد سرنوشتت رو‬
‫بپذیر ‪.‬‬
‫‪98‬‬
‫و بعد سریع از اتاق خارج شدم‪ .‬پلیس نگاه مشکوکی بهم انداخت‬
‫و در رو پشت سرم بست‪ .‬جیوو با نگاه غمگینش همراهیم کرد‪.‬‬
‫‪-‬کوکی!‬
‫از سرعت قدمام کم کردم‪.‬‬
‫‪-‬من آزمایش دادم ولی گروه خونیم به مامان نمیخوره‪.‬‬
‫به چشماش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬برو آزمایش بده شاید تو بتونی اهدا کنی‪.‬‬
‫گیج از پرستاری که کنار جیوو ایستاده بود پرسیدم‪:‬‬
‫‪ -‬من میتونم اهدا کنم؟‬
‫پرستار شونه ای باال انداخت‪.‬‬
‫‪-‬باالی هیجده سال باید باشین و گروه خونی یکسانی داشته‬
‫باشین‪ .‬یعنی اِی‪.‬‬
‫قبال که بخاطر اوردوز شیشه بیمارستان رفته بودم فهمیده بودم‬
‫گروه خونیم اِی هست‪.‬‬
‫‪-‬من مثل مامان ام‪.‬‬
‫جیوو شوکه دستم رو چنگ زد‪.‬‬
‫‪-‬جدی راست میگی؟‬
‫بدون اینکه بهش نگاه کنم منتظر پاسخ پرستار شدم‪.‬‬
‫‪99‬‬
‫‪-‬خب این خیلی خوبه فقط چند تا چیز میمونه که بعد از‬
‫آزمایشات‪...‬‬
‫جیوو دستمو فشار داد‪ .‬حس بدی به جزییاتی که میگفت‪ ،‬داشتم‪.‬‬
‫‪-‬یعنی چه چیزایی؟‬
‫پرستار با تعجب به چشمای مضطربم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬مصرف الکل و سیگار تا شش هفته قبل از عمل اهدا ممنوعه‪...‬و‬
‫خب اعتیاد هم که‪...‬‬
‫فشار دست جیوو برداشته شد‪ .‬پرستار متوجه تغییر جو یکدفعه‬
‫ای شد‪.‬‬
‫‪-‬اعتیاد دارین؟ به چی؟‬
‫پوزخندی زدم و قدمی به عقب برداشتم‪.‬‬
‫‪-‬هرویین‪ ...‬هرویین و ال اس دی‪.‬‬
‫کامال مشخص بود که جا خورده‪ .‬سر تاسفی تکون داد و زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬
‫‪ -‬نمیتونین اهدا کنین‪.‬‬
‫‪-‬کوکی مهم نیست‪...‬کبد پیدا میشه من میتونم‪...‬‬

‫‪100‬‬
‫بی توجه بهش قدم بطرف راه پله برداشتم‪ .‬افکار توی سرم‬
‫سنگینی میکرد‪ ...‬دیگه حتی اعضای بدنم هم ارزشی برای دیگران‬
‫نداشت‪.‬‬
‫حتی نمیتونستم مادر خودم رو از مرگ نجات بدم‪.‬‬
‫چند سال پیش بهشت‪ ،‬خونه ی چهار نفرمون بود‪...‬گرمای‬
‫دورهمی هامون بهشت من بود‪.‬‬
‫سوار ماشین شدم و گاز رو تا آخر فشار دادم‪ .‬دلم مکان آرامشم‬
‫رو میخواست‪.‬‬
‫اونموقع ها مادرم بهشت رو اینجوری برای من و جیوو توصیف‬
‫میکرد‪:‬‬
‫"جایزه ی کسایی که زندگی رو قشنگ بازی میکنن "‬
‫وقتی گناهکار شدم و خودم رو با دست های خونی کنار جنازه ی‬
‫پدرم پیدا کردم‪ ،‬فکر کردم بازی رو باختم !‬
‫با تموم وجودم با بهشت خداحافظی کردم و سرنوشت جهنمیم رو‬
‫قبول کردم ‪.‬ولی بهشت دوباره خودش رو بهم نشون داد ‪.‬‬
‫وقتی تهیونگ توی اون شب بارونی گردنم رو بوسید و جواب‬
‫سوالم رو با اینکارش داد‪ ،‬اون خیابون سیاه رو بهشت خودم‬
‫دیدم ‪.‬وقتی جلوی شوگا و جیمین‪ ،‬توی بغلم گریه میکرد و‬
‫‪101‬‬
‫خودش رو بهم فشار میداد انگار که اون هم فقط من رو داره‪،‬‬
‫بهشت من بود ‪.‬وقتی که هر شب دست سوختم رو پانسمان‬
‫میکرد اونقدر دلم گرم میشد که انگار من یک آدم برندم! یکی که‬
‫بهشت رو باالخره تونست بدست بیاره !‬
‫خونه ی شوگا همیشه سرد بود ولی بهشت من بود‪.‬‬
‫حتی همین االن هم یادآوری خاطرات اون دوران حس و حال‬
‫بهشت رو داره‪.‬‬
‫‪-‬باورم نمیشه حق رو به دختره میدی! نکنه کنار یه فمینیست‬
‫احمق نشستم؟‬
‫تهیونگ اخم کرد و با تعجب به تلویزیون اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬واقعا ندیدی که پسره خودش تنش میخارید و دنبال بهونه بود؟‬
‫منم اگه بودم به همچین مرد بی شعوری خیانت میکردم‪ .‬مرد‬
‫رسما به دوست دخترش نخ داد که برو دنبال یکی دیگه که‬
‫آخرش خودش مظلوم بشه!‬
‫و بعد سر تاسف برام تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬تو حرفه ای فیلم نمیبینی! اینا تله هایی هست که کارگردان‬
‫برای آدمای ساده لوح مثل تو میذاره‪.‬‬
‫دستام رو بغل کردم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪102‬‬
‫‪-‬خیانت خیانته! اگه یه گناه نا بخشودنی وجود داشته باشه‬
‫همینه! اصال باید آدمای خائن رو تیربارون کنن نه قاتل هارو‪.‬‬
‫خنده ی ناباوری کرد‪.‬‬
‫‪-‬چی باعث شده اینقدر غیر منطقی باشی؟ االن یعنی اگه من برم‬
‫یه دختر رو فقط بخاطر مست بودن ببوسم اسمش میشه خیانت؟‬
‫بعدم باید بمیرم؟‬
‫گیج بهش خیره شدم‪ .‬هیچ ایده ای نداشتم قراره این بحث به‬
‫کجا ختم بشه‪ .‬فقط میدونستم نباید بازنده بشم‪ .‬با دستم که‬
‫پشت سرش روی پشتی کاناپه بود موهاش رو کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬تو فقط اینکارو بکن تا منم یکی از همون سرنگای خودم رو تو‬
‫مغزت خالی کنم!‬
‫با یادآوری این خاطره ی مسخره لبخندی زدم‪.‬‬
‫دوباره باالی کوه نشسته بودم ولی ایندفعه تنها‪ ...‬با ماشین تموم‬
‫راه رو اومدم و نیاز به تهیونگی نداشتم که دستاش رو دور شونم‬
‫بندازه و من رو به زور باال بکشه ‪.‬‬
‫به شهر زیر پام چشم دوختم‪ .‬آسمون طبق معمول ابری و‬
‫خاکستری بود ‪.‬اینبار شهر کثیف تر بنظر میومد‪ ...‬سیاه تر و‬
‫ترسناک تر‪.‬‬
‫‪103‬‬
‫انگار هر روزی که زندگی میکردم‪ ،‬بیشتر ازش متنفر میشدم و‬
‫همینطور وابسته تر !‬
‫تازگیا زندگی برام واقعی تر شده بود‪ .‬قبل ها ترس از مرگی توی‬
‫خودم پیدا نمیکردم و االن یکی از دالیل آشفتگیم اینه که از‬
‫ساموئل و عشق به ریاستش وحشت داشتم ‪ .‬ازینکه یک روز من‬
‫رو بکشه وحشت داشتم‪.‬‬
‫یکی دیگه از دالیل‪ ،‬تنها بودنمه‪ ...‬قبال بهم قول داده بودیم تموم‬
‫آدمای شهر رو بکشیم‪ ...‬از سال پیش تا االن تعداد بچه های‬
‫گرسنه و بی خانمان بیشتر شده‪ .‬گاهی ساعت دو و سه شب بچه‬
‫های شش هفت ساله ای رو توی کوچه ها‪ ،‬در حال گشت زدن‬
‫میبینم و کاری جز سر تاسف تکون دادن برای خودم و باال تر از‬
‫خودم از دستم برنمیاد ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ کی میای همشون رو باهم بکشیم؟‬
‫روز به روز معتادا بیشتر میشن‪ ،‬نا امنی بیشتر میشه‪ ،‬ولی بازم‬
‫ناجی ای نیست‪ ...‬بازم اثری از خدا نیست ‪.‬‬
‫کنار بار های تاریک و بدبو این شهر‪ ،‬آدما بیشتر از یک سال پیش‬
‫گریه میکنن ‪...‬پس کی قراره تموم بشه؟ آدمای پولدار ظرف‬
‫غذایی که خدا از آسمون میفرسته رو وحشیانه تر تموم میکنن و‬
‫‪104‬‬
‫حتی استخون اون سینی هم به آدمای بدبخت این‬
‫پایین نمیرسه ‪.‬‬
‫تا کی؟‬
‫صدام رو صاف کردم و بطرف شهر فریاد کشیدم‪:‬‬
‫‪-‬اگه همه شهر رو برات بکشم‪ ،‬برمیگردی پیشم؟‬
‫بی توجه به بغض توی گلوم بلند تر داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬اگه همتون رو بکشم‪ ،‬بازم تهیونگ برنمیگرده ‪...‬‬
‫اشک ناخواسته رو با پشت دست پاک کردم‪ .‬یاد شب هایی افتادم‬
‫که مثل بچه ها سر پتو دعوا میکردیم و در نهایت بازوش رو روی‬
‫شونه هام مینداخت و پاش رو دور پاهام حلقه میکرد تا نتونم‬
‫تکون بخورم ‪.‬‬
‫توی گوشم زمزمه میکرد‪:‬‬
‫‪-‬اینجوری پتو به هردومون میرسه ‪.‬‬
‫و من جوری داغ میشدم که دیگه به پتو نیازی نداشتم‪ .‬چرا‬
‫همونجا برنمیگشتم و صورتش رو نمیبوسیدم؟ چرا زندگی من و‬
‫اون شبیه فیلم و سریاالیی نبود که میدیدیم‪ ...‬چرا به عنوان دو تا‬
‫دانشجو هم رو نشناختیم؟ چرا دغدغه هامون بجای مواد و پول‬
‫اجاره‪ ،‬داستان عاشقانه بینمون نبود؟‬
‫‪105‬‬
‫در سکوت مثل احمق ها منتظر شدم که جوابش از یه جایی‬
‫برسه ‪...‬‬
‫صدای موبایلم سکوت رو شکست‪ .‬آهی کشیدم و جواب دادم ‪.‬‬
‫‪-‬بگو سوالر‪.‬‬
‫‪-‬جی کی یه مردی اومده میگه دوست قدیمیته !‬
‫ابرویی باال انداختم‪ .‬جین؟‪ ...‬نکنه تهیونگ؟ سریع از جا بلند‬
‫شدم ‪.‬‬
‫‪-‬اسمش‪ ...‬اسمش چیه؟‬
‫‪-‬شوگا؟ ‪ ...‬آره میگه شوگا!‬
‫دستام شل شد و موبایل از دستم روی زمین افتاد‪ .‬چشمام رو به‬
‫شهر رو به روم دادم‪...‬حس خاصیه وقتی بعد از اینهمه ماجرا‬
‫هنوزم توانایی غافلگیر شدن رو دارم‪.‬‬

‫‪-‬تو شجاعی‪،‬شجاع تر از هرکسی!‬


‫‪+‬من شجاع نیستم مامان! فقط وانمود میکنم که هستم‪،‬‬
‫میخوام بقیه فکر کنن شجاعم‪...‬ولی نیستم‪.‬‬
‫من‪...‬خیلی ترسیدم‪.‬‬
‫)‪-Divergent: Insurgent (2015‬‬

‫‪106‬‬
‫"یونگی"‬

‫با حس خارش بینیم اخم کردم و به گوشه تخت غلت زدم‪ .‬اون‬
‫چیز مزاحم دوباره نزدیک شد و ایندفعه با بازو های لختم مشغول‬
‫بازی شد‪.‬‬
‫کالفه چشمام رو باز کردم‪ .‬نور خورشید به قصد کور کردن‬
‫چشمام میتابید و اتاق سر تا سر سفید رو روشن کرده بود‪.‬‬
‫با دیدن صورت خندونش نتونستم بیشتر از این اخمم رو نگه‬
‫دارم‪.‬‬
‫‪-‬روزی که با اخم شروع بشه‪ ،‬تا شبش چجوری قراره بگذره؟‬
‫خودش رو جلو کشید ‪ .‬انگشتش رو وسط ابرو هام گذاشت و به‬
‫طرف باال فشار داد‪ .‬لبخندی زدم و به چشماش که برق میزد‪،‬‬
‫خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬انتظار نداشتم یه روز بخاطر اخم کردن تنبیه بشم‪.‬‬

‫‪107‬‬
‫و بعد پیشونیم رو که بخاطر فشار‪ ،‬درد خفیفی گرفته بود رو‬
‫مالیدم‪ .‬دوباره روی بالش دراز کشید‪.‬‬
‫‪-‬آره‪...‬من تنبیهت میکنم‪.‬نباید هیچوقت اخم کنی! ازت میترسم و‬
‫دیگه نمیتونم دوستت داشته باشم‪ .‬اونموقع بهم اجازه نمیدن بیام‬
‫اینجا‪ .‬من میخوام همیشه بیام پیشت‪...‬‬
‫کیا اجازه نمیدادن؟ اون که همیشه با من بود‪ .‬دستم رو تکیه گاه‬
‫سرم کردم و به چشم های بستش خیره شدم‪ .‬پوست سفید و‬
‫رنگ پریدش هم رنگ مالفه بود‪ .‬موهای مشکی رنگی که روی‬
‫صورتش ریخته بود و مژه های کوتاهش‪.‬‬
‫من عاشق جزء به جزء وجود این پسر بودم‪.‬‬
‫‪-‬میخوای فقط نگاه کنی؟‬
‫خندیدم و مثل خودش دوباره دراز کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬بیا چند ساعت دیگه بخوابیم‪...‬هنوز تازه ده صبحه‪.‬‬
‫ناله ای کرد و از جا پرید‪.‬‬
‫‪-‬یونگی دیگه وقتی نیست‪ .‬بیدار شو! خواهش میکنم‪.‬‬
‫‪108‬‬
‫بی توجه بهش داشتم سعی میکردم باز هم تو خلسه خواب فرو‬
‫برم که با حس بوسیده شدن وسط ابرو هام شوکه روی تخت نیم‬
‫خیز شدم‪.‬‬
‫ولی اینبار وسط اتاق تاریک و کوچیک خودم بودم‪ .‬تنها‪.‬‬
‫ترس در یک آن همه ی وجودم رو در برگرفت‪ .‬نمیشد رویای من‬
‫حقیقت باشه و حقیقتم یه کابوس گذرا؟ وزنه سنگین روی سینم‬
‫نفسم رو بند آورده بود‪ .‬موهام رو چنگ زدم و وحشت زده توی‬
‫خودم مچاله شدم‪ .‬در و دیوار این اتاق قصد خوردنم رو داشتن‪...‬‬
‫نه مردن میتونست آزادم کنه و نه توی این دنیا جایی برای‬
‫زندگی داشتم‪ .‬تنهایی قبال ها اونقدرا مشکل بزرگی نبود ولی یک‬
‫ساله که داره مثل یه گاز کشنده آروم آروم داغون و نابودم میکنه‪.‬‬
‫دستای لرزونم رو به طرف بسته سیگارم بردم‪ .‬عشق؟ قبال برای‬
‫من مسخره بازی بود‪ .‬یه تفکر مزخرف که بخاطر وابستگی بیش از‬
‫حد به یک نفر بوجود میاد‪ .‬واقعی نبود‪...‬مال داستان ها و فیلم ها‬
‫بود‪.‬‬

‫‪109‬‬
‫ولی "عشق" کلمه ی درستی برای معنی واقعیش نیست‪...‬عشق‬
‫واقعی به کلمه ای بزرگ تر‪ ،‬عظیم تر و شاید ممنوعه تری نیاز‬
‫داره‪.‬چیزی که مثل "عشق" دم دستی نشه!‬
‫عشق میگه باید برای یکبار دیگه بو کردن موهای یه نفر بمیری‪.‬‬
‫ولی عشق برای من این بود که حاضر شدم برای یک نفر زندگی‬
‫کنم‪.‬‬
‫عشق کلمه ی کوچیک و بی ارزشیه‪ .‬نمیتونه عظمت حسی که‬
‫تموم روحت رو درگیر میکنه رو به زبون بیاره‪.‬‬
‫فقط با این حسه که خوشبخت ترین آدمِ درمونده ی جهان‬
‫میشی‪ .‬من یکساله خوشبخت ترین درمونده ی دنیا شدم‪ .‬شاید‬
‫هم درمونده ترین خوشبخت؟‬
‫گور بابای کلمات‪ .‬به هیچکدومشون اعتقاد ندارم‪ .‬حسی که بشه با‬
‫یه قلم و کاغذ نوشت رو قبول ندارم‪ .‬من فقط به لبخند قشنگ و‬
‫صدای ذوق زده اش موقع حرف زدن ایمان دارم‪.‬‬

‫‪110‬‬
‫سرم رو روی زانو هام گذاشتم و خودم رو محکم تر بغل کردم‪ .‬من‬
‫اون آدمی که بهم اجازه داد این احساسات رو تجربه کنم رو‬
‫کشتم‪.‬‬
‫واقعیت زندگی من دقیقا به همین کثیفی شکل گرفته بود‪.‬‬
‫‪ -‬بعد از تموم شدن کارت بیا دنبالم‪ .‬سوییچ رو برات گذاشتم‪!...‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم و به پنجره ی اتاقم که با روزنامه پوشونده‬
‫بودمش خیره شدم‪ .‬گلدون های بزرگ و کوچیک روی زمین‬
‫لخت و بدون فرش چیده شده بودن‪ .‬بدون ذره ای نور تموم این‬
‫گیاه ها رو بزرگ کرده بودم! میخواستم به خودم ثابت کنم بدون‬
‫نور هم میشه زنده موند و بزرگ شد‪.‬‬
‫جلو رفتم تا ببینم خاکشون هنوز خیسه یا نه که توجهم به‬
‫گلدون قهوه ای رنگ اون آخر جلب شد‪ .‬ساقه ی نازک و آسیب‬
‫پذیرش خودش رو به دیوار چسبونده بود و مشخص بود چند‬
‫روزیه داره جون میکنه به درز پنجره که ازش پرتو نوری داخل‬
‫اتاق میشد‪ ،‬برسه‪...‬‬

‫‪111‬‬
‫کی میخواستم به خودم بقبولونم که اگرم بدون نور زنده‬
‫موندیم‪،‬تنها دلیل بزرگ شدنمون‪ ،‬رسیدن به همون نور‬
‫نداشتمونه‪...‬؟‬

‫***‬

‫وقتی آخرین غذا رو با موتور رستوران تحویل دادم‪ ،‬لحظه ای تو‬


‫رویا فرو رفتم‪.‬‬
‫"منی که پیتزا رو تحویل گرفتم‪.‬مایا و جینی که طبق معمول به‬
‫سر و کله هم میزدن‪...‬و تهیونگ که مشغول خش گرفتن از روی‬
‫سی دی های قدیمیش بود"‬
‫چی شد که همه چیز جوری به یه کابوس تبدیل شد که دیگه‬
‫هیچکس جرئت یادآوریش رو نداشت؟‬
‫یک سالی از دیدن جین‪ ،‬جانگ کوک و تهیونگ میگذشت‪ .‬از‬
‫هیچکدومشون خبر نداشتم‪ .‬به غیر از مایا که مرده بود!‬
‫با شنیدن صدای گریه بچه ای پشت چراغ قرمز که تو ماشین‬
‫بغلیم نشسته بود‪ ،‬از فکر بیرون اومدم ‪.‬‬
‫پسر بچه با انگشتاش نشونم میداد و گریه میکرد ‪.‬‬
‫‪112‬‬
‫‪-‬اون آجوشی‪ ...‬گردنش چرا ‪...‬‬
‫مادر بچه سریع چشماش رو با دست پوشوند ‪...‬‬
‫پوزخندی زدم و رومو برگردوندم‪.‬‬
‫چیزی از آتش سوزی یادم نبود‪ .‬فقط میدونستم لحظه آخر‬
‫پشیمون شدم‪.‬نه‪ !...‬از مرگ نترسیدم‪ .‬ترسیدم که نکنه جیمین‬
‫واقعا نمرده باشه و اون آدما چرت و پرت گفته باشن‪ .‬ترسیدم که‬
‫نکنه تنهاش بذارم‪ .‬ولی وقتی بیدار شدم برخالف انتظارم با آتش‬
‫فروزان جهنم مواجه نشدم! توی تخت بیمارستان و زیر چند تا‬
‫دستگاه عظیم بودم‪...‬و سه ماه از اون آتش سوزی گذشته بود!‬
‫یجورایی حس میکردم خدا بهم سه ماه وقت استراحت داد‪ .‬یه‬
‫خواب سه ماهه تا برای دوباره زجر کشیدن آماده بشم‪.‬‬
‫بعد از سه ماه کما که بخاطر خونریزی زیاد و آمبولی ریه اتفاق‬
‫افتاده بود چند تا جراحی پالستیک ضروری انجام دادم‪...‬خیلی‬
‫فرقی نکرد‪ .‬هنوزم سمت راست بدنم حال بهم زن بود‪.‬‬
‫تموم خرج این چندین ماه توسط یه جور معجزه یا شاید هم‬
‫جبران یه عذاب اضافه پرداخت شد‪.‬‬

‫‪113‬‬
‫وقتی با همون معجزه به سئول فرار کردم افکار بیشتر و بیشتر به‬
‫مغزم فشار می آوردن‪.‬انگار که حاال زندگیم فقط دیدن گذر‬
‫ساعته‪.‬‬
‫چند روز پیش تونستم از کالب کریستی شماره ماری جوانا رو‬
‫گیر بیارم‪ .‬ولی بهش زنگ نزدم‪ .‬همینکه میدونستم هنوز‬
‫اونجاست کافی بود ‪.‬‬
‫باید برمیگشتم؟ به چه عنوان؟‬
‫فقط میدونستم من به این شهر و زندگی تعلق ندارم ‪.‬‬
‫من به این رستوران های خانوادگی و شیک تعلق ندارم‪ .‬کار من‬
‫تمیز کردن و شستن ظرف آدم پولدارا نبود‪ ...‬زندگی من هیچوقت‬
‫نمیتونست اینقدر عادی باشه‪.‬‬
‫من همیشه مال اون شهر کوچیک و دور افتاده بودم ‪.‬‬
‫حس تعلقی به این زندگی نداشتم‪.‬باید برگردم به اون شهر‪ .‬باید‬
‫جانگ کوک و تهیونگ رو پیدا کنم‪ .‬جین و جیوو‪...‬‬
‫شایدم همونی رو که هنوزم نبودنش بهم ثابت نشده!‬
‫بعداز نوشتن یک یادداشت کوچیک با در و دیوار خونه ای که‬
‫تقریبا ده ماه از زندگی جدیدم رو توش گذرونده بودم خداحافظی‬
‫کردم و از در خارج شدم‪.‬‬
‫‪114‬‬
‫هوسوک عجیب ترین کسی بود که تو زندگیم دیده بودم‪...‬اینکه‬
‫سرنوشت دو نفر آدم اینجور کامال متضاد رو سر راه هم قرار بده‬
‫شگفت آور بود‪ .‬بعضی وقتا میتونست به چشمت شرور ترین کسی‬
‫باشه که تو زندگیت دیدی ولی آخرش میفهمی اون به معنای‬
‫واقعی پاکه‪...‬خیلی خیلی پاک‪.‬‬
‫شاید یکی دیگه از دالیل فرارم از اون خونه همین بود‪ .‬نمیتونستم‬
‫سیاه شدن پر و بال یک پرنده سفید دیگه رو هم ببینم‪...‬‬
‫باید به همون سیاه چاله ای که بهش تعلق داشتم‪ ،‬برمیگشتم‪.‬‬
‫از دور به در آجری رنگ اون خونه ویالیی بزرگ قدیمی خیره‬
‫شدم‪ .‬وقتی جیوو رو از کالب کریستی پیدا کردم شوکه شده بود‪.‬‬
‫زبونش بند اومد و کم مونده بود غش کنه‪ .‬تموم این مدت فکر‬
‫میکردم از طرف این افراد پس زده شدم ولی اونا فکر میکردن من‬
‫مردم! تموم این مدتی که دنبالم نگشته بودن یا بیمارستان‬
‫نیومده بودن بخاطر این بود که فکر میکردن منم مُردم‪...‬‬
‫کالب کریستی و شهر فرق چندانی نکرده بود‪ .‬همه چیز همون‬
‫شکل و چینش بود‪ .‬میگفت که همین امروز جانگ کوک رو رو‬
‫دیده ولی نمیدونه کجا زندگی میکنه‪ .‬اینکه جیوو و برادرش‬
‫اینقدر از هم دور و بی خبر بودن خیلی عجیب بود‪ ،‬ولی باالخره‬
‫‪115‬‬
‫تونست کارگاه جدید دلتا رو پیدا کنه و حاال من اینجا بودم ‪.‬‬
‫هیچ ایده ای نداشتم که چرا تهیونگ و جانگ کوک هنوز هم به‬
‫دلتا ربط دارن‪.‬‬
‫استرس نداشتم‪ ..‬همه چی اهمیتش رو برام از دست داده بود ولی‬
‫یک نفر درونم خودش رو به در و دیوار میزد و یک سوال رو پشت‬
‫سر هم تکرار میکرد و من جرئت به زبون آوردنش رو جلوی جیوو‬
‫نداشتم‪.‬‬
‫‪-‬جیمین زندست؟ اونروز همش یه کابوس بود یا نه؟‬
‫یجورایی فهمیدم که جیوو هم از حرف زدن راجع به گذشته‬
‫اجتناب میکرد و با این رفتارش اجازه نداد اسم کسی غیر از‬
‫جانگ کوک رو بیارم‪.‬‬
‫با دست به در کوبیدم‪ .‬نمیخواستم اون رییس آشغال رو ببینم‪.‬‬
‫نمیتونستم تصور کنم چه بالیی ممکنه سرش بیارم‪ .‬اومده بودم‬
‫اینجا فقط دنبال یه سرنخ از جانگ کوک و تهیونگ‪.‬‬
‫با باز شدن درتوسط دختر نوجوونی که در حال تکون دادن یک‬
‫شیشه شیر بود‪ ،‬چند ثانیه به خودم مهلت فکر کردن دادم‪.‬‬
‫‪-‬تو کی هستی؟‬
‫‪-‬تهیونگ اینجاست؟ کیم تهیونگ؟‬
‫‪116‬‬
‫ابرویی باال انداخت و سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬اسمشو تا حاال نشنیدم‪.‬‬
‫قبل از اینکه در رو ببنده پام رو الی در گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک چی؟‬
‫اخمی کمرنگی کرد و سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬تو چیکارشی؟‬
‫نفس راحتی کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬دوستشم‪ .‬یه دوست قدیمی‪ .‬بهش بگو شوگا اومده‪.‬‬
‫جلوی در ایستاد و موبایلش رو درآورد‪ .‬مشخص بود با جانگ‬
‫کوک تماس گرفته‪.‬‬
‫‪-‬شوگا؟‬
‫و بعد به طرفم برگشت‪ .‬سرم رو به عالمت تایید تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬آره میگه شوگا!‬
‫بعد با تعجب به من خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬الو؟الو جی کی؟‬
‫گیج لب هاش رو تو دهنش فرو برد‪.‬‬
‫‪-‬قطع کرد‪.‬‬
‫پوزخندی زدم و وارد خونه شدم‪.‬‬
‫‪117‬‬
‫‪-‬اون فکر میکرد من مردم‪...‬بهش حق بده که قطع کنه!‬
‫گردنش رو خاروند و وارد خونه شد‪.‬‬
‫‪-‬رییس اینجاست؟‬
‫دختر بی حوصله درحالی که به طبقه باال سرک میکشید نگاهم‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬خودت که دیدی االن بهش زنگ زدم‪ .‬پس حتما اینجا نبوده!‬
‫با دیدن نگاه گیجم ابرویی باال انداخت‪.‬‬
‫‪-‬نگو که منظورت دراگونه؟ اون یک سال پیش مرد‪ .‬االن جی کی‬
‫رییسه‪.‬‬
‫از این اطالعات یهویی عصبی شدم‪ .‬جی کی یعنی جانگ کوک؟‬
‫‪-‬یعنی چی؟‬
‫دختر بدون اینکه بهم جواب بده با شیشه شیر بطرف طبقه باال‬
‫دوید‪.‬سرم رو گرفتم و روی کاناپه رو به روی آشپز خونه نشستم‪.‬‬
‫حدس میزدم همه چی تغییر کرده باشه ولی نه در این حد!‬
‫نمیتونستم تصور کنم جانگ کوک تو این یک سال چه کارایی‬
‫کرده و چجوری به همچین موقعیتی رسیده‪ .‬ساموئل چی؟‬
‫خونه خیلی بزرگی نبود‪ .‬یه نشیمن طویل که تهش به یک در‬
‫میرسید‪ .‬پله های چوبی و ترک ترک از کنار آشپزخونه باال‬
‫‪118‬‬
‫میرفت‪ .‬یک تلویزیون کوچیک و مشخص بود" بی مصرف" ‪ ،‬رو‬
‫به روی آشپز خونه و دو کاناپه ی مشکی رنگ‪ ،‬روی زمین بود‪.‬‬
‫دقیقا معلوم نبود چند نفر اینجا دارن زندگی میکنن‪.‬‬
‫بعد از ده دقیقه که دختر دیگه ای با موهای قرمز از پله ها پایین‬
‫اومد از جا بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬تو دیگه کی هستی؟‬
‫بی توجه به سوالش سریع پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬جانگ کوک اینجا رییس شده؟ االن تهیونگ کدوم گوریه؟‬
‫با شنیدن صدای لرزونی از پشت دری که باز رها شده بود‪ ،‬خشکم‬
‫زد‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ از دست من فرار کرده‪.‬‬
‫آروم به طرفش برگشتم‪.‬با چشمای خیسش ترسیده از سر تا پام‬
‫رو وارسی میکرد‪ .‬تغییر کرده بود‪ .‬مرد تر شده بود‪ .‬صورتش طبق‬
‫معمول زخم نبود و موهاش بلند و حالت دار شده بود ‪.‬‬
‫چند قدم نزدیک تر رفتم‪ .‬چشماش دیگه اون چشمای گرد ‪،‬شرور‬
‫و بچه گونه نبود و میشه گفت خمار؟ پیراهن خاکستری رنگ‬
‫چهارخونه رو روی تیشرت مشکی پوشیده بود‪ .‬قدش حاال از من‬
‫بلند تر شده بود ‪.‬‬
‫‪119‬‬
‫خدایا مگه چند وقت گذشته؟!‬
‫‪-‬هیونگ؟‬
‫دلم با شنیدن هیونگ از زبونش گرم شد‪ .‬چشماش لحظه ای از‬
‫گردن و صورتم برداشته نمیشد‪ .‬میدونستم اون زخم های زشت‬
‫همیشه پررنگ تر از چشمام باقی میمونن ‪.‬‬
‫‪-‬خودمم‪ .‬شوگا هیونگ ‪.‬‬
‫وقتی حرکتی نکرد جلو تر رفتم و از خونه خارج شدم‪ .‬حاال تنها‬
‫ما دو نفر توی حیاط بودیم‪.‬‬
‫‪-‬منظورت ازینکه فرار کرده‪...‬‬
‫با حس دستاش که دور گردنم حلقه شد‪ ،‬خشکم زد ‪.‬صورتشو به‬
‫شونم فشار داد و محکم تر منو به خودش فشار داد ‪.‬‬
‫‪-‬تو واقعا زنده ای !‬
‫لبخند نصفه نیمه ای زدم ‪.‬‬
‫‪-‬وقتی تو راه بودم قسم خوردم هرکسی که این شوخی مزخرف‬
‫رو کرده بکُشم ولی تو واقعا زنده ای!‬
‫اینجور حرف زدن بهش نمیومد‪ .‬بهرحال با لبخند همونجور که تو‬
‫بغلش بودم به دور و ور نگاهی انداختم‪ .‬موقع ورودم اینقدر گیج‬
‫شده بودم که به هیچکدومشون نتونستم توجهی کنم‪.‬‬
‫‪120‬‬
‫حیاط با زمین خاکی و خیلی بزرگ‪ .‬ماشین مشکی و یک‬
‫دوچرخه کنار دیوار‪ ...‬ساختمون ویال کوچک تر از قبلی بود‪ .‬البته‬
‫بنظر جدیدتر میومد‪ .‬حالم از اون ساختمون قدیمی و پر از‬
‫شکنجه گاه بهم میخورد !‬
‫با حس لرزش کوتاهش نفس عمیقی کشیدم و از خودم جداش‬
‫کردم ‪.‬چرا اینقدر تنها بنظر میرسید؟‬
‫‪-‬تهیونگ کجاست جانگ کوک؟‬
‫پوزخندش تو ذوقم زد‪.‬شاید فعال باید بحث رو عوض میکردم‪.‬بعد‬
‫از چند ثانیه سکوت زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬آخرشم رسیدی به دلتا؟ اون دختره میگفت تو رییس شدی!‬
‫هنوزم شوکه نگاهم میکرد‪ .‬کالفه گفتم‪:‬‬
‫‪-‬آره من زندم! اونروز منو بردن بیمارستان و سه ماه تو کما بودم‬
‫بعدشم رفتم سئول‪.‬‬
‫چند ثانیه بهش فرصت حالجی دادم‪.‬در آخر زمزمه ی گیجش به‬
‫گوشم رسید ‪.‬‬
‫‪-‬سئول؟ چرا نیومدی پیشم؟ چرا سئول ؟‬
‫لب کج کردم‪.‬‬

‫‪121‬‬
‫‪-‬خسته شده بودم جانگ کوک‪ .‬باید با یه چیزایی کنار میومدم ‪.‬با‬
‫یکی از‪...‬‬
‫دست لرزونش رو روی صورتش گذاشت و عقب عقب رفت‪ .‬به‬
‫زمین زل زد‪.‬لبامو داخل دهنم فرو بردم ‪.‬داشت یکاری میکرد‬
‫عذاب وجدان بگیرم ‪.‬‬
‫‪-‬دیگه نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم‪ .‬لطفا درکم کن‪.‬‬
‫با صدای خندش ساکتم کرد‪.‬‬
‫‪-‬آره خب‪...‬فقط شما خودخواه ها خسته میشین! فقط شماها‬
‫حقشو دارین‪ .‬خسته که شدین میگین گور بابای هرکسی که‬
‫پشت سرم داره گریه میکنه یا منتظرمه‪...‬‬
‫بهت زده به اشکی که ازچشماش ریخت خیره شدم ‪.‬عصبی ادامه‬
‫داد‪:‬‬
‫‪-‬چرا فقط من باید درکتون کنم؟چرا فقط من باید شاهد رفتنتون‬
‫باشم‪...‬همیشه منم که باید تالش کنم فراموش کنم‪.‬‬
‫با دستای لرزونش موهاش رو چنگ زد و کنار ماشین روی زمین‬
‫نشست‪ .‬لحظه ای از خودم خجالت کشیدم‪ .‬چجور هیونگی بودم!؟‬
‫تازه متوجه تتو های روی دستش شدم ‪.‬‬

‫‪122‬‬
‫‪-‬تهیونگ هم خسته شد‪ .‬گورشو گم کرد و رفت‪ .‬رفت تو باغ‪،‬‬
‫سیب بچینه! باورت میشه هیونگ!؟ تنها کسی که حق خسته‬
‫شدن نداشت من بودم‪ ...‬همه ی این یک سال فراری بودم‪ .‬همش‬
‫دنبال پول و جای خواب میدویدم! همه ی این یک سال‪ ،‬تنهایی‬
‫برای همتون عزاداری میکردم‪ .‬مگه من چند سالمه‪...‬؟‬
‫یه قدم جلوتر رفتم ولی با عصبانیت بیشتر توی خودش مچاله‬
‫شد‪.‬‬
‫‪-‬اون خودش منو به اون محله ی آشغالدونی کشید‪ ...‬خودش‬
‫دستش رو گذاشت رو گردنم تا نمیرم! اون منو مجبور کرد زندگی‬
‫کنم ‪...‬‬
‫با کف دست اشکاشو پس زد ‪.‬‬
‫‪-‬تو و جیمین برای من در فاصله خوندن چند کلمه مردین و چند‬
‫دقیقه بعدش تهیونگ تیر خورد و من یک هفته تمام نخوابیدم‪ .‬تو‬
‫بیمارستان از دست پلیس ها فرار میکردم و بعدش هم که اون‬
‫حرومزاده بدون ذره ای انصاف فرار کرد‪ ...‬من باید چیکار‬
‫میکردم؟‬
‫کالفه ساعد هاش رو روی صورتش کشید تا خیسی اشکاش رو‬
‫پاک کنه‪ .‬هیچ کلمه ای برای این موقعیت نداشتم‪.‬‬
‫‪123‬‬
‫با خروج همون دختر مو قرمز سریع از جا بلند شد و پشتش رو‬
‫بهمون کرد ‪.‬‬
‫دختر با تعجب به من و اون خیره شد ‪.‬‬
‫‪-‬جی کی؟ چی شده؟‬
‫جانگ کوک بی توجه بهم وارد خونه شد و من رو با اون دختر‬
‫غریبه تنها گذاشت ‪.‬بعد از چند ثانیه سکوت پشت سرش وارد‬
‫خونه شدم‪.‬‬
‫*****‬
‫چند ساعتی روی کاناپه با بالشی که مونبیول‪ ،‬همون دختر مو‬
‫قرمز‪ ،‬بهم داده بود‪ ،‬خوابیدم تا خستگی سفر چند ساعته با‬
‫اتوبوس از تنم در بره‪ .‬واقعا توی این موقعیت میتونستم ازش یه‬
‫شغل بخوام؟ بیشعوری نبود؟ مشخص بود که جانگ کوک دیگه‬
‫دلش نمیخواد منو ببینه و ازم بیزار شده و البته کامال بهش حق‬
‫میدادم‪ .‬بیزار شدن از من بدجوری راحت شده بود!‬
‫دختری که در خونه رو باز کرده بود از پله های پر سر و صدا‬
‫پایین اومد ‪.‬‬
‫‪-‬انگاری قراره موندگار بشی !‬

‫‪124‬‬
‫خیلی بچه تر ازین بود که اینجوری باهام حرف بزنه‪ .‬موهای بلند‬
‫و قهوه ای رنگش رو باالی سرش بسته بود‪ .‬قد موسط و بدن‬
‫الغری داشت‪ .‬میخواستم ازش راجب صدای گریه بچه ای که‬
‫شنیده بودم بپرسم ولی دلم نمیخواست بیشتر از چیزی که‬
‫مجبورم حرف بزنم‪ .‬آدمای این خونه خیلی غریبه و دور بودن‪.‬‬
‫انگار رنگ دیگه ای داشتن‪...‬‬
‫صدای پسر جوونی که وارد خونه میشد هر دومون رو برگردوند‪.‬‬
‫‪-‬رییس کجاست؟‬
‫دختر با دست به اتاق ته سالن اشاره کرد و دوباره به طرف من‬
‫برگشت‪.‬‬
‫‪-‬من سوالرم‪.‬‬
‫سری تکون دادم و با کنجکاوی به اتاق ته سالن نگاهی انداختم‪.‬‬
‫‪-‬پس ساموئل‪...‬‬
‫ایندفعه با حوصله بیشتری مشغول توضیح شد‪.‬‬
‫‪-‬رییس جی کیه‪ .‬چهار پنج ماهی هست که جی کی رییس شده‪.‬‬
‫ساموئل تا همین امروز زندان بود‪ ...‬ولی وقتی اومد تا به قول‬
‫خودش دوباره وارد دلتا بشه جی کی با کتک پرتش کرد بیرون ‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫گیج سری تکون دادم و در سکوت منتظر شدم‪ .‬تنها کاری که‬
‫توش مهارت داشتم انتظار کشیدن بود‪...‬درک ایهمه تغییر سختم‬
‫بود‪ .‬چرا تهیونگ اینکارو کرده بود؟ درواقع حاال که بهش فکر‬
‫میکنم‪ ،‬من یکی‪،‬صالحیت پرسیدن همچین سوالی رو نداشتم‪.‬‬
‫جین چی؟ چرا همه گم و گور شده بودن؟‬
‫باید از همون اول میفهمیدم قرار نیست با رفتن من همه چی‬
‫سرجاش منتظر من بمونه‪ .‬ساختمون و شهر آره! اونا همیشه‬
‫منتظر میمونن ولی آدم ها؟ نچ! زندگی اونقدری وقت گیر هست‬
‫که به کسی اجازه وقت تلف کردن نده‪.‬‬

‫با ورود چند مرد که پسر جوونی رو درحالی که روی زمین‬


‫کشیده میشد و خودش رو به زور میخواست از اون مرد ها جدا‬
‫کنه ‪ ،‬جو سالن بهم ریخت‪ .‬از جا بلند شدم و به صحنه رو به روم‬
‫خیره شدم‪ .‬سوالر ترسیده‪ ،‬بطرفشون دوید‪.‬‬
‫‪-‬خدای من! سوبین چه مرگش شده؟‬
‫یکی از مرد ها بازوش رو ول کرد‪.‬‬

‫‪126‬‬
‫‪-‬درست نمیدونیم ولی انگار موقع بارگیری تریاک ‪"،‬دایموند "هم‬
‫اونجا بودن‪ .‬درگیر میشن و سوبین رو چیز خور میکنن و پول‬
‫هارو میبرن‪.‬‬
‫با خروج جی کی از اتاقش هر سه مرد غیر از اونی که غیر کنترل‬
‫شده بود‪ ،‬صاف سر جاشون ایستادن‪.‬‬
‫‪-‬رییس! کار اون پست فطرت های دایمونده! بهش یه قرص‬
‫خوروندن و پول هارو بردن‪.‬‬
‫جانگ کوک سریع نزدیک شد و رو زانو هاش نشست و چونه‬
‫سوبین رو باال گرفت‪ .‬با دیدن صورتش حالم بد شد‪ .‬پسر جوون‬
‫اونقدر لب هاش رو گاز گرفته بود که خون ازشون می چکید‪.‬‬
‫لرزش دست جانگ کوک توجهم رو جلب کرد‪ .‬بعد از چند ثانیه‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬این یه پیامه‪...‬نامجون گفته بود به دایموند محل ندم و به جلسه‬
‫ی مسخره ای که گفته بود نرم‪ .‬ولی انگار گند زدیم ‪...‬‬
‫سوالر ترسیده زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬باید به نامجون بگیم‪ .‬باید اون‪...‬‬
‫جانگ کوک با اخم بلند شد و با صدای بلند وسط حرفش پرید‪.‬‬

‫‪127‬‬
‫‪-‬سوبین رو ببرین باال و یکیتون پیشش بمونه که اتفاقی نیوفته‪.‬‬
‫باید بفهمیم چه کوفتی بوده!‬
‫سوالر دوباره خودش رو جلو انداخت‪.‬‬
‫‪-‬نامجون میدونه‪ .‬مطمئنم تا االن فرمولش رو هم به بچه های‬
‫دلتا‪...‬‬
‫جانگ کوک با اخم سوالر رو ساکت کرد‪.‬‬
‫‪-‬خودم ازش سر درمیارم‪.‬‬
‫همه چی برام مثل فیلمی بود که از وسطش شروع به دیدن کرده‬
‫بودم! هیچ ایده ای راجب این موضوع جدید نداشتم‪ .‬دایموند‬
‫دیگه کدوم خریه؟‬
‫با سرو صدایی که از طبقه باال اومد‪ ،‬نگاه همه ترسیده برگشت‪.‬‬
‫‪-‬وایسا! اینکارو نکن‪...‬کمک!‬
‫جانگ کوک ترسیده بطرف راه پله دوید و به طبقه باال رفت ولی‬
‫با صدای شلیک گلوله همگی خشکمون زد‪.‬‬
‫صدای گریه یک بچه سکوت بعد از شلیک رو شکست‪ .‬جانگ‬
‫کوک رو نمیدیدم‪ .‬درحالی که قلبم داشت از ترس خودش رو به‬
‫در و دیوار میکوبید به سمت راه پله قدم برداشتم و صداش‬

‫‪128‬‬
‫کردم‪ .‬نا خودآگاه زیر لب به خدا التماس میکردم که دیگه کسی‬
‫رو ازم نگیره ولی با دیدن جنازه ای که روی پله ها افتاد یخ زدم‪.‬‬
‫همون پسر جوون با صورت کامال خونی بود‪ .‬گلوله پیشونیش رو‬
‫شکافته بود و خون نمیذاشت صورتش دیده بشه‪ .‬بدنم به لرزه‬
‫افتاده بود ‪.‬‬
‫‪-‬من‪...‬من نکردم‪...‬تفنگ رو ازم گرفت‪...‬‬
‫مگه قبل اینکه سوار اون ماشین لعنتی بشم‬
‫نمیدونستم؟‪...‬نمیدونستم که قراره به این دنیای کثیف برگردم؟‬
‫هیچکس نمیتونست دلیل برگشتنم رو درک کنه‪...‬حتی خودم!‬
‫شاید واقعا این بارکد لعنتی قرار نبود تا ابد رهام کنه‪ .‬سوالر در‬
‫حالی که دستش رو جلوی چشماش گرفته بود از کنار جنازه رد‬
‫شد و بطرف طبقه باال دوید‪ .‬مرد های ناشناس همچنان بهت زده‬
‫به خونی که از روی پله ها به پایین میریخت خیره شده بودن ‪.‬‬
‫با شنیدن صدای افتادن جانگ کوک روی زمین همه از شوک در‬
‫اومدیم‪.‬‬
‫یک نفر تو وجودم‪ ،‬سرم داد کشید! خودت رو جمع و جور‬
‫کن‪ ...‬باید زودتر از اون جلد بچه سئولی در میومدم‪...‬من االن باید‬
‫مراقب این پسر باشم‪.‬‬
‫‪129‬‬
‫از کنار جنازه رد شدم و بطرفش رفتم‪ .‬آروم دستش رو دور گردنم‬
‫انداختم و بی توجه به نگاه های خالی و بعضا ترسیده اطرافیان‬
‫بطرف اتاقش کشیدمش‪ .‬وقتی وارد اون اتاق تاریک شدم‪،‬کاغذ‬
‫های نقاشی و دیوار های پوشیده از طراحی های سیاه و سفید‬
‫اولین چیزی بود که چشمم رو گرفت‪ .‬روی تخت یک نفره اتاق‬
‫خوابوندمش و کنارش نشستم‪.‬‬
‫سرفه های خشک و پشت سرهمش من رو میترسوند‪ .‬سنگین‬
‫نفس میکشید و صورتش قرمز شده بود‪ .‬دستم رو روی پیشونیش‬
‫گذاشتم‪ .‬تب نداشت ولی دستش هنوز میلرزید‪ .‬انگشتام رو از الی‬
‫انگشتاش رد کردم و محکم دستش رو نگه داشتم‪.‬‬
‫‪-‬آروم باش جانگ کوک‪...‬آروم باش‪ .‬تموم شد ‪.‬‬
‫بعد از چند دقیقه متقابال فشار کوتاهی به دستم آورد و نفس‬
‫هاش عمیق تر شدن‪ .‬فقط خدا میدونه این پسر تو این یه سال‬
‫چی کشیده‪ .‬من عرضه نداشتم از هیچکدوم از دوستام محافظت‬
‫کنم‪...‬هیونگ؟ خنده داره! هیچجوره لیاقت این لقب رو نداشتم‪.‬‬
‫با دیدن نقاشی چهره جیمین وسط کاغذ های روی زمین‬
‫تلخندی زدم و برش داشتم‪.‬‬
‫صداش توی سرم پیچید‪:‬‬
‫‪130‬‬
‫‪-‬اون تو نقاشی محشره! معلم هنر عاشقش بود‪...‬میگفت هنرمند‬
‫ترین بچه ایه که تابحال دیده‪.‬‬
‫اگه االن اینجا بود سرش رو توی نقاشی فرو میبرد و غر میزد‪:‬‬
‫‪-‬نه‪...‬لبام رو خیلی بزرگ کشیده!‬
‫دستم رو روی نقاشی کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬ولی چشماش مثل خودته‪.‬‬
‫اون هم احتماال میخندید و سر تکون میداد‪ .‬عصبی لب زدم‪:‬‬
‫‪-‬توئه لعنتی تنها چیزی هستی که نمیذاره سیگار رو ترک کنم‪.‬‬
‫اگه بود ‪ ،‬با لبخند بزرگش نزدیکم میشد وکنارم می نشست‪.‬‬
‫سرش رو روی زانو هاش میذاشت و در حالی که بهم خیره بود‪،‬‬
‫زمزمه میکرد‪:‬‬
‫‪-‬ولی من که سیگار دوست نداشتم‪.‬‬
‫چندین ثانیه در سکوت به صورت محوش خیره شدم‪ .‬صدام رو‬
‫صاف کردم و چیزی که احتماال هیچوقت توی دنیای واقعی به‬
‫زبون نمی آوردم رو توی ذهنم مرور کردم ‪.‬‬
‫‪-‬سوختنش دلمو آروم میکنه‪ ...‬دلی که خودت با رفتنت‬
‫سوزوندی‪.‬‬

‫‪131‬‬
‫اگه بود‪ ،‬قطره اشکم که ناخواسته رها شده بود رو با سر انگشتاش‬
‫پاک میکرد و با خنده میگفت‪:‬‬
‫‪-‬ولی خودم از نقاشیم خوشگل ترم‪.‬‬
‫منم تند تند سر تکون میدادم‪.‬‬
‫‪-‬آره تو خوشگل تری‪ .‬خیلی خیلی خوشگلتر‪...‬‬
‫اگه بود‪ ،‬به زبونش میاوردم‪ .‬قسم میخورم!‪...‬هرچند دیگه خیلی‬
‫دیره‪.‬‬

‫‪-‬تو کاری نکردی که بخوای بابتش شرمنده باشی‪.‬‬


‫‪+‬من هیچکاری نکردم‪...‬و برای همین شرمندم‪.‬‬
‫‪-The patriot‬‬

‫‪132‬‬
‫"سوالر"‬

‫‪-‬دسامبر ‪( -2020‬یازده ماه بعد از زمان حال)‬

‫دمپایی هام رو طبق عادت در آوردم و روی نیمکت روبه روی‬


‫درخت های محوطه تیمارستان چهارزانو زدم‪.‬‬
‫هوای خوب رو با ریتم خاصی وارد ریه هام میکردم و دوباره‬
‫بازدم‪...‬‬
‫با حس افتادن سایه روی صورتم چشمام رو باز کردم‪ .‬خشکم زد‪.‬‬
‫همون چشم ها و همون مدل مو‪ ...‬مرد قد بلند لبخند مهربونی زد‬
‫و دستش رو جلو آورد‪ .‬ناخودآگاه اسمش از الی لب هام خارج‬
‫شد‪.‬‬
‫‪-‬کوین‪...‬‬
‫مرد که دید جوابی به دست دراز شدش ندادم‪ ،‬رو به روم زانو زد‪.‬‬
‫‪-‬من دکتر جدیدتم‪ .‬میخوای یکم با هم گپ بزنیم؟‬
‫صورتم رو با آستین های آویزونم‪ ،‬از عرق سرد خشک کردم و تند‬
‫تند سر تکون دادم‪.‬‬

‫‪133‬‬
‫‪-‬خب‪...‬میدونم اسمت سوالره! منم دوهیونم‪.‬‬
‫ایندفعه دستش رو که بطرفم دراز کرده بود رو فشردم‪.‬‬
‫‪-‬چند سالته؟‬
‫محو اون چشم ها شده بودم‪ ...‬چجوری اینقدر شبیه کوین بود؟‬
‫همون چشمای سبز و ابرو های مشکی ‪.‬‬
‫‪-‬فقط‪ ...‬فقط هیجده سالمه‪.‬‬
‫قلبم بحال خودم مچاله شد‪ .‬همه ی این چیزا تو هیجده سال‬
‫اتفاق افتاده بود‪.‬‬
‫‪-‬پس هنوز بچه ای! دوست داری از اینجا بری؟‬
‫بچه؟ بغضم رو قورت دادم‪ .‬باالخره نگاهم رو ازش گرفتم و به‬
‫دستام خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬تا چند روز پیش آره‪ ...‬ولی بعد که بهش فکر کردم فهمیدم نه‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟اینجارو دوست داری؟‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬آدمای اون بیرون دیگه من رو دوست ندارن‪ .‬دیگه کسی طرفم‬
‫نیست‪.‬زندگی برای من به ته خط رسید‪ ...‬فقط تو هیجده سال‪.‬‬
‫لبامو تو دهنم فرو بردم‪ .‬انگار که باالخره یه گوش مفت پیدا کرده‬
‫بودم‪..‬‬
‫‪134‬‬
‫‪-‬نامجون میخواست کمکم کنه‪ ...‬همیشه میگفت مهم نیست‪.‬‬
‫وقتی گریه میکردم‪ ،‬بغلم میکرد‪ .‬حتی خیلی وقت ها بجای من از‬
‫ناری مراقبت میکرد‪ ...‬میگفت همه چیز تموم میشه‪ ...‬ولی حاال‬
‫حتی اون هم ازم متنفره‪ .‬اون عاشقش بود و من کشتمش‪.‬‬
‫میدونی؟ حتی عذاب وجدان هم ندارم‪ .‬اون االن جای بهتریه‪.‬‬
‫دکتر که گیج شده بود تصمیم گرفت سوال بیشتری نپرسه و کنار‬
‫من به درخت خیره شد‪ .‬برگشتم و به نیمرخش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬من لیاقت همون چیزای کوچیکی هم که بهش رسیدم رو‬
‫نداشتم‪ .‬یه دختر ناز و خوشگل که دستای سفیدش اینقدر‬
‫کوچیک بود که فقط میتونست انگشت کوچیکم رو محکم بگیره‪...‬‬
‫یه مرد قوی ! حتی نامجون هم فهمید‪ .‬فهمید که بی لیاقتم و دنیا‬
‫طبق معمول خیلی راحت همه چیزی که با جون کندن بدست‬
‫آورده بودم رو ازم پس گرفت ‪.‬‬
‫چشمای متاسفش رو بهم دوخت‪.‬‬
‫از جا بلند شدم‪ .‬احتماال تختم از همه جا بهتر بود‪ .‬حداقل دهنم‬
‫رو میبستم و این خاطرات مزخرف رو یادآوری نمیکردم ‪.‬‬

‫‪135‬‬
‫نامجون یکبار هم به مالقاتم نیومد‪ ...‬اون هم ترکم کرده بود مثل‬
‫بقیه‪ .‬امروز هم از اون روزایی شد که دیگه برام فرقی نمیکرد‬
‫فردایی بیاد یا نه‪.‬‬
‫من یک آدم تنها بودم‪ .‬یک آدم کامال بی ارزش و بی لیاقت‪...‬‬
‫یکدفعه دستم از پشت کشیده شد‪.‬با چشمای مصممش بهم خیره‬
‫شد‪.‬‬
‫‪-‬میخوام داستانت رو بشنوم‪ .‬از همون اولش!‬
‫لبخندی زدم و به دستش نگاه کردم‪.‬‬
‫‪-‬باور کن که نمیخوای‪...‬‬

‫‪-‬ژانویه ‪( -2020‬زمان حال)‬

‫با ورود کوین به حیاط ویال دستپاچه شدم‪ .‬بین فرار کردن‪ ،‬حبس‬
‫کردن خودم تو اتاق و دویدن تو بغلش بدجور گیر کرده بودم!‬
‫یک سال از آخرین دیدارمون میگذشت‪.‬‬
‫کوین بی توجه به سوبین و مونبیول نزدیکم شد‪.‬‬
‫‪-‬حالت خوبه؟‬

‫‪136‬‬
‫آب دهنم رو به زور قورت دادم و به صورت زخمیش خیره شدم‪.‬‬
‫تو زندان هم دعوا میکردن؟ چرا مثل احمق ها داشتم این‬
‫شخصیت مظلومم رو بهش نشون میدادم؟ ازش میترسیدم ‪.‬‬
‫‪-‬آره خوبم‪.‬‬
‫با شنیدن صدای گریه بچه از داخل ویال به خودم لرزیدم‪ .‬ترس از‬
‫کاری که کرده بودم بدنمو فلج کرد‪ .‬باید چیکار میکردم؟ مونبیول‬
‫صدام کرد و به داخل خونه اشاره کرد‪.‬‬
‫کوین گیج بهمون خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬صدای بچست؟‬
‫با ورود جی کی همه ساکت شدیم‪.‬‬
‫بعد از چند دقیقه که سوار ماشینش شد و از خونه خارج شد‪،‬‬
‫نفس سنگینم رو بیرون دادم‪.‬‬
‫دیگه بدنم کشش یه تنش دیگه نداشت‪.‬‬
‫سوبین به موبایلش نگاهی انداخت و اعالم کرد که باید بره تریاک‬
‫ها رو تحویل بگیره‪ .‬بی حرف از کنارش رد شدم و وارد خونه ی‬
‫تاریک شدم‪ .‬تازه صبح شده بود ولی طبقه همکف هیچ نورگیری‬
‫نداشت‪ .‬چراغ هارو روشن کردم و بطرف راه پله راه افتادم‪.‬‬
‫بزرگترین اتاق طبقه دوم مال من بود‪ .‬در واقع مال من و ناری!‬
‫‪137‬‬
‫دختر پنج ماهه‪ ،‬داخل گهواره تقال میکرد و از گریه زیاد قرمز‬
‫شده بود‪ .‬بعد از پیچوندن کلید توی قفل در‪ ،‬سریع بغلش کردم و‬
‫دور اتاق چرخوندمش‪.‬‬
‫تق تقی به در خورد‪ .‬بدون اینکه بطرف در بچرخم ‪،‬روی تختم‬
‫نشستم و ناری که حاال توی خواب و بیداری بود رو به خودم فشار‬
‫دادم‪.‬‬
‫‪-‬منم‪ .‬در رو باز کن!‬
‫کوین بود‪ .‬سریع جواب دادم‪:‬‬
‫‪-‬نمیخوام در رو باز کنم‪.‬‬
‫‪-‬گفتم این در کوفتی رو باز کن! تو‪ ...‬تو حتی نمیتونی تصور کنی‬
‫این یکسال بخاطر تصمیم احمقانه تو‪ ،‬تو اون زندان کوفتی چی‬
‫کشیدم ‪.‬‬
‫نه! نه بهش اجازه نمیدادم این دفعه هم من رو مقصر کنه‪ .‬ناری‬
‫غرق خواب شده بود ‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه زمزمه کمرنگش به گوشم رسید ‪.‬‬
‫‪-‬دلم برات تنگ شده بود ‪.‬‬
‫بغض تو گلوم دردناک شده بود‪ .‬اون حق نداشت بعد از اون‬
‫اتفاقات اینجوری حرف بزنه‪ .‬اون قابل اعتماد نبود! تابحال چندین‬
‫‪138‬‬
‫بار بهم ثابت شده بود‪ .‬میخواستم بگم منم همینطور‪ ،‬ولی این‬
‫تردید هایی که همه جا مثل پونز های تیز ریخته بود جلوم رو‬
‫میگرفت‪.‬‬
‫من دیگه بهش اعتماد نداشتم‪ .‬من فقط از بین اینهمه آدم آشغال‬
‫عاشق این یکی شده بودم ولی مادر شدن فیلتر های ذهنیم رو‬
‫برای شناخت آدم ها تغییر داده بود‪ .‬نمیتونستم بذارم خطری‬
‫ناری رو تهدید کنه‪.‬‬
‫‪-‬فقط دهنتو باز کن و بهم بگو اون بچه ی تو نیست!‬
‫پوزخند زدم‪ .‬اون هنوزم همون کوین بود ‪.‬‬
‫‪-‬بچه منه! فقط من‪.‬‬
‫صدای لگدش به زمین رو شنیدم‪.‬‬
‫‪-‬چجوری جرئت کردی؟ به چه حقی‪..‬‬
‫من که میدونستم قراره این رو بشنوم پس چرا اینقدر شنیدنش‬
‫درد داشت؟ اشکای مسخره موهای مشکی ناری رو خیس کرده‬
‫بود‪ .‬سعی کردم بغض تو صدام رو مخفی کنم‪.‬‬
‫‪-‬به‪ ...‬به تو ربطی نداره‪.‬‬
‫کالفه صداش رو باال برد‪.‬‬

‫‪139‬‬
‫‪-‬من و تو هنوز اول کار بودیم‪ .‬وسط این جهنم چجوری تونستی‬
‫یکی دیگه رو هم مجبور به زندگی کنی؟ چقدر میتونی از‬
‫خودراضی باشی؟ اینقدر احمقی که نمیدونستی فقط باید سقطش‬
‫میکردی؟‬
‫صورتم رو تو گردن ناری که حاال غرق خواب بود‪ ،‬فرو بردم‪.‬‬
‫چرا همه اینقدر ازم انتظار داشتن‪ ...‬من فقط هفده سالم بود‪ .‬با‬
‫مشتی که به در زد‪ ،‬ترسیده ناری رو محکم تر به خودم فشار‬
‫دادم‪.‬‬
‫با صدای قدم هاش فهمیدم که رفته‪ .‬همونطور که دختر رو به‬
‫سینم چسبونده بودم روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی بالش‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫یه وقتایی نیاز بود اولویت هام رو یادآوری کنم‪.‬‬
‫ناری االن همون عروسکیه که هیچوقت نداشتم‪ ...‬یه عروسک که‬
‫باید ازش مراقبت میکردم‪.‬‬
‫چرا تموم این یک سال منتظر کوین بودم؟انتظار داشتم بهم بگه‬
‫ممنون از پس همه چیز تنهایی براومدی؟ دوباره بهم بگه دوستم‬
‫داره؟‬

‫‪140‬‬
‫اون عوضی همه چیز رو قبل رفتنش خراب کرده بود و حاال ادای‬
‫مرد های با مسئولیت رو در می آورد؟‬
‫اولین بار که دیدمش رو خوب یادمه‪.‬‬
‫تو اتاق رییس نشسته بودم و سعی میکردم گره موهام رو جلوی‬
‫آینش باز کنم‪ .‬توی آینه میدیدمش‪ .‬پشتم به در تکیه داده و بهم‬
‫خیره شده بود‪ .‬تموم مدت! فکر میکرد من نمی بینمش‪.‬‬
‫پوزخندی زدم و کارم رو طول دادم‪.‬‬
‫‪-‬تا کی میخوام بهم خیره شی؟‬
‫سریع از جا تکون خورد و تکیه اش رو از چارچوب در گرفت‪.‬‬
‫بطرفش برگشتم و مشغول دوباره بستن موهام شدم‪.‬‬
‫‪-‬چرا مثل مونبیول موهات رو نمیبافی؟‬
‫وقتی نگاه پرسشگرم رو دید نگاهش رو به زمین دوخت‪ .‬زیر لب‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬بهرحال موهای بازت بهتره ‪.‬‬
‫اونجا نتونستم جلوی لبخند بچه گانم رو بگیرم‪ .‬این دیگه دیالوگ‬
‫یک سریال تلویزیونی نبود‪ ...‬واقعیت رو به روی من بود‪ .‬منی که‬
‫تا اونموقع همه جور باهام رفتار شده بود و همه مدل حرفی‬

‫‪141‬‬
‫شنیده بودم‪ .‬منی که عقده ی این حرفای مسخره همیشه ‪ ،‬از‬
‫همون بدو تولد توی وجودم جا خوش کرده بود‪.‬‬
‫چشم های سبزش و قد بلندش توی شونزده سالگیم معیار زیبایی‬
‫شناسی من شده بود‪.‬‬
‫چه انتظاری ازم میرفت؟ اون اولین مردی بود که میگفت دوستم‬
‫داره‪ .‬بهم دروغ نمیگفت و تموم سعیش رو میکرد تا بهم احترام‬
‫بذاره‪.‬‬
‫ولی حاال حس میکنم نمیشناسمش‪ .‬حس میکنم تنها چیزی که‬
‫دارم دختر کوچیکیه که باید بزرگش میکردم‪ ...‬هرجور که شده!‬
‫وقتی مجبور شدم برای آماده کردن شیر خشک به طبقه پایین‬
‫برم‪ ،‬ناری رو توی گهوارش گذاشتم و بطرف پله ها قدم برداشتم‪.‬‬
‫کوین که روی کاناپه نشسته بود بهم چشم غره رفت و از جا بلند‬
‫شد‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم‪ .‬شیشه شیر ناری رو پشتم گرفتم و سر جام‬
‫ایستادم‪ .‬مونبیول که تازه از در خونه وارد شده بود با تعجب‬
‫بهمون خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬سوالر واقعا حوصله ی این بچه بازی های مزخرفت رو ندارم!‬

‫‪142‬‬
‫با اخم وارد آشپزخونه شدم‪ .‬تا وقتی مونبیول بود نمیتونست‬
‫کاری بکنه‪...‬‬
‫کتری برقی رو روشن کردم و قوطی شیر خشک رو از تو کابینت‬
‫درآوردم‪.‬‬
‫‪-‬نگو که واقعا میخوای اون بچه رو نگه داری؟ خودت رو دیدی؟‬
‫کنارم اومد و مچم رو محکم کشید‪.‬‬
‫‪-‬تو هنوز هفده سالته و ببین! داری شیشه شیر درست و پوشک‬
‫عوض میکنی ‪.‬این زندگی ایه که میخوای؟‬
‫مونبیول از پشت صداش کرد‪:‬‬
‫‪ -‬صدات رو بیار پایین!‬
‫کوین بطرفش برگشت و داد کشید‪:‬‬
‫‪-‬آخه ببین چه گندی به زندگیمون زده! من احمق تو زندان برای‬
‫زندگی دو نفرمون برنامه ریختم و این دختر بیشعور نتونست از‬
‫شر یه بچه راحت بشه‪ .‬تو چرا هیچی بهش نگفتی؟اسمت رو‬
‫میذاری دوست؟‬
‫با دستای لرزون یه پیمانه شیر خشک رو توی شیشه ریختم‪.‬‬
‫دستم رو بطرف کتری بردم‪.‬‬

‫‪143‬‬
‫‪-‬فکر کردی میذارم راحت هر غلطی دلت خواست بکنی؟االن‬
‫دیگه برگشتم! تنها راهی که مونده اینه که بدمش به سایلنسر‪.‬‬
‫تنها فایده ای که میتونه داشته باشه همینه‪.‬‬
‫با شنیدن این حرف کتری از دستم افتاد و آب جوش پاهام رو‬
‫سوزوند‪.‬سایلنسر همون جهنمی بود که من و مونبیول توش بزرگ‬
‫شده بودیم‪ .‬باند فروش آدم‪...‬‬
‫هر دو بهت زده بهم خیره شدن‪.‬مونبیول سریع بطرفم دوید‪.‬‬
‫‪-‬مراقب باش‪ ...‬دستمو بگیر‪ .‬پاهات سوخت!‬
‫با نزدیک شدن کوین‪ ،‬دستم رو جلوم گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬فکرشم نکن که نزدیکم بشی!‬
‫کوین بی توجه خواست دستمو بگیره که جیغ زدم‪:‬‬
‫‪-‬گفتم بهم دست نزن!‬
‫با عصبانیت بهم نگاه کرد و همینطور که عقب میرفت گفت‪:‬‬
‫‪-‬بخاطر همین کاراست که میگم من و تو نمیتونیم یه بچه بزرگ‬
‫کنیم! تو هنوز خودت یه بچه ی احمقی‪ .‬فردا کاراش رو جفت و‬
‫جور میکنم‪ .‬وقتی بره تو گروه سایلنسر حداقل یه پولی هم‪...‬‬

‫‪144‬‬
‫قبل از اینکه بتونه از در آشپزخونه بیرون بره بی توجه به پاهای‬
‫بی حسم چاقوی بزرگ کنار سینک رو برداشتم و بطرفش دویدم‪.‬‬
‫وقتی چاقو رو زیرگردنش دید‪ ،‬بهت زده سرجاش ایستاد‪.‬‬
‫‪-‬حق نداری هیچ غلطی بکنی! تو هیچ ربطی به ناری نداری‪.‬‬
‫چند ثانیه طول کشید تا بتونه حرف بزنه ‪.‬‬
‫‪-‬چه بالیی سرت اومده! یعنی چی که هیچ ربطی‪...‬‬
‫توی چشماش خیره شدم و با محکم ترین حالتی که میتونستم‬
‫کلمات رو ادا کردم‪.‬‬
‫‪-‬ناری دختر تو نیست! به اون بچه کاری نداشته باش و گورتو از‬
‫زندگیم گم کن‪.‬همون طور که یک سال پیش ولم کردی‪.‬‬
‫جو متشنج سالن حالم رو بهم میزد‪ .‬بی توجه به نگاه لرزون کوین‬
‫و غرغر مونبیول که برای پاهام نگران بود‪ ،‬دمپایی پوشیدم و‬
‫قابلمه کوچیکی رو از آب پر کردم تا باالخره شیشه شیر رو‬
‫درست کنم‪ .‬دوباره سایه اون مرد روی سرم افتاد‪.‬‬
‫‪-‬یعنی چی که بچه من نیست؟ تو این یک سال چه غلطی‬
‫کردی؟ تو واقعا سوالری؟‬

‫‪145‬‬
‫نگاهم رو کالفه به سقف دوختم‪ .‬در سکوت به آب التماس‬
‫میکردم که جوش بیاد‪ .‬عصبانی پاش رو روی زمین کوبید و از‬
‫آشپزخونه خارج شد‪.‬‬
‫بعد از چند دقیقه در سکوت شیشه شیر رو درست کردم ولی‬
‫درست قبل ازینکه به سمت طبقه باال قدم بردارم صدای کوبیده‬
‫شدن در حیاط‪ ،‬فضای خونه رو پر کرد‪.‬‬
‫همینطور که شیشه رو تکون میدادم بطرف در رفتم‪.‬‬
‫مرد بیست و شش هفت ساله با پالتوی بلند و کهنه جلوم ایستاده‬
‫بود‪ .‬زخمای عجیبی که گردن و پایین صورتش رو در بر گرفته‬
‫بود توجهم رو جلب کرد‪ .‬زخم نبودن‪ ...‬یجور لکه ی سوختگی؟‬
‫وقتی بعد از تماس با جانگ کوک به خونه راهش دادم کنجکاوی‬
‫بیش از حدش محسوس بود‪ .‬احتماال ناری تا االن بیدار شده بود و‬
‫دنبال شیر میگشت‪ .‬سالن خالی شده بود‪ .‬صدای مونبیول که توی‬
‫یکی از اتاق ها با کوین بحث میکرد رو میشنیدم‪.‬‬
‫نگران به طبقه باال سرک کشیدم‪ .‬صدای گریه نمیومد‪ .‬همونطور‬
‫که شیشه شیر رو تکون میدادم ‪،‬مردد از مرد غریبه دور شدم و‬
‫بطرف راه پله رفتم‪ .‬پاهام تازه به سوزش و درد افتاده بود‪ .‬بعد از‬
‫اینکه شیشه شیر کوچیک رو که تازه میتونست با انگشت هاش‬
‫‪146‬‬
‫نگهش داره رو تو دهنش کردم ‪،‬خودم رو به تختم رسوندم و‬
‫نشستم روش تا پاهام رو تکون بدم‪ .‬شاید با برخورد هوا‬
‫سوزششون کم بشه‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه آروم خودم رو بطرف گهواره کشیدم و به میله‬
‫هاش تکیه دادم ‪ .‬به ناری که در بیخیالی مطلق شیر میخورد‬
‫خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬تو ارزشش رو داری؟ بعدا وقتی بزرگ شدی نمیزنی تو دهنم که‬
‫چرا من رو بدنیا آوردی؟‬
‫لبخند قشنگی به حرفام زد‪.‬‬
‫‪-‬بخاطر تو بیخیال خودم بشم؟ این همون کاریه که مادر ها باید‬
‫انجام بدن؟ من از کجا بدونم؟ من که تو عمرم یه مادر درست‬
‫درمون ندیدم‪ ...‬اینجا همه به فکر خودشونن‪ .‬تو هم فقط به فکر‬
‫خودت باش!‬
‫با چشمای درشتش بهم خیره شده بود و تمرکز کرده بود و زیر‬
‫لب صدا های با مزه ای در می آورد‪ .‬خندم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬نمیذارم کسی بهت چیزی بگه‪ ...‬نمیذارم جایی بری! تو مال‬
‫خودمی‪ ...‬عروسک خودم‪...‬‬

‫‪147‬‬
‫بعد از یک ربع سر و صدای طبقه پایین بلند شد‪.‬احتماال جی کی‬
‫برگشته بود‪ .‬خسته بودم‪ .‬بلند شدم و شیشه شیری که تموم شده‬
‫بود رو از بین دستای کوچیکش درآوردم و روی دراور گذاشتم‪ .‬با‬
‫ورود مونبیول لبام رو تو دهنم فرو بردم و بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬برات خمیر دندون آوردم‪.‬‬
‫گیج پلک زدم‪ .‬خمیر دندون به چه کارم میومد‪ .‬بدون اینکه‬
‫توضیحی بده روی زمین زانو زد و کف پام رو توی دستش گرفت‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم واقعا همه چیز اون روزا رو فراموش کردی! یادت رفته‬
‫نه؟ خاله بعد از اینکه پسرا رو مجبور میکردن روی آتش راه برن‬
‫به پاهاشون خمیر دندون میزد که تاول نزنه‪.‬‬
‫چشمام رو بستم‪ .‬یادآوری اون خاطرات لعنتی آخرین چیزی بود‬
‫که میخواستم‪.‬‬
‫‪-‬کوین کجاست؟‬
‫آروم و با احتیاط خمیر دندون رو به انگشتام میمالید‪.‬‬
‫‪-‬بهش اتاقک درب و داغون تو حیاط رو با یه بالش و پتو دادم‪.‬‬
‫بی حرف سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬من فکر نمیکنم تو کار اشتباهی کرده باشی سوالر‪.‬‬
‫به صورت غرق خواب ناری خیره شدم‪.‬‬
‫‪148‬‬
‫‪-‬منم همینطور‪.‬‬
‫*****‬
‫دیگه از دیدن جنازه نمیترسیدم‪ ...‬حتی اگه جنازه ی یک دوست‬
‫بود‪ .‬حتی اگه یک گلوله جمجمش رو سوراخ کرده بود‪ .‬اگه‬
‫خودش خودش رو کشته باشه‪ ...‬زندگی از بچگی عادتم داده بود‪.‬‬
‫من و مونبیول و تموم بچه های اون خونه ی نفرین شده باید‬
‫جنازه دوستامون رو هر چند هفته میدیدیم و بدون اینکه‬
‫باهاشون خداحافظی کنیم از کنارشون رد میشدیم‪.‬‬
‫پس بدون اینکه کاری به کار بدن بی روح سوبین روی پله ها‬
‫داشته باشم بطرف اتاقم دویدم و ناری رو بغل کردم‪ .‬از صدای‬
‫شلیک تفنگ بدجور ترسیده بود و از ته دل گریه میکرد‪ .‬بعد از‬
‫دیدن کوین که با نگرانی نزدیکم میشد‪ ،‬سریع در رو بستم‪.‬‬
‫‪-‬واقعا نمیخوام االن باهات حرف بزنم‪ .‬خواهش میکنم برو!‬
‫و بعد ناری رو روی تخت خودم گذاشتم و تموم سعیم رو کردم‬
‫که ساکت بشه‪ .‬اونقدری ساکت که بتونم با سردرد لعنتیم کنار‬
‫بیام‪.‬‬
‫یک سال پیش رییس بهم شیشه میداد‪...‬وقتی پا و دستام بوسیله‬
‫ی میله ی توی کالب کبود میشد و به سوزش میوفتاد شیشه‬
‫‪149‬‬
‫همون چیزی بود که آرومم میکرد‪ .‬ارزون بود و منم عاشقش‬
‫بودم‪ .‬ولی یادمه وقتی فهمیدم حاملم و باز هم دنبال مواد رفتم‪،‬‬
‫محکم ترین سیلی زندگیم رو از خاله خوردم‪.‬‬
‫تهدیدم کرد و گفت اول باید سقطش کنم و بعد برگردم سراغ این‬
‫چیز ها‪ .‬درواقع در بدترین حالت نیاز هم حرفش منطقی بنظر‬
‫میرسید‪.‬‬
‫نه که آدم خیلی عاقلی باشم ولی تجربه دیدن بچه هایی که مرده‬
‫بدنیا میومدن یا نوزاد هایی که بخاطر مادرشون از همون بدو تولد‬
‫معتاد بودن و نیاز به مواد داشتن اونقدری ترسناک بود که به‬
‫خودم بیام و مواد رو یکبار برای همیشه بذارم کنار‪.‬‬
‫نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با افتادن نور توی صورتم‬
‫چشمام رو باز کردم‪ .‬صدای ترسیده مونبیول مجبورم کرد سریع‬
‫از جا بلند بشم ‪.‬‬
‫‪-‬جی کی حالش بد شده‪.‬‬
‫چشمهام که بدجوری میسوخت رو با دست مالیدم‪ .‬ناری همچنان‬
‫خواب بود ‪.‬‬

‫‪150‬‬
‫بلوزم رو از روی تخت برداشتم و پشت سر مونبیول بطرف طبقه‬
‫پایین راه افتادم‪ .‬شوگا کنار سالن ایستاده بود و در حالی که لبش‬
‫رو میخورد‪ ،‬دست به سینه به جی کی خیره شده بود ‪.‬‬
‫جی کی وسط سالن با چشمای بی حس و ناشناسی به دیوار‬
‫خیره شده بود‪ .‬همه وسایل و چند تا از نقاشی ها وسط سالن‬
‫روی زمین ریخته شده بودن‪ .‬ظرف ها و لیوانای شکسته عمق‬
‫مشکل رو بهم فهموند‪.‬‬
‫از روی پله هایی که هنوزم از خون سوبین قرمز بودن رد شدم‬
‫نزدیکش شدم‪ .‬شونش رو آروم لمس کردم ‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک منو نگاه کن‪.‬‬
‫صدام رو نمیشنید‪ .‬همچنان به دیوار سفید پشت تلویزیون خیره‬
‫بود‪ .‬با دیدن زخم روی ساعدش دستی به صورتم کشیدم و بطرف‬
‫آشپزخونه رفتم‪ .‬هر چند وقت یکبار از این رفتار های مسخره و‬
‫دیوونه وار انجام میداد‪ .‬مسلما بعد از مصرف همچین موادی‬
‫نمیتونست خیلی عاقالنه رفتار کنه و اینجا هم همون جایی بود‬
‫که کسی ازش انتظار همیشه عاقالنه رفتار کردن نداشت ‪.‬‬
‫‪-‬به نامجون زنگ بزنم؟‬
‫یکم یخ از تو فریزر برداشتم و داخل یک کیسه پالستیکی ریختم‪.‬‬
‫‪151‬‬
‫‪-‬الزم نیست مونبیول‪ .‬تا چند دقیقه دیگه خوب میشه ‪.‬‬
‫شوگا نزدیکش شده بود تا باهاش حرف بزنه‪ .‬جلو رفتم و کیسه‬
‫یخ رو روی ساعد زخمیش گذاشتم‪.‬‬
‫انگار که با این کارم یهو به خودش اومد‪ .‬کیسه یخ رو از دستم‬
‫چنگ زد و به دست ها و بازو هاش کشید‪ .‬بطرف شوگا که‬
‫مشخص بود ترسیده برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬فعال چیزی نمیفهمه‪ .‬اکثر وقت ها نیم ساعته حالش خوب‬
‫میشه ‪.‬‬
‫با صدای گریه ناری مونبیول اشاره کرد که میره پیشش و من و‬
‫شوگا بهمراه اون مجسمه تنها شدیم‪ .‬با دیدن چهره ای که در‬
‫حال کبود شدن بود به پشتش کوبیدم و عصبی زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬یادت میره نفس بکشی؟‬
‫چند بار سرفه کرد و کیسه های یخ رو بهم پس داد ‪.‬‬
‫‪-‬ام‪...‬‬
‫نگاهم رو به مرد نسبتا غریبه دادم‪ .‬انگار مردد بود تا حرفش رو‬
‫بزنه‪.‬‬
‫‪-‬قبال خودکشی کرده؟‬
‫گیج نگاهم رو به مسیری که با انگشت اشاره میکرد دادم‪.‬‬
‫‪152‬‬
‫‪-‬زخمای دستش رو میگی؟‬
‫پوزخندی زدم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم‬
‫‪-‬جانگ کوک ازینجور آدمایی نیست که قرص بخوره یا رگش رو‬
‫بزنه تا بعدا آدم ها بیان با ناراحتی جنازش رو ببرن‪...‬اگر بخواد‬
‫خودش رو بکشه احتماال تو رودخونه یا دریا غرق میشه‪ .‬مثل‬
‫دفعه قبل‪.‬‬
‫چشمای کنجکاوش ازم اطالعات بیشتری میخواست‪ .‬جی کی‬
‫پالستیک یخ رو دوباره از دستم کشید و از جا بلند شد ‪.‬بسته‬
‫سیگار نصفه ای که روی کابینت آشپزخونه بود رو برداشت و بی‬
‫سروصدا انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده از خونه خارج شد‪.‬‬
‫‪-‬یبار یادمه تقریبا خودش رو از روی سد به پایین پرت کرد‪.‬‬
‫بدون اینکه بهش نگاه کنم خودم رو روی کاناپه انداختم‪.‬‬
‫‪-‬تو نجاتش دادی؟‬
‫دوباره سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬اون فقط یه توله سگ ترسوئه! از روی نرده ها پایین اومد و زد‬
‫زیر گریه‪.‬‬
‫مرد که مشخص بود عالقه ای به صمیمی تر شدن باهام نداره‪،‬‬
‫خواست به اتاق خالی جی کی پناه ببره که زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪153‬‬
‫‪-‬اون زخمای دست‪...‬فقط یه توهمه!‬
‫موهام رو عقب زدم و بطرف در رفتم‪ .‬به یکم هوا نیاز داشتم‪ .‬بوی‬
‫خون تموم بدنم رو سست کرده بود‪.‬‬
‫‪-‬اگه حالش بدتر شد بندازش تو اتاق در رو قفل کن‪ .‬رسما گند‬
‫زده به خونه !‬
‫کتونی هایی که برام کوچیک شده بود رو پوشیدم و وارد حیاط‬
‫شدم‪ .‬جی کی کنار در خروجی ایستاده بود و بی توجه به توله‬
‫سگی که از شلوارش آویزون بود‪ ،‬سیگار میکشید و سرفه میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬ریه هات نابود شدن ‪.‬‬
‫دود رو تو صورتم بیرون داد ولی زمزمه ی غمگین و سردش اجازه‬
‫ی شکایت بهم نداد ‪.‬‬
‫‪-‬همه چی نابود شده‪ ...‬یه جفت ریه هم روش ‪.‬‬
‫انگشت اشارم رو به دندون گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬میخوای یگم حرف بزنیم؟‬
‫چشماش رو بهم دوخت ‪.‬‬
‫‪-‬چیزی هم تغییر میکنه؟‬

‫‪154‬‬
‫درواقع اطمینانی نداشتم فقط از حرف نزدن بیشتر از حرف زدن‬
‫بدم میومد‪ .‬بازوش رو گرفتم و در خونه رو بستم‪ .‬بطرف جاده‬
‫خاکی هلش دادم ‪.‬‬
‫‪-‬آره‪ ...‬با حرف زدن احساسات آدم ها تغییر میکنه ‪.‬‬
‫‪-‬ناری تنهاست ‪.‬‬
‫لبخند زدم‪ .‬وجود اون بچه داخل این خونه خیلی تفاوت بوجود‬
‫آورده بود‪ .‬از یه ساعتی به بعد سرو صدا خود به خود تموم میشد‪.‬‬
‫من و جانگکوک تنها کسایی بودیم که بطور دائم توی این ویال‬
‫زندگی میکردیم‪ .‬بقیه اکثرا تو جاهایی که اجاره کرده بودن ساکن‬
‫بودن‪ .‬هیچوقت همه چراغ ها خاموش نمیشد و شب هایی که‬
‫ناری تا صبح از دل درد گریه میکرد جی کی غرغر نمیکرد‪ .‬اون‬
‫بچه هم به وضوح به مسئولیت های جی کی اضافه شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬مونبیول رفت پیشش ‪.‬‬
‫سری تکون داد و با زانو های خم‪ ،‬قدمی به جلو برداشت ‪.‬‬
‫‪-‬شوگا خیلی مغرور و آرومه مگه نه؟‬
‫چیزی نگفت‪ .‬روی سیگارش تمرکز کرده بود ‪.‬‬
‫‪-‬این همونیه که میگفتی منتظرشی؟‬
‫گیج بهم نگاه کرد ‪.‬‬
‫‪155‬‬
‫‪-‬کی گفتم منتظر کسی ام؟‬
‫از تو جعبه سیگاری که از جیبش بیرون زده بود‪ ،‬یدونه برداشتم و‬
‫برای روز مبادا توی جیبم گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬وقتی مستی وقتی نشئه ای وقتی دیوونه میشی‪ ...‬بشینی بهش‬
‫فکر کنی خیلی از موقعیت ها میتونی چرت و پرت بگی ‪.‬‬
‫اخم کرد و بعد از چند ثانیه زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬منتظر کسی نیستم ‪.‬‬
‫قبل ازینکه چیزی بگم صدای کلماتی که انگار به خودش میگفت‬
‫رو شنیدم‪:‬‬
‫‪-‬ولی‪ ...‬احتماال اگه بود‪ ...‬همه چیز بهتر میشد ‪.‬‬
‫وقتی به چراغ چشمک زن سوپر مارکت کوچیک و تنها وسط‬
‫جاده رسیدیم اشاره کردم واردش بشه ‪.‬‬
‫‪-‬سوجو میخوام‪.‬‬
‫نفسش رو با حرص بیرون داد و وارد سوپر مارکت شد‪.‬‬
‫هیچ پولی نداشتم‪ .‬زندگیم همینجوری پیش میرفت‪ .‬محموله به‬
‫فروش میرفت و پول تو جیبی کمی نصیبم میشد‪ .‬قبال کار بهتری‬
‫داشتم و میتونستم پول زیادی برای خودم جمع کنم ولی چون‬
‫دیگه نمیخواستم بخاطر ناری وارد کار های نسبتا خطرناک بشم‪،‬‬
‫‪156‬‬
‫خودم رو به همین زندگی "بخور و نمیر" عادت داده بودم‪.‬‬
‫بجاش تو اون ویال زندگی میکردم و غذا میخوردم‪ .‬حتی گهواره‬
‫ناری رو هم جی کی خریده بود‪ .‬شیر خشک رو هم بعضی وقت‬
‫ها خودش یا نامجون میخریدن‪ .‬من حتی مارک شیر خشک یا‬
‫طعم خوب و بدش رو بلد نبودم‪.‬‬
‫یادم نمیاد حتی یکبار هم به اون پسر گفته باشم شیر خشک‬
‫تموم شده‪ ...‬در مقابل جانگ کوک من اون کسی بودم که چیزی‬
‫بلند نبود‪ .‬من اون آدم بی مسئولیت شده بودم‪.‬‬
‫اون پسری که اولش بنظرم خیلی بدبخت بنظر میومد حاال‬
‫زندگی من بدون وجودش غیر ممکن بود ‪.‬‬
‫پالستیک سوجو رو دستم داد ‪.‬‬
‫مچش رو گرفتم و بطرف ایستگاه اتوبوس متروکه کنار سوپر‬
‫مارکت کشوندم ‪.‬‬
‫در یکی از شیشه ها رو باز کردم و دستش دادم ‪.‬‬
‫‪-‬بخور و برام تعریف کن ‪.‬‬
‫شیشه خودم رو هم به لبم چسبوندم ‪.‬‬
‫‪-‬عاشقشی؟چرا ولت کرده؟‬
‫به بطری سوجو خیره موند ‪.‬‬
‫‪157‬‬
‫‪ -‬حالم از این چیزای مسخره بهم میخوره‪ .‬عشق؟ وسط این جهنم‬
‫این چرت و پرتا چیه؟‬
‫خندیدم و نصف شیشه رو باال رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬دیدی که عشق مسخرت چه بالیی سر زندگیت آورد‪ .‬هنوزم به‬
‫این کلمه چرند اعتقاد داری؟‬
‫گیج به لباش خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬چی داری میگی؟‬
‫‪-‬مگه برای اینکه کوین رو برگردونی ناری رو نگه نداشتی؟‬
‫بهت زده از جا بلند شدم ‪.‬‬
‫‪-‬فکر میکردم حداقل تو‪ ...‬خدایا !‬
‫موهام رو عصبی عقب زدم و انگشتم رو جلوش تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬من اگه برگشتن اون عوضی رو میخواستم االن نباید ناری ای‬
‫وجود میداشت! حق نداری ‪...‬‬
‫پوزخند روی صورتش بدجور عصبیم میکرد‪.‬بیخیال نصف شیشه‬
‫رو سر کشید و بی حرف از جا بلند شد و بطرف خونه راه افتاد‪.‬‬
‫بطرفش خیز برداشتم و شونش رو کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬وقتی از هیچی خبر نداری حق نداری منو قضاوت کنی !‬
‫خنده کوتاهی کرد ‪.‬‬
‫‪158‬‬
‫‪-‬خودتم میدونی حرفام درسته‪ ...‬فقط رو به رو شدن شدن با‬
‫حقیقتی که هی انکارش میکنی‪ ،‬باعث میشه اینجوری از‬
‫عصبانیت به لرزه بیوفتی‪.‬‬
‫یخ زدم‪ .‬مغزم خالی شده بود و حس میکردم یه چیزی این وسط‬
‫درست نیست‪ .‬دستمو پس زد‪ .‬بعد از چند ثانیه پشت سرش قدم‬
‫برداشتم ‪.‬‬
‫با دیدن مونبیول که ناری رو بغل کرده بود و درحال بازی کردن‬
‫با توله سگ توی حیاط بودن لبخندی زدم ‪.‬کار من اشتباه نبود‪.‬‬
‫ولی مونبیول لبخند نمیزد‪ .‬با تردید به من و جی کی نگاه‬
‫میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬رییس!‪ ...‬کوین رفت‪ .‬گفت نمیخواد تو دلتا بمونه ‪.‬‬
‫با دهن نیمه باز به لب های مونبیول خیره موندم‪ .‬بلوزم رو تو‬
‫مشت گرفتم و بعد از چند لحظه نگاهم رو به زمین دادم‪ .‬وقتی‬
‫جی کی بدون اینکه نگاهم کنه ناری رو از آغوش مونبیول گرفت‬
‫و وارد خونه شد‪ ،‬به اشکام اجازه جاری شدن دادم ‪.‬‬

‫‪159‬‬
‫خودت که کلماتو میشناسی‪،‬تو میشی فاحشه‪،‬‬
‫بچه هم میشه حرومزاده؛‬
‫ولی هیچ کلمه ای برای مردی که بر نمیگرده نیست!‬

‫‪Peaky Blinders -‬‬

‫‪160‬‬
‫"هوسوک"‬

‫‪-‬منو بغل کن!‬


‫سوجون چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد ساکت باشم‪ .‬استاد‬
‫رو به رومون درحال درس دادن بود و میز هامون از کتاب های دو‬
‫هزار صفحه ای بیولوژی بدن پر شده بود‪ ...‬لب هامو آویزون کردم‬
‫و چند کتاب روی هم گذاشتم و پشتشون مخفی شدم تا شاید‬
‫بتونم یکم از کم خوابیم رو جبران کنم‪.‬‬
‫بعد از گذشت بیست دقیقه جهنمی باالخره کالس تموم شد‪.‬‬
‫‪-‬بلند شو! استاد گفت نمرات رو به برد زده‪.‬‬
‫بی حوصله به صندلی تکیه دادم و موبایلم رو درآوردم‪.‬‬
‫‪-‬تو برو مال منو هم ببین‪.‬‬
‫نزدیکم خزید‪ .‬با حلقه شدن دستاش دور شونه هام‪ ،‬سرم رو از تو‬
‫گوشی درآوردم‪.‬‬
‫‪-‬حاال خوبی؟‬
‫سرمو به شونش مالیدم و اوهومی گفتم‪.‬‬
‫‪-‬کی اسباب کشی میکنی؟ کمک نمیخوای؟‬

‫‪161‬‬
‫لبام رو تو دهنم فرو بردم و قبل ازینکه حرفی بزنم یکم تعلل‬
‫کردم‪ .‬واقعا چرا زودتر از شر اون خونه رها نمیشدم؟‬
‫‪-‬اگه جایی پیدا نکنه ممکنه برگرده‪ .‬شاید باید منتظرش بمونم‪.‬‬
‫با تعجب بهم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬مگه شمارت رو نداره؟ مسخره بازی رو تمومش کن‪ .‬تو تنهایی‬
‫دووم نمیاری‪ .‬همین امروز میام با هم خونه رو جمع وجور‬
‫میکنیم‪ ،‬بعدش برو خونه مامان بابات‪ .‬اونجا رو دوست نداری بیا‬
‫پیش من‪.‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم و به تخته پر از کلمات خیره‬
‫شدم‪ .‬کی حوصله داشت جزوه اینارو بنویسه؟ از جا بلند شدم تا از‬
‫روی تخته عکس بگیرم که با صدای سارا‪ ،‬دانشجوی خارجی‪،‬‬
‫برگشتم‪.‬‬
‫‪-‬طبق معمول شاهزاده جانگ هوسوک رتبه اول کالس شده!‬
‫چشمکی بهش زدم و بعد از اینکه از کیفیت عکس ها مطمئن‬
‫شدم بهمراه سوجون از کالس خارج شدم‪ .‬با دیدن یکی از‬
‫استادهام که پروفسورای شیمی داشت تا کمر خم شدیم و ادای‬
‫احترام کردیم‪.‬‬

‫‪162‬‬
‫‪-‬ایندفعه دیگه فکر نمیکردم نمره ی کامل بگیری جانگ‬
‫هوسوک!‬
‫خندیدم و شونه ای باال انداختم‪.‬‬
‫‪-‬من رو دست کم نگیرید استاد!‬
‫لبخندی زد و دست روی شونم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬نظرت چیه باهام بیای و راجب موضوع جدیدی که روش کار‬
‫میکنم نظرت رو بگی؟‬
‫ابرویی باال انداختم و تند تند سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬من که از خدامه فقط نگرانم اونقدرا هم که فکر میکنین الیق‬
‫نباشم‪.‬‬
‫‪-‬خودشیرین!‬
‫با زمزمه ی سوجون پشت سرم پوزخندی زدم‪ .‬استاد هم که انگار‬
‫حرفش رو شنیده بود خنده ی کوتاهی کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬بعد از نهار بیا دفترم‪ .‬با هم میریم آزمایشگاه‪.‬‬
‫اطاعت نظامی ای کردم و با خنده ازش دور شدیم‪.‬‬
‫‪-‬یکم از این اداها جلوی کراشت میومدی شاید جواب میداد‪.‬‬
‫دستم رو دور گردنش انداختم و بطرف سلف دانشگاه کشوندمش‪.‬‬
‫‪163‬‬
‫‪-‬جلو اون همه کار کردم ولی‪...‬فکر کنم قلبش از سنگ بود!‬
‫قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه به جلو هلش دادم و مشغول‬
‫سفارش غذا شدم‪ .‬بخاطر بوی همبرگری که از ظرف بغل دستیم‬
‫به مشام میرسید یاد اون همخونه ای گمشده افتادم‪ .‬هر وقت به‬
‫خونه میرسید بوی همبرگر میداد!‬
‫درسته‪ ...‬نه ماه تموم اون آدم نقش گربه خونگی ترشروی من رو‬
‫بازی میکرد که به ذوق بازی کردن با دمش بدون ذره ای‬
‫خستگی از بیمارستان و دانشگاه بطرف خونه خودمون پرواز‬
‫میکردم‪.‬‬
‫ولی بهرحال همه ی حیوون خونگیا یه روزی میمیرن و همه ی‬
‫دوست ها یه روزی ترکت میکنن و تو هرجوری که شده باید بلد‬
‫باشی زندگیت رو عوض کنی‪ .‬باید بلد باشی چجوری دو دستی‬
‫فرمونش رو بچسبی و نذاری از دره پرتاب بشه!‬
‫سه روز از رفتنش میگذشت‪ .‬خیلی خونه نمیرفتم و سعی میکرد‬
‫بیشتر زمانم رو توی دانشگاه و بیمارستان بگذرونم‪ .‬رفتنش اونم‬
‫اینقدر ناگهانی تاثیر بدی روم گذاشته بود‪ .‬خیلی از روتین های‬
‫زندگیم بهم خورده بود‪.‬‬

‫‪164‬‬
‫هر شب تا ساعت سه صبح با هم بیدار بودیم‪ .‬من تو اتاقم درس‬
‫میخوندم و اون رو به روی تلویزیون می نشست چون فهمیده بود‬
‫وقتی خونه خالی و ساکت باشه نمیتونم درس بخونم‪ .‬یا مثال‬
‫وقتایی که شیفت شب بودم میدونستم وقتی برسم خونه صبحونه‬
‫روی میز حاضره! با یک لیوان قهوه داغ کنارش‪...‬همیشه قهوه اون‬
‫با یخ و بدون شیر بود‪ .‬قهوه من داغ و پر از شیر و شکر!‬
‫هر شب دارو هاش رو دستش میدادم چون وقتی به خودش‬
‫میرسید خیلی سهل انگار می شد‪ .‬وقتی جلوی تلویزیون با صدای‬
‫بلند میخوابیدم بجای اینکه یکدفعه خاموشش کنه آروم آروم‬
‫صداش رو کم میکرد و بعد خاموشش میکرد تا یک وقت از خواب‬
‫بیدار نشم‪ .‬منم روزایی که اون بیشتر از دو شیفت کار میکرد توی‬
‫بیمارستان دوش میگرفتم تا آب گرم برای اون کم نیاد‪...‬‬
‫همین چیزای کوچیکی که توی این نه ماه تبدیل به عادت کرده‬
‫بودیمشون رو دوست داشتم و االن اثری از هیچکدومشون نبود‪.‬‬
‫با انگشتام آروم به در ضربه زدم‪.‬‬
‫‪-‬بیا تو‪.‬‬

‫‪165‬‬
‫با دیدن من لبخندی زد و نزدیکم شد‪ .‬کتاب ها و کاغذ هاش رو‬
‫دستم داد‪.‬‬
‫‪-‬میریم آزمایشگاه مرکزی‪.‬‬
‫تعجب کردم‪ .‬اونجا بیشتر برای آزمایش های خیلی تخصصی و‬
‫مقاله های دانشجو های دکترا و استاد ها بکار میرفت‪.‬‬
‫دانشجوهای سال سومی مثل من خوابش رو هم نمیدیدن‪.‬‬
‫با ذوق کتاب ها رو تو بغلم گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬من کامال آمادم‪.‬‬
‫با دیدن سالن عظیم و سفید رنگ دهنم باز مونده بود‪ .‬اینجا یکی‬
‫از بزرگترین دانشگاه های کره جنوبی بود و حاال توی آزمایشگاه‬
‫اصلیش بودیم‪ .‬انواع کامپیوتر ها و کیت های الکتریکی عظیم و‬
‫درواقع دستگاه های عظیمی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چه‬
‫کاری از دستشون برمیاد‪ .‬من هیچوقت به آزمایشگاه عالقه مند‬
‫نبودم و تنها کاری که میتونستم بکنم ‪،‬حفظ کردن اون کتاب‬
‫های کلفت و قطور بود‪ .‬کار عملی بهم نمیومد!‬
‫‪-‬چرا خشکت زده؟ اینجا آزمایشگاه فیزیک هسته ایه‪ .‬بیا دنبالم‪.‬‬

‫‪166‬‬
‫بعد از اینکه چند تا راهرو و راه پله ی گیج کننده رو باال و پایین‬
‫شدیم و باالخره بوسیله یک آسانسور به آزمایشگاه شیمی‬
‫رسیدیم‪.‬‬
‫برخالف آزمایشگاه فیزیک اینجا ساکت و سوت و کور بود و حتی‬
‫نور کافی هم نداشت‪ .‬استاد کنتور برق رو باز کرد و چراغ های‬
‫داخل سالن رو روشن کرد‪ .‬سالن خیلی شبیه تر به آزمایشگاه‬
‫هایی بود که تابحال رفته بودم‪.‬‬
‫‪-‬خب هوسوک‪ .‬از فالکا چی میدونی؟‬
‫یاد بیمار جوونی که چند وقت پیش بخاطر مصرف یه ماده مخدر‬
‫ترکیبی از فالکا از دست رفته بود افتادم‪.‬‬
‫‪-‬ماده مخدر! که فکر میکنم از دهه شصت کشف شد‪.‬‬
‫سرش رو تکون داد و یکی از برگه های توی دستش رو بطرفم‬
‫گرفت‪.‬‬
‫‪-‬پرولینتانون‪ .‬ساختار شیمیایی ساده ای داره و بیشتر وقتا میتونی‬
‫تو پزشکی قانونی پیداش کنی‪ .‬چون بوسیلش بعضی وقت ها‬
‫میتونن علت مرگ شخص رو بفهمن‪ .‬میخوام ببینم توی ترکیب با‬
‫بقیه مواد مخدر چه تغییراتی میتونه بکنه و از لحاظ شیمی‬
‫بررسیش کنم‪.‬‬
‫‪167‬‬
‫به برگه ها نگاهی انداختم و سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم استاد چوی بهتون گفتن یا نه‪...‬ولی چند وقت پیش یک‬
‫بیمار تحت تاثیر قرار گرفته با این ماده رو تو بیمارستان داشتیم‪.‬‬
‫سر تاسفی تکون داد و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬شنیدم‪ .‬برای همین این تز به سرم زد‪.‬‬
‫برگه ها رو بهش تحویل دادم و مردد زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬چه کمکی از دست من برمیاد؟‬
‫خندید و نزدیکم شد‪.‬‬
‫‪-‬مگه چند هفته پیش خودت نگفتی که میخوای توی یک مقاله‬
‫خوب همکاری کنی و به رزومه نیاز داری؟ زمان جشنواره های‬
‫علمی نزدیکه و جاییزه هاشون هم میتونه خوب به کارت بیاد‪.‬‬
‫همینطور اگه تو اینکار موفق بشی میتونم کمکت کنم به آرزوت‬
‫برسی!‬
‫گیج نگاهش کردم‪ .‬واقعا میتونست کاری کنه توی همین دانشگاه‬
‫تغییر رشته بدم و پزشکی بخونم؟‬
‫‪-‬این یه رزومه ی خوبه‪ .‬هروقت تصمیمت رو گرفتی باهام تماس‬
‫بگیر‪.‬‬

‫‪168‬‬
‫با لبخند تعظیمی کردم و چند قدم به عقب برداشتم‪ .‬مقاله و‬
‫تحقیق‪...‬مطمئن نبودم که وقتش رو داشته باشم‪...‬گیج توی راهرو‬
‫های عظیم مشغول گشت و گذار شدم تا بتونم زودتر از این‬
‫مارپیچ لعنتی و ترسناک فرار کنم‪.‬‬
‫***‬
‫با صدای زنگ در چشمام رو باز کردم‪ .‬خونه کامال تاریک و یخ‬
‫زده بود‪ .‬به چند ثانیه زمان برای تحلیل اوضاع نیاز داشتم‪ .‬بعد از‬
‫اینکه از دانشگاه برگشته بودم با همون لباس ها روی کاناپه به‬
‫خواب رفته بودم و یونگی همچنان برنگشته بود‪.‬‬
‫با شنیدن دوباره ی زنگ در از جا بلند شدم و تو تاریکی خودم رو‬
‫به در رسوندم‪.‬‬
‫‪-‬چرا در رو باز نمیکنی؟‬
‫چشمام رو مالیدم و با خنده زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬مامان!‬
‫منو کنار زد تا وارد خونه بشه ولی سریع کشیدمش تو بغلم‪.‬‬
‫تفاوت قدی زیادمون مجبورم میکرد کامل خم بشم تو بتونم سرم‬
‫رو به شونش بچسبونم‪ .‬از ته دل نالیدم‪:‬‬
‫‪-‬دلم تنگ شده بود!‬
‫‪169‬‬
‫پشتم رو آروم ناز کرد و ازم دور شد‪.‬‬
‫‪-‬گوشم از این حرفای بی معنی پره! اگه دلت تنگ بود باید‬
‫میومدی پیشمون‪.‬‬
‫سر تکون دادم و بطرف آشپزخونه دویدم تا چراغ ها رو روشن‬
‫کنم‪.‬‬
‫‪-‬میدونی که سرم خیلی شلوغه! باید میگفتی که قراره بیای‪.‬‬
‫‪-‬گوشیت خاموش بود‪ .‬به سوجون زنگ زدم و اون بهم گفت که‬
‫یونگی رفته‪.‬‬
‫لبخند ساختگی ای زدم و سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬چرا رفت؟بازم اذیتش کردی؟ چند بار بهت گفتم اون خیلی‬
‫شخصیت آروم و درون گرایی داره مثل بقیه سر به سرش نذار‪.‬‬
‫گردنم رو خاروندم و طوری که دلخوریم رو نشون بده گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چرا از نظر تو همیشه من اونیم که مقصره؟‬
‫چشماش رو چرخوند و پالستیک های غذا رو روی میز گذاشت ‪.‬‬
‫با دیدن خورش خرچنگ پوزخندی زدم‪ .‬مامانم اون اوایل خونه‬
‫دار شدنمون این غذا رو آورده بود و یونگی چنان با اشتیاق همش‬
‫رو خورد که از اون به بعد هفته ای یکبار براش از این خورش‬
‫میاورد‪ .‬اون دو یجورایی خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم‬
‫‪170‬‬
‫بهم نزدیک شده بودن‪ .‬هر دفعه مامان موهاش رو بهم میریخت یا‬
‫شونش رو میگرفت‪ ،‬فکر میکردم قراره روی خشنش رو ببینیم‬
‫ولی اون فقط لبخند کمرنگی میزد ‪ .‬مامانم اونقدر بهش گفته بود‬
‫پسرم که اون هم لفظ مامان رو براش بکار میبرد‪ .‬بنظرش‪ ،‬بخاطر‬
‫وجود یونگی بود که تونسته بودم مستقل و جدی تر بشم‪ .‬درواقع‬
‫حقیقت داشت‪...‬‬
‫قبل از یونگی برام فرق چندانی نمیکرد چجور دانشگاهی درس‬
‫بخونم و چجوری زندگیم رو بگذرونم‪ .‬کم کم داشتم بیخیال درس‬
‫میشدم و برای همین نتونسته بودم رشته مورد عالقم یعنی‬
‫پزشکی بخونم و مجبور شدم برای یک شهر کوچیکتر درخواست‬
‫بدم‪ .‬ولی بخاطر وجود دائمی اون‪ ،‬زندگی برام جدی تر بنظر اومد‬
‫‪.‬پول و مقام مهم تر از همیشه شد ‪.‬انگار که من و اون باید یک‬
‫زندگی آبرومند رو باهم بسازیم‪ .‬اون با قبول کردن مسئولیت نود‬
‫درصد کارهای یک رستوران و من با گرفتن شیفت اضافی‬
‫بیمارستان و استادیار شدن تو دانشگاه‪.‬‬
‫هرچند االن کامال دستگیرم شده بود که اون هیچوقت این زندگی‬
‫رو دو نفره نمیدید‪.‬‬
‫‪-‬حواست کجاست؟‬
‫‪171‬‬
‫نگاهم رو از ظرف خرچنگ گرفتم و بهش دادم‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫مامانم وسایل رو همونجا رها کرد و نزدیکم شد‪.‬‬
‫‪-‬میگم االن که دیگه رفته نظرت چیه برگردی پیشمون؟‬
‫در واقع از قبل هم همین برنامه رو داشتم‪ .‬پولی که دست صاحب‬
‫خونه داشتم میتونست خونه پدرم رو نگه داره‪ .‬سر تکون دادم و‬
‫دستش رو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬تا فردا وسایلم رو جمع میکنم و میام‪.‬‬
‫با لبخند سر تکون داد و بطرف در خروجی قدم برداشت‪.‬‬
‫‪-‬راستی ماشینت جلو در نبود‪ .‬چیزی شده؟‬
‫لبام رو داخل دهنم فرو بردم‪ .‬نمیخواستم قبل ازینکه به پول‬
‫تبدیل بشه بهش بگم‪ .‬مامانم میدونست چقدر عاشق اون ماشینم‬
‫و جلوم رو میگرفت‪.‬‬
‫‪-‬طبق معمول خراب شده‪...‬تعمیرگاهه‪.‬‬
‫سری تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬بابات پایین منتظره چون جای پارک نبود مجبور شد اونجا‬
‫بمونه‪ .‬پس‪ ،‬فردا منتظرتم‪ .‬به یونگی زنگ بزن و حالش رو بپرس!‬
‫بهم خبر بده کجاست‪.‬‬
‫‪172‬‬
‫چه فرقی میکرد اگه میگفتم تا االن بیش تر از صد بار تماس‬
‫ناموفق داشتم‪.‬‬
‫‪-‬باشه عشقم‪.‬‬
‫خندید و توی راه پله از دیدم خارج شد‪ .‬در رو بستم و نفس‬
‫عمیقی کشیدم‪.‬‬
‫دمپایی های جلوی پام رو به گوشه ای پرت کردم و وارد اتاق‬
‫دست نخورده اون یونگی عوضی شدم‪.‬‬
‫همه چی سرجای خودش بود ‪.‬فقط لباس هاش رو برده بود‪ .‬روی‬
‫تختش نشستم و به پنجره ای که با روزنامه پوشیده شده بود‬
‫خیره شدم‪ .‬شاید باید دوباره بهش زنگ میزدم‪.‬‬
‫با شنیدن صدای "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد‪".‬‬
‫فحشی دادم و روی تخت دراز کشیدم‪ .‬با حس چیز تیزی کنار‬
‫گوشم سریع برگشتم‪ .‬گردنبند صلیبی شکل که اطرافش سیاه‬
‫وسوخته بود ‪،‬درست کنار بالشتش افتاده بود‪.‬‬
‫یادمه وقتی داشتم از بیمارستان مرخصش میکردم مسئول تحویل‬
‫وسایل فقط همین گردنبند رو بهم داد‪ .‬حاال بعد از نه ماه اونو جا‬
‫گذاشته بود‪.‬‬

‫‪173‬‬
‫گردنبند نقره ای و زنگ زده رو الی انگشتام چرخوندم‪ .‬چرا‬
‫یونگی راجب اون پسر جوون که بخاطر اوردوز مرده بود‬
‫اینقدر واکنش نشون داد‪ .‬میگفت جینگوگ؟ اون کی بود؟‬
‫چرا بعد از نه ماه هیچی از گذشتش نمیدونستم؟زندگی قدیمی‬
‫یونگی چقدر تلخ میتونست باشه؟‬
‫از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم‪ .‬رو به روی آینه دستشویی‬
‫ایستادم وگردنبند رو به گردنم انداختم‪.‬‬
‫‪-‬تو بدون خداحافظی رفتی‪ ...‬منم این رو در ازاش ازت قبول‬
‫میکنم‪.‬‬
‫به مسخره بازی خودم خندیدم و بطرف میز اتاقم راه افتادم‪ .‬نیم‬
‫ساعت درس خوندن هم نیم ساعت بود‪...‬ولی علی رغم تالشم‬
‫کلمات کتاب برام بی معنی ونامفهوم بودن‪ .‬االن اون احمق‬
‫کجاست؟‬
‫سه ماه لعنتی توی بیمارستان اون شهر بی در و پیکر و سیاه کار‬
‫میکردم‪...‬اون سه ماه جزو خاطراتی شد که نمیتونستم فراموش‬
‫کنم‪ .‬که چی؟ چه کاری ازم برمیاد؟حتی یکدونه از قوطی های‬
‫قرصش رو نبرده بود و احتماال حاال با خیال راحت پشت سر هم‬
‫سیگار میکشید‪ .‬باید چیکار میکردم؟‬
‫‪174‬‬
‫بوی غذایی که توی خونه پیچیده شده بود باعث شد از جا بلند‬
‫شم و برای چند ساعت هم که شده همه ی افکارم رو دور بریزم‪.‬‬
‫باید تا فردا همه چیز رو جمع و جور میکردم برمیگشتم خونه ی‬
‫پدر و مادرم‪.‬‬
‫***‬
‫وقتی آخرین جعبه رو داخل اتاقم بردم‪ ،‬ماه پشت پنجره نمایان‬
‫شده بود‪ .‬به مامان که بهم یک لیوان چای داد لبخند زدم و روی‬
‫تختم نشستم‪ .‬اون خونه ی لعنتی منبع آرامشم بود و حاال خالی‬
‫و تاریک و سرد رهاش کرده بودم‪ .‬با انگشتام صلیب دور گردنم رو‬
‫لمس کردم‪ .‬با ویبره گوشیم از جا پریدم‪ .‬خودش بود!‬
‫‪-‬هوسوک‪.‬‬
‫خودش بود! دست پاچه گوشی از دستم روی بالش افتاد‪ .‬سریع به‬
‫گوشم چسبوندمش‪.‬‬
‫‪-‬تو تو‪ ...‬تو چرا جواب من رو نمیدادی؟‬
‫چند ثانیه سکوت کرد و در نهایت زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬پول جریمه ها رو برمیگردونم‪.‬‬

‫‪175‬‬
‫جریمه چی؟ ماشین؟ حس کردم قلبم مچاله شده‪.‬‬
‫‪-‬من برات در حد یک خداحافظی هم ارزش نداشتم؟ بعد از سه‬
‫روز زنگ زدی اینو بهم بگی؟‬
‫وقتی سکوتش ادامه دار شد ‪،‬گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چرادارو هات رو نبردی؟‬
‫انگار که برای قطع کردن عجله داشت و این عصبیم میکرد‪.‬‬
‫‪-‬اونا بدرد نمیخورن‪ .‬خوردن و نخوردنشون اهمیت‪...‬‬
‫با حرص سرش داد کشیدم‪:‬‬
‫‪-‬آخه تو مگه دکتری؟ چه میدونی کمکی میکنه یا نه؟‬
‫عصبی دستی به صورتم کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم‪.‬‬
‫‪ -‬االن کجایی؟ میام دارو هات رو بهت میدم و بعدش گورم رو گم‬
‫میکنم‪ .‬فقط بهم بگو کجایی‪.‬‬
‫‪-‬الزم نیست‪ ...‬فقط گردنبندم‪...‬‬
‫وسط حرفش پریدم‪.‬‬

‫‪176‬‬
‫‪-‬الزمه! خواهش میکنم‪ .‬میدونی تو این چند روز چقدر بهم‬
‫استرس دادی؟ چند تا از لباس هات رو هم جا گذاشتی‪.‬‬
‫حوله‪ ،‬مسواک‪ ،‬لیوانت‪ ...‬همشو جا گذاشتی‪ .‬برای همین فکر‬
‫میکردم برگردی‪.‬‬
‫‪-‬چند روز دیگه میام و وسایلم رو‪...‬‬
‫‪-‬بگو کجایی‪ .‬قول میدم بعدش برم و راحتت بذارم‪.‬‬
‫مامان بخاطر صدای بلندم ترسیده جلوی در ظاهر شد‪ .‬لبخندی‬
‫زدم و زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬یونگیه‪.‬‬
‫‪-‬همون شهر‪ ...‬کالب میومیو‪.‬‬
‫امیدوار بودم که از خودش در نیاورده باشه‪.‬‬
‫‪-‬باشه‪ .‬باشه‪.‬فردا میام‪ ...‬نزدیک شدم زنگ میزنم بهت‪ .‬خواهش‬
‫میکنم گوشیت رو خاموش‪...‬‬
‫با صدای بوقی که توی گوشم پیچید نفس عمیقی کشیدم‪.‬‬
‫خداحافظی بلد نبود!‬
‫مامان با چشم های منتظر بهم خیره بود‪.‬‬
‫‪177‬‬
‫‪-‬آها باشه ! خداحافظ‪.‬‬
‫الکی یه چیزی زمزمه کردم و گوشی رو پایین آوردم‪.‬‬
‫‪-‬خب‪ ...‬بهش گفتم یکم از وسایلش جا مونده و میخوام براش‬
‫ببرم‪ .‬فردا میرم ببینمش‪.‬‬
‫‪-‬حالش خوب بود؟‬
‫خوب؟ صداش که گرفته بنظر میومد‪...‬‬
‫‪-‬بنظر خوب بود‪ .‬نگرانش نباش‪.‬‬
‫با ذوق لبخند زد و قبل ازینکه از اتاق بیرون بره ‪،‬گفت‪:‬‬
‫‪-‬پس چند مدل غذا درست میکنم‪ .‬فردا براش ببر‪.‬‬
‫خندیدم و سر تکون دادم‪ .‬با بسته شدن در توی خودم مچاله‬
‫شدم و پتو رو روی خودم انداختم‪ .‬باید حداقل ذره ای از‬
‫کنجکاویم رو برطرف میکردم‪ .‬به هر بهونه ای که شده! گوشیم رو‬
‫از روی جعبه ها برداشتم‪ .‬باید به سوجون خبر میدادم تا فردا‪،‬‬
‫بجای من بیمارستان بره‪.‬‬
‫****‬

‫‪178‬‬
‫هزینه تاکسی ای که من رو به اون شهر رسوند خیلی بیشتر از‬
‫چیزی شد که فکرش رو میکردم‪ .‬خاطره خوشی از این شهر‬
‫کوچیک نداشتم‪ .‬اینجا جایی بود که من رو مجبور به بزرگ شدن‬
‫کرده بود‪ .‬با همه چیز هایی که باالجبار دیدم و یاد گرفتم!‬
‫نمیدونستم کالب میو میو کجاست‪ .‬پس فقط مستقیم قدم‬
‫برداشتم تا بجای آشنایی برسم و بتونم آدرس بگیرم‪ .‬چند تا بچه‬
‫ی چهار پنج ساله جلوی یک سوپر مارکت نشسته بودن‪ .‬باید از‬
‫فروشنده میپرسیدم؟‬
‫با خروج ناگهانی فروشنده از مغازه بچه ها از جا پریدن و با ترس‬
‫بهش نگاه کردن‪.‬‬
‫‪-‬مگه نگفتم گورتون رو گم کنین؟ فکر کردین گوشاتون رو‬
‫نمیتونم ببُرم؟‬
‫سر جام ایستادم و به مرد الغر و درمونده که سر اون بچه ها داد‬
‫میکشید و تهدیدشون میکرد خیره شدم‪ .‬مشخص بود تنها کسایی‬
‫که میتونه تهدید کنه همین بچه های کوچیکن‪.‬‬
‫وقتی دید بچه ها جایی نمیرن نزدیک شد و لگدی به یکی از بچه‬
‫ها زد‪ .‬وحشت زده دویدم و جلوش رو گرفتم‪.‬‬
‫‪179‬‬
‫‪-‬داری چیکار میکنی؟ اون یه بچه است!‬
‫مرد از سر تا پام رو از نظر گذروند‪.‬‬
‫‪-‬این بچه ها از صبح اینجا میشینن و دنبال غذا میگردن‪.‬‬
‫سریع از تو جیبم کارتم رو در آوردم و بهش دادم‪.‬‬
‫‪-‬بجای این کار فقط بهشون یه چیزی بده!‬
‫فروشنده با اخم به بچه ها نگاهی انداخت و وارد مغازه شد‪ .‬پشت‬
‫سرش من هم وارد شدم‪.‬‬
‫‪-‬این بچه گربه ها فقط منتظرن یه جا بهشون غذا بدن‪ .‬دیگه‬
‫اونجا رو بیخیال نمیشن‪.‬‬
‫چند تا نون و کیک و شیر خریدم‪.‬قبل ازینکه از مغازه خارج بشم‬
‫یاد هدف اصلیم افتادم‪.‬‬
‫‪-‬کالب میو میو رو میشناسین؟‬
‫فروشنده که سیگارش رو الی لب هاش قرار داده بود سر تکون‬
‫داد و گفت‪:‬‬

‫‪180‬‬
‫‪-‬همین طرف هاست‪ .‬برو تا سر خیابون و از اونجا بپیچ سمت‬
‫راست‪ .‬زود بهش میرسی‪.‬‬
‫تشکری کردم و از مغازه خارج شدم‪ .‬پالستیک غذا هارو به بچه‬
‫هایی که منتظر بودن‪ ،‬دادم و ازشون دور شدم‪ .‬احتمال میدادم‬
‫که کارشون همین بود‪ .‬بخاطر اینکه من رو دیده بودن از دست‬
‫مرد فرار نکردن و صبر کردن تا کتک بخورن‪ .‬توی این شهر همه‬
‫چیز رو باید اینجوری میدیدی‪.‬‬
‫همه ی مردم این شهر برات نقشه دارن‪ .‬از لحظه اول ورودت تا‬
‫آخرش‪ .‬همینکه تونسته بودم از فضای سیاهی مثل اینجا فرار‬
‫کنم خوشحال بودم‪.‬‬
‫یک میز که کنار پنجره بود رو انتخاب کردم‪ .‬اصال شبیه تصوراتم‬
‫نبود‪ .‬شبیه یک کافه رستوران بهمراه بار بود‪ .‬صحنه اجرای‬
‫کوچیکی داشت و خیلی خلوت و دنج بنظر میرسید‪ .‬به ساعت‬
‫موبایلم نگاهی انداختم‪ .‬یک ظهر بود‪.‬‬
‫همینطورکه فکر میکردم چی باید بهش بگم رو به روم نشست‪.‬‬
‫‪-‬سالم‪.‬‬

‫‪181‬‬
‫سر تکون داد و به پالستیک روی میز اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬وسایلم ایناست؟‬
‫با دقت به صورتش خیره شدم‪ .‬بنظر خوب میومد‪ .‬دسته‬
‫پالستیک رو توی مشتم گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬نمیخوای ناهار بخوریم؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬وقت ندارم باید برم‪.‬‬
‫نفسم رو با حرص بیرون دادم و به سقف خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬واقعا میخوای اینجوری رفتار کنی؟ میدونم از اولشم محلم‬
‫نمیدادی ولی االن دیگه داری زیاده روی میکنی‪.‬‬
‫با دیدن نگاه خیرش به گردنم ساکت شدم‪ .‬یادم رفته بود‬
‫گردنبند رو در بیارم‪ .‬سریع دستام رو به قصد باز کردنش باال‬
‫بردم‪.‬‬
‫‪-‬اوه‪...‬فقط میخواستم امتحانش کنم‪.‬‬

‫‪182‬‬
‫قبل از اینکه دستم رو برای دادنش جلو ببرم ‪،‬نیمخیز شد و از‬
‫الی انگشتام کشیدش‪ .‬بهت زده بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬یونگی‪.‬‬
‫دست دیگش رو بطرف پالستیک بزرگ برد‪.‬‬
‫‪-‬مامان نگرانته‪.‬‬
‫شل شدن دستش رو به وضوح دیدم‪.‬‬
‫‪-‬برات غذا درست کرده‪.‬گفت که همش رو بخوری‪.‬‬
‫زیر لب تشکری کرد و به میز خیره موند‪.‬‬
‫‪-‬دو بسته دیگه از کپسولت خریدم‪ .‬خواهش میکنم پیگیرش باش‪.‬‬
‫خواهش میکنم مصرفش کن‪ .‬جعبش رو ببری داروخونه احتماال‬
‫بهت میدن‪...‬اگه ندادن بهم زنگ بزن برات از دکترت نسخه‬
‫میگیرم‪.‬‬
‫نگاه جدیش رو باالخره به چشمام داد‪.‬‬
‫‪-‬بهت که گفتم‪ .‬تو دیگه هیچ مسئولیتی‪...‬‬
‫دستش رو محکم گرفتم و با اخم نالیدم‪:‬‬

‫‪183‬‬
‫‪-‬مگه به حرف توئه؟ اینقدر سختته روزی یدونه قرص بخوری؟‬
‫دارم بهت میگم اثر داره! مدرک دارم‪ ...‬تا االن کسایی بودن که‬
‫درمان شدن‪.‬‬
‫با عصبانیت دستم رو پس زد و داد زد‪:‬‬
‫‪-‬من نمیخوام درمان شم! چرا ولم نمیکنی؟‬
‫دستای یخ زدم رو به پاهام فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬یونگی‪..‬‬
‫‪-‬دیگه بهم زنگ نزن‪ .‬هیچوقت نیا دنبالم‪ .‬نه ماه همخونه بودیم و‬
‫االن همه چیز تموم شده‪.‬‬
‫گردنبند رو تو جیبش فرو برد‪ .‬پالستیک رو چنگ زد و قبل‬
‫ازینکه بتونم حرفی بزنم از کالب خارج شد‪ .‬پوزخندی زدم و از‬
‫پشت پنجره بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬متاسفم مین یونگی‪ .‬نمیخوام بیخیال بشم!‬
‫قیمت یک قلب انسان چهارصد و چهل و دو هزار دالره‬
‫و من مال خودم رو مجانی بهت دادم‪ ،‬عوضی ناشکر‪...‬‬
‫‪-Total drama Island‬‬

‫‪184‬‬
‫"جانگ کوک"‬

‫ساعت سه صبح بود‪ .‬از وقتی که تزریق کرده بودم تا همین االن‬
‫لحظه ای نتونسته بودم بدون درد پلک بزنم‪ .‬روی تختم نشسته‬
‫بودم و سرم رو ریتمیک به دیوار کنارم میکوبیدم‪ .‬مزه دهنم حال‬
‫بهم زن بود‪ .‬بطری آب خالی شده رو تو مشتم مچاله کردم و‬
‫بطرف در پرت کردم‪.‬‬
‫چندین ساعت خودم رو توی اتاقم‪ ،‬تنها مکان امنی که برای‬
‫خودم داشتم‪ ،‬قایم کرده بودم و گریه میکردم‪.‬‬
‫از ته دل ناله ی بلندی سردادم و موهام رو تو مشت گرفتم‪.‬چند‬
‫ساعت پیش با لحنی که از خودم انتظار نداشتم‪ ،‬شوگا هیونگ رو‬
‫از اتاقم بیرون کردم و گفتم کاری به کارم نداشته باشه‪ .‬صدای‬
‫حرف هامون وسط بحث مثل یک نوار خراب ‪،‬تو مغزم تکرار‬
‫میشد‪.‬‬
‫"جانگ کوک بذار کمکت کنم"‪.‬‬
‫"بذار کمکت کنم"‪...‬‬
‫"از خونه من برو بیرون"!‬
‫"من اینجا رییسم" "‪.‬اینجا مال منه"!‬
‫‪185‬‬
‫"برو هر گوری که تا االن بودی"‪...‬‬
‫"دنبال پول اومدی و آخرش تو هم میری"!‬
‫هر چند بار بعد از تزریق به این حال و روز مزخرف گرفتار‬
‫میشدم‪ .‬حس مرگ داشت‪ ...‬نه‪ ،‬فکر میکنم مرگ راحت تره! از‬
‫اونموقعی که با تهیونگ رفتیم کوه‪ ،‬عاشق اون مکان شده بودم‪.‬‬
‫اونجا یه صخره بلند وجود داشت‪ .‬یه صخره بدون حفاظ و محکم!‬
‫یادمه یک بار سیگار سالویام رو توی اون ارتفاع دود کردم و باالی‬
‫صخره ایستادم‪ .‬از اونجا زیر پام تبدیل به یه دریای بکر و بی انتها‬
‫شده بود‪ .‬خبری از شهر خاکستری نبود‪ .‬لحظه ای موج دریا‬
‫میدیدم و لحظه ای بعد کهکشان بی نهایت و ستاره های بنفش‬
‫رنگ‪.‬‬
‫یادمه که اونجا خیلی غمگین بودم‪ .‬غمگین نه! درواقع تهی بودم‪.‬‬
‫نه آرزویی توی وجودم پیدا میکردم و نه دل خوشی ای‪ .‬یکی از‬
‫پاهام رو بلند کردم و سعی کردم داخل آب زالل فرو کنم‪...‬ولی‬
‫سرد بود‪ .‬یخ زدم‪ .‬دلهره وجودم رو گرفت و من رو به عقب کشید‪.‬‬
‫منِ لعنتی هنوزم میخواستم زندگی کنم‪.‬‬

‫‪186‬‬
‫افسردگی‪،‬بی پولی ‪،‬اعتیاد و تنهایی‪،‬هیچکدومشون نمیتونست من‬
‫رو راضی به نبودن کنه‪ .‬نبودن‪...‬وجود نداشتن از همه اینا‬
‫ترسناک تره!‬
‫با ورود سوالر داد کشیدم‪:‬‬
‫‪-‬چراغ رو روشن نکن‪.‬‬
‫باشه ای گفت و نزدیکم شد‪ .‬بطری آب یخ رو دستم داد‪ .‬حس‬
‫سردی بطری‪ ،‬نفس کشیدن رو آسون تر میکرد‪ .‬چشم های‬
‫غمگین و نیمه باز شوگا هیونگ از سرم بیرون نمیرفت‪ .‬چجوری‬
‫تونستم به هیونگی که بعد از اینهمه مدت برگشته بود بگم‬
‫بره؟‪...‬چجوری اینقدر پست شده بودم؟‬
‫یعنی یادم رفته بود که تهیونگ چه عذاب وجدانی رو‬
‫بخاطر گفتنِ "ولم کن "به مایا تحمل کرده بود؟ آخه چرا من‬
‫بزرگ نمیشدم؟‬
‫روی زمین مچاله شدم و پیشونیم رو به بطری که روی تشک بود‪،‬‬
‫چسبوندم‪ .‬حس خارش پوستم به تنم رعشه بدی انداخت‪ .‬وحشت‬
‫زده مشغول خاروندن دستام شدم‪.‬‬

‫‪187‬‬
‫میتونستم یواش یواش ظاهر شدن اون موجودات ریز و مزخرفی‬
‫که زیر پوستم به حرکت در می اومدن رو تشخیص بدم‪.‬‬
‫موجودات لعنتی و کرم مانندی که هی بیشتر از قبل میشدن‪...‬‬
‫اشک از چشمایی که به سوزش افتاده بود میریخت ولی‬
‫نمیتونستم اجازه پلک زدن به خودم بدم‪ .‬پلکام رو که میبستم نور‬
‫سفید و درخشان تموم بدنم رو به درد میاورد‪.‬‬
‫بالش رو چنگ زدم و بغلش کردم‪.‬‬
‫‪-‬شاید اگه یکم دراز بکشی بهتر شی‪...‬‬
‫بی توجه بهش با چشم هایی که همه ی سعیم رو برای بسته‬
‫نشدنشون میکردم به نقاشی رو به روی تختم خیره شدم‪ .‬تهیونگ‬
‫لعنتی! اگه نمیرفت به هر زوری که میشد‪ ،‬این سرنگ جهنمی رو‬
‫ترک میکردم! اصال همه چیز تقصیر اون حرومزادست‪.‬‬
‫"شاید اگه یکم دراز بکشی‪...‬شاید اگه یکم دراز بکشی‪...‬شاید اگه‬
‫یکم دراز"‪..‬‬
‫با مشت به گوش ها و سرم کوبیدم‪ .‬چرا این مغز لعنتی خفه‬
‫نمیشد؟چرا همه چیز رو صد بار تکرار میکرد؟همه بدنم رو به جلو‬
‫هل میدادم و لحظه دیگه به عقب‪ .‬حتی موهایی که بوسیله دستم‬
‫کشیده میشد‪ ،‬نمیتونست مجبورم کنه روی دردش تمرکز کنم‪.‬‬
‫‪188‬‬
‫اصال تمرکز کردن تو این حالت ممکن نبود‪ .‬اونقدر فکر های‬
‫ترسناک و یواشکی ای که توی مغزم بودن به سرعت ظاهر و‬
‫پنهان میشدن که نفس کشیدن هم یادم میرفت‪.‬‬
‫وقتی یادم میوفته دیگه نمیتونم مزه کیمباب هایی که جیمین به‬
‫زور توی دهنم فرو میبرد رو بچشم ‪،‬نگه داشتن اشک هام بدجور‬
‫سخت میشه‪.‬‬
‫هنوزم اون روزا رو یادمه که جیمین با ترس‪ ،‬تموم جواب های‬
‫امتحان رو روی یک برگه مینوشت و روی میزم پرت‬
‫میکرد‪...‬هیچوقت نتونستم بخاطر اینکه تنها دوستم شده بود‪،‬‬
‫ازش تشکر کنم‪.‬‬
‫با حس دستی روی شونم انگار از خواب بیدار شدم‪ .‬ترسیده‬
‫برگشتم و دختر ناشناس رو پس زدم‪.‬‬
‫‪-‬برو‪ ...‬ب برو ته‪ ..‬تهیونگ رو صدا کن‪.‬‬
‫وقتی دیدم تکون نمیخوره‪ ،‬بالش رو به طرفش پرت کردم و به‬
‫عقب هلش دادم‪.‬‬
‫‪-‬کری‪ ..‬؟ میگم برو‪ ..‬برو صداش‪ ...‬کن‪ .‬بگو دیگه نمیتونم‪...‬‬
‫نمیتونم تحمل کنم‪.‬‬

‫‪189‬‬
‫به لکنت افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم‪ .‬نمیتونستم درست‬
‫ببینم و صدا هارو چند برابر حد خودشون میشنیدم‪.‬‬
‫تعداد اون موجودات ریز لعنتی هر لحظه صد برابر میشد‪ .‬اون‬
‫لعنتی ها داشتن جلوی چشم هام من رو زنده زنده میخوردن!‬
‫محکم با ناخن هام به جونشون افتادم‪.‬‬
‫‪-‬نکن‪ ...‬جی کی نکن!‬
‫چجوری منو میشناخت؟ چرا اینقدر همه چی عجیب بود؟‬
‫تهیونگ کدوم گوریه؟ با حس خیس شدن دست هام نگاه گیجم‬
‫رو به رنگ خونی که روشون رو گرفته بود دادم‪.‬‬
‫وحشت زده بطری آب رو از روی تخت برداشت‪.‬دستام رو به زور‬
‫از هم جدا کرد و آب سرد رو روشون ریخت‪.‬‬
‫‪-‬خودتو تیکه پاره کردی احمق!‬
‫چند ضربه با دست به صورتم کوبیدم و دوباره به دیوار کنارم تکیه‬
‫دادم‪.‬یه زن که کنار در ایستاده بود‪ ،‬نظرم رو جلب کرد‪ .‬چشمام‬
‫رو ریز کردم و از پشت الیه اشک باالخره صورتش رو تشخیص‬
‫دادم‪ .‬مامانم با چشم های غمگین بهم خیره شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬مامان‪...‬بیا‪.‬‬
‫با دست اشاره کردم نزدیک شه ولی اون فقط نگاهم میکرد‪.‬‬
‫‪190‬‬
‫صورت دختر جلوی چشم هام هر لحظه بیشتر محو میشد‪ .‬بهم‬
‫نزدیک شد و لب هاش حرکت میکردن ولی کر شده بودم‪ .‬حاال‬
‫دیگه هیچی نمیشنیدم‪ .‬دستام رو به گوش هام میکوبیدم‪.‬‬
‫‪-‬چرا‪...‬چرا اینجوری حرف میزنی؟‪ ...‬من هیچی نمیشنوم‪...‬‬
‫پلک هام رو لحظه ای محکم به هم فشار دادم و سریع بازشون‬
‫کردم‪.‬‬
‫دست های قرمز رنگم رو گرفت و دوباره لب هاش رو تکون داد‪.‬‬
‫هنوزم هیچ صدایی وجود نداشت‪.‬‬
‫نگاه درموندم رو ازش گرفتم و با بغض دوباره به نقاشی رو به روم‬
‫خیره شدم‪ .‬یادمه اون صحنه نقاشی رو کی تو واقعیت دیدم‪...‬‬
‫چشم هام رو بستم و اینبار بجای صفحه سفید و درخشان‪ ،‬تصویر‬
‫اتاق قدیمیم رو دیدم‪.‬‬
‫تهیونگ با موهای خیس و حوله ای که دور گردنش انداخته بود‬
‫وارد شد‪.‬حوله رو بطرفم پرت کرد و روی تخت نشست‪ .‬ابرویی باال‬
‫انداختم و حوله رو متقابال بطرفش پرت کردم‪.‬‬
‫‪-‬قرار نیست خشک کردن موهات هم به مسئولیت های اجباری‬
‫من تبدیل بشه!‬
‫خنده سردی کرد و حوله رو بی حوصله به پاتختی آویزون کرد‪.‬‬
‫‪191‬‬
‫با همون موهای خیس روی بالش دراز کشید‪ .‬اخمی کردم و‬
‫نزدیکش شدم‪.‬‬
‫‪-‬هوا سرده! مریض بشی کسی نیست بهت برسه!‬
‫بی توجه بهم مچ دستش رو روی چشماش گذاشت‪.‬با دیدن بارکد‬
‫روی دستش به بارکد روی گردن خودم دست کشیدم‪ .‬اون‬
‫نمیفهمید که بهش خیره شدم‪ .‬منم زمان از دستم در رفت و‬
‫اونقدری به صحنه رو به روم زل زدم که احتماال تا آخرین‬
‫لحظه عمرم از یاد نمیبرمش‪ .‬صورت آفتاب سوخته و لب های‬
‫خشک و رنگ پریدش‪...‬موهای بلند و فرخورده ‪ ...‬زخم بازو و کف‬
‫دستش! بوی نم حوله و دودی که از آشپزخونه بلند شده‬
‫بود‪...‬حتی بوی شامپو ارزونی که همه اعضای اون خونه بصورت‬
‫اشتراکی ازش استفاده میکردیم‪ .‬چشم هام رو باز کردم به دست‬
‫های زشت و خونیم خیره شدم‪.‬‬
‫تهیونگ عمرا اگه راضی بشه دوباره این دست ها رو بگیره‪...‬‬

‫*****‬

‫صبح زود با کشیده شدن پتو از روم بیدار شدم‪.‬‬

‫‪192‬‬
‫‪-‬چطور میتونی با همچین وضعیتی بخوابی؟‬
‫دلم میخواست حاال که میتونستم بشنوم و به هر اندازه ای صدام‬
‫رو از حنجرم بیرون بدم‪ ،‬داد بزنم‪ .‬اونقدری که هر خشم و درد و‬
‫غمی که وجود داره رو به بیرون از بدنم پرتاب کنم‪ .‬ولی این‬
‫خواسته های کوچیک رو هم نمیتونستم عملی کنم‪ .‬روی تخت‬
‫نشستم و به نامجون که با اخم بهم نگاه میکرد‪ ،‬زل زدم‪ .‬چیکار‬
‫میتونستم بکنم غیر از به زبون آوردن‪:‬‬
‫‪-‬متاسفم‪.‬‬
‫به سرنگ روی زمین و دست هام اشاره کرد‪.‬‬
‫دستام رو باال آوردم‪ .‬لکه های زشت و تیره خون زخم هایی که‬
‫مثل اثر چنگ زدن بود رو پوشونده بودن‪.‬‬
‫‪-‬میدونی چقدر سوالر رو ترسوندی؟ هنوز تکلیف جنازه سوبین رو‬
‫معلوم نکردی‪ ،‬چجوری تونستی بری سراغ سرنگ؟‬
‫پوزخندی زدم و موهای بلندم رو با دست به باال هدایت کردم‪.‬‬
‫این همه وقت فکر میکردم من رو بهتر از هر کسی میشناسه با‬
‫این حال یجوری رفتار میکرد انگار که سرنگ برام یه تفریحه!‬
‫گلوم میسوخت‪ .‬دلم میخواست بهش بگم همه چی تقصیر اونه‪.‬‬
‫تقصیر خود ترسوشه‪...‬من تو این گروه لعنتی چی بودم؟ یه بدل از‬
‫‪193‬‬
‫نامجون یا سپر بال براش؟ ولی رییس دلتا که سهله‪،‬احیانا اگه‬
‫رییس جمهور کره جنوبی هم میشدم باز هم اون "جرئت "و‬
‫"عرضه "ای که بتونه اینارو بگه‪ ،‬به من تعلق نداشت‪.‬‬
‫‪-‬دیگه چیکار کنم هیونگ؟‪ ...‬همه کار دلتا از اول هم با تو بود‪.‬‬
‫چرا من رو انداختی جلو؟ چرا وقتی هنوزم تویی که دستور میدی‬
‫و بازخواست میکنی‪ ،‬من باید رییس باشم؟‬
‫همینقدر حرف زدن هم زیاده روی محسوب میشد ولی دیگه کم‬
‫آورده بودم‪.‬‬
‫نگاه تحقیرانه ای به وضعیتم انداخت‪.‬‬
‫‪-‬برو دگو!‬
‫بهت زده بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫شاید این تنها جمله ای بود که میتونست توی اون لحظه من رو‬
‫سورپرایز کنه! بلند شد و نقاشی های زیر پاش رو له و پخش و پال‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬برو اونجا به کارگاه سر بزن‪ .‬میخواستم خودم برم ببینم اونطرف‬
‫چه خبره‪ ،‬ولی تو برو‪ .‬یکی دو روز اونجا باش و به قول خودت‬
‫استراحت کن‪ .‬نمیخوای؟‬
‫‪194‬‬
‫نتونستم جلوی ذوقم رو بگیرم‪.‬‬
‫‪-‬میخوام! میرم‪ ...‬میرم! زود همه چیز رو راست و ریست میکنم‪...‬‬
‫پوزخندی بهم زد و دستش رو به دستگیره در اتاق گرفت‪.‬‬
‫‪-‬عجله ای نیست‪ .‬فعال یکم به خودت برس‪ .‬مثل اینکه دیشب‬
‫بدجور آدمای این ویال رو ترسوندی‪.‬‬
‫با یادآوری شوگا ترسیده گفتم‪:‬‬
‫‪-‬شوگا هیونگ هنوز اینجاست؟دیروز‪...‬گند زدم‪.‬‬
‫سر تکون داد و به نقاشی تهیونگ خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬چرا میترسی؟آدمی که بعد یک سال از مرگ برگرده جای زیادی‬
‫برای زندگی نداره‪.‬‬
‫پوزخند زدم‪.‬‬
‫اون یک سال بدون وجود من زندگی کرد‪ .‬بعد از این هم میتونه‪.‬‬
‫تهیونگ هم تونست‪ .‬جیوو هم تونست‪ .‬اینجور حرف ها برای‬
‫کتاب نوشتن قشنگه! ولی واقعیت ساده تر از این حرفاست‪ .‬تنها‬
‫کسی که برای آدم کافیه‪ ،‬خودشه‪...‬‬
‫بعد از اینکه از اتاق بیرون زد‪ ،‬موهام رو از جلوی چشمام کنار زدم‬
‫و با لبخندی که نمیتونستم جمعش کنم از جا بلند شدم‪ .‬تموم‬

‫‪195‬‬
‫شب به جون خودم افتاده بودم و بوی خون و عرق روی پوستم‬
‫باعث میشد بخوام باال بیارم!‬
‫تیشرتم رو درآوردم و روی زمین انداختم و قبل از ورود به حموم‬
‫به تهیونگ غرق خواب خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬قراره بیام اونجا و پیدات کنم!‬
‫و بعد خودم رو با ذوق احمقانه ای داخل حموم انداختم‪.‬‬

‫*****‬

‫با ورودم به سالن ‪،‬سوالر که در حال بحث کردن با نامجون بود‪،‬‬


‫ساکت شد‪ .‬گیج نگاهشون کردم‪.‬‬
‫‪-‬باز چه خبره؟‬
‫دختر که از روی استرس پاهاش رو ریتمیک روی زمین میکوبید‬
‫و طبق عادت انگشتش رو بین دندون هاش فشار میداد‪،‬مردد‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬نامجون اومده بود پیشت که اینو بهت بگه ولی نمیفهمم چرا‬
‫بجاش به سفر گردشی دعوتت کرد‪.‬‬

‫‪196‬‬
‫نفسم رو با صدا بیرون دادم و نردیک تر شدم‪.‬امکان نداشت به‬
‫هیچ قیمتی بیخیال دگو رفتن بشم‪.‬‬
‫‪-‬بگو چی شده؟ شوگا کجاست؟‬
‫همونطور که جمله رو به زبون می آوردم به داخل آشپزخونه‬
‫سرک کشیدم‪ .‬هیچکس نبود‪.‬‬
‫‪-‬پیش جاسوسه!‬
‫ابروهام رو بهم نزدیک کردم‪ .‬جاسوس دیگه چیه؟ نامجون بی‬
‫توجه به بحث بطرف آشپزخونه رفت و کتری برقی رو روشن کرد‪.‬‬
‫‪-‬دیشب مونبیول یک پسر رو که داشته یواشکی به داخل ویال‬
‫سرک میکشیده رو پیدا کرد‪ .‬احتماال از طرف دایمونده‪.‬‬
‫گیج چند بار پلک زدم‪.‬‬
‫‪-‬دایموند؟کارش بجایی رسیده که جاسوس میفرسته؟‬
‫نامجون سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد‪.‬‬
‫‪-‬احتمالش زیاده‪ .‬اونم بعد ازینکه اون بال رو سر سوبین آوردن‪.‬‬
‫موهام رو از جلوی چشمام کنار زدم‪.‬‬
‫‪-‬انباریه؟‬
‫سوالر سریع سر تکون داد‪ .‬از وقتی وارد این کار لعنتی شدم هی‬
‫دشمن پیدا شد و بعد اون دشمن ها تبدیل به شریک شدن‪ .‬این‬
‫‪197‬‬
‫روند همینجور ادامه داشت ولی یواش یواش داشت از کنترلم‬
‫خارج میشد‪ .‬آخه سئول؟‬
‫از دیدن پسر جوونی با سر و وضع نسبتا خوب جا خوردم‪ .‬پسر‬
‫ترسیده بهمون خیره شده بود‪.‬‬
‫‪-‬تو مدیرشونی؟ من جاسوس نیستم!‬
‫خنده ی کوتاهی کردم و نزدیکش شدم‪ .‬مدیر؟ این قیافه صاف و‬
‫مرتب مال اینجا نبود‪ .‬احتماال همونجور که فکر میکردیم از گروه‬
‫دایموند بود‪ .‬از سئول‪.‬‬
‫‪-‬اسمت چیه؟‬
‫پسر مردد بطرف شوگا نگاهی انداخت و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬هزار بار برای دوستات تکرار کردم‪ .‬هوسوک! جانگ‬
‫فاکینگ هوسوک‪.‬‬
‫وقتی دید حرفی نمیزنم با پررویی ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬من تو دانشگاه سئول دانشجوام‪ .‬االن پدر و مادرم اونجا منتظر‬
‫منن‪ .‬دست از سر من بردارین!‬
‫لبی کج کردم و ازش فاصله گرفتم‪ .‬داستان های مسخره و‬
‫تکراری‪ .‬احیانا اگه دایموند میفهمید که جاسوسشون لو رفته همه‬
‫چیز برای این پسر سخت میشد‪.‬‬
‫‪198‬‬
‫‪-‬به هرچی بخوای قسم میخورم! من لعنتی هیچ نظری ندارم که‬
‫توی این خراب شده دارین چیکار میکنین‪ .‬بخدا اگه برام مهم‬
‫باشه! فقط بذارین برم‪.‬‬
‫جلو رفتم و چونش رو تو مشتم گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬چرا یه دانشجو درسخون پاش به این خراب شده باز میشه و‬
‫میاد به ویالی من سرک میکشه؟‬
‫با اخم بهم خیره شده بود‪ .‬هیچ جوره نمیخواست پیشم کم بیاره‪.‬‬
‫‪-‬دوستم تو این شهر خراب شده گم شده! منِ احمق‬
‫هم میخواستم پیداش کنم‪.‬‬
‫متقابال اخم کردم و چونش رو رها کردم‪.‬‬
‫‪-‬ردش رو تا این ویالی لعنتی گرفته بودن ولی نه! اینجا نیست‪.‬‬
‫منم همه چیز رو نادیده میگیرم و زیپ دهنم رو میبندم‪ .‬دیگه‬
‫منو نمیبینین ‪.‬‬
‫ناخودآگاه خندم گرفت‪ .‬این پسره بی عقل بود؟ تنهایی اومده بود‬
‫یک شهر غریب و بدنام‪ ،‬تا دوستش رو پیدا کنه؟ یا شاید هم من‬
‫رو خر فرض میکرد که با این چیز ها گول میخورم؟‬
‫لگدی به قفسه سینش زدم تا روی زمین بیوفته‪ .‬نمیتونستم یک‬
‫کلمه دیگه چرت و پرت رو تحمل کنم‪ .‬تنها چیزی که نیاز داشتم‬
‫‪199‬‬
‫دور شدن از این ویالی لعنتی بود‪ .‬به یک فرار درست حسابی نیاز‬
‫داشتم‪.‬‬
‫به شوگایی که از رفتار من جا خورده بود و کنار دیوار تکیه داده‬
‫بود نگاهی انداختم‪ .‬آب دهنم رو به زور قورت دادم و نزدیکش‬
‫شدم‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ میشه حرف بزنیم؟‬
‫نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد‪ .‬مردد دستش رو گرفتم و‬
‫بیرون از انباری کشوندمش‪ .‬دستی که الی انگشتام بود‪ ،‬فرق‬
‫داشت‪ .‬جنس پوستش زمخت بود‪،‬دقیقا مثل ناحیه ساق دستم که‬
‫قبال سوزونده بودمش‪ .‬ناخودآگاه چشمام رو به دستش دوختم‪.‬‬
‫لکه سوختگی کامال دست راستش رو در بر گرفته بود‪.‬‬
‫دستش رو از دستم کشید و توی جیبش فرو برد‪.‬‬
‫‪-‬متاسفم هیونگ‪.‬‬
‫نگاه بی حسش رو به چشمام داد‪.‬‬
‫‪-‬میفهمم جانگ کوک‪ .‬من درکت میکنم که دیگه نتونی من رو‬
‫‪...‬‬
‫سریع وسط حرفش پریدم‪.‬‬

‫‪200‬‬
‫‪-‬نگو‪ .‬خواهش میکنم نگو‪ .‬میدونی که منظورم این نیست‪ .‬یه‬
‫وقتایی هیچی بدنم دست خودم نیست‪ .‬مغز و بدنم دست من‬
‫نیست‪ .‬حرفام مال من نیست‪.‬‬
‫با استرس مشغول خاروندن زخم های دستم شدم‪.‬‬
‫‪-‬همه بدنم اون لعنتی رو میخواد با وجود اینکه میدونم بعد تزریق‬
‫بدترین حالت خودم میشم‪ .‬میدونم قراره هیوال بشم ولی بازم‬
‫میخوامش‪ .‬همش تقصیر اونه‪...‬واقعا توانایی فکر کردن رو ازم‬
‫میگیره‪ .‬حرف هام توی اون موقعیت واقعی نیست!‬
‫انگشتش رو روی دستم گذاشت و جلوی خاروندنم رو گرفت‪.‬‬
‫‪-‬نکن‪.‬‬
‫دست هام رو مطیع تو جیب شلوارم فرو بردم‪ .‬من دیگه‬
‫نمیخواستم ریسک از دست دادن کسی رو قبول کنم ‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ‪...‬بقیش رو کنارم بمون‪.‬‬
‫لبی کج کرد و سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬برای همین برگشتم‪.‬‬
‫لبخندی بهش زدم و بطرف ویال به عقب قدم برداشتم‪ .‬امروز روز‬
‫خوبی بود؟‬
‫‪-‬دارم میرم دگو‪...‬شاید پیداش کنم‪.‬‬
‫‪201‬‬
‫‪-‬کیو؟‬
‫با خنده به آسمون نگاه کردم‪.‬‬
‫‪-‬همونی که رفته!‬
‫قبل ازینکه بتونه چیزی بپرسه ‪،‬ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬لطفا مراقب اون پسره باش‪ .‬نباید بذارم تنها چیزی که از دایموند‬
‫گرفتم ‪،‬از دستم بره!‬
‫‪-‬جانگ کوک؟‬
‫بطرفش برگشتم‪ .‬مشخص بود برای به زبون آوردن حرفش مردده‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه سکوت لب هاش رو خیس کرد ‪.‬‬
‫‪-‬جیمین‪...‬‬
‫لبام رو تودهنم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم‪ .‬تو این یه مورد‬
‫نمیتونستم ادای آدم های خوب رو در بیارم‪...‬همه چی تقصیر اون‬
‫و تهیونگ بود‪ .‬همه چیز!‬
‫‪-‬میخوای بری خاکسترش رو ببینی؟‬
‫چند ثانیه با صورت گنگی به لب هام خیره موند و بعد از مکثی‬
‫طوالنی آروم سرش رو به عالمت نه تکون داد و بطرف انباری‬
‫قدم برگشت‪ .‬به مسیر رفتنش خیره شده بودم که با صدای یونتان‬
‫از پشتم بطرفش برگشتم‪.‬‬
‫‪202‬‬
‫‪-‬توله سگ زشت من!‬
‫روی زمین نشستم و اشاره کردم تا نزدیکم بشه ‪.‬‬
‫‪-‬میرم میکشمش و برمیگردم‪ .‬باشه؟ فقط میخوام خیال خودم رو‬
‫راحت کنم‪.‬‬
‫سرش رو کج کرد‪ .‬خنده کوتاهی کردم و بینیم رو به بینیش‬
‫کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬از ندیدنش بهتره‪...‬نیست؟‬
‫دست هام رو الی خز های نرمش بردم و مشغول مالیدن گردنش‬
‫شدم‪ .‬میدونستم عاشقشه‪.‬‬
‫‪-‬فقط همین یبار‪...‬‬
‫فقط همین یبار میگم گور بابای کاری که منطق و غرور میگه‪.‬‬
‫بطرف اتاقم قدم های بلندی برداشتم و یک پلیور و شلوار بهمراه‬
‫هودیم داخل کوله پشتیم فرو کردم‪ .‬به شالگردن آویزون نگاهی‬
‫انداختم‪ .‬اونقدر ها هم سرد نبود!‬
‫وارد آشپزخونه شدم و قوطی قرص های خواب آور و سر دردم رو‬
‫برداشتم‪ .‬یک بطری بزرگ آب همیشه پشت ماشینم بود‪ .‬باید‬
‫فقط حرکت میکردم‪.‬‬

‫‪203‬‬
‫انقدر گاز میدادم و دور میشدم که برگشتن کار غیرمنطقی باشه و‬
‫نه رفتن!‬
‫برای نامجون که روی کاناپه نشسته بود دست تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬وایسا! چه خبرته! گفتم امروز استراحت کن‪ .‬پس اون پسره‪...‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم و همونطور که با یک دست کوله‬
‫پشتیم رو روی شونم نگه میداشتم‪ ،‬سیگاری الی لبم نگه داشتم‪.‬‬
‫‪-‬خودتون هرکار دلتون میخواد باهاش بکنین! برام ذره ای اهمیت‬
‫نداره‪ .‬زود برمیگردم‪ .‬خیلی زود! قول میدم‪.‬‬
‫و بعد ازخونه بیرون زدم‪ .‬در حیاط رو با یک دست باز کردم تا‬
‫بتونم ماشین رو بیرون ببرم‪.‬‬
‫زود برمیگشتم‪ .‬باید همین میشد!‬

‫*****‬

‫تموم مدت توی اون بارون سخت‪ ،‬خیره به درخت های انبوه‬
‫اطراف بودم‪ ...‬هیچ تصوری از درخت سیب نداشتم و در واقع تو‬
‫این تاریکی هم کسی نمیتونست تشخیصشون بده‪ .‬دنبال یه آدم‬
‫آشنا وسط اونهمه درخت خشک و سرما زده میگشتم‪.‬‬

‫‪204‬‬
‫وقتی به دگو رسیدم هیچ ایده ای از مقصد اصلی نداشتم‪ .‬فقط‬
‫چند تا کلمه مبهم از آخرین مکالمم باهاش بیاد داشتم‪.‬باغ سیب‬
‫اطراف دگو‪...‬‬
‫رو به روی یک مارکت سر راهی ترمز زدم ‪.‬شکمم بدجور سر و‬
‫صدا میکرد ‪.‬کاله سوییشرتم رو تا جایی که تونستم پایین کشیدم‬
‫و از ماشین پیاده شدم ‪.‬‬
‫بعد از انتخاب چند مدل کیمباب مثلثی و قوطی آبجو بطرف‬
‫صندوق رفتم‪ .‬دختر بی توجه بهم محو تلویزیون شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬این طرف ها باغ سیب هست؟‬
‫بدون اینکه نگاهش رو از برنامه مورد عالقش بگیره وسایلم رو‬
‫جلوی بارکد خوان گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬هوم‪...‬نمیدونم‪.‬‬
‫لبهام رو تو دهنم فرو بردم و بعد از حساب کردن وسایل از مغازه‬
‫بیرون زده بودم‪ .‬اگه اون ندیده پس یعنی هنوز راه زیادی در‬
‫پیشه؟‬
‫احتماال امشب رو باید بیخیال گشت و گذار میشدم! آخه کدوم‬
‫احمقی وسط همچین بارونی بیرون میاد؟ با برخورد ماشین به‬
‫چیزی ترسیده ترمز زدم‪.‬‬
‫‪205‬‬
‫چیزی دیده نمیشد‪ .‬سریع پیاده شدم‪ .‬یه پسربچه با گریه به‬
‫دوچرخش که حاال زیر چرخ ماشینم له شده بود نگاه میکرد‪.‬‬
‫نگران شونه هاش رو گرفتم‪ .‬هیچ اثری از زخم روی صورتش‬
‫نبود‪.‬‬
‫‪-‬حالت خوبه؟‬
‫با گریه به دوچرخش اشاره کرد‪ .‬کالفه لباسش رو باال زدم تا اگه‬
‫زخمی داره بفهمم ولی چیزی ندیدم‪.‬‬
‫‪-‬آجوشی دوچرخم رو شکست!‬
‫هنوز شوکه بودم‪ .‬چجوری ندیده بودمش؟ سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬بهت پول میدم تا یکی دیگه بخری‪ .‬اینقدر گریه نکن‪.‬‬
‫اشک هاش رو با دستش پاک کرد و ترسیده سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬میدونی قیمتش رو؟‬
‫دو تا دستاش رو به اندازه ی عرض شونه هاش باز کرد‪.‬‬
‫‪-‬اینقدر!‬
‫پوزخند زدم‪ .‬بچه های خوشبختی که وسط همچین جاهای‬
‫سرسبزی زندگی میکردن خیلی با بچه های شهر من فرق داشتن‪.‬‬
‫اینا نیازی نداشتن که از سه سالگی قیمت آدامس و سیگار رو‬
‫حفظ کنن‪.‬‬
‫‪206‬‬
‫به دوچرخه نگاه کردم‪ .‬معمولی و سطح پایین بنظر میومد‪ .‬پول‬
‫زیادی دستم نبود‪ .‬همش رو از تو کیف پول برداشتم و دستش‬
‫دادم‪ .‬اگه بابای من میفهمید دوچرخم رو از دست دادم احتماال‬
‫کتکم میزد! مهم نبود کی مقصره‪...‬من باید کتک میخوردم!‬
‫امیدوار بودم بتونه با اون پول یه دوچرخه بخره و حداقل دهن‬
‫باباش رو ببنده‪.‬‬
‫‪-‬چند لحظه صبر کن ‪.‬‬
‫دستای کوچیکش رو محافظ باالی سرش گرفته بود‪ .‬بطرف‬
‫ماشین رفتم و سوییشرتم از توی کوله پشتیم بیرون کشیدم و‬
‫دوباره بطرفش برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬اینو بپوش و کالهش رو سرت کن‪.‬‬
‫سر تکون داد و با دوچرخش که هنوز زیر چرخ ماشینم بود با‬
‫جدیت خداحفظی کرد ‪.‬‬
‫بعد ازینکه پسر لبخند زنان و درحال شمردن پول ازم دور شد‬
‫‪،‬خم شدم تا دوچرخه رو از زیر چرخ در بیارم‪ .‬قطرات آب چشمام‬
‫رو کور کرده بود و هوا کامال تاریک شده بود‪.‬‬
‫همه بدنم خیس آب شده بود‪ .‬شب باید اینجا تو ماشین‬
‫میخوابیدم؟ وسط جاده؟‬
‫‪207‬‬
‫لحظه ای بارش بارون برام قطع شد‪ .‬یک نفر جوری باال سرم‬
‫ایستاده بود که دیگه بارونی به صورتم نمیخورد ‪ .‬کنجکاو بطرفش‬
‫برگشتم‪.‬‬
‫‪-‬کمک الزم داری؟‬
‫با شنیدن صدای آشناش خشکم زد‪ .‬امکان نداشت این صدا رو‬
‫فراموش کنم‪ .‬دستای بی حسم دوچرخه رو رها کرد ‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم اگه ترمز دستی رو بکشی راحت تر در بیاد ‪.‬‬
‫دلم نمیخواست تو صورتش نگاه کنم‪ .‬اگر همونی بود که فکرش‬
‫رو میکردم همه چیز عوض میشد‪ .‬ولی مگه به همین خاطر اینجا‬
‫نبودم؟‬
‫با دیدن زخم کهنه ی روی کف دستش که جلوی صورتم تکونش‬
‫میداد تلخندی زدم‪ .‬صدای نفسش که با شدت بیرون داد رو‬
‫شنیدم ‪.‬‬
‫‪-‬پس من میرم‪ .‬بارون خیلی شدیده‪ .‬اگر نتونستی از پسش بربیای‬
‫من تو آالچیق همین باغ بغلی ام‪ .‬صدام کن!‬
‫قبل ازینکه بتونه یک قدم برداره تسلیم شدم و دستشو گرفتم‪.‬‬
‫نگاهم رو آروم باال بردم ‪.‬‬
‫‪-‬نرو ‪.‬‬
‫‪208‬‬
‫‪-‬مجبور نبودی که دنبالم بیای!‬
‫‪+‬بله‪...‬اومدم چون دوستت دارم‪.‬‬
‫)‪-17 again(2009‬‬

‫"جانگ کوک"‬

‫تموم راه چیزی بجز اسم تهیونگ توی ذهنم نبود‪...‬درواقع به‬
‫خودم جرئت یادآوری چهرش رو نمیدادم‪ .‬همون اسم دو بخشی‬
‫برام کافی بود تا با ذوق و بدون ذره ای منطق گاز بدم و شبیه‬
‫احمق ها وسط جاده ی بی سر و ته که دو طرفش از درخت‬
‫پوشیده شده بود‪ ،‬تو تاریکی دنبال یک پسر بیست و چهار‪ ،‬بیست‬
‫و پنج ساله بگردم‪.‬‬

‫‪209‬‬
‫ولی اون کسی که دستش رو لحظه آخر چنگ زد‪ ،‬جی کی‬
‫هیجده ساله نبود‪...‬خوب میشناختمش‪ .‬اون کوکی هفده ساله و‬
‫بی عرضه ای بود که فکر میکرد اگر بقیه ترکش کنن زندگی از‬
‫حرکت می ایسته! یا حتی مسخره تر‪...‬زندگی از اینی که هست‬
‫بدتر میشه‪.‬‬
‫کوکی سختی هایی که تنهایی به جون خریده بود رو به یاد‬
‫نداشت‪ .‬سختی هایی که بخاطر هیونگ های بی لیاقت دور و‬
‫برش بهش تحمیل شده بود!‬
‫نگاه مشتاق جانگ کوک هفده ساله به پسر دوخته شد‪ .‬تهیونگ‬
‫که انگار از اول هم من رو شناخته بود‪ ،‬محکم تر دستم رو گرفت‬
‫و بلندم کرد‪:‬‬
‫‪-‬پس خودتی‪ !...‬از موقع تصادف داشتم نگاهت میکردم ‪.‬‬
‫به صورتش خیره شدم‪ .‬تفاوت زیادی با یک سال قبل نداشت‪.‬‬
‫هودی سفیدی به تن داشت و موهایی که حاال خیس شده بود تا‬
‫روی چشم هاش میومد و البته صورت رنگ پریده ای که از قبل‬
‫به یاد داشتم حاال خیلی سرحال تر شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬اول نشناختمت! اینجا چیکار میکنی؟‬

‫‪210‬‬
‫گیج شده بودم‪ .‬این هیچ شباهتی با برخوردی که تو ذهنم تصور‬
‫کرده بودم‪ ،‬نداشت! اون خیلی غریبه شده بود ‪.‬‬
‫امکان نداشت اعتراف کنم که بخاطر تو اومدم‪.‬نمیذاشتم کوکی‬
‫هفده ساله بیشتر از این به من هیجده ساله توهین کنه و غرورم‬
‫رو زیر پاهاش له کنه!‬
‫‪-‬خیلی خیس شدی ‪.‬‬
‫به دستش که محکم دستم رو گرفت‪ ،‬خیره شدم‪ .‬بدجور منگ‬
‫بودم‪ .‬همونطور من رو بطرف درخت ها کشید ‪.‬از وسط علف ها و‬
‫درخت های بلند و نهال های کوچیک رد شدیم‪ .‬بعد از اینکه‬
‫باالخره به محل مورد نظرش رسید دستم رو ول کرد‪.‬‬
‫یک سقف پالستیکی که به وسیله چند تا شاخه درخت برپا بود و‬
‫زیرش هم یک تنه درخت چپه شده برای نشستن وجود داشت‪.‬‬
‫چند تا شاخه خشک از همون زیر روی هم ریخت‪.‬‬
‫‪-‬اون بطری نفت رو بیار و آتشش بزن‪.‬‬
‫بی حرف خم شدم و بطری نفت رو روی چوب ها خالی کردم و‬
‫فندک توی جیبم رو درآوردم‪ .‬اشاره کرد نزدیکش بشم‪.‬‬
‫‪-‬بیا بیا! بشین اینجا یکم خودت رو خشک کن‪.‬‬

‫‪211‬‬
‫هنوز باورش سخت بود‪ .‬یک سال لعنتی گذشته بود‪...‬و اون مثل‬
‫قبل هنوز هم میتونست خودش رو کنترل کنه و نقش آدم بزرگتر‬
‫رو به ایده آل ترین شکل ممکن بازی کنه‪ .‬قدم های نا مطمئنی‬
‫بطرفش برداشتم و با فاصله کنارش روی تنه ی درخت نشستم‪.‬‬
‫‪-‬خیلی فرق کردی!‬
‫ناگهان با لبخند کمرنگی دستش رو روی گونه و زیر گوشم‬
‫گذاشت و صورتم رو بطرف خودش برگردوند‪.‬‬
‫‪-‬موی بلند بهت میاد!‬
‫لبم رو از داخل گاز گرفتم و صورتم رو از دستش بیرون کشیدم‪.‬‬
‫اون‪ ...‬اون حق نداشت جوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی‬
‫نیوفتاده‪ .‬هرچقدرم بهم میگفتن افکارت بچه گانه و غیر منطقی‬
‫ان مهم نبود! اون مسبب تموم بالهاییه که این یک سال سرم‬
‫اومد‪ .‬ولی چرا االن اینجا بودم؟ یعنی بازم من مقصرم؟‬
‫مشخص بود بخاطر اینکارم معذب شده‪ .‬هر دو دقایقی سکوت‬
‫کردیم‪ .‬من با ناخن به جون دست هام افتادم و اون با پاش چوب‬
‫ها رو جا به جا میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬اوضاع چطوره؟ مشغول چه کاری هستی؟‬

‫‪212‬‬
‫با معمولی ترین سوالی که میتونست این سکوت مزخرف رو‬
‫شکست‪ .‬به زمین گلی خیره شدم‪ .‬چی باید میگفتم؟ پوزخند زدم‬
‫و به دست های زخمیم خیره شدم‪ .‬سریع آستین بلند هودی رو‬
‫تا روی انگشت هام پایین کشیدم‪ .‬لب هام رو داخل دهنم فرو‬
‫بردم و بدون اینکه نگاهش کنم‪ ،‬زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬تو یک کافه رستوران کار پیدا کردم‪...‬‬
‫نیشخندش بیشتر معذبم کرد‪ .‬با دست دوباره موهام رو بهم‬
‫ریخت‪ .‬مشخص بود که باور نکرده ‪.‬‬
‫‪-‬که اینطور‪ ...‬خوبه !‬
‫براش مهم نبود و دیگه حتی کنجکاوی هم نمیکرد‪ .‬دیگه دنبال‬
‫حقیقت نمیگشت‪ .‬اون تو این یک سال واقعا منتظرم نبود‪ .‬جی‬
‫کی هیجده ساله که از هر لمسی بیزار شده بود جلوی کوکی‬
‫هفده ساله رو که بیشتر از اکسیژن و خواب شب به محبت نیاز‬
‫داشت رو گرفت‪ .‬سرم رو تکون دادم تا دستش رو بکشه ‪.‬‬
‫‪-‬منم اینجا چند تا کار پاره وقت انجام میدم‪ ...‬از مادر بزرگم هم‬
‫حقوق میگیرم‪.‬‬
‫و به اطراف اشاره کرد‪.‬‬

‫‪213‬‬
‫‪-‬چند ماه دیگه برگ های سبز و شکوفه های سیب همه جا رو پر‬
‫میکنن‪ .‬باید اونموقع میومدی ‪.‬‬
‫بازم گند زده بودم‪ .‬من حتی حاضر نشدم یک روز دیگه رو صبر‬
‫کنم و حاال چی می شنیدم! کامال از حرف ها و حرکاتش مشخص‬
‫بود که ترجیح می داد من رو دیگه هیچوقت نبینه‪ ...‬این استرس‬
‫و حس غریبی ای که نسبت بهش داشتم‪ ،‬نمیذاشت طوری که‬
‫باید از دیدارمون خوشحال باشم‪ .‬یک سال زمان کمی نبود‪.‬‬
‫احتمال اینکه یک دختر از تو کلبه وسط باغ بیرون بزنه و بگه‬
‫"تهیونگ چای حاضره!" دقیقا به اندازه احتمال بیرون نیومدنش‬
‫بود‪ .‬با تمسخر زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬راستی! من رو بخشیدی؟‬
‫نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪ .‬با‬
‫جدیتی که حتی الزم هم نبود‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫‪-‬نمیتونم ببخشمت‪ .‬هیچوقت‪.‬‬
‫استثنائا توی این مورد من و کوکی هفده ساله هم نظر‬
‫بودیم‪.‬بیخیال روی تنه درخت جا بجا شد و سرش رو همون جای‬
‫همیشگی روی پاهام گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬یواش یواش میبخشی‪...‬مجبوری !‬
‫‪214‬‬
‫دستش رو باال آورد و از منی که خشکش زده بود سو استفاده‬
‫کرد‪ .‬موهای بلندی که جلوی صورتم رو گرفته بود با سر‬
‫انگشتاش به پشت گوشم هدایت کرد‪.‬‬
‫‪-‬خوبه که اومدی دیدنم‪ .‬جدی میگم !‬
‫چشم هاش لبخند میزد یا این فقط توهم ذهن خستم بود؟‬
‫‪-‬چون من عرضه برگشتن نداشتم‪...‬‬
‫دیگه نمیخواستم باورش کنم‪ .‬زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬برای یک سری کار اومدم اینجا نه بخاطر تو‪.‬‬
‫همونطور که مشغول ور رفتن با موهام بود‪ ،‬چشم هاش رنگ‬
‫پرسش گرفت‪.‬‬
‫‪-‬چه کاری؟ شاید بتونم کمک‪...‬‬
‫اخم کردم‪ .‬دروغ گفتن تو این وضعیت مزخرفی که گیر کرده‬
‫بودم اونم به تهیونگ بدجور سخت بود‪.‬‬
‫‪-‬به تو ربطی نداره‪ ...‬دیگه هیچی من به تو ربطی نداره‪.‬‬
‫دستش مشت شد و پایین اومد‪ .‬بعد از چند ثانیه که نگاهش رو‬
‫ازم گرفت زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪215‬‬
‫‪-‬حق داری‪...‬حتما االن از من یه دیو پست فطرت ساختی که‬
‫تنهات گذاشته! ولی خوبه که بدون من از پس خودت براومدی و‬
‫اینقدر خوب بزرگ شدی‪.‬‬
‫و برای بار چندم تکرار کرد‪:‬‬
‫‪-‬خیلی تغییر کردی‪...‬خیلی بزرگ شدی!‬
‫چندین و چند ثانیه بدون هیچ حرفی به چشمای هالل شدش‬
‫خیره شدم‪ .‬من عاشقش بودم‪ ...‬هیچ شکی درش وجود نداشت‬
‫ولی شاید عاشق موندن بیهوده ترین کاری بود که این یک سال‬
‫انجام دادم ‪.‬‬
‫با صدای داد پیرزنی از داخل خونه کوچیک از جا پریدیم‪.‬‬
‫‪-‬به چه حقی تو باغ مردم آتش درست میکنی؟‬
‫بهت زده به چشماش که میخندید خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬اینجا مگه باغ شما نیست؟‬
‫بی توجه به سوالم رو به پیرزن داد زد‪:‬‬
‫‪-‬نامردی نیست پسرای به این خوشگلی رو از باغت بیرون کنی؟‬
‫بعد ازینکه دوباره فحش هاش به گوش رسید به سرعت از جا بلند‬
‫شدیم و آتش کوچیک رو با کفش هامون خاموش کردیم‪ .‬با حس‬

‫‪216‬‬
‫رد شدن انگشتاش از بین انگشتام و محکم گرفته شدن دستم‪،‬‬
‫لرزیدم‪.‬‬
‫‪-‬بدو تا با دمپایی ناقصمون نکرده!‬
‫بوی تموم فرار های دو نفریمون رو حس میکردم‪ .‬بوی تموم‬
‫خاطرات گند و قشنگ‪...‬قبل ازینکه بتونم واکنشی به رفتار های‬
‫پشت سر همش بدم‪ ،‬کنار ماشین رسیدیم‪.‬‬
‫‪-‬در رو باز کن!‬
‫سوییچ رو زدم و هر دو سوار شدیم‪.‬‬
‫‪-‬سرده‪...‬‬
‫با شنیدن زمزمش دستپاچه ماشین رو روشن کردم و بخاری زدم‪.‬‬
‫سریع دست و صورتش رو به دریچه چسبوند‪ .‬تهیونگ حاال توی‬
‫ماشین من نشسته بود‪.‬شاید یک ساعت قبل به اینکه از دور‬
‫درحال کاشتن درخت یا خرد کردن چوب ببینمش راضی بودم‪.‬‬
‫حتی اونقدری درمونده بودم که چندین بار لحظه خروج اون‬
‫دختر از کلبه رو تصور کردم و هربار فقط لبخند زدم!‬
‫حاال اون اینجا کمتر از نیم متر باهام فاصله داشت و همه چیز‬
‫درحال سخت تر شدن بود‪.‬‬

‫‪217‬‬
‫‪-‬عمرا اگه میتونستم یه روز تو رو پشت فرمون یک ماشین تصور‬
‫کنم!‬
‫خنده بی حالی کردم و بینیم رو نزدیک بخاری گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬گواهینامه داری؟ از کی یاد گرفتی؟‬
‫بعد ازینکه یکم به صورتم دست کشیدم و موهام رو عقب زدم ‪،‬به‬
‫صندلی تکیه دادم و بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬نامجون هیونگ یادم داد‪.‬‬
‫با تعجب گفت‪:‬‬
‫‪-‬مگه هنوز هم رو میبینین؟‬
‫سکوت یا حرف زدن‪...‬این گزینه های جلوی روم بود و طبق‬
‫معمول تصمیم گیری برام مشکل شده بود‪ .‬خودش حرفش رو‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫‪-‬جالبه! پس همتون اونور راحت دارین زندگیتون رو میکنین!‬
‫جین هم با شماست؟‬
‫نفس سنگینم رو با درد بیرون دادم‪ .‬اون لعنتی چه تصوری از‬
‫زندگی این یک سال من داشت؟ عصبی سری تکون دادم و از‬
‫پنجره به بیرون خیره شدم‪ .‬قطرات آب خودشون رو با خشونت به‬

‫‪218‬‬
‫اینطرف و اونطرف پرت میکردن‪ .‬وقتش بود؟ کوکی وجودم باید‬
‫به خواب خوش میرفت !‬
‫‪-‬شوگا زندست‪.‬‬
‫دیگه صدای نفس نفسش شنیده نمیشد‪.‬‬
‫‪-‬شوخی‪...‬‬
‫برگشتم و نگاهم رو به چشمای شوکه اش دوختم‪.‬‬
‫‪-‬شوخی نیست‪ .‬زندست ‪.‬فقط یکم پوست دست وصورتش‬
‫سوخته‪.‬‬
‫سرش رو ناچار به پنجره کنارش تکیه داد‪.‬‬
‫‪-‬باورم نمیشه‪ ...‬فکر میکردم تنها دلیل خودکشیش خودم بودم‪.‬‬
‫هر شب روحش رو میدیدم!‬
‫خب مگه غیر از این بود؟ اون مسبب اصلی همه ی اون اتفافات‬
‫مزخرف بود‪ .‬دوباره به بیرون خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬آره! منم هر هفته میرفتم رو به روی خونه ی خاکستر شده و‬
‫دست نخورده می ایستادم و براش بطرف آسمون دعا‬
‫میخوندم‪.‬برای همه خدا ها! شاید یکیشون باالخره واقعی باشه و‬
‫بخاطر دعا هام‪ ،‬اون دنیا شوگا رو اذیت نکنه‪.‬‬

‫‪219‬‬
‫خنده ی کوتاهی کرد و بی حرف بهم خیره شد‪ .‬نه نمیذاشتم‬
‫بدبختی های من رو یه جوک تلقی کنه‪ .‬دیگه بس بود! وقت‬
‫حرف زدن و شکایت بود ‪.‬جی کی هیجده ساله با تموم وجود‬
‫میخواست شخصیت آدم روبه روش رو خرد کنه‪ .‬میخواستم ببینم‬
‫که اونم یکم از دردی که من کشیدم رو میکشه!‪ ...‬شاید اینجوری‬
‫آرامش میگرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬ولی‪ ...‬جیمین واقعا مرده! خاکسترش رو توی یه کوزه سفید‬
‫ریختن و توی قاب عکسش داره از ته دل میخنده ‪.‬‬
‫به قطرات بارون روی شیشه خیره موندم‪ .‬نمیخواستم نگاه‬
‫غمگینش من رو مجبور به نگفتن کنه ‪.‬‬
‫‪-‬مسخرست مگه نه؟ ما هممون دیدیم آخرین روزش رو چجوری‬
‫به گند کشیدی! یادته چجوری به گریش انداختی و بعدم بی‬
‫توجه به گندی که باال آوردی از خونه بیرون زدی؟ دیدی آخرین‬
‫روز زندگیش چجوری از ته دل گریه میکرد؟ چی میشد اگه فقط‬
‫هیچی نمیگفتی؟‬
‫طوری که انگار حرفام رو نمیتونست باور کنه به زور از الی لباش‬
‫نالید‪:‬‬
‫‪-‬کوکی‪...‬‬
‫‪220‬‬
‫بی توجه بهش ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬آره خب! االن دیگه حرف زدن درموردش قرار نیست چیزی رو‬
‫عوض کنه‪...‬ولی شاید اگه اون خشم لعنتیت سرکوب میشد همه‬
‫االن جایی بودن که بهتر بود‪...‬‬
‫خنده ی کوتاهی کردم‪.‬‬
‫‪-‬وقتی میرم جلوی اون کوزه مسخره وایمیستم‪ ،‬حس میکنم‬
‫اونجاست و تموم مدت منتظرم بوده‪ .‬مامان بزرگش هر از چند‬
‫وقتی براش غذا درست میکنه مثل مریض های روانی همش رو‬
‫جلوی اون کوزه ی بی مصرف و گرون قیمت میخوره‪.‬‬
‫بدون اینکه بهش نگاهی بندازم به عقب خم شدم و کش سری که‬
‫از سوالر گرفته بودم رو از کوله پشتیم برداشتم و موهای خیسم‬
‫رو باال سرم بستم‪.‬‬
‫‪-‬پیرزن احمق به اندازه دو نفر میخوره و فکر میکنه جیمینش‬
‫قراره اون دنیا سیر بشه! اینارو بیخیال‪...‬تموم این یک سال هیچ‬
‫خبری از مادر پدرش نشده‪ .‬احتماال دوتایی باهم یا دیوونه شدن‬
‫یا خودشونو کشتن‪ ،‬چون حتی موقع سوزوندن جیمین هم نبودن!‬
‫باورت میشه؟ یه خانواده دیگه هم به مسخره ترین شکل ممکن‬
‫نابود شد‪.‬‬
‫‪221‬‬
‫نگاه پر اشکش رو ازم گرفت و به بیرون از پنجره داد‪ .‬پوزخند‬
‫زدم‪.‬‬
‫‪-‬اینهمه برای رفتن پیششون درس بخونی و تهش موقع سوزوندن‬
‫جنازت هم پیداشون نشه‪...‬‬
‫نفس نفس زدنش قلبم رو به درد آورد ولی دردای خودم اونقدر‬
‫زیاد بود که نمیتونستم اهمیتی بدم‪ .‬یادآوری این چیز ها برای بار‬
‫هزارم‪ ،‬دیگه اشکم رو در نمیاورد ولی هنوزم دردی که به قلبم‬
‫وارد میکرد بدجور نفسمو بند میاورد ‪.‬‬
‫‪-‬داشت یادم میرفت! باورت میشه همون روزی که سوزوندنش‪،‬‬
‫خبر قبولیش تو یه المپیاد دیگه اومد؟ دوست داشتم بگم برین از‬
‫تو اون کوزه ‪،‬فرموالی شیمی و ایده های خفنش رو پیدا کنین!‬
‫صدای هق هق مردونش فضای ماشین رو پر کرد‪ .‬چشمام رو به‬
‫جاده ی خالی رو به روم دوختم‪ .‬بعد ازینکه نفس عمیقی کشیدم‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬گریه کن تهیونگ!‪...‬چون بعد از یک سال این داستان کهنه‬
‫هنوزم گریه داره ولی من تنهایی با همه چی کنار اومدم‪ .‬تنهایی‬
‫با جنازش خدافظی کردم و تنهایی پشت در اتاق عملت نشستم‪.‬‬
‫تنهایی دنبال جنازه ی شوگا گشتم‪...‬‬
‫‪222‬‬
‫صورتش رو پشت دست هاش که میلرزید پنهان کرد‪.‬‬
‫‪-‬حاال من اون دیو پست فطرت بنظر میام ولی میدونی‬
‫چیه؟‪...‬دردی که االن حس میکنی شاید باعث شه لذت این یک‬
‫سال زندگی‪ ،‬تو بیخیالی رو درک کنی‪ .‬قدر زندگی قشنگی که‬
‫ساختی رو بدونی‪.‬‬
‫و بعد بی توجه بهش که بین دستاش پنهان شده بود جعبه سیگار‬
‫رو از داشبرد برداشتم و یکی برای خودم روشن کردم‪.‬‬
‫فضای ماشین زیر اون حجم بارون مکان امنی بنظر میومد‪ .‬صدای‬
‫گریه کردنش طبق انتظارم بهم آرامش نداد! حتی یک ذره هم‬
‫خیالم رو راحت نکرد‪ .‬فقط حالم رو بهم زد‪ .‬اعصابم رو بهم‬
‫ریخت‪ .‬از ته دلم داد بلندی کشیدم و به فرمون مشت کوبیدم‪.‬‬
‫لرزش دست راستم شروع شده بود‪ .‬دوباره داد زدم‪ .‬چندین و چند‬
‫بار از ته وجودم داد زدم‪ .‬این همه کینه و بغض باید یه راهی برای‬
‫خارج شدن پیدا میکردن‪.‬‬
‫صدای هق هق اون و فریاد های بلند و عصبی من جو افتضاحی‬
‫ساخته بود ولی هیچکدوممون قصد تموم کردنش رو نداشتیم‪.‬‬
‫شاید چندین دقیقه داد کشیدم‪ .‬اونقدر بلند که به سرفه افتادم و‬

‫‪223‬‬
‫گلوم به خس خس افتاد‪ .‬سرفه های لعنتی نمیذاشت نفس‬
‫بکشم‪.‬‬
‫ترسیده شونم رو چنگ زد و دستم که میلرزید رو محکم تو‬
‫مشتش گرفت‪.‬‬
‫‪-‬کوکی بسه! تمومش کن‪.‬‬
‫ولی نمیدونست که دیگه خیلی چیزا دست خودم نیست‪...‬‬
‫نمیدونست حتی اگه بخوام هم نمیتونم از دست این سرفه ها و‬
‫لرزش ها و فکرای مزخرف خالص شم‪ .‬اینهمه توهم و خاطراتی‬
‫که حتی دیگه اثبات واقعی بودنشون برام سخت بود‪ ...‬اون لعنتی‬
‫یه روزی نزدیک ترین کسم بود و همه چیزم رو بهتر از خودم‬
‫میدونست ولی االن دیگه خیلی دور و غریبه شده بود ‪.‬‬
‫بی توجه به تقالهام سرم رو از پشت گرفت و به شونش تکیه داد‬
‫و محکم بغلم کرد‪ .‬دست هام رو به لباسش بند کردم و اشکام رو‬
‫رها کردم‪.‬‬
‫همزمان صدای بارون قطع شد و دنیا به ساکت ترین حالت‬
‫خودش رسید‪ .‬صدای نفس های نا منظم و ناله های کوتاهش تو‬
‫گوشم بود و حس لمس متناوب دستاش روی کمرم مثل قبال‬
‫کاری میکرد که ضربان قلب و نفس هام تنظیم بشه‪.‬‬
‫‪224‬‬
‫خسته و داغون ‪ ،‬بدن و مغزم رو به کوکی هفده ساله تسلیم کردم‬
‫و برای چندین و چند دقیقه تو بغل همونی که تموم این یکسال‬
‫مشتاق شنیدن دوباره صدای نفس هاش بودم باقی موندم ‪...‬دقیقا‬
‫تا زمانی که جادو عمل کرد و بعد از یک سال با آرامش به خواب‬
‫رفتم‪.‬‬

‫****‬

‫با تابش مستقیم نور خورشید توی چشمام دستم رو باالی سرم‬
‫گرفتم و فحشی دادم‪.‬‬
‫‪-‬بیدار شدی؟‬
‫گیج چشمام رو باز کردم تا متوجه موقعیتم بشم‪ .‬تموم شب روی‬
‫صندلی راننده به خواب رفته بودم و ماشین همچنان وسط جاده‬
‫ی متروکه بود‪ .‬تهیونگ از اونطرف شیشه بهم اشاره میکرد که‬
‫پیاده بشم‪.‬‬
‫موهام رو باز کردم و خودم رو از ماشین بیرون انداختم‪ .‬کش و‬
‫قوسی به بدنم دادم و به اطراف نگاهی انداختم‪.‬‬

‫‪225‬‬
‫‪-‬تا پیاده نمیشدی نمیتونستم این دوچرخه رو از الی چرخ بیرون‬
‫بکشم‪.‬‬
‫وقتی دید دست به کمر باالی سرش ایستادم خندید‪.‬‬
‫‪-‬ممنون میشم خم شی و کمک کنی تا درش بیارم‪.‬‬
‫صدای شکمم به راه افتاده بود‪.‬‬
‫‪-‬چه عجله ایه !‬
‫بی حوصله کنارش نشستم و دستم رو به چرخ جلو و فرمون‬
‫دوچرخه گرفتم و بعد از یکم کنکاش تونستیم بیرون بکشیمش‪.‬‬
‫دوچرخه رو کنار جاده انداختم و به ماشین تکیه دادم‪.‬‬
‫‪-‬اگه اینجا باغ مامان بزرگت نیست پس کجا زندگی میکنی؟‬
‫دستی به موهاش کشید و کنارم به ماشین تکیه داد‪.‬‬
‫‪-‬باغ مامان بزرگ من خیلی دور افتاده تر از دگوئه‪ .‬اومده بودم‬
‫اینجا تا کود بخرم ولی زیر بارون گیر افتادم که الکی الکی‬
‫همدیگه رو این وسط دیدیم!‬
‫پس االن باید به بخت و اقبال ایمان بیارم؟ درواقع نمیتونستم‬
‫تصور کنم اگه تموم مدت بعد از اینهمه با ذوق و کنجکاوی‬
‫رانندگی کردن نمیدیدمش با چه حالی برمیگشتم تو اون شهر‬
‫خراب شده!‬
‫‪226‬‬
‫‪-‬خب نگفتی تو چرا اومدی اینجا؟‬
‫اخم کردم و در ماشین رو باز کردم‪.‬‬
‫‪-‬قرار نیست بخاطر اینکه دیشب بهت ثابت کردم چقدر نفرت‬
‫انگیز و خودخواهی االن باهام جوری رفتار کنی که انگار یک سال‬
‫قبله‪...‬‬
‫خم شدم و بسته سیگار رو صندلی رو برداشتم و بعد ازینکه‬
‫یکیش رو الی لبم گذاشتم بهش تعارف کردم‪.‬‬
‫‪-‬این نهایت چیزیه که من و تو رو میتونه بهم مرتبط کنه‪.‬‬
‫به سیگار توی دستم نگاهی انداخت و سرش رو به عالمت نه‬
‫تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬ترک کردم‪ .‬مامان بزرگم بدش میومد‪.‬‬
‫خنده ی عصبی ای کردم و سوار ماشین شدم‪.‬‬
‫‪-‬پس رسما دیگه هیچ ارتباطی نگه نداشتی! خوشبحالت‪ .‬راه‬
‫درست رو تو انتخاب کردی‪.‬‬
‫قبل ازینکه در ماشین رو ببندم دستم رو گرفت‪.‬‬
‫‪-‬اون کوفتی رو ترک کردی‪ .‬مگه نه؟‬

‫‪227‬‬
‫پوزخندی زدم و دستش رو پس زدم‪ .‬مثل جیوو شده بود! خودش‬
‫فرار میکنه و بعد هم ادای نگران بودن رو درمیاره‪...‬حال بهم زن‬
‫بود‪.‬‬
‫‪-‬خوب شد دیدمت و بهت فهموندم که دقیقا از چه چیزایی فرار‬
‫کردی‪ .‬امیدوارم دیگه همو نبینیم‪.‬‬
‫و بعد محکم در رو بستم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گاز‬
‫ماشین رو گرفتم‪ .‬وقتی که به یک پیچ رسیدم سریع ترمز گرفتم‬
‫و درمونده سرم رو به فرمون کوبیدم‪.‬تهیونگ عوضی‪ ...‬آخه چه‬
‫اصراری داشتی که اون دوچرخه کوفتی رو اینقدر زود از زیر‬
‫ماشینم دربیاری؟‬

‫****‬

‫ماشین رو جلوی ساختمون بلند و مخروبه پارک کردم‪ .‬چند باری‬


‫با نامجون هیونگ اینجا اومده بودم‪ .‬دست هام رو تو جیب هودی‬
‫فرو بردم و وارد ساختمون بی در و پیکر شدم‪ .‬هیچکس احتمال‬
‫نمیداد یه همچین جایی متعلق به یه باند سازنده شیشه باشه‪.‬‬

‫‪228‬‬
‫نیازی به نگهبانی دادن نداشت‪ .‬وقتی وارد میشدی هیچی جز تپه‬
‫های خاک و مصالح ساختمانی دید نمیشد‪ .‬تقریبا سی قدم به‬
‫انتهای همکف بر میداشتی و اونجا خیلی راحت با دور زدن یه‬
‫مارپیچ بلند که از ماسه درست شده بود میتونستی در چوبی‬
‫مخفی روی کف زمین رو پیدا کنی‪.‬‬
‫سه ضربه محکم به تخته چوب کوبیدم‪ .‬بعد از چند دقیقه در‬
‫بطرف باال باز شد‪.‬‬
‫‪-‬سالم رییس‪.‬‬
‫با لحن مسخره ای کلمه رییس رو به زبون آورد‪...‬اسمش رو بیاد‬
‫داشتم‪ .‬اینجی‪ ...‬اسم قشنگی نداشت دقیقا مثل چهرش! پر از‬
‫زخم های عمیق که یکیش دقیقا از روی چشمش رد شده بود‪.‬‬
‫زخم ها خیلی کهنه بنظر میرسیدن و اون صورت خودش رو‬
‫بهشون عادت داده بود‪ .‬داستان غمگینی داشت‪ ...‬داستانی که‬
‫برخالف عالقم مجبور به شنیدنش از زبون سوالر شده بودم‪.‬‬
‫سوالر‪ ،‬اینجی و مونبیول و احتماال تموم دخترایی که تو گروه‬
‫بودن به یه گروه مزخرف ختم میشدن‪ .‬گروهی که از بچگی‬
‫بهشون تعلق داشتن‪.‬‬

‫‪229‬‬
‫سوالر‪ ،‬اینجی رو خاله صدا میزد‪ .‬زنی چهل‪ ،‬چهل و پنج ساله با‬
‫شخصیت خاص!‬
‫اولین بار که دیدمش موهاش رو خودش بدون ذره ای سلیقه‬
‫کوتاه میکرد و حاال چند وقتی بود که به کچل کردن عالقه پیدا‬
‫کرده بود‪ .‬میگفت ازینکه موهای سفیدش رو تو آینه ببینه بیشتر‬
‫از هر چیزی متنفره‪.‬‬
‫پشت سرش آروم از روی پله های پر سر و صدا پایین اومدم‪.‬‬
‫‪-‬خبر جدیدی نشده؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد و در آهنی زنگ زده رو با لگد باز‬
‫کرد‪.‬‬
‫سالن بزرگ با هوای خفه کننده جلومون بود و شش نفری‬
‫داخلش مشغول جنب و جوش بودن‪.‬‬
‫‪-‬بقیه کجان پس؟‬
‫گردنش رو به چند جهت چرخوند و خمیازه بلندی کشید‪.‬‬
‫‪-‬گیر ماده مخدر جدیدن‪.‬‬
‫افراد ته سالن با دیدن من سری خم کردن و سالم دادن‪ .‬بی‬
‫توجه بهشون بطرف اتاق کوچیکی که حکم آشپزخونه رو داشت‬
‫قدم برداشتم‪.‬‬
‫‪230‬‬
‫‪-‬نگو که منظورت همونیه که باهاش سوبین رو کشتن‪.‬‬
‫زن اخم کرد و با تعجب جوری که انگار این خبر رو نشنیده بود‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬شنیده بودم بهش چیزی خروندن‪ .‬نمیدونستم مرده!‬
‫شیشه بزرگ آب معدنی رو از تو یخچال برداشتم و بعد ازینکه‬
‫مطمئن شدم آبه همش رو سر کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬بهشون بگو برگردن سرکار خودشون!اصال دلم نمیخواد هیچ‬
‫ربطی به اون کوفتی پیدا کنیم‪.‬‬
‫روی اپن نشست ‪:‬‬
‫‪-‬امکانش نیست‪.‬‬
‫‪-‬چی داری میگی؟‬
‫بدون اینکه به عصبانیت توی صدام توجهی کنه‪ ،‬بیخیال گفت‪:‬‬
‫‪-‬گفتم نمیشه! مواد اولیه ارزون داره و مثل یه جواهر ازمون‬
‫میخرنش‪ .‬دیگه دارن آخرین تست هارو انجام میدن‪.‬‬
‫بطری آب رو روی زمین پرت کردم و بطرفش قدم برداشتم‪.‬‬
‫بخاطر تهیونگ به اندازه کافی عصبی شده بودم! نمیتونستم اتفاق‬
‫بعدی رو اینقدر سریع قبول کنم‪.‬‬
‫‪-‬تست؟ چه تستی؟‬
‫‪231‬‬
‫زخم چشمش رو خاروند‪.‬‬
‫‪-‬چند تا از بچه ها داوطلب شدن‪...‬‬
‫سرم تیر کشید‪ .‬یقه لباسش رو تو مشت گرفتم‪.‬‬
‫‪ -‬داوطلب شدن اون آشغال رو مصرف کنن؟ چجوری داوطلب‬
‫شدن؟‬
‫دستم رو پس زد و با اخم گفت‪:‬‬
‫‪-‬به من هیچ ربطی نداره! نامجون گفت بهشون پیشنهاد پول بدیم‬
‫و اونا هم قبولش کردن‪.‬‬
‫باورم نمیشد بالیی که یه روز سر شخص خودم اومده بود حاال سر‬
‫افرادم بیاد‪ ...‬اونم بخاطر منافع من و بقیه تیم‪.‬‬
‫نه! من بخاطر این نیومدم تو اینکار‪ ...‬دیگه نمیذاشتم همچین‬
‫اتفاقی بیوفته‪.‬‬
‫‪-‬باور کن اگه بشنوم این کار رو ادامه دادین همه چیز رو آتیش‬
‫میزنم‪.‬‬
‫چند ثانیه در سکوت به چشمای عصبیم خیره شد و سر تکون‬
‫داد‪.‬‬
‫‪-‬گفتم که به من ربطی نداره‪ ...‬با نامجون حرف بزن‪.‬‬
‫از آشپزخونه خارج شدم و موبایلم رو بدست گرفتم‪.‬‬
‫‪232‬‬
‫‪-‬هیونگ این چه جهنمیه که به راه انداختی؟‬
‫صدای خواب آلودش به گوش رسید‪.‬‬
‫‪-‬چی میگی؟‬
‫با حرص زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬چرا اینا دارن اون ماده ی لعنتی رو میسازن؟ چرا بهشون گفتی‬
‫رو افراد خودمون تست کنن!‬
‫نفسش رو با حرص بیرون داد‪.‬‬
‫‪-‬باشه جانگ کوک! بهشون میگم رو غریبه ها‪...‬‬
‫نا باورانه به صفحه گوشیم خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬چی میگی؟! مشکل من اصل قضیست‪ ...‬این ماده داره آدم‬
‫میکشه و من نمیذارم‪ .‬نمیذارم بقیه هم مثل من بشن‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهش لرزش دستم رو بیشتر کرد‪.‬‬
‫‪-‬جی کی جلوی من دیگه کوتاه بیا‪ .‬کی رو داری گول میزنی؟ تو‬
‫االن خود خود شیطانی! منم هستم‪...‬و تو میدونستی که قراره این‬
‫بشه و خودت با پای خودت اومدی و التماسم کردی‪.‬‬
‫به زمین خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ‪...‬‬

‫‪233‬‬
‫‪-‬بهت گفتم تهش این میشه‪ .‬بهت گفتم حق نداری تسلیم شی‪.‬‬
‫بعد از چندین ماه مردم رو به اعتیاد دادن و کشتن حاال یادت‬
‫افتاده مواد فروشی جرمه؟ نکنه فکر میکردی تموم این مدت‬
‫داری کار خیر میکنی؟‬
‫نفسم بند اومده بود‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ من‪ ...‬من کسیو با مواد نکشتم‪ .‬این آدم ها همشون به‬
‫کار نیاز‪...‬‬
‫صدای خندش دهنم رو بست‪.‬‬
‫‪-‬کار؟ برای منی که وابسته اون آشغال ها نشدم آره! اسمش کاره‬
‫ولی نه واسه بدبختایی که دورمون جمع شدن‪...‬بعدشم چه فرقی‬
‫داره؟ کشتن و نابود کردن زندگی ‪ ،‬یکیه! به خودت بیا و زودتر‬
‫نتیجه آزمایش هارو بهم بده‪.‬‬
‫دستم که دیگه از کنترل خارج شده بود رو محکم تو جیبم فرو‬
‫بردم‪.‬‬
‫‪-‬من اینکارو نمیکنم‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬جانگ کوک‪...‬میفهممت داری بزرگ میشی‪ .‬وقتی اومدی پیشم‬
‫با االنت خیلی فرق داشتی ولی بهم گوش بده‪...‬این یه قسمت از‬
‫‪234‬‬
‫فرآیند کوفتی بزرگ شدنته‪ .‬اینکه باالخره قبول کنی خیلی چیزا‬
‫واقعین‪ ...‬همون چیزایی که همیشه آرزو میکردی نباشن‪.‬‬
‫روی دیوار سر خوردم و کف زمین یخ زده نشستم‪.‬‬
‫‪-‬وقتتو هدر نده‪ .‬یادته بهت راجب خفه کردن ماشین گفتم؟ تا‬
‫وقتی اون گاز لعنتی رو محکم فشار بدی‪ ،‬بیشتر خفه میشه‪ .‬فقط‬
‫پدال رو ول کن و بذار همه چی همونجوری که داره پیش میره‪،‬‬
‫پیش بره‪.‬‬
‫موبایل رو با دست بی حسم پایین آوردم و تماس رو قطع کردم‪.‬‬
‫تا االن فکر میکردم فقط بهشتم رو از دست دادم و حاال در فاصله‬
‫بیان چند کلمه فهمیدم که "صاحب جهنم "شدم!‬

‫‪-‬من یه کار بد کردم‪.‬‬


‫‪+‬رو منم تاثیر داره؟‬
‫‪-‬نه‪.‬‬
‫‪+‬پس در سکوت رنج ببر‪.‬‬
‫‪-BigBang Theory‬‬

‫‪235‬‬
‫"شوگا"‬

‫پرتو های نور از بین شاخه های درخت خشکیده و یخ زده توی‬
‫صورتم میتابید‪ .‬روشنی داشت غیر قابل درک میشد‪ ...‬به‬
‫گردنبندی که مثل دستبند دور دستم پیچیده بودم‪ ،‬خیره‬
‫شدم‪ .‬شاید این گردنبند مقدس نبود‪ ...‬اتفاقا بدجور نحس بود که‬
‫هم من رو و هم فرشته نجاتم رو به این فالکت انداخت‪.‬‬
‫"میخوای بری خاکسترش رو ببینی؟"‬
‫خدا رو شکر میکردم که توان درک کامل این جمله ازم گرفته‬
‫شده بود‪ .‬همینقدری که میدونستم این گردنبند دیگه واقعا‬
‫صاحبی نداره ‪،‬کافی بود‪ .‬همین که مغزم توان بیشتر فکر کردن به‬
‫این جمله ی ترسناک رو نمیداد کافی بود‪.‬‬
‫نه واقعا نمیخواستم ببینمش‪ .‬اصال چی رو ببینم؟‬
‫صداش توی مغزم پیچید‪.‬‬
‫‪-‬چرا نمیخوای؟‬
‫سرم رو بلند نکردم‪ .‬اون واقعی نبود‪ .‬لباسایی که ازش تو خواب و‬
‫رویا میدیدم همیشه همونی بود که یک سال پیش‪ ،‬روز تولدش‬

‫‪236‬‬
‫توی رستوران پوشیده بود‪ ...‬همون روزی که با معصومیت‬
‫احمقانش از پشت بغلم کرد‪ .‬بخوام صادق باشم‪...‬تنها روز خوبمون!‬
‫موهاش همیشه بصورت ناشیانه ای بسمت باال شونه شده بود و‬
‫دیگه بوی هیچ عطری نمیداد‪.‬‬
‫‪-‬چرا نمیای من رو ببینی؟‬
‫وقتی جلوم خم شد و بدون اینکه کامل بشینه زانو هاش رو بغل‬
‫گرفت‪ ،‬تسلیم شدم و نگاهم رو بهش دوختم‪.‬‬
‫‪-‬کدوم قاتلی میره به قربانی قدیمیش سر میزنه؟‬
‫لمس دست یخ زدش روی گونه هام اون لحظه از هر چیزی‬
‫واقعی تر بود‪.‬‬
‫‪-‬شاید منتظر دیدن قاتلمم!‬
‫عصبی هوا رو پس زدم و موهای پشت سرم رو تو مشت گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬بسه! بس کن‪...‬دست از سرم بردار‪.‬‬
‫اون نقطه سفید توی وجودم که هنوزم میخواست امید داشته‬
‫باشه‪ ،‬حاال دیگه خاموش شده بود و وسط بقیه نقاط تاریکم گم‬
‫شده بود ‪.‬انگار بخاطر اون جمله دیگه برای روح سیاهم هیچ‬
‫دریچه نوری باقی نموند‪ .‬خاکستر‪...‬خاکستر‪...‬خاکستر جیمین!‬
‫جیمینِ من مرده بود‪.‬‬
‫‪237‬‬
‫‪-‬من برم به کار هام برسم‪ .‬تو مراقبش میمونی؟‬
‫گیج نگاهم رو از دستبند گرفتم و به سوالر دادم‪ .‬با لحن تمسخر‬
‫آمیزی تکرار کرد‪:‬‬
‫‪-‬میخوام برم ویال! میری پیش این پسره؟‬
‫سر تکون دادم و از روی زمین بلند شدم‪ .‬هوسوک‪ ،‬دردسر جدید‬
‫زندگی من که هرچی دلم میخواست زودتر حذفش کنم‪ ،‬نمیشد‪.‬‬
‫با ورودم به انباری نم زده و دیدن بینی و لب خونیش‪ ،‬پوزخند‬
‫زدم‪ .‬با دهن نیمه باز ناباور زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬واقعا یونگی؟ االن قیافم برات خنده داره؟بیا این کوفتی رو‬
‫بلندش کن!‬
‫و به صندلی خودش که روی زمین افتاده بود و به شکل بدی با‬
‫طناب بهش وصل شده بود‪ ،‬اشاره کرد‪ .‬جلو رفتم و پشتی صندلی‬
‫رو گرفتم ‪ .‬با یکم زور زدن باالخره به حالت عادیش برگردوندم‪.‬‬
‫بی حرف عقب رفتم ‪ .‬روی تنها صندلی ای که کنار در وجود‬
‫داشت نشستم و سیگاری آتش زدم‪.‬‬
‫‪-‬خوشحالی که دست هام رو بستن و نمیتونم سیگار رو ازت‬
‫بگیرم؟‬

‫‪238‬‬
‫نگاه بی حوصلم رو به قیافه درب و داغونش دادم‪ .‬این شهر لعنتی‬
‫چه جادویی داشت که نیومده از قیافه می افتادی؟‬
‫‪-‬وقتی که دست هات باز بود هم نمیتونستی‪.‬‬
‫قبل ازینکه دوباره دهنش رو به چرت و پرت گفتن باز کنه‪ ،‬ادامه‬
‫دادم‪:‬‬
‫‪-‬چرا بهشون نگفتی من رو میشناسی و دنبال من راه افتادی‬
‫اینجا؟‬
‫‪-‬تو چرا بهشون نمیگی که من جاسوس نیستم و من رو‬
‫میشناسی؟‬
‫سرم رو به پشتی صندلی فلزی تکیه دادم و دود غلیظ سیگار رو‬
‫به طرف سقف بیرون دادم‪.‬‬
‫‪-‬جوابم رو با سوال نده‪.‬‬
‫کالفه لب و دهن خونیش رو به شونه ی لباسش کشید‪.‬‬
‫‪-‬چون نگران ریکشن تو بودم‪ .‬منتظر بودم تو بگی‪...‬و اینکه تا االن‬
‫نگفتی یعنی نمیخوای که بدونن من و تو همدیگه رو میشناسیم‪.‬‬
‫حاال تو چه جوابی داری؟‬
‫بدون اینکه بهش جوابی بدم از روی صندلی بلند شدم و بطرفش‬
‫قدم برداشتم‪.‬‬
‫‪239‬‬
‫‪-‬یونگی‪...‬میخوای چیکار کنی؟‬
‫تازه بعد از یک سال فهمیده بود که باید ازم بترسه؟ مسخره‬
‫بود‪...‬تو سئول مثل یک حیوون خونگی بودم و اینجا تو شهر خودم‬
‫من رو باالخره آدم حساب میکرد‪.‬‬
‫خم شدم و گره طناب های دستش رو باز کردم‪.‬‬
‫کیف پول و کلیدهایی که ازش گرفته بودیم رو دستش دادم‪.‬‬
‫‪-‬بگیرش و گورت رو گم کن‪ .‬فکر کنم تا االن فهمیدی که اصال‬
‫بدرد اینجا نمیخوری‪.‬‬
‫گیج بهم نگاه کرد و کیف رو از دستم کشید ولی قبل ازینکه از‬
‫روی صندلی بلند بشه نگاه کنجکاوش رو بهم دوخت‪.‬‬
‫‪-‬چرا بهشون نگفتی که منو میشناسی؟ چه رازی رو داری پنهان‬
‫میکنی؟چرا همون دیشب من رو فراری ندادی؟‬
‫سیگار رو زیر پام انداختم و با کفشم خاموشش کردم‪ .‬سواالی بی‬
‫جواب و شاید گیج کننده‪...‬اینکه نمیخواستم ضعف و بیماریم رو‬
‫اینجا جلوی جانگ کوک فاش کنم واضح بود‪ .‬اینکه این یک سال‬
‫با پول یه نفر دیگه زندگی کردم هم به اندازه کافی مایه بدبختی و‬
‫خفت بود ولی اینا همش بهانست!‬

‫‪240‬‬
‫نمیخواستم اینجا ذره ای حس صمیمیت با بقیه بکنه و موندگار‬
‫بشه‪ .‬از یک طرف دیگه دلم میخواست حداقل یکبار درست‬
‫حسابی کتک بخوره! حقش بود‪...‬هزار بار هم بگم بخشیدمش و‬
‫هیچ چیز تقصیر اون نیست ولی وقتی شنیدم که بخاطر هزینه ای‬
‫که هوسوک تقبل کرد من زیر دستگاه نگه داشته شدم و االن‬
‫زندم‪ ،‬نمیتونستم ببخشمش‪.‬‬
‫بعدشم‪...‬احتماال حاال که کتک خورده بود و مزه مشت بچه های‬
‫اینجا رو چشیده بود به خودش جرئت برگشتن نمیداد‪.‬‬
‫‪-‬یونگی میشه جوابمو بدی؟‬
‫بیش از حد بهم نزدیک شده بود‪ .‬کالفه سری تکون دادم و به در‬
‫اشاره کردم‪.‬‬
‫‪-‬برو هوسوک‪ .‬واقعا دیگه نمیخوام ببینمت‪.‬‬
‫نگاه جدی ای بهم انداخت و در یک آن انگار که پشیمون شده‬
‫باشه‪ ،‬دست به سینه جلوم ایستاد‪.‬‬
‫‪-‬حاال که فکر میکنم‪ ،‬واقعا برام سواله که چرا برگشتی! اینجا‬
‫چیکار میکنین؟چجوری پول درمیارین؟پولش از کار تو سئول‬
‫خیلی بهتره که همه چیز رو ول کردی و اومدی اینجا‪ .‬مگه نه؟‬
‫نگو بخاطر آشناهات برگشتی که نمیتونم همچین چرندیاتی رو از‬
‫‪241‬‬
‫آدم سنگ دلی مثل تو قبول کنم! وقتی یکی مثل من که همه‬
‫کار کرد تا این یک سال زندگی آرومی داشته باشی و جونش‬
‫درومد تا بتونه یوقتایی لبخند به لبت بیاره رو مثل یه آشغال دور‬
‫میندازی‪ ،‬دور انداختن بقیه هم همینقدر برات راحته!‬
‫عصبانیتش جدید بود‪ .‬تا بحال اینجوری ندیده بودمش‪ .‬اون راجب‬
‫همه چیز هیجانی عمل میکرد ولی این عصبانیت چیزی بیشتر از‬
‫یه هیجان ساده بود‪ .‬جلو تر اومد و گردنبند رو محکم از دستم‬
‫کشید‪ .‬دست مشت شدم رو کنار شلوارم نگه داشتم‪.‬‬
‫‪-‬حتی دل نگرانیت برای این گردنبند هم مسخره بازی و‬
‫ساختگیه‪ .‬هیچ کوفتی تو این دنیا برات ذره ای اهمیت نداره !‬
‫نمیخواستم جدی بگیرمش ولی شنیدن این چیزا بدجور به‬
‫استخونام درد میداد‪ .‬جیمین هم راجبم اینجوری فکر میکرد؟‬
‫خواهرمم؟‬
‫‪-‬همه رو به مشت شی بی ارزش میدونی و گند میزنی به هر‬
‫کاری که برات میکنن! اومدی واسه پول و منم اینو میدونم‪ .‬تا‬
‫وقتی تو اینجایی منم هستم!‬
‫با شنیدن جمله آخر همه آب یخ زده اون وان لعنتی و قدیمی‬
‫روی بدنم ریخت‪ .‬کنترلم رو از دست دادم و با تموم قدرت مشت‬
‫‪242‬‬
‫محکمی به صورتش کوبیدم و روی زمین پرتش کردم‪ .‬بی توجه‬
‫به چشم های پر از اشک و گیجش داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬وسایل کوفتیت رو همین االن برمیداری و برمیگردی سئول‪ .‬این‬
‫جهنم دره جای تو نیست‪.‬‬
‫با ورود ناگهانی سوالر هر دو سر جای خودمون خشکمون زد‪.‬‬
‫‪-‬اینجا چه خبره‪...‬؟تو چرا دست هات بازه؟‬
‫با تعجب به من نگاه کرد‪ .‬با زبونم لب هام رو خیس کردم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬اون جاسوس نیست‪ .‬مطمئنم!‬
‫هوسوک با اخم دوباره صورتش رو به آستینش کشید و به صورتم‬
‫که نتونسته بودم ترسش رو پنهان کنم خیره شد‪.‬در یک آن‬
‫قدمی به عقب برداشت و روی صندلی ای که تموم روز روش‬
‫بسته شده بود‪ ،‬نشست‪.‬‬
‫با پوزخند به هردومون نگاهی انداخت و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬بهرحال که ازم مراقبت میکنی! مگه نه؟‬
‫چشمام رو برای لحظه ای بستم و از اتاق بیرون زدم‪ .‬دیگه هیچی‬
‫برام مهم نبود‪ .‬هیچی!‬

‫"سوالر"‬
‫‪243‬‬
‫‪-‬دسامبر ‪-2020‬‬

‫دکتر با لبخند وارد اتاقم شد و لبه ی تخت نشست‪ .‬خودم رو‬


‫جمع کردم و ازش دور شدم‪.‬‬
‫‪-‬حالت چطوره؟‬
‫شونه ای باال انداختم و به مالفه روی تخت خیره شدم‪ .‬اینقدر‬
‫شبیه کوین بود که میشد گفت ازش میترسم‪.‬‬
‫‪-‬نظرت عوض نشد؟ نمیخوای یکم از داستانت رو تعریف کنی؟ هر‬
‫چیزی که باشه‪ ...‬دوست دارم بشنومش‪.‬‬
‫لبای خشکیدم رو توی دهنم فرو بردم‪ .‬خیره به دیوار سفید رو به‬
‫روم زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬ایندفعه کجاش رو بگم تا از کنجکاویت پشیمون بشی؟‬
‫بدون اینکه منتظر جواب نداشتش بشم‪ ،‬خاطراتی که امروز به‬
‫ذهنم هجوم آورده بود رو به زبون آوردم‪:‬‬
‫‪-‬میدونی وقتی یه نفر با فکر اینکه یک بچه بدنیا بیاره و بعدا به‬
‫یکی دیگه بفروشتش ‪...‬چه اتفاقی میوفته؟‬
‫بدون حرف منتظر ادامه حرفم شد‪.‬‬

‫‪244‬‬
‫‪-‬میشه یکی مثل من! من و دوست هام‪ ...‬مونبیول هم مثل من‬
‫بود‪ .‬از وقتی که یادمه اتاقی برای خودم نداشتم‪ .‬یه سالن بزرگ‬
‫بود و دو تا اتاق داشت‪ .‬اتاق ها مال دو تا مرد بود و ما بچه ها‬
‫همیشه سر اینکه کی نوبتشه کنار در دستشویی بو گندو بخوابه‪،‬‬
‫دعوا میکردیم‪.‬‬
‫بطرفش برگشتم‪ .‬چشماش همچنان مصر بود‪ .‬انگار که میترسید‬
‫اگه لحظه ای پلک بزنه از گفتن ادامه ی داستان پشیمون بشم‪...‬‬
‫هرچند همین االن هم شده بودم‪ .‬تنها دلیلی که خودم رو به‬
‫شیشه و تریاک سپردم‪ ،‬فراموش کردن اون دوران بود‪.‬‬
‫فراموش کردن فلز داغی که روی چشم یکی از پسر های کوچیک‬
‫گذاشتن تا موقع گدایی پول بیشتری در بیاره‪!...‬‬
‫‪-‬با ما دخترا کار زیادی نداشتن‪ ...‬اتفاقا به ما غذای بهتری میرسید‬
‫تا پسرا‪ ...‬دقیقا مثل خوک هایی که قراره برای ده ماهگیشون ‪-‬که‬
‫سن خوبی برای به سیخ کشیده شدنشونه ‪ -‬آماده بشن‪.‬‬
‫باالخره به حرف اومد‪:‬‬
‫‪-‬اونجا چه گروهی بود‪ .‬میدونی االن کجا مستقرن؟‬
‫معنی سؤالش رو نمیفهمیدم‪ .‬اون خاطرات بعد از چند سال‬
‫جوری بهم حمله کرده بودن که اجازه هیج فکری بهم نمیدادن ‪.‬‬
‫‪245‬‬
‫‪-‬خاله اینجی‪ ...‬اون من رو خیلی دوست داشت‪ .‬چندین بار کتکم‬
‫زد و زیر چشمام از ضرب کتک هاش همیشه کبود بود‪ .‬موهام رو‬
‫به زور کوتاه میکرد و بدترین لباس هارو بهم میداد‪ ...‬ولی بعدا‬
‫فهمیدم همش بخاطر خودم بود! بقیه‪ ،‬دخترای بدون کبودی و مو‬
‫بلند رو برای کارای حیوونیشون ترجیح میدادن‪...‬‬
‫به مالفه نرمم دست کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬اون بدبخت ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم‪ .‬حتی از جانگ‬
‫کوک هم بدبخت تره ‪...‬‬
‫(لطفا لطفا لطفا اگه روحیه حساسی دارین زندگی اینجی رو‬
‫نخونین‪ .‬اسم کارِتون کنجکاوی نیست! واقعا ممکنه برای‬
‫روحیه بعضیاتون مشکلی ایجاد کنه‪ .‬نخوندن این بخش‬
‫هیچ خللی در داستان ایجاد نمیکنه‪).‬‬
‫دستاش رو تکیه بدنش کرد و بی حرف منتظر شد تا ادامه بدم ‪.‬‬
‫‪-‬میگفت چشمام شبیه دخترشه‪ .‬بعضی اوقات وقتی موهام رو تو‬
‫مشتش میگرفت تا کوتاهشون کنه گریه میکرد‪...‬دلش نمیومد‬
‫ولی من هیچوقت ازش ناراحت نمیشدم‪ .‬حتی وقتی شش سالمم‬
‫بود ناراحت نمیشدم! یه حسی بهم میداد‪ ...‬حسی که اگه با چاقو‬

‫‪246‬‬
‫رگ گردنم رو هم میزد‪ ،‬با خودم میگفتم حتما دلیل خوبی براش‬
‫داره!‬
‫چند نفس عمیقی کشیدم و خودم رو بغل کردم‪.‬‬
‫‪-‬عاشق یه مردی شده بود و باهاش زندگی میکرد‪ .‬اون معتاد‬
‫هروئین بود‪ .‬پای اینجی رو هم وسط کشید و هر دو هم مصرف‬
‫کننده شدن و هم پخش کننده‪...‬اینجی دو بار حامله شد‪ .‬یکیش‬
‫مرده بدنیا اومد و دومی‪...‬‬
‫هربار با تصورش بدنم یخ میزد‪.‬‬
‫‪-‬وقتی مَرد بخاطر دزدی هاش از گروه بیرون انداخته شده بود‬
‫دیگه نمیتونست موادش رو جور کنه‪...‬دیوونه شده بود! مردای‬
‫دیگه رو در ازای پول میاورد خونه و اینجی رو اونجا با اون مردها‬
‫زندانی میکرد‪...‬‬
‫سرم رو به دیوار کنار تخت تکیه دادم‪.‬‬
‫‪-‬میدونی چی دردناکش میکنه؟‪...‬اینجی حتی به این هم راضی‬
‫بود ولی نمیخواست بچش بیاد تو گروهایی مثل گروه ما! حاضر‬
‫بود هرکاری بکنه ولی اون مرتیکه فکر فروختن بچه رو به ذهنش‬
‫راه نده‪ .‬بهرحال درنهایت یه روز صبح که از خواب بیدار میشه‬

‫‪247‬‬
‫دخترش دیگه نبوده‪ .‬خودش رو به آب و آتش میزنه تا پیداش‬
‫کنه‪ .‬دوست پسرش هم گم و گور میشه‪.‬‬
‫برای چندین دقیقه کلمات دیگه به ذهنم نمیومد‪ .‬هردفعه تصور‬
‫زندگی خاله برام سنگین تموم میشد‪.‬‬
‫زمزمه ی مردونه ای من رو به زندگی عادی برگردوند‪.‬‬
‫‪-‬بعدش چی شد؟‬
‫نفس سردم رو بیرون دادم‪.‬‬
‫‪-‬چند هفته بعد دوست پسرش برگشت و بی توجه به نگرانی‬
‫اینجی دنبال قهوه میگشت! ولی باالخره که مجبور بود به حرف‬
‫بیاد‪...‬معلوم شد که دنبال قاچاق مواد با قایق رفته بود‪ .‬بنظرت‬
‫چرا اون بچه چند ماهه رو با خودش برده بود؟‬
‫دکتر نگاهش رو از چشمام گرفت و چیزی نگفت‪.‬‬
‫‪-‬بهش میگن جاسازی مواد تو پوشک نوزاد ها! مسخرست ولی‬
‫واقعیه‪ .‬تموم مدت سفر به اون درازی توی کشتی و قایق اون بچه‬
‫ها از درد عفونت گریه میکنن و درنهایت جون میدن‪...‬‬
‫ابرویی باال انداختم و پاهام رو روی تخت بغل کردم‪.‬‬
‫‪-‬خب! دنیا همینه دیگه‪...‬اینجی دیگه جنازه بچش رو هم ندید!‬
‫ولی خب از چیزایی که من شنیدم‪ ،‬میدونم اونا به جنازه نوزاد ها‬
‫‪248‬‬
‫بیشتر از زندشون نیاز دارن‪ .‬زندشون رو نمیشه تو هواپیما برد و‬
‫فقط میتونن از پوشکشون استفاده کنن! ولی با مرده همه کار‪...‬‬
‫‪-‬بسه!‬
‫با شنیدن صدای لرزونش خنده ی کوتاهی کردم‪ .‬دستش رو روی‬
‫شلوارش مشت کرده بود و همچنان بهم نگاه نمیکرد‪.‬‬
‫‪-‬وقتی چند روز بعد مردای غریبه دوباره راهی اون خونه شدن‪،‬‬
‫اینجی دیگه اون مادرِ تسلیم نبود! با چاقو همشون رو کشت‪...‬به‬
‫صورت خودش هم رحم نکرد‪ .‬تموم صورتش رو زخمی کرد تا‬
‫دیگه هیچ مردی به خودش اجازه نده ازش استفاده کنه!‬
‫چشمای گیجش رو بهم دوخت‪.‬‬
‫‪-‬میدونی دکتر‪...‬خیلی پیر تر از این حرفام که بتونم به خودم بگم‬
‫هیجده ساله‪.‬‬
‫(پایان داستان اینجی "برگرفته از واقعیت")‬

‫****‬
‫‪-‬ژانویه ‪-2020‬‬

‫‪249‬‬
‫تازگی ها وجود نامجون بدجور عصبیم میکرد‪ .‬شاید ده سالی ازم‬
‫بزرگتر بود و هیچ چیز مشترکی غیر از افکار خودخواهانمون‬
‫نداشتیم‪ .‬وقتی شناختمش که فهمیدم سر جی کی رو با دروغ‬
‫هاش کاله گذاشته و خیلی راحت سند این ویال رو به اسم‬
‫خودش زده ! همیشه ادای آدمایی رو در میاورد که هیچ وابستگی‬
‫ای به دنیا ندارن و براش چیزی مهم نیست‪ .‬درحالی که من خوب‬
‫این آدم هارو میشناختم‪ .‬اون واقعا گرگ بود!‬
‫با ورودش سریع نگاهم رو ازش دزدیدم‪.‬‬
‫‪-‬همه چی رو به راهه؟‬
‫موهام رو به پشت گوشم هدایت کردم و ظرف های غذایی که‬
‫نمیدونم از کجا وارد یخچال خونه شده بود رو بیرون آوردم‪.‬‬
‫‪-‬آره اگه قرار باشه به زندگی مزخرف همیشگی بگیم رو به راه!‬
‫یک قدم بهم نزدیک تر شد‪ .‬ناخودآگاه حالت تدافعی گرفتم ازش‬
‫دور شدم‪.‬‬
‫"مرد ها‪ ...‬یکی دوتا رو وارد منطقه امنت کن و از بقیشون فرار‬
‫کن‪ ".‬این چیزی بود که از بچگی یاد گرفته بودم‪ .‬حتی اونایی که‬
‫تو منطقه امنت قرار دارن باید زیر نظرت باشن‪ ...‬نباید به هیچ‬

‫‪250‬‬
‫مردی کامال تکیه کنی‪ .‬چون اونا خیلی راحت تر از زن ها دل‬
‫میکنن‪.‬‬
‫‪-‬میخوای کمکت کنم؟‬
‫اخم کردم و بی توجه بهش ظرفهای خوش بو رو از تو پالستیک‬
‫درآوردم‪.‬‬
‫‪-‬الزم نیست‪.‬‬
‫به یخچال تکیه داد و بهم خیره موند‪ .‬هیچوقت حرفی که یکبار‬
‫جی کی وسط حال بدش بهم زد رو فراموش نمیکنم‪.‬‬
‫"به نامجون نزدیک نشو‪"!...‬‬
‫اون خیلی بهتر از من نامجون رو میشناخت و با گذشته این مرد‬
‫عجیب و مبهم آشنا بود‪ .‬اشاره ای به ظرف بزرگ غذا کرد‪.‬‬
‫‪-‬میخوای من بیارمش؟ سنگینه!‬
‫‪-‬آجوشی! خودت رو قاطی من نکن‪ .‬من از پس خودم برمیام‪.‬‬
‫کالفه کنارش زدم و کل ظرف رو داخل تنها قابلمه ای که داشتیم‬
‫چپه کردم‪ .‬با فندک شعله رو روشن کردم و در قابلمه رو گذاشتم‪.‬‬
‫با داد بلندی مونبیول رو صدا زدم‪.‬‬
‫‪-‬فکر نمیکنم که تو از پس‪...‬‬
‫بی حوصله وسط حرفش پریدم‪.‬‬
‫‪251‬‬
‫‪-‬برو شوگا و اون پسره رو هم بیار اینجا‪.‬‬
‫با چشمای ریز شده بهم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬جاسوس رو بیارم کنار خودمون نهار بخوره؟‬
‫شونه ای باال انداختم و مشغول هم زدن خورش خرچنگ شدم‪.‬‬
‫‪-‬سرکارمون گذاشتن! شوگا و اون پسره همدیگه رو میشناسن‪.‬‬
‫پسره دنبال اون راه افتاده اومده اینجا‪ .‬از پشت در همه چیز رو‬
‫شنیدم‪.‬‬
‫نامجون ابرویی باال انداخت و به در خیره شد ‪.‬‬
‫‪-‬چرا باید اینکارو کنه؟‬
‫گردنم رو خاروندم و شونه ای باال انداختم‪.‬‬
‫‪-‬هرکس یه رازی داره!‬
‫بسته سیگار نسبتا گرون قیمتی رو به طرفم گرفت‪ .‬نو بود‪ .‬سوالی‬
‫بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬تو خونه چند تا پیدا کردم‪...‬‬
‫به تردید بامزش خندیدم و بسته رو از تو دستش گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬مرسی آجوشی!‬
‫بدترین قسمت این بود که من شروع کردم به فراموش کردنش‪...‬‬
‫و باید بصورت مداوم خودم رو مجبور میکردم تا به یاد بیارمش!‬
‫‪-The Secret in Their Eyes‬‬

‫‪252‬‬
253
‫نامه دوم‪:‬‬
‫فرار از مرده های زنده!‬

‫"جانگ کوک"‬

‫‪-‬بلند شو‪ .‬میخوام ازت نقاشی بکشم‪.‬‬


‫سرش رو همونطور که روی پام بود بطرف صورتم برگردوند ‪.‬‬
‫‪-‬بسه دیگه‪ ...‬چقدر میکشی! مدل مجانی گیر آوردی؟‬
‫موهای فر شده ی روی پیشونیش رو الی انگشتام گیر انداختم‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪ .‬فقط دلم میخواد تورو بکشم‪ .‬هروقت دنبال کشیدن یه‬
‫چیز دیگه میرم نقاشیم نصفه میمونه ‪...‬‬
‫پوزخند زد و از روی پاهام بلند شد ‪.‬‬
‫‪-‬یعنی اینقدر منو دوست داری احمق؟‬
‫چشمای مضطربم رو بهش دادم‪ .‬نگاهش منو میترسوند‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ ‪.‬‬
‫‪-‬بخاطر همین گند زدی به همه چی؟ دوست داشتنِ من اینقدر‬
‫عوضیت کرد؟‬
‫‪254‬‬
‫قبل ازینکه بیشتر از چند قدم دور بشه از روی تخت سردم پایین‬
‫اومدم و دستش رو چنگ زدم ‪.‬‬
‫‪-‬نه‪ ...‬من نمیدونستم که ‪...‬‬
‫با دو دست صورتم رو قاب گرفت و مثل همون شبی که گیر‬
‫پلیس افتادیم پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند ‪.‬‬
‫‪-‬چرا هیچوقت حرف منو گوش ندادی؟‪...‬هان؟ هردوتامون رو‬
‫داغون کردی‪ ...‬همه چی رو نابود کردی‪.‬‬
‫با دیدن اشکاش به تقال افتادم تا بغلش کنم ولی اون پسم زد و‬
‫ازم دور تر شد ‪.‬‬
‫چشمای بستم رو با ترس باز کردم‪ ...‬هر ثانیه زندگیم تبدیل به یه‬
‫کابوس لعنتی شده بود! دستی روی فرمون چرمی و زمخت‬
‫ماشین کشیدم و چند ثانیه ای در سکوت صبر کردم‪ .‬ضربان قلبم‬
‫از ترس هنوز تند میزد ‪.‬‬
‫من باید چیکار میکردم؟ دلم میخواست همه چی تموم بشه و در‬
‫عین حال تموم شدنش بدجور منو میترسوند‪.‬‬
‫در ماشین رو با پا هل دادم خودم رو ازش بیرون انداختم‪ .‬پاهای‬
‫سستم رو بطرف در بزرگ حیاط کشوندم‪.‬‬

‫‪255‬‬
‫اینجا اسمش خونه بود؟ پس چرا هیچ جاش بوی آرامش نمیداد؟‬
‫احساس اینکه همه افراد این خونه هم‪ ،‬نبودن من رو میخوان‪،‬‬
‫حالم رو بهم میزد‪ .‬یعنی زمین به این بزرگی‪ ...‬من به هیچ جاش‬
‫تعلق نداشتم؟‬
‫کلیدم رو توی تاریکی به زور داخل قفل فرو کردم‪ .‬احتماال از‬
‫نیمه شب هم گذشته بود‪ .‬با ورودم به حیاط سوالر رو دیدم که‬
‫کنار حلبی نشسته و سعی میکرد با کمک بنزین آتیش داخل‬
‫حلبی رو بیشتر کنه‪.‬‬
‫‪-‬اومدی؟‬
‫موهام رو به عقب چنگ زدم و بطرفش قدم برداشتم‪ .‬خیلی به‬
‫چهره درموندم اهمیتی نداد‪ .‬احتماال اینقدری براش تکراری شده‬
‫بود که خالفش باعث تعجبش میشد!‬
‫‪-‬یه چیز توپ گیرم اومده! با هم بکشیم؟‬
‫موهاش رو باالی سرش محکم بسته بود و رژ لب پر رنگی زده‬
‫بود‪ .‬ماه های اولی که دیده بودمش میدونستم تو چند تا کالب‬
‫رقص میله انجام میده و اینجوری پول درمیاره ولی نه ماه یا شاید‬
‫بیشتر شده بود که دیگه با این سر و قیافه ندیده بودمش‪.‬‬
‫‪-‬باز رفته بودی کالب؟‬
‫‪256‬‬
‫با باال اومدن صورتش آرایش غلیظش بیشتر به چشمم اومد‪.‬‬
‫‪-‬باالخره که باید از یه جایی شروع کنم‪.‬‬
‫چی میتونستم بهش بگم؟ من پولت رو میدم پس نرو؟ باالخره‬
‫تصمیمم رو گرفته بودم‪ ...‬میخواستم به همه چی پشت کنم‪ .‬دیگه‬
‫نمیخواستم از نامجون حرف شنوی داشته باشم‪ .‬باید برای این کار‬
‫لعنتی یه سری قوانین و حد و مرز تعیین میکردم‪ .‬من شیطان‬
‫شده بودم‪...‬ولی حداقل اونقدری وضعیت خوب بود که نمیخواستم‬
‫شیطان بمونم‪.‬‬
‫پالستیک کوچیک با پودر سفید رنگ رو باال گرفت‪.‬‬
‫‪-‬ببین چی گیرم اومد!‬
‫با حوصله گره پالستیک رو باز کرد و قاشق رو روی زانو هاش‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫قاشق رو از روی پاش برداشتم و بطری آبی که با خودش آورده‬
‫بود رو باز کردم‪ .‬یکم آب توی قاشق ریختم و روی آتیش قرارش‬
‫دادم‪.‬‬
‫‪-‬من اینجوری درستش نمیکردم‪.‬‬
‫پالستیک رو ازش گرفتم و با دو انگشت یکم از پودر رو برداشتم و‬
‫روی آب داغ ریختم‪.‬‬
‫‪257‬‬
‫‪-‬سرنگ رو بده‪.‬‬
‫هیجان زده سرنگ یکبار مصرف رو دستم داد‪ .‬با سوزنش پودر رو‬
‫کامال تو آب حل کردم و در نهایت همش رو داخل سرنگ‬
‫کشیدم‪ .‬قاشق خالی رو بدستش دادم‪.‬‬
‫‪-‬این از کجا؟‬
‫با ذوق یکم آب توی قاشق ریخت و روی آتیش گرفت‪.‬‬
‫‪-‬هروئین وارداتی از ژاپن! مَرده تو کالب خیلی معروف بود‪ .‬اینو به‬
‫عنوان تست بهم داد چون میدونست باهات در ارتباطم‪ .‬احتماال‬
‫دلش میخواد باهامون همکاری کنه‪.‬‬
‫چند ضربه محکم به بازو دست راستم زدم و آستینم رو روی‬
‫بازوم باال زدم و فشار دادم تا خون جمع بشه‪.‬‬
‫در روز هزاران بار مجبور به انتخاب بودم ‪.‬‬
‫حرف نامجون رو گوش کنم یا نه؟ تهیونگ رو فراموش کنم یا نه؟‬
‫دلتا رو آتیش بزنم؟ کدوم غذا رو بخورم‪ ...‬کدوم شیر خشک رو‬
‫بخرم!؟‬
‫حرف کی درسته؟ حرف کی غلطه؟ دوست داشته باشم یا متنفر‬
‫باشم؟ ترک کنم یا نمیتونم‪...‬؟‬

‫‪258‬‬
‫سرنگ رو زیر بازوم فرو بردم و آروم آروم مایع رو تزریق کردم‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ناخودآگاه به آسمون‬
‫دادم‪.‬میخواستم به اون قدرت مطلقی که رو ابر ها نشسته و‬
‫بدبختی مون رو تماشا میکنه بگم چرا همش من باید انتخاب‬
‫کنم؟‪ ...‬میدونی میخوام چیکار کنم؟ از االن انتخاب نکردن رو‬
‫انتخاب میکنم!‬
‫خودم رو از روی صندلی انداختم و به پشت روی زمین دراز‬
‫کشیدم‪ .‬صدای خنده ی سوالر رو از کیلومتر ها دور تر میشنیدم‪.‬‬
‫ستاره های محو داشتن نزدیک میشدن‪ .‬همه بدنم غرق لذت شده‬
‫بود! هروئین‪...‬الالری میگفت ‪:‬بهترین ارگاسم جنسیت رو ضربدر‬
‫هزار کن و حتی از اون هم بهتره‪.‬‬
‫راست میگفت! انگار که درحال غرق شدن تو ماسه های نرم و‬
‫گرم‪ ،‬اون هم وسط زمستون یخ زده باشی‪.‬‬
‫ولی وقتی نفسم باالخره راه خروجش رو پیدا کرد حس مرگ‬
‫همه وجودم رو گرفت‪ .‬وقتی حتی فقط یکبار بدنت مزه هروئین‬
‫رو بچشه زندگیت به دو بُعد محدود میشه‪...‬لذت و نیازی در حد‬
‫مرگ به اون لذت!‬

‫‪259‬‬
‫روی همون زمین یخ زده به خودم پیچیدم تا گرمای لعنتی رو‬
‫توی رگ هام نگه دارم ‪.‬‬
‫نمیدونم چقدر گذشت‪ .‬کلی فکر توی ذهنم رفت و آمد میکرد و‬
‫هیچکدومشون ثانیه ای توی مغزم نمیموندن تا بتونم بخاطر‬
‫بسپارمشون‪ .‬مثل ماشین هایی که از یه جاده با سرعت زیاد رد‬
‫میشن‪ .‬نمیتونستم دقیق ببینمشون و همینطور نمیتونستم از‬
‫وسط جاده عبور کنم!‬
‫هنوز احساس مریض بودن نمیکنم ولی میدونم حال بد‬
‫نزدیکه ‪...‬‬
‫وقتی تا حدودی خودم رو پیدا کردم‪ ،‬روی تختم بودم و اون‬
‫نقاشی لعنتی همچنان جلوی چشمم بود ‪.‬‬
‫من تهیونگ رو دیده بودم‪ .‬لبخندش رو‪ .‬پس چرا حالم بهتر‬
‫نشد؟‬
‫"گند زدی کوکی‪ ...‬گند زدی"‬
‫"اگه به جیمین زنگ نمیزدی ‪...‬اگه اون رو وارد خونه شوگا‬
‫نمیکردی االن زنده بود "‬
‫‪-‬تهیونگ خفه شو !‬

‫‪260‬‬
‫"بخاطر تو شوگا خودکشی کرد‪ ...‬چون تو بودی که تنهاش‬
‫گذاشتی "‬
‫"چجوری نتونستی از مایا محافظت کنی؟ تو بدرد الی جرز دیوار‬
‫هم نمیخوری "‬
‫با فریاد بلند تهیونگ به خودم لرزیدم و اشکام رو رها کردم ‪.‬‬
‫"چرا اون تفنگ لعنتی رو برام آوردی؟‪ ...‬چرا هممون رو نابود‬
‫کردی؟"‬
‫"جانگ کوک بدرد نخور‪ ...‬جانگ کوک نحس‪ ...‬جانگ کوک‬
‫نحس"‬
‫در این لحظه تو برزخ هروئین اسیر شدم ‪...‬‬
‫چشمای دردناکم رو محکم بستم و صورتم رو به بالش فشار دادم‪.‬‬
‫اونقدری هوشیار بودم که نمیتونستم بخوابم و اونقدری خسته که‬
‫نمیتونستم بیدار بمونم‪.‬‬
‫"فقط بمیر فقط بمیر فقط بمیر"‬
‫حالت تهوع و سردرد و لرزش‪ ...‬عرق و ناله و هق هق !‬
‫همه وجودم پر از حس بد شده بود ‪.‬‬
‫‪-‬جی کی؟‬

‫‪261‬‬
‫با صدای سوالر از وسط خواب و بیداری بیرون کشیده شدم‪.‬‬
‫دنیای واقعا واقعی حاال داشت جلوی چشمم نقش میبست ‪.‬‬
‫هنوز کنار آتیش نشسته بودیم و اون حاال موهاش رو باز کرده‬
‫بود ‪.‬‬
‫‪-‬چرا اوندفعه بهم گفتی از نامجون دور بمونم؟‬
‫بطری آب رو مثل وحشی ها باال رفتم‪ .‬دستای لرزونم رو به کناره‬
‫های صندلی میکوبیدم‪ .‬بعد از چند ثانیه به زور لب زدم‪:‬‬
‫‪-‬ناری کجاست؟‬
‫چشماش رو تو حدقه گردوند و بی حوصله گفت‪:‬‬
‫‪-‬کجا باید باشه؟ خوابه‪ .‬این چند روز فقط گریه کرده‪ ...‬آخرشم از‬
‫خستگی بیهوش شده‪ .‬نمیفهمم چه مرگشه‪ .‬فقط بیشتر داره‬
‫دیوونم میکنه‪.‬‬
‫لبامو داخل دهنم فرو بردم ‪.‬‬
‫‪-‬دکتر‪ ...‬باید بره دکتر ‪.‬‬
‫شونه ای بابا انداخت و از روی صندلی بلند شد‪.‬‬
‫‪-‬خودش خوب میشه بیخیال ‪...‬بذار حال خودمون رو خوب‬
‫کنیم ‪.‬‬
‫با دستام صورت خیسم رو پوشوندم ‪.‬‬
‫‪262‬‬
‫‪-‬جوابمو ندادی‪ .‬چرا از نامجون دور بمونم؟‬
‫بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم‪:‬‬
‫‪-‬میخوای نزدیکش شی؟‬
‫پوزخند زد و روبه روم روی زمین نشست ‪.‬‬
‫‪-‬اون فقط یه پیرمرد عوضیه !‬
‫خندم گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬اگه بشنوه خیلی عصبانی میشه‪ .‬احتماال هنوز سی سالش هم‬
‫نشده ‪.‬‬
‫با نگاه خیره همچنان منتظر بود‪ .‬کالفه زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪...‬‬
‫اون به این راحتی ها بیخیال نمیشد‪ .‬دستاش رو روی زانو هام‬
‫گذاشت ‪.‬‬
‫‪-‬یعنی چی؟ بگو دیگه‪ ...‬الکی که نمیشه همچین چیزی گفت‪.‬‬
‫گردنم رو خاروندم و پاهای یخ زدم رو از تو کفش در آوردم ‪.‬‬
‫‪-‬دختری که با برادرش بوده رو دوست داشته‪ .‬اون هم یه روز دو‬
‫تاشون رو با هم میکشه‪.‬‬
‫در سکوت به لبام خیره مونده بود ‪.‬‬

‫‪263‬‬
‫‪-‬برای همین‪ ...‬درسته که هیونگ خوبیه اما احتماال تو روابط یه‬
‫جای کارش میلنگه ‪.‬‬
‫باالخره به حرف اومد ‪.‬‬
‫‪-‬چرا فکر میکنی هیونگ خوبیه؟‬
‫صورتم رو به شونه لباسم کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬اون‪ ...‬خیلی کمکم کرد ‪.‬‬
‫خودش رو روم کشید و خم شد‪ .‬دستش رو روی گونم کشید ‪.‬‬
‫‪-‬تمومش کن دیگه ‪.‬وقتش نشده به خودت بیای ؟نذار ایندفعه‬
‫هم برده ی یه عوضی دیگه بشی‪.‬‬
‫به چشمای قرمز و آرایش بهم ریختش خیره شدم‪ .‬هنوزم نشئه‬
‫بود‪ .‬از روی لحن و چرت و پرت گفتن هاش میشد فهمید ‪.‬‬
‫‪-‬دیگه نمیتونم کسی رو از دست بدم‪.‬‬
‫پوزخندی زد و عقب کشید ‪.‬‬
‫‪-‬فقط خودت مهمی احمق! گور بابای بقیه‪ .‬چرا فکر میکنی بدون‬
‫بقیه نمیشه زندگی کرد؟‬
‫از جا بلند شدم‪ .‬نمیخواستم بیشتر از این فکر کنم و هروئین رو‬
‫بپرونم ‪.‬‬
‫قبل ازینکه با پاهای برهنه قدم بردارم زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪264‬‬
‫‪-‬پیداش کردی؟‬
‫اون تهیونگی که من پیدا کردم تهیونگ یک سال قبل نبود‪...‬‬
‫پس ‪...‬‬
‫‪-‬نه‪ .‬احتماال مرده !‬
‫با ورود به خونه و دیدن هوسوک روی کاناپه‪ ،‬بهت زده بطرف‬
‫سوالر که پشت سرم بود نگاهی انداختم‪ .‬از کی تاحاال جاسوس رو‬
‫میاریم تو خونه خودمون میخوابونیم؟ گیج سرش رو خاروند ‪.‬‬
‫‪-‬خب‪ ...‬شوگا مسخرمون کرده بود‪ .‬هوسوک هم خونه ای قبلیش‬
‫بوده که از سئول اومده دنبالش ‪.‬‬
‫به صورت غرق خوابش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم به این یکی هیونگت هم خیلی اعتماد داشتی نه؟‬
‫قدمی بسمت اتاقم برداشتم که دوباره به حرف اومد ‪.‬‬
‫‪-‬بس نیست؟ چقدر دیگه به اعتمادت گند بزنن تا به خودت‬
‫بیای؟ تو این دنیا هیچکس قرار نیست برای تو کاری بکنه‪ .‬کی‬
‫باالخره اینو باور میکنی؟‬
‫تک تک کلمات تکراریش برای قلب و مغزم حکم چاقو رو داشت‪.‬‬
‫مشکل اینجاست راه حلی جلوی روم نمیذاشت‪ .‬اگه قرار نبود به‬
‫این آدما اعتماد کنم پس باید به کی اعتماد میکردم؟‬
‫‪265‬‬
‫*****‬

‫صبح با درد شدید دستم بیدار شدم‪ .‬چند تا از رد های سوزن‬


‫بدجور متورم شده بودن و میسوختن‪ .‬از روی تخت با احتیاط بلند‬
‫شدم و بطرف سالن راه افتادم ‪.‬‬
‫با دیدن هوسوک که مشغول صحبت با شوگا بود یاد واقعیت فاش‬
‫شده ی رابطه این دو نفر افتادم ‪.‬‬
‫شوگا با دیدن من صحبت رو قطع کرد و بطرفم قدمی برداشت‬
‫که قبل از شنیدن کلمه ای‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میدونم‪ ...‬سوالر بهم گفت ‪.‬‬
‫همینطور که با دست چپم دست راستم رو نگه داشته بودم تا‬
‫حرکت اضافه ای نکنه بسمت آشپزخونه به راه افتادم ‪.‬‬
‫‪-‬اشکالی نداره هیونگ‪ .‬نمیخواد زیاد بهش فکر کنی‪ .‬درکت‬
‫میکنم ‪.‬‬
‫بعد ازینکه بطری یخ زده رو از تو فریزر برداشتم بهش چشم‬
‫دوختم ‪.‬‬
‫‪-‬همه دارن سرم رو شیره میمالن‪ .‬تو هم روش!‬

‫‪266‬‬
‫تنها راهی که برای ساکت کردن درد بلد بودم یا مواد بود یا بطری‬
‫یخ‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک اینجوری که ‪...‬‬
‫‪-‬دستت چی شده؟‬
‫با شنیدن صدای پسر غریبه ابرویی باال انداختم‪ .‬نزدیک تر اومد و‬
‫وارد آشپزخونه شد ‪.‬بازوم رو گرفت و روش خم شد‪ .‬عصبی پسش‬
‫زدم ‪.‬‬
‫‪-‬با این زخم ها باید آنتی بیوتیک مصرف کنی! اصال ضد‬
‫عفونیشون کردی؟‬
‫به کابینت تکیه دادم و موهام رو به عقب چنگ زدم ‪.‬‬
‫‪-‬فکر نکن حاال که ازون انباری بیرون اومدی دیگه نمیتونم‬
‫بندازمت اون تو! نزدیکم نشو و رو اعصابم نرو و گرنه دوباره مثل‬
‫سگ کتکت میزنم‪.‬‬
‫بی توجه بهم دوباره بازوم رو گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬همین االن هم مشکوکم که عفونت نکرده باشن‪ .‬میخوای کارت‬
‫بجایی برسه که دستت رو قطع کنن؟ آره؟‬
‫با دست سالمم یقش رو گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬تو آخه خر کی هستی که ‪...‬‬
‫‪267‬‬
‫دستش رو روی مشتم گذاشت ‪.‬‬
‫‪-‬گفتم که! پرستارم‪ .‬حاال لطف کن دهنت رو ببند و بذار بهت‬
‫لطف کنم‪ .‬چی تزریق میکنی؟‬
‫و بعد من رو بطرف کاناپه کشوند ‪.‬‬
‫‪-‬با تو بودم‪.‬‬
‫چشمام رو تو حدقه چرخوندم‪ .‬فقط نیاز به سکوت داشتم‪ .‬به زور‬
‫از الی لب هام کلمات رو به بیرون سر دادم‪:‬‬
‫‪-‬هر چی که گیرم بیاد !‬
‫سر تاسفی تکون داد و بعد از اینکه مجبورم کرد آستینم رو تا‬
‫شونه باال بزنم‪ ،‬رفت تا وسایلش رو از تو ماشینش بیاره‪ .‬سرم رو‬
‫به پشتی کاناپه تکیه دادم ‪.‬‬
‫‪-‬اون تا فردا میره ‪.‬‬
‫انگار برام اهمیتی داشت‪...‬همه برن به جهنم! بدون اینکه چشمام‬
‫رو باز کنم لب زدم‪:‬‬
‫‪ -‬سوالر کجاست؟‬
‫بعد از چند ثانیه نفسش رو با صدا بیرون داد و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬یکی بهش زنگ زد و رفت بیرون ‪.‬‬

‫‪268‬‬
‫پانسمان دستم و زخم کوچیک روی پهلوم که حتی یادم نبود کی‬
‫بوجود اومده‪ ،‬نیم ساعتی طول کشید و در نهایت برای فرار از جو‬
‫لعنتی ای که تو اتاق وجود داشت بیرون زدم ‪.‬‬
‫به پانسمان لعنتی ای که تا روی کف دستم رو پوشونده بود‬
‫فحشی دادم و مشغول باز کردنش شدم که با شنیدن صدای دعوا‬
‫از پشت خونه سرم رو بلند کردم ‪.‬‬
‫‪-‬سوالر؟‬
‫بطرف منبع صدا دویدم‪.‬‬
‫‪-‬باید باهام بیای! گفتم که‪ ...‬ساموئل تونست رضایت دایموند رو‬
‫بدست بیاره‪ .‬میتونیم از نو شروع کنیم و همه چیز برای‬
‫زندگیمون رو به راه میشه ‪.‬‬
‫‪-‬ناری‪ ...‬نمیتونم ولش کنم! باید قبلش ‪...‬‬
‫سوالر رو به دیوار کوبید و محکم شونش رو گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬تو که حرفم رو گوش ندادی‪ ...‬سایلنسر رو بیخیال! همینجا ولش‬
‫کن‪.‬مگه نمیبینی بقیه مراقبشن! بعد که همه چیز درست شد‬
‫میایم دنبالش ‪.‬‬
‫پوزخندی زدم و خودم رو نمایان کردم ‪.‬‬

‫‪269‬‬
‫‪-‬که اینجوری ما ثمره عشق و حالتون رو بزرگ کنیم تا شما‬
‫دنبال عشق و حال های بعدیتون هستین !‬
‫سوالر ترسیده ازش جدا شد ‪.‬‬
‫‪-‬جی کی! قرار نیست که ‪...‬‬
‫اونقدری نزدیک دختر شدم که چشم هاش رو بست ‪ .‬صورتم رو‬
‫پایین آوردم تا هم سطحش بشم‪.‬‬
‫‪-‬تو هم برو! فکر کردی اهمیتی داره؟ بچه؟ گور بابای نداشتش !‬
‫کوین که تا االن ساکت بود از پشت یقم رو گرفت و من رو ازش‬
‫دور کرد ‪.‬‬
‫‪-‬تو کار ما دخالت نکن ! ‪...‬سوالر چیکاره ی توئه که براش تعیین‬
‫تکلیف میکنی؟‬
‫دوباره به اون مرحله از زندگیم که دلم میخواست همه ی مردم‬
‫این شهر رو بکشم رسیده بودم! با همون دست داغونم مشت‬
‫محکمی به صورتش زدم‪ .‬همه چی تکراری و مزخرف و غیر قابل‬
‫اعتماد شده بود ‪.‬‬
‫ولی ایندفعه تفنگی دستم نبود پس کوینِ ایندفعه هم تسلیم‬
‫نبود‪ .‬احتماال پشتش بجای خوبی گرم بود چون تا جایی که‬

‫‪270‬‬
‫میتونست جوابم رو داد‪ .‬وقتی من رو انداخت روی زمین درست‬
‫مثل یه سگ خیابونی باهام رفتار کرد‪...‬از خودم پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬واقعا دلش میخواد من رو بکشه؟‬
‫لگد هاش به دستایی که سپر خودم کرده بودمشون بدجور درد‬
‫داشت‪ .‬وقتی رو صورت و شکم و پاهام کوبید اشکم درومد ولی‬
‫حداقل دوباره کر شده بودم‪ .‬صدای کلمات بی رحمانش دیگه به‬
‫گوشم نمیرسید‪ .‬سوالر همونجور به دیوار تکیه داده بود و حرف‬
‫میزد ولی هیچ کدومشون رو نمیشنیدم‪.‬فقط منتظر بودم تموم‬
‫شه‪ .‬وقتی درد های لحظه ای به پایان رسید خودم رو روی زمین‬
‫ول کردم‪ .‬قشنگ جوری که انگار هیچ خونه ای برام نمونده روی‬
‫زمین خاکی دراز کشیدم و خنده ی کوتاهی کردم‪ .‬حتی بدنم هم‬
‫بی حس شده بود‪.‬‬
‫البته اگه بخوام دقیق تر توصیف کنم باید بگم همه بدنم بجز‬
‫قلبم‪ .‬چون این لعنتی واقعا میسوزه !‬
‫وقتی کوین بازوی سوالر رو کشید و با خودش برد نفس راحتی‬
‫کشیدم‪ .‬پس کی قرار بود به خونه نداشتن عادت کنم؟ به خانواده‬
‫نداشتن ‪...‬‬

‫‪271‬‬
‫آروم روی همون زمین نشستم و خودم رو بطرف دیوار کشیدم‪.‬‬
‫جایی برای برگشتن ندارم ‪...‬جایی برای استراحت کردن!‬
‫نامجون سرم داد میکشه و میگه بزرگ شو‪ .‬بهتر تصمیم بگیر‪.‬‬
‫بیشتر تالش کن !‬
‫برای چی؟ دیگه حتی دلیلی برای تالش کردن هم ندارم‪.‬‬
‫پانسمان خاکی و خونی رو از دستم باز کردم و به دیوار چنگ زدم‬
‫تا بتونم بلند شم‪.‬‬
‫زیر لب با خنده زمزمه کردم‪.‬‬
‫"پس بمیر"‬
‫با دیدن سایه مردی که چند قدم دور تر ازم ایستاده بود چشمام‬
‫رو ریز کردم‪ .‬نگاهم تار شده بود‪ .‬چند بار با دستم به صورتم‬
‫کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬کوکی !‬
‫بهت زده به صورتش خیره شدم‪ .‬اون اینجا چه غلطی میکرد؟‬
‫بطرفم چند قدم بلند برداشت‪ .‬گیج بودم‪ .‬دوباره باید انتخاب‬
‫میکردم‪ .‬ترسیده و عصبی چند قدم به عقب برداشتم‪ .‬اون نباید‬
‫دوباره‪ ...‬قبل ازینکه بتونم بهش پشت کنم دستم رو چنگ زد ‪.‬‬
‫‪-‬وایسا! صبر کن پسره لجباز‪...‬‬
‫‪272‬‬
‫کالفه پسش زدم ولی وقتی دیدم قصد بیخیال شدن نداره ‪،‬‬
‫بطرف دیوار کوچه هلش دادم و دست مشت شده از عصبانیتم رو‬
‫به دیوار کنار صورتش کوبیدم‪ .‬بی توجه به درد و سوزشی که‬
‫تموم بدنم رو برای لحظه ای تحت تاثیر قرار داده بود ‪،‬داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬من لعنتی دیگه کوکی نیستم و تو هم حق نداری اینجا باشی!‬
‫کدوم خری بهت گفت من اینجام؟‬
‫نگران چشمش رو به دستم داد و عقبم زد تا بتونه آرنجم رو نگه‬
‫داره‪.‬‬
‫‪-‬چرا اینقدر دیوونه بازی درمیاری؟ باز دوباره صورتت رو داغون‬
‫کردی !‬
‫خواستم دستم رو بکشم که محکم تر نگهش داشت‪ .‬کالفه گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چرا اومدی؟ بهت گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت‪ ...‬اومدی تا‬
‫مطمئن شی دوباره بهت دروغ گفتم‪ .‬مگه نه؟‬
‫آستینم رو آروم و با مالحظه باال داد‪ .‬در سکوت به تتو های دستم‬
‫که با زخم های متعدد خط خطی شده بودن خیره شد و آروم با‬
‫سر انگشت لمسشون کرد ‪.‬‬
‫‪-‬آخه چرا این بال ها رو سر خودت میاری؟‬

‫‪273‬‬
‫چشمام رو از فشار عصبی بستم و پلکام رو محکم بهم فشار دادم‪.‬‬
‫چرا کاری میکرد که نتونم فراموشش کنم؟ چرا مثل یک سال‬
‫پیش فقط ولم نمیکرد؟ با همون چشمای بسته زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬تموم کن این بازی هارو! دهنت رو ببند‪ .‬تو حق زدن این حرفا‬
‫رو نداری‪ .‬تو‪ ...‬توی لعنتی مسبب تموم این بدبختیایی‪ .‬به همه‬
‫چی گند میزنی و بعدش میگی چرا‪...‬‬
‫با حس لبای گرمی که روی ساعدم نشست لحظه ای یخ زدم و‬
‫ثانیه ی بعد به داغی کوره آجر پزی رسیدم‪ .‬پلکای لرزونم رو‬
‫ترسیده از هم فاصله دادم ‪.‬با چشمای بسته بدون اینکه به لرزش‬
‫دستم توجهی کنه لبش رو به پوست مچ زخمیم میکشید‪.‬‬
‫‪-‬ته‪...‬‬
‫به زور اسمش رو از ته گلوم خارج کردم‪ .‬چشماش رو که باز کرد‬
‫از اشک پر شده بود‪ .‬آرنجم رو کشید و منو به خودش نزدیک تر‬
‫کرد‪ .‬گونم رو با کف دست پوشوند تا صورتم رو ثابت نگه داره‪.‬‬
‫‪-‬من میدونم چی کشیدی‪ ...‬تموم این مدت خودم رو لعنت‬
‫میکردم و پشیمون بودم ولی بیا تمومش کنیم‪ .‬باور کن میخوام‬
‫جبرانش کنم‪.‬‬

‫‪274‬‬
‫دست آزادم رو به چشمایی که از این هیجان لعنتی خیس شده‬
‫بودن کشیدم‪ .‬اون چی میگفت‪...‬‬
‫‪-‬تهیونگ‪.‬‬
‫نگاه منتظرش امید زیادی رو تو خودش جا داده بود‪.‬‬
‫‪-‬بیا بریم‪ ...‬همه کاراشو کردم‪ .‬فقط کافیه قبول کنی ‪.‬‬
‫یاد یک سال پیش میوفتادم و التماس هام برای فرار از این‬
‫زندگی لعنتی‪ ...‬کی فکرش رو میکرد قراره جامون یه روز عوض‬
‫بشه؟ نفس عمیقی کشیدم ولی بازم نتونستم بغضم رو وسط‬
‫حرفام پنهان کنم‪.‬‬
‫‪-‬تو نمیدونی‪ .‬نمیفهمی‪ ...‬امکان نداره بتونی درکم کنی‪ .‬من بازم‬
‫آدم کشتم‪ .‬غیر مستقیم نبود‪ .‬با تفنگ به مین هیوک شلیک‬
‫کردم‪ ...‬وقتی حرف میزد همش دندونای شکسته جیوو و چهره ی‬
‫مایا تو سرم بود‪ .‬چون تو مایا رو ندیدی‪...‬‬
‫تهیونگ با چشمای خیس بهم خیره مونده بود و سعی میکرد با‬
‫دو دست سرم رو ثابت بطرف خودش نگه داره‪ .‬ولی نمیتونستم‬
‫دیگه به چشماش نگاه کنم‪ .‬نگاهم رو به پاهام دوختم‪.‬‬
‫‪-‬تو ندیدی مایا چقدر اونموقع گریه کرد و درد کشید‪ ...‬میدونی‬
‫آخرین حرفاش چی بود؟‬
‫‪275‬‬
‫دوباره چونم رو با دستش باال آورد‪ .‬اشکایی که از گوشه چشماش‬
‫رها شده بودن رو میتونستم ببینم‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم کوکی‪ ...‬من بی مصرف هیچی نمیدونم‪...‬‬
‫چشمام رو با درد بستم و زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬بهم خیره شده بود و میپرسید که قراره بمیره یا نه‪ ...‬من‬
‫چجوری میتونستم بگم نه؟ من هفده ساله که حتی درس هم‬
‫نمیخوند و هیچی بلد نبود‪ ،‬چی میدونست؟‬
‫سرم رو به شونش چسبوند‪ .‬مقاومتی نکردم‪ .‬چشمای خیسم رو به‬
‫بلوزش کشیدم‪ .‬این حرفای لعنتی از کجا بیرون میومد؟ چرا فقط‬
‫جلوی این آدم پست فطرت ظاهر میشدن؟ جوری که انگار برای‬
‫خودم حرف میزنم زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬من یکاری کردم مین هیوک نفسای آخرش رو بکشه‪ .‬من دوباره‬
‫بهشتم رو از دست دادم‪.‬‬
‫دستاش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد‪ .‬اونقدر محکم که‬
‫حس کردم باالخره به یه چیزی تو این دنیا بندم‪ .‬سرم رو تو‬
‫گردنش فرو بردم‪ .‬بوی گردنش همون بویی بود که یک سال پیش‬
‫وقتی روی بالشش میخوابیدم حس میکردم‪.‬‬
‫‪-‬منو ببخش کوک‪.‬‬
‫‪276‬‬
‫بی حرف فقط نفس میکشیدم‪ .‬هیچی بیشتر از باقی موندن تو‬
‫این حالت رو از کل این دنیای بزرگ نمیخواستم‪.‬‬
‫‪-‬منو ببخش که اونموقع نبودم ‪.‬‬
‫لبی کج کردم و با سر انگشتام نامحسوس مشغول بازی کردن با‬
‫موهای پشت گردنش شدم‪.‬‬
‫ایکاش میتونستم بگم در ازاش تا ابد بغلم کن! ولی من‪ ...‬تو این‬
‫یه سال یاد گرفته بودم دیگه خودخواه نباشم‪.‬‬
‫نهایت خودخواه بودن من در قرض گرفتن این ثانیه ها بود‪.‬‬
‫اونقدری که بتونم این حس لعنتی رو یه جایی توی وجودم نگه‬
‫دارم‪.‬‬
‫در آخر تسلیم شدم‪ .‬صورتم رو به تیشرتش کشیدم و ازش جدا‬
‫شدم‪.‬‬
‫‪-‬خوبه که همه چی تموم شد‪ .‬جدی میگم‪.‬‬
‫چشمای قرمزش گیج بود‪.‬‬
‫‪-‬خوشحالم که مسیرمون جدا شد‪ .‬خوشحالم رفتی و االن یک‬
‫زندگی ساده داری‪.‬‬
‫‪-‬کوکی من‪...‬‬
‫اخم کمرنگی کردم و کف دستم رو روی دهنش گذاشتم‪.‬‬
‫‪277‬‬
‫‪-‬برگرد تهیونگ‪ .‬بهت که گفتم‪ ...‬این جا واقعا دیگه بدرد تو‬
‫نمیخوره‪.‬‬
‫اون یک سال بدون من گذرونده بود‪ .‬منم همینطور‪.‬‬
‫درسته بهش نیاز داشتم ولی نه اونقدری که نتونم بدون وجودش‬
‫نفس بکشم‪ .‬تصور تهیونگی که با بچه های خودش بازی میکنه و‬
‫توی یه آپارتمان کوچیک زندگی آروم داره قلبم رو مچاله میکرد‪.‬‬
‫ولی نه از نوع بدش‪ ...‬یه جوری که بدنم درد میگرفت و استخونام‬
‫تیر میکشید ولی میدونستم این درست تره‪ .‬میدونستم که‬
‫اینجوری بهتره‪.‬‬
‫دست زخمیم رو محکم گرفت و انگشتاش رو تو انگشتام قفل‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک تمومش کن‪ .‬فقط تف کن رو تموم اون گروه لعنتی‪.‬‬
‫رو همه چی پا بذار و بیا‪.‬‬
‫یاد التماس های خودم روی پشت بوم اون متل افتادم‪ .‬همه چی‬
‫یه دژاوو مسخره شده بود‪ .‬باورم نمیشد یه روز با کار خودش‬
‫تالفی کنم‪.‬‬
‫نزدیک شدم و به نگاه منتظرش خیره شدم‪ .‬اون آدم خوبی بود‪.‬‬
‫این شهر لیاقت آدمای پاکی مثل اون رو نداشت‪.‬‬
‫‪278‬‬
‫آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستی به بینیم کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬آخه من و تو مگه چیکاره ی همیم؟ هوم؟‬
‫نگاه لرزونش هنوز به چشمام بود‪ .‬دستم رو برای بار آخر به‬
‫موهاش کشیدم و لبخندی به صورت درموندش زدم ‪.‬‬
‫‪-‬این رابطه چندش آوره ته‪ ...‬رابطه من و تو چندش آوره‪.‬‬
‫به زور لبخندم رو نگه داشتم و چند قدم به عقب برداشتم‪.‬‬
‫‪-‬کوکی‪...‬‬
‫بطرف ویال برگشتم که با داد بلندش سر جام ایستادم‪.‬‬
‫‪-‬من بهت دروغ گفتم ‪...‬‬

‫اون چیزی که مال توئه‪...‬همیشه بهت برمیگرده‬


‫ولی اون چیزی که به زور بگیریش هیچوقت مال تو نمیشه!‬

‫‪Seraphim Falls 2006-‬‬

‫‪279‬‬
‫"جانگ کوک "‬

‫من مغرور نبودم؛ خیلی درد داشتم ولی بازم نمیخواستم برگرده!‬
‫نمیخواستم بخاطر دلیل ناچیزی مثل من این اتفاق بیوفته‪ .‬اون‬
‫لحظه فقط آرزو میکردم بره و من رو دوباره تنها بذاره ولی نگاه و‬
‫صدای درموندش نذاشت قدم دیگه ای بردارم ‪.‬‬
‫‪-‬من بهت دروغ گفتم !‬
‫به زور حالت صورتم رو حفظ کردم و بطرفش برگشتم‪ .‬دروغ؟‬
‫یعنی اون هم مثل من میتونست دروغ بگه؟‬
‫‪-‬کوکی نمیشه فقط قبول کنی که ‪...‬‬
‫دست دردناکم رو باال آوردم ‪.‬‬
‫‪-‬چه دروغی؟‬
‫با پشت دست چشم هاش رو خشک کرد و نزدیکم شد ‪.‬‬
‫‪-‬من‪ ...‬خیلی وقته تنها زندگی میکنم ‪.‬‬
‫گیج بهش چشم دوختم‪ .‬پس مامان بزرگش ‪...‬‬
‫‪-‬مادربزرگم سه ماهی هست که فوت کرده‪ .‬باغ و خونش به من‬
‫رسید ‪.‬‬

‫‪280‬‬
‫نمیفهمیدم چرا اینارو به من میگه‪ ...‬درواقع بنظرم این دروغ‬
‫اونقدری خاص نبود که بخاطرش از دگو تا اینجا بیاد ‪.‬‬
‫‪-‬قرار بود به اون زندگی عادت کنم ولی مگه چقدر میتونستم‬
‫فراموش کنم؟‬
‫دست سالمم رو چنگ زد و محکم بین دو دستش گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬وقتی اونجا من رو وسط جاده ول کردی به خودم اومدم‪...‬‬
‫فهمیدم همه ی این یک سال درحال ادا در آوردن و مسخره‬
‫کردن خودم بودم ‪.‬‬
‫کالفه چشمام رو تو حدقه گردوندم ‪.‬‬
‫‪-‬دیگه این چیزا مهم ‪...‬‬
‫پایین لباسم رو گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬مهمه‪ ...‬باید بدونی‪ .‬من بهت نیاز دارم‪ .‬میدونم تو هم داری‪ .‬سر و‬
‫وضعت اینو داد میزنه!‬
‫ناخودآگاه خندم گرفت‪ .‬همه چی خیلی مسخره شده بود‪ ...‬همه‬
‫حرفاش همه رفتار ها و حاالت صورتش‪ ...‬هیچکدومشون رو‬
‫نمیتونستم هضم کنم‪ .‬نمیتونستم باورشون کنم‪ .‬احتماال این یک‬
‫سال وقت زیادی برای فیلم دیدن داشته‪.‬‬

‫‪281‬‬
‫درحال فکر کردن برای جوابم بودم که با حرفش دوباره از فکر‬
‫دراومدم ‪.‬‬
‫‪-‬همشون رو فروختم‪ .‬باغ و خونه رو ‪...‬‬
‫با اخم بهش چشم دوختم ‪.‬‬
‫‪-‬اینقدر سختته که فقط یه زندگی آروم داشته باشی؟ بهت گفتم‬
‫دست از سرم بردار!‬
‫بی توجه به حرفام ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬خونه قدیمیتون که همچنان دست بانک بود رو خریدم‪ .‬دنبال‬
‫جیوو تموم کالب هایی که فکر میکنی رو گشتم ‪ ...‬اون بهم گفت‬
‫کجایی و داری چه غلطی میکنی!‬
‫دوباره نزدیکم شد و دستش رو روی شونم گذاشت ‪.‬‬
‫‪-‬چجوری ممکنه که تو مسئولیت دلتا رو برعهده گرفته باشی؟‬
‫چرخی به گردنم دادم و نفس عمیقی کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬همه چی عوض شده‪...‬باید اینکارو انجام‪...‬‬
‫با تشر داد زد‪:‬‬
‫‪-‬چرا باید؟چی مجبورت کرد؟ چجوری میتونی اینهمه جنایت رو‬
‫به گردن بگیری؟ یادت رفته؟ من و تو قربانی دلتاییم!‬

‫‪282‬‬
‫عصبی به سینش ضربه زدم تا نزدیک تر نشه‪ .‬چی مجبورم کرد؟‬
‫باید دوباره داد میزدم‪" :‬توئه حرومزاده!"؟‬
‫شونم رو فشار داد‪.‬‬
‫‪-‬چی شده کوکی؟‬
‫‪-‬نمیخواستم‪...‬‬
‫دستم که هنوز روی سینش بود رو گرفت و منتظر به چشمام‬
‫خیره موند‪.‬‬
‫‪ -‬نمیتونستم تحمل کنم که به عنوان یه قربانی بمیریم‪.‬‬
‫چندین ثانیه در سکوت پر سر و صدایی به هم خیره موندیم‪ .‬با‬
‫شنیدن صدای یونتان که داشت نزدیک میشد چند قدم ازش دور‬
‫شدم ‪.‬‬
‫‪-‬من باید برم ‪.‬‬
‫دستش رو توی جیب شلوار جینش فرو برد و بهم خیره موند ‪.‬‬
‫‪-‬اونجا‪ ...‬اون خونه مال تو هم هست‪ .‬خیلی از وسایلت دست‬
‫نخورده هنوز همونجاست‪.‬‬
‫‪-‬جی کی !‬
‫صدای سوالر دست پاچم کرد‪ .‬نمیخواستم تهیونگ رو ببینن‪...‬‬
‫اون لحظه فقط رفتنش رو میخواستم ‪.‬‬
‫‪283‬‬
‫بی توجه به چشم های ملتمسش بطرف در حیاط دویدم و قبل‬
‫ازینکه سوالر ازش بیرون بزنه وارد خونه شدم‪ .‬یونتان رو با اشاره‬
‫وارد خونه کردم و در رو محکم پشت سرم بستم و خودم رو بهش‬
‫تکیه دادم ‪.‬‬
‫‪-‬حالِت ‪...‬‬
‫سر تکون دادم و کف دستام رو روی صورتم گذاشتم ‪.‬‬
‫‪-‬نامجون اومده‪ ...‬باهات کار داره‪.‬‬
‫نزدیک شد تا زخم صورتم رو بررسی کنه که با ضربه محکمی‬
‫پسش زدم ‪.‬‬
‫‪-‬کاری به کارم نداشته باش و نزدیکم نشو‪.‬‬
‫دختره ی عوضی خیانتکار! حالم دیگه ازین خونه داشت بهم‬
‫میخورد‪ .‬چند ثانیه با صورت بی حسش بهم خیره موند و در‬
‫نهایت وارد ویال شد ‪ .‬صدای نامجون سکوت رو شکست‪.‬‬
‫‪-‬بیرون چیکار میکردی؟ کی باز درب و داغونت کرده؟‬
‫موهام رو تو مشت گرفتم و عقب نگهشون داشتم‪ .‬سوالر زودتر‬
‫جواب داد‪:‬‬
‫‪-‬کوین رو عصبانی کرد برای همین کتک خورد‪ .‬کوین رفته پیش‬
‫ساموئل و با دایموند قرارداد بستن ‪.‬‬
‫‪284‬‬
‫نامجون گیج به من و سوالر خیره شد ‪.‬‬
‫‪-‬به این سرعت؟ یعنی چی؟ اگر ترکیب فالکا رو وارد این منطقه‬
‫کنه که همه تالش هامون به هدر میره ‪.‬‬
‫باورم نمیشد هنوز تو همچین فکری باشه!‬
‫‪-‬کدوم احمقی حاضر میشه کلی پول به ماده ای بده که میدونه‬
‫قراره بکشتش؟‬
‫نامجون که از صدای بلندم تعجب کرده بود به کاناپه تکیه داد‪.‬‬
‫‪-‬قرار نیست همرو بکشه‪...‬سوبین بخاطر این مرد که ماده ی‬
‫خراب و آزمایش نشده رو به خوردش دادن‪ .‬فالکا فقط لذته!‬
‫پوزخند زدم‪.‬‬
‫‪-‬اگه اینقدر دوستش داری چرا خودت نمیخوری؟‬
‫نگاه بی حسش رو به چشمام دوخت‪ .‬ترس وجودم رو گرفت‪ .‬قبال‬
‫هیچوقت اینجوری باهاش حرف نزده بودم و اون هم اینجوری‬
‫نگاهم نکرده بود‪...‬‬
‫مگه پشتم به چی گرم شده بود؟ چشمام رو به زور ازش گرفتم و‬
‫چند قدم به عقب برداشتم‪ .‬بدنم واقعا کوفته بود و به یه دوش‬
‫آب گرم نیاز داشتم‪ .‬بطرف اتاقم راه افتادم که با داد نامجون سر‬
‫جام وایستادم ‪.‬‬
‫‪285‬‬
‫‪-‬کجا در میری؟ باید بری ساموئل رو پیدا کنی‪ .‬جذب دلتا بشه‬
‫خیلی بهتر از اینه که یه دشمن بزرگ برای خودمون بتراشیم‪.‬‬
‫کالفه بطرفش برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ دیگه نمیخوام انجامش بدم ‪.‬‬
‫با صدای زنگ موبایلش چند قدم دور شد‪ .‬سوالر بطرفم زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬
‫‪-‬یه راهی برای پیدا کردنش سراغ دارم! دوست دخترش رو‬
‫میشناسم‪ ،‬اون حتما میدونه ساموئل کجاست ‪.‬‬
‫بی حوصله غریدم‪:‬‬
‫‪-‬تو دهنت رو ببند ‪.‬‬
‫نامجون بطرفمون برگشت ‪.‬‬
‫‪-‬من و مونبیول امشب میریم بندر‪ .‬محموله حاضر شده‪ .‬تو هم تا‬
‫فردا ساموئل رو پیدا کن‪ .‬پیداش نکردی برنگرد!‬
‫هضم جمله آخر چند ثانیه ای طول کشید‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ!‬
‫نزدیکم شد ودستش رو روی شونم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬نه‪...‬برگرد‪ .‬سوییچ ماشینم رو پس بده و بعدش برو!‬

‫‪286‬‬
‫و بعد از برداشتن پالتوش از خونه خارج شد‪ .‬بهت زده به در خیره‬
‫موندم‪ .‬رسما داشت تهدیدم میکرد‪ .‬سوالر پوزخند زنان نزدیکم‬
‫شد ‪.‬‬
‫‪-‬نکنه فکر کردی ماشینی که دو دستی تقدیمت کرد سندش بنام‬
‫توئه؟‬
‫سر سنگینم رو با دو دست چسبیدم و به اون اتاق لعنتی پناه‬
‫بردم ‪.‬‬

‫*****‬

‫این آخرین ماموریت من بود‪ ...‬بعدش به همه چی پشت میکردم و‬


‫تموم گندایی که زدم رو فراموش میکردم ‪.‬یجور رویای محو توی‬
‫سرم شکل گرفته بود‪...‬میخواستم به خونه قدیمیم برگردم‪...‬انگار‬
‫که همه چی اونجا درست میشد‪.‬‬
‫جلوی در مدرسه ی راهنمایی ایستاده و منتظر دختری با‬
‫مشخصات قد کوتاه و الغر بودم که همیشه یه سوییشرت قرمز‬
‫تیره و گشاد میپوشه! همه دختر ها رو نگاه میکردم‪ .‬شاید چاق‬

‫‪287‬‬
‫شده باشه و یا امروز اون سوییشرت رو نپوشیده باشه‪ ...‬ولی‬
‫مشکل اینجا بود که گزینه برای انتخاب خیلی زیاد بود ‪.‬‬
‫‪-‬سوالر تو رو فرستاده؟‬
‫با صدایی که از پشتم اومد برگشتم‪ .‬دختر همه مشخصات رو به‬
‫عالوه یک جفت چشم پر شور و مشکی داشت‪ .‬لبام رو داخل‬
‫دهنم فرو بردم و سر تکون دادم‪ .‬عجیب بود‪ .‬دختر خوش چهره‬
‫ای مثل اون چرا باید با اون ساموئل بدرد نخور میچرخید ‪.‬‬
‫قبل ازینکه حرفی بزنم دستاش رو جلوی صورتم تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم ساموئل اوپا کجاست پس فقط دست از سرم بردارین ‪.‬‬
‫ابرویی باال انداختم‪ .‬به همین زودی؟ جلوش ایستادم و راهش رو‬
‫سد کردم‪ .‬باید براش خوراکی میخریدم یا بهش پول میدادم؟‬
‫با شنیدن صدای کسی که اسم "لیا "رو صدا زد ناخودآگاه هر دو‬
‫برگشتیم‪ .‬پسر و دختر هر دو هم رو محکم بغل کردن و دست در‬
‫گردن هم از مدرسه دور شدن‪.‬‬
‫‪-‬وقتی برای تلف کردن ندارم پس دستت رو بکش وگرنه جیغ‬
‫میزنم ‪.‬‬
‫کالفه موهام رو باال زدم تا صورتم رو خوب بهش نشون بدم‪ .‬امروز‬
‫باید تموم میشد به هر راهی! دختر های چهارده پونزده ساله چی‬
‫‪288‬‬
‫دوست داشتن؟ سنشون از خوراکی خواستن گذشته بود و هنوز‬
‫به مرحله له له پول زدن نرسیدن‪ ...‬با خمارترین لحنی که میشد‬
‫نزدیک صورتش زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬اسمت چیه؟‬
‫لب هاش رو تو دهنم فرو برد و تموم سعیش رو کرد که مصمم‬
‫بنظر برسه ‪.‬‬
‫‪-‬ریو جین ‪.‬‬
‫انتظار نداشتم اینقدر زود جواب بده‪ .‬پس حدسم درست از آب در‬
‫اومده بود‪ ".‬اونا نیازمند محبتی بودن که بتونن تو چشم بقیه فرو‬
‫کنن! "آروم دستم رو روی شونش گذاشتم و نزدیک گردنش نگه‬
‫داشتم ‪.‬‬
‫‪-‬میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟‬
‫اخم کمرنگی کرد و به دستم که روی شونش بود نگاهی انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬گفتم نمیدونم ساموئل کجاست !‬
‫کف دستم رو روی گونش نشوندم ‪.‬‬
‫‪-‬کی با اون عوضی کار داره؟ میای نهار یا نه؟‬
‫چند ثانیه ای به دخترای دور و بر که داشتن با کنجکاوی بهمون‬
‫نگاه میکردن خیره شد و در نهایت زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪289‬‬
‫‪-‬دستت رو بنداز دور شونم ‪.‬‬
‫پوزخندی زدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و از مدرسه‬
‫دورش کردم ‪.‬‬
‫موهای بلند و مشکی رنگ که پایینش فر داشت رو هر از چند‬
‫گاهی پشت گوشش مینداخت و نگاه شیطونش رو بهم دوخته‬
‫بود ‪.‬این موقعیت بدجور عصبیم میکرد ولی اون رویای مبهم‬
‫ارزشش رو داشت‪.‬‬
‫‪-‬چرا اینجوری نگاه میکنی؟‬
‫یکی از خالل دندون هایی که روی میز بود رو برداشت و بین لب‬
‫هاش نگه داشت ‪.‬‬
‫‪-‬دارم بدون زخم و کبودی تصورت میکنم‪ ...‬خوش قیافه ای ‪.‬‬
‫همونطور که منتظر غذا بودم چشمام رو به فضای بیرون دوختم‪.‬‬
‫پاش رو از زیر میز به پام کشید‪.‬‬
‫‪-‬نمیخوای بیشتر باهام آشنا بشی؟ تو گفتی بریم نهار ‪.‬‬
‫شیشه های سوجو رو قبل از غذا برامون آوردن‪ .‬یکیشون رو باز‬
‫کردم و براش یه لیوان ریختم ‪.‬‬
‫‪-‬حواست هست که من فقط پونزده سالمه؟‬
‫شونه ای باال انداختم و لیوان رو سر کشیدم ‪.‬‬
‫‪290‬‬
‫‪-‬االن بنظرت دختر مسخره و کسل کننده ای بنظر اومدم؟‬
‫کالفه به صندلی تکیه دادم‪ .‬همه دختر ها اینقدر راجب طرز نگاه‬
‫بقیه بهشون فکر میکردن؟‬
‫‪-‬چه اهمیتی داره؟ تو مگه دوست دختر ساموئل نیستی؟‬
‫سریع جبهه گرفت‪.‬‬
‫‪-‬سوالر اینو گفته؟ چرا باید با اون پسره رابطه داشته باشم؟من‬
‫کامال سینگلم‪.‬‬
‫لیوان رو دوباره پر کردم که جلو پرید و از دستم کشیدش‪.‬‬
‫‪-‬اون همیشه خودش رو به من میچسبونه!‪..‬مردهایی شبیه تو‬
‫استایل منن‪.‬‬
‫لبخند کمرنگی زدم‪ .‬آرنجم رو روی میز گذاشتم و سرم رو به‬
‫دستم تکیه دادم‪.‬‬
‫‪-‬ولی تو بنظر من خیلی بچه ای‪.‬‬
‫لیوان رو بدون اینکه مزه کنه کنار گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬پس فقط به اون آدرس نیاز داری مگه نه؟‬
‫ناراحت شده بود ولی "زندگی خیلی وقت بود که دیگه بهم‬
‫فرصتی برای اهمیت دادن به احساسات دیگران نداده بود!"‬

‫‪291‬‬
‫‪-‬چی با خودم فکر کردم که با تو اومدم اینجا؟ پسر خوشتیپی‬
‫مثل تو چرا باید‪..‬‬
‫چیزی که تموم مدت ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون‬
‫آوردم‪.‬‬
‫‪-‬تو خوشگلی‪...‬‬
‫ناخودآگاه بعد از به زبون آوردنش اخم کردم و دوباره نگاهم رو به‬
‫زمین دادم‪ .‬بعد از چند ثانیه با صدای ضعیفی زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬ازش طلب داری؟‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪ .‬همزمان همبرگرش رو آوردن‪.‬‬
‫‪-‬خودت گرسنه نیستی؟‬
‫دوباره سرم رو تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬میخوای بکشیش؟‬
‫باورم نمیشد تو این وضعیت با یه بچه وارد بیست سوالی شدم!‬
‫‪-‬میخوام به یک گروه دیگه دعوتش کنم‪.‬‬
‫خودش رو جلو کشید و یکی از سیب زمینی سرخ کرده ها رو‬
‫الی لب هام گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬نمیتونی! تاجایی که میدونم امروز قرار بود بره سئول‪.‬‬
‫سیب زمینی به معنای واقعی کوفتم شد‪.‬‬
‫‪292‬‬
‫از جا بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬فقط آدرسش رو بهم بده‪.‬‬
‫چند ثانیه با تردید به چشمام نگاه کرد و درنهایت با شنیدن کلمه‬
‫ی آشنایی بدون لحظه ای صبر از رستوران بیرون زدم‪ .‬قبل از‬
‫ورودم به ماشین موبایلم زنگ خورد‪.‬‬
‫‪-‬سوالر! پیداش کردم‪.‬‬
‫سوییچ رو چرخوندم و پام رو روی گاز فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬منم همینطور‪...‬اونجا میبینمت‪.‬‬

‫"چند ساعت بعد"‬

‫صدای نفس های خودم تو سرم اکو میشد‪ .‬عرق صورتم رو با‬
‫آستین لباسم پاک کردم و دست هایی که به رنگ خون در اومده‬
‫بود رو محکم به شلوارم کشیدم‪ .‬صدای قطره های آب و قدم های‬
‫سنگینِ من تنها صدا هایی بود که شنیده میشد‪ ...‬چند قدم‬
‫نزدیک شدم تا قبل از هر اتفاق دیگه ای بتونم از این جهنم بیرون‬
‫بزنم‪.‬‬
‫‪-‬سوالر‪...‬به خودت بیا‪.‬‬

‫‪293‬‬
‫صورت ماتش رو به طرفم برگردوند‪ .‬این سوالر رو نمیشناختم‪.‬‬
‫انگار که میخواست من رو با دستای خودش نابود کنه‪ .‬بعد از چند‬
‫ثانیه نفس نفس زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬به نامجون زنگ بزن‪.‬‬
‫بازوش رو چسبیدم تا بلندش کنم بعد از چند ثانیه مقاومت در‬
‫نهایت به زور تو ماشین نشوندمش‪.‬‬
‫‪-‬نامجون رسیده ویال‪...‬مستقیم میریم ویال و همه چیز رو بهش‬
‫توضیح میدم‪.‬‬
‫بی حرف به بیرون پنجره خیره بود‪ .‬دستای خونی که طبق‬
‫معمول میلرزید رو محکم به فرمون چسبونده بودم‪ .‬نمیتونستم‬
‫اون صورت غرق خون و صدای جیغ سوالر رو فراموش کنم‪...‬من‬
‫مجبور بودم‪ .‬آره مجبور بودم‪ .‬شیشه پاک کن رو روشن کردم و‬
‫حرفی که آرزو داشتم خودم بشنومش رو ملتمسانه به زبون‬
‫آوردم‪:‬‬
‫‪-‬سعی کن دیگه بهش فکر نکنی‪.‬‬
‫سکوت داخل ماشین ترسناک بود‪ .‬منی که خیلی وقت ها فقط‬
‫سکوت سوالر رو میخواستم االن برای شنیدن یک کلمه ازش‬
‫لحظه شماری میکردم‪.‬‬
‫‪294‬‬
‫وقتی باالخره به ویال رسیدیم مونبیول جلوی در منتظرمون بود‪.‬‬
‫بهت زده به سر و وضعمون خیره شد‪ .‬صدای ترسیده و ناراحتش‬
‫محو بود‪ .‬سرم گیج میرفت‪ ...‬انگار که تازه آدرنالین خونم فروکش‬
‫کرده بود و صدای شلیک گلوله بصورت مداوم توی سرم می‬
‫پیچید‪.‬‬
‫" شمار کسایی که کشتی از دستت در رفته مگه نه؟"‬
‫"چجوری به خودت حق نفس کشیدن میدی اونم وقتی نفس‬
‫چندین نفر رو بریدی؟"‬
‫"تو آدم خوبی ای؟ شیطان خوب هم داریم؟"‬
‫با خروج نامجون و شوگا از ویال سوالر روی زانو هاش سقوط و‬
‫باالخره شروع به گریه کرد‪ .‬مونبیول بطرفم دوید و هودیم رو‬
‫چنگ زد‪:‬‬
‫‪-‬چی شده؟ چه بالیی سرتون اومده؟‬
‫بی حرف کنارش زدم و بطرف سوالر قدم برداشتم‪.‬‬
‫‪-‬شاید هنوز نمرده باشه‪...‬شاید منتظره‪...‬تو پست فطرت ولش‬
‫کردی! تو کشتیش‪.‬‬
‫نامجون که همچنان گیج بود جلوی سوالر نشست و با دست‬
‫صورتش رو بطرف خودش برگردوند‪.‬‬
‫‪295‬‬
‫‪ -‬تو چت شده؟‬
‫دختر با دست لرزونش من رو نشونه گرفت‪.‬‬
‫‪-‬اون‪...‬اون بیشرف کوین رو کشت‪.‬‬
‫با عصبانیت موهام رو به عقب چنگ زدم‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ باور‪...‬‬
‫بطرفم خیز برداشت و پشتم رو بسمت ماشین هل داد‪.‬‬
‫‪-‬فعال برو یه جا دیگه‪...‬وگرنه تا صبح اینجا درگیریم‪.‬‬
‫مچش رو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ من مجبور‪...‬‬
‫نگاهی به سوالر که تو بغل مونبیول گریه میکرد انداخت و با اخم‬
‫بهم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬گمشو جانگ کوک‪...‬مگه خودت همین رو نمیخواستی؟ چند‬
‫وقت برو گورت رو گم کن‪ .‬درد مجازات باید بیشتر از سود جرمت‬
‫باشه!‬
‫سود جرم؟ ‪ ...‬من چه سودی ازین جرم برده بودم؟ من حتی‬
‫مجرم بودنم رو هم قبول نداشتم! بغضم رو به زور قورت دادم و‬
‫چند قدم به عقب برداشتم‪ .‬نگاه مردد شوگا بهم آخرین چیزی‬

‫‪296‬‬
‫بود که به چشمام اجازه دیدنش رو دادم‪ .‬خودم رو تو ماشین‬
‫انداختم و پام رو با آخرین توان روی گاز فشار دادم‪.‬‬
‫تموم زندگیم درحال دوست داشتن آدم های اشتباه بودم‪...‬‬
‫اعتماد کردن به خیانتکارا‪.‬‬
‫یه جهنم تو سرم شکل گرفته‪ ...‬تموم این یکسال بجای زندگی‬
‫کردن خودم رو تو یه سیاهچاله غرق کردم‪.‬‬
‫و آره‪...‬دنبال خدا گشتن تو این سیاهچاله غیرمنصفانه ترین کاری‬
‫بود که در حق خودم انجام دادم‪.‬‬
‫پاهای دردناکم رو روی زمین آسفالت قرار دادم‪ .‬میدونی تنها‬
‫چیزی که انتظارش رو میکشیدم چی بود؟دیدن یه چهره ی واقعا‬
‫نگران!‬
‫با باز شدن در و دیدن آشنا ترین آدم زندگیم که یه حوله دور‬
‫گردنش انداخته‪ ،‬لبخندی به زور جاش رو روی صورت درموندم‬
‫باز کرد‪.‬‬
‫‪-‬کوکی؟!‬
‫اون صورت نگران و اون آغوش آماده‪...‬این بو و این خونه‪...‬با تموم‬
‫وجودم حس میکردم به نقطه امنم رسیدم‪ .‬انگار که خونم رو‬
‫باالخره بعد از یک سال پیدا کرده باشم‪.‬‬
‫‪297‬‬
‫‪-‬میشه بیام تو؟‬

‫‪-‬خب بعد ازینکه اون مرد از برج باال رفت و دختر رو نجات داد چی میشه؟‬
‫‪+‬دختر هم متقابال اون رو نجات میده‪.‬‬
‫)‪-Pretty woman (1190‬‬

‫‪298‬‬
‫"سوالر"‬

‫گرمای لیوان چای که مونبیول بهم داده بود لرزم رو کمتر میکرد‪.‬‬
‫کوین میخواست من رو بکشه‪ .‬میدونم‪ ...‬قیافش رو دیدم‪ .‬ولی‬
‫نمیتونست! اون پسر عرضه اینکارو نداشت‪ .‬مطمئن بودم‪ .‬جی کی‬
‫خیلی زود ترسید و شلیک کرد‪.‬‬
‫مقصر جی کی لعنتی بود‪.‬‬
‫یه فکر کوفتی در حال خوردن مغزم بود‪ .‬فکری که میگفت‬
‫ممکنه کوین زنده مونده باشه‪ ...‬دلم میخواست برگردم‬
‫پیشش‪...‬پالتوم رو روی بدنش انداخته بودم ولی اون به یه مراسم‬
‫نیاز داشت‪ .‬همه به یه مراسم نیاز دارن‪.‬‬
‫مونبیول با صدای گریه ناری به طبقه باال رفت و من و نامجون رو‬
‫تنها گذاشت‪ .‬نامجون درحالی که طبق معمول با پیپ خودش‬
‫سرگرم بود کنارم روی کاناپه نشست و به حرف اومد‪.‬‬
‫‪-‬ساموئل کجاست؟‬
‫نفسم رو به زور بیرون دادم‪ .‬جنازه ی کوین از ذهنم پاک نمیشد‪.‬‬
‫‪-‬اون حرومزاده فرار کرد و رفت سئول‪ .‬کوین برای اینکه بهم‬
‫نشون بده این قرص لعنتی آدم نمیکشه دوتاش رو با هم خورد‪.‬‬
‫‪299‬‬
‫پوزخند نامجون عصبانیتم رو لبریز کرد‪.‬‬
‫‪-‬میدونستم احمقه ولی نه در این حد !‬
‫‪-‬همش تقصیر کثافت کاری های توئه‪.‬‬
‫در کمال آرامش پکی به پیپش زد و در جوابم زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬من کسی نبودم که این بازی رو شروع کرد سوالر‪.‬‬
‫صحنه ای که کوین با چاقو دنبالم افتاد تا به قول خودش ناری رو‬
‫از تو شکمم بیرون بکشه هی تکرار میشد‪.‬‬
‫اون واقعا از ناری متنفر بود که همچین توهماتی توی مغزش‬
‫شکل گرفته بودن‪...‬یعنی کسی که کار غلطی انجام داده بود من‬
‫بودم‪ .‬ناری یک اشتباه بود‪.‬‬
‫‪-‬باشه تو شروعش نکردی ولی حداقل تمومش کن‪...‬خواهش‬
‫میکنم تمومش کن‪.‬‬
‫دستش رو پشت سرم گذاشت و در آغوشم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬این یه جور جنگه سوالر‪ .‬کسی که اول تمومش کنه الزاما برنده‬
‫نیست!‬
‫مشتی به سینش زدم تا ازش جدا بشم‪ .‬نمیخواستم دیگه تو این‬
‫بازی یا جنگ یا هرکوفتی که هست‪ ،‬باشم‪ .‬میخواستم ناری رو‬
‫بردارم و از این جهنم فرار کنم‪.‬‬
‫‪300‬‬
‫‪-‬امنیتت رو تضمین میکنم‪ .‬امنیت تو و ناری رو‪.‬‬
‫خنده ی عصبی ای کردم و از جا بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬امروز داشتم میمردم‪ .‬کوین چاقو رو روی شکمم گذاشته بود‪.‬‬
‫این چه امنیت کوفتی ایه؟‬
‫بلند شد و پیپش رو نزدیک صورتم نگه داشت‪.‬‬
‫‪-‬سوالری که من میشناختم با یه چیز مسخره اینجوری‬
‫نمیترسید‪.‬‬
‫چشم های لرزونم رو به زور ثابت نگه داشتم‪.‬‬
‫‪-‬فکر نکن منو میشناسی‪.‬‬
‫دستش رو کنار موهام گذاشت و گوشم رو لمس کرد‪.‬‬
‫‪-‬میشناسمت‪ .‬بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی پس زود باش و‬
‫به خودت بیا‪ .‬تو هم مثل من خیلی چیز ها میخوای‪ .‬مثل من‬
‫رحم نداری و من حاال حاال ها باهات کار دارم‪.‬‬
‫این نگاه جاه طلب همیشه توی چشم هاش بود یا من تازه‬
‫متوجهش شدم؟‬
‫‪-‬دلتا رو به بزرگترین باند مواد مخدر کشور تبدیل میکنم‪ .‬تو هم‬
‫میشی اون سگی که هرجور شده کنار صاحبش وایمیسته‪.‬‬

‫‪301‬‬
‫تا خواستم اعتراض کنم قدمی جلوتر برداشت و تو گوشم زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬
‫‪-‬نه! نگران نباش‪ .‬ازت انتظار وفاداری یک سگ رو ندارم شاید باید‬
‫بگم یه گربه‪...‬گربه ای که همراه صاحبش پولدار میشه‪...‬ایمن‬
‫میشه‪ .‬خوشبخت میشه!‬
‫چیزی که از اول مکالمه ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون‬
‫آوردم‪.‬‬
‫‪-‬پس‪ ...‬جانگ کوک چی؟‬
‫لبخند کمرنگی زد و ازم جدا شد‪.‬‬
‫‪-‬فکر کردی چقدر دیگه زنده میمونه؟ تموم بدنش مثل یه‬
‫گنجشک خیس میلرزه و بدون اون سرنگ سه روز هم دووم‬
‫نمیاره! تنها فایده ای که برای هممون داره اینه که عنوان "رئیس‬
‫دلتا "گردن اونه و گردن من رو خسته تر از اینی که هست‬
‫نمیکنه‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه کنارش روی کاناپه نشستم‪.‬‬
‫‪-‬من ‪...‬چند درصد گیرم میاد؟‬
‫با چشم هایی که میخندید بهم نگاهی انداخت و نزدیکم شد‪.‬‬
‫چونم رو نگه داشت و آروم لبم رو با لبش لمس کرد‪.‬‬
‫‪302‬‬
‫‪-‬گفتم که‪ ...‬تو میشی گربه! هرچی صاحبت داره مال تو هم‬
‫میشه‪.‬‬

‫"جانگ کوک"‬

‫با شنیدن صدای خش خش ناهنجاری چشمام رو باز کردم‪.‬‬


‫چیزی که میدیم باورش سخت بود‪ .‬جای همیشگیم‪ ،‬روی تخت‬
‫خواب اتاق قدیمیم بودم و نور از پنجره‪ ،‬طبق معمولِ تموم هفده‬
‫سالی که تو این اتاق از خواب بیدار میشدم توی صورتم میتابید‪.‬‬
‫صدای تلق تلوق قابلمه از طبقه پایین میشنیدم‪.‬‬
‫همش کابوس بود؟ تموم اون یک و نیم سال زجر؟باالخره بیدار‬
‫شدم؟ گلوم میسوخت و تموم بدنم درد میکرد‪ .‬این رویا نبود‪...‬تو‬
‫رویا نمیشه درد رو حس کرد! به زور لب های خشکم رو از هم‬
‫فاصله دادم‪:‬‬
‫‪-‬مامان؟‬
‫وقتی صدایی نشنیدم به زور از جا بلند شدم و به گردن گرفتم‬
‫حرکت دادم‪ .‬پاهای بی حسم رو روی زمین یخ زده گذاشتم و‬
‫بطرف راه پله راه افتادم ‪.‬‬

‫‪303‬‬
‫‪-‬باالخره بیدار شدی؟‬
‫مات به تهیونگ که با یه شلوارک و تیشرت گشاد قابلمه بدست از‬
‫آشپزخونه خارج میشد خیره شدم‪.‬قابلمه رو با دستگیره هاش‬
‫روی میز جلوی کاناپه ها قرار داد و مردد بهم نگاهی انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬هنوز درد داری؟‬
‫دیشب فقط یه خاطره ی محو بود‪ .‬به دست هام خیره شدم‪.‬‬
‫همچنان پر از لکه های زرد و قرمز خون بود و هودیم بوی گند‬
‫میداد‪.‬‬
‫تهیونگ واقعا اینجا رو خریده بود و من هم دوباره مثل یه بدبخت‬
‫بهش پناه آورده بودم‪ ...‬چند بار پشت سر هم پلک زدم و به‬
‫قابلمه نودل خیره شدم‪ .‬بویی که از اون قابلمه پراکنده شده بود‬
‫تموم بدنم رو به هیجان میاورد‪ .‬شاید بیست و چهار ساعتی بود‬
‫که هیچی نخورده بودم‪.‬‬
‫بی توجه به وضعیتم روی کاناپه نشستم‪ .‬چاپستیک هارو از روی‬
‫میز چنگ زدم و روی قابلمه خم شدم‪ .‬با برخورد نودل داغ به لب‬
‫و دهنم آهم در اومد‪ .‬سریع کنارم نشست و دستش رو پشتم‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬داغه بچه! یواش بخور‪.‬‬
‫‪304‬‬
‫بعد از چند دقیقه که ته قابلمه رو در آوردم بلند شد و دوباره‬
‫بطرف آشپزخونه قدم برداشت‪.‬‬
‫‪-‬چند تا از لباسات هنوز تو کمدتن‪.‬‬
‫گیج بودم‪ .‬چیزی از قوانین حالیم نمیشد ولی چطوری اون آدم ها‬
‫به هیچی این خونه دست نزده بودن؟‬
‫با لیوان آب نزدیکم شد‪.‬‬
‫‪-‬میخواستن قبل از اسباب کشی وسایل رو خارج کنن ولی پول‬
‫وسایل رو هم بهشون دادم‪.‬‬
‫لیوان آب سرد رو بدون اینکه به صورتش نگاه کنم ازش گرفتم‪.‬‬
‫بیخیال خودش رو دوباره کنارم روی کاناپه انداخت و نفس‬
‫عمیقی کشید‪.‬‬
‫‪-‬زود باش بلند شو برو حموم‪.‬‬
‫این رفتار های عجیبش عصبیم میکرد‪ .‬موهام رو چنگ زدم و به‬
‫طرفش برگشتم‪.‬‬
‫‪-‬به تو چه ربطی داره‪ .‬اصال نمیخوام حموم خونه ی تو برم!‬
‫سر تاسفی تکون داد و با پوزخند یکم از موهام رو با حوصله دور‬
‫انگشتش پیچید‪.‬‬

‫‪305‬‬
‫‪-‬گفتم که‪...‬مجبوری من رو ببخشی‪ .‬من غیر از تو کسی رو‬
‫ندارم‪...‬و تو هم همینطور‪.‬‬
‫با دست بدنم رو هل داد تا از روی کاناپه بلند شم‪.‬‬
‫‪-‬این رو هم بهت گفتم که اینجا خونه تو هم هست پس‪...‬‬
‫‪-‬این خونه دیگه مال من نیست! تو خریدیش‪ .‬من و تو هم هیچ‬
‫ارتباطی با هم نداریم‪.‬‬
‫منتظر نگاهم میکرد‪ .‬انگار که میدونست حرف های زیادی برای‬
‫زدن دارم ‪.‬‬
‫‪-‬تو گیجم میکنی‪ .‬کارات احمقانه و عجیبه‪ .‬اصال چرا ازم‬
‫نمیپرسی چرا با این سر و ریخت جلوت وایستادم؟‬
‫چیزی که تموم مدت ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم‪.‬‬
‫اینجور رفتار کردنش که انگار همه چیز رو میدونه و یا هیچ‬
‫چیزی براش اهمیتی نداره حالم رو بهم میزد‪ .‬اینجوری انگار فقط‬
‫من رو گیج تر کنه‪ .‬لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست‪.‬‬
‫دستاش رو پشت سرش گذاشت و روی کاناپه دراز کشید‪.‬‬
‫‪-‬دیگه هیجده سالت شده! بچه که نیستی‪ ...‬خودت اگه بخوای‬
‫همه چیز رو بهم میگی‪.‬‬
‫و بعد هم دماغش رو پوشوند‪.‬‬
‫‪306‬‬
‫‪-‬زود باش برو یه دوش بگیر‪ .‬بوی خون داره حالم رو بهم میزنه‪.‬‬
‫لبم رو به دندون گرفتم و بطرف طبقه باال و آخرین اتاق یعنی‬
‫اتاق قدیمی خودم به راه افتادم‪.‬‬
‫یادمه اونجا موقع پیاده شدنم از ماشین ‪،‬وقتی جیغ ترسیده سوالر‬
‫رو شنیدم دست و پام رو گم کردم‪ .‬شاید اگر از قبل همچین‬
‫اتفاقی رو پیشبینی میکردم به پا یا دستش شلیک میکردم ولی‬
‫اون لحظه از ترس مغزم خالی شده بود‪ .‬فکرم از کار افتاده بود‪.‬‬
‫سرش رو هدف گرفتم و همه چیز نابود شد‪.‬‬
‫وقتی هودیم رو زیر دوش در آوردم آب قرمز رنگ کف زمین رو‬
‫پر کرد‪ .‬با آب داغ تموم بدنم رو چندین بار شستم‪ .‬خون در حالت‬
‫عادی اونقدر ها هم ترسناک نبود ولی وقتی این فکر به سرم‬
‫میرسید که این خون یک مرده هست تموم بدنم به لرز میوفتاد‪.‬‬
‫دوباره داشتم بیشتر از حد معمول فکر میکردم‪ ...‬این یکی از‬
‫واضح ترین نشونه ها برای نیازم به اون سرنگ بود ‪.‬‬
‫شلوار قدیمیم که از تو کمد در آورده بودم رو پوشیدم و با حوله‬
‫ای که روی سرم انداختم بیرون اومدم ‪.‬‬
‫‪-‬خب وقتشه باهم حرف بزنیم ‪.‬‬

‫‪307‬‬
‫با ورودش به اتاق فحشی دادم و مشغول خشک کردن موهام‬
‫شدم‪ .‬کنارم روی تخت نشست ‪.‬‬
‫‪-‬کوکی ‪.‬‬
‫‪-‬من دیگه بهت اعتماد ندارم تهیونگ ‪.‬‬
‫روی تخت دراز کشید ‪.‬‬
‫‪-‬مسخرست‪ .‬چرا اینقدر حق به جانب رفتار میکنی؟‬
‫با عصبانیت داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬تو مقصری و هیچ توجیهی نداری جز دروغ!‬
‫بیخیال زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪ -‬قراردادی چیزی بینمون بود که فقط تو دروغگوی این رابطه‬
‫باشی؟‬
‫لبام رو تو دهنم فرو بردم ‪.‬‬
‫‪-‬اگه بهت قول بدم از این به بعد راجب همه چیز راست بگم‬
‫مشکلت حل میشه؟‬
‫سریع به طرفش برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬خب پس بگو حقیقت این یک سال چیه؟ من میدونم که همش‬
‫رو نگفتی‪ ...‬میدونم که یه راز لعنتی این وسط وجود داره!‬
‫با لبخند به آرنجش تکیه داد و بطرفم نیمخیز شد ‪.‬‬
‫‪308‬‬
‫‪-‬از این به بعد راست میگم‪ ...‬ولی راجب گذشته نه‪ .‬نمیشه فقط‬
‫این یکسال رو فراموش کنی؟ منم دیگه راجبش ازت سوال‬
‫نمیپرسم ‪.‬‬
‫کالفه از جا بلند شدم و بطرف کمد لباس هام رفتم تا لباس‬
‫گرمی پیدا کنم ‪.‬‬
‫‪-‬مرسی که من رو به خونت راه دادی! ولی من این یک سال‬
‫بجای فرار کردن یه زندگی دیگه ساختم و باید برم و به زندگیم‬
‫برسم ‪.‬‬
‫باالخره یه پولیور بافت کهنه رو از زیر لباس های دیگه پیدا‬
‫کردم ‪.‬‬
‫‪-‬زندگی جدید ؟ کشتن بقیه با مواد؟ احمقی؟ نکنه از لقب‬
‫"رئیس باند مواد مخدر" داشتن احساس افتخار میکنی؟‬
‫به طرفش خم شدم‪.‬‬
‫‪ -‬اگه بین کارگر یا قربانی این تجارت بودن بخوام انتخابی داشته‬
‫باشم ‪...‬آره ترجیح کوفتیم با رئیس بودنه! حاال کی احمقه؟‬
‫خنده ی تمسخر آمیزی کرد‪.‬‬
‫‪-‬اگر چهار نفر بهت میگن رئیس و تو باورش میکنی ‪...‬آره تو‬
‫احمقی!‬
‫‪309‬‬
‫دهن کجی ای کردم و محکم در کمد رو بهم کوبیدم‪.‬‬
‫‪-‬چرا داری ادای آدم بزرگایی که از همه چیز سر در میارن رو‬
‫درمیاری؟‬
‫صدای ناله بلندش رو شنیدم‪.‬‬
‫‪-‬فقط باورم نمیشه کیم نامجون؟ ترس اصلیم که باعث شد به‬
‫برگشتن از دگو فکر کنم‪ ،‬شنیدن این اسم از زبون تو بود‪.‬‬
‫پوزخند زدم ‪.‬‬
‫‪-‬تو هیچ ایده ای نداری که تو این مدت که تو درحال سیب‬
‫چیدن بودی چه کار هایی برام کرد‪.‬‬
‫بطرفش برگشتم‪ .‬دوباره دراز کشیده بود و مچ دستش رو طبق‬
‫عادت روی چشم هاش گذاشته بود‪ .‬دقیقا شبیه تابلویی که ازش‬
‫کشیده بودم‪ .‬بخوام منصف باشم‪ ،‬زیبا تر از اون ‪...‬‬
‫‪-‬دیشب با تفنگ به مغز یک نفر شلیک کردم‪ .‬خونش به همه جا‬
‫پاشید! حتی ناله هم نکرد‪ .‬درجا مرد‪ .‬احتماال حتی حدس هم‬
‫نمیزد که قراره بعد از بیست‪ ،‬بیست و پنج سال در سختی زندگی‬
‫کردن‪ ،‬توی یه پارکینگ بی در و پیکر و دور افتاده بمیره! جنازش‬
‫اونجاست‪...‬تا چند روز دیگه کرم ها قراره رو بدنش وول‬

‫‪310‬‬
‫بخورن‪...‬این ها دغدغه های منه تهیونگ‪ .‬این تصاویر چیزیه که‬
‫تموم مدت روز بهشون فکر میکنم‪.‬‬
‫بی حرکت و در سکوت بهم گوش میداد‪.‬‬
‫‪-‬یه بچه تو ویال هست اسمش ناریه‪ ...‬خیلی کوچیکه‪ .‬با دستاش‬
‫فقط میتونه یکی از انگشتام رو بگیره‪ .‬از اولین روزی که بدنیا اومد‬
‫کنار من زندگی میکنه‪ .‬موهاش بور و فرفریه‪ .‬هر وقت من رو‬
‫میبینه میخنده چون عاشقمه ‪.‬‬
‫کنارش روی تخت نشستم ‪.‬‬
‫‪-‬اون چند روز که اومدم دگو سراغ من رو میگرفته‪ ...‬من به مغز‬
‫بابای اون بچه شلیک کردم ‪ .‬حاال میفهمی مشکالت من در چه‬
‫سطحین؟‬
‫به بارکد روی مچش خیره شدم‪ .‬من عاشق تصویر رو به روم بودم‪.‬‬
‫عاشق این آدم ‪ .‬ولی‪...‬‬
‫‪-‬نامجون میگه آدمای بد حق عاشق شدن ندارن ‪.‬‬
‫لبم رو نزدیک بارکد روی مچش کردم که یکدفعه مچش رو‬
‫برداشت‪ .‬از پشت الیه اشک به چشماش از اون فاصله کم خیره‬
‫شدم‪.‬‬

‫‪311‬‬
‫‪-‬اگه هنوز برای کشتن اشک میریزی‪...‬برای خندیدن یه بچه از‬
‫خوشحالی بغض میکنی‪ ...‬اگه هنوز میتونی تغییر کنی ‪..‬تو دیگه‬
‫آدم بدی نیستی احمق!‬
‫و بعد انگشتای بلند و باریکش رو از روی بازوم باال آورد‪ .‬به گردنم‬
‫فشار آورد تا خم تر بشه و درنهایت فاصله لب هامون به صفر‬
‫رسید ‪.‬‬

‫تموم امور دنیا قبل ازینکه بهتر بشن‪،‬‬


‫بدتر میشن‪...‬‬
‫پس نا امید نشو!‬
‫‪-The dark knight‬‬

‫‪312‬‬
‫"یونگی"‬

‫قدم های سنگینم رو بسمت راه پله هدایت کردم‪ .‬چرا اینجا بودم؟‬
‫به چه حقی؟ افراد زیادی توی سالن رفت و آمد میکردن‪.‬‬
‫میدونستم باید برم طبقه سوم ولی با هر قدم استرس و حال‬
‫بدتری بهم دست میداد‪ .‬حس میکردم همه دارن من رو نگاه‬
‫میکنن‪ .‬صدای قدم هام صد برابر بلند تر از حالت عادی بنظر‬
‫میومد‪.‬‬
‫خانومی که اونجا نقش راهنما داشت گیرم انداخت‪.‬‬
‫‪-‬اسم شخص رو بهم بگین‪.‬‬
‫مضطرب موهای پشت سرم رو چنگ زدم‪.‬‬
‫‪-‬جلوی در از یک نفر دیگه پرسیدم‪ .‬میدونم کجاست‪.‬‬
‫باالخره به تابلوی اتاق بیست و چهار رسیدم‪...‬توی اتاق هیچکس‬
‫نبود‪ .‬نفس راحتی کشیدم و خودم رو مجبور به قدم گذاشتن‬
‫داخل اون فضای خالی کردم‪ .‬توی قفسه های بزرگ و سفید‬

‫‪313‬‬
‫دنبال یه اسم خاص میگشتم‪ .‬ولی درست‪ ،‬قبل ازینکه به آخرین‬
‫قفسه برسم چهره ی خندون جیمین‪،‬باعث شد سرجام یخ بزنم‪.‬‬
‫توهم هایی که چند روز خبری ازشون نبود‪ ،‬حاال برگشته بودن‪.‬‬
‫"دیر کردی!"‬
‫حتی احساس گناه و شرمندگی هم نمیتونست باعث بشه که‬
‫نگاهم رو از قاب رو به روم بگیرم‪ .‬من حتی یه عکس هم ازش‬
‫نداشتم‪ .‬نا خودآگاه جلو رفتم اونقدر جلو تا بتونم پیشونیم رو به‬
‫قاب عکس بچسبونم‪ .‬دوباره صدا توی سرم تکرار شد‪.‬‬
‫"دیر کردی‪".‬‬
‫تموم مدت لب و دهنم رو گاز میگرفتم تا خودم رو نگه دارم‪ .‬انگار‬
‫که اگر لحظه ای لب هام از الی دندونام خارج میشد بغضم‬
‫شکسته و زانو هام خم میشد‪ .‬این حس لعنتی قرار بود تا آخر‬
‫عمرم ذره ذره جونم رو بگیره؟ عذاب من این بود؟‬
‫‪-‬دیر کردم‪...‬من همیشه دیر میرسم‪ .‬اون روز هم باید زودتر‬
‫میومدم‪.‬‬

‫‪314‬‬
‫پلک های خیسم رو به شونه لباسم کشیدم‪ .‬جوری آروم حرف‬
‫میزدم که فقط خودم و خودش قادر به شنیدن باشیم‪.‬‬
‫‪-‬من که میدونستم تو دیوونه ای‪ .‬نباید ولت میکردم بری‪.‬‬
‫پیشونیم رو از قاب گرفتم و به دیواره قفسه کوبیدم‪.‬‬
‫‪-‬نباید ولت میکردم بری‪.‬‬
‫" من با قاتل برادرم درد و دل میکردم؟من نمیتونم تو رو‬
‫بزنم‪.‬نمیتونم فحشت بدم‪.‬فقط ازت‪...‬نه من حتی عرضه ی اینکه‬
‫ازت بدم بیاد رو هم ندارم‪.‬تو هیونگم شدی‪...‬چجوری ممکنه؟"‬
‫کنار قفسه ها نشستم و سرم رو به زانو هام تکیه دادم‪ ...‬امکان‬
‫نداشت خدا بخواد اینجوری ازم انتقام بگیره‪.‬‬
‫"زندگی تو هیچوقت درست نمیشه‪...‬تو هیچوقت طعم خوشبختی‬
‫رو نخواهی چشید‪...‬جایی که باید خودت رو بکشی هنوز داری‬
‫زندگی میکنی"‬
‫در ماشین رو باز کردم و سوار شدم‪.‬‬
‫‪-‬خب دیگه کارت تموم شد؟‬

‫‪315‬‬
‫سر تکون دادم و به پشتی صندلی تکیه کردم‪.‬‬
‫‪-‬کسی که میخواستی ببینی صاحب این گردنبند بود؟‬
‫به گردنبند تو گردنش نگاهی انداختم‪.‬‬
‫‪-‬تو اولین دزدی هستی که با افتخار چیزی که دزدیده رو به‬
‫صاحب جنس نشون میده!‬
‫بعد از خنده ای کوتاه باالخره حرکت کرد‪.‬‬
‫‪-‬خب عشق سابقت‪ ،‬اون چجور دختری بود؟ از چه استایلی‬
‫خوشت میاد؟‬
‫آرنجم رو به لبه ی شیشه ماشین تکیه دادم‪ .‬مسلما تموم مدتی‬
‫که توی ماشین منتظرش گذاشته بودم درحال خیال پردازی‬
‫بوده‪ .‬این پسر عجیب رو بهتر از خودم میشناختم!‬
‫‪-‬هیچ شباهتی به تو نداشت‪.‬‬
‫تا خواست جوک جدیدش رو بپرونه‪ ،‬زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬آروم بود ولی بعضی وقت ها هم بچه بازی میکرد‪ .‬احمق بود‪.‬‬
‫نگاهش رو در سکوت بهم داد‪.‬‬

‫‪316‬‬
‫‪-‬احمق و وفادار و تنها بود‪.‬‬
‫بعد ازینکه با سکوت طوالنیم مواجه شد دنده رو عوض کرد و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬پس شبیه خودت بوده‪.‬‬
‫پوزخند زدم‪.‬‬
‫‪-‬اون پسر هیچ شباهتی به من نداشت‪.‬‬
‫نگاه گیجی بهم انداخت‪ .‬تموم تخیالتش رو با یک کلمه بهم‬
‫ریخته بودم‪ .‬برخالف انتظارم دیگه مکالمه رو ادامه نداد‪.‬‬
‫‪-‬میخوام برگردم سئول‪.‬‬
‫متعجب بطرفم برگشت‪.‬‬
‫‪-‬جدی میگی؟‬
‫با یادآوری دیشب که حتی عرضه ی دفاع کردن از جانگ کوک‬
‫رو هم نداشتم بار دیگه خودم رو لعنت کردم‪ .‬این شهر بدون آدم‬
‫های قبلی هیچ شباهتی به شهر خودم نداشت‪ .‬حس غربت اینجا‬
‫خیلی بیشتر از سئول بود‪ .‬حتی من هم از جانگ کوک‬
‫میترسیدم‪ .‬اون‪...‬اون فرق کرده بود‪ .‬نمیدونم چجوری با خودم فکر‬
‫‪317‬‬
‫میکردم قراره با جانگ کوک ساده و بچه سال یک سال پیش رو‬
‫به رو بشم‪.‬‬
‫‪-‬اون پسره از دستت ناراحت میشه‪.‬‬
‫گوشم رو خاروندم و بهش نگاهی انداختم‪.‬‬
‫‪-‬فکر نکنم‪ .‬اینجا هیچ کمکی از دست من براش برنمیاد‪.‬‬
‫کنار خیابون پارک کرد‪.‬‬
‫‪-‬ولی تو با برگشتنت به اون پسر امید دادی‪ .‬نباید یکدفعه‪...‬‬
‫عصبی وسط حرفش پریدم‪.‬‬
‫‪-‬تو مگه همین رو نمیخواستی؟ تو سئول کار و زندگی‬
‫نداری؟حاال چرا میخوای من رو منصرف کنی؟‬
‫چند ثانیه به چشمام خیره موند و درنهایت زمزمه وار اعتراف کرد‪.‬‬
‫‪-‬خب‪...‬بذار صادقانه بگم‪ .‬یه گندی زدم! نمیتونم برگردم سئول‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم تا برای صفحه دیگه ای از زندگیم آماده‬
‫بشم‪.‬‬

‫‪318‬‬
‫‪-‬یادته از بیمارستان یواشکی مورفین کش میرفتم برای‬
‫بابا؟فروشش غیر قانونیه‪ .‬فقط برای مراکز درمانیه ولی بعد از یکی‬
‫دو بار بابام فقط با اون دردش بهتر میشد‪.‬‬
‫چشمام رو بستم ‪.‬از همین االن میتونستم آخر داستان رو حدس‬
‫بزنم‪.‬‬
‫‪-‬لو رفتم! سوجون بهم گفت فعال طرف بیمارستان و دانشگاه‬
‫آفتابی نشو‪ ،‬چون بهشون گفته بخاطر مرگ یکی از آشناهام‬
‫افسردگی شدید گرفتم و رفتم مسافرت‪.‬‬
‫این دو نفر احمق ترین کسایی بودن که تو زندگیم دیده بودم‪.‬‬
‫این چرت و پرت ها از کجا به ذهنش رسیده بود؟‬
‫‪-‬االن منتظری که دقیقا چه اتفاقی بیوفته؟ گندی که زدی رو‬
‫یادشون بره؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬جریمه ای که باید پرداخت کنم رو باید از یه جایی گیر بیارم‪.‬‬
‫چه جایی بهتر از اینجا؟‬
‫و بعد با انگشت اشاره و شستش رو بهم چسبوند‪.‬‬

‫‪319‬‬
‫‪-‬اینقدر کوکائین میفروشیم‪ ،‬به اندازه چهار روز‪ ،‬مثل خرکار کردن‬
‫تو سئول‪ ،‬پول درمیاریم‪ .‬برم اونجا باید تهش یا ماشین رو بفروشم‬
‫یا باز زیر قرض برم‪.‬‬
‫سرم رو به شیشه سرد ماشین چسبوندم‪ .‬لجباز تر از این حرف ها‬
‫بود که بهم گوش کنه‪...‬و منم بازنده تر برای توضیح دادن و جون‬
‫کندن!‬

‫*****‬

‫"جانگ کوک"‬

‫همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم‪ ،‬زیر چشمی حرکاتش‬


‫رو زیر نظر داشتم‪ .‬باالخره بعد از مرتب کردن میز و صندلی و‬
‫آویزون کردن حوله حمومم به جالباسی‪ ،‬از اتاق خارج شد‪.‬‬
‫بعد از اون بوسه هر دو گیج تر از قبل شده بودیم‪ .‬علی رغم‬
‫خواسته قلبیم‪ ،‬قبل از اینکه اوضاع از دستم خارج بشه عقب‬
‫کشیدم‪ .‬اون هم با یه تلخند از روی تخت بلند شد و دیگه‬
‫‪320‬‬
‫اصراری نکرد‪ .‬انگار همچنان هردو یک جور حس غریبگی به‬
‫همدیگه داشتیم‪.‬‬
‫چند ساعتی توی اتاق های خونه پرسه زدم و سرگرم وسایل بجا‬
‫مونده از پدر و مادرم شدم‪ .‬ذوق زده از پیدا کردن آلبوم های‬
‫عکس که تو جعبه زیر تخت پدر و مادرم بود‪ ،‬روی تختشون‬
‫نشستم و آلبوم ها رو جلوی خودم چیدم‪ .‬یکی از عکس ها نظرم‬
‫جلب کرد‪ .‬مامان و بابام و جیوو لب دریا نشسته بودن و من هم‬
‫که انگار چند ماه بیشتر نداشتم توی بغل مادرم بودم‪.‬‬
‫تا این سن یکبار هم دریا رو ندیده بودم‪ .‬یکبار هم صدای مرغ‬
‫دریایی و موج دریا رو از نزدیک نشنیدم‪.‬‬
‫"شاید باید دریا رو ببینم تا مجوز مردن رو پیدا کنم"!‬
‫"شاید تنها دلیلی که هنوز نفس میکشم اون چیزیه که تابحال‬
‫ندیدمش ولی بدجور دلتنگشم"‬
‫عکس بعدی مامان با خنده بابا رو بغل کرده بود‪ .‬قلبم درد گرفت‪.‬‬
‫میگن گذشته فقط یک توهمه‪...‬یه نقشه که خودت پایه اون رو‬
‫میریزی ولی گذشته من یه واقعیت کلیشه ای و تلخ بود‪ .‬پدر‬
‫ورشکسته و مادر خیانتکار با بچه هایی که هیچ عشقی به خانواده‬
‫تو وجودشون شکل نگرفته بود‪.‬‬
‫‪321‬‬
‫سوال همیشگی مامان رو یادمه‪ .‬هردفعه ازم میپرسید‪ " :‬در آینده‬
‫میخوای چیکاره بشی؟" و من هر دفعه میگفتم نقاش! اون برای‬
‫اینکه نظرم رو تغییر بده دوباره سوالش رو تکرار میکرد و من هم‬
‫لجوج تر از اون جواب قبلی رو تکرار میکردم‪ .‬تهش رو به بابا‬
‫میکرد و میگفت‪" :‬پسرت قرار نیست برامون پول در بیاره!" و‬
‫آره‪ ...‬حاال من کجا ایستادم؟‬
‫عجیبه‪...‬میگن هدف داشته باش و برای آیندت برنامه ریزی کن‬
‫درحالی که تهش همش دست اون بارکد کوفتیه! تو تموم طول‬
‫زندگی‪ ،‬ما فقط برای اینکه دلمون نمیخواد باور کنیم سرنوشت‬
‫واقعیه هی دلیل و استدالل میسازیم و سر خودمون رو گرم‬
‫میکنیم‪ .‬کالفه از بیش از حد فکر کردن عکس رو نزدیک لب هام‬
‫بردم تا ببوسمش‪.‬‬
‫‪-‬گشنت نیست؟‬
‫ترسیده از فکر بیرون اومدم و به در اتاق خیره شدم‪ .‬کامال‬
‫حضورش توی این خونه رو فراموش کرده بودم‪ .‬نزدیک شد و‬
‫کنارم روی تخت نشست و عکس رو از توی دستم درآورد‪.‬‬
‫‪-‬دریا‪ ...‬چند بار تو دوران دبیرستان رفتم! اون بچه کوچیک‪،‬‬
‫تویی؟‬
‫‪322‬‬
‫عکس هارو بی توجه بهش جمع و جور کردم و الی آلبوم‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬چه شب هایی بود! سه ساعت توی دریا شنا میکردیم و درنهایت‬
‫ماهی کبابی میخوردیم‪ .‬تو ساحل با بچه ها والیبال بازی‬
‫میکردیم‪ .‬من و جونگمین عاشق صدف و میگو بودیم‪.‬‬
‫خنده دار بود‪ .‬اینهمه مدت حتی نمیدونستیم غذاهای مورد عالقه‬
‫همدیگه چیه! هرچند کدوم قسمت این رابطه شبیه رابطه های‬
‫معمولی بود؟ جعبه سیگاری که قبال از جیب هودیم برداشته بودم‬
‫رو باز کردم و سیگاری الی لب هام گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬تو صدف دوست داری؟‬
‫وقتی جلوم خم شد و مصمم توی چشم هام خیره شد‪ ،‬متوجه‬
‫جدی بودن سوالش شدم‪.‬‬
‫‪-‬تاحاال نخوردم‪.‬‬
‫‪-‬یه جور مزه لزج داره ولی با سرکه محشر میشه‪ .‬همیشه‬
‫جونگمین چاقو رو مینداخت وسط صدف های پخته و بازشون‬
‫میکرد‪ .‬البته پولش هم با جونگمین بود‪.‬‬
‫خواستم از روی تخت بلند شم و جعبه عکس هارو سر جاش‬
‫بذارم که مچم رو گرفت‪.‬‬
‫‪323‬‬
‫‪-‬تو خونه من سیگار ممنوعه!‬
‫پوزخند زدم و دود سیگار رو تو صورتش بیرون دادم‪.‬‬
‫‪-‬پس باالخره اقرار میکنی که اینجا فقط مال توئه‪.‬‬
‫چند ثانیه درسکوت به سیگار الی لبم خیره شد و درنهایت زمزمه‬
‫کرد‪:‬‬
‫‪-‬حرفم رو اصالح میکنم‪ ...‬تو خونه ی ما تنهایی سیگار کشیدن‬
‫ممنوعه‪.‬‬
‫جعبه سیگارم رو از دستم گرفت و یکیشون رو با آتیش سیگارم‬
‫روشن کرد و درنهایت الی لب هاش گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬تو ترک کرده بودی‪.‬‬
‫مچم رو کشید و روی تخت نشوند‪ .‬خودش هم عقب تر رفت تا به‬
‫تاج تخت تکیه بده‪.‬‬
‫‪-‬اولین ارتباطمون رو ساختم‪ .‬حاال اینهمه سکوت مسخره کافیه‪.‬‬
‫بیا یکم حرف بزنیم‪.‬‬
‫در سکوت به پالستیکی که روی تخت کشیده شده بود خیره‬
‫شدم‪ .‬روی کمد ها و آینه و پاتختی‪...‬همه جای اتاق با مشما‬
‫پوشونده شده بود‪.‬‬
‫‪-‬چرا پالستیک های این اتاق و اتاق جیوو رو برنداشتی؟‬
‫‪324‬‬
‫سیگار رو با لذت دود میکرد‪ .‬بی توجه به سوالم پرسید‪:‬‬
‫‪-‬چرا اینقدر میخوای به اون خونه برگردی؟‬
‫نگاهم رو به چشم هاش دادم‪.‬‬
‫‪-‬چرا اون شب توی اون جاده‪...‬‬
‫‪-‬چرا اینقدر به نامجون اعتماد داری؟‬
‫از این سوال های کوفتی که هیچ جوابی براشون نداشتم بیزار‬
‫بودم‪ .‬شاید تنها جواب معقوالنه من‪ ،‬تنهایی و چاره ای نداشتن‬
‫شده بود! بغض ناخواسته ام رو قورت دادم‪.‬‬
‫‪-‬دریا چه بویی میده؟‬
‫لبخندی به صورتم زد و به کنار خودش اشاره کرد تا‬
‫نزدیکش بشم‪ .‬خسته از بحث و کلکل‪ ،‬خودم رو روی تخت‬
‫کشوندم تا مثل اون به تاج تخت تکیه بدم‪.‬‬
‫‪-‬دو بار رفتم‪...‬اولین بار مثل احمق ها فقط دنبال یواشکی مشروب‬
‫خوردن و دزدیدن لباس دختر ها از توی ساحل بودم‪ .‬تو اون چند‬
‫روز همه کاری جز نگاه کردن و بوکشیدن دریا کردم! ولی دفعه‬
‫دوم تنها بودم‪...‬از دست بابام و جونگمین فرار کرده بودم‪.‬‬
‫چندین ثانیه سکوتش باعث شد بطرفش برگردم و متوجه نگاه‬
‫خیره اش به خودم بشم‪ .‬برای چندمین بار تکرار کرد‪:‬‬
‫‪325‬‬
‫‪-‬موهای بلند خیلی بهت میاد‪.‬‬
‫نگاه بی حوصلم رو به لبخند احمقانش دوختم‪.‬‬
‫‪-‬پس کوتاهشون میکنم‪.‬‬
‫بی توجه به حرفم تیکه ای از موهام رو دوباره الی انگشت هاش‬
‫پیچید‪.‬‬
‫‪-‬بوی چوب سوخته و ماهی مرده میداد!‬
‫ناباور زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬باور نمیکنم‪ .‬چرا دریا باید بوی ماهی مرده بده؟تو فیلم ها‬
‫میگن‪...‬‬
‫‪-‬تو فیلم ها میگن بوی زندگی و اکسیژن میده‪ .‬میگن دل آدم رو‬
‫آروم میکنه یا نمیدونم‪...‬آدم رو دلتنگ میکنه‪ .‬ولی من یه حس‬
‫دیگه داشتم‪.‬‬
‫همونطور که درحال بازی کردن با موهام بود ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬حس هیچی بودن؟‪...‬نمیدونم چجوری بگم ولی انگار ته دنیا‬
‫همینه‪ .‬انگار که یکی سرم داد کشید و گفت‪ :‬تو توی کل بیست‬
‫وچهار ساعتِ بیست و چهار سال عمرت‪ ،‬برای هیچی جنگیدی ‪.‬‬
‫پک آخر رو به سیگار زدم و روی یکی از پالستیک ها خاموشش‬
‫کردم‪ .‬زمزمش توی گوشم‪ ،‬قلقلکم داد‪:‬‬
‫‪326‬‬
‫‪-‬میخوای برگردی؟‬
‫‪-‬اونجا خونه منه‪.‬‬
‫صدای خنده عصبیش نگاهم رو بطرفش برگردوند‪.‬‬
‫‪-‬من رو به خنده ننداز‪ .‬تو نمیخوای که اونجا باشی‪ .‬من نامجون‬
‫رو بهتر از تو میشناسم‪.‬‬
‫باید یجایی این بحث رو تموم میکردم‪ .‬جلو رفتم ‪ ،‬چونش رو‬
‫گرفتم و به چشم هاش زل زدم‪.‬‬
‫‪-‬نمیخوام دوبار از یک مار گزیده بشم! احساساتی که اونقدر زود از‬
‫دستش دادی‪ ،‬نمیتونه برام تکیه گاه محکمی باشه‪.‬‬
‫پشت گردنم رو گرفت و لب زد‪:‬‬
‫‪-‬یک سال پیش هم همینقدر لجباز بودی؟چند بار بهت بگم که‬
‫مجبوری من رو ببخشی؟‬
‫قبل ازینکه جوابی بتونم بدم بوسه کوتاهی به کنار لبم زد عقب‬
‫رفت‪ .‬با اخم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬دیگه اینکار رو نکن‪.‬‬
‫از روی تخت پایین رفت و گیج نگاهم کرد‪.‬‬
‫‪-‬چه کاری؟‬
‫‪-‬اینکه‪..‬تو چیز‪...‬‬
‫‪327‬‬
‫‪-‬بجای چرت و پرت گفتن بیا پایین یه چیزی بخوریم‪.‬‬
‫عصبی لبام رو تو دهنم فرو بردم و لعنتی فرستادم‪ .‬بی توجه به‬
‫صدای خندش بطرف اتاق قدیمیم راه افتادم تا لباس هام که‬
‫احتماال تا االن خشک شده بودن رو با این لباس های قدیمی‬
‫عوض کنم‪ .‬با شنیدن صدای زنگ موبایل لباس هارو کنار‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬الو مونبیول؟‬
‫‪-‬جی کی به کمکت نیاز دارم‪ .‬ناری حالش خیلی بده‪ .‬همش داره‬
‫گریه میکنه ولی سوالر و نامجون بیرونن‪ .‬موبایل هاشون رو جواب‬
‫نمیدن‪.‬‬
‫گوشی رو بین شونه و گوشم گیر انداختم و مشغول عوض کردن‬
‫شلوارم شدم‪.‬‬
‫‪-‬تا بیست دقیقه دیگه خودم رو میرسونم‪.‬‬
‫بعد ازینکه سوییچ و جعبه سیگارم رو برداشتم بطرف در راه‬
‫افتادم که داد کشید‪:‬‬
‫‪-‬گفتم غذا درست کردم!‬
‫مردد به چشم های ناراحتش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬ناری مریضه‪ .‬باید ببرمش دکتر‪.‬‬
‫‪328‬‬
‫شونم رو گرفت‪.‬‬
‫‪-‬برمیگردی؟‬
‫‪-‬چرا باید‪...‬‬
‫وسط حرفم پرید‪.‬‬
‫‪-‬برمیگردی؟‬
‫درش شکی نداشتم‪ .‬دیگه خودم رو که نمیتونستم گول بزنم‪.‬‬
‫‪-‬برمیگردم‪.‬‬
‫تسلیم از جلو در کنار رفت و بعد از خداحافظی یک طرفه در رو‬
‫پشت سرم بست‪ .‬منطق میگفت برگشتن به این خونه اشتباهه و‬
‫احساسات خواهانش بود‪ .‬شاید دیگه وقتشه به قلبم گوش کنم‪.‬‬

‫پشیمونم؟ آره‬

‫دوباره انجامش میدم؟ شاید‬


‫‪-New Girl‬‬

‫‪329‬‬
‫"هوسوک"‬

‫بچگیم رو کامال بیاد دارم‪ .‬ساعت هفت صبح بابام از در خونه‬


‫بیرون میزد و راس ساعت نه و بیست دقیقه شب به خونه‬
‫میرسید‪ .‬همیشه مکالمات تکراری ای تو خونمون جریان داشت ‪.‬‬
‫‪-‬امروز چطور بود؟‬
‫‪-‬مثل همیشه ‪.‬‬
‫‪-‬برو دوش بگیر‪ .‬شام حاضره ‪.‬‬
‫وقتی سریال ها و فیلم های عاشقانه تلویزیون رو میدیدم به این‬
‫فکر میکردم که عشق افسانه ای بیش نیست! اون عشقی که همه‬
‫جا ازش حرف زده میشد توی خونه ی ما جریان نداشت‪ .‬وقتی‬
‫هفده سالم بود‪ ،‬بابا توی یکی از ماموریت ها تیر خورد و زمین‬
‫گیر شد‪ .‬بازنشستگی بابا و سرکش تر شدن من‪ ،‬هوای اون خونه‬
‫رو راکد تر و رنگش رو کدر تر از همیشه کرد‪ .‬هر روز بیشتر غر‬
‫میزدم و زبونم دراز تر میشد‪ .‬پول بیشتری میخواستم و هیچ چیز‬

‫‪330‬‬
‫اون خالئی که توی وجودم حس میکردم رو پر نمیکرد‪ .‬زندگی‬
‫بهتری برای دوران نوجوونی خودم پیشبینی میکردم و فکر‬
‫میکردم مقصر همه چیز‪ ،‬اون دو نفر بودن ‪.‬‬
‫بابام نمیتونست با یک جا نشستن کنار بیاد‪ .‬تموم مدت‪ ،‬به‬
‫هرچیزی گیر میداد و جو خونه رو متشنج تر میکرد ‪.‬‬
‫اون زمان نفهم بودم‪ .‬باری که رو دوش مادرم بود رو نمیدیدم‪.‬‬
‫گریه های شبانه و تنهاییش رو نمیشنیدم‪ .‬ندیدم که چجوری پیر‬
‫شد و تحمل کرد ‪.‬‬
‫من فقط یک خودخواه عوضی بودم ولی االن‪ ...‬تنها آرزوم‬
‫خوشبخت کردنش بود‪ .‬اون حق بیشتری از دنیا داشت ‪.‬‬
‫دنده رو عوض کردم و نگاهی به صورت پژمرده یونگی انداختم‪.‬‬
‫"هممون حق زندگی بهتری داشتیم "‬
‫زودتر از یونگی پیاده شدم و به در کوبیدم ولی قبل از ضربه دوم‬
‫در باز شد ‪.‬با دیدن جی کی که ترسیده ناری رو بغل کرده بود‪،‬‬
‫گیج شدم‪ .‬صدای یونگی از پشت سرم اومد‪:‬‬

‫‪331‬‬
‫‪-‬چه خبر شده؟‬
‫اون پسر بدجور ترسیده بود‪ .‬همینطور که نفس نفس میزد ‪،‬گفت‪:‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪...‬فکر کنم تب داره‪ .‬خیلی عرق کرده‪.‬‬
‫سریع جلو رفتم و صورت بچه رو بطرف خودم برگردوندم‪.‬دستش‬
‫رو گرفتم تا به ناخن هاش نگاه کنم‪ .‬درست حدس زدم‪ .‬ناخن‬
‫هاش به کبودی میزد‪.‬‬
‫‪-‬تب نداره ولی نمیتونه راحت نفس بکشه ‪.‬‬
‫مونبیول هم با وسایل ناری از خونه بیرون زد‪.‬‬
‫‪-‬باید ببریمش بیمارستان‪ .‬منم باهاتون میام ‪.‬‬
‫به یونگی نگاهی انداختم‪ .‬سر تکون داد و سوییچ ماشین رو ازم‬
‫گرفت تا زحمت پارک کردنش داخل حیاط رو بکشه‪ .‬جی کی‬
‫بچه رو به مونبیول داد و اشاره کرد که زودتر سوار بشیم‪.‬‬
‫ترسیده بودم ولی نه به اندازه ی اون پسر‪ .‬کنجکاو بودم که آیا‬
‫این بچه لحظه ای طعم آرامش توی زندگیش چشیده؟‬

‫‪332‬‬
‫زودتر از هممون از ماشین بیرون زد و وارد سالن اورژانس‬
‫بیمارستان شد‪ .‬پرستار نزدیکمون اومد و ناری رو گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬مشکلش چیه؟‬
‫کنار جانگ کوک ایستادم ‪.‬‬
‫‪-‬خیلی عرق میکرد بعد متوجه ناخن های کبودش شدم‪ .‬سینش‬
‫خس خس میکنه ‪.‬‬
‫همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد‪ .‬ماسک روی صورتش و‬
‫آنژیوکت توی دستش نصب شد‪ .‬جانگ کوک که تموم مدت‬
‫درحال جویدن ناخن هاش بود رو بطرف استیشن کشیدم‪.‬‬
‫مونبیول همونطور که موبایل دستش بود نزدیکمون شد ‪.‬‬
‫‪-‬هیچکدومشون جواب نمیدن ‪.‬‬
‫پسر زیر لب "بدرک" ی گفت و نگاهش رو به تخت ناری داد ‪.‬‬
‫‪-‬باید پدر یا مادرش باشن‪ .‬تو که سرپرستش نیستی ‪.‬‬
‫جانگ کوک که پاش رو غیر معمول روی زمین میکشید و‬
‫دستش تیک عصبی داشت‪ ،‬زیر لب زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪333‬‬
‫‪-‬باباش رو که من کشتم‪ ...‬مامانش هم یه دیوونس‪ .‬آره! منتظر‬
‫سرپرستش باشین‪.‬‬
‫مونبیول دست جانگ کوک که لرزشش از کنترل خارج شده بود‬
‫رو گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬چند روز از مصرفت گذشته؟‬
‫پسر که انگار حرفش رو نشنیده باشه بطرف من برگشت ‪.‬‬
‫‪-‬ناری چش شده؟‬
‫پیشونیم رو خاروندم‪.‬‬
‫‪-‬احتماال یک آسم معمولیه‪ .‬بعید نیست اگر داشته باشه‪.‬‬
‫چشمای گیجش همچنان به لب های من بود ‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟‬
‫با نزدیک شدن دکتر ساکت شدیم ‪.‬‬
‫‪-‬سرپرست بچه کجاست؟‬
‫مونبیول به موبایلش اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪334‬‬
‫‪-‬هرچی زنگ میزنیم جواب نمیده‪ .‬بهمون بگین ناری حالش‬
‫خوبه؟‬
‫دکتر در حالی که در حال نوشتن برگه های توی دستش بود‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬عالئم آسم نوزادان داره ولی بنظرم بهتره یه آزمایش‬
‫اکوکاردیوگرافی انجام بدیم و نوار قلب نوزاد رو بگیریم ‪.‬‬
‫گیج زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬چرا؟ متوجه چیز خاصی شدین؟‬
‫دکتر که متوجه شده بود اطالعات من از اون دو نفر بیشتره‬
‫بطرف من ادامه داد ‪.‬‬
‫‪-‬مادرش دخانیات یا سیگار مصرف میکرد؟‬
‫جانگ کوک سر تکون داد ‪ .‬دکتر نگاه تحقیر آمیزی بهش‬
‫انداخت‪.‬‬
‫‪-‬میتونم حدس بزنم بچه همچنان با افراد سیگاری زندگی میکنه ‪.‬‬
‫جانگ کوک با دست صورتش رو پوشوند‪.‬‬
‫‪335‬‬
‫‪-‬صدای قلبش بنظرم مشکوکه ولی تا جواب آزمایش نیاد مشخص‬
‫نیست‪ .‬برای انجام آزمایش باید سرپرست بچه حاضر بشه ‪.‬‬
‫با دور شدن دکتر‪ ،‬جانگ کوک بطرف در خروجی اورژانس راه‬
‫افتاد‪ .‬سریع بازوش رو گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬کجا میری؟‬
‫‪-‬برم اون سوالر لعنتی رو پیدا کنم ‪.‬‬
‫با شنیدن صدای مونبیول که درحال حرف زدن با موبایل بود هر‬
‫دو برگشتیم ‪.‬‬
‫‪-‬آره‪ .‬بیاین بخش اورژانس ‪.‬‬
‫*****‬
‫تموم مدت برگشت از بیمارستان داخل ماشین سکوت محض بود‪.‬‬
‫جانگ کوک هر چند لحظه یکبار فحش میداد و بوقی بلند به‬
‫بقیه ماشین ها حواله میکرد ‪.‬‬

‫‪336‬‬
‫ناری با سوالر و نامجون بیمارستان مونده بود‪ .‬ازشون اصال خوشم‬
‫نمیومد ‪.‬سوالر به محض ورودش انگشت اتهامش رو بطرف جانگ‬
‫کوک گرفت و جلوی همه تحقیرش کرد ‪.‬‬
‫"دیگه حق دست زدن به بچه من رو نداری "‬
‫"تو هیچ ربطی بهش نداری فقط گورت رو گم کن "‬
‫در نهایت نامجون محکم بازوی پسر رو گرفت و از در اورژانس به‬
‫بیرون هلش داد‪ .‬از اون موقع جانگ کوک دیگه کلمه ای به لب‬
‫نیاورده بود‪ .‬نگرانی و محبت این پسر خیلی خالص و پاک بود‪.‬‬
‫وقتی باالخره جلوی خونه رسیدیم مونبیول پیاده شد و کنار‬
‫جانگ کوک ایستاد ‪.‬‬
‫‪-‬تو که خودت سوالر رو میشناسی وقتی عصبی میشه دیگه‬
‫هیچکس رو نمیشناسه ‪.‬‬
‫پسر بی توجه بهمون کلید رو داخل قفل در انداخت و زودتر از ما‬
‫وارد ویال شد‪ .‬یونگی که روی کاناپه نشسته بود با دیدنمون از جا‬
‫بلند شد ‪.‬‬

‫‪337‬‬
‫‪-‬مونبیول‪.‬‬
‫دختر سریع نزدیکش شد ‪.‬‬
‫‪-‬یک سرنگ ‪...‬‬
‫مونبیول سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬سریع آمادش میکنم ‪.‬‬
‫جانگ کوک بی توجه به یونگی و نگاه خیرش بطرف اتاق خودش‬
‫پناه برد‪ .‬کنارش نشستم ‪.‬‬
‫‪-‬بدجور اون دو نفر کوبیدنش‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫‪-‬نامجون و سوالر ‪ .‬هر چی به دهنشون اومد بهش گفتن‪ .‬واقعا‬
‫جانگ کوک کوین رو کشته؟‬
‫بدون اینکه جوابم رو بده‪ ،‬از جا بلند شد و بطرف آشپزخونه رفت‬
‫تا سرنگ رو از مونبیول بگیره ‪.‬‬
‫‪-‬تو اون سرنگ چیه؟‬

‫‪338‬‬
‫مونبیول بعد ازینکه خوب محلول رو هم زد بدست یونگی داد و‬
‫بطرف من برگشت ‪.‬‬
‫‪-‬یک تریپ هروئین و یک دوز ال اس دی مایع ‪.‬‬
‫اصال همچین ترکیبی هم وجود داشت؟‬
‫‪-‬این ترکیبات فضایی رو کی کشف میکنه؟!‬
‫مونبیول سوییشرتش رو در آورد و روی کاناپه انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬احتماال "کشف" کلمه درستی نیست‪ .‬همه چیز رو اینجا باهم‬
‫مخلوط میکنن و روی همدیگه یکی دوبار آزمایش میکنن‪ .‬اگه‬
‫کسی نمرد‪ ،‬مصرف ادامه دار میشه‪ .‬جانگ کوک هم یکی از موش‬
‫های آزمایشگاهی رئیس قبلی بود‪.‬‬
‫همینطور که دنبال موبایلش میگشت ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬پایین شهری ها هم به سرگرمی نیاز دارن‪ ...‬این هم یجور بازیه ‪.‬‬
‫چهره ی کبود ناری جلوی چشمم اومد ‪.‬‬
‫احتماال این همون بازی ای بود که بهش میگفتن بازی مرگ و‬
‫زندگی‪.‬‬
‫‪339‬‬
‫"یونگی"‬

‫کنار تختش نشستم و سرنگ رو بدستش دادم‪ .‬بی حرف آستینش‬


‫رو باال کشید و بدون اینکه ناله ای از درد سوزن بکنه تزریقش رو‬
‫انجام داد ‪.‬سرنگ رو زیر تخت پرت کرد و بعد از نفس عمیقی‬
‫دراز کشید‪ .‬معذب از سکوت چند دقیقه ای گفتم‪:‬‬
‫‪-‬واقعا میخوای همینجا پیش نامجون بمونی؟‬
‫بطرفش برگشتم‪ .‬پتوی نازکش رو محکم بغل کرده بود و ناخن‬
‫هاش رو توی پتو و پلک هاش رو به هم فشار میداد ‪.‬‬
‫نمیخواست صداش رو بشنوم؟ حس میکردم داره سعی میکنه ناله‬
‫هاش رو خفه کنه‪.‬آروم دستم رو روی بازوش گذاشتم ‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک لب هات رو از هم باز کن‪ .‬به خودت فشار نیار ‪.‬‬
‫ناله کوتاهی از گلوش خارج شد‪ .‬بازوش رو محکم تر گرفتم و‬
‫بدنش رو تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک نفس بکش ‪.‬‬
‫‪340‬‬
‫یکدفعه روی تخت نیم خیز شد و جوری که انگار در حال بلعیدن‬
‫هوای اطرافشه نفس های عمیق کشید‪ .‬وقتی نگاهش بهم افتاد‬
‫چند قطره اشک از چشماش پایین ریخت‪.‬‬
‫مردد جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم‪ .‬پیشونیش رو روی‬
‫شونم گذاشت‪ .‬بعد از چند ثانیه نفس کشیدنش به حالت عادی‬
‫برگشت ‪.‬‬
‫‪-‬دیدمش هیونگ‪...‬‬
‫یک دستم رو پشت کتفش گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬میگه برگرد و اینجا باهام زندگی کن ولی‪ ...‬ولی اون که نمیدونه‬
‫چقدر رقت انگیز شدم‪...‬‬
‫هیچ ایده ای نداشتم که داره راجب چی حرف میزنه ‪.‬‬
‫‪-‬اگه من رو اینجوری ببینه چیکار کنم‪...‬‬
‫نمیفهمیدم کی رو میگه ولی ریسک سوال پرسیدن تو همچین‬
‫موقعیتی خیلی باال بود ‪.‬‬

‫‪341‬‬
‫‪-‬منم میخوام باهاش زندگی کنم ولی هیونگ‪ ...‬از خودم بیزارم‪.‬‬
‫اگه اون هم بعد از یه مدت ازم نا امید بشه دوباره میرسم سر‬
‫نقطه صفر‪ .‬دوباره نابود میشم ‪ .‬اگه دوباره ولم کنه اونموقع دیگه‬
‫مرگ هم نمیتونه نجاتم بده‪.‬‬
‫مشت بی قدرتی به پام زد‪.‬‬
‫‪-‬آخه من حتی حالِ خوب هم نمیخوام‪...‬اگه حالم بد نباشه کافیه‪.‬‬
‫چرا اینقدر سخته؟‬
‫هوسوک با یک بطری آب سرد وارد اتاق شد ‪.‬‬
‫‪-‬مونبیول گفت به این احتیاج پیدا میکنه ‪.‬‬
‫جانگ کوک سریع سر بلند کرد ‪.‬‬
‫‪-‬ناری کجاست؟‬
‫هوسوک مردد بهم نگاهی انداخت و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬هنوز بیمارستانه دیگه ‪.‬‬
‫بطری آب رو از دستش گرفتم و درش رو باز کردم ‪.‬‬

‫‪342‬‬
‫‪-‬بیا یکم آب بخور ‪.‬‬
‫‪-‬چرا خودت رو نکشتی؟ خدا اجازش رو بهت نداد؟‬
‫هر دو بهت زده بهش خیره شدیم ‪.‬‬
‫‪-‬من‪ ...‬من عرضش رو نداشتم‪ .‬نمیتونستم تموم شدنش رو ببینم‬
‫ولی تو چرا‪...‬تو جیمین رو کشتی و اینهمه انگیزه برای نبودن پیدا‬
‫کردی با اینحال خدا بازم بهت اجازه نداد؟‬
‫وزن کلماتش روی قلبم بیشتر از هر چیزی سنگینی میکرد‪ .‬حتی‬
‫توان اینکه برگردم و ببینم هوسوک هنوز اونجاست رو نداشتم ‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم واقعا میخواد زجرمون بده مگه نه؟ منم مثل تو آدم‬
‫کشتم‪ .‬ولی اون ها مثل جیمین پاک نبودن‪...‬همشون عوضی‬
‫بودن پس چرا نمیتونم از فکرش در بیام؟‬
‫بعد ازینکه یکم از آب رو روی صورتش ریخت‪ ،‬بطری رو بهم پس‬
‫داد ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ فقط یه احمقه! میگه من هنوزم آدم بدی نیستم‪.‬‬
‫احتماال اگه تورو هم ببینه همین رو بگه‪.‬‬

‫‪343‬‬
‫خودش به حرف خودش با درد خندید و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬اون قاضی خوبی نمیشه!‬
‫به زور لب هام رو از هم باز کردم ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ رو پیدا کردی؟‬
‫سرش رو به عالمت آره تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬درواقع اون من رو پیدا کرد‪ ...‬هنوزم پر حرفه‪ .‬یادم نمیاد‪...‬چی‬
‫میگفت؟‬
‫با دست موهاش رو چنگ زد و بعد از چند لحظه با لبخند بهمون‬
‫خیره شد ‪.‬‬
‫‪-‬میگفت دریا بوی ماهی مرده میده‪.‬‬
‫*****‬
‫وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه و خوابیده از اتاق خارج شدم‪.‬‬
‫هوسوک در حال تلفنی حرف زدن با مادرش بود‪ .‬با دیدن من‬
‫سریع گوشی رو بسمتم گرفت ‪.‬‬

‫‪344‬‬
‫‪-‬باورش نمیشه که با توام‪ .‬باهاش حرف بزن ‪.‬‬
‫بی میل موبایل رو ازش گرفتم و به گوشم چسبوندمش ‪.‬‬
‫‪-‬الو ‪.‬‬
‫‪-‬یونگی پسرم خودتی؟‬
‫لبخندی روی صورتم نقش بست‪ .‬اون زن یک فرشته بدون بال‬
‫بود ‪.‬‬
‫‪-‬خودمم‪ .‬هوسوک با ‪...‬‬
‫‪-‬حالت خوبه؟ خوب غذا میخوری؟‬
‫ته دلم با همین یک جمله گرم شد‪.‬‬
‫‪-‬خوبم مامان‪ .‬ممنون ‪.‬‬
‫چند دقیقه ای حرف زد و در نهایت بعد ازینکه قول گرفت مراقب‬
‫خودمون باشیم قطع کرد ‪.‬هوسوک که تموم مدت به من نگاه‬
‫میکرد موبایل رو ازم گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬دلت میخواد بریم یجایی؟‬

‫‪345‬‬
‫ناباور بهم خیره شد‪ .‬اولین بار بود که من واسه یه کار پیش قدم‬
‫میشدم‪ .‬پالتوم رو از روی کاناپه برداشتم و بطرف در راه افتادم‪.‬‬
‫‪-‬منو میبری سر قرار؟‬
‫کنار ابروم رو خاروندم و سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬آره یه جای خیلی شیک!‬
‫وقتی به اون پل قدیمی رسیدیم برنگشتم تا ریکشنش رو ببینم‪.‬‬
‫فقط پیاده شدم و به زنجیر های کهنه و زنگ زده ای که دور تا‬
‫دور ورودی راه پله ها کشیده شده بود‪ ،‬دست کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬احتماال اگر جایی شیک تر از اینجا رو برای قرار اولمون انتخاب‬
‫میکردی از خوشحالیِ بیش از حد سکته میکردم‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهی کردم و از روی زنجیر ها خودم روباال کشیدم‪.‬‬
‫دوباره غر زد‪:‬‬
‫‪-‬هیجان انگیزه!‬

‫‪346‬‬
‫خودش رو باال کشید ولی در نهایت لیز خورد‪ .‬جلو رفتم تا دست‬
‫رو بگیرم‪ .‬ولی لحظه آخر دوباره لیز خورد و بخاطر اینکه دستش‬
‫رو گرفته بودم چونم محکم به لبه تیز قفل برخورد کرد‪.‬‬
‫خودم رو عقب کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬تو چه پسری هستی که نمیتونه از روی چند ردیف زنجیر بپره؟‬
‫با اخم بازو هاش رو باالی نرده ها گذاشت و درنهایت موفق شد‬
‫وارد راه پله بشه‪ .‬با دیدنم ترسیده جلو اومد تا زخم چونم رو چک‬
‫کنه که سریع عقب کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬شجاع شدی! بدون دستکش؟‬
‫لباش رو داخل دهنش فرو برد‪.‬‬
‫‪-‬معذرت میخوام‪.‬‬
‫کالفه از روی پله ها بلند شدم و بسمت پاتوق قدیمی راه افتادم‪.‬‬
‫‪-‬گفته بودم وقتی معذرت خواهی میکنی حس گندی بهم دست‬
‫میده‪.‬‬

‫‪347‬‬
‫وقتی حلبی قرمز رنگ دقیقا همونجایی که انتظارش رو داشتم‬
‫دیدم لبخند زدم‪ .‬چند تا چوب بیشتر باقی نمونده بود‪ .‬شیشه‬
‫الکل هم رو به اتمام بود‪ .‬همشون رو داخل حلب انداختم و آتیش‬
‫رو روشن کردم‪.‬‬
‫هوسوک که تموم مدت مثل غریبه ها نگاهم میکرد در نهایت‬
‫نزدیک شد و دستاش رو روی آتش نگه داشت‪ .‬بعد از چند ثانیه‬
‫دیگه نتونست خودش رو نگه داره‪.‬‬
‫‪-‬پس اسمش جیمین بود‪.‬‬
‫از روی نرده های پل خم شدم تا ارتفاع حدودی رو حدس بزنم‪.‬‬
‫‪-‬اومدی تا اینجا رو برای خودکشی امتحان کنی؟‬
‫پوزخند زدم و کنار حلبی نشستم‪.‬‬
‫‪-‬اگر شانس منه فلج میشم ولی نمیمیرم‪.‬‬
‫کنارم نشست‪.‬‬
‫‪-‬اگر میدونی گناه کردی زجر بکش و اگر خودت رو مستحق‬
‫بخشش میدونی پس به زندگی کوفتیت ادامه بده‪.‬‬
‫‪348‬‬
‫از داخل پالتوش یه دستمال پارچه ای در آورد و نزدیک صورتم‬
‫شد‪ .‬قبل ازینکه خودم رو عقب بکشم‪ ،‬زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬حواسم هست‪ .‬تکون نخور‪.‬‬
‫همینطور که مشغول پاک کردن خون زیر چونم شد‪ ،‬سخنرانیش‬
‫رو ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬فکر کردی تو لعنتی تنها کسی ای که بدبخته و داره درد‬
‫میکشه؟ بجاش چرا نمیفهمی مقصری؟ چرا آدم نمیشی؟‬
‫دستمال رو توی آتش انداخت‪.‬‬
‫‪-‬منم اینکارو کردم‪ .‬اونقدر هول بودم که طناب رو به میله ی‬
‫باالی پنجره وصل کردم و خودم رو به زور از روش آویزون کردم‪.‬‬
‫پوزیشن افتضاح و مسخره ای بود ‪،‬ولی زور میزدم تا خفه شم‪.‬‬
‫طناب لعنتی پاره شد‪ .‬ولی بازم بیخیال نشدم‪ .‬با دو تا دستم گلوم‬
‫رو فشار میدادم و از ته دل زار میزدم‪.‬‬
‫بی حرف بهش خیره شدم‪ .‬نفس نفس میزد و بدنش میلرزید‪.‬‬
‫هوسوک همیشه خندان حاال داشت از خاطراتی که خبری از‬
‫وجودشون نداشتم حرف میزد‪.‬‬
‫‪349‬‬
‫‪-‬اگه یک نفر تو این دنیا قرار باشه این نفرت عمیقی که از خودت‬
‫داری رو بفهمه منم‪ .‬منم همینقدر دیوونه بودم‪ .‬منم از وقتی‬
‫فهمیدم مقصر درد و مریضیتم حالم از خودم بهم میخورد‪ .‬غیر از‬
‫اینه که بخاطر اشتباه من "ایدز" گرفتی؟ میدونی وقتی فهمیدم‪،‬‬
‫چه حالی شدم؟ با چاقو میخواستم اونقدری تو قفسه سینه خودم‬
‫بزنم تا تهش این بغضی که نمیدونم کجاست رو بریزم بیرون و‬
‫درش بیارم ‪.‬‬
‫‪-‬هوسوک من بهت گفتم که‪...‬‬
‫وسط حرفم پرید‪.‬‬
‫‪-‬که من رو بخشیدی‪ .‬خب که چی؟ چرا همش درحال قسطی‬
‫زندگی کردنی؟ چرا یجوری با دنیا و آدم هاش رفتار میکنی که‬
‫انگار حقت نیست ازشون لذت ببری؟ چرا فقط گذشته ی‬
‫کوفتیت رو فراموش نمیکنی ‪.‬‬
‫" میدونم مشکل برای فکر کردن زیاد داری! ولی هیونگ بیا برای‬
‫چند دقیقه بهش فکر نکن‪.‬میدونم دلت برای مایا نونا خیلی تنگ‬
‫شده‪...‬ولی خب تنها کاری که از دستمون بر میاد فراموش‬
‫کردنشه‪".‬‬

‫‪350‬‬
‫ناخودآگاه خندم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬جیمین هم همیشه همین رو میگفت‪" .‬هیونگ فقط فراموشش‬
‫کن"‬
‫شونه ای باال انداخت‪.‬‬
‫‪-‬پس مثل من عاقل بود‪.‬‬
‫دستم رو به گردنبند تو گردنش نزدیک کردم‪ .‬لمسش حس خوبی‬
‫بهم میداد‬
‫‪-‬اون هم مثل تو‪ ،‬قبل از دیدن من یه پسر بیخیال و خوشحال‬
‫بود‪.‬‬
‫به چشم هام خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬دوست داشتن تو من رو خوشحال کرد‪.‬‬
‫به جوک مسخرش خندیدم و سر تاسفی تکون دادم ‪ .‬زیر لب‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬تو یه احمقی!‬

‫‪351‬‬
‫اون مثل یه آدم معمولی نمیگه"دوستت دارم"‬

‫به جاش میخنده سر تاسف تکون میده و در نهایت میگه‪" :‬تو یه احمقی"‬

‫‪How I Met Your Mother-‬‬

‫"جانگ کوک"‬

‫صدای دریا همون صدایی بود که همیشه تو فیلم ها‬


‫میشنیدم‪.‬خبری از صدای پرنده ها نبود فضای دریا توی شب فقط‬
‫متعلق به خودش بود‪ .‬چشمام رو که باز کردم‪ ،‬تهیونگ چند قدم‬
‫جلو تر با پاهای برهنه روی شن ها نشسته بود‪ .‬با خنده خودم رو‬
‫جلو کشیدم و مشتی شن از پشت‪ ،‬داخل یقش ریختم‪ .‬به خودش‬
‫لرزید ولی باز هم حرکتی نکرد‪.‬‬
‫با انگشت هام مشغول شونه کردن موهای پشت سرش شدم‪.‬‬
‫‪-‬به چی فکر میکنی؟‬
‫صدای گرفته و دلخوری داشت‪.‬‬

‫‪352‬‬
‫‪-‬نمیخوام برگردی اونجا‪.‬‬
‫بدون لحظه ای خود داری جلو رفتم و لبم رو به پشت گردنش‬
‫رسوندم‪ .‬بعد از بوسه ای چند ثانیه ای زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬نگرانش نباش بدون من هیچی عوض نمیشه‪ .‬من هیچی برای از‬
‫دست دادن ندارم‪.‬‬
‫با ناراحتی بطرفم برگشت‪.‬‬
‫‪-‬ولی من دارم‪...‬تورو‪.‬‬
‫جلوش روی شن های نرم دراز کشیدم‪.‬فعال توی دنیایی بودم که‬
‫کثیف شدن لباس ها ذره ای اهمیت نداشت‪.‬‬
‫‪-‬نمیذارم آسیب ببینی تهیونگ‪ .‬نمیذارم هیچکدوم از آدمای اون‬
‫خونه بفهمن نقطه ضعفم تویی‪ .‬اصال الزم نیست یونگی هیونگ رو‬
‫هم ببینی‪.‬‬
‫کنارم دراز کشید و خیره بهم لب زد‪:‬‬
‫‪-‬دلم میخواد بدونم کِی میفهمی‪...‬کوکی من ترسناک تر از این‬
‫حرف هام که نیاز باشه تو ازم محافظت کنی‪.‬‬
‫نگاهش عجیب شده بود‪ .‬این یک سال چه اتفاقی افتاده بود؟‬
‫دستش رو چنگ زدم‪.‬‬

‫‪353‬‬
‫‪-‬وقتی راز این یک سال رو فهمیدم‪...‬حتی اگر التماست هم کردم‬
‫نرو‪.‬‬
‫خندید و سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬هرچی باشه نمیرم‪ .‬حتی اگه التماسم کنی هم نمیرم!‬
‫*****‬
‫صبح یا شب بودن توسط پرده ضخیم مجهول بود‪ .‬مشت بی‬
‫قدرتی به هر دو چشمم زدم و با احتیاط بازشون کردم‪ .‬طبق‬
‫معمول سردرد اولین چیزی بود که تونستم حس کنم‪ .‬روی تخت‬
‫نشستم و به پرتره ی تهیونگ خیره شدم‪ .‬صدای درموندش توی‬
‫گوشم پیچید‪" :‬برمیگردی؟ "از روی تخت بلند شدم‪ .‬تنها چیزی‬
‫که از شب قبل بیاد داشتم شوگا هیونگ بود ولی یادم نمیومد‬
‫چی گفتم و چی شنید ‪.‬‬
‫بطرف آشپزخونه بدنبال قرص مسکن راه افتادم‪ .‬همینطور که‬
‫سرم داخل کابینت ها بود‪ ،‬صدای غیر دوستانه ای به گوش‬
‫رسید ‪.‬‬
‫‪-‬امیدوار باشم که داری دنبال راه خودکشی میگردی؟‬
‫قوطی مورد نظرم رو برداشتم و بطرفش برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬متاسفم ولی دوباره ناامیدت کردم ‪.‬‬
‫‪354‬‬
‫بی حرف چند ثانیه به چشمام خیره شد‪ .‬می دونستم‪ .‬اون هنوز‬
‫تصمیم نگرفته بود باهام چجوری رفتار کنه ‪.‬‬
‫‪-‬ناری کجاست؟‬
‫وارد آشپزخونه شد و لیوان آبش رو پر کرد ‪.‬‬
‫‪-‬اینقدر دود سیگار تورو خورد که به این روز افتاد‪ .‬دختر بیچاره‬
‫من !‬
‫لبم رو از داخل گاز گرفتم‪ .‬انگار که اون و مونبیول سیگار‬
‫نمیکشن‪ .‬ولی شرمندگی ای که نسبت به اون بچه ی کوچیک تو‬
‫وجودم حس میکردم نذاشت بحث رو ادامه بدم ‪.‬‬
‫‪-‬نامجون میخواد بفرستت دگو‪ .‬گفت اگه بشنوی خوشحال میشی!‬
‫بهرحال همینکه دیگه نمیبینمت کافیه ‪.‬‬
‫بهت زده بطرفش برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬چی؟ خود هیونگ اینو گفت؟ چرا من؟‬
‫ساندویچ مونده ای از یخچال بیرون آورد و با پوزخند بهم نگاهی‬
‫انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬پس درست حدس نزده بود! چرا به بال بال افتادی؟ اینقدر اینجا‬
‫بودن رو دوست داری؟‬
‫ساندویچ رو از توی بسته ی مچاله بیرون آورد و ادامه داد‪:‬‬
‫‪355‬‬
‫‪-‬منم بودم خوشم میومد یه بدبخت دیگه جون بکنه و من به اسم‬
‫رئیس بودن پول بگیرم ‪.‬‬
‫بحث کردن با دختر بیشعوری مثل اون فقط وقت تلف کردن بود‪.‬‬
‫اینجور آدم ها هیچوقت همراه خوبی نمیمونن‪ .‬دوست داشتنشون‬
‫هم مانند تنفرشون مزخرف و غیرمنطقیه ‪.‬‬
‫بی حوصله زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬نمیرم‪ .‬خودم باهاش حرف ‪...‬‬
‫انگشتش رو روی قفسه سینم گذاشت و فشار داد ‪.‬‬
‫‪-‬پس حداقل از این خونه برو ‪.‬‬
‫باورم نمیشد‪ .‬انگار نه انگار که خودش کسی بود که من رو مجبور‬
‫به موندن کرد ‪ " .‬اینجا قلمرو توئه‪ ...‬همش! فقط با چنگ و‬
‫دندون نگهش دار‪ .‬نذار دست آدمای بی رحمی مثل ساموئل‬
‫بیوفته‪" .‬‬
‫با دست چونش رو گرفتم و از نزدیک تو چشم هاش خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬چرا وقتی قرار نیست بهت گوش بدم اینقدر حرف میزنی؟‬
‫و بدون اینکه توجهی به ادامه ی چرت و پرت هاش کنم وارد‬
‫اتاقم شدم‪ .‬گرم ترین سوییشرتم رو پوشیدم و به شالگردن آویزون‬
‫از جا لباسی خیره شدم‪ .‬مردد لمسش کردم ‪.‬‬
‫‪356‬‬
‫"فکر کردی مدل یا آدم پولداری که اینجوری شال گردن‬
‫میندازی؟"‬
‫پوزخندی زدم و شالگردن رو دور گردنم پیچیدم‪ .‬سوئیچ ماشین‪،‬‬
‫موبایل و درنهایت بسته سیگارم رو توی جیب هودیم جا دادم و از‬
‫اتاق خارج شدم‪ .‬نفرت از در و دیوار این خونه میچکید ‪.‬‬
‫حرف ها مثل پیله های ابریشم توی گلوم بود و آزارم میداد‪ .‬داد‬
‫بکشم یا گریه کنم‪ .‬هیچ کدوم این حجم درموندگی رو خارج‬
‫نمیکرد‪ .‬بهش که فکر میکردم مثل این بود که روحم زائده های‬
‫زیادی داره ‪.‬‬
‫انگار که این سن و سال توان حمل این حجم خاطرات یا هضم‬
‫این همه اتفاق رو نداشت ‪.‬‬
‫ضربه محکمی به شقیقم کوبیدم" ‪.‬اینقدر فکر نکن "فکر کردن‬
‫خیلی وقت بود که دردناک شده بود‪.‬‬
‫با دیدن یونتان دلم بیشتر گرفت‪ .‬اگر پیش نامجون هیونگ‬
‫میموند احتماال بیشتر بهش میرسید‪ .‬نزدیکم شد و خودش رو به‬
‫پام کشید ‪.‬‬
‫‪-‬بیا‪ ...‬بیا بریم ماشین سواری ‪.‬‬

‫‪357‬‬
‫گیج نگاهی بهم انداخت‪ .‬در عقب رو باز کردم و اشاره کردم وارد‬
‫ماشین بشه‪ .‬مردد روی صندلی عقب پرید‪ .‬صورتش رو بین دو‬
‫دستم گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم‪ .‬دلم‬
‫میخواست تا ابد همینجور باقی بمونم‪ .‬در سکوت صدای نفس‬
‫نفس زدن اون سگ از هیجان تنها چیزی باشه که میشنوم‪ .‬ولی‬
‫لرز بدنم از سرما بهم یادآوری کرد که هنوزم توی این سردخونه‬
‫ی مزخرفم ‪.‬‬
‫در رو بستم و بطرف درِ سمت راننده قدم برداشتم‪ .‬سینم چند‬
‫روزی میشد خس خس میکرد‪ .‬هیچ جوره وقت مریض شدن‬
‫نداشتم‪ .‬سیگارم رو روشن کردم‪ .‬حس میکردم دود گرمش میتونه‬
‫آرومم کنه ‪.‬‬
‫با لرزش موبایلم بیرونش آوردم ‪.‬‬
‫‪-‬جیوو؟‬
‫‪-‬کوک‪ ...‬مامان میخواد باهات حرف بزنه ‪.‬‬
‫با یک دست موبایل رو به گوشم چسبوندم و ماشین رو روشن‬
‫کردم ‪.‬‬
‫‪-‬چی شده؟‬
‫‪-‬الو پسرم ‪.‬‬
‫‪358‬‬
‫دستم به لرز افتاد و انگشتام بی حس شد‪ .‬موبایل رو روی پاهام‬
‫انداختم و بعد ازینکه ماشین رو کنار خیابون پارک کردم‪ ،‬مشغول‬
‫مشت کوبیدن به صندلی کنارم شدم تا دوباره لمس دستم‬
‫برگرده ‪ .‬بعد از چند ثانیه تالش ناموفق با دست دیگه ام موبایل‬
‫رو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬مامان‪ ...‬دوباره بگو ‪.‬‬
‫‪-‬خوبی؟‬
‫جمله ای مبهم از دیشب به یادم اومد"من حتی نمیخوام خوب‬
‫باشم" حال من حتی درصدی هم به "خوب" شباهت نداشت ‪.‬‬
‫‪-‬آره چی شده؟‬
‫‪-‬برام کبد پیدا کردن‪ .‬قراره امشب برم اتاق عمل ‪.‬‬
‫لبام رو داخل دهنم فرو بردم ‪.‬‬
‫‪-‬مامان من‪...‬‬
‫‪-‬میدونم سرت شلوغه نمیتونی بیای‪ .‬نگران من نباش‪ .‬جیوو‬
‫اینجاست‪.‬‬
‫به دست چپم که شبیه یک جسم بی جون روی پام افتاده بود‪،‬‬
‫خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬میام مامان‪...‬میام پیشت‪.‬‬
‫‪359‬‬
‫تماس رو قطع کردم و به یونتان که به طرفم پارس میکرد نگاهی‬
‫انداختم‪ .‬سرش رو نوازش کردم تا آروم بگیره‪.‬‬
‫‪-‬بیا فعال بریم پیش صاحب قبلیت‪...‬من میخوام همینجا بمونم‪.‬‬
‫نامجون روی صندلی چوبی محبوبش نشسته بود و پیپ خوش‬
‫بوش رو دود میکرد‪ .‬بعد ازینکه از قهوه جوش روی گاز کوچیکش‬
‫برای خودم یه فنجون قهوه ریختم نزدیکش شدم‪.‬‬
‫روی تختش نشستم‪ .‬کل کلبه همین یک اتاق بود‪ .‬دستشویی‬
‫بیرون خونه بود‪ .‬یک گاز و یخچال کوچیک گوشه ی اتاق رو‬
‫تبدیل به آشپرخونه کرده بود‪ .‬بخاری برقی کنار صندلی چوبی‬
‫خودش گذاشته بود و تخت هم رو به روی یخچال قرار داشت‪.‬‬
‫روی هم رفته اتاق به سی متر هم نمی رسید‪.‬‬
‫‪-‬میدونی این پیپ رو چند خریدم؟‬
‫دستام رو روی پتوش کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪ .‬فکر میکردم خیلی از این چیز ها خوشت نمیاد‪.‬‬
‫دود پیپ لحظه ای صورتش رو از دیدم خارج کرد‪.‬‬
‫‪-‬من از چیزای گرون قیمت خوشم میاد‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهی کردم و اشاره کردم پیپ رو بهم بده‪.‬‬
‫‪-‬خونه ای که توش زندگی میکنی این رو نمیرسونه‪.‬‬
‫‪360‬‬
‫لبخندی زد و پیپ رو توی دستم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬هرچی آدم های کمتری من رو ثروتمند بدونن بیشتر به نفعمه‪.‬‬
‫هرچی کمتر تو چشم باشی بیشتر میتونی بخوری‪.‬‬
‫بی توجه به حرف هاش پیپ رو الی لب هام گذاشتم و پک‬
‫عمیقی کشیدم‪ .‬حس نفس تنگی مجبورم کرد بیخیالش بشم‪.‬‬
‫چند سرفه محکم کردم‪.‬‬
‫‪-‬داری به آخرای خط نزدیک میشی!‬
‫دوباره خندیدم و سرتکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬جی کی‪...‬یادته اون اول ها وقتی بهت کمک کردم که رئیس‬
‫بشی چی ازم پرسیدی؟‬
‫بی حوصله شونه ای باال انداختم‪.‬یونتان هنوز تو ماشین بود‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ اومدم تا یه چیزی بهت بگم‪.‬‬
‫بی توجه بهم ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬بهم گفتی چرا خودت رئیس نمیشی؟ چرا اینقدر بهم کمک‬
‫میکنی؟‬
‫پیپ رو به دستش داد و زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬چون هیونگمی‪.‬‬
‫پوزخندی زد و سرتکون داد‪.‬‬
‫‪361‬‬
‫‪-‬من همیشه میگم "یا همه چیز یا هیچ چیز‪"...‬آروم آروم دارم به‬
‫همه چیز میرسم‪ .‬سرمایه گذاری روی تو خیلی خوب جواب داد‪.‬‬
‫به زور لبخندی زدم‪ .‬تموم فکرم با درخواست خودم درگیر شده‬
‫بود‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ من نمیرم دگو‪.‬‬
‫ابرویی باال انداخت‪.‬‬
‫‪-‬نمیخواستی بری پیش تهیونگ؟‬
‫با تردید زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬اومده اینجا‪.‬‬
‫چشماش رو ریز کرد‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟چرا برگشته؟‬
‫لحنش گیجم کرد‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪...‬خیلی چیزی راجب افکارش بهم نمیگه‪.‬‬
‫نگاهش رو ازم گرفت و به پیپ داد‪.‬‬
‫‪-‬باشه واسه دگو یه فکر دیگه میکنم‪ .‬راستی دیروز با سوالر‬
‫معامله کوکائین رو تموم کردیم‪ .‬سهمت رو به حسابت واریز کردم‪.‬‬
‫میخوای با اینهمه پول چیکار کنی؟‬

‫‪362‬‬
‫از روی تخت بلند شدم و فنجون دست نخورده رو روی میزش‬
‫گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬بهانه برای خرج کردن زیاده‪ .‬ممنون هیونگ‪...‬‬
‫و بعد ازینکه سری تکون داد زیر نگاهش از اون کلبه ی گرم‬
‫خارج شدم‪.‬‬
‫وقتی کلمه "اینهمه پول" رو شنیدم فقط چهره مامان و جیوو به‬
‫دهنم رسید‪...‬اینهمه زجر کشیدن دیگه بسه‪.‬‬
‫وارد سالن بیمارستان شدم‪ .‬جیوو با همون لباس هایی که دفعه‬
‫قبل تو تنش دیده بودم پشت در اتاق مامان به صندلی تکیه داده‬
‫بود و غرق خواب بود‪ .‬بدون اینکه بیدارش کنم از جلوی در رد‬
‫شدم و مانع اولین پرستاری که جلوم بود شدم‪.‬‬
‫‪-‬کی عمل مادر من شروع میشه؟‬
‫به در اتاقش اشاره کردم‪ .‬بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت‪:‬‬
‫‪-‬ساعت هفت عمل پیوندشون انجام میشه‪.‬‬
‫قبل ازینکه حرکت کنه دوباره جلوش ایستادم‪.‬‬
‫‪-‬کی هزینش رو پرداخت کرده‪.‬‬
‫شونه ای باال انداخت‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم آقا باید از امور مالی بپرسین‪.‬‬
‫‪363‬‬
‫با شنیدن صدای جیوو برگشتم‪.‬‬
‫‪-‬کوکی؟ کی اومدی؟مامان خوابه‪.‬‬
‫در حال مالیدن گردنش بود‪.‬خمیازه ای کشید و به صندلی‬
‫کنارش اشاره کرد تا بشینم‪ .‬چشمای قرمزش رو چند بار باز و‬
‫بسته کرد‪.‬‬
‫‪-‬چند روزه بیمارستانی؟‬
‫به سقف خیره شد و مشغول شمردن شد‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم چهار روزه که خونه نرفتم‪.‬‬
‫و بعد به اتاق رو به رویی اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬زن رو به رویی هم یه دختر و یه پسر داره‪ .‬روز ها دختره میاد‬
‫شب ها پسره‪.‬‬
‫تلخندی روی صورتم جا گرفت‪ .‬به چه روش قدیمی ای ازم‬
‫شکایت میکرد‪.‬‬
‫‪-‬کجا زندگی میکنی؟‬
‫چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کرد و درنهایت لب زد‪:‬‬
‫‪-‬با همون مَرده‪...‬میانگ که اوندفعه شوگا بهم شمارش رو داده‬
‫بود‪ .‬پول بیمارستان رو هم از اون قرض گرفتم‪.‬‬
‫عصبی زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪364‬‬
‫‪-‬کارت بانکیت رو بده‪.‬‬
‫گیج دست تو جیبش کرد و کارتش رو نشونم داد‪ .‬با موبایل قبل‬
‫از اینکه بتونه اعتراضی کنه ازش عکس گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬چقدر پول الزم داری تا از پیش اون مرتیکه بری؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬آدم بدی نیست‪.‬‬
‫‪-‬ولی من میخوام از پیشش بری‪.‬‬
‫خنده ی تمسخر آمیزی کرد‪:‬‬
‫‪-‬بعدش چی؟ میای باهام زندگی کنی؟ یا قراره طبق معمول‬
‫سالی یکبار بپرسی زندم یا مرده؟ کوکی آدم ها تنهایی زنده‬
‫نمیمونن‪.‬‬
‫لبم رو گاز گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬من حالم‪...‬‬
‫‪-‬هیچکدوممون خوب نیستیم‪ .‬ولی تو خیلی راحت تر از بقیه‬
‫فراموش میکنی‪ .‬مسئولیت هات رو بیخیال میشی و بعد از چند‬
‫وقت میای پول هات رو به رخم میکشی‪.‬‬
‫از جا بلند شدم‪ .‬نه! جیوو دیگه نمیتونست حق به جانب رفتار‬
‫کنه‪.‬‬
‫‪365‬‬
‫‪-‬کسی که اول مسئولیت هاش رو بیخیال شد تو بودی‪ .‬نه درواقع‬
‫مامان بود‪ .‬کسی که اول فراموش کرد تو بودی‪...‬من حداقل حاال با‬
‫پول برگشتم پیشت ولی تو وقتی برگشتی حتی پول هم نداشتی‬
‫که کارِت رو جبران کنه‪.‬‬
‫عکس کارت رو یکبار دیگه چک کردم که قابل خوندن باشه‪.‬‬
‫‪-‬پول عمل مامانم رو خودم میدم‪ .‬با بقیش هم هرکار دوست‬
‫داشتی بکن‪ .‬دیگه برام مهم نیست‪.‬‬
‫پاهام سبک تر شده بود‪ .‬کی فکرش رو میکرد حرف ها واقعا وزن‬
‫داشته باشن؟‬
‫*****‬
‫رو به یونتان زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬بپر پایین‪.‬‬
‫در های ماشین رو قفل کردم و بطرف در قدم برداشتم‪.‬‬
‫دست بی جونم رو باال بردم و زنگ در رو فشردم‪.‬کتونی های‬
‫کهنم رو با ریتم خاصی روی تک پله ی ورودی خونه میکوبیدم‪.‬‬
‫یونتان کنارم بی قراری میکرد‪ .‬وقتی برای سومین بار پلک هام‬
‫بهم برخورد کرد‪ ،‬در باز شد‪ .‬با دیدنم اخم کوتاهی کرد‪ .‬نه‪ ...‬دیگه‬
‫واقعا توان ناز کشیدن این یکی رو نداشتم‪ .‬ولی وقتی یکی از‬
‫‪366‬‬
‫پاهاش رو روی کُم در گذاشت و اجازه ورود بهم نداد‪ ،‬فهمیدم‬
‫قضیه جدیه‪ .‬لبخند زورکی ای زدم‪ .‬رسما دیگه هیچ جایی‬
‫نداشتم‪.‬‬
‫‪-‬چی شده ته؟‬
‫وقتی باالخره صدای خستم از الی لب هام خارج شد‪ ،‬اخمش‬
‫کمرنگ تر شد ‪.‬‬
‫‪-‬تصمیم آخرت رو گرفتی؟‬
‫لعنت به تصمیم‪ .‬لعنت به انتخاب‪ .‬یونتان بی توجه به ما دو نفر از‬
‫زیر پای تهیونگ وارد خونه شد‪ .‬تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد‬
‫ولی باز هم عقب نکشید ‪.‬‬
‫از سرمای زیاد درحال لرزش بودم یا لرز همیشگی بدنم بود؟‬
‫بهرحال دماغم رو زیر پارچه ی بافتنی شالگردن بردم و نفس‬
‫عمیقی کشیدم‪ .‬در همون حالت به چشم های ظالمش خیره‬
‫شدم ‪.‬‬
‫‪-‬بذار بیام تو ‪.‬سرده‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه نگاه خیره‪ ،‬مچم رو گرفت و داخل خونه ی گرم‬
‫کشید‪ .‬بی حرکت‪ ،‬مقابلش ایستادم ‪.‬‬

‫‪367‬‬
‫دستش رو نزدیکم آورد و کاله هودیم رو عقب و موهای بلندم رو‬
‫از روی صورتم کنار زد‪ .‬ناخودآگاه صورتم رو به دست گرمش‬
‫کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬تصمیمت رو همینجا بگیر‪.‬‬
‫کالفه غر زدم‪:‬‬
‫‪-‬چه تصمیمی؟‬
‫دستش رو سمت شالگردن برد ‪.‬‬
‫‪-‬من خیلی بهش فکر کردم‪...‬تا کی میخوای اینقدر مردد‬
‫باشی؟بفهم که کدوم طرفی‪ .‬نمیخوای قربانی بمیری ولی راهی که‬
‫داری میری بن بسته ‪.‬‬
‫با آرامش بیش از حدش شالگردن رو از دور گردنم باز کرد ‪.‬‬
‫حوصله بحث نداشتم‪ .‬میخواستم فقط حرف هاش رو تموم کنه و‬
‫برم روی تخت قدیمیم چندین و چند ساعت بخوابم‪.‬‬
‫‪-‬اگه نمیخوای قربانی باشی انتقام بگیر! مگه نگفتی میخوای همه‬
‫مردم این شهر رو بکشی؟‬
‫گیج به نگاه پرحرفش چشم دوختم ‪ .‬مست بود؟ همینطور که‬
‫نزدیکم می شد لب زد‪:‬‬
‫‪-‬نمیشه همشون رو کشت ‪...‬‬
‫‪368‬‬
‫با یک دست صورتم رو گرفت و بعد ازینکه لب هاش رو به گوشم‬
‫چسبوند‪ ،‬ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬ولی میتونیم شهر رو به آتیش بکشیم ‪.‬‬
‫به بازوش چنگ زدم ولی اهمیتی نداد‪ .‬همونجور که نفس های‬
‫داغش به گوشم میخورد‪ ،‬زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬میخوای یه بازی جدید رو شروع کنیم؟‬
‫بوسه کوتاهی زیر گوشم زد و ازم جدا شد‪ .‬همینطور که به بدن‬
‫خشک شدم نگاه میکرد‪ ،‬خندید و دوباره سؤالش رو تکرار کرد‪ .‬به‬
‫زور کلمات رو از الی لب هام به بیرون سر دادم ‪.‬‬
‫‪-‬چه بازی ای؟‬
‫خودش رو مشغول ور رفتن با موهام کرد ‪ .‬صورتش از همیشه بی‬
‫نقص تر شده بود‪ ...‬این فکری بود که هر دفعه بعد از دیدنش به‬
‫ذهنم میرسید‪ .‬این آدم رو به روی من‪ ...‬تنها چیزی بود که بهش‬
‫نیاز داشتم‪ .‬جسم و روحم‪ ،‬منطق و احساسم‪ ،‬ایندفعه همشون سر‬
‫این جمله به توافق رسیده بودن ‪.‬‬
‫‪-‬اونش مهم نیست‪ .‬مهم اینه که بازیکن دلتا میمونی یا میای تو‬
‫تیم من؟‬

‫‪369‬‬
‫چجوری میشد گفت نه؟نامجون من رو چیزی بیشتر از یه سرمایه‬
‫گذاری نمیدونست‪ .‬سوالر ازم متنفر بود و جیوو رو رسما ترک‬
‫کرده بودم‪ .‬اون تنها شخص زندگی من بود‪ ...‬مهم نیست که چی‬
‫بشه‪ .‬مهم نیست که بخوام فراموشش کنم یا ازش فرار کنم‪.‬‬
‫درنهایت این شخص تموم مدت تو فکرم حضور داره‪ .‬تالش برای‬
‫فرار مسخره بود ‪.‬‬
‫اون همین االنش هم‪ ،‬تمامِ من رو داشت ‪.‬‬
‫‪-‬کوکی ‪.‬‬
‫با صداش به دنیای واقعی برگشتم‪ .‬صورتش نزدیک تر از قبل بود‪.‬‬
‫لب های سرمازدم رو خیس کردم و همراه بازدم عمیقم به حرف‬
‫اومدم ‪.‬‬
‫‪-‬آره‪ ...‬از این به بعد بازیکن تو میشم ‪.‬‬
‫لبخندی زد و چشم هاش شبیه هالل ماه شد‪ .‬بازوش رو دور‬
‫شونه هام حلقه کرد و لبش رو در کمتر از ثانیه ای به لبم‬
‫دوخت ‪.‬‬
‫یقش رو چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم‪ .‬نیاز‬
‫داشتم وجودش رو ایندفعه کنار خودم کامال حس کنم‪ .‬آدم های‬
‫زیادی‬
‫‪370‬‬
‫رو به روم بودن‪ .‬آدم های بیشتری پشت سرم منتظر فرصت برای‬
‫خنجر زدن‪ .‬من نیاز به یکی داشتم که همیشه همینجور بهم‬
‫بچسبه ‪.‬‬
‫نه! قصدم این نبود که سپر بالی خودم کنمش‪.‬حتی تکیه گاه هم‬
‫نمیخواستم‪ .‬من فقط تهیونگ رو همینجا‪ ،‬همینقدر نزدیک به‬
‫خودم‪ ،‬برای زنده موندن نیاز داشتم ‪.‬‬
‫لبش رو آروم برداشت و بوسه ی کوتاهی به چونم زد‪ .‬دستام رو‬
‫دور گردنش حلقه کردم‪ .‬همونطور که مماس پوستم نفس‬
‫میکشید و لب هاش رو حرکت میداد درنهایت رگ گردنم رو‬
‫بوسید‪.‬‬
‫‪-‬گرسنه ای؟‬
‫لبام رو داخل دهنم پنهان کردم‪ .‬اونم نگاهش رو ازم گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬یه چیزی سفارش میدم‪ .‬دوست داشتی برو یه دوش آب گرم‬
‫بگیر‪ .‬بدنت یخ کرده و میلرزی ‪.‬‬
‫به یونتان که برای خودش مشغول بازی کردن با پارچه ی کاناپه‬
‫بود نگاهی انداختم ‪.‬‬
‫‪-‬من خوبم ‪.‬‬
‫با لحن مشکوکی زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪371‬‬
‫‪-‬ولی من زیر لبم سرما رو حس کردم ‪.‬‬
‫نگاه شاکیم رو بهش دوختم که دوباره خنده قشنگش رو نشونم‬
‫داد ‪.‬‬
‫‪-‬برو برو! جاجانگمیون خوبه؟‬
‫شونه ای باال انداختم و بطرف طبقه باال راه افتادم ‪.‬‬
‫‪-‬من همه چی میخورم ‪.‬‬

‫اگر من روزی داستان زندگی ام را نوشتم‬

‫تعجب نکن اگر دیدی نام تو میلیارد ها بار برده شده‪...‬‬

‫‪-‬ناشناس‬

‫‪372‬‬
‫"سوالر"‬

‫"چجوری تونستی اینکار رو باهام کنی؟‪...‬دلم برات تنگ شده بود "‬
‫سرم رو محکم بین دو دست گرفتم ولی صدا های بلند و محو حال بدم‬
‫رو تشدید میکردن‪.‬‬
‫"سوالر نجاتم بده‪" .‬‬
‫با ته مونده ی توانم اسمش رو جیغ کشیدم ‪".‬کوین "‬
‫با صدای گریه ناری روی تخت نیم خیز شدم‪ .‬نگاه خسته و گیجم رو‬
‫توی فضای تاریک اتاق چرخوندم ‪ .‬چشم هام بدجور میسوخت‪.‬‬
‫‪-‬ناری ساکت شو ‪.‬‬
‫موهای بلندم رو محکم توی مشت گرفتم‪ .‬صدای گریه اون بچه تحملم‬
‫رو تموم کرده بود ‪.‬‬
‫‪-‬خفه شو ناری‪ ...‬خفه شو!‬

‫‪373‬‬
‫با شنیدن جیغ بلند من لحظه ای گریش قطع شد و دوباره شروع کرد‪.‬‬
‫با ورود هوسوک به اتاق و روشن کردن چراغ‪ ،‬صدای ناری هم قطع‬
‫شد ‪.‬‬
‫‪-‬به چه حقی وارد اتاق من شدی؟‬
‫با نفرت به صورتم خیره شد‪ .‬نگاه کوین هم همینجوری بود‪ ...‬قبل از‬
‫اینکه تیر بخوره همینقدر نفرت توی چشم هاش شکل گرفته بود‪.‬‬
‫همش بخاطر ناری بود‪ ...‬با شروع دوباره گریه ناری به هوسوک اشاره‬
‫کردم و با تمسخر گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چیکارش کنم آقای دکتر!؟ تموم روز کارش همینه‪ .‬باید فقط تحمل‬
‫کنم؟‬
‫سر تاسفی تکون داد و نزدیک ناری شد ‪.‬‬
‫‪-‬این بچه آسم شدید داره نباید بذاری اینقدر گریه کنه! خفه میشه ‪.‬‬
‫بی توجه بهش مشغول گشتن داخل کشو های میزم شدم ‪.‬‬
‫‪-‬چرا نذاشتین بیمارستان ‪...‬‬

‫‪374‬‬
‫کوین زنده بود‪ .‬باهام حرف میزد‪ .‬یکی از قرص های آرامبخشی که‬
‫نامجون بهم داده بود رو توی دهنم گذاشتم‪ .‬قیچی بزرگ رو باالخره از‬
‫توی یکی از کشو ها پیدا کردم‪.‬‬
‫‪-‬اون چه قرصیه؟‬
‫‪-‬مال تو‪ .‬ناری مال تو‪ .‬فقط دهنت رو ببند ‪.‬‬
‫بدون اینکه منتظر کلمه ای بمونم از اتاق بیرون زدم و بطرف حموم‬
‫دویدم‪ .‬موهای بلندم رو بدون ذره ای سلیقه کوتاه کردم ‪ .‬کوتاه‬
‫شدنشون سرم رو سبک و فکرم رو آروم تر میکرد اما صورت کوین هیچ‬
‫قصدی برای ناپدید شدن نداشت‪ .‬در نهایت سرم رو زیر آب یخ فرو‬
‫بردم‪ .‬اینهمه جنازه‪...‬اینهمه اتفاق‪...‬چرا این یکی هم مثل قبلی ها‬
‫فراموش نمیشد‪ .‬لحظه تیر خورد کوین و نگاه آخرش تو هر ثانیه از‬
‫زندگیم درحال تکرار بود‪.‬‬
‫با همون سر و وضع خیس از حموم بیرون اومدم‪ .‬صدای نامجون آخرین‬
‫چیزی بود که میخواستم بشنوم‪.‬‬
‫‪-‬این چه سر و وضعیه؟ با خودت چیکار کردی؟‬
‫جلو رفتم و محکم یقش رو چسبیدم‪.‬‬

‫‪375‬‬
‫‪-‬کوین رو کجا بردی؟‬
‫چشم هاش رو ریز کرد و با اخم صورتم رو چک کرد ‪.‬‬
‫‪-‬خودت رو جمع و جور کن و ادای دیوونه هارو در نیار ‪ .‬گفتم که؛ بچه‬
‫ها یه جا دفنش کردن‪.‬‬
‫مچش رو چنگ زدم ‪.‬‬
‫‪-‬مطمئنم زندست‪ .‬من دیدمش اون صدام میزنه ‪.‬‬
‫پشتش رو بهم کرد‪.‬‬
‫‪ -‬آماده شو امروز باید بریم سئول‪.‬میخوام تکلیف خودم رو با دایموند‬
‫روشن کنم‪.‬تو باشی بهتره‪.‬به جانگ کوک زنگ بزن و بگو برگرده ویال‪.‬‬
‫بهش نیاز داریم‪ .‬باید واسش به دگو و‪...‬‬
‫سرم رو به شدت تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬اون قاتل نباید برگرده اینجا‪.‬‬
‫گردنش رو خاروند و چند ثانیه درسکوت به رفتار هام خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬تو چه مرگته؟‬
‫نزدیک تر شد و چونم رو گرفت‪.‬‬

‫‪376‬‬
‫‪-‬بهت گفتم زیاد از اون قرص ها نخور‪ .‬چند تا خوردی؟‬
‫نمیفهمیدم چی میگه‪ .‬فقط از لمس شدنم توسطش بیزار بودم‪.‬‬
‫میخواستم بمیرم ولی نامجون نزدیکم نباشه‪ .‬اون‪ ،‬خودِ شیطان بود‪.‬‬
‫‪-‬چرا جانگ کوک بهش تیر زد؟‬
‫گیج شدم‪ .‬چرا سوال به این سادگی جوابی نداشت؟ یادم نمیومد‪...‬کوین‬
‫میخواست بیاد نزدیک تا بغلم کنه‪ .‬ولی اون بهش شلیک کرد‪ .‬هنوز‬
‫نفس میکشید ولی جی کی من رو مجبور کرد تا ترکش کنم‪.‬‬
‫‪-‬کوین‪...‬کوین قبال پشت این خونه کتکش زده بود‪ .‬آره برای همین بود‬
‫‪...‬جی کی ازش انتقام گرفت‪.‬‬
‫‪-‬ولی تو بهم گفتی میخواسته ناری رو تو شکمت بِکشه‪ .‬گفتی ساموئل‬
‫بهش مواد داده بود‪.‬‬
‫اخم کردم‪ .‬این امکان نداشت‪ .‬چرا از هرخاطره چند مدل وجود‬
‫داشت‪...‬چرا واقعیت دیگه قابل تشخیص نبود؟‬
‫‪-‬اون دخترش رو نمیکُشه‪.‬‬
‫نامجون همینطور که در حال نوازش موهام بود‪ ،‬با حوصله ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬اون از ناری متنفر بود‪ .‬میخواست بفروشتش‪ .‬میخواست بِکُشتش‪.‬‬

‫‪377‬‬
‫اون صداهای محو و بلند دوباره تکرار شدن‪.‬‬
‫"بفرستیمش سایلنسر‪ ..‬این بهترین راهه‪...‬این بهترین راهه"‬
‫سرش رو کنار گوشم گذاشت و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬همیشه یه سری "آدم کثیف" وجود دارن که باید درنهایت جون بدن!‬
‫از اونطرف یه سری "روانیِ با فکر" کشتن اونا رو برعهده میگیرن‪...‬برای‬
‫همین آدما راحت میخوابن‪...‬راحت زندگی میکنن‪.‬‬
‫بوسه ی کوتاهی به پیشونیم زد و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬دور تا دورت پر از آدم کثیف و روانیِ با فکره‪ .‬باید عاقل باشی و دووم‬
‫بیاری‪ .‬تو کدومشونی؟‬
‫به چشم های بی حسش خیره شدم‪ .‬این آدم احساساتی هم داشت؟‪...‬از‬
‫خودم اطمینانی نداشتم ولی احتماال اون همون آدم کثیف بود و منم‬
‫باید یه روانیِ با فکر میشدم‪.‬‬

‫"جانگ کوک"‬

‫‪378‬‬
‫زودتر از تهیونگ بیدار شده بودم‪ .‬درواقع نفس تنگی و اضطراب خیلی‬
‫وقت بود که نمیذاشت خواب راحتی داشته باشم‪ .‬همیشه انگار منتظر‬
‫یه اتفاق مزخرف بودم‪ .‬هر یکی دو ساعت بیدار میشدم و از ترس اطرافم‬
‫رو نظاره میکردم و بعد دوباره چشمام رو میبستم‪.‬‬
‫دو روز از تزریقم میگذشت ولی همچنان اون ماده رو توی خونم حس‬
‫میکردم‪ .‬تاثیرش کامال روی بدن و ذهنم حس میشد‪ .‬کرخت بودم‪.‬‬
‫پوستم بی حس بود و سوزن سوزن میشد ‪.‬‬
‫روی تخت نشستم‪ .‬باال تنه ی برهنم با وجود هوای ابری و یخ زده‪ ،‬داغ‬
‫بود‪ .‬نگاهی به کنارم انداختم‪ .‬تهیونگ با تیشرت سفید و شلوارک گشاد‬
‫پتو رو توی بغلش گرفته بود و نفس های آرومش نشونی از خواب‬
‫عمیقش بود ‪.‬‬
‫بعد از مدت ها بود که کنار تهیونگ از خواب بیدار میشدم‪ .‬صبح زود‬
‫جیوو با یک پیامک خبرداد که حال مامان بهتره و عمل خوبی داشته‪.‬‬
‫سه چهارم پولی که تو حسابم بود رو همون دیشب براش ریخته بودم‪.‬‬
‫میدونستم خیلی بیشتر از کافیه‪.‬‬
‫‪-‬ساعت چنده؟‬
‫با شنیدن صدای خش دارش از فکر بیرون اومدم‪.‬‬
‫‪379‬‬
‫‪-‬هشت و نیم ‪.‬‬
‫چشماش رو مالید و بازو هاش رو بطرف باالی بالشش کشید ‪.‬‬
‫موهای مشکیش که فر خورده بود پتانسیل لمس شدن زیادی داشتن‬
‫اما بی توجه بهش خم شدم تا از روی زمین تیشرتم رو پیدا کنم ‪.‬‬
‫‪-‬چرا اینقدر زود ‪...‬‬
‫بازوم رو کشید و مجبورم کرد دوباره دراز بکشم‪.‬‬
‫‪-‬خیلی باهم حرف داریم‪ .‬باید بهت قوانین بازی رو یاد بدم‪.‬‬
‫تک خنده ای کردم و منتظر به چشم هاش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬خب اول بهم بگو این بازی چند نفرست؟‬
‫لحظه ای فکر کرد و درنهایت لب زد‪:‬‬
‫‪-‬یک نفر جنگنده است و یک نفر مشاور بیست و چهار ساعته اون‬
‫جنگنده!‬
‫لب های خشکم رو لیسیدم‪.‬‬
‫‪-‬حدس میزنم جنگنده منم‪.‬‬
‫‪-‬تاحاال به این فکر کردی که دلیل زنده بودنت چیه؟‬

‫‪380‬‬
‫چشم هام رو مالیدم‪.‬‬
‫‪-‬فکر رو که همه میکنن‪ .‬جوابی براش پیدا نکردم‪.‬‬
‫با سر انگشتاش بازوم رو لمس کرد‪.‬‬
‫‪-‬یه سلسله مراتبی تو این بازی وجود داره‪ .‬نامجون بیشتر از تو میدونه‪.‬‬
‫من بیشتر از همتون‪.‬‬
‫ابروهام ناخودآگاه به هم نزدیک شد‪.‬‬
‫‪-‬چی رو میدونی؟‬
‫‪-‬چیزایی که تو میدونستی ولی فراموش کردی‪.‬‬
‫‪-‬از آدمای گیج کننده و مشکوک بدم میاد‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهی کرد و به سقف خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬فعال تحملم کن بعدا راجبش تصمیم میگیریم‪ .‬تو خیلی چیز هارو‬
‫فراموش کردی‪ .‬میدونم بخاطر اون سرنگه‪ ...‬همون موقع توی باغ‬
‫فهمیدم‪ .‬ولی عجله ای برای یادآوریش نیست‪ .‬باید کاری که باید رو‬
‫انجام بدیم یواش یواش همه چیز یادت میاد‪ .‬میفهمی که این یک سال‬
‫کی طرف تو بود و کی دشمن تو‪.‬‬
‫پتو رو بیشتر روی خودش کشید‪.‬‬
‫‪381‬‬
‫‪-‬دلیلت رو خیلی زود بیاد میاری‪.‬‬
‫کنجکاو زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬تهش رو بگو‪ .‬چی ازم میخوای؟‬
‫‪-‬نابود کردن دلتا‪.‬‬
‫روی تخت نشستم‪.‬‬
‫‪-‬به حرف آسونه ولی یجوری میگی انگار بچه بازیه‪ .‬بعدشم کلی آدم به‬
‫اونجا وابستن‪ .‬بدون دلتا از گشنگی میمیرن‪.‬‬
‫بدون اینکه نگاهم کنه زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪ -‬این مدل افکار تو بازی ممنوعه‪ .‬همه اون ها به یک اندازه گناهکارن‪.‬‬
‫در واقع هممون! هرکس این وسط باید تقاص گناهاش رو بده‪ .‬این بازی‬
‫باید پایان عادالنه ای داشته باشه‪ .‬شرط میبندم هیچ ایده ای راجب پول‬
‫هایی که نامجون برای خودش جمع کرده نداری‪...‬اگه اونا رو از چنگش‬
‫در بیاریم میتونیم عدالت درست حسابی ای برقرار کنیم‪.‬‬
‫نمیخواستم اینقدر احمق بنظر برسم ولی از افکار جدید تهیونگ وحشت‬
‫کرده بودم‪ .‬مردد گفتم‪:‬‬

‫‪382‬‬
‫‪-‬نامجون پول رو مساوی تقسیم میکنه‪ .‬چرا اون همه پول رو خودش‬
‫بین افرادش تقسیم نکرده‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست‪.‬‬
‫‪-‬احمق! اگر تو رییس واقعی بودی به همهِ سیستم گند میزدی‪ .‬حواست‬
‫هست؟ یه عده ای کارگرن‪ .‬یه عده ای رییس‪ .‬اینجور که تو میگی همه‬
‫رییس محسوب میشن‪ .‬دیگه کسی نمیتونه کسی رو کنترل کنه‪.‬‬
‫دلخور زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬من نمیخوام کسی رو کنترل کنم‪.‬‬
‫موهای روی پیشونیم رو با انگشت هاش به عقب شونه کرد‪.‬‬
‫‪-‬منم همینطور‪ .‬برای همین میخوام یه دلیل لعنتی برای زنده بودنمون‬
‫بتراشم‪ .‬با نابود کردن دلتا به همون آرامشی که میخوای میرسی‪.‬‬
‫لبم رو گاز گرفتم‪ .‬همین االنش هم راضی بودم‪ .‬اینجا توی این خونه به‬
‫اندازه کافی حالم خوب بود‪.‬‬
‫‪-‬چرا فقط تسلیم نشیم؟‬
‫لبخند تلخی زد و بازو هاش رو دور شونه هام حلقه کرد‪ .‬چونش رو روی‬
‫شونم گذاشت‪.‬‬

‫‪383‬‬
‫‪ -‬چون تو اینجوری نیستی‪ .‬چون هیچوقت اینجوری نبودی‪ .‬پسر جسور‬
‫باید اون کاری که براش زنده مونده رو تموم کنه‪.‬‬
‫نفس عمیقی توی گردنش کشیدم و ازش جدا شدم‪.‬‬
‫‪-‬باید برای شروع چیکار کنم مشاور جوان؟‬
‫خمیازه ای کشید و خودش رو دوباره روی تخت انداخت‪.‬‬
‫‪-‬فعال گرسنم و خوابم میاد‪ .‬برو واسه مشاورت غذا بخر تا بتونم فکر‬
‫کنم‪.‬‬
‫با اخم هلش دادم‪.‬‬
‫‪-‬میخوای باز هم بخوابی؟‬
‫‪-‬داری به قوانین بازی شکایت میکنی؟‬
‫خندیدم و سر تاسف تکون دادم‪ .‬از روی تخت بلند شدم و تیشرتم رو‬
‫باالخره پوشیدم‪ .‬سوییشرتم احتماال روی یکی از کاناپه های نشیمن‬
‫افتاده بود ‪.‬‬
‫از در اتاق بیرون رفتم و دنبال یونتان گشتم‪ .‬با دیدنش کنار بخاری‬
‫کوچیک نشیمن لبخند روی لب هام جایگزین شد‪ .‬بیدار بود ولی‬

‫‪384‬‬
‫نمیخواست از کنار بخاری تکون بخوره‪ .‬وقتی به زور ناز و نوازش راضی‬
‫شد از در خونه بیرون بره بهمراه سوییچ از فضای گرم خونه خارج شدم‪.‬‬
‫*****‬

‫یونتان رو از ماشین انداختم بیرون و بعد از اون پیاده شدم‪ .‬این محله‬
‫بدجور حس قدیمیِ خونه بودن رو بهم القا میکرد‪.‬‬
‫احساس گذر زمان میکردم و این جدید بود! زندگیم داشت از رکود در‬
‫میومد‪...‬اعتمادی به ثابت موندن این وضعیت نداشتم اما همینقدر هم‬
‫کافی بود‪ .‬راضی بودم‪.‬‬
‫در رو با کلید توی جیبم باز کردم و وارد شدم‪ .‬خونه همونطور که انتظار‬
‫داشتم غرق سکوت بود‪ .‬از پله ها باال رفتم و به داخل اتاق قدیمیم‬
‫سرک کشیدم‪ .‬تهیونگ زیر پتو توی خودش مچاله شده و خواب بود‪.‬‬
‫سوییشرت کهنه رو در آوردم و روی میز تحریر بدون صندلی انداختم‪.‬‬
‫آروم نزدیکش شدم و روش خیمه زدم ‪.‬‬
‫توی صورتش پوف کردم ولی فقط بینیشو چین و سرش رو تکون داد ‪.‬‬
‫به پیشونی کشیده و مژه های بلندش خیره شدم‪ .‬یک سال قبل‬
‫چجوری متوجه این تابلو نقاشی نشده بودم؟‬
‫‪385‬‬
‫سرم رو به شونش تکیه دادم و تو گوشش زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬بیدار شو ‪...‬‬
‫اخم کرد و آروم چشماش رو باز کرد‪ .‬از روش بلند شدم و بطرف در‬
‫رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬زود باش! کلی چیزی خریدم‪.‬‬
‫دستش رو روی چشماش کشید و گیج بازشون کرد ‪.‬‬
‫‪ -‬ولی امروز میخوام بیشتر بخوابم ‪.‬‬
‫ابرویی باال انداختم و نزدیکش شدم تا پتو رو از روش بکشم ‪.‬‬
‫‪-‬یعنی چی؟ بلند شو یه دوش بگیر بعدشم بریم ‪...‬‬
‫با کشیدن دستم مجبورم کرد روی تخت بشینم ‪.‬‬
‫‪-‬من مشاور توام! من میگم چیکار کنیم ‪.‬‬
‫و بعد اشاره کرد که کنارش بخوابم‪ .‬نفسم رو با صدا بیرون دادم‪ .‬این‬
‫اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم‪.‬احتمال میدادم که امروز قراره‬
‫بریم چند تا وسیله کشت و کشتار بخریم و نقشه قتل بکشیم!‬
‫‪-‬ولی آخه ‪...‬‬

‫‪386‬‬
‫‪-‬کوکی‪ ...‬کل امروز و فردا میتونی پیش من باشی؟‬
‫چند ثانیه به برنامه های گروه فکر کردم‪ .‬سوالر که رسما دیوونه شده‬
‫بود‪ .‬نامجون هم خیلی وقت بود باهام مثل یک مهره سوخته رفتار‬
‫میکرد‪ .‬خوشبختانه کسی کاری به کار من نداشت‪ .‬سرم رو به عالمت‬
‫آره تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬ماشینت رو آوردی دیگه؟ امروز میخوابیم‪ ...‬فیلم میبینیم‪ .‬کلی‬
‫میخوریم و آخر شب میریم طرفای بوسان و تا فردا همونجا وقت تلف‬
‫میکنیم ‪.‬‬
‫بهت زده بهش خیره شدم ‪.‬دستاش رو دو طرف صورتم چسبوند و‬
‫نزدیک تر اومد ‪.‬‬
‫‪-‬گفتی دریا رو ندیدی‪ .‬بریم تا خودم بهت نشونش بدم ‪.‬‬
‫لبخند بزرگی زدم و ذوق زده بهش خیره شدم‪ .‬این چجور بازی ای‬
‫بود؟‬
‫‪-‬فردا شب اونجا باشیم‪ ...‬پس فردا هم باهم بیایم خونه و سه روز دیگه‬
‫دوباره اینجا بخوابیم‪ .‬چهار روز بعد همینجا غذا بخوریم و پنج روز‬
‫دیگه ‪...‬‬

‫‪387‬‬
‫ترسیده اسمش رو زمزمه کردم ‪.‬بوسه ی سطحی و کوتاهی به زیر لبم‬
‫زد و دوباره دراز کشید ‪.‬‬
‫‪-‬میدونم جی کی بزرگ! میدونم این آرزو ها زیادیه ولی بذار آدم خیال‬
‫پردازی باشم ‪.‬‬
‫بعد ازینکه چشم هاش رو بست‪ ،‬سریع از اتاق بیرون زدم‪ .‬برنامه همونی‬
‫میشد که تهیونگ میگه! حداقل همین دوروز میخوام زندگی کنم‪.‬‬
‫نوشیدنی هایی که خریده بودم رو از توی ماشین بیرون آوردم و به‬
‫یونتان که تا االن توی حیاط ول میگشت‪ ،‬مسیر ورود به خونه رو نشون‬
‫دادم ‪.‬‬
‫همه پالستیک ها رو با هم از پشت ماشین برداشتم و در هاش رو قفل‬
‫کردم ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ!‬
‫داد نامفهمومی کشید که احتمال میدادم فحش باشه‪ .‬با خنده وسایل‬
‫رو تو یخچال گذاشتم و وقتی از همه چی مطمئن شدم و کنسرو‬
‫گوشت رو جلوی یونتان گذاشتم‪ ،‬از پله ها باال رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬خوابیدی؟‬

‫‪388‬‬
‫هومی گفت و سرش رو به بالشی که بغل کرده بود کشید ‪.‬تیشرتم رو‬
‫در آوردم و روی سوییشرتم پرت کردم ‪.‬‬
‫‪-‬برو کنار تا منم جا بشم ‪.‬‬
‫به دیوار کنار تخت چسبید و بهم چشم دوخت ‪ .‬بعد از چند ثانیه‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬درد نداشت؟‬
‫چشمام رو ریز کردم و کنارش دراز کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫به تتو های روی بازوم دست کشید ‪.‬‬
‫‪-‬میخوام بگم تتو و بعد این زخما رو میبینم‪ ...‬میخوام بگم زخم و بعد‬
‫یاد تموم این یک سال‪...‬‬
‫با چسبوندن لبم به لبش حرفش رو قطع کردم‪ .‬نه نمیذاشتم همچین‬
‫روزی بدست خودمون نابود شه‪ .‬خنده ی کوتاهش وسط بوسه شیرین‬
‫ترین مزه رو داشت‪ .‬منم با لبخندی که هرکار میکردم جمع نمیشد‬
‫لبش رو میبوسیدم‪ .‬زبونم رو به لب پایینش کشیدم ‪ .‬با سر انگشتاش‬
‫پوست لختم سینم رو لمس کرد‪.‬‬

‫‪389‬‬
‫خدای عزیز و سخاوتمند اگه وجود داری بهت التماس میکنم‪.‬‬
‫همینی که داریم زیاده‪ ...‬خیلی زیاد! خیلی قشنگ ‪.‬‬
‫هیچ چیز دیگه ای بهمون نده‪...‬ولی چیزی هم ازمون نگیر ‪.‬‬
‫بذار تا ابد همینجا بمونم‪ .‬حاضرم تموم دنیا همین خونه بشه‪ .‬ولی تموم‬
‫نشه‪.‬‬
‫*****‬
‫‪-‬چه فیلمی بذارم؟‬
‫شونه ای باال انداختم و مشغول گشتن دنبال شماره رستوران چینی از‬
‫توی آشپزخونه شدم ‪.‬‬
‫‪-‬برام فرقی نداره‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه داد زدم‪:‬‬
‫‪-‬دو تا غذای چینی فقط؟‬
‫وقتی صداش به گوشم نرسید دوباره حرفم رو تکرار کردم‪ .‬ولی هیچ‬
‫جوابی نبود ‪.‬‬
‫یک لحظه دستم به لرز افتاد و ترس تموم وجودم رو گرفت‪.‬‬

‫‪390‬‬
‫‪-‬تهیونگ!‬
‫با صدایی که بلند شدنش دیگه دست خودم نبود صداش کردم و از‬
‫آشپزخونه بیرون اومدم‪.‬‬
‫هیچکس توی نشیمن نبود‪ .‬تهیونگ نبود‪ .‬کابوس و زندگی واقعی به‬
‫همین زودی برگشته بود؟ لرزش دست و صدام دیگه دست من نبود‪.‬‬
‫سرفه هام شروع شد ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ!‬
‫بطرف راه پله قدم برداشتم ‪.‬‬
‫‪ -‬رفتی باال؟‬
‫با باز شدن در ورودی خونه برگشتم ‪.‬‬
‫‪-‬یونتان از دست من هیچی نمیخوره‪.‬‬
‫جلو اومد و با چشمای متعجب بهم خیره شد ‪ .‬دستش رو روی شونه‬
‫هام گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬چی شده؟ چند تا نفس عمیق بکش ‪.‬‬
‫اگه دوباره میرفت‪ ...‬میمردم‪ .‬مطمئن بودم‪ .‬ایندفعه همه جوره روش‬
‫حساب باز کرده بودم‪ .‬ایندفعه‪ ...‬دیگه نمیتونستم رفتنش رو تحمل کنم‪.‬‬
‫‪391‬‬
‫با پشت دست صورتم رو خشک کردم‪ .‬انگار که از نگاهم حالم رو‬
‫فهمیده بود‪ .‬دستاش رو در امتداد کتف هام حرکت داد و بغلم کرد‪.‬‬
‫حرکت متناوب دستش روی پشتم‪ ،‬ریتم نفس هام رو تنظیم میکرد‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه که سرفه هام تموم شد با لبخند زورکی زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬دوتا جاجانگمیون بسه؟‬
‫چشماشو ریز کرد و با شستش زیر چشمم رو خشک کرد ‪.‬‬
‫‪-‬دفعه قبل اونو خوردیم‪ .‬فست فود نمیشه؟‬
‫خنده ی کوتاهی کردم و ازش جدا شدم ‪.‬‬
‫‪-‬هر دوتاش رو میگیریم! پیتزا یا همبرگر؟ میخوای مرغ سوخاری هم‬
‫سفارش بدیم؟ بیا تا صبح بخوریم ‪.‬‬
‫اون اینجا بود‪ .‬چرا نمیتونستم به جی کی بی اعتماد و مشکوک به همه‬
‫چی بفهمونم که تهیونگ قراره تا ابد بمونه؟ تلفن به دست‪ ،‬خودم رو‬
‫روی کاناپه انداختم ‪.‬‬
‫ابرویی باال انداخت و روم خم شد ‪.‬‬
‫‪-‬مشاور جنگنده ی پولدار شدن هم آرزوست‪ .‬پس هر چی میتونی بخر‪.‬‬
‫به شوخی مسخرش خندیدم و شونش رو به عقب هل دادم ‪.‬‬
‫‪392‬‬
‫‪-‬برو یه فیلم بذار تا با غذامون ببینیم‪.‬‬
‫با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم‪ .‬لبام رو تو دهنم فرو بردم و پشتم‬
‫رو بهش کردم‪ .‬بهشت این بو رو میداد‪...‬این حس رو داشت‪ .‬مگه نه؟‬
‫اینکه این خونه فقط مال ما بود‪ ،‬حس بهشت میداد ‪.‬‬
‫بعد ازینکه غذا ها رو سفارش دادم مچم رو گرفت و نامربوط گفت‪:‬‬
‫‪-‬بهم اعتماد داری؟‬
‫بدون لحظه ای تردید زمزمه کردم‪ .‬پسرک بی اعتماد درونم باالخره باور‬
‫کرده بود‪ .‬اون دیگه نمیرفت ‪.‬‬
‫‪-‬آره‪.‬‬
‫لبخندی زد ‪ .‬برای ادامه دادن این مکالمه ی لعنتی به خودم فشار‬
‫آوردم‪.‬‬
‫‪-‬حاال این خوبه یا بد؟‬
‫دستشو برداشت و روی کاناپه دراز کشید‪.‬‬
‫‪-‬هردوتاش! ولی تو باید بهم قول بدی‪.‬‬
‫‪-‬چه قولی؟‬

‫‪393‬‬
‫چشم هاش رو بست و بعد از چند ثانیه سکوت گفت‪:‬‬
‫‪-‬از این به بعد فقط منو باور کنی‪ ...‬بقیه تو این دنیا میخوان گند بزنن‬
‫به زندگیت‪ .‬فقط منو باور کن‪ .‬حرف منو قبول کن‪ .‬کارایی که من بهت‬
‫میگم رو انجام بده‪ .‬ایندفعه دیگه بهت اجازه نمیدم بری‪.‬‬
‫بهش تیکه انداختم‪:‬‬
‫‪-‬تو همیشه اونی بودی که میره‪...‬‬
‫یکدفعه بلند شد و من رو روی کاناپه خوابوند‪.‬‬
‫‪-‬تا تو نخوای نمیرم‪ .‬قسم میخورم ایندفعه قولم مردونست‪ ...‬تا وقتی که‬
‫تو بخوای منم میمونم ‪.‬‬
‫نگاه مشتاقم رو به چشماش دادم‪.‬‬
‫‪-‬من عاشقتم و بهت قول میدم اگه پیشم بمونی هیچ جایی تو دنیا امن‬
‫تر از اینجا بودن با من نیست‪.‬‬
‫لبخند روی لب هام خشک شد‪ .‬گیج به چشمای لرزونش خیره شدم‪.‬‬
‫این اولین بار بود که همچین اعتراف مستقیمی رو ازش میشنیدم‪.‬‬
‫اینکه تهیونگ دوباره برگشته بود و هنوزم بهم ایمان داشت که میتونم‬
‫آدم خوبی باشم باعث شده بود بعد از اینهمه مدت دوباره تکیه گاه‬

‫‪394‬‬
‫لعنتیم رو حس کنم‪ .‬زمین سفت زیر پامو حس کنم‪ .‬زندگی دوباره برام‬
‫معنی بگیره‪ ...‬دوباره حد و مرزای زندگی برام آشکار شه‪ .‬بازوهام رو‬
‫آروم باال آوردم و دور گردنش حلقه کردم و توی همون حالت‬
‫کشیدمش پایین و بغلش کردم‪.‬‬
‫‪-‬نگو که برای ترک کردن شیشه از کتاب خوندن کمک گرفتی!‬
‫صدای خنده قشنگش دوباره گوشم رو پر کرد‪ .‬بعد از چند ثانیه شروع‬
‫به بوسیدن گردنم کرد‪ .‬پوزخندی زدم و زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬تو واقعا فتیش گردن داری!‬
‫گاز کوتاهی گرفت که باعث شد لبام رو هم قفل کنم و خفه شم و بذارم‬
‫فقط کارشو بکنه‪.‬‬
‫‪ -‬حق نداری دیگه منو از خودت دور کنی‪.‬‬
‫چشمام رو از لذت بستم و دستامو دور گردنش سفت کردم‪ .‬امکان‬
‫نداشت!‬
‫با شنیدن صدای موبایل آهی کشیدم‪.‬ولی اون بی توجه بهش دوباره‬
‫موهامو چنگ زد و لبامونو بهم چسبوند‪ .‬تمرکزم رو از دست داده بودم‪.‬‬
‫میترسیدم مشکلی برای ناری یا مامانم پیش اومده باشه‪ .‬دوباره بعد از‬

‫‪395‬‬
‫ثانیه ای صدای زنگ تو گوشم پیچید‪ .‬آروم گردنشو گرفتم و عقبش‬
‫زدم‪.‬‬
‫‪-‬باید جواب بدم‪.‬‬
‫اخمش باعث تعجبم شد ولی سریع از رو کاناپه بلند شدم و بطرف‬
‫سوییشرتم رفتم تا گوشیم رو پیدا کنم‪.‬‬
‫‪-‬الو هیونگ؟‬
‫‪ -‬چرا پیامامو جواب نمیدی؟ من و سوالر میریم سئول‪ .‬اینجا بهت نیاز‬
‫دارم‪.‬‬
‫نگاهم رو به تهیونگی که بهم نزدیک میشد دادم‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ چند روز نمیتونم بیام ویال‪.‬‬
‫‪-‬چی داری میگی؟ همین االن بیا‪ .‬کارای کارگاه دگو هم هست‪ .‬باید‬
‫یکی اینجا باشه‪ .‬اون پول هایی که بهت میدم واسه هیچی نیست!‬
‫تهیونگ اشاره کرد که تماس رو قطع کنم ولی پشتم رو بهش کردم ‪.‬‬
‫این جدیت تو صدای نامجون بدجور مضطربم میکرد‪.‬‬
‫‪-‬گوشت با منه؟‬
‫‪-‬باشه هیونگ‪.‬‬
‫‪396‬‬
‫وقتی تماس از طرف اون قطع شد‪ ،‬به تهیونگی که حاال پشت به من‬
‫‪،‬ایستاده‪ ،‬مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون بود خیره شدم‪.‬‬
‫‪ -‬باید برگردم ویال‪.‬‬
‫بدون اینکه نگاهم کنه سر تکون داد‪ .‬این خیلی مزخرف بود‪ .‬دو روز‬
‫زندگی خوش هم حسرت شده بود‪.‬‬
‫‪-‬واقعا معذرت میخوام‪.‬‬
‫‪-‬من مشاورتم و بهت میگم نرو‪ .‬فعال من اینجا واست کافیم‪.‬‬
‫لبامو تو دهنم فرو بردم‪.‬‬
‫‪-‬تو همین خونه بمون و بیخیال اون ویال کوفتی شو‪ .‬ازت خواهش‬
‫میکنم‪.‬‬
‫بطرفم برگشت‪.‬‬
‫‪-‬نمیشه اینکارو کنی؟ مگه قول ندادی فقط کارایی که من بهت میگم‬
‫رو انجام بدی ‪.‬‬
‫نفسمو با درد بیرون دادم‪.‬‬
‫‪-‬آخه اونا بهم نیاز دارن‪.‬‬

‫‪397‬‬
‫موهاشو عصبی چنگ زد و عقب رفت‪.‬‬
‫‪-‬برو‪...‬برو پیش کسایی که بهت نیاز دارن!‬
‫ناله ای کردم و دستشو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬برو کوکی‪.‬‬
‫عصبی نفسم رو بیرون دادم و بعد از برداشتن کلید ها‪ ،‬از خونه بیرون‬
‫زدم‪ .‬چند قدمی دور تر نشده بودم که حس کردم دیگه هیچوقت‬
‫نمیخوام تو اون ویال لعنتی باشم‪ .‬داشتم چی رو فدای چی میکردم؟‬
‫ارزشش رو داشت؟‬
‫دستم رو تو جیب کاپشنم بردم و گوشیم رو درآوردم‪.‬‬
‫‪-‬نمیتونم بیام هیونگ‪...‬نمیخوام بیام‪.‬‬
‫پیام رو ارسال و موبایلم رو خاموش کردم‪.‬‬
‫االن همون لحظه از زندگیم بود که میخواستم دیگه هیچ مسئولیتی به‬
‫هیچی نداشته باشم‪.‬‬
‫با کلیدی که داشتم در خونه رو باز کردم و همه ی درد ها‪ ،‬فکر ها و‬
‫تمام بدبختی هام رو پشت در جا گذاشتم‪.‬‬
‫این جا بهشت من بود و دیگه قرار نبود با چیزی عوضش کنم‪.‬‬
‫‪398‬‬
‫این قصه ی سقوط یک جامعه است که در‬

‫حین سقوط مردم میگن‪" :‬تا اینجاش که بخیر گذشت‪...‬تا اینجاش که بخیر گذشت"‬

‫‪-La Haine‬‬

‫"جانگ کوک"‬

‫ماشین رو در سکوت میروندم و تو ذهنم تموم صحنه های فیلم‬


‫هایی که توشون دریا داشت رو مرور می کردم‪ .‬شن های نرم و‬
‫خیس که با پای برهنه روشون قدم می زنن ‪.‬‬
‫دریا برام یه صحنه تخیلی محسوب می شد که فقط تو فیلم ها‬
‫وجود داره‪ .‬پدر و مادرم هر دو عاشق کوه و جنگل بودن و کل‬
‫تعطیالتمون به همین خالصه می شد‪ .‬عجیب بود که توی این‬

‫‪399‬‬
‫کشوری که دور تا دورش رو دریا احاطه کرده هنوزم کسی با این‬
‫سن وجود داشته باشه که دریا رو ندیده باشه‪.‬‬
‫کنارم همون آدمی نشسته بود که یک سال تموم‪ ،‬وسط هر‬
‫مشکل و درد و بدبختی چهرش جلوی چشمم میومد‪ .‬همونی که‬
‫وقتی مواد تزریق می کردم دلم میخواست مثل اولین باری که‬
‫تونستم ببوسمش دوباره جلوم سبز بشه و در نهایت درموندگی‬
‫همه وجودم رو به لب هاش وصل کنم‪.‬‬
‫اون کنارِ خودم توی ماشین خودم نشسته بود و دیگه قرار نبود‬
‫بره ‪.‬‬
‫‪-‬فانتزی خاصی نداری؟‬
‫ابرویی باال انداختم و بهش اشاره کردم سیگارم رو از داشبورد بهم‬
‫بده‪.‬‬
‫‪-‬مثال؟‬
‫یک سیگار از جعبه بیرون کشید و الی لب هام گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬مثال کاری که دوست داری باهام انجام بدی؟‬
‫خنده ی کوتاهی کردم و با فندک سیگارم رو روشن کردم‪.‬‬
‫‪-‬نه اونقدری منحرف نیستم که به این چیز ها فکر کنم!‬

‫‪400‬‬
‫بدون اینکه ریکشنی نشون بده در سکوت به منظره تاریک جاده‬
‫خیره موند‪ .‬بعد از چند ثانیه لب زدم‪:‬‬
‫‪-‬ولی دوست داشتم یبار باهم بریم دریا‪ ...‬آرزوم برآورده شد‪.‬‬
‫لبخند شیرینی زد‪.‬‬
‫‪-‬ویال چجوریه ؟ چند نفری توش زندگی میکنین؟‬
‫با یادآوری اتفاقات اخیر توی این خونه دوباره غم وجودم رو‬
‫گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬فقط من و سوالریم‪ .‬بقیه میرن و میان‪ .‬نامجون هیونگ توی یه‬
‫کلبه کوچیک با حیوون هاش زندگی میکنه‪ .‬بقیه بچه های گروه‬
‫هم تونستن با پول محموله های کوکائین ژاپن برای خودشون‬
‫خونه اجاره کنن ‪.‬‬
‫با یادآوری چهره ناری ذوق زده ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬ولی تهیونگ واقعا باید ناری رو ببینی‪...‬شاید یک بار بیارمش‬
‫خونه‪ .‬دستاش اینقدره!‬
‫با انگشت هام اندازه تقریبی رو نشونش دادم‪.‬‬
‫آرنجش رو لبه پنجره گذاشت و بهم خیره موند‪.‬‬
‫‪-‬پنج ماهشه و موهای تقریبا بوری داره‪ .‬باورت نمیشه با چه‬
‫بدبختی ای بهش راه رفتن یاد دادم‪ .‬هنوز زوده ولی با کمک دیوار‬
‫‪401‬‬
‫میتونه راه بره‪ .‬یکم آی کیوش پایینه چون هنوزم حرف نمیزنه‪.‬‬
‫یک کلمه هم بلد نیست‪ .‬اگه به مادرش رفته باشه خیلی هم‬
‫عجیب نیست! ولی بازم‪ ...‬خیلی شیرینه‪ .‬منو که میبینه غش غش‬
‫میخنده‪ .‬عروسکش رو باالمیاره تا بگیرم و بعد برای خودش دست‬
‫میزنه‪...‬‬
‫‪-‬خیلی دوستش داری‪.‬‬
‫با شنیدن صداش یکدفعه از فکر و خیال و تصور ناری بیرون‬
‫اومدم‪.‬‬
‫‪-‬آره فکر کنم‪ ...‬اون یه فرشته بی گناهه !‬
‫برای عوض کردن لحنم‪ ،‬گلوم رو صاف کردم ‪.‬‬
‫‪-‬البته شاید هیچوقت نباید راه رفتن یادش میدادم‪.‬‬
‫با تعجب زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬چرا؟‬
‫با یادآوری خراب کاری هاش تو اتاقم اخم کردم‪.‬‬
‫‪-‬تموم نقاشی هام رو خط خطی میکنه و قلمو هام رو همه جا‬
‫پخش و پال میکنه‪.‬‬
‫خندید‪.‬‬
‫‪-‬هنوزم نقاشی میکشی؟‬
‫‪402‬‬
‫پوزخندی زدم و کام عمیقی از سیگار گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬مجبور شدم‪ .‬داشت قیافت یادم میرفت‪.‬‬
‫بطرفش برگشتم‪.‬‬
‫‪-‬بعدا برات یک عکس از اتاقم میگیرم‪.‬‬
‫بعد از چند سرفه زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬تو چی؟ این یک سال برات اتفاق جالبی نیوفتاد؟‬
‫یکم فکر کرد و درنهایت به تابلو جلوم اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬خروجی رو رد کردی‪ .‬باید دور بزنی‪.‬‬
‫آهی کشیدم و چونم رو روی فرمون گذاشتم‪ .‬حاال کو تا دور‬
‫برگردون پیدا کنم‪.‬‬
‫‪-‬حاال که تو فانتزی داشتن رو مسخره میدونی‪ ،‬منم نباید داشته‬
‫باشم؟‬
‫اون واقعا عوض شده بود‪ .‬یجوری حرف میزد و رفتار می کرد انگار‬
‫هیچی غیر از من براش مهم نیست‪ .‬این واقعا حالم رو خوب می‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬تو هر چی ازم میخوای رو بگو‪ .‬عملیش میکنم!‬
‫ابرو باال انداخت و خندید‪ .‬با تردید به چشم های شیطونش نگاه‬
‫کردم‪.‬‬
‫‪403‬‬
‫‪-‬البته امیدوارم خیلی سخت نباشه‪.‬‬
‫همونطور که با یه لبخند ملیح بهم خیره شده بود‪ ،‬زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬بزن کنار‪.‬‬
‫نگاهی بهش انداختم و به رو به رو اشاره کردم‪.‬‬
‫‪-‬یکم دیگه میرسیم‪.‬‬
‫با حس دستش روی زانوم و حرکتش بسمت باال ته دلم خالی‬
‫شد‪ .‬دوباره بدون تغییر دادن لحنش تکرار کرد‪.‬‬
‫‪-‬بزن کنار‪.‬‬
‫لجبازی رو کنار گذاشتم و آروم از جاده منحرف شدم ‪.‬‬
‫هر دو طرف جاده رو درخت پر کرده بود‪ .‬کنار یکی از درخت ها‬
‫ترمز زدم‪.‬‬
‫پک کوتاهی به سیگار زدم و تظاهر به خنگی کردم‪.‬‬
‫‪-‬خب چیکار‪...‬‬
‫سیگار رو از الی لبم بیرون کشید و لب هاش رو روی لبام‬
‫گذاشت‪ .‬لبخند کمرنگی زدم و یقش رو بطرف خودم کشیدم‪.‬‬
‫بدون اینکه بوسه رو قطع کنه‪ ،‬روم خم شد و صندلیم رو به حالت‬
‫خوابیده درآورد‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ!‬
‫‪404‬‬
‫آروم از پشت سرم رو گرفت و من رو روی صندلی خوابوند‪ .‬لب‬
‫هاش رو طبق عادت روی چشمم نگه داشت‪.‬‬
‫‪-‬دفعه ی قبل کارمون نصفه موند ‪.‬‬
‫دفعه قبل؟ منظورش یک سال پیش تو متل بود؟ نفسام کوتاه‬
‫شد‪.‬‬
‫‪ -‬اینجا‪...‬واقعا نمیشه! این ماشین خیلی کوچیکه‪.‬‬
‫بدون اینکه توجهی به حرفم نشون بده‪ ،‬به سختی سوییشرتم رو‬
‫در آورد و بوسه ای به زیر چونم زد ‪.‬‬
‫‪-‬تیشرتت رو در بیار ‪.‬‬
‫با صدایی که از برخورد سرش به سقف ماشین در اومد نتونستم‬
‫جلوی خندم رو بگیرم ‪.‬‬
‫‪-‬فانتزی هات افتضاحن !‬
‫خودش رو از تک و تا ننداخت و مشغول در آوردن تیشرتم شد‪ .‬با‬
‫فرو رفتن کمربند صندلی تو پهلوم ناله ام از درد بلند شد ‪.‬‬
‫چند ثانیه به چشم های پشیمونش خیره شدم و دوباره به‬
‫موقعیت پیش اومده خندیدم ‪.‬‬
‫‪-‬اونا فیلمن‪...‬حداقل این ماشین واسه این کار ها خیلی تنگه ‪.‬‬

‫‪405‬‬
‫قبل ازینکه عقب بکشه خودم رو جلو کشیدم لب باالش رو الی‬
‫لب هام گیر انداختم‪ .‬بعد از چند ثانیه ازم جدا شد‪ .‬سوییشرتم رو‬
‫از روی صندلی خودش برداشت و روم انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬بپوش‪ .‬سرده ‪.‬‬
‫و بعد بدون اینکه نگاهم کنه غر زد‪:‬‬
‫‪-‬بهرحال بارون هم نمیومد‪ .‬در اصل باید بارون میومد تا شبیه اون‬
‫فیلمه میشد‪.‬‬
‫لبخندی زدم و سریع پوشیدمش‪ .‬اون هنوزم دیوونه بود‪.‬‬
‫‪-‬بهرحال ممنون‪.‬‬
‫پام رو روی گاز گذاشتم‪ .‬طبق جی پی اس چند کیلومتر بیشتر با‬
‫دریا فاصله نداشتیم ‪.‬‬
‫‪-‬برای چی؟‬
‫به آینه عقب نگاهی انداختم‪ .‬چند وقت بود که این لبخند ها و‬
‫خنده های از ته دل رو تجربه نکرده بودم؟ همش بخاطر وجود‬
‫اون بود‪.‬‬
‫بی توجه به سؤالش زمزمه کردم ‪.‬‬
‫‪-‬وقتی رسیدیم باید چیکار کنیم؟‬
‫به جی پی اس روی گوشیم اشاره کرد ‪.‬‬
‫‪406‬‬
‫‪-‬یک مهمون خونه قدیمی کنار ساحل هست‪ .‬همیشه اونجا‬
‫میرفتیم ‪.‬‬
‫سر تکون دادم و بیشتر پدال گاز رو فشار دادم ‪.‬‬
‫‪-‬شیشه ماشین رو بده پایین‪ .‬بوی دریا از اینجا به بعد میاد ‪.‬‬
‫نگاه مرددی بهش انداختم و شیشه رو پایین دادم‪ .‬دستم رو‬
‫بیرون از پنجره بردم ‪.‬‬
‫‪-‬انگشت هات رو از هم باز کن و بذار باد از الی اونا رد شه ‪.‬‬
‫تجربه کردن همچین احساسات کوچیک و قشنگی هم نیاز به‬
‫مشاور و همراه داشت؟ فقط می دونستم توی این یک سال‬
‫زندگی نکرده بودم ‪.‬‬
‫وقتی باالخره به زمین شن و ماسه ای کنار مهمون خونه رسیدیم‬
‫از ذوق‪ ،‬سریع سوئیچ رو بیرون کشیدم و در رو باز کردم ‪.‬‬
‫‪-‬بیا بریم اول اتاق بگیریم بعد ‪...‬‬
‫با دیدن نگاه من خندید و سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬پس از همینجا کفش ها و جوراب هات رو در بیار‪.‬‬
‫با عجله کار هایی که گفت رو انجام دادم و بطرف صدای موج قدم‬
‫برداشتم‪.‬‬
‫دریا کامال همرنگ آسمون سیاه بود ‪.‬‬
‫‪407‬‬
‫تهیونگ کفش بدست از کنارم رد شد و خودش رو به آب رسوند‪.‬‬
‫با فرو کردن پاش داخل آب سریع از جا پرید ‪.‬‬
‫‪-‬خیلی سرده !‬
‫جلو رفتم و حرکاتش رو تکرار کردم ولی قبل ازینکه بتونم عقب‬
‫بکشم هلم داد و با زانو توی آب افتادم ‪.‬‬
‫تموم بدنم یخ زد‪ .‬صدای خندش فقط عصبی ترم کرد‪ .‬مشتی آب‬
‫بطرفش ریختم که جا خالی داد‪.‬‬
‫‪-‬اگر سرما بخورم‪...‬‬
‫منتظر بهم نگاه کرد‪.‬‬
‫‪-‬بیخیال! تهش خودت باید ازم مراقبت کنی‪.‬‬
‫هر دو متوجه دژاوو ای که رخ داده بود شدیم‪ .‬دستش رو بطرف‬
‫دراز کرد و از جا بلندم کرد‪.‬‬
‫‪-‬برو یه اتاق بگیر‪ .‬باید زود لباسات رو عوض کنی‪.‬‬
‫با حرص به لباسای خیسم نگاهی انداختم‪.‬‬
‫‪-‬تو اینجا میمونی؟‬

‫‪408‬‬
‫سر تکون داد و روی شن های ساحل نشست‪ .‬نفس عمیقی‬
‫کشیدم‪ .‬هنوزم مطمئن نبودم دریا برای من چه بویی میده‪ .‬قدم‬
‫های بلندم رو بطرف ماشین برداشتم‪ .‬یک کوله لباس بیشتر‬
‫برنداشته بودیم‪.‬‬
‫پیرمرد روی میز شکسته رو به روش غرق خواب بود‪ .‬نگاهی به‬
‫ساعت انداختم‪ .‬نزدیک سه صبح بود‪ .‬لیوان قهوه اش کنارش بود‬
‫و بنظر میرسید سرد شده‪ .‬آروم با دست تقه ای به میز چوبی زدم‪.‬‬
‫بینیش رو خاروند و با چشمای هوشیار از جا بلند شد‪.‬‬
‫‪-‬اتاق میخواین؟‬
‫سر تکون دادم و مشغول خوردن لب هام شدم‪.‬‬
‫‪-‬یک اتاق دو تخته‪.‬‬
‫کارت شناسایمم رو جلوش گرفتم‪ .‬سری تکون داد بطرف قسمت‬
‫پذیرش قدم برداشت‪.‬‬
‫‪-‬چند شب؟‬
‫‪-‬فقط یک شب‪.‬‬

‫‪409‬‬
‫بعد ازینکه کارتم رو گرفت و هزینه رو حساب کرد‪ ،‬کلید رو بدون‬
‫سوال اضافه ای بطرفم پرتاب کرد‪.‬‬
‫بعد از عوض کردن لباس هام از اتاق کوچیک و دنج بیرون زدم و‬
‫بسمت ساحل قدم برداشتم‪.‬‬
‫صدای دریا همون صدایی بود که همیشه تو فیلم ها می شنیدم‪.‬‬
‫خبری از صدای پرنده ها نبود فضای دریا توی شب فقط متعلق‬
‫به خودش بود‪ .‬تهیونگ مماس با آب روی شن ها نشسته بود‪.‬‬
‫با خنده خودم رو جلو کشیدم‪.‬‬
‫با انگشت هام مشغول شونه کردن موهای پشت سرش شدم‪.‬‬
‫‪-‬به چی فکر میکنی؟‬
‫صدای گرفته و سردی داشت‪.‬‬
‫‪-‬دارم فکر میکنم بهتره بیخیال بشم‪ .‬نمیخوام برگردی اونجا‪ .‬این‬
‫بازی لعنتی خطرناکه‪.‬‬
‫این صحنه ها و حرف ها تکراری بود‪...‬انگار همشون رو قبال تجربه‬
‫کرده بودم‪ .‬اما کی و کجا رو نمیدونستم‪.‬‬
‫خودم رو جلو کشیدم و لبم رو به پشت گردنش رسوندم‪ .‬بعد از‬
‫بوسه ی کوتاهی زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪410‬‬
‫‪-‬مگه خودت نبودی که گفتی من جسورم؟ باید اینکار رو کنم تا‬
‫آرامش بگیرم؟اینقدر نگران نباش‪ .‬من هیچی برای از دست دادن‬
‫ندارم‪.‬‬
‫با ناراحتی بطرفم برگشت‪.‬‬
‫‪-‬ولی من دارم‪...‬تورو‪.‬‬
‫جلوش روی شن های نرم دراز کشیدم‪ .‬فعال توی رویایی بودم که‬
‫کثیف شدن لباس ها ذره ای اهمیت نداشت‪.‬‬
‫‪-‬نمیذارم آسیب ببینی تهیونگ‪ .‬خودم همه چیز رو تموم میکنم‪.‬‬
‫انتقام تموم درد هامون رو میگیرم‪ .‬نمیذارم هیچکدوم از آدمای‬
‫اون خونه بفهمن نقطه ضعفم تویی‪ .‬اصال الزم نیست یونگی‬
‫هیونگ رو هم ببینی‪.‬‬
‫کنارم دراز کشید و خیره بهم لب زد‪:‬‬
‫‪-‬دلم میخواد بدونم کِی میفهمی‪...‬کوکی من خیلی ترسناک تر از‬
‫این حرف هام که نیازی به محافظت تو داشته باشم‪.‬‬
‫بازوم رو کشید و زیر سرش گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬تاحاال شده که از دیدن من پشیمون شده باشی؟‬
‫در حقیقت جوابم مثبت بود اما قبل از اینکه واکنشی نشون بدم‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪411‬‬
‫‪-‬وقتی به خودمون دو نفر فکر میکنم مزه دهنم تلخ و شیرین‬
‫میشه‪.‬‬
‫حسش رو درک میکردم‪ .‬چشم هام به ستاره های باالی سرم‬
‫خشک شده بود‪.‬‬
‫‪-‬شب ها قبل خواب بخاطر من گریه میکردی‪ .‬نقاشی کشیدی‬
‫چون عکسی ازم نداشتی‪ .‬مگه نه؟‬
‫نمیخواستم به صورتش نگاه کنم یا وسط حرفش بپرم‪ .‬فقط یک‬
‫"هوم" زیر لب گفتم‪.‬‬
‫‪-‬میدونم که باید برای این یک سال بهت توضیح بدم ولی من‬
‫هیچوقت تنهات نذاشتم‪ .‬قسم میخورم‪.‬‬
‫نگاهم رو بهش دوختم ولی اون نگاهم نمیکرد‪ .‬چرا نمیتونستم‬
‫فکرش رو بخونم‪.‬‬
‫‪-‬من و تو فقط دوتا روح مریض بودیم‪.‬‬
‫لبم رو گاز گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ‪.‬‬
‫‪-‬تمومش میکنم‪ .‬قول میدم‪...‬تموم درد ها خیلی زود تموم میشه‪.‬‬
‫نگاهش عجیب شده بود‪ .‬دوباره این سوال توی ذهنم پررنگ شد‪.‬‬
‫این یک سال چه اتفاقی افتاده؟‬
‫‪412‬‬
‫‪-‬دیگه نمیری؟‬
‫خنده کوتاهی کرد ‪.‬‬
‫‪-‬گفتم که! تا وقتی تو نخوای هیچ جا نمیرم‪ .‬ایندفعه دونفری‬
‫میریم‪.‬‬
‫روی یک آرنجم تکیه دادم و به چشماش خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬حتی اگه منم خواستم نرو ‪.‬‬
‫چند ثانیه در سکوت به چشمام خیره شد و آخرش باشه کوتاهی‬
‫به زبون آورد ‪ .‬هوای دریا مستم کرده بود یا این ساعت غیر عادی‬
‫برای بیدار بودن؟ سوالی که همون لحظه تو ذهنم اومد رو لب‬
‫زدم‪.‬‬
‫‪-‬اگه تو بمیری من چیکار کنم؟‬
‫ابرو باال انداخت‪ .‬سرم تیر کشید ‪.‬‬
‫‪-‬سوال داره؟ زندگی مثل کاری که این یک سال کردی!‬
‫چهرش گرفته تر شده بود یا همش توهم ذهن خستم بود؟ ازم‬
‫یکم دور تر شد ‪.‬به زور لبخند زدم ‪.‬‬
‫‪-‬برای این تونستم که میدونستم زنده ای ‪.‬‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬بیشتر فکر کن‪ .‬دلیلش چیز دیگه ای بود ‪.‬‬
‫‪413‬‬
‫عصبیم کرده بود‪ .‬روی شن ها نیم خیز شدم ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ بسه دیگه‪ .‬بیا بریم بخوابیم‪.‬‬
‫شونم رو محکم گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬باشه میریم‪ ...‬ولی بهش فکر کن‪ .‬خودت خواستی‪ .‬هرچی باشه‬
‫من بازم نمیرم‪ .‬حتی اگه التماسم کنی هم نمیرم!‬
‫بی توجه به حرفهاش که هی از قبل گیج ترم میکرد بطرف متل‬
‫قدم برداشتم‪.‬‬
‫باورم نمیشد اما آیا زمانی میرسید که ازش التماس کنم بره؟‬

‫"سوالر"‬

‫‪-‬ناری رو چیکار کنم؟‬


‫نامجون همونطور که از در خونه خارج میشد گفت‪:‬‬
‫‪-‬تا شب میرسه ویال‪ .‬تا اونموقع هم میتونی به اون دو تا پسر‬
‫عالف بسپریش‪.‬‬
‫‪414‬‬
‫سر تکون دادم و پشت سرش سوار تاکسی شدم‪.‬‬
‫‪-‬چرا جی کی برنمیگرده؟‬
‫نگاهی مشکوک بهم انداخت‪.‬‬
‫‪-‬خودت گفتی که نمیخوای برگرده‪ .‬نظرت به یک شب عوض‬
‫شد؟‬
‫بهرحال نمیتونستم کنجکاو نباشم‪ .‬پسر بی کس و کاری مثل اون‬
‫کجا میتونست رفته باشه؟‬
‫‪-‬کجا رفته؟‬
‫پوزخندی زد و سرش رو یه عالمت تاسف تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬از قبل هم میدونستم قراره اینجوری بشه‪ .‬گفت دیگه نمیخواد‬
‫برگرده‪ .‬پیش تهیونگه! همونی که تموم مدت منتظرش مونده بود‪.‬‬
‫اسمش به گوشم آشنا بود‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ کیه؟‬
‫چشم هاش که میخندید حس خوبی بهم نمیداد‪.‬‬
‫‪-‬فعال یه آدم مفید! ولی به هیچکس نمیشه اعتماد کرد‪ .‬مگه نه؟‬
‫ممکنه جی کی رو به راه درست بکشونه ممکنه دیوونش کنه‪ .‬کی‬
‫میدونه؟‬
‫چونم رو گرفت و صورتم رو جلوی صورت خودش نگه داشت‪.‬‬
‫‪415‬‬
‫‪-‬حتی به گربه ای مثل تو هم نمیتونم اعتماد کنم چه برسه به‬
‫اون؟‬
‫لب هام رو خیس کردم و نگاهم رو به پوزخند نامجون دوختم‪.‬‬
‫تهیونگ‪...‬دقیقا کجای این نقشه جا داشت؟‬

‫انتقام زهریه که خودت میخوری‬


‫به امید اینکه شخص دیگه ای بمیره‬
‫‪-My Dangerous Wife‬‬

‫"هوسوک "‬

‫این شهر کمرنگ بود‪ ...‬نه بهتره بگم کدر‪ .‬انگار هرکس واردش‬
‫میشه گرد و غبار جسمش رو میپوشونه‪ .‬لبخند هارو پاک میکنه و‬
‫هرثانیه ابرو هارو بهم نزدیک و نزدیک تر میکنه‪ .‬در نهایت روی‬

‫‪416‬‬
‫پیشونی ها چروک میندازه و موهای کنار شقیقه رو مجبور به‬
‫سفید شدن زودتر از موعد میکنه ‪.‬‬
‫وقتایی که توی این شهر بودم برای لبخند زدن جون میکندم‪.‬‬
‫شاد بودن و خندیدن انرژی زیادی از جسم و روحم میگرفت‪ .‬چرا‬
‫آدم ها باید همچین شهری میساختن؟ چرا باید خدا اجازش رو‬
‫میداد؟ یونگی خیلی بیشتر از من به خدا اعتقاد داشت و این‬
‫عجیب بود چون سختی هایی که اون کشید بیشتر از من بود و‬
‫این یکجور تناقض به حساب میومد‪.‬‬
‫مگه این معادله قرار نبود همیشه برقرار باشه؟ ایمان بیشتر به خدا‬
‫زندگی و پایان بهتر؟ مگه این چیزی نبود که خدا بهمون قول‬
‫داده بود؟‬
‫یونگی آروم نبود‪ .‬دائم سیگار میکشید و از اتاق جانگ کوک‬
‫بیرون نمیومد‪ .‬مسلما قرار نبود حالش با چند دقیقه حرف زدن‬
‫روی پل بهتر بشه‪ .‬باید از این جهنم میرفتیم‪ .‬هرجور که شده‪...‬‬
‫حتی اگه من میتونستم اینجا رو تحمل کنم روان نابود شده ی‬
‫اون نمیتونست ‪.‬‬
‫از اول هم لجبازی برای بدست آوردن شغل توی یه باند مواد‬
‫مخدر اشتباه بود‪ .‬یونگی راست میگفت‪" :‬تویی که قراره تموم‬
‫‪417‬‬
‫عمرت‪ ،‬از مردم محافظت کنی چجوری میتونی با وجدانِ ناراحت‬
‫نابود کردن چند تا خانواده کنار بیای؟ "‬
‫با صدای گریه ناری از روی زمین بلند شدم‪ .‬نمیتونستم تو این‬
‫خونه بخوابم‪ .‬درواقع دیشب تا مرز جمع کردن وسایل و رفتن به‬
‫یک مهمون خونه پیش رفتیم اما وقتی ناری رو تنها دیدم‬
‫نتونستم‪ .‬حداقل کاری که در حق این بچه میتونستیم انجام بدیم‬
‫موندن تا زمان اومدن مادرش بود‪.‬‬
‫یونگی گوشه اتاق الی پتوی جانگ کوک پیچیده بود و همچنان‬
‫خواب بود‪ .‬خیلی باهم حرفی نداشتیم‪ .‬هر دو توی یک برزخ‬
‫لعنتی گیر کرده بودیم‪.‬‬
‫بی حرف از اتاق خارج شدم و دنبال صدای گریه بچه راه افتادم‪ .‬با‬
‫دیدن اتاق خالی سوالر بهت زده به صحنه مقابلم خیره شدم‪.‬‬
‫ناری با چهره ی گر گرفته و قرمز به سختی ناله میکرد‪ .‬انگار اون‬
‫صدای گریه ی چند دقیقه پیش‪ ،‬تموم توان این بچه رو گرفته‬
‫بود ‪.‬‬
‫سریع بغلش کردم و سرش رو روی شونه خودم تکیه دادم ‪.‬‬
‫‪-‬سوالر؟‬

‫‪418‬‬
‫همینطور که پشتش رو نوازش میکردم و ماساژ میدادم تا نفس‬
‫بکشه مادرش رو صدا زدم ولی واقعا هیچ خبری نبود! اون دختر‬
‫بی فکر کدوم گوری رفته بود؟‬
‫با شنیدن صدای موبایلم از پله ها پایین رفتم و دوباره بطرف اتاق‬
‫جانگ کوک راه افتادم‪ .‬یونگی که با صدای گوشی بیدار شده بود‬
‫با اخم به من و ناری نگاه میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬الو مامان؟‬
‫‪-‬هوسوک تو چیکار کردی؟ اومدن خونه ما دنبال تو!‬
‫نفس های آروم شده ناری نشون میداد که خوابش برده‪ .‬همونطور‬
‫که گرفته بودمش کنار دیوار نشستم ‪.‬‬
‫‪-‬مامان برات توضیح میدم ‪.‬‬
‫اون داشت گریه میکرد؟‬
‫‪-‬اخراج شدی هوسوک! از دانشگاه اخراجت کردن‪ ...‬چه توضیحی‬
‫میتونی بهم بدی؟‬
‫بهت زده به چشم های گیج یونگی خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫صدای جیغ جیغ مامانم اعصابم رو بیشتر داغون میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬اومدن برای بازرسی‪ .‬تو چی از بیمارستان دزدیدی؟‬
‫‪419‬‬
‫لبم رو محکم گاز گرفتم و نالیدم‪:‬‬
‫‪-‬بهت زنگ میزنم‪ .‬باید قطع کنم ‪.‬‬
‫بدون اینکه حرفی بزنه روی تخت نشست و منتظر بهم خیره‬
‫موند ‪ .‬دوباره موبایل رو به گوشم چسبوندم‪.‬‬
‫‪-‬سوجون؟‬
‫‪-‬هوسوک باور کن من هم االن فهمیدم‪ .‬فکرش رو هم نمیکردم‬
‫چند تا مورفین رو اینقدر بزرگ کنن !‬
‫غیر ممکن بود‪ .‬بهترین دانشگاه سئول‪ ...‬دو سال تموم براش درس‬
‫خوندم و عاشقانه همه کار براش کردم‪ .‬استاد هاش دانشجو‬
‫هاش‪ ...‬دوستام همشون تو یه لحظه نابود شده بودن؟‬
‫ناخودآگاه چشمام از اشک پر شد‪ .‬این بی انصافی بود‪.‬‬
‫‪-‬یعنی همه چیز تموم شد؟‬
‫‪ -‬من باید برم ولی قول میدم دنبال یه راه خوب بگردم‪ .‬باشه؟‬
‫به زور باشه ای از الی لب هام زمزمه کردم و موبایل رو کنار‬
‫انداختم‪ .‬نگاهم رو به لباس زرد رنگ ناری دادم‪ .‬بدنش با نفس‬
‫های سختش باال پایین میشد ‪.‬‬
‫‪-‬اخراج شدم ‪.‬‬

‫‪420‬‬
‫از روی تخت پایین اومد و چند قدم نزدیکم شد و در نهایت از‬
‫اتاق بیرون زد‪ .‬پوزخند زدم‪ .‬چه انتظاری داشتم؟‬
‫چند ثانیه گیج و منگ به اطرافم نگاهی انداختم و به فکر فرو‬
‫رفتم‪ .‬هیچ نقشه دومی وجود نداشت‪ .‬نامجون رسما بهم گفته بود‬
‫بی خاصیت و ما باید خیلی زود این ویال لعنتی رو ترک میکردیم‬
‫ولی‪ ...‬انگار با ورودم به این شهر تموم پل های پشت سرم رو نابود‬
‫کردم ‪.‬‬
‫با دیدن شیشه شیری که جلوم گرفته شد سرم رو بلند کردم ‪.‬‬
‫‪-‬همونجور که روی قوطیش نوشته بود درستش کردم ‪.‬‬
‫سر تکون دادم و زیر لب تشکر کردم ‪.‬‬
‫‪-‬حاال چیکار کنیم؟‬
‫کنارم نشست و هر دو به نقاشی های روی دیوار خیره موندیم ‪.‬‬
‫این سوال لعنتی‪ ...‬قرار بود تا کی تکرار بشه؟ زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪ .‬واقعا نمیدونم‪.‬‬
‫شیشه شیر رو چند بار تکون دادم و گذاشتم کنارم تا سرد تر‬
‫بشه ‪.‬‬
‫‪-‬قراره بندازنت زندان؟‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم ‪.‬‬
‫‪421‬‬
‫‪-‬فکر نکنم ‪.‬‬
‫‪-‬پس بیا برگردیم‪ .‬قبل ازینکه اینجا بودن توروهم گناهکار کنه بیا‬
‫بریم ‪.‬‬
‫زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬یعنی دوباره همه چیز از اول‪...‬‬
‫نگاهش رو بهم دوخت ‪.‬‬
‫‪-‬همه چیز از اول ‪.‬‬

‫"سوالر"‬

‫‪ -‬دسامبر ‪-2020‬‬

‫دستام بدجور خشک شده بود و وقتی موهام رو باالی سرم جمع‬
‫میکردم‪ ،‬تار های مو از بین پوسته پوسته های دستم عبور میکرد‬
‫و حس افتضاحی بوجود میاورد‪ .‬لب هام هم خشکی شدید داشت‬
‫و با هر لبخند ترک میخورد و میسوخت‪ .‬انگار این هم یکی از‬
‫روش های خدا بود تا هر ثانیه بهم یادآوری کنه حق لبخند زدن‬
‫ندارم ‪ .‬خدا ضد من بود یا طلبکار از من؟‬
‫‪422‬‬
‫چرا فقط دست از سرم برنمیداشت؟‬
‫دکتر اونطرف باغچه با یک مامور پلیس صحبت میکرد و من این‬
‫طرف به پرنده ای که یک پاش موقع راه رفتن لنگ میزد خیره‬
‫بودم ‪.‬‬
‫یک سال پیش دلم براش میسوخت که توی این سرما مجبور به‬
‫گشتن دنبال غذا با این پای لنگ بود‪ ،‬ولی االن‪ ...‬فقط میتونم به‬
‫این فکر کنم که گرفتن و به سیخ کشیدنش آسون تر از گرفتن و‬
‫خوردن پرنده های عادیه ‪.‬‬
‫دکتر طبق انتظارم بهم نزدیک میشد‪ .‬چشم هام رو بهش دوختم‬
‫و کنار خودم براش جایی باز کردم ‪.‬‬
‫‪-‬باید باهات حرف بزنم ‪.‬‬
‫یکی از پوسته های لبم رو الی دندونم گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬اینجوری که من دیدم از دو ماه گذشته توصیفاتت از قتلی که‬
‫انجام دادی بعد از عوض کردن داروهات کامال تغییر کرده‪ .‬من‬
‫اولش نمیدونستم کی رو کشتی ولی حاال که میدونم‪ ،‬نمیشه به‬
‫یک پسر خالفکار بگی فرشته ی کوچیک!‬
‫با اخم بهش خیره شدم‪ .‬پسر خالفکار؟ من‪ ...‬من فقط ناری رو‬
‫کشته بودم‪ .‬پسر خالفکار دیگه کی بود؟‬
‫‪423‬‬
‫پروندش رو جلوم گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬این ها اظهارات دوماه پیش خودته‪ " :‬اون عوضی باید میمرد و‬
‫تقاص پس میداد‪".‬‬
‫من چی گفته بودم؟ سریع مچش رو چنگ زدم ‪.‬‬
‫‪-‬حرفم رو باور کن‪ .‬من هیچ آدم بالغی رو نکشتم‪ .‬قسم میخورم‬
‫من‪...‬‬
‫‪-‬بیشتر تحقیق میکنم‪.‬‬
‫ولی اون باور نکرده بود‪ .‬همونطور که خودم دیگه به هیچی باور‬
‫نداشتم ‪.‬‬

‫‪-‬ژانویه ‪-2020‬‬
‫شنیدن صداش باعث میشد از شدت نفرت به خودم بلرزم‪ .‬خودش‬
‫رو توی جایی شبیه لونه ی موش پنهان کرده بود و زار میزد تا‬
‫نامجون ببخشتش ‪.‬‬
‫ولی نامجون که انگار از شنیدن التماس هاش لذت میبرد روی‬
‫صندلی نشست و پا روی پا انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬قرار بود جانگ کوک رو بندازم بیرون و تو رو بجاش بیارم ولی تو‬
‫چیکار کردی؟‪ ...‬بهت نگفتم از زندان که بیرون اومدی طمع نکن‬
‫‪424‬‬
‫و دنبال خودم بیا؟ بخاطر یکم کینه و کتک کاری همه ی پله‬
‫های قبل و بعدت رو نابود کردی‪ .‬غیر از اینه؟‬
‫ساموئل دقیقا مثل یه سگ کتک خورده به خودش میپیچید و‬
‫حالش سر جاش نبود ‪ .‬نامجون خیلی راحت با خوروندن مایعی‬
‫بهش اون رو شبیه یه موش آزمایشگاهی کرده بود‪.‬‬
‫‪-‬من‪...‬منو ببخش‪ ...‬هرکار بگی می‪...‬میکنم‪ .‬بذار برگردم دلتا ‪.‬‬
‫دیدن ساموئل مخصوصا تو این حال و با این لکنت بدجور صحنه‬
‫های اون شب رو برام یادآوری میکرد‪ .‬دست های لرزونم رو محکم‬
‫بغل کردم و ازشون فاصله گرفتم‪ .‬صدای ناله و داد کوین ازسرم‬
‫بیرون نمیرفت‪ .‬روده هام به هم میپیچید و بوی و مزه خون تو‬
‫دهنم پخش شد ‪.‬‬
‫نمیخواستم شاهد اتفاق دیگه ای باشم‪ .‬دیگه کافی بود‪ .‬بی توجه‬
‫به صدای نامجون از اون اتاقک بیرون زدم‪ .‬کنار یک درخت‬
‫خشکیده دوزانو نشستم و تموم محتویات معدم رو باال آوردم‪ .‬این‬
‫دیگه آخرش بود‪ .‬توانم تموم شده بود‪ .‬به قسمتی از زندگیم‬
‫رسیده بودم که دائما امروزم رو با دو روز پیش و یک ماه گذشته‬
‫مقایسه میکردم و همیشه حسرت به دل میموندم‪ .‬دلم میخواست‬
‫اون روز که جی کی دوتا دست ناری رو گرفت و راهش برد‬
‫‪425‬‬
‫برگرده‪ .‬دلم میخواست تا ابد این رابطه بی نام و نشون توی اون‬
‫خونه جریان داشته باشه‪ .‬همه چیز از کی شروع شده بود؟ "ورود‬
‫کوین؟ "‬
‫نامجون با عصبانیت از اتاقک فلزی بیرون اومد ولی بعد از دیدن‬
‫من کمی مکث کرد ‪.‬‬
‫‪-‬چت شده؟‬
‫دور تا دور سرم تیر میکشید‪ .‬دو دستی سرم رو چسبیدم و از‬
‫درخت دور شدم ‪.‬‬
‫‪-‬فقط ولش کن‪ .‬برام مهم نیست که اون کوین رو چیز خور کرده‬
‫یا اون همه ی کار هامون رو به دایموند گزارش داده‪ .‬خواهش‬
‫میکنم بیا برگردیم ویال ‪.‬‬
‫دو تا قرص از همونایی که تموم این سه روز بهم داده بود رو جلوم‬
‫گرفت‪.‬‬
‫‪-‬چرا دوتا؟‬
‫با دیدن چهره ی جدی و بی حوصلش به زور قورتشون دادم‪.‬‬
‫بازوم رو گرفت و محکم بلندم کرد ‪.‬‬
‫‪-‬زودباش‪ .‬باید تمومش کنیم ‪ .‬این ماده هم اونقدر کارساز نبود‪.‬‬

‫‪426‬‬
‫نمیفهمیدم چی میگه فقط تلو تلو خوران دنبالش کشیده شدم تا‬
‫وارد اتاقک بشیم‪ .‬ساموئل که یک گوشه از ترس جمع شده بود با‬
‫ورود ما سریع تعظیم کرد‪ .‬شبیه یه حیوون شده بود که‬
‫میدونست وارد کشتارگاه شده ‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک ازت متنفره‪ ...‬باید ازم ممنون باشی که خودم‬
‫تمومش میکنم وگرنه اون اگه همه چیز یادش بیاد دلش میخواد‬
‫تیکه تیکت کنه‪ .‬زجر کشت میکنه ‪.‬‬
‫صورتش از اشک خیس شد ‪.‬‬
‫‪-‬رئیس! جوری خودم رو گم و گور میکنم که دیگه هیچکس نتونه‬
‫پیدام کنه‪ .‬قسم میخورم‪ ...‬فقط بذار برم ‪.‬‬
‫گیج و منگ به لوله کشی های روی سقف خیره شدم‪ .‬آروم نگاهم‬
‫رو پایین آوردم و دیوار های زنگ زده رو با چاقویی که روشون‬
‫کشیده میشه و صدای دلخراشی بوجود میاره تصور کردم‪ .‬صدای‬
‫ناقوس کلیسا و پرپر زدن کبوترای سفید‪...‬اینجا چه خبر بود؟‬
‫خودم رو به در خروجی تکیه دادم و ترسیده دستگیره رو پایین‬
‫کشیدم ولی نه‪ ...‬قفل بود ‪.‬‬
‫‪-‬سوالر بیا اینجا‪.‬‬

‫‪427‬‬
‫"سوالر‪ ...‬دلم برات تنگ شده بود‪...‬تموم این مدت داشتم برای‬
‫خودمون برنامه ریزی میکردم "‬
‫توی اتاقک به اون کوچیکی دنبال کوین میگشتم‪ .‬این صدا از کجا‬
‫میومد ‪.‬‬
‫نامجون مچم رو کشید و من رو روی پای خودش نشوند ‪.‬‬
‫گیج به موبایل توی دستش نگاه کردم ‪.‬‬
‫‪-‬ولم کن‪ ...‬ناری تنهاست ‪.‬‬
‫بی توجه بهم تفنگ کوچیکی رو دستم داد و به ساموئل اشاره‬
‫کرد ‪.‬‬
‫بهت زده به چشمای بی حوصلش زل زدم ‪.‬‬
‫‪-‬مَ‪ ...‬مَن‪ ...‬نمیتونم ‪.‬‬
‫‪-‬اگه بکشیش جی کی خیلی خوشحال میشه‪...‬نمیخوای انتقام‬
‫کوین رو با کشتنش بگیری؟‬
‫دوباره سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪ .‬دوربین موبایل رو بطرف‬
‫من گرفت ‪ .‬داشت ازم فیلم میگرفت؟‬
‫‪-‬بکشش‪.‬‬
‫ساموئل که دیگه زبونش بند اومده بود مثل دیوونه ها تند تند سر‬
‫تکون میداد ‪.‬‬
‫‪428‬‬
‫‪-‬به همین زودی بوی خون کوین رو فراموش کردی؟‬
‫با فشاری که از پشت به دستم آورد صدای شلیک گلوله اتاقک‬
‫فلزی رو پر کرد‪ .‬از ترس چشم هام رو نمیتونستم باز کنم‪.‬‬
‫با شنیدن صدای هق هق ساموئل به خودم جرات دادم و زیر‬
‫چشمی نگاهش کردم‪ .‬تیر رو به دستش شلیک کرده بودم ‪.‬‬
‫نامجون از پشت گردنم رو بوسید و از رو پاش بلندم کرد ‪.‬‬
‫‪-‬برو بیرون از اتاق ‪.‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬نکشش‪ ...‬خواهش میکنم نکشش ‪...‬‬
‫ولی با شنیدن اولین شلیک گلوله به بدنش کر شدم‪ .‬چشم هام‬
‫روی جسم بی جون ساموئل مونده بود‪.‬‬
‫شلیک های بعدی رو از تکون های اون جنازه میفهمیدم‪ .‬ضربات‬
‫متوالی و بی پایان‪ ...‬نتونستم صحنات رو به روم رو هضم کنم تا‬
‫اونجایی که بدنم ترجیح داد روی زمین غرق خون بیوفته و عالوه‬
‫بر کر شدن‪،‬کور بشه‪.‬‬
‫‪-‬بیدار شو‪.‬‬

‫‪429‬‬
‫چشم های محوش هم من رو میترسوند‪ .‬لبخند کمرنگش‪...‬اینکه‬
‫تموم این مدت نتونسته بودم بفهمم چقدر بی رحمه‪ .‬چقدر‬
‫انسانیت رو فراموش کرده‪.‬‬
‫‪-‬بلند شو بریم ویال‪.‬‬
‫اتاق بوی خون میداد‪ .‬بدنم هم همینطور‪...‬اون لحظه حس عجیبی‬
‫همه ی وجودم رو در گرفت‪ .‬انگار که یه جور واقعیت وحشی ای‬
‫رو راجب زندگی فهمیده بودم‪ .‬از اون واقعیت ها که اگر با تموم‬
‫وجودت درک کنی روحت نابود و یا حداقل منتظر رهایی میشه‪...‬‬
‫بدجور گیر افتاده بودم‪ .‬نه میتونستم عقب بکشم و نه آینده ای‬
‫سراغم رو میگرفت‪.‬‬
‫نفهمیدم چی شد که به خونه رسیدم‪.‬‬
‫یادم نمیاد هوسوک و شوگا چی بهم گفتن‪.‬‬
‫حتی نمیدونستم چه نیرویی من رو به اتاقم رسوند‪.‬‬
‫فقط تفنگی رو بیاد داشتم که از تو ماشین یواشکی بر داشتم‪.‬‬
‫حرف های نامجون توی ماشین تازه داشت معنا میگرفت‪.‬‬
‫"اگر ازین به بعد مثل امروز خواستی سرکشی کنی بدون این‬
‫ویدیو دست منه‪...‬و آره‪ .‬هیچ مدرکی از من وجود نداره‪".‬‬

‫‪430‬‬
‫هیچوقت تا این اندازه تو کل زندگی نحسم احساس درموندگی و‬
‫تنهایی نکرده بودم‪ .‬ناری با دیدن صورت و بدن خونیم دوباره زد‬
‫زیر گریه‪ .‬نزدیکش شدم و انگشتم رو روی لب هاش گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬چرا دیگه وقتی مامانت رو میبینی نمیخندی؟‬
‫موهاش رو الی انگشتم پیچیدم‪.‬‬
‫‪-‬نکنه از االن فهمیدی داری تو چه دنیایی زندگی میکنی؟‬
‫میخوای همه چی رو بندازی گردن مامانت؟همونجور که من دارم‬
‫میندازم؟‬
‫گریش شدت گرفت‪ .‬با شنیدن صدای پا سریع از جا بلند شدم و‬
‫در رو بعد از بستن‪ ،‬قفل کردم‪.‬‬
‫باید میذاشتن مادر و دختر یکم با هم تنها باشن‪...‬بلندش کردم و‬
‫روی تخت خودم گذاشتم‪.‬‬
‫‪-‬تا کی میخوای گریه کنی؟‪...‬تا کی میخوای درد بکشی؟‬
‫روی دستش بوسه کوتاهی زدم و سرم رو توی گردنش بردم تا‬
‫بدنش رو بو بکشم‪.‬‬
‫‪-‬تو تنها بند منی‪...‬تنها چیزی که من رو به این زندگی کوفتی‬
‫متصل کرده‪.‬‬

‫‪431‬‬
‫دست هاش رو بلند کرد تا بغلش کنم ولی برای اولین بار‬
‫درخواستش رو رد کردم‪.‬‬
‫اون پاک تر از این حرف ها بود که بدنش به خون و اشک آدمای‬
‫گناهکار آلوده بشه‪ .‬بالش روی تخت رو برداشتم و برای آخرین بار‬
‫به صورت ورم کرده و قرمزش خیره شدم‪.‬آدما وقتی میخندن و‬
‫شادن خوشگل میشن‪...‬عروسک من خیلی وقت بود که زیباییش‬
‫رو از دست داده بود‪.‬‬
‫بالش رو آروم روی صورتش گذاشتم‪.‬‬
‫حرکات دست سفید و تپلش جلوی چشمم آروم و آروم تر شد و‬
‫درنهایت بی جون درست مثل وقتی که بدون درد و مریضی‬
‫میخوابید روی مالفه افتاد‪.‬‬
‫ضربات محکم و متوالی ای که به در کوبیده میشد محو تر از‬
‫همیشه بود‪ .‬این چه حس لعنتی ای بود که دلم نمیخواست حتی‬
‫یک صدای دیگه بشنوم؟‬
‫مثل ناری‪...‬به یه خواب عمیق برم و فراموش بشم‪...‬‬
‫همه چیز شبیه داستان اون دختر بچه ی کوچولو که میخواست‬
‫از خونه نامادریش فرار کنه شده بود‪ .‬اول عروسکش رو از باالی‬

‫‪432‬‬
‫دیوار پرت کرد و بعد خودش به عشق آزادی و پیوستن دوباره به‬
‫عروسکش از دیوار باال رفت‪.‬‬
‫تفنگ رو از کنار عروسک بی جونم برداشتم و تک تک مراحل‬
‫استفاده از تفنگ رو که کوین بهم یاد داده بود رو اجرا کردم‪.‬‬
‫"دستت رو بدون زاویه و صاف بگیر‪".‬‬
‫"پشتت رو صاف کن و به هدف خیره شو‪".‬‬
‫آینه دقیقا جلوم بود و ته تفنگ رو به گلوم چسبونده بودم‪.‬‬
‫"حاال ضامن رو بکش"‬
‫لرزش دست ها قراره تا لحظات پایانی هم وجود داشته باشه؟‬
‫"یک نفس عمیق‪"..‬‬
‫قبل از بازدم آخر‪ ،‬در رو به روم شکسته شد و نامجون با عصبانیت‬
‫نزدیکم شد‪ .‬بی دفاع بهش خیره شدم‪ .‬تفنگ رو از الی دست‬
‫های بی جونم گرفت و در نهایت بغلم کرد‪.‬‬
‫‪-‬او‪...‬اون که‪...‬؟‬
‫صورت هوسوک رو نمیدیدم ولی دستش بطرف عروسکم دراز‬
‫شده بود‪ .‬زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬از دیوار باال رفتم ولی نا مادری من رو دوباره داخل خونه کشید‪.‬‬
‫لرزش بدن نامجون رو حس کردم‪.‬‬
‫‪433‬‬
‫‪-‬تو‪...‬‬
‫‪-‬اون طرف دیوار یه دختر خوشگل تر پیداش میکنه ولی من‪...‬تا‬
‫ابد توی این خونه نفرین شده گیر افتادم‪.‬‬

‫خدا در هفت روز دنیا رو آفرید‬

‫و من در هفت ثانیه مال خودم رو نابود کردم‪.‬‬

‫‪-Seven Pounds‬‬

‫‪434‬‬
‫اگر بعد از نوشتن این همه صفحه ازتون یک خواهش داشته باشم اینه که به‬
‫هیچ وجه این پارت رو اسپویل نکنین‪ .‬اصال‪...‬حتی با هشتگ و اخطار هم‬
‫اسپویل نکنین‪ .‬ممنون از درکتون‬

‫"جانگ کوک"‬

‫صبح زود با سر و صدای تهیونگ از خواب بیدار شدم‪ .‬مجبورم‬


‫کرد تا برم و از آشپزخونه ی متل چند تا سیب زمینی بگیرم‪.‬‬
‫میخواست قبل از اینکه آفتاب کامال طلوع کنه کنار دریا سیب‬
‫زمینی آتیشی بخوریم‪ .‬واقعا درکش نمیکردم‪ .‬انگار یه بچه شده‬
‫بود که میخواست تموم چک لیست آرزو هاش رو در عرض یک‬
‫روز تیک بزنه‪.‬‬
‫پیرمرد که نیت من رو فهمیده بود پیشنهاد داد از ذغال بجای‬
‫چوب استفاده کنم چون تا جنگل و درخت فاصله ی زیادی بود‪.‬‬
‫پس نصف بسته ذغال رو ازش خریدم و با سیب زمینی ها از متل‬
‫خارج شدم‪ .‬تهیونگ کنار دریا نشسته بود و برام دست تکون‬
‫میداد‪ .‬باد موهای حالت دارش رو به رقص درآورده بود و لبخند‬
‫بزرگ روی لبش‪ ...‬هوای سرد من رو مجبور به ایستادن کرد یا‬
‫صحنه ی رو به روم؟‪ ...‬پالستیک سیب زمینی و بسته ذغال از دو‬
‫‪435‬‬
‫طرف بدنم آویزون بودن ولی دلم نمیخواست قدمی بردارم‪.‬‬
‫تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که با اون لبخند‪ ،‬کنار دریا و زیر‬
‫آسمون گرگ و میش‪ ،‬مسئولیت بخشی از زیبایی یک تابلوی‬
‫نقاشی رو بر عهده گرفته ‪ .‬از اون تابلو هایی که دلت میخواد با‬
‫وجود نفیس بودنشون توی اتاق خودت نصب بشن‪ .‬فقط خودت‬
‫ببینی و تموم زندگیت تنهایی ازش لذت ببری ‪.‬‬
‫‪-‬دارم یخ میزنم!‬
‫با صدای فریاد معترضانش خندیدم و بطرفش دویدم‪ .‬ذغال هارو‬
‫کمی دور تر از ماسه های خیس خالی کردم ‪.‬‬
‫با یادآوری جعبه بطری های سوجو که همچنان پشت ماشین بود‬
‫از جا بلند شدم ‪.‬‬
‫‪-‬االن میام ‪.‬‬
‫بطرف ماشین دویدم‪ .‬ساعت هنوز شش نشده بود و من این همه‬
‫انرژی داشتم ‪.‬‬
‫حاال همه چیز تکمیل شده بود‪ .‬همونطور که از سرما دندون هام‬
‫بهم برخورد میکرد سیگارم رو با آتیشی که با سختی به پا کرده‬
‫بودم‪ ،‬روشن کردم ‪.‬‬

‫‪436‬‬
‫‪-‬چه عجله ای برای اینکار احمقانه بود؟ساعت تازه شده شش‬
‫صبح! دارم یخ میزنم ‪.‬‬
‫با تیکه چوب به سیب زمینی های داخل آتیش سیخونک میزد ‪.‬‬
‫‪-‬تا چند دقیقه دیگه میفهمی‪ .‬یکم صبور باش ‪.‬‬
‫برای چندمین بار سرفه کردم‪ .‬انگار ریه هام دیگه تحمل سیگار‬
‫نداشتن و این خیلی عجیب بود‪ .‬عصبی سیگار رو توی آتیش‬
‫انداختم و سعی کردم نفسم رو که به سختی بیرون میومد‪ ،‬کنترل‬
‫کنم‪ .‬حس گندی داشت که با هر نفس صدای خس خسِ جا به‬
‫جا شدنِ تیکه به تیکه نفست رو بشنوی ‪.‬‬
‫در بطری سبز رنگ سوجو رو برام باز کرد و به دستم داد ‪.‬‬
‫‪-‬دفعه آخری که شیشه سوجوم رو باز کردی رو یادته؟‬
‫نگاهی کنجکاو بهم انداخت و مشغول باز کردن در بطری خودش‬
‫شد ‪.‬‬
‫‪-‬اون موقع هم فقط ما دوتا بودیم‪ .‬جالبه! اونموقع هم تو متل‬
‫بودیم ‪.‬‬
‫دستش رو پشتش گذاشت و همونطور که ذره ذره مایع تلخ مزه‬
‫رو مینوشید زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬همیشه اینقدر گذشته رو برای خودت یادآوری میکنی؟‬
‫‪437‬‬
‫اخم کمرنگی کردم و بطری رو بی صدا سر کشیدم ‪.‬‬
‫بدنم کنار اون آتیش نصفه نیمه گر گرفته بود و ورود الکل به رگ‬
‫هام رو کامال حس می کردم ‪.‬‬
‫‪-‬این یک سال تنها سرگرمیم همین بود‪ .‬وقتی یکی رو پشت‬
‫سرت ول میکنی اون یک نفر اولش غمگین میشه‪ .‬بعدش سعی‬
‫میکنه قوی باشه و از پسش بر بیاد ‪.‬‬
‫در بطری بعدی رو خودم باز کردم و خیره به موج های دریا ادامه‬
‫دادم‪:‬‬
‫‪-‬بعدش میبینه نمیشه‪ ...‬هیچی طبق خواسته ی اون پیش نمیره‪.‬‬
‫یواش یواش مغزش پر میشه از فکر هایی شبیه اینکه اگه اون‬
‫اینجا بود چی میشد؟ پس شروع میکنه به نُشخوار کردن خاطراتی‬
‫که براش مونده ‪.‬‬
‫با دستش جوری پام رو حرکت داد تا بتونه سرش رو راحت روش‬
‫بذاره ‪.‬‬
‫‪-‬پس اینجوری بود ‪.‬‬
‫بدون هیچ کینه یا فکر منفی ای زیر لب هومی گفتم‪ .‬چشم هام‬
‫به نور آفتابی که انگار از زیر اقیانوس باال میومد خیره موند ‪.‬‬

‫‪438‬‬
‫‪-‬شخصیت رومانتیکی داری‪ .‬اینکار رو کردی تا طلوع خورشید رو‬
‫ببینیم؟‬
‫بی حرف دستم رو گرفت و نزدیک صورتش کرد ‪.‬‬
‫‪-‬دستات ‪...‬‬
‫خواستم دستم رو عقب بکشم ولی اجازه نداد ‪.‬‬
‫‪-‬میدونم داغونه! از دست کارگر های معدن هم خراب تره‪.‬‬
‫مشغول رصد کردن انگشت هام شد‪ .‬نگاهم رو ازش گرفتم و به‬
‫خورشید دوختم ‪.‬‬
‫‪-‬کاش یه سرنگ با خودم ‪...‬‬
‫لبام رو سریع توی دهنم فرو بردم‪ .‬کامال فراموش کرده بودم که‬
‫تهیونگ جدیدی کنارمه ‪.‬‬
‫دستم رو با مالیمت کشید و به زخم بد شکل روی مچم خیره‬
‫شد ‪.‬‬
‫‪-‬این زخم چیه؟‬
‫نفس عمیقی کشیدم و با بی میلی زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬یکبار بجای تزریق زیر بازو از قصد مستقیم توی رگ مچم تزریق‬
‫کردم‪ ...‬به این امید که تموم بشه ولی انگار سخت جون تر از این‬
‫حرفام‪.‬‬
‫‪439‬‬
‫لبش رو به اون زخم زشت چسبوند‪ .‬بعد از چند ثانیه طوالنی جدا‬
‫شد و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬کاش میاوردی‪ .‬اونجوری بیشتر میتونستیم اینجا بمونیم ‪.‬‬
‫قلب گرمم بخاطر کار چند لحظه پیش تهیونگ آروم و قرار‬
‫نداشت ‪.‬‬
‫‪-‬مَ‪ ..‬من خوبم‪ .‬من اوکیم‪ .‬هرکار دوست داری میکنیم ‪.‬‬
‫دستش رو باال آورد و یقم رو چنگ زد و بطرف پایین کشید‪.‬‬
‫متوجه قصدش شدم و لبم رو بدون حرف به مقصدش رسوندم ‪.‬‬
‫حس میکردم زندگی آسون شده‪ .‬انگار که یه بزرگراه بعد از مدت‬
‫ها جاده خاکی پیدا کرده بودم‪ .‬یه بزرگراه خلوت که باعث میشد‬
‫برخالف جاده خاکی که با کالفگی رانندگی میکردم حاال با لذت‬
‫پام رو روی گاز فشار بدم ‪.‬‬
‫زندگی قشنگ شده بود‪ .‬بعد از مدت ها از زنده بودنم خوشحال‬
‫بودم‪ .‬یه حسی بنام "تموم این نوزده سال ارزشش رو داشت "‬
‫توی وجودم به جریان افتاده بود‪.‬‬
‫این حس بهم اجازه میداد همش رو فراموش کنم و خالی از‬
‫هرجور حسرت بشم ‪.‬‬

‫‪440‬‬
‫لبم رو حرکت دادم و گونه و در نهایت روی چشم های بستش رو‬
‫بوسیدم‪ .‬با انگشت به لب هاش اشاره کرد‪ .‬خندیدم و لبش رو‬
‫دوباره با لذت بین لبام گرفتم‪ .‬دنیای ستاره بارون‪ !...‬خنده دار‬
‫بود ‪.‬‬
‫دنیا همون بود‪ .‬ماشینم همون بود و ویال هنوزم اونجا بود‪ .‬پس‬
‫چرا اینقدر از همشون راضی بودم؟‬
‫‪-‬فرقش یه معادله ی اشتباهه ‪.‬‬
‫کنجکاو ازش جدا شدم ‪.‬‬
‫‪-‬اینکه فکر میکنیم چقدر همه چی زیبا شده‪ ...‬همش بخاطر اینه‬
‫یکی از معادله هاش رو بهم زدیم ‪.‬‬
‫از روی پام بلند شد و سیب زمینی های سیاه شده رو از بین‬
‫ذغال ها به بیرون سُر داد ‪.‬‬
‫‪-‬چه معادله ای؟‬
‫‪-‬یه افسانه قدیمیه که میگه دو نفری که واقعا عاشق همن هیچ‬
‫وقت بهم نمیرسن ‪.‬‬
‫جمله ی آشنایی بود ولی اخم کردم ‪.‬‬
‫‪-‬اینکه خیلی ‪...‬‬
‫‪-‬غمگینه‪ .‬مگه نه؟‬
‫‪441‬‬
‫لب هام رو داخل دهنم فرو بردم‪ .‬صورتش رو جلوم گرفت ‪.‬‬
‫‪-‬تو که هیچوقت تنهام نمیذاری؟‬
‫این اولین بار بود که اون همچین سوالی میپرسید ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ‪ .‬احمق شدی؟‬
‫سر تکون داد و مشغول کندن پوست سیب زمینی ها شد ‪.‬‬
‫‪-‬درسته‪ .‬من بخشی از دنیای تو شدم‪ .‬چجوری ممکنه تنهام‬
‫بذاری ‪.‬‬
‫با لبخند سیب زمینی خودم رو برداشتم و خیره به خورشید‬
‫مشغول خوردنش شدم‪ .‬اون بخشی از دنیای من شده بود‪ .‬همین‬
‫کافی بود ‪.‬‬

‫تا نزدیک ظهر توی ساحل راه میرفتیم و هر از چند گاهی بخاطر‬
‫مسخره بازی هاش میخندیدم‪ .‬به هیچ وجه دلم با رفتن نبود‪.‬‬
‫وسط هفته اونقدر ساحل خلوت بود که حس میکردم همش مال‬
‫خودمه ‪.‬‬
‫با حس قطرات آب که پشت لباسم رو خیس کردن از فکر در‬
‫اومدم‪ .‬تهیونگ با خنده بهم خیره شده بود‪ .‬با یادآوری یونتان‬
‫فهمیدم که یواش یواش باید برگردیم ‪.‬‬
‫‪442‬‬
‫‪-‬دیگه بریم خونه؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪ .‬جلو اومد و موهام رو برای‬
‫صدمین بار بهم ریخت‪.‬‬
‫‪-‬وقت انجام اولین مرحله ی بازیه‪ .‬بعدش میریم خونه ‪.‬‬
‫گیج نگاهش کردم‪ .‬بازوم رو بطرف خودش کشید‪.‬‬
‫‪-‬زود باش‪ .‬هرچی زودتر برسیم بهتره ‪.‬‬
‫خیلی زود به اتاق رفتم و وسایلم رو جمع کردم‪ .‬با یک کوله از‬
‫اتاق خالی بیرون زدم‪ .‬کلید رو روی میز پیرمرد گذاشتم و از‬
‫مهمون خونه بیرون زدم‪ .‬تهیونگ قبل از من سوار ماشین شده‬
‫بود ‪.‬‬
‫‪-‬نمیخوای یک بار تو رانندگی کنی؟‬
‫خندید و سرش رو به عالمت نه تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬ترجیح میدم جنگنده همه کار هارو بکنه ‪.‬‬
‫با لبخند کنارش نشستم و کوله رو روی صندلی عقب انداختم ‪.‬‬
‫‪-‬خوب بود؟‬
‫انگار که منتظر این جمله بودم‪ .‬بدون لحظه ای مجال گفتم‪:‬‬
‫‪-‬محشر بود ‪.‬‬
‫لبخند کمرنگ روی صورتش رو زیر چشمی دنبال کردم ‪.‬‬
‫‪443‬‬
‫‪-‬مرسی تهیونگ ‪.‬‬
‫بعد از شروع حرکت‪ ،‬حرف ها شروع شد‪ .‬تک تک خاطرات خنده‬
‫داری که از ناری یادم بود رو گفتم بعد از اون مشغول تعریف‬
‫کردن حماقت های سوالر شدم‪ .‬درنهایت راجب اینکه نامجون من‬
‫رو یه سرمایه گذاری میدونه اظهار نظر کردم‪ .‬اونم گوش می داد‪،‬‬
‫تایید می کرد‪ ،‬می خندید و سر تکون می داد ‪.‬‬
‫یادم نمیره که یوقتایی تو اون شب های مزخرف ویال به این فکر‬
‫میکردم چجوری قراره دوباره با تهیونگ رو به رو بشم‪ .‬هیچوقت‬
‫نمیتونم این همه خاطره رو براش ردیف کنم‪ .‬انگار اون یک سال‬
‫از زندگی من عقب افتاده بود! ولی حاال‪ ...‬همه چی آسون تر از‬
‫انتظارم جلو میرفت‪ .‬آروم و لذت بخش ‪.‬‬
‫‪-‬مشاور اعظم! نمیخوای بگی کجا باید برم؟‬
‫چشم هاش رو به جاده دوخت ‪.‬‬
‫‪-‬همین جاده مستقیم‪ .‬باید بریم دگو ‪.‬‬
‫چشم هام رو ریز کردم ‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟‬
‫بی حوصله بهم نگاهی انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬قرار بود چیکار کنیم؟‬
‫‪444‬‬
‫بعد از چند ثانیه زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬شهر رو آتیش بزنیم؟‬
‫چشمکی زد و دوباره به صندلیش تکیه داد ‪.‬‬
‫‪-‬قبل ازینکه نزدیک بشیم به یکیشون زنگ میزنی و میگی پلیس‬
‫داره میاد سراغتون تا از ترس پلیس فرار کنن‪ .‬یادآوری کن مواد‬
‫رو بیخیال شن چون نیازی به نجاتشون نیست ‪.‬‬
‫بی حرف فرمون رو چنگ زدم‪.‬‬
‫‪-‬به نفعشونه به حرفت گوش بدن ‪.‬‬
‫لبم رو به دندون گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬گوش میدن‪.‬‬
‫با یادآوری اینجی دوباره حرفم رو تکرار کردم ‪.‬‬
‫‪-‬باید گوش بدن ‪.‬‬
‫نزدیک ساختمون خرابه ماشین رو پارک کردم ‪.‬‬
‫‪-‬برو جنگنده! از االن به بعد کار مشاورت به دعا کردن خالصه‬
‫میشه‪.‬‬
‫از رفتارش تعجب کردم ولی مخالفتی نداشتم‪ .‬نمیخواستم آسیب‬
‫ببینه‪ .‬دو تا گالن بزرگ بنزین که با کلی رشوه خریده بودم رو با‬
‫خودم کشون کشون بطرف تپه خاکی وسط ساختمون خرابه‬
‫‪445‬‬
‫کشیدم‪ .‬در‪ ،‬طبق انتظارم قفل نبود‪ .‬خم شدم و از پله ها پایین‬
‫رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬کسی اینجا هست؟‬
‫صدا توی سالن بزرگ و خالی پیچید‪ .‬نگاهی به اطراف انداختم‪.‬‬
‫طبق مکالمه ای که با یکی از کارگر ها داشتم مشخص شد امروز‬
‫فقط یک نفر برای بسته بندی تو کارگاه بود که اون هم بعد از‬
‫حرف من سریعا فرار کرده بود‪ .‬گونی گونی مواد اولیه ارزشمند و‬
‫ظرف هایی پر از آب زرد که تا چند روز دیگه تبدیل به شیشه‬
‫میشدند‪ .‬از اون طرف محموله جدید و چند صد کیلو گرمی‬
‫شیشه که توی انبار اصلی وجود داشت‪ .‬همه اینا قرار بود در‬
‫عرض چند ثانیه بدست خودم نابود بشه‪.‬‬
‫در یکی از گالن هارو باز کردم و روی گونی های کنار هم چیده‬
‫شده ریختم‪ .‬نامجون داغون میشد‪ .‬احتماال بعدش قصد کشتنم رو‬
‫میکرد‪ .‬اینجا رو با هزار بدبختی ساخته بودیم و مهم ترین منبع‬
‫درآمدمون این کارگاه لعنتی بود ‪.‬‬
‫روی میز و ظرف های مواد رو از بنزین پر کردم‪ .‬تموم مدت سعی‬
‫میکردم مشاورم رو قانع کنم که این کار اشتباهه‪.‬‬
‫‪-‬بیا فقط فرار کنیم‪.‬‬
‫‪446‬‬
‫ولی تنها کلمه ای که از بین لب هاش تکرار میشد"دلیل "بود‪.‬‬
‫‪-‬دلیل وجود تو توی این شهر چیه؟ چرا زنده موندی؟‬
‫‪ -‬پس اینجی میخواد چیکار کنه؟ این همه بدبختی بسش نبود‬
‫که حاال باید دوباره از صفر شروع کنه؟‬
‫‪-‬اگه شیشه و مواد مخدر وجود نداشت اینهمه بدبختی میکشید؟‬
‫اون احمق اگر دلش برای خودش و بچه ها میسوخت هیچوقت تو‬
‫کاری که بچه ی خودش رو به کشتن داد‪ ،‬وارد نمیشد‪.‬‬
‫گالن خالی رو کنار انداختم و با دومین گالن بطرف انبار انتها‬
‫راهرو قدم برداشتم‪.‬‬
‫تا سقف بسته های سه کیلوگرمی شیشه چیده شده بود‪ .‬گالن‬
‫آخر رو همونجا خالی کردم و با استرس فندکم رو بیرون آوردم ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ مطمئنی این کار درستیه؟ من همچین حقی رو دارم؟‬
‫خیره به چشم هام زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬اگر فقط یک نفر تو این دنیا بخاطر اینکارت شروع به مصرف‬
‫نکنه آره‪ .‬کار درستیه‪.‬‬
‫از روی چند پله باال رفتم و فندک روشن رو بطرف مواد اولیه پرت‬
‫کردم‪ .‬در یک ثانیه تموم سالن شروع به سوختن کرد‪ .‬خودم رو به‬

‫‪447‬‬
‫زور از پله ها باال کشیدم و در رو باز کردم‪ .‬بطرف خارج ساختمون‬
‫دویدم‪ .‬سرفه های پشت سر هم و بی پایان دوباره شروع شده بود‪.‬‬
‫تموم قفسه سینم از درد تیر میکشید‪ .‬وارد ماشین شدم و خودم‬
‫رو روی صندلی خم کردم ‪.‬‬
‫‪-‬چی شد؟ تمومش کردی؟‬
‫سر تکون دادم و به سینم چنگ زدم‪ .‬دستش رو پشتم گذاشت و‬
‫هر از چند گاهی حرکتش میداد‪.‬‬
‫‪-‬پسر خوب‪!...‬‬
‫اشک ها از فشار سخت نفس کشیدن صورتم رو پر کرد‪ .‬وقتی‬
‫باالخره سرفه هام آروم گرفت صورتم رو بلند کردم‪ .‬با دیدن لکه‬
‫های خون روی لباس و شلوار و دست هام گیج شدم‪ .‬تهیونگ‬
‫نگاه ناراحتش رو از لکه های خون گرفت و جعبه ی دستمال رو‬
‫از توی داشبورد بیرون آورد ‪ .‬خون کنار لبم رو با دستمال پاک‬
‫کرد و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬حاال دیگه بیا بریم خونه ‪.‬‬
‫بدنم از رفتارش یخ کرده بود‪...‬احتماال یه سرنگ لعنتی االن‬
‫میتونست همه چیز رو بهتر کنه ‪.‬‬

‫‪448‬‬
‫بعد از ورود به خونه با دیدن یونتان که از برگشتنم ذوق زده شده‬
‫بود خواستم خم بشم که سرم گیج رفت‪ .‬تهیونگ بازوم رو گرفت‬
‫و روی کاناپه نشوند‪.‬‬
‫‪-‬باید به شوگا و هوسوک هم زنگ بزنی‪ .‬اگر بتونن‪...‬‬
‫با داد بلندی جلوی حرفش رو گرفتم‪.‬‬
‫‪ -‬ساکت شو! چند دقیقه بیخیال این بازی کوفتی شو‪ .‬االن بهش‬
‫نیازی ندارم‪.‬‬
‫موبایلی که یک شبانه روز بود خاموشش کرده بودم رو از تو جیبم‬
‫درآوردم‪ .‬یه حسی بهم میگفت باید منتظر مجازات باشم‪.‬‬
‫‪-‬روشنش نکن‪.‬‬
‫انگشتم رو با تهدید بطرفش گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬گفتم این بازی مسخره رو تمومش کن‪.‬‬
‫همزمان با روشن شدن موبایلم اسم جیوو روی صفحش نقش‬
‫بست‪ .‬ترسیده تماس رو وصل کردم‪.‬‬
‫‪-‬الو جیوو‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک االن دقیقا کجایی‪ .‬اومدم ویال ولی همه بهم چرت و‬
‫پرت میگن‪.‬‬

‫‪449‬‬
‫تهیونگ عصبی از روی کاناپه بلند شد و بطرف آشپزخونه رفت‪.‬‬
‫بی توجه بهش زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬حالت خوبه؟ مامان چیزیش نشده؟‬
‫‪-‬من و مامان خوبیم‪ .‬اومدم دنبالت تا بقیه پول رو بهت بدم ولی‬
‫اینا میگن‪...‬‬
‫نفس راحتی کشیدم وسط حرفش پریدم‪.‬‬
‫‪-‬الزم نیست پولم رو بدی‪.‬‬
‫‪-‬کجایی جانگ کوک؟‬
‫مردد زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬من االن با تهیونگم‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬تهیونگ؟‪...‬منظورت چیه؟‬
‫با ظاهر شدن تهیونگ جلوی پاهام دوباره اخم کردم‪ .‬موبایل رو از‬
‫دستم کشید و بعد از قطع کردن تماس روی کاناپه انداختش‪.‬‬
‫‪-‬تو بهم چه قولی دادی؟‬
‫بهش چشم غره رفتم‪.‬‬
‫‪-‬دیگه داری عوضی بازی درمیاری‪.‬‬
‫کنارم نشست و چونم رو گرفت‪.‬‬
‫‪450‬‬
‫‪-‬تو بهم چه قولی دادی کوکی؟‬
‫با ناامیدی به چشماش خیره شدم‪ .‬داشتم چه چرت و پرتی‬
‫میگفتم؟هر چی هم بشه اون تهیونگ بود‪ .‬من در برابرش خلع‬
‫سالح بودم‪.‬‬
‫‪-‬گفتی از این به بعد فقط منو باور میکنی‪ ...‬حرف منو قبول‬
‫میکنی‪ .‬کارایی که من بهت میگم رو انجام میدی‪.‬‬
‫صورتم رو نزدیک تر بردم و پیشونی هامون رو به هم چسبوندم‪.‬‬
‫‪-‬قول دادم‪...‬پای قولم هستم‪.‬‬
‫ناراحت زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬پس چرا جیوو‪..‬؟‬
‫حرفش رو قطع کردم‪.‬‬
‫‪-‬نگران مامانم بودم‪ .‬همین‪ .‬حتی نگفتم کجام چون دیگه نمیخوام‬
‫کسی غیر از من و تو توی این خونه باشه‪.‬‬
‫با شنیدن پارس یونتان خندیدم‪.‬‬
‫‪-‬غیر از من و تو و یونتان!‬

‫‪451‬‬
‫"شوگا"‬

‫هوسوک از دیشب دیگه تو حال خودش نبود‪ .‬تموم شب بیدار‬


‫موند و فکر کرد‪ .‬خونه تاریک بود و هیچکس حتی رمقی برای‬
‫روشن کردن چراغ ها نداشت‪.‬‬
‫با شنیدن صدای هق هق خفه ی هوسوک کالفه نفسم رو بیرون‬
‫دادم و نزدیکش شدم‪.‬‬
‫‪-‬این چندمین باره که داری گریه میکنی؟‬
‫سرش رو دو دستی چسبید‪.‬‬
‫‪-‬سوالر باید بمیره‪ .‬چرا همچین آدمایی اجازه زندگی کردن و بدتر‬
‫از اون حق بچه دار شدن دارن‪.‬‬
‫زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬بلند شو وسایلت رو جمع کن‪.‬‬
‫سرش رو از روی زانو هاش برداشت‪.‬‬

‫‪452‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫‪-‬دیگه اینجا کاری نداریم‪ .‬از اول هم اینجا اومدن احمقانه بود‪.‬‬
‫اینجا همه شیطانن‪ .‬نمیشه همشون رو کشت‪ .‬زورمون نمیرسه‪ .‬بیا‬
‫فقط فرار کنیم‪.‬‬
‫با چشم های خیس و قرمزش بهم خیره شد‪ .‬به زور لبخندی زدم‬
‫و از جا بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬زود باش خودت رو‪...‬‬
‫‪-‬جانگ کوک کجاست؟‬
‫با صدای فریاد آشنای دختری هر دو متعجب به در اتاق خیره‬
‫شدیم‪ .‬سریع از اتاق خارج شدم‪ .‬با دیدن جیوو جا خوردم‪.‬‬
‫نامجون جلوش ایستاده بود و سوالر روی یکی از کاناپه ها در‬
‫سکوت بهشون خیره شده بود‪.‬‬
‫‪-‬شما یعنی نمیدونین تو این مدت چه جایی برای رفتن داشته؟‬
‫پوزخند نامجون هم من و هم جیوو رو عصبی کرد‪.‬‬
‫‪-‬مگه پای تلفن بهت نگفت با تهیونگه؟‬

‫‪453‬‬
‫لبخند کوتاهی در مقابل چشم های بهت زده جیوو زد‪.‬‬
‫‪-‬تا وقتی اونجاست جاش امنه‪ .‬مگه نه؟‬
‫جیوو یک قدم به عقب برداشت ولی زانو هاش خم شده بودن‪.‬‬
‫‪-‬چی داری میگی؟‪...‬یعنی چی با تهیونگه؟تو که خودت میدونی‪.‬‬
‫هوسوک هی به من نگاه میکرد تا ببینه میتونه کمکی برای‬
‫فهمیدن قضیه ازم بگیره یا نه ولی من گیج تر از اون بودم‪.‬‬
‫‪-‬دقیقا چی رو میدونم؟‬
‫نگاه تحقیرانه ای بهمون انداخت و با بیرحمی حقیقت نحسی رو‬
‫کلمه به کلمه توی صورتمون کوبید‪:‬‬
‫‪ -‬اینکه تهیونگ یک سال پیش تو اتاق عمل مرد؟یا اینکه جانگ‬
‫کوک داره با توهمش خوش میگذرونه؟‬
‫بهت زده به لب های نامجون خیره شدم‪.‬این دیگه زیادی بود‪...‬‬
‫جیوو روی زمین افتاد ولی من هنوز گیج بودم‪ .‬تهیونگ مرده بود؟‬
‫همون تهیونگی که من میشناختم؟‬
‫نامجون با صدای مشت هایی که به در حیاط میخورد هممون رو‬
‫توی جهنمی که ساخته بود‪ ،‬تنها گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬یونگی این یعنی چی؟‬

‫‪454‬‬
‫نگاهم رو بی حرف به جیوو که کف زمین نشسته بود دادم‪ .‬مغزم‬
‫مثل یک صفحه سفید خالی بود‪ .‬حس میکردم هیچوقت نمیتونم‬
‫این جمله رو هضم کنم‪.‬‬
‫نامجون بعد از مدتی با عصبانیت وارد خونه شد‪.‬‬
‫‪-‬دیوونه بازی های برادرت بدجور داره کار دستش میده‪.‬‬
‫جیوو با عصبانیت از جا بلند شد‪.‬‬
‫‪-‬اینهمه مدت تو این رو میدونستی ولی‪...‬‬
‫نامجون جلوش ایستاد‪.‬‬
‫‪-‬تو این لحظه بهترین کاری که میتونی براش انجام بدی درمانشه‪.‬‬
‫دختر موهاش رو به عقب چنگ زد‪.‬‬
‫‪-‬من حتی نمیدونم کجاست‪ .‬چی داری میگی؟‬
‫‪-‬خونه قدیمیتون که بانک مصادره کرد‪ .‬جانگ کوک با اولین‬
‫حقوقش اون خونه رو پس گرفت ولی هیچوقت به اونجا برنگشت‪.‬‬
‫االن حتما فکر میکنه تهیونگ اون خونه رو براش خریده‪.‬‬
‫شونش رو بطرف در هل داد‪.‬‬
‫‪-‬برو اونجا و مجبورش کن بستری بشه‪ .‬وجود تهیونگ داره براش‬
‫گرون تموم میشه‪ .‬به عنوان خواهرش نمیخوای نجاتش بدی؟‬

‫‪455‬‬
‫جیوو در نهایت درموندگی بهمون نگاهی انداخت و با قدم های‬
‫مردد از ویال خارج شد‪ .‬خواستم چیزی به نامجون بگم ولی‬
‫شنیدن زمزمش توی گوش سوالر باعث شد یخ بزنم‪.‬‬
‫‪-‬یک مهره سوخته اگه هوس شاه شدن بکنه‪ ،‬اینجوری از صفحه‬
‫شطرنج به بیرون پرت میشه‪.‬پس مراقب خودت باش‪.‬‬

‫******‬

‫"شب قبل"‬

‫صدای امواج آب زیباترین صدایی بود که تو زندگیم شنیده بودم‪.‬‬


‫موقعیت خوبی برای حرف هایی بود که هیچوقت فرصتی برای‬
‫زدنش پیدا نمیکردیم‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ‪ ...‬چرا منو دوست داری؟‬
‫شونه ای باال انداخت ‪.‬‬
‫‪-‬جواب این یکی رو نمیدونم ‪.‬‬
‫با خنده مشتی به بازوش زدم‪.‬‬
‫‪-‬چرا نمیدونی؟‬
‫‪456‬‬
‫دست هاش رو پشتش گذاشت و بهشون تکیه داد‪.‬‬
‫‪-‬چون من فقط چیزایی رو که تو میدونی یا حداقل یه زمانی‬
‫میدونستی رو میدونم‪ ...‬ولی تهیونگ هیچوقت نگفت که چرا‬
‫دوستت داره‪ .‬پس هیچکدوممون نمیدونیم ‪.‬‬
‫بدون اینکه یه حرف های عجیبش کاری داشته باشم نزدیکش‬
‫شدم‪ .‬یقه لباسش رو بطرف خودم کشیدم و لب هام رو به لبش‬
‫دوختم‪.‬‬
‫وجود اون من رو غرق میکرد و ترجیح من از همون اول بجای‬
‫دست و پا زدن‪ ،‬غرق شدن بود‪.‬‬

‫هیچ میدونی که تو‬


‫تنها چیز واقعی تو زندگیم بودی؟‬
‫‪-Blue Is the Warmest Color‬‬

‫اگر بعد از نوشتن این همه صفحه ازتون یک خواهش داشته باشم اینه که به‬
‫هیچ وجه این پارت رو اسپویل نکنین‪ .‬اصال‪...‬حتی با هشتگ و اخطار هم‬
‫اسپویل نکنین‪ .‬ممنون از درکتون‬

‫‪457‬‬
458
‫نامه سوم‪ :‬رقص در آغوش زنده های مرده‬

‫"جانگ کوک"‬
‫از وقتی تهیونگ رو پیدا کرده بودم خاطرات قدیمی پشت سر هم‬
‫به یادم میومد‪ .‬یک سال قبل‪ ،‬شب هایی که از درد و بی قراری‬
‫تزریق نمی خوابیدم‪ ،‬ساعت ها توی اون تخت پر سر و صدای‬
‫خونه ی شوگا هیونگ به صورتش خیره میشدم‪ .‬نفس های‬
‫نامنظمم رو با باال و پایین رفتن قفسه سینش تنظیم میکردم‪.‬‬
‫شاید برای همین بود که چهره ی غرق خوابش بیشتر از چشم‬
‫های باز و خوش حالتش به یادم میومد‪.‬‬
‫آرزوی تهیونگ چی بود؟ اون دلیلی که دائما ازش حرف‬
‫میزد‪...‬دلیل خودش چی بود؟ پسر جوونی که از پدرش طرد‬
‫شد‪...‬آرزوی لعنت شده ی اون چی بود؟‬
‫با لرزش موبایل توی جیبم از موقعیت خواب و بیداری بیرون‬
‫کشیده شدم‪ .‬به اطراف نگاهی انداختم‪ .‬خبری از تهیونگ نبود‪ .‬با‬
‫دیدن اسم شوگا تعجب کردم‪.‬‬
‫‪-‬الو هیونگ؟‬
‫‪-‬حواست رو خوب به حرف هام بده‪.‬‬
‫‪459‬‬
‫با شنیدن صداش‪ ،‬ترسیده از روی کاناپه بلند شدم و به طبقه باال‬
‫سرک کشیدم تا شاید تهیونگ رو پیدا کنم‪.‬‬
‫‪-‬چی شده؟‬
‫‪-‬بدون هیچ سوالی فقط از اون خونه فرار کن‪.‬‬
‫اخم کردم‪.‬‬
‫‪-‬نامجون تهدیدت کرده‪ .‬مگه نه؟ فهمید کارگاه رو آتیش زدم؟‬
‫قبل از اینکه دیر بشه با هوسوک‪...‬‬
‫‪-‬کارگاه چی رو آتیش زدی!؟ گفتم حرفم رو گوش بده‪ .‬سوار اون‬
‫ماشین لعنتی شو و چند روز تو این شهر خراب شده نباش ‪.‬‬
‫کنار دیوار روی زمین سرد نشستم‪ .‬بدنم زیادی گرم بود‪ .‬تب‬
‫داشتم؟‬
‫‪-‬نه هیونگ اینجا خونه خودمه‪ .‬من و تهیونگ قرار گذاشتیم دیگه‬
‫فرار نکنیم‪ .‬نامجون هم نمیتونه بیاد و من رو همین وسط بِکُشه‪.‬‬
‫با لحن مرددی زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬تهیونگ اونجاست؟‬
‫دوباره به راه پله خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬نه‪ .‬فکر کنم حمومه‪ .‬صداش نمیاد ‪.‬‬

‫‪460‬‬
‫‪-‬خوبه که تنها نیستی ولی کوک‪...‬اگر از اونجا فرار نکنی تو بد‬
‫دردسری میوفتی‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهی کردم‪.‬‬
‫‪-‬هرچیزی بشه دیگه اهمیتی نداره‪...‬باید این بازی تموم بشه‪.‬‬
‫تهیونگ پیشمه نگران نباش‪.‬‬
‫وقتی حرفی نزد ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬نامجون میخواد چه بالیی سرم بیاره؟‬
‫‪-‬نمیدونم‪...‬االن جیوو داره میاد دنبالت‪.‬‬
‫جیوو؟ این یکی رو انتظار نداشتم‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟ اون با من چیکار داره؟‬
‫چند ثانیه فقط صدای نفس هاش رو شنیدم‪.‬‬
‫‪-‬میام پیشت کوک‪ .‬نترس و با کسی درگیر نشو‪ .‬خودم میام‬
‫پیشت‪.‬‬
‫در یک آن ترسم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬بهم بگو چی شده!‬
‫با شنیدن صدای هق هقش بدنم لرزید‪ .‬شوگا داشت گریه‬
‫میکرد؟‬
‫‪-‬منو ببخش‪.‬‬
‫‪461‬‬
‫لبم رو گاز گرفتم‪ .‬مثل روز برام روشن بود که همه چی قراره‬
‫خراب بشه‪ .‬همون حسی که یک سال پیش روی تخت اون متل‬
‫لعنتی داشتم‪ .‬محکم موبایل رو به گوشم چسبوندم ‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ گریه نکن‪...‬حاال تو به حرفام گوش بده‪...‬توی اتاقم زیر‬
‫تختم یک چمدونه‪ .‬تموم پس اندازی که این مدت جمع کردم و‬
‫سهمیه خودم از کوکایین ژاپن رو توش گذاشتم‪.‬‬
‫با شنیدن صدای زنگِ در رعشه گرفتم‪ .‬ولی گوشی رو بیشتر تو‬
‫دستام فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬اون چمدون رو به سوالر بده و از اون خونه فراریش بده‪ .‬اصال‬
‫راضیش کن تا باهم برین سئول ‪ .‬با دوستت و سوالر برین و از‬
‫اینجا فرار کنین‪.‬‬
‫دوباره زنگِ در‪.‬‬
‫‪-‬بهش بگو از این شهر بره‪ .‬بهش بگو ناری لیاقتش بیشتر از‬
‫اینجاست‪ .‬اون باید ناری رو نجات بده‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک!‬
‫با فریادش از اونطرف تماس ساکت شدم‪ .‬با صدای خش دارش‬
‫شمرده شمرده گفت‪:‬‬

‫‪462‬‬
‫‪-‬فقط یه چیز کوفتی رو یادت بمونه‪ .‬چیزی رو بگو که به نفعته‪.‬‬
‫اونی رو باور کن که خوشحالت میکنه‪ .‬باشه؟‬
‫منظورش چی بود؟‬
‫‪-‬باشه کوک؟ به هیونگ قول بده‪ .‬واسه هرچیز لعنتی ای باورت رو‬
‫از دست نده‪.‬‬
‫با صدای بغض آلودش آخرین جمله رو گفت و قطع کرد‪ .‬گیج‬
‫بسمت در خروجی قدم برداشتم‪ .‬انگار که درحال قدم برداشتن به‬
‫طرف جهنم بودم‪ .‬مردد به طبقه باال نگاهی انداختم و دستگیره‬
‫در رو پایین کشیدم‪ .‬دیدن چهره ی نگران جیوو که تنها جلوی‬
‫در ایستاده بود‪ ،‬گیج شدم‪.‬‬
‫‪-‬کوکی‪...‬‬
‫ترسیده دستگیره رو توی دستم فشار میدادم‪.‬‬
‫‪-‬تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری فهمیدی اینجام؟‬
‫یونتان که یکدفعه کنارم ظاهر شد بطرفش پارس کرد‪.‬‬
‫‪-‬نامجون بهم گفت‪ .‬باید باهم حرف بزنیم‪.‬‬
‫با زبونم لب های ترک خوردم رو خیس کردم‪.‬‬
‫‪-‬بهم چند روز فرصت بده‪ .‬وقتی همه ی کثافت کاری هاش رو به‬
‫پلیس تحویل دادم اونموقع‪...‬‬
‫‪463‬‬
‫خواست وارد خونه بشه که جلوش رو گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬چی از جونم میخوای جیوو؟‬
‫دستش رو روی صورتش گذاشت ‪.‬‬
‫‪-‬منظورت از اینکه پیش تهیونگی چی بود؟‬
‫با اخم به چشم هاش خیره شدم ‪.‬‬
‫‪-‬چه منظور عجیبی میتونم داشته باشم؟تو چرا دنبال من راه‬
‫افتادی و از نامجون ‪...‬‬
‫‪-‬چجوری پیش تهیونگی وقتی اون زیر یه خروار خاک دفنه؟‬
‫به چشم های اشکیش خیره بودم‪ .‬جملش تو ذهنم حل نمیشد ‪.‬‬
‫چجوری‪ ...‬پیش‪...‬تهیونگی‪...‬تک تک کلمات رو معنی میکردم ولی‬
‫جمله بی معنی بنظر میومد ‪.‬‬
‫‪-‬چرا چرت و پرت میگی؟‬
‫هلم داد و وارد خونه شد‪ .‬یونتان همچنان پارس میکرد ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ کجاست؟بهم نشونش بده‪.‬‬
‫اسم تهیونگ رو صدا زدم ولی جوابی نگرفتم‪ .‬حدسش رو میزدم‪.‬‬
‫شاید رفته باشه خرید‪ ...‬شاید رفته نهار بخره ‪.‬‬
‫جیوو روی کاناپه نشست و بهم خیره موند ‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ کجای این خونست کوکی؟‬
‫‪464‬‬
‫موهام رو چنگ زدم و جلو رفتم ‪.‬‬
‫‪-‬من و اون چند ساعت قبل باهم بحثمون شد‪...‬اون‪...‬‬
‫با اخم بدون اینکه منتظر جوابم بمونه‪ ،‬وارد آشپزخونه شد ‪.‬‬
‫‪-‬تو چه مرگته جیوو؟‬
‫با صدایی که باال رفتنش دست خودم نبود بهش تشر زدم‪ .‬با‬
‫درموندگی و بغض بطرفم برگشت‪:‬‬
‫‪-‬دارم دنبال یه مدرک کوفتی برای حرف لعنتیم میگردم‪ .‬برای‬
‫اینکه منو باور کنی‪".‬فقط منو باور کن‪ .‬بقیه میخوان گند بزنن به‬
‫زندگیت‪ .‬فقط منو باور کن‪...‬اون چیزی رو بگو که به نفعته‪.‬چیزی‬
‫رو باور کن که خوشحالت میکنه"‬
‫ظرف های غذای دست نخورده روی کابینت رو باز کرد‪ .‬کامال‬
‫کپک زده بودن ‪.‬‬
‫‪-‬جیوو از خونه من برو بیرون ‪.‬‬
‫به ظرف ها اشاره کرد ‪.‬‬
‫‪-‬اینارو برای تهیونگ خریدی مگه نه؟ تو داری با خودت چیکار‬
‫میکنی؟ چقدر دیگه میخوای مصرف کنی؟‬
‫بازوش رو محکم گرفتم ولی اون متقابال لگدی به پام زد و نگهم‬
‫داشت ‪.‬‬
‫‪465‬‬
‫‪-‬به خودت بیا پسره احمق‪ .‬یک سال پیش پشت اون اتاق عمل‬
‫لعنتی نشستی و منتظر موندی‪ .‬واقعا یادت نیست؟ بهم بگو که‬
‫اینکارات یه شوخی یا نقشست‪ .‬برای چی داری تظاهر میکنی‬
‫تهیونگ رو میبینی؟‬
‫دهنم باز و بسته میشد ولی کلمات ازش خارج نمیشدن‪.‬‬
‫‪-‬مَ‪...‬مَن اَ‪ ..‬االن نمیفهمم چی داری میگی‪.‬‬
‫موهاش رو با استرس عقب زد‪.‬‬
‫‪-‬خراب ترش نکن‪ .‬باهام بیا‪ .‬میبرمت یجایی تا‪...‬‬
‫یجور ترس عجیبی به دلم افتاد‪ .‬انگار که باید از خودم دفاع‬
‫میکردم ولی این دفاع صد برابر دفاع فیزیکی درد داشت و سخت‬
‫تر بود‪ .‬بازوش رو محکم تر گرفتم و بدون ذره ای رحم به بیرون‬
‫خونه پرتش کردم ‪.‬‬
‫‪-‬گورتو گم کن‪.‬‬
‫دستش رو جلو دهنش نگه داشت و با تاسف بهم خیره موند‪.‬‬
‫بدون اینکه لحظه ی دیگه ای نگاهش رو تحمل کنم در رو محکم‬
‫بهم کوبیدم‪ .‬به موبایلم نگاه کردم‪ .‬تابحال هیچوقت به تهیونگ‬
‫زنگ نزده بودم و هیچ پیامی ازش نداشتم‪ .‬شماره ی قدیمیش‬
‫هنوز ذخیره بود‪.‬‬
‫‪466‬‬
‫"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد"‬
‫با زانو های خم بطرف اتاقمون قدم برداشتم‪ .‬روی تخت نشستم و‬
‫به اطراف خیره شدم‪.‬‬
‫شاید جیوو دوباره مصرف میکرد؟‪...‬شاید هم نامجون همچین‬
‫چرندیاتی بهش گفته بود‪ .‬صورتم رو روی بالش گذاشتم و نفس‬
‫کشیدم‪ .‬کافی بود میاوردمش باال تا اتاقمون رو نشونش بدم‪...‬‬
‫اونموقع باور میکرد‪.‬‬
‫تخت نا مرتب و حوله ی آویزون به در‪...‬میز بدون صندلی و پرده‬
‫کشیده شده‪ .‬گرد و غبار روی وسایل تازه به چشمم اومد‪ .‬باید به‬
‫تهیونگ میگفتم‪...‬آره باید میگفتم و برای تمیز کردن اینجا برنامه‬
‫میریختیم‪.‬‬
‫"متاسفم‪.‬مریض رو از دست دادیم‪".‬‬
‫شقیقه هام درد میکرد و نبض داشت‪ .‬صورتم رو محکم تر به‬
‫بالش فشار دادم‪.‬‬
‫"متاسفم‪...‬بخاطر خون ریزی زیاد نتونستیم‪"...‬‬
‫غلت زدم و مشت هام رو به چشمم کوبیدم‪ .‬لعنت بهت جیوو‪.‬‬
‫لعنت به نامجون و سوالر‪ .‬لعنت به همشون‪.‬‬

‫‪467‬‬
‫اون شب هرچقدر بیدار موندم خبری از تهیونگ نشد‪ .‬اون شب‬
‫صدای بلند سکوت قصد کر کردنم رو داشت‪.‬‬
‫‪-‬باورم نمیشه به این زودی قولت رو شکستی‪.‬‬
‫سریع چشم هام رو باز کردم‪.‬کنارم دراز کشیده بود و بازوش رو‬
‫دور کمرم حلقه کرده بود‪.‬‬
‫‪-‬کجا بودی؟ کی اومدی؟‬
‫چشم های خمارش رو به لبام دوخت‪.‬‬
‫‪-‬همین اطراف‪...‬همین اطراف‪.‬‬
‫اخم کردم و مشتی به شونش زدم‪.‬‬
‫‪-‬میدونی چقدر ترسیدم؟ میخواستم زنگ بزنم ولی گوشیت‬
‫خاموش بود‪...‬‬
‫اشکی که از کنار چشمم رها شده بود رو با لبش پاک کرد‪.‬‬
‫‪-‬زنگ زدن تو تفاوتی ایجاد نمیکنه‪ .‬هردفعه ازم بپرسی "کی‬
‫برمیگردی؟" جواب من فقط یه چیزه‪".‬خیلی زود"‪...‬حاال بهم بگو‬
‫ترسیدی یا بهم شک کردی؟‬
‫زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬من بهت شک نمیکنم‪.‬‬
‫انگشتش رو روی لبم گذاشت‪.‬‬
‫‪468‬‬
‫‪-‬من بخشی از توام‪ .‬نمیتونی بهم دروغ بگی‪.‬‬
‫بغضی که تموم شب نگهش داشته بودم شکست‪ .‬اون واقعی ترین‬
‫بخش زندگی من بود و حاال داشتن بهم چی میگفتن؟‬
‫‪-‬داره چه اتفاقی میوفته ته؟‬
‫لبخند کمرنگی زد و من رو تو آغوش خودش گرفت‪ .‬بوی‬
‫موهاش‪...‬بوی بدنش اینا چجوری میتونستن واقعی نباشن؟‬
‫‪-‬باید چیکار کنیم؟فرار؟‬
‫خنده ی کوتاهی کرد و پیشونیم رو بوسید‪.‬‬
‫‪-‬به عنوان مشاورت بگم یا به عنوان تنهاکَسِت؟‬
‫به چشم های براقش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬به عنوان تنها کسی که برام مونده‪.‬‬
‫دستش رو روی کمرم حرکت داد و آروم نوازشم کرد‪.‬‬
‫‪-‬با جیوو برو‪.‬‬
‫‪-‬اگر تسلیم بشم میرم تو همون تیمارستان هایی که تو فیلم ها‬
‫نشون میدن؟‬
‫سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬احتماال‪.‬‬
‫دستم رو تو موهاش فرو بردم‪.‬‬
‫‪469‬‬
‫‪-‬خب اونجا باهمیم؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬بدون مکث بطرف مخالفش غلت‬
‫زدم‪.‬‬
‫‪-‬پس متاسفم‪.‬‬
‫چند دقیقه در سکوت به صدای نفس های خودم گوش دادم‪ .‬در‬
‫نهایت تهیونگ راضی به حرف زدن شد‪.‬‬
‫‪-‬چرا به من نیاز داشتی کوکی؟‬
‫به سقف خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬من میدونم چرا ‪ ...‬تو اونقدری تنها بودی که هر شب با‬
‫مظلومیت به زخم های کهنه و جدیدت خیره میشدی و تنهایی‬
‫دلت برای خودت میسوخت‪.‬‬
‫اشک های رها شدم رو با بالش خشک کردم‪.‬‬
‫‪-‬با خودت حرف میزدی‪ .‬از زخمات میپرسیدی درد میکنن یا نه؟‬
‫خودت برای خودت گریه میکردی‪.‬‬
‫بغض مثل شمشیر دو لبه در حال پاره کردن گلوم بود‪ .‬من رو‬
‫بطرف خودش برگردوند‪.‬‬
‫‪-‬من اومدم تا زخمات رو لمس کنم‪ .‬بجای خودت براشون گریه‬
‫کنم و ببوسمشون‪.‬‬
‫‪470‬‬
‫زیر لب اسمش رو نالیدم ولی با بوسه ی کوتاهی صدام رو قطع‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬یادت انداختم که تو زنده ای‪ .‬یادت انداختم که اینهمه فشار رو‬
‫تمومش کنی و زندگی کنی‪.‬‬
‫اخم کردم‪.‬‬
‫‪-‬تو هم زنده ای‪.‬‬
‫پوزخند زد و سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬تا وقتی تو زنده ای منم زندم‪ .‬هیچکس نمیتونه این حقیقت رو‬
‫تغییر بده‪ .‬پس وقتی جیوو برگشت باهاش برو و بهشون ثابت‬
‫کن‪...‬بعدش باهم فرار میکنیم‪.‬‬
‫وقتی سکوتم رو دید دوباره لبمو بوسید‪.‬‬
‫‪-‬باشه کوک؟‬
‫گازی از لبم گرفتم و با ته مونده ی نفسم نالیدم‪:‬‬
‫‪-‬لعنت به نویسنده زندگی ما‪.‬‬

‫‪471‬‬
‫"شوگا"‬

‫هوسوک دو روزی میشد که برگشته بود سئول‪ .‬خوشحال بودم که‬


‫زودتر رفت‪..‬دل منم با رفتن بود ولی تنها گذاشتن جانگ کوک‬
‫وسط این موقعیت غیر ممکن بود‪ .‬طبق چیزی که شنیده بودم‬
‫جیوو با بیرحمی ای که خودش اون رو وظیفه خواهرانه میدونست‬
‫جانگ کوک رو به یک مرکز روانی بیرون شهر فرستاده بود‪.‬‬
‫نمیتونستم تصور کنم چجوری کوک رو راضی کرده بود و‬
‫چجوری تا اونجا کشونده بودش‪ .‬فقط میخواستم زودتر ببینمش‪.‬‬
‫از پله های آجری و قدیمی راه پله باال رفتم‪.‬‬
‫طبق چیزی که از راهنما پرسیده بودم باید داخل یکی از اتاق‬
‫های دو تخته می بود‪ .‬نیازی به جستجو زیاد نبود‪ .‬اتاق ها خلوت‬
‫و بدون بیمار بودن‪ .‬تابحال هیچوقت پام به همچین جایی باز‬
‫نشده بود‪.‬‬
‫با دیدن جانگ کوک که روی یکی از تخت های اتاق اول دراز‬
‫کشیده و خودش رو با ورق زدن یک مجله سرگرم کرده بود‬
‫خوشحال شدم‪.‬‬

‫‪472‬‬
‫همه جور تصور ازش داشتم و خودم رو برای دیدن درد کشیدنش‬
‫آماده کرده بودم ولی بنظر نمیرسید ناراحت باشه‪.‬‬
‫با لمس شدن شونم به سرعت برگشتم‪ .‬پیرمردی که روپوش‬
‫سفید پوشیده بود با کنجکاوی پرسید‪:‬‬
‫‪-‬شما همراه جئون جانگ کوک هستین؟‬
‫سر تکون دادم و دنبالش راه افتادم‪ .‬اتاق پیرمرد سرد تر از سالن‬
‫بود‪ .‬پالتوم رو بیشتر به خودم پیچیدم و بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬خواهرش امروز نمیتونست بیاد‪.‬من دوستشم‪.‬‬
‫سر تکون داد و بعد از اینکه گیاه های روی میزش رو با اسپری‬
‫آب شیشه ای آب داد روی صندلیش نشست‪ .‬یاد گیاه های خودم‬
‫افتادم‪.‬‬
‫‪-‬میبینیشون که چجوری برای زنده موندن تقال میکنن؟‬
‫فکر کردم منظورش مریض هاست ولی با دیدن نگاه خیرش به‬
‫پیچک ها و ساقه های تازه قلمه خورده متوجه منظورش شدم‪.‬‬
‫برخالف خواستم زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬دنبال نور میگردن‪.‬‬
‫نگاه کنجکاوش رو بهم دوخت‪.‬‬

‫‪473‬‬
‫‪-‬دقیقا‪...‬هم ساقه الغر و شکننده تا آخرین نفسش دنبال نور‬
‫خودش میگرده و هم این کت و کلفت ها‪.‬‬
‫طبق عادت مشغول بازی با انگشت هام شدم‪ .‬میخواستم زودتر‬
‫کوک رو ببینم‪.‬‬
‫‪-‬کدومشون به نور میرسه؟‬
‫زیر گوشم رو خاروندم و بی میل پاسخ دادم‪:‬‬
‫‪-‬ساقه های کلفت تر؟‬
‫سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬نمیشه قطعی گفت ولی آره‪ .‬حقیقت اینه که اکثر الغر مردنی ها‬
‫زودتر تسلیم میشن‪ .‬بازم نمیشه بگیم که تقصیر اوناست‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم‪ .‬دلم میخواست بدونم حرف های این پیرمرد‬
‫درنهایت قراره به چی برسه‪.‬‬
‫‪-‬بنظرت جانگ کوک مقصره؟‬
‫چند ثانیه به چشم های ریز و عینک ضخیمش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬بهرحال آدم ها بخاطر کارهایی که میکنن درنهایت تقاص پس‬
‫میدن‪.‬‬
‫سرش رو کج کرد‪.‬‬

‫‪474‬‬
‫‪-‬همیشه همینجوریه؟ هیچ عامل دیگه ای نیست‪ .‬راهی نداره که‬
‫حق رو به این پسر نونزده ساله بدی؟‬
‫وقتی دید حرف نمیزنم دوباره از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد‪.‬‬
‫‪-‬میدونی آدما اگر فقیر بشن آیکیوشون خیلی کمتر از زمانیه که‬
‫پول تو دست و بالشونه؟‬
‫ابرویی باال انداختم‪.‬‬
‫‪-‬تو تحقیق ثابت شده و خیلی چیزا میشه ازش فهمید‪.‬‬
‫چند قدم نزدیکم شد و روی صندلی کنارم نشست‪.‬‬
‫‪-‬هروقت یک کمبود بزرگ تو زندگی آدم پیش میاد ظرفیت‬
‫زیادی از مغزش به اون کمبود اختصاص پیدا میکنه‪ .‬از بی پولی‬
‫گرفته تا تنها بودن و‪ ...‬من از این متنفرم که برای همه یک نسخه‬
‫میپیچن‪.‬‬
‫بدون اینکه دست خودم باشه ذهنم درگیر جمالتش شده بود‪.‬‬
‫‪-‬اگر یک نفر فقیره میگن برای اینه که مردده و دنبال پول مفت‬
‫میگرده یا برای اینه که تالش نمیکنه‪ .‬ما چه میفهمیم که اگر تو‬
‫شرایط کمبود اون می بودیم چه کاری با خودمون میکردیم‪ .‬درک‬
‫یک شخص تو موقعیت های مختلف زندگیش فرق میکنه‪ .‬غیر از‬
‫اینه؟‬
‫‪475‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬آدمایی که پر از کمبودن و شونشون از مسئولیت زیاد پرشده تو‬
‫زندگی تموم مدت درحال کنترل کردن خودشونن‪ .‬یک فقیر هر‬
‫ثانیه و هر لحظه درحال کنترل کردن خودش و جیبشه‪ ...‬هر یک‬
‫ثانیه زندگی عادی برای قشر ضعیف یجور ماموریته‪ .‬اینکه مغز هر‬
‫ثانیه مجبور به کنترل کردنه ‪ ،‬آدما رو نابود میکنه‪.‬‬
‫خم شد و شیشه ی یک ساقه پژمرده رو برداشت و بهم نشون داد‪.‬‬
‫‪-‬اونقدر کنترل میکنن‪...‬اونقدر زور میزنن‪ ،‬که دیگه کم میارن‪.‬‬
‫یکدفعه تصمیمی میگیرن که نابودشون میکنه‪ .‬دوست دارن در‬
‫یک آن خودشون رو نجات بدن ولی در واقعیت توی یک سیالب‬
‫غرق میشن‪.‬‬
‫دستش رو دوباره روی شونم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬اکثر مریض های من از قشر ضعیف بودن و من فهمیدم که فقر‬
‫یجور درموندگی ایه که از بچگی آموزش میبینن‪ .‬انگار که فقر رو‬
‫روی بچه ها نصب میکنن و این یعنی هر بالیی سرت بیاد امکان‬
‫نداره تقصیر فرد یا عاملی جز تو باشه‪ .‬فقر یجور زندان نامرئی‬
‫میشه و اون زندان یواش یواش آدم رو نابود میکنه‪.‬‬

‫‪476‬‬
‫پرونده ی جانگ کوک که روی میز بود رو برداشت و به اسمش‬
‫اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬فقر و کمبود برای قشر ضعیف هیچ حد و مرزی نداره‪.‬اکثر وقت‬
‫ها تموم که نمیشه هیچ‪...‬هی بیشتر و بیشتر میشه برای همینه‬
‫که آدما دیگه تاب نمیارن‪ .‬وقتی بفهمی هیچ کنترلی روی زندگی‬
‫و شرایطت نداری تحملت تموم میشه‪ .‬با کمترین ضربه میشکنی‪...‬‬
‫بدنم یخ کرده بود‪ .‬نمیفهمیدم دقیقا چی درسته و چی غلط‪.‬‬
‫‪-‬دوستت فقط کم آورده‪ .‬دیدیش که‪...‬بی آزاره و آروم ولی کم‬
‫آورده‪ .‬بدنش ضعیف تر از این حرفاست که بتونیم مجبور به ترک‬
‫اعتیادش کنیم‪ .‬همینطور‪...‬‬
‫با دیدن تردیدش زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫‪-‬باید تو بیمارستان معاینه بشه‪ .‬فکر میکنم قسمت زیادی از ریش‬
‫درگیره‪ .‬ولی به عنوان روانپزشک نمیتونم نظری بدم‪ .‬به خواهرش‬

‫‪477‬‬
‫گفتم که دست از سرش برداره ولی راضی نشد‪...‬چرا وقتی واقعیت‬
‫اینقدر سخته بهش اجازه داشتن یک توهم بی آزار رو ندیم؟‬
‫همراهش از روی صندلی بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬آخه میگن ممکنه به دیگران آسیب برسونه‪.‬‬
‫پیرمرد لبخندی زد و به لبه میز تکیه داد‪.‬‬
‫‪-‬در حقیقت اون ما بودیم که بهش آسیب زدیم‪...‬بهرحال زمان‬
‫زیادی نداره‪ .‬امیدوارم با خواهرش صحبت کنی‪ .‬ممکنه اینجا گیر‬
‫بیوفتم ولی راه برای دور زدن قوانین دارم‪ .‬اون پسر مثل یک‬
‫حیوون اهلی تا وقتی کسی آزارش نده به هیچی آزار نمیرسونه‪.‬‬
‫سر تکون دادم و بعد از تشکر از اتاق بیرون زدم‪ .‬با دیدن جانگ‬
‫کوک که درحال نزدیک شدن بهم بود لبخند زدم‪ .‬وقتی بهم‬
‫رسید بدون لحظه ای مکث دست هاش رو دور گردنم انداخت و‬
‫بغلم کرد‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ‪...‬ازت خواهش میکنم‪.‬‬

‫‪478‬‬
‫از صدای گرفتش ترسیدم ولی اجازه جدا شدن نداد‪ .‬تو گوشم در‬
‫نهایت درموندگی زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬برام یه سرنگ بیار‪ .‬لطفا‪.‬‬
‫هر احمقی میتونه بمیره‪.‬‬

‫این زندگی کردنه که جربزه میخواد!‬

‫‪-Cursed‬‬

‫‪479‬‬
‫"جانگ کوک "‬

‫جیمین با وجود خستگی زیادش کنارم نشسته بود و برای بسته‬


‫بندی شیشه هایی که تازه تولید کرده بودیم‪ ،‬کمکم میکرد‪.‬‬
‫‪-‬بنظرت چرا یونگی هیونگ اینقدر غمگینه؟‬
‫نگاه بی حوصلم رو به چشم های کنجکاوش دادم ‪.‬‬
‫‪-‬چه اهمیتی داره؟اینجا آدم خوشحالی هم میبینی؟‬
‫بسته پالستیکی رو دور انگشتش پیچید و با لحن شیطنت آمیزی‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬درسته همیشه خوشحال نیستی ولی وقتی با تهیونگ راجب‬
‫فیلم ها بحث میکنی مثل قبال میشی‪ .‬خوشحال میشی ‪.‬‬
‫پوزخند زدم و عقب کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬اون فقط عصبی ترم میکنه ‪.‬‬
‫سری تکون داد و طبق انتظارم دوباره شروع به حرف زدن کرد ‪.‬‬

‫‪480‬‬
‫‪-‬یونگی هیونگ از چی خوشش میاد؟‬
‫چشمام رو ریز کردم ‪.‬‬
‫‪-‬نمیدونم ولی این رو مطمئنم که از یونگی خطاب شدن متنفره ‪.‬‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬میدونم اینجوری میگه ولی دوست داره یونگی صداش کنم ‪.‬‬
‫ابرویی باال انداختم ‪.‬‬
‫‪-‬اوندفعه که برای غذا بیدارش کردم تو خواب و بیداری با شنیدن‬
‫اسم قدیمیش لبخند زد ‪ .‬شبیه بچه ها ذوق کرده بود!‬
‫بی حوصله عقب کشیدم ‪.‬‬
‫‪-‬بقیش رو میتونی خودت انجام بدی؟‬
‫بدون تعلل سر تکون داد‪ .‬بطرف اتاقم قدم برداشتم که تهیونگ از‬
‫در خونه وارد شد‪ .‬ناخودآگاه لب زدم‪:‬‬
‫‪-‬چیزی خوردی؟‬

‫‪481‬‬
‫جیمین و تهیونگ متعجب بهم خیره شدن‪ .‬لبام رو تو دهنم فرو‬
‫بردم و نگاهم رو ازشون گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬پس مونده نهار روی میزه‪ .‬اگه رفتی بخوری خودت میز رو تمیز‬
‫کن ‪.‬‬
‫و بعد عصبی از رفتار خودم وارد اتاق شدم و در رو محکم پشت‬
‫سرم بستم ‪.‬‬
‫هممون غمگینیم و تنهاییم ‪ .‬این یک باوره و قرار نیست از‬
‫دستش بدم! هرچند نمیفهمیدم این باور مسخره چه منفعتی برام‬
‫داره فقط بهش یه خونه توی وجودم داده بودم و اون حاال حاال ها‬
‫قصد تخلیه کردن نداشت ‪.‬‬
‫*****‬
‫وقتی پلک هام رو از هم فاصله دادم‪ ،‬همون سقف دود گرفته که‬
‫این چند روز تنها منظره من شده بود چشم هام رو پر کرد ‪.‬به‬
‫اطراف نگاهی انداختم‪ .‬با دیدن جیوو که روی صندلی کنارم‬
‫خوابیده بود لبخندی زدم ‪.‬‬

‫‪482‬‬
‫‪-‬جیوو‪...‬‬
‫سریع چشم هاش رو باز کرد‪ .‬چند شبه که توی این اتاق ها و‬
‫صندلی های همراه بیمار میخوابه؟‬
‫‪-‬چی شده؟ درد داری؟‬
‫دستم رو بین دست کوچیک و یخ زدش گرفت‪ .‬در نهایت آرامش‬
‫پوستش رو با انگشت شستم لمس کردم ‪.‬‬
‫‪-‬مامان خوبه؟‬
‫نفس عمیقی کشید و سرتکون داد‪.‬‬
‫‪-‬یکی دو هفته دیگه مرخص میشه و برمیگرده زندان‪.‬‬
‫چقدر زود!‪...‬مگه چند روز گذشته بود؟‬
‫‪-‬میخوام ببینمش‪.‬‬
‫سرتکون داد‪.‬‬
‫‪-‬باشه قبل از اینکه برم ترتیبش رو میدم‪.‬‬
‫چشمام رو ریز کردم‪.‬‬

‫‪483‬‬
‫‪-‬کجا بری؟‬
‫لب هاش رو داخل دهنش فرو برد‪.‬‬
‫‪-‬یادته چند ماه پیش ازت راجب جین پرسیدم؟‬
‫گیج نگاهم رو ازش گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬سوکجین رو میگی؟‬
‫سرتکون داد‪ .‬چرا هیچی یادم نمیومد‪...‬فکر میکردم یک سال‬
‫کامل با جیوو در تماس نبودم!‬
‫‪-‬یادم نمیاد‪.‬باهم حرف میزنین؟‬
‫دوباره سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬تو سئول با پول مامان باباش یه لباس فروشی زده‪ .‬میگن کارش‬
‫خیلی گرفته‪.‬‬
‫ابرویی باال انداختم‪.‬‬
‫‪-‬چند وقت پیش بهم پیشنهاد داد که برم پیشش اما مامان‬
‫حالش بد شد و قضیه کنسل شد‪.‬‬

‫‪484‬‬
‫ناخودآگاه لبخندی روی لب هام شکل گرفت‪.‬‬
‫‪-‬مامان که برگرده زندان منم میرم سئول‪.‬‬
‫با تردید به لبخندم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬خوبه‪...‬خوب کاری میکنی‪ .‬خوشحالم‪.‬‬
‫خندید و دستم رو محکم تر فشار داد‪.‬‬
‫‪-‬تو هم زودتر تهیونگ رو فراموش میکنی و مرخص میشی‪ .‬باهم‬
‫میریم سئول‪ .‬باشه؟‬
‫پوزخندی زدم و به سقف خاکستری چشم دوختم‪.‬‬
‫‪-‬پس کی میخوای حرفم رو باور کنی؟‬
‫چشم هاش رو نا امید بست و دستم رو ول کرد‪.‬کالفه زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬ازت خواهش میکنم تمومش کن! اون لعنتی مرده‪ .‬زیر یک‬
‫خروار خاکه و تو‪...‬‬
‫عصبی خودم رو جلو کشیدم و کف دستم رو روی دهنش‬
‫گذاشتم‪.‬‬

‫‪485‬‬
‫‪-‬اون بهم گفت‪.‬‬
‫متقابال اخم کرد و دوباره دستم رو پس زد ولی اجازه ندادم چیزی‬
‫بگه ‪.‬‬
‫‪-‬جیوو یادته؟ من تا حاال نرفته بودم دریا‪ .‬غیر از اینه؟ اون رفته‬
‫بود‪ .‬من نمیدونستم دریا چه بویی میده‪ .‬اون بهم گفت دریا‬
‫بوی‪...‬‬
‫‪-‬ماهی مرده میده؟‬
‫بهت زده به لب هاش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬تو‪ ...‬تو از کجا میدونی؟‬
‫‪-‬یکبار با بابا رفتیم بوسان‪ .‬یادت نیست؟ من نه سالم بود پس تو‬
‫هفت ساله بودی‪ .‬باید یادت باشه‪.‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬نه جیوو‪.‬‬
‫دستم رو دوباره گرفت‪.‬‬

‫‪486‬‬
‫‪-‬جانگ کوک بهم نگاه کن‪ .‬بابا بهمون گفت که نفس عمیق‬
‫بکشیم و بوی دریا رو برای تو خونه ذخیره کنیم‪.‬‬
‫عصبی با دست آزادم به سرم کوبیدم‪.‬‬
‫‪-‬یادم نمیاد‪ .‬یادم نمیاد‪ ...‬دهنتو ببند!‬
‫با درموندگی ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬گفتی بوی گند چوب سوخته و ماهی مرده میده‪ .‬تو اینو گفتی‪.‬‬
‫اونقدر عجیب بود که بابا چندین بار توی خونه واسه مامان‬
‫تعریفش کرد‪ .‬برای همین من هم یادم موند‪ .‬چیزی که تو توهم‬
‫هات از تهیونگ شنیدی‪ ،‬فقط خاطرات بچگیت بوده پسره ی‬
‫احمق‪.‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪ .‬امکان نداشت ‪ .‬بعد از چند ثانیه‬
‫سکوت زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬میدونی چرا برگشت؟‬
‫نفسش رو با حرص بیرون داد و از روی صندلی بلند شد ‪.‬چشم‬
‫هام رو به پشت سرش دادم‪.‬‬

‫‪487‬‬
‫‪-‬گفت من خیلی تنها بودم‪.‬‬
‫‪-‬کوکی!‬
‫پتوم رو بغل کردم ‪.‬‬
‫‪-‬اگه اینی باشه که تو میگی‪ ...‬پس اون بدون هیچ لمسی بغلم کرد‬
‫و گرمترین آغوش زندگیم رو بهم داد‪ .‬برای همینه که حرفت رو‬
‫باور نمیکنم ‪.‬‬
‫‪-‬اون نابودت میکنه‪ ...‬این افکار مزخرف نابودت میکنه!‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم ‪.‬‬
‫‪-‬اون منو بدون هیچ زنجیری نگه داشته‪ .‬ازش نمیترسم‪ .‬تهیونگ‬
‫به هرکسی هم آسیب بزنه به من‪ ...‬امکان نداره!‬
‫جیوو که تموم مدت در حال گاز گرفتن لبش بود از اتاق خارج‬
‫شد ‪.‬‬
‫*****‬

‫‪488‬‬
‫با دیدنش توی اون لباس شیک و تمیز چشمک زدم‪ .‬آخر راهرو‬
‫طوالنی ایستاده بود‪ .‬ته راهرو برخالف جایی که من ایستاده بودم‬
‫روشن و نورانی بود ‪.‬‬
‫‪-‬چه خبره که اینقدر به خودت رسیدی؟‬
‫بدون اینکه جوابم رو بده نزدیکم شد و دست هاش رو از هم باز‬
‫کرد‪ .‬بدون مکث بطرفش خیز برداشتم و دست هام رو دور‬
‫گردنش حلقه کردم‪ .‬بدون ذره ای خجالت و تعلل خودم رو بهش‬
‫چسبوندم‪ .‬حضور کسی جز خودمون رو حس نمیکردم‪.‬‬
‫صورتش رو تو گردنم فرو برد و بوسه ی خیسی زیر گوشم‪ ،‬همون‬
‫جای همیشگی نشوند‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و موهام رو با خنده بهم ریخت‪.‬‬
‫ناخودآگاه به خودم نگاه کردم‪ .‬لباس های بد رنگ و گشاد‬
‫بیمارستان تنم بود‪ .‬اون بوی عطر میداد و من بوی خون‪.‬‬
‫خجالت کشیدم و خودم رو عقب کشیدم ولی اجازه نداد ازش دور‬
‫بشم و بوسه ی کوتاهی به پیشونیم زد‪.‬‬

‫‪489‬‬
‫‪-‬باید خدافظی کنیم کوکی‪ ...‬داره دیر میشه‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫بهت زده سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬نه نه‪ ...‬اجازه نمیدم‪ .‬تو بهم قول دادی‪.‬‬
‫انگشتش رو روی لبم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬تا آخر بازی برو‪ .‬تا آخرش‪.‬‬
‫شونش رو چنگ زدم‪.‬‬
‫‪-‬بعدش چی میشه؟ دوباره برمیگردی؟‬
‫نگاهش پر از شک و تردید بود‪ .‬قبل از اینکه چیزی بگه مشتی به‬
‫بازوش کوبیدم‪.‬‬
‫‪-‬اجازه نمیدم‪ .‬بهت اجازه نمیدم‪.‬‬
‫با ترس دو تا مچش رو گرفتم‪ .‬اگر الزم باشه تا آخر عمرم دستش‬
‫رو چنگ بزنم‪ ،‬میزدم ولی اون حق نداشت ولم کنه‪ .‬نگاهش هیچ‬
‫فرقی نکرده بود‪ .‬زمزمه کردم‪:‬‬

‫‪490‬‬
‫‪-‬تو قول دادی‪.‬‬
‫دستم رو گرفت و روی قفسه سینش گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬قولم رو یادمه ولی میدونم که برای تو سخت میشه کوک‪.‬‬
‫میدونم که اگر قولم رو نگه دارم زجر میکشی‪.‬‬
‫با اخم مشتی به قفسه سینش زدم‪.‬‬
‫‪-‬تو نمیتونی بجای من تصمیم بگیری‪ .‬تو میمونی و دیگه‪...‬‬
‫با داد بلندش ساکت شدم‪.‬‬
‫‪-‬میتونم‪ ...‬چون عاشقتم بجای تو تصمیم میگیرم پس به تصمیم‬
‫لعنتیم احترام بذار‪ .‬این بازی رو تموم کن و بذار برم‪.‬‬
‫عصبانی به عقب هلش دادم‪.‬‬
‫‪-‬بیا دوتایی فرار کنیم و هیچوقت به این خراب شده برنگردیم‪...‬‬
‫التماست میکنم‪.‬‬
‫چشم هاش رو با ناراحتی بست‪ .‬با کف دست به صورت خودم‬
‫کوبیدم‪:‬‬

‫‪491‬‬
‫‪-‬لعنت! خدا همتون رو لعنت کنه‪ ...‬من باید چیکار کنم؟ بدون تو‬
‫من باید چیکار کنم؟‬
‫وقتی دست هام از روی صورتم پایین اومد‪ ،‬خبری ازش نبود‪...‬‬
‫جوری انگار که از اول هم نبود‪ .‬توی اتاقک دستشویی نشسته‬
‫بودم و سرنگی که شوگا برام آورده بود کف زمین افتاده بود‪.‬‬
‫بدون اینکه دیگه کنترلی رو صدام داشته باشم از ته دل هق هقم‬
‫رو رها کردم‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک در رو باز کن! چی شده؟‬
‫دستم رو دراز کردم و قفل در رو برای شوگا باز کردم‪ .‬ترسیده‬
‫نگاهش رو بهم دوخت‪.‬‬
‫‪-‬جانگ کوک! درد داری؟‬
‫مشتم رو به قفسه سینم میکویدم تا راه نفسم رو باز کنم‪.‬کنارم‬
‫نشست و دستش رو پشتم گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬نفس عمیق بکش‪ .‬آروم آروم‪...‬‬

‫‪492‬‬
‫صورت خیسم رو به شونش چسبوندم‪.‬بازوهاش رو دور شونه هام‬
‫حلقه کرد‪.‬‬
‫‪-‬ولم کرد‪ .‬تهیونگ دوباره ولم کرد‪.‬‬
‫انگشتاش رو الی موهام فرو برد و من رو به خودش چسبوند‪.‬‬
‫‪-‬برمیگرده‪.‬‬
‫دیگه هیچ حرفی نزد و چقدر که به این حرف نزدن و سکوت نیاز‬
‫داشتم‪ ...‬ذهن و مغزم به اندازه کافی با افکار سیاه و حرف ها و‬
‫مکالمات نصفه و نیمه و بی سر و ته پر شده بود‪.‬‬
‫همینکه شوگا اونجا بود برام کافی بود‪ ...‬همینکه میگفت تهیونگ‬
‫برمیگرده کافی بود‪ .‬هرچند که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم‬
‫شاید شوگا هم یک سال پیش مرده بود‪ .‬صورتم رو به لباسش‬
‫کشیدم‪ .‬چه اهمیتی داشت؟‬
‫وقتی به تختم رسیدم کمکم کرد که با وجود بدن دردم دراز‬
‫بکشم ‪.‬‬
‫‪-‬یونتان کجاست؟‬

‫‪493‬‬
‫خنده ی کوتاهی کرد و پتو رو روم کشید ‪.‬‬
‫‪-‬اون شیطون احمق رو با هوسوک فرستادمش سئول‪ .‬هوسوک‬
‫میگفت تا وقتی که به خونه رسیدن توی ماشین بپر بپر میکرده‪.‬‬
‫‪-‬سوالر و ناری هم با هوسوک رفتن؟‬
‫رنگ نگاهش در یک آن تغییر کرد ‪.‬‬
‫‪-‬نه‪ ...‬سوالر از اون روز با نامجون گم شد‪ .‬ویال خالیه و خبری‬
‫ازشون ندارم ‪.‬‬
‫لبم رو تو دهنم فرو بردم ‪.‬‬
‫‪-‬اشکالی نداره‪ ...‬نامجون آدم بی رحمی نیست‪ .‬از اون مادر و‬
‫دخترمراقبت میکنه‪.‬‬
‫‪-‬بی رحم نیست؟‬
‫با شنیدن صدای عصبیش گیج شدم ‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ ‪.‬‬

‫‪494‬‬
‫‪-‬اون آدم پست و نفرت انگیزه! مسبب حال االن تو نامجونه‪ .‬به‬
‫خودت بیا‪.‬‬
‫لبخند بی حالی زدم و نگاهم رو به سقف دوختم ‪.‬‬
‫‪-‬خدا میدونه خاطرات اون چقدر نحس تر از مال من و توئه‪.‬‬
‫قبل از اینکه حرفی بزنه دستش رو گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬باید کمکم کنی هیونگ ‪.‬‬
‫کنجکاو نگاهش رو به لبام داد ‪.‬‬
‫‪-‬من و تهیونگ تموم شب بیدار موندیم و یه لیست از کارگاه های‬
‫زیرمجموعه دلتا و جاهایی که به خاطرم مونده بود درست کردیم‪.‬‬
‫شماره و اسم تموم سرپرستا و لیدر هایی که توی موبایلم داشتم‬
‫رو با آدرس هاشون‪ ...‬همرو نوشتم‪ .‬ولی توی خونه و روی میزه‪.‬‬
‫کافیه بری اونجا و لیست رو برداری ‪.‬‬
‫‪-‬که چی بشه؟‬
‫‪-‬یک تلفن عمومی پیدا کن و همه ی اون لیست رو به پلیس‬
‫گزارش بده‪ ...‬میخوام بازی رو تمومش کنم‪.‬‬
‫‪495‬‬
‫سرش رو برخالف انتظارم به عالمت نه تکون داد ‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ! خواهش میکنم ‪.‬‬
‫‪-‬تو نفر اولی میشی که قراره بازجویی و دستگیر بشه‪ .‬شاید حتی‬
‫اعدام! همه جا تورو به عنوان رئیس میشناسن ‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم‪ .‬دلم برای یک نخ سیگار لک زده بود ‪.‬‬
‫‪-‬اونقدر تو پروندم درد و مرض دارم که نمیتونن اعدام و محاکمم‬
‫کنن‪ .‬تو فیلما دیدم! نهایتا تا ابد به اینجا بودن محکوم میشم ‪.‬‬
‫وقتی تردیدش رو دیدم دستش رو محکم تر گرفتم ‪.‬‬
‫‪-‬ازت خواهش میکنم‪ ...‬تهیونگ بهم نشون داد که چقدر از دلیلم‬
‫دور شدم‪ .‬این تنها چیزیه که هنوز بخاطرش نفس میکشم‪.‬‬
‫چشم های لرزونش رو به صورتم داد‪.‬‬
‫‪-‬منم وقتی به این شهر لعنتی برگشتم دنبال یه دلیل بودم‪ .‬فکر‬
‫میکردم مراقبت کردن از تو میتونه دلیل خوبی باشه ولی آخرش‬
‫چی؟ هیچکاری ازم برنیومد‪ .‬مثل یک سال پیش شدم‪...‬یه بی‬
‫خاصیت که نمیتونه از هیچکس محافظت کنه‪.‬‬
‫‪496‬‬
‫روی تخت نشستم و به چشم هاش زل زدم‪.‬‬
‫‪-‬دیشب جیمین رو تو خواب دیدم‪ .‬فکر کنم اون خواب یکی از‬
‫همون خاطراتی بود که فراموش کرده بودم‪.‬‬
‫چشم هاش منتظر ادامه حرفم بود‪ .‬میدونستم‪ ...‬هیونگ هنوز‬
‫بخاطر دوست مرده من درحال زجر کشیدنه‪.‬‬
‫‪-‬میدونی تنها مشکلش چی بود؟‬
‫سرش رو به عالمت نه تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬میگفت ناراحتی‪...‬دنبال یه راهی بود که خوشحالت کنه‪ .‬چرا‬
‫خوشحال نمیشی هیونگ؟ یادم اومد که اون شب مثل عوضیا‬
‫بهت گفتم چرا خودت رو نکشتی‪ .‬ولی تو مگه چیکار کردی؟‬
‫لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به کف زمین اتاق داد‪ .‬مثل‬
‫عروسک کوکی هایی که یک حرف رو تکرار میکنن‪ ،‬زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬من جیمین رو کشتم‪.‬‬

‫‪497‬‬
‫‪-‬خودت میدونی که اونو نکشتی‪...‬فقط میخوای اشتباهش رو به‬
‫گردن بگیری‪ .‬به عنوان جبران میخوای ضعیف بودنش رو انکار‬
‫کنی و نذاری بقیه همچین چیزی راجبش بگن‪ .‬غیر از اینه؟‬
‫قطره های اشکش از پشت موهایی که جلوی دیدم به صورتش رو‬
‫گرفته بودن یکی یکی سقوط میکردن‪ .‬خوشحال بودم که چند‬
‫وقتیه گریه کردنش رو میبینم‪ .‬اینکه یه نفر اونقدری از خود بیزار‬
‫بشه که حتی حق گریه کردن هم به خودش نده خیلی دردناک‬
‫تره‪.‬‬
‫‪-‬انجامش دادی‪...‬نقشت رو بازی کردی و همه باورشون شد که‬
‫مقصر تو بودی ولی خیلی تو نقش گناهکار فرو رفتی! من خیلی‬
‫چیزا رو فراموش کردم ولی اینو یادمه تو کسی نبودی که جیمین‬
‫رو کشت‪.‬‬
‫‪-‬تمومش کن‪.‬‬
‫به صدای گرفته بغض دارش لبخند زدم‪.‬‬

‫‪498‬‬
‫‪-‬هیونگ اون تنها دوست من بود ولی تو تنها دوست اون شدی‪.‬‬
‫یادمه‪ .‬اون زخم های دستش رو نشونم داده بود و بعد دیدم که‬
‫هر روز بهتر از روز قبل میشدن و ردشون محو تر میشد‪ .‬همش‬
‫بخاطر تو بود‪ .‬من همه کارهات رو یادمه‪ .‬اون از بودن با تو‬
‫پشیمون نبود‪.‬‬
‫با کف دست صورتش رو پوشوند و از اتاق بیرون زد‪ .‬بی حرف به‬
‫تلویزیون خاموش رو به روم خیره شدم‪...‬مدلش حتی از اونی که‬
‫تو خونه شوگا داشتیم هم قدیمی تر بود‪.‬‬
‫****‬
‫روزی که جیوو دنبالم اومد و کمکم کرد تا لباس هام رو عوض‬
‫کنم سست و گیج تر از همیشه بودم‪ .‬نه میدونستم ساعت چنده و‬
‫نه اینکه چند روز از آخرین باری که جیوو رو دیدم میگذره‪...‬‬
‫یک سری روتین هر چند ساعت تکرار میشد‪...‬شاید هر بیست و‬
‫چهار ساعت!‬

‫‪499‬‬
‫زن میان سالی با روپوش سفیدی که یک لکه ی زرد دقیقا باالی‬
‫جیبش داشت وارد اتاق میشد‪ .‬دو تا قرص رو تو دهنم میذاشت و‬
‫ظرف غذام رو جلوم رها میکرد‪ .‬چاپستیک و قاشق هم چوبی‬
‫بود‪ ...‬کمی بعد بعد از تموم شدن غذا برمیگشت و دو تا قرص‬
‫دیگه تو دهنم میکرد و وقتی از خالی بودن دهنم مطمئن میشد‬
‫با سینی غذا خارج میشد‪.‬‬
‫تموم این چند وقت به این فکر میکردم که اون لکه زرد لعنتی‬
‫چرا محو نمیشه؟چرا اون زن روپوشش رو نمیشوره‪ .‬یا حتی یه‬
‫وقت هایی به دلیل اون لکه فکر میکردم‪ .‬شاید موقع خوردن‬
‫پودینگ بوده و یا شاید لکه ی سوپه‪ .‬ممکنه خرابکاری یکی از‬
‫بیمار ها باشه!‬
‫‪-‬حواست کجاست؟‬
‫چشم های گیجم رو به صورت آرایش کرده جیوو دادم‪.‬‬
‫‪-‬امروز چند شنبست؟‬
‫دستم رو توی آستین سوییشرت کرد‪.‬‬

‫‪500‬‬
‫‪-‬سه شنبه‪.‬‬
‫کلمو خاروندم‪ .‬این یعنی‪...‬‬
‫‪-‬یک هفته از وقتی که دیدمت میگذره؟ چقدر زود!‬
‫ابروهاش باال رفتن‪ .‬بیخیال زیپ سوییشرت شد و جلوم ایستاد‪.‬‬
‫‪-‬کوکی‪ ...‬دو هفته گذشته‪.‬‬
‫با ناخن شست مشغول کندن پوست انگشت های دیگم شدم‪.‬‬
‫سرم گیج می رفت‪ .‬خودم رو روی تختم انداختم‪.‬‬
‫‪-‬اگه حالت خوب نیست میتونیم فردا‪...‬‬
‫چند تا سرفه کردم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬گفتی فردا به سئول بلیت داری‪.‬‬
‫‪-‬میتونم کنسلش‪...‬‬
‫سرم رو دوباره تکون دادم و به زور از جا بلند شدم‪.‬‬
‫*****‬
‫مامان با دیدن من ذوق زده روی تختش نشست‪.‬‬

‫‪501‬‬
‫‪-‬واقعا دلم میخواست قبل برگشتنم ببینمت‪.‬‬
‫لبخند کمرنگی زدم و به جیوو اشاره کردم که از اتاق خارج بشه‪.‬‬
‫‪-‬منم همینطور مامان‪.‬‬
‫چند ثانیه در سکوت به زمین خیره شده بودم‪ .‬واقعا میخواستم‬
‫ببینمش اما هیچ جمله ای توی سرم برای گفتن شکل نمیگرفت‪.‬‬
‫‪-‬حالت این روزا چطوره؟‬
‫لبمو از داخل گاز گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬گیجم‪...‬روزا زودتر از من میگذرن‪.‬‬
‫بعد از چند ثانیه باالخره به حرف اومد‪.‬‬
‫‪-‬بعضی وقت ها اینجوری میشه‪ ...‬فقط باید تحمل کنی تا بگذره‪.‬‬
‫نگاهم رو به موهای سفیدش دادم‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟ برای چه چیزی باید منتظر باشم؟‬
‫خندید و بهم اشاره کرد تا کنارش روی تخت بشینم‪.‬‬
‫‪-‬برای پسر جوون من این حرفا یکم زود نیست؟‬

‫‪502‬‬
‫با لمس شدن موهام قلبم درد گرفت‪ .‬سرمو جابجا کردم تا راحت‬
‫تر بتونه با موهام ور بره‪.‬‬
‫‪-‬یه جایی خوندم زندگی شبیه کوهنوردیه‪ .‬تا وقتی جون میکنی و‬
‫فقط به فکر باال رفتن از روی تخته سنگ های جلو پاهاتی هیچی‬
‫دیگه جز سختی نمیبینی‪ .‬ولی وقتی به جای مسطح و‬
‫استراحتگاه میرسی و نفس تازه میکنی؛ تازه منظره رو میبینی‪.‬‬
‫زندگی واقعا قشنگه جانگ کوک!‬
‫با چشم های پر از اشک بهش خندیدم‪.‬‬
‫‪-‬مامان دکترا چی بهت دادن؟ انگار نه انگار فردا قراره بری زندان!‬
‫اون هم به زور خندید‪.‬‬
‫‪-‬باورت میشه دلم برای نگهبان تپل بند و هم اتاقی هام تنگ‬
‫شده؟ بستگی داره کجا هارو تو زندگیت نقطه امن و استراحتگاه‬
‫بدونی‪ ...‬هرچی دنیا رو راحت تر بگیری اونم راحت تر باهات کنار‬
‫میاد پسر خوب!‬

‫‪503‬‬
‫نقطه استراحت من چی بود؟ دریا با تهیونگ‪ ،‬خونمون با تهیونگ‪.‬‬
‫کوه و پل قدیمی با تهیونگ‪ ...‬من زندگی رو سخت میگرفتم؟‬
‫‪-‬از دوستت چه خبر؟‬
‫‪-‬کی رو میگی؟‬
‫‪-‬چند ماه پیش اومدی زندان و راجبش حرف زدی‪.‬‬
‫ابرو باال انداختم و به خودم اشاره کردم‪.‬‬
‫‪-‬من اومدم مالقاتت؟‬
‫چرا این مغز لعنتی هیچی یادش نمیومد‪...‬‬
‫‪-‬آره دیگه! گفتی همیشه باهاته و نگرانته‪ .‬یکبار با دست جلوی‬
‫اینکه زخمی بشی رو گرفته یا‪...‬نمیدونم میگفتی خیلی مراقبته‪.‬‬
‫اسمش یادم نمیاد‪.‬‬
‫با یادآوری شبی که توی کوچه از درد زخم کف دستش فریاد‬
‫های دلخراش میکشید نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم‪ .‬من‬
‫دیگه هیچ نقطه امنی نداشتم‪...‬‬
‫مامان ترسیده شونم رو گرفت‪.‬‬
‫‪504‬‬
‫‪-‬چی شده؟ حال دوستت بده؟‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪ .‬با انگشت شستش اشک زیر‬
‫چشم هام رو پاک کرد‪.‬‬
‫‪-‬پس چرا گریه میکنی؟‬
‫به چشم های نگرانش زل زدم‪.‬‬
‫‪-‬چون خوشحالم‪...‬‬
‫هق هقی کردم و بعد از نفس عمیقی ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬خیلی خیلی خوشحالم که اونو کنار خودم دارم‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهی کرد و سرم رو تو آغوشش گرفت‪.‬‬
‫‪-‬پسر احمق من!‬
‫دستش که هنوز روی صورتم بود رو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬مامان‪.‬‬
‫لب های خشکم رو چند بار باز و بسته کردم‪.‬‬
‫‪-‬اومدم بگم‪...‬متاسفم‪ .‬آه‪ ...‬حس وحشتناکی دارم‪.‬‬

‫‪505‬‬
‫بغض دردناک گلوم رو به زور قورت میدادم تا جلوی حرف زدنم‬
‫رو نگیره‪ .‬قرار بود دیالوگ هایی رو به زبون بیارم که برای حفظ‬
‫کردنشون تموم شب گذشته رو بیدار مونده بودم‪.‬‬
‫‪-‬ببخشید که پسر خوبی نبودم‪.‬‬
‫مردمک لرزون چشم هاش دلم رو به درد میاورد‪.‬‬
‫‪-‬کارای بدی که من کردم باعث شد‪...‬‬
‫چی اینقدر حرف زدن رو سخت کرده بود؟ سرش رو به سرعت به‬
‫عالمت نه تکون داد و دوباره خیسی زیر چشم هام رو گرفت‪.‬‬
‫‪-‬تو بهترین پسری بودی که میتونستم داشته باشم‪.‬‬
‫سرم رو خجالت زده پایین انداختم که دوباره شونم رو گرفت‪.‬‬
‫‪-‬میدونی‪...‬مامان بزرگت همیشه بهم میگفت قبل سه چهار سالگی‬
‫خوب و بد بودن بچه ها مشخص میشه‪ .‬وقتی نوزاد بودی چند‬
‫روزی تو رو پیش اون گذاشتم تا ازت مراقبت کنه‪ .‬وقتی اومدم‬
‫دنبالت میدونی مامانم بهم چی گفت؟‬
‫سرمو بلند کردم‪.‬‬
‫‪506‬‬
‫‪-‬بهم گفت کوکیت بچه خوبیه‪ .‬خوب غذا میخوره‪...‬خوب میخوابه‪.‬‬
‫وسط گریه خندم گرفت‪ .‬اونم خندید و ادامه داد‪:‬‬
‫‪-‬گریه نمیکردی‪ .‬مریض نمیشدی‪...‬هروقت بهم نگاه میکردی فقط‬
‫میخندیدی‪...‬‬
‫با یه خنده زورکی اشک هام رو کنار زدم‪.‬‬
‫‪-‬پس واقعا بچه خوبی بودم!‬
‫با پشت دست اشکی که از چشمش رها شده بود رو پاک کرد و‬
‫سرتکون داد‪.‬‬
‫‪-‬ولی مامان‪...‬‬
‫لب هام ر و بیشتر از ده ثانیه با تردید بسته نگه داشتم و در نهایت‬
‫با زبونم خیسشون کردم‪.‬‬
‫‪-‬نمیخوام که فکر کنی که‪...‬من تالش نکردم‪.‬‬
‫ایندفعه اون به زمین خیره مونده بود‪ .‬بغض لعنتی رو پس زدم و‬
‫با درد زمزمه کردم‪:‬‬

‫‪507‬‬
‫‪-‬من‪ ...‬خیلی سخت زندگی کردم‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم و اشکایی که دیگه هیچ کنترلی روشون‬
‫نداشتم رو باخشونت کنار زدم‪.‬‬
‫‪-‬حتی بهش فکر کردم‪...‬اگه خدا یبار دیگه بهم بگه زندگی کن‬
‫بازم نمیتونم بهتر از این انجامش بدم‪.‬‬
‫همونطور که سرش رو پایین انداخته بود سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬ولی با همه اینا بازم متاسفم که اینکارو باهات کردم‪...‬ببخشید‬
‫مامان‪...‬خیلی متاسفم‪.‬‬
‫سرم رو روی زانو هام گذاشتم و بغضم رو به حال خودش ول‬
‫کردم‪ .‬دستش رو روی کتف و شونه هام حس میکردم‪ .‬چرا اینقدر‬
‫به اینجور لمس ها تشنه بودم؟‬
‫وقتی باالخره تونستم خودمو کنترل کنم آروم سرمو بلند کردم‪.‬‬
‫دوباره زورکی خندید و ایندفعه با دستمال کاغذی مشغول خشک‬
‫کردن خیسی زیر چشم هام شد‪.‬‬
‫‪-‬میدونی که من همیشه منتظرتم‪ .‬مگه نه؟‬
‫‪508‬‬
‫سر تکون دادم‪.‬‬
‫‪ -‬هروقت احساس کردی خیلی سختته بیا پیش من‪ .‬باشه؟‬
‫دوباره عین بچه ها سر تکون دادم‪ .‬چند ثانیه به صورتم خیره شد‬
‫و گونم رو با دست گرمش لمس کرد‪.‬‬
‫‪-‬ازت ممنونم که پسر من شدی‪.‬‬
‫نفسم رو به سختی بیرون دادم بعد از چندین ثانیه از الی اشک‬
‫ها با لبخند زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬منم همینطور‪.‬‬
‫وقتی دوباره لبخند مامانم رو درحالی که چشم هاش غم رو فریاد‬
‫میزدن دیدم با دست صورتم رو پوشوندم و از اتاق بیرون زدم‪.‬‬
‫نمیتونستم به این صحنه عادت کنم‪...‬‬
‫نمیخواستم‪.‬‬

‫"‪+‬تو به زمان نیاز داری تا بزرگ بشی‬

‫‪ -‬من دیگه بزرگ شدنم تموم شده! از این به بعد فقط سنم زیاد میشه‪"...‬‬

‫‪Leon The Professional‬‬

‫‪509‬‬
‫"یونگی"‬

‫روزها به سرعت میگذشتن و دو هفته بود که خبری از کوک‬


‫نداشتم‪ .‬از وقتی دکترش رو دیده بودم خیالم راحت تر شده بود‪.‬‬
‫خودم رو سرگرم کاری کرده بودم که جانگ کوک میخواست‪ .‬در‬
‫عرض دو هفته تموم اون کارگاه ها شناسایی و بسته شده بود و‬
‫هر روز توی اخبار راجب کشف کارگاه یا انبار مواد مخدر جدید‬
‫تری حرف زده میشد‪.‬‬
‫قضیه بزرگ تر از چیزی شده بود که انتظارش رو میکشیدم‪.‬‬
‫افرادی که دستگیر شده بودن هر کدوم مثل یک نمودار درختی‬
‫بقیه هم دست هاشون رو لو میدادن و میشه گفت شبکه ای که‬
‫هممون میدونستیم وجود داره بزرگتر از چیزی شده بود که‬
‫حدس میزدیم‪.‬‬
‫با رسیدن اتوبوس‪ ،‬دستی رو زانو هام گذاشتم و سوارش شدم‪.‬‬
‫دیدن صندلی های خلوت تنها چیزی بود که اون لحظه میتونست‬

‫‪510‬‬
‫لبخند به لبم بیاره‪ .‬خیلی زود خودم رو روی یکی از صندلی های‬
‫کنار پنجره انداختم‪.‬‬
‫دلم برای اون بچه تنگ شده بود ولی نمیخواستم قبل از اینکه‬
‫خبر خوشی همراه خودم داشته باشم مالقاتش کنم‪ .‬مسلما ذهن‬
‫خسته و درمونده ی اون حوصله ی نتایج دادگاه و خبر های این‬
‫شکلی رو نداشت‪ .‬فقط هر چند شب یکبار به اون بیمارستان‬
‫تماس میگرفتم تا مطمئن بشم پلیس کاری به کارش نداشته‬
‫باشه‪.‬‬
‫چیز دیگه ای که این وسط متعجبم میکرد این بود که از نتیجه‬
‫یکی از دادگاه ها فهمیده بودم که اکثریت به هیچکاره بودن‬
‫جانگ کوک اقرار کرده بودن‪ .‬این یعنی ماجرا توی مسیر خوبی‬
‫افتاده!‬
‫نمیدونستم چندمین باره که از این راه پله ی قدیمی باال میرم و‬
‫توی اتاق های خالی دنبال جانگ کوک میگردم ولی ایندفعه زود‬
‫پیداش نکردم‪ .‬تقریبا سالن رو تموم کرده بودم که جانگ کوک رو‬
‫مچاله شده روی کاناپه ی پر از لکه و پارگی پیدا کردم‪ .‬تلویزیون‬
‫‪511‬‬
‫کوچیکی که ته سالن نصب شده بود درحال نشون دادن یکی از‬
‫فیلم های قدیمی ای بود که قبال دی وی دیش رو توی خونمون‬
‫دیده بودم‪.‬‬
‫‪-‬اتاق خودت مگه تلویزیون نداره؟‬
‫بدون اینکه نگاهم کنه زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬خراب بود‪.‬‬
‫جلوتر رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم‪ .‬تو این دوهفته به وضوح‬
‫وزن کم کرده بود‪.‬‬
‫‪-‬وقتی میدونی آخرش اینقدر غم انگیزه چرا نگاهش میکنی؟‬
‫چشم های درشت و مشکیش رو بهم دوخت‪ .‬موهای بلندش‬
‫جلوی یکی از چشم هاش رو گرفته بود‪.‬‬
‫‪-‬میخوام ببینم چرا تهیونگ این رو دوست داشت‪.‬‬
‫"داشت؟" شنیدن فعل ماضی از زبونش من رو ترسوند‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ برنگشت؟‬

‫‪512‬‬
‫پوزخند زد و دوباره بی حرف به تلویزیون خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬دلم سیگار میخواد‪.‬‬
‫جعبه سیگار دقیقا توی جیب شلوارم بود ولی اون همینجوریش‬
‫هم ریه ضعیفی داشت‪.‬‬
‫‪-‬چند روزه تهیونگ رو ندیدی؟‬
‫نفسش رو با حرص بیرون داد‪.‬‬
‫‪-‬من دیگه فراموشش کردم اینقدر راجبش ازم نپرس‪.‬‬
‫‪-‬تو فراموشش نکردی‪.‬‬
‫‪-‬کردم‪ .‬االن چهارده روزه فراموشش کردم‪.‬‬
‫خنده ای به بچه بازیاش کردم و سرم رو به پشتی کاناپه تکیه‬
‫دادم‪.‬‬
‫‪-‬تا وقتی تعداد روزایی که فراموشش کردی رو بشماری فراموشش‬
‫نکردی احمق‪.‬‬

‫‪513‬‬
‫لبش رو به دندون گرفت و با کنترل توی دستش تلویزیون رو‬
‫خاموش کرد‪ .‬واضح بود که موندن توی این بیمارستان خلوت و‬
‫مزخرف اعصابش رو خرد تر از قبل کرده‪ .‬قبل از اینکه از روی‬
‫کاناپه بلند بشه مچش رو گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬نمیخوای خبر های خوبم رو بشنوی؟‬
‫چشم هاش در یک آن برق زد‪.‬‬
‫‪-‬چی شده؟‬
‫‪-‬میدونی قهرمان شدی؟‬
‫اخم کرد‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ حرف بزن!‬
‫دوباره خندیدم و دستم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم‪.‬‬
‫‪-‬من یک راه بهتر برای هدفت پیدا کردم و انجامش دادم و حاال‬
‫موفق شدیم!‬
‫دلم نمیخواست یک لحظه هم برق چشم هاش رو از دست بدم‪.‬‬

‫‪514‬‬
‫‪-‬هفته پیش با اون لیست رفتم پیش پلیس‪.‬‬
‫ترسیده زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬ولی تو‪...‬‬
‫انگشتم رو جلو دهنش گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬رفتم اونجا لیست رو تحویل دادم و گفتم همش از طرف توئه‪.‬‬
‫اینکه به همه اشتباهاتت اعتراف میکنی و برای جبران این کار رو‬
‫برای پلیس ها انجام میدی‪ .‬بهشون گفتم بخاطر مشکالتی که‬
‫داری بستری ای و کار دیگه ای از دستت برنمیاد و ازشون برات‬
‫درخواست تخفیف مجازات کردم‪.‬‬
‫چند ثانیه مکث کردم تا بفهمم حرف هام رو متوجه شده یا نه‪.‬‬
‫‪-‬آدرس هارو پیدا کردن؟‪...‬دستگیر شدن؟‬
‫سر تکون دادم و شونش رو فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬هر روز تو اخبار راجب این پرونده حرف میزنن‪ .‬قضیه خیلی‬
‫بزرگتر از تصورمون شده‪.‬‬
‫گیج کلش رو خاروند و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪515‬‬
‫‪-‬چرا نمیان منو دستگیر کنن؟‬
‫شونه ای باال انداختم‪.‬‬
‫‪-‬احتماال اینجا رو به عنوان زندانت انتخاب کردن؟ بهرحال میدونم‬
‫تموم حساب های بانکیت بسته شده و ممکنه خونه و ماشینت رو‬
‫هم ازت بگیرن‪.‬‬
‫بهت زده بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬امکان نداره‪ .‬اون خونه‪...‬‬
‫لب هام رو تو دهنم فرو بردم‪ .‬باید یک راهی داشته باشه که اون‬
‫خونه رو از دست ندیم‪.‬‬
‫‪-‬اگه خونه رو به نام تو یا جیوو بزنم چی؟‬
‫مردد بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬راجبش چیزی نمیدونم کوک‪...‬ولی یه راهی براش پیدا میکنم‪.‬‬
‫باشه؟‬
‫سرتکون داد و دوباره به تلویزیون سیاه خیره شد‪.‬‬

‫‪516‬‬
‫‪-‬نامجون چی؟‬
‫در سکوت به سرامیک های سفید کف زمین خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬هیونگ!‬
‫‪-‬نمیدونم‪ .‬هیچ خبری ازش نیست! گم و گور شده‪.‬‬
‫‪-‬سوالر و ناری چی؟‬
‫با دست شقیقه هام رو فشار دادم‪ .‬چطور میتونستم بهش بگم‬
‫سوالر رو توی یه بیمارستان روانی اونم توی سئول پیدا کردم‪...‬یا‬
‫اینکه ناری بدست مادر دیوونه ی خودش کشته شده؟ اون‬
‫نمیتونست مردن ناری رو تحمل کنه‪.‬‬
‫‪-‬اونا هم حتما با نامجونن‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشید‪ .‬در چند حرکت سرش رو روی پام گذاشت و‬
‫روی کاناپه دراز کشید‪.‬‬
‫‪-‬با دکتر حرف میزدم‪...‬بهش گفتم نقاشی دوست دارم‪.‬‬
‫با دست تیکه ای از موهاش که روی چشم هاش ریخته بود رو‬
‫کنار زدم و نگاهم رو ازش گرفتم‪.‬‬
‫‪517‬‬
‫‪-‬خب؟‬
‫‪-‬گفت عاشق هنره‪...‬گفت اگه نقاشی هام بدرد بخور باشه بهم‬
‫کمک میکنه‪ .‬میگفت یه دوست داره که گالری های هنری دسته‬
‫جمعی توی سئول برگزار میکنه‪.‬‬
‫خندیدم‪.‬‬
‫‪-‬میخوای اون پرتره هایی که تو اتاقت هست رو بدی بهش؟‬
‫سریع حالت تدافعی گرفت‪.‬‬
‫‪-‬معلومه که نه! ولی میخوام وقتی از اینجا بیرون اومدم کلی‬
‫نقاشی بکشم و براش بفرستم‪ .‬شاید قبولشون کنه‪.‬‬
‫وقتی که از اینجا بره؟‪...‬هیچ ایده ای نداشتم که چه زمانی به‬
‫آرزوش میرسه‪.‬‬
‫‪-‬احمقانست که عقبش میندازی‪.‬‬
‫چشم های گردش رو بهم دوخت‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬

‫‪518‬‬
‫‪-‬وسایلی که میخوای رو برات آماده میکنم‪ .‬فکر نکنم مشکلی با‬
‫آوردن وسایل نقاشیت داشته باشن‪.‬نکنه میخوای تا وقتی که از‬
‫اینجا بری همینجور وقتت رو جلوی این تلویزیون مسخره تلف‬
‫کنی؟‬
‫منتظر بهش خیره شدم‪ .‬درنهایت با لبخند کمرنگش موافقتش رو‬
‫اعالم کرد‪.‬‬
‫‪-‬ممنون هیونگ!‬
‫نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و موهاش رو با دست بهم ریختم‪.‬‬
‫حاال میفهمم تهیونگ چرا اونقدر وابسته این بچه شده بود‪.‬‬
‫با خروجم از سالن موبایلم به صدا دراومد‪.‬‬
‫‪-‬الو هوسوک‪.‬‬
‫‪-‬حالت چطوره؟‬
‫از در خروجی بیمارستان خارج شدم و بطرف ایستگاه راه افتادم‪.‬‬
‫‪-‬خوب‪.‬‬

‫‪519‬‬
‫‪-‬همین؟ بهم بگو چیکار کردی و کجا رفتی؟ قرص هات رو‬
‫خوردی؟‬
‫بینی یخ زدم رو با دست مالیدم‪ .‬ازم گزارش میخواست!‬
‫‪-‬خوردم‪.‬‬
‫نفس عمیقی پای تلفن کشید و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬داری میری مهمون خونه؟‬
‫‪-‬هوم‪.‬‬
‫‪-‬کی میای سئول؟‬
‫هیچ تصمیمی براش نگرفته بودم‪...‬برگشتن به سئول از چند وجه‬
‫سخت بود‪ .‬کار پیدا کردن و اینکه هوسوک دیگه حتی خونه ای‬
‫برای خودش نداشت‪ .‬من کی بودم که برم و توی خونه ی مادر‬
‫پدرش زندگی کنم؟‬
‫حتی شوخی های هوسوک هم راجب رابطه داشتن تازگی هام‬
‫داشت رنگ و بوی واقعیت پیدا میکرد و این‪...‬برام سخت و حتی‬
‫غیرممکن بنظر میومد‪.‬‬
‫‪520‬‬
‫‪-‬یونگی‪.‬‬
‫‪-‬چرا برگردم سئول؟‬
‫سکوت چند ثانیه ایش نشون دهنده تعجبش بود‪ .‬روی صندلی‬
‫ایستگاه اتوبوس نشستم و دوباره دستی به بینیم کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬منظورت چیه؟ داری میزنی زیرش؟‬
‫ناخواسته خنده کوتاهی کردم‪.‬‬
‫‪-‬زیر چی؟‬
‫‪-‬تو‪...‬تو بهم گفتی برمیگردیم سئول‪ .‬یعنی باهم‪...‬دو نفری‪.‬‬
‫حرف زدن توی این موقعیت هر ثانیه سخت تر میشد‪.‬‬
‫‪-‬خب‪...‬‬
‫‪-‬پشیمون شدی؟‬
‫‪-‬چی؟‬
‫‪-‬اول امیدوارم کردی و حاال پشیمون شدی‪.‬‬

‫‪521‬‬
‫سرمو خاروندم و به دونه های برف معلق توی هوای سرد خیره‬
‫شدم‪.‬‬
‫‪-‬من باید پیش جانگ کوک بمونم‪...‬بهم نیاز داره‪.‬‬
‫‪-‬باشه! میفهمم پس بعدا برمیگردی‪.‬‬
‫با قطع شدن تماس از طرف اون لبم رو گاز گرفتم و روی اون‬
‫صندلی شکسته توی خودم مچاله شدم‪.‬‬

‫"سوالر"‬
‫‪-‬دسامبر ‪-2020‬‬

‫چهره ی آشنایی جلوی تختم ایستاده بود ولی تو حافظم هیچ‬


‫خبری از اسمش نبود‪.‬‬
‫‪-‬تو کی هستی؟‬

‫‪522‬‬
‫‪-‬شوگا‪...‬با این اسم منو میشناختی‪.‬‬
‫لباس های مرتبی به تن داشت و موهای مشکی و لختش رو با بی‬
‫قیدی روی پیشونیش رها کرده بود‪.‬‬
‫‪-‬دوست جی کی‪ ...‬خودش کجاست؟‬
‫لبخند تلخی زد و دست هاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد‪.‬‬
‫‪-‬میدونی نامجون کجاست؟‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم و پتوم رو تو بغلم فشار دادم‪.‬‬
‫‪-‬قبل از اینکه تورو اینجا بذاره و بره نگفت کجا میره؟‬
‫‪-‬گفت میره ناری رو پیدا کنه و بعدش برمیگرده‪ .‬وقتی فهمیدم‬
‫ناری دیگه پیدا نمیشه پس قسمت دوم حرفش هم فقط یه دروغ‬
‫بوده‪ .‬احتماال ژاپنه‪ .‬چرا دنبالشی؟‬
‫شونه ای باال انداخت و به دیوار تکیه داد‪.‬‬
‫‪-‬توی روزنامه خوندم که به مرگ ساموئل هم متهم شدی‪ .‬دلم‬
‫برات سوخت‪ .‬گفتم بیام و اگه مدرکی داری منم شهادت بدم‪.‬‬

‫‪523‬‬
‫پوزخند زدم و به سقف خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬سقف اینجا بلند تره‪.‬‬
‫‪-‬چی؟‬
‫‪-‬بنظر من سقف اینجا خیلی بلنده!‬
‫نگاهش متاسف شد‪ .‬دیوونه ها تاسف برانگیزن‪.‬‬
‫‪-‬مال آسمون‪...‬بدرد من نمیخوره‪ .‬نامجون اینو بهم گفته بود‪.‬‬
‫دست هاش رو از تو جیبش درآورد‪.‬‬
‫‪-‬بهت چی گفته بود؟‬
‫روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف تک تک کلماتش رو به‬
‫زبون آوردم‪.‬‬
‫‪"-‬تو فقط یه گربه ای‪...‬با پسمونده ی غذای منم آروم میگیری‪.‬‬
‫برای همین دوستت دارم‪ ...‬نمیتونم بیشتر از این یه گربه ی‬
‫گرسنه رو با خودم راه ببرم اونم وقتی غذای خودم داره تموم‬
‫میشه! ولی بجاش آرزوت رو برآورده میکنم‪ .‬میبرمت سئول‬

‫‪524‬‬
‫هرچند سقف سئول خیلی بلندتر از حد توئه‪ .‬گیج میشی و‬
‫تحملش رو نداری! یه سقف کوتاه برات پیدا کردم‪" .‬‬
‫نگاهم رو به اون پسر دادم‪ .‬مشخص بود تو این چند ماه به‬
‫آرامشی که میخواست رسیده‪.‬‬
‫‪-‬بعد از چند ماه اینجا بودن‪ ،‬باالخره راضیم کرده‪...‬یکی از دکتر ها‬
‫بهم به چشم یک روانی نگاه نمیکنه‪ .‬میدونم دلش برام میسوزه‬
‫ولی باهام شبیه یک حیوون زخمی رفتار نمیکنه‪ .‬بنظرت میتونم‬
‫سرپا بشم؟ ناری منو میبخشه؟‬
‫با سکوتش نا امیدتر شدم‪.‬‬
‫‪-‬میفهمم که نمیخوای ب‪...‬‬
‫‪-‬میتونی!‪...‬‬
‫بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬میتونی سقف آسمون رو باالی سرت تحمل کنی‪ .‬فقط حرف‬
‫هاش رو از این به بعد برای خودت با خشم تکرار کن‪ .‬این حرف‬
‫هارو نباید جوری با آرامش بگی که انگار باور کردی‪.‬‬

‫‪525‬‬
‫از ته دل لبخندی زدم‪.‬‬
‫‪-‬اونقدر با نفرت حرف هاش رو تکرار کن که انرژی و انگیزه ی‬
‫عوض کردنش رو بدست بیاری‪.‬‬
‫برای شنیدن این حرف های رویایی خیلی دیر نبود؟‬
‫‪-‬تو هنوز خیلی بچه ای! سال پیش فکرش رو میکردی که سال‬
‫دیگه همچین جایی خوابیده باشی؟‬
‫لبامو داخل دهنم فرو بردم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬پس سال دیگه رو هم نمیتونی پیش بینی کنی‪...‬حیف سریالت‬
‫نیست که نصفه نیمه قطع بشه؟‬
‫با خنده سرتکون دادم‪ .‬دوباره دست هاش رو تو جیب هاش فرو‬
‫برد و ساکت سرجاش ایستاد‪.‬‬
‫‪-‬حیفه‪...‬شاید آخرش اوج بگیره‪.‬‬
‫لبش کج شد و با رضایت به چشم هام خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬جی کی کجاست؟‬

‫‪526‬‬
‫همونجور که بطرف در اتاق میرفت با لبخند زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬اون از وقتی که یادمه تو اوج بود‪.‬‬
‫خندیدم و سرتکون دادم‪.‬آره‪ ...‬اون همه ی زندگیش نقش اصلی‬
‫یک فیلم پر فروش بود!‬

‫منتظر نمون تا همه چی ساده تر و راحت تر و بهتر بشه‬

‫زندگی همیشه همینقدر پیچیدست‬

‫یاد بگیر باهاش کنار بیای وگرنه وقتت تموم میشه‬

‫‪-The untouchable‬‬

‫‪527‬‬
‫"جانگ کوک"‬

‫خط آبی رنگی زیر چونش کشیدم و با نوک قلم و رنگی که روش‬
‫باقی مونده بود نقطه های کوچیکی توی چشم هاش گذاشتم‪.‬‬
‫انگار که چشم هاش برق میزد‪ .‬مینا‪ ،‬همون پرستاری که هر روز و‬
‫هر شب سراغم میومد حاال باهام دوست شده بود‪ ...‬بعضی وقت ها‬
‫از زیر کار هاش در میرفت‪ .‬جلوی تابلوم می نشست و نقاشی‬
‫کردنم رو نگاه میکرد‪.‬‬
‫دکتر هم هر چند روز سری بهم میزد و بدون اینکه به نقاشی هام‬
‫اشاره کنه و تکلیفم رو راجب گالریش روشن کنه از کثیفی اتاقم‬
‫شکایت میکرد‪ .‬هر دفعه ذوق زده انتظارش رو میکشیدم تا بفهمم‬
‫کار هام ارزش گالری رفتن داره یا نه ولی اون هیچی نمیگفت!‬
‫امروز جلسه مهمی بود‪ .‬شوگا هیونگ تموم سعیش رو کرده بود تا‬
‫این جلسه اتفاق بیوفته و من از این بیمارستان بیرون بیام‪.‬‬

‫‪528‬‬
‫با ورودم به اتاق بزرگ استرس تموم بدنم رو گرفت‪ .‬چهار نفر با‬
‫روپوش سفید و همینطور دکتر خودم روی صندلی های چوبی‬
‫نشسته بودن‪ .‬یک صندلی چوبی خالی هم برای من بود‪.‬‬
‫‪-‬بیا بشین کوک!‬
‫با صدای دکتر خودم لب هام رو داخل دهنم فرو بردم‪.‬‬
‫‪-‬خب میدونی چند وقته اینجایی؟‬
‫کلماتی که شوگا بهم یاد داده بود رو تکرار کردم‪.‬‬
‫‪-‬پنج ماه و ده روز‪.‬‬
‫از این دقت تعجب کرد‪.‬‬
‫‪-‬اینقدر دلت میخواد از اینجا بری که روز ها رو میشمری؟‬
‫سرتکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬جئون‪ .‬جلسه داره ضبط میشه لطفا بلند و واضح حرف بزن‪.‬‬
‫‪-‬بله‪ .‬میخوام برم‪.‬‬
‫سر تکون دادن و برگه های توی دستشون رو جابجا کردن‪.‬‬

‫‪529‬‬
‫‪-‬چند وقته تهیونگ رو ندیدی؟‬
‫‪-‬تهیونگ یک سال و نیم پیش توی اتاق عمل مرد‪.‬‬
‫چشم هام رو به زانو هام دادم‪.‬‬
‫‪-‬میدونیم کوک‪...‬بهمون بگو چند وقته توهمش رو ندیدی‪.‬‬
‫نفسم رو به زور بیرون دادم‪ .‬حرف زدن راجب اون هیچوقت آسون‬
‫نمیشد‪.‬‬
‫‪-‬خیلی وقته‪...‬هفته اولی که اومدم اینجا توی خواب ازم‬
‫خداحافظی کرد‪ .‬دیگه ندیدمش‪.‬‬
‫سر تکون دادن و لبخند رضایت بخشی زدن‪.‬‬
‫‪-‬تهیونگ برات چی بود؟‬
‫شوگا که سواالت رو از دکتر گرفته بود و باهام تمرین کرده بود‬
‫گفته بود در جواب این سوال بگم‪ :‬توهم و خواب و خیال‪ .‬ولی‬
‫نتونستم جلوی خودم رو بگیرم‪.‬‬
‫‪-‬دلیلم؟‬

‫‪530‬‬
‫منتظر به چشم هام خیره شدن‪.‬‬
‫‪-‬آدم ها دلیلشون رو نمیبینن ‪.‬خیلی هاشونم گمش کردن‪...‬من‬
‫دیدمش و بهم گفتن دیوونه‪.‬‬
‫از جوی که خراب شده بود فهمیدم که گند زدم‪...‬‬
‫‪-‬پس هنوز باور نداری که‪...‬‬
‫‪-‬نه! من باور دارم که اون مرده‪ .‬میدونم که توهم بوده و دیگه‬
‫نمیبینمش ولی‪...‬‬
‫دکتر خودم که حاال بنظر عصبی میومد زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬ولی چی؟‬
‫‪-‬احتماال برای همیشه دلتنگش میمونم‪.‬‬
‫لب هامو توی دهنم فرو بردم و دوباره سرم رو پایین انداختم‪.‬‬
‫شوگا که پشت در ایستاده بود با دیدنم سریع بازوم رو گرفت‪.‬‬
‫‪-‬چی شد؟‬
‫سرم رو روی شونش کوبیدم ‪.‬‬

‫‪531‬‬
‫‪-‬گند زدم!‬
‫فشار دستش رو بازوم کمتر شد ولی چند بار روی امتداد دستم‬
‫جابجاش کرد تا حمایتش رو نشون بده‪ .‬در نهایت پالستیک‬
‫خوش بوی تو دستش رو نشونم داد‪.‬‬
‫‪-‬بریم یه چیزی بخوریم؟‬
‫سر تکون دادم و باهم بطرف اتاقم راه افتادیم‪ .‬با دیدن اتاقم ناله‬
‫ای کرد و از وسط وسایل پخش و پال شده ی روی زمین عبور‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬چه خبر از کتاب فروشی؟ باالخره استخدامت کرد؟‬
‫سر تکون داد و روی تخت که تنها قسمت نسبتا مرتب اتاقم بود‬
‫نشست‪ .‬کتابفروشی توی یک شهر نزدیک بود‪ .‬تا اونجا یک ساعت‬
‫با اتوبوس راه بود ولی من شوگارو برای اولین بار اینقدر مشتاق به‬
‫کاری میدیدم‪.‬‬
‫چند ماهی اونجا پاره وقت کار میکرد تا وقتی که پیرزن تصمیم‬
‫گرفت استخدامش کنه و سهم بیشتری بهش بده‪ .‬میدونستم‬

‫‪532‬‬
‫همزمان توی یک لباس فروشی و سوپر مارکت شبانه روزی هم‬
‫کار پاره وقت میکنه‪.‬‬
‫‪-‬بخور دیگه همینجوریش هم بخاطر جلسه سرد شد‪.‬‬
‫ساندویچم رو از پالستیکش درآوردم و ازش یه گاز بزرگ کندم‪ .‬با‬
‫دهن پر عالمت الیک بهش نشون دادم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬هنوزم گرم وخوشمزست!‬
‫با دیدن صورتم نتونست خودش رو کنترل کنه و صدای خندش‬
‫اتاق رو پر کرد‪ .‬با لبخند به صورتش خیره شدم و سعی کردم‬
‫جلسه امروز رو مثل تموم مشکالت قدیمیم که خیلی هاشون رو‬
‫حتی بیاد نداشتم‪ ،‬فراموش کنم‪.‬‬

‫*****‬
‫همزمان با تموم کردن پس زمینه نقاشی‪ ،‬زیر لب زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬یه وقت هایی تعجب میکنم که چی باعث شد اینقدر شیفته تو‬
‫بشم!‬
‫‪533‬‬
‫تابلوی ایندفعه رو با جزئیات بیشتری کشیده بودم‪ .‬طوری که تک‬
‫تک مژه های بلندش قابل تشخیص بود و تار موهای لخت و‬
‫بلندش همونقدر نرم و خوش رنگ دیده میشد‪.‬‬
‫‪-‬نمیشه یکم بیشتر از رنگ هات استفاده کنی؟ هیونگت که‬
‫اینهمه رنگ برات خریده!‬
‫نگاهم رو به طرف دکتر برگردوندم‪.‬‬
‫‪-‬االن یعنی به درد گالریتون نمیخوره؟‬
‫چشم هاش چین خورد و خندید‪.‬‬
‫‪-‬چرا‪...‬هرچند میترسم اونجا حیف بشه!‬
‫ذوق زده لب هام رو تو دهنم فرو کردم و از جا بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬جدی؟‬
‫سر تکون داد و روی تختم نشست‪ .‬پشت گردنم رو خاروندم و‬
‫مردد زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬جلسه رو خراب کردم‪ .‬نه؟‬

‫‪534‬‬
‫بدون اینکه جوابم رو بده به بوم نقاشی خیره شد‪ .‬بعد از چند‬
‫ثانیه ی پر از استرس‪ ،‬زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬خودت رو چقدر گناهکار میدونی؟‬
‫گیج زمزمه کردم‪:‬‬
‫‪-‬منظورتون‪...‬‬
‫‪-‬یجور دیگه بخوام به نتیجه برسم‪...‬بهتره اینو ازت بپرسم‪ .‬بنظرت‬
‫درد و ناراحتی هات قراره تموم بشه؟‬
‫با دندون مشغول بازی کردن با پوست لبم شدم‪.‬‬
‫‪-‬فکر کنم کم بشه‪.‬‬
‫وقتی دیدم همچنان منتظره ادامه دادم‪:‬‬
‫‪-‬خودتون گفتین‪...‬که بعد از هر سر باالیی یه سرازیری هست‪ .‬فک‬
‫کنم چند وقتیه توی قله دارم استراحت میکنم‪.‬‬
‫‪-‬بالهایی که سرت اومد رو تقاص اشتباهاتت میدونی یا امتحان؟‬
‫شونه ای باال انداختم‪.‬‬

‫‪535‬‬
‫‪-‬نمیدونم‪...‬تازگیا خیلی فکر نمیکنم‪...‬فقط یه چیز گذرا‬
‫میدونمشون‪.‬‬
‫خنده ی کوتاهی کرد و سرتکون داد‪.‬‬
‫‪-‬هیونگت بهم گفت قبال میخواستی خودکشی کنی‪.‬‬
‫حتی نمیدونستم شوگا اینو از کجا میدونست‪.‬‬
‫‪-‬بازم میخوای تکرارش کنی؟‬
‫ناخودآگاه خندم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬اینهمه سختی کشیدم که سریالمو نصفه تموم کنم؟‬
‫با چشم های گرد بهم خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬آره احتماال قرار نیست به سن شما برسم‪...‬ولی زندگی غیرقابل‬
‫پیشبینی تر از این حرفاست‪ .‬نمیخوام از ترس مرگ خودکشی‬
‫کنم‪.‬‬
‫برگه ی تو دستش رو باال گرفت‪.‬‬
‫‪-‬حاال میخوای بدونی تو این چی نوشته شده؟‬

‫‪536‬‬
‫کنجکاو بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬نامه آزادیت‪ .‬به هیونگت هم خبر دادم‪...‬میتونی بری خونه!‬
‫پوزخند زدم و به چهره ی بی نقص توی نقاشی خیره شدم‪ .‬کدوم‬
‫خونه؟‬
‫‪-‬ممنون دکتر‪.‬‬
‫قبل از اینکه از اتاق خارج بشه مکث کرد و به دیوار کنار در تکیه‬
‫داد‪.‬‬
‫‪-‬یادت نره کارتم رو بگیری‪...‬باید راجب گالری باهم حرف بزنیم‪.‬‬
‫با خنده سرتکون دادم‪.‬‬
‫باالخره خورشیدی که به کل زمین میتابید‪...‬قرار بود من رو هم‬
‫گرم کنه‪.‬‬
‫*****‬
‫کلید هام رو روی میز انداختم و بدون اینکه به چیزی توجه کنم‬
‫خودم رو روی تخت انداختم‪ .‬سومین هفته ای بود که این سوییت‬
‫کوچیک رو با شوگا شریک شده بودم‪.‬‬
‫‪537‬‬
‫به ساک مشکی رنگی که زیر پنجره افتاده بود نگاهی انداختم‪.‬‬
‫همون ساک پولی که قرار بود به سوالر و ناری بدم و شوگا تموم‬
‫مدت بهش دست نزده بود و برام نگهش داشته بود!‬
‫دیگه نه خونه ای داشتم و نه ماشینی‪...‬دلم برای یونتان تنگ شده‬
‫بود ولی هر وقت که راجب برگردوندنش به شهر حرف میزدم‬
‫شوگا بحث رو عوض میکرد‪ .‬تونسته بودم دو جا کار پاره وقت پیدا‬
‫کنم‪...‬ولی باز هم برای برگردوندن اون خونه به پول بیشتری نیاز‬
‫داشتم‪.‬‬
‫هروئین هم گرون و کمیاب شده بود! چند وقتی بود که بجای‬
‫اینکه هروئین و ال اس دی مصرف کنم دوز ال اس دی رو کم و‬
‫کمتر کرده بودم و حاال فقط با یک دوز هروئین در هفته کارم راه‬
‫میوفتاد‪.‬‬
‫با شنیدن صدای در تعجب کردم‪ .‬شوگا همیشه با خودش کلید‬
‫داشت‪.‬‬
‫‪-‬هوسوک؟‬

‫‪538‬‬
‫لبخند نصفه نیمه ای زد و وارد سوییت شد‪.‬‬
‫‪-‬یونگی هست؟‬
‫هودی خنکی پوشیده بود و با شلوار جین تیپ خوبی زده بود‪.‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬باید سر کار باشه‪.‬‬
‫نا امید نفسش رو بیرون داد‪.‬‬
‫‪-‬میتونم اینجا منتظرش باشم؟‬
‫سر تکون دادم و معذب روی تختم نشستم‪.‬‬
‫‪-‬یون‪...‬‬
‫‪-‬یون‪...‬‬
‫همزمان حرف زدنمون باعث خندش شد‪.‬‬
‫‪-‬اول تو بگو‪ .‬بهرحال راجب یونگیه‪.‬‬
‫سرم رو به عالمت نه تکون دادم‪.‬‬
‫‪-‬نه‪...‬میخواستم راجب یونتان ازت بپرسم!‬

‫‪539‬‬
‫دوباره خندید و کنارم نشست‪.‬‬
‫‪-‬با خودم آوردمش ولی چون قوانین ساختمونتون رو نمیدونستم‬
‫تو ماشین گذاشتمش‪.‬‬
‫نتونستم ذوقم رو نگه دارم و از جا بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬میشه ببینمش؟‬
‫‪-‬حالت خیلی بهتره‪...‬‬
‫با شنیدن این جمله لبخندم رو خوردم‪ .‬نگاه خیره و محبت‬
‫آمیزش رو ازم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬بهرحال اون مال خودته‪ .‬االن میرم بیارمش‪.‬‬
‫با دیدنم از جا پرید و خودش رو بهم آویزون کرد‪.‬‬
‫‪-‬سگ ها فراموش نمیکنن! برام ثابت شد‪.‬‬
‫بدون اینکه جوابش رو بدم روی زمین نشستم و مشغول بوسیدن‬
‫اون بچه شدم‪ .‬جثه اش خیلی بزرگ تر از قبل شده بود‪.‬‬
‫از پشت سرش یونگی وارد خونه شد‪.‬‬

‫‪540‬‬
‫‪-‬تو اینجا چیکار میکنی؟‬
‫هوسوک لبخندی بهمون زد و زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪-‬یونتان رو براش آوردم‪ .‬اینکه تو رو هم دیدم خیلی خوب شد‪ .‬با‬
‫یه تیر دو نشون زدم!‬
‫حتی لبخندی هم به این حرف هوسوک نزد‪ .‬جو بینشون سرد تر‬
‫از انتظارم بود‪ .‬گلوم رو صاف کردم و رو به شوگا گفتم‪:‬‬
‫‪-‬امروز خیلی زود اومدی!‬
‫نگاهش رو با مکث طوالنی از هوسوک گرفت و بهم داد‪.‬‬
‫‪-‬مرخصی گرفتم‪ .‬از صبح دنبال گرفتن وام بودم‪ .‬باالخره بعد از‬
‫چند روز دویدن تموم شد‪.‬‬
‫این خبر جدیدی بود!‬
‫‪-‬وام برای چی؟‬
‫وسایلش رو کنار در گذاشت و بطرف آشپزخونه راه افتاد‪.‬‬

‫‪541‬‬
‫‪-‬حساب کردم با وام و پول های نقدت میتونی اون خونه رو‬
‫بخری‪.‬‬
‫بهت زده بهش خیره شدم‪.‬‬
‫‪-‬چی داری میگی یهویی؟جدی ؟‬
‫همونجور که پشتش به من بود‪ ،‬سر تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬تا چند روز دیگه پول رو برام میریزن‪ .‬چون تو حساب بانکی‬
‫نداشتی بنام خودم وام گرفتم‪.‬‬
‫با دست موهام رو به عقب چنگ زدم‪.‬‬
‫‪-‬چجوری پولش رو بهت برگردونم؟ وای خدایا واقعا‪...‬‬
‫خندید و سر تاسف تکون داد‪.‬‬
‫‪-‬فعال که من حقوق ثابت خوبی دارم‪ .‬بعدا هم که تو گالری ها‬
‫شرکت کردی ریز ریز پولش رو بهم برمیگردونی‪.‬‬
‫تهدید آمیز بهم اشاره کرد‪.‬‬

‫‪542‬‬
‫‪-‬مگه اینکه بهم دروغ گفته باشی که نقاشی هات اونقدر ارزش‬
‫داشته باشن!‬
‫خندیدم و یونتان رو توی بغلم گرفتم‪.‬‬
‫‪-‬ارزش دارن‪...‬پولتو بهت برمیگردونم‪.‬‬

‫به بهانه ی خریدن غذا از خونه بیرون زدم تا اون دو نفر راحت تر‬
‫باهم حرف بزنن‪.‬‬
‫همینطور که کنار اون گلوله ی پشمالو قدم میزدم دنیا بنظرم پر‬
‫رنگ تر بنظر میرسید‪ .‬اواخر بهار بود و همه ی درخت ها سبز و‬
‫زنده بنظر میرسیدن‪.‬‬
‫منم همین حس رو داشتم‪...‬از دو بهار قبلی خاطره ی خوشی‬
‫نداشتم اما باالخره بهاری رسید که راحت تر نفس بکشم‪ .‬با دیدن‬
‫پیرمردی که روی نیمکت نشسته بود و پیپ میکشید بیاد نامجون‬
‫افتادم‪.‬‬

‫‪543‬‬
‫زمان های زیادی رو باهم سر اینکه کار درست و غلط چیه بحث‬
‫میکردیم‪...‬یکبار بهم گفت این پول و آرامش حق زندگی ماست‪.‬‬
‫اون همیشه با خشم راجب قوانین و جامعه صحبت میکرد‪ .‬وقتی‬
‫دکتر بهم گفت‪" :‬آدم هایی که زخم میخورن اغلب فکر میکنن‬
‫مورد تبعیض قرار گرفتن‪ ".‬باالخره تونستم درکش کنم‪...‬‬
‫حس میکنم رفتن به اون بیمارستان و تحت مراقبت اون دکتر‬
‫قرار گرفتن من رو بالغ تر کرده بود‪.‬‬
‫"‪-‬تو کار اشتباهی نکردی‪ ...‬تو فقط کاری رو کردی که عموم‬
‫مردم توی فقر میکنن‪ .‬کسی هم ازت انتظار یک کار خاص رو‬
‫نداشت‪...‬‬
‫برات مثال میزنم‪ .‬اگر یک پدر بچه هاش رو گرسنه ببینه و راهی‬
‫برای کنترل این معضل نداشته باشه چیکار میکنه؟ تالش و جون‬
‫کندن‪ ...‬این ظاهر قضیست ‪.‬‬
‫اون آروم آروم تموم چیزایی که تو وجودش هست و کمکی به‬
‫رفع گرسنگی بچه هاش نمیکنه رو دور میریزه‪ .‬اگه گفتی مثل‬
‫چی؟‬

‫‪544‬‬
‫دم دستی ترین چیز تو این مواقع رویا و آرزو هاشه! اونارو میریزه‬
‫دور‪ .‬یواش یواش عالیقش رو میریزه دور کم کم میره سمت‬
‫انسانیتش و از گوشه کناره های این پارچه ی گرون قیمت هی‬
‫میبره و هی میبره ‪...‬‬
‫حاال این یک نفر بود جانگ کوکی‪ ...‬یک گروه خیلی بزرگ از این‬
‫پدر هارو تصور کن‪ .‬یک گروه به اندازه جمعیت شَهرت ‪.‬‬
‫وقتی میگن فالن شهر فقیره تصویر بچه های الغر جلوی چشم‬
‫عموم مردم میاد ولی میدونی جلوی چشم من چیه؟‬
‫جمعیت زیادی مرده متحرک‪ ...‬آدمای بدون آرزو بدون رویا‪ .‬اونا‬
‫غذا رو برای سیر شدن میخورن و نه مزه و لذتش‪ ...‬آدمایی که‬
‫دیگه چیزی بنام انسانیت نمیشناسن‪ .‬بچه های الغر با یک هفته‬
‫پرخوری درست میشن‪ ...‬ولی این جماعت دردمند تا وقتی که‬
‫زنده ان قرار نیست طعم خوش زندگی رو بچشن‪ .‬حس میکنن‬
‫همه دنیا همینه‪ .‬حرص زدن برای پول! جنگ کردن با بقیه سر‬
‫پول بیشتر‪ ،‬زور بیشتر‪ ،‬جایگاه بهتر‪...‬‬
‫ازت میخوام از این به بعد با احساس تر زندگی کنی‪...‬‬
‫همین!"‬

‫‪545‬‬
‫ایده ای نداشتم که نامجون کجاست‪ .‬از سوالر و ناری هم بی خبر‬
‫بودم ولی دیگه تالشی هم براش نمیکردم‪...‬بی خبری االنم رو‬
‫بیشتر دوست داشتم‪.‬‬

‫****‬

‫باالخره جلوی اون خونه ی رویایی ایستاده بودم‪ .‬بدون مکث کلید‬
‫رو توی قفل در فرو کردم‪ .‬برای بار چندم وارد اون خونه آشنا‬
‫شده بودم؟‪...‬خونه ای تماما برای خودم‪ .‬در رو با آرامش پشت‬
‫سرم بستم و قفل کردم‪...‬نمیخواستم هیچکس جز من اینجا باشه‪.‬‬
‫کاناپه همونجا سر جاش بود‪ .‬هر قسمت این خونه برام مثل یک‬
‫صحنه فیلم شده بود‪ .‬شبی که اینجا بهم قول داد هیچوقت نمیره‬
‫و منم متقابال بغلش کردم‪...‬فیلم دیدن و غذا خوردن‪.‬‬
‫کی میتونست به من ثابت کنه که اون لحظات همش تخیل‬
‫بوده؟‪...‬یعنی دعوا سر شستن ظرف ها هم از نظر اونها توهم بود؟‬

‫‪546‬‬
‫زانو هام رو به زور خم کردم و روی پله ها قدم گذاشتم‪.‬‬
‫"این غذا ها کپک زده! اینارو برای تهیونگ خریده بودی؟"‬
‫"متاسفیم‪ ...‬مریض رو از دست دادیم"‬
‫"حرف های اون فقط بخشی از خاطرات بچگیت بوده احمق"‬
‫دستم روی دستگیره در اتاق ثابت موند‪ .‬ترس و استرس شدید‬
‫داشت جونم رو میگرفت‪ .‬نفس عمیقی کشیدم و دستگیره در رو‬
‫به طرف پایین فشار دادم‪.‬‬
‫همه چیز مثل آخرین بار بود‪.‬‬
‫میز بدون صندلی‬
‫پنجره ی بدون پرده‬
‫همه چیز پر خاک بود‪.‬‬
‫‪-‬باالخره اومدی!‬
‫لبی کج کردم و قدم های بلندم رو بطرف تخت برداشتم‪.‬‬
‫‪-‬اینهمه مدت بازی کردن و دروغ گفتن خیلی خسته کننده بود‪.‬‬

‫‪547‬‬
‫گردنم رو به چند جهت حرکت دادم و خودم رو روی تخت پرت‬
‫کردم‪.‬‬
‫‪-‬اینقدر خوب دروغ میگفتی که منم داشت باورم میشد‪.‬‬
‫خندیدم و چشم هام رو تو حدقه چرخوندم‪.‬‬
‫‪-‬اونجا که کنارم وایستاده بودی و تو چشم های دکترها میگفتم‬
‫"تهیونگ مرده!" نمیدونی چقدر کنترل کردن خنده هام سخت‬
‫بود!‬
‫خندید و بازوش رو زیر سرم جا داد‪.‬‬
‫‪-‬فکر کردم واقعا میخوای فراموشم کنی‪.‬‬
‫بطرفش غلت زدم و انگشتم رو به مژه هاش کشیدم‪.‬‬
‫‪-‬احمقی؟ بهت که گفتم‪ .‬هیچی بدون تو معنی نداره‪.‬‬
‫خیز برداشتم و بوسه ی کوتاهی روی چشمش زدم‪ .‬خیره به‬
‫چشم هام زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪ "-‬چجوری انتظار داشتن که از چیزی که درونته فرار کنی؟"‬

‫‪548‬‬
‫شونه ای باال انداختم و بهش خندیدم‪.‬‬
‫‪-‬حتی نمیخوام راجبش فکر کنم‪ .‬فقط دلم یه خواب طوالنی‬
‫میخواد‪...‬‬
‫موهام رو از روی صورتم کنار زد و پتو رو روم کشید‪.‬‬
‫‪-‬بخواب‪ .‬تو لیاقتش رو داری‪.‬‬

‫‪-‬میدونی مصری ها یه باور جالب راجب مرگ دارن‬

‫وقتی روح ها به دروازه ی بهشت میرسن نگهبان‬

‫فقط دو تا سوال ازشون میپرسه‪ :‬آیا زندگی کردی؟‬

‫آیا به زندگی دیگران شادی بخشیدی؟‬

‫‪-The Bucket List‬‬

‫‪549‬‬
‫]*این فیک در چنل تلگرامی ‪ BTSIR7_FF‬با کاپل های ویکوک‪ ،‬سوپ و‬
‫یونمین آپ شده و در تاریخ ‪ 14‬آذر ‪ 99‬به پایان رسید‪ .‬هرگونه استفاده و‬
‫سو استفاده از این اثر ممنوع بوده ونباید در سایت چنل های تلگرامی‪ ،‬روبیکا‬
‫و‪ ...‬قرار بگیرد‪ .‬نام نویسنده این فیک ‪ KIMSevil‬و نشر این اثر تنها توسط‬
‫همین نویسنده صورت میگ یرد‪ .‬درصورتی که در فضایی به غیر از این چنل‬
‫نشر یافت "سرقت ادبی" محسوب میشود و باید به نویسنده اطالع داده‬
‫شود‪[.‬‬

‫حواستون باشه که از ترس مرگ خودکشی نکنین‪):‬‬

‫ممنون از اینکه وقتتون رو به داستانم دادین‪...‬‬

‫زندگی ادامه داره‪...‬سریالمون رو از وسطش قطع نکنیم!‬

‫ن‬
‫نکنی)‬ ‫(لطفا داستان رو برای دیگران اسپویل‬

‫لینک پیام ناشناس‬

‫لینک چنل شخصیم‬

‫‪550‬‬

You might also like