Professional Documents
Culture Documents
Part: FULL
Channel: @BTSir7_FF
#NOIR
2
نکاتی راجب NOIR
-خواننده هایی که فصل اول BARCODEرو نخوندن میتونن از چنل @BTSIR7_FFدانلودش
کنن .دقت کنین این فیک فصل دوم فیک بارکده پس اگه نخونده باشینش صد در صد گیج
میشین.
-برای کسایی که طی دو سال گذشته بارکد رو خوندن یک خالصه کوتاه در ادامه قرار میدم تا
بهتون کمک کنه .ولی اگر فرصتش رو دارین لطفا بارکد رو یه تورقی بزنین تا حس وحال و ریزه
کاری های داستان یادتون بیاد.
-هوسوک این داستان هیچ ربطی به جی هوپ بارکد نداره .از هیچ لحاظ...جی هوپ بارکد فقط از
اسمش استفاده کردم و نه از شخصیت و چهره...
-خواهش میکنم اگر کمتر از شونزده سال سن دارین این فیک رو نخونین .نمیتونم مسئولیت
احساسات و افکار نویی که ممکنه بخاطر خوندن داستانم تغییر کنند رو قبول کنم .برام سنگین
و غیر قابل جبرانه.
-کلمه NOIRریشه فرانسوی به معنای "سیاه-سیاهی" داره ولی در آمریکا به عنوان ژانری در
موسیقی و فیلم شناخته میشه که در دهه شصت تا نود رواج داشت( .داستانی با سیاه نمایی
اجتماعی و جنایی که روابط عاشقانه رو در بر میگیره).
-تلفظ صحیحش نوآ هست ولی کسی قرار نیست ازکسی ایراد بگیره ):مثال من دوست دارم بعضی
وقتا بهش بگم نوآیر):
-عاشقتونم.
3
خالصه فصل اول (اگر فصل اول رو نخوندین این خالصه که پر از اسپویل
هست رو به هیچ وجه نخونید!)
مادر جانگ کوکی که بخاطر قتل پدرش مستحق مجازات بود بجای اون خودش رو
گناهکار جلوه داد و به زندان افتاد .جیوو،خواهر بزرگ جانگ کوک ،که شاهد تموم این
ماجرا ها بود ،جانگ کوک رو توی یک غذاخوری کثیف تنها گذاشت و بدنبال زندگی
جدیدش قدم برداشت.
برای جانگ کوکی که تنها یک خونه و مدرسه باقی مونده بود اوضاع روز به روز
بدترمیشد.
بانک خونه رو مصادره کرد و جانگ کوک مجبور به فرار از دست مددکار های اجتماعی
میشه.در نهایت با بیچارگی مجبور به کارهایی میشه که اون رو به خونه جدیدش
راهنمایی میکنه .خونه ی گروهی از افراد جوون که هرکدوم گذشته کثیف تر از دیگری
داشت.
شوگایی که مجبور شده بود خواهر خودش رو راحت کنه .تهیونگی که با پدر تنهاش
زندگی میکرد و جین که پدر و مادر مسنش فکر میکردن به سربازی رفته و حاال تو اون
شهر کوچک و سیاه مشغول کار توی یه باند مواد فروشی به ریاست "مین هیوک"
بهمراه مایا،دوست قدیمی این سه نفر،کار میکرد.
جانگ کوک همکالسیش ،جیمین ،رو وارد بازی های مواد مخدر اون خونه کرد .
تونستن نامجون که برای مین هیوک کار میکرد رو هم راضی به همکاری کنن .در
4
نهایت اسم گروهی که با به آب و آتش زدن خودشون تونستن برپا کنن رو بارکد
گذاشتن.
جانگ کوک به اجبار فردی با لقب "رییس دلتا" یا دراگون معتاد مواد عجیبی ترکیب
شده از هرویین و ال اس دی شد.روز به روز بیشتر وارد کار های اشتباه میشد و حاضر
بود برای بدست آوردن اون ماده دست به هرکاری بزنه! همین قضایا داستان تلخ و پر
ماجرای تهیونگ و جانگ کوک رو رقم زد .الالری نقش دالل مواد رو برای گروه دلتا
داشت.
بارکد قبل از اینکه شروع بشه تموم شد.مایا بدست مین هیوک کشته شد .تموم سرمایه
ی بارکد دست گروه مین هیوک افتاد و اونا دوباره به نقطه اول بدبختی رسیدن.
یونگی که به نحوی به جیمین حس سرپرستی نشون میداد در نهایت با فاش شدن راز
کثیف و گذشته نحسی که برای اون دو وجود داشته آخر زندگیش رو به چشم دید ولی
جیمین زودتر از اون عمل کرد و باعث شکسته شدن بیشتر اون پسر بیست و سه ساله
شد.
تهیونگ در صحنات آخر داستان به نقطه اوج عصبانیتش میرسه و به قصد کشتن
رییس دلتا وارد اون ویالی شیطانی میشه ولی اون کسی نبود که رییس رو کشت.
ساموئل ،نوچه محبوب رییس ،خیلی راحت بهش خیانت کرد و رییس رو به قتل رسوند.
آخرین سکانس با جانگ کوک که روی پشت بوم متل ایستاده بود و گریه میکرد و
دیگه تحمل تنها تر شدن نداشت و تهیونگی که تیرخورده بود و هنوزم منتظر جانگ
کوک بود ،شروع شد و با افتادن تهیونگ روی زمین و صدای فریاد جانگ کوک تموم
شد...
5
مقدمه:
یوقتایی به عقب برمیگردی و میگی این چیزا حق من نبود .ولی حتی نمیدونی معنی
حق چیه...کیه که تعیینش میکنه؟
جواب دادن به این سواالی سخت همیشه بی فایده بوده .هیچکدوم از این مشکالت
مزخرف رو حل نمیکنه! فقط به تموم شدن این روزای جهنمی امید دارم...تنها چیزیه
که میخوام...
وقتی زندگیم نابود شد ،خودم رو یک قایقران با قایق شکسته و پارو پوسیده ،وسط
اقیانوس آرام دیدم...انگار که میدونستم تا چند دقیقه دیگه توی این آب شور خفه
میشم ...میمیرم .ولی درد از جایی شروع شد که فهمیدم دیگه هیچکس قرار نیست
پیدام کنه!
سوال اینجاست که چرا همچنان دنبال کسی بودم که منو پیدا کنه ...برای زنده موندن
مجبور شدم کارای غیر قابل بخششی کنم و همچنان منتظر کسی بودم که بغلم کنه و
بگه هیچکدوم اینا تقصیر تو نیست...
وقتی زندگیم جلو چشمام فرو ریخت،تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چشمام رو
ببندم و تصور کنم هیج اتفاقی نیوفتاده...
6
زمزمه ی "من خوبم...من خوبم" از الی لب هام جاری بود تا مثل قبل با این جمله
کوتاه و احمقانه زیر بار تموم دالیل خوب نبودنم له نشم...
دوست داشتم تموم انرژی باقی موندم رو برای یک لبخند ساختگی خرج کنم و جلوی
الشه ی زندگیم زمزمه کنم:
7
نامه اول:
زندگی زیبا و ناراحت کنندست...
"سوالر "
-دسامبر -2020
نور آزار دهنده صاف توی چشمم بود .اون زن احمق عاشق نور
بود و میدونست که من ازش متنفرم .با اینحال همیشه کرکره ی
قهوه ای رنگ رو تا ته باال می کشید .
-اسم و فامیل؟
مثل یک بچه ی حرف گوش کن لب زدم .
-سوالر ...کیم سوالر .
منظره ی پشت پنجره اونقدرا هم جذاب نبود .اونطرف کوچه تنگ
یه قهوه فروشی کوچیک بود .میدونستم که فقط قهوه بیرون بر
سرو میکنه .
برام سوال بود ،آیا میشه قبل از مرگم طعم قهوش رو بچشم یا نه!
8
-چرا اینجایی؟
از سواالت تکراری و بی معنی روانپزشک ها متنفر بودم .ازینکه
هیچوقت هیچ چیز رو درک نمیکردن ولی تظاهرش میکردن .از
این متنفر بودم که وسط دنیاهای پیچیده و شلوغ بیمار هاشون با
اون صدای آروم و مملوء از آرامش حرف میزدن .
-چرا بجای اینکه بپرسی ،پروندم رو نگاه نمیکنی؟
موهای لخت مشکیش رو طبق معمول محکم باال سرش بسته
بود .همیشه یه رژ لب قرمز جیغ میزد .
-همین االن هم پروندت رو حفظم .بیا بهم کمک کنیم .باشه؟
جواب سوال هام رو بده .
عینک کائوچوییش رو با غرور خاصی رو بینیش جابجا کرد.
همیشه همه سعیشو میکرد مهربون بنظر برسه ولی نبود!
-من کشتمش ...بعد از چند روز آوردنم اینجا.
-چرا کشتیش؟
پوزخند زدم .اون فقط یه دکتر تازه کار و منتظر آخر ماه بود که
حقوقشو بگیره و با دوست پسرش همشو توی یه کالب خرج کنه!
اون چی از درد امثال من میفهمید؟
9
-کشتمش چون عاشقش بودم ...چون که این دنیای وحشتناک رو
بهتر از اون میشناختم .دنیا لیاقت آدم های پاکی مثل اون رو
نداشت .
-دارو بیشتری نیاز داری .
سر تاسفی تکون دادم و بی توجه بهش ادامه دادم .
-یه وقتایی اونقدر عاشق یکی میشی که حاضری بذاری بره ولی
درد کشیدنش رو نبینی .اینجا خیلی سیاهه ...زندگی ما خیلی
تلخه و اون پایینا ...توی اون کوچه ها زندگی بوی گند میده.
خیلی گند ..چقدر دیگه میخوای بهم دارو بدی؟
سرشو مردد از روی نسخه زیر دستش باال آورد .
-هوم؟
تلخندی زدم و به چشمام دست کشیدم .دیگه نمیتونستم گریه
کنم .کنار انگشتام رو به دندون گرفتم.
-من دیگه از این بی حس تر نمیشم ...چقدر دیگه بخورم
میمیرم؟ میشه یکدفعه با هم بنویسیشون؟
چشمای بازیگرش رو جلوم مظلوم کرد .
-من فقط از رفتارات میبینم که استرس داری .
10
به پاهام خیره شدم .دلم میخواست بعد از مدت ها زار بزنم ولی
این حق هم ازم گرفته شده بود .
-این از عوارض داروهایی نیست که به خوردم میدی؟ خاطراتم رو
ازم گرفتین .چهرش داره محو میشه ...کم شنوا شدم و آروم آروم
دارم چشمام رو از دست میدم...چرا فقط نمیذارین بمیرم؟
بطرفش خیز برداشتم و بلند داد زدم:
-چرا نمیذارین برم؟ بسمه دیگه! کشتمش که کشتم!مردن که از
زندگی تو این آشغالدونی خیلی بهتره.
زن با اخم نگاهم کرد و سریع اون دکمه ی لعنتی زیر میزش رو
فشار داد .با ورود دو مرد قوی هیکل آماده ی سوزش سرنگی که
قرار بود تو دستم فرو بره شدم .
این نامردی بود ...من فقط از این وضع خسته شده بودم .نه حق
مردن بهم میدادن و نه حق زنده بودن ...
میخواستم یقه ی اون زن رو بگیرم .بهش بگم نمیتونی دیوونه ای
که از جهنم اومده رو درک کنی .بگم بزرگترین مشکالت تو
گرفتن نمرات خوب بوده و من ،هر شب بخاطر جایی برای
خوابیدن و یه لقمه غذا مجبور به همه کار شدم .مشکالت محیط
11
زیست و آزادی انسان ها؟ برای آدمایی مثل ما که هر روز باید
برای زنده موندن تالش کنن ،یه جوک بی مزه است!
سرنوشت لعنتی من از بدو تولد این بود .
باید بری جهنم و برگردی تا مشکالت واقعی رو بفهمی ...تا
بفهمی کشتن عزیزترین کست بخاطر خودش یعنی چی.
من نمیخواستم اونم مثل من بشه .
من از وسط اونجا اومده بودم .
از وسط جهنم!
*****
-ژانویه -2020
12
نمیدونم چی باعث شد بعد از چندین ماه این دفتر کهنه رو
بردارم و شروع به صحبت با روحم کنم...شاید بخاطر این بود که
اون ،امروز مین هیوک رو کشت .
بعد ازینکه مین هیوک تفنگش رو طرفش گرفت ،اونم تفنگشو
بیرون کشید و شلیک کرد .
بهرحال یک نفر از تو لیست انتقامش خط خورد .دقیقا نمیدونم
چرا اینقدر اون لیست انتقام براش مهم بود .هیچ نظری راجب
اینکه چی باعث شده بود همچین آدم انتقام جویی بشه نداشتم.
اون منو محرم اسرارش نمیدونه.
مین هیوک اولین انتقامش بود .همینجور که پیش بینی کرده
بودم بعد از اینکه کشتش ،گریه کرد .کنار بدن خونیش زانو زد و
با هق هق ازش معذرت خواست! اون بچه ،بد بودن بلد نیست...
فقط داره به وسیله دست های نامرئی هر روز بیشتر تو کثافت
کشیده میشه ...
وقتی از کارگاه بیرون زد هنوز گریه میکرد .وقتی دلیلشو پرسیدم
زمزمه کرد:
-هممون آخرش تنها میمیریم .
اونموقع درست این جمله رو نفهمیدم .به مسخره جوابشو دادم .
13
-االن این وسط از همچین چیزی ناراحتی؟
همون موقع با صدای غمگینش نالید:
-من نمیخوام تنها بمیرم.
شاید همین مکالمه ی مسخره باعث شده بعد از اینهمه مدت
باهات حرف بزنم" .دفتر خاطرات عزیزم!"
اون همیشه غمگینه .هیچوقت چیزی خوشحالش نمیکنه و
لبخندشو از همون روز اول ندیدم .انگار که همچین چیزی تو
وجودش نیست.لباسای تیره و تتو های عجیب غریبی که بعد از
چندین هفته طراحی روی تمام دستش زده بود ،موهای بلند و
شلختش ...همه یه اثبات برای سیاهی زندگی اون پسر هیجده
سالست .
شبی که دیدمش یکی از هزاران شب دردناک زندگیم بود .
از کجا شروع کنم؟ از کجا دوست دارم یادآوری کنم؟
دلم میخواد حداقل وقتی تنهایی مردم ،این دفتر روی یه قفسه،
توی یه کلبه ی دور افتاده برای چند سال بمونه ...حتی اگه کسی
بازش نکنه .فقط میخوام حس کنم تا چند سال بعد از مرگم
دست خط و خاطراتم توی این دنیا باقیه ...احمقانست؟ فقط
بیخیال! بهتره برم سر اصل مطلب ...
14
من سوالرم و از اون پسر یک سال کوچکترم .
از وقتی که بدنیا اومدم دنیا روی واقعیش رو بهم نشون داده بود.
اولش فکر میکردم اینکه افتادم بین قربانیای باند آدم فروشی و
این چیزا ،بدبختیمو میرسونه ولی وقتی که تو این چیزا بزرگ
شدم مثل همه بهش عادت کردم .انگار که همه همینجوری
زندگی میکنن و من نباید انتظار زیادی از زنده بودن داشته باشم!
آدما خیلی راحت به همه چیز عادت میکنن!
وقتی رییس رو دیدم اواخر شونزده سالگیم بود .منو بغل میکرد و
میبوسید و ...
راستشو بخوای نمیخوام همچین چیزایی بعد از مرگم باقی بمونه
پس فقط رد میشم! چند ماه بعدش با کسی ملقب به کِوین توی
باند رییس آشنا شدم .خوش چهره و قد بلند بود .میگفت دوستم
داره و برای منی که از هر چی آدمه تا اون سن بیزار شده بودم
خاص بود .
وقتی بغلم میکرد بجایی که تک تک سلوالی بدنم از درد و
ناراحتی جیغ بزنن عجیب آرامش میگرفتم .
اون و ساموئل یجورایی مهمترین نوچه های رییس بودن .
15
وقتی که رییس مرد ...درست همون روز ساموئل و کوین افتادن
زندان .
این اتفاق دقیقا مال سیصد و هفتاد روز پیشه .
همون شب مونبیول ،دوستم ،میگفت قراره حبس ابد بهشون
بخوره.
من توی اون پنج روز لعنتی اونقدر باال آوردم و ضعف داشتم که
در نهایت به خودم رحم کردم و به بیمارستان رفتم .
درست همونجا بود .
توی اون سالنای کم نور بیمارستان توی خودم مچاله شده بودم و
از درد و تنهایی بی نهایتم میلرزیدم .فهمیده بودم که یه بچه ی
ناخونده و مسخره تو شکممه و...
همونجا بود که دیدمش .
اونم اونطرف سالن با خودش حرف میزد ...درواقع با خودش دعوا
میکرد .هر از چند گاهی صورت و لباسای خونیشو به دیوارای
بیمارستان میکشید .مشخص بود داره توهم میزنه ...تمام مدت!
چند بار سرشو به زمین کوبید و دوباره بلند شد .جوری به در اتاق
عمل منتظر خیره بود که انگار بود و نبود دنیا به باز شدن اون در
بستگی داره .
16
الکی الکی بدون اینکه بفهمم چندین و چند دقیقه بهش خیره
شده بودم و به این فکر میکردم که قبال اون رو کجا دیدم .اون
پسر سرگرم کننده باعث شده بود تموم شب بجای اینکه برگردم
کارگاه و با فکر چجوری سقط کردن بچه مثل مرده ها
بخوابم،همون کنار راهرو ،رو به روش بشینم و نگاهش کنم .
ساعت پنج یا شش صبح بود که دوباره حالم بهم خورد .وقتی
خودمو به دستشویی رسوندم صدای دو مامور پلیس پشت در رو
شنیدم .
-بعد ازینکه از اتاق عمل بیرون اومد چند روز باید منتظر بمونیم
تا بتونیم ببریمش بازداشتگاه؟
-نمیدونم .کاش اصال بیرون نیاد! وگرنه که حداقل یه هفته اینجا
درگیریم...انگار نه انگار ما هم تعطیالت سال نو داریم .
-سرگروه میگفت اون پسره رو هم باید دستگیر کنیم .هنوز جلو
در اتاق عمله!
-اونی که سر تا پاش خونیه؟ چرا دستگیرش نمیکنی پس؟
-بذار تکلیف دوستش معلوم شه بعد میبریمش .خیلی داغون بود
وضعش .
17
-برو بابا! این جماعت آشغال تر از اینان که براشون دلسوزی
کنی .
آب دهنمو قورت دادم و سریع و نامحسوس بطرف اتاق عمل
رفتم .
-هی...
نگاه گیجشو بهم دوخت .
-چند تا پلیس اون پایین میخوان گیرت بندازن .
هیچ تغییری تو صورتش دیده نشد .مچ خونیشو گرفتم .
-میگم قراره ببرنت ...نمیخوای فرار کنی؟
چشمای ترسیده و غمگینش در یک آن تکونم داد .
-کجا برم؟ جایی رو ندارم ...
و همون لحظه بود که از غم عجیب تو صدا و چشماش فهمیدم
منو اون نقاط مشترک زیادی داریم .مردد لب زدم .
-با من بیا .
با دیدن لباس آبی پلیسی که از ته راهرو نزدیک میشد بازوشو
چسبیدم ولی پلیس بطرفمون دوید.
-ایست! سرجات وایسا!
با چشمای ناراحتش به مرد قد بلند خیره شد .
18
-چند سالته؟
پسر لباشو خیس کرد و زمزمه بی حالی کرد:
-فردا میشم هیجده .
پلیس دستبند رو از تو جیبش بیرون آورد .
دوباره بازوشو کشیدم تا به خودش بیاد .زمزمه خشن پسر گوشم
رو پر کرد:
-من تا اون از اتاق عمل بیرون نیاد ،هیچ جایی نمیام .
پلیس اخمی کرد و بعد از ضربه ای که با آرنج به پشتش زد،
بازوهاش رو پشتش قفل کرد .
-دهنتو ببند و کاری که ازت میخوان رو انجام بده .
چشمای قرمزش در ثانیه ای خشمگین شد .دستاش رو با
خشونت از تو دستای پلیس درآورد .
-گفتم من جایی نمیام .
پلیس دیگه ای از ته سالن با سرعت نزدیک میشد .وقتی نگاهم
رو بطرف پسر برگردوندم گلوی پلیس رو محکم گرفته بود و به
دیوار فشارش میداد .
شوکه بازوشو کشیدم .
-ولش کن دیوونه! میخوای تا آخر عمرت بیوفتی زندان؟
19
چشمای گیجشو بهم دوخت .دوباره داد زدم تا از اون حالت
خمارش دربیاد .
-بیا بریم .بیا فرار کنیم .
پلیس دیگه از پشت کمر پسر رو گرفت و از مرد قد بلند جداش
کرد .قبل ازینکه تفنگشو در بیاره به طرف خروجی اضطراری
هلش دادم .باالخره تونستیم یه جای امن تو اتاقک انباری طبقه
منفی یک پیدا کنیم .صداشو شنیدم .با خودش حرف میزد .
-باید منتظرش بمونم .
دستامو به شکمم گرفتم .درد شدید لحظه ای بدنم رو فلج کرد .
-آیش ...بذار اوضاع آروم شه میای بعدا ازش خبر میگیری .
مردد به باالی پله ها نگاه کرد .
چشمامو از درد بستم .
-خوبی؟
نگاه پر اشکم رو بهش دوختم .
-واقعا میخوای باهام بیای؟
-چرا بهم کمک میکنی؟
شونه ای باال انداختم .
-حاال قرارم نیست جای خیلی عالی ای ببرمت ...نمیدونم!
20
بعد از چند ثانیه سکوت همچنان بهم خیره بود .نگاهمو به زمین
دادم .
-چند لحظه پیش بنظرم خیلی بدبخت میومدی .همین!
پوزخند کمرنگی زد و سر تکون داد .دستمو جلو بردم .
-من سوالرم .
دست خونیشو روی شلوارش کشید و جلو آورد .
-جانگ کوک!...
21
-حله ولی ...احیانا یکم مصرفت رو زیاد نکردی؟اصلش یه بار در
هفتس! از یکشنبه تا االن این سومیه! این لعنتی بدجور داره بدنتو
داغون ...
انگشت اشارش رو نمادین روی بینیش گذاشت .
-هیس ...میدونی که قرار نیست به حرفت گوش کنم .
زیر لب بدرکی گفتم و از جا بلند شدم .از توی کمد شیشه ی ال
اس دی مایع رو برداشتم.خودش رو روی کاناپه پرت کرد و بهم
خیره شد .
-منتظر کوینی؟
خشکم زد .اون از کجا میدونست؟
پوزخند زد و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد .
-دو هفته دیگه...
میدونستم بدجور بخاطر برگشتن ساموئل استرس داره ،بهش حق
میدادم.از اون روانی آدم کش هیچی بعید نبود...گیج موهای بلندم
رو از روی صورتم کنار زدم و بعد ازینکه خوب محلول رو هم زدم،
مایع رو تو سرنگ کشیدم و دستش دادم .باید از زیر زبونش حرف
میکشیدم و میفهمیدم چه مرگشه وگرنه نمیتونستم چیزی رو
پیش بینی کنم.
22
-جی کی ...میتونی بجای اینجور تیکه انداختن باهام حرف بزنی.
میدونی که همیشه آمادم تا حرفاتو بشنوم .
نگاه خیرش رو بیشتر از ده ثانیه در سکوت بهم داد .انگار
میخواست با نگاه غمگینش کل داستان زندگیش رو بهم بفهمونه
و من قادر به فهمیدن نبودم!
-چرا اینقدر مصرفت رو زیاد کردی؟ اصال حالیته اینکارات یعنی
خودکشی؟
با خنده کوتاهی لب زد:
-دلم برای یکی تنگ شده که دیگه نمیخواد ببینمش...
اخم کردم .تازگیا داشت نا امیدم میکرد.
-فقط فراموشش کن .مگه کی بوده که داری همه زندگیتو براش
نابود میکنی؟
چشماشو بست و از الی لباش به مسخره زمزمه کرد:
-یکی که از این زندگی سگی خسته شد ...
چشمامو تو حدقه چرخوندم.دست راستش طبق معمول میلرزید.
-جی کی! به خودت بیا .االن یه گروه داری و به چیزایی که این
یک سال میخواستی رسیدی .چرا هی مشکل برای خودت درست
میکنی؟ هزار تا دختر پسر همو ول میکنن و زندگی ...
23
دستشو توی موهای بلندش فرو برد و چشماشو بست .اکثر اوقات
آروم میلزید و وقتی عصبی و مضطرب میشد خیلی راحت حالش
رو از لرزش خشن دستش متوجه میشدم.
-من هیچکدوم از اینارو برای خودم نمیخواستم ...هیچکدوم! بود و
نبود همه اینا به هیچ جام نیست.
و بعد با همون نگاه سرد و تو خالی ادامه داد:
-میدونی که به حرفات گوش نمیکنم پس چرا اینقدر حرف
میزنی؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و به دنبال صدای مونبیول برگشتم .
-سوبین زنگ زد .میگه محموله تا فردا نمیرسه اینجا .
اخمی کردم و به جانگ کوکی که با بیخیالی از جا بلند شده بود
و بطرف اتاقش میرفت خیره شدم.
-از اولم گفته بودم اینو نسپر بهش .اون احمق از پسش برنمیاد .
بی توجه بهم به طرف اتاق ته سالن رفت .
با صدای مونبیول که داشت موهاش رو باالی سرش میبافت،
برگشتم .
-جی کی بدرد رییس بودن نمیخوره! خودتم میدونی .
میدونستم درست میگه ولی نمیخواستم تاییدش کنم .
24
-بهرحال بدستش آورد بخاطرش کلی کتک خورد و کتک زد! بعد
از یک سال باالخره جایی رسیده که براش جون کنده .اگه اون با
بدبختی معامله هرویین ژاپن رو به جون نمیخرید ،هنوزم همتون
مثل بی خانمان ها تو اون ویالی قدیمی میخوابیدین .ولی االن
تک تکتون تونستین یه اتاق اجاره کنین!
بدون اینکه منتظر جوابی بشم ،از جا بلند شدم .نمیخواستم بهش
مهلتی بدم تا بدبختی های سابقم رو به روم بیاره .بطرف اتاق جی
کی قدم برداشتم .
بعد از در زدن وارد بزرگترین اتاق ویال شدم .
اتاق با نور المپ آویزونی از وسطش نسبتا روشن بود .تخت
شکسته و داغونی که خودش تعمیرش کرده بود ،گوشه اتاق قرار
گرفته و تموم دیوار ها و کف زمین از نقاشی های سیاه و سفید
پوشیده شده بود .
چهره های ناشناس و اکثرا زخمی ...بزرگترین نقاشی برخالف
بقیه با رنگ آبی تیره کشیده و دقیقا رو به روی تختش به دیوار
آویزون شده بود .تصویر پسری غرق خواب که ساعدش رو روی
چشماش گذاشته بود و روی مچش یه بارکد شبیه بارکدی که
روی گردن جانگ کوک بود ،وجود داشت .
25
-دیگه چی میخوای؟
طبق معمول پشت بوم نقاشی نشسته بود .
با احتیاط از بین کاغذ های طراحیش عبور کردم و به دیوار کنار
بوم تکیه دادم .
-حرفم راجب اشتیاقم به شنیدن حرفات جدی بود .
قلموی سفیدش رو داخل تنها رنگ کنارش فرو برد .مشکی .
-میدونی که از حرف زدن خوشم نمیاد ...از نصیحت شنیدن هم!
لبام رو تو دهنم فرو بردم و دست به سینه و با دقت توی اتاقش
چرخی زدم .شالگردن آشنایی که روی جالباسیش بود ،نظرمو
جلب کرد .
-هوا سرد شده ...اگه شالگردنت رو نمیپوشی من...
سریع بطرفم برگشت .
-سوالر گمشو برو بیرون .
ابرویی باال دادم .همونجور که حدس میزدم روی این شالگردن
حساس بود .باید به حرف زدن مجبورش میکردم .از روی
جالباسی برش داشتم و تو مشتم گرفتمش .
-این شالگردن کیه؟
26
بی اهمیت روی کاغذای نقاشیش پا گذاشت و نزدیکم شد .با
دستش چونم رو گرفت .
-سعی نکن از زندگی من سر در بیاری ...من و تو هیچی جز دوتا
همکار نیستیم .گمشو بیرون!
با جدیت به چشماش که چند انگشت با چشمام فاصله داشت
خیره شدم .
-چرا باهام حرف نمیزنی! میتونم کمکت کنم...
چونم رو رها کرد و پوزخندی زد .
-از دخترا متنفرم ...از آدمای لجباز و پرحرف متنفرم!
با خشونت شالگردن رو ازم پس گرفت ولی بازم از جام تکون
نخوردم .بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه اش به گوشم رسید.
-اگه مجبور باشی بین من و ساموئل یکی رو انتخاب کنی اون
کیه؟
از تغییر بحث جا خوردم .
شالگردن رو دوباره روی جالباسی آویزون کرد و پشت به من
ادامه داد:
-اگه مجبور باشی ...
سریع جواب دادم:
27
-معلومه که تو!
به شالگردن دستی کشید و دوباره عقب رفت و روی صندلیش
نشست .
-چرا؟ احمقی؟
دنبالش قدم برداشتم .
-نه! چون تو از پسش براومدی خیلی عاقالنه تر از ساموئل رفتار
کردی...اونا با خشونت ریاست میکنن و تو با منطق .
جلو تر رفتم و دستام رو از پشت روی شونه هاش گذاشتم و به
نقاشی نصفه نیمش خیره شدم .طبق معمول پرتره ی یک پسر
بود.
-اینجا قلمرو توئه ...همش! فقط با چنگ و دندون نگهش دار .نذار
دست آدمای بی رحمی مثل ساموئل بیوفته.
آره ...میدونستم این به نفعش نیست ...درواقع میدونستم احتمال
دووم نیاوردنش زیاده! از االن میتونستم کتک هایی که قراره
بخوره رو تصور کنم .ممکن بود بمیره! همه ی اینارو میدونستم .
ضعیف بودنش رو هم ...اعتیادش که میتونست هر لحظه از پا در
بیارتش ...
28
همه رو بهتر از خودش میدونستم اما باید خودم رو نجات
میدادم .
باید حرفام و تصمیماتم چیزی باشه که به نفعمه .این چیزیه که
از بچگی بجای حروف الفبا بهم یاد دادن!
صداقت؟ ...دروازه جهنم دنیاست!
"زن ها
اونا عقل دارن و اونا روح دارن همونطور که قلب دارن
و اونا جاه طلبی و استعداد دارن همونطور که زیبایی دارن
و من خیلی خستم از دست آدمایی که میگن عشق تنها چیزیه که یه زن براش ساخته شده.
حالم ازش بهم میخوره!"
)- Little Women (2019
29
"جانگ کوک "
30
من خاکستری بودم ...سوالر و ساموئل و الالری ،همشون
خاکستری بودن .فقط تهیونگ فرق داشت .اون چه توی واقعیت و
چه توی وهم و خیالم آبی بود .
دستای ضعیفم که به زور دستاش رو گرفته بود ،در حال آبی
شدن بودن ولی اون ،من رو با نگاهش پس زد .درست مثل یک
سال پیش ...
31
دوست داشتم برم جلو و بغلش کنم.دلم میخواست برگردیم به
همون خونه ای که حاال خاکستر شده بود و با صدای نفسای هم
بخوابیم .
ولی اون خیلی نگاهم نمیکرد .چند ثانیه اول به لباس ها و سر و
وضع داغونم خیره شد و بعد نگاهشو ازم گرفت...اگه میشنید این
لباس هارو از آدمای دلتا گرفتم ،چیکار میکرد؟
سوالر هم عضو دلتا بود! هر کاری میکردم تهشم به این اسم
کثیف میرسیدم .فقط منتظر نقشه جدید وی بودم تا از اون خونه
ی منفور بیرون بیام .اون تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه.
لب هامو خیس کردم و با تردید زمزمه کردم:
-االن میخوای کجا بریم؟ ممکنه پلیس ها هنوز دنبالمون
باشن .یواشکی اومدم پیشت.
دستشو روی باندپیچی پهلوش گذاشت .چیزی نمیگفت .دلواپس
بودم.دوباره نالیدم:
-جایی رو نداریم تهیونگ! چیزی تو فکرت نیست؟
خیره به پنجره گفت:
-میخوام برم پیش مامان بزرگم .یه روستا نزدیک دگو زندگی
میکنه .برم اونجا و تو باغ سیب کمکش کنم ...جواب پلیسا رو
32
میدم و هرکار خواستن میکنم .هر حرفی خواستن میزنم...احتماال
مدرکی ازم ندارن و زندان نمیوفتم ...بعدشم میرم .
با تک تک افعال مفردی که به کار میبرد یه چاقو تو قلبم فرو
میرفت .از کی تابحال میگفتیم "من"؟ همیشه همه چیزمون باهم
بود ...بدبختیامون و فرار کردنامون .گریه و خندمون! اون داشت
چیکار میکرد؟کجا بره؟
عین بدبخت ها خودمو به نفهمیدم زدم .
-نمیشه که بدون مقدمه اینقدر دور شیم ...باید اول اینجا رو
راست و ریستش کنیم و بعد بریم .باید جیوو ...
چشمای بی حسش رو دیدم .با بی رحمی وسط حرفم پرید:
-کوکی من میخوام برم .دیگه تحمل این شهر رو ندارم ...نمیخوام
چیزی از این شهر و این دوره از زندگیم باقی بمونه .میخوام همه
چیز رو فراموش کنم .
با صدای بغض آلود به قلبش اشاره کرد .
-دیگه قلبم تحمل نداره ...به اندازه کافی دوستام رو به کشتن
دادم ...دارم از غصه میمیرم .از غصه ی اینکه چرا نمردم! خدا زنده
نگهم داشت تا چیو بهم ثابت کنه؟..میخوام برم و دیگه به هیچی
فکر نکنم .میخوام خودم رو ازت دور کنم ...دنیا داره نحس بودنم
33
رو هر لحظه جلو چشمم میاره...مامانمو کشتم .جونگمین رو
کشتم .جیمین و مایا و شوگا ...من نتونستم هیچکاری براشون
کنم !
دستای لرزونش رو روی صورتش گذاشت .
-اگه ده دقیقه لعنتی زودتر میومدم اون مغازه ،تو االن اینجوری
جلوم واینمیستادی...معتاد نمیشدی.
با حرص داد زدم:
-اینقدر همه چیز رو گردن خودت ننداز!
سرشو به عالمت نه تکون داد .
-من نتونستم ازت مراقبت کنم .من دلم میخواست ازت مراقبت
کنم و حاال اینجایی و سرتا پات پر زخم و کبودیه! دلم میخواد
همه چیز رو بریزم دور .برای شروع دوباره تصمیمی ندارم ولی
واقعا میخوام تمومش کنم.
دستشو محکم گرفتم .ترس داشتم .از دوباره تنها شدن
میترسیدم .بعد از چند ثانیه فکر کردن ،پیشونیم رو روی مشتش
گذاشتم و تنها چیزی که به ذهنم میرسید رو ملتمسانه به زبون
آوردم .
34
-نمیتونی ولم کنی ...خواهش میکنم این بحث رو تمومش کن.
هرجا بری میام .فقط تنهام نذار.
اون لعنتی تنها چیزی بود که داشتم.برام مهم نبود نحسه یا
احمق یا هرچی ...من فقط یک نفرو تو زندگی برای خودم داشتم.
بدون اون چیکار باید میکردم؟
انگار که زندگی قبل اون رو فراموش کرده بودم ...
دستمو کنار زد.
-قبال با این دست ها و چشم ها خداحافظی کردم .نباید قولتو
میشکستی ...نباید دنبالم میومدی .
چشم هاشو بست .
-فقط بیخیال اینا شو .اون سرنگ و افکار مسخره رو ترک کن .بیا
بقیش رو مثل آدم زندگی کنیم ...
نباید جلوش گریه میکردم .حق نداشتم .من فکر میکردم از
دستت دادم .هر لحظه که تو اون اتاق عمل برای زنده موندن
میجنگیدی من پشت در داشتم مردن خودم رو به چشم میدیدم!
اینکارو باهام نکن ...تنهام نذار ...ولی حرفام مثل همیشه تو قفس
ذهنم حبس شد .آدما نمیخوان همیشه همه چیو بگن .آدما
35
دوست دارن درک بشن .دوست دارن یه وقتاییم طرف مقابل
حرفاشون رو از پشت چشم های پر از اشک بشنوه .
-من نمیتونم بذارم قاتل دوستام راحت ول بچرخه .اگه تو باشی
میتونم این مواد لعنتی رو ترک کنم ،ولی اگه میخوای فرار کنی،
چرا اینکارو کنم؟ چرا درد بکشم؟
چشماشو باز کرد و کالفه نالید:
-کوکی ...
سرمو به عالمت نه تکون دادم .
-من نمیتونم مثل تو باشم ...
اینقدر نامرد و بزدل! اینقدر رذل!
وقتی پشتم رو بهش کردم تا لحظه ای که پام به در اتاق برسه
تمام بدنم آمادگی کشیده شدن دستم از پشت رو داشت .شاید
اگه همون موقع دستش رو به طرفم دراز میکرد و از پشت بغلم
میکرد ...میگفت باشه کوکی بیا دوتایی فرار کنیم .اگه ازم خسته
نمیشد...
اینقدر پست نمیشدم.
این آدم منفوری که االن تو آینه میدیدم نمیشدم.
هیچوقت ،جی کی ،رییس جدید دلتا نمیشدم...
36
وقتی از بیمارستان در اومدم اشکام بی وقفه از چشم هام سرازیر
بود .نمیخواستم اینقدر ضعیف باشم ولی بودم...کنترلی رو رفتار
هام نداشتم .بارون نم نم میبارید و سرما بدنم رو کرخت کرده
بود .
نمیدونم چقدر راه رفتم .هوا تاریک شده بود و صدای آدمای دور
و برم بلند تر .توی کوچه های سیاه و خیس پرسه میزدم تا به
جایی که نمیدونستم کجاست ،برسم .
در آخر خودم رو داخل بار زیرزمینی و بو گندویی که سر راهم
قرار داشت ،انداختم .نیازی به مست شدن نبود .همینجوریشم
شبیه مست ها رفتار میکردم .ولی تشنه بودم ،بدجور تشنه بودم .
رو به روی بارمن نشستم .
-هرچی ...فقط یه چیزی بهم بده ...
مرد قد بلند اخمی کرد .
-اگه پول نداری شَرت رو کم کن .حوصله دردسر ندارم!
میخواستم سرم رو روی میز بذارم که با لمس شدن گردنم
برگشتم .
-یه بطری ویسکی مهمونش میکنم .بهش بده .
37
چشمام رو به چشمای اون مرد حدودا سی ساله دوختم .گیج
شدم .چرا؟
با پر شدن لیوان رو به روم بیخیال این افکار شدم و اون مایع تلخ
رو سر کشیدم .
دست اون مرد همچنان رو گردنم بود و آروم ماساژم میداد .
دوباره به طرفش برگشتم .حاال روی صندلی کناریم نشسته بود،
دست آزادش رو تکیه گاه سرش کرده بود و بهم خیره بود .
-بنظر میاد خیلی بچه ای...چرا اینقدر صورتت زخم و زیلیه؟
دوباره لیوانم رو پر کردم .مطمئن نبودم این عطش با یک بطری
تموم بشه .
-کتک خوردم .
دستش رو باال تر آورد و بین موهام فرو برد .
-کی میتونه خودش رو راضی کنه که تورو بزنه؟
پوزخندی زدم .قضیه حاال برام روشن شده بود .لیوان رو کنار زدم
و سر بطری رو به لبام چسبوندم .نظرم عوض شد .اگه میخواستم
همه چیز رو به حال خودش رها کنم ،باید مست میشدم .کور
میشدم و نباید حقی برای فکر کردن به خودم میدادم.
-اوه ...از مزش خوشت اومد؟
38
نفس صدا داری کشیدم و بطری خالی رو روی میز کوبیدم .خیلی
زود گیجم کرد .سرم رو به معنی آره تکون دادم .
-میخوای بریم بیرون؟
مثل خودش دستم رو تکیه گاه سرم کردم و به چشمای مشتاقش
خیره شدم .
هیچ شباهتی به تهیونگ نداشت .موهای کوتاه مشکی و پوست
سفید .چشماش روشن تر از موهاش بود و سر و وضعش دقیقا
شبیه کارمند ها و مرد های تازه ازدواج کرده بود .
ناخودآگاه چشمام بسمت دستش رفت .اون حلقه
داشت .پوزخندی به این وضعیت مزخرف زدم .چشماش گرد شد.
خنده ام رو به منزله ی تایید گرفته بود؟
-پس بلند شو ...زود باش .
بازوم رو گرفت و بدن بی حسم رو بطرف راه پله ورودی کشید .
دقیقا نمیدونم چجوری ولی توی یک کوچه ی تنگ و پر از چاله
های آب بودیم .بارون تازه بند اومده بود .
قدش ازم بلند تر بود .از تهیونگ هم بلند تر بود.شاید ده سانت
بلند تر ...منو به دیوار فشار داد و مشغول بوسیدن صورتم شد .بعد
39
ازینکه لبام رو به حال خودش ول کرد ،پایین تر رفت و گردنم رو
گاز گرفت.
بی حس به دیوار آجری رو به روم خیره موندم.به این فکر کردم
که میتونم تا وقتی کارش تموم میشه آجر هاش رو بشمارم...
ولی در یک آن ترسم گرفت و بغض توی گلوم مثل یه چاقو تیز
شد.
وقتی دستش رو به طرف زیپ شلوارم برد ،ناگهان ازم جدا شد و
روی زمین افتاد .با دیدن فرد آشنایی نفس عمیقی کشیدم و با
خیال راحت خندیدم .
صدای قهقهه بلندم کوچه رو پر کرد .
مرد سی ساله با دماغ خونی از جا بلند شد و خواست باهاش
درگیر بشه که با دیدن تفنگ تو دستش فحشی داد و فرار کرد .
-چه بالیی سرت اومده؟
صدای خش دارش تنم رو به لرزه انداخت .با خنده به صورت
گنگ و بهت زدش خیره شدم.خواستم جلو تر برم که مچم رو
گرفت.
-داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟
40
اون ناراحت بود و هنوز چیزی که چند لحظه پیش شاهدش بود
رو باور نکرده بود .
-نامجونا ...من که کاری نمیکنم ...اتفاقا دیگه کاری به زندگیم
ندارم .وایستادم ...وایستادم خودش هرکار میخواد بکنه!
دستش رو از خودم جدا کردم و چند قدم جلو رفتم تا بسته
کاندومی که از دست مرد متاهل افتاده بود رو بردارم .
-خودت رو جمع و جور کن! تو هنوز ...
دوباره خندم گرفت .تلو تلو خوران نزدیکش شدم و کاندوم رو
جلوی صورتش تکون دادم .
-چرا کتکش زدی؟ ...دوست داری تو انجامش بدی؟
فقط چند ثانیه ...نه! درواقع فقط چند لحظه صورت خشمگینش
رو دیدم و در نهایت با مشت محکمی که به صورتم خورد به
خواب عمیقی فرو رفتم .
*****
-حال-
41
-جانگ کوک؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا فکر و خیال از سرم بپره.
بطری آب سرد رو سر کشیدم و باقیش رو روی صورت و موهام
ریختم .نگاهم رو از سرنگ خالی روی چمن ها گرفتم .
-اومدم هیونگ!
از کنار درخت بلند شدم و بطرفش قدم برداشتم .نامجون اسلحه
جدیدی رو بدستم داد .
-این قدرت کنترل بیشتری نیاز داره .شونه هات رو محکم و صاف
بگیر !
با دستاش پشتم رو گرفت و سرش رو نزدیک گردنم کرد .
-خوب به هدفت خیره شو.
سعی کردم تمرکز کنم.دو ساعتی از تزریقم میگذشت ولی تمرکز
همچنان سخت بود .با دقت به شیشه ی خالی آبجو که تو بیست
متریم روی شاخه درخت جاساز شده بود ،خیره شدم .
-مهم ترین لحظه شلیک ،صدم ثانیه آخره! دستات باید قدرت
ثابت نگه داشتن تفنگ رو تا آخرین لحظه داشته باشن.اگه به
دست راستت اعتماد نداری روی دست چپت قدرت رو متمرکز
کن.
42
سر تکون دادم و بعد از یک نفس عمیقی ،ماشه رو کشیدم .با
شنیدن صدای شکستن شیشه لبخند کمرنگی زدم .شونم رو از
پشت فشرد .
-پسر خوب !
تفنگ رو با افتخار پایین آوردم .اون تنها کسی بود که با من مثل
سن واقعیم رفتار میکرد .پیش اون میتونستم تا حدی ضعیف
باشم....
صدای پرنده های مهاجر که از باالی سرم میگذشتن گوشم رو پر
کرد .به منظره اطرافم خیره شدم .نامجون تنها عضو دلتا بود که
واقعا داشت از این زندگی لذت میبرد! وسط یک جاده خلوت کلبه
ی کوچیکی رو خریده بود و هر روز تمرین میکرد ...کتاب
میخوند و با حیوونایی که با غذا دور خودش جمع کرده بود
وقتش رو میگذروند .
چشمام رو بستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا عطر چمن و
گل های وحشی شش هام رو پر کنن .
-آخر هفته باید برم پیش "توکیماشی" .برنامه ریزی محموله
جدید شروع شد .
43
با تعجب بطرفش که داشت به توله سگ محبوبش غذا میداد
برگشتم و گفتم:
-قرار بود مونبیول رو بفرستم .الزم نیست تو بری.
بدون اینکه نگاهم کنه ،توله سگ قهوه ای رنگ رو نوازش کرد و
ادامه داد:
-آدم خطرناکیه ...بیشتر از چیزی که تصورش کنی! نباید بچه
هایی مثل اونو بفرستی .
کنارش روی زمین نشستم و به سگ سفید و بزرگی که کمی
اونطرف تر ایستاده بود اشاره کردم تا نزدیکم بشه .
-خب الالری رو میفرستم.
ابرویی باال انداخت و با تمسخر نگاهم کرد .
-چرا فکر میکنی اون قراره به نفع تو و دلتا کار کنه؟ اونم وقتی
چندین ماهه هیچ پولی ازت عایدش نشده؟
شونه ای باال انداختم .حاال سگ سفید خودش رو به دستم
میکشید .با لحن قاطعی حرف رو تموم کرد:
-خودم میرم .میخوام همه چیز رو دقیق بفهمم .
دستام رو پشت سرم تکیه گاه کردم و به اون توده ی قهوه ای و
پشمالو که مشغول ماهی خوردن بود ،خیره شدم .
44
-چقدر زود موعد محموله جدید رسید! مسخرست ...هنوزم
نمیدونم دارم برای چی اینکارا رو میکنم .
نامجون خنده ای کرد و از جا بلند شد .
-چیزای مهمتر از ایناهم برای فکر کردن داری! میخوای با
ساموئل و دوستش که از یک هفته دیگه خودشون رو قاطیمون
میکنن ،چیکار کنی؟
لب هامو تو دهنم فرو بردم .واقعا نمیدونستم .
-راهشون نمیدم .حداقل ساموئل رو پرت میکنم بیرون ...نمیدونم!
دلم میخواد ساموئل رو بکُشم ...
بی تفاوت انگار که خبر آب و هوا رو شنیده سر تکون داد .
-اگه نکشمش اون منو میکشه !
داشتم خودم رو قانع میکردم .
-هیونگ .
با چشمای آرومش بهم خیره شد .اون صورت یک سالی میشد که
یجورایی منبع آرامشم شده بود .
-خسته شدم ...دلم یه زندگی اینجوری میخواد! از دنیا بی خبر و
توی یه کلبه .هر روز لحظه غروب رو با یه سیگار نگاه کنم.
پوزخند زد .
45
-تو همچین زندگی ای نمیخوای .دو روز هم تنهایی دووم
نمیاری.
بغض توی صدام رو خفه کردم ولی بازم لو رفتم .
-میخوام برم پیشش ...پیش تهیونگ.
نامجون با دستش صورتش رو پوشوند و نفسشو با صدا بیرون
داد .
به خورشیدی که جلوم به زیبایی غروب میکرد خیره شدم .
-احتماال اون االن همچین زندگی ای توی باغ مادر بزرگش داره!...
میخوام برم پیشش هیونگ .
-دوباره شروع نکن .
با ناراحتی زمزمه کردم:
-یعنی من حق ندارم خسته بشم؟
پیپ خوش بوش رو آتش زد .
-وقتی یک سال پیش التماسم کردی تا به قول خودت شاگردم
بشی بهت گفتم راه برگشتی نداری! خودت این زندگی رو
خواستی .
دلم گرفت .نگاهم رو بهش که داشت وارد کلبه میشد دادم.
پشت به من ،سرش رو به عالمت تاسف تکون داد .
46
-االن نزدیک صد نفر تو شهرای مختلف دارن برای دلتا کار
میکنن .مواد میپزن و بسته بندی میکنن .میفروشن و وارد
میکنن .تنها وارد کننده ی هرویین از ژاپن دلتاست .رییسش
کیه؟ تو !
برگشت طرفم و از دور بهم اشاره کرد .
-تو ...وقتی برای ناراحتی و خستگی نداری .دلت میخواد یه
سرنگ دیگه بزن .دوست داری یه مواد دیگه امتحان کن! کلی راه
جلو روته .سرتو گرم کن .ولی حق نداری جا بزنی .
سرمو پایین انداختم.
من تنها کسی بودم که حق خسته شدن نداشت و ازش بیزار
بودم !
دلم کسی رو میخواست که بهم اجازه ی جا زدن بده .
دلم برای تهیونگ تنگ شده بود .
***
میلرزیدم و سر انگشتام از سرما بی حس شده بود .چرا اینقدر زود
بیدار شدم؟ اصال ساعت چند بود؟ هوا هنوز گرگ و میش بود .
با بی حالی روی تخت پر سروصدام نشستم .تمام شب مشغول
کشیدن اون چهره های سیاه و بی هویتی بودم که حاال بی
47
صاحب روی زمین پخش و پال بودن .بعضی از صورت های بی
چهره متعلق به جیمین بود و بعضیاشونم شوگا هیونگ...اون آخر
چند تا صورت که قرار بود متعلق به مایا باشه ،افتاده بود ولی به
غیر از چشماش بقیه اجزای صورتش رو فراموش کرده بودم.
از پشت پنجره به بیرون نگاهی انداختم .توله سگی که نامجون
بهم سپرده بود ،حاال با یه ظرف استخون مرغ وسط حیاط رها
شده بود .اون بچه ترسیده بود و سعی میکرد خودش رو به زیر
کاپوت ماشینم بکشه تا شاید گرم شه.
باید بازم میخوابیدم؟
از تختم پایین اومدم و سوییشرتم رو نصفه نیمه پوشیدم .توی
اون سرما با دمپایی های پالستیکی از خونه بیرون زدم و وارد
حیاط شدم.
ناله های اون سگ کوچیک بهمراه قار قار کالغِ بد صدا گوشم رو
پر کرد .آروم نزدیکش شدم .مردد بهم نگاه کرد .دستمو جلو
بردم و نگه داشتم .میدونستم تربیت سگ صبر زیادی میخواست...
مثل هر اهلی کردنی !
48
بعد از حدود بیست ثانیه تکونی به خودش داد و نوک انگشتای
یخ زدم رو بو کرد .آروم جلوتر اومد و زبون گرم و قرمز رنگش رو
به انگشتام کشید .
بازم حرکتی نکردم .چشمای تیله ای مشکیش رو بهم دوخته بود.
مردد نزدیک تر شد و خودشو به سوییشرتم مالید .یواش یواش
سرش رو توی لباسم جا کرد.
دلم گرم شد .آروم با دستم بلندش کردم و زیر سوییشرتم نگهش
داشتم .در ماشین رو باز کردم و واردش شدم .
سگ رو روی پام نشوندم و بخاری ماشین رو روشن کردم .
اون بچه تموم مدت با دقت کارهام رو نظاره میکرد .
-هنوز برات اسم انتخاب نکردم ...
نگاه لعنتیش منو یاد تهیونگ مینداخت! اون تهیونگ پست فطرت
و خودخواه ...کسی که منو اهلی کرده بود و با بیشرفی تمام ولم
کرد.
به نور کمرنگ خورشیدی که در حال طلوع بود خیره شدم.کی
تموم میشه؟ دارم برای سوت پایان این بازی انتظار میکشم ...باید
دعا کنم؟ به خدا؟
برای همون کسی که میتونه نجاتم بده.
49
یکی که عرضش رو داشته باشه توی این نا امیدی مطلق امید
پیدا کنه!
به چشمای براق توله سگ خیره شدم .
-میدونی چیه یونتان؟
انگار واقعا بهم گوش میداد !
-اگه به من باشه میگم گور بابای همه چی .گاز این ماشین رو
میگیرم و میرم دگو.میزنم میکشمش تا حداقل خیالم راحت شه!
شاید اگه بمیره از این افکار خالص شم .
پوزخندی به وضعیتم زدم و بیخیال دستم رو روی بدن نرم سگ
کشیدم .
با دیدن زن آشنایی که توی تاریکی ،به سختی راه میرفت و هی
تلوتلو میخورد نگاهمو ریز کردم .
اون اینجا چی میخواست!؟ چجوری اومد تو؟چرا در حیاط باز
بود؟
مردد از ماشین پیاده شدم و سگ رو اونجا تنها گذاشتم .
-جی کی ...جی کی !
نزدیکش شدم .
-اینجا چه غلطی میکنی؟
50
با دستای ضعیف و الغرش محکم یقمو گرفت .بوی الکل خیلی
زود به مشامم رسید.
-توئه پست فطرت پولمو نمیدی ...پولمو میخوام! تو ...تو حق
نداری ...
به داخل خونه هلش دادم.بدجور مست بود! به کاناپه گوشه ی
اتاق اشاره کردم .
-بشین اونجا!
بی توجه به حرفم ،از پشت لباسم رو چسبید .
-پولمو بده ...جانگ کوک دستمزد منو بده!
پسش زدم .بوی گند الکل داشت حالم رو بهم میزد .
-الالری! دهنتو ببند و برو اونجا بشین .
سکسکه ای کرد و زیر لب مشغول غر غر شد .چراغ کوچیک و کم
نور سالن رو روشن کردم .بطرف آشپزخونه راه افتادم .پودر قهوه
فوری رو توی لیوان بزرگم خالی کردم و آب جوش رو با حوصله
اضافه کردم .انگار نیاز به زمان برای فکر کردن داشتم .چی باید به
اون زن میگفتم؟
51
-جانگ کوک تو هنوزم برا من همون بچه ی بدبخت و بی عرضه
ای که آویزون چند نفر شدی و آخرش کل اون افراد گم و گور
شدن .
بی حرف جلوش نشستم و لیوانم رو تو دستم فشار دادم تا با
گرماش لرزش دستم رو کم تر کنم.
-تو هیچی نیستی ...هیچی جز یه پسربچه ی نحس و بی کس و
کار! پس پول کوفتی منو بده! حق نداری شغلمو ازم بگیری...
گروه نباید به اعضاش خیانت کنه .
پوزخندی زدم .
-دقیقا برای کدوم غلطت پول میخوای؟
گیج شد .
-من خب مواد فروختم...و سهم محموله هرویین ...من تو
گروهم !
با غرور به کاناپه تکیه زدم .
-تو هیچ غلطی برای هرویینای ژاپن نکردی .دیگه مفت خوری
بسه! هرکس واسه کاری که کرده حقوق میگیره ...من به کسایی
پول دادم که زحمتش رو کشیدن .جونشون رو گذاشتن وسط! نه
تن لشایی مثل تو که منتظرن پسرا در خونه اش سبز بشن !
52
-جی کی تو نباید ....
روی کاناپه خیز برداشتم و با صدای نسبتا بلندی حرفش رو قطع
کردم .
-به هیچ جام نیس که پول زهرماری تموم کردی .برو با بدنت در
بیار! تو که عادت داری .
لرزش دستم از کنترل خارج شده بود .دیگه خودمو
نمیشناختم...احتمال اینکه تهیونگ هم منو نشناسه زیاد بود .با
دندونام به جون لبای خشکم افتادم.
به نفس نفس افتاده بود .یکدفعه بطرفم هجوم آورد .
-تو آشغال چی میدونی؟ تو هیچی نیستی .چند روز دیگه ساموئل
میاد از روده هات آویزونت میکنه! اونموقع میدونم که باهات
چیکارکنم.
با انزجار پسش زدم .
-من دنبال عضو انگل واسه گروهم نیستم .اگه از پس کارایی که
ازت میخوام برنیای میندازمت بیرون .فکر نکنم زنی مثل تو دیگه
به درد کاری غیر از مواد فروشی بخوره !
و بعد با تموم نفرتی که ازش داشتم چونشو چسبیدم و به
چشمای عسلیش خیره شدم .
53
-به هرچی بگی قسم میخورم که فقط منتظرم یه اشتباه دیگه
ازت سر بزنه تا بفرستمت پیش مین هیوک! پس آدم شو و اینقد
پا تو کفش من نکن! چوب خط تو خیلی وقته برای من یکی پر
شده !
با اخم و چشمای لرزون ازم جدا شد .
دهنشو بست .آدما جلو زور باید دهنشون رو ببندن ...این آسون
ترین قانون بقاییه که همه اینجا بلدن !
موهاش رو باال زد و تلو تلو خوران همونجور که وارد کارگاه شده
بود ،ازش خارج شد .
دوباره بطرف ماشین قدم برداشتم .توله سگ با دیدنم سریع
خودشو به پنجره کوبید تا بیرونش بیارم .ترسیده بود .سریع در رو
باز کردم و وارد ماشین شدم .تو بغلم گرفتمش و سعی کردم غیر
ازین گرمای آرامش بخش به چیزی فکر نکنم .
من خیلی وقت بود که خودم نبودم و داشتم ازین تغییرات
اجباری عذاب میکشیدم .مجبور بودم خشن باشم و با زیر دستام
بد رفتار کنم! چون رییسا اینکار رو میکنن .مجبور بودم برای
موندن تو این جایگاه نفرت انگیز آدم بکشم و کابوس شب هاش
رو به دوش بکشم .مگه من چی میخواستم؟
54
از بدست آوردن پول و قدرت چی نصیبم میشد؟ میخواستم با
پول به تهیونگ نشون بدم که از پس خودم براومدم ...که بچه
نیستم و دیگه قرار نیست مثل یک زالو از خونت تغذیه کنم! الزم
نیست دیگه از دستم فرار کنی...میخواستم به کی چی رو ثابت
کنم؟
با صدای کوبیده شدن در آهی کشیدم.
باید اون زنیکه الالری رو میکشتم .باید میکشتمش! فقط یه دلیل
میخواستم.
یه دلیل لعنتی برای وجدان کوفتیم که هنوزم زنده بود! وجدان
بدرد نخوری که نه زورش میرسه جلوی گناهمو بگیره و نه میذاره
ذره ای ازش لذت ببرم .
همونطور که اون گلوله ی پشمی رو بین بازو هام گرفته بودم
بطرف در حیاط راه افتادم .
-مگه نگفتم گورتو گم کن؟
با دیدن اون چشمای بی رحم تموم خاطرات گند توی بیمارستان
از جلوی چشمام رد شد .
بیخوابی هام و زخمای تهیونگ ...بوی خون !
-زود رسیدم؟
55
زیر لب با نفرت اسمش رو غریدم:
-ساموئل ...
ترس تو ذاتمونه.
-Love,death,and Robots
56
"هوسوک"
57
! زندگی همینه ...وسط بودن موقته .در آخر به یکی از این دو
قسمت پیوند میخوری.
آدم ها همشون توی یک دسته بندی ساده و سه قسمتی بُر
میخورن.
آدمایی که باالی کوه زندگی میکنن .آدمایی که تو غار های
تاریک زیر کوه زندگی میکنن و آدمایی که سقوط میکنن...
با صدای بیب بیب کتری برقی از فکر بیرون اومدم.
ماگ قهوش رو آماده کردم و روی میز گذاشتم .زیر نیمرو رو
خاموش و از وسط به دو قسمت تقسیمش کردم .یک تیکه رو
روی نون تست خودم گذاشتم و بطرف در رفتم.
-بعد از تموم شدن کارت بیا دنبالم .سوییچ رو برات گذاشتم!...
با تمام توان داد زدم تا صدام بهش توی اتاقش برسه .نه ماهه که
باهم توی یه خونه زندگی میکنیم.نه ماهه که زندگیم با قبل فرق
کرده.
با سرعت از در بیرون رفتم تا به اتوبوس برسم.
من توی اون شهر کوچیک گناهکار شدم ...هرچند نمیدونستم که
بخاطر تقاصش قراره به زودی سقوط کنم!
58
تو بیمارستان جدیدی که کار میکردم ،قسم خورده بودم هیچ
اشتباهی ازم سر نزنه و با دقت کارم رو انجام بدم .ترس عجیبی
همیشه همراهم بود،اما هر روز صبح با اشتیاق ،برای دیدن صورت
گرفته و خواب آلود همخونه ام بیدار میشدم .همخونه؟ این کلمه
یکم خنده دار بود؛ هم این معنی رو میداد هم نمیداد.
-فکر میکنم عاشق شدم!
بعد از به زبون آوردن این حرف ،قهقهه دوستم که مخاطب این
جمله بود فضای اتاق استراحت پرستارها رو پر کرد.
-وای! دوباره نه! ایندفعه چند ثانیه با یه دختر چشم تو چشم
شدی؟ رکورد دفعه قبلی رو زدی؟ زیر پنج ثانیه؟
موهام رو با دست چنگ زدم و سرم رو روی میز کوبیدم.
-سوجون! من نمیدونم عشق چیه فقط زیادی فکرمو مشغول
کرده .ولی ...بیخیالش !بنظرم بدجور این رابطه نشدنیه.
بازی محبوبش ،کندی کراش رو اجرا کرد و بدون اینکه نگاهم
کنه زیر لب مشغول اظهار نظر شد:
-تو دبیرستان به این معروف بودی که رو مگس ماده هم میتونی
کراش بزنی! توروخدا دوباره منو مسخره نکن .تو آدم بشو نیستی.
پاهام رو چند بار آروم روی زمین کوبیدم.
59
-آخه من واقعا حس میکنم عشقه! سوجون میشه اون کوفتی رو
کنار بذاری و بهم نگاه کنی؟
کالفه صفحه گوشیش رو خاموش کرد و دست به چونه بهم خیره
شد.
-دقیقا عین بچه هایی .خب بگو! بگو اون دختر خوشبخت کیه!؟
همراه مریضه یا انترن جدیده؟
هیجان زده دستام رو بهم کوبیدم و به جلو خم شدم.
-آفرین دقیقا! این نکته ی اولی هست که باید بهت بگم...
نگاه نه چندان کنجکاوش همچنان بهم خیره بود.
-اون پسره!
گرد شدن چشماش تو ذوقم زد.
-شوخی میکنی دیگه؟
اخم کردم.
-تو که هموفوبیک نیستی؟
ابروهاش رو باال داد و بدون اینکه جواب سوالم رو بده داد زد:
-باز جوگیر شدی؟ مانگا خوندی یا سریال تایلندی دیدی؟ تو گی
نیستی احمق! من این رو بهتر از هرکسی میدونم.
طبق عادت مشغول گاز گرفتن لب پایینم شدم.
60
-کی میدونه اصال؟...من هنوز بیست و یک سالمه!
دستش رو با تاسف روی صورتش گذاشت.
-شاید فقط به عنوان یه پسر گوگولی و کیوت میبینیش .یادته
قبال رو یک پسر سال اولی کراش زده بودی؟ االن مطمئنم
قیافش هم ...
با استرس ساعت رو چک کردم .داشت دیر میشد .باید داروی هر
بیمار رو سر ساعت میدادیم .از جا بلند شدم و وسط حرفش
پریدم:
-کیوت؟اگه بشنوه زندگیم رو میاره جلو چشمم! اون به معنی
واقعی خفن و شاخه.
ترسیده دستم رو چنگ زد.
-وای! یعنی تو زیری؟
خشکم زد.
-واقعا این وسط...تنها چیزی که به ذهنت رسید ،همچین چیزی
بود؟ مگه فقط یه نفر میتونه زیر باشه؟
جوری که انگار حالش رو بهم زدم ،بینیش رو چین داد و صندلی
چرخ دارش رو ازم دور کرد .نفس عمیقی کشیدم و فشار سنج رو
از روی میز برداشتم.
61
-بهرحال االن موضوع اصال عشق من نیست...
سوجون چشمای کنجکاوش رو باال آورد.
-موضوع بالییه که من سرش آوردم و بخاطر اون اتفاق ،باهاش
برگشتم سئول...
با داد سرپرستار ،بی توجه به صورت گیجش از اتاق بیرون زدم.
تمام روز با چشم و ابرو اومدن های سوجون گذشت .اون
نمیتونست کنجکاویش رو پنهان کنه و از هر فرصتی برای پچ پچ
کردن استفاده میکرد ،ولی ذهن من درگیر چیز دیگه ای بود.
قرار بود بعد از کارش بیاد دنبالم و نقشه ی من مثل همیشه این
بود که برای شام یا خرید با هم تو خیابون ها بچرخیم.
این زندگی واسم شبیه به یک قرار مخفی و یک رابطه ی یک
طرفه شده بود .با کوچیک ترین حرکت ذوق میکردم و عکس
العمل نشون میدادم ،ولی اگه حق با سوجون باشه ،چی؟ به خودم
اعتمادی نداشتم.
من خیلی زود عاشق همه چیز میشم! از یک ماشین کالسیک
گرفته تا دسته گل هایی که مالقات کننده ها برای بیمار ها
میارن و حتی ابر هایی که به شکل حیوونای مختلف در میان .به
همه چیز همونجور که حس و حالم میگه ابراز احساسات میکنم.
62
کل این زندگی از نظر من زودگذر ولی قشنگه!
اولین شبی که پا به سئول گذاشتیم رو هنوز خوب یادمه.
ضبط ماشین رو خاموش کرده بودم و توی آرامش رانندگی
میکردم.
شهر شلوغ و پر سر وصدا ،چراغ های رنگارنگ همه جارو روشن
کرده بودن.
بعد از مدت ها دیدن مغازه های بزرگ و خیابون های پر از آدم
حس زندگی بهم میداد .شب های سئول همیشه با وجود برج
های بزرگ و نورانی قشنگ بود.
من آدم سئول بودم .زندگی توی اون شهرای کوچیک و
بیمارستان های کثیف کار من نبود!
با پایین ترین سرعت رانندگی میکردم تا از این فضا و دیدن این
منظره ها لذت ببرم ،اما این ها همه اش بهانه بود.
میخواستم وقت کشی کنم تا یکم جو بینمون رو گرم تر کنم...
گناهکاری که میخواست دل قربانیش رو بدست بیاره! از لفظ
گناهکار متنفر بودم ولی این به معنی واقعی خود کلمه ،لقب من
بود!
63
یادمه خیابون ها و بزرگراه ها رو مدام پشت سر هم تکرار میکردم
تا برای نشستن کنار کسی که مدت ها بود وارد زندگیم شده
بهانه ای داشته باشم.
با چشم های بسته و نفس های سنگین ،دقیقا روی صندلی
کناریم خوابش برده بود.
وقتی بهش نگاه میکردم عذاب وجدان کل وجودم رو پر
میکرد.مثل لیوان آبی که سر ریز کرده.
قطعا انتقالی گرفتن و خارج شدن از اون بیمارستان لعنتی
بهترین انتخاب برای من و سَرپرستارم بود.
من برای جبران کاری که کرده بودم باید سخت تالش میکردم...
ولی چطوری میتونستم زندگی یک نفر رو جبران کنم؟
مگه زندگی انقدر مسخره و بی ارزشه که بتونی با همچین
کارهای کوچیکی جبرانش کنی؟هیچی درست نمیشه ...در واقع
هیچوقت خودم ،خودم رو نمیبخشم ...چه انتظاری از اون هست؟
توی این نه ماه خیلی چیز ها عوض شد .بهانه هایی ساختم که
زندگی دو نفرمون برخالف راز ناراحت کننده پشتش ،راحت تر
پیش بره.
64
شب هایی که شیفت شب نبودم ،سوییچ ماشین غراضه و دست
سومی که پدرم بعد از معلولیتی که براش پیش اومد بهم داد رو
براش میذاشتم تا بعد کارش بیاد دنبالم.برای جفتمون یه جور
عادت شده بود.
اون بدون اعتراض میومد دنبالم و من هر بار که اسمش روی
گوشیم میوفتاد ناخودآگاه لبخند میزدم.
شاید بعد از این همه تنهایی ،حس اینکه یه نفر کنارمه حالم رو
بهتر میکرد.
اما...
اما امشب هیچ کس دنبالم نیومد و حتی روی گوشیم هیچ پیام و
زنگی دریافت نکردم.تا دیر وقت توی بیمارستان منتظر موندم و
خودم رو با خوندن رزومه ی مریض های بخش سرگرم کردم ولی
بازم خبری نشد.
-ممکنه یادش رفته باشه؟
از پنجره به بیرون نگاه کردم .نگران بودم و بیشتر از این
نمیتونستم صبر کنم.
-امکان نداره .اون همیشه میومد .یعنی فراموش کرده؟
حاال داشتم با خودم زیر لب حرف میزدم...
65
ساعت نزدیک یک و نیم شب بود.
-هوسوک بیچاره تو اصال اهمیتی برای اون نداری که بخواد
فراموشت کنه یا نکنه .خواهش میکنم انقدر رویا بهم نباف!
با کالفگی از جا بلند شدم .خستگی امروز رو به خوبی میتونستم
روی شونه هام احساس کنم .خودم رو به خیابون اصلی رسوندم.
با ترمز ماشین آشنایی جلو پام چشمام گرد شد.
-هوسوک شی؟ میاین با بقیه بچه ها بریم کالب؟
با ذوق خنده ی کوتاهی کردم.
-اوه! خوشگالی بیمارستان جمعن .چه خبره؟ مناسبتیه؟
یونا با همون لبخند بزرگش لیا ،پرستار بخش زنان زایمان ،رو که
کنارش بود بغل کرد و گفت:
-تولد مکنه بخشمونه! نمیشه هوسوک شی هم بیاد؟ بدون
هوسوک شی خیلی همه چی مسخره میشه!
لبامو آویزون کردم و همونطور که به پنجره تکیه داده بودم غر
زدم:
-حیف عزیزدلم نمیشه و کلی کار خسته کننده تو خونه دارم
وگرنه از دستش نمیدادم! قول بدین که بجای منم برقصین.
66
با خنده خداحافظی کردن و صدای آهنگشون رو تا ته بلند کردن.
حسرت زده به ماشینی که دور میشد خیره شدم.با صدای بوق
ماشین عقب تازه متوجهش شدم.
پس فراموش نکرده بود .با خوشحالی بطرف ماشینم دویدم و سوار
شدم.
-سالم جناب آقای خسته و بدقول! تموم دنیا رو بهت میدم ولی
در ازاش بهم بگو از رستورانتون شام خریدی .چون خیلی خیلی
گشنمه.
یادآوری تاخیرش قرار نبود به هیچکدوممون کمک کنه پس فقط
باید خودم رو به نفهمیدن میزدم .در جوابم سری تکون داد و در
سکوت راه افتاد .به عقب ماشین نگاه کردم .با دیدن بسته های
مرغ سوخاری ذوق کردم.
-خدا از مرغ سوخاری های بهشت نصیبت کنه!
پوزخندی زد و دوباره سر تاسف تکون داد.
-امروز یه تولد داشتیم! االن بقیه بچه ها داشتن میرفتن کالب.
همون دختر خوشگله بود که میگفتم سه میلیون خرج عمل
زیباییش کرده.
67
الکی هومی گفت .مطمئن بودم یکدونه از کلمات من رو هم الیق
به خاطر سپردن نمیدونه!
لبامو تو دهنم فرو بردم و مردد دوباره نگاهی انداختم ولی دریغ از
یک عکس العمل .نا امید زمزمه کردم:
-تو امروز چیکار کردی؟
نفسش رو با صدا بیرون داد و دنده رو عوض کرد.
-هیچی مثل همیشه.
برای ادامه دادن بحث لحظه ای تعلل نکردم.
-امروز یک پسر جوون آورده بودن .حدس بزن چرا! با مواد مخدر
اوردوز کرده بود .انگار یه ماده ترکیبی جدید توهم زا زده بود.
سرعت ماشین کم شد .ترسیده بطرفم برگشت.
-جانگ کوک؟
چشمامو گرد کردم و ترسیده زمزمه کردم:
-عزیزم؟؟ اینجا بزرگراهه سرعتت رو نیار پایین.
همچنان به چشمام خیره بود .جدی سوالش رو تکرار کرد.
-اسمش جانگ کوک بود؟
گیج سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-نه بابا! اسمش تو مایه های بومگین یا همچین چیزی بود.
68
صدای نفس عمیقش مرددم کرد .جانگ کوک دیگه کی بود؟
میدونستم که اگه میپرسیدم قرار نبود جوابی بگیرم.
-استادم میگفت یک ماده جدیده .طرف به معنی واقعی یک
وحشی غیر قابل کنترل شده بود! بیشترش از فالکا و هرویین
بود...چون اولش نمیدونستیم مشکلش چیه نتونستیم نجاتش
بدیم.
با لرزش موبایل توی جیبم ساکت شدم .
-الو مامان؟
صدای سرفه های عصبی پدرم به گوشم رسید .
-سالم پسرم .میتونی امشب از اون قرص های آرامبخشی که دفعه
قبل به پدرت دادی بفرستی؟ درداش شروع شده دوباره...
سرم رو به پنجره تکیه دادم و نالیدم:
-دوباره چی شد که به این حال افتاد؟
بعد از یکم من من کردن زمزمه کرد:
-صاحب خونه اجاره رو برده باال و خب حقوق بازنشستگی که قرار
نیست بیشتر بشه ....نمیدونم چیکار کنیم .بابای تو هم فقط یاد
داره حرص بخوره به خودش استرس وارد کنه.
صدای داد بابام رو شنیدم .
69
-بدبختی های ما به اون پسر ربطی نداره .قطع کن این تلفن
المصب رو!
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
-امشب براتون با پست میفرستم .
بعد ازینکه تماس رو قطع کردم آه بلندی کشیدم و سرم رو به
پشتی صندلی کوبیدم .
-فکر کنم باید این ماشین رو بفروشم .
دنده رو عوض کرد .
-اینقدر اوضاع بده؟
دستی به صورتم کشیدم .
-مشکل اینجاست که بابام نمیذاره بفهمم چقدر مشکل دارن.
حتی هزینه دانشگاه رو هم خودم نمیتونم کامل پرداخت کنم...
کوچه ،خلوت و ساکت بود .نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش
وارد خونه شدم.
بعد از دوش و تماس کوتاهی که با سوجین راجب گم شدن چند
قوطی مورفین از انبار داشتم ،وارد نشیمن شدم که با بوی ضعیف
سیگاری که به مشامم خورد ترسیده وارد اتاقش شدم.
همونطور که انتظار داشتم روی تخت دراز کشیده بود.
70
-سیگار کشیدی ...سیگار کشیدی! مگه نه؟
با عصبانیت نزدیکش شدم .بی حوصله ساعدش رو از روی
چشماش برداشت.
-تو که میدونی چقدر برات بده .چند بار بهت توضیح بدم که این
سیگار کوفتی میتونه آدمی مثل تو رو به کشتن بده؟...
همینجوریشم ریه هات خیلی ضعیف و...
روی تخت نشست و غرید.
-هیس ...صداتو بیار پایین! سرم درد میکنه.
لبام رو تو دهنم فرو بردم و با بغض بهش خیره شدم.
-چرا اذیتم میکنی؟چرا وقتی میگم یکاری نکن ،دقیقا همونو
انجامش میدی؟
دستی به صورتش کشید .کنارم زد و از اتاق خارج شد.
-یکم به خودت رحم کن! این سیگار کوفتی چی غیر از بوی گند
داره که نمیتونی بیخیالش شی؟
روی تخت خالیش نشستم و با دست صورتم رو پوشوندم .من یک
آدم احمق بودم .کسی که پرستاری رو برای اینکه عاشق کار
کردن و وقت گذروندن با آدماست انتخاب کرد .کسی که با بی
توجهی خرد میشه و تشنه ی وجود آدمای اطرافشه.
71
برای من هیجان و سرگرمی همیشه حرف اول رو میزنن و حاال
توی این خونه چهل متری با کسی که دقیقا تضاد منه گیر
افتادم.
مردی که عاشق اتاق تاریک و کوچیک خودشه .بعد از نه ماه
حتی نمیتونستم باهاش شوخی کنم .چی میشد اگه یکدفعه ای
بخوام تموم دیوار های دورش رو بشکنم؟
من آدم کار های غیر منتظره بودم .نمیتونستم غیر از این عمل
کنم!
از جا بلند و از اتاق خارج شدم .توی آشپزخونه مشغول قهوه
درست کردن بود .از وقتی فهمید دیگه نمیتونه الکل بخوره به
قهوه پناه برده بود.
-باید باهات حرف بزنم.
ضربان قلبم سرعت گرفته بود و بدنم رو همراه خودش میلرزوند.
چشمای خستش رو بهم دوخت .اون چشمای مشکی باعث میشد
دست و پام رو گم کنم .نه ماه شده بود و من هنوز جلوش
دستپاچه میشم.
-چرا موتور رستوران جلو در نبود؟چرا دیر اومدی؟
نفس عمیقی کشید و قهوش رو توی ماگ ریخت.
72
-اخراج شدی؟
ملتمسانه به چشماش خیره شدم .اینقدر بدبخت شده بودم که
برای یک مکالمه مسخره و عادی عقده داشتم.
-خراب شده بود.
و ماگش رو برداشت و بطرف اتاقش راه افتاد .با دیدن دست
زخمیش ترسیده بازوش رو گرفتم.
-چی شده؟ تصادف کردی؟
بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد .به زور روی کاناپه
نشوندمش.
-پیرهنت رو در بیار ببینم.
به زور مجبورش کردم لباسشو در بیاره .طبق انتظارم تا بازوش
خراشیدگی و زخم بود .بطرف آشپزخونه رفتم تا جعبه کمک های
اولیه رو بیارم .وقتی چسب زخم و بتادین توی دستم رو دید اخم
کرد و پسم زد.
-فقط بشین سرجات! کاری به کارت ندارم .اصال رو همین کاناپه
بخواب تا کارم تموم بشه.
و بعد روی پنبه بتادین ریختم و مشغول ضد عفونی کردن زخم
هاش شدم.
73
-واقعا نمیفهمم این بدن چه بدی ای بهت کرده که اینقدر بانفرت
باهاش رفتار میکنی!
با صدای گرفتش لحظه ای دست از کار کشیدم.
-همینکه هنوز داره تکون میخوره بدترین خیانت رو بهم کرده.
سر تاسفی تکون دادم .آدم ناشکری بود .از همون روز اولی که تو
بیمارستان دیدمش متوجهش شده بودم .دائما از زنده بودنش
مینالید .ولی من نمیتونستم درکش کنم .مگه چیزی زیبا تر از
زندگی هم وجود داره؟
اینکه کاراکتر یک بازی باشی و بتونی از تموم امکاناتی که برات
ساخته شده استفاده کنی! هی مشکالت جلوی پات سبز بشه و تو
بتونی از پسشون بر بیای!
همیشه بهش میگفتم "باور داشته باش که یه دلیلی هست ".یه
دلیلی که خدا حاضر شد بهت فرصت دوباره بده.
این دلیل میتونه یه آدمی باشه که تو تنها کسی ای که میتونه
خوشبختش کنه .این دلیل میتونه یه کاری باشه که فقط و فقط
تو قادر به انجامش هستی! زندگی تک تکمون بخاطر این دالیله
که ارزش پیدا میکنن .برای همینه که بهم نیاز داریم .برای همینه
که باید همدیگه رو با ارزش ببینیم.
74
بعد از زدن چسبای زخم ،انگشتم رو بطرف چشماش گرفتم و
تهدید وار گفتم:
-کاری بکار این چسب ها نداشته باش و نَکَنشون! از این به بعد
بهم بگو .اگه مریضی اگه درد داری اگه حس و حالت بد بود ،فقط
بهم بگو .یه راهی برای همه چیز پیدا میکنم .ولی وقتی چیزی
بهم نمیگی و همه چیز رو ازم پنهان میکنی هیچ کاری ازم
برنمیاد .من که بهم وحی نمیشه!
با چشمای بی حسش بهم زل زد.
-دیگه الزم نیست خودت رو مسئول من بدونی.
انگار وزنه ای روی قفسه سینم گذاشت.
-همون موقع هم گفتم...نه شکایتی ازت دارم و نه حتی یکذره
ناراحتی...دیگه تمومش کن .نیازی نیست چیزی رو جبران کنی.
فشار وزنه روی سینم بیشتر شد .چرا یجوری حرف میزد انگار
همه چی داره تموم میشه؟ چجوری نمیفهمید این کارام خیلی
وقته بخاطر اون موضوع قدیمی نیست؟ چرا این نگرانی های من
رو به یک عذاب وجدان بی ارزش نسبت میداد؟ دستش رو گرفتم
و انگشتام رو از بین انگشتاش رد کردم .گیج اخم کرد.
-چیکار...
75
با پررویی اونیکی دستش رو هم گرفتم .نگاهم رو مستقیم بهش
دادم و با جدیت جمله ی معروف سه کلمه ای رو به زبون آوردم.
-ازت خوشم میاد...
به چشمای مشکیش خیره شدم و دوباره با خنده ،تکرارش کردم.
-من دوستت دارم...فهمیدی؟اگه کاری هم برات میکنم از روی
عالقه قلبیمه!
نفسش رو با صدا بیرون داد .همینطور که سر تاسف تکون میداد و
یجورایی طعنه آمیز نگاهم میکرد ،دستش رو آروم از دستم در
آورد و بی هیچ حرفی وارد اتاقش شد .
چشمام رو به در بسته اتاقش دوختم .بی حال روی کاناپه افتادم.
برام مهم نبود! طرز فکر اون به من ربطی نداشت .مهم نیست که
از نظر اون من یه آدم مزخرف پر حرف و پر سر و صدام! من فقط
کاری رو انجام میدادم که بعدا از ندادنش پشیمون نباشم!
با یادآوری خواسته مادرم سریع از جا بلند شدم و با پیک تماس
گرفتم .یکی از قوطی های مورفین رو از جیب کوچیک ته کولم
در آوردم و بهش خیره شدم.
کی درست و غلط رو تعیین میکنه؟
*****
76
یک هفته از اون شب تنش زا گذشت .دیگه به خودش زحمت
نداد تا جوابی بهم بده و سر خودش رو با اضافه کار توی رستوران
گرم میکرد .احتماال طبق معمول حرفام رو یه شوخی مسخره و
بچه گانه تلقی کرده بود.
بعضی وقتا ازینکه آدمی مثل من هیچوقت جدی حساب نمیشه
بدجور عصبی میشدم.چند روزی بود که دیدنش سخت شده
بود.شاید در روز کمتر از دو ساعت میدیدمش.
-چقدر پکری!
بطرف سوجون که تازه از اوژانس اومده بود برگشتم و لب کج
کردم.
-برای ضد عفونی کردن دستام هم باید صورت جذاب و خندونم
رو نشونت بدم؟
انگشت اشارش رو بطرفم گرفت.
-همین! همین رفتار یعنی پکری.
لپام رو باد کردم و پرونده هایی که باید تکمیل میکردم رو روی
میز ریختم.
-نمیدونم .ولم کن.
با ورود انترن جدید بخش با دست بهم ضربه زد.
77
-جانگ هوسوک شی؟
بطرف دختر قد کوتاه و کیوتی که یکم از موهای چتریش جلوی
چشمش رو گرفته بود خیره شدم.
-جانم؟
لباشو داخل دهنش فرو برد.
-برای جشن فارغ التحصیلی بچه ها گفتن بیایم ازتون درخواست
کنیم که شما هم بیاین.
قبل ازینکه بتونم مخالفت کنم از حالت صورتم متوجه نظر منفیم
شد.
-خواهش میکنم هوسوک شی! با شما خیلی خوش میگذره.
بازوش رو فشار دادم.
-متاسفم عزیزم .چند وقتی هست سرم خیلی شلوغه.
سوجون تا وقتی دختر با شونه های آویزون از اتاق خارج بشه
،نگران بهم خیره شد.
-دیگه داره باورم میشه مشکل جدیه! االن یه جشن درست
حسابی رو سر هیچی بیخیال شدی.
با فکرِ مشغول لوازم تزریق رو آماده کردم.بشکنی جلوی صورتم
زد تا توجهم رو جلب کنه.
78
-یه راه حل برات دارم!
بعد ازینکه چشمای کنجکاوم رو دید چشمکی زد.
-چند وقته الکل نخوردی؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و دوباره سرم رو توی وسایل فرو
بردم.
-باشه باشه...اینقدر ناراحت نباش .هوسوک باش! هرکار دوست
داری بکن.همین امشب برو به زور مجبورش کن که باهات حرف
بزنه.
دهن کجی ای کردم و براش ادا در آوردم.
-اون هم اشک تو چشماش حلقه میشه و میگه وای ...منم
دوستت داشتم فقط روم نمیشد بهت بگم! مگه توی فیلم های
آبکی عاشقانه زندگی میکنیم؟ حس میکنم از اون روز ازم بیزار
شده .چون همش داره دو شیفت سه شیفت تو رستوران کار
میکنه.
چشماش رو تو حدقه چرخوند.
-من همچین نتیجه ای تو ذهنم نیست! ولی میدونم تو نصف
عذابی که داری میکشی بخاطر بودن توی این برزخه! برو درست
حسابی باهاش حرف بزن .یا بهت میگه ها یا میگه نه! غیر از اینه؟
79
تو هم چیزی از دست نمیدی .بهرحال گفتی از این شخصیتای
سردیه که خیلی محلت نمیذاره .چه بگی چه نگی.
خودکار مشکی رو الی انگشتام فشار دادم.
-امشب که رفتی خونه خیلی راحت اینو بهش بگو.
باید اینکار رو میکردم؟ طول دادنش چه فرقی داشت ..سر تکون
دادم ولی مطمئن نبودم.
بهرحال الزم نبود خیلی فکر کنم.
وقتی که به خونه رسیدم دیگه کسی نبود که مجبورش کنم باهام
حرف بزنه یا کسی نبود که نگران رفتارش باشم...
اون رفته بود .انگار که هیچوقت نبود .سه دسته اسکناس روی میز
آشپزخونه انداخته بود و کنارش یک یادداشت کوتاه.
-بعدا بقیه پولی که باید بهت بدم رو میفرستم .
یادداشت رو تو دستم مچاله کردم و گیج و منگ روی کاناپه
نشستم.تا االنشم من رو به زور تحمل کرده بود...مشخصا من برای
اون در همین حد ارزش داشتم .یه یادداشت کوتاه و بد خط که
برگش از کنار یک مجله کنده شده بود.
دقیقا همینقدر بی ارزش!
80
درواقع اون از اولم اومده بود که یک آدم موقتی باشه هر دومون
این رو میدونستیم.پس چرا انگار دنیا برام عوض شده ؟ لعنتی نه
ماه کنار هم نفس کشیدیم .چجوری میتونه اینقدر بی اهمیت
باشه؟
صفحه ی پیامک سوجون رو باز کردم.
"امشب حتما کار رو تموم کنی"!
"هی با خودت تکرار کن که قرار نیست چیزی رو از دست بدی"
پوزخندی زدم و به اتاق تاریکش خیره شدم.
-من همین االنش هم اون رو از دست دادم...
انگار من و اون فقط چند ساعتی توی یه کابین قطار ،هم سفر
بودیم .اون باالخره باید پیاده میشد و منم باید رفتنش رو تماشا
میکردم.
بی انصافی بود که حتی نمیدونستم کدوم خونه ای رو به اینجا
بودن ترجیح داده .اینقدر ابراز عالقه آدم الکی خوشی مثل من
براش سنگین و حال بهم زن بود؟
شاید دلیل زندگی دوباره اون "اینجا" نبود.
شهر های پر زرق و برقی مثل سئول دالیلی مثل اون رو نیاز
نداشتن.
81
نگاهم رو به پشت پنجره دادم.
وقتی آفتاب بزنه منم میرم .این میدون بازی هم مثل قبلیا
تعطیل شده بود و تنها کاری که از دستم برمیومد تخلیه کردنش
بود.
همه چیز قبل از شروع شدن تموم شد.
82
"جانگ کوک"
دلیل تمام این یک سال زجر کشیدن ،اون آدم بود .کسی که با
پوزخند جلوم وایستاده بود و انتظار داشت به خونه ای که خودم
با جون کندن برای خودم ساخته بودم ،راهش بدم .پوزخند حال
بهم زنش دندونای زردش رو نشونم میداد.
-رییس قبلی آدم مهمون نوازی بود! نباید مثل اون رفتار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم .حرفای نامجون توی سرم تکرار میشد.
"عصبانیت چیزیه که ممکنه تو رو بازنده کنه"
"آرامشت وسط دعوا طرف مقابلت رو دست پاچه میکنه"
ولی همزمان تصویر تهیونگی که جلوی پاهام با بدن خونی افتاده
بود از رو به روی چشمام رد شد ...کسی که زندگیم رو نابود کرده
بود ،همین پست فطرت بود.
ته دلم از نامجون معذرت خواستم و با مشت محکمی که به
صورتش زدم غافلگیرش کردم .قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه
لگدی به ساق پاش کوبیدم و روی زمین انداختمش .چاقوی توی
جیبم رو بدون تلف کردن وقت روی گردنش نشونه رفتم.
83
خبری از پشت سرم و افراد داخل خونه نداشتم .احتماال بخاطر
سروصدا های چند دقیقه پیش ساموئل تو حیاط بودن .مرد قد
بلندی که همراهش بود با ترس به چاقو خیره شده بود و جرئت
حرکت نداشت.
-تو کوینی؟
مرد جا خورد و سریع سر تکون داد .سوبین از پشت تفنگش رو
بطرفم دراز کرد.از دستش گرفتم و چاقو رو از روی گردن ساموئل
برداشتم .بجاش لگدی به شکمش زدم و پام رو روی گردنش
جایگزین کردم .واقعا از این حیوونی که زیر پام بود نفرت داشتم.
تفنگ رو بطرف صورت پسر ترسو نشونه رفتم .با واکنش
سریع سوالر خندم گرفت .پس کوین ،شاهزاده رویایی اون دختر،
همین پسر قد دراز و ترسو بود؟
-جی کی نکن! خواهش میکنم.
کوین بهت زده به سوالر که پشت سر من ایستاده بود ،خیره شد.
با تکون دادن تفنگ ،توجهش رو به خودم برگردوندم.
-همین االن انتخاب کن .دلتا یا ساموئل؟
چشماش رو گیج چرخوند و دستپاچه گفت:
-من ...من و ساموئل هر دومون عضو دلتاییم.
84
انگشتم رو روی ماشه گذاشتم که سوالر دوباره صداش در اومد.
-جی کی...
به چشمای کوین که ناشیانه سعی میکرد ترسش رو پنهان کنه،
نگاه کردم.من کی همچین آدم وحشی ای شده بودم؟ دقیقا
داشتم چه غلطی میکردم؟ بدون اینکه نگاهم رو از چشم های
روشن پسر رو به روم بگیرم ،داد زدم:
-برو تو خونه سوالر ...گمشو برو تو خونه!
-دلتا دلتا! دلتا رو انتخاب میکنم.
به سرعت جواب داد و دستاش رو بطرز احمقانه ای باال برد.
نگاهی نامطمئن بهش انداختم و به سوبین که پشتم ایستاده بود
،اشاره کردم تا ببرتش داخل ویال .در حیاط رو بی توجه به چند
نفری که با ترس بهم خیره شده بودن محکم بستم.
حاال فقط من بودم و اون پست فطرت بی همه چیز .صدای خنده
ی ریزش گوشم رو پر کرد.
-زورت زیاد شده بچه!
با فشار بیشتری پام رو به گردنش فشار دادم.
-حالیت نیست زیر پای کی هستی؟ حواست باشه اینی که باال
سرته بدجور از طرفت زخم خورده ...من رو آتیشی تر نکن!
85
دوباره خندید.
-نکنه دوست پسرت رو کشتم که اینقدر آتیشی شدی؟
االن وقت گریه کردن و بغض و ناله نبود .من االن تنها چیزی که
تو وجودم پیدا میکردم تنفر و خشم بود .اون کسی بود که من رو
معتاد کرده بود ...اون بیشرف سرنگ رو بدست رییس داد.
پام رو از گردنش برداشتم و روی سینش نشستم .مشتم رو با
قدرت به چشمش کوبیدم .انگار که در اون لحظه برام هیچ
اهمیتی نداشت که جمجمش از هم بپاشه یا دست خودم خرد
بشه .من نیاز به تخلیه این خشم کهنه داشتم.
اون به تهیونگ تیر زده بود .اون تهیونگ رو تا مرز مردن کشونده
بود...
دوباره یک مشت دیگه .زیر لب غریدم:
-حتی اگه الزم باشه تیکه تیکت میکنم...میسوزونمت! کشتن که
دیگه چیزی نیست.
چند ثانیه با نفس نفس بهش نگاه کردم .پوزخند روی صورتش
عصبی ترم میکرد .خون توی دهنش رو به بیرون تف کرد.
86
-چقدر ..تغییر...کردی!...دقیقا شبیه حیوونی شدی که رییس
بهش نیاز داشت...کاش زنده میموند و می دید که تونسته با اون
سرنگ چی تربیت کنه .چه سگی رو برای دلتاش بزرگ کرده!
لحظه ای سرش رو به زمین خاکی تکیه داد و آهی کشید.
-همون حیوون وحشی ای که تهیونگ نتونست بشه ...تبریک
میگم! اون حرومزاده قسر در رفت و تو وارد این چرخه شدی...
خسته از جا بلند شدم و با ته مونده زورم لگد دیگه ای به قفسه
سینش زدم .با صدای ضعیفی نالید:
-حاال واقعا مرد؟...بیخیال! کی رو گول میزنی؟ خودت هم میدونی
من مقصر نبودم.
گیج بطرفش که مثل یک جنازه روی زمین بود برگشتم.به اون
ربطی نداشت که تهیونگ زندست یا مرده.
-تو تیر رو زدی! پس کدوم خری مقصره؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد و با خنده نالید:
-احمقی دیگه! ساده لوح من چیکارم؟ یه ابزار! ...اون باالیی ها
مجبورم کردن! آرزوی بچگی من ریاست یک باند مواد مخدر
نبود ...مال تو هم نبود .بود؟
خودش رو روی زمین کشید و با درد نشست.
87
-اون خوکای شکم گنده که تو قصراشون بیشتر از نیازشون
میخورن حق خوردن رو ازمون گرفتن ...مجبورمون کردن و حاال
اینجاییم! برای داشتن یکم قدرت ،همدیگه رو تیکه پاره میکنیم.
به قول معروف هممون میخوریم تا خورده نشیم .شاید یک سال
پیش میتونستی من رو آدم بده کنی ولی حاال خودتو نگاه کن.
با انگشت بهم اشاره کرد.
-تو شدی رییس بعدی ....فکر میکنی داری از بدبختای جنوبی با
گسترش این کار حمایت میکنی ولی خودتم میدونی درواقع داری
چیکار میکنی...مگه نه؟
بی حوصله تفنگ رو توی دستم چرخوندم .واقعا کسی که تو این
موقعیت حرف میزنه اون بود و من شنونده؟ این چیزی نبود که از
اولین دیدارمون انتظار داشتم.
-تو..تو دقیقا همون آدمی هستی که جنوبی هارو بدبخت میکنه.
تو و قبلی های تو!
مسخره بود .شنیدن این حرفا از اون جونور کثیف مسخره بود!
موهای بلندم رو از روی صورتم کنار زدم.
-اینجا جای خوبی برای تعریف کردن کتابایی که تو زندان
خوندی نیست .شر و ور بافتن بسه...
88
با پام بدن بی جونش رو هل دادم .
-میخواستم وقتی دیدمت بکشمت ولی حاال بنظرم یک آدم
پستی ،که ارزش حروم کردن یه گلوله هم نداره .فقط گمشو! االن
که دیدی؟دلتا همش مال منه و منم همون سگ وحشی ایم که
باالخره شناختیش...
در کمال تعجب سری تکون داد.
-میرم .االن که میبینم ...لیاقت دلتا رو داری! ولی مطمئن باش
برمیگردم.
و بعد به زور از جا بلند شد و تلوتلو خوران ازم دور شد .بی هدف
به جاده ی خلوت و پهن رو به روم خیره شدم .باید
میکشتمش؟خنده ی کوتاهی کردم .کی رو گول میزنم؟ دروغه
که میگن بعد از کشتن یک نفر حرفه ای میشی و دیگه عذاب
وجدانی حس نمیکنی! کشتن ...داریم راجب این فعل سیاه و
کثیف حرف میزنیم .من نمیتونستم بهش عادت کنم .هیچوقت...
با دیدن اسم جیوو روی موبایلم ابرویی باال انداختم .شاید چهار
ماهی میشد که ازش خبری نداشتم.
-کوکی حالت خوبه؟
خندیدم و زمزمه کردم.
89
-مسخرم نکن! کارت رو بگو.
بعد از چند ثانیه مکث زمزمه کرد:
-مامان حالش خیلی بده...از زندان آوردنش بیمارستان شهر .لطفا
بیا.
لبامو تو دهنم فرو بردم و تماس رو قطع کردم .یک سالی میشد
که اون زن رو ندیده بودم و باز هم با شنیدن اسمش قلبم مچاله
میشد و نفسم بند میومد .آخه چه سحری تو این اسم لعنتی
وجود داره؟ "مامان"
مشتی به در زدم و وارد حیاط ویال شدم.
سوالر و کوین بهمراه سوبین و مونبیول تو حیاط ایستاده بودن و
مشخص بود قبل از ورود من بحث میکردن .حاال همشون در
سکوت بهم خیره شده بودن .نفس عمیقی کشیدم و تفنگ رو
توی بغل سوبین انداختم.
-ساموئل فعال رفت ...یک اتاق برای کوین جور کنین .فعال تا
محموله بعدی پولی نداریم پس نمیتونه بره جایی اجاره کنه .
سوالر با اخم گفت:
-الزم نیست نیومده برای گروه خرج بتراشه.
90
آستینم رو به صورتم کشیدم.واقعا برای مشکالت رابطه این دوتا
احمق حوصله ای نداشتم .انگشت اشارم رو با تهدید بلند کردم.
-فعال هیچکدومتون هیچ غلطی نمیکنه تا نامجون بیاد و ماموریت
جدید رو شروع کنیم.
بعد از اینکه سر تکون دادن ،بطرف ماشین رفتم .دستای خونیم
رو به لباسای سیاهم کشیدم و سوار شدم.
فقط من کسی بودم که حقی برای خسته بودن نداشت ...فقط من
کسی بودم که نباید تسلیم بشه .کمرم از این بار مسئولیت خم
بود و دهنم باید بسته میموند .یادمه یک سال پیش خدا و دنیا و
همه ی زندگی رو بخاطر گشنه بودن زیر سوال میبردم و االن که
به خودم نگاه میکردم میفهمیدم چقدر نامحسوس و آروم آروم
خودم رو با همه چیز وفق دادم.
***
راهرو بیمارستان یادآور خاطرات تلخ و نحس بود .بوی مواد ضد
عفونی کننده کاری میکرد که بخوام باال بیارم.جیوو با دیدنم جلو
اومد و دستای الغرش رو دورم حلقه کرد.
91
موهای مشکیش بلندتر شده بود و حاال تا شونه هاش میرسید.
روی صورتش اثری از آرایش نبود و پیراهن مردونه و گشادی
پوشیده بود.
-خوشحالم اینجایی.
سری تکون دادم و بطرف اتاق مامان راه افتادم .پشت سرم قدم
برمیداشت و تند تند وضعیت رو توضیح میداد .
-دکترش میگه کبد چرب داره و داره از کار میوفته ...نمیدونم
یعنی چی ...تهش اینکه میگن باید براش منتظر کبد باشیم .
چشمام رو لحظه ای بستم.دوباره در سکوت سر تکون دادم و بعد
از اینکه پلیس جلوی در بازرسیم کرد ،وارد اتاقش
شدم .خداروشکر کردم که عقلم کشید و تفنگ رو به سوبین پس
دادم .
ولی اون پیرزن ،مادر من نبود...موهای سفید و پوستش که
احتماال بخاطر بیماریش تیره تر شده بود ،هیچکدومشون
نمیتونست مال مامان من باشه .مامانم...اون یکی از خوشگل ترین
زن هایی بود که تو زندگیم دیده بودم! تازه متوجه دستبندی که
محکم به میله ی تخت بسته بودن شدم .آخه این آدم چجوری با
این رنگ و رو میتونست فرار کنه؟
92
بطرف نگهبان پشت در برگشتم.
-دستبندش رو باز کنین!
پلیس که پشت در ایستاده بود توجهی به حرفم نشون نداد.
عصبی جلوش ایستادم.
-لعنت بهت! میگم بازش کن .اینجوری که دستش رو به باالی
میله وصل کردین خون به انگشتاش نمیرسه.
چشمای بی حسش رو بهم دوخت.
-دستوره.
جیوو که بازوم رو میکشید رو پس زدم.
-مادر خودت رو اینجوری به تخت ببندم بفهمی...
-جانگ کوک!
با داد جیوو نفس عمیقی کشیدم .هرکسی که توی اون ویال
زندگی میکرد کامال با این رفتارام آشنا شده بود .یک روز آروم
ترین و بی حس ترینم و فرداش میخوام تموم دیوار ها رو بیارم
پایین و استخون های آدم هارو با دستای خودم بشکونم!...راستش
خیلی وقت بود که نمیتونستم به خودم اعتماد کنم.به
حرفام،کارام...و خب همش رو مینداختم گردن اون سرنگ و
حرومزاده ای بنام کیم تهیونگ!
93
جیوو به حمایت ازم جلو رفت.
-میدونین که این رفتار با یک بیمار غیرقانونیه .اگه هر مشکلی
برای درمان زندانی پیش بیاد شما مقصرین .من به عنوان
دخترش شکایت میکنم!
پلیس کالفه دستی به صورتش کشید و وارد اتاق شد .دستبند رو
لحظه ای باز کرد و به میله پایینی وصل کرد.
نگاه پر نفرتی بهش انداختم و وارد اتاق شدم .برخالف دستوری
که بهم داده بود در اتاق رو بستم .تنها بودن من و مادرم بعد از
اینهمه وقت حقم بود.
شاید ده دقیقه در سکوت روی صندلی کنارش نشسته بودم و بی
حرف به نفس کشیدنش نگاه میکردم .چی باید بهش بگم؟ لعنت
به من که همچین پسری بودم یا لعنت به تو و اشتباهات
گذشتت؟ چه فرقی داشت؟ اینجور که میدیدم دوتامون تا
حدودی به یه اندازه با مشت روزگار کتک خورده بودیم .گفتن
"غلط کردم" و "لعنت بهت" خیلی وقت بود که دیگه کمکی
نمیکرد .این عبارات دیگه نمیتونستن عمق شرمندگی و اوج
نفرتمون رو نشون بدن.
94
باالخره تسلیم شدم .این حق من بود که صداش رو بشنوم!
دستمو جلو بردم و شونشو تکون دادم .
-مامان بیدار شو .
سفیدی چشماش زرد شده بود .چروکای دور چشم و لبش ،اون
واقعا تو این یک سال پیر شده بود!
-کوکی؟ خدای من تو اینجایی؟
نگاهم رو ازدستای چروکش گرفتم .انگار که اون دست ها داشتن
قلبم رو له میکردن .تموم این مدت بازم اشتباه میکردم...
هیچکس این وسط خوش نگذرونده بود ...هیچکدوممون!
نمیتونستم به چشماش نگاه کنم .خیره به دستاش زمزمه کردم:
-شنیدم داری میمیری.
بی توجه به زهر حرفم خندید .
-نه ...به این زودی بیخیال نمیشم .من باید نوه هام رو ببینم.
بعدم مشتشو الکی باال آورد .
-مامانت قویه! بهم بگو فایتینگ !
سرم رو با بی رحمی به عالمت نه تکون دادم .
-برام اهمیتی نداره ...شاید تو زندگی بعدیت خوش شانس تر
باشی.
95
لبای بی رنگش رو تو دهنش فرو برد .یاد بالم لبش افتادم.
همیشه طعم تمشکش رو میگرفت و بخاطر اون بالم لب ،تختش ،
لباس هاش و حتی آشپزخونه بوی تمشک میداد .دائما تو جیبش
بود و هر ده دقیقه میزدش .حاال اون لب های پوسته پوسته
وسیله سرگرمی دندون هاش شده بودن .بخاطر چند ثانیه سکوت،
معذب ادامه داد :
-خواهرت اینجا بود .میگفت تو رو خیلی وقته ندیده.
بازم جیوو ...مامان از خودم حرف بزن .خواهش میکنم .
-تو قرار بود از خواهرت مراقبت کنی ولی تنهاش گذاشتی .اون به
یه تکیه گاه نیاز داره .تنهایی تو همچین شهری اصال براش امن
نیست .
چیزی درونم شکست .کی پس از من مراقبت کنه؟ کی تکیه گاه
من بشه؟ مگه من بچه کوچیک خانواده نبودم؟ دست و پام رو
جلوی اون زن گم کردم .عین پسر بچه های دبستانی که میخوان
رضایت مادرشون رو با دروغ بدست بیارن به حرف اومدم.
-اون ...اون خودش انتخاب کرد .یه گروه دیگه رو .
-اون تو دردسره جانگ کوک! ...فکر کنم رفته تو کار مواد مخدر.
ازش مراقبت کن .تو برادرشی.
96
سرم رو پایین انداختم تا تلخندم رو نبینه.
-باشه...مراقبشم.
دونستن بدبختی بچه هاش چه نفعی براش داشت؟ اون همین
االنش هم داره برا زنده موندن دست و پا میزنه .با دستای ضعیف
و سردش دستمو چنگ زد و با غمگین ترین لبخندی که ازش
دیده بودم زمزمه کرد:
-مرسی کوکی من ...ممنون که از پس خودت براومدی .پسر قد
بلند و خوشتیپ من!آخه کی اینقدر بزرگ شدی؟
من رو جلو کشید و دست آزادش رو روی گونم گذاشت .بعد
ازینکه چند ثانیه به چشمای هم خیره شدیم با نگاه خیسش
ادامه داد:
-اگه االن اون خانم کیونگ ،نگهبان زندان ،رو ببینم میتونم با
افتخار پسر خوشگلم رو بهش نشون بدم .هر چی بهش میگفتم یه
پسر بزرگ و شبیه آیدل ها دارم باورش نمیشه!
در یک لحظه به این نتیجه رسیدم مامانم هیچوقت اونقدرا هم
پیچیده نبود! مشکل سر منی بود که اونقدر بچه بود و نمیتونست
درکش کنه .اون همیشه یه زن ساده بود و آرزو های ساده داشت.
97
یه پسر که شبیه آیدل ها باشه،محکم باشه تا بتونه بهش تکیه
کنه .یه دختر که بتونه از امنیتش مطمئن باشه...
-همش مسخرم میکنه و عکس دختر زشتش رو نشونم میده.
حتی حاضر نیستم تو رو به دخترش...
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم.اون هیچوقت هیچ چیز
بزرگی از زندگی نخواسته بود .این زندگی حق هیچکدوممون
نبود ...قلبم داشت از دهنم بیرون میزد .دیگه توانش رو
نداشتم .آروم نزدیکش شدم و بی حرف بغلش کردم .دستم رو
روی شونش گذاشتم و برای چند لحظه صورتم رو به گردنش
چسبوندم .بغض خفه کننده طبق معمول سرجاش بود .نا
محسوس نفس عمیقی تو گردنش کشیدم .دیگه بوی تمشک نبود
ولی بوی آشنایی داشت...همون بویی که تا آخرین روز زندگیت به
عنوان بوی خونه میشناسی.
قبل ازینکه کار احمقانه دیگه ای کنم ازش جدا شدم و بی توجه
به صورت بهت زدش به طرف در رفتم .درحالی که از خجالت
پشتم بهش بود ،زمزمه کردم:
-اگه کبد فروشی گیرم بیاد میخرمش! اگرم نیاد سرنوشتت رو
بپذیر .
98
و بعد سریع از اتاق خارج شدم .پلیس نگاه مشکوکی بهم انداخت
و در رو پشت سرم بست .جیوو با نگاه غمگینش همراهیم کرد.
-کوکی!
از سرعت قدمام کم کردم.
-من آزمایش دادم ولی گروه خونیم به مامان نمیخوره.
به چشماش خیره شدم.
-برو آزمایش بده شاید تو بتونی اهدا کنی.
گیج از پرستاری که کنار جیوو ایستاده بود پرسیدم:
-من میتونم اهدا کنم؟
پرستار شونه ای باال انداخت.
-باالی هیجده سال باید باشین و گروه خونی یکسانی داشته
باشین .یعنی اِی.
قبال که بخاطر اوردوز شیشه بیمارستان رفته بودم فهمیده بودم
گروه خونیم اِی هست.
-من مثل مامان ام.
جیوو شوکه دستم رو چنگ زد.
-جدی راست میگی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم منتظر پاسخ پرستار شدم.
99
-خب این خیلی خوبه فقط چند تا چیز میمونه که بعد از
آزمایشات...
جیوو دستمو فشار داد .حس بدی به جزییاتی که میگفت ،داشتم.
-یعنی چه چیزایی؟
پرستار با تعجب به چشمای مضطربم خیره شد.
-مصرف الکل و سیگار تا شش هفته قبل از عمل اهدا ممنوعه...و
خب اعتیاد هم که...
فشار دست جیوو برداشته شد .پرستار متوجه تغییر جو یکدفعه
ای شد.
-اعتیاد دارین؟ به چی؟
پوزخندی زدم و قدمی به عقب برداشتم.
-هرویین ...هرویین و ال اس دی.
کامال مشخص بود که جا خورده .سر تاسفی تکون داد و زمزمه
کرد:
-نمیتونین اهدا کنین.
-کوکی مهم نیست...کبد پیدا میشه من میتونم...
100
بی توجه بهش قدم بطرف راه پله برداشتم .افکار توی سرم
سنگینی میکرد ...دیگه حتی اعضای بدنم هم ارزشی برای دیگران
نداشت.
حتی نمیتونستم مادر خودم رو از مرگ نجات بدم.
چند سال پیش بهشت ،خونه ی چهار نفرمون بود...گرمای
دورهمی هامون بهشت من بود.
سوار ماشین شدم و گاز رو تا آخر فشار دادم .دلم مکان آرامشم
رو میخواست.
اونموقع ها مادرم بهشت رو اینجوری برای من و جیوو توصیف
میکرد:
"جایزه ی کسایی که زندگی رو قشنگ بازی میکنن "
وقتی گناهکار شدم و خودم رو با دست های خونی کنار جنازه ی
پدرم پیدا کردم ،فکر کردم بازی رو باختم !
با تموم وجودم با بهشت خداحافظی کردم و سرنوشت جهنمیم رو
قبول کردم .ولی بهشت دوباره خودش رو بهم نشون داد .
وقتی تهیونگ توی اون شب بارونی گردنم رو بوسید و جواب
سوالم رو با اینکارش داد ،اون خیابون سیاه رو بهشت خودم
دیدم .وقتی جلوی شوگا و جیمین ،توی بغلم گریه میکرد و
101
خودش رو بهم فشار میداد انگار که اون هم فقط من رو داره،
بهشت من بود .وقتی که هر شب دست سوختم رو پانسمان
میکرد اونقدر دلم گرم میشد که انگار من یک آدم برندم! یکی که
بهشت رو باالخره تونست بدست بیاره !
خونه ی شوگا همیشه سرد بود ولی بهشت من بود.
حتی همین االن هم یادآوری خاطرات اون دوران حس و حال
بهشت رو داره.
-باورم نمیشه حق رو به دختره میدی! نکنه کنار یه فمینیست
احمق نشستم؟
تهیونگ اخم کرد و با تعجب به تلویزیون اشاره کرد.
-واقعا ندیدی که پسره خودش تنش میخارید و دنبال بهونه بود؟
منم اگه بودم به همچین مرد بی شعوری خیانت میکردم .مرد
رسما به دوست دخترش نخ داد که برو دنبال یکی دیگه که
آخرش خودش مظلوم بشه!
و بعد سر تاسف برام تکون داد.
-تو حرفه ای فیلم نمیبینی! اینا تله هایی هست که کارگردان
برای آدمای ساده لوح مثل تو میذاره.
دستام رو بغل کردم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
102
-خیانت خیانته! اگه یه گناه نا بخشودنی وجود داشته باشه
همینه! اصال باید آدمای خائن رو تیربارون کنن نه قاتل هارو.
خنده ی ناباوری کرد.
-چی باعث شده اینقدر غیر منطقی باشی؟ االن یعنی اگه من برم
یه دختر رو فقط بخاطر مست بودن ببوسم اسمش میشه خیانت؟
بعدم باید بمیرم؟
گیج بهش خیره شدم .هیچ ایده ای نداشتم قراره این بحث به
کجا ختم بشه .فقط میدونستم نباید بازنده بشم .با دستم که
پشت سرش روی پشتی کاناپه بود موهاش رو کشیدم.
-تو فقط اینکارو بکن تا منم یکی از همون سرنگای خودم رو تو
مغزت خالی کنم!
با یادآوری این خاطره ی مسخره لبخندی زدم.
دوباره باالی کوه نشسته بودم ولی ایندفعه تنها ...با ماشین تموم
راه رو اومدم و نیاز به تهیونگی نداشتم که دستاش رو دور شونم
بندازه و من رو به زور باال بکشه .
به شهر زیر پام چشم دوختم .آسمون طبق معمول ابری و
خاکستری بود .اینبار شهر کثیف تر بنظر میومد ...سیاه تر و
ترسناک تر.
103
انگار هر روزی که زندگی میکردم ،بیشتر ازش متنفر میشدم و
همینطور وابسته تر !
تازگیا زندگی برام واقعی تر شده بود .قبل ها ترس از مرگی توی
خودم پیدا نمیکردم و االن یکی از دالیل آشفتگیم اینه که از
ساموئل و عشق به ریاستش وحشت داشتم .ازینکه یک روز من
رو بکشه وحشت داشتم.
یکی دیگه از دالیل ،تنها بودنمه ...قبال بهم قول داده بودیم تموم
آدمای شهر رو بکشیم ...از سال پیش تا االن تعداد بچه های
گرسنه و بی خانمان بیشتر شده .گاهی ساعت دو و سه شب بچه
های شش هفت ساله ای رو توی کوچه ها ،در حال گشت زدن
میبینم و کاری جز سر تاسف تکون دادن برای خودم و باال تر از
خودم از دستم برنمیاد .
-تهیونگ کی میای همشون رو باهم بکشیم؟
روز به روز معتادا بیشتر میشن ،نا امنی بیشتر میشه ،ولی بازم
ناجی ای نیست ...بازم اثری از خدا نیست .
کنار بار های تاریک و بدبو این شهر ،آدما بیشتر از یک سال پیش
گریه میکنن ...پس کی قراره تموم بشه؟ آدمای پولدار ظرف
غذایی که خدا از آسمون میفرسته رو وحشیانه تر تموم میکنن و
104
حتی استخون اون سینی هم به آدمای بدبخت این
پایین نمیرسه .
تا کی؟
صدام رو صاف کردم و بطرف شهر فریاد کشیدم:
-اگه همه شهر رو برات بکشم ،برمیگردی پیشم؟
بی توجه به بغض توی گلوم بلند تر داد زدم:
-اگه همتون رو بکشم ،بازم تهیونگ برنمیگرده ...
اشک ناخواسته رو با پشت دست پاک کردم .یاد شب هایی افتادم
که مثل بچه ها سر پتو دعوا میکردیم و در نهایت بازوش رو روی
شونه هام مینداخت و پاش رو دور پاهام حلقه میکرد تا نتونم
تکون بخورم .
توی گوشم زمزمه میکرد:
-اینجوری پتو به هردومون میرسه .
و من جوری داغ میشدم که دیگه به پتو نیازی نداشتم .چرا
همونجا برنمیگشتم و صورتش رو نمیبوسیدم؟ چرا زندگی من و
اون شبیه فیلم و سریاالیی نبود که میدیدیم ...چرا به عنوان دو تا
دانشجو هم رو نشناختیم؟ چرا دغدغه هامون بجای مواد و پول
اجاره ،داستان عاشقانه بینمون نبود؟
105
در سکوت مثل احمق ها منتظر شدم که جوابش از یه جایی
برسه ...
صدای موبایلم سکوت رو شکست .آهی کشیدم و جواب دادم .
-بگو سوالر.
-جی کی یه مردی اومده میگه دوست قدیمیته !
ابرویی باال انداختم .جین؟ ...نکنه تهیونگ؟ سریع از جا بلند
شدم .
-اسمش ...اسمش چیه؟
-شوگا؟ ...آره میگه شوگا!
دستام شل شد و موبایل از دستم روی زمین افتاد .چشمام رو به
شهر رو به روم دادم...حس خاصیه وقتی بعد از اینهمه ماجرا
هنوزم توانایی غافلگیر شدن رو دارم.
106
"یونگی"
با حس خارش بینیم اخم کردم و به گوشه تخت غلت زدم .اون
چیز مزاحم دوباره نزدیک شد و ایندفعه با بازو های لختم مشغول
بازی شد.
کالفه چشمام رو باز کردم .نور خورشید به قصد کور کردن
چشمام میتابید و اتاق سر تا سر سفید رو روشن کرده بود.
با دیدن صورت خندونش نتونستم بیشتر از این اخمم رو نگه
دارم.
-روزی که با اخم شروع بشه ،تا شبش چجوری قراره بگذره؟
خودش رو جلو کشید .انگشتش رو وسط ابرو هام گذاشت و به
طرف باال فشار داد .لبخندی زدم و به چشماش که برق میزد،
خیره شدم.
-انتظار نداشتم یه روز بخاطر اخم کردن تنبیه بشم.
107
و بعد پیشونیم رو که بخاطر فشار ،درد خفیفی گرفته بود رو
مالیدم .دوباره روی بالش دراز کشید.
-آره...من تنبیهت میکنم.نباید هیچوقت اخم کنی! ازت میترسم و
دیگه نمیتونم دوستت داشته باشم .اونموقع بهم اجازه نمیدن بیام
اینجا .من میخوام همیشه بیام پیشت...
کیا اجازه نمیدادن؟ اون که همیشه با من بود .دستم رو تکیه گاه
سرم کردم و به چشم های بستش خیره شدم .پوست سفید و
رنگ پریدش هم رنگ مالفه بود .موهای مشکی رنگی که روی
صورتش ریخته بود و مژه های کوتاهش.
من عاشق جزء به جزء وجود این پسر بودم.
-میخوای فقط نگاه کنی؟
خندیدم و مثل خودش دوباره دراز کشیدم.
-بیا چند ساعت دیگه بخوابیم...هنوز تازه ده صبحه.
ناله ای کرد و از جا پرید.
-یونگی دیگه وقتی نیست .بیدار شو! خواهش میکنم.
108
بی توجه بهش داشتم سعی میکردم باز هم تو خلسه خواب فرو
برم که با حس بوسیده شدن وسط ابرو هام شوکه روی تخت نیم
خیز شدم.
ولی اینبار وسط اتاق تاریک و کوچیک خودم بودم .تنها.
ترس در یک آن همه ی وجودم رو در برگرفت .نمیشد رویای من
حقیقت باشه و حقیقتم یه کابوس گذرا؟ وزنه سنگین روی سینم
نفسم رو بند آورده بود .موهام رو چنگ زدم و وحشت زده توی
خودم مچاله شدم .در و دیوار این اتاق قصد خوردنم رو داشتن...
نه مردن میتونست آزادم کنه و نه توی این دنیا جایی برای
زندگی داشتم .تنهایی قبال ها اونقدرا مشکل بزرگی نبود ولی یک
ساله که داره مثل یه گاز کشنده آروم آروم داغون و نابودم میکنه.
دستای لرزونم رو به طرف بسته سیگارم بردم .عشق؟ قبال برای
من مسخره بازی بود .یه تفکر مزخرف که بخاطر وابستگی بیش از
حد به یک نفر بوجود میاد .واقعی نبود...مال داستان ها و فیلم ها
بود.
109
ولی "عشق" کلمه ی درستی برای معنی واقعیش نیست...عشق
واقعی به کلمه ای بزرگ تر ،عظیم تر و شاید ممنوعه تری نیاز
داره.چیزی که مثل "عشق" دم دستی نشه!
عشق میگه باید برای یکبار دیگه بو کردن موهای یه نفر بمیری.
ولی عشق برای من این بود که حاضر شدم برای یک نفر زندگی
کنم.
عشق کلمه ی کوچیک و بی ارزشیه .نمیتونه عظمت حسی که
تموم روحت رو درگیر میکنه رو به زبون بیاره.
فقط با این حسه که خوشبخت ترین آدمِ درمونده ی جهان
میشی .من یکساله خوشبخت ترین درمونده ی دنیا شدم .شاید
هم درمونده ترین خوشبخت؟
گور بابای کلمات .به هیچکدومشون اعتقاد ندارم .حسی که بشه با
یه قلم و کاغذ نوشت رو قبول ندارم .من فقط به لبخند قشنگ و
صدای ذوق زده اش موقع حرف زدن ایمان دارم.
110
سرم رو روی زانو هام گذاشتم و خودم رو محکم تر بغل کردم .من
اون آدمی که بهم اجازه داد این احساسات رو تجربه کنم رو
کشتم.
واقعیت زندگی من دقیقا به همین کثیفی شکل گرفته بود.
-بعد از تموم شدن کارت بیا دنبالم .سوییچ رو برات گذاشتم!...
نفس عمیقی کشیدم و به پنجره ی اتاقم که با روزنامه پوشونده
بودمش خیره شدم .گلدون های بزرگ و کوچیک روی زمین
لخت و بدون فرش چیده شده بودن .بدون ذره ای نور تموم این
گیاه ها رو بزرگ کرده بودم! میخواستم به خودم ثابت کنم بدون
نور هم میشه زنده موند و بزرگ شد.
جلو رفتم تا ببینم خاکشون هنوز خیسه یا نه که توجهم به
گلدون قهوه ای رنگ اون آخر جلب شد .ساقه ی نازک و آسیب
پذیرش خودش رو به دیوار چسبونده بود و مشخص بود چند
روزیه داره جون میکنه به درز پنجره که ازش پرتو نوری داخل
اتاق میشد ،برسه...
111
کی میخواستم به خودم بقبولونم که اگرم بدون نور زنده
موندیم،تنها دلیل بزرگ شدنمون ،رسیدن به همون نور
نداشتمونه...؟
***
113
وقتی با همون معجزه به سئول فرار کردم افکار بیشتر و بیشتر به
مغزم فشار می آوردن.انگار که حاال زندگیم فقط دیدن گذر
ساعته.
چند روز پیش تونستم از کالب کریستی شماره ماری جوانا رو
گیر بیارم .ولی بهش زنگ نزدم .همینکه میدونستم هنوز
اونجاست کافی بود .
باید برمیگشتم؟ به چه عنوان؟
فقط میدونستم من به این شهر و زندگی تعلق ندارم .
من به این رستوران های خانوادگی و شیک تعلق ندارم .کار من
تمیز کردن و شستن ظرف آدم پولدارا نبود ...زندگی من هیچوقت
نمیتونست اینقدر عادی باشه.
من همیشه مال اون شهر کوچیک و دور افتاده بودم .
حس تعلقی به این زندگی نداشتم.باید برگردم به اون شهر .باید
جانگ کوک و تهیونگ رو پیدا کنم .جین و جیوو...
شایدم همونی رو که هنوزم نبودنش بهم ثابت نشده!
بعداز نوشتن یک یادداشت کوچیک با در و دیوار خونه ای که
تقریبا ده ماه از زندگی جدیدم رو توش گذرونده بودم خداحافظی
کردم و از در خارج شدم.
114
هوسوک عجیب ترین کسی بود که تو زندگیم دیده بودم...اینکه
سرنوشت دو نفر آدم اینجور کامال متضاد رو سر راه هم قرار بده
شگفت آور بود .بعضی وقتا میتونست به چشمت شرور ترین کسی
باشه که تو زندگیت دیدی ولی آخرش میفهمی اون به معنای
واقعی پاکه...خیلی خیلی پاک.
شاید یکی دیگه از دالیل فرارم از اون خونه همین بود .نمیتونستم
سیاه شدن پر و بال یک پرنده سفید دیگه رو هم ببینم...
باید به همون سیاه چاله ای که بهش تعلق داشتم ،برمیگشتم.
از دور به در آجری رنگ اون خونه ویالیی بزرگ قدیمی خیره
شدم .وقتی جیوو رو از کالب کریستی پیدا کردم شوکه شده بود.
زبونش بند اومد و کم مونده بود غش کنه .تموم این مدت فکر
میکردم از طرف این افراد پس زده شدم ولی اونا فکر میکردن من
مردم! تموم این مدتی که دنبالم نگشته بودن یا بیمارستان
نیومده بودن بخاطر این بود که فکر میکردن منم مُردم...
کالب کریستی و شهر فرق چندانی نکرده بود .همه چیز همون
شکل و چینش بود .میگفت که همین امروز جانگ کوک رو رو
دیده ولی نمیدونه کجا زندگی میکنه .اینکه جیوو و برادرش
اینقدر از هم دور و بی خبر بودن خیلی عجیب بود ،ولی باالخره
115
تونست کارگاه جدید دلتا رو پیدا کنه و حاال من اینجا بودم .
هیچ ایده ای نداشتم که چرا تهیونگ و جانگ کوک هنوز هم به
دلتا ربط دارن.
استرس نداشتم ..همه چی اهمیتش رو برام از دست داده بود ولی
یک نفر درونم خودش رو به در و دیوار میزد و یک سوال رو پشت
سر هم تکرار میکرد و من جرئت به زبون آوردنش رو جلوی جیوو
نداشتم.
-جیمین زندست؟ اونروز همش یه کابوس بود یا نه؟
یجورایی فهمیدم که جیوو هم از حرف زدن راجع به گذشته
اجتناب میکرد و با این رفتارش اجازه نداد اسم کسی غیر از
جانگ کوک رو بیارم.
با دست به در کوبیدم .نمیخواستم اون رییس آشغال رو ببینم.
نمیتونستم تصور کنم چه بالیی ممکنه سرش بیارم .اومده بودم
اینجا فقط دنبال یه سرنخ از جانگ کوک و تهیونگ.
با باز شدن درتوسط دختر نوجوونی که در حال تکون دادن یک
شیشه شیر بود ،چند ثانیه به خودم مهلت فکر کردن دادم.
-تو کی هستی؟
-تهیونگ اینجاست؟ کیم تهیونگ؟
116
ابرویی باال انداخت و سرش رو به عالمت نه تکون داد.
-اسمشو تا حاال نشنیدم.
قبل از اینکه در رو ببنده پام رو الی در گذاشتم.
-جانگ کوک چی؟
اخمی کمرنگی کرد و سر تکون داد.
-تو چیکارشی؟
نفس راحتی کشیدم.
-دوستشم .یه دوست قدیمی .بهش بگو شوگا اومده.
جلوی در ایستاد و موبایلش رو درآورد .مشخص بود با جانگ
کوک تماس گرفته.
-شوگا؟
و بعد به طرفم برگشت .سرم رو به عالمت تایید تکون دادم.
-آره میگه شوگا!
بعد با تعجب به من خیره شد.
-الو؟الو جی کی؟
گیج لب هاش رو تو دهنش فرو برد.
-قطع کرد.
پوزخندی زدم و وارد خونه شدم.
117
-اون فکر میکرد من مردم...بهش حق بده که قطع کنه!
گردنش رو خاروند و وارد خونه شد.
-رییس اینجاست؟
دختر بی حوصله درحالی که به طبقه باال سرک میکشید نگاهم
کرد.
-خودت که دیدی االن بهش زنگ زدم .پس حتما اینجا نبوده!
با دیدن نگاه گیجم ابرویی باال انداخت.
-نگو که منظورت دراگونه؟ اون یک سال پیش مرد .االن جی کی
رییسه.
از این اطالعات یهویی عصبی شدم .جی کی یعنی جانگ کوک؟
-یعنی چی؟
دختر بدون اینکه بهم جواب بده با شیشه شیر بطرف طبقه باال
دوید.سرم رو گرفتم و روی کاناپه رو به روی آشپز خونه نشستم.
حدس میزدم همه چی تغییر کرده باشه ولی نه در این حد!
نمیتونستم تصور کنم جانگ کوک تو این یک سال چه کارایی
کرده و چجوری به همچین موقعیتی رسیده .ساموئل چی؟
خونه خیلی بزرگی نبود .یه نشیمن طویل که تهش به یک در
میرسید .پله های چوبی و ترک ترک از کنار آشپزخونه باال
118
میرفت .یک تلویزیون کوچیک و مشخص بود" بی مصرف" ،رو
به روی آشپز خونه و دو کاناپه ی مشکی رنگ ،روی زمین بود.
دقیقا معلوم نبود چند نفر اینجا دارن زندگی میکنن.
بعد از ده دقیقه که دختر دیگه ای با موهای قرمز از پله ها پایین
اومد از جا بلند شدم.
-تو دیگه کی هستی؟
بی توجه به سوالش سریع پرسیدم:
-جانگ کوک اینجا رییس شده؟ االن تهیونگ کدوم گوریه؟
با شنیدن صدای لرزونی از پشت دری که باز رها شده بود ،خشکم
زد.
-تهیونگ از دست من فرار کرده.
آروم به طرفش برگشتم.با چشمای خیسش ترسیده از سر تا پام
رو وارسی میکرد .تغییر کرده بود .مرد تر شده بود .صورتش طبق
معمول زخم نبود و موهاش بلند و حالت دار شده بود .
چند قدم نزدیک تر رفتم .چشماش دیگه اون چشمای گرد ،شرور
و بچه گونه نبود و میشه گفت خمار؟ پیراهن خاکستری رنگ
چهارخونه رو روی تیشرت مشکی پوشیده بود .قدش حاال از من
بلند تر شده بود .
119
خدایا مگه چند وقت گذشته؟!
-هیونگ؟
دلم با شنیدن هیونگ از زبونش گرم شد .چشماش لحظه ای از
گردن و صورتم برداشته نمیشد .میدونستم اون زخم های زشت
همیشه پررنگ تر از چشمام باقی میمونن .
-خودمم .شوگا هیونگ .
وقتی حرکتی نکرد جلو تر رفتم و از خونه خارج شدم .حاال تنها
ما دو نفر توی حیاط بودیم.
-منظورت ازینکه فرار کرده...
با حس دستاش که دور گردنم حلقه شد ،خشکم زد .صورتشو به
شونم فشار داد و محکم تر منو به خودش فشار داد .
-تو واقعا زنده ای !
لبخند نصفه نیمه ای زدم .
-وقتی تو راه بودم قسم خوردم هرکسی که این شوخی مزخرف
رو کرده بکُشم ولی تو واقعا زنده ای!
اینجور حرف زدن بهش نمیومد .بهرحال با لبخند همونجور که تو
بغلش بودم به دور و ور نگاهی انداختم .موقع ورودم اینقدر گیج
شده بودم که به هیچکدومشون نتونستم توجهی کنم.
120
حیاط با زمین خاکی و خیلی بزرگ .ماشین مشکی و یک
دوچرخه کنار دیوار ...ساختمون ویال کوچک تر از قبلی بود .البته
بنظر جدیدتر میومد .حالم از اون ساختمون قدیمی و پر از
شکنجه گاه بهم میخورد !
با حس لرزش کوتاهش نفس عمیقی کشیدم و از خودم جداش
کردم .چرا اینقدر تنها بنظر میرسید؟
-تهیونگ کجاست جانگ کوک؟
پوزخندش تو ذوقم زد.شاید فعال باید بحث رو عوض میکردم.بعد
از چند ثانیه سکوت زمزمه کردم:
-آخرشم رسیدی به دلتا؟ اون دختره میگفت تو رییس شدی!
هنوزم شوکه نگاهم میکرد .کالفه گفتم:
-آره من زندم! اونروز منو بردن بیمارستان و سه ماه تو کما بودم
بعدشم رفتم سئول.
چند ثانیه بهش فرصت حالجی دادم.در آخر زمزمه ی گیجش به
گوشم رسید .
-سئول؟ چرا نیومدی پیشم؟ چرا سئول ؟
لب کج کردم.
121
-خسته شده بودم جانگ کوک .باید با یه چیزایی کنار میومدم .با
یکی از...
دست لرزونش رو روی صورتش گذاشت و عقب عقب رفت .به
زمین زل زد.لبامو داخل دهنم فرو بردم .داشت یکاری میکرد
عذاب وجدان بگیرم .
-دیگه نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم .لطفا درکم کن.
با صدای خندش ساکتم کرد.
-آره خب...فقط شما خودخواه ها خسته میشین! فقط شماها
حقشو دارین .خسته که شدین میگین گور بابای هرکسی که
پشت سرم داره گریه میکنه یا منتظرمه...
بهت زده به اشکی که ازچشماش ریخت خیره شدم .عصبی ادامه
داد:
-چرا فقط من باید درکتون کنم؟چرا فقط من باید شاهد رفتنتون
باشم...همیشه منم که باید تالش کنم فراموش کنم.
با دستای لرزونش موهاش رو چنگ زد و کنار ماشین روی زمین
نشست .لحظه ای از خودم خجالت کشیدم .چجور هیونگی بودم!؟
تازه متوجه تتو های روی دستش شدم .
122
-تهیونگ هم خسته شد .گورشو گم کرد و رفت .رفت تو باغ،
سیب بچینه! باورت میشه هیونگ!؟ تنها کسی که حق خسته
شدن نداشت من بودم ...همه ی این یک سال فراری بودم .همش
دنبال پول و جای خواب میدویدم! همه ی این یک سال ،تنهایی
برای همتون عزاداری میکردم .مگه من چند سالمه...؟
یه قدم جلوتر رفتم ولی با عصبانیت بیشتر توی خودش مچاله
شد.
-اون خودش منو به اون محله ی آشغالدونی کشید ...خودش
دستش رو گذاشت رو گردنم تا نمیرم! اون منو مجبور کرد زندگی
کنم ...
با کف دست اشکاشو پس زد .
-تو و جیمین برای من در فاصله خوندن چند کلمه مردین و چند
دقیقه بعدش تهیونگ تیر خورد و من یک هفته تمام نخوابیدم .تو
بیمارستان از دست پلیس ها فرار میکردم و بعدش هم که اون
حرومزاده بدون ذره ای انصاف فرار کرد ...من باید چیکار
میکردم؟
کالفه ساعد هاش رو روی صورتش کشید تا خیسی اشکاش رو
پاک کنه .هیچ کلمه ای برای این موقعیت نداشتم.
123
با خروج همون دختر مو قرمز سریع از جا بلند شد و پشتش رو
بهمون کرد .
دختر با تعجب به من و اون خیره شد .
-جی کی؟ چی شده؟
جانگ کوک بی توجه بهم وارد خونه شد و من رو با اون دختر
غریبه تنها گذاشت .بعد از چند ثانیه سکوت پشت سرش وارد
خونه شدم.
*****
چند ساعتی روی کاناپه با بالشی که مونبیول ،همون دختر مو
قرمز ،بهم داده بود ،خوابیدم تا خستگی سفر چند ساعته با
اتوبوس از تنم در بره .واقعا توی این موقعیت میتونستم ازش یه
شغل بخوام؟ بیشعوری نبود؟ مشخص بود که جانگ کوک دیگه
دلش نمیخواد منو ببینه و ازم بیزار شده و البته کامال بهش حق
میدادم .بیزار شدن از من بدجوری راحت شده بود!
دختری که در خونه رو باز کرده بود از پله های پر سر و صدا
پایین اومد .
-انگاری قراره موندگار بشی !
124
خیلی بچه تر ازین بود که اینجوری باهام حرف بزنه .موهای بلند
و قهوه ای رنگش رو باالی سرش بسته بود .قد موسط و بدن
الغری داشت .میخواستم ازش راجب صدای گریه بچه ای که
شنیده بودم بپرسم ولی دلم نمیخواست بیشتر از چیزی که
مجبورم حرف بزنم .آدمای این خونه خیلی غریبه و دور بودن.
انگار رنگ دیگه ای داشتن...
صدای پسر جوونی که وارد خونه میشد هر دومون رو برگردوند.
-رییس کجاست؟
دختر با دست به اتاق ته سالن اشاره کرد و دوباره به طرف من
برگشت.
-من سوالرم.
سری تکون دادم و با کنجکاوی به اتاق ته سالن نگاهی انداختم.
-پس ساموئل...
ایندفعه با حوصله بیشتری مشغول توضیح شد.
-رییس جی کیه .چهار پنج ماهی هست که جی کی رییس شده.
ساموئل تا همین امروز زندان بود ...ولی وقتی اومد تا به قول
خودش دوباره وارد دلتا بشه جی کی با کتک پرتش کرد بیرون .
125
گیج سری تکون دادم و در سکوت منتظر شدم .تنها کاری که
توش مهارت داشتم انتظار کشیدن بود...درک ایهمه تغییر سختم
بود .چرا تهیونگ اینکارو کرده بود؟ درواقع حاال که بهش فکر
میکنم ،من یکی،صالحیت پرسیدن همچین سوالی رو نداشتم.
جین چی؟ چرا همه گم و گور شده بودن؟
باید از همون اول میفهمیدم قرار نیست با رفتن من همه چی
سرجاش منتظر من بمونه .ساختمون و شهر آره! اونا همیشه
منتظر میمونن ولی آدم ها؟ نچ! زندگی اونقدری وقت گیر هست
که به کسی اجازه وقت تلف کردن نده.
126
-درست نمیدونیم ولی انگار موقع بارگیری تریاک "،دایموند "هم
اونجا بودن .درگیر میشن و سوبین رو چیز خور میکنن و پول
هارو میبرن.
با خروج جی کی از اتاقش هر سه مرد غیر از اونی که غیر کنترل
شده بود ،صاف سر جاشون ایستادن.
-رییس! کار اون پست فطرت های دایمونده! بهش یه قرص
خوروندن و پول هارو بردن.
جانگ کوک سریع نزدیک شد و رو زانو هاش نشست و چونه
سوبین رو باال گرفت .با دیدن صورتش حالم بد شد .پسر جوون
اونقدر لب هاش رو گاز گرفته بود که خون ازشون می چکید.
لرزش دست جانگ کوک توجهم رو جلب کرد .بعد از چند ثانیه
زمزمه کرد:
-این یه پیامه...نامجون گفته بود به دایموند محل ندم و به جلسه
ی مسخره ای که گفته بود نرم .ولی انگار گند زدیم ...
سوالر ترسیده زمزمه کرد:
-باید به نامجون بگیم .باید اون...
جانگ کوک با اخم بلند شد و با صدای بلند وسط حرفش پرید.
127
-سوبین رو ببرین باال و یکیتون پیشش بمونه که اتفاقی نیوفته.
باید بفهمیم چه کوفتی بوده!
سوالر دوباره خودش رو جلو انداخت.
-نامجون میدونه .مطمئنم تا االن فرمولش رو هم به بچه های
دلتا...
جانگ کوک با اخم سوالر رو ساکت کرد.
-خودم ازش سر درمیارم.
همه چی برام مثل فیلمی بود که از وسطش شروع به دیدن کرده
بودم! هیچ ایده ای راجب این موضوع جدید نداشتم .دایموند
دیگه کدوم خریه؟
با سرو صدایی که از طبقه باال اومد ،نگاه همه ترسیده برگشت.
-وایسا! اینکارو نکن...کمک!
جانگ کوک ترسیده بطرف راه پله دوید و به طبقه باال رفت ولی
با صدای شلیک گلوله همگی خشکمون زد.
صدای گریه یک بچه سکوت بعد از شلیک رو شکست .جانگ
کوک رو نمیدیدم .درحالی که قلبم داشت از ترس خودش رو به
در و دیوار میکوبید به سمت راه پله قدم برداشتم و صداش
128
کردم .نا خودآگاه زیر لب به خدا التماس میکردم که دیگه کسی
رو ازم نگیره ولی با دیدن جنازه ای که روی پله ها افتاد یخ زدم.
همون پسر جوون با صورت کامال خونی بود .گلوله پیشونیش رو
شکافته بود و خون نمیذاشت صورتش دیده بشه .بدنم به لرزه
افتاده بود .
-من...من نکردم...تفنگ رو ازم گرفت...
مگه قبل اینکه سوار اون ماشین لعنتی بشم
نمیدونستم؟...نمیدونستم که قراره به این دنیای کثیف برگردم؟
هیچکس نمیتونست دلیل برگشتنم رو درک کنه...حتی خودم!
شاید واقعا این بارکد لعنتی قرار نبود تا ابد رهام کنه .سوالر در
حالی که دستش رو جلوی چشماش گرفته بود از کنار جنازه رد
شد و بطرف طبقه باال دوید .مرد های ناشناس همچنان بهت زده
به خونی که از روی پله ها به پایین میریخت خیره شده بودن .
با شنیدن صدای افتادن جانگ کوک روی زمین همه از شوک در
اومدیم.
یک نفر تو وجودم ،سرم داد کشید! خودت رو جمع و جور
کن ...باید زودتر از اون جلد بچه سئولی در میومدم...من االن باید
مراقب این پسر باشم.
129
از کنار جنازه رد شدم و بطرفش رفتم .آروم دستش رو دور گردنم
انداختم و بی توجه به نگاه های خالی و بعضا ترسیده اطرافیان
بطرف اتاقش کشیدمش .وقتی وارد اون اتاق تاریک شدم،کاغذ
های نقاشی و دیوار های پوشیده از طراحی های سیاه و سفید
اولین چیزی بود که چشمم رو گرفت .روی تخت یک نفره اتاق
خوابوندمش و کنارش نشستم.
سرفه های خشک و پشت سرهمش من رو میترسوند .سنگین
نفس میکشید و صورتش قرمز شده بود .دستم رو روی پیشونیش
گذاشتم .تب نداشت ولی دستش هنوز میلرزید .انگشتام رو از الی
انگشتاش رد کردم و محکم دستش رو نگه داشتم.
-آروم باش جانگ کوک...آروم باش .تموم شد .
بعد از چند دقیقه متقابال فشار کوتاهی به دستم آورد و نفس
هاش عمیق تر شدن .فقط خدا میدونه این پسر تو این یه سال
چی کشیده .من عرضه نداشتم از هیچکدوم از دوستام محافظت
کنم...هیونگ؟ خنده داره! هیچجوره لیاقت این لقب رو نداشتم.
با دیدن نقاشی چهره جیمین وسط کاغذ های روی زمین
تلخندی زدم و برش داشتم.
صداش توی سرم پیچید:
130
-اون تو نقاشی محشره! معلم هنر عاشقش بود...میگفت هنرمند
ترین بچه ایه که تابحال دیده.
اگه االن اینجا بود سرش رو توی نقاشی فرو میبرد و غر میزد:
-نه...لبام رو خیلی بزرگ کشیده!
دستم رو روی نقاشی کشیدم.
-ولی چشماش مثل خودته.
اون هم احتماال میخندید و سر تکون میداد .عصبی لب زدم:
-توئه لعنتی تنها چیزی هستی که نمیذاره سیگار رو ترک کنم.
اگه بود ،با لبخند بزرگش نزدیکم میشد وکنارم می نشست.
سرش رو روی زانو هاش میذاشت و در حالی که بهم خیره بود،
زمزمه میکرد:
-ولی من که سیگار دوست نداشتم.
چندین ثانیه در سکوت به صورت محوش خیره شدم .صدام رو
صاف کردم و چیزی که احتماال هیچوقت توی دنیای واقعی به
زبون نمی آوردم رو توی ذهنم مرور کردم .
-سوختنش دلمو آروم میکنه ...دلی که خودت با رفتنت
سوزوندی.
131
اگه بود ،قطره اشکم که ناخواسته رها شده بود رو با سر انگشتاش
پاک میکرد و با خنده میگفت:
-ولی خودم از نقاشیم خوشگل ترم.
منم تند تند سر تکون میدادم.
-آره تو خوشگل تری .خیلی خیلی خوشگلتر...
اگه بود ،به زبونش میاوردم .قسم میخورم!...هرچند دیگه خیلی
دیره.
132
"سوالر"
133
-خب...میدونم اسمت سوالره! منم دوهیونم.
ایندفعه دستش رو که بطرفم دراز کرده بود رو فشردم.
-چند سالته؟
محو اون چشم ها شده بودم ...چجوری اینقدر شبیه کوین بود؟
همون چشمای سبز و ابرو های مشکی .
-فقط ...فقط هیجده سالمه.
قلبم بحال خودم مچاله شد .همه ی این چیزا تو هیجده سال
اتفاق افتاده بود.
-پس هنوز بچه ای! دوست داری از اینجا بری؟
بچه؟ بغضم رو قورت دادم .باالخره نگاهم رو ازش گرفتم و به
دستام خیره شدم.
-تا چند روز پیش آره ...ولی بعد که بهش فکر کردم فهمیدم نه.
-چرا؟اینجارو دوست داری؟
سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-آدمای اون بیرون دیگه من رو دوست ندارن .دیگه کسی طرفم
نیست.زندگی برای من به ته خط رسید ...فقط تو هیجده سال.
لبامو تو دهنم فرو بردم .انگار که باالخره یه گوش مفت پیدا کرده
بودم..
134
-نامجون میخواست کمکم کنه ...همیشه میگفت مهم نیست.
وقتی گریه میکردم ،بغلم میکرد .حتی خیلی وقت ها بجای من از
ناری مراقبت میکرد ...میگفت همه چیز تموم میشه ...ولی حاال
حتی اون هم ازم متنفره .اون عاشقش بود و من کشتمش.
میدونی؟ حتی عذاب وجدان هم ندارم .اون االن جای بهتریه.
دکتر که گیج شده بود تصمیم گرفت سوال بیشتری نپرسه و کنار
من به درخت خیره شد .برگشتم و به نیمرخش خیره شدم.
-من لیاقت همون چیزای کوچیکی هم که بهش رسیدم رو
نداشتم .یه دختر ناز و خوشگل که دستای سفیدش اینقدر
کوچیک بود که فقط میتونست انگشت کوچیکم رو محکم بگیره...
یه مرد قوی ! حتی نامجون هم فهمید .فهمید که بی لیاقتم و دنیا
طبق معمول خیلی راحت همه چیزی که با جون کندن بدست
آورده بودم رو ازم پس گرفت .
چشمای متاسفش رو بهم دوخت.
از جا بلند شدم .احتماال تختم از همه جا بهتر بود .حداقل دهنم
رو میبستم و این خاطرات مزخرف رو یادآوری نمیکردم .
135
نامجون یکبار هم به مالقاتم نیومد ...اون هم ترکم کرده بود مثل
بقیه .امروز هم از اون روزایی شد که دیگه برام فرقی نمیکرد
فردایی بیاد یا نه.
من یک آدم تنها بودم .یک آدم کامال بی ارزش و بی لیاقت...
یکدفعه دستم از پشت کشیده شد.با چشمای مصممش بهم خیره
شد.
-میخوام داستانت رو بشنوم .از همون اولش!
لبخندی زدم و به دستش نگاه کردم.
-باور کن که نمیخوای...
با ورود کوین به حیاط ویال دستپاچه شدم .بین فرار کردن ،حبس
کردن خودم تو اتاق و دویدن تو بغلش بدجور گیر کرده بودم!
یک سال از آخرین دیدارمون میگذشت.
کوین بی توجه به سوبین و مونبیول نزدیکم شد.
-حالت خوبه؟
136
آب دهنم رو به زور قورت دادم و به صورت زخمیش خیره شدم.
تو زندان هم دعوا میکردن؟ چرا مثل احمق ها داشتم این
شخصیت مظلومم رو بهش نشون میدادم؟ ازش میترسیدم .
-آره خوبم.
با شنیدن صدای گریه بچه از داخل ویال به خودم لرزیدم .ترس از
کاری که کرده بودم بدنمو فلج کرد .باید چیکار میکردم؟ مونبیول
صدام کرد و به داخل خونه اشاره کرد.
کوین گیج بهمون خیره شد.
-صدای بچست؟
با ورود جی کی همه ساکت شدیم.
بعد از چند دقیقه که سوار ماشینش شد و از خونه خارج شد،
نفس سنگینم رو بیرون دادم.
دیگه بدنم کشش یه تنش دیگه نداشت.
سوبین به موبایلش نگاهی انداخت و اعالم کرد که باید بره تریاک
ها رو تحویل بگیره .بی حرف از کنارش رد شدم و وارد خونه ی
تاریک شدم .تازه صبح شده بود ولی طبقه همکف هیچ نورگیری
نداشت .چراغ هارو روشن کردم و بطرف راه پله راه افتادم.
بزرگترین اتاق طبقه دوم مال من بود .در واقع مال من و ناری!
137
دختر پنج ماهه ،داخل گهواره تقال میکرد و از گریه زیاد قرمز
شده بود .بعد از پیچوندن کلید توی قفل در ،سریع بغلش کردم و
دور اتاق چرخوندمش.
تق تقی به در خورد .بدون اینکه بطرف در بچرخم ،روی تختم
نشستم و ناری که حاال توی خواب و بیداری بود رو به خودم فشار
دادم.
-منم .در رو باز کن!
کوین بود .سریع جواب دادم:
-نمیخوام در رو باز کنم.
-گفتم این در کوفتی رو باز کن! تو ...تو حتی نمیتونی تصور کنی
این یکسال بخاطر تصمیم احمقانه تو ،تو اون زندان کوفتی چی
کشیدم .
نه! نه بهش اجازه نمیدادم این دفعه هم من رو مقصر کنه .ناری
غرق خواب شده بود .
بعد از چند ثانیه زمزمه کمرنگش به گوشم رسید .
-دلم برات تنگ شده بود .
بغض تو گلوم دردناک شده بود .اون حق نداشت بعد از اون
اتفاقات اینجوری حرف بزنه .اون قابل اعتماد نبود! تابحال چندین
138
بار بهم ثابت شده بود .میخواستم بگم منم همینطور ،ولی این
تردید هایی که همه جا مثل پونز های تیز ریخته بود جلوم رو
میگرفت.
من دیگه بهش اعتماد نداشتم .من فقط از بین اینهمه آدم آشغال
عاشق این یکی شده بودم ولی مادر شدن فیلتر های ذهنیم رو
برای شناخت آدم ها تغییر داده بود .نمیتونستم بذارم خطری
ناری رو تهدید کنه.
-فقط دهنتو باز کن و بهم بگو اون بچه ی تو نیست!
پوزخند زدم .اون هنوزم همون کوین بود .
-بچه منه! فقط من.
صدای لگدش به زمین رو شنیدم.
-چجوری جرئت کردی؟ به چه حقی..
من که میدونستم قراره این رو بشنوم پس چرا اینقدر شنیدنش
درد داشت؟ اشکای مسخره موهای مشکی ناری رو خیس کرده
بود .سعی کردم بغض تو صدام رو مخفی کنم.
-به ...به تو ربطی نداره.
کالفه صداش رو باال برد.
139
-من و تو هنوز اول کار بودیم .وسط این جهنم چجوری تونستی
یکی دیگه رو هم مجبور به زندگی کنی؟ چقدر میتونی از
خودراضی باشی؟ اینقدر احمقی که نمیدونستی فقط باید سقطش
میکردی؟
صورتم رو تو گردن ناری که حاال غرق خواب بود ،فرو بردم.
چرا همه اینقدر ازم انتظار داشتن ...من فقط هفده سالم بود .با
مشتی که به در زد ،ترسیده ناری رو محکم تر به خودم فشار
دادم.
با صدای قدم هاش فهمیدم که رفته .همونطور که دختر رو به
سینم چسبونده بودم روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی بالش
گذاشتم.
یه وقتایی نیاز بود اولویت هام رو یادآوری کنم.
ناری االن همون عروسکیه که هیچوقت نداشتم ...یه عروسک که
باید ازش مراقبت میکردم.
چرا تموم این یک سال منتظر کوین بودم؟انتظار داشتم بهم بگه
ممنون از پس همه چیز تنهایی براومدی؟ دوباره بهم بگه دوستم
داره؟
140
اون عوضی همه چیز رو قبل رفتنش خراب کرده بود و حاال ادای
مرد های با مسئولیت رو در می آورد؟
اولین بار که دیدمش رو خوب یادمه.
تو اتاق رییس نشسته بودم و سعی میکردم گره موهام رو جلوی
آینش باز کنم .توی آینه میدیدمش .پشتم به در تکیه داده و بهم
خیره شده بود .تموم مدت! فکر میکرد من نمی بینمش.
پوزخندی زدم و کارم رو طول دادم.
-تا کی میخوام بهم خیره شی؟
سریع از جا تکون خورد و تکیه اش رو از چارچوب در گرفت.
بطرفش برگشتم و مشغول دوباره بستن موهام شدم.
-چرا مثل مونبیول موهات رو نمیبافی؟
وقتی نگاه پرسشگرم رو دید نگاهش رو به زمین دوخت .زیر لب
زمزمه کرد:
-بهرحال موهای بازت بهتره .
اونجا نتونستم جلوی لبخند بچه گانم رو بگیرم .این دیگه دیالوگ
یک سریال تلویزیونی نبود ...واقعیت رو به روی من بود .منی که
تا اونموقع همه جور باهام رفتار شده بود و همه مدل حرفی
141
شنیده بودم .منی که عقده ی این حرفای مسخره همیشه ،از
همون بدو تولد توی وجودم جا خوش کرده بود.
چشم های سبزش و قد بلندش توی شونزده سالگیم معیار زیبایی
شناسی من شده بود.
چه انتظاری ازم میرفت؟ اون اولین مردی بود که میگفت دوستم
داره .بهم دروغ نمیگفت و تموم سعیش رو میکرد تا بهم احترام
بذاره.
ولی حاال حس میکنم نمیشناسمش .حس میکنم تنها چیزی که
دارم دختر کوچیکیه که باید بزرگش میکردم ...هرجور که شده!
وقتی مجبور شدم برای آماده کردن شیر خشک به طبقه پایین
برم ،ناری رو توی گهوارش گذاشتم و بطرف پله ها قدم برداشتم.
کوین که روی کاناپه نشسته بود بهم چشم غره رفت و از جا بلند
شد.
نفس عمیقی کشیدم .شیشه شیر ناری رو پشتم گرفتم و سر جام
ایستادم .مونبیول که تازه از در خونه وارد شده بود با تعجب
بهمون خیره شد.
-سوالر واقعا حوصله ی این بچه بازی های مزخرفت رو ندارم!
142
با اخم وارد آشپزخونه شدم .تا وقتی مونبیول بود نمیتونست
کاری بکنه...
کتری برقی رو روشن کردم و قوطی شیر خشک رو از تو کابینت
درآوردم.
-نگو که واقعا میخوای اون بچه رو نگه داری؟ خودت رو دیدی؟
کنارم اومد و مچم رو محکم کشید.
-تو هنوز هفده سالته و ببین! داری شیشه شیر درست و پوشک
عوض میکنی .این زندگی ایه که میخوای؟
مونبیول از پشت صداش کرد:
-صدات رو بیار پایین!
کوین بطرفش برگشت و داد کشید:
-آخه ببین چه گندی به زندگیمون زده! من احمق تو زندان برای
زندگی دو نفرمون برنامه ریختم و این دختر بیشعور نتونست از
شر یه بچه راحت بشه .تو چرا هیچی بهش نگفتی؟اسمت رو
میذاری دوست؟
با دستای لرزون یه پیمانه شیر خشک رو توی شیشه ریختم.
دستم رو بطرف کتری بردم.
143
-فکر کردی میذارم راحت هر غلطی دلت خواست بکنی؟االن
دیگه برگشتم! تنها راهی که مونده اینه که بدمش به سایلنسر.
تنها فایده ای که میتونه داشته باشه همینه.
با شنیدن این حرف کتری از دستم افتاد و آب جوش پاهام رو
سوزوند.سایلنسر همون جهنمی بود که من و مونبیول توش بزرگ
شده بودیم .باند فروش آدم...
هر دو بهت زده بهم خیره شدن.مونبیول سریع بطرفم دوید.
-مراقب باش ...دستمو بگیر .پاهات سوخت!
با نزدیک شدن کوین ،دستم رو جلوم گرفتم.
-فکرشم نکن که نزدیکم بشی!
کوین بی توجه خواست دستمو بگیره که جیغ زدم:
-گفتم بهم دست نزن!
با عصبانیت بهم نگاه کرد و همینطور که عقب میرفت گفت:
-بخاطر همین کاراست که میگم من و تو نمیتونیم یه بچه بزرگ
کنیم! تو هنوز خودت یه بچه ی احمقی .فردا کاراش رو جفت و
جور میکنم .وقتی بره تو گروه سایلنسر حداقل یه پولی هم...
144
قبل از اینکه بتونه از در آشپزخونه بیرون بره بی توجه به پاهای
بی حسم چاقوی بزرگ کنار سینک رو برداشتم و بطرفش دویدم.
وقتی چاقو رو زیرگردنش دید ،بهت زده سرجاش ایستاد.
-حق نداری هیچ غلطی بکنی! تو هیچ ربطی به ناری نداری.
چند ثانیه طول کشید تا بتونه حرف بزنه .
-چه بالیی سرت اومده! یعنی چی که هیچ ربطی...
توی چشماش خیره شدم و با محکم ترین حالتی که میتونستم
کلمات رو ادا کردم.
-ناری دختر تو نیست! به اون بچه کاری نداشته باش و گورتو از
زندگیم گم کن.همون طور که یک سال پیش ولم کردی.
جو متشنج سالن حالم رو بهم میزد .بی توجه به نگاه لرزون کوین
و غرغر مونبیول که برای پاهام نگران بود ،دمپایی پوشیدم و
قابلمه کوچیکی رو از آب پر کردم تا باالخره شیشه شیر رو
درست کنم .دوباره سایه اون مرد روی سرم افتاد.
-یعنی چی که بچه من نیست؟ تو این یک سال چه غلطی
کردی؟ تو واقعا سوالری؟
145
نگاهم رو کالفه به سقف دوختم .در سکوت به آب التماس
میکردم که جوش بیاد .عصبانی پاش رو روی زمین کوبید و از
آشپزخونه خارج شد.
بعد از چند دقیقه در سکوت شیشه شیر رو درست کردم ولی
درست قبل ازینکه به سمت طبقه باال قدم بردارم صدای کوبیده
شدن در حیاط ،فضای خونه رو پر کرد.
همینطور که شیشه رو تکون میدادم بطرف در رفتم.
مرد بیست و شش هفت ساله با پالتوی بلند و کهنه جلوم ایستاده
بود .زخمای عجیبی که گردن و پایین صورتش رو در بر گرفته
بود توجهم رو جلب کرد .زخم نبودن ...یجور لکه ی سوختگی؟
وقتی بعد از تماس با جانگ کوک به خونه راهش دادم کنجکاوی
بیش از حدش محسوس بود .احتماال ناری تا االن بیدار شده بود و
دنبال شیر میگشت .سالن خالی شده بود .صدای مونبیول که توی
یکی از اتاق ها با کوین بحث میکرد رو میشنیدم.
نگران به طبقه باال سرک کشیدم .صدای گریه نمیومد .همونطور
که شیشه شیر رو تکون میدادم ،مردد از مرد غریبه دور شدم و
بطرف راه پله رفتم .پاهام تازه به سوزش و درد افتاده بود .بعد از
اینکه شیشه شیر کوچیک رو که تازه میتونست با انگشت هاش
146
نگهش داره رو تو دهنش کردم ،خودم رو به تختم رسوندم و
نشستم روش تا پاهام رو تکون بدم .شاید با برخورد هوا
سوزششون کم بشه.
بعد از چند ثانیه آروم خودم رو بطرف گهواره کشیدم و به میله
هاش تکیه دادم .به ناری که در بیخیالی مطلق شیر میخورد
خیره شدم.
-تو ارزشش رو داری؟ بعدا وقتی بزرگ شدی نمیزنی تو دهنم که
چرا من رو بدنیا آوردی؟
لبخند قشنگی به حرفام زد.
-بخاطر تو بیخیال خودم بشم؟ این همون کاریه که مادر ها باید
انجام بدن؟ من از کجا بدونم؟ من که تو عمرم یه مادر درست
درمون ندیدم ...اینجا همه به فکر خودشونن .تو هم فقط به فکر
خودت باش!
با چشمای درشتش بهم خیره شده بود و تمرکز کرده بود و زیر
لب صدا های با مزه ای در می آورد .خندم گرفت.
-نمیذارم کسی بهت چیزی بگه ...نمیذارم جایی بری! تو مال
خودمی ...عروسک خودم...
147
بعد از یک ربع سر و صدای طبقه پایین بلند شد.احتماال جی کی
برگشته بود .خسته بودم .بلند شدم و شیشه شیری که تموم شده
بود رو از بین دستای کوچیکش درآوردم و روی دراور گذاشتم .با
ورود مونبیول لبام رو تو دهنم فرو بردم و بهش خیره شدم.
-برات خمیر دندون آوردم.
گیج پلک زدم .خمیر دندون به چه کارم میومد .بدون اینکه
توضیحی بده روی زمین زانو زد و کف پام رو توی دستش گرفت.
-فکر کنم واقعا همه چیز اون روزا رو فراموش کردی! یادت رفته
نه؟ خاله بعد از اینکه پسرا رو مجبور میکردن روی آتش راه برن
به پاهاشون خمیر دندون میزد که تاول نزنه.
چشمام رو بستم .یادآوری اون خاطرات لعنتی آخرین چیزی بود
که میخواستم.
-کوین کجاست؟
آروم و با احتیاط خمیر دندون رو به انگشتام میمالید.
-بهش اتاقک درب و داغون تو حیاط رو با یه بالش و پتو دادم.
بی حرف سر تکون دادم.
-من فکر نمیکنم تو کار اشتباهی کرده باشی سوالر.
به صورت غرق خواب ناری خیره شدم.
148
-منم همینطور.
*****
دیگه از دیدن جنازه نمیترسیدم ...حتی اگه جنازه ی یک دوست
بود .حتی اگه یک گلوله جمجمش رو سوراخ کرده بود .اگه
خودش خودش رو کشته باشه ...زندگی از بچگی عادتم داده بود.
من و مونبیول و تموم بچه های اون خونه ی نفرین شده باید
جنازه دوستامون رو هر چند هفته میدیدیم و بدون اینکه
باهاشون خداحافظی کنیم از کنارشون رد میشدیم.
پس بدون اینکه کاری به کار بدن بی روح سوبین روی پله ها
داشته باشم بطرف اتاقم دویدم و ناری رو بغل کردم .از صدای
شلیک تفنگ بدجور ترسیده بود و از ته دل گریه میکرد .بعد از
دیدن کوین که با نگرانی نزدیکم میشد ،سریع در رو بستم.
-واقعا نمیخوام االن باهات حرف بزنم .خواهش میکنم برو!
و بعد ناری رو روی تخت خودم گذاشتم و تموم سعیم رو کردم
که ساکت بشه .اونقدری ساکت که بتونم با سردرد لعنتیم کنار
بیام.
یک سال پیش رییس بهم شیشه میداد...وقتی پا و دستام بوسیله
ی میله ی توی کالب کبود میشد و به سوزش میوفتاد شیشه
149
همون چیزی بود که آرومم میکرد .ارزون بود و منم عاشقش
بودم .ولی یادمه وقتی فهمیدم حاملم و باز هم دنبال مواد رفتم،
محکم ترین سیلی زندگیم رو از خاله خوردم.
تهدیدم کرد و گفت اول باید سقطش کنم و بعد برگردم سراغ این
چیز ها .درواقع در بدترین حالت نیاز هم حرفش منطقی بنظر
میرسید.
نه که آدم خیلی عاقلی باشم ولی تجربه دیدن بچه هایی که مرده
بدنیا میومدن یا نوزاد هایی که بخاطر مادرشون از همون بدو تولد
معتاد بودن و نیاز به مواد داشتن اونقدری ترسناک بود که به
خودم بیام و مواد رو یکبار برای همیشه بذارم کنار.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با افتادن نور توی صورتم
چشمام رو باز کردم .صدای ترسیده مونبیول مجبورم کرد سریع
از جا بلند بشم .
-جی کی حالش بد شده.
چشمهام که بدجوری میسوخت رو با دست مالیدم .ناری همچنان
خواب بود .
150
بلوزم رو از روی تخت برداشتم و پشت سر مونبیول بطرف طبقه
پایین راه افتادم .شوگا کنار سالن ایستاده بود و در حالی که لبش
رو میخورد ،دست به سینه به جی کی خیره شده بود .
جی کی وسط سالن با چشمای بی حس و ناشناسی به دیوار
خیره شده بود .همه وسایل و چند تا از نقاشی ها وسط سالن
روی زمین ریخته شده بودن .ظرف ها و لیوانای شکسته عمق
مشکل رو بهم فهموند.
از روی پله هایی که هنوزم از خون سوبین قرمز بودن رد شدم
نزدیکش شدم .شونش رو آروم لمس کردم .
-جانگ کوک منو نگاه کن.
صدام رو نمیشنید .همچنان به دیوار سفید پشت تلویزیون خیره
بود .با دیدن زخم روی ساعدش دستی به صورتم کشیدم و بطرف
آشپزخونه رفتم .هر چند وقت یکبار از این رفتار های مسخره و
دیوونه وار انجام میداد .مسلما بعد از مصرف همچین موادی
نمیتونست خیلی عاقالنه رفتار کنه و اینجا هم همون جایی بود
که کسی ازش انتظار همیشه عاقالنه رفتار کردن نداشت .
-به نامجون زنگ بزنم؟
یکم یخ از تو فریزر برداشتم و داخل یک کیسه پالستیکی ریختم.
151
-الزم نیست مونبیول .تا چند دقیقه دیگه خوب میشه .
شوگا نزدیکش شده بود تا باهاش حرف بزنه .جلو رفتم و کیسه
یخ رو روی ساعد زخمیش گذاشتم.
انگار که با این کارم یهو به خودش اومد .کیسه یخ رو از دستم
چنگ زد و به دست ها و بازو هاش کشید .بطرف شوگا که
مشخص بود ترسیده برگشتم .
-فعال چیزی نمیفهمه .اکثر وقت ها نیم ساعته حالش خوب
میشه .
با صدای گریه ناری مونبیول اشاره کرد که میره پیشش و من و
شوگا بهمراه اون مجسمه تنها شدیم .با دیدن چهره ای که در
حال کبود شدن بود به پشتش کوبیدم و عصبی زمزمه کردم:
-یادت میره نفس بکشی؟
چند بار سرفه کرد و کیسه های یخ رو بهم پس داد .
-ام...
نگاهم رو به مرد نسبتا غریبه دادم .انگار مردد بود تا حرفش رو
بزنه.
-قبال خودکشی کرده؟
گیج نگاهم رو به مسیری که با انگشت اشاره میکرد دادم.
152
-زخمای دستش رو میگی؟
پوزخندی زدم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم
-جانگ کوک ازینجور آدمایی نیست که قرص بخوره یا رگش رو
بزنه تا بعدا آدم ها بیان با ناراحتی جنازش رو ببرن...اگر بخواد
خودش رو بکشه احتماال تو رودخونه یا دریا غرق میشه .مثل
دفعه قبل.
چشمای کنجکاوش ازم اطالعات بیشتری میخواست .جی کی
پالستیک یخ رو دوباره از دستم کشید و از جا بلند شد .بسته
سیگار نصفه ای که روی کابینت آشپزخونه بود رو برداشت و بی
سروصدا انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده از خونه خارج شد.
-یبار یادمه تقریبا خودش رو از روی سد به پایین پرت کرد.
بدون اینکه بهش نگاه کنم خودم رو روی کاناپه انداختم.
-تو نجاتش دادی؟
دوباره سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-اون فقط یه توله سگ ترسوئه! از روی نرده ها پایین اومد و زد
زیر گریه.
مرد که مشخص بود عالقه ای به صمیمی تر شدن باهام نداره،
خواست به اتاق خالی جی کی پناه ببره که زمزمه کردم:
153
-اون زخمای دست...فقط یه توهمه!
موهام رو عقب زدم و بطرف در رفتم .به یکم هوا نیاز داشتم .بوی
خون تموم بدنم رو سست کرده بود.
-اگه حالش بدتر شد بندازش تو اتاق در رو قفل کن .رسما گند
زده به خونه !
کتونی هایی که برام کوچیک شده بود رو پوشیدم و وارد حیاط
شدم .جی کی کنار در خروجی ایستاده بود و بی توجه به توله
سگی که از شلوارش آویزون بود ،سیگار میکشید و سرفه میکرد .
-ریه هات نابود شدن .
دود رو تو صورتم بیرون داد ولی زمزمه ی غمگین و سردش اجازه
ی شکایت بهم نداد .
-همه چی نابود شده ...یه جفت ریه هم روش .
انگشت اشارم رو به دندون گرفتم .
-میخوای یگم حرف بزنیم؟
چشماش رو بهم دوخت .
-چیزی هم تغییر میکنه؟
154
درواقع اطمینانی نداشتم فقط از حرف نزدن بیشتر از حرف زدن
بدم میومد .بازوش رو گرفتم و در خونه رو بستم .بطرف جاده
خاکی هلش دادم .
-آره ...با حرف زدن احساسات آدم ها تغییر میکنه .
-ناری تنهاست .
لبخند زدم .وجود اون بچه داخل این خونه خیلی تفاوت بوجود
آورده بود .از یه ساعتی به بعد سرو صدا خود به خود تموم میشد.
من و جانگکوک تنها کسایی بودیم که بطور دائم توی این ویال
زندگی میکردیم .بقیه اکثرا تو جاهایی که اجاره کرده بودن ساکن
بودن .هیچوقت همه چراغ ها خاموش نمیشد و شب هایی که
ناری تا صبح از دل درد گریه میکرد جی کی غرغر نمیکرد .اون
بچه هم به وضوح به مسئولیت های جی کی اضافه شده بود .
-مونبیول رفت پیشش .
سری تکون داد و با زانو های خم ،قدمی به جلو برداشت .
-شوگا خیلی مغرور و آرومه مگه نه؟
چیزی نگفت .روی سیگارش تمرکز کرده بود .
-این همونیه که میگفتی منتظرشی؟
گیج بهم نگاه کرد .
155
-کی گفتم منتظر کسی ام؟
از تو جعبه سیگاری که از جیبش بیرون زده بود ،یدونه برداشتم و
برای روز مبادا توی جیبم گذاشتم.
-وقتی مستی وقتی نشئه ای وقتی دیوونه میشی ...بشینی بهش
فکر کنی خیلی از موقعیت ها میتونی چرت و پرت بگی .
اخم کرد و بعد از چند ثانیه زمزمه کرد:
-منتظر کسی نیستم .
قبل ازینکه چیزی بگم صدای کلماتی که انگار به خودش میگفت
رو شنیدم:
-ولی ...احتماال اگه بود ...همه چیز بهتر میشد .
وقتی به چراغ چشمک زن سوپر مارکت کوچیک و تنها وسط
جاده رسیدیم اشاره کردم واردش بشه .
-سوجو میخوام.
نفسش رو با حرص بیرون داد و وارد سوپر مارکت شد.
هیچ پولی نداشتم .زندگیم همینجوری پیش میرفت .محموله به
فروش میرفت و پول تو جیبی کمی نصیبم میشد .قبال کار بهتری
داشتم و میتونستم پول زیادی برای خودم جمع کنم ولی چون
دیگه نمیخواستم بخاطر ناری وارد کار های نسبتا خطرناک بشم،
156
خودم رو به همین زندگی "بخور و نمیر" عادت داده بودم.
بجاش تو اون ویال زندگی میکردم و غذا میخوردم .حتی گهواره
ناری رو هم جی کی خریده بود .شیر خشک رو هم بعضی وقت
ها خودش یا نامجون میخریدن .من حتی مارک شیر خشک یا
طعم خوب و بدش رو بلد نبودم.
یادم نمیاد حتی یکبار هم به اون پسر گفته باشم شیر خشک
تموم شده ...در مقابل جانگ کوک من اون کسی بودم که چیزی
بلند نبود .من اون آدم بی مسئولیت شده بودم.
اون پسری که اولش بنظرم خیلی بدبخت بنظر میومد حاال
زندگی من بدون وجودش غیر ممکن بود .
پالستیک سوجو رو دستم داد .
مچش رو گرفتم و بطرف ایستگاه اتوبوس متروکه کنار سوپر
مارکت کشوندم .
در یکی از شیشه ها رو باز کردم و دستش دادم .
-بخور و برام تعریف کن .
شیشه خودم رو هم به لبم چسبوندم .
-عاشقشی؟چرا ولت کرده؟
به بطری سوجو خیره موند .
157
-حالم از این چیزای مسخره بهم میخوره .عشق؟ وسط این جهنم
این چرت و پرتا چیه؟
خندیدم و نصف شیشه رو باال رفتم .
-دیدی که عشق مسخرت چه بالیی سر زندگیت آورد .هنوزم به
این کلمه چرند اعتقاد داری؟
گیج به لباش خیره شدم .
-چی داری میگی؟
-مگه برای اینکه کوین رو برگردونی ناری رو نگه نداشتی؟
بهت زده از جا بلند شدم .
-فکر میکردم حداقل تو ...خدایا !
موهام رو عصبی عقب زدم و انگشتم رو جلوش تکون دادم .
-من اگه برگشتن اون عوضی رو میخواستم االن نباید ناری ای
وجود میداشت! حق نداری ...
پوزخند روی صورتش بدجور عصبیم میکرد.بیخیال نصف شیشه
رو سر کشید و بی حرف از جا بلند شد و بطرف خونه راه افتاد.
بطرفش خیز برداشتم و شونش رو کشیدم .
-وقتی از هیچی خبر نداری حق نداری منو قضاوت کنی !
خنده کوتاهی کرد .
158
-خودتم میدونی حرفام درسته ...فقط رو به رو شدن شدن با
حقیقتی که هی انکارش میکنی ،باعث میشه اینجوری از
عصبانیت به لرزه بیوفتی.
یخ زدم .مغزم خالی شده بود و حس میکردم یه چیزی این وسط
درست نیست .دستمو پس زد .بعد از چند ثانیه پشت سرش قدم
برداشتم .
با دیدن مونبیول که ناری رو بغل کرده بود و درحال بازی کردن
با توله سگ توی حیاط بودن لبخندی زدم .کار من اشتباه نبود.
ولی مونبیول لبخند نمیزد .با تردید به من و جی کی نگاه
میکرد .
-رییس! ...کوین رفت .گفت نمیخواد تو دلتا بمونه .
با دهن نیمه باز به لب های مونبیول خیره موندم .بلوزم رو تو
مشت گرفتم و بعد از چند لحظه نگاهم رو به زمین دادم .وقتی
جی کی بدون اینکه نگاهم کنه ناری رو از آغوش مونبیول گرفت
و وارد خونه شد ،به اشکام اجازه جاری شدن دادم .
159
خودت که کلماتو میشناسی،تو میشی فاحشه،
بچه هم میشه حرومزاده؛
ولی هیچ کلمه ای برای مردی که بر نمیگرده نیست!
160
"هوسوک"
161
لبام رو تو دهنم فرو بردم و قبل ازینکه حرفی بزنم یکم تعلل
کردم .واقعا چرا زودتر از شر اون خونه رها نمیشدم؟
-اگه جایی پیدا نکنه ممکنه برگرده .شاید باید منتظرش بمونم.
با تعجب بهم خیره شد.
-مگه شمارت رو نداره؟ مسخره بازی رو تمومش کن .تو تنهایی
دووم نمیاری .همین امروز میام با هم خونه رو جمع وجور
میکنیم ،بعدش برو خونه مامان بابات .اونجا رو دوست نداری بیا
پیش من.
سرم رو به عالمت نه تکون دادم و به تخته پر از کلمات خیره
شدم .کی حوصله داشت جزوه اینارو بنویسه؟ از جا بلند شدم تا از
روی تخته عکس بگیرم که با صدای سارا ،دانشجوی خارجی،
برگشتم.
-طبق معمول شاهزاده جانگ هوسوک رتبه اول کالس شده!
چشمکی بهش زدم و بعد از اینکه از کیفیت عکس ها مطمئن
شدم بهمراه سوجون از کالس خارج شدم .با دیدن یکی از
استادهام که پروفسورای شیمی داشت تا کمر خم شدیم و ادای
احترام کردیم.
162
-ایندفعه دیگه فکر نمیکردم نمره ی کامل بگیری جانگ
هوسوک!
خندیدم و شونه ای باال انداختم.
-من رو دست کم نگیرید استاد!
لبخندی زد و دست روی شونم گذاشت.
-نظرت چیه باهام بیای و راجب موضوع جدیدی که روش کار
میکنم نظرت رو بگی؟
ابرویی باال انداختم و تند تند سر تکون دادم.
-من که از خدامه فقط نگرانم اونقدرا هم که فکر میکنین الیق
نباشم.
-خودشیرین!
با زمزمه ی سوجون پشت سرم پوزخندی زدم .استاد هم که انگار
حرفش رو شنیده بود خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-بعد از نهار بیا دفترم .با هم میریم آزمایشگاه.
اطاعت نظامی ای کردم و با خنده ازش دور شدیم.
-یکم از این اداها جلوی کراشت میومدی شاید جواب میداد.
دستم رو دور گردنش انداختم و بطرف سلف دانشگاه کشوندمش.
163
-جلو اون همه کار کردم ولی...فکر کنم قلبش از سنگ بود!
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه به جلو هلش دادم و مشغول
سفارش غذا شدم .بخاطر بوی همبرگری که از ظرف بغل دستیم
به مشام میرسید یاد اون همخونه ای گمشده افتادم .هر وقت به
خونه میرسید بوی همبرگر میداد!
درسته ...نه ماه تموم اون آدم نقش گربه خونگی ترشروی من رو
بازی میکرد که به ذوق بازی کردن با دمش بدون ذره ای
خستگی از بیمارستان و دانشگاه بطرف خونه خودمون پرواز
میکردم.
ولی بهرحال همه ی حیوون خونگیا یه روزی میمیرن و همه ی
دوست ها یه روزی ترکت میکنن و تو هرجوری که شده باید بلد
باشی زندگیت رو عوض کنی .باید بلد باشی چجوری دو دستی
فرمونش رو بچسبی و نذاری از دره پرتاب بشه!
سه روز از رفتنش میگذشت .خیلی خونه نمیرفتم و سعی میکرد
بیشتر زمانم رو توی دانشگاه و بیمارستان بگذرونم .رفتنش اونم
اینقدر ناگهانی تاثیر بدی روم گذاشته بود .خیلی از روتین های
زندگیم بهم خورده بود.
164
هر شب تا ساعت سه صبح با هم بیدار بودیم .من تو اتاقم درس
میخوندم و اون رو به روی تلویزیون می نشست چون فهمیده بود
وقتی خونه خالی و ساکت باشه نمیتونم درس بخونم .یا مثال
وقتایی که شیفت شب بودم میدونستم وقتی برسم خونه صبحونه
روی میز حاضره! با یک لیوان قهوه داغ کنارش...همیشه قهوه اون
با یخ و بدون شیر بود .قهوه من داغ و پر از شیر و شکر!
هر شب دارو هاش رو دستش میدادم چون وقتی به خودش
میرسید خیلی سهل انگار می شد .وقتی جلوی تلویزیون با صدای
بلند میخوابیدم بجای اینکه یکدفعه خاموشش کنه آروم آروم
صداش رو کم میکرد و بعد خاموشش میکرد تا یک وقت از خواب
بیدار نشم .منم روزایی که اون بیشتر از دو شیفت کار میکرد توی
بیمارستان دوش میگرفتم تا آب گرم برای اون کم نیاد...
همین چیزای کوچیکی که توی این نه ماه تبدیل به عادت کرده
بودیمشون رو دوست داشتم و االن اثری از هیچکدومشون نبود.
با انگشتام آروم به در ضربه زدم.
-بیا تو.
165
با دیدن من لبخندی زد و نزدیکم شد .کتاب ها و کاغذ هاش رو
دستم داد.
-میریم آزمایشگاه مرکزی.
تعجب کردم .اونجا بیشتر برای آزمایش های خیلی تخصصی و
مقاله های دانشجو های دکترا و استاد ها بکار میرفت.
دانشجوهای سال سومی مثل من خوابش رو هم نمیدیدن.
با ذوق کتاب ها رو تو بغلم گرفتم.
-من کامال آمادم.
با دیدن سالن عظیم و سفید رنگ دهنم باز مونده بود .اینجا یکی
از بزرگترین دانشگاه های کره جنوبی بود و حاال توی آزمایشگاه
اصلیش بودیم .انواع کامپیوتر ها و کیت های الکتریکی عظیم و
درواقع دستگاه های عظیمی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چه
کاری از دستشون برمیاد .من هیچوقت به آزمایشگاه عالقه مند
نبودم و تنها کاری که میتونستم بکنم ،حفظ کردن اون کتاب
های کلفت و قطور بود .کار عملی بهم نمیومد!
-چرا خشکت زده؟ اینجا آزمایشگاه فیزیک هسته ایه .بیا دنبالم.
166
بعد از اینکه چند تا راهرو و راه پله ی گیج کننده رو باال و پایین
شدیم و باالخره بوسیله یک آسانسور به آزمایشگاه شیمی
رسیدیم.
برخالف آزمایشگاه فیزیک اینجا ساکت و سوت و کور بود و حتی
نور کافی هم نداشت .استاد کنتور برق رو باز کرد و چراغ های
داخل سالن رو روشن کرد .سالن خیلی شبیه تر به آزمایشگاه
هایی بود که تابحال رفته بودم.
-خب هوسوک .از فالکا چی میدونی؟
یاد بیمار جوونی که چند وقت پیش بخاطر مصرف یه ماده مخدر
ترکیبی از فالکا از دست رفته بود افتادم.
-ماده مخدر! که فکر میکنم از دهه شصت کشف شد.
سرش رو تکون داد و یکی از برگه های توی دستش رو بطرفم
گرفت.
-پرولینتانون .ساختار شیمیایی ساده ای داره و بیشتر وقتا میتونی
تو پزشکی قانونی پیداش کنی .چون بوسیلش بعضی وقت ها
میتونن علت مرگ شخص رو بفهمن .میخوام ببینم توی ترکیب با
بقیه مواد مخدر چه تغییراتی میتونه بکنه و از لحاظ شیمی
بررسیش کنم.
167
به برگه ها نگاهی انداختم و سر تکون دادم.
-نمیدونم استاد چوی بهتون گفتن یا نه...ولی چند وقت پیش یک
بیمار تحت تاثیر قرار گرفته با این ماده رو تو بیمارستان داشتیم.
سر تاسفی تکون داد و زمزمه کرد:
-شنیدم .برای همین این تز به سرم زد.
برگه ها رو بهش تحویل دادم و مردد زمزمه کردم:
-چه کمکی از دست من برمیاد؟
خندید و نزدیکم شد.
-مگه چند هفته پیش خودت نگفتی که میخوای توی یک مقاله
خوب همکاری کنی و به رزومه نیاز داری؟ زمان جشنواره های
علمی نزدیکه و جاییزه هاشون هم میتونه خوب به کارت بیاد.
همینطور اگه تو اینکار موفق بشی میتونم کمکت کنم به آرزوت
برسی!
گیج نگاهش کردم .واقعا میتونست کاری کنه توی همین دانشگاه
تغییر رشته بدم و پزشکی بخونم؟
-این یه رزومه ی خوبه .هروقت تصمیمت رو گرفتی باهام تماس
بگیر.
168
با لبخند تعظیمی کردم و چند قدم به عقب برداشتم .مقاله و
تحقیق...مطمئن نبودم که وقتش رو داشته باشم...گیج توی راهرو
های عظیم مشغول گشت و گذار شدم تا بتونم زودتر از این
مارپیچ لعنتی و ترسناک فرار کنم.
***
با صدای زنگ در چشمام رو باز کردم .خونه کامال تاریک و یخ
زده بود .به چند ثانیه زمان برای تحلیل اوضاع نیاز داشتم .بعد از
اینکه از دانشگاه برگشته بودم با همون لباس ها روی کاناپه به
خواب رفته بودم و یونگی همچنان برنگشته بود.
با شنیدن دوباره ی زنگ در از جا بلند شدم و تو تاریکی خودم رو
به در رسوندم.
-چرا در رو باز نمیکنی؟
چشمام رو مالیدم و با خنده زمزمه کردم:
-مامان!
منو کنار زد تا وارد خونه بشه ولی سریع کشیدمش تو بغلم.
تفاوت قدی زیادمون مجبورم میکرد کامل خم بشم تو بتونم سرم
رو به شونش بچسبونم .از ته دل نالیدم:
-دلم تنگ شده بود!
169
پشتم رو آروم ناز کرد و ازم دور شد.
-گوشم از این حرفای بی معنی پره! اگه دلت تنگ بود باید
میومدی پیشمون.
سر تکون دادم و بطرف آشپزخونه دویدم تا چراغ ها رو روشن
کنم.
-میدونی که سرم خیلی شلوغه! باید میگفتی که قراره بیای.
-گوشیت خاموش بود .به سوجون زنگ زدم و اون بهم گفت که
یونگی رفته.
لبخند ساختگی ای زدم و سر تکون دادم.
-چرا رفت؟بازم اذیتش کردی؟ چند بار بهت گفتم اون خیلی
شخصیت آروم و درون گرایی داره مثل بقیه سر به سرش نذار.
گردنم رو خاروندم و طوری که دلخوریم رو نشون بده گفتم:
-چرا از نظر تو همیشه من اونیم که مقصره؟
چشماش رو چرخوند و پالستیک های غذا رو روی میز گذاشت .
با دیدن خورش خرچنگ پوزخندی زدم .مامانم اون اوایل خونه
دار شدنمون این غذا رو آورده بود و یونگی چنان با اشتیاق همش
رو خورد که از اون به بعد هفته ای یکبار براش از این خورش
میاورد .اون دو یجورایی خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم
170
بهم نزدیک شده بودن .هر دفعه مامان موهاش رو بهم میریخت یا
شونش رو میگرفت ،فکر میکردم قراره روی خشنش رو ببینیم
ولی اون فقط لبخند کمرنگی میزد .مامانم اونقدر بهش گفته بود
پسرم که اون هم لفظ مامان رو براش بکار میبرد .بنظرش ،بخاطر
وجود یونگی بود که تونسته بودم مستقل و جدی تر بشم .درواقع
حقیقت داشت...
قبل از یونگی برام فرق چندانی نمیکرد چجور دانشگاهی درس
بخونم و چجوری زندگیم رو بگذرونم .کم کم داشتم بیخیال درس
میشدم و برای همین نتونسته بودم رشته مورد عالقم یعنی
پزشکی بخونم و مجبور شدم برای یک شهر کوچیکتر درخواست
بدم .ولی بخاطر وجود دائمی اون ،زندگی برام جدی تر بنظر اومد
.پول و مقام مهم تر از همیشه شد .انگار که من و اون باید یک
زندگی آبرومند رو باهم بسازیم .اون با قبول کردن مسئولیت نود
درصد کارهای یک رستوران و من با گرفتن شیفت اضافی
بیمارستان و استادیار شدن تو دانشگاه.
هرچند االن کامال دستگیرم شده بود که اون هیچوقت این زندگی
رو دو نفره نمیدید.
-حواست کجاست؟
171
نگاهم رو از ظرف خرچنگ گرفتم و بهش دادم.
-چی؟
مامانم وسایل رو همونجا رها کرد و نزدیکم شد.
-میگم االن که دیگه رفته نظرت چیه برگردی پیشمون؟
در واقع از قبل هم همین برنامه رو داشتم .پولی که دست صاحب
خونه داشتم میتونست خونه پدرم رو نگه داره .سر تکون دادم و
دستش رو گرفتم.
-تا فردا وسایلم رو جمع میکنم و میام.
با لبخند سر تکون داد و بطرف در خروجی قدم برداشت.
-راستی ماشینت جلو در نبود .چیزی شده؟
لبام رو داخل دهنم فرو بردم .نمیخواستم قبل ازینکه به پول
تبدیل بشه بهش بگم .مامانم میدونست چقدر عاشق اون ماشینم
و جلوم رو میگرفت.
-طبق معمول خراب شده...تعمیرگاهه.
سری تکون داد.
-بابات پایین منتظره چون جای پارک نبود مجبور شد اونجا
بمونه .پس ،فردا منتظرتم .به یونگی زنگ بزن و حالش رو بپرس!
بهم خبر بده کجاست.
172
چه فرقی میکرد اگه میگفتم تا االن بیش تر از صد بار تماس
ناموفق داشتم.
-باشه عشقم.
خندید و توی راه پله از دیدم خارج شد .در رو بستم و نفس
عمیقی کشیدم.
دمپایی های جلوی پام رو به گوشه ای پرت کردم و وارد اتاق
دست نخورده اون یونگی عوضی شدم.
همه چی سرجای خودش بود .فقط لباس هاش رو برده بود .روی
تختش نشستم و به پنجره ای که با روزنامه پوشیده شده بود
خیره شدم .شاید باید دوباره بهش زنگ میزدم.
با شنیدن صدای "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد".
فحشی دادم و روی تخت دراز کشیدم .با حس چیز تیزی کنار
گوشم سریع برگشتم .گردنبند صلیبی شکل که اطرافش سیاه
وسوخته بود ،درست کنار بالشتش افتاده بود.
یادمه وقتی داشتم از بیمارستان مرخصش میکردم مسئول تحویل
وسایل فقط همین گردنبند رو بهم داد .حاال بعد از نه ماه اونو جا
گذاشته بود.
173
گردنبند نقره ای و زنگ زده رو الی انگشتام چرخوندم .چرا
یونگی راجب اون پسر جوون که بخاطر اوردوز مرده بود
اینقدر واکنش نشون داد .میگفت جینگوگ؟ اون کی بود؟
چرا بعد از نه ماه هیچی از گذشتش نمیدونستم؟زندگی قدیمی
یونگی چقدر تلخ میتونست باشه؟
از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم .رو به روی آینه دستشویی
ایستادم وگردنبند رو به گردنم انداختم.
-تو بدون خداحافظی رفتی ...منم این رو در ازاش ازت قبول
میکنم.
به مسخره بازی خودم خندیدم و بطرف میز اتاقم راه افتادم .نیم
ساعت درس خوندن هم نیم ساعت بود...ولی علی رغم تالشم
کلمات کتاب برام بی معنی ونامفهوم بودن .االن اون احمق
کجاست؟
سه ماه لعنتی توی بیمارستان اون شهر بی در و پیکر و سیاه کار
میکردم...اون سه ماه جزو خاطراتی شد که نمیتونستم فراموش
کنم .که چی؟ چه کاری ازم برمیاد؟حتی یکدونه از قوطی های
قرصش رو نبرده بود و احتماال حاال با خیال راحت پشت سر هم
سیگار میکشید .باید چیکار میکردم؟
174
بوی غذایی که توی خونه پیچیده شده بود باعث شد از جا بلند
شم و برای چند ساعت هم که شده همه ی افکارم رو دور بریزم.
باید تا فردا همه چیز رو جمع و جور میکردم برمیگشتم خونه ی
پدر و مادرم.
***
وقتی آخرین جعبه رو داخل اتاقم بردم ،ماه پشت پنجره نمایان
شده بود .به مامان که بهم یک لیوان چای داد لبخند زدم و روی
تختم نشستم .اون خونه ی لعنتی منبع آرامشم بود و حاال خالی
و تاریک و سرد رهاش کرده بودم .با انگشتام صلیب دور گردنم رو
لمس کردم .با ویبره گوشیم از جا پریدم .خودش بود!
-هوسوک.
خودش بود! دست پاچه گوشی از دستم روی بالش افتاد .سریع به
گوشم چسبوندمش.
-تو تو ...تو چرا جواب من رو نمیدادی؟
چند ثانیه سکوت کرد و در نهایت زمزمه کرد:
-پول جریمه ها رو برمیگردونم.
175
جریمه چی؟ ماشین؟ حس کردم قلبم مچاله شده.
-من برات در حد یک خداحافظی هم ارزش نداشتم؟ بعد از سه
روز زنگ زدی اینو بهم بگی؟
وقتی سکوتش ادامه دار شد ،گفتم:
-چرادارو هات رو نبردی؟
انگار که برای قطع کردن عجله داشت و این عصبیم میکرد.
-اونا بدرد نمیخورن .خوردن و نخوردنشون اهمیت...
با حرص سرش داد کشیدم:
-آخه تو مگه دکتری؟ چه میدونی کمکی میکنه یا نه؟
عصبی دستی به صورتم کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم.
-االن کجایی؟ میام دارو هات رو بهت میدم و بعدش گورم رو گم
میکنم .فقط بهم بگو کجایی.
-الزم نیست ...فقط گردنبندم...
وسط حرفش پریدم.
176
-الزمه! خواهش میکنم .میدونی تو این چند روز چقدر بهم
استرس دادی؟ چند تا از لباس هات رو هم جا گذاشتی.
حوله ،مسواک ،لیوانت ...همشو جا گذاشتی .برای همین فکر
میکردم برگردی.
-چند روز دیگه میام و وسایلم رو...
-بگو کجایی .قول میدم بعدش برم و راحتت بذارم.
مامان بخاطر صدای بلندم ترسیده جلوی در ظاهر شد .لبخندی
زدم و زمزمه کردم:
-یونگیه.
-همون شهر ...کالب میومیو.
امیدوار بودم که از خودش در نیاورده باشه.
-باشه .باشه.فردا میام ...نزدیک شدم زنگ میزنم بهت .خواهش
میکنم گوشیت رو خاموش...
با صدای بوقی که توی گوشم پیچید نفس عمیقی کشیدم.
خداحافظی بلد نبود!
مامان با چشم های منتظر بهم خیره بود.
177
-آها باشه ! خداحافظ.
الکی یه چیزی زمزمه کردم و گوشی رو پایین آوردم.
-خب ...بهش گفتم یکم از وسایلش جا مونده و میخوام براش
ببرم .فردا میرم ببینمش.
-حالش خوب بود؟
خوب؟ صداش که گرفته بنظر میومد...
-بنظر خوب بود .نگرانش نباش.
با ذوق لبخند زد و قبل ازینکه از اتاق بیرون بره ،گفت:
-پس چند مدل غذا درست میکنم .فردا براش ببر.
خندیدم و سر تکون دادم .با بسته شدن در توی خودم مچاله
شدم و پتو رو روی خودم انداختم .باید حداقل ذره ای از
کنجکاویم رو برطرف میکردم .به هر بهونه ای که شده! گوشیم رو
از روی جعبه ها برداشتم .باید به سوجون خبر میدادم تا فردا،
بجای من بیمارستان بره.
****
178
هزینه تاکسی ای که من رو به اون شهر رسوند خیلی بیشتر از
چیزی شد که فکرش رو میکردم .خاطره خوشی از این شهر
کوچیک نداشتم .اینجا جایی بود که من رو مجبور به بزرگ شدن
کرده بود .با همه چیز هایی که باالجبار دیدم و یاد گرفتم!
نمیدونستم کالب میو میو کجاست .پس فقط مستقیم قدم
برداشتم تا بجای آشنایی برسم و بتونم آدرس بگیرم .چند تا بچه
ی چهار پنج ساله جلوی یک سوپر مارکت نشسته بودن .باید از
فروشنده میپرسیدم؟
با خروج ناگهانی فروشنده از مغازه بچه ها از جا پریدن و با ترس
بهش نگاه کردن.
-مگه نگفتم گورتون رو گم کنین؟ فکر کردین گوشاتون رو
نمیتونم ببُرم؟
سر جام ایستادم و به مرد الغر و درمونده که سر اون بچه ها داد
میکشید و تهدیدشون میکرد خیره شدم .مشخص بود تنها کسایی
که میتونه تهدید کنه همین بچه های کوچیکن.
وقتی دید بچه ها جایی نمیرن نزدیک شد و لگدی به یکی از بچه
ها زد .وحشت زده دویدم و جلوش رو گرفتم.
179
-داری چیکار میکنی؟ اون یه بچه است!
مرد از سر تا پام رو از نظر گذروند.
-این بچه ها از صبح اینجا میشینن و دنبال غذا میگردن.
سریع از تو جیبم کارتم رو در آوردم و بهش دادم.
-بجای این کار فقط بهشون یه چیزی بده!
فروشنده با اخم به بچه ها نگاهی انداخت و وارد مغازه شد .پشت
سرش من هم وارد شدم.
-این بچه گربه ها فقط منتظرن یه جا بهشون غذا بدن .دیگه
اونجا رو بیخیال نمیشن.
چند تا نون و کیک و شیر خریدم.قبل ازینکه از مغازه خارج بشم
یاد هدف اصلیم افتادم.
-کالب میو میو رو میشناسین؟
فروشنده که سیگارش رو الی لب هاش قرار داده بود سر تکون
داد و گفت:
180
-همین طرف هاست .برو تا سر خیابون و از اونجا بپیچ سمت
راست .زود بهش میرسی.
تشکری کردم و از مغازه خارج شدم .پالستیک غذا هارو به بچه
هایی که منتظر بودن ،دادم و ازشون دور شدم .احتمال میدادم
که کارشون همین بود .بخاطر اینکه من رو دیده بودن از دست
مرد فرار نکردن و صبر کردن تا کتک بخورن .توی این شهر همه
چیز رو باید اینجوری میدیدی.
همه ی مردم این شهر برات نقشه دارن .از لحظه اول ورودت تا
آخرش .همینکه تونسته بودم از فضای سیاهی مثل اینجا فرار
کنم خوشحال بودم.
یک میز که کنار پنجره بود رو انتخاب کردم .اصال شبیه تصوراتم
نبود .شبیه یک کافه رستوران بهمراه بار بود .صحنه اجرای
کوچیکی داشت و خیلی خلوت و دنج بنظر میرسید .به ساعت
موبایلم نگاهی انداختم .یک ظهر بود.
همینطورکه فکر میکردم چی باید بهش بگم رو به روم نشست.
-سالم.
181
سر تکون داد و به پالستیک روی میز اشاره کرد.
-وسایلم ایناست؟
با دقت به صورتش خیره شدم .بنظر خوب میومد .دسته
پالستیک رو توی مشتم گرفتم.
-نمیخوای ناهار بخوریم؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد.
-وقت ندارم باید برم.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و به سقف خیره شدم.
-واقعا میخوای اینجوری رفتار کنی؟ میدونم از اولشم محلم
نمیدادی ولی االن دیگه داری زیاده روی میکنی.
با دیدن نگاه خیرش به گردنم ساکت شدم .یادم رفته بود
گردنبند رو در بیارم .سریع دستام رو به قصد باز کردنش باال
بردم.
-اوه...فقط میخواستم امتحانش کنم.
182
قبل از اینکه دستم رو برای دادنش جلو ببرم ،نیمخیز شد و از
الی انگشتام کشیدش .بهت زده بهش خیره شدم.
-یونگی.
دست دیگش رو بطرف پالستیک بزرگ برد.
-مامان نگرانته.
شل شدن دستش رو به وضوح دیدم.
-برات غذا درست کرده.گفت که همش رو بخوری.
زیر لب تشکری کرد و به میز خیره موند.
-دو بسته دیگه از کپسولت خریدم .خواهش میکنم پیگیرش باش.
خواهش میکنم مصرفش کن .جعبش رو ببری داروخونه احتماال
بهت میدن...اگه ندادن بهم زنگ بزن برات از دکترت نسخه
میگیرم.
نگاه جدیش رو باالخره به چشمام داد.
-بهت که گفتم .تو دیگه هیچ مسئولیتی...
دستش رو محکم گرفتم و با اخم نالیدم:
183
-مگه به حرف توئه؟ اینقدر سختته روزی یدونه قرص بخوری؟
دارم بهت میگم اثر داره! مدرک دارم ...تا االن کسایی بودن که
درمان شدن.
با عصبانیت دستم رو پس زد و داد زد:
-من نمیخوام درمان شم! چرا ولم نمیکنی؟
دستای یخ زدم رو به پاهام فشار دادم.
-یونگی..
-دیگه بهم زنگ نزن .هیچوقت نیا دنبالم .نه ماه همخونه بودیم و
االن همه چیز تموم شده.
گردنبند رو تو جیبش فرو برد .پالستیک رو چنگ زد و قبل
ازینکه بتونم حرفی بزنم از کالب خارج شد .پوزخندی زدم و از
پشت پنجره بهش خیره شدم.
-متاسفم مین یونگی .نمیخوام بیخیال بشم!
قیمت یک قلب انسان چهارصد و چهل و دو هزار دالره
و من مال خودم رو مجانی بهت دادم ،عوضی ناشکر...
-Total drama Island
184
"جانگ کوک"
ساعت سه صبح بود .از وقتی که تزریق کرده بودم تا همین االن
لحظه ای نتونسته بودم بدون درد پلک بزنم .روی تختم نشسته
بودم و سرم رو ریتمیک به دیوار کنارم میکوبیدم .مزه دهنم حال
بهم زن بود .بطری آب خالی شده رو تو مشتم مچاله کردم و
بطرف در پرت کردم.
چندین ساعت خودم رو توی اتاقم ،تنها مکان امنی که برای
خودم داشتم ،قایم کرده بودم و گریه میکردم.
از ته دل ناله ی بلندی سردادم و موهام رو تو مشت گرفتم.چند
ساعت پیش با لحنی که از خودم انتظار نداشتم ،شوگا هیونگ رو
از اتاقم بیرون کردم و گفتم کاری به کارم نداشته باشه .صدای
حرف هامون وسط بحث مثل یک نوار خراب ،تو مغزم تکرار
میشد.
"جانگ کوک بذار کمکت کنم".
"بذار کمکت کنم"...
"از خونه من برو بیرون"!
"من اینجا رییسم" ".اینجا مال منه"!
185
"برو هر گوری که تا االن بودی"...
"دنبال پول اومدی و آخرش تو هم میری"!
هر چند بار بعد از تزریق به این حال و روز مزخرف گرفتار
میشدم .حس مرگ داشت ...نه ،فکر میکنم مرگ راحت تره! از
اونموقعی که با تهیونگ رفتیم کوه ،عاشق اون مکان شده بودم.
اونجا یه صخره بلند وجود داشت .یه صخره بدون حفاظ و محکم!
یادمه یک بار سیگار سالویام رو توی اون ارتفاع دود کردم و باالی
صخره ایستادم .از اونجا زیر پام تبدیل به یه دریای بکر و بی انتها
شده بود .خبری از شهر خاکستری نبود .لحظه ای موج دریا
میدیدم و لحظه ای بعد کهکشان بی نهایت و ستاره های بنفش
رنگ.
یادمه که اونجا خیلی غمگین بودم .غمگین نه! درواقع تهی بودم.
نه آرزویی توی وجودم پیدا میکردم و نه دل خوشی ای .یکی از
پاهام رو بلند کردم و سعی کردم داخل آب زالل فرو کنم...ولی
سرد بود .یخ زدم .دلهره وجودم رو گرفت و من رو به عقب کشید.
منِ لعنتی هنوزم میخواستم زندگی کنم.
186
افسردگی،بی پولی ،اعتیاد و تنهایی،هیچکدومشون نمیتونست من
رو راضی به نبودن کنه .نبودن...وجود نداشتن از همه اینا
ترسناک تره!
با ورود سوالر داد کشیدم:
-چراغ رو روشن نکن.
باشه ای گفت و نزدیکم شد .بطری آب یخ رو دستم داد .حس
سردی بطری ،نفس کشیدن رو آسون تر میکرد .چشم های
غمگین و نیمه باز شوگا هیونگ از سرم بیرون نمیرفت .چجوری
تونستم به هیونگی که بعد از اینهمه مدت برگشته بود بگم
بره؟...چجوری اینقدر پست شده بودم؟
یعنی یادم رفته بود که تهیونگ چه عذاب وجدانی رو
بخاطر گفتنِ "ولم کن "به مایا تحمل کرده بود؟ آخه چرا من
بزرگ نمیشدم؟
روی زمین مچاله شدم و پیشونیم رو به بطری که روی تشک بود،
چسبوندم .حس خارش پوستم به تنم رعشه بدی انداخت .وحشت
زده مشغول خاروندن دستام شدم.
187
میتونستم یواش یواش ظاهر شدن اون موجودات ریز و مزخرفی
که زیر پوستم به حرکت در می اومدن رو تشخیص بدم.
موجودات لعنتی و کرم مانندی که هی بیشتر از قبل میشدن...
اشک از چشمایی که به سوزش افتاده بود میریخت ولی
نمیتونستم اجازه پلک زدن به خودم بدم .پلکام رو که میبستم نور
سفید و درخشان تموم بدنم رو به درد میاورد.
بالش رو چنگ زدم و بغلش کردم.
-شاید اگه یکم دراز بکشی بهتر شی...
بی توجه بهش با چشم هایی که همه ی سعیم رو برای بسته
نشدنشون میکردم به نقاشی رو به روی تختم خیره شدم .تهیونگ
لعنتی! اگه نمیرفت به هر زوری که میشد ،این سرنگ جهنمی رو
ترک میکردم! اصال همه چیز تقصیر اون حرومزادست.
"شاید اگه یکم دراز بکشی...شاید اگه یکم دراز بکشی...شاید اگه
یکم دراز"..
با مشت به گوش ها و سرم کوبیدم .چرا این مغز لعنتی خفه
نمیشد؟چرا همه چیز رو صد بار تکرار میکرد؟همه بدنم رو به جلو
هل میدادم و لحظه دیگه به عقب .حتی موهایی که بوسیله دستم
کشیده میشد ،نمیتونست مجبورم کنه روی دردش تمرکز کنم.
188
اصال تمرکز کردن تو این حالت ممکن نبود .اونقدر فکر های
ترسناک و یواشکی ای که توی مغزم بودن به سرعت ظاهر و
پنهان میشدن که نفس کشیدن هم یادم میرفت.
وقتی یادم میوفته دیگه نمیتونم مزه کیمباب هایی که جیمین به
زور توی دهنم فرو میبرد رو بچشم ،نگه داشتن اشک هام بدجور
سخت میشه.
هنوزم اون روزا رو یادمه که جیمین با ترس ،تموم جواب های
امتحان رو روی یک برگه مینوشت و روی میزم پرت
میکرد...هیچوقت نتونستم بخاطر اینکه تنها دوستم شده بود،
ازش تشکر کنم.
با حس دستی روی شونم انگار از خواب بیدار شدم .ترسیده
برگشتم و دختر ناشناس رو پس زدم.
-برو ...ب برو ته ..تهیونگ رو صدا کن.
وقتی دیدم تکون نمیخوره ،بالش رو به طرفش پرت کردم و به
عقب هلش دادم.
-کری ..؟ میگم برو ..برو صداش ...کن .بگو دیگه نمیتونم...
نمیتونم تحمل کنم.
189
به لکنت افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم .نمیتونستم درست
ببینم و صدا هارو چند برابر حد خودشون میشنیدم.
تعداد اون موجودات ریز لعنتی هر لحظه صد برابر میشد .اون
لعنتی ها داشتن جلوی چشم هام من رو زنده زنده میخوردن!
محکم با ناخن هام به جونشون افتادم.
-نکن ...جی کی نکن!
چجوری منو میشناخت؟ چرا اینقدر همه چی عجیب بود؟
تهیونگ کدوم گوریه؟ با حس خیس شدن دست هام نگاه گیجم
رو به رنگ خونی که روشون رو گرفته بود دادم.
وحشت زده بطری آب رو از روی تخت برداشت.دستام رو به زور
از هم جدا کرد و آب سرد رو روشون ریخت.
-خودتو تیکه پاره کردی احمق!
چند ضربه با دست به صورتم کوبیدم و دوباره به دیوار کنارم تکیه
دادم.یه زن که کنار در ایستاده بود ،نظرم رو جلب کرد .چشمام
رو ریز کردم و از پشت الیه اشک باالخره صورتش رو تشخیص
دادم .مامانم با چشم های غمگین بهم خیره شده بود .
-مامان...بیا.
با دست اشاره کردم نزدیک شه ولی اون فقط نگاهم میکرد.
190
صورت دختر جلوی چشم هام هر لحظه بیشتر محو میشد .بهم
نزدیک شد و لب هاش حرکت میکردن ولی کر شده بودم .حاال
دیگه هیچی نمیشنیدم .دستام رو به گوش هام میکوبیدم.
-چرا...چرا اینجوری حرف میزنی؟ ...من هیچی نمیشنوم...
پلک هام رو لحظه ای محکم به هم فشار دادم و سریع بازشون
کردم.
دست های قرمز رنگم رو گرفت و دوباره لب هاش رو تکون داد.
هنوزم هیچ صدایی وجود نداشت.
نگاه درموندم رو ازش گرفتم و با بغض دوباره به نقاشی رو به روم
خیره شدم .یادمه اون صحنه نقاشی رو کی تو واقعیت دیدم...
چشم هام رو بستم و اینبار بجای صفحه سفید و درخشان ،تصویر
اتاق قدیمیم رو دیدم.
تهیونگ با موهای خیس و حوله ای که دور گردنش انداخته بود
وارد شد.حوله رو بطرفم پرت کرد و روی تخت نشست .ابرویی باال
انداختم و حوله رو متقابال بطرفش پرت کردم.
-قرار نیست خشک کردن موهات هم به مسئولیت های اجباری
من تبدیل بشه!
خنده سردی کرد و حوله رو بی حوصله به پاتختی آویزون کرد.
191
با همون موهای خیس روی بالش دراز کشید .اخمی کردم و
نزدیکش شدم.
-هوا سرده! مریض بشی کسی نیست بهت برسه!
بی توجه بهم مچ دستش رو روی چشماش گذاشت.با دیدن بارکد
روی دستش به بارکد روی گردن خودم دست کشیدم .اون
نمیفهمید که بهش خیره شدم .منم زمان از دستم در رفت و
اونقدری به صحنه رو به روم زل زدم که احتماال تا آخرین
لحظه عمرم از یاد نمیبرمش .صورت آفتاب سوخته و لب های
خشک و رنگ پریدش...موهای بلند و فرخورده ...زخم بازو و کف
دستش! بوی نم حوله و دودی که از آشپزخونه بلند شده
بود...حتی بوی شامپو ارزونی که همه اعضای اون خونه بصورت
اشتراکی ازش استفاده میکردیم .چشم هام رو باز کردم به دست
های زشت و خونیم خیره شدم.
تهیونگ عمرا اگه راضی بشه دوباره این دست ها رو بگیره...
*****
192
-چطور میتونی با همچین وضعیتی بخوابی؟
دلم میخواست حاال که میتونستم بشنوم و به هر اندازه ای صدام
رو از حنجرم بیرون بدم ،داد بزنم .اونقدری که هر خشم و درد و
غمی که وجود داره رو به بیرون از بدنم پرتاب کنم .ولی این
خواسته های کوچیک رو هم نمیتونستم عملی کنم .روی تخت
نشستم و به نامجون که با اخم بهم نگاه میکرد ،زل زدم .چیکار
میتونستم بکنم غیر از به زبون آوردن:
-متاسفم.
به سرنگ روی زمین و دست هام اشاره کرد.
دستام رو باال آوردم .لکه های زشت و تیره خون زخم هایی که
مثل اثر چنگ زدن بود رو پوشونده بودن.
-میدونی چقدر سوالر رو ترسوندی؟ هنوز تکلیف جنازه سوبین رو
معلوم نکردی ،چجوری تونستی بری سراغ سرنگ؟
پوزخندی زدم و موهای بلندم رو با دست به باال هدایت کردم.
این همه وقت فکر میکردم من رو بهتر از هر کسی میشناسه با
این حال یجوری رفتار میکرد انگار که سرنگ برام یه تفریحه!
گلوم میسوخت .دلم میخواست بهش بگم همه چی تقصیر اونه.
تقصیر خود ترسوشه...من تو این گروه لعنتی چی بودم؟ یه بدل از
193
نامجون یا سپر بال براش؟ ولی رییس دلتا که سهله،احیانا اگه
رییس جمهور کره جنوبی هم میشدم باز هم اون "جرئت "و
"عرضه "ای که بتونه اینارو بگه ،به من تعلق نداشت.
-دیگه چیکار کنم هیونگ؟ ...همه کار دلتا از اول هم با تو بود.
چرا من رو انداختی جلو؟ چرا وقتی هنوزم تویی که دستور میدی
و بازخواست میکنی ،من باید رییس باشم؟
همینقدر حرف زدن هم زیاده روی محسوب میشد ولی دیگه کم
آورده بودم.
نگاه تحقیرانه ای به وضعیتم انداخت.
-برو دگو!
بهت زده بهش خیره شدم.
-چی؟
شاید این تنها جمله ای بود که میتونست توی اون لحظه من رو
سورپرایز کنه! بلند شد و نقاشی های زیر پاش رو له و پخش و پال
کرد.
-برو اونجا به کارگاه سر بزن .میخواستم خودم برم ببینم اونطرف
چه خبره ،ولی تو برو .یکی دو روز اونجا باش و به قول خودت
استراحت کن .نمیخوای؟
194
نتونستم جلوی ذوقم رو بگیرم.
-میخوام! میرم ...میرم! زود همه چیز رو راست و ریست میکنم...
پوزخندی بهم زد و دستش رو به دستگیره در اتاق گرفت.
-عجله ای نیست .فعال یکم به خودت برس .مثل اینکه دیشب
بدجور آدمای این ویال رو ترسوندی.
با یادآوری شوگا ترسیده گفتم:
-شوگا هیونگ هنوز اینجاست؟دیروز...گند زدم.
سر تکون داد و به نقاشی تهیونگ خیره شد.
-چرا میترسی؟آدمی که بعد یک سال از مرگ برگرده جای زیادی
برای زندگی نداره.
پوزخند زدم.
اون یک سال بدون وجود من زندگی کرد .بعد از این هم میتونه.
تهیونگ هم تونست .جیوو هم تونست .اینجور حرف ها برای
کتاب نوشتن قشنگه! ولی واقعیت ساده تر از این حرفاست .تنها
کسی که برای آدم کافیه ،خودشه...
بعد از اینکه از اتاق بیرون زد ،موهام رو از جلوی چشمام کنار زدم
و با لبخندی که نمیتونستم جمعش کنم از جا بلند شدم .تموم
195
شب به جون خودم افتاده بودم و بوی خون و عرق روی پوستم
باعث میشد بخوام باال بیارم!
تیشرتم رو درآوردم و روی زمین انداختم و قبل از ورود به حموم
به تهیونگ غرق خواب خیره شدم.
-قراره بیام اونجا و پیدات کنم!
و بعد خودم رو با ذوق احمقانه ای داخل حموم انداختم.
*****
196
نفسم رو با صدا بیرون دادم و نردیک تر شدم.امکان نداشت به
هیچ قیمتی بیخیال دگو رفتن بشم.
-بگو چی شده؟ شوگا کجاست؟
همونطور که جمله رو به زبون می آوردم به داخل آشپزخونه
سرک کشیدم .هیچکس نبود.
-پیش جاسوسه!
ابروهام رو بهم نزدیک کردم .جاسوس دیگه چیه؟ نامجون بی
توجه به بحث بطرف آشپزخونه رفت و کتری برقی رو روشن کرد.
-دیشب مونبیول یک پسر رو که داشته یواشکی به داخل ویال
سرک میکشیده رو پیدا کرد .احتماال از طرف دایمونده.
گیج چند بار پلک زدم.
-دایموند؟کارش بجایی رسیده که جاسوس میفرسته؟
نامجون سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد.
-احتمالش زیاده .اونم بعد ازینکه اون بال رو سر سوبین آوردن.
موهام رو از جلوی چشمام کنار زدم.
-انباریه؟
سوالر سریع سر تکون داد .از وقتی وارد این کار لعنتی شدم هی
دشمن پیدا شد و بعد اون دشمن ها تبدیل به شریک شدن .این
197
روند همینجور ادامه داشت ولی یواش یواش داشت از کنترلم
خارج میشد .آخه سئول؟
از دیدن پسر جوونی با سر و وضع نسبتا خوب جا خوردم .پسر
ترسیده بهمون خیره شده بود.
-تو مدیرشونی؟ من جاسوس نیستم!
خنده ی کوتاهی کردم و نزدیکش شدم .مدیر؟ این قیافه صاف و
مرتب مال اینجا نبود .احتماال همونجور که فکر میکردیم از گروه
دایموند بود .از سئول.
-اسمت چیه؟
پسر مردد بطرف شوگا نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
-هزار بار برای دوستات تکرار کردم .هوسوک! جانگ
فاکینگ هوسوک.
وقتی دید حرفی نمیزنم با پررویی ادامه داد:
-من تو دانشگاه سئول دانشجوام .االن پدر و مادرم اونجا منتظر
منن .دست از سر من بردارین!
لبی کج کردم و ازش فاصله گرفتم .داستان های مسخره و
تکراری .احیانا اگه دایموند میفهمید که جاسوسشون لو رفته همه
چیز برای این پسر سخت میشد.
198
-به هرچی بخوای قسم میخورم! من لعنتی هیچ نظری ندارم که
توی این خراب شده دارین چیکار میکنین .بخدا اگه برام مهم
باشه! فقط بذارین برم.
جلو رفتم و چونش رو تو مشتم گرفتم.
-چرا یه دانشجو درسخون پاش به این خراب شده باز میشه و
میاد به ویالی من سرک میکشه؟
با اخم بهم خیره شده بود .هیچ جوره نمیخواست پیشم کم بیاره.
-دوستم تو این شهر خراب شده گم شده! منِ احمق
هم میخواستم پیداش کنم.
متقابال اخم کردم و چونش رو رها کردم.
-ردش رو تا این ویالی لعنتی گرفته بودن ولی نه! اینجا نیست.
منم همه چیز رو نادیده میگیرم و زیپ دهنم رو میبندم .دیگه
منو نمیبینین .
ناخودآگاه خندم گرفت .این پسره بی عقل بود؟ تنهایی اومده بود
یک شهر غریب و بدنام ،تا دوستش رو پیدا کنه؟ یا شاید هم من
رو خر فرض میکرد که با این چیز ها گول میخورم؟
لگدی به قفسه سینش زدم تا روی زمین بیوفته .نمیتونستم یک
کلمه دیگه چرت و پرت رو تحمل کنم .تنها چیزی که نیاز داشتم
199
دور شدن از این ویالی لعنتی بود .به یک فرار درست حسابی نیاز
داشتم.
به شوگایی که از رفتار من جا خورده بود و کنار دیوار تکیه داده
بود نگاهی انداختم .آب دهنم رو به زور قورت دادم و نزدیکش
شدم.
-هیونگ میشه حرف بزنیم؟
نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد .مردد دستش رو گرفتم و
بیرون از انباری کشوندمش .دستی که الی انگشتام بود ،فرق
داشت .جنس پوستش زمخت بود،دقیقا مثل ناحیه ساق دستم که
قبال سوزونده بودمش .ناخودآگاه چشمام رو به دستش دوختم.
لکه سوختگی کامال دست راستش رو در بر گرفته بود.
دستش رو از دستم کشید و توی جیبش فرو برد.
-متاسفم هیونگ.
نگاه بی حسش رو به چشمام داد.
-میفهمم جانگ کوک .من درکت میکنم که دیگه نتونی من رو
...
سریع وسط حرفش پریدم.
200
-نگو .خواهش میکنم نگو .میدونی که منظورم این نیست .یه
وقتایی هیچی بدنم دست خودم نیست .مغز و بدنم دست من
نیست .حرفام مال من نیست.
با استرس مشغول خاروندن زخم های دستم شدم.
-همه بدنم اون لعنتی رو میخواد با وجود اینکه میدونم بعد تزریق
بدترین حالت خودم میشم .میدونم قراره هیوال بشم ولی بازم
میخوامش .همش تقصیر اونه...واقعا توانایی فکر کردن رو ازم
میگیره .حرف هام توی اون موقعیت واقعی نیست!
انگشتش رو روی دستم گذاشت و جلوی خاروندنم رو گرفت.
-نکن.
دست هام رو مطیع تو جیب شلوارم فرو بردم .من دیگه
نمیخواستم ریسک از دست دادن کسی رو قبول کنم .
-هیونگ...بقیش رو کنارم بمون.
لبی کج کرد و سر تکون داد.
-برای همین برگشتم.
لبخندی بهش زدم و بطرف ویال به عقب قدم برداشتم .امروز روز
خوبی بود؟
-دارم میرم دگو...شاید پیداش کنم.
201
-کیو؟
با خنده به آسمون نگاه کردم.
-همونی که رفته!
قبل ازینکه بتونه چیزی بپرسه ،ادامه دادم:
-لطفا مراقب اون پسره باش .نباید بذارم تنها چیزی که از دایموند
گرفتم ،از دستم بره!
-جانگ کوک؟
بطرفش برگشتم .مشخص بود برای به زبون آوردن حرفش مردده.
بعد از چند ثانیه سکوت لب هاش رو خیس کرد .
-جیمین...
لبام رو تودهنم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم .تو این یه مورد
نمیتونستم ادای آدم های خوب رو در بیارم...همه چی تقصیر اون
و تهیونگ بود .همه چیز!
-میخوای بری خاکسترش رو ببینی؟
چند ثانیه با صورت گنگی به لب هام خیره موند و بعد از مکثی
طوالنی آروم سرش رو به عالمت نه تکون داد و بطرف انباری
قدم برگشت .به مسیر رفتنش خیره شده بودم که با صدای یونتان
از پشتم بطرفش برگشتم.
202
-توله سگ زشت من!
روی زمین نشستم و اشاره کردم تا نزدیکم بشه .
-میرم میکشمش و برمیگردم .باشه؟ فقط میخوام خیال خودم رو
راحت کنم.
سرش رو کج کرد .خنده کوتاهی کردم و بینیم رو به بینیش
کشیدم.
-از ندیدنش بهتره...نیست؟
دست هام رو الی خز های نرمش بردم و مشغول مالیدن گردنش
شدم .میدونستم عاشقشه.
-فقط همین یبار...
فقط همین یبار میگم گور بابای کاری که منطق و غرور میگه.
بطرف اتاقم قدم های بلندی برداشتم و یک پلیور و شلوار بهمراه
هودیم داخل کوله پشتیم فرو کردم .به شالگردن آویزون نگاهی
انداختم .اونقدر ها هم سرد نبود!
وارد آشپزخونه شدم و قوطی قرص های خواب آور و سر دردم رو
برداشتم .یک بطری بزرگ آب همیشه پشت ماشینم بود .باید
فقط حرکت میکردم.
203
انقدر گاز میدادم و دور میشدم که برگشتن کار غیرمنطقی باشه و
نه رفتن!
برای نامجون که روی کاناپه نشسته بود دست تکون دادم.
-وایسا! چه خبرته! گفتم امروز استراحت کن .پس اون پسره...
سرم رو به عالمت نه تکون دادم و همونطور که با یک دست کوله
پشتیم رو روی شونم نگه میداشتم ،سیگاری الی لبم نگه داشتم.
-خودتون هرکار دلتون میخواد باهاش بکنین! برام ذره ای اهمیت
نداره .زود برمیگردم .خیلی زود! قول میدم.
و بعد ازخونه بیرون زدم .در حیاط رو با یک دست باز کردم تا
بتونم ماشین رو بیرون ببرم.
زود برمیگشتم .باید همین میشد!
*****
تموم مدت توی اون بارون سخت ،خیره به درخت های انبوه
اطراف بودم ...هیچ تصوری از درخت سیب نداشتم و در واقع تو
این تاریکی هم کسی نمیتونست تشخیصشون بده .دنبال یه آدم
آشنا وسط اونهمه درخت خشک و سرما زده میگشتم.
204
وقتی به دگو رسیدم هیچ ایده ای از مقصد اصلی نداشتم .فقط
چند تا کلمه مبهم از آخرین مکالمم باهاش بیاد داشتم.باغ سیب
اطراف دگو...
رو به روی یک مارکت سر راهی ترمز زدم .شکمم بدجور سر و
صدا میکرد .کاله سوییشرتم رو تا جایی که تونستم پایین کشیدم
و از ماشین پیاده شدم .
بعد از انتخاب چند مدل کیمباب مثلثی و قوطی آبجو بطرف
صندوق رفتم .دختر بی توجه بهم محو تلویزیون شده بود .
-این طرف ها باغ سیب هست؟
بدون اینکه نگاهش رو از برنامه مورد عالقش بگیره وسایلم رو
جلوی بارکد خوان گرفت .
-هوم...نمیدونم.
لبهام رو تو دهنم فرو بردم و بعد از حساب کردن وسایل از مغازه
بیرون زده بودم .اگه اون ندیده پس یعنی هنوز راه زیادی در
پیشه؟
احتماال امشب رو باید بیخیال گشت و گذار میشدم! آخه کدوم
احمقی وسط همچین بارونی بیرون میاد؟ با برخورد ماشین به
چیزی ترسیده ترمز زدم.
205
چیزی دیده نمیشد .سریع پیاده شدم .یه پسربچه با گریه به
دوچرخش که حاال زیر چرخ ماشینم له شده بود نگاه میکرد.
نگران شونه هاش رو گرفتم .هیچ اثری از زخم روی صورتش
نبود.
-حالت خوبه؟
با گریه به دوچرخش اشاره کرد .کالفه لباسش رو باال زدم تا اگه
زخمی داره بفهمم ولی چیزی ندیدم.
-آجوشی دوچرخم رو شکست!
هنوز شوکه بودم .چجوری ندیده بودمش؟ سر تکون دادم.
-بهت پول میدم تا یکی دیگه بخری .اینقدر گریه نکن.
اشک هاش رو با دستش پاک کرد و ترسیده سر تکون داد.
-میدونی قیمتش رو؟
دو تا دستاش رو به اندازه ی عرض شونه هاش باز کرد.
-اینقدر!
پوزخند زدم .بچه های خوشبختی که وسط همچین جاهای
سرسبزی زندگی میکردن خیلی با بچه های شهر من فرق داشتن.
اینا نیازی نداشتن که از سه سالگی قیمت آدامس و سیگار رو
حفظ کنن.
206
به دوچرخه نگاه کردم .معمولی و سطح پایین بنظر میومد .پول
زیادی دستم نبود .همش رو از تو کیف پول برداشتم و دستش
دادم .اگه بابای من میفهمید دوچرخم رو از دست دادم احتماال
کتکم میزد! مهم نبود کی مقصره...من باید کتک میخوردم!
امیدوار بودم بتونه با اون پول یه دوچرخه بخره و حداقل دهن
باباش رو ببنده.
-چند لحظه صبر کن .
دستای کوچیکش رو محافظ باالی سرش گرفته بود .بطرف
ماشین رفتم و سوییشرتم از توی کوله پشتیم بیرون کشیدم و
دوباره بطرفش برگشتم .
-اینو بپوش و کالهش رو سرت کن.
سر تکون داد و با دوچرخش که هنوز زیر چرخ ماشینم بود با
جدیت خداحفظی کرد .
بعد ازینکه پسر لبخند زنان و درحال شمردن پول ازم دور شد
،خم شدم تا دوچرخه رو از زیر چرخ در بیارم .قطرات آب چشمام
رو کور کرده بود و هوا کامال تاریک شده بود.
همه بدنم خیس آب شده بود .شب باید اینجا تو ماشین
میخوابیدم؟ وسط جاده؟
207
لحظه ای بارش بارون برام قطع شد .یک نفر جوری باال سرم
ایستاده بود که دیگه بارونی به صورتم نمیخورد .کنجکاو بطرفش
برگشتم.
-کمک الزم داری؟
با شنیدن صدای آشناش خشکم زد .امکان نداشت این صدا رو
فراموش کنم .دستای بی حسم دوچرخه رو رها کرد .
-فکر کنم اگه ترمز دستی رو بکشی راحت تر در بیاد .
دلم نمیخواست تو صورتش نگاه کنم .اگر همونی بود که فکرش
رو میکردم همه چیز عوض میشد .ولی مگه به همین خاطر اینجا
نبودم؟
با دیدن زخم کهنه ی روی کف دستش که جلوی صورتم تکونش
میداد تلخندی زدم .صدای نفسش که با شدت بیرون داد رو
شنیدم .
-پس من میرم .بارون خیلی شدیده .اگر نتونستی از پسش بربیای
من تو آالچیق همین باغ بغلی ام .صدام کن!
قبل ازینکه بتونه یک قدم برداره تسلیم شدم و دستشو گرفتم.
نگاهم رو آروم باال بردم .
-نرو .
208
-مجبور نبودی که دنبالم بیای!
+بله...اومدم چون دوستت دارم.
)-17 again(2009
"جانگ کوک"
تموم راه چیزی بجز اسم تهیونگ توی ذهنم نبود...درواقع به
خودم جرئت یادآوری چهرش رو نمیدادم .همون اسم دو بخشی
برام کافی بود تا با ذوق و بدون ذره ای منطق گاز بدم و شبیه
احمق ها وسط جاده ی بی سر و ته که دو طرفش از درخت
پوشیده شده بود ،تو تاریکی دنبال یک پسر بیست و چهار ،بیست
و پنج ساله بگردم.
209
ولی اون کسی که دستش رو لحظه آخر چنگ زد ،جی کی
هیجده ساله نبود...خوب میشناختمش .اون کوکی هفده ساله و
بی عرضه ای بود که فکر میکرد اگر بقیه ترکش کنن زندگی از
حرکت می ایسته! یا حتی مسخره تر...زندگی از اینی که هست
بدتر میشه.
کوکی سختی هایی که تنهایی به جون خریده بود رو به یاد
نداشت .سختی هایی که بخاطر هیونگ های بی لیاقت دور و
برش بهش تحمیل شده بود!
نگاه مشتاق جانگ کوک هفده ساله به پسر دوخته شد .تهیونگ
که انگار از اول هم من رو شناخته بود ،محکم تر دستم رو گرفت
و بلندم کرد:
-پس خودتی !...از موقع تصادف داشتم نگاهت میکردم .
به صورتش خیره شدم .تفاوت زیادی با یک سال قبل نداشت.
هودی سفیدی به تن داشت و موهایی که حاال خیس شده بود تا
روی چشم هاش میومد و البته صورت رنگ پریده ای که از قبل
به یاد داشتم حاال خیلی سرحال تر شده بود .
-اول نشناختمت! اینجا چیکار میکنی؟
210
گیج شده بودم .این هیچ شباهتی با برخوردی که تو ذهنم تصور
کرده بودم ،نداشت! اون خیلی غریبه شده بود .
امکان نداشت اعتراف کنم که بخاطر تو اومدم.نمیذاشتم کوکی
هفده ساله بیشتر از این به من هیجده ساله توهین کنه و غرورم
رو زیر پاهاش له کنه!
-خیلی خیس شدی .
به دستش که محکم دستم رو گرفت ،خیره شدم .بدجور منگ
بودم .همونطور من رو بطرف درخت ها کشید .از وسط علف ها و
درخت های بلند و نهال های کوچیک رد شدیم .بعد از اینکه
باالخره به محل مورد نظرش رسید دستم رو ول کرد.
یک سقف پالستیکی که به وسیله چند تا شاخه درخت برپا بود و
زیرش هم یک تنه درخت چپه شده برای نشستن وجود داشت.
چند تا شاخه خشک از همون زیر روی هم ریخت.
-اون بطری نفت رو بیار و آتشش بزن.
بی حرف خم شدم و بطری نفت رو روی چوب ها خالی کردم و
فندک توی جیبم رو درآوردم .اشاره کرد نزدیکش بشم.
-بیا بیا! بشین اینجا یکم خودت رو خشک کن.
211
هنوز باورش سخت بود .یک سال لعنتی گذشته بود...و اون مثل
قبل هنوز هم میتونست خودش رو کنترل کنه و نقش آدم بزرگتر
رو به ایده آل ترین شکل ممکن بازی کنه .قدم های نا مطمئنی
بطرفش برداشتم و با فاصله کنارش روی تنه ی درخت نشستم.
-خیلی فرق کردی!
ناگهان با لبخند کمرنگی دستش رو روی گونه و زیر گوشم
گذاشت و صورتم رو بطرف خودش برگردوند.
-موی بلند بهت میاد!
لبم رو از داخل گاز گرفتم و صورتم رو از دستش بیرون کشیدم.
اون ...اون حق نداشت جوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی
نیوفتاده .هرچقدرم بهم میگفتن افکارت بچه گانه و غیر منطقی
ان مهم نبود! اون مسبب تموم بالهاییه که این یک سال سرم
اومد .ولی چرا االن اینجا بودم؟ یعنی بازم من مقصرم؟
مشخص بود بخاطر اینکارم معذب شده .هر دو دقایقی سکوت
کردیم .من با ناخن به جون دست هام افتادم و اون با پاش چوب
ها رو جا به جا میکرد .
-اوضاع چطوره؟ مشغول چه کاری هستی؟
212
با معمولی ترین سوالی که میتونست این سکوت مزخرف رو
شکست .به زمین گلی خیره شدم .چی باید میگفتم؟ پوزخند زدم
و به دست های زخمیم خیره شدم .سریع آستین بلند هودی رو
تا روی انگشت هام پایین کشیدم .لب هام رو داخل دهنم فرو
بردم و بدون اینکه نگاهش کنم ،زمزمه کردم:
-تو یک کافه رستوران کار پیدا کردم...
نیشخندش بیشتر معذبم کرد .با دست دوباره موهام رو بهم
ریخت .مشخص بود که باور نکرده .
-که اینطور ...خوبه !
براش مهم نبود و دیگه حتی کنجکاوی هم نمیکرد .دیگه دنبال
حقیقت نمیگشت .اون تو این یک سال واقعا منتظرم نبود .جی
کی هیجده ساله که از هر لمسی بیزار شده بود جلوی کوکی
هفده ساله رو که بیشتر از اکسیژن و خواب شب به محبت نیاز
داشت رو گرفت .سرم رو تکون دادم تا دستش رو بکشه .
-منم اینجا چند تا کار پاره وقت انجام میدم ...از مادر بزرگم هم
حقوق میگیرم.
و به اطراف اشاره کرد.
213
-چند ماه دیگه برگ های سبز و شکوفه های سیب همه جا رو پر
میکنن .باید اونموقع میومدی .
بازم گند زده بودم .من حتی حاضر نشدم یک روز دیگه رو صبر
کنم و حاال چی می شنیدم! کامال از حرف ها و حرکاتش مشخص
بود که ترجیح می داد من رو دیگه هیچوقت نبینه ...این استرس
و حس غریبی ای که نسبت بهش داشتم ،نمیذاشت طوری که
باید از دیدارمون خوشحال باشم .یک سال زمان کمی نبود.
احتمال اینکه یک دختر از تو کلبه وسط باغ بیرون بزنه و بگه
"تهیونگ چای حاضره!" دقیقا به اندازه احتمال بیرون نیومدنش
بود .با تمسخر زمزمه کرد:
-راستی! من رو بخشیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم .با
جدیتی که حتی الزم هم نبود ،گفتم:
-نمیتونم ببخشمت .هیچوقت.
استثنائا توی این مورد من و کوکی هفده ساله هم نظر
بودیم.بیخیال روی تنه درخت جا بجا شد و سرش رو همون جای
همیشگی روی پاهام گذاشت.
-یواش یواش میبخشی...مجبوری !
214
دستش رو باال آورد و از منی که خشکش زده بود سو استفاده
کرد .موهای بلندی که جلوی صورتم رو گرفته بود با سر
انگشتاش به پشت گوشم هدایت کرد.
-خوبه که اومدی دیدنم .جدی میگم !
چشم هاش لبخند میزد یا این فقط توهم ذهن خستم بود؟
-چون من عرضه برگشتن نداشتم...
دیگه نمیخواستم باورش کنم .زمزمه کردم:
-برای یک سری کار اومدم اینجا نه بخاطر تو.
همونطور که مشغول ور رفتن با موهام بود ،چشم هاش رنگ
پرسش گرفت.
-چه کاری؟ شاید بتونم کمک...
اخم کردم .دروغ گفتن تو این وضعیت مزخرفی که گیر کرده
بودم اونم به تهیونگ بدجور سخت بود.
-به تو ربطی نداره ...دیگه هیچی من به تو ربطی نداره.
دستش مشت شد و پایین اومد .بعد از چند ثانیه که نگاهش رو
ازم گرفت زمزمه کرد:
215
-حق داری...حتما االن از من یه دیو پست فطرت ساختی که
تنهات گذاشته! ولی خوبه که بدون من از پس خودت براومدی و
اینقدر خوب بزرگ شدی.
و برای بار چندم تکرار کرد:
-خیلی تغییر کردی...خیلی بزرگ شدی!
چندین و چند ثانیه بدون هیچ حرفی به چشمای هالل شدش
خیره شدم .من عاشقش بودم ...هیچ شکی درش وجود نداشت
ولی شاید عاشق موندن بیهوده ترین کاری بود که این یک سال
انجام دادم .
با صدای داد پیرزنی از داخل خونه کوچیک از جا پریدیم.
-به چه حقی تو باغ مردم آتش درست میکنی؟
بهت زده به چشماش که میخندید خیره شدم.
-اینجا مگه باغ شما نیست؟
بی توجه به سوالم رو به پیرزن داد زد:
-نامردی نیست پسرای به این خوشگلی رو از باغت بیرون کنی؟
بعد ازینکه دوباره فحش هاش به گوش رسید به سرعت از جا بلند
شدیم و آتش کوچیک رو با کفش هامون خاموش کردیم .با حس
216
رد شدن انگشتاش از بین انگشتام و محکم گرفته شدن دستم،
لرزیدم.
-بدو تا با دمپایی ناقصمون نکرده!
بوی تموم فرار های دو نفریمون رو حس میکردم .بوی تموم
خاطرات گند و قشنگ...قبل ازینکه بتونم واکنشی به رفتار های
پشت سر همش بدم ،کنار ماشین رسیدیم.
-در رو باز کن!
سوییچ رو زدم و هر دو سوار شدیم.
-سرده...
با شنیدن زمزمش دستپاچه ماشین رو روشن کردم و بخاری زدم.
سریع دست و صورتش رو به دریچه چسبوند .تهیونگ حاال توی
ماشین من نشسته بود.شاید یک ساعت قبل به اینکه از دور
درحال کاشتن درخت یا خرد کردن چوب ببینمش راضی بودم.
حتی اونقدری درمونده بودم که چندین بار لحظه خروج اون
دختر از کلبه رو تصور کردم و هربار فقط لبخند زدم!
حاال اون اینجا کمتر از نیم متر باهام فاصله داشت و همه چیز
درحال سخت تر شدن بود.
217
-عمرا اگه میتونستم یه روز تو رو پشت فرمون یک ماشین تصور
کنم!
خنده بی حالی کردم و بینیم رو نزدیک بخاری گرفتم.
-گواهینامه داری؟ از کی یاد گرفتی؟
بعد ازینکه یکم به صورتم دست کشیدم و موهام رو عقب زدم ،به
صندلی تکیه دادم و بهش خیره شدم.
-نامجون هیونگ یادم داد.
با تعجب گفت:
-مگه هنوز هم رو میبینین؟
سکوت یا حرف زدن...این گزینه های جلوی روم بود و طبق
معمول تصمیم گیری برام مشکل شده بود .خودش حرفش رو
ادامه داد.
-جالبه! پس همتون اونور راحت دارین زندگیتون رو میکنین!
جین هم با شماست؟
نفس سنگینم رو با درد بیرون دادم .اون لعنتی چه تصوری از
زندگی این یک سال من داشت؟ عصبی سری تکون دادم و از
پنجره به بیرون خیره شدم .قطرات آب خودشون رو با خشونت به
218
اینطرف و اونطرف پرت میکردن .وقتش بود؟ کوکی وجودم باید
به خواب خوش میرفت !
-شوگا زندست.
دیگه صدای نفس نفسش شنیده نمیشد.
-شوخی...
برگشتم و نگاهم رو به چشمای شوکه اش دوختم.
-شوخی نیست .زندست .فقط یکم پوست دست وصورتش
سوخته.
سرش رو ناچار به پنجره کنارش تکیه داد.
-باورم نمیشه ...فکر میکردم تنها دلیل خودکشیش خودم بودم.
هر شب روحش رو میدیدم!
خب مگه غیر از این بود؟ اون مسبب اصلی همه ی اون اتفافات
مزخرف بود .دوباره به بیرون خیره شدم.
-آره! منم هر هفته میرفتم رو به روی خونه ی خاکستر شده و
دست نخورده می ایستادم و براش بطرف آسمون دعا
میخوندم.برای همه خدا ها! شاید یکیشون باالخره واقعی باشه و
بخاطر دعا هام ،اون دنیا شوگا رو اذیت نکنه.
219
خنده ی کوتاهی کرد و بی حرف بهم خیره شد .نه نمیذاشتم
بدبختی های من رو یه جوک تلقی کنه .دیگه بس بود! وقت
حرف زدن و شکایت بود .جی کی هیجده ساله با تموم وجود
میخواست شخصیت آدم روبه روش رو خرد کنه .میخواستم ببینم
که اونم یکم از دردی که من کشیدم رو میکشه! ...شاید اینجوری
آرامش میگرفتم .
-ولی ...جیمین واقعا مرده! خاکسترش رو توی یه کوزه سفید
ریختن و توی قاب عکسش داره از ته دل میخنده .
به قطرات بارون روی شیشه خیره موندم .نمیخواستم نگاه
غمگینش من رو مجبور به نگفتن کنه .
-مسخرست مگه نه؟ ما هممون دیدیم آخرین روزش رو چجوری
به گند کشیدی! یادته چجوری به گریش انداختی و بعدم بی
توجه به گندی که باال آوردی از خونه بیرون زدی؟ دیدی آخرین
روز زندگیش چجوری از ته دل گریه میکرد؟ چی میشد اگه فقط
هیچی نمیگفتی؟
طوری که انگار حرفام رو نمیتونست باور کنه به زور از الی لباش
نالید:
-کوکی...
220
بی توجه بهش ادامه دادم:
-آره خب! االن دیگه حرف زدن درموردش قرار نیست چیزی رو
عوض کنه...ولی شاید اگه اون خشم لعنتیت سرکوب میشد همه
االن جایی بودن که بهتر بود...
خنده ی کوتاهی کردم.
-وقتی میرم جلوی اون کوزه مسخره وایمیستم ،حس میکنم
اونجاست و تموم مدت منتظرم بوده .مامان بزرگش هر از چند
وقتی براش غذا درست میکنه مثل مریض های روانی همش رو
جلوی اون کوزه ی بی مصرف و گرون قیمت میخوره.
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم به عقب خم شدم و کش سری که
از سوالر گرفته بودم رو از کوله پشتیم برداشتم و موهای خیسم
رو باال سرم بستم.
-پیرزن احمق به اندازه دو نفر میخوره و فکر میکنه جیمینش
قراره اون دنیا سیر بشه! اینارو بیخیال...تموم این یک سال هیچ
خبری از مادر پدرش نشده .احتماال دوتایی باهم یا دیوونه شدن
یا خودشونو کشتن ،چون حتی موقع سوزوندن جیمین هم نبودن!
باورت میشه؟ یه خانواده دیگه هم به مسخره ترین شکل ممکن
نابود شد.
221
نگاه پر اشکش رو ازم گرفت و به بیرون از پنجره داد .پوزخند
زدم.
-اینهمه برای رفتن پیششون درس بخونی و تهش موقع سوزوندن
جنازت هم پیداشون نشه...
نفس نفس زدنش قلبم رو به درد آورد ولی دردای خودم اونقدر
زیاد بود که نمیتونستم اهمیتی بدم .یادآوری این چیز ها برای بار
هزارم ،دیگه اشکم رو در نمیاورد ولی هنوزم دردی که به قلبم
وارد میکرد بدجور نفسمو بند میاورد .
-داشت یادم میرفت! باورت میشه همون روزی که سوزوندنش،
خبر قبولیش تو یه المپیاد دیگه اومد؟ دوست داشتم بگم برین از
تو اون کوزه ،فرموالی شیمی و ایده های خفنش رو پیدا کنین!
صدای هق هق مردونش فضای ماشین رو پر کرد .چشمام رو به
جاده ی خالی رو به روم دوختم .بعد ازینکه نفس عمیقی کشیدم
گفتم:
-گریه کن تهیونگ!...چون بعد از یک سال این داستان کهنه
هنوزم گریه داره ولی من تنهایی با همه چی کنار اومدم .تنهایی
با جنازش خدافظی کردم و تنهایی پشت در اتاق عملت نشستم.
تنهایی دنبال جنازه ی شوگا گشتم...
222
صورتش رو پشت دست هاش که میلرزید پنهان کرد.
-حاال من اون دیو پست فطرت بنظر میام ولی میدونی
چیه؟...دردی که االن حس میکنی شاید باعث شه لذت این یک
سال زندگی ،تو بیخیالی رو درک کنی .قدر زندگی قشنگی که
ساختی رو بدونی.
و بعد بی توجه بهش که بین دستاش پنهان شده بود جعبه سیگار
رو از داشبرد برداشتم و یکی برای خودم روشن کردم.
فضای ماشین زیر اون حجم بارون مکان امنی بنظر میومد .صدای
گریه کردنش طبق انتظارم بهم آرامش نداد! حتی یک ذره هم
خیالم رو راحت نکرد .فقط حالم رو بهم زد .اعصابم رو بهم
ریخت .از ته دلم داد بلندی کشیدم و به فرمون مشت کوبیدم.
لرزش دست راستم شروع شده بود .دوباره داد زدم .چندین و چند
بار از ته وجودم داد زدم .این همه کینه و بغض باید یه راهی برای
خارج شدن پیدا میکردن.
صدای هق هق اون و فریاد های بلند و عصبی من جو افتضاحی
ساخته بود ولی هیچکدوممون قصد تموم کردنش رو نداشتیم.
شاید چندین دقیقه داد کشیدم .اونقدر بلند که به سرفه افتادم و
223
گلوم به خس خس افتاد .سرفه های لعنتی نمیذاشت نفس
بکشم.
ترسیده شونم رو چنگ زد و دستم که میلرزید رو محکم تو
مشتش گرفت.
-کوکی بسه! تمومش کن.
ولی نمیدونست که دیگه خیلی چیزا دست خودم نیست...
نمیدونست حتی اگه بخوام هم نمیتونم از دست این سرفه ها و
لرزش ها و فکرای مزخرف خالص شم .اینهمه توهم و خاطراتی
که حتی دیگه اثبات واقعی بودنشون برام سخت بود ...اون لعنتی
یه روزی نزدیک ترین کسم بود و همه چیزم رو بهتر از خودم
میدونست ولی االن دیگه خیلی دور و غریبه شده بود .
بی توجه به تقالهام سرم رو از پشت گرفت و به شونش تکیه داد
و محکم بغلم کرد .دست هام رو به لباسش بند کردم و اشکام رو
رها کردم.
همزمان صدای بارون قطع شد و دنیا به ساکت ترین حالت
خودش رسید .صدای نفس های نا منظم و ناله های کوتاهش تو
گوشم بود و حس لمس متناوب دستاش روی کمرم مثل قبال
کاری میکرد که ضربان قلب و نفس هام تنظیم بشه.
224
خسته و داغون ،بدن و مغزم رو به کوکی هفده ساله تسلیم کردم
و برای چندین و چند دقیقه تو بغل همونی که تموم این یکسال
مشتاق شنیدن دوباره صدای نفس هاش بودم باقی موندم ...دقیقا
تا زمانی که جادو عمل کرد و بعد از یک سال با آرامش به خواب
رفتم.
****
با تابش مستقیم نور خورشید توی چشمام دستم رو باالی سرم
گرفتم و فحشی دادم.
-بیدار شدی؟
گیج چشمام رو باز کردم تا متوجه موقعیتم بشم .تموم شب روی
صندلی راننده به خواب رفته بودم و ماشین همچنان وسط جاده
ی متروکه بود .تهیونگ از اونطرف شیشه بهم اشاره میکرد که
پیاده بشم.
موهام رو باز کردم و خودم رو از ماشین بیرون انداختم .کش و
قوسی به بدنم دادم و به اطراف نگاهی انداختم.
225
-تا پیاده نمیشدی نمیتونستم این دوچرخه رو از الی چرخ بیرون
بکشم.
وقتی دید دست به کمر باالی سرش ایستادم خندید.
-ممنون میشم خم شی و کمک کنی تا درش بیارم.
صدای شکمم به راه افتاده بود.
-چه عجله ایه !
بی حوصله کنارش نشستم و دستم رو به چرخ جلو و فرمون
دوچرخه گرفتم و بعد از یکم کنکاش تونستیم بیرون بکشیمش.
دوچرخه رو کنار جاده انداختم و به ماشین تکیه دادم.
-اگه اینجا باغ مامان بزرگت نیست پس کجا زندگی میکنی؟
دستی به موهاش کشید و کنارم به ماشین تکیه داد.
-باغ مامان بزرگ من خیلی دور افتاده تر از دگوئه .اومده بودم
اینجا تا کود بخرم ولی زیر بارون گیر افتادم که الکی الکی
همدیگه رو این وسط دیدیم!
پس االن باید به بخت و اقبال ایمان بیارم؟ درواقع نمیتونستم
تصور کنم اگه تموم مدت بعد از اینهمه با ذوق و کنجکاوی
رانندگی کردن نمیدیدمش با چه حالی برمیگشتم تو اون شهر
خراب شده!
226
-خب نگفتی تو چرا اومدی اینجا؟
اخم کردم و در ماشین رو باز کردم.
-قرار نیست بخاطر اینکه دیشب بهت ثابت کردم چقدر نفرت
انگیز و خودخواهی االن باهام جوری رفتار کنی که انگار یک سال
قبله...
خم شدم و بسته سیگار رو صندلی رو برداشتم و بعد ازینکه
یکیش رو الی لبم گذاشتم بهش تعارف کردم.
-این نهایت چیزیه که من و تو رو میتونه بهم مرتبط کنه.
به سیگار توی دستم نگاهی انداخت و سرش رو به عالمت نه
تکون داد.
-ترک کردم .مامان بزرگم بدش میومد.
خنده ی عصبی ای کردم و سوار ماشین شدم.
-پس رسما دیگه هیچ ارتباطی نگه نداشتی! خوشبحالت .راه
درست رو تو انتخاب کردی.
قبل ازینکه در ماشین رو ببندم دستم رو گرفت.
-اون کوفتی رو ترک کردی .مگه نه؟
227
پوزخندی زدم و دستش رو پس زدم .مثل جیوو شده بود! خودش
فرار میکنه و بعد هم ادای نگران بودن رو درمیاره...حال بهم زن
بود.
-خوب شد دیدمت و بهت فهموندم که دقیقا از چه چیزایی فرار
کردی .امیدوارم دیگه همو نبینیم.
و بعد محکم در رو بستم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گاز
ماشین رو گرفتم .وقتی که به یک پیچ رسیدم سریع ترمز گرفتم
و درمونده سرم رو به فرمون کوبیدم.تهیونگ عوضی ...آخه چه
اصراری داشتی که اون دوچرخه کوفتی رو اینقدر زود از زیر
ماشینم دربیاری؟
****
228
نیازی به نگهبانی دادن نداشت .وقتی وارد میشدی هیچی جز تپه
های خاک و مصالح ساختمانی دید نمیشد .تقریبا سی قدم به
انتهای همکف بر میداشتی و اونجا خیلی راحت با دور زدن یه
مارپیچ بلند که از ماسه درست شده بود میتونستی در چوبی
مخفی روی کف زمین رو پیدا کنی.
سه ضربه محکم به تخته چوب کوبیدم .بعد از چند دقیقه در
بطرف باال باز شد.
-سالم رییس.
با لحن مسخره ای کلمه رییس رو به زبون آورد...اسمش رو بیاد
داشتم .اینجی ...اسم قشنگی نداشت دقیقا مثل چهرش! پر از
زخم های عمیق که یکیش دقیقا از روی چشمش رد شده بود.
زخم ها خیلی کهنه بنظر میرسیدن و اون صورت خودش رو
بهشون عادت داده بود .داستان غمگینی داشت ...داستانی که
برخالف عالقم مجبور به شنیدنش از زبون سوالر شده بودم.
سوالر ،اینجی و مونبیول و احتماال تموم دخترایی که تو گروه
بودن به یه گروه مزخرف ختم میشدن .گروهی که از بچگی
بهشون تعلق داشتن.
229
سوالر ،اینجی رو خاله صدا میزد .زنی چهل ،چهل و پنج ساله با
شخصیت خاص!
اولین بار که دیدمش موهاش رو خودش بدون ذره ای سلیقه
کوتاه میکرد و حاال چند وقتی بود که به کچل کردن عالقه پیدا
کرده بود .میگفت ازینکه موهای سفیدش رو تو آینه ببینه بیشتر
از هر چیزی متنفره.
پشت سرش آروم از روی پله های پر سر و صدا پایین اومدم.
-خبر جدیدی نشده؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد و در آهنی زنگ زده رو با لگد باز
کرد.
سالن بزرگ با هوای خفه کننده جلومون بود و شش نفری
داخلش مشغول جنب و جوش بودن.
-بقیه کجان پس؟
گردنش رو به چند جهت چرخوند و خمیازه بلندی کشید.
-گیر ماده مخدر جدیدن.
افراد ته سالن با دیدن من سری خم کردن و سالم دادن .بی
توجه بهشون بطرف اتاق کوچیکی که حکم آشپزخونه رو داشت
قدم برداشتم.
230
-نگو که منظورت همونیه که باهاش سوبین رو کشتن.
زن اخم کرد و با تعجب جوری که انگار این خبر رو نشنیده بود
گفت:
-شنیده بودم بهش چیزی خروندن .نمیدونستم مرده!
شیشه بزرگ آب معدنی رو از تو یخچال برداشتم و بعد ازینکه
مطمئن شدم آبه همش رو سر کشیدم.
-بهشون بگو برگردن سرکار خودشون!اصال دلم نمیخواد هیچ
ربطی به اون کوفتی پیدا کنیم.
روی اپن نشست :
-امکانش نیست.
-چی داری میگی؟
بدون اینکه به عصبانیت توی صدام توجهی کنه ،بیخیال گفت:
-گفتم نمیشه! مواد اولیه ارزون داره و مثل یه جواهر ازمون
میخرنش .دیگه دارن آخرین تست هارو انجام میدن.
بطری آب رو روی زمین پرت کردم و بطرفش قدم برداشتم.
بخاطر تهیونگ به اندازه کافی عصبی شده بودم! نمیتونستم اتفاق
بعدی رو اینقدر سریع قبول کنم.
-تست؟ چه تستی؟
231
زخم چشمش رو خاروند.
-چند تا از بچه ها داوطلب شدن...
سرم تیر کشید .یقه لباسش رو تو مشت گرفتم.
-داوطلب شدن اون آشغال رو مصرف کنن؟ چجوری داوطلب
شدن؟
دستم رو پس زد و با اخم گفت:
-به من هیچ ربطی نداره! نامجون گفت بهشون پیشنهاد پول بدیم
و اونا هم قبولش کردن.
باورم نمیشد بالیی که یه روز سر شخص خودم اومده بود حاال سر
افرادم بیاد ...اونم بخاطر منافع من و بقیه تیم.
نه! من بخاطر این نیومدم تو اینکار ...دیگه نمیذاشتم همچین
اتفاقی بیوفته.
-باور کن اگه بشنوم این کار رو ادامه دادین همه چیز رو آتیش
میزنم.
چند ثانیه در سکوت به چشمای عصبیم خیره شد و سر تکون
داد.
-گفتم که به من ربطی نداره ...با نامجون حرف بزن.
از آشپزخونه خارج شدم و موبایلم رو بدست گرفتم.
232
-هیونگ این چه جهنمیه که به راه انداختی؟
صدای خواب آلودش به گوش رسید.
-چی میگی؟
با حرص زمزمه کردم:
-چرا اینا دارن اون ماده ی لعنتی رو میسازن؟ چرا بهشون گفتی
رو افراد خودمون تست کنن!
نفسش رو با حرص بیرون داد.
-باشه جانگ کوک! بهشون میگم رو غریبه ها...
نا باورانه به صفحه گوشیم خیره شدم.
-چی میگی؟! مشکل من اصل قضیست ...این ماده داره آدم
میکشه و من نمیذارم .نمیذارم بقیه هم مثل من بشن.
خنده ی کوتاهش لرزش دستم رو بیشتر کرد.
-جی کی جلوی من دیگه کوتاه بیا .کی رو داری گول میزنی؟ تو
االن خود خود شیطانی! منم هستم...و تو میدونستی که قراره این
بشه و خودت با پای خودت اومدی و التماسم کردی.
به زمین خیره شدم.
-هیونگ...
233
-بهت گفتم تهش این میشه .بهت گفتم حق نداری تسلیم شی.
بعد از چندین ماه مردم رو به اعتیاد دادن و کشتن حاال یادت
افتاده مواد فروشی جرمه؟ نکنه فکر میکردی تموم این مدت
داری کار خیر میکنی؟
نفسم بند اومده بود.
-هیونگ من ...من کسیو با مواد نکشتم .این آدم ها همشون به
کار نیاز...
صدای خندش دهنم رو بست.
-کار؟ برای منی که وابسته اون آشغال ها نشدم آره! اسمش کاره
ولی نه واسه بدبختایی که دورمون جمع شدن...بعدشم چه فرقی
داره؟ کشتن و نابود کردن زندگی ،یکیه! به خودت بیا و زودتر
نتیجه آزمایش هارو بهم بده.
دستم که دیگه از کنترل خارج شده بود رو محکم تو جیبم فرو
بردم.
-من اینکارو نمیکنم.
بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه کرد:
-جانگ کوک...میفهممت داری بزرگ میشی .وقتی اومدی پیشم
با االنت خیلی فرق داشتی ولی بهم گوش بده...این یه قسمت از
234
فرآیند کوفتی بزرگ شدنته .اینکه باالخره قبول کنی خیلی چیزا
واقعین ...همون چیزایی که همیشه آرزو میکردی نباشن.
روی دیوار سر خوردم و کف زمین یخ زده نشستم.
-وقتتو هدر نده .یادته بهت راجب خفه کردن ماشین گفتم؟ تا
وقتی اون گاز لعنتی رو محکم فشار بدی ،بیشتر خفه میشه .فقط
پدال رو ول کن و بذار همه چی همونجوری که داره پیش میره،
پیش بره.
موبایل رو با دست بی حسم پایین آوردم و تماس رو قطع کردم.
تا االن فکر میکردم فقط بهشتم رو از دست دادم و حاال در فاصله
بیان چند کلمه فهمیدم که "صاحب جهنم "شدم!
235
"شوگا"
پرتو های نور از بین شاخه های درخت خشکیده و یخ زده توی
صورتم میتابید .روشنی داشت غیر قابل درک میشد ...به
گردنبندی که مثل دستبند دور دستم پیچیده بودم ،خیره
شدم .شاید این گردنبند مقدس نبود ...اتفاقا بدجور نحس بود که
هم من رو و هم فرشته نجاتم رو به این فالکت انداخت.
"میخوای بری خاکسترش رو ببینی؟"
خدا رو شکر میکردم که توان درک کامل این جمله ازم گرفته
شده بود .همینقدری که میدونستم این گردنبند دیگه واقعا
صاحبی نداره ،کافی بود .همین که مغزم توان بیشتر فکر کردن به
این جمله ی ترسناک رو نمیداد کافی بود.
نه واقعا نمیخواستم ببینمش .اصال چی رو ببینم؟
صداش توی مغزم پیچید.
-چرا نمیخوای؟
سرم رو بلند نکردم .اون واقعی نبود .لباسایی که ازش تو خواب و
رویا میدیدم همیشه همونی بود که یک سال پیش ،روز تولدش
236
توی رستوران پوشیده بود ...همون روزی که با معصومیت
احمقانش از پشت بغلم کرد .بخوام صادق باشم...تنها روز خوبمون!
موهاش همیشه بصورت ناشیانه ای بسمت باال شونه شده بود و
دیگه بوی هیچ عطری نمیداد.
-چرا نمیای من رو ببینی؟
وقتی جلوم خم شد و بدون اینکه کامل بشینه زانو هاش رو بغل
گرفت ،تسلیم شدم و نگاهم رو بهش دوختم.
-کدوم قاتلی میره به قربانی قدیمیش سر میزنه؟
لمس دست یخ زدش روی گونه هام اون لحظه از هر چیزی
واقعی تر بود.
-شاید منتظر دیدن قاتلمم!
عصبی هوا رو پس زدم و موهای پشت سرم رو تو مشت گرفتم.
-بسه! بس کن...دست از سرم بردار.
اون نقطه سفید توی وجودم که هنوزم میخواست امید داشته
باشه ،حاال دیگه خاموش شده بود و وسط بقیه نقاط تاریکم گم
شده بود .انگار بخاطر اون جمله دیگه برای روح سیاهم هیچ
دریچه نوری باقی نموند .خاکستر...خاکستر...خاکستر جیمین!
جیمینِ من مرده بود.
237
-من برم به کار هام برسم .تو مراقبش میمونی؟
گیج نگاهم رو از دستبند گرفتم و به سوالر دادم .با لحن تمسخر
آمیزی تکرار کرد:
-میخوام برم ویال! میری پیش این پسره؟
سر تکون دادم و از روی زمین بلند شدم .هوسوک ،دردسر جدید
زندگی من که هرچی دلم میخواست زودتر حذفش کنم ،نمیشد.
با ورودم به انباری نم زده و دیدن بینی و لب خونیش ،پوزخند
زدم .با دهن نیمه باز ناباور زمزمه کرد:
-واقعا یونگی؟ االن قیافم برات خنده داره؟بیا این کوفتی رو
بلندش کن!
و به صندلی خودش که روی زمین افتاده بود و به شکل بدی با
طناب بهش وصل شده بود ،اشاره کرد .جلو رفتم و پشتی صندلی
رو گرفتم .با یکم زور زدن باالخره به حالت عادیش برگردوندم.
بی حرف عقب رفتم .روی تنها صندلی ای که کنار در وجود
داشت نشستم و سیگاری آتش زدم.
-خوشحالی که دست هام رو بستن و نمیتونم سیگار رو ازت
بگیرم؟
238
نگاه بی حوصلم رو به قیافه درب و داغونش دادم .این شهر لعنتی
چه جادویی داشت که نیومده از قیافه می افتادی؟
-وقتی که دست هات باز بود هم نمیتونستی.
قبل ازینکه دوباره دهنش رو به چرت و پرت گفتن باز کنه ،ادامه
دادم:
-چرا بهشون نگفتی من رو میشناسی و دنبال من راه افتادی
اینجا؟
-تو چرا بهشون نمیگی که من جاسوس نیستم و من رو
میشناسی؟
سرم رو به پشتی صندلی فلزی تکیه دادم و دود غلیظ سیگار رو
به طرف سقف بیرون دادم.
-جوابم رو با سوال نده.
کالفه لب و دهن خونیش رو به شونه ی لباسش کشید.
-چون نگران ریکشن تو بودم .منتظر بودم تو بگی...و اینکه تا االن
نگفتی یعنی نمیخوای که بدونن من و تو همدیگه رو میشناسیم.
حاال تو چه جوابی داری؟
بدون اینکه بهش جوابی بدم از روی صندلی بلند شدم و بطرفش
قدم برداشتم.
239
-یونگی...میخوای چیکار کنی؟
تازه بعد از یک سال فهمیده بود که باید ازم بترسه؟ مسخره
بود...تو سئول مثل یک حیوون خونگی بودم و اینجا تو شهر خودم
من رو باالخره آدم حساب میکرد.
خم شدم و گره طناب های دستش رو باز کردم.
کیف پول و کلیدهایی که ازش گرفته بودیم رو دستش دادم.
-بگیرش و گورت رو گم کن .فکر کنم تا االن فهمیدی که اصال
بدرد اینجا نمیخوری.
گیج بهم نگاه کرد و کیف رو از دستم کشید ولی قبل ازینکه از
روی صندلی بلند بشه نگاه کنجکاوش رو بهم دوخت.
-چرا بهشون نگفتی که منو میشناسی؟ چه رازی رو داری پنهان
میکنی؟چرا همون دیشب من رو فراری ندادی؟
سیگار رو زیر پام انداختم و با کفشم خاموشش کردم .سواالی بی
جواب و شاید گیج کننده...اینکه نمیخواستم ضعف و بیماریم رو
اینجا جلوی جانگ کوک فاش کنم واضح بود .اینکه این یک سال
با پول یه نفر دیگه زندگی کردم هم به اندازه کافی مایه بدبختی و
خفت بود ولی اینا همش بهانست!
240
نمیخواستم اینجا ذره ای حس صمیمیت با بقیه بکنه و موندگار
بشه .از یک طرف دیگه دلم میخواست حداقل یکبار درست
حسابی کتک بخوره! حقش بود...هزار بار هم بگم بخشیدمش و
هیچ چیز تقصیر اون نیست ولی وقتی شنیدم که بخاطر هزینه ای
که هوسوک تقبل کرد من زیر دستگاه نگه داشته شدم و االن
زندم ،نمیتونستم ببخشمش.
بعدشم...احتماال حاال که کتک خورده بود و مزه مشت بچه های
اینجا رو چشیده بود به خودش جرئت برگشتن نمیداد.
-یونگی میشه جوابمو بدی؟
بیش از حد بهم نزدیک شده بود .کالفه سری تکون دادم و به در
اشاره کردم.
-برو هوسوک .واقعا دیگه نمیخوام ببینمت.
نگاه جدی ای بهم انداخت و در یک آن انگار که پشیمون شده
باشه ،دست به سینه جلوم ایستاد.
-حاال که فکر میکنم ،واقعا برام سواله که چرا برگشتی! اینجا
چیکار میکنین؟چجوری پول درمیارین؟پولش از کار تو سئول
خیلی بهتره که همه چیز رو ول کردی و اومدی اینجا .مگه نه؟
نگو بخاطر آشناهات برگشتی که نمیتونم همچین چرندیاتی رو از
241
آدم سنگ دلی مثل تو قبول کنم! وقتی یکی مثل من که همه
کار کرد تا این یک سال زندگی آرومی داشته باشی و جونش
درومد تا بتونه یوقتایی لبخند به لبت بیاره رو مثل یه آشغال دور
میندازی ،دور انداختن بقیه هم همینقدر برات راحته!
عصبانیتش جدید بود .تا بحال اینجوری ندیده بودمش .اون راجب
همه چیز هیجانی عمل میکرد ولی این عصبانیت چیزی بیشتر از
یه هیجان ساده بود .جلو تر اومد و گردنبند رو محکم از دستم
کشید .دست مشت شدم رو کنار شلوارم نگه داشتم.
-حتی دل نگرانیت برای این گردنبند هم مسخره بازی و
ساختگیه .هیچ کوفتی تو این دنیا برات ذره ای اهمیت نداره !
نمیخواستم جدی بگیرمش ولی شنیدن این چیزا بدجور به
استخونام درد میداد .جیمین هم راجبم اینجوری فکر میکرد؟
خواهرمم؟
-همه رو به مشت شی بی ارزش میدونی و گند میزنی به هر
کاری که برات میکنن! اومدی واسه پول و منم اینو میدونم .تا
وقتی تو اینجایی منم هستم!
با شنیدن جمله آخر همه آب یخ زده اون وان لعنتی و قدیمی
روی بدنم ریخت .کنترلم رو از دست دادم و با تموم قدرت مشت
242
محکمی به صورتش کوبیدم و روی زمین پرتش کردم .بی توجه
به چشم های پر از اشک و گیجش داد زدم:
-وسایل کوفتیت رو همین االن برمیداری و برمیگردی سئول .این
جهنم دره جای تو نیست.
با ورود ناگهانی سوالر هر دو سر جای خودمون خشکمون زد.
-اینجا چه خبره...؟تو چرا دست هات بازه؟
با تعجب به من نگاه کرد .با زبونم لب هام رو خیس کردم و گفتم:
-اون جاسوس نیست .مطمئنم!
هوسوک با اخم دوباره صورتش رو به آستینش کشید و به صورتم
که نتونسته بودم ترسش رو پنهان کنم خیره شد.در یک آن
قدمی به عقب برداشت و روی صندلی ای که تموم روز روش
بسته شده بود ،نشست.
با پوزخند به هردومون نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
-بهرحال که ازم مراقبت میکنی! مگه نه؟
چشمام رو برای لحظه ای بستم و از اتاق بیرون زدم .دیگه هیچی
برام مهم نبود .هیچی!
"سوالر"
243
-دسامبر -2020
244
-میشه یکی مثل من! من و دوست هام ...مونبیول هم مثل من
بود .از وقتی که یادمه اتاقی برای خودم نداشتم .یه سالن بزرگ
بود و دو تا اتاق داشت .اتاق ها مال دو تا مرد بود و ما بچه ها
همیشه سر اینکه کی نوبتشه کنار در دستشویی بو گندو بخوابه،
دعوا میکردیم.
بطرفش برگشتم .چشماش همچنان مصر بود .انگار که میترسید
اگه لحظه ای پلک بزنه از گفتن ادامه ی داستان پشیمون بشم...
هرچند همین االن هم شده بودم .تنها دلیلی که خودم رو به
شیشه و تریاک سپردم ،فراموش کردن اون دوران بود.
فراموش کردن فلز داغی که روی چشم یکی از پسر های کوچیک
گذاشتن تا موقع گدایی پول بیشتری در بیاره!...
-با ما دخترا کار زیادی نداشتن ...اتفاقا به ما غذای بهتری میرسید
تا پسرا ...دقیقا مثل خوک هایی که قراره برای ده ماهگیشون -که
سن خوبی برای به سیخ کشیده شدنشونه -آماده بشن.
باالخره به حرف اومد:
-اونجا چه گروهی بود .میدونی االن کجا مستقرن؟
معنی سؤالش رو نمیفهمیدم .اون خاطرات بعد از چند سال
جوری بهم حمله کرده بودن که اجازه هیج فکری بهم نمیدادن .
245
-خاله اینجی ...اون من رو خیلی دوست داشت .چندین بار کتکم
زد و زیر چشمام از ضرب کتک هاش همیشه کبود بود .موهام رو
به زور کوتاه میکرد و بدترین لباس هارو بهم میداد ...ولی بعدا
فهمیدم همش بخاطر خودم بود! بقیه ،دخترای بدون کبودی و مو
بلند رو برای کارای حیوونیشون ترجیح میدادن...
به مالفه نرمم دست کشیدم .
-اون بدبخت ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم .حتی از جانگ
کوک هم بدبخت تره ...
(لطفا لطفا لطفا اگه روحیه حساسی دارین زندگی اینجی رو
نخونین .اسم کارِتون کنجکاوی نیست! واقعا ممکنه برای
روحیه بعضیاتون مشکلی ایجاد کنه .نخوندن این بخش
هیچ خللی در داستان ایجاد نمیکنه).
دستاش رو تکیه بدنش کرد و بی حرف منتظر شد تا ادامه بدم .
-میگفت چشمام شبیه دخترشه .بعضی اوقات وقتی موهام رو تو
مشتش میگرفت تا کوتاهشون کنه گریه میکرد...دلش نمیومد
ولی من هیچوقت ازش ناراحت نمیشدم .حتی وقتی شش سالمم
بود ناراحت نمیشدم! یه حسی بهم میداد ...حسی که اگه با چاقو
246
رگ گردنم رو هم میزد ،با خودم میگفتم حتما دلیل خوبی براش
داره!
چند نفس عمیقی کشیدم و خودم رو بغل کردم.
-عاشق یه مردی شده بود و باهاش زندگی میکرد .اون معتاد
هروئین بود .پای اینجی رو هم وسط کشید و هر دو هم مصرف
کننده شدن و هم پخش کننده...اینجی دو بار حامله شد .یکیش
مرده بدنیا اومد و دومی...
هربار با تصورش بدنم یخ میزد.
-وقتی مَرد بخاطر دزدی هاش از گروه بیرون انداخته شده بود
دیگه نمیتونست موادش رو جور کنه...دیوونه شده بود! مردای
دیگه رو در ازای پول میاورد خونه و اینجی رو اونجا با اون مردها
زندانی میکرد...
سرم رو به دیوار کنار تخت تکیه دادم.
-میدونی چی دردناکش میکنه؟...اینجی حتی به این هم راضی
بود ولی نمیخواست بچش بیاد تو گروهایی مثل گروه ما! حاضر
بود هرکاری بکنه ولی اون مرتیکه فکر فروختن بچه رو به ذهنش
راه نده .بهرحال درنهایت یه روز صبح که از خواب بیدار میشه
247
دخترش دیگه نبوده .خودش رو به آب و آتش میزنه تا پیداش
کنه .دوست پسرش هم گم و گور میشه.
برای چندین دقیقه کلمات دیگه به ذهنم نمیومد .هردفعه تصور
زندگی خاله برام سنگین تموم میشد.
زمزمه ی مردونه ای من رو به زندگی عادی برگردوند.
-بعدش چی شد؟
نفس سردم رو بیرون دادم.
-چند هفته بعد دوست پسرش برگشت و بی توجه به نگرانی
اینجی دنبال قهوه میگشت! ولی باالخره که مجبور بود به حرف
بیاد...معلوم شد که دنبال قاچاق مواد با قایق رفته بود .بنظرت
چرا اون بچه چند ماهه رو با خودش برده بود؟
دکتر نگاهش رو از چشمام گرفت و چیزی نگفت.
-بهش میگن جاسازی مواد تو پوشک نوزاد ها! مسخرست ولی
واقعیه .تموم مدت سفر به اون درازی توی کشتی و قایق اون بچه
ها از درد عفونت گریه میکنن و درنهایت جون میدن...
ابرویی باال انداختم و پاهام رو روی تخت بغل کردم.
-خب! دنیا همینه دیگه...اینجی دیگه جنازه بچش رو هم ندید!
ولی خب از چیزایی که من شنیدم ،میدونم اونا به جنازه نوزاد ها
248
بیشتر از زندشون نیاز دارن .زندشون رو نمیشه تو هواپیما برد و
فقط میتونن از پوشکشون استفاده کنن! ولی با مرده همه کار...
-بسه!
با شنیدن صدای لرزونش خنده ی کوتاهی کردم .دستش رو روی
شلوارش مشت کرده بود و همچنان بهم نگاه نمیکرد.
-وقتی چند روز بعد مردای غریبه دوباره راهی اون خونه شدن،
اینجی دیگه اون مادرِ تسلیم نبود! با چاقو همشون رو کشت...به
صورت خودش هم رحم نکرد .تموم صورتش رو زخمی کرد تا
دیگه هیچ مردی به خودش اجازه نده ازش استفاده کنه!
چشمای گیجش رو بهم دوخت.
-میدونی دکتر...خیلی پیر تر از این حرفام که بتونم به خودم بگم
هیجده ساله.
(پایان داستان اینجی "برگرفته از واقعیت")
****
-ژانویه -2020
249
تازگی ها وجود نامجون بدجور عصبیم میکرد .شاید ده سالی ازم
بزرگتر بود و هیچ چیز مشترکی غیر از افکار خودخواهانمون
نداشتیم .وقتی شناختمش که فهمیدم سر جی کی رو با دروغ
هاش کاله گذاشته و خیلی راحت سند این ویال رو به اسم
خودش زده ! همیشه ادای آدمایی رو در میاورد که هیچ وابستگی
ای به دنیا ندارن و براش چیزی مهم نیست .درحالی که من خوب
این آدم هارو میشناختم .اون واقعا گرگ بود!
با ورودش سریع نگاهم رو ازش دزدیدم.
-همه چی رو به راهه؟
موهام رو به پشت گوشم هدایت کردم و ظرف های غذایی که
نمیدونم از کجا وارد یخچال خونه شده بود رو بیرون آوردم.
-آره اگه قرار باشه به زندگی مزخرف همیشگی بگیم رو به راه!
یک قدم بهم نزدیک تر شد .ناخودآگاه حالت تدافعی گرفتم ازش
دور شدم.
"مرد ها ...یکی دوتا رو وارد منطقه امنت کن و از بقیشون فرار
کن ".این چیزی بود که از بچگی یاد گرفته بودم .حتی اونایی که
تو منطقه امنت قرار دارن باید زیر نظرت باشن ...نباید به هیچ
250
مردی کامال تکیه کنی .چون اونا خیلی راحت تر از زن ها دل
میکنن.
-میخوای کمکت کنم؟
اخم کردم و بی توجه بهش ظرفهای خوش بو رو از تو پالستیک
درآوردم.
-الزم نیست.
به یخچال تکیه داد و بهم خیره موند .هیچوقت حرفی که یکبار
جی کی وسط حال بدش بهم زد رو فراموش نمیکنم.
"به نامجون نزدیک نشو"!...
اون خیلی بهتر از من نامجون رو میشناخت و با گذشته این مرد
عجیب و مبهم آشنا بود .اشاره ای به ظرف بزرگ غذا کرد.
-میخوای من بیارمش؟ سنگینه!
-آجوشی! خودت رو قاطی من نکن .من از پس خودم برمیام.
کالفه کنارش زدم و کل ظرف رو داخل تنها قابلمه ای که داشتیم
چپه کردم .با فندک شعله رو روشن کردم و در قابلمه رو گذاشتم.
با داد بلندی مونبیول رو صدا زدم.
-فکر نمیکنم که تو از پس...
بی حوصله وسط حرفش پریدم.
251
-برو شوگا و اون پسره رو هم بیار اینجا.
با چشمای ریز شده بهم خیره شد.
-جاسوس رو بیارم کنار خودمون نهار بخوره؟
شونه ای باال انداختم و مشغول هم زدن خورش خرچنگ شدم.
-سرکارمون گذاشتن! شوگا و اون پسره همدیگه رو میشناسن.
پسره دنبال اون راه افتاده اومده اینجا .از پشت در همه چیز رو
شنیدم.
نامجون ابرویی باال انداخت و به در خیره شد .
-چرا باید اینکارو کنه؟
گردنم رو خاروندم و شونه ای باال انداختم.
-هرکس یه رازی داره!
بسته سیگار نسبتا گرون قیمتی رو به طرفم گرفت .نو بود .سوالی
بهش خیره شدم.
-تو خونه چند تا پیدا کردم...
به تردید بامزش خندیدم و بسته رو از تو دستش گرفتم.
-مرسی آجوشی!
بدترین قسمت این بود که من شروع کردم به فراموش کردنش...
و باید بصورت مداوم خودم رو مجبور میکردم تا به یاد بیارمش!
-The Secret in Their Eyes
252
253
نامه دوم:
فرار از مرده های زنده!
"جانگ کوک"
255
اینجا اسمش خونه بود؟ پس چرا هیچ جاش بوی آرامش نمیداد؟
احساس اینکه همه افراد این خونه هم ،نبودن من رو میخوان،
حالم رو بهم میزد .یعنی زمین به این بزرگی ...من به هیچ جاش
تعلق نداشتم؟
کلیدم رو توی تاریکی به زور داخل قفل فرو کردم .احتماال از
نیمه شب هم گذشته بود .با ورودم به حیاط سوالر رو دیدم که
کنار حلبی نشسته و سعی میکرد با کمک بنزین آتیش داخل
حلبی رو بیشتر کنه.
-اومدی؟
موهام رو به عقب چنگ زدم و بطرفش قدم برداشتم .خیلی به
چهره درموندم اهمیتی نداد .احتماال اینقدری براش تکراری شده
بود که خالفش باعث تعجبش میشد!
-یه چیز توپ گیرم اومده! با هم بکشیم؟
موهاش رو باالی سرش محکم بسته بود و رژ لب پر رنگی زده
بود .ماه های اولی که دیده بودمش میدونستم تو چند تا کالب
رقص میله انجام میده و اینجوری پول درمیاره ولی نه ماه یا شاید
بیشتر شده بود که دیگه با این سر و قیافه ندیده بودمش.
-باز رفته بودی کالب؟
256
با باال اومدن صورتش آرایش غلیظش بیشتر به چشمم اومد.
-باالخره که باید از یه جایی شروع کنم.
چی میتونستم بهش بگم؟ من پولت رو میدم پس نرو؟ باالخره
تصمیمم رو گرفته بودم ...میخواستم به همه چی پشت کنم .دیگه
نمیخواستم از نامجون حرف شنوی داشته باشم .باید برای این کار
لعنتی یه سری قوانین و حد و مرز تعیین میکردم .من شیطان
شده بودم...ولی حداقل اونقدری وضعیت خوب بود که نمیخواستم
شیطان بمونم.
پالستیک کوچیک با پودر سفید رنگ رو باال گرفت.
-ببین چی گیرم اومد!
با حوصله گره پالستیک رو باز کرد و قاشق رو روی زانو هاش
گذاشت.
قاشق رو از روی پاش برداشتم و بطری آبی که با خودش آورده
بود رو باز کردم .یکم آب توی قاشق ریختم و روی آتیش قرارش
دادم.
-من اینجوری درستش نمیکردم.
پالستیک رو ازش گرفتم و با دو انگشت یکم از پودر رو برداشتم و
روی آب داغ ریختم.
257
-سرنگ رو بده.
هیجان زده سرنگ یکبار مصرف رو دستم داد .با سوزنش پودر رو
کامال تو آب حل کردم و در نهایت همش رو داخل سرنگ
کشیدم .قاشق خالی رو بدستش دادم.
-این از کجا؟
با ذوق یکم آب توی قاشق ریخت و روی آتیش گرفت.
-هروئین وارداتی از ژاپن! مَرده تو کالب خیلی معروف بود .اینو به
عنوان تست بهم داد چون میدونست باهات در ارتباطم .احتماال
دلش میخواد باهامون همکاری کنه.
چند ضربه محکم به بازو دست راستم زدم و آستینم رو روی
بازوم باال زدم و فشار دادم تا خون جمع بشه.
در روز هزاران بار مجبور به انتخاب بودم .
حرف نامجون رو گوش کنم یا نه؟ تهیونگ رو فراموش کنم یا نه؟
دلتا رو آتیش بزنم؟ کدوم غذا رو بخورم ...کدوم شیر خشک رو
بخرم!؟
حرف کی درسته؟ حرف کی غلطه؟ دوست داشته باشم یا متنفر
باشم؟ ترک کنم یا نمیتونم...؟
258
سرنگ رو زیر بازوم فرو بردم و آروم آروم مایع رو تزریق کردم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ناخودآگاه به آسمون
دادم.میخواستم به اون قدرت مطلقی که رو ابر ها نشسته و
بدبختی مون رو تماشا میکنه بگم چرا همش من باید انتخاب
کنم؟ ...میدونی میخوام چیکار کنم؟ از االن انتخاب نکردن رو
انتخاب میکنم!
خودم رو از روی صندلی انداختم و به پشت روی زمین دراز
کشیدم .صدای خنده ی سوالر رو از کیلومتر ها دور تر میشنیدم.
ستاره های محو داشتن نزدیک میشدن .همه بدنم غرق لذت شده
بود! هروئین...الالری میگفت :بهترین ارگاسم جنسیت رو ضربدر
هزار کن و حتی از اون هم بهتره.
راست میگفت! انگار که درحال غرق شدن تو ماسه های نرم و
گرم ،اون هم وسط زمستون یخ زده باشی.
ولی وقتی نفسم باالخره راه خروجش رو پیدا کرد حس مرگ
همه وجودم رو گرفت .وقتی حتی فقط یکبار بدنت مزه هروئین
رو بچشه زندگیت به دو بُعد محدود میشه...لذت و نیازی در حد
مرگ به اون لذت!
259
روی همون زمین یخ زده به خودم پیچیدم تا گرمای لعنتی رو
توی رگ هام نگه دارم .
نمیدونم چقدر گذشت .کلی فکر توی ذهنم رفت و آمد میکرد و
هیچکدومشون ثانیه ای توی مغزم نمیموندن تا بتونم بخاطر
بسپارمشون .مثل ماشین هایی که از یه جاده با سرعت زیاد رد
میشن .نمیتونستم دقیق ببینمشون و همینطور نمیتونستم از
وسط جاده عبور کنم!
هنوز احساس مریض بودن نمیکنم ولی میدونم حال بد
نزدیکه ...
وقتی تا حدودی خودم رو پیدا کردم ،روی تختم بودم و اون
نقاشی لعنتی همچنان جلوی چشمم بود .
من تهیونگ رو دیده بودم .لبخندش رو .پس چرا حالم بهتر
نشد؟
"گند زدی کوکی ...گند زدی"
"اگه به جیمین زنگ نمیزدی ...اگه اون رو وارد خونه شوگا
نمیکردی االن زنده بود "
-تهیونگ خفه شو !
260
"بخاطر تو شوگا خودکشی کرد ...چون تو بودی که تنهاش
گذاشتی "
"چجوری نتونستی از مایا محافظت کنی؟ تو بدرد الی جرز دیوار
هم نمیخوری "
با فریاد بلند تهیونگ به خودم لرزیدم و اشکام رو رها کردم .
"چرا اون تفنگ لعنتی رو برام آوردی؟ ...چرا هممون رو نابود
کردی؟"
"جانگ کوک بدرد نخور ...جانگ کوک نحس ...جانگ کوک
نحس"
در این لحظه تو برزخ هروئین اسیر شدم ...
چشمای دردناکم رو محکم بستم و صورتم رو به بالش فشار دادم.
اونقدری هوشیار بودم که نمیتونستم بخوابم و اونقدری خسته که
نمیتونستم بیدار بمونم.
"فقط بمیر فقط بمیر فقط بمیر"
حالت تهوع و سردرد و لرزش ...عرق و ناله و هق هق !
همه وجودم پر از حس بد شده بود .
-جی کی؟
261
با صدای سوالر از وسط خواب و بیداری بیرون کشیده شدم.
دنیای واقعا واقعی حاال داشت جلوی چشمم نقش میبست .
هنوز کنار آتیش نشسته بودیم و اون حاال موهاش رو باز کرده
بود .
-چرا اوندفعه بهم گفتی از نامجون دور بمونم؟
بطری آب رو مثل وحشی ها باال رفتم .دستای لرزونم رو به کناره
های صندلی میکوبیدم .بعد از چند ثانیه به زور لب زدم:
-ناری کجاست؟
چشماش رو تو حدقه گردوند و بی حوصله گفت:
-کجا باید باشه؟ خوابه .این چند روز فقط گریه کرده ...آخرشم از
خستگی بیهوش شده .نمیفهمم چه مرگشه .فقط بیشتر داره
دیوونم میکنه.
لبامو داخل دهنم فرو بردم .
-دکتر ...باید بره دکتر .
شونه ای بابا انداخت و از روی صندلی بلند شد.
-خودش خوب میشه بیخیال ...بذار حال خودمون رو خوب
کنیم .
با دستام صورت خیسم رو پوشوندم .
262
-جوابمو ندادی .چرا از نامجون دور بمونم؟
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
-میخوای نزدیکش شی؟
پوزخند زد و روبه روم روی زمین نشست .
-اون فقط یه پیرمرد عوضیه !
خندم گرفت .
-اگه بشنوه خیلی عصبانی میشه .احتماال هنوز سی سالش هم
نشده .
با نگاه خیره همچنان منتظر بود .کالفه زمزمه کردم:
-نمیدونم...
اون به این راحتی ها بیخیال نمیشد .دستاش رو روی زانو هام
گذاشت .
-یعنی چی؟ بگو دیگه ...الکی که نمیشه همچین چیزی گفت.
گردنم رو خاروندم و پاهای یخ زدم رو از تو کفش در آوردم .
-دختری که با برادرش بوده رو دوست داشته .اون هم یه روز دو
تاشون رو با هم میکشه.
در سکوت به لبام خیره مونده بود .
263
-برای همین ...درسته که هیونگ خوبیه اما احتماال تو روابط یه
جای کارش میلنگه .
باالخره به حرف اومد .
-چرا فکر میکنی هیونگ خوبیه؟
صورتم رو به شونه لباسم کشیدم .
-اون ...خیلی کمکم کرد .
خودش رو روم کشید و خم شد .دستش رو روی گونم کشید .
-تمومش کن دیگه .وقتش نشده به خودت بیای ؟نذار ایندفعه
هم برده ی یه عوضی دیگه بشی.
به چشمای قرمز و آرایش بهم ریختش خیره شدم .هنوزم نشئه
بود .از روی لحن و چرت و پرت گفتن هاش میشد فهمید .
-دیگه نمیتونم کسی رو از دست بدم.
پوزخندی زد و عقب کشید .
-فقط خودت مهمی احمق! گور بابای بقیه .چرا فکر میکنی بدون
بقیه نمیشه زندگی کرد؟
از جا بلند شدم .نمیخواستم بیشتر از این فکر کنم و هروئین رو
بپرونم .
قبل ازینکه با پاهای برهنه قدم بردارم زمزمه کرد:
264
-پیداش کردی؟
اون تهیونگی که من پیدا کردم تهیونگ یک سال قبل نبود...
پس ...
-نه .احتماال مرده !
با ورود به خونه و دیدن هوسوک روی کاناپه ،بهت زده بطرف
سوالر که پشت سرم بود نگاهی انداختم .از کی تاحاال جاسوس رو
میاریم تو خونه خودمون میخوابونیم؟ گیج سرش رو خاروند .
-خب ...شوگا مسخرمون کرده بود .هوسوک هم خونه ای قبلیش
بوده که از سئول اومده دنبالش .
به صورت غرق خوابش خیره شدم.
-فکر کنم به این یکی هیونگت هم خیلی اعتماد داشتی نه؟
قدمی بسمت اتاقم برداشتم که دوباره به حرف اومد .
-بس نیست؟ چقدر دیگه به اعتمادت گند بزنن تا به خودت
بیای؟ تو این دنیا هیچکس قرار نیست برای تو کاری بکنه .کی
باالخره اینو باور میکنی؟
تک تک کلمات تکراریش برای قلب و مغزم حکم چاقو رو داشت.
مشکل اینجاست راه حلی جلوی روم نمیذاشت .اگه قرار نبود به
این آدما اعتماد کنم پس باید به کی اعتماد میکردم؟
265
*****
266
تنها راهی که برای ساکت کردن درد بلد بودم یا مواد بود یا بطری
یخ.
-جانگ کوک اینجوری که ...
-دستت چی شده؟
با شنیدن صدای پسر غریبه ابرویی باال انداختم .نزدیک تر اومد و
وارد آشپزخونه شد .بازوم رو گرفت و روش خم شد .عصبی پسش
زدم .
-با این زخم ها باید آنتی بیوتیک مصرف کنی! اصال ضد
عفونیشون کردی؟
به کابینت تکیه دادم و موهام رو به عقب چنگ زدم .
-فکر نکن حاال که ازون انباری بیرون اومدی دیگه نمیتونم
بندازمت اون تو! نزدیکم نشو و رو اعصابم نرو و گرنه دوباره مثل
سگ کتکت میزنم.
بی توجه بهم دوباره بازوم رو گرفت .
-همین االن هم مشکوکم که عفونت نکرده باشن .میخوای کارت
بجایی برسه که دستت رو قطع کنن؟ آره؟
با دست سالمم یقش رو گرفتم .
-تو آخه خر کی هستی که ...
267
دستش رو روی مشتم گذاشت .
-گفتم که! پرستارم .حاال لطف کن دهنت رو ببند و بذار بهت
لطف کنم .چی تزریق میکنی؟
و بعد من رو بطرف کاناپه کشوند .
-با تو بودم.
چشمام رو تو حدقه چرخوندم .فقط نیاز به سکوت داشتم .به زور
از الی لب هام کلمات رو به بیرون سر دادم:
-هر چی که گیرم بیاد !
سر تاسفی تکون داد و بعد از اینکه مجبورم کرد آستینم رو تا
شونه باال بزنم ،رفت تا وسایلش رو از تو ماشینش بیاره .سرم رو
به پشتی کاناپه تکیه دادم .
-اون تا فردا میره .
انگار برام اهمیتی داشت...همه برن به جهنم! بدون اینکه چشمام
رو باز کنم لب زدم:
-سوالر کجاست؟
بعد از چند ثانیه نفسش رو با صدا بیرون داد و زمزمه کرد:
-یکی بهش زنگ زد و رفت بیرون .
268
پانسمان دستم و زخم کوچیک روی پهلوم که حتی یادم نبود کی
بوجود اومده ،نیم ساعتی طول کشید و در نهایت برای فرار از جو
لعنتی ای که تو اتاق وجود داشت بیرون زدم .
به پانسمان لعنتی ای که تا روی کف دستم رو پوشونده بود
فحشی دادم و مشغول باز کردنش شدم که با شنیدن صدای دعوا
از پشت خونه سرم رو بلند کردم .
-سوالر؟
بطرف منبع صدا دویدم.
-باید باهام بیای! گفتم که ...ساموئل تونست رضایت دایموند رو
بدست بیاره .میتونیم از نو شروع کنیم و همه چیز برای
زندگیمون رو به راه میشه .
-ناری ...نمیتونم ولش کنم! باید قبلش ...
سوالر رو به دیوار کوبید و محکم شونش رو گرفت .
-تو که حرفم رو گوش ندادی ...سایلنسر رو بیخیال! همینجا ولش
کن.مگه نمیبینی بقیه مراقبشن! بعد که همه چیز درست شد
میایم دنبالش .
پوزخندی زدم و خودم رو نمایان کردم .
269
-که اینجوری ما ثمره عشق و حالتون رو بزرگ کنیم تا شما
دنبال عشق و حال های بعدیتون هستین !
سوالر ترسیده ازش جدا شد .
-جی کی! قرار نیست که ...
اونقدری نزدیک دختر شدم که چشم هاش رو بست .صورتم رو
پایین آوردم تا هم سطحش بشم.
-تو هم برو! فکر کردی اهمیتی داره؟ بچه؟ گور بابای نداشتش !
کوین که تا االن ساکت بود از پشت یقم رو گرفت و من رو ازش
دور کرد .
-تو کار ما دخالت نکن ! ...سوالر چیکاره ی توئه که براش تعیین
تکلیف میکنی؟
دوباره به اون مرحله از زندگیم که دلم میخواست همه ی مردم
این شهر رو بکشم رسیده بودم! با همون دست داغونم مشت
محکمی به صورتش زدم .همه چی تکراری و مزخرف و غیر قابل
اعتماد شده بود .
ولی ایندفعه تفنگی دستم نبود پس کوینِ ایندفعه هم تسلیم
نبود .احتماال پشتش بجای خوبی گرم بود چون تا جایی که
270
میتونست جوابم رو داد .وقتی من رو انداخت روی زمین درست
مثل یه سگ خیابونی باهام رفتار کرد...از خودم پرسیدم:
-واقعا دلش میخواد من رو بکشه؟
لگد هاش به دستایی که سپر خودم کرده بودمشون بدجور درد
داشت .وقتی رو صورت و شکم و پاهام کوبید اشکم درومد ولی
حداقل دوباره کر شده بودم .صدای کلمات بی رحمانش دیگه به
گوشم نمیرسید .سوالر همونجور به دیوار تکیه داده بود و حرف
میزد ولی هیچ کدومشون رو نمیشنیدم.فقط منتظر بودم تموم
شه .وقتی درد های لحظه ای به پایان رسید خودم رو روی زمین
ول کردم .قشنگ جوری که انگار هیچ خونه ای برام نمونده روی
زمین خاکی دراز کشیدم و خنده ی کوتاهی کردم .حتی بدنم هم
بی حس شده بود.
البته اگه بخوام دقیق تر توصیف کنم باید بگم همه بدنم بجز
قلبم .چون این لعنتی واقعا میسوزه !
وقتی کوین بازوی سوالر رو کشید و با خودش برد نفس راحتی
کشیدم .پس کی قرار بود به خونه نداشتن عادت کنم؟ به خانواده
نداشتن ...
271
آروم روی همون زمین نشستم و خودم رو بطرف دیوار کشیدم.
جایی برای برگشتن ندارم ...جایی برای استراحت کردن!
نامجون سرم داد میکشه و میگه بزرگ شو .بهتر تصمیم بگیر.
بیشتر تالش کن !
برای چی؟ دیگه حتی دلیلی برای تالش کردن هم ندارم.
پانسمان خاکی و خونی رو از دستم باز کردم و به دیوار چنگ زدم
تا بتونم بلند شم.
زیر لب با خنده زمزمه کردم.
"پس بمیر"
با دیدن سایه مردی که چند قدم دور تر ازم ایستاده بود چشمام
رو ریز کردم .نگاهم تار شده بود .چند بار با دستم به صورتم
کشیدم .
-کوکی !
بهت زده به صورتش خیره شدم .اون اینجا چه غلطی میکرد؟
بطرفم چند قدم بلند برداشت .گیج بودم .دوباره باید انتخاب
میکردم .ترسیده و عصبی چند قدم به عقب برداشتم .اون نباید
دوباره ...قبل ازینکه بتونم بهش پشت کنم دستم رو چنگ زد .
-وایسا! صبر کن پسره لجباز...
272
کالفه پسش زدم ولی وقتی دیدم قصد بیخیال شدن نداره ،
بطرف دیوار کوچه هلش دادم و دست مشت شده از عصبانیتم رو
به دیوار کنار صورتش کوبیدم .بی توجه به درد و سوزشی که
تموم بدنم رو برای لحظه ای تحت تاثیر قرار داده بود ،داد زدم:
-من لعنتی دیگه کوکی نیستم و تو هم حق نداری اینجا باشی!
کدوم خری بهت گفت من اینجام؟
نگران چشمش رو به دستم داد و عقبم زد تا بتونه آرنجم رو نگه
داره.
-چرا اینقدر دیوونه بازی درمیاری؟ باز دوباره صورتت رو داغون
کردی !
خواستم دستم رو بکشم که محکم تر نگهش داشت .کالفه گفتم:
-چرا اومدی؟ بهت گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت ...اومدی تا
مطمئن شی دوباره بهت دروغ گفتم .مگه نه؟
آستینم رو آروم و با مالحظه باال داد .در سکوت به تتو های دستم
که با زخم های متعدد خط خطی شده بودن خیره شد و آروم با
سر انگشت لمسشون کرد .
-آخه چرا این بال ها رو سر خودت میاری؟
273
چشمام رو از فشار عصبی بستم و پلکام رو محکم بهم فشار دادم.
چرا کاری میکرد که نتونم فراموشش کنم؟ چرا مثل یک سال
پیش فقط ولم نمیکرد؟ با همون چشمای بسته زمزمه کردم:
-تموم کن این بازی هارو! دهنت رو ببند .تو حق زدن این حرفا
رو نداری .تو ...توی لعنتی مسبب تموم این بدبختیایی .به همه
چی گند میزنی و بعدش میگی چرا...
با حس لبای گرمی که روی ساعدم نشست لحظه ای یخ زدم و
ثانیه ی بعد به داغی کوره آجر پزی رسیدم .پلکای لرزونم رو
ترسیده از هم فاصله دادم .با چشمای بسته بدون اینکه به لرزش
دستم توجهی کنه لبش رو به پوست مچ زخمیم میکشید.
-ته...
به زور اسمش رو از ته گلوم خارج کردم .چشماش رو که باز کرد
از اشک پر شده بود .آرنجم رو کشید و منو به خودش نزدیک تر
کرد .گونم رو با کف دست پوشوند تا صورتم رو ثابت نگه داره.
-من میدونم چی کشیدی ...تموم این مدت خودم رو لعنت
میکردم و پشیمون بودم ولی بیا تمومش کنیم .باور کن میخوام
جبرانش کنم.
274
دست آزادم رو به چشمایی که از این هیجان لعنتی خیس شده
بودن کشیدم .اون چی میگفت...
-تهیونگ.
نگاه منتظرش امید زیادی رو تو خودش جا داده بود.
-بیا بریم ...همه کاراشو کردم .فقط کافیه قبول کنی .
یاد یک سال پیش میوفتادم و التماس هام برای فرار از این
زندگی لعنتی ...کی فکرش رو میکرد قراره جامون یه روز عوض
بشه؟ نفس عمیقی کشیدم ولی بازم نتونستم بغضم رو وسط
حرفام پنهان کنم.
-تو نمیدونی .نمیفهمی ...امکان نداره بتونی درکم کنی .من بازم
آدم کشتم .غیر مستقیم نبود .با تفنگ به مین هیوک شلیک
کردم ...وقتی حرف میزد همش دندونای شکسته جیوو و چهره ی
مایا تو سرم بود .چون تو مایا رو ندیدی...
تهیونگ با چشمای خیس بهم خیره مونده بود و سعی میکرد با
دو دست سرم رو ثابت بطرف خودش نگه داره .ولی نمیتونستم
دیگه به چشماش نگاه کنم .نگاهم رو به پاهام دوختم.
-تو ندیدی مایا چقدر اونموقع گریه کرد و درد کشید ...میدونی
آخرین حرفاش چی بود؟
275
دوباره چونم رو با دستش باال آورد .اشکایی که از گوشه چشماش
رها شده بودن رو میتونستم ببینم.
-نمیدونم کوکی ...من بی مصرف هیچی نمیدونم...
چشمام رو با درد بستم و زمزمه کردم:
-بهم خیره شده بود و میپرسید که قراره بمیره یا نه ...من
چجوری میتونستم بگم نه؟ من هفده ساله که حتی درس هم
نمیخوند و هیچی بلد نبود ،چی میدونست؟
سرم رو به شونش چسبوند .مقاومتی نکردم .چشمای خیسم رو به
بلوزش کشیدم .این حرفای لعنتی از کجا بیرون میومد؟ چرا فقط
جلوی این آدم پست فطرت ظاهر میشدن؟ جوری که انگار برای
خودم حرف میزنم زمزمه کردم:
-من یکاری کردم مین هیوک نفسای آخرش رو بکشه .من دوباره
بهشتم رو از دست دادم.
دستاش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد .اونقدر محکم که
حس کردم باالخره به یه چیزی تو این دنیا بندم .سرم رو تو
گردنش فرو بردم .بوی گردنش همون بویی بود که یک سال پیش
وقتی روی بالشش میخوابیدم حس میکردم.
-منو ببخش کوک.
276
بی حرف فقط نفس میکشیدم .هیچی بیشتر از باقی موندن تو
این حالت رو از کل این دنیای بزرگ نمیخواستم.
-منو ببخش که اونموقع نبودم .
لبی کج کردم و با سر انگشتام نامحسوس مشغول بازی کردن با
موهای پشت گردنش شدم.
ایکاش میتونستم بگم در ازاش تا ابد بغلم کن! ولی من ...تو این
یه سال یاد گرفته بودم دیگه خودخواه نباشم.
نهایت خودخواه بودن من در قرض گرفتن این ثانیه ها بود.
اونقدری که بتونم این حس لعنتی رو یه جایی توی وجودم نگه
دارم.
در آخر تسلیم شدم .صورتم رو به تیشرتش کشیدم و ازش جدا
شدم.
-خوبه که همه چی تموم شد .جدی میگم.
چشمای قرمزش گیج بود.
-خوشحالم که مسیرمون جدا شد .خوشحالم رفتی و االن یک
زندگی ساده داری.
-کوکی من...
اخم کمرنگی کردم و کف دستم رو روی دهنش گذاشتم.
277
-برگرد تهیونگ .بهت که گفتم ...این جا واقعا دیگه بدرد تو
نمیخوره.
اون یک سال بدون من گذرونده بود .منم همینطور.
درسته بهش نیاز داشتم ولی نه اونقدری که نتونم بدون وجودش
نفس بکشم .تصور تهیونگی که با بچه های خودش بازی میکنه و
توی یه آپارتمان کوچیک زندگی آروم داره قلبم رو مچاله میکرد.
ولی نه از نوع بدش ...یه جوری که بدنم درد میگرفت و استخونام
تیر میکشید ولی میدونستم این درست تره .میدونستم که
اینجوری بهتره.
دست زخمیم رو محکم گرفت و انگشتاش رو تو انگشتام قفل
کرد.
-جانگ کوک تمومش کن .فقط تف کن رو تموم اون گروه لعنتی.
رو همه چی پا بذار و بیا.
یاد التماس های خودم روی پشت بوم اون متل افتادم .همه چی
یه دژاوو مسخره شده بود .باورم نمیشد یه روز با کار خودش
تالفی کنم.
نزدیک شدم و به نگاه منتظرش خیره شدم .اون آدم خوبی بود.
این شهر لیاقت آدمای پاکی مثل اون رو نداشت.
278
آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستی به بینیم کشیدم .
-آخه من و تو مگه چیکاره ی همیم؟ هوم؟
نگاه لرزونش هنوز به چشمام بود .دستم رو برای بار آخر به
موهاش کشیدم و لبخندی به صورت درموندش زدم .
-این رابطه چندش آوره ته ...رابطه من و تو چندش آوره.
به زور لبخندم رو نگه داشتم و چند قدم به عقب برداشتم.
-کوکی...
بطرف ویال برگشتم که با داد بلندش سر جام ایستادم.
-من بهت دروغ گفتم ...
279
"جانگ کوک "
من مغرور نبودم؛ خیلی درد داشتم ولی بازم نمیخواستم برگرده!
نمیخواستم بخاطر دلیل ناچیزی مثل من این اتفاق بیوفته .اون
لحظه فقط آرزو میکردم بره و من رو دوباره تنها بذاره ولی نگاه و
صدای درموندش نذاشت قدم دیگه ای بردارم .
-من بهت دروغ گفتم !
به زور حالت صورتم رو حفظ کردم و بطرفش برگشتم .دروغ؟
یعنی اون هم مثل من میتونست دروغ بگه؟
-کوکی نمیشه فقط قبول کنی که ...
دست دردناکم رو باال آوردم .
-چه دروغی؟
با پشت دست چشم هاش رو خشک کرد و نزدیکم شد .
-من ...خیلی وقته تنها زندگی میکنم .
گیج بهش چشم دوختم .پس مامان بزرگش ...
-مادربزرگم سه ماهی هست که فوت کرده .باغ و خونش به من
رسید .
280
نمیفهمیدم چرا اینارو به من میگه ...درواقع بنظرم این دروغ
اونقدری خاص نبود که بخاطرش از دگو تا اینجا بیاد .
-قرار بود به اون زندگی عادت کنم ولی مگه چقدر میتونستم
فراموش کنم؟
دست سالمم رو چنگ زد و محکم بین دو دستش گرفت .
-وقتی اونجا من رو وسط جاده ول کردی به خودم اومدم...
فهمیدم همه ی این یک سال درحال ادا در آوردن و مسخره
کردن خودم بودم .
کالفه چشمام رو تو حدقه گردوندم .
-دیگه این چیزا مهم ...
پایین لباسم رو گرفت .
-مهمه ...باید بدونی .من بهت نیاز دارم .میدونم تو هم داری .سر و
وضعت اینو داد میزنه!
ناخودآگاه خندم گرفت .همه چی خیلی مسخره شده بود ...همه
حرفاش همه رفتار ها و حاالت صورتش ...هیچکدومشون رو
نمیتونستم هضم کنم .نمیتونستم باورشون کنم .احتماال این یک
سال وقت زیادی برای فیلم دیدن داشته.
281
درحال فکر کردن برای جوابم بودم که با حرفش دوباره از فکر
دراومدم .
-همشون رو فروختم .باغ و خونه رو ...
با اخم بهش چشم دوختم .
-اینقدر سختته که فقط یه زندگی آروم داشته باشی؟ بهت گفتم
دست از سرم بردار!
بی توجه به حرفام ادامه داد:
-خونه قدیمیتون که همچنان دست بانک بود رو خریدم .دنبال
جیوو تموم کالب هایی که فکر میکنی رو گشتم ...اون بهم گفت
کجایی و داری چه غلطی میکنی!
دوباره نزدیکم شد و دستش رو روی شونم گذاشت .
-چجوری ممکنه که تو مسئولیت دلتا رو برعهده گرفته باشی؟
چرخی به گردنم دادم و نفس عمیقی کشیدم.
-همه چی عوض شده...باید اینکارو انجام...
با تشر داد زد:
-چرا باید؟چی مجبورت کرد؟ چجوری میتونی اینهمه جنایت رو
به گردن بگیری؟ یادت رفته؟ من و تو قربانی دلتاییم!
282
عصبی به سینش ضربه زدم تا نزدیک تر نشه .چی مجبورم کرد؟
باید دوباره داد میزدم" :توئه حرومزاده!"؟
شونم رو فشار داد.
-چی شده کوکی؟
-نمیخواستم...
دستم که هنوز روی سینش بود رو گرفت و منتظر به چشمام
خیره موند.
-نمیتونستم تحمل کنم که به عنوان یه قربانی بمیریم.
چندین ثانیه در سکوت پر سر و صدایی به هم خیره موندیم .با
شنیدن صدای یونتان که داشت نزدیک میشد چند قدم ازش دور
شدم .
-من باید برم .
دستش رو توی جیب شلوار جینش فرو برد و بهم خیره موند .
-اونجا ...اون خونه مال تو هم هست .خیلی از وسایلت دست
نخورده هنوز همونجاست.
-جی کی !
صدای سوالر دست پاچم کرد .نمیخواستم تهیونگ رو ببینن...
اون لحظه فقط رفتنش رو میخواستم .
283
بی توجه به چشم های ملتمسش بطرف در حیاط دویدم و قبل
ازینکه سوالر ازش بیرون بزنه وارد خونه شدم .یونتان رو با اشاره
وارد خونه کردم و در رو محکم پشت سرم بستم و خودم رو بهش
تکیه دادم .
-حالِت ...
سر تکون دادم و کف دستام رو روی صورتم گذاشتم .
-نامجون اومده ...باهات کار داره.
نزدیک شد تا زخم صورتم رو بررسی کنه که با ضربه محکمی
پسش زدم .
-کاری به کارم نداشته باش و نزدیکم نشو.
دختره ی عوضی خیانتکار! حالم دیگه ازین خونه داشت بهم
میخورد .چند ثانیه با صورت بی حسش بهم خیره موند و در
نهایت وارد ویال شد .صدای نامجون سکوت رو شکست.
-بیرون چیکار میکردی؟ کی باز درب و داغونت کرده؟
موهام رو تو مشت گرفتم و عقب نگهشون داشتم .سوالر زودتر
جواب داد:
-کوین رو عصبانی کرد برای همین کتک خورد .کوین رفته پیش
ساموئل و با دایموند قرارداد بستن .
284
نامجون گیج به من و سوالر خیره شد .
-به این سرعت؟ یعنی چی؟ اگر ترکیب فالکا رو وارد این منطقه
کنه که همه تالش هامون به هدر میره .
باورم نمیشد هنوز تو همچین فکری باشه!
-کدوم احمقی حاضر میشه کلی پول به ماده ای بده که میدونه
قراره بکشتش؟
نامجون که از صدای بلندم تعجب کرده بود به کاناپه تکیه داد.
-قرار نیست همرو بکشه...سوبین بخاطر این مرد که ماده ی
خراب و آزمایش نشده رو به خوردش دادن .فالکا فقط لذته!
پوزخند زدم.
-اگه اینقدر دوستش داری چرا خودت نمیخوری؟
نگاه بی حسش رو به چشمام دوخت .ترس وجودم رو گرفت .قبال
هیچوقت اینجوری باهاش حرف نزده بودم و اون هم اینجوری
نگاهم نکرده بود...
مگه پشتم به چی گرم شده بود؟ چشمام رو به زور ازش گرفتم و
چند قدم به عقب برداشتم .بدنم واقعا کوفته بود و به یه دوش
آب گرم نیاز داشتم .بطرف اتاقم راه افتادم که با داد نامجون سر
جام وایستادم .
285
-کجا در میری؟ باید بری ساموئل رو پیدا کنی .جذب دلتا بشه
خیلی بهتر از اینه که یه دشمن بزرگ برای خودمون بتراشیم.
کالفه بطرفش برگشتم .
-هیونگ دیگه نمیخوام انجامش بدم .
با صدای زنگ موبایلش چند قدم دور شد .سوالر بطرفم زمزمه
کرد:
-یه راهی برای پیدا کردنش سراغ دارم! دوست دخترش رو
میشناسم ،اون حتما میدونه ساموئل کجاست .
بی حوصله غریدم:
-تو دهنت رو ببند .
نامجون بطرفمون برگشت .
-من و مونبیول امشب میریم بندر .محموله حاضر شده .تو هم تا
فردا ساموئل رو پیدا کن .پیداش نکردی برنگرد!
هضم جمله آخر چند ثانیه ای طول کشید.
-هیونگ!
نزدیکم شد ودستش رو روی شونم گذاشت.
-نه...برگرد .سوییچ ماشینم رو پس بده و بعدش برو!
286
و بعد از برداشتن پالتوش از خونه خارج شد .بهت زده به در خیره
موندم .رسما داشت تهدیدم میکرد .سوالر پوزخند زنان نزدیکم
شد .
-نکنه فکر کردی ماشینی که دو دستی تقدیمت کرد سندش بنام
توئه؟
سر سنگینم رو با دو دست چسبیدم و به اون اتاق لعنتی پناه
بردم .
*****
287
شده باشه و یا امروز اون سوییشرت رو نپوشیده باشه ...ولی
مشکل اینجا بود که گزینه برای انتخاب خیلی زیاد بود .
-سوالر تو رو فرستاده؟
با صدایی که از پشتم اومد برگشتم .دختر همه مشخصات رو به
عالوه یک جفت چشم پر شور و مشکی داشت .لبام رو داخل
دهنم فرو بردم و سر تکون دادم .عجیب بود .دختر خوش چهره
ای مثل اون چرا باید با اون ساموئل بدرد نخور میچرخید .
قبل ازینکه حرفی بزنم دستاش رو جلوی صورتم تکون داد .
-نمیدونم ساموئل اوپا کجاست پس فقط دست از سرم بردارین .
ابرویی باال انداختم .به همین زودی؟ جلوش ایستادم و راهش رو
سد کردم .باید براش خوراکی میخریدم یا بهش پول میدادم؟
با شنیدن صدای کسی که اسم "لیا "رو صدا زد ناخودآگاه هر دو
برگشتیم .پسر و دختر هر دو هم رو محکم بغل کردن و دست در
گردن هم از مدرسه دور شدن.
-وقتی برای تلف کردن ندارم پس دستت رو بکش وگرنه جیغ
میزنم .
کالفه موهام رو باال زدم تا صورتم رو خوب بهش نشون بدم .امروز
باید تموم میشد به هر راهی! دختر های چهارده پونزده ساله چی
288
دوست داشتن؟ سنشون از خوراکی خواستن گذشته بود و هنوز
به مرحله له له پول زدن نرسیدن ...با خمارترین لحنی که میشد
نزدیک صورتش زمزمه کردم:
-اسمت چیه؟
لب هاش رو تو دهنم فرو برد و تموم سعیش رو کرد که مصمم
بنظر برسه .
-ریو جین .
انتظار نداشتم اینقدر زود جواب بده .پس حدسم درست از آب در
اومده بود ".اونا نیازمند محبتی بودن که بتونن تو چشم بقیه فرو
کنن! "آروم دستم رو روی شونش گذاشتم و نزدیک گردنش نگه
داشتم .
-میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟
اخم کمرنگی کرد و به دستم که روی شونش بود نگاهی انداخت .
-گفتم نمیدونم ساموئل کجاست !
کف دستم رو روی گونش نشوندم .
-کی با اون عوضی کار داره؟ میای نهار یا نه؟
چند ثانیه ای به دخترای دور و بر که داشتن با کنجکاوی بهمون
نگاه میکردن خیره شد و در نهایت زمزمه کرد:
289
-دستت رو بنداز دور شونم .
پوزخندی زدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و از مدرسه
دورش کردم .
موهای بلند و مشکی رنگ که پایینش فر داشت رو هر از چند
گاهی پشت گوشش مینداخت و نگاه شیطونش رو بهم دوخته
بود .این موقعیت بدجور عصبیم میکرد ولی اون رویای مبهم
ارزشش رو داشت.
-چرا اینجوری نگاه میکنی؟
یکی از خالل دندون هایی که روی میز بود رو برداشت و بین لب
هاش نگه داشت .
-دارم بدون زخم و کبودی تصورت میکنم ...خوش قیافه ای .
همونطور که منتظر غذا بودم چشمام رو به فضای بیرون دوختم.
پاش رو از زیر میز به پام کشید.
-نمیخوای بیشتر باهام آشنا بشی؟ تو گفتی بریم نهار .
شیشه های سوجو رو قبل از غذا برامون آوردن .یکیشون رو باز
کردم و براش یه لیوان ریختم .
-حواست هست که من فقط پونزده سالمه؟
شونه ای باال انداختم و لیوان رو سر کشیدم .
290
-االن بنظرت دختر مسخره و کسل کننده ای بنظر اومدم؟
کالفه به صندلی تکیه دادم .همه دختر ها اینقدر راجب طرز نگاه
بقیه بهشون فکر میکردن؟
-چه اهمیتی داره؟ تو مگه دوست دختر ساموئل نیستی؟
سریع جبهه گرفت.
-سوالر اینو گفته؟ چرا باید با اون پسره رابطه داشته باشم؟من
کامال سینگلم.
لیوان رو دوباره پر کردم که جلو پرید و از دستم کشیدش.
-اون همیشه خودش رو به من میچسبونه!..مردهایی شبیه تو
استایل منن.
لبخند کمرنگی زدم .آرنجم رو روی میز گذاشتم و سرم رو به
دستم تکیه دادم.
-ولی تو بنظر من خیلی بچه ای.
لیوان رو بدون اینکه مزه کنه کنار گذاشت.
-پس فقط به اون آدرس نیاز داری مگه نه؟
ناراحت شده بود ولی "زندگی خیلی وقت بود که دیگه بهم
فرصتی برای اهمیت دادن به احساسات دیگران نداده بود!"
291
-چی با خودم فکر کردم که با تو اومدم اینجا؟ پسر خوشتیپی
مثل تو چرا باید..
چیزی که تموم مدت ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون
آوردم.
-تو خوشگلی...
ناخودآگاه بعد از به زبون آوردنش اخم کردم و دوباره نگاهم رو به
زمین دادم .بعد از چند ثانیه با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
-ازش طلب داری؟
سرم رو به عالمت نه تکون دادم .همزمان همبرگرش رو آوردن.
-خودت گرسنه نیستی؟
دوباره سرم رو تکون دادم.
-میخوای بکشیش؟
باورم نمیشد تو این وضعیت با یه بچه وارد بیست سوالی شدم!
-میخوام به یک گروه دیگه دعوتش کنم.
خودش رو جلو کشید و یکی از سیب زمینی سرخ کرده ها رو
الی لب هام گذاشت.
-نمیتونی! تاجایی که میدونم امروز قرار بود بره سئول.
سیب زمینی به معنای واقعی کوفتم شد.
292
از جا بلند شدم.
-فقط آدرسش رو بهم بده.
چند ثانیه با تردید به چشمام نگاه کرد و درنهایت با شنیدن کلمه
ی آشنایی بدون لحظه ای صبر از رستوران بیرون زدم .قبل از
ورودم به ماشین موبایلم زنگ خورد.
-سوالر! پیداش کردم.
سوییچ رو چرخوندم و پام رو روی گاز فشار دادم.
-منم همینطور...اونجا میبینمت.
صدای نفس های خودم تو سرم اکو میشد .عرق صورتم رو با
آستین لباسم پاک کردم و دست هایی که به رنگ خون در اومده
بود رو محکم به شلوارم کشیدم .صدای قطره های آب و قدم های
سنگینِ من تنها صدا هایی بود که شنیده میشد ...چند قدم
نزدیک شدم تا قبل از هر اتفاق دیگه ای بتونم از این جهنم بیرون
بزنم.
-سوالر...به خودت بیا.
293
صورت ماتش رو به طرفم برگردوند .این سوالر رو نمیشناختم.
انگار که میخواست من رو با دستای خودش نابود کنه .بعد از چند
ثانیه نفس نفس زمزمه کرد:
-به نامجون زنگ بزن.
بازوش رو چسبیدم تا بلندش کنم بعد از چند ثانیه مقاومت در
نهایت به زور تو ماشین نشوندمش.
-نامجون رسیده ویال...مستقیم میریم ویال و همه چیز رو بهش
توضیح میدم.
بی حرف به بیرون پنجره خیره بود .دستای خونی که طبق
معمول میلرزید رو محکم به فرمون چسبونده بودم .نمیتونستم
اون صورت غرق خون و صدای جیغ سوالر رو فراموش کنم...من
مجبور بودم .آره مجبور بودم .شیشه پاک کن رو روشن کردم و
حرفی که آرزو داشتم خودم بشنومش رو ملتمسانه به زبون
آوردم:
-سعی کن دیگه بهش فکر نکنی.
سکوت داخل ماشین ترسناک بود .منی که خیلی وقت ها فقط
سکوت سوالر رو میخواستم االن برای شنیدن یک کلمه ازش
لحظه شماری میکردم.
294
وقتی باالخره به ویال رسیدیم مونبیول جلوی در منتظرمون بود.
بهت زده به سر و وضعمون خیره شد .صدای ترسیده و ناراحتش
محو بود .سرم گیج میرفت ...انگار که تازه آدرنالین خونم فروکش
کرده بود و صدای شلیک گلوله بصورت مداوم توی سرم می
پیچید.
" شمار کسایی که کشتی از دستت در رفته مگه نه؟"
"چجوری به خودت حق نفس کشیدن میدی اونم وقتی نفس
چندین نفر رو بریدی؟"
"تو آدم خوبی ای؟ شیطان خوب هم داریم؟"
با خروج نامجون و شوگا از ویال سوالر روی زانو هاش سقوط و
باالخره شروع به گریه کرد .مونبیول بطرفم دوید و هودیم رو
چنگ زد:
-چی شده؟ چه بالیی سرتون اومده؟
بی حرف کنارش زدم و بطرف سوالر قدم برداشتم.
-شاید هنوز نمرده باشه...شاید منتظره...تو پست فطرت ولش
کردی! تو کشتیش.
نامجون که همچنان گیج بود جلوی سوالر نشست و با دست
صورتش رو بطرف خودش برگردوند.
295
-تو چت شده؟
دختر با دست لرزونش من رو نشونه گرفت.
-اون...اون بیشرف کوین رو کشت.
با عصبانیت موهام رو به عقب چنگ زدم.
-هیونگ باور...
بطرفم خیز برداشت و پشتم رو بسمت ماشین هل داد.
-فعال برو یه جا دیگه...وگرنه تا صبح اینجا درگیریم.
مچش رو گرفتم.
-هیونگ من مجبور...
نگاهی به سوالر که تو بغل مونبیول گریه میکرد انداخت و با اخم
بهم خیره شد.
-گمشو جانگ کوک...مگه خودت همین رو نمیخواستی؟ چند
وقت برو گورت رو گم کن .درد مجازات باید بیشتر از سود جرمت
باشه!
سود جرم؟ ...من چه سودی ازین جرم برده بودم؟ من حتی
مجرم بودنم رو هم قبول نداشتم! بغضم رو به زور قورت دادم و
چند قدم به عقب برداشتم .نگاه مردد شوگا بهم آخرین چیزی
296
بود که به چشمام اجازه دیدنش رو دادم .خودم رو تو ماشین
انداختم و پام رو با آخرین توان روی گاز فشار دادم.
تموم زندگیم درحال دوست داشتن آدم های اشتباه بودم...
اعتماد کردن به خیانتکارا.
یه جهنم تو سرم شکل گرفته ...تموم این یکسال بجای زندگی
کردن خودم رو تو یه سیاهچاله غرق کردم.
و آره...دنبال خدا گشتن تو این سیاهچاله غیرمنصفانه ترین کاری
بود که در حق خودم انجام دادم.
پاهای دردناکم رو روی زمین آسفالت قرار دادم .میدونی تنها
چیزی که انتظارش رو میکشیدم چی بود؟دیدن یه چهره ی واقعا
نگران!
با باز شدن در و دیدن آشنا ترین آدم زندگیم که یه حوله دور
گردنش انداخته ،لبخندی به زور جاش رو روی صورت درموندم
باز کرد.
-کوکی؟!
اون صورت نگران و اون آغوش آماده...این بو و این خونه...با تموم
وجودم حس میکردم به نقطه امنم رسیدم .انگار که خونم رو
باالخره بعد از یک سال پیدا کرده باشم.
297
-میشه بیام تو؟
-خب بعد ازینکه اون مرد از برج باال رفت و دختر رو نجات داد چی میشه؟
+دختر هم متقابال اون رو نجات میده.
)-Pretty woman (1190
298
"سوالر"
گرمای لیوان چای که مونبیول بهم داده بود لرزم رو کمتر میکرد.
کوین میخواست من رو بکشه .میدونم ...قیافش رو دیدم .ولی
نمیتونست! اون پسر عرضه اینکارو نداشت .مطمئن بودم .جی کی
خیلی زود ترسید و شلیک کرد.
مقصر جی کی لعنتی بود.
یه فکر کوفتی در حال خوردن مغزم بود .فکری که میگفت
ممکنه کوین زنده مونده باشه ...دلم میخواست برگردم
پیشش...پالتوم رو روی بدنش انداخته بودم ولی اون به یه مراسم
نیاز داشت .همه به یه مراسم نیاز دارن.
مونبیول با صدای گریه ناری به طبقه باال رفت و من و نامجون رو
تنها گذاشت .نامجون درحالی که طبق معمول با پیپ خودش
سرگرم بود کنارم روی کاناپه نشست و به حرف اومد.
-ساموئل کجاست؟
نفسم رو به زور بیرون دادم .جنازه ی کوین از ذهنم پاک نمیشد.
-اون حرومزاده فرار کرد و رفت سئول .کوین برای اینکه بهم
نشون بده این قرص لعنتی آدم نمیکشه دوتاش رو با هم خورد.
299
پوزخند نامجون عصبانیتم رو لبریز کرد.
-میدونستم احمقه ولی نه در این حد !
-همش تقصیر کثافت کاری های توئه.
در کمال آرامش پکی به پیپش زد و در جوابم زمزمه کرد:
-من کسی نبودم که این بازی رو شروع کرد سوالر.
صحنه ای که کوین با چاقو دنبالم افتاد تا به قول خودش ناری رو
از تو شکمم بیرون بکشه هی تکرار میشد.
اون واقعا از ناری متنفر بود که همچین توهماتی توی مغزش
شکل گرفته بودن...یعنی کسی که کار غلطی انجام داده بود من
بودم .ناری یک اشتباه بود.
-باشه تو شروعش نکردی ولی حداقل تمومش کن...خواهش
میکنم تمومش کن.
دستش رو پشت سرم گذاشت و در آغوشم گرفت.
-این یه جور جنگه سوالر .کسی که اول تمومش کنه الزاما برنده
نیست!
مشتی به سینش زدم تا ازش جدا بشم .نمیخواستم دیگه تو این
بازی یا جنگ یا هرکوفتی که هست ،باشم .میخواستم ناری رو
بردارم و از این جهنم فرار کنم.
300
-امنیتت رو تضمین میکنم .امنیت تو و ناری رو.
خنده ی عصبی ای کردم و از جا بلند شدم.
-امروز داشتم میمردم .کوین چاقو رو روی شکمم گذاشته بود.
این چه امنیت کوفتی ایه؟
بلند شد و پیپش رو نزدیک صورتم نگه داشت.
-سوالری که من میشناختم با یه چیز مسخره اینجوری
نمیترسید.
چشم های لرزونم رو به زور ثابت نگه داشتم.
-فکر نکن منو میشناسی.
دستش رو کنار موهام گذاشت و گوشم رو لمس کرد.
-میشناسمت .بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی پس زود باش و
به خودت بیا .تو هم مثل من خیلی چیز ها میخوای .مثل من
رحم نداری و من حاال حاال ها باهات کار دارم.
این نگاه جاه طلب همیشه توی چشم هاش بود یا من تازه
متوجهش شدم؟
-دلتا رو به بزرگترین باند مواد مخدر کشور تبدیل میکنم .تو هم
میشی اون سگی که هرجور شده کنار صاحبش وایمیسته.
301
تا خواستم اعتراض کنم قدمی جلوتر برداشت و تو گوشم زمزمه
کرد:
-نه! نگران نباش .ازت انتظار وفاداری یک سگ رو ندارم شاید باید
بگم یه گربه...گربه ای که همراه صاحبش پولدار میشه...ایمن
میشه .خوشبخت میشه!
چیزی که از اول مکالمه ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون
آوردم.
-پس ...جانگ کوک چی؟
لبخند کمرنگی زد و ازم جدا شد.
-فکر کردی چقدر دیگه زنده میمونه؟ تموم بدنش مثل یه
گنجشک خیس میلرزه و بدون اون سرنگ سه روز هم دووم
نمیاره! تنها فایده ای که برای هممون داره اینه که عنوان "رئیس
دلتا "گردن اونه و گردن من رو خسته تر از اینی که هست
نمیکنه.
بعد از چند ثانیه کنارش روی کاناپه نشستم.
-من ...چند درصد گیرم میاد؟
با چشم هایی که میخندید بهم نگاهی انداخت و نزدیکم شد.
چونم رو نگه داشت و آروم لبم رو با لبش لمس کرد.
302
-گفتم که ...تو میشی گربه! هرچی صاحبت داره مال تو هم
میشه.
"جانگ کوک"
303
-باالخره بیدار شدی؟
مات به تهیونگ که با یه شلوارک و تیشرت گشاد قابلمه بدست از
آشپزخونه خارج میشد خیره شدم.قابلمه رو با دستگیره هاش
روی میز جلوی کاناپه ها قرار داد و مردد بهم نگاهی انداخت .
-هنوز درد داری؟
دیشب فقط یه خاطره ی محو بود .به دست هام خیره شدم.
همچنان پر از لکه های زرد و قرمز خون بود و هودیم بوی گند
میداد.
تهیونگ واقعا اینجا رو خریده بود و من هم دوباره مثل یه بدبخت
بهش پناه آورده بودم ...چند بار پشت سر هم پلک زدم و به
قابلمه نودل خیره شدم .بویی که از اون قابلمه پراکنده شده بود
تموم بدنم رو به هیجان میاورد .شاید بیست و چهار ساعتی بود
که هیچی نخورده بودم.
بی توجه به وضعیتم روی کاناپه نشستم .چاپستیک هارو از روی
میز چنگ زدم و روی قابلمه خم شدم .با برخورد نودل داغ به لب
و دهنم آهم در اومد .سریع کنارم نشست و دستش رو پشتم
گذاشت.
-داغه بچه! یواش بخور.
304
بعد از چند دقیقه که ته قابلمه رو در آوردم بلند شد و دوباره
بطرف آشپزخونه قدم برداشت.
-چند تا از لباسات هنوز تو کمدتن.
گیج بودم .چیزی از قوانین حالیم نمیشد ولی چطوری اون آدم ها
به هیچی این خونه دست نزده بودن؟
با لیوان آب نزدیکم شد.
-میخواستن قبل از اسباب کشی وسایل رو خارج کنن ولی پول
وسایل رو هم بهشون دادم.
لیوان آب سرد رو بدون اینکه به صورتش نگاه کنم ازش گرفتم.
بیخیال خودش رو دوباره کنارم روی کاناپه انداخت و نفس
عمیقی کشید.
-زود باش بلند شو برو حموم.
این رفتار های عجیبش عصبیم میکرد .موهام رو چنگ زدم و به
طرفش برگشتم.
-به تو چه ربطی داره .اصال نمیخوام حموم خونه ی تو برم!
سر تاسفی تکون داد و با پوزخند یکم از موهام رو با حوصله دور
انگشتش پیچید.
305
-گفتم که...مجبوری من رو ببخشی .من غیر از تو کسی رو
ندارم...و تو هم همینطور.
با دست بدنم رو هل داد تا از روی کاناپه بلند شم.
-این رو هم بهت گفتم که اینجا خونه تو هم هست پس...
-این خونه دیگه مال من نیست! تو خریدیش .من و تو هم هیچ
ارتباطی با هم نداریم.
منتظر نگاهم میکرد .انگار که میدونست حرف های زیادی برای
زدن دارم .
-تو گیجم میکنی .کارات احمقانه و عجیبه .اصال چرا ازم
نمیپرسی چرا با این سر و ریخت جلوت وایستادم؟
چیزی که تموم مدت ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم.
اینجور رفتار کردنش که انگار همه چیز رو میدونه و یا هیچ
چیزی براش اهمیتی نداره حالم رو بهم میزد .اینجوری انگار فقط
من رو گیج تر کنه .لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست.
دستاش رو پشت سرش گذاشت و روی کاناپه دراز کشید.
-دیگه هیجده سالت شده! بچه که نیستی ...خودت اگه بخوای
همه چیز رو بهم میگی.
و بعد هم دماغش رو پوشوند.
306
-زود باش برو یه دوش بگیر .بوی خون داره حالم رو بهم میزنه.
لبم رو به دندون گرفتم و بطرف طبقه باال و آخرین اتاق یعنی
اتاق قدیمی خودم به راه افتادم.
یادمه اونجا موقع پیاده شدنم از ماشین ،وقتی جیغ ترسیده سوالر
رو شنیدم دست و پام رو گم کردم .شاید اگر از قبل همچین
اتفاقی رو پیشبینی میکردم به پا یا دستش شلیک میکردم ولی
اون لحظه از ترس مغزم خالی شده بود .فکرم از کار افتاده بود.
سرش رو هدف گرفتم و همه چیز نابود شد.
وقتی هودیم رو زیر دوش در آوردم آب قرمز رنگ کف زمین رو
پر کرد .با آب داغ تموم بدنم رو چندین بار شستم .خون در حالت
عادی اونقدر ها هم ترسناک نبود ولی وقتی این فکر به سرم
میرسید که این خون یک مرده هست تموم بدنم به لرز میوفتاد.
دوباره داشتم بیشتر از حد معمول فکر میکردم ...این یکی از
واضح ترین نشونه ها برای نیازم به اون سرنگ بود .
شلوار قدیمیم که از تو کمد در آورده بودم رو پوشیدم و با حوله
ای که روی سرم انداختم بیرون اومدم .
-خب وقتشه باهم حرف بزنیم .
307
با ورودش به اتاق فحشی دادم و مشغول خشک کردن موهام
شدم .کنارم روی تخت نشست .
-کوکی .
-من دیگه بهت اعتماد ندارم تهیونگ .
روی تخت دراز کشید .
-مسخرست .چرا اینقدر حق به جانب رفتار میکنی؟
با عصبانیت داد زدم:
-تو مقصری و هیچ توجیهی نداری جز دروغ!
بیخیال زمزمه کرد:
-قراردادی چیزی بینمون بود که فقط تو دروغگوی این رابطه
باشی؟
لبام رو تو دهنم فرو بردم .
-اگه بهت قول بدم از این به بعد راجب همه چیز راست بگم
مشکلت حل میشه؟
سریع به طرفش برگشتم .
-خب پس بگو حقیقت این یک سال چیه؟ من میدونم که همش
رو نگفتی ...میدونم که یه راز لعنتی این وسط وجود داره!
با لبخند به آرنجش تکیه داد و بطرفم نیمخیز شد .
308
-از این به بعد راست میگم ...ولی راجب گذشته نه .نمیشه فقط
این یکسال رو فراموش کنی؟ منم دیگه راجبش ازت سوال
نمیپرسم .
کالفه از جا بلند شدم و بطرف کمد لباس هام رفتم تا لباس
گرمی پیدا کنم .
-مرسی که من رو به خونت راه دادی! ولی من این یک سال
بجای فرار کردن یه زندگی دیگه ساختم و باید برم و به زندگیم
برسم .
باالخره یه پولیور بافت کهنه رو از زیر لباس های دیگه پیدا
کردم .
-زندگی جدید ؟ کشتن بقیه با مواد؟ احمقی؟ نکنه از لقب
"رئیس باند مواد مخدر" داشتن احساس افتخار میکنی؟
به طرفش خم شدم.
-اگه بین کارگر یا قربانی این تجارت بودن بخوام انتخابی داشته
باشم ...آره ترجیح کوفتیم با رئیس بودنه! حاال کی احمقه؟
خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
-اگر چهار نفر بهت میگن رئیس و تو باورش میکنی ...آره تو
احمقی!
309
دهن کجی ای کردم و محکم در کمد رو بهم کوبیدم.
-چرا داری ادای آدم بزرگایی که از همه چیز سر در میارن رو
درمیاری؟
صدای ناله بلندش رو شنیدم.
-فقط باورم نمیشه کیم نامجون؟ ترس اصلیم که باعث شد به
برگشتن از دگو فکر کنم ،شنیدن این اسم از زبون تو بود.
پوزخند زدم .
-تو هیچ ایده ای نداری که تو این مدت که تو درحال سیب
چیدن بودی چه کار هایی برام کرد.
بطرفش برگشتم .دوباره دراز کشیده بود و مچ دستش رو طبق
عادت روی چشم هاش گذاشته بود .دقیقا شبیه تابلویی که ازش
کشیده بودم .بخوام منصف باشم ،زیبا تر از اون ...
-دیشب با تفنگ به مغز یک نفر شلیک کردم .خونش به همه جا
پاشید! حتی ناله هم نکرد .درجا مرد .احتماال حتی حدس هم
نمیزد که قراره بعد از بیست ،بیست و پنج سال در سختی زندگی
کردن ،توی یه پارکینگ بی در و پیکر و دور افتاده بمیره! جنازش
اونجاست...تا چند روز دیگه کرم ها قراره رو بدنش وول
310
بخورن...این ها دغدغه های منه تهیونگ .این تصاویر چیزیه که
تموم مدت روز بهشون فکر میکنم.
بی حرکت و در سکوت بهم گوش میداد.
-یه بچه تو ویال هست اسمش ناریه ...خیلی کوچیکه .با دستاش
فقط میتونه یکی از انگشتام رو بگیره .از اولین روزی که بدنیا اومد
کنار من زندگی میکنه .موهاش بور و فرفریه .هر وقت من رو
میبینه میخنده چون عاشقمه .
کنارش روی تخت نشستم .
-اون چند روز که اومدم دگو سراغ من رو میگرفته ...من به مغز
بابای اون بچه شلیک کردم .حاال میفهمی مشکالت من در چه
سطحین؟
به بارکد روی مچش خیره شدم .من عاشق تصویر رو به روم بودم.
عاشق این آدم .ولی...
-نامجون میگه آدمای بد حق عاشق شدن ندارن .
لبم رو نزدیک بارکد روی مچش کردم که یکدفعه مچش رو
برداشت .از پشت الیه اشک به چشماش از اون فاصله کم خیره
شدم.
311
-اگه هنوز برای کشتن اشک میریزی...برای خندیدن یه بچه از
خوشحالی بغض میکنی ...اگه هنوز میتونی تغییر کنی ..تو دیگه
آدم بدی نیستی احمق!
و بعد انگشتای بلند و باریکش رو از روی بازوم باال آورد .به گردنم
فشار آورد تا خم تر بشه و درنهایت فاصله لب هامون به صفر
رسید .
312
"یونگی"
قدم های سنگینم رو بسمت راه پله هدایت کردم .چرا اینجا بودم؟
به چه حقی؟ افراد زیادی توی سالن رفت و آمد میکردن.
میدونستم باید برم طبقه سوم ولی با هر قدم استرس و حال
بدتری بهم دست میداد .حس میکردم همه دارن من رو نگاه
میکنن .صدای قدم هام صد برابر بلند تر از حالت عادی بنظر
میومد.
خانومی که اونجا نقش راهنما داشت گیرم انداخت.
-اسم شخص رو بهم بگین.
مضطرب موهای پشت سرم رو چنگ زدم.
-جلوی در از یک نفر دیگه پرسیدم .میدونم کجاست.
باالخره به تابلوی اتاق بیست و چهار رسیدم...توی اتاق هیچکس
نبود .نفس راحتی کشیدم و خودم رو مجبور به قدم گذاشتن
داخل اون فضای خالی کردم .توی قفسه های بزرگ و سفید
313
دنبال یه اسم خاص میگشتم .ولی درست ،قبل ازینکه به آخرین
قفسه برسم چهره ی خندون جیمین،باعث شد سرجام یخ بزنم.
توهم هایی که چند روز خبری ازشون نبود ،حاال برگشته بودن.
"دیر کردی!"
حتی احساس گناه و شرمندگی هم نمیتونست باعث بشه که
نگاهم رو از قاب رو به روم بگیرم .من حتی یه عکس هم ازش
نداشتم .نا خودآگاه جلو رفتم اونقدر جلو تا بتونم پیشونیم رو به
قاب عکس بچسبونم .دوباره صدا توی سرم تکرار شد.
"دیر کردی".
تموم مدت لب و دهنم رو گاز میگرفتم تا خودم رو نگه دارم .انگار
که اگر لحظه ای لب هام از الی دندونام خارج میشد بغضم
شکسته و زانو هام خم میشد .این حس لعنتی قرار بود تا آخر
عمرم ذره ذره جونم رو بگیره؟ عذاب من این بود؟
-دیر کردم...من همیشه دیر میرسم .اون روز هم باید زودتر
میومدم.
314
پلک های خیسم رو به شونه لباسم کشیدم .جوری آروم حرف
میزدم که فقط خودم و خودش قادر به شنیدن باشیم.
-من که میدونستم تو دیوونه ای .نباید ولت میکردم بری.
پیشونیم رو از قاب گرفتم و به دیواره قفسه کوبیدم.
-نباید ولت میکردم بری.
" من با قاتل برادرم درد و دل میکردم؟من نمیتونم تو رو
بزنم.نمیتونم فحشت بدم.فقط ازت...نه من حتی عرضه ی اینکه
ازت بدم بیاد رو هم ندارم.تو هیونگم شدی...چجوری ممکنه؟"
کنار قفسه ها نشستم و سرم رو به زانو هام تکیه دادم ...امکان
نداشت خدا بخواد اینجوری ازم انتقام بگیره.
"زندگی تو هیچوقت درست نمیشه...تو هیچوقت طعم خوشبختی
رو نخواهی چشید...جایی که باید خودت رو بکشی هنوز داری
زندگی میکنی"
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
-خب دیگه کارت تموم شد؟
315
سر تکون دادم و به پشتی صندلی تکیه کردم.
-کسی که میخواستی ببینی صاحب این گردنبند بود؟
به گردنبند تو گردنش نگاهی انداختم.
-تو اولین دزدی هستی که با افتخار چیزی که دزدیده رو به
صاحب جنس نشون میده!
بعد از خنده ای کوتاه باالخره حرکت کرد.
-خب عشق سابقت ،اون چجور دختری بود؟ از چه استایلی
خوشت میاد؟
آرنجم رو به لبه ی شیشه ماشین تکیه دادم .مسلما تموم مدتی
که توی ماشین منتظرش گذاشته بودم درحال خیال پردازی
بوده .این پسر عجیب رو بهتر از خودم میشناختم!
-هیچ شباهتی به تو نداشت.
تا خواست جوک جدیدش رو بپرونه ،زمزمه کردم:
-آروم بود ولی بعضی وقت ها هم بچه بازی میکرد .احمق بود.
نگاهش رو در سکوت بهم داد.
316
-احمق و وفادار و تنها بود.
بعد ازینکه با سکوت طوالنیم مواجه شد دنده رو عوض کرد و
گفت:
-پس شبیه خودت بوده.
پوزخند زدم.
-اون پسر هیچ شباهتی به من نداشت.
نگاه گیجی بهم انداخت .تموم تخیالتش رو با یک کلمه بهم
ریخته بودم .برخالف انتظارم دیگه مکالمه رو ادامه نداد.
-میخوام برگردم سئول.
متعجب بطرفم برگشت.
-جدی میگی؟
با یادآوری دیشب که حتی عرضه ی دفاع کردن از جانگ کوک
رو هم نداشتم بار دیگه خودم رو لعنت کردم .این شهر بدون آدم
های قبلی هیچ شباهتی به شهر خودم نداشت .حس غربت اینجا
خیلی بیشتر از سئول بود .حتی من هم از جانگ کوک
میترسیدم .اون...اون فرق کرده بود .نمیدونم چجوری با خودم فکر
317
میکردم قراره با جانگ کوک ساده و بچه سال یک سال پیش رو
به رو بشم.
-اون پسره از دستت ناراحت میشه.
گوشم رو خاروندم و بهش نگاهی انداختم.
-فکر نکنم .اینجا هیچ کمکی از دست من براش برنمیاد.
کنار خیابون پارک کرد.
-ولی تو با برگشتنت به اون پسر امید دادی .نباید یکدفعه...
عصبی وسط حرفش پریدم.
-تو مگه همین رو نمیخواستی؟ تو سئول کار و زندگی
نداری؟حاال چرا میخوای من رو منصرف کنی؟
چند ثانیه به چشمام خیره موند و درنهایت زمزمه وار اعتراف کرد.
-خب...بذار صادقانه بگم .یه گندی زدم! نمیتونم برگردم سئول.
نفس عمیقی کشیدم تا برای صفحه دیگه ای از زندگیم آماده
بشم.
318
-یادته از بیمارستان یواشکی مورفین کش میرفتم برای
بابا؟فروشش غیر قانونیه .فقط برای مراکز درمانیه ولی بعد از یکی
دو بار بابام فقط با اون دردش بهتر میشد.
چشمام رو بستم .از همین االن میتونستم آخر داستان رو حدس
بزنم.
-لو رفتم! سوجون بهم گفت فعال طرف بیمارستان و دانشگاه
آفتابی نشو ،چون بهشون گفته بخاطر مرگ یکی از آشناهام
افسردگی شدید گرفتم و رفتم مسافرت.
این دو نفر احمق ترین کسایی بودن که تو زندگیم دیده بودم.
این چرت و پرت ها از کجا به ذهنش رسیده بود؟
-االن منتظری که دقیقا چه اتفاقی بیوفته؟ گندی که زدی رو
یادشون بره؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد.
-جریمه ای که باید پرداخت کنم رو باید از یه جایی گیر بیارم.
چه جایی بهتر از اینجا؟
و بعد با انگشت اشاره و شستش رو بهم چسبوند.
319
-اینقدر کوکائین میفروشیم ،به اندازه چهار روز ،مثل خرکار کردن
تو سئول ،پول درمیاریم .برم اونجا باید تهش یا ماشین رو بفروشم
یا باز زیر قرض برم.
سرم رو به شیشه سرد ماشین چسبوندم .لجباز تر از این حرف ها
بود که بهم گوش کنه...و منم بازنده تر برای توضیح دادن و جون
کندن!
*****
"جانگ کوک"
پشیمونم؟ آره
329
"هوسوک"
330
اون خالئی که توی وجودم حس میکردم رو پر نمیکرد .زندگی
بهتری برای دوران نوجوونی خودم پیشبینی میکردم و فکر
میکردم مقصر همه چیز ،اون دو نفر بودن .
بابام نمیتونست با یک جا نشستن کنار بیاد .تموم مدت ،به
هرچیزی گیر میداد و جو خونه رو متشنج تر میکرد .
اون زمان نفهم بودم .باری که رو دوش مادرم بود رو نمیدیدم.
گریه های شبانه و تنهاییش رو نمیشنیدم .ندیدم که چجوری پیر
شد و تحمل کرد .
من فقط یک خودخواه عوضی بودم ولی االن ...تنها آرزوم
خوشبخت کردنش بود .اون حق بیشتری از دنیا داشت .
دنده رو عوض کردم و نگاهی به صورت پژمرده یونگی انداختم.
"هممون حق زندگی بهتری داشتیم "
زودتر از یونگی پیاده شدم و به در کوبیدم ولی قبل از ضربه دوم
در باز شد .با دیدن جی کی که ترسیده ناری رو بغل کرده بود،
گیج شدم .صدای یونگی از پشت سرم اومد:
331
-چه خبر شده؟
اون پسر بدجور ترسیده بود .همینطور که نفس نفس میزد ،گفت:
-نمیدونم...فکر کنم تب داره .خیلی عرق کرده.
سریع جلو رفتم و صورت بچه رو بطرف خودم برگردوندم.دستش
رو گرفتم تا به ناخن هاش نگاه کنم .درست حدس زدم .ناخن
هاش به کبودی میزد.
-تب نداره ولی نمیتونه راحت نفس بکشه .
مونبیول هم با وسایل ناری از خونه بیرون زد.
-باید ببریمش بیمارستان .منم باهاتون میام .
به یونگی نگاهی انداختم .سر تکون داد و سوییچ ماشین رو ازم
گرفت تا زحمت پارک کردنش داخل حیاط رو بکشه .جی کی
بچه رو به مونبیول داد و اشاره کرد که زودتر سوار بشیم.
ترسیده بودم ولی نه به اندازه ی اون پسر .کنجکاو بودم که آیا
این بچه لحظه ای طعم آرامش توی زندگیش چشیده؟
332
زودتر از هممون از ماشین بیرون زد و وارد سالن اورژانس
بیمارستان شد .پرستار نزدیکمون اومد و ناری رو گرفت .
-مشکلش چیه؟
کنار جانگ کوک ایستادم .
-خیلی عرق میکرد بعد متوجه ناخن های کبودش شدم .سینش
خس خس میکنه .
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد .ماسک روی صورتش و
آنژیوکت توی دستش نصب شد .جانگ کوک که تموم مدت
درحال جویدن ناخن هاش بود رو بطرف استیشن کشیدم.
مونبیول همونطور که موبایل دستش بود نزدیکمون شد .
-هیچکدومشون جواب نمیدن .
پسر زیر لب "بدرک" ی گفت و نگاهش رو به تخت ناری داد .
-باید پدر یا مادرش باشن .تو که سرپرستش نیستی .
جانگ کوک که پاش رو غیر معمول روی زمین میکشید و
دستش تیک عصبی داشت ،زیر لب زمزمه کرد:
333
-باباش رو که من کشتم ...مامانش هم یه دیوونس .آره! منتظر
سرپرستش باشین.
مونبیول دست جانگ کوک که لرزشش از کنترل خارج شده بود
رو گرفت .
-چند روز از مصرفت گذشته؟
پسر که انگار حرفش رو نشنیده باشه بطرف من برگشت .
-ناری چش شده؟
پیشونیم رو خاروندم.
-احتماال یک آسم معمولیه .بعید نیست اگر داشته باشه.
چشمای گیجش همچنان به لب های من بود .
-چرا؟
با نزدیک شدن دکتر ساکت شدیم .
-سرپرست بچه کجاست؟
مونبیول به موبایلش اشاره کرد و گفت:
334
-هرچی زنگ میزنیم جواب نمیده .بهمون بگین ناری حالش
خوبه؟
دکتر در حالی که در حال نوشتن برگه های توی دستش بود
گفت:
-عالئم آسم نوزادان داره ولی بنظرم بهتره یه آزمایش
اکوکاردیوگرافی انجام بدیم و نوار قلب نوزاد رو بگیریم .
گیج زمزمه کردم:
-چرا؟ متوجه چیز خاصی شدین؟
دکتر که متوجه شده بود اطالعات من از اون دو نفر بیشتره
بطرف من ادامه داد .
-مادرش دخانیات یا سیگار مصرف میکرد؟
جانگ کوک سر تکون داد .دکتر نگاه تحقیر آمیزی بهش
انداخت.
-میتونم حدس بزنم بچه همچنان با افراد سیگاری زندگی میکنه .
جانگ کوک با دست صورتش رو پوشوند.
335
-صدای قلبش بنظرم مشکوکه ولی تا جواب آزمایش نیاد مشخص
نیست .برای انجام آزمایش باید سرپرست بچه حاضر بشه .
با دور شدن دکتر ،جانگ کوک بطرف در خروجی اورژانس راه
افتاد .سریع بازوش رو گرفتم .
-کجا میری؟
-برم اون سوالر لعنتی رو پیدا کنم .
با شنیدن صدای مونبیول که درحال حرف زدن با موبایل بود هر
دو برگشتیم .
-آره .بیاین بخش اورژانس .
*****
تموم مدت برگشت از بیمارستان داخل ماشین سکوت محض بود.
جانگ کوک هر چند لحظه یکبار فحش میداد و بوقی بلند به
بقیه ماشین ها حواله میکرد .
336
ناری با سوالر و نامجون بیمارستان مونده بود .ازشون اصال خوشم
نمیومد .سوالر به محض ورودش انگشت اتهامش رو بطرف جانگ
کوک گرفت و جلوی همه تحقیرش کرد .
"دیگه حق دست زدن به بچه من رو نداری "
"تو هیچ ربطی بهش نداری فقط گورت رو گم کن "
در نهایت نامجون محکم بازوی پسر رو گرفت و از در اورژانس به
بیرون هلش داد .از اون موقع جانگ کوک دیگه کلمه ای به لب
نیاورده بود .نگرانی و محبت این پسر خیلی خالص و پاک بود.
وقتی باالخره جلوی خونه رسیدیم مونبیول پیاده شد و کنار
جانگ کوک ایستاد .
-تو که خودت سوالر رو میشناسی وقتی عصبی میشه دیگه
هیچکس رو نمیشناسه .
پسر بی توجه بهمون کلید رو داخل قفل در انداخت و زودتر از ما
وارد ویال شد .یونگی که روی کاناپه نشسته بود با دیدنمون از جا
بلند شد .
337
-مونبیول.
دختر سریع نزدیکش شد .
-یک سرنگ ...
مونبیول سر تکون داد.
-سریع آمادش میکنم .
جانگ کوک بی توجه به یونگی و نگاه خیرش بطرف اتاق خودش
پناه برد .کنارش نشستم .
-بدجور اون دو نفر کوبیدنش.
-چی؟
-نامجون و سوالر .هر چی به دهنشون اومد بهش گفتن .واقعا
جانگ کوک کوین رو کشته؟
بدون اینکه جوابم رو بده ،از جا بلند شد و بطرف آشپزخونه رفت
تا سرنگ رو از مونبیول بگیره .
-تو اون سرنگ چیه؟
338
مونبیول بعد ازینکه خوب محلول رو هم زد بدست یونگی داد و
بطرف من برگشت .
-یک تریپ هروئین و یک دوز ال اس دی مایع .
اصال همچین ترکیبی هم وجود داشت؟
-این ترکیبات فضایی رو کی کشف میکنه؟!
مونبیول سوییشرتش رو در آورد و روی کاناپه انداخت .
-احتماال "کشف" کلمه درستی نیست .همه چیز رو اینجا باهم
مخلوط میکنن و روی همدیگه یکی دوبار آزمایش میکنن .اگه
کسی نمرد ،مصرف ادامه دار میشه .جانگ کوک هم یکی از موش
های آزمایشگاهی رئیس قبلی بود.
همینطور که دنبال موبایلش میگشت ادامه داد:
-پایین شهری ها هم به سرگرمی نیاز دارن ...این هم یجور بازیه .
چهره ی کبود ناری جلوی چشمم اومد .
احتماال این همون بازی ای بود که بهش میگفتن بازی مرگ و
زندگی.
339
"یونگی"
341
-منم میخوام باهاش زندگی کنم ولی هیونگ ...از خودم بیزارم.
اگه اون هم بعد از یه مدت ازم نا امید بشه دوباره میرسم سر
نقطه صفر .دوباره نابود میشم .اگه دوباره ولم کنه اونموقع دیگه
مرگ هم نمیتونه نجاتم بده.
مشت بی قدرتی به پام زد.
-آخه من حتی حالِ خوب هم نمیخوام...اگه حالم بد نباشه کافیه.
چرا اینقدر سخته؟
هوسوک با یک بطری آب سرد وارد اتاق شد .
-مونبیول گفت به این احتیاج پیدا میکنه .
جانگ کوک سریع سر بلند کرد .
-ناری کجاست؟
هوسوک مردد بهم نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
-هنوز بیمارستانه دیگه .
بطری آب رو از دستش گرفتم و درش رو باز کردم .
342
-بیا یکم آب بخور .
-چرا خودت رو نکشتی؟ خدا اجازش رو بهت نداد؟
هر دو بهت زده بهش خیره شدیم .
-من ...من عرضش رو نداشتم .نمیتونستم تموم شدنش رو ببینم
ولی تو چرا...تو جیمین رو کشتی و اینهمه انگیزه برای نبودن پیدا
کردی با اینحال خدا بازم بهت اجازه نداد؟
وزن کلماتش روی قلبم بیشتر از هر چیزی سنگینی میکرد .حتی
توان اینکه برگردم و ببینم هوسوک هنوز اونجاست رو نداشتم .
-فکر کنم واقعا میخواد زجرمون بده مگه نه؟ منم مثل تو آدم
کشتم .ولی اون ها مثل جیمین پاک نبودن...همشون عوضی
بودن پس چرا نمیتونم از فکرش در بیام؟
بعد ازینکه یکم از آب رو روی صورتش ریخت ،بطری رو بهم پس
داد .
-تهیونگ فقط یه احمقه! میگه من هنوزم آدم بدی نیستم.
احتماال اگه تورو هم ببینه همین رو بگه.
343
خودش به حرف خودش با درد خندید و ادامه داد:
-اون قاضی خوبی نمیشه!
به زور لب هام رو از هم باز کردم .
-تهیونگ رو پیدا کردی؟
سرش رو به عالمت آره تکون داد .
-درواقع اون من رو پیدا کرد ...هنوزم پر حرفه .یادم نمیاد...چی
میگفت؟
با دست موهاش رو چنگ زد و بعد از چند لحظه با لبخند بهمون
خیره شد .
-میگفت دریا بوی ماهی مرده میده.
*****
وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه و خوابیده از اتاق خارج شدم.
هوسوک در حال تلفنی حرف زدن با مادرش بود .با دیدن من
سریع گوشی رو بسمتم گرفت .
344
-باورش نمیشه که با توام .باهاش حرف بزن .
بی میل موبایل رو ازش گرفتم و به گوشم چسبوندمش .
-الو .
-یونگی پسرم خودتی؟
لبخندی روی صورتم نقش بست .اون زن یک فرشته بدون بال
بود .
-خودمم .هوسوک با ...
-حالت خوبه؟ خوب غذا میخوری؟
ته دلم با همین یک جمله گرم شد.
-خوبم مامان .ممنون .
چند دقیقه ای حرف زد و در نهایت بعد ازینکه قول گرفت مراقب
خودمون باشیم قطع کرد .هوسوک که تموم مدت به من نگاه
میکرد موبایل رو ازم گرفت .
-دلت میخواد بریم یجایی؟
345
ناباور بهم خیره شد .اولین بار بود که من واسه یه کار پیش قدم
میشدم .پالتوم رو از روی کاناپه برداشتم و بطرف در راه افتادم.
-منو میبری سر قرار؟
کنار ابروم رو خاروندم و سر تکون دادم.
-آره یه جای خیلی شیک!
وقتی به اون پل قدیمی رسیدیم برنگشتم تا ریکشنش رو ببینم.
فقط پیاده شدم و به زنجیر های کهنه و زنگ زده ای که دور تا
دور ورودی راه پله ها کشیده شده بود ،دست کشیدم.
-احتماال اگر جایی شیک تر از اینجا رو برای قرار اولمون انتخاب
میکردی از خوشحالیِ بیش از حد سکته میکردم.
خنده ی کوتاهی کردم و از روی زنجیر ها خودم روباال کشیدم.
دوباره غر زد:
-هیجان انگیزه!
346
خودش رو باال کشید ولی در نهایت لیز خورد .جلو رفتم تا دست
رو بگیرم .ولی لحظه آخر دوباره لیز خورد و بخاطر اینکه دستش
رو گرفته بودم چونم محکم به لبه تیز قفل برخورد کرد.
خودم رو عقب کشیدم.
-تو چه پسری هستی که نمیتونه از روی چند ردیف زنجیر بپره؟
با اخم بازو هاش رو باالی نرده ها گذاشت و درنهایت موفق شد
وارد راه پله بشه .با دیدنم ترسیده جلو اومد تا زخم چونم رو چک
کنه که سریع عقب کشیدم.
-شجاع شدی! بدون دستکش؟
لباش رو داخل دهنش فرو برد.
-معذرت میخوام.
کالفه از روی پله ها بلند شدم و بسمت پاتوق قدیمی راه افتادم.
-گفته بودم وقتی معذرت خواهی میکنی حس گندی بهم دست
میده.
347
وقتی حلبی قرمز رنگ دقیقا همونجایی که انتظارش رو داشتم
دیدم لبخند زدم .چند تا چوب بیشتر باقی نمونده بود .شیشه
الکل هم رو به اتمام بود .همشون رو داخل حلب انداختم و آتیش
رو روشن کردم.
هوسوک که تموم مدت مثل غریبه ها نگاهم میکرد در نهایت
نزدیک شد و دستاش رو روی آتش نگه داشت .بعد از چند ثانیه
دیگه نتونست خودش رو نگه داره.
-پس اسمش جیمین بود.
از روی نرده های پل خم شدم تا ارتفاع حدودی رو حدس بزنم.
-اومدی تا اینجا رو برای خودکشی امتحان کنی؟
پوزخند زدم و کنار حلبی نشستم.
-اگر شانس منه فلج میشم ولی نمیمیرم.
کنارم نشست.
-اگر میدونی گناه کردی زجر بکش و اگر خودت رو مستحق
بخشش میدونی پس به زندگی کوفتیت ادامه بده.
348
از داخل پالتوش یه دستمال پارچه ای در آورد و نزدیک صورتم
شد .قبل ازینکه خودم رو عقب بکشم ،زمزمه کرد:
-حواسم هست .تکون نخور.
همینطور که مشغول پاک کردن خون زیر چونم شد ،سخنرانیش
رو ادامه داد:
-فکر کردی تو لعنتی تنها کسی ای که بدبخته و داره درد
میکشه؟ بجاش چرا نمیفهمی مقصری؟ چرا آدم نمیشی؟
دستمال رو توی آتش انداخت.
-منم اینکارو کردم .اونقدر هول بودم که طناب رو به میله ی
باالی پنجره وصل کردم و خودم رو به زور از روش آویزون کردم.
پوزیشن افتضاح و مسخره ای بود ،ولی زور میزدم تا خفه شم.
طناب لعنتی پاره شد .ولی بازم بیخیال نشدم .با دو تا دستم گلوم
رو فشار میدادم و از ته دل زار میزدم.
بی حرف بهش خیره شدم .نفس نفس میزد و بدنش میلرزید.
هوسوک همیشه خندان حاال داشت از خاطراتی که خبری از
وجودشون نداشتم حرف میزد.
349
-اگه یک نفر تو این دنیا قرار باشه این نفرت عمیقی که از خودت
داری رو بفهمه منم .منم همینقدر دیوونه بودم .منم از وقتی
فهمیدم مقصر درد و مریضیتم حالم از خودم بهم میخورد .غیر از
اینه که بخاطر اشتباه من "ایدز" گرفتی؟ میدونی وقتی فهمیدم،
چه حالی شدم؟ با چاقو میخواستم اونقدری تو قفسه سینه خودم
بزنم تا تهش این بغضی که نمیدونم کجاست رو بریزم بیرون و
درش بیارم .
-هوسوک من بهت گفتم که...
وسط حرفم پرید.
-که من رو بخشیدی .خب که چی؟ چرا همش درحال قسطی
زندگی کردنی؟ چرا یجوری با دنیا و آدم هاش رفتار میکنی که
انگار حقت نیست ازشون لذت ببری؟ چرا فقط گذشته ی
کوفتیت رو فراموش نمیکنی .
" میدونم مشکل برای فکر کردن زیاد داری! ولی هیونگ بیا برای
چند دقیقه بهش فکر نکن.میدونم دلت برای مایا نونا خیلی تنگ
شده...ولی خب تنها کاری که از دستمون بر میاد فراموش
کردنشه".
350
ناخودآگاه خندم گرفت.
-جیمین هم همیشه همین رو میگفت" .هیونگ فقط فراموشش
کن"
شونه ای باال انداخت.
-پس مثل من عاقل بود.
دستم رو به گردنبند تو گردنش نزدیک کردم .لمسش حس خوبی
بهم میداد
-اون هم مثل تو ،قبل از دیدن من یه پسر بیخیال و خوشحال
بود.
به چشم هام خیره شد.
-دوست داشتن تو من رو خوشحال کرد.
به جوک مسخرش خندیدم و سر تاسفی تکون دادم .زیر لب
گفتم:
-تو یه احمقی!
351
اون مثل یه آدم معمولی نمیگه"دوستت دارم"
به جاش میخنده سر تاسف تکون میده و در نهایت میگه" :تو یه احمقی"
"جانگ کوک"
352
-نمیخوام برگردی اونجا.
بدون لحظه ای خود داری جلو رفتم و لبم رو به پشت گردنش
رسوندم .بعد از بوسه ای چند ثانیه ای زمزمه کردم:
-نگرانش نباش بدون من هیچی عوض نمیشه .من هیچی برای از
دست دادن ندارم.
با ناراحتی بطرفم برگشت.
-ولی من دارم...تورو.
جلوش روی شن های نرم دراز کشیدم.فعال توی دنیایی بودم که
کثیف شدن لباس ها ذره ای اهمیت نداشت.
-نمیذارم آسیب ببینی تهیونگ .نمیذارم هیچکدوم از آدمای اون
خونه بفهمن نقطه ضعفم تویی .اصال الزم نیست یونگی هیونگ رو
هم ببینی.
کنارم دراز کشید و خیره بهم لب زد:
-دلم میخواد بدونم کِی میفهمی...کوکی من ترسناک تر از این
حرف هام که نیاز باشه تو ازم محافظت کنی.
نگاهش عجیب شده بود .این یک سال چه اتفاقی افتاده بود؟
دستش رو چنگ زدم.
353
-وقتی راز این یک سال رو فهمیدم...حتی اگر التماست هم کردم
نرو.
خندید و سر تکون داد.
-هرچی باشه نمیرم .حتی اگه التماسم کنی هم نمیرم!
*****
صبح یا شب بودن توسط پرده ضخیم مجهول بود .مشت بی
قدرتی به هر دو چشمم زدم و با احتیاط بازشون کردم .طبق
معمول سردرد اولین چیزی بود که تونستم حس کنم .روی تخت
نشستم و به پرتره ی تهیونگ خیره شدم .صدای درموندش توی
گوشم پیچید" :برمیگردی؟ "از روی تخت بلند شدم .تنها چیزی
که از شب قبل بیاد داشتم شوگا هیونگ بود ولی یادم نمیومد
چی گفتم و چی شنید .
بطرف آشپزخونه بدنبال قرص مسکن راه افتادم .همینطور که
سرم داخل کابینت ها بود ،صدای غیر دوستانه ای به گوش
رسید .
-امیدوار باشم که داری دنبال راه خودکشی میگردی؟
قوطی مورد نظرم رو برداشتم و بطرفش برگشتم .
-متاسفم ولی دوباره ناامیدت کردم .
354
بی حرف چند ثانیه به چشمام خیره شد .می دونستم .اون هنوز
تصمیم نگرفته بود باهام چجوری رفتار کنه .
-ناری کجاست؟
وارد آشپزخونه شد و لیوان آبش رو پر کرد .
-اینقدر دود سیگار تورو خورد که به این روز افتاد .دختر بیچاره
من !
لبم رو از داخل گاز گرفتم .انگار که اون و مونبیول سیگار
نمیکشن .ولی شرمندگی ای که نسبت به اون بچه ی کوچیک تو
وجودم حس میکردم نذاشت بحث رو ادامه بدم .
-نامجون میخواد بفرستت دگو .گفت اگه بشنوی خوشحال میشی!
بهرحال همینکه دیگه نمیبینمت کافیه .
بهت زده بطرفش برگشتم .
-چی؟ خود هیونگ اینو گفت؟ چرا من؟
ساندویچ مونده ای از یخچال بیرون آورد و با پوزخند بهم نگاهی
انداخت .
-پس درست حدس نزده بود! چرا به بال بال افتادی؟ اینقدر اینجا
بودن رو دوست داری؟
ساندویچ رو از توی بسته ی مچاله بیرون آورد و ادامه داد:
355
-منم بودم خوشم میومد یه بدبخت دیگه جون بکنه و من به اسم
رئیس بودن پول بگیرم .
بحث کردن با دختر بیشعوری مثل اون فقط وقت تلف کردن بود.
اینجور آدم ها هیچوقت همراه خوبی نمیمونن .دوست داشتنشون
هم مانند تنفرشون مزخرف و غیرمنطقیه .
بی حوصله زمزمه کردم:
-نمیرم .خودم باهاش حرف ...
انگشتش رو روی قفسه سینم گذاشت و فشار داد .
-پس حداقل از این خونه برو .
باورم نمیشد .انگار نه انگار که خودش کسی بود که من رو مجبور
به موندن کرد " .اینجا قلمرو توئه ...همش! فقط با چنگ و
دندون نگهش دار .نذار دست آدمای بی رحمی مثل ساموئل
بیوفته" .
با دست چونش رو گرفتم و از نزدیک تو چشم هاش خیره شدم .
-چرا وقتی قرار نیست بهت گوش بدم اینقدر حرف میزنی؟
و بدون اینکه توجهی به ادامه ی چرت و پرت هاش کنم وارد
اتاقم شدم .گرم ترین سوییشرتم رو پوشیدم و به شالگردن آویزون
از جا لباسی خیره شدم .مردد لمسش کردم .
356
"فکر کردی مدل یا آدم پولداری که اینجوری شال گردن
میندازی؟"
پوزخندی زدم و شالگردن رو دور گردنم پیچیدم .سوئیچ ماشین،
موبایل و درنهایت بسته سیگارم رو توی جیب هودیم جا دادم و از
اتاق خارج شدم .نفرت از در و دیوار این خونه میچکید .
حرف ها مثل پیله های ابریشم توی گلوم بود و آزارم میداد .داد
بکشم یا گریه کنم .هیچ کدوم این حجم درموندگی رو خارج
نمیکرد .بهش که فکر میکردم مثل این بود که روحم زائده های
زیادی داره .
انگار که این سن و سال توان حمل این حجم خاطرات یا هضم
این همه اتفاق رو نداشت .
ضربه محکمی به شقیقم کوبیدم" .اینقدر فکر نکن "فکر کردن
خیلی وقت بود که دردناک شده بود.
با دیدن یونتان دلم بیشتر گرفت .اگر پیش نامجون هیونگ
میموند احتماال بیشتر بهش میرسید .نزدیکم شد و خودش رو به
پام کشید .
-بیا ...بیا بریم ماشین سواری .
357
گیج نگاهی بهم انداخت .در عقب رو باز کردم و اشاره کردم وارد
ماشین بشه .مردد روی صندلی عقب پرید .صورتش رو بین دو
دستم گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم .دلم
میخواست تا ابد همینجور باقی بمونم .در سکوت صدای نفس
نفس زدن اون سگ از هیجان تنها چیزی باشه که میشنوم .ولی
لرز بدنم از سرما بهم یادآوری کرد که هنوزم توی این سردخونه
ی مزخرفم .
در رو بستم و بطرف درِ سمت راننده قدم برداشتم .سینم چند
روزی میشد خس خس میکرد .هیچ جوره وقت مریض شدن
نداشتم .سیگارم رو روشن کردم .حس میکردم دود گرمش میتونه
آرومم کنه .
با لرزش موبایلم بیرونش آوردم .
-جیوو؟
-کوک ...مامان میخواد باهات حرف بزنه .
با یک دست موبایل رو به گوشم چسبوندم و ماشین رو روشن
کردم .
-چی شده؟
-الو پسرم .
358
دستم به لرز افتاد و انگشتام بی حس شد .موبایل رو روی پاهام
انداختم و بعد ازینکه ماشین رو کنار خیابون پارک کردم ،مشغول
مشت کوبیدن به صندلی کنارم شدم تا دوباره لمس دستم
برگرده .بعد از چند ثانیه تالش ناموفق با دست دیگه ام موبایل
رو گرفتم.
-مامان ...دوباره بگو .
-خوبی؟
جمله ای مبهم از دیشب به یادم اومد"من حتی نمیخوام خوب
باشم" حال من حتی درصدی هم به "خوب" شباهت نداشت .
-آره چی شده؟
-برام کبد پیدا کردن .قراره امشب برم اتاق عمل .
لبام رو داخل دهنم فرو بردم .
-مامان من...
-میدونم سرت شلوغه نمیتونی بیای .نگران من نباش .جیوو
اینجاست.
به دست چپم که شبیه یک جسم بی جون روی پام افتاده بود،
خیره شدم.
-میام مامان...میام پیشت.
359
تماس رو قطع کردم و به یونتان که به طرفم پارس میکرد نگاهی
انداختم .سرش رو نوازش کردم تا آروم بگیره.
-بیا فعال بریم پیش صاحب قبلیت...من میخوام همینجا بمونم.
نامجون روی صندلی چوبی محبوبش نشسته بود و پیپ خوش
بوش رو دود میکرد .بعد ازینکه از قهوه جوش روی گاز کوچیکش
برای خودم یه فنجون قهوه ریختم نزدیکش شدم.
روی تختش نشستم .کل کلبه همین یک اتاق بود .دستشویی
بیرون خونه بود .یک گاز و یخچال کوچیک گوشه ی اتاق رو
تبدیل به آشپرخونه کرده بود .بخاری برقی کنار صندلی چوبی
خودش گذاشته بود و تخت هم رو به روی یخچال قرار داشت.
روی هم رفته اتاق به سی متر هم نمی رسید.
-میدونی این پیپ رو چند خریدم؟
دستام رو روی پتوش کشیدم.
-نمیدونم .فکر میکردم خیلی از این چیز ها خوشت نمیاد.
دود پیپ لحظه ای صورتش رو از دیدم خارج کرد.
-من از چیزای گرون قیمت خوشم میاد.
خنده ی کوتاهی کردم و اشاره کردم پیپ رو بهم بده.
-خونه ای که توش زندگی میکنی این رو نمیرسونه.
360
لبخندی زد و پیپ رو توی دستم گذاشت.
-هرچی آدم های کمتری من رو ثروتمند بدونن بیشتر به نفعمه.
هرچی کمتر تو چشم باشی بیشتر میتونی بخوری.
بی توجه به حرف هاش پیپ رو الی لب هام گذاشتم و پک
عمیقی کشیدم .حس نفس تنگی مجبورم کرد بیخیالش بشم.
چند سرفه محکم کردم.
-داری به آخرای خط نزدیک میشی!
دوباره خندیدم و سرتکون دادم.
-جی کی...یادته اون اول ها وقتی بهت کمک کردم که رئیس
بشی چی ازم پرسیدی؟
بی حوصله شونه ای باال انداختم.یونتان هنوز تو ماشین بود.
-هیونگ اومدم تا یه چیزی بهت بگم.
بی توجه بهم ادامه داد:
-بهم گفتی چرا خودت رئیس نمیشی؟ چرا اینقدر بهم کمک
میکنی؟
پیپ رو به دستش داد و زمزمه کردم:
-چون هیونگمی.
پوزخندی زد و سرتکون داد.
361
-من همیشه میگم "یا همه چیز یا هیچ چیز"...آروم آروم دارم به
همه چیز میرسم .سرمایه گذاری روی تو خیلی خوب جواب داد.
به زور لبخندی زدم .تموم فکرم با درخواست خودم درگیر شده
بود.
-هیونگ من نمیرم دگو.
ابرویی باال انداخت.
-نمیخواستی بری پیش تهیونگ؟
با تردید زمزمه کردم:
-اومده اینجا.
چشماش رو ریز کرد.
-چرا؟چرا برگشته؟
لحنش گیجم کرد.
-نمیدونم...خیلی چیزی راجب افکارش بهم نمیگه.
نگاهش رو ازم گرفت و به پیپ داد.
-باشه واسه دگو یه فکر دیگه میکنم .راستی دیروز با سوالر
معامله کوکائین رو تموم کردیم .سهمت رو به حسابت واریز کردم.
میخوای با اینهمه پول چیکار کنی؟
362
از روی تخت بلند شدم و فنجون دست نخورده رو روی میزش
گذاشتم.
-بهانه برای خرج کردن زیاده .ممنون هیونگ...
و بعد ازینکه سری تکون داد زیر نگاهش از اون کلبه ی گرم
خارج شدم.
وقتی کلمه "اینهمه پول" رو شنیدم فقط چهره مامان و جیوو به
دهنم رسید...اینهمه زجر کشیدن دیگه بسه.
وارد سالن بیمارستان شدم .جیوو با همون لباس هایی که دفعه
قبل تو تنش دیده بودم پشت در اتاق مامان به صندلی تکیه داده
بود و غرق خواب بود .بدون اینکه بیدارش کنم از جلوی در رد
شدم و مانع اولین پرستاری که جلوم بود شدم.
-کی عمل مادر من شروع میشه؟
به در اتاقش اشاره کردم .بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:
-ساعت هفت عمل پیوندشون انجام میشه.
قبل ازینکه حرکت کنه دوباره جلوش ایستادم.
-کی هزینش رو پرداخت کرده.
شونه ای باال انداخت.
-نمیدونم آقا باید از امور مالی بپرسین.
363
با شنیدن صدای جیوو برگشتم.
-کوکی؟ کی اومدی؟مامان خوابه.
در حال مالیدن گردنش بود.خمیازه ای کشید و به صندلی
کنارش اشاره کرد تا بشینم .چشمای قرمزش رو چند بار باز و
بسته کرد.
-چند روزه بیمارستانی؟
به سقف خیره شد و مشغول شمردن شد.
-فکر کنم چهار روزه که خونه نرفتم.
و بعد به اتاق رو به رویی اشاره کرد.
-زن رو به رویی هم یه دختر و یه پسر داره .روز ها دختره میاد
شب ها پسره.
تلخندی روی صورتم جا گرفت .به چه روش قدیمی ای ازم
شکایت میکرد.
-کجا زندگی میکنی؟
چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کرد و درنهایت لب زد:
-با همون مَرده...میانگ که اوندفعه شوگا بهم شمارش رو داده
بود .پول بیمارستان رو هم از اون قرض گرفتم.
عصبی زمزمه کردم:
364
-کارت بانکیت رو بده.
گیج دست تو جیبش کرد و کارتش رو نشونم داد .با موبایل قبل
از اینکه بتونه اعتراضی کنه ازش عکس گرفتم.
-چقدر پول الزم داری تا از پیش اون مرتیکه بری؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد.
-آدم بدی نیست.
-ولی من میخوام از پیشش بری.
خنده ی تمسخر آمیزی کرد:
-بعدش چی؟ میای باهام زندگی کنی؟ یا قراره طبق معمول
سالی یکبار بپرسی زندم یا مرده؟ کوکی آدم ها تنهایی زنده
نمیمونن.
لبم رو گاز گرفتم.
-من حالم...
-هیچکدوممون خوب نیستیم .ولی تو خیلی راحت تر از بقیه
فراموش میکنی .مسئولیت هات رو بیخیال میشی و بعد از چند
وقت میای پول هات رو به رخم میکشی.
از جا بلند شدم .نه! جیوو دیگه نمیتونست حق به جانب رفتار
کنه.
365
-کسی که اول مسئولیت هاش رو بیخیال شد تو بودی .نه درواقع
مامان بود .کسی که اول فراموش کرد تو بودی...من حداقل حاال با
پول برگشتم پیشت ولی تو وقتی برگشتی حتی پول هم نداشتی
که کارِت رو جبران کنه.
عکس کارت رو یکبار دیگه چک کردم که قابل خوندن باشه.
-پول عمل مامانم رو خودم میدم .با بقیش هم هرکار دوست
داشتی بکن .دیگه برام مهم نیست.
پاهام سبک تر شده بود .کی فکرش رو میکرد حرف ها واقعا وزن
داشته باشن؟
*****
رو به یونتان زمزمه کردم:
-بپر پایین.
در های ماشین رو قفل کردم و بطرف در قدم برداشتم.
دست بی جونم رو باال بردم و زنگ در رو فشردم.کتونی های
کهنم رو با ریتم خاصی روی تک پله ی ورودی خونه میکوبیدم.
یونتان کنارم بی قراری میکرد .وقتی برای سومین بار پلک هام
بهم برخورد کرد ،در باز شد .با دیدنم اخم کوتاهی کرد .نه ...دیگه
واقعا توان ناز کشیدن این یکی رو نداشتم .ولی وقتی یکی از
366
پاهاش رو روی کُم در گذاشت و اجازه ورود بهم نداد ،فهمیدم
قضیه جدیه .لبخند زورکی ای زدم .رسما دیگه هیچ جایی
نداشتم.
-چی شده ته؟
وقتی باالخره صدای خستم از الی لب هام خارج شد ،اخمش
کمرنگ تر شد .
-تصمیم آخرت رو گرفتی؟
لعنت به تصمیم .لعنت به انتخاب .یونتان بی توجه به ما دو نفر از
زیر پای تهیونگ وارد خونه شد .تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد
ولی باز هم عقب نکشید .
از سرمای زیاد درحال لرزش بودم یا لرز همیشگی بدنم بود؟
بهرحال دماغم رو زیر پارچه ی بافتنی شالگردن بردم و نفس
عمیقی کشیدم .در همون حالت به چشم های ظالمش خیره
شدم .
-بذار بیام تو .سرده.
بعد از چند ثانیه نگاه خیره ،مچم رو گرفت و داخل خونه ی گرم
کشید .بی حرکت ،مقابلش ایستادم .
367
دستش رو نزدیکم آورد و کاله هودیم رو عقب و موهای بلندم رو
از روی صورتم کنار زد .ناخودآگاه صورتم رو به دست گرمش
کشیدم .
-تصمیمت رو همینجا بگیر.
کالفه غر زدم:
-چه تصمیمی؟
دستش رو سمت شالگردن برد .
-من خیلی بهش فکر کردم...تا کی میخوای اینقدر مردد
باشی؟بفهم که کدوم طرفی .نمیخوای قربانی بمیری ولی راهی که
داری میری بن بسته .
با آرامش بیش از حدش شالگردن رو از دور گردنم باز کرد .
حوصله بحث نداشتم .میخواستم فقط حرف هاش رو تموم کنه و
برم روی تخت قدیمیم چندین و چند ساعت بخوابم.
-اگه نمیخوای قربانی باشی انتقام بگیر! مگه نگفتی میخوای همه
مردم این شهر رو بکشی؟
گیج به نگاه پرحرفش چشم دوختم .مست بود؟ همینطور که
نزدیکم می شد لب زد:
-نمیشه همشون رو کشت ...
368
با یک دست صورتم رو گرفت و بعد ازینکه لب هاش رو به گوشم
چسبوند ،ادامه داد:
-ولی میتونیم شهر رو به آتیش بکشیم .
به بازوش چنگ زدم ولی اهمیتی نداد .همونجور که نفس های
داغش به گوشم میخورد ،زمزمه کرد:
-میخوای یه بازی جدید رو شروع کنیم؟
بوسه کوتاهی زیر گوشم زد و ازم جدا شد .همینطور که به بدن
خشک شدم نگاه میکرد ،خندید و دوباره سؤالش رو تکرار کرد .به
زور کلمات رو از الی لب هام به بیرون سر دادم .
-چه بازی ای؟
خودش رو مشغول ور رفتن با موهام کرد .صورتش از همیشه بی
نقص تر شده بود ...این فکری بود که هر دفعه بعد از دیدنش به
ذهنم میرسید .این آدم رو به روی من ...تنها چیزی بود که بهش
نیاز داشتم .جسم و روحم ،منطق و احساسم ،ایندفعه همشون سر
این جمله به توافق رسیده بودن .
-اونش مهم نیست .مهم اینه که بازیکن دلتا میمونی یا میای تو
تیم من؟
369
چجوری میشد گفت نه؟نامجون من رو چیزی بیشتر از یه سرمایه
گذاری نمیدونست .سوالر ازم متنفر بود و جیوو رو رسما ترک
کرده بودم .اون تنها شخص زندگی من بود ...مهم نیست که چی
بشه .مهم نیست که بخوام فراموشش کنم یا ازش فرار کنم.
درنهایت این شخص تموم مدت تو فکرم حضور داره .تالش برای
فرار مسخره بود .
اون همین االنش هم ،تمامِ من رو داشت .
-کوکی .
با صداش به دنیای واقعی برگشتم .صورتش نزدیک تر از قبل بود.
لب های سرمازدم رو خیس کردم و همراه بازدم عمیقم به حرف
اومدم .
-آره ...از این به بعد بازیکن تو میشم .
لبخندی زد و چشم هاش شبیه هالل ماه شد .بازوش رو دور
شونه هام حلقه کرد و لبش رو در کمتر از ثانیه ای به لبم
دوخت .
یقش رو چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم .نیاز
داشتم وجودش رو ایندفعه کنار خودم کامال حس کنم .آدم های
زیادی
370
رو به روم بودن .آدم های بیشتری پشت سرم منتظر فرصت برای
خنجر زدن .من نیاز به یکی داشتم که همیشه همینجور بهم
بچسبه .
نه! قصدم این نبود که سپر بالی خودم کنمش.حتی تکیه گاه هم
نمیخواستم .من فقط تهیونگ رو همینجا ،همینقدر نزدیک به
خودم ،برای زنده موندن نیاز داشتم .
لبش رو آروم برداشت و بوسه ی کوتاهی به چونم زد .دستام رو
دور گردنش حلقه کردم .همونطور که مماس پوستم نفس
میکشید و لب هاش رو حرکت میداد درنهایت رگ گردنم رو
بوسید.
-گرسنه ای؟
لبام رو داخل دهنم پنهان کردم .اونم نگاهش رو ازم گرفت .
-یه چیزی سفارش میدم .دوست داشتی برو یه دوش آب گرم
بگیر .بدنت یخ کرده و میلرزی .
به یونتان که برای خودش مشغول بازی کردن با پارچه ی کاناپه
بود نگاهی انداختم .
-من خوبم .
با لحن مشکوکی زمزمه کرد:
371
-ولی من زیر لبم سرما رو حس کردم .
نگاه شاکیم رو بهش دوختم که دوباره خنده قشنگش رو نشونم
داد .
-برو برو! جاجانگمیون خوبه؟
شونه ای باال انداختم و بطرف طبقه باال راه افتادم .
-من همه چی میخورم .
-ناشناس
372
"سوالر"
"چجوری تونستی اینکار رو باهام کنی؟...دلم برات تنگ شده بود "
سرم رو محکم بین دو دست گرفتم ولی صدا های بلند و محو حال بدم
رو تشدید میکردن.
"سوالر نجاتم بده" .
با ته مونده ی توانم اسمش رو جیغ کشیدم ".کوین "
با صدای گریه ناری روی تخت نیم خیز شدم .نگاه خسته و گیجم رو
توی فضای تاریک اتاق چرخوندم .چشم هام بدجور میسوخت.
-ناری ساکت شو .
موهای بلندم رو محکم توی مشت گرفتم .صدای گریه اون بچه تحملم
رو تموم کرده بود .
-خفه شو ناری ...خفه شو!
373
با شنیدن جیغ بلند من لحظه ای گریش قطع شد و دوباره شروع کرد.
با ورود هوسوک به اتاق و روشن کردن چراغ ،صدای ناری هم قطع
شد .
-به چه حقی وارد اتاق من شدی؟
با نفرت به صورتم خیره شد .نگاه کوین هم همینجوری بود ...قبل از
اینکه تیر بخوره همینقدر نفرت توی چشم هاش شکل گرفته بود.
همش بخاطر ناری بود ...با شروع دوباره گریه ناری به هوسوک اشاره
کردم و با تمسخر گفتم:
-چیکارش کنم آقای دکتر!؟ تموم روز کارش همینه .باید فقط تحمل
کنم؟
سر تاسفی تکون داد و نزدیک ناری شد .
-این بچه آسم شدید داره نباید بذاری اینقدر گریه کنه! خفه میشه .
بی توجه بهش مشغول گشتن داخل کشو های میزم شدم .
-چرا نذاشتین بیمارستان ...
374
کوین زنده بود .باهام حرف میزد .یکی از قرص های آرامبخشی که
نامجون بهم داده بود رو توی دهنم گذاشتم .قیچی بزرگ رو باالخره از
توی یکی از کشو ها پیدا کردم.
-اون چه قرصیه؟
-مال تو .ناری مال تو .فقط دهنت رو ببند .
بدون اینکه منتظر کلمه ای بمونم از اتاق بیرون زدم و بطرف حموم
دویدم .موهای بلندم رو بدون ذره ای سلیقه کوتاه کردم .کوتاه
شدنشون سرم رو سبک و فکرم رو آروم تر میکرد اما صورت کوین هیچ
قصدی برای ناپدید شدن نداشت .در نهایت سرم رو زیر آب یخ فرو
بردم .اینهمه جنازه...اینهمه اتفاق...چرا این یکی هم مثل قبلی ها
فراموش نمیشد .لحظه تیر خورد کوین و نگاه آخرش تو هر ثانیه از
زندگیم درحال تکرار بود.
با همون سر و وضع خیس از حموم بیرون اومدم .صدای نامجون آخرین
چیزی بود که میخواستم بشنوم.
-این چه سر و وضعیه؟ با خودت چیکار کردی؟
جلو رفتم و محکم یقش رو چسبیدم.
375
-کوین رو کجا بردی؟
چشم هاش رو ریز کرد و با اخم صورتم رو چک کرد .
-خودت رو جمع و جور کن و ادای دیوونه هارو در نیار .گفتم که؛ بچه
ها یه جا دفنش کردن.
مچش رو چنگ زدم .
-مطمئنم زندست .من دیدمش اون صدام میزنه .
پشتش رو بهم کرد.
-آماده شو امروز باید بریم سئول.میخوام تکلیف خودم رو با دایموند
روشن کنم.تو باشی بهتره.به جانگ کوک زنگ بزن و بگو برگرده ویال.
بهش نیاز داریم .باید واسش به دگو و...
سرم رو به شدت تکون دادم.
-اون قاتل نباید برگرده اینجا.
گردنش رو خاروند و چند ثانیه درسکوت به رفتار هام خیره شد.
-تو چه مرگته؟
نزدیک تر شد و چونم رو گرفت.
376
-بهت گفتم زیاد از اون قرص ها نخور .چند تا خوردی؟
نمیفهمیدم چی میگه .فقط از لمس شدنم توسطش بیزار بودم.
میخواستم بمیرم ولی نامجون نزدیکم نباشه .اون ،خودِ شیطان بود.
-چرا جانگ کوک بهش تیر زد؟
گیج شدم .چرا سوال به این سادگی جوابی نداشت؟ یادم نمیومد...کوین
میخواست بیاد نزدیک تا بغلم کنه .ولی اون بهش شلیک کرد .هنوز
نفس میکشید ولی جی کی من رو مجبور کرد تا ترکش کنم.
-کوین...کوین قبال پشت این خونه کتکش زده بود .آره برای همین بود
...جی کی ازش انتقام گرفت.
-ولی تو بهم گفتی میخواسته ناری رو تو شکمت بِکشه .گفتی ساموئل
بهش مواد داده بود.
اخم کردم .این امکان نداشت .چرا از هرخاطره چند مدل وجود
داشت...چرا واقعیت دیگه قابل تشخیص نبود؟
-اون دخترش رو نمیکُشه.
نامجون همینطور که در حال نوازش موهام بود ،با حوصله ادامه داد:
-اون از ناری متنفر بود .میخواست بفروشتش .میخواست بِکُشتش.
377
اون صداهای محو و بلند دوباره تکرار شدن.
"بفرستیمش سایلنسر ..این بهترین راهه...این بهترین راهه"
سرش رو کنار گوشم گذاشت و زمزمه کرد:
-همیشه یه سری "آدم کثیف" وجود دارن که باید درنهایت جون بدن!
از اونطرف یه سری "روانیِ با فکر" کشتن اونا رو برعهده میگیرن...برای
همین آدما راحت میخوابن...راحت زندگی میکنن.
بوسه ی کوتاهی به پیشونیم زد و ادامه داد:
-دور تا دورت پر از آدم کثیف و روانیِ با فکره .باید عاقل باشی و دووم
بیاری .تو کدومشونی؟
به چشم های بی حسش خیره شدم .این آدم احساساتی هم داشت؟...از
خودم اطمینانی نداشتم ولی احتماال اون همون آدم کثیف بود و منم
باید یه روانیِ با فکر میشدم.
"جانگ کوک"
378
زودتر از تهیونگ بیدار شده بودم .درواقع نفس تنگی و اضطراب خیلی
وقت بود که نمیذاشت خواب راحتی داشته باشم .همیشه انگار منتظر
یه اتفاق مزخرف بودم .هر یکی دو ساعت بیدار میشدم و از ترس اطرافم
رو نظاره میکردم و بعد دوباره چشمام رو میبستم.
دو روز از تزریقم میگذشت ولی همچنان اون ماده رو توی خونم حس
میکردم .تاثیرش کامال روی بدن و ذهنم حس میشد .کرخت بودم.
پوستم بی حس بود و سوزن سوزن میشد .
روی تخت نشستم .باال تنه ی برهنم با وجود هوای ابری و یخ زده ،داغ
بود .نگاهی به کنارم انداختم .تهیونگ با تیشرت سفید و شلوارک گشاد
پتو رو توی بغلش گرفته بود و نفس های آرومش نشونی از خواب
عمیقش بود .
بعد از مدت ها بود که کنار تهیونگ از خواب بیدار میشدم .صبح زود
جیوو با یک پیامک خبرداد که حال مامان بهتره و عمل خوبی داشته.
سه چهارم پولی که تو حسابم بود رو همون دیشب براش ریخته بودم.
میدونستم خیلی بیشتر از کافیه.
-ساعت چنده؟
با شنیدن صدای خش دارش از فکر بیرون اومدم.
379
-هشت و نیم .
چشماش رو مالید و بازو هاش رو بطرف باالی بالشش کشید .
موهای مشکیش که فر خورده بود پتانسیل لمس شدن زیادی داشتن
اما بی توجه بهش خم شدم تا از روی زمین تیشرتم رو پیدا کنم .
-چرا اینقدر زود ...
بازوم رو کشید و مجبورم کرد دوباره دراز بکشم.
-خیلی باهم حرف داریم .باید بهت قوانین بازی رو یاد بدم.
تک خنده ای کردم و منتظر به چشم هاش خیره شدم.
-خب اول بهم بگو این بازی چند نفرست؟
لحظه ای فکر کرد و درنهایت لب زد:
-یک نفر جنگنده است و یک نفر مشاور بیست و چهار ساعته اون
جنگنده!
لب های خشکم رو لیسیدم.
-حدس میزنم جنگنده منم.
-تاحاال به این فکر کردی که دلیل زنده بودنت چیه؟
380
چشم هام رو مالیدم.
-فکر رو که همه میکنن .جوابی براش پیدا نکردم.
با سر انگشتاش بازوم رو لمس کرد.
-یه سلسله مراتبی تو این بازی وجود داره .نامجون بیشتر از تو میدونه.
من بیشتر از همتون.
ابروهام ناخودآگاه به هم نزدیک شد.
-چی رو میدونی؟
-چیزایی که تو میدونستی ولی فراموش کردی.
-از آدمای گیج کننده و مشکوک بدم میاد.
خنده ی کوتاهی کرد و به سقف خیره شد.
-فعال تحملم کن بعدا راجبش تصمیم میگیریم .تو خیلی چیز هارو
فراموش کردی .میدونم بخاطر اون سرنگه ...همون موقع توی باغ
فهمیدم .ولی عجله ای برای یادآوریش نیست .باید کاری که باید رو
انجام بدیم یواش یواش همه چیز یادت میاد .میفهمی که این یک سال
کی طرف تو بود و کی دشمن تو.
پتو رو بیشتر روی خودش کشید.
381
-دلیلت رو خیلی زود بیاد میاری.
کنجکاو زمزمه کردم:
-تهش رو بگو .چی ازم میخوای؟
-نابود کردن دلتا.
روی تخت نشستم.
-به حرف آسونه ولی یجوری میگی انگار بچه بازیه .بعدشم کلی آدم به
اونجا وابستن .بدون دلتا از گشنگی میمیرن.
بدون اینکه نگاهم کنه زمزمه کرد:
-این مدل افکار تو بازی ممنوعه .همه اون ها به یک اندازه گناهکارن.
در واقع هممون! هرکس این وسط باید تقاص گناهاش رو بده .این بازی
باید پایان عادالنه ای داشته باشه .شرط میبندم هیچ ایده ای راجب پول
هایی که نامجون برای خودش جمع کرده نداری...اگه اونا رو از چنگش
در بیاریم میتونیم عدالت درست حسابی ای برقرار کنیم.
نمیخواستم اینقدر احمق بنظر برسم ولی از افکار جدید تهیونگ وحشت
کرده بودم .مردد گفتم:
382
-نامجون پول رو مساوی تقسیم میکنه .چرا اون همه پول رو خودش
بین افرادش تقسیم نکرده.
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست.
-احمق! اگر تو رییس واقعی بودی به همهِ سیستم گند میزدی .حواست
هست؟ یه عده ای کارگرن .یه عده ای رییس .اینجور که تو میگی همه
رییس محسوب میشن .دیگه کسی نمیتونه کسی رو کنترل کنه.
دلخور زمزمه کردم:
-من نمیخوام کسی رو کنترل کنم.
موهای روی پیشونیم رو با انگشت هاش به عقب شونه کرد.
-منم همینطور .برای همین میخوام یه دلیل لعنتی برای زنده بودنمون
بتراشم .با نابود کردن دلتا به همون آرامشی که میخوای میرسی.
لبم رو گاز گرفتم .همین االنش هم راضی بودم .اینجا توی این خونه به
اندازه کافی حالم خوب بود.
-چرا فقط تسلیم نشیم؟
لبخند تلخی زد و بازو هاش رو دور شونه هام حلقه کرد .چونش رو روی
شونم گذاشت.
383
-چون تو اینجوری نیستی .چون هیچوقت اینجوری نبودی .پسر جسور
باید اون کاری که براش زنده مونده رو تموم کنه.
نفس عمیقی توی گردنش کشیدم و ازش جدا شدم.
-باید برای شروع چیکار کنم مشاور جوان؟
خمیازه ای کشید و خودش رو دوباره روی تخت انداخت.
-فعال گرسنم و خوابم میاد .برو واسه مشاورت غذا بخر تا بتونم فکر
کنم.
با اخم هلش دادم.
-میخوای باز هم بخوابی؟
-داری به قوانین بازی شکایت میکنی؟
خندیدم و سر تاسف تکون دادم .از روی تخت بلند شدم و تیشرتم رو
باالخره پوشیدم .سوییشرتم احتماال روی یکی از کاناپه های نشیمن
افتاده بود .
از در اتاق بیرون رفتم و دنبال یونتان گشتم .با دیدنش کنار بخاری
کوچیک نشیمن لبخند روی لب هام جایگزین شد .بیدار بود ولی
384
نمیخواست از کنار بخاری تکون بخوره .وقتی به زور ناز و نوازش راضی
شد از در خونه بیرون بره بهمراه سوییچ از فضای گرم خونه خارج شدم.
*****
یونتان رو از ماشین انداختم بیرون و بعد از اون پیاده شدم .این محله
بدجور حس قدیمیِ خونه بودن رو بهم القا میکرد.
احساس گذر زمان میکردم و این جدید بود! زندگیم داشت از رکود در
میومد...اعتمادی به ثابت موندن این وضعیت نداشتم اما همینقدر هم
کافی بود .راضی بودم.
در رو با کلید توی جیبم باز کردم و وارد شدم .خونه همونطور که انتظار
داشتم غرق سکوت بود .از پله ها باال رفتم و به داخل اتاق قدیمیم
سرک کشیدم .تهیونگ زیر پتو توی خودش مچاله شده و خواب بود.
سوییشرت کهنه رو در آوردم و روی میز تحریر بدون صندلی انداختم.
آروم نزدیکش شدم و روش خیمه زدم .
توی صورتش پوف کردم ولی فقط بینیشو چین و سرش رو تکون داد .
به پیشونی کشیده و مژه های بلندش خیره شدم .یک سال قبل
چجوری متوجه این تابلو نقاشی نشده بودم؟
385
سرم رو به شونش تکیه دادم و تو گوشش زمزمه کردم:
-بیدار شو ...
اخم کرد و آروم چشماش رو باز کرد .از روش بلند شدم و بطرف در
رفتم .
-زود باش! کلی چیزی خریدم.
دستش رو روی چشماش کشید و گیج بازشون کرد .
-ولی امروز میخوام بیشتر بخوابم .
ابرویی باال انداختم و نزدیکش شدم تا پتو رو از روش بکشم .
-یعنی چی؟ بلند شو یه دوش بگیر بعدشم بریم ...
با کشیدن دستم مجبورم کرد روی تخت بشینم .
-من مشاور توام! من میگم چیکار کنیم .
و بعد اشاره کرد که کنارش بخوابم .نفسم رو با صدا بیرون دادم .این
اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم.احتمال میدادم که امروز قراره
بریم چند تا وسیله کشت و کشتار بخریم و نقشه قتل بکشیم!
-ولی آخه ...
386
-کوکی ...کل امروز و فردا میتونی پیش من باشی؟
چند ثانیه به برنامه های گروه فکر کردم .سوالر که رسما دیوونه شده
بود .نامجون هم خیلی وقت بود باهام مثل یک مهره سوخته رفتار
میکرد .خوشبختانه کسی کاری به کار من نداشت .سرم رو به عالمت
آره تکون دادم .
-ماشینت رو آوردی دیگه؟ امروز میخوابیم ...فیلم میبینیم .کلی
میخوریم و آخر شب میریم طرفای بوسان و تا فردا همونجا وقت تلف
میکنیم .
بهت زده بهش خیره شدم .دستاش رو دو طرف صورتم چسبوند و
نزدیک تر اومد .
-گفتی دریا رو ندیدی .بریم تا خودم بهت نشونش بدم .
لبخند بزرگی زدم و ذوق زده بهش خیره شدم .این چجور بازی ای
بود؟
-فردا شب اونجا باشیم ...پس فردا هم باهم بیایم خونه و سه روز دیگه
دوباره اینجا بخوابیم .چهار روز بعد همینجا غذا بخوریم و پنج روز
دیگه ...
387
ترسیده اسمش رو زمزمه کردم .بوسه ی سطحی و کوتاهی به زیر لبم
زد و دوباره دراز کشید .
-میدونم جی کی بزرگ! میدونم این آرزو ها زیادیه ولی بذار آدم خیال
پردازی باشم .
بعد ازینکه چشم هاش رو بست ،سریع از اتاق بیرون زدم .برنامه همونی
میشد که تهیونگ میگه! حداقل همین دوروز میخوام زندگی کنم.
نوشیدنی هایی که خریده بودم رو از توی ماشین بیرون آوردم و به
یونتان که تا االن توی حیاط ول میگشت ،مسیر ورود به خونه رو نشون
دادم .
همه پالستیک ها رو با هم از پشت ماشین برداشتم و در هاش رو قفل
کردم .
-تهیونگ!
داد نامفهمومی کشید که احتمال میدادم فحش باشه .با خنده وسایل
رو تو یخچال گذاشتم و وقتی از همه چی مطمئن شدم و کنسرو
گوشت رو جلوی یونتان گذاشتم ،از پله ها باال رفتم .
-خوابیدی؟
388
هومی گفت و سرش رو به بالشی که بغل کرده بود کشید .تیشرتم رو
در آوردم و روی سوییشرتم پرت کردم .
-برو کنار تا منم جا بشم .
به دیوار کنار تخت چسبید و بهم چشم دوخت .بعد از چند ثانیه
زمزمه کرد:
-درد نداشت؟
چشمام رو ریز کردم و کنارش دراز کشیدم .
-چی؟
به تتو های روی بازوم دست کشید .
-میخوام بگم تتو و بعد این زخما رو میبینم ...میخوام بگم زخم و بعد
یاد تموم این یک سال...
با چسبوندن لبم به لبش حرفش رو قطع کردم .نه نمیذاشتم همچین
روزی بدست خودمون نابود شه .خنده ی کوتاهش وسط بوسه شیرین
ترین مزه رو داشت .منم با لبخندی که هرکار میکردم جمع نمیشد
لبش رو میبوسیدم .زبونم رو به لب پایینش کشیدم .با سر انگشتاش
پوست لختم سینم رو لمس کرد.
389
خدای عزیز و سخاوتمند اگه وجود داری بهت التماس میکنم.
همینی که داریم زیاده ...خیلی زیاد! خیلی قشنگ .
هیچ چیز دیگه ای بهمون نده...ولی چیزی هم ازمون نگیر .
بذار تا ابد همینجا بمونم .حاضرم تموم دنیا همین خونه بشه .ولی تموم
نشه.
*****
-چه فیلمی بذارم؟
شونه ای باال انداختم و مشغول گشتن دنبال شماره رستوران چینی از
توی آشپزخونه شدم .
-برام فرقی نداره.
بعد از چند ثانیه داد زدم:
-دو تا غذای چینی فقط؟
وقتی صداش به گوشم نرسید دوباره حرفم رو تکرار کردم .ولی هیچ
جوابی نبود .
یک لحظه دستم به لرز افتاد و ترس تموم وجودم رو گرفت.
390
-تهیونگ!
با صدایی که بلند شدنش دیگه دست خودم نبود صداش کردم و از
آشپزخونه بیرون اومدم.
هیچکس توی نشیمن نبود .تهیونگ نبود .کابوس و زندگی واقعی به
همین زودی برگشته بود؟ لرزش دست و صدام دیگه دست من نبود.
سرفه هام شروع شد .
-تهیونگ!
بطرف راه پله قدم برداشتم .
-رفتی باال؟
با باز شدن در ورودی خونه برگشتم .
-یونتان از دست من هیچی نمیخوره.
جلو اومد و با چشمای متعجب بهم خیره شد .دستش رو روی شونه
هام گذاشت.
-چی شده؟ چند تا نفس عمیق بکش .
اگه دوباره میرفت ...میمردم .مطمئن بودم .ایندفعه همه جوره روش
حساب باز کرده بودم .ایندفعه ...دیگه نمیتونستم رفتنش رو تحمل کنم.
391
با پشت دست صورتم رو خشک کردم .انگار که از نگاهم حالم رو
فهمیده بود .دستاش رو در امتداد کتف هام حرکت داد و بغلم کرد.
حرکت متناوب دستش روی پشتم ،ریتم نفس هام رو تنظیم میکرد.
بعد از چند ثانیه که سرفه هام تموم شد با لبخند زورکی زمزمه کردم:
-دوتا جاجانگمیون بسه؟
چشماشو ریز کرد و با شستش زیر چشمم رو خشک کرد .
-دفعه قبل اونو خوردیم .فست فود نمیشه؟
خنده ی کوتاهی کردم و ازش جدا شدم .
-هر دوتاش رو میگیریم! پیتزا یا همبرگر؟ میخوای مرغ سوخاری هم
سفارش بدیم؟ بیا تا صبح بخوریم .
اون اینجا بود .چرا نمیتونستم به جی کی بی اعتماد و مشکوک به همه
چی بفهمونم که تهیونگ قراره تا ابد بمونه؟ تلفن به دست ،خودم رو
روی کاناپه انداختم .
ابرویی باال انداخت و روم خم شد .
-مشاور جنگنده ی پولدار شدن هم آرزوست .پس هر چی میتونی بخر.
به شوخی مسخرش خندیدم و شونش رو به عقب هل دادم .
392
-برو یه فیلم بذار تا با غذامون ببینیم.
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم .لبام رو تو دهنم فرو بردم و پشتم
رو بهش کردم .بهشت این بو رو میداد...این حس رو داشت .مگه نه؟
اینکه این خونه فقط مال ما بود ،حس بهشت میداد .
بعد ازینکه غذا ها رو سفارش دادم مچم رو گرفت و نامربوط گفت:
-بهم اعتماد داری؟
بدون لحظه ای تردید زمزمه کردم .پسرک بی اعتماد درونم باالخره باور
کرده بود .اون دیگه نمیرفت .
-آره.
لبخندی زد .برای ادامه دادن این مکالمه ی لعنتی به خودم فشار
آوردم.
-حاال این خوبه یا بد؟
دستشو برداشت و روی کاناپه دراز کشید.
-هردوتاش! ولی تو باید بهم قول بدی.
-چه قولی؟
393
چشم هاش رو بست و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
-از این به بعد فقط منو باور کنی ...بقیه تو این دنیا میخوان گند بزنن
به زندگیت .فقط منو باور کن .حرف منو قبول کن .کارایی که من بهت
میگم رو انجام بده .ایندفعه دیگه بهت اجازه نمیدم بری.
بهش تیکه انداختم:
-تو همیشه اونی بودی که میره...
یکدفعه بلند شد و من رو روی کاناپه خوابوند.
-تا تو نخوای نمیرم .قسم میخورم ایندفعه قولم مردونست ...تا وقتی که
تو بخوای منم میمونم .
نگاه مشتاقم رو به چشماش دادم.
-من عاشقتم و بهت قول میدم اگه پیشم بمونی هیچ جایی تو دنیا امن
تر از اینجا بودن با من نیست.
لبخند روی لب هام خشک شد .گیج به چشمای لرزونش خیره شدم.
این اولین بار بود که همچین اعتراف مستقیمی رو ازش میشنیدم.
اینکه تهیونگ دوباره برگشته بود و هنوزم بهم ایمان داشت که میتونم
آدم خوبی باشم باعث شده بود بعد از اینهمه مدت دوباره تکیه گاه
394
لعنتیم رو حس کنم .زمین سفت زیر پامو حس کنم .زندگی دوباره برام
معنی بگیره ...دوباره حد و مرزای زندگی برام آشکار شه .بازوهام رو
آروم باال آوردم و دور گردنش حلقه کردم و توی همون حالت
کشیدمش پایین و بغلش کردم.
-نگو که برای ترک کردن شیشه از کتاب خوندن کمک گرفتی!
صدای خنده قشنگش دوباره گوشم رو پر کرد .بعد از چند ثانیه شروع
به بوسیدن گردنم کرد .پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-تو واقعا فتیش گردن داری!
گاز کوتاهی گرفت که باعث شد لبام رو هم قفل کنم و خفه شم و بذارم
فقط کارشو بکنه.
-حق نداری دیگه منو از خودت دور کنی.
چشمام رو از لذت بستم و دستامو دور گردنش سفت کردم .امکان
نداشت!
با شنیدن صدای موبایل آهی کشیدم.ولی اون بی توجه بهش دوباره
موهامو چنگ زد و لبامونو بهم چسبوند .تمرکزم رو از دست داده بودم.
میترسیدم مشکلی برای ناری یا مامانم پیش اومده باشه .دوباره بعد از
395
ثانیه ای صدای زنگ تو گوشم پیچید .آروم گردنشو گرفتم و عقبش
زدم.
-باید جواب بدم.
اخمش باعث تعجبم شد ولی سریع از رو کاناپه بلند شدم و بطرف
سوییشرتم رفتم تا گوشیم رو پیدا کنم.
-الو هیونگ؟
-چرا پیامامو جواب نمیدی؟ من و سوالر میریم سئول .اینجا بهت نیاز
دارم.
نگاهم رو به تهیونگی که بهم نزدیک میشد دادم.
-هیونگ چند روز نمیتونم بیام ویال.
-چی داری میگی؟ همین االن بیا .کارای کارگاه دگو هم هست .باید
یکی اینجا باشه .اون پول هایی که بهت میدم واسه هیچی نیست!
تهیونگ اشاره کرد که تماس رو قطع کنم ولی پشتم رو بهش کردم .
این جدیت تو صدای نامجون بدجور مضطربم میکرد.
-گوشت با منه؟
-باشه هیونگ.
396
وقتی تماس از طرف اون قطع شد ،به تهیونگی که حاال پشت به من
،ایستاده ،مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون بود خیره شدم.
-باید برگردم ویال.
بدون اینکه نگاهم کنه سر تکون داد .این خیلی مزخرف بود .دو روز
زندگی خوش هم حسرت شده بود.
-واقعا معذرت میخوام.
-من مشاورتم و بهت میگم نرو .فعال من اینجا واست کافیم.
لبامو تو دهنم فرو بردم.
-تو همین خونه بمون و بیخیال اون ویال کوفتی شو .ازت خواهش
میکنم.
بطرفم برگشت.
-نمیشه اینکارو کنی؟ مگه قول ندادی فقط کارایی که من بهت میگم
رو انجام بدی .
نفسمو با درد بیرون دادم.
-آخه اونا بهم نیاز دارن.
397
موهاشو عصبی چنگ زد و عقب رفت.
-برو...برو پیش کسایی که بهت نیاز دارن!
ناله ای کردم و دستشو گرفتم.
-برو کوکی.
عصبی نفسم رو بیرون دادم و بعد از برداشتن کلید ها ،از خونه بیرون
زدم .چند قدمی دور تر نشده بودم که حس کردم دیگه هیچوقت
نمیخوام تو اون ویال لعنتی باشم .داشتم چی رو فدای چی میکردم؟
ارزشش رو داشت؟
دستم رو تو جیب کاپشنم بردم و گوشیم رو درآوردم.
-نمیتونم بیام هیونگ...نمیخوام بیام.
پیام رو ارسال و موبایلم رو خاموش کردم.
االن همون لحظه از زندگیم بود که میخواستم دیگه هیچ مسئولیتی به
هیچی نداشته باشم.
با کلیدی که داشتم در خونه رو باز کردم و همه ی درد ها ،فکر ها و
تمام بدبختی هام رو پشت در جا گذاشتم.
این جا بهشت من بود و دیگه قرار نبود با چیزی عوضش کنم.
398
این قصه ی سقوط یک جامعه است که در
حین سقوط مردم میگن" :تا اینجاش که بخیر گذشت...تا اینجاش که بخیر گذشت"
-La Haine
"جانگ کوک"
399
کشوری که دور تا دورش رو دریا احاطه کرده هنوزم کسی با این
سن وجود داشته باشه که دریا رو ندیده باشه.
کنارم همون آدمی نشسته بود که یک سال تموم ،وسط هر
مشکل و درد و بدبختی چهرش جلوی چشمم میومد .همونی که
وقتی مواد تزریق می کردم دلم میخواست مثل اولین باری که
تونستم ببوسمش دوباره جلوم سبز بشه و در نهایت درموندگی
همه وجودم رو به لب هاش وصل کنم.
اون کنارِ خودم توی ماشین خودم نشسته بود و دیگه قرار نبود
بره .
-فانتزی خاصی نداری؟
ابرویی باال انداختم و بهش اشاره کردم سیگارم رو از داشبورد بهم
بده.
-مثال؟
یک سیگار از جعبه بیرون کشید و الی لب هام گذاشت.
-مثال کاری که دوست داری باهام انجام بدی؟
خنده ی کوتاهی کردم و با فندک سیگارم رو روشن کردم.
-نه اونقدری منحرف نیستم که به این چیز ها فکر کنم!
400
بدون اینکه ریکشنی نشون بده در سکوت به منظره تاریک جاده
خیره موند .بعد از چند ثانیه لب زدم:
-ولی دوست داشتم یبار باهم بریم دریا ...آرزوم برآورده شد.
لبخند شیرینی زد.
-ویال چجوریه ؟ چند نفری توش زندگی میکنین؟
با یادآوری اتفاقات اخیر توی این خونه دوباره غم وجودم رو
گرفت .
-فقط من و سوالریم .بقیه میرن و میان .نامجون هیونگ توی یه
کلبه کوچیک با حیوون هاش زندگی میکنه .بقیه بچه های گروه
هم تونستن با پول محموله های کوکائین ژاپن برای خودشون
خونه اجاره کنن .
با یادآوری چهره ناری ذوق زده ادامه دادم:
-ولی تهیونگ واقعا باید ناری رو ببینی...شاید یک بار بیارمش
خونه .دستاش اینقدره!
با انگشت هام اندازه تقریبی رو نشونش دادم.
آرنجش رو لبه پنجره گذاشت و بهم خیره موند.
-پنج ماهشه و موهای تقریبا بوری داره .باورت نمیشه با چه
بدبختی ای بهش راه رفتن یاد دادم .هنوز زوده ولی با کمک دیوار
401
میتونه راه بره .یکم آی کیوش پایینه چون هنوزم حرف نمیزنه.
یک کلمه هم بلد نیست .اگه به مادرش رفته باشه خیلی هم
عجیب نیست! ولی بازم ...خیلی شیرینه .منو که میبینه غش غش
میخنده .عروسکش رو باالمیاره تا بگیرم و بعد برای خودش دست
میزنه...
-خیلی دوستش داری.
با شنیدن صداش یکدفعه از فکر و خیال و تصور ناری بیرون
اومدم.
-آره فکر کنم ...اون یه فرشته بی گناهه !
برای عوض کردن لحنم ،گلوم رو صاف کردم .
-البته شاید هیچوقت نباید راه رفتن یادش میدادم.
با تعجب زمزمه کرد:
-چرا؟
با یادآوری خراب کاری هاش تو اتاقم اخم کردم.
-تموم نقاشی هام رو خط خطی میکنه و قلمو هام رو همه جا
پخش و پال میکنه.
خندید.
-هنوزم نقاشی میکشی؟
402
پوزخندی زدم و کام عمیقی از سیگار گرفتم.
-مجبور شدم .داشت قیافت یادم میرفت.
بطرفش برگشتم.
-بعدا برات یک عکس از اتاقم میگیرم.
بعد از چند سرفه زمزمه کردم:
-تو چی؟ این یک سال برات اتفاق جالبی نیوفتاد؟
یکم فکر کرد و درنهایت به تابلو جلوم اشاره کرد.
-خروجی رو رد کردی .باید دور بزنی.
آهی کشیدم و چونم رو روی فرمون گذاشتم .حاال کو تا دور
برگردون پیدا کنم.
-حاال که تو فانتزی داشتن رو مسخره میدونی ،منم نباید داشته
باشم؟
اون واقعا عوض شده بود .یجوری حرف میزد و رفتار می کرد انگار
هیچی غیر از من براش مهم نیست .این واقعا حالم رو خوب می
کرد.
-تو هر چی ازم میخوای رو بگو .عملیش میکنم!
ابرو باال انداخت و خندید .با تردید به چشم های شیطونش نگاه
کردم.
403
-البته امیدوارم خیلی سخت نباشه.
همونطور که با یه لبخند ملیح بهم خیره شده بود ،زمزمه کرد:
-بزن کنار.
نگاهی بهش انداختم و به رو به رو اشاره کردم.
-یکم دیگه میرسیم.
با حس دستش روی زانوم و حرکتش بسمت باال ته دلم خالی
شد .دوباره بدون تغییر دادن لحنش تکرار کرد.
-بزن کنار.
لجبازی رو کنار گذاشتم و آروم از جاده منحرف شدم .
هر دو طرف جاده رو درخت پر کرده بود .کنار یکی از درخت ها
ترمز زدم.
پک کوتاهی به سیگار زدم و تظاهر به خنگی کردم.
-خب چیکار...
سیگار رو از الی لبم بیرون کشید و لب هاش رو روی لبام
گذاشت .لبخند کمرنگی زدم و یقش رو بطرف خودم کشیدم.
بدون اینکه بوسه رو قطع کنه ،روم خم شد و صندلیم رو به حالت
خوابیده درآورد.
-تهیونگ!
404
آروم از پشت سرم رو گرفت و من رو روی صندلی خوابوند .لب
هاش رو طبق عادت روی چشمم نگه داشت.
-دفعه ی قبل کارمون نصفه موند .
دفعه قبل؟ منظورش یک سال پیش تو متل بود؟ نفسام کوتاه
شد.
-اینجا...واقعا نمیشه! این ماشین خیلی کوچیکه.
بدون اینکه توجهی به حرفم نشون بده ،به سختی سوییشرتم رو
در آورد و بوسه ای به زیر چونم زد .
-تیشرتت رو در بیار .
با صدایی که از برخورد سرش به سقف ماشین در اومد نتونستم
جلوی خندم رو بگیرم .
-فانتزی هات افتضاحن !
خودش رو از تک و تا ننداخت و مشغول در آوردن تیشرتم شد .با
فرو رفتن کمربند صندلی تو پهلوم ناله ام از درد بلند شد .
چند ثانیه به چشم های پشیمونش خیره شدم و دوباره به
موقعیت پیش اومده خندیدم .
-اونا فیلمن...حداقل این ماشین واسه این کار ها خیلی تنگه .
405
قبل ازینکه عقب بکشه خودم رو جلو کشیدم لب باالش رو الی
لب هام گیر انداختم .بعد از چند ثانیه ازم جدا شد .سوییشرتم رو
از روی صندلی خودش برداشت و روم انداخت .
-بپوش .سرده .
و بعد بدون اینکه نگاهم کنه غر زد:
-بهرحال بارون هم نمیومد .در اصل باید بارون میومد تا شبیه اون
فیلمه میشد.
لبخندی زدم و سریع پوشیدمش .اون هنوزم دیوونه بود.
-بهرحال ممنون.
پام رو روی گاز گذاشتم .طبق جی پی اس چند کیلومتر بیشتر با
دریا فاصله نداشتیم .
-برای چی؟
به آینه عقب نگاهی انداختم .چند وقت بود که این لبخند ها و
خنده های از ته دل رو تجربه نکرده بودم؟ همش بخاطر وجود
اون بود.
بی توجه به سؤالش زمزمه کردم .
-وقتی رسیدیم باید چیکار کنیم؟
به جی پی اس روی گوشیم اشاره کرد .
406
-یک مهمون خونه قدیمی کنار ساحل هست .همیشه اونجا
میرفتیم .
سر تکون دادم و بیشتر پدال گاز رو فشار دادم .
-شیشه ماشین رو بده پایین .بوی دریا از اینجا به بعد میاد .
نگاه مرددی بهش انداختم و شیشه رو پایین دادم .دستم رو
بیرون از پنجره بردم .
-انگشت هات رو از هم باز کن و بذار باد از الی اونا رد شه .
تجربه کردن همچین احساسات کوچیک و قشنگی هم نیاز به
مشاور و همراه داشت؟ فقط می دونستم توی این یک سال
زندگی نکرده بودم .
وقتی باالخره به زمین شن و ماسه ای کنار مهمون خونه رسیدیم
از ذوق ،سریع سوئیچ رو بیرون کشیدم و در رو باز کردم .
-بیا بریم اول اتاق بگیریم بعد ...
با دیدن نگاه من خندید و سر تکون داد.
-پس از همینجا کفش ها و جوراب هات رو در بیار.
با عجله کار هایی که گفت رو انجام دادم و بطرف صدای موج قدم
برداشتم.
دریا کامال همرنگ آسمون سیاه بود .
407
تهیونگ کفش بدست از کنارم رد شد و خودش رو به آب رسوند.
با فرو کردن پاش داخل آب سریع از جا پرید .
-خیلی سرده !
جلو رفتم و حرکاتش رو تکرار کردم ولی قبل ازینکه بتونم عقب
بکشم هلم داد و با زانو توی آب افتادم .
تموم بدنم یخ زد .صدای خندش فقط عصبی ترم کرد .مشتی آب
بطرفش ریختم که جا خالی داد.
-اگر سرما بخورم...
منتظر بهم نگاه کرد.
-بیخیال! تهش خودت باید ازم مراقبت کنی.
هر دو متوجه دژاوو ای که رخ داده بود شدیم .دستش رو بطرف
دراز کرد و از جا بلندم کرد.
-برو یه اتاق بگیر .باید زود لباسات رو عوض کنی.
با حرص به لباسای خیسم نگاهی انداختم.
-تو اینجا میمونی؟
408
سر تکون داد و روی شن های ساحل نشست .نفس عمیقی
کشیدم .هنوزم مطمئن نبودم دریا برای من چه بویی میده .قدم
های بلندم رو بطرف ماشین برداشتم .یک کوله لباس بیشتر
برنداشته بودیم.
پیرمرد روی میز شکسته رو به روش غرق خواب بود .نگاهی به
ساعت انداختم .نزدیک سه صبح بود .لیوان قهوه اش کنارش بود
و بنظر میرسید سرد شده .آروم با دست تقه ای به میز چوبی زدم.
بینیش رو خاروند و با چشمای هوشیار از جا بلند شد.
-اتاق میخواین؟
سر تکون دادم و مشغول خوردن لب هام شدم.
-یک اتاق دو تخته.
کارت شناسایمم رو جلوش گرفتم .سری تکون داد بطرف قسمت
پذیرش قدم برداشت.
-چند شب؟
-فقط یک شب.
409
بعد ازینکه کارتم رو گرفت و هزینه رو حساب کرد ،کلید رو بدون
سوال اضافه ای بطرفم پرتاب کرد.
بعد از عوض کردن لباس هام از اتاق کوچیک و دنج بیرون زدم و
بسمت ساحل قدم برداشتم.
صدای دریا همون صدایی بود که همیشه تو فیلم ها می شنیدم.
خبری از صدای پرنده ها نبود فضای دریا توی شب فقط متعلق
به خودش بود .تهیونگ مماس با آب روی شن ها نشسته بود.
با خنده خودم رو جلو کشیدم.
با انگشت هام مشغول شونه کردن موهای پشت سرش شدم.
-به چی فکر میکنی؟
صدای گرفته و سردی داشت.
-دارم فکر میکنم بهتره بیخیال بشم .نمیخوام برگردی اونجا .این
بازی لعنتی خطرناکه.
این صحنه ها و حرف ها تکراری بود...انگار همشون رو قبال تجربه
کرده بودم .اما کی و کجا رو نمیدونستم.
خودم رو جلو کشیدم و لبم رو به پشت گردنش رسوندم .بعد از
بوسه ی کوتاهی زمزمه کردم:
410
-مگه خودت نبودی که گفتی من جسورم؟ باید اینکار رو کنم تا
آرامش بگیرم؟اینقدر نگران نباش .من هیچی برای از دست دادن
ندارم.
با ناراحتی بطرفم برگشت.
-ولی من دارم...تورو.
جلوش روی شن های نرم دراز کشیدم .فعال توی رویایی بودم که
کثیف شدن لباس ها ذره ای اهمیت نداشت.
-نمیذارم آسیب ببینی تهیونگ .خودم همه چیز رو تموم میکنم.
انتقام تموم درد هامون رو میگیرم .نمیذارم هیچکدوم از آدمای
اون خونه بفهمن نقطه ضعفم تویی .اصال الزم نیست یونگی
هیونگ رو هم ببینی.
کنارم دراز کشید و خیره بهم لب زد:
-دلم میخواد بدونم کِی میفهمی...کوکی من خیلی ترسناک تر از
این حرف هام که نیازی به محافظت تو داشته باشم.
بازوم رو کشید و زیر سرش گذاشت.
-تاحاال شده که از دیدن من پشیمون شده باشی؟
در حقیقت جوابم مثبت بود اما قبل از اینکه واکنشی نشون بدم
ادامه داد:
411
-وقتی به خودمون دو نفر فکر میکنم مزه دهنم تلخ و شیرین
میشه.
حسش رو درک میکردم .چشم هام به ستاره های باالی سرم
خشک شده بود.
-شب ها قبل خواب بخاطر من گریه میکردی .نقاشی کشیدی
چون عکسی ازم نداشتی .مگه نه؟
نمیخواستم به صورتش نگاه کنم یا وسط حرفش بپرم .فقط یک
"هوم" زیر لب گفتم.
-میدونم که باید برای این یک سال بهت توضیح بدم ولی من
هیچوقت تنهات نذاشتم .قسم میخورم.
نگاهم رو بهش دوختم ولی اون نگاهم نمیکرد .چرا نمیتونستم
فکرش رو بخونم.
-من و تو فقط دوتا روح مریض بودیم.
لبم رو گاز گرفتم.
-تهیونگ.
-تمومش میکنم .قول میدم...تموم درد ها خیلی زود تموم میشه.
نگاهش عجیب شده بود .دوباره این سوال توی ذهنم پررنگ شد.
این یک سال چه اتفاقی افتاده؟
412
-دیگه نمیری؟
خنده کوتاهی کرد .
-گفتم که! تا وقتی تو نخوای هیچ جا نمیرم .ایندفعه دونفری
میریم.
روی یک آرنجم تکیه دادم و به چشماش خیره شدم .
-حتی اگه منم خواستم نرو .
چند ثانیه در سکوت به چشمام خیره شد و آخرش باشه کوتاهی
به زبون آورد .هوای دریا مستم کرده بود یا این ساعت غیر عادی
برای بیدار بودن؟ سوالی که همون لحظه تو ذهنم اومد رو لب
زدم.
-اگه تو بمیری من چیکار کنم؟
ابرو باال انداخت .سرم تیر کشید .
-سوال داره؟ زندگی مثل کاری که این یک سال کردی!
چهرش گرفته تر شده بود یا همش توهم ذهن خستم بود؟ ازم
یکم دور تر شد .به زور لبخند زدم .
-برای این تونستم که میدونستم زنده ای .
سرش رو به عالمت نه تکون داد .
-بیشتر فکر کن .دلیلش چیز دیگه ای بود .
413
عصبیم کرده بود .روی شن ها نیم خیز شدم .
-تهیونگ بسه دیگه .بیا بریم بخوابیم.
شونم رو محکم گرفت .
-باشه میریم ...ولی بهش فکر کن .خودت خواستی .هرچی باشه
من بازم نمیرم .حتی اگه التماسم کنی هم نمیرم!
بی توجه به حرفهاش که هی از قبل گیج ترم میکرد بطرف متل
قدم برداشتم.
باورم نمیشد اما آیا زمانی میرسید که ازش التماس کنم بره؟
"سوالر"
"هوسوک "
این شهر کمرنگ بود ...نه بهتره بگم کدر .انگار هرکس واردش
میشه گرد و غبار جسمش رو میپوشونه .لبخند هارو پاک میکنه و
هرثانیه ابرو هارو بهم نزدیک و نزدیک تر میکنه .در نهایت روی
416
پیشونی ها چروک میندازه و موهای کنار شقیقه رو مجبور به
سفید شدن زودتر از موعد میکنه .
وقتایی که توی این شهر بودم برای لبخند زدن جون میکندم.
شاد بودن و خندیدن انرژی زیادی از جسم و روحم میگرفت .چرا
آدم ها باید همچین شهری میساختن؟ چرا باید خدا اجازش رو
میداد؟ یونگی خیلی بیشتر از من به خدا اعتقاد داشت و این
عجیب بود چون سختی هایی که اون کشید بیشتر از من بود و
این یکجور تناقض به حساب میومد.
مگه این معادله قرار نبود همیشه برقرار باشه؟ ایمان بیشتر به خدا
زندگی و پایان بهتر؟ مگه این چیزی نبود که خدا بهمون قول
داده بود؟
یونگی آروم نبود .دائم سیگار میکشید و از اتاق جانگ کوک
بیرون نمیومد .مسلما قرار نبود حالش با چند دقیقه حرف زدن
روی پل بهتر بشه .باید از این جهنم میرفتیم .هرجور که شده...
حتی اگه من میتونستم اینجا رو تحمل کنم روان نابود شده ی
اون نمیتونست .
از اول هم لجبازی برای بدست آوردن شغل توی یه باند مواد
مخدر اشتباه بود .یونگی راست میگفت" :تویی که قراره تموم
417
عمرت ،از مردم محافظت کنی چجوری میتونی با وجدانِ ناراحت
نابود کردن چند تا خانواده کنار بیای؟ "
با صدای گریه ناری از روی زمین بلند شدم .نمیتونستم تو این
خونه بخوابم .درواقع دیشب تا مرز جمع کردن وسایل و رفتن به
یک مهمون خونه پیش رفتیم اما وقتی ناری رو تنها دیدم
نتونستم .حداقل کاری که در حق این بچه میتونستیم انجام بدیم
موندن تا زمان اومدن مادرش بود.
یونگی گوشه اتاق الی پتوی جانگ کوک پیچیده بود و همچنان
خواب بود .خیلی باهم حرفی نداشتیم .هر دو توی یک برزخ
لعنتی گیر کرده بودیم.
بی حرف از اتاق خارج شدم و دنبال صدای گریه بچه راه افتادم .با
دیدن اتاق خالی سوالر بهت زده به صحنه مقابلم خیره شدم.
ناری با چهره ی گر گرفته و قرمز به سختی ناله میکرد .انگار اون
صدای گریه ی چند دقیقه پیش ،تموم توان این بچه رو گرفته
بود .
سریع بغلش کردم و سرش رو روی شونه خودم تکیه دادم .
-سوالر؟
418
همینطور که پشتش رو نوازش میکردم و ماساژ میدادم تا نفس
بکشه مادرش رو صدا زدم ولی واقعا هیچ خبری نبود! اون دختر
بی فکر کدوم گوری رفته بود؟
با شنیدن صدای موبایلم از پله ها پایین رفتم و دوباره بطرف اتاق
جانگ کوک راه افتادم .یونگی که با صدای گوشی بیدار شده بود
با اخم به من و ناری نگاه میکرد .
-الو مامان؟
-هوسوک تو چیکار کردی؟ اومدن خونه ما دنبال تو!
نفس های آروم شده ناری نشون میداد که خوابش برده .همونطور
که گرفته بودمش کنار دیوار نشستم .
-مامان برات توضیح میدم .
اون داشت گریه میکرد؟
-اخراج شدی هوسوک! از دانشگاه اخراجت کردن ...چه توضیحی
میتونی بهم بدی؟
بهت زده به چشم های گیج یونگی خیره شدم .
-چی؟
صدای جیغ جیغ مامانم اعصابم رو بیشتر داغون میکرد .
-اومدن برای بازرسی .تو چی از بیمارستان دزدیدی؟
419
لبم رو محکم گاز گرفتم و نالیدم:
-بهت زنگ میزنم .باید قطع کنم .
بدون اینکه حرفی بزنه روی تخت نشست و منتظر بهم خیره
موند .دوباره موبایل رو به گوشم چسبوندم.
-سوجون؟
-هوسوک باور کن من هم االن فهمیدم .فکرش رو هم نمیکردم
چند تا مورفین رو اینقدر بزرگ کنن !
غیر ممکن بود .بهترین دانشگاه سئول ...دو سال تموم براش درس
خوندم و عاشقانه همه کار براش کردم .استاد هاش دانشجو
هاش ...دوستام همشون تو یه لحظه نابود شده بودن؟
ناخودآگاه چشمام از اشک پر شد .این بی انصافی بود.
-یعنی همه چیز تموم شد؟
-من باید برم ولی قول میدم دنبال یه راه خوب بگردم .باشه؟
به زور باشه ای از الی لب هام زمزمه کردم و موبایل رو کنار
انداختم .نگاهم رو به لباس زرد رنگ ناری دادم .بدنش با نفس
های سختش باال پایین میشد .
-اخراج شدم .
420
از روی تخت پایین اومد و چند قدم نزدیکم شد و در نهایت از
اتاق بیرون زد .پوزخند زدم .چه انتظاری داشتم؟
چند ثانیه گیج و منگ به اطرافم نگاهی انداختم و به فکر فرو
رفتم .هیچ نقشه دومی وجود نداشت .نامجون رسما بهم گفته بود
بی خاصیت و ما باید خیلی زود این ویال لعنتی رو ترک میکردیم
ولی ...انگار با ورودم به این شهر تموم پل های پشت سرم رو نابود
کردم .
با دیدن شیشه شیری که جلوم گرفته شد سرم رو بلند کردم .
-همونجور که روی قوطیش نوشته بود درستش کردم .
سر تکون دادم و زیر لب تشکر کردم .
-حاال چیکار کنیم؟
کنارم نشست و هر دو به نقاشی های روی دیوار خیره موندیم .
این سوال لعنتی ...قرار بود تا کی تکرار بشه؟ زمزمه کردم:
-نمیدونم .واقعا نمیدونم.
شیشه شیر رو چند بار تکون دادم و گذاشتم کنارم تا سرد تر
بشه .
-قراره بندازنت زندان؟
سرم رو به عالمت نه تکون دادم .
421
-فکر نکنم .
-پس بیا برگردیم .قبل ازینکه اینجا بودن توروهم گناهکار کنه بیا
بریم .
زمزمه کردم:
-یعنی دوباره همه چیز از اول...
نگاهش رو بهم دوخت .
-همه چیز از اول .
"سوالر"
-دسامبر -2020
دستام بدجور خشک شده بود و وقتی موهام رو باالی سرم جمع
میکردم ،تار های مو از بین پوسته پوسته های دستم عبور میکرد
و حس افتضاحی بوجود میاورد .لب هام هم خشکی شدید داشت
و با هر لبخند ترک میخورد و میسوخت .انگار این هم یکی از
روش های خدا بود تا هر ثانیه بهم یادآوری کنه حق لبخند زدن
ندارم .خدا ضد من بود یا طلبکار از من؟
422
چرا فقط دست از سرم برنمیداشت؟
دکتر اونطرف باغچه با یک مامور پلیس صحبت میکرد و من این
طرف به پرنده ای که یک پاش موقع راه رفتن لنگ میزد خیره
بودم .
یک سال پیش دلم براش میسوخت که توی این سرما مجبور به
گشتن دنبال غذا با این پای لنگ بود ،ولی االن ...فقط میتونم به
این فکر کنم که گرفتن و به سیخ کشیدنش آسون تر از گرفتن و
خوردن پرنده های عادیه .
دکتر طبق انتظارم بهم نزدیک میشد .چشم هام رو بهش دوختم
و کنار خودم براش جایی باز کردم .
-باید باهات حرف بزنم .
یکی از پوسته های لبم رو الی دندونم گرفتم .
-اینجوری که من دیدم از دو ماه گذشته توصیفاتت از قتلی که
انجام دادی بعد از عوض کردن داروهات کامال تغییر کرده .من
اولش نمیدونستم کی رو کشتی ولی حاال که میدونم ،نمیشه به
یک پسر خالفکار بگی فرشته ی کوچیک!
با اخم بهش خیره شدم .پسر خالفکار؟ من ...من فقط ناری رو
کشته بودم .پسر خالفکار دیگه کی بود؟
423
پروندش رو جلوم گرفت .
-این ها اظهارات دوماه پیش خودته " :اون عوضی باید میمرد و
تقاص پس میداد".
من چی گفته بودم؟ سریع مچش رو چنگ زدم .
-حرفم رو باور کن .من هیچ آدم بالغی رو نکشتم .قسم میخورم
من...
-بیشتر تحقیق میکنم.
ولی اون باور نکرده بود .همونطور که خودم دیگه به هیچی باور
نداشتم .
-ژانویه -2020
شنیدن صداش باعث میشد از شدت نفرت به خودم بلرزم .خودش
رو توی جایی شبیه لونه ی موش پنهان کرده بود و زار میزد تا
نامجون ببخشتش .
ولی نامجون که انگار از شنیدن التماس هاش لذت میبرد روی
صندلی نشست و پا روی پا انداخت .
-قرار بود جانگ کوک رو بندازم بیرون و تو رو بجاش بیارم ولی تو
چیکار کردی؟ ...بهت نگفتم از زندان که بیرون اومدی طمع نکن
424
و دنبال خودم بیا؟ بخاطر یکم کینه و کتک کاری همه ی پله
های قبل و بعدت رو نابود کردی .غیر از اینه؟
ساموئل دقیقا مثل یه سگ کتک خورده به خودش میپیچید و
حالش سر جاش نبود .نامجون خیلی راحت با خوروندن مایعی
بهش اون رو شبیه یه موش آزمایشگاهی کرده بود.
-من...منو ببخش ...هرکار بگی می...میکنم .بذار برگردم دلتا .
دیدن ساموئل مخصوصا تو این حال و با این لکنت بدجور صحنه
های اون شب رو برام یادآوری میکرد .دست های لرزونم رو محکم
بغل کردم و ازشون فاصله گرفتم .صدای ناله و داد کوین ازسرم
بیرون نمیرفت .روده هام به هم میپیچید و بوی و مزه خون تو
دهنم پخش شد .
نمیخواستم شاهد اتفاق دیگه ای باشم .دیگه کافی بود .بی توجه
به صدای نامجون از اون اتاقک بیرون زدم .کنار یک درخت
خشکیده دوزانو نشستم و تموم محتویات معدم رو باال آوردم .این
دیگه آخرش بود .توانم تموم شده بود .به قسمتی از زندگیم
رسیده بودم که دائما امروزم رو با دو روز پیش و یک ماه گذشته
مقایسه میکردم و همیشه حسرت به دل میموندم .دلم میخواست
اون روز که جی کی دوتا دست ناری رو گرفت و راهش برد
425
برگرده .دلم میخواست تا ابد این رابطه بی نام و نشون توی اون
خونه جریان داشته باشه .همه چیز از کی شروع شده بود؟ "ورود
کوین؟ "
نامجون با عصبانیت از اتاقک فلزی بیرون اومد ولی بعد از دیدن
من کمی مکث کرد .
-چت شده؟
دور تا دور سرم تیر میکشید .دو دستی سرم رو چسبیدم و از
درخت دور شدم .
-فقط ولش کن .برام مهم نیست که اون کوین رو چیز خور کرده
یا اون همه ی کار هامون رو به دایموند گزارش داده .خواهش
میکنم بیا برگردیم ویال .
دو تا قرص از همونایی که تموم این سه روز بهم داده بود رو جلوم
گرفت.
-چرا دوتا؟
با دیدن چهره ی جدی و بی حوصلش به زور قورتشون دادم.
بازوم رو گرفت و محکم بلندم کرد .
-زودباش .باید تمومش کنیم .این ماده هم اونقدر کارساز نبود.
426
نمیفهمیدم چی میگه فقط تلو تلو خوران دنبالش کشیده شدم تا
وارد اتاقک بشیم .ساموئل که یک گوشه از ترس جمع شده بود با
ورود ما سریع تعظیم کرد .شبیه یه حیوون شده بود که
میدونست وارد کشتارگاه شده .
-جانگ کوک ازت متنفره ...باید ازم ممنون باشی که خودم
تمومش میکنم وگرنه اون اگه همه چیز یادش بیاد دلش میخواد
تیکه تیکت کنه .زجر کشت میکنه .
صورتش از اشک خیس شد .
-رئیس! جوری خودم رو گم و گور میکنم که دیگه هیچکس نتونه
پیدام کنه .قسم میخورم ...فقط بذار برم .
گیج و منگ به لوله کشی های روی سقف خیره شدم .آروم نگاهم
رو پایین آوردم و دیوار های زنگ زده رو با چاقویی که روشون
کشیده میشه و صدای دلخراشی بوجود میاره تصور کردم .صدای
ناقوس کلیسا و پرپر زدن کبوترای سفید...اینجا چه خبر بود؟
خودم رو به در خروجی تکیه دادم و ترسیده دستگیره رو پایین
کشیدم ولی نه ...قفل بود .
-سوالر بیا اینجا.
427
"سوالر ...دلم برات تنگ شده بود...تموم این مدت داشتم برای
خودمون برنامه ریزی میکردم "
توی اتاقک به اون کوچیکی دنبال کوین میگشتم .این صدا از کجا
میومد .
نامجون مچم رو کشید و من رو روی پای خودش نشوند .
گیج به موبایل توی دستش نگاه کردم .
-ولم کن ...ناری تنهاست .
بی توجه بهم تفنگ کوچیکی رو دستم داد و به ساموئل اشاره
کرد .
بهت زده به چشمای بی حوصلش زل زدم .
-مَ ...مَن ...نمیتونم .
-اگه بکشیش جی کی خیلی خوشحال میشه...نمیخوای انتقام
کوین رو با کشتنش بگیری؟
دوباره سرم رو به عالمت نه تکون دادم .دوربین موبایل رو بطرف
من گرفت .داشت ازم فیلم میگرفت؟
-بکشش.
ساموئل که دیگه زبونش بند اومده بود مثل دیوونه ها تند تند سر
تکون میداد .
428
-به همین زودی بوی خون کوین رو فراموش کردی؟
با فشاری که از پشت به دستم آورد صدای شلیک گلوله اتاقک
فلزی رو پر کرد .از ترس چشم هام رو نمیتونستم باز کنم.
با شنیدن صدای هق هق ساموئل به خودم جرات دادم و زیر
چشمی نگاهش کردم .تیر رو به دستش شلیک کرده بودم .
نامجون از پشت گردنم رو بوسید و از رو پاش بلندم کرد .
-برو بیرون از اتاق .
سرم رو به عالمت نه تکون دادم .
-نکشش ...خواهش میکنم نکشش ...
ولی با شنیدن اولین شلیک گلوله به بدنش کر شدم .چشم هام
روی جسم بی جون ساموئل مونده بود.
شلیک های بعدی رو از تکون های اون جنازه میفهمیدم .ضربات
متوالی و بی پایان ...نتونستم صحنات رو به روم رو هضم کنم تا
اونجایی که بدنم ترجیح داد روی زمین غرق خون بیوفته و عالوه
بر کر شدن،کور بشه.
-بیدار شو.
429
چشم های محوش هم من رو میترسوند .لبخند کمرنگش...اینکه
تموم این مدت نتونسته بودم بفهمم چقدر بی رحمه .چقدر
انسانیت رو فراموش کرده.
-بلند شو بریم ویال.
اتاق بوی خون میداد .بدنم هم همینطور...اون لحظه حس عجیبی
همه ی وجودم رو در گرفت .انگار که یه جور واقعیت وحشی ای
رو راجب زندگی فهمیده بودم .از اون واقعیت ها که اگر با تموم
وجودت درک کنی روحت نابود و یا حداقل منتظر رهایی میشه...
بدجور گیر افتاده بودم .نه میتونستم عقب بکشم و نه آینده ای
سراغم رو میگرفت.
نفهمیدم چی شد که به خونه رسیدم.
یادم نمیاد هوسوک و شوگا چی بهم گفتن.
حتی نمیدونستم چه نیرویی من رو به اتاقم رسوند.
فقط تفنگی رو بیاد داشتم که از تو ماشین یواشکی بر داشتم.
حرف های نامجون توی ماشین تازه داشت معنا میگرفت.
"اگر ازین به بعد مثل امروز خواستی سرکشی کنی بدون این
ویدیو دست منه...و آره .هیچ مدرکی از من وجود نداره".
430
هیچوقت تا این اندازه تو کل زندگی نحسم احساس درموندگی و
تنهایی نکرده بودم .ناری با دیدن صورت و بدن خونیم دوباره زد
زیر گریه .نزدیکش شدم و انگشتم رو روی لب هاش گذاشتم.
-چرا دیگه وقتی مامانت رو میبینی نمیخندی؟
موهاش رو الی انگشتم پیچیدم.
-نکنه از االن فهمیدی داری تو چه دنیایی زندگی میکنی؟
میخوای همه چی رو بندازی گردن مامانت؟همونجور که من دارم
میندازم؟
گریش شدت گرفت .با شنیدن صدای پا سریع از جا بلند شدم و
در رو بعد از بستن ،قفل کردم.
باید میذاشتن مادر و دختر یکم با هم تنها باشن...بلندش کردم و
روی تخت خودم گذاشتم.
-تا کی میخوای گریه کنی؟...تا کی میخوای درد بکشی؟
روی دستش بوسه کوتاهی زدم و سرم رو توی گردنش بردم تا
بدنش رو بو بکشم.
-تو تنها بند منی...تنها چیزی که من رو به این زندگی کوفتی
متصل کرده.
431
دست هاش رو بلند کرد تا بغلش کنم ولی برای اولین بار
درخواستش رو رد کردم.
اون پاک تر از این حرف ها بود که بدنش به خون و اشک آدمای
گناهکار آلوده بشه .بالش روی تخت رو برداشتم و برای آخرین بار
به صورت ورم کرده و قرمزش خیره شدم.آدما وقتی میخندن و
شادن خوشگل میشن...عروسک من خیلی وقت بود که زیباییش
رو از دست داده بود.
بالش رو آروم روی صورتش گذاشتم.
حرکات دست سفید و تپلش جلوی چشمم آروم و آروم تر شد و
درنهایت بی جون درست مثل وقتی که بدون درد و مریضی
میخوابید روی مالفه افتاد.
ضربات محکم و متوالی ای که به در کوبیده میشد محو تر از
همیشه بود .این چه حس لعنتی ای بود که دلم نمیخواست حتی
یک صدای دیگه بشنوم؟
مثل ناری...به یه خواب عمیق برم و فراموش بشم...
همه چیز شبیه داستان اون دختر بچه ی کوچولو که میخواست
از خونه نامادریش فرار کنه شده بود .اول عروسکش رو از باالی
432
دیوار پرت کرد و بعد خودش به عشق آزادی و پیوستن دوباره به
عروسکش از دیوار باال رفت.
تفنگ رو از کنار عروسک بی جونم برداشتم و تک تک مراحل
استفاده از تفنگ رو که کوین بهم یاد داده بود رو اجرا کردم.
"دستت رو بدون زاویه و صاف بگیر".
"پشتت رو صاف کن و به هدف خیره شو".
آینه دقیقا جلوم بود و ته تفنگ رو به گلوم چسبونده بودم.
"حاال ضامن رو بکش"
لرزش دست ها قراره تا لحظات پایانی هم وجود داشته باشه؟
"یک نفس عمیق"..
قبل از بازدم آخر ،در رو به روم شکسته شد و نامجون با عصبانیت
نزدیکم شد .بی دفاع بهش خیره شدم .تفنگ رو از الی دست
های بی جونم گرفت و در نهایت بغلم کرد.
-او...اون که...؟
صورت هوسوک رو نمیدیدم ولی دستش بطرف عروسکم دراز
شده بود .زمزمه کردم:
-از دیوار باال رفتم ولی نا مادری من رو دوباره داخل خونه کشید.
لرزش بدن نامجون رو حس کردم.
433
-تو...
-اون طرف دیوار یه دختر خوشگل تر پیداش میکنه ولی من...تا
ابد توی این خونه نفرین شده گیر افتادم.
-Seven Pounds
434
اگر بعد از نوشتن این همه صفحه ازتون یک خواهش داشته باشم اینه که به
هیچ وجه این پارت رو اسپویل نکنین .اصال...حتی با هشتگ و اخطار هم
اسپویل نکنین .ممنون از درکتون
"جانگ کوک"
436
-چه عجله ای برای اینکار احمقانه بود؟ساعت تازه شده شش
صبح! دارم یخ میزنم .
با تیکه چوب به سیب زمینی های داخل آتیش سیخونک میزد .
-تا چند دقیقه دیگه میفهمی .یکم صبور باش .
برای چندمین بار سرفه کردم .انگار ریه هام دیگه تحمل سیگار
نداشتن و این خیلی عجیب بود .عصبی سیگار رو توی آتیش
انداختم و سعی کردم نفسم رو که به سختی بیرون میومد ،کنترل
کنم .حس گندی داشت که با هر نفس صدای خس خسِ جا به
جا شدنِ تیکه به تیکه نفست رو بشنوی .
در بطری سبز رنگ سوجو رو برام باز کرد و به دستم داد .
-دفعه آخری که شیشه سوجوم رو باز کردی رو یادته؟
نگاهی کنجکاو بهم انداخت و مشغول باز کردن در بطری خودش
شد .
-اون موقع هم فقط ما دوتا بودیم .جالبه! اونموقع هم تو متل
بودیم .
دستش رو پشتش گذاشت و همونطور که ذره ذره مایع تلخ مزه
رو مینوشید زمزمه کرد:
-همیشه اینقدر گذشته رو برای خودت یادآوری میکنی؟
437
اخم کمرنگی کردم و بطری رو بی صدا سر کشیدم .
بدنم کنار اون آتیش نصفه نیمه گر گرفته بود و ورود الکل به رگ
هام رو کامال حس می کردم .
-این یک سال تنها سرگرمیم همین بود .وقتی یکی رو پشت
سرت ول میکنی اون یک نفر اولش غمگین میشه .بعدش سعی
میکنه قوی باشه و از پسش بر بیاد .
در بطری بعدی رو خودم باز کردم و خیره به موج های دریا ادامه
دادم:
-بعدش میبینه نمیشه ...هیچی طبق خواسته ی اون پیش نمیره.
یواش یواش مغزش پر میشه از فکر هایی شبیه اینکه اگه اون
اینجا بود چی میشد؟ پس شروع میکنه به نُشخوار کردن خاطراتی
که براش مونده .
با دستش جوری پام رو حرکت داد تا بتونه سرش رو راحت روش
بذاره .
-پس اینجوری بود .
بدون هیچ کینه یا فکر منفی ای زیر لب هومی گفتم .چشم هام
به نور آفتابی که انگار از زیر اقیانوس باال میومد خیره موند .
438
-شخصیت رومانتیکی داری .اینکار رو کردی تا طلوع خورشید رو
ببینیم؟
بی حرف دستم رو گرفت و نزدیک صورتش کرد .
-دستات ...
خواستم دستم رو عقب بکشم ولی اجازه نداد .
-میدونم داغونه! از دست کارگر های معدن هم خراب تره.
مشغول رصد کردن انگشت هام شد .نگاهم رو ازش گرفتم و به
خورشید دوختم .
-کاش یه سرنگ با خودم ...
لبام رو سریع توی دهنم فرو بردم .کامال فراموش کرده بودم که
تهیونگ جدیدی کنارمه .
دستم رو با مالیمت کشید و به زخم بد شکل روی مچم خیره
شد .
-این زخم چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با بی میلی زمزمه کردم:
-یکبار بجای تزریق زیر بازو از قصد مستقیم توی رگ مچم تزریق
کردم ...به این امید که تموم بشه ولی انگار سخت جون تر از این
حرفام.
439
لبش رو به اون زخم زشت چسبوند .بعد از چند ثانیه طوالنی جدا
شد و زمزمه کرد:
-کاش میاوردی .اونجوری بیشتر میتونستیم اینجا بمونیم .
قلب گرمم بخاطر کار چند لحظه پیش تهیونگ آروم و قرار
نداشت .
-مَ ..من خوبم .من اوکیم .هرکار دوست داری میکنیم .
دستش رو باال آورد و یقم رو چنگ زد و بطرف پایین کشید.
متوجه قصدش شدم و لبم رو بدون حرف به مقصدش رسوندم .
حس میکردم زندگی آسون شده .انگار که یه بزرگراه بعد از مدت
ها جاده خاکی پیدا کرده بودم .یه بزرگراه خلوت که باعث میشد
برخالف جاده خاکی که با کالفگی رانندگی میکردم حاال با لذت
پام رو روی گاز فشار بدم .
زندگی قشنگ شده بود .بعد از مدت ها از زنده بودنم خوشحال
بودم .یه حسی بنام "تموم این نوزده سال ارزشش رو داشت "
توی وجودم به جریان افتاده بود.
این حس بهم اجازه میداد همش رو فراموش کنم و خالی از
هرجور حسرت بشم .
440
لبم رو حرکت دادم و گونه و در نهایت روی چشم های بستش رو
بوسیدم .با انگشت به لب هاش اشاره کرد .خندیدم و لبش رو
دوباره با لذت بین لبام گرفتم .دنیای ستاره بارون !...خنده دار
بود .
دنیا همون بود .ماشینم همون بود و ویال هنوزم اونجا بود .پس
چرا اینقدر از همشون راضی بودم؟
-فرقش یه معادله ی اشتباهه .
کنجکاو ازش جدا شدم .
-اینکه فکر میکنیم چقدر همه چی زیبا شده ...همش بخاطر اینه
یکی از معادله هاش رو بهم زدیم .
از روی پام بلند شد و سیب زمینی های سیاه شده رو از بین
ذغال ها به بیرون سُر داد .
-چه معادله ای؟
-یه افسانه قدیمیه که میگه دو نفری که واقعا عاشق همن هیچ
وقت بهم نمیرسن .
جمله ی آشنایی بود ولی اخم کردم .
-اینکه خیلی ...
-غمگینه .مگه نه؟
441
لب هام رو داخل دهنم فرو بردم .صورتش رو جلوم گرفت .
-تو که هیچوقت تنهام نمیذاری؟
این اولین بار بود که اون همچین سوالی میپرسید .
-تهیونگ .احمق شدی؟
سر تکون داد و مشغول کندن پوست سیب زمینی ها شد .
-درسته .من بخشی از دنیای تو شدم .چجوری ممکنه تنهام
بذاری .
با لبخند سیب زمینی خودم رو برداشتم و خیره به خورشید
مشغول خوردنش شدم .اون بخشی از دنیای من شده بود .همین
کافی بود .
تا نزدیک ظهر توی ساحل راه میرفتیم و هر از چند گاهی بخاطر
مسخره بازی هاش میخندیدم .به هیچ وجه دلم با رفتن نبود.
وسط هفته اونقدر ساحل خلوت بود که حس میکردم همش مال
خودمه .
با حس قطرات آب که پشت لباسم رو خیس کردن از فکر در
اومدم .تهیونگ با خنده بهم خیره شده بود .با یادآوری یونتان
فهمیدم که یواش یواش باید برگردیم .
442
-دیگه بریم خونه؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد .جلو اومد و موهام رو برای
صدمین بار بهم ریخت.
-وقت انجام اولین مرحله ی بازیه .بعدش میریم خونه .
گیج نگاهش کردم .بازوم رو بطرف خودش کشید.
-زود باش .هرچی زودتر برسیم بهتره .
خیلی زود به اتاق رفتم و وسایلم رو جمع کردم .با یک کوله از
اتاق خالی بیرون زدم .کلید رو روی میز پیرمرد گذاشتم و از
مهمون خونه بیرون زدم .تهیونگ قبل از من سوار ماشین شده
بود .
-نمیخوای یک بار تو رانندگی کنی؟
خندید و سرش رو به عالمت نه تکون داد .
-ترجیح میدم جنگنده همه کار هارو بکنه .
با لبخند کنارش نشستم و کوله رو روی صندلی عقب انداختم .
-خوب بود؟
انگار که منتظر این جمله بودم .بدون لحظه ای مجال گفتم:
-محشر بود .
لبخند کمرنگ روی صورتش رو زیر چشمی دنبال کردم .
443
-مرسی تهیونگ .
بعد از شروع حرکت ،حرف ها شروع شد .تک تک خاطرات خنده
داری که از ناری یادم بود رو گفتم بعد از اون مشغول تعریف
کردن حماقت های سوالر شدم .درنهایت راجب اینکه نامجون من
رو یه سرمایه گذاری میدونه اظهار نظر کردم .اونم گوش می داد،
تایید می کرد ،می خندید و سر تکون می داد .
یادم نمیره که یوقتایی تو اون شب های مزخرف ویال به این فکر
میکردم چجوری قراره دوباره با تهیونگ رو به رو بشم .هیچوقت
نمیتونم این همه خاطره رو براش ردیف کنم .انگار اون یک سال
از زندگی من عقب افتاده بود! ولی حاال ...همه چی آسون تر از
انتظارم جلو میرفت .آروم و لذت بخش .
-مشاور اعظم! نمیخوای بگی کجا باید برم؟
چشم هاش رو به جاده دوخت .
-همین جاده مستقیم .باید بریم دگو .
چشم هام رو ریز کردم .
-چرا؟
بی حوصله بهم نگاهی انداخت .
-قرار بود چیکار کنیم؟
444
بعد از چند ثانیه زمزمه کردم:
-شهر رو آتیش بزنیم؟
چشمکی زد و دوباره به صندلیش تکیه داد .
-قبل ازینکه نزدیک بشیم به یکیشون زنگ میزنی و میگی پلیس
داره میاد سراغتون تا از ترس پلیس فرار کنن .یادآوری کن مواد
رو بیخیال شن چون نیازی به نجاتشون نیست .
بی حرف فرمون رو چنگ زدم.
-به نفعشونه به حرفت گوش بدن .
لبم رو به دندون گرفتم .
-گوش میدن.
با یادآوری اینجی دوباره حرفم رو تکرار کردم .
-باید گوش بدن .
نزدیک ساختمون خرابه ماشین رو پارک کردم .
-برو جنگنده! از االن به بعد کار مشاورت به دعا کردن خالصه
میشه.
از رفتارش تعجب کردم ولی مخالفتی نداشتم .نمیخواستم آسیب
ببینه .دو تا گالن بزرگ بنزین که با کلی رشوه خریده بودم رو با
خودم کشون کشون بطرف تپه خاکی وسط ساختمون خرابه
445
کشیدم .در ،طبق انتظارم قفل نبود .خم شدم و از پله ها پایین
رفتم .
-کسی اینجا هست؟
صدا توی سالن بزرگ و خالی پیچید .نگاهی به اطراف انداختم.
طبق مکالمه ای که با یکی از کارگر ها داشتم مشخص شد امروز
فقط یک نفر برای بسته بندی تو کارگاه بود که اون هم بعد از
حرف من سریعا فرار کرده بود .گونی گونی مواد اولیه ارزشمند و
ظرف هایی پر از آب زرد که تا چند روز دیگه تبدیل به شیشه
میشدند .از اون طرف محموله جدید و چند صد کیلو گرمی
شیشه که توی انبار اصلی وجود داشت .همه اینا قرار بود در
عرض چند ثانیه بدست خودم نابود بشه.
در یکی از گالن هارو باز کردم و روی گونی های کنار هم چیده
شده ریختم .نامجون داغون میشد .احتماال بعدش قصد کشتنم رو
میکرد .اینجا رو با هزار بدبختی ساخته بودیم و مهم ترین منبع
درآمدمون این کارگاه لعنتی بود .
روی میز و ظرف های مواد رو از بنزین پر کردم .تموم مدت سعی
میکردم مشاورم رو قانع کنم که این کار اشتباهه.
-بیا فقط فرار کنیم.
446
ولی تنها کلمه ای که از بین لب هاش تکرار میشد"دلیل "بود.
-دلیل وجود تو توی این شهر چیه؟ چرا زنده موندی؟
-پس اینجی میخواد چیکار کنه؟ این همه بدبختی بسش نبود
که حاال باید دوباره از صفر شروع کنه؟
-اگه شیشه و مواد مخدر وجود نداشت اینهمه بدبختی میکشید؟
اون احمق اگر دلش برای خودش و بچه ها میسوخت هیچوقت تو
کاری که بچه ی خودش رو به کشتن داد ،وارد نمیشد.
گالن خالی رو کنار انداختم و با دومین گالن بطرف انبار انتها
راهرو قدم برداشتم.
تا سقف بسته های سه کیلوگرمی شیشه چیده شده بود .گالن
آخر رو همونجا خالی کردم و با استرس فندکم رو بیرون آوردم .
-تهیونگ مطمئنی این کار درستیه؟ من همچین حقی رو دارم؟
خیره به چشم هام زمزمه کرد:
-اگر فقط یک نفر تو این دنیا بخاطر اینکارت شروع به مصرف
نکنه آره .کار درستیه.
از روی چند پله باال رفتم و فندک روشن رو بطرف مواد اولیه پرت
کردم .در یک ثانیه تموم سالن شروع به سوختن کرد .خودم رو به
447
زور از پله ها باال کشیدم و در رو باز کردم .بطرف خارج ساختمون
دویدم .سرفه های پشت سر هم و بی پایان دوباره شروع شده بود.
تموم قفسه سینم از درد تیر میکشید .وارد ماشین شدم و خودم
رو روی صندلی خم کردم .
-چی شد؟ تمومش کردی؟
سر تکون دادم و به سینم چنگ زدم .دستش رو پشتم گذاشت و
هر از چند گاهی حرکتش میداد.
-پسر خوب!...
اشک ها از فشار سخت نفس کشیدن صورتم رو پر کرد .وقتی
باالخره سرفه هام آروم گرفت صورتم رو بلند کردم .با دیدن لکه
های خون روی لباس و شلوار و دست هام گیج شدم .تهیونگ
نگاه ناراحتش رو از لکه های خون گرفت و جعبه ی دستمال رو
از توی داشبورد بیرون آورد .خون کنار لبم رو با دستمال پاک
کرد و زمزمه کرد:
-حاال دیگه بیا بریم خونه .
بدنم از رفتارش یخ کرده بود...احتماال یه سرنگ لعنتی االن
میتونست همه چیز رو بهتر کنه .
448
بعد از ورود به خونه با دیدن یونتان که از برگشتنم ذوق زده شده
بود خواستم خم بشم که سرم گیج رفت .تهیونگ بازوم رو گرفت
و روی کاناپه نشوند.
-باید به شوگا و هوسوک هم زنگ بزنی .اگر بتونن...
با داد بلندی جلوی حرفش رو گرفتم.
-ساکت شو! چند دقیقه بیخیال این بازی کوفتی شو .االن بهش
نیازی ندارم.
موبایلی که یک شبانه روز بود خاموشش کرده بودم رو از تو جیبم
درآوردم .یه حسی بهم میگفت باید منتظر مجازات باشم.
-روشنش نکن.
انگشتم رو با تهدید بطرفش گرفتم.
-گفتم این بازی مسخره رو تمومش کن.
همزمان با روشن شدن موبایلم اسم جیوو روی صفحش نقش
بست .ترسیده تماس رو وصل کردم.
-الو جیوو.
-جانگ کوک االن دقیقا کجایی .اومدم ویال ولی همه بهم چرت و
پرت میگن.
449
تهیونگ عصبی از روی کاناپه بلند شد و بطرف آشپزخونه رفت.
بی توجه بهش زمزمه کردم:
-حالت خوبه؟ مامان چیزیش نشده؟
-من و مامان خوبیم .اومدم دنبالت تا بقیه پول رو بهت بدم ولی
اینا میگن...
نفس راحتی کشیدم وسط حرفش پریدم.
-الزم نیست پولم رو بدی.
-کجایی جانگ کوک؟
مردد زمزمه کردم:
-من االن با تهیونگم.
بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه کرد:
-تهیونگ؟...منظورت چیه؟
با ظاهر شدن تهیونگ جلوی پاهام دوباره اخم کردم .موبایل رو از
دستم کشید و بعد از قطع کردن تماس روی کاناپه انداختش.
-تو بهم چه قولی دادی؟
بهش چشم غره رفتم.
-دیگه داری عوضی بازی درمیاری.
کنارم نشست و چونم رو گرفت.
450
-تو بهم چه قولی دادی کوکی؟
با ناامیدی به چشماش خیره شدم .داشتم چه چرت و پرتی
میگفتم؟هر چی هم بشه اون تهیونگ بود .من در برابرش خلع
سالح بودم.
-گفتی از این به بعد فقط منو باور میکنی ...حرف منو قبول
میکنی .کارایی که من بهت میگم رو انجام میدی.
صورتم رو نزدیک تر بردم و پیشونی هامون رو به هم چسبوندم.
-قول دادم...پای قولم هستم.
ناراحت زمزمه کرد:
-پس چرا جیوو..؟
حرفش رو قطع کردم.
-نگران مامانم بودم .همین .حتی نگفتم کجام چون دیگه نمیخوام
کسی غیر از من و تو توی این خونه باشه.
با شنیدن پارس یونتان خندیدم.
-غیر از من و تو و یونتان!
451
"شوگا"
452
-چی؟
-دیگه اینجا کاری نداریم .از اول هم اینجا اومدن احمقانه بود.
اینجا همه شیطانن .نمیشه همشون رو کشت .زورمون نمیرسه .بیا
فقط فرار کنیم.
با چشم های خیس و قرمزش بهم خیره شد .به زور لبخندی زدم
و از جا بلند شدم.
-زود باش خودت رو...
-جانگ کوک کجاست؟
با صدای فریاد آشنای دختری هر دو متعجب به در اتاق خیره
شدیم .سریع از اتاق خارج شدم .با دیدن جیوو جا خوردم.
نامجون جلوش ایستاده بود و سوالر روی یکی از کاناپه ها در
سکوت بهشون خیره شده بود.
-شما یعنی نمیدونین تو این مدت چه جایی برای رفتن داشته؟
پوزخند نامجون هم من و هم جیوو رو عصبی کرد.
-مگه پای تلفن بهت نگفت با تهیونگه؟
453
لبخند کوتاهی در مقابل چشم های بهت زده جیوو زد.
-تا وقتی اونجاست جاش امنه .مگه نه؟
جیوو یک قدم به عقب برداشت ولی زانو هاش خم شده بودن.
-چی داری میگی؟...یعنی چی با تهیونگه؟تو که خودت میدونی.
هوسوک هی به من نگاه میکرد تا ببینه میتونه کمکی برای
فهمیدن قضیه ازم بگیره یا نه ولی من گیج تر از اون بودم.
-دقیقا چی رو میدونم؟
نگاه تحقیرانه ای بهمون انداخت و با بیرحمی حقیقت نحسی رو
کلمه به کلمه توی صورتمون کوبید:
-اینکه تهیونگ یک سال پیش تو اتاق عمل مرد؟یا اینکه جانگ
کوک داره با توهمش خوش میگذرونه؟
بهت زده به لب های نامجون خیره شدم.این دیگه زیادی بود...
جیوو روی زمین افتاد ولی من هنوز گیج بودم .تهیونگ مرده بود؟
همون تهیونگی که من میشناختم؟
نامجون با صدای مشت هایی که به در حیاط میخورد هممون رو
توی جهنمی که ساخته بود ،تنها گذاشت.
-یونگی این یعنی چی؟
454
نگاهم رو بی حرف به جیوو که کف زمین نشسته بود دادم .مغزم
مثل یک صفحه سفید خالی بود .حس میکردم هیچوقت نمیتونم
این جمله رو هضم کنم.
نامجون بعد از مدتی با عصبانیت وارد خونه شد.
-دیوونه بازی های برادرت بدجور داره کار دستش میده.
جیوو با عصبانیت از جا بلند شد.
-اینهمه مدت تو این رو میدونستی ولی...
نامجون جلوش ایستاد.
-تو این لحظه بهترین کاری که میتونی براش انجام بدی درمانشه.
دختر موهاش رو به عقب چنگ زد.
-من حتی نمیدونم کجاست .چی داری میگی؟
-خونه قدیمیتون که بانک مصادره کرد .جانگ کوک با اولین
حقوقش اون خونه رو پس گرفت ولی هیچوقت به اونجا برنگشت.
االن حتما فکر میکنه تهیونگ اون خونه رو براش خریده.
شونش رو بطرف در هل داد.
-برو اونجا و مجبورش کن بستری بشه .وجود تهیونگ داره براش
گرون تموم میشه .به عنوان خواهرش نمیخوای نجاتش بدی؟
455
جیوو در نهایت درموندگی بهمون نگاهی انداخت و با قدم های
مردد از ویال خارج شد .خواستم چیزی به نامجون بگم ولی
شنیدن زمزمش توی گوش سوالر باعث شد یخ بزنم.
-یک مهره سوخته اگه هوس شاه شدن بکنه ،اینجوری از صفحه
شطرنج به بیرون پرت میشه.پس مراقب خودت باش.
******
"شب قبل"
اگر بعد از نوشتن این همه صفحه ازتون یک خواهش داشته باشم اینه که به
هیچ وجه این پارت رو اسپویل نکنین .اصال...حتی با هشتگ و اخطار هم
اسپویل نکنین .ممنون از درکتون
457
458
نامه سوم :رقص در آغوش زنده های مرده
"جانگ کوک"
از وقتی تهیونگ رو پیدا کرده بودم خاطرات قدیمی پشت سر هم
به یادم میومد .یک سال قبل ،شب هایی که از درد و بی قراری
تزریق نمی خوابیدم ،ساعت ها توی اون تخت پر سر و صدای
خونه ی شوگا هیونگ به صورتش خیره میشدم .نفس های
نامنظمم رو با باال و پایین رفتن قفسه سینش تنظیم میکردم.
شاید برای همین بود که چهره ی غرق خوابش بیشتر از چشم
های باز و خوش حالتش به یادم میومد.
آرزوی تهیونگ چی بود؟ اون دلیلی که دائما ازش حرف
میزد...دلیل خودش چی بود؟ پسر جوونی که از پدرش طرد
شد...آرزوی لعنت شده ی اون چی بود؟
با لرزش موبایل توی جیبم از موقعیت خواب و بیداری بیرون
کشیده شدم .به اطراف نگاهی انداختم .خبری از تهیونگ نبود .با
دیدن اسم شوگا تعجب کردم.
-الو هیونگ؟
-حواست رو خوب به حرف هام بده.
459
با شنیدن صداش ،ترسیده از روی کاناپه بلند شدم و به طبقه باال
سرک کشیدم تا شاید تهیونگ رو پیدا کنم.
-چی شده؟
-بدون هیچ سوالی فقط از اون خونه فرار کن.
اخم کردم.
-نامجون تهدیدت کرده .مگه نه؟ فهمید کارگاه رو آتیش زدم؟
قبل از اینکه دیر بشه با هوسوک...
-کارگاه چی رو آتیش زدی!؟ گفتم حرفم رو گوش بده .سوار اون
ماشین لعنتی شو و چند روز تو این شهر خراب شده نباش .
کنار دیوار روی زمین سرد نشستم .بدنم زیادی گرم بود .تب
داشتم؟
-نه هیونگ اینجا خونه خودمه .من و تهیونگ قرار گذاشتیم دیگه
فرار نکنیم .نامجون هم نمیتونه بیاد و من رو همین وسط بِکُشه.
با لحن مرددی زمزمه کرد:
-تهیونگ اونجاست؟
دوباره به راه پله خیره شدم.
-نه .فکر کنم حمومه .صداش نمیاد .
460
-خوبه که تنها نیستی ولی کوک...اگر از اونجا فرار نکنی تو بد
دردسری میوفتی.
خنده ی کوتاهی کردم.
-هرچیزی بشه دیگه اهمیتی نداره...باید این بازی تموم بشه.
تهیونگ پیشمه نگران نباش.
وقتی حرفی نزد ادامه دادم:
-نامجون میخواد چه بالیی سرم بیاره؟
-نمیدونم...االن جیوو داره میاد دنبالت.
جیوو؟ این یکی رو انتظار نداشتم.
-چرا؟ اون با من چیکار داره؟
چند ثانیه فقط صدای نفس هاش رو شنیدم.
-میام پیشت کوک .نترس و با کسی درگیر نشو .خودم میام
پیشت.
در یک آن ترسم گرفت.
-بهم بگو چی شده!
با شنیدن صدای هق هقش بدنم لرزید .شوگا داشت گریه
میکرد؟
-منو ببخش.
461
لبم رو گاز گرفتم .مثل روز برام روشن بود که همه چی قراره
خراب بشه .همون حسی که یک سال پیش روی تخت اون متل
لعنتی داشتم .محکم موبایل رو به گوشم چسبوندم .
-هیونگ گریه نکن...حاال تو به حرفام گوش بده...توی اتاقم زیر
تختم یک چمدونه .تموم پس اندازی که این مدت جمع کردم و
سهمیه خودم از کوکایین ژاپن رو توش گذاشتم.
با شنیدن صدای زنگِ در رعشه گرفتم .ولی گوشی رو بیشتر تو
دستام فشار دادم.
-اون چمدون رو به سوالر بده و از اون خونه فراریش بده .اصال
راضیش کن تا باهم برین سئول .با دوستت و سوالر برین و از
اینجا فرار کنین.
دوباره زنگِ در.
-بهش بگو از این شهر بره .بهش بگو ناری لیاقتش بیشتر از
اینجاست .اون باید ناری رو نجات بده.
-جانگ کوک!
با فریادش از اونطرف تماس ساکت شدم .با صدای خش دارش
شمرده شمرده گفت:
462
-فقط یه چیز کوفتی رو یادت بمونه .چیزی رو بگو که به نفعته.
اونی رو باور کن که خوشحالت میکنه .باشه؟
منظورش چی بود؟
-باشه کوک؟ به هیونگ قول بده .واسه هرچیز لعنتی ای باورت رو
از دست نده.
با صدای بغض آلودش آخرین جمله رو گفت و قطع کرد .گیج
بسمت در خروجی قدم برداشتم .انگار که درحال قدم برداشتن به
طرف جهنم بودم .مردد به طبقه باال نگاهی انداختم و دستگیره
در رو پایین کشیدم .دیدن چهره ی نگران جیوو که تنها جلوی
در ایستاده بود ،گیج شدم.
-کوکی...
ترسیده دستگیره رو توی دستم فشار میدادم.
-تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری فهمیدی اینجام؟
یونتان که یکدفعه کنارم ظاهر شد بطرفش پارس کرد.
-نامجون بهم گفت .باید باهم حرف بزنیم.
با زبونم لب های ترک خوردم رو خیس کردم.
-بهم چند روز فرصت بده .وقتی همه ی کثافت کاری هاش رو به
پلیس تحویل دادم اونموقع...
463
خواست وارد خونه بشه که جلوش رو گرفتم .
-چی از جونم میخوای جیوو؟
دستش رو روی صورتش گذاشت .
-منظورت از اینکه پیش تهیونگی چی بود؟
با اخم به چشم هاش خیره شدم .
-چه منظور عجیبی میتونم داشته باشم؟تو چرا دنبال من راه
افتادی و از نامجون ...
-چجوری پیش تهیونگی وقتی اون زیر یه خروار خاک دفنه؟
به چشم های اشکیش خیره بودم .جملش تو ذهنم حل نمیشد .
چجوری ...پیش...تهیونگی...تک تک کلمات رو معنی میکردم ولی
جمله بی معنی بنظر میومد .
-چرا چرت و پرت میگی؟
هلم داد و وارد خونه شد .یونتان همچنان پارس میکرد .
-تهیونگ کجاست؟بهم نشونش بده.
اسم تهیونگ رو صدا زدم ولی جوابی نگرفتم .حدسش رو میزدم.
شاید رفته باشه خرید ...شاید رفته نهار بخره .
جیوو روی کاناپه نشست و بهم خیره موند .
-تهیونگ کجای این خونست کوکی؟
464
موهام رو چنگ زدم و جلو رفتم .
-من و اون چند ساعت قبل باهم بحثمون شد...اون...
با اخم بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ،وارد آشپزخونه شد .
-تو چه مرگته جیوو؟
با صدایی که باال رفتنش دست خودم نبود بهش تشر زدم .با
درموندگی و بغض بطرفم برگشت:
-دارم دنبال یه مدرک کوفتی برای حرف لعنتیم میگردم .برای
اینکه منو باور کنی".فقط منو باور کن .بقیه میخوان گند بزنن به
زندگیت .فقط منو باور کن...اون چیزی رو بگو که به نفعته.چیزی
رو باور کن که خوشحالت میکنه"
ظرف های غذای دست نخورده روی کابینت رو باز کرد .کامال
کپک زده بودن .
-جیوو از خونه من برو بیرون .
به ظرف ها اشاره کرد .
-اینارو برای تهیونگ خریدی مگه نه؟ تو داری با خودت چیکار
میکنی؟ چقدر دیگه میخوای مصرف کنی؟
بازوش رو محکم گرفتم ولی اون متقابال لگدی به پام زد و نگهم
داشت .
465
-به خودت بیا پسره احمق .یک سال پیش پشت اون اتاق عمل
لعنتی نشستی و منتظر موندی .واقعا یادت نیست؟ بهم بگو که
اینکارات یه شوخی یا نقشست .برای چی داری تظاهر میکنی
تهیونگ رو میبینی؟
دهنم باز و بسته میشد ولی کلمات ازش خارج نمیشدن.
-مَ...مَن اَ ..االن نمیفهمم چی داری میگی.
موهاش رو با استرس عقب زد.
-خراب ترش نکن .باهام بیا .میبرمت یجایی تا...
یجور ترس عجیبی به دلم افتاد .انگار که باید از خودم دفاع
میکردم ولی این دفاع صد برابر دفاع فیزیکی درد داشت و سخت
تر بود .بازوش رو محکم تر گرفتم و بدون ذره ای رحم به بیرون
خونه پرتش کردم .
-گورتو گم کن.
دستش رو جلو دهنش نگه داشت و با تاسف بهم خیره موند.
بدون اینکه لحظه ی دیگه ای نگاهش رو تحمل کنم در رو محکم
بهم کوبیدم .به موبایلم نگاه کردم .تابحال هیچوقت به تهیونگ
زنگ نزده بودم و هیچ پیامی ازش نداشتم .شماره ی قدیمیش
هنوز ذخیره بود.
466
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد"
با زانو های خم بطرف اتاقمون قدم برداشتم .روی تخت نشستم و
به اطراف خیره شدم.
شاید جیوو دوباره مصرف میکرد؟...شاید هم نامجون همچین
چرندیاتی بهش گفته بود .صورتم رو روی بالش گذاشتم و نفس
کشیدم .کافی بود میاوردمش باال تا اتاقمون رو نشونش بدم...
اونموقع باور میکرد.
تخت نا مرتب و حوله ی آویزون به در...میز بدون صندلی و پرده
کشیده شده .گرد و غبار روی وسایل تازه به چشمم اومد .باید به
تهیونگ میگفتم...آره باید میگفتم و برای تمیز کردن اینجا برنامه
میریختیم.
"متاسفم.مریض رو از دست دادیم".
شقیقه هام درد میکرد و نبض داشت .صورتم رو محکم تر به
بالش فشار دادم.
"متاسفم...بخاطر خون ریزی زیاد نتونستیم"...
غلت زدم و مشت هام رو به چشمم کوبیدم .لعنت بهت جیوو.
لعنت به نامجون و سوالر .لعنت به همشون.
467
اون شب هرچقدر بیدار موندم خبری از تهیونگ نشد .اون شب
صدای بلند سکوت قصد کر کردنم رو داشت.
-باورم نمیشه به این زودی قولت رو شکستی.
سریع چشم هام رو باز کردم.کنارم دراز کشیده بود و بازوش رو
دور کمرم حلقه کرده بود.
-کجا بودی؟ کی اومدی؟
چشم های خمارش رو به لبام دوخت.
-همین اطراف...همین اطراف.
اخم کردم و مشتی به شونش زدم.
-میدونی چقدر ترسیدم؟ میخواستم زنگ بزنم ولی گوشیت
خاموش بود...
اشکی که از کنار چشمم رها شده بود رو با لبش پاک کرد.
-زنگ زدن تو تفاوتی ایجاد نمیکنه .هردفعه ازم بپرسی "کی
برمیگردی؟" جواب من فقط یه چیزه".خیلی زود"...حاال بهم بگو
ترسیدی یا بهم شک کردی؟
زمزمه کردم:
-من بهت شک نمیکنم.
انگشتش رو روی لبم گذاشت.
468
-من بخشی از توام .نمیتونی بهم دروغ بگی.
بغضی که تموم شب نگهش داشته بودم شکست .اون واقعی ترین
بخش زندگی من بود و حاال داشتن بهم چی میگفتن؟
-داره چه اتفاقی میوفته ته؟
لبخند کمرنگی زد و من رو تو آغوش خودش گرفت .بوی
موهاش...بوی بدنش اینا چجوری میتونستن واقعی نباشن؟
-باید چیکار کنیم؟فرار؟
خنده ی کوتاهی کرد و پیشونیم رو بوسید.
-به عنوان مشاورت بگم یا به عنوان تنهاکَسِت؟
به چشم های براقش خیره شدم.
-به عنوان تنها کسی که برام مونده.
دستش رو روی کمرم حرکت داد و آروم نوازشم کرد.
-با جیوو برو.
-اگر تسلیم بشم میرم تو همون تیمارستان هایی که تو فیلم ها
نشون میدن؟
سر تکون داد.
-احتماال.
دستم رو تو موهاش فرو بردم.
469
-خب اونجا باهمیم؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد.بدون مکث بطرف مخالفش غلت
زدم.
-پس متاسفم.
چند دقیقه در سکوت به صدای نفس های خودم گوش دادم .در
نهایت تهیونگ راضی به حرف زدن شد.
-چرا به من نیاز داشتی کوکی؟
به سقف خیره شدم.
-من میدونم چرا ...تو اونقدری تنها بودی که هر شب با
مظلومیت به زخم های کهنه و جدیدت خیره میشدی و تنهایی
دلت برای خودت میسوخت.
اشک های رها شدم رو با بالش خشک کردم.
-با خودت حرف میزدی .از زخمات میپرسیدی درد میکنن یا نه؟
خودت برای خودت گریه میکردی.
بغض مثل شمشیر دو لبه در حال پاره کردن گلوم بود .من رو
بطرف خودش برگردوند.
-من اومدم تا زخمات رو لمس کنم .بجای خودت براشون گریه
کنم و ببوسمشون.
470
زیر لب اسمش رو نالیدم ولی با بوسه ی کوتاهی صدام رو قطع
کرد.
-یادت انداختم که تو زنده ای .یادت انداختم که اینهمه فشار رو
تمومش کنی و زندگی کنی.
اخم کردم.
-تو هم زنده ای.
پوزخند زد و سر تکون داد.
-تا وقتی تو زنده ای منم زندم .هیچکس نمیتونه این حقیقت رو
تغییر بده .پس وقتی جیوو برگشت باهاش برو و بهشون ثابت
کن...بعدش باهم فرار میکنیم.
وقتی سکوتم رو دید دوباره لبمو بوسید.
-باشه کوک؟
گازی از لبم گرفتم و با ته مونده ی نفسم نالیدم:
-لعنت به نویسنده زندگی ما.
471
"شوگا"
472
همه جور تصور ازش داشتم و خودم رو برای دیدن درد کشیدنش
آماده کرده بودم ولی بنظر نمیرسید ناراحت باشه.
با لمس شدن شونم به سرعت برگشتم .پیرمردی که روپوش
سفید پوشیده بود با کنجکاوی پرسید:
-شما همراه جئون جانگ کوک هستین؟
سر تکون دادم و دنبالش راه افتادم .اتاق پیرمرد سرد تر از سالن
بود .پالتوم رو بیشتر به خودم پیچیدم و بهش خیره شدم.
-خواهرش امروز نمیتونست بیاد.من دوستشم.
سر تکون داد و بعد از اینکه گیاه های روی میزش رو با اسپری
آب شیشه ای آب داد روی صندلیش نشست .یاد گیاه های خودم
افتادم.
-میبینیشون که چجوری برای زنده موندن تقال میکنن؟
فکر کردم منظورش مریض هاست ولی با دیدن نگاه خیرش به
پیچک ها و ساقه های تازه قلمه خورده متوجه منظورش شدم.
برخالف خواستم زمزمه کردم:
-دنبال نور میگردن.
نگاه کنجکاوش رو بهم دوخت.
473
-دقیقا...هم ساقه الغر و شکننده تا آخرین نفسش دنبال نور
خودش میگرده و هم این کت و کلفت ها.
طبق عادت مشغول بازی با انگشت هام شدم .میخواستم زودتر
کوک رو ببینم.
-کدومشون به نور میرسه؟
زیر گوشم رو خاروندم و بی میل پاسخ دادم:
-ساقه های کلفت تر؟
سر تکون داد.
-نمیشه قطعی گفت ولی آره .حقیقت اینه که اکثر الغر مردنی ها
زودتر تسلیم میشن .بازم نمیشه بگیم که تقصیر اوناست.
نفس عمیقی کشیدم .دلم میخواست بدونم حرف های این پیرمرد
درنهایت قراره به چی برسه.
-بنظرت جانگ کوک مقصره؟
چند ثانیه به چشم های ریز و عینک ضخیمش خیره شدم.
-بهرحال آدم ها بخاطر کارهایی که میکنن درنهایت تقاص پس
میدن.
سرش رو کج کرد.
474
-همیشه همینجوریه؟ هیچ عامل دیگه ای نیست .راهی نداره که
حق رو به این پسر نونزده ساله بدی؟
وقتی دید حرف نمیزنم دوباره از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
-میدونی آدما اگر فقیر بشن آیکیوشون خیلی کمتر از زمانیه که
پول تو دست و بالشونه؟
ابرویی باال انداختم.
-تو تحقیق ثابت شده و خیلی چیزا میشه ازش فهمید.
چند قدم نزدیکم شد و روی صندلی کنارم نشست.
-هروقت یک کمبود بزرگ تو زندگی آدم پیش میاد ظرفیت
زیادی از مغزش به اون کمبود اختصاص پیدا میکنه .از بی پولی
گرفته تا تنها بودن و ...من از این متنفرم که برای همه یک نسخه
میپیچن.
بدون اینکه دست خودم باشه ذهنم درگیر جمالتش شده بود.
-اگر یک نفر فقیره میگن برای اینه که مردده و دنبال پول مفت
میگرده یا برای اینه که تالش نمیکنه .ما چه میفهمیم که اگر تو
شرایط کمبود اون می بودیم چه کاری با خودمون میکردیم .درک
یک شخص تو موقعیت های مختلف زندگیش فرق میکنه .غیر از
اینه؟
475
سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-آدمایی که پر از کمبودن و شونشون از مسئولیت زیاد پرشده تو
زندگی تموم مدت درحال کنترل کردن خودشونن .یک فقیر هر
ثانیه و هر لحظه درحال کنترل کردن خودش و جیبشه ...هر یک
ثانیه زندگی عادی برای قشر ضعیف یجور ماموریته .اینکه مغز هر
ثانیه مجبور به کنترل کردنه ،آدما رو نابود میکنه.
خم شد و شیشه ی یک ساقه پژمرده رو برداشت و بهم نشون داد.
-اونقدر کنترل میکنن...اونقدر زور میزنن ،که دیگه کم میارن.
یکدفعه تصمیمی میگیرن که نابودشون میکنه .دوست دارن در
یک آن خودشون رو نجات بدن ولی در واقعیت توی یک سیالب
غرق میشن.
دستش رو دوباره روی شونم گذاشت.
-اکثر مریض های من از قشر ضعیف بودن و من فهمیدم که فقر
یجور درموندگی ایه که از بچگی آموزش میبینن .انگار که فقر رو
روی بچه ها نصب میکنن و این یعنی هر بالیی سرت بیاد امکان
نداره تقصیر فرد یا عاملی جز تو باشه .فقر یجور زندان نامرئی
میشه و اون زندان یواش یواش آدم رو نابود میکنه.
476
پرونده ی جانگ کوک که روی میز بود رو برداشت و به اسمش
اشاره کرد.
-فقر و کمبود برای قشر ضعیف هیچ حد و مرزی نداره.اکثر وقت
ها تموم که نمیشه هیچ...هی بیشتر و بیشتر میشه برای همینه
که آدما دیگه تاب نمیارن .وقتی بفهمی هیچ کنترلی روی زندگی
و شرایطت نداری تحملت تموم میشه .با کمترین ضربه میشکنی...
بدنم یخ کرده بود .نمیفهمیدم دقیقا چی درسته و چی غلط.
-دوستت فقط کم آورده .دیدیش که...بی آزاره و آروم ولی کم
آورده .بدنش ضعیف تر از این حرفاست که بتونیم مجبور به ترک
اعتیادش کنیم .همینطور...
با دیدن تردیدش زمزمه کردم:
-چی؟
-باید تو بیمارستان معاینه بشه .فکر میکنم قسمت زیادی از ریش
درگیره .ولی به عنوان روانپزشک نمیتونم نظری بدم .به خواهرش
477
گفتم که دست از سرش برداره ولی راضی نشد...چرا وقتی واقعیت
اینقدر سخته بهش اجازه داشتن یک توهم بی آزار رو ندیم؟
همراهش از روی صندلی بلند شدم.
-آخه میگن ممکنه به دیگران آسیب برسونه.
پیرمرد لبخندی زد و به لبه میز تکیه داد.
-در حقیقت اون ما بودیم که بهش آسیب زدیم...بهرحال زمان
زیادی نداره .امیدوارم با خواهرش صحبت کنی .ممکنه اینجا گیر
بیوفتم ولی راه برای دور زدن قوانین دارم .اون پسر مثل یک
حیوون اهلی تا وقتی کسی آزارش نده به هیچی آزار نمیرسونه.
سر تکون دادم و بعد از تشکر از اتاق بیرون زدم .با دیدن جانگ
کوک که درحال نزدیک شدن بهم بود لبخند زدم .وقتی بهم
رسید بدون لحظه ای مکث دست هاش رو دور گردنم انداخت و
بغلم کرد.
-هیونگ...ازت خواهش میکنم.
478
از صدای گرفتش ترسیدم ولی اجازه جدا شدن نداد .تو گوشم در
نهایت درموندگی زمزمه کرد:
-برام یه سرنگ بیار .لطفا.
هر احمقی میتونه بمیره.
-Cursed
479
"جانگ کوک "
480
-یونگی هیونگ از چی خوشش میاد؟
چشمام رو ریز کردم .
-نمیدونم ولی این رو مطمئنم که از یونگی خطاب شدن متنفره .
سرش رو به عالمت نه تکون داد.
-میدونم اینجوری میگه ولی دوست داره یونگی صداش کنم .
ابرویی باال انداختم .
-اوندفعه که برای غذا بیدارش کردم تو خواب و بیداری با شنیدن
اسم قدیمیش لبخند زد .شبیه بچه ها ذوق کرده بود!
بی حوصله عقب کشیدم .
-بقیش رو میتونی خودت انجام بدی؟
بدون تعلل سر تکون داد .بطرف اتاقم قدم برداشتم که تهیونگ از
در خونه وارد شد .ناخودآگاه لب زدم:
-چیزی خوردی؟
481
جیمین و تهیونگ متعجب بهم خیره شدن .لبام رو تو دهنم فرو
بردم و نگاهم رو ازشون گرفتم .
-پس مونده نهار روی میزه .اگه رفتی بخوری خودت میز رو تمیز
کن .
و بعد عصبی از رفتار خودم وارد اتاق شدم و در رو محکم پشت
سرم بستم .
هممون غمگینیم و تنهاییم .این یک باوره و قرار نیست از
دستش بدم! هرچند نمیفهمیدم این باور مسخره چه منفعتی برام
داره فقط بهش یه خونه توی وجودم داده بودم و اون حاال حاال ها
قصد تخلیه کردن نداشت .
*****
وقتی پلک هام رو از هم فاصله دادم ،همون سقف دود گرفته که
این چند روز تنها منظره من شده بود چشم هام رو پر کرد .به
اطراف نگاهی انداختم .با دیدن جیوو که روی صندلی کنارم
خوابیده بود لبخندی زدم .
482
-جیوو...
سریع چشم هاش رو باز کرد .چند شبه که توی این اتاق ها و
صندلی های همراه بیمار میخوابه؟
-چی شده؟ درد داری؟
دستم رو بین دست کوچیک و یخ زدش گرفت .در نهایت آرامش
پوستش رو با انگشت شستم لمس کردم .
-مامان خوبه؟
نفس عمیقی کشید و سرتکون داد.
-یکی دو هفته دیگه مرخص میشه و برمیگرده زندان.
چقدر زود!...مگه چند روز گذشته بود؟
-میخوام ببینمش.
سرتکون داد.
-باشه قبل از اینکه برم ترتیبش رو میدم.
چشمام رو ریز کردم.
483
-کجا بری؟
لب هاش رو داخل دهنش فرو برد.
-یادته چند ماه پیش ازت راجب جین پرسیدم؟
گیج نگاهم رو ازش گرفتم.
-سوکجین رو میگی؟
سرتکون داد .چرا هیچی یادم نمیومد...فکر میکردم یک سال
کامل با جیوو در تماس نبودم!
-یادم نمیاد.باهم حرف میزنین؟
دوباره سر تکون داد.
-تو سئول با پول مامان باباش یه لباس فروشی زده .میگن کارش
خیلی گرفته.
ابرویی باال انداختم.
-چند وقت پیش بهم پیشنهاد داد که برم پیشش اما مامان
حالش بد شد و قضیه کنسل شد.
484
ناخودآگاه لبخندی روی لب هام شکل گرفت.
-مامان که برگرده زندان منم میرم سئول.
با تردید به لبخندم خیره شد.
-خوبه...خوب کاری میکنی .خوشحالم.
خندید و دستم رو محکم تر فشار داد.
-تو هم زودتر تهیونگ رو فراموش میکنی و مرخص میشی .باهم
میریم سئول .باشه؟
پوزخندی زدم و به سقف خاکستری چشم دوختم.
-پس کی میخوای حرفم رو باور کنی؟
چشم هاش رو نا امید بست و دستم رو ول کرد.کالفه زمزمه کرد:
-ازت خواهش میکنم تمومش کن! اون لعنتی مرده .زیر یک
خروار خاکه و تو...
عصبی خودم رو جلو کشیدم و کف دستم رو روی دهنش
گذاشتم.
485
-اون بهم گفت.
متقابال اخم کرد و دوباره دستم رو پس زد ولی اجازه ندادم چیزی
بگه .
-جیوو یادته؟ من تا حاال نرفته بودم دریا .غیر از اینه؟ اون رفته
بود .من نمیدونستم دریا چه بویی میده .اون بهم گفت دریا
بوی...
-ماهی مرده میده؟
بهت زده به لب هاش خیره شدم.
-تو ...تو از کجا میدونی؟
-یکبار با بابا رفتیم بوسان .یادت نیست؟ من نه سالم بود پس تو
هفت ساله بودی .باید یادت باشه.
سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-نه جیوو.
دستم رو دوباره گرفت.
486
-جانگ کوک بهم نگاه کن .بابا بهمون گفت که نفس عمیق
بکشیم و بوی دریا رو برای تو خونه ذخیره کنیم.
عصبی با دست آزادم به سرم کوبیدم.
-یادم نمیاد .یادم نمیاد ...دهنتو ببند!
با درموندگی ادامه داد:
-گفتی بوی گند چوب سوخته و ماهی مرده میده .تو اینو گفتی.
اونقدر عجیب بود که بابا چندین بار توی خونه واسه مامان
تعریفش کرد .برای همین من هم یادم موند .چیزی که تو توهم
هات از تهیونگ شنیدی ،فقط خاطرات بچگیت بوده پسره ی
احمق.
سرم رو به عالمت نه تکون دادم .امکان نداشت .بعد از چند ثانیه
سکوت زمزمه کردم:
-میدونی چرا برگشت؟
نفسش رو با حرص بیرون داد و از روی صندلی بلند شد .چشم
هام رو به پشت سرش دادم.
487
-گفت من خیلی تنها بودم.
-کوکی!
پتوم رو بغل کردم .
-اگه اینی باشه که تو میگی ...پس اون بدون هیچ لمسی بغلم کرد
و گرمترین آغوش زندگیم رو بهم داد .برای همینه که حرفت رو
باور نمیکنم .
-اون نابودت میکنه ...این افکار مزخرف نابودت میکنه!
سرم رو به عالمت نه تکون دادم .
-اون منو بدون هیچ زنجیری نگه داشته .ازش نمیترسم .تهیونگ
به هرکسی هم آسیب بزنه به من ...امکان نداره!
جیوو که تموم مدت در حال گاز گرفتن لبش بود از اتاق خارج
شد .
*****
488
با دیدنش توی اون لباس شیک و تمیز چشمک زدم .آخر راهرو
طوالنی ایستاده بود .ته راهرو برخالف جایی که من ایستاده بودم
روشن و نورانی بود .
-چه خبره که اینقدر به خودت رسیدی؟
بدون اینکه جوابم رو بده نزدیکم شد و دست هاش رو از هم باز
کرد .بدون مکث بطرفش خیز برداشتم و دست هام رو دور
گردنش حلقه کردم .بدون ذره ای خجالت و تعلل خودم رو بهش
چسبوندم .حضور کسی جز خودمون رو حس نمیکردم.
صورتش رو تو گردنم فرو برد و بوسه ی خیسی زیر گوشم ،همون
جای همیشگی نشوند.
بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و موهام رو با خنده بهم ریخت.
ناخودآگاه به خودم نگاه کردم .لباس های بد رنگ و گشاد
بیمارستان تنم بود .اون بوی عطر میداد و من بوی خون.
خجالت کشیدم و خودم رو عقب کشیدم ولی اجازه نداد ازش دور
بشم و بوسه ی کوتاهی به پیشونیم زد.
489
-باید خدافظی کنیم کوکی ...داره دیر میشه.
-چی؟
بهت زده سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-نه نه ...اجازه نمیدم .تو بهم قول دادی.
انگشتش رو روی لبم گذاشت.
-تا آخر بازی برو .تا آخرش.
شونش رو چنگ زدم.
-بعدش چی میشه؟ دوباره برمیگردی؟
نگاهش پر از شک و تردید بود .قبل از اینکه چیزی بگه مشتی به
بازوش کوبیدم.
-اجازه نمیدم .بهت اجازه نمیدم.
با ترس دو تا مچش رو گرفتم .اگر الزم باشه تا آخر عمرم دستش
رو چنگ بزنم ،میزدم ولی اون حق نداشت ولم کنه .نگاهش هیچ
فرقی نکرده بود .زمزمه کردم:
490
-تو قول دادی.
دستم رو گرفت و روی قفسه سینش گذاشت.
-قولم رو یادمه ولی میدونم که برای تو سخت میشه کوک.
میدونم که اگر قولم رو نگه دارم زجر میکشی.
با اخم مشتی به قفسه سینش زدم.
-تو نمیتونی بجای من تصمیم بگیری .تو میمونی و دیگه...
با داد بلندش ساکت شدم.
-میتونم ...چون عاشقتم بجای تو تصمیم میگیرم پس به تصمیم
لعنتیم احترام بذار .این بازی رو تموم کن و بذار برم.
عصبانی به عقب هلش دادم.
-بیا دوتایی فرار کنیم و هیچوقت به این خراب شده برنگردیم...
التماست میکنم.
چشم هاش رو با ناراحتی بست .با کف دست به صورت خودم
کوبیدم:
491
-لعنت! خدا همتون رو لعنت کنه ...من باید چیکار کنم؟ بدون تو
من باید چیکار کنم؟
وقتی دست هام از روی صورتم پایین اومد ،خبری ازش نبود...
جوری انگار که از اول هم نبود .توی اتاقک دستشویی نشسته
بودم و سرنگی که شوگا برام آورده بود کف زمین افتاده بود.
بدون اینکه دیگه کنترلی رو صدام داشته باشم از ته دل هق هقم
رو رها کردم.
-جانگ کوک در رو باز کن! چی شده؟
دستم رو دراز کردم و قفل در رو برای شوگا باز کردم .ترسیده
نگاهش رو بهم دوخت.
-جانگ کوک! درد داری؟
مشتم رو به قفسه سینم میکویدم تا راه نفسم رو باز کنم.کنارم
نشست و دستش رو پشتم گذاشت.
-نفس عمیق بکش .آروم آروم...
492
صورت خیسم رو به شونش چسبوندم.بازوهاش رو دور شونه هام
حلقه کرد.
-ولم کرد .تهیونگ دوباره ولم کرد.
انگشتاش رو الی موهام فرو برد و من رو به خودش چسبوند.
-برمیگرده.
دیگه هیچ حرفی نزد و چقدر که به این حرف نزدن و سکوت نیاز
داشتم ...ذهن و مغزم به اندازه کافی با افکار سیاه و حرف ها و
مکالمات نصفه و نیمه و بی سر و ته پر شده بود.
همینکه شوگا اونجا بود برام کافی بود ...همینکه میگفت تهیونگ
برمیگرده کافی بود .هرچند که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم
شاید شوگا هم یک سال پیش مرده بود .صورتم رو به لباسش
کشیدم .چه اهمیتی داشت؟
وقتی به تختم رسیدم کمکم کرد که با وجود بدن دردم دراز
بکشم .
-یونتان کجاست؟
493
خنده ی کوتاهی کرد و پتو رو روم کشید .
-اون شیطون احمق رو با هوسوک فرستادمش سئول .هوسوک
میگفت تا وقتی که به خونه رسیدن توی ماشین بپر بپر میکرده.
-سوالر و ناری هم با هوسوک رفتن؟
رنگ نگاهش در یک آن تغییر کرد .
-نه ...سوالر از اون روز با نامجون گم شد .ویال خالیه و خبری
ازشون ندارم .
لبم رو تو دهنم فرو بردم .
-اشکالی نداره ...نامجون آدم بی رحمی نیست .از اون مادر و
دخترمراقبت میکنه.
-بی رحم نیست؟
با شنیدن صدای عصبیش گیج شدم .
-هیونگ .
494
-اون آدم پست و نفرت انگیزه! مسبب حال االن تو نامجونه .به
خودت بیا.
لبخند بی حالی زدم و نگاهم رو به سقف دوختم .
-خدا میدونه خاطرات اون چقدر نحس تر از مال من و توئه.
قبل از اینکه حرفی بزنه دستش رو گرفتم .
-باید کمکم کنی هیونگ .
کنجکاو نگاهش رو به لبام داد .
-من و تهیونگ تموم شب بیدار موندیم و یه لیست از کارگاه های
زیرمجموعه دلتا و جاهایی که به خاطرم مونده بود درست کردیم.
شماره و اسم تموم سرپرستا و لیدر هایی که توی موبایلم داشتم
رو با آدرس هاشون ...همرو نوشتم .ولی توی خونه و روی میزه.
کافیه بری اونجا و لیست رو برداری .
-که چی بشه؟
-یک تلفن عمومی پیدا کن و همه ی اون لیست رو به پلیس
گزارش بده ...میخوام بازی رو تمومش کنم.
495
سرش رو برخالف انتظارم به عالمت نه تکون داد .
-هیونگ! خواهش میکنم .
-تو نفر اولی میشی که قراره بازجویی و دستگیر بشه .شاید حتی
اعدام! همه جا تورو به عنوان رئیس میشناسن .
نفس عمیقی کشیدم .دلم برای یک نخ سیگار لک زده بود .
-اونقدر تو پروندم درد و مرض دارم که نمیتونن اعدام و محاکمم
کنن .تو فیلما دیدم! نهایتا تا ابد به اینجا بودن محکوم میشم .
وقتی تردیدش رو دیدم دستش رو محکم تر گرفتم .
-ازت خواهش میکنم ...تهیونگ بهم نشون داد که چقدر از دلیلم
دور شدم .این تنها چیزیه که هنوز بخاطرش نفس میکشم.
چشم های لرزونش رو به صورتم داد.
-منم وقتی به این شهر لعنتی برگشتم دنبال یه دلیل بودم .فکر
میکردم مراقبت کردن از تو میتونه دلیل خوبی باشه ولی آخرش
چی؟ هیچکاری ازم برنیومد .مثل یک سال پیش شدم...یه بی
خاصیت که نمیتونه از هیچکس محافظت کنه.
496
روی تخت نشستم و به چشم هاش زل زدم.
-دیشب جیمین رو تو خواب دیدم .فکر کنم اون خواب یکی از
همون خاطراتی بود که فراموش کرده بودم.
چشم هاش منتظر ادامه حرفم بود .میدونستم ...هیونگ هنوز
بخاطر دوست مرده من درحال زجر کشیدنه.
-میدونی تنها مشکلش چی بود؟
سرش رو به عالمت نه تکون داد.
-میگفت ناراحتی...دنبال یه راهی بود که خوشحالت کنه .چرا
خوشحال نمیشی هیونگ؟ یادم اومد که اون شب مثل عوضیا
بهت گفتم چرا خودت رو نکشتی .ولی تو مگه چیکار کردی؟
لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به کف زمین اتاق داد .مثل
عروسک کوکی هایی که یک حرف رو تکرار میکنن ،زمزمه کرد:
-من جیمین رو کشتم.
497
-خودت میدونی که اونو نکشتی...فقط میخوای اشتباهش رو به
گردن بگیری .به عنوان جبران میخوای ضعیف بودنش رو انکار
کنی و نذاری بقیه همچین چیزی راجبش بگن .غیر از اینه؟
قطره های اشکش از پشت موهایی که جلوی دیدم به صورتش رو
گرفته بودن یکی یکی سقوط میکردن .خوشحال بودم که چند
وقتیه گریه کردنش رو میبینم .اینکه یه نفر اونقدری از خود بیزار
بشه که حتی حق گریه کردن هم به خودش نده خیلی دردناک
تره.
-انجامش دادی...نقشت رو بازی کردی و همه باورشون شد که
مقصر تو بودی ولی خیلی تو نقش گناهکار فرو رفتی! من خیلی
چیزا رو فراموش کردم ولی اینو یادمه تو کسی نبودی که جیمین
رو کشت.
-تمومش کن.
به صدای گرفته بغض دارش لبخند زدم.
498
-هیونگ اون تنها دوست من بود ولی تو تنها دوست اون شدی.
یادمه .اون زخم های دستش رو نشونم داده بود و بعد دیدم که
هر روز بهتر از روز قبل میشدن و ردشون محو تر میشد .همش
بخاطر تو بود .من همه کارهات رو یادمه .اون از بودن با تو
پشیمون نبود.
با کف دست صورتش رو پوشوند و از اتاق بیرون زد .بی حرف به
تلویزیون خاموش رو به روم خیره شدم...مدلش حتی از اونی که
تو خونه شوگا داشتیم هم قدیمی تر بود.
****
روزی که جیوو دنبالم اومد و کمکم کرد تا لباس هام رو عوض
کنم سست و گیج تر از همیشه بودم .نه میدونستم ساعت چنده و
نه اینکه چند روز از آخرین باری که جیوو رو دیدم میگذره...
یک سری روتین هر چند ساعت تکرار میشد...شاید هر بیست و
چهار ساعت!
499
زن میان سالی با روپوش سفیدی که یک لکه ی زرد دقیقا باالی
جیبش داشت وارد اتاق میشد .دو تا قرص رو تو دهنم میذاشت و
ظرف غذام رو جلوم رها میکرد .چاپستیک و قاشق هم چوبی
بود ...کمی بعد بعد از تموم شدن غذا برمیگشت و دو تا قرص
دیگه تو دهنم میکرد و وقتی از خالی بودن دهنم مطمئن میشد
با سینی غذا خارج میشد.
تموم این چند وقت به این فکر میکردم که اون لکه زرد لعنتی
چرا محو نمیشه؟چرا اون زن روپوشش رو نمیشوره .یا حتی یه
وقت هایی به دلیل اون لکه فکر میکردم .شاید موقع خوردن
پودینگ بوده و یا شاید لکه ی سوپه .ممکنه خرابکاری یکی از
بیمار ها باشه!
-حواست کجاست؟
چشم های گیجم رو به صورت آرایش کرده جیوو دادم.
-امروز چند شنبست؟
دستم رو توی آستین سوییشرت کرد.
500
-سه شنبه.
کلمو خاروندم .این یعنی...
-یک هفته از وقتی که دیدمت میگذره؟ چقدر زود!
ابروهاش باال رفتن .بیخیال زیپ سوییشرت شد و جلوم ایستاد.
-کوکی ...دو هفته گذشته.
با ناخن شست مشغول کندن پوست انگشت های دیگم شدم.
سرم گیج می رفت .خودم رو روی تختم انداختم.
-اگه حالت خوب نیست میتونیم فردا...
چند تا سرفه کردم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-گفتی فردا به سئول بلیت داری.
-میتونم کنسلش...
سرم رو دوباره تکون دادم و به زور از جا بلند شدم.
*****
مامان با دیدن من ذوق زده روی تختش نشست.
501
-واقعا دلم میخواست قبل برگشتنم ببینمت.
لبخند کمرنگی زدم و به جیوو اشاره کردم که از اتاق خارج بشه.
-منم همینطور مامان.
چند ثانیه در سکوت به زمین خیره شده بودم .واقعا میخواستم
ببینمش اما هیچ جمله ای توی سرم برای گفتن شکل نمیگرفت.
-حالت این روزا چطوره؟
لبمو از داخل گاز گرفتم.
-گیجم...روزا زودتر از من میگذرن.
بعد از چند ثانیه باالخره به حرف اومد.
-بعضی وقت ها اینجوری میشه ...فقط باید تحمل کنی تا بگذره.
نگاهم رو به موهای سفیدش دادم.
-چرا؟ برای چه چیزی باید منتظر باشم؟
خندید و بهم اشاره کرد تا کنارش روی تخت بشینم.
-برای پسر جوون من این حرفا یکم زود نیست؟
502
با لمس شدن موهام قلبم درد گرفت .سرمو جابجا کردم تا راحت
تر بتونه با موهام ور بره.
-یه جایی خوندم زندگی شبیه کوهنوردیه .تا وقتی جون میکنی و
فقط به فکر باال رفتن از روی تخته سنگ های جلو پاهاتی هیچی
دیگه جز سختی نمیبینی .ولی وقتی به جای مسطح و
استراحتگاه میرسی و نفس تازه میکنی؛ تازه منظره رو میبینی.
زندگی واقعا قشنگه جانگ کوک!
با چشم های پر از اشک بهش خندیدم.
-مامان دکترا چی بهت دادن؟ انگار نه انگار فردا قراره بری زندان!
اون هم به زور خندید.
-باورت میشه دلم برای نگهبان تپل بند و هم اتاقی هام تنگ
شده؟ بستگی داره کجا هارو تو زندگیت نقطه امن و استراحتگاه
بدونی ...هرچی دنیا رو راحت تر بگیری اونم راحت تر باهات کنار
میاد پسر خوب!
503
نقطه استراحت من چی بود؟ دریا با تهیونگ ،خونمون با تهیونگ.
کوه و پل قدیمی با تهیونگ ...من زندگی رو سخت میگرفتم؟
-از دوستت چه خبر؟
-کی رو میگی؟
-چند ماه پیش اومدی زندان و راجبش حرف زدی.
ابرو باال انداختم و به خودم اشاره کردم.
-من اومدم مالقاتت؟
چرا این مغز لعنتی هیچی یادش نمیومد...
-آره دیگه! گفتی همیشه باهاته و نگرانته .یکبار با دست جلوی
اینکه زخمی بشی رو گرفته یا...نمیدونم میگفتی خیلی مراقبته.
اسمش یادم نمیاد.
با یادآوری شبی که توی کوچه از درد زخم کف دستش فریاد
های دلخراش میکشید نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم .من
دیگه هیچ نقطه امنی نداشتم...
مامان ترسیده شونم رو گرفت.
504
-چی شده؟ حال دوستت بده؟
سرم رو به عالمت نه تکون دادم .با انگشت شستش اشک زیر
چشم هام رو پاک کرد.
-پس چرا گریه میکنی؟
به چشم های نگرانش زل زدم.
-چون خوشحالم...
هق هقی کردم و بعد از نفس عمیقی ادامه دادم:
-خیلی خیلی خوشحالم که اونو کنار خودم دارم.
خنده ی کوتاهی کرد و سرم رو تو آغوشش گرفت.
-پسر احمق من!
دستش که هنوز روی صورتم بود رو گرفتم.
-مامان.
لب های خشکم رو چند بار باز و بسته کردم.
-اومدم بگم...متاسفم .آه ...حس وحشتناکی دارم.
505
بغض دردناک گلوم رو به زور قورت میدادم تا جلوی حرف زدنم
رو نگیره .قرار بود دیالوگ هایی رو به زبون بیارم که برای حفظ
کردنشون تموم شب گذشته رو بیدار مونده بودم.
-ببخشید که پسر خوبی نبودم.
مردمک لرزون چشم هاش دلم رو به درد میاورد.
-کارای بدی که من کردم باعث شد...
چی اینقدر حرف زدن رو سخت کرده بود؟ سرش رو به سرعت به
عالمت نه تکون داد و دوباره خیسی زیر چشم هام رو گرفت.
-تو بهترین پسری بودی که میتونستم داشته باشم.
سرم رو خجالت زده پایین انداختم که دوباره شونم رو گرفت.
-میدونی...مامان بزرگت همیشه بهم میگفت قبل سه چهار سالگی
خوب و بد بودن بچه ها مشخص میشه .وقتی نوزاد بودی چند
روزی تو رو پیش اون گذاشتم تا ازت مراقبت کنه .وقتی اومدم
دنبالت میدونی مامانم بهم چی گفت؟
سرمو بلند کردم.
506
-بهم گفت کوکیت بچه خوبیه .خوب غذا میخوره...خوب میخوابه.
وسط گریه خندم گرفت .اونم خندید و ادامه داد:
-گریه نمیکردی .مریض نمیشدی...هروقت بهم نگاه میکردی فقط
میخندیدی...
با یه خنده زورکی اشک هام رو کنار زدم.
-پس واقعا بچه خوبی بودم!
با پشت دست اشکی که از چشمش رها شده بود رو پاک کرد و
سرتکون داد.
-ولی مامان...
لب هام ر و بیشتر از ده ثانیه با تردید بسته نگه داشتم و در نهایت
با زبونم خیسشون کردم.
-نمیخوام که فکر کنی که...من تالش نکردم.
ایندفعه اون به زمین خیره مونده بود .بغض لعنتی رو پس زدم و
با درد زمزمه کردم:
507
-من ...خیلی سخت زندگی کردم.
نفس عمیقی کشیدم و اشکایی که دیگه هیچ کنترلی روشون
نداشتم رو باخشونت کنار زدم.
-حتی بهش فکر کردم...اگه خدا یبار دیگه بهم بگه زندگی کن
بازم نمیتونم بهتر از این انجامش بدم.
همونطور که سرش رو پایین انداخته بود سر تکون داد.
-ولی با همه اینا بازم متاسفم که اینکارو باهات کردم...ببخشید
مامان...خیلی متاسفم.
سرم رو روی زانو هام گذاشتم و بغضم رو به حال خودش ول
کردم .دستش رو روی کتف و شونه هام حس میکردم .چرا اینقدر
به اینجور لمس ها تشنه بودم؟
وقتی باالخره تونستم خودمو کنترل کنم آروم سرمو بلند کردم.
دوباره زورکی خندید و ایندفعه با دستمال کاغذی مشغول خشک
کردن خیسی زیر چشم هام شد.
-میدونی که من همیشه منتظرتم .مگه نه؟
508
سر تکون دادم.
-هروقت احساس کردی خیلی سختته بیا پیش من .باشه؟
دوباره عین بچه ها سر تکون دادم .چند ثانیه به صورتم خیره شد
و گونم رو با دست گرمش لمس کرد.
-ازت ممنونم که پسر من شدی.
نفسم رو به سختی بیرون دادم بعد از چندین ثانیه از الی اشک
ها با لبخند زمزمه کردم:
-منم همینطور.
وقتی دوباره لبخند مامانم رو درحالی که چشم هاش غم رو فریاد
میزدن دیدم با دست صورتم رو پوشوندم و از اتاق بیرون زدم.
نمیتونستم به این صحنه عادت کنم...
نمیخواستم.
-من دیگه بزرگ شدنم تموم شده! از این به بعد فقط سنم زیاد میشه"...
509
"یونگی"
510
لبخند به لبم بیاره .خیلی زود خودم رو روی یکی از صندلی های
کنار پنجره انداختم.
دلم برای اون بچه تنگ شده بود ولی نمیخواستم قبل از اینکه
خبر خوشی همراه خودم داشته باشم مالقاتش کنم .مسلما ذهن
خسته و درمونده ی اون حوصله ی نتایج دادگاه و خبر های این
شکلی رو نداشت .فقط هر چند شب یکبار به اون بیمارستان
تماس میگرفتم تا مطمئن بشم پلیس کاری به کارش نداشته
باشه.
چیز دیگه ای که این وسط متعجبم میکرد این بود که از نتیجه
یکی از دادگاه ها فهمیده بودم که اکثریت به هیچکاره بودن
جانگ کوک اقرار کرده بودن .این یعنی ماجرا توی مسیر خوبی
افتاده!
نمیدونستم چندمین باره که از این راه پله ی قدیمی باال میرم و
توی اتاق های خالی دنبال جانگ کوک میگردم ولی ایندفعه زود
پیداش نکردم .تقریبا سالن رو تموم کرده بودم که جانگ کوک رو
مچاله شده روی کاناپه ی پر از لکه و پارگی پیدا کردم .تلویزیون
511
کوچیکی که ته سالن نصب شده بود درحال نشون دادن یکی از
فیلم های قدیمی ای بود که قبال دی وی دیش رو توی خونمون
دیده بودم.
-اتاق خودت مگه تلویزیون نداره؟
بدون اینکه نگاهم کنه زمزمه کرد:
-خراب بود.
جلوتر رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم .تو این دوهفته به وضوح
وزن کم کرده بود.
-وقتی میدونی آخرش اینقدر غم انگیزه چرا نگاهش میکنی؟
چشم های درشت و مشکیش رو بهم دوخت .موهای بلندش
جلوی یکی از چشم هاش رو گرفته بود.
-میخوام ببینم چرا تهیونگ این رو دوست داشت.
"داشت؟" شنیدن فعل ماضی از زبونش من رو ترسوند.
-تهیونگ برنگشت؟
512
پوزخند زد و دوباره بی حرف به تلویزیون خیره شد.
-دلم سیگار میخواد.
جعبه سیگار دقیقا توی جیب شلوارم بود ولی اون همینجوریش
هم ریه ضعیفی داشت.
-چند روزه تهیونگ رو ندیدی؟
نفسش رو با حرص بیرون داد.
-من دیگه فراموشش کردم اینقدر راجبش ازم نپرس.
-تو فراموشش نکردی.
-کردم .االن چهارده روزه فراموشش کردم.
خنده ای به بچه بازیاش کردم و سرم رو به پشتی کاناپه تکیه
دادم.
-تا وقتی تعداد روزایی که فراموشش کردی رو بشماری فراموشش
نکردی احمق.
513
لبش رو به دندون گرفت و با کنترل توی دستش تلویزیون رو
خاموش کرد .واضح بود که موندن توی این بیمارستان خلوت و
مزخرف اعصابش رو خرد تر از قبل کرده .قبل از اینکه از روی
کاناپه بلند بشه مچش رو گرفتم.
-نمیخوای خبر های خوبم رو بشنوی؟
چشم هاش در یک آن برق زد.
-چی شده؟
-میدونی قهرمان شدی؟
اخم کرد.
-هیونگ حرف بزن!
دوباره خندیدم و دستم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم.
-من یک راه بهتر برای هدفت پیدا کردم و انجامش دادم و حاال
موفق شدیم!
دلم نمیخواست یک لحظه هم برق چشم هاش رو از دست بدم.
514
-هفته پیش با اون لیست رفتم پیش پلیس.
ترسیده زمزمه کرد:
-ولی تو...
انگشتم رو جلو دهنش گرفتم.
-رفتم اونجا لیست رو تحویل دادم و گفتم همش از طرف توئه.
اینکه به همه اشتباهاتت اعتراف میکنی و برای جبران این کار رو
برای پلیس ها انجام میدی .بهشون گفتم بخاطر مشکالتی که
داری بستری ای و کار دیگه ای از دستت برنمیاد و ازشون برات
درخواست تخفیف مجازات کردم.
چند ثانیه مکث کردم تا بفهمم حرف هام رو متوجه شده یا نه.
-آدرس هارو پیدا کردن؟...دستگیر شدن؟
سر تکون دادم و شونش رو فشار دادم.
-هر روز تو اخبار راجب این پرونده حرف میزنن .قضیه خیلی
بزرگتر از تصورمون شده.
گیج کلش رو خاروند و زمزمه کرد:
515
-چرا نمیان منو دستگیر کنن؟
شونه ای باال انداختم.
-احتماال اینجا رو به عنوان زندانت انتخاب کردن؟ بهرحال میدونم
تموم حساب های بانکیت بسته شده و ممکنه خونه و ماشینت رو
هم ازت بگیرن.
بهت زده بهش خیره شدم.
-امکان نداره .اون خونه...
لب هام رو تو دهنم فرو بردم .باید یک راهی داشته باشه که اون
خونه رو از دست ندیم.
-اگه خونه رو به نام تو یا جیوو بزنم چی؟
مردد بهش خیره شدم.
-راجبش چیزی نمیدونم کوک...ولی یه راهی براش پیدا میکنم.
باشه؟
سرتکون داد و دوباره به تلویزیون سیاه خیره شد.
516
-نامجون چی؟
در سکوت به سرامیک های سفید کف زمین خیره شدم.
-هیونگ!
-نمیدونم .هیچ خبری ازش نیست! گم و گور شده.
-سوالر و ناری چی؟
با دست شقیقه هام رو فشار دادم .چطور میتونستم بهش بگم
سوالر رو توی یه بیمارستان روانی اونم توی سئول پیدا کردم...یا
اینکه ناری بدست مادر دیوونه ی خودش کشته شده؟ اون
نمیتونست مردن ناری رو تحمل کنه.
-اونا هم حتما با نامجونن.
نفس عمیقی کشید .در چند حرکت سرش رو روی پام گذاشت و
روی کاناپه دراز کشید.
-با دکتر حرف میزدم...بهش گفتم نقاشی دوست دارم.
با دست تیکه ای از موهاش که روی چشم هاش ریخته بود رو
کنار زدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
517
-خب؟
-گفت عاشق هنره...گفت اگه نقاشی هام بدرد بخور باشه بهم
کمک میکنه .میگفت یه دوست داره که گالری های هنری دسته
جمعی توی سئول برگزار میکنه.
خندیدم.
-میخوای اون پرتره هایی که تو اتاقت هست رو بدی بهش؟
سریع حالت تدافعی گرفت.
-معلومه که نه! ولی میخوام وقتی از اینجا بیرون اومدم کلی
نقاشی بکشم و براش بفرستم .شاید قبولشون کنه.
وقتی که از اینجا بره؟...هیچ ایده ای نداشتم که چه زمانی به
آرزوش میرسه.
-احمقانست که عقبش میندازی.
چشم های گردش رو بهم دوخت.
-چی؟
518
-وسایلی که میخوای رو برات آماده میکنم .فکر نکنم مشکلی با
آوردن وسایل نقاشیت داشته باشن.نکنه میخوای تا وقتی که از
اینجا بری همینجور وقتت رو جلوی این تلویزیون مسخره تلف
کنی؟
منتظر بهش خیره شدم .درنهایت با لبخند کمرنگش موافقتش رو
اعالم کرد.
-ممنون هیونگ!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و موهاش رو با دست بهم ریختم.
حاال میفهمم تهیونگ چرا اونقدر وابسته این بچه شده بود.
با خروجم از سالن موبایلم به صدا دراومد.
-الو هوسوک.
-حالت چطوره؟
از در خروجی بیمارستان خارج شدم و بطرف ایستگاه راه افتادم.
-خوب.
519
-همین؟ بهم بگو چیکار کردی و کجا رفتی؟ قرص هات رو
خوردی؟
بینی یخ زدم رو با دست مالیدم .ازم گزارش میخواست!
-خوردم.
نفس عمیقی پای تلفن کشید و زمزمه کرد:
-داری میری مهمون خونه؟
-هوم.
-کی میای سئول؟
هیچ تصمیمی براش نگرفته بودم...برگشتن به سئول از چند وجه
سخت بود .کار پیدا کردن و اینکه هوسوک دیگه حتی خونه ای
برای خودش نداشت .من کی بودم که برم و توی خونه ی مادر
پدرش زندگی کنم؟
حتی شوخی های هوسوک هم راجب رابطه داشتن تازگی هام
داشت رنگ و بوی واقعیت پیدا میکرد و این...برام سخت و حتی
غیرممکن بنظر میومد.
520
-یونگی.
-چرا برگردم سئول؟
سکوت چند ثانیه ایش نشون دهنده تعجبش بود .روی صندلی
ایستگاه اتوبوس نشستم و دوباره دستی به بینیم کشیدم.
-منظورت چیه؟ داری میزنی زیرش؟
ناخواسته خنده کوتاهی کردم.
-زیر چی؟
-تو...تو بهم گفتی برمیگردیم سئول .یعنی باهم...دو نفری.
حرف زدن توی این موقعیت هر ثانیه سخت تر میشد.
-خب...
-پشیمون شدی؟
-چی؟
-اول امیدوارم کردی و حاال پشیمون شدی.
521
سرمو خاروندم و به دونه های برف معلق توی هوای سرد خیره
شدم.
-من باید پیش جانگ کوک بمونم...بهم نیاز داره.
-باشه! میفهمم پس بعدا برمیگردی.
با قطع شدن تماس از طرف اون لبم رو گاز گرفتم و روی اون
صندلی شکسته توی خودم مچاله شدم.
"سوالر"
-دسامبر -2020
522
-شوگا...با این اسم منو میشناختی.
لباس های مرتبی به تن داشت و موهای مشکی و لختش رو با بی
قیدی روی پیشونیش رها کرده بود.
-دوست جی کی ...خودش کجاست؟
لبخند تلخی زد و دست هاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد.
-میدونی نامجون کجاست؟
سرم رو به عالمت نه تکون دادم و پتوم رو تو بغلم فشار دادم.
-قبل از اینکه تورو اینجا بذاره و بره نگفت کجا میره؟
-گفت میره ناری رو پیدا کنه و بعدش برمیگرده .وقتی فهمیدم
ناری دیگه پیدا نمیشه پس قسمت دوم حرفش هم فقط یه دروغ
بوده .احتماال ژاپنه .چرا دنبالشی؟
شونه ای باال انداخت و به دیوار تکیه داد.
-توی روزنامه خوندم که به مرگ ساموئل هم متهم شدی .دلم
برات سوخت .گفتم بیام و اگه مدرکی داری منم شهادت بدم.
523
پوزخند زدم و به سقف خیره شدم.
-سقف اینجا بلند تره.
-چی؟
-بنظر من سقف اینجا خیلی بلنده!
نگاهش متاسف شد .دیوونه ها تاسف برانگیزن.
-مال آسمون...بدرد من نمیخوره .نامجون اینو بهم گفته بود.
دست هاش رو از تو جیبش درآورد.
-بهت چی گفته بود؟
روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف تک تک کلماتش رو به
زبون آوردم.
"-تو فقط یه گربه ای...با پسمونده ی غذای منم آروم میگیری.
برای همین دوستت دارم ...نمیتونم بیشتر از این یه گربه ی
گرسنه رو با خودم راه ببرم اونم وقتی غذای خودم داره تموم
میشه! ولی بجاش آرزوت رو برآورده میکنم .میبرمت سئول
524
هرچند سقف سئول خیلی بلندتر از حد توئه .گیج میشی و
تحملش رو نداری! یه سقف کوتاه برات پیدا کردم" .
نگاهم رو به اون پسر دادم .مشخص بود تو این چند ماه به
آرامشی که میخواست رسیده.
-بعد از چند ماه اینجا بودن ،باالخره راضیم کرده...یکی از دکتر ها
بهم به چشم یک روانی نگاه نمیکنه .میدونم دلش برام میسوزه
ولی باهام شبیه یک حیوون زخمی رفتار نمیکنه .بنظرت میتونم
سرپا بشم؟ ناری منو میبخشه؟
با سکوتش نا امیدتر شدم.
-میفهمم که نمیخوای ب...
-میتونی!...
بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:
-میتونی سقف آسمون رو باالی سرت تحمل کنی .فقط حرف
هاش رو از این به بعد برای خودت با خشم تکرار کن .این حرف
هارو نباید جوری با آرامش بگی که انگار باور کردی.
525
از ته دل لبخندی زدم.
-اونقدر با نفرت حرف هاش رو تکرار کن که انرژی و انگیزه ی
عوض کردنش رو بدست بیاری.
برای شنیدن این حرف های رویایی خیلی دیر نبود؟
-تو هنوز خیلی بچه ای! سال پیش فکرش رو میکردی که سال
دیگه همچین جایی خوابیده باشی؟
لبامو داخل دهنم فرو بردم و سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-پس سال دیگه رو هم نمیتونی پیش بینی کنی...حیف سریالت
نیست که نصفه نیمه قطع بشه؟
با خنده سرتکون دادم .دوباره دست هاش رو تو جیب هاش فرو
برد و ساکت سرجاش ایستاد.
-حیفه...شاید آخرش اوج بگیره.
لبش کج شد و با رضایت به چشم هام خیره شد.
-جی کی کجاست؟
526
همونجور که بطرف در اتاق میرفت با لبخند زمزمه کرد:
-اون از وقتی که یادمه تو اوج بود.
خندیدم و سرتکون دادم.آره ...اون همه ی زندگیش نقش اصلی
یک فیلم پر فروش بود!
-The untouchable
527
"جانگ کوک"
خط آبی رنگی زیر چونش کشیدم و با نوک قلم و رنگی که روش
باقی مونده بود نقطه های کوچیکی توی چشم هاش گذاشتم.
انگار که چشم هاش برق میزد .مینا ،همون پرستاری که هر روز و
هر شب سراغم میومد حاال باهام دوست شده بود ...بعضی وقت ها
از زیر کار هاش در میرفت .جلوی تابلوم می نشست و نقاشی
کردنم رو نگاه میکرد.
دکتر هم هر چند روز سری بهم میزد و بدون اینکه به نقاشی هام
اشاره کنه و تکلیفم رو راجب گالریش روشن کنه از کثیفی اتاقم
شکایت میکرد .هر دفعه ذوق زده انتظارش رو میکشیدم تا بفهمم
کار هام ارزش گالری رفتن داره یا نه ولی اون هیچی نمیگفت!
امروز جلسه مهمی بود .شوگا هیونگ تموم سعیش رو کرده بود تا
این جلسه اتفاق بیوفته و من از این بیمارستان بیرون بیام.
528
با ورودم به اتاق بزرگ استرس تموم بدنم رو گرفت .چهار نفر با
روپوش سفید و همینطور دکتر خودم روی صندلی های چوبی
نشسته بودن .یک صندلی چوبی خالی هم برای من بود.
-بیا بشین کوک!
با صدای دکتر خودم لب هام رو داخل دهنم فرو بردم.
-خب میدونی چند وقته اینجایی؟
کلماتی که شوگا بهم یاد داده بود رو تکرار کردم.
-پنج ماه و ده روز.
از این دقت تعجب کرد.
-اینقدر دلت میخواد از اینجا بری که روز ها رو میشمری؟
سرتکون دادم.
-جئون .جلسه داره ضبط میشه لطفا بلند و واضح حرف بزن.
-بله .میخوام برم.
سر تکون دادن و برگه های توی دستشون رو جابجا کردن.
529
-چند وقته تهیونگ رو ندیدی؟
-تهیونگ یک سال و نیم پیش توی اتاق عمل مرد.
چشم هام رو به زانو هام دادم.
-میدونیم کوک...بهمون بگو چند وقته توهمش رو ندیدی.
نفسم رو به زور بیرون دادم .حرف زدن راجب اون هیچوقت آسون
نمیشد.
-خیلی وقته...هفته اولی که اومدم اینجا توی خواب ازم
خداحافظی کرد .دیگه ندیدمش.
سر تکون دادن و لبخند رضایت بخشی زدن.
-تهیونگ برات چی بود؟
شوگا که سواالت رو از دکتر گرفته بود و باهام تمرین کرده بود
گفته بود در جواب این سوال بگم :توهم و خواب و خیال .ولی
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
-دلیلم؟
530
منتظر به چشم هام خیره شدن.
-آدم ها دلیلشون رو نمیبینن .خیلی هاشونم گمش کردن...من
دیدمش و بهم گفتن دیوونه.
از جوی که خراب شده بود فهمیدم که گند زدم...
-پس هنوز باور نداری که...
-نه! من باور دارم که اون مرده .میدونم که توهم بوده و دیگه
نمیبینمش ولی...
دکتر خودم که حاال بنظر عصبی میومد زمزمه کرد:
-ولی چی؟
-احتماال برای همیشه دلتنگش میمونم.
لب هامو توی دهنم فرو بردم و دوباره سرم رو پایین انداختم.
شوگا که پشت در ایستاده بود با دیدنم سریع بازوم رو گرفت.
-چی شد؟
سرم رو روی شونش کوبیدم .
531
-گند زدم!
فشار دستش رو بازوم کمتر شد ولی چند بار روی امتداد دستم
جابجاش کرد تا حمایتش رو نشون بده .در نهایت پالستیک
خوش بوی تو دستش رو نشونم داد.
-بریم یه چیزی بخوریم؟
سر تکون دادم و باهم بطرف اتاقم راه افتادیم .با دیدن اتاقم ناله
ای کرد و از وسط وسایل پخش و پال شده ی روی زمین عبور
کرد.
-چه خبر از کتاب فروشی؟ باالخره استخدامت کرد؟
سر تکون داد و روی تخت که تنها قسمت نسبتا مرتب اتاقم بود
نشست .کتابفروشی توی یک شهر نزدیک بود .تا اونجا یک ساعت
با اتوبوس راه بود ولی من شوگارو برای اولین بار اینقدر مشتاق به
کاری میدیدم.
چند ماهی اونجا پاره وقت کار میکرد تا وقتی که پیرزن تصمیم
گرفت استخدامش کنه و سهم بیشتری بهش بده .میدونستم
532
همزمان توی یک لباس فروشی و سوپر مارکت شبانه روزی هم
کار پاره وقت میکنه.
-بخور دیگه همینجوریش هم بخاطر جلسه سرد شد.
ساندویچم رو از پالستیکش درآوردم و ازش یه گاز بزرگ کندم .با
دهن پر عالمت الیک بهش نشون دادم و گفتم:
-هنوزم گرم وخوشمزست!
با دیدن صورتم نتونست خودش رو کنترل کنه و صدای خندش
اتاق رو پر کرد .با لبخند به صورتش خیره شدم و سعی کردم
جلسه امروز رو مثل تموم مشکالت قدیمیم که خیلی هاشون رو
حتی بیاد نداشتم ،فراموش کنم.
*****
همزمان با تموم کردن پس زمینه نقاشی ،زیر لب زمزمه کردم:
-یه وقت هایی تعجب میکنم که چی باعث شد اینقدر شیفته تو
بشم!
533
تابلوی ایندفعه رو با جزئیات بیشتری کشیده بودم .طوری که تک
تک مژه های بلندش قابل تشخیص بود و تار موهای لخت و
بلندش همونقدر نرم و خوش رنگ دیده میشد.
-نمیشه یکم بیشتر از رنگ هات استفاده کنی؟ هیونگت که
اینهمه رنگ برات خریده!
نگاهم رو به طرف دکتر برگردوندم.
-االن یعنی به درد گالریتون نمیخوره؟
چشم هاش چین خورد و خندید.
-چرا...هرچند میترسم اونجا حیف بشه!
ذوق زده لب هام رو تو دهنم فرو کردم و از جا بلند شدم.
-جدی؟
سر تکون داد و روی تختم نشست .پشت گردنم رو خاروندم و
مردد زمزمه کردم:
-جلسه رو خراب کردم .نه؟
534
بدون اینکه جوابم رو بده به بوم نقاشی خیره شد .بعد از چند
ثانیه ی پر از استرس ،زمزمه کرد:
-خودت رو چقدر گناهکار میدونی؟
گیج زمزمه کردم:
-منظورتون...
-یجور دیگه بخوام به نتیجه برسم...بهتره اینو ازت بپرسم .بنظرت
درد و ناراحتی هات قراره تموم بشه؟
با دندون مشغول بازی کردن با پوست لبم شدم.
-فکر کنم کم بشه.
وقتی دیدم همچنان منتظره ادامه دادم:
-خودتون گفتین...که بعد از هر سر باالیی یه سرازیری هست .فک
کنم چند وقتیه توی قله دارم استراحت میکنم.
-بالهایی که سرت اومد رو تقاص اشتباهاتت میدونی یا امتحان؟
شونه ای باال انداختم.
535
-نمیدونم...تازگیا خیلی فکر نمیکنم...فقط یه چیز گذرا
میدونمشون.
خنده ی کوتاهی کرد و سرتکون داد.
-هیونگت بهم گفت قبال میخواستی خودکشی کنی.
حتی نمیدونستم شوگا اینو از کجا میدونست.
-بازم میخوای تکرارش کنی؟
ناخودآگاه خندم گرفت.
-اینهمه سختی کشیدم که سریالمو نصفه تموم کنم؟
با چشم های گرد بهم خیره شد.
-آره احتماال قرار نیست به سن شما برسم...ولی زندگی غیرقابل
پیشبینی تر از این حرفاست .نمیخوام از ترس مرگ خودکشی
کنم.
برگه ی تو دستش رو باال گرفت.
-حاال میخوای بدونی تو این چی نوشته شده؟
536
کنجکاو بهش خیره شدم.
-نامه آزادیت .به هیونگت هم خبر دادم...میتونی بری خونه!
پوزخند زدم و به چهره ی بی نقص توی نقاشی خیره شدم .کدوم
خونه؟
-ممنون دکتر.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه مکث کرد و به دیوار کنار در تکیه
داد.
-یادت نره کارتم رو بگیری...باید راجب گالری باهم حرف بزنیم.
با خنده سرتکون دادم.
باالخره خورشیدی که به کل زمین میتابید...قرار بود من رو هم
گرم کنه.
*****
کلید هام رو روی میز انداختم و بدون اینکه به چیزی توجه کنم
خودم رو روی تخت انداختم .سومین هفته ای بود که این سوییت
کوچیک رو با شوگا شریک شده بودم.
537
به ساک مشکی رنگی که زیر پنجره افتاده بود نگاهی انداختم.
همون ساک پولی که قرار بود به سوالر و ناری بدم و شوگا تموم
مدت بهش دست نزده بود و برام نگهش داشته بود!
دیگه نه خونه ای داشتم و نه ماشینی...دلم برای یونتان تنگ شده
بود ولی هر وقت که راجب برگردوندنش به شهر حرف میزدم
شوگا بحث رو عوض میکرد .تونسته بودم دو جا کار پاره وقت پیدا
کنم...ولی باز هم برای برگردوندن اون خونه به پول بیشتری نیاز
داشتم.
هروئین هم گرون و کمیاب شده بود! چند وقتی بود که بجای
اینکه هروئین و ال اس دی مصرف کنم دوز ال اس دی رو کم و
کمتر کرده بودم و حاال فقط با یک دوز هروئین در هفته کارم راه
میوفتاد.
با شنیدن صدای در تعجب کردم .شوگا همیشه با خودش کلید
داشت.
-هوسوک؟
538
لبخند نصفه نیمه ای زد و وارد سوییت شد.
-یونگی هست؟
هودی خنکی پوشیده بود و با شلوار جین تیپ خوبی زده بود.
سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-باید سر کار باشه.
نا امید نفسش رو بیرون داد.
-میتونم اینجا منتظرش باشم؟
سر تکون دادم و معذب روی تختم نشستم.
-یون...
-یون...
همزمان حرف زدنمون باعث خندش شد.
-اول تو بگو .بهرحال راجب یونگیه.
سرم رو به عالمت نه تکون دادم.
-نه...میخواستم راجب یونتان ازت بپرسم!
539
دوباره خندید و کنارم نشست.
-با خودم آوردمش ولی چون قوانین ساختمونتون رو نمیدونستم
تو ماشین گذاشتمش.
نتونستم ذوقم رو نگه دارم و از جا بلند شدم.
-میشه ببینمش؟
-حالت خیلی بهتره...
با شنیدن این جمله لبخندم رو خوردم .نگاه خیره و محبت
آمیزش رو ازم گرفت.
-بهرحال اون مال خودته .االن میرم بیارمش.
با دیدنم از جا پرید و خودش رو بهم آویزون کرد.
-سگ ها فراموش نمیکنن! برام ثابت شد.
بدون اینکه جوابش رو بدم روی زمین نشستم و مشغول بوسیدن
اون بچه شدم .جثه اش خیلی بزرگ تر از قبل شده بود.
از پشت سرش یونگی وارد خونه شد.
540
-تو اینجا چیکار میکنی؟
هوسوک لبخندی بهمون زد و زمزمه کرد:
-یونتان رو براش آوردم .اینکه تو رو هم دیدم خیلی خوب شد .با
یه تیر دو نشون زدم!
حتی لبخندی هم به این حرف هوسوک نزد .جو بینشون سرد تر
از انتظارم بود .گلوم رو صاف کردم و رو به شوگا گفتم:
-امروز خیلی زود اومدی!
نگاهش رو با مکث طوالنی از هوسوک گرفت و بهم داد.
-مرخصی گرفتم .از صبح دنبال گرفتن وام بودم .باالخره بعد از
چند روز دویدن تموم شد.
این خبر جدیدی بود!
-وام برای چی؟
وسایلش رو کنار در گذاشت و بطرف آشپزخونه راه افتاد.
541
-حساب کردم با وام و پول های نقدت میتونی اون خونه رو
بخری.
بهت زده بهش خیره شدم.
-چی داری میگی یهویی؟جدی ؟
همونجور که پشتش به من بود ،سر تکون داد.
-تا چند روز دیگه پول رو برام میریزن .چون تو حساب بانکی
نداشتی بنام خودم وام گرفتم.
با دست موهام رو به عقب چنگ زدم.
-چجوری پولش رو بهت برگردونم؟ وای خدایا واقعا...
خندید و سر تاسف تکون داد.
-فعال که من حقوق ثابت خوبی دارم .بعدا هم که تو گالری ها
شرکت کردی ریز ریز پولش رو بهم برمیگردونی.
تهدید آمیز بهم اشاره کرد.
542
-مگه اینکه بهم دروغ گفته باشی که نقاشی هات اونقدر ارزش
داشته باشن!
خندیدم و یونتان رو توی بغلم گرفتم.
-ارزش دارن...پولتو بهت برمیگردونم.
به بهانه ی خریدن غذا از خونه بیرون زدم تا اون دو نفر راحت تر
باهم حرف بزنن.
همینطور که کنار اون گلوله ی پشمالو قدم میزدم دنیا بنظرم پر
رنگ تر بنظر میرسید .اواخر بهار بود و همه ی درخت ها سبز و
زنده بنظر میرسیدن.
منم همین حس رو داشتم...از دو بهار قبلی خاطره ی خوشی
نداشتم اما باالخره بهاری رسید که راحت تر نفس بکشم .با دیدن
پیرمردی که روی نیمکت نشسته بود و پیپ میکشید بیاد نامجون
افتادم.
543
زمان های زیادی رو باهم سر اینکه کار درست و غلط چیه بحث
میکردیم...یکبار بهم گفت این پول و آرامش حق زندگی ماست.
اون همیشه با خشم راجب قوانین و جامعه صحبت میکرد .وقتی
دکتر بهم گفت" :آدم هایی که زخم میخورن اغلب فکر میکنن
مورد تبعیض قرار گرفتن ".باالخره تونستم درکش کنم...
حس میکنم رفتن به اون بیمارستان و تحت مراقبت اون دکتر
قرار گرفتن من رو بالغ تر کرده بود.
"-تو کار اشتباهی نکردی ...تو فقط کاری رو کردی که عموم
مردم توی فقر میکنن .کسی هم ازت انتظار یک کار خاص رو
نداشت...
برات مثال میزنم .اگر یک پدر بچه هاش رو گرسنه ببینه و راهی
برای کنترل این معضل نداشته باشه چیکار میکنه؟ تالش و جون
کندن ...این ظاهر قضیست .
اون آروم آروم تموم چیزایی که تو وجودش هست و کمکی به
رفع گرسنگی بچه هاش نمیکنه رو دور میریزه .اگه گفتی مثل
چی؟
544
دم دستی ترین چیز تو این مواقع رویا و آرزو هاشه! اونارو میریزه
دور .یواش یواش عالیقش رو میریزه دور کم کم میره سمت
انسانیتش و از گوشه کناره های این پارچه ی گرون قیمت هی
میبره و هی میبره ...
حاال این یک نفر بود جانگ کوکی ...یک گروه خیلی بزرگ از این
پدر هارو تصور کن .یک گروه به اندازه جمعیت شَهرت .
وقتی میگن فالن شهر فقیره تصویر بچه های الغر جلوی چشم
عموم مردم میاد ولی میدونی جلوی چشم من چیه؟
جمعیت زیادی مرده متحرک ...آدمای بدون آرزو بدون رویا .اونا
غذا رو برای سیر شدن میخورن و نه مزه و لذتش ...آدمایی که
دیگه چیزی بنام انسانیت نمیشناسن .بچه های الغر با یک هفته
پرخوری درست میشن ...ولی این جماعت دردمند تا وقتی که
زنده ان قرار نیست طعم خوش زندگی رو بچشن .حس میکنن
همه دنیا همینه .حرص زدن برای پول! جنگ کردن با بقیه سر
پول بیشتر ،زور بیشتر ،جایگاه بهتر...
ازت میخوام از این به بعد با احساس تر زندگی کنی...
همین!"
545
ایده ای نداشتم که نامجون کجاست .از سوالر و ناری هم بی خبر
بودم ولی دیگه تالشی هم براش نمیکردم...بی خبری االنم رو
بیشتر دوست داشتم.
****
باالخره جلوی اون خونه ی رویایی ایستاده بودم .بدون مکث کلید
رو توی قفل در فرو کردم .برای بار چندم وارد اون خونه آشنا
شده بودم؟...خونه ای تماما برای خودم .در رو با آرامش پشت
سرم بستم و قفل کردم...نمیخواستم هیچکس جز من اینجا باشه.
کاناپه همونجا سر جاش بود .هر قسمت این خونه برام مثل یک
صحنه فیلم شده بود .شبی که اینجا بهم قول داد هیچوقت نمیره
و منم متقابال بغلش کردم...فیلم دیدن و غذا خوردن.
کی میتونست به من ثابت کنه که اون لحظات همش تخیل
بوده؟...یعنی دعوا سر شستن ظرف ها هم از نظر اونها توهم بود؟
546
زانو هام رو به زور خم کردم و روی پله ها قدم گذاشتم.
"این غذا ها کپک زده! اینارو برای تهیونگ خریده بودی؟"
"متاسفیم ...مریض رو از دست دادیم"
"حرف های اون فقط بخشی از خاطرات بچگیت بوده احمق"
دستم روی دستگیره در اتاق ثابت موند .ترس و استرس شدید
داشت جونم رو میگرفت .نفس عمیقی کشیدم و دستگیره در رو
به طرف پایین فشار دادم.
همه چیز مثل آخرین بار بود.
میز بدون صندلی
پنجره ی بدون پرده
همه چیز پر خاک بود.
-باالخره اومدی!
لبی کج کردم و قدم های بلندم رو بطرف تخت برداشتم.
-اینهمه مدت بازی کردن و دروغ گفتن خیلی خسته کننده بود.
547
گردنم رو به چند جهت حرکت دادم و خودم رو روی تخت پرت
کردم.
-اینقدر خوب دروغ میگفتی که منم داشت باورم میشد.
خندیدم و چشم هام رو تو حدقه چرخوندم.
-اونجا که کنارم وایستاده بودی و تو چشم های دکترها میگفتم
"تهیونگ مرده!" نمیدونی چقدر کنترل کردن خنده هام سخت
بود!
خندید و بازوش رو زیر سرم جا داد.
-فکر کردم واقعا میخوای فراموشم کنی.
بطرفش غلت زدم و انگشتم رو به مژه هاش کشیدم.
-احمقی؟ بهت که گفتم .هیچی بدون تو معنی نداره.
خیز برداشتم و بوسه ی کوتاهی روی چشمش زدم .خیره به
چشم هام زمزمه کرد:
"-چجوری انتظار داشتن که از چیزی که درونته فرار کنی؟"
548
شونه ای باال انداختم و بهش خندیدم.
-حتی نمیخوام راجبش فکر کنم .فقط دلم یه خواب طوالنی
میخواد...
موهام رو از روی صورتم کنار زد و پتو رو روم کشید.
-بخواب .تو لیاقتش رو داری.
549
]*این فیک در چنل تلگرامی BTSIR7_FFبا کاپل های ویکوک ،سوپ و
یونمین آپ شده و در تاریخ 14آذر 99به پایان رسید .هرگونه استفاده و
سو استفاده از این اثر ممنوع بوده ونباید در سایت چنل های تلگرامی ،روبیکا
و ...قرار بگیرد .نام نویسنده این فیک KIMSevilو نشر این اثر تنها توسط
همین نویسنده صورت میگ یرد .درصورتی که در فضایی به غیر از این چنل
نشر یافت "سرقت ادبی" محسوب میشود و باید به نویسنده اطالع داده
شود[.
ن
نکنی) (لطفا داستان رو برای دیگران اسپویل
550