Professional Documents
Culture Documents
魔道祖师
Mo Dao Zu Shi
The Founder of Diabolism
نویسنده: Mo Xiang Tong Xiu
مقدمه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
«خبرای خوب،وی وو شیان مرده!»
در عرض کمتر از یک روز از محاصره تپه های لوانژانگ ،این خبر چون بالهای فراخ
پرندگان و با سرعتی تیزتر از پاهای جنگاوران در دنیای تهذیب گران پیچید.
برای مدتها،بیشتر قبایل برجسته تهذیبگر همه درباره آن محاصره عظیمی حرف میزدند
که توسط چهار قبیله بزرگ و صدها قبیله کوچک انجام شده بود.
«یعنی رئیس ییلینگ مرده؟کی تونسته بکشدش؟»
«بنظرت کی غیر از همرزمش،جیانگ چنگ؟خودش کار خویشاوند نابکارش رو تموم
کرد.جیانگ چنگ چهار قبیله یونمنگ جیانگ،النلینگ جین،گوسو الن و چینگه نیه
رو برای نابودی اون توی تپه های لوانژانگ رهبری کرد».
«باید بگم از شرش خالص شدیم!»
«واقعا خالص شدیم!باالخره اون شیطان رو از بین بردیم!»
«اگر بخاطر قبیله یونمنگ جیان نبود که به فرزند خواندگی قبولش کردن و بهش
آموزش دادن مجبور میشد عین یه گدا توی خیابون ها زندگی کنه.اون وقت عین بقیه
بدبخت بیچاره ها تو خیابونا عین سگ کتک میخورد.رئیس قبیله جیانگ اونو عین بچه
خودش بزرگ کرد.ولی اون چی؟نابودشون کرد!شد دشمن دنیای تهذیبگر ها،باعث شرم
خاندان جیانگ شد.حتی نزدیک بود این خاندان کامال منقرض بشه.اون مثال بارز آدمیه
که نمک خورد و نمکدون شکست».
« جیانگ چنگ زیادی گذاشت زنده بمونه اگر من جای اون بودم همون اول که طردش
کردن فقط بهش یه ضربه شمشیر نمیزدم .بلکه از شر خودش و همه شاگردهایی که مثل
اون بودن خالص میشدم تا دیگه سعی نکنه از این کارهای وحشتناک بکنه.مگه مهمه که
اون دوست دوران بچگیش بوده و باهاش بزرگ شده؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
« البته من شنیدم،درسته که جیانگ چنگ ارتش اصلی رو رهبری میکرده ولی ضربه آخر
رو اون به وی وو شیان نزده!بلکه چون وی وو شیان راه تعالیم شیطانی رو پیمود قدرتش
بسمت خودش برگشت و هزار تیکه شد».
« هاهاهاهاها....این کارماست!اون سربازهای روحی که ایجاد کرده بود عین سگهای
وحشی هر کسی رو که سر راهشون بود گاز میگرفتن و میکشتن.اون مرده ها تا آخرین
لحظات بهش خدمت میکردند».
«ولی اگر بخاطر نقشه جیانگ چنگ نبود که روی نقطه ضعف وی وو شیان دست گذاشت
و اون تپه ها رو محاصره کرد.ممکن بود همه چیز خراب بشه!آیا شما مردم یادتون هست
که اون چه چیزهایی درست کرده بود؟نکنه اون روزی که سه هزار نفر از تعلیم دیده ها
نیست و نابود شدند رو فراموش کردید؟»
«من شنیدم از سه هزار تا بیشتر بودند تقریبا پنج هزار تعلیم دیده بودن!»
«مشخصه که اون عقلش رو از دست داده بود!»
«باز هم خوبه که اون قبل از مرگ سالح مخوفش رو از بین برد.چون اگر اون سالح توی
این دنیا باقی میموند به بقیه انسان ها آسیب میزد و بار گناهانش رو سنگین تر میکرد».
« اوه خب...میدونید زمان قدیم وی وو شیان تهذیبگر برجسته ای بود که از یه قبیله با
فرهنگ اومد و توی سن کم به موفقیت های زیادی رسید.هنوز هم موندم که چطور
کارش به اینجا کشید؟!»
« این موضوع ثابت میکنه که باید همه در راه درست به تعلیم و تهذیب بپردازند.انجام
تعالیم نادرست شاید فقط برای مدت کوتاهی برای فرد مفید باشد ولی ببینید،آخرش چه
شد؟حتی اثری از جنازه اش هم پیدا نشده!»
پس از مرگ وی وو شیان،همه جا بحث این موضوع بود.حرف تمام مردم شبیه به هم بود
و هر کسی برای خودش نظراتی ارائه میکرد.
هرچند همه میدانستند یک جای کار میلنگد و بخشی از این داستان از دید تمام مردم
پنهان مانده ولی هیچ کسی نمیتوانست روح وی وو شیان را احضار کند و این به معنای
ناپدید شدن روح او بود.
برخی میگفتند حتما روحش توسط آن میلیون ها روحی که وی برقص درآورده بود
درهم پاره شده و برخی اعتقاد داشتند که او فرار کرده است.
هرچند همه ترجیح میدادند فرض اول درست باشد.اگرچه هیچ کسی در این حقیقت تردید
نداشت که رئیس یی لینگ قدرت جا به جایی کوه ها و تهی کردن دریاها را داشته و اگر
فرض دوم بواقعیت می پیوست حتما روحش دوباره به جسمش باز میگشت و از نو احیا
میشد و اگر آن روز می رسید آنوقت دنیای تهذیبگران و حتی تمام سرزمین ها با
اهریمنی دیوانه که برای انتقام خشمش زبانه میکشد روبرو میشدند که آنان را در آشوب
و نا امیدی غرق میکرد.
قبایل مختلف حدود صدو بیست سنگ غول آسا در باالی تپه های لوانژانگ قرار
دادند،مراسم های احضار روح پیاپی براه انداختند .همه گوش بزنگ بودند و اگر اتفاقی
عجیب در جایی از جهان رخ میداد بجستجو رفته و آن را بررسی می کردند.
فصل دوم
حلول در جسم جدید
تهذیبگری خوندی دیگه خیلی واردی؟خب چه حسی داشتی وقتی عین یه سگ ولگرد پرتت کردن
بیرون؟!»
وی وو شیان به آرامی با خود فکر کرد«:من ادای مرده ها رو در نیاوردم در اصل چند سالیه که
مُردم! این کیه؟من کجام؟کی تصمیم گرفتم بدن یه نفر دیگه رو ازش بدزدم؟!»
ارباب جوان که با خراب کردن خانه و لگد زدن به آن مرد خشمش را تخلیه کرده بود خدمتکارانی
دم در گذاشت و در خانه را با صدای محکم بهم کوفت و رفت.در حالیکه فریاد میزد گفت«:حسابی
مراقبش باشید،نذارین تا آخر این ماه پاش رو از خونه بندازه بیرون وگرنه بازم میره و کارای مسخره
میکنه!»
وقتی آنان رفتند سکوت تمام خانه را فرا گرفت و وی وو شیان تصمیم گرفت که به آرامی برخیزد
اما از پس سنگینی بدنش بر نیامد و دوباره بی رمق روی زمین نشست .آنگاه با گیجی خاصی به
آن خانه درهم و اوضاع خودش نگریست.
آینه برنزی داغانی را در گوشه اتاق دید.وی وو شیان آن را بدست گرفت و به خودش نگاه
کرد.صورتی سفید و رنگ پریده با دو دایره کوچک قرمز روی گونه هایش دید.با آن دهان پر از
خون و بهم ریخته کامال شبیه به یک روح سرگردان شده بود.با پریشانی آینه را به گوشه ای
پرتاب و سعی کرد صورت خودش را پاک کند اما متوجه شد دستانش آغشته به پودر سفید رنگی
شده اند.
خوشبختانه –این جسم-با این شکل عجیب متولد نشده بود بلکه صاحب این بدن عالیق عجیبی
داشت.شک نداشت که او مردی بود که به آرایش کردن عالقمند بوده است.
پس از تمام شدن این شوک به خودش آمد و وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایره ای در
اطراف خودش شد.
دایره ای سرخ رنگ که به شکل بدی طراحی شده بودمشخص بود آن جوان دایره را با دست
خودش کشیده و برای "واسطه" از خون خودش استفاده کرده بود.خون هنوز مرطوب بود و بوی
عجیبی از آن تراوش میکرد.دایر پر از طلسمات ناخوانا و کج و معوج بود و به همین سبب روی
جسمش هم لکه های سیاه درآمده بود.با وجود این تمام این قضیه او را نمی ترساند.
بهرحال او فرمانده افسانه ای مشهور و استاد تعالیم شیطانی بود پس به راحتی می توانست با دایره
های طلسم چنین شرورانه و پلیدی کنار بیاید.هرچند او باالخره در حال فهمیدن بود که او،شخصا
این جسم را به تصرف خود در نیاورده بلکه این جسم به او پیشکش شده است.
این تکنیکی باستانی و ممنوعه بود و این دایره طلسم بیشتر از هر چیزی به یک نفرین شباهت
داشت.کسانی که این چنین طلسماتی را بکار می گیرند با ایجاد برش هایی روی جسم خود این
نفرین را ایجاد میکنند و افسون و طلسمات را در روی دایره ی جادو با خون خودشان می نویسند
و در پایان خودشان در مرکز دایره به مراقبه می نشینند.بعد از ارتباط با دنیای شیطانی آنان می
توانستند غولهای اهریمنی را احضار نمایند و از آنان بخواهند تا آرزویشان را به آنها بدهد و بهایی
که باید می پرداختند پیشکش کردن جسمشان به روح شرور بود و روح آنها خودش به زمین باز
میگشت.
این تکنیک ممنوعه برعکس دزدیدن جسم واسط بود یعنی خود آن فرد جسمش را پیشکش
میکرد.بخاطر قربانیان زیادی که در این راه وجود داشتند تعداد آدمهای کمی بودند که به خودشان
جرات میدادند اینکار را بکنند و به نتیجه برسند.بهرحال خیلی سخت بنظر میرسید که یک انسان
زنده ولو در شرایطی خیلی بد بخواهد با دست خودش زندگی خودش را قربانی کند.طی هزاران
سال گذشته تنها سه یا چهار مثال واقعی برای اثبات این موضوع در تاریخ ثبت شده بود و بدون
استثنا آرزوی تمام آن سه یا چهار نفر یک چیز بود-----انتقام!
وی وو شیان نمیخواست این را بپذیرد«.آخر چرا او باید در دسته احضار غولهای شرور قرار بگیرد؟»
هرچند که شهرت چندان آبرومندانه ای نداشت و به ترسناک ترین شکل ممکن مرده بود ولی نه
انسان های زنده را شکار کرده بود و نه از کسی کینه ای به دل داشت!حاضر بود قسم بخورد که
در تمام عالم روح سرگردانی به بی ضرری و بی خطری او وجود ندارد.
بخش سخت داستان این بود که تا وقتی این روح شیطانی جسم واسطه را در اختیار داشت قرارداد
میان آنان نیز تمام و کمال پابرجا بود.روح شیطانی باید آرزوی او را برآورده میکرد وگرنه گرفتار
نفرین میشد و از هم می پاشید.روحی که در تملک جسم قرار داشت از بین می رفت و دیگر
نمیتوانست دوباره متولد شود.
وی وو شیان دستان خود را باال برد و ناگهان متوجه شد روی هر دو مچ دستش جای بریدگی
های عمیق وجود دارد.او سریع کمربند لباسش را گشود و دید در زیر لباس های سیاهش،روی
سینه و شکمش هم پر از جای بریدگی هایی است که با شی تیزی ایجاد شده اند.هرچند خونریزی
متوقف شده بود ولی وی وو شیان میدانست جای این زخم ها طبیعی نیست.
اگر آرزوی صاحب این جسم را برآورده نمی کرد این زخم ها هم درمان نمیشدند و به مرور بدتر
میشدند و اگر زمان برآورده کردن آرزوی صاحب جسم میگذشت آنوقت هم روح خودش و هم
این جسم از هم پاره میشدند.
وی وو شیان چند باری با مرور وضعیتی که درش قرار داشت در دل چندین بار تکرار کرد«:چطور
این اتفاق برای من افتاد؟!»آنگاه با تکیه به دیوار باالخره توانست روی پاهای ضعیفش بایستد.
اندازه خانه ای که در آن قرار داشت بزرگ ولی خالی و زهوار در رفته بود.رو انداز و پتوهایی که
در خانه بود را دید که مشخص بود مدت زیادی است تعویض یا شسته نشده اند.سبدی از چوب
بامبو در گوشه ای قرار داشت.بنظر میرسید برای انبار لوازم بیخودی از آن استفاده شده ولی آن
سبد هم کمی پیش توسط خدمتکاران به گوشه ای پرت شده بود.همه لوازم و خرت و پرت ها
االن روی زمین ریخت و پاش بودند.وی وو شیان اتاق را از نظر گذراند و سپس تکه کاغذ مچاله
شده ای را از روی زمین برداشت.آن را از هم باز کرد و با شگفتی تمام دید که جمالتی روی آن
نوشته شده است برای همین با دستپاچگی تمام کاغذ ها را جمع کرد.
او گمان میکرد این نوشته ها توسط صاحب جسم به تحریر درآمده اند آن هم زمانی که بخاطر
خارج شدن روحش از بدنش دچار اضطراب شده،برخی از جمالت کامال بی ربط و پر از آشفتگی
بودند اضطراب شدید را می توانست از روی دست خط کج و معوج او بفهمد.وی وو شیان تمام
کاغذ ها را کنار هم جمع کرد و در این بین متوجه اشتباهاتی شد.حاال میتوانست حدس های واقعی
تری بزند و اوضاع را بهتر بفهمد.
او باالخره توانست بفهمد نام صاحب این جسم "مو ژوان یو" است و جایی که در آن زندگی میکند
دهکده "مو" نام دارد.
پدربزرگ مو ژوان یو یکی از ثروتمندان منطقه بوده اعضای خانواده اش زیاد نبودند و با تمام
تالش هایش تنها دو دختر داشته است.نام هایشان مشخص نبود ولی دختر بزرگش از همسر اولش
بوده که برایش همسری یافته اند تا خانواده خود را گسترش داده باشند اما همسر دومش که
خدمتکار بود نیز دختری بدنیا می آورد.خانواده "مو"می خواستند با عجله او را به شوهری کسی
در آوردند ولی ماجرای دیگری انتظار دختر را میکشید.در شانزده سالگی،رهبر یکی از خاندان های
تهذیبگر مشهور که از آن منطقه گذر میکرده با یک نگاه عاشق آن دختر میشود.
همگان تهذیبگران را تحسین میکردند و خانواده های تعلیم دهنده در دید مردم عادی مورد لطف
و برکت مستقیم خدا قرار دارند و شاید انسان های مرموزی باشند اما اصیل زاده هستند.در ابتدا
مردم این موضوع را با دید تحقیر و انتقاد نگاه میکردند ولی بخاطر کمک های رئیس قبیله،خانواده
"مو" موفق به کسب دستاوردهای خوبی شده بود و حاال مسیر گفتگو های تغییر کرده و خاندان
مو برای این موضوع به خودش مغرور شده بود و دیگران همه به این فرصتی که آنان کسب کرده
اند با حسادت می نگریستند.بانوی دوم قبیله مو یک پسر برای رئیس قبیله بدنیا آورد—مو ژوان
یو!
ولی بعد از مدتی رئیس قبیله که تنها برای سرگرمی مدتی را با مادر وی به خوشی گذرانده بود و
دنبال چیز تازه ای می گشت از این سالهایی که با وی سپری کرده بود خسته شد و وقتی مو ژوان
یو به سن چهار سالگی رسید دیگر هیچ وقت پدرش به دیدار آنها نیامد.
این بار باز هم نظرات مردم دهکده شروع به تغییر کرد دوباره تحقیر و اهانت ها بازگشت.بانوی
دوم خاندان مو نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید او گمان میکرد رئیس قبیله نسبت به فرزند
پسر خودش بی اعتنا نخواهد بود.زمانی که مو ژوان یو به سن چهارده سالگی رسید پدرش او را
نزد خودش برد.
دوباره بانوی دوم سرش را باال گرفت و به همه میگفت پسر او خیلی زود تبدیل به تهذیبگری
مشهور خواهد شد که برای همه قوم و قبیله اش افتخار و آبرو کسب میکند.
هرچند پیش از آنکه مو ژوان یو بتواند در تهذیبگری موفقیتی کسب کند و بر جای پدربزرگش
بنشیند به خاندان مو بازگشت داده شد.بدتر از همه اینکه به شیوه ای شرم آور او را به خانه
برگرداندند.
مو ژوا ن یو به همجنس های خودش گرایش داشت و شاگردان را آزار داده بود وقتی این خبر در
میان عموم پخش شد حتی با وجود موفقیت های ناچیزش در تهذیبگری دیگر به هیچ دلیلی
نمیتوانست در میان مردم قبیله بماند.
مانند شبنمی که از روی برف جدا میشود وقتی به خانه برگشته بود با دوری از همه به شیوه ای
دیوانه وار رفتار میکرد تقریبا گویی که انگار زندگی هم از او می ترسید و فرار میکرد.
داستان بحدی پیچیده بود که وی وو شیان نمیتوانست همه اش را هضم کند ولی با ابروهای بهم
پیچیده به نوشته ها می نگریست – صاحب این جسم نه تنها دیوانه که همجنس گرا هم بوده-
--یک همجنس باز دیوانه!!
حاال می توانست دلیل آنهمه پودر و آرایش روی صورتش را بفهمد که او را بیشتر شبیه ارواح
شرور کرده بود و همینطور اینکه چرا کسی از دیدن این دایره طلسماتی که با خون و جادو در
اطراف او طراحی شده چندان شگفت زده نشده است.حتی اگر مو ژوان یو تمام دیوارها را با خون
سرخ رنگ آمیزی میکرد و از باال تا پایین دیوار را طلسمات خونین می نوشت باز هم هیچ کسی
از کارش متعجب نمیشد.بهرحال همه میدانستند که او آدم بی بند و باری است که عقل درستی
ندارد.
بعد از اینکه او را با آن آبروریزی به خانه بازمیگردانند مردم با تمسخرهایشان او را آزار میدهند این
وضعیت ورای تحمل بانوی دوم مو بوده تا جایی که دیگر از اینهمه آزار خسته میشود و به زندگی
خود پایان میدهد.در این زمان ها هم پدربزرگ مو ژوان یو نیز فوت میکند.
بانوی اول مو که االن مسئول خاندان مو بود از همان جوانی نه خواهرش را می توانست تحمل
کند و نه فرزند او را،بعالوه االن خودش پسری به نام مو زی-یوان داشت(این پسر همانی بود که
خانه مو ژوان یو را به غارت برده بود)وقتی مو ژوان یو توسط پدرش طرد شده و به خانه آورده
میشود بانوی اول که فرد حسودی بود میخواست بهر قیمتی شده با قبایل تهذیبگر پیوند داشته
باشد پس امیدوار بود کسی که مو ژوان یو رو پس آورده پسر او مو زی-یوان را برای تعلیم دیدن
با خود ببرد.
البته نه تنها حرفش پذیرفته نشد که کامال نادیده اش گرفتند.
بطرز عجیبی این خاندان فکر میکردند که مو زی-یوان پسری با استعداد و موفق است.آنان باور
داشتند که اگر در گذشته او را برای تعلیم می فرستادند برعکس خاله زاده بی شرمش االن نام و
نشانی در کل قبیله بهم میزد.اگرچه وقتی مو ژوان یو را برای تعلیم فرستادند مو زی-یوان پسر
کوچکی بود.خانواده اش به آر امی این اراجیف را در مغزش فرو کرده بودند و همه از ته قلبشان
این حرفهای پوچ را باور داشتند.او هر دو سه روز بسراغ مو ژوان یو می رفت و آزارش میداد و
بخاطر اینکه ژوان یو سد راه تهذیبگری او شده نفرینش میکرد!!همزمان عالقه وافری به
طلسمات،اکسیرهای دارویی و ابزار جادویی پیدا کرده بود میخواست آنها را بدست آورد تا بتواند
هر کاری که دلش میخواهد بکند.
هرچند مو ژوان یو کارهای دیوانه وار زیاد میکرد اما فهمیده بود که بخاطر سخنان دیگران است
که اینقدر پست شده او تمام این رنج ها را تحمل میکرد اما زی-یوان بدتر شده بود وتقریبا تمام
اتاق او را چپاول کرد و از آنجایی که ژوان یو دیگر توان زجر کشیدن نداشت،به خاله و شوهر خاله
اش شکایت برد و همین دلیل آشوب اول صبح زی-یوان بود.
نوشته های روی کاغذ آنقدر ریز و بهم فشرده بودند که وی وو شیان از خواندن آنها چشمانش
درد گرفت با خودش میگفت«آخر اینم زندگیه که تو داشتی؟!»
حاال کامال مشخص شده بود که مو ژوان یو این تکنیک ممنوعه را بکار برده تا غول اهریمنی را
احضار کند و انتقام بگیرد.حاال درد از چشمانش به سرش رسیده بود.برفرض که با این تکنیک
ممنوعه،واسطه آرزویش را مانند ورد به آرامی بیان میکرده است به عنوان یک روح شیطانی احضار
شده،وی وو شیان معتقد بود باید میتوانسته صدای او را بشنود.
هرچند بنظر میرسید مو ژوان یو تمام لوازم مورد نیاز برای این تکنیک را از جایی کپی کرده ولی
او این قدم را جا انداخته بود.حاال وی وو شیان واقعا میخواست از خاندان مو انتقام بگیرد ولی چطور
باید اینکار را میکرد؟تا چه حد میتوانست پیش برود؟هدفش این بود که لوازمی که از او گرفته اند
را از پسر خاله اش پس بگیرد؟یا میخواهد تمام خاندان مو را زیر باد کتک بگیرد؟
یا اینکه میخواد تمام خاندان را از بین ببرد....؟!
بنظر فرض آخر از همه محتمل تر می رسید.بهرحال کسی که حتی ذره ای دنیا تهذیبگری را
لمس کرده باشد حتما می داند که او با چه عباراتی توصیف میشده است—ناسپاس،عجیب
غریب،کسی که خانواده ش هم او را طرد کرده اند،رها شده توسط آسمانها و برچسب هایی از این
قبیل.با این اوصاف کسی "شرور تر"از او وجود ندارد؟!!! و اگر مو ژوان یو او را احضار کرده قطعا
برآورده ساختن آرزویش به آسانی که او گمان میکند نیست.
وی وو شیان به تلخی گفت«تو آدم اشتباهی رو انتخاب کردی»!...
وی وو شیان میخواست صورتش را بشوید تا بتواند صورت صاحب این جسم را بعد از مرگش
بهتر ببیند ولی در آن اتاقی که او قرار داشت هیچ آبی نبود نه برای نوشیدن و نه برای شستشو.
تنها لگنی پرت شده در اتاق بود که او گمان میکرد بجای تمیز کردن و شستشو به عنوان مستراح
از آن استفاده شده،بهمین دلیل به سمت در رفت و آن را فشار داد ولی در کامال چفت بود احتماال
برای جلوگیری از خروجش اینکار را کرده بودند .تمام این مکافات یه ذره باعث نمیشد حس کند
تولد دوباره اش خوش یمن است.
با خودش فکر کرد که باید در حالت نیلوفری به مراقبه بنشیند تا به بدن جدیدش عادت کند.زمان
میگذشت و آن رو ز به پایان رسید.وقتی چشمانش رو باز کرد متوجه نور خورشید شد که از الی
شکاف های در و پنجره ها به درون می تابید .حاال می توانست بلند شود بایستد و راه برود همین
حس خوبی به او میداد.
وی وو شیان با شگفتی به خود میگفت«قدرت روحی مو ژوان یو اونقدر کمه که دیده هم نمیشه
پس چرا نمیتونم این بدن رو بخوبی کنترل کنم؟چرا جواب نمیده؟!»
بعد با شنیدن صدای ناجور شکمش فهمید که موضوع ارتباطی به قدرت های روحی ندارد و این
بدن مدتی است چیز مناسبی برای خوردن نداشته در نتیجه بشدت احساس گرسنگی میکند.او با
خود فکر میکرد اگر سریعتر چیزی برای خوردن پیدا نکند اولین روح شرور تاریخ خواهد بود که از
گرسنگی جان داده!
وی وو شیان پای خود را بلند کرد و با شدت ضربه ای به در کوفت آنگاه صدای گام هایی را شنید
که به در نزدیک میشوند .فردی با لگد به در زد و فریاد کنان گفت«:وقت غذاست!»
با این حال هیچ دری بروی او باز نشد و وی وو شیان متوجه شد در پایین این در یک دریچه
کوچک قرار دارد و با باز شدن دریچه او چشمش به یک کاسه کوچک افتاد.
خدمتکار از بیرون فریاد میزد« یاال کوفت کن! منتظر چی هستی؟کاسه رو بگیر و زودتر غذاتو
بخور!»
دریچه آنقدر کوچک بود که حتی سگ ها یا گربه ها هم نمیتوانستند از آن وارد شوند چه برسد به
انسان البته آن کاسه غذا براحتی از دریچه عبور می کرد.دو ظرف غذای کوچک و مقداری برنج
به او دادند که واقعا شکل بدی داشت.وی وو شیان در حالیکه با چوب های غذایش بازی میکرد
با تلخی به غذا نگریست.
فرمانده ییلینگ به این دنیای فانی برگشته ولی اولین چیزی که بدست آورده بود لگدی محکم و
سرزنش هایی حقارت بار و البته غذای شاهانه ای که جلویش قرار داشت شکی نبود که پس مانده
غذای دیگران است.کجاست آن قاتل خونخوار؟آن نابودگر مطلق؟چه کسی باورش داشت؟ او شبیه
ببری در میان جلگه بود،شبیه اژدهایی در آبی کم عمق یا ققنوسی بدون بال و پر ،درمانده شده
بود و توسط کسانی که از او ضعیف تر بودند به از بین رفته بود.
خدمتکاری که بیرون ایستاده بود این بار با خنده بلندی گفت«آ-دینگ!بیا اینجا!»
صدای شیرین دخترانه ای از دور شنیده شد که در پاسخ میگفت«آ-تونگ،بازم تو داری برای اونی
که داخل زندانی شده غذا می بری؟»
آ-تونگ زبان به دهن گزید و گفت«پس فکر کردی غیر از این برای چی باید به این جای شوم
بیام؟»
صدای آ-دینگ نزدیک تر میشد جوریکه انگار پشت در ایستاده«تو همش باید روزی یه وعده غذا
براش بیاری اگه اینکارو نکنی هم واسه کسی مهم نیست.هرچند یه کار به این سادگی بهت دادن
ولی همش میگی شوم و بدیمنه!مثال منو ببین اونقدر سرم شلوغه حتی نمیتونم واسه یه لحظه
بازی پام رو بذارم بیرون».
آ-تونگ با غرغر گفت« غذا دادن به این تنها کاری نیست که من اینجا میکنم.تو این روزها چطور
جرات میکنی از خونه در بیای؟بیرون کلی مرده متحرک هست مردم خودشون رو تو خونه زندانی
کردن!»
وی وو شیان برای شنیدن حرفهای آنها در حالیکه غذا میخورد به در چسبیده بود.
مشخص شد مدتی است که آرامش دهکده مو از آن گرفته شده،مرده های متحرک همانطوری
که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده ای بودند که میتوانستند حرکت کنند،نوعی جنازه سطح پایین
دگرگون شده!صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات
و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب
میشدند مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای وی وو شیان آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید
احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد.
بنظر میرسید آ-تونگ میخواهد خودی نشان دهد چون داشت میگفت«اگر خواستی بری بیرون
باید منو با خودت ببری که ازت محافظت کنم»....
آ-دینگ پاسخ داد «:تو؟از من مراقبت کنی؟حرف مفت نزن!مطمئنی میتونی اون مرده ها رو
شکست بدی اصن؟»
آ-تونگ به تندی جواب داد«اگر من نتونم اونا روشکست بدم بقیه مردم هم نمیتونن!»
آ-دینگ خنده کنان گفت«از کجا میدونی کس دیگه ای نمیتونه شکستشون بده؟بذار یه چیزی
بهت بگم— امروز،چند تا تعلیم دهنده به دهکده مو اومدن!شنیدم اونا از شاگردای یه قبیله خیلی
برجسته هستن.بانو همین االن داره باهاشون توی ساختمون مرکزی حرف میزنه.همه مردم اومدن
تماشا،یعنی تو این سرو صداها رو نشنیدی؟البته من وقت ندارم با تو تلف کنم باید برم وگرنه کلی
کار اضافی میذارن رو دستم!»
وی وو شیان با دقت گوش میداد،کامال مطمئن بود صدای شلوغی را از سمت شرق شنیده،لحظه
ای فکر کرد،سپس برخاست و لگدی به در زد و در با صدایی غیژ باز شد.
برای یک لحظه،دو خدمتکار،آ-تونگ و آ-دینگ که در حال الس زدند بودند با شنیدن صدای باز
ش دن در فریاد کشیدند وی وو شیان کاسه را به گوشه ای انداخت و قدم زنان بیرون رفت.نور
خورشید مستقیما به صورتش می تابید پس دستش را باال آورد و برای مدت کوتاهی جلوی پیشانی
و روی ابروهایش قرار داد.االن آ-تونگ حتی از آ-دینگ هم بلند تر جیغ میزد ولی وقتی خوب
نگاه کرد و متوجه شد اون همان مو ژوان یو،موجود حقیر کوچک است جراتش را بازیافت.تصمیم
داشت وجهه اش را که در برابر آ-دینگ خراب شده بود دوباره درست کند پس از جا پرید و مانند
کسی که میخواهد سگی را دور کند گفت«کیشته!کیشته!گمشو سر جات!چرا درومدی بیرون؟!»
آ-تونگ حتی از یک گدا هم با او بدتر برخورد میکرد.البته تمام خدمتکاران خاندان مو با ژوان یو
اینگونه رفتار میکردند زیرا که او یارای مقاومت نداشت.وی وو شیان لگد کوتاهی بسمت آ-تونگ
حواله کرد و درحالیکه می چرخید و می خندید گفت «:چرا یه بچه دست و پا چلفتی مثل تو باید
به خودش اجازه بده بقیه رو اذیت کنه؟»
بعد از گفتن این حرف راهش را به سمت شلوغی در شرق عمارت پیش گرفت.مردم زیادی گرد
تاالر شرقی جمع شده بودند.وقتی وی وو شیان قدم به حیاط گذاشت صدای یک زن را شنید که
بلند میگفت«:یکی از اعضای خاندان ما هم قبال با تهذیبگری سرو کار داشته»!....
این حتما بانو مو بود که سعی داشت دوباره خودش را به خاندان های تعلیم دهنده مرتبط نشان
دهد.وی وو شیان منتظر اتمام حرف های او نماند و بسرعت راهش را از میان جمعیت گشود و پا
به تاالر گذاشت و خنده کنان گفت«من اومدم! من اومدم!اینجام باالخره!»
یک بانوی میانسال در باالی تاالی نشسته بود که لباس های گران قیمتی به تن داشت و از
سالمت جسمی کاملی بر خوردار بود.او بانو مو بود.شوهرش کمی پایین تر از او نشسته بود و در
جهت مخالف آنان چند پسر سفید پوش به آرامی نشسته بودند.بخاطر حضور ناگهانی او از بین
نمیخواست در این لحظه عصبانی شود و خودش را پریشان کند پس با صدای آرامی رو به شوهرش
گفت«:کی گذاشته این بیاد بیرون؟سریع از اینجا ببرینش!»
شوهرش برای اینکه او را آرام کند لبخندی زد و با نگاهی مالل آور از جا برخاست تا او را به
بیرون هدایت کند هرچند ناگهان وی وو شیان محکم خودش را روی زمین رها کرد و دست ها و
پاهایش را محکم به زمین چسباند.به گونه ای که هیچ کسی نمیتوانست او را از جا بلند کند.حتی
چند خدمتکاری که برای کمک آمدند هم کاری از پیش نبردند.صورت خانم مو آرام آرام به تیرگی
می گرایید و شوهرش هم بشدت عرق کرده بود .او نفس زنان گفت«:تو....دیوانه لعنتی...اگر همین
االن برنگردی به اتاق اونوقت حسابی تنبیهت میکنم!»
اگرچه تمام مردم در دهکده مو میدانستند که در خاندان مو یک مرد جوان که مشاعرش مشکل
دارد هست ولی مو ژوان یو،برای نزدیک به دو سال از آن اتاق تاریک خارج نشده بود زیرا می
ترسید که از خانه بیرون برود.بعد از آنکه خوب متوجه شد مردم از دیدن صورتش که شبیه هیوال
شده بود و حرکاتش در حال پچ پچ هستند تصمیم گرفت کمی بیشتر به این نمایش ادامه دهد،وی
وو شیان گفت«من میتونم برگردم اتاقم حاال که شما میخواین»آنگاه به مو زی-یوان اشاره کرد
و ادامه داد«:ولی به این بگین اول چیزایی که از من دزدیده رو پس بده!»
مو زی -یوان انتظار نداشت این دیوانه بی همه چیز اینجا و در برابر همه برایش اسباب شر شود،
الاقل نه بعد از تنبیه دیروزش....ناگهان رنگ صورت زی-یوان پرید و تند تند گفت«:حرف مفت
میزنه!من کی چیزای اونو دزدیدم؟!اصال...اصال مگه من نیاز دارم از اون چیزی بدزدم؟!»
وی وو شیان گفت«:آره آره ندزدیدی فقط هر چی داشتم غارت کردی!»
بانو مو هنوز چیزی نگفته بود ولی زی -یوان بشدت خشمگین شد و پایش را بلند کرد تا او را با
لگد بزند ولی پسری سفید پوش که شمشیری به دست داشت با انگشتانش حرکتی انجام داد و
پای مو زی-یوان لیز خورد و روی پای خودش سقوط کرد در این بین وی وو شیان هنوز روی
زمین وول میخورد و وانمود میکرد بسختی لگد خورده است.بعد جلوی لباسش را باز کرد و رو به
همه گرفت و جای لگد دیروز زی-یوان را به همه نشان میداد.
همه با خود فکر میکردند مو ژوان یو که خودش را با لگد نزده و از آنجا که میدانستند زی-یوان
فردی گستاخ و بی تدبیر است از کجا معلوم کار خودش نباشد؟!اصال مهم نبود موضوع چیست
مشخص بود خاندان مو به فامیل خونی خودشان بشدت ظلم میکنند.االن دیگر برای همه روشن
شده بود،آن زمانی که او به خانه برگشته اینقدر دیوانه نبوده و حتما این خانواده با ظلم هایشان او
را دیوانه کرده اند.با این اوصاف،تمام این قضایا برای یک نمایش مناسب بود و این موضوع از
دیدن تهذیبگران هم جالب تر می نمود.
پیش از اینها بانو مو،به او توجهی ن میکرد زیرا که به خیال خود تمایلی به بحث کردن با یک فرد
بیمار ندارد.برای همین دستور داد بیرونش کنند حاال فهمید مو ژوان یو خود را آماده کرده و به
خیال خودش میخواهد آنان را رسوای عالم کند.دچار ترس شده بود و با نفرت گفت«:تو عمدا اینجا
نمایش راه انداختی نه؟!»
وی وو شیان ابلهانه پاسخ داد«:اون وسایل منو دزدیده من اومدم ازش بگیرمشون...کجای این
شبیه نمایشه؟!»
وقتی اینهمه چشم در حال تماشای آنان بودند بانو مو نه میتوانست کتکش بزند و نه بیرونش
کند.درحالیکه خشمش را قورت میداد سعی کرد هر دو طرف را راضی کند پس گفت«:دزدی
چیه؟غارت یعنی چی؟اگه از من بپرسی میگم یه بی احترامی کوچیک بوده!ماها یه خانواده ایم اونم
خواسته یه نگاهی به وسایلت بندازه.آ-یوان برادر کوچیکته،چه اشکالی داره لوازمت رو بدی بهش
نگاه کنه؟ببینم نه تو داداش بزرگشی؟نباید یکی دو تا از وسیله هاتو بدی اونم باهاشون کار کنه؟اون
که نمیخواد واسه همیشه ببردشون!»
پسرهای خاندان الن در سکوت بهم نگریستند.این پسرها در خاندانی تعلیم دیده بزرگ شده بودند
تنها چیزی که میدانستند قوانین و شکوه خاص خودشان بود در عمرشان چنین نمایش های
مضحکی را ندیده و چنین منطقی را نشنیده بودند.وی وو شیان در دلش بلند بلند می خندید پس
دستش را دراز کرد و گفت«:خب بگو پسشون بده!»
کامال مشخص بود مو زی -یوان نمیتواند چیزی را پس بدهد زیرا برخی را از بین برده و برخی را
دور انداخته بود اگر هم میتوانست چیزی را پس بدهد غرورش اجازه همچین کاری را نمیداد.حاال
صورتش از خشم کبود شده بود و فریاد زد«:مادر»!....از نگاهش میشد این را خواند که تو واقعا
میذاری این احمق باهام اینطوری رفتار کنه؟!
بانو مو چشم غره ای رفت و به او فهماند که اوضاع را از این بدتر نکند هرچند وی وو شیان دوباره
گفت«:اون همه وسایل منو دزدیده بدترش اینه که نصفه شب اینکارو کرده!همه میدونن من از
مردا خوشم میاد ....ولی اون اصال خجالت سرش نمیشه نمیگه بهش مشکوک میشن؟!»
بانو مو نفس زنان فریاد زد «:چی داری میگی جلوی مردم؟چقدر بی آبرو هستی....آ-یوان پسر
خالته؟!!!»
حاال که اوضاع کامال بهم ریخته بود وی وو شیان احساس پیروزی میکرد .در گذشته اگر میخواست
اینطور دیوانه بازی درآورد همیشه باید حواسش را به موقعیت خودش میداد ولی حاال بهرحال او
دیوانه ای بیش نبود پس میتوانست هر کاری دلش میخواهد بکند آن هم بهر شکلی که خودش
میخواست.گردنش را سفت کرده بود و با جر و بحث میگفت«:اونم میدونست من پسرخالشم...ولی
اصال واسش مهم نبود حاال بگو کی بی آبرو تره؟!آبروی شما واسه من مهم نیست منتها حق
ندارین معصومیت منو لکه دارین کنین.من هنوز دنبال یه مرد خوبم!»
مو زی -یوان فریادی از سر خشم کشید و یک صندلی را به سمت او پرتاب کرد.وی وو شیان که
دید خشم او قابل کنترل نیست باال پایین پرید و چرخید تا توانست از صندلی که بسمتش می آمد
جاخالی دهد،صندلی روی زمین افتاد و تکه تکه شد .همه مردم در تاالر شرقی جمع شده بودند و
به بی آبرو شدن خاندان مو نگاه میکردند ولی بعد از شروع دعوا هر کسی به سمتی رفت.وی وو
شیان به س مت گروهی از پسران خاندان الن که خیره به اوضاع نگاه میکردند رفت و گفت«:همتون
دیدین؟مگه نه؟نه فقط دزدی میکنه که منو هم میزنه!واقعا که سنگدلن!»
مو زی -یوان دنبالش کرد و میخواست او را با پنجه اش بگیرد که رئیس گروه پسران بسرعت او
را متوقف کرد«:لطفا آروم باشین.کلمات از هر سالحی قدرتمند ترن!»
بانو مو که دید پسرها از آن دیوانه محافظت میکنند لبخند محتاطانه ای زد و گفت«:این پسر
خواهر منه.عقل درست و حسابی نداره.همه توی دهکده مو میدونن که اون یه دیوانه است.شما
نباید حرفایی که میزنه رو جدی بگیرین جناب تهذیبگر،خواهش میکنم»....
پیش از آنکه او حرفش را تمام کند،وی وو شیان که از پشت پسرها سرش را بلند کرده و خیره به
او می نگریست گفت «:چرا نباید حرف های منو جدی بگیرن؟ایندفعه وسایلمو دزدید ولی دفعه
بعدی اگه اینکارو بکنه خودم یکی از دستاشو می برم!»
پدر مو زی-یوان او را محکم گرفته بود ولی بعد از شنیدن این حرف نزدیک بود دوباره عصبانیتش
فوران کند.وی وو شیان که این را دید سریع بیرون پرید و پسرها هم ورودی را بستند.حاال
گفتگویشان شکل جدی به خودش گرفته بود«:ما امشب کارمون رو توی حیاط غربی انجام میدیم
و یادتون باشه که دارم بهتون چی میگم—بعد از نیمه شب،تمام در و پنجره ها رو ببندید و هیچ
کسی از اتاقش بیرون نیاد و اصال پاتون رو توی حیاط نذارید!»
بانو مو که از خشم می لرزید گفت«:بله بله...خواهش میکنم»...برای مو زی-یوان این موضوع
قابل باور نبود«مادر!اون دیوونه آبروی منو جلوی همه برد اونوقت تو چیکار کردی؟تو باید قبال
بهم میگفتی،باید قبال میگفتی که اون یه»....
بانو مو با تحکم گفت«:ساکت باش!نمیتونی صبر کنی تا برگردیم به اقامتگاه خودمون؟!»
مو زی-یوان هیچ وقت اینطوری بی آبرو نشده و در چنین وضع بدی قرار نگرفته بود وقتی مادرش
او را سرزنش کرد اوضاع بدتر هم شد.در حالیکه پر از خشم بود با خود فکر کرد :امشب کار این
دیوانه رو یه سره میکنم!
وی وو شیان پس از آنکه به جنجال خود پایان داد،قدم زنان به بیرون از اقامتگاه خانواده مو رفت
و چهره خودش را به دهکده مو نشان داد.اگرچه از تعداد بیشمار مردم شگفت زده شده بود ولی در
درون از تمام آن لحظات لذت می برد و در پایان توانست احساس رهایی یک دیوانه را درک کند.او
حتی با آرایش روی صورتش که شبیه ارواح سرگردان بود هم کنار آمد و حتی دیگر تمایلی به
پاک کردنش هم نداشت.پس از مرتب کردن موهایش نگاهی به مچ هایش انداخت،بنظر نمیرسید
هیچ کدام از آن زخم ها کوچکترین بهبودی پیدا کرده باشند و این یعنی که آبروریزی کوچکی که
براه انداخت توسط تکنیک ممنوعه پذیرفته نشده است.
او چرا میخواسته خاندان مو را نابود کند؟
در حقیقت این وظیفه چندان سنگین هم برای او نبود.
وی وو شیان پرسه زنان به حیاط غربی خاندان مو بازگشت.شاگردان خاندان الن موقرانه روی
سقف و دیوارهای حیاط ایستاده بودند.
هرچند وقتی زنده بود خاندان گوسوالن سهم بزرگی در محاصره او داشتند ولی در آن زمان،این
جوان ها یا متولد نشده بودند و یا هنوز خیلی کودک بودند.برای همین نمیخواست نفرتش را
بیخودی به آنان متمرکز کند.وی وو شیان تصمیم گرفت بماند و ببیند که آنان خیال دارند چه
کاری کنند ولی پس از مدتی حس کرد چیزی اشتباه است.
چرا آن پرچم های سیاه باالی سقف و دیوارها اینقدر برایش آشنا بودند؟
نام آنها "پرچم جذب روح" بود.اگر آن را روی انسان زنده قرار میدادند آنوقت تمام ارواح،اشباح
سرگردان،مرده های متحرک یا وجود های شیطانی را در هم منطقه ای به خودش جذب و همه
آن هیوالها تنها به آن فرد حمله میکردند.زیرا کسی که پرچم را حمل میکرد یک هدف زنده
محسوب میشد که به آن "پرچم هدف گرفته شده"میگفتند.میشد این پرچم ها را روی خانه ها
هم قرار داد ولی باید انسان های زنده ای در آن خانه زندگی میکردند .آنگاه امکان داشت محدوده
حمله ارواح و شیاطین به آدمهای داخل خانه هم گسترش یابد زیرا همیشه یک انرژی شیطانی
دور محوطه ای که پرچم در آن قرار گرفته بود را احاطه میکرد و یک باد سیاه دور آن به چرخش
در می آمد که به "پرچم های سیاه باد"مشهور بود.ترتیب چیده شدن پرچم ها در حیاط غربی و
اینکه از همه خواسته شده بود به آنجا نزدیک نشوند نشان میداد که آنها میخواهند مرده های
متحرک را به آنجا هدایت و همه را در یک آن گیر بیاندازند.
درباره آشنا بودن آنها هم باید گفت...چطور میشد که آشنا نباشند؟خالق پرچم های جذب روح کسی
نبود جز فرمانده ییلینگ!
بنظر میرسید شاید دنیای تهذیبگران از عمق وجودش از وی متنفرند ولی از اختراعات او بخوبی
بهره گرفته اند.یکی از شاگردان ایستاده روی سقف او را دید که در آنجا پرسه میزد پس به او
گفت«:لطفا برگرد.اینجا جایی نیست که کسی مثل شما بتونه بیاد!»
اگرچه از او خواستند که برود ولی لحن حرف زدنشان خالی از مهربانی بود منتها با لحن خدمتکاران
خاندان مو نیز تفاوت داشت.وی وو شیان در یک لحظه که چشم شاگرد را دور دید سریع پرید و
به یکی از پرچم ها چنگ زد.
شاگرد سریع پرید و او را گرفت«:تکون نخور تو نمیتونی اینو با خودت ببری!»
وی وو شیان در حین تالش برای فرار،فریاد میکشید،کامال شبیه به یک دیوانه شده بود موهایش
بهم ریخته و دستش را با سرعت در هوا تکان میداد«:نمیدمش!اصال نمیدمش!من اینو میخوام!اینو
میخوام!»
شاگرد با برداشتن قدم های بلندی به دستش چنگ زد«:اگه نمیخوای پسش بدی منم حسابی
کتکت میزنم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی وو شیان به پرچم چسبیده بود و نمیخواست رهایش کند.سرگروه پسرها که در باالی مسیر
پرچم ها قرار داشت با شنیدن سرو صدا به آرامی از روی سقف به سمت آنان آمد و گفت«:جینگ
یی،تمومش کن،نمیخواد شلوغش کنی فقط او پرچم رو بگیر».
الن جینگ یی گفت«:سیژویی،من که واقعا نمیخواستم بزنمش!فقط نگاهش کن کل سازماندهی
پرچم ها رو خراب کرد!»
در میانه این کشمکش،وی وو شیان توانست نوشته ها و شکل پرچم را بخوبی بررسی کند.نماد
ها بخوبی طراحی شده و طلسمات کامال درست نوشته شده بودند.پس وقتی آنان از پرچم ها
استفاده میکردند کار درست پیش میرفت هرچند کسی که پرچم را طراحی کرده چندان تجربه
نداشته پس این پرچم ها تنها میتوانست وجود های شیطانی و مرده های متحرک را که در پانصد
متری بودند به خود جذب کند.همین بنظر کافی میرسید ولی احتمال اینکه موجودات شیطانی
قدرتمند زیادی در دهکده مو باشد زیاد نبود.
الن سیژویی به او لبخند زد و گفت«:ارباب مو،هوا داره تاریک میشه و ما هم باید سریع مرده های
متحرک رو گیر بندازیم.موقع شب اینجا موندن خطرناکه،خیلی خوب میشه که شما هم سریع
برگردی به اتاقت!»
وی وو شیان او را نگریست،سیژویی پسری مودب و زیبا با ظاهری باوقار و لبخند ملیح بود.وی وو
شیان به آرامی حرفش را پذیرفت و متوجه شد شکل قرار گرفتن پرچم ها و شکل دهی را این
پسر انجام داده .از دید وی وو شیان این شاگرد بسیار محترم بود و استعداد زیادی هم داشت او
فکرش را هم نمیکرد خاندانی به محافظه کاری و قانون مداری خاندان الن بتواند چنین شاگرد
الیقی را پرورش بدهد.
الن سیژویی دوباره گفت«:این پرچم»!!....وی وو شیان قبل از اینکه او حرف خود را تمام کند پیف
پیف کنان پرچم جذب روح را روی زمین پرت کرد و گفت«:این فقط یه پرچمه!مگه چیه حاال؟من
بهتر بلدم بکشم!»
او همزمان با پرتاب پرچم فرار کرد.پسرها دوباره روی سقف ایستادند و صدای خندیدن او را
میشنیدند و آنقدر ص بر کردند تا کامال از آنجا دور شود.الن جینگ یی که از او خشمگین بود از
بین دندان های بهم ساییده با عصبانیت گفت«:عجب دیوانه ای!»آنگاه پرچم را برداشت.
وی وو شیان همچنان بدون اینکه کاری بکند در حال پرسه زدن بود و باالخره به حیاط کوچک
مو ژوان یو برگشت.
او هیچ توجهی به قفل در شکسته و اتاق بهم ریخته نکرد گوشه ای را مرتب کرد و به حالت
مراقبه لوتوس روی زمین نشست.هرچند پیش از رسیدن سپیده روز،سر و صداهای بیرون از خانه
او را از حالت مراقبه خارج کرد.
افرادی که وحشیانه فریاد و گریه سرداده بودند و با سرعت می دویدند به سمت اقامتگاه او نزدیک
میشدند«:یاال بیاریدش بیرون!»«،نگهبان ها رو خبر کنین!»«،منظورتون چیه نگهبان ها رو خبر
کنین؟اونقدر بزنیدش تا بمیره!»
وقتی چشمانش را باز کرد دید چند خدمتکار به باالی سرش رسیده اند.تمام حیاط روشن شده بود
کسی گریه کنان میگفت«:اون قاتل دیوونه رو بیارید به تاالر مرکزی!باید تاوان اینکارو با جونش
بده!»
در ابتدا وی وو شیان فکر میکرد ترکیب شکل پرچم های جذب روح خراب شده است.همیشه
اختراعاتش بگونه ای بود که اگر درست و طبق الگو از آن استفاده نمیشد حتما آتشی بپا می
کرد.بهمین دلیل بود که خودش رفت تا آنها را بررسی نماید تا نکند اشکالی در شکل نماد های
پرچم ها باشد.
ناگهان چندین دست بزرگ به سمتش آمده و او را بیرون کشیدند.وی وو شیان بدن خود را صاف
کرد و گذاشت هر کاری میخواهند بکنند بهمین دلیل آنها او را بردند بدون اینکه وی روی پاهای
خودش راه برود.جمعیت زیادی در تاالر شرقی بود .مردم بیشتری نسبت به روز قبلی آمده
بودند.همه خدمتکاران و خویشاوندانشان حضور داشتند.برخی چنان با عجله آمده بودند که انگار
فرصتی برای شستن موهایشان نداشتند و لباس خواب به تنشان بود با اینحال همه بشدت ترسان
بنظر میرسیدند.بانو مو روی صندلی خود از هوش رفته بود وقتی بهوش آمد میشد جای اشک
خشکیده روی صورت را دید هرچند که چشمانش هنوز خیس اشک بود ولی زمانی که دید وی
وو شیان را به درون می آورند حس غمش تبدیل به نفرتی عمیق شد.
یک جسم نیمه انسانی روی زمین افتاده بود.بدنش با لباس سفیدی پوشیده و تنها سرش مشخص
بود.چهره الن سیژویی و دیگر پسران در هم کشیده شده و در حین بررسی وضعیت به آرامی
سخن میگفتند اما مکالمه شان به گوش وی وو شیان هم رسید...«:کمتر از سه دقیقه است که
این بدن پیدا شده؟»
« بعد از رام کردن مرده های متحرک،ما سریع از حیاط غربی به حیاط شرقی اومدیم و این جسد
رو توی راهرو دیدیم!»
مشخص شد که این جسم شبه انسانی مو زی-یوان است.وی وو شیان نیم نگاهی به جسد انداخت
و جز نگاهی دوباره کاری از دستش بر نیامد.
جسد از لحاظی شبیه مو زی-یوان بود و از لحاظی اصال شبیه به او نبود.هرچند شکلش مشخصا
میگفت که این پسرخاله اوست ولی گونه هایش فرو رفته و چشمانش متورم و از حالت عادی
خارج بودند و پوستش بشکل عجیبی چروک شده بود.در مقایسه با مو زی-یوان جوان که در دهه
بیست سالی بود بنظر میرسید گوشت و خون این جسد را مکیده اند و تنها اسکلتی بی جان از او
مانده بود که الیه نازکی از پوست داشت.درست است که مو زی-یوان بطور کل زشت بود ولی
این جسد هم زشت بود و هم پیر!
همچنان که وی وو شیان در حال بررسی جسد بود بانو مو با خنجری درخشان به سمتش هجوم
برد.الن سیژویی که متوجه حر کت او شد بسرعت خنجر را از دستش گرفت.پیش از آنکه بتواند
حرفی بزند بانو مو رو به سویش فریاد زد«:پسرم به بدترین شکل مرده!من میخوام انتقامش رو
بگیرم!چرا جلوی منو میگیری؟!»
وی وو شیان دوباره پشت الن سیژویی پناه گرفت و درحالیکه قوز کرده بود گفت«:مردن پسرت
چه ربطی به من داره؟!»
در طی روز،الن سیژویی نمایشی که وی وو شیان راه انداخته بود را دیده و بعد از آن هم شایعات
اغراق آمیز زیادی از مردم شنیده بود.بهمین دلیل بشدت دلش برای این طفلک بیچاره میسوخت
و مجبور بود از او حمایت کند«:بانو مو،به وضعیت پسرتون نگاه کنید،تمام گوشت و خون بدنش
مکیده شده،پسر شما رو یک موجود شیطانی کشته نه این!»
بانو مو که بسختی نفس میکشید گفت«:تو هیچی نمیدونی!پدر این مجنون یه تهذیبگر بوده!حتما
یه چند تا طلسم شیطانی از پدرش یاد گرفته!!!»
الن سیژویی نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ظاهر احمقانه وی وو شیان دوباره
گفت«:آهم،بانو،ما مدرک کافی نداریم پس»....
«مدرک خود پسرمه!»بانو مو به جسد روی زمین اشاره میکرد«خودتون نگاه کنین!جنازه آ-یوان
عزیزم خودش بهم میگه کی کشتتش!»
بدون اینکه کسی چیزی بگوید وی وو شیان لباس سفید را از روی جسد برداشت،چیزی از جسد
مو زی-یوان کم شده بود.دست چپش دقیقا از زیر شانه ناپدید شده بود!!
بانو مو گفت «:حاال خودتون دیدین؟همتون که شنیدین این دیوونه اینجا چی گفت درسته؟ اون
گفت اگه آ -یوان یه بار دیگه به لوازمش دست بزنه اونم دستشو می بره!»بعد بغضش
ترکید،صورتش را پوشاند و گریست«....آ-یوان بیچاره من....اون هیچ کار اشتباهی با این نکرده
بود ولی این دیوونه نه تنها براش پاپوش درست کرد که حاال اونو کشته....این دیوونه عقلشو
کامل از دست داده»....
اون عقلش رو از دست داده!
از آخرین باری که کسی این جمله را درباره ش میگفت و وی را توصیف میکرد مدت زیادی
م یگذشت این جمله شدیدا برایش آشنا بود.وی وو شیان به خودش اشاره کرد ولی هیچ کلمه ای
از دهانش خارج نشد در این لحشه نمیدانست او بیمار و دیوانه است یا بانو مو!
وقتی جوان بود،همیشه درباره نابود کردن خاندان ها و قبایل حرف میزد درباره کشتن همه
مردم،درباره جاری کردن رود خون و خیلی از این سخنان ظالمانه ولی خودش هم میدانست اینها
همه جمالتی پوچ هستند.اگر او واقعا به تمام این حرفهایی که میزد عمل میکرد میتوانست مدت
خیلی زیادتری بر دنیای تهذیبگری سلطه داشته باشد.مشخصاً هدف بانو مو انتقام گرفتن نبود بلکه
او میخواست خشمش را روی کسی تخلیه کند.
وی وو شیان که نمیخواست او آزارش بدهد لحظه ای درنگ کرد آنگاه دستش را زیر بازوی بهم
چسبیده مو زی-یوان برد پس از کمی بررسی چیزی تا شده را از آن خارج کرد و جلوی چشم همه
بازش کرد،در اوج شگفتی،یک پرچم جذب روح دید!
در یک آن تمام قضیه را فهمید و زیر لبی گفت خودش باعثش شده!
وقتی الن سیژویی و دیگران هم دیدند از الی لباس مو زی-یوان چه چیزی خارج شده متوجه
داستان شدند و فهمیدند چه چیزی دست به دست هم داده تا حادثه امروز رخ دهد.طی آن روز،
زی یوان بخاطر رفتارهای دیوانه کننده و بخاطر نفرتش از ژوان یو برای مدتی از دید همه غایب
شد با اینحال میخواست او را گوشمالی دهد ولی ژوان یو برای مدت طوالنی بیرون رفت و ول
می چرخید پس مو زی-یوان خواست دزدکی و موقع شب به اتاق او وارد شود و منتظر بازگشتش
بماند....
وقتی شب شد او پنهانی بیرون رفت و زمانی که از حیاط غربی میگذشت چشمش به پرچم های
جذب روح روی دیوار افتاد.هرچند که بارها به او گفته شد بیرون نرود یا هنگام شب به حیاط
غربی نزدیک نشود و حتما از این پرچم ها فاصله بگیرد،مو زی-یوان گمان کرده بود این حرفها
فریب است برای اینکه می ترسند کسی بیاید و سالح های ارزشمندشان را بدزد.
او حتی ذره ای هم به تاثیر خطرناک پرچم های جذب روح فکر نکرده بود حتی به این نیندیشیده
بود که با نگهداشتن این پرچم تبدیل به یک هدف زنده برای وجود شیاطین و دیگر موجودات می
شود.او عادت کرده بود طلسمات و ابزار جادویی پسرخاله اش را بدزدد و همیشه این چنین لوازم
عجیب و غریب را جمع آوری میکرد و همه تالشش را برای بدست آوردن این وسایل بکار می
برد.برای همین وقتی مالکان پرچم ها در حیاط درگیر گرفتار کردن مرده های متحرک بودند او
دزدکی یکی از آنان را برداشته بود.
شکل پرچم ها مشتمل بر شش پرچ م بود که پنج تای آنها در حیاط غربی بکار گرفته شده و
پسرهای خاندان الن خود را طعمه قرار داده بودند هرچند آنان ابزار های جادویی بی شماری همراه
خود داشتند ولی زی -یوان یک پرچم برداشت و هیچ وسیله ای برای مراقبت از خود همراه
نداشت.کامال مشخص بود که آن وجود شیطان ی بسرعت جذب او میشود.البته اگر آنجا تنها مرده
های متحرک بودند موضوع چندان مهمی نبود چراکه حتی اگر او را گاز میگرفتند هم میشد نجاتش
داد و دیگر نمی مرد.متاسفانه پرچم جذب روح چیزی بدتر از یک مرده متحرک را احضار کرده
بود.این وجود ناشناخته مو زی-یوان را کشته و دستش را برده بود!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی وو شیان در آن حین دست خود را باال آورد و با نگاه کردن به مچ خودش دید که یکی از زخم
هایش شفا یافته،بنظر میرسید این بار او شانس آورده زیرا قرارداد قربانی،مرگ زی-یوان را بخاطر
عملکرد او پنداشته بود.
بانو مو بخوبی از عیوب فرزندش آگاه بود ولی نمیخواست بپذیرد پسرش باعث این مرگ دردناک
خودش شده است.بواسطه خشم و بی صبری که داشت فنجانی را برداشت و به سمت سر وی وو
شیان پرتاب کرد «:اگر تو جلوی اونهمه آدم واسش پاپوش درست نمیکردی چرا باید مجبور میشد
شب از اتاقش بزنه بیرون؟همش تقصیر توئه!تو پسره ی هرزه!»
وی وو شیان که متوجه پرتاب فنجان شده بود جاخالی داد،بانو مو بسمت الن سیژویی چرخید و
فریاد کشان گفت «:و شماها!شما یه مشت احمق بدردنخورین!شما با قدرت تهذیبتون قرار بود
شیاطین رو دفع کنین ولی حتی نتونستین از پسرم محافظت کنین!آ-یوان هنوز یه بچه اس!!»
آن پسرها هم هنوز جوان بودند.این پسرها با دنیای بیرون ارتباط چندانی نداشتند و فکر نمیکردند
اینجا اشتباهی رخ داده است برای همین بسیار متاسف بودند که نتوانسته اند سریع متوجه این
روح شرور شده و آن را شناسایی کنند.بهمین دلیل بعد از سرزنش های بی معنای بانو مو،در صورت
ه مه شان آثار دلگیری هویدا شد.بهرحال آنان در خاندانی برجسته بزرگ شده بودند و هیچ کسی
جرات نمیکرد با آنان اینگونه برخورد کند.قبیله گوسوالن درباره شاگردانش بشدت سختگیر بود،آنان
اجازه نداشتند در برابر افراد ضعیف خشونت بکار ببرند یا حتی اجازه نداشتند به آنان بی احترامی
کنند بنابراین حتی اگر هم احساس بدی داشتند با همان حال ناخوشنودی و چهره های مغموم سر
خود را پایین نگه داشتند.
ولی از آنجایی که طاقت وی وو شیان تمام شده بود در دل گفت:یه عمر گذشته ولی قبیله
گوسوالن هنوز هم مثل قدیمه!فایده اینهمه خودکنترلی چیه؟فقط وایسین و ببینین که من کار
درست رو میکنم!
او برخاست و با صدای بلند گفت«:فکر کردی داری عصبانیتت رو سر کی خالی میکنی ها؟فکر
کردی اینا خدمتکارای تو هستن؟اینهمه راه رو طی کردن که بدون گرفتن یه سکه سیاه واسه تو
ارواح شیطانی رو دور کنن نکنه خیال کردی بهت بدهکارن؟پسرت چند سالش بود؟ هفده؟خب
این کجاش یه بچه اس؟ آخه این چه مدل بچه ایه که اصول اولیه زبون آدم رو هم حالیش نیست؟
مگه اینا هزار بار نگفتن به حیاط غربی نزدیک نشین و به هیچ چیزی دست نزنین؟پسر تو نصفه
شبی پاشده از اتاقش زده بیرون،این تقصیر منه یا اینا؟»
الن جینگ یی و دیگر پسران نفس های عمیقی کشیدند و صورتشان دیگر درهم نبود.بانو مو هم
عزادار بود و هم خشمگین،در آن لحظه تنها کلمه "مرگ"در سرش می پیچید.البته منظورش از
"مرگ" جان دادن خودش نبود تا در سرای دیگر کنارش پسرش باشد بلکه منظورش "مرگ"تمام
کسانی بود که در این دنیا حضور داشتند مخصوصا اینها که االن روبرویش ایستاده اند.
او عادت داشت دستور بدهد تا شوهرش همه کارها را بکند پس به او سقلمه ای زد و گفت«:همه
رو صدا کن!بگو همه بیان اینجا!»
شوهرش اگرچه حالتی دگرگون داشت که البته احتماال بخاطر مرگ تنها پسرش بود آنقدر به خود
جرات داد که دست او را پس بزند.بانو مو درحالی که شوکه شده بود روی زمین نشست.در گذشته
بانو مو مجبور نبود برای هیچ کاری او را اجبار کند.کافی بود فریادی بکشد تا شوهرش حکم او را
بپذیرد.حاال چطور جرات کرده بود اینطور او را پس بزند؟
خدمتکاران که حالت او را بخوبی میشناختند از ترس به خود می لرزیدند.آ-دینگ کمک کرد تا او
روی پایش بایستد.بانو مو به سینه او چنگ زد و با صدایی لرزان گفت«:تو....تو....تو هم گورت رو
از اینجا گم کن!»
شوهرش بگونه ای بود که انگار صدای او را نمیشنود.آ-دینگ نگاهی به آ-تونگ انداخت و آ-
تونگ شتابزده به اربابش کمک کرد تا بیرون بروند.تاالر شرقی غرق در آشوب بود و وی وو شیان
می دید که این خانه باالخره ساکت میشود.او خیال داشت دوباره جسد را بررسی کند ولی پیش از
آنکه بتواند کاری کند صدای جیغ بلندی شنید که حتی آسمان را هم میشکافت،صدا از حیاط می
آمد.
مردم با عجله از تاالر خارج شدند.در کف زمین حیاط شرقی دو جنازه منقبض شده افتاده بود.اولین
جسد به آ -تونگ تعلق داشت که هنوز زنده ولی بیهوش بود.دومین جنازه که چروک خورده و
کامال پژمرده می نمود انگاری که خون و گوشتش مکیده شده منتها دست چپش سر جایش نبود
و هیچ خونی از جای آن زخم جاری نمیشد و شرایطش کامال شبیه به جسد مو زی-یوان بود.
بانو مو که کمی قبل دست حمایت آ-دینگ را رد کرده بود وقتی جسد روی زمین را دید چشمانش
گشاد شد و باالخره انرژیش کامال تمام شد و غش کرد.وی وو شیان خودش را به او رساند و سعی
کرد یاریش کند و او را به آ-دینگ سپرد که خیال داشت فرار کند.بعد سریع به دست خودش نگاه
کرد و دید یکی دیگر از زخم هایش ناپدید شده است.
در کمتر از چند ثانیه،پیش از آنکه حتی به آستانه تاالر برسند حتی از تاالر شرقی خارج هم نشده
بودند که دیدند شوهر بانو مو به این مرگ دردآور روبرو شده.الن سیژویی،الن جینگ یی و دیگر
پسرها رنگ به چهره نداشتند.الن سیژویی سریع به خود آمد و از آ-تونگ که روی زمین بود
پرسید«:تو دیدی اون چی بود؟!»
آ -تونگ که به حد مرگ ترسیده بود حتی نمیتوانست دهانش را باز کند.حتی تا دقایقی بعد از
پرسیدن سوال سیژویی او نتوانست چیزی بزبان بیاورد و تنها سرش را با شدت تکان میداد.الن
سیژویی بشدت مضطرب شده بود از یک شاگرد خواست تا او را به داخل ببرد و سریع به سمت
الن جینگ یی برگشت و پرسید«:عالمت فرستادی؟»
الن جینگ یی پاسخ داد«:آره ولی توی این منطقه هیچ کدوم از ارشد ها رو نیست که به کمکمون
بیاد،حداقل یکساعت طول میکشه تا کسی از افراد خودمون بتونه به اینجا برسه.حاال چیکار کنیم؟ما
حتی نمیدونیم اون چی بوده!»
کامال مشخص بود که آنها نمیتوانستند آنجا را ترک کنند.اگر شاگردان یک قبیله در زمان رویارویی
با یک روح شیطانی تنها به امنیت خودشان اهم یت میدادند نه تنها باعث رسوایی کل خاندان بود
که دیگر از شرمندگی نمیتوانستند در صورت هم نگاه کنند.افراد وحشتنزده خانه مو هم نمیتوانستند
جایی بروند زیرا بنظر میرسید آن روح شیطانی بین خودشان است.پس از فرار کردن چیزی حاصل
نمیکردند.الن سیژویی از بین دندان های بهم ساییده گفت«:همینجا صبر میکنیم تا نیروی کمکی
بیاد!»
حاال که برای کمک عالمت فرستاده بودند قطعا دیگر تهذیبگران طی مدت زمان کوتاهی خودشان
را به آنان میرساندند.پس برای اینکه اوضاع از کنترل خارج نشود وی وو شیان تصمیم گرفت کنار
بکشد و از ورود به چنین موقعیتی اجتناب ورزد.اگر کسی که برای کمک می آمد بطور اتفاقی او
را میشناخت یا در گذشته با او جنگیده بود معلوم نبود بعدش چه چیزی میشد!!!
هرچند بخاطر این نفرین او هم نمیتوانست به این زودی دهکده مو را ترک کند،بعالوه آن موجود
شیطانی که به اینجا جذب شده،در مدت کوتاهی توانسته بود جان دو آدم زنده را بگیرد پس
مشخص بود شرارت او عادی نیست.اگر وی وو شیان االن میرفت تا وقتی کمک برسد ممکن بود
خیابان های دهکده مو پر شود از جسد هایی که دست چپ خود را از دست داده بودند.بعالوه چند
شاگرد که با خاندان گوسوالن هم پیوند داشتند حتما در میان جنازه ها می بودند.در آن لحظات
نفس گیر وی وو شیان به خودش نهیب زد:اول این کار رو تموم کن!
تمام این پسرها بی تجربه و جوان بودند.اگرچه از ظاهرشان اضطراب نمایان بود ولی محکم سر
جای خود ایستادند و میخواستند با نصب طلسمات روی دیوارها از خاندان مو محافظت
کنند.خدمتکاری که نامش آ -تونگ بود را به تاالر آوردند،الن سیژویی با دست چپ خود نبض او
را بررسی میکرد و دست راست خود را تکیه گاه بانو مو قرار داده بود.او نمیتوانست در یک آن هر
دویشان را نجات بدهد و زمانی که آ-تونگ ناگهان شروع به خزیدن روی زمین کرد جو وحشتناک
تر شد.
آ-دینگ فریاد زد«:آ-تونگ تو بیداری!»
پیش از آنکه او بتواند حرف خود را ادامه دهد آ-تونگ ناگهان دست چپ خود را باال برد و گردن
خود را چسبید.در این لحظه الن سیژویی سه بار خیلی سریع روی نقاط انرژی جسم او ضربه
زد.وی وو شیان این را میدانست که شاید اینها خیلی مهربان بنظر برسند ولی افراد قبیله الن
قدرتی در دستانشان داشتند که کامال خالف مهربانی عمل میکرد.با چنین حرکت مداخله جویانه
ای هر کسی بود هم نمیتوانست تکان بخورد.هرچند آ-تونگ انگار هیچ چیزی حس نمیکرد و
بنظر می آمد که دست چپش بشدت سفت شده،حالتش شبیه کسی بود که بشدت درد میکشد و
بهم می پیچد.الن جینگ یی سعی کرد دست چپش را بگیرد ولی دستش شبیه یک تکه آهن
سنگین بود و هیچ چیزی رویش اثر نداشت.سپس صدایی از گردن آ-تونگ شنیده شد،و ناگهان
سرش رو به پایین افتاد ،گردن او شکسته بود.
او جلوی چشم همه خودش را خفه کرده بود!
با دیدن اوضاع،آ-دینگ به فریاد درآمد....«:یه روح!یه شبح اینجاست!اون باعث شد آ-تونگ گردن
خودش رو بشکنه!»
صدایش چنان تیز و برنده مینمود که خون آدم یخ می بست.پس همه بی دردسر حرفش را پذیرفتند
ولی وی وو شیان نظر دیگری داشت—از دید او این کار یک شبح وحشی نبود!
او یکی از طلسم هایی که پسرها انتخاب کرده بودند را بررسی کرد:همه طلسمات دفع روح بودند
و تاالر شرقی غرق این طلسم ها شده بود.اگر واقعا یک شبح یا روح وحشی وارد تاالر شرقی شده
بود حتما یکی از این طلسم ها در آتشی سبز میسوخت ولی االن چنین اتفاقی نیفتاده بود.
مشخص بود کسی اهمال نکرده و هیچ اشتباهی رخ نداده بلکه این موجود واقعا شرور و تبهکار
بود.دنیای تهذیبگری تعریف سختی برای"شبح وحشی"ارائه داده بود—آنها حداقل ماهی یکبار
انسانی را میکشند و این کار را برای مدت سه ماه ادامه میدهند .وی وو شیان مالک تشخیص این
امر را ،خودش محسوب کرده بود چراکه هنوز در تسخیر قرار داشت.خود او مثال بارز این موضوع
بود.برای او کشتن یک شخص طی هفت روز به اندازه شبحی وحشی که راه به راه آدم میکشد بد
و شوم فرض میشد و حاال این چیز،سه نفر را به یکباره و در مدت کوتاهی کشته بود.اگر یک
تهذیبگر شایسته اینجا حضور داشت سریع بفکر راهی می افتاد و نمیگذاشت این جوان ها در این
وضع تنها باقی بمانند.
وقتی که بفکر رفته بود،شعله شمع شروع حرکت کرد و بادی شوم وزیدن گرفت و تمام فانوس ها
و شمعدان های حیاط و تاالر شرقی خاموش شدند.
زمانی که نورها به خاموشی میرفت از همه طرف صدای فریاد شنیده میشد.جمعبت بهم فشار می
آوردند و هم را هل میدادند تا سریعتر بتوانند فرار کنند بهمین دلیل در این میانه می افتادند یا می
لغزیدند تا آنکه الن جینگ یی فریاد زد«:همه همون جایی که هستین بمونین!هر کی ازجاش بلند
شه من میدونم و اون!»
او این حرف را صرفا برای هشدار دادن به مردم نمیگفت بلکه موجودات شیطانی عاشق ایجاد
مشکل در زمان تاریکی بودند و در این مواضع دردسر بیشتری درست میکردند.بدتر اینکه صدای
گریه و آشوب می توانست آنها را بیشتر جذب کند.در چنین زمان هایی تنها ماندن یا مضطرب
شدن کامال خطرساز بود.هرچند االن همه از ترس به خود می پیچیدند پس چطور میتوانستند به
سخنان او توجه کنند؟پس از طی مدتی تاالر شرقی آرام گرفت و تنها صدای نفس کشیدن و هق
هق در آن شنیده میشد.بنظر میرسد تعداد کمی از مردم رفته بودند.
در میان تاریکی ناگهان آتشی روشن شد،الن سیژویی یک طلسم شعله را روشن کرده بود.
آتش طلسم را بادهای شوم نمیتوانست خاموش کند،او با کمک طلسم دوباره شمعدان ها را روشن
ساخت و بقیه پسرها رفتند تا مردم را آرام کنند.در زیر نور وی وو شیان دوباره نگاهی به دستش
انداخت،یکی دیگر از زخم ها بهبود یافته بود.
با نگاهی سراسیمه به زخم های دستش متوجه شد یک جای این زخم ها اشکال دارد.
در اصل او دو بریدگی روی مچ هایش داشت،یکی وقتی بهبود یافت که مو زی-یوان مرد و
دیگری زمانی شفا یافته بود که پدر مو زی-یوان مرده بود.بنظر می رسید که مرگ خدمتکار آ-
تونگ هم یک زخم را درمان کرده با احتساب این زخم ها االن سه بریدگی کامال بهبود یافته و
آخرین زخم که از همه عمیق تر بود مشخصا به کسی تعلق داشت که بیش از همه مورد نفرت
بوده است.
ولی االن هیچ زخمی روی مچ هایش وجود نداشت.
وی وو شیان میدانست که بانو مو ه دف اصلی انتقام مو ژوان یو است.عمیق ترین و بلند ترین
زخم قطعا به او تعلق داشت که آن هم االن ناپدید شده بود.نکند مو ژوان یو در یک آن ظاهر شده
و نفرت خویش را رها ساخته بود؟همچین چیزی امکان نداشت چراکه روح او به بهای احضار وی
وو شیان قربانی شده بود ولی تنها مرگ بانو مو میتوانست این زخم را درمان کند!
نگاهش آرام به سمت بانو مو چرخید که حاال بیدار شده و همه او را محاصره کرده بودند.مگر اینکه
او مرده باشد؟! وی وو شیان اطمینان داشت چیزی جسم بانو مو را تسخیر کرده اگر آن وجود
شیطانی روح نبود پس چه چیزی میتوانست باشد؟ناگهان صدای گریه آ-دینگ
برخاست«:دست....دستش.....دست آ-تونگ!»
الن سیژویی طلسم شعله را باالی جسد آ-تونگ گرفت،دست چپ او هم ناپدید شده بود! دقیقا
دست چپش! ذهن وی وو شیان به سرعت نور بحرکت درآمد و به این شکل فهمید که دلیل این
آشوب و گم شدن دست های چپ چیست.ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و الن
جینگ یی که از جا پریده بود گفت«:هی احمق،چطور میتونی توی این وضع بخندی؟»بعد از چند
ثانیه انگار به خودش آمد او بهرحال یک احمق هست اصال چرا باید با او سخن گفت؟!
وی وو شیان آستین او را چسبیده بود«:نه،نه!»
الن جینگ یی که حس میکرد اذیت شده آستینش را از دست او کشید«:نه یعنی چی؟تو احمق
نیستی؟پس اینقدر اینطرفا چرخ نزن!االن کسی نمیتونه به تو توجه کنه!»
وی وو شیان به جنازه پدر مو زی-یوان و آ-تونگ که روی زمین افتاده بودند اشاره کرد و
گفت«:اینا،اونا نیستن!»
الن سیژویی،الن جینگ یی خشمگین را متوقف کرد و پرسید«:منظورت چیه که اینها خودشون
نیستن؟»
وی وو شیان حالت جدی به خود گرفت و گفت«:این بابای مو زی-یوان نیست،اونم آ-تونگ
نیست!»
با این چهره غرق آرایش هر قدر بیشتر جدی میشد بیشتر شکل دیوانه ها بنظر میرسد ولی بخاطر
حرکات دیوانه وار نور شمعدان ها و حرف های ترسناک او کمر همه از ترس سیخ کشید.الن
سیژویی برای ثانیه ای خیره نگریست آنگاه پرسید«:چرا؟»
وی وو شیان با افتخار گفت«:بخاطر دستاشون،هیچ کدومشون چپ دست نبودن،چون همیشه منو
با دست راستشون کتک میزدن!»
الن جینگ یی که کامال صبرش را از دست داده بود گفت«:حاال به چی افتخار میکنی؟ببین چقدرم
از خودش راضیه!»
اگرچه الن سیژویی خسته بنظر میرسید اما بفکر فرو رفت،آ-تونگ برای کشتن خودش از دست
چپش استفاده کرده و شوهر بانو مو هم از دست چپش برای هل دادن زنش استفاده کرده بود!اما
آن روز در زمان جا و جنجال مو ژوان یو،آنان برای بیرون فرستادنش از دست های راستشان
استفاده کرده بودند اصال ممکن نبود که ناگهان تصمیم بگیرند پیش از مرگ به یکباره چپ دست
شوند!!!
هرچند او هنوز هم متوجه نشده بود با چه موجودی روبرو هستند ولی آنها باید از همین نکته
"دستهای چپ" استفاده میکردند.بعد از این فکر بود که الن سیژویی متعجبانه به وی وو شیان
نگریست و با خود فکر کرد:وقتی یهو این حرف رو زد...حتما منظوری داشت...حرفش اتفاقی نبود!!
وی وو شیان به لبخندی اکتفا کرد میدانست بخوبی منظورش را رسانده پس االن نمیتوانست
کمک دیگری بکند بهتر از همه اینکه الن سیژویی بیشتر از آن روی موضوع متمرکز نشد و با
خود فکر میکرد:بهرحال ارباب مو فقط خواسته من متوجه این موضوع بشم واو قصدش آسیب
رسوندن به کسی نیست .چشمانش از او چرخیده به آ-دینگ نگاهی گذرا انداخت و به بانو مو
که از شدت گریه بی حال شده و گوشه ای افتاده بود خیره شد.توجهش از صورت به دستانش
جلب شد،دستان او کنار بدنش آویزان بود و تنها مقداری از انگشتانش نمایان بود،دست راستش
کامال سالم بود با انگشتانی الغر و کامال نشاندهنده دست زنی بودکه در عمرش دست به سیاه و
سفید نزده است.
اما انگشتان دست چپش خیلی پیرتر از دست راستش بنظر میرسیدند،آنها ضخیم،پر از قدرت و به
داخل جمع شده بودند.این دست یک زن که نه این قطعا دست یک مرد بود!
الن سیژویی سریع فرمان داد«:اونو محکم بگیرید!»
چند تن از پسران بانو مو را گرفتند و درست زمانی که دست چپ بانو مو بشکل مسخره ای بهم
می پیچید تا گلوی الن سیژویی را چنگ بزند او آماده شده بود تا یک طلسم را به بانو مو
بچسباند.مگر استخوان کسی شکسته باشد در غیر این صورت برای هیچ انسان زنده ای امکان
نداشت بتواند دست خود را اینگونه پیچ دهد.بانو مو سریع حمله میکرد و تقریبا نزدیک بود گلوی
سیژویی را بگیرد که همزمان الن جینگ یی فریاد زد «:هی!» و خود را میان الن سیژویی و بانو
مو قرار داد تا دست نتواند به او برسد.
در یک لحظه سریع،دست محکم به شانه الن جینگ یی چسبید و شعله های سبز روی دست او
روشن شدند و باعث شد دست به آرامی شل شود.الن سیژویی به لطف الن جینگ یی از مرگ
گریخته بود،وقتی دید نیمی از لباس او در آتش سوخته است نگاهی بی معنا به او انداخت.الن
جینگ یی غرغرکنان بقیه لباسش را هم در آورد و با خشم و غیظ گفت«:چرا بهم لگد زدی
کودن؟نکنه میخواستی بمیرم؟»
وی وو شیان شبیه یک موش ترسو وحشت زده گریخت و گفت«:من نبودم!»
ولی کار خودش بود!در رولباسی یکدست خاندان الن،با رنگ همان رشته های نخ مجموعه ای
قوی از طلسمات بکار برده شده که برای محافظت بکار میرود هرچند،دربرابر موجودات قدرتمندی
چون این،پیش از اینکه افسون باطل شود تنها یکبار قابل استفاده بود.موقعی که دست به الن
سیژویی حمله کرده بود او توانست لگدی به الن جینگ یی بزند تا وی با بدنش جلوی راه دست
را سد کند و الن سیژویی را نجات دهد.الن جینگ یی میخواست به سرزنش کردن ادامه دهد
ولی بانو مو با جسمی بی جان که گوشت و خونش مکیده و از تمام صورتش جز جمجمه ای که
الیه پوستی ضخیم آن را می پوشاند چیزی نمانده بود روی زمین افتاد.آن دست مردانه هم که به
او تعلق نداشت از بازویش جدا شد.انگشتان دست آزادانه حرکت میکردند بگونه ای که انگار در
حال کش و قوس آمدن بود و حرکت رگ های دست بخوبی مشخص بود.
این همان موجود پلیدی بود که پرچم جذب روح به خودش جذب کرده بود.
تکه تکه شدن جسم بیانگر مرگی دردناک بود البته این شیوه کمی جذاب تر از شیوه مرگ خود
وی وو شیان بود.برعکس این حالت له شدن،ممکن بود بقیه جسم توسط رنجش خود مرده فاسد
و آلوده شوند.درنتیجه احتماال میخواست به دنیا بازگردد تا بقیه جسم خود را بیابد و همراه جسد
کامل دفن شود.به همین دلیل بنظر میرسد این دست اینجاست تا بقیه اعضای بدن خود را بیابد
اگر میتوانست جسم خود را بیابد امکانش بود که راضی شود و در آرامش بخوابد یا اینکه آشوب
بیشتری بپا کند ولی اگر بقیه جسم پیدا نمیشد باید دنبال راه مناسب تری میگشت.
پس راه مناسب برای او چه بود؟پیدا کردن انسان های زنده و چسبیدن به آنها!همه چیز اینطور
بنظر میرسد که انگار دست چپ—دست آن فرد زنده را میخورد و خودش جایگزین آن میشود.بعد
از مکیدن خون و انرژی آن فرد رهایش کرده و بسراغ فرد زند دیگری میرود و بهمین منوال ادامه
میداد تا بتواند تمام قسمت های جسد خود را بیابد.
وقتی دست شخص را تسخیر میکرد آنها به سرعت می مردند ولی پیش از آنکه تمام وجودشان
مکیده شود،تحت کنترل او،به اطراف حرکت میکردند بگونه ای که انگار زنده هستند.وقتی به اینجا
جذب شده بود،اولین کسی را که پیدا کرد مو زی-یوان بود.دومین نفر پدرش بود،وقتی بانو مو به
او گفت بیرون برود،برخالف حالت معمول به او وقعی ننهاده بود.وی وو شیان ابتدا گمان میکرد
بخاطر مرگ پسرش غمگین است و از سخنان همسرش خسته شده ولی حاال که خوب فکر میکرد
بنظرش چهر ه او به مردی که پسر خود را از دست داده نمیماند.حالتش بی شباهت به یک نا امید
نبود.حالت چهره کسی که آرامشی خاص دارد—آرامشی که تنها میتوان در صورت یک فرد مرده
دید.
سومین نفر آ -تونگ بود و چهارمین نفر بانو مو،موقعی که تمام چراغ ها خاموش شدند و همه جا
تاریک بود دست شبح به آرامی وارد بدن او شده بود .وقتی بانو مو مرد،آخرین بریدگی روی مچ
وی وو شیان هم ناپدید شد.
پسران خاندان الن که دیدند طلسم اثر ندارد و لباسشان بهتر تاثیر میکند همه لباسها را درآورده و
دست را در آن پیچیدند.الیه های لباس شبیه پیله دست چپ را در بر گرفتندکمی بعد،زنگ روی
لباس های سفید بصدا درامد و آتشی غیر طبیعی به رنگ سبز ساخت.شاید برای مدتی اینکار جواب
داد اما بعد از مدت کوتاهی از میان لباس های درحال سوختن دست پدیدار شد.زمانی که بقیه
حواسشان نبود وی وو شیان سریع به حیاط غربی دوید.تعداد ده مرده متحرک یا بیشتر،به آرامی
در حیاط روی زمین مهر شده بودند.وی وو شیان یکی از نماد ها را با لگد انداخت و آن شکل
افسون را از بین برد،دو بار دستانش را بهم زد،ناگهان چشمان سفید مرده های متحرک گشوده
شد بگونه ای که انگار رعد بهشان اصابت کرده است.
وی وو شیان خطاب به آنان گفت«:بیدار شید که وقت کاره!»
او معموال برای کنترل این عروسک های مرده به افسون های پیچیده نیاز نداشت یک فرمان
مستقیم کارش را راه می انداخت.مرده ها چند قدم لرزان به سمت او برداشتند ولی هر قدر بیشتر
به او نزدیک میشدند پاهایشان کم جان تر میشد و دانه دانه روی زمین می افتادند جوری که انگار
انسان واقعی بی رمق هستند.
به نظر وی وو شیان این موضوع مسخره و رو اعصاب بود!این بار آرامتر دستانش را بهم زد ولی
این مرده ها با اینکه در دهکده مو متولد و در همینجا مرده بودند تجربه زندگی کاملی نداشتند
پس به آسانی باید دستورات احضار کننده شان را اطاعت میکردند ولی ترسناک تر اینکه خود
احضارگر هم در میان آنان روی زمین افتاده بود.حاال که وضع به این شکل بود وی وو شیان باید
خودش او را کنترل میکرد.این مرده های متحرک را او تمرین نداده بود پس نمیتوانستند عمدا از
دستورات او سرپیچی کنند.او مواد خاصی بهمراه نداشت و این یعنی که نمیتوانست چیزی بسازد
که روی این مرده ها اثرگذار باشد.حتی نمیتوانست آنها را گیج کند تا تکه ها و طلسمات را سر
جایشان برگرداند.آتش سبز در حیاط شرقی بتدریج در حال تیره شدن بود.ناگهان وی وو شیان راه
حلی یافت.اصال برای چه باید بیرون می آمد تا چند مرده که رنجی عظیمی و نفرتی سهمگین
وجودشان را پر کرده بود با خود ببرد؟
در تاالر شرقی جسد های تازه تری بود!او به تاالر بازگشت و همانند الن سیژویی که ابتدا اشتباه
کرد او نیز راه حل دیگری یافت.شاگردان شمشیر های خود را بیرون کشیدند و با قرار دادنشان در
زمین سعی داشتند از خود دفاع کنند.دست شبح دفاع آنان را شکست .انرژی متراکمی که در دسته
شمشیرهایشان بود آنقدر سنگین بود که حصارشان نشکند برای همین نمیتوانستند متوجه باشند
که داخل میشود و چه کسی بیرون میرود.وی وو شیان با قدم های بلند وارد تاالر شرقی شد و
بسمت جسد بانو مو و زی-یوان رفت و آنان را با دستانش گرفت و به آرامی گفت«:بیدارشید!»
در یک آن چشمان زی-یوان و مادرش به سفیدی گرایید و فریاد های گوشخراشی کشیدند بسان
اشباح سرگردانی که بعد از بازگشت به زندگی جیغ میزنند.در میانه این فریاد و جیغ ها جسد دیگری
براه افتاد او جیغی آرام و بی صدا میکشید.او جسد شوهر بانو مو بود.جیغ و فریاد آنان به اندازه
کافی بلند و قدرتمند بود.وی وو شیان لبخند زد و را رضایت گفت«:اون دستی که بیرونه رو
شناختین؟!»به آنها فرمان داد«:تکه تکه اش کنین!»
سه عضو خانواده مو شبیه سه ابر سیاه براه افتادند.وقتی آن سه جنازه وحشتناک رسیدند دست چپ
یکی از شمشیر ها را شکافته و در حال شکستن حصار بود.جدای از اینکه خاندان مو قدرت تغییر
دستور وی وو شیان را نداشتند ولی از دستی که آنان را کشته بود هم متنفر بودند پس میخواستند
خشمشان را بر آن دست آوار کنند.حمله کننده اصلی بدون شک بانو مو بود.چون جنازه های زنان
همیشه بعد از دگرگونی قدرت سهمگین تری داشتند،موهایش پریشان و چشمانش کاسه خون
بود.ناخن هایش دراز و بی قواره شده و دهانش کف کرده بود.فریادش همه چیزا را در هم می
شکست و در یک کالم کامال دیوانه شده بود.پشت سرش مو زی-یوان قرار داشت که االن دستها
و دهانش شبیه مادرش شده بود.پدرش در آخر قرار گرفته بود که جای خالی آن دو جسد را پر
میکرد.پسرها کامال در حیرت و شگفتی بودند.
آنان چنین نبرهای وحشیانه میان مردگان را تنها در کتاب ها و داستان ها خوانده بودند و اولین
بار بود چنین منظره ترسناکی را با چشم خود از نزدیک می دیدند برای همین نمیتوانستند از صحنه
نبرد چشم بردارند.همه شان در آن لحظه یه چیز در وصف این صحنه در ذهن داشتند....واقعا
هیجان انگیز است!
سه جسد و دست نفرین شده در نبردی سخت قرار داشتند.وقتی مو زی-یوان با سرعت حرکت
کرد دست نفرین شده به شکم او حمله برد و بخشی از دل و روده اش را بیرون ریخت.بانو مو که
اوضاع را چنین دید فریاد وحشیانه ای کشید و خودش را سپر پسرش قرار داد حمالت بانو مو
سنگین و وحشیانه بود و قدرت انگشتانش بقدری زیاد بود که میتوانست با سالحی آهنین مقایسه
شود ولی وی وو شیان میدانست که او نیز بتدریج در حال شکست خوردن است.هرچند که این
سه جسد تازه کشته شده بطور کامل توسط این دست مطیع نشده بودند!
وی وو شیان به دقت مراقب میدان نبرد بود.زبانش را بهم پیچاند و آماده بود تا صدایی مانند سوت
کشیدن از الی لبانش خارج کن د.این سوت میتوانست خشونت نهفته بیشتری را در درون این
اجساد بیدار کند و به این صورت میتوانستند نتیجه نبرد را تغییر دهند.هرچند دیگر خیلی سخت
میشد کاری کرد که کسی متوجه نشود که او در حال انجام این کارهاست.ناگهان،در چشم بهم
زدنی دست نفرین شده چون رعد از جا برخاست و با دقت و قساوت عجیبی به گردن بانو مو
چسبید و آن را شکست.
وی وو شیان دید که خانواده مو در حال شکست هستند پس چیزی نمانده بود که سوت را رها
کند و در همان زمان،طنین دو موج ساز سیمی خوش نوازی از دور دست به گوش رسید.مشخص
بود که انسانی آن صدا را خلق کرده،تن و حالت صدا کامال روحانی و آشکار بود،نوایی بسیار سرد
و کشنده که خون را در بدن منبسط میکرد.موجودات در حال نبرد با شنیدن آن صدا در جا خشک
شدند.
در یک آن پسرهای خاندان گوسوالن با خوشحالی فریاد زدند انگار که تولدی دیگر داشته اند.الن
سیژویی خون روی صورتش را پاک کرد،سرش را باال آورد و با شادی فریاد زد«:هانگونگ
جون!» وی وو شیان همان زمان که صدای آن دو نوت زیتر را شنید برگشت و تصمیم به رفتن
گرفت.
دوباره صدای ساز آمد این بار بلند تر بود چنان تیز و برنده مینمود که انگار آسمان را هم
میشکافت.آن سه جسد دستهای خود را روی گوش هایشان قرار دادند و عقب کشیدند هرچند
امکانش نبود در این حالت با کمک دستهایشان بتوانند از شر "نوای نابودگر"خاندان گوسوالن
خالص شوند تنها توانستند چند قدمی عقب بروند در حالیکه جمجمه هایشان بخاطر آن صدای
نابود گر در حال انفجار بود.
دست نفرین شده نیز که نبرد سختی داشت بعد از شنیدن صدا پیچ و خمی به خود داد و با ضربه
ای روی زمین افتاد.اگر چه انگشتانش هنوز تکان میخورد ولی خود دست توانایی برخاستن نداشت.
پس از طی زمان کوتاهی،پسرها با خوشحالی سر و صدا کردند و خوشحال بودند که از این حادثه
جان سالم بدر برده اند.آنان شبی سخت و پر از جنگ را گذرانده بودند و حاال قوای کمکی از قبیله
شان برایشان رسیده بود.حتی اگر بخاطر دالیلی چون "بی ادبی و آشوب درست کردن به وجهه
قبیله آسیب میزند" مجازات میشدند هم دیگر برایشان مهم نبود.
پس چند بار دست تکان دادن به سمت ماه،الن سیژویی متوجه شد کسی ناپدید شده پس از الن
جینگ یی پرسید«:اون کجاست؟»
الن جینگ یی که شدیدا شاد و خوشحال بود گفت«:کی؟کی رو میگی؟»
الن سیژویی پاسخ داد«:ارباب مو!»
جینگ یی گفت «:چی؟آخه االن چرا دنبال اون دیوونه میگردی؟حتما یه جایی در رفته
دیگه،مطمئنم ترسیده من بگیرم بزنمش!»
«»....الن سیژویی میدانست که الن جینگ یی معموال بی توجه است وهیچ فرد مشکوکی توجهش
را جلب نمیکند یا دوبار،یک مورد عجیب را بررسی نمیکند پس با خود گفت:منتظر میمونم تا
هانگونگ جون بیاد بعدش همه چیو براش تعریف میکنم!
دهکده مو هنوز در خواب بود ولی سخت میشد این خواب را واقعی یا دروغین دانست.اگرچه آن
جسد ها نبردی خونین را براه انداخته بودند اما مردم دهکده در آن لحظات اولیه صبح بیدار نبودند
که این نبرد را به تماشا بنشینند.بهرحال هر کسی باید خودش انتخاب کند چه حادثه خاصی را
تماشا کند و البته نمایشی که پر از جیغ و کشت و کشتار است چندان برای تماشا مهیج به نظر
نمیرسد.
وی وو شیان خیلی سریع تمام آثار و مدارک حصار طلسم قربانی درون اتاق مو ژوان یو را تا آنجا
که میتوانست پاک کرده بود و سریع از در خارج شد.بدبختانه کسی از خاندان اصلی الن داشت به
آنجا می آمد و بدبختانه تر اون الن وانگجی بود!
این فرد کسی بود که در زندگی گذشته اش با او جنگیده بود.پس او باید سریعا از آنجا میرفت.خیلی
عجله داشت و باید چیزی برای سوار شدن می یافت.در حین تالش و جستجو در حیاط خانه ای،
آسیابی دید،االغی به آسیاب بسته شده و دهانش می جنبید.با دیدن او سعی کرد فرار کند و بنظر
میرسد شوکه شده و وی وو شیان هم با او شبیه یک آدم رفتار میکرد روی همین اصل سعی کرد
با او تماس چشمی بر قرار کند ولی میزان حقارتی از چشمان االغ دریافت میکرد شوکه کننده
بود.
او که اوضاع را چنین دید طناب دور گردن زبان بسته را گرفت و سعی کرد آن را بکشد ولی االغ
بنای به سر و صدا داشت برای همین وی وو شیان از قدرتش و حرف زدن برای گول زدن حیوان
و کشاندنش به جاده استفاده کرد.افق روشن شده و آنان االن باید راه خود را پیش میگرفتند.
با گذشت چند روز وی ووشیان دریافت که انتخاب اشتباهی داشته،کنار آمدن با االغی که خیال
میکرد به آسانی آن را بدست آورده یکی از سخت ترین کارها بود.هرچند او فقط یک االغ ساده
بنظر میرسید ولی تنها علف تازه میخورد ،آن هم علف هایی که قطرات شبنم خیس روی آنها
مشخص بود.اگر آن گیاه رگه ای زردی در خود داشت حیوان به آن لب هم نمیزد.وقتی از کنار
یک مزرعه میگذشتند وی وو شیان مقداری گیاه گندم شکل دزدیده بود که به او بدهد منتها
حیوان پس از جویدن گیاه،آن را با صدای مسخره ای تف کرد،صدایش از صدای انسان هایی که
اینکار را میکنند هم بلند تر و ناجور تر بود.حیوانک اگر غذای با کیفیت نمیخورد از جایش حرکت
هم نمیکرد عصبانی میشد و به اطراف لگد می پراند.چند باری لگدهایش به وی وو شیان اصابت
کرده بود جدای از همه اینها صدای عرعرش شدیدا وحشتناک بود.
نه بدرد سواری میخورد و نه میتوانست حیوانی دست آموز باشد.در این لحظه تمام فکر و ذکر وی
وو شیان پیش شمشیرش بود.فکر میکرد االن شمشیرش توسط یک رهبر از قبایل برجسته به
غنیمت گرفته و به دیوار خانه اش آویزان است تا بتواند به مردم نشانش دهد.
پس از راه رفتن و عبور کردن از چندی ن مانع،جاده به سمت کشتزاری رسید.در زیر آفتاب سوزان
روز ،درخت پاگودای بزرگی یافت که ریشه های سبز و بزرگش بخوبی آشکار بودند.در کنار درخت
چاه قدیمی با سطل چوبی که آب از آن چکه میکرد قرار داشت و مشخص بود آن مکان را
کشاورزان برای رفع تشنگی عابران و رهگذران آن منطقه ساخته اند.االغ بسرعت به آن سمت
رفت و هیچ کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد.وی وو شیان با حرکتی سریع از روی االغ پایین
پرید و ضربه ای به کفل عالی مرتبه االغ زد «:سرنوشتت اینه که تو ثروت زندگی کنی خره،حتی
اوضاعت از منم بهتره!»
االغ خیره به او نگریست و زمانی که آنان بی هدف در حال چرخیدن در آن منطقه بودند،گروهی
از مردم را دیدند که از الی زمین های کشاورزی به سمت آنان حرکت می کردند.آنان سبدهایی
از جنس بامبو با خود حمل میکردند و لباس های نخی به تن داشتند و کفش هایی از جنس حصیر
پاهایشان را می پوشاند.ظاهرشان فریاد می کشید که روستائی هایی از دهکده های همین اطراف
بودند.در بین این گروه دختر جوانی با صورتی گرد حضور داشت که در نگاه اول بسیار ظریف بنظر
میرسید.احتماال بخاطر پیاده روی طوالنی در زیر نور آفتاب آنان نیز میخواستند بیایند تا در سایه
بنشینند،استراحت کنند و کمی آب بنوشند.هرچند وقتی با االغی وحشی که به درخت بسته شده
بود و دیوانه ای باصورت آرایش شده و موهای پریشان دیدند دیگر تمایلی به آن سو رفتن در خود
ندیدند.
وی وو شیان همیشه فکر میکرد در برابر زنان،مرد محترم و مودبی بوده پس با این خیال درحالیکه
با االغ وحشی می جنگید،فضایی خالی یافت و به آن طرف حرکت کرد.آن آدم ها که متوجه شدند
وی انسان بی خطری است به آرامی زیر سایه درخت نشستند و استراحت کردند.گونه های همه
شان سرخ بود و سر تا پای بدنشان را عرق پوشانده بود:برخی خودشان را باد می زدند و برخی سر
و صورتشان را با آب می شستند.دخترک به چاه تکیه زده و به وی وو شیان لبخند میزد انگار که
میدانست او از روی عمد جای خود را تغییر داده است.
یکی از آن آدم ها قطب نمایی در دست داشت و با نگاه به مسیر ،اخم کنان با حالتی پرسشی
سرش را تکان داد و گفت«:ما االن تقریبا به پای کوه دافان رسیدیم،پس چرا این هنوزم کار
نمیکنه؟!»
طرح و اشاره گر قطب نما بشدت عجیب بنظر می آمد و به آن معنا بود که این یک قطب نمای
عادی نیست.این قطب نما شمال و جنوب و شرق و غرب را نشان نمیداد بلکه کارش نشان دادن
مسیر موجودات شرور و بد ذات و نام اصلیش«قطب نمای شیطانی»بود.وی وو شیان متوجه شد
که این قبیله فقیر تهذیبگر از حومه شهر به اینجا آمده،جدای از قبایل اندیشمند و ثروتمند،چنین
قبایل تهذیبگر کوچکی هم در دنیای آنان وجود داشت که درهای قبیله را بروی دیگران می بستند
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی وو شیان دستش را برای گرفتن سیب دراز کرده و لبخند گشاده ای بر لب داشت،ناگهان
االغش فرصت را غنیمت شمرده و با دهان گشوده حمله کرد و به سیب گاز زد.وی وو شیان سریع
سیب را از او دور کرد وی وو شیان وقتی دید االغ چگونه به سیب حمله ور شده فکری به ذهنش
رسید.چوب بلندی یافت درحالیکه نخی به آن بسته بود سیب را به آن نخ آویزان کرد و جلوی
صورت االغ به حرکت درآورد .االغ که بوی عطر سیب تازه او را سرمست میکرد میخواست سیب
را بخورد برای همین به امید گاز زدن سیب که با هر حرکت چند سانتیمتر از او فاصله می گرفت
براه افتاد.سرعتش از هر اسب چابکی که وی وو شیان در عمرش دیده بود هم بیشتر شده و پشت
سر خود تنها گرد و خاک باقی گذاشت.
بدون ذره ای توقف وی وو شیان پیش از تاریک شدن هوا توانست به دافان شان برسد.به محض
ورود به پای کوه،او فهمید که این «فان» آن چیزی نیست که وی گمان میکرد.در واقع به این
دلیل اینگونه نامگذاری شده بود که وقتی از دور به آن نگاه می کردی شبیه یک بودای چاق
مهربان به نظر میرسید.در پایین کوه نیز شهر کوچکی به نام «قدمگاه بودا»قرار داشت.
شمار تهذیبگرانی که در این شهر جمع شده بودند بسیار فراتر از انتظار او بود.شهر پر شده از مردمی
بود که به مکاتب و قبایل مختلفی تعلق داشتند و در خیابان ها قدم میزدند.همه لباس هایی با
رنگ های مختلف به تن داشتند چنان که چشم آدم به خطا میرفت.بنا به دالیلی حالت چهره همه
آنها پریشان بنظر میرسید.حتی وقتی کسی ظاهر عجیب و آشفته او را می دید هم به خودش
زحمت خندیدن نمیداد.
در مرکز یک خیابان بزرگ،گروهی از تهذیبگران گرد هم جمع شده و درباره موضوعی با جدیت
کامل سخن میگفتند.بنظر میرسید دیدگاه همه شان درباره موضوع درحال بحث با هم فرق
داشت.حتی از آن فاصله دور هم وی وو شیان می توانست صدایشان را بشنود.ابتدا همه چیز خوب
بود اما ناگهان همگی آنان بشدت برآشفتند.
«....بنظر من هیچ حیوون یا روحخواری اینجا نیست.آخه هیچ کدوم از شیطان نماها چیزی نشون
نمیدن!»
«اگر چیزی نیست پس چطوری روح 7نفر آدم مکیده شده؟مگه میشه یهو یه بال سر همه شون
اومده باشه؟من یکی تا بحال نشنیدم همچین اتفاقی واسه کسی افتاده باشه!»
« حتی اگرم قطب نماهای شیطانی چیزی نشون ندن،بازم به این معنی نیست که تو این منطقه
چیزی وجود نداشته باشه!این قطب نماها فقط میتونن موقعیت تقریبی یه شیطان رو نشون بدن
اونم بدون هیچ نشونه خاصی،نباید خیلی بهشون اعتماد کنی.شاید اینجا یه چیزی وجود داره که
میتونه روی حرکت اشاره گر قطب نما هم اثر بذاره و باعث اشتباه بشه!»
«بینم فرا موش کردی کی قطب نمای شیطانی رو ساخته؟من تا بحال نشنیدم چیزی باعث بشه
قطب نما نتونه مسیر رو نشون بده !»
« منظورت چیه؟میخوای با این صدات چی رو برسونی هاه؟بله،میدونم وی وو شیان قطب نمای
شیطانی رو ساخته ولی همه اختراعات اون بی عیب نیستن که!بنظرت حق نداریم یه ذره به کار
این قطب نما شک کنیم؟»
« نگفتم نمیتونین به کارش شک کنین اصال بگین اختراعات اون عیب دارن،خب چرا منو متهم
میکنین؟»
وبه این شکل مشاجرات آنان به مسیر دیگری هدایت شد.وی وو شیان،خنده کنان،سوار بر االغش
از کنارشان گذشت.اصال انتظارش را نداشت که پس از گذشت اینهمه سال هنوز آتش اعمال و
نام او در میان گفتگوهای تهذیبگران روشن باشد.انگار اصطالح«تو چه میدانی وی چه ها
کرده» هنوز ادامه داشت.اگر در دنیای تهذیبگران برای فهمیدن محبوبیت کسی رای میگرفتند
قطعا وی وو شیان برنده ای بی رقیب بود.
در حقیقت آن تهذیبگر اشتباه نمیک رد.قطب نمایی که در دست آن مرد بود همان نسخه اولیه از
کار وی وو شیان بود و قدرت مکان یابی درستی نداشت.هنوز در میانه بهبود عملکرد قطب نما
قرار داشت که «خلوتگاهش»نابود شد،پس چون همه از همان نسخه اولیه استفاده میکردند اینطور
دچار زحمت شده بودند.
در هر صورت،موج وداتی که گوشت و خون میخوردند مانند مرده های متحرک در پایین ترین
سطح درجه بندی میشدند و تنها هیوالهای سطح باال و اشباحی که توانایی خوردن و هضم روح
داشتند قابلیت پاکسازی داشتند.حاال این موجود ناشناس به یکباره 7تن را خورده بود—شکی
نیست که برای چنین موجودی همه قبایل اینجا جمع میشدند.از آنجایی که این شکار ابداً چیز کم
اهمیتی نبود قطعا قطب نمای شیطانی هم میتوانست به اشتباه بیفتد.
وی وو شیان خود را در ردایش پیچید و از روی االغ به پایین پرید.درحالیکه سیب را در دستان
خود نگه داشته و آن را جلوی دهان االغ زبان بسته گرفت«:یه گاز بزن،فقط یه گاز...هوووم،بینم
میخوای با این دهن گنده ات کل دستمو بخوری نه؟!»
خودش هم به طرف دیگر سیب چند گاز زد و دوباره آن را به سمت دهان االغ گرفت.در این فکر
بود که از کجا به کجا رسیده که مجبور است یک سیب را با االغش تقسیم کند که ناگهان کسی
از پشت به او تنه زد ،وقتی به سرعت برگشت دختری را روبروی خود دید.با اینکه دخترک به اون
خورده بود ولی بنظر نمیرسید بخواد عذرخواهی کند.چشمان دخترک بی روح می نمود و با لبخند
گشاده ای که روی لبش ماسیده نگاهش به دور درست ها دوخته شده بود بدون اینکه یکبار هم
پلک بزند.
وی وو شیان رد نگاه او را که دنبال کرد فهمید که او به قله کوه دافان خیره شده است.ناگهان
دخترک بدون هیچ هشدار قبلی در برابر او شروع به رقصیدن کرد.رقصی وحشیانه و بدون
کنترل،دختر دستانش را با حالتی عجیب در هوا تکان میداد زمانی که وی وو شیان با اشتیاق محو
حرکات دختر شده بود زنی سریع به سمت آنان آمد در حالیکه کمی لباس خود را جمع کرده بود،
دختر را در آغوش گرفت و گریه کنان میگفت«:آ-یان،بیا برگردیم!بیا برگردیم!»
دختر او را با زور از خود جدا کرد،درحالیکه هنوز لبخند عجیبش روی لبانش خودنمایی میکرد و با
حالتی وحشت آور به رقص ادامه داد.زن درحالیکه که میگریست و می دوید در طول خیابان بدنبال
او روان شد.یکی از دستفروش ها شروع به حرف زدن کرد«:چقدر بد!بازم آ-یان،دختر آهنگر ژنگ
فرار کرد!»
«بیچاره مادرش چه زجری میکشه...آ-یان،شوهر آ-یان و شوهر خودش....همه شون»...
وی وو شیان سر گردان آنجا قدم میزد و میخواست از میان حرفهای دستو پا شکسته مردم تکه
های از هم گسیخته این حادثه پیش رویش را بهم بچسباند.
در کوهستان دافان،محلی برای دفن مردگان قرار داشت.بیشتر اجداد اهالی شهر«قدمگاه بودا»در
همین شهر دفن شده بودند و گاهی جنازه های ناشناس هم نام و نشان همین شهر را میگرفتند
و همینجا دفن میشدند.چند ماه پیش در یک شب طوفانی و سیاه،بخاطر باد و باران شدید بخشی
از زمین کوه دافان از هم جدا و دچار ریزش شده که از قضای روزگار،همان تکه از محل دفن
مردگان بود.بسیاری از قبرهای قدیمی تخریب شده و برخی تابوت ها،بخاطر اصابت رعد در هوا
متالشی شده و هم جنازه ها و هم تابوت ها را به زغال سوخته تبدیل کرده بود.
اهالی شهر قدمگاه بودا جداً بخاطر این موضوع مضطرب و پریشان بودند.پس از چند مرحله اجرای
مراسم دعا،آنان به گمان اینکه االن همه چیز درست شده قبرستان را بازسازی کردند.هرچند درست
از همان زمان بود که مردم شهر روحشان را از دست میدادند.
اولین نفر یک آدم تنبل و بیکاره و فقیر بود که همیشه او را سرگردان و پرسه زنان می دیدند او
هیچ کاری در زندگی انجام نمیداد.زیرا بیشترین چیزی که او را سرگرم میکرد گردش و پیاده روی
در کوهستان و گرفتن پرندگان بود.او در شب ریزش کوه در کوهستان گیر می افتد .بحد مرگ
ترسیده بوده اما از خوش شانسی اش در امان میماند.موضوع عجیب این بود که تنها چند روز بعد
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
از این حادثه با دختری ازدواج میکند.مراسم عروسی بزرگی برپا میکند و همان موقع گفته که
میخواهد از حاال به بعد انسان بخشنده و سر به راهی بشود.
در شب ازدواج درحالیکه بشدت مست میکند،توی تختخوابش بخواب می رود و دیگر بیدار
نمیشود.همسرش هر چه او را صدا میزند پاسخی نمیگیرد و آن زمانی متوجه مرگ داماد در حجله
میشود که او را تکان میدهد و می بیند که چشمانش بی روح است و جسمش سرد،غیر از نفس
کشیدن هیچ تفاوتی با انسان های مرده نداشته و بعد از چند روز چیزی نخوردن و نیاشامیدن او را
دفن میکنند.بدبختانه عروس تنها پس از چند روز از ازدواجش بیوه میشود.
دومین نفر آ-یان بوده،دختر خانواده آهنگر ژنگ،هنوز مدتی از نامزدی او نمیگذشته که شوهر آینده
اش در حین شکار در کوهستان توسط یک گرگ کشته میشود.بعد از شنیدن خبرها او نیز شبیه به
آن آدم تنبل بیکاره میشود ولی خوشبختانه پس از مدتی مرض ناپدید-شدن روح در او خود به
خود درمان میشود هرچند دیوانه شده و همیشه وقتی بیرون از خانه است جلوی چشم همه شروع
به رقصیدن میکند.
سومین نفر،پدر آ -یان بوده،آهنگر ژنگ،تا االن هفت تن به این بال دچار شده بودند.وی وو شیان
بعد از بررسی موضوع به نظرش رسید اینها کار یک شبح روحخوار باشد نه یک هیوالی روح خوار!
هرچند تنها تفاوت میان این دو عبارت یک کلمه شبح و هیوال بود ولی اینها کامال با هم تفاوت
داشتند.شبح در واقع همان روح سرگردان بود و هیوال موجودی عظیم الجثه.به نظر او ریزش کوه
که سبب تخریب قبرستان شده آن رعد و برقی که تابوت ها را درهم شکسته باعث رها شدن
ارواح زیادی شده است.اگر او میتوانست به تابوت ها نگاهی بیندازد و ببیند چه مهری رویش حک
کرده اند آنوقت میتوانست دقیقا بفهمد موضوع از چه قرار است.هرچند مردم شهر قدمگاه بودا،تابوت
های جزغاله شده را به جای دیگری منتقل کرده و اجساد مردگان را دوباره دفن کرده بودند و این
یعنی نمیشد هیچ مدرک موثق و درستی بدست آورد.
او برای باال رفت ن از کوه،بایستی دقیقا از همان مسیر شهر شروع به حرکت میکرد،پس وی وو
شیان ،سوار االغش شد و حرکت آرام به باالی تپه ها را پیش گرفت.در این اثنا مردمی را دید که
با چهره هایی غضب آلود و گرفته از کوه به پایین می آمدند.
برخی زخم هایی روی صورتشان داشتند و همه با هم حرف میزدند.حال که هوا رو به تاریکی می
رفت آنان با دیدن مردی به سان اشباح سرگردان که به سمت آنان می آید بشدت وحشت کردند
و بعد از ارسال چند نفرین و دشنام از او دور شدند.وی وو شیان سرش را چرخاند و با خود
اندیشید:نکنه چون شکارشون خیلی قدرتمند بوده اینقدر ناراحت بودن؟!او چندان ذهنش را درگیر
موضوع نکرد و با زدن ضربه ای به پشت االغ در مسیر به پیش رفت.
تصادفا به همان گروه تهذیبگری که قبال دیده بود برخورد کرد.
«تا حاال همچین آدمی ندیدم!»
« یعنی رئیس یه همچون قبیله بزرگی مجبوره بیاد با ماها سر یه شبح روحخوار مبارزه کنه؟شرط
می بندم وقتی جوون بوده کلی از اینا کشته!»
« مگه چی از دستمون بر میاد؟اون رئیس یه مکتب تهذیبگره!مهم نیست قبیله ای که باعث
دردسرش میشی کدوم قبیله اس فقط باید دعا کنی گیر قبیله جیانگ نیفتی!و اصال مهم نیست به
کدوم آدم میخوری فقط باید حواست باشه به جیانگ چنگ برخورد نکنی!فعال بیاین جمع کنیم
بریم،واقعا متاسف و ناراحتم برای خودمون!»
از آنجا که هوا در حال تاریک تر شدن بود،باید برای حرکت آزادانه در کوهستان مشعلی روشن
میکرد.وی وو شیان مدتی راه رفت ولی تهذیبگران زیادی بر سر راه خود ندید.واقعا متعجب
بود :یعنی ممکنه اون بخش از قبایلی که به شهر قدمگاه اومده بودند و جر و بحث میکردن و
حرفای بیخودی میزدن هم مثل اینا که االن رفتن شکست خورده باشن و برگشته باشن به شهر؟
ناگهان از روبرو فریادی برای کمک برخاست.
«کسی اینجا هست؟»
«کمکمون کنین!»
صدای مردان و زنان هراسیده بوضوح شنیده میشد و این امر نمیتوانست توهم باشد.آخر معموال
موجودات شرور در کوهستان خالی فریاد کمک سر میدادند تا افراد نادان را به دام بیندازند با اینحال
وی وو شیان بشدت خوشحال شد.
از دید او هر چه آن موجود شیطانی تر بود بهتر میشد!
اون االغش را به سمت صدا روانه کرد ولی هر چه اطراف را نگریست هیچ چیزی ندید.و زمانی
که سرش را باال گرفت بجای دیدن روح یا هیوال،همان قبیله روستایی را که کنار چاه دیده بود در
تور های طالیی میان آسمان و زمین معلق یافت.
در اصل آن مرد می انسال و چند تن دیگر مسئول و راه بلد گروه در جنگل بودند.هرچند بجای
رویارویی با شکاری که انتظارش را میکشیدند،قدم در دامی نهاده بودند که مشخصا توسط قبیله
ای ثروتمند کار گذاشته شده بود.به همین دلیل از درخت ها آویزان شده و حاال غر می زدند و
درخواست کمک داشتند.
وقتی متوجه شدند کسی به آنان نزدیک میشود فریاد کمک سر دادند ولی وقتی دیدند آن دیوانه
ژولیده نزدیکشان شده امیدشان برباد رفت.اگرچه نخ های تور الهی بشدت نازک بودند ولی مواد
باکیفیتی در ساخت آن بکار رفته بود ونمی شد به آسانی آن را خراب کرد.مهم نبود انسان باشد یا
خدا یا شیطان یا روح یا هیوال،مدت زمان زیادی به طول می انجامید تا فردی که در دام افتاده
بتواند با ابزار جادوی قدرتمند آن را ببرد و خود را نجات دهد و این دیوانه مطمئنا نمیدانست چنین
ابزاری چیست چه برسد به اینکه بتواند آنها را از این دام رها سازد.
وقتی صدای خرد شدن شاخ و برگ و نزدیک شدن کسانی را شنید گمان کرد که کسان دیگری
هم برای کمک به این طرف می آیند ولی پسری با لباسی روشن از میان تاریکی جنگل پدیدار
شد.
پسرک خال سرخی میان دو ابرویش داشت.ظاهرش کامال هشیار و آگاه مینمود.او کامال جوان
بود،احتماال همسن و سال الن سیژویی بود و هنوز دوران نوجوانی را میگذراند.دسته ای از تیرهای
کمان و شمشیر درخشانش را روی پشتش حمله میکرد و کمان بلندی را نیز در دست
داشت.طراحی های روی لباسش کامال ظریف بود و تصویر با شکوه گل صد تومانی روی سینه
ای می درخشید.آن نخ های طالیی و درخشان در تضاد با شب سیاه به تاللو افتاده بودند.
وی وو شیان به آرامی و با تعجب گفت«:چقدر پولدار!»
این جوانک حتما یکی از شاگردهایی بود که در مکتب النلینگ جین درس میخواند.زیرا آنها تنها
مکتب با نشان گل صد تومانی بودند و با نشان دادن شاه گلها روی لباسشان میخواستند بگویند
که شاه تمام تهذیبگر ها هستند.آن خال سرخ روی پیشانی شان هم معنای«:نور سرخ روشنگر راه
و گشاینده درها به سمت خرد و آرمان هاست».داشت.
ارباب جوان که تیری را در کمان نهاده و آماده پرتاب بود متوجه شد تور الهی چند انسان را به دام
انداخته،پس از دمی نا امیدی شروع کرد به غر زدن«:هر جا میرم شما احمق ها سر راهم
هستین.چهارصد تا تور الهی تو این کوهستان خراب شده بستیم ولی شما احمقا ده بیستاشو خراب
کردین من هنوز یه شکار هم نتونستم پیدا کنم».
وی وو شیان دوباره با خود گفت«:واقعا که پولدارنا!»
یک تور الهی به خودی خود گران بود ولی حاال این جوان چهارصد تور را اینجا بکار گرفته بود.اگر
یک قبیله کوچکتر سعی میکرد اینقدر تور بخرد قطعا ورشکست میشد ولی خب اینها افراد مکتب
النلینگ جین بودند اینگونه تورهای الهی را حرام میکردند و اهمیتی نمیدادند که در شکار شبانه
چیزی نصیبشان شده یا نه .هرچند بیشتر به نظر می آمد که آنها در حال فراری دادن دیگر آدمها
هستند و به آنها شانس حضور برابر در رقابت را نمیدادند.حاال مشخص شد که آن تهذیبگرانی که
داشتند از کوهستان می رفتند بخاطر رویارویی شان با شکار قدرتمند نبود که ناراحت بنظر میرسیدند
بلکه بخاطر این بود که نمیخواستند قبیله جین را خشمگین کنند.
بعد از چند روز سفر آرام و گوش دادن به مکالمات اهالی شهر قدمگاه،وی وو شیان اطالعات
فراوانی درباره تغییرات دنیای تهذیبگری بدست آورده بود.به عنوان پیروز نبرد فرهنگی صد
ساله—حاال مکتب النلینگ جین رئیس تمام قبایل و مکاتب تهذیبگری شده حتی رهبرشان
عنوان فرمانروای همه تهذیبگران به خود داده بود.
حتی پیش از تمام اینها،قبیله جین همیشه گستاخی میکرد و بخاطر زرق و برق فراوانشان شهرت
داشتند.بعد از سالها قدرتمند بودن و تقویت کردن مکتب خود،حاال هر چه خودشان دوست داشتند
به شاگردها یاد میدادند.حتی قبایل کوچکتر هم باید تسلیم گردن فرازی اینها میشدند حتی قبیله
ای به کوچکی همین افراد درون تور،بهمین خاطر با اینکه این افراد اسیر در دام بشدت خشمگین
بودند اما درجواب حرفهای گستاخانه پسرک نمیتوانستند سخنی به زبان بیاورند.
آن مرد میانسال با بردباری لب به سخن گشود «:لطفا،ارباب جوان،میشه در حق ما لطف کنین و
ما رو بیاری پایین؟»
پسرک که از پیدا نشدن شکار خشمگین و عصبانی بود براحتی غضب خودش را روی این دهاتی
های بی مغز که دام هایش را خراب میکردند خالی کرد.او دستانش را بهم گره کرد و گفت«:شماها
باید همی نجا بمونین وگرنه باز میاین سر راه من و به همه چی گند میزنین.وقتی ولتون میکنم که
اون هیوال رو گرفته باشم.البته اگه یادم بمونه!»
اگر اینها مجبور میشدند تمام شب در این تورها اسیر و آویزان بمانند ممکن بود به آن موجود
ناشناس کوهستان دافان بربخورند و چون راه فرا ر نداشتند پس براحتی روحشان مکیده و از بین
می رفت.آن دختر با صورت گرد که به وی وو شیان سیب داده بود ترسید و شروع به گریستن
کرد.وی وو شیان آرام روی االغ نشسته بود ولی وقتی حیوان صدای گریه را شنید،گوشهایش تیر
کشید و به سرعت به سمت جلو خیز برداشت.
بدنبالش صدای عرعر بلندی سر داد و اگر بخاطر این صدای خوفناک نبود میشد او را با یک اسب
اصیل تیزپا مقایسه کرد.از آنجا که وی وو شیان برای چنین حرکتی آمادگی نداشت به سمت عقب
چرخیده و با ضربه روی زمین افتاد و سرش آسیب دید.االغ با حداکثر سرعت به سمت پسرک
حرکت میکرد و میخواست با کله اش به پاهای او بکوبد.تیر پسر هنوز در کمان به زه کشیده آماده
بود و به آسانی میتوانست آنان را هدف بگیرد.وی وو شیان که نمیخواست دوباره دنبال یک مَرکب
جدید بگردد سریع خیز برداشت و کمر حیوان را گرفت.پسرک نگاهی به او انداخت و در حالت
چهره اش کمی شوک پدیدار شد.
پس از ثانیه ای آن شوک جایش را به تحقیر داده و با دهان بهم پیچیده گفت«:پس توئی!»
در صدایش 20درصد شگفتی و 80درصد تهوع موج میزد و وی وو شیان را شگفت زده کرد
سپس پسرک دوباره به حرف آمد«:از وقتی فرستادنت اون دهکده کوفتیتون عقلتو از دست
دادی؟آخه وقتی اینقدر روانی میزنی چرا قالده ت رو باز کردن که بیای بیرون؟!»
االن تازه داشت موضوع به این مهمی را درک میکرد.وی وو شیان ناگهان دریافت که احتماال،پدر
مو ژوان یو،یک رئیس مکتب تهذیبگری کوچیک نیست بلکه جین گوانگشان مشهور است؟!
جین گوانگشان،رهبر سابق مکتب النلینگ جین مدت ها پیش مرده بود.همیشه وقتی موضوع به
این مرد میرسید نمیشد کل داستان را در یک جمله خالصه کرد.او زنی تندخو از قبیله ای برجسته
داشت و دراصل بخاطر ترسش از همسرش مشهور بود.هرچند ترس از زنش سبب نمیشد با زن
های دیگر نخوابد یا رابطه نداشته باشد!اصال اهمیت نداشت که بانو جین چقدر تند مزاج بود ولی
او که نمیتوانست 24ساعت روز چهار چشمی مراقب شوهرش باشد!!برای همین از بانوان برجسته
درباری گرفته تا فاحشه های مناطق پست و روستایی،دستش بهر کدام میرسید قطعا روز خودش
را با آنها میساخت .همیشه در حال الس زدن و برقراری روابط غیر جدی با این و آن بود و تعداد
بی شماری فرزند نامشروع هم داشت پس بی دلیل نبود که براحتی از روابطش خسته شده و سراغ
نفر بعدی میرفت.
وقتی از زنی خسته میشد بطور کامل او را فراموش میکرد بدون داشتن ذره ای احساس مسئولیت
یا همچین چیزی.در میان تمام فرزندان نامشروعش تنها یک تن با استعداد شگفت وجود داشت و
در پایان تنها او به عمارت خاندانی بازگشت داده شده بود—رهبر فعلی مکتب النلینگ جین—
جین گوانگ یائو!بعالوه این جین گوانگشان مرگ چندان محترمانه ای نداشت.او معتقد بود که
باوجود سن باال هنوز بسیار تواناست و تصمیم گرفته بود خود را به چالش بکشد و در روزهای
پایان عمرش تمام وقت با گروهی از زنان در حال خوشگذرانی بود.هرچند بخت با او یار نبوده و
در حین انجام عملیات معاشقه جان به جان آفرین تسلیم کرده و از آنجا که این موضوعی بسیار
حقارت بار بود مکتب النلینگ جین به عموم مردم اعالم کرد رهبر پیر قبیله بخاطر فشار زیاد
کاری فوت کرده است.دیگر قبایل نیز تصمیم گرفتند وانمود کنند درباره این موضوع هیچ اطالعی
ندارند و کامال سکوت اختیار کردند.در هر حال،اینها دالیل اصلی «شهرت»وی بودند.
در زمان محاصره تپه های لوانژانگ،در کنار جیانگ چنگ،جین گوانگشان دومین نفری بود که
همه جانبه در آن نبرد کذایی شرکت کرد و حاال،وی وو شیان جسم فرزند نامشروع او را در اختیار
گرفته بود.او انتظارش را هم نداشت که همه چیز اینطور بشود.
پسر که دید او چقدر گیج و منگ بنظر می آید بیشتر عصبانی شد و گفت«:از اینجا گمشو،حتی
وقتی نگاهت میکنم حالم بهم میخوره،همجنسباز لعنتی!»
با توجه به سن و سال به احتمال زیاد سن مو ژوان یو از پسرک خیلی بیشتر بود و بنوعی عمویش
محسوب میشد.وی وو شیان وقتی دید یک بچه اینطور تحقیرش میکند با خود فکر کرد حتی اگر
بخاطر خودش هم نباشد الاقل باید حق جسم مو ژوان یو را بگیرد پس گفت«:چه رفتار
زشتی!بنظرم تو مادر نداشتی که ادبت کنه نه؟!»
با شنیدن این حرف،شعله های خشم از چشم های پسر زبانه کشید و تهدیدکنان شمشیرش را از
غالف بیرون کشید و با تندی گفت«:چی....تو چی گفتی؟!»
تیغه شمشیر بسان نور طالیی رنگی می درخشید،شمشیرش بسیار با کیفیت و عالی بنظر میرسید
چنان که اگر تمام قبایل جان خود را هم میدادند نمیتوانستند مانند آن یکی داشته باشند.وی وو
شیان با دقت شمشیر را زیر نظر گرفت و بنظرش آمد این شمشیر برایش بسیار آشناست.تصور
کرد او دوباره در حال به رخ کشیدن شمشیر درجه یک خودش است پس بی توجه به او درون
کیسه لباسی که بهمراه داشت را گشت.
این کیسه«کیف قفل کننده روح»نام داشت که همین چند روز پیش با لوازم و وسایل دور ریختنی
برای خودش ساخته بود.حاال که پسرک با شمشیر آخته به سمت او می آمد مجبور شد یک تکه
کاغذ به شکل انسانی کوچک را از کیف قفل کننده روح بیرون بکشد.از حمله پسر جاخالی داد و
چرخید و سریع آن تکه کاغذ را به پشت حریفش چسباند.
حرکات پسر خیلی سریع بود ولی وی وو شیان نیز بارها موقع چسباندن طلسم روی بقیه با جاخالی
دادن و لغزیدن آنان را زمین میزد که این یعنی او سریعتر از پسرک بود .پسر ناگهان احساس کرد
بدنش بشدت سفت شده و پشتش را نمیتواند حرکت دهد ،او ناخواسته روی زمین چسبیده بود و
شمشیرش با صدای آرامی کنارش افتاد.هر قدر تالش میکرد نمیتوانست از جای خود برخیزد انگار
یک کوه روی کمرش قرار داده بودند.روی کمرش یک روحی نشسته بود که بخاطر شکم پرستی
مرده و چنان به کمرش فشار می آورد که پسر نمیتوانست نفس بکشد.اگرچه آن روح چندان قدرت
نداشت ولی انگار میتوانست با چنین پسربچه هایی مقابله کند.وی وو شیان شمشیر پسر را برداشت
و با دستانش آن را بررسی کرد آنگاه به سمت تورهای الهی پرتابش کرد و آن تورها را نصفه و
نیمه برید.
آن گروه به شکل بدی روی زمین افتادند ولی بدون اینکه چیزی بگویند فرار را بر قرار ترجیح
دادند.آن دختر با صورت گرد میخواست از او تشکر کند ولی یک فرد پیرتر که می ترسید ارباب
زاده جین بیشتر از آنان نفرت پیدا کند او را کشید و با خود برد.پسر که روی زمین چسبیده بود با
غصب گفت «:تو مرتیکه همجنسباز!چون قدرت روحی کافی نداشتی که هیچ گهی بخوری رفتی
تو کار تعالیم شیطانی!خونت گردن خودت!اصن میدونی امروز کی اینجا اومده با من؟امروز،من»....
اگرچه شیوه های تهذیبگری او در گذشته هم مورد نکوهش قرار میگرفت وبه سالمت تعلیم دیده
آسیب میزد ولی میشد خیلی زود در آن روش های ناخوشایند استاد شد.البته بخش جالب توجه تر
این شیوه ها این بود که برای آموختن آنان نیازی به قدرت روحی فراوان یا استعداد خاصی نبود و
همیشه کسانی بودند که مخفیانه این روش ها را تمرین میکردند تا از طریق میانبر به هدف
خودشان برسند.پسر احتمال میداد که وقتی او را از مکتب النلینگ جین بیرون کرده اند،مو ژوان
یو این راه تهذیب بی شرمانه را فراگرفته و این نتیجه گیری کامال عقالنی وی وو شیان را از
دردسر توضیح اضافی نجات میداد.
پسر خود را به زمین فشار میداد تا برخیزد اما تمام تالش هایش بی نتیجه ماند،صورتش سرخ شده
بود سپس از میان دندان های بهم ساییده گفت «:اگه تمومش نکنی،میرم به داییم میگم اونوقت
دیگه مطمئن باش که می میری!»
وی وو شیان با شگفتی گفت«:چرا داییت میاد سر وقتم؟چرا بابات نمیاد؟داییت کیه اصن؟»
ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که آمیزه ای از تلخی گزنده و خشم بود«:داییش منم،حرفای
آخرت رو زدی یا نه؟»
وی وو شیان وقتی آن صدا را شنید خون توی سرش جمع شد و در جا خشکش زد.صورتش به
سفید گچ شد و میشد فهمید که هیچ رنگ سفیدی با آن برابری نمیکند.جوانی با لباس بنفش
درحالیکه با اعت ماد به نفس کامل قدم برمیداشت به او نزدیک میشد،شنل جیانشیو روی شانه
هایش به آرامی تکان میخورد و شمشیرش توی دستش قرار داشت.یک زنگ نقره ای از کمر
لباسش آویزان بود ولی با وجود راه رفتنش هیچ صدایی از آن شنیده نمیشد.
جوان الغر اندام بود و چشمان بادامی داشت.در کل ظاهرش آراسته و متناسب بود و از چشمانش
اشعه های قدرت می بارید و آن چشمها نشان میداد بسان عقابی تیز پرواز آماده حمله است و
زمانی که با آن چشم ها مستقیم او را نگریست انگار که دو گلوله آتشین بودند.او ده قدم با وی وو
شیان فاصله داشت،ظاهرش نشان میداد که مانند تیر آماده پرتاب از کمان او نیز آماده هر عکس
العملی است.تمام حالت و ظاهرش نشانگر اعتماد به نفس باال و تکبرش بود.
او با اخم گفت«:جین لینگ،چرا اونجا خشکت زده؟واقعا الزمه من بیام و بلندت کنم؟ببین االن تو
چه وضعی هستی،یاال پاشو ببینم!»
بعد از کرخی موقتی مغزش،وی وو شیان ناگهان به خودش آمد و متوجه اوضاع شد.سریع انگشتش
را درون آستینش حلقه کرد و به آدمک کاغذی فرمان عقب نشینی داد.جین لینگ که متوجه
سبکی کمرش شد سریع از جا برخاست و شمشیرش را به حالت تهدید آمیزی به سمت او گرفت.در
حالیکه به جیانگ چنگ نزدیک میشد با نفرت به وی وو شیان گفت«:خودم پاهاتو قلم میکنم!»
وقتی این دایی و خواهر زاده کنار هم ایستادند چنان شباهتی بهم داشتند که انگار دو برادر
هستند.جیانگ چنگ انگشتش را حرکت داد و آدمک کاغذی از دست وی وو شیان خارج شده و
در دستان او جا خوش کرد.با نگاه به آن تکه کاغذ رگه های خشم و خشونت در صورتش به
جریان افتاد.دستش را فشار داد و آدمک کاغذی آتش گرفت،در میان دود و آتش صدای جیغ ارواح
تاریک شنیده میشد.
جیانگ چنگ با حرص گفت«:پاهاشو قلم میکنی؟مگه نگفته بودم بهت؟اگه دیدی کسی جادوی
شر یا تمرین شیطانی استفاده میکنه سریع اونو میکشی و جسدشو میدی سگات بخورن!»
وی وو شیان چنان بی حرکت مانده بود که سعی نکرد به سمت االغش که با سرعت تمام در حال
برگشتن بود برود و او را نگه دارد،همش با خود فکر میکرد سالهای زیادی گذشته است ولی معلوم
نیست جیانگ چنگ تا کی میخواهد این حجم از خشم و نفرت علیه او را در قلب خودش نگه
دارد.برخالف انتظارش نفرت او نه تنها از بین نرفته که کامال بیشتر شده بود،نفرتش مانند کوزه
ای شراب کهنه شده بود و آتش خشمش چنان زبانه میزد که حتی اطرافیانش که تهذیبگرانی
چون او نبودند را نیز میسوزاند.
جین لینگ که حاال حامی داشت،حمالتش وحشیانه تر شده بود،وی وو شیان دو انگشتش را در
کیسه اش فرو برد تا چیزی بیرون بیاورد ولی ناگهان شمشیر آبی درخشان چون رعد آسمان را
شکافت.به شمشیر جین لینگ برخورد کرد و برق طالیی درخشان شمشیر او را در دمی شکست.
این موضوع بخاطر تفاوت کیفیت شمشیرها نبود بلکه بخاطر قدرت کسانی بود که در حال استفاده
از آن شمشیرها بودند.وی وو شیان که در حال محاسبه اوضاع بود بخاطر دخالت ناگهانی شمشیر
درخشان سکندری خورد و درست در برابر یک جفت چکمه سفید به زمین افتاد.پس از لحظه ای
مکث به آرامی سرش را باال گرفت.
اولین چیزی که به چشمش آمد شمشیر ب لند و باریک و بلورین و درخشان بود که انگار از یخ
ساخته شده،در دنیای تهذیبگران این شمشیر بشدت شهرت داشت.وی وو شیان بارها قدرت این
شمشیر را دیده بود چه زمانی که در کنار هم بودند و چه زمانی که رو در روی هم قرار گرفتند.دسته
شمشیر از نقره خالص ساخته شده و با تکنیک های مخفی پاکسازی شده بود.تیغه شمشیر بشدت
نازک و شفاف بود و نسیم مالیمی از یخ و سرما را از خود ساطع میکرد اگرچه با وجود ضخامت
کمش میتوانست آهن را هم ببرد.البته این شمشیر بسیار سبک هم بنظر میرسید انگار که میتواند
در هوا به چرخش درآید ولی واقعا وزن زیادی داشت و یک آدم معمولی نمیتوانست آن را خوب
بکار بگیرد.
نام آن شمشیر«بیچن»بود.
ناگاه تیغه شمشیر با صدای بلندی درست در باالی سر وی وو شیان به غالفش بازگردانده شد.در
همان زمان جیانگ چنگ با صدای که از دور شنیده میشد گفت«:با خودم فکر کردم کی میتونه
باشه،پس شمایی،دومین ارباب زاده الن!»
آن جفت چکمه از کنار وی وو شیان حرکت کرده و سه قدم پیش گذاشتند.وی وو شیان سرش را
بلند کرده و برخاست.همانطوری که آرام به عقب حرکت میکرد ،شانه هایش را می تکاند،برای
دقایقی با آن فرد چشم در چشم شد ولی وانمود کرد عمدی در کار نبود.
آن فرد تشعشع نوری چون نور ماه از خود ساطع میکرد.زیتر هفت سیمی را روی دوشش حمل
میکرد،که باریک و بلند و رنگی سیاه داشت آن ابزار موسیقی از چوبی لطیف ساخته شده بود.
مرد پیشانی بند باریکی با نشان ابر داشت.پوستش لطیف بود و ظاهر و چهره اش کامال برازنده
بود انگار تکه ای یشم صیقل خورده باشد.رنگ چشمانش شدیداً روشن بود و بنظر میرسد دو تکه
شیشه براق در چشمانش دارد و بخاطر همین چشم ها بود که انگار به دور دست ها چشم دوخته
است.در حالت چهره اش میشد حالتی از یخ و سرما را دید،بند بند چهره ای سفت و محکم بنظر
میرسد انگار که هیچ چیزی نمی توانست این حالت را از صورتش بزداید درست برعکس قیافه
مضحک وی وو شیان.
لباسش هیچ خط و چروکی نداشت و ذره ای گرد و خاک روی پوشش وی نبود.از سر تا پا برق
میزد،هیچ کس نمیتوانست از ظاهرش ذره ای ایراد بگیرد.هرچند این ظاهر کامال برازنده و درخشان
تنها دو کلمه را به ذهن وی وو شیان میرساند:
لباس عزا!
دقیقا،مانند لباس عزا،اگرچه تمام قبایل دنیای تذهیبگران برای توصیف لباس متحد الشکل مکتب
گوسوالن عبارت های مبالغه آمیزی را بکار می بردند مثال زیباترین لباس فرم ولی الن وانگجی
زیبای بی همتایی بود که همیشه بعد از زمان طوالنی غیبت بصورت ناگهانی ظاهر میشد و اصوال
حالت صورتش چنان شق و رق تلخ بنظر میرسد که انگار زنش مرده و عمریست عزادار است.
میگویند،وقتی همه چیز قرار است بهم بریزد اینطور میشود،دشمن با زور هم که شده راهش را باز
میکند:خبرهای خوش به تنهایی سفر میکنند و خبرهای بد همه با هم....وضعیت وی وو شیان
االن دقیقا بهمان شکل بود.
الن وانگجی ساکت و بی حرکت در برابر جیانگ چنگ ایستاده بود،جیانگ چنگ اصوال مرد خوش
تیپی بود ولی حاال که رو در روی وانگجی قرار داشت بنظر میرسید چند درجه از میزان خوش تیپی
اش کم شده،او یکی از ابروانش را باال برد و به سخن درآمد«:هانگوانگ جون،واقعا که شهرتت
بهت میاد"هرجا آشوبی هست الن وانگجی هم اونجاست"نه؟اینقدر وقت بیکار داشتی که امروز
به این جای پرت و دور افتاده بیای؟»
تذهیبگران قدرتمند قبایل برجسته معموال به شکار های سطح پایین توجهی نمیکردند اما الن
وانگجی استثنا بود.او اهمیت نمیداد طعمه شکار شبانه چه میتوانست باشد و هرگز به دلیل بی
اهمیت بودن شکار و پایین آمدن شان و رتبه اش بی خیال نمیشد و از رفتن سرباز نمیزد.اگر کسی
به کمک نیاز داشت او حتما خودش را میرساند .از زمان جوانیش همین شکلی بود"،هرجا آشوبی
هست الن وانگجی هم آنجاست" این حرفی بود که مردم عامی بخاطر حضور دائمش در شکار
شبانه درباره اش میگفتند و البته بیشتر بخاطر ستایش روحیه و اخالق معنوی او بود البته حاال
بنظر نمیرسید جیانگ چنگ با آن لحن و صدا چندان مودبانه این حرف را بکار برده باشد چنان که
حتی شاگردانی که پشت سر الن وانگجی آمده بودند از شنیدنش خوشنود نشدند.
الن جینگ یی خیلی رک گفت«:خود شما هم واسه همین اینجایین دیگه رئیس قبیله جیانگ؟»
جیانگ چنگ با حرص پاسخ داد«:تچ،وقتی ارشدهات دارت حرف میزنن حق نداری خودتو دخالت
بدی جغله!مکتب گوسو همیشه بخاطر رفتار مودبانه شون شهرت داشتند ولی انگاری روش تربیت
شاگرداشون رو عوض کردن؟!»
الن وانگجی که بنظر میرسید نمیخواهد در بحث شرکت کند به الن سیژویی نگاهی انداخت.از
آنجا که آنان متوجه معنای این نگاه ها بودند میان شاگردان ولوله ای در افتاد.سپس الن سیژویی
خطاب به جین لینگ گفت«:ارباب جین،شکار شبانه همیشه رقابتی منصفانه بین مکاتب و قبایل
مختلف بوده ولی شما سر تا سر کوهستان دافان تور الهی پهن کردین و همین جلوی دست و پای
بقیه تهذیبگرها رو میگیره و ممکنه اونا رو توی دام ها اسیر کنین.بنظرتون این کار خالف قوانین
شکار شبانه نیست؟»
جین لینگ با قیافه ای عبوس که کامال شبیه داییش بود پاسخ داد «:من چیکار کنم؟تقصیر اوناست
که با پای خودشون میرن توی تله ها!وقتی شکار رو میگرفتم خودم میومدم و نجاتشون میدادم!»
الن وانگجی اخم کرد و جین لینگ میخواست دوباره حرف بزند که فهمید نه میتواند دهنش را باز
کند و نه صدایی از دهانش خارج میشود.بنظر میرسید لب های جین لینگ را با نخ های نامرئی
بهم دوخته اند.رد خشم در چهره جیانگ چنگ هویدا شد.تمام آیین های ادب و اخالق رو فراموش
کرد و گفت «:تو،که فقط فامیلت الن هست!معنی این کارا چیه؟کسی بهت اجازه تربیت کردن
جین لینگ رو نداده!همین االن طلسم رو بردار!»
طلسم سکوت را مکتب الن همیشه برای شاگردان استفاده میکرد.وی وو شیان بارها بخاطر این
طلسم اذیت شده بود.هرچند چیز پیچیده یا مبهمی درباره این طلسم وجود نداشت ولی تنها افراد
قبیله الن میتوانستند این طلسم را برطرف کنند.اگر کسی با زور سعی میکرد حرف بزند ممکن بود
لبانش چاک خورده و خونین شوند یا تا دو روز گلویشان بگیرد و صدایشان در نیاید.تنها راه چاره
اش این بود که ساکت بمانی و به خطاهای خود فکر کنی تا زمان مجازات به پایان برسد.الن
سیژویی سریع گفت«:جناب رئیس جیانگ،نیازی نیست عصبانی بشید اگر اون نخواد طلسم رو با
زور برداره،بعد از 30دقیقه خود به خود طلسم بر طرف میشه!»
قبل از اینکه جیانگ چنگ دهنش را برای جواب دادن به سیژویی باز کند مردی با لباس بنفش از
مکتب جیانگ با سرعت از میان جنگل به سمت او آمد و با صدای بلند گفت«:رئیس قبیله!»هرچند
وقتی الن وانگجی را آنجا دید کمی در بیان حرفش تردید کرد.جیانگ چنگ با لحن مسخره ای
گفت«:حرف بزن،بگو خبر بد چی داری؟!»
مرد با صدای آرامی پاسخ داد «:یه کم پیش یه شمشیر آبی پرواز کنان اومد و تمام تورهای الهی
که شما پهن کرده بودن رو خراب کرد!»
جیانگ چنگ به الن وانگجی نگاه کرد و آثار خشم و دلگیر بودن از سراسر چهره اش خوانده
میشد«:چند تاشون خراب شدن؟»
مرد با دقت و آرام جواب داد....«:همه شون»!....
جیانگ چنگ با خشم غرید:اونا چهارصد تور الهی بودن!
انتظارش را نداشت این سفر اینقدر برایش بدیمن باشد.در حقیقت او برای کمک به جین لینگ
آنجا بود.جین لینگ پانزده ساله شده و بزودی باید کارش را شروع و با شاگردان دیگر قبایل به
رقابت می پرداخت.جیانگ چنگ قبل از آمدن به کوهستان دافان برای شکار تمام جوانب را بررسی
کرده،همه جا تور الهی قرار داد و تهذیبگران بقیه قبایل را هم تهدید کرده و به آنان فهمانده بود
که اگر در کار جین لینگ دخالت کنند چه بسرشان می آید درنتیجه آنان سریعا عقب نشینی نمودند
تا جین لینگ بدون درگیری اضافی بتواند جایزه اصلی را بدست بیاورد.
هرچند چهارصد تور الهی بشدت گران قیمت بنظر می آمدند ولی این پول برای قبیله یونمنگ
جیانگ که چیزی نبود در اصل از دست دادن تورهای الهی اهمیت نداشت بلکه خراب شدن وجهه
جیانگ بود که آزاردهنده بنظر میرسد.بخاطر کارهای الن وانگجی،جیانگ چنگ احساس میرد در
ته گرداب خشم اسیر شده و ضربان قلبش دائم باالتر میرفت.از چشمانش شراره آتش می بارید و
با دست چپ حلقه ای که در دست راستش قرار داشت را لمس کرد.
این عالمت خطرناکی بود.
همگان میدانستند آن حلقه یک سالح جادویی قدرتمند و خطرناک است و هر گاه رئیس قبیله
جیانگ آن را لمس میکرد یعنی که خیال کشتن کسی را دارد.
هرچند پس از مدتی لمس کردن انگشتر جیانگ چنگ تالش کرد بر خود مسلط شود.
هرچند دلش چندان راضی نبود اما به عنوان رهبر یک مکتب نیاز داشت تا بیشتر مراعات اوضاع
را کرده و مانند جین لینگ بدون فکر عمل نکند.پس از تنزل مقام مکتب چینگه نیه،مکتب النلینگ
جین و گوسوالن بخاطر روابط شخصی رهبرانشان بسیار بهم نزدیک بودند و اون که مکتب
یونمنگ جیان را بتنهایی اداره میکرد در میان هر سه قبیله برجسته تنها مانده بود.
هانگوانگ جون یا الن وانگجی تهذیبگری با اعتبار و برادر بزرگش زوو-جون یا الن شیچن رهبر
مکتب گوسوالن بود.این دو برادر بشدت رابطه خوبی با هم داشتند و بنظر می رسید االن بهترین
گزینه،عدم مشاجره و ستیز با الن وانگجی باشد.
و همچنین شمشیر جیانگ چنگ "ساندو" تابحال هیچ برخورد واقعی با شمشیر الن وانگجی یعنی
"بیچن"نداشته و نمیشد تصمیم گرفت کدام شمشیرزن قهار تر است میتواند رقیب را از میدان بدر
کند.اگرچه او وارث حلقه قدرتمند خانوادگیش"زیدیان"بود ولی الن وانگجی زیترش "وانگجی"را
داشت و کامال به توانایی های خود آگاه بود.در حقیقت بیشترین چیزی که او در زندگی ازش نفرت
داشت باختن بود برای همین بدون توجه به احتمال پیروز شدن در نبرد با الن وانگجی شرکت
نمیکرد.
جیانگ چنگ به آرامی دست از لمس کردن حلقه اش کشید.بنظر میرسید الن وانگجی مصمم
است در این مساله شخصا دخالت کند پس اصال برایش مهم نبود اگر کماکان بخواهد نقش دشمن
را بازی کند.جیانگ چنگ برای لحظه ای تصمیم گرفت جوری وانمود کند انگار به وانگجی لطف
کرده پس به سمت جین لینگ که هنوز با خشم نگاه میکرد و با دست دهانش را پوشانده بود
گفت «:هانگوانگ جون،میخواد تو رو تنبیه کنه،این یه بار رو بهش اجازه بده آخه واسه اونم ساده
نیست که همش دنبال تربیت کردن شاگردای قبایل دیگه باشه».
لحن صدایش استهزا آمیز بود اما نمیشد تشخیص داد منظورش از این حرف دقیقا چه کسی
است.الن وانگجی هرگز برای پیروز شدن در هیچ نبردی از حرف و ایما و اشاره استفاده نمیکرد
بهمین دلیل جوری وانمود کرد انگار هیچ چیزی نشنیده جیانگ چنگ دوباره چرخید و شروع به
حرف زدن کرد درحالیکه در صدایش ناراحتی موج میزد«:واسه چی هنوز اینجایی؟منتظری شکار
بیاد خودشو بندازه جلو شمشیرت بگه بیا منو بکش؟اگه امروز تو کوهستان دافان چیزی شکار نکنی
دیگه حق نداری بیای سراغ من فهمیدی؟!»
جین لینگ نگاه خشمگینی به سوی وی وو شیان انداخت ولی می ترسید به الن وانگجی یعنی
کسی که رویش طلسم سکوت قرار داده نگاه کند.پس شمشیرش را به غالف برگرداند و به هر دو
ارشدش ادای احترام کرد و درحالیکه کمانش را بدست میگرفت عقب رفت.الن سیژویی
گفت«:جناب رئیس جیانگ،قبیله گوسوالن تمام تورهایی که خراب کرده رو براتون ارسال میکنه!»
جیانگ چنگ با پوزخند گفت«:نیازی نیست!»سپس با آرامش در جهت مخالف آنان براه افتاد و
مردی که خبر خراب شدن تورها را آورده بود با قیافه ای آویزان بدنبالش روان شد زیرا که میدانست
وقتی که برگردند نمی تواند از سرزنش های او در امان باشد.
وقتی آنان کامال دور شدند الن جینگ یی بحرف آمد«:برای چی رهبر قبیله جیانگ اینطوری رفتار
میکنه؟!»سپس خیلی سریع قانون قبیله الن درباره ممنوع بودن سخن گفتن پشت سر بقیه را بیاد
آورد،زیرزیرکی بههانگوانگ جون نگریست سپس ساکت شد.الن سیژویی به آرامی به وی وو
شیان لبخند زد«:ارباب مو،دوباره همدیگه رو دیدیم!»
وقتی وی وو شیان دهانش را جمع کرد الن وانگجی خطاب به آنان گفت«:کارتونو بکنید!»فرمان
کامال ساده و بی آالیش بود بدون حرفی کمتر یا بیشتر!شاگردان انگار تازه بیاد آوردند که برای
چه کاری به کوهستان دافان آمده اند.خودشان را جمع و جور کرده و با احترام منتظر دستورات
بعدی بودند.پس از لحظاتی الن وانگجی دوباره گفت«:هر کار میتونید بکنید،به هیچی فشار
بیخودی نیارید!»
صدایش عمیق و فریبنده بود و اگر کسی در نزدیکیش قرار داشت حتما بند دلش به لرزه می
افتاد.شاگردان ادای احترام کردند و ترسیدند که زیادی وقت را هدر بدهند برای همین سریع به
عمق جنگل حرکت کردند.وی وو شیان با شگفتی به تفاوت های آشکار جیانگ چنگ و الن
وانگجی فکر میکرد.حتی طرز نصیحت کردن به شاگردانشان هم با هم فرق داشت.هنوز در فکر
و خیال قرار داشت که متوجه شد الن وانگجی آرام او را نگریسته و سرش را تکان داد و او را در
شگفتی عمیقی فرو برد.
حتی در زمان جوانی هم الن وانگجی چنان خشک و رسمی بود که آدم از دیدنش استخوان درد
میگرفت.او همیشه قیافه ای موقر و جدی داشت بگونه ای که انگار هیچ وقت در زندگی شادی را
تجربه نکرده است.هرگز کوچکترین چیزی از دیدش پنهان نمی ماند و برای همین بود که هیچ
وقت شیوه تهذیبگری تاریک وی وو شیان را تایید نکرد.حتما الن سیژویی نیز درباره رفتار های
مشکوکش در دهکده مو به الن وانگجی اطالع داده بود و شاید از روی قدردانی سرش را تکان
داده ولی صرفا این تشکر برای نجات شاگردانش در آن شب کذایی بوده است.بدون تفکر قبلی
وی وو شیان به او ادای احترام کرد و زمانی که سرش را باال گرفت الن وانگجی ناپدید شده بود.
وی وو شیان پس از لحظه ای مکث دوباره به گشت و گذار در کوهستان پرداخت.اصال مهم نبود
شکار کوهستان دافان چیست قطعا کاری از دست او بر نمی آمد،وی وو شیان حاضر بود با همه
چیز غیر از جین لینگ بجنگد.
آخه چرا باید جین لینگ اینجا می بود؟
مکتب جین پر از شاگرد است،او ابدا انتظارش را نداشت کسی که مالقات کرد جین لینگ باشد.اگر
میدانست هرگز او را مسخره نمیکرد و نمیگفت«:مادر نداشتی که تربیتت کند!»اگر کس دیگری
این حرف را به جین لینگ زده بود حتما به آن فرد یک درس حسابی میداد تا بفهمد اجازه ندارد
ناخشنودی های کس دیگری را با بی توجهی به رخش بکشد.با این همه کسی که چنین سخنی
را بزبان رانده،خودش بود.
بعد از لحظه ای توقف وی وو شیان دست خودش را باال گرفت و به صورت خودش سیلی نواخت.
سیلی هم سخت بود و هم سنگین چنان که گونه اش به سوزش افتاد.ناگاه از درون بیشه کناری
سر و صدایی شنید.وی وو شیان رویش را برگرداند و دید االغش دارد از آنجا بیرون می آید و
وقتی دستش را پایین می آورد بر خالف زمان های قبل حیوان به او نزدیک شد،وی وو شیان
گوش بلندش را کشید و با لبخندی زورکی گفت«:میخواستی اون دخترو نجات بدی ولی آخرشم
من قهرمان شدم!»
االغ ناله ای کرد و در همان زمان،او متوجه شد تهذیبگرانی به آنجا نزدیک میشوند،پس از نابودی
چهارصد تور الهی توسط شمشیر الن وانگجی تهذیبگرانی که برای ورود به جنگل شک داشتند
هم توانستند براه بیفتند.همه اینجا از رقبای جین لینگ بودند.وی وو شیان برای لحظه ای فکر
کرد با زور جلوی راهشان را بگیرد ولی پس از دمی تفکر در سکوت براه افتاد و گذاشت آنان هم
راه خودشان را بروند.
شاگردان مکاتب تهذیبگری مختلف لباس های رنگارنگ هم به تن داشتند و بهنگام راه رفتن
غرغر میکردند«:هم مکتب جین و هم مکتب جیانگ،جین لینگ رو خیلی لوس کردن،اون جوونه
ولی واقعا گستاخ و بی تربیته!فقط فکرشو بکن این بعدا رئیس مکتب النلینگ جین بشه چه آشوبی
بپا میکنه؟!بنظرم ما اون موقع دیگه حتی نتونیم زنده بمونیم!!!»
وی وو شیان آرامتر گام برداشت.تهذیبگر زنی آهی کشید و گفت«:خب چرا لوسش نکنن؟وقتی
هنوز نوزاد بوده پدر و مادرش رو از دست داده!»
« شی می،این حرفا چه معنی داره!خب که چی والدینش مردن؟!یه عالمه بچه یتیم تو دنیا
هست،اگه همه قرار بود عین این رفتار کنن که سنگ رو سنگ بند نمیشد!»
« واقعا از شدت شرارتی که وی وو شیان در حق اون کرد موندم!مادر جین لینگ،خواهر بزرگتر
جیانگ چنگ – خواهر ارشدش بود و کلی زحمتش رو کشید!»
«واقعا که جیانگ یانلی مار تو آستینش پرورش داده بود.وضع جین زیژوان که از اونم بدتر شد.فقط
چون قدیما با وی وو شیان دعوا داشت اونطوری کشته شد!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
انجامش بده حتی اگر غیرممکن بنظر برسد!!!هرچند خودش تصور میکرد قلبش از سنگ است اما
هنوز هم انسان بود نه گیاهی بی احساس.
االغ که انگار میدانست او حال خوشی ندارد برای اولین بار بی صبری از خود نشان نداد.لحظاتی
در سکوت گذشت وقت رفتن رسیده بود.وی وو شیان کنار نهر نشسته و هیچ پاسخی نمیداد.حیوان
چرخی زده و با سم هایش ب ه زمین کوفت ولی وی وو شیان به او توجهی نکرد.االغ با ترشرویی
گوشه لباس او را گاز گرفته و میکشید.
وی وو شیان میتوانست تصمیم بگیرد برود یا نرود اما وقتی دید االغ اینقدر به خودش زحمت داده
که از دهان خود استفاده نماید تصمیم گرفت او را دنبال کند.االغ او را به سمت جایی با درختانی
کم و منطقه ای پوشیده با چمن برد.در میان ریشه ها،یک "کیف زمین و آسمان" را دید که در
باالی سرش یک تور طالیی آویزان بود.احتماال این کیف از یک تهذیبگر بدشانس افتاده که
میخواسته خودش را رها کند وی وو شیان کیف را برداشت و بازش کرد چند وسیله درونش بود
مانند داروی شفا بخش،طلسمات،آینه کوچک بازتاب شیطان و غیره
کمی بیشتر در کیف به جستجو پرداخت و اتفاقی طلسمی را بیرون کشید،بی درنگ توپ آتشینی
درون دستش ظاهر شد.آن شی سوزان،یک طلسم سوزان-تاریکی بود همانطوری که از نامش بر
می آمد از نیروی تاریکی برای تجدید انرژی استفاده میکرد.طلسم وقتی در مجاورت انرژی تاریک
قرار میگرفت خود به خود روشن میشد.هر چه انرژی تاریکی بیشتر بود طلسم هم بیشتر شعله
میگرفت.حاال این طلسم بالفاصله پس از بیرون کشیده شدن آتش گرفته بود و این بدان معنا بود
که در نزدیکی وی وو شیان روحی حضور دارد.
با دیدن شعله طلسم،وی وو شیان آن را بدست گرفت تا مسیر حرکت روح را پیدا کند.وقتی به
سمت شرق چرخید شعله ضعیف شد زمانی که به سمت غرب تغییر جهت داد آتش بناگاه زبانه
گرفت،چند قدمی در همان مسیر پیش رفت و هیبتی سفید را زیر درختی یافت.سوختن طلسم به
پایان رسید و خاکسترش روی پاهای او می ریخت.پیرمردی به پشت تکیه زده و زیر لب زمزمه
میکرد.
وی وو شیان به پیرمرد نزدیک شد و به این شکل توانست زمزمه های او را واضح بشنود.
«درد میکنه!درد میکنه!»
وی وو شیان پرسید«:کجات درد میکنه؟»
پیرمرد پاسخ داد«:سر....سرم!»
وی وو شیان هم گفت«:بذار یه نگاهی بهش بندازم!»
او چند قدم به سمت پیرمرد برداشت و سوراخی بزرگ و خون آلود روی پیشانی او دید.این روح
احتماال توسط سالحی که سرش را شکافته کشته شده بود.لباسی مناسب و با کیفیت به تن داشت
که نشان میداد او به شکل مناسبی در تابوتش دفن شده و بنظر نمی آمد انسانی باشد که روحش
را مکیده اند.هرچند ارواح این شکلی بطور کل نباید در کوهستان دافان ظاهر میشدند.
وی وو شیان نمیتوانست توضیح مناسبی برای این موضوع بیابد،احساس نگرانی میکرد بهمین
دلیل سریع به پشت خرش پرید،ضربه ای به حیوان زد و فریادی کشید آنگاه در همان مسیری
براه افتاد که جین لینگ رفته بود.
حوالی منطقه قبرستان کهن،تهذیبگرانی را دید که به امید یافتن شکاری آنجا سرگردان بودند،یک
نفر جرات کرده بود به خود پرچم جذب روح آویزان کند ولی تنها چند روح تاریک افسرده گریان
را جذب کرد.وی وو شیان حیوان را نگهداشت،اطراف را نگریست سپس با صدایی بلند و رسا
پرسید «:ببخشید،متاسفم که مزاحمتون میشم،شماها ندیدین ارباب های جوان قبایل جین و الن
کجا رفتن؟»
اطمینان داشت که پس از شستن صورتش مردم قطعا جرات دارند با او صحبت کنند.یکی از
تهذیبگران پاسخ داد«:از اینجا رفتن به سمت معبد الهه!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
به عبارت دیگر الن سیژویی و دیگران بدلیل اینکه در قبرستان کهن چیزی نیافتند برای دیدن
نشانه ای به معبد الهه رفته بودند.
در کوهستان دافان،خیلی دورتر از قبرستان اجدادی اهالی شهر قدمگاه،یک معبد الهه نیز قرار
داشت.این تمثال نه ارتباطی با بودا داشت و نه با الهه باستانی گوانشین بلکه مجسمه ای از یک
"الهه رقصان"بود.
یکصد سال پیش یک شکارچی به خود جرات داده وارد کوهستان میشود و سنگی غیر عادی را
در غار می یابد.بلندای سنگ به سه متر میرسید و حالتی طبیعی و ظاهری مانند یک انسان داشته
با دو دست و دو پا و حالتی مانند ژست رقص،چیز غیرطبیعی که در این تمثال انسان نما وجود
داشت این بود که بنظر می آمد زنی در حال لبخند زدن است.
اهالی شهر قدمگاه بودا متحیر شده و گمان میکردند این سنگ جادویی از انرژی آسمان و زمین
جمع آوری شده و درباره اش چه داستان ها که نبافته بودند.مثال یکی از این داستان ها درباره یک
فرد فنا ناپذیری بود که عاشق الهه نه آسمان میشود و بخاطر رساندن عشق خود و اینکه این
عشق چقدر دردناک است تندیسی سنگی از الهه میسازد.پس از کشف این موضوع الهه خشمگین
شده و کار ساخت این تندیس نیمه کاره می ماند و فرد جاوید تنها می شود.داستان دیگر هم درباره
امپراطور یشم و دختر محبوبش است که جوان مرگ شده و بدلیل عالقه امپراطور به فرزندش
این سنگ به آن دختر تبدیل شده است.
بهرحال همه جور افسانه ای درباره آن گفته میشد که میتوانست حتی احمقانه باشد ولی آخرش
اهالی این داستان های خیالی که از دهان خودشان خارج شده را مانند حقیقت باور کردند.از این
رو فردی غار سنگی را تبدیل به معبد میکند و آنجا،مکانی مقدس میشود.به مجسمه نام "الهه
رقصان"داده شد و در تمام این سالها پرستش میشده است.
فضای درون غار بزرگ و دقیقا شبیه معابد اِرجین بود با تمثالی از الهه که در مرکز آن قرار داشت.در
نگاه اول کامال شبیه به یک انسان بنظر می آمد—بانویی بسیار برازنده و خوش اندام،هرچند وقتی
خوب به آن دقت می کردی حالت چهره اش تغییر میکرد با این حال همین که تندیسی با حالت
طبیعی یک انسان وجود داشت به خودی خود میتوانست نفس مردم معمولی را از ترس حبس کند.
الن جینگ یی یک قطب نمای شیطانی را باال پایین میکرد و اشاره گر آن از جایش تکان
نمیخورد.الیه ضخیمی از خاکستر بخور روی میز پیشکش ها را پوشانده و شمعدان هایی به صورت
بی نظم روی آن قرار داشت.یک بوی ناخوشایند شیرین از ظرف های نگهداری میوه ها
میرسید.اغلب افراد مکتب گوسو دچار نوعی ترس از آلودگی و کثیفی بودند پس او نیز در حالیکه
دستش را جلوی بینی اش تکان میداد تا شاید هوا را عوض کند گفت«:این محلیا میگن دعا توی
معبد الهه واقعا جواب میده ولی چرا اینجا اینقدر کثیفه؟الاقل گاهی بیان اینجا و تمیزش کنن!»
الن سیژویی گفت «:هفت نفر روحشون رو از دست دادن!مردم میگفتن اون رعد باعث شده یه
موجود عجیب از قبرستون شهر قدمگاه بزنه بیرون،پس بنظرت دیگه کسی میتونه پاشو بذاره
اینجا؟این معبد خادمی چیزی هم نداره پس طبیعیه کسی نیاد تمیزش کنه!»
صدای یک لحن اهانت گر از بیرون غار شنیده شد«:این فقط یه سنگ مسخره اس که یه نفری
اومده بهش گفته الهه....مردم هم جو گیر شدن اومدن اینجا هی بخور پیشکش کردن و
پرستیدنش!»جین لینگ وارد غار شد درحالیکه دستانش را پشتش حلقه کرده بود.محدودیت زمانی
برای طلسم سکوت چندان طوالنی نبوده و حاال به آسانی دهانش را باز میکرد و حرف میزد.هرچند
از آن دهان هرگز حرف زیبایی بیرون نمی آمد،او به مجسمه الهه زل زده و با نارضایتی گفت«:این
دهاتی ها وقتی با سختی روبرو میشن بجای تالش و کار کردن هروز میان پیش بودا و بقیه
مجسمه ها دعا میکنن.تو این دنیا میلیون ها نفر زندگی میکنند بابا خدایان و بودا سرشون با
مشکالت خودشون گرمه،کی به این دهاتی ها اهمیت میده؟یه الهه بی زور مثل اینم ول کردن
اینجا.اگر این مجسمه قدرتی داره پس من دعا میکنم اون موجود روحخوار کوهستان دافان همین
االن جلوی چشمام ظاهر بشه!این مجسمه از پسش بر میاد واقعا؟»
چند تن از تهذیبگران قبایل کوچکتر پشت سرش وارد غار شدند و با شنیدن این حرف خندیدند و
با سر تاییدش کردند.معبد ساکت بعد از ورود آدم های بیشتر اکنون شلوغ شده و بنظر می آمد جا
بسیار تنگ است.الن سیژویی در سکوت دستش را تکان داده،چرخید و بی هدف اطراف را
نگریست.ناگهان نگاهش به سر مجسمه الهه افتاد شکل چهره خندانش بنظر مبهم و عجیب می
رسید.با اینحال او نسبت به این لبخند عجیب تا حدی احساس آشنایی میکرد انگار که قبال این
لبخند را جایی دیده است.
اصال چطور ممکن بود چنین چیزی برایش آشنا باشد؟
الن سیژویی فکر کرد این موضوع مهمی است و بهمین دلیل به مجسمه نزدیک شد تا از نزدیک
ظاهر الهه را بررسی کند.در همان زمان یک نفر محکم به او برخورد کرد.تهذیبگری که پشت
سرش ایستاده بود به یکباره بدون هیچ سر و صدایی افتاد.بقیه تهذیبگران شگفت زده به حالت
آماده باش درآمدند.جین لینگ با لحن محتاطانه ای پرسید«:اون چش شده؟»
الن سیژویی شمشیرش را بدست گرفته و خم شد تا آن بدن تهذیبگر را بررسی کند.تنفسش هیچ
مشکلی نداشت انگار ناگهان به خواب عمیقی فرو رفته بود.با این همه هر قدر صدایش میزدند یا
تکانش میدادند جواب نمیداد.الن سیژویی برخاست و گفت«:انگاری اینم»....
قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند غار تاریک غرق در روشنایی شد.نور سرخی غار را پوشاند
انگار که از دیوارهای غار آبشاری خونین جاری بود.هم شمعدان های میز پیشکش و هم شمعدان
های گوشه و کنار غار به خودی خود روشن شدند.
در کسری از ثانیه همه افراد داخل غار یا طلسم به دست گرفته و یا شمشیرهایشان را از غالف
بیرون کشیده بودند.همان زمان فردی در بیرون غار با سر و صدای فراوان ظاهر شد در حالیکه
مقادیر زیادی الکل بدست داشت،سریع الکل را به سمت مجسمه پرتاب کرد و ناگاه شعله ها از
همه طرف زبانه کشیدند.سنگ شعله ور شده چنان درون غار را روشن کرد که انگار هنوز میانه
روز است.
وی وو شیان از تمام ابزار درون "کیف آسمان و زمین"استفاده کرده بود.کیف را پرتاب کرد و
فریاد زد«:همگی سریع برید بیرون!مراقب الهه روحخوار داخل غار باشید!!!»
کسی با شگفتی فریاد زد «:الهه تغییر کرده!»
قبال مجسمه یک پایش را باال برده و دستانش را بسمت باال گرفته انگار که به آسمان اشاره میکرد
و تجسمی زیبا بود ولی در میان آن شعله های سرخ و زرد،هر دو دست و پایش را پایین گرفته
بود.هیچ شکی در تغییر مجسمه نبود و مطمئنا هیچ کسی اشتباه نکرده بود.لحظاتی بعد مجسمه
پایش را دوباره باال آورد در میان آتش براه افتاد.
وی وو شیان فریاد زد«:بدویین!فرار کنین!فرار کنین!سعی نکنین بزنیدش!اصال فایده نداره!»
اکثر تهذیبگران به او بی توجهی کردند.هیوالی روحخواری که تمام این مدت بدنبالش میگشتند
ظاهر شده بود چرا باید فرصت نابود کردنش را از دست می دادند؟هرچند با وجود تمام شمشیرهایی
که در هوا می چرخید و ضربه میزد و آنهمه طلسم و ابزار جادویی که به سمتش پرتاب
میشد.مجسمه بسرعت در حال پیشروی بود و هی چ چیزی او را متوقف نمیکرد.بلندای مجسمه به
سه متر میرسید و وقتی حرکت میکرد انگار غولی عظیم الجثه است و همین بشدت انسان را تحت
فشار قرار میداد.او دو تن از تهذیبگران را از جا بلند کرده و جلوی صورت خود گرفته بود،ناگاه
دهان سنگیش باز و بسته شد سپس شمشیرهای تهذیبگران با صدای جرینگ روی زمین افتادند.
سرشان به طرفی کج و روحشان به همین آسانی مکیده شده بود.
وقتی دیدند که هیچ حمله ای به مجسمه اثر ندارد تهذیبگران تصمیم گرفتند به حرفهای وی وو
شیان گوش کنند.همه با هم به سمت بیرون هجوم آورده و هر کسی به طرفی می گریخت.تعداد
آدمها و چهره ها بسیار زیاد بود بطوریکه وی وو شیان اندکی ترسید زیرا نمی توانست جین لینگ
را پیدا کند.وی وو شیان االغ را پیش رانده و به سمت جنگل بامبو حرکت کرد زمانی که داشت
آنجا می چرخید به شاگردان قبیله الن برخورد.
وی وو شیان آنان را صدا زد«:بچه ها!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن جینگ یی پاسخ داد«:به کی میگی بچه؟تو اصن میدونی ما از کدوم مکتب میایم؟فکر کردی
چون االن رفتی صورتتو شستی برگشتی دیگه ارشد ما هستی؟!»
وی وو شیان با عجله گفت«:باشه باشه باشه،برادرا...یه عالمت بفرستید که یکی از قبیله تون
بیاد....آها،واسه هانگوانگ جون عالمت بفرستید!»
شاگردها سرشان را تکان داده و سعی کردند ابزار ارسال عالمت را پیدا کنند که الن سیژویی
گفت«:همه اون عالمت های آتشین....رو همون شب توی دهکده مو مصرف کردیم!»
وی وو شیان با شوک گفت«:چی؟یعنی دیگه با خودتون نیاوردین؟!»
خب معموال آن نشان های آتشین را هر هشتصد سال یکبار استفاده میکردند.الن سیژویی با
خجالت گفت«:خب فراموش کردیم!»
وی وو شیان میخواست آنان را بترساند پس گفت«:آخه این چیزیه که یادتون بره؟اگه هانگوانگ
جون اینو بفهمه بدجوری از خجالتتون در میاد!»
رنگ چهره الن جینگ یی از ترس پرید«:کارمون تمومه،ایندفعه هانگوانگ جون بحد مرگ
مجازاتمون میکنه»!....
وی وو شیان گفت«:معلومه!حسابی مجازات میشین تا دفعه دیگه همچین چیز مهمی رو فراموش
نکنین!»
الن سیژویی سریع گفت «:ارباب مو،ارباب مو!تو از کجا فهمیدی که روحخوار یه روح یا هیوال
نیست بلکه مجسمه الهه داخل معبده؟»
وی وو شیان که در حین حرکت دنبال جین لینگ میگشت گفت«:از کجا فهمیدم؟خب دیدم!»
الن جینگ یی به او نزدیک شده بود و همه در کنار او حرکت میکردند«:مگه تو چی دیدی؟ما هم
خیلی چیزا دیدیم!»
«ارتباط و وابستگی این قضیه اینطوری غلط از آب در میاد.به من بگین بینم—درباره رانش زمین
و حوادث روحخواری کدومش اولی بود کدومش دومی؟بنظرتون چی باعث این اتفاق شده؟»
الن سیژویی بدون فکر جواب داد«:اول رانش زمین بوده بعدش حادثه روحخواری،اولی علت اصلیه
و دومی نتیجه این داستانه!»
وی وو شیان گفت«:کامال غلطه!اول روحخواری بوده بعدش رانش زمین انجام شده.روحخواری
علت اصلی و رانش زمین نتیجه و پیامدش بوده.توی شب رانش زمین یکهو طوفان سنگینی شروع
میشه و رعد و برق یه تابوت رو میشکنه—حاال اینو که گفتم یادتون بمونه.اولین نفری که روحش
مکیده شده همون مرد بیکاره،اون تمام شب توی کوهستان گیر کرده بوده ولی چند روز بعدش
میاد و ازدواج میکنه!»
الن جینگ یی پرسید«:خب این کجاش اشتباهه؟!»
وی وو شیان جواب داد«:خب همش اشتباهه!آخه یه آدم بی پول و پله بدردنخور از کجا اون همه
پول میاره که خرج یه عروسی گنده رو بده؟!»
پسرها گیج و منگ بنظر میرسیدند ولی خب تقصیر آنان نبود بدلیل اینکه مکتب گوسوالن اصوال
هیچ وقت مشکل پول نداشت.وی وو شیان دوباره گفت«:شماها اون ارواح مرده های توی
کوهستان دافان رو خوب بررسی کردین؟یه مرده پیری که به سرش ضربه خورده ولباسهایی از
بهترین جنس و دوخت تنش بود.وقتی لباسهای تدفینش اونقدر گرون بوده پس تابوتش هم نباید
خالی باشه حتما یه چیزایی تو تابوت بوده که ارزش محافظت داشته باشه.به احتمال خیلی زیاد
آذرخش تابوت اونو شکسته و نابود کرده ولی وقتی مردم میان تا دوباره جنازه ها رو خاک کنن
هیچ چیزی پیدا نمیکنن که باهاش باشه .پس این یعنی هر چیز گرانبهایی که توی تابوت پیرمرده
بوده رو اون مرد بیکاره برداشته،اینطوری معلوم میشه چرا اینقدر سریع پولدار شد؟!اون بیکاره شب
بعد از رانش زمین تصمیم میگیره ازدواج کنه،خب حتما موقع شب باید یه چیز عجیبی رخ داده
باشه مثل شبی که طوفان کوهستان رو پوشونده ...بنظرتون کجای کوهستان دافان میشه رفت و
از بارون پناه گرفت؟معبد الهه!و وقتی مردم وارد معبد میشن اولین کاری که میکنن چیه؟!»
الن سیژویی پرسشگرانه گفت«:دعا؟»
« درسته،احتماال دعا کرده خوش شانس بشه،پولدار بشه یا پول کافی واسه ازدواج کردن داشته
باشه و از این چیزا دیگه!الهه هم با فرستادن یه رعد،دعای اونو برآورده میکنه و یه تابوت رو
میشکنه تا اون بتونه جواهرات داخل تابوت رو ببینه،خب حاال که دعای اون مستجاب شده پس
باید یه تاوانی هم بده و الهه شب عروسیش میاد سراغش و روحش رو ازش میگیره!»
الن جینگ یی گفت«:خب اینا همه حدسیات خودته درسته؟»
وی وو شیان گفت«:آره همش حدسیات منه ولی اگر خوب به قضیه نگاه کنین همه حوادث بعدش
رو کامال توضیح میده!»
الن سیژویی گفت«:خب چطور میشه با این حدسیات برای داستان اون دختر آ-یان منطق پیدا
کرد؟»
وی وو شیان گفت«:سوال خوبی پرسیدی!حتما قبل اینکه بیاین داخل کوهستان از آدمای اطراف
هم پرس و جو کردین...همش چند روز از نامزدی آ-یان میگذشته و همه دخترای نوعروس هم
یه خواسته مشترک دارن!»
الن جینگ یی با گیجی پرسید«:چه آرزویی؟»
وی وو شیان جواب داد«:خب یه چیزی شبیه این آرزو دیگه...آرزو میکنم شوهرم واسه کل زندگیش
فقط عاشق من باشه و فقط به من اهمیت بده و تنها جذب من بشه!»
پسرها که ذهنشان اینهمه پیچیدگی را درک نمیکرد پرسیدند«:اصال میشه به همچین آرزویی هم
رسید؟»
وی وو شیان که دستش را جلوی صورتش نگهداشته بود گفت«:ساده اس دیگه....اگه "کل
زندگی" شوهره یه دفعه تموم بشه بنظرتون اینطوری حساب نمیشه که اون توی کل زندگیش
فقط یکیو دوست داشته؟»
الن جینگ یی که تازه متوجه قضیه شده بود فریادی از روی هیجان کشید و گفت«:اوه!اوه،پس
پس پس .....حتما گرگا شوهر آ-یان رو روز بعد از نامزدیش خوردن چونکه احتماال آ-یان رفته به
معبد الهه و اونجا دعا کرده درسته؟!»
وی وو شیان هم فرصت رو غنیمت دید و گفت«:حاال دقیقا مشخص نیست گرگ اونو خورده یا
چیز دیگه ای ولی درباره آ -یان یه موضوع مهم دیگه هم هست مثال اینکه چرا بین اون همه
قربانی فقط روح آ-یان برگشت؟مگه اون چه فرقی با بقیه داشت؟تفاوتش اینه که یکی دیگه از
خانواده اون هم روحش رو از دست داده یا به عبارت دیگه یه نفر بجای اون روح خودش رو
داده!آهنگر ژنگ پدر آ -یانه و بشدت دخترش رو دوست داره خب اونم وقتی می بینه دخترش
چقدر پریشونه و روحش رو از دست داده و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد فقط میتونسته که یه
کار بکنه و اون چی میتونست باشه؟»
این بار الن سیژویی با سرعت جواب داد«:اون فقط میتونسته به درگاه آسمانها دعا کنه پس برای
همین اون هم به معبد الهه میاد تا دعا کنه...ممکنه آرزوش اینطوری باشه"دعا میکنم روح دخترم
پیدا بشه!"»
وی وو شیان در حال ارزیابی موضوع پاسخ داد«:این احتماال تنها دلیل واقعی برگشتن روح آ-یان
و ناپدید شدن روح آهنگر ژنگه!هرچند روح آ-یان هم برگشته بود ولی روحش در هم شکسته
برای همینه که ناخودآگاه ژست مجسمه الهه رو تقلید میکنه و میرقصه و لبخندش هم شبیه اونه!»
همه کسا نی که روحشان را از دست داده،در معبد و جلوی الهه دعا کرده بودند پس تاوانی که
برای رسیدن به آرزویشان می پرداختند روح خودشان بود.مجسمه الهه در اصل یک سنگ معمولی
بود که ظاهری شبیه به انسان داشت و برای چند صد سال از سوی مردم به عنوان چیزی الیق
پرستش پذیرفته شد ه و به همین دلیل قدرت و انرژی بسیاری را کسب کرده بود اما بخاطر افکار
پلید و حرص بی اندازه اش به راه اشتباه افتاده و حاال میخواست قدرت خودش را با خوردن ارواح
تازه افزایش دهد.این روح ها را از طریق مبادله آرزو بدست می آورد و میشد آنها را شبیه کسانی
دانست که د اوطلبانه روح خود را قربانی میکردند.معامله ای کامال منصفانه بود از طرفی فرد به
آرزویش میرسید و از طرف دیگر همه چی اخالق و معنوی بنظر می آمد.بهمین دلیل بود که
نشانگر قطب نمای شیطانی تکان نمیخورد و پرچم های جذب روح کار نمیکردند و شمشیرها و
طلسمات روی آن مجسمه پاسخگو نبودند زیرا که مخلوق کوهستان دافان روح یا شیطان یا شبح
یا حتی هیوال نبود بلکه یک الهه بود!!!یک الهه خشمگین که صدها سال عبادت شده برای همین
بکارگرفتن ابزاری که برای مقابله با ارواح شیطانی و هیوالها استفاده میشد در برابر این الهه شبیه
این بود که از آتش علیه آتش استفاده شود.
الن جینگ یی با صدای بلند فریاد زد«:وایسا،موقعی که تو معبد بودیم همون لحظه که یکی
روحش رو از دست داد....ما اصال نشنیدیم که اون آرزویی کرده باشه!»
قلب وی وو شیان ناگاه بشدت شروع به تپیدن کرد و او سر جای خود خشکش زد«:روح کسی
توی معبد خورده شد؟بدون اینکه یه کلمه رو جا بندازی بگو بینم اونجا چی شد؟!»
الن سیژویی داستان را سریع و با جزئیات توضیح داد تا آن لحظه که وی وو شیان متوجه شد که
جین لینگ گفته «:اگر این واقعا جواب میده من دعا میکنم مخلوق روحخوار کوه دافان همین االن
جلوی چشمام ظاهر بشه،این مجسمه میتونه اینکارو بکنه؟»وی وو شیان گفت«:چطور ممکنه این
آرزو نباشه؟!!!اینم قطعا یه آرزو بوده!»
آنجا همه با جین لینگ موافق بودند و خواسته شان با او مشترک بود بهمین دلیل الهه روحخوار
جلوی آنان خودش را نشان داد پس آرزوی همه برآورده شده و حاال زمان قربانی گرفتن بود.االغ
دوباره رم کرد و بنای حرکت به سمت دیگری داشت،وی وو شیان بازهم بدون آمادگی از این
حرکات االغ پیچ و تابی خورد اما از آنجا که افسار االغ را محکم گرفته این بار زمین نخورد.هرچند
از میان بوته های روبرویش صدای جویدن،خرد شدن و بلعیدن می آمد.یک موجود عظیم الجثه
در میان بوته ها میخزید.سری بزرگ داشت و روی زمین در حال خزیدن و حرکت کردن بود او
هم که صداها را شنید سرش را باالگرفت و چشمان آنان با هم تالقی کرد.
بطور کل ظاهر اولیه الهه نامشخص بود و فقط میشد حالت چشم،بینی،دهان و گوش های صورتش
را تشخیص داد ول ی بعد از خوردن روح اینهمه تهذیبگر تازه داشت شکل مشخصی به خود
میگرفت.صورت خندان زنی که خون از لب و لوچه اش میریخت و درحال جویدن دست جدا شده
از بدن یک تهذیبگر بود.
همه بدنبال االغ در مسیر مخالف شروع به فرار کردند.
الن سیژویی که از نفس افتاده بود گفت«:نباید اینطوری میشد.فرمانده ییلینگ قبال گفته موجودات
سطح باالیی که روحخوار هستن فقط گوشت موجودات سطح پایین تر از خودشون رو میخورن!»
وی وو شیان که نمیدانست چه بگوید پاسخ داد«:واسه چی کورکورانه حرفای اونو دنبال
میکنین؟حتی اختراعاتش هم االن به گا رفتن!توی همچین موقعی هیچ قانون ثابتی وجود نداره!!!تو
االن یه بچه که دندون نداره رو تصور کن فقط میتونه سوپ بخوره و فرنی ولی وقتی بزرگ میشه
چی؟ دلش میخواد مزه گوشت رو هم با دندوناش حس کنه!!االن قدرت این هیوال اونقدر زیاده
که هوس کرده یه غذای جدید رو مزه کنه!»
الهه روحخوار روی ز مین ایستاد،بدنش خیلی بزرگ بود او با استفاده از دستها و پاهایش رقصی
غیر قابل کنترل را آغاز کرد بنظر میرسید بشدت هیجان دارد.ناگهان تیری با صدای ووووش از
ناکجا ظاهر شد و در پیشانی الهه نشست سپس نوک تیر به آرامی از پیشانی الهه جدا و برزمین
افتاد.
وی وو شیان با شنیدن صدای تیرهایی که از کمان رها میشدند روبروی مسیر را نگاه کرد،جین
لینگ روی تپه ای نه چندان دور تر از آنان ایستاده بود و داشت دومین تیر پردار خود را برای
اصابت به هدف آماده میکرد.با تمام قدرتش کمان را کشید و دومین تیر به هدف اصابت کرد.قدرت
تیر سبب شد الهه یک قدم به عقب بردارد.
الن سیژویی فریاد زد«:ارباب جین!همین االن یه عالمت بفرست!»
جین لینگ وانمود کرد حرف های او را نمیشنود وخیال داشت هیوال را بکشد.او با قیافه ای جدی
سومین تیر را هم آماده پرتاب کرد هرچند دو تیر به الهه اصابت کرده بود اما در قیافه اش ذره ای
خشم دیده نمیشد و همینطور با لبخند ماسیده روی صورتش به سمت جین لینگ قدم بر میداشت.او
در حین راه رفتن می رقصید اما سرعت حرکاتش بطرز وحشت آوری زیاد بود و فاصله میان او و
جین لینگ تنها به چند قدم رسیده بود که چند تذهیبگر از کناری درآمدند و به الهه حمله بردند و
همین سبب کم شدن سرعت حرکتش شد.جین لینگ با هر قدمی که الهه بر میداشت تیری می
انداخت احتماال میخواست اول از تمام تیرهایش استفاده کند پیش از آنکه مجبور شود نبردی از
فاصله نزدیک با الهه روحخوار داشته باشد.جین لینگ دستان سریعی داشت و تیرهایش را دقیق
پرتاب میکرد ولی هیچ سالح جادویی روی الهه کارساز نبود.
هم جیانگ چنگ و هم الن وانگجی در دهکده قدمگاه بودا،منتظر بودند و معلوم نبود آنان کی
متوجه میشدند اوضاع خراب است و خودشان را میرساندند.برای خاموش کردن آتش به آب نیاز
است پس اگر اینجا سالح جادویی جواب نمیدادآیا جادوی سیاه کاربردی تر نبود؟؟!
وی وو شیان شمشیر الن سیژویی را از غالف آویزان به کمرش درآورد و یک تکه چوب بامبو
برید و آن را تبدیل به فلوت کرد.فلوت را جلوی دهان خود گرفته و دمی عمیق به آن زد جیغی
وحشیانه مانند تیری که آسمان شب را می خراشد و به میانه ابرها می رود از آن خارج شد.
این احتماال آخرین گزینه ای بود که باید بسراغش میرفت ولی االن و در این موقعیت برایش اصال
اهمیت نداشت چه چیزی را احضار میکند.فقط کافی بود انرژی سیاهش آنقدر زیاد باشد که بتواند
این مخلوق روحخوار را بکشد یا تکه تکه اش کند.
الن سیژویی چنان ش وکه شده بود که نمیتوانست تکان بخورد ولی الن جینگ یی گوشهایش را
گرفته و میگفت«:تو این وضعیت االن وقت فلوت زدنه؟بسه صداش خیلی وحشتناکه!!!»
در نبرد میان سه،چهار تهذیبگر با الهه،آنان روحشان را از دست دادند.جین لینگ شمشیرش را
بیرون کشیده و تنها 6متر با الهه فاصله داشت،قلبش دیوانه وار می کوبید،تمام خون بدنش یکباره
انگار در سرش جمع شده بود:اگر نتونم سرشو ببرم همینجا کارم تمومه—آره اینجا می میرم!
در همان زمان در میانه جنگل کوهستان دافان صدای جیرینگ جیرینگی طنین افکند.
صدای جرینگ جیریگ جرینگ جیرینگ....گاهی سریع بود و گاهی کند،گاهی متوقف میشد و
گاهی ادامه می یافت،انعکاس صدا در میان جنگل ساکت شبیه بهم خوردن زنجیرهای آهنینی بود
که روی زمین کشیده میشدند و هر چه نزدیک تر میشد صدا بسیار بلند تر بنظر می آمد.
بنا به دالیلی آن صدا به همه احساسی ترکیب شده از ترس و تهدید میداد.حتی الهه روحخوار نیز
دیگر نمیرقصید و دستانش را باال گرفته و با دقت به میانه تاریک جنگل خیره شده بود تا بفهمد
این صدا از کجا می آید.وی وو شیان فلوتش را کنار گرفته و همان مسیر را نگاه میکرد.احساس
بدی که داشت بشدت قوی تر شده بود ولی چون میخواست کسی یا چیزی را در برابر الهه احضار
کند راضی بود که چیزی توانسته به او پاسخ دهد.
سپس صدا خاموش شد و هیکلی از میان تاریکی پدیدار شد.پس از مشخص شدن چهره و هیکلش
همه تهذیبگران با شگفتی به ولوله افتادند.اگر چه آنان با الهه ای روبرو شده بودند که میتوانست
روحشان را بمکد و از بین ببرد ولی آنان نه ترسیدند و نه عقب رفتند منتها صداهای پر از وحشتی
که االن از دهانشان خارج میشد گواه ترسی غیر قابل وصف بود.
«....ژنرال روح!این ژنرال روحه!!این ون نینگه!»
«ژنرال روح» عنوانی به بدنامی «فرمانده ییلینگ»بود.داستان ها میگفتند آنان همیشه با هم ظاهر
میشوند.این عنوان همیشه به دست راست فرمانده ییلینگ یعنی ون نینگ اطالق میشد.آنان با
کمک هم جرم های وحشت آوری مرتکب شده و باد و دریا را بر هم میزدند و با همدستی هم
میخواستند دنیا را به نابودش بکشانند.او مرده ای متحرک و وحشی بود که سالها پیش جسمش را
سوزانده و تبدیل به خاکستر کرده بودند—او ون نینگ بود!
سر ون نینگ به طرف پایین افتاده و دستانش کنار بدنش آویزان بودند مانند عروسک خیمه شب
بازی که منتظر دستورات اربابش باشد.
صورتش رنگ پریده و لطیف مینمود حتی به شکلی غم انگیز زیبا بنظر میرسید.هرچند چشمانش
مردمک نداشت و کامال سفید بودند،خطوط ناهموار و کج سیاه رنگی از گلو تا روی صورتش را
پوشانده بود به همین دلیل این حالت غم انگیز از دید همه نوعی چهره عبوس و ترسناک بنظر
می آمد.لباسی کهنه و پاره به تن داشت مچ هر دو دستش را سایه خاکستری به مانند صورتش
گرفته بود.دستبند ها و زنجیرهای سیاه از مچ دست ها و پاهایش آویزان شده و وقتی قدم بر
میداشت بخاطر برخورد زنجیرها با زمین صدای جرینگ از آن بر میخاست و زمانی که متوقف
میشد همه چیز در سکوت فرو میرفت.
چندان سخت نبود که دلیل ترس ناگهانی تهذیبگران را فهمید.وی وو شیان هم دست کمی از
آنان نداشت در حقیقت آشوبی که در دلش براه افتاده حاال به مغزش هجوم آورده بود.منظور این
نبود که ون نینگ االن نباید اینجا می بود در حقیقت ون نینگ اصال نباید در این دنیا حضور می
داش ت.مدتها پیش از محاصره تپه های لوانژانگ او را بدست شعله ها سپرده و تبدیل به خاکستر
کرده بودند.
وقتی همه نام ون نینگ را بردند جین لینگ که شمشیرش را به سمت الهه گرفته این بار تغییر
جهت داد و شمشیرش را به سمت ون نینگ اشاره رفت.الهه روحخوار که دید او حواسش پرت
شده با خوشحالی دستش را دراز نموده و او را در هوا بلند کرد.وی وو شیان که دید الهه جین لینگ
را در برابر صورت خود قرار داده و میخواهد روحش را بگیرد دیگر وقتی برای متحیر ماندن نداشت.با
دستانی لرزان دوباره فلوت چوبی را آماده نواختن کرد،نوایی که از فلوت خارج میشد هم به لرزانی
دستانش بود.جدای از همه اینها فلوتش اصال هنرمندانه و درست ساخته نشده بود بهمین دلیل
صدایی که از آن خارج میشد گوش ها را می آزارد و بسیار وحشتناک بود.با اجرای دو نوت ون
نینگ دوباره براه افتاد.
در چشم بهم زدنی خود را جلوی الهه روحخوار رساند.ون نینگ با کناره کف دست ضربه ای به
گردن الهه زد و آن را شکست و هرچند که بدنش حرکت نمیکرد سرش بخاطر فشاری که به آن
وارد شده به پیچ و تاب افتاده بود.سر دوباره به همان مسیر قبل برگشت درحالیکه که همانطور
لبخند میزد.ون نینگ دوباره با دست ضربه محکمی به جسم الهه زد و دست راست الهه که جین
لینگ را گرفته بود از جسم سنگی جدا شد.
او سرش را خم کرد تا مچ بریده شده خود را ببیند سپس بجای اینکه سرش را به مسیر درست
برگرداند کل جسمش تغییر جهت داد و حاال با صورت و جسمی برعکس شده روبروی ون نینگ
ایستاده بود.وی وو شیان آرام و قرار نداشت او نفس عمیقی کشید و به ون نینگ دستور نبرد داد
هرچند زمان زیادی نگذشت که او بیشتر از قبل شوکه شد.
معموال جنازه های متحرک قدرت تفکر نداشتند و برای حرکت نیازمند رهبر بودند ولی جنازه های
وحشی معموال از خود بی خود شده و ناآگاهانه اقدام میکردند.با این همه ون نینگ فرق داشت،وی
وو شیان خودش او را خلق کرده بود.پس او در حال حاضر قدرتمندترین جنازه وحشی این دنیا
بود.او تنها مُرده ای با قابلیت تفکر بود.نه هراسی از آسیب دیدن داشت نه آتش و نه سرما و نه
مسمومیت یا هر چیزی که انسان های زنده را می هراساند او بتنهایی قابلیت رویارویی با هر چیزی
را داشت.
هرچند در آن لحظه ون نینگ اصال هوشیار نبود!
او بخاطر فریاد های هشدار دهنده جمعیت هم شوکه شده و هم مشکوک بود.ون نینگ با کمک
دست ها و پاهایش الهه روحخوار را روی زمین میخ کرد.سپس سنگی که از قامت انسان ها هم
بلند تر بود را برداش ت و محکم به الهه کوبید.با قدرت زیادی سنگ را به الهه میکوباند .هر ضربه
اش صدایی چون رعد داشت آنقدر به الهه ضربه زد تا جسمش شبیه سنگ ریزه روی زمین خرد
شد.
در میان سنگ های ریخته شده کف زمین،یک شی مرمرین کوچک به بیرون قل خورد.گوی
درخشانی به سپیدی برف بود،هسته متراکم انرژی که درون الهه روحخوار قرار داشت و بعد از
خوردن آن ارواح بوجودآمده بود.اگر میشد که آن ارواح را با دقت سر جایش برگرداند ممکن بود
کسانی که روحشان را از دست داده اند به زندگی بازگردند هرچند در آن لحظه هیچ کسی برای
برداشتن گوی قدمی برنداشت .تیغه های شمشیر که الهه را نشانه رفته بودند حاال تغییر جهت
دادند.
یک تهذیبگر از عمق وجودش فریاد زد و گفت«:محاصره ش کنین!»
چند نفر با تردید نگریستند ولی بقیه با شک و دودلی به آرامی به او نزدیک شدند.تذهیبگر دوباره
فریاد زد«:دوستان تهذیبگر من،باید راهش رو سد کنیم تا نتونه فرار کنه!کسی که باهاش طرفیم
ون نینگه!!»
این سخن همه جمعیت را متقاعد کرد.مگر آن هیوالی روحخوار چه فرقی با ژنرال روح
داشت؟هرچند دلیل ظاهر شدن او نامشخص بود ولی قطعا نمیشد کشتن یک شبح روحخوار را با
اسیر کردن ون نینگ مقایسه کرد .بهرحال او مطیع ترین سگ دست آموز فرمانده ییلینگ بود که
بی سر و صدا پاچه مردم را میگرفت و اگر میشد او را اسیر کنند حتما بسرعت در دنیای تذهیبگران
مشهور شده و به موفقیت زیادی دست پیدا میکردند.هدف اولیه آنان از پیوستن به شکار شبانه در
کوهستان دافان،جنگیدن با ارواح شرور،اشباح و هیوالها بود که بتوانند تجربه کسب کنند.با
فریادهایی که از گوشه و کنار شنیده شد انگاری برخی بجد وارد معرکه شدند .با اینهمه تذهیبگران
پیرتر که با چشمهای خودشان وحشیگری ون نینگ را در شروع کار دیده بودند با احتیاط بیشتری
قدم برداشتند.از این رو آن فرد دوباره فریاد زد«:از چی می ترسین شماها؟االن که فرمانده ییلینگ
باهاش نیست!!»
بعد از شنیدن حرف او این فکر به ذهن همه خطور کرد...از چه می ترسیدند؟ ارباب او که سالها
پیش از بین رفته است!!!
با این سخنان بود که حلقه محاصره شمشیرها بدور ون نینگ تنگ تر شد.او دستش را جنباند و با
زنجیرهای سیاهی که از دستانش آویزان بود به شمشیرهایی که به سمت او خم شده بودند ضربه
زد.سپس قدمی به جلو برداشته و گردن فردی که به او نزدیک بود را گرفت.او را به سبکی یک
پر بلند کرد و بعد به زمین کوباند.وی وو شیان که اوضاع را چنین دید متوجه شد که نوت های
فلوت زیاد ه از حد تند بوده اند و همین سبب شده تا ون نینگ هنوز در خیال کشتن باشد .وی وو
شیان برای خواباندن آشوب بر خود مسلط شد و آهنگی دیگر نواخت.
آهنگ به آرامی در ذهن او رسوخ می یافت،آهنگی آرام بخش که کامال با نوای گوش خراش و
عجیب قبل تفاوت داشت.با شنیدن آهنگ،ون نینگ انگار که یخ زد سپس به آرامی در جهتی که
نوای آهنگ می آمد چرخید.وی وو شیان در همان نقطه ایستاده و به آن چشمهای بدون مردمک
خیره شده بود.
بعد از لحظه ای دست ون نینگ شل شد و تذهیبگر روی زمین افتاد.دستانش کنار بدنش رها شده
و به آرامی به سمت وی وو شیان حرکت میکرد.سرش رو به پایین بود و مقدار زیادی زنجیر آهنین
که به جسمش آویزان بود با خود میکشید،ظاهری شبیه فردی غمزده و محزون یافته بود.وی وو
شیان در حین نواختن فلوت به عقب قدم برمیداشت و به این شکل او را راهنمایی میکرد.آنها مدتی
به این شکل به سمت عقب قدم برداشتند و به میان جنگل رفتند که ناگهان حس کرد سرمایی
عجیب در تنش رسوخ کرده سپس خیلی سریع پشتش به کسی اصابت کرد.
در همان حین درد شدیدی در مچ خود حس کرد و نوای فلوت متوقف شد.او با خود گفت:اوه
نه! وقتی برگشت تا آن فرد را ببیند نگاهش با چشمان الن وانگجی تالقی کرد.آن چشم ها روشن
و به سردی برف بودند.اوضاع بشدت مایوس کننده می نمود.الن وانگجی هنگام نواختن فلوت او
را با چشمهای خود دیده بود.
الن وانگجی با یک دست محکم دست وی وو شیان را چسبیده بود.ون نینگ تنها 6متر و نیم
با آنان فاصله داشت و انگار بدنبال مسیر نواختن فلوت میگشت که ناگهان قطع شده بود.در عمق
تاریک جنگل صدای انسان هایی که نزدیک میشدند و افروخته شدن مشعل ها شنیده میشد.وی
وو شیان با خود فکر کرد باید سریعا راه حلی بیابد—خب که چی؟!!!الن وانگجی قبال هم او را
حین فلوت زدن دیده بوده؟!!!اینهمه آدم در دنیا هست که می توانند فلوت بزنند و کسانی هم بودند
که با تقلید شیوه فرمانده ییلینگ در نواختن فلوت میتوانستند اجساد مردگان یه مکتب خاص را
برای خود به حرکت وادارند.او حاضر نبود به هیچ عنوانی اعتراف کند!!!
او به دست گیر افتاده اش اعتنایی نکرد و دست دیگرش را باال گرفت و به نواختن ادامه داد.این
بار نوای فلوت سریعتر شده انگار در حال سرزنش یا اصرار به کسی بود.او نمی توانست آهنگ را
بخوبی بنوازد و نوت ها در هم و شلخته بودند و نوایی بسیار تندو خشن داشت.ناگاه الن وانگجی
دستش را چنان محکم فشرد که انگار میخواست مچش را بشکند.انگشتان وی وو شیان از درد
خشک شده و فلوت چوبی از دستش رها و روی زمین افتاد.
خوشبختانه دستورات او واضح و روشن بودند.ون نینگ بسرعت عقب نشینی کرد و در میان جنگل
تاریک ناپدید شد.وی وو شیان می ترسید که الن وانگجی بخواهد ون نینگ را دنبال کند .پس
به همین دلیل سعی کرد سد راه او شود.اما در کمال تعجب الن وانگجی حتی یکبار هم به ون
نینگ نگاه نکرده و تمام این مدت به وی وو شیان خیره شده بود.آندو رو در روی هم درحالیکه
که دستان یکدیگر را گرفته بودند بهم می نگریستند.
در همان زمان جیانگ چنگ هم رسید.
او صبورانه در شهر قدمگاه نشسته و منتظر نتیج ه بود پیش از آنکه بتواند چایش را کامل بنوشد
یک شاگرد را در حال فرار از کوهستان دید و آن شاگرد درباره مخلوق وحشتناک کوهستان دافان
به او گفته بود.با شنیدن این حرفها انگار که قلبش از جا کنده شده با سرعت خودش را به آنجا
رسانده و فریاد زد«:آ-لینگ!»
جین لینگ که برای لحظه ای نزدیک بود روحش را از دست بدهد حاال حالش خوب بود،روی
زمین نشسته و داد زد«:دایی!»
جیانگ چنگ که دید جین لینگ در امان است آرام گرفت.با سرعت پیش رفت و سرزنش -کنان
گفت «:چرا با خودت آذرخش نیاوردی که عالمت بدی؟یعنی نمیدونی وقتی تو همچین وضعیتی
میفتی ب اید با اونا عالمت بفرستی؟واسه چی الکی ادای آدمای قدرتمند رو در میاری؟پاشو وایسا
ببینم!!!»
جین لینگ که نتوانسته بود الهه روحخوار را گیر بیندازد خشمگین بود و گفت«:مگه تو نبودی که
گفتی باید اونو گیر بندازم و اگر نگرفتمش حق ندارم دیگه بیام سراغت؟!!!!»
جیانگ چن گ خیلی دلش میخواست یک کتک حسابی به این پسرک سرتق بزند ولی نمیتوانست
زیرا که اینها حرفهای خودش بود و اگر کاری میکرد برعکس گفته های خودش عمل کرده
بود.برای همین خشمش را روی تذهیبگری که روی زمین افتاده بود خالی کرد و گفت«:آخه چه
جونوری زده شماها رو این شکلی شل و پل کرده!؟»
در میان آنهمه تهذیبگر با لباسهای رنگارنگ،گروهی از شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ تغییر
لباس داده و به دستور جیانگ چنگ مخفیانه به جین لینگ کمک میرساندند تا مبادا نکند از پس
این چالش بر نیاید.این موضوع نشان از مسئولیت پذیری باالی او داشت که حاضر بود تا اینجا
هم پیش برود.یکی از تهذیبگران که هنوز از شوک خارج نشده بود گفت«:رهـ-رهبر
قبیله....اون....اون ون نینگ بود»!...
جیانگ چنگ که خیال میکرد اشتباه شنیده گفت«:چی گفتی؟!»
آن شخص جواب داد«:ون نینگ برگشته!»
در یک آن شوک،نفرت،خشم و ناباوری همه به چهره جیانگ چنگ هجوم آوردند.بعد از گذشت
لحظاتی با تلخی زبان به سخن گشود«:اون که جلو همه خاکسترش رو فرستادن هوا چطور میتونه
برگرده؟!»
شاگرد گفت «:واقعا خود ون نینگ بود!باور کنین هیچ اشتباهی نشده!من با همین چشمای خودم
دیدمش!»سپس به سمت کسی اشاره کرد و گفت…«:اون....اون احضارش کرد»!....
وی وو شیان که هنوز در چنگال الن وانگجی اسیر بود ناگاه در مرکز توجه همه قرار گرفت.جیانگ
چنگ شبیه کسی که صاعقه خورده به او خیره شده و به سمتش حرکت کرد.پس از لحظاتی گوشه
لب های جیانگ چنگ جمع و به لبخند کجی تبدیل شدند.دست چپش نا خودآگاه حلقه اش را
لمس کرد بعد با لحن آرامی گفت.....«:خب خب،پس دوباره برگشتی...؟»
دست راستش را رها کرد و شالقی از آن آویزان شد.
شالق بشدت باریک بود و مانند نامش بسان رعد بنفشی که ابرهای طوفانی را درهم میکوباند
میتوانست همه جا را بسوزاند .او شالق را محکم گرفته و سالحش چنان تکان میخورد که انگار
آماده بود مانند رعد همه چیز را چاک دهد.پیش از آنکه وی وو شیان حرکتی بکند الن وانگجی
زیترش را جلوی خود قرار داد.یک ضربه اش مانند حرکت سنگی روی آب هزاران موج ایجاد
میکرد .صدای زیتر با امواج بی شمارش در هوا رو در روی زیدیان قرار گرفت.قدرت زیدیان بنظر
کمتر از زیتر بود.
جیانگ چنگ دائم با خود تکرار میکرد«واسه جنگیدن باهاش عجله نکن!»«قبیله الن رو از خودت
دلگیر نکن!» هر دو طرف روی خود فشار زیادی احساس میکردند.آسمان شب در جنگل کوهستان
دافان گاهی به رنگ بنفش در می آمد و گاه بروشنی روز بود.گاه غرش تندر رعد آسا شنیده میشد
و گاه صدای امواج زیتر...بعضی از تذهیبگران سریعا از صحنه نبرد دور شده تا در امان باشند و از
دور مبارزه آنان را به تماشا ایستادند.آنان از خشم و هیبت هر دو طرف وحشت داشتند.اما بهرحال
کم پیش می آمد شانس تماشای نبرد دو تهذیبگر مکاتب برجسته را از نزدیک دید.بهمین دلیل
همه انتظار داشتند که نبرد آنان خونین تر و خشن تر بشود.در این میان،کسانی هم بدون اینکه
سخنی بگویند از یک طرف نگران آینده روابط میان مکتب الن و جیانگ بودند و از طرفی از این
نبرد هیجان انگیز لذت می بردند.در این لحظه وی وو شیان فرصت را غنیمت شمرده و با سرعت
شروع کرد به دویدن.
جمعیت شگفت زده شد که شالق به او برخورد نکرد چراکه الن وانگجی مانند مانعی جلوی ضربه
دیدن او را گرفت.برای او حرکت کردن بدین شکل شبیه با شتاب دویدن به دامان مرگ بود.
جیانگ چنگ که چشمش به او بود متوجه شد از محدوده محافظت الن وانگجی خارج میشود
تصمیم گرفت از همین شانسش استفاده کند.زیدیان صدایی مانند ترق از خود خارج کرده و بسان
اژدهایی سمی به حرکت درآمد و دقیقا به کمر او فرود آمد.
اگر االغ سد راهش نمیشد االن وی وو شیان از ضربه شالق رهایی یافته بود و این ضربه بجای
او میتوانست یه درخت را خرد کند.هرچند پس از آن ضربه هم افراد قبیله الن و هم قبیله جیانگ
متوقف شده و با قیافه هایی گیج و منگ نگاه کردند.وی وو شیان با دست پشتش را می مالید و
درحالیکه به بدن االغ چسبیده بود برخاست.پشت االغ پناه گرفت و با خشم فریاد زد«:چقدر
عالی!وقتی از یه قبیله گنده بیای هر غلطی میتونی بکنی نه؟آره میتونی هر کی خواستی رو کتک
هم بزنی؟نچ نچ نچ نچ»!....
الن وانگجی و جیانگ چنگ هر دو بدون حرفی ایستاده بودند.
او که خشمگین و عصبانی بود گفت«:چی شده؟!»
یکی از قدرت های پنهان زیدیان این بود که اگر به کسی برخورد میکرد که جسمی دیگر را
بتصرف درآورده روح و جسمش بسرعت از هم جدا میشدند.هیچ استثنایی وجود نداشت و روح
کسی که شالق خورده حتما جدا میشد.با اینحال وی وو شیان هنوز حرکت میکرد و با وجود شالق
خوردن میخواست حرکت کند و برود.پس تنها توضیح منطقی این بود که او این جسم را تصرف
نکرده.وی وو شیان پیش خودش میگفت:معلومه که زیدیان نمیتونه روح منو از این جدا کنه....من
این بدن رو خودم نگرفتم زورکی دادنش بهم!!
باوجود سردرگمی که در چهره جیانگ چنگ هویدا بود دوباره شالق را بلند کرد که الن جینگ
یی فریاد زد«:رئیس قبیله جیانگ،همین کافی بود درسته!اونی که دستتونه زیدیانه!!»
برای سالح جادویی در سطح زیدیان اصال ممکن نبود اولین ضربه خطا برود ودومی موفقیت آمیز
باشد،اگر نتوانسته روح را جدا کند پس واقعا چیزی نیست که بتوان از آن جسم خارجش کرد.اگر
او این جسم را تصرف نکرده پس اصال نمیشد روح و جسمش را از هم جدا کرد.جیانگ چنگ
فریادی کشید و دیگر برایش اهمیت نداشت که اعتبارش در میان این جمع خدشه دار شده بلکه
از این ناراحت بود که نمیتوانست دوباره به او شالق بزند.
هرچند،اگر کار وی وو شیان نبود پس چه کسی ون نینگ را احضار و کنترل کرده بود؟جیانگ
چنگ چن دین بار به این موضوع فکر کرد و متوجه شد هیچ جوری توی کتش نمیرود سپس با
خشم به وی وو شیان گفت«:پس تو کدوم خری هستی؟!»
باالخره کسی به مکالمه آنان اضافه شد تا چیزی بگوید پس سرفه ای کرد و گفت«:رهبر قبیله
جیانگ احتماال شما به این چیزا توجه نمیکنین برای همین هم اونو نمیشناسین!مو ژوان یو تو
مکتب النلینگ جین.....اهم....قبال تو مکتب جین یه شاگرد خارجی بوده ولی بخاطر ضعف قدرت
روحی و اینکه واسه درساش هیچ تالشی نمیکرده و اینکه اونه...یکی از دوستانش رو آزار داده از
مکتب النلینگ جین پرتش کردن بیرون.من حتی شنیدم اون هسته درونیش رو هم از دست
داده!به نظر من این چون نتونسته تذهیبگری رو از راه درستش یاد بگیره ،داره از راه های غلط
استفاده میکنه،هیچ جوری امکان نداره....فرمانده ییلینگ این بدن رو تصرف کنه!!»
جیانگ چنگ پرسید«:اون؟یعنی چی؟!»
«اون.....همونه دیگه»!...
یک نفر که دیگر نمی توانست تحمل کند گفت«:همون میل و هوس آستین-بریده!!!»*
ابروهای جیانگ چنگ به شکل عجیبی بهم پیچیده بود حاال وقتی به وی وو شیان می نگریست
بیشتر از او متنفر میشد.البته کسانی دیگر هم میخواستند در این باره حرفی بزنند ولی کسی جرات
نکرد در برابر جیانگ چنگ چیزی بر زبان بیاورد.
اگرچه وی وو شیان رسوای عالم بود و همه مردم این را میدانستند ولی در گذشته ،فرمانده ییلینگ
که به مکتب یون منگ جیانگ خیانت کرده بخاطر جوان و جذابی بودن و مهارتش در شش هنر
سنتی شهرت داشت.او در میان اربابان جوان جذاب دنیای تذهیبگری رتبه چهارم را در اختیار داشته
و همیشه جوانی شاد و پر نشاط بود.از طرف دیگر این رهبر بد اخالق قبیله جیانگ رتبه پنجم را
به خود اختصاص د اده و تالش میکرد از او پیشی بگیرد و بیشتر مردم چون این موضوع را میدانستند
جرات نداشتند چیزی به زبان بیاورند.
وی یینگ پسری سبکسر و سرکش بود که بشدت دوست داشت اطراف دخترهای زیبا بگردد.کسی
نمیدانست چند زن تذهیبگر را بخاطر این زیبایی ذاتی که داشت به دردسر انداخته ولی هیچ کسی
نشنیده بود او به مردان عالقمند باشد.با این همه اگر او میخواست بدنی را بدزد و برای انتقام
برگردد....با توجه به مذاق وی یینگ،او قطعا به سراغ یک دیوانه همجنسگرایی که وقتی سوار االغ
است میوه میخورد و صورت خود را مانند اشباح سرگردان نقاشی میکند نمیرفت.
یک نفر زیر لب گفت «:هر جور نگاه کنین این،اون نیست....فلوت زدنش هم وحشتناک بود...از
صدای وحشتناک فلوتش میشه فهمید بطرز مسخره ای کار اونو خواسته تقلید کنه»!.....
در نبرد"سقوط خورشید" فرمانده ییلینگ تمام شب ایستاده و فلوت نواخته و سربازان روحی را به
سان ارتشی از زنده ها هدایت کرده بود.او هر مانعی را از سر راه خود برمیداشت—مهم نبود انسان
دربرابرش باشد یا خدا—همه را در هم شکست.صدای فلوتش بسان نیرویی جاویدان بود و اصال
نمیشد با ناله های وحشیانه پسر طرد شده قبیله جین مقایسه اش کرد.اصال اهمیت نداشت وی
وو شیا ن چه شخصیت وحشت آوری داشت مقایسه کردنش با این بی مصرف کامال توهین آمیز
و حقارت بار بود.
وی وو شیان حس میکرد بدجور تحقیر شده....چطوره شماها بیاین بعد ده بیست سال فلوت نزدن
با یه فلوت داغون که همین االن زدین درستش کردین یه چند تا آهنگ بزنین؟اگه کارتون عالی
بود...منم جلوتون زانو میزنم!!!
تا دقایقی پیش جیانگ چنگ ایمان داشت این مرد وی وو شیان است و بهمین دلیل از سر تا
پایش بخاطر خشم به جوش درآمد ولی حاال زیدیان گفته بود که اینطور نیست.زیدیان نه او را می
فریفت نه اشتباه میکرد.پس بسرعت آرامشش برگشت و با خود فکر کرد:این اصال معنی نداره،من
باید یه بهونه ای جور کنم تا با هر روش ممکن بتونم ازش اطالعات بگیرم.امکان نداره که بعد
بازجویی های من وا نده و اعتراف نکنه!!میدونم چیکار کنم،قبال هم اینکارا رو کردم!!پس از لحظه
ای تفکر،حالتی به خود گرفت،شاگردان که میدانستند چه خیالی دارد به کنار او آمدند.
وی وو شیان سریع همراه با خرش پشت الن وانگجی پناه گرفت و در حالیکه دستش را روی
سینه اش قرار داده بود فریاد زد«:هیییییییع،میخوای با من چیکار کنی تو؟!!!»
الن وانگجی به اون نگریست و سعی کرد با این رفتار گستاخانه و پر سر و صدای او کنار
بیاید.جیانگ چنگ که دید وانگجی نمیخواهد کنار برود گفت«:ارباب زاده دوم الن،عمدا داری
کارو برای من سخت میکنی؟»
همه در دنیای تذهیبگران میدانستند رهبر قبیله جیانگ در تمام این سالها مانند دیوانه ها بدنبال
وی وو شیان گشته او حتی دست از سر آدمهایی که اشتباهی گرفته میشدند هم برنمیداشت و هر
کسی که تصور میکرد ممکن است روح وی وو شیان باشد را با خود به مکتب یونمنگ جیانگ
می برد و با بدترین شکنجه ها روبرو میساخت.اگر تصمیم میگرفت کسی را با خود ببرد آن فرد
اگر نمیمرد قطعا نیمه جان میشد.الن سیژویی به حرف درآمد«:جناب رئیس مکتب،شواهد کامال
مشخص هستن....بدن مو ژوان یو تسخیر نشده—بعدشم چرا شما سر آدم بی اهمیتی مثل اون
دارین خودتونو به دردسر میندازین؟»
جیانگ چنگ به سردی گفت «:خب چرا ارباب زاده الن اینهمه برای محافظت از آدم بی اهمیتی
مثل اون داره خودشو به زحمت میندازه؟»
ناگاه،وی وو شیان خنده مضحکی کرد و گفت«:رئیس قبیله جیانگ...آممم...اگه بخوای همینطوری
اذیتم کنی من واقعا ازت دلگیر میشما!!»
جیانگ چنگ دوباره ابروهایش را جمع کرد.غریزه اش میگفت این بشر چیزی که او خوشش بیاد
را به زبان نخواهد آورد.وی وو شیان گفت«:مرسی از اشتیاقت!هرچند افکار تو خیلی قدیمیه منم
درسته از مردا خوشم میاد ولی اصن دنبال مردایی که باهام خوشرفتاری نمیکنن نمیرم...مثال از
مردایی مثل تو خوشم نمیاد!!»
وی وو شیان عمداً میخواست او را آزار دهد.جیانگ چنگ همیشه نفرت داشت که در برابر دیگران
شکست بخورد برایش اهمیت نداشت آن موضوع چقدر می توانست بی ارزش باشد فقط دوست
نداشت شکست بخورد پس اگر کسی به او میگفت به اندازه فالن کس خوب و متناسب نیست
عصبانی میشد و دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکرد تا راهی برای پیروزی در برابر آن فرد
بیابد.همانطور که انتظار میرفت،چهره جیانگ چنگ کبود شد«:ـاوه جدی؟میشه بدونم شما چه
مدل مردی می پسندی؟!»
وی وو شیان پاسخ داد «:چه مدل؟من ...کال آدمایی شبیه هانگوانگ جون رو خیلی حال میکنم
باهاشون!»
الن وانگجی اصوال چنین شوخی های پوچ و رفتارهای سبکسرانه را ابداً تحمل نمیکرد.پس اگر
از او نفرت پیدا میکرد حتما بین خودشان خط ی میکشید و فاصله اش را حفظ میکرد پس با این
کار او با یک تیر دو نشان زده و حال هر دوی آنان را بهم میریخت!
هرچند الن وانگجی با شنیدن این حرف تنها به سمت او برگشته و با چهره ای بی حس گفت«:سر
حرفت بمون!»
وی وو شیان گفت«:هوووم؟» الن وانگجی رو به جیانگ چنگ کرده و با رفتاری مودبانه و مصمم
گفت«:من این فرد رو به مکتب الن می برم!»
وی وو شیان خشکش زده بود سپس با شگفتی به زبان آمد.....«:هاه؟»
***********************************
*عبارت آستین بریده—در چین باستانی معرب کلمه همجنسباز یا همجنسگرا هست و اشاره به
داستان امپراطور هان،لیو شین دارد که یک روز در کنار معشوقه اش(که مرد بوده)به اسم دونگ
شیان بخواب رفته و بعد وقتی بیدار شده و خواسته به دربار بره متوجه میشه معشوقه اش روی
آستین لباسش خوابیده برای اینکه خواب اون رو بهم نزنه آستین لباس خودش رو میبره و این
عبارت در واقع اشاره اشتیاق و عالقه یک مرد به مرد دیگه اس(....الکی پیچوندنش!!)
الن جینگ یی گفت«:خوبه خوبه اینقدر شلوغ کاری نکن!!سرو صدا تو مقر ابر ممنوعه!»
وی وو شیان عمدا جیغ و داد میکرد زیرا نمیخواست پایش را در مقر ابر بگذارد چون میدانست اگر
پایش را در آنجا بگذارد دیگر نمیتواند به این آسانی از مقر خارج شود.در گذشته که برای آموزش
به اینجا آمده بود،نشانی از یشم برای ورود و خروج به شاگردان داده بودند.پس تنها آن کسی که
نشان را در دست داشت میتوانست آزادانه وارد مقر شده یا از آن خارج شود وگرنه دیگران
نمیتوانستند براحتی از مانع محافظ عمارت ابری عبور کنند.حاال پس از گذشت اینهمه سال امنیت
مقر ابر بشدت سخت تر شده بود.
الن وانگجی جلوی ورودی ایستاده و وانمود میکرد صدایش را نمیشنود و با قیافه ای بی تفاوت
او را می نگریست حتی زمانی که صدای وی وو شیان آرامتر شد گفت«:بذاریدش گریه کنه وقتی
خسته شد بیاریدش داخل!»
وی وو شیان حاال بیشتر و بلند تر میگریست و خرش را بغل کرده و سرش را به او میکوفت.چقدر
بدشانس بود!خیال میکرد با یک ضربه شالق زیدیان همه چیز تمام میشود.آن لحظه بشدت از
خودش راضی بود و خیال میکرد با آن سخنان مسخره ای که بزبان آورده باعث نفرت الن وانگجی
از خود شده است.با این همه چه کسی میدانست که الن وانگجی دیگر آن شیوه تکراری گذشته
را دنبال نمیکند؟این حرفا یعنی چه؟اصال مگر ممکن است بعد از گذشت این همه سال سطح
قدرت تهذیبگریش بیشتر شده و به همان میزان متعصب تر هم شده؟!
وی وو شیان گفت «:من مردا رو دوست دارما!اینجا تو مکتب شما هم کلی پسر خوشگل موشگل
هست یهو دیدی نتونستم جلوی خودمو بگیرما!!»
الن سیژویی سعی کرد عاقالنه با او صحبت کند«:ارباب مو،بخاطر خودته که هانگوانگ جون تو
رو آورده اینجا!اگر تو رو نمی آوردیم رئیس مکتب جیانگ عمرا میذاشت مساله به این سادگی
تموم بشه بره!توی تمام این سالها فقط خدا میدونه چند نفرو اسیر کردن و به بندرگاه نیلوفر بردن
و هیچ وقت دیگه ولشون نکردن!!!»
الن جینگ یی گفت «:راست میگه،خودت که یه ذره از روش های رئیس جیانگ رو دیدی مگه
نه؟اونا خیلی وحشین».....در این لحظه او قانون"ممنوع بودن حرف زدن پشت سر بقیه"را بیاد
آورد و زیر چشمی به الن وانگجی خیره شد و وقتی دید هانگوانگ جون خیال ندارد او را توبیخ یا
سرزنش کند جرات کرد که زیر لبی بگوید«:همش هم بخاطر کاراییه که فرمانده ییلینگ کرد.خیلی
از مردم ازش تقلید میکنن یا روش های احمقانه اونو بکار میگیرن،واسه همین هم رئیس قبیله
جیانگ به همه مشکوکه.. .ولی مگه میتونه بره همه مردم رو دستگیر کنه؟!یه نمونه شم تو با اون
فلوت زدن ترسناکت....هه!»
این "هه "به اندازه هزاران حرف معنا داشت.وی وو شیان حس میکرد دیگر مجبور است از خودش
دفاع کند«:خب ببینین،میدونم حرفمو باور نمیکنین ولی من معموال خیلی بهتر فلوت میزنم»...پیش
از آنکه بتواند حرفش را به پایان برساند،چند تذهیبگر با لباس سفید از در گذشتند.
هرکدام از آنها لباس مخصوص خاندان الن را پوشیده و روی آن رداهای آستین دار گشادی به
سفیدی برف هم نهاده بودند.مردی قد بلند و الغر اندام جلوی آنان ایستاده بود.درکنار
شمشیر،فلوتی ساخته شده از یشم نیز به کمر خود آویزان داشت.وقتی الن وانگجی آنان را دید به
آرامی کمی خم شد تا احترامش را نشان داده باشد.آن مرد هم همینکار را کرد سپس به وی وو
شیان نگریست و لبخندی زد«:خیلی عجیبه که می بینم وانگجی با خودش مهمان به خونه آورده!»
مردی که جلوی الن وانگجی قرار داشت شبیه تصویر او در آینه بود.با این تفاوت که رنگ چشمان
وانگجی روشن بودند و چشمان آن یکی چون کریستال هایی تیره رنگ.او چشمانی مهربان و تیره
رنگ داشت.او الن هوان،رهبر مکتب گوسوالن بود—زوو-جون الن شیچن!
هر جایی مردمان خاص خودش را دارد و مکتب گوسوالن همیشه بخاطر مردان جذابش شهرت
داشت،مخصوصا دو یشم مشهور حال حاضر قبیله.آنها با اینکه دوقلو نبودند بشدت بهم شباهت
داشتند بگونه ای که نمیشد تشخیص داد کدام یکی از دیگری بزرگتر است.با این همه با وجود
شباهت ظاهری شان،شخصیتشان کامال با هم تفاوت داشت.الن شیچن بسیار مهربان و خیر خواه
بود درحالیکه الن وانگجی عبوس و گوشه گیر،همیشه در یک فاصله مشخصی با دیگران می
ایستاد و با دوست داشتنی بودن و مهربانی مخالفت میکرد.بهمین دلیل در لیست اربابان جوان
خوش منظر دنیای تهذیبگری،برادر ارشد مقام اول و برادر دوم نیز جایگاه دوم را دارا بود.
الن شیچن ارزش خود را به عنوان رهبر مکتب بخوبی ثابت کرده بود.با این همه وقتی دید وی
وو شیان با آن حالت عجیب االغش را در آغوش گرفته چندان تحت تاثیر قرار نگرفت پس وی
وو شیان االغ را رها کرد و با لبخندی گشاده به او نزدیک شد.مکتب گوسوالن همیشه اعتبار
باالتری در میان دیگر قبایل داشت.اگر او به الن شیچن چرت و پرت میگفت امکان داشت که از
مقر ابر بیرون پرتاب شود ولی وقتی آماده شد که توانایی خاصش را نشان دهد الن وانگجی به او
نگریست و در یک آن لبهایش بهم مهر شد.
الن وانگجی سرش را برگرداند و به مکالمه مودبانه با برادرش ادامه داد«:برادر،دارین به مالقات
لیانفانگ زون میرین؟!»
الن شیچن تایید کنان گفت«:برای مذاکره درباره موضوع گفتگوهای بعدی در برج جینلین میرم!»
وی وو شیان که نمیتوانست دهانش را باز کند با قیافه ای ترش و عبوس پیش االغش برگشت.
لیانفانگ زون—رهبر کنونی مکتب النلینگ جین—یعنی جین گوانگ یائو و تنها فرزند
نامشروعی بود که تایید جین گوانگشان را بدست آورده بود.او جوان ترین عموی جین لینگ و
برادر ناتنی پدر جین لینگ یعنی جین زیژوان و همینطور مو ژوان یو بود.هرچند که گوانگیائو و
ژوان یو هر دو نامشروع بودند ولی بسیار با هم تفاوت داشتند درحالیکه مو ژوان یو در دهکده مو
روی زمین میخوابید و پسمانده غذای دیگران را میخورد جین گوانگیائو بر مسند ریاست دنیای
تذهیبگری تکیه زده و مردی بسیار قدرتمند بود و هر کاری میخواست میکرد.مثال اگر میخواست
با الن شیچن حرف بزند یا جلسه گفتگویی براه بیندازد میتوانست هر کاری که دوست دارد انجام
دهد.با این حال رهبران قبایل الن و جین به این دلیل اینکه برادران قسم خورده بودند رابطه
خوبی داشتند و بخوبی با هم کنار می آمدند.
الن شیچن گفت«:عمو اون چیزی که از دهکده مو آوردی رو داره بررسی میکنه!»
با شنیدن عبارت "دهکده مو"وی وو شیان ناخودآگاه توجهش جلب شد.ناگاه حس کرد لبهایش
از هم جدا شده اند.الن شیچن طلسم سکوت را برداشته و الن وانگجی را مخاطب قرار داد«:خیلی
کم پیش میاد که تو کسی رو بیاری خونه و اینقدر سرحال باشی.باید با مهمونت با تواضع بیشتری
رفتار کنی نه اینطوری!»
سرحال؟!وی وو شیان با دقت به چهره الن وانگجی نگاه کرد.آخه چطور میتونه بگه این قیافه
خیلی سرحاله؟!
بعد از تماشای رفتن الن شیچن،الن وانگجی گفت«:بیاریدش داخل!»آنگاه وی وو شیان را کشان
کشان به جایی بردند که قبال قسم خورده بود،هرگز پا به آنجا نگذارد.در گذشته تنها تذهیبگران
برجسته به مالقات سران مکتب الن می آمدند و این قبیله هرگز مهمانی شبیه او نداشت.شاگردان
جوان تر همه او را دوره کرده و این تغییر جدید برایشان جالب بود.اگر بخاطر قوانین سفت و سخت
مکتب نبود میتوانستند خنده دار ترین سفرشان باشد .الن جینگ یی پرسید«:هانگوانگ جون،اینو
ببریمش کجا؟!»
الن وانگجی جواب داد«:جینگشی!»
«....جینگشی؟!»
وی وو شیان اصال نمیدانست اوضاع از چه قرار است ولی شاگردان همه به هم نگاه میکردند و
صدایی از کسی در نمی آمد.آنجا اتاق مطالعه و محل خواب الن وانگجی بود و او هیچ کسی را
به آنجا نمی برد....
اسباب و وسایل داخل جینگشی در ساده ترین حالت ممکن و بدون هیچ وسیله اضافه ای بودند.
روی یک دیواره چوبی چند تکه نقاشی با طرح ابرهای مواج و بوته وجود داشت و گیوچینی به
صورت افقی روی میز قرار گرفته بود.در گوشه اتاق روی سه پایه ای بخوردانی ساخته شده از یشم
سفید وجود داشت که بوی مالیم بخور از آن به مشام میرسید و تمام اتاق را آن بو و دود مالیم
پر کرده بود.
الن وانگجی درحالیکه وی وو شیان را بزور در اتاق هل میداد برای گفتگو درمورد مسائل بسیار
مهم به دیدار عمویش رفت.بالفاصله پس از خارج شدن او وی وو شیان نیز از اتاق خارج شد و در
مقر ابر به پرسه زدن مشغول شد و خیلی زود همانطور که انتظارش میرفت دریافت،بدون داشتن
نشان یشم برای رفت و آمد به مشکل میخورد،حتی اگر از دیوارهای سفید بلند هم بپرد بالفاصله
به موانع نامرئی برخورد خواهد کرد و سریعاً توجه نگهبانان را به خود جلب میکرد.
وی وو شیان چاره ای جز برگشتن به جینگشی نداشت.
اصوال هیچ وقت نگران هیچ موضوعی نمیشد اهمیتی نداشت آن مساله سر راهش چه چیزی
باشد.پس درحالیکه دستانش را پشت خود قفل کرده بود اطراف جینگشی را میگشت و کامال
مطمئن بود دیر یا زود به راه حلی مناسب دست خواهد یافت.عطر خوشایند سوختن چوب در اتاق
بسیار مالیم و پر از حس خنکی بود اگرچه احساسات فرد را تهییج نمیکرد می توانست به آسانی
در روح و جان او نفوذ کند.وی وو شیان که دید االن کاری برای انجام ندارد چند بار با خود فکر
کرد:الن جان هم همین عطر رو میداد.حتما وقتی اینجا با گیوچین تمرین میکنه یا مراقبه انجام
میده لباس هاش این بو رو به خودشون گرفتن.
بعد از این افکار بود که تصمیم گرفت کمی به آن بخوردان نزدیک شود.با این جابه جایی ناگاه
احساس کرد که ان تکه چوب زیر پایش ،با دیگر قطعات چوبی اتاق متفاوت است.وی وو شیان
روی زمین نشسته از روی کنجکاوی و با دست تق تق کنان کمی به چوب ضربه زد.در زندگی
گذشته اش او بارها دست به حفاری چاله ها و قبرها زده و همیشه سوراخ هایی برای اکتشاف در
زمین می یافت.پس از دقایقی آن تخته چوبی را باال زد ودر کمال تعجب یک فضای مخفی در
اتاق الن وانگجی یافت البته وقتی در آن فضای مخفی نگاه کرد تعجبش بیشتر شد.
بعد از باز کردن درب تخته ای،رایحه خوشی اتاق را پر کرد که وقتی با بوی بخور درون اتاق
مخلوط شد تقریبا نمیشد عطر هیچ یک را تشخیص داد.حدود 7یا 8کوزه در آن فضای چهارگوشه
کنار هم منظم قرار داشتند.او دیگر مطمئن شد که الن وانگجی کامال تغییر کرده—او االن الکل
هم پنهان میکرد!!
شراب در مقر ابر ممنوع بود.بهمین دلیل اولین باری که آنان با هم دیدار داشتند بر سر این موضوع
باهم نبرد کوچکی داشتند و در پایان الن وانگجی یک کوزه شراب "لبخند امپراطور"را که او با
خود از شهر گوسو آورده بود را شکست.
بعد از آنکه او از گوسو به یونمنگ برگشت دیگر شانس نوشیدن شراب ویژه "لبخند امپراطور"گوسو
را نیافته بود.همیشه به این امر فکر میکرد و امیدوار بود حتی برای یکبار دیگر هم که شده بتواند
برگردد و از آن بنوشد ولی هیچ وقت شانسش را بدست نیاورده بود.حاال این کوزه های پنهان در
اینجا چیزی جز شراب نبودند—اصال احتیاج نبود آنها را باز کند تا بتواند بشناسدش،از بویش کامال
مشخص بود که این شراب"لبخند امپراطور"است.هرگز در مخیله اش نمیگنجید که بتواند در اتاق
کسی به پرهیز و خودداری در نوشیدن چنین چیزی مشهور است نوشیدنی کشف کند.انگار کارما
خیلی قبل تر از این تناسخ کار خودش را کرده بود.
وی وو شیان با وجود شگفتی از این مساله،یک کوزه شراب را به تمام کرد.او مقاومت باالیی در
برابر الکل داشت و عاشق نوشیدن بود.کمی بعد به این نتیجه رسید از آنجا که الن وانگجی یک
کوزه شراب لبخند امپراطور به او بدهکار است و دلش میخواست بیشتر بنوشد ،پس یک کوزه
دیگر هم نوشید.وقتی کم کم احساس کرد دارد مست میشود ناگاه فکری به مغزش خطور
کرد.چگونه یک نشان یشم بدست بیاورد؟
در شکاف ابر یک چشمه خنک با خواص معجزه آسا وجود داشت که تذهیبگران مرد از آن استفاده
میکردند.میگفتند آن چشمه میتواند قلب انسان را آرام کند،ذهن را پاک نموده و آتش شر درون
فرد را خاموش نماید و موارد از این قبیل.اگر کسی میخواست به چشمه برود حتما باید لباسهایش
را از تن خارج کند.سپس زمانی که فرد بدون لباس باشد قطعا آن نشان را که در دهان خود نگه
نمیدارد بلکه آن را هم باید گوشه ای قرار دهد .....
وی وو شیان دستهایش را بهم زد و آخرین جرعه درون کوزه را هم نوشید.پس از کمی جستجو
دریافت جای مناسبی برای پرتاب کوزه نمی یابد،بهمین دلیل آن کوزه های خالی را با آب پر کرده
و دربشان را محکم بست و با دقت سر جای قبلی قرارشان داد و درب تخته ای را به آرامی و دقت
بست.بعد از انجام اینکار برای بدست آوردن نشان یشم بیرون رفت.
اگرچه مقر ابر یکبار پیش از "لشکرکشی برای ساقط کردن خورشید"در آتش سوخته بود اما بنظر
می رسید تمام آن را به همان شیوه گذشته از نو ساخته بودند.وی وو شیان از راه های پر پیچی
که در خاطرش بود حرکت کرد و خیلی زود چشمه سرد را یافت.چشمه در مکانی دنج و آرام قرار
داشت.
شاگردی که وظیفه مراقبت از چشمه را به عهده داشت از آن فاصله گرفته بود.زنان تهذیبگر در
بخش دیگر مقر ابر قرار داشتند و هرگز از این چشمه استفاده نمیکردند و در مکتب الن نیز هیچ
کسی آنقدر گستاخ نبود که برای دید زدن حمام کردن بقیه به چشمه سرد بیاید.بهمین دلیل امنیت
آنجا چندان سفت و سخت نبود و براحتی میشد به چشمه رسید.برای وی وو شیان آسان بود برود
و باعث خجالت خودش و بقیه بشود و در آن حین کامال تصادفی،یک لباس سفید از افراد قبیله را
روی سنگ های سفید پشت سر ریشه های گل مینا دید که بدقت آنجا قرار داشتند و این یعنی
که یک نفر االن در چشمه است.
لباس ها با چنان دقتی تا شده بودند که موی تن آدم سیخ میشد.لباس ها به سفیدی برف بودند،حتی
نو ار روی پیشانی آن فرد بدون ذره ای چین و چروک روی لباس ها قرار داشت.وی وو شیان
دستش را دراز کرد تا در میان شان نشان یشم را بیابد و باوجود بی میلی تمام تای لباس ها خراب
کرد.مجبور شد روی بوته های گل مینا قدم بگذارد و ناگهان چشمش به آنسوی چشمه خیره ماند
و خشکش زد.
آب در چشمه بشدت سرد بود و برعکس چشمه های آب گرم،بخار نداشت که چشم آدم را آزار
دهد پس میتوانست به آسانی و بوضوح باالتنه فردی که در چشمه نشسته را ببیند.شخص حاضر
در چشمه،مشخصا قد بلند بود،پوستش سفید و موه های سیاه و خیسش را به کناری جمع کرده
بود.خطوط کمر و پشت بدنش کامال موزون اما قدرتمند و برازنده بود در یک کالم آن مرد بسیار
زیبا بنظر میرسید..
وی وو شیان نمیتوانست به حمام کردن آن زیبای درون چشمه چشم ندوزد و نگاه منحرفانه اش
را نمیتوانست از او بگیرد ولی آن مرد هر قدر میخواست میتوانست زیبا باشد وی وو شیان که واقعا
جذب مردها نمیشد!!در اصل آن چیزی که روی پشت مرد خودنمایی میکرد باعث شد او توجهش
جلب شده و به او خیره بماند.جای زخم های بسیاری روی کمر مرد خودنمایی میکرد.
اینها جای زخم شالق تادیب بود.در مکاتب مختلف،شالق های تادیب مختلفی برای تنبیه
شاگردانی که اشتباهات بزرگی مرتکب میشدند وجود داشت.پس از مجازات،جای آن زخم ها هرگز
ناپدید نمیشد.هرچند وی وو شیان هیچگاه با یک شالق تادیب مجازات نشده بود ولی جیانگ
چنگ طعمش را چشیده بود.حتی با وجود تالش های نا امیدانه اش باز هم نتوانسته بود از شر آن
نشان رسوایی خالص شود.بهمین دلیل وی وو شیان نمیتوانست چنین زخم هایی را از یاد ببرد.
معموال یک یا دو ضربه شالق تادیب،کافی بود تا فرد مجازات شونده همه عمرش آن را بیاد داشته
باشد و هرگز اشتباهش را دوباره تکرار نکند.اما نشان های زخم پشت این فرد حداقل 30ضربه
شالق بود.مگر او چه جرم بزرگ ی انجام داده که باید اینطور شالقش میزده اند؟اگر جرمش اینقدر
بزرگ بوده خب چرا او را نکشته اند؟!
در یک لحظه شخص درون چشمه برگشت.پایین تر از استخوان ترقوه اش و جایی نزدیک قلبش
نیز بوضوح یک عالمت داغ دیده میشد.وی وو شیان چنان شوکه شد که در جای خود خشکش
زد.
جای داغ تمام توجه وی وو شیان را به خودش معطوف کرده بود.تصور میکرد اشتباه دیده،چنان
که نمیتوانست چهره مرد را به آسانی ببیند و برای دقایقی نفسش به شماره افتاد.ناگاه نور سفیدی
جلوی چشمانش نمایان شد انگار که برف همه جا را بپوشاند.سریع بعد از آن ،نور خیره کننده آبی
رنگی در این سفیدی برف گونه نفوذ نموده و چون بادی سوزنده به سمت او حرکت کرد.چه کسی
میتوانست بگوید که شمشیر مشهور هانگوانگ جون—بیچن را نمیشناسد؟لعنت،او الن وانگجی
بود!
وی وو شیان همیشه در فرار و جاخالی دادن از شمشیرها مهارت داشت پس روی زمین غلتی زد
تا از ضربه احتمالی شمشیر اجتناب کند.حتی آنقدر وقت داشت که برگی که بهنگام فرار از چشمه
سرد الی موهایش رفته بود را در بیاورد.او شبیه یک مرغ پرکنده و هراسان می دوید و در همان
زمان به گروهی که برای گشت شبانه میرفتند برخورد.آنان او را گرفته و سرزنشش کردند«:چرا
داری اینطوری میدویی؟دویدن توی مقر ابر ممنوعه!»
وی وو شیان که دید اینها الن جینگ یی و دیگر شاگردان هستند به وجد آمده و با خود فکر کرد
االن زمانی خوبی برای بیرون از کوهستان پرتاب شدن است.پس به یکباره گفت«:من ندیدم!من
هیچی ندیدم!من اصن اینجا نیومدم که حموم گرفتن هانگوانگ جون رو دید بزنم!!!»
شاگردان از گستاخی و خیره سری او زبانشان بند آمده بود.اهمیتی نداشت هانگوانگ جون کجا
باشد او مردی واالمرتبه بود که از هیبتش زبان همه بند می آمد و مخصوصا در میان شاگردان
جوان تر مکتب بشدت مورد احترام بود و حاال این موجود برای دیدن حمام کردن هانگوانگ جون
به چشمه سرد رفته،حتی فکر این کار نیز جرمی بزرگ و نابخشودنی بود.الن سیژویی از ترس
صدایش تغییر کرده بود گفت«:چی؟هانگوانگ جون؟هانگوانگ جون داخله؟!»
الن جینگ یی که از خشم سرخ شده بود گفت«:تو مرتیکه پسرباز!!!آ-آ-آخه اون کسیه که تو
بری دیدش بزنی؟!»
وی وو شیان که دید تنور داستان حسابی داغ شده میخواست سریعتر نان را بچسباند پس با تصدیق
جرمش گفت«:من....اصن....اصن...ندیدم هانگوانگ جون بدون لباس چچوریه؟!!!!!»
الن جینگ یی با خشم غرید«:آره جون خودت!میخوای خودتو معقول جلوه بدی؟ ؟اگه واقعا چیزی
ندیدی ...واسه چی دزدکی اینجاها میدویدی؟یه ذره شرم کن—روت میشه تو صورت بقیه نگاه
کنی؟!»
وی وو شیان صورتش را با دستانش پوشاند و گفت«:اینقدره سرم داد نزن...سر و صدا کردن تو
مقر ابر ممنوعه!»
در میانه آن شلوغی الن وانگجی از ال به الی گل های مینا بیرون آمد در حالیکه که موهایش باز
بود و لباس سفیدی به تن داشت.گفتگوهای آنان هنوز تمام نشده بود که او لباسهایش را کامل
پوشید ولی بیچن در غالفش نبود،شاگردان با عجله به او درود فرستادند و الن جینگ یی داوطلبانه
به سخن درآمد«:هانگوانگ جون!مو ژوان یو واقعا موجود پلیدیه!!شما از روی محبت بخاطر اینکه
تو دهکده مو کمکمون کرده آوردینش اینجا اونوقت این....این».....
وی وو شیان گمان میکرد این بار دیگر این موضوع ورای تحمل اوست و حتما از مکتب بیرونش
میکنند هرچند الن وانگجی نگاه کوتاهی به او انداخت وپس از لحظه ای سکوت،بیچن را در
غالفش قرار داده و گفت«:شماها مرخصید!»
او تنها چند کلمه کوتاه گفت اما این سخنان چنان قدرت داشتند که جای هیچ حرفی نگذارند و
جمعیت بسرعت پراکنده شود.در این حین الن وانگجی یقه وی وو شیان را گرفت و کشان کشان
به طرف جینگشی بر د .در زندگی گذشته اش هر دویشان تقریبا هم قد و الغر اندام بودند و وی
وو شیان تنها به اندازه یک بند انگشت از الن وانگجی کوتاه قد تر بود و زمانی که در کنار هم
قرار میگرفتند این تفاوت ناچیز بنظر میرسید ولی حاال که او در جسم دیگری بیدار شده بیشتر از
یک وجب از ا و کوتاه تر بود و وقتی او را این شکل نگه داشته بود حتی نمیتوانست با او درگیر
شود.وی وو شیان تلوتلویی خورد و خواست داد بزند که الن وانگجی به سردی گفت«:هر کی
شلوغ کاری کنه دهنش بسته میشه!»
وی وو شیان مصرانه میخواست از کوهستان بیرون پرتاب شود اما اصال دوست نداشت ساکتش
کنند .اصال نمیتوانست هضم کند که این قبیله الن از کی کاری به بی شرمی دید زدن تذهیبگران
برجسته مکتبش را تاب می آورد؟!
الن وانگجی او را به جینگشی برده و مستقیم به اتاق داخلی رفت و او را با صدای تلپی روی تخت
انداخت.وی وو شیان وانمود کرد که دردش گرفته و برای لحظاتی در جای خود می لولید و
نمیتوانست از جایش حرکت کند و عمدا چند ناله عشوه گرانه از دهان خود خارج ساخت تا الن
وانگجی حالش از او بهم بخورد هرچند وقتی سرش را باال گرفت دید او با یک دست بیچن را
آماده گرفته و با تحکم او را می نگرد.
وی وو شیان عادت دا شت الن وانگجی را با نواری روی پیشانی،موهایی بلند و تر و تمیز ببیند
جوری که تمام جزئیات لباسش در نهایت دقت آراسته شده باشد نه به اینگونه که لباسی نازک به
تن داشته و موهایش بهم ریخته باشند پس بناچار دقایقی به او خیره شد.بخاطر تالش وانگجی
در کشاندن و پرتاب وی وو شیان روی تخت یقه لباسش باز کمی کنار رفته بود و میشد به آسانی
و از نزدیک استخوان ترقوه و آن جای داغ زیرش را بخوبی دید.
وی وو شیان وقتی چشمش به آن زخم افتاد دوباره توجهش جلب شد وقتی هنوز فرمانده ییلینگ
نشده بود او هم روی بدنش چنین زخمی داشت و حاال این جای داغ روی سینه الن وانگجی دقیقا
به همان شکل جای داغ روی بدن او در زندگی گذشته اش بود.مهم نبود جای داغ یا شکلش
چطور باشد کامال طبیعی بود که او آن را بشناسد و شگفت زده شود.
در این رابطه،جدای از جای داغ،جای آن ضربات شالق تادیب که روی کمرش خودنمایی میکرد
نیز او را شگفت زده کرده بود.
الن وانگجی در سن کم به شهرت رسیده بود.بدلیل ارزش های واالیش در دنیای تهذیبگری یکی
از تهذیبگران مشهور و به عنوان یکی از دو یشم مکتب گوسوالن باعث افتخار و سربلندی بود.هر
حرف و حرکتش مانند مثال عالی از سوی ارشدهای مکاتب به شاگردانشان توصیه میشد.ولی او
ممکن بود چه اشتباه مهلکی مرتکب شده باشد که مستحق چنین مجازاتی بوده؟
با دیدن جای ضربات شالق تادیب،میشد فهمید که انگار مجازات کننده قصد کشتن او را
داشته،وقتی کسی با شالق تادیب مجازات میشد هرگز جای زخم هایش ناپدید نمیشد.در نتیجه
مجازات شونده تا آخر عمر این تنبیه را یادش میماند و دیگر هیچ وقت اشتباهش را تکرار نمیکرد.
با دنبال کردن سیر نگاه او،الن وانگجی به پایین نگریست و یقه لباسش که جای داغ و ترقوه
اش را می پوشاند به آرامی بست و دوباره تبدیل به همان هانگوانگ جون بی تفاوت شد.در آن
لحظه صدای بلند ناقوسی از دور شنیده شد.
قوانین مکتب الن بشدت سفت و سخت بود که شامل برنامه دقیق خواب در ساعت 9شب و
بیدار باش در ساعت 5صبح بود.این صدای زنگ برای یادآوری همین امر بود.الن وانگجی بدقیت
به صدای زنگ گوش داد سپس رو به وی وو شیان گفت«:تو اینجا میخوابی!»
بدون اینکه به وی وو شیان شانس پاسخ دادن بدهد به طرف دیگر جینگشی رفت و او را که با
گیجی در تخت ولو شده بود تنها گذاشت.
او شک داشت الن وانگجی او را شناخته باشد اما برای این شک هیچ دلیل و برهانی نداشت.از
آنجا که قربانی کردن جسم یک نفر تمرینی ممنوعه بود پس میشد گفت آدمهای زیادی با این
طلسم آشنایی چندانی نداشتند.طومارهایی که نسل ها دست به دست میگذشت نیز کامل نبودند و
نمیتوانستند نتیجه درستی داشته باشند در نتیجه بعد از گذشت زمان دیگر کسی به آنان اعتماد
نمیکرد و به دست فراموشی سپرده میشدند.مو ژوان یو نیز با دیدن یک طومار مخفی که مشخص
نبود از کجا آن را بدست آورده،طلسم را اجرا کرده بود.در هر صورت امکان نداشت الن وانگجی
بتواند او را از روی نوای فلوت زدنش بشناسد.
وی وو شیان چند باری از خود پرسید آیا در زندگی گذشته اش با الن وانگجی رابطه صمیمانه ای
داشته است یا خیر؟!اگرچه اینان با هم درس خوانده و به سفرهای ماجراجویانه رفته و با هم جنگیده
بودند اما تمام این تجربیات جسته و گریخته به ذهنش می آمدند.الن وانگجی شاگرد مکتب
گوسوالن به "نیکویی"شهرت و شخصیتش کامال خالف شخصیت وی وو شیان بود .او با خود
فکر میکرد رابطه شان در گذشته چندان بد نبوده اما نمیشود گفت رابطه خوبی هم با هم
داشتند.اتفاقا دیدگاه الن وانگجی درباره او کامال شبیه نظر دیگران بود—انسانی گستاخ و نه
چندان نیکو که طولی نخواهد کشید تا مصیبتی به بار بیاورد.پس از آنکه وی وو شیان به مکتب
یونمنگ جیانگ خیانت کرده و تبدیل به فرمانده ییلینگ شد ،با مکتب گوسوالن ستیز و جدال
هایی داشت که این امر در چندین ماه پیش از مرگش متمایز تر بودند.اگر الن وانگجی اطمینان
داشت او وی وو شیان است حتما نبردی خونین با او براه می انداخت.
با اینهمه هنوز نسبت به موقعیت کنونیش اطمینان نداشت—در گذشته اصال مهم نبود او چه
کاری انجام دهد،الن وانگجی هرگز اعمالش را تاب نمی آورد ولی حاال با وجود اینکه هرچه حقه
بلد بود سوار کرده،نتوانسته بود دیوار تحمل الن وانگجی را بشکند.نکند باید بخاطر این پیشرفت
او را تشویق میکرد؟!!!
پس از مدتی خیره ماندن به ناکجا،وی وو شیان چرخید و از تخت پایین آمد و به آرامی به سمت
دیگر تاالر رفت.الن وانگجی در یک طرف تختش دراز کشیده و بنظر می آمد خواب است.وی وو
شیان بدون کوچکترین صدایی به او نزدیک شد.
او هنوز تسلیم نشده و امیدوار بود بتواند آن نشان یشم را از وی کش برود.هرچند تا دستش را دراز
کرد،م ژه های بلند الن وانگجی تکان خورد و چشمانش را گشود.وی وو شیان سریع فکری به
سرش خطور کرد و بالفاصله در تخت او پرید.
یادش آمد الن وانگجی از برقراری تماس فیزیکی با دیگر افراد نفرت دارد.در گذشته با کوچکترین
برقراری تماسی فیزیکی فرد خاطی را بیرون پرت میکرد.اگر االن،او این حرکت را هم بی جواب
میگذاشت،قطعا انسانی که روبرویش دراز کشیده الن وانگجی نبود او حتی مشکوک بود که شاید
الن وانگجی تسخیر شده است..
وی وو شیان روی الن وانگجی خیمه زده بود،پاهایش را از هم جدا کرده و هر کدام از زانوانش
کنار میان تنه او قرار داشت.او دستانش را روی تخت چوبی قرار داده و عمال الن وانگجی را در
میان بازوان خود گیر انداخته بود.او به آرامی سرش را پایین آورد تا جایی که فاصله میان صورت
هایشان کمتر و کمتر شد.به او نزدیک تر و نزدیک تر شد،در این حالت وی وو شیان حتی
نمیتوانست نفس بکشد تا اینکه الن وانگجی باالخره دهانش را گشود لحظه ای سکوت اختیار
کرد و آنگاه گفت«:برو اونور!»
وی وو شیان چهره در هم کشیده گفت«:نمیرم!»
یک جفت چشم روشن از فاصله نزدیک به وی وو شیان خیره شده بودند.الن وانگجی روی چهره
او ثابت مانده و نگاهش میکرد و دوباره تکرار کرد...«:برو اونور!»
وی وو شیان گفت «:نع....تو که گذاشتی اینجا بخوابم باید فکر اینجاهاشم میکردی!!»
الن وانگجی گفت«:مطمئنی این چیزیه که میخوای؟!»
« »....بنا به دالیلی وی وو شیان فکر میکرد باید برای پاسخ مناسب اندکی درنگ کند سپس
درحالیکه سعی داشت لبانش را به لبخندی باز کند ناگاه متوجه شد نوعی حس کرختی از میان تنه
اش شروع و تا پایین پاهایش را در برگرفته است و بهمین دلیل با ضربه ای بی حرکت روی بدن
الن وانگجی سقوط کرد.
آن لبخند کج روی لبانش خشک شده بود،سرش روی طرف راست سینه الن وانگجی قرار گرفته
و اصال نمیتوانست از جایش جم بخورد .در این حین صدای وانگجی را از باالی سر خود می
شنید.صدایش آرام و عمیق بود و با هر کلمه ای که ادا میکرد سینه اش مرتعش میشد«:پس همه
شب رو همینطوری بمون!»
وی وو شیان انتظار نداشت اینطور بشود پس به آرامی چرخید تا شاید بتواند بلند شود ولی پایین
تنه اش کامال درد گرفته و انگار فلج شده بود.واقعا از اینکه به این شکل رقت بار به مرد دیگری
چسبیده آشفته بود.
آخر در این چند سال گذشته چه بالیی سر الن جان آمده بود که تبدیل به چنین انسانی شده؟
آیا این همان الن جان سابق است؟
نکنه اوست که جسمش به تصرف کس دیگری درآمده؟
ناگهان د ر آن حالتی که افکارش به پریشانی بادهای طوفانی شده بود الن وانگجی کمی از جایش
جا به جا شد و وی وو شیان با انگیزه فراوان تصور کرد او باالخره خسته شده و نمیتواند تحملش
کند ولی الن وانگجی تنها دستش را تکان داد و چراغ ها خاموش شد.
پس از طی زمانی وی وو شیان به این موضوع فکر کرد که چرا رابطه اش در گذشته با الن
وانگجی خوب نبوده وقتی خوب موضوع را سنجید دریافت همه چیز از وقتی که او 15ساله بود
شروع شد که او در آن زمان بهمراه جیانگ چنگ برای تحصیل سه ماهه به مکتب گوسوالن آمده
بود.
در مکتب گوسو الن استادی با اعتبار و پرهیزگار به نام الن چیرن وجود داشت و همه در دنیای
تذهیبگری او را به سه ویژگی بارز توصیف میکردند:انسانی عالم و سرسخت و معلمی سختگیر که
شاگردانی برجسته تربیت میکرد.اگرچه دو ویژگی اول سبب میشد مردم فاصله شان را با او کمی
حفظ کنند و حتی برخی در دل از او نفرت داشته باشند مورد آخر سبب میشد همه بخواهند بچه
هایشان را برای تحصیل به نزد او بفرستند.او توانسته بود شماری شاگردان عالی در مکتب الن
تربیت کند.تا زمانی که هر کس چندسالی در کالس هایش می ماند.اصال مهم نبود چه انسان
بازنده ای باشد در پایان تحصیالت تبدیل به فردی محجوب و دانشمند میشد مخصوصا از لحاظ
ظاهر و آداب معاشرت...برخی از والدین از تغییرات شگرفی که در بچه هایشان می دیدند شوکه
شده و از خوشحالی به پهنای صورت اشک می ریختند.
درباره این موضوع وی وو شیان بیان کرد«:بینم مگه من االن آدم محجوب و نجیبی نیستم؟!»
جیانگ چنگ با دور اندیشی خاصی پاسخ داد«:تو قطعا یه رسوایی در تمام دوره کاریش میشی!»
در آن سال،جدای از مکتب یونمنگ جیانگ،اربابان جوان دیگری نیز از قبایل دیگر برای تحصیل
حضور داشتند زیرا که والدینشان آوازه و خوشنامی استاد را بسیار شنیده بودند.اربابان جوان همه
15یا 16ساله بودند و همه قبایل با وجود نداشتن صمیمت همدیگر را میشناختند الاقل با چهره
های هم آشنایی داشتند.تقریبا همه میدانستند نام خانوادگی وی وو شیان،جیانگ نیست و او یکی
از شاگردان برجسته رهبر مکتب یونمنگ جیانگ—جناب جیانگ فنگمیان و پسر دوست محروم
شده اوست.در حقیقت رهبر قبیله او را مانند فرزند خودش می دید و از آنجا که جوان تر ها به
اندازه بزرگتر ها درگیر مسائل جایگاه و تبار و نسب نبودند.بزودی با هم صمیمی میشدند.تنها با رد
و بدل چند جمله کوتاه همدیگر را برادر بزرگ یا برادر کوچک صدا زدند.تا اینکه کسی
پرسید«:لنگرگاه نیلوفر از اینجا باحال تره؟!»
وی وو شیان خنده کنان گفت«:باحال بودن یا نبودنش کال به دیدگاه خودت ربط داره ولی قوانینش
از اینجا کمتره و الزم نیست اول صبحی از خواب بیدار شی!!!»
در مکتب گوسوالن همه باید ساعت 5صبح بیدار میشدند و ساعت 9شب می خوابیدند و هیچ
کسی اجازه تاخیر نداشت.این بار کس دیگری پرسید«:شما اونجا کی از خواب بیدار میشین؟توی
کل روز چیکارا میکنین؟!»
جیانگ چنگ با نارضایتی گفت«:این؟آقا ساعت 9صبح بیدار میشه و ساعت 1شب میره کپه
مرگشو میذاره!!وقتی هم از خواب بیدار میشه نه تمرین شمشیر زنی میکنه نه مراقبه؛یراست میره
قایق سواری ،شنا،دونه نیلوفر میچینه و آخرشم قرقاول شکار میکنه!!!»
وی وو شیان گفت «:اصن مهم نیست چند تا قرقاول شکار کنم حاال حاالها هیچ کی به گرد پام
نمیرسه!»
در این میان جوانی گفت«:آخ جون،من سا ل دیگه واسه درس خوندن میرم یونمنگ...هیچ کسم
نمیتونه جلومو بگیره!!»
جوانی هم آب پاکی را روی دستش ریخت و گفت«:آره هیچ کس جلوتو نمیگیره فقط داداشت
جفت پاهاتو قلم میکنه!»
این جوان ارباب جوان دوم مکتب چینگه نیه—یعنی نیه هوایسانگ بود.برادر بزرگش نیه مینگ-
جو وقتی پای دستورات و قوانین میرسید بشدت انسانی مصمم و ثابت قدم بود و در دنیای
تهذیبگران به این امر شهرت داشت.اگرچه این دو برادر از یک مادر متولد نشده بودند اما رابطه
شان بشدت محکم و قوی بود.نیه مینگ-جو همیشه درباره تحصیل به برادر کوچکش سخت
میگرفت و با وجود اینکه نیه هوایسانگ برای برادر بزرگش احترام زیادی قائل بود اما زمانی که
پای انجام تکالیفش میرسید بشدت از نام نیه مینگ-جو هم وحشت میکرد.
وی وو شیان گفت«:بنظرم گوسو هم یجورایی باحاله!»
نیه هوایسانگ گفت«:برادر وی،من یه نصیحتی بهت میکنم بهم گوش کن.مقر ابر شبیه لنگرگاه
نیلوفر نیست.حاال که تو گوسو هستی بذار بهت بگم یکی اینجا هست که هیچ رقمه نباید ناراحتش
کنی!»
وی وو شیان پرسید«:کی؟الن چیرن؟»
نیه هوایسانگ جواب داد «:پیرمرده نه....کسی که هیچ طوری نباید نزدیکش بشی شاگرد عزیزش
الن جانه!!»
وی وو شیان دوباره پرسید«:الن جان؟یکی از دو تا یشم الن؟الن وانگجی؟!»
عنوان محترم دو یشم الن به دو پسر رئیس اصلی مکتب گوسوالن یعنی الن هوان و الن جان
اطالق میشد.این دو وقتی به 14سالگی رسیدند تبدیل به دو نمونه و سرمشق برای ارشدهای
قبایل در برابر شاگردان خودشان شده بودند.آن دو در میان شاگردان جوان تر هم مشهور بودند
پس کامال طبیعی بود که همه نامشان را بدانند.نیه هوایسانگ گفت«:مگه الن جان دیگه ای هم
هست؟!آره همونو میگم...ای خدا،اونم همسن ماهاست ولی نگاش میکنی اصال شبیه نوجوونا
نیست....حتی از عموش هم سختگیر تر و یه دنده تره!!»
وی وو شیان اوه بلندی گفت و پرسید«:میگم این همونیه که خیلی خوشگله؟!»
جیانگ چنگ با پوزخند گفت«:تو اصال تو مکتب گوسوالن آدم بی ریخت هم می بینی؟ فکر کنم
اینا کال آدمای بی ریخت رو تو مکتبشون راه نمیدن.....تو اگه میتونی اینجا واسه من یکی با ظاهر
معمولی پیدا کن!!!»
وی وو شیان تایید کنان گفت«:خیلی خوشگله!!»سپس درحالیکه به سر خود اشاره میکرد ادامه
داد «:از سر تا پا سفید پوشیده،یه نوار رو پیشونیش بسته،یه شمشیر نقره ای هم به کمرش آویزونه
و خیلی خوشتیپ بنظر میاد ولی قیافه شو نگاه میکنی انگار عزاداره؟!!!»
«»....نیه هوایسانگ با اطمینان گفت«:خود خودشه!» او بعد از مکثی کوتاه گفت«:ولی تو چند روز
گذشته داشته مراقبه میکرده...تو هم که دیروز اومدی پس کی تونستی ببینیش؟!»
«دیشب دیدمش!»
جیانگ چنگ حیرت زده گفت«:دیشـ.....دیشب؟تو مقر ابر ساعت خاموشی داریم...بینم تو کجا اونو
دیدی؟اصن چرا من خبر ندارم؟!»
وی وو شیان با اشاره به باالی یک دیوار بلند گفت«:اونجا!»
همه شوکه شدند.جیانگ چنگ حس میکرد سرش از خشم دارد می ترکد در حالیکه دندان بهم
میسایید گفت «:ما تازه رسیدیم ...هنوز هیچی نشده شروع کردی؟بگو چه غلطی کردی تو؟!»
وی وو شیان با نیشخند گفت«:خیلی هم موضوع مهمی نیست.یادته وقتی رسیدیم از کنار یه مغازه
که شراب "لبخند امپراطور"میفروخت رد شدیم؟منم خیلی با خودم کلنجار رفتم دیدم دیگه نمیتونم
تحمل کنم....از کوه رفتم پایین،رفتم تو شهر و دو تا کوزه گوگولی خریدم.بهرحال تو که میدونی
تو یونمنگ از این شرابای خالص نداریم که!»
جیانگ چنگ گفت«:خب شرابه کو؟!»
وی وو شیان گف «:خب ...همین که پریدم رو دیوار ...هنوز پامو نذاشته بودم اینور دیوار که اون
مچمو گرفت!»
یکی از جوان ها گفت «:برادر وی،بنظرم خیلی بدشانسی...حتما تازه از تمرین و انزوا اومده بیرون
که بره گشت زنی ...اونوقت تو گیرش افتادی!»
جیانگ چنگ گفت«:کسایی که شب دیر میرسن تا قبل از ساعت 7صبح اجازه وارد شدن
ندارن...چطوری اجازه داد بیای داخل؟!»
وی وو شیان دستانش را تکان داد و گفت«:اونم نذاشت بیام داخل که!بهم گفت برگردم و اون
لنگمم بندازم اونور دیوار...اصن تو بگو—واقعا میتونستم اینکارو بکنم؟!بعدش خودش عینهو یک
پر پرید اومد این ور و گفت چی تو دستمه؟!!!»
جیانگ چنگ حس کرد دارد از خشم سر درد میگیرد پرسید«:تو چی بهش گفتی؟»
وی وو شیان گفت «:منم گفتم شراب لبخند امپراطور!!!...میخوای یه کوزه شو میدم بهت تو هم
شتر دیدی ندیدی!!!»
جیانگ چنگ آه کشان گفت....«:الکل در مقر ابر ممنوعه...اصال یه گناه کبیره اس!»
وی وو شیان گفت«:اتفاقاً اونم اینو گفت....منم ازش پرسیدم"تو بگو چی تو مکتب شما ممنوع
نیست؟!" ....بنظرم از حرفم خوشش نیومد،عصبانی شد و گفتش برم یه نگاهی به دیوار قوانین
جلوی کوهستان بندازم.خب میدونی اونجا 3هزارتا قانون نوشتن کی میتونه بخونه همشو؟!واقعا
کار سختیه...اصن تو خوندیشون؟منم نخوندم دیگه!!!معلوم نیست واسه چی جوش آورد؟!!!!»
«درست میگی!»همه احساس یکسانی داشتند و شروع به شکایت از عادات منسوخ شده و عجیب
مقر ابر کردند و تاسف میخوردند که چرا زودتر متوجه این چیزها نشده اند«:شماها بگین کدوم
قبیله 3هزار تا قانون داره که هیچ کدومشون تکراری هم نیستن؟!مثال"...کشتن چهارپایان در
این منطقه ممنوعه""...جنگیدن بدون کسب اجازه ممنوعه""...القیدی اخالقی ممنوعه""...شب
بیرون رفتن ممنوعه""....سر و صدا کردن ممنوعه""...دویدن ممنوعه"...رو میتونی دوام بیاری
ولی اینا دیگه مسخره اس"...خندیدن بدون دلیل ممنوعه""،بد نشستن ممنوعه""،بیشتر از سه
شیان وو وی ناگاه ممنوعه!"» خوردن غذا کاسه
گفت«:چــــــــــــــــــــــــــــی؟جنگیدن بدون اجازه هم ممنوعه؟!»
درسای عموش رو قبل ما تموم کرده ،واسه همین همش میره میشینه تمرین مراقبه میکنه.کی
وقت میکنه حواسش به من باشه بابا؟ منم»...
پیش از آنکه حرفش را به اتمام برساند و همزمان با حرکت گروه شاگردان از کنار دیوار و پنجره
باز شده،پسری با لباس سفید را دیدند که کامال شق و رق در اتاق درس نشسته موهای بلندش را
بسته و نواری به پیشانی داشت و موجی از سردی و جدیت او را احاطه کرده بود.او به سردی آنان
را نگاه کرد.
ناگاه همه آنان دهانشان را بستند و سکوت اختیار کردند.آنان وارد اتاق شده و جای نشستن خود
را پیدا کرده و با تمام وجود از نزدیک شدن و نشستن کنار الن وانگجی اجتناب میکردند.جیانگ
چنگ به شانه وی وو شیان کوفت و پچ پچ کنان گفت«:بفرما...واست آروزی موفقیت میکنم»!....
وقتی وی وو شیان سرش را برگرداند نیمرخ چهره الن وانگجی را دید.مژه های بلندش ظریف و
زیبا بود.کامال مرتب نشسته و نگاهش رو به جلو بود و درست زمانی که خیال داشت با او سر
صحبت را باز کند،الن چیرن وارد اتاق شد.
الن چیرن قد بلند و الغر اندام بود،راست قامت ایستاد.هرچند ریش بزی بلندی داشت ولی اصال
پیر نبود و طبق حالت معمول مکتب گوسوالن که مردان هر نسلشان زیبا بودند او نیز از جذابیت
و زیبایی بی بهره نبود.با اینهمه بدلیل حالت خشک و عالم مابانه ای که احاطه اش کرده بود اصال
ایرادی نداشت اگر او را پیرمرد صدا میزدی.او بهنگام ورود طوماری در دست داشت که به محض
گشودن روی زمین قل خورد و مشخص شد طول آن بسیار زیاد است او بالفاصله شروع به صحبت
درباره قوانین مکتب الن کرد.چهره حاضرات در اتاق همگی به آرامی رو به تیرگی نهاد.وی وو
شیان با کسلی تمام همه جا را از نظر گذراند و نگاهش به الن وانگجی ثابت ماند.او از اینهمه
جدیت و تمرکز در گوش سپردن شوکه شده بود«.چطور میتونه این چرت و پرتا رو با اینهمه توجه
گوش بده؟!»
بی درنگ،الن چیرن طوماری که روی زمین پهن شده بود را با ضربه ای بست و به تلخی لبخند
زد«:از اونجا که کسی قوانین رو نخونده من تک به تکشون رو تکرار کردم هرچند تمام قوانین
روی دیوار سنگی حک شدن...حاال هیچ کسی حق نداره با هیچ عذر و بهونه ای این قوانین نقض
کنه...با این حال من اینکارو کردم واسه اونایی که هنوزم حواسشون نیست...خب حاال میخوام
درباره موضوع دیگه ای حرف بزنم!»
هرچند این سخنان او خطاب به تمام حاضران در کالس بود اما وی وو شیان حس میکرد منظورش
مستقیما با شخص او بوده و همانطور که انتظار داشت الن چیرن گفت«:وی یینگ!»
وی وو شیان پاسخ داد«:اینجام!»
او گفت«:به من بگو ببینم ...یائو ها،شیاطین،اشباح و هیوالها یکی هستن؟!»
وی وو شیان با لبخند پاسخ داد«:نه!»
او پرسید«:چرا نیستن؟تفاوتشون چیه؟»
وی وو شیان گفت «:یائو از موجودات زنده شکل میگیره البته موجوداتی غیر از انسان...شیاطین از
انسان های زنده شکل میگیرند و اشباح از انسان های مرده...هیوالها هم از موجودات مرده شکل
میگیرن اما موجودات غیر انسانی!!»
او گفت«:یائو و هیوال گاهی با هم اشتباه گرفته میشن...با یه مثال تفاوت اونها رو بگو؟!»
وی وو شیان با اشاره به درخت در بیرون اتاق گفت«:خب ساده اس....مثال یک درخت زنده که به
انرژی تاریک آلوده و تبدیل به موجودی هشیار شده و موجب شرارت میشه رو در نظر بگیرید اون
یه یائوئه!اگر من یه تبر بردارم و اونو ببرم چیزی که ازش میمونه جسم مرده شه...پس این جسم
میتونه جون بگیره و تبدیل میشه به هیوال!»
او پرسید«:حرفه جد اول مکتب چینگه نیه چی بود؟»
«قصاب!»
او گفت«:نشان خاندانی قبیله النلینگ جین یه گل صد تومانیه...نوعش رو بگو!»
«ستاره های درخشان میان برف»
او پرسید«:اولین کسی در دنیای تهذیبگری که بجای توجه بر مکتب تهذیب به پیشرفت قبیله اش
توجه نشون داد کی بود؟»
«جد اول مکتب چیشان ون....ون مائو!»
پاسخ های صحیح او سبب شد قلب دیگران به تپش بیفتد از طرفی هم احساس خوش شانسی
میکردند و هم در دلشان دعا می کردند که نکند سوالی را بی پاسخ بگذارد تا الن چیرن فرصت
بلند کردن کس دیگری برای پاسخگویی را نداشته باشد.با اینهمه الن چیرن گفت«:به عنوان یکی
از شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ،باید هم از قبل جواب این سوالها رو بدونی و بتونی همه رو
پاسخ بدی....پس خیلی واسه این جواب هایی که گفتی به خودت مغرور نشو...حاال این سوال منو
جواب بده— جالدی رو در نظر بگیر که پدر و مادر و زن و بچه داره ولی قبل از مردن،بیشتر از
صد نفر رو اعدام کرده،اون یکباره جلوی چشم همه مردم می میره...مجازاتش برای اعمالی که
انجام داده اینه که جنازه ش هفت روز توی خیابون ها بمونه ....انرژی مسدود شده خشم در درونش
فوران و اون شروع به کشتار و شکار آدمها میکنه حاال باید با اون چیکار کنیم؟»
این بار وی وو شیان با سرعت به سوال پاسخ نداد،همه تصور کردند بخاطر سوال گیج شده پس
نگران شدند.الن چیرن سرزنش کنان گفت«:چرا به اون زل زدین؟بشینین خوب بهش فکر کنین
و کتاباتونم نگاه نکنین!»
شاگردانی که دستشان را روی کتابشان نهاده و میخواستند سریع جواب را پیدا کنند از جا پریدند.آنها
کامال گیج شده بودند— جالد در انظار عموم مرده و جسدش هفت روز در خیابان مانده،او قطعا
روحی خشمگین و جسدی شرور بود پس پاسخ دادن به این سوال ساده نبود.همه شاگردان امیدوار
بودند الن پیر آنان را برای پاسخ دادن بلند نکند.بعد از گذشت لحظاتی که وی وو شیان هیچ
پاسخی نگفت...الن چیرن متفکرانه گفت«:وانگجی تو میتونی بهش بگی که بایستی چیکار
کنیم؟!»
الن وانگجی اصال به وی وو شیان نگاه نکرد.تنها سرش را به نشانه احترام تکان داد و با صدایی
یکنواخت گفت«:اول-رها ساختن،دوم-تحت فشار قرار دادن،سوم-نابود کردن...ابتدا از ابزار
قدردانی از خویشانش کمک میگیریم و سعی میکنیم آرزویی که موقع مرگ داشته رو برآورده کنیم
و اون رو از چیزی که نتونسته انجامش بده آزاد میکنیم.اگر این اقدام شکست خورد اونوقت به
مرحله دوم میرسیم.اگر بخاطر جرم های ناپسندش انرژی شومش از هم نپاشید اونوقت کامال
نابودش میکنیم.دنیای تهذیبگری میدونه که باید تمام دستورات رو دقیق انجام بده و هیچ اشتباهی
قابل بخشش نیست!»
همه با کشیدن نفس بلندی از آسمانها تشکر کردند که پیرمرد،الن وانگجی را برای پاسخ انتخاب
کرده وگرن ه هر کس دیگری بود امکان داشت چند گام را جا بیندازد یا کل دستور العمل را قاطی
کند.الن چیرن با رضایت سری تکان داد و گفت«:بدون کلمه ای اشتباه!!!»سپس مکثی کرده و
ادامه داد «:به لحاظ علم تهذیب مهم نیست یک فرد چقدر قدرتمند باشه اگر کسی بخاطر از بین
بردن چند موجود کوهستانی به خودش مغرور بشه بخاطر یه مقداری شهرت بخواد باعث نا امنی
بشه مطمئناً دیر یا زود میشه باعث رسوایی و سیاه روزی واسه خودش!»
وی وو شیان ابرویش را باال برد و خوب نیمرخ چهره الن وانگجی را برانداز کرد.با خود اندیشید،پس
منظور این پیرمرد منم...اون شاگرد سوگلیش را به اینجا آورده تا بتونه مرا ساکت کند...بهمین دلیل
سریع گفت«:من سوالی دارم!»
الن چیرن جواب داد«:بپرس!»
وی وو شیان گفت«:درسته که اولین اقدام یعنی"رهاسازی"اغلب بی فایده اس...اینکه بخوایم
آرزوی قبل از مرگش رو واسش برآورده کنیم فقط تو حرف کار ساده ایه...مثال اگه آرزوش یه
لباس جدید بود مشکلی نداشت ولی اگه آرزوش کشتن یه عالمه آدم و انتقام باشه چی؟!»
وانگجی جواب داد«:پس تحت فشار قرار دادن به کمک رها سازی میاد....و اگر الزم شد،بالفاصله
مرحله سوم یعنی نابود کردن انجام میشه!»
وی وو شیان لبخند زنان گفت«:واقعا وقت تلف کنیه!»آنگاه مکثی نمود و بعد ادامه داد«:نه اینکه
جواب رو نمیدونستم فقط داشتم به راه حل چهارمی فکر میکردم!!»
الن چیرن گفت«:من هیچ وقت چیزی درباره راه حل چهارم نشنیدم!»
وی وو شیان هم پاسخ داد «:چونکه جالد اون ریختی مرده،طبیعیه که تبدیل به یه جسد وحشی
بشه و از اونجایی که قبل از مردن،بیش از صد نفر رو اعدام کرده،بهتر نیست ما هم بریم قبر اون
آدما رو باز کنیم،انرژی شوم اونا رو بیدار کنیم،بعد اون آدما رو براه بندازیم تا با اون جسد وحشی
نبرد کنن»....
الن وانگجی باالخره برگشت و او را نگریست.ابروهایش بهم پیچیده و حالت چهره اش نامفهوم
بود.الن چیرن چنان عصبانی شد که حتی ریشش هم به لرزه افتاد او فریاد زنان گفت«:چطور
جرات میکنی؟!!!»
تمام شاگردان حیرت کرده بودند،الن چیرن از جا پرید«:ماهیت اصلی جنگیری شیاطین و نابودی
اشباح بر رها سازی اونها استواره.تو روش های رهاسازی رو مطالعه نکردی و انوقت درباره انرژی
شوم و خشم اونا حرف میزنی؟!حرف تو خالف قانون طبیعته!خالف اصول اخالقیه!!»
وی وو شیان جواب داد«:خب یه چیزهایی هستن که بعد از رها شدن به هیچ دردی نمیخورن،بهتر
نیست یجوری ماها ازشون استفاده کنیم؟وقتی یوی بزرگ میخواست سیل رو متوقف کنه فهمید
انسداد مسیر روش مناسبی نیست و بهترین راه اینه که آب رو هدایت کنه.موقوف سازی هم شبیه
انسداد عمل میکنه پس بدرد نمیخوره»...
الن چیرن کتابی به سمت او پرت کرد ولی وی وو شیان جا خالی داد و کتاب به او نخورد،هنوز
هم حرفهایش را تغییر نمیداد و به گفتن حرفهای پوچ ادامه میداد«:انرژی معنوی انرژیه....انرژی
شوم هم انرژیه....انرژی معنوی توی "مرکز چی"ذخیره میشه که میتونه کوه ها رو بشکافه و
اقیانوس ها رو پر کنه...که این بدرد انسان ها میخوره پس چرا انرژی شوم نمیتونه واسه انسان
مفید باشه؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پس از اینکه الن چیرن کتاب دیگری را پروازکنان به سمت او فرستاد با لحنی خشن گفت«:خب
بذار من از تو بپرسم!تو میخوای این انرژی شوم رو چطوری کنترل کنی که به حرف تو باشه و
نیفته به جون بقیه!؟»
وی وو شیان که تند تند حرف میزد گفت«:به اینجاش هنوز فکر نکردم!!!»
الن چیرن با خشم گفت«:تو ا گر اینطوری فکر میکنی پس دنیای تذهیبگران بهت اجازه زنده
موندن نمیده!گمشو بیرون!»
وی وو شیان با خوشحال سریع از کالس بیرون پرید.او تمام صبح در مقر ابر به گشت و گذار
مشغول شد.گلها را می چید و با علف ها بازی میکرد.زمانی که کالس درس تمام شد،شاگردان او
را روی دیو ار بلندی پیدا کردند.وی وو شیان روی لبه های برآمده آجری خاکستری رنگ نشسته
بود و تکه ای گیاه در دهانش می جنبید.دست راستش زیر چانه اش قرار داشت،یک پایش جلویش
بود و پای دیگرش را درحالیکه آویزان کرده بود به آرامی می چرخاند.شاگردان از پایین دیوار او را
نشان میدادند«:هی برادر وی،چقدر کارت درسته!!اون بهت گفت گمشو بیرون تو هم واقعنی رفتی
بیرونی....هاهاهاهاهاهاها!!!»...
« وقتی رفتی کلی طول کشید تا بفهمه چی شده....باید صورتشو میدیدی،کبود شده بود!!!»
وی وو شیان درحال جویدن آن تکه گیاه خطاب به کسی که این حرف را زده بود گفت«:ازم سوال
پرسید منم جوابشو دادم.وقتی هم بهم بگه برو بیرون منم میرم بیرون !!!دیگه باید واسش چیکار
میکردم؟!»
نیه هوایسانگ گفت«:چرا بنظر میاد این الن پیر بدجوری با تو لجه؟مستقیما داشت تو رو سرزنش
میکرد!!»
جیانگ چنگ با نارضایتی گفت«:این حقشه...آخه این چه جوابی بود که دادی؟وقتی تو خونه از
این چرت و پرتا میگی اشکال نداره ولی برداشتی جلوی الن چیرن مزخرف میگی....باور کن از
جونت سیر شدی!»
وی وو شیان گفت«:اصن مهم نیست من چی بهش میگفتم اون کال از من خوشش نمیاد...خب
منم همون چیزی که ازم سوال شده بود رو جواب دادم....واقعا نمیخواستم عصبانیش کنم فقط
داشتم سوالو جواب میدادم».
بعد از اندکی تفکر هاله ای از حسادت و اشتیاق در چهره نیه هوایسانگ ظاهر شد«:حرفای برادر
وی واقعا جالب بودن.انرژی معنوی فقط با تهذیب و تمرین بدست میاد تازه پدر آدم در میاد تا
هسته طالییش شکل بگیره...یه عمر طول میکشه تا واقعا بشه اینکارو انجام داد مخصوصا واسه
کسی مثل من که انگاری وقتی هنوز پامو نذاشتم تو این دنیا استعدادمو سگ خورده ولی انرژی
شوم از اشباح وحشی میاد.اگه یه راهی بود که اون انرژی رو بدست بیاری و ازش استفاده کنی
خیلی عالی میشد!!»
هسته طالیی ه ر تذهیبگر پس از طی مدت زمان مشخصی درونش شکل میگرفت.این هسته
میتوانست انرژی معنوی را ذخیره و کنترل کند.وقتی هسته طالیی شکل میگرفت سطح توانایی
تذهیب کننده بسرعت افزایش یافته و بیشتر و بیشتر میشد.در غیر این صورت فرد تذهیبگری
دون-پایه باقی میماند.اگر یک شاگرد در قبایل برجسته هسته روحیش در سنین باال شکل میگرفت
حتی بیان کردنش هم میتوانست نوعی رسوائی باشد.هرچند نیه هوایسانگ ابداً خجالت زده نبود.وی
وو شیان خندید و گفت«:آره منم میدونم!واقعا هیچی نمیشه اگه ازش استفاده کنیم!»
جیانگ چنگ با لحن هشدار آمیزی گفت«:بسه دیگه...حرف زدن درباره ش مشکلی نداره ولی
نکنه واقعا خیال داری بری تو بیراهه؟!»
وی وو شیان لبخند زنان گفت «:چرا باید راه صاف رو ول کنم و از روی یه پل یه طرفه که روی
رودخونه باریک و تاریک گذاشتنش رد شم؟ اگه تو واقعیت همچین کاری ساده بود خب همه
مردم اینکارو میکردن ...تو نگران نباش اون یه سوالی پرسید منم یه جواب بهش دادم.هی بچه ها
شما هم میاین؟بریم تا وقت خاموشی نرسیده قرقاول شکار کنیم!»
جیانگ چنگ با لحن ماللت باری گفت«:منظورت چیه بریم شکار قرقاول؟اصن اینجا قرقاول
دارن؟فعال برو از رو کتاب عدالت بنویس.الن چیرن به من گفته که بهت بگم بری بخش "تقوا"از
کتاب عدالت رو سه دفعه رو نویسی کنی.شاید اونوقت تونستی قوانین اخالقی و طبیعی رو درک
کنی».
کتاب "عدالت" مجموعه قوانین مکتب الن بود.از آنجا که مجموعه قوانین بسیار طوالنی بودند
الن چیرن تمام آنها را در یک مجموعه کتاب کلفت جمع آوری کرده بود و بخش "تقوا و
سلوک" تقریبا چهار پنجم کل کتاب را در بر میگرفت.وی وو شیان آن علف توی دهانش را پرتاب
کرد و گرد روی چکمه هایش را پاک نمود و گفت«:سه دفعه؟ای بابا من یه بارشم هنوز تموم
نکرده به ملکوت می پیوندم که!من نه از اعضای این قبیله ام نه خیال دارم ازشون زن بگیرم.واسه
چی باید قانون های مکتب اینا رو رونویسی کنم آخه؟اصال اینکارو نمیکنم!!»
نیه هوایسانگ سریع گفت«:خودم واست رونویسی میکنم!من اینکارو میکنم!»
وی وو شیان گفت «:هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...بگو در عوضش ازم چی
میخوای؟»
نیه هوایسانگ گفت«:اینطوریه که....داداش وی،این پیرمرده یه عادت بدی داره و اونم اینه که»...
هنوز در میانه ادای جمله اش بود که بعد از یک مکث سرفه ای کرد،بادبزنش را درآورده و به
اطراف چرخاند.وی وو شیان فهمید که یک جای کار می لنگد.پس تغییر جهت داد و دید الن
وانگجی زیر یک درخت پیر ایستاده و به آنها خیره شده و شمشیرش بیچن را نیز به کمرش آویزان
نموده است.همچنان که کنار درخت ایستاده بود سایه برگ ها و نور خورشید روی صورتش منعکس
میشد و در نگاه خیره اش ذره ای لطافت جاری نبود همه چنان بودند که انگار رویشان سطلی
آب یخ ریخته باشند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
همه میدانستند صدایشان خیلی بلند بوده و سر و صداها او را به اینجا کشانده پس داوطلبانه دهان
خود را بستند.با این حال وی وو شیان به طرف او جستی زد و گفت«:برادر وانگجی!»
الن وانگجی برگشت و از طرف دیگری براه افتاد.وی وو شیان با خوش رویی دنبالش راه افتاد و
فریاد زد«:برادر وانگجی وایسا تا منم بیام!»
آن هیکل سفید و نورانی به پشت درختان رفت و بدون اینکه اثری از خود بگذارد ناپدید شد.کامال
مشخص بود که الن وانگجی نمیخواهد ذره ای با او همکالم شود.وی وو شیان نیم نگاهی به آن
پشت انداخت و درحالیکه غرغر کنان به سمت دیگران بر میگشت گفت«:اصن محلم نمیده!!»
نیه هوایسانگ هم گفت «:آره....انگاری ازت بدش میاد برادر وی....الن وانگجی معموال....نه....اون
کال کار بی ادبانه انجام نمیده!»
وی وو شیان گفت«:چرا ازم بدش میاد؟من میخواستم ازش معذرت خواهی کنم!»
جیانگ چنگ با پوزخند گفت«:معذرت بخوای؟دیگه دیره عزیزم!اونم مثل عموش فکر میکنه تو
از بیخ و بن شرور و سرکشی واسه همین نمیخواد بهت توجه کنه!»
اما وی وو شیان جور دیگر فکر میکرد پس با دهان بسته خندید و گفت«:اصال مگه مهمه که بهم
توجه نکنه!! نه که خودش خیلی خوشگله یا چیزی!!!»بعد از کمی تفکر متوجه شد الن وانگجی
واقعا زیباست پس او نیز با رضایت بی خیال چیزی شد که بزبان آورده بود.
تنها سه روز بعد،وی وو شیان دریافت عادت بد الن چیرن چیست!درس های الن چیرن نه تنها
ماللت بار و طوالنی بودند که او از آنها امتحان هم میگرفت.تغییرات نسل های قبایل در دنیای
تهذیبگری،تقسیمات نواحی،سخنان مشهور از تهذیبگران مشهور،شجره خاندانی....
هرچند او هر چیزی را که در کالس درس ادا میشد و میشنید ابداً درک نمیکرد ولی هر چه به
موعد امتحان نزدیک میشدند نیه هوایسانگ مانند برده تالش میکرد.او دو بار از روی بخش
"تقوا"برای وی وو شیان رونویسی کرده و التماس میکرد که«:خواهش میکنم برادر وی...اگر نمره
ام از سطح "ای" پایین تر بیاد داداشم جدی جدی میاد پاهامو قلم میکنه...موضوعایی مثل اجداد
و انساب،خاندان های سببی،خاندان های اصلی،خاندان های فرعی ....واسه شاگردایی مثل ما که
از قبایل بزرگ میان...حتی نمیدونیم اینا کی به کیه...حتی رابطه مون با فامیالی خودمونم
نمیدونیم....همینکه یکی دو ردیف اونور ترمون نشست بهش میگیم خاله و دایی...آخه مخ کی
اینقدر ظرفیت داره که بره بقیه قبایلم یادش بمونه؟!»
در نتیجه کاغذهای تقلب در هوا می چرخید و الن وانگجی طی چند حمله ناگهانی حین ارتکاب
جرم در همان ابتدای آشوب امتحان مچ چند نفر را گرفت.الن چیرن هم که از خشم منفجر شده
بود طی نامه هایی به خاندان های برجسته موضوع را بیان نموده و از وی وو شیان بدگویی کرده
بود—" ابتدا شاید دیگر شاگردان به شیوه مناسبی رفتار نمیکردند ولی الاقل کار خطایی هم انجام
نمیدادند و عین آدم سر جای خود میخ میشدند ولی از زمانی که وی یینگ قدم به اینجا نهاده
،حتی شاگردانی که نمیتوانستند چند کلمه را سر هم کنند هم از او تاثیر پذیرفته و نیمه شب بیرون
رفته و الکل می نوشند و هر کاری میخواهند می کنند.میزان اعمال ناشایست او هر روز در حال
بیشتر شدن است—" و آنطوری که او تصور میکرد،وی یینگ تهدیدی برای تمام بشریت
محسوب میشد!
جیانگ فنگمیان در پاسخ به او نوشته بود«:یینگ همیشه اینطوری بوده،هر طور صالح میدونین
اونو تنبیه کنین جناب الن!»
و به این صورت وی وو شیان دوباره مجازات شد.ابتدا اهمیت چندانی به موضوع نداد و فکر کرد
همش چند رونویسی از روی متون است و هستند کسانی که اینکار را برایش انجام دهند ولی
اینبار نیه هوایسانگ گفت«:برادر وی،حتی اگرم بخوام نمیتونم کمکت کنم...ایندفعه دست خودتو
می بوسه!واقعا نمیتونم!!!»
وی وو شیان پرسید«:مگه چی شده؟»
نیه هوایسانگ گفت«:پیرمر.....جناب الن گفته بخش "تقوا و سلوک"رو ایندفعه خودت مجبوری
رونویسی کنی!»
بخش سلوک یکی از 12بخش بسیار پیچیده قوانین مکتب الن بود.پر از اصطالحات کهنه و
بسیار طوالنی و در سبک نوشتن از عالیم غیر معمول استفاده شده بود.فقط با یکبار رونویسی از
روی آن انسان از زندگی سیر میشد ولی با ده بار رونویسی فرد قطعا در دم جان می باخت.نیه
هوایسانگ اضافه کرد که«:اون گفتش موقعی که داری مجازات میشی هیچ کسی حق نداره کنارت
باشه یا برات رونویسی کنه!»
وی وو شیان حیرت زده گفت«:اون از کجا فهمیده یکی برام اینکارو میکرده؟بینم نکنه یکی رو
گذاشته مراقب من باشه!؟»
جیانگ چنگ گفت«:موضوع دقیقا همینه!»
وی وو شیان گفت«:منظورت چیه!؟»
جیانگ چنگ جواب داد«:اون گفت تو حق نداری بری بیرون و واسه رونویسی مجبوری به عمارت
کتابخانه بری.به دیوار زل بزنی و به اشتباهاتی که کردی فکر کنی.البته یه نفرم گذاشته که
حواسش بهت باشه ....و قطعا الزم نیست بگم اون کیه درسته!؟»
داخل عمارت کتابخانه—
یک صندلی از جنس بامبو،یک میز چوبی،دو شمعدان و دو انسان وجود داشت.یکی بشکلی آراسته
نشسته ولی در سمت دیگر عمارت وی وو شیان قرار داشت که تنها با رونویسی ده صفحه از کتاب
سلوک حس میکرد سرش گیج میرود و در قلبش احساس سنگینی مینمود پس قلمش را کناری
نهاد و نفس عمیقی کشید و به اطراف نگریست.
وقتی در یونمنگ بود،همه دختران به او رشک می بردند که می رود تا با الن وانگجی درس
بخواند،آنان میگفتن تمام مردان این ن سل جذاب و زیبا هستن بخصوص برادران یشم الن که از
خانواده اصلی بودند.پیش از اینها وی وو شیان شانسش را نداشت که بتواند از روبرو چهره او را
بررسی نماید.حاال که خوب میتوانست نگاهش کند بنظرش رسید که او در نهایت زیبایی قرار
دارد.با اینهمه آن دختران اگر خودشان می توانستند بیایند و با چشم خودشان ببینند می فهمیدند
که تلخی رفتارش جوری است که انگار حالش از همه بهم میخورد یا والدینش مرده اند چنان که
دیگر زیبایی صورتش رنگ می باخت.
الن وانگجی نیز در عمارت کتابخانه مکتب الن درحال بازنویسی کتب باستانی بود که نه تنها
قدیمی که در دسترس هیچ کسی قرار نداشتند.او قلمویش را به آرامی و پی در پی حرکت
میداد.دست خطش بسیار تمیز و خوانا بود.وی وو شیان صادقانه از او تعریف کرد«:این حروف رو
چقدر عالی نوشتی واقعا کارت درسته!»
الن وانگجی کماکان بی تفاوت بود ولی وی وو شیان نمیتوانست مدت زیادی دهانش را بسته
نگهدارد زیرا احساس خفگی میکرد با خود اندیشید:یعنی من روزی چند ساعت مجبورم بشینم
جلوی این آدم بداخالق؟اونم واسه یه ماه؟جونم در میاد که!!!
در این افکار غوطه ور بود که مجبور شد کمی بدن خود را به سمت جلو کش و قوس دهد.
وی وو شیان کسی بود که میتوانست از هر چیزی برای خود یک سرگرمی بیابد مخصوصا وقتی
در محیطی کسل کننده بود کامال برای یافتن کارهای سرگرم کننده استعداد داشت.از آنجا که در
کتابخانه چیزی برای سرگرم شدن نبود پس تنها گزینه پیش رویش بازی کردن با الن وانگجی
بود.او صدایش زد«:برادر وانگجی!»
الن وانگجی کامال بی حرکت ماند.او صدای زد«:وانگجی!»
الن وانگجی وانمود میکرد چیزی نمیشنود پس وو شیان گفت«:الن وانگجی!»
دوباره گفت«:الن جان!»
الن وانگجی باالخره دست از نوشتن کشید و با نگاهی سرد به او نگریست.وی وو شیان کمی به
عقب رفت و دستانش را به حالت دفاعی جلوی خود گرفت و گفت«:اینطوری نگام نکن...خب
وقتی هی صدات میکنم وانگجی،وانگجی محل ندادی منم مجبور شدم اسمتو بگم...حاال اگه
ناراحتی تو هم میتونی منو با اسمم صدا کنی!»
الن وانگجی گفت«:پاهاتو ببر پایین!»
ح الت نشستن وی وو شیان کامال نامناسب بود،بدنش کامال کج شده و پاهایش رو به باال قرار
داشت.وقتی دید باالخره موفق شده الن وانگجی را آزار دهد تا جایی که شروع به حرف زدن کند
در دل خود می خندید.انگار که باالخره داشت مزد صبر و تالش خود را می دید.او با شنیدن حرف
های الن وانگجی پاهایش را زمین گذاشت ولی باالتنه اش را چند سانتی متر نزدیکتر کشیده و
دستانش را روی میز قرار داد.حالت نشستن او هنوز هم نا مناسب بود با این حال با لحنی جدی
پرسید «:الن جان،بذار یه سوالی ازت بپرسم...تو ...واقعا اینهمه از من متنفری؟!»
نگاه الن وانگج ی به پایین بود و سایه مژه های بلندش روی گونه های درخشانش افتاده بود.وی
وو شیان عجوالنه ادامه داد«:هی...اینطوری نکن خب...باز دو کلمه حرف زدی و بی خیالم
شدی؟!من میخوام اشتباهمو بپذیرم و ازت معذرت بخوام...نگام کن!»
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد«:بینم نمیخوای نگام کنی؟باشه بهرحال من میخوام حرفامو
بزنم.اتفاقای اون شب همش تقصیر من بود...اشتباه کردم...نباید از دیوار باال می رفتم،نباید
نوشیدنی میخوردم نباید با تو میجنگیدم ولی باور کن قسم میخورم...عمدا نمیخواستم تو رو
عصبانی کنم—من واقعا قوانین مکتب رو ندیده بودم.آخه قوانین مکتب جیانگ رو همینطوری
شفاهی گفتن بهمون،هیچ کدومش جایی نوشته نشده وگرنه که من عمرا بی قانونی کنم!!»آره
نباید کل اون لبخند امپراطور رو جلوی تو میخوردم،باید یه جایی قایمش میکردم و قاچاقی می
بردمش اتاقم که هر روز بتونم بخورم ازش یا با بچه ها تقسیمش میکردم....
وی وو شیان ادامه داد«:تازشم بیا منطقی باشیم—کدوم یکیمون اول حمله کرد؟ تو بودی
دیگه!اگه تو اینکارو نکرده بودی میتونستیم با همدیگه مذاکره کنیم و همه چی حل بشه بره پی
کارش،هرچند وقتی کسی میاد منو میزنه منم مجبورم بزنمش،اصال تقصیر من نیست!!الن جان
بهم گوش میدی؟نگام کن ارباب جوان الن!»او با انگشتانش بشکنی زد«:برادر دوم الن،میشه
افتخار بدی و منو نگاه کنی؟!»
الن وانگجی بدون اینکه سرش را باال بیاورد گفت«:یه بار دیگه باید رونویسی کنی!»
وی وو شیان وا رفت و گفت«:اینطوری نکن خو...اصن همش تقصیر منه باشه؟!»
الن وانگجی بی رحمانه دروغش را افشا کرد«:بنظر نمیاد ذره ای احساس پشیمونی داشته باشی!»
وی وو شیان به گونه ای که انگار هیچ کرامتی برای خود قائل نیست گفت«:متاسفم ،متاسفم،
متاسفم ،متاسفم ،متاسفم ،متاسفم ،متاسفم،هر قدر بخوای میگم متاسفم...اصال میخوای زانو بزنم
و بگم متاسفم!؟»
الن وانگجی قلمش را زمین گذاشت و وی وو شیان فهمید او دیگر تحملش تمام شده و حاال
واقعا میخواهد کتکش بزند .در حالیکه آماده میشد که نیشخند ابلهانه اش را نشان دهد متوجه شد
لب باالیی و پایینی اش بهم چسبیده اند و نمیتواند بخندد.
در زمان حضورش در گوسو،شمشیرش را همه جا رها میکرد و آنطور که باید شمشیر را با خود
نمی برد.با اینهمه امروز شمشیر را با خود آورده و با صدای محکمی روی میز گذاشت.حتی بدون
گفتن هیچ کلمه ای شروع به نوشتن کرد که این با رفتار آزار دهنده هر روزش که الن وانگجی
را عذاب میداد تفاوت داشت،کامال مطیع بنظر میرسید که این امری عجیب بود.
حاال الن وانگجی دلیلی برای ساکت کردنش نداشت ولی دقایقی به او خیره ماند چون هرگز باور
نمیکرد وی وو شیان ناگهان تصمیم بگیرد مودبانه رفتار کند.همانطوری که انتظار داشت هنوز
لحظاتی از آرام نشستن او نگذشته بود که وی وو شیان رفتارهای گذشته اش را شروع کرد و
کاغذی را به سمت الن وانگجی پرتاب کرد تا ببیند.
الن وانگجی تصور میکرد باز هم چند عبارت بی سر و ته نوشته باشد ولی بعد از نگاه سریعی که
به کاغذ انداخت تصویر نقاشی مردی را دید که صاف نشسته و کنار پنجره کتاب میخواند.تمام
جزئیات صورتش در تصویر بود.نقاشی او بود.
وی وو شیان که دید نگاهش را از آن نگرفته،لبانش را بهم پیچاند،ابرویش را باال برده و چشمکی
زد،نیازی به هیچ حرفی نبود چراکه همه چیز کامال مشخص بود:شبیه توئه نه؟خوب شده؟
الن وانگجی به آرامی گفت «:انگاری خیلی وقتت زیاده که بجای رونویسی نقاشی میکشی.بنظر
من روز تموم شدن مجازاتت هیچ وقت نمیرسه!»
وی وو شیان درحالیکه جوهر خشک نشده را فوت میکرد گفت«:من رونویسی هامو تموم کردم...از
فردا دیگه نمیام!!»
انگشتان الن وانگجی اندکی پیش از پرت کردن کاغذ زرد رنگ متوقف شدند.در نهایت شگفتی
وی وو شیان سکوت نکرد اما انگار نمیخواست کار خشمگینانه ای بکند پس برگه را به آرامی به
سوی او فرستاد و گفت«:این مال توئه!»
نقاشی روی حصیر افتاد ولی الن وانگجی خیال نداشت آن را از روی زمین بردارد.در این روزها
وی وو شیان کاغذهایی با نوشته های مختلف برای او فرستاده بود،در بعضی نوشته ها او را نفرین
میکرد،گاه چاپلوسی میکرد،گاه معذرت میخواست،خواهش میکرد.الن وانگجی به این شیوه عادت
کرده و برایش اهمیت نداشت.وی وو شیان ناگاه گفت«:آخ یادم رفت،بذار یه چیزی بهش اضافه
کنم!»
بعد از این حرفها کاغذ و قلم را برداشته و چند خط دیگر کشید.سپس به نقاشی خیره شد بعد روی
زمین ولو شد و بلند بلند می خندید.الن وانگجی کتابش را بست و پایین گذاشت و فهمید وی وو
شیان یک گل به نقاشی اضافه کرده است.آن گل را درست روی سرش کشیده بود.
گوشه لبانش اندکی بهم جمع شد و وی وو شیان در حالیکه میخزید جلویش نشست و گفت«:رقت
انگیزه نه؟میدونم میخواستی همینو بگی .نمیشه یه چیز دیگه بگی؟الاقل یه حرف دیگه اضافه
اش کنی؟؟؟»
الن وانگجی به سردی گفت«:واقعا رقت انگیزه!»
وی وو شیان دستانش را بهم کوباند و گفت«:واقعا یه کلمه بهش اضافه کردی...مرسی ازت!»
الن وانگجی نگاهش را از او گرفته و کتابی که روی میز بود را برداشت و بازش کرد وقتی چشمش
به محتوای کتاب افتاد با عجله کتاب را به سان تکه ای آتش به طرفی پرتاب کرد.
او از اساس در حال خواندن یک متن بودایی بود ولی وقتی صفحات این کتاب را گشوده با هیکل
های عریان و درهم پیچیده ای روبرو شد که اصال نمیتوانست تحملشان کند.کتابی که در حال
خواندنش بود با یک کتاب منحرفانه جا به جا شده بود.حتی به شکل یک کتاب بودایی تغییر شکل
یافته بود.
حتی یک انسان بدون مغز هم میتوانست بفهمد این کار چه کسی است .و آنکس حتما وقتی او
توجهش به نقاشی جلب شده اینکار را کرده جدای از این حقیقت حتی وی وو شیان سعی نمیکرد
پنهان کند که کار خودش بوده،او محکم به میز ضربه میزد و با صدای بلند می
خندید«:هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»
الن وانگجی وقتی کتاب را روی زمین پرت میکرد حالتی داشت انگار که از مار یا عقرب در میرود
و در کسری از ثانیه به سمت گوشه ای از عمارت کتابخانه عقب رفت او با خشم غرید«:وی
ییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!»
وی وو شیان که از شدت خنده زیر میز غلت می خورد دستش را باال آورد و با سختی
گفت«:اینجام....اینجام!!!»
الن وانگجی سریع شمشیر کشید،وی وو شیان از روز آشنایی شان تا االن چنین او را پریشان
ندیده بود،او نیز سریع به شمشیرش چنگ زد،حدود یک سوم تیغه شمشیر بیرون بود و خطاب به
الن وانگجی گفت «:ادب داشته باشید!ارباب جوان دوم!حواستون به رفتارتون باشه!امروز منم
شمشیرمو آوردم.نگران نیستی اگه بجنگیم کتابخونه تون نابود شه؟»
او میدانست الن وانگجی از شدت شرم خشمگین میشود،پس شمشیرش را محض احتیاط برای
دفاع از خود آورده بود.چراکه نمیخواست بحد مرگ زخم بخورد .تیغه شمشیر الن وانگجی او را
اشاره رفته بود.از دو چشم روشنش آتش زبانه میزد«.تو دیگه چجور آدمی هستی؟!»
وی وو شیان پاسخ داد«:خب چجور آدمی باید باشم؟!یه مَردم دیگه!»
الن وانگجی با حقارت به او گفت«:واقعا که موجود بی شرمی هستی!»
وی وو شیان گفت«:بینم از چی باید شرم کنم؟ به من نگو که تو کل عمرت همچین چیزی ندیدی
که باور نمیکنم!!!»
نقطه ضعف الن وانگجی این بود که جر و بحث کردن را بلد نبود.پس از اینکه لحظه ای سکوت
برقرار شد او شمشیرش را سمت وی وو شیان گرفته و با چهره ای سردو جدی گفت«:تو...بریم
بیرون...با هم میجنگیم!»
وی وو شیان چند باری دستانش را تکان داده و وانمود کرد انسان مطیعی است سپس گفت«:نه
نه نه...ارباب جوان دوم،یعنی نمیدونی....؟جنگیدن بدون اجازه توی مقر ابر ممنوعه!»
اون پیش رفت تا کتاب پرت شده روی زمین را بردارد اما الن وانگجی به او رسید و کتاب را از
دستش قاپید.وی وو شیان فکر کرد او میخواهد از این کتاب به عنوان مدرکی علیه اش استفاده
کند و گزارشش را بدهد پس از روی عمد گفت«:چیه چرا کتابو گرفتی؟فکر کردم نمیخوای
بخونیش،حاال پشیمون شدی؟خب اگه دلت میخواد بخونیش نیازی به جنگ و دعوا نیست...من
اصن اینو واسه تو قرض گرفتم...بعدشم حاال که تو کتاب منحرفانه منو دیدی دیگه دوست جونیم
هستی و میتونیم کلی با هم تبادل نظر کنیم»....
صورت الن وانگجی که سفید شده بود کلمه کلمه بیان کرد«:من...نمیخوام...بخونمش»!...
وی وو شیان به تحریف حقیقت ادامه داد و گفت«:خب حاال که نمیخوای بخونیش...چرا گرفتیش
دستت؟میخوای پنهونی نگهش داری؟نمیتونی اینکارو بکنی من خودم اینو از یه نفر دیگه قرض
کردم،وقتی خوندیش باید برم پسش بدم.....هی هی هی،نیا اینجا...زیاد بهم نزدیک شی استرسی
میشم!بیا با هم حرف بزنیم...اگه نمیخوای واسه خودت نگهش داری پس میخوای بدیش به کی؟به
پیر....عموت؟ببین دومین ارباب جوان الن،بنظرت میتونی بذاری ارشدها اینو ببینن؟با این قیافه ای
که تو به خودت گرفتی ...اون فکر میکنه اول تو خوندیش...اونوقت از خجالت می میری»!....
الن وانگجی دست راستش را با انرژی معنوی پر کرده و به کتاب کوباند و کتاب به هزاران تکه
تبدیل شد که هر ذره اش روی هوا در پرواز بود.وی وو شیان که دید در خشمگین کردن الن
وانگجی آنقدر موفق پیش رفته که او تمام مدرک را از بین ببرد،خیالش راحت شد و با پشیمانی
دروغینی گفت«:حرومش کردی!»سپس تکه ای کاغذ که روی سرش افتاده بود را برداشته و
جلوی صورت رنگ پریده الن وانگجی گرفت و گفت«:الن جان،تو همه چیزت عالیه جز اینکه
خو شت میاد همه چیو پرت کنی اینور اونور!!اصال حواست هست تو این چند روز گذشته چند تا از
این کاغذا رو شوت کردی رو زمین؟امروز از اون کاغذا نبود پرت کنی بجاش این کتابو تیکه پاره
کردی...خب میخوام بدونی که خودت مجبوری اینجا رو تمیز کنی چون من که کمکت
نمیکنم!»البته نیازی به گفتن نبود چون اون هیچ گاه کمکی به تمیز کاری نمیکرد.
الن وانگجی که خیلی برای تحمل کردن او تالش کرده بود دیگر دوام نیاورد و با خشم
گفت«:گمشو بیرون!»
وی وو شیان گفت «:خب خب قیافه تو نگاه...الن جان همه میگن تو یه آدم محترمی،عین مروارید
توی این دنیا می د رخشی،توی تواضع نظیر نداری....انگاری همش حرفه ها!بینم مگه یادت رفته
سر و صدا کردن توی مقر ابر ممنوعه؟!حاال داری بهم میگی"گمشو"؟بنظرم این اولین بارته به
کسی اینطوری میگی»....
الن وانگجی شمشیرش را کشیده و روبروی او ایستاد،وی وو شیان سریع روی طاقچه پرید و
گفت«:باشه بابا گم میشم...کال گمشدن مهارت ویژه منه....تو اصال نمیخواد خودتو اذیت کنی بیای
دنبالما!!»
او از عمارت کتابخانه بیرون پرید و مانند دیوانه ها میخندید و با سرعت به سمت جنگل رفت.آنجا
گروهی از بچه ها منتظرش بودند.نیه هوایسانگ پرسید«:چطور شد؟خوندش؟قیافه ش چطوری
شد؟»
وی وو شیان جواب داد«:چجوری شد؟وای!مگه شماها صدای داد و فریادش رو نشنیدین؟!»
نیه هوایسانگ با چهره ای سرشار از شگفتی گفت«:چرا شنیدم—بهت گفت گمشو بیرون!برادر
وی...اولین بارمه می شنوم الن وانگجی به یکی میگه برو گمشو!واقعا چیکارش کردی!»
شادی و رضایت تمام چهره وی وو شیان را پوشاند«:خوب کردم...من کمکش کردم به این اولین
بار برسه...همتون متوجه شدین درسته؟اون خود -کنترلی و ادب ارباب دوم الن که بدجوری پزش
رو میدادن االن علیه من داره ضعیف تر و ضعیف تر میشه!»
جیانگ چنگ با چهره ای کبود و سرزنش کنان گفت«:االن به چی داری افتخار میکنی؟واقعا
چیزی واسه افتخار کردن وجود داره اینجا؟فکر کردی خیلی افتخار داره به یکی بگن برو گمشو؟تو
مایه شرم مکتب ما هستی!»
وی وو شیان گفت «:من واقعا میخواستم ازش معذرت خواهی کنم ولی اون اصال بهم توجه
نکرد...تازه،هر روز دهنمو می بست...خب اشکالش چیه منم یه ذره سر به سرش بذارم؟من با نیت
خوبی اون کتاب رو بهش دادم.برادر هوایسانگ بالیی که سر کتاب خاک بر سریت افتاد واقعا غم
انگیز بود.من هنوز تمومشم نکرده بودم خیلی چیز خوبی بود.الن جان اصال چیزی از این روابط
حالیش نیست.من اینهمه بهش لطف کردم ولی اون الکی جوش آورد...واقعا حیفه این قیافه
خوشگلش!!»
نیه هوایسانگ از دهانش پرید که«:اصال هم ایرادی نداره...هر قدر بخوای دارم ازشون!»
جیانگ چنگ با پوزخند گفت «:تو االن هم با الن چیرن در افتادی هم با الن وانگجی...فقط وایسا
و منتظر مرگت بمون....کسیم نمیاد دفنت کنه!!»
وی وو شیان دستانش را تکان داده و بازوانش را دور شانه های جیانگ چنگ حلقه زد«:مگه
مهمه؟همین که من اول اذیتش میکنم کافیه!بعدشم تو که همیشه میای سراغم و نجاتم
میدی...ایندفعه هم روش!»
جیانگ چنگ لگدی حواله اش کرد و گفت«:کیشته....دفعه دیگه اگه همچین غلطی کردی اصال
نیا به من بگو...حتی ازم نخواه که تماشا کنم»!....
وی وو شیان برای دفاع از خودش در برابر اُمل پیر و اُمل جوان و اینکه نکند نصفه شب بسراغش
بیایند و از تخت بیرونش بکشند.شب را با چسبیدن به شمشیرش بسر کرد با اینهمه آن شب هیچ
اتفاقی نیفتاد.روز دوم نیه هوایسانگ با چهره ای بشاش به دیدنش آمد«:برادر وی،تو واقعا که آدم
خوش شانسی هستی.پیرمرد واسه یه جلسه گفتگو دیشب رفت قبیله ما...االنم ماها تا چند روز
کالس نداریم»...
خب حاال که از شر پیرمرد خالص شده بود میتوان ست به آسانی با آن جوان روبرو شود.وی وو
شیان بسرعت برخاست و با چهره ای خندان چکمه هایش را پوشید«:عجب خوش شانسی...بنظرم
آسمون ها منو دوست دارن!!»
جیانگ چنگ کناری ایستاده و با دقت شمشیرش را تمیز میکرد که آب سردی روی این باور او
ریخت«:وقتی برگرده باز باید بری سر وقتت مجازات!»
وی وو شیان پاسخ داد«:هی،آدم زنده باید نگران اتفاقای بعد مردنش باشه؟من هر قدر بتونم آزادانه
زندگی میکنم.بیاین بریم ...عمرا باور کنم تو کوهستان قبیله الن قرقاول نیست!!»
هر سه براه افتادند،درحال گذر از یکی از اتاق های پذیرایی مقر ابر بودند که ناگاه وی وو شیان
ایستاد و فریاد زد«:عاه....اُمل کوچولو دو تا شده....دو تا الن جان اونجاست!»
چند تن بیرون اتاق ایستاده بودند،آن جوان ها در جلو دیگران قرار داشتند انگار که آن دو را از یخ
و یشم تراشیده بودند،هر دو لباسهایی به سفیدی برف بر تن داشتند،نوارهایی به پیشانی و هر دو
آویزهایی به شمشیرشان بسته بودندکه در باد به حرکت در می آمد.تنها تفاوت در حاالت چهره و
شخصیتشان بود.وی وو شیان سریع تشخیص داد آنکه با چهره عبوس ایستاده الن جان است و
آن چهره مهربان متعلق است به یشم دیگر مکتب الن—زوو—جون،الن شیچن!
الن وانگ جی تا نگاهش به وی وو شیان افتاد ابروهایش را درهم کرده و نگاهی که تنها میشد آن
را نوعی "ترشرویی" دانست تحویل داد.انگار اگر کمی دیگر به او نگاه کند آلوده خواهد شد پس
نگاهش را از او گرفته و فاصله اش را با او حفظ کرد.اما الن شیچن لبخندی زده و گفت«:و شما
...؟»
جیانگ چنگ سالمش را با احترام نشان داده و گفت«:جیانگ وان—یین هستم از یونمنگ!»
وی وو شیان بدنبال او گفت«:وی وو شیان از یونمنگ!»
الن شیچن نیز متقابال احترام گذاشت و نیه هوایسانگ با صدایی به آرامی بال زدن پشه
گفت«:برادر شیچن»
الن شیچن به طرف او برگشت«:هوایسانگ،خیلی وقته ندیدمت!همین چند وقت پیش از چینگه
اومدم...برادرت اوضاع درسیت رو از من پرسید،خوب پیش میری؟امسال...میتونی قبول شی؟!»
نیه هوایسانگ پاسخ داد«:درکل بخوایم بگیم...آره!»قیافه اش مانند یک خیار پالسیده شده بود و
برای کمک به وی وو شیان نگاه میکرد پس وی وو شیان نیشش را وا کرده و گفت«:زوو—جون
شما دو تا دارین برای چی میرین بیرون؟»
الن شیچن گفت«:برای از بین بردن غول های آبی—به کمک نیاز داشتیم منم برگشتم تا
وانگجی رو پیدا کنم!»
الن وانگجی به سردی گفت «:برادر،نباید وقتمون رو با حرف زدن تلف کنیم....نباید این موضوع
رو به تاخیر بندازیم،وقتشه حرکت کنیم!»
وی وو شیان با عجله گفت«:وایسا،وایسا،وایسا...من میدونم چطوری باید غوالی آبی رو گیر
بندازیم....زوو-جون چرا ما رو با خودتون نمیبرین؟!»
الن شیچن بدون اینکه چیزی بگوید لبخندی زد ولی الن وانگجی اعالم کرد که«:اینکار خالف
قوانینه!»
وی وو شیان گفت «:چطوری خالف قوانینه آخه؟ما تو یونمنگ به گرفتن این غوالی آبی عادت
داریم.....تازه شم این چند روز که هیچ کالسی نداریم!»
دریاچه و آب در یونمنگ فراوان بود بهمین دلیل همیشه غول های آبی زیادی هم داشت.این
موضوع هم حقیقت داشت که مردم مکتب جیانگ در گرفتن غولها مهارت داشتند و جیانگ چنگ
هم که خیلی دلش میخواست حیثیت به بازی گرفته شده مکتب یونمنگ جیانگ را در این چند
روز حضورشان در مکتب الن تطهیر کند گفت«:درسته،زوو-جون!ما واقعا میتونیم کمکتون کنیم!»
«نیازی نیست...مکتب گوسوالن هم»...پیش از آنکه الن وانگجی سخنش را تمام کند،الن شیچن
لبخند به لب گفت«:البته،پس خیلی از کمکتون ممنونم!برین آماده بشین که همه باهم
میریم....هوایسانگ تو هم میخوای بیای؟»
نیه هوایسانگ میخواست همراه آنان برود ولی وقتی یادش آمد که برادر بزرگش با الن شیچن
دیدار داشته،کل وجودش منقبض شد،نمیتوانست به خودش اجازه سرگرم شدن در این زمان را
بدهد پس گفت«:نه،من نمیتونم بیام...باید برگردم و درسامو مرور کنم»!...
با گفتن این حرف ها امیدوار بود که الن شیچن کمی در برابر برادرش از او به خوبی سخن
بگوید.وی وو شیان و جیانگ چنگ هم برای آماده شدن به اتاق هایشان رفتند.الن وانگجی با
ابروهایی درهم و گیجی،رفتن آنان را تماشا میکرد سپس گفت«:برادر،چرا تصمیم گرفتی اونا رو
هم بیاری؟از بین بردن غول های آبی که مسخره بازی نیست!»
الن شیچن جواب داد«:شاگرد ارشد و تنها پسر رئیس قبیله جیانگ در یونمنگ شهرت خیلی خوبی
دارن...بنظر میرسه که اونا چیزایی بیشتر از مسخره بازی هم بلدن!»
هرچند الن وانگجی نظرش را بیان نکرد ولی عبارت"من نظر دیگه ای دارم!" در تمام چهره اش
نقش بسته بود.الن شیچن دوباره گفت«:بعدشم بنظر میومد تو هم میخواستی که اونا هم باهامون
بیان مگه نه؟»
الن وانگجی شگفت زده شد و الن شیچن گفت«:من بخاطر این موضوع موافقت کردم چون بنظر
میرسد تو واقعا میخوای شاگرد ارشد رهبر قبیله جیانگ هم باهات بیاد!»
سکوتی به سردی کوالک زمستانی میانشان حکمفرما شد.کمی بعد الن وانگجی با لحنی که انگار
بسختی میتواند حرف بزند گفت«:اصال اینطور نیست!»
او خیال داشت بیشتر از خودش دفاع کند اما وی وو شیان و جیانگ چنگ شمشیر بدست به سمت
آنان آمدند پس الن وانگجی سکوت اختیار کرد.گروه،سوار شمشیرهایشان شده و براه افتادند.
مکانی که غولهای آبی در آن تجمع کرده نامش شهر سای-یی بود و تقریبا 10کیلومتر با مقر
ابر فاصله داشت.این شهر تماما با مسیرهای آبی در ارتباط بود.چندین روخانه این شهر را در بر
گرفته و در تمام این بستر یکپارچه با آب پوشیده شده،خانه های ساکنان شهر قرار داشت.دیوار
خانه ها سفید و سقفشان خاکستری بود.رودخانه نیز پر بود از قایق هایی که مردم و سبدهایشان
را حمل میکردند.در کناره رودخانه،آنان گل،میوه صنایع بامبویی،شیرینی،چای و ابریشم می
فروختند.
گوسو در منطقه جیانگنان قرار گرفته و صداهای مردمش هم لحنی آرام و لطیف داشت.در این
لحظ ه دو قایق بهم برخورد کردند که سبب شکسته شدن دو کوزه شراب برنج شد.حتی دعوا
کردن این دو قایقران شبیه جیک جیک پرنده ها بود.یونمنگ باوجود اینکه دریاچه های فراوانی
داشت اما از شهرهای کوچک و آب فراوان بی بهره بود.این موضوع بنظر وی وو شیان بسیار جالب
آمد.او دو کوزه شراب برنج خرید و یکی را به جیانگ چنگ داد«:مردم گوسو چه شیرین حرف
میزنن!این چه طرز دعوا کردنه اصن؟مطمئنم اگه میومدن دعوا کردن مردم یونمنگ رو میدیدن
از ترس می مردن...چرا زل زدی به من الن جان؟فکر نکن خسیسم که واسه تو نخریدما.....مگه
نوشیدن شراب واسه بچه های مکتب شما ممنوع نیست؟!!»
بعد از توقف کوتاهی،گروه؛سوار حدود 10قایق کوچک تر شده و بسمت محل تجمع غولهای آبی
حرکت کردند.بتدریج،تعداد خانه های کنار رود کاهش می یافت و مسیر رودخانه کامال آرام و
ساکت شد.وی وو شیان و جیانگ چنگ هر کدام در قایقی ایستاده بودند و در حین شنیدن نگرانی
های عامه درباره غولهای آبی،بر سر سریعتر پیش رفتن با هم رقابت میکردند.
تمام این دریاچه ها به دریاچه بزرگتری که بیلینگ نام داشت منتهی میشد.از دهها سال پیش شهر
سای -یی مورد حمله هیچ غول آبی قرار نگرفته بود با این همه در این چند ماه گذشته،مردم در
مسیر دریاچه بیلینگ غرق میشدند.حتی قایق های حمل کاال نیز بدون هیچ دلیلی غرق و ناپدید
میشدند.چند روز پیش الن شیچن چندین تور را در این منطقه قرار داده بود و انتظار داشت الاقل
یک یا دو غول آبی بگیرد ولی نزدیک به دوجین غول آبی در تور اسیر شده بود.او اجساد را
پاکسازی کرده و به بخشی در نزدیکی شهر برده و فهمیده بود که این اجساد برای مردم محلی
آشنا نیستند و موضوع بدون پاسخ باقی ماند.دیروز هم او تور را آنجا قرار داده و باز هم چندین
غول گرفته بود.
وی وو شیان گفت«:بنظر نمیاد این اجساد جای دیگه ای غرق شده باشن و یا خودشون به اینجا
اومده باشن.غول های آبی نسبت به منطقه حضورشون حساسن...بیشتر اوقات همونجایی که غرق
شدن میمونن و اونجا رو ترک نمیکنن».
الن شیچن با تایید حرف او گفت«:درست میگی،برای همین من فکر کردم این اصال موضوع
کوچیکی نیست....و خواستم وانگجی هم بیاد....تا نکنه اتفاقی بیفته»
وی وو شیان پرسید«:زوو— جون،غولهای آبی واقعا باهوشن.حاال که ما داریم از قایق استفاده
میکنیم بنظرت امکانش نیست برن زیر آب و بیرون نیان؟اینطوری تا ابد مجبوریم بگردیم که؟!اگه
پیداشون نکنیم چی؟!»
الن وانگجی پاسخ داد«:خب اونقدر منتظر میمونیم تا پیداشون کنیم بهرحال کاری که الزمه رو
باید انجام بدیم».
وی وو شیان پرسید«:یعنی فقط با کمک تورها؟!»
الن شیچن گفت«:بله درسته...آیا مکتب یونمنگ جیانگ روش دیگه ای بلده؟»
وی وو شیان لبخندی زد و چیزی نگفت،البته که مکتب یونمنگ جیانگ هم از تور استفاده میکرد
ولی او چون شناگر خوبی بود در رودخانه می پرید و شخصا غول های آبی را بیرون میکشید هرچند
این شیوه بشدت خطرناک بود و او نمیتوانست در برابر مردم مکتب الن این روش را بکار ببرد و
احیانا اگر به گوش الن چیرن میرسید مجبور بود با یک سخنرانی طاقت فرسای دیگر روبرو
شود.پس سریع موضوع را عوض کرد و گفت«:خیلی خوب میشد اگه یه چیزی مثل طعمه
ماهیگیری وجود داشت که این غوالی آبی رو به خودش جذب میکرد یا یه چیزی شبیه قطب نما
که میتونست مسیرشونو نشون بده!»
جیانگ چنگ گفت «:چشت به آب باشه و تمرکز کن پیداشون کنی....باز بیخودی نرو تو خواب و
خیال!»
وی وو شیان گفت «:تهذیبگری و سوار شدن روی شمشیرا هم یه روزی فقط تو خیاالت مردم
بود!!!»
همانطوری که داشت به آب نگاه میکرد اتفاقی چشمش به قایقی افتاد که الن وانگجی بر آن
سوار بود.ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و فریاد زد«:الن جان!!منو نگاه!!!»
در آن لحظه الن وانگجی حواسش بشدت معطوف جستجو در آب بود و وقتی صدای او را شنید
به او نگریست و تنها توانست حرکات سریع پاروی بامبویی وی وو شیان را ببیند که بسمت او
حرکت میکرد و به او آب می پاشید.با ضربه پایش الن وانگجی آرام پرید و وارد قایق دیگری شد
و از پاشش آب بروی خود ج اخالی داد.از آنجا که کامال مطمئن بود وی وو شیان برای مسخره
بازی به اینجا آمده گفت«:رقت انگیز!»
هرچند وی وو شیان لگدی به کنار قایقی که او بر آن سوار بود زد و با کمک پاروی بامبویی آن
را کج کرد.در زیر قایق سه غول آبی با صورتهای متورم و پوست خاکستری قرار داشت که محکم
به تخته های چوبی آن چسبیده بودند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
یکی از شاگردانی که در آن نزدیکی بود غولها را سرکوب کرد.الن شیچن با لبخند گفت«:ارباب
جوان وی،از کجا فهمیدی که اونا زیر قایق هستن؟»
وی وو شیان ضربه ای به کناره قایق زد و گفت«:بسادگی!حالتش روی آب اشتباه بود.همش یه
نفر تو قایق وایساده بود ولی قایق یجوری سنگین میزد انگاری دو نفر داخلشن.خب منم فکر کردم
حتما یه چیزی زیرشه!!»
الن شیچن با ستایش از او گفت«:واقعا که باتجربه هستین!»
وی وو شیان به آرامی پارو را در آب فرو برد و سرعت حرکت قایق را زیاد تر کرد به این شکل
توانست به قایق الن وانگجی کامال نزدیک شود.خطاب به او گفت«:الن جان....باور کن
نمیخواستم عمدا آب بپاشم بهت!غوالی آبی خیلی باهوشن....اگه با صدای بلند خبرت میکردم
متوجه میشدن و در میرفتن...هی،بهم بی محلی نکن....چرا نگاهم نمیکنی دومین ارباب جوان
الن؟»
الن وانگجی باالخره فروتنی نشان داده و به اون نگریست«:خب چرا اومدی اینجا؟»
وی وو شیان با صداقت گفت«:اومدم معذرت خواهی کنم...اتفاق دیشبی هم تقصیر من بود....اشتباه
کردم!!»
چهره الن وانگجی به کدری گرایید بیشتر بخاطر اینکه فراموش نکرده بود وی وو شیان چگونه
از او "عذرخواهی"کرده است.وی وو شیان باوجود اینکه جواب را میدانست پرسید«:چرا قیافه ات
اینطوری شد؟نگران نشو...امروز واقعا واسه کمک اومدم!!!»
جیانگ چنگ که دیگر نمیتوانست این صحنه را تحمل کند گفت«:اگه میخوای کمک کنی پس
اینقدر وراجی نکن و بیا اینجا!!»
یکی از شاگردان فریاد زد«:تور حرکت کرد!»
طناب های بسته شده به تور به جنبش در آمده بودند وی وو شیان با لبخند
گفت«:ایناهاشش...اینجان!»
موهایی سیاه و پر پشت و بلند دور تا دور قایق ها را گرفته و به موج افتاده بودند.در میان آنها دو
دست ترسناک بود که هدایت آنها را بعهده داشت.الن وانگجی قدمی به عقب رفته و سریع
شمشیرش،بیچن را بیرون کشید و ده یا بیست دست را از طرف چپ قایق برید و تنها کف دست
ها و انگشتان بریده شده شان روی چوب ها ماند.زمانی که میخواست دست های طرف راست را
ببرد،نور قرمز درخشانی از کنارش گذشت و شمشیر وی وو شیان با سرعت به غالف برگشت.
حر کات عجیب آب متوقف شد تور هنوز هم سر جایش بود ولی چند لحظه قبل که شمشیر وی
وو شیان با آن سرعت حمله کرده بود الن وانگجی متوجه شد که او شمشیر با کیفیتی را حمل
میکند،پس با چهره ای جدی پرسید«:اسم این شمشیر چیه؟»
وی وو شیان هم گفت«:سویی-بیان!»
الن وانگجی به او خیره شده بود پس وی وو شیان گمان کرد او درست نشنیده و به همین دلیل
دوباره تکرار کرد«:سویی-بیان!»
الن وانگجی روی درهم کشیده و با نارضایتی گفت«:این شمشیر روح داره....اینکه هر کس یه
چی صداش کنه بی حرمتیه!»
وی وو شیان آهی کشید و گفت«:یه ذره عمیق تر فکر کن باشه؟نگفتم میتونی هر چی خواستی
صداش کنی....میگم اسم شمشیرم سویی-بیانه!بیا....خودت نگاه کن!»همانطور که سخن میگفت
شمشیر را روبروی الن وانگجی گرفت تا او بتواند حروف حک شده روی شمشیر را بخواند.در میان
خط و الگوی خاصش،دو کلمه باستانی روی غالف حک شده بود.دقیقا نوشته شده بود«:سویی-
بیان!»
بعد از لحظه ای که وانگجی چیزی برای گفتن نیافت.وی وو شیان با مالحضه گری خاصی
گفت«:اصال نمیخواد چیزی بگی… .میخوای بپرسی چرا اسمشو اینطوری گذاشتم؟اینطوری بود
که عمو جیانگ شمشیرو که بهم داد گفت با یه اسمی صداش کنم.منم بیست،سی تا اسم گفتم
منتها هیچ کدومش راضیم نکرد.بعدش فکر کردم بذارم عمو جیانگ واسش یه اسم انتخاب کنه و
بهش گفتم«:هر چی!» چه میدونستم وقتی شمشیر رو بردن روش حکاکی کنن و آوردنش همین
اسمو روش گذاشتن.عمو جیانگ گفت":حاال که اینطوریه،چرا اسم این شمشیرو نذاریم سویی-
بیان؟؟"البته بنظرم اصن هم اسم بدی نیست نه؟!»
باالخره الن جان از میان دندان های بهم ساییده گفت....«:مسخره!»
وی وو شیان شمشیرش را روی شانه قرار داد و گفت«:واقعا که چه آدم رو اعصابی هستی...یعنی
اصن متوجه باحالی اسمش نمیشی؟واسه کلک مالیدن سر آدمایی مثل تو خیلی خوبه...همیشه هم
جواب میده....هاهاها!»
در همین لحظه که دریاچه به رنگ سبز درآمده بود،یک سایه بلند گرد قایق های کوچک به حرکت
افتاد.جیانگ چنگ پس از تمام کردن کار غول های آبی اطرافش،هنوز سرگرم یافتن آن غولهایی
بود که امکان داشت از دستشان در رفته باشند.او سریع سایه را دید و بی درنگ فریاد زد«:دوباره
داره میاد!»
چند تن از شاگردان پارو میزدند و با کمک تور سایه زیر آب را دنبال می کردند.یکی از طرف دیگر
فریاد زد«:اینجا هم غول آبی هست!»
در آن سمت تراکم سایه های سیاه از حد و تصور گذشته بود.برخی از روی قایق های کوچک تور
انداختند ولی نتوانستند چیزی بگیرند.وی وو شیان گفت«:این خیلی عجیبه...ظاهر این سایه به
انسان نمیخوره...بعضی وقتا درازه بعضی وقتا کوتاه...گاهی بزرگه...گاهی کوچیک....الن جان،کنار
قایقت!»
در یک آن بیچن از غالف کمر الن وان گجی خارج شده و به آب ضربه کوفت.بعد از لحظه ای با
صدای بلندی از آب خارج شد و روی آب شکلی هاللی گرفت اما چیزی شکافته نشد.وانگجی با
ظاهری عبوس شمشیر را در دست گرفته بود.در لحظه ای که انگار میخواست چیزی
بگوید،شاگردی از طرف دیگر ،شمشیرش را بیرون کشیده و به طرف سایه سیاه پرتاب نمود که با
سرعتی زیاد در آب شنا می کرد.
هرچند وقتی شمشیر شاگرد به زیر آب رفت دیگر بیرون نیامد.برای لحظاتی فرمان احضار شمشیر
را خواند ولی چیزی از آب بیرون نیامد.انگار که دریاچه شمشیر او را هم بلعیده بود بدون اینکه
اثری از آن بجای بگذارد.بنظر میرسید شاگرد،جوانی همسن و سال وی وو شیان و بقیه باشد.حال
که شمشیرش را از دست داده بود رنگ چهره اش بیش از پیش پرید.شاگرد ارشدی که کنارش
بود گفت«:سوشه....ما هنوز نمیدونیم چی داخل آبه...واسه چی سرخود شمشیرتو پرت کردی؟»
سوشه بنظر میرسید بشدت سراسیمه شده ولی ظاهر خود را آرام نگهداشته بود«:خب من دیدم
ارباب جوان دوم هم»....
او پیش از اینکه حرفش را تمام کند فهمید که چقدر سخنش نامناسب است.تحت هیچ شرایطی
الن وانگجی یا شمشیرش بیچن،قابل مقایسه با دیگران نبودند.الن وانگجی می توانست وقتی
دشمن ناشناس است شمشیرش را در آب بیندازد و اتفاقی بدی نیفته ولی برای بقیه اینطور
نیست.سایه ای از آشفتگی و شرم در صورت رنگ پریده اش پیچید چنان که انگار رسوایی بزرگی
به بار آورده است.او نیم نگاهی به الن وانگجی انداخت ولی وانگجی اصال به او نگاه نمیکرد و
تمام توجهش به جستجوی در آب معطوف شده بود.در یک آن بیچن دوباره از غالف خارج شد.این
بار تیغه شمشیر وارد آب نشد بلکه نوک شمشیر تکه ای از سایه درون آب را بیرون آورد.یک تکه
پارچه سیاه با صدای تلپی کف قایق افتاد.وی وو شیان روی انگشتان پا بلند شده بود تا ببیند که
چیست....او در نهایت تعجب متوجه شد تکه ای پارچه معمولی است.
وی وو شیان از دیدن این صحنه چنان به خندید که نزدیک بود در رودخانه بیفتد«:الن جان،کارت
حرف نداره!اولین باره می بینم کسی موقع شکار غول آبی یه تیکه از لباسشو میکَنه!!»
الن وانگجی با دقت نوک بیچن را بررسی کرد تا شاید چیز عجیبی ببیند،مشخص بود اصال خیال
ندارد با او سخن بگوید.جیانگ چنگ گفت«:تو دیگه خفه شو...چیزی که زیر آب افتاده بود غول
آبی نبود همش یه تیکه لباس بود!»
البته وی وو شیان خودش بوضوح این را دید ولی اگر برای ذره ای هم شده سر به سر الن جان
نمیگذاشت وجدانش آسوده نمیشد پس گفت«:اوه،پس این چیزی که داره اینجاها می چرخه همش
یه تیکه لباسه؟واسه همینه نه تورها میگیرنش نه شمشیرا میتونن ببرنش؟!المصب شکلشون
همیشه فرق داره...یه تیکه لباس که نمیتونه کل شمشیرای اینجا رو بخوره...حتما یه چیز گنده
تری داخل آبه!»
در این لحظه قایق ها به سمت مرکز رودخانه بیلینگ پیش می رفتند،رنگ آب به سیاهی کدری
با سایه از سبز تیره گراییده بود،ناگاه الن وانگجی به آرامی سرش را باال گرفته و گفت«:باید سریع
برگردیم!»
الن شیچن گفت«:چرا؟»
الن وانگجی جواب داد «:موجود داخل دریاچه بیلینگ عمدا داره قایق ها رو به طرف مرکز دریاچه
میکشه!»
بالفاصله پس از اینکه او سخنانش را تمام کرد همه متوجه شدند قایق هایشان در حال غرق شدن
است.آب خیلی زود وارد قایق ها شده بود،وی وو شیان متوجه شد رنگ دریاچه بیلینگ دیگر سبز
تیره نیست بلکه کامال برنگ سیاه درآمده،افراد محاصره شده به آرامی به طرف مرکز رودخانه
حرکت میکردند و بدون اینکه کسی متوجه شود گردابی بزرگ در میانه دریاچه شکل گرفته
بود.قایق ها همه گرد هم جمع شده به طرف گرداب می رفتند.در حین چرخش داشتند غرق
میشدند انگار دهانی سیاه و غول پیکر در حال مکیدنشان است.
آوای بیرون کشیدن شمشیرها در هوا شنیده شد،یکی پس از دیگری همه سوار شمشیرها شده و
به هوا بلند شدند.وی وو شیان زودتر از بقیه به هوا رفته بود،وقتی روی آب را نگاه کرد آن شاگردی
را که شمشیرش از آب بیرون نیامد را دید.سوشه ،تا زانو در دریاچه رفته و قایقش تقریبا بطور کامل
در دریاچه غرق شده بود.هرچند صورتش از ترس فریاد میزد اما حاضر نبود برای کمک صدایش
را بلند کند شاید هم از وحشت خشکش زده بود.بدون ذره ای تردید وی وو شیان پایین رفته و
بازویش را بلند کرد،مچ سوشه را گرفته و او را باال کشید.
حاال که یک نفر دیگر را با خود میکشید،شمشیر تعادلش را از دست داده و کج شده بود اما هنوز
به باال رفتن ادامه میداد هرچند کمی بعد قدرتی عمیق به طرف سوشه آمد و تقریبا وی وو شیان
را از شمشیرش جدا ساخت.بخش پایین تنه بدن سوشه در گرداب سیاه دریاچه فرو رفته بود.گرداب
حاال سریعتر می چرخید و بدن او عمیق تر در آب فرو میرفت.بنظر می آمد چیزی که در کف آب
پنهان شده پاهای او را چسبیده و به طرف خودش میکشد.جیانگ چنگ بر ساندو ایستاده و 70
متر باالتر از سطح دریاچه حرکت میکرد.وقتی پایین را دید با سرعت خودش را به آنان رساند و با
حالتی آزاردهنده گفت«:االن دیگه داری چیکار میکنی؟!»
نیروی مکنده دریاچه قدرتم ند تر شده بود،شمشیر وی وو شیان در چابکی و سرعت یگانه بود اما
در امر قدرت هیچ واکنش مناسبی نداشت.حاال دیگر تقریبا به روی سطح دریاچه رسیده و با دو
دستش سوشه را میکشید و سعی میکرد تعادل خودش را حفظ کند او فریاد زد«:کسی نیست بیاد
کمک؟بیشتر از این اگه نتونم نگهش دارم ولش میکنما!»
ناگاه وی وو شیان حس کرد یقه اش تنگ شده و در هوا باال می رود.برگشت و دید الن جان با
یک دست پشت یقه او را گرفته و باال میکشد.هرچند الن وانگجی با نگاهی بی تفاوت به مسیر
دیگری می نگریست و شمشیرش درحال حمل سه نفر آدم بود ولی همزمان با نیروی مرموز
دریاچه نیز مبارزه میکرد.بعالوه االن موقعیتشان درحال ثبات پیدا کردن بود.جیانگ چنگ با شوک
فکر میکرد:اگر من سوار ساندو میرفتم تا وی وو شیان رو بکشم باال عمرا میتونستم اینطوری ثابت
بمونم و سریع بیام باال،الن وانگجی هم همسن منه.....
در این لحظه وی وو شیان گفت «:الن جان عجب شمشیر قدرتمندی داری!ممنونم،واقعا ممنونم
ازت ولی چرا یقه مو گرفتی؟نمیشه دستمو دراز کنم تا دستمو بگیری؟!»
الن وانگجی به سردی پاسخ داد«:من از تماس فیزیکی با بقیه خوشم نمیاد!»
وی وو شیان گفت«:ای بابا ما که دیگه با هم آشناییم...من "بقیه"حساب میشم؟!»
الن وانگجی گفت«:نخیر نیستیم!»
وی وو شیان وانمود میکرد دلش شکسته و گفت«:نباید اینطوری بکنی»....
جیانگ چنگ که دیگر طاقتش تمام شده بود سرزنش کنان گفت«:تو نمیتونی اینطوری
بکنی!....یعنی وقتی وسط هوا از یقه آویزونی هم نمیتونی زبون به دهن بگیری؟»
گروه سوار بر شمشیرهایشان میخواستند هر چه سریعتر دریاچه بیلینگ را ترک کنند.وقتی داشتند
فرود می آمدند الن وانگجی یقه وی ووشیان را رها کرد و به آرامی به طرف الن شیچن برگشت
و گفت«:اون االن دیگه یه هیوالی آبه!»
الن شیچن سرش را تکان داد و گفت«:پس اینطوری دیگه اوضاع سخت میشه!»
وقتی وی وو شیان و جیانگ چنگ نام "موجود ته آب"را شنیدند دیگر تمام داستان را متوجه شدند
حاال ترسناکترین بخش دریاچه بیلینگ غولهای آبی نبودند بلکه خود آب دریاچه بود.بنا به دالیلی
مانند زمین و نواحی،در برخی رودخانه ها و دریاچه ها مردم با این مشکل غرق شدن خود و کشتی
ها روبرو بودند.همینطور که زمان پیش میرفت غول دریاچه منطقه آبی خود را گسترش میداد.شبیه
بانوی جوان بسیار خودپسندی که نمی تواند کسری تجمالت زندگیش را تحمل کند رفتار مینمود
و اگر کشتی یا انسان زنده ای را به عنوان قربانی غرق نمیساخت،همه چیز را بهم میریخت و سعی
میکرد هرچه میخواهد را خودش دریافت کند.
مردم شهر سایی با آب آشنا بودند پس فرورفتن قایق ها در دریاچه و غرق شدن آدم ها در منطقه
شان کم اتفاق می افتاد.اصال ممکن نبود چنین موجودی بتواند در اینجا حیات داشته باشد و حاال
که این گرداب در اینجا بوجود آمده بود تنها میتوانست یک دلیل داشته باشد—این موجود از جای
دیگری به اینجا رانده شده بود.
و زمانی که چنین هیوالیی در ته آب ایجاد میشد به این معنی بود که تمام آب به هیوال بدل شده
و خالص شدن از شر آن اصال آسان نبود مگر اینکه آب تمام رودخانه کشیده شود و تمامی مردم
غرق شده و کاالها را بیرون درآورده و تمام بستر رودخانه را برای چندین سال زیر نور آفتاب
مستقیم قرار دهند در غیر اینصورت هیچ روش دیگری نبود که بتواند این مشکل بزرگ را حل
کند—البته میشد او را به سمت رودخانه یا تاالب دیگری راند تا جای دیگری را تخریب کند.
الن وانگجی پرسید«:اخیرا جایی بخاطر گرداب غولها دچار آسیب شده!؟»
الن شیچن به آسمان نگریست.او داشت به خورشید اشاره میکرد.جیانگ چنگ و وی وو شیان
بهم نگریستند و متوجه شدند:این کار مکتب چیشان ونه!
در میان دنیای جادوگری،قبایل و مکاتب بیشماری وجود داشت،تعداد اینها حتی به اندازه ستارگان
آسمان میرسید.در میان آنها قبیله ای بود که مانند یک غول بزرگ بر همه تسلط داشت و آن
مکتب چیشان ون بود.
قبیله ون نشان خورشید را به عنوان سمبل قبیله خود انتخاب کرده و معنایش این بود«:در رقابت
با درخشش خورشید و بسان عمر طوالنی خورشید!».محل اقامت این مکتب مانند یک شهر بزرگ
بود.نامش آسمان بی شب بود و به شهر آسمانی بدون شب نیز خوانده میشد.بخاطر اینکه میگفتند
در این شهر هرگز شب نمیشود.آنان به درستی به یک غول بزرگ توصیف میشدند چرا که در
تعداد شاگردان،قدرت،زمین و ابزار های جادویی هیچ خاندانی با آنان قابل قیاس نبود.همیشه
افرادی زیادی از تذهیبگران بخاطر وجهه متمایز قبیله ون به عنوان شاگردان خارجی به آن می
پیوستند و با توجه به سبک کاری مکتب ون،این امر کامال محتمل بود که گرداب غول آسای شهر
سایی توسط آنها به اینجا رانده شده باشد.
از آنجا که همه میدانستند این گرداب غول های آبی از کجا آمده پس سکوت اختیار کردند.اگر
اینکار افراد مکتب ون بود،متهم کردن یا هرگونه انتقاد از آنان هیچ نتیجه ای در بر نداشت.اول از
همه هیچ کدام از قبایل به این کار رضایت نمیدادند دوم اینکه،اینکار آنها را نمیشد جبران کرد.
حال که مسئولیت رویارویی با این مشکل توسط افراد دیگری برعهده آنان گذاشته شده بود پس
مکتب گوسوالن بزودی با مشکالت بی شماری روبرو میشد.الن شیچن آهی کشید و گفت«:آروم
باشید،آروم باشید بذارین فعال برگردیم به شهر!»
آنان در محل تقاطع ورود به شهر سوار قایق های جدید شدند و به سمت منطقه ای از شهر براه
افتادند که مردم زیادی آنجا جمع شده بودند.بعد از گذشتن از زیر پل طاقی شکل وارد مسیرهای
رودخانه شدند،وی وو شیان دوباره در فکر فرو رفت.پارویش را رها کرده و از همان طرفی که قرار
گرفته بود به تماشای انعکاس چهره اش در آب پرداخت و موهای بهم ریخته اش بررسی
میکرد.بگونه ای رفتار میکرد انگار دهها غول آبی را شکار نکرده و از دهان یک گرداب غول آسا
خارج نشده،وی وو شیان به اطراف نگریست و برای زیبارویانی که در هر دو طرف خود می دید
چشمک میزد«:.خواهرا،نیم کیلو ازگیل رو چند میفروشین؟»
او جوان بود و ظاهر جذ ابی داشت و به خود می بالید او چون شکوفه آلوی تازه ای میماند که در
جوی آب روان باشد.یکی از زنها کاله مخروطی اش را باال گرفت و در حالیکه سرش را بلند میکرد
لبخندی زد«:پسر خوشگل،تو نمیخواد پول بدی....نظرت چیه من یکیشو مجانی بدم بهت؟»
لهجه آنان لطیف و صدایی ظریف و خوشایند داشتند.لبان گوینده به طرز ملیحی به حرکت درآمدند
و گوش های شنونده را در پوششی از رایحه ای دلپذیر محصور میکردند.وی وو شیان دستانش را
کنار هم قرار داده و گفت«:اگه قراره شما واسه من بفرستیش ...حتما قبولش میکنم!»
زن دستش را در سبد برده و یک ازگیل گرد و طالیی بسمت او فرستاد«:نمیخواد اینقدر مودب
باشی...این واسه خوشگلیته!»
قایق ها با سرعت پیش می رفتند و در محل تالقی دو قایق،آنان از کنار هم گذشتند،وی وو شیان
چرخید و میوه را بخوبی در دست گرفت و با لبخندی تا بنا گوش گفت«:ولی بنظرم شما خوشگل
تریا!»
وقتی او در حال مزه پرانی و الس زدن بود،الن وانگجی به جلو خیره شده و در نهایت فضیلت و
پاکدامنی ایستاده بود.وی وو شیان رضایتمندانه میوه در دست خود باال و پایین میکرد و ناگهان به
او اشاره کرده و گفت«:خواهرا،بنظرتون اون خوشگل نیست؟!»
الن وانگجی انتظار نداشت که ناگه ان هدف صحبت او قرار بگیرد پس دقیقا نمیدانست باید چه
واکنشی نشان دهد.زنی که در قایق بود به شکل آهنگینی گفت«:خیلی خوشگله!»در این میان
چند مرد صدایشان به خنده بلند شد.
وی وو شیان گفت «:خب...دوست نداری واسه اونم یکی بفرستی؟اگه فقط به من میوه بدی و به
اون چیزی نرسه وقتی برگردیم حسابی حسودیش میشه!»
سراسر قایق های روی رودخانه را صدای خنده گنجشک واری در بر گرفت.زنی دیگر که از روبرو
یشان می آمد و در قایق خود ایستاده بود گفت«:باشه باشه ،دو تا میگیری...بگیرش که اومد
خوشگله!»
دومین میوه که در دستانش فرود آمد وی وو شیان فریاد زنان گفت«:خواهر تو فقط خوشگل
نیستی مهربونم هستی....دفعه دیگه که بیام کل سبد میوه ات رو میخرم!»
زن صدایی با نشاط داشت و بنظر می آمد از دیگران جسور تر است،او به الن وانگجی اشاره کرده
و گفت«:اومدی اونم با خودت بیار...همتون میتونین بیاین و میوه بخورین!»
وی وو شیان ازگیل را جلوی چشمان الن وانگجی گرفت،وانگجی نیز بدون تغییر دادن مسیر
نگاهش گفت«:برو کنار!»
وی وو شیان هم کنار رفت و گفت«:میدونستم قبولش نمیکنی واسه همین از اولشم نمیخواستم
بدمش بهت....جیانگ چنگ تو بگیرش!»
درست در همان زمان قایقی که جیانگ چنگ در آن بود از کنارش میگذشت،او ازگیل را گرفته و
لبخندی روی لبانش ظاهر شد ولی فریاد زنان گفت«:بازم داری با زنا الس میزنی؟!»
وی وو شیان که از موفقیتش سرمست بود لبخندی زد و گفت«:گمشو!»سپس برگشت و
پرسید «:الن جان،تو اهل گوسو هستی...میدونی اینجا مردم با چه لهجه ای حرف میزنن
درسته؟یادم بده بینم...چجوری به لهجه گوسویی فحش میدین!؟»
الن وانگجی یک "رقت انگیز!" حواله اش کرد و رفت تا در قایق دیگری سوار شود.وی وو شیان
واقعا انتظار نداشت از او جوابی بگیرد،فقط میخواست اذیتش کند و وقتی لهجه آرام گوسویی او را
شنید با خود فکر کرد،حتما الن جان هم وقتی جوان تر بوده به این لهجه سخن میگفته.او سرش
را باال گرفته و یه قلپ دیگر از شراب برنج نوشید،کوزه سیاه گرد را در یک دستش گرفته بود و
پارو را با دست دیگرش آنگاه براه افتاد تا از جیانگ چنگ جلو بزند.
در آن طرف،الن وانگجی کنار برادرش الن شیچن قرار گرفت.این بار حتی ظاهرشان هم شبیه
هم بود.بنظر میرسید ذهن هر دویشان درگیر مساله چگونگی رویارویی با گرداب غول ها است و
اینکه باید به شهردار شهر سایی چه بگویند.در این لحظه قایق بزرگی به طرفشان می آمد که پر
بود از سبد های طالیی ازگیل....الن وانگجی نگاهی به آنان انداخت و دوباره روبرو را نگریست.
در این لحظه الن شیچن به او گفت«:اگه دوست داری ازگیل بخوری چطوره یه سبد بخریم؟»
الن وانگجی از پیش او رفته و آستیش را به تند تکان داد و گفت«:نمیخوام!»
سپس رفت تا در قایق دیگری بایستد.
وی وو شیان وسایلی تزئینی از شهر سایی خرید و به مقر ابر آورد و بعد از برگشتن همه را میان
شاگردان قبایل دیگر تقسیم کرد.از آنجا که الن چیرن در چینگه بود آنها برای چند روز کالس
نداشتند تمام پسرها آشوب و سر و صدا براه انداخته و به اتاق وی وو شیان و جیانگ چنگ هجوم
بردند تا آنجا بخوابند.تمام شب خوردند و خوابیدند و کشتی گرفتند و قمار میکردند و کتاب های
مصور خواندند.در یکی از این شبها وی وو شیان در بازی تاس باخت پس بچه ها او را فرستادند
تا دزدکی از کوه پایین برود و چند کوزه شراب لبخند امپراطور بخرد.این بار همه میخواستند از
طعم نوشیدنی لذت ببرند.هرچند روز بعد،پیش از روشنی روز،کسی در اتاق را باز کرد و شاگردانی
که کف اتاق چون گروهی جنازه بخواب رفته بودند لو رفتند.
سر و صدای باز شدن در،چند نفری را از خواب پراند.آنان از الی چشمان خواب آلوده شان چهره
چون سنگ الن وانگجی را دیدند و خواب بسرعت از سرشان پرید.نیه هوایسانگ با عجله و ترس
وی وو شیان را که با پاهایی در هوا و سری روی زمین خوابیده بود تکان داد«:برادر وی،برادر
وی!»
با چند بار اینطور تکان خوردن وی وو شیان خواب آلوده برخاست و گفت«:کیه؟هنوزم میخواین
باهام مسابقه بدین؟جیانگ چنگ؟ بیا جلو....فکر کردی ازت میترسم؟!»
جیانگ چنگ شب قبل خیلی نوشیده بود بهمین دلیل سرش بشدت درد میکرد و با چشمان بسته
هنوز روی زمین بود.او تصادفا چیزی روی زمین یافته و به سمت جایی که گمان میکرد صدای
وی وو شیان می آید پرتاب نمود و گفت«:خفه شو!»
آن شی به سینه وی وو شیان اصابت کرد و صفحاتش همه باز شدند.نیه هوایسانگ چشمش به
آن "شی"افتاد و دید چیزی که جیانگ چنگ برای زدن وی وو شیان استفاده کرده یکی از کتاب
های مصور خاک بر سری ارزشمندش است،وقتی سرش را باال آورد و با نگاه چون یخ الن وانگجی
روبرو شد و تقریبا جان به جان آفرین تسلیم کرد.وی وو شیان که زیر لب زمزمه میکرد کتاب را
به سینه چسبانده و دوباره بخواب رفت.الن وانگجی به اتاق قدم گذاشت،با یک دست پشت یقه
وی وو شیان را چسبید و از جا بلندش کرد و کشان کشان به سمت در برد.
بعد از لحظاتی گی جی و تحیر بخاطر اینکه فهمید الن وانگجی او را با خود می برد،باالخره نصفه
و نیمه بیدار شد،اطراف را نگریست و گفت«:الن جان،داری چیکار میکنی؟!»
الن وانگجی چیزی نگفت در عوض او را به جلو کشید.حاال وی وو شیان هشیار تر شده بود،تمام
جنازه های خوابیده کف اتاق هم یکی یکی داشتند از خواب بیدار میشدند و دیدند وی وو شیان
دوباره توسط الن وانگجی اسیر شده،وی وو شیان درحالی که با شتاب بیرون برده میشد پرسید«:چه
خبر شده؟داری چیکار میکنی؟!»
الن وانگجی سرش را بطرف او چرخاند و کامال شمرده گفت«:میری...مجازات...بشی!»
جیانگ چنگ که هنو ز گیج میزد و اثرات نوشیدنی در بدنش از بین نرفته بود تنها شلوغی کف
اتاق را بیاد می آورد سپس با یادآوری اینکه دیشب تعداد زیادی از قوانین مکتب الن را در مقر ابر
شکسته اند صورتش مانند سنگ سفت شد.
الن وانگجی ،وی وو شیان را روبروی تاالر اجدادی مکتب الن برد.آنجا از قبل چندین تن از
شاگردان ارشد مکتب الن منتظرشان بودند.تعدادشان 8تن بود 4،نفرشان چوب هایی که رویشان
قوانین انظباطی حک شده و بسیار بلند بودند را حمل میکردند.این قوانین در چهار طرف چوب ها
حک شده بود.بنظر میرسید همه چیز کامال جدی است.تا الن وانگجی فرد خاطی را کشان کشان
آورد دو نفرشان سریع جلو آمدند و وی وو شیان را محکم سر جایش نشاندند.وی وو شیان دو زانو
روی زمین بود و نمیتوانست هیچ گونه حرکت اضافه ای برای نجات خویش بکند«:الن جان...واقعا
میخوای منو مجازات کنی؟!»
الن وانگجی به سردی نگاهش کرده و ساکت ماند.وی وو شیان گفت«:من اصال اینو قبول ندارم!»
در این لحظه پسرانی که تازه از خواب بیدار شده بودند با عجله خود را به آنجا رساندند ولی بیرون
از تاالر اجدادی مانعشان شدند و نتوانستند داخل شوند.آنها سرشان را میخاریدند و از دیدن چوب
های مخصوص تنبیه به وحشت افتادند.سپس الن وانگجی پایین لباس خود را جمع کرده و کنار
وی وو شیان دو زانو نشست.وی وو شیان که اوضاع را اینطور دید از ترس سفید شد،او سعی داشت
برخیزد اما الن وانگجی دستور داد«:بزنین!»
وی وو شیان با شگفتی او را نگاه میکرد و با دستپاچگی گفت«:وایسا،وایسا....قبول میکنم...قبول
میکنم...الن جان...اشتباه کردم....عاخخخخ!»
کف پاهایش حدود یکصد ضربه با چوب خورده بود.نیازی نبود الن وانگجی را نگهدارند،پشتش
کامال راست بود و بدون اینکه ذره ای حالت زانو زدنش تغییر کند بهمان شکل ایستاده بود ولی
وو شیان تمام وقت ناله و فریاد میکرد و همین سبب میشد دیگر شاگردانی که صحنه تنبیه را نگاه
میکردند تنها چیزی که به ذهنشان برسد تصویر درد و رنج باشد.بعد از اینکه تنبیه پایان یافت الن
وانگجی درحالی که ساکت بود برخاست و پس از احترام به شاگردانی که در جلوی تاالر اجدادی
بودند به آرامی از آنجا خارج شد و اصال نشان نمیداد که ذره ای آسیب دیده است.وی وو شیان
کامال برعکس او بود.جیانگ چنگ او را کول کرده و در تمام مسیر از درد ناله میکرد.جوان ها
دورش را گرفتند و پرسیدند«:برادر وی،چه اتفاقی افتاده؟!»
«-طبیعی بود که الن جان بخواد تو رو تنبیه کنه ولی چرا نشست و اونم کتک خورد؟!»
وی وو شیان درحالیکه به کمر جیانگ چنگ چسبیده بود آهی کشید و گفت«:همش یه محاسبه
اشتباهی بود....داستانش طوالنیه!»
جیانگ چنگ گفت«:بنال بینم!ایندفعه چه غلطی کردی؟!»
وی وو شیان جواب داد «:من هیچ کاری نکردم...دیشب مگه من بازی رو نباختم و شماها هم
گفتین برم لبخند امپراطور بگیرم؟!»
میگذشت کتابی را در دست خود گرفته بود.الن شیچن با شگفتی آنجا ایستاد و لبخندی
زد«:اینجا،چخبر شده!؟»
جیانگ چنگ چنان حس بدی داشت که نمی دانست چه جوابی باید بدهد.نیه هوایسانگ بجای او
گفت«:برادر شیچن،برادر وی صد ضربه چوب خورده شما دارویی چیزی سراغ داری براش؟»
الن وانگجی کسی بود که در مقر ابر،مسئولیت مجازات را برعهده داشت.وی وو شیان نیز که در
میان بچه هایی که احاطه اش کرده بودند از درد مینالید و بنظر میرسید شرایط سختی دارد.الن
شیچن به سمت آنان آمد و گفت«:وانگجی اینکارو کرده؟ارباب وی میتونی راه بری؟اصال اینجا
چه خبری شده!؟»
البته که جیانگ چنگ جرات نداشت بگوید وی وو شیان مقصر است پس دوباره فکر کرد و یادش
آمده آنان وی وو شیان را برای خریدن نوشیدند فرستاده اند پس همه شان باید تنبیه میشدند
بهمین دلیل با لحنی مبهم گفت«:عیبی نداره مشکلی نیست،چیز جدی نیست میتونه راه بره!وی
وو شیان چرا نمیای پایین؟!»
وی وو شیان گفت«:نمیتونم راه برم خو!» آنگاه کف پاهای سرخ و ورم کرده اش را نشان داده و
غرغر کنان به الن شیچن گفت«:زوو-جون،داداشت خیلی آدم بی رحمیه!»
الن شیچن پاهایش را معاینه کرد و گفت«:آره واقعا...بدجوری مجازات شدی ...این ورم و کبودی
تا سه چهار روز دیگه خوب نمیشه!»
جیانگ چنگ که انتظار نداشت آسیب دیدگی اش جدی باشد با تعجب گفت«:چی؟تا سه چهار روز
دیگه خوب نمیشه؟ پشتش و پاهاش با چوب ضربه خورده،آخه الن وانگجی چرا اینطوری کرد؟!»او
جمله آخر ر ا از روی لج و خشم بزبان آورد و زمانی بخود آمد که وی وو شیان مخفیانه به او
سیخونک زد هرچند الن شیچن بزرگ منشانه لبخندی زد و گفت«:با این اوصاف با دارو نمیشه
درمانشون کرد پس ارباب وی جوان اجازه بدین راهی نشونتون بدم که چند ساعته بتونین زخماتونو
درمان کنین!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ش بانگاه و در چشمه سرد مقر ابر،الن وانگجی چشمانش را بسته و انگار در حال آرام کردن خود
پیچید«:الن گوشش در زنگ چون صدایی ناگهان بود
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان!!!»
الن وانگجی با چشمانی متحیر دید که وی وو شیان روی سنگ های آبی چشمه سرد به شکم
دراز کشیده،سرش را کج کرده بود و به او لبخند میزد.الن وانگجی با شگفتی گفت«:تو چطوری
سر از اینجا درآوردی؟!»
وی وو شیان درحالیکه بر میخاست و کمربند بسته شده به کمرش را باز میکرد گفت«:زوو-جون
گفت بیام اینجا!»
الن وانگجی گفت«:داری چیکار میکنی؟!»
وی وو شیان هم چنان که چکمه هایش را به طرفی پر میکرد لباس هایش را نیز به طرفی انداخت
و گفت«:دارم لخت میشم دیگه ...پس فکر کردی واسه چی اومدم اینجا؟؟شنیدم تو مکتب شما
یه چشمه یخی هست که هم زخمای آدمو شفا میده هم واسه تهذیب و مراقبه خوبه!واسه همینم
برادرت بهم گفت بیام اینجا با تو حموم کنم.فقط اینکه اصن کار خوبی نکردی تنها تنها اومدی
اینجا درمان شی...عیییییی....یخ کردم...ورررر»....
او بدرون چشمه آمده و بخاطر سردی آب چشمه در جای خود می لولید.الن وانگجی خیلی سریع
چند متری از او فاصله گرفت و گفت«:من برای مراقبه اومدم اینجا نه درمان....تو هم اینقدر وول
نخور!!»
وی وو شیان گفت«:ولی خیلی سرده،خیلی»...
این بار واقعا قصد نداشت دردسر درست کند این موضوع حقیقت داشت که بیشتر آدمها نمیتوانستند
مدت زیادی در چشمه سرد مکتب الن دوام بیاورند چون حس می کردند اگر کمی در آب بمانند
حتما خون و جسمشان در دم یخ می بندد.پس او نیز برای گرم نگهداشتن دمای بدنش جست و
خیز میکرد.الن وانگجی داشت در آرامش مراقبه میکرد ولی وی وو شیان بخاطر جست و خیز
کردن دائم به صورت او آب می پاشید.وقتی چند قطره به مژه های بلند و موهایش سیاهش
چکید،تحملش تمام شد و گفت«:اینقدر حرکت نکن!»
همانطوری که این حرف را گفت دستش را روی شانه وی وو شیان گذاشت.وی وو شیان سریع
حس کرد موجی از گرما از نقطه اتصال دست او و شانه اش وارد جسمش میشود.حالش خیلی بهتر
شد و بهمین دلیل چاره را در این دید که به او نزدیک تر شود.الن وانگجی محتاطانه گفت«:چیه؟!»
وی وو شیان با لحن معصومانه ای گفت«:هیچی فقط انگاری طرف تو گرم تره!»
الن وانگجی دستش را میان خودشان قرار داده تا فاصله را حفظ کند پس با چهره ای عبوس
گفت«:اصال هم اینطور نیست!»
وی وو شیان میخواست به الن وانگجی نزدیک تر شود پس برایش بهتر بود که بخواد کمی تملق
کند،هرچند نتوانست جلوتر برود و دست رد به سینه اش خورده بود ولی اصال خشمگین نشد بلکه
به دست و شانه الن وانگجی زل زد.هنوز جای کبودی روی بدنش بود پس او واقعا برای درمان
اینجا نیامده بود.وی وو شیان با صمیمیت گفت«:الن جان،من واقعا تحسینت میکنم...تو جدی
جدی خود تم مجازات کردی،واسه خودت امتیاز خاصی قائل نشدی...واقعا حرفی ندارم که بگم!!»
الن وانگجی دوباره چشمانش را بدون هیچ سخنی بست.وی وو شیان دوباره گفت«:واقعا تو کل
زندگیم آدمی به خشکی و مودبی تو ندیدم.اصن هیچ جوره راه نداره من شبیه تو باشم،تو خیلی
باحالی!» الن جان هنوز هم به او توجه نمیکرد.
وقتی سردی وی وو شیان متوقف شد او در چشمه سرد به شنا پرداخت.او مدتی شنا کرد ولی هنوز
میخواست به وانگجی نزدیک شود«:الن جان،میگم دقت نکردی وقتی باهات حرف میزدم چیکار
کردم؟!»
الن وانگجی گفت«:نمیدونم!»
وی وو شیان گفت«:یعنی اینم نمیدونی؟داشتم ازت تعریف میکردم یعنی میخوام صمیمی تر
باشیم!»
الن وانگجی به او خیره شد و گفت«:تو میخوای چیکار کنی؟!»
وی وو شیان گفت «:الن جان تو چرا نمیای باهم دوست بشیم؟ما دو تا کلی با هم آشناییم االن!»
الن وانگجی گفت«:نیستیم!»
وی وو شیان ضربه ای به سطح آب نواخت و گفت«:ببین باز اومدی نسازی،واقعاکه...ببین دوستی
با من واسه تو کلی مزایا داره!»
الن جان گفت«:مثال؟»
وی وو شیان به طرف کناره های چشمه شنا کرد و کمرش را به سنگ های آبی تکیه داد«:من
همیشه به دوستام وفادارم،مثال اجازه میدم تو اولین کسی باشی که تا یه کتاب خاک برسری گیرم
اومد نگاهش کنی...هی هی برگرد بابا!اصن خوشت نمیاد نگاهشون نکن!تو تاحاال یونمنگ
بودی؟اونجا خیلی باحاله!غذاهاشم خیلی خوبه،من واقعا نمیدونم مشکل گوسو یا مقر ابر شما چیه
واقعا ولی مزه غذاهای اینجا خیلی بده!اگه به لنگرگاه نیلوفر بیای میتونی کلی غذاهای خوشمزه
بخوری،من میتونم ببرمت کلی دونه نیلوفر آبی و شاه بلوط بچینی...الن جان،میخوای بیای؟»
الن وانگجی گفت«:نه!»
وی وو شیان گفت «:همش با کلمات منفی جواب نده!اینجوری مردم فکر میکنن با مالحظه
نیستی،تازه دخترا هم خوششون نمیاد از آدم اینطوری...بذار بهت بگم—دخترای یونمنگ خیلی
خوشگلن البته خوشگلیشون با دخترای گوسو فرق داره»او با چشم چپ به الن وانگجی چشمکی
زده و ادامه داد«:مطمئنی که نمیخوای بیای؟!»
الن وانگجی تردید داشت ولی باز پاسخ داد...«:نمیام!»
وی وو شیان گفت«:اصن واسه احساسات من احترامی قائل نیستی....بینم نمیترسی وقتی دارم
میرم لباسای تو رو هم بردارم ببرم!؟»
الن وانگجی گفت«:گمشو!!!!»
پس از اینکه الن چیرن چینگه را ترک و به گوسو بازگشت،وی وو شیان را برای بازنویسی دوباره
قوانین مکتب الن به عمارت کتابخانه نفرستاد ولی جلوی همه شاگردان تا توانست سرزنشش
کرد.بجز آن بخش از حرفهایش درباب کتب باستانی،بیشتر در این باره غر زد که در تمام زندگیش
آدمی به بی شرمی و سرکشی او ندیده و خواهش کرد هر چه سریع تر گورش را گم کند و از آنجا
برود و به هیچ کدام از شاگردان او نزدیک نشود مخصوصا از آلوده کردن محبوب ترین شاگردش
یعنی الن وانگجی به فساد دوری کند.
وی وو شیان در حین شنیدن این بار سنگین سرزنش ها تنها پوزخند میزد و ذره ای احساس خشم
یا حقارت نمیکرد.بالفاصله بعد از رفتن الن چیرن،وی وو شیان نشست و با جیانگ چنگ به حرف
زدن پرداخت«:بنظرت زیاده روی نکرد؟بهم گفت همین االن گمشم!میگه دست از سر نور
چشمیش بردارم و برم...ولی دیگه دیر شده!!»
گرداب غولها در شهر سایی تبدیل به بزرگترین مشکل مکتب گوسوالن شده بود،نمیشد کامال
نابودش کرد و مکتب الن نمیتوانست مانند قبیله ون آن را به ناحیه دیگری براند.رئیس اصلی
مکتب الن نیز بیشتر اوقاتش را در مراقبه و انزوا میگذراند پس الن چیرن مجبور بود از تمام
انرژیش برای حل این موضوع استفاده کند.با وجود اینکه زمان درس ها کوتاه تر میشد زمانی که
وی وو شیان با دوستانش در کوهستان میگذراند بیشتر میشد.
امروز هم وی وو شیان خیال داشت با گروهی 8-7نفره بیرون برود.هنگامی که از کنار عمارت
کتابخانه میگذشتند از میان شاخ و برگ آویزان درختان ماگنولیا،الن وانگجی را دید که تنهایی
کنار پنجره نشسته است.نیه هوایسانگ با لحن آشفته ای گفت«:داره ما رو نگاه میکنه؟خیلی عجیبه
ولی ما که سر و صدا نکردیم...دیگه چرا اینطوری زل زده بهمون؟»
الن وانگجی نگاه کوتاهی به او انداخت و چشمانش پر از سکوتی پرمعنا بود.وی وو شیان روی
لبه طاقچه پنجره نشست«:واقعا خودتو ببین....چند تا کلمه بهت میگن زود قاطی میکنی...اینطوریه
که راحت خونسردیت رو از دست میدی!»
الن وانگجی گفت«:تو...برو بیرون!»
وی وو شیان گفت«:اگه نرم چی؟پرتم میکنی پایین؟!»
با نگاهی به چهره الن وانگجی پی برد اگر یک جمله دیگر بگوید آن ذره تحمل باقی مانده در
وجود وانگجی نیز بخار شده و در یک آن او را از پنجره بیرون می اندازد،پس وی وو شیان سریع
گفت«:باشه حاال قیافه تو اینطوری نکن....من اومدم که واسه معذرت خواهی بهت یه هدیه بدم!»
الن وانگجی نپذیرفت و بدون اینکه به چیزی فکر کند گفت«:نمیخوام!»
وی وو شیان گفت«:مطمئنی؟!» پس وقتی آن نگاه محافظه کارانه را در چهره الن وانگجی دید
مانند کسی که شعبده بازی میکند دو خرگوش کوچک را از لباسش بیرون کشید.او خرگوش ها را
با گوش گرفته و انگار دو گلوله برفی چاقالو بودند.آن گلوله های برفی با پا با اطراف لگد می
انداختند.وی وو شیان آنان را جلوی چشمان الن وانگجی گرفت و گفت«:خیلی عجیبه واقعا...اینجا
یه دونه قرقاولم نیست ولی من یه عالمه خرگوش وحشی پیدا کردم.تازه اصال از آدما
نمیترسن...نظرت چیه؟چاق نیستن؟میخوایشون!؟»
الن وانگجی به او خیره شده بود.وی وو شیان گفت«:باشه اگر نمیخوای می برم میدمشون به
یکی دیگه...بهرحال چند وقتی هست غذای خوبی نخوردیم!»
بعد از شنیدن جمله آخرش،الن وانگجی گفت«:وایسا!»
وی وو شیان دستانش را گشود و گفت«:نمیخوام جایی برم!»
الن وانگجی گفت«:میخوای بدیشون به کی؟»
وی وو شیان جواب داد«:میدمشون به کسی که بلد باشه خرگوش کباب کنه!»
الن وانگجی گفت«:کشتن توی مقر ابر ممنوعه...این سومین قانون حک شده روی دیواره!»
وی وو شیان گفت«:باشه پس میرم پایین کوهستان.میکشمشون بعدش میارم کبابشون میکنم....تو
که نمیخوایشون پس دیگه واسه چی مهمه برات؟»
الن وانگجی شمرده گفت«:بدشون...به ...من!»
وی وو شیان به پنجره تکیه زد و نیشخند کنان گفت«:حاال پشیمون شدی؟چرا همیشه اینطوری
میکنی؟!!!!»
خرگوش ها گرد و چاق و مانند دو گلوله برفی پشمالو بودند.یکی از آنان چشمانی خواب آلود داشت
و روی شکم افتاده بود و انگار هیچ چیزی حس نمیکرد.او به آرامی تکه ای کاهو را در دهانش
می جوید.دیگری بشدت جست و خیز میکرد و یکجا نمی ماند.او بی وقفه می چرخید و جست و
خیز میکرد و میخواست با همراهش بازی کند.وی وو شیان مقداری کاهو که مشخص نبود از کجا
آورده را برای آنها پرت کرد.بعد ناگاه با صدای بلند گفت«:الن جان،الن جان!»
خرگوش بازیگوش روی جوهردان سنگی الن جان جستی زد و جای پاهای سیاهش روی میز
ماند.الن وانگجی که نمیدانست چه کند،تکه کاغذی را گرفته و در تالش بود تا جای پاهای
خرگوش را پاک کند.او اصال نمیخواست به وی وو شیان توجه کند ولی وقتی لحن غیر طبیعی
اش را شنید گمان کرد اتفاق خاصی رخ داده پس گفت«:چیه!؟»
وی وو شیان گفت«:ببین این یکی چطوری سوار اون یکی شده...انگاری اینا....؟!»
الن وانگجی گفت«:هر دوشون نرن!»
وی وو شیان گفت«:نر؟ چقدر عجیب!» او خرگوش ها را از گوش گرفته و به بررسی آنان پرداخت
سپس با تایید گفت«:واقعا هر دوشون نرن....ولی من که هنوز حرفمو تموم نکردم تو چرا قیافه تو
اینطوری میکنی؟داشتی به چی فکر میکردی؟االن داشتم فکر میکردم من رفتم اینا رو گرفتم ولی
اصن نفهمیدن نرن یا ماده؟!!!ولی تو حتی اونجاشو».....
الن وانگجی سریع او را از کتابخانه بیرون انداخت.وی وو شیان در هوا می
خندید«:هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»الن وانگجی با صدای بلندی پنجره را بست و درحالیکه
سکندی خورد به پشت میز برگشت.وقتی نگاهش به توده کاغذها و جای پاهای کف زمین و
خرگوش هایی که بازی میکردند و تکه های کاهو را می جویدند افتاد چشمانش را بست و با دست
پنهانشان کرد.صدای بهم خوردن شاخه های ماگنولیا ساکت شده بود ولی اهمیت نداشت او چقدر
مقاومت کند نمیتوانست صدای خنده بدون توقف وی وو شیان را نشنود.
از روز بعدی،الن وانگجی دیگر با آنان به کالس نیامد.محل نشستن وی وو شیان نیز سه بار تغییر
کرد.او معموال پشت سر جیانگ چنگ می نشست ولی جیانگ چنگ درحال گوش دادن به درسها
بود و در ردیف جلو می نشست تا بتواند وجهه بهتری از مکتب یونمنگ جیانگ نشان دهد.بهمین
دلیل وی وو شیان نمیتوانست آنجا راحت بنشیند و بازیگوشی کند،پس بی خیال جیانگ چنگ
شده و پشت سر الن وانگجی نشست.بهنگام درس دادن الن چیرن،وانگجی مانند دیواری آهنین
راست می نشست در نتیجه وی وو شیان میتوانست پشت سرش بخوابد یا حتی نقاشی بکشد.جدای
از اینکه الن وانگجی گاهی کاغذهای مچاله شده ای که او بسمت دیگران می فرستاد را می
گرفت،پشت سر او نشستن بهترین مکان بود.هرچند کمی بعد الن چیرن متوجه این حقه شده و
جای آنها را با هم عوض کرد.از آن زمان به بعد هر گاه وی وو شیان کمی کج میشد میتوانست
نگاهی خیره و سرد را در پشت سرش احساس کند و الن چیرن هم با اخم و ترشرویی نگاهش
میکرد.برایش اصال آسان نبود که هم تحت نظر جوانک و هم پیرمرد باشد.بعالوه بعد از جریان
کتاب خاک برسری و خرگوش ها الن چیرن مطمئن شده بود که وی وو شیان باتالقی سیاه است
و می ترسید شاگرد محبوبش به ناپاکی او آلوده شود.بهمین دلیل سرعت عمل بخرج داده و به
الن وانگجی گفته بود دیگر در کالس های درس حاضر نشود.در نتیجه وی وو شیان باقیمانده
ماه را در جای سابقش نشست.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بدبختانه چیزهای خوب زمان زیادی برای وی وو شیان دوام نداشتند.در مقر ابر دیوار بلندی بود
که در هر هفت قدم دیوارنگاره هایی با نقش های پیچیده بر آن کشیده بودند.تمامش طراحی های
متفاوتی از نواختن ابزار موسیقی در کوهستان بلند،پرواز کردن روی شمشیر،نبرد با هیوالها و
جانوران و مواردی از این دست بود.الن چیرن توضیح داد که هر کدام از این دیوار نگاره ها درباره
یکی از اجداد خاندان گوسوالن است.قدیمی ترین و مشهورترینش چهار دیوار نگاره درباره زندگی
موسس مکتب الن یعنی الن آن بود.
این موسس در معبد بدنیا آ مده بود.او با شنیدن نوای سوترا رشد کرده و در جوانی راهبی مشهور
شد .در سن بیست سالگی،او کلمه "الن"را از "چیه-الن"گرفته و به عنوان فامیلی خود استفاده
میکند و به این ترتیب به دنیای عادی برگشته و موسیقیدانی برجسته شد.در میانه راه تهذیبگری
او "شخص مقدر شده"خود را در گوسو مالقات کرد و همراه او تبدیل به زوج تهذیبگر شدند و
مکتب الن را ایجاد کردند.بعد از مرگ معشوقش او به معبد بازگشت و تا پایان عمر در همانجا
ماند.نام این چهار دیوارنگاره "زندگی در معبد""،فراگرفتن موسیقی""،زوج تهذیبگر شدن"و
"بازگشت به نیستی"بود.
در روز های گذشته درس هایشان به ندرت موضوعاتی چنین جالب داشتند.هرچند الن چیرن به
شکلی کسالت بار این ها را توضیح میداد اما وی وو شیان برای یکبار هم که شده به علم و دانش
عالقمند شد.بعد از اتمام کالس خندید و گفت«:پس موسس مکتب الن یه راهب بوده...واسه
همینه وقتی پا به دنیای فانی گذاشت عشقشو دید ،وقتی هم اونو از دست داد برگشت همونجایی
که ازش اومده.چون دیگه اینجا چیزی نداشت ولی چرا آدمی مثل اون اینهمه نوه غیررمانتیک
داره!؟»
از آنجا که هیچ کسی انتظار نداشت مکتب الن باجود شهرتشان به مقید سنن بودن چنین موسسی
داشته باشند،در م یان خودشان شروع به بحث و گفتگو کردند.در حین گفتگو ها مرکز حرفهایش
حول "زوج تهذیبگر"بودن می چرخید و درباره زوج تهذیبگر رویایی خودشان حرف میزدند و
دختران مشهور در مکاتب مختلف را ارزیابی می کردند.در این بین کسی پرسید«:برادر
زیژوان،بنظرت کی میتونه بهترین دختر باشه؟»
وی وو شیان و جیانگ چنگ هر دو به پسری که در ردیف جلوی کالس نشسته بود خیره شدند.پسر
چهره ای مغرور و جذاب بهمراه خالی سرخ در پیشانی داشت.یقه،سر آستین و کمربند لباسش مزین
به نوعی گل صدتومانی سفید به نام "درخشش میان برف"بود.این ارباب جوان توسط مکتب
النلینگ جین برای تحصیل به گوسو فرستاده شده وجین زیژوان نام داشت.
کس دیگری گفت «:بهتره که از برادر زیژوان همچین چیزی نپرسی...اون نامزد داره پس جوابش
هم حتما نامزدشه!»
با شنیدن کلمه "نامزد" لبهای جین زیژوان به تلخی بهم پیچید و حالت چهره ای به نارضایتی
گرایید.شاگردی که سوال پرسیده بود بی توجه به اوضاع و با چهره ای بشاش ادامه داد«:واقعا؟اون
اهل کدوم مکتبه؟حتما باید دختر با استعدادی باشه!»
جین زیژوان یک ابرویش را باال برد و گفت«:فراموشش کن!»
وی وو شیان ناگاه گفت«:منظورت از این "فراموشش کن"چی بود؟»
همه در کالس با شگفتی او را نگاه کردند.وی وو شیان همیشه نیشش باز بود و تقریبا هیچ وقت
عصبانی نمیشد حتی وقتی مجازات یا سرزنشش میکردند.با این همه در آن لحظه رگه هایی از
خصومت و دشمنی در صورتش هویدا بود.حتی جیانگ چنگ هم مانند معمول او را نکوهش نکرد
که بیخودی دردسر درست نکند،بلکه تنها با چهره ای گرفته کنارش نشسته بود.
جین زیژوان با لحنی گستاخانه گفت«:یعنی درک کردن عبارت "فراموشش کن" اینقدر واست
سخته؟»
وی ووشیان به طعنه گفت«:درک کردن این عبارت اصن سخت نیست...چیزی که درک کردنش
سخته اینه که تو از چی شیجیه من راضی نیستی؟!»
همه لب به پچ پچ گشودند و پس از گفتگوهای کوتاه دریافتند که کامال اتفاقی دست در النه زنبور
کرده اند چراکه نامزد جین زیژوان کسی نبود جز جیانگ یانلی از مکتب یونمنگ جیانگ.
جیانگ یانلی دختر ارشد جیانگ فنگمیان و خواهر بزرگ جیانگ چنگ بود.او شخصیتی مالیم و
بدون برجستگی خاصی داشت.صدایش بسیار آرام بود و تقریبا هیچ چیزی از او بیاد آدم
نمیماند.ظاهرش کمی از سطح متوسط باالتر بود و تقریبا هیچ استعداد شگفت انگیزی نداشت.در
میان تمام دختران قبایل برجسته کامال طبیعی بود که دختری با معیارهایی متوسط باشد.به عبارت
دیگر نامزد جین زیژوان شخصیتی خالف او داشت.
او تنها پسر رسمی جین گوانگشان بود که چهره ای جذاب و استعدادی استثنایی داشت.در باور
عامه،با شرایط که جیانگ یانلی،کامال مشخص بود که این دو هیچ سنخیتی با هم نداشته باشند.چرا
که او کیفیت الزم برای رقابت با سایر دختران را اصال نداشت.تنها دلیلی که جیانگ یانلی توانسته
بود نامزد جین زیژوان باشد،مادرش بود که از مکتب میشان یو آمده و این مکتب از دوستان خاص
مادر جین زیژوان محسوب میشد این دو بانو با هم بزرگ شده و بشدت با هم صمیمی بودند.
شیوه مکتب جین بر تکبر و غرور تکیه داشت و جین زیژوان ذره ذره اش را به ارث برده بود.با
توجه به استاندارهای باالیی که داشت مشخص بود که کامال از این نامزدی ناراضی است.او نه
تنها از نامزدش ناراضی بود چون مادرش قدرت تصمیم را از او سلب کرده باعث شده بود از عمق
وجودش ناراضی و ناخشنود باشد و امروز او فرصتش را داشت تا همه چیز را برهم بزند.جین زیژوان
در جواب او پرسید«:بهتر نیست از من بپرسی اون اصال چی داره که من ازش راضی باشم؟»
جیانگ چنگ سریع از جا برخاست.وی وو شیان او را به کناری هل داده و درحالیکه نیشخند میزد
روبرویش ایستاد و گفت «:تو خیال کردی راضی بودنت خیلی مهمه نه؟چطوری فکر کردی اجازه
انتخاب و تصمیم گیری داری؟»
بخاطر این نامزدی جین زیژوان،هیچ احساس خوبی نسبت به مکتب یونمنگ جیانگ نداشت و
همیشه بخاطر رفتار وی وو شیان روی در هم میکشید.مهمتر از همه در بین شاگردان دیگر همیشه
از خودش تعریف میکرد که رقیب ندارد و هیچ کسی تا بحال اینگونه او را کوچک نکرده بود.بهمین
دلیل خونش از خشم جوشید و فریاد زد«:خب اگر اون راضی نیست برو بهش بگو نامزدی رو بهم
بزنه!بعدشم من یه ذره هم واسه شیجیه تو ارزش قائل نیستم اگر تو خیلی بهش اهمیت میدی،برو
به باباش بگو!!مگه اون با تو بهتر از بچه های خودش رفتار نمیکنه!؟»
با آخرین جمله،جیانگ چنگ چشمانش را تنگ کرده و وی وو شیان با خشمی غیر قابل کنترل به
او حمله برد و مشتی به صورتش زد.هرچند جین زیژوان آماده هر چیزی شده بود ولی انتظار نداشت
پیش از آنکه جمله اش به پایان برسد مورد حمله قرار بگیرد.با مشتی که به صورتش خورد صورتش
کامال کرخ شده بود.او بدون اینکه بتواند چیزی بگوید چند قدم عقب رفت.
این نبرد دو مکتب برجسته را به وحشت انداخت.جیانگ فنگمیان و جین گوانگشان با عجله از
یونمنگ و النلینگ خودشان را به گوسو رساندند.پس از اینکه دو رئیس مکتب دو فرد خاطی را
روی زمین زانو زده یافته و الن چیرن بسختی هردویشان را سرزنش کرده بود توانستند عرق از
پیشانی پاک نموده و گفتگوی کوتاهی با هم داشته باشند.جیانگ فنگمیان خیلی زود موضوع بهم
زدن نامزدی را پیش کشید.
او به جین گوانگشان گفت«:مادر آ-لی برای این نامزدی اصرار داشته و از اولش من چندان موافق
نبودم.حاال هم که هیچکدوم از بچه ها مشتاق به این نامزدی نیستن بهتره بهشون فشار نیاریم!»
جین گوانگشان شوکه شده و کمی تردید داشت،برهم زدن نامزدی با یک مکتب برجسته دیگر از
هیچ نظر نمیتوانست چیز خوبی بدنبال داشته باشد.او پاسخ داد«:بچه ها از این مسائل چیزی
حالیشو ن نیست!اونا همه چیو سرسری میگیرن...برادر فنگمیان،من و تو نباید به این چیزا توجه
کنیم!!!»
جیانگ فنگمیان گفت «:برادر جین،درسته ما اونا رو با هم نامزد کردیم ولی ماها که قرار نیست
جای اونا زندگی کنیم؟!بهرحال اونا کسایی هستن که قراره بقیه عمرشون رو با هم بگذرونن!»
از اساس این نامزدی برای جین گوانگشان چندان مهم نبود چون اگر خیال داشت قدرت مکتبش
را از طریق ازدواج با مکتب دیگری باال ببرد،مکتب یونمنگ جیانگ قطعا بهترین گزینه نبود.او
فقط جرات مخالفت با بانو جین را نداشت.در هر صورت مکتب جیانگ پیشنهاد نامزدی را داده بود
و مکتب جین خانواده شوهر حساب میشدند و مانند خانواده زن نگرانی آنچنانی نداشتند...پس چرا
باید بیخودی خودش را آزار میداد؟بعالوه او از قبل میدانست جین زیژوان نسبت به جیانگ یانلی
به عنوان نامزدش بی میل است.او بعد از کمی تفکر جرات بخرج داده و با موضوع موافقت کرد.
در این زمان وی وو شیان هنوز نمیدانست دعوایشان چه نتیجه ای در بر داشته،روی مسیر سنگی
همانطوری که الن چیرن وادارش کرده زانو زده بود.از فاصله دور جیانگ چنگ را با پوزخندی
روی صورتش دید که به او نزدیک میشود«:ببین چه پسر خوبی شدی...تر و تمیز زانو زدی!»
وی وو شیان به او خیره شد و گفت «:معلومه...من همیشه زانو میزنم ...ولی مطمئنم اون جین
زیزوان پخمه هیچ وقت تو زندگیش زانو نزده!اگه کاری نکنم اونقدر زانو بزنه تا جونش دراد اسمم
وی وو شیان نیست!»
جیانگ چنگ سرش را پایین آورده و لحظاتی مکث کرد بعد با صدای آرامی گفت«:پدر اومده!»
وی وو شیان گفت«:شیجیه که نیومده،اومده؟»
جیانگ چنگ گفت«:برای چی بیاد؟؟؟میومد تا ببینه چطوری آبرو واسش نذاشتی؟بعدشم اگرم
میومد ...حتما کنارت میموند و واسه تو دارو میاورد!»
وی وو شیان گفت.....«:اصال خوب نمیشد اگه شیجیه میمومد...بازم خوب شد که تو اون نکبتو
نزدی!»
جیانگ چنگ گفت «:میخواستم بزنمش،اگه تو جلومو نمیگرفتی اون طرف صورتشم من یه مشت
میکاشتم!»
وی وو شیان گفت «:نه...االن بی ریخت تر شده،من شنیدم اون خیلی به صورت خودش اهمیت
میده انگاری طاووسی چیزیه...موندم االن تو آینه نگاه کنه خودشو چطوری می
بینه....هاهاهاهاها!»وی وو شیان در حالیکه از خنده روی زمین پخش شده بود ادامه داد«:در واقع
من باید میذاشتم تو بزنیش و منم وایمیستادم نگاه میکردم.اینجوری شاید عمو جیانگم مجبور
نمیشد بیاد ولی خب دیگه چاره ای نیست نتونستم جلوی خودمو بگیرم!»
جیانگ چنگ به آرامی گفت«:آره جون خودت!»هرچند حرفهای وی وو شیان معمولی بودند اما
احساسات او بهم ریخت زیرا که میدانست او دروغ نمیگوید.جیانگ فنگمیان هیچ وقت بخاطر
او،یک روزه خودش را به مکتب دیگری نمیرساند.مهم نبود موضوع خوبی باشد یا بدی،بزرگ باشد
یا کوچک ...هرگز نمی آمد!
وی وو شیان که چه ره غمگین او را دید گمان کرد از حرفهای جین زیزوان ناراحت است پس
گفت «:بهتره بری،نمیخواد پیش من بمونی...اگه الن وانگجی دوباره بیاد ممکنه مچتو بگیره!اگه
وقت داری برو قیافه مضحک جین زیژوان رو موقع زانو زدن تماشا کن!»
جیانگ چنگ با شگفتی گفت«:الن وانگجی؟واسه چی اومده بود؟یعنی هنوزم جرات میکنه بیاد تو
رو ببینه!؟»
وی وو شیان گفت«:آره....منم خیلی واسم جالب بود که شجاعتش رو داشت بازم بیاد منو ببینه،حتما
عموش بهش گفته بیاد ببینه من درست زانو زدم یا نه!»
جیانگ چنگ احساس شومی داشت پس با حالتی عجیب گفت«:حاال درست نشسته بودی یا نه؟!»
وی وو شیان گفت «:آره بابا درست نشسته بودم.منتها اون خیلی دور ایستاده بود منم یه سوراخ
دیدم افتادم به جونش و خاکش رو درآوردم....جلو پات یه لونه مورچه اس که من با کلی بدبختی
کشفش کردم،وقتی برگشت دید من شونه ام تکون میخوره حتما خیال کرده دارم گریه
میکنم....حتی اومد پرسید چم شده!!!!باید قیافه شو می دیدی وقتی چشمش به لونه مورچه افتاد!!»
جیانگ چنگ گفت «:بنظرم تو هر چی زودتر گمشو برو یونمنگ!!چون تا عمر داره نمیخواد ریختت
رو ببینه!»
و بدین صورت وی وو شیان همان شب لوازمش را جمع کرده و همراه جیانگ فنگمیان به یونمنگ
بازگشت.
وی ووشیان تمام شب روی شکم بخواب رفته بود.در نیمه اول شب دائم با خود فکر میکرد در این
سالها چه بالیی بر سر الن وانگجی آمده و در نیمه دوم خسته شده و بخواب رفت و هنگامی که
چشمانش را باز کرد صبح شده و الن وانگجی نیز غیبش زده بود.از طرف دیگر او متوجه شد که
بشکلی مناسب در تخت خود خوابیده با دستانی که کنار بدنش قرار داشتند به حالتی که او را
فردی بسیار مودب نشان میداد.
وی ووشیان خود را در پتو پیچید و نوک انگشتان دست راستش را در موهایش فرو برد.احساس
پوچی و ترسی غیر قابل توضیح داشت و نمیتوانست این حس از ذهنش خارج کند.در این لحظه
دو ضربه به در چوبی جینگشی خورد .صدای الن سیژویی از بیرون می آمد«:ارباب مو؟بیدار
شدین!؟»
وی وو شیان گفت«:واسه چی اول صبحی اومدی منو صدا میکنی؟!»
الن سیژویی گفت«:ا-اول صبح؟.....ولی تقریبا ساعت 9شده!»
همه در مکتب الن بصورت سیستماتیک ساعت 5صبح بیدار میشدند و ساعت 9شب می
خوابیدند.وی وو شیان نیز بصورت سیستماتیک ساعت 9صبح بیدار میشد و ساعت 1شب
میخوابید،دقیقا 4ساعت دیرتر از تمام افراد مکتب الن.از آنجا که تا نیمی از شب روی شکم
بخواب رفته بود کمر و پشتش بشدت درد میکرد پس با صداقت تمام گفت«:ولی من نمیتونم بلند
شم!!»
الن سیژویی گفت«:آم،ایندفعه دیگه چی شده؟»
وی ووشیان گفت«:میخواستی چی بشه؟هانگوانگ جونتون کارمو ساخته!!!»
صدای خشمگین الن جینگ یی نیز ظاهر شد«:اگه همینطوری چرت و پرت بگی بدجوری تاوانشو
میدی...یاال بیا بیرون!»
وی ووشیان وانمود کرد درست نشنیده پس گفت«:واقعا میگم!اون کل شب باهام از اون کارا
کرد...نمیتونم بیام بیرون...نمیتونم تو چشمای هیچ کس نگاه کنم!»
چند تن از شاگردان بیرون ایستاده و با شک و تردیدی ابلهانه همدیگر را نگاه میکردند.هیچ کس
اجازه نداشت وارد اتاق هانگوانگ جون بشود پس آنان نمیتوانستند داخل اتاق بروند و او را بیرون
بکشند.الن جینگ یی غرید«:تو یه ذره هم آبرو نداری!هانگوانگ جون که همجنسباز نیست...اون
باهات کاری کرده؟!من باید برم دعا کنم نکنه تو بال مالیی سرش نیاورده باشی...پاشو بیا این
خرت رو ببر ساکتش کن...صداش کل مقرو برداشته!»
وی ووشیان وقتی پای وسیله حمل و نقلش به میان آمد سریع از جا پرید و گفت«:با سیب کوچولوم
چیکار کردین؟!بهش دست نزنین وگرنه لگدتون میزنه!»
الن جینگ یی پرسید«:سیب کوچولو چیه دیگه؟»
وی ووشیان گفت«:االغم!»او از جینگشی بیرون آمده و از شاگردان خواست تا او را پیش مرکبش
ببرند.او را بسمت چمنزاری بردند،حیوان آنجا بسته شده بود و بی وقفه می گریست و سرو صدایش
همه جا را برداشته بود.گریه اش بخاطر این بود که میخواست علف های تازه را بخورد ولی تعدادی
گلوله سفید در مزرعه بودند و نمیگذاشتند او هر چه میخواهد بکند.وی ووشیان با شادی
گفت «:چقدر خرگوش اینجاست!وای وای ...بذار همه شونو به سیخ بکشیم و کبابشون کنیم!»
الن جینگ یی با خشم گفت «:کشتن در مقر ابر ممنوعه!همین االن خرتو خفه کن!شاگردایی که
اول صبح وقت م طالعه دارن چند بار تا حاال اومدن و از سر و صداش شکایت کردن...اگه بازم
اینطوری کنه ماها حسابی سرزنش میشیم!»
وی ووشیان سیبی که برای صبحانه به او داده بودند را به خورد االغ داد.همانطوری که انتظار
داشت،صدای حیوان هنگام جویدن سیب و خرد کردنش زیر دندان هایش خاموش شد.وی ووشیان
درحالیکه پشت گردن حیوان را نوازش میکرد با خود فکر کرد که نشان عبور را از این شاگردها
بگیرد سپس او به خرگوش هایی که در تمام زمین پراکنده بودند اشاره کرد و گفت«:واقعا نمیتونم
اینا رو کباب کنم؟اگر اینکارو بکنم از کوهستان شوتم میکنین بیرون؟!»
ال ن جینگ یی با دستانی گشوده سریع پیش آمد و با چهره ای که احساس تهدید میکرد راه وی
ووشیان را بست «:اینا مال هانگوانگ جونه!!!تو حق نداری کبابشون کنی ...ماها گاهی کمک
میکنیم مراقبشون باشه!»
وی ووشیان با شنیدن این سخن چنان خندید که تقریبا داشت روی زمین می افتاد،او با خود فکر
میکرد :الن جان واقعا عجب آدم جالبیه!قدیما من خرگوشا رو مجانی بهش دادم حاضر نبود
قبولشون کنه ولی االن مخفیانه یه عالمه ازشون نگهداشته.اونوقت به من میگفت نمیخوامشون....با
کی شوخیش گرفته بود!؟حاضرم شرط ببندم عاشق این پشمالوهای کوچولوئه!هانگوانگ جون با
اون قیافه جدی خرگوش به بغل یه گوشه بشینه...ای خدا ....مردم از خنده...
هرچند بعد از اینکه شکل خوابیدنش در روی بدن الن وانگجی را بیاد آورد خنده اش در دم متوقف
شد.ناگهان از طرف غرب مقر ابر صدای زنگ شنیده شد.
صدای زنگ های متمادی کامال با همیشه تفاوت داشت.صدایی سخت و ترسناک بود انگار که
یک دیوانه زنگ را بصدا در می آورد.چهره شاگردان تغییری ناگهانی داشت و الن سیژویی و الن
جینگ یی دست از شیطنت و بازی با او برداشته و تا صدای زنگ را شنیدند براه افتادند.وی
ووشیان میدانست چیز اشتباهی رخ داده پس دنبال آنان براه افتاد.صدا از برج دیده بان می آمد.
برج دیده بان"مینگشی" خوانده میشد.اینجا مکانی بود که خاندان الن برای احضار ارواح از آن
استفاده میکرد.دیوارهای بلندش از مواد خاصی ساخته شده و رویش طلسمات فراوانی حک شده
بود.وقتی زنگ برج خود به خود به صدا در می آمد تنها میتوانست یک معنا داشته باشد—اتفاقی
برای افرادی که مراسم مذهبی را اجرا می کردند رخ داده است.
در بیرون برج،بیشتر شاگردان مکتب الن تجمع کرده بودند ولی هیچ کس جرات نمیکرد بدون
توجه به مالحظات الزم وارد برج شود.در مینگشی سیاه و از چوب ساخته شده بود.درش محکم
قفل شده و تنها میشد از داخل بازش کرد.موضوع نابود کردن در از بیرون نه تنها کار سختی بود
که از اساس انجام اینکار ممنوعیت داشت.رخ دادن یک حادثه حین مراسم مذهبی می توانست
خیلی ترسناک باشد زیرا کسی نمیدانست ممکن است چه موجودی ظاهر شود یا اگر کسی با زور
وارد میشد ممکن بو د چه بالیی بسرش بیاید.ضمن ًا از زمان ساخت مینگشی تا کنون هیچ کدام از
مراسم های احضار اینطور خراب نشده بود.همین موضوع سبب نگرانی همه میشد.
وی ووشیان که الن وانگجی را آن اطراف ندید حس بدی پیدا کرد.اگر الن وانگجی در مقر ابر
می بود بالفاصله با شنیدن صدای زنگ هش دار خودش را به اینجا میرساند.مگر اینکه.........ناگهان
در سیاه با صدای بنگ بلندی از هم باز شد.شاگردی سفید پوش درحالیکه تلوتلو میخورد و می
لغزید از آنجا بیرون آمد.او نمیتوانست روی پاهایش بایستد و بالفاصله بعد از بیرون آمدن روی پله
های مینگشی افتاد.در مینگشی مانند انسان خشمگینی که با غیض در را بهم میکوبد،درب ها را
پشت سر او بست.
شاگردان گیج و سراسیمه رفتند تا او را بلند کنند.وقتی سر پا ایستاد دوباره تعادلش را از دست
داد.صورتش را اشک پوشانده بود و نمیتوانست خودش را کنترل کند.او به کسانی که اطرافش
بودند چنگ میزد«:ما باید....ما نباید...احضارش میکردیم»!....
وی ووشیان دستش را گرفته و با صدای آرامی گفت«:شما روح چه موجودی رو احضار کردید؟
دیگه کی داخله؟؟هانگوانگ جون کجاست؟!»
بنظر میرسید شاگرد بسختی نفس میکشد ولی گفت«:هانگوانگ جون به من گفت فرار کنم»!....
پیش از آنکه بتواند جمله اش را تمام کند،خون سیاه رنگی از بینی و دهانش فوارن کرد.وی ووشیان
او را به الن سیژویی سپرد.بسرعت فلوت بامبوییش را که به کمر آویزان کرده بود برداشت و از
روی پله ها باال رفت و با لگدی به در مینگشی فرمان داد«:بازشو!»
در مینگشی بسان شکاف دهان مانندی که به قهقهه وحشیانه ای باز شود از هم گشوده شد.وی
وو شیان سریع وارد شده و در پشت سرش بسته شد.چند تن از شاگردان با حیرت خواستند دنبالش
بروند ولی هر کاری کردند در باز نشد.یک شاگرد میهمان خودش را به در رسانده بود بعد با چهره
ای که شوک و خشم از آن هویدا بود گفت«:اون یارو کی بود رفت داخل؟!»
الن سیژویی شاگرد آسیب دیده را گرفته و از الی دندان های بهم ساییده گفت....«:فعال بیا کمکم
کن،خونریزیش شدیده!»
وی ووشیان پس از ورود به مینگشی متوجه شد انرژی تاریکی از همه طرف به سمتش هجوم می
آورد.این انرژی ترکیبی از رنج،خشم و تکبر بود چنان که با چشم انسانی هم میشد آن را دید.وقتی
انرژی فردی را در برمیگرفت،دردی سخت سینه اش را تنگ میکرد.فضای داخل مینگشی هم از
طول و هم از عرض 10متر بود.در گوشه و کنارش چند نفری بی حرکت روی زمین افتاده
بودند.شیئی که این احضار با آن شروع شده بود در مرکز دایره طلسم بر روی زمین قرار داشت
وآن چیزی نبود جز یک دست—همان دستی که از دهکده مو آورده بودند!
دست صاف و محکم،دقیقا از نقطه ای که قطع شده،روی زمین ایستاده بود.چهار انگشتش به
شکل مشتی پیچیده درآمده بودند و انگشت اشاره اش به آسمان اشاره میکرد مانند فرد خشمگینی
که به کسی اشاره داشته باشد.جریان ناپایدار تاریکی که در مینگشی ساطع میشد بخاطر این دست
بود.
تمام شرکت کنندگان در این مراسم مذهبی احضار یا فرار کرده و یا بیهوش شده بودند.الن
وانگجی تنها فردی بود که سر جایش در سمت شرقی مینگشی نشسته بود.
یک گیوچین جلویش بود و بدون اینکه به نخ ها دست بزند آنها خود به خود حرکت میکردند.انگار
او در فکر فرو رفته یا داشت به چیزی گوش فرا میداد.وقتی متوجه شد کسی وارد شده سرش را
بلند کرد.
از آنجا که حالت چهره الن وانگجی آرام بود وی وو شیان نمیدانست به چه چیزی باید فکر
کند.الن چیرن که مسئولیت بخشی از مراسم مینگشی را بعهده داشت،بیهوش روی زمین افتاده
و مانند همان شاگرد قبلی از بینی و دهانش خون جاری بود.وی ووشیان در جای او ایستاد،برگشته
و به طر ف غرب پیش رفت،در مسیری که به کنار الن وانگجی میرسید.او فلوت بامبوییش را که
به کمرش آویزان بود بیرون کشید و لبهایش را روی آن قرار داد.
آن شب در دهکده مو،وی ووشیان با صدای سوت توانست دست را گیج کند و الن وانگجی با
نوت های زیتر از فاصله دورتری به او حمله کرده بود.آنها کامال غیر عمد با هم همکاری کرده و
دست را سرکوب کرده بودند.میشد از صورت الن وانگجی و نگاه خیره اش فهمید که متوجه شده
است.همانطور که دست راستش را باال می آورد آوای شیرینی از گیوچین شنیده شد.وی ووشیان
نیز سریع با فلوت همراهیش کرد.
آهنگی که آندو مینواختند نامش "احضار" بود.در این شیوه از جسد،بخشی از آن یا چیزی که فرد
مرده به آن عالقمند بوده مانند واسطه استفاده میشد تا روح نوای موسیقی را دنبال کند.معموال
برای ظاهر شدن روح تنها به قرار دادن یک بخش در دایره طلسم نیاز بود اما حاال آهنگ در حال
پایان گرفتن بود ولی روح هیچ موجودی ظاهر نشد.
دست کامال خشمگین بنظر می آمد و رگ های در هم پیچانش بوضوح آشکار بودند.جریان مسدود
سازی حسی سنگین در هوا ایجاد کرده بود.اگر هر کس دیگری در سمت غربی قرار داشت االن
بر زمین سقوط نموده و مانند الن چیرن به خونریزی می افتاد.وی ووشیان شوکه شده بود چرا که
امکان نداشت وقتی او و الن وانگجی نوای"احضار"را می نوازند چیزی ظاهر نشود.مگر اینکه....
روح این جسم مرده نیز مانند بدنش تکه تکه شده باشد.
بنظر می آمد این دوست ترسناکش بشکلی بدتر از او مرده چراکه شاید جسد او تکه تکه شده بود
ولی روحش دست نخورده باقی ماند.از آنجا که نوای "احضار"جواب نداد.الن وانگجی حالت
انگشتانش را تغییر داده و آهنگ دیگری نواخت.آهنگی آرام که نوای قبلی را زیر سوال می برد و
با جو شیطانی ناهماهنگ بود و عنوان "آسایش"داشت .چون این دو آهنگ در دنیای تهذیبگری
کامال مشهور بودند اصال عجیب نبود اگر کسی بداند چطور باید این آهنگ ها را بنوازد پس وی
ووشیان نیز خیلی طبیعی با او به همکاری ادامه داد.
فلوت روحی فرمانده ییلینگ "چنچینگ" از شهرت و آوازه خوبی بر خوردار بود اما االن با این
فلوت بامبویی،او از عمد به اشتباه در حال نواختن بود .وضعیت نواختن او به گونه ای دردناک شده
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بود که گوشها را می آزرد.الن وانگجی احتماال هیچ وقت در تمام زندگیش با کسی به این بدی
فلوت می زند همنوازی نکرده بود.مدتی بعد دیگر نتوانست وانمود کند انگار چیزی نشده و سرش
را باال آورده و با چهره ای بدون حالت وی ووشیان را نگریست.
وی ووشیان چهره جدی به خود گرفته و وانمود میکرد چیزی نمیبیند.حاال فلوت زدنش وحشتناک
تر از قبل شده بود.وقتی برگشت تا به نواختن ادامه دهد اتفاق عجیبی پشت سرش افتاد.او برگشت
و نگاه کرد بعد بشدت شوکه شد.الن چیرن که از هوش رفته بود حاال راست نشسته و او را می
ن گریست.او با انگشت لرزان به وی ووشیان اشاره میکرد،چهره اش پوشیده از خون و خشم بود و
با صدایی گرفته گفت«:تمومش کن!گمشو!گمشو بیرون!!بس»!....
پیش از آنکه بتواند بگوید چه چیزی را باید بس کند،خون باال آورده و دوباره سر جایش روی زمین
افتاده و به اغما رفت.الن وانگ جی ساکت بود و وی ووشیان با دهانی باز او را نگاه میکرد.او
میدانست الن چیرن میخواهد بعدش چه بگوید«:نواختن را بس کن،همنوازی نکن!نوت های
گیوچین شاگرد محبوبش را به گند نکش!»
همنوازی فلوت و گیوچین چنان الن چیرن را خشمگین کرده بود که الن چیرن بهوش آمد و
دوباره بخاطرش از هوش رفت و این نشان میداد صدای فلوت چقدر وحشتناک است...با اینهمه
دست نفرین شده زیر فشار نوای فلوت و گیوچین به سستی افتاد.وی ووشیان با بی حیایی فکر
کرد مهم نیست که صدایش وحشتناک است همین که کار میکند کافیست.
در یک آن،پس از آخرین نوای گیوچین،درهای مینگشی کامال باز شدند و نور خورشید به داخل
تابید.بنظر میرسید صدای زنگ هشدار برج دیده بان نیز پایان یافته،تمام شاگردانی که مینگشی را
محاصره کرده بودند به داخل هجوم آوردند،همه با هم صدا میزدند«:هانگوانگ جون!»
الن وانگجی دستش را روی گیوچین قرار داده و آخرین صدای باقیمانده از نخ های مرتعش را
ساکت کرد بعد رفت تا نبض الن چیرن را بگیرد.بخاطر حضور او همه خیلی زود آرامش خود را
بازیافتند.شاگردان ارشد بدن های خون آلود را روی زمین قرار داده و درمان آنان را شروع
کردند.آنان از طب سوزنی استفاده میکردند و گروهی دیگر نیز زنگ بزرگی را با خود حمل میکردند
و میخواستند دست را در آن اسیر کنند.با اینکه همه چیز شلوغ شده بود ولی کارها با دقت انجام
میشد،همه به آرامی پچ پچ میکردند بدون آنکه صدایی ازشان بلند شود.
تعدادی با نگرانی پرسیدند«:هانگوانگ جون،نه دارو نه طب سوزنی جواب نمیده...حاال چیکار
کنیم؟»
الن وانگجی هنوز سه انگشتش روی مچ الن چیرن بود و چیزی نمیگفت.الن چیرن قریب به
هشتصد مراسم احضار روح را هدایت کرده بود و بیشترشان شامل حضور ارواح وحشی بودند...وقتی
حاال می دیدند که حتی او هم از این انرژی شوم آسیب دیده،کامال متوجه بودند که میزان انرژی
شوم درون این دست روحی بشدت قوی است.
وی ووشیان فلوت چوبی را به کمرش برگرداند سپس کنار زنگ برنزی چمباتمه زده و به آرامی
نوشته های رویش را لمس کرد.وقتی داشت فکر میکرد متوجه سایه غم بر چهره الن سیژویی شد
و پرسید«:چی شده؟»
الن سیژویی میدانست او یک آدم عادی نیست،بعد از کمی تامل با صدایی آرام گفت«:خب من
یه ذره احساس گناه میکنم!»
وی ووشیان پرسید«:احساس گناه برای چی؟»
الن سیژویی گفت«:این دست اومده بود سروقت ما!»
وی ووشیان لبخند زنان گفت«:چطوری اینو میگی؟»
الن سیژویی گفت«:پرچم های جذب روح سطوح مختلفی دارن و میتونن از راه های مختلف و
موجوداتی با قدرت های مختلف رو جذب کنن.پرچم های جذب روحی که ما تو دهکده مو گذاشتیم
تا شعاع دو هزار و پانصد متری رو پوشش میدادن....بعدش این دسته با تمایلش برای کشتار،از
گوشت و خون آدمای زنده تغذیه میکنه...اگر توی اون محدوده همچین موجودی وجود میداشت
اونم با این حجم از شرارت خب دهکده مو خیلی وقت پیش تبدیل به دریای خون میشد...ولی این
دست وقتی ما اونجا بودیم ظاهر شد....پس یعنی کسی با قصد و نیت شوم توی همون زمانی که
میدونسته ما میایم دست رو اونجا گذاشته!!!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان پاسخ داد«:پایه های دانش آکادمیک تو واقعا قویه ها!آنالیز بی نظیری داشتی!!»
الن سیژویی سرش را پایین آورد و گفت«:اگه اینطوریه پس بخاطر اون کسایی که تو دهکده مو
مردن...ما ....مسئولیم...ما حتی استاد الن چیرن و بقیه رو هم تو این قضیه قاطی کردیم!»
بعد از لحظه ای سکوت وی ووشیان دستی به شانه اش زد و گفت«:شما مسئول چیزی
نیستین....کسی که این دست نفرین شده رو اونجا گذاشته مسئوله!تو این دنیا چیزای زیادی هست
که واقعا تحت کنترل ما نیستن!!!»
در طرف دیگر الن وانگجی برخاست و چند تن از افراد مکتب الن سریع از اون
پرسیدند«:هانگوانگ جون،حاال چیکار کنیم؟!»
الن وانگجی پاسخ داد«:باید منبعش رو پیدا کنیم!»
وی ووشیان جواب داد«:درسته،اگر منبع رو پیدا کنیم امکانش هست که بتونیم جسد کامل این
شبح رو هم گیر بیاریم...اونوقت می فهمیم این یارو کیه..بعدش حتما یه راه طبیعی پیدا میشه که
بتونیم نجاتشون بدیم!»
اگرچه الن جینگ یی هم میدانست او یک دیوانه نیست ولی نمیتوانست با لحنی منتقدانه به او
چیزی نگوید «:به نظر تو خیلی کار ساده ایه....احضار روش جواب نداد تازه همه چیو هم خراب
کرد...چطوری میتونیم جسدشو پیدا کنیم؟»
الن وانگجی بیان کرد«:بطرف شمال غربی!»
الن سیژویی با شگفتی گفت«:شمال غربی؟هانگوانگ جون...چرا شمال غرب؟»
وی ووشیان گفت«:بینم مگه بهتون نشون نداد؟»
الن جینگ یی با گیجی گفت«:نشونم بده؟کی؟کی چیو نشونم داده؟هانگوانگ جون چیزی نشون
نداد!»
وی ووشیان گفت«:اون!»
همه متوجه شدند که او به دست شبح اشاره میکند.دست محکم در یک مسیر ایستاده بود و اگر
کسی جهتش را تغییر میداد او با لجاجت سر جای قبلی خود بر میگشت و دقیقا همان حالت قبلی
را در همان مسیر میگرفت.هیچ کس تا بحال در چنین موقعیتی قراره نگرفته و همه شوکه شده
بودند.الن جینگ یی با لکنت گفت«:این؟چی...این به کجا داره اشاره میکنه؟»
وی ووشیان جواب داد «:به کجا میتونه اشاره کنه؟یا داره مسیری که به بقیه جنازه ش میرسه رو
نشون میده یا قاتلی که این بال رو سرش آورده!»
با شنیدن این حرفها سریع چند تن از پسران حالتی مانند قرار گرفتن در مسیر شمال غربی را به
خود گرفتند و به او نگاه کردند.الن وانگجی برخاست و با چند تن از شاگردان به گفتگو
پرداخت«:بخوبی از عمو مراقبت کنید!»
شاگردان سری تکان دادند و گفتند«:چشم!ولی شما دارین به پایین کوهستان میرین؟؟»
الن وانگجی به آرامی تایید کرد.وی ووشیان پنهانی خود را به پشت سر او رسانده بود بعد با صدای
بلندی خودش را مخاطب قرار داد و وانمود کرد با خودش حرف میزدند«:بله بله بله،خودم و عشقم
میتونیم از این کوهستان با همدیگه فرار کنیم!!»
همه با حالتی این صحنه را نگاه میکردند که انگار چیز چندش و غیر قابل تحملی دیده اند.ظاهر
شاگردان بزرگتر که ترسناکتر بود ولی بعضی از پسرها هم به حرفهایش عادت کرده بودند.صورت
الن چیرن هم بهمان حالتی که بیهوش روی زمین افتاده بود ناگهان بهم پیچید.شاگردان خیال
میکردند اگر وی ووشیان چند جمله دیگر بگوید احتماال جناب الن با خشم آتشینی دیگر بهوش
می آید.....
اصوال وقتی تهذیبگران از قبایل برجسته برای شکار شبانه می رفتند،مردم آنان را دوره کرده و
پشت سرشان براه می افتادند،با این حال الن وانگجی همیشه تنها بودن را ترجیح میداد.وضعیت
دست نفرین شده نیز بسیار عجیب می نمود و اگر احتیاط الزم را انجام نمیدادند ممکن بود به
انسان های دیگری نیز آسیب برساند.بهمین دلیل او هیچ کس دیگری از شاگردان مکتبشان را با
خود نیاورده و تنها وی ووشیان را برد تا از نزدیک مراقبش باشد.
وی ووشیان خیال داشت در حین این سفر کوهستانی دزدکی فرار کند.هرچند چندین بار برای فرار
تالش کرد ولی هر بار الن وانگجی پشت یقه اش را میگرفت و با خود کشان کشان می برد.وی
ووشیان نیز استراتژیش را عوض کرده و تا آنجا که میتوانست به الن وانگجی چسبید.مخصوصا
در شب،با سماجت تمام در تخت الن وانگجی میخزید و تمام تالشش را می کرد تا او را از خود
بیزار کند تا با شمشیرش بخواهد با او بجنگد یا بیرون بیندازدش.با این وجود اصال اهمیت نداشت
او چقدر بازیگوشی میکرد الن وانگجی مصرانه او را بدنبال خود میکشید....و هر زمان که وی
ووشیان در زیر پتوی او می لولید از طلسمی برای سفت و سخت شدن بدنش استفاده میکرد و بعد
او را بشکلی مرتب و مناسب در رختخواب دیگری قرار میداد و تا روشنی روز در همان شکل باقی
میماند.تمام حقه های وی ووشیان شکست خورده بودند و هر روز صبح از درد پشت و کمرش
شکایت میکرد.او پیش خود فکر میکرد :االن بزرگتر شده از قدیمش هم بی مزه تر شده!!!قدیما
وقتی اذیتش میکردم کلی خجالت می کشید...خوشم میومد از عکس العمالش...ولی االن عین
سنگ میمونه....نمیتونم هیچ کاری کنم...هر نقشه ای میکشم سریع جوابشو میده....اصن ممکنه
همچین چیزی؟!
با دنبال کردن مسیر دست چپ،آندو به سمت شمال غربی رفتند.آنان هر روز همنوازی میکردند تا
نیروی خشم و میل به کشتن دست را موقتاً آرام کنند.همینطور که سفر میکردند وقتی به نزدیکی
چینگه رسیدند "دست"حالتی دیگر به خودش گرفت،انگشت اشاره اش نیز مانند دیگر انگشتان به
داخل پیچید و شکل یک مشت شد.
این یعنی منطقه مورد نظر "دست"در همین حوالیست.
آنان در حین سفر به تحقیق و بررسی نیز دست زدند.تا اینکه در میانه روز به شهر کوچکی در
چینگه رسیدند.خیابان ها مملو از مردمی بود که با عجله می آمدند و میرفتند.وی ووشیان پشت
سر الن وانگجی حرکت میکرد تا اینکه بوی تند لوازم آرایشی توجهش را جلب کرد.
وی ووشیان شدیداً به رایحه چوب صندل سفید که روی لباس الن وانگجی می نشست عادت
کرده بود.خیلی سریع به این بو واکنش نشان داد و با هیجان و بدون فکر پرسید«:داری چی
میفروشی؟چرا همچین بویی داره؟»
این بو متعلق به لوازم یک شارالتان بود که لباس تهذیبگران را پوشیده و عبارت "حقه باز" در
تمام صورتش نقش بسته بود.او جعبه ای در دست داشت و میخواست به عابران چیزهایش را
بفروشد.وقتی دید کسی درباره اجناسش سوال می پرسد خوشحال شد و گفت«:من همه چی
میفروشم!!!اینجا هم سرخاب دارم هم پودر...کیفیتشون عالیه و قیمتشون ارزونه...میخوای
نگاهشون کنی ارباب جوان؟»
وی ووشیان گفت«:البته که نگاه میکنم!»
شارالتان گفت«:واسه خانمت میخوای؟»
وی ووشیان نیشش تا بنا گوش وا شد و گفت«:نه بابا واسه خودمه!»
لبخند شارالتان بر لبش خشکید و با خودش فکر کرد:داری منو مسخره میکنی؟!
پیش از آنکه بخواهد خشمگین شود مرد جوان دیگری به طرفشان آمد و با چهره ای عاری از
احساس گفت«:اگه نمیخوای چیزی بخری مزاحم بقیه نشو!»
این مرد بسیار زیبا بود و لباس و پیشانی بندش حتی از برف هم سفید تر بودند.چشمانی برنگ
روشن داشت و شمشیر بلندی به کمرش آویخته بود.حقیقت داشت که شارالتان یک تهذیبگر
قالبی بود ولی یک چیزهایی از دنیای تهذیبگری میدانست.از آنجا که نشان مکتب الن را شناخت
تصمیم گرفت دردسر درست نکند و سریع با جعبه اش فرار کند.وی وو شیان پشت سرش فریاد
زد«:کجا در میری؟؟؟میخوام بخرمشون بابا!!!»
الن وانگجی گفت«:تو پول داری؟»
وی ووشیان جواب داد«:خب اگه نداشته باشم تو بهم پول میدی!»وقتی این حرف را زد با دستش
لباس او را گشت،انتظار نداشت چیزی پیدا کند اما بعد از لحظاتی یک کیسه ظریف و سنگین پیدا
کرد که درونش پول وجود داشت.
بنظر نمیرسید این چیزی باشد که الن وانگجی بخواهد همیشه با خود حمل کند،دوباره او به فکر
فرو رفت که طی این سالها او چنان تغییر کرده که در تصوراتش هم نمیگنجد.پس اصال از این
موضوع متعجب نشد و با عجله آن را گرفت.همانطوری که متوجه شده بود او میتوانست هر چیزی
را از الن وانگجی بخواهد بدون اینکه کسی در این بین ناراضی باشد.
اگر آن یک ذره اطالعاتش درباره شخصیت بی عیب الن وانگجی و اینکه هانگوانگ جون به
خوشنامی و آبرومندی شهره است نبود قطعا شک میکرد که الن وانگجی با مو ژوان یو درگیر
نوعی رابطه آشوبگرانه و نا امیدانه شده است.وگرنه چرا الن وانگجی باید تمام کارهای او را تحمل
میکرد و ذره ای خم به ابرو نمی آورد؟؟
بعد از طی مسیری وی وو شیان غیر عمد برگ شت و پشت سرش را نگریست.الن وانگجی هنوز
در همان نقطه ایستاده و به مسیر حرکت او خیره شده بود.وی ووشیان نیز سعی کرد که آرامتر
حرکت کند.خودش نمیدانست چرا ولی احساس مبهمی داشت که به او نهیب میزد تند راه نرود و
الن وانگجی را پشت سرش رها نکند.
در این لحظه ناگهان کسی فریاد زد «:فرمانده ییلینگ.....یکی پنج سکه....سه تا ده سکه !»
وی ووشیان گفت«:کی؟!»
او با عجله اطراف را نگریست تا بداند چه کسی درحال فروختن اوست که متوجه شد همان تهذیبگر
قالبی است.او بساط پودر و سرخاب بی کیفیت خود را جمع کرده و حاال توده ای کاغذ را در دست
داشت که تصویری شوم و بدشکل تر از خدایان دورکننده اشباح منازل بر آن نقاشی شده بود.او
تند تند میگفت«:پنج سکه واسه یکی....ده سکه برای سه تا...دارم به کمترین قیمت ممکن اینا رو
میفروشما...من بهتون توصیه میکنم سه تا بخرین،یکی واسه جلوی در خونتون،یکی رو بزنین رو
دیوار اتاق خوابتون،یکی رو هم بذارین داخل خونه!با اینا برین به جنگ نیروی شیطانی....با سم
برین به جنگ سم....با اینا دیگه هیچ موجود شروری نزدیکتون نمیشه!!»
وی ووشیان گفت «:مردک بی شرم!اگه اینکار خیلی جواب میده پس چرا یکیش رو پنج سکه
میفروشی؟!»
شارالتان گفت «:تو چی از جون من میخوای؟!اگه میخوای بخری...بیا اینجا...اگرم نمیخوای خب
برو اونور...البته اگه بخوای واسه هر مدلش 50سکه بدی من مشکلی ندارما!!»
وی ووشیان یکی از "نقاشی های مسدودکننده شیاطین،فرمانده ییلینگ"را بدست گرفت .تحت
هیچ شرایطی حاضر نبود قبول کند که این چهره ترسناک در حقیقت تمثالی از اوست.پس با
لجاجت به بحث کردن پرداخت«:وی ووشیان بخاطر قیافه خوشگلش مشهور بود،اینا چیه تو
کشیدی؟وقتی با چشمای خودت اونو ندیدی پس چرت و پرتم نکش!اینطوری نسل جوون رو
گمراه میکنی!»
شارالتان میخواست جوابش را بدهد که وی ووشیان حس کرد چیزی چون تندباد از پشت سرش
به او نزدیک میشود پس سریع جاخالی داد.او از حمله نجات یافت ولی شارالتان به چرخهای یک
گاری توی خیابان برخورد کرد.برخی به او کمک کردند که از جا بلند شود و برخی کاغذهایش را
جمع کردند—همه چیز بهم ریخته بود.شارالتان که دهانش به ناسزا و نفرین باز شده بود وقتی
چشمش به پسری که او را لگد زده افتاد و دید ارباب جوانی ست که سراپایش می درخشد و
احتماال از خاندان های ثروتمند یا اشراف است،بی درنگ رفتارش عوض شد.
خوب که نگاه کرد،گل صد تومانی درخشنده میان برف را دید که روی جلوی لباسش دوخته شده
سری ع جا زد ولی نمیتوانست ولی بی خیال این شود که چرا بی دلیل لگد خورده پس با سستی
گفت«:چرا منو لگد زدین؟!»
ارباب جوان جین لینگ بود که دست به سینه زده و به سردی گفت«:من زدمت؟؟؟ کسی که جرات
میکنه جلوی من اسم "وی ووشیان"رو بیاره باید خدا رو شکر کنه که نمیکشمش...اونوقت تو
وسط خیابون اسم اونو داد میزنی؟بینم هوس مردن کردی؟»
وی ووشیان که ابداً انتظار نداشت جین لینگ را اینجا با چنین رفتار گستاخانه ای ببیند.با خود فکر
کرد :واقعا موندم چرا این بچه همچین شخصیتی داره؟!!با همه دشمنه و زود عصبی میشه...فقط
اخالقای گند داییش و باباش رو به ارث برده ،از خوبیای مامانش چیزی گیرش نیومده،اگه االن
جلوشو نگیرم تو آینده خیلی ضربه میخوره...او دید جین لینگ هنوز خشمگین است و چند قدمی
به طرف مرد که روی زمین بود برداشته پس وی ووشیان دخالت کرد و گفت«:جین لینگ!»
شارالتان یک کلمه هم بزبان نیاورد اما چشمانش پر از حس قدرشناسی بود.جین لینگ بطرف وی
ووشیان برگشت،حرفهایش پر بود از حقارت«:تو هنوز در نرفتی؟خوبه...وایسا همینطوری که خیلی
خوبه!»
وی ووشیان خندید و گفت«:هاه...بینم کی بود که من چسبونده بودمش به زمین و نمیتونست از
جاش جم بخوره؟؟؟»
جین لینگ پوزخند زنان سوت کوتاهی کشید وی ووشیان دلیل این کارش را نفهمید ولی کمی
بعد صدای نفس های حیوانی را بوضوح از دوردست شنید.وقتی سرش را چرخاند سگ معنوی،با
موهای سیاه را در گوشه ای دید که قدش تا کمر او میرسید و بسرعت به طرف او می آمد.فریاد
ها و گریه ها بخاطر نزدیک شدن سگ در خیابان بلندتر و بلند تر شد«:قالده یه سگ وحشی رو
باز کردن!!»
وی ووشیان خیلی سریع حالت چهره اش عوض شد و با سرعت هرچه تمام تر پا به فرار
گذاشت.همیشه برایش سخت بود این موضوع را بمیان بیاورد ولی با اینکه به عنوان فرمانده
ییلینگ به شکست ناپذیری شهرت داشت،هر وقت چشمش به یک سگ می افتاد بحد مرگ می
ترسید و اصال چاره ای برای درمان این ترس نمیدانست.
وقتی هنوز بچه بود پیش از آنکه جیانگ فنگمیان او را به خانه خودش ببرد،در خیابان ها زندگی
میکرد و اغلب مجبور بود با سگهای وحشی بر سر غذا نبرد کند.بعد از اینکه چندین بار سگها
دنبالش کردند و گازش گرفتند،رفته رفته ترسی از سگها در عمق جانش رخنه کرد مهم نبود اندازه
سگ چقدر باشد او همیشه از آنان وحشت داشت.جیانگ چنگ همیشه بر سر این موضوع مسخره
اش میکرد.او ابد ًا این موضوع را برای کسی بازگو نمیکرد زیرا بشدت خجالت آور بود و میشد گفت
تعداد کمی از این جریان اطالع داشتند یا اساساً کسی چیزی در این باره نمیدانست.وی ووشیان
که از ترس مرده بود،با دیدن قامتی بلند و سفید پوش از ته دل فریاد کشید«:الن جان...نجاتم
بده!!»
جین لینگ شوکه شد که دید الن وانگجی اینجا هم بدنبال آن دیوانه آمده:چرا این روانی باز پیش
اونه؟
الن وانگجی شخصیتی جدی داشت و اصال اهل شوخی یا حرف زدن نبود.حتی بعضی از شاگردان
همسن خودش هم از دیدن او مضطرب میشدند چه برسد به جوان تر ها.میزان ترسی که دیگران
از او داشتند حتی از الن چیرن در روزهای جوانی هم بیشتر بود.این سگ معنوی نیز تمرینات
خاصی دیده بود و با سگهای معمولی فرق داشت.آنقدر باهوش بود که بداند نمیتواند در برابر این
شخص گستاخی کند.پس زوزه آرامی کشیده و پشت جین لینگ پنهان شد و دمش را میان پاهای
خود قرار داد.
سگ معنوی سیاه-مو گونه نایابی بود که توسط جین گوانگیائو به جین لینگ اعطا شده بود.و چون
بیشتر مردم میدانستند که این سگ هدیه لیانفانگ-زون است جرات نداشتند به او صدمه ای بزنند
هرچند الن وانگجی با بقیه مردم فرق داشت.او اهمیت نمیداد چه کسی سگ را هدیه داده یا چه
کسی صاحب آن است،او همه را به بدترین شکل مجازات میکرد.حاال نیز جین لینگ از سگش
برای فراری دادن وی ووشیان به پایین خیابان استفاده کرده و الن وانگجی مچش را گرفته بود
پس حسابی ترس برش داشت:کارم تمومه...االن میزنه سگمو که اینهمه سر تمرین دادنش زحمت
کشیدم میکُشه...بعدشم خودمو یه کتک حسابی میزنه!....
با این همه ،وی ووشیان پشت الن وانگجی سنگر گرفته و به دست او چسبیده بود،حالتش جوری
بود که انگار میخواهد از یک ستون باال برود.الن وانگجی برای لحظه ای که متوجه قفل شدن
دو دست دور کمرش شد خشکش زد.جین لینگ نیز با استفاده از این فرصت دو سوت کوتاه زده
و همراه با سگ معنوی سیاه-موی خودش فرار کرد.
شارالتان در گوشه دیگر هنوز در شوک بود و سعی داشت که برخیزد«:اخالق تو این جامعه مرده
واال...شاگردای نسل جدید قبایل برجسته چقده بی تربیت شدن!!واقعا ترسناکن!»
وی ووشیان وقتی صدای دورشدن پارس سگ را شنید،حاضر شد پشت الن وانگجی را رها کند و
بیرون بی اید.او دستانش را پشت خودش قرار داده و وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده«:درسته...هر
روز دارن بدتر میشن....مردا دیگه مثل قدیمشون نیستن»!....
شارالتان او را چون ناجی خود میدید.پس با عجله دسته ای از "نقاشی های مسدودکننده
شیاطین،فرمانده ییلینگ" را ماننده یک سیب زمینی داغ در دست وی ووشیان چپاند و
گفت «:برادر....ممنونم که یه کم پیش نجاتم دادی....اینم یه کادو واسه تو....اگه قیمت رو بیاری
پایین واسه هر کدوم سه تا سکه بگیری حداقلش سیصد تا سکه گیرت میاد»!...
الن وانگجی نیز نگاهی به تصویر ترسناک نقاشی شده انداخت و چیزی نگفت.وی ووشیان هم
که دید ارزشش هر روز کمتر می شود نمیدانست بخندد یا ناراحت بشود«:با این میخوای ازم تشکر
کنی؟اگه واقعا میخوای تشکر کنی برو بده اینو خوشگلتر بکشن!....وایسا،نرو فعال میخوام یه چیزی
ازت بپرسم....تو اینجا کار میکنی...نشنیدی این اواخر اتفاق عجیبی اینجا بیفته؟ یا چیز عجیبی
ندیدی؟»
شارالتان جواب داد«:اتفاق عجیب؟پیش خوب کسی اومدی میدونی من بیشتر سال اینجام...حتی
مشهورم به همه-چیز-دان چینگه!حاال تو دنبال چجور حادثه عجیبی هستی؟»
وی ووشیان گفت «:مثال ارواح شیطانی بیفتن به جون ملت...مثال جنازها تیکه پاره شن...کال یه
سری حوادثی که قبایلی رو زده داغون کرده»...
شارالتان گفت «:اینجا از این چیزا نداریم....ولی اگه کمتر از دو مایل بری جلوتر...یه منطقه
کوهستانی هست به اسم مرز شینگلو....البته من پیشنهاد میدم نری اونجا!»
وی ووشیان پرسید«:برای چی؟»
شارالتان گفت«:واسه اینکه اسم دیگه مرز شینگلو ،منطقه آدم-خوارهاست.فکر میکنی واسه
چی؟»
وی ووشیان خندید و گفت«:نه نه نرو هنوز...یه سوال دیگه ای دارم ازت....مرز شینگلو هم جزئی
از منطقه چینگه اس درسته؟مگه چینگه واسه مکتب نیه نیست؟اگه واقعا هیوالیی چیزی داره این
اطراف ول میچرخه چرا اونا محلش نمیدن؟!»
در نهایت شگفتی دید که این بار شارالتان نگفت"نمیدونم!» بجایش هاله ای از تحقیر در صورتش
دوید و گفت «:مکتب نیه؟اگه مکتب نیه مثل قدیمش بود که اینطوری نمیذاشتن بمونه....همون
روز دومی که داستان پخش میشد روسای قبلی مکتب میرفتن این هیوالهای ولگرد رو جرواجر
میکردند...ولی رئیس جدید مکتب نیه،هاه....اون "هیچی-ندون؟" عمرا کاری بتونه بکنه!»
درگذشته رهبر مکتب چینگه نیه،چیفنگ-زون،نیه مینگ جو بود .بعد از اینکه پدرش بخاطر
خشمگین کردن رهبر مکتب چیشان ون یعنی ون روهان به مرگ محکوم شد،نیه مینگ جو
بسختی بیست ساله میشد که ریاست مکتب نیه را بعهده گرفته و همه چیز را با خشونت و روش
جدی پیش می برد.او همچنین برادر قسم خورده زوو-جون،الن شیچن و لیانفانگ-زون،جین
گوانگیائو بود.بعد از لشکر کشی نبرد سقوط خورشید،مکتب نیه با رهبری او به قدرت و نفوذی به
اندازه مکتب النلینگ جین رسیده بود ولی بعدها بخاطر "انحراف چی" جلوی چشم همه جان
داد،پس کسی که بعد از او باید ریاست فرقه را بعهده میگرفت برادر جوانترش،نیه هوایسانگ
بود.وی ووشیان پرسید«:چرا بهش میگین هیچی ندون؟!»
شارالتان گفت «:تو نمیدونی جریانش چیه؟اصال مهم نیست مردم برن ازش چی بپرسن....اگه واقعا
ندونه هیچی نمیگه ....اگرم بدونه می ترسه چیزی بگه....اگرم خیلی بهش فشار بیارن که چیزی
بگه....هی سرشو تکون میده و میگه"نمیدونم!نمیدونم!من واقعا هیچی نمیدونم!!"بعدشم خواهش
میکنه اونو بحال خودش ول کنن...حاال فهمیدی چرا اینطوری معروف شده؟»
در گذشته وی ووشیان و نیه هوایسانگ با هم درس میخواندند و او اطالعات ناچیزی درباره اش
داشت.نیه هوایسانگ آدم نامهربانی نبود ولی چندان باهوش هم نبود و همیشه سرش به چیزی
دیگر گرم میشد و از هوشش برای چیزهایی دیگر استفاده میکرد مثل نقاشی رو بادبزن،جستجو
برای پرندگان،غیبت کردن از کالس و ماهیگیری.البته چون در تهذیبگری استعداد خیلی کمی
داشت،هسته طالییش حدود 8تا 9سال بعد از دیگر همسن و ساالن خودش شکل گرفته بود.
نیه مینگ جو وقتی زنده بود بخاطر اینکه برادرش انتظارات او را برآورده نمیکرد همیشه از او
خشمگین بود و بهمین دلیل بشدت مجازاتش میکرد با این وجود او ذره ای پیشرفت نداشت.حاال
بدون حمایت و نظارت برادر بزرگش،مکتب چینگه نیه تحت ریاست او هر روز به افول خودش
نزدیکتر میشد.او پس از بالغ شدن،مخصوصا بعد از تکیه زدن بر مسند ریاست مکتب نیه،دچار همه
نوع مشکل پر دردسری میشد و دائم در حال کمک خواستن از دیگران بخصوص برادران قسم
خورده اش بود.
او یکروز به برج جینلینگ میرفت و به جین گوانگیائو شکایت میبرد و روز دیگر به مقر ابر رفته و
در برابر الن شیچن می نالید.با وجود اینکه رهبران دو قبیله جین و الن هر دو از او حمایت
میکردند او هنوز هم از پس موقعیت ریاست قبیله بر نمی آمد.این روزها،مردم هرگاه نام نیه
هوایسانگ را می بردند شاید در ظاهر چیزی نمیگفتند ولی در صورتشان عبارت "بدردنخور"حک
شده بود.
وی ووشیان با یادآوری وقایع گذشته آهی کشید.او وقتی پرس و جوهایش درباره شینگلو را به
پایان برد با خریدن دو بسته سرخاب به تجارت شارالتان کمک کرد.خریدش را در لباسش قرار
داده و بطرف الن وانگجی برگشت.بنظر نمیرسید او بخواهد کیسه پولش را پس بگیرد.آنها در
مسیری که شارالتان نشانشان داده بود براه افتادند.
مرز شینگلو واقع در جنگلی پر از درختان سرو بود،منطقه وسیعی که در سایه درختان قرار
داشت.آنان پس از اینکه مدتی در آنجا راه رفتند تقریبا با هیچ چیز غیر طبیعی برخورد نکردند.با
اینهمه از همان ابتدا هم امید چندانی به این داستان نداشتند و تنها جهت احتیاط به این منطقه
آمدند.اگر این افسانه ترسناک حقیقت داشت باید اطالعات دقیق تری از آن کشف میشد.
در کوهستان دافان جایی که ال هه روحخوار شکار شد،براحتی میشد فهمید قربانی ها کجا زندگی
میکردند و نامشان چه بود—حتی نام نامزد آ-یان را فهمیدند،ولی از آنجا که شارالتان اطالعاتی
از نام ها و قربانی ها نداشت پس احتماال داستان زیاده از حد مبالغه آمیز پخش شده بود.
بعد از حدود یکساعت،آنان به منطقه ای رسیدند که از روبرویشان حدود 7تا 8موجود تلوتلوخوران
می آمدند.چشمانشان سفید بود و لباسهای کهنه ای بر تن داشتند،آنقدر نحیف بودند که با یک
نسیم مالیم هم روی زمین می افتادند.سرعت حرکتشان بشدت کم بود.با نگاهی به آنان میشد
فهمید که اینها گروهی از سطح پایین ترین مرده های متحرک هستند.
نه تنها آزارشان به کسی نمیرسید که حتی یک انسان معمولی هم میتوانست با لگدی از میانشان
بگذرد.حتی یک بچه هم میتوانست راهشان را سد کند.حتی اگر قربانی این مردگان متحرک آدم
بدشانسی بود و مقداری از انرژی الهی درونش مکیده میشد باز هم به این خاطر نمی مرد .جدای
از بو و ظاهر بدشکل مردگان متحرک،اینها اصال تهدید بحساب نمی آمدند و اگر برای شکار شبانه
آمده بودند بیشتر شاگردان ارشد به آنان بی توجهی میکردند و تمام کردن کار اینها را به شاگردان
جوان تر می سپردند.در این جا هم همان منطق شکار ببر و پلنگ بجای موش مصداق پیدا میکرد.
با دیدن حرکت آن مرده ها،وی ووشیان دانست که چیزی اشتباه است و دوباره سریع پشت الن
وانگجی پنهان شد.همانطور که انتظار داشت گروه مردگان وقتی به بیست متری آنان رسیدند تا
وی ووشیان را دیدند سریع ترسیده و میخواستند عقب نشینی کنند و سرعتشان خیلی بیشتر از
ورود اولشان شد.وی ووشیان شقیقه خود را مالید و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت«:وای
هانگوانگ جون،تو خیلی باحالی....تا چشمشون به تو افتاد دمشون رو گذاشتن رو کولشونو در
رفتن!!هاهاهاها»
الن وانگجی چیزی نگفت و وی ووشیان درحالیکه او را هل میداد گفت«:بریم،بریم،بهتره از اینجا
بریم....فکر نکنم اینجا هیوالی دیگه ای باشه...مردم چند تا مرده متحرک دیدن الکی شایعه
هیوالهای درنده رو ساختن...این قضیه "کاخ آدمخوار"هم حتما الکیه...بیخودی وقتمونو تلف
کردیم نه؟»
الن وانگجی پس از اینکه او چند باری هلش داد به راه رفتن ادامه داد و پیش از آنکه وی ووشیان
بتواند خود را جمع و جور کند صدای پارس وحشیانه ای از جایی دورتر از آنها در جنگل سرو شنیده
شد.رنگ از چهره وی ووشیان پرید و مانند رعد پشت الن وانگجی پنهان شد،مانند یک توپ در
خود جمع شده و با هر دو دستش کمر او را چسبید.
الن وانگجی گفت....«:صداش خیلی دوره،چرا قایم شدی؟»
وی ووشیان گفت«:م-م-م-م-م-من اول قایم شم بعدش بذار ببینم....صدا از کجا میاد؟از کجا؟»
الن وانگجی به دقت گوش فرا داده و گفت«:این صدای سگ معنوی سیاه-موی جین لینگه!»
با شنیدن نام جین لینگ وی ووشیان به یکباره سر جای خودش خشکش زد ولی وقتی دوباره
صدای پارس سگ را شنید قوز کرده و قایم شد.الن وانگجی ادامه داد«:اگه یه سگ معنوی
اینطوری پارس کنه نشون میده که یه اتفاقی افتاده!!!»
وی ووشیان ناله ای سر داده و درحالیکه پاهایش می لرزید سعی کرد سرپا بایستد«:پ-پ-پ-
پ-پ-پس بریم ببینیم!»
الن وانگجی از جایش جم نخورد وی ووشیان گریه کنان گفت«:هانگوانگ جون،چرا حرکت
نمیکنی؟راه بیفت دیگه!!اگه تو حرکتی نکنی که من نمیتونم کاری کنم؟!!!»
بعد از لحظه ای سکوت الن وانگجی گفت«:اول....ولم کن!»
آن دو با سختی پیش میرفتند و هر قدر بیشتر صدای پارس سگ را دنبال میکردند بیشتر متوجه
شدند که انگار گیر افتاده و تقریبا دو بار جنگل سرو را دور زده اند و صدای سگ معنوی نیز گاهی
نزدیک بود و گاهی از دور شنیده میشد.وی ووشیان پس از مدتی گوش فرا دادن به صدای پارس
سگ،توانست کمی خود را به آن عادت بدهد یا الاقل توانست با لکنت به زبان بیاید«:اینجا یه
طلسم هزارتو هست؟»
این طلسم پیچیده هزار تو قطعا کار یک انسان بود.وی ووشیان اول گفته بود که افسانه این مرز
بشدت خرافه است اما االن همه چیز بنظر جالب می آمد.
سگ معنوی سیاه بعد از 15دقیقه پارس مکررا انگار خسته نشده بود.آنان وقتی راهی برای خروج
از "طلسم هزارتو" یافتند صدای پارس سگ را دنبال کردند.کمی بعد سایه کاخی سنگی با
دیوارهای ترسناک وسط جنگل سرو ظاهر شد.
کاخ از سنگهای مایل به خاکستری تیره ساخته شده تمامش با درختان مو و برگ های ریزان
پوشیده شده بود.ظاهرش کامال عجیب و غریب بود انگار مانند کاسه ای که برعکس روی زمین
افتاده باشد.
چه کسی فکرش را میکرد واقعا در مرز شینگلو یک کاخ سنگی وجود داشته باشد؟ بنظر می آمد
این افسانه از آسمان فرو نیفتاده هرچند سخت بود این را یک "کاخ آدمخوار" دانست یا اینکه از
روی ظاهرش نمیشد فهمید چه موجودی در آن است.
سگ معنوی سیاه جین لینگ خارج از محدوده کاخ سنگی ایستاده بود.او اطراف کاخ می چرخید و
گاهی با صدای آرامی خرخر میکرد و گاه با صدای بلندی وحشیانه پارس میکرد.وقتی متوجه
نزدیک شدن الن وانگجی شد از روی ترس ساکت ایستاد ولی بجای فرار کردن دوباره بلند تر از
قبل پارس کرد.او نگاهش به کاخ سنگی بود و با پنجه هایش زمین را میکند.وی ووشیان هنوز
پشت الن وانگجی پنهان بود و با صدای ترسیده ای گفت«:چرا فرار نمیکنه این...؟صاحبش
کجاست؟کجا رفته؟»
آنان در این مدت غیر از صدای پارس سگ هیچ صدایی نشنیدند که متعلق به جین لینگ باشد یا
حتی فریادی برای کمک نیامده بود.حتما سگ معنوی همراه او به اینجا آمده و قطعا کسی که
"طلسم هزار تو"را شکسته جین لینگ بوده پس کامال عجیب بود که یک آدم زنده اینطور ناپدید
شود.
الن وانگجی گفت«:بریم داخل رو ببینیم!»
سگ معنوی سیاه نیز بسیار عالقمند بود که آنان را دنبال کند پس با عجله خواست وارد شود ولی
بنظر میرسید راه ورود برای او مسدود بود و مانعی ایجاد شد که سگ هر چه تالش کرد نتوانست
آن را بشکند پس اجباراً دم ورودی نشست و دمش با سرعت بیشتری جنبیدن گرفت.
وی ووشیان از شدت خوشحالی زانو زده و شکرگزاری کرد،نفس راحتی کشید و چند قدمی بداخل
کاخ وارد شد.سایه نور آبی که از شمشیر تراوش میکرد در میانه این تاریکی به سفیدی میزد.
منطقه شینگلو در عمق جنگل و با درختان بلند پوشیده شده و بسیار سرد بود و داخل کاخ سنگی
از بیرون هم سردتر بود.او لباس زیادی بر تن نداشت و باد سوزانی که به طرف او می آمد عرقی
که تمام این مدت از ترس سگ ریخته بود را خشکاند.نوری که در ابتدای ورودی دیدند مانند شعله
کوچک شمعی خاموش شده بود.هر چه جلوتر میرفتند داخل کاخ بزرگتر و تاریکتر میشد.
باالی کاخ سنگی کروی شکل بود.وقتی وی ووشیان چند سنگ را روی زمین با لگد پرتاب کرد
می توانست انعکاس ص دا را بشنود.او دیگر نتوانست تحمل کند،سر جایش ایستاد و دستش را روی
شقیقه اش نهاده و ابرو در هم پیچید.الن وانگجی پرسید«:چی شده؟»
وی ووشیان جواب داد....«:اینجا سرو صدا زیاده!»
درون کاخ سنگی سکوتی مرگبار حکمفرما بود.آنجا مانند یک گورستان ساکت بود.در واقع وقتی
خوب نگاه میکردی چیزی شبیه به یک گورستان بود.ولی در گوش وی ووشیان،چنان سر و صدایی
می آمد که نشان میداد آنان در محاصره صداها هستند.
آندو مدتی در کاخ سنگی قدم زدند ولی هیچ کسی را ندیدند.وی ووشیان چندباری فریاد
زد اما هیچ پاسخی دریافت نکرد.اتاق های سنگی اولی همه خالی بودند ولی وقتی آنان
به عمق کاخ رفتند در یکی از اتاق ها تابوتی سیاه یافتند.
وجود چنین تابوتی در اینجا عجیب بود هرچند چوب تابوت ماهرانه تراشیده و طراحی
شده بود.وی ووشیان با دیدن تابوت احساس آشنایی عجیبی در خود یافت بهمین دلیل
چند باری با انگشت روی تابوت چوبی ضربه نواخت.چوبش با کیفیت و صدایی محکم
داشت.وی ووشیان تمجید کنان گفت«:چه تابوت خوشگلی!»
الن وانگجی و وی ووشیان در دو طرف تابوت ایستادند.بعد از رد و بدل کردن یک نگاه
دستها را روی آن قرار داده و درب تابوت را برداشتند.
وقتی آنان در تابوت را برداشتند سر و صدا شدیدتر شد و مانند موج آب در گوش وی
ووشیان به حرکت درآمد.انگار از لحظه ای که پایشان را در اینجا نهاده اند چشم هایی
حرکات آنان را می پایند— صاحبان آن چشم ها مخفیانه و در سکوت مراقب آنان
بودند،هر کلمه آنان را مورد بحث قرار میدادند و تمام حرکاتشان را زیر نظر داشتند.ناگاه
وقتی که در تابوت برداشته شد این موج شدت گرفت.
وی ووشیان در حال فکر کردن به احتماالت مختلفی بود،حتی آماده شده بودکه با بوی
تعفن شدید اجسادی که در حال گندیدن بودند روبرو شود یا با هیوالهایی که چنگال
های خود را نشان میدادند یا جریانی از مایعی سمی یا دود زهرآگینی که سریع همه جا
پراکنده میشود یا حمالت اشباح شرور....هرچند بزرگترین آرزویش یافتن جین لینگ بود.با
این وجود هیچ اتفاقی نیفتاد.هیچ چیز!
در نهایت شگفتی،تابوت خالی بود.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان کمی جا خورد و کمی هم نا امید شد که جین لینگ را اینجا نیافته است.الن
وانگجی اندکی نزدیکتر رفت.بیچن نصف و نیمه از غالف بیرون آمده و نور سرد درخشان
به کف تابوت تابید.به این شکل بود که وی ووشیان متوجه شد در واقع تابوت خالی
نیست بلکه شیی که در آن قرار داشت چیزی که او انتظارش را میکشید نبوده و آن شی
در عمیق ترین بخش تابوت پنهان شده بود.
درون تابوت یک شمشیر بلند قرار داشت.
شمشیر هیچ غالفی نداشت و دسته آن از جنس طال بود و کامال میشد فهمید وزنش
بسیار زیاد است.بدنه اش باریک و تیغه اش می درخشید.او را روی پارچه قرمز رنگی که
کف تابوت قرار داشت نهاده بودند که منعکس کننده سایه خون بود و جو دردناک نابودی
را از خود ساطع میکرد.
بجای جسد،یک شمشیر در تابوت قرار داشت .در مرز شینگلو بنظر نمی آمد جز این کاخ
سنگی جیز عجیب دیگری وجود داشته باشد اما با هر قدمی که بر میداشتند انگار رمز و
رازی برایشان آشکار میشد.
آنها در تابوت را سر جایش برگردانده و براه خود ادامه دادند.در اتاق های دیگر کاخ نیز
تابوت هایی به همان شکل یافتند.با توجه به بافت چوب،میشد فهمید که برخی قدیمی
و برخی جدیدتر هستند و درون هر تابوت تنها یک شمشیر بلند قرار داشت.حتی وقتی
وارد آخرین اتاق شدند نیز اثری از جین لینگ نیافتند.وی ووشیان درب تابوت آخر را سر
جای خود قرار داده و دیگر داشت نگران میشد.
الن وانگجی چینی به ابرو نهاده و با خود فکر میکرد سپس گیوچینش را روی تابوت
نهاده و دستش را بلند نمود انگار که آبشار روان نوای آهنگ از انگشتانش سرازیر میشد.او
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
قطعه کوتاهی نواخت بعد به دست راست خود نگریست و از گیوچین فاصله گرفت و به
سیم های مرتعش چشم دوخت.
ناگهان سیم گیوچین به خودی خود به حرکت درآمده و نوتی نواخت.وی ووشیان
پرسید«:از ارواح سوال می پرسی؟»
سوال از ارواح یکی از قطعات مشهور مکتب الن بود که با موسیقی احضار تفاوت داشت
و زمانی از این عمل استفاده میشد که هویت قربانی ناشناخته بوده و واسطه ای برای
ارتباط با روح در کار نبود.نوازنده نوت های گیوچین را برای سوال پرسیدن از روح قربانی
می نواخت و روح قربانی پاسخ هایش را با نوای گیوچین نشان میداد.
و اگر نخ های گیوچین خود به خود مرتعش میشدند به این معنا بود که الن وانگجی
یک روح درون قلعه را به اینجا احضار کرده پس هر دوی آنان با زبان گیوچین به سوال
و جواب پرداختند.
زبان گیوچین یگانه مهارت ویژه مکتب الن بود .هرچند وی ووشیان چیزهای متنوعی
را آموخته بود ولی هنوز کارهایی بودند که او هرگز نمیتوانست یاد بگیرد مانند زبان
گیوچین.او پچ پچ کنان گفت«:هانگوانگ جون،ازش بپرس اینجا کجاست؟کی اینجا رو
ساخته؟اینجا واسه چه کاریه؟»
الن وانگجی استاد این زبان بود پس بدون ذره ای تردید چند نوت خالص و روشن
نواخت...بعد از چند لحظه نخ های گیوچین خود به خود دو بار حرکت کردند.وی ووشیان
سریع پرسید«:خب چی گفت؟»
الن وانگجی گفت«:نمیدونم!»
وی ووشیان گفت«:چـــــــــی؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
حالت چهره وی ووشیان کامال تغییر کرد.روحی که ازش بازجویی میکردند روح جین
لینگ بود؟!
او با دقت به صداها گوش فرا داد.در میان آن بمباران صدا،میتوانست فریاد های ضعیف
جین لینگ را هم بشنود.صدای او ضعیف و درهم بود.
الن وانگجی به پرس یدن ادامه داد.وی ووشیان میدانست که میخواهد بپرسد او دقیقا
کجاست پس با دقت به نخ های گیوچین خیره شد و منتظر جواب جین لینگ ماند.این
بار او کمی کُند تر پاسخ داد.الن وانگجی بعد از شنیدن پاسخ رو به وی ووشیان
گفت«:توی همین حالتی که هستی رو به جنوب غربی وایسا بعد به صدای گیوچین
گوش بده،بعد از زدن یه نوت تو هم یه قدم پیش برو...وقتی صدا قطع شد تو هم درست
روبروی اون ایستادی!»
بدون هیچ حرف اضافه ای وی ووشیان به طرف جنوب غربی چرخید،از پشت سرش
صدای 7نوت گیوچین را شنید او هم 7قدم جلو رفت ولی چیزی جلویش ظاهر نشد.نوت
ها ادامه یافت اما مکث میانشان طوالنی تر شده بود.او نیز آرامتر پیش میرفت.یک قدم
دیگر،بعدی و بعدی....
بعد از ششمین قدم،گیوچین ساکت شد و دیگر صدایی از نخ ها نیامد و روبروی او تنها
یک دیوار بود.
دیوار از آجرهای سنگی خاکستری ساخته و کامال محکم چیده شده بود.وی ووشیان
برگشت و گفت....«:اون داخل دیواره؟!»
بیچن از غالف خارج شد،چهار ضربه نورانی به دیوار زد و یک شکاف بزرگ تر و تمیز
در آن بوجود آورد.هر دویشان جداگانه جلوی دیوار رفتند و مقداری از آجرها را کنار زدند
و یک الیه سیاه و خاکی بزرگ در برابرشان ظاهر شد.
بنظر میرسید کاخ سنگی بصورت دوالیه ساخته شده و میان این دوالیه سنگی سخت را
با خاک پر کرده بودند.وی ووشیان با دست خالی مقدار زیادی از خاک ها را کَند و در
میانه خاک سیاه چهره انسانی با چشمان بسته پیدا شد.
او جین لینگ بود!
صورتش غرق خاک شده بود و وقتی خاک ها از چهره اش کنار رفت هوا به بینی و
دهانش رسید.بعد به سرفه افتاده و شروع به نفس کشیدن کرد.وی ووشیان وقتی دید او
سالم است قلبش آرام شد .اگر بخاطر عمل "بازجویی از روح"نبود که حین خارج شدن
روح از جسمش او را احضار کرد االن جین لینگ مرده بود.بنظر میرسید مدتی پس از
دفن ش دن او،به آنجا رسیده اند و اگر آنان دیرتر میرسیدند او همانجا خفه میشد.
وی ووشیان دو دستی دیوار خاکی را میکند تا جین لینگ را خارج کند.چنان که انگار
هویجی خاک آلود در زمین را بیرون بکشند،زمانی که باالتنه بدن جین لینگ در میان
خاک دیوار کامال ظاهر شد،شمشیرش به چیزی گیر کرده بود که آن شی را هم با خود
بیرون کشید.
آن شی استخوان خاکستری رنگ یک دست انسان بود!
الن وانگجی،جین لینگ را روی زمین خواباند و نبضش را گرفت.در طرف دیگر وی
ووشیان،بیچن را از غالف خارج نموده و با مهارت به دیوار خاکی ضربه میزد تا رد
استخوان را دنبال کند و کمی بعد یک اسکلت کامل جلوی چشمش ظاهر شد.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
حالت دفن شدن اسکلت هم شبیه به جین لینگ بود.اسکلت بشکل ایستاده در دیوار دفن
شده بود.استخوان های ترسناک و خاک تیره تفاوتی آشکار باهم داشتند که با چشم دیده
میشد.وی ووشیان بیشتر به کندوکاو پرداخت و چند تکه آجر طرف دیگر دیوار را هم
خراب کرد.پس از کمی جستجو او یک اسکلت کامل دیگر در همان نزدیکی یافت.
این اسلکت کامال از بین نرفته بود.هنوز میشد تکه های گوشت را روی استخوان و کمی
موی ژولیده را روی جمجمه اش دید.روی لباس های بشدت کهنه اش رد خون مشخص
بود.وی ووشیان میتوانست بگوید این اسکلت متعلق به یک زن است هرچند اسکلت او
ایستاده نبود بلکه بنظر میرسید خم شده است.دلیلش هم اسکلت دیگری بود که کنار
اسکلت او قرار داشت و سبب خم شده پاهای او شده بود.
وی ووشیان دست از کندن دیوار برداشت.او چند قدم به عقب رفت،سرو صدای درون
گوشش تبدیل به طوفان مواجی وحشی شده و هر لحظه شدید تر میشد.او کامال اطمینان
داشت که درون دیوارهای ضخیم این کاخ سنگی با اجساد انسان پر
شده.باال....پایین....جنوب شرق....جنوب غرب...بصورت ایستاده....نشسته...تکیه زده
....چمباتمه زده...
اینجا واقعا چه مکانی بود؟!
از یک لباس باشد،حتما کسی در حال پرسه زدن یا جاسوسی در این مکان بود و آنان انسان های
مشکوکی بودند وگرنه صدای پارس سگ اینطور با عداوت و دشمنی بلند نمیشد.وی ووشیان بیان
کرد«:فکر کنم خیلی دور نشده باشن...بیا بریم دنبالشون!»
الن وانگجی جواب داد«:نیازی نیست،من میدونم اونا کی هستن!»
وی ووشیان گفت«:منم میدونم.اینا حتما همون گروهی هستن که شایعه مرز شینگلو رو راه
انداختن،اون مرده های متحرک رو ول کردن،این طلسم هزار تو رو درست کردن و همونایی
هستن که این کاخ سنگی رو ساختن.همینطور اون شمشیرهای بلند(سابر)...اگه االن گیرشون
نیاریم بعدا حسابی برامون دردسر میشن!»
الن وانگجی گفت«:خب من دنبالشون میرم...تو و جین لینگ چیکار میکنین؟!»
وی ووشیان گفت «:من از شینگلو می برمش بیرون و یه جایی حوالی همونجا که اون شارالتان
رو دیدیم تو چینگه پیدا میکنم و همونجا همدیگه رو می بینیم».
آنها با سرعت با هم گفتگو میکردند و الن وانگجی لحظه ای مکث کرده و وی ووشیان اضافه
کرد«:برو دیگه اون یارو االن در رفته...منم برمیگردم!»
با شنیدن"منم بر میگردم!" الن وانگجی نگاه عمیقی به او انداخته و بعد براه افتاد.سگ معنوی
میخواست باز خودش را بطرف او پرت کند ولی وی ووشیان فریاد زد«:و-و-و-و-وایسا...این سگه
رو از من دور کن...ببرش اونور»
الن وانگجی دوباره برگشت و نگاه خیره ای به سگ معنوی انداخت،سگآنقدر ترسیده بود که
نتوانست مقاومت کند پس زوزه کشان پشت سر الن وانگجی براه افتاد در عین حال دائم بر
میگشت و به جین لینگ نگاه میکرد.وی ووشیان عرق روی پیشانیش را پاک کرده و یکبار دیگر
به کاخ های سفید و خاکستری نگریست،جین لینگ را روی پشتش درست گذاشت و بطرف بیرون
از شینگلو براه افتاد.
هوا تقریبا تاریک شده بود.او که پسری روی دوشش قرار گرفته و هر دو غرق خاک شده بودند
توجه رهگذران را جلب میکردند.وی ووشیان به همان خیابانی که جین لینگ سگش را دنبالش
انداخته بود رسید و آنجا مسافرخانه ای یافت.با پولی که از الن وانگجی گرفته بود دو لباس خرید
و یک اتاق گرفت.ابتدا لباس جین لینگ را از تنش خارج کرد که بخاطر دفن شدن در دیوار کامال
چروک شده بود.بعد چکمه هایش را درآورد و ناگاه در جا متوقف شد.
در پایین پای جین لینگ سایه هایی نمایان شده بود.سریع چمباتمه زده و پاچه شلوار پسرک را
باال زد آنوقت دریافت که اینها سایه نیست بلکه کبودی هایی عمیق است و این کبودی ها جای
زخم نبود بلکه جای نشان نفرین بود.
نشان نفرین عالمتی بود که یک موجود شیطانی روی طعمه خود قرار میداد.اگر نفرین به این
شکل ظاهر میشد نشان میداد که شخص توهین بزرگ و نفرت انگیزی مرتکب شده،اگر نشان
همینطور روی شخص باقی میماند آن موجود شیطانی بهر قیمتی بود شخص را می یافت،حتی
اگر زمان زیادی میگذشت شاید هم امشب براغش می آمد.عاقبتش یا مرگ بود یا گرفتن تکه ای
از بدن که نشان روی آن قرار داشت.
کل پای جین لینگ سیاه شده و کبودی ها بطرف باالتر پایش در حال گسترش بود.وی ووشیان
هیچ گاه ندیده بود یک نشان نفرین چنین سیاه باشد و منطقه ی زیادی از یک جسم را اینطور
دربر گیرد.هرچه بیشتر نگاهش میکرد بیشتر چهره در هم میکشید.او پای جین لینگ را پایین
گذاشت و لباس زیر نازکش را باز کرد و وقتی دید نفرین هنوز به سینه و شکمش نرسیده خیالش
راحت شد.
در این لحظه جین لینگ چشمانش را بازد کرد.
بنظر گیج میرسید،بدنش لخت بود و احساس سرما میکرد.سریع به خود آمده با چهره ای سرخ
شده با سر و صدا از جا برخاست«:چ-چ-چ-چی کار داری میکنی؟»
وی ووشیان نیشخند زنان گفت«:عه وا بیدار شدی؟!»
بنظر می آمد دچار شوک شده سریع لباس زیرش را جمع کرد و در گوشه تخت سنگر گرفت«:تو
چی میخوای؟ لباسام کو؟شمشیرم کو؟سگم کو؟»
وی ووشیان گفت«:من دیگه میخواستم لباس تنت کنم!»
لحنش شبیه مادربزرگی بود که میخواست به تن نوه کوچکش ژاکت بپوشاند،جین لینگ با موهایی
پریشان به دیوار تکیه زده بود و گفت«:من با مَردا نمیپرم!»
وی ووشیان با شادی گفت«:چه تصادفی....ولی من می پرم!!»
جین لینگ به شمشیرش که گوشه تخت قرار داشت چنگ زده و بنظر می آمد شجاعتش برگشته
اگر وی ووشیان یک قدم جلو می آمد جین لینگ هم او را میکشت و سپس خودکشی میکرد تا
ثابت کند چه انسان معصومی است..؟!وی ووشیان باالخره دست از خندیدن برداشت«:چرا اینقدر
ترسیدی؟باهات شوخی کردم!میدونی با چه بدبختی از دیوار درت آوردم؟اصال ازم تشکرم نکردی!»
در میان آشوب و سر و صدا جین لینگ دستش را به میان موی درهم و پریشانش فرو برد و با
خشم ادامه داد«:و-و-و-ولی تو منو ل-ل-ل-ل-لخت کردی پس حقته هزار دفعه کشته بشی!»
وی ووشیان گفت «:تو رو خدا منو نکش! یه بار مردن به اندازه کافی درد داره...باشه بابا شمشیرتو
بیار پایین!»
جین لینگ با وجود گیجی چیزی که او گفت را انجام داده و شمشیرش را پایین آورد.
زمانی که آنان از روحش سوال می پرسیدند،در حقیقت روح جین لینگ جسمش را ترک کرده بود
بهمین دلیل االن نمیتوانست خیلی چیزها را بیاد بیاورد اما به شکلی مبهم میدانست که این شخص
ک سی بود که دیوار را کنده و او را بیرون آورده است و تا پایین کوهستان روی دوش خود حمل
کرده....برای لحظاتی بعد از اینکه در دیوار دفن شده بود تا مدتی هشیار بود و ترس و نا امیدی در
قلبش رخنه کرد ولی انتظارش را نداشت شخصی که او را از این رنج و نا امیدی رها کرده همانی
باشد که از زمانی که او را دیده بشدت ازش متنفر بوده است.
صورتش دائم رنگ به رنگ میشد.او هم گیج بود هم شرمنده...فکرش بشدت پریشان بود.ناگاه
چشمش به پنجره افتاد و شوکه شد از اینکه آسمان را تاریک و ستاره هایی را در سقف آن پراکنده
دید.همزمان وی ووشیان خم شد تا لباس های جدیدی که روی زمین افتاده بودند را بردارد.جین
لینگ جستی زد،چکه هایش را پوشید،به نیم تنه اش چنگ زد و با سرعت از اتاق بیرون دوید.
وی ووشیان خیال میکرد بعد آن بالیی که سرش آمده تا مدتی گیج گوشه ای بنشیند ولی کی
فکرش را میکرد جوان ها اینقدر پر انرژی باشند؟؟؟او بسان تندبادی سریع در تاریکی گم شد.وی
ووشیان ناگهان نشان نفرین روی پای جین لینگ را بیاد آورده و سریع فریاد زد«:واسه چی فرار
میکنی؟برگرد اینجا!!»
جین لینگ چنان میدوید که پشت سر خود گرد و خاک براه انداخته بود و لباس مچاله شده اش
هم در دستانش گرفته و میگفت«:نیا دنبالم!!»او خیلی سریع و به سبکی یک پر حرکت میکرد و
با چند قدم بلند توانست از مسافرخانه بیرون بپرد.وی ووشیان بعد از چند تعقیب و گریز،گمش کرد.
بعد از مدتی جستجو،نیمه شب شده و مردم توی خیابان ها کمتر رفت و آمد میکردند.وی ووشیان
واقعا عصبانی شد و گفت«:لعنتی!این بچه چرا اینطوری میکنه؟!»
بعد از اینکه او از جستجو خسته شد ناگاه صدای مرد جوانی را از روبرویش شنید.صدا از انتهای
یک خیابان می آمد«:من همش چند کلمه بهت حرف زدم اونوقت تو ناپدید شدی....بینم تو دختری
چیزی هستی؟هر روز داره اخالقت گند تر میشه!»
جیانگ چنگ!
وی ووشیان سریع به درون یک کوچه دوید و لحظه ای بعد صدای جین لینگ را شنید«:من دیگه
برگشتم....هیچیم هم نشده خب؟ اینقدر غر نرن!»
بنظر میرسید جین لینگ تنهایی به چینگه نیامده،خب تعجبی هم نداشت،آخرین بار در کوهستان
دافان،جیانگ چنگ برای کمک به او آمده بود.چرا این بار به چینگه نباید می آمد؟هرچند بنظر
میرسد آنان اکنون در شهر چینگه در حال مشاجره هستند چراکه جین لینگ تنها و بدون اجازه به
مرز شینگلو رفته بود.عجله اش برای فرار هم حتما به این دلیل بوده که جیانگ چنگ احتماال او
را تهدید به کتک کرده و اگر تا قبل از تاریکی بر نگردد چنین و چنانش میکند!!!
جیانگ چنگ گفت«:هیچی نشده؟ انگاری تو گِل غلت خوردی اونوقت میگی هیچیم نشده!!بنظرت
االن زشت نیست لباس مکتب جین رو بپوشی؟یاال برگرد برو لباساتو عوض کن بینم!حاال حرف
بزن ...واسه چی داشتی فرار میکردی؟؟!»
جین لینگ با بی حوصلگی گفت«:گفتم که فرار نمیکردم...داشتم الکی میگشتم وقتم رو بگذرونم
بره»...سپس فریاد زد«:اینقدر دستمو نکش من که دیگه سه سالم نیست!»
جیانگ چنگ با لحن خشنی گفت«:فکر کردی اینقدر بزرگ شدی دیگه نمیتونم مجازاتت کنم؟بذار
خوب حالیت کنم حتی اگه بشه سی سالت هم باز من میام و اینطوری میکشمت و می برمت...دفعه
دیگه جرات کن بدون اینکه به کسی چیزی بگی بذار برو....اونوقته که شالق منتظرته!!»
جین لینگ گفت«:تنها رفتم واسه اینکه نمیخواستم کمک بیاد کمکم یا اینکه مجازاتم کنی!»
وی ووشیان با خود فکر کرد:من بقیه چیزا رو نمیدونم ولی بنظرم جیانگ چنگ راست میگفت
موقعی که سرزنشش کرد اخالق جین لینگ واقعا شبیه دخترای لوسه!!
جیانگ چنگ گفت«:خب حاال چی؟چی گیرت اومد؟سگ معنوی که عموت بهت داد کجاست؟»
آن سگ با الن جان رفته بود.وی ووشیان در این فکر بود که ناگاه صدای دو پارس آشنا از طرف
دیگر کوچه شنید.
به یکباره رفتار وی ووشیان تغییر کرد،پاهایش خود به خود براه افتادند و او چنان به درون کوچه
پرید که انگار میخواهد از تیرهایی سمی او را هدف گرفته اند فرار کند..سگ معنوی سیاه نیز از
انتهای کوچه با سرعت دوید و از کنار وی ووشیان گذشت و بطرف پاهای جین لینگ خیز برداشت
و با مهربانی دمش را به پاهای جین لینگ می زد.
وقتی سگ اینجا بود،یعنی که الن جان تا االن توانسته آن کسی که حوالی کاخ سنگی جاسوسی
میکرد را گیر بیندازد و االن به همان جایی که با هم وعده گذاشته بودند برگشته ....
هرچند در آن لحظه وی ووشیان وقت نداشت به این چیزها فکر کند.او همچنان که درحال گریختن
بود یکراست به طرف جیانگ چنگ،جین لینگ و گروهی از شاگردان مکتب جیانگ آمد.
برای لحظه ای آنان بهم خیره شدند سپس وی ووشیان با عجله برگشت و فرار کرد.هنوز خیلی
دور نشده بود که صدای جلز و ولزی شنید و پشت سر آن برق بلندی چون یک مار مچ پایش را
چسبید.درد و کرختی ناشی از این ضربه در سر تا سر بدنش پیچید و روی زمین افتاد.در همان
حال به عقب کشیده میشد سپس کسی پشت یقه اش را گرفته و او را بلند کرد.وی ووشیان سریع
دنبال کیسه مسدودگر-روحی گشت ولی همان شخص سریع کسیه را از او قاپید.
جیانگ چنگ همانطور که او را گرفته بود چند قدمی پیش رفت،وارد نزدیکترین مغازه شد و با لگد
به در چوبی زد و در نیمه باز شد.صاحب مغازه میخواست حاال که شب شده مغازه را ببندد ولی با
دیدن چهره خشمگین و لباس های فاخر مرد جوانی که در را با لگد باز کرده و توی دستش کسی
را با خود میکشید،با خود خیال میکرد که مرد جوان میخواهد دل و روده قربانیش را همینجا بیرون
بریزد پس از ترس خشکش زده بود چنان که نمیتوانست یک کلمه حرف بزند.
یکی از شاگردان پیش رفت و پچ پچ کنان چیزی در گوشش زمزمه کرد و مقداری نقره کف
دستش چپاند و او هم به سالن پشتی مغازه اش پرید دیگر هم بیرون نیامد.بدون حرف اضافه ای
شاگردان مکتب جیانگ ،چند تن بیرون مغازه رفتند و چند تن هم داخل ماندند.بدین شکل نه
کسی میتوانست وارد شود و نه میتوانست فرار کند.
جین لینگ گوشه ای ایستاده بود و بنظر می آمد میخواهد چیزی بگوید ولی چنان شوکه شده بود
که کاری از دستش بر نمی آمد.جیانگ چنگ به او گفت«:بعداً حساب تو رو هم میرسم...همینجا
وایسا!»
جین لینگ هیچ وقت در کل زندگیش چنین چهره ای را از جیانگ چنگ ندیده بود.داییش که
مکتب برجسته یونمنگ جیانگ را در سن جوانی رهبری میکرد همیشه چهره ای سرد و خشن
داشت.وقتی به حرف در می آمد هم نه رحم از خود نشان میداد و نه مروت...با این حال،اکنون او
بسختی تالش میکرد جلوی خشم مشتعل در چهره اش را بگیرد .با چشمهایی خیره به او زل زده
بود.
هرچند چهره اش همیشه گرفته بود و رفتارش را با گستاخی و طعنه نشان میداد ولی بنظر میرسید
االن جان دیگری گرفته و سخت بود انسان تشخیص دهد در چهره اش خشم و کینه موج میزند
یا نفرتی بی انتها یا دیوانگی محض!
جین لینگ کامال از گیجی خارج شد.ابتدا تردید داشت ولی وقتی جیانگ چنگ با دو چشمی که
آتش از آنها زبانه میزد نگاهش کرد سوت کوتاهی زد.سگ با چند قدم سریع به داخل مغازه
پرید.بدن وی ووشیان مانند آهن سفت شد و در هر زمان تنها می توانست یک قدم به سنگینی
بردارد.
جیانگ چنگ اتاقی خالی یافت و وی ووشیان را بدرونش پرتاب کرده و در را پشت سرش
بست.سگ بدنبالشان آمده و کنار در نشست.چشم های وی ووشیان روی او قفل شده بود و می
ترسید بخواهد در یک لحظه به او حمله کند.تازه بیاد آورد که چقدر سریع تحت کنترل کس
دیگری درآمده و در دل به خود میگفت جیانگ چنگ بهترین راه مقابله با او را بلد است.
در این حین،جیانگ چنگ پشت میزی نشسته و برای خودش چای ریخت.
برای لحظاتی هیچ کس چیزی نمیگفت.از فنجان چای بخار خارج میشد.او بدون اینکه چای را
بنوشد،فنجان را با ضربه روی زمین پرت کرد.لبخند کوتاهی روی لبان جیانگ چنگ ظاهر
شد.....«:بینم حرفی واسه من نداری؟!»
با اینکه بزرگ شده بودند ولی جیانگ چنگ بارها او را در وضعیت اسفناک فرار از سگها دیده بود.
اگر در برابر کسان دیگر انکار میکرد شاید باورش میکردند ولی در برابر کسی که بخوبی او را
میشناخت،عذر و بهانه ای نمی توانست بیاورد.این بار مانعی سخت تر از غلبه بر زیدیان بر سر
راهش بود.
از زمان های قدیم همیشه گفتگوهایشان پر میشد از بحث و جدل،وی ووشیان با ذهنی مشغول
بیان کرد«:تو هم هیچ پیشرفتی نداشتی»....
جیانگ چنگ از روی خشم خندید و گفت«:البته،بذار ببینم کدوممون هیچ پیشرفتی نداشته،نظرت
چیه؟»او روی صندلی پشت میز نشسته و مانند یک فرمانده نظامی فریاد میزد،سگ بی درنگ سر
جایش ایستاد!
وی ووشیان چنان مضطرب بود که اصال بیادش نمی آمد،نام کسی را صدا زده باشد.او فقط
میخواست بعد از فرمان جیانگ چنگ به سگ خودش را جمع جور کند و عقب بکشد.بعد از لحظه
ای تردید،او سرش را چرخاند،جیانگ چنگ سریع از روی صندلی بلند شد،شالق به کمرش بسته
بود.او دستش را روی شالق گذاشته و خم شد و به چهره وی ووشیان زل زد.بعد از لحظه ای رک
و مستقیم پرسید«:راستشو بگو کی اینقدر با الن وانگجی صمیمی شدی؟!»
وی ووشیان در این حین ناخودآگاه بیاد آورد نام چه کسی را هنگام فرار صدا زده،جیانگ چنگ
لبخند تهدید آمیزی زد و گفت «:واقعا کنجکاو بودم توی کوهستان دافان تا کجا میخواست واسه
دفاع از تو پیش بره!»
لحظه ای بعد حرفش را تصحیح کرد«:نه...تو کسی نبودی که الن وانگجی میخواست ازش
محافظت کنه...بهرحال مکتب گوسوالن هرگز فراموش نمیکنه تو با اون سگ دست آموزت
باهاشون چیکار کردی!!!اصال مگه ممکنه آدم با آبرویی مثل او بتونه کسی مثل تو رو تحمل کنه؟
شاید با این جسمی که دزدیدی رابطه ای چیزی داره!»
حرفهایش بوی دشمنی می داد و ظالمانه بود.همه کلماتش معنایی عمیق داشت و برای خوار و
خفیف کردن او بود.وی ووشیان دیگر نمیتوانست تحمل کند«:مراقب حرفات باش!»
جیانگ چنگ جواب داد«:خودت خوب میدونی من هیچ وقت به این حرفا اهمیت نمیدم!»
جیانگ چنگ خرناسی کشیده و گفت«:پس تو فکر کردی حق داری به من بگی دهنمو ببندم
ها؟یادت هست؟آخرین بار تو کوهستان دافان،وقتی به جین لینگ چرت و پرت گفتی،تو هم
حواست به حرفات بود؟»
چهره وی ووشیان سفت و سخت شد.جیانگ چنگ لذت می برد که در این گفتگو دستی باالتر
دارد.پوزخندی زد و گفت"«:فکر کنم مادر نداشتی که تربیتت کنه!" تو واقعا میدونی چی بگی که
آدمو بسوزونه نه؟ولی کسی که باعث شد جین لینگ توی همچین بدبختی بیفته تو بودی مگه
نه؟انگاری پیرشدی ...همه حرفا و قول هایی که میدی رو یادت میره...خب هنوز یادت هست پدر
و مادرش چطوری مردن؟»
وی ووشیان سرش را باال آورد و گفت«:من فراموش نکردم!من فقط»...او نمیتوانست جمله مناسبی
برای ادامه حرفش پیدا کند.جیانگ چنگ حرفش را قطع کرد و گفت«:فقط چی؟نگران
نباش،میتونی برگردی به لنگرگاه نیلوفر و وقتی جلوی قبر پدر و مادرم زانو زدی همه این عذر و
بهونه ها رو بزبون بیاری!»
وی ووشیان خودش را آرام کرد و داشت دنبال راهی میگشت که بتواند سریعتر از این موقعیت
فرار کند.هرچند او همیشه رویای برگشتن به لنگرگاه نیلوفر را میدید،فقط نمیخواست االن که
خسته و درمانده شده به آنجا برگردد.ناگهان صدای نزدیک شدن پای کسی شنیده شد و کسی
محکم به در ضربه میزد..جین لینگ از پشت در فریاد میزد«:دایی!»
جیانگ چنگ صدایش را باال برد و گفت «:مگه نگفتم بهت جایی که هستی بمون؟!چرا اومدی
اینجا؟»
جیانگ چنگ گفت«:اگه واقعا چیز مهمیه چرا وقتی داشتم سرزنشت میکردم حرفی نزدی؟!»
جین لینگ با صدای خشمگینی جواب داد«:خب دقیقا چون داشتی سرم غرغر میکردی بهت
نگفتم!!حاال میخوای گوش بدی یا نه؟اگه نمیخوای منم نمیگم!»
جیانگ چنگ در را باز کرد و با چهره ای خشمگین گفت«:بگو بعدشم گمشو بیرون!»
در چوبی که باز شد جین لینگ پا به درون اتاق نهاد،او لباسش را با یونیفرم سفید جدیدی عوض
کرده بود«:امروز یه اتفاق ناجوری واسم افتاده بود...فکر کنم که ون نینگ رو دیدم!»
جیانگ چنگ ابرو در هم کشیده و ناگهان دستش را به شمشیر برد و با خصومت و دشمنی خاصی
گفت«:کی؟کجا؟»
جین لینگ گفت«:امروز عصر بود!توی یه خونه متروکه دوازده مایلی جنوب اینجا....رفته بودم اونجا
چون شنیدم اتفاقای ناجوری افتاده ولی کی فکرشو میکرد یه جسد وحشی اونجا قایم شده باشه؟؟!»
حرفهای جین لینگ کامال قابل باور بودند اما در گوش وی ووشیان ذره ای حقیقت از این جمالت
دریافت نمیشد چراکه او خوب میدانست جین لینگ عصر کجا بوده و بعالوه اگر ون نینگ خودش
را پنهان کرده بود جز کسی که او را احضار کرده هیچ کس مخصوصا یک نوجوان نمیتوانست به
آسانی پیدایش کند.
جین لینگ گفت«:خب مطمئن نبودم...تا من رفتم داخل خونه او سریع در رفت...فقط یه هیکل
گنده دیدم که داره میره....منتها صدای زنجیرایی که تو کوهستان دافان شنیده بودم،میومد واسه
همین شک کردم حتما خودشه...اگرم تو اینقدر سرم غر نمیزدی همون لحظه ای که دیدمت بهت
میگفتم...حاال اونم در رفته بخاطر اینکه تو اینقدره بد اخالقی به منم هیچ ربطی نداره!»او
میخواست درون اتاق را ببیند ولی جیانگ چنگ با خشم در را با ضربه توی صورت او بست و با
وجود بسته بودن در جیانگ چنگ فریاد کشید«:بعدا به حساب تو میرسم...فعال گمشو!»
جین لینگ معترضانه"هوف"کشید و صدای ناپدید شدن قدم هایش به گوش رسید.جیانگ چنگ
که به طرف او برگشت چهره وی ووشیان ترکیبی از حالت های"واقعا شوکه شدم!رازم لو رفت!!"و
"حاال چیکار کنم ون نینگ رو پیدا کردن!!!" بود.
جین لینگ پسر باهوشی بود.او بخوبی میدانست جیانگ چنگ از ون نینگ بیشتر از هر کسی
نفرت دارد و با چیزهایی که از قبل میدانست یک دروغ تمیز گفته بود.جیانگ چنگ هم میدانست
که فرمانده ییلینگ و ژنرال شبح اغلب با هم ظاهر میشوند پس از قبل شک داشت که ممکن
است ون نینگ در این منطقه پنهان شده باشد.وقتی حرفهای جین لینگ را شنید تقریبا به حدس
و گمان خودش مطمئن شد و حاالت چهره وی ووشیان هرگونه شک را از ذهنش زدود.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
مهمتر از همه اینا هرگاه او نام ون نینگ را میشنید از خشم منفجر میشد،از شدت غضب آتش از
چشمانش زبانه میزد چطور میتوانست تردید داشته باشد؟ کینه ای که در قلبش ریشه دوانده داشت
سینه اش را از هم متالشی میکرد،با شالقش جلوی پای وی ووشیان و روی زمین ضربه ای
کوفت و از الی دندان های بهم فشرده گفت«:تو سگت رو همه جا با خودت می بری نه؟»
وی ووشیان گفت «:اون خیلی وقت پیش مُرده...منم خیلی وقت پیش مُردم...تو دیگه چی ازم
میخوای؟»
جیانگ چنگ با شالقش به او اشاره ای کرد و گفت«:خب که چی؟اگه اون هزار بار دیگه هم
بمیره بازم نفرت من سر جاشه! اگه همون زمان نابود نشده پس امروز من با دستای خودم تیکه
تیکه اش میکنم!آتیشش میزنم و جلوی چشمای تو خاکسترش رو می فرستم توی آسمون!»
او در را با صدای بلندی پشت سر خودش بست و به سالن اصلی رفت.سپس به جین لینگ دستور
داد «:چهار چشمی مراقبش باش...نه حرفاشو باور میکنی نه یه کلمه از حرفاشو گوش
میدی...نمیذاری صداش دربیاد!اگر خواست سوت بزنه یا فلوتشو در بیاره...دهنشو ببند اگه فایده
نداشت یا دستش رو ببر یا زبونشو!»
وی ووشیان بخوبی میدانست او این حرفها را میزند تا به گوش وی برسد و بداند این تهدیدات
مخصوص اوست.دلیل اینکه جیانگ چنگ او را با خود نمی برد این بود که نمیخواست از فرصت
برای کنترل ون نینگ استفاده کند.جین لینگ با بی عالقگی جواب داد«:میدونم....البته می شینم
بهش همینطوری زل میزنم دایی...تو واسه چی با اون پسر-باز لعنتی رفته بودی تو اتاق درو
بستی؟این دفعه دیگه چه غلطی کرده؟»
جیانگ چنگ گفت «:این سوالی نیست که تو حق پرسیدنش رو داشته باشی...حواست رو بهش
میدی اگه برگردم و ببینم نیستش مطمئن باش چفت پاهاتو میشکنم!!»پس از پرسیدن سواالتی
درباره موقعیت دقیق آن کلبه مخروبه،جیانگ چنگ همراه با نیمی از شاگردان آنجا را ترک کرد و
رفت تا ون نینگ را نیست و نابود کند.
بعد از گذشت مدتی جین لینگ با صدایی که گستاخی در آن موج میزد گفت«:تو....اونجا
وایسا!تو...این طرف منتظر بمون!همتون حواستون به در جلویی باشه...من میرم سر وقتش!»هیچ
کدام از شاگردان جرات نداشتند دستورش را اطاعت نکنند.بعد از زمان خیلی کمی در دوباره باز شد
و جین لینگ سرش را داخل اتاق برده و با چشمانش همه جا را می پایید.
وی ووشیان راست نشسته بود جین لینگ دستش را جلوی لبانش بحالت سکوت قرار داده و آرام
داخل شد و دستش را روی زیدیان گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه کرد.زیدیان در صورتی بکار
می افتاد که صاحب خود را بشناسد و جیانگ چنگ کاری کرده بود تا زیدیان جین لینگ را هم
بشناسد.به یکباره امواج الکتریکی از بین رفتند و شالق تبدیل به حلقه ای نقره ای شد که کریستالی
بنفش در آن جاسازی شده بود.سپس روی دست کوچک جین لینگ چسبید.
بعد از آن دستورات ابلهانه،شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ در همه جای آن مغازه پراکنده شده
بودند.آن دو نیز دزدکی از پنجره و روی دیوار بیرون پریدند.پس از خارج شدن از مغازه هر دو بدون
سر و صدا از آنجا گریختند .همین که وارد جنگل شدند وی ووشیان صدای عجیبی را از پشت
سرش شنید وقتی سرش را برگرداند تقریبا از ترس مرده بود«:اون چرا داره میاد؟؟بهش بگو بره!»
جین لینگ دوباره سوت کشید و سگ زبان درازش را از دهان خارج کرد.به آرامی ناله ای کرد و
گوشهایش تکان خورد و ناامیدانه از آنجا رفت.جین لینگ با پوزخند تحقیر آمیزی گفت«:واقعا که
ترسویی!پری کسی رو گاز نمیگیره...فقط قیافه ش ترسناکه ...اون یه سگ معنویه فقط موجودات
شرور رو گاز میگیره...پیش خودت فکر کردی اون یه سگ معمولیه؟»
جین لینگ با ژست خاصی گفت«:مگه اسمش چشه؟وقتی کوچیکتر بود بهش میگفتم پری
کوچولو..حاال که بزرگ شده فقط بهش میگم پری!»
وی ووشیان حرفش رو رد کرد و گفت«:نه نه نه ...موضوع اصن کوچیک و بزرگ بودنش
نیست..آخه کی یادت داده اینطوری روی حیوونت اسم بذاری؟»بدون ذره ای تردید میدانست این
روش جیانگ چنگ است.در زمان گذشته جیانگ چنگ هم چند سگ کوچک داشت و اسمهایی
از این قبیل برای آنان انتخاب کرده بود":جاسمین""،پرنسس""،عشق".اسامی سگ هایش بیشتر
شبیه نام دخترهای خاص و ویژه فاحشه خانه بود.
جین لینگ ادامه داد «:مردای واقعی به این چیزا اهمیت نمیدن...حاال تو چرا درگیر این جزئیات
بیخودی شدی؟خب حاال بس کن...تو تا همین چند لحظه پیش تو دست داییم اسیر بودی داشتی
می مُردی...االن منم میذارم بری اینطوری دیگه با هم برابریم!»
وی ووشیان پیش خود فکر کرد:این بار فقط "فکر"نمیکنه بلکه درست گرفته بود.پس دوباره
پرسید«:خب خودت چی؟تو به من شک نداری؟!»
جین لینگ گفت«:اولین بار نیست داییم یکیو اینطوری میگیره!اون هیچ کدومشونو ول نمیکنه
برن حتی اگه بدونه اشتباه گرفته ولی اگه زیدیان روحت رو بیرون نکشید منم قبول میکنم
-تو وی ووشیان نیستی تازشم اون همجنسباز نبود ولی توی لعنتی حتی یکی رو اذیـ»....
با چهره ای نفرت انگیز نامی از کسی که وی ووشیان مورد آزار قرارش داده نبرد .و جوری شروع
دستانش را جلوی صورتش تکان دادن انگار پشه ها را دور میکند ادامه داد«:بهرحال تو که دیگه
هیچ ارتباطی با مکتب النلینگ جین نداری!بعدشم اگر میخوای بازم از اون غلطا بکنی کاری به
قوم و قبیله من نداشته باش وگرنه دیگه دست از سرت بر نمیدارم!»
بعد از تمام شدن حرفهایش،جین لینگ چرخید تا برود ولی با طی چند قدم دوباره برگشت و رو به
او گفت«:برای چی اینجا وایسادی؟برو دیگه!!منتظری داییم بیاد سر وقتت؟بذار یه چیزی رو بهت
بگم—فکر نکن واسه اینکه نجاتم دادی ازت تشکر میکنما!ازم انتظار نداشته باش همچین چرت
و پرتایی رو بزبون بیارم!»
وی ووشیان دستش را پشت سرش گذاشته و چند قدمی جلو آمد«:مرد جوون دو تا کلمه با ارزش
هست که آدم تو زندگی آخرش یه روزی بزبون میاردشون!»
جین لینگ متکبرانه گفت«:خب اگه نگم اینا رو کسی قراره چیکارم کنه؟!»
وی ووشیان گفت«:اونوقت یه روز وقتی داری گریه میکنی این حرفا رو بزبون میاری!»
جین لینگ با دهان صدایی درآورد بعد وی ووشیان ناگهان به او گفت«:من متاسفم!»
این اولین بار نبود که کسی به جین لینگ میگفت مادر نداشته که ادبش کند ولی اولین بار بود
کسی با چنین حالت جدی از اون معذرت خواهی میکرد.او یک "معذرت خواهی"بطرفش پرتاب
کرده بود و حاال جین لینگ بنظر پریشان میرسید.
او دستش را تند می چرخاند و گفت«:چیزی نیست!بهرحال تو اولین کسی نیستی که اینطوری
میگفت...درسته که من مامان نداشتم تا چیزی یادم بده ولی بخاطر این موضوع از هیچ کسی کمتر
نیستم!وایسین و ببینین که من چطوری از همتون قوی تر و بهتر میشم!»
وی ووشیان لبخندی زد و در حینی که خواست حرف بزند ناگهان حالت چهره اش تغییر
کرد«:جیانگ چنگ؟؟تو!!!!»
جین لینگ بخاطر دزدیدن زیدیان و رها کردن وی ووشیان احساس عذاب وجدان داشت.با شنیدن
نام داییش سریع تغییر جهت داد،وی ووشیان نیز با استفاده از این فرصت با گوشه دستش به گردن
جین لینگ ضربه ای زد.سریع جین لینگ را روی زمین گذاشت و پایین شلوارش را جمع کرد و به
بررسی نشان نفرین روی پایش پرداخت.چند روش برای پاکسازی آن را استفاده کرد ولی هیچ
کدام جواب ندادند.بعد از چند لحظه آهی کشید زیرا میدانست این کار بسیار مشکلی است.هرچند
متوجه شد شاید نشود از شر این نشان نفرین خالص شد ولی میتوانست آن را به بدن خودش
منتقل کند.
جین لینگ بعد از مدتی بیدار شد و دستش روی گردنش قرار داشت زیرا احساس درد میکرد.او
عصبانی شده بود پس جستی زده و شمشیر خود را از غالف بیرون کشید«:چطور جرات کردی منو
بزنی؟حتی داییم هم تا حاال منو نزده!»
وی ووشیان گفت«:جدی؟ولی اون که همش راه میره میگه پاهاتو میشکنم؟!»
جین لینگ با غضب گفت «:فقط حرفشو میزنه!!همجنسباز لعنتی...تو چی از جون من
میخوای؟من»...
وی ووشیان دهان او را پوشانده و بسمت پشت سر جین لینگ فریاد زد«:آه!هانگوانگ جون!»جین
لینگ از هانگوانگ جون بیشتر می ترسید تا دایی خودش!داییش از قبیله خودشان بود ولی
هانگوانگ جون اهل قبیله دیگری بود.او وحشت زده فرار کرد و در حین دویدن گفت«:تو مرتیکه
پسر-باز!!روانی حال بهم زن!!!حسابتو میرسم...این قضیه اینجا تموم نمیشه!!»
پشت سرش وی ووشیان آنقدر خندید که نفسش بند آمد.بعد از اینکه جین لینگ کامال از آنجا دور
شد،دردی جانکاه سینه اش را سوزاند و خنده اش تبدیل به سرفه ای سخت شد و بعدش ذهنش
به چرخش افتاد.
وقتی 9ساله بود جیانگ فنگمیان او را به خانه اش برد.بیشتر خاطراتش از آن دوره کامال محو و
مبهم بودند ولی مادر جین لینگ،جیانگ یانلی همه را بیاد داشت،حتی برخی از خاطرات را هم او
برایش یادآوری میکرد.او گفته بود وقتی پدرش شنیده که والدین وی ووشیان در نبرد کشته شده
اند،وقتش را صرف یافتن فرزند دوستان مرحوم خود نموده است.بعد از مدتی جستجو پسربچه ای
را در ییلینگ پیدا میکند،اولین مالقاتشان زمانی بوده که وی ووشیان روی زمین زانو زده و در حال
خوردن پوست میوه هایی که فردی روی زمین انداخته بود.
زمستان و بهار در ییلینگ بسیار سرد بود و آن بچه لباس های مندرسی بر تن داشته سر زانوهایش
پاره و کفشهایی لنگه به لنگه که هیچ کدام اندازه ش نبودند بپا کرده بود.همانطور که در پوست
میوه های مشغول جستجو بوده جیانگ فنگمیان او را صدا میزند.او هنوز بیاد داشت که در نام خود
کلمه "یینگ"هست پس سرش را چرخاند.گونه هایش همزمان هم سرخ بود و از سرما یخ بسته
در عین حال لبخند بزرگی روی لبش بود.جیانگ یانلی اعتقاد داشت او با چهره ای خندان متولد
شده است.
مهم نبود چه اتفاق دردناکی بیفتد او هرگز ذهنش را درگیر آن حادثه نمیکرد.مهم نبود در چه
موقعیتی باشد او همیشه شاد بود.هرچند بنظر چیز آزاردهنده ای بود اما اصال از دید او این مساله
ابدا چیز بدی بشمار نمی آمد.
جیانگ فنگمیان به او یک تکه هندوانه داده و بعد او را روی دوش خود سوار کرده بود.آن زمان
جیانگ چنگ نیز 8یا 9ساله بود.او چند سگ کوچک داشت که در لنگرگاه نیلوفر با آنها بازی
میکرد.وقتی جیانگ فنگمیان فهمید که وی ووشیان از سگ ها وحشت دارد به جیانگ چنگ
پیشنهاد داد که سگهایش را بیرون کند.جیانگ چنگ اصال تمایلی به این کار نداشت و با بد خلقی
تمام هرچه دم دستش بود را به اطراف پرت کرده و تا توانسته بود گریه کرده و غمبرک زده و
دست آخر مجبور شده بود سگها را بیرون کند.
هرچند بخاطر این موضوع تا مدتها با وی ووشیان دشمنی میکرد و وقتی بزرگتر شدند،در برابر
همدیگر ش یطنت بخرج میدادند مثال وقتی به سگها بر میخوردند او سگها را بدنبال وی ووشیان
می انداخت بعد وقتی می دید وی ووشیان باالی درخت پناه گرفته آنقدر می خندید که اشکش در
می آمد.
وی ووشیان همیشه خیال میکرد جیانگ چنگ تا ابد کنارش خواهد ماند و الن وانگجی در برابرش
می ایستد.حتی تصورش را هم نمیکرد که همه چیز این چنین عوض شود.
وی ووشیان با پای پیاده بطرف جایی که قرار بود الن وانگجی را آنجا ببیند براه افتاد.حتی پرنده
هم در آن شب تاریک و ساکت پر نمیزد.مردی با لباس سفید،بدون اینکه حرکت اضافه ای بکند
با چهره ای عاری از احساس و سری رو به پایین در انتهای خیابان ایستاده بود.پیش از آنکه وی
ووشیان چیزی بگوید،الن وانگجی سرش را باال گرفته و او را دید.بعد از لحظه ای تردید با چهره
ای گرفته بطرف او قدم برداشت.
وی ووشیان نمیدانست چرا ولی بی اراده یک قدمی به عقب برداشت.می توانست اخگرهای سرخ
خشم را در گوشه چشم الن وانگجی ببیند.مجبور بود اعتراف کند که چهره خشمگین الن وانگجی
واقعا ترسناک است.
هرچند،قدمی به عقب برداشت ولی قوزک پایش پیچ خورد و تعادلش را از دست داد جوری که
انگار دارد غش میکند.الن وانگجی حالت چهره اش سریع تغییر کرد و با عجله خود را به او رساند
و مچش را گرفت همانطوری که در کوهستان دافان دستش را محکم چسبیده بود.وقتی وی
ووشیان توانست تعادلش را کمی حفظ کند الن وانگجی زانو زد و به بررسی پای او پرداخت.وی
ووشیان بشدت شوکه شد«:نـ-نـ-نه،هانگوانگ جون،اصن نمیخواد اینکارو بکنی!»
الن وانگجی سرش را باال گرفت و با چشم های روشنش به او خیره شد و بعد سرش را پایین
آورد و به باال زدن پاچه شلوارش ادامه داد.وی ووشیان هنوز در دست او اسیر بود پس جز تماشای
آسمان کاری از دستش بر نمی آمد.تمام پایش با سیاهی های نشان نفرین پوشانده شده بود.بعد
از مدتی بررسی پایش،الن وانگجی با لحنی گزنده گفت....«:من همش چند ساعت پیشت نبودم!»
وی ووشیان شانه باال انداخت «:خب چند ساعت هم خیلی زیاده!هر اتفاقی میتونه تو این چند
ساعت بیفته...یاال یاال پاشو وایسا!»
او الن وانگجی را وادار به ایستادن کرد و گفت«:این فقط یه نشان نفرین ساده س.وقتی اون
موجود بیاد سراغم میتونیم بکشیمش!هانگوانگ جون تو باید کمکم کنی ...چون اگه کمکم نکنی
نمیتونم از پسش بر بیام.اون یارو رو گرفتی؟خودش بود؟االن کجاست؟»
الن وانگجی به تابلوی آویزان روی یک مغازه اشاره کرد و وی ووشیان ادامه داد«:اول بیا به
موضوع کاخ سنگی رسیدگی کنیم!»سپس به طرف مغازه راه افتاد.
قبال متوجه نشده بود ولی انگار پایش بخاطر ضربه زیدیان کرخت شده بود.شانس آورد که جیانگ
چنگ کنترل قدرت زیدیان را بدست داشت وگرنه بخاطر رعد آتشینی که به او اصابت میکرد
تبدیل به جسدی سوخته میشد.الن وانگجی پشت سرش ایستاده بود و کامال ناگهانی گفت«:وی
یینگ!»
وی ووشیان ابتدا مکثی کرد و سپس وانمود کرد هیچ نامی را نشنیده و به آرامی جواب داد«:چیه؟»
الن وانگجی گفت«:این نفرین از بدن جین لینگ به تو منتقل شده همینطوره؟!»بنظر میرسید این
حرفش بیشتر یک توضیح باشد تا یک سوال!وی ووشیان چیزی نگفت و الن وانگجی ادامه
داد«:تو جیانگ وان-یین رو دیدی!»
حدس زدن این موضوع با توجه به جای زخم زیدیان که در باالی نشان نفرین روی پای چپش
قرار داشت،ساده بود.وی ووشیان برگشت و گفت«:تا وقتی هر دومون توی این دنیا زنده
ایم...همدیگه رو می بینیم...چه زود باشه و چه دیر!»
الن وانگجی گفت«:نرو»!....
وی ووشیان گفت«:اگه اینطوری راه نرم پس چطوری قرار از اینجا بریم؟بینم نکنه تو میخوای منو
کول کنی یا چیزی؟»
الن وانگجی در سکوت به او خیره شد.لبخند بر لب وی ووشیان یخ زد احساس شومی در ذهنش
وارد شد.
اگر الن وانگجی قدیم بود االن بخاطر این حرفها،بدون گفتن کلمه ای شوکه میشد یا با نگاهی
سرد و یخ زده او را همانجا رها میکرد و میرفت یا کامال به او بی توجهی میکرد هرچند االن خیلی
سخت بود که بتوان جواب الن جان را حدس زد.همانطوری که انتظار داشت،با شنیدن این
حرفها،الن وانگجی با وجود وجهه با اعتبار خود،کنار او ایستاد و خم شد،زانو زد و وی ووشیان را
روی پشت خود قرار داد .وی ووشیان یکبار دیگر از کارهای او شوکه شده و گفت«:بسه بسه
،شوخی کردم بابا!همش یه چندباری از زیدیان کتک خوردم یه ذره پام کرخت شده...باور کن
نشکسته! خیلی زشته یه آدم گنده مثل منو یکی دیگه کول کنه ببره!»
الن وانگجی پرسید«:خیلی زشته؟»
وی ووشیان گفت«:پس خیلی خوبه؟»
پس از لحظه ای سکوت الن وانگجی جواب داد«:ولی تو قبال یه بار منو کول کردی!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:من واقعا همچین کاری کردم؟پس چرا یادم نمیاد؟»
الن وانگجی با لحن بی تفاوتی جواب داد«:تو هیچ وقت همچین چیزایی یادت نمیمونه!»
وی ووشیان گفت «:همه میگن حافظه من نشتی داره....ولی حاال هرچی ...نمیذارم تو منو کول
کنی ببری!»
الن وانگجی گفت«:مطمئنی؟»
وی ووشیان با لحن اطمینان بخشی جواب داد«:مطمئنم!»
هر دو در سکوت بهم خیره شدند.ناگهان الن وانگجی دستش را دور کمر او گذاشته و درحالیکه
کمی خم شد و یک دست دیگرش را پشت زانوهایش قرار داد.از آنجا که هم کوتاهتر از او بود و
هم الغر تر...خیلی راحت از زمین کنده شده و با دو دست قدرتمند در آغوشش گرفت.وی ووشیان
ابداً انتظارش را نداشت که جوابش آنان را به اینجا برساند.هم در زندگی گذشته اش و هم در
زندگی حال حاضرش تا بحال هیچ کسی با او اینطور رفتار نکرده بود.وی ووشیان وحشت زده
گفت«:الن جـــــــــــــــان!!!!»
الن وانگجی در حالیکه راه میرفت و او را در آغوش گرفته بود استوار تر از قبل پاسخ داد«:خودت
گفتی نمیخوای کولت کنم!»
وی ووشیان گفت«:ولی منظورم این نبود که اینطوری منو ببری!»
خوشبختانه شبی تاریک بود و هیچ کسی در خیابان پرسه نمی زد و نیازی به خجالت کشیدن
نبود.وی ووشیان هم چنین آدمی نبود پس از اینکه مدتی راه رفتند،سریع به شیطنت افتاد در
حالیکه با جلوی لباس الن وانگجی بازی میکرد نیشش به خنده وا شده و وانمود میکرد لباسش
را میکشد «:پس میخوای ببینی کی پوست کلفت تره ها؟»
عطر سرد چوب صندل احاطه اش کرده بود.الن وانگجی بدون توجه به او مستقیم به جلو زل زده
و هی چ واکنشی از خود نشان نداد،قیافه اش همانطور جدی و سرد باقی ماند .وی ووشیان دید که
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
هیچ چیزی رویش اثر ندارد درحالیکه همچنان با لباس الن وانگجی بازی میکرد می اندیشید
که:بنظر میاد قلب الن جان واسه انتقام خوب قدرتمنده،هر چی قدیما اذیتش کردم رو داره جبران
میکنه و واسه خودش سرگرمه.واقعا عجب پیشرفتی!نه فقط سطح قدرت تهذیبگریش بهتر شده
که صورتشم خیلی بهتره االن!!
وی ووشیان پرسید«:الن جان،از همون لحظه،توی کوهستان دافان میدونستی که منم درسته؟»
الن وانگجی گفت«:بله!»
وی ووشیان با حیرت گفت«:چطوری فهمیدی؟»
الن وانگجی با حیرت او را نگریست و گفت«:میخوای بدونی؟»
وی ووشیان بیان کرد«:آره!»
الن وانگجی گفت«:خودت بهم گفتی!»
وی ووشیان گفت«:خودم؟بخاطر جین لینگ؟چون ون نینگ رو احضار کردم؟هیچ کدوم اینا نیست
درسته؟»
بنظر می رسید موجی در چشمان الن وانگجی براه افتاده ولی موج بهمان سرعت که آمده بود
ناپدید شد و دوباره چشمانش چون آب راکد ماند.با لحنی جدی گفت«:فکر کن!»
وی ووشیان جواب داد«:دارم از تو می پرسم چونکه دلیلی پیدا نمیکنم!»
این بار هر چه پرسید الن وانگجی به او پاسخ نداد.او درحالیکه وی ووشیان را روی دستانش گرفته
بود وارد مسافرخانه شد .غیر از صاحب مسافرخانه که پشت میز ایستاده بود و آب در گلویش پرید
دیگر افرادی که آنان را دیدند واکنشی نشان ندادند.وقتی به در اتاقشان رسیدند،وی ووشیان
گفت«:باشه دیگه رسیدیم!وقتشه منو بذاری زمین...یه دست دیگه که نداری درو وا کنی که»!...
پیش از آنکه حرف وی ووشی ان تمام شود الن وانگجی حرکتی کامال خالف ادب انجام داد.احتماال
این اولین بار در کل زندگیش بود که چنین حرکت گستاخانه ای انجام میداد.او وی ووشیان را
نگهداشته و در را با لگد گشود.هر دو در کامال از هم باز شد و کسی که با استرس تمام درون اتاق
نشسته بود به ناله افتاد«:هانگوانگ جون،من نمیدونم،من نمیدونم....من»....
بعد از اینکه متوجه شد آنان با چه وضعی وارد اتاق شده اند،ذهنش کامال خالی شد و بسختی
توانست جمله آخرش را کامل کند....«:من واقعا هیچی نمیدونم!»او"هیچی ندون"بود.وانمود کرد
چیزی ندیده و الن وانگجی نیز وی ووشیان را همچنان حمل میکرد و روی حصیر بامبویی
نشاند.نیه هوایسانگ بنظر میرسید دیگر تاب و تحمل نگاه کردن به این صحنه را ندارد پس ناگاه
بادبزنش را درآورده و صورتش را با آن پوشاند.
وی ووشیان خوب به او نگاه کرد.بعد از گذشت این همه سال همکالسی سابقش تغییر چندانی
نکرده بود.هنوز هم کامال شبیه گذشته بنظر می رسید.اگرچه با چهره دلربا و زیبایی متولد شده بود
ولی حالت چهره اش سبب میشد جوری بنظر برسد انگار هر کسی میتواند او را بهر راهی که
میخواهد بکشاند.در سبک پوشش سلیقه خوبی داشت و این نشان میداد بخوبی روی این موضوع
فکر میکند.در مقایسه با حالت یک رهبر مکتب تهذیبگری او بیشتر شبیه یک آدم بیکاره پولدار
بود.هرچند اگر یک لباس فاخر هم به تن میکرد شاهزاده نمیشد حتی اگر یکی از آن شمشیرها ی
بلند را با خود حمل میکرد هم نمیتوانست یک تهذیبگر از مکتب خود باشد.
او همه جوره در حال انکار بود که الن وانگجی،تکه پارچه ای که از دهان سگ معنوی درآورده
بود را روی میز جلوی او انداخت.نیه هوایسانگ که دید تکه ای از آستین گمشده اش آنجا افتاده
با بیچارگی گفت«:من فقط داشتم از اونجا رد میشدم...واقعا هیچی نمیدونم!»
وی ووشیان گفت«:اگه شما هیچی نمیدونی پس من حرف میزنم شما هم گوش بده اونوقت شاید
معلوم بشه که شما هم یه چیزایی میدونی!»
نیه هوایسانگ چند باری دهانش را باز و بسته کرد اما نتوانست جوابی به او بدهد.وی ووشیان
گفت«:در منطقه شینگلوی چینگه،شایعه ای درباره "مرز آدمخوار" و "کاخ آدمخوار" وجود داره
ولی هیچ قربانی واقعی در کار نیست و واسه همین میگم شایعه اس....این شایعه باعث میشه مردم
عادی نزدیک اونجا نشن.پس این شایعه شبیه خط دفاعی اول کار میکنه—بهتره بگم اولین
مرحله!»
« خب اون اولی بود و حاال یه مرحله دومی هم هست.دومین خط دفاعی توی مرز شینگلو اون
مرده های متحرک هست ن.مثال اگه کسی از شایعه کاخ آدمخوار نترسه و عمدا یا اتفاقی پاشو بذاره
اونجا،با دیدن اون مرده های متحرک حتما پا به فرار میذاره...هرچند اون جنازه ها هم تعدادشون
کمه و هم قدرت چندانی ندارن پس آسیب جدی به کسی نمی زنن!»
«سومین خط دفاعی همون طلسم هزار توئه که بواسطه کاخ سنگی درست شده.مرحله اول و دوم
برای دفاع در برابر آدمای عادی ساخته شدن.فقط این مرحله یه سد در برابر تهذیبگرهاست ولی
همون هم برای تهذیبگر های سطح متوسط جواب میده.اگه تهذیبگر سالح روحی خاصی داشته
باشه یا یه سگ باهاش باشه و متخصص عبور از این هزارتو ها باشه ....یا یه تهذیبگر قدرتمند
مثل هانگوانگ جون باشه این خط دفاعی هم براحتی میشکنه!»
«همه این مراحل ایجاد شدن تا اون کاخ سنگی از دید عموم مردم پنهان بمونه.هویت کسانی که
اون کاخ رو ساختن کامال مشخصه.اینجا متعلق به مکتب نیه است.پس هیچ کسی جز خود مکتب
شما توانایی ایجاد همچین موانعی رو نداره و بعالوه اینا شما هم حوالی کاخ سنگی ظاهر شدی و
از خودت مدرک بجا گذاشتی!»
« هدف اصلی مکتب نیه از ساخت اون کاخ سنگی توی مرز شینگلو چیه؟اون جنازه های توی
دیوار از کجا اومدن؟اونا هم خورده شدن؟جناب رئیس مکتب نیه،اگه االن و اینجا توضیحی به ما
ندی ممکنه یه روز این راز لو بره اونوقت همه قبایل و مکاتب دیگه میان تا شما رو بازخواست
کنن اون موقع حتی اگه بخوای توضیح هم بدی نه کسی باورت میکنه و نه کسی حرفت رو
میشنوه!»
نیه هوایسانگ با ناامیدی و درحالیکه بنظر میرسید تسلیم شده جواب داد«:اونجا کاخ آدم خوار
نیست...اونجا....اونجا فقط قبرستون اجدادی خاندان ماست!»
وی ووشیان پرسید «:قبرستون اجدادی؟این چه قبرستونیه که بجای جسد اجدادتون شمشیراشون
رو توی تابوت دفن میکنین؟!»
نیه هوایسانگ با چهره ای عبوس گفت«:هانگوانگ جون،قبل اینکه من چیزی بگم میتونی بهم
یه قولی بدی؟قبیله های ما خیلی وقته همدیگه رو میشناسن و برادرای بزرگمون هم با هم برادرای
قسم خورده ان....اصن مهم نیست که االن من چی به شما و ...این آقایه کنارت بگم شما نباید
این حرفا رو جایی بگین.حتی اگرم این راز بعدا لو بره من میخوام شماها رو شاهد این مساله
بگیرم...شما همیشه سر قولت میمونی اگه تو قول بدی منم باورت میکنم!»
الن وانگجی گفت«:هرطور بخوای!»
وی ووشیان پرسید «:شما گفتی اونجا کاخ آدمخوار نیست...پس یعنی در واقع هیچ کسی اونجا
خورده نشده؟!»
نیه هوایسانگ دندان هایش را بهم سایید و مطیعانه گفت...«:خب چرا!»
وی ووشیان گفت«:واوووو!»
نیه هوایسانگ سریع ادامه داد«:ولی همش یه بار بود....اصال هم تقصیر مکتب ما نبود...قضیه
برمیگرده به ده یا دوازده سال پیش...شایعه کاخ آدمخوار هم از همونجا شروع شد و ...منم ...یه
ذره پیاز داغشو زیاد کردم بعد قضیه زیادی گنده شد!»
نیه هوایسانگ گفت«:البته...اون شمشیرا در تمام عمرشون کنار اجداد ما تهذیبگری کردن و
جنگیدن ....اونا واقعا خودشونو رو باال باال میگیرن! وقتی نسل های بعدی اومدن...رهبرای جدید
سطح تهذیبگریشون خیلی باالتر رفت در نتیجه مشکل بدتر شد،تا اینکه ششمین رئیس مکتب یه
راه حل برای این بدبختی پیدا کرد!»
وی ووشیان پرسید«:ساختن کاخ آدمخوار؟»
نیه هوایسانگ گفت«:نه نه....هرچند اینا بهم ربط دارن ولی راه حل رو بعدا پیدا کردن...ششمین
رئیس مکتب اینکارو کرد:اون دو تا تابوت برای شمشیرای بلند پدرش و پدربزرگش ساخت،بعدش
یه قبر کند و داخل قبر بجای گنجینه های ارزشمند....صدها جسد در حال تغییرشکل قرار داد»...
هانگوانگ جون اخم کرد و نیه هوایسانگ سریع گفت«:هانگوانگ جون،میتونم توضیح بدم....اونا
رو ماها نکشته بودیم...ما فقط از جاهای دیگه جمعشون کردیم...ما مجبوریم واسه همچین چیزایی
کلی هزینه کنیم...ششمین رئیس مکتب گفته اگر روح شمشیرها میخوان تا ابد با موجودات شریر
بجنگن پس بذارین همینکارو بکنن...اون جسد ها قبل از اینکه تغییر شکل بدن همراه با تابوتی
که شمشیر داخلشه دفن میشن...یجوری که انگار پیشکش برای روح شمشیرها هستن.روح
شمشیرها جلوی تغییر شکل اجساد رو میگیره و همزمان اون اجساد هم میل به وحشیگری
شمشیرها رو آروم میکنن....تا االن اوضاع همین شکلی پیش رفته...شمشیرا و جسدا با هم
درگیرن...فقط این شکلی بود که نسل های بعد تونستن یه ذره آرامش بگیرن از دستشون!»
وی ووشیان پرسید«:پس چرا قلعه سنگی بعدش ساخته شد؟چرا جسدا توی دیوار خاک شدن؟ یه
کم پیش گفتی اون قلعه چند نفری رو خورده مگه نه؟»
نیه هوایسانگ جواب داد«:این سوال هم شبیه قبلیه...میشه گفت اون چند نفری رو خورده ولی از
روی عمد نبوده!!!!ششمین رهبر مکتب ما قبرستون رو جوری ساخته بود که یه قبرستون ساده
بنظر بیاد و نسل های بعدی راه اونو دنبال کنن ولی حدود 50سال پیش چند تا دزد رفتن اونجا
و چند تا از قبرها رو باز کرده بودن»...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
«چون قبرستون شمشیرا هم خراب شده بود،رهبر مکتب اون زمان...میاد به شیوه های دیگه ای
فکر میکنه...اون اومد یه نقطه دیگه توی شینگلو رو انتخاب کرد و بجای قبرستون شمشیرا یه
تاالر شمشیر برای اونا درست کرد.واسه اینکه اگه یه بار دیگه دزد به اونجا زد کاری به اجساد
نداشته باشن اون جسدها رو گذاشتن توی دیوار...تاالر شمشیرها هم مشهور شد به کاخ
آدمخوار...اون دزدا وقتی به چینگه اومده بودن وانمود کردن شکارچی هستن.وقتی هم به مرز
شینگلو رفتن دیگه هیچ وقت برنگشتن و هیچ جنازه ای هم ازشون باقی نموند واسه همین مردم
همه جا میگن یه هیوال توی مرز هست که آدما رو میخوره...بعداً کاخ سنگی هم اونجا ساخته
شد،قبل اینکه طلسم هزارتوی جدید اونجا راه انداخته باشه باز یه نفر گذرش به اونجا افتاده
بود...خوشبختانه کاخ رو خراب نکرد واسه همین نتونست بره داخل ولی وقتی از اونجا رفته بود به
هر کسی رسیده بود گفته دیده یه چند تا کاخ سفید-خاکستری عجیب توی مرز شینگلو هست و
اون هیوالی آدمخوار هم اونجا زندگی میکنه...ما هم فکر کردیم این شایعات خوبه اینطوری پخش
بشه دیگه کسی جرات نمیکنه نزدیک اون منطقه بشه واسه همین هم شایعه "کاخ آدمخوار"رو
ساختیم و کلی بال و پرش دادیم...ولی اونجا واقعا قابلیت خوردن آدما رو داره!»
نیه هوایسانگ یک دستمال و یک سنگ سفید به اندازه سیر از آستین لباسش بیرون آورد.با
دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد و سنگ را روبروی آنان گذاشت و گفت«:هر دوتون میتونین
یه نگاهی به این بندازین!»
وی ووشیان سنگ را برداشت و وقتی خوب نگاهش کرد در جلوی سنگ متوجه یک برآمدگی
شد بنظر میرسید....استخوان انگشت یک انسان باشد .او سریع متوجه شد اوضاع از چه قرار است.نیه
هوایسانگ که عرقش را پاک کرده بود ادامه داد «:اون...ارباب جین...تو دیوار کاخ یه سوراخ درآورده
بود...واسه شکستن اون دیوار ضخیم حتما ابزار جادویی خاصی با خودش داشته—ولی موضوع
اصال این نیست،چیزی که من میخوام بگم اینه،منطقه ای که اون منفجرش کرده دقیقا همون
جاییه که تاالر اولی شمشیرها توی مرز شینگلو ساخته شده بود...قبال ما به استفاده از آجرای سنگی
واسه دیوار کشی و پر کردن مرکز دیوار با خاک سرشار از انرژی یانگ فکر نکرده بودیم تا اینطوری
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بشه جلوی تغییر شکل اجساد رو گرفت.ما فقط جسدا رو گذاشته بودیم داخل دیوار همین...وقتی
ارباب جین دیوارو خراب کرده خودش متوجه نشده که یکی از اسکلت های دفن شده داخل دیوار
رو هم نابود کرده....واسه همین دیوار کاخ اونو کشیده داخل...بجای همون جسدی که زده
ترکونده...من رفتم اونجا این سنگ رو بردارم که یه سگ افتاد دنبالم....آه...تاالر شمشیرها در اصل
همون قبرستون اجدادی ماست...من واقعا»....
هر چه نیه هوایسانگ بیشتر حرف میزد بیشتر احساس تیره روزی میکرد«:بیشتر تذهیبگر ها
میدونن این منطقه ماست واسه همین توی چینگه برای شکار شبانه نمیان ...کی فکرشو میکرد
که»...
چه کسی فکرش را میکرد او اینقدر بدشانس باشد ابتدا جین لینگ سرکش راهش را بطرف جاده
شینگلو کج کند بعد دو نفری که به موقعیت اشاره شده دست شبح می آیند الن وانگجی و وی
ووشیان باشند.او دوباره گفت«:هانگوانگ جون و شما...من ازتون خواستم این چیزایی که گفتم
رو به کسی نگین وگرنه»!....
وگرنه با توجه به موقعیت نیمه جان مکتب نیه،اگر موضوع جایی درز میکرد نیه هوایسانگ مقصر
شناخته میشد و حتی اگر می مُرد هم باعث رسوایی اجداد خود شده بود.کامال طبیعی بنظر میرسید
که ا و بجای تیز کردن تیغه شمشیرش یا تمرکز بر تهذیبگری مایه خنده دیگر قبایل شده زیرا اگر
توان تهذیبگریش به سطح مقبول میرسید آنوقت خلق و خویش تغییر میکرد و او هم شبیه برادر
و اجدادش،یک روز از روی خشم جان میداد.سپس بعد از مرگش هم شمشیرش بدنبال شکار
موجودات زنده میرفت و آرامش تمام قبیله را از بین می برد پس برایش بهتر بود انسان بی ارزشی
بنظر برسد.
این مشکل واقعا غیر قابل حل بنظر میرسید.از آنجا که موسس مکتب نیه هم به همین شکل پیش
رفته آیا نسل های بعد او نمیتوانستند راه و پایه تعلیمات او را انکار کنند؟تهذیبگران مناطق مختلف
هر کدام بشکلی مهارت داشتند،همانطور که مکتب گوسوالن در موسیقی ماهر بود،خشم و قدرت
مکتب نیه نیز از روح شمشیرهایی ناشی میشد که آنان را از دیگر قبایل متمایز میکرد.حتی اگر
افکار موسس مکتب نادیده گرفته میشد و بدنبال راه جدیدی برای تهذیبگری میگشتند،مشخص
نبود چند سال طول میکشید تا به هدف جدید برسند یا اصال موفقیتی در کار باشد یا نه...بعالوه
نیه هوایسانگ جرات خیانت به مکتب نیه را نداشت تا به شیوه دیگر تهذیبگری روی آورد.بهمین
دلیل تنها انتخابش این بود که یک بدردنخور باشد.
اگر او رئیس مکتب نبود می توانست کل زندگیش را به همان شکلی که در مقر ابر بود بگذراند،کل-
روز اطراف را برای خود بگردد شاید در آن صورت وضعیتش از حال حاضر بهتر می بود ولی حاال
بخاطر مرگ برادرش اهمیت نداشت چقدر اوضاع برایش سخت شده او مجبور بود مسئولیت باری
که روی دوشش نهاده شده را به دوش بکشد و تلوتلوخوران پیش برود.
نیه هوایسانگ پس از اینکه بارها به آنان گفت چیزی به کسی نگویند،رفت.وی ووشیان برای
لحظاتی کامال ساکت بود.ناگهان دید الن وانگجی به طرفش می آید،او روی یک زانو در برابرش
نشست و با چهره ای بشدت مشتاق میخواست پاچه شلوارش را باال بزند که وی ووشیان با عجله
گفت«:وایسا...بازم؟»
الن وانگجی گفت«:اول بذار نشان نفرین رو از بین ببریم!»
در یک روز الن وانگجی چندین بار جلوی او زانو زده بود،هرچند چهره اش جدی بنظر می آمد
ولی وی ووشیان دیگر تحمل دیدن این صحنه را نداشت پس گفت«:خودم اینکارو میکنم!»سریع
پاچه شلوار را جمع کرد و دید که نشان نفرین تمام پایین پایش را درگیر کرده،از زانو گذشته و به
طرف قسمت های باال تر پیش میرود.وی ووشیان به زخم نگاهی انداخت و گفت«:حتی ران پامم
گرفته!»
الن وانگجی سرش را برگرداند و چیزی نگفت.این موضوع برای وی ووشیان عجیب بود پس
گفت«:الن جان؟»
الن وانگجی تنها کمی بعد به سمت جلو حرکت کرده و ظاهرش بگونه ای بود که انگار چیزی
اشتباه است،وی ووشیان که این صحنه را دید چشمکی زد و هوس کرد کمی سر به سرش
بگذارد.همین که برای اذیت کردن الن وانگجی آماده میشد صدای شکستن چیزی از روی میز
شنیده شد.هر دو از جا برخاستند.تکه های خرد شده قوری و فنجان های چای روی زمین افتاده
بود.یک کیسه کوچک چیانکون(کیف آسمان و زمین)در میان خرده ریزه ها افتاده و چای روی میز
ریخته شده بود.محتوای کیسه دائم باال و پایین می پرید انگار چیزی درونش گیر افتاده باشد و
تقال میکرد که از آنجا خارج شود.
اگرچه کیسه چیانکون به اندازه یک مشت بود ولی از اساس برای انبار کردن لوازم اضافی ساخته
شده و طلسمات پیچیده ای داخل و بیرون کیسه دوخته میشدند و چندین الیه مهر و افسون
پیچیده روی این مدل کیسه قرار میدادند.الن وانگجی "آن دست" را درون کیسه مهر کرده و زیر
یک فنجان چای،روی میز قرار داده بود.حاال بنظر میرسید او به تالطم افتاده،این موضوع بیادشان
آورد که االن وقت نواختن نوای "آسایش"است.اگر بخاطر همنوازی شبانه آندو جهت آرام ساختن
"دست"نبود،اهمیت نداشت کیسه چیانکون چقدر قوی باشد از پس متوقف کردنش بر نمی آمد و
نمیتوانست "دست"را به تنهایی بدام بیاندازد.
وی ووشیان روی کمر خود دنبال فلوت بامبویی میگشت ولی چیزی ندید.چرخی زد و دید فلوت
در دست الن وانگجی است.سر الن وانگجی کمی رو به پایین خم شده بود سپس بعد از اینکه
چیزی روی فلوت حکاکی کرد آن را به وی ووشیان پس داد،انگار که هدیه ای به او می بخشد.با
گرفتن فلوت وی ووشیان متوجه شد،االن فلوت بهتر شده و حتی سوراخ های وحشتناکش االن
خوش تراش بنظر می آیند و براحتی میشد انگشتان را برای فلوت زدن رویشان قرار داد.الن
وانگجی گفت«:خوب فلوت بزن!»
با یادآوری همنوازی وحشتناکش در مینگشی که الن چیرن را به حدی خشمگین کرده بود که
یکبار بهوش بیاید و دوباره از هوش برود،وی ووشیان چنان خنده اش گرفت که روی زمین افتاد
و با خودش فکر میکرد :تو این چند روز چقدر بهش سخت گذشته،طفلک مجبور شده تحملش
کنه....او کمی بعد دست از بازیگوشی برداشت و چهره ای جدی به خود گرفت،فلوت را روی لبانش
قرار داد و با اینکه هنوز چند نوت بیشتر نزده بود کیسه چیانکون چند بار تغییر اندازه داد و با صدای
محکمی روی زمین افتاد و راست ایستاد.
پس از کمی نواختن با شگفتی بیان کرد«:انگاری به چرت و پرت زدنم بیشتر عادت داره؟؟االن
دارم درست فلوت میزنم خوشش نمیاد!»
در جواب به او،کیسه چیانکون خودش را بطرف وی ووشیان پرتاب کرد و الن وانگجی به شکل
دیگری به نواختن ادامه داد،با حالتی بسیار آرام،هفت نخ به یکباره به لرزه درآمده و صدای
قدرتم ندی از خود درآوردند انگار که چیزی ناگهانی و چون بهمن بر جایی فرود بیاید.پس از این
صدای بلند،کیسه چیانکون دوباره بروی زمین عقب نشینی کرد.وی ووشیان با وانمود اینکه هیچ
اتفاق خاصی نیفتاده به نواختن فلوت ادامه داد.دست الن وانگجی نیز روان تر شده و دوباره "نوای
آسایش"را نواخت.آهنگ گیوچین یکبار دیگر آرام شده و رفته رفته با نوای فلوت ترکیب میشد.
آهنگ که به پایان رسید،کیسه منقبض شده و به اندازه قبلی خود برگشت و بی حالت باقی ماند.وی
ووشیان فلوت را به کمر خود آویزان کرده و گفت«:توی چند روز گذشته اصال اینطوری پریشون
نشده بود،بنظر میاد یه چی تحریکش میکنه!»
الن وانگجی تایید کنان به طرف او نگریسته وگفت«:بله و اون چیز االن روی بدن توئه!»
وی ووشیان بی درنگ پایین تنه خود را نگاه کرد،امروز تنها یک چیز روی جسم او فرق داشت—
نشان نفرینی که از بدن جین لینگ به جسم او منتقل شده بود.این نشان نفرین وقتی جین لینگ
در کاخ سنگی شینگلو حضور داشت روی جسمش حک شده بود و وقتی وی ووشیان دید که این
دست شبح قدرتمند اینطور به نفرین واکنش نشان میدهد تنها میتوانست به این معنی باشد که
.....وی ووشیان سریع پرسید «:یعنی میخوای بگی بقیه بدن این دست االن توی دیوارهای تاالر
شمشیرزنی مکتب نیه است؟»
صبح روز بعد،آنان دوباره بطرف مرز شینگلو براه افتادند.روز قبل نیه هوایسانگ آنجا گیر افتاده و
مجبور شده بود اعتراف کند.تمام شب او بدنبال شاگردان قابل اطمینان مکتب نیه فرستاده بود تا
خرابکاری که مزاحمان در کاخ ایجاد کرد ه بودند را جمع کنند.وقتی وی ووشیان و الن وانگجی
به آنجا رسیدند،آن بخشی از دیوار که وی ووشیان برای بیرون کشیدن جین لینگ حفر کرده با
جسد جدیدی جایگزین و پر شده بود.با دیدن آجرهای سفید که محکم در کنار هم قرار میگرفتند
او عرق از پیشانی خود پاک کرد.هرچند وقتی برگشت تا برود هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود
که لبخند چاپلوسانه ای روی صورتش ظاهر شد«:هانگوانگ جون....و شما»....
وی ووشیان با نیش تا بناگوش باز شده دستش را برای او تکان داد«:رئیس مکتب نیه،دیوارا رو
درست میکنی؟»
نیه هوایسانگ با دستمال عرق صورتش را پاک میکرد و آنقدر با استرس اینکار را تکرار کرد که
انگار میخواهد پوست خود را بکند«:بله بله»....
پیش از اینکه حرفش را تمام کند،بیچن از غالف بیرون آمد و بعد دهان نیه هوایسانگ با شگفتی
باز ماند وقتی دید دیواری که همین االن با چه سختی درست کرده اند خراب شده است.خراب
کردن همیشه ساده تر از ترمیم کردن چیزهاست.سرعت وی ووشیان در بیرون کشیدن آجرها
خیلی بیشتر از سرعت آنان در قرار دادن آجرها و ساختن دیوار بود.نیه هوایسانگ درحالیکه بادبزنش
را محکم در درست گرفته بود می لرزید و آنقدر احساس بدی داشت که نزدیک بود از شدت
ناراحتی اشکهای ش فوران کند.با این همه چون هانگوانگ جون در آنجا ایستاده بود و چیزی
نمیگفت ،او هم جرات نداشت چیزی بپرسد.پس از اینکه هانگوانگ جون موضوع را کوتاه و خالصه
برایش توضیح داد.او در حالیکه که آسمان و زمین قسم میخورد گفت«:بی معنیه...کامال بی
معنیه...جسدهایی که توی تاالر شمشیرهای اجداد ما هستن همه دست و پاهاشون بهشون
وصله...اگه باور نمیکنین من دیوار رو باز میکنم تا ببینین که من هیچ گناهی ندارم...ولی بعدش
بدون یه لحظه تاخیر باید همشونو برگردونیم سر جاشون...بهرحال اینجا مقبره اجدادی منه»...
چند تن از شاگردان مکتب نیه هم به آنان ملحق شدند،حاال که افراد دیگری هم برای کمک وجود
داشتند وی ووشیان عقب ایستاد و منتظر نتیجه ماند.بعد از حدود یکساعت،دیوار آجری سنگی که
جین لینگ در آن اسیر شده بود تخریب شد .برخی از شاگردان ماسک هایی روی صورت خود قرار
دادند و برخی دیگر قرص های قرمز خاصی را قورت دادند اینکار به این منظور بود که تنفس و
انرژی انسانی آنها باعث تغییر شکل اجساد نشود.درمیان خاک سیاه،دائم دستی خاکستری یا پایی
با رگ های برآمده بیرون میزد،بعالوه اینها موهای سیاه در همه جای دیوار وجود داشت.تمام جنازه
هایی که مرد بودند سریع تمیز شده و تک تک روی زمین قرار داده شدند.
اجساد اندازه ها و اشکال مختلفی داشتند.برخی کامال تبدیل به اسکلت شده بودند و برخی از اجساد
در حال فساد و برخی کامال تازه بودند هرچند استخوان بندی همه آنها سالم و دست و پاهایشان
سر جایش بود.آنان هیچ جسد مردی که دست یا پا نداشته باشد را پیدا نکردند.نیه هوایسانگ با
احتیاط پرسید «:همین اندازه باز کردن دیوار کافیه درسته؟نیازه دیوارو بیشتر بکنیم؟نیازی نیست
مگه نه؟»
مشخصا این کار کافی بود،نشان نفرین روی بدن جین لینگ کامال سیاه شده بود پس موجودی
که او را نفرین کرده باید کنار او دفن شده باشد پس نیازی نبود دیوار را بیشتر از اینها حفر کنند.وی
ووشیان کنار یکی از اجساد روی زمین چمباتمه زد،بعد از چند لحظه تفکر به الن وانگجی نگریسته
و گفت«:کیسه چیانکون رو دربیاریم؟»
خارج کردن دست از کیسه چیانکون برای یافتن جسد فکر بدی نبود هرچند اگر دست خیلی به
قسمت های بدن دیگری نزدیک میشد،ممکن بود تحریک شود و کنترل اوضاع از دست برود و با
توجه به فراوان بودن انرژی تاریک در این مکان ،میزان خطرناکی کار چندین برابر میشد.
بهمین دلیل آنان از روی احتیاط در میانه روز به کاخ آمده بودند.وی ووشیان درحالیکه دستش را
تکان میداد با خود فکر میکرد :این یعنی دست واسه بدن یه مرد نیست؟نه،امکان نداره...من با یه
نگاه میتونم بفهمم دست مَرده یا زن....پس صاحبش سه تا دست داشته یعنی؟؟؟؟؟
همین که نزدیک بود به فکر خودش بخندد،الن وانگجی گفت«:پاها!»با یادآوری او،وی ووشیان
دوباره بیاد آورد که حواسش از این موضوع پرت شده که نشان نفرین از پاهای او باالتر نرفته پس
با سرعت گفت«:شلواراشونو درارید....شلواراشونو درارید!»
نیه هوایسانگ بحد مرگ شوکه شده بود«:این حرفای زشت و شرم آور چیه جلوی هانگوانگ جون
میزنی؟!»
وی ووشیان پاسخ داد«:کجاش زشت و شرم آوره؟اینجا همه مَردیم خب....کمک کنین شلوارای
این جنازه ها رو دربیارم...فقط جسد مردا البته...با جسد زنا کاری نداریم!»او همزمان که این حرفها
را میزد کنار جسد روی زمین نشسته و درحال بررسی لباسش بود تا کمربندش را باز کند.واقعا که
صحنه ناخوشایندی برای نیه هوایسانگ بود.او انتظارش را نداشت وقتی دیروز همه چیز را گفته
امروز مجبور شود شلوارهای اجساد را در برابر تاالر شمشیرهای اجدادش بکند.بعالوه همه این
جسد ها مرد بودند.او با چهره ای گریان به این موضوع فکر میکرد که وقتی بمیرد حتما از تمام
اجداد مکتب نیه سیلی خواهد خورد و اگر روزی شانس بیاورد و از نو متولد شود هم شبیه انسانی
زخمی و ناقص متولد خواهد شد.خوشبختانه الن وانگجی جلوی وی ووشیان را گرفت.درست در
لحظه ای که نیه هوایسانگ تصور میکرد که او واقعا لیاقت عنوان هانگوانگ جون را دارد
شنید که میگوید«:خودم اینکارو میکنم!»
وی ووشیان گفت«:تو اینکارو بکنی؟مطمئنی که حاضری همچین کاری بکنی؟»
بنظر میرسید گوشه ابروهای الن وانگجی بهم پیچیده و انگار میخواست جلوی چیزی را بگیرد
پس گفت«:تو حرکت نکن...من اینکارو میکنم!»
با شنیدن این حرف نیه هوایسانگ حس میکرد در حال تجربه بدترین شوک زندگیش
است.البته،الن وانگجی برای درآوردن شلوار مُرده ها از دستانش استفاده نکرد او بیچن را بیرون
کشید و با برش کوچکی لباس همه اجساد را باز کرد و جسم و پوستشان پدیدار شد.برای همه
اجساد نیاز نبود این عمل انجام شود زیرا که لباس های بقیه کامال کهنه بود.چند لحظه بعد
گفت«:پیداش کردم!»
همه نگاهشان به زمین دوخته شد.روی هر دو ران جسد جلوی چکمه های سفید الن وانگجی،دو
نشان مدور درخشان نفرین قرار داشت.با نخ گوشت های دو رنگ را بهم دوخته بودندتفاوت رنگ
میان جسم باال و پایینی بخوبی آشکار بود.پاها و بقیه جسم متعلق به یک شخص نبود.کسی جفت
پاها را به این جسد دوخته بود! نیه هوایسانگ چنان شوکه شد که نمیتوانست هیچ چیزی بگوید.وی
ووشیان پرسید «:کی اجسادی که مکتب نیه برای تاالر شمشیرهاش استفاده میکنه رو انتخاب
میکنه؟»
نیه هوایسانگ با چهره ای رنگ پریده گفت«:معموال رهبرای قبلی مکتب،وقتی این جسدها هنوز
زنده بودن انتخابشون میکردن و یه جایی نگهشون میداشتن...برادرم خیلی زود فوت کرد برای
همین وقت نداشت...من کمکش کردم اینکارو بکنه...من همه جسدهایی رو انتخاب کردم که
دست و پاهاشون سر جاشون بود...واقعا چیزی درباره این نمیدونم»...
اصال امکان نداشت که از او حرف بکشند تا بفهمند چه کسی دقیقا اجساد را دزدکی وارد تاالر
میکرده از بین افرادی که اجساد را برای شاگردان مکتب نیه آماده میکردند هم افراد مشکوک
بسیار بود.بنظر میرسید حقیقت تنها در این صورت کشف میشود که همه جسد پیدا بشود و روح و
جسد تکه تکه شده را کنار هم قرار دهند.در آخر آنان پاها را از باالتنه جسد مرد روی زمین جدا
کرده و وی ووشیان همانطور که با الن وانگجی حرف میزد پاها را در کیسه چیانکون جدیدی
نهاد «:انگاری دوست عزیزمون تیکه تیکه شده...بقیه بدنشو همه جا پخش و پال کردن....یه تیکه
اینجاست،یه تیکه اونجا...مگه قاتل چقدر از این بیچاره متنفر بوده؟فقط امیدوارم بقیه بدنش رو ریز
ریز نکرده باشن!»
هرچند نیه هوایسانگ گفت«:می بینمتون!»وقتی آنان می رفتند از روی چهره وحشت زده اش
میشد فهمید اصال دلش نمیخواهد برای بقیه عمرش آنان را ببیند.آندو شینگلو را ترک کرده و به
مسافرخ انه برگشتند.بمحض رسیدن به مکان امن،آنها دو پا و یک دست را بیرون آورده و بررسی
کردند.همانطور که انتظارش میرفت،رنگ دست نفرین شده و پاها یکی بود و وقتی آنان کنار هم
قرار گرفتند دست و پاها بهم واکنش نشان میدادند و بی وقفه می لرزیدند انگار که میخواهند
دوباره بهم متصل شوند.
ولی تالششان بی فایده بود چراکه بخش اصلی اتصال بدنشان هنوز پیدا نشده و کامال مشخص
بود که اینها متعلق به یک جسم هستند.جدای از تمام این حرفها،این جسد مردی بود با هیکل
درشت و عضالنی و پاهایی بلند و سطح تهذیبگریش هم باال بود.جز اینها اطالعات دیگری
نداشتند.خوشبختانه دست شبح خیلی زود مقصد بعدی که باید پیش میرفتند را به آنان نشان داد—
جنوب غربی.
بدنبال این راهنمایی،وی ووشیان و الن وانگجی مسیر یوئه یانگ را پیش گرفتند.
بعد از اینکه هر دو وارد شهر شدند در کنار هم میان شلوغی جمعیت راه میرفتند که الن وانگجی
ناگهان پرسید«:نشان نفرین در چه حاله؟»
وی ووشیان گفت «:جین لینگ به این دوست عزیزمون زیادی نزدیک بوده برای همین میزان
انرژی شومی که دریافت کرده خیلی زیاده...البته یه ذره بهتره نمیشه گفت کامل از بین رفته یا
چیزی...احتماال وقتی جسد کامل رو پیدا کردیم راهی واسه نابود کردنش داشته باشیم یا الاقل سر
جسد رو باید گیر بیاریم....در هر حالت نمیتونم بگم بیشتر از اینا دردسر دارم باهاش»!...
این"دوست عزیز" در حقیقت همان مردی بود که جسدش تکه تکه شده و از آنجا که او را
نمیشناختند وی ووشیان پیشنهاد داد او را دوست عزیز خطاب کنند.الن وانگجی پس از شنیدن
این حرف چیزی نگفته بود ولی مخالفتی هم نکرد پس می شد این حرکت او را نوعی تایید در
سکوت نامید.البته خود او هرگز از این عبارت استفاده نمیکرد.الن وانگجی دوباره پرسید«:یه
ذره...یعنی دقیقا چقدر؟»
وی ووشیان درحالیکه یک ذره را با دستانش نشان میداد گفت«:یه ذره یعنی اینقدر....چجوری
توضیحش بدم؟میخوای لخت شم خودت ببینی؟؟؟»
الن وانگجی ابرویش را کمی باال برد انگار نگران بود که نکند وی ووشیان همین حاال و وسط
خیابان لباسهایش را از تن خارج کند پس با لحنی که بی تفاوتی در آن موج میزد گفت«:وقتی
برگشتیم میتونی لباساتو در بیاری!»
وی ووشیان خنده کنان،چرخی زد و چند قدمی به عقب برداشت.قبال بخاطر اینکه میخواست هر
چه زودتر فرار کند،از هر حربه ای برای بیزار کردن اطرافیانش استفاده میکرد از ادای دیوانه ها را
درآوردن تا شیطنت های شرم آور...اما حاال هویتش آشکار شده بود و هر کسی جای او بود از
بیادآوردن آن کارهای زشت از شدت خجالت آب میشد و در زمین فرو میرفت.تنها کسی به پوست
کلفتی وی ووشیان میتوانست جوری وانمود کند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده،براستی اگر کس دیگری
همراهش بود او کمی شرم میکرد و چنین کارهای مسخره ای را انجام نمیداد،مثال با زور وارد
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
تخت کس دیگری نمیشد یا اصرار نمیکرد با هم داخل وان حمام شوند یا نمی پرسید پس از
اینهمه پودری که به صورتش مالیده زیبا شده یا نه...از آنجا که وانمود میکرد هیچ چیزی بیاد
ندارد،الن وانگجی هم کامال طبیعی از پیش کشیدن موضوع خودداری میکرد.هر دو وانمود
میکردند هیچ چیز ی نشده و امروز بعد از آنکه هویتش برای وانگجی آشکار شد دوباره شیطنت را
از سر گرفته بود و وقتی خنده هایش به پایان رسید بی درنگ چهره جدی به خود گرفت و
گفت«:هانگوانگ جون،بنظرت کسایی که دست این دوستمون رو گذاشتن تو دهکده مو و وادارش
کردن به شاگردای شما حمله کنه با اونایی که پاهاشو دوختن به یه جسد دیگه و دفنش کردن تو
دیوار...از یه گروهن؟»
او هم در گذشته و هم حاال،الن وانگجی را به نامش صدا میزد ولی در این چند روز اخیر عادت
کرده بود که او را با عنوانش صدا بزند.بعالوه برای او که با لحن بسیار جدی اینکار را میکرد بی
اندازه خنده دار و مسخره آمیز بود.بهمین دلیل تصمیم گرفت وقتی بیرون هستند هم او را بشکلی
نیمه جدی که خنده دار نباشد صدا کند.الن وانگجی گفت«:دو گروه هستن!»
وی ووشیان گفت«:خب منم موافقم!اینکه به خودشون زحمت دادن پاهای طرفو بدوزن به یه
جسد دیگه و بذارنش تو دیوا ر نشون میده که اونا نمیخواستن تیکه تیکه شدن این رفیقمون لو
بره...اگر اینطور باشه،اونا عمداً دست چپ رو برای حمله به شاگردای مکتب گوسوالن نفرستادن
چون باعث میشد توجه بقیه جلب بشه و بخوان تحقیق کنن....این وسط یکی بدجوری میخواد
قضیه رو قایم کنه...از یه طرف هم وسط این همه مبارزه یه نفر میخواد همه چی آشکار
بشه...مطمئناً اینا با هم کار نمیکنن!»
هر آنچه که الزم بود بیان شود،گفته شد.بنظر می آمد الن وانگجی دیگر چیزی برای گفتن ندارد
ولی با گفتن«:اوهوم!» بنوعی تایید خود را رساند.وی ووشیان چرخی زد و حین راه رفتن حرف
میزد«:اونایی که پاها رو قایم کردن حتما از رسم تاالر شمشیرهای مکتب چینگه نیه خبر داشتن...از
طرفی اونایی که دست چپ رو ول کردن از برنامه های مکتب گوسوالن باخبر بودن...من فکر
نمیکنم هر دو طرف هدف های معمولی داشته باشن...بنظرم کلی راز این وسط وجود داره!»
الن وانگجی گفت«:هر بار یه قدم به جلو میریم!»
وی ووشیان پرسید«:چطوری منو شناختی؟»
الن وانگجی جواب داد«:بشین بهش فکر کن!»
بدون لحظه ای استراحت سوال و جواب های فراوانی میانشان رد و بدل شد.وی ووشیان میخواست
منتظر بماند تا وقتی که الن وانگجی حواسش نیست او را غافلگیر کرده و سوال آخر را بپرسد و
جوابش را بگیرد هرچند تمام تالشهایش بی فایده بودند با اینهمه اصال نا امید نشده و با یک
حرکت سریع مسیر گفتگوهایشان را تغییر داد«:من قبال هیچ وقت نیومدم یوئه یانگ،آخه همیشه
یه کسایی بودن که برن واسه هر چیزی برام جستجو کنن...االنم تصمیم گرفتم استراحت کنم
پس تو تنهایی برو ....مشکلی نداری با این موضوع؟هانگوانگ جون؟»
الن وانگجی به اون نگریست و بعد سریع خواست برود که وی ووشیان او را متوقف کرده و
گفت«:وایسا هانگوانگ جون....میشه بپرسم کجا داری میری؟»
الن وانگجی که پشت سر او را می نگریست گفت«:میرم مکتب تهذیبگران این منطقه رو پیدا
کنم!»
وی ووشیان به منگوله آویزان به دسته شمشیرش چنگ زده و او را به جهت مخالف کشاند«:چرا
میخوای پیداشون کنی؟اینجا منطقه اوناست...حتی اگه چیزی بدونن هم بهت نمیگن!از اونجایی
که نمیتونن باهاش روبرو بشن یا پنهانش کنن واسه همین همه تالششون رو میکنن تا کسی بو
نبرده...مطمئنا نمیخوان کسای دیگه بیان تو کارشون دخالت کنن..هانگوانگ جون محترم
من،نمیخوام تو رو شرمنده کنم اگه واسه همچین کارایی من کنارت نباشم واقعا هیچی ازت بر
نمیادا...اگر این مدلی که هستی بری پرس و جو کنی واقعا شک دارم به جوابی برسی!!»
اگرچه حرفهای او گستاخانه بود ولی از دید الن وانگجی منطقی بنظر میرسید پس دوباره با صدای
کوتاهی گفت«:اوهوم!»وی ووشیان خندید و گفت«:این حرکت واسه چی بود؟میدونی نباید
اینطوری جواب میدادی!»در این لحظه در دل با شادی گفت :تنها چیزی که بلده بگه همینه...واقعا
که مغروره!
الن وانگجی گفت«:پس از کجا باید شروع کنم؟؟»
وی ووشیان نقطه ای را به او نشان داد و گفت«:البته که میریم اونجا!»
او به خیابان عریضی اشاره میکرد.نشان ها و عالیم سرخ روشنی سر تا سر خیابان را پر کرده بود
که در باد به چرخش در می آمدند.درب تمام مغازه ها باز و سراسر محل ورود و خروج را کوزه
های سیاه قرار داده بودند .پیشخدمتهایی هم کاسه های کوچک مخصوص نوشیدنی را در دست
نگه میداشتند و به رهگذران پیشنهاد میکردند به مغازه آنان وارد شوند.بوی نوشیدنی در تمام
خیابان پیچیده بود.حاال مشخص بود چرا او آرامتر و آرامتر راه می رفت.وقتی به خیابان بعدی رفتند
تقریبا مسخ این بو شده بود و حتی الن وانگجی را هم وادار کرد همینجا متوقف شوند.وی ووشیان
با چهره ای جدی گفت «:پیشخدمتای اینجا خیلی جوونن و پشتکار دارن...کل روز اینهمه مشتری
دارن...تمام شایعات اینجا و بین این آد ما می چرخه....اگه چیز عجیبی اتفاق افتاده باشه از گوش و
چشم اینا دور نمیمونه!»
الن وانگجی دوباره گفت«:اوهوم!»ولی در تمام صورتش عبارت «تو فقط میخوای بری نوشیدنی
بخوری» حک شده بود! وی ووشیان وانمود کرد اصال متوجه حالت چهره الن وانگجی نشده،منگوله
آویزان به شمشی ر او را میکشید و با چهره ای که شادی از آن می بارید در خیابان مملو از مغازه
های مشروب فروشی ایستاد.در یک آن پیشخدمتهای چهار یا پنج مغازه مختلف بطرفش آمدند،هر
کدامشان از دیگری مشتاق تر بنظر میرسید«:دوست دارین شراب ما رو امتحان کنین؟شراب
خانوادگی شون توی کل این منطقه مشهوره!»
« ارباب جوان،اینو امتحان کنین،نمیخواد پولی بابتش بدین...اگه طعمش رو دوست داشتین بفرمایین
داخل مغازه ما!»
«این نوشیدنی عطرش زیادی قوی نیست ولی کافیه یه ذره بخوری تا کله ات سوت بکشه!»
«اگه اینو خوردین و بعدش هنوزم سر پا بودین من یکی اسموو عوض میکنم!»
با شنیدن این حرفها وی ووشیان پاسخ داد«:خیلی خب!»او کاسه مخصوص را از پیشخدمت گرفته
و نوشید سپس کاسه خالی را با نیشخندی به او برگرداند و گفت«:اسمتو عوض میکنی؟»
در نهایت شگفتی پیشخدمت اصال از این موضوع نترسید و بیشتر به او آویزان شده و بنظر میرسید
اعتماد بنفسش بیشتر شده باشد «:منظورم این بود اگه از پس خوردن یه کوزه اش بر اومدین من
اینکارو میکنم!»
وی ووشیان گفت«:باشه پس...سه تا کوزه بده بیاد!»
پیشخدمت بشدت خوشحال شده و به مغازه بازگشت.وی ووشیان به طرف الن وانگجی برگشت
و گفت«:اینجا قراره به کارمون برسیم درسته؟این قضیه میتونه کمک کنه کارو پیش ببریم بعدش
به بقیه چیزا رسیدگی میکنیم...بعد اینکه بهشون پول دادیم راحت میشه ازشون حرف کشید»!...الن
وانگجی پول را درآورد تا هزینه کوزه ها را پرداخت نماید.
آندو وارد مغازه شدند.داخل مغازه میز و صندلی های چوبی برای استراحت و گفتگوی مشتریان
قرار داده بودند.یکی دیگر از پیشخدمت ها با دیدن ظاهر الن وانگجی متوجه شد که او فرد
معمولی نیست پس میز و صندلی را بخوبی تمیز کرد و آنان را به طرفش راهنمایی نمود.وی
ووشیان یک کوزه را به دست گرفته و دو کوزه را روی پا گذاشته بود و به پیشخدمت به گفتگو
پرداخت سپس موضوع را عوض کرده و درباره موضوع اتفاقات عجیبی که در این منطقه رخ داده
اند یا نه سوال پرسید.پیشخدمت نیز فرد پرحرفی بود.او دستانش را بهم مالید و گفت«:منظورتون
چجور اتفاقای عجیبیه؟!»
وی ووشیان گفت«:مثال خونه های تسخیر شده،قبرستون های متروک،جنازه هایی که دست و
پاشون قطع شده باشه!»
پیشخدمت نگاهی به هر دوی آنان انداخت و گفت«:هممم...تو و ایشون....واسه زندگی چیکار
میکنین؟»
وی ووشیان گفت«:خودت متوجه نشدی؟»
پیشخدمت متفکرانه گفت«:البته که راحت میشه فهمید...شماها باید از اون تهذیبگرهایی باشین
که توی آسمون پرواز میکنن ...مخصوصا ایشون که کنارته بین آدمای عادی هیچ وقت ندیدم
همچین...همچین».....
وی ووشیان با نیشخند گفت«:همچین آدم خوشگلی ندیدی!»
پیشخدمت خندید و گفت «:فکر کنم اگه اینطوری بگین این ارباب جوان کناریتون خوشش
نیاد...اتفاقای عجیب گفتین؟خب آره ا تفاق افتاده ولی االن نه...تقریبا واسه ده سال پیشه...اگه
همین مسیر رو بگیرین و برین از شهر خارج میشین بعدش دو مایل دیگه هم برین میرسین به یه
اقامتگاه خیلی زیبا...نمیدونم االن تابلوی اونجا سر جاش هست یا نه ولی اونجا اقامتگاه قبیله
چانگه!»
وی وو شیان پرسید«:خب چه بالیی سر اونجا اومده؟»
پیشخدمت گفت «:کل قبیله مردن!شما پرسیدی چیز عجیبی اونجا رخ داده یا نه ...منم دارم اتفاقای
عجیب واست تعریف میکنم دیگه...کل قبیله یه جا مردن...البته من شنیدم از ترس مردن!»
با شنیدن این موضوع الن وانگجی به فکر فرو رفت انگار که چیزی را بیاد می آورد ولی در طرف
دیگر وی ووشیان متوجه هیچ چیزی نبود«این اطراف مکتب تهذیبگری خاصی وجود داره؟»مُردن
دسته جمعی تمام اعضای یک قبیله میتوانست خبر وحشتناکی باشد.تمام نگرانی های قبایل دیگر
انگار دست کمی از مکتب چینگه نیه نداشتند و هیچ کدام از قبایل هرگز وجود چنین چیزهای
شرورانه ای را در منطقه شان تحمل نمیکردند.پیشخدمت گفت«:بله البته که داریم!»
وی ووشیان گفت«:پس چجوری این مساله رو حلش کردن؟»
پیشخدمت درحالیکه تکه پارچه کهنه را روی شانه می انداخت نشست و آنگاه رازی را که در این
مدت مخفی نگهداشته بود افشا کرد«:این مساله رو حل کنن؟ارباب جوان تو میدونی فامیلی مکتب
تهذیبگری که تو این منطقه حضور داره چیه؟فامیلشون چانگ بود!همون خاندانی که همشون
مردن....خب وقتی همه مردن چطوری کسی باید این مساله رو حلش کنه؟»
قبیله چانگ یعنی تنها مکتب تهذیبگری حاضر در این منطقه همه از بین رفته بودند؟!وی ووشیان
هیچ وقت نامی از مکتب یوئه یانگ چانگ نشنیده بود پس اینها احتماال یک مکتب برجسته و
ویژه نبودند ولی اینکه تمام قبیله در یک آن نابوده شده اند قطعا موضوع مهمی بود.او سریع
پرسید«:خب این قبیله چطوری همه با هم مُردن؟»
پیشخدمت گفت«:من اینطوری شنیدم که...یه شب،صدای بهم خوردن درها از اقامتگاه قبیله چانگ
به گوش همه رسیده!»
وی ووشیان پرسید«:صدای بهم خوردن درها؟»
پیشخدمت جواب داد«:درسته...درها یه جوری بهم میخوردن که صداشون میرسیده به
آسمون...بعدش از همه طرف صدای گریه و شیون میومده انگاری همشون اونجا اسیر شدن و
نمیتونستن بیان بیرون،خیلی عجیبه نه؟آخه درها رو از داخل می بندن...اگه کسی اون تو بود خب
میتونست بیاد بیرون منظورم اینه راحت درو باز میکردن و در میرفتن دیگه...پس چرا همش میزدن
به درها؟؟حتی اگه کسی بیرون بود که نمیتونست اونا رو نجات بده...در از داخل قفل بوده...تازشم
از در نمیتونستن بیان بیرون میتونستن از رو دیوار بپرن مگه نه؟؟مردم بیرون اونجا ایستاده بودن
و نمیدونستن چیکار کنن...آخه همه خبر داشتن که مکتب چانگ بخاطر قدرت تهذیبگریشون
خیلی اینجا قدرت داره...رئیس قبیله شون،چانگ پینگ یه شمشیر داشت که وقتی میخواست جایی
بره روش وایمیستاد و پرواز میکرد.تو بگو...اگه اون داخل اتفاق ناجوری افتاده بوده باشه که خود
اونا هم از پسش بر نمیومدن بنظرت مردم عادی مغز خر خوردن برن خودشونو به کشتن
بدن؟؟؟واسه همین نه کسی نردبون گذاشت نه از دیوار رفتن باال که ببینن اونجا چه خبره...این
شب همینطوری تموم شد رفت...البته صداهای داخل هم کمتر و کمتر شد....فردای اون روز،وقتی
خورشید درومد،درای اقامتگاه چانگ خود به خود باز شدن...داخل خونه،مرد و زن ،ارباب ها و
خدمتکارها...همه شون...بعضیا نشسته بودن،بعضیا یه گوشه افتاده از ترس خودشونو خیس کرده
بودن و با دهن های باز مرده بودن!»
صاحب مغازه شراب فروشی چرخی زد و سرزنش کنان به او گفت«:میخوای بمیری؟واسه چی
نمیری سر کارت جای اینکه داستانای چرت و پرت قدیمی تعریف کنی؟»
وی ووشیان گفت«:پنج تا کوزه دیگه لطفا!»
الن وانگجی پول ده کوزه را پرداخت کرد.صاحب مغازه خوشحال شد و به پیشخدمت
گفت«:حواست به مشتریامون باشه...الکی ول نچرخی اینورا ها!»
وی ووشیان گفت«:خب ادامه بده!»
حاال بدون نگرانی،پیشخدمت تمام تالشش را بکار گرفت و با صدایی سرزنده به بیان داستان ادامه
داد«:بعدش،تا مدتها،هر کسی شبا از ا طراف اقامتگاه چانگ رد میشد میتونست صدای ضربه زدن
روی دیوار و درها رو بشنوه...اون صداها از داخل میومدن!ولی فکرشو بکن...اونا میتونستن تو
آسمون پرواز کنن تو عمرشون کلی شبح و هیوال دیده بودن اونوقت همون آدما از ترس می
میرن...چی میتونسته اونقدر ترسناک باشه که باهاشون اینطوری بکنه؟اگه شماها هم شب برین
اون طرفا حتما به چند تا شبح برخورد میکنین...با اینکه خیلی وقت پیش اونا رو دفن کردن بازم
میتونین بشنوین که هی دارن میزنن به در تابوتا و صداشون میاد...هرچند میدونین رئیس قبیله،
چانگ پینگ اون روز خونه نبود و زنده موند»!...
وی ووشیان گفت«:مگه نگفتی کل قبیله مردن؟»
پیشخدمت گفت «:باشه بابا...االن میخواستم همینو بگم.همگی مُردن...درسته گفتم اون زنده موند
ولی همش واسه یه مدت کوتاه،چند سال بعدش رئیس قبیله،چانگ پینگ هم مرد...البته مرگ اون
خیلی ترسناک تر بود.با یه شمشیر به شکل لینگچی کشته شد...اصن الزم نیست بگم این مدل
کشتن چطوره درسته؟گوشت تن یه نفرو با سه هزار و ششصد ضربه شمشیر یا سابر(شمشیرهای
بلند)تیکه تیکه میکنن تا جایی که گوشت بدن از بین میره و فقط اسکلت طرف بمونه»!....
البته وی ووشیان بخوبی میدانست لینگچی چه مدل کشتاری بود.اگر کسی کتابی درمورد هزاران
شیوه دردناک مردن از اون میخواست قطعا وی ووشیان میتوانست بهترین نویسنده برای چنین
مدل کتبی باشد.پس دستش را بلند کرد و گفت«:فهمیدم...خب میدونی چرا قبیله چانگ اینطوری
نابود شد؟»
پیشخدمت گفت«:من شنیدم اینا همش نقشه های یه مکتب تهذیبگری دیگه بوده.بایدم همینطور
باشه درسته؟ وگرنه چرا یه گروه تهذیبگر نتونن از مرگشون در برن؟حتما یه کسی یا یه چیزی اونا
رو داخل اسیر کرده بوده!»
از آنجاکه گفتگو به خوبی پیش نمیرفت ،صاحب مغازه دو بشقاب بادام زمینی و تخم آفتاب گردان
برایشان آورد.وی ووشیان سرش را به نشانه قدردانی تکان داد و در حین خوردن تخمه گفت«:کسی
تونست بفهمه اون چیز یا کسی که گرفتدشون چیه؟»
پیشخدمت خندید و جواب داد«:ارباب جوان،شوخی میکنیا....چطور ممکنه آدمایی مثل ما که
زندگی عادی داریم از کار و بار آدمایی که تو آسمون پرواز میکنن خبر داشته باشیم آخه؟ منطقی
هم باشه...شماها همه تهذیبگرین خب باید بیشتر از ماها اطالعات داشته باشین.منم همش حرفای
م ردم رو میشنوم درباره اینکه اونا به چه کسایی اهانت کردن که نباید میکردن...بهرحال از اون
موقع به بعد دیگه کسی نبود به موجودات شیطانی اطراف یوئه یانگ رسیدگی کنه!»
وی ووشیان متفکرانه گفت«:کسی که نباید بهش اهانت میکردن؟»
پیشخدمت دوتا بادام زمینی خورد و گفت«:درسته...کال این مکاتب تهذیبگری خیلی باهم
درگیرن...من فکر میکنم قبیله چانگ رو یه قبیله تهذیبگر دیگه نابود کرده...کشتن آدما بخاطر
گنجینه و این حرفا عادی نیست؟ تو کتابا اینطوری میگن آخه....تو داستانا و افسانه ها هم همینطوره
هرچند من دقیق نمیدونم کار کی بوده ولی انگاری قضیه به یه تبهکار خیلی شرور مربوطه!»
وی ووشیان لبخندی زده و کوزه شرابش را باال گرفته و روی لبانش قرار داد و به پیشخدمت نگاه
کرد و گفت«:بذار یه حدسی بزنم...حتما میخوای بگی اون تبهکارم نمیشناسی!»
پیشخدمت ژست ابلهانه ای گرفت و گفت«:البته بازم حدس میزنم ولی خوب این تبهکارو
میشناسم.هرچند بخاطر اسم عجیب غریبشه...آره....فرمانده"....فرمانده ییلینگ" بوده»
وی ووشیان یک لحظه خشکش زد و چند قلپ نوشیدنی از دهانش بیرون پرید و با صدای بلندی
گفت«:چــــــــــــی؟!»
باز هم او؟پیشخدمت درحالیکه حرف خود تایید میکرد گفت«:آره خودشه!فامیلیش وی بوده....فکر
کنم بهش میگفتن وی ووچیان،مردم وقتی اسمشو میاد هم ازش می ترسن هم ازش بدشون
میاد!»
وی ووشیان کمی فکر کرد چراکه از دو چیز کامال مطمئن بود،اول اینکه او پیش از این هیچ وقت
به یوئه یانگ نیامده دوم اینکه بین تمام کسانی که او تا کنون کشته به روش لینگچی کسی را
سالخی نکرده است پس این موضوع بنظرش بسیار مضحک و بی معنی بود بعد نگاهی به الن
وانگجی انداخت انگار که از او توضیح میخواست.الن وانگجی که در این مدت ساکت بود بنظر
میرسید انتظار این نگاه را میکشد پس گفت«:ما میریم!»
وی ووشیان سریع فه مید الن وانگجی میخواهد به او چیزی بگوید و در مغازه شراب فروشی و
میان اینهمه سر و صدا امکان پذیر نیست پس برخاست و گفت «:بریم...چقدر میشـ.....آه آره پول
نوشیدنی رو پرداخت کردیم...فعال مجبورم این نوشیدنی رو بذارم همینجا...وقتی کارم تموم شد
میام میخورمش»...سپس با کمی شوخی اضافه کرد«:حواست باشه وقتی برگشتم نوشیدنیم اینجا
باشه ها»!...
پیشخدمت که نیمی از بادام زمینی های بشقاب را خورده بود گفت«:البته!ما اینجا پیر و جوون با
مشتری هامون صداقت داریم...بذارشون اینجا و نگرانشون نباش ...صبر میکنیم تا برگردی بعدش
مغازه رو می بندیم....راستی ارباب جوون داری میری اقامتگاه چانگ؟وای چه عالی!من خودم اهل
همینجام ولی جرات نداشتم برم اونجا تا حاال...فقط جرات کردم از دور دزدکی یه نگاهی بهش
بندازم.شماها میخواین برین داخل؟میخواین چیکار بکنین؟»
وی ووشیان جواب داد«:نه بابا ما هم میخوایم از دور یه نگاهی بهش بندازیم!»
پیشخدمت شخصیت برون گرایی داشت و خیلی سریع با همه غریبه ها دوست میشد.با اینکه آنان
تنها چند لحظه با هم به گفتگو پرداخته بودند ولی او با وی ووشیان بگونه ای رفتار میکرد انگار با
هم دوست هستند،او نزدیک وی ووشیان شده و دستش را روی شانه او قرار داد و گفت«:کار
شماها خیلی سخته؟پول خوبی توش هست؟حتما کلی پول میگیرین نه؟چه شغل آبرومندی
دارین.یه چی بگو به من—سخته کسی بخواد اینکارو شروع کنه؟من»...
درحالیکه او سخنان یاوه میگفت ناگاه دهانش را بست و با اضطراب اطراف را نگریست بعد پچ پچ
کنان پرسید«:ارباب جوون...چرا اون دوستت اینطوری زل زده به من؟»
وی ووشیان با دنبال کردن مسیر نگاه او دید که الن جان برگشت که برود پس او نیز برخاست و
بدنبالش از مغازه شراب فروشی خارج شد و همزمان میگفت«:آه اونو میگی...من زورکی آوردمش
اینجا...اون کال بدش میاد دو نفر جلو چشمش با هم خودمونی بشن...خیلی عجیبه نه؟»
پیشخدمت سریع از او فاصله گرفته و با صدای آرامی گفت«:خیلی عجیبه.....آخه یجوری به من
نگاه میکرد انگاری دستمو گذاشتم رو شونه زنش»!....با توجه به قدرت شنوایی الن وانگجی امکان
نداشت که با وجود لحن آرام پیشخدمت باز هم چیزی نشنیده باشد.
وی ووشیان که از تصور حس و حال الن وانگجی به خنده افتاده بود تالش میکرد که جلوی خود
را بگیرد چنان که دل درد گرفت او سریع به پیشخدمت گفت«:من یه کوزه تموم کردم!»
پیشخدمت گفت«:می بخشید؟»
وی ووشیان درحالیکه به او اشاره میکرد گفت«:هنوز سر پام!»
پیشخدمت باالخره بیاد آورد و گفت«:خب حاال که کوزه رو تموم کردی و سرپایی پس من دیگه
مجبورم فامیلمو عوض کنم!» او با عجله حرف قبلی خود را بیان کرد و
گفت«:اوه...اووووه...آهم...وای...شوخی نمیکنما ولی اولین باره می بینم کسی یه کوزه از شراب ما
رو میخوره و هنوز سر پاست و میتونه درست حرف بزنه...ارباب جوون فامیلت چیه؟»
وی ووشیان گفت«:فامیلم»...سپس با یادآوری"وی ووچیان" که پیشخدمت گفته بود لبانش کمی
جمع شد بعد تغییر حالت داده و گفت....«:الن!»پیشخدمت هم که آدم پرویی بود بدون اینکه
قیافه اش را تغییری دهد با صدای بلندی گفت«:باشه پس از امروز فامیل منم النه!»*
در زیر بیرق های سرخ مغازه های شراب فروشی بنظر میرسید الن وانگجی سکندری خورد.وی
ووشیان درحالیکه با بدجنسی می خندید خودش را به او رساند و با دست به شانه او
کوفت«:هانگوانگ جون،مرسی صورتحسابو دادی.. ..منم کاری کردم اون فامیلیش رو بذاره الن!»
آنان بعد از ترک شهر در مسیری که پیشخدمت گفته بود پیش رفتند .در طی مسیر تعداد مردم
کمتر میشد و تعداد درختان افزایش می یافت.وی ووشیان پرسید«:چرا نذاشتی سواالی بیشتری
ازش بپرسم؟»
الن وانگجی گفت«:یهو یادم اومد که شنیدم چه اتفاقی توی یوئه یانگ افتاده دیگه نیازی نبود
سواالی بیشتری بپرسیم!»
وی ووشیان گفت «:خب قبل اینکه تو چیزی بگی بذار من یه چیزی بپرسم...منظورم اینه که این
قضیه رو میخوام تایید کنی...آه،احیانا من که نزدم قبیله چانگ رو بترکونم درسته؟»جدای از اینکه
چندین سال پیش به آن شکل مرده بود ولی روحی پایدار و زیبا داشت بطور کلی امکانش نبود
کل یک قبیله را به آن شکل بکشد و خودش چیزی بیاد نداشته باشد.
الن وانگجی گفت«:نه!»
وی ووشیان گفت«:اوه!»حسی داشت که انگار به روزهای پیش از مرگش بازگشته همان زمانی
که همه از او نفرت داشته و مانند یک موش درون لجنزار با او رفتار میکردند.او در هر چیزی نقشی
داشت و بخاطر هر چیزی او را سرزنش میکردند.حتی اگر نوه کوچک همسایه چیزی نمیخورد و
پوست و استخوان میشد دلیلش این بود که داستان هایی درباره دستور کشتار مردم توسط فرمانده
ییلینگ و ژنرال شبح شنیده و ترسیده بود.اگرچه الن وانگجی دوباره گفت«:اون کشتار رو انجام
ندادی ولی به تو مربوط میشد!»
وی ووشیان گفت«:چجور ارتباطی با من داره؟»
الن وانگجی گفت «:دو جور،اول اینکه یکی از آدمای مربوط به این داستان به گذشته مادر تو
ارتباط داره!»وی ووشیان ناگهان ایستاد.در آن لحظه نمیدانست چه احساسی داشته باشد یا چه
چهره ای به خود بگیرد.بعد از لحظه ای مکث گفت....«:مادر من؟»
وی ووشیان پسر وی چانگزه ،از خدمتکاران مکتب یونمنگ جیانگ و زانگسه سانرن که تهذیبگری
بدون مکتب،بود هم جیانگ فنگمیان و هم همسرش یو زی-یوان والدین وی ووشیان را بخوبی
می شناختند .با این همه جیانگ فنگمیان هیچ وقت درباره دوست قدیمیش جلوی وی ووشیان
حرفی نمیزد.بعالوه یو زی -یوان هیچ وقت رفتار خوبی با وی ووشیان نداشت.این نهایت خوش
شانسی او بود که مادر جیانگ چنگ او را شالق نمیزد فقط به تاالر اجدادی می فرستاد تا آنجا
زانو بزند و فاصله اش را با جیانگ چنگ بیشتر کند.دیگر مردم هم تنها چیزهایی از والدینش
میگفتند که او کم و بیش میدانست.در حقیقت او چیزی بیش از حرفهای مردم درباره والدین خود
نمیدانست.
الن وانگجی نیز ایستاد و به او نگاه کرد سپس گفت«:تا حاال اسم شیائو شینگچن رو شنیدی؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
او در کوهستان آسمانی ناشناخته ای زندگی میکرد و بچه های رها شده در کوهستان را مخفیانه
می یافت و به شاگردی می پذیرفت.هرچند تمام شاگردانش مجبور بودند عهد ببندند که در تمام
عمر تهذیبگریشان در کوهستان می مانند یا وارد جامعه انسانی نمی شوند در غیر این صورت
اهمیتی نداشت دلیلشان چه باشد دیگر اجازه بازگشت نداشتند.آنان مجبور میشدند برای زنده ماندن
در دنیای فانی به خودشان متکی باشند و تمام رابطه شان را با استادشان قطع کنند.
همه بخاطر این قانون سختگیرانه بائوشان سانرن را بسیار دوراندیش میدانستند چراکه طی چند
صد سال گذشته تنها سه تن از شاگردانش کوهستان را ترک کرده بودند-یانلینگ دائورن،زانگسه
سانرن و شیائو شینگچن ،که هیچ کدام از این شاگردان مرگ های آسانی را تجربه نکرده بودند.وی
ووشیان وقتی کوچکتر بود درباره سرنوشت اولین و دومین شاگرد شنیده بود پس به توضیح نیازی
نداشت بهمین دلیل الن وانگجی درحال گفتن داستان آخرین شاگرد برای او بود یعنی دایی
معنویش!
وقتی شیائو شینگچن کوهستان را ترک میکند تنها 17سال داشته...الن وانگجی شخصا هیچگاه
با او دیدار نداشته اما درباره هوش و استعداد شیائو شینگچن از دیگران زیاد شنیده بود.در آن زمان
که لشکرکشی برای ساقط کردن خورشید پایان یافت و محاصره تپه های لوانزانگ ییلینگ نیز
تمام شده بود.همه قبایل برجسته تصمیم به استخدام تهدیبگران با کیفیت از سراسر دنیا گرفتند.
شیائو شینگچن کوهستان را به امید نجات دادن جهان ترک میکند.بخاطر هوش سرشار و داشتن
استادی الیق در اولین شکار شبانه اش،در یک دستش شمشیر بلندی نگهداشته و در دست دیگرش
شالق مویی سفیدی،به تنهایی وارد کوهستان شده و یک شبه به شهرت میرسد.دیگر مکاتب
تهذیبگر که دیده شان به چنین شاگرد توانا و جوانی روشن شده بود او را به مکاتب تهذیبگری
خود دعوت میکنند ولی شیائو شینگچن ت مام آن دعوت ها را رد کرده و اعالم میکند نمیخواهد به
مکتب خاصی متکی باشد ولی او تصمیم داشته مکتب تهذیبگری جدیدی را با همکاری دوست
نزدیکش که نسبت خونی اشراف گرایانه ای نداشت ایجاد نماید.
او شخصیتی مهربان ولی قلبی قوی و استوار داشت.با همگان مهربان بود ولی در درون شخصیتی
نیرومند داشت.اگر کسی به مشکل سختی بر میخورد سریع او را برای کمک می یافت و چون
شخصیتی بسیار اخالق مدار و بی نقص داشت هیچ کسی را از خود نمی راند به همین دلیل
همیشه مردم او را تحسین میکردند.
در همان زمان ها بود که حادثه مردن تمام افراد قبیله یوئه یانگ رخ داده بود.
*توی فصل قبل این رو نوشته بودم اسم...ولی خب در چینی انگاری میگن من فامیل شما رو
میذارم رو خودم....ولی ما میگیم اسممو عوض میکنم....اینجا هم پیشخدمت فامیلی که وی ووشیان
گفته رو انتخاب کرد که بذاره رو خودش!
یک روز رئیس قبیله یوئه یانگ برای پانزده روز همراه چند تن از اعضای خاندانش به شکار شبانه
رفت.ناگاه در میانه شب اخبار بدی دریافت کرده و با عجله بازگشتند.پس از سوگواری دریافتند که
شخصی عمداً طلسم محافظی که آنان قرار داده بودند را نابود کرده و گروهی از اشباح شرور و
قدرتمند به اقامتگاه وارد شده بودند.غیر از اینها دیگر هیچ چیزی نمیدانستند.
عموما تعداد کمی از مردم درباره حوادث غمبار قبایل کوچک تهذیبگر باخبر میشدند ولی شرایط
این قبیله کمی فرق داشت.لشکر کشی ساقط کردن خورشید خیلی وقت پیش به پایان رسیده بود
و مدتی از محاصره تپه های لوانزانگ میگذشت.تمام شرایط کامال پایدار و مناسب بنظر میرسید.با
آشکار شدن این حادثه،دوباره ولوله ای در دنیای تهذیبگری افتاد.برخی حتی شاخ و برگ هایی به
داستان اضافه کرده بودند و بنظر میرسید یافتن قاتل حقیقی کار ساده ای نیست.هرچند شیائو
شینگچن گوشه ای ننشست و دست روی دست نگذاشت.او داوطلبانه مسئولیت یافتن حقیقت را
بعهده گرفت و موفق شد حقیقت را برای چانگ پینگ برمال کند.بعد از یک ماه،قاتل اصلی پیدا
شد.نام قاتل ژوئه یانگ بود.
ژوئه یانگ حتی از شیائو شینگچن هم جوانتر و در حقیقت پسر بچه ای بیش نبود.با وجود جوانی
ذره ای بخاطر جرم وحشیانه ای که انجام داده نگران نبود.او 15سال داشت و در منطقه
کوئیژو،بخاطر لبخند بزرگ و گشاده بر لبی که داشت مشهور بود.کارهایش همه غیر انسانی و
شخصیتی بی رحم داشت.وقتی نام او در یک مکالمه وسط می آمد رنگ رخسار همه می پرید.او
از زمان بچگی در خیابان ها زندگی میکرد.شنیده های حاکی از آن بود که او نفرتی کهنه را از پدر
چانگ پینگ در دل داشته و این جرم را بخاطر کینه شخصی و دالیلی دیگر انجام داده بود.
پس از آنکه شیائو شینگچن حقیقت امر را دریافت.سراسر سه ایالت را بدنبال ژوئه یانگ گشت و
سرانجام او را در حالیکه شادمانه با دیگران درحال نبرد بود پیدا کرد.بهنگام جلسه مهم گفتگوی
میان قبایل که در برج جینلین مقر اصلی مکتب النلینگ جین برگذار و تمام سران قبایل آنجا جمع
شده بودند تا درباره روش های تهذیبگری گفتگو و مشاوره کنند.ژوئه یانگ را به آنجا آورده و
موضوع را شرح داد و خواستار مجازاتی سخت برای او شد.
بخاطر مدارک غیرقابل انکاری که نشان داده بود هیچ کدام از قبایل با او مخالفتی نکردند جز یک
قبیله—مکتب النلینگ جین.وی ووشیان گفت«:انگار که میخواستن با کل دنیا مخالفت
کنن...نکنه جین گوانگشان از ژوئه یانگ خوشش میومده؟»
الن وانگجی گفت «:شاگرد مهمانشون بوده!»
وی ووشیان گفت«:شاگرد خارجی اونا بوده؟مگه مکتب النلینگ جین یکی از چهار مکتب برجسته
دنیای تهذیبگری نبود؟چرا باید یه خالفکارو به عنوان شاگرد خارجی قبول کنن؟»
الن وانگجی گفت«:خب اینجا دومین ربطش این قضیه به تو رو می فهمیم!»او به چشم های وی
ووشیان خیره شده و گفت«:بخاطر طلسم ببر تاریکی!»وی ووشیان بشدت شگفت زده شد.او اصال
با این جمله بیگانه نبود.در حقیقت هیچ کسی به اندازه او با این سه کلمه آشنایی نداشت.در میان
تمام ابزار روحی که در زمان زنده بودنش ساخته بود این سالح هم ترسناک ترین بود و هم
مشهورترین.
اوایل که آن را ساخته بود خیلی به آینده اش فکر نمیکرد.کنترل همیشگی اشباح و اجساد اغلب
او را خسته میکرد.تا اینکه بیاد آورد در گذشته یک تکه سنگ آهن نایاب از شکم یک هیوال بدست
آورده،طلسم ببر را ساخت.اما پس از ساخته شدن طلسم،وی ووشیان یکبار از آن استفاده کرد و
فهمید که ضررش از سودش بیشتر است.
قدرت های روحی طلسم ببر تاریکی خیلی بیشتر از حد تصورش بود.او طلسم را با هدف کمک
کردن به خودش ساخت ولی قدرت طلسم حتی از خالق آن هم پیشی گرفت.بعالوه تنها به یک
ارباب خدمت نمیکرد یعنی اگر کسی آن را در دست میگرفت،اهمیتی نداشت که بود،آدم خوب یا
بد ،دوست یا دشمن،میتوانست براحتی از آن استفاده کند.پس از تکمیل شدن طلسم هم اینطور
نبود که هیچ وقت به نابود کردنش فکر نکند فقط چون ساختن طلسم بسیار زمان برده بود بود،نابود
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کر دنش نیز بسیار دشوار و نیازمند وقت و انرژی زیادی بود.در آن زمان نیز او متوجه شد که در
وضعیت خوبی قرار ندارد و دیر یا زود همه از او متنفر خواهند شد پس با داشتن سالحی به مخوفی
طلسم ببر تاریکی دیگر کسی جرات نمیکرد اقدام عجوالنه ای علیه او انجام دهد پس تصمیم
گر فت موقتا آن را نگهدارد.بهمین دلیل طلسم را دو تکه کرد و برای اینکه بخوبی بکار بیفتد حتما
باید دو تکه آن کنار هم قرار میداد بهرحال نمیخواست بدون فکر و توجه کافی از آن استفاده کند.
او بطور کل دو بار از طلسم استفاده کرده بود و هر دو بار دریای خون براه انداخت.اولین بار در
زمان لشکر کشی از بین بردن خورشید مکتب ون بود.دومین بار نیز پس از استفاده طلسم تصمیم
گرفت یک تکه از طلسم را نابود کند.پیش از آنکه بتواند تکه دیگر را هم از بین ببرد محاصره تپه
های لوانزانگ رخ داد و کنترل اوضاع کامال از دستش خارج شد.
وی ووشیان،بخا طر شناختی که از اختراع خود داشت،می توانست بگوید حتی اگر مکتب خاصی
آن را پیش خود نگهدارد،مکان امنی برایش بسازد و هر روز مقداری انرژی خشم به او پیشکش
نماید باز هم آن تکه طلسم ببر تاریکی جز یک آهن پاره چیز دیگری نخواهد نبود.هرچند الن
وانگجی موضوع شوک آوری را به او گفت—بنظر میرسید ژوئه یانگ تکه دیگر طلسم را از نو
ساخته است.
ژوئه یانگ جوانی بشدت باهوش بود که همیشه بدنبال چیزهای عجیب غریب میرفت.مکتب
النلینگ جین نیز دریافته بود که او میتواند از تکه های باقیمانده طلسم برای بکار انداختن بخش
دیگر آن استفاده کند.با این حال نسخه جدید طلسم به اندازه نسخه قدیمیش قدرتمند نبود و اثرش
دوام زیادی نداشت اما میتوانست فاجعه ببار بیاورد.وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت«:مکتب
النلینگ جین نیاز داشته ژوئه یانگ رو زنده نگهداره تا بتونه طلسم ببر تاریکی رو دوباره
بسازه...واسه همین از اون محافظت کردن!»
احتماال،ژوئه یانگ تمام قبیله چانگ را بخاطر انتقام کاری که آنان در کودکی با او کرده بودند
نگرفته بله در حال تخمین قدرت طلسم نوساز ببر تاریکی بر روی انسان های زنده بوده است.پس
بهمین دلیل شایعات او را هدف میگرفتند،وی ووشیان با خود تصور میکرد تهذیبگران دندان بهم
میسایند و با خود میگویند«:این وی ووشیان لعنتی..اگر این طلسم رو نمیساخت...دنیای ما به این
بدبختی نمی افتاد!» آنان به مکالمه شان درباره حوادث رخ داده برج جینلین برگشتند.....با اینکه
مکتب النلینگ جین میخواست بهر قیمتی از ژوئه یانگ حفاظت کند ولی شیائو شینگچن ذره ای
تزلزل به خود را نداد.در این حین که همه طرفین به بن بست رسیده بودند ،با خشم چیفنگ
زون،نیه مینگ جو مواجه شدند که خیال شرکت در مباحثه را نداشت ولی خود را از راه دور با عجله
به برج جینلین رسانده بود.
با اینکه نیه مینگ جو،از جین گوانگشان جوا نتر بود با او به شکلی خشمگینانه و محکم برخورد
کرده و حاضر نشد ذره ای رحم در حق ژوئه یانگ را بپذیرد.او سخنان تندی بر زبان آورد و باعث
شد جین گوانگشان با شرمندگی بدون گفتن کلمه ای از آن مجلس خارج شود.از آنجا که نیه
مینگ جو خیلی زود عصبانی میشد با خشم شمشیر بلندش را از غالف بیرون کشید تا ژوئه یانگ
را بکشد حتی وقتی برادر قسم خورده کوچکش،لیانگفنگ زون،جین گوانگیائو،سعی کرد تا اوضاع
را آرام کند به او دستور میدهد که آنجا راترک کند.پس از آنکه جین گوانگیائو بشدت سرزنش شد
پشت الن شیچن پنهان شده و جرات نداشت کلمه ای بزبان بیاورد.در پایان مکتب النلینگ جین
تسلیم شد.
ژوئه یانگ را شیائو شینگچن به برج جینلین آورده بود ولی بنظر نمیرسید او ذره ای ترسیده باشد.با
اینکه شمشیر نیه مینگ جو روی گردنش قرار داشت لبخند میزد و پیش از آنکه او را از برج بیرون
ببرند با لحن دلگرم کننده ای شیائو شینگچن را خطاب قرار دادو گفت«:جناب تهذیبگر ارشد،هیچ
وقت منو فراموش نمیکنی مگه نه؟فقط وایسا و ببین!»
وی ووشیان با شنیدن این عبارت«وایسا و ببین» دانست که شیائو شینگچن بایستی تاوان سختی
برای این کار بدهد.مکتب النلینگ جین اصوال انسان های متکبری بودند ولی در برج جینلین،در
برابر همه سران مکاتب مختلف سوگند یاد کردند تا ژوئه یانگ را اعدام کنند.سپس دور از چشم
نیه مینگ جو بی درنگ ژوئه یانگ را در سیاهچال زندانی کردند و تصمیم اصلیشان را به حبس
ابد تغییر دادند.نیه مینگ جو که موضوع را شنید دوباره با خشم سهمگینی به سراغشان رفت.
اما مکتب النلینگ جین تعلل ورزید و او هر قدر تالش کرد آنان ژوئه یانگ را تسلیمش نکردند.بقیه
قبایل نزاع میان این دو مکتب را تماشا میکردند.تا اینکه مدتی بعد نیه مینگ جو،بخاطر انحراف
چی درگذشت.سرعت تهذیبگری او به نسبت دیگر روسای مکتب نیه بیشتر بود و از همه آنان نیز
زودتر مرد.
حال که یکی از افراد سرسخت از میان برداشته شده بود،مکتب النلینگ جین بی پرواتر شد و خط
فکری نادرستی را پیش گرفت.جین گوانگشان تمام تالشش را بکار گرفت تا ژوئه یانگ را از
سیاهچال خارج کند برای اینکه میخواست هر طور شده طلسم ببر تاریکی را از نو ساخته و امتحان
کنند.هرچند این کار افتخار چندانی برای او نداشت و مجبور بود برای نجات دادن قاتل یک قبیله
دلیل موثقی بیاورد.پس آنان تمام توجهشان را روی چانگ پینگ قرار دادند.
سپس بخاطر تهدید و اجبار مکتب النلینگ جین،چانگ پینگ از حرفش برگشت و تمام سخنان
سابق خود را تکذیب کرد.او اعالم کرد نابود شدن تمام قبیله چانگ هیچ ارتباطی با ژوئه یانگ
ندارد.با شنیدن این اخبار،شیائو شینگچن اصل ماجرا را از او جویا شد و چانگ پینگ با درماندگی
پاسخ داد«:من تنهایی چه کاری از دستم بر میاد؟مجبورم این وضع رو تحمل کنم وگرنه بقیه افراد
قبیله مون دیگه امنیت جانی ندارن...من از شما سپاسگذارم تهذیبگر ارشد...ولی خواهش میکنم
دیگه کمکم نکنین...االن کمک های شما بیشتر به ضرر منه...نمیخوام کار مکتب یوئه یانگ
چانگ همینجا تموم بشه!»
و بدین ترتیب ببر درنده به کوهستان بازگشت.وی ووشیان ساکت ماند.اگر او جای چانگ پینگ
بود اصال اهمیت نمیداد مکتب النلینگ جین چقدر قدرتمند یا برجسته است یا اینکه آنان چه
پیشنهاداتی به او میدادند هرگز پا پس نمیکشید.در عوض شخصاً به سیاهچال میرفت و یوئه یانگ
را سر می برید و ماننده تکه ای گوشت در زمین می کوفت تا بمیرد دوباره روحش را احضار میکرد
و از اول او را میکشت و اینقدر اینکار را تکرار میکرد تا از بدنیا آمدنش پشیمان شود ولی همه که
مانند او ترجیح نمیدادند همراه با دشمن خود نابود شوند.هنوز کسانی از قبیله چانگ زنده بودند.خود
چانگ پینگ هم جوان بود و زن و فرزند نداشت و تازه قدم به دنیای تهذیبگری نهاده بود.اصال
مهم نبود که جان افراد باقیمانده قبیله اش را تهدید کرده یا آینده تهذیبگری خودش را ،بلکه او
می بایست درست فکر میکرد.
البته که وی ووشیان جای چانگ پینگ نبود و نمیتوانست بجای او خشمگین یا ناراحت شود با
اینحال حاضر نبود رن ج روحی و شکنجه های جسمی که چانگ پینگ کشیده را تحمل کند.ژوئه
یانگ پس از آزاد شدن،دوباره برای انتقام گرفتن آمد ولی این بار،برای انتقام بسراغ شیائوشینگچن
نرفت.زیرا او کوهستان را ترک کرده و هیچ خانواده ای نداشت .تنها دوستش که پس از ترک
کوهستان با او آشنا شده بود سونگ الن نام داشت.سونگ الن نیز یک تهذیبگر بود.او مردی
نیکوکار و مصمم بود و شخصیتی منصف داشت.هر دوی آنان میخواستند مکتب تهذیبگری بسازند
که ارزش های عمومی در آن مهم باشد نه نسب خونی،همین امر سبب شده بود که سونگ الن
و شیائو شینگچن بسیار صمیمی و تفکر یکسانی داشته باشند.مردم آن زمان آنان را اینطور توصیف
میکردند-شیائو شینگچن،نورماه و نسیم مهربانی....سونگ زیچن،برف سرد و شبنم یخ زده!
ژوئه یانگ نیز روی این موضوع دست گذاشت.او تکنیک قدیمیش را دوباره اجرا کرد .تمام افرادی
که در معبد بایژوئه بودند را کشت.این معبد جایی بود که سونگ الن در آن درس خوانده و بزرگ
شده بود.ژوئه یانگ با سم چشمان سونگ الن را کور کرد.از آنجا که در امر نابود کردن قبایل
باتجربه شده بود،این بار هیچ مدرکی از خود بجا نگذاشت.هرچند همه میدانستند او اینکار را کرده
ولی مگر فایده ای داشت؟هیچ مدرکی نبود...ضمنا او حمایت مقتدرانه جین گوانگشان را داشت و
چیفنگ زون نیز مرده بود دیگر کسی نمیتوانست سد راه او شود.
این موضوع برای وی ووشیان کمی عجیب بود.هرچند بنظر می آمد الن وانگجی اهمیتی به
موضوع نمیدهد ولی وی ووشیان از روی تجربیات گذشته خود میدانست که او هرگز شر و شرارت
را تحمل نمیکند و احتماال بیشتر از برادر نیه هوایسانگ شدت عمل بخرج میدهد...در آن زمان
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
مکتب النلینگ جین با تقلب و زور و تزویر کارهایش را پیش می برده آنوقت الن وانگجی به خود
زحمت بررسی کارهای آنان را نداده بود؟هرچند که تا همین االن هم از شرکت در جلسات گفتگویی
که آنان برپا میکردند سرباز میزد.پس اگر دو کشتار بی رحمانه رخ داده و خبرش در تمام دنیای
تهذیبگری پیچیده چرا الن وانگجی چشمش را روی این مسائل بست و بدنبال ژوئه یانگ نرفت
تا او را به سزای اعمالش برساند؟
همین که خواست این سوال را بیان کند،جای زخم های شالق تادیب را بیاد آورد.یه تازیانه با
شالق تادیب هم ضربه سخت و سهمگینی بود.اگر الن وانگجی اشتباه خطرناکی انجام داده بوده
که اینطور تازیانه بخورد،پس حتما چند سالی از جامعه دوری گرفته بوده است.اینطور که به نظر
می رسید احتماال بخاطر گذراندن مجازاتش بوده یا در این سالهایی که این اتفاقات افتاده بودند او
مجبور بوده منتظر درمان شده زخم هایش بماند.حتما بهمین دلیل بود که گفت همه این داستان
ها را شنیده است.بنا به دالیلی این زخم ها بشدت توجه وی ووشیان را به خود جلب کرده
بودند.هرچند برایش راحت نبود که مستقیماً درباره این موضوع از او سوال بپرسد بهمین دلیل
تصمیم گرفت فعال چیزی نگوید با این همه پرسید«:بعدش چه اتفاقی برای دائوژان شیائوشینگچن
افتاد؟»
اتفاقات پس از آن قطعا تراژدی بزرگی بودند.او زمانی که کوهستان و استادش را ترک گفت،سوگند
خورده بود که دیگر به آنجا بازنگردد.او پای حرف خود ایستاده بود ولی از آنجا که سونگ الن نه
تنها نابینا که بشدت آسیب دیده بود مجبور شد سوگندش را بشکند و سونگ الن را به اقامتگاه
بائوشان سانرن می برد و از او تقاضا میکند تا دوستش را درمان کند.بخاطر پیوند استاد و شاگردی
که میان آندو بود بائوشان سانرن می پذیرد اما بعد از آن شیائو شینگچن کوهستان را ترک کرده
و دیگر کسی او را ندیده بود.
یک سال بعد سونگ الن نیز کوهستان را ترک کرد.در برابر دیدگان شگفت زده همه،چشمانش
بخوبی میدید و دیده اش به نور روشن شده بود.هرچند این معجزه بخاطر مهارت های پزشکی
بائوشان سانرن ن بود بلکه بخاطر شیائو شینگچن بود....او دو چشم خود را از حدقه درآورده و به
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
سونگ الن داده بود زیراکه اعتقاد داشت سونگ الن بخاطر او در این دردسر بزرگ افتاده
است.سونگ الن نیز مصرانه بدنبال گرفتن انتقام بود.در آن زمان جین گوانگشان نیز مرد.جین
گوانگیائو بر مسند ریاست مکتب النلینگ جین تکیه زد.او برای اینکه نشان دهد اوضاع تغییر کرده
اولین کاری که پس از رسیدن به قدرت انجام داد،دستور خالص شدن از شر ژوئه یانگ بود.
جدای از اینکه دیگر نامی از طلسم ببر تاریکی به زبان نیاورد در تالش بود تا اعتبار و آبروی مکتب
جین را بازگرداند پس شایعات مهمل را متوقف کرد.سونگ الن همه جا را بدنبال دوستش گشت.در
ابتدا مردم تنها چیزهایی درباره محلی که به سفر رفته میشنیدند اما مدتی بعد او نیز ناپدید
شد.بعالوه،مکتب یوئه یانگ چانگ نیز قبیله کوچکی بود که کسی شناخت چندانی از آن نداشت
پس به این ترتیب همه چیز در هاله ای از ابهام فرو رفته بود.
وی ووشیان پس از شنیدن این داستان طوالنی آهی کشید و در دل افسوس میخورد:مواجه شدن
با همچین پایان غم انگیزی اونم توی داستانی که بهش ربطی نداشت واقعا غم انگیزه...اگر شیائو
شینگچن چند سال زودتر بدنیا اومده بود یا اگر من چند سالی دیرتر مرده بودم ممکن بود اوضاع
جور دیگه ای باشه...اگه من اون موقع زنده بودم هم قاطی این قضیه میشدم؟چطور میتونستم با
همچین آدمی دوست نشم؟
او سپس به تلخی خندید و در دل ادامه داد:من چیکار میکردم؟چیکار میتونستم بکنم؟اگر اون زمان
هنوز زنده بودم،احتماال نیازی نبود که موضوع مکتب یوئه یانگ چانگ بررسی بشه چون همه
فرتی میگفتن کار من بوده!اگه دائوژانگ شیائوشینگچن تو خیابون منو میدید،باهاش حرف میزدم
و دعوتش میکردم باهم نوشیدنی بخوریم،احتماال اونم با شالق مویی که تو دستش بود منو
میزد...هاهاهاها
آنان درحال گذر از اقامتگاه چانگ به قبرستانی در همان حوالی رسیدند.وی ووشیان کلمه "چانگ"
را با رنگ قرمز تیره روی دروازه گذرگاه دید و پرسید«:پس چرا چانگ پینگ بعدش مرد؟بازمانده
های قبیله اونو کی کشت؟»
پیش از آنکه الن وانگجی جوابی بدهد،صداهای بلندی در میان دود آبی رنگ شنیده شد.سر
وصداهایی شبیه کوبیدن به در می آمد ولی صاحبان صدا مشخص نبودند.صداها بسیار بلند بودند
و اصال متوقف نمیشدند.انگاری کسی دهان آنان را گرفته باشد تا صدایشان به جایی نرسد.انگار
چیزی آنان را از دنیای بیرون جدا ساخته بود.کمی بعد همه چیز تغییر کرد.حدود پنجاه تن یا بیشتر
افراد مکتب یوئه یانگ چانگ در تابوت ها دراز کشیده و از درون به درب تابوت ها ضربه
میزدند.شب شده و آنان از مرگ هراس داشتند-آنها دیوانه وار به درها میکوبیدند اما کسی
نمیتوانست نجاتشان دهد.این همان داستان کوبیدن به درب تابوت قبیله چانگ بود که پیشخدمت
شراب فروشی تعریف کرد.
هرچند پیشخدمت گفته بود این اتفاق به ده ها سال پیش بر میگردد و االن متوقف شده است پس
چرا حاال که آنان به اینجا آمده بودند دوباره این اتفاق افتاده بود؟الن وانگجی و وی ووشیان هر
دو بدون ادای کلمه ای،آرام نفسی کشیدند و بی سر و صدا و مخیفانه از آنجا عبور کردند.آنان
درحال رسیدن به ستون های گذرگاه بودند که دیدند در مرکز گورستان،وسط سنگ قبرها گودالی
حفر شده است.عمق گودال زیاد و مشخص بود تازگی ها کَنده شده و انبوهی خاک اطراف آن قرار
داشت.صداهای ضعیفی از داخل گودال بگوش میرسید.
کسی در حال کَندن قبری بود.آنها نفس در سینه حبس کردند و با دقت تمام منتظر ماندند کسی
که در گودال بود بیرون بیاید.بعد از گذشت یک ساعت دو نفر از قبر حفر شده بیرون پریدند.
وی ووشیان و الن وانگجی چون دید خوبی به آن نقطه داشتند میتوانستند تعدادشان را درست
تشخیص دهند.آنان شبیه دوقلوها بودند،یکی از آنها دیگری را روی دوش خود گرفته بود.بنظر می
آمد اینها را بهم بسته اند و از آنجا که لباس های سیاهی به تن داشتند نمیشد بخوبی فهمید چه
خبر است.کسی که از قبر بیرون پریده بود دست و پایی بلند داشت و پشتش به آنان بود.آن کسی
که وی در حال حمل کردنش بود بی جان بنظر میرسید،سرش کناری افتاده و دست و پاهایش
آویزان بودند.این شکل کامال طبیعی بنظر میرسید زیرا این فرد را از قبر درآورده بودند پس حتما
مرده بود.از یک مرده که نمیشد انتظار چندانی داشت.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
همانطور که او در فکر بود،قبرکن چرخی زد و آنان را دید.غباری سیاه و تیره صورت مرد را پوشاند
تا جایی که دیگر نمیشد چهره یا شکل ظاهرش را دید.وی ووشیان میدانست که او طلسمی عجیب
بکار گرفته تا صورتش را پنهان کند.الن وانگجی خیلی زود بیچن را از غالف خارج کرده و به
داخل قبرستان حرکت کرد و نبرد شروع شد.حرکات قبرکن بسیار سریع بود.او با مشاهده حرکات
بیچن آبی درخشان،با دستش مهری ایجاد و یک شمشیر درخشان را احضار کرد.شمشیرش نیز با
غبار متراکم پوشیده شده بود بهمین دلیل نمیشد شکل و سبک ساخت شمشیر را
فهمید.قبرکن،باوجود جنازه روی پشتش به شکلی عجیب می جنگید.دو شمشیر درخشان چند باری
با هم برخورد کردند.الن وانگجی بیچن را به عقب احضار نموده و در دست خود گرفت.یک الیه
شبنم یخ زده چهره اش را پوشانده بود.وی ووشیان میدانست چرا صورتش اینطور شده با وجود
اینکه او اهل خاندان الن نبود ولی متوجه شد که قبرکن،موقع جنگیدن بخوبی با حرکات شمشیر
الن وانگجی آشنایی دارد.
الن وانگجی چیزی نگفت.بیچن با شدت و قدرت ترسناکی به حمله ادامه داد.قبرکن،چند باری به
پشت افتاد،او بخوبی میدانست باوجود مرده ای که روی پشتش حمل میکند در برابر الن وانگجی
شانس پیروزی ندارد و اگر به نبرد ادامه میداد حتما زنده دستگیر میشد...او ناگهان یک طلسم آبی
تیره را از لباس خود بیرون کشید.آن یک طلسم انتقال بود.
این نوع طلسم میتوانست یک شخص را به صدها مایل دورتر از جایی که بود ببرد ولی انرژی
روحی زیادی مصرف میکرد و برای کاربر طلسم زمان زیادی می برد تا بتواند نیروی خود را تقویت
کند.کسانی که انرژی روحی چندانی نداشتند نمیتوانستند از این طلسم استفاده کنند.به همین دلیل
با وجود ارزش باالی طلسم کم پیش می آمد کسی از آن استفاده کند.وی ووشیان که دید او در
حال فرار است،دو دستش را دوبار به هم کوفت،یک زانویش را روی زمین نهاد،با مشت ضربه ای
به زمین کوبید .قدرت مشتش از الیه های خاک و گِل گذشت و به عمق خاک وارد شد،بداخل
تابوت محکمی نفود نمود و جنازه هایی که در آن اسیر بودند را بیدار کرد.همراه با سر وصدای
شکستن تابوت،چهار دست خونین از زمین بیرون آمدند و پاهای قبرکن را چسبیدند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بنظر میرسید این موضوع برای قبرکن مهم نبود چراکه نیروی روحی خود را به طرف پاهایش
فرستاد و در دم چهار دست را متالشی نمود و به اطراف پراکند.وی ووشیان فلوت بامبویی اش را
بیرون کشید،آهنگی تیز و صفیرکشان نواخت چنان که انگار نوای فلوتش به عمق تاریکی نفوذ
میکند.دو انسان سر از خاک برآوردند و جسم خود را بطرف پاهای قبرکن می کشیدند و مانند مار
به دور بدن او پیچیدند.دهانشان را گشوده و آماده بودند دستها و گردنش را گاز بگیرند.
قبرکن با حقارت آنها را نگریست انگار که میخواست بگوید"«چه حقه بی ارزشی!» سپس انرژی
روحی خود را به تمام بدنش منتقل کرد ولی این بار پس از رها کردن انرژیش متوجه شد که فریب
خورده است .او جنازه ای که روی پشت خود نهاده را نیز پرتاب کرده بود!!
وی ووشیان درحالیکه با دست به سنگ قبری می کوبید بلند بلند و بشکل غیر قابل کنترلی
میخندید در آن حین،الن وانگجی با یک دست جسد چروکیده را گرفت و با دست دیگرش بیچن
را نگهداشته و می جنگید.قبرکن که دید جسدی که بسختی از گودال خارج کرده را از او قاپیده
اند و در برابر الن وانگجی هم شانس پیروزی ندارد چه برسد به انجام کارهای شیطانی تر....دیگر
جرات ماندن نداشت.طلسم انتقال را روی زمین انداخت.بعد از صدای بلندی شعله های آبی رنگ
سر تا پای او را پوشاند و در میان آتش آبی ناپدید شد.
وی ووشیان میدانست همراه داشتن طلسم انتقال برای این بود که اگر در خطر بیفتد بتواند فرار
کند.بهرحال جنازه ای که در دست داشتند خودش یک مدرک بود.پس دلیلی برای افسوس خوردن
نداشت.او به کنار الن وانگجی آمده و گفت«:بذار ببینم اون کیو از قبر درآورده؟»
وقتی به جسد نگریست بسیار متعجب شد.سر جسد جدا شده بود.روی بریدگی رد خون نبود و ذره
ای از مغزش بیرون نریخته اما مانند پنبه سیاه فشرده بود.وی ووشیان سر جسد را تکانی داده و
دید سر با ظرافت به جسد دوخته شده است پس پرسید«:این یعنی چی؟یه جسد کت و کهنه الکی
با پنبه ساختن انداختن تو قبرستون قبیله چانگ؟»
او جسد پنبه ای را با دست گرفته و وزنش را تخمین میزد که الن وانگجی متوجه شد کجای کار
اشتباه است«:همش الکی نیست!»
وی ووشیان سر تا پای جسد را بررسی کرد و فهمید جدای از دست و پاهای آویزانش تنها قسمت
سینه و شکمش واقعی و محکم بنظر میرسد.بعد از آنکه لباس های جسد را پاره کرد همانطور که
انتظار داشت،تنه واقعی جسد را یافته و بقیه جسم همه عروسکی و تقلبی بود.سر و دست و پاها از
پنبه ساخته شده بود تا تنه انسانی را پنهان کند و جوری بنظر برسد که انگار به بدن واقعی خود
متصل است.با توجه به رنگ پوست تنه و جایی که دستش از شانه بریده شده بود اطمینان داشت
این تنه به دست و پاهای دوست عزیزشان تعلق دارد .آن قبرکن بهمین دلیل اینجا بود.
وی ووشیان صاف ایستاد و گفت«:انگاری کسی که جسدو قایم کرده متوجه شده ما داریم تحقیق
میکنیم اومده بود تنه شو ببره بذاره یه جا دیگه که ما رسیدیم.هیچی اندازه به موقع رسیدن حال
نمیده...خوب سر مچش رو گرفتیم...هاها ...ولی »تن صدایش تغییر کرد و گفت«:چرا اون قبرکن
دودی با سبک شمشیرزنی مکتب شما آشنا بود؟»
مشخص بود الن وانگ جی هم به همین موضوع فکر میکند زیرا سردی روی صورتش هنوز محو
نشده بود.وی ووشیان دوباره گفت«:سطح تهذیبگریش باال بود...الاقل اونقدری بود که بتونه واسه
طلسم انتقال انرژی نگهداره...تازه هم شمشیرش و هم صورتش رو با طلسم پوشوند....البته
اینکارش قابل درکه بهرحال نمیخواسته شناسایی بشه ولی تهذیبگرهایی که خیلی شناخته شده
نیستن اجباری ندارن شمشیرشون رو بپوشونن مگر اینکه اون یجورایی توی دنیای تهذیبگری
مشهور باشه...واسه همین مجبور شد قایمش کنه چون مثال اگه کسی شمشیر درخشانش رو
میشناخت اونوقت هویت خودش و شمشیرش خیلی راحت لو میرفت!»
وی ووشیان با اشاره به الن وانگجی پرسید«:هانگوانگ جون،بنظرت اون یارو رو میشناسی؟»برای
او ساده نبود که مستقیما نام الن شیچن یا الن چیرن را بزبان بیاورد.الن وانگجی با اطمینان
گفت«:نه!»
وی ووشیان به جواب الن وانگجی اطمینان داشت از دید او الن وانگجی کسی نبود که بخواهد
حقیقت را پنهان یا از آن فرار کند پس اگر او منکر قضیه میشد حتما یک جای کار می لنگید.ضمنا
او از دروغ گفتن نیز بیزار بود بنظر وی ووشیان اگر کسی از الن وانگجی میخواست دروغ بگوید
حتما او سکوت اختیار میکرد و لب به سخن نمیگشود.وی ووشیان سریع احتمال اینکه قبرکن یکی
از آن دو باشد را کنار گذاشت.الن وانگجی تنه را در کیف چیانکون دوالیه دیگری قرار داده و به
کناری نهاد.آنان مدتی راه رفتند تا مغازه شراب فروشی برگشتند.
پیشخدمت جوان سر حرفش مانده بود.بیشتر مغازه های اطراف آنان بسته شده بودند اما مغازه آنان
هنوز چراغ هایش روشن بود و نشان مغازه در باالی آن قرار داشت.او بیرون مغازه ایستاده و کاسه
بزرگی در دست داشت و غذا میخورد وقتی آنان را دید با خوشحالی گفت«:برگشتید!ما هم سر
حرفمون موندیما!شماها چیزی دیدین؟!»
وی ووشیان درحالیکه میخندید جواب او را داد.سپس همراه الن وانگجی به میزی بازگشتند که
موقع روز آنجا نشسته بودند.کوزه های شراب کنار پایش و روی میز جمع شده بودند او گفت«:خب
داشتیم چی میگفتیم؟یهو اون قبرکن رو دیدیم کال نفهمیدم چانگ پینگ چطوری مرده!»
الن وانگجی با لحنی ساده و رک به بیان آن داستان ادامه داد.ژوئه یانگ،شیائو شینگچن و سونگ
الن،تک به تک رفته بودند مشخص نبود ناپدید شده یا مرده اند.چند سالی بعد از آن حادثه،یک
شب چانگ پینگ و باقیمانده قبیله اش به روش لینگچی کشته شدند.بعالوه چشمان چانگ پینگ
هم از حدقه درآمده بودند.این بار هیچ کسی نمیدانست که قاتل چه کسی میتواند باشد...بهرحال
تمام اشخاصی که بنوعی با این موضوع ارتباط داشتند ناپدید شده بودند...هرچند تنها از یک
موضوع میشد اطمینان یافت....با توجه به جای زخم ها،شمشیری که برای لینگچی از آن استفاده
شده بود به شیائو شینگچن تعلق داشت و نامش شوانگهوا بود.
وی ووشیان کا سه شراب را نزدیک دهان خود نگهداشت که بخاطر شنیدن این موضوع بشدت
شوکه شد و گفت «:اون با شمشیر شیائو شینگچن هزار تیکه شده بود؟پس یعنی اون اینکارو
کرده؟»
الن وانگجی گفت«:شیائو شنیگچن ناپدید شده پس هیچ مدرک قطعی در این باره نیست!»
وی ووشیان پرسید«:خب اگه کسی نتونسته زنده پیداش کنه احضار روح براش انجام شد؟»
الن وانگجی گفت«:آره ولی چیزی پیدا نشد!»
وقتی چیزی پیدا نمیشد به این معنی بود که یا فرد زنده است و یا اینکه روحش بطور کامل از
میان رفته،وی ووشیان به عنوان کسی که در این امر متخصص محسوب میشد سعی کرد موضوع
را بگونه ای توضیح دهد «:روی چیزایی مثل احضار روح نمیشه خیلی تکیه کرد...وقت،مکان،خود
آدم...همه اینا توش نقش دارن واسه همین همیشه امکانش هست که اوضاع خوب پیش نره من
مطمئنم که مردم فکر میکنن اینم انتقام شیائو شینگچنه...هانگوانگ جون تو چی؟نظر تو درباره
این موضوع چیه؟»
الن وانگجی سرش را به آرامی تکان داد و گفت«:آدم نباید بدون فهمیدن تمام داستان نظر بده!»
وی ووشیان همیشه از رفتار و اصول و عقاید او در شگفت میشد.درحالیکه یک قلپ دیگر از
نوشیدنی میخورد شنید که الن وانگجی می پرسد«:خود تو چی؟»
وی ووشیان گفت«:لینگچی یه جور شکنجه اس.در کل یجور مجازات حساب میشه...درآوردن
چشما هم میتونه به شیائو شینگچن ربط داشته باشه چونکه اونم چشمای خودشو درآورده واسه
همینم شکی نیست که مردم فکر کنن این انتقام شیائو شینگچنه ولی»--او به دنبال راهی برای
بهتر بیان کردن منظورش بود پس ادامه داد«:من فکر میکنم....شیائو شینگچن از اولشم دنبال
قدرشناسی چانگ پینگ نبود وقتی که سعی کرد این قضیه رو حل کنه....من»...
پیش از آنکه بتواند جمله اش را به پایان برساند پیشخدمت با عجله دو ظرف بادام زمینی برای
آنان آورد و بخاطر حضور او وی ووشیان دیگر به حرفش ادامه نداد.او به الن وانگجی نگاهی کرد
و لبخند زد «:هانگوانگ جون،چرا اینطوری نگام میکنی؟نمیخوام چیزی بگم....منم مثل تو همه
داستان رو نمیدونم پس نظر هم نمیدم.تو درست میگی قبل اینکه چم و خم داستان رو ندونیم یا
دلیل و نتیجه این قضیه رو...هیچ کسی نباید بشینه واسه خودش فرضیه سازی کنه....من پنج تا
کوزه شراب سفارش دادم تو پنج تا اضافی خریدی ...فکر نکنم بتونم همشو تموم کنم...چطوره تو
هم با من نوشیدنی بخوری؟اینجا مقر ابر نیست پس هیچ قانونی هم شکسته نمیشه درسته؟»
او خودش را آماده کرده بود که جواب رد بگیرد ولی چه میدانست که جواب الن وانگجی چیز
دیگری است«:میخورم!»
وی ووشیان زبان به دندان گزید و گفت«:هانگوانگ جون،خیلی عوض شدیا،من قبال یه کوزه
نوشیدنی جلو روت خوردم تو کلی آتیشی شدی! از رو دیوار شوتم کردی پایین و منو زدی اونوقت
االن لبخند امپراطور رو داخل اتاقت قایم میکنی و دزدکی میخوری؟!»
او یقه لباسش را درست کرد و با صدای آرامی گفت«:من هیچ وقت به کوزه های لبخند امپراطور
دست نزدم!»
وی ووشیان گفت «:خب اگه خودت نمیخواستی بخوری چرا قایمشون کردی؟نکنه واسه من
نگهشون داشته بودی؟باشه باشه قبوله تو بهشون دستم نزدی!حرفتو قبول میکنم !! بیا درباره یه
چیز دیگه با هم حرف بزنیم...بیا...من واقعا دلم میخواد ببینم یه شاگرد پرهیز کننده مکتب
گوسوالن با چند تا فنجون نوشیدنی مست میشه!»
او یک کاسه کوچک را برای الن وانگجی پر کرد.الن وانگجی نیز بدون هیچ فکری یکسره آن
را سر کشید.وی ووشیان از دیدن چهره او که به این سرعت قرمز میشد به وجد آمده بود.با این
حال لحظاتی بعد او همچنان خیره مانده بود نه حالت چهره و نه رنگ صورتش تغییر نکرد با دو
چشم روشنش در آرامش به او خیره شده بود.کوچکترین تغییری در حالتش ایجاد نشد!!!وی ووشیان
ناامید شد و خواست با اصرار باز برای او نوشیدنی بریزد.ناگهان الن وانگجی روی در هم کشید و
چین کوچکی در ابروهایش افتاد.بعد از لحظه ای دستش را برای حفاظت جلوی پیشانی نهاده و
چشمانش را بست.
...خوابش برده بود؟
....او خوابیده بود!
اصوال مردم سیر مینوشیدند سپس مست میشدند و در مرحله آخر بخواب می رفتند ولی الن
وانگجی مرحله مست شدن را جا انداخته و یکراست خوابیده بود.چیزی که وی ووشیان میخواست
ببیند همان "مست " شدن بود....او دستش را جلوی صورت الن وانگجی تکان داد که با وجود
بخواب رفتن چهره اش کماکان جدی بود.سپس کنار گوشش چند باری بشکن زد ولی او هیچ
واکنشی از خود نشان ن میداد.الن وانگجی در نهایت شگفتی با نوشیدن یک کاسه شراب غش
کرده بود.وی ووشیان ابداً انتظار همچین موقعیتی را نداشت.درحالیکه پاهایش را تکان میداد فکر
میکرد.او دست خود را دور الن وانگجی قرار داد و او را به بیرون مغازه شراب فروشی کشید.
او خودش را برای هر گونه حرکت الن وانگجی آماده کرده بود حاال اجباراً کیف پول را بیرون
کشید مسافرخانه ای یافت و دو اتاق گرفت.الن وانگجی را به یکی از اتاق ها برد و چکمه هایش
را درآورد و در تخت خواباند سپس خود به خیابان آمد.در منطقه ای متروک ایستاد و فلوتش را
بدست گرفته و روی لبهای خود نهاد.آهنگی نواخت بعد منتظر ماند.در این چند روز گذشته وی
ووشیان و الن وانگجی روز و شب با هم بودند بهمین دلیل کوچیکترین زمانی برای احضار ون
نینگ پیدا نمیکرد.او جدای از مخفی کردن هویت خود دالیل دیگری هم برای این کارش داشت.
ون نینگ شاگردان مکتب گوسوالن را کشته بود .هر چند الن وانگجی با وی ووشیان رفتار خوبی
داشت ولی او نمیتوانست در برابر الن وانگجی،ون نینگ را احضار کند.شاید هم به این دلیل با او
بخوبی رفتار میکرد که میدانست او از احضار ون نینگ شرم دارد.اهمیتی نداشت او چقدر انسان
پررویی باشد االن وقت چنین کارهایی نبود.پیش از آنکه متوجه شود صدای حرکت زنجیرهایی در
فضا شنیده شد.ون نینگ با سری که به یک طرف آویزان بود در میان تاریکی شهر ظاهر شد.
او سرتاپا سیاه پوشیده و تاریکی محض او را احاطه کرده بود .مردمک ترسناک سفیدش درخشش
خاصی داشت.وی ووشیان دستانش را پشت کمر نهاده و دور تا دور ون نینگ چرخید.ون نینگ
نیز چرخید انگار که میخواست قدم های او را دنبال کند و مانند او دایره وار بچرخد.وی ووشیان
فرمان داد«:صاف وایسا!»
او پذیرفت و از حرکت ایستاد.صورتش افسرده تر از قبل بنظر میرسید.وی ووشیان گفت«:دستت!»
ون نینگ دست راستش را دراز کرد.وی ووشیان مچش را باال گرفته و خوب به بررسی زنجیرها
و قفل هایی که به او بسته بودند پرداخت.این زنجیرها عادی نبودند.ون نینگ وقتی هوشیاری
نداشت بشدت وحشی میشد میتوانست آهن را مانند تکه ای خمیر له کند و نمیگذاشت به این
راحتی در غل و زنجیر بماند.بنظر میرسید این زنجیرها بگونه ای ساخته شده بودند که ون نینگ
را مهار کنند.
به خاکستر تبدیل شده؟ آنان همه تالششان را کرده بودند تا طلسم ببر تاریکی را از نو بسازند حتما
برخی از این مکاتب تهذیبگری برای ژنرال شبح نیز دندان تیز کرده بودند.چطور می توانستند او
راه به خاک ستر ها بسپارند؟او خنده تلخی کرد و کنار ون نینگ ایستاد.بعد از کمی تفکر انگشتانش
را الی موهای سر ون نینگ فرو برد.حتما کسی که او را اینطور مهار کرده اجازه نمیداد بتواند
بخوبی فکر کند.برای اینکه حرفهای دیگران را اطاعت کند باید تفکرش را نابود میکردند.پس
معنایش این بود که آن شخص چیزی را در سرش فرو کرده است.همانطور که انتظار داشت بعد
از کمی جستجو با انگشتانش،در سمت راست سر ون نینگ دستش به جسم سختی اصابت کرد.او
با دست چپش سمت دیگر سرش را بررسی کرد و آنجا هم شیی یافت.چیزی شبیه به دو سوزن
فلزی.
وی ووشیان انتهای آن دو شی سوزن مانند را بدست گرفته و همزمان و توانست به آرامی دو میخ
سیاه بلند را از جمجمه ون نینگ خارج کند.هرکدام از آن میخ ها به اندازه دو سانت و نیم بلندی
و ضخامتشان به اندازه نخ های سرخی بود که برای آویزهای یشم استفاده میشد.وقتی میخ ها از
سر ون نینگ خارج شدن د او به آرامی به رعشه افتاد.الیه ای از خطوط سیاه رنگ مانند رگه های
خونین به چشمان سفید او راه یافت.بنظر میرسید درد سختی را تحمل میکند.چقدر عجیب،اون
پیش از این مرده بود ولی هنوز میتوانست "درد"را تجربه کند.
خطوط بهم پیچیده و خاصی که روی میخ ها کنده کاری شده بود می شد فهمید که منحصر بفرد
هستند و سازنده آنها فردی ماهر بوده است.مدتی طول کشید تا ون نینگ بتواند آرام شود.وی
ووشیان نگاهی به زنجیرهایی که به قوزک پا و مچ دست ون نینگ بسته شده بود انداخت و با
خود فکر کرد حرکت کردن با این زنجیرها ساده نیست و سر و صدای زیادی ایجاد میکند.برای از
بریدن زنجیرها به یک شمشیر تطهیرشده نیاز بود.
اولین شمشیری که به فکرش رسید،بیچن الن وانگجی بود.البته استفاده از شمشیری کسی از
خاندان الن برای درهم شکستن زنجیرهای ون نینگ کار مناسبی نبود ولی در حال حاضر این
تنها شمشیر تطهیر شده ای بود که به آن دسترسی داشت.وی ووشیان نمیخواست ون نینگ این
بار آهنین را روی دوش خود حمل کند.پس پیش خود فکر کرد:خب این کارو میکنم...سریع میرم
مسافرخونه،اگه الن جان بیدار بود که هیچ کاری نمیکنم ولی اگه خوابیده بود یه چند دقیقه بیچن
رو ازش قرض میگیرم.
وقتی عزمش را جزم کرد که اینکار را بکند برگشت و دید که الن وانگجی پشت سرش ایستاده
است.
وی ووشیان زمانی که ون نینگ را احضار کرد تا اندازه ای ذهنش مغشوش بود بهمین دلیل در
آن لحظه چندان مراقب اطرافش نبود و اگر الن وانگجی میخواست کسی متوجه ورود و خروجش
نشود بدون کمترین سختی اینکار را انجام میداد.بنابراین وقتی او برگشت و آن چهره سرد و جدی
را زیر نور مهتاب دید تقریبا قلبش از کار ایستاد.اصال نمیدانست الن وانگجی چه مدت است آنجا
ایستاده یا اصال چیزی شنیده؟یا متوجه شده که او چه کاری انجام داده؟اگر الن وانگجی از همان
اول مست نبوده و حاال تا اینجا او را دنبال کرده اوضاع خیلی بدتر میشد.مخصوصا که او به الن
وانگجی چیزی نگفته بود و بعد از بخواب رفتنش دزدکی بیرون خزیده و ون نینگ را احضار کرده
بود.
الن وانگجی بیچن بدست روبروی او دست به سینه ایستاد.حالتی کامال سفت و سخت داشت.وی
ووشیان هیچ وقت در زندگیش چنین چهره ای که نشان میداد دلگیر و رنجیده است را از او ندیده
بود.احساس میکرد باید اول حرف بزند و وضعیت را توضیح دهد پس نفسی کشیده و
گفت«:آهم....هانگوانگ جون»!...
الن وانگجی هیچ پاسخی نداد.وی ووشیان وسط الن وانگجی و ون نینگ ایستاده و به او خیره
شده بود.چانه اش را می خاراند و بطرز عجیبی احساس گناه میکرد.الن وانگجی باالخره دستانش
که بیچن را نگهداشته رها ساخته و چند قدم به جلو برداشت.وی ووشیان که دید او شمشیر بدست
بطرف ون نینگ میرود با خود خیال کرد که میخواد او را بکشد:اوه خدای من،نکنه واقعا الن جان
وانمود کرد مسته تا من ون نینگ رو احضار کنم و اون بیاد بکشدش؟؟حتما همینطوره وگرنه کی
با یه فنجون نوشیدنی مست میشه؟؟
او با شتاب گفت«:هانگوانگ جون،گوش بده به من»..
الن وانگجی با دست ضربه محکمی به ون نینگ زد.آن ضربه قوی و محکم بود اما نه آنچنان
که آسیبی به او بزند.ون نینگ بعد از این ضربه چند قدمی به عقب تلو تلو خورد .بعد از کمی لنگ
زدن تعادلش را بدست آورده و با چهره ای بدون حالت سر پا ایستاد .ون نینگ در شرایطی نبود
که مانند گذشته از جا پریده و خشمگین شود ولی خلق و خویش هم چندان خوب نبود.هنگام شب
در کوهستان دافان،هیچ کسی نتوانست به او خراشی هم بیاندازد و او همه را در هم کوباند حتی
گلوی یکی را محکم فشرد و اگر وی ووشیان متوقفش نکرده بود تک تک آدمهایی که در صحنه
حضور داشتند را خفه میکرد و میکشت حاال با اینکه الن وانگجی به او سیلی زده بود هنوز هم
سرش رو به پایین آویزان مانده و بنظر میرسید خیال مقاومت ندارد.وی ووشیان فکر کرد قضیه
کمی عجیب است ولی در عین حال خیالش راحت شد چون اگر ون نینگ پاسخ ضربه او را میداد
و آندو با هم میجنگیدند مداخله کردن در این وضعیت بسیار سخت میشد.
بنظر میرسد یک سیلی برای نشان دادن خشمش کافی نبوده،الن وانگجی،ون نینگ را چنان هل
داد که او سی فوت به عقب رفت.سپس با صدای خطرناکی گفت«:گمشو!»
وی ووشیان فهمید واقعا یه جای کار می لنگد.هم ضربه او هم هل دادنش...لحن حرف زدن و
حرکاتش غیر عادی و کامال بچگانه بودند.وقتی ون نینگ را هل داد و او به اندازه کافی دور شده
بود بنظر میرسید خیالش راحت شده،چرخید و به طرف وی ووشیان آمد.
وی ووشیان با دقت او را نگریست.حالت چهره و قیافه الن وانگجی مشکلی نداشت حتی چهره
اش جدی تر،مناسب تر و بی عیب تر از همیشه بنظر میرسید.رنگ صورتش طبیعی بود و تند تند
نفس نمیزد.با اعتماد به نفس و پایداری کامل راه میرفت.بنظر میرسید هنوز همان هانگوانگ جون
آرام و درستکار است ولی وقتی به پایین نگریست متوجه شد الن وانگجی چکمه هایش را لنگه
به لنگه بپا کرده است.یادش آمد که او پیش از آنکه برود چکمه هایش را درآورده و کنار تخت
نهاده ولی حاال چکمه راست الن وانگجی در پای چپش و چکمه چپ در پای راستش
بود.هانگوانگ جون تهذیبگر برجسته ای که به آداب پایبند بود هیچ وقت با این سر و وضع بیرون
نمیرفت.
وی ووشیان با احتیاط پرسید«:هانگوانگ جون،این چند تاست؟»
او با انگشت انش عدد دو را نشان داد.الن وانگجی پاسخی نداد بلکه دستانش را بلند کرد و با دست
راست یک انگشت و با دست چپ یک انگشت دیگر وی ووشیان را با جدیت تمام چسبید و برای
یک لحظه قصور الن وانگجی بیچن با صدای بلندی روی زمین افتاد.این آدم قطعا الن جان
همیشگی نبود!!
وی ووشیان پرسید«:هانگوانگ جون،تو مستی؟»
الن وانگجی گفت«:نه!»
معموال این افراد مستی خود را تایید نمیکردند.وی ووشیان انگشتانش را از دست او بیرون کشید
الن وانگجی با همان حالتی که دستان او را گرفته بود ایستاده و دستانش همانطور که انگشتان
او را نگهداشته مانده بودند.وی ووشیان هیچ چیزی نگفت.در آن شب باد خنکی می وزید او ایستاد
و نگاهش را از الن وانگجی گرفته و به آسمان نگریست.بیشتر مردم قبل از خواب مست میشوند
درحالیکه الن وانگجی پیش از اینکه مست شود بخواب رفته بود.او بوقت مستی کامال با همیشه
فرق داشت...آنقدر متفاوت بود که بسختی میشد حالش را بیان کرد.
در گذشته وی ووشیان با افراد زیادی نوشیدنی خورده بود.او صدها و یا شاید هزاران شکل مستی
مردم را دیده بود.برخی وحشیانه فریاد میزدند و برخی ابلهانه می خندیدند،برخی حرکات عجیب
انجام میدادند و برخی در دم غش میکردند،برخی گریه زاری میکردند و برخی در کشتن خود
مصمم بودند.هرچند اولین بار بود کسی را مانند الن وانگجی میدید که سر و صدا نکند و نجیب
باشد درعین حال حرکات عجیبی انجام دهد«:چرا ترکم میکنی؟!»
گوشه لبان وی ووشیان جمع شده بود،سعی داشت نخندد،او بیچن را از روی زمین برداشته و روی
پشت خود نهاد«:باشه،بیا برگردیم!»
نمیتوانست بگذارد او این موقع شب در خیابان ها پرسه بزند آخر معلوم نبود بخواد دوباره چه کاری
انجام دهد...خوشبختانه بنظر میرسید الن وانگجی به هنگام مستی حرف گوش کن میشود.او
سرش را تکان داده و همراهش براه افتاد.اگر کسی گذرش به آنجا می افتاد و آنان را میدید خیال
میکرد دو دوست هستند که صمیمانه در خیابان می چرخند و حتی ممکن بود بخاطر این حس
زیبایی که میانشان قرار داشت آنان را ستایش هم بکنند.
ون نینگ پشت سر آنان براه افتاده بود.همینکه وی ووشیان خواست با او سخن بگوید ناگهان الن
وانگجی چرخ ید و یکبار دیگر او را با خشم زد.این بار ضربه اش به سر ون نینگ اصابت کرد.سر
ون نینگ بخاطر این ضربه آویزان تر بنظر می آمد.هرچند عضالت صورتش سفت و سخت بودند
و هیچ حالتی در چهره اش مشخص نبود و از چشمانش سفیدش نمیشد معنای خاصی را یافت
ولی حالتش جوری بود انگار ک سی به اشتباه او را زده یا دارند به او زور میگویند.وی ووشیان
نمیدانست بخندد یا اخم کند ،دست الن وانگجی را گرفته و گفت«:چرا داری می زنیش؟»
الن وانگجی با لحن تهدید آمیزی که اگر بیدار بود قطعا اینگونه سخن نمیگفت ون نینگ را
خطاب قرار داده و گفت«:گمشو اونور!»
وی ووشیان میدانست که اصال نباید با آدم مست مخالفت کرد پس با عجله گفت«:باشه باشه،هر
چی تو بگی...حاال که تو میخوای میفرستمش بره!»همینطور که حرف میزد فلوت بامبوییش را
درآورد ولی پیش از آنکه فلوت را روی لبش بگذارد و بنوازد الن وانگجی فلوت را چسبید و
گفت«:برای اون فلوت نزن!»
وی ووشیان با مسخرگی گفت«:ای بابا چرا اینقده لوس بازی در میاری!»
الن وانگجی با عصبانیت تکرار کرد«:گفتم برای اون فلوت نزن!»
وی ووشیان میدانست که آدمهای مست حرفهای زیادی میزنند ولی الن وانگجی که از حرف زدن
خوشش نمی آمد موقع مستی هم حرفهای کوتاهش را تکرار میکرد.بنظر میرسید الن وانگجی
چون به هنرهای شیطانی هیچ عالقه ای نداشت احتماال االن هم نمیخواست او از فلوتش برای
کنترل ون نینگ استفاده کند.وی ووشیان مجبور بود هر چه او بخواهد انجام دهد پس گفت«:باشه
واسه تو فلوت میزنم خب؟»
الن وانگجی رضایتش را با اوهومی ابراز کرد ولی هنوز با فلوت توی دستش بازی میکرد و خیال
نداشت پسش بدهد.وی ووشیان تنها می توانست سوت بزند.او سوت زنان خطاب به ون نینگ
گفت«:برو قایم شو...مراقب باش کسی پیدات نکنه!»
بنظر میرسید ون نینگ میخواهد دنبال آنان برود ولی از وی ووشیان فرمان رفتن گرفته و از طرفی
می ترسید که باز هم از الن وانگجی کتک بخورد سپس به آرامی چرخید و راهش را کج کرد.او
همچنان زنجیرها را دنبال خود میکشید و با افسردگی حرکت میکرد.وی ووشیان به طرف الن
وانگجی چرخید و گفت«:الن جان،تو االن مستی پس چرا صورتت قرمز نیست؟»
الن جان کامال طبیعی بنظر میرسید حتی طبیعی تر از وی ووشیان بهمین دلیل مجبور شد بگونه
ای با او سخن بگوید که انگار یک آدم عادی است ولی الن وانگجی با شنیدن این حرف ناگهان
به او نزدیک شد بازویش را گرفت و او را به میان آغوش خود کشید و در نهایت شگفتی سر وی
ووشیان به سینه الن وانگجی اصابت کرد.وقتی سرگیجه اش بواسطه این حرکت سریع بهتر شد
صدای الن وانگجی را شنید که میگوید«:ضربان قلب!»
وی ووشیان گفت«:چی؟»
الن وانگجی گفت«:وقتی صورت هیچی رو نشون نمیده باید به ضربان قلب گوش بدی!»
همانطوری که این حرف را میزد میشد ارتعاش سینه اش را احساس کرد.صدای قلبش مداوم و
ثابت شنیده میشد...تلوپ تلوپ...قلبش کمی تند میزد.وی ووشیان که متوجه منظورش شده بود
به باال نگریست و گفت«:یعنی چون از حالت چهره ات متوجه نمیشم پس باید صدای قلبت رو
گوش بدم؟»
الن وانگجی با صداقت پاسخ داد«:اوهوم!»وی ووشیان بشدت خندید.صورت الن وانگجی آنقدر
خشک بود که نمیتوانست شرمش را نشان دهد؟او که هیچ وقت چنین آدمی نبود...بود؟الن وانگجی
پس از مستی صادقانه رفتار میکرد و حرکات و حرفهایش کامال جسورانه بودند.از آنجا که االن
فرصت پیدا کرده بود یک الن وانگجی بامزه و روراست را ببیند پس تصمیم گرفت با احترام
برخورد نکند و حسابی سر به سرش بگذارد.
با این همه با عجله او را به مسافرخانه برگرداند و اتاق برده و روی تخت خواباند سپس چکمه
هایش را که برعکس پوشیده بود درآورد.با خودش فکر کرد در این لحظه الن وانگجی حتی
نمیداند چطور باید صورتش را بشوید نوار روی پیشانیش را باز کرد و یک لگن مخصوص شستشو
آورده و حوله را در آب فشرد و آرام روی صورت او نهاده و تمام صورتش را با حوله خیس شست.
در حین انجام اینکار،الن وانگجی اصال مقاومت نکرد.مطیعانه اجازه داد او به تمام گوشه و کنار
صورتش دست بزند و آن را بشوید.تنها وقتی حوله را نزدیک چشمانش گرفت دید او بدون اینکه
پلک بزند همینطور خیره نگاهش میکند.ایده ها و افکار سرگرم کننده ای به ذهن وی ووشیان
هجوم آوردند.با دیدن نگاه خیره اش،نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با انگشت چانه او را لمس
کرده و درحالیکه میخندید گفت«:چرا به من نگاه میکنی؟اینقدر خوشگلم؟»
او تمیزکردن صورت الن وانگجی را به پایان رساند و پیش از آنکه چیزی بگوید حوله را در لگن
شستشو انداخت و گفت«:خب حاال صورتت تمیز شد میخوای آب بخوری؟»
چون جوابی از او نشنید برگشت و دید الن وانگجی لگن را بدست گرفته و سرش را به داخل آن
فرو کرده است.وی ووشیان بشدت شوکه شد و لگن را از او گرفته و گوشه ای نهاد و گفت«:منظورم
این نبود از اینجا آب بخوری!!!»
الن وانگجی سرش را به آرامی بلند کرد.قطرات درخشان آب از روی فکش جاری بود و جلوی
یقه اش خیس بنظر میرسید.وی ووشیان به او نگریسته و چندان اطمینان نداشت که درست
احساس میکند یا خیر....اونکه از آب داخل لگن نخورده درسته؟امیدوارم الن جان وقتی بیدار شد
هیچی از این چیزا یادش نباشه وگرنه واسه بقیه عمرش نمیتونه تو چشم کسی نگاه کنه!!!
وی ووشیان با آستین قطرات آب روی فک او را پاک کرد و دستش را دور الن وانگجی قرار داد
و گفت«:هانگوانگ جون،االن من هر چی بگم تو انجام میدی درسته؟»
الن وانگجی گفت«:اوهوم!»
وی ووشیان گفت«:هر چی بپرسم هم جواب میدی؟»
او با لبخندی شیطانی روی تختخواب نشست و گفت«:خب،بذار بپرسم ببینم...تو از اون شراب
لبخند امپراطور تو اتاقت دزدکی خوردی تا حاال؟»
الن وانگجی جواب داد«:نه!»
وی ووشیان پرسید«:خرگوشا رو دوست داری؟»
الن وانگجی جواب داد«:آره!»
وی ووشیان پرسید«:شده یه قانونی رو بشکنی؟»
الن وانگجی جواب داد«:آره!»
وی ووشیان پرسید«:تا حاال کسی رو دوست داشتی؟»
الن وانگجی جواب داد«:آره!»
تمام سواالتی که وی ووشیان می پرسید بخاطر شناخت خودشان بود نه اینکه واقعا عالقمند باشد
مسائل زندگی شخصی الن وانگجی را بداند.او در کل میخواست بداند الن وانگجی به تمام
سواالتش پاسخ میدهد یا خیر.پس ادامه داد«:جیانگ چنگ چطوره؟»
اون با اخم گفت«:همف!»
الن وانگجی دهانش را باز کرد و وی ووشیان به او نزدیک تر شد تا صدایش را خوب بشنود ولی
ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد او وی ووشیان را با ضربه روی تخت پرتاب کرد.از شدت موج
ضربه دستش شمع خاموش شد و بیچن توسط اربابش دوباره روی زمین افتاد.وی ووشیان بخاطر
ضربه ای که خورد گیج شده بود.ابتدا فکر کرد او بیدار شده پس پرسشگرانه پرسید«:الن جان؟!»
دقیقا بهمان شکلی که در مقر ابر اتفاق افتاده بود درست به همان جایی در پشتش ضربه خورد،کل
بدنش کرخت شده و درد میکرد.الن وانگجی دستش را روی او نهاده و کنارش دراز کشید.هر
دویشان را با پتو پوشاند و با دقت فراوان پتو را طرف وی ووشیان مرتب کرد و گفت«:ساعت 9
شده!بخواب!»
اوه پس وقت برنامه خواب ترسناک مکتب الن شده بود.وی ووشیان که بخاطر قطع شدن مکالمه
شان پکر شده بود در حالیکه به سقف نگاه میکرد گفت«:نمیشه وقتی داریم استراحت میکنیم
حرف هم بزنیم؟»
الن وانگجی جواب داد«:نع!»
اوه،خب حتما یک روز دیگر که فرصت مست کردن الن وانگجی پیش می آمد میتوانست دیر یا
زود جواب را بفهمد.وی ووشیان گفت«:الن جان،برش دار دیگه...من دو تا اتاق گرفتم...الزم نیست
دو تایی تو یه تخت بخوابیم!»
بعد از لحظه ای مکث،دست الن وانگجی کنار رفت و کمی زیر رو انداز کورمال به جستجو پرداخت
و به آرامی نواری که لباس او را بهم گرفته بود از هم گشود وی ووشیان با حیرت گفت«:باشه
بابا!کافیه منظورم این نبود اینو درش بیاری!!باشه من همین االن همینجا میگیرم میخوابم!»
سکوتی مرگبار در اتاق حکمفرما شد.وی ووشیان پس از اینکه مدتی سکوت کرد دوباره بزبان آمده
و گفت «:باالخره فهمیدم چرا شراب زدن تو مکتب شما ممنوعه...تو یه کاسه نوشیدنی خوردی
غش کردی....فرق شراب خوب و بد رو نمی دونی...اگه همه تو مکتب شما وقتی مست میکنن
این ریختی میشن...واقعا حقتونه که اجازه ندارین نوشیدنی بخورین...هر کی نوشیدنی میخوره باید
یجور دیگه باشه کال»...
الن وانگجی با چشمان بسته دستش را روی دهان وی ووشیان نهاده و گفت«:ششش» وی
ووشیان داشت نفس عمیقی میکشید که با مانع شدن دست الن وانگجی نه میتوانست نفسش را
بیرون بدهد و نه به داخل برگرداند.نفسش میان دهان و سینه اش گیر کرد.او تصور میکرد حاال
که به زندگی بازگشته و میتواند مانند گذشته الن وانگجی را اذیت کند ولی باز هم بخاطر کارهای
خودش به دردسر افتاده بود.
اصال نباید همه چیز اینطور پیش میرفت.او کجای راه را اشتباه رفته بود؟
این بار تمام شب،وی ووشیان برای لحظه ای هم چشم بر هم ننهاد.خیال داشت با چشمان باز
همینطور تا صبح بیدار بماند.پس از اینکه احساس سستی در جسمش از بین رفت و توانست دست
و پاهایش را تکان دهد،به آرامی لباسش را زیر پتو از تن خارج کرده و زیر تخت انداخت.بعد کمربند
لباس الن وانگجی را از هم باز کرد و موفق شد لباسش را تا نیمه باز کند.البته خیالش این بود که
لباس او را کامل از تنش خارج کند ولی بعد از دیدن جای داغ روی ترقوه الن وانگجی،لحظه ای
مکث نموده و از حرکت باز ایستاد.در همان زمان جای تازیانه های روی کمرش را هم بیاد
آورد،حس کر د نباید بیشتر از این پیش برود و میخواست که لباس های الن وانگجی مانند قبل
مرتب کند ولی بخاطر تاخیر کوچکی که داشت بنظر رسید الن وانگجی احساس سرما کرده و
کمی جا به جا شد وبا اخم چشمانش را باز نمود.
همین که چشمانش را باز کرد از روی تخت افتاد.اصال تقصیر هانگوانگ جون زیبا و برجسته نبود
که بخاطر چنین شوکی خشکش بزند.هر مردی که از خواب بر میخواست و هنوز مستی کامال از
سرش نپریده و می دید مرد دیگری بدون لباس کنارش خوابیده و لباس خودش نیز نیمه باز باشد
و تمام شب در آغوش هم و زیر یک پتو خوابیده باشند قطعا دیگر زیبایی و آراستگی خودش برایش
مهم نبود.
وی ووشیان با پتو سینه خود را پوشاند و تنها سر و گردن و شانه هایش بیرون بود.الن وانگجی
گفت«:تو»!...
وی ووشیان خِرخِرکنان گفت«:همممم؟»
الن وانگجی گفت«:دیشب من»....
وی ووشیان گفت«:یعنی هیچی از اتفاقای دیشب یادت نمیاد؟»بنظر میرسید الن وانگجی واقعا
هیچ چیزی بیاد نمی آورد و رنگ صورتش کامال سفید شده بود.البته این نهایت خوش شانسی بود
که او چیزی بیاد نداشت زیرا اگر می توانست بیاد بیاورد که او دزدکی از مسافرخانه خارج شده و
ون نینگ را احضار کرده در این باره از او سوال می پرسید.او چه دروغ میگفت و چه حقیقت را
توضیح میداد دیگر اهمیتی نداشت.
از آنجا که خیلی از نقشه هایش برای اذیت کردن الن وانگجی به شکست انجامیده بود حاال
فرصت خوبی بدست آمده و وی ووشیان نیز میخواست توانایی های همیشگیش را بکار
بگیرد.اگرچه هدف خودش را بخوبی دنبال میکرد اما در عین حال میخواست در آینده باز هم بتواند
الن وانگجی را با نوشیدنی فریب دهد پس نمیخواست آنقدر پیش برود که او را بترساند وگرنه
الن وانگجی برای دفعه های بعدی نوشیدن بسیار محتاط و هوشیار می ماند.وی ووشیان پتو را
کنار زده و شلوار و چکمه هایش را که هنوز به پا داشت نشانش داد و گفت«:عجب آدمی هستی
هانگوانگ جون،همش شوخی بود بابا...من لباسای خودمونو درآوردم ،نترس هنوزم مثل قبل
پاکدامن هستی...نگران نباش!»
الن وانگجی هنوز خشکش زده و به نقطه ای خیره مانده بود پس پاسخی نداد.در این حین صدای
خرد شدن چیزی از وسط اتاق شنیده شد.این صدا کامال آشنا بود این دومین بار بود که صدا را
میشنیدند.کیف های چیانکون روی میز دوباره بی قرار شده تمام فنجان ها و قوری روی میز را
پرت کردند.این بار با سه تکه از جسم بنظر میرسد وحشی تر از قبل باشد.دیشب یکی از آنها بشدت
مست و دیگری عذاب کشیده بود بهمین دلیل فراموش کردند همنوازی شبانه را انجام دهند.وی
ووشیان نگران بود که الن وانگجی بیش از حد شوکه شده باشد پس با عجله خطاب به او گفت«:یه
اتفاقی افتاده...بدو بیا،اول باید به این موضوع رسیدگی کنیم».
او لباسی که در اطرافش بود برداشته و پوشید سپس از تخت بیرون پرید و دستش را به طرف الن
وانگجی که هنوز عقب ایستاده بود دراز کرد.خیال داشت به او کمک کند اما حالتش جوری بود
انگار میخواهد لباسش را پاره کند.الن وانگجی هنوز از شوک خارج نشده بود و قدمی به عقب
برداشت و پایش به چیزی روی زمین اصابت کرد.وقتی روی زمین را نگاه کرد بیچن را دید که از
دیشب روی زمین مانده است!!
در این حین یکی از طناب های بسته شده به یکی از کیسه ها شل شد.بخشی از دست خاکستری
داشت به آرامی از کیسه بیرون میخزید.وی ووشیان دستش را الی لباس های نیمه باز الن
وانگجی برد و بعد از کمی جستجو توانست فلوتش را در آستیش دیگرش پیدا کند«:هانگوانگ
جون،اصال نترس...باشه؟نمیخوام هیچ کاری باهات بکنم...فقط قضیه اینه که تو دیشب فلوتمو ازم
گرفتی االن الزمش دارم!»بعد از گفتن این حرف ها یقه لباس الن وانگجی را درست کرده و
کمربند لباسش را نیز برایش بست.
الن وانگجی با حالتی پریشان به او نگاه میکرد.انگار واقعا میخواست جزئیات اتفاقات دیشب موقعی
که مست بوده را از او بپرسد ولی اول باید به کار مهمتری رسیدگی میکرد.پس تصمیم گرفت فعال
چیزی نپرسد.او قیافه ای جدی به خود گرفت و گیوچین هفت سیم را برداشت.سه کیف
چیانکون،یکی برای نگهداشتن دست چپ،یکی بر ای نگهداشتن پاها و آخری برای نگهداری تنه
جسد بودند.این سه قسمت میتوانستند بدن بزرگی را تشکیل دهد.آنها روی هم اثر میگذاشتند و
انرژی شومشان بیشتر میشد و حاال رویارویی با اینها از قبل سخت تر شده بود.سراسیمگی تکه
های جدا شده جسم بعد از اینکه آنان سه بار نوای آسایش را نواختند آرام گرفت.
وی ووشیان فلوتش را کناری نهاده و در حال برداشتن تکه های بدن که روی زمین افتاده بودند
ناگهان گفت«:مثل اینکه دوستمون یادش نرفته باید به کار و بارش برسه!»
کمربند بسته شده به لباس تدفینی که بر تن جسد بود شل شده و یقه اش باز بود که نشان میداد
این مرد در زمان زندگی جسمی قدرتمند و محکم داشته است.او شانه هایی پهن،کمری متناسب
و ماهیچه های شکمش برجسته و بهم پیچیده بودند.جسمی که این جسد داشت آرزوی مردان
زیادی بود.وی ووشیان از هر طرف تنه را مورد بررسی قرار داد و نتوانست به عضالتش دست
نزند«:هانگوانگ جون بیا نگاش کن...باور کن این اگه زنده بود و من میزدمش ضربه ام برمیگشت
به خودم و داغونم میکرد...مگه چقدر تو زندگیش تمرین میکرده؟»
الن وانگجی ابرو در هم کشید ولی چیزی نگفت ناگاه وی ووشیان دو بار دیگر به آن جسم ضربه
زد.الن وانگجی نیز برخاست و کیف های چیانکون را بدست گرفت چهره اش هنوز بی تفاوت
بنظر میرسید او در سکوت به مهر کردن جسد ادامه داد.وی ووشیان همه چیز را برایش آماده کرد
و خیلی زود پس از آن الن وانگجی تمام تکه های جدا شده بدن را مهر کرده و به کیسه های
چیانکون برگرداند و هر کدام را با گره های سختی بست.وی ووشیان دیگر ذهنش را درگیر نکرد
به سر تاپای خود نگریست و ابروهایش را باال برد.کمر لباسش را بسته و سر و وضعش را کامال
مرتب نمود.وقتی طرف دیگر را نگاه کرد دید الن وانگجی در حالیکه کیف ها را گوشه ای می
نهد با چشمانی پر تردید به او نگاه میکند.وی ووشیان از روی قصد شروع به حرف زدن
کرد «:هانگوانگ جون،چرا این شکلی نگاهم میکنی؟نکنه نگرانی هنوز؟ به من اعتماد کن دیشب
هیچ کاری باهات نکردم.البته....تو هم هیچ کاری نکردی!»
الن وانگجی کمی فکر کرد و انگار باالخره تصمیمش را گرفته بود پس با صدای آرامی
پرسید«:دیشب،غیر از اینکه فلوتت رو گرفتم»...
وی ووشیان گفت«:تو؟دیگه چیکار کردی؟هیچ کاری نکردی...فقط خیلی حرفا زدی؟!؟»
برآمدگی جلوی گردن سفید الن وانگجی به آرامی تکان خورد«:چیا گفتم؟»
وی ووشیان جواب داد «:چیز مهمی نگفتی...چیزای خوبی گفتی مثال اینکه یه چی رو دوست
داری»...
الن وانگجی خیره به او نگریست.وی ووشیان ادامه داد«:خرگوشا رو دوست داری!»الن وانگجی
چشمانش را بست و سرش را بطرف دیگری چرخاند.وی ووشیان با مالحظه گری خاصی
گفت«:اشکالی نداره!خرگوشا خیلی نازن—کیه که دوستشون نداشته باشه؟منم دوستشون
دارم...البته دوست دارم بخورمشون هاهاهاهاهاها!بی خیال هانگوانگ جون تو دیشب زیادی
نوشیدی...آه خب نه...در واقع زیادی مست بودی،واسه همین االن احساس خوبی نداری.میتونی
صورتت رو بشوری و یه کم آب بخوری قبل اینکه جمع کنیم بریم.هنوز باید به جنوب غربی
بریم.من میرم یه کم چیز میز و اسه صبحونه بگیرم.تو نمیخواد خودتو اذیت کنی».
همین که او خواست از اتاق خارج شود الن وانگجی با صدای سردی گفت«:وایسا!»
وی ووشیان برگشت و گفت«:چیه؟»
الن وانگجی او را خیره نگریست سپس گفت«:پول داری؟»
وی ووشیان نیشخندی زد و پاسخ گفت«:آره!تو فکر کردی من نمیدونم پوالتو کجا میزاری؟ واسه
تو هم صبحونه میخرم باشه؟هانگوانگ جون بشین استراحت کن ما عجله نداریم که!»
او از اتاق خارج شده و در را پشت سر خود بست.در راهرو ایستاد و کمی خندید.بنظر میرسید الن
وانگجی شوک بزرگی را تجربه کرده است.زیرا که تا مدت زیادی درون اتاق ماند و خارج
نشد.همانطور که ان تظار میکشید وی ووشیان در طبقه پایین برای خود پرسه میزد.مسافرخانه را
ترک کرده و بیرون می چرخید.مقداری خوراکی خرید وگوشه ای نشست و درحالیکه خوراکی
میخورد،خود را به نورآفتاب سپرد.مدتی که آنجا نشسته بود،گروهی از بچه ای 14-13ساله را
در خیابان مشغول بازی دید.
ب چه ای که در جلوی بقیه قرار داشت چنان می دوید که انگار پرواز میکند.او نخ بلندی در دست
داشت.در انتهای نخ،بادبادکی در میان هوا می رقصید.بچه های پشت سرش همه تیرو کمان بدست
داشتند و در حالیکه بادبادک را هدف میگرفتند سر و صدا میکردند.
وی ووشیان هم در بچگی عاشق ا ینجور بازی ها بود.تیر اندازی با کمان مهارتی بود که تمام
شاگردان مکاتب مختلف یاد میگرفتند هرچند بیشترشان از تیر اندازی به یک هدف خاص خوششان
نمی آمد.در مقابل تیر اندازی به موجودات شرور بهنگام شکار شبانه،تیر اندازی به بادبادک در حال
پرواز لذت بیشتری داشت.همه یک تیر و کمان داشتند و هر کسی که میتوانست باالترین و
دورترین بادبادک در حال چرخش را بزند برنده بود.این بازی از محبوب ترین بازیها میان شاگردان
مکاتب تهذیبگری مختلف بود.وقتی این بازی به میان مردم عادی آمد آنان نیز عاشقش
شدند.هرچند آسیبی که این تیرهای کوچک می زدند به اندازه تیرانداز های تهذیبگران نبود.
در گذشته که وی ووشیان در بندرگاه نیلوفر زندگی میکرد و با شاگردان مکتب جیانگ بادبادک
کاغذی به هوا می فرستادند.بارها نفر اول شده بود.جیانگ چنگ نیز همیشه دوم میشد.بادبادکش
دور از تیر های بقیه پرواز میکرد یا فاصله اش مناسب بود اما بادبادک وی ووشیان همیشه از او
باالتر بود.بادبادک های آنان تقریبا دو برابر بقیه و به شکل هیوالهای پرنده ساخته شده
بودند.رنگارنگ و روشن بوده و دهان های بزرگ و چند دم بهشان آویزان بود تا در باد به رقص
درآید.با فاصله ای مناسب در هوا به چرخش در می آمدند و با آن شکل هیوالیی نه ترسناک که
کامال احمقانه به نظر میرسیدند.شکل و چوب بندی بادبادک را جیانگ فنگمیان خودش درست
میکرد و به جیانگ یانلی میداد تا نقاشیشان کند.بهمین دلیل بود که هر وقت برای بازی با بادبادکها
بیرون می رفتند هر دوبشدت احساس افتخار میکردند.
با فکر به این چیزها،لبهای وی ووشیان به لبخندی باز شد.او طاقت نیاورده سرش را باال گرفت تا
ببیند بادبادک های این بچه ها چقدر در هوا به پرواز در می آید.بادبادک شبیه یک توده گرد طالیی
بنظر میرسید.وی ووشیان با خود اندیشید:این چیه؟شبیه شیرینه؟نکنه یه هیوالیی که من ندیدم تا
حاال؟
ناگهان باد تندی وزید و بادبادک که از همان ابتدا چندان باال نرفته بود و هنوز کامال در فضای باز
قرار نداشت را انداخت.بچه ای گریه کنان گفت«:اوه نه خورشید افتاد!»وی ووشیان متوجه شد که
این بچه ها در حال بازی لشکرکشی سقوط خورشید هستند.آنها در منطقه یوئه یانگ بودند.وقتی
مکتب چیشان ون در اوج بود.از قدرتش در تمام نواحی سواستفاده کرده و به همه آزار میرساند و
از آنجا که یوئه یانگ فاصله چندانی با چیشان نداشت.مردم اینجا بخاطر هیوالهای درنده ای که
آنها رها میکردند بسیار آسیب دیدند یا تهذیبگران گستاخ ون بشدت آزارشان میدادند.بعد از ساقط
کردن خورشید ون،مکتب آنها توسط لشکری از تهذیبگران تمامی قبایل نابود شد و ساختار صد
ساله آنان در مدت کوتاهی از بین رفت.در اطراف منطقه چیشان،مکان های زیادی بود که برای
جشن و شادی بخاطر نابودی آنان بپا میشد و این کارها تقریبا به شکل سنت درآمده بود.این بازی
کودکانه نیز احتماال بخشی از همان سنت ها بود.
بچه ها دست از بازی برداشته و به فکر فرو رفتند سپس با هم بحث کردند«:حاال چیکار کنیم؟ما
که نزدیم خورشیدو بیاریم پایین که؟!خودش افتاد...اینطوری کی رهبر میشه؟»
یکی دستش را بلند کرد و گفت«:من میشم،من جین گوانگیائو هستم...من مکتب درنده ون رو از
بین بردم!» وی ووشیان با عالقه تمام روی پله های مسافرخانه نشسته و آنان را نگاه میکرد.
در این مدل بازیها،رهبر تمام تهذیبگران،لیانفنگ زون موفق ترین رهبر محسوب میشد و شخصیت
بسیار محبوبی داشت.هرچند پیشینه خانوادگیش تا حدی خفت آور بود ولی بدلیل اینکه توانسته
بود تا این درجه از موفقیت و شهرت برسد و برایش کافی بود تا بتواند احترام مردم را جلب کند.در
لشکرکشی سقوط خورشید او با مهارت تمام تحت نظر مکتب چیشان ون کار کرده و تمام افراد
ون را فریب داده بود تا جایی که حجم وسیعی از اطالعاتشان به مکاتب تهذیبگر میرسید در عین
حال خود مکتب ون از اینها چیزی نمیدانست.بعد از لشکر کشی،با چاپلوسی،هوش و دانش فراوانش
و البته راه های مخفی دیگر توانسته بود رئیس تهذیبگر ها شود و واقعا لیاقت این عنوان را
داشت.چنین زندگی مانند افسانه و رویا بود.اگر وی ووشیان هم در حال بازی بود حتما سعی میکرد
نقش جین گوانگیائو را بگیرد.انتخاب این پسر قطعا دالیل معقول و مستدل داشت.
یکی دیگر اعتراض کرد و گفت«:ولی من نیه مینگجوام!من توی همه نبردا پیروز شدم و کلی اسیر
گرفتم.من باید رهبر باشم!»
جین گوانگیائوی کوچک گفت«:ولی من رئیس تهذیبگرام!»
نیه مینگجوی کوچک دستش را در هوا چرخاند و گفت«:خب که چی تو رئیس
تهذیبگرایی؟!!!هنوزم برادر کوچیکه منی!هر جا منو می بینی پا به فرار میزاری!»
جین گوانگیائوی کوچک او میخواست شخصیت خودش را حفظ کند.شانه هایش را باال اندخت و
با سرعت دوید در این حین کس دیگری داد زد«:هوی جنازه ابله!»
انتخاب کردن نام تهذیبگرها به این معنا بود که اینها مورد عالقه و احترام هستند.نیه مینگجوی
کوچک با خشم گفت«:تو زودتر از من مردی پس تو جنازه تر حساب میشی جین زیژوان!»
جین زیژوان کوچک با حالتی تدافعی گفت«:جنازه یعنی چی؟من ارباب سومم!»
مینگجوی کوچک جواب داد«:اگه نفر سومی فقط واسه قیافته!»
یکی از بچه ها بنظر میرسید از اینهمه دویدن و جنجال خسته شده،به آرامی روی پله ها کمی
پایین تر از وی ووشیان نشست .دستانش را تکان داد و سعی کرد میانجی گری کند«:باشه
با شه،اینقدر دعوا نکنین حاال...من فرمانده ییلینگم زورم هم از همتون بیشتره...اگه شماها میخواین
همینطوری دعوا کنین من میتونم رئیس بشم ها!»
وی ووشیان پایین را نگریست .یک تکه چوب کوچک هم به کمر بچه قرار داشت که حتما نماد
چنچینگ بود!فقط بچه های نادان حاضر بودند فرمانده ییلینگ باشند.تنها می توانستند درباره
قدرت حرف بزنند نه خوب یا بد بودن....در این حین کسی در آنطرف فریاد زد«:نه...من ساندو
شنشوام...من از همه قویترم!»
فرمانده ییلینگ کوچک جوری که انگار همه چیز حالیش است گفت«:جیانگ چنگ،تو چطور
میتونی از من بهتر باشی آخه ؟اصن تو کل زندگیت تونستی منو شکست بدی؟چطور جرات میکنی
بگی از همه قوی تری؟خجالت نمیکشی؟»
جیانگ چنگ کوچک پاسخ داد«:همف،چطور نمیتونم از تو بهتر باشم؟انگاری یادت رفته چطوری
مردی؟»
لبخند کمرنگی که روی صورت وی ووشیان آمده بود به سرعت ناپدید شد.انگار که ناگهان تیری
سمی در بدنش فرو رفت.دردی سخت تمام بدنش را پیمود.فرمانده ییلینگ کوچک که کنار او
نشسته بود دستانش را بهم زد و گفت«:منو ببین!چنچینگ تو دست چپمه و طلسم ببر تاریکی تو
دست راستم....تازه ژنرال شبح رو هم دارم...من شکست ناپذیرم!هاهاهاهاها»!....او چوبی را در
دست چپش گرفته و تکه سنگی در دست راستش بود.کمی خندید سپس گفت«:ون نینگ
کجاست؟ بیا بیرون!» بچه دیگری در میان شلوغی دستش را تکان داد و با صدای ضعیفی
گفت «:من اینجام....آه...میخوام بگم...موقع لشکرکشی سقوط خورشید....من هنوز نمرده بودم
که»!...
وی ووشیان حس کرد باید دخالت کند پس پرسید«:دوستان تهذیبگر میشه سوالی بپرسم؟»
همیشه وقتی بچه ها این بازی را انجام میدادند هیچ کدام از بزرگتر ها دخالت نمیکرد مگر اینکه
بخواهند سرزنششان کنند ولی این مرد بنظر سوالی جدی داشت.فرمانده ییلینگ کوچک با شگفتی
و احتیاط به او نگاه میکرد و پرسید«:چی میخوای بدونی؟»
وی ووشیان پرسید«:چرا از مکتب گوسوالن کسی اینجا نیست ؟»
«هست!»
«کجان پس؟»
فرمانده ییلینگ کوچک بچه ای را نشان داد که از اول تا آخر بازی هیچ چیزی نگفته
بود«:اوناهاش!»
وی ووشیان به آن بچه نگاهی کرد،او چهره ای زیبا داشت و جوان برازنده و جذابی بود.بجای
نوار روی پیشانی هم یک تکه طناب سفید بسته بود.وی ووشیان پرسید«:اون کیه؟»
فرمانده ییلینگ با لب و لوچه ای آویزان گفت«:الن وانگجی!»
...بسیار خب،این بچه ها اصل را بخوبی رعایت کرده بودند.الن وانگجی باید دهانش را می بست
و ساکت میماند.ناگهان لب های وی ووشیان بهم پیچید.انگار آن تیرها سمی دانه دانه از جسمش
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
خارج شده و به کناری افتادند و تمام دردش از بین رفت .او زمزمه کنان گفت«:چقدر عجیبه
واقعا...آخه چرا آدمی به کسالت آوری اون باید همیشه باعث شادی من بشه؟»
وقتی الن وانگجی از مسافرخانه بیرون آمد دید وی ووشیان روی پله ها نشسته است.گروهی از
بچه ها احاطه اش کرده اند و همه با هم پیراشکی گوشت داغ میخورند.وی ووشیان نیز درحالیکه
پیراشکی گوشت میخورد دو پسری را که پشت به پشت هم ایستاده بودند خطاب قرار داده
بود ...«:حاال،جلوی همتون هزاران هزار تهذیبگر مکتب ون هست...همه تا دندون مسلح ایستادن
و یجوری محاصره شدین که حتی قطره بارونم نمیتونه این وسط بخوره زمین...االن چشاتونو تیز
کنین...آره خودشه...الن وانگجی حوا ستو بده اینجا...تو عین همیشه نیستی پسر...االن سرتا پات
خون آلوده!!میخوای همه رو بکشی...قیافتم خیلی ترسناکه...وی ووشیان تو هم برو کنارش
وایسا...میدونی چجوری فلوت رو بچرخونی؟بذار بینم با یه دست چطوری اینکارو میکنی؟باحال تر
ژست بگیر...میدونی چجوری باحال باشی؟بیا بذار نشونت بدم»....
وی ووشیان کوچک چوبش را به او داد.وی ووشیان بزرگ ماهرانه چنچینگ را میان انگشتان خود
چرخاند و باعث شد همه بچه ها دوره اش کنند و با هیجان و شگفتی به او بنگرند.الن وانگجی
در سکوت به طرف او رفت.وی ووشیان که متوجه آمدن او شد لباسهایش را تکاند و از بچه ها
خداحافظی کرد.باالخره تصمیم به رفتن گرفته بود و درحالیکه میخندید کنار او راه میرفت انگار
چیزی سمی در دست دارد.الن وانگجی ساکت به او خیره بود که وی ووشیان
گفت«:هاهاهاهاهاها،متاسفم هانگوانگ جون،صبحونه ای که واست خریده بودمو دادم بچه ها
خوردن...بعدا واسه تو میخرم خب؟»
الن وانگجی گفت«:اوهوم!»
وی ووشیان گفت «:میگم نظرت چیه؟اون بچه ها خوشگل نبودن؟بنظرت اونی که به پیشونیش
یه تیکه طناب بسته بود وانمودمیکرد کیه....هاهاهاهاهاهاها»
الن وانگجی بعد از مدتی هیچ چیزی نگفتن باالخره دوام نیاورده و پرسید....«:دیشب واقعا چه
کارایی کردم؟»
قطعا چیز ساده ای نبود وگرنه چه چیزی می توانست وی ووشیان را تا این اندازه به خنده
بیاندازد؟؟وی ووشیان با سرعت دستش را تکان میداد و گفت«:نه نه نه،واقعا هیچ کاری
نکردی...من فقط یه ذره مسخره بازی درآوردم...هاهاهاهاهاهاهاها...باشه،آهم...هانگوانگ جون از
االن دیگه جدی میشم!»
الن وانگجی گفت«:حرف بزن!»
وی ووشیان چهره جدی به خود گرفت و گفت «:کوبیدن مرده ها به در تابوت توی قبرستون
خاندان چانگ واسه ده ساله که انجام نشده ولی خیلی یهو همه چی دوباره شروع شد...پس این
اصال تصادفی نیست...حتما یه داستانی پشت این قضیه اس!»
الن وانگجی گفت«:فکر میکنی چی باشه؟»
وی ووشیان گفت«:سوال خوبیه...فکر کنم دلیلش اون جنازه ای باشه که از قبر درش آوردن!»
الن وانگجی گفت«:هوووم!»
حالت چهره اش آنقدر جدی و دقیق بود که وی ووشیان یاد دیشب افتاد وقتی الن وانگجی با
مستی کامل انگشتان او را محکم چسبیده بود.قورت دادن خنده اش کار بسیار سختی بود ولی
دوباره چهره ای جدی به خود گرفت«:فکر میکنم کسی که این جسم رو تیکه تیکه کرده قصدش
گرفتن انتقام یا خالی کردن نفرتش نبوده بلکه از این راه پلید میخواسته جلوی انرژی جسد رو
بگیره...اون آدم عمدا قطعات این جسم رو جاهایی قرار داده که موجودات شرور و شوم وجود
دارن»..
الن وانگجی گفت «:میخواد جواب سم رو با سم بده...اینطوری یه تعادل رو برقرار میکنه و
حواسش رو هم به دشمنش میده!»
وی ووشیان گفت«:درسته،پس با این اوصاف،اون یارو که دیروز تنه جسد رو از تو قبر درآورد اصال
بخاطر موقوف سازی انرژی شر ارواح خاندان چانگ اینکارو نکرده برای همین دوباره سرو صداهای
کوبیدن به در تابوت شروع شد.این قضیه دقیقا شبیه همون داستان تاالر شمشیرهای مکتب نیه
است که برای موقوف سازی روح شمشیرا،د یوار جنازه ها رو درست کردن...شاید از اولشم این
تکنیک رو از تاالر شمشیرهای خاندان نیه گرفتن...بنظر میاد مغز متفکر این قضیه هم با مکتب
چینگه نیه و هم با مکتب گوسوالن ارتباط داره.من نگرانم نکنه طرفمون آدمی نباشه که راحت
بشه گیرش انداخت؟!!!»
الن وانگجی گفت«:فقط چند نفر شامل این فرضیه تو میشن!»
وی ووشیان گفت «:آره،حقیقت داره آروم آروم بر مال میشه...و از اونجایی که اون شخص داره
تیکه های بدن رو جا به جا میکنه....نشون میده اون یا اونها دارن حسابی نگران میشن...احتماال
خیلی زود یه حرکت جدید بزنن...هرچند هم اگه ما دنبالشون نریم اونا میان دنبال ما و همینطوری
که دارن دور خودشون میگردن...سرنخ های بیشتری به جا میزارن...و دست دوست عزیزمون قطعا
مسیر بعدی حرکت رو بهمون میگه ولی ما باید سریعتر از این حرفا پیش بریم.فقط دست راست و
سر جسد باقی موندن.باید قبل از اینکه دست اونا بهشون برسه پیداشون کنیم!»
آندو در مسیر جنوب غربی پیش میرفتند.این بار دست شبح مسیر شودونگ را به آنان نشان داده
بود.جایی که بخاطر مه سنگین و تیره اش شهرت داشت.شهری تسخیر شده که کسی جرات
نزدیک شدن به آن را نداشت.
ناحیه شودونگ پر از دره و رودخانه بود با قله های بلند و زمین های پست،باد مالیمی که در آن
سرزمین می وزید سبب مه متراکمی در سراسر آن منطقه شده بود.آن دو در مسیری که دست
چپ اشاره کرده بود پیش میرفتند و به دهکده کوچکی رسیدند.گرداگرد خانه ها حصارهایی قرار
داشت که آنان را در هوای مه آلود از هم جدا میساخت.حیاط خانه ها پر از مرغ های رنگارنگ بود
که برنج های روی زمین را می خوردند.یک خروس بزرگ با پرهای رنگی زیبا روی سقف خانه
ایستاده بود.خوشبختانه در این منطقه سگ وجود نداشت و بنظر می آمد اهالی این روستا در طول
س ال دسترسی چندانی به گوشت نداشتند زیرا استخوان زیادی یافت نمیشد که بتواند شکم سگ
ها را سیر کند.
در جلوی دهکده جاده ای قرار داشت که به سه مسیر منتهی میشد.دو تا از جاده ها هیچ نشانه
خاصی نداشتند اما زمینشان پر بود از جای پا،بنظر میرسید همیشه از این جاده ها استفاده میشود
با اینهمه سراسر جاده آخر با علف هرز پوشیده شده بود.یک عالمت مکعب شکل ساخته شده از
سنگ در گوشه جاده قرار داشت.باتوجه به زمان و آب و هوا،آن عالمت سنگی شکاف بزرگی
برداشته و شکسته بود.حتی درون آن شکاف سنگ نیز علف های هرز هجوم آورده بودند.
روی نشان سنگی دو عالمت مشخص قرار داشت که بنظر میرسید برای راهنمایی آنجا قرار داده
شده است.عالمت پایین را میشد به عنوان کلمه "شهر"دانست هرچند عالمت باالیی با علف هرز
و برگ پوشانده شده بود.شکاف وارد شده بر سنگ سبب شده بود تکه های سنگ خرد شده روی
زمین بریزد.وی ووشیان خم شد و علف های هرز را کنار زد.با اینکه لحظاتی به آن عبارت زل زده
بود نتوانست معنایش را بفهمد.بنظر میرسید مسیری که دست چپ نشان میداد همین باشد.
وی ووشیان گفت«:بهتر نیست از اهالی سوال بپرسیم؟»
الن وانگجی سرش را تایید کنان تکان داد.البته وی ووشیان انتظار نداشت او پاسخ بگوید.با
لبخندی به پهنای صورت،وی ووشیان بطرف زنان روستایی که در حال غذا دادن به مرغ و جوجه
هایشان بودند رفت.در میان گروه زنان،برخی پیر و برخی جوان بودند وقتی دیدند مرد نا آشنایی
به طرفشان می آید در صورت همه شان اضطراب هویدا شد چنان که میخواستند جاروهایی که
در دست داشتند بیاندازند و به داخل خانه فرار کنند.تنها بعد از اینکه وی ووشیان با لبخندی گشاده
چند کلمه ای با آنان رد و بدل کرد ،آرام گرفتند و با خجالت پاسخش را گفتند.
وقتی وی ووشیان به عالمت جاده اشاره کرد و از آنان سوال پرسید،حالتشان به یکباره تغییر
کرد.برای لحظاتی دست از حرف زدن کشیدند و دیگر تمایلی برای ادامه مکالمه با او نداشتند.در
حین گفتگو،جرات نمیکردند به الن وانگجی که کنار نشان ایستاده و لب ورچیده بود نگاه کنند.وی
ووشیان با د قت به حرفهایشان گوش داد و وقتی که موضوع صحبتشان را دوباره تغییر داد حالت
چهره زنان هم دوباره عوض شد.به تدریج ترسشان از بین رفت و محجوبانه به او لبخند زدند.
الن وانگجی از دور به آنان خیره شده بود.او مدت زیادی انتظار کشید ولی بنظر نمی آمد وی
ووشیان خیال برگش ت داشته باشد .نگاهش را به زمین دوخت و با پا تکه سنگ های روی زمین
را جا به جا میکرد.او پایش را روی سنگی نهاده و مدتی ایستاد و دوباره با پایش سنگ بینوا را
حرکت میداد.وقتی سرش را باال گرفت دید وی ووشیان از آستینش چیزی بیرون آورده و به زنی
که بیشتر از همه با ا و سخن گفت می دهد.الن وانگجی هنوز با چهره ای که چیزی از آن مشخص
نبود ایستاده بود.هنگامی که خسته شد و دیگر
نتوانست بکجا بماند خواست به طرف آنان برود که دید وی ووشیان پرسه زنان برگشته و کنار
الن وانگجی ایستاد و گفت«:هانگوانگ جون،برو اونجا رو ببین،تو حیاط هاشون خرگوش هم
دارن!»
الن وانگجی واکنشی به این سخن او نشان نداد و با بی تفاوتی مصنوعی گفت«:چه جوابی
داشتن؟»
وی ووشیان گفت«:این راه به شهر "ایی" میرسه...در واقع اون تیکه عالمت که مشخص نیست
نوشته "ایی"».
الن وانگجی پرسید"«:ایی"به معنی جوانمرد؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وقتی در چینگه بودند او مقداری سرخاب از شارالتانی که اطالعاتی درباره مرز شینگلو در اختیارش
گذاشته بود خرید و تا االن آن را همراه خود داشت وی ووشیان گفت«:خب وقتی مردم به
سواالمون اینطوری جواب میدن باید واسه تشکر یه چیزی بدیم بهشون...درسته؟من میخواستم
بهش پول بدم ولی ترسیدن اصن جرات نکردن پولو بگیرن...ولی انگاری از سرخاب خیلی
خوششون اومده بود.فکر کردم شاید تا حاال از این چیزا استفاده نکردن واسه همین دادمش
بهشون!»
او پس از مکث کوتاهی ادامه داد«:هانگوانگ جون،تو چرا
این شکلی منو نگاه میکنی؟میدونم اون سرخاب خیلی چیز با کیفیتی نبود ولی من مثل قبال نیستم
که یه عالمه گل و جواهر و این حرفا داشتم که میتونستم بدمشون به دخترا...االن چیزی ندارم که
بهشون بدم پس این از هیچی بهتره!»
پس از اینکه یک خاطره ناخوشایند در ذهنش تداعی شد،الن وانگجی ابرو بهم پیچاند و به آرامی
سرش را به طرفی کج کرد.هر چه بیشتر مسیر را می پیموندند علف های هرز کمتر میشدند،بعد از
اینکه کمی جلوتر رفتند جاده عریض تر و مه غلیظ تر شد.آنجا دست چپ به حالت مشت شده
درآمد.در پایان این راه طوالنی دروازه شهری نابود شده قرار داشت.
سقف برج های جلوی شهر،خراب شده و کامال از رنگ و رو رفته بود.گوشه یکی از برج ها کنده
شده و به شکل عجیبی ویران شده بود.دیوارهای شهر پر از عالمت و نوشته هایی توسط اشخاص
ناشناس بودند درحالیکه رنگ قرمز درها به سفیدی بد رنگی گراییده و درکوب تمام خانه ها سیاه
و زنگ زده بود.درهای دو طاقه از هم باز شده و چنان بنظر می آمد که انگار کسی عمدا درها را
کنده و به داخل خانه خزیده باشد.
حتی پیش از وارد شدن هر کسی میتوانست حس کند این مکان توسط اشباح و شیاطین درنده
تسخیر شده است.وی ووشیان همچنان که از جاده پایین میرفت با دقت اطراف را بررسی میکرد.در
دروازه شهر که بودند او گفت«:نیروی توازن اینجا وحشتناکه!»
الن وانگجی با تایید سخنان او و بدون هیچ عجله ای گفته بود«:کوهستانی بی ثمر و رودخانه
های سرکش!»
شهر "ایی" در محاصره صخره های شیب دار قرار داشت.صخره ها به شکلی عجیب به طرف
جلو خم شده بودند.ظاهرشان تهدید آمیز وخصمانه بنظر میرسید انسان
احساس میکرد هر آن صخره ای به داخل شهر می افتد.تمام شهر با این قله های سیاه و مه
سفید شبح گونه محصور شده بود و همه چیز هیوالیی تر بنظر میرسید.لحظه ای آنجا ایستادن می
توانست سبب اضطراب و رنج هر شخصی بشود و احساس تهدید شدن بر تمام این احساسات غلبه
داشت.
از زمان های باستان همیشه گفته میشد«:شخص با عظمت به محل تولد خود شکوه می
بخشد!»البته خالف این جمله هم ممکن بود.برخی مکان ها،بخاطر زمین یا موقعیت خاصشان،عدم
توازن و تعادل در آنها غوغا میکرد.محصور بودن در تندباد انرژی های شر خیلی آسان می تواند
سبب تیره بختی افراد یا مرگ زود هنگامشان بشود.اگر تمام اجداد این مردم اینجا زندگی میکردند
پس حقیقتا بد اقبال بودند.چنین بی نظمی هایی سبب ایجاد مرده های متحرک یا بازگشت ارواح
میشد و مشخصا شهر "ایی" چنین شهری بود.
جاهایی مثل اینجا معموال مکان های دور افتاده ای بودند که تحت نظر هیچ مکتب تهذیبگری
قرار نداشتند البته اگر هم زیر نظر مکتب خاصی بودند تغییر خاصی نداشت چرا که آن مکتب
کمکی به آنان نمیکرد.چنین موقعیت هایی بشدت آزار دهنده بود شاید آزاردهنده تر از رویارویی با
گرداب غول آبی.چراکه میشد آن گرداب را به جایی دیگر راند ولی نظم حاکم در محیط را نمیشد
تغییر داد.اگر کسی نبود که ناله سر دهد مکاتب تهذیبگری نیز چشم خود را به این مسائل می
بستند و وانمود میکردند هیچ چیزی نمیدانند.
برای افراد مستقر در شهر،ساده ترین راه،ترک اینجا بود ولی اگر خانواده کسی نسل ها در این
مکان زندگی کرده باشند تقریبا ترک کردن جایی که آنان درش زندگی کرده و بزرگ
شده بودند غیر ممکن میشد.حتی اگر پنج،شش یا حتی ده نفر از اعضای خانواده عمر کوتاهی
میداشتند در نهایت سه تا چهار نفر باقی میماندند.این شکل از زندگی غیر قابل تحمل بود.آندو دم
دروازه های شهر ایستاده و نگاهی رد و بدل کردند.دو طرف دروازه حتی بخوبی روی هم قرار
نداشت و با صدای جیغ مانندی از هم باز شد.در برابر چشمانشان نه خیابان های شلوغ قرار داشت
و نه اجساد درنده.تنها چیزی که به چشم می آمد سایه سفید مه بود.مه درون شهر حتی از مه
بیرون غلیظ تر بود و تنها چیزی که توانستند ببینند خیابانی عریض بدون هیچ عابری بود و خانه
هایی که بنظر خالی می آمدند.
آنها چند گام بهم نزدیک تر شده و با هم قدم در شهر نهادند.هنوز میانه روز بود ولی هیچ صدایی
در شهر شنیده نمیشد.نه صدایی از انسان ها شنیده میشد نه صدای پارس سگ می آمد و نه حتی
صدای ک الغ ها.همه چیز این شهر عجیب بود.هرچند اینجا مکانی بود که دست چپ نشان داده
پس اگر جای عجیبی نبود باید متعجب میشدند.آنها مدتی در خیابان راه رفتند.هر چه جلوتر می
رفتند مه غلیظ تر و انرژی شوم در آن بیشتر میشد.ابتدای امر تنها می توانستند چیزهایی که ده
قدم با آن ها فاصله داشتند را ببینند ولی کمی بعد دیدن هر چیزی که در فاصله پنج قدمی شان بود
غیرممکن شد.در آخر اگر دستانشان را جلو نمی گرفتند متوجه هیچ چیزی نمیشدند.آنها هر چه
بیشتر حرکت میکردند مجبور میشدند بهم نزدیک تر بشوند تا جایی که اگر شانه به شانه هم می
ایستادند تنها می توانستند چهره هم را ببینند.ناگهان فکری به ذهن وی ووشیان خطور کرد :نکنه
وسط این مه سنگین یهو یکی بیاد وسطمون...اون موقع دوتایی هم نمیتونیم تشخیصش بدیم....
ناگهان حس کرد پایش به چیزی اصابت کرده،
به پایین نگریست ولی نتوانست تشخصیش دهد که چیست.وی ووشیان محکم به دست الن
وانگجی چنگ زد طوری که او دیگر نمیتوانست جایی برود،سپس خم شد و ناگاه خشکش زد.یک
سر با دو جفت چشم درخشان در میان مه ظاهر شده او را از جا پراند.چهره مردی با چشمان درشت
و ابروهای کلفت که دو لکه سرخاب روی گونه اش طراحی شده بود.وقتی پایش به سر خورده بود
آن را به پرواز درآورد بهمین دلیل متوجه سنگینی سر شد.خوب که دقت کرد متوجه شد این سر
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
یک انسان نیست.او سر را برداشته و فشار داد.بخش زیادی از چهره آن مرد به داخل فرو رفت.روی
گونه اش هنور جای سرخاب خودنمایی میکرد و این سر از پارچه و کاغذ ساخته شده بود.
سر کاغذی با مهارت آماده شده بود.هرچند آرایشش افراطی بنظر می آمد ولی بقیه حاالت چهره
را بخوبی و با مهارت ساخته بودند.کاالهای مخصوص شهر"ایی" برای مراسم کفن و دفن
بودند.مشخصا تکنیک عروسک های کاغذی را بخوبی اجرا میکردند.در میان عروسک های کاغذی
نوع خاصی وجود داشت که برای تعویض استفاده میشد و بنا بر باور عموم،اگر آنها را بخاطر فرد
مرحوم شده میسوزاندند،این عروسک ها در جهنم بجای آن مرده زجر و درد آتش را بجان می
خریدند.البته نوعی دختران و خدمتکاران زیبایی هم وجود داشتند که در دنیای مردگان به شخص
مرحوم شده خدمات رسانی میکردند.هرچند مشخصا این باورها ساخته شده بود تا زنده ها احساس
بهتری داشته باشند و با مرگ عزیزانشان کنار بیایند.این سر عروسک کاغذی نیز قطعا یک
"نگهبان دنیای زیرین"بود.
همانطور که از نامش مشخص بود،نگهبان دنیای زیرین یک جنگجو بود.میگفتند که او میتواند از
فرد مرده در برابر آزار اشباح دیگر یا قضات دروغین محافظت کند.البته پول کاغذی که کوچکترها
برای مرده میسوزاندند نیز توسط
دیگر ارواح دزدیده نمیشد.رشته های موی روی سر کاغذی کامال سیاه و براق بودند.وی ووشیان
به موها دست زد و متوجه شد آنها بخوبی به جمجمه کاغذی چسبیده اند جوری که انگار موهای
واقعی آن سر هستند.او پیش خود فکر میکرد:این سر واقعا با مهارت ساخته شده.نکنه واقعا موهای
آدمو چسبوندن بهش؟
ناگهان سایه ظریفی از کنارش گذشت.سایه ای عجیب و وهم آلود که سرعت زیادی داشت.شانه
اش را لمس کرده و در مه سنگین ناپدید شد.بیچن به خودی خود از غالف بیرون آمده و بدنبالش
رفت ولی خیلی زود به غالف خود بازگشت.آن چیز عجیب سرعت زیادی داشت و بنظر نمی آمد
یک انسان باشد.الن وانگجی گفت«:توجه کن...مراقب باش!»
شاید آن چیز شبح گونه تنها از کنار او گذر کرده بود ولی امکان نداشت دوباره ظاهر نشود و چنین
کاری نکند.وی ووشیان راست ایستاد و گفت«:صدا رو شنیدی؟»
الن وانگجی گفت«:صدای پاست و یه چوب بامبویی!»
او درست میگفت.در آن لحظه صدای پاهایی که با شتاب می آمدند شنیده میشد آنها یک صدای
عجیب دیگری هم شنیدند.صدای تپ تپ بسیار واضح بود،انگار کسی یک چوب از جنس بامبو را
روی زمین می زند.وی ووشیان نمیتوانست حدس بزند چرا این صدا را االن می شنود...در این
حین،جلوی رویشان در میان مه غلیظ صدای پاهای بیشتری به گوش رسید.این بار صدای
پاها،آرام،سبک و تعدادشان زیاد بود.بنظر میرسید گروهی در حال نزدیک شدن به آنها هستند ولی
چیزی نمیگفتند.وی ووشیان یک طلسم سوزنده بیرون کشیده و بطرف روبرو پرتاب کرد.اگر چیزی
توسط انرژی شوم محصور شده حتما در برابرشان
قرار داشت .با سوختن آن طلسم آتشش می توانست آن منطقه را بخوبی روشن کند.
آن افراد متوجه شدند چیزی به طرفشان پرتاب شده و مورد حمله قرار گرفته اند.سریع شمشیرهای
نورانی با رنگ های مختلف از غالف ها خارج شد.بیچن نیز به آرامی از غالف درآمد و جلوی وی
ووشیان ایستاد و او را از برابر تمام شمشیرهای نورانی دور کرد.بنظر میرسید آن افراد در طرف
دیگر،گیج شده اند.با شنیدن صداها،الن وانگجی شمشیرش را در غالف نهاد و وی ووشیان بلند
گفت«:جین لینگ؟سیژویی!»
همانطوری که انتظار داشت،درست شنیده بود.صدای جین لینگ از میان مه سنگین شنیده شد«:چرا
بازم توئی؟»
وی ووشیان گفت«:راستش رو بخوای من باید بپرسم چرا بازم تو اینجایی؟»
الن سیژویی خیلی سعی داشت جلوی خودش را بگیرد ولی خوشحالی در صدایش مشخص
بود«:ارباب جوان مو،شما اینجایی؟پس یعنی هانگوانگ جون هم اینجا باهاته؟»
جین لینگ که متوجه شد احتماال الن وانگجی هم آنجاست سریع ساکت شدو دهانش را بست.او
بشدت نگران بود که نکند باز هم مجازات شود.الن جینگ یی فریاد زد«:معلومه که اینجاست!!این
نور درخشان واسه بیچن بود درسته؟بیچن بود دیگه؟؟»
وی ووشیان گفت«:آره اینجاست...درست کنار منه...شماها بیاین اینور!»
پسرها که دیدند افرادی که جلویشان ایستاده اند دوست هستند نه دشمن،نفس راحتی کشیدند و
با سرعت به جلو
حرکت کردند.در کنار جین لینگ و شاگردان مکتب الن،هفت یا هشت پسر با لباس های مکاتب
تهذیبگری دیگر هم دیده میشد که بنظر مردد می آمدند.آنان هم احتماال از مکاتبی با پیشینه
درخشان بودند.وی ووشیان پرسید«:شماها اینجا چیکار میکنین؟این حمله چی بود؟شانس آوردم
هانگوانگ جون کنارمه ها....اگه میزدین آدمای عادی رو شل و پل می کردین چی؟»
الن جینگ یی گفت«:اینجا آدم عادی نیست....کال هیچ آدمی نیست اینجا!!!»
الن سیژویی حرف او را تایید کرد و گفت«:آره االن وسط روزه ولی همه جا رو مه گرفته و حتی
یه مغازه هم باز نیست!»
وی ووشیان گفت«:االن این چیزا مهم نیست که...شماها چطوری اومدین اینجا؟نکنه همه با هم
تصمیم گرفتین بیاین شکار شبانه؟!!!»
جین لینگ اصوال با همه مشکل داشت و با تمام بچه ها می جنگید و از آنجا که از قبل چند باری
با شاگردان مکتب الن جر و بحث کرده بود،امکان نداشت حاال با آنان برای شکار شبانه بیاید.الن
سیژویی مطیعانه بیان کرد«:داستانش طوالنیه...ماها از اولش»............ناگاه حرکات تپ تپ عجیب
و گوشخراش چوب بامبو روی زمین شنیده شد.صدا از میان مه سنگین به گوش میرسید.چهره
همه شاگردان تغییر کرد«:باز اومد!!!»
ناگاه صدای تق و تق عجیب چوب بامبوی روی زمین که بسیار بلند بود آرامتر شد سپس دور تر
و بعد نزدیکتر....چنان که نمیشد فهمید این صدا از کجاست یا متعلق به چه چیزی است.وی
ووشیان گفت «:شماها...بیاین اینجا...کنار هم وایسین،نه به چیزی حمله کنین نه از جاتون جم
بخورین!!!»
درمیانه مه،شاگردان همه شمشیر کشیده و خیال داشتند حمله کنند.امکان داشت در این بین
بجای دشمن به خودشان آسیب برسانند.بعد از لحظه ای صدا متوقف شد.چند ثانیه در سکوت
منتظر ماندند.یکی از شاگردان نفسی کشید و گفت«:بازم اون بود...میخواد تا کجا دنبالمون کنه؟!»
وی ووشیان پرسید«:کسی دنبالتون کرده؟»
الن سیژویی گفت «:وقتی وارد شهر شدیم دیدیم مه بدجوری سنگینه و ممکنه گم بشیم واسه
همین تصمیم گرفتیم کنار هم بمونیم.بعدش یهو یه صدایی شنیدیم ....البته خیلی صدای بلندی
نبود و هی آرومتر میشد تا جایی که هر دفه یه تق به گوشمون میرسید...وسط مه گیر کرده بودیم
که دیدیم یه سایه کوچیک صاف از جلومون رد شد ولی وقتی دنبالش کردیم غیبش زد.از اون
موقع همینطوری این صدا میاد»!....
وی ووشیان گفت«:چقدر کوچیک؟»
الن سیژویی درحالی که به قفسه سینه خود اشاره میکرد گفت«:کوچیک دیگه خیلی کوچیک!»
وی ووشیان گفت«:چند دقیقه اس که اینجایین؟»
الن سیژویی گفت«:پونزده دقیقه ای میشه!»
وی ووشیان پرسید«:پونزده دقیقه؟هانگوانگ جون ما چند دقیقه اس اومدیم اینجا؟»
صدای الن وانگجی در مه غلیظ مبهم بنظر میرسید«:حدود سی دقیقه!»
وی ووشیان ادامه داد«:ببینین...ما خیلی بیشتر از شما طول کشیده که اینجا بیایم...چطوریه که
شما جلوی ما اومدین داخل و دارین واسه خودتون اینجا می چرخین؟»
جین لینگ نتوانست چیزی نگوید پس گفت«:ما هیچ جا نچرخیدیم...همش مستقیم رفتیم جلو!»
اگر هر دو گروه فقط مستقیم پیش رفته بودند پس امکان داشت کسی این مسیر را به یک هزارتوی
مه آلود تبدیل کرده باشد؟وی ووشیان پرسید«:سعی کردین با شمشیراتون پرواز کنین تا ببینین
چه خبره؟»
الن سیژویی گفت«:آره،من تا یه فاصله خیلی بلندی پرواز کردم ولی هیچی ندیدم فقط سایه های
تیره می دیدم که داشتن اینور اونور می چرخیدن...نمیدونستم اونا چی ممکنه باشن واسه همین
ترسیدم نتونم باهاشون مقابله کنم و اومدم پایین!»
با شنیدن این حرفها همه مدتی در سکوت فرو رفتند.از آنجا که منطقه شودونگ تماماً غرق در مه
بود آنان توجه چندانی به مه درون شهر نکرده بودند ولی حاال بنظر میرسید این مه بصورت طبیعی
ساخته نشده و در اصل غباری شبح آلود است.الن جینگ یی با شوک گفت«:این مه سمی که
نیست هست؟»!
جین لینگ گفت«:کاشکی پری رو با خودم میاوردم...همش تقصیر خر لعنتی شما شد!»
با شنیدن نام سگ وی ووشیان احساس کرد کل تنش به لرزه افتاده بعد صدای فریاد الن جینگ
یی را شنید که میگفت«:ما چیزی نمیگیم تو زبون درازی میکنی؟اول اون خواست گاز بگیره بعدش
سیب کوچولو لگد انداخت واسش،خب حاال مقصر کیه؟بهرحال االن هیچ کدومشون اینجا
نیستن»!...
وی ووشیان گفت«:چی؟سیب کوچولومو سگ گاز گرفته!»
جین لینگ گفت«:اون خره از سگ معنوی من مهمتره؟عموی کوچیکم پری رو بهم داده!اگه
بالیی سرش بیاد ده هزار تا خر هم بدین نمیتونه چیزی رو جبران کنه!»
وی ووشیان دربرابر مزخرفات جین لینگ گفت«:از اسم لیانفانگ زون واسه ترسوندن بقیه استفاده
نکن...حاال که اینطوره سیب کوچولو رو هم هانگوانگ جون داده به من...چطور تونستین سیب
کوچولو رو بیارین شکار شبانه؟نترسیدین زخمی بشه؟»
شاگردان مکتب الن همه با هم گفتن«:دروغگو!!»هیچ کدامشان باور نمیکردند هانگوانگ جون
چنین هدیه ای را به کسی ببخشد.حتی خود الن وانگجی هم چیزی نگفت و همین باعث شد آنها
اصال باورش نکنند....الن سیژویی سعی کرد اوضاع را جمع کند پس گفت«:آه...میبخشی ارباب
جوان مو....سیب کوچولوت...االغت،اونقدر توی مقر ابر سر و صدا راه انداخت که ارشدها عصبانی
شدن و دستور دادن موقع شکار شبانه از شرش خالص شیم...خب ما هم».....
جین لینگ هم باور نداشت که این االغ هدیه الن وانگجی باشد پس گفت«:من یکی حاضر نیستم
چشمم به اون خره بیفته...تازه اسمش گذاشته سیب کوچولو...احمق لعنتی!!»
الن جینگ یی پیش خود فکر میکرد اگر این االغ واقعا هدیه هانگوانگ جون باشد به دردسر می
افتند پس سریع خطاب به جین لینگ گفت «:خب مگه سیب کوچولو مشکلی داره؟چون سیب
دوست داره اسمشم سیب کوچولوعه!ه نوز خیلی بهتر از اون سگه گنده اس که تو اسمشو گذاشتی
پری!!!!»
جین لینگ گفت «:کجای پری گنده اس؟تو برو یه سگ معنوی در حد و اندازه او واسه من پیدا
کن»...
ناگهان همه پچ پچ ها متوقف شد.چند ثانیه بعد وی ووشیان گفت«:همه هنوز اینجان؟»
از اطرافش صدای اوهوم و هووم های متوالی شنیده شد که نشان میداد همه آنجا هستند.الن
وانگجی بسردی گفت«:خیلی شلوغ میکنین!»
....چطور توانسته بود یکجا همه را ساکت کند؟وی ووشیان یک لحظه ترسید و لبهای خودش را
لمس کرد و خوشبختانه دهانش باز بود.ناگهان درست از روبرویشان در مه و کمی مایل به طرف
چپ صدای پاهایی به گوش رسید.قدم ها حالتی سنگین داشت که انگار در حال تلو تلو خوردن
بود.سریع بعد از آن،از طرف جلو،طرفین و پشت سرشان هم همان صدا شنیده شد.هرچند مه آنقدر
متراکم بود که نمیشد هیچ موجودی را تشخیص داد ولی بوی تعفن همه جا را در برگرفت.اگرچه
وی ووشیان نگران چند مرده متحرک معمولی نبود.او سوت آرامی زد و در انتهای صدای سوت
کمی لبهایش را پیچاند و به آنان بوضوح فرماند داد همانجا بمانند.دقیقا طبق انتظارش مرده های
آنطرف مه،با شنیدن صدای سوت سر جای خود میخکوب شدند.
هرچند لحظه ای بعد سرعت حرکتشان بیشتر شد.وی ووشیان اصال انتظار همچین چیزی را
نداشت.فرمانش نه تنها آنها را سر جای خود ننشانده که تحریکشان کرده بود.امکان نداشت او دو
فرمان "عقب ماندن"و "برانگیختن" را با هم قاطی کند.با این همه در آن لحظه وقت نداشت به
این چیزها فکر کند.هفت یا هشت هیکل کج و شل شده در میان مه پدیدار شده بودند.
باتوجه به مه سنگین شهر "ایی"،اینکه می توانستند بخوبی متوجه اجساد شوند به این معنا بود
که آن مرده ها خیلی به آنها نزدیکند.بیچن با درخشش آبی-یخی خود مه را شکافت.او چرخشی
در هوا زده و تمام مرده های متحرک را از دم تیغ گذراند و به غالف بازگشت.وی ووشیان نفس
راحتی کشید ولی الن وانگجی با صدای آرامی گفت«:چرا؟»
وی ووشیان نیز متعجب شده بود که چرا ....چرا نتونستم این مرده ها رو کنترل کنم؟؟با توجه به
راه رفتن و بوی گندشون اینا قطعا مرده های قدرتمندی نبودن...من با چند تا کف زدن میتونستم
بترسونمشون!! اصن امکان نداره سوت زدنم یهو قدرتش رو از دست بده آخه نیازی نیست هیچ
قدرت معنوی استفاده کنم،قبال هیچ وقت تو همچین موقعیتی.....
ناگهان چیزی بیاد آورد.چنان که پشتش تیر کشید و عرق کرد.نه"،قبال هرگز چنین اتفاقی نیفتاده
بود؟!!!»در حقیقت در گذشته چندین بار چنین اتفا قی برایش تکرار شد.اشباح یا مرده هایی بودند
که از دستوراتش اطاعت نمیکردند.آن اشباح یا مرده های متحرک تحت کنترل طلسم ببر تاریکی
بودند!!
الن وانگجی طلسم سکوت را برداشته و الن سیژویی دوباره میتوانست حرف بزند«:هانگوانگ
جون،اوضاع خیلی خطرناکه؟باید شهرو ترک کنیم؟»
«ولی مه خیلی سنگینه حتی اگه پرواز کنیم هم جایی رو نمی بینیم»....
یکی دیگر از شاگردان فریاد زد«:فکر کنم بازم داره از این جسدا میاد!!!»
«کو؟من که صدای پا نشنیدم!!»
«فکر کنم صدای نفس کشیدن عجیب غریبی رو شنیدم»
پسر متوجه شد نظری که بیان کرده چقدر مضحک است پس بعد از این حرف دهانش را بست و
چیزی نگفت.پسر دیگری جواب داد«:حالت خوبه درسته؟صدای نفس...؟اونا مردن—چطور ممکنه
صدای نفس کشیدنشون رو بشه شنید؟»
قبل از اینکه او حرفش را تمام کند،یک هیکل بزرگ دیگر در هم شکست.بیچن از غالف درآمده
و سر آن سایه را از تن جدا کرده بود.در همان لحظه صدای شاالپ عجیبی شنیده شد.شاگردانی
که به صحنه نزدیک بودند از ترس فریاد زدند.آنها می ترسیدند که آسیب ببینند وی ووشیان سریع
داد زد«:چه خبر شده؟»
الن جینگ یی جواب گفت«:یه چیزی از این جسد زده بیرون!یه پودر عجیبه که مزه تلخ و شیرین
میده انگاری گند زده!»او واقعا بدشانس بود چراکه وقتی خواسته بود دهان باز کند تا جواب بدهد
مقداری از گرد پخش شده پودر در دهانش پریده بود.برایش مهم نبود که همه نگاهش کنند یا
خیر مجبور شد چند باری تف کند.قطعاً آنچه از جسد ترشح میشد موضوع بی اهمیتی نبود.پودر در
هوا پاشیده شد و اگر به دهان کسی وارد شده و به شش هایش میرسید مقابله با آن سخت
میشد.وی ووشیان به همه آنها گفت«:همه از اونجا دور بشید!بیاین اینجا...زود...بذارین ببینمتون!»
الن جینگ یی گفت«:باشه ولی من که نمی بینمت...کجایی؟»
حاال که آنان روبرویش بودند و نمیتوانستند حرکت دستش را ببینند،باید در این مه بطرفشان
میرفت.وی ووشیان بیاد آورد هر زمان که بیچن از غالف خارج میشود با نور درخشانش می تواند
در میان مه نفوذ کند.او به الن وانگجی که کنارش ایستاده بود رو کرد و گفت«:هانگوانگ جون
یه دقه شمشیرتو بکش بیرون بذار برم اونطرفی!»
الن وانگجی کنار او ایستاده بود ولی نه حرفی زد و نه حرکتی انجام داد.ناگاه،یک شمشیر
درخشان،دور و بر،هفت پا از محیط اطرافشان را روشن کرد.....الن وانگجی آنجا نبود؟پس چه
کسی در سکوت کنار او ایستاده بود؟سایه ای در چشم وی ووشیان درخشیدن گرفت.چهره ای
تاریک از روبرو ب ه او نزدیک شد.چهره غرق در تاریکی بود و مه تیره رنگی بیشتر صورتش را
پوشانده بود.مرد غبار -چهره،بخاطر کیسه چیانکون به طرف او آمده و وقتی آن را از او گرفت کیسه
چیانکون متورم شد و نخش را تا نیمه باز نمود که سه اخگر روحی بطرفش حرکت کردند همه
دوره اش کردند و خواستند به او حمله کنند.
وی ووشیان خندید و گفت«:پس کیسه چیانکون رو میخوای؟بنظرم چشمات مشکل داره...چرا
بجای اون کیف تله-روحی منو برداشتی؟»
از آنجایی که آنها،همین چند وقت پیش یک تنه را از قبرکنی در قبرستان مکتب یوئه یانگ چانگ
قاپیده بودند و وادارش کردند عقب نشین ی کند.وی ووشیان و الن وانگجی بخوبی گوش بزنگ
بودند.انتظار داشتند او تسلیم نشده و منتظر فرصت مناسبی برای پس گرفتن تنه باشد.همانطوری
که فکر میکردند وقتی وارد شهر "ایی"شدند،قبرکن نیز حمله کرد.میخواست از مه سنگین استفاده
کند بهمین دلیل در شلوغی بمیان آنها نفوذ کرده بود.در اصل حمله او به هدف خورد ولی وی
ووشیان کیسه چیانکونی که دست چپ را درونش داشت با کیف تله-روحی جا به جا کرده
بود.دشمنشان با صدای جرنگ مانندی عقب نشینی کرده و شمشیر کشید.در آن حین،فریاد های
ترسناک اشباح از همه طرف بگوش رسید.انگار که قرار بود حسابی وقتشان تلف شود.وی ووشیان
با خود فکر میکرد:پس سطح تهذیبگری اون خیلی باالست.بی درنگ فریاد زد«:هانگوانگ جون،قبر
کن اینجاست!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نیازی به یادآوری نبود چرا که الن وانگجی از سر و صداها متوجه شده بود خبرهایی هست.او
ساکت ایستاده وبیچن بجای او با سرعت وحشت آوری در حال حرکت و رفت و آمد بود.اوضاع
چندان خوش بینانه پیش نمیرفت.شمشیر قبرکن،با مه تیره پوشیده شده چنان که درخشش
شمشیرش بخوبی مشخص نبود و باعث میشد بتواند در مه متراکم سفید پنهان شود ولی در آن
سوی ماجرا،شمشیر درخشان الن وانگجی،بیچن ابداً خود را پنهان نمیساخت...دشمنش در تاریکی
پنهان شده و او بوضوح دیده میشد.دشمن آنها نه تنها مهارت تهذیبگریش بسیار باال بود که با
حرکات شمشیرزنی خاندان گوسوالن بخوبی آشنایی داشت.هرچند در میان مه سنگین بدون دیدن
هم می جنگیدند می توانست هر کاری میخواهد بکند با اینحال الن وانگجی مجبور بود مراقب
باشد تا به کسانی که کنار او بودند آسیبی نرساند.با این اوضاع الن وانگجی بسختی می توانست
به موفقیتی برسد.پس از اینکه صدای چند برخورد چکاچک شمشیر بگوش رسید.ناگاه قلب وی
ووشیان ریخت او با صدایی بلند گفت«:الن جان؟زخمی شدی؟»
از دور صدای ناله ای می آمد انگار کسی بسختی زخمی شده باشد هرچند کامال مشخص بود که
این صدای الن وانگجی نیست چراکه او پاسخ داد«:معلومه که نه!»
وی ووشیان نیشخندی زد و گفت«:که اینطور!»
بنظر میرسید آن شخص به تلخی خندید و دوباره حمله کرد.صدای برخورد بیچن درخشان و آن
شمشیر داشت دورتر و دورتر میش د.وی ووشیان میدانست الن وانگجی نمیخواهد به کسی آسیب
برساند و از عمد جنگ را از طرف آنان دور میکرد تا بتواند بخوبی قبرکن را مهار کند .بقیه کار
بدست وی ووشیان سپرده شده بود.او چرخی زد و گفت«:اون پودر رفت تو دهن چند نفرتون؟»
الن سیژویی گفت«:انگاری نمیتونن درست وایسن!»
وی ووشیان گفت«:همه جمع شین این وسط تا تعدادشون معلوم شه!»
آنها خوش شانس بودند که پس از نابودن کردن یک موج از مرده های متحرک و دور کردن
قبرکن،چیز دیگری بهشان حمله نکرد.صدای چوب بامبویی هم نمی آمد تا بدردسرشان
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بیندازد....شاگردان کناری جمع شدند تا تعداد مسموم ها مشخص شود.کسی گم نشده بود.وی
ووشیان،الن جینگ یی را گرفته و دستش را روی پیشانیش گذاشت.بنظر میرسید کمی گرم
باشد.سپس بسراغ پسرهای دیگری که آن پودر ساطع شده از جسد استنشاق کرده بودند رفت و
روی پیشانی شان دست نهاده و احساسش کرد.همه شبیه هم بودند.او پلک الن جینگ یی را باال
برد بعد گفت «:دهنت رو باز کن و بگو آآآآآآآ»
الن جینگ یی گفت«:آآآآآآآآ!»
وی ووشیان با خوشرویی گفت«:خب،تبریک میگم جسده مسمومت کرده!»
جین لینگ خطاب او گفت«:واسه همچین چیزی به کسی تبریک میگن؟»
وی ووشیان پاسخ داد«:ای بابا اینم یکی از تجریبات زندگیه...وقتی بزرگ شید این چیزا واستون
میشه خاطره!»
مسمومیت جسد بیشتر بخاطر این بود فرد که بواسطه یک جسد تغییر شکل یافته زخمی شود یا
خون لخته و مانده شده را لمس کند.تهذیبگران معموال اجازه نمیدادند مرده های متحرک به آنان
نزدیک شوند تا زخمی شان کنند پس اصوالً کسی بخاطر مسمومیت اجساد با خود پادزهر حمل
نمیکرد.الن سیژویی با نگرانی گفت«:ارباب جوان مو،ممکنه اتفاق بدی براشون بیفته؟»
وی ووشیان پاسخ گفت«:االن که نه ولی وقتی سم از طریق رگهاشون به کل بدنشون منتقل بشه
اونوقت میرسه به قلبشون و دیگه هیچ کمکی نمیشه بهشون کرد!»
الن سیژویی با لکنت گفت«:چـ-چه اتفاقی میفته بعدش؟»
وی ووشیان خردمندانه گفت «:خب هر چی به سر اون جنازه اومده بسر اینا هم میاد...البته اگه
شانس بیارن می پوسن و از بین میرن ولی اگه شانس نیارن میشن یه زامبی مو دراز مضحک که
واسه بقیه عمرشون باید ول بچرخن اینور اونور!!!!»
تمام شاگردان مسموم،شوکه شده بودند.وی ووشیان گفت«:خب میخواین درمان بشین؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
همه تایید کردند،وی ووشیان ادامه داد «:اگه میخواین درمان شین خوب گوش کنین...از حاال
...همه باید هر چی من میگم گوش کنین و همونو انجام بدین...همتون!»
هرچند بیشتر پ سران این جمع او را نمیشناختند ولی وقتی دیدند اینقدر صمیمانه رفتار میکند و
هانگوانگ جون را با نام تولدش صدا میزند انگار که هم نسل هستند و همه در مهی تیره و تار در
شهری تسخیر شده گیر افتاده و برخی مسموم و تب دار هستند.مضطرب شده و از ته دلشان
میخواستند به کسی تکیه کنند.حرفهایی که از دهان وی ووشیان خارج میشد بوی اعتماد به نفس
داشت و تمام نگرانی ها را از میان می برد.آنها قبول کردند به حرفهایش گوش کنند و همه با هم
گفتند«:باشه!»
وی ووشیان با تاکید بیشتری گفت «:هر چی گفتم انجام میدین...حرف گوش کن باشین
فهمیدین؟»
«بله!» وی ووشیان دستانش را بهم کوفت و گفت«:بلند شین،اونایی که مسموم نشدن پسرایی که
مسموم هستن رو بگیرن.ترجیحا بذارینشون رو شونه هاتون...اگرم میخواین جلوتون نگهشون
دارین حتما یجوری باشه که سرشون از قلب و بقیه بدنشون باالتر بنظر برسه!»
الن جینگ یی گفت«:ولی من که میتونم راه برم چرا کولم کنن ببرن؟»
وی ووشیان گفت«:برادر،اگه همینطوری بپری اینور اونور،گردش خونت بیشتر میشه و سم سریعتر
میرسه به قلبت...نباید خیلی حرکت کنی....اصن بهتره هیچ تکونی نخوری!!»
پسرها بخط شدند تا دوستانشان آنان را بلند کنند.یکی از شاگردانی که روی دوش یکی دیگر از
اعضای مکتبش حمل میشد من من کنان گفت«:ولی اون جسد که ازش پودر سمی زد بیرون
واقعا نفس میکشید!!!»
پسری که او را حمل میکرد نفس نفس زنان گفت«:بهت گفتم که اگه میتونست نفس بکشه که
دیگه اسم جسد نبود!!»
الن سیژویی گفت«:ارباب جوان مو،بچه ها همه رو بلند کردن حاال کجا بریم؟»
الن سیژویی پسری مودب و حرف گوش کن بود و کمتر سبب نگرانی میشد.وی ووشیان به او
جواب داد«:االن که نمیتونیم شهر رو ترک کنیم.بیاین این درا رو بزنیم!»
جین لینگ گفت«:در چی رو؟»
وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت«:خب در خونه ها رو دیگه!»
جین لینگ گفت «:تو میخوای بریم داخل این خونه ها؟وقتی بیرون اینقدر خطرناکه معلوم نیست
داخل خونه ها چی منتظرمونه حتما از تو خونه ها زل زدن بهمون!!»
بعد از شنیدن حرفهای او همه ناگهان احساس کردند چشمانی در داخل مه و خانه ها به دقت
حرکات آنان را زیر نظر گرفته و حرفهایشان را میشنوند.بدن همه از ترس به رعشه افتاد.وی
ووشیان جواب داد«:درسته...نمیشه گفت داخل خونه ها خطرناکه یا این بیرون ولی وقتی اوضاع
بیرون اینقدر ترسناکه احتماال داخل خونه ها نباید به این بدی باشه...بریم....نباید وقت رو هدر
بدیم...باید سریع یه پادزهر واسه این سم آماده کنیم!»
گروه مجبور بود هر چه او می گوید انجام دهند.با راهنمایی وی ووشیان همه غالف شمشیرهایشان
را جلوی خود قرار دادند تا در انبوه مه سرگردان نشوند.آنان خانه به خانه درب همه را زدند.جین
لینگ مدتی در خانه ای را کوبید ولی هیچ صدایی از هیچ کدام شنیده نمیشد او گفت«:انگاری
اینجا هیچ کسی نیست بیاین بریم داخل!»
صدای وی ووشیان درآمد «:کی گفت بری تو خونه ای که کسی داخلش نیست؟همینطوری در
بزن باید یه خونه ای رو پیدا کنیم که الاقل یکی داخلش باشه!»
جین لینگ گفت«:تو میخوای داخل این خونه ها آدم پیدا کنی؟»
وی ووشیان جواب داد«:آره،درست در بزن...محکم در زدن کار زشتیه!»جین لینگ آنقدر عصبانی
شده بود که میخواست در چوبی را با لگد باز کند اما در پایان او...خشمش را روی زمین خالی کرد.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
تمام خانه های آن خیابان دربشان محکم بسته بود و هر قدر در میزدند هیچ کسی حاضر نبود در
را برای آنها باز کند.جین لینگ هر چه بیشتر در می زد عصبی تر میشد ولی از میزان زوری که
برای کوبیدن استفاده میکرد کمتر شده بود.در آن طرف خیابان،الن سیژویی با آرامش کارش را
انجام میداد.پشت در مغازه سیزدهم،همان جمله ای را تکرار کرد که وقتی در همه خانه ها را زده
بود میگفت «:می بخشید...کسی اینجا هست؟»
ناگاه در تکانی خورد و شکافی باریک و سیاه از الی آن پدیدار شد.آنطرف در همه چیز تاریک بود
و کسی نمیتوانست متوجه شود در آنسو چه چیزی هست،شخصی که در را باز کرده بود هم چیزی
نمیگفت.پسرها که به شکاف در نزدیک شده بودند ناچاراً به عقب برگشتند.الن سیژویی بر خود
مسلط شد و گفت«:ما رو ببخشید ولی شما صاحب این مغازه هستید؟»
پس از لحظه ای،صدای پیرزنی از الی شکاف در شنیده شد«:بله!»
وی ووشیان پیش رفت و ضربه ای به شانه الن سیژویی زد.او یک قدم عقب رفت و وی ووشیان
گفت«:خانم ما اولین باره میایم این اطراف...مه خیلی غلیظ بود برای همین گمشدیم.مدت زیادیه
داریم راه میریم و واقعا خسته ایم.امکانش هست بذارین بیایم تو مغازه تون یه کمی استراحت
کنیم؟»
صدای لرزان جواب داد«:مغازه من که واسه استراحت مسافرا نیست!»
وی ووشیان نگاهی به درون انداخته و چیز عجیبی ندید پس با حالت همیشگیش گفت«:ولی توی
این اطراف مغازه دیگه ای نیست که کسی داخلش باشه...حاال نمیشه یه لطفی به ما بکنی؟حاضریم
پولش رو هم بدیم!»
جین لینگ با صدای بلندی گفت«:تو پولت کجا بود؟بذار همین االن بگم—من یه قرونم به تو
نمیدم!!!»
وی ووشیان یک کیسه ظریف را جلوی چشمان او چرخاند و گفت«:نگا این چیه؟!!!!»
الن سیژویی که شوکه شده بود بزبان آمد«:چطور جرات کردی؟؟این مال هانگوانگ جونه!!»
همینطور که آنان درحال بحث بودند الی در کمی بیشتر باز شد.هرچند هنوز نمیتوانستند هیچ
اثاثیه ای را به چشم ببینند ولی متوجه شدند زنی با موهای خاکستری که از چهره اش چیزی
مشخص نبود پشت در ایستاده است.اگرچه پیرزن قوز کرده و در نگاه اول بسیار پیر بنظر میرسید
اما هیچ چین و چروک یا خال قهوه ای روی صورتش نبود.اگر نمیخواستند سختگیر باشند میشد
او را یک زن میانسال دانست.او در را باز کرده و قدم بیرون مغازه نهاد.بنظر میرسید میخواهد آنان
را به داخل مغازه دعوت کند.جین لینگ با حیرت من من کنان گفت«:واقعا میذاره بریم داخل؟»
وی ووشیان نیز با صدای آرامی گفت«:معلومه...من پامو گذاشته بودم الی در...اگه میخواست هم
نمیتونست درو ببنده...اگه نمیذاشت بریم تو که درو براش میکندم مینداختم دور!!!»
جین لینگ ساکت ماند.شهر "ایی" جایی عجیب و ترسناک بود حتی مردمی که اینجا زندگی
میکردند نیز عادی نبودند.شاگردان وقتی چهره مشکوک پیرزن را دیدند به پچ پچ افتادند آنان اصال
دلشان نمیخواست وارد مغازه شوند ولی هیچ چاره ای برایشان نمانده بود.آنان تنها می توانستند
رفیق هایشان را که بخاطر سم نمیتوانستند حرکت کنند بردارند و تک تک وارد مغازه شوند.پیرزن
گوشه ای ایستاده و به سردی آنان را تماشا میکرد.وقتی همه داخل شدند او نیز در را بست.
اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.وی ووشیان پرسید«:خانم،میشه اینجا یه چراغ روشن کنین؟»
پیرزن جواب داد«:چراغ روی میز هست خودتون روشنش کنین!»
بطور اتفاقی الن سیژویی کنار میز ایستاده بود.کمی اطراف را با دستش گشت و چراغ روغنی(نفتی)
یافت که الیه ای از گرد و خاک رویش را پوشانده بود.او طلسمی آتش زده و آن را روشن
کرد.همینطور که چراغ را برداشت و به اطراف نگریست انگار که رویش آب یخ ریختند و پوستش
از ترس به مور مور افتاد.
در داخل این مغازه،آدمهایی شانه به شانه و جفت به جفت هم در اینجا چپیده بودند.تمامشان
چشمانی خیره داشتند و بدون پلک زدن به آنها نگاه میکردند.
او نتوانست جلوی شل شدن دستش را بگیرد،وی ووشیان سریع چراغ روغنی را که در حال سقوط
بر زمین بود،نجات داد.به آرامی دست دیگرش را خالف شعله طلسم قرار داده و موفق شد شعله
چراغ را روشن نگهدارد و آن را روی میز گذاشت«:اینا رو خودتون ساختین خانم؟خیلی خوشگل
هستن!»
باالخره تمام شاگردان متوجه شدند این افراد ایستاده گرداگرد اتاق در واقع عروسک های پارچه
ای و کاغذی هستند.سر و بدن شان با ظرافت ساخته شده بود و قد و قواره ای به اندازه یک انسان
واقعی داشتند.همه جور عروسکی آنجا بود،مرد،زن و حتی بچه.تمام عروسک های مرد"نگهبانان
دنیای زیرین" بودند.قدشان بلند،هیکلشان درشت و چهره شان خشمگین بود.عروسک های زن نیز
همه زیبارو بودند اکثرشان موهایشان رها کرده یا دم خرگوشی بسته بودند.حتی با وجود لباس های
گل و گشاد پارچه ای باز هم میشد زیبایی ظاهریشان را دید.طراحی روی لباسهایشان خیلی زیباتر
از طراحی های ابریشمی واقعی بود.برخی برای مراسم سوختن آماده شده و نقش و نگاری نداشتند
و برای لباس برخی از جوهر های رنگی استفاده شده بود.روی گونه همه عروسک ها،دو دایره
سرخ به نشان سرخی گونه ها بخاطر شرم نقاشی شده بود.هرچند هیچ کدام از عروسک ها مردمک
نداشت و چشمان همه سفید بود.این تضاد بین رنگ و بی رنگی سبب شده بود افسرده و مغموم
بنظر برسند.
در اتاق میز دیگری نیز قرار داشت و روی آن میز،شمعدان هایی در اندازه های مختلف گذاشته
بودند.وی ووشیان همه آن شمعدان ها را روشن کرد.نور زرد رنگ تمام گوشه های خانه را روشن
کرد.جدای از عروسک های کاغذی چیزهای دیگری نیز در اتاق بود،در دو طرف اتاق دو تاج گل
قرار داشت بعالوه طالی کاغذی،پول شبح و معبد کوچکی که کنار دیوار قرار داده شده بود.
جین لینگ کمی شمشیرش را از غالف بیرون کشیده بود که متوجه شد این در این مغازه کاالهای
مخصوص تدفین به فروش میرسد.نفسی کشید و با احتیاط شمشیر را به غالف برگرداند.در دنیای
تذهیبگران،اگر تهذیبگری می مرد،هیچ کسی به این باورهای عمومی درباره خدمتکاران یا چیزهای
دفع شر توجه نمیکرد.از آنجا که این بچه ها تاکنون با چنین چیزهایی مواجه نشده بودند،پس از
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
اینکه ترسشان ریخت،کنجکاوی جایش را به آن ترس اولیه داد.با صورتهایی که انگار از ترس
کهیر زده بود حس میکردند اینجا حتی از رفتن به شکار شبانه حیوانات و هیوالهای معمولی
هیجان انگیز تر است.
اصال مهم نبود آن مه چقدر مترا کم باشد چراکه نمیتوانست در خانه نفوذ کند.آنان از لحظه ای که
وارد شهر "ایی" شده بودند،هدف نهایی خود را این میدانستند که از شر مه خالص شوند یا الاقل
بتوانند چهره هم را ببینند.تا ذره ای خیالشان راحت شود.وی ووشیان که دید آنان آرام شده اند
دوباره از پیرزن پرسید«:میتونیم آشپزخونه تونو قرض بگیریم؟»
پیرزن خیره به چراغ نگاه میکرد انگار که با حضور هر نوری مخالف بودپاسخ داد«:آشپزخونه اون
پشته....هر طور میخواین ازش استفاده کنین!»بعد از گفتن این حرفها بسوی اتاق دیگری رفت تا
مجبور نباشد بیش از این با آنها حرفی بزند.چنان در آن اتاق را بهم کوفت که چند تن از ترس به
خود لرزیدند.
جین لینگ با صدای بلندی گفت«:این عجوزه یه مرضی داره!تو»...
وی ووشیان گفت «:باشه حاال....هیس...میخوام یکی بیاد کمکم....داوطلب هست؟»
الن سیژویی شتابزده گفت«:من میتونم بیام!»
الن جینگ یی که هنوز مانند چوب خشک شده ایستاده بود گفت«:من چیکار کنم؟»
وی ووشیان جواب داد«:همینطور وایسا...تکون نخوری تا من بهت بگما!»
الن سیژویی همراه وی ووشیان به آشپزخانه ای که در پشت خانه قرار داشت رفتند.همین که وارد
آشپرخانه شدند بوی گند تعفن به استقبالشان آمد.الن سیژویی در تمام عمرش چنین بویی را
استشمام نکرده بود.هرچند سرش گیج رفت و حالت تعوع به او دست داد ولی جلوی خودش را
گرفت که از آنجا بیرون نرود.جین لینگ هم دنبال آنان آمده بود ولی پس از اینکه با بو مواجه شد
به بیرون جستی زد.با سرعت هرچه تمام تر دستش را جلوی صورت خود می چرخاند تا هوا را
عوض کند«:این دیگه چیه؟بجای فکر کردن به این مریض احواال چرا اومدی اینجا؟»
وی ووشیان گفت«:همممم؟چه به موقع اومدی؟از کجا میدونستی میخوام صدات کنم؟بیا کمکم!»
جین لینگ گفت «:من که نیومدم کمک تو!عققق!این بوی گند چیه انگاری یکی رو اینجا کشتن
ولی یادشون رفته دفنش کنن!»
وی ووشیان گفت«:بانوی جوان جین،می فرمایین داخل یا خیر؟اگه میای که بیا یه دستی برسون
اگرم نمیای داخل،برو به بقیه بگو که نیان اینجا!»
جین لینگ با خشم گفت«:به کی گفتی بانوی جوان جین؟حواست به حرفات باشه ها!»او دماغش
را با انگشتان گرفته بود و در حا ل جدال با خود بود که برود یا بماند سپس پیف پیف کنان
گفت«:خب من میخوام ببینم تو خیال داری چیکار کنی؟!!!»با این سخنان به داخل آشپزخانه
هجوم آورد.اما چیز یکه انتظارش را نداشت این بود که وی ووشیان با صدای بنگ بلندی،جعبه
چوبی در کف زمین را باز کرد که بوی گند تعفن از آن ناشی میشد.درون جعبه،گوشت و مرغ وجود
داشت.روی گوشت سرخ لکه های سبز رنگی دیده میشد و در میان آن لکه های سبز کرم ها در
حال لولیدن بودند.جین لینگ مجبور شد دوباره از آنجا خارج شود.وی ووشیان جعبه را بدستش داد
و گفت«:اینو بنداز بیرون...تا میتونی بندازش دور که اصال بوش رو نشنوم دیگه!»
جین لینگ با دلی که بهم می پیچید و سرش که پر از تردید بود همانطوری که وی ووشیان گفت
آن جعبه را پرت کرد.سپس با خشم انگشتان دستش را با دستمال پاک کرد و دستمال را هم دور
انداخت.پس از اینکه به آشپزخانه برگشت.وی ووشیان و الن سیژویی را دید که دو سطل آب از
چاه درون حیاط پشتی کشیده اند و آشپزخانه را تمیز میکنند.جین لینگ پرسید«:داری چیکار
میکنی؟»
الن سیژویی درحالی که همه جا را تمیز میکرد گفت«:می بینی که،اجاق آشپزخونه رو تمیز
میکنیم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جین لینگ پرسید«:تمیز کردن اجاق فایده ای هم داره؟ما که قرار نیست اینجا غذا بپزیم؟!!!»
وی ووشیان گفت «:کی اینطوری بهت گفته؟ اتفاقا قراره غذا بپزیم.تو هم اون جارو رو بیار گردو
خاک اینجا رو پاک کن.هر چی تار عنکبوته رو تمیز کن لطفا!!!»
حرفهایش کامال طبیعی بنظر می آمدند و او با اطمینان کامل جارو را در دست جین لینگ چپاند
و او نیز اطاعت کرد.جین لینگ هر قدر بیشتر آنجا را تمیز میکرد بیشتر متوجه میشد یک جای کار
می لنگد.بهمین دلیل نزدیک بود جارو را به سمت سر وی ووشیان پرتاب کند که دید او جعبه
دیگری را باز میکند.ترسید که باز هم بخواهند او جعبه را بیرون بیندازد ولی خوشبختانه اینبار از
بوی گند خبری نبود.
هر سه با سرعت کار میکردند و در مدت کوتاهی،چهره آشپزخانه کامال تغییر کرد.ظاهرش کمی
بهتر شده بود چنان که دیگر مانند یک خانه متروک تسخیر شده بنظر نمی آمد.در آنجا مقداری
هیزم قرار داشت.آنان دسته ای از هیزم ها را در اتاق نهاده با طلسم آتشین روشنشان کردند.سپس
ظرف بزرگی را که از قبل شسته بودند روی اجاق نهادند و آب درونش شروع به جوشیدن نمود.وی
ووشیان مقداری برنج را از جعبه دوم بیرون آورده و شست و درون ظرف روی اجاق ریخت.
جین لینگ پرسید«:میخوای فرنی برنجی درست کنی؟»
وی ووشیان گفت«:آهان!»
جین لینگ کهنه ای که برای تمیزکاری در دست داشت را بر زمین کوبید که وی ووشیان خطاب
به او گفت «:نگاش کن یه ذره کار کرده بیخودی داره شلوغش میکنه...سیژویی رو نگاه کن...یه
عالمه کار کرده یه کلمه هم حرف نزده...مگه مشکل فرنی برنج چیه هان؟»
جین لینگ گفت«:یعنی نمیدونی مشکلش چیه؟هم آبکیه هم بی مزه...وایسا بینم...من که بخاطر
فرنی عصبانی نیستم!!!»
وی ووشیان گفت«:بهرحال اینکه واسه تو نیست!»
جین لینگ حاال عصبانی تر شده بود«:چی گفتی؟عین خر ازم کار کشیدی ولی نمیخوای یه ذره
هم بهم غذا بدی؟»
الن سیژویی گفت«:ارباب جوان مو،این فرنی میتونه اثر سم رو از بین ببره؟»
وی ووشیان لبخندی زد و جواب داد«:آره،منتها این فرنی نیست که سم رو از بین می بره بلکه
برنج اینکارو میکنه...این یه داروی محلیه.وقتی روی زخم یا یه خراش برنج چسبناک بزنی سریع
خوب میشه...در آینده اگه تو همچین موقعیتایی افتادی حتما این روش رو امتحان کن چون جواب
میده...مهم نیست آسیب چقدر جدی باشه همیشه جواب میده ولی پسرا بجای اینکه زخمی شن
یا خراش بردارن پودر سم جسد پریده تو دهنشون،ما هم میتونیم فرنی درست کنیم و بدیم بخورن
تا خوب بشن!»
الن سیژویی که انگار تازه متوجه همه چیز شده بود گفت«:پس برای همین گفتین یه خونه ای
رو پیدا کنیم که داخلش آدم باشه؟ چون خونه ای که توش آدم زندگی میکنه آشپزخونه هم
داره...توی آشپزخونه هم برنج چسبناک پیدا میشه!!!»
جین لینگ گفت «:حاال معلوم نیست این برنجه از کی اینجاس...اصال میشه خوردش؟این آشپزخونه
رو ال اقل یه ساله کسی بهش نزدیک نشده و تمیزش نکردن...همه جا پره تار عنکبوته تازه گوشتا
فاسد شده بود،میگم نکنه اون عجوزه تو این مدت از اون گوشته میخورده؟! امکان نداره اون
تونسته باشه بدون غذا زنده بمونه!!»
وی ووشیان گفت«:از اونجایی که هیچ آدم زنده ای این اطراف نیست اونم صاحب مغازه واقعی
نیست کال نیازی نداره چیزی بخوره»...
الن سیژویی با صدای آرامی گفت«:اگه به غذا خوردن نیازی نداره پس باید مرده باشه ولی اون
پیرزنه نفس میکشید».
وی ووشیان ظرف حاوی فرنی را با کفگیر هم زد و بعد از بطری ها و ظرفهای مختلف چند ماده
دیگر به آن اضافه کرد و گفت«:درسته...منتها اونجا کامل توضیح ندادین...چرا اومدین به
شهر"ایی"؟مطمئنم همینطوری اتفاقی همدیگه رو اینجا ندیدین درسته؟»
پسرها چهره ای جدی به خود گرفتند و جین لینگ جواب داد«:من،شاگردای مکتب الن و بقیه
بچه های مکتب های
دیگه دنبال یه چیزی اومدیم...من از چینگه اومدم اینجا!»
الن سیژویی نیز گفت«:ما هم از النگیا اومدیم!»
وی ووشیان پرسید«:دنبال چی اومدین؟»
الن سیژویی سرش را تکان داد و گفت«:نمیدونیم...اون اصال قیافه شو نشون نداد...حتی نمیدونیم
آدمه یا نه ...یا اینکه چجور گروهی پشتش هستن!!!»
از آن جا که جین لینگ چند روز قبل،به داییش دروغ گفته و وی ووشیان را فراری داده بود،این بار
واقعا نگران بود که جیانگ چنگ پاهایش را بشکند پس تصمیم گرفت چند روزی اطراف او آفتابی
نشود و مخفیانه در رفته بود و خیال داشت وقتی خشم جیانگ چنگ فروکش کرد برگردد.او پس
از اینک ه زیدیان را به یکی از افراد معتمد جیانگ چنگ تحویل داد فرار کرده بود.او در شهری
نزدیکی مرز چینگه توقف کرده بود تا دنبال مکان بعدی برای شکار شبانه بگردد و استراحت کند
پس به مسافرخانه بزرگی رفته بود.هنگام شب که در حال زمزمه کردن طلسمات روی اتاق خود
بود،پری نی ز کنارش نشست که ناگهان بطرف در اتاق به پارس کردن پرداخت.از آنجا که دیروقت
بود،جین لینگ به سگش دستور داد ساکت شود و او شنید که کسی در میزند.
هرچند پری پارس نمیکرد ولی کامال بی قرار بود.او روی زمین پنجه میکشید و در عمق گلو خِرخِر
میکرد.جین لینگ محتاطانه پرسیده بود چه کسی پشت در است ولی پاسخی نشنید و به کار خود
برگشت.هرچند یکساعت بعد دوباره در اتاق به صدا درآمد.او همراه با پری از پنجره بیرون
پرید.اطراف را چرخید و از پله های طبقه اول باال رفت.میخواست بداند چه کسی این موقع شب
در حال آزار اوست.با وجود تالش هایش هیچ کسی
را ندید.با وجود آنکه مدتی جلوی در اتاق منتظر ماند ولی هیچ کسی خودش را نشان نداد.
بخاطر رعایت احتیاط او پری را جلوی در به نگهبانی گماشت.او کل شب بیدار ماند و آماده بود تا
در یک آن به شخص مزاحم حمله کند با این وجود هیچ اتفاقی نیفتاد.تنها صداهای عجیبی مانند
چکه کردن آب روی زمین به گوش میرسید.صبح روز بعد،از بیرون اتاق صدای جیغی بگوش
رسید.جین لینگ در اتاق را با لگد گشود و پایش در خون فرو رفت.چیزی از باالی در به زمین
افتاد.جین لینگ قدمی به عقب برداشته تا از برخورد با آن اجتناب کند.
آن چیز،یک گربه سیاه بود!
کسی،یک گربه سیاه را به در اتاق او میخ کرده بود.آن صدای عجیب چکیدن که تمام شب میشنید
نیز صدای برخورد قطرات خون گربه با زمین بود.جین لینگ گفت«:توی هر مسافرخونه ای میرفتم
همش این اتفاق میفتاد...منم حسابی گوش بزنگ بودم و اگه میشنیدم یه جایی جسد یه گربه
ظاهر میشده سریع خودمو میرسوندم اونجا...واسه اینکه میخواستم بفهمم این کار کی بوده!!»
وی ووشیان به طرف الن سیژویی برگشت و پرسید«:واسه شما هم این اتفاق افتاده؟»
الن سیژویی تاییدکنان گفت«:بله،یه روز پیش،برای شکار شبانه به النگیا رفتیم.یه شب موقع
شام،دیدیم سر یه گربه که پوستش کنده شده تو سوپه....اولش شک داشتیم که ارتباطی به ما
داشته باشه ولی همون شب،رفتیم یه مسافرخونه دیگه و الی یکی از ملحفه های اتاق هم سر یه
گربه رو پیدا کردیم.این قضیه چند روزی همش ادامه داشت.ما هم افتادیم دنبال قضیه و رسیدیم
به یوئه یانگ و اونجا ارباب جین رو دیدیم و فهمیدیم داریم
دنبال یه چیز میگردیم واسه همین تصمیم گرفتیم با هم همکاری کنیم و امروزم که رسیدیم
اینجا....ما از یه شکارچی که تو دهکده نزدیک نشان سنگی بود یه چندتا سوال پرسیدیم...اونم
شهر "ایی"رو نشونمون داد».
وی ووشیان با خود اندیشید:یه شکارچی؟
شاگردها بایستی بعد از او و الن وانگجی از دهکده روبروی جاده گذر کرده باشند پس چرا آنان
شکارچی را ندیدند؟آنها تنها چند زن روستایی خجالتی دیده بودند که به مرغ و جوجه هایشان دانه
میدادند.آنان گفته بودند مردانشان برای حمل کاالهایشان به شهرهای دیگر رفته اند و تا مدتی بر
نخواهند گشت.وی ووشیان هر چه بیشتر به موضوع می اندیشید حالت چهره اش جدی تر میشد.هر
دو داستان،تنها در نحوه قرار گرفتن یا کشته شدن گربه ها فرق داشتند.صرف نظر از تشابه میان
هر دو داستان هیچ کدامشان آسیب ندیده بود.در حقیقت این حوادث سبب شده بود که کنجکاوی
شان بخاطر یافتن ریشه مساله تحریک شود.اگرچه این شاگردان همدیگر را در یوئه یانگ مالقات
کرده بودند ولی وی ووشیان و الن وانگجی نیز از شهر یوئه یانگ به شودونگ رهسپار شده بودند
کامال بنظر میرسید که کسی تعمدا شاگردان کنجکاو را راهنمایی کرده تا با آنان دیدار
کنند.راهنمایی شاگردان به مکان خطرناکی که دست وحشی یک جسد آدرسش را به آنان هم داده
دقیقا بمانند رخداد دهکده مو نبود؟
هرچند که وی ووشیان نمیخواست این احتمال را بپذیرد ولی دلیلی معقول تر از این نمی توانست
بیابد.درهر حال،کسی وجود داشت که توانسته بود نیمی از طلسم ببر را بازسازی کند.با جود تمام
این حرفها چه کسی میتوانست بگوید که آن طلسم بازسازی شده االن کجاست؟ناگهان الن
سیژویی که روی زمین چمباتمه زده و شعله اجاق را باد میزد،سرش را باال آورد و
گفت«:ارشد مو،بنظرم فرنی آماده شده ها!»
وی ووشیان به خود آمده و دست از هم زدن و تکان دادن ظرف برداشت.سپس کاسه ای که الن
سیژویی شسته بود را گرفته و مقداری از فرنی را مزه کرد«:آماده س....باید بریزیمش تو ظرف و
یه کاسه از این به همه کسایی که مسموم شدن بدیم!»
هرچند الن جینگ یی پس از اینهمه معطل شدن با عجله یک قاشق بزرگ فرنی به دهان گذاشت
و پیش از آنکه قورتش دهد آن را تف کرد«:این چیه دیگه؟سم درست کردی؟؟»
وی ووشیان گفت«:سم یعنی چی؟این پادزهره خاک تو سرت،فرنی برنج چسبنده اس!»
بقیه پسرها نیز درحالیکه اشک در چشمشان جمع شده بود با جینگ یی موافق بودند.وی ووشیان
چانه خود را مالید او در یونمنگ بزرگ شده بود و مردم آن حوالی به غذاهای تند تمایل داشتند
ولی میل وی ووشیان به خوردن غذاهای تند ورای باور بود.هر بار که او پا در آشپزخانه میگذاشت
غذا آنقدر تند میشد که جیانگ جنگ ظرف غذایش را پرت میکرد و زبان به نفرین میگشود.ولی
بنا به دالیلی او نمیتوانست جلوی دست خود را بگیرد و قاشق به قاشق ادویه و چاشنی تند به غذا
اضافه نکند.بنظر میرسید این بار نیز موفق به کنترل خود نشده،الن سیژویی از روی کنجکاوی
قاشقی از فرنی به دهان نهاد،در یک لحظه تمام صورتش سرخ شد و اشک به چشمش آمد.لبانش
را جمع کرد و جلوی خودش را گرفت که آن را تف نکند با این حال پیش خود فکر میکرد:این
مزه ترسناک....بطرز غریبی واسم آشناست!
وی ووشیان گفت «:ای بابا همه داروها یه ذره سم داخلشون دارن....تندی باعث میشه عرق کنین
و زودتر خوب بشین!»پسرهای از روی ناباوری صداهای عیییییی از خود درآوردند.با وجود در هم
کشیدن چهره،فرنی را خوردند.
پس از چند ثانیه،صورت همه قرمز و پیشانی شان تب دار شد انگار که با دردی جانکاه مقابله
میکردند.وی ووشیان نتوانست ساکت بماند و گفت«:هی این اصال چیز مهمی نیست...هانگوانگ
جونتون هم اهل گوسوعه ولی راحت با غذای تند کنار میاد...شماها چتونه اینقدر سوسولین؟!»
الن سیژویی درحالیکه با دستش دهان خود را پوشانده بود گفت«:نه...ارشد،هانگوانگ جون غذای
تند دوست نداره اون غذاهایی با طعم مالیم رو ترجیح میده».....
وی ووشیان بعد از مکث کوتاهی گفت«:واقعا؟»ولی او بیاد داشت در زندگی قبلیش پیش از آنکه
به مکتب یونمنگ جیانگ خیانت کند.یکبار با الن وانگجی در ییلینگ دیدار کرده بود.در آن زمان
باوجود آنکه او یاغی شده بود ولی همه خواهان لگدمال کردنش نبودند و او با پر رویی تمام از الن
وانگجی خواسته بود با هم شام بخورند و از گذشته یاد کنند.تمام غذاهایی که وی ووشیان سفارش
داده بود پر از فلفل سیچوان بود و او همیشه خیال میکرد الن وانگجی همانند او از چیزهای تند
خوشش می آید ولی حاال که خوب فکر میکرد متوجه شد یادش نمی آید که الن وانگجی آن روز
اصال چوب غذاخوریش را بدست گرفته یا نه....همان موقع هم فراموش کرده بود که الن وانگجی
را مهمان کرده و در آخر او پول غذا را پرداخته بود.اصوال عادی بود که او جزئیات را به آسانی
فراموش کند.در آن لحظه نمیدانست چرا ولی بشدت دلش میخواست چهره الن وانگجی را ببیند.
«....ارشد،ارشد مو»....
«هوووم؟» وی ووشیان به خود آمده و الن سیژویی پچ پچ کنان به او گفت«:در اتاق پیرزنه...باز
شده!» از جایی که در اتاق باز شده بنظر میرسید باد می آمد و در باز و بسته میشد.کامال مشخص
بود در میان تاریکی سهمگین اتاق سایه ای در کنار میزی نشسته است.وی ووشیان به بقیه عالمت
داد که
همانجا بمانند و خودش تنهایی وارد اتاق شد.نور ضعیفی از چراغ روغنی و شمعدان در مرکز اتاق
هویدا بود.پیرزن درحالیکه سرش آویزان بود آنجا نشسته و انگار متوجه ورود کسی به درون اتاق
نشد.پارچه ای روی زانوهایش قرار داشت و بنظر میرسید در حال سوزن دوزی روی آن پارچه
است.او دستانش را محکم بهم چسبانده و میخواست سوزن را نخ کند.وی ووشیان کنار میز نشست
و گفت «:خانم اگه میخوای سوزن رو نخ کنی چرا چراغو روشن نمیکنی؟بذار من کمکت کنم!»
او سوزن و نخ را گرفته وسریع آماده اش کرد و به پیرزن پسش داد بعد برخاست و از اتاق بیرون
رفت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده در را پشت سر خود بست و گفت«:نیازی نیست کسی بره داخل
این اتاق!»
جین لینگ گفت«:وقتی رفتی تو اتاق چک کردی بینم این عجوزه زنده اس یا نه؟»
وی ووشیان جواب داد«:بهش نگو عجوزه...ادب داشته باش...این پیرزن یه جسد زنده اس!»
پسرها بهم نگاه کردند و الن سیژویی پرسید«:جسد زنده چیه؟»
وی ووشیان پاسخ داد«:از سر تا پاهاشون نگاه کنین میگین که مرده اس ولی اون آدم در اصل
زنده اس...به این مدل میگن جسد زنده!»
جین لینگ که شوکه شده بود گفت«:االن داری میگی اون زنده اس؟»
وی ووشیان گفت«:شماها این داخل رو نگاه کردین؟»
«آره!»
«چی دیدین؟داشت چیکار میکرد؟»
«میخواست سوزن رو نخ کنه!»
«تونست اینکارو بکنه؟»
«نه!»
« دقیقا....اون نمیتونست سوزن رو نخ کنه چون ماهیچه ها و عضالت مرده ها اونقدر سفت هستن
که از پس همچین کارایی بر نمیان...اون نشانه های روی صورتش هم بخاطر سن و سالش نیست
بلکه واسه رگهای خونیه...اون نیازی به خوردن غذا نداره و فقط میتونه نفس بکشه....واسه همین
میگیم زنده اس!»
الن سیژویی گفت«:و-ولی این پیرزن سنش خیلی باالست....همه پیرزنایی که به این سن و سال
میرسن چشماشون نمی بینه و نمیتونن سوزن رو نخ کنن»!...
وی ووشیان گفت«:خب واسه همین منم کمکش کردم...میگم شما متوجه یه چیز دیگه ای
شدین؟از موقعی درو باز کرده تا االن اصال پلک نزده؟»پسرها چند بار پلک زدند و وی ووشیان
ادامه داد «:آدمای زنده بخاطر جلوگیری از آسیب چشماشون پلک میزنن ولی مرده ها به عبارت
دیگه،اینا نیازی به این کار ندارن و وقتی من سوزن رو ازش گرفتم متوجه شدین چطوری داشت
نگاهم میکرد؟»
جین لینگ گفت«:مردمک چشماش تکون نخورد ولی سرش رو حرکت داد!»
وی ووشیان گفت«:دقیقا...مردم اصوال وقتی به هر طرفی نگاه کنن چشماشون حرکت میکنه مهم
نیست اون حرکت چقدر ریز و کوچیک باشه ولی چشم مرده ها اینطور نیست.مرده ها اصال نمیتونن
مردمک چشماشون رو به حرکت در بیارن بجاش سر و گردنشون رو حرکت میدن!»
الن جینگ یی که گیج شده بود گفت«:میشه یادداشت برداریم؟»
وی ووشیان گفت«:نوشتن عادت خوبیه ولی موقع شکار شبانه که اومدی بیرون وقت واسه نوشتن
نیست درسته؟بذار تو ذهنت بمونه!»
جین لینگ از الی دندان های بهم فشرده گفت«:مرده های متحرک به اندازه کافی عجیب غریب
هستن دیگه جسد زنده واسه چی وجود داره آخه؟»
وی ووشیان گفت«:مرده های متحرک نشونه های زیادی دارن مثال عضالتشون سفته یا آروم راه
میرن...هرچند یه چند تا چیز مفیدی که درباره شون هست اینه که،از هیچی نمیترسن،نمیتونن
فکر کنن،بخاطر همین خیلی راحت تحت کنترل قرار میگیرن...ممکنه کسی فکر کنه میتونه از
این نقص ها استفاده کنه اونطوری میتونه عروسک های مرده خوبی ازشون بسازه.یه جسد زنده
این مدلی زندگی میکنه!»
هرچند پسرها چیزی بر زبان نیاوردند ولی در صورت همه شان یک عبارت نقش بسته بود:این
شخص فقط میتونه وی...وو...شیان....باشه!وی ووشیان نمیدانست بخندد یا ناراحت بشود پیش
خود فکر میکرد :من هیچ وقت همچین کاری نکردم بابا!! هرچند بنظر میرسید او عادت به انجام
چنین کارهایی داشته است.او ادامه داد«:اهم اهم...باشه وی ووشیان اینکارو شروع کرد،اون ون
نینگ یا همون ژنرال شبح رو با موفقیت ساخت.راستش من همیشه میخواستم بپرسم –کی این
اسم رو گذاشته سرش واقعا؟خیلی لقب مضحکیه!!بهرحال کسای دیگه ای هم بودن که میخواستن
اینکارو بکنن ولی موفق نشدن البته اونا نیت های پلیدی داشتن...اونا در عوض هدف گرفتن آدمای
زنده این جسدای زنده رو بوجود آوردن».او اینطور سخنانش را پایان داد که«:یجورایی یه تقلید
شکست خورده و ناکارآمد انجام دادن!»
با شنیدن نام وی ووشیان،رنگ از صورت جین لینگ پرید
و درحالیکه خرناس میکشید گفت«:خود وی یینگ اولین کسیه که قصد و نیت پلید داشته!»
وی ووشیان گفت«:آره خب،اونایی که اجساد زنده رو توسعه دادن هم بدجوری اهداف شر خودشون
رو دنبال میکردن!»
الن سیژویی گفت«:ارشد مو،حاال باید چیکار کنیم؟»
وی ووشیان گفت«:میدونی بیشتر این اجساد زنده متوجه نیستن که مُردن!بنظر من این پیرزنه هم
یکی از اون جسدای گیج و منگه...فعال بهتره مزاحمش نشیم!»
ناگهان صدای تپ و تپ کوبیده شدن چوب بامبو بروی زمین شنیده شد.صدا از نزدیکی پنجره که
با نوارهای سیاه و تخته های چوبی بسته شده بود.رنگ از صورت همه شاگردان حاضر در وسط
اتاق پرید.از لحظه ای که وارد شهر شده بودند این صدا بشدت آزارشان داده بود.حاال وقتی صدا
را می شنیدند مضطرب میشدند.وی ووشیان به آنان اشاره کرد که ساکت باشند.همه آنها نیز وقتی
دیدند وی ووشیان بطرف پنجره در حرکت است تا از الی شکاف باریک میان تخته ها بیرون را
ببیند،نفس هایشان را در سینه حبس کردند.وی ووشیان همانطور که به شکاف نزدیک میشد با
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
مه سفید و سنگینی روبرو شد و پیش خود فکر میکرد مه آنقدر متراکم است که نمیتواند چیزی را
درست ببیند.ناگاه،سفید بسرعت کاهش یافت و او دو جفت چشم سفید مخوف دید که از الی
شکاف تخته ها به او خیره شده بودند.آن جو سفیدی که دیده بود نیز مه نبود بلکه دو چشم سفید
بدون مردمک بودند.
قلب جین لینگ و بقیه پسران چنان می تپید که انگار میخواست از سینه شان بیرون بزند.آنها می
ترسیدند اتفاقی برای وی ووشیان افتاده باشد.او همچنان که بیرون را تماشا میکرد.ناگاه از جا پرید
و با دست چشمانش را پوشاند او با صدای بلندی گفت«:آه!»قلب پسرها از کار ایستاد و مو به
تنشان سیخ شد«:چه خبر شده؟!»
وی ووشیان تا جایی که می توانست به آرامی گفت«:شششش،حرف نزنین،دارم نگاهش میکنم!!»
جین لینگ صدایش را چنان پایین آورد که از صدای وی ووشیان نیز آرامتر شنیده میشد«:خب
چی داری میبینی؟چی پشت دره؟»
وی ووشیان نه به نگاه خیره او پاسخ گفت و نه جواب درستی داد«:همممم....آره....این جالبه...خیلی
جالبه!»
حالت چهره اش نشان میداد که بسیار خوشحال است.زیرا هم چهره اش و هم لحن حرف زدنش
ن شان میداد از ته دلش هیجان زده است.کنجکاوی شاگردان از استرس قبلی شان پیشی گرفت.الن
سیژویی دیگر نتوانست تحمل کند و پرسید...«:ارشد مو،چی اینقدر جالبه؟»
وی ووشیان گفت «:وای که چقدر خوشگله!ساکت باشید پسرا...نترسوندیش...من هنوز درست و
حسابی نگاهش نکردم!»
جین لینگ گفت«:برو کنار منم میخوام ببینم!»
«منم میخوام!»
وی ووشیان گفت«:مطمئنین؟»
«آره!» وی ووشیان کمی برای کنار رفتن طولش داد انگار که نمیخواست از پنجره دل بکند.اول از
همه جین لینگ به آن طرف حرکت کرد و نگاهش را از الی شکاف چوبی به
بیرون دوخت.هوا تاریک شده بود.در این جو سرد،حتی مه سنگین شهر "ایی"نیز بنظر یخ زده می
آمد و هیچ کس نمیتوانست به آسانی خیابان را تماشا کند.جین لینگ مدتی به دید زدن پرداخت
اما هیچ چیز "زیبا"یا "جالبی"ندید.او که نا امید شده بود با خودش فکر میکرد :نکنه موقعی که
حرف زدم ترسوندمش و رفته؟!
درست در لحظه ای که میخواست تسلیم شود،یک هیکل کوچک و ظریف اما در خود جمع شده
جلوی شکاف ظاهر شد.از آنجا که آمادگی رویارویی با آن "چیز" را نداشت حس میکرد کل تنش
به خارش و مور مور افتاده نزدیک بود فریادی از سر ترس بکشد اما موفق شد شوک سختی که
در حال انفجار سینه اش بود را متوقف کند.او با حالتی خشک و خمیده ساکت مانده بود.پس از
اینکه سوزشی که در سرش وجود داشت آرام گرفت،علی رغم میل باطنی به طرف وی ووشیان
که عامل اصلی این آشوب بود رفت.او به پنجره تکیه داده بود.یک گوشه دهانش را جمع کرده و
ابروهایش را باال برده بود با شیطنت لبخندی به جین لینگ تحویل داد«:خوشگل نیست بنظرت؟»
جین لینگ به فضای پشت سر او چشم دوخت چرا که فهمید عمداً آنها را به مسخره گرفته و از
الی دندان های بهم ساییده گفت...«:آره هست»!.....وقتی قلبش آرام گرفت راست ایستاد و خیلی
طبیعی گفت«:بهترینه....تو کل زندگی آدم کم پیش میاد همچین تیکه ای ببینی!»
بعد از بیان نظرش،کنار کشید تا نفر بعدی بخاطر حقه وی ووشیان مسخره شود.حرفهای آنان در
ذهن دیگران رسوخ کرد و کنجکاوی همه را به اوج خودش رساند.الن سیژویی که نمیتوانست
خودش را نگهدارد بطرف نقط ه ای که او ایستاده بود رفت .تا چشمش را نزدیک شکاف گرفته با
عجله عقب
پرید و گفت«:آه!»ولی از آنجا که آدم صادقی بود برخالف آن دو،رنگ صورتش از ترس پرید.او با
شوک عقب عقب رفت.بعد از اینکه چند باری دور خودش چرخید و حیران به وی ووشیان نگریست
و گفت«:ارشد مو...اون یه ...یه».....
وی ووشیان با آگاهی کامل جواب داد«:همونه درسته؟اصال نمیخواد بلند بگی چیه چون مزه اش
از بین میره...یه چیز شگفت انگیزه! بذار همه خودشون تماشاش کنن!»
وقتی پسرها ظاهر ترسیده سیژویی را دیدند دیگر جرات نداشتند خودشان بروند و الی شکاف را
ببینند.یک چیز شگفت انگیز؟همین بیشتر سبب شد منصرف شوند.آنان دستانشان را به نشان رد
کردن تکان دادند و گفتند«:نه نیازی نیست،ممنون!»
جین لینگ با خشم گفت «:ما االن تو این وضع گیر کردیم اونوقت تو شوخیت گرفته؟بینم عقل تو
سرت نداری؟»
وی ووشیان گفت«:تو خودتم اومدی دنبال من!بعدشم صداتو واسه عموت باال نبر...ترسناک بود
نه سیژویی؟»
الن سیژویی مطیعانه سری تکان داد و گفت«:آره!»
وی ووشیان گفت«:خوبه...این فرصت خوبیه که بتونین تمرین کنین.چرا آدما از اشباح یا ارواح می
ترسن؟بخاطر اینکه مردم موقعی که می ترسن،هوشیاریشون رو از دست میدن و این بهترین موقع
است واسه اینکه اشباح انرژی یانگ رو از اونایی که ترسیدن بمکن.برای همینه که اشباح یا ارواح
سرگردان از کسانی که نترس هستن وحشت دارن،این مدل آدما کال وحشتی ازشون ندارن.در
نتیجه فرصت حمله بهشون رو پیدا نمیکنن و اشباح نمیتونن هیچ بالیی سرشون بیارن.واسه همینه
شاگردان
تهذیبگر از این فرصت برای شجاع شدن استفاده میکنن!»
الن جینگ یی که بخاطر عدم توانایی در برخاستن چندان کنجکاو بنظر نمیرسید من من کنان
گفت «:آدم شجاع از موقع تولدش شجاعه...آدم چه خاکی میتونه تو سرش بریزه اگه ترسو بدنیا
اومده باشه؟!»
وی ووشیان گفت «:بینم تو از موقع تولد میتونستی رو شمشیر پرواز کنی؟آدم وقتی کلی تمرین
میکنه اینکارو یاد میگیره...آدما هم به چیزایی که ازشون می ترسن اینطوری عادت میکنن.بنظرتون
اینجا خیلی بوگندوئه؟حالتونو بهم میزنه؟بهتون قول میدم یه ماه اینجا زندگی کنین...اونوقت بدون
اینکه حس بدی داشته باشین اینجا غذا هم میخورین!»
پسرها که به وحشت افتاده بودند همزمان با ترس گفتند«:شوخیت گرفته؟!!!امکان نداره!!»
وی ووشیان گفت«:این فقط یه مثاله،خب حاال خود منم تا بحال همچین جایی زندگی
نکردم،یجورایی شک دارم تو یه جای کثیف و ترسناک بتونین غذا بخورین ولی نباید همینطوری
سرسری بهش نگاه کنین بلکه با دقت باید به همه چی توجه کنین و جزئیات رو ببینین.با این
جزئیاته که توی کمترین زمان ممکن میتونین نقطه ضعف دشمن رو پیدا کنین.باید به آرومی
موقعیت رو بسنجین و منتظر یه شانس برای حمله متقابل باشید.خیلی خب،متوجه حرفام
شدین؟خیلیا شانس نمیارن من بهشون راهنمایی بدم.همین االن ازش استفاده کنین.همتون بصف
شین و یه نگاه کوچولو بهش بندازین.یاال!»
«مجبوریم اینکارو بکنیم....؟»
وی ووشیان گفت«:البته من که شوخی ندارم باهاتون.بعدشم من کسی رو مسخره نمیکنم.حاال از
جینگ یی شروع
میکنیم چون جین لینگ و سیژویی اول دیدنش!»
الن جینگ یی گفت«:چی؟مگه الزمه منم نگاهش کنم؟آدمایی که سم جسد خورده بهشون نباید
از جاشون حرکت کنن.خودت اینو گفتی!»
وی ووشیان گفت«:زبونت رو دربیار بگو آآآآ»
الن جینگ یی گفت«:آآآآآآ»
وی ووشیان گفت«:تبریک میگم درمان شدی!حاال با شجاعت یه قدم به پیش بذار اعلی حضرت
بفرما!»
الن جینگ یی گفت«:من درمان شدم؟مسخره میکنی درسته؟»
او بحالت اعتراض و انکار،درحالیکه از ترس خشک شده بود به طرف پنجره گام برداشت.اول
نگاهی به آنسوی پنجره انداخت و سرش را برگرداند سپس دوباره این کار را تکرار کرد.وی ووشیان
به تخته زد و گفت«:نکنه میترسی؟من اینجام بابا...اون نمیتونه تخته ها رو بشکنه و چش و چالتو
بخوره ها!»
الن جینگ یی که از جا پریده بود گفت«:من به اندازه کافی دیدم!»
پشت سرش نفرات بعدی به شکاف نگاهی انداختند و هر کدام از ترس نفسشان بند آمده بود.وقتی
صف به پایان رسید وی ووشیان دوباره گفت«:خب دیدینش؟حاال جزئیاتی رو که دیدین به بقیه
بچه ها بگین منتها خالصه وار اینکارو بکنین!»
جین لینگ می جنگید تا اول حرف بزند«:چشماش سفیده،دختره،کوچیک و استخونیه قیافه اش
خوبه و یه چوب بامبو دستشه!»
الن سیژویی با کمی فکر گفت«:قد این دختره تا سینه من میرسه...لباسای کهنه ای تنشه و اصال
تمیز نیستن.شبیه گداهای توی خیابونه...اون چوب بامبویی هم انگاری یه عصای سفید...احتماال
چشماش قبل از مرگ اینطوری سفید شدن این یعنی که اون قبل از مردن کور شده بوده!»
وی ووشیان گفت«:جین لینگ کلیات رو دیده و سیژویی جزئیات رو بهتر متوجه شده!»
لبهای جین لینگ از روی نا رضایتی بهم پیچید.یکی از پسرها گفت«:این دختر احتماال پونزده یا
شونزده سالشه!چهره اش بیضی شکله و صورت بانشاطی داره.موهاشم با یه گیره چوبی بسته که
روش یه روباه حکاکی شده.اون کوچیک نیست فقط زیادی الغره...هرچند خیلی مرتب بنظر نمیاد
ولی چرک و کثیف هم نیست....یه ذره تمیزش کنن دختر خوشگلی میشه!»
وی ووشیان وقتی سخنان آن پسر را شنید پیش خود حس کرد پسرک آینده روشنی دارد.او تشویق
کنان گفت«:آفرین آفرین...جزئیات رو بخوبی و با دقت توضیح دادی...پسر تو بزرگ بشی شاعری
چیزی میشی»!...
پسر که خجالت کشیده بود رو به دیوار نگریست تا به خنده همراهانش بی توجهی کند.یکی دیگر
از پسران گفت «:بنظرمیاد این صدای چوب بامبو هم واسه اینه که چوبش رو میزنه زمین و راه
میره،اگر اون قبل مردن کور شده بوده وقتی تبدیل به روح بشه هم نباید بتونه ببینه حتی اگه فقط
یه عصا دستش باشه چیزی رو نمیتونه تشخیص بده!»
پسر دیگری با مخالفت گفت«:ولی همچین چیزی مگه ممکنه؟ تو آدم کور ندیدی؟اونا هم موقع
راه رفتن آروم حرکت میکنن وگرنه ممکنه بخورن به کسی!ولی این روح همش می چرخه اینور
اونور...تا حاال همچین آدم کور فرزی ندیده بودم».
وی ووشیان گفت «:کارتون خوبه همینطوری بهش فکر کنین.دقیقا باید همینطوری به مساله رو
آنالیز کنین.نذارین هیچ چیز مشکوکی از دستتون در بره...حاال بذارین دعوتش کنیم داخل تا به
سواالتمون جواب بده!»
اون همانطور که سخنانش را به اتمام میرساند یکی از تخته ها را کند.نه فقط پسرهای داخل مغازه
که روح پشت در نیز بخاطر حرکات سریع او از جا پریدند.دختر شبح از روی احتیاط چوب بامبویی
خود را باال گرفته بود.وی ووشیان اول به روح سالم کرد سپس پرسید«:خانم جوان،اینجا کاری
داری؟تمام این مدت داشتی این بچه ها رو دنبال میکردی؟»
چشمان دختر گشاد شده بود او اگر زنده بود قطعا دختر زیبا و بامزه ای میشد.هرچند با چشمانی
بدون مردمک و خونی که از دهانش روان بود چهره اش تنها ترسناک تر از قبل شد.چند نفری از
پشت در خشکشان زد.وی ووشیان آنان را آرام کرد و گفت«:واسه چی می ترسین؟شماها که این
ریختی خونریزی کردن رو دیدین باید بهش عادت کرده باشین...اون نمیتونه خونریزی دهنش رو
کنترل کنه شماها چتونه؟واسه همینه میگم باید چیزای بیشتری تجربه کنین!»
قبل از این،دخترک،دایره وار جلوی پنجره می چرخید و با چوبش به زمین ضربه میزد و با پا به در
لگد می انداخت.در حالیکه دستانش را تکان می داد به آنها خیره شده بود اما االن همه کارهایش
تغییر کرده و دائم اشاره میکرد و انگار میخواست چیزی بگوید.جین لینگ با شگفتی گفت«:چقدر
عجیبه...نمیتونه حرف بزنه؟!»
دختر شبح با شنیدن این حرفها متوقف شده و دهانش را باز کرد.خون از دهان خالیش فواره زد.زبان
او را از ریشه بیرون کشیده بودند.شاگردان از ترس حس میکردند کهیر زده اند و همزمان برایش
احساس تاسف میکردند.پس واسه همینه نمیتونه حرف بزنه...هم کوره هم الل طفلکی...
وی ووشیان گفت«:میتونه از زبون اشاره استفاده کنه؟کسی این زبون رو بلده؟»
هیچ کس نمیدانست.دختر آنقدر هراسان بود که پایش را به زمین کوبید،سعی داشت با عصایش
روی زمین خط خطی کند و چیزی بنویسد.با اینهمه او نیز از خانواده باسوادی نبود و نمیتوانست
چیزی بنویسد.معلوم بود که با ضربات عصا یا ایما و اشاره هیچ کسی متوجه منظور او نخواهد
شد.ناگهان،از انتهای خیابان صدای پاهایی که سریع می دوید و نفس های یک انسان به گوش
رسید.دختر شبح در دم ناپدید شد.احتماال دوباره هم باز میگشت ولی وی ووشیان ابدا نگران این
موضوع نبود.او بسرعت تخته را سر جایش برگرداند و از الی شکاف به تماشای بیرون پرداخت.بقیه
شاگردان نیز میخواستند بدانند اوضاع بیرون از چه قرار است،بهمین دلیل همه با هم جمع شده و
به در فشار می آوردند.از سر تا پای شکاف های در و پنجره سرهای شاگردان مشخص بود و آنها
شکاف کوچک را به این شکل پوشاندند.
اگر چه در آن لحظه مه کمی کمتر شده بود ولی خود به خود به حالت اولیه برگشت.یک هیکل
سیاه مه را درحالیکه سالنه راه می رفت با عجله در مه می چرخید.او سر تا پا سیاه پوشیده بود.بنظر
میرسید در حین فرار دچار آسیب دیدگی شده است.شمشیر آویزان به کمرش نیز با پارچه سیاه
رنگی پوشیده شده بود.الن جینگ یی پچ پچ کنان گفت«:نکنه این همون مرد مه گرفته اس؟»
الن سیژویی با پچ پچ جواب داد«:فکر نکنم چون حرکات اون با این مرد فرق داشت!»
گروهی از مرده های متحرک شخص را دنبال میکردند.با سرعتی که آنان پیش میرفتند خیلی زود
او را میگرفتند.
او با بیرون کشیدن شمشیرش،حمالت مرده های متحرک را پاسخ داد.شمشیرش درخشان و زالل
بود و به آسانی مه را از هم می برید.وی ووشیان در دل با شعف گفت :عجب حرکت قشنگی!
هرچند پس از این حمله شخص،صدای آشنا ولی عجیب دوباره شنیده شد.پودر سیاه و سرخ رنگی
از جسد تکه تکه شده بیرون پاشید.مرده های متحرک او را محاصره کرده بودند.او جایی برای
پنهان شدن نداشت و سر جای خود بی حرکت ایستاده و پودر سمی او را در برگرفت.الن سیژویی
که از دیدن این صحنه شوکه شده بود،با صدای بسیار آرامی گفت«:ارشد مو،این مرد....ما»....
حاال گروهی دیگر از مرده های متحرک شخص را دوره کرده بودند.حلقه محاصره تنگ تر و تنگ
تر میشد.او دوباره شمشیر کشید و پودر سمی بیشتری از اجساد بیرون تراوید.او مقدار زیادی از پودر
را تنفس کرده بود و بنظر میرسید که در حال از دست دادن تعادل خود است.وی ووشیان به زبان
آمد«:باید کمکش کنیم!»
جین لینگ گفت«:میشه بگی چجوری؟االن دیگه نمیتونیم بریم اونجا...همه جا رو پودر سمی
گرفته...تو هم به اونجا نزدیک بشی مسموم میشی میره!»
بعد از لحظه ای تفکر وی ووشیان پنجره را رها کرده و قدم زنان به وسط اتاق رفت.پسرها با
چشمانشان حرکات او را دنبال میکردند.دو عروسک کاغذی در سکوت میان نرده ها قرار
داشتند .وی ووشیان جلوی آنان قدم میزد و سپس جلوی دو عروسک کاغذی که بشکل زن بودند
ایستاد.شکل ظاهری هر کدامشان متفاوت بود ولی بنظر میرسید عمدا به شکلی ساخته شده اند
که شبیه دو خواهر دوقلو بنظر برسند زیرا آرایش،لباسها و ترکیب صورتشان کامال شبیه هم بود.
حالت خمیده ابر وها و لبخندشان آنقدر واقعی بود که انسان می توانست صدای "هه هه هه"خنده
آندو را بشنود.موهایشان گوجه ای در دوطرف بسته شده،گوشواره های سرخ در گوششان
،دستبندهایی طالیی بدست داشتند و کفش هایشان گلدوزی شده بود.شباهتشان یادآور
خدمتگزاران یک خانواده ثروتمند بود.وی ووشیان گفت«:این دو تا چطورن؟»
او به آرامی شمشیر از غالف بیرون کشیده شده یک پسر را لمس کرده و نوک انگشت خود را
برید.بطرف عروسک ها چرخید و مردمک های چشم آنان را به خون آغشته کرد.سپس قدمی به
عقب برداشت.لبخند کوتاهی زد و زمزمه کرد«:ای چشمانی که در زیر مژگان بلند قرار داری،لبهایت
را به نیشخند از هم باز کن،بدون توجه به خیر یا شر،من تو را با این چشمان خونین احضار
میکنم!»ناگهان نسیم خنکی تمام مغازه را در برگرفت.پسرها با هراس شمشیرهای خود را محکم
چسبیدند.در برابر چشم همه عروسک های کاغذی خواهران دو قلو به حرکت درآمدند.از لبهای
نقاشی شده آنان صدای "هه هه هه" خنده به گوش رسید.این طلسم احضار چشم های رنگین
بود!
در میان بهت و حیرت آنان،صدای خنده عروسک های دوقلو بی وقفه ادامه داشت.در یک
لحظه،چشمان رنگ شده با خون انسان در حدقه چشم آندو چرخیدن گرفت.شکل نگاه آنان وحشت
آور و گی ج کننده بود.عروسک ها روبروی وی ووشیان ایستادند و او با پایین آوردن سر به آنان
درود گفت.وی ووشیان بیرون در را به آنها نشان داد و گفت«:اون آدم زنده رو بیارین داخل...غیر
از اون همه چیو از بین ببرید!»
صدای خنده دلهره آور از دهان عروسک ها شنیده میشد.سپس باد ناگهانی وشحتناکی درهای را
تماما از هم گشود.دو عروسک در کنار هم از در خارج شده و به حلقه محاصره مرده های متحرک
نفوذ کردند.اصال قابل باور نبود که چگونه،این عروسک های کاغذی قدرتی این چنین سهمگین
داشتند.با کفشهای ظریف و آستین های جمع شده،دستانشان را تازیانه وار تکان میدادند و یک
جسد متحرک را تکه تکه کردند.بعد نیمی از سر یک مرده دیگر را جدا نمودند—انگار که لبه
آستین عروسک ها مانند شمشیرهای تیز و برنده عمل میکرد.طنین خنده شان در طول خیابان
ادامه داشت که باعث شگفتی میشد و ترسناک بود.
کمی بعد حدود پانزده یا شانزده مرده متحرک روی زمین تکه تکه شده و می لولیدند.دو خدمتکار
کاغذی پیروز شدند.آنان از دستور اطاعت کرده و شخص ضعیف شده فراری را به داخل مغازه
آوردند.سپس به بیرون از مغازه پریدند و درها پشت سرشان بسته شد.هرکدامشان یک طرف
ورودی منتهی به آنجا را نگهبانی میدادند،مانند دو شیر سر جای خود محکم ایستاده بودند و در
این زمان بود که سکوت همه جا را فرا گرفت.شاگردان درون اتاق از شدت شوک هیچ چیزی
نمیگفتند.
آنها تنها از ارشدها و کتاب ها دیده و شنیده بودند که این شیوه های تهذیبگری نامناسب و غلط
است.در آن لحظه دقیقا متوجه چیزی نمیشدند اگر این شیوه ها نامناسب بود چرا مردم هنوز هم
دوست داشتند آنها را امتحان کنند؟چرا فرمانده ییلینگ هنوز هم اینهمه هواخواه داشت؟و حاال
پس از اینکه چکه ای از این شیوه ها را با چشم خود دیدند متوجه جذابیت خاص این نوع تمرینات
شدند.بعالوه اینها تنها ذره ای از تمام آن روش ها بود—طلسم احضار چشم های رنگین!بدین
شکل پسرها وقتی از شوک اولیه خارج شدند در چهره شان آثار دشمنی پدیدار نبود ولی هیجانی
از خود نشان میدادند که نمیتوانستند مخفیش کنند.احساس میکردند اکنون سراپا تجربه شده
اند.حاال برای گفتگو و خودستایی با شاگردان کوچکتر از خودشان داستان های زیادی داشتند.تنها
اوضاع جین لینگ بنظر خوب نمی آمد.الن سیژویی به کمک وی ووشیان آمد تا به آن غریبه
یاری برسانند.وی ووشیان گفت «:کسی نزدیکش نشه...حواستون باشه به پودر سمی دست
نزنین...حتی ارتباط فیزیکی هم ممکنه باعث سرایت سم به شما بشه!»
وقتی عروسک های کاغذی آن شخص را به داخل آوردند او تقریبا بیهوش بود و حاال بنظر می
آمد انرژی چندانی برایش باقی نمانده هرچند بنظر میرسید االن وضعیت ذهنیش با ثبات است.او
چندباری سرفه کرده و با دست دهانش را پوشاند انگار نمیخواست پودری که در دهانش رفته
باعث مسموم شدن بقیه شود.او با صدای آرامی گفت«:شما کی هستید؟»
صدایش کامال خسته بنظر میرسید.او این سوال را پرسید نه تنها بخاطر اینکه افرادی که در اتاق
بودند را نمیشناخت بلکه چشمانش هم نمیدید.یک الیه باند ضخیم دور تا دور چشمش را پوشانده
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بود.چشمان این مرد نمی دید.او هم جذاب و هم نابینا بود.بینی کشیده و لبهای باریک سرخی
داشت.میشد تماماً او را یک مرد جذاب توصیف کرد.کامال جوان بنظر میرسید.سنش میانه سن یک
مرد بالغ و یک پسر جوان تخمین زده میشد.تمام اینها سبب میشد شقفت بقیه را بدست بیاورد.وی
ووشیان بشدت درباره او شگفت زده بود و با خود فکر میکرد :توی این چند روز چرا هر چی آدم
دیدم کور بودن؟چه اونایی که درباره شون شنیدم چه اونایی که دیدمشون،چه زنده ها چه مرده
ها!!
ناگهان جین لینگ گفت«:هی...ما نمیدونیم این کیه...دوسته یا دشمنه؟چرا بدون اینکه احتیاط رو
رعایت کنی نجاتش دادی؟احیانا اگه آدم درستی نباشه نباید راهش میدادیم داخل؟!!!»
اگرچه حرف او از اساس درست بود ولی بیان این سخنان در برابر خود شخص کاری زشت و
نامناسب بود با اینهمه بنظر نمیرسید آن شخص عصبانی یا ناراحت باشد که چنین حرفهایی شنیده
است.او لبخندی زد و چند تا از دندان هایش نمایان شد«:ارباب جوان،شما درست میگی بهتر اینه
که من از اینجا برم!»
جین لینگ که انتظار چنین واکنشی را نداشت لحظه ای خشکش زد.نمیدانست چه بگوید و سریع
رویش را برگرداند.الن سیژویی با عجله میان آندو قرار گرفت و گفت«:ولی احتمالش هست که
آدم بدی نباشه...مهم نیست داستان چی باشه....کمک نکردن به یه آدم زخمی خالف قوانین مکتب
ماست!»
جین لینگ با لجاجت ادامه داد«:باشه شماها آدمای خوبی هستین...فقط یادت باشه اگه این وسط
کسی مُرد به من مربوط نیست!»
الن جینگ یی با غضب گفت«:تو»!....پیش از آنکه بتواند جمله اش را پنهان کند ظاهرش تغییر
کرد انگار که زبانش را گاز گرفته باشد.او در حینی که میخواست سخن بگوید چشمش به شمشیر
مرد روی میز افتاد.پارچه سیاهی که بدورش پیچیده شده بود کمی کنار رفته و میشد بدنه شمشیر
را به آسانی دید.این شمشیر با مهارتی بی مانند ساخته شده بود.غالفی به رنگ برنزی داشت و
طراحی پیچیده شبنم یخ زده روی آن نمایان شد.الگوی طراحی شده در سراسر غالف حکاکی و
به سان ستاره های نقره ای می درخشید.رگه های دانه های برف روی آن مانند اشعه به تاللو
افتاده بودند.این شمشیر خالص،روشن و زیبا بود.
الن جینگ یی با چشمان گشاد شده آن را مینگریست و انگار میخواست چیزی بگوید.اگرچه وی
ووشیان نمیدانست او چه حرفی را میخواهد بزند و از آنجا که شمشیر آن مرد در پارچه ای سیاه
پوشیده شده بود کامال مشخص بود که نمیخواهد هویت خود یا شمشیرش آشکار شود.او
نمیخواست باعث شود آن غریبه احساس خطر کند با یک دست دهان الن جینگ یی را پوشاند و
با یک دست دیگر انگشت اشاره خود را به نشانه سکوت روی لب خود قرار داد و به این شکل از
پسرهای حیران شده خواست تا چیزی نگویند.دهان جین لینگ دو بار باز و بسته شد سپس با
دستش آن دو کلمه ای که داشت میگفت را روی گردوخاک میز نوشت«:شوانگهوا!»
...شمشیر شوانگهوا؟وی ووشیان بدون بلند کردن صدایش گفت«:شمشیر شیائو
شینگچن؟شوانگهوا؟»جین لینگ با تکان دادن سرش تایید کرد.پسرها هیچ کدام شخصا شیائو
شینگچن را ندیده بودند ولی "شوانگهوا" شمشیری مشهور و نایاب بود و نه تنها بخاطر قدرت
روحیش بلکه بخاطر پیچیدگی که در ساختش بکار گرفته شده و طراحی که رویش انجام شده در
نوع خودش بی مانند بود بهمین دلیل همه آن را میشناختند.وی ووشیان پیش خود اندیشید :اگر
این شمشیر شوانگهوا باشه و این آدمه هم کوره پس...
یکی دیگر از پسران هم به همین موضوع فکر میکرد،او نتوانست جلوی خودش را بگیرد و
میخواست نوار کلفتی که روی چشمان شخص بسته شده بود را به امید اینکه ببیند هنوز چشمانش
آنجا هستند یا نه باز کند.با اینحال وقتی دستش با آن نوار برخورد نموده حالتی از درد در صورت
مرد پیچید.او به آرامی کمی عقب رفت انگار هراس داشت که نکند کسی چشمانش را لمس
کند.پسر که متوجه گستاخی خود شده بود،دستش را عقب برد و هراسان گفت«:می بخشید
متاسفم...عمدی نبود!»
مرد دست چپش را که با دستکش سیاهی پوشیده شده بود باال برد چراکه میخواست چشمانش را
بپوشاند ولی انگار از اینکار هم می ترسید.احتماال کوچکترین برخوردی سبب دردی غیر قابل
تحمل برای او میشد.پیشانیش را عرق پوشانده بود و با سختی بیان کرد«:اشکالی نداره»...صدایش
کمی می لرزید.وقتی رفتارش را دیدند همه تقریبا مطمئن شدند که این شخص شیائو شینگچن
است که بعد از موضوع قبیله یوئه یانگ چانگ ناپدید شده بود.
شیائو شنگچن نمیدانست هویتش آشکار شده،وقتی دردش آرام گرفت اطراف خود را برای یافتن
شوانگهوا کورمال گشت .وی ووشیان سریع پارچه سیاهی که از روی شمشیر کنار رفته بود را
درست کرده و آن را بدستش داد.شیائو شینگچن شمشیر را گرفته و برای تشکر سرش را تکان داد
و گفت«:ممنون از کمکتون...من دیگه باید برم!»
وی ووشیان به او گفت«:همینجا بمون تو مسموم شدی!»
شیائو شینگچن جواب داد«:خیلی خطرناکه؟»
وی ووشیان به او پاسخ داد«:میشه گفت!»
شیائو شینگچن گفت«:اگر خطرناکه پس دیگه اصال دلیلی برای موندن نیست.چون امیدی
ندارم.بهتر نیست قبل از مردن چند تا از اون جسدای متحرک رو بکشم؟»
پسرها که دیدند او ذره ای برای جان خود ارزشی قائل نیست خونشان به جوش آمد.الن جینگ
یی گفت«:کی گفته نباید امیدوار باشی؟همینجا بمون...اون درمانت میکنه!»
وی ووشیان گفت«:من؟ببخشید داری درباره من حرف میزنی؟»او واقعا نمیتوانست راستش را
بگوید زیرا شیائو شینگچن مقدار زیادی از آن پودر سمی را استنشاق کرده بود واحتمال داشت
فرنی برنج ساخت وی ووشیان نتواند درمانش کند.زیرا رنگ چهره او به قرمز تیره گراییده بود.
شیائو شینگچن گفت «:من بیشتر مرده های متحرک این شهر رو کشتم.اونا همه جا دنبالم میان و
االنم حتما مرده های بیشتری میان تا به دوستای مرده شون ملحق بشن.اگه من اینجا بمونم دیر
یا زود شما هم توی دریایی از مرده های متحرک گیر میفتید!»
وی ووشیان گفت«:شما میدونی چرا شهر ایی اینطوری شده؟»
شیائو شینگچن سرش را تکان داد و گفت«:نه،من داشتم اینجا تهذ...من داشتم این اطراف می
گشتم که درباره حوادث عجیبی که اینجا رخ داده شنیدم و تصمیم گرفتم برای شکار شبانه به
اینجا بیام.شماها نمیدونین اجساد زنده و مرده توی این شهر چقدر قدرتمند هستن...باید خیلی در
برابرشون احتیاط کنین،بعضیاشونم وقتی می میرن از خودشون یه پودر سمی ترشح میکنند که
کافیه دستت بهش بخوره تا مسموم بشی...هرچند اگر هم اونا رو نکشی با یه ضربه میتونن آدمو
از پا در بیارن...در هر دو حالت سم منتظره آدمه که مبارزه کردن باهاش اصال کار ساده ای نیست.با
توجه به صداهاتون شما ارباب های جوان گروهی اومدین درسته؟بهتره هر چی زودتر اینجا رو
ترک کنین!»
همین که او سخنانش را به پایان برد،خواهران دوقلوی خندان وارد اتاق شدند.خنده شان این بار
تیز تر و ترسناک تر از قبل بود.
الن جینگ یی از الی شکاف بیرون را تماشا کرد سپس مسیر شکاف را با بدن خود پوشاند و
گفت«:ا-اونجا یه عالمه جسد هست!»
وی ووشیان گفت«:مرده های متحرک؟تعدادشون چقدره؟»
الن جینگ یی گفت«:نمیدونم!کل خیابونو گرفتن...فکر کنم صدتایی باشن...تازه همینطوری داره
بهشون اضافه میشه،فکر نکنم این عروسکا خیلی دوام بیارن!»
اگر عروسک ها نمیتوانستند از بیرون مغازه محافظت کنند قطعا تمام آن مرده های متحرک به
داخل هجوم می آوردند.حتی اگر تصمیم به کشتن آنها میگرفتند باز هم ممکن بود کسی هنگام
جنگ مسموم شود و بسرعت سم را بین دیگران منتشر کند.اگر آنها را نمیکشتند هم ممکن بود
خودشان تکه تکه شون د و از بین بروند.شیائو شینگچن شمشیرش را نگهداشته و آماده رفتن
بود.بیشتر از همه امیدوار بود بتواند با ته مانده قدرتش از پس همه آن مرده ها بر بیاید.هرچند
صورتش ناگهان به کبودی گرایید و روی زمین لغزید.
وی ووشیان گفت«:تو اینجا بشین و استراحت کن...خیلی زود همه چی تموم میشه!»
او دوباره انگشت خود را به شمشیر الن جینگ یی زد و قطرات خون از انگشت بریده اش روی
زمین چکید.الن جینگ یی داوطلبانه گفت«:بازم میخوای عروسکا رو احضار کنی؟واسه احضار هر
عروسک میخوای چقدر از خون خودت استفاده کنی؟میخوای از خون من استفاده کن!»
سریع چند پسر دیگر هم به تبعیت از او آستین ها را باال زدند و گفتند«:آره میتونی از خون ما هم
استفاده کنی»....
وی ووشیان نمیدانست بخندد یا آه بکشد پس گفت«:باشه
باشه اینجا کسی کاغذ خالی طلسم داره؟»
این شاگردان هنوز خیلی جوان بودند و اجازه نداشتند خودشان کاغذ طلسمات را بنویسند بنابراین
تمام کاغذهایی که همراه داشتند نوشته شده بود.الن سیژویی سری تکان داد و گفت«:نداریم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان بدون نگرانی گفت«:اگه کاغذ طلسم نوشته شده دارین هم مشکلی نیست!»
الن سیژویی از کیسه چیانکونی که در دست داشت مقداری کاغذ طلسم بیرون کشید ولی وی
ووشیان تنها یه عدد از کاغذها را گرفت.خوب طلسم را نگاه کرد سپس انگشت اشاره و انگشت
وسط خود را همزمان روی آن قرار داد و از باال به پایین روی طلسم را خط خطی کرد در باالی
طلسم نشان سرخ رنگی قرار داشت و همراه با ترکیب خون سرخ و نشان قرمز رنگ طلسم جدیدی
روی کاغذ شکل گرفت.وی ووشیان دستش را تکانی داد و کاغذ زرد رنگ طلسم و خون تازه ای
که روی آن را پوشانده بود به خودی خود در هوا به چرخشش درآمده و آتش گرفت.او دست چپش
را دراز کرد و خاکستر طلسم در دستش ریخت.آنگاه دست خود را مشت کرده و به آرامی پایین
آورد.او دست پر از خا کستر خود را در برابر عروسک های کاغذی به آرامی باز کرد و نفسی
کشید «:چمنزار سوزان در آتش نخواهد مرد وقتی که باد بهاری جان تازه ای در تنش
بدمد!»خاکسترها در تمام اتاق پخش شدند.
نگهبان دنیای زیرین که جلوی بقیه عروسک ها ساکت ایستاده بود با پایش شمشیر بزرگی را بلند
کرد و روی شانه انداخت.بانویی که لباسی زیبا بر تن داشت و موهایش بسته بود به آرامی دست
راستش را باال آورد،انگشتان ظریفش را بسختی پیچاند،به عنوان یک اشراف زاده بیش از حد
سست بنظر میرسید ولی با بی -پروایی به کارش ادامه داد و ناخن های دراز و سرخش بشکل
تهدید آمیزی روی انگشتان دستش خودشان را نشان دادند.درکنار آن بانو،یک پسر طالیی و دختر
یشم قرار داشت آنها یک جفت بچه خدمتکار بودند.پسر با روبان وصل شده به موی دخترک بازی
میکرد در حالیکه دختر برایش زبان درآورده بود.بلندی زبان دختر به 9اینچ رسید و همینطور که
از دها نش خارج میشد،زبان به خودی خود چرخی زد و سوراخی در سینه پسر ایجاد کرد انگار که
ماری او را نیش بزند.دختر پس از این حمله وحشیانه سر جای خود منقبض شد.پسر نیز دهان خود
را باز کرد و دو ردیف دندان سفید ترسناک را نشان داده و با دندانهایش بازوی دخترک را گاز
گرفت.به این شکل بود که دو عروسک کاغذی کوچک شروع به نبرد کردند.
یکی پس از دیگری عروسک های کاغذی به حرکت افتادند.همینطور که دست و پاهای خود را
تکان میدادند نفر کناری خود را نیز سقلمه میزدند تا بیدار شود.در نتیجه همه اتاق پر از سر و صدا
شد.شاید اینها انسان نبودند اما کارایی شان از انسان ها باالتر بود.وی ووشیان گفت«:نفستون رو
نگهدارید!»
بعد از گفتن این حرفها بطرف در پیش رفت و با ژستی آرام به در ضربه زد انگار که اجازه
میگرفت.در چوبی دوباره از هم باز شد.بوی گند سم جسد درون اتاق پیچید.شاگردان همه
صورتهاشان را با آستین های لباسشان پوشانده بودند.در این حین نگهبان دنیای زیرین با فریادی
بلند به طرف بیرون هجوم برد.بقیه عروسک ها هم او را دنبال کردند.وقتی آخرین عروسک کاغذی
خارج شد در خود به خود پشت سرشان بسته شد.وی ووشیان پرسید«:کسی که از اون پودر سمی
تنفس نکرد درسته؟»
شاگردان ه مه جواب منفی دادند.وی ووشیان به شیائو شینگچن کمک کرد تا برخیزد.او میخواست
جای مناسبی برایش پیدا کند تا بتواند کمی بنشیند.هرچند آنجا واقعا چنین
جایی وجود نداشت.پس مجبور شد دوباره روی زمین سرد و خاک گرفته بنشیند.شیائو شینگچن
محکم به شوانگهوا چنگ زده بود.او باالخره از حالت نیمه هوشیاری خارج شده چند باری سرفه
کرد سپس با صدای آرام پرسید«:این...طلسم احضار چشمهای خونین بود؟»
وی ووشیان گفت«:خب آره من یه چیزایی بلدم!»
شیائو شینگچن بعد از کمی تفکر لبخندی زد و گفت«:آره...برای از بین بردن اون مرده های
متحرک این بهترین شیوه ممکنه!»بعد از مکثی کوتاه ادامه داد«:هرچند این شیوه تهذیبگری
میتونه به آسونی روح هر کسی رو پس بزنه و از بین ببره حتی سازنده این شیوه فرمانده ییلینگ
هم نتونست از این آسیب در امان بمونه...بهت پیشنهاد میدم بیشتر مراقب باشی و ازش استفاده
نکنی مگه اینکه توی موقعیتی باشی که هیچ چاره ای برات نمونده،تو میتونی از راه های دیگه
ای تهذیبگری کنی»...
وی ووشیان آهی کشید و گفت«:از نصیحتتون ممنونم!»اگر هر تهذیبگر دیگری بود با صراحت
تمام او را توبیخ میکرد و نفرتش از این شیوه را در صورت او میکوبید اما این دایی معنوی سعی
داشت او را به آرامی ترغیب کند آنهم در حالیکه خودش نیمه جان بود،به او هشدار میداد که ممکن
است این روشها روزی برعکس شده و نتیجه نامناسبی برایش داشته باشند.او جداً که فردی با
مالحظه مهربان و با محبت بود.وی ووشیان با دیدن نوار ضخیم بسته شده دور چشمان شیائو
شینگ چن،با خودش فکر کرد که او چه اتفاقاتی را از سر گذرانده و در دل با او همدردی میکرد.
معموال،فقط شاگردان جوان و بی تجربه بجای نفرت از این روش های نامناسب تهذیبگری
احساس کنجکاوی شدید به آنها دست میداد.جدای از جین لینگ که قیافه نفرت انگیزی به خود
گرفته بود دیگران با هیجان جلوی شکاف در جمع
شده و مشغول تماشای نبرد درون خیابان بودند «:اوه خدایا...ناخنای اون زنه چقدر ترسناکه...با یه
ضربه پنج تا خط میندازه رو اون مرده!»
«زبون این دختر کوچیکه چرا اینقدر درازه؟چقدر سفت بنظر میاد...نکنه روح سرگردانی چیزیه؟!»
«اون مرده چق در قویه!با یه ضربه اینهمه مرده رو از جاشون بلند کرد...پسر میخواد بزندشون
زمین...ببین ببین،انداختشون،لهشون کرد!!!»
او پس از گوش سپردن به سخنان آموزنده شیائو شینگچن،آخرین کاسه باقیمانده فرنی برنج را
برداشته و گفت«:شاید اون سم کار خودش رو کرده باشه ولی چیزی که توی این کاسه است
میتونه روند حرکتش رو کند کنه البته شایدم جواب نده...از االنم بگم مزه ش خیلی بده!میخوای
امتحانش کنی؟البته اگه نمیخوای زنده بمونی میتونی بی خیال حرفای من بشی!»
شیائو شینگچن با هر دو دست کاسه را گرفته و گفت«:البته که امتحانش میکنم...اگه میشه زنده
بمونم دیگه دلیلی نداره بخوام بمیرم!»با این همه وقتی یه قاشق بزرگ از فرنی در دهان نهاد
گوشه های دهانش به سختی جمع شد و با تمام وجودش جلوی خود را گرفت تا آنچه خورده را
بیرون پرتاب نکند.لحظه ای بعد از قورت دادن اجباری فرنی با احترام گفت«:ممنونم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
اصال نمیشد صدای پا را بخوبی شنید.وی ووشیان نیز بخاطر هشیار بودن و تیزی حواس خود
متوجه آن حرکات آرام روی کاشی های سقف شد.البته ....شیائو شینگچن با وجود کوری،بخوبی
متوجه آن صدا شد و به آنها اخطار داد«:صدا از باال میاد!»
وی ووشیان فریاد زد«:برید کنار!»
همانطوری که او گفته بود سوراخی بزرگ از سقف اتاق در آمد.گرد و خاک،کاشی های از ریشه
درآمده و هر چه که روی سقف بود بدورن اتاق ریخت.باعث خوشحالی بود که همه شاگردان از
آن محیط دور شده و کسی آسیب ندید.یک هیکل درشت سیاه از طریق آن سوراخ ایجاد شده در
سقف بدورن اتاق خزید.مرد ردای تهذیبگران را بر تن داشت.او ایستاده بود کمری صاف و محکم
داشت و انسان را بیاد استحکام یک درخت کاج می انداخت.تازیانه ای با دسته ای مو به کمرش
آویزان بود و شمشیر بلندی بدست داشت.صورتش زیبا بود و کمی رو به باال نگاه میکرد بنظر
میرسید شخصیتی گوشه گیر و متکبر دارد.با اینهمه،در چشمانش هیچ مردمکی نبوده و سفیدی
مرگباری آن چشمها را پوشانده بود.این مرد یک جسد وحشی بود!
وقتی همه از این حقیقت مطمئن شدند او با شمشیری که در دست داشت وحشیانه به آنان حمله
برد.از آنجا که جین لینگ به او نزدیک تر بود او بطرفش یورش برده و جین لینگ با شمشیرش
از خود دفاع کرد.قدرت حمله کننده آنقدر زیاد بود که بازوهای جین لینگ خشک شدند و دیگر
نمیتوانست دوام بیاورد.اگر بخاطر قدرت بی اندازه شمشیرش،سویهوا،نبود االن شمشیر می شکست
و خودش در دم کشته میشد.وقتی اولین حمله مرد سیاهپوش شکست خورد دوباره تصمیم به حمله
گرفت.حرکاتش نرم و بدون اشکال بود و حمالتش کوبنده و ظالمانه.این بار او به طرف بازوی
جین لینگ خیز برداشت.شیائو شینگچن با ضعف برخاسته و جلوی حمله او به جین لینگ را گرفت
ولی احتماال بخاطر تاثیر سم جسد دوباره روی زمین افتاد.
الن جینگ یی با دستپاچگی گفت«:این کیه دیگه؟مرده اس یا زنده؟تا حاال همچین»...
او میخواست بگوید " تا بحال چنین جسدی را با قدرت شمشیری زنی و مهارت باال ندیده
است" ولی جمله خود را پایان نبرد زیرا بیاد آورد که قبال یکی را دیده...ژنرال شبح نیز همینگونه
بود.وی ووشیان با دقت تمام این تهذیبگر را نگاه میکرد.خوب که اندیشید فلوت بامبویش را از
کمربندش بیرون کشیده و آهنگی طوالنی،گوشخراش و جیغ کشان نواخت.شنیدن آن صدا آنقدر
وحشتناک بود که همه شاگردان گوشهای خود را گرفتند.تهذیبگر با آنکه صدا را میشنید،انگشتانش
بهم پیچیدند و دستانش به لرزه افتادند باز به وی ووشیان حمله کرد.
این جسد قابل کنترل نبود و تحت کنترل کس دیگری قرار داشت.او شمشیرش را چون رعد فرو
آورد ولی وی ووشیان جاخالی داد.باوجود درگیری شان او دوباره آهنگ دیگری نواخت.ثانیه ای
بعد،عروسک هایی که بیرون در حال نگهبانی بودند،از روی سقف به پایین پریدند.اوضاع خوب
پیش نمیرفت.جسد با دست راستش دو ضربه سریع زد و دو عروسک را به چهار قسمت تبدیل
نمود.با دست راست نیز شالقش را بیرون کشید .انگار آن هزاران رشته نرم و سفید،تبدیل به
ضربات کوبنده چماق گونه ای شد با هر ضربه اش هر چه دم دستش میرسید را می برید و چاک
میداد.اگه بصورت اتفاقی یکی از آن ضربات به کسی اصابت میکرد،فرد بخاطر خونریزی شدید
میمرد.
در میانه این بالتکلیفی وی ووشیان به بچه ها گفت«:کسی اینطرف نیاد!بچه های خوبی باشید و
از جاتون تکون نخورید!»
بعد از این سخنان اون برگشت تا اجساد را فرمان بدهد.صدای فلوت نسبت به هر زمان دیگر با
حرارت تر و شاداب تر بنظر میرسید.هرچند تهذیبگر با هر دو دست حمله می نمود و قدرتش
وحشیانه بود ولی عروسک های کاغذی همینطور از روی سقف به داخل می پریدند و با حمالت
خود او را محاصره کردند.هرچه تهذیبگر بیشتر می جنگید تعداد
بیشتری بسرش می بارید وقتی یک عروسک را از روبرو نابود میکرد عروسکی از پشت سر به او
حمله می برد.امکان نداشت بشود با همه آنها یکباره جنگید.ناگهان،یک نگهبان دنیای زیرین از
باال روی سر او پریده و محکم نگهش داشت و با پاهایش که روی شانه او بود وادارش کرد روی
زمین بیفتد.خیلی سریع سه نگهبان دیگر از ورودی به داخل پریده و تک تک به بدن او ضربه وارد
کردند.
در افسانه ها،قدرت نگهبانان دنیای زیرین همتا نداشت.وقتی سازندگانشان آنها را میساختند
درونشان چیزهایی قرار میدادند که وزن آنان را افزایش میداد.بعد از اینکه اشباح سرگردان آنها را
تسخیر میکردند،از آنچه که بودند نیز سنگین تر میشدند.امکان داشت که وزن هر کدامشان به
سان سنگینی و عظمت یک کوه باشد.حاال که چهار تن از نگهبانان رویش قرار گرفته بودند او
دیگر نمیتوانست از جایش جم بخورد و بواسطه سنگینی چهار نگهبانی که او را اسیر کرده بودند
روی زمین چسبیده بود.
وی ووشیان به طرفش رفته و متوجه شد گوشه ای از لباسش پاره است وقتی آن گوشه را کنار زد
دید روی شانه چپش جای زخم شمشیری باریک قرار دارد.پس فرمان داد«:برش گردونید!»
چهار نگهبان تهذیبگر را چرخاندند،حاال از جلو بهتر می توانست او را بررسی کند.وی ووشیان
انگشت خود را بریده و به عنوان جایزه روی لبهای نگهبانان قرار داد.آنان با زبان سرخی که از
کاغذ درست شده بود به آرامی خون روی لبهایشان را لیسیدند،بنظر میرسید بشدت از خوراکی که
دریافت کرده بودند رضایت داشتند.سپس وی ووشیان به پایین نگاه کرد و به بررسی های خود
ادامه داد.در طرف چپ سینه تهذیبگر،درست کنار قلبش،جای زخم باریکی آشکار بود.بنظر میرسید
او با ضربه ای به قلبش
جان خود را از دست داده است.تهذیبگر بسختی تقال میکرد.صدایی چون خرناس از گلویش خارج
میشد و خو نی برنگ جوهر از گوشه لبانش جاری بود.وی ووشیان گونه اش را نیشگون گرفته و
وادارش کرد دهانش را باز کند.زبان او نیز از ریشه بیرون کشیده شده بود.چشمان نابینا،زبان
بریده،چشمان نابینا،زبان بریده....چرا اینجا دائم این دو نشانه را میدید؟
بعد از اینکه خوب او را تماشا کرد،بنظرش رسید این جسد شباهت زیادی به ون نینگ دارد که با
دو میخ سیاه کنترل میشد.پس با این فکر اطراف شقیقه تهذیبگر را بررسی نموده و همانطور که
انتظار داشت دو نقطه فلزی در زیر موهایش یافت.این نوع میخ های بلند برای کنترل اجساد
وحشی سطح باالیی استفاده میشد که هوشیاری و توانایی تفکر را از دست میدادند.وی ووشیان
هویت جسد را نمیدانست و شخصیتش را نمیشناخت پس تصمیم گرفت برای خارج کردن میخ ها
از سرش عجله بخرج ندهد و اول او را بازجویی کند.هرچند از آنجا که،زبان او را از ریشه درآورده
بودند حتی اگر هوشیار بود هم نمیتوانست چیزی بگوید.وی ووشیان از شاگردان مکتب الن
پرسید«:هیچ کدوم از شما جادوی بازجویی یا سوال رو بلده؟»
الن سیژویی دستش را بلند کرد و گفت«:آره من بلدم!»
وی ووشیان گفت«:گیوچینت باهاته؟»
الن سیژویی گفت«:آره» سپس یکباره از کیسه چیانکون گیوچینی چوبی و تر و تمیز را خارج
کرد.بنظر میرسید گیوچین نو باشد وی ووشیان پرسید«:تو زبان چین رو بلدی؟تا حاال تجربه واقعی
داشتی؟تا حاال هیچ روحی بوده که بهت دروغ بگه؟»
الن جینگ یی خودش را وسط پراند و گفت «:هانگوانگ جون میگه سیژویی خوب زبان چین رو
بلده!»
اگر الن وانگجی میگفت "خوب"است پس دیگر جای
تردید نبود.او بیخودی نه کسی را دست کم میگرفت و نه در حقش تعریف زیادی میکرد به این
شکل نگرانی وی ووشیان از بین رفت.الن سیژویی اضافه کرد که«:هانگوانگ جون به من گفته
باید روی کیفیت جواب ها تمرکز کنم نه مقدار یا اندازه شون!روحی که من احضارش میکنم میتونه
از جواب دادن اجتناب کنه ولی نمیتونه دروغ بگه پس اگه بخواد جوابی بده حتما حقیقت رو میگه!»
وی ووشیان گفت«:باشه پس بیا شروع کنیم!»گیوچین هم تراز با سر تهذیبگر قرار گرفت.الن
سیژویی روی زمین نشست و لباسش را منظم کنار خود جمع کرد.ابتدا چند نوت تمرینی نواخت و
بعد سرش را به نشانه آمادگی تکان داد.وی ووشیان شروع کرد«:سوال اول،اون کیه؟»
الن سیژویی بعد از کمی تفکر،به آرامی طلسم را خوانده و آماده شد تا اولین جمله را بنوازد.لحظه
ای بعد تارهای گیوچین به لرزه افتاد.دو نوت از آن خارج شد که بلندی آن دو نوت مانند صدای
انفجار سنگ بود.چشمان الن سیژویی گشاد شده بود.الن جینگ یی با اصرار گفت«:چی میگه؟»
الن سیژویی گفت«:سونگ الن!»
سونگ الن ....همان دوست صمیمی و تهذیبگر شیائو شینگچن؟
همه با هم سرشان بطرف شیائو شینگچن که بیهوش روی زمین افتاده بود چرخید.الن سیژویی
نجوا کنان گفت«:یعنی اون میدونه کسی که اینجا اومده سونگ النه...؟»
جین لینگ هم صدایش را پایین آورده و پاسخ داد«:فکر نکنم،اون کوره...سونگ النم که نمیتونه
حرف بزنه حاال جسد وحشی شده دیگه هیچی هم یادش نیست ...خیلی بهتره شیائو شینگچن
چیزی ندونه!»
وی ووشیان گفت«:سوال دوم:کی اونو کشته؟»
الن سیژویی با عالقه جمله بعدی را نواخت.این بار بیشتر
از زمان پاسخ به سوال قبلی سکوت کرد.تقریبا همه به این نتیجه رسیدند که سونگ الن عالقه
ندارد به این سوال پاسخ دهد ولی نخ گیوچین سه بار با حالتی غمناک به صدا درآمد.الن سیژویی
با عجله گفت«:امکان نداره!»
وی ووشیان پرسید«:چی گفت؟»
الن سیژویی با وجود آنکه حرفی را که شنیده بود باور نداشت پاسخ داد «:اون میگه...شیائو
شینگچن بوده!»کسی که سونگ الن را کشته شیائو شینگچن بوده؟!
آنها دو سوال ساده پرسیده بودند اما پاسخ این سواالت هرکدام شوک کننده تر از دیگری بود.جین
لینگ شکاکانه گفت«:حتما اشتباه زدی!»
الن سیژویی گفت«:ولی"تو کی هستی" و "کی تو رو کشته" دو تا از ساده ترین سواالت بازجویی
هستند.هر کس وقتی شروع به یادگیری میکنه اولین و دومین سوالی که یاد میگیره همین
هاست.الاقل هزار باید باید تمرینشون کنی تا بتونی از پسش بر بیای.من قبل از اینکه نوت ها رو
بزنم اول چک کردم.هیچ اشتباهی در کار نیست!»
جین لینگ گفت «:یا تو سواالت رو اشتباهی زدی یا اینکه حرفای اونو اشتباهی داری ترجمه
میکنی!»
الن سیژویی سرش را تکان داد و گفت«:نه اشتباه نواختن امکان داره نه اینکه اشتباهی حرف اونو
ترجمه کرده باشم.اصال عادی نیست که یه روح بخواد اسم یا سه بخش اسم شیائو شینگچن رو
اشتباهی تلفظ کنه اینکه یه اسم عادی نیست!اگه اسمش فرق داشت اونموقع امکان داشت من
اشتباهی اسمشو ترجمه کرده باشم.با این اسم میشه گفت اشتباهی در کار نیست!» الن جینگ یی
زمزمه کنان گفت....«:سونگ الن میره شیائو شینگچن رو پیدا کنه چون ناپدید شده ولی اون زده
کشتدش؟اون چرا باید دوست عزیزش رو بکشه؟بهش نمیاد همچین آدمی باشه!!!»
وی ووشیان گفت«:نمیخواد االن نگران این چیزا باشیم.سیژویی سوال سوم رو بپرس:کی کنترلش
میکنه؟!»
الن سیژویی با چهره ای گرفته وقتی سوال سوم را نواخت حتی جرات نکرد نفس بکشد.تمام
چشمهای درون اتاق یه سیم های گیوچین دوخته شده و منتظر پاسخ سونگ الن بودند.الن
سیژویی کلمه به کلمه پاسخ او را ترجمه کرد«:اونیکه...پشت....سرتونه!»
همه سر خود را با سرعت چرخاندند و شیائو شینگچن که تا االن بیهوش روی زمین افتاده بود
برخاسته و دستش را زیر چانه خود قرار داده و به آنها لبخند میزد.او دست چپش را که با دستکش
سیاهی پوشیده شده بود بلند کرد و بشکنی زد.وقتی این صدا به گوش های سونگ الن رسید
انگار چیزی در درونش منفجر شد.چهار نگهبان قدرتمندی که محکم او را چسبیده بودند را به
طرفی پرتاب کرد .از جا پرید و دوباره شمشیر و شالقش را بدست گرفت.او با هر دو دست می
چرخید عروسک های کاغذی را مانند کاغذهای رنگی تکه تکه میکرد و روی زمین میریخت.آنگاه
شمشیرش را روی گردن وی ووشیان نگهداشت و درحالیکه با شالقش شاگردان را تهدید
میکرد.اوضاع درون مغازه بشکل جدی تغییر کرده بود.
جین لینگ دستش را روی شمشیرش نهاد ولی از گوشه چشمش متوجه نگاه وی ووشیان شده و
دست نگهداشت«:هیچ کاری نکن...دردسر اضافی درست نکن...توی شمشیر زنی حتی اگه همتون
با هم بریزین سر سونگ الن ....هیچ کدوم حریفش نمیشین!»بدن او نیروی روحی پایینی داشت
و شمشیرش هم همراهش نبود.بعالوه شیائو شینگچن نیز آنجا حضور داشت که مشخص نبود
کاری که خیال انجامش را دارد بخاطر دوستی است یا دشمنی! او گفت«:خب حاال بذارین بزرگترا
با هم حرف بزنن...بچه همه برن بیرون!»
او با اشاره ای به سونگ که مطیعانه دستوراتش را اطاعت میکرد همه شاگردان را بیرون فرستاد.وی
ووشیان سعی داشت آنان را آرام کند پس گفت«:فعال بیرون بمونین...بهرحال اینجا کاری از
دستتون بر نمیاد!االن سم جسدی هم در کار نیست...فقط وقتی بیرونین اصال ندویین که دوباره
مه و یا گرد و خاک بلند نشه ضمنا آروم نفس بکشید».
جین لینگ از شنیدن جمله "اینجا کاری از دستتون بر نمیاد"هم ناراضی بود هم ناراحت...او
نمیخواست شکست را بپذیرد.با این حال میدانست کاری از دستش بر نمی آید.پس با نارضایتی
خارج شد.الن سیژویی پیش از اینکه بیرون برود جوری به وی ووشیان نگاه کرد انگار میخواهد
چیزی بگوید.وی ووشیان خطاب به او گفت«:سیژویی تو اینجا عاقل تر از بقیه ای،همه رو راهنمایی
کن باشه؟میتونی که اینکارو بکنی درسته؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن سیژویی سرش را به تایید تکان داد و وی ووشیان به حرفهایش اضافه کرد«:از چیزی هم
نترس!»
الن سیژویی گفت«:نمی ترسم!»
«واقعا؟»
الن سیژویی لبخندی زد و گفت«:واقعا...ارشد مو،تو خیلی شبیه هانگوانگ جون هستی!»
وی ووشیان متحیرانه گفت«:ما؟ما شبیه همیم؟»در حقیقت آنان شبیه آب و آتش بودند ولی الن
سیژویی در جواب او تنها لبخندی زد و گروه را به طرف بیرون هدایت کرد.او در سکوت پیش خود
فکر کرد :خودمم نمیدونم چرا ولی بهر دوشون همین حس رو دارم...هر کدوم از اونها که حضور
دارن...نه نگران چیزی هستم نه از چیزی می ترسم!
شیائو شینگچن اکسیری سرخ رنگ را از ناکجا درآورده و به دهان گرفت«:چقدر خوبه!» وقتی آن
اکسیر را نوشید بالفاصله کبودی صورتش از بین رفت.وی ووشیان پرسید«:پادزهر پودر سم جسد؟»
شیائو شینگچن گفت«:آره،اثرش از کاسه فرنی تو خیلی بیشتره....تازه شیرینم هست!»
وی ووشیان گفت«:بازیگر خوبی هستی...خوب ادای کشتن جسدا رو درآوردی...ادای خسته ها رو
درآوردی....جلوی شمشیر اونو واسه نجات جین لینگ گرفتی...همش داشتی ما رو سرگرم
میکردی؟»
شیائو شینگچن انگشتش را بلند کرد و جلوی صورتش تکان داد«:نه...واسه همتون نبود...مخصوصا
برای تو اینکارو کردم..میدونی چند وقته منتظرم ببینمت فرمانده ییلینگ؟ آدم شخصا با یکی روبرو
بشه خیلی بهتره تا داستانای بیخودی درباره ش بشنوه!»
وی ووشیان به حرفهای او هیچ واکنشی نشان نداده و همان شکلی باقیماند.شیائو شینگچن ادامه
داد «:حدس میزنم هنوز به کسی نگفتی کی هستی؟خب منم راز کوچیکت رو به کسی لو ندادم
برای همین بود که اون بچه ها رو فرستادم بیرون تا خصوصی با هم حرف بزنیم.چطوره؟آدم با
مالحضه ای نیستم؟»
وی ووشیان پرسید«:همه جسد های متحرک توی شهر "ایی" تحت کنترل تو هستن؟»
شیائو شینگچن گفت «:معلومه...فقط موقعی که اومده بودی سوت زدی یه ذره اوضاع پیچیده شد
پیش خودم فکر کردم...عجیب غریب میزنی...واسه همین تصمیم گرفتم شخصا وارد بشم و
ببینمت...ه مونطوری که انتظار داشتم،فقط یکی میتونه با قدرت زیادی جادوی احضار چشم های
خونین رو بکار ببره مگر اینکه خود سازنده اش باشه»!...
ژوئه یانگ شیوه های گذشته اش را ادامه میداد و از آنجا که این بار هم بهمان شیوه اقدام میکرد
و اهداف نامناسبی را پی گرفته بود،وی ووشی ان نمیتوانست او را فریب دهد پس پرسید«:تو این
بچه ها رو گروگان گرفتی که چی از من بگیری؟»
شیائو شینگچن خنده ای کرد و گفت«:ارشد...میخوام یه لطفی بهم بکنی...یه لطف کوچیک!»
برادر معنوی مادرش او را ارشد خوانده بود.اگر سن و سال را حساب میکردی چندان درست بنظر
نمیرسید.وی ووشیان در دل خنده اش گرفته بود و شیائو شینگچن یک کیف تله روح را گرفته و
روی میز قرار داد«:لطفا!»
وی ووشیان دستش را بدور کیف نهاده و کمی بعد چیزی را احساس کرد.چیزی شبیه به نبض یا
تپش از آن احساس میشد او پرسید«:این روح کیه؟بدجوری توی آشوبه...اینو با چسب هم نمیشه
بهم چسبوند...همش یه نفس واسه تموم شدن زندگیش مونده!»
شیائو شینگچن گفت «:اگه بهم چسبوندن این روح کار ساده ای بود من به کمک تو نیاز داشتم؟»
وی ووشیان دستش را از کیسه دور کرده و گفت«:تو میخوای این روح رو واست درست کنم؟امکان
نداره...چیز زیادی از این روح باقی نمونده...احتماال این آدم وقتی زنده بوده شکنجه و زجر زیادی
کشیده...حتما خیلی واسش دردناک بوده،احتمال میدم خودکشی کرده باشه واسه همین نمیخواد
به این دنیا برگرده.اگه یه روح خودش تمایلی به زنده موندن نداشته باشه،نجات دادنش هم کامال
غیرممکنه!اگه اشتباه نکنم این روح داخل کیسه رو هم تو زورکی جمعش کردی...کافیه این کیسه
رو باز کنی تا این یه ذره هم دود بشه بره هوا..تو که بهتر از هر کسی اینو میفهمی!»
شیائو شینگچن گفت «:من نه می فهمم و نه واسم مهمه...حتی اگه نخوای هم مجبوری این لطف
رو در حقم بکنی،ارشد....یادت نره بچه هات از اون بیرون زل زدن به اینجا...منتظرن بری کمکشون
و از خطر نجاتشون بدی!»
لحن حرف زدنش عجیب غریب بود.لحنی مهربان و شیرین داشت در عین حال این لحن را نمیشد
از یک آشنا انتظار داشت.او یک لحظه میتوانست کسی را برادر یا ارشد صدا کند و یک لحظه دیگر
م یتوانست خشونت بخرج داده و سعی کند او را بکشد.وی ووشیان خنده ای کرد و گفت«:منم
همیشه دلم میخواست بجای داستانایی که ازت شنیدم شخصا خودت رو می دیدم...ژوئه یانگ...چرا
ادای یه تهذیبگر برجسته رو درمیاری؟همه میدونن تو چه خرابکاری هستی!!»
بعد از کمی مکث"شیائو شینگچن" دستش را باال برده و بانداژ روی چشمش را برداشت.همین
که باند الیه الیه روی زمین می افتاد از پس آن دو چشم درخشان ظاهر شد.یک جفت چشم
سالم....او چهره ای جوان،دوست داشتنی و تقریبا جذاب داشت.اما وقتی لبخند میزد دندانهایش که
شبیه دندان های سگ های کوچک بودند نمایان میشد،بشکل کودکانه ای بامزه بنظر میرسید اما
بیدادگری ظالمانه ای که در چشمانش هویدا بود را نمیتوانست پنهان کند.ژوئه یانگ باند را کناری
نهاد و گفت«:اوهوه...انگار فهمیدی!»
وی ووشیان گفت «:عمدا ادا درآوردی که چشمات درد میکنه تا کسی باند رو از چشمت نگیره و
متوجه نشیم که داری می بینی،عمدا هم یه ذره از بدنه شوانگهوا رو نشونمون دادی،
عمدا هم وانمود کردی یه تهذیبگر دوره گردی ...خوب ادای شکست خورده ها و زخمی ها رو
درآوردی تا بتونی همدردی بقیه رو جلب کنی.تو یه شیائو شینگچن خالص و واقعی رو بازی
کردی.اگه اینقدره حواست به جزئیات نبود احتماال همون اول متوجه میشدم کی هستی!»
بهنگام،سوال پرسیدن ،سونگ الن در پاسخ سوال دوم جواب داده بود"شیائو شینگچن" ولی در
جواب سوال سوم گفته بود"کسی که پشت سرتونه!»احتماال "شیائو شینگچن" و "کسی که
پشت سرتونه" یک نفر نبودند.سونگ الن میخواست به آنان هشدار دهد که آن شخص پشت
سرشان چقدر خطرناک است ولی اگر میگفت ژوئه یانگ ممکن بود آنان حرفش را باور
نکنند.بهمین دلیل به این شکل پاسخ گفت.
ژوئه یانگ نیشخندی زد و گفت«:خب آره اعتبار اون خیلی از من بیشتره...واسه همین منم اداشو
درآوردم.این شکلی راحت توجه همه رو جلب کردم!»
وی ووشیان گفت«:بهرحال بازیگریت حرف نداشت!»
ژوئه یانگ گفت «:خب مرسی که اینقدر ازم تعریف کردی...بهرحال تو هم دوست مشهور منی که
خیلی بهتر از من بلدی نقش بازی کنی...من کلی مونده که به تو برسم ...وراجی بسه...ارشد وی،تو
واقعا واقعا باید بهم این لطفو بکنی!»
وی ووشیان گفت «:تو با اون میخ های دراز سونگ الن و ون نینگ رو کنترل میکنی درسته؟تو
حتی تونستی نصف طلسم ببر تاریکی رو هم تعمیر کنی...برای چی واسه نجات دادن این روح از
من کمک میخوای؟»
ژوئه یانگ گفت«:این داستانا از هم جدان...تو خودت سازنده ای...اگه اون نصفه رو درست
نمیکردی که من نمیتونستم
بقیه شو درست کنم...معلومه که کارت از من بهتره ...اگه من از پس یه کاری برنیام حتما تو
میتونی!»
وی ووشیان واقعا نمیدانست چرا مردم اینقدر بیخودی چیزهای عجیب از او انتظار داشتند.او چانه
خود را لمس کرد و شک داشت که بتوانند محترمانه چند کلمه ای تعارف رد و بدل کنند .پس
گفت«:تو رو خدا شکسته نفسی نکن!»
ژوئه یانگ گفت«:شکسته نفسی چیه دارم راستش رو میگم...من عادت ندارم هیچ کسی رو الکی
گنده کنم...مثال اگه بگم میخوام کل آدمای یه قبیله رو بکشم حتما همینکارو میکنم حتی سگشونم
زنده نمیذارم!»
وی ووشیان گفت«:مثل کشتار قبیله یوئه یانگ چانگ؟»
پیش از آنکه ژوئه یانگ چیزی بگوید،یک سایه سیاه پوش به درون اتاق خزید.وی ووشیان و ژوئه
یانگ هر دو همزمان عقب رفته و از میز فاصله گرفتند.ژوئه یانگ سریع کیسه تله-روح خود را
قاپید.با فشار آرام دستش،سونگ الن در هوا پرید و روی میز ایستاد.با سرعت چرخیده و چشم به
در دوخت.رگ های سیاه روی گردنش تا روی گونه امتداد پیدا کرد.
ون نینگ با زنجیرهای آهنین آویزان به بدنش در میان مه سنگین و باد سرد در را شکست.وی
ووشیان زمانی که اولین نوای فلوت را نواخته بود،فرمان احضار ون نینگ را صادر کرد.او دستور
داد «:بیرون بجنگ!مراقب باش بهش آسیب جدی نزنی...مراقب جسدای زنده باش...نذار بقیه مرده
ها بهشون نزدیک بشن!»
ون نینگ دستش را باال برد و یکی از زنجیرها را چرخاند.
سونگ الن نیز با تازیانه اش با او روبرو شد.ضربه او به زنجیر برخورد کرد و هر دو چرخی زدند.ون
نینگ زنجیر را عقب کشید و سونگ الن را که به زنجیر چسبیده بود را با خود بیرون
کشاند.شاگردها همه در مغازه دیگری پنهان شده بودند.آنان گردن خود را کشیده و با دقت صحنه
را تماشا میکردند.تازیانه مویی،زنجیر های آهنین و شمشیر بلند بهم برخورد میکردند و صدای
چکاچک آنها بلند بود.نبرد میان دو جسد وحشی حقیقتا هیجان انگیز بنظر میرسید.حرکاتشان
وحشیانه و حمالتشان مهلک بود.چنین شیوه جنگ ددمنشانه ای تنها از دو جسد بر می آمد.اگر
دو انسان سعی میکردند اینطور با هم بجنگند قطعا چیزی جز گوشت تکه تکه شده از آنها نمی
ماند.ژوئه یانگ گفت«:حدی میزنی کی ببره؟»
وی ووشیان گفت«:حدس زدن الزم نداره...ون نینگ می بره!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ژوئه یانگ گفت «:واقعا خجالت آوره اونقدر میخ فرو کردم تو سرش بازم حرف گوش
نمیکرد.همچین سگای وفاداری واقعا دردسر سازن!»
وی ووشیان با لحن بی تفاوتی جواب داد«:ون نینگ سگ نیست!»
ژوئه یانگ خنده ای کرد و گفت«:بنظر خودت این حرفت رو نمیشه یه جور دیگه تفسیر کرد؟»او
همزمان با بیان این حرف شمشیرش را کشیده و به او حمله کرد.
وی ووشیان حمله او را جاخالی داده و گفت«:بینم عادت داری وسط حرف زدن با مردم بهشون
حمله کنی؟»
ژوئه یانگ با صدایی پر از شگفتی پاسخ داد«:آره،مگه من خالفکار نیستم؟تو که خوب میدونی
منظورم چیه؟بهرحال خیال ندارم بکشمت من فقط میخوام جلوی حرکات اضافیت رو بگیرم..بعدشم
با خودم می برمت و تو هم مثل آدم
میشینی این روح رو برای من بازسازی میکنی!»
وی ووشیان به او گفت«:چرا زبون حالیت نیست؟گفتم نمیتونم کاری بکنم!»
ژوئه یانگ گفت«:اینقدر دست رد به سینه من نزن! اگه خودت از پسش بر نمیای میتونیم دو تایی
بشنیم و عقالمونو بذاریم رو هم و درستش کنیم!»او پیش از پایان بردن جمله اش دوباره حمله
کرد.وی ووشیان نیز تمام حمالت او را در میان کاغذ پاره های روی زمین جاخالی میداد.او پیش
خود می اندیشید :خالفکار کوچولو خوب بلده بجنگه!وی ووشیان دید سرعت و تمایل به کشتن
ژوئه یانگ بسیار بیشتر از قبل شده پس مجبور شد بگوید«:هی تو بخاطر پایین بودن نیروی
معنوی بدن منه که اینقدر سرتق بازی در میاری؟»
ژوئه یانگ با رضایت گفت«:درسته!»
وی ووشیان باالخره کسی به بی شرمی خود را در این دنیا مالقات کرده بود.پس با لبخند
گفت «:بهتره آدم یه قهرمان شکست خورده باشه تا یه پست دغل باز بدردنخور مثل تو!من دیگه
نمیخوام باهات بازی میکنم ...نوبتی هم باشه نوبت یه نفر دیگه اس!»
ژوئه یانگ با پوزخند گفت «:منظورت کیه؟هانگوانگ جون رو میگی؟من باالی سیصد تا مرده
متحرک فرستادم سروقتش...اون»...پیش از آنکه او بتواند حرفش را به اتمام برساند هیکلی سفید
از آسمان فرود آمد.بیچن درخشان بسرعت بطرف او خم شد.
الن وانگجی با هاله ای از شبنم و یخ،جلوی وی ووشیان ایستاد.ژوئه یانگ پیشدستانه با شوانگهوا
به او حمله کرد.هر دو شمشیر بهم برخورد کردند سپس پیش صاحبان خود بازگشتند.وی ووشیان
گفت«:به این میگن به موقع رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه درسته؟»
الن وانگجی گفت«:بله!»
پس از تکه پاره کردن تعارفاتی چند،به جنگ با ژوئه یانگ پرداختند.دقایقی پیش وی ووشیان در
چنگال ژوئه یانگ گیر افتاده ولی حاال ژوئه یانگ بود که بنظر درگیر میرسید.در واکنش به این
تغییر وضعیت ،نیشخندی زد و چشمانش در حدقه می چرخید،شوانگهوا را به دست چپ داده و
دست راستش را درون آستین فرو برد.وی ووشیان نگران بود که نکند پودر سمی بطرف آنان
پرتاب کند یا چیانکونی پر از چاقوی تیز در آستین داشته باشد.هرچند برخالف تصوراتش،او شمشیر
دیگری بیرون کشید و میخواست با دو شمشیر به آنان حمله کند.
شمشیری که بیرون کشید تیره و شوم بود.بنظر میرسید هاله ای سیاه اطراف آن را فراگرفته که
در تقابل با درخشش نقره ای رنگ شوانگهوا قرار داشت.هر دو شمشیر بنظر با هم برابر میرسیدند
و ژوئه یانگ با دو دست بخوبی هر دو شمشیر را اداره میکرد.به اینگونه میخواست در نبرد دست
باالتر را داشته باشد.الن وانگجی پرسید«:جیانگزای؟»
ژوئه یانگ پاسخ داد«:هووم؟هانگوانگ جون،شمشیر منو میشناسی؟عجب افتخاری!»
"جیانگزای"متعلق به ژوئه یانگ بود.و همانطور که از شمشیر و صاحبش هویدا بود...هر جا که
این شمشیر شوم ظاهر میشد دریای خون براه می انداخت.وی ووشیان به میان حرف او پرید و
گفت «:خیلی بهم میاین واسه اینه!»
الن وانگجی به او گفت«:عقب وایسا،نیازی نیست تو اینجا بمونی!»
بدین شکل وی ووشیان فروتنانه پیشنهاد الن وانگجی را پذیرفته و عقب رفت.نزدیک در یک
مغازه ایستاد و بیرون را تماشا میکرد.ون نینگ با چهره ای که چیزی از آن مشخص نبود به گردن
سونگ الن چنگ زده و او را به هوا بلند کرد و به دیوار کوبید چنان که جای سر او در دیوار
ماند.سونگ الن نیز با چهره ای مشابه،مچ های ون نینگ را چسبید و با پرشی به عقب او را به
زمین زد.هر دو جسد با چهره هایی بدون احساس و بی وقفه محکم بهم ضربه میزدند و با هم
میجنگیدند.از آنجا که هیچ کدامشان احساس درد نداشت یا از آسیب دیدگی نمی ترسید،همینطور
به نبرد ادامه میدادند تا اینکه همدیگر را تکه تکه کنند یا الاقل دست و پایی از همدیگر را
بکنند.وی ووشیان زیر لبی گفت«:فکر نکنم اینجا هم نیازی به من باشه!»
ناگهان چهره الن جینگ یی را از الی شکاف مغازه دیگر دید که با عجله برای او دست تکان
میداد.او با خوشحالی پیش خود اندیشید :آها...اونجا به من نیازه!
همین که از آنجا رفت،درخشش بیچن چندین برابر شد.ناگاه شوانگهوا از دست ژوئه یانگ لغزید و
به طرفی دیگر پرتاب شده و به آسانی در دست الن وانگجی افتاد.ژوئه یانگ که دید چقدر آسان
شوانگهوا را از دست داده با جیانگزای ضربه ای حواله دست چپ او که شوانگهوا را نگهداشته بود
کرد.الن وانگجی از حمله اش جاخالی داده و خشم سردی در چشمان ژوئه یانگ درخشیدن
گرفت.به سردی گفت«:شمشیرو بهم پس بده!»
الن وانگجی گفت«:تو لیاقت این شمشیر رو نداری!» ژوئه یانگ به تلخی خندید.در طرف دیگر،وی
ووشیان همراه شاگردان حرکت میکرد.آنان محاصره اش نمودند و او پرسید«:حال همگی خوبه؟»
«آره!»
«ما به حرفت گوش دادیم و نفسمون رو نگهداشتیم!»
وی ووشیان گفت«:خوبه بهرحال اگه به حرفم گوش نکنین من بازم بهتون فرنی میدم!»
آن پسرهایی که طعم فرنی را چشیده بودند کم مانده بود باال بیاورند.ناگاه،صدای پاهایی از
اطرافشان به گوش رسید.سایه هایی در انتهای خیابان ظاهر شدند و حتی الن وانگجی نیز صدای
آنان را شنید او حرکتی به آستینش داده و گیوچین خود را بیرون کشید.بدنه گیوچین با ضربه روی
میز کوبیده شد.او بیچن را به دست چپ گرفته و همزمان به نبرد با ژوئه یانگ ادامه میداد.حمالتش
هنوز قدرتمند بودند .بدون اینکه سرش را بلند کند دستش را باال گرفته و به سیم های گیوچین
ضربه ای نواخت.
سیم ها صدایی بلند و واضح داشت و در تمام خیابان طنین انداز شد.چیزی که عقب رانده شد سر
و صدای ترکیدن سر مرده های متحرک بود.الن وانگجی با یک دست به نبرد ادامه میداد و با
دست دیگرش گیوچین می نواخت.چنان نگاه میکرد انگار نمایشی بی ارزش جلوی رویش اجرا
میشود و بی وقفه با دست دیگرش سیم های گیوچین را به فریاد وا میداشت.بنظر میرسید او بدون
هیچ عجله و اضطرابی با هر دو دستش در حال نبرد است.
جین لینگ با شگفتی گفت«:چقدر کارش خوبه!»
او دیده بود که جیانگ چنگ و جین گوانگیائو وقتی به شکار شبانه می روند چگونه هیوالها را
میکشتند.همین باعث شده بود فکر کند دایی و عمویش قدرتمند ترین تهذیبگران این دنیا هستند
و هرچند در برابر الن وانگجی همیشه احساس ترس داشت تا حس احترام،مخصوصا بخاطر
تکنیک
سکوت که روی بقیه اعمال میکرد و اخالق سردش...اگرچه در این لحظه نمیتوانست مهارت های
شگفت انگیز الن وانگجی را تحسین نکند.الن جینگ یی با موافقت سر تکان داده و گفت«:معلومه
که آره...هانگوانگ جون خیلی کارش درسته...اون فقط خوشش نمیاد نمایش اجرا کنه و خیلی کم
حرفه ...مگه نه؟»
او این"مگه نه" را خطاب به وی ووشیان گفت که نمیدانست در پاسخ چه بگوید«:از من می
پرسی؟چرا اینکارو میکنی؟»
الن جینگ یی که در شرف عصبانیت قرار داشت گفت«:یعنی قبول نداری هانگوانگ جون چقدر
کارش عالیه؟»
وی ووشیان چانه خود را لمس کرد و گفت«:هووووم....البته اون خیلی کارش عالیه!اون
بهترینه!» همینطور که حرف میزد نتوانست از لبخند زدن جلوگیری کند.شب وحشت آور در حال
به پایان رسیدن بود.تقریبا سپیده دم شد ولی این نمیتوانست چندان خبر خوبی باشد.وقتی روز می
آمد مه متراکم و سنگین میشد و احتماال آنان نمیتوانستند هیچ کاری بکنند.اگر فقط وی ووشیان
و الن وانگجی آنجا بودند مشکل چندانی نداشتند ولی انسان های زنده ای اطرافشان را گرفته و
در محاصره گروه بزرگی از مرده های متحرک قرار داشتند و همین امر فرار کردن را غیر ممکن
میکرد.وقتی وی ووشیان بدنبال راه حلی میگشت یکبار دیگر صدای ترق و تروق چوب بامبو را
شنید.شبح نابینا،دختری که زبانش بریده شده دوباره برگشت.وی ووشیان بدون ذره ای تردید
فرمان داد«:برید!»
الن جینگ یی گفت«:کجا بریم؟»
وی ووشیان جواب داد«:صدای تق تق چوب بامبو رو دنبال
کنین!»
جین لینگ با شگفتی گفت«:تو میخوای اون شبح رو دنبال کنیم؟کی میدونه ما رو کجا می بره؟»
وی ووشیان جواب داد«:دقیقا باید همینکارو بکنین...این صدا از وقتی وارد اینجا شدین دنبالتونه
درسته؟شما میخواستین وارد شهر بشین ولی اون شما رو به طرف دروازه هدایت میکرد،اونجا بود
که ما رو دیدین...اون میخواست شما رو ببره بیرون-میخواست نجاتتون بده!»
صدای گاه و بیگاه چوب بامبو،روشی بود که او برای ترساندن کسانی که وارد شهر میشدند استفاده
میکرد.سر نگهبان دنیای زیرین نیز که جلوی پای وی ووشیان افتاد نیز احتماال کار او بوده تا به
آنان هشدار بدهد.وی ووشیان ادامه داد«:ضمناً دیشب اون میخواست یه چیز مهمی رو بهمون بگه
ولی نتونست توضیحش بده و تا ژوئه یانگ رو دید غیبش زد.انگاری که نمیخواست با اون مواجه
بشه...درهرحال...اون طرف ژوئه یانگ نیست!»
«ژوئه یانگ؟چرا اون اینجاست؟مگه اونا شیائو شینگچن و سونگ الن نبودن؟»
«اههههه،خب بعدا همه چیو توضیح میدم...بهرحال اونی که االن داره با هانگوانگ جون می جنگه
شیائو شینگچن نیست ژوئه یانگه که داره ادای دائوژانگ رو در میاره!»
صدای چوب بامبو ادامه یافت.دخترک منتظر بود یا اصرار داشت آنان همراهش بروند.اگر دنبالش
میرفتند ممکن بود در یک دام بیفتند و اگر دنبالش نمیرفتند اجسادی که پودر سمی از خود انتشار
میدادند آنان را گیر می انداختند که اصال بنظر امن نمیرسید.پسرها تصمیم گرفتند همراه وی
ووشیان صدای تق تق چوب بامبو را دنبال کنند.هر چه حرکت میکردند صداها بیشتر میشد.در آن
لحظه بود که آنها سایه ای کوچک و
تیره را در مه می دیدند ولی در عین حال بنظر میرسید که هیچ چیزی آنجا نیست.پس از اینکه
مدتی راه رفتند الن جینگ یی گفت«:قراره همینطوری بریم بیرون از اینجا؟»
در این حین،وی ووشیان چرخید و فریاد زد«:هانگوانگ جون،ما داریم میریم اینجا رو میسپاریم
دست خودت!»
لرزش سیم های گیوچین مانند کسی بود که بگوید«:اوهوم!»وی ووشیان پفففف کنان خندید و
الن جین یی با تردید گفت«:همین؟نمیخوای چیز دیگه ای بگی؟»
وی ووشیان جواب داد«:چیکار کنم دیگه؟قراره چی بگم؟»
الن جینگ یی گفت«:خب چرا نمیگین"اوه من نگرانتم،من اینجا میمونم!"بعد اون بگه"برو!"بعد
تو بگی "نه من نمیرم اگه قرار باشه برم تو هم باید باهام بیای!"اینجوری بگین!»
وی ووشیان با دهانی نیمه باز نگاهش میکرد و گفت«:کی این چیزا رو بهت یاد داده؟اصال چرا
باید همچین حرفایی رو بزنیم؟حاال من میتونم این چیزا رو بگم ولی تو میتونی قیافه هانگوانگ
جون رو موقع گفتن این حرفا تصور کنی اصن؟»
شاگردان مکتب الن همه با هم گفتند«:نه»!...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت «:درسته،جنازه هایی که کسی سراغشون نمیاد میتونه انرژی شوم ایجاد کنه یا
اونقدر توی تابوت
میمونن تا باالخره یکی بیاد دفنشون کنه،میشه اینجا رو توقفگاه مرده ها توصیف کرد.اتاق کوچکی
که در طرف دیگر تابوت خانه قرار داشت احتماال متعلق به کسی بود که از آنجا نگهبانی میکرد.الن
سیژویی پرسید«:ارشد مو،چرا آستانه در تابوت خانه اینقدر بلنده؟»
وی ووشیان جواب داد«:بخاطر تغییر شکل پیدا کردن اجساد!»
الن جینگ یی با تحیر پرسید«:واقعا اینطوری ساختن آستانه میتونه جلوی تغییر شکل مرده رو
بگیره؟»
وی ووشیان جواب داد«:جلوی تغییر شکل اونا رو نمیگیره ولی میتونه مانعی باشه برای اون دسته
اجساد سطح پایینی که تغییرشکل پیدا کردن و نذاره برن بیرون!»او رفته و جلوی آستانه ایستاد و
گفت«:مثال االن من مُردم و تغییر شکل پیدا کردم!»
پسرها سر تکان داده و او ادامه داد«:چون تغییر شکل دادم االن بدنم بدجوری سفت شده درسته؟
نمیتونم درست و حسابی حرکت کنم مگه نه؟»
جین لینگ جواب داد «:خب معلومه،تو حتی راه هم نمیتوی بری،یه قدم هم نمیتونی برداری،فقط
میتونی بپری»....در این لحظه بود که او متوجه کارایی آستان شد.
وی ووشیان اظهار کرد«:درسته،فقط میتونم بپرم!»سپس سعی کرد با کمک هر دو پایش به بیرون
بپرد.هرچند بخاطر اینکه آستانه در بسیار بلند بود تالشش به ثمر نرسید.شاگردان وقتی دیدند
چگونه پایش به لبه آستانه اصابت میکند بشدت خنده شان گرفت.وقتی تصور میکردند که یک
جسد تغییر شکل یافته اینطور نا امیدانه سعی میکند بپرد و بیرون برود بیشتر از قبل خندیدند.وی
ووشیان دوباره گفت«:خب حاال متوجه شدین؟نخندین بابا!
به این میگن درایت مردم عادی...هرچند زیادی چیز ساده و مسخره ای بنظر میرسه ولی دربرابر
اجساد سطح پایین خیلی مفیده.اگه یه جسدی که تازه تغییر شکل پیدا کرده بخاطر این لبه بلند
بخوره زمین،چون بدنش خیلی سفته تا یه مدتی نمیتونه از جاش بلند بشه...تا اون زور بزنه و بخواد
بلند بشه خورشید درومده و خروسخون شده یا اینکه نگهبان گیرش میاره،بنظرم این واسه آدمای
عادی که تهذیبگر نیستن واقعا حرکت جالبیه!»
حتی جین لینگ هم به این موضوع خنده اش گرفته بود و وقتی توضیحاتش را شنید.خنده اش
فروکش کرده و گفت «:چرا ما رو آورده به تابوت خونه؟ فقط نگو اینجا باشیم مرده های متحرک
محاصره مون نمیکنن.اون خودش کجا رفت؟»
وی ووشیان گفت«:احتماال که نمیان چون االن مدت زیادیه اینجا هستیم شما صدای اومدن هیچ
مرده ای رو شنیدین؟»
وقتی حرفهایش به پایان رسید،شبح دختر جوانی در باالی یک تابوت ظاهر شد.از آنجا که وی
ووشیان همه را تشویق کرده بود تا خوب دخترک را بنگرند.شاگردان چهره دختر را با چشمان و
دهان بدون زبانش که خون از آنها می بارید دیده بودند،بهمین دلیل حاال ابداً نگران نشدند یا
نترسیدند.بنظر میرسید حق با وی ووشیان بود،انسان وقتی با موقعیت روبرو میشد شجاع تر شده
و پس از چندبار تجربه کردن ترس از نزدیک خوب میتوانستند آرامش خود را کنترل کنند.
دختر شکل فیزیکی ندا شت.تنها بدنی روحی بود که با هاله ای از تاریکی پوشیده شده،شکل و
ظاهرش کامال کوچک بود.اگر کمی شستشو میشد میتوانست دختر زیبایی باشد ولی آنطور که با
پاهای باز نشسته بود چندان او را ظریف و زیبان نشان نمیداد.
چوب بامبویی که به عنوان عصا استفاده میکرد کنار تابوت قرار داشت.پاهایش آویزان بود و
مشتاقانه آنها را تکان میداد.همانطور که روی تابوت نشسته بود دستش را روی درب قرار داده
چرخی زده و پرید و گرداگرد تابوت چرخید.او با دست به آنها اشاره میکرد.این بار،منظور اشاره اش
را می توانستند بخوبی بفهمند.میخواست درب "چیزی" را باز کند.جین لینگ حدس زد«:میخواد
در تابوت رو براش باز کنیم؟»
الن سیژویی پیشنهاد داد«:نکنه جسد خودش داخل تابوته؟ البد میخواد دفنش کنیم تا آرامش
بگیره؟!»این منطقی ترین نتیجه گیری ممکن بود.زیرا یکی از دالیل اصلی حضور اشباح سرگردان
در زمین این بود که جسد آنها دفن نمیشد.وی ووشیان یک طرف تابوت ایستاد و چند تن از پسرها
در طرف دیگر قرار گرفتند و میخواستند به او کمک کنند تا در تابوت را باز کند.وی ووشیان به
آنها گفت«:نمیخواد شما کمک کنین،برین عقب وایسین شاید داخل جسد نباشه میخواین پودر سم
جسد بپاشه تو سر و صورتتون؟!»
او به تنهایی تابوت را باز کرد ،روشنایی را درونش قرار داده و ته تابوت را نگاه کرد و جسدی
یافت.هرچند جسد دختر نبود بلکه جسد یک مرد بود .مرد جوانی که به آرامی دراز کشیده و
دستانش روی هم قرار گرفته و الی دستانش یک شالق مویی شکل وجود داشت.او لباس
تهذیبگران به ت ن داشت که به سفیدی برف بود.نیمه پایین صورتش پدیدار شده و بنظر لبهایی
خوشرنگ و چهره ای رنگ پریده داشت.جوانی پاک و جذاب بنظر میرسید.اما قسمت باالی
صورتش در الیه های کلفت بانداژی به پهنای چهار انگشت پیچیده شده بود.بهمین دلیل مشخص
نبود چشمانش چگونه هستند و حتی بانداژ به درون کاسه های چشم فرو رفته بود این مرد چشم
نداشت.
دختر که صدای باز شده تابوت را شنیده بود سکندری خورد و با کمک دست به تابوت تکیه داد.پس
از کمی جستجو توانست صورت جسد را بیابد،با پا به زمین میکوبید و اشک های خون آلود دوباره
بر چهره اش جاری شد.نیازی نبود چیزی بگوید یا اشاره کند چون همه متوجه شدند.تنها جسدی
که در این تابوت خانه قرار داشت متعلق به شیائو شینگچن واقعی بود.
اشک های شبح روی صورت گیر کرده بود.او مدت زیادی گریست سپس از الی دندان های بهم
ساییده اَه کنان برخاست بنظر میرسید عصبانی و رنجیده است.زیرا نمیتوانست افکارش را به آنان
بفهماند.الن سیژویی پرسید«:میتونم بازم بازجویی رو انجام بدم؟!»
وی ووشیان گفت «:نیازی نیست.ممکنه بجای سواالتی که اون میخواد جواب بده چیزای اشتباهی
بپرسیم البته از یه طرف من حس میکنم جواب هاش پیچیده باشن و ترجمه و تفسیرشون کار
ساده ای نیست».
اگرچه او نگفته بود"تو از پس اینکار بر نمیای!"ولی الن سیژویی احساس شرمندگی میکرد و در
دل به خودش قول داد :وقتی برگشتم میشینم یه عالمه روی جادوی سوال و بازجویی تمرین
میکنم،باید عین هانگوانگ جون دقیق و سریع و فصیح انجامش بدم.الن جینگ یی پرسید«:پس
چیکار کنیم؟»
وی ووشیان گفت«:انتقال فکر چطوره؟»
اکثر مکاتب روش های خاصی برای بدست آوردن اطالعات از ارواح داشتند.وی ووشیان در کار
انتقال فکر بهترین بود.هرچند روش او به اندازه دیگر مکاتب تهذیبگری عمیق و ژرف نبود.تقریبا
همه از پس اینکار بر می آمدند.به آسان ی از روح می خواستی که روحت را تسخیر کند،با کمک
جسمش به عنوان مدیوم می توانست به حافظه و روان روح هجوم ببرد،آنچه که شنیده را
بشنود،آنچه که دیده اند را ببیند حتی
آنچه که احساس کرده اند را احساس کند.اگر عواطف روح بطرز شگفت آوری قدرتمند بودند پس
امکان داشت غم ،خشم یا حتی احساس فرو افتادگی آنان را نیز تجربه نماید.بهمین دلیل نامش در
اصل "یکدل شدن"یا انتقال فکر بود.
میشد گفت این روش یکی از آسان ترین،مناسب ترین و اثرگذارترین روش ها بود.البته خطرناکترین
روش هم محسوب میشد.همه می ترسیدند که ارواح یا اشباح آنان را برای همیشه تسخیر کنند.در
حیطه دیگری این کار نوعی بازی با آتش محسوب میشد.کوچکترین اشتباهی در این راه میتوانست
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نتیجه معکوسی داشته باشد.مثال اگر روح حرف خود را پس میگرفت و میخواست حمله کند در
بهترین حالت جسم انتقال دهنده را تصاحب میکرد.جین لینگ با اعتراض گفت«:این کار
خطرناکه!!نباید وقتی کس باتجربه ای اینجا نیست از این تکنیک سیاه»....
وی ووشیان حرفش را قطع کرده و گفت«:باشه باشه،فعال داریم وقت رو از دست میدیم،زود پاشو
وایسا...وقتی کارمون اینجا تموم شد باید بریم دنبال هانگوانگ جون بگردیم...تو ناظر باش!»
یک ناظر بخشی ضروری از مراسم انتقال فکر محسوب میشد.اگر واسطه در میان افکار و عواطف
روح گم میشد آنها برای بازگرداندن واسطه از یک نشانه همراه با ناظر استفاده میکردند.بهترین
حالت این بود که نشانه یک جمله یا صدایی باشد که واسطه با آن آشنایی کامل دارد.ناظر بایستی
تمام مدت مراسم را هدایت میکرد و اگر می دیدند اوضاع تغییر کرده نیاز بود کاری کنند تا واسطه
را از خلسه عمیق بیرون بکشند.جین لینگ به خودش اشاره کرد و گفت«:من؟تو میخوای یه ارباب
جوا....تو میخوای وقتی فکرت رو انتقال میدی من نظارت کنم؟»
الن سیژویی گفت«:اگه ارباب جوان جین ،دلش نمیخواد من حاضرم بجاش اینکارو بکنم!»
وی ووشیان پرسید«:جین لینگ تو زنگ نقره ای مکتب جیانگ رو همراهت داری؟»
زنگ نقره ای از لوازم مخصوص مکتب یونمنگ جیانگ بود.چون جین لینگ از کودکی تحت نظر
دو مکتب قرار داشت،برخی روزها در برج جینلین مکتب النلینگ جین زندگی میکرد و روزهای
دیگر عمرش را در بندرگاه نیلوفری مکتب جیانگ میگذراند،در نتیجه متعلقات هر دو مکتب را
همیشه با خود داشت.طبق انتظار وی ووشیان او چهره در هم کشید ،و یک زنگ ساده و کوچک
را نشان داد.سمبل مخصوص مکتب جیانگ،نیلوفر 9برگ،داخل بدنه رنگ حکاکی شده بود.وی
ووشیان مدتی به زنگ خیره شد و وقتی حالت چهره اش تغییر کرد جین لینگ گفت«:چیه؟»
وی ووشیان جواب داد«:هیچی!»او زنگ را به الن سیژویی داد و گفت«:زنگ نقره ای مکتب
جیانگ میتونه باعث ثبات تمرکز بشه و ذهن آدم رو آروم کنه،از این به عنوان نشانه استفاده کن!»
یک گیره چوبی الی موهای او را حس میکرد.ناگهان دخترک به آب نگاه کرد.وی ووشیان نیز
پایین را نگریست.یک بانوی جوان با چهره بیضی شکل و و چانه تیز در آب جوی نمایان
شد.چشمانش بدون مردمک و کامال سفید بودند.وی ووشیان با شگفتی اندیشید :این قیافه یه آدم
کوره ولی من که دارم می بینم درسته؟
پس از اینکه دخترک موهایش را بسته و گرد و غبار لباسش را تکاند جستی زد و از جا برخاست.با
کمک پاهایش عصای بامبویی را جا بلند کرده و به دست گرفت و به تنهایی درجاده براه افتاد.او
حین راه رفتن عصایش را تکان میداد
و به تمام شاخ و برگ های باالی سرش ضربه میزد.تق تق به سنگ های کنارش می کوبید و از
ترس ملخ های میان بوته ها پا به فرار میگذاشت.تا اینکه دید کسی از دور نزدیک میشود،بالفاصله
دست از جست و خیز برداشته و عصایش را درست در دست گرفت.به آرامی و هشیارانه عصا را به
زمین می زد و حرکت میکرد.چند زن روستایی از روبرو به او نزدیک میشدند.با دیدن وضعیتش
همه از سر راهش کنار رفتند و در گوش هم به پچ پچ افتادند.دختر با تکان دادن سرش و با عجله
خطاب به آنها گفت«:ممنونم...ممنونم»
یکی از زنها دلش بحال او سوخت،پارچه سفیدی که بر روی سبدش بود را برداشت و یک کلوچه
بخار پز را از آن خارج کرده و به دختر داده و گفت«:خواهر،مراقب باش....گرسنه ای؟بیا اینو بگیر
و بخور!»
دختر سپاسگذارانه گفت«:آه...چطور میتونم قبولش کنم آخه؟من –من »....
زن کلوچه را در دستش چپاند و گفت«:بگیرش دیگه!»
دخترک نیز کلوچه را گرفته و گفت«:خواهر...آ-چینگ خیلی ازت ممنونه!»
پس نام دخترک آ -چینگ بود! او بعد از خداحافظی با زن روستایی کلوچه را یک لقمه نموده و
همینطور به جست و خیز ادامه میداد و هر بار باالتر از قبل می پرید.بخاطر باال و پایین پریدن
بیش از حد،وی ووشیان در در ون دخترک سرگیجه گرفته بود.او با خودش فکر میکرد :این دختر
چقدر انرژی داره...حاال فهمیدم داره ادای کورها رو در میاره...احتماال با این چشمای سفید بدنیا
اومده....هرچند کور بنظر میرسه ولی در اصل داره می بینه...پس بخاطر چشماش ادای کورها رو
در میاره...تا سر مردم رو کاله بذاره و دلشون واسش بسوزه....به عنوان دختری که در خیابان
سرگردان بود با وانمود کردن به اینکار،مردم طبیعتا فکر
میکردند نمیتواند ببیند و در برابرش کوتاه می آمدند هرچند در حقیقت می توانست ببیند.این امر
به او کمک میکرد که طبق شرایط پیش برود و شیوه ای هوشمندانه برای دفاع از خود بشمار می
آمد.
با این وجود روح آ -چینگ جایی را نمیدید پس معنایش این بود که او پیش از مرگ کور شده
است.چه اتفاقاتی سبب شده بود از وانمود کردن به کوری واقعا نابینا شود؟ آیا چیزهایی را دیده
بود که نباید می دید؟ وقتی کسی اطراف نبود او می پرید و جست و خیز میکرد،وقتی مردم را
میدید سریع ادای نابیناها را در می آورد.او بدین شکل پیش میرفت تا به بازار رسید.آنجا پر از آدم
بود و او میخواست مهارتش را نشان دهد.کامال آماده شد،چوب بامبویی که در دست داشت را به
زمین میزد و کامال شبیه به یک نابینا حرکت میکرد.او به آرامی راهش را در میان جمعیت گشود
و ناگهان به مرد میانسالی که لباسی براق و گران به تن داشت برخورد کرد.وانمود کرد بشدت
ترسیده است«:متاسفم،متاسفم،من نمیتونم ببینم واقعا متاسفم!!»
او نمیتوانست ببیند؟او عمدا به مرد برخورد کرد.مرد که از این برخورد ناگهانی خشمگین شده بود
برگشت تا کسی که مسبب این اتفاق بوده را به باد ناسزا بگیرد.اما با دختر جوانی مواجه شدکه نه
تنها نابینا که بانویی کوچک و زیبا هم بود اگر در خیابان به او سیلی میزد رهگذران او را نکوهش
میکردند پس تنها به سرزنشی بسنده کرد:نگاه کن داری کجا میری!»
آ -چینگ به عذرخواهی ادامه داد،مرد خواست برود اما در دل احساس رضایت نمیکرد پس با دست
راست کفل آ -چینگ را فشرد.از آنجا که آندو احساس هم را درک میکردند وی ووشیان حس
میکرد مرد کفل او را بچنگ گرفته،برای یک لحظه احساس کرد کل وجودش مورمور شده دلش
میخواست مرد را با لگد زمین بزند.آ-چینگ مانند یک توپ جمع شد و بشدت ترسیده بود هرچند
وقتی مرد از او فاصله گرفت،او تپ تپ کنان راهش را به کوچه تاریکی باز کرد و روی زمین تف
کرد.کیسه پولی را بیرون کشیده و شروع به شمردن محتویاتش نموده و دوباره تف انداخت«:مردای
نکبت همه مثل ه م هستن...ترگل ورگل می پوشن ولی یه قرون تو جیبشون نیست...اگه سر و
تهشون کنی یه سکه هم ازشون نمی افته!»
وی ووشیان نمیدانست باید بخندد یا خیر...آ-چینگ جوان بود و شاید پانزده سال هم نداشت اما
آنقدر ماهر بود که براحتی می توانست جیب مردم را بزند.بعد با یادآوری گذشته گفت :اگه قدیما
میومدی جیب منو میزدی عمرا تف و لعنت میکردی...یادش بخیر یه زمانی چقدر پول داشتم...
همین که میخواست بخاطر فقیر شدن آه بکشد،آ-چینگ هدف دیگری را یافت.دوباره شبیه افراد
نابینا ژست گرفت.از کوچه خارج شد و مدتی در خیابان ها گشت و همان کارهای قبل را تکرار
کرد،همرا با گفتن "آخ!" به تهذیبگری با لباس سفید برخورد کرد.سپس گفت«:متاسفم،متاسفم،من
نمیتونم ببینم معذرت میخوام!»
وی ووشیان با افسوس سرش را تکان داد،این دختر جوان هرگز حرفهایش را عوض نمیکرد.آن
شخص بخاطر این برخورد برگشته و کمک کرد تا دختر سر جایش بایستد«...من خوبم بانوی
جوان،شما هم نمی تونی ببینی؟»
شخص بسیار جوان بود،ردای تهذیبگریش ساده ولی تمیز بود.او شمشیرش را در پارچه سفیدی
پشت کمرش حمل میکرد.نیمه پایین صورتش زیبا بود اما بنظر بی رمق می رسید و نیمه باالی
صورت و چشمانش را بانداژی به پهنای چهار انگشت پوشانده و لکه خون از زیر باند مشخص بود.
سیلی مرد به گونه اش فرو بیاید،دستش در نیمه راه متوقف شد.شیائو شینگچن گفت«:آقا یه کمی
آروم باشید.رفتارتون با این خانم جوان خیلی زشته!»
آ -چینگ زیر چشمی آنان را می پایید.بنظر میرسید مرد با تمام قدرت میخواهد او را سیلی بزند
ولی شیائو شینگچن دست او را با ظاهری آرام نگهداشته بود و او نمیتوانست هیچ حرکتی بکند.مرد
با اینکه استرس داشت لجاجت میکرد و گفت«:تو مرتیکه کور اینجا چی میخوای؟خیال داری اینو
نجاتش بدی؟نکنه این هرزه کوچولو معشوقته؟؟ خبر داری که یه دزده؟پوالی منو دزدیده...اگه
میخوای ازش محافظت کنی حتما خودتم یه دزدی!»
شیائو شینگچن با یک دست آ-چینگ را نگهداشته و با دست دیگر مچ مرد را رها نکرده بود،چرخی
زده و گفت«:پول این آقا رو بهش پس بده!»
آ -چینگ پس از کمی جستجو کیسه پولی را بیرون کشیده و به مرد داد.شیائو شینگچن مرد را رها
کرد تا پوله ایش را بشمرد.همه چیز سر جایش بود.او نیم نگاهی دیگر به تهذیبگر انداخته و
میدانست که جدال با او کار ساده ای نیست پس آرام و با احتیاط از آنجا رفت.شیائو شینگچن
گفت «:واقعا که دختر جسوری هستی...چطوری میتونی با جود نابینا بودن اموال بقیه رو بدزدی؟!»
آ-چینگ چند سانت باالتر پرید و گفت«:اون بهم دست زد...اینجامو نیشگون گرفت....کلی هم
دردم اومد...چه عیبی داره منم پولشون ازش بگیرم؟حاال نه که خیلی پول
تو کیسه اش داشت؟الکی زر میزد مرتیکه گدا گشنه!!!»
وی ووشیان با حرفهای او موافق نبود :نه نه ببین تو با قصد دزدی رفتی سراغش و خوردی
بهش...ولی االن یه جوری وانمود میکنی انگاری اشتباه از اون بوده...عجب حقه باز کوچولویی
هستی...
شیائو شینگچن سرش را تکان داد و گفت«:حتی اگرم قضیه اینطوری باشه بازم نباید عصبانیش
میکردی امروز...اگه کسی اینجا نبود قضیه با یه سیلی حل نمیشد،خانم جوون،مراقب باش!»
او پس از به پایان رساندن حرفش مسیر مخالف را در پیش گرفته و رفت.وی ووشیان در حالیکه
او را تماشا میکرد اندیشید اون چیزی درباره کیسه پول خودش نگفت.این شیشوی من با خانوما
خیلی مهربونه ها!!!
آ -چینگ درحالیکه کیسه پول را در دست گرفته بود،چند ثانیه ای خیره به او نگریست.ناگهان
کیسه را در یقه اش نهاد،به عصایش چنگ زد و با سرعت می رفت که به شیائو شینگچن اصابت
کرد،او دوباره کمکش کرد سر جایش بایستد«:.دیگه چی شده؟»
آ-چینگ گفت«:پولت هنوز پیش منه ها؟!»
شیائو شینگچن گفت«:مال خودت،هرچند پول زیادی هم نیست.فقط واسه خرج کردنش مراقب
باش و سعی کن دیگه دزدی نکنی!»
آ-چینگ در جواب گفت«:من عادت دارم از مردای پلید فحش بخورم،خب تو هم نمی بینی؟»
شیائوشینگچن با شنیدن جمله دومش کمی تردید پیدا کرده و لبخندش ناپدید شد.جسارت و
بیگناهی بچه ها گاه واقعا
ظالمانه است.بچه ها هیچ چیزی نمیدانند و دقیقا بهمین دلیل می توانند احساسات دیگران را به
آسانی جریحه دار کنند.در زیر بانداژ بسته شده به چشمان شیائو شینگچن،قطرات خون به آرامی
چکیدن گرفت.او وقتی دستش را بلند کرد تا خون تازه روی پارچه را پاک کند دستانش کمی می
لرزید.درد و جراحت درآوردن چشمان یک انسان به آسانی قابل درمان نبود.هرچند آ-چینگ خیال
میکرد او احساس سرگیجه میکند پس با شادی گفت«:خب پس منم دنبالت میام!»
شیائو شینگچن سعی کرد از نو لبخند بزند«:چرا دنبال من بیای؟میخوای تهذیبگر بشی؟»
آ-چینگ جواب داد«:خب تو قدت بلنده و نمی بینی منم کوتاهم و نمی بینم!!اگه با هم سفر کنیم
میتونیم مراقب همدیگه باشیم.والدین من مردن،جایی واسه موندن هم ندارم.هر کی هر جا بره
منم دنبالش میرم!»او دختر باهوشی بود اما می ترسید شیائوشینگچن پیشنهادش را نپذیرد پس از
قدرت های خاصش استفاده کرد و میخواست بنوعی او را بترساند«:من پوالتو زودی خرج
میکنم...اگرم نذاری باهات بیام اونوقت پوالت که تموم بشه باز میرم دزدی و سر مردم کاله
میزارم...بعدش یکی بهم سیلی میزنه و میفتم زمین بعدش دیگه نمیتونم راهمو پیدا کنم و طفلک
بیچاره من!!
شیائوشینگچن لبخندی زد و گفت«:تو اینقدر باهوشی همچین سر بقیه رو کاله میزاری که راهشونو
گم میکنن کی جرات داره با تو اینکارو بکنه؟»
وی ووشیان بعد از مدتی تماشا کردن صحنه،موضوع جالبی به نظرش رسید.حاال که داشت خود
شیائو شینگچن را می دید،متوجه شد در مقایسه با خود واقعیش،مدلی که ژوئه یانگ ساخته نیز
کامال دقیق بود.جدای از صورتش تمام جزئیات را در باره شیائوشینگچن واقعی رعایت کرده بود.اگر
کسی به او میگفت شیائوشینگچن جسم ژوئه یانگ را تسخیر
کرده حتما باورش میکرد.آ-چینگ وانمود میکرد بیچاره است و آزار دیده و نیاز به کمک دارد
بهمین دلیل تمام مسیر به شیائوشینگچن چسبیده بود.شیائو شینگچن نیز چند بار هشدار داد که او
را دنبال نکند زیرا مسیر خطرناک است اما آ-چینگ ابداً گوش نمیداد.آنان وقتی از یک دهکده
میگذشتند و شیائو شینگچن یک گاو که هوشیاری عجیبی کسب کرده بود را جنگیری کرد ابد ًا
نترسیده بود.دائم او را دائوژانگ صدا میزد و از کنارش جم نمیخورد و بیشتر از 3متر از اون فاصله
نمیگرفت.وقتی آ -چینگ او را دنبال میکرد تصمیم گرفته بود تیزهوش و شجاع باشد و به عنوان
یک بانوی جوان نابینا که جایی برای رفتن ندارد سبب مزاحمت او نشود.شیائوشینگچن نیز بصورت
ضمنی اجازه داد که همراهش بماند.
وی ووشیان تصور میکرد شیائوشینگچن مسیر مشخصی را دنبال میکند.هرچند،اینها تصاویر یک
خاطره قدیمی بودند،با توجه به آب و هوا و لهجه ها نیز نمیشد مکان هایی که آنان پا میگذاشتند
را شناخت.بنظر نمیرسید جای خاصی برود در عین حال همیشه به شکار شبانه می رفت.او بهر
جایی که مردم میگفتند حوادث عجیبی رخ داده سرک میکشید.وی ووشیان با خود اندیشید که:
شاید موضوع قبیله یوئه یانگ چانگ فشار زیادی بهش آورده و برای همینه که دیگه نمیخواد بین
قبایل و مکاتب بره ولی نمیتونه دست از عالیقش برداره بهمین دلیل وقتی اینطوری می چرخن
اینور اونور هر قدر میتونه مشکالت رو حل میکنه!!
در این زمان،شیائوشینگچن و آ -چینگ،درحال عبور از مسیری طوالنی و پر از علف هرز هایی
بودند که بلندی شان تا کمر انسان میرسید و هر دو طرف جاده را فراگرفته بودند.ناگاه آ-چینگ با
گریه گفت«:آخ!»
شیائو شینگچن بالفاصله پرسید«:چی شده؟»
آ-چینگ جواب داد«:هیچی پام پیچ خورد!!»
وی ووشیان بوضوح میدید که قوزک پایش اصال پیش نخورده و بخوبی راه میرود.بخاطر این نبود
که او وانمود میکرد نابیناست و شیائوشینگچن دلیلی برای دور کردن او از خود نمی یافت،این دختر
اگر میخواست جستی بزند احتماال به آسمانها میرسید.فریاد آخ گفتن آ-چینگ در اصل بخاطر این
بود که او نیم نگاهی به اطراف انداخته و در میان بوته های علف متوجه کسی با لباس سیاه شده
بود.هرچند نمیدانست آن فرد مرده است یا زنده،خیال داشت به این شکل خودش را به طرف دیگر
بکشاند تا شیائو شینگچن متوجه آن جسد نشود.بهمین دلیل به او اصرار میکرد«:بریم بریم بهتره
وقتی رسیدیم به شهر یه کمی استراحت کنیم...من خیلی خسته ام!»
شیائوشینگچن گفت«:تو مگه پات پیچ نخورده میخوای کولت کنم و ببرمت؟»
آ-چینگ به وجد آمده با عصای بامبویی اش به زمین کوبید و گفت«:آره آره آره!»شیائو شینگچن
لبخندی زد و برگشت.بروی یک زانو نشست.همین که آ-چینگ خواست خودش را روی دوش او
پرت کند،شیائو شینگچن ناگهان او را متوقف کرد و با چهره ای جدی سر پا ایستاد«:انگار اینجا
بوی خون میاد!»
آ -چینگ هم میتوانست آن بو را بفهمد،در آن شب این بو بخوبی به مشام میرسید اما او سعی
داشت جور دیگری وانمود کند«:جدی؟پس چرا من چیزی نمیشنوم؟نکنه خانواده های این اطراف
گاوی گوسفندی چیزی کشتن؟»
همین که حرفهای او به پایان رسید جنازه روی زمین سرفه ای کرد انگار آسمان ها با او چپ
افتاده بودند.هرچند صدای سرفه چندان بلند نبود اما صدا به گوش شیائوشینگچن رسید.او بالفاصله
متوجه مسیر شد،قدم درون بوته ها نهاد و کنار آن شخص چمباتمه زد.حاال که شیائو شینگچن آن
شخص را یافته بود،آ-چینگ لگدی به زمین زده و وانمود کرد
سعی دارد راه را پیدا کند و گفت«:چه اتفاقی افتاده؟»
شیائو شینگچن داشت نبض شخص را بررسی میکرد«:یه نفر اینجا افتاده!»
آ-چینگ گفت «:خب چرا بوی خون اینقدر قویه؟نکنه مرده؟!!! یه قبر درست کنیم و بندازیمش
توش؟»
مشخصاً زحمت یک انسان مرده از یک انسان زنده کمتر است و آ-چینگ بی صبرانه منتظر شنیدن
خبر مرگ فرد بود.هرچند شیائوشینگچن جواب داد«:هنوز زنده است ولی بدجوری آسیب دیده!»
او بعد از کمی تفکر شخص مجروح را روی کمر خود گذاشت.آ-چینگ دید که آن مردک آغشته
به خون،کثیف جایش را گرفته و بدین شکل شیائو شینگچن دیگر نمیتواند او را تا شهر کول کند.آ-
چینگ با قیافه ای آویزان عصایش را به زمین کوبید و چند سوراخ عمیق در زمین ایجاد
کرد.میدان ست که شیائوشینگچن بی خیال کمک به آن شخص نمیشود پس غرغر و شکایت کردن
هم فایده ای نداشت.آنها به میان جاده آمده و به پیاده روی ادامه دادند.هرقدر بیشتر راه می رفتند
وی ووشیان بیشتر حس میکرد این مسیر آشناست و بعد بیادش آورد :این همون مسیریه که من
و الن جان واسه وارد شدن از شهر "ایی"ازش استفاده کردیم.
شهر ایی در انتهای جاده مشخص بود.دروازه های شهر خراب و زهوار دررفته نبودند.برج ها در
شرایط مناسبی قرار داشتند و هیچ نوشته عجیب و ناخوانایی هم روی دیوارها نبود.در ورودی شهر
مه سنگین شده ولی در مقایسه با حالتی که آنها دیده بودند ابدا چیز مهمی بنظر نمی آمد.در دو
طرف جاده،مسیر روشن بود و انسان هایی کنار پنجره ها و درها در حال حرف زدن بودند.هرچند
شهر تیره و تاریک بنظر می آمد ولی زندگی در آن جریان داشت.
شیائو شینگچن میدانست چون فردی غرق خون را حمل میکند هیچ مغازه ای او را به داخل راه
نمیدهد بهمین دلیل دنبال جایی برای استراحت نگشت در عوض از یک نگهبان شب که در حال
پاسبانی بود پرسید آیا هیچ تابوت خانه رها شده ای در این اطراف هست یا خیر.نگهبان به او
گفت«:یکی اونجا هست....نگهبانش ماه پیش مرده...االن هیچ کسی اونجا نیست!»
او که دید شیائو شینگچن نابیناست و با سختی میتواند راه را پیدا کند تصمیم گرفت به آنان کمک
کند و راه را نشانشان بدهد.آن تابوت خانه همان جایی بود که جسد شیائو شینگچن بعد از مرگ
در یکی از تابوت هایش قرار داشت.آنان از نگهبان سپاسگزاری کردند و شیائو شینگچن نیز شخص
مجروح را به اتاق سمت راستی برد.اتاق نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک بود.در اتاق تمام لوازم
مورد نیاز وجود داشت و یک تخت گوشه دیوار بود.او مجروح را بدقت روی تخت نهاد.از میان
کیسه چیانکونش اکسیری بیرون کشیده و به آرامی در دهان مجروح ریخت.آ-چینگ اطراف اتاق
را گشت و بعد با شادی گفت«:اینجا خیلی چیزا هست....اینم یه لگنه!»
شیائوشینگچن گفت«:اجاق هم هست؟»
«آره هست!»
شیائو شینگچن گفت«:آ-چینگ میتونی یه کمی آب بجوشونی؟فقط مراقب باش به خودت آسیب
نزنی!»
آ-چینگ با لب و لوچه های آویزان تر دست بکار شد.شیائوشینگچن دستش را روی پیشانی شخص
نهاده و بعد اکسیر دیگری را بیرون کشیده و به خوردش داد.وی ووشیان خیلی دلش میخواست
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
چهره شخص را ببیند ولی آ-چینگ هیچ عالقه ای به آن شخص نداشت.او آنقدر بنظرش منزجر
کننده میرسید که حاضر نبود حتی نگاهش کند.پس از اینکه آب بجوش آمد.شیائو شینگچن به
آرامی خون روی
صورتش را پاک کرد و آ-چینگ بدون ذره ای کنجکاوی به او نگریسته و بی صدا گفت«:هاه!»حاال
که صورت مجروح تمیز شده بود او می دید که جوانی خوش قیافه است.وقتی وی ووشیان چشمش
به آن شخص افتاد قلبش ایستاد.همانطوری که انتظار داشت او ژوئه یانگ بود.در دل آهی کشید:
دشمن ها همیشه بهم میرسن نه؟شیائوشینگچن تو واقعا آدم ...بدشانسی هستی!!
در این لحظه ژوئه یانگ تنها چهره ای کودکانه داشت و چیزی جز یک پسر ساده نبود اما کسی
چه میدانست این پسر وقتی لبخند دندان نمای خود را نشان میداد دیوانه ای خونخوار بود که
میتوانست قبایلی را از روی زمین محو کند؟! با توجه به وضعیت بنظر میرسید در این سالها جین
گوانگیائو به ریاست تهذیبگران رسیده است و حاال ژوئه یانگ در مسیر عملیات حذف او قرار گرفته
بود و از آنجا که از پس کشتن او بر نیامده بودند جین گوانگ یائو نیز نمیخواست چیزی از اخبار
بیرون درز کند یا شاید هم واقعا باور داشت که او مرده بهمین دلیل به عموم اعالم کرده که او را
از بین برده اند.هرچند تبهکاران همیشه بیشتر از قهرمانان زنده میمانند.
ژوئه یانگ که در آستانه مرگ قرار داشت توسط دشمن قدیمیش نجات پیدا کرده بود.حیف شد
که شیائوشینگچن در حالتی نبود که بتواند او را بشناسد و تصادفا دشمن قسم خورده خود را نجات
داده اگرچه آ -چینگ می توانست ببیند ولی او که تهذیبگر نبود و ژوئه یانگ را نمیشناخت و تنها
تضادی آشکار که بوی نفرت میداد بینشان بود و آ-چینگ حتی نام شیائو شینگچن را هم
نمیدانست....
وی ووشیان دوباره آه ک شید،شیائوشینگچن واقعا بدشانس بود انگار که تمام نیروهای شر او را
نشانه گرفته بودند.ناگهان ژوئه یانگ اخمی کرد،شیائوشینگچن در میانه بررسی و بستن زخم های
او بود که حس کرد ژوئه یانگ بیدار شده خطاب به او گفت«:حرکت نکن!»
کسی مانند ژوئه یانگ که در زندگی کارهای شرورانه زیادی انجام داده بود طبیعتا از مردم عادی
بیشتر گوش بزنگ میماند.با شنیدن صدای شیائوشینگچن چشمانش گشاد شده و سریع سر جای
خود نشست.به طرف گوشه اتاق غلتی زد و درحالیکه احتیاط زیادی میکرد با قیافه ای وحشی و
خشن به شیائو شینگچن زل زده بود.چشمانش دقیقا همان حالت حیوانات وحشی بوقت اسارت را
داشتند،نفرت و وحشیگری در آن دو چشم موج میزد.آ-چینگ از دیدن این صحنه حس بدی پیدا
کرده بود.حسی در ذهن وی ووشیان پدیدار شد و در سکوت فریاد زد :حرف بزن،شیائوشینگچن
عمرا صدای ژوئه یانگ رو یادش رفته باشه...
ژوئه یانگ گفت«:چیه »...وقتی زبان گشود امید وی ووشیان از بین رفت.با وجود یک کلمه ای
که او بر زبان راند شیائو شینگچن نمیتوانست او را تشخیص دهد.گلوی ژوئه یانگ بشدت آسیب
دیده بود.بعد از سرفه های خونین ،صدایش چنان خراش برداشته بود که هیچ کس نمیتوانست
بگوید این صدای همان آدم قبل است.شیائوشینگچن گوشه تخت نشسته و با اطمینان به او
گفت«:بهت گفتم حرکت نکن،زخمت باز میشه...نگران نباش من نجاتت دادم بهت آسیب نمیزنم!»
ژوئه یانگ بسرعت با این تغییر موقعیت کنار آمد و فهمید که شیائوشینگچن ابداً او را نشناخته
است.به چشمانش چرخی داده و سرفه ای کرد«:تو کی هستی؟»
آ-چینگ دخالت کرد و گفت«:مگه خودت چشم نداری که ببینی؟اون یه تهذیبگر
سرگردونه....اینهمه زحمت کشید تو رو انداخت رو کولش و تا اینجا آورد تازه بهت یه معجون
معجزه گر هم داد اونوقت تو اینقدر بدجنسی!»
ژوئه یانگ بطرف او نگریسته و بسردی پرسید«:تو هم کوری؟»
وی ووشیان خشکش زد این خالفکار کوچک بسیار باهوش و ماهر بود.او با وجود دو چشم سفید
آ -چینگ دست از احتیاط بر نمیداشت زیرا با کوچکترین سوءظنی مچش گرفته میشد.آ-چینگ
زیاده روی کرده و ژوئه یانگ نیز بیشتر از چهار کلمه حرف نزد و با این چهار کلمه نمیشد تعیین
کرد او بدجنس هست یا نه...مگر اینکه آ-چینگ بینا باشد.
دروغگو بودن آ-چینگ برایش نتیجه خوبی داشت چراکه با چهره حق به جانبی گفت«:بینم نکنه
با آدمای کور مشکلی چیزی داری؟ اینکه یه کور نجاتت بده بدتره یا اینکه کنار جاده جنازه ت گند
میزد؟ تا دهنتو وا کردی باید از دائو ژانگ تشکر میکردی نفله!! با یه حالت گستاخانه ای به من
میگی کور؟؟؟ همف...من که مشکلی با کور بودن ندارم!!!»
او با موفقیت توانسته بود موضوع را تغییر دهد .زیر لبی هنوز در حال زمزمه و غرغر
بود.شیائوشینگچن بالفاصله برخاست تا آرامش کند در گوشه اتاق،ژوئه یانگ چشمانش را چرخاند
و شیائو شینگچن بطرف او برگشته و گفت «:کنج دیوار نشین...من هنوز زخم پات رو نبستم،بیا
اینجا!»
ژوئه یانگ با چهره ای بی تفاوت در فکر فرو رفته بود.شیائو شینگچن ادامه داد«:اگه زودتر درمان
نشی احتمالش هست که فلج بشی!»
ژوئه یانگ با شنیدن این سخن سریع تص میمش را گرفت.وی ووشیان می توانست افکار او را
حدس بزند.بدنش سراپا زخم بود و اگر کسی درمانش نمیکرد نمیتوانست هیچ جایی برود و
شیائوشینگچن نیز احمقی بیش نبود و خودش را تماما وقف او کرده بود چرا نباید کمکش را می
پذیرفت؟ بهمین دلیل حالت چهره اش به یکباره تغییر کرد و با لحنی سپاسگزارانه گفت «:پس
ازتون ممنون میشم دائوژانگ!»
وی ووشیان وقتی مهارت ژوئه یانگ در تغییر حالت از یک
وحشی درنده خو به فردی مهربان و خونگرم را دید بشدت نگران این دو نابینا شد .هم آن یکی
که واقعا نابینا بود و هم این نابینای دروغین...و مخصوصا نگران آ-چینگ شد.چراکه او می توانست
همه چیز را ببیند و اگر ژوئه یانگ این موضوع را می فهمید،برای جلوگیری از درز کردن هرگونه
اطالعاتی قطعا آ-چینگ را میکشت.هرچند وی ووشیان میدانست آ-چینگ در نهایت بدست ژوئه
یانگ کشته خواهد شد ولی از آنجا که در حال احساس تجربه مشابهی با او بود بشدت اضطراب
داشت.
خیلی ناگهانی متوجه شد که ژوئه یانگ با احتیاط جلوی شیائوشینگچن را گرفت تا دست چپش را
لمس نکند و وقتی خوب به دستش نگریست فهمید که انگشت کوچک دست چپش قطع شده
است.با توجه به محل قطع شدگی بنظر نمیرسید این زخم جدید باشد و از آنجا که شیائو شینگچن
میدانست ژوئه یانگ 9انگشت دارد پس برای همین با دستکشی سیاه آن دست را پوشانده بود
چراکه نمیخواست رازش لو برود.
شیائوشینگچن نیز مصرانه میخواست به او کمک کند.او روی زخمش دارو نهاده و در نهایت
مالطفت و زیبایی پایش را بست«:تموم شد،ولی بهتره که از جات بلند نشی وگرنه دوباره استخون
پات در میره!»
ژوئه یانگ کامال مطمئن شده بود که شیائوشینگچن فریب خورده و او را نشناخته است مخصوصا
که تمام بدنش غرق در خون و گل و خاک های لب جاده بود.نیشخندی روی لبش ظاهر شد و
دوباره گفت«:دائوژانگ،نمیخوای بپرسی من کیم؟ یا چرا اینطوری زخمی شدم؟!»
اگر هر کس دیگری جای او بود هرگز موضوعاتی را طرح نمیکرد که می توانست هویتش را آشکار
کند ولی او دقیقا خالف این منطق پیش میرفت.شیائو شینگچن درحالیکه
لوازم و داروها را جمع آوری میکرد به نرمی گفت«:اگه خودت نخوای بگی منم اجباری ندارم که
بپرس م...من اتفاقی پیدات کردم و خواستم کمکت کنم....بهرحال این کار واسه من زحمتی نداره و
وقتی هم که زخمت خوب بشه راهمون از هم جدا میشه...اگه منم جای تو بودم حتما خیلی چیزا
بود که دلم نمیخواست بقیه درباره م بدونن!»
وی ووشیان پیش خودش گفت حتی اگه شیائوشینگچن ازش می پرسید هم این خرابکار کوچولو
عمرا راستش رو میگفت یه چیزی سرهم میکرد و تا بتونه فریبش بده...اینکه مردم گذشته بغرنجی
داشته باشند امری عادی بود.شیائوشینگچن فقط اعتقاد داشت بیش از انداره تحقیق و تفحص در
امور زندگی مردم کاری ناپسند و بی احترامی است و ژوئه یانگ داشت بخوبی از این میل به احترام
سوءاستفاده میکرد.وی ووشیان اطمینان داشت او نه تنها میگذارد شیائوشینگچن تمام زخمهایش
را درمان کند حتی بعد از بهبودی نیز هرگز نخواهد گذاشت راهشان از هم جدا شود.
ژوئه یانگ در اتاق نگهبان تابوت خانه درحال استراحت بود و شیائوشینگچن به اتاق اصلی
بازگشت.درب یک تابوت را باز کرده و از کف اتاق مقداری حصیر و بوریا برداشت و محکم آنها را
بهم جمع نموده و کف تابوت قرار داد و خطاب به آ-چینگ گفت«:کسی که توی اتاقه زخمیه پس
بهتره بذاریم توی اتاق بخوابه تو مشکلی نداری که اینجا بخوابی؟ من کف تابوت رو حصیر گذاشتم
واسه همین فکرنکنم خیلی سرد باشه!!»
آ -چینگ از بچگی در خیابان ها سرگردان بود.با گرسنگی و سرما بخوبی آشنایی داشت و هیچ
وقت جای مناسبی برای راحت خوابیدن نداشته بود پس سریع جواب داد«:نه بابا این خیلی هم
خوبه...همین که میتونم یه جایی بخوابم واسم بسه...اصال هم سرد نیست حتی دیگه الزم نیست
رولباسیت رو به من بدی!»
شیائو شینگچن به آرامی ضربه ای به سرش نواخت.او شالق و شمشیرش را به کمر بسته و دوباره
بیرون رفت.شیائو شینگچن میخواست مراقب امنیت او باشد پس هر گاه میخواست به شکار شبانه
برود او را همراه خود نمیبرد.آ -چینگ بعد از اینکه وارد تابوت شد مدتی بی صدا همانجا ماند تا
اینکه شنید ژوئه یانگ از اتاق صدایش میکند«:هوی کور کوچولو بیا اینجا!»
آ-چینگ سرش را از تابوت بیرون درآورده و گفت«:چیه؟!»
ژوئه یانگ گفت«:شیرینی میخوای؟»
دهان آ-چینگ آب افتاد احساس میکرد واق عا دلش شیرینی میخواهد.با اینهمه پیشنهاد او را رد
کرد و گفت«:نمیخوام...نمیام!»
ژوئه یانگ با حالتی تهدید آمیز وشیرین گفت«:مطمئنی نمیخوای بخوریش؟نکنه می ترسی بیای
اینجا؟ ولی فکر کردی من نمیتونم از جام بلند بشم؟ اگه تو نیای اینجا من پا میشم میام اونور!»
آ-چینگ با شنیدن لحن صدایش در خود لرزید حس میکرد در باالی تابوتش نیروی شری ظاهر
شده و حاال احساس بدتری داشت.او با تردید فراوان عصایش را برداشته و به آرامی و کورمال به
طرف اتاق او پیش رفت قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید چیز کوچکی به بدنش اصابت کرد.وی
ووشیان بصورت غر یزی جاخالی داد احساس کرد ممکن است سالح خطرناکی به طرفشان پرتاب
کند هرچند او نمیتوانست بدن آ -چینگ را کنترل کند ولی بالفاصله فهمید که این یک دام
است.ژوئه یانگ میخواست آ-چینگ را امتحان کند—اگر او واقعا کور بود نمیتوانست از این امر
جلوگیری و اجتناب کند.
آ-چینگ دختری باهوش بود که تمام سال وانمود کرده بود کور است بهمین دلیل از آن ضربه
خودش را کنار نزد
باجود آنکه دید چیزی بطرفش پرتاب میشود حتی پلک هم نزد.در عوض اجازه داد آن شی به
سینه اش بخورد و بعد کمی عقب رفت و با خشم گفت«:هوی! چی پرت کردی واسم؟»
آ-چینگ از امتحان او سربلند بیرون آمده بود ژوئه یانگ پاسخ داد«:شیرینیه،واسه تو،یادم رفته بود
کوری و نمیتونی بگیریش...االن جلو پاته!»
آ -چینگ با نارضایتی روی زمین چمباتمه زد و جوری اطراف را میگشت انگار واقعا کور است بعد
موفق شده یک شیرینی کوچک پیدا کند.او در تمام عمرش چنین چیزی نخورده بود.او آب دهانش
را قورت داده و شیرینی را پاک کرد و آن را به دهان نهاده و شادمانه با دندان شیرینی را خرد
میکرد.ژوئه یانگ گوشه ای ولو شده و دستش را زیر چانه ش گذاشته بود و پرسید«:مزه اش خوبه
کور کوچولو؟»
آ-چینگ گفت«:من اسم دارم اسمم کور کوچولو نیست!!»
ژوئه یانپ پاسخ داد«:خب تو که اسمتو به من نگفتی پس میتونم همینطوری صدات کنم!»
آ -چینگ عادت داشت نامش را به افرادی که با او مهربان بودند بگوید ولی ابداً از شیوه ژوئه یانگ
خوشش نمی آمد پس به او نامش را نگفته بود بهمین دلیل جواب داد «:گوش کن اسم من آ-
چینگه،دیگه حق نداری صدام کنی کور کوچولو!»بعد از گفتن این حرفها احساس میکرد صدایش
جور عجیبی شده،ترسید آن شخص را عصبانی کرده باشد بهمین دلیل موضوع را عوض کرد و
گفت «:تو آدم عجیبی هستی...سر تاپات خونی بود،زخمی بودی ولی از کجا با خودت شیرینی
داشتی؟»
ژوئه یانگ پوزخندی زده و گفت«:وقتی بچه بودم خیلی
شیرینی دوست داشتم ولی هر قدر زور میزدم نمیتونستم شیرینی گیر بیارم واسه همین وایمیستادم
و شیرینی خوردن مردم رو نگاه میکردم.همیشه پیش خودم فکر میکردم یه روز یه آدم پولداری
میشم و کلی شیرینی واسه خودم میخرم!»
آ -چینگ شیرینی که به او داده شد را خورده و لبانش را می لیسید و هنوز شیرینی
میخواست.تمایلش به شیرینی خیلی بیشتر از ترسش از این شخص روبرویش بود پس
گفت«:هنوزم شیرینی داری؟»
ژوئه یانگ گفت«:معلومه که دارم...اگه بیای اینجا هر قدر بخوای بهت شیرینی میدم!»
آ-چینگ راست ایستاد و با عصای بامبوییش بطرف او حرکت کرد با اینهمه در نیمه راه متوجه شد
ژوئه یانگ با چهره ای ترسناک و لبخندی که روی صورتش ماسیده بود نگاهش میکند او بدون
صدا شمشیر تیزی را از آستیش بیرون کشید.آن شمشیر جیانگزای بود.او نوک شمشیر را در همان
جهتی که آ-چینگ می آمد گرفت.اگر چند قدم دیگر جلو می آمد شمشیر در بدنش فرو میرفت.اگر
آ-چینگ لحظه ای تردید به خود راه میداد این حقیقت که او نابینا نیست آشکار میشد!!
وی ووشیان که احساسات آ -چینگ را بخوبی تجربه میکرد پوست بدنش از این حس ترس مور
مور شده بود با اینهمه دختر جوان راهش را شجاعانه و با آرامش و بشکلی عادی بطرف ژوئه یانگ
پیش میگرفت .وقتی نوک شمشیری کمی با شکمش فاصله داشت ژوئه یانگ شمشیر را برداشت
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و در آستین خود نهاد.در عوض دو شیرینی کوچک از آستینش درآورد...یکی را به آ-چینگ داد و
دومی را به دهان خود نهاد.سپس پرسید«:آ-چینگ،دائوژانگت نصفه شبی پاشد رفت کجا؟»
آ-چین درحالیکه ملچ ملوچ میکرد و شیرینی میخورد جواب
داد«:فکر کنم رفت شکار!»
ژوئه یانگ خندید و گفت«:شکار؟منظورت شکار شبانه است؟»
آ-چینگ جواب داد «:چی؟فرقشون چیه مگه؟ اینا که شبیه همن...میری با اشباح و هیوالها
میجنگی بخاطر این مردم بعدش هیچ پولی هم نمیگیری»...
وی ووشیان از هوش آ-چینگ شگفت زده شده بود.جریان این نبود که او گفته های شیائوشینگچن
را بیاد نمی آورد اتفاقا بخوبی حواسش به این موضوع بود و عمدا شکارشبانه را اشتباه گفت،بخاطر
اینکه ژوئه یانگ حرفش را تصحیح کند و با اینکار تایید میکرد که خودش نیز یک تهذیبگر
است.ژوئه یانگ اینبار توسط آ-چینگ امتحان میشد.این دختر جوان بسیار باهوش و با درایت
بود.اگرچه چهره ژوئه یانگ شرمنده بنظر می رسید اما در صدایش سراسیمگی موج میزد«:خب
اون نمیبینه چطوری میره شکار شبانه؟»
آ-چینگ خشمگین شد و گفت«:باز اینطوری گفتی؟ درسته دائوژانگ نمیبینه ولی کارش
عالیه...اینطوری شمشیر میزنه،ووششش،ووششش،ووششش کال بگم...خیلی سریعه!»آ-چینگ بلند
شده و ادای این حرکات را در می آورد که ژوئه یانگ پرسید«:تو هم که نمی بینی پس از کجا
میدونی اینقدر سریع شمشیر میزنه؟»
رقیبش سریع بود اما او نیز مدافع قهاری بود،آ -چینگ با صدایی که عصبانیت از آن می بارید
گفت«:سریع بود چونکه من میگم!شمشیر دائوژانگ باید سریع باشه...درسته من نمیتونم ببینم ولی
بنظرت کر هم هستم؟ بینم منظورت از این حرفا چیه؟ کال با آدمای کوری مثل ما مشکل داری
نه؟»او دقی قا شبیه دختر ساده ای رفتار میکرد که درباره آدم محبوبش گزافه گویی میکند دقیقا
بهمان حالت طبیعی و عادی بود.
حاال که سه امتحان را قبول شده بود ژوئه یانگ باالخره آرام گرفت،بنظر میرسید باورش شده که
آ-چینگ نابیناست.هرچند در طرف دیگر،آ-چینگ نسبت به ژوئه یانگ هشیار تر شد.روز بعد شیائو
شینگچن مقداری غذا،حصیر و کاشی های چوبی برای تعمیر سقف آورد.تا از در وارد شد آ-چینگ
او را به گوشه ای کشاند تا یواشکی درباره این شخص مشکوک به او بگوید و اینکه این شخص
آدم خوبی نیست و باوجود آنکه آندو تهذیبگر هستند چیزهایی را مخفی میکند.بدبختانه او تصور
میکرد انگشت کوچک قطع شده ژوئه یانگ موضوع مهمی نیست پس هیچ اشاره ای به این
مشخصه متمایز او نکرد.شیائوشینگچن سعی داشت او را آرام کند پس گفت«:تو ازش شیرینی
گرفتی و خوردی نباید پشت سرش حرف بزنی،معلومه بعد از اینکه زخمش خوب بشه میره کی
حاضره همراه ما تو یه تابوت خونه بمونه؟!»
حرف او حقیقت داشت.در آن خانه کوچک تنها یک تخت بود،شانس آورده بودند که نه باد می
وزید نه باران می آمد وگرنه سقف مشکل بسیار بزرگی برای آنها بود.واقعا هیچ کسی نمی توانست
آنجا زندگی کند،درست در لحظه ای که آ-چینگ میخواست به غرغر و شکایتش درباره ژوئه یانگ
ادامه دهد،صدای آشنایی از پشت سرشان شنیده شد«:دارین درباره من حرف میزنین؟»
آ -چینگ تعجب کرد که او چطور از جایش توانسته برخیزد.هرچند او اصال از اینکه لو رفته نبود
نهراسید«:ما درباره تو حرف بزنیم؟اینقدر خودتو دست باال نگیر لطفا!»عصایش را بدست گرفته و
داخل خانه شد و از پشت پنجره گوش ایستاد.
در بیرون تابوت خانه شیائو شینگچن رو به ژوئه یانگ گفت«:زخمت هنوز کامل درمان نشده...نباید
از جات بلند بشی...مطمئنی که خوبی؟»
ژوئه یانگ جواب داد«:اگه یه کم راه برم زودتر خوب میشم
من که جفت پاهام نشکسته ...به این جور زخما عادت دارم همیشه بقیه کتکم میزدند چیزی
نیست!!!»
شیائو شینگچن نمیدانست در جوابش چه بگوید،باید با او همدردی کند یا حرفش را شوخی بپندارد
بهمین دلیل بعد از مکث کوتاهی گفت«:اوه»!....
ژوئه یانگ ادامه داد«:دائو ژانگ،چیزایی که آوردی واسه تعمیر کردن سقفه؟»
شیائوشینگچن گفت«:بله،فعال باید یه مدت اینجا بمونیم.ولی این سقف خراب هم به تو آسیب
میزنه هم به آ-چینگ!»
ژوئه یانگ گفت«:میشه کمک کنم؟»
شیائو شینگچن از او تشکر کرد و گفت«:مشکلی پیش نمیاد!»
ژوئه یانگ پرسید«:دائوژانگ میدونی چطوری باید تعمیرش کنی؟»
شیائو شینگچن خندید و سرش را تکان داد«:نه راستش تا بحال همچین کاری نکردم!»
بدین شکل هر دو شروع به تعمیر سقف کردند.یکی از آنها کار میکرد و دیگری دستور میداد.ژوئه
یانگ سخنور خوبی بود و حرفهای بامزه زیاد میزد .شوخی هایش پر بود از حرفهای گستاخانه
کوچه بازاری...شیائوشینگچن در گذشته هیچ وقت با چنین افرادی روبرو نشده بود به آسانی سرگرم
شده وبا شنیدن چند جمله خنده اش گرفت.آ-چینگ که گفتگوی پر از شادی و خنده شان را شنید
در دهانش را بست و ساکت ماند.بعد از مدتی احساسی داشت که انگار میخواست بگوید«میکشمت
لعنتی!»وی ووشیان نیز همین حس را داشت.
ژوئه یانگ زمانی بخاطر شیائوشینگچن آسیب جدی دیده و تا سر حد مرگ رفته بود.رابطه آنها بر
نفرت بنا شده و در ته قلبش حتما امیدوار بود شیائوشینگچن به ترسناک ترین شکل ممکن بمیرد
با اینهمه حاال می نشست و با شادی از هر دری با او سخن میگفت.اگر این وسط کسی نیت
پنهانی داشت آن شخص وی ووشیان بود که دلش میخواست ژوئه یانگ را بخاطر شرارت هایی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
که در آینده انجام میداد بکشد هرچند این جسم به او تعلق نداشت و آ-چینگ هم با آنکه دلش
میخواست از او خالص شود توانایی کشتنش را نداشت.
حدود یک ماه بعد طبق مراقبت های دقیق شیائو شینگچن،زخم های ژوئه یانگ کامال درمان
شد.جدا از اینکه وقتی راه میرفت کمی پایش می لنگید هیچ مشکل دیگری نداشت.با این وجود
هنوز هم نمیگفت چه زمانی آنان را ترک خواهد کرد.او همراه آندو به زندگی در تابوت خانه ادامه
میداد.وی ووشیان نمیتوانست قصدش را بفهمد.
امروز،پس از بخواب رفتن آ-چینگ،شیائوشینگچن تصمیم داشت که دوباره برای شکار شبانه برود
اما ناگهان صدای ژوئه یانگ را شنید«:دائوژانگ،چرا امشب منو با خودت نمیبری؟»
گلوی او کامال درمان شده بود ولی او به عمد صدای خودش را تغییر داده و با تن صدای دیگری
حرف میزد.شیائوشینگچن لبخندی زد و گفت«:البته که نمیشه،تو که حرف میزنی من خنده ام
میگیره وقتی هم خنده ام گرفت دیگه نمیتونم شمشیرم رو نگهدارم!»
ژوئه یانگ نیز با لحن دلسوزانه ای گفت«:باشه پس من حرف نمیزنم.شمشیرت رو نگه میدارم و
کمکت میکنم...تو رو خدا دست رد به سینه من نزن!»
او استاد بچگانه رفتار کردن بود وقتی با آدمهای بزرگتر از خودش سخن میگفت میتوانست شبیه
یک برادر کوچک
باشد و از آنجا که شیائو شینگچن خیلی به کسانی که رتبه شان از او پایین تر بود اهمیت میداد و
وقتی شاگرد بائوشان سانرن بود از شاگردان پسر و دختر کوچکتر مراقبت میکرد طبیعتا ژوئه یانگ
را مانند شاگرد کوچکتر میدید.ژوئه یانگ نیز یک تهذیبگر بود و شیائو شینگچن با خوشحالی
درخواستش را پذیرفت.وی ووشیان با خود اندیشید :ژوئه یانگ،اونقدر آدم مهربونی نیست که بخواد
توی شکار شبانه به شیائوشینگچن کمک کنه،آ-چینگ همراه اونا نمیره مطمئنم اینجا یه چیزی
رو از دست میده...
آ -چینگ دختر باهوشی بود.اون میدانست که ژوئه یانگ نمیتواند نیت خوبی داشته باشد.پس از
آنکه آندو خارج شدند.او از تابوت بیرون پریده و دورادور آنان را دنبال میکرد.فاصله اش با آنها
کمی زیاد بود زیرا می ترسید که آنها متو جه بشوند و در عین حال نگران بود آنها را گم
کند.خوشبختانه وقتی همراه شیائو شینگچن برای شستشوی سبزیجات رفته بود متوجه شدند یک
دهکده در همان نزدیکی به بالی مرده های متحرک دچار شده و آنان نیز در اطراف دهکده
نچرخیدند..آ-چینگ مکان آنجا بخوبی یادش بود.با عجله به آنجا رفت و از سوراخی که یک سگ
در زیر دهکده درست کرده بود به داخل خزید،پشت خانه ای پنهان شده و دزدکی اطراف را نگاه
میکرد.
وی ووشیان نمیدانست آیا آ -چینگ متوجه اتفاقی که رخ داده هست یا خیر ولی ناگهان قلبش
ریخت.ژوئه یانگ دستانش را روی هم قرار داده و کنار جاده ایستاده و لبخند کجی بر لب
داشت.شیائوشینگچن در طرف دیگر جاده ایستاده بود به آرامی شمشیرش را از غالف بیرون کشید
و پیش از فرو رفتن شوانگهوا در قلب یکی از اهالی روستا برق درخشانش همه جا را روشن
کرد.روستایی هنوز زنده بود.
اگر هر دختر دیگری به سن و سال او بود،بی درنگ جیغ میزد.هرچند آ-چینگ سالها خودش را به
کوری زده بود و مردم همیشه در برابر او کمتر حساسیت بخرج میدادند و باور میکردند او
نابیناست.آ -چینگ به دیدن بخش زشت شخصیت انسان ها عادت داشت.همان زشتی که قلب
انسان را به درد می آورد ولی او توانست در برابر صحنه ای که می دید مقاومت کند و جیغ
نزند.هرچند وی ووشیان می توانست احساس کرختی که در پاهای دخترک پیچیده بود را احساس
کند.
شیائوشینگچن در میان بیشمار روستاییانی که اجسادشان روی زمین پراکنده شده ایستاده
بود،شمشیرش را غالف کرده و با صدایی جدی گفت«:چطوریه که هیچ آدم زنده ای توی این
دهکده نیست؟یعنی همشون به مرده های متحرک تبدیل شدن؟»
ژوئه یانگ لبخندی زد وقتی بسخن درآمد صدایش بشکل عجیبی حالتی سوزناک داشت«:آره،باز
خوبه که شمشیرت میتونه خودش انرژی شر رو پیدا کنه...وگرنه ما دو تا تنهایی از پس شکست
دادنشون بر نمی اومدیم!»
شیائوشینگچن گفت «:بذار دوباره دهکده رو بررسی کنیم...اگه کسی باقی نمونده اونوقت میتونیم
همه این اجساد رو بسوزونیم!»
وقتی آنها شانه به شانه هم از جاده فاصله گرفتند قدرت به پاهای آ-چینگ بازگشت.او از در پشتی
خانه ای که کپه ای از اجساد آنجا بودند دزدکی بیرون خزید و نگاه کوتاهی روی زمین انداخت.وی
ووشیان با تردید به آنها نگریست.تمام روستاییان با شمشیر تیز و براقی که قلبشان را سوراخ کرده
بود مرده بودند.آنها با شمشمیر شیائوشینگچن کشته شده بودند و وی ووشیان میان آن اجساد چند
چهره آشنا یافت.
چند خاطره پراکنده نشان میداد که آن سه نفر،یک روز با
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
هم بیرون میروند و به چند مرد که در کنار تقاطع روستا درحال بازی تخته نرد بودند برخوردند.وقتی
این سه نفر از کنارشان میگذشتند مردان به آنها نگریستند و یک مرد کور،یک دختربچه نابینا و
یک پسر که لنگان راه میروند را دیدند.به آنها خندیده بودند و با دست نشانشان میدادند.آ-چینگ
عصایش را بلند کرده و به طرفشان تف پرت کرده بود...شیائوشینگچن از آنجا عبور کرد انگار که
هیچ چیزی نمیشنود،ژوئه یانگ درحالیکه میخندید در چشمانش ذره ای مالیمت وجود نداشت.
آ -چینگ اجساد را کناری زد و چشمان برخی را باز کرد و دید چشم آنها بال استثنا سفید است.رگه
های تیره رنگ روی صورتشان ظاهر شده بود.خیال آ-چینگ راحت شد ولی قلب وی ووشیان
هنوز آرام نگرفته بود.شاید این مردم شبیه مرده های متحرک بنظر میرسیدند اما همه شان بخاطر
سم جسد مسموم شده و در اصل زنده بودند.
نزدیک بینی و دهان چند تا از اجساد،میشد باقیمانده پودر کبود رنگ سم را دید.با این همه کسی
که تبدیل به مرده متحرک میشود مدت زیادی از مسموم شدنش گذشته در نتیجه چاره ای برایش
باقی نمیماند اما در میان آن اجساد میشد چند نفری را یافت که مدت زیادی نبود که سم را
استنشاق کرده اند.آنها شروع به تغییر شکل کرده و انرژی اجساد را از خود ساطع می کردند ولی
هنوز هوشیاری داشتند و میتوانستند حرف بزنند و این یعنی آنها زنده بودند.اگر به آنها کمک
میرسید نجات پیدا میکردند مانند الن جینگ یی و بقیه پسرها...البته انسان باید خیلی دقت میکرد
که تصادفاً آنان را نکشد چرا که با این کار انسان های زنده را کشته بود.
آنها میتوانستند سخن بگویند،فریاد بزنند و کمک بخواهند ولی چیز بدتر آن بود که کسی زبان
همه شان را از حلقوم بریده و خون خشک شده گوشه لبهایشان هنوز گرم بود.هرچند شیائو
شینگچن نمیتوانست ببیند ولی شوانگهوا می توانست
مسیر انرژی شر را نشانه برود اما این روستائیان بخت برگشته بخاطر بریده بودن زبانشان صدایی
چون فریادهای مرده های متحرک از خود در می آوردند.بهمین دلیل شکی نداشت که همه آنها
را کشته و کسی باقی نمانده است...ژوئه یانگ با این شیوه بی رحمانه و ظالمانه بدون اینکه دست
خود را کثیف کند از دیگران انتقام گرفته و دستی که به او یاری رسانده را به خون آلوده ساخته
بود.
آ -چینگ اما درباره این چیزها اطالعی نداشت.او فقط اطالعاتی جزئی داشت که وقتی
شیائوشینگچن بازگو کرده،درباره شان فهمیده بود.او زیر لب میگفت«:این لعنتی داره به دائوژانگ
کمک میکنه؟»
وی ووشیان در دل میگفت لطفا حرفا و کارای ژوئه یانگ رو باور نکن!!
خوشبختانه آ -چینگ شم تیزی داشت.هرچند دانش کافی نداشت تا بتواند چیز مشکوکی پیدا کند
اما حاال میدانست که نسبت به ژوئه یانگ بایستی هشیار تر از قبل باشد.او از قبل بطور غریزی از
ژوئه یانگ نفرت داشت و نمیتوانست با او کنار بیاید و حاال هر وقت ژوئه یانگ با شیائوشینگچن
برای شکار شبانه میرفت،مخفیانه دنبالشان راه می افتاد.در عین حال وقتی همه با هم در خانه
بودند نیز بخوبی دقت بخرج میداد و مراقب بود.
یک شب که بادهای سرد زمستانی زوزه میکشیدند هر سه نفرشان در اتاق کوچک نشسته بودند
تا در کنار کوره کهنه و قدیمی گرم شوند.شیائوشینگچن سبدی نیم بافته از رشته های بامبو بدست
داشت.آ-چینگ چنان خود را در پارچه پنبه ای ساده ای پوشاند که انگار یک کلوچه برنجی است.او
نزدیک شیائوشینگچن نشست.ژوئه یانگ دستی زیر چانه نهاده و هیچ کاری نمیکرد.شنیدن وراجی
های آ-چینگ که از شیائوشینگچن
میخواست برایش داستانی تعریف کند کالفه اش کرده بود پس گفت«:اینقدر وراجی نکن وگرنه
زبونتو واست گره میزنم!»
آ-چینگ به حرف او وقعی ننهاد و هنوز اصرار میکرد«:دائوژانگ ...واسه من قصه بگو!»
شیاوشینگچن پاسخ داد «:من وقتی بچه بودم هیچ کسی واسم قصه تعریف نکرده حاال چطوری
واسه تو چیزی تعریف کنم؟»
آ -چینگ که اوقاتش تلخ شده بود میخواست روی زمین قل بخورد و در همان زمان شیائوشینگچن
موافقت کرد «:باشه...داستانی که تو کوهستان اتفاق افتاده رو واست تعریف میکنم!»
آ-چینگ گفت«:یکی بود یکی نبود یه کوهستان بود که داخل کوهستان هم یه معبد بود؟؟؟»
شیائوشینگچن گفت «:نه...یکی بود یکی نبود،یه کوهستان آسمانی بود که هیچ کسی نمیدونست
کجاست...توی کوهستان یه انسان ج اوید زندگی میکرد که به درجات عالی روشنگری رسیده
بود.اون شخص جاوید شاگردای زیادی داشت اما به هیچ کدوم اجازه خارج شدن از کوهستان رو
نمیداد!»
وی ووشیان با شنیدن این تکه از داستان بالفاصله حدس زد :اون بائوشان سانرنه!
آ-چینگ گفت«:چرا اجازه نمیداد؟»
شیائوشینگچن جواب داد«:اون انسان جاوید،توی کوهستان زندگی میکرد چون نمیخواست با دنیای
بیرون کاری داشته باشه...اون به شاگردانش میگفت"اگر میخواین کوهستان رو ترک کنین،دیگه
نمیتونین به اینجا برگردین،شما حق ندارین نزاع و مجادالت دنیای بیرون رو به کوهستان
بیارین!"»
آ-چینگ گفت«:چجوری خسته و کسل نمیشدن؟مطمئنم
اونجا یه شاگردایی بود که دلشون میخواست برن بیرون بازی کنن!»
شیائوشینگچن گفت«:درست میگی...اولین کسی که اونجا رو ترک کرد شاگرد برجسته ای بود،اون
بخاطر مهارت هاش مورد ستایش قرار گرفت و همه تحسینش میکردن،او تهذیبگر بی نظیری
بود که در راه نیک قدم بر میداشت.ولی یه مدتی که گذشت مردم دیگه نمیتونستن متوجه کارهاش
بشن اون به یکباره تبدیل به تبهکاری شد که مردم رو توی یک چشم بهم زدن میکشت.آخرشم
هزاران شمشیر علیه ش برخاستند و اونو کشتن»...
این داستان اولین شاگرد خارج شده از کوهستان بائوشان سانرن—یانلینگ دائورن بود.همانطور
که وی ووشیان هم شنیده بود داستان خارج شدن او از راه نیک و تغییر شخصیتش در هاله ای از
ابهام قرار داشت.انگار هیچ کسی حقیقت داستان زندگی او را نمیدانست.شیائوشینگچن بعد از آنکه
تعمیر سبد را به پایان برد،چند باری با دست سبد را حس کرد تا رشته های بامبوییش جوری نباشد
که به دست آسیب بزند.آن را زمین گذاشت و ادامه داد«:شاگرد دوم هم یه دختر خیلی برجسته
بود!»
در اینجا قلب وی ووشیان حس لطیفی پیدا کرد.این داستان زانگسه سانرن بود.آ-چینگ گفت«:اون
خوشگل بود؟»
شیائوشینگچن گفت«:نمیدونم...ولی میگن خوشگل بوده!»
آ-چینگ گفت «:خب فهمیدم!! اون وقتی از کوهستان خارج شد کلی آدم عاشقش شدند و
میخواستن باهاش ازدواج کنن ولی تهش اون میره با یه افسر مملکتی یا یه رئیس مکتب ازدواج
میکنه هه هه هه!»
شیائوشینگچن گفت«:اشتباه کردی! اون با خدمتکار یه رئیس مکتب تهذیبگر ازدواج کرد بعدشم
دوتایی خوش و
خرم با هم زندگی کردن!»
آ-چینگ گفت«:اصال خوشم نیومد...چرا یه تهذیبگر خوشگل و برجسته باید با یه خدمتکار ازدواج
کنه؟ این داستان زیادی کلیشه ایه...احتماال یه محقق بدبخت این داستانو ساخته...خب بعدش چی
شد؟بعدش به خوبی خوش تا آخر عمر به زندگی ادامه دادن؟»
شیائوشینگچن جواب داد«:نه خب اونا موقع شکار شبانه جونشون رو از دست دادن!»
آ-چینگ با خشم تفی انداخت و گفت«:این چه داستانیه؟اون دختر نه فقط با یه خدمتکار ازدواج
کرد که تهش باهاش مرد؟اصال دیگه گوش نمیدم به این داستان!»وی ووشیان پیش خودش
گفت :باز خوبه شیائوشینگچن ادامه نداد و نگفت که بچه اونا یه تبهکار خرابکار از آب درومده که
همه میخواستن بکشنش وگرنه معلوم نبود آ-چینگ درباره من چی بگه...
شیائوشینگچن آهی کشید و گفت«:واسه اینه از همون اولشم گفتم من بلد نیستم داستان تعریف
کنم»...
آ-چینگ گفت«:دائوژانگ،حتما شکار شبانه هایی که هی میری یادت هست درسته؟داستان اونا
رو میخوام بشنوم...بهم بگو با چجور هیوالهایی جنگیدی؟»
ژوئه یانگ به داستان هایی که او میگفت توجه نمیکرد و تا به االن چشمانش را بسته بود ولی
حاال حالتی جدی به خود گرفت،چشمانش را تنگ کرد و به شیائوشینگچن خیره شد.شیائوشینگچن
گفت«:خب تعدادشون زیاده...میدونی»
ناگاه ژوئه یانگ پرسید«:واقعا؟دائوژانگ پس تو عادت داری تنهایی بری شکار شبانه؟»
بهم پیچیدن لبهایش اصال نشانه خوبی نبود با این حال
صدایش پر از کنجکاوی معصومانه ای بود.شیائوشینگچن پس از مکثی طوالنی لبخند کمرنگی
زد و گفت«:نه!»
آ-چینگ که توجهش به موضوع جلب شده بود گفت«:پس کی باهات میومد؟»
اینبار مکث شیائوشینگچن طوالنی تر شد،بعد از چند لحظه جواب داد «:دوست خیلی خوبم!»
نور روشنی در چشمان ژوئه یانگ درخشید.بنظر میرسید نمک پاشیدن روی زخم
شیائوشینگچن،حس خوبی به او میدهد.آ-چینگ نیز شدیدا کنجکاو شده بود«:دائوژانگ،دوستت
کیه؟چطور آدمیه؟»
شیائوشینگچن به نرمی گفت«:اون یه آدم خوب با ذاتی پاک و شریفه!»
ژوئه یانگ با شنیدن این سخنان چشمانش را با حقارت چرخاند.لبانش را تکان داد و بنظر میرسید
زیر لب او را دشنام میدهد.هرچند عمداً وانمود میکرد گیج شده و درست نفهمیده پس پرسید«:خب
دائوژانگ این دوستت االن کجاست؟ وقتی تو این وضع هستی چرا نیومده دنبالت تا پیدات کنه؟»
وی ووشیان گفت :موذی نفرت انگیز!!
اینبار شیائوشینگچن جوابی نداد و آ-چینگ اگرچه نمیدانست اوضاع از چه قرار است ولی نگاهش
به گونه ای بود که انگار چیزی حس کرده،نفس خود را نگهداشت و به ژوئه یانگ خیره شد.او
دندان بهم میسایید و انگار میخواست را گازش بگیرد.شیائوشینگچن بعد از لحظاتی مکث سکوت
را شکسته و گفت«:اینکه االن کجاست رو نمیدونم فقط امیدوارم که»....
پیش از آنکه جمله اش را به پایان برساند به آرامی سر آ-چینگ را نوازش کرد و گفت«:خیلی
خب،واسه امشب کافیه
من واقعا بلد نیستم داستان بگم...همه چی خجالت آور شد!»
آ-چینگ مطیعانه در جوابش گفت«:اوه باشه!»
با اینهمه ژوئه یانگ به زبان آمد و گفت«:پس چطوره من یه داستان تعریف کنم؟»
آ-چینگ که احساس نا امیدی میکرد سریع در جواب او گفت«:آره آره تو یکی بگو!»
ژوئه یانگ بدون عجله شروع کرد«:یکی بود یکی نبود،یه بچه ای بود....که خیلی دلش میخواست
چیزای شیرین بخوره ولی چون نه پدر و مادر داشت و نه پول،شیرینی گیرش نمی اومد...یه روزی
که شبیه بقیه روزای دنیا بود.او همینطوری ساده نشسته بود روی پله های یه خونه ای،روبروی
پله ها تو مغازه شراب فروشی،یه مردی پشت یه میز نشسته بود.اون تا چشمش به بچه افتاد بهش
اشاره کرد که بره داخل مغازه»...
اگرچه ابتدای این داستان نیز چندان شگفت انگیز نبود ولی از داستان های معمولی شیائوشینگچن
بهتر بنظر میرسید.آ -چینگ سر تا پا گوش شده تا داستان او را بشنود.ژوئه یانگ ادامه داد«:بچه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
زیادی خام و ساده بود و هیچ کاری هم نداشت که بکنه،دید یه نفر واسش دست تکون میده اینم
تند تند رفت پیشش،مَرده یه بشقاب شیرینی روی میز رو نشونش داد و بهش گفت":از اینا
میخوای؟" بچه هم خیلی دلش شیرینی میخواست تند تند سرشو تکون داد.بعدش مَرده یه تیکه
کاغذ داد دست بچه و بهش گفت"اگه شیرینی میخوای باید اینو ببری یه جایی،وقتی جواب کاغذ
رو گرفتی منم بهت شیرینی میدم" ...بچه خیلی خوشحال شد پیش خودش گفت میتونم یه نامه
برسونم در عوضش یه بشقاب شیرینی گیرم میاد...بچه سواد خوندن و نوشتن نداشت.کاغذ رو
گرفت و رفت همونجایی که بهش گفته بودن...در زد...یه مرد گنده ای درو باز کرد و اومد بیرون...
کاغذ رو از بچه گ رفت و بهش یه نگاهی انداخت،بعدش همچین به بچه سیلی زد که دماغش
خون اومد...مرد گنده موهای بچه رو کشید و گفت":کی بهت گفته اینو بیاری اینجا هاه؟"»
آن بچه قطعا خود ژوئه یانگ بود.وی ووشیان تصورش را هم نمیکرد موجودی به حیله گری ژوئه
یانگ در کودکی اینقدر خام و ساده بوده باشد که یک غریبه هر کاری بخواهد با او بکند.قطعا
مطالب جالبی روی آن تکه کاغذ نوشته نشده بودند.بنظر میرسید آن صاحب مغازه شراب فروشی
و مرد گنده با هم کشمکش داشتند و شراب فروش جرات نداشت حرفهایش را رو در روی دشمنش
بزند پس یک بچه کوچک خیابانی را اسیر حقارت دشمنش کرده بود.چنین کاری نهایت بی شرمی
بود.
ژوئه یانگ ادامه داد «:بچه خیلی ترسیده بود واسه همین به مَرده نشون داد کی فرستادتش...اون
مرد گنده هم همونطوری که موهای بچه رو میکشید با خودش بردش به مغازه شراب فروشی ولی
اون یکی مرد اونجا نبود.پیشخدمت ها هم هر چی شیرینی تو بشقاب بود برده بودن.مرد اونقدر
عصبانی بود که چند تا از میزای اونجا رو پخش و پال کرد...بچه حالش خیلی گرفت،اون فقط پیغام
یکی رو رسونده بود...ولی تهش کتک خورد و یجوری موهاشو میکشیدن که فکر میکرد االنه
موهاش همه کنده بشه...تازه هیچ شیرینی هم گیرش نیومد...پس با چشمای پر اشک از یک
پیشخدمت پرسید"شیرینی های من کو؟اون گفت شیرینی ها مال منه ولی اینجا نیستشون!"»
در اینجا ژوئه یانگ با نیشخندی ادامه داد«:مغازه بهم ریخته بود و پیشخدمت هم اعضاب نداشت
چند تا خوابوند بیخ گوش بچه که گوشش وزوز میکرد بعدش هم شوتش کردن بیرون...همین که
سینه خیز افتاد بعدش بلند شد و راه رفت،حدس بزن چی شد؟خورد به همون مرد شراب
فروش!»اینجا ژوئه یانگ دست از بیان کردن داستان برداشت ولی آ-چینگ که شدیداً جذب
داستان او شده بود با عجله گفت«:خب بعدش چی شد؟چی شد؟»
ژوئه یانگ گفت«:میخواستی چی بشه؟ چند تا سیلی و لگد دیگه نوش جون کرد!»
آ-چینگ گفت«:خودت بودی مگه نه؟اونی که شیرینی دوست داشت—تو بودی!چرا وقتی بچه
بودی این ریختی بودی؟اگه من جای تو بودم اینطوری تف تف تف میریختم تو غذاش،بعد اینقدر
میزدمش میزدمش میزدمش تا جونش در بیاد»...او در حالیکه می چرخید به شیائوشینگچن که
کنارش بود برخورد کرد.
شیائوشینگچن نیز سریع گفت«:باشه باشه داستانی که خواستی رو شنیدی؟حاال دیگه وقت خوابه!»
آ -چینگ با وجود اینکه او کشان کشان بطرف تابوت می بردش باز هم غرغر میکرد«:داستانای تو
خیلی منو عصبانی کرد...واسه اولی حالمو گرفت کسل شدم...واسه دومی بدجوری از کارای دختر
عصبانی شدم...ای بابا ...اون مرتیکه مریض چش بود بچه رو فرستاد نامه رو ببره؟خیلی عصبانیم
»!!...
بعد از اینکه شیائوشینگچن او را با زور در تابوت چپاند ،چند قدم پیش رفت و پرسید«:بعدش چی
شد؟»
ژوئه یانگ جواب داد«:بعد نداره...تازه خودتم داستانت رو کامل نکردی!»
شیائوشینگچن گفت «:اهمیت نداره بعدش چه اتفاقاتی افتاده تو باید به زندگیت برسی و نیازی
نیست توی گذشته اسیر باشی!»
ژوئه یانگ گفت «:من توی گذشته ام گیر نکردم...کال منظورم اینه یه دقه حواسم به آبنباتام نبوده
همه شونو ازم دزدیدن...االنم کاریش نمیتونم بکنم گاهی وقتا اون روزا
یادم میاد حرصم میگیره!»
آ-چینگ لگدی به در تابوت زده و معترضانه گفت«:دائوژانگ!به حرفاش گوش نده من همش یه
ذره از آبنباتا رو خوردم!»
شیائوشینگچن با لبخند گفت«:خیلی خب استراحت کنین»
آن شب،ژوئه یانگ همراهش نرفت و شیائوشینگچن به تنهایی برای شکار شبانه رفت.آ-چینگ
بی حرکت درون تابوت دراز کشیده و خوابش نمیبرد.وقتی آسمان روشن شده بود شیائوشینگچن
بدون صدا وارد خانه شد.وقتی میخواست از کنار تابوت بگذرد دستش را وارد تابوت کرد.آ-چینگ
وانمود میکرد خواب است وقتی چشمانش را گشود که شیائوشینگچن از تابوت خانه رفته بود.او
یک آبنبات کنار بالش حصیریش یافت.
یه آبنبات هم گوشه میز بود.بعد از آن شبی که آنها کنار آتش نشسته و حرف زده بودند
شیائوشینگچن هر روز به آندو آبنبات میداد.آ-چینگ بشدت خوشحال بود اما ژوئه یانگ نه
سپاسگزار بود و نه با این حرکت مخالفت میکرد.رفتارش باعث شده بود آ-چینگ تا مدتها از
دستش عصبانی باشد.
شیائوشینگچن مسئول غذا بود ولی از آنجا که جایی را نمیدید نمیدانست چگونه سبزیجات را
انتخاب کند و از چانه زدن و معامله با مغازه داران هم شرم میکرد.هر وقت بتنهایی بیرون میرفت
اگر دستف روش انسان مهربانی بود مشکلی پیش نمی آمد ولی گاهی اوقات فروشندگان عمدا از
نابینایی او سوءاستفاده میکردند و سبزیجاتی که میخرید یا کیفیت بدی داشت یا اینکه اصال بدرد
نمیخورد.شیائوشینگچن خودش اهمیت چندانی نمیداد و ممکن بود اگر کسی او را ببیند بگوید
نسبت به این موضوع بی تفاوت است ولی آ-چینگ از عصبانیت گر میگرفت.
بهمین دلیل همیشه میخواست که همراه شیائوشینگچن برود.بدبختانه با وجود آنکه چشمانش
میدید نمیتوانست چیزی بگوید و در برابر شیائو شینگچن نیز جرات نمیکرد مغازه را روی سر
فروشنده خراب کند.ژوئه یانگ در چنین زمان هایی مفید بود.او با چشمان وحشی و زبان تند و
تیزش شخصیت خرابکار خود را نمایان میساخت و هر وقت میخواستند چیزی بخرند جلو میرفت
و با بی شرمی تمام خرید را با کمترین قیمت انجام میداد.اگر فروشنده موافقت میکرد معامله جوش
میخورد ولی اگر فروشنده مقاومت میکرد و نمیپذیرفت او نیز نگاهی شرورانه تحویلشان میداد و
فروشندگان همیشه فکر میکردند ای کاش او اصال زحمت پرداخت پول به خودش ندهد و سریع
هر چه میخواهد بردارد و ببرد.احتماال وقتی در خیابان های النلینگ و کویژو پرسه میزده پول هیچ
چیزی را پرداخت نمیکرده است و هرچه میخواسته برای خود بر میداشته....حاال آ-چینگ دیگر از
دستش عصبانی نبود و چند باری حرکتش را ستایش کرد و به لطف آبنباتهای دل انگیز هر
روز،برای مدت کوتاهی میان ژوئه یانگ و آ-چینگ صلح برقرار شد.
هرچند آ-چینگ در برابر ژوئه یانگ هشیار ماند و دوره صلح میان آنها بعد از پاره ای تردید و موارد
مشکوک از میان رفت.یک روز ،آ -چینگ در خیابان بازی میکرد و ادای نابیناها را در می آورد و
بنظر میرسید میخواهد تا ابد ادای کورها را در بیاورد و اصال از این رفتار خسته نمیشد.همین که
عصای بامبوییش را حرکت میداد و راه میرفت.ناگهان صدایی از پشت سرش شنید«:خانم
جوون،اگه نمیتونی ببینی بهتره اینقدر سریع راه نری!»
صدای مرد جوان با هاله ای از سردی همراه بود.آ-چینگ برگشت و تهذیبگر قد بلندی را دید که
لباس سیاهی بر تن داشت و فاصله اش با او چند متر بود.شمشیرش به کمرش آویزان بود و شالق
مویی اش در دستش قرار داشت.راست قامت ایستاده و آستین هایش را جمع کرده بود.در اطرافش
میشد هاله شخصی منزوی و گوشه گیر را احساس کرد.این مرد سونگ الن بود😎.
آ -چینگ سرش را کج کرد.سونگ الن کنار او ایستاده و شالقش را روی شانه آ-چینگ نهاده و
به طرفی دیگر راهنماییش کرد«:اینطرف جاده آدمهای کمتری رفت و آمد میکنن!»
وی ووشیان پیش خود گفت :اونا واقعا که دوستای خوب همدیگه هستن...دوستای خوب
شخصیتشون هم شبیه هم میشه....
آ-چینگ خنده ای کرد و گفت«:آ-چینگ ازت ممنونه دائوژانگ!»
سونگ الن دوباره شالقش را در دست گرفت به او نگریست و گفت«:زیاد این اطراف بازی
نکن،انرژی تاریک اینجا خیلی قدرتمنده،در آینده حواست باشه تا دیر وقت بیرون نمونی!»
آ-چینگ گفت«:باشه!»
سونگ الن سری تکان داده و به راهش ادامه داد ولی آ-چینگ نتوانست برنگردد و نگاهش
نکند.او پس از اینکه کمی راه رفت در کنار عابری توقف کرده و پرسید«:شما تو این منطقه یه
تهذیبگر نابینا که یه شمشیر درخشان داره ندیدید؟»
آ -چینگ داشت با دقت به حرفهای او گوش میداد و عابر پاسخ داد«:من چندان مطمئن نیستم
دائوژانگ ولی میتونی از آدمایی که اونجا هستن سوال بپرسی!»
سونگ الن گفت«:ممنونم!»
آ-چینگ تپ تپ کنان به طرفش رفت و گفت«:دائوژانگ چرا داری دنبال یه دائوژانگ دیگه
میگردی؟»
سونگ الن بطرف او چرخید و گفت«:مگه تو اونو دیدی؟»
آ-چینگ گفت«:شاید...شایدم نه!»
سونگ الن گفت«:چطوری میتونم مطمئن باشم که تو ازش خبری داری؟»
آ-چینگ به او پاسخ گفت«:خب اگه به چند تا از سواالتم جواب بدی اونوقت شاید یادم اومد که
دیدمش یا نه...تو دوست دائوژانگ هستی؟»
سونگ الن تردید داشت ولی بعد از چند دقیقه پاسخ داد....«:بله!»
وی ووشیان پیش خود گفت :چرا سونگ الن تردید داشت؟
آ -چینگ که متوجه نوعی بی میلی در پاسخش شد شک و تردیدش نیز بیشتر شد و پرسید«:واقعا
اونو میشناسی؟ قدش چقدره؟ خوشگله یا زشته؟ شمشیرش چه شکلیه؟»
سونگ الن اینبار با صراحت گفت«:اون تقریبا هم قد منه...ظاهرش یه چیزی از خوب باالتره...روی
شمشیرش هم نشان شبنم یخ زده حک شده!»
آ-چینگ وقتی دید پاسخ هایش همه درست است و آدم بدی بنظر نمیرسد گفت«:خب من میدونم
اون کجاست...دنبالم بیا دائوژانگ!»
سونگ الن در این چند سال گذشته بدنبال دوست عزیزش همه جا را گشته بود.بارها ناامیدی
برش چیره شد و حاال از او خبری جدید میشنید.حس میکرد نمیتواند این چیزها را باور کند.او با
تقالی فراوان گفت«:ممنـ.....ممنونم!»
آ-چینگ او را تا نزدیک تابوت خانه راهنمایی کرد ولی ناگاه سونگ الن ایستاد،آ-چینگ
پرسید«:چی شده؟نمیخوای بیای اونجا؟»
بنابه دالیلی رنگ از صورت سونگ الن پرید.او به در تابوت خانه زل زده بود چنان که انگار
میتوانست با اشعه چشمش آن را سوراخ کند ولی در عین حال ترس برش چیره شده بود.آن نگاه
سرد از چهره اش رخت بربسته بود.وی ووشیان پیش خودش میگفت :شاید چند ساله همدیگه رو
ندیدن استرس داره؟؟؟
درست در زمانی که به خودش آمد و تصمیم گرفت بطرف در برود هیکل انسانی که سالنه راه
میرفت ،پیش از او قدم به درون خانه گذاشت.وقتی چشم سونگ الن به آن انسان افتاد حالت
صورتش چنان بود که انگار خاکستر مرده برویش پاشیده باشند.از درون تابوت خانه صدای خنده
بلند بود.آ-چینگ خرناسی کشید و گفت«:باز این نفله برگشت!»
سونگ الن پرسید«:اون کیه؟چرا اینجاست؟»
آ-چینگ با ناله گفت«:اون یه آشغال حرومزاده اس که اسمشو نمیدونیم...البته چون خودش اسمشو
نگفته...دائوژانگ جونش رو نجات داد واسه همین چهار چنگولی چسبیده بهش...نکبت ول کنش
نیست!»
در چهره سونگ الن خشم و شگفتی موج میزد.بعد از لحظه ای گفت«:ساکت باش!»
آ -چینگ که از حالت چهره او ترسیده بود اطاعت کرد.هردو در سکوت به تابوت خانه نزدیک
شدند.یکی از آنها کنار پنجره ایستاد و دیگری زیر پنجره پنهان شد.درون تابوت خانه شیائوشینگچن
داشت می پرسید«:امروز نوبت کیه که بره؟»
سونگ الن وقتی صدای او را شنید دستانش به لرزه افتاد چنان که آ-چینگ به آسانی میتوانست
لرزش دستانش را ببیند.ژوئه یانگ پاسخ داد«:چطوره از حاال نوبت بازی رو بذاریم کنار؟بیا روشمونو
عوض کنیم!»
شیائوشینگچن گفت«:اینطوری میگی چونکه امروز نوبت
خودته؟ خب میخوای چجوری نوبت بندی رو عوض کنیم؟»
ژوئه یانگ گفت «:اینطوری...االن دو تا چوب دستمه...اگه چوبی که بلندتره رو برداری مجبور
نیستی بری ولی اگه چوبی که کوتاه تره رو برداری باید تو بری...نظرت چیه؟»
بعد از لحظه ای سکوت ژوئه یانگ خندید و گفت«:تو کوتاهه رو برداشتی،من بردم!حاال تو باید
بری!»
شیائوشینگچن نیز با اکراه گفت«:باشه خودم میرم!»
صدایی که از داخل خانه به گوش میرسید به گونه ای بود که انگار او راه میرود و نزدیک در رسیده
است.وی ووشیان با خوشحالی گفت :آخ جون،بدو بیا بیرون...یاال...االن بهترین موقع اس که تا
میاد بیرون متوجه بشه سونگ الن اونجاست...
هرچند پیش از آنکه چند قدمی بردارد ژوئه یانگ سد راهش شد و گفت«:برگرد،خودم میرم!»
شیائوشینگچن پرسید«:چی شد یهو پشیمون شدی؟»
ژوئه یانگ نیز حاال سر پا ایستاده بود«:خل شدی؟ گولت زدم...چوب کوتاهه رو من برداشتم...اون
بلنده رو قایمش کردم .تو هر کدومو انتخاب میکردی باز بلنده تو دستم بود...داشتم از نابینایی تو
سواستفاده میکردم سواستفاده»!...
او حاال بیشتر به شیائوشینگچن میخندید و درحالیکه سبدی در دست داشت از خانه خارج شد.آ-
چینگ به چهره سونگ الن نگاهی انداخت که حاال کل بدنش می لرزید.او نمیدانست این مرد
چرا اینقدر عصبانی است...سونگ الن به او اشاره داد که ساکت بماند.وقتی چند قدم از آنجا فاصله
گرفتند باران سواالت سونگ الن باریدن گرفت.او جزئیات بیشتری را از
آ-چینگ پرسید«:این مَرده ....کی شینگـ....دائوژانگ کی نجاتش داد؟»
لحن صدایش کامال جدی بود،آ_چینگ میدانست که وضعیت اصال شوخی بردار نیست پس او نیز
با جدیت جواب داد«:خب مدت زیادیه میشه گفت...تقریبا دوسال شده!»
سونگ الن پرسید«:دائوژانگ اصال متوجه هویت اون شده؟»
آ-چینگ جواب داد«:نه!»
سونگ الن پرسید«:تو مدت اقامتش همراه دائوژانگ چه کارهایی انجام داده؟»
آ-چینگ جواب داد «:مسخره بازی در میاره،منو اذیت میکنه...میترسوندم و ...آه،با دائوژانگ میره
شکارشبانه!»
س ونگ الن اخم کرد و اطمینان داشت که ژوئه یانگ انسانی نیست که به کسی لطف کند پس
پرسید«:شکار شبانه؟چجور شکار شبانه ای؟تو میدونی؟»
آ -چینگ که جرات نداشت نافرمانی کند هر آنچه میدانست را بر زبان آورد«:قبال میرفتن شکار
شبانه مرده های متحرک ولی االن اشباح و حیوونا و هیوالهایی که رفتارای عجیب غریب میکنن
رو شکار میکنن و اینا!»
سونگ الن در حین سوال و جواب از آ-چینگ احساس میکرد موضوعی عجیب است ولی
نمیتوانست هیچ ارتباطی پیدا کند بهمین دلیل به پرسش ادامه داد«:دائوژانگ باهاش صمیمیه؟»
آ-چینگ دلش نمیخواست این موضوع را اعتراف کند ولی مجبور بود«:فکر کنم دائوژانگ خیلی
از تنها بودن خوشحال نبود ...حاال هم یه نفری پیدا شده که میتونه همراهش بره
تهذیبگری...خب آره تاجایی که میدونم به همه چرت و پرتایی که این نکبت نشخوار میکنه گوش
میده!»
چهره سونگ الن را ابرهای خشم و غضب پوشاند.در میان این آشفتگی از یک چیز اطمینان
داشت :او ابداً نمیتوانست در این باره به شیائوشینگچن چیزی بگوید!! بهمین دلیل با احتیاط
گفت«:حواست باشه به دائوژانگ چیزای بیخودی نگی!»
وقتی این حرف را زد در همان مسیری که ژوئه یانگ رفته بود حرکت کرد.آ-چینگ سراسیمه
پرسید«:دائوژانگ داری میری سر وقت اون لعنتی؟»
سونگ الن از او فاصله زیادی گرفته بود.وی ووشیان پیش خود میگفت :فکر کردی میره
بزندش؟نه بابا میره شقه شقه اش کنه....
ژوئه یانگ سبد سبزیجات بدست داشت.آ-چینگ مسیری که او برای خرید سبزیجات استفاده
میکرد را میشناخت.از همان مسیر میان بر زده و در جنگل شروع به دویدن کرد.قلبش بمانند یک
طبل می کوبید.بعد از مدتی دویدن هیکل سر تا پا سیاه ژوئه یانگ را دید.سبدی در دست داشت
که درونش کلم،هویج،کلوچه بخارپز و چیزهای دیگری بود.با تنبلی راه میرفت و خمیازه
میکشید.احتماال داشت از خرید بازمیگشت.آ-چینگ در مخفی شدن و گوش ایستادن خبره بود.او
سریع الی بوته های جنگل مخفی شده و همزمان با او پنهانی راه میرفت.ناگهان صدای سرد
سونگ الن را از روبرویش شنید«:ژوئه یانگ!»
حالت چهره ژوئه یانگ چنان بود که انگار کسی به او سیلی زده و از خوابی عمیق بیدارش کرده
باشد یا سطلی آب یخ رویش بریزند صورتش بشکلی عجیب ترسناک شد.سونگ الن از پشت
درختی بیرون آمد.شمشیرش را در دست
گرفته بود و نوک تیز شمشیرش رو به زمین اشاره داشت.ژوئه یانگ وانمود کرد شگفت زده شده
پس گفت «:اوه،این دائوژانگ سونگ خودمون نیست؟ عجب مهمون ارزشمندی...وقت داری با هم
غذا بخوریم؟»
سونگ الن شمشیر بدست بطرفش حمله برد.ژوئه یانگ نیز بالفاصله جیانگزای را از آستین بیرون
کشید و حمله او را سد کرد و چند قدم عقب رفت.سبد سبزیجات را زیر درختی گذاشته و گفت«:آخه
تهذیبگر لعنتی...یه دفعه خواستم عین آدم برم خرید کنم...چرا توی بیشعور باید میومدی گه میزدی
به حس و حالم؟»
حمالت سونگ الن بوی خشم و کشتن میداد،او با صدای آرامتری گفت«:نقشه ات چیه؟چرا
اینطوری آویزون شیائوشینگچن شدی؟»
ژوئه یانگ خنده ای کرد و جواب داد «:عی بابا من مونده بودم بینم دائوژانگ سونگ چیکارم داره
نگو میخوای درباره این بپرسی؟!»
سونگ الن با خشم گفت«:حرف بزن! آخه آشغالی مثل تو چرا باید با اون بره شکار شبانه؟؟»
بادی که از اصابت شمشیرهایشان در هوا پیچید باعث شد خراشی روی چهره ژوئه یانگ ظاهر
شود ولی او چندان شگفت زده نشد و پرسید«:اونوقت چرا دائوژانگ سونگ از این موضوع خبر
داره؟»
ی کی مهارت جنگیدنش را از تمرینات مناسب مکتب تهذیبگریش یاد گرفته و دیگری مهارتش را
از جرم و جنایت هایی که انجام داده کسب کرده بود.مشخص بود که سونگ الن از او ماهرتر
است.سونگ الن درحالیکه به بازوی ژوئه یانگ زخم میزد گفت«:بهم بگو!»
اگر سونگ الن بخاطر اهمیت موضوع و اینکه نمیدانست چه خبر شده است خود را کنترل نمیکرد
االن با شمشیرش بجای زخمی کردن دستش،گردن ژوئه یانگ را بریده بود.ژوئه یانگ آسیب دیده
بود اما حالت چهره ای تغییری نکرد«:میخوای داستان رو بدونی؟ میترسم از شنیدنش دیوونه
بشی...آخه بعضی چیزا رو نباید هیچ وقت گفت و شنید!»
صدای سونگ الن سرد تر و جدی تر از قبل شد«:ژوئه یانگ صبرم داره تموم میشه!»
ژوئه یانگ ضربه ای را که به طرف چشمش آمده بود منحرف کرد و جواب داد«:خب حاال که
اینقدر واسه دونستن داستان کنجکاوی بهت میگم...میدونی بهترین دوستت چیکار کرده؟ کلی
مرده متحرک رو کشته اینقدر سخاوت داشت که هیچی در عوضش نخواست.واقعا چه انسان
خوبی!میدونی اون چشمای خودشو از حدقه درآورده و به بهترین دوستش داده منتها شمشیر
خوشگلش شوانگهوا میتونه هر انرژی شر و سیاهی رو براحتی پیدا کنه میدونی که...چی بهتر از
این؟ منم فهمیدم اگه زبون مردم رو وقتی بخاطر سم جسد مسموم شدن ببرم...دیگه نمیتونن
حرف بزنن و اونوقت شوانگهوا هم نمیتونه فرق جسدای متحرک و زنده رو بفهمه؟!!!!»
او تمام جزئیات را شرح داده بود.هم شمشیر و هم دست سونگ الن می لرزید«:تو یه هیوالیی...یه
هیوالی پست»....
ژوئه یانگ گفت«:دائوژانگ س ونگ،حس میکنم آدمای با ادبی مثل شما وقتی کم میارن فحش
میدن...چون با همچین حرفایی میخواین یه راهی باز کنین...ولی میدونی اینکار نه قدرتمندانه اس
نه خالقانه...مثال من وقتی 7سالم بوده از این دو تا کلمه ای که تو گفتی استفاده کردم...از اون
موقع دیگه اینکارو نکردم!»
سونگ الن از شدت خشم دیوانه شده بود.اینبار یه طرف
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
گلوی او حمله برد«:توی بی شرم از نابینا بودنش سو استفاده کردی تا اینطوری تحقیرش کنی!»
حمله سونگ الن سریع و کشنده بود.ژوئه یانگ خواست ضربه اش را جاخالی دهد با این وجود
شانه اش زخمی شد.بنظر نمیرسید دردش گرفته باشد او کوچکترین حرکتی نکرد«:از
نابیناییش؟دائوژانگ سونگ،مثل اینکه یادت رفته اون چشماشو بخاطر کی درآورده و خودشو کور
کرده؟؟»
سونگ الن با شنیدن این سخنان سر جای خود خشکش زد.ژوئه یانگ ادامه داد«:به چه حقی
داری منو سرزنش میکنی؟تو دوستشی؟اینقدر شرف داری که به خودت بگی دوست؟ خودت باهاش
چیکار کردی؟ بزار یه حقیقتی رو بهت بگم،من معبد شما رو بخاطر اون نابود کردم.آره خب تو هم
میدونستی و باهاش تلخی کردی...راستشو بخوای این همون چیزی بود که من میخواستم!»
هر جمله ای که میگفت مانند تازیانه ای بر او فرو می افتاد.هم حمالت و هم حرفهایش تند و تیز
بود.حرکاتش آرامتر و با دفاع از خود تفاوت داشت.او بتدریج در مبارزه شان پیشی گرفته و سونگ
الن هنوز متوجه این امر نشده بود.ژوئه یانگ ادامه داد«:خب! کی بود بهش گفت دیگه الزم نیست
همدیگه رو ببینیم؟ مگه تو نبودی که اینو گفتی دائوژانگ سونگ؟ اونم به حرفت گوش کرد و
ناپدید شد البته بعد از اینکه چشماش رو تقدیم تو کرد خب حاال واسه چی اومدی دنبالش؟ االن
چی میخوای بهش بگی؟ موافق نیستی دائوژانگ شیائوشینگچن؟»
سونگ الن با شنیدن آن حرف گیج شد و در حمله تردید کرد.بخاطر این حقه کوچک حرکات و
حمالت سون گ الن کامال بهم ریخت.ژوئه یانگ از فرصتش استفاده کرد و به دستش حرکتی
داده و سم جسد روی سونگ الن بارید.
هیچ کسی جز سونگ الن تا به حال دچار چنین حالت مسمومیت با سم جسد نشده بود.او تصادف ًا
مقدار زیادی از سم را استنشاق کرد و تا متوجه موقعیت بدش شد شروع به سرفه کرد ولی ژوئه
یانگ و جیانگزای انتظارش را میکشیدند.نوک تیز شمشیر ژوئه یانگ در دهان سونگ الن فرود
آمد .در یک آن تمام دید وی ووشیان را سیاهی و تاریکی فراگرفت.آ-چینگ چنان ترسیده بود که
چشمان خود را بست.ولی او میدانست اینجا زبان سونگ الن توسط جیانگزای بریده شده است.
صداهای وحشت آوری بگوش میرسید.چشمان آ-چینگ گرم شد و دندان هایش را با سختی بهم
می سایید.و بی صدا همانجا نشسته بود.او چشمانش را دوباره باز کرد،سونگ الن میخواست سر
پا بایستد،به شمشیرش تکیه زد او با دست دیگر دهانش را پوشاند.خون از الی انگشتانش فواره
میزد.ژوئه یانگ با حمله ای سریع زبان او را بریده بود.سونگ الن چنان درد میکشید که نمیتوانست
حرکت کند.با این حال هنوز شمشیرش را روی زمین میکشید و تلوتلو خوران به طرف ژوئه یانگ
میرفت .ژوئه یانگ با لبخند عجیبی روی لبش به آسانی حمله اش را جاخالی داد.
لحظه ای بع د وی ووشیان توانست دلیل لبخند او را بفهمد.تیغه نقره ای شوانگهوا از پشت در
سینه سونگ الن فرو رفته بود.سونگ الن نگاهی به شوانگهوا انداخت که در قلبش وارد شده بود
بعد به آرامی باال را نگریست و دید که شیائوشینگچن به آرامی ایستاده و شمشیرش را بدست
گرفته است.شیائوشینگچن ابداً متوجه اوضاع نبود او پرسید«:تو اینجایی؟!»
سونگ الن بی صدا لبهایش را تکان داد.ژوئه یانگ نیشخندی زد و گفت«:اینجام...تو چرا
اینجایی؟»
شیائوشینگچن شمشیرش را بیرون کشیده و در غالف نهاد.او با گیجی و حیرت گفت«:شوانگهوا
دیوونه بازی درآورد...منم مسیری که نشونم داد رو دنبال کردم بینم چه خبره شده...
تا یه مدتی متوجه هیچ اثری از مرده های متحرک تو این اطراف نشدم همش صدای این یکی
میومد؟ از جای دیگه ای اومده اینجا؟کدوم طرفی؟»
سونگ الن به آرامی در برابر شیائوشینگچن روی زانو افتاد.ژوئه یانگ به پایین خیره شده
بود«:احتماال...صداش خیلی ناجور بود!»
در آن لحظه اگر سونگ الن میتوانست شمشیرش را به دست شیائوشینگچن برساند تا لمسش
کند او حتما متوجه میشد و با یک لمس کوچک شمشیر میتوانست بهترین دوستش را بشناسد.با
اینهمه سونگ الن دیگر رمقی نداشت.آیا او میتوانست شمشیرش را به شیائوشینگچن برساند تا
او بفهمد با دست خود چه کسی را کشته؟ این دقیقا همان چیزی بود که ژوئه یانگ دنبالش میکرد
او از هیچ چیزی هراس نداشت.بطرف شیائوشینگچن برگشته و گفت«:خب دیگه بریم،وقت
شامه...من خیلی گشنمه!»
شیائوشینگچن پرسید«:باخودت سبزیجات آوردی؟»
ژوئه یانگ گفت«:عاره...سر راه که برمیگشتم خوردم به این جسد...عجب روز گندی!!»
اول شیائوشینگچن رفت.ژوئه یانگ نیز دستی به زخم شانه و بازویش کشید.سبد را گرفت و با
لبخند از کنار سونگ الن گذشت و گفت«:واسه تو غذا نداریم!»
بعد از اینکه ژوئه یانگ رفت مدت طوالنی گذشت شاید تا آن لحظه ای که آ-چینگ از میان بوته
ها خارج شد آنها به تابوت خانه رسیده بودند.آنقدر چمباتمه زده بود پاهایش کرخت شد.عصایش
را بدست گرفته و بطرف جسد سفت شده سونگ الن که همانطور زانو زده روی زمین بود رفت.
سونگ الن مرگی سخت را تجربه کرده بود.آ-چینگ در برابر چشمان باز سونگ الن جستی
زد.بعد دید خون از دهانش می چکد و روی چانه اش می ریزد و لباسش را رنگین میکند و قطرات
خون روی زمین می افتد.قطرات درشت اشک از چشمانش سرازیر شد هرچند می ترسید ولی سعی
کرد چشمان او را ببندد.جلوی او نشست و دستانش را بهم گره زد و گفت«:دائوژانگ،لطفا من یا
اون یکی دائوژانگ رو سرزنش نکن...اگه من میومدم بیرون اون منو میکشت...مجبور بودم قایم
بشم چون کمکی از دستم بر نمی اومد.اون آشغال دائوژانگ رو گول زده...دائوژانگ عمداً اینکارو
نکرد...اون نمیدونه کسیو که کشته تو هستی!»
آ-چینگ هق هق کنان ادامه داد«:من دیگه میرم...از روحت میخوام کمکم کنه تا دائوژانگ
شیائوشینگچن رو از اینجا ببرم.خواهش میکنم کمکمون کن از چنگ این شیطون فرار
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کنیم.نمیذارم این ژوئه یانگ حیوون در آرامش بمونه...همچین تیکه تیکه ش میکنم که دیگه
نتونه به این دنیا برگرده»!...
او سه بار روی زمین سجده کرد.صورتش را پاک نمود و برخاست و سعی داشت به خودش دلگرمی
بدهد و بطرف شهر "ایی"رفت.وقتی به تابوت خانه برگشت شب شده بود.ژوئه یانگ داشت سیب
پوست میکند و آنها را قطعه قطعه میکرد.بنظر میرسید حالش عالیست.هرکس او را می دید خیال
میکرد جوانی بی آزار و سرزنده است.هیچ انسانی نمیتوانست تصور کند او چه کارهایی میتواند
بکند.شیائوشینگچن وقتی صدای وارد شدن او را شنید درحالیکه بشقابی کلم بدست داشت بطرفش
آمد«:آ-چینگ امروز کجا رفته بودی؟خیلی دیر برگشتیا!»
ژوئه یانگ با نگاه به او چشمانش درخشید«:چی شده؟چشماش قرمزه!»
شیائوشینگچن با عجله گفت«:چه اتفاقی افتاده؟کسی اذیتت کرده؟»
ژوئه یانگ خطاب به او جواب داد«:یه چی میگیا؟؟کی جرات میکنه اذیتش کنه اینو؟»
اگرچه لبخند گشاده ای بر لب داشت ولی کامال مشکوک شده بود.ناگهان آ-چینگ چوب بامبوییش
را روی زمین انداخت و به گریه افتاد.او بشدت میگریست و دماغش راه افتاده بود.او هق هق کنان
خود را به آغوش شیائوشینگچن انداخت«:من زشتم؟من خیلی زشتم؟؟؟دائوژانگ تو بگو...یعنی من
اینقدر زشتم؟؟؟»
شیائوشینگچن ضربه ای به سرش نواخته و گفت «:معلومه که نه...تو دختر خوشگلی هستی...کی
گفته تو زشتی؟»
ژوئه یانگ با حقارت گفت«:آره تو بدجوری بی ریختی...تازه گریه که میکنی زشت ترم میشی!»
شیائوشینگچن سرزنش کنان گفت«:اینطوری نگو!»
نگاه ژوئه یانگ از صورت آ-چینگ به شیائوشینگچن خیره ماند.وی ووشیان فکر میکرد :این
خالفکار کوچولو بایدم بتونه شیائوشینگچن رو درست و حسابی تقلید کنه...هر روز جلوی هم
مینشستن...همه جوره روی ظاهرش دقت داشته ...
هرچند شیائوشینگچن ابداً متوجه آن دو جفت چشم که رویش ثابت مانده نبود بهرحال تنها نابینای
حقیقتی درون آن اتاق او بود.بعد از اتمام غذا،شیائوشینگچن ظرفها و چوبهای غذاخوری شان را
تمیز کرد و دوباره به اتاق وسط خانه رفت.آ-چینگ نمیدانست بنشیند یا دنبال او روان شود که
ناگهان ژوئه یانگ خطاب به او گفت«:آ-چینگ!»
قلب آ-چینگ فرو ریخت .حتی وی ووشیان حس میکرد
سر تا پایش را آب یخ ریخته اند و در جا خشکش زد.او پاسخ داد«:چرا یهویی اسممو صدا زدی؟»
ژوئه یانگ گفت«:خب مگه خودت نگفتی نمیخوای کور کوچولو صدات کنم؟!»
آ-چینگ با نارضایتی گفت «:هیچ کسی الکی با بقیه مهربون نمیشه مگه اینکه یه نیت پلیدی
داشته باشه بگو چه مرگته؟»
ژوئه یانگ لبخندی زد و گفت«:هیچی بابا...میخوام یادت بدم دفعه دیگه کسی فحشت داد چیکار
کنی!»
آ-چینگ جواب داد«:هاه،خب بگو چیکار کنم؟»
ژوئه یانگ گفت «:اگه کسی بهت گفت زشت..تو هم کاری کن اون خیلی زشت تر بشه!صورتشو
همچی زخمی کن که دیگه جرات نکنه پاشو بزاره بیرون خونه...اگه کسی بهت گفت کور تو هم
ته عصات رو تیز کن و بزن جفت چشاشو درار تا اونم کور بشه..بعدش می بینی دیگه کسی جرات
نداره بهت حرف بد بزنه!!»
خون در بدن آ -چینگ یخ بست .جوری وانمود کرد که انگار باز اسیر دست شوخی های مسخره
او شده«:عه باز داری منو میترسونیا!!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ژوئه یانگ با صدای بلند گفت«:خب خودت بشین بهش فکر کن!»وقتی حرفهایش تمام شد
بشقابی که درونش تکه های سیب را بشکل خرگوشی بریده بود را جلوی آ-چینگ نهاده و
گفت«:بخور!»
آ -چینگ و وی ووشیان با نگاهی به ظرف زیبا و برش های ظریف سیب قلبشان از شدت نفرت
بهم پیچید.روز بعد،وقتی از خواب بیدار شدند شیائوشینگچن تصمیم گرفته بود آ-چینگ را به مغازه
ببرد و برایش لباس نو بگیرد و صورتش
را زیبا کنند اما ژوئه یانگ ناراضی بنظر میرسید «:اگه امروز شما دو تا با هم برین بیرون که من
مجبورم برم غذا بخرم؟»
آ-چینگ گفت«:چرا؟؟مگه نمیتونی بخری؟یادت رفته دائوژانگ قبال همش خودش میرفت خرید؟
تو چشم داری و میبینی اونوقت همش دائوژانگ رو اذیت میکنی و بهش کلک میزنی!»
ژوئه یانگ گفت«:باشه بابا خودم میرم...رفتم دیگه ببین!»
همین که او از در خارج شد،شیائوشینگچن پرسید«:آ-چینگ آماده نشدی؟بریم دیگه؟»
آ-چینگ می خواست مطمئن شود که ژوئه یانگ رفته است او در را بست و با صدایی لرزان
پرسید«:دائوژانگ تو احیانا کسی به اسم ژوئه یانگ رو میشناسی؟»
لبخند بر لبان شیائوشینگچن خشکید.این دو کلمه "ژوئه یانگ" شوک بزرگی بر او وارد کردند.رنگ
صورتش پرید.وقتی نام پلیدش را شنید انگار که خون صورتش خشکید.سایه ای سفید بر لبانش
پدیدار شد و رنگ از آنها گرفت.او به گونه ای نامطمئن و با صدایی آرام
پرسید«:ژوئه...یانگ؟؟؟»سپس از جا پرید و گفت«:آ-چینگ تو این اسم رو از کجا شنیدی؟؟»
آ-چینگ گفت«:ژوئه یانگ کسیه که با ما زندگی میکنه...این حرومزاده ژوئه یانگه!»
شیائوشینگچن با سراسیمگی گفت «:کسی که باهامون؟....کسی که باهامون زندگی میکنه....؟»او
سرش را تکان داد انگار سرگیجه داشت«:تو از کجا فهمیدی؟»
آ-چینگ پاسخ داد«:شنیدم که یکی رو کشته!»
شیائوشینگچن پرسید«:یکی رو کشته؟کی رو؟»
آچینگ جواب داد «:یه زن رو...اون خیلی جوون بود،یه شمشیرم همراهش بود...ژوئه یانگ هم
شمشیرش رو قایم کرده بود.من صدای مبارزه شونو شنیدم.صداشون خیلی بلند بود.زنه همش
میگفت"ژوئه یانگ..آدمای معبد رو از بین برده و خیلیا رو کشته!"و اینکه ژوئه یانگ باید "مجازات
بشه!" خدای بزرگ اون عقلش رو از دست داده ،تمام این مدت همه چیو از ما قایم کرده و منم
نمیدونم میخواد چیکار کنه»....
آ -چینگ تمام شب بیدار مانده و دروغهایی بهم بافته بود.اولین قصدش این بود که نگذارد دائوژانگ
بفهمد که انسان های زنده را در عوض مرده های متحرک کشته است.دومین هدفش این بود که
نگذارد او بفهمد که با دستان خود سونگ الن را کشته است.شاید در حق دائوژانگ بی انصافی
بود اما آ-چینگ به هیچ قیمتی نمیخواست او درباره حقیقت مرگ سونگ الن
باخبر شود.بهترین راه این بود که شیائوشینگچن پس از اینکه فهمید ژوئه یانگ کیست همراه او
فرار کند!!
با اینهمه پذیرفتن این اخبار برای او آسان نبود و حتی بنظرش پوچ و احمقانه بنظر
میرسید،شیائوشینگچن نمیتوانست یک ذره از حرفهایش را باور کند«:ولی صدای اون فرق داره
و»...
آ-چینگ ناامیدانه عصایش را به زمین میکوبید«:اون عمدا یه کاری کرده صداش عوض بشه...می
ترسه که تو بشناسیش!!»ناگهان فکری به سرش زد«:اوه درسته درسته،اون 9تا انگشت
داره...دائوژانگ تو میدونی اون 9تا انگشت داره؟مطمئنم قبال دیدیش مگه نه؟»
شیائوشینگچن تلوتلو خورد و نزدیک بود بر زمین بیفتد.آ-چینگ کمک کرد تا به میز تکیه دهد.هر
دو به آرامی کنار میز نشستند بعد از مدتی ،شیائوشینگچن پرسید«:ولی آ-چینگ تو از کجا فهمیدی
که او 9تا انگشت داره؟ مگه تو دستاشو لمس کردی؟اگه واقعا ژوئه یانگ باشه چطوری گذاشته
تو اینو بفهمی؟»
آ-چینگ درحالیکه دندانهایش را بهم میسایید گفت...«:دائوژانگ!بذار حقیقت رو بهت بگم من
اصال کور نیستم....من می بینم....دستاشو لمس نکردم ولی انگشتاشو دیدم!!»
شوک هایی که آ-چینگ به او وارد میکرد یکی سخت تر از دیگری بود.شیائوشینگچن نمیدانست
چه بگوید«:تو چی گفتی؟میتونی ببینی؟»
هرچند آ-چینگ می ترسید اما دیگر نمیتوانست حقیقت را پنهان کند.او چندین بار معذرت خواهی
کرد«:من متاسفم دائوژانگ! بخدا از عمد بهت دروغ نگفتم!! ترسیدم اگه
بفهمی من می بینم پرتم کنی بیرون...ولی خواهش میکنم االن چیزی نگو بهم فقط بیا سریعتر
فرار کنیم...اون االنه که از بازار برگرده!!»
ناگهان او دهان خود را بست.بانداژی که به چشمان شیائوشینگچن بسته شده بود از اساس سفید
بود اما حاال دو لکه سرخ خون روی بانداژ پدیدار شده بودند.عاقب خون تمام باند را گرفته و قطرات
خون روی زمین بارید.آ-چینگ با گریه گفت«:دائوژانگ چشمات خونریزی کرده!»
شیائوشینگچن انگار با صدای او به خود آمد و با دستانش صورت خود را پوشاند.وقتی دستش را
کنار زد از خون سرخ شده بود.آ -چینگ با دستان لرزان کمک کرد تا خون را پاک کند.اما هر چه
تالش میکرد خون بیشتری از چشمانش خارج میشد.شیائوشینگچن دستش را بلند کرد و
گفت«:خوبم ...من حالم خوبه!»
در واقع هر زمان زیادی فکر میکرد یا احساس غم برش چیره میشد جای زخم چشمش از نو
خونریزی میکرد اما مدت زیادی بود که این اتفاق برایش نیفتاده و حتی وی ووشیان در دل می
اندیشید که زخمش کامال درمان شده هرچند که امروز چشمانش دوباره خونریزی کرده
بودند.شیائوشینگچن زیر لب میگفت«:اگه. ..ولی اگه اون ژوئه یانگه چرا اینطوریه؟ چرا از همون
اولش منو نکشت...چرا تمام این سالها کنار من موند؟آخه چرا باید ژوئه یانگ باشه؟»
آ-چینگ گفت «:خب معلومه که میخواسته تو رو بکشه!!من چشماشو دیدم اون چشما شرور تر از
هر هیوال و ترسناکتر از هر دیوی هستن.ولی اون زخمی بود به یکی نیاز داشت که کمکش
کنه...من اونو نمیشناختم...اگه میدونستم که اون یه قاتل خونخواره همون روز تو بوته ها خودم
میکشتمش تا به این روزا نکشه...دائوژانگ میای بریم؟هاه؟»
با اینهمه وی ووشیان در دل آهی کشیده و گفت :امکان
نداشت اینطوری ادامه بدن....اگه این دختر به شیائوشینگچن چیزی نمیگفت همینطوری به زندگی
کنار همدیگه ادامه میدادن...حاال که شیائوشینگچن حقیقت رو میدونه دیگه نمیشه ازش فرار
کرد...این قضیه هیچ راه حلی نداره مطمئنم میره از خود ژوئه یانگ می پرسه....
همانطور که وی ووشیان انتظار داشت،شیائوشینگچن وقتی به خود مسلط شد به طرف آ-چینگ
برگشته و گفت«:آ-چینگ تو فرار کن!»
صدایش حالت عجیبی گرفته و کامال جدی بنظر میرسید.آ-چینگ با وحشت پرسید«:من؟دائوژانگ
بیا با همدیگه بریم!»
شیائوشینگچن سرش را تکان داده و گفت «:من نمیتونم جایی برم...من باید بفهمم دقیقا چی تو
سرش ه!!اون حتما یه هدفی داره...توی این چند سال کنار من موند و ادای یکی دیگه رو درآورده تا
بتونه به هدفش برسه...اگه بذارم اینجا بمونه کل مردم شهر "ایی" رو نابود میکنه...همیشه روش
ژوئه یانگ اینطوری بوده!»
این بار هق هق های آ-چینگ دروغین نبودند.او عصای بامبوییش را کناری نهاده و پای
شیائوشینگچن را چسبید «:من؟دائوژانگ من تنهایی کجا برم؟من کنارت میمونم اگه تو جایی
نمیری پس منم نمیرم...هر چی میخواد بشه بذار بشه...دوتایی میکشیمش...من اگه تنهایی برم
بیرون از تنهایی و بی پناهی می میرم....من میدونم دلت نمیخواد این بال سرم بیاد...خواهش میکنم
بیا با همدیگه فرار کنیم!»
بدبختانه حاال که راز بینا بودن چشمانش آشکار شده بود دیگر نمیتوانست همدردی او را به خود
جلب کند شیائوشینگچن جواب داد«:آ -چینگ تو میتونی ببینی...باهوشی...من بهت اعتماد دارم تو
میتونی زندگی خوبی داشته باشی...تو نمیدونی ژوئه یانگ چه موجود ترسناکیه ،نباید اینجا
بمونی...اصال نباید نزدیکش بشی»!...
وی ووشیان می توانست جیغ های بلند ولی در سکوت آ-چینگ را بشنود که میگفت :من
میدونم!میدونم اون چقدر ترسناک و وحشیه!! اما نمیتوانست دهان باز کند و حقیقت را بگوید.ناگهان
صدای پاه ایی که با سرعت و سرزندگی پیش می آمدند از بیرون شنیده شد.ژوئه یانگ بازگشته
بود!!
شیائوشینگچن حاال به مرحله ای از احتیاط و هشیاری رسیده بود که انگار برای شکار شبانه
میرود.او آ-چینگ را کناری کشید و به آرامی گفت«:بهم گوش بده....وقتی اون اومد،من جلوشو
میگیرم تو هم سریع از اینجا میری فهمیدی؟»
آ-چینگ بشدت ترسیده و اشک چشمانش را پر کرده بود.ژوئه یانگ لگدی به در زد و گفت«:دارین
چیکار میکنین؟ من برگشتم ولی شماها هنوز نرفتین؟ اگه خونه هستین درو وا کنین که خیلی
خسته ام!»
از لحن حرف زدن و صدایش میشد حس کرد یکی از آشنایان است یا یکی از اعضای کوچک
خانواده ....ولی چه کسی میتوانست حدس بزند این کسی که بیرون خانه ایستاده تبهکار جنایتکاری
است که ذره ای رحم و مروت سرش نمیشود،شیطان شروری که ماسک انسان ها را به چهره
زده....؟!!
در خانه قفل نبود بلکه تنها از پشت با حفاظ کوچکی بسته شده بود.اگر آنان زودتر در را باز
نمیکردند او حتما مشکوک میشد.پس اگر پا درون خانه میگذاشت شک و تردیدش به یقین مبدل
میشد.آ-چینگ صورتش را پاک کرد و گفت«:چرا خسته ای مگه چیکار کردی؟از اینجا تا فروشگاه
یه کمی فاصله اس اونوقت الکی میگی خسته ای؟من دنبال یه
لباس بهتر میگشتم یه ذره طولش دادم...اصال به تو چه ربطی داره؟!!!»
ژوئه یانگ با مسخرگی گفت«:تو مگه لباس بهتری هم داری؟کال اهمیت نداره چی بپوشی ریختت
اصال عوض نمیشه...بدو بیا...درو واکن!»
آ -چینگ با وجود آنکه پاهایش از ترس شل شده بود تفی انداخت و با صدای عجیبی
گفت«:همف!عمرا درو واست وا کنم میتونی هر قدر دوست داری لگد بندازی!»
ژوئه یانگ گفت «:سر حرفت بمونیا...آخه بعدش دائوژانگ مجبوره درو تعمیر کنه اون موقع نیای
سر من غر بزنی...گفته باشم!!»
او در حین حرف زدن لگدی کوبید و در چوبی را باز کرد.سپس باالی آستانه در ایستاد و قدم درون
خانه نهاد.سبدی پر از سبزیجات در یک دستش بود و سیبی سرخ در دست دیگرش...همین که
یک گاز به سیب زد و پایین را نگریست متوجه شد شوانگهوا در شکمش فرو رفته و زخمی عمیق
بر جا گذ اشته است.سبد روی زمین افتاد،کلم و هویج و سیب ها و حتی کلوچه های بخارپز روی
زمین ریختند.شیائوشینگچن با صدای تقریبا بلندی گفت«:فرار کن آ-چینگ!»
آ-چینگ با تمام قوا دوید و از در تابوت خانه خارج شد.مسیر دیگری را پیش گرفته ولی بعد برگشت
و سریع در نقطه مخفی که هم یشه در آن پنهان میشد خزید می توانست به آسانی در آنجا بماند
و همه جا را زیر نظر بگیرد.شیائوشینگچن به سردی پرسید«:بهت خوش گذشت؟»
ژوئه یانگ به سیبی که هنوز در دست داشت گاز دیگری زد و آن را جوید و تکه میوه را به آرامی
قورت داد و گفت«:آره خب خیلی خوش گذشت!»
صدایش بحالت معمول برگشته بود.شیائوشینگچن پرسید«:تو این سالها که کنار من موندی قصد
و هدفت چی بود؟چی میخواستی؟»
ژوئه یانگ جواب داد«:چه میدونم...شاید خسته بودم!»
شیائوشینگچن شمشیر را از شکم او بیرون کشیده و دوباره به او حمله کرد.او گفت«:دائوژانگ
شیائوشینگچن،دوست داری ادامه داستانمو که تمومش نکردم بشنوی؟»
شیائوشینگچن گفت«:نه!»با اینکه جوابش منفی بود اما سرش را کمی به جلو خم کرد و شمشیرش
لحظه ای از حرکت باز ایستاد.ژوئه یانگ گفت«:خب من که واست تعریفش میکنم...اگه بعد از
شنیدن داستانم بازم فکر کردی اشتباه از منه میتونی هر کاری خواستی بکنی!»
او دستش را روی زخم شکمش نهاده بود تا جلوی خونریزی بیشتر را بگیرد«:بچه اون مردی که
گولش زده بود و فرستادش تا نامه رو بفرسته دید.همزمان هم نا امید بود هم خوشحال...همینطوری
که گریه میکرد خودشو پرت کرد سمت مَرده و بهش گفت"من نامه رو رسوندم ولی بشقاب
شیرینی ها رو نیست تازه کتکم زدن...میشه یه بشقاب دیگه آبنبات بهم بدی؟"اینطوری بود که
اون مرد گنده تونست گیرش بیاره،افتاد به جونش و تا خورد زدش و صورتشو داغون کرد.اونم که
دید یه بچه کثیف کوچیک چسبیده به پاهاش عصبی شد و پرتش کرد یه طرف....بعدشم سریع
سوار ارابه شد و به ارابه چی گفت حرکت کنه...بچه هم از جاش بلند شد و افتاد دنبال ارابه...اون
بچه واقعا یه بشقاب آبنبات شکری میخواست...وقتی رسید به ارابه جلوی راهشون ایستاد و واسش
دست تکون داد تا وایسه...مَرده که از دست بچه عصبانی شده بود شالق ارابه چی رو گرفت و با
شالق یکی زد به سرش و پرتش کرد روی زمین».او هرباره چند کلمه کوتاه میگفت«:بعدش
چرخای ارابه از روی دست بچه رد کرد و مخصوصا یه انگشتش رو بدجوری داغون کرد!»
شیائوشینگچن که نمیتوانست ببیند ولی اون دست چپش را باال گرفت و ادامه داد«:اون هفت
سالش بود.استخونای دست چپش له شده بود.انگشت کوچیکش هم فقط یه یه تیکه گوشت
آویزون بود.اون مرتیکه پدر چانگ پینگ بود!دائوژانگ شیائوشینگچن تو وقتی منو بردی برج
طالیی خیلی الکی داشتی یدنده بازی در میاوردی...اونجا محکومم کردی و پرسیدی چرا کل قبیله
شونو بخاطر چند تا موضوع بی ارزش از بین بردم؟!!!خب معلومه اینا انگشتای دست شما نبودن
که دردش رو حس کنین...شما چه میدونین آدم چندین ماه تمام از درد تک و تنها جیغ بکشه یعنی
چی؟تو چرا از اونا نپرسیدی که واسه چی اونطوری منو به مسخره گرفتن و اذیتم کردن؟این
داستان اصلی بین من و قبیله چانگ بود!!! قبیله یوئه یانگ چانگ هم بذری که کاشتن رو درو
کردن همین!»
شیائوشینگچن به گونه ای حرف میزد که انگار یک کلمه از سخنان ژوئه یانگ را باور ندارد«:قبیله
چانگ توی گذشته یه انگشت دستت رو شکوند تو هم اگه دنبال انتقام بودی یه انگشت از دستش
رو میشکستی ...اگه این موضوع اینقدر بد تو دلت مونده بود دو تا انگشتش رو میشکستی اصال
جفت دستاشو میشکستی...حتی میتونستی یه دستش رو کامل ببری بازم کسی بهت خورده
نمیگرفت.چرا کل قبیله شونو کشتی؟به من نگو که یه انگشت کوچیک دستت با جون پنجاه نفر
آدم زنده برابری میکنه!!»
ژوئه ی انگ که هنوز داشت به این موضوع فکر میکرد سخنان شیائوشینگچن بنظرش عجیب می
آمد او گفت«:خب آره،انگشت مال من بود...جون اون آدما هم مال خودشون!
منتها اصال با انگشتای من برابری نمیکنه میدونی اونا همش پنجاه تا بودن...آخه جون بی ارزش
اونا با انگشت له شده من برابره ؟»
شیائوشینگچن هر چه بیشتر سخنان پر از اعتماد به نفس ژوئه یانگ را میشنید رنگ صورتش
بیشتر می پرید او با فریاد گفت«:بقیه چه گناهی کردن؟چرا مردم معبد بایژو رو از بین بردی؟چرا
دائوژانگ سونگ زیچن رو کور کردی؟»
ژوئه یانگ در پاسخ به سواالت او پرسید«:تو چرا جلوی منو گرفتی؟چرا کاری که من میخواستم
بکنم رو خراب کردی؟چرا بخاطر بازمانده های پست قبیله چانگ سد راهم شدی؟میخواستی به
چانگ سیان/شیان کمک کنی؟یا چانگ پینگ؟هاهاهاهاها...چانگ پینگ اولش با چشم گریون
جلوت گریه زاری کرد و ممنونت بود نه؟بعدش خواهش کرد هیچ کمکی نکنی بهشون؟دائوژانگ
شیائوشینگچن این موضوع تقصیر توئه...از همون اولش تقصیر تو بود...تو نباید درست و غلط
زندگی بقیه مردم رو قاطی میکردی...کی راهش درسته؟کی راه غلط رو میره؟یه خارجی چی
میدونه اصن؟بهتر بود تو از همون اولش از کوهستان خارج نمیشدی...استادت،بائوشان سانرن واقعا
آدم باهوشیه.چرا به حرفش گوش نکردی؟می نشستی توی کوهستان به تزکیه نفست ادامه
میدادی...تو که نمیتونی اتفاقایی که تو این دنیا میفته رو درک کنی حق نداشتی پاتو بذاری تو این
دنیای کثیف!!»
این حرفها دیگر ورای تحمل شیائوشینگچن بود.....«:ژوئه یانگ...تو واقعا نفرت انگیزی»....
با شنیدن این حرف،میل به کشتن که مدتها بود در چشمان ژوئه یانگ دیده نمیشد دوباره ظهور
پیدا کرد.او به تلخی خندید«:شیائو شینگچن واسه همینه ازت بدم میاد...بیشترین آدمایی که ازشون
بدم میاد شبیه تو هستن که فکر میکنن
هر چی میگن و هر کاری میکنن درسته و حقیقته ولی شماها احمقای خنگ بدردنخوری هستین
که فکر میکنین اگه کارای خوب بکنین دنیا جای بهتری میشه...تو فکر میکنی من نفرت
انگیزم؟باشه،خیال کردی من اهمیت میدم که بقیه ازم خوششون بیاد یا نه؟اصال تو توی موقعیتی
هستی که از من متنفر باشی یا نه؟»
شیائوشینگچن مکثی کرد و گفت«:منظورت چیه؟»
قلب آ -چینگ و وی ووشیان میخواست از حلقومشان بیرون بپرد.ژوئه یانگ با لحن مهربانی
گفت«:این روزا ما باهمدیگه نرفتیم شکار شبانه تا مرده های متحرک رو بکشیم میدونی؟ولی
قدیما یه چند روزی با همدیگه رفته بودیم شکار یادته؟»
لبهای شیائوشینگچن تکانی خورد حس بدی در دلش پیچید و گفت«:منظورت از این حرفا چیه؟»
ژوئه یانگ گفت «:هیچی،واقعا خیلی بده که تو نمی بینی...تو جفت چشماتو از جا درآوردی واسه
همین اون "مرده های متحرکی"که کشتی رو ندیدی...اونا خیلی ترسیده بودن و وقتی شمشیرت
رو توی قلبشون فرو میکردی درد میکشیدن.بعضیاشون زانو زده بودن و التماس میکردن از
جونشون بگذری...البته اگه من زبون همه شونو نبریده بودم االن همه با صدای خودشون گریه
میکردن و میگفتن"دائوژانگ بهمون رحم کن!"»
تمام بدن شیائوشینگچن می لرزید او بعد از لحظه ای به خود آمد و گفت«:تو گولم زدی...تو ...
فریبم دادی!»
ژوئه یانگ گفت«:آره من گولت زدم،تمام این مدت فریبت دادم.کی فکرشو میکرد وقتی من دارم
سرت کاله میزارم اینطوری باورم کنی؟االن که دارم راستشو میگم حرفمو قبول نمیکنی؟»
شیائوشینگچن در برابر ژوئه یانگ تلوتلو میخورد و گیج شده بود او با فریاد گفت«:ساکت شو!ساکت
شو!»
ژوئه یانگ هنوز با دست شکمش را فشار میداد ،بشکنی زد و به آرامی عقب را نگریست.حالت
چهره اش دیگر انسانی نبود.نور سبزی در چهره اش می درخشید.وقتی می خندید دندانهایش را
نشان میداد و تجسم واقعی یک هیوال بود.او فریاد زد«:باشه!!من ساکت میشم!!اگه حرف منو باور
نمیکنی پس یه چند قدم بردار و حرف اینی که پشت سرته رو گوش بده!! از اون بپرس من فریبت
دادم یا نه؟!»
شمشیری یک تندباد در برابر او ایجاد کرد.شیائوشینگچن بصورت غریزی با شوانگهوا جلوی حمله
اش را گرفت.وقتی هر دو شمشیر بهم برخوردند،صورتش به سیاهی گرایید.میشد گفت تمام بدنش
در یک آن شبیه به مجسمه ای سنگی در جا خشک شد.شیائوشینگچن با احتیاط تمام
پرسید...«:توئی زیچن؟»
پاسخی نشنید.جسد سونگ الن پشت سرش بود.او به شیائوشینگچن خیره شده بود اما در
چشمانش هیچ مردمکی دیده نمیشد.او شمشیری که با شوانگهوا برخورد داشت را در دست
نگهداشته بود.آندو از روی تغییر ضربات شمشیرهایشان متوجه همدیگر شدند.با اینکه دو شمشیر
بهم برخورد کردند ولی شیائوشینگچن می توانست از روی قدرت حمله فرد روبرویش را بشناسد
با اینهمه بنظر میرسید اطمینان چندانی به احساسش ندارد .چرخی زد و با دستی لرزان تیغه شمشیر
سونگ الن را احساس کرد.سونگ الن از جایش جم نخورد و شیائوشینگچن دستش را تا نوک
شمشیر او باال آورد.ذره ذره اش را لمس کرد تا توانست به عبارت "زداینده برف"که روی شمشیر
حک شده بود برسد.
رنگ صورتش کامال پرید.در نهایت بهت و حیرت شمشیر را نه با کف دست که چنان لمس میکرد
که دستش را میخراشید.صدایش چنان می لرزید که نمیتوانست درست کلمات را بهم
بچسباند ....«:زیچن....دائوژانگ سونگ....دائوژانگ سونگ...تو هستی؟»
سونگ الن بدون صدا او را نگاه میکرد.دو حفره چشم مانند شیائوشینگچن که بانداژ در آنها فرو
رفته بود پر از خون شد و انگار که نمیخواست خونریزیش بند بیاید.او میخواست شخصی که
شمشیر را نگهداشته بیابد ولی می ترسید تالش میکرد او را احساس کند ولی دوباره دستانش را
عقب میکشید.موج اشک از چشمان آ-چینگ سرازیر شده بود.هم او و هم وی ووشیان بسختی
نفس میکشیدند.آ-چینگ نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.شیائوشینگچن همانجایی که
ایستاده بود متوقف شد و نمیدانست چه کند«:چی شده...یه چیزی بگو»!...او درهم شکست«:میشه
یکی یه چیزی بگه؟»
همانطور که او آرزو کرده بود ژوئه یانگ گفت«:نیازه من چیزی بگم یا خودت فهمیدی مرده
متحرکی که دیروز کشتی کیه؟!»
شوانگهوا با صدای بلندی روی زمین افتاد.ژوئه یانگ بشدت می خندید.شیائوشینگچن بدون هیچ
حرفی روبروی سونگ الن ایستاده بود.دستانش را روی سرش نهاده و چنان ناله میکرد که انگار
سینه اش در حال ترکیدن بود.ژوئه یانگ چنان میخندید که اشک در چشمانش جمع شد.بعد با
اخمی تصنعی گفت «:چته بابا؟اینقدر از دیدن دوست قدیمت هیجان زده شدی که داری گریه
میکنی؟؟میخوای بغلش کنی؟»
آ -چینگ تا آنجا که میتوانست دهان خود را محکم گرفت.نمیخواست صدای گریه هایش جایش
را لو بدهد.درون تابوت خانه،ژوئه یانگ از طرفی به طرف دیگر
میرفت و با لحنی سراپا تحقیر و غضب میگفت«:میخواستی دنیا رو نجات بدی؟!عجب شوخی
مسخره ای!تو حتی نمیتونی خودت رو نجات بدی!»
دردی تیز و کشنده در سر وی ووشیان پیچید،این درد به روح آ-چینگ تعلق نداشت.شیائوشینگچن
سر افکنده روی زمین زانو زده بود،درست کنار پاهای سونگ الن...او محکم خودش را میفشرد
انگار که میخواست بدین گونه خودش را خورد کند،مانند سنگی کوچک رها شود و از بین برود
امیدوار بود از این دنیا ناپدید گردد.لباس سفید رنگش غرق در خون و خاک شده بود.ژوئه یانگ
برسرش فریاد زد «:تو هیچ کاری نتونستی بکنی....تو یه بدبخت شکست خورده ای...تو باید فقط
خودت رو سرزنش کنی—لیاقتت بود که اینطوری بسرت بیاد!»
در این لحظه وی ووشیان انگار خودش را در شیائوشینگچن میدید.خودش را...بیچاره تیره روزی
که نتوانسته بود هیچ کاری بکند و در سکوت میان انتقادات و تهمت ها غرق در خون شده
بود.امیدش از میان رفته و تنها می توانست در نا امیدی بگرید!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نوار روی چشمهای شیائوشینگچن به رنگ سرخ درآمد.چهره اش نیز در خون چشمانش غرق
شد.او با چشمانی خالی تنها می توانست خون بگرید!!سالها فریب خورده بود،دشمنش را به مانند
دوستی عزیز پذیرفت و تمام محبتش بی جواب و خودش لگدمال شده بود.او تصور میکرد اشباح
را تطهیر میکند اما دستانش آلوده به خون بیگناهان شده بود.او حتی بهترین دوست خود را کشته
بود!! در حالیکه می نالید گفت«:لطفا راحتم بزار»!...
ژوئه یانگ گفت «:یادت رفته همین یه دقیقه پیش میخواستی بزنی تیکه تیکه ام کنی....؟ حاال
چی شده میخوای دست از سرت بردارم؟»
او بخوبی میدانست سونگ الن مرده ایست که از او حفاظت
میکند و شیائوشینگچن نمیتواند دوباره شمشیر بگیرد و بجنگد.او دوباره برنده شده بود...پیروزی
ناامیدانه را کسب کرده بود....ناگهان،شیائوشینگچن،شوانگهوا را که روی زمین افتاده
بود،قاپید.شمشیر را چرخاند و لبه تیزش را روی گلوی خود قرار داد.پرتو درخشان شمشیر نقره ای
در چشمان بی نور و تاریک ژوئه یانگ درخشید.دست شیائوشینگچن شل شد و بعد خون سرخ از
لبه تیغه تیز شوانگهوا چکیدن گرفت.صدای لرزش و برخورد شمشیر با زمین هم خنده های ژوئه
یانگ و هم حرکتش را متوقف کرد.
او بعد از لحظه ای سکوت بطرف جسد بی جان شیائوشینگچن رفت.چشمانش برنگ سرخ درآمده
و انگار که می گریست،لبانش ناگهان جمع شد.وی ووشیان نمیدانست درست می بیند یا نه ولی
چشمان ژوئه یانگ سرخ و خیس بنظر می آمد.خیلی سریع با ترشرویی خطاب به شیائوشینگچن
گفت«:تقصیر تو شد...که من اینکارو کردم!»
او بطرز ترسناکی میخندید و انگار با خودش حرف میزد«:آره مُرده ها بهترن...کال مُرده ها بهتر
حرف گوش میکنن!!»
ژوئه یانگ مچ شیائوشینگچن را گرفت و بعد تنفسش را چک کرد .تصور میکرد بدنش چندان
سفت نشده پس خیلی مُرده محسوب نمیشود.او برخاسته و به اتاق کناری رفت،با خود لگن آب
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
آورد.با حوله ای تمیز خون روی صورت شیائوشینگچن را پاک کرد.حتی باند روی چشمانش را با
نوار های جدیدی تعویض کرده و با دقت بدور چشمانش بست.دایره طلسمی روی زمین کشید و
موارد الزم را تهیه کرد و شیائوشینگچن را بدقت درون دایره طلسم نهاد.او پس از انجام تمام این
کارها بیاد زخم شکم خودش افتاد.احتماال پیش خود تصور میکرد مدتی دیگر می توانند
باز همدیگر را ببینند بهمین دلیل حالش بهتر و بهتر میشد.تمام میوه و سبزیجاتی که روی زمین
پراکنده شده بود را جمع و درون سبد چید .با تالشی جدی که از از بعید می نمود،تمام خانه را تمیز
کرده و حصیر جدیدی در تابوت آ-چینگ قرار داد.در این لحظه آبنباتی را که شیائوشینگچن شب
پیش به او داده بود را بیرون آورد.میخواست آبنبات را در دهان بگذارد که لحظه ای درنگ کرد و
پشیمان شد و دوباره آبنبات را پنهان کرد.او با خستگی گوشه ای نشسته و دستش را زیر چانه
نهاده و منتظر ماند تا شیائوشینگچن بیدار بشود و بنشیند ولی این اتفاق هرگز نیفتاد.
آسمان و صورت ژوئه یانگ همزمان به تاریکی رفتند.او با خشم انگشتانش را روی میز
میکوبید.وقتی آسمان کامال تاریک شد.او لگدی به میز زد و فحش داد.ایستاد،بطرف جنازه
شیائوشینگچن رفت و بحالت دو زانو روبروی او نشست.دایره طلسم و افسون هایی را که نقاشی
کرده بود بررسی کرد.بعد از چندین بار بررسی متوجه شد هیچ اشتباهی رخ نداده هرچند اخمی کرد
و دوباره هر چه کشیده بود پاک و از اول همه را نقاشی کرد.
اینبار،ژوئه یانگ مستقیم روی زمین نشست و صبورانه شیائوشینگچن زل زد.او مدتی دیگر انتظار
کشید.پاهای آ -چینگ چنان کرخت شده بودند که بسختی می توانست حرکت کند.حاال پاهایش
درد میکرد و آزارش میداد انگار هزاران مورچه روی پاهایش در حال حرکت بودند.چشمانش بخاطر
گریه شدید ورم کرده و کمی تار میدید.
بعد از گذشت دو ساعت،ژوئه یانگ فهمید اوضاع از کنترلش خارج شده است.دستش را روی
پیشانی شیائوشینگچن نهاده و صبر کرد تا متوجه شود اوضاع شود،یک لحظه بعد چشمانش گشاد
شد.وی ووشیان میدانست.چیزی که او بدنبالش میگشت تکه های از میان رفته روح شینگچن بود.
ولی روحی که به این شکل تکه تکه میشود را نمیتواند به شکل جسد وحشی دوباره بازگرداند.بنظر
میرسید ژوئه یانگ انتظار نداشت چنین اتفاقی بیفتد.برای اولین بار لبخندی پر از پوچی روی
صورتش شکل گرفت.او بدون ذره ای تفکر،با اینکه دیگر دیر شده بود،دستش را روی زخم گردن
شیائوشینگچ ن فشار داد.هرچند،شیائوشینگچن خون زیادی از دست داده بود ولی صورتش به
سفیدی برف بود.لکه بزرگی از خون سیاه خشک شده روی گردنش مانده بود.االن پوشاندن این
زخم هیچ دردی را دوا نمیکرد.شیائوشینگچن مرده بود.او قطعا نمیتوانست بازگردد حتی روحش
نیز تکه تکه شده بود.
بچ ه ای که ژوئه یانگ،داستانش را تعریف کرد میگریست چون نمیتوانست شیرینی بخورد آن بچه
تفاوت زیادی با این فرد داشت.ابداً نمیشد این دو نفر را یکی دانست.با اینهمه وی ووشیان می
توانست در آن لحظه مقداری گستاخی و گیجی بچگانه را در چهره ژوئه یانگ ببیند.در یک آن،رگه
ها ی سرخ به چشمان او هجوم آوردند.از جا بلند شد.مچ هر دو دستش را مشت کرد و با دیوانگی
تمام تابوت خانه را بهم ریخت.به همه چیز لگد میزد و همه چیز را در هم میکوباند.خانه ای را که
همین چند ثانیه پیش تمیز و مرتب کرده بود را کامال بهم ریخت.در این زمان،حالت چهره اش
تماماً به کلمه "مجنون" نزدیک شده بود.او حاال دیوانه تر از هر زمان دیگری بود.پس از اینکه
همه چیز را در هم کوباند و خرد کرد کمی آرام گرفت و همان جایی که ایستاده بود چمباتمه زد و
با صدای کوتاهی گفت«:شیائوشینگچن!»
ادامه داد«:اگه بیدار نشی،کاری میکنم دوستت سونگ الن بره بیفته به جون مردم! منم همه
آدمای شهر "ایی" رو میکشم و تبدیلشون میکنم به جسدای زنده...تو اینهمه وقت اینجا زندگی
کردی واست مشکلی نداره اینطوری بشه؟! بعدش
آ-چینگ رو خفه میکنم،جسدشم میندازم جلو سگا تا تیکه تیکه اش کنن!!»
آ-چینگ بی صدا سر جای خود می لرزید.وقتی جوابی از او نگرفت با خشم فریاد
کشید«:شیائوشینگچن!»
او یقه شیائوشینگچن را گرفته و محکم تکان میداد هرچند هیچ اتفاقی نیفتاد،همانطوری که آن
صورت بی جان را در دستان خود گرفته و تکان میداد به او خیره شد.ناگهان،دست شیائوشینگچن
را کشید و او را روی پشت خود گذاشته و کول کرد و جسدش را تا نزدیک در برد.انگار عقلش را
از دست داده و زیر لب حرفهای پوچ برزبان می آورد«:کیسه تله روح،کیسه تله روح،درسته کیسه
تله روح...من یه کیسه تله روح الزم دارم...یه کیسه تله روح،یه کیسه تله روح،یه کیسه تله روح»....
وقتی او کامال از آنجا دور شد.آ-چینگ به آرامی از جای خود حرکت کرد.نمیتوانست تعادلش را
حفظ کند و روی زمین لغزید.مدتی روی زمین به خود پیچید و سینه خیز حرکت میکرد.او بسختی
توانست چند قدمی راه برود.همین که کمی عضالتش را کش و قوسی داد سریعتر و سریعتر و
سریعتر راه رفت و بعد با سرعت دوید.وقتی شهر "ایی"را پشت سر نهاد،گریه هایی که تا کنون
در دل نگهداشته بود را رها کرد«:دائوژانگ!دائوژانگ!آهـــهه،دائوژانگ»!...
ناگهان تمام داستان تبدیل به چیز دیگری شده بود.آ-چینگ برای تقریبا دو روز بی وقفه راه رفت
و دوید،او به شهر نا آشنایی وارد شد،عصای بامبوییش را در دست گرفته و دوباره وانمود میکرد
نابیناست.او مصرانه از هر کسی که سر راهش می دید می پرسید«:میبخشید!! اینجا مکتب
تهذیبگری بزرگی هست؟ تو این منطقه آدم قدرتمندی هست؟کسی که بتونه تهذیبگری کنه؟»
وی ووشیان پیش خودش فکر میکرد :داره دنبال آدمایی
میگرده که بتونن کمکش کنن انتقام شیائوشینگچن رو بگیره!
بدبختانه هیچ کسی سوالش را جدی نمیگرفت.آنها پس از گفتن جمالتی نیمه دلسوزانه از کنارش
عبور میکردند.آ -چینگ دلسرد نشد.او بدون اینکه خسته شود از مردم سوال می پرسید حتی اگر
مردم او را هل میدادند یا دور میکردند...وقتی دید کسی جوابش را نمیدهد قدم در راه باریکه ای
نهاد.راه میرفت و تمام روز از مردم سوال می پرسید.خسته و کوفته پاهای سنگین شده اش را در
جوی آب نهاد.دستانش را جمع کرده و مقداری از آب جوی نوشید تا تشنگیش را رفع کند.وقتی
درون آب را نگاه کرد،گیره موی بسته به موهایش را دید و دستش را به طرف آن برد.با نگاهی به
گیره مو،لبهایش دوباره جمع شد و میخواست گریه کند.صدای قار و قور شکمش درآمده بود.او
کیسه سفید و کوچکی را از یقه اش بیرون کشید.این همان کیسه ای بود که او از شیائوشینگچن
دزدید.از درون کیسه آبنباتی بیرون کشید.با دقت نوک زبانش را به شیرینی زد و آن را بیسید و
وقتی زبانش شیرینی آبنبات را احساس کرد دوباره آن را سر جایش برگرداند.این آخرین تکه
شیرینی بود که شیائوشینگچن به او داده بود.
آ -چینگ سرش پایین بود و داشت کیسه را جمع میکرد که ناگاه چشمش به جوی آب افتاده و
ظاهر شخص دیگری در آب هویدا شد.کسی که چهره اش در آب منعکس شد،ژوئه یانگ بود.آ-
چینگ جیغ بلندی کشید و دست و پا میزد.ژوئه یانگ پشت سرش ایستاده و شوانگهوا را در دست
داشت،دستانش را گشوده و ژستی گرفت انگار میخواست او را آغوش بگیرد .شادمانه به سخن
درآمد«:آ-چینگ،چرا داری در میری؟ما خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم...دلت واسم تنگ نشده؟»
آ-چینگ فریاد کشید«:کمکم کنین!» آنها در جاده ای کوهستانی بودند و کسی برای کمک به او
نمی آمد.
ژوئه یانگ یکی از ابروهایش را باال برد«:وقتی کارم تو یوئه یانگ تموم شد خیلی اتفاقی دیدم
داری تو شهر کمک میخوای...سرنوشت عجب چیز شگفت انگیزیه!!تو بازیگر بی نظیری
هستی،آفرین بهت خوب تونستی این همه مدت منو گول بزنی!»
آ -چینگ میدانست که اینبار نمیتواند از مرگ بگریزد .پیش خودش فکر کرد او که بهرحال می
میرد،پس بهتر نیست قبل از مردن تا میتوانست لعن و نفرینش کند؟؟؟ دوباره جسارتش را بکار
گرفت،از جا پرید و تفی انداخت«:تو یه حیوونی،یه بدبخت ناسپاس...از هر حرومزاده ای هم بدبخت
تری...حتما ننه بابات تو خوک دونی نطفه توی حیوون رو بستن...تو یه کثافتی که هی گه میخوری
و رشد میکنی!»
او که همیشه در بازار سرگردان بود فحش و توهین های آبدار و چسبناکی را می توانست بزبان
بیاورد.او تف می پراکند و هر فحش و ناسزایی به ذهنش میرسید بزبان می راند.ژوئه یانگ با
لبخند به حرفهایش گوش میداد«:خیلی کارت درسته میدونی؟چرا هیچ وقت ندیدم جلوی
شیائوشینگچن اینطوری بگی؟بینم هنوزم فحش بلدی؟»
آ-چینگ ادامه داد«:گه بهت کثافت بیشرف!!هنوز جرات داری اسم دائوژانگ رو بیاری و شمشیرشو
بگیری دستت آشغال؟تو لیاقت نداری اینو دستت بگیری....تو داری وسایلش روکثیف میکنی!»
ژوئه یانگ،شوانگهوا را با دست چپ نگهداشت«:اوه منظورت اینه؟خب االن واسه خودمه! فکر
کردی دائوژانگ خیلی آدم پاکیه؟؟ولی از حاال به بعد اونم واسه خودمه»....
آ-چینگ گفت«:گه نخور کثافت!!تو حق نداری اسم دائوژانگ رو بزبون کثیفت بیاری...حقته اونقدر
بهت تف بپاشن توش غرق شی...دائوژانگ بدبخت شد چون توی سگ رو دید!! تو کثیف ترین
آدم روی زمینی...تو یه دریاچه عنی!»
باالخره چهره ژوئه یانگ خشمگین و تیره شد.مدت زیادی خودش را کنترل کرده و حاال لحظه
موعود فرا رسیده بود.آ-چینگ حس میکرد دلش خنک شده و ژوئه یانگ با صدای سردی گفت«:تو
کل این مدت ادای کورا رو درآوردی چطوره واقعا چشاتو در بیارم تا دیگه چیزی رو نبینی؟»
او سریع چرخی به دستش داده و پودری را به صورتش پاشید که آن پودر در چشمان آ-چینگ فرو
رفت.بالفاصله همه چیز در چشمش به رنگ سرخ درآمده و بعد تاریکی بر چشمانش حاکم
شد.چشمان آ-چینگ از درد میسوخت.او فریاد گوشخراشی سر داد.دوباره صدای ژوئه یانگ بگوش
رسید«:تو زیادی وراجی...بنظرم دیگه زبونت رو هم الزم نداری!»
صدای حلقه های موج زنگ نقره ای چنان به گوش میرسید که انگار آنها کنار وی ووشیان
ایستاده اند.با اینهمه او در خاطرات و احساس آ-چینگ غرق شده و نمیتوانست به احساسات
خودش مسلط شود،سرش گیج میرفت.الن جینگ یی دستش را جلوی صورت او تکان داد«:هیچ
واکنشی نداره؟ نکنه یهو بمیره یا عقلشو از دست بده یا چیزی؟؟؟»
جین لینگ گفت«:من که گفتم انتقال فکر کار خطرناکیه!»
الن جینگ یی گفت«:همش تقصیر تو شد چونکه معلوم نبود داشتی کجا سیر میکردی و به موقع
زنگ رو به صدا در نیاوردی!»
چهره جین لینگ سفت شد«:من»!...
باالخره وی ووشیان بر خود مسلط شد،برخاست کنار تابوت ایستاد.آ-چینگ از جسمش خارج شده
و به تابوت تکیه داد.پسرها مانند بچه خوک هایی کوچک و بی پناه او را دوره کردند و همه به هم
گفتند«:بلند شد...بلند شد!»
«هووووف،پس عقلش سرجاشه هنوز!»
«این مگه خودش از قبل خل و چل نبود؟!!!»
«چرت و پرت نگو لطفا!»
وی ووشیان درحالیکه با سخنان آنان محاصره شده و صدایشان در گوشش می پیچید گفت«:اینقدر
داد و قال نکنید...سرم درد میکنه!»
آنها در دم ساکت شدند و وی ووشیان به درون تابوت نگریسته و یقه لباس شیائوشینگچن را کنار
زد.همانطور که انتظار داشت روی گردنش،یک زخم کشنده و مهلک قرار داشت.وی ووشیان در
سکوت آهی کشید و به طرف آ-چینگ برگشت«:ممنون بخاطر تمام کارهایی که کردی!»
حقیقت داشت که روح آ -چینگ نابینا بود اما او کند ذهن نبود یا مانند دیگر افراد نابینا احتیاط
نمیکرد موضوع اصلی این بود که در لحظه مرگ بیناییش را از دست داده و پیش از آن دختری
فرز و با نشاط بود.در این سالها،بتنهایی در مه سنگین شهر "ایی"پنهان شده و در خفا علیه ژوئه
یانگ کار میکرد.او انسان هایی که بدرون شهر می آمدند را می ترساند،به آنان هشدار میداد و
بسمت خروجی راهنماییشان میکرد.آخر این دختر چطور میتوانست اینقدر شجاع و فداکار باشد؟!
آ -چینگ کنار تابوت ایستاده دستانش را بهم نزدیک کرد و چندین بار به وی ووشیان درود
فرستاد.بعد چوب بامبوییش را بدست گرفته و ژست "بکش بکش بکش"را که همیشه بازی میکرد
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
را نشان داد.وی ووشیان به او جواب داد«:نگران نباش».او بطرف شاگردان برگشته و گفت«:همه
تون اینجا بمونین...مرده های متحرک توی شهر نمیتونن پاشون رو بزارن داخل اینجا...منم زودی
بر میگردم!»
الن جینگ یی سراسیمه پرسید«:موقع انتقال فکر چی دیدی؟»
وی ووشیان جواب داد«:داستانش طوالنیه،بعدا واستون تعریف میکنم!»
جین لینگ گفت«:خب خالصه شو بگو ما رو اینطوری ول نکن برو!»
وی ووشیان گفت«:خالصه ش میشه ژوئه یانگ باید بمیره!»
تا جایی که چشم کار میکرد مه همه جا را پوشانده بود.آ-چینگ با عصا به زمین زده و او را
راهنمایی کرد.آندو سریع حرکت کردند و به جایی که نبرد در جریان بود رسیدند.الن وانگجی و
ژوئه یانگ از آنجا دور شده بودند.بیچن و جیانگزای بهم برخورد میکردند و می درخشیدند.نبرد به
لحظات بحرانی رسیده بود؛بیچن با آرامش و بدون عجله دست برتر را در جنگ داشت ولی
جیانگزای مانند سگی خشمگین رفتار میکرد.هرچند در آن مه سفید وحشتناک ،الن وانگجی
بزحمت جایی را میدید ولی ژوئه یانگ مانند آ-چینگ سالها در این شهر زندگی کرده بود و با
چشمان بسته هم میتوانست به هر جایی برود.بهمین دلیل نبرد آندو به بن بست خورده بود.نوت
های گیوچین گاه و بیگاه چون رعد مه را میشکافت و مسیر مرده های متحرکی که میخواستند
به آنجا نز دیک شوند را مسدود میکرد.در این حین،وی ووشیان میخواست فلوتش را دربیاورد که
دو هیکل سیاه بزرگ در برابرش همدیگر را بزمین کوباندند انگار که دو مجسمه فوالدین بودند.ون
نینگ توانست سونگ الن را به زمین بچسباند.هر دو جسد گردن های همدیگر را با دست می
فشردند و صدای فشرده شدن استخوان هایشان شنیده میشد.وی ووشیان دستور داد«:روی زمین
نگهش دار!»
او خم شده و انتهای دو میخ آهنین که در سر سونگ الن فرو رفته بودند را یافت.خیالش آسوده
شد زیرا این میخ ها از میخ های فرو رفته در سر ون نینگ ضخامتشان کمتر و از مواد متفاوتی
برای ساختش ان استفاده شده بود.احتماال بازگرداندن هوشیاری سونگ الن سختی چندانی نداشت.
او به آرامی انتهای دو میخ را گرفته و آهسته هر دو را بیرون کشید.سونگ الن حس عجیبی داشت
و میتوانست درک کند که چیزی از سرش بیرون کشیده میشود و چشمانش گشاد شده و با صدای
آرامی خرخر میکرد.ون نینگ فشار بیشتری به جسم او وارد کرد تا جایی که بدن سونگ الن بی
حس شد.وقتی میخ ها از سرش بیرون کشیده شدند به یکباره مانند عروسک خیمه شب بازی که
نخ هایش را بریده باشند روی زمین بیهوش شد و دیگر حرکت نکرد.
ناگاه،غرشی وحشیانه از جایی که آن دو نفر می جنگیدند شنیده شد«:پسش بده!»
الن وانگجی با شمشیر زخمی به ژوئه یانگ زد که به سینه اش اصابت کرد.نه تنها او را زخمی
ساخت که کیسه تله روحی را که در یقه پنهان کرده بود توسط بیچن تصاحب شد .وی ووشیان
دقیقا نتوانست ببیند چه اتفاقی افتاده پس گفت«:ژوئه یانگ!میخوای چی رو بهت پس
بده؟؟شوانگهوا رو؟ اون شمشیر تو نیست که بهت پسش بدن؟؟! بینم تو شرم سرت نمیشه؟!»
ژوئه یانگ با صدای بلندی خندید و گفت«:ارشد وی،خیال نداری یه ذره با من مهربون باشی نه؟»
وی ووشیان به او جواب داد«:بخند،ادامه بده...حتی اگه از خنده بمیری هم نمیتونی روح
شیائوشینگچن رو برگردونی....تو ازش بیزاری ولی میخوای اونو برگردونی و تا میتونی بازیش بدی
نه لعنتی؟»
ناگهان ژوئه یانگ فریاد زد«:کی گفته میخواستم اینکارو بکنم؟؟»
وی ووشیان جواب داد«:پس چرا جلوی من زانو زدی که کمکت کنم روحش رو برگردونی؟»
مشخصا کسی به هشیاری ژوئه یانگ میدانست که وی ووشیان عمدا در حال منحرف کردن ذهن
اوست تا هم بخاطر خشم حواسش را پرت کند و هم اینکه او صدایش را بلند کند و الن وانگجی
بتواند جایش را پیدا کرده و به او حمله کند.هرچند او با صدای وحشیانه ای جواب داد«:چرا اینکارو
کردم؟یعنی نمیدونی؟میخوام به یه جسد وحشی تبدیلش کنم،به یه روح شیطانی...تا بتونم کنترلش
کنم!مگه نمیخواست آدم پرهیزکاری باشه؟ پس من کاری میکنم نتونه دست از کشتن بقیه برداره
و روحش هیچ وقت آروم نگیره!!»
وی ووشیان گفت«:هوووم،اینقدر ازش متنفری؟چرا چانگ پینگ رو کشتی؟»
ژوئه یانگ با تمسخر گفت«:چرا کشتمش؟این سوالیه که
از من بپرسی فرمانده ییلینگ؟مگه نگفتم بهت؟؟؟ من گفته بودم کل قبیله یوئه یانگچانگ رو از
بین میبرم و حتی سگ و گربه هاشونم زنده نمیگذارم!»
او وقتی حرف میزد انگار محل حضور خود را اعالم میکرد.صدای حرکت شمشیر های برنده و فرو
رفتنش در جسم او به گوش میرسید اما آستانه تحمل درد ژوئه یانگ خیلی بیشتر از انسان های
عادی بود.وی ووشیان موقع انتقال فکر دیده بود او با شکم آسیب دیده چنان میخندید که انگار
هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است.
وی ووشیان ادامه داد «:خب داری خودتو معقول جلوه میدی...بدبختانه تو این سالها هیچی
نفهمیدی...موجودی مثل تو که سر چیزای کوچیک اونطوری انتقام میگیره و با روش های ظالمانه
اش همه رو میکشه نباید صبر کنه تا بعد چند سال بره سروقت بقیه اعضای یه خاندان؟چرا همون
موقع اونا رو نکشتی؟تو خودت خوب میدونی دلیل اصلی کشتن چانگ پینگ چیه!»
ژوئه یانگ گفت«:تو بهم بگو،من چیو میدونم؟من چی میدونم؟!»
جمله آخرش را با فریادی بلند ادا کرد.وی ووشیان دوباره پرسید«:حاال که کشتیش...چرا بروش
لینگچی اینکارو کردی؟ برای چی خواستی نشون بدی این مجازاتش بوده؟ اگه میخواستی انتقام
خودت رو بگیری چرا بجای جیانگزای با شوانگهوا اونو کشتی؟ چرا چشماشو از حدقه درآوردی تا
شبیه شیائوشینگچن بشه؟»
ژوئه یانگ با صدای بلندی فریاد میکشید«:حرف مفته!همش مفته....خب معلومه خواستم انتقام
بگیرم....چرا باید میذاشتم در آرامش بمیره؟»
وی ووشیان به او گفت«:آره تو دنبال انتقام بودی منتها انتقام کی رو میخواستی از اون بگیری؟چه
مسخره....اگه واقعا
میخواستی انتقام بگیری احیانا نباید خودتو بروش لینگچی تیکه پاره میکردی؟؟»
دو صدای بلند و تیز در هوا پیچید و بطرف او آمد وی ووشیان کوچکترین حرکتی نکرد.ون نینگ
سریع جلوی او ایستاد و با جسمش آندو میخ درخشان و ترسناک را گرفت.ژوئه یانگ خنده ای
وحشیانه سر داد صدای خنده اش مانند یک جغد شوم بود ولی خنده اش به یکباره ساکت شد.او
دست از سرو کله زدن با وی ووشیان کشید و به نبرد میان مه با الن وانگجی بازگشت.وی ووشیان
پیش خود اندیشید :این جنایتکار کوچولو خیلی انرژی داره...انگاری هیچ دردی رو حس نمیکنه
واسش مهم نیست چند تا زخم خورده باشه...یه کم دیگه وراجی میکرد الن جان میتونست بهتر
بزندش...ولی مطمئنم دست و پاش شمشیر خورده باشن نمیتونه درست و حسابی مثل قبل
بپره...بدبختانه دیگه گول نمیخوره...
ناگاه صدای تق تق در میان مه به گوش رسید.وی ووشیان سریع اندیشه ای کرد و فریاد زد«:الن
جان،به هر طرفی که صدای تق تق رو شنیدی حمله کن!»
الن وانگجی سریع خیز برداشت و بعد صدای ناله ژوئه یانگ شنیده شد.لحظه ای بعد دوباره صدای
چوب بامبو چند متر آنطرف تر بگوش رسید.الن وانگجی نیز به هر طرفی که صدای عصا می آمد
حمله میکرد.ژوئه یانگ تهدید کنان گفت«:کور کوچولو....نمیترسی تیکه تیکه ات کنم که اینطوری
دنبال من راه افتادی؟»
از آنجا که ژوئه یانگ او را کشته بود،آ-چینگ همیشه جایی پنهان میشد تا او پیدایش نکند.هرچند
بنا به دالیلی ژوئه یانگ اهمیت چندانی به این شبح نداده و تصور میکرد آنقدر ضعیف است که
ارزش فکر و احتیاط ندارد ولی حاال آ-چینگ مانند سایه پشت سر ژوئه یانگ ایستاده بود.با عصای
بامبویش به زمین میزد و جای او را نشان میداد،به این شکل به الن وانگجی
میفهماند به کدام طرف حمله کند!!
حرکات ژوئه یانگ سریع بود.او بسرعت از جایی به جای دیگر می پرید...آ-چینگ زمانی که زنده
بود سریع می دوید و حاال چون تبدیل به یک روح شده می توانست هر جا می رود به او بچسبد.او
تا جایی که میتوانست عصایش را تند تند به زمین می کوبید.صدای تلپ دور و نزدیک
میشد،صدایش از چپ و راست ،از جلو و عقب می آمد...اصال نمیشد از آن صدا اجتناب کرد و بیچن
نیز بی درنگ و با سرعت به همان مسیر حمله میکرد.
در ابتدای نبرد،ژوئه یانگ به آسانی در مه گم میشد انگار ماهی بود که در آب میرفت.هم در مه
پنهان میشد و هم هر طور که میخواست به آنان حمله میکرد ولی حاال مجبور بود با آ-چینگ نیز
مقابله کند.او فحشی بر زبان رانده و سریع به طرف پشت خود طلسمی روانه ساخت.طلسم او آ-
چینگ را نشانه رفته بود و بعد از برخوردش با دخترک،فریادی گوشخراش برخاست و بیچن نیز
سینه او را شکافت.
هرچند طلسم ژوئه یانگ روح آ-چینگ را نابود ساخت ولی صدایی که به گوش رسید نشان میداد
باالخره ضربه ای کاری خورده و نمیتوانست مانند قبل حرکاتی غیر قابل پیش بینی انجام دهد.در
مه،صدای کسی که خون باال می آورد شنیده میشد.وی ووشیان یک کیسه تله روح بیرون کشید
تا روح آ-چینگ را نجات دهد.ژوئه یانگ با قدم هایی سنگین گام برمی داشت و بعد ناگهان جلوی
او روی زمین افتاد،دستش را دراز کرد و غرید«:بدش به من!»
بیچن آبی درخشان هوا را شکافت.الن وانگجی دست او را از تن جدا ساخت.خون از بدنش فواره
زد.منطقه ای بزرگ پوشیده در مه جلوی پای وی ووشیان رنگ خون گرفت.بوی خون تازه چنان
در هوا پخش شد که با یک نفس کوتاه
میشد بوی گند و تهوع آورش را شنید.هرچند او اهمیتی نمیداد و تمام توجهش را روی جستجو و
جمع آوری روح تکه تکه شده آ-چینگ گذاشته بود.
در طرف دیگر،ژوئه یانگ دیگر چیزی نمیگفت اما صدای سقوط کسی با زانو روی زمین شنیده
شد.بنظر میرسید آنقدر خون از دست داده که هوشیاریش کمتر بشود و دیگر نتواند از جای خود
برخیزد.الن وانگجی بیچن را احضار کرد و با حمله بعدی سر ژوئه یانگ را از تنش جدا
ساخت.ناگهان شعله های آبی رنگی از زمین به طرف آسمان درخشیدن گرفت.این آتش نشان یک
طلسم انتقال بود!!
وی ووشیان میدانست موقعیت خطرناک است ولی بدون اهمیت به مه سنگین،با عجله از جا پرید
و تقریبا روی زمین می لغزید و میرفت.درست همان جایی که همه چیز خون آلود بود،زمین با خون
تازه و گرمی که از دست ژوئه یانگ می ریخت خیس شده بود.هرچند ژوئه یانگ آنجا حضور
نداشت.الن وانگجی بطرفش آمد و وی ووشیان پرسید«:قبر کن بود؟»
بیچن ارگان های حیاتی بدن ژوئه یانگ را زخمی کرده و او یک دست خود را نیز از دست داده
بود.با توجه به میزان خونی که از دست داده حتما مُرده بود.ابداً امکان نداشت انرژی کافی و قدرت
روحی داشته باشد تا طلسم انتقال را اجرا کند.الن وانگجی به آرامی حرف او را تایید کرد و
گفت «:من سه دفعه اون قبرکن رو زدم و نزدیک بود بگیرمش ولی یه گروه از مرده های متحرک
حمله کردن بهم و اونم از این فرصت واسه فرار استفاده کرد!»
وی ووشیان نیز گفت«:درسته اون زخمی بود ولی قبرکن ،باوجود اینکه میدونست چقدر انرژی
معنوی مجبوره مصرف کنه جسد ژوئه یانگ رو با خودش برد...حتما میدونسته ژوئه یانگ کیه و
چه کاری میتونسته بکنه...احتماال جسد اونو برده تا بتونه طلسم ببر تاریکی رو پیدا کنه!!»
شایعه شده بود،پس از آنکه ژوئه یانگ توسط جین گوانگ یائو نابود شد،طلسم ببر تاریکی نیز گم
شده است ولی باتوجه به این اوضاع بنظر میرسید ژوئه یانگ تمام این مدت طلسم را همراه خود
داشت.ده ها هزار مرده متحرک،حتی اجساد وحشی را در شهر "ایی" جمع کرده بود.قطعا کنترل
تمام آنها با پودر سم جسد کار طاقت فرسایی بود.تنها با طلسم ببر تاریکی بود که ژوئه یانگ می
توانست آنان را هرطور میلش میکشید حرکت دهد و آنها از دستوراتش اطاعت کنند و بهر چیزی
که او میخواست حمله کنند.انسانی به شکاکی و چیره دستی ژوئه یانگ طلسم را جایی جلوی دید
همه نمیگذاشت.قطعا طلسم را همراه خود همه جا می برد تا احساس امنیت داشته باشد.پس وقتی
قبرکن جسد او را برده حتما طلسم ببر تاریکی را نیز همراه خودش برده بود.
این ابداً موضوع کوچک و بی اهمیتی نبود.وی ووشیان با خشم گفت«:االن که وضع این ریختی
شده فقط میتونیم امیدوار باشیم این تیکه طلسمه که ژوئه یانگ ساخته قدرتش محدود باشه!»
در این لحظه الن وانگجی چیزی را بطرف او پرتاب کرد.وی ووشیان آن را گرفته و گفت«:این
چیه دیگه؟»
و با تمام قدرتش انگشت به انگشت مچش را باز کرد.آنگاه در کف دستش تکه ای شیرینی یافت.
شیرینی که برنگ سیاه درآمده و ابداً قابل خوردن نبود.دست چنان مشت شده که تقریبا شیرینی
را له کرده بود.
وی ووشیان و الن وانگجی همراه هم به تابوت خانه برگشتند.همانطور که انتظار داشتند سونگ
الن کنار تابوتی که جسد شیائوشینگچن در آن قرار داشت تکیه زده بود.سرش را کمی خم کرده
و درون تابوت را می نگریست.شاگردان همه شمشیر کشیده بودند.یک گوشه جمع شده و به جسد
وحشی که پیش از این به آنان حمله کرده بود نگاه میکردند.وقتی متوجه شدند که الن وانگجی
و وی ووشیان به آنجا آمده اند خیالشان راحت شد و انگار جانشان نجات پیدا کرده بود.بچه ها از
ترس صدایشان در نمی آمد ،می ترسیدند که سونگ الن را عصبانی یا خشمگین کنند.وی ووشیان
قدم در تابوت خانه نهاد و او را به الن وانگجی معرفی کرد«:ایشون سونگ النه...دائوژانگ سونگ
زیچن!»
سونگ الن کنار تابوت ایستاده سرش را بلند کرد و آنان را نگریست.الن وانگجی گوشه های
آستین لباسش را جمع کرده و از روی آستانه در قدمی برداشت و مودبانه به او احترام گذاشت.حاال
که سونگ الن هوشیاریش را بدست آورده مردمک چشمانش نیز به شکل قبل برگشته بود.او با
دو چشم سیاه درخشان آنان را نگاه میکرد.
در عمق آن چشم ها که اساساً به شیائوشینگچن تعلق داشتند غمی عمیق و توصیف ناپذیر جا
خوش کرده بود.نیازی نبود سوال بپرسند وی ووشیان همه چیز را میدانست او حاال می توانست
تمام دوره ای را که توسط ژوئه یانگ تبدیل به جسد وحشی شده و توسط او کنترل میشد را بیاد
می آورد.مهم نبود چقدر سوال و جواب کنند یا حرف بزنند زیرا تنها درد و نا امیدیش را عمیق تر
میکردند .بعد از لحظاتی سکوت،وی ووشیان دو کیسه تله روحی کوچک را بدست گرفت.کیسه ها
را به سونگ الن داد و گفت«:اینها دائوژانگ شیائوشینگچن و آ-چینگ هستن!»
هرچند آ -چینگ بشدت از ژوئه یانگ هراس داشت ولی تا همین یه کم پیش قاتل خود را دنبال
کرده و نگذاشته بود از دستش فرار کند یا جایی پنهان شود.در پایان بیچن قلب ژوئه یانگ را از
هم پاره کرده و او به چیزی که الیقش بود رسید.آ-چینگ بخاطر ضربه طلسم تقریبا ناپدید شد
ولی وی ووشیان توانست ذره های پراکنده روحش را پیدا و جمع کند.هرچند حاال روح دخترک
نیز مانند روح شیائوشنگچن تکه تکه و از میان رفته بود.
ذره های پراکنده و ضعیفی از دو روح در کیسه های تله روح جمع آوری شده ولی با کوچکترین
حرکتی از هم می پاشیدند.سونگ الن با دستانی لرزان هر دو کیسه را گرفت.آن کیسه ها را در
دست گرفته بود وجرات نداشت تکانشان بدهد یا جایی پنهانشان کند.وی ووشیان پرسید«:دائوژانگ
سونگ،میخوای با جسد دائوژانگ شیائوشینگچن چیکار کنی؟»
سونگ الن با یک دست کیسه ها را گرفته و با دست دیگر"زداینده برف"را بیرون کشید و دو
خط روی زمین کشید «:جسد رو میسوزونم و بدنبال روحش میرم!»
حاال که روح شیائوشینگچن پراکنده شده بود.سوزاند جسدش فکر بدی بنظر نمی آمد.اگر جسدش
از میان میرفت روحش پاک و خالص میشد و اگر خوب تالشش را میکرد شاید روزی میتوانست
دوباره به این دنیا بازگردد.وی ووشیان اینکار را تایید کرد و گفت«:میخواین بعدش چیکار کنین؟»
سونگ الن نوشت«:همراه شوانگهوا دنیا رو میگردم و با شیائوشینگچن موجودات شر رو از بین
میبرم!»پس از مکث کوتاهی ادامه داد«:وقتی بیدار شد ازش معذرت خواهی میکنم و میگم که
هیچ کدوم از این اتفاقا تقصیر اون نبوده!» این همان چیزی بود که میخواست پیش از مرگ به
شیائوشینگچن بگوید.
مه در شهر "ایی"از میان رفته بود و حاال میشد جاده ها و مسیرهای منتهی به شهر را بوضوح
دید.الن وانگجی و وی ووشیان گروه شاگردان را به خارج از شهر راهنمایی کردند.در جلوی دروازه
شهر،سونگ الن از آنها جدا شد.او هنوز ردای سیاه تهذیبگران را به تن داشت.به تنهایی ایستاده
و شوانگهوا و زداینده برف،شمشیر را با خود حمل میکرد درحالیکه باقیمانده روح شیائوشینگچن و
آ-چینگ را با خود می برد قدم در مسیر دیگری نهاد و با آنها همراه نشد.
الن سیژویی درحالیکه به پشت سر او می نگریست گفت«:شیائوشینگچن ماه روشن،نسیم مالیم
و سونگ زیچن،برف سرد و شبنم تلخ...یعنی اونا بازم میتونن همدیگه رو ببینن؟»
وی ووشیان قدم به جاده که پر از علف های هرز بود نهاد به علف های روی زمین خیره شد و در
دل اندیشید :شیائوشینگچن و آ-چینگ اینجا ژوئه یانگ رو پیدا کردن.
الن جینگ یی گفت«:خب حاال باید بهمون بگی موقع انتقال فکر چی دیدی؟اون یارو ژوئه یانگ
چش بود؟واسه چی داشت ادا در میاورد که شیائوشینگچنه؟!»
«اون ژنرال شبح بود؟ ژنرال کجا رفت؟چرا دیگه ندیدیمش؟هنوز تو شهر "ایی"هستش؟چرا
یهویی ظاهر شد؟»
وی ووشیان وانمود کرد سواالت آنان درباره ون نینگ را نشنیده است و پاسخ
گفت«:ببینین...داستان یه ذره پیچیده است»...
همینطور که را ه میرفتند او تمام داستان را تعریف کرد.همه چنان ناراحت شدند که ژنرال شبح را
از یاد بردند.الن جینگ یی اولین نفری بود که به گریه افتاد«:چرا همچین چیزی باید میشد؟؟»
جین لینگ با خشم غرید «:ژوئه یانگ یه کثافت بالفطره اس!!! نباید راحت میمیرد اگه پری اینجا
بود میدادم همچی جرواجرش کنه که نگو!»
وی ووشیان ترسید.اگر پری آنجا بود پیش از اینکه ژوئه یانگ بمیرد او از ترس جان میسپرد.آن
پسری که وقتی آ -چینگ را از الی شکاف در دید از او تعریف و تمجید کرده بود پا را به زمین
کوبید و گفت«:بانو آ-چینگ اوه بانو آ-چینگ!»
الن جینگ یی بلندتر میگریست.قیافه اش ناجور شده بود اما این بار هیچ کسی به او نگفت
صدایش را پایین بیاورد زیرا حتی چشمان الن سیژویی نیز قرمز شده بودند.الن وانگجی ابد ًا
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
تالشی برای ساکت کردنش نکرد و الن جینگ یی در میان اشک و آه پیشنهاد داد«:ما باید واسه
دائوژانگ شیائوشینگچن و بانو آ-چینگ پول کاغذی بسوزونیــــــــــم....همین اول جاده یه
دهکده بود درسته؟بیاین از اونجا یه چیزایی بخریم و براشون دعا کنیم!»
همه موافقت کردند«:آره باشه!»
آنان در حین حرکت به دهکده ای رسیدند.الن جینگ یی و الن سیژویی با عجله به داخل مغازه
ای رفتند و با مقداری چوب بخور،شمعدان و پول کاغذی خارج شدند.دائم به این طرف و آن طرف
میرفتند و با سنگ و آجر چیزی شبیه اجاق ساختند،سپس همه پسرها گرد آن جمع شده و شروع
به سوزاندن پولهای کاغذی نمودند زیر لب چیزی زمزمه میکردند و آتش را باد میزدند.وی ووشیان
نیز چندان احساس خوبی نداشت چنان که حتی با کسی شوخی نکرد و چیزی نگفت.هرچند با
دیدن اوضاع دیگر نتوانست تحمل کند.بطرف الن وانگجی برگشته و گفت«:هانگوانگ جون،ببین
این فسقلی ها دارن جلو در خونه مردم چیکار میکنن؟ تو هم جلوشونو نمیگیری!»
الن وانگجی با لحنی بی تفاوت گفت «:خودت میتونی جلوشونو بگیری!»
وی ووشیان گفت«:باشه خودم همه شونو ادب میکنم واست!»
سپس باالی سر آنها رفته و گفت«:خب خب اینجا چی می بینم؟ شماها شاگردای قبایل برجسته
ای هستین...حتما والدین و فامیالتون بهتون یاد دادن که روح آدمای مرده پول کاغذی خیلی هم
بدرد ش نمیخوره درسته؟اصال آدم مرده پول میخواد چیکار؟ پولی که شماها دارین میسوزونین
بدست اونا نمیرسه...تازه وایسادین جلو خونه مردم دارین آتیش میزنین این کاغذا رو»....
الن جینگ یی دستش را بطرف او تکان داده و گفت«:کیشته کیشته...وایسادی جلوی باد...االن
آتیش خاموش میشه...برو اونور ...بعدشم مگه تو مُردی که از این چیزا خبر داری؟تو از کجا میدونی
آدمای مرده پوال رو میگیرن یا نه؟»
پسری دیگر با چهره ای پوشیده از اشک و خاکستر،حرف جینگ یی را تایید کرد و گفت«:راست
میگه تو چی میدونی اصال؟از کجا میدونی شاید این پول رسید دستشون؟»
وی ووشیان زیر لب گفت«:من از کجا میدونم؟»
البته که او میدانست.طی ده سال یا بیشتر که او مُرده بود حتی یک تکه کاغذ پول پاره نیز دریافت
نکرده بود.در این حین الن جینگ یی حرف دیگری به او زد که شبیه چاقوی در قلبش فرو
رفت«:اگرم پول بدست روح کسی نمیرسه واسه اینه که کسی واسش پولو آتیش نزده!»
وی ووشیان در دل گفت :چطوریه واقعا؟یعنی من اینقدر آدم بدبختی بودم؟حتی یه نفرم حاضر
نشده واسم پول کاغذی بسوزونه؟نکنه جدی جدی کسی واسم پول کاغذی آتیش نزده سر همین
بوده منم پولی گیرم نیومده البد؟!!!
هر چه بیشتر فکر میکرد بیشتر بنظرش همه چیز غیر ممکن میرسید.او بطرف الن وانگجی رفت
و پچ پچ کنان گفت«:هانگوانگ جون،میگم تو واسه من پول کاغذی نسوزوندی؟ حداقل تو اینکارو
واسم کردی دیگه نه؟!»
الن وانگجی به او خیره شد که پایین را مینگریست و غبار خاکستری که به آستینش چسبیده بود
را پاک میکرد بعد بدون اینکه جوابی به او بدهد از آنجا دور شد.وی ووشیان با نگاهی به چهره
آرامش پیش خود گفت :واقعا؟؟؟؟
او نیز چیزی نسوزانده بود؟
ناگهان یک مرد روستایی درحالیکه کمانی پشتش داشت بطرفشان آمد.بنظر از چیزی عصبانی
بود«:اینجا دارین چی میسوزونین؟جلوی خونه من چرا اینکار شوم رو انجام میدین؟»
پسرها پیش از این همچین کاری نکرده بودند و نمیدانستند سوزاندن پول کاغذی جلوی خانه
دیگران کاری شوم و بدیمن است.همه معذرت خواهی کردند و الن سیژویی درحالیکه صورت خود
را پاک میکرد گفت«:اینی که اینجاست خونه شماست؟»
وی ووشیان چیزی به الن وانگجی گفت و بعد بطرف آنها چرخید«:فهمیدین حاال؟یکی شماها رو
عمدا بطرف شهر "ایی"فرستاده...اون شکارچی که شماها دیدین یه روستایی نبوده...اون حتما یه
آدم پلید بوده که اهداف شری داشته!»
جین لینگ پرسید «:یعنی اون از لحظه ای که گربه ها رو میکشته و نشونمون میداد میخواست ما
بیایم اینجا؟ یعنی یه شکار چی تقلبی اینکارا رو کرده؟»
وی ووشیان جواب داد«:میشه گفت!»
الن سیژویی با حیرت پرسید«:چرا اینقدر تالش کرده که ما بیام به شهر "ایی"؟»
وی ووشیان جواب داد «:خب هنوز نمیدونیم...ولی بعد از این بیشتر دقت کنین ...اگه بازم چیز
عجیبی دیدین سرتونو نندازین پایین تنهایی برین سر وقتش...اولش برین به افراد قبیله تون بگین
بعدشم سعی کنین با یه گروه بز رگ کار کنین.اگه بخاطر هانگوانگ جون نبود که به شهر
"ایی"اومد االن شماها مرده بودین!»
پسرها از تصور اینکه اگر در شهر"ایی" گیر می افتادند و چه بالیی ممکن بود بسرشان بیاید
موهای تنشان سیخ شد.اهمیت نداشت در پایان مرده های متحرک محاصره شان میکردند یا با
ژوئه یان گ شیطان صفت روبرو میشدند قطعا اتفاق وحشت آوری برایشان رخ میداد.شاگردان و آن
دو مدت زیادی با هم راه رفتند تا اینکه آسمان رو به تاریکی نهاد.الن وانگجی و وی ووشیان
باالخره به شهری که سگ و خرشان در آن حضور داشتند رسیدند.
شهرروشن و پر از مردمی بود که بلند بلند با هم سخن میگفتند.شاگردان با شادی میگفتند باالخره
به شهری رسیده اند که در آن انسان هست....وی ووشیان دستانش را از هم گشوده و با شادی
فریاد زد«:سیب کوچولو!»
سیب کوچولو با خشم عرعر میکرد و وی ووشیان صدای پارس یک سگ را شنید.سریع پشت سر
الن وانگجی پنهان شد.پری با عجله بطرفشان آمد.االغ و سگ در طرف مخالف هم ایستاده و با
نفرت بهم مینگریستند.الن وانگجی گفت«:ببندیدشون یه گوشه...وقت غذاست!»
وی ووشیان را که محکم به پشتش چسبیده بود با خود برد.به دنبال یک خدمتکار به طبقه دوم
رفتند.جین لینگ و بقیه شاگردان هم میخواستند دن بالشان بروند ولی الن وانگجی برگشت و
نگاهی مبهم به آنان انداخت.الن سیژویی بالفاصله به بقیه گفت«:اتاق ارشد ها و شاگرد ها از هم
جداست...ما طبقه اول میمونیم!»
الن وانگجی سری تکان داد و راهش را پیش گرفت،مثل همیشه چیزی از صورتش مشخص
نبود.جین لینگ با تردید روی پله ها ایستاده بود و نمیدانست به باال برود یا به پایین،وی ووشیان
بطرفش چرخید و با نیشخند گفت«:اتاق بزرگترا و کوچیکترا از هم جداست...بهتره نبینی قراره چیا
بشه!!»
جین لینگ لب وروچید و گفت«:کی خواست همچین چیزی ببینه اصن؟»
جین لینگ به خدمتکاری دستور داد تا در طبقه پایین میزی آماده کند تا شاگردان غذا بخورند و
یک اتاق خصوصی برای خودش و وی ووشیان تا کنار هم باشند.وی ووشیان گفت«:هانگوانگ
جون،گوش بده به من...لطفا نذار عواقب و بالی شهر ایی دامنگیر مکتب شما بشه...اونجا شهر
بزرگیه اگه شماها بخواین تنهایی اون شهر رو پاکسازی کنین کلی زحمت واستون داره خیلی کار
سختیه...شوزونگ هم جز تقسیمات شهری زیر نظر مکتب گوسوالن نیست...بنظرم شاگردایی که
پایین هستن رو حساب کن و ببین از کدوم مکتب ها هستن به رئیس و روساشون خبر بده...اونا
هم باید بیان کمکتون!»
الن وانگجی گفت«:بهش فکر میکنم!»
وی ووشیان گفت«:آره حتما بهش فکر کن...همه دوست دارن برن شکار و مسئولیت بعهده
بگیرن.حاال اگه مکتب شما همه کارا رو انجام بده حتی اگه بفکر اونا باشین و نخواین اذیت بشن
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
شاید اصال خوششون نیاد و متوجه نشن چرا دارین اینکارو میکنین...اگه زیاد اینکارو بکنین اونوقت
همه فکر میکنن مسئولیت این کار گردن شماهاست و شماها باید اینکارو بکنین.کال اوضاع دنیا
این ریختیه!»
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد«:ولی میگما اونا واقعا بدشانسن ...آخه شهر ایی هیچ برج دیده بانی
چیزی اطرافش نداره...وگرنه جین لینگ،سیژویی و بقیه همینطوری نمیتونستن وارد شهر
بشن...روح آ-چینگ و دائوژانگ شیائوشینچن هم اینهمه سال اونجا پنهان نمیموند!»
بزرگ یا کوچک اهمیت نداشت به اندازه ستاره های آسمان مکاتب تهذیبگری وجود
داشت.بیشترشان در شهر های آباد واقع شده و دسترسی به آنها آسان بود و مناظر زیبا و زمین
های روح انگیز داشتند.هرچند همه مکاتب عالقمند نبودند پایشان را در مناطق دوردست بگذارند
حتی تهذیبگران مشهور یا ماهر هم کم پیش می آمد به چنین جاهایی بروند زیرا وقتی موجودی
شیطانی کسی را تسخیر میکرد ساکنان آن سرزمین ها بندرت می توانستند از کسی یاری بگیرند
پس سکوت میکردند و رنج میکشیدند.
زمانی که پیشوای سابق مکتب النلینگ جین،یعنی جین گوانگشان زنده بود جین گوانگیائو این
موضوع را پیش کشید ولی حل این مشکل خرج زیادی داشت و جین گوانگشان نیز چندان عالقه
ای به این ایده نشان نمیداد.از آنجا که رهبریت مکتب النلینگ جین چندان قدرتمند نبود این
موضوع نیز مهم تلقی نشده و بدون راه حال باقی ماند.
پس از اینکه جین گوانگیائو رسما ریاست مکتب جین و ریاست دنیای تهذیبگران را بدست
گرفت.سریعاً افراد و منابعی را از تمام مکاتب جمع آوری نمود و مصرانه برای پیشبرد اهدافش
اقدام کرد.ابتدای امر صدای مخالفت ها کر کننده بود.بیشتر مردم اعتقاد داشتند مکتب جین اینکار
ها را برای پر کردن جیب خود و بخاطر منفعت شخصی انجام میدهد.جین گوانگیائو با چهره ای
خندان،پنج سال سماجت بخرج داد.طی این سالها او متحدینی پیدا کرد ولی افراد زیادی نیز از
همراهی او سرباز زدند.او با روش های موثر و مهربانانه هر چه از دستش بر می آمد انجام داد و
توانست باالخره به هدفش جامه عمل بپوشاند.او موفق به ساخت صدها "برج دیده بانی"شد.
برج های دیده بانی در تمام مناطق مخصوصا مناطق پرت ساخته شدند.نمایندگی هر کدام را به
شاگردان مکتب خاصی داده بودند تا اگر اتفاقی افتاد آنان سریعا دست به عمل بزنند و اگر از پس
حل مساله بر نمی آمدند برای مکاتب دیگر یا تهذیبگران قدرتمند و مشهور پیغام میفرستادند تا به
کمکشان بیاید.اگر تهذیبگری در ازای کاری که انجام میداد چیزی میخواست و روستاییان فقیر
بوده و نمیتوانستند درخواست او را اجابت کنند،پولی که مکتب النلینگ جین طی یکسال جمع
آوری میکرد کفاف مخارج و حمایت از آنها را میداد.
تمام این اتفاقات پس از مرگ فرمانده ییلینگ افتاده بود .وی ووشیان همه این حوادث را از زبان
الن وانگجی شنیده بود که طی سفرشان به برج های دیده بانی برخورد کرده و او برایش توضیح
داده بود.شایعات حاکی از آن بود که برج طالیی آماده ساخت تعداد دیگری از این برج ها میشود
و میخواهد تعدادشان را به بیش از هزار برج برساند تا بتواند همه جا را تحت پوشش بگیرد.هرچند
پس از ساخت اولین برج ها آنان موافقت اشخاص سرشناس و بانفوذ را دریافت کردند ولی صداهای
افرادی که این عمل را مسخره میکردند و مشکوک میدانستند ساکت نمیشد.بنظر میرسید وقتی
زمان مناسبش برسد دنیای تهذیبگری دوباره در آشوب فرو می رفت.
طولی نکشید که غذا و شراب رسید.او به غذاهای روی میز نگریست و وانمود کرد هیچ قصدی
نداشته است زیرا تمام غذاهای برنگ سرخ بودند و او به چوب های غذاخوری الن وانگجی خیره
شد،بنظر میرسید تنها به غذاهایی با طعم مالیم دست زده و از خوردن آن دسته غذاهایی که
سرخی فلفل از آنها هویدا بود نزدیک نشد و دربرابر حرکت شیطنت آمیز او برای سفارش نیز الن
وانگجی تغییر حالت نداد.وی ووشیان در قلب خود چیزی حس میکرد.الن وانگجی متوجه حالتش
شد و پرسید«:چیزی شده؟»
وی ووشیان برای خودش فنجانی شراب ریخته و گفت«:میخوام یکی باهام نوشیدنی بخوره!»
او چندان امیدوار نبود که الن وانگجی بخواهد با او بنوشد بهمین دلیل به سادگی فنجان
خودش را از شراب پر نمود.هرچند در سکوت به او خیره ماند،الن وانگجی به آرامی آستین
هایش را کنار زد،فنجانی آماده کرد و بعد از مکث کوتاهی به آرامی برای خودش شراب
ریخت.وی ووشیان که حقیقتا شگفت زده شده بود گفت«:هانگوانگ جون،تو آدم با مالحظه
ای هستیا!واقعا میخوای با من بنوشی؟»
آخرین باری که آنان با هم شراب نوشیدند،وی ووشیان چندان به چهره الن وانگجی توجه
نکرده بود ولی این بار او را بدقت مورد بررسی قرار داد.الن وانگجی بهنگام نوشیدن چشمان
خود را بست.او با اخمی شراب را کامل سر کشید.آنگاه پس از اینکه لبهایش را به آرامی بهم
چسبانده بود چشمانش را گشود.غباری مه آلود انگار روی چشمانش را پوشاند.وی ووشیان
دستش را زیر چانه نهاده و در سکوت به شمردن پرداخت،همانطور که انتظار داشت وقتی به
عدد 8رسید،الن وانگجی فنجان را پایین گذاشت،پیشانی خود را لمس نموده،چشمانش را
بسته و بخواب رفت.وی ووشیان کامال متقاعد شد که الن وانگجی پیش از مست شدن بخواب
می رود.
بنا به دالیل نا شناخته ای،احساس اشتیاق خاصی داشت.تمام شراب باقیمانده را با یک قلپ
سرکشید.سر پا ایستاد و به آرامی در اتاق راه رفت.دستانش را پشت خود جمع کرده و بعد از
لحظه ای کنار الن وانگجی خم شد و در گوشش زمزمه کرد«:الن جان؟!»
پاسخی نشنید پس ادامه داد«:برادر وانگجی؟!»
الن وانگجی سرش را به دست راست خود تکیه داده و در آرامترین حالت ممکن نفس میکشید.
صورت و دستش حالتی بی عیب و نقص داشت.او بمانند تکه ای یشم بنظر میرسید.عطر خوش
چوب صندل تمام وجودش را احاطه کرده و احساس خنکی دل انگیزی به انسان میداد.هرچند
حاال این عطر با بوی خوش شراب کهنه ترکیب شده و با سایه گرمش در سردی نفوذ میکرد.با
بوی عطرش انسان مست میشد.وی ووشیان آنقدر به او نزدیک شده بود که این عطر مست
کننده با تنفسش مخلوط شد بی اختیار خم شده و خودش را به الن وانگجی نزدیک کرد.او در
دل از خود پرسید«:عجیبه....چرا حس میکنم اینجا خیلی گرم تر شده؟!»
غرق در عطر شراب و چوب صندل وی ووشیان سانت به سانت صورتش را به او نزدیک میکرد
و ابداً حواسش به اطراف نبود.صدایش را پایین آورده و با شیطنت و زمزمه وار
گفت«:برادر....دوم»...
ناگاه صدایی به گوشش رسید«:ارباب جوان»....
صورت وی ووشیان تنها چند سانت با صورت الن وانگجی فاصله داشت.هنوز کلمه
"برادر"نوک زبانش بود که بخاطر این صدا ناگاه از جا پرید پایش لیز خورد و نزدیک بود زمین
بیفتد.بالفاصله در برابر الن وانگجی خودش را روبراه کرد و بطرف پنجره چوبی،همان جایی
که صدا از آن شنیده شد رفت.ضربه آرامی ب ه پنجره اصابت کرد و پشت سرش صدای آرامی
از الی شکاف های پنجره آمد....«:ارباب جوان»....
وی ووشیان تازه متوجه ضربان شدید قلبش شد.حس میکرد گیج و منگ است ولی دوباره بر
خود مسلط شد.او پنجره را باال برد و با هیکلی سراپا سیاه روبرو شد که با پاهایش از سقف
آویزان شد ه و مودبانه میخواست ضربه دیگری به در بزند.وی ووشیان با عجله درب پنجره را
گشود چنان که با سر شخص اصابت کرد.شخص به آرامی گفت آخ،او دربهای پنجره را با هر
دو دست خود نگهداشته بود و صاف در چشمان وی ووشیان نگریست.
نسیم خنکی در اتاق وزید.چشمان ون نینگ باز شده و دیگر سفید و خاکستری نبودند درعوض
دو مردمک سیاه،مات در چشمانش قرار داشت.آندو مدتی بهمین شکل ایستاده بودند،یکی سرپا
ایستاده و دیگری آویزان شده...چند لحظه ای همینطور بهم خیره شدند تا اینکه وی ووشیان
به او گفت«:آروم بیا پایین!»
ون نینگ ناگهان تعادلش را از دست داد و با ضربه بلندی در بیرون از مسافرخانه روی زمین
سقوط کرد.وی ووشیان عرقی که روی پیشانیش نبود را با شتاب پاک کرد و پیش خود
گفت:واقعا جای مناسبی رو انتخاب کردیم!
انتخاب این مسافرخانه واقعا فکر خوبی بود.برای راحتی بیشتر،پنجره های اتاق های
خصوصیش بجای اینکه د ر خیابان باشند رو به بیشه کوچکی قرار داشتند.وی ووشیان پنجره
را باز نگهداشته و به طرف بیرون خم شد و پایین را نگریست.ون نینگ با هیکل سنگینش،کف
زمین ظاهری شبیه یک مرد غول آسا ساخته بود و همانطور به وی ووشیان خیره شده بود.وی
ووشیان سعی داشت با صدای خش دار به او غر بزند پس گفت«:من بهت گفتم آروم بیا
پایین....نه برو پایین....گفتم بیا...فهمیدی حاال؟»
ون نینگ به او نگاه میکرد.گرد لباسهایش را گرفت.از تو رفتگی که خودش ایجاد کرده بود
بیرون آمد و با عجله گفت«:اوه...االن میام!»
همین که سخنش تمام شد به ستون چسبیده و آماده شد که از آن باال برود.وی ووشیان سریع
جلویش را گرفت«:وایسا!همونجا که هستی بمون!خودم میام پیشت!»
وی ووشیان با عجله کنار گوش الن وانگجی خم شده و در گوشش زمزمه کرد«:الن جان اوه
الن جان...لطفا همینطوری بگیر بخواب باشه؟من جیک ثانیه برمیگردم پیشت...میتونی پسر
خوبی باشی دیگه؟»
همانطور که داشت حرف میزد نمیدانست چرا حسی در وجودش بر انگیخته شد چنان که با
نوک انگشتان خود مژه های بلند الن وانگجی را لمس کرد.مژه های الن وانگجی به آرامی
لرزید و ابروهایش بهم پیچید.بنظر می آمد اینکار آزارش داده است.وی ووشیان دستش را کنار
کشید و با سرعت از پنجره جستی زد.او از روی چندین شاخه پرید تا توانست پایش را به زمین
برساند.درست هنگامی که برگشت ون نینگ را زانو زده روی زمین یافت.از او پرسید«:داری
چیکار میکنی؟»
ون نینگ چیزی نمیگفت تنها سرش را پایین تر میگرفت.وی ووشیان دوباره پرسید«:واقعا
میخوای اینطوری با من حرف بزنی؟»
ون نینگ با صدای آرامی پاسخ داد«:من متاسفم ارباب جوان!»
وی ووشیان گفت«:خب پس» او نیز روبروی ون نینگ زانو زد.ون نینگ با شتاب میخواست
در برابرش به سجده بیفتد ولی وی ووشیان نیز همان کار او را تکرار کرد.ون نینگ وقتی او را
دید بسر عت از جا پرید.وی ووشیان نیز برخاسته و لباس خود را تمیز کرد«:تو میتونی
همینطوری وایسی و باهام حرف بزنی فهمیدی؟»
ون نینگ هنوز به پایین می نگریست و می ترسید چیزی بگوید،وی ووشیان پرسید«:کی
هوشیاریت رو بدست آوردی؟؟»
ون نینگ گفت«:یه کم پیش بود»...
وی ووشیان گفت «:اون اتفاقاتی که موقع فرو رفتن میخ ها توی سرت رخ دادن یادت هست؟»
ون نینگ جواب داد«:همشون که نه...فقط یه چیزایی یادمه!»
وی ووشیان پرسید«:چی یادته؟»
ون نینگ جواب داد «:منو تو یه جای تاریک زنجیر کرده بودن و یه آدمایی دائم میومدن و بهم
سرکشی میکردن!!»
وی ووشیان گفت«:یادت میاد کیا بودن؟»
ون نینگ جواب داد«:نه...فقط اونی که میخ ها رو تو سرم فرو کرد یادمه!»
وی ووشیان گفت«:احتماال اون ژوئه یانگ بوده...اون واسه کنترل سونگ الن هم از همچین
میخ هایی استفاده کرده بود...اون قبال یه تهذیبگر مهمان توی مکتب النلینگ جین بوده ولی
هنوز نمیدونیم این کارا رو بخاطر اهداف شخصی خودش انجام داده یا اینکه مکتب النلینگ
جین هم تو کارای اون دست داشتن!»او پس از کمی تفکر ادامه داد«:بنظر میاد مکتب النلینگ
جین باهاش موافق نبوده آخه قبال اونا گفتن که تو رو از بین بردن...ولی اگرم مکتب النلینگ
جی ن دستی تو این کار نداشته اون نمیتونسته تنهایی این موضوع رو اینهمه وقت پنهان
کنه»...او بعد از مکثی پرسید«:خب بعدش چه اتفاقی افتاد؟چطوری از کوهستان دافان
سردرآوردی؟»
ون نینگ گفت«:بعدش،نمیدونم چند وقت بسرم گذشت ولی من شنیدم یکی دستاشو بهم زد
و بعدش ارباب جوان شما گفتی "بیدار شو!" ...منم زنجیرها رو از هم پاره کردم و پریدم
بیرون»....
موضوعی که ون نینگ میگفت متعلق به زمانی بود که وی ووشیان سه جسد وحشی را در
دهکده مو بحرکت درآورد.در گذشته وی ووشیان همیشه به ژنرال روح دستور حرکت میداد.به
این صورت او اولین دستور وی ووشیان پس از بازگشت به این دنیا را نیز بخوبی شنیده بود.ون
نینگ با ذهنی درگیر،همان مسیر و دستوری که وی ووشیان داده بود را همراه با دیگر اجساد
دنبال میکرد.مکتب النلینگ جین در طرف دیگر ماجرا،میدانست که نمیتواند این حقیقت را
عمومی کند که ژنرال روح را پنهان کرد ه اند وگرنه اگر این خبر به بیرون درز میکرد،نه فقط
اعتبارشان آسیب می دید که مردم نیز در وحشت و ترس می افتادند زیرا با اینکه ون نینگ از
آنان دوری میکرد و میگریخت ولی آنها نمیتوانستند او را دنبال کنند و از او هراش داشتند.ون
نینگ پس از سفری طوالنی موفق شده بود وی ووشیان را پیدا کند که در باالی کوهستان
دافان فلوت می نواخته و آندو با موفقیت توانسته بودند همدیگر را ببینند .وی ووشیان آهی
کشید و گفت«:گفتی نمیدونی چند وقت گذشته ولی تقریبا ده سال از اون روزا میگذره»...او
پس از مکث کوتاهی ادامه داد«:البته درستش اینه که بگم من چیزی بیشتر از تو
نمیدونم...میخوای یه مقداری از اتفاقاتی که افتاده رو بشنوی؟»
ون نینگ گفت«:یه چیزایی شنیدم!»
رئیس مکتب یوئه-یانگ چانگ رو دائوژانگ شیائو شینگچن کشته تا انتقام بگیره؟خب این حرفا
حقیقت داشت؟»
جین لینگ گفت «:هیچ کسی واقعا ندیده چانگ پینگ رو دائوژانگ شیائو شینگچن کشته یا
نه...همه اونا داشتن حدس میزدن...تو چرا حرف اونا رو میکشی وسط؟تو فقط بشین بشمار چند
تا تهذیبگر جونشون رو بخاطر وی یینگ از دست دادن...بخاطر ون نینگ یا بخاطر اون طلسم
ببر تاریکی تو جاده جیونگچی و شهر بی شب چقدر آدم کشته شد...اینا حقایقی هستن که همه
باورشون دارن و هیچ کسی انکارشون نمیکنه ...و چیزی که من فراموش نمیکنم اینه که اون به
ون نینگ دستور داد تا پدر و مادر منو بکشه!»
اگر در جان ون نینگ تنها یک رگ خونین مانده بود با شنیدن آخرین حرفهای جین لینگ همان
هم خشک شد و رنگ از رخسارش پرید،او نفس عمیقی کشید و گفت....«:پسر بانو جیانگ؟»
وی ووشیان بی حرکت ایستاده بود.
جین لینگ ادامه داد«:اون و داییم با هم بزرگ شدن،پدربزرگم اونو مثل بچه خودش می
دید،مادربزرگم هم خیلی باهاش بدرفتاری نمیکرده...ولی اون چیکار کرد؟لنگرگاه نیلوفری رو
تبدیل به پناهگاه قبیله ون کرد...کل مکتب یونمنگ جیانگ رو از هم پاشوند.باعث شد پدربزرگ
و مادربزرگم و پدر و مادر من بمیرن...و االن داییم تنها کسی از خاندانه که زنده مونده! اون بخاطر
خرابی هایی که بوجود آورد مرگ خودش رو رقم زد،همچین که هیچی از جسدش باقی
نموند....بینم کجای این قضیه واسه تو مبهمه که درکش نمیکنی؟چطور جرات میکنی براش عذر
و بهونه بیاری؟!»
او با خشم فریاد میزد و سخن میگفت ولی الن سیژویی،هیچ پاسخی به او نگفت.لحظه ای بعد
پسر دیگری به زبان آمد«:اصال چرا ماها داریم سر همچین موضوعی جر و بحث میکنیم؟بیاین
موضوع رو عوض کنیم باشه؟ تازه هنوز غذامونو نخوردیم.غذامون سرد شد از دهن افتاد!»
وی ووشیان از روی حالت صدای "احساساتیش"فهمید همان پسری است که قبال گفته بود
شاعر خوبی میشود.کس دیگری با تایید حرف او گفت«:زیژن راست میگه!ماها نباید با هم بحث
کنیم...سیژویی فقط کلمات مناسبی رو واسه بیان حرفاش انتخاب نکرد همین...فقط یه نظر ساده
داد— آخه اون چطوری میتونه بشینه اینهمه به این موضوع فکر کنه؟بگیر بشین ارباب جوان
جین...بیاین غذامونو بخوریم!»
« درسته،همه ما تازه از شهر ایی نجات پیدا کردیم...تو موقعیت مرگ و زندگی بودیم باهم....نباید
سر اشتباهات کوچیک با همدیگه دعوا کنیم!»
جین لینگ خرناسی کشید و الن سیژویی این بار با صدایی آرام و مودبانه گفت«:متاسفم...من
باید بیشتر به حرفام توجه میکردم...ارباب جوان جین،لطفا بشین...اصال نمیخوام اینطوری ادامه
بدیم چونکه ممکنه صدامون هانگوانگ جون رو بکشونه اینجا!»
ذکر نام هانگوانگ جون،در این جا حرکتی کامال هوشمندانه بود چراکه جین لینگ خشکش زد و
دیگر صدایی از او درنیامد.این بار صدای حرکت میز و صندلی ها به گوش رسید.بنظر میرسید او
سر جای خود بازگشته است.سالن مسافرخانه دوباره پر شد از سر و صدای پسرهایی که کاسه
هایشان را جا به جا میکردند و غذایشان را میخوردند.هرچند وی ووشیان و ون نینگ ساکت و
بی حرکت درون بیشه کوچک ایستاده بودند.هر دو بشدت عبوس بنظر میرسیدند.
ون نینگ دوباره بدون اینکه چیزی بگوید زانو زد.وی ووشیان پس از کمی مکث متوجه او
شد.دستش را به آرامی حرکت داد و گفت«:اینا تقصیر تو نبوده!»
در لحظه ای که ون نینگ میخواست دهانش را باز کند و چیزی بگوید نگاهش به پشت سر وی
ووشیان افتاد و تردید کرد.پیش از آنکه وی ووشیان فرصت برگشتن داشته باشد.هیکل سفید
پوشی با سرعت از کنارش گذشت و لگدی حواله شانه ون نینگ کرد.دوباره یک تو رفتگی
هیوالگونه از هیکل ون نینگ در زمین ایجاد شد.وی ووشیان با عجله الن وانگجی را عقب کشید
که بنظر می آمد میخواهد باز هم ون نینگ را با لگد بزند«:هانگوانگ جون!هانگوان جون!آروم
باش!»
بنظر میرسید او از مرحله "خواب" به مرحله "مست شدن"رسیده بهمین دلیل از مسافرخانه خارج
شده بود.وضعیت کامال آشنا بنظر می آمد—تاریخ واقعا در حال تکرار بود نه؟ هرچند این بار الن
وانگجی خیلی طبیعی تر از آخرین بار بود.حتی چکمه هایش را چپ و راست به پا نکرده بود.باوجود
لگدی که حواله ون نینگ کرد ولی حالت چهره اش هنوز کامال نجیبانه بود.هیچ کسی نمیتوانست
کوچکترین اشکالی در او بیابد.بعد از اینکه وی ووشیان او را عقب کشید،به آرامی آستین هایش
را صاف کرده و سری تکان داد.متکبرانه همان جایی که ایستاده بود توقف کرد و دیگر تالشی
برای لگد زدن ون نینگ نکرد.
وی ووشیان از موقعیت استفاده کرد و گفت«:حالت چطوره؟»
ون نینگ پاسخ داد«:خوبم!»
وی ووشیان گفت«:اگه خوبی پاشو وایسا....چرا هنوز زانو زدی رو زمین؟»
ون نینگ در جای خود مانده و با تردید گفت«:ارباب جوان الن!»
الن وانگجی اخمی کرد و گوشهای خود را پوشاند.سپس برگشت و به ون نینگ پشت کرد.صاف
جلوی وی ووشیان ایستاده بود و با بدنش مسیر دید آنها را سد کرده بود.ون نینگ مبهوت ماند.وی
ووشیان خطاب به او گفت«:بهتره اینجا نمونی...الن جان،واقعا دوست نداره تو رو ببینه!»
ون نینگ گفت«:ارباب جوان الن،چش شده؟»
وی ووشیان گفت«:هیچیش نیست فقط یه ذره مسته!»
«چی؟!»چهره ون نینگ خالی از احساس بود و انگار نمیتوانست حرفی که شنیده را باور کند،ولی
پس از لحظاتی ادامه داد«:پس...شما میخوای چیکار کنی؟»
وی ووشیان گفت«:خب چیکار میتونم بکنم؟می برمش داخل و توی تختش می خوابونمش!»
الن وانگجی گفت«:باشه!»
وی ووشیان پرسید«:هوم؟مگه گوشات رو نگرفتی تو؟چطوری میتونی صدای منو بشنوی؟»
این ب ار الن وانگجی هیچ پاسخی به او نداد،عمداًوانمود میکرد کسی که لحظه ای پیش حرفهای
آنان را قطع کرده او نبوده است.وی ووشیان نمیدانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد پس
بطرف ون نینگ برگشت و گفت«:مراقب...خودت باش!»
ون نینگ سرش را تکان داد ولی نتوانست سرش را بلند نکند و الن وانگجی را نگاه نکند،همین
که خواست آنجا را ترک کند وی ووشیان او را متوقف کرد و گفت«:ون نینگ...چرا فعال یه جایی
واسه قایم شدن پیدا نمیکنی؟»
ون نینگ چند ثانیه مکث کرد.وی ووشیان ادامه داد«:خب تو تا حاال دو دفعه مردی بهتره یه ذره
استراحت کنی!»
پس از اینکه ون نینگ رفت.وی ووشیان دستان الن وانگجی را که با آن گوشهای خود را پوشانده
بود کنار زد و گفت«:خب اون رفت...دیگه نه صداشو میشنوی و نه میتونی ببینیش!»
الن وانگجی باالخره گوشهای خود را رها کرد و با یک جفت چشم روشن همینطور به او خیره
ماند.چشمانش آنقدر پاک بودند که حس شرارت و موذیگری وی ووشیان مشتعل شد.آتش
شیطنت در تمام بدنش شعله گرفت.او با لبخند شیطنت آمیزی گفت«:الن جان...هنوزم هر چی
من بپرسم جواب میدی؟هر چی من بگم انجام میدی؟»
الن وانگجی گفت«:هوم!»
وی ووشیان گفت«:پیشونی بندت رو در بیار!»
الن وانگجی مطیعانه دستانش را پشت سرش برد و به آرامی آن را باز کرد.او پیشانی بند سفیدش
که نماد ابرهای مواج روی آن دوخته شده بود را بدست گرفت.وی ووشیان پیشانی بند را از و
گرفته و از تمام زوایا آن را مورد بررسی قرار داد«:خب....بنظر نمیاد این چیز خاصی داشته باشه
نه؟ من خیال میکردم یه جادوی سحر آمیزی چیزی داخلش قایم کردین...هرچند میگم قدیما
اینو ازت گرفتم چت شد اینقدر عصبانی شدی؟» احتمال میداد در گذشته الن وانگجی در کنار
نفرت از کارهایش از خود او نیز متنفر بوده
است.ناگهان احساس کرد چیزی محکم مچ هایش را بهم گرفته،الن وانگجی با نوار پیشانی بند
خود هر دو دست وی ووشیان را بهم بسته و کامال گیرش انداخته بود.وی ووشیان خطاب به او
گفت«:داری چیکار میکنی؟»
او واقعا میخواست ببیند الن وانگجی چه خیالی دارد پس به تماشای کارهای او ادامه داد.پس از
اینکه الن وانگجی دستانش را محکم بست.گره کوچکی به نوار زد بعد از کمی تفکر احساس
کرد یک جای کار می لنگد پس گره محکمتری به نوار زد.کمی بیشتر اندیشید و بنظرش هنوز
کافی نبود و گره دیگری هم به آن اضافه کرد.
نوار پیشانی بند مکتب گوسوالن،از الیه ای نوار نرم و منعطف ساخته شده بود که پس از بسته
شدن امکان داشت به سادگی باز شود و دنباله آن همیشه آویزان بود وقتی شخص حرکت میکرد
دنبال نوار در هوا به حرکت در می آمد زیرا دنباله نوار آویزان بود.الن وانگجی تقریبا هفت یا
هشت گره به آن زده بود.تا اینکه یک توده قلنبه زشت از گره ها ایجاد شد و آنوقت بود که خیالش
راحت شد و دست از گره زدن برداشت.وی ووشیان گفت«:هی تو این روبانت رو میخوای دیگه؟»
اخم الن وانگجی از بین رفته بود،او انتهای قسمت دیگر پیشانی بندش را که به دست های وی
ووشیان بسته شده بود گرفت و دستان او را روبروی خود نگهداشت و بگونه ای نگاهش میکرد
انگار اثری شاهکار خلق کرده است .وی ووشیان با دستانی که در هوا معلق بود پیش خود فکر
میکرد :االن این منم که داره در حقم ظلم میشه...صبر کن بینم اصن چرا دارم این شکلی باهاش
بازی میکنم؟مگه قرار نبود من سر به سرش بزارم؟؟
وی ووشیان باالخره متوجه اوضاع شد و گفت«:یاال درش بیار!»
الن وانگجی با رضایت دستش را به طرف یقه و کمربند او برد و
میخواست دقیقا همان کارهای دفعه پیش را تکرار کند.وی ووشیان فریاد زنان گفت«:اونو
درنیار....اینی که به دستم بستی رو در بیار...این نوار....رو درش بیار!»
اگر الن وانگجی جدای از بستن دستهایش،لباسهایش را هم از تنش خارج میساخت و او برهنه
می ماند قطعا وحشت آور ترین صحنه زندگیش را رقم میزد.الن وانگجی وقتی درخواستش را
شنید دوباره ابرو در هم کشید و هیچ کاری نکرد.وی ووشیان دستانش را بلند کرده و با چرب
زبانی گفت «:تو گفتی بهم گوش میدی و هر چی بگم انجام میدی خب پسر خوبی باش و اینو
درار!»
الن وانگجی به او خیره شد بعد نگاهش را به دور دست دوخت انگار ابداً متوجه حرفهای وی
ووشیان نمیشد و مجبور بود زمان بیشتری را به تفکر بگذراند.وی ووشیان ناله کنان
گفت«:اوف،باشه بابا فهمیدم!اگه بهت میگفتم منو ببند کف می کردی ولی وقتی میگم اینو دربیار
تو کله ات نمیره نه؟اینطوریه؟!»
پیشانی بند خاندان الن از موادی مشابه لباس فرمشان ساخته شده بود.اگرچه پارچه ای شل بنظر
می رسید اما در حقیقت بسیار محکم و بادوام بود.از آنجا که الن وانگجی پیشانی بند را گره های
پشت سر هم داده و محکمش کرده بود هر قدر وی ووشیان با آن کلنجار می رفت نمی توانست
خودش را نجات دهد،بهمین دلیل در دل خود میگفت :بنظرم خودمو بدبخت کردم...باز خوبه یه
پیشونی بنده اگه با یه طناب جادویی منو می بست که هیچ کس نمیتونست نجاتم بده...
نگاه الن وانگجی هنوز به دور دست ها بود و وی ووشیان با سختی تمام سعی داشت انتهای نوار
را که دور دستش می چرخید باز کند اما تالشش بدون نتیجه ماند پس با التماس گفت«:لطفا اینو
درش بیار....هانگوانگ جون آخه چطور ممکنه آدمی به برازندگی تو همچین کاری بکنه؟آخه منو
اینطوری بستی که چی بشه؟ میدونی اگه یکی بیاد ما دو تا رو تو این وضع ببینه خیلی بد میشه!»
الن وانگجی با شنیدن آخرین جمله اش او را کشان کشان به طرف خیابان برد.وی ووشیان که
تلوتلو خوران دنبال او میرفت گفت«:و-و-و-وایسا...منظورم این بود که خیلی بد میشه کسی
اینطوری مارو ببینه نخواستم منو ببری که کسی ببیندمون!هی!بنظرم داری ادا در میاری که
حرفامو متوجه نمیشی نه؟داری عمداً اینکارا رو میکنی؟ پس یعنی هر چی خودت بخوای رو
میفهمی آره؟الن جان!الن وانگجی!!!»
قبل از اینکه حرفهای وی ووشیان تمام شود الن وانگجی او را از بیشه بیرون کشیده بود.آنان
قدم به خیابان نهاده و به تاالر مرکزی منتهی به طبقه اول رسیدند.شاگردان هنوز داشتند غذا
میخوردندو بازیگوشی میکردند.اگرچه اختالف کوچکی میانشان رخ داده بود ولی جوان ها خیلی
زود این چنین مسائل را از یاد می بردند.آنها داشتند بازی نوشیدنی خوردن را انجام میدادند.برخی
از شاگردان جسور خاندان الن خیلی دلشان میخواست یک قلپ نوشیدنی بخورند.بهمین دلیل
کسی را در انتهای پلکان منتهی به طبقه دوم به عنوان نگهبان گذاشته بودند که مراقب باشد تا
سر و کله الن وانگجی پیدا نشود.قطعا هیچ کدام از آن بچه ها انتظار نداشت که الن وانگجی در
حال داخل آوردن وی ووشیان با دستان بسته باشد،بهمین دلیل ابدا متوجه آنان نشده بودند و
وقتی برگشتند شوکه شده و در جای خود خشکشان زد.
الن جینگ یی فنجانی شراب برای خودش ریخته بود و میخواست کسی متوجه نشود که او به
چند تا از کاسه ها و بشقاب های دیگر نوک زده ولی چیزی که میخواست پنهان کند بطرز وحشت
آوری لو رفته بود.الن سیژویی گفت«:ه-هانگوانگ جون،چرا از ورودی اومدین داخل؟»
وی ووشیان خنده ای کرد «:هاهاها....هانگوانگ جونتون یه کمی گرمش شده بود،فکر کرد بره
بیرون یه چرخی بزنه یه هوایی بخوره و البته بعدش بیاد مچ شماها رو بگیره...میدونین که؟دارین
یه چیزی که نباید رو میخورین...درسته؟»
او در دل دعا میکرد که الن وانگجی او را مستقیماً به طبقه باال ببرد و حرفی نزند یا کار اضافی
انجام ندهد.اگر او همان ظاهر سرد و جدی خودش را نگه میداشت هیچ کسی متوجه نمیشد که
اون حالت عادی ندارد...الن وانگجی برخالف تفکر او انگار که چیزی به ذهنش خطور کرده باشد
وی ووشیان را بطرف میز شاگردان برد..الن سیژویی که به حد مرگ شوکه شده بود
گفت«:هانگوانگ جون....پیشونی بندت»....
پیش از آنکه حرفش را تمام کند،نگاهش به دستان وی ووشیان خیره ماند و دید که پیشانی بند
هانگوانگ جون محکم دور تا دور دستان وی ووشیان بسته شده است.
انگار الن وانگجی حس میکرد همه افراد حاضر متوجه این حقیقت نشده اند پس انتهای نوار گره
زده را گرفته و دستان او را بلند کرد و دستان گره شده با پیشانی بند وی ووشیان را برای همگان
به نمایش درآورد.
بال مرغی که الن جینگ یی در دهان داشت توی کاسه غذایش افتاد و سس به سراسر لباس
سفیدش پاشید.وی ووشیان پیش خود فکر کرد وقتی الن وانگجی مستی از سرش پرید دیگر
نمیتواند در چشم تمام این بچه ها هم نگاه کند.جین لینگ گیج و سردرگم پرسید....«:اون داره
چیکار میکنه؟»
وی ووشیان خردمندانه پاسخ داد«:داره به شماها یه روش ویژه استفاده از نوار پیشونی بند خاندان
الن رو نشون میده!»
الن سیژویی گفت «:روش ویژه....؟!»
وی ووشیان گفت«:احیانا وقتی یه جسد عجیب پیدا کردین و حس کردین باید ببرینش تا بررسیش
کنین میتونین پیشونی بندتون رو دربیارین و به این شکل با خودتون بیاریدش!»
الن جینگ یی با عجله گفت«:ولی تو نمیتونی اینکارو بکنی چون نوار پیشونی بند مکتب ما
واسه»....الن سیژویی بال مرغ را به دهان او بازگرداند و گفت«:اوه!حاال فهمیدم....نمیدونستم
همچین روشی هم برای استفاده ازش هست»!....
الن وانگجی بدون توجه به نگاه های مشکوک و عجیب وی ووشیان را کشان کشان به طرف
پله ها برد.وارد اتاق شد،چرخید،درها را قفل کرد و چفت همه را بست و میز را هم پشت در قرار
داد انگار میخواست راه ورود هر دشمنی را ببندد.وی ووشیان که می دید او با عجله به این طرف
و آنطرف می رود پرسید«:نکنه میخوای منو اینجا خفه کنی؟»
در میان اتاق خصوصی،یک منظره چوبی قرار داشت که فضای اتاق را به دو تکه تبدیل میکرد.در
یک قسمت میز و چند صندلی برای نشستن و غذا خوردن و گفتگو قرار داشت
درحالیکه در طرف دیگر تختخواب بزرگ و پرده داری برای استراحت قرارداده بودند.پس از اینکه
الن وانگجی او را با زور به طرف دیگر منظره چوبی کشید،محکم او را روی تختخواب انداخت.سر
وی ووشیان به لبه چوبی پشت تخت اصابت کردو فریادش برخاست«اوخ!!» او پیش خود فکر
کرد :نکنه باز میخواد منو بخوابونه؟هنوز ساعت 9نشده که؟شده یعنی؟!
با شنید صدای آخ گفتن او،الن وانگجی سریع لبه های ردای سفید رنگش را جمع کرد و به زیبایی
روی تختخواب نشست و سعی داشت بفهمد کجا سر وی ووشیان آسیب دیده است،هرچند از
ظاهرش هیچ چیزی مشخص نبود اما حرکاتش کامال مهربانانه و لطیف بودند.او از وی ووشیان
پرسید«:دردت اومد؟»
همانطور که دست او را روی سر خود حس میکرد،وی ووشیان لب وروچید و گفت«:آره خیلی دردم
اومد....خیییییییییییلی درد داشت!»
حاال که او از درد میگریست هاله ای از نگرانی در چهره الن وانگجی ظاهر شد.حالت مهربان
دستانش عمیق تر شده بود و شانه های وی ووشیان را نوازش میکرد تا حالش را بهتر کند.در این
حین وی ووشیان مچ هایش را باال و جلوی چشم او گرفت«:چرا منو ول نمیکنی؟هانگوانگ
جون...ببین خون تو دستم خشک شد بابا...دستام خیلی درد میکنه....خواهش میکنم این نوار رو
دربیار و بزار برم باشه؟باشه؟»
ناگهان الن وانگجی با دست دهان او را گرفت.وی ووشیان گفت«:هم؟همم هممممف ممم
همممم ممممفم مم ممم ممممهمفف مممنففف منمم مممم ممممم مههههه ممممم؟؟»
"پس وانمود میکنی کارایی که دوست نداری بکنی رو نمیفهمی آره؟اگرم نمیخوای وانمود کنی
دهن منو می بندی که چیزی نگم؟؟؟"
چقدر گستاخ!
وی ووشیان پیش خود فکر میکرد حاال که اوضاع اینطور است هیچ کسی نباید او را سرزنش
کند.الن وانگجی با یک دست محکم دهان او را بسته بود.وی ووشیان نیز با سرعت لبهایش را
در زیر دستان الن وانگجی از هم جدا کرده و با نوک زبان کف دست او را لیس زد.تمام این کار
برای یک لحظه بود ولی الن وانگجی حس میکرد تکه ای آتش دستش را سوزانده،سریع دستش
را از روی دهان او برداشت.
وی ووشیان نفس عمیقی کشید دوباره حس میکرد دربرابر او دست باالتر را دارد،سپس دید که او
چرخی زده،روی تختخواب نشسته است،الن وانگجی زانوهای خود را به بغل گرفته بود و آن دستی
که وی ووشیان لیس زده محکم به سینه خود چسبانده بود و اصال از جایش تکان نمیخورد.وی
ووشیان خطاب به او گفت«:چی شده؟داری چیکار میکنی؟»
قیافه اش بگونه ای بود که انگار جان به جان آفرین تسلیم کرده یا توسط یک منحرف پاکیش
لکه دار شده باشد.اگر کسی از کنارشان میگذشت و آنان را در این حال میدید گمان میکرد وی
ووشیان بالی منحرفانه ای بسرش آورده است.وی ووشیان درحالیکه به چهره شکست خورده او
می نگریست گفت«:چیه؟خوشت نیومد؟ببین این اصال تقصیر من نیست که دوستش نداشتی،تو
با زور دهن منو بستی و نمیذاشتی حرف بزنم...خب حاال بیا اینجا خودم دستت رو پاک میکنم!»
او دستانش را از هم گشوده و روی شانه های الن وانگجی نهاد تا او را به طرف خود برگرداند
ولی الن وانگجی مقاومت
میکرد.وی ووشیان که دید او چگونه معصومانه در گوشه تختخواب کز کرده دوباره حس موذیانه
شیطنت در وجودش زبانه کشید.او روی تخت زانو زد،به طرف الن وانگجی رفت و با لبخندی که
شرارت و شیطنت از آن هویدا بود گفت«:ترسیدی؟»
الن وانگجی ناگهان از روی تخت پایین پریدانگار که واقعا ترسیده بود و سپس ایستاد و میان
خودشان فاصله را نگهداشت.وی ووشیان تازه داشت احساس لذت میکرد.همین که از روی تخت
پایین میرفت نیشخندی زد و گفت«:هی،کجا میری قایم بشی؟من با دستای بسته از چیزی
نترسیدم...تو چرا می ترسی؟بیا بیا،بیا اینجا کاریت ندارم!»
او به الن وانگجی نزدیک شد و از چهره اش مشخص بود هیج نیت خیری ندارد.الن وانگجی از
آن طرف منظره چوبی خارج شده و با عجله روی میزی که خودش پشت در نهاده بود پرید و به
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
آنطرف اتاق رفت.وی ووشیان نیز از پشت منظره بیرون آمد و سعی داشت از مسیر دیگری او را
دنبال کند.آندو چند باری دور تا دور منظره چوبی چرخیدند و وی ووشیان تازه داشت لذت می برد
که به خود آمد و گفت :دارم چیکار میکنم؟گرگم به هوا بازی میکنیم؟عقلمو از دست دادم؟الن
جان مسته...من چرا دارم باهاش بازی میکنم؟؟
الن وانگجی وقتی دید فردی که دنبالش بوده متوقف شده او نیز سر جای خود ایستاد.پشت منظره
چوبی درون اتاق پنهان شد و تنها نیمی از صورت سفید استخوانیش معلوم بود و به همان مسیری
که وی ووشیان ایستاده بود دزدکی نگاه میکرد.وی ووشیان خوب او را نگاه کرد،هنوز هم ظاهری
تر و تمیز و شایسته داشت.انگار آن حرکات کودکانه که از بچه 6ساله ای بر می آمد و وی
ووشیان را دنبال خود دوانده بود متعلق به کس دیگری بود.وی ووشیان از او پرسید«:میخوای
ادامه بدیم؟»
الن وانگجی با چهره بدون حرکت تایید کرد.وی ووشیان سخت تالش میکرد تا جلوی خنده اش
را بگیرد هاهاهاهاهاهاهاهاها اوه خدایا،الن جان در حال مستی از او میخواست که با هم قایم
باشک بازی کنند هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
خنده ای که او سعی داشت پنهانش کند مانند موج بلند و کوتاه میشد.او باالخره توانست خودش
را کنترل کند درحالیکه تمام تنش می لرزید :یه بچه توی مکتب گوسوالن اجازه نداره سر و صدا
کنه،بازیگوشی کنن یا حتی با سرعت راه برن.قطعا الن جان تو بچگیش اصال از این بازیها لذت
نبرده .تههه هه هه هه طفلک بیچاره،وقتی مستیش بپره هیچ کدوم از این چیزها رو بیاد نمیاره
پس بهتره باهاش بازی کنم.
او چند قدمی به طرف الن وانگجی برداشت و وانمود میکرد میخواهد او را بگیرد.همانطور که
انتظار داشت الن وانگجی هم آماده بود تا در جهت مخالف حرکت کند.انگار با کودکی خردسال
همبازی شده بود .وی ووشیان تا جایی که می توانست با او همراهی میکرد،چندین بار دور تا دور
منظره چوبی دنبالش کرد«:بدو،بدو،سریعتر بدو...االنه که بگیرمت...اگر بگیرمت دوباره دستت رو
لیس میزنم تو هم می ترسی نه؟»
او با این حرف میخواست تهدیدکننده باشد اما الن وانگجی از طرف دیگر منظره به سمت او می
آمد و آنها بهم اصابت کردند.وی ووشیان میخواست او را بگیرد نه اینکه مستقیم در آغوش او جا
خوش کند.در سکوت به او خیره شده بود و فراموش کرد میخواست چه کند.الن وانگجی که
متوجه شد او هیچ کار نمیکند دستان بسته شده او را دور گردن خودش نهاده و انگار داوطلبانه
خودش را وارد دام ناشکستنی میکند گفت«:منو گرفتی!»
وی ووشیان پاسخ داد«:هاه؟آره ...گرفتمت!»
انگار منتظر بود اتفاقی رخ دهد ولی چیزی نشده بود الن وانگجی دوباره حرفش را تکرار کرد،این
بار با هر کلمه ای که میگفت اشتیاقی آشکار از خود نشان میداد و هر کلمه اش را با تاکید بیان
میکرد«:تو منو گرفتی!»
وی ووشیان گفت«:آره...گرفتمت!»
خب او را گرفته...دیگر چه؟ او چه گفته بود؟میخواست پس از گرفتنش چه کند؟ نه....وی ووشیان
گفت«:ایندفعه حساب نیست....تو خودت اومدی طرف من»...
پیش از آنکه حرف وی ووشیان به اتمام برسد رنگ صورت الن وانگجی به تاریکی رفت.چهره
اش کامال ناخشنود بود.وی ووشیان پیش خود گفت :امکان نداره...الن جان االن مسته و نه فقط
دوست داره قایم باشک بازی کنیم میخواد دستشم لیس بزنم؟
او میخواست دستانش را از دور گردن الن وانگجی در بیاورد ولی او دستانش را گرفته بود و به
پشت گردن وی ووشیان برد و نمیگذاشت دستانش را رها کند.وی ووشیان که میدید الن وانگجی
چگونه با یک دست دستهایش را گرفته و فشار میدهد لحظه ای فکر کرد و جای خود را تغییر داد
سپس صورتش را نزدیکتر و نزدیکتر کرد.لبانش به کناره پشت دست الن وانگجی متمایل بود
انگار که میخواست دستش را ببوسد ولی نوک زبانش با پوست چون یشم درخشان او برخورد کرد.
به آرامی و سبکی نور!!
الن وانگجی چهره در هم پیچاند و سریع دستش را از او دور کرد.دست های وی ووشیان را رها
کرده و دوباره به او پشت کرد و به طرف دیگری رفت.دوباره دست لیس زده شده اش را محکم
گرفت و در سکوت به دیوار زل زد.
وی ووشیان با شگفتی اندیشید :خوشش اومد؟نکنه ترسیده؟شایدم هر دو؟؟
همانطور که او غرق در اندیشه بود.الن وانگجی بطرف او برگشته و با صورتی آرام گفت«:دوباره!»
وی ووشیان گفت«:دوباره؟ چی دوباره؟»
الن وانگجی دوباره پشت منظره چوبی پنهان شد و نیمه صورتش از آن سوی منظره مشخص بود
و او را نگاه میکرد.قصدش کامال مشخص بود-دوباره،دنبالم کن....من فرار میکنم...لحظه ای
سکوت برقرار شد ولی وی ووشیان اطاعت کرد و دوباره اینکار را انجام داد.این بار،زمان کمتری
او را دنبال کرد و الن وانگجی دوباره بطر ف او آمد و به او برخورد کرد.وی ووشیان گفت«:پس
داری عمدا اینکارو میکنی درسته؟»
دوباره الن وانگجی دستان وی ووشیان را دور گردن خود نهاده و وانمود میکرد نمیداند یه کلمه
از حرفهای وی ووشیان چه معنایی دارد و منتظر بود تا او قولش را عملی کند.وی ووشیان پیش
خود گفت :یعنی باید بزارم همه کیف و لذتش رو الن جان ببره؟ معلومه که نه...بهرحال اونکه بعدا
هیچ کدوم از کارایی که االن باهاش میکنم رو یادش نمیمونه...پس بزار یه بازی بهتری باهاش
بکنم...
او همانطور که دستانش دور گردن الن وانگجی بسته شده بودند به تختخواب برگشت و
پرسید «:خوشت اومد درسته؟فرار نکن جوابمو بده....خوشت اومد یا نه؟؟ اگه خوشت اومده،الزم
نیست هی بدوییم...دلت میخواد کاری که دوست داری رو واست انجام بدم؟»
همین که اینها را گفت از او جدا شده و یک دست الن وانگجی را گرفته و خم شد و میان دو
انگشت الغرش را بوسید.الن وانگجی دوباره میخواست دست خود را رها کند ولی
وی ووشیان دستش را محکم گرفته بود و به او اجازه رفتن نمیداد بعد لبهای وی ووشیان روی
برآمدگی انگشتانش قفل شد،نرم تر از لمس یک پر،نفسش به پشت انگشتانش برخورد میکرد و
او به بوسیدن ادامه داد.الن وانگجی هر قدر تالش کرد نتوانست دستش را عقب بکشد.تنها توانست
انگشتانش را مانند یک مشت بسته گره کند.وی ووشیان آستینش را باال زد و مچ پریده رنگش
ظاهر شد....او مچ دستش را هم بوسید.پس از این بوسه،سرش را باال نگرفت تنها با نگاهی رو به
باال به الن وانگجی گفت«:کافیه؟»
الن وانگجی لبانش را محکم جمع کرده و یک کلمه هم نگفت.وی ووشیان راست نشست و بدون
ذره ای عجله ادامه داد«:بهم بگو ...واسم پول کاغذی سوزوندی؟»
هیچ پاسخی نیامد.وی ووشیان با صدای بلند خندید و روی لباس الن وانگجی به جایی که قلب
او قرار داشت بوسه ای زد و گفت«:اگه چیزی نگی،منم دیگه ادامه نمیدم....بگو دیگه چطوری منو
شناختی؟»
الن وانگجی چشمانش را بست.لبانش به آرامی لرزید انگار که نزدیک بود اعتراف کند.ناگاه وی
ووشیان همانطور که به آن لبهای بی رنگ و نرم خیره شده بود،نمیدانست چه چیزی او را به این
کار وادار ساخت ولی ناگاه بطرفش خیز برداشته و لبهایش را بوسید 💕 💕 💕 💕❤..پس از
آن بوسه لبانش را لیس زد انگار که یک بوسه کافی نبود.چشمهای هر دویشان گشاد شده بود.
الن وانگجی ناگهان دستش را باال برد.وی ووشیان که تازه به خودش آمده بود،عرق سردی تمام
تنش را پوشاند.ترسید الن وانگجی او را بزند و بکشد پس با عجله از تخت پایین رفت.بعد برگشت
و دید الن وانگجی ضربه ای به پیشانی خودش نواخته...او حاال بیهوش و روی تخت افتاده بود.
درون اتاق خصوصی،الن وانگجی روی تخت بود و وی ووشیان روی زمین نشسته بود.بادی سرد
از پنجره باز میهمان درون اتاق شد و باعث میشد وی ووشیان از سردیش بلرزد.تازه داشت همه
چیز در سرش واضح تر میشد.از روی زمین برخاست.میز را از پشت در برداشته و سر جای خودش
گذاشت و به آرامی پشت میز نشست.بعد از مدتی گیجی،با دندان هایش،گره نوار پیشانی بند را
گشود،با تالش زیاد موفق شد آن توده گره کوره شده را باز کند.حاال دستانش باز شده و حالتی
بعد از شوک داشت و میخواست برای خودش شراب بریزد.او برای چند لحظه فنجان را میان لبانش
گرفت ولی حتی قطره ای هم ننوشید.وقتی خوب درون فنجان را نگریست متوجه شد در فنجانش
حتی قطره ای شراب هم نیست.او قبال همه اش را سر کشیده بود و زمانی که سر کوزه را خم
کرد تا درون فنجانش نوشیدنی بریزد اصال متوجه نشده بود که چیزی در فنجان نریخته....وی
ووشیان لیوان خالی را روی میز بازگرداند و گفت«:دیگه الکل نمیخوام...بسمه!»
همانطور که برگشت و از منظره چوبی گذشت .میتوانست الن وانگجی را ببیند که به آرامی روی
تخت خوابیده است.او پیش خود فکر کرد :امروز واقعا زیادی خوردم...الن جان آدم خیلی جدیه و
با اینکه مست شده بود،هیچی هم یادش نمی اومد بازم نباید همچین کار زشتی باهاش
میکردم....خیلی بهش بی احترامی کردم...
وقتی بیاد کار "زشتی"که با الن وانگجی کرده بود افتاد.لبان خود را لمس کرد.او پس از سعی
فراوان توانست پیشانی بند را صاف کند.قدم روی تخت نهاده و آن را کنار بالش گذاشت و با
موفقیت توانست جلوی خود را بگیرد تا نگاهی به چهره الن وانگجی نیندازد.به آرامی چمباتمه
زده و چکمه های الن وانگجی را از پایش درآورد و او را به شکل رسمی مکتب الن خواباند.
پس از اتمام کار به تخت تکیه زد بعد دوباره روی زمین نشست.ذهنش کامال آشفته و درهم بود
اما تنها یک فکر را می توانست بوضوح تشخیص دهد :در آینده هرگز نباید الن جان نوشیدنی
بخورد.....اگر روزی او بخواهد همه را به نوشیدنی دعوت کند و الن جان اینطور مست شود اصال
اوضاع خوبی نمیشد....
وی ووشیان بنا به دالیل مشخص ،آنقدر احساس گناه میکرد که نمیتوانست مانند همیشه با
شیطنت در یک تخت همراه الن وانگجی بخوابد.او تمام غروب کف زمین نشست و شب در همان
حال بخواب رفت درحالیکه سرش را به تخت چوبی تکیه داده بود.هنگام سپیده دم احساس کرد
کسی با آرامش او را از جا بلند کرده و روی تخت می نهد.با تالش زیاد سعی کرد چشمانش را باز
کند و چهره بی تفاوت الن جان را دید.بی درنگ احساس کرد بیدار و هوشیار شده است«:الن
جان»...
الن وانگجی با یک «هممم»پاسخ گفت.وی ووشیان پرسید«:تو االن مستی یا هوشیار؟»
الن وانگجی جواب داد«:هوشیار!»
وی ووشیان ناگاه گفت«:اوه....ساعت 5شده!»
الن وانگجی هر روز همین ساعت از خواب بر میخاست برای همین وی ووشیان بدون نگاه کردن
به بیرون پنجره مید انست که ساعت چند است.او مچ هر دو دست وی ووشیان را که نشان های
سرخی روی آنها افتاده بود گرفته و خوب نگاهش کرد،یک بطری چینی ظریف مرهم را از آستینش
بیرون آورد و روی دستان او مالید.نواحی که مرهم روغن مانند رویش مالیده میشد خیلی سریع
درد و سوزشش از بین میرفت.وی ووشیان به خود می پیچید«:آی درد میکنه....هانگوانگ جون تو
وقتی مستی خیلی بی تربیت و گستاخ میشی!»
الن وانگجی بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد گفت«:هر چی بکاری همونو درو میکنی!»
برای لحظه ای قلب وی ووشیان از جا پرید«:الن جان تو واقعا کارایی که بعد مستی میکنی یادت
نمیاد درسته؟»
الن وانگجی گفت«:نمیاد!»
وی ووشیان پیش خود گفت :حتما همینطوره وگرنه بخاطر شدت شرم و خجالتش منو میکشت!!
او در قلب خود از اینکه الن وانگجی بیاد بیاورد چه شده هم حس بدی داشت و هم حس
خوبی...حس کودکانه ای داشت که انگار کاری کرده یا چیزی را بدون اجازه و مخفیانه خورده و
حاال در گوشه ای پنهان شده است و اطراف را نگاه میکند و از اینکه کسی متوجه چیزی نشده
محضوض و خوشحال است از طرف دیگر نا امید بود که نمیتواند لذتش را با کسی در میان
بگذارد.بی اختیار دوباره چشمانش روی لبهای الن وانگجی خیره ماند.
گوش ه لبانش ابداً حرکت نمیکرد ولی آن لبها نرم بنظر میرسیدند و البته کامال نرم هم بودند.وی
ووشیان به لبهای خود دستی کشید و دوباره در افکارش غوطه ور شد«:مکتب گوسوالن خیلی
سختگیرن و الن جان هم اصال آدم رمانتیکی نیست...پس اون تا حاال هیچ دختری رو نبوسیده
درسته؟ حا ال چه خاکی تو سرم بریزم؟ االن همه پاکی و عفتش رفته زیر سوال....یعنی باید بهش
بگم؟ نکنه انقدر عصبانی بشه که بشینه بزنه زیر گریه؟؟ اوه خب....اگه بچه بود شاید اینکارو میکرد
ولی االن اینطوری نیست! االن شبیه یه راهب چوبی شده...شاید اصال تو زندگیش به این چیزا
فک ر هم نکرده باشه....وایسا!! آخرین باری که مست بود من ازش پرسیدم کسی رو دوست داری
اونم گفت آره؟؟!!!! شاید اونو بوسیده؟؟ ولی نه...الن زیادی آدم خویشتن داریه....حتما خیلی مراقبه
که پاشو از این ور خط نذاره اونور...اونا حتما هیچ وقت همدیگه رو نبوسیدن...حتی دست همدیگه
رو هم نگرفتن!! اصال میگم اون روز....شاید اصال منظور منو از"دوست داشتن کسی" نفهمیده؟؟؟»
وقتی الن وانگجی به دستان او مرهم می زد کسی سه بار به
در اتاقشان کوبید.صدای الن سیژویی شنیده شد«:هانگوانگ جون،همه بیدار شدن...االن میریم؟»
الن وانگجی گفت«:پایین پله ها منتظر بمونین!»
گروه آن شهر را ترک کرد و در برابر برجهای شهر بعدی راهشان از هم جدا شد.اساساً شاگردان
هیچ کدام با مکتب دیگری آشنایی نداشتند و همدیگر را در جلسات گفتگوی میان مکاتب
تهذیبگریشان مالقات کرده بودند.هرچند طی روزهای گذشته،با از سر گذراندن حادثه گربه های
مرده و گیر افتادن در یک شهر تسخیر شده با هم پول کاغذی سوزانده بودند و دزدکی نوشیدنی
خورده،بحث کرده و با هم افراد دیگری را لعن و نفرین کرده بودند،خالصه االن بخوبی همدیگر
را میشناختند.پیش از عزیمت همه برای رفتن بی میلی نشان میدادند.آنها جلوی دروازه های شهر
با هم حرف میزدند.درباره زمان جلسه گفتگوی مکاتب بعدی و اینکه جای بعدی که برای شکار
شبانه میرفتند کجا خواهد بود.الن وانگجی نیز برای رفتن به آنها فشار نیاورد.درحالیکه خودش به
آرامی زیر درختی در سکوت کامل ایستاده بود گذاشت تا شاگردان حسابی با هم حرف بزنند.پری
بخاطر حضور الن وانگجی نه می توانست سر و صدا کند و نه به اطراف بچرخد.او نیز زیر درخت
نشسته و با اشتیاق به جین لینگ نگاه میکرد و دمش را برای اون تکان میداد.
وقتی پری تحت مراقبت الن وانگجی قرار داشت وی ووشیان دستش را روی شانه جین لینگ
نهاده و او را به کناری برد تا با هم صحبت کنند.
مو شوان یو(مو ژوان یو)یکی از پسرهای نامشروع جین گوانگشان بود.پس او برادر ناتنی جین
زیژوان و جین گوانگیائو محسوب میشد.از لحاظ سلسله مراتب،او عموی ناتنی جین لینگ
بود.بهمین دلیل میخواست مانند یک عموی متشخص کمی با جین لینگ راه برود و حرف
بزند«:وقتی برگشتی اینقدر
با داییت جر و بحت نکن...به حرفاش گوش بده...از حاال بیشتر مراقب باش...اینقدر هم تنهایی
اینور اونور نرو شکار شبانه!»
اگرچه جین لینگ اهل مکتبی برجسته بود ولی شایعات همیشه آزاردهنده بودند.از آنجا که هر
دوی والدینش مرده بودند طبیعی بود که بخواهد هر چه سریعتر خودش را به همه ثابت کند.وی
ووشیان ادامه داد «:تو چند سالته؟پونزده؟ بیشتر شاگردای همسن و سال تو هیچ وقت هیچ حیوون
شگفت انگیزی هم شکار نکردن چه برسه به هیوال...تو چرا اینقدر زور میزنی که نفر اول بشی؟»
جین لینگ با اخم گفت«:عمو و داییم سنشون همینقدر بوده وقتی مشهور شدن!»
وی ووشیان در دل گفت :اصال اینطوری نیست...اون موقع مکتب چیشان ون رئیس همه بود و
همه مکاتب باید حواسشون رو جمع میکردن...اگه هیچ وقت تهذیبگری نمیکردن یا
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نمیجنگیدن،معلوم نبود بد شانس ترین مکتب بعدی که نابود میشه کدوم یکی باشه....واسه لشکر
کشی سقوط خورشید هم توی نبرد کشیده میشدی اصال مهم نبود پونزده سالت باشه یا نه...االن
وضعیت پایداره و مکتب های تهذیبگری همه در صلح هستن...اوضاع اونقدر وخیم نیست و مردم
هم عین دیوونه ها تهذیبگری نمیکنن...دیگه احتیاجی بهش نیست...واقعا!
جین لینگ ادامه داد«:حتی اون وی یینگ سگ صفت هم پونزده سالش بوده وقتی الک پشت
قاتل رو کشته،اگه اون تونسته چرا من نتونم....؟»
او پس از شنیدن نام خود و پسوند بعدیش،کل وجودش یخ بست.با تمام وجود سعی داشت سردی
که در جانش فرو رفته را کنترل کند پس گفت«:اون کشتدش؟ مطمئنی هانگوانگ جون نبوده که
اونو کشته؟»
بعد از اینکه او نام الن وانگجی را برد،جین لینگ به شکل عجیبی وی ووشیان را نگریست انگار
میخواست چیزی بگوید اما پشیمان شد «:تو و هانگوانگ جون....ولش کن...به خودتون مربوطه!
بهرحال واسه من مهم نیست شماها چیکار میکنین اصن...برو خوش بگذرون آستین بریده...بهرحال
این مرض که درمان نداره!»
وی ووشیان با خنده گفت«:هوی این کجاش مرضه؟»سپس در دل خندید و گفت :او فکر کرده
من بال مالیی سر الن جان آوردم!!!
جین لینگ ادامه داد «:من خوب میدونم معنی پیشونی بند مکتب گوسوالن چیه...حاال که گرفتیش
پس هانگوانگ جون رو نگهدار پیش خودت....خوب مراقبش باش بهرحال شاید یه آستین بریده
باشی ولی احتماال یه ذره شرم و حیا توی وجودت هست....سعی کن با مردای دیگر
نپری...مخصوصا آدمای مکتب ما! وگرنه اصال نباید واسه بالیی که سرت میاد منو سرزنش کنی!!»
وقتی جین لینگ "مکتب ما"را گفت منظورش هم مکتب النلینگ جین بود و هم مکتب یونمنگ
جیانگ ...بنظر می آمد اکنون توانایی تحمل یک همجنسگرا را دارد و اگر وی ووشیان دور و بر
مردان این مکتب نگردد او می توانست تحملش کند.وی ووشیان با مخالفت
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
آندو جلوتر از گروه پسرها و با فاصله از آنان حرکت میکردند،پس از گذشت مدتی الن وانگجی
گفت«:جیانگ چنگ میدونه تو کی هستی!»
وی ووشیان روی االغش نشسته و حیوان به آرامی یورتمه میرفت«:آره میدونه....ولی چیکار میتونه
بکنه؟ هیچ مدرکی نداره!»
برعکس تصرف جسم،هیچ مدرکی مبنی بر قربانی شدن جسم او نبود.جیانگ چنگ نیز تنها از این
موضوع که او از سگ ها می ترسد اطمینان دا شت.اول از همه جیانگ چنگ هیچ وقت به کسی
نگفته بود وی ووشیان از سگ ها می ترسد.دوم اینکه تنها آنهایی که او را میشناختند می توانستند
از روی حاالت و واکنش هایش چیزهایی را قضاوت کنند و آنها نیز هیچ مدرک معتبری نداشتند
حتی اگر جیانگ چنگ دوره می افتاد و همه جا میگفت که فرمانده ییلینگ بزرگ از سگ ها می
ترسد،همگان پیش خود فکر میکردند ساندو شنگشو بخاطر اینکه تمام این سالها دیوانه وار بدنبال
فرمانده ییلینگ گشته و تمام تالش هایش به شکست انجامیده سرانجام عقلش را از دست داده
است.
وی ووشیان پرسید«:من بیشتر کنجکاوم بدونم تو چطوری منو شناختی؟»
الن وانگجی با صدای آرامی پاسخ داد «:من بیشتر کنجکاوم بدونم تو چرا اینقدر حافظه ات
خرابه؟!»
آنان طی یکروز به تانژو رسیدند.سر راهشان و پیش از مالقات با الن شیچن از کنار باغی
گذشتند.باغ بسیار بزرگ و با شکوه بود اما بنظر میرسید کسی از آن مراقبت نمیکند.همه شاگردان
از روی کنجکاوی وارد باغ شدند.تا وقتی چیزی خالف قوانین نبود الن وانگجی جلوی بچه ها را
نمیگرفت.بهمین دلیل گذاشت وارد باغ بشوند.درون باغ،عمارتی با چند پرچین،یک میز و چند
چهارپایه ساخته شده از سنگ وجود داشت تا مردم بتوانند از تماشای منظره لذت ببرند هرچند در
این سالها باد و باران سبب شده بود گوشه ای از عمارت فرو بیفتد و دو تا از چهارپایه ها نیز واژگون
شده بودند.هیچ گل یا گیاهی در باغ نبود.تنها چیزی که به چشم می آمد شاخه های شکسته شده
و برگ های خشکیده بودند.
بنظر میرسید این باغ سالهاست رها شده است .تمام شاگردان مشتاقانه مدتی در باغ چرخیدند تا
اینکه الن سیژویی گفت«:این باغ دختر شکوفه های ساالنه است درسته؟»
الن جینگ یی با گیجی گفت«:دختر شکوفه های ساالنه؟اون کی هست؟یعنی این باغ صاحب
داره؟ پس چرا اینقدر پژمرده اس همه چی؟انگاری یه عمره هیچ کسی به اینجا رسیدگی نکرده؟!!»
شکوفه های ساالنه گلهایی با دوره گلدهی کوتاهی بودند که تنها در فصول معینی شکوفه
میزدند.این گلها رنگ ها و انواع متنوعی داشتند و وقتی شکوفا میشدند تمام باغ با عطر و زیبایی
شان پر میشد.وی ووشیان زمانی که نام گلها را شنید چیزی را بیاد آورد.
الن سیژویی دستش را روی یکی از ستون های عمارت نهاده و پس از کمی تفکر گفت«:اگه
درست یادم باشه همینجاست...این باغ قدیما شهرت زیادی داشته...یه بار توی یه کتاب درباره ش
خوندم...توی فصل شکوفه های معنوی دختر باغبان نوشته بود...توی تانژو یه باغ هست و توی
باغ ی ه دوشیزه...اگر در زیر نور ماه،شعری رو از حفظ بخونی...اونم از شعر خوشش بیاد بهت یه
شکوفه ساالنه میده که عطرش تا سه سال باقی میمونه ولی اگر از شعر خوشش نیاد و بنظرش
شعر خوبی نباشه یا ریتم منظمی نداشته باشه فقط یه شکوفه به صورت شخص میندازه که اونم
سریع ناپدید میشه»....
الن جینگ یی گفت«:پس اگه یه شعر یا ترانه رو اشتباه بخونی یه گل شوت میکنه تو صورتت؟فقط
امیدوارم گلهاش تیغ نداشته باشن چون اگه من یه امتحانی میکردم صورتم پر خون میشد...اون
جن و پری چیزی بوده؟»
الن سیژویی پاسخ داد«:من بهش نمیگم جن یا پری....بنظر من بیشتر شبیه یه روحه!افسانه ها
میگن صاحب اصلی باغ یه شاعر بوده،خودش این گل ها رو کاشته و باهاشون عین دوست رفتار
میکرده و هر روز اینجا واسشون شعر میخونده،تحت تاثیر آواز و شعر اون،یه روح از هاله روحانی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
گلها و گیاهان اینجا بوجود میاد و میشه دختر شکوفه های ساالنه!اگه کسی گذرش به اینجا بیفته
و شعری بخونه و باعث بشه روح اون دختر بیاد شاعر بیفته،اونم خوشحال میشه و بهشون گل
میده...اگر شاعر اشتباه کنه یا صدای بدی داشته باشه،اون دختر هم از بوته ها بیرون میاد و یه گل
تو صورت اون شخص پرتاب میکنه،کسی که گل بهش پرت میشه از هوش میره و بعدا میفهمه
که از باغ بیرون انداخته شده.تا ده ها سال پیش مردم همیشه واسه دیدن این باغ صف میکشیدن!!»
وی ووشیان گفت «:رمانتیکه،خیلی رمانتیکه ولی من مطمئنم که عمارت کتابخانه مکتب گوسوالن
کتابایی که همچین چیزایی بگن رو نگهداری نمیکنه....سیژویی راستش رو بگو...بگو تو چه کتابی
اینا رو خوندی و کی بهت دادتش؟؟!!!!»
الن سیژویی از خجالت سرخ شد و دزدکی نگاهی به الن وانگجی انداخت نگران بود که نکند او
بخواهد مجازاتش کند.در این حین الن جینگ یی پرسید«:این دوشیزه خوشگل بوده؟ باید باشه
وگرنه چرا اینهمه آدم میومدن که ببیننش؟»
الن سیژویی وقتی دید الن وانگجی خیال ندارد سرزنشش کند نفس راحتی کشید.سپس لبخندی
بر لب آورده و جواب داد «:حتما خوشگل بوده...بهرحال اون از هاله زیبایی ها متبلور شده و شکل
گرفته و همچین روح رمانتیکی هم بوده ولی در حقیقت هیچ کسی چهره واقعی اون دوشیزه رو
ندیده چونکه همه بلد نیستن آواز و ترانه بخونن که،سعی میکردن کار ساده رو انجام بدن و چند
تا شعر حفظ کنن واسه همین بیشتر مردم ازش فقط گل میگرفتن...حتی وقتی یه آدم مشهوری
میاد و ار عمد شعر رو غلط میخونه،بازم هیچ کسی موفق به دیدنش نمیشه چون همه یهو از هوش
میرن...هرچند...اون آدم استثنا بوده»....
پسر دیگری پرسید«:کی بوده مگه؟»
وی ووشیان سرفه ای کرد و الن سیژویی گفت«:فرمانده ییلینگ،وی ووشیان»...
وی ووشیان دوباره سرفه کرد و گفت«:آه،بازم اون؟نمیشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟»
هیچ کسی به او توجه نکرد.الن جینگ یی دستش را تکان داد و گفت«:تو ساکت باش!!وی
ووشیان چیکار کرده؟؟اون یه تبهکار شرور بوده—خدا میدونه ایندفعه دیگه چیکار کرده...نکنه
دختره رو دزدیده با خودش برده بیرون؟؟»
الن سیژویی گفت «:خب،نه ولی...واسه اینکه چهره اون دوشیزه رو ببینه،کلی راه از یونمنگ تا
تانژو می اد.وقتی میرسه به باغ،عمدا آوازش رو اشتباه میخونه تا دختر شکوفه ها عصبانی بشه،اونم
با گل ها میزندش و پرتش میکنه بیرون...وقتی بهوش میاد سینه خیز میره داخل باغ و دوباره
اشتباهی آواز رو میخونه.بیشتر از بیست بار اینکارو تکرار میکنه تا اینکه موفق میشه چهره دوشیزه
رو ببینه...بعدش هر جایی که میرسه میگه که اون دوشیزه چقدر زیباست و این حرفا...هرچند
دوشیزه رو حسابی عصبانی میکنه و تا مدتی ناپدید میشه.وقتی دوباره وی ووشیان برمیگرده
دوشیزه بارونی از گلهای رنگارنگ رو سرش میریزه ...این صحنه واقعا شگفت انگیز و سحر آمیز
بوده!!!»
پسرها از خنده ترکیدند و گفتند«:این وی ووشیان عجب آدم رو اعصابی بوده ها!»
«واقعا اینقدر آدم کسل کننده ای بوده؟»
وی ووشیان چانه خود را لمس کرده و گفت«:چرا کسل کننده بوده؟ کیه وقتی جوونه چند تا کار
مسخره نکرده باشه؟وایسین بینم چرا شماها همچین چیزایی رو میدونین اصن؟ بدترش اینه که
تو کتابا هم نوشته شده...اگه نظر من رو بپرسین بنظرم خیلی موضوع حوصله سر ببریه!!»
الن وانگجی مستقیم به او خیره شده بود.هرچند چهره اش هنوز هم چیزی نشان نمیداد ولی برق
درخشان عجیبی در چشمانش نمایان بود.حالت چشمانش جوری بود که انگار در دل به او
میخندد.وی ووشیان پیش خودش گفت :هی الن جان،حق نداری به من بخندی...من الاقل هشت
تا نه حداقل ده تا از ضایع بازیایی که وقتی جوون بودی انجام دادی رو یادمه میتونم پته ات رو
بریزم رو آب...آخرش که به این فسقلیا همه چیو میگم و بعدشم شهرت هانگوانگ جون معصوم
و مقدس و بیگناهشون رو از بین می برم....هاهاهاهاها...او اظهار کرد«:شما بچه ها انگاری وقتتون
زیاده...بجای تمرکز روی تهذیبگری میرین کتابای بیخودی میخونین..وقتی برگشتین هانگوانگ
جون تنبیهتون میکنه مجبور میشین از رو قوانین مکتبتون ده دفعه بنویسین»!....
پسرها فریاد زنان گفتند«:ده دفعه موقعی که پا در هوا شدیم؟؟»
وی ووشیان شوکه شده و بطرف الن وانگجی برگشته و پرسید«:شما بچه ها رو مجبور میکنین
وقتی پاهاشون تو هواست و باالنس رفتن کپی کنن؟خیلی کار وحشتناکیه!»
الن وانگجی به آرامی پاسخ داد«:همیشه یکی وجود داره که فقط با کپی کردن قوانین عاقل
نمیشه،باالنس ایستادن نه تنها برای بهتر شدن فرم ظاهریشون در آینده مفیده که روی تهذیبگری
هم تاثیر مثبت میذاره!»
البته،وی ووشیان کسی بود که با کپی کردن صرف قوانین درسش را یاد نمیگرفت.او وانمود کرد
نمیداند الن وانگجی درباره چه چیزی سخن میگوید.درحالیکه تغییر جهت میداد بسیار خوشحال
بود که مجبور نیست با پاهایی معلق درهوا قوانین مکتب الن را کپی کند.پسرها که بخاطر شنیدن
داستان های مختلف اشتیاق داشتند تصمیم گرفتند شب را در باغ شکوفه های ساالنه اردو
بزنند.بهرحال در هنگام شکار شبانه کاری معمول بود.گروه ستونی از بوته های گل پژمرده و
برگهای خشکیده جمع کرده و آنان را به آتش کشیدند.الن وانگجی رفت تا اطراف گشت
بزند،میخواست مطمئن شود محیط اطرافشان امن است ولی در عین حال خیال داشت یک طلسم
محافظ دور تا دور آن منطقه برای حمالت ناگهانی در شب استوار سازد.وی ووشیان پاهایش را
کش داده و کنار آتش نشست.حاال که الن وانگجی آنجا نبود او میتوانست به سوالی که ذهنش
را درگیر کرده بود پاسخ دهد«:خب حاال من میخوام یه سوالی ازتون بپرسم....چه معنایی پشت این
نوار پیشونی بند مکتب شما وجود داره؟»
با شنیدن این سوال،چهره همه پسرها تغییر کرد.همه به من من افتادند و وی ووشیان احساس
میکرد االن قلبش از سینه بیرون میپرد.الن سیژویی با احتیاط پرسید«:ارشد،شما چیزی درباره ش
نمیدونین؟»
وی ووشیان گفت «:اگه میدونستم که از شماها چیزی نمیپرسیدم...بینم بنظرتون من شبیه اون
یارو رو اعصابه ام؟»
الن جینگ یی زیر لب گفت «:آره...خب تو بودی که ما رو بخط کردی و مجبورمون کردی اون
چیزا رو ببینیم»....
وی ووشیان با چوب آتش را زیر و رو کرد و جرقه های درخشان شعله به اطراف می پرید«:بینم
مگه اون کارم واسه این نبود که شماها رو آموزش بدم و از منطقه امن ذهنیتون بکشمتون بیرون؟
خب بدردتون خورد...تازشم اگه خوب به حرفای من گوش بدین در آینده خیلی آدمای بدردبخوری
میشین!»
الن سیژویی بنظر میرسید که سعی دارد کلماتش را با دقت انتخاب کند.او پس از تردید فراوان
آماده پاسخ گفتن شد«:باشه،نوار پیشونی بند خاندان گوسوالن به معنی"خویشتن داری و تسلط بر
نفسه"اینو که میدونین ارشد،درسته؟»
وی ووشیان گفت«:آره و بعدش؟»
الن سیژویی ادامه داد«:موسس مکتب گوسوالن،یعنی الن آن،گفته بود فرد وقتی میتونه از تمامی
این تعلقات رها بشه که با اونی باشه که عاشقشه و براش عزیزه...پس مفهوم حرفش بین نسل
های بعدی گشت ه و آه خب یعنی نوار پیشونی بند مکتب ما یه وسیله خیلی خیلی شخصی و
حساسه!کسی نمیتونه بدون اجازه بهش دست بزنه،کسی نمیتونه همینطوری درش بیاره....و نمیشه
باهاش کس دیگه از رو ببندی،اینکارا ممنوعه....مگر اینکه....مگر اینکه»....
او نتوانست حرفش را به پایان برساند.چهره تمام آن پسرهای جوان و معصوم از شعله های آتش
نیز سرخ تر شده بود .الن سیژویی دیگر نتوانست حرفی بزند.وی ووشیان حس میکرد تمام خون
بدنش در سرش جمع شده و دارد می ترکد.نوار پیشانی بند....نوار پیشانی بند....ن-ن-ن-ن.....این
پیشانی بند بشدت پر معنا بود!!!
ناگها ن احساس کرد به هوای تازه نیاز دارد.او بسرعت برخاست و از آن جمع خارج شد.سپس به
یک درخت خشکیده تکیه داد تا تعادلش را حفظ کند.در سکوت با خود گفت :ای پروردگار...من
چیکار کردم....؟
در گذشته،در آن زمان مکتب ون در چیشان،جلسه گفتگوی بزرگی ترتیب داده بود.مذاکرات و
گفتگوها هفت روز به طول انجامید.برای هر هفت روز سرگرمی های متنوعی در نظر گرفته شده
بود.در یکی از آن روزها رقابت تیراندازی برگزار شد.قوانین رقابت کامال آسان بودند.هر شاگرد
جوانی که سنش از 20سال کمتر بود میتوانست به میدان شکار وارد شود.
بیش از هزار عروسک کاغذی به عنوان هدف آماده شده بودند.تنها صد تن از عروسک ها را اشباح
درنده تسخیر کرده بودند.اگر کسی اشتباهی تیر اندازی میکرد در دم از رقابت ها خارج میشد.تنها
کسی میتوانست در رقابت ها باقی بماند که به آن عروسک های کاغذی تسخیر شده تیراندازی
کرده باشد.در پایان،رتبه شاگردان را با تیر های صحیح و بیشتری که زده بودند بررسی میکردند.
در چنین رقابت هایی قطعا وی ووشیان به عنوان یکی از شرکت کنندگان مکتب یونمنگ جیانگ
شرکت میکرد.پیش از مسابقه بخاطر اینکه تمام صبح به مباحث مورد گفتگوی قبایل گوش داده
بود بطرز غریبی احساس گیجی داشت.برای اینکه روحیه خود را بازگرداند تیر و کمان خود را بر
دوش انداخته و رفت.در راه رسیدن به مسیر شکار خمیازه میکشید.ناگاه چشمش به جوان جذابی
افتاد که چهره ای زیبا داشت و هاله سرد و جدی از خود منتشر میکرد.او لباسی به تن داشت که
لبه های دور یقه و آستینش سرخ بود.اندازه مچ آستین هایش تنگ و کمربندی با 9حلقه طالیی
به کمر بسته بود.این لباس تمام شاگردانی بود که به جلسات مباحثه مکتب چیشان آمده بودند.این
لباس بطرز شگفتی برازنده اش بود.در چهره اش ظرافت و مقداری نیرومندی را میشد یافت ولی
بطور کل ظاهری خوب و مناسب داشت.به عنوان یک پسر زیبا به نظر میرسید.
پسر در حال امتحان کمانش بود.مقداری تیرپردار سفید با خود حمل میکرد.با انگشتان باریکش زه
کمان را کشید،صدایی چون آوای سیم های گیوچین از کمان خارج شد.صدای قدرتمند ولی
زیبا...وی ووشیان احساس میکرد پسر برایش آشناست.پس از مدتی تفکر او را بیاد آورده و با
هیجان بطرف رفت تا با او احوالپرسی کند«:هی این توئی...برادر وانگجی!!!»
در آن زمان تقریبا یک سال از زمانی که وی ووشیان در گوسو درس میخواند و بعد به یونمنگ
پس فرستاده شد میگذشت.او پس از رسیدن به یونمنگ،هر چه در گوسو دیده بود را برای همه
مردم تعریف کرد مخصوصا درباره چهره الن وانگجی که زیبا بنظر میرسید ولی در اصل شق و
رق و جدی و موجودی بسیار کسالت آور بود.مدت کوتاهی پس از بازگشت به خانه تمام اتفاقاتی
که در گوسو افتاده را فراموش کرد و دوباره به بازیگوشی در کوه ها و دریاچه ها پرداخت.در گذشته
او تنها الن وانگجی را در یونیفرم"عزاگونه" سراپا سفید مکتب گوسوالن دیده بود نه در چنین
لباس درخشان و زیبایی.جدای از بحث زیبای چهره الن وانگجی آنان دوباره با هم مالقات کرده
بودند،چشمان وی ووشیان برای لحظاتی محو ظاهرش شده و فراموش کرده بود که او کیست.
در طرف دیگر اما،الن وانگجی پس از امتحان کردن کمانش،تغییر جهت داده و سریع از آنها دور
شد.وی ووشیان بطرف جیانگ چنگ برگشت و گفت«:بازم داره به من بی محلی میکنه هاه!!»
جیانگ چنگ نیز به او نگریسته و تصمیم گرفت ابداً به او توجهی نکند.بیش از بیست ورودی برای
محدود ه تیر اندازی انتخاب شده بود.ورودی های هر مکتب با دیگری فرق داشت.وقتی الن
وانگجی بطرف ورودی مکتب گوسوالن میرفت وی ووشیان مخفیانه خودش را به آنجا رساند.الن
وانگجی راهش را به طرفی دیگر تغییر داد وی ووشیان نیز همان کار را کرد.باز الن وانگجی
بسمت دیگری رفت و او نیز به همان سمت رفته و تمام راه های عبورش را بست.در پایان،الن
وانگجی کمی چانه اش را باال گرفته و با لحنی جدی گفت«:می بخشید!»
وی ووشیان گفت «:تو باالخره حاضر شدی باهام حرف بزنی؟واسه چی داشتی ادا در میاوردی که
منو نمیشناسی و صدامو نمیشنوی؟»
پسران مکاتب دیگر ،کمی دورتر ایستاده و به آنان خیره شده بودند.برخی می خندیدند و برخی
متعجب بودند.جیانگ چنگ کامال بی حوصله و عصبی بنظر می رسید.او تیرهایش را روی دوش
خود نهاده و به طرف ورودی دیگری رفت.الن وانگجی نگاهی سرد به او انداخته و دوباره
گفت«:می بخشید!»
لبخند کوچکی روی لبهای وی ووشیان ظاهر شده و ابروهایش را باال برده و کنار رفت.او از دروازه
ای که بسیار باریک بود وارد شد...الن وانگجی تنها می توانست او را نادیده بگیرد.همینکه وارد
ورودی شد وی ووشیان در پشت سرش فریاد زد«:الن جان،پیشونی بندت کج شده!»
تمام شاگردان مکاتب برجسه اهمیت زیادی به ظاهرشان میدادند محصوصا آنانی که از مکتب
گوسوالن آمده بودند.الن وانگجی با شنیدن این حرف بدون ذره ای تردید ایستاد تا پیشانی بندش
را درست کند.با اینحال پیشانی بندش مثل همیشه درست و منظم بود.او درحالیکه نگاه خشمگینی
به وی ووشیان می انداخت از کنا ر او گذشت.وی ووشیان نیز پس از خنده بلندی بطرف ورودی
مخصوص مکتب یونمنگ جیانگ رفت.پس از اینکه همه وارد شدند،رقابت بصورت رسمی آغاز
شد.تک به تک شاگردانی که به عروسک های معمولی تیر اندازی میکردند از دور خارج میشدند.وی
ووشیان با هر تیر یک عروسک را پایین می آورد .باوجود اینکه کند پیش میرفت باز هم یک دانه
را از دست نمیداد.شمار تیرهای درون تیردان به هفده تا هجده تیر کاهش یافت.همانطوری که به
اتفاق رخ داده فکر میکرد و با دست دیگرش تیر می انداخت،ناگهان چیزی بطرف صورتش آمد.آن
شی نرمتر از شکوفه های گل آذین بود که باد به ا طراف می برد و گونه وی ووشیان را لمس
میکرد.وی ووشیان چرخی زد و دید الن وانگجی در نزدیکی او حرکت میکند.پشتش به وی
ووشیان بود و از روبرو کمانش را بطرف عروسک کاغذی نشانه رفته بود.انتهای نوار پیشانی بندش
بود که در باد می رقصید و صورت وی ووشیان را نوازش میکرد.او فریاد زنان گفت«:برادر
وانگجی!»
الن وانگجی کمانش را مانند هالل ماه آماده کرده و پس از لحظه ای تردید به کوتاهی
گفت«:چیه؟»
وی ووشیان گفت«:پیشونی بندش کج شده!»
اینبار الن وانگجی حرفش را باور نکرد.تیر از کمان انداخته و بدون اینکه بطرف او برگردد
گفت«:مسخره!»
وی ووشیان گفت «:ایندفعه راست میگم!واقعا کج شده...اگه قبول نداری خودت نگاه کن...اصن
بزار خودم واست درستش کنم»...
او در حین حرف زدن پیش رفت،دم روبان را که در جلوی چشمانی می رقصید گرفت.اما افسوس
که دستانش هم از سرکشی او پیروی میکردند ...در گذشته عادت داشت قیطان هایی که دختران
یونمنگ بسرشان می بستند را باز کند.عادت کرده بود بهر چیز قیطان مانندی دست زد حتما با
تالش فراوان آن را باز کند.بهمین دلیل این بار هم بدون ذره ای فکر و از روی عادت نوار پیشانی
بند او را کشید هرچند از آنجا که نوار از قبل کج شده بود به آرامی شل شد و وقتی وی ووشیان
به آرامی آن را کشید از پیشانی الن وانگجی رها شد.آن دست الن وانگجی که کمان را گرفته
بود بشدت می لرزید.او میخواست به آرامی راهش را کج کرده و برود ولی حاال چشمانش روی
وی ووشیان قفل شده بود.وی ووشیان هنوز نوار نرم و لطیف را در دست داشت«:متاسفم،عمدی
نبود....بیا میتونی خودت ببندیش»!...
چهره الن وانگجی از همیشه خشمگین تر و تیره تر بنظر می آمد.انگار ابر سیاهی فقط روی سر
و چهره او متوقف شده بود.چنان با خشم تیرهایش را فشار میداد که رگ های دستش بیرون زده
بود.چنان خشمگین بود که تمام بدنش می لرزید.جلوی چشمانش را خون گرفته بود،وی ووشیان
خیره به او نوار را در دست خود میفشرد :ای بابا من فقط اتفاقی این نوار رو کشیدم به جای دیگه
بدنش دست نزدم که....
الن وانگجی از اینکه می دید نوار را چگونه در دست می فشرد،با خشم و سرعت زیاد آن را از
دستش قاپید.وی ووشیان نیز نوار را رها ساخت.بقیه اعضای مکتب الن دست از شکار کشیده و
بطرف آنان آمدند.الن شیچن دستش را دور برادر خودش حلقه کرد و با صدای بسیار آرامی با او
به گفتگو پرداخت.دیگر اعضای قبیله شان قیافه هایی جدی به خود گرفته بودند انگار که دشمن
قدرتمندی در برابرشان حضور پیدا کرده است.همانطور که با هم حرف میزدند سرشان را تکان
میدادند و با قیافه هایی عجیب و حالت های غیر قابل توصیف به وی ووشیان نگاه میکردند.وی
ووشیان تنها چند عبارت مبهم مثل "اتفاقی بود""،آروم باش""،نمیخواد نگران باشی""،یه
مرد؟""،قوانین مکتب" و مواردی از این دست را شنید.االن بیشتر احساس گیجی میکرد.الن
وان گجی پس از آنکه یک نگاه خیره دیگر تحویلش داد،چرخید و به تنهایی از طرف دیگر محدوده
شکار خارج شد.
جیانگ چنگ به طرف او آمد و پرسید«:ایندفعه چیکار کردی؟ مگه بهت نگفتم اینقدر اذیتش
نکن؟؟ بینم اگه یه روز شر درست نکنی اون روزت شب نمیشه نه؟»
وی ووشیان شانه ای باال انداخت و گفت«:همش بهش گفتم پیشونی بندش کج شده...درسته بار
اول الکی گفتم ولی بار دوم راستش رو گفتم بهش...حرفمو باور نکرد و عصبانی شد.عمدا پیشونی
بندش رو نکشیدم...بنظرت چرا اینقدر عصبانی شد؟حتی دیگه نمیخواد تو مسابقه بمونه!!»
جیانگ چنگ درحالیکه او را مسخره میکرد گفت«:واضح نیست یعنی؟ چونکه بدجوری ازت
متنفره!!!»
وی ووشیان دید که تیرهای او رو به پایان است پس تصمیم گرفت سریع به کارش برسد.در تمام
این سالها او هرگز به این حادثه فکر نکرده بود.از همان ابتدا شک داشت که نوار پیشانی بند برای
مکتب گوسوالن معنای خاصی دارد .هرچند پس از آن رقابت ها....همه چیز را فراموش کرد.حاال
میتوانست تصور کند دلیل آن نگاه های عجیب شاگردان دیگر چه بوده است....یک پسربچه بدون
گرفتن اجازه یا چیزی پیشانی بند الن وانگجی را جلوی چشم همه درآورده بود.الن جان تمام
قدرتش را بکار گرفت تا از شدت خشم او را نزند،هم همان موقع و شاید هم االن.آدمهای مودب
جداً که ترسناکند!!!او واقعا استحقاق لقب هانگوانگ جون را داشت....
وی ووشیان حاال که خوب به این موضوع فکر میکرد متوجه شد پس از آن حادثه بیشتر از یکبار
به پیشانی بند الن وانگجی دست زده است.الن جینگ یی با آشفتگی گفت«:داره چیکار میکنه؟
چرا اینطوری هی میره و میاد؟ یعنی زیاد غذا خورده؟؟»
پسر دیگری ادامه داد «:صورتشو دیدی یه دفعه قرمز میشه یه دفعه سبز...نکنه چیز سمی خورده؟»
« ما که چیز خاصی نخوردیم...شاید چون معنی پیشونی بند رو شنید اینطوری شد؟؟بنظرم یه ذره
زیادی هیجان داره...حس میکنم بدجوری به هانگوانگ جون عالقمند شده...ببین قیافه اش چقدر
خوشحاله!!»
وی ووشیان پس از آنکه 50بار در میان بوته های خشکیده در مسیر مشخصی رفت و آمد توانست
بر خود مسلط شود.با شنیدن جمله آخر بچه ها بشدت خنده اش گرفت.ناگاه از پشت سرش صدای
قدم نهادن شخصی روی برگ های خشکیده را شنید...
با شنیدن صدای پا،میدانست که آن صدای راه رفتن یک بچه نیست.حتما الن وانگجی بازگشته
بود.وی ووشیان سریع حالت چهره خود را درست کرد و چرخید و در برابر خود هیکل سیاهی
ایستاده در میان سایه درختان پژمرده دید.
آن هیکل قدی بسیار بلند داشت راست قامت ایستاده و بسیار بزرگ بود.
هرچند آن هیکل سر نداشت.
انگار سطلی آب سرد رویش ریخته بودند.لبخند روی لبش خشکید.در زیر درخت خشک شده،هیکل
قد بلند روبروی وی ووشیان ایستاده بود.اگر سرش درست روی گردنش قرار داشت وی ووشیان
میتوانست قسم بخورد که مستقیماً به او زل زده است.شاگردان مکتب الن نیز که گرد آتش نشسته
بودند متوجه آن سایه سیاه شدند.مو به تنشان سیخ شد و با چشمانی از وحشت دریده اطراف را
می نگریستند،سریع دست به شمشیر بردند.وی ووشیان انگشت اشاره اش را روی لبان خود نهاده
و از آنها خواست ساکت باشند.
سرش را تکان داد و با چشمانی که "نه"از آن آشکار بود به آنها نگاه کرد.الن سیژویی با دیدن
اشاره او به آرامی و بی صدا شمشیر نیمه از غالف درآمده اش را سر جایش برگرداند.مرد بی سر
درخت کناریش را احساس کرد انگار می توانست فکر کند یا اینکه سعی داشت موجودیت آن را
بفهمد.او یک قدم نزدیک تر آمد،وی ووشیان توانست بدنش را بخوبی ببیند.ردای مخصوص تدفین
بر تن داشت که کامال کهنه و تکه تکه شده بود.دقیقا به همان شیوه ای که تنه دوست عزیزشان
در قبرستان قبیله چانگ دفن شده بود.
با هر قدمی که مرد بر میداشت تکه های پارچه روی زمین میریخت.وی ووشیان با دیدن پارچه
ها فهمید اینها تکه های چند کیسه چیانکون پاره شده هستند.وی ووشیان پیش خود گفت :وای
بر من...فکر کنم دوستمون دست و بال خودشو چسبونده بهم و درومده بیرون...
حاال که خوب فکر میکرد متوجه شد وقتی او و الن وانگجی وارد شهر ایی شدند اتفاقات زیادی
برایشان افتاد که فراموش کردند بیشتر از دو روز است که تصنیف آسایش را برای او ننواخته اند.در
این زمان که آنان در حال سفر بودند اصال نتوانسته بودند بدنبال قسمت های دیگر جسم او
بگردند.با اینحال ا ز آنجا که دست و پاها و تنه پیدا شده بودند جاذبه میان اعضای بدن برای دوباره
بهم پیوستن بیشتر شده بود.شاید هم آنها انرژی شوم یگدیگر را احساس میکردند و میخواستند
که بهم بپیوندند.حاال که الن وانگجی برای گشت زنی رفته بود.آنها با عجله به طرف دیگری
رفتند و هر چه کیسه چیانکون داشتند بیرون کشیدند تا بتوانند بشکلی قطعات جسد را جدا کرده
و در کیسه ها نگهدارند.هرچند که جسد هنوز مهمترین بخش جسمش را کم داشت.مرد بی سر
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
دستش را روی گردنش نهاد.گلوی بریده شده خود را بخوبی احساس کرد برای دقایقی این کار را
ادامه داد ولی چیزی که انتظارش را داشت آنجا نیافت بشدت از این موضوع خشمگین شد او
عصبانی بود با کف دست به درخت کناریش ضربه ای کوفت.
تنه درخت با یک ضربه او به یکباره شکاف برداشت.وی ووشیان در دل گفت :چه بی اعصاب!!
الن جینگ یی شمشیرش را افقی جلوی خودش نگهداشته و با لکنت گفت«:ا-ا-این هیوال دیگه
چیه؟»
وی ووشیان پاسخ داد «:هنوز دروس پایه رو یاد نگرفتین نه؟ هیوال یعنی چی؟این یه جسده که
االن در دسته اشباح طبقه بندی میشه...چرا بهش میگی هیوال؟؟»
الن سیژویی پچ پچ کنان گفت«:ارشد...تو داری....خیلی بلند حرف میزنی،اگه صداتو بشنوه چی؟»
وی ووشیان گفت «:مشکلی نیست...من االن یادم اومد که اصال مشکلی نیست اگه بخوایم بلند
حرف بزنیم...خب اون سر نداره پس این یعنی چشم و گوش هم نداره پس نه میتونه چیزی ببینه
و نه میتونه چیزی بشنوه...اگه باور نمیکنین یه داد بزنین و نتیجه اش رو ببینین!»
الن جینگ یی با کنجکاوی گفت«:جدی؟خب بذار امتحان کنم»...
در حینی که حرف میزد چند باری صدایش را باال برد.وقتی
حرفهایش تمام شد.مرد بی سر چرخی زد و درست بطرف مسیری که شاگردان مکتب الن بودند
براه افتاد.پسرها چنان ترسیدند که روح از جسمشان به پرواز درآمد.الن جینگ یی ناله کنان
گفت«:ولی تو گفتی مشکلی پیش نمیاد که...؟»
وی ووشیان دستانش را دور دهان خود نهاده و صدایش را باال برد«:اصال مشکلی نیست....ببین!من
دارم با صدای بلند حرف میزنم ولی طرف من نمیاد درسته؟ منتها سمت شما میاد ،موضوع کم یا
زیاد بودن صداتون نیست بلکه نور آتیش اونجاست!اونجا گرمه!کلی آدم زنده اینجاست همه هم
مرد هستین...انرژی یانگ اینجا خیلی سنگینه اونم نمیتونه ببینه یا بشنوه ..ولی میتونه به مسیری
که حس میکنه شلوغه حرکت کنه...چرا زودتر آتیش رو خاموش نمیکنین؟زودتر پخش بشین»!....
با موج دست الن سیژویی،باد شدیدی آتش را خاموش کرد.پسرها سریع در اطراف باغ پژمرده
پراکنده شدند.همانطور که وی ووشیان گفته بود پس از خاموش کردن آتش و ناپدید شدن
آدمها،مرد بی سر هم مسیرش را گم کرد.برای چند لحظه همان جایی که ایستاده بود متوقف
شد.زمانی که گروه میخواست نفس آسوده ای بکشد او دوباره شروع به حرکت کرد.او بدون هیچ
تردیدی بطرف یکی از پسرهای مکتب الن میرفت.الن جینگ یی دوباره شروع به نالیدن
کرد«:ولی تو گفتی آتیش رو خاموش کنیم و پراکنده بشیم چیزی نمیشه!!»
وی ووشیان وقت نداشت به او پاسخ دهد و سریع به آن پسری که مرد بی سر بهش نزدیک میشد
گفت«:از جات تکون نخور!»
او ب ا پاهایش سنگی را از زمین بلند کرد و با دست ضربه ای به آن زده و سنگ مستقیم به مرد
بی سر اصابت کرد.سنگ محکم به پشت او برخورد کرد.مرد از حرکت ایستاده و چرخی زد.لحظه
ای فکر کرد،انگار میخواست تصمیم بگیرد کدام طرف مشکوک تر است آنوقت بطرف وی ووشیان
براه افتاد.
وی ووشیان به آرامی دو قدم به طرفی دیگر برداشت.تنها
به این امید که حواس این جسد وحشی را پرت کند.سپس ادامه داد«:گفتم پخش بشید نه اینکه
بدویید...اینقدر سریع راه نرید...این غول سطح تهذیبگریش باالست...اگه زیادی سریع حرکت کنین
هوا هم باهاتون جابه جا میشه و پیداتون میکنه».....
الن سیژوی گفت«:انگار داره دنبال چیزی میگرده ...احتماال دنبال...سرش؟؟»
وی ووشیان گفت«:درسته دنبال سرش میگرده...اینجا هم سر زیاده...اونم نمیدونه کدومش مال
خودشه...میخواد سر هر کی رو گیرش اومد برداره امتحان کنه بینم اندازه گردنش هست یا نه...اگه
بتونه اینکارو بکنه یه مقداری وقت صرفش میکنه تا از سر مطمئن بشه وگرنه پرتش میکنه یه
گوشه...شماها هم یواش تر راه برین...نباید گیرش بیفتین»....
شاگردان از تصور اینکه سرشان را روی گردن یک جسد متحرک بدون سر باشد به وحشت
افتادند.همزمان دستانشان را روی سرهایشان ن هادند و به آرامی در گوشه و کنار باغ شروع به
"فرار"کردند .هرکه نمیدانست گمان میکرد آنان درحال قایم باشک با یک غول بی شاخ و دم
هستند.فقط با این تفاوت که اگر غول دستش بهر کدام آنان میرسید سرش را برای خود بر
میداشت.هربار که حواس غول به یکی از پسرها جلب میشد.وی ووشیان سنگی بطرفش می
انداخت و توجهش را به خود جلب مینمود.
وی ووشیان دستانش را پشت کمرش نهاده و به آرامی حرکت میکرد.انگار درحال بررسی کارها و
حرکات غول بود :حالت ایستادن این دوست عزیزمون یه کمی عجیبه نه؟ با مشت شل و ولش
بازوها و دستاشو این شکلی تکون میده....این شکل حرکات....همانطور که انتظارش را داشت الن
جینگ یی دیگر دوام نیاورد«:تا کی باید این شکلی راه بریم؟الاقل بگو چقدر دیگه باید راه بریم؟؟»
وی ووشیان پیش از پاسخ گفتن به او کمی فکر کرد«:البته
که نه»....وقتی این حرف را زد،ناگاه شروع کرد به فریاد زدن«:هانگوانگ جون!اوه هانگوانگ
جون!هانگوانگ جون،باالخره برگشتی؟بیا کمکمون»....
شاگردان نیز با دیدن اوضاع به او ملحق شدند.از آنجا که جسد سر نداشت،صدایی نمیشنید.انعکاس
فریادها پر حرارت تر و فلک زده تر از دیگری بود...بعد از چند دقیقه،صدای نوت مواج و آرامبخش
شیائو آسم ان شب را شکافت و بدنبالش طنین ناب سیم گیوچین شنیده شد.با شنیدن صدای
گیوچین و شیائو،شاگردان چنان به وجد آمده بودند که نزدیک بود اشک شوق بریزند«:هانگوانگ
جون،زوو-جون!!»
دو هیکل باریک اندام چون برق در برابر درهای فرسوده باغ ظاهر شدند.آندو بمانند سایه هایی از
برف و یشم درخشان بودند.یکی شیائوی زیبایی بدست داشت و دیگری یک گیوچین را با خود
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
حمل میکرد.شانه به شانه هم راه میرفتند و وقتی چشمشان به سایه غول پیکر بی سر افتاد در
جای خود ایستادند....الن شیچن بشدت شگفت زده شده و حتی میشد گفت شوکه شده بود.لیه
بینگ بی صدا ای ستاده ولی بیچن از غالف خارج شد.مرد بی سر سرما و قدرت شمشیر درخشان را
احساس کرده و دوباره بازویش را بهمان حالت مواج تکان داد.وی ووشیان در دل گفت :دوباره این
حرکت رو انجام داد...
مرد بسیار چابک بود او با یک پرش حمله بیچن را جاخالی داد.او قدمی به عقب برداشته و
میخواست با دستش بیچن را بگیرد.او توانست بیچن را بدست گرفته و بلند کند.باوجودی که چشم
نداشت در حال بررسی چیزی بود که به غنیمت گرفته،شاگردان که دیدند او چطور بیچن را در هوا
متوقف کرد رنگ از صورتشان پرید هرچند الن وانگجی مانند همیشه آرام بنظر میرسید.گیوچینش
را درآورد.پایین را نگریست انگشتانش را بهم پیچاند و یک سیم گیوچین را بصدا درآورد.صدا چون
تیری نامرئی،صفیرکشان بر جسد فرود آمد.مرد بی سر با یک حرکت شمشیر نوت جادویی را در
هم شکست.الن وانگجی گیوچین را رو به پایین گرفته و هر هفت سیم شروع به لرزش کردند و
با ق درت شگرفی به آواز درآمدند.همزمان وی ووشیان فلوت بامبویی خود را بیرون کشید و با
صدایی جیغ کشان و غیر طبیعی با او همراه شد.انگار که شمشیرهایی تیز و برنده و سابرهای
بلندی از آسمان باریدن گرفته باشد...
مرد بی سر دوباره حمله کرد.الن شیچن باالخره بر خود مسلط شد.لیه بینگ را بر لب نهاده و
شروع به نواختن کرد.وی ووشیان نمیدانست این تصور اوست یا اینکه هر بار که صدای لطیف و
آرام شیائو شنیده میشد حرکات جسد آرام می گرفت.برای لحظه ای انگار ایستاد و گوش فرا داد
بعد چرخی زد و مانند کسی که میخواهد نوازنده را ببیند،ولی بدون چشم و سر نمیتوانست هیچ
چیزی را ببیند.هنوز تحت حمله فلوت و گیوچین قرار داشت.باالخره انگار انرژیش پایان گرفت و
بوسیله آن سه ابزار موسیقی از پای درآمد.او تلو تلو خوران روی زمین افتاد.
دقیق تر اینکه روی زمین سقوط نکرد بلکه روی زمین تمام جسد از هم جدا شد.دست ها و پاها
و تنه تکه تکه و جدای از هم روی برگ های خشکیده از هم جدا افتادند.الن وانگجی گیوچینش
را کناری نهاده و شمشیرش را احضار کرد.همرا وی ووشیان بطرف قطعات جسد رفتند.به تکه ها
نگاه کردند و پنج کیسه چیانکون جدید درآوردند،شاگردان دور آنها را گرفته و هنوز می ترسیدند.ابتدا
به زوو-جون سالم دادند و پیش از آنکه بتوانند دهان باز کنند و به جیک جیک بیفتند الن وانگجی
به همه دستور داد«:برین بخوابین!»
الن جینگ یی که گیج شده بود گفت«:هاه؟ولی هانگوانگ جون هنوز ساعت 9نشده!»
الن سیژویی او را با زور همراه خود می کشید و با احترام گفت«:چشم!»
به این شکل او دیگر چیزی نپرسید و بقیه شاگردان را با خود برد تا در طرف دیگر باغ آتشی
درست کنند و بخوابند.حاال تنها سه نفر در کنار جسد تکه تکه شده قرار داشتند وی ووشیان به
احترام الن شیچن سرش را تکانی داد.سپس چمباتمه زد تکه های جسد را مهر میکرد و در کیسه
های چیانکون جداگانه می انداخت.درست هنگامی که در میانه چپاندن دست چپ بدرون کیسه
بود الن شیچن گفت«:لطفا یه کم صبر کن»...
کمی قبل وقتی وی ووشیان حالت بهم ریخته الن شیچن را دید متوجه شد که اشتباهی در کار
است.الن شیچن با صورتی رنگ پریده دوباره حرفش را تکرار کرد«:لطفا....صبر کن...بذار من این
جسد رو ببینم»...
وی ووشیان متوقف شد و گفت«:زوو-جون شما میدونی این شخص کیه؟»
پیش از آنکه الن شیچن بتواند چیزی بگوید الن وانگجی به آرامی سرش را به نشان تایید تکان
داد.وی ووشیان گفت«:خب منم میدونم اون کیه»!...سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد«:اون
چیفنگ زونه درسته؟»
وقتی با آن جسد در حال قایم باشک بازی بودند،جسد بی سر دائم یک حرکت تکراری را انجام
میداد—با مشتی شل و بسته بازویش را با تمام قوا تکان میداد و به هوا ضربه میزد انگار که داشت
سالح بلندی را بحرکت در می آورد.وی ووشیان وقتی به سالحش فکر کرد خیال کرد یک شمشیر
است ولی به عنوان فردی که خودش نیز زمانی شمشیر بدست میگرفت و با شمشیرزنان دیگر رو
در رو جنگیده بود متوجه شد هیچ شمشیری وجود ندارد که بشود به این شکلی که جسد حالتش
را نشان میداد با آن جنگید.شمشیر اصیل ترین سالح ها بود.هر کسی که در شمشیر زنی تبحر
داشت می توانست متوجه شان و رتبه آن شود.حتی شمشیر یک آدمکش نیز در حین انجام جنایت
ظرافت و چابکی خود را نشان میداد .هنر شمشیرزنی،چیزی بیشتر از پریدن و زخم زدن و چیزی
کمتر از بریدن و شکافتن بود.هرچند حرکات مرد بی سر بسیار سنگین بودند.نفرت بی اندازه ای از
خود نشان میداد و حرکات بازوهایش اصال ظرافت نداشتند.اما اگر او شمشیر بدست نمیگرفته یک
سابر بلند چه؟ یک سابر سنگین که تمایل زیادی به کشتن دارد؟؟ حاال همه چیز داشت معنا پیدا
میکرد.
شمشیر و سابر هم در کاربرد و هم در حالت ذاتی با هم تفاوت داشتند.سالحی که این مرد پیش
از مرگ بدست میگرفته قطعا یک سابر بود.آن سابر درنده به قدرت بیش از ظرافت اهمیت میداده
و جسد بهنگام جستجو برای سرش بدنبال سالحش نیز میگشت.بهمین دلیل بود که دائم حالت
گرفتن و تکان دادن سابر را نشان میداد و حتی بیچن را بدست گرفت و مانند سالح خود از آن
استفاده کرد.
بعالوه این جسد هیچ نشانی که بیانگر هویت او باشد نداشت و حاال چنان تکه تکه شده بود که
نمی شد از همان ابتدا فهمید که او کیست...طبیعی بود که نیه هوایسانگ در تاالر شمشیرها نیز
او را نشناسد.در واقع وی ووشیان اطمینان نداشت اگر پای خودش را می بریدند و به گوشه ای
می انداختند آیا می توانست آن را پیدا کند یا خیر...این امر ممکن نبود تا اینکه تنه و دست و پاها
موقتا بهم متصل شدند و جسد توانست حرکت کند و بخاطر انرژی شومش الن شیچن و الن
وانگجی توانستند او را شناسایی کنند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:زوو-جون،هانگوانگ جون بهتون گفت توی سفرمون چی دیدیم درسته؟دهکده
مو،اون قبرکن،شهر ایی و همه این چیزا رو....؟»
الن شیچن تایید کرد و وی ووشیان ادامه داد «:پس شاید هانگوانگ جون درباره این هم به شما
گفته باشه،مردی که صورتش رو با مه پوشونده بود توی قبرستون قبیله چانگ میخواست جسد رو
بدزده،حرکات و شمشیرزنی اون دقیقا از اسلوب مکتب الن پیروی میکرد.و فقط دو احتمال وجود
داره:یک،اون یکی از اعضای مکتب الن هست که از بچگی داشته با هنر شمشیر زنی شما
آشناست .دو،اون از مکتب الن نیست اما بخوبی با حرکات مکتب شما آشنایی داره!اون براحتی با
افراد مکتب شما دوئل میکنه و حتی اونقدر باهوشه که بعد از اینهمه زمان حرکات رزمی رو بخوبی
یاد گرفته و یادش مونده!»
الن شیچن در سکوت مانده بود و وی ووشیان ادامه داد«:اون بخاطر گرفتن جسد داشت میجنگید
چون نمیخواست کسی بفهمه چیفنگ زون تکه تکه شده در عین حال اگه جسد چیفنگ زون بهم
متصل میشد خیلی واسه اون بد میشد.اون کسیه که راز پشت تاالر شمشیرهای مکتب نیه رو هم
میدونه و به مکتب گوسوالن هم کامال نزدیکه!اون کسیه که گذشته پیچیده ای با...چیفنگ زون
داره!!!»
با اینکه اسمی از آن شخص برده نشد ولی هر سه میدانستند اون چه کسی است.الن شیچن قیافه
ای جدی داشت اما سریع به او گفت«:اون همچین کاری نمیکنه!»
وی ووشیان گفت«:زوو-جون؟؟»
الن شیچن گفت«:اتفاقاتی که موقع بررسی جسد برای شما افتاده و اینکه با قبرکن روبرو شدین
همه توی همین ماه رخ دادن...توی این ماه اون هر شب با من درباره مسائل مهم جلسه داشته...ما
همین چند روز پیش تاریخ جلسه بعدی گفتگوی سران رو تعیین کردیم.اون که نمیتونسته همزمان
همه جا بره...مطمئنم قبر کن اون نیست!»
وی ووشیان گفت«:خب اگه از طلسم انتقال استفاده کنه چی؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن شیچن سرش را تکان داد.صدایش آرام ولی مصمم بود«:کسی که از طلسم انتقال استفاده
میکنه باید تکنیک انتقال رو هم تمرین کرده باشه...و تهذیب این تکنیک کار آسونی نیست.اون
هیچ وقت نشونه ای مبنی بر تهذیب این تکنیک رو بروز نداده...ضمناً کسی که این تکنیک رو
استفاده میکنه مجبوره مقدار انرژی معنوی زیادی برای این تکنیک استفاده کنه ولی ما چند روز
پیش با هم رفتیم شکار شبانه...و کارش بی عیب و نقص بود.من مطمئنم اون از طلسم انتقال
استفاده نکرده!»
الن وانگجی گفت«:اون مجبور نیست خودش بره!»
الن شیچن سرش را تکان داد و وی ووشیان ادامه داد«:رئیس مکتب الن،شما میدونین مشکوک
ترین فرد کی هست فقط نمیخواین این شک رو تاییدکنین»...
شعله های نورانی آتش بزرگ بر چهره هر سه آنان سایه می انداخت.همه هنوز در باع متروک
بودند.بعد از دقایقی سکوت الن شیچن پاسخ داد«:من میفهمم که بخاطر یک سری دالیل
مشخص تمام دنیای ما تصور غلطی از اون دارن ولی...من به اون چیزی که طی این سالها ازش
دیدم باور دارم.من مطمئنم که اون همچین آدمی نیست!»
برای وی ووشیان سخت بود که درک کند چرا الن شیچن از آن شخص دفاع میکند.هرچند خود
وی ووشیان نیز از اساس نظر و دیدگاه بدی درباره شخص مظنون نداشت.شاید بخاطر گذشته
اش،زیرا او ب ا همه به مهربانی و فروتنی رفتار میکرد.او فردی بود که هرگز در حق کسی ظلم
نمیکرد.کسی بود که همه میتوانستند به راحتی با او سخن بگویند.او کسی بود که زوو-جون در
تمام این سالها با او دوستی نزدیکی داشت.
پیش از مرگ نیه مینگجو،زمان کوتاهی مکتب چینگه نیه کامال از مکتب النلینگ جین پیشی
گرفت.چه کسی از مرگ نیه مینگجو سود می برد؟؟
مرگ بخاطر انحراف چی در برابر چشم عموم...اجتناب ناپذیر و معقوالنه بنظر میرسید اما آیا
حقیقت بهمین آسانی بود؟
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
در چشم بهم زدنی زمان گفتگوهای سران مکاتب تهذیبگری در برج ماهی طالیی رسید.
بیشتر مکاتب تهذیبگر برجسته،اقامتگاه مکتبشان را در مناطقی با مناظر زیبا میساختند و برج ماهی
طالیی النلینگ جین در زیباترین بخش شهر النلینگ قرار داشت.مسیری که برای رسیدن به برج
طالیی استفاده میشد جاده ای ارابه رو بود که به اندازه یک مایل امتداد داشت و تنها برای مراسم
های مهمی نظیر مهمانی ها یا جلسات گفتگوی سران باز میشد.طبق قوانین مکتب النلینگ
جین،هیچ کس نباید با گام هایی تند و سریع در آنجا راه میرفت.هر دو طرف مسیر با دیوارنماهای
زیبا حجاری شده و داستانهایی از رهبر ان قبیله جین و تهذیبگران برجسته دیگر را بازگو میکرد.در
حین سفر،شاگردان مکتب النلینگ جین،همزمان با راندن ارابه ها نقش راهنما را نیز بر عهده
داشتند.
از میان همه آنها،چهار بخش درباره رهبر کنونی مکتب جین—جین گوانگیائو—بود و بترتیب
نمایانگر افشاگری،قتل،پیمان بستن و مهربانی و ساده زیستی بودند.البته این صحنه های نقاشی
شده درباره موضوع لشکرکشی برای ساقط کردن خورشید بودند که جین گوانگیائو در بین مکتب
چیشان ون نفوذ کرده و اطالعات مهمی را به متحدان داده بود.سپس او رهبر مکتب ون،یعنی ون
روهان را با دست خود کشت و بعد بخشی از تثلیت مورد احترام پیمان برادری شد و آنگاه جایگاهش
را تا ریاست تهذیبگران باال برد.این نقاشی ها با مهارت خاصی کشیده شده و در جلوی دید عموم
قرار داشتند.هرچند در نگاه اول چیزی از تصاویر بخوبی مشخص نبود ولی جزئیات بیشتر زمانی
آشکار میشد که ظاهر او هنگام کشتن پدیدار میشد و از گونه هایش خون میچکید و جین گوانگیائو
هنوز لبخند بر لب داشت.هر کس این تصویر را میدید بیشتر از احساس احترام مو به تنش سیخ
میشد.
بالفاصله بعد از این،تصاویر جین زیژوان قرار داشت .معموال
برای فهماندن قدرت مطلق خود،رهبران مکاتب تصاویر یا دیوارنگاره ای از تهذیبگران هم نسل
خود را طراحی نمیکردند یا هنرمند سطح پایین تری را جایگزین میکردند تا آنان چندان درخشان
به نظر نرسند.برای این بخش نیز همگان در سکوت موافقت کرده و سعی کردند درک خود را
نشان دهند.با این همه چهار منظره از زندگی جین زیژوان نیز بر روی دیوارها حکاکی شده بود.در
نهایت شگفتی کامال برابر با جین گوانگیائو بنظر می آمد.مرد جوان جذابی که قدرت و غرور از
وجناتش هویدا بود در دیوارنگاره ها قرار داشت.
با ایستادن ارابه،وی ووشیان مدتی در جلوی دیوارنگاره ها به تماشا ایستاد و الن وانگجی نیز
ایستاد و به انتظارش ماند.از فاصله ای نه چندان دور شاگردی با صدای بلند گفت«:مکتب
گوسوالن،لطفا از اینجا داخل بشن!»
الن وانگجی گفت«:بیا بریم!»
وی ووشیان چیزی نگفت و هر دو در کنار هم قدم برداشتند.پله های منتهی به برج ماهی
طالیی،بسیار عریض و با آجر چهار گوش ساخته شده و پر از مردمی بود که میخواستند وارد
شوند.احتماال مکتب النلینگ جین در این سالها برج را مرمت و گسترده تر کرده بود و چنان در
اینکار زیاده روی کرده بودند که وی ووشیان نظیرش را ندیده بود.آنطرف تر از این سطح آجری
شالوده ساختمان ساخته شده از مرمر سفید،در باالی نه پله مجزا به سبک »رویی« قرار داده شده
بود و در باالی آن کاخی شگفت انگیز قرار داشت که با سقفی شیروانی و اقیانوسی از گلهای
درخشش میان برق تزئین شده بود.
گل درخشش میان برف نماد قبیله النلینگ جین بود،نمونه ای نفیس از انواع گل صدتومانی...این
گل نه تنها ظاهری خوب داشت که نامش هم زیبا بود.دو ردیف گلبرگ داشت و گلبرگهای ردیف
بیرونی گل بزرگ میشدند و بزیبایی رو هم
قرار میگرفتند و شکلی مانند توپ به خود میگرفتند.گلبرگ های درون گل نیز کوچک و ظریف
بودند و پرچم های طالیی درون گل را مانند ستاره در بر میگرفتند.وقتی شکوفه این گل چنین
عظمتی داشت،انسان چگونه می توانست عظمت هزاران گل شکوفه زده اش را توصیف کند؟
در جلوی میدان گیاهان مختلفی کاشته شده بود.قبایل بی وقفه وارد میشدند با اینهمه به شکلی
مرتب و سازمان یافته"...مکتب سو از مولینگ لطفا از این طرف وارد بشین"
"مکتب نیه از چینگه لطفا از این طرف وارد بشین"
"مکتب جیانگ از یونمنگ لطفا از این طرف وارد بشین"
جیانگ چنگ تا قدم به آنجا گذاشت نگاه خیره ای به آنان کرد.بطرفشان آمد و با لحن بی تفاوتی
گفت«:زوو-جون،هانگوانگ جون!»
الن شیچن سرش را تکان داد«:جناب رئیس مکتب جیانگ»
بنظر میرسید هر دویشان دل مشغولی زیادی داشتند.بعد از گفتگوی کوتاهی جیانگ چنگ
پرسید «:هانگوانگ جون،من سابقاً شما رو در جلسات گفتگوی سران برج طالیی نمیدیدم...دلیل
عالقه ناگهانیتون برای اومدن به اینجا چیه؟»
نه الن شیچن و نه الن وانگجی به او پاسخ ندادند.خوشبختانه بنظر میرسید جیانگ چنگ از روی
قصد و به عمد خاصی این سوال را نپرسیده ولی سریع به طرف وی ووشیان چرخید هنوز خطاب
به آنان حرف میزد اما حرفهایش چون شمشیر تیز و برنده بودند«:اگر یادم باشه شما دو نفر هیچ
وقت برای مسافرت رفتن مالزم با خودتون نمی برین؟! ایندفعه چه اتفاقی افتاده؟اینطور ناگهانی؟
این تهذیبگر مشهور کی هستن؟ کسی میتونه ایشون رو به من معرفی کنه؟»
ناگهان صدایی که لبخند از آن هویدا بود شنیده شد«:برادر،چرا زودتر بهم نگفتی وانگجی هم
باهات میاد؟»
صاحب برج طالیی—لیانفنگ زون،جین گوانگیائو—شخصا برای خوشامدگویی به آنان آمده
بود.الن شیچن با لبخند به او پاسخ داد و الن وانگجی تنها سرش را به کمی خم کرد.وی ووشیان
در آن سو،رئیس تهذیبگران همه مکاتب را بخوبی زیر نظر گرفت.جین گوانگیائو از چهره زیبایی
سود می برد.پوستی لطیف داشت و نشان سرخی در پیشانی اش خودنمایی میکرد.رنگ مردمک
چشمهایش در تضاد کامل با سفیدی چشمهایش قرار داشت.حالتی سرزنده از خود نشان میداد ولی
سبکسر نبود.حالت ظاهریش تمیز،جذاب و پر از ابتکار بنظر می آمد.سایه لبخند بر گوشه لبان و
ابروهایش نشسته بود و نشان میداد که چه شخصیت باهوشی دارد.او با همین چهره به آسانی می
توانست دل هر زنی ر ا بدست بیاورد ولی حسادت و نفرت هیچ مردی را نیز بر نمی انگیخت.مردان
پیرتر او را شخصیتی شیرین می پنداشتند درحالیکه جوان ها احساس میکردند شخصیتی دوستانه
دارد.حتی اگر کسی او را دوست نداشت باز هم نمیتوانست از او نفرت داشته باشد.بهمین دلیل
چهره اش برایش سودمند بود.هرچند از لحاظ هیکل،اندامی کوچک داشت که رفتار بی نظیرش
این نقص را بخوبی جبران میکرد.
یک کاله اربابی با تور سیاه بسر داشت.لباس رسمی مکتب النلینگ جین را پوشیده بود.نماد شکوفه
درخشان میان برف در جلوی یقه لباسش خودنمایی میکرد.کمربندی با نه حلقه به کمرش بسته
بود.چکمه به پا کرده و با دست راستش روی شمشیر آویزان به همان سمت بدنش فشار می آورد
و هاله ی قدرتمندی از خود بروز میداد.
جین لینگ او را تا آنجا همراهی کرده بود.هنوز جرات نداشت تنهایی با جیانگ چنگ رو در رو
شود.پشت جین گوانگیائو پنهان شده و من من کنان گفت«:دایی»!...
جیانگ چنگ با تندی پاسخ داد«:پس هنوز میدونی من داییتم؟»
جین لینگ سریع پشت لباس جین گوانگیائو را کشید.جین گوانگیائو نیز انگار متولد شده بود که
نزاع میان افراد را حل کند«:خب خب ،رئیس مکتب جیانگ،آ-لینگ خیلی وقته به اشتباهش پی
برده،تو این چند روز از ترس اینکه نکنه شما مجازاتش کنین حتی نتونسته درست و حسابی غذا
بخوره...بچه ها تو این سن دوست دارن شیطنت کنن....من میدونم شما اونو از همه بیشتر دوست
دارین،ازتون میخوام دیگه نذارین بیشتر از این اذیت بشه!»
جین لینگ با عجله گفت«:آره آره عمو میتونه تایید کنه،تو این چند روز اصال اشتها نداشتم»...
جیانگ چنگ گفت«:تو اشتها نداشتی؟قیافه ات که خیلی هم خوبه...بنظر من حتی یه وعده غذاتم
بی خیال نشدی!»
جین لینگ میخواست دوباره حرف بزند ولی ناگهان نگاهش به پشت سر الن وانگجی خیره ماند
و وی ووشیان را دید ابتدا گیج و منگ ماند بعد با تعجب گفت«:تو چرا اینجایی؟»
وی ووشیان گفت«:اومدم غذای مجانی بخورم!»
جین لینگ عصبانی شده بود گفت«:چطور جرات کردی بیای اینجا مگه من بهت هشدار ندادم....؟»
جین گوانگیائو سر جین لینگ را نوازش کرده و او را پشت سر خود کشانده و با لبخندی گفت«:چرا
که نه؟حاال که اینجایی تو هم مهمان ما هستی...من چیزای دیگه رو نمیدونم ولی توی برج طالیی
غذا زیاد هست!»سپس بطرف الن شیچن چرخید«:برادر،بیاین بنشینین...من سریع دستور میدم
برای وانگجی هم لوازمی رو آماده کنن!»
الن شیچن سری تکان داد«:نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی!»
جین گوانگیائو گفت «:دردسر یعنی چی؟ برادر شما وقتی توی خونه من هستی که نباید اینقدر
رسمی و مودب باشی!»
جین گوانگیائو میتوانست بخوبی نام ها،عناوین و سن افراد را تنها با یک بار دیدار بیاد بسپارد.حتی
اگر چند سال میگذشت او بدون کوچکترین اشتباهی با آنان خوش و بش میکرد و گفتگوهایی
مشتاقانه میانشان صورت میگرفت.اگر کسی را دو بار میدید این بار حتی عالیقش و چیزهایی که
دوست نداشت را هم به ذهن می سپارد و به آسانی لوازم مورد نیازشان را تهیه میکرد.این بار الن
وانگجی بدون اطالع قبلی به برج طالیی آمده بود بهمین دلیل جین گوانگیائو برایش میزی تدارک
ندیده بود.در این لحظه بود که داشت با سرعت میرفت تا به این موضوع رسیدگی کند.
پس از ورود به تاالر جادویی،مهمانان قدم بر فرش سرخ و نرمی نهادند.هر دو طرف فرش میزهایی
از چوب صندل نهاده و خدمتکارانی زیبا رو آنجا ایستاده بودند دامن های زیبا به تن داشتند و
جواهراتی به گردنشان آویزان بود و همه لبخند میزدند.کمر و سینه همه آنها به یک اندازه بود.حتی
حالت بشاش چشم ها و لباس هایشان یک شکل بود.وی ووشیان نتوانست جلوی خودش را بگیرد
و وقتی وارد شدند مدتی به این زنان زیبا خیره شد.پس از اینکه نشست به خدمتکاری که کنارش
بود و برایش نوشیدنی ریخت لبخند زد«:ممنون!»
وقتی چشم خدمتکار به او افتاد شوکه شد و خشکش زد بعد از چند لحظه چشمانش را از او گرفته
و به طرف دیگری نگاه کرد.وی ووشیان از همان ابتدا متوجه شد که یک جای کار می لنگد هرگاه
به اطراف خود می نگریست نه فقط چشمهای دخترک که تقریبا نیمی از شاگردان مکتب النلینگ
جین به قیافه شان حالت عجیبی میدادند و او را نگاه میکردند.
او موقتا فراموش کرده بود که اینجا برج طالیی است و جایی که موشوان یو یکی از افراد هم
مکتب خود را آزار داده و بخاطر همین امر اخراج شده بود.هیچ کسی انتظار نداشت او اینطور بی
شرمانه به اینجا قدم بگذارد.حتی آنقدر به خود جرات داده که جایی میان دو یشم الن بگیرد.وی
ووشیان سریع جایش را به طرفی که الن وانگجی بود تغییر داد«:هانگوانگ جون،هانگوانگ جون»
الن وانگجی گفت«:بله؟»
وی ووشیان گفت«:یه وقت منو ول نکنیا...اینجا آدمای زیادی موشوان یو رو میشناسن...اگه کسی
تصمیم بگیره درباره روزای خوش قدیمی باهام حرف بزنه منم خل بازی در میارم و چرت و پرت
میگما...پس لطفا به خودت نگیری که یه وقت آبروی تو رو می برم یا چیزی!»
الن وانگجی به او نگریست و با لحنی که کمی گرم بنظر می آمد به او گفت«:البته به شرطی که
عمداً کسی رو عصبانی نکنی!»
در این لحظه جین گوانگیائو،همراه با زنی که لباسی فاخر بر تن داشت قدم به اتاق نهاد.هرچند
زن باوقار بنظر میرسید اما در حاالت چهره اش مقداری معصومیت آشکار بود .حرکات برازنده اش
نیز کامال کودمانه به نظر می آم دند.این زن رسمی جین گوانگیائو،بانوی برج طالیی—چین سو
بود!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ایندو در سالهای گذشته نماد زوج عاشق را در تمام دنیای تهذیبگران یدک میکشیدند و هر دو
شدیداً بهم احترام میگذاشتند.همه میدانستند چین سو در مکتب الئولینگچین متولد شده،که یکی
از قبایل فرعی مکتب النلینگ جین بود.چین کانگیه،پیشوای مکتب الئولینگچین ،از زیردستان
وفادار جین گوانگشان بود و هرچند جین گوانگیائو فرزند جین گواگنشان بود آندو بخاطر موقعیت
های مادرانشان در جامعه چندان سنخیتی با هم نداشتند.هرچند در زمان لشکرکشی ساقط کردن
خوشید،چین سو توسط جین گوانگیائو نجات داده شد.دخترک عاشق او شده و دست از عشق خود
نمیکشید و اصرار داشت که همسر او بشود.در پایان آنان توانستند پایانی خوش برای این داستان
عاشقانه رقم بزنند.البته جین گوانگیائو نیز هرگز او را رها نمیکرد.با اینکه موقعیت مهم ریاست
تهذیبگران را برعهده داشت،رفتارش بشدت با پدرش تفاوت میکرد.او هرگز زن دیگری را صیغه
نمیکرد و با زن دیگری رابطه نداشت.این چیزی بود که بیشتر زنان روسای مکاتب بخاطرش به
همسر او حسادت میکردند.
وی ووشیان وقتی دید جین گوانگیائو چگونه دست چین سو را نگهداشته با شایعات موافقت
کرد.حالت جین گوانگیائو پر از مهربانی و ارزشمندی بود.انگار نگران بود که نکند او از روی پله
های یشم لیز بخورد.وقتی آندو جلوی میز مخصوصشان نشستند مهمانی بطور رسمی آغاز
شد.کسی که در عالی رتبه ترین مکان پس از آنان نشست جین لینگ بود.وقتی چشمش دوباره
به وی ووشیان افتاد به او خیره شد.وی ووشیان به این نوع نگاه کردن ها عادت داشت.در تمام
این زمان وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده و میانه همهمه درون تاالر جادویی میخورد و می
نوشید.جداً که منظره دل انگیزی بود.
وقتی مهمانی به پایان رسید شب شده بود.گفتگوها و مباحثه فردا صبح آغاز میشد.جمعیت در گروه
های دو یا سه نفری از تاالر خارج میشدند و بطرف تاالر میهمانان میرفتند که شاگردان راهنمایی
شان میکردند.از آنجا که الن شیچن کامال حواس پرت بنظر میرسید،جین گوانگیائو میخواست
درباره موضوعی که ذهنش را درگیر کرده از او سوال کند با اینحال همین که به او نزدیک شد و
صدایش زد«:برادر!»شخص دیگری از آن طرف فریاد کشید«:برادر!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جین گوانگیائو اجباراً عقب کشید کالهش را با یک دست درست کرد و گفت«:هوایسانگ،چیزی
شده؟لطفا یه ذره آروم
باش!»
این رئیس مکتب غریب الخلقه تنها میتوانست رئیس مکتب چینگه نیه که هیچی نمیدانست
باشد.البته یک هیچی -ندان مست می توانست جلوه بدتری را نیز خلق کند.چهره نیه هوایسانگ
سرخ شده و حاضر نبود از آنجا خارج شود«:اوه برادر!!!حاال چیکار کنم؟؟؟میتونی ایندفعه هم کمکم
کنی؟قول میدم این آخرین باره!!!»
جین گوانگیائو گفت«:مگه آخرین بار مشکلت با آدمایی که واست پیدا کردم حل نشد؟؟»
نیه هوایسانگ گریه کنان گفت«:چرا چرا اون حل شد این یکی جدیده برادر!!!من باید چیکار کنم
حاال؟دیگه دلم نمیخواد زنده بمونم!!»
جین گوانگیائو که دید او نمیتواند موضوع را همانجا بیان کند بطرف چین سو برگشته و گفت«:آ-
سو...میتونی برگردی....هوایسانگ بزار یه جایی پیدا کنیم و بشینیم،اصال نمیخواد عجله کنی»....
درحالیکه هوایسانگ را به خود تکیه داده بیرون میرفت وقتی الن شیچن رفت تا ببیند چه اتفاقی
افتاده است گیر نیه هوایسانگ مست افتاد.چین سو به الن وانگجی احترام گذاشت«:هانگوانگ
جون،فکرش رو نمیکردم بعد از اینهمه سال دوباره برای جلسه گفتگوها شما رو در برج طالیی
ببینم.معذرت میخوام اگر مهمانی ما در شان شما نبود!»
صدایی نرم و لطیفش زیبایی چهره اش را کامل میکرد.الن وانگجی در پاسخ به احترام سرش را
تکان داد.سپس نگاه خیره چین سو به وی ووشیان افتاد.بعد با تردید و صدای آرام گفت«:پس
خواهش میکنم منو ببخشید،من میرم» او با گفتن این حرف همراه با خدمتکارش از آنجا دور شد.
وی ووشیان متفکرانه گفت «:آدمای این برج طالیی خیلی عجیب غریب منو نگاه میکنن...مگه
این مو شوان یو چیکار کرده؟جلوی ملت لخت شده عشقش رو به کسی ابراز کرده؟ مگه اینکار
اشکالی داره؟؟این مکتب النلینگ جین کال هیچی بارشون نیست!»
الن وانگجی در برابر چرندیات وی ووشیان سرش را تکان داد.وی ووشیان ادامه داد«:من میرم
از یکی سوال بپرسم...هانگوانگ جون،بخاطر من حواست به جیانگ چنگ باشه!خیلی خوب میشه
اگه اون نیاد منو پیدا کنه اگه خواست بیاد دنبالم یه جوری جلوشو بگیر باشه؟»
الن وانگجی گفت«:جای دوری نرو!»
وی ووشیان گفت «:باشه نمیرم اگرم خیلی دور شدم شب توی اتاقمون همدیگه رو می بینیم».
او با چشمانش تمام سالن را گشت ولی فردی که مورد نظرش بود را نیافت .پس از ترک الن
وانگجی با ابرویی باال نهاده به جستجو ادامه داد.وقتی از کنار عمارت کوچکی میگذشت،ناگهان
کسی از میان باغ سنگی کناریش ظاهر شد«:هی!»
وی ووشیان پیش خود گفت :هاه!پیداش کردم!! او چرخی زد و با صدای آرامی گفت«:منظورت
چیه میگی هی؟؟ چقدر گستاخ! بینم یادت رفته وقتی از هم جدا شدیم چقدرعشقوالنه بودیم؟؟ بعد
اینهمه وقت داریم همدیگرو می بینیم اینطوری واسم قلدری میکنی بی احساس؟ واقعا ناراحتم از
دستت!»
جین لینگ حس میکرد بدنش مورمور شده«:خفه شو دیگه!! تو با کی عشقوالنه بودی؟؟ مگه بهت
هشدار ندادم که دور و بر آدمای مکتب ما نگردی؟؟واسه چی برگشتی؟»
وی ووشیان گفت «:راستش من همیشه دنبال هانگوانگ جون میرم....تازه میخوام یه طناب جور
کنم بدم بهش که من و خودشو ببنده بهم تا همیشه پیش هم بمونیم...کجا دنبال آدمای مکتب
شما بودم اصن؟نکنه داییت رو میگی؟اون هر جا من میرم دنبالم میاد!»
جین لینگ با خشم گفت«:برو گمشو!داییم فقط بهت مشکوکه!چرت و پرت نگو!فکر نکن من
نمیدونم که تو تسلیم نشدی و هنوزم میخوای»....
ناگهان از اطرافشان صداهایی بگوش رسید.حدود پنج یا شش پسر که لباسهای رسمی مکتب
النلینگ جین را به تن داشتند بدرون باغ پریدند.جین لینگ یکباره دست از سخن گفتن
کشید .پسرها به آنان نزدیک شدند.کسی که گروه پسران را رهبری میکرد همسن جین لینگ بنظر
میرسید اما هیکل درشت تری داشت«:فکر کردم اشتباهی دیدم ولی واقعا خودشه!»
وی ووشیان به خودش اشاره کرد و گفت«:منو میگی؟»
پسر گفت«:آره پس کی رو میگم؟ مو شوان یو واقعا جراتت زیاده که برگشتی اینجا»
جین لینگ با اخم گفت«:جین چان،تو چرا اومدی اینجا؟ این چیزی نیست که به تو مربوط باشه»
وی ووشیان در دل گفت :که اینطور،پس این یکی از بچه های دردسرساز همسن و سال جین
لینگه!اینطور که بوش میاد این بچه ها با جین لینگ رابطه خوبی ندارن!!
جین چان گفت«:به من مربوط نیست ولی به تو مربوطه؟ تو چیکار من داری؟»
همین که حرف میزد سه یا چهار پسر بطرف وی ووشیان می آمدند و بنظر میرسید میخواهند او
را روی زمین نگهدارند.جین لینگ با یک قدم در میان آنان و وی ووشیان قرار گرفت«:شر درست
نکن»...
جین چان جواب داد«:من دارم شر د رست میکنم؟ اشکالش چیه که بخوایم به شاگرد بی شرم
مکتبمون یه درس درست و حسابی بدیم؟»
جین لینگ پاسخ داد «:از خواب بیدار شو...اونو خیلی وقت پیش انداختن بیرون...هرجور نگاه کنی
از شاگردای ما حساب نمیشه!»
جین چان گفت«:خب که چی؟»
این «خب که چی» که پسرک بر زبان آورد از اطمینان به خود عجیبی ناشی میشد که وی ووشیان
را میخکوب کرد.جین لینگ جواب داد «:خب که چی؟ یادت رفته امروز با کی اومده؟ تو میخوای
بهش یه درسی بدی؟ خب چرا اول از هانگوانگ جون اجازه نمیگیری؟»
پسرها همه با شنیدن نام هانگوانگ جون مضطرب شدند.حتی اگر الن وانگجی حضور نداشت باز
هم کسی جرات نداشت در برابر نامش مقاومت کند.بعد از مدتی سکوت،جین چان پاسخ
داد «:ها،جین لینگ،مگه تو خودت ازش متنفر نبودی؟ امروز چه اتفاقی افتاده؟»
جین لینگ گفت«:میگم از کجات اینهمه چرت و پرت رو در میاری؟ اینکه من ازش بدم بیاد یا نه
به تو مربوط نیست!»
جین چان گفت «:این بی شرم لیانفنگ زون رو آزار داده اونوقت تو هنوز داری باهاش اینطوری
خوش و بش میکنی؟»
وی ووشیان احساس میکرد رعد و برق به او اصابت کرده است .او چه کسی را آزار داده؟ لیانفنگ
زون؟ این لیانفنگ زون کی بود؟ جین گوانگیائو؟؟؟ او ابداً باور نمیکرد—شخصی که مو شوان یو
آزارش داده لیانفنگ زون،جین گوانگیائو بوده باشد...همانطور که او سعی داشت از شوک خارج
شود،در طرف دیگر ،میان جین چان و جین لینگ چند کلمه ای رد و بدل شد و بنظر میرسید امروز
خیال دارند روزشان را با یک دعوا به پایان برسانند.هیچ کدام خیال کوتاه آمدن نداشتند.آتش دعوا
شعله ور شده و جین لینگ گفت «:اگه میخوای دعوا کنیم خب بیا جلو فکر کردی ازت می
ترسم؟؟»
یکی از پسرها فریاد زد«:چرا که نه؟ تهش سگت رو خبر میکنی بیاد کمکت!»
جین لینگ وقتی این حرف را شنید که میخواست سوت بزند.او دندان بهم سایید و با خشم
گفت«:حتی اگه پری نباشه هم میتونم شماها رو کتک بزنم!»
هرچند صدایش پر از اعتماد به نفس بود ولی دو دست او در برابر چهار دست رقیبش کارایی
نداشت.پس از شروع دعوا،ضعف توانایی او در جنگیدن کامال هویدا شد.او در حال شکست بود و
هیمنطوری بیشتر و بیشتر به سمت وی ووشیان به عقب رانده میشد.خون جین لینگ بجوش آمد
وقتی دید وی ووشیان هنوز سر جای قبلی خود ایستاده«:واسه چی اونجا خشکت زده؟»
وی ووشیان ناگهان دست او را گرفت.پیش از آنکه جین لینگ بتواند فریادی بزند،فشار شدیدی را
در دستش احساس کرد.نمیتوانست کاری کند جز اینکه روی زمین بیفتد.جین لینگ با خشم فریاد
زد«:میخوای بمیری؟»
وقتی جین لینگ را روی زمین نهاد.از او محافظت کرد،جین چان و بقیه سر جای خودشان ایستادند
با اینهمه وی ووشیان پرسید«:فهمیدی؟»
جین لینگ از جا پرید و گفت«:چی؟»
وی ووشیان دوباره دستش را چرخاند و گفت«:فهمیدی حاال؟»
ا حساس درد از مچ به تمام بدنش منتقل شده بود.اشک در چشم جین لینگ حلقه زده بود با این
حال توانست حرکات فرز و چابک وی ووشیان را بیاد بسپارد.وی ووشیان گفت«:خب حاال خوب
نگاه کن!»
یکی از پسرها با سرعت بطرفشان می آمد.وی ووشیان یک دست خود را پشت کمرش نهاده و با
دست دیگرش مچ پسر را گرفت و در یک چشم بهم زدنی او را زمین زد .این بار جین لینگ دقیقا
متوجه حرکت او شد.درد مچش هم به او می فهماند که باید انرژی روحی را به کدام طرف منتقل
کند.او روی پا پریده و بنظر روحیه گرفته بود«:آره!»
اوضاع در چند ثانیه تغییر پیدا کرد.کمی بعد آن پسرها بودند که روی زمین از درد می نالیدند.در
پایان جین چان گفت«:جین لینگ،بعدا حسابت رو میرسم!»
همین که پسرها فرار میکردند پشت سر هم فحش و نفرین میگفتند.جین لینگ به پهنای صورت
می خندید...آنقدر خندید که انگار داشت از خنده می مرد وی ووشیان گفت«:ببین چقدر
خوشحاله....این اولین برد توئه؟»
جین لینگ ترش کرد و گفت «:من تو نبرد تن به تن همیشه برنده میشم! ولی جین چان یه عالمه
از بچه ها رو با خودش میاره...آدم بی آبروییه!»
وی ووشیان میخواست بگوید او هم میتواند کسانی را پیدا کند تا همراهیش کنند.همه نبردها که
قرار نیست تن به تن باشند...تعداد افراد همراه می توانست مرگ یا زندگی را تعیین کند.هرچند
متوجه شد که جین لینگ همیشه تنها بیرون میرود.بدون اینکه شاگرد دیگری همسن خودش از
مکتبشان همراهش باشد.بنظر میرسید که جین لینگ هیچ کسی را برای کمک به خود انتخاب
نمیکند پس تصمیم گرفت چیزی نگوید.
جین لینگ گفت«:هی این حرکت رو از کجا یاد گرفتی؟»
وی ووشیان بدون ذره ای شرم مسئولیتش را به گردن الن وانگجی انداخت«:هانگوانگ جون بهم
یاد داده!»
جین لینگ اصال شک نکرد.او از قبل نوار پیشانی بند الن وانگجی را دور دست های او بسته دیده
بود پس زیرلبی گفت«:اون حتی این چیزا رو هم یادت داده؟»
وی ووشیان گفت«:آره بابا،هرچند این یه حقه ساده است...این اولین بارت بود ازش استفاده کردی
و این پسرها تا حاال ندیده بودنش پس نتیجه کارت عالی شد...البته اگه چند دفعه استفاده ش کنی
اونا ممکنه دستت رو بخونن ...واسه دفعه بعدی چندان کار راحتی نداری...چطور بود حاال؟میخوای
چند تا حرکت خفن دیگه هم یادت بدم؟»
جین لینگ به او خیره شده و جواب داد«:تو چرا اینطوری؟ عموی کوچیکم همیشه نصیحتم میکنه
دعوا نکنم ولی تو برعکسش رو میگی؟»
وی ووشیان گفت«:نصیحتت میکنه؟ سر چی؟ اینکه نجنگی و مثل یه پسر خوب با بقیه کنار
بیای؟»
جین لینگ گفت«:آره خب!»
وی ووشیان گفت«:اصال بهش گوش نده!بذار یه چیزی بهت بگم—وقتی بزرگتر بشی اونوقته
که می بینی آدمای بیشتری هستن که میخوان بزننت ولی تو مجبور میشی سرت رو کج کنی و
باهاشون کنار بیای...پس حاال تا جوونی برو هر قدر میخوای بقیه رو بزن...تو این سن و سال اگه
یه چند تا نبرد خوب نداشته باشی زندگیت کامل نمیشه!»
صورت جین لینگ از شوق تغییر کرد با اینهمه مغرورانه گفت «:تو چی داری میگی؟عمو بخاطر
خودم نصیحتم میکنه!»
وقتی این حرفها را میزد بیاد آورد در گذشته مو شوان یو ،جین گوانگیائو مانند یک الهه میدیده و
هرگز با او مخالفت نمیکرده است اما حاال میگفت که جین لینگ به او گوش ندهد یعنی دیگر
درباره جین گوانگیائو افکار ناجور نداشت؟
با توجه به حالتش وی ووشیان می توانست افکارش را حدس بزند پس بدون ذره ای شک و تردید
گفت«:انگاری دیگه نمیتونم قایمش کنم...درسته...من عاشق یکی دیگه شدم!»
جین لینگ چیزی نگفت.وی ووشیان با لحنی پر انرژی گفت«:اون روزایی که از اینجا رفته بودم
خیلی جدی به این موضوع فکر کردم و فهمیدم که لیانفنگ زون نه مناسب منه و نه بدردم
میخوره!»
جین لینگ به آرامی به عقب میرفت.وی ووشیان گفت«:قدیما نمیدونستم تو قلبم چه خبره ولی
وقتی چشمم یه هانگوانگ جون افتاد همه چیو فهمیدم»نفس عمیقی کشید و ادامه داد«:من اصال
نمیتونم ترکش کنم،دلم نمیخواد کس دیگه ای رو کنار هانگوانگ جون ببینم...وایسا،چرا فرار
میکنی؟ منکه هنوز حرفمو تموم نکردم،جین لینگ،جین لینگ!»
جین لینگ برگشته و با سرعت تمام در مسیر مخالف او فرار میکرد.وی ووشیان چند بار او را صدا
زد ولی او حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.به خودش افتخار میکرد که جین لینگ به این شکل
دیگر فکر نمیکند او درباره جین گوانگیائو افکار پلیدی دارد.هرچند وقتی برگشت،یک هیکل الغر
به سفیدی برف دید که در زیر نور ماه ایستاده بود،ردایش چون شبنم سفید و براق بود.الن وانگجی
تنها 30قدم با او فاصله داشت و مانند همیشه به او خیره مانده بود.
وی ووشیان خشکش زد.اگر در آن روزهایی بودند که تازه متولد شده بود می توانست کارهای صد
برابر بی شرمانه تر از آنچه جلوی الن وانگجی انجام داده بود را انجام دهد ولی حاال الن وانگجی
به او خیره شده بود بهمین دلیل کمی احساس شرمندگی میکرد.این احساس را در هیچ کدام از
زندگی های خود تجربه نکرده بود.وی ووشیان سریع این ذره احساس-شرم را سرکوب کرده و به
طرف او پیش رفت.بعد به معمولی ترین حالت ممکن گفت«:هانگوانگ جون،تو
اینجایی؟!میدونستی مو شوان یو رو بخاطر اینکه به جین گوانگیائو آزار جنسی رسونده از برج
طالیی انداختن بیرون؟واسه همین بود همه عجیب غریب نگاه من میکردن!!»
الن وانگجی هیچ چیزی نگفت تنها چرخیده و درکنار او راه رفت.وی ووشیان ادامه داد«:نه تو و
نه زوو -جون اینو نمیدونستین...تو حتی مو شوان یو رو نمیشناختی...انگاری مکتب النلینگ جین
تمام این سالها همه رو مجبور کرده درباره این قضیه ساکت باشن...حاال معلوم شد چرا....بهرحال
موشوان یو هم خون رئیس قبیله رو توی رگهاش داره...اگه جین گوانگشان همچین پسری رو
نمیخواست هیچ وقت به اینجا نمی آوردش...اگه قضیه یه آزار رسوندن ساده به یه هم قبیله ای
بود تنبیه میشد و میرفت پی کارش الزم نبود از مکتب بندازنش بیرون ولی اگه کسی که آزار دیده
جین گوانگیائو بوده اوضاع فرق میکرده...حاال موضوع فقط خود لیانفنگ زون نیست اونا برادرای
ناتنی بودن،این دیگه یه»....
این دیگر یک رسوایی بزرگ بود.موضوع باید در ریشه خفه میشد.البته آنها نمیتوانستند با لیانفنگ
زون کاری کنند پس تنها به بیرون انداختن مو شوان یو اقدام کرده بودند.وی ووشیان بیاد آورد
که هنگام رویار ویی با جین گوانگیائو،او وانمود کرده بود هیچ چیزی رخ نداده است.مودبانه با او
صحبت کرده و جوری رفتار کرده بود که انگار مو شوان یو را نمیشناسد.وی ووشیان واقعا مهارت
اجتماعی او را پسندید.در طرف دیگر جین لینگ نمیتوانست چیزی را پنهان کند،دلیل نفرتش از
مو شوان یو تنها آستین بریدگی(همجنسگرا بودن)نبود بلکه او عموی محبوبش را آزار داده بود.
وی ووشیان با فکر به جین لینگ،غرق در اندیشه شد.الن وانگجی از او پرسید«:چیزی شده؟»
وی ووشیان پاسخ داد«:هانگوانگ جون متوجه شدی که جین لینگ همیشه تنهاست حتی موقع
شکار شبانه؟نکنه همه جا جیانگ چنگ همراهش میره؟ داییش که حساب نیست بچه االن پونزده
سالشه بعدش هیچ بچه ای که همسن و سال خودش باشه کنارش نیست...وقتی ما بچه
بودیم »....ابتدای ابروی الن وانگجی کمی باال رفت.وی ووشیان با دیدن این صحنه سریع
حرفهایش را عوض کرد«باشه،من...من تنها....وقتی بچه بودم اصال این شکلی نبودم»....
الن وانگجی با لحن بی تفاوتی گفت«:اون تو بودی همه که شبیه تو نیستن!»
وی ووشیان گفت«:ولی همه بچه هایی که بین آدمای زیاد زندگی میکنن اینطورین مگه نه؟
هانگوانگ جون بنظرت جین لینگ اینقدر از بقیه اعضای مکتبشون فاصله گرفته که هیچ دوستی
بینشون نداره؟من درباره مکتب یونمنگ جیانگ چیزی نمیدونم ولی فکر نمیکنم هیچ کدوم از
بچه های مکتب جین دوست داشته باشن باهاش بازی کنن.همین چند دقیقه پیش داشت با
چندتاشون دعوا میکرد.نکنه جین گوانگیائو پسر یا دختری نداره یا بچه ای که بسن اون باشه و
بتونه بهش نزدیک باشه»
الن وانگجی گفت«:جین گوانگیائو یه پسر داشته منتها وقتی خیلی بچه بود اونو کشتن!»
وی ووشیان با شگفتی گفت«:اون ارباب جوان برج طالییه اونوقت چطوری بچه شو کشتن؟»
الن وانگجی گفت«:بخاطر برج های دیده بانی»
وی ووشیان گفت«:خب چرا اونوقت؟»
در گذشته بهنگام ساخته شدن برج های دیده بانی،جین گوانگیائو نه تنها با مخالفان که با قبایل
ناراضی روبرو شد.مخالفت یکی از روسای قبایل تا آنجا پیش رفت که از روی خشم دست به قتل
بزند و تنها فرزند جین گوانگیائو و چین سو را به قتل برساند.پسرک بچه دوست داشتنی بود که
والدینش بشدت به او عشق می ورزیدند.بدلیل این رنج جین گوانگیائو تمام آن قبیله را به انتقام
مرگ پسرش نابود کرد.هرچند چین سو بر غصه خود فائق آمد ولی نمیتوانست فرزند دیگری بدنیا
بیاورد.مدتی در سکوت راه رفتند که وی ووشیان گفت«:جین لینگ با اخالقی که داره تا دهن وا
میکنه بقیه رو ناراحت میکنه...اصال انگاری تمام وقت سوار اعصاب بقیه شده،جینگ یی از مکتب
شما بهش میگه بانوی جوان—البته راست میگه!چند بار قبل ترش اگه یکی نبود که ازش
محافظت کنه حتما تا االن می مرد.جیانگ چنگ کال بلد نیست بچه تربیت کنه...ولی خب جین
گوانگیائو»....
وی ووشیان با بیاد آوردن اینکه چرا به برج طالیی آمده بودند حس میکرد سر درد گرفته،با
انگشتانش شقیقه های خود را فشار داد.الن وانگجی در سکوت او را نگریست ولی هیچ حرفی نزد
تا کمی با او همدردی کند.او بیشتر به همه چیز گوش میداد تا بتواند سوالی را پاسخ دهد.وی
ووشیان آهی کشید«:بی خیالش...بهتره فعال برگردیم داخل!»
آندو به اتاق مهمان که مکتب النلینگ جین برایشان مهیا کرده بود رفتند.اتاق بزرگ و زیبا
بود.نوشیدنی های عالی در ظروف چینی رو میز قرار داشت.وی ووشیان کنار میز نشسته و تزئینات
اتاق را می نگریست و تحسین میکرد.وقتی دست از این کار برداشت که دیر وقت شده بود .با
جستجوی در قفسه ها یک قیچی و مقداری کاغذ یافت.با چند برش کوچک یک آدمک کاغذی
ساخت.آدمک سری گرد و آستین های بلند داشت که به بالهای پروانه شباهت داشت و قدش
اندازه انگشت یک انسان بود.وی ووشیان قلموی روی میز را برداشته و چند خط روی آن کشید.قلم
را کناری نهاده و دهانش را با جرعه ای نوشیدنی پر کرد و سریع در تختخوابش خزید.در این
لحظه آدمک تکانی خورد.با چند لرزش آستین هایش را تا توانست گشود و به سبکی یک پر به
پرواز درآمد انگار آستین هایش واقعا بال بودند،او با سرعت به این طرف و آنطرف حرکت میکرد
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و روی شانه الن وانگجی فرود آمد.او به شانه خود نگاهی انداخت.آدمک کاغذی خودش را روی
گونه او پرتاب کرد و از روی گونه اش حرکت کرد و خود را به نوار پیشانی بندش رساند و جوری
پیشانی بند او را میکشید که انگار این تکه باریک نوار،ارزشمند ترین گنج جهان است.الن وانگجی
اجازه داد آدمک زمانی با پیشانی بند او بازی کند بعد از طی مدتی دست برد تا آدمک را پایین
بیاورد ولی آدمک با سرعت تمام از دست او فرار کرد و سهواً یا عمداً کله اش را محکم به لبان او
کوباند.الن وانگجی برای لحظه ای خشکش زد.بعد با دو انگشت آدمک را گرفته و گفت«:اینقدر
بازیگوشی نکن!»
آدمک به آرامی از الی انگشتان باریک او غلتی زد.الن وانگی خطاب به آدمک گفت«:باید خیلی
مراقب باشی!»
آدمک سرش را به نشانه پذیرفتن تکان داده و بالهایش را به پرواز درآورد.ابتدا به زمین فرود آمد
سپس از الی شکاف در باال رفت و از اتاق مهمان خارج شد.وضع امنیت در برج طالیی سفت و
سخت بود و یک انسان زنده نمیتوانست آزادانه در آنجا حرکت کند.بسیار خوب بود که وی وووشیان
یک تکنیک مناسب از هنرهای سیاه را آموخته بود—تکنیک دگرگونی کاغذ!
این تکنیک اگرچه موثر بود ولی محدودیت های خود را داشت.در یک محدوده زمانی خاص آدمک
پس از رها شدن باید بسرعت بازمیگشت.بدون اینکه حتی خراشی روی آن بیفتد زیرا اگر آدمک
کاغذی بنا بهر دلیلی دچار آسیب دیدگی میشد روح شخص نیز دچار جراحت شده و آسیب می
دید .ممکن بود یکسال در بیهوشی بسر ببرد یا دچار جنون شود.پس برای بکار بردن این تکنیک
بشدت باید احتیاط بخرج میداد.
وی ووشیان جسم آدمک کاغذی را تسخیر کرد.گاهی به لبه لباس یک تهذیبگر می چسبید.گاهی
سعی میکرد از الی درها وارد شود.در یک زمان نیز آستین های آدمک را تا کرده و با نگاهی به
زمین مانند یک پروانه در حال پرواز در آسمان شب حرکت میکرد.ناگهان همانطور که در هوا پیش
میرفت صدای گریه واضحی را شنید.وقتی به پایین نگاه کرد متوجه عمارت جین گوانگیائو یعنی
عمارت باغ شکوفه ها شد.وی ووشیان از زیر سقف پرواز کرد و متوجه حضور سه شخص در اتاق
نشیمن شد.الن شیچن در طرفی نشسته و جین گوانگیائو در طرفی دیگر بود،نیه هوایسانگ در
حالیکه مست بود و میگریست و درباره چیزهای ناشناخته ای شکایت میکرد.پشت اتاق نشیمن
مکانی برای مطالعه قرار داشت.وی ووشیان با نگاهی به درون اتاق وقتی دید کسی در آن نیست
وارد اتاق شد.طراحی هایی با خط قرمز روی سراسر میز نقاشی شده بود.روی دیوار،چهار منظره
بهار،تابستان و پاییز و زمستان وجود داشت.وی ووشیان نمیخواست هیچ توجهی به آن تصاویر
بکند ولی وقتی نگاهی به آن تصاویر انداخت مجبور شد مهارت نقاش را تحسین کند.رنگها و
خطوط قلمو به نرمی روی آن کشیده شده و منظره ای زیبا و بزرگ را طراحی کرده بودند.هرچند
که روی هر کاغذ یک منظره نقاشی شده بود ولی انگار به هزاران مسیر امتداد داشت.وی ووشیان
پیش خود فکر کرد چنین سطح مهارتی تنها از الن شیچن برمی آمد و بهمین دلیل مدتی به آن
خیره ماند.تنها بعد از آن زمان بود که متوجه شد حقیقتا نقاش آن منظره ها الن شیچن است.
وی ووشیان با پرواز در باالی باغ شکوفه ها،توانست کاخی با پنج سقف بلند شگفت انگیز را
ببیند.سقف کاخ با آجرهای درخشانی پوشیده شده بود،بیرون کاخ حدود 32ستون طالیی قرار
داشت.منظره کاخ شگفت آور بود.این قسمت یکی از امنیتی ترین بخش های برج طالیی یعنی
خوابگاه رهبران مکتب النلینگ جین،کاخ معطر بود.
جدای از تهذیبگرانی که لباسهای مکتب النلینگ جین را به تن کرده و آنجا حضور داشتند.وی
ووشیان احساس میکرد دایره طلسمی از باال تا پایین کاخ را محصور کرده است.او روی ستونی که
گل صدتومانی رویش حکاکی شده بود فرود آمد و مدتی استراحت کرد.بعد از مدتی نفس تازه
کردن،از الی شکاف در به داخل کاخ خزید.
در مقایسه با کاخ شکوفه ها،کاخ معطر به سبک کالسیک برج طالیی ساخته شده بود.تزئینات
شگفت و گرانقیمت کاخ آن را بسیار باشکوه کرده بود.درون کاخ،الیه های پرده توری متراکم و
روی هم افتاده قرار داشت که تا روی زمین میرسید.بخوردانی به شکل حیوان در آنجا قرار داشت
که بخورهای خوشبویی در آن میسوخت و ابرهای تیره ای از دود بخور را می پراکند.که در میان
تمام این شلوغی احساسی از سستی در عین دل انگیزی به آدم میداد.جین گوانگیائو بهمراه الن
شیچن و نیه هوایسانگ در باغ شکوفه حضور داشت و معنایش این بود که اکنون کاخ معطر
خالیست و وی ووشیان می توانست آزادانه در همه جای آن کاخ سرک بکشد.آدمک کاغذی بدرون
کاخ پرواز میکرد و بدنبال جایی میگشت که مشکوک بنظر برسد.ناگهان وی ووشیان،سنگی عقیق
و بزرگ مخصوص کارهای اداری را دید که نامه ای زیرش بود.
نامه از قبل باز شده بود و هیچ نام یا نماد خاصی نداشت ولی با توجه به پاکت ضخیمش به نظر
می رسید که نامه ای درونش هست.او آستین هایش را به پرواز درآورد و روی میز فرود
آمد.میخواست ببیند چه چیزی درون پاکت است ولی هنگامی که سعی میکرد پاکت را از زیر سنگ
بیرون بکشد دستش را روی لبه سنگ نهاده و هل میداد ولی نامه از جایش تکان نخورد.بدن
کنونیش از کاغذ بود و هیچ وزنی نداشت و نمیتوانست وزنه مخصوص کاغذ را که روی نامه بود
تکان دهد.وی ووشیان کاغذی چندباری اطراف وزنه عقیق مخصوص کاغذها راه رفت.هلش داد
به آن لگد زد،مدتی رویش جست و خیز کرد ولی وزنه ابدا تکان نمیخورد.وقتی دید که کاری از
دستش بر نمی آید برای مدتی دست از تالش برداشت.بعد رفت تا جاهای مشکوک دیگر را بررسی
کند.ناگهان درب کناری کاخ با فشار کمی باز شد.
وی ووشیان با عجله از روی میز پایین پرید و در گوشه ای از آن بی حرکت ایستاد.کسی که داخل
شده بود چین سو بود.وی ووشیان تازه فهمید که کاخ خالی نیست و چین سو درون اتاق کامال
ساکت ایستاده بود.
موضوع حضور بانوی کاخ معطر در آن اتاق امر عجیبی نبود هرچند چهره اش در غیر عادی ترین
حالت ممکن قرار داشت.رنگ صورتش چنان پریده بود که انگار کل خونش خشک شده،بنظر در
شرف مرگ بود .شوک بزرگی به او وارد شده و انگار بخاطر ضعف از هوش رفته بود و حاال بیدار
شده بود و امکان داشت دوباره بیهوش شود.وی ووشیان پیش خودش فکر کرد :اون چش شده؟یه
کم پیش توی مهمونی که همه چی خوب بود؟!!!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
به در تکیه داد،چین سو مدتی بی حرکت ایستاد تا متوجه شود کجا میخواهد برود دستش را روی
دیوار نهاده بود.به نامه زیر وزنه خیره شد،بطرفش رفته و خواست آن را چنگ بزند اما دست خود
را عقب کشید.وی ووشیان در زیر نور آتش می توانست لرزش لبهایش را ببیند.حاال تمام صورتش
بهم پیچیده و گریان بنظر میرسید.
ناگهان او فریادی کشید،نامه را چنگ زده و روی زمین پرتابش کرد.دست دیگرش درحالیکه جلوی
لباسش بود بشدت می لرزید.چشمان وی ووشیان برقی زد ولی جلوی خودش را گرفت تا حرکت
دیگری نکند.اگر چین سو تنها کسی بود که او را میدید می توانست موضوع را حل کند ولی اگر
فریاد می زد و دیگران به درون اتاق می آمدند چه؟؟ اگر این تکه کاغذ آسیب میدید ممکن بود
روحش را از دست بدهد.
ناگهان صدایی درون کاخ طنین افکند«:آ-سو،داری چیکار میکنی؟»
چین سو سرش را چرخاند،فرد آشنایی چند قدم آنطرف تر او ایستاده بود.ظاهرش هیچ فرقی با
همیشه نداشت و لبخند آشنایش هم روی لبهایش خودنمایی میکرد.او روی زمین خیز برداشته و
نامه را به دست گرفت.وی ووشیان تنها می توانست به گوشه ای کز کند و نظاره گر اتفاقات پیش
رویش باشد.جین گوانگیائو قدمی جلوتر نهاد«:اون چیه توی دستت؟»
لحن صدایش به مهربانی همیشه بود،مثل اینکه او توجهی به هیچ چیزی نداشت نه نامه عجیبی
که در دست چین سو بود و نه حالت غیر طبیعی صورت چین سو...بنظر میرسید دارد درباره مسئله
ای جزئی سوال می پرسد.چین سو نامه چنگ زده را در دست داشت و هیچ پاسخی به او نداد.جین
گوانگیائو دوباره پرسید«:بنظر میرسه حالت چندان خوب نیست؟!چیزی شده؟؟؟»
صدایش سرشار از توجه بود.چین سو نامه را نگهداشته و درحالیکه بریده بریده حرف میزد
گفت...«:من ...با کسی مالقات کردم»!....
جین گوانگیائو گفت«:کی؟»
بنظر میرسید چین سو صدایش را نمیشنود«:اون بهم یه چیزایی گفت و این نامه رو هم بهم داد!»
جین گوانگیائو خنده ای کرد و گفت «:خب کی رو دیدی؟ یعنی هر چی مردم بیان بهت بگن رو
باور میکنی؟؟»
چین سو جواب داد«:ولی اون دروغ نمیگه....اصال»....
وی ووشیان هم فکر کرد :یعنی کی بوده؟او حتی نمیتوانست تشخیص دهد درباره یک مرد حرف
میزنند یا یک زن....چین سو گفت«:چیزهایی که تو این نامه نوشته شده»...
جین گوانگیائو گفت«:آ-سو،اگه نامه رو نبینم چطوری میتونم بگم چی داخلش نوشته؟»
چین سو نامه را به او داد«:باشه،بخونش!»
جین گوانگیائو برای اینکه نامه را بهتر ببیند قدمی جلوتر نهاد.نامه در دست چین سو بود و او خیلی
سریع نگاهی به آن انداخت.حالتش کوچکترین تغییری نکرد.حتی سایه ای از ترس یا تردید در
صورتش آشکار نشد.اما چین سو تقریبا جیغ میکشید«:به من بگو..حرف بزن...بگو هیچی از این
حرفا راست نیست....بگو همه اینا دروغه!!»
جین گوانگیائو با اطمینان جواب داد«:همش دروغه!تمام حرفایی که اینجا نوشته شده دروغه...یه
مشت حرف بی ارزش نوشتن...یه مشت تهمت بی اساسه!»
بغض چین سو ترکید «:تو داری دروغ میگی....همش دقیقا همینطوریه و تو داری تو صورتم بهم
دروغ میگی! منم حرفت رو باور نمیکنم!!»
جین گوانگیائو آهی کشید و گفت«:آ-سو،خودت گفتی بهت بگم...خب منم جواب دادم دیگه...تو
نمیخوای حرف منو باور کنی...اینطوری واقعا همه چی بهم میریزه!»
چین سو نامه را روی زمین پرتاب کرد و صورت خود را پوشاند«:ای آسمانها...ای آسمانها اوه ای
آسمانها...تو....تو واقعا ....آدم ترسناکی هستی....چطور تونستی....تو چطور تونستی»....
دیگر نتوانست حرف بزند.درحالیکه دستانش را روی صورتش قرار داده بود عقب عقب می رفت.به
ستونی چسبید بعد ناگاه باال آورد.چنان استفراغ میکرد که انگار دل و روده اش داشت از دهانش
خارج میشد.وی ووشیان که این وضعیت را دید بدون اینکه چیزی بگوید سر جای خود شوکه شده
بود .آن زن هر چه در معده اش بود باال آورد...مگر در آن نامه چه چیزی نوشته شده بود؟؟ جین
گوانگیائو کسی را کشته و تکه تکه اش کرده بود؟ ولی همه میدانستند جین گوانگیائو در لشکرکشی
ساقط کردن خورشید افراد زیادی را کشته البته خون برخی نیز بر گردن پدرش بود.شاید این
موض وع به مو شوان یو ربط داشت؟ نه،امکان نداشت جین گوانگیائو کاری با مو شوان یو کرده
باشد...موشوان یو دقیقا بخاطر اشتباهات خودش از برج طالیی بیرون رانده شده بود.اگر موضوع
این بود که چین سو نباید این چنین حالش بهم میخورد و باال می آورد.هرچند با چین سو آشنایی
ندا شت،آنها در گذشته چند باری گذرا همدیگر را دیده بودند صرفا چون هردو به قبایل برجسته
تعلق داشتند.چین سو دختر محبوب چین کانگیه بود.شخصیت ساده ای داشت اما در رفاه زندگی
کرده و آداب و معاشرت را بخوبی فراگرفته بود.او هرگز با خشم یا خشونت رفتار نمیکرد.این
موضوع بنظر بی معنا میرسید.
جین گوانگیائو درحالیکه به سر و صداهای او گوش میداد.به آرامی خم شده و تکه های پاره شده
نامه را از روی زمین برداشت،تکه های کاغذ را در شمعدان نیلوفری نه برگی نهاد و اجازه داد تا
به آرامی بسوزند.وقتی شعله ها فروکش کردند او با لحنی غمگین گفت«:آ-سو،ما سالهاست که
زن و شوهریم...همیشه بهم احترام گذاشتیم و با هم خوب بودیم...به عنوان شوهرت من همه
تالشم رو کردم تا باهات رفتار درستی داشته باشم...وقتی می بینم اینطوری میکنی بدجوری دلم
میشکنه!»
دیگر چیزی در معده چین سو نمانده بود که بیرون بیندازد.روی زمین نشست و با زاری گفت«:تو
با من رفتار خوبی داشتی....آره رفتار خوبی داشتی ...ولی من....من پشیمونم از اون روزی که چشمم
به تو افتاد!!مشخصه که تو هیچ وقت...از همون موقع....از همون موقع داشتی همچین کاری
میکردی—چرا منو نکشتی؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جین گوانگیائو جواب داد«:آ-سو،بنظرت قبل از اینکه این رو بدونی ما زندگی کاملی نداشتیم؟ تو
امروز یه مقداری کسالت داری بخاطر همین حالت بد شده،حاال هم که تو جریان رو میدونی
میتونیم وانمود کنیم هیچی نشده..این قضیه نباید باعث آسیب جسمیت بشه،بهرحال بیخودی
ذهنت پریشون شده و داره وادارت میکنه اینطوری رفتار کنی»....
چین سو سرش را تکان داد،رنگ چهره اش به خاکستری میزد....«:حقیقت رو بهم بگو....آ-
سونگ...آ-سونگ چطوری مرد؟»
آ-سونگ که بود؟
جین گوانگیائو از ترس خشکش زد«:آ-سونگ؟ این چه سوالیه که می پرسی؟یعنی تو خودت
نمیدونی جریانش چی بود؟آ-سونگ رو کشتن...منم انتقامش رو گرفتم و قاتلش رو نابود کردم...چرا
یدفعه داری پای اونو میکشی وسط؟»
چین سو گفت«:این چیزیه که قبال میدونستم ولی االن....دارم فکر میکنم همه چی از اولش دروغ
بوده!»
رنج و غم از صورت جین گوانگیائو می بارید«:آ-سو،تو داری به چی فکر میکنی؟آ-سونگ پسر
منه!ف کر کردی من باهاش چیکار میکردم؟ تو حرف آدمی که تا االن غیبش زده و یه جایی ناپدید
شده و نامه ای که یه آدم ناشناس فرستاده رو باور میکنی ولی حرف منو قبول نداری؟»
آ-سو موهای خود را چنگ زد و جیغ کشید«:آره تو از این می ترسیدی چون پسرت بود!تو دیگه
چی از دستت بر میاد؟تو تونستی همچین کاری هم بکنی دیگه چیکار هست که نتونی؟ هنوزم
میخوای حرفات رو باور کنم؟؟؟ای آسمانها!!!!»
جین گوانگیائو گفت«:اینقدر به این چرندیات فکر نکن...بهم بگو—امروز رفتی دیدن کی؟ اون
کی بود که نامه رو بهت داد؟»
چین سو که هنوز موهای خود را در دست داشت گفت«:چیه...میخوای چیکار کنی؟»
جین گوانگیائو جواب داد «:اگه تونسته به تو این چرت و پرتا رو بگه پس میتونه به بقیه هم
بگه...اگه یه نامه واسه تو نوشتن پس میتونن دو تا سه تا اصن هزار تا نامه دیگه هم بنویسن...فکر
کردی میخوام چیکار کنم؟میذارم همچین چیزی بیرون درز کنه؟آ-سو،ازت خواهش میکنم...لطفا
بخاطر احساسی که تا االن بهمدیگه داشتیم....بهم بگو کسایی که نامه رو نوشتن کجان؟ کی
بهت گفت وقتی برگشتی نامه رو بخونی؟؟»
او چه کسی بوده؟؟؟ حتی وی ووشیان هم دلش میخواست چین سو زبان باز کند و نام آن فرد را
بگوید.کسی که به زن رئیس تهذیبگرها نزدیک و مورد اعتمادش بوده،او کسی بود که راز مخفی
جین گوانگیائو را آشکار ساخته بود.محتویات نامه نمیتوانست چیزی به سادگی یک قتل باشد.نامه
سبب شده بود چین سو چنان حالش بهم بریزد و بترسد که بحد مرگ استفراغ کند آن موضوع
آنچنان غیر قابل توصیف بود ک ه آن دو نفر نیز نمیتوانستند چیزی درباره اش به زبان بیاورند.آنها
در حین سوال و جواب نیز مبهم حرف میزدند و با صراحت چیزی را بیان نمیکردند.ولی اگر چین
سو تصمیم میگرفت صداقت بخرج دهد و بگوید چه کسی نامه را به او داده است آنوقت میشد
فهمید که زن نادانی است.اگر حرف میزد،صرف نظر از برخوردی که با آن شخص میشد،جین
گوانگیائو می توانست چین سو را چه با حیله و چه با روی خوش وادار به سکوت کند.
خوشبختانه چین سو از سن جوانی دختری ساده و معصوم بود و اهمیت نداشت در چه موقعیت
سختی قرار گرفته او دیگر به جین گوانگیائو اعتماد نداشت.او در سکوت به شوهرش خیره شد که
هنوز جلوی میز نشسته بود.او ریاست دهها هزار تهذیبگر را برعهده داشت.حاال در زیر نور
شمع،مانند همیشه آرام و خوش اخالق بود.او برخاست میخواست به چین سو کمک کند تا برخیزد
اما چین سو دستش را پس زد و دوام نیاورده از نو باال آورد...ابروهای جین گوانگیائو بهم
پیچیدند«:واقعا من اینقدر حالت رو بهم میزنم؟»
چین سو گفت«:تو آدم نیستی....تو یه دیوانه ای!»
جین گوانگیائو با چشمانی اشکبار به چین سو نگریست«:آ-سو،من اون زمان واقعا هیچ راهی
نداشتم...دلم میخواست تا ابد این موضوع رو از تو پنهان کنم...اصال نمیخواستم تو این قضیه رو
بدونی هرچند االن،یکی اومده همه چیو به تو گفت و زندگیمونو خراب کرد...تو فکر میکنی من
آدم کثیفیم نه؟من حالت رو بهم میزنم؟ همه اینا واسم مهم نیست ولی تو زن منی...اونوقت بقیه
ممکنه چطوری بهت نگاه کنن؟خدا میدونه بهت چی میگن؟؟!!!»
چین سو سرش را در میان دستانش گرفت«:حرف نزن!حرف نزن!حق نداری این چیزا رو یادم
بیاری!!!ای کاش هیچ وقت تو رو نمیشناختم...از کاش هیچ نسبتی با تو نداشتم...اصال تو چرا به
من نزدیک شدی؟!»
بعد از لحظه ای سکوت جین گوانگیائو جواب داد«:میدونم مهم نیست من چقدر بهت بگم ولی تو
حرفمو باور نمیکنی...ولی من اون موقع واقعا صداقت داشتم»....
چین سو هق هق کنان گفت...«:هنوزم داری چاپلوسی میکنی؟»
جین گوانگیائو پاسخ داد«:دارم راستش رو میگم...من همیشه یادم بود که تو نه درباره مادرم نه
گذشته ام حرفی نمیزدی...تا آخر عمرم ازت ممنونم،دلم میخواد همیشه کنارت باشم،بهت احترام
بزارم و عاشقت بمونم ولی تو باید بدونی اگه آ-سونگ کشته نمیشد هم آخرش خودش می
مرد....تنها گزینه سر راه اون مرگ بود...اگه اون بزرگ میشد اونوقت من و تو»...
با ذکر کردن نام پسرشان،چین سو دیگر تاب نیاورد،دستش را بلند کرده و سیلی محکمی به صورت
او نواخت«:همه این کارا تقصیر کیه؟ همه این کارا رو بخاطر این جایگاه کردی»....
جین گوانگیائو بدون اینکه قدمی عقب برود سیلی او را بجان خرید.رد انگشتان چین سو روی گونه
جین گوانگیائو مشخص بود.او گفت«:تو داری چی میگی؟بنظرم حالت اصال خوب نیست.پدرت
برای تهذیب به مسافرت رفته پس منم تو رو میفرستم تا همراه پدرت باشی و از سفر لذت
ببری.بهتره این بحث رو تموم کنیم....بیرون هنوز مهمانانی داریم...فردا جلسه گفتگوی سران
برقراره»...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جین گوانگیائو در این اوضاع نابسامان هنوز به جلسه گفتگوی فکر میکرد.هرچند گفته بود اجازه
میدهد تا چین سو به استراحت بپردازد ولی به تمام مقاومت ها و کشمکش او برای دور کردنش
بی توجه بود و او را از جایش بلند کرد.وی ووشیان متوجه نشد او چه کاری کرد ولی ناگهان چین
سو تمام انرژیش را از دست داده و بیهوش شد.بدین شکل،جین گوانگیائو همسرش را همراه خود
میکشیدو از الی پرده ها میگذشت.ووشیان کاغذی نیز از زیر میز خارج شده و آنان را دنبال کرد.او
دید که جین گوانگیائو دستش را روی آینه تمام قد ساخته شده از مس قرار داد،چند لحظه بعد
انگشتانش وارد آینه شدند انگار که سطح آب را میشکافتند.چشمان چین سو باز و پر از اشک
بودند.او فقط می توانست ببیند که شوهرش او را به درون آینه میبرد اما نمی توانست فریاد بزند
یا چیزی بگوید .وی ووشیان میدانست که راه ورود به این آینه جز به امر جین گوانگیائو امکانپذیر
نبود.پس با خود گفت یا االن یا هیچ وقت!! بسختی توانست زمان مناسب را تخمین بزند ولی به
موقع بدرون آینه پرید.
پشت آینه مسی یک اتاق مخفی قرار داشت.پس از ورود جین گوانگیائو چراغ های روغنی درون
اتاق خود به خود روشن شدند.نور قفسه های و جعبه های مختلف درون اتاق را روشن کرد که
تمام دیوارها را پوشانده بودند.روی قفسه های پر از کتاب،طومار،انواع سنگ و سالح بود.چندین
وسیله مخصوص شکنجه هم آنجا وجود داشت مانند حلقه های آهنین،میخ های تیز و قالب های
نقره ای— چیزهایی که بشدت عجیب بنظر میرسیدند.تنها با تماشای ظاهر آن وسایل انسان از
ترس قالب تهی میکرد.وی ووشیان میدانست که این لوازم را خود جین گوانگیائو ساخته است.رئیس
مکتب چیشان ون-ون روهان -شخصیتی بداخالق و خشن داشت.او عاشق تماشای خون و
خونریزی بود و گاهی کسانی که از دستوراتش تخطی میکردند را شکنجه میداد.جین گوانگیائو
تنها با فراهم کردن نیاز او توانسته بود نظرش را جلب کند و تمام لوازم وحشیانه ای که او برای
سرگرمی میخواست را برایش آماده کرده بود.هرکدام از مکاتب تهذیبگری برای نگهداری گنجینه
هایشان سردابه هایی داشتند،این موضوع عجیبی نبود که کاخ معطر نیز چنین اتاقی داشته باشد.
جدای از یک میز معمولی یک میز آهنین نیز در اتاق وجود داشت—تیره رنگ بود و بنظر میرسید
سطحش سرد باشد و درازایش آنقدری بود که یک نفر براحتی رویش دراز بکشد.روی زمین لکه
های خشک شده و سیاهی وجود داشت.وی ووشیان در دل گفت :این میز جون میده واسه تیکه
تیکه کردن یه آدم!....
جین گوانگیائو به آرامی چین سو را روی میز خواباند.رنگ به چهره چین سو نماند وقتی جین
گوانگیائو چند رشته از موهای او را بدست گرفت و صاف میکرد«:اصال نترس...تو نباید توی
همچین وضعی راه بری...تو این چند روز آدمای زیادی اینجا هست...بهتر نیست یه کمی استراحت
کنی؟؟ وقتی بهم گفتی اون کسی که مالقاتش کردی کیه میتونی از اینجا بیای بیرون...حاال اگه
میخوای بهم بگی کیه سرتو تکون بده...من همه نواحی انرژی بدنت رو مهر نکردم...میتونی سرت
رو تکون بدی»......
چشمان چین سو روی شوهرش می چرخید که هنوز با مهربانی با او رفتار میکرد.چشمانش پر از
ترس،درد و نا امیدی بودند.ناگهان وی ووشیان متوجه شد یکی از قفسه ها با پرده ای مسدود شده
است.پرده با نشان هایی برنگ خون که ظاهری شیطانی داشتند پوشیده شده بود.این نشان های
طلسمی ممنوعه و بسیار قدرتمند بود.
آدمک کاغذی به آرامی باال رفته و به دیوار چسبید.در طرف دیگر جین گوانگیائو هنوز با صدایی
آرام از چین سو تقاضا میکرد با او سخن بگوید.ناگهان انگار که متوجه چیزی شده باشد با احتیاط
اطراف را نگریست.هیچ شخص سوم دیگری جز او و چین سو در اتاق حضور نداشت.او راست
ایستاد،وقتی خوب اتاق را بررسی کرد و چیزی نیافت بازگشت.البته او خبر نداشت وقتی که بطرف
دیگری چرخیده وی ووشیان سریع وارد قفسه کتاب ها شده بود.وی ووشیان همین که متوجه
حرکت گردن جین گوانگیائو شده بود،بدن کاغذی ظریفش را درون یک کتاب فرو برد و وانمود
کرد یک نشان برای الی کتاب است(بوکمارک).چشمانش به چند صفحه دست نوشته خیره شده
بود.خوشبختانه باوجود اینکه جین گوانگیائو از همه آدمایی که میشناخت محتاط تر بود ولی آنقدر
هوشیار نبود که الی این کتاب را باز کند و ببیند که کسی درونش پنهان شده یا نه؟!!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کامال ناگهانی وی ووشیان متوجه شد حروفی که دارد می بیند بطرز عجیبی آشنا هستند،پس از
بررسی دقیق،در دل لعنت فرستاد—چطور ممکن بود که اینها برایش آشنا نباشند؟اینها نوشته
های او بودند.جیانگ فنگمیان همیشه درباره دستخط او میگفت«بی دقت ولی هماهنگ»...اینها
قطعا متعلق به او بودند.بعد از اینکه وی ووشیان با دقت نوشته ها را خواند توانست عبارت های
"متفاوت با تسخیر...."،"....انتقام..."،"...پیمان اجباری "...را بخواند و بخشی هایی از آن نیز آسیب
دیده بود.حداقل اینکه توانست بفهمد این کتابی که خودش را در آن چپانده همان دست نوشته
خودش است.موضوعش مقاله ای درباره قربانی کردن جسم بود و نتیجه اش را با اطالعات خود
جمع آوری کرده بود.
او در گذشته چندین کتاب دست نویس بدین شکل نوشته بود.اینها را می نوشت سپس به اطراف
پخش و پال میکرد مخصوصا آن زمانی که در غار تپه های تدفین می خوابید.برخی از دست نوشته
هایش در آتش محاصره سوخته بودند و چیزهای دیگر مانند شمشیرش را افراد مختلفی به عنوان
غنیمت جنگی برده بودند.
او برایش س وال بود که موشوان یو چگونه آن تکنیک ممنوعه را یاد گرفته و حاال پاسخ را
میدانست.این دست نوشته آسیب دیده درباره تکنیک ممنوعه بود ولی وی ووشیان نمیتوانست باور
کند جین گوانگیائو اجازه داده کسی به این کتاب دسترسی داشته باشد!...بنظر میرسید موشوان یو
و جین گوانگی ائو رابطه ای با هم نداشته و حتی با هم صمیمی هم نبوده اند!...او همینطور که در
افکارش غرق شده بود صدای جین گوانگیائو را شنید«:آ-سو،من وقت ندارم...باید االن برم و به
مهمونا سر بزنم...بعدا میام و می بینمت!»
وی ووشیان خودش را پیچ و تاب می داد که از الی دست نوشته ها خارج شود وقتی دوباره
صدایش را شنید سریع بدرون کتاب برگشت.این بار چیزی که می دید یک دست نوشته نبود بلکه
دو سند متعلق به یک خانه و یک زمین بودند.بنظر وی ووشیان این موضوع از هر چیزی عجیب
تر بود.چطور امکان داشت او اسنادی به این ارزشمندی را در کنار دست نوشته های فرمانده ییلینگ
نگهداری کند؟ ولی وقتی خوب به آنها نگریست فهمید که تنها دو سند معمولی بدون هیچ حقه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
یا رمز خاصی هستند.کاغذها زرد نشده و هنوز رد جوهر تازه رویشان مشخص بود.با این اوصاف،وی
ووشیان فکر نمیکرد جین گوانگیائو تصادفاً این اسناد را آنجا گذاشته باشد.با اینهمه او زمانی را
صرف بیاد سپردن آدرس کرد،جایی در شهر یونپینگ یونمنگ بود.پیش خود فکر کرد اگر شانس
رفتن به آنجا برایش پیش آمد میتوانست آنجا چیزی پیدا کند.
وی ووشیان وقتی دیگر هیچ صدایی نشنید بیرون پریده و از دیوار باال رفت.توانست خودش را به
قفسه مسدود شده با طلسم ممنوعه برساند.هرچند پیش از آنکه بتواند درونش را بررسی
کند،چشماش از دیدن آن منظره گشاد شد.جین گوانگیائو به آنطرف آمد و پرده را باال زد.
برای لحظه ای وی ووشیان احساس کرد لو رفته اما پس از اینکه نور کمی پرده را روشن
ساخت،متوجه شد که او در سایه قرار دارد.یک شی دایره وار نیز جلویش قرار داشت.جین گوانگیائو
هنوز همانجا ایستاده و بنظر میرسید که در چشمان آن شی درون قفسه نگاه میکند.پس از مدتی
سکوت گفت«:تو داشتی منو نگاه میکردی؟»
البته که هیچ پاسخی نشنید.او مدتی همینطور در سکوت باقی ماند بعد پرده را پایین کشید.وی
ووشیان خودش را محکم به آن شی چسبانده بود..شیی سرد و سخت بمانند یک کاله خود بود.بعد
او به طرف جلوی شی حرکت کرد و همانطور که انتظار داشت چهره ای بی رنگ و رو دید.کسی
که سر را مهر کرده بود میخواست او هیچ چیزی نبیند،هیچ چیز نشنود،هیچ چیز نگوید پس تمام
پوستش را با افسون های مختلف پوشانده بود.چشم ها،دهان و گوشهایش محکم بسته و مهر شده
بودند.
وی ووشیان در سکوت به او درود فرستاد :باعث افتخاره که شما رو مالقات میکنم چیفنگ زون!
همانطور که وی ووشیان انتظار داشت،بخش آخر جسم نیه مینگجو،سرش ،توسط جین گوانگیائو
نگهداری میشد.نیه مینگجو،همان کسی که در لشکرکشی ساقط کردن خورشید کسی حریفش
نبود و شکست ناپذیر مینمود،حاال در اتاقی خفقان آور،زیر الیه هایی از طلسمات و افسون ها
طلسم شده و نمیتوانست هیچ نوری را ببیند.اگر وی ووشیان یکی از طلسم ها را برمیداشت،جسد
چیفنگ زون سریع احساسش میکرد و بدنبال سر خود می آمد.او در حین بررسی وضعیت
کالهخود،درحال اندیشه برای اتخاذ تصمیمی مناسب بود که انرژی عجیبی را احساس کرد.انرژی
او را به درون خود می کشید.بدن کاغذیش به جلو کشیده شده و به پیشانی نیه مینگجو چسبید.
در آنسوی برج ماهی طالیی،الن وانگجی کنار او نشسته و به صورتش خیره شده بود.لحظه ای
بعد انگشتانش تکانی خوردند،با چشمانی غمگین به آرامی لبهای نرم خود را لمس کرد.لبهایش
جداً که نرم بودند همان حسی را که وقتی آدمک کاغذی خودش را به لبش کوبید داشت.
ناگهان دستان وی ووشیان تکانی خوردند او با فشار دستان خود را مشت کرد.چهره الن وانگجی
چون سنگ سفت شده بود ولی وی ووشیان را در میان بازوان خود نگهداشت تا به او کمک کند
با گرفتن صورتش متوجه شد با اینکه چشمهایش بسته هستند ولی ابروهایش بهم پیچیده اند.در
آن اتاق مخفی،وی ووشیان فرصتی برای عکس العمل نداشت.تشعشع های انرژی شومی که این
مرحوم از خود ساطع میکرد انرژی های شری بودند که بطرف انسان های زنده پرتاب میشدند و
به این صورت خشم او تسکین می یافت و میتوانست احساساتش را بخوبی منتشر کند.این موضوع
علت بی شتر احضارها بود.در حقیقت این شیوه اصلی عملکرد انتقال فکر را نشان میداد.اگر وی
ووشیان از جسم خود به عنوان سپر دفاعی روح خویش بهره می برد می توانست جلوی هجوم
این انرژی شوم را بگیرد.
هرچند در آن لحظه او تکه ای کاغذ را تسخیر کرده بود که به اشکال می توانست توانایی دفاعی
خود را سامان بدهد.او نه تنها بشدت به سر نزدیک بود،انرژی کراهت و خشم نیه مینگجو بطرز
غیر قابل باوری قدرتمند بود.وی ووشیان بخاطر لحظه ای بی احتیاطی از آن نیرو تاثیر پذیرفت.چند
ثانیه پیش با خود گفت«:اوه نه!» و بعد بخوبی عطر خون را احساس کرد.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
سالها ب ود چنین بویی به مشامش نخورده بود.انگار چیزی که در درونش دفن شده بود داشت آرام
و آهسته جوش و خروش میگرفت.همین که چشمانش را گشود،درخشش شمشیری را دید که
خون از آن می چکید و سر مردی که در آسمان به پرواز درآمده و بدنش روی زمین سقوط کرد.مرد
بی سر لباسی با نشان شعله و خورشید بر تن داشت.وی ووشیان خودش را طوری می دید که دارد
سابر بلندش را در غالف قرار میدهد،صدای آرامی از دهانش خارج شد«:برو اون سر رو بیار...یه جا
آویزونش کن که سگ های ون بتونن خوب تماشاش کنن!»
کسی از پشت سرش جواب داد«:چشم!»
وی ووشیان فهمید آن مرد بی سر کیست....او پسر ارشد ون روهان رئیس مکتب چیشان ون –
ون ژو بود.نیه مینگجو در منطقه هِجیان اون را به قتل رساند.سرش را با یک ضربه از تن جدا
کرده و در برابر سربازانش آویخت تا قدرتش را به تهذیبگران مکتب ون نشان دهد.جسدش توسط
تهذیبگران خشمگین مکتب نیه تکه تکه و له شد و در زمین زیر پایشان فرو رفت.نیه مینگجو به
جسد رها شده بر زمین نگاهی انداخته و لگدی به او زد.دستش را بر قبضه شمشیر بلندش نگهداشته
و به آرامی اطراف را نگریست.
چیفنگ زون بسیار قد بلند بود.وی ووشیان وقتی برای انتقال فکر به روح آ-چینگ متصل شده
بود میدان د یدش بشدت کوچک بود اما حاال قدی بسیار بلند و دید بسیار خوبی داشت.او نگاهی
به پایین انداخته و کشته های بسیاری دید.
برخی لباسهایی به طرح خورشید و شعله به تن داشتند و برخی متعلق به مکتب نیه بودند و نشان
سر یک حیوان وحشی روی پشتشان بود.برخی هیچ لباس رسمی مکتب خاصی نپوشیده بودند که
تقریبا یک سوم تلفات را تشکیل می دادند.در این وضع ترسناک طبیعی بود که بوی خون فضا را
بپوشاند.او در حین راه رفتن جنازه های اطرافش را بخوبی بررسی میکرد میخواست مطمئن شود
هیچ کدام از این تهذیبگران کشته شده ون آیا هنوز نفس میکشند یا خیر...ناگهان صدای برخورد
شدیدی از خانه ای با سقف آجری شنیده شد.
با یک حرکت شمشیرش،چون موجی وحشی هوا را شکافت.درب خانه را با صدای بلندی باز کرد
و با مادر و دختری بشدت اندهگین و ترسیده روبرو شد.خانه بسیار کهنه بود و لوازم چندانی درونش
نداشت و جایی برای پنهان شدن در آن نبود پس آنها درحالیکه نفس خود را نگهداشته بودند در
زیر میز پنهان شده بودند.همینکه چشم زن به شمشیر آغشته به خون نیه مینگجو و ظاهر جالدانه
اش افتاد اشکهایش روان شد.دختری که در آغوشش بود نیز دهانش باز مانده و بی حرکت ایستاده
بود.همین که نیه مینگجو متوجه ش د اینها یک مادر و دختر روستایی معمولی هستند که نتوانسته
اند پیش از جنگ فرار کنند چین ابروهایش کمی از هم باز شد.یکی از زیردستانش که نمیدانست
چه خبر شده به او نزدیک شد و گفت«:رئیس مکتب»...
مادر و دختر تنها می دانستند چند گروه تهذیبگر زندگی روزانه آنان را خراب کرده و مانند دیوانه
ها به جان هم افتاده اند.نمیدانستند کدام گروه خیر است و کدام گروه شر...از هر کسی که شمشیر
بدست می گرفت وحشت می کردند،میدانستند که بزودی خواهند مرد و ترس امانشان را بریده
بود.نیه مینگجو با نگاهی به آنان بر میل به کشتن خویش فائق آمد و گفت«:چیزی نیست!»
دستی که شمشیر بلندش را نگهداشته پایین گرفت و به آرامی به طرف دیگر خانه حرکت کرد.زن
جوان درحالیکه
دخترش را در آغوش داشت روی زمین بی حال افتاده و سپس توانست بی محابا اشک بریزد.چند
لحظه بعد نیه مینگجو ناگهان ایستاد از فردی که پشت سرش بود پرسید«:کدوم تهذیبگر تا آخر
نبرد و پاکسازی حواسش به اینجاها بود و نگهبانی میداد؟»
فرمانبر با لحظه ای تردید گفت«:من...فکر نمیکنم یادم باشه»
نیه مینگجو با اخم گفت«:وقتی یادت اومد بیا بهم بگو!»
او به حرکت ادامه داد.تهذیبگر با عجله از چند نفر سوال پرسید.لحظاتی بعد بازگشت و گفت«:رئیس
مکتب،پرسیدم...تهذیبگری که تا آخر نبرد و پاکسازی داشت نگهبانی میداد اسمش منگیائوعه!»
با شنیدن نام منگیائو،بنظر میرسید نیه مینگجو بخاطر موضوعی شگفت زده شده زیرا ابروهایش را
کمی باال برد.وی ووشیان دلیلش را میدانست،پیش از آنکه جین گوانگیائو توسط مکتب خودش
پذیرفته شود.نامش منگ یائو و از فامیلی مادرش گرفته شده بوداین موضوع ابداً یک راز نبود در
حقیقت این نام به اندازه کافی شهرت داشت.هرچند هیچ وقت کسی با چشم خودش ندیده بود جین
گوانگیائو که بعدها تبدیل به لیانفنگ زون شده و در برج ماهی طالیی سکنی گزیده و قدرت
نامشخصی دارد،اولین بار کی به برج آمده است.البته شایعات درباره او فراوان بود.مادر جین گوانگیائو
در یکی از فاحشه خانه های یونمنگ بسیار مشهور بود.در گذشته آن زن شهرت و اعتبار زیادی به
عنوان یک فاحشه داشت.میگفتند خطی خوش داشته و بخوبی گیوچین می نواخته است.او آنچنان
خوب تعلیم دیده بود که می توانست معشوقه یک قبیله توانگر باشد.هرچند اهمیت نداشت او چقدر
با استعداد باشد در دید مردم یک فاحشه همیشه فاحشه می ماند.
وقتی جین گوانگشان یکبار به یونمنگ آمد.فرصت دیدار با چنین زنی را به هیچ عنوان از دست نداد،او
مدت چند روز در کنار آن زن ماند بعد با رضایت و دادن هدیه ای به او شاد و خوشحال بازگشت.زمانی
که به خانه بازگشت همان کاری را
کرد که همیشه میکرد و زنان زیادی تجربه اش را داشتند،همه چیز را درباره زنی که عاشقش شده
بود فراموش کرد.
در مقایسه با آنها،موشوان یو و مادرش بیشتر مورد لطف قرار داشتند حداقل جین گوانگشان هنوز بیاد
داشت پسری دارد و او را با خود به برج ماهی طالیی برده بود.منگیائو همینقدر هم شانس نداشت.او
پسر یک فاحشه بدون هیچ عنوان خانوادگی بود.همانند بانو مو،مادر او نیز زمانی که فرزند جین
گوانگشان را بدنیا آورد با از خودگذشتگی منتظر آن تهذیبگر ماند تا بیاید و او و پسرش را با خود
ببرد.او بخوبی منگیائو را تعلیم داده و برای ورود به دنیای تهذیبگری آماده اش نمود.با این همه وقتی
سن پسرش از ده سال گذشت،هیچ خبری از پدرش نشد و مادر منگ یائو به بستر بیماری افتاد.
او پیش از مرگ یادگاری که جین گوانگشان نزد او نهاده به پسرش داد و به او گفت راهی پیدا کند
تا به برج ماهی طالیی برود.بعد از این ها منگیائو بار سفر بسته و یونمنگ را ترک کرد.او پس از
سفری دشوار،خود را به النلینگ رساند وقتی به برج ماهی طالیی رسید به او اجازه ورود ندادند.پس
او نیز یادگاری را نشان داده و خواست تا به رئیس مکتب اطالع دهند.یادگاری جین گوانگشان دکمه
مرواریدی بود.در مکتب النلینگ این اصال نشان خاصی نبود—از هر جایی میشد آن را
یافت.عادتشان این بود که به زنان زیبا چنین هدایایی بدهند.جین گوانگشان بهنگام سفر و
خوشگذرانی با زنان زیاد اینکار را میکرد.وانمود میکرد این دکمه یک گنج بی اندازه با ارزش
است.اغلب بهنگام مالزمت و باده گساری اینکار را میکرد و بعد همه چیز را بطور کامل فراموش
میکرد تنها رضایتی که بدست آورده بود او را کفایت میکرد.
منگیائو نیز در زمان بدی به آنجا آمده بود.آن روز تولد جین زیژوان بود.جین گوانگشان و بانو
جین،بهمراه فامیل و آشنایان در حال جشن و پایکوبی برای روز خاص زندگی پسرشان بودند.شش
ساعت بعد،دیگر غروب شده بود،وقتی همه عازم
رفتن برای روشن کردن فانوس های خوش اقبالی بودند،خدمتکاری فرصت پیدا کرد تا به آنان اطالع
دهد.وقتی بانو جین دکمه مروارید را دید و گذشته جین گوانگشان را بیاد آورد،صورتش به کبودی
گرایید.جین گوانگشان با عجله مروارید را خرد کرده و با داد و فریاد خدمتکار را توبیخ کرد و دستور
داد هر شخصی که آمده و مزاحم گردش آنان شده را بیرون کنند.منگیائو از برج ماهی طالیی بیرون
انداخته شد .او از باال تا پایین پله ها را قل خورد.گفته اند وقتی برخاست هیچ چیزی نگفت،خون روی
پیشانیش را پاک کرد،گرد و خاک افتاده بر لباسش را تکاند.لوازم سفرش را برداشته و براه افتاد.
درست پس از آغاز لشکرکشی سقوط خورشید،منگیائو به سربازان مکتب چینگه نیه
پیوست.تهذیبگران تحت امر نیه مینگجو،همه سرکش بودند و در مکان های مختلف مکتب چینگه
نیه اقامت داشتند.یکی از این مناطق،تپه های کوهستانی هِجیان بود.نیه مینگجو با پای پیاده از کوه
باال رفت.پیش از رسیدن به مقر اصلی،پسری را با لباس های مرتب دید که در جنگل زمردین نشسته
و یک محفظه بامبویی مخصوص آب با خود داشت.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پسر بنظر میرسید،همین حاال آب آورده است.خستگی از پاهایش هویدا بود.همین که میخواست وارد
غار شود،ناگهان سر جای خود متوقف شد.او بیرون دهانه غار ایستاده و مدتی گوش فرا داد و میان
وارد شدن یا نشدن مردد بود.در پایان،با تیوب بامبویی که در دستش بود مسیر دیگری را در پیش
گرفت.همانطور که راه میرفت مسیری در کنار جاده را یافته و همانجا چمباتمه زد.چیزی شبیه غذا
که برنگ سفید بود بیرون آورده و با آب شستشویش داد.نیه مینگجو بطرفش حرکت کرد.پسرک
سرش پایین بود و داشت غذا میخورد و ناگهان متوجه سایه سیاهی شد که در برابرش قرار داشت.او
نگاهی به باال انداخت،غذایش را کناری نهاده و ایستاد«:رئیس مکتب نیه!»
پسرک جثه کوچکی داشت.پوستی روشن و ابروهایی تیره داشت.دقیقا همان ظاهر جین گوانگیائو
بود.در این زمان هنوز
توسط برج طالیی پذیرفته نشده بود بهمین دلیل نشان سرخ روی پیشانیش قرار نداشت.نیه مینگجو
بخوبی چهره اش را بیاد داشت«:منگیائو!»
منگیائو با احترام پاسخ داد«:بله؟»
نیه مینگجو پرسید«:چرا تو هم مثل بقیه برای استراحت نرفتی داخل غار؟»
دهان منگیائو به لبخند کج و کوله ای باز شد و بنظر میرسید نمیداند باید چه بگوید.نیه مینگجو وقتی
ظاهرش را دید از کنارش گذشت و مسیر غار را در پیش گرفت.منگیائو انگار میخواست جلوی رفتن
او را بگیرد اما جرات نداشت.نیه مینگجو نفس خود را در سینه حبس نمود بهمین دلیل کسی متوجه
حضورش در دهانه غار نشد.افراد درون غار داشتند با صدای بلند با هم حرف
میزدند«:آره....خودشه»!....
«نه بابا ....پسر جین گوانگشانه؟آخه چطور ممکنه زندگی پسر جین گوانگشان عین ماها باشه؟چرا
برنمیگرده بره پیش باباش؟با یه اشاره پدرش میتونه از بدبختی خالص شه!»
«بنظرت نرفته؟فکر کردی یادگاری باباشو بدست گرفته از یونمنگ رفته النلینگ که چیکار کنه؟»
اونوقت شماها پشت سرش حرف مفت میزنین؟ بینم شماها به نیروهای من ملحق شدین که سگهای
ون رو بکشین یا واسه خودتون ول بچرخین؟»
همه آدمهای درون غار گیج و منگ بودند،همگان شخصیت چیفنگ زون را میشناختند—اگر کسی
سعی میکرد وضعیت را توضیح دهد او خشمگین تر میشد.آنان وقتی دیدند نمیتوانند از زیر مجازاتشان
در بروند اطمینان داشتند که حاال باید زبان به حقیقت باز کنند بهمین دلیل هیچ کدامشان جرات
سخن گفتن نداشت.نیه مینگجو به سردی خندید.او حتی بدرون غار
قدم ننهاد درعوض به طرف منگیائو برگشته و گفت«:تو،دنبالم بیا!»
او برگشت و بطرف پای کوه پیش رفت.منگیائو بدنبالش حرکت میکرد.همانطور که راه میرفتند
منگیائو سرش را پایین و پایین تر می آورد،حتی به آهستگی قدم بر میداشت.او پس از کمی تردید
گفت«:ممنونم رئیس مکتب نیه!»
نیه مینگجو گفت«:یه آدم باید با درستکاری و غرور بتونه سرش رو باال بگیره...نمیخواد به چرندیات
اونا اهمیت بدی!»
منگیائو سرش را تکان داد و گفت«:چشم!»با اینکه این حرف را زد ولی هنوز رگه هایی از نگرانی هم
در صورتش مشخص بود.امروز نیه مینگجو حضور داشت و توانسته بود دهان یاوه گویان را ببند اما
در آینده تهذیبگران کاری میکردند تاوانی دهها و صدها برابر بپردازد...چطور میتوانست نگران نباشد؟!
با اینهمه نیه مینگجو ادامه داد«:هر چی اونا پشت سرت دری وری بگن تو باید محکمتر و قوی تر
بشی تا دهن همشونو ببندی....من توی نبرد دیدمت،هر دفعه میری توی خط مقدم می جنگی وقتی
هم پشت جبهه ها هستی به مردم کمک میکنی...آفرین...همینطوری ادامه بده!»
منگیائو با شنیدن این حرفها ابتدا مکث کرد.صورتش مشخص نبود بعد به آرامی سرش را باال آورد.نیه
مینگجو اضافه کرد«:خوب شمشیر میزنی ،فرزی...منتها زورت زیاد نیست باید بیشتر تمرین کنی!»
این سخن قطعا یک تشویق دلگرم کننده بود.منگیائو با عجله گفت«:رئیس مکتب نیه خیلی از
نصیحتتون ممنونم!»
هرچند وی ووشیان میدانست میزان تمرین جین گوانگیائو اهمیت نداشت او هرگز انسان نیرومندی
نبود.او شبیه شاگردان دیگر نبود.ساختار جسمیش بسیار کوچک بود و ابداً نمیتوانست به درجه
باالتری برسد.بهمین دلیل با تهذیبگری تنها میتوانست میزان قدرتش را باالتر ببرد نه کیفیتش را
....
روی همین اصل به تمام مکاتب تهذیبگری سر زده و تکنیک های رزم آنان را آموخته بود.دلیل
اینکه او را «دزد تکنیکها»میخواندند نیز همین بود.هِجیان نه تنها منطقهای استراتژیک در
لشکرکشی سقوط خورشید بود که مرکز نبرد اصلی نیه مینگجو به شمار می آمد.آنجا چون دیوار
آهنینی در برابر مکتب چیشان ون قرار داشت و جلوی حمالت آنان را از هر طرفی میگرفت.مکتب
چیشان ون و مکتب چینگه نیه دشمنی دیرینه ای با هم داشتند ولی تا کنون خودشان را کنترل کرده
بودند حاال پس از آغاز نبرد،هر دو طرف بی رحمانه بر هم می تازیدند.نبردهایشان بزرگ بود یا کوچک
اهمیت نداشت همیشه هر جنگ آنها به دریای خون منتهای میشد.مردم عامی که در هِجیان زندگی
میکردند بشدت در رنج بودند.مکتب چیشان ون اصوال اهمیتی به این چیزها نمیداد ولی برای مکتب
چینگه نیه مهم بود.
در این شرایط،منگیائو که در نبرد حضور دائم داشت به مردم عادی کمک میکرد و بیش از پیش
توجه نیه مینگجو را به خود جلب کرده بود.مدتی بعد نیه مینگجو او را مستقیما ارتقای مقام داده و به
مالزم خودش تبدیل کرده بود.منگیائو نیز همیشه قدر فرصت هایی که بدست می آورد را میدانست
پس وظایفی که به او محول میشد را بطور احسن انجام میداد .میشد گفت این جین گوانگیائو شباهتی
به خودش در آینده نداشت که همیشه توسط نیه مینگجو سرزنش و توبیخ میشد.در اصل توجه به او
بسیار زیاد بود مثل لطیفه هایی که وی ووشیان شنیده بود درباره اینکه «وقتی لیانفنگ زون شنید
چیفنگ زون داره میاد سریع فرار کرد!!»هربار او منگیائو را می دید،با احترام با نیه مینگجو صحبت
میکند و همیشه فکر میکرد این دیگر موضوعی غیرقابل باور است.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
در این روز،رزمگاه هِجیان،میهمانی داشت.بهنگام لشکرکشی سقوط خورشید،داستان های زیادی
درباره تثلیت محترم همه جا گفته میشد.یک ضلع این مثلث قابل ستایش چیفنگ زون بود که هر
مانعی را از سر راه بر میداشت و زمانی که کارش به پایان میرسید حتی اثری از افراد مکتب ون باقی
نمی گذاشت.
هرچند،زوو جون-الن شیچن -با او فرق میکرد.وقتی اوضاع در گوسو به ثبات رسید که الن چیرن
با سر سختی زیاد توانسته بود از آن دفاع کند الن شیچن برای کمک به دیگران دست به سفر زده و
جان انسان ها را از خطرات نجات میداد.در لشکرکشی سقوط خورشید،اون چندین بار،سرزمین های
از دست رفته را پس گرفته و به فراری ها یاری رساند.بهمین دلیل بود که وقتی مردم نامش را
میشنیدند هیجان زده میشدند.انگار که او برگ برنده ای در دست مردم بود یا نور امیدی بر دلشان.
هربار که او با تهذیبگرانی که همراهیش میکردند از هِجیان میگذشت برای مدتی در آنجا استراحت
میکرد و آنجا شبیه گذرگاه موقتی برای او شده بود.نیه مینگجو او را به تاالری بزرگ و روشن برد.چند
تهذیبگر دیگر نیز آنجا نشسته بودند.اگرچه الن شیچن شباهت بی اندازه ای به الن وانگجی داشت
و وی ووشیان با یک نگاه میتوانست آنان را از هم تشخیص دهد ولی وقتی چشمش به صورت او
افتاد نتوانست به اینهمه شباهت بی توجه باشد و پیش خود فکر میکرد :االن نمیدونم چی بسر بدنم
اومده؟؟ اگه انرژی شر به عروسک کاغذی برسه اتفاقی واسه بدنم میفته؟یعنی الن جان متوجه
میشه که اتفاقی افتاده؟؟
پس از مکالمه ای کوتاه،منگیائو که در کنار نیه مینگجو ایستاده بود،جلو آمده و به همه پیشنهاد چای
داد.در خط مقدم،از آنجا که جایی برای خدمتکار ها نبود یک نفر باید کارهای شش نفر را انجام میداد
و بهمین دلیل چنین کارهای بی اهمیتی را منگیائو به عنوان وظیفه اش می پذیرفت.چند تهذیبگر
وقتی او را دیدند حالت چهره شان عوض شده و شک داشتند پیشنهادش را بپذیرند.جین گوانگشان
و «داستان های خصوصیش»همیشه در گفتگوهای درگوشی جایی ویژه داشت.تا مدتها موضوع
منگیائو شوخی بود که بر سر زبان ها میچرخید بهمین دلیل کسانی بودند که او را بشناسند .احتماال
پیش خود فکر میکردند پسر یک فاحشه با خود چیزهایی آلوده حمل میکند،پس تهذیبگران از
فنجانهایی که او پیشکش می کرد چیزی نمی نوشیدند بلکه فنجانها را کناری هل میدادند
و دستمال های سفیدشان را بیرون میکشیدند.چون احساس بدی داشتند چندین بار انگشتانشان که
به آن فنجان ها خورده بود را پاک میکردند.نیه مینگجو اصوال به چنین چیزهایی اهمیت نمیداد.ولی
وی ووشیان،از گوشه چشمهای او درحال نگاه کردن بود.منگیائو وانمود میکرد چیزی نمیبیند اما
درحین چای تعارف کردن لبخند ناخوشایندی بر لبانش بود.
الن شیچن وقتی فنجان چای را گرفت به او نگاهی کرد و با لبخند گفت«:ممنونم!»بعد خیلی سریع
جرعه ای از چای را نوشید و بعد به صحبت با نیه مینگجو مشغول شد.چند تهذیبگر با این صحنه
احساس بدی پیدا کردند.نیه مینگجو ابداً اهل شوخی و مزاح نبود ولی در برابر الن شیچن بسیار
راحت و آسوده بنظر میرسید«:چقدر اینجا میمونی؟»
الن شیچن گفت«:برادر مینگجو،من برای یه شب پیش شما میمونم.چون فردا صبح بهمراه وانگجی
میخوام به یه جلسه برم».
نیه مینگجو پرسید«:کجا؟»
الن شیچن گفت«:میریم جیانگلینگ!»
نیه مینگجو با اخم گفت«:مگه جیانگلینگ هنوز تو دست اون ون های پلید نیست؟»
الن شیچن گفت«:از چند روز پیش دیگه نیست...در واقع االن مکتب یونمنگ جیانگ اداره اونجا رو
بدست گرفته!»
یک رهبر مکتب گفت«:رئیس مکتب نیه،فکر نمیکنم شما این موضوع رو شنیده باشین ولی یونمنگ
به ریاست مکتب جیانگ خیلی قدرتمنده!»
شخص دیگری اضافه کرد«:چرا نباید باشه؟ وی ووشیان تنهایی از پس میلیونها نفر بر میاد اون دیگه
از چی باید بترسه؟همینطوری میشینه و کنترل منطقه رو بدست میگیره!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
برعکس ماها که باید اینجا جونمون رو بگیریم کف دستمون و بریم جلو....عجب شانسی
داره»...شخص متوجه شد که حرفهایش را با لحن مناسبی ادا نکرده پس گفت«:البته خیلی خوبه که
زوو جون و هانگوانگ جون هستن تا به بقیه کمک کنن وگرنه معلوم نبود چند تا از این مکاتب و
مردم بی گناه توسط سگ های ون از بین می رفتن!!»
نیه مینگجو پرسید«:برادرت اونجاست؟»
الن شیچن تایید کرد و گفت«:اون اول ماه پیش بهمراه چند نفری به اونجا رفته»
نیه مینگجو گفت«:قدرت برادرت خیلی باالست.خودش بتنهایی اونجا باشه کافیه تو دیگه چرا
مجبوری بری؟»
وی ووشیان وقتی فهمید نیه مینگجو از سطح قدرت الن وانگجی تعریف میکند بطرز عجیبی
خوشحال شد:چیفنگ زون خیلی حواس جمع هستیا!
الن شیچن آهی کشید و گفت«:یه کمی خجالت آوره ولی بنظر میاد یه چند تا درگیری کوچیک با
ارباب وی از مکتب یونمنگ جیانگ داشته!»
نیه مینگجو پرسید«:مگه چی شده؟»
یک نفر گفت«:فکر کنم هانگوانگ جون با وی ووشیان بحثش شده چون روش هاش خیلی غیر
طبیعی بودن،میگن هانگوانگ جون صاف تو صورت وی ووشیان بهش گفته که اون داره مرده ها
رو بی آبرو میکنه و اینکه آدم بی رحمیه که دلش میخواد همه رو بکشه و هدف و نیت واقعیش رو
فراموش کرده و از این حرفا...ولی اونجا همه درباره نبرد جیانگلینگ حرف میزنن.میگن وی ووشیان
از یه روش خارق العاده استفاده کرده،اگه شانسش بود خیلی دلم میخواد با چشمای خودم ببینمش!»
داستانی که این شخص گفت به بدی بقیه نبود چراکه دیگران به موضوع شاخ و برگ هایی اضافه
میکردند مثال میگفتند او و الن وانگجی حین نبرد با هم سگهای ون را نیز میکشتند.در حقیقت رابطه
آنان در گذشته به آن بدی که شایعات میگفتند نبود ولی برخوردهای ناچیزی با هم داشتند.در آن
زمان وی ووشیان تمام وقت درحال کندن قبرها بود و الن وانگجی با لحن همیشگیش درباره اینکه
راهی که او میرود صحیح نیست و به جسم و ذهنش آسیب میزند حرف میزد.حتی چند باری هم
جلوی وی ووشیان را گرفته بود.بعالوه اینکه آنان چندین روز با قبیله ون مستقیم و غیر مستقیم
جنگیده بودند بهمین دلیل به آسانی خشمگین میشدند و حرفهایی میانشان رد و بدل میشد.حاال که
داشت به حرفهای دیگران درباره خودشان گوش میداد،حس میکرد این حرفها متعلق به زمان هایی
دور بوده هرچند خیلی زود متوجه شد جداً که سالهای زیادی از آن دوران گذشته است.
فردی گفت«:بنظر من،هانگوانگ جون واقعا اجباری نداره اینکارو بکنه...تو این دوره زمونه زنده ها
هم دست کمی از مرده ندارن چرا دیگه باید به اون جسدا اهمیت بدیم؟؟»
شخص دیگری با تایید حرف او گفت«:بله ما همین االن توی بد وضعیتی هستیم درسته؟رئیس
مکتب جیانگ هم راست گفته...اگه بحث شر و شرارت باشه ون ها از همه سگ ترن که!بهرحال وی
ووشیان طرف ماست.بنظر من تا وقتی که دخل ون ها رو میاره چیز دیگه ای مهم نیست!»
وی ووشیان پیش خود گفت :خب موقعی که منو محاصره کردین از این حرفا نمیزدین!!
کمی بعد الن شیچن و دیگران برای استراحت از آنجا رفتند.منگیائو آنان را به مکان های استراحتشان
راهنمایی کرد.نیه مینگجو به اتاق خودش رفت.شمشیر بلندی را به دوش انداخته و دوباره بازگشت
تا الن شیچن را پیدا کند.با این حال وقتی به اتاق او نزدیک میشد.صدای مکالمه دو نفر در اتاق به
گوشش رسید.الن شیچن گفت«:عجب تصادفی...تو به نیروهای برادر مینگجو ملحق شدی و حاال
مالزم اون
هستی!»
منگیائو پاسخ داد«:من خیلی خوشحالم که تونستم تایید چیفنگ زون رو بدست بیارم!»
الن شیچن لبخندی زد«:برادر مینگجو شخصیت آتشینی داره حتما خیلی واست سخت بوده که
بتونی تایید اون رو بدست بیاری».او بعد از مکث کوتاهی ادامه داد«:توی این چند روزه،رئیس جین
از مکتب النلینگ جین توی منطقه النگیا حسابی بدردسر افتاده،بنظر میرسه میخواد نیروهای
بیشتری رو استخدام کنه!»
منگیائو با کمی تردید گفت«:زوو-جون یعنی میگی»...
الن شیچن گفت«:نیازی نیست نگران باشی...من خوب یادم هست که یه بار به من گفتی دلت
میخواد توی مکتب النلینگ جین یه جایگاه مناسب داشته باشی....و بتونی تایید پدرت رو هم بدست
بیاری.حاال در کنار برادر مینگجو هم آینده مناسبی خواهی داشت و هم موقعیت خوبی،بازم به آرزویی
که داشتی فکر میکنی؟»
منگیائو بنظر میرسید درحال تفکر به این سوال است،نفس عمیقی کشید و پس از لحظه ای سکوت
جواب داد«:بله فکر میکنم!»
الن شیچن گفت«:خب منم همینطور فکر میکردم!»
منگیائو گفت«:ولی االن من مالزم رئیس مکتب نیه هستم به اندازه یک عمر مدیونشم...مهم نیست
آرزوی من چی باشه نمیتونم از هِجیان برم»...
الن شیچن لحظه ای سکوت کرد«:اینم خودش یه مساله اس اگر بخوای اینجا رو ترک کنی اصال
راحت نیست که موضوع رو همینطوری بزبون بیاری...هرچند من فکر میکنم اگر از برادر مینگجو
بخوای اون قطعا به تصمیمت احترام میذاره و
اگر هم تمایلی نداشته باشه که بذاره بری من میتونم قانعش کنم!»
نیه مینگجو ناگهان پرسید«:چرا نباید بزارم بری؟»
او در را باز کرد و وارد اتاق شد.الن شیچن و منگیائو با چهره هایی کامال جدی رو در روی هم نشسته
بودند.وقتی او را دیدند،شگفت زده شدند،منگیائو سریع از جا برخاست ولی پیش از آنکه بتواند حرف
بزند نیه مینگجو به او گفت«:بشین!»
منگیائو از جایش تکان نخورد و نیه مینگجو دوباره گفت«:من فردا برات یه توصیه نامه مینویسم!»
منگیائو گفت«:رئیس نیه؟»
نیه مینگجو گفت«:میتونی نامه رو به النگیا ببری و پدرت رو پیدا کنی!»
منگیائو یا عجله گفت«:رئیس نیه اگه همه حرفامون رو شنیدی پس حتما شنیدی که من گفتم »....
نیه مینگجو حرفش را قطع کرد و گفت«:من بهت ارتقای درجه دادم ولی نه بخاطر اینکه بخاطر
ادای دین یا چیزی از خواسته ات پا پس بکشی.پیش خودم فکر کردم باید این موقعیت رو داشته
باشی بخاطر اینکه آدم با ظرفیتی هستی و از رفتارت خوشم اومد.اگه میخوای چیزی رو واسه من
جبران کنی برو توی میدان نبرد و تا میتونی اون سگ های ون رو بکش!»
منگیائو با شنیدن این حرف برخالف حالت معمول و سخن گفتنش،ساکت ماند الن شیچن خنده ای
کرد«:دیدی،بهت گفتم برادر مینگجو به تصمیمت احترام میذاره!»
چشم های منگیائو سرخ شده بودند«:رئیس نیه،زوو-جون....من»...او سرش را پایین نگهداشته و
ادامه داد«:من واقعا نمیدونم باید چی بگم»....
نیه مینگجو نشست و گفت«:اگه نمیدونی چی بگی پس اصن
هیچی نگو!»
او شمشیر بلند دیگری که در دست داشت را روی میز نهاد،الن شیچن با دیدن شمشیر لبخندی
زد«:شمشیر هوایسانگه؟»
نیه مینگجو گفت«:درسته اون پیش تو جاش امنه ولی حق نداره بی خیال درس و مشقش بشه...به
بقیه بگو تا اونجا که میتونن حواسشون بهش باشه...دفعه بعد که ببینمش هم قدرت شمشیرش رو
می بینم و هم ازش متون مقدس رو می پرسم!»
الن شیچن شمشیر بلند هوایسانگ را در آستین چیانکون(لباسی که همه چی رو میشه توش جا داد)
خود قرار داد«:هوایسانگ قبال بهونه می آورد که شمشیرش تو خونه جا مونده االن دیگه هیچ عذر
و بهونه ای نداره که تنبلی کنه!»
نیه مینگجو گفت«:راستی شماها قبال با هم مالقات داشتین؟»
منگیائو جواب داد«:زوو جون؟من قبال باهاشون آشنا شدم!»
نیه مینگجو پرسید«:کجا؟ کی؟»
الن شیچن درحالی که سرش را تکان میداد با لبخند گفت«:بهتره درباره ش حرف نزنیم یجورایی
موضوع خجالت آوریه...برادر مینگجو خواهش میکنم دیگه چیزی نپرس!»
مینگجو گفت«:چرا؟ می ترسی جلوی من خجالت زده بشی؟منگیائو حرف بزن!»
منگیائو گفت«:اگر زوو جون نمیخوان چیزی بگن پس بهتره منم چیزی نگم»...
آن سه تن همینطور با هم حرف میزدند گاهی حرفهایشان جدی بود و گاهی مالیمت بیشتری
داشت.گفتگویشان خیلی آرامتر و بهتر از زمانی بود که در اتاق نشیمن قرار داشتند،وی ووشیان وقتی
به حرفهایشان گوش میداد دلش میخواست او هم چیزی بگوید ولی متاسفانه نمیتوانست .پیش خود
فکر میکرد :این موقع که بنظر نمیاد رابطه شون بد باشه،زوو جون خوب میتونه تو بحث شرکت کنه
ها پس چرا الن جان کامال برعکسه؟هرچند تو این موضوع ساکت موندن گزینه بهتریه...منتها
همیشه من حرف میزنم اون گوش میده تهش هم چند تا اوهوم میندازه بیرون ....اصال اینکاری که
ما میکنیم حرف زدن دونفره اس؟؟؟
چند روز بعد،منگیائو درحالیکه توصیه نامه نیه مینگجو را در دست داشت بار سفر بست.بعد از رفتن
او،نیه مینگجو سریع کس دیگری را جایگزین او کرد.هرچند وی ووشیان احساس میکرد این شخص
کمی کند تر کار میکند.منگیائو هوش بسیاری داشت.او هر آنچه گفته نمیشد را هم درک میکرد و
برای ساده ترین دستورات هم عالی ترین کار را انجام میداد.او شخصی کارآمد بود و ابداً سستی
نمیکرد.کسانی که کنارش بودند به هیچ صورتی نمیتوانستند او را با دیگران مقایسه کنند.
مدتی بعد،مکتب النلینگ در النگیا به مرز فروپاشی رسید چراکه امور آنجا بخوبی پیش نمیرفت.الن
شیچن برای کمک به منطقه دیگری رفته بود.جین گوانگشان از هِجیان یاری خواست و نیه مینگجو
در مدت کوتاهی خود را به آنجا رساند.پس از نبرد،جین گوانگشان با وجود موقعیت فاجعه باری که
داشت نزد نیه مینگجو آمد تا از او تشکر کند.نیه مینگجو خیلی مختصر پاسخ او را داد و سریع
پرسید«:رئیس جین،منگیائو این روزا چیکار میکنه؟»
حین گوانگشان با شنیدن نام منگیائو یکه خورد و جواب داد«:منگیائو؟آه...رئیس نیه،نمیخوام بی ادبی
کنم ولی منظورت کیه؟»
نیه مینگجو ابرو در هم کشید.داستان بیرون پرتاب شدن منگیائو از برج ماهی طالیی به گذشته
دوری تعلق داشت.حتی اگر این کار بیهوده ای بود ولی این فردی که خود در این امر دخالت داشته
نمیخواست چیزی بیاد بیاورد.تنها یک انسان گستاخ میتوانست در چنین موقعیتی اینطور خودش را
به خریت بزند و از قضای روزگار جین گوانگشان چنین انسانی بود.نیه مینگجو به سردی
گفت«:منگیائو مالزم سابق من بود.من بهش یه نامه دادم که با خودش بیاره برای شما!»
جین گوانگشان همچنان وانمود میکرد چیزی نمیداند«:جداً؟ ولی من نه همچین نامه ای دیدم و نه
همچین کسی رو...البته اگر میدونستم رئیس نیه مالزم خودش رو فرستاده حتما اونو می پذیرفتم
ولی شاید در حین سفر اتفاقی واسش افتاده؟؟؟»
او داشت دوپهلو سخن میگفت.ادعا میکرد حتی نام او را نشنیده است.صورت نیه مینگجو سردتر و
خشن تر میشد.پیش خود فکر میکرد اتفاقی افتاده است.پس از آنجا رفت.از چند تهذیبگر سوال پرسید
اما به نتیجه ای نرسید.او مکانی را انتخاب کرد و در آنجا به قدم زدن پرداخت.در راه به جنگل کوچکی
رسید.جنگل بی اندازه ساکت و آرام بود.متوجه شد در آنجا شبیخونی صورت گرفته و میدان نبرد هم
هنوز پاکسازی نشده بود.نیه مینگجو در مسیر براه افتاد.سراسر مسیر پر از اجساد تهذیبگرانی بود که
لباس مکتب جین،مکتب ون و دیگر مکاتب را بر تن داشتند.
ناگهان از روبرویش صدای برخوردی را شنید.نیه مینگجو دستش را روی قبضه شمشیر خود نهاده و
پنهانی به محل صدا نزدیک شد.ال به الی بوته ها و برگ ها،منگیائو را در میان کوهی از اجساد
دید.او مچش را چرخاند و شمشیر بلندی را از سینه یک تهذیبگر خارج کرد.حالتش بشدت آرام
بود.حمالتش نیز سریع و محکم بودند او کامال مراقب بود که یک قطره خون هم روی لباسش
نریزد.شمشیری که بدست داشت متعلق به او نبود.روی دسته شمشیر طرح شعله آتش طراحی شده
بود—این شمشیر تهذیبگری مکتب ون بود.تکنیک شمشیرزنیش نیز به مکتب ون تعلق داشت و
کسی که بدست او کشته شد لباسی مزین به گل درخشش میان برف پوشیده و تهذیبگری از مکتب
النلینگ جین بود.نیه مینگجو تمام صحنه را دید.بدون گفتن کالمی،سابر بلندش را از غالف خارج
کرد.صدای شمشیر او در هوا طنین انداخت.منگیائو با شنیدن صدای آشنای خارج شدن آن شمشیر
برخود لرزید.سریع چرخی زد درحالیکه از ترس رنگش پریده بود«:رئیس نیه»...
نیه مینگجو شمشیرش را کامال از غالف بدر آورد.بدنه شمشیر می درخشید اما نوک شمشیر به رنگ
سرخ خون آغشته شده بود.وی ووشیان می توانست غلیان خشم درونش را که ناشی از نا امیدی و
نفرت بود احساس کند.منگیائو بیشتر از هر کسی به شخصیت نیه مینگجو آشنایی داشت.او شمشیری
که بدست داشت را با صدای جرنگی رها کرد«:رئیس نیه! رئیس نیه!لطفا صبر کنین...میتونم توضیح
بدم!»
نیه مینگجو فریاد کشید«:چیو میخوای توضیح بدی؟»
منگیائو خودش را به طرف او انداخت.تقریبا روی زمین پیچ و تاب میخورد«:من هیچ انتخاب
نداشتم!هیچ راه دیگه ای نداشتم!»
نیه مینگجو خشمگین شد«:چرا انتخاب دیگه ای نداشتی؟وقتی فرستادمت اینجا بهت چی گفتم؟»
منگیائو جلوی او زانو زده بود«:رئیس نیه!رئیس نیه!به من گوش بدین ...من به نیروهای مکتب
النلینگ جین ملحق شدم،اون ارشدم بود تو این مدت همش تحقیرم میکرد بهم توهین میکرد و
کتکم میزد!»
نیه مینگجو گفت«:واسه همین هم کشتیش؟»
منگیائو گفت«:نه...بخاطر این نبود!مگه تحقیری بوده که من تحملش نکنم؟حتی با توهین ها و
کتک هایی که خوردم بازم تحمل کردم.وقتی هرکدوم از مقرهای مکتب ون رو میگرفتیم،من از
تمام انرژی خودم استفاده میکردم و تا جایی که میتونستم می جنگیدم ولی اون چند تا حرف سوار
میکرد و همه اعتبار پیروزی ها رو واسه خودش بر میداشت و زحمت من رو به باد میداد.میگفت من
هیچ دخلی به این نبردها نداشتم...بار اولش نبود،هر دفعه همین کار رو میکرد هر دفعه!!من باهاش
حرف زدم ولی بهم محل نذاشت.رفتم به بقیه گفتم ولی اونا اصال بهم گوش ندادن...آخرشم برگشت
به من گفت مادرم...مادرم یه ...منم دیگه نتونستم تحمل کنم..خیلی ناجور از کوره در رفتم»!...
او بخاطر ترس و شوک همینطور حرف میزد.می ترسید نیه مینگجو پیش از اینکه توضیحاتش به
پایان برسد او را تکه تکه کند با این وجود در توضیحاتش منطق عجیبی حاکم بود.در تمام جمالتش
نشان میداد که بقیه چقدر با او وحشتناک رفتار کرده اند و او چقدر انسان مظلومی است.نیه مینگجو
یقه اش را گرفته و او را از زمین بلند کرد«:داری دروغ میگی!»
منگیائو از ترس می لرزید.نیه مینگجو در چشمانش نگاه کرد و کامال شمرده گفت«:تو تحملت تموم
شد و یکهو از کوره در رفتی؟کسی که اینقدر عصبیه و از کوره در رفته با اون قیافه بقیه رو میکشه؟؟
اونا عمدا این جنگل رو واسه جنگ انتخاب کردن؟؟ تا با شمشیر مکتب ون کشته بشن؟ یا اینکه از
تکنیک های خاندان ون استفاده کردی تا بهشون حمله کنی و تقصیرا رو بندازی گردن بقیه؟ تو با
فکر و نقشه این کارو انجام دادی!»
منگیائو دستانش را با لحن ملتمسانه ای باال برد و گفت«:دارم راستش رو میگم!همه حرفام راست
بود!»
نیه مینگجو با خشم غرید«:حتی اگرم حرفت راست باشه نباید اونو میکشتی!همش چند تا نبرد
کوچیک رو برنده شده بودین...یعنی این افتخارات دو روزه واست اینقدر مهمه؟»
منگیائو زیر لب گفت«:چند تا نبرد کوچیک؟»او با صدای لرزانی ادامه داد....«:منظورت از چند تا
موفقیت کوچیک چیه؟چیفنگ زون،تو میدونی من بخاطر این موفقیتی های کوچیک چقدر تالش
کردم؟چقدر زجر کشیدم؟افتخار دوروزه؟
بدون این افتخارای به قول تو کوچیک من هیچی ندارم!»
نیه مینگجو به او نگاه کرد درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده و می لرزید.مقایسه بین صحنه
نبرد و آرامشش بهنگام کشتن یک شخص بی اندازه متفاوت بود.شوک آن تصویر هنوز از ذهنش
خارج نشده بود.او گفت«:منگیائو،بذار یه چیزی بپرسم....اولین باری که دیدمت عمدا مثل بدبختا
رفتار کردی که بیام و نجاتت بدم؟؟ اگر نجاتت نمیدادم بازم همه اون آدما رو مثل اینا میکشتی؟»
قطره درشت عرق سرد تا روی برجستگی گلوی منگیائو پایین آمد.همین که خواست حرف بزند نیه
مینگجو فرمان داد«:به من دروغ نگو!»
منگیائو با ترس و لرز تمام حرفهایی که میخواست بگوید را فرو خورد درحالیکه تمام بدنش می لرزید
روی زمین زانو زد.انگشتان دست راستش در چرک و کثیفی فرو رفته بود.بعد از لحظه ای نیه مینگجو
به آرامی شمشیرش را در غالف انداخت«:من باهات هیچ کاری نمیکنم!»
منگیائو ناگهان به باال نگریست و نیه مینگجو ادامه داد«:میری پیش رئیس مکتب النلینگ جین و
اعتراف میکنی و مجازات میشی...میذاری هر جوری که خودشون میدونن باهات رفتار کنن!»
منگیائو پس از لحظه ای تردید جواب داد...«:چیفنگ زون من االن به جایی رسیدم که نمیتونم تسلیم
بشم!»
نیه مینگجو گفت«:به کجا رسیدی؟تو بدجوری اشتباه رفتی!»
منگیائو گفت«:تو میخوای منو بفرستی که با مرگ روبرو بشم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نیه مینگجو نیز گفت«:اگه حرفایی که زدی راست باشه همچین اتفاقی نمیفته.برو بهش فکر کن و
بعدش سعی کن یه برگ جدیدی توی زندگیت باز کنی»
منگیائو زمزمه کنان گفت...«:پدرم هنوز منو ندیده!»اینطور
نبود که جین گوانگشان او را ندیده بلکه وجودش را کامال انکار میکرد.منگیائو تحت فشار نیه مینگجو
مجبور شد بگوید«:چشم!»البته با سختی بسیار....پس از چند لحظه سکوت،نیه مینگجو به او
گفت«:بلند شو!»بنظر میرسید تمام انرژیش را از دست داده،با بی حالی ایستاد،چند قدمی به جلو
برداشت،نیه مینگجو متوجه شد که در حین راه رفتن دارد می افتد پس به او کمک کرد سرپا
بایستد.منگیائو زیر لب گفت....«:ممنونم رئیس نیه!»
نیه مینگجو وقتی ظاهر بی جان او را دید رویش را برگرداند با اینهمه صدایش را شنید که
میگفت...«:من هنوزم نمیتونم!»
نیه مینگجو چرخی زد،او متوجه نشد از کی ولی شمشیری در دست منگیائو بود.شمشیر در شکمش
فرو رفت و منگیائو با صورتی پر از یاس گفت«:رئیس نیه،من لیاقت محبت های شما رو ندارم!»
همانطور که حرف میزد شمشیر را با فشار در شکم او فرو می برد،مردمک های چشم نیه مینگجو
منقبض شده بود او دستش را بطرف شمشیرش دراز کرد ولی دیگر دیر شده بود.در یک
لحظه،شمشیری که در دست منگیائو بود محکم در شکم او فرو رفته و سر خون آلود شمشیر از
کمرش خارج شد.بدن خونینش در حوض خونین دیگر اجساد فرو افتاد.او برای چند ثانیه در شوک
فرو رفت ولی برخاسته و چند قدم پیش رفت او درحالیکه روی زمین نیمه زانو زده بود بطرف منگیائو
برگشت«:تو»!....
چهره منگیائو رنگ پریده بود.با ضعف به نیه مینگجو نگریست بعد لبخندی زورکی زده و
گفت«:رئیس نیه...من»...پیش از پایان رساندن جمله اش سرش به کناری خم شد.نیه مینگجو بدن
او را نگهداشت تا از برخورد با تیغه شمشیر اجتناب کند،کف دستش را روی سینه منگیائو فشرد و
مقداری انرژی معنویش از جسم او عبور کرد.با این همه متوجه لرزش بدن خود شد.جریانی بی وقفه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و سرد از سمت شکمش احساس میکرد.وی ووشیان انتظار داشت که او بدروغ پذیرفته باشد بهمین
دلیل اصال متعجب نشد ولی نیه مینگجو اصال انتظار نداشت منگیائو به او آسیب برساند.بهمین دلیل
وقتی دید منگیائو به آرامی روبرویش ایستاده حرکتی نکرد و بیشتر از اینکه خشمگین باشد شوکه
شده بود.منگیائو میدانست چگونه از آسیب دیدن به مناطق حساس جسمش خودداری کند بعد با
آرامش و احتیاط شمشیر را از شکم او بیرون کشید وقتی زخم را فشار داد خون تازه اش روی زمین
می چکید—این تنها کاری بود که برای درمانش می توانست انجام دهد.نیه مینگجو نیز هنوز در
همان حالتی قرار داشت که سعی کرده بود به منگیائو کمک کند،نیمه زانو زده بر زمین سرش را باال
گرفت و چشمانشان با هم تالقی کرد.
نه نیه مینگجو و نه منگیائو چیزی نگفتند.او شمشیرش را در غالف نهاده و در برابر نیه مینگجو
تعظیم کرد،بعد بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از آنجا دور شد.او پیش از وانمود به غش و ضعف
و حیله گری اشتباه خود را پذیرفته و قبول کرد که مجازاتش هر چه باشد بپذیرد ولی حاال از آنجا
رفته بود.احتماال نیه مینگجو اولین بار در زندگیش بود که چنین موجود بی شرمی را میدید مخصوصا
که شخصا به او ارتقا داده و بشدت مورد اعتمادش بود.بهمین دلیل خشم وحشیانه ای وجودش را پر
کرد بویژه در حین نبرد با مکتب ون بیش از پیش خشونت از خود نشان میداد.حتی وقتی الن شیچن
برای کمک به النگیا بازگشت،تا چند روز بعد نیز خشمش فروکش نکرده بود.الن شیچن به محض
رسیدن به او لبخندی زد و گفت«:برادر مینگجو،واسه چی اینقدر اعصابت داغونه؟منگیائو کجاست؟
چرا نمیاد آتیشت رو خاموش کنه؟»
نیه مینگجو گفت«:اسمشو نیار!»او بدون ذره ای اغراق،به الن شیچن گفت که منگیائو چگونه آن
افراد را کشته و میخواسته گناهش را به گردن کس دیگری بیندازد،بعد خود را به مردن زده و فرار
کرده بود.الن شیچن پس از شنیدن داستان او با شگفتی گفت«:چطور همچین چیزی ممکنه؟ شایه
یه
اشتباهی شده؟!!!»
های خون خشک شده صورت و چشمانش را پوشانده بود.با فشاری کوچک دوباره خون از پیشانیش
فواره زد.وی ووشیان متحیر مانده بود.
در زمان لشکرکشی سقوط خورشید،نیه مینگجو تقریبا تمامی نبردها را پیروز شد.دشمن حتی
نمیتوانست به او نزدیک شود کم پیش می آمد آسیبی چنین جدی ببیند.این دیگر چه وضعیتی بود؟
صدای گام های آرامی در کنارش شنیده شد.وی ووشیان از گوشه چشم او به اطراف نگریست و چند
هیکل مبهم دید.او با سختی زیاد،تمرکزش را جمع کرده و متوجه شد که آنان تهذیبگرانی با لباس
های مخصوص خورشید و شعله مکتب ون هستند.آنان زانو زده و ماهرانه به جلو حرکت میکردند.وی
ووشیان مات مانده بود.
ناگهان دردی استخوان سوز تمام بدنش را در بر گرفت.وی ووشیان می توانست درد را در بدن نیه
مینگجو احساس کند.او کمی سرش را باال گرفت.در انتهای ستون های مرمری،صندلی از یشم قرار
داشت و شخصی روی آن نشسته بود.فاصله میانشان زیاد بود و چشمان نیه مینگجو با خون احاطه
شده و نمیتوانست متوجه هویت شخص بشود.با این حال بدون دیدن هم میتوانست حدس بزند که
آن شخص کیست.درهای کاخ از هم بازشدند و شخص دیگری وارد شد.
تمام شاگردان درون کاخ روی زانوهایشان راه میرفتند ولی این شخص وقتی وارد شد تنها سرش را
به عنوان درود فرستادن تکان داد.برعکس دیگران او با بی خیالی خاصی راه میرفت.در انتهای
تاالر،بنظر میرسید تعظیمی کرده و با شخص نشسته
روی صندلی سخن گفت بعد رویش را به آنطرف برگرداند.با گام هایی آرام نزدیک شد،سراپای نیه
مینگجو را نگریست که هنوز در دریای خون غوطه ور بود بعد خنده ای کرد«:رئیس نیه،خیلی وقته
ندیدمتون!»
و این شخص چه کسی میتوانست باشد جز منگیائو؟؟
وی ووشیان باالخره توانست از صحت صحنه ای که می دید مطمئن شود.پیش از این،نیه
مینگجو،اطالعاتی دریافت کرد و بهمین دلیل حمله ای ناگهانی به یانگکوان صورت داد.حمالت نیه
مینگجو همیشه موفقیت آمیز بودند ولی مشخص نبود این بار از شانس بد بوده یا نادرستی
اطالعات،هیچ کسی انتظار نداشت این حمله آنان را مستقیما با ون روهان،رئیس مکتب تهذیبگری
ون رو در رو کند.بدلیل پیش بینی اشتباه در حمله ،مکتب ون چیشان از این فرصت استفاده کرد.تمام
تهذیبگرانی را که به آنجا آمده بودند به شهر بی شب برده و اسیر کردند.منگیائو یک زانویش را روی
زمین نهاده و کنار نیه مینگجو بحالت نیمه زانو زده ایستاد«:انتظار نداشتم شما رو توی چنین موقعیت
وحشتناکی ببینم!»
نیه مینگجو در پاسخ به او دو کلمه گفت«:گم شو!»
منگیائو با همان احساس دلسوزی تحقیر کننده،خنده ای کرد«:هنوز فکر میکنی شاه هِجیان
هستی؟خوب نگاه کن—اینجا کاخ خورشیده!»
یکی از تهذیبگران با خشم گفت«:کاخ خورشید؟ اینجا لونه سگهای ونه!»
حالت چهره منگیائو تغییر کرد،سریع شمشیر کشید سپس ردی از خون سرخ از گردن تهذیبگر جریان
گرفت.او بدون کوچکترین صدایی مرده بود.کسانی که از مکتب او بودند به شیون افتادند خودشان را
به زمین می انداختند و فریاد میکشیدند.نیه مینگجو با خشم فریاد زد«:تو!»
یک تهذیبگر دیگر نیز غرش کنان گفت«:تو هم یه سگ ون هستی...حاال که اینقدر جربزه داری بیا
منو هم بکش!»
منگیائو بدون تغییری در حالت خود،با چرخشی به شمشیرش،گلوی تهذیبگر دوم را نیز برید.سپس با
لبخند گفت«:چشم!»
او با شمشیر درون دستانش میان خون های روان روی زمین ایستاده بود.اجساد دو تهذیبگر سفید
پوش زیر پاهایش قرار داشتند.آنگاه درحالیکه هنوز لبخند میزد پرسید«:کس دیگه ای میخواد چیزی
بگه؟»
نیه مینگجو به سردی پاسخ داد«:سگ ون!»او میدانست حاال که در دست ون روهان افتاده،مرگ
انتظارش را میکشد بهمین دلیل از هیچ چیزی هراس نداشت.اگر وی ووشیان نیز در چنین موقعیتی
بود پیش از اینکه کار دیگری کند چند فحش جانانه هم نثارش میکرد—بهرحال که می مرد.با
اینحال منگیائو لبخند زد و ابداً خشمگین نبود.او بشکنی زد و یکی از تهذیبگران مکتب ون زانو زنان
بطرفش آمد دستانش را باالی سرش گرفته و جعبه ای را که روی دستان خود حمل میکرد در برابر
منگیائو نگهداشت.منگیائو جعبه را گشوده و چیزی را از آن خارج کرد«:جناب رئیس نیه،بد نیست یه
نگاهی به اینجا بندازی!»
آن شی،شمشیر نیه مینگجو،باشیا بود!نیه مینگجو با خشم بسیار گفت«:همین حاال گورتو گم کن!»
هرچند،منگیائو باشیا را از جعبه خارج کرده و در دست گرفته بود«:رئیس نیه،باشیا مدتی هست که
توی دستای منه بنظرت واسه عصبانی شدن دیر نیست؟»
نیه مینگجو کامال شمرده و با خشم گفت«:دستای کثیفت رو ازش بکش!»
منگیائو به عمد میخواست او را خشمگین کند،شمشیر را در دست نگهداشته و بررسی میکرد سپس
گفت«:رئیس نیه،سابرشما،میگم،میتونست سالح معنوی قدرتمندی باشه
در مقایسه با شمشیر پدرتون میگم،این شمشیر در برابر اون یه تیکه آشغال بیشتر نیست.آخه رئیس
مکتب ون کلی وقت صرف کردن و بهش ضربه زدن تا تونستن اونو بشکنن!»
با این سخنان بی شرمانه او،خون نیه مینگجو به جوش آمد.وی ووشیان حس میکرد سرش از شدت
خشم کرخت شده،در سکوت گفت :حیوون کثیف!
موضوعی که نیه مینگجو در تمام عمرش بخاطرش افسوس میخورد و از بیانش بیزار بود مرگ
پدرش بود.وقتی نیه مینگجو نوجوان بود.پدرش ریاست مکتب چینگه نیه را برعهده داشت.در آن
زمان کسی شمشیر بلند نایابی را به ون روهان هدیه داد.ون روهان چند روزی بخاطرش خوشحال
بود او از تهذیبگران میهمان پرسید—«نظرتون درباره شمشیر بی نظیر من چیه؟؟؟»
او شخصیت غیر قابل پیش بینی داشت،لحظه ای میخندید و لحظه ای بعد خشمگین میشد.البته
همگان جوری که او خوشش بیاد تملقش میگفتند و از شمشیر نایابش تعریف و تمجید میکردند و
بیان می کردند که چنین شمشیری در این زمانه نیامده است.هرچند بدبختانه،کسی از میان جمع که
به نظر میرسید با رئیس قبلی مکتب چینگه نیه خصومت داشت یا اینکه میخواست جوابی بدهد تا
توجه ون روهان را جلب کند گفت« :البته که شمشیر شما بی همتاست ولی میدونین فکر میکنم یه
نفری هست که چندان با این موضوع موافق نیست!»
و به این شکل ون روهان دیگر خوش اخالق نبود،پرسید«:اون شخص کیه؟»میهمان جواب
داد«:رهبر مکتب چینگه نیه ،اونها بخاطر هنر تهذیبگری با سابر معروفن...اون بشدت گستاخه و
همیشه الف میزنه که شمشیرش بی رقیبه و تا صد سال دیگه شمشیری در حد و اندازه شمشیر اون
پیدا نمیشه!مهم نیست چه شمشیری خوب یا با کیفیت باشه اون هرگز تاییدش نمیکنه...حتی اگه
بلند بگه که قبول کرده یه
شمشیری خوبه توی دلش نظرش یه چیز دیگه اس!!»
ون روهان پس از شنیدن حرفهای او خندید و گفت«:واقعا در این باره مطمئنی؟خب من دلم میخوام
خودم ببینم!»
و به این شکل بسرعت رهبر مکتب چینگه نیه را فراخواند،ون روهان شمشیرش را بدست گرفته و
مدتی آن را نگریست بعد یک جمله گفت«:درسته...شمشیر خوبیه!»
چندباری به شمشیر بلند ضربه زده و بعد آن را به رهبر مکتب چینگه نیه پس داد.از آنجا که همه چیز
طبیعی بنظر میرسید.رهبر مکتب چینگه نیه بشدت گیج شد و از اینکه با لحنی دستوری او را به آنجا
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
خواسته بودند ناراحت شد.هرچند هنگام شکار شبانه ،موقعی که با یک حیووان می جنگید،شمشیرش
چند تکه شد و توسط شاخ آن حیوان بشدت زخم برداشت.نیه مینگجو که همراه پدرش به شکارشبانه
رفته بود با چشمان خودش آن صحنه را دید.رهبر مکتب چینگه نیه پس از بازگشت بهیچ قیمتی
نمیتوانست درباره این موضوع با خودش کنار بیاید و زخمش نیز بهبود نیافت .برای یکسال بیمار شد
و این جهان فانی را با خشم و بیماری ترک گفت.دلیل اینکه نیه مینگجو و تمام مکتب چینگه نیه از
مکتب چیشان ون نفرت داشتند نیز همین موضوع بود.
حاال،دوباره در برابر ون روهان،منگیائو شمشیر او را نگهداشته بود و پدرش و نابود شدن شمشیر او را
یادآوری میکرد و این بدترین کاری بود که میشد با او انجام داد.با یک ضربه دست نیه
مینگجو،منگیائو تلو تلوخوارن به عقب رفت و دهانش غرق خون شد.شخصی که روی صندلی یشم
نشسته بود با دیدن این حالت بر جای خود تکانی خورد و انگار میخواست حرکتی کند.منگیائو نیز با
سرعت بلند شد و لگدی حواله سینه نیه مینگجو کرد .حمله قبلی نیه مینگجو با تمام توانی بود که در
جان خود داشت
پس در برابر حمله منگیائو با پشت روی زمین افتاد،دیگر نمیتوانست جلوی جوشش خون از سینه
خود را بگیرد.وی ووشیان با شوک بدون اینکه سخنی بگوید خشکش زده بود.شایعات زیادی در آن
زمان پخش شده بودند ولی او فکرش را هم نمیکرد که لیانفنگ زون به چیفنگ زون لگد زده
باشد!!منگیائو با قدرت تمام،به سینه نیه مینگجو کوبید«:چطور جرات میکنی جلوی چشم رئیس
مکتب ون همچین غلطایی بکنی؟؟؟»
او در حین حرف زدن شمشیرش را رو به پایین و آماده ضربه زدن نگهداشت ولی نیه مینگجو با کف
دست ضربه ای به شمشیر منگیائو زد و آن را خورد کرد.منگیائو بخاطر شدت حمله او روی زمین
افتاد،همین که نیه مینگجو میخواست به فرق سر منگیائو بکوبد،احساس کرد بدنش توسط نیرویی
عجیب به طرفی دیگر کشیده شد.این مسیری بود که صندلی ون روهان قرار داشت.بدن نیه مینگجو
با سرعت زیادی کشیده میشد و رد خون روی زمین آجرفرش شده باقی ماند.رگه های خون در حال
بیشتر شدن بودند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نیه مینگجو به یکی از شاگردان زانو زده مکتب ون چنگ زده و به طرف صندلی یشم پرتابش کرد.با
یک انفجار،خون سرخ به هوا پاشید انگار که هندوانه ای متالشی شود و تکه هایش روی زمین
بریزد.ون روهان سر شاگرد را با یک ضربه خرد کرد.اما همین هم زمانی برای نیه مینگجو جور کرد
تا خشم شدید درونیش تبدیل به قدرت شود.با یک پرش مهر دست را شکل داده و باشیا دوباره در
دستان او قرار گرفت.منگیائو فریاد کشید«:رئیس مکتب،مراقب باشید!!»
صدایی با خنده وحشیانه گفت«:ولش کن!»صدا بسیار با نشاط بود و وی ووشیان اصال شگفت زده
نشد.سطح تهذیبگری ون روهان بسیار زیاد بود پس بهمین دلیل از لحاظ جسمی نیز در بهترین
حالت خود قرار داشت.نیه مینگجو باشیا را بدست گرفته و به جلو خیز برداشت.چندین تن از
تهذیبگران مکتب ون که او را محاصره کرده بودند دو نیم شدند.شمار زیادی از اجساد ناقص شده بر
روی آجرهای سیاه افتادند.ناگهان وی ووشیان لرزشی در ستون فقراتش احساس کرد.
در چشم بهم زدنی،شخصی پشت سرش ظاهر شده بود.نیه مینگجو با خشم ضربه ای زد و تکه های
اجساد را به اطراف پراکند ولی ضربه ای به چیزی برخورد نکرد.هرچند سینه اش به مرز انفجار رسیده
بود.او به یکی از ستون های طالیی کاخ برخورد و خون باال آورد.خون از پیشانیش می چکید و جلوی
چشمش را گرفته بود.احساس میکرد کسی به او نزدیک میشود پس به دستش چرخی داده و آماده
حمله دیگری شد.این بار،مشتی محکم به مرکز سینه اش برخورد.تمام بدنش در آجرهای کف زمین
فرو رفت.حواس و احساس وی ووشیان کامال با نیه مینگجو یکی شده بود.او که ضربه میخورد وی
ووشیان شگفت زده میشد.مهارت ون روهان بیش از حد و اندازه زیاد بود.
وی ووشیان هرگز رو در رو با نیه مینگجو نجنگیده بود پس نمیدانست آیا برنده خواهد شد یا بازنده—
هرچند با مشاهده این وضعیت،با وجود سطح تهذیبگری نیه مینگجو که در میان سه فرد برگزیده
دوران بود در برابر ون روهان ،کامال بی دفاع بنظر میرسید و حتی اگر وی ووشیان آنجا حضور داشت
هم جرات نمیکرد بگوید زخمهایی کمتر از نیه مینگجو خواهد برداشت......
ون روهان پایش را روی سینه نیه مینگجو نهاد.چشمان وی ووشیان رو به سیاهی میرفت.طعم خون
را در گلوی خود احساس میکرد.صدای منگیائو نزدیک میشد«:خدمتکار بدردنخورتون باعث شد
خودتون به اینجا بیاین...رئیس مکتب!»
ون روهان خنده ای کرد«:تو یه بدردنخوری!»
منگیائو نیز خندید.ون روهان از او پرسید«:این ون ژو رو کشته؟»
منگیائو گفت«:درسته!اون بود...رئیس مکتب میخواین دشمنتون رو االن بکشید یا ببریدش به کاخ
آتش؟؟ پیشنهاد شخص من اینه که به کاخ آتش ببریدش!»
«کاخ آتش»مکان بازی و سرگرمی ون روهان بود.جایی بود که هزاران نوع وسیله شکنجه برای
عذاب دادن مردم را در آن جمع آوری کرده بود.این حرف بدان معنا بود که منگیائو نمیخواست مرگی
آسان را نصیب نیه مینگجو کند او میخواست نیه مینگجو را به زمین شکنجه ون روهان ببرد و آنقدر
با لوازم شکنجه ای که خودش ساخته بود شکنجه اش کند تا بمیرد.نیه مینگجو با شنیدن خوش و
بش آنان درباره اینکه میخواهند با او چه کنند،خونش به جوش آمده و سینه اش از خشم میسوخت.ون
روهان گفت«:واسه چی یه آدم نیمه جون رو با خودمون ببریم اینور اونور؟؟»
منگیائو جواب داد«:خب نباید قضیه رو سرسری بگیریم...رئیس نیه بدن سفت و محکمی داره سر
چند روز نشده از قبل بهتر میشه!!!»
ون روهان گفت«:خب هر کاری میخوای باهاش بکن!»
منگیائو گفت«:چشم!»با اینکه او اینگونه گفت ولی ناگهان نوری سرد و تاریک تمام تاالر را در
نوردید.ون روهان ناگاه ساکت شد.قطرات گرم خون روی صورت نیه مینگجو می چکید.بنظر میرسید
او چیزی را احساس کرده میخواست باال را نگاه کند تا متوجه شود چه اتفاقی افتاده ولی بخاطر زخم
های سختی که برداشته بود سرش را نمیتوانست تکان دهد و در انتها چشمانش بسته شدند.
وی ووشیان نمیدانست چقدر گذشت تا وقتی که او توانست رگه های نوری که به چشمش می رسید
را ببیند.نیه مینگجو به آرامی چشمانش را باز کرد.همین که بیدار شد فهمید یکی از دستانش روی
شانه منگیائو است و او با تالش بدن سنگین و نیمه جان او را کشان کشان با خود می برد.منگیائو
گفت«:رئیس نیه؟»
نیه مینگجو پرسید«:ون روهان مرده؟»
بنظر میرسید منگیائو به سختی می تواند حرکت کند او با صدایی لرزان گفت«:اون احتماال...مرده!»
او چیزی را در دست خود حمله میکرد.نیه مینگجو با صدای آرامی گفت«:شمشیرم رو بده!»
وی ووشیان نتوانست چهره منگیائو را بخوبی ببیند.تنها صدای آرامش را درحالیکه لبخند غمگینی
بر لب داشت شنید«:رئیس نیه...امیدوارم اینجا...نخوای منو با شمشیرت تیکه تیکه کنی»...
نیه مینگجو لحظه ای سکوت کرد.ر وی قدرت خود متمرکز شده و شمشیر را از او قاپید.هرچند
منگیائو شخصیت فرزی داشت و میتوانست هر مهارتی را بیاموزد ولی وقتی شمشیر از او پس
گرفته شد سریع به گوشه ای جست زد «:رئیس نیه،شما هنوز زخمی هستی!»
نیه مینگجو شمشیر بدست به سردی گفت«:تو اونا رو کشتی!»
منظورش همان تهذیبگرانی بود که همراه با او اسیر شده بودند.منگیائو گفت«:رئیس نیه تو باید
درک کنی...توی اون موقعیت....من هیچ راه دیگه ای نداشتم!!»
نیه مینگجو از عمق وجودش از چنین سخنان غیر مسئوالنه ای متنفر بود.او با اخم در حالیکه
شمشیرش را در دست داشت گفت«:هیچ راهی نداشتی؟ مهم نیست به تو مربوط بود یا نه حق
نداشتی اونا رو بکشی!!»
منگیائو به این طرف و آنطرف حرکت میکرد و معترضانه گفت«:واقعا من میتونستم کاری کنم؟
رئیس نیه هر دوی ما داریم از دید خودمون قضیه رو نگاه میکنیم»...
نیه مینگجو میدانست که او میخواهد چه بگوید بهمین دلیل حرفش را قطع کرد«:اینطوری نیست!»
منگیائو نیز که بنظر میرسید انرژیش پایان یافته سعی داشت از حمالت احتمالی بگریزد با اینهمه
پایش لیز خورد و میدانست در وضعیت بسیار دشواری قرار گرفته است.او برای دقایقی نفس خود
را نگهداشت جوری که بنظر میرسید دارد منفجر میشود.بعد ناگهان فریاد کشید«:چیفنگ زون!!!!
متوجه نیستی اگه من اونا رو نمیکشتم االن تو مرده بودی؟؟؟!!!!»
معنای دقیق جمله اش اینطور میشد که«:من زندگی تو رو نجات داده ام پس تو نمیتونی منو
بکشی چون این کار درستی نیست»....هرچند جین گوانگیائو جداً میدانست چه میکند او کلماتی
متفاوت بیان کرده بود اما منظورش همان بود و توانست احساسی آمیخته به ترحم و نا امیدی را
در نیه مینگجو بر انگیزاند و همانطور که انتظار داشت نیه مینگجو لحظه ای مکث کرد.رگ های
پیشانیش از خشم بیرون زده بودند.دقایقی مکث کرد بعد شمشیرش را محکم فشرد و فریاد
کشید«:خیلی خب...پس بعد از کشتن تو خودم رو میکشم!»
منگیائو که بخاطر خشم چند دقیقه خود منقبض شده بود وقتی دید باشیا بر سرش فرود می آید،از
ترس جان،از جا پرید.میان آندو یکی با خشم ضربه میزد و دیگری با دیوانگی سعی در فرار
داشت.هر دو تلوتلو میخوردند و غرق خون بودند.در چنین وضعیت خنده داری،وی ووشیان رئیس
تهذیبگران آینده را میدید و در دل قهقهه میزد.با خود فکر میکرد نیه مینگجو اگر زخم های سختی
برنداشته و انرژی معنوی کافی داشت اکنون منگیائو مرده بود.در میان این هیاهو،صدایی متعجبانه
او را صدا زد«:برادر مینگجو!»
شخصی با لباس سفید و تمیز از میان جنگل خارج میشد.منگیائو با دیدن او احساس میکرد خدا از
آسمان به زمین آمده،سریع در حالی که فریاد میزد پشت آن شخص پنهان شد«:زوو-جون!!! زوو-
جون!!!»
نیه مینگجو کامال خشمگین بود.آنقدر که اصال نمیتوانست بفهمد در این موقع چرا الن شیچن
آنجا حضور دارد تنها با فریاد گفت«:برو کنار شیچن!»
ضربات باشیا چنان تهدید کننده بودند که شویوئه اجبارا از غالف بیرون آمد.الن شیچن جلوی او
را گرفت.نیمی از حرکتش بخاطر سد کردن حمالت او و نیمی بخاطر جلوگیری از آسیب احتمالی
به خودش بود«:برادر مینگجو!! آروم باش چرا اینطوری میکنی؟؟»
نیه مینگجو گفت«:تو چرا نمیپرسی اون چه غلطی کرده؟؟؟»
الن شیچن چرخید و به منگیائو که صورتش پر از ترس بود نگاهی کرد.او دچار لکنت شده و
نمیتوانست چیزی بگوید.نیه مینگجو گفت«:اوندفعه از النگیا فرار کردی من همش مونده بودم
چرا نمیشه هیچ جایی پیدات کرد...پس سگ دست آموز ون شده بودی؟؟!!توی شهر بی شب واسه
خودت ول میگشتی آره؟»
الن شیچن گفت«:برادر مینگجو!»او عادت نداشت سخنان کسی را قطع کند پس نیه مینگجو
تردید کرد.الن شیچن ادامه داد«:شما میدونی اونی که تمام نقشه های آرایش جنگی و اطالعات
مکتب چیشان ون رو بهت داد کی بود؟»
نیه مینگجو گفت«:تو!»
الن شیچن گفت«:من برات ارسالشون کردم..تو میدونی منبع تمام این اطالعات کی بود؟»
با توجه به سخنانش فهمیدن چیزی که میخواست بگوید سخت نبود.نیه مینگجو به منگیائو
نگریست که پشت سر الن شیچن پنهان شده و سرش پایین بود.ابروهای نیه مینگجو در هم
پیچید چنان که انگار یک کلمه هم باور نمیکند.الن شیچن گفت«:نمیخواد اینقدر تردید
کنی...امروز هم من وقتی اون باهام تماس برقرار کرد اومدم تا به تو کمک کنم...وگرنه چطوری
میدونستم که باید بیام اینجا؟»
نیه مینگجو دیگر نمیدانست چه باید بگوید.الن شیچن ادامه داد«:بعد از جریان النگیا،آ-یائو خیلی
پشیمون بود...ولی ترسید که با تو روبرو بشه! اون تونست به قبیله چیشان ون نفوذ کنه و به ون
روهان نزدیک بشه،بعدش همش واسه من نامه های محرمانه می فرستاد اوایل منم نمیدونستم
کی داره واسم نامه میفرسته ولی بعد اینکه چند تا نشونه و عالمت دیدم متوجه شدم!!»
او بطرف منگیائو برگشت و با صدایی آرام به او گفت«:تو به برادر مینگجو اینا رو نگفتی؟؟»
منگیائو درحالی که زخم دستش را میفشرد با لبخند گفت«:زوو-جون خودت که دیدی! اگرم چیزی
میگفتم رئیس نیه حرفمو باور نمیکرد!!»
نیه مینگجو ساکت بود ولی باشیا و شویوئه هنوز درگیر بودند.منگیائو با نگاهی غرق در ترس و
اضطراب به نبرد سابر و شمشیر نگریست با اینهمه پس از لحظه ای قدمی پیش نهاد و روبروی
نیه مینگجو زانو زد.الن شیچن گفت«:منگیائو؟»
منگیائو با صدای آرامی گفت«:رئیس نیه،توی کاخ خورشید،باوجود اینکه میخواستم اعتماد ون
روهان رو جلب کنم ولی بدجوری به شما آسیب زدم و حرفای ناجوری گفتم...عمداً روی زخمتون
نمک پاشیدم با اینکه میدونستم درباره رهبر قبلی مکتب نیه چه حسی دارین...هرچند چاره دیگه
ای نبود ولی خیلی متاسفم»...
نیه مینگجو به او گفت«:کسی که باید در برابرش زانو بزنی من نیستم...بلکه اون تهذیبگراییه که
با دست خودت اونا رو کشتی!»
منگیائو گفت «:ون روهان آدم وحشتناکی بود...اگه کسی از دستورش سرپیچی میکرد دیوونه
میشد...خب منم داشتم وانمود میکردم آدم مورد اعتمادشم...وقتی بقیه داشتن بهش توهین میکردن
من باید یه گوشه می نشستم؟خب»....
نیه مینگجو گفت«:خوبه انگاری مدتها داشتی اینکارو انجام میدادی!»
منگیائو آهی کشید«:من توی چیشان بودم خب!»
الن شیچن نیز مصرانه از حمالت جلوگیری میکرد بعد آه کشید«:برادر مینگجو اون به چیشان
نفوذ کرده بود...خب بعضی وقتا همچین اتفاقاتی میفته...این چیزا اجتناب ناپذیره...درسته داشته
اون کارا رو میکرده ولی توی قلبش هنوز»...
وی ووشیان به تلخی سرش را تکان داد :زوو-جون...اون خیلی مهربونه...خیلی خوش قلبه! البته
پس از چندثانیه به خود آمد و متوجه شد خودش در برابر جین گوانگیائو جبهه گرفته زیرا به او
مشکوک است ولی منگیائو در برابر الن شیچن شخصی بود که هنوز نیات پلیدش کشف نشده و
مانند فردی غریب و مظلوم در رنج است.دیدگاه آنها کامال فرق داشت پس چطور میشد احساسشان
را با هم مقایسه کرد؟؟ با اینهمه بعد از لحظاتی نیه مینگجو سابر خود را بلند کرد.الن شیچن
گفت«:برادر مینگجو!»
منگیائو محکم چشمان خود را بست.الن شیچن نیز محکم به قبضه شمشیر خود چنگ زده
بود«:لطفا ببخشـ».....
پیش از آنکه بتواند حرفش را تمام کند.برق نقره ای تیغه شمشیر بلند بر تخته سنگی فرود آمد و
با صدای بلندی آن را دو تکه کرد.منگیائو از این حمله رعدآسا و از هم پاره شدن سنگ شوکه
شده بود باال را نگریست و دید که سنگ از باال به پایین دو تکه شده است.در نهایت،سابر بر سر
او فرود نیامد.باشیا در غالف نبود،نیه مینگجو بدون اینکه رویش را برگرداند از آنجا رفت.
حاال که ون روهان مرده بود حتی اگر بازماندگان قبیله چیشان ون هم تالش میکردند باز هم
امیدی به نجات نداشته و کامال شکست خورده بودند.موضوع فداکاری منگیائو که پنهان از همه
سالها به شهر بی شب نفوذ کرده بود مدتی پس از جنگ همه جا پخش شد.بنظر وی ووشیان این
موضوع عجیب بود.منگیائو به مکتب چینگه نیه خیانت کرده بود و رابطه اش با نیه مینگجو دیگر
مانند سابق نبود پس چرا آنها بعدها برادران قسم خورده هم شدند؟؟ از طرفی جدای از اینکه الن
شیچن چقدر این موضوع را بمیان میکشید و امید داشت که میان آنان آشتی برقرار کند،احتماال
مهمترین عامل اینجا برای پذیرش منگیائو،حس سپاسگذاری بخاطر نجات جانش و نوشتن آن
نامه ها بوده است.خالصه اینکه در نبردهای قبل،او کم و بیش از اطالعاتی که منگیائو برای الن
شیچن می فرستاد استفاده کرده بود و هنوز هم فکر میکرد جین گوانگیائو فرد با استعدادی است
که نظیرش پیدا نمیشود و خیال داشت هر طور شده او را به راه درست هدایت کند.هرچند که جین
گوانگیائو دیگر فرمانبردار او نبود.مدتی پس از اینکه آنان برادران قسم خورده هم شدند،سعی میکرد
بیش از پیش به کارها و موقعیت جین گوانگیائو نظارت کند درست همانطوری که برادر کوچک
خودش نیه هوایسانگ را تربیت میکرد.پس از پایان یافتن لشکرکشی سقوط خورشید،مکتب
النلینگ جین برای روزهای پایانی،مهمانی گل ها را برگزار کرد،تهذیبگران بی شماری را دعوت
نموده و مکاتب بی شماری آنجا حضور پیدا کرده و با هم جشن گرفتند.
در برج ماهی طالیی مردم در رفت و آمد بودند.مردم وقتی به نیه مینگجو می رسیدند به او احترام
میگذاشتند و او را «چیفنگ زون!» خطاب میکردند.وی ووشیان پیش خود اندیشید :توی احترام
گذاشتن هم زیاده روی میکنن...اینها هم از نیه مینگجو می ترسن هم بهش احترام میزارن...قدیما
یه کسایی بودن که از من بترسن ولی کسی نبود که بهم احترام بزاره!...
جین گوانگیائو درست کنار ستون کاخ ایستاده بود.حاال که او برادر قسم خورده نیه مینگجو و الن
شیچن بود توسط خاندانش نیز پذیرفته شد و خال سرخ در میان دو ابرویش نقش بسته بود و لباس
سفید و طالیی مزین به گل درخشش میان برف را بر تن داشت.کالهی بر سر نهاده و به سختی
میشد او را شناخت اکنون جذابیت و هوش از سر و رویش می بارید و هاله ای از آرامش وجودش را
احاطه کرده بود.در کنار او،وی ووشیان با شگفتی شخصیتی آشنا یافت.
ژوئه یانگ!
در این زمان ژوئه یانگ جوان بود.ظاهری کودکانه ولی قدی بسیار بلند داشت.او نیز لباسی با طرح
گل درخشش میان برف بر تن کرده و کنار جین گوانگیائو ایستاده بود.مانند نسیم بهاری که به میان
درختان بید بوزد شاداب بنظر میرسید.آنان انگار درباره موضوع سرگرم کننده ای با هم حرف
میزدند.جین گوانگیائو لبخندی زد و با دستش اشاره ای کرد.آندو با هم نگاهی رد و بدل کردند و ژوئه
یانگ با صدای بلند خندید.سپس با بی خیالی به تهذیبگرانی که در رفت و آمد بودند خیره
شد.چشمانش پر بود از حس حقارت و بی شرمی،انگار همه آن تهذیبگران مشتی آشغال بودند.حتی
وقتی نگاهش به نیه مینگجو افتاد،در چشمانش ترسی که دیگران حس میکردند ابد ًا وجود نداشت.در
عوض لبخند میزد و دندانهایش را نشان میداد.جین گوانگشان که متوجه نگاه بی میل نیه مینگجو
شده بود با عجله ،خندیدن را متوقف کرده و چیزی به ژوئه یانگ گفت او نیز دستش را تکان داده و
به طرف دیگری رفت.جین گوانگیائو با لحنی محترمانه به طرف نیه مینگجو رفته و گفت«:برادر!»
نیه مینگجو گفت«:اون کی بود؟؟»
جین گوانگیائو پس از لحظاتی تردید گفت«:ژوئه یانگ!»
نیه مینگجو با اخم گفت«:ژوئه یانگ از کوییژو؟؟»
جین گوانگیائو تایید کرد.ژوئه یانگ از همان جوانی بدنام و مشهور بود.وی ووشیان احساس نیه
مینگجو را درک میکرد او ابروهایش را بیشتر در هم کشید و گفت«:تو چرا داری با همچین آدمی
وقتت رو تلف میکنی؟»
جین گوانگیائو گفت«:مکتب النلینگ جین اونو استخدام کرده!» او جرات اعتراض نداشت.به بهانه
رسیدگی به مهمانان از او عذرخواست و با عجله به طرف دیگری رفت.نیه مینگجو سرش را تکان
داده و چرخید.با این تغییر حالت او چشمان وی ووشیان برقی زد.حس میکرد انگار از آسمان برف
میبارد و ورودی تاالر را نور ماه روشن کرده است.الن شیچن و الن وانگجی شانه به شانه هم راه
میرفتند.دو یشم الن کنار هم ایستاده بودند.یکی شیائو به کمر بسته و دیگری گیوچینش را با خود
حمل میکرد.یکی گرم و مهربان بود و دیگری سرد و جدی.
آنها بطرز گیج کننده و دیوانه واری بهم شباهت داشتند حتی رنگ پوستشان یکی بود اما هاله متفاوتی
آنان را احاطه کرده بود.تردیدی نبود که همه همیشه به آندو خیره میشدند و با حیرت و تعجب
نگاهشان می کردند.الن وانگجی واقعی هنوز هم بی تجربگی و خام بودن از چهره اش هویدا بود
ولی چهره سرد و جدیش باعث میشد همه فاصله مطمئن را با او رعایت کنند.نگاه وی ووشیان روی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
او خیره مانده و نمیتوانست از جای خود حرکت کند...وی ووشیان نمیدانست او صدایش را میشنود یا
نه ولی با صدای بلندی شادمانه گفت«:الن جان!!!دلم واست تنگ شده بود!!!هاهاهاهاهاهاهاهاها»
ناگهان صدایی آشنا گفت«:رئیس نیه،رئیس الن!» با شنیدن این صدا قلب وی ووشیان برای لحظه
ای از تپش ایستاد.نیه مینگجو دوباره برگشت.جیانگ چنگ درحالیکه لباسی برنگ بنفش بر تن
داشت بطرفش آمد و شمشیر خود را در دست گرفته بود و کسی که کنار جیانگ چنگ راه میرفت
کسی نبود جز خود وی ووشیان!!!
او خودش را می دید که دستانش را پشت کمر نهاده و سراپا سیاه پوشیده است.فلوتی سیاه به کمرش
بسته و آویز منگوله دار سرخ رنگی به فلوت آویزان بود.شانه به شانه جیانگ چنگ ایستاده و در همان
مسیر که نگاه میکردند سرش را به نشانه احترام تکان داد.رفتارش تا حدی گستاخانه و ظاهری پر از
نخوت به خود گرفته بود.وی ووشیان وقتی طرز ایستادن جوانی خود را دید احساس میکرد حتی
ریشه دندان هایش به شکلی غیر ارادی به درد افتاده اند.بنظرش رسید در آن زمان بسیار پر مدعا و
متظاهر بوده است و دلش میخواست کال خودش را نادیده بگیرد.
الن وانگجی وقتی دید وی ووشیان کنار جیانگ چنگ ایستاده است ابرو در هم کشید ولی خیلی زود
چشمان روشنش را از او گرفته و با همان جدیت و سردی به روبروی خود خیره شد.جیانگ چنگ و
نیه مینگجو با چهره هایی جدی سرشان را به نشانه احترام تکان دادند.حرف ضروری برای گفتن
بهم نداشتند پس از خوش و بشی شتاب زده،آندو به طرف دیگری رفتند.وی ووشیان متوجه شد که
خود گذشته اش اطراف را نگاهی کرد و باالخره نگاهی به الن وانگجی انداخت.حالتش بگونه ای
بود که انگار میخواست پیش از آمدن جیانگ چنگ حرفی بزند اما او زودتر آمده و کنارش ایستاد.
سرشان پایین بود و چیزی زیر لب گفتند و چهره هایی جدی به خود گرفتند.وی ووشیان در کنار
جیانگ چنگ راه میرفت و با صدای بلند میخندید سپس به طرف جای دیگری رفت .مردم اطرافشان
نیز کنار رفتند تا مسیر را برایشان باز کنند.
وی ووشیان پیش خود فکر کرد که آن زمان درباره چه چیزی حرف میزدند؟؟ هر چه تالش کرد به
هیچ نتیجه ای نرسید.تنها پس از بررسی حالت لبهایشان که حرف میزدند از درون چشمان نیه
منیگجو فهمید آنجا در حال گفتن چه چیزی بوده است«:جیانگ چنگ،میگم قد چیفنگ زون خیلی
از تو بلند تره !! هاهاهاها»
و چیزی که جیانگ چنگ گفت این بود«:گورتو گم کن،میخوای بمیری؟!»
نیه مینگجو دوباره به آنها نگریست«:چرا شمشیر وی یینگ همراهش نیست؟»
حمل شمشیر یک رسم بود و در چنین گردهمایی هایی،همراه نداشتن آن موضوع بسیار مهمی
بود.تمام کسانی که اهل قبایل برجسته بودند بشدت به این موضوع اهمیت میدادند.الن وانگجی با
لحن غیر صمیمی گفت«:حتما یادش رفته!!»
نیه مینگجو ابرویش را باال برده و گفت«:یعنی اون میتونه همچین چیزی رو فراموش کنه؟»
الن وانگجی جواب داد«:چیز غیر طبیعی نیست!!»
وی ووشیان گفت:خب خب داری پشت سر من حرف میزنی هاه؟باشه دارم واست!!
الن شیچن با لبخندی گفت«:ارباب وی جوان،قبال گفته که هیچ اهمیتی به این چیزای فرمالیته و
رسم و رسوم نمیده...گفته شمشیرش به کنار اگه بخواد بدون لباس بره اینور اونور میخوان چیکارش
کنن؟واقعا که پسر بانشاطیه!»
وی ووشیان وقتی حرفهای گستاخانه خودش را از دهان دیگران میشنید احساس عجیبی پیدا کرد.
حس میکرد کمی شرمنده شده ولی واقعا نمیتوانست اقدام دیگری بکند.ناگهان شنید که الن وانگجی
زیر لب غرغر میکند«:چقدر احمقانه!»
صدایش به شکل خاصی لطیف بود انگار داشت با خودش حرف میزد.آندو کلمه چنان در گوش های
وی ووشیان جریان پیدا کردند که برای لحظاتی احساس کرد ضربان قلبش تند تر شده است.الن
شیچن به برادرش نگاهی کرد و گفت«:هوووم؟تو چرا هنوز اینجایی؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن وانگجی با سردرگمی و چهره ای جدی به او جواب داد«:خب شما اینجا هستی برادر منم پیش
تو میمونم!»
الن شیچن گفت«:چرا نمیری باهاش حرف بزنی؟؟ خیلی ازمون دور شدن که!» برای وی ووشیان
عجیب بود که می دید زوو-جون چنین موضوعی را پیش میکشد؟!مگر الن جان میخواسته چیزی
به من بگوید؟؟پیش از آنکه او بتواند واکنش الن وانگجی را ببیند از طرف دیگر تاالر سر و صدایی
بلند شد.وی ووشیان فریاد بلند خودش را شنید«:جین زیژوان!!! بینم تو انگاری یادت رفته چیا گفتی
و چیکارا کردی؟؟حاال منظورت از این حرفا چیه؟!»
وی ووشیان باالخره بیاد آورد :آه این واسه اون موقع اس!
جین زیژوان نیز در طرف دیگر با خشم گفت«:من داشتم از رئیس جیانگ می پرسیدم نه تو!کسی
که من دارم درباره ش سوال می پرسم هم بانو جیانگه! تو این وسط چیکاره ای؟!»
وی ووشیان گفت«:آفرین ...ولی میشه بگی خواهر من به تو چه ارتباطی داره؟ اون موقع کی بود
داشت واسه ما افاده میومد؟؟»
جین زیژوان گفت«:رئیس جیانگ—اینجا مهمانی گل های مکتب ماست و اینم یکی از شاگردای
مکتب شماست...میخواین چیزی بهش بگین یا نه؟!»
الن شیچن پرسید«:باز چرا دارن دعوا میکنن؟»
الن وانگجی همانطور که ایستاده بود به آنها نگاه کرد.لحظاتی بعد پس از اینکه تصمیم گرفت کاری
انجام دهد،قدمی به جلو برداشت وقتی خواست به طرف آنها برود صدای جیانگ چنگ را شنید«:وی
ووشیان،تو خفه شو...ارباب جین ازت معذرت میخوام...خواهرم حالش خوبه!!ممنون از نگرانیتون! یه
وقت دیگه درباره اش حرف میزنیم!»
وی ووشیان به سردی خندید«:یه وقت دیگه؟همچین چیزی وجود نداره!اینکه خواهر من حالش
چطوره اصال به این مربوط نیست...این خیال کرده کیه اصن؟؟؟»
او تغییر جهت داده و داشت از آنجا خارج میشد که جیانگ چنگ فریاد زد«:برگرد اینجا...داری کجا
میری؟»
وی ووشیان دستانش را تکان داد«:هر جایی بهتر از اینجا! فقط یه کاری کن دیگه قیافه اینو نبینم!
بهرحال من که نمیخواستم بیام اینجا...تو بهتر بلدی با این مسخره بازی روبرو بشی!»
با ترک مهمانی توسط وی ووشیان،ابرهای خشم بر چهره جیانگ چنگ،سایه افکندند.جین گوانگیائو
خود را مشغول امور
مهمانی کرده بود.به تمام مهمانان با لبخند روبرو میشد و همه مسائل را حل میکرد.وقتی دید اوضاع
در طرف آنان خوب نیست با عجله خودش را رساند«:ارباب وی جوان لطفا وایسین!»
وی ووشیان دستانش را پشت کمر نهاده و با سرعت از آنجا رد شد.صورتش از خشم تیره شده و به
هیچ چیزی توجه نمیکرد.الن وانگجی قدمی به طرف او برداشت ولی پیش از آنکه شانس حرف زدن
بیابد شانه هایشان با هم برخورد کردند و از هم دور شدند.جین گوانگیائو نتوانست به وی ووشیان
برسد.پایش را روی زمین کوبید و آهی کشید«:همینطوری رفت....رئیس جیانگ...حاال من ...چیکار
کنم؟»
جیانگ چنگ ابرهای تاریک سایه انداخته بر سرش را کنار زد و گفت«:نمیخواد محلش بذاری،زیادی
بی تربیت شده!تو خونه هم همینطوری گستاخانه رفتار میکنه!»سپس به ادامه گفتگوی خود با جین
زیژوان پرداخت.
وی ووشیان با دیدن آندو،از ته دل آه کشید.سپاسگذار بود که نیه مینگجو عالقه ای به مسائلی که
آنجا رخ میداد ندارد.او سریع نگاهش را از آنان گرفت و وی ووشیان دیگر نتوانست آندو را ببیند.
اقامتگاه مکتب چینگه نیه،قلمروی ناپاک—
نیه مینگجو بر نشیمن حصیری نشسته بود،یک گیوچین بصورت افقی در برابر الن شیچن قرار داشت
و انگشتانش به آرامی نخ های گیوچین را نوازش میکرد.وقتی آهنگ به پایان رسید جین گوانگیائو
خنده ای کرد«:خب حاال که مهارت گیوچین نوازی برادر دوم رو شنیدم،منم دلم میخواد وقتی رسیدم
خونه همینطوری گیوچین تمرین کنم!»
الن شیچن گفت«:با اینکه خارج از گوسو تمرین داشتی ولی
مهارت های تو قابل توجه هستن...ببینم مادرت گیوچین رو بهت آموزش داده؟»
جین گوانگیائو گفت«:نه من با تماشای کار بقیه یاد گرفتم...مادرم هیچ وقت همچین چیزایی یادم
نمیداد.اون فقط خوندن و نوشتن یادم داده و یه شمشیر گرون و راهنماهای تهذیبگری خرید!»
الن شیچن با شگفتی گفت«:شمشیر و راهنمای تهذیبگری؟»
جین گوانگیائو جواب داد«:برادر شما تا حاال همچین چیزایی رو ندیدی درسته؟کتابچه های کوچیکی
هستن که واسه مردم عادی می فروشنشون،اولش یه سری طراحی از ظاهر انسانی رو کشیدن ولی
بعدش توضیحات سخت و پیچیده ای رو اونجا نوشتن!»
الن شیچن با خنده سرش را تکان داد.جین گوانگیائو نیز سر خود را تکان داد«:اینجور کالهبرداریا
واسه گول زدن کسایی مثل مادر من و بچه های نادونه! البته آدم هیچی از اون کتابچه ها یاد نمیگیره
ولی خب اگه تمرینشون کنی هم چیزی رو از دست نمیدی!»او با اندوه آهی کشید«:ولی مادر من از
کجا باید اینا رو میدونست؟ اصن مهم نبود اونا چقدر گرون بودن همه رو میخرید.همش هم میگفت
واسه اینکه اگه یه روزی در آینده پدرم رو دیدم،به اندازه کافی شایستگی داشته باشم و تو زندگی
چیزی رو از دست نداده باشم...همه پوالشو خرج این چیزا میکرد!»
الن شیچن ضربه ای به نخ های گیوچین نواخت«:تو خیلی با استعدادی،با دیدن کار بقیه میتونی
بخوبی یاد بگیری!مطمئنم اگه یه استاد میداشتی میتونستی با سرعت بیشتری یادش بگیری!»
جین گوانگیائو خندید«:یه استاد االن جلوی چشمام نشسته ولی دلم نمیخواد تو دردسر بندازمش!»
الن شیچن گفت«:چرا که نه؟ارباب جوان بفرما و بشین!»
بعد جین گوانگیائو روبروی او نشست.کمرش را صاف نگهداشته بود.وانمود میکرد دانش آموز
متواضعی است که میخواهد از استادش درس یاد بگیرد«:استاد الن،قراره چی به من آموزش بدین؟»
الن شیچن گفت«:خب –نوای روشنایی-چطوره؟»
چشمان جین گوانگیائو برقی زد ولی پیش از آنکه چیزی بگوید.نیه مینگجو آنان را نگریست و
گفت«:نوای روشنی یکی از تکنیک های مخصوص خاندان گوسوعه،نباید جای دیگه ای درز کنه!»
ولی بنظر میرسید الن شیچن مشکلی در آموزش آن نمیدید پس لبخند زد«:نوای روشنایی خیلی با
نوای درهم شکستن که برای پاکسازی ذهن آدم استفاده میشه فرق داره...بنظرت خودخواهی نیست
که از نواختن همچین آهنگ شفابخشی خودداری کنم؟؟ تازشم مگه یاد دادن این تکنیک به برادر
سوم درز دادن اطالعات مهم حساب میشه؟»
نیه مینگجو که دید او مشکلی در این میان نمی بیند دیگر بحث را کش نداد.
یک روز زمانی که نیه مینگجو به تاالر قلمروی ناپاک قدم گذاشت.بیش از دو جین بادبزن را دید که
همه شان رو بروی نیه هوایسانگ بصف قرار داده شده بودند.او با عالقه عجیبی همه را لمس میکرد
و زیر لب انگار نوشته های روی بادبزن ها را با هم مقایسه می نمود.بی درنگ رگ های پیشانی نیه
مینگجو از خشم ورم کرد«:نیه هوایسانگ!»
نیه هوایسانگ از ترس روی زمین افتاد.او سریع با ترس و لرز روی زانوهایش نشست .پس از زانو
زدن با لکنت گفت«:ب-ب-ب-ب-برادر!»
نیه مینگجو گفت«:سابرت کجاست؟»
نیه هوایسانگ با ترس گفت«:تــــــــــو...اتاقمه...نه تو حیاط مدرسه اس...نه،بذار...فکر کنم»!!!!..
وی ووشیان حس میکرد نیه مینگجو میخواهد همانجا او را بحد مرگ کتک بزند«:تو هر جا میری با
خودت یه خروار بادبزن میاری اونوقت نمیدونی شمشیرت کدوم گوریه؟؟»
نیه هوایسانگ نیز گفت«:من که نمیخوام رئیس قبیله بشم؟!خودت رئیس مکتب بمون برادر من
نمیخوام اینکارو بکنم!»
وقتی نگاه خیره برادرش را دید سریع دهانش را بست.نیه مینگجو رو به جین گوانگیائو کرده و
گفت«:واسه چی اومدی اینجا؟»
جین گوانگیائو جواب داد«:برادر دوم گفتن باید براتون گیوچین بنوازن!»الن شیچن دائم به آنجا می
آمد تا نوای روشنایی را برای آرام کردن اعصاب نیه مینگجو بنوازد.جین گوانگیائو ادامه
داد«:برادر،توی این اوضاع،مکتب گوسوالن در حالت بحرانی برای بازسازی مقر ابر قرار داره...بهمین
دلیل شما به برادر دوم اجازه ندادین که زحمت بکشن و تا اینجا بیان و ایشونم نوای روشنایی رو به
من آموزش دادن خب فکر کردم شاید به اندازه برادر دوم مهارت نداشته باشم ولی هنوزم میتونم تا
یه اندازه ای به آروم شدن شما کمک کنم!»
نیه مینگجو گفت«:تو سرت به کار خودت باشه!»هرچند نیه هوایسانگ بشدت عالقمند بود آنجا
باشد«:برادر،چه آهنگیه؟میشه منم گوش بدم؟بذار یه چیزی بهت بگم،نسخه
محدود اون چیزی که اوندفعه بهم دادی»....
نیه مینگجو فریاد کشید«:همین االن برگرد اتاقت!»
نیه هوایسانگ تقریبا به پرواز درآمد اما به اتاق خودش نرفت بلکه به اتاق نشیمن رفت تا به هدایایی
که جین گوانگیائو آورده بود نگاهی بیندازد.با این وقفه تقریبا خشم نیه مینگجو خاموش شد.او برگشته
و به جین گوانگیائو نگاهی انداخت که صورتش خسته بنظر میرسید و لباس مزین به گل درخشش
میان برفش پر از گرد و خاک بود.احتماال مستقیما از برج ماهی طالیی به آنجا آمده بود.پس از مکثی
نیه مینگجو به او گفت«:بشین!»
جین گوانگیائو به آرامی سرش را تکان داده و همانطوری که او گفته بود نشست«:برادر،اگه اینقدر
نگران هوایسانگ هستین باید بدونین که کلمات خوش بهتر جواب میدن چرا اینطور میکنین؟»
نیه مینگجو گفت«:این اگه رو گردنش شمشیر بزاری هم همینطوری رفتار میکنه،میخواد واسه همه
عمرش یه بدردنخور باقی بمونه!»
جین گوانگیائو گفت«:اینطوری نیست که هوایسانگ یه بدردنخور باشه فقط قلب و ذهنش یه جای
دیگه اس!»
نیه مینگجو گفت«:خب انگاری تو خوب تشخیص میدی قلبش کدوم ور تمرگیده؟!»
جین گوانگیائو لبخندی زد«:معلومه،خب من تو این کار بهترینم؟! تنها کسی که تا حاال نتونستم
عالیقش رو تشخیص بدم شمایی برادر!»
او میدانست مردم از چه چیزی خوششان می آید و از چه چیزی نفرت دارند همین سبب میشد بتواند
راه حل مناسبی برای
آنان بیابد.او عاشق چنین ماموریت هایی بود زیرا می توانست با تالش کم،دو برابر کار انجام
دهد.بهمین دلیل جین گوانگیائو میتوانست بگوید که در بررسی عالیق دیگران استاد قهاری است.نیه
مینگجو تنها شخصی بود که نمیتوانست هیچ اطالعات سودمندی از او دریافت کند.وی ووشیان این
موضوع را در همان زمانی که منگیائو تحت نظارت نیه مینگجو کار میکرد هم دیده بود.زنان،شراب
،پول و ثروت—بهیچ کدام عالقه ای نشان نمیداد.هنر،خطاطی و عتیقه جات—مقداری جوهر و
گِل ،برگ های چای سبز یا باقیمانده علف های کنار جاده برایش هیچ فرقی نداشتند.منگیائو هر
چیزی را که به ذهنش رسیده بود امتحان کرد ولی نتوانست بفهمید که آیا او به چیزی غیر از تمرین
با شمشیر ترسناکش یا کشتن سگ های ون عالقمند است یا خیر! او دیواری آهنین بود که با تیز
ترین شمشیرها هم نمیشد در آن نفوذ کرد.نیه مینگجو با شنیدن لحن نیمه شوخی او،مانند سابق از
خود نفرت نشان نداد«:بهش کمک نکن از این چیزا بسازه!»
جین گوانگیائو به آرامی لبخندی زد و بعد پرسید«:برادر،گیوچین برادر دوم کجاست؟!»
نیه مینگجو مسیر را به او نشان داد.بدین صورت جین گوانگیائو هر چند روز یکبار از النلینگ به
چینگه سفر میکرد،نوای روشنایی را برای نیه مینگجو می نواخت تا خشمش را فرو بنشاند.او تمام
تالشش را می کرد و بدون ذره ای شکایت بهترین کار را انجام میداد.آوای روشنایی بخوبی اثرگذار
بود.وی ووشیان متوجه شده بود که نیروی خشم و کینه درونی نیه مینگجو بوضوح سرکوب میشد.
وقتی گیوچین نواخته میشد آنها با هم صحبت میکردند و نسبت به گذشته بهتر با هم کنار می آمدند
وی ووشیان پیش خود فکر میکرد شاید تالش برای بازسازی مقر ابر هم بهانه ای بیش نبوده و الن
شیچن میخواسته به این شکل به جین گوانگیائو و نیه مینگجو فرصتی بدهد تا کشمش میان آنها را
به پایان برساند.
با این همه دفعه بعد،خشم قدرتمند دوباره در وجود او بخروش افتاد.نیه مینگجو دو شاگردی را که
حتی جرات متوقف کردن او را نداشتند به گوشه ای پرتاب کرد و مستقیم قدم به باغ شکوفه نهاد.الن
شیچن و جین گوانگیائو حین بررسی و مطالعه درباره چیزی حرف میزدند.ظاهرشان کامال جدی
بود.در برابرشان برگه هایی به رنگهای مختلف قرار داشت.وقتی دیدند که او چنین سرزده وارد اتاق
شده الن شیچن با تردید گفت«:برادر؟»
نیه مینگجو گفت«:تو حرکت نکن!»بعد رو به جین گوانگیائو کرده و با صدای سردی گفت«:بیا
بیرون!»
جین گوانگیائو اول به او نگاهی کرد سپس رد نگاهش به طرف الن شیچن چرخید و با لبخند
گفت«:برادر میشه کمک کنین بعدا به این موضوع رسیدگی کنم؟من باید درباره مسائل خصوصی
مهمی با برادر ارشدمون صحبت کنم..اگر میشه یک وقت دیگه این مساله رو برای من توضیح
بدین!»
نگرانی در چهره الن شیچن موج میزد اما جین گوانگیائو او را متوقف کرد.بعد خودش به تنهایی
همراه با نیه مینگجو از باخ شکوفه بیرون رفت.همین که آنان به نزدیکی برج ماهی طالیی
رسیدند،دست نیه مینگجو بر او فرود آمد.شاگردانی که آنجا حضور داشتند شوکه شدند.جین گوانگیائو
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
به سختی از آن ضربه جاخالی داد.به آن شاگردان اشاره کرد که دخالت نکنند و خودش با نیه مینگجو
به حرف زدن پرداخت«:برادر،چرا عصبانی هستی؟آروم باش!»
نیه مینگجو پرسید«:ژوئه یانگ کجاست؟»
جین گوانگیائو گفت«:اون توی سیاه چال زندانیه،محکوم به ابد حبس شده»...
نیه مینگجو دوباره پرسید«:ولی تو به من چی گفتی؟»جین گوانگیائو سکوت کرد و نیه مینگجو ادامه
داد«:من میخواستم اون تاوان جنایتش رو با خونش بده ولی تو اونو به حبس ابد محکوم کردی؟»
جین گوانگیائو به آرامی گفت«:وقتی داره مجازاتش رو میکشه و نمیتونه دیگه کسی رو آزار بده،حبس
ابد و اعدام شدن واسش یکیه!»
نیه مینگجو گفت«:خیلی خوبه،این همون تهذیبگر مهمانیه که تو سفارشش رو کردی...اون هر
غلطی دلش خواسته کرده بعد تو ازش دفاع هم میکنی؟!»
جین گوانگیائو با اعتراض گفت«:من ازش دفاع نمیکنم...منم بخاطر اتفاقی که برای مکتب
چانگیانگ یوئه افتاده شوکه شدم...از کجا باید میدونستم ژوئه یانگ بیشتر از 50نفر آدمو کشته؟؟
ولی خب پدرم میخواست اونو اینجا نگهداره»....
نیه مینگجو گفت«:شوکه شدی؟کی بود دعوتش کرد؟ کی سفارش اون لعنتی رو کرد؟کی بود که
اونو برد اون باالها نشوند؟؟ الکی پدرت رو بهونه نکن!چطور ممکنه تو هیچی از کارای اونو ندونی؟!»
جین گوانگیائو آه کشید«:برادر،اینا واقعا دستورات پدرم بود.من نمیتونستم ازش سرپیچی کنم...حاال
شما میگین من باید یه کار دیگه میکردم خب جواب پدرمو چی باید میدادم؟؟؟»
نیه مینگجو گفت«:به هیچ توضیحی نیاز نیست.همراه من میای،منم سر ژوئه یانگ رو میزارم تو
دستت!»
جین گوانگیائو هنوز میخواست حرف بزند اما نیه مینگجو کامال صبرش را از دست داده بود«:منگیائو
واسه من حرفای قلمبله سلمبه نزن...حقه هایی که بلدی روی من جواب نمیده!»
برای چند ثانیه عالیم نارضایتی در چهره جین گوانگیائو ظاهر شد.انگار که ناگهان رازش در مال عام
فاش شده باشد و دیگر جایی برای پنهان شدن برایش نمانده گفت«:حقه های من؟چه حقه ای؟برادر
تو همیشه بخاطر ناسازگاری و دنباله روی کارای مردم سر من داد و بیداد میکنی...شما میگی غرور
داری و آدم بر حقی هستی و از هیچی نمی ترسی...میگی آدمای با شعور نیازی به توطئه چینی ندارن
آره درست میگی،شما با اصل و نسب هستی سطح قدرتت هم زیاده ولی من چی؟ منم شبیه شما
هستم؟ اول ،قدرت من به اندازه شما مستحکم نبوده و اینطوری بدنیا اومدم و کسی نبوده که آموزشم
بده!دوم،من نسب برجسته ای ندارم.شما فکر میکنی االن جایگاه من توی مکتب النلینگ جین خیلی
محکم و استواره؟؟؟فکر میکنی چون جین زیژوان مرده میتونم به قدرت برسم؟جین گوانگشان
حاضره یکی دیگه از پسرای نامشروعش رو بیاره و اینجا بنشونه ولی اجازه نمیده من جای اونو
بگیرم...تو فکر میکنی من نباید از هیچی بترسم؟خب من از همه چیز می ترسم حتی از مردم هم می
ترسم!کسی که شکمش سیره هیچ توجهی به اونی که گرسنه اس نمیکنه!!!»
نیه مینگجو به سردی جواب داد«:اینهمه حرف زدی که بگی نمیخوای ژوئه یانگ رو بکشی و
نمیخوای جایگاهت توی النلینگ به خطر بیفته!»
جین گوانگیائو گفت«:معلومه که نمیخوام!»سپس رو به باال نگریست،در چشمانش شعله عجیبی
درخشیدن گرفت«:ولی برادر،من همیشه میخواستم از شما چیزی بپرسم...شما آدمای بیشتری رو
کشتین تا من....ولی میشه بگین چطوریه اونایی که من از روی ناچاری کشتم رو حساب میکنین و
هر وقت چشمت بهم میفته اینو بزبون میاری ولی خودتون رو نه؟!»
نیه مینگجو چنان خشمگین شد که به خنده افتاد«:خوبه!بزار
بهت جواب بدم...من با سابرم جون آدمای زیادی رو گرفتم ولی هیچ وقت واسه اهداف و هوس های
خودم کسی رو نکشتم تا بتونم به یه جایی برسم!!»
جین گوانگیائو گفت«:برادر،من منظورت رو خوب می فهمم ،میخوای بگی اون آدمایی که کشتی
همه لیاقت مرگ رو داشتن هاه؟»او با شجاعتی که مشخص نبود از کجا جمع کرده خندید و قدمی
به طرف نیه مینگجو برداشت.صدایش را باال برد و به شیوه ای گستاخانه شروع به حرف زدن
کرد«:پس میشه بپرسم شما چطوری تصمیم میگیری که کسی لیاقت مردن داره یا نه؟ استانداردهای
شما خیلی دقیقن؟؟ ولی اگر من یه نفرو بکشم تا صد نفرو نجات بدم،میشه پلیدی و لیاقتمه که
بمیرم؟برای کارهای بزرگ باید قربانی هایی هم بدیم!»
نیه مینگجو گفت«:پس چرا خودت رو قربانی نمیکنی؟خونت از بقیه رنگی تره؟تو با بقیه فرق داری؟»
جین گوانگیائو به او خیره شد و لحظه ای بعد،انگار تصمیمی گرفت یا اینکه از چیزی دست کشید
پس با آرامش گفت«:بله!» دوباره به طرف باال را نگریست،در ظاهرش مقدار زیادی غرور و متانت
و ذره ای هم جنون دیده میشد«:من و اونها خیلی با هم فرق داریم!»
نیه مینگجو از ظاهر او و حرفهایش به خشم درآمد.پایش را با قدرت باال برد ولی جین گوانگیائو نه از
خود دفاع کرد و نه از جلوی ضربه اش کنار رفت.لگد نیه مینگجو محکم بر او فرود آمد و باعث شد
از باال تا پایین ترین پله های برج ماهی طالیی را قل بخورد و بیفتد.نیه مینگجو با نگاهی به پایین
فریاد کشید«:از پسر یه فاحشه بیشتر از اینم انتظار ندارم!»
جین گوانگیائو بیش از 50قدم روی زمین قل خورد.پیش از آنکه بتواند از جا برخیزد فهمید بسختی
میتواند روی زمین بایستد.
با یک حرکت دستش،خدمتکاران و شاگردانی که دورش جمع شده بودند را دور کرد.لباسش را
تکاند،سرش را باال گرفت و نیه مینگجو را نگریست.در چشمانش آرامشی در عین بی تفاوتی هویدا
بود.در همان لحظه ای که نیه مینگجو شمشیرش را از غالف خارج کرد،الن شیچن از کاخ بیرون
آمد تا ببیند چه خبر شده زیرا انتظارش طوالنی شده و نگران بود!با دیدن وضعیت پیش رویش شویوئه
را از غالف بیرون کشید«:این دفعه دیگه چی شده؟»
جین گوانگیائو گفت«:هیچی نیست برادر،ممنونم از کمکتون!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
حرف الن شیچن حقیقت داشت رفتار جین گوانگیائو عادی نبود.او کسی نبود که نتواند جلوی خروش
احساسات خود یا دیگری را بگیرد چراکه همیشه راهی برای آرام کردن نیه مینگجو پیدا
میکرد.خشمگین شدن و با عصبانیت حرف زدن چیزی نبود که او سابقه انجامش را داشته باشد.الن
شیچن گفت«:نامادریش از همون ابتدا عالقه ای بهش نداشته و از وقتی جین زیژوان مرده برای هر
چیزی اونو متهم میکنه و حتی کتکش زده...این روزا پدرش هم به حرفای اون اهمیت نمیده و تمام
پیشنهاداتش رو رد میکنه!»
وی ووشیان حاال متوجه آن انبوه کاغذ روی میز شد و فهمید که موضوع برج های دیده بانی بوده
است.در پایان الن شیچن گفت«:الاقل فعال ما نباید هیچ چیزی بهش بگیم و بهش فشار بیاریم...من
مطمئنم که میدونه باید چیکار کنه فقط کافیه یه مقداری بهش زمان بدیم!»
نیه مینگجو گفت«:امیدوارم همینطوری باشه!»
وی ووشیان فکر میکرد جین گوانگیائو وقتی آنطور از نیه مینگجو لگد خورده تا مدتی به دیدن او
نخواهد رفت و به او نزدیک نمیشود ولی چند روز بعد دوباره سر و کله اش در قلمروی ناپاک پیدا شد.
نیه مینگجو در حیاط مدرسه مکتب نیه و در حال آموزش و نظارت بر کار شمشیر زنی نیه هوایسانگ
بود.اجازه حضور جین گوانگیائو را صادر نکرد پس او با احترام همان گوشه میدان ایستاده بود.از آنجا
که نیه هوایسانگ هیچ عالقه ای به این کار نداشت و خورشید نور زیادی می تاباند.او پس از چند
حرکت ساده خسته شده و بهانه می آورد.با خوشحالی آماده بود تا به سمت جین گوانگیائو برود و
ببیند او این بار چه هدایایی با خود آورده است...در گذشته نیه مینگجو برای چنین مسائلی تنها اخم
میکرد اما این بار بشدت خشمگین شد«:نیه هوایسانگ،دوست داری این ضربه روی سرت فرود
بیاد؟؟همین االن برگرد اینجا!!»
اگر نیه هوایسانگ مانند وی ووشیان خشم سهمگین نیه مینگجو را احساس کرده بود به این شکل
بچگانه پوزخند نمیزد،او اعتراض کنان گفت«:برادر بسه دیگه،وقت استراحت شده!»
نیه مینگجو گفت«:تو 30دقیقه پیش استراحت کردی بیا اونقدر ادامه بده و تمرین کن تا یاد
بگیری!»
نیه هوایسانگ با بی فکری تمام گفت«:من اصال نمیخوام یادش بگیرم...واسه امروز کافیه!»
هوایسانگ همیشه این حرفها را میزد اما امروز اخالق نیه مینگجو با همیشه فرق داشت.او فریاد
کشید«:حتی یه خوک هم باید تا االن این چیزا رو یاد میگرفت تو چرا یاد نمیگیری؟»
نیه هوایسانگ که انتظار نداشت برادرش این چنین از خشم
منفجر شود،با چهره ای رنگ پریده جلوی جین گوانگیائو در خود جمع شد.نیه مینگجو با دیدن آندو
خشمش بیشتر شد«:یکسال شده و تو هنوز یه دونه تکنیک سابرزنی رو یاد نگرفتی....سی دقیقه
اینجا وایمیستی بعدش ور ور میکنی که خسته شدی...قرار نیست از کسی بهتر باشی خاک تو سرت
الاقل یاد بگیر از خودت دفاع کنی!آخه چطوری قبیله چینگه نیه همچین بدردنخوری رو پرورش
داده؟ شما دو تا رو باید ببندن به هم هر روز کتکتون بزنن...برین اون آشغاال از اتاقش بیارین!»
جمله آخرش خطاب به شاگردانی بود که کنار میدان ایستاده بودند.نیه هوایسانگ وقتی دید آنها
میروند تا دستور را اجرا کنند بشدت عصبانی شد.لحظه ای بعد،گروه شاگردان همه بادبزن ها،نقاشی
ها و ظروفی که در اتاقش بودند را آوردند.نیه مینگجو همیشه تهدید میکرد که این لوازم را آتش
میزند ولی هیچ وقت این کار را عملی نکرده بود اما این بار کامال جدی بنظر میرسید.نیه هوایسانگ
با اضطراب به طرف برادرش پرید«:برادر،تو نمیتونی اینا رو بسوزونی!»
جین گوانگیائو که دید وضعیت در بحرانی ترین حالت قرار دارد گفت«:برادر لطفا اینطوری نکنین!»
با اینهمه سابر نیه مینگجو بحرکت درآمده بود و تمام آن اشیای ظریف در میان میدان تمرین طعمه
شعله های آتش شدند.نیه هوایسانگ نالید و سعی داشت برای نجات وسایلش آتش را خاموش
کند.جین گوانگیائو با عجله او را کنار کشید«:هوایسانگ،آروم باش!»
نیه مینگجو با فشار دستش،دو تکه عتیقه چینی،کامال خورد کرد.طومارها و نقاشی ها در کسری از
ثانیه تبدیل به خاکستر شدند.نیه هوایسانگ با چهره ای غمگین در حال تماشای نابود شدن اشیای
محبوبش بود که در تمام این سالها آنها را جمع آوری کرده بود.جین گوانگیائو دستانش را گرفته و
نگاه کرد«:دستات رو سوزوندی؟»
او به طرف چند شاگرد چرخید«:لطفا یه کمی دارو بیارین!»
شاگردان با عجله رفتند.نیه هوایسانگ همانجا ایستاده بود،با چشمانی از حدقه درآمده،درحالیکه تمام
بدنش می لرزید به نیه مینگجو نگاه میکرد.جین گوانگیائو که حالتش را دید،دستانش را دور شانه
های او نهاده و پچ پچ کنان گفت«:هوایسانگ،حالت خوبه؟اینطور نگاه نکن...برگرد اتاقت و استراحت
کن!»
چشمان نیه هوایسانگ کامال سرخ شده بودند ،او یک کلمه هم حرف نزد.جین گوانگیائو ادامه
داد«:اشکالی نداره اگه وسایلت از بین رفتن...دفعه بعد چیزای بهتری واست پیدا میکنم»...
نیه مینگجو میان حرفش پرید.کلماتش چون تکه های یخ برنده بودند«:هر بار که از این آشغاال بیاره
به اینجا همه رو براش آتیش میزنم!»
خشم و نفرت ناگهان در صورت نیه هوایسانگ موج گرفت.سابرش را روی زمین پرتاب کرد و فریاد
کشید«:باشه آتیششون بزن!!»
جین گوانگیائو سریع جلویش را گرفت«:هوایسانگ! برادرت هنوز عصبانیه....نکن»!.....
نیه هوایسانگ با خشم به برادرش نگریست«:سابر،سابر،سابر!! اصن کی میخواد با این چیز احمقانه
تمرین کنه؟؟مگه مهمه من یه بدردنخور باشم؟!هر کی میخواد بیاد رئیس قبیله بشه!!نمیتونم یاد
بگیرم یعنی نمیتونم!!!ازش خوشم نمیاد یعنی خوشم نمیاد!!واسه چی اینقدر بهم زور میگی؟»
او شمشیرش را به کناری پرت کرده و از میدان بیرون دوید.جین گوانگیائو پشت سرش فریاد
کشید«:هوایسانگ! هوایسانگ!»
همین که خواست پشت سر هوایسانگ برود نیه مینگجو با صدایی سرد و جدی خطاب به او
گفت«:وایسا!»
جین گوانگیائو سر جای خود ایستاد و به طرف او چرخید.نیه مینگجو خشمش را کنترل کرد و به
او زل زد«:هنوزم جرات میکنی بیای اینجا؟»
جین گوانگیائو با صدای ضعیفی گفت«:من اومدم تا به اشتباهم اعتراف کنم!»
وی ووشیان گفت :عجب رویی داره—این از منم پر رو تره!!
نیه مینگجو گفت«:تو اصال قبول داری اشتباه کردی؟»
همین که او خواست حرف بزند شاگردانی که برای آوردن دارو رفته بودند برگشتند«:رئیس
قبیله،لیانفنگ زون،ارباب جوان در اتاقو روی خودش قفل کرده و نمیذاره کسی بره داخل!»
نیه مینگجو گفت «:ولش کنین بینم تا کی میتونه تو اون اتاق بمونه...میخواد منو عصبانی کنه
آره؟»
جین گوانگیائو با چهره ای مهربان خطاب به شاگردان گفت«:ممنونم...دارو رو بدین به من...بعدا
خودم اینو میدم بهش!»
او بطری دارو را گرفت.وقتی شاگردان از آنجا رفتند.نیه مینگجو رو به او گفت«:تو واسه چی
اینجایی؟»
جین گوانگیائو گفت«:برادر،فراموش کردی؟من امروز باید براتون گیوچین بنوازم!»
نیه مینگجو رک و راست به او گفت«:ما اینجا هیچ جایی نداریم که بشینیم درباره موضوع ژوئه
یانگ حرف بزنیم...چاپلوسی نکن که اصال جواب نمیده!»
جین گوانگیائو گفت«:اول از همه،چاپلوسی نمیکنم...دوماً اگرم روی شما جواب نمیده پس چرا
واست مهمه که چاپلوسی میکنم یا نه؟!»
نیه مینگجو ساکت بود و جین گوانگیائو ادامه داد«:برادر،شما این روزا بدجوری داری به هوایسانگ
سخت میگیری...یعنی روح شمشیر ».....او پس از مکثی کوتاه ادامه داد«:هوایسانگ چیزی درباره
روح شمشیر میدونه؟»
نیه مینگجو گفت«:چرا باید به این زودی بهش بگم؟»
جین گوانگیائو آهی کشید و گفت«:هوایسانگ لوس بار اومده ولی اون که نمیتونه واسه همه
عمرش ارباب جوان دوم تنبل خاندان چینگه بمونه...یه روزی میفهمه که دارین اینکارا رو بخاطر
اون میکنین،همونطوری که من فهمیدم همه این سختگیری هایی که میکنین بخاطر خودمه!»
وی ووشیان گفت :آفرین،آفرین،اگه من دو دفعه دیگه هم به این دنیا برمی گشتم نمیتونستم این
ریختی لفظ قلم حرف بزنم...ولی این جین گوانگیائو خوب بلده لحن صداشو یه طوری بکنه که
اصال عجیب غریب نباشه،تازه آدم صداشو گوش میده خوشش میاد!!!
نیه مینگجو گفت«:اگه واقعا می فهمی،پس دفعه بعد سر ژوئه یانگ رو بگیر دستت و بیا دیدنم!»
جین گوانگیائو با سرعت پاسخ داد«:چشم!»نیه مینگجو به او خیره شدو او نیز همانطور به او خیره
ماند و تکرار کرد «:چشم برادر! اگه بهم یه شانسی بدین تا دو ماه دیگه سر ژوئه یانگ رو میارم
و میام اینجا براتون!»
نیه مینگجو گفت«:و اگه نتونستی اینکارو بکنی چی؟؟»
جین گوانگیائو با لحن محکمی گفت«:اگه نتونستم از پسش بربیام...برادر،اونوقت تو میتونی هر
کاری که میخوای با من بکنی!»
وی ووشیان احساس میکرد جین گوانگیائو احترام خاصی پیش او پیدا کرده ...اگرچه از نیه مینگجو
می ترسید ولی از هزاران تکنیک لفظی می توانست استفاده کند تا نیه مینگجو شانس دیگری به
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
او بدهد .آن شب،اتفاق خاصی نیفتاد و جین گوانگیائو در قلمروی ناپاک به نواختن نوای روشنایی
مشغول شد.
نیه منیگجو پیمان محکمی را با او منعقد کرد اما نمی توانست دو ماه صبر کند.یک روز،مکتب
چینگه نیه،یک جلسه هنرهای رزمی را میزبانی میکرد.وقتی نیه مینگجو در حال گذر از مسیر بود
ناگهان صدای آرام کسی که بنظر میرسید جین گوانگیائو باشد را شنید.پشت سرش صدای آشنای
دیگری نیز به گوشش رسید.الن شیچن گفت«:حاال که برادر بزرگ همچین پیمانی باهات بسته
یعنی اینکه حرفت رو پذیرفته!»
جین گوانگیائو با افسردگی گفت«:ولی برادر،مگه نشنیدی توی پیمان چی گفت؟توی هر جمله
اش یه چیزی بیشتر وجود داشت".....در رویارویی با متهم متظاهر،او را تکه تکه کنید"این جمله
یه هشدار به منه!!من...تو کل عمرم همچین پیمان نامه ای نشنیدم!»
الن شیچن با صدای مهربانی جواب داد «:اون گفته اگر کسی به شکل دیگه ای فکر کنه...مگه
تو جور دیگه ای
فکر میکنی؟ اگر اینطور نیست پس نمیخواد نگران چیزی باشی!»
جین گوانگیائو گفت«:معلومه که نیستم!ولی برادر از قبل انگاری تصمیمش رو درباره من گرفته...
چیکار میتونم بکنم؟»
الن شیچن گفت«:اون میدونه تو چقدر با استعدادی،امیدواره که بتونی توی راه درست قدم
برداری!»
جین گوانگیائو نیز گفت «:خب منم میدونم چی درسته و چی غلط ولی بعضی وقتا واقعا کاری از
دستم بر نمیاد...این روزا از همه طرف دارم بد میارم....واقعا میخوام همه رو از خودم راضی نگه
دارم...آدمای دیگه برام مهم نیستن ولی هیچ وقت من با برادر بزرگمون بدرفتاری کردم؟برادر،تو
خودت شنیدی چی صدام کرد!»
الن شیچن آه کشید«:عصبانیتش باعث شد واسه یه لحظه درست فکر نکنه و اون حرفو زد..االن
اخالق برادر بزرگ اصال شبیه قدیم نیست نباید اینقدر رو اعصابش راه بری...توی این چند روز
گذشته بدجوری بخاطر روح شمشیر اذیت شده،این وسط هوایسانگ هم دائم باهاش جر و بحث
میکنه...حتی امروز هم با هم آشتی نکردن»!....
جین گوانگیائو که تقریبا به هق هق افتاده بود گفت«:وقتی موقع عصبانیت میتونه همچین حرفی
بزنه...پس تو روزای معمولی درباره من چی فکر میکنه؟تقصیر من چیه که اصل و نسب خوبی
ندارم...؟مادر من که خودش سرنوشتش رو انتخاب نکرده،یعنی واسه همه عمرم بقیه باید سر این
داستان منو تحقیر کنن؟ اگه اینطوره پس برادر بزرگ چه فرقی با اونایی داره که منو آدم حساب
نمیکنن؟اصال مهم نیست چیکار کنم آخرش فقط یه جمله نصیبم میشه –من پسر یه فاحشه ام!»
جین گوانگیائو اکنون در حال شکایت از برادر بزرگش به الن شیچن بود اما شب قبلش با مهربانی
و معصومیت تمام با نیه مینگجو رفتار کرده و برایش گیوچین نواخته بود.نیه مینگجو وقتی شنید
او پشت سرش چه چیزهایی میگوید،آتش خشم از درونش زبانه کشید و با لگد در را گشود.چنان
خشمگین بود که شعله های خ شم از سرش بیرون زده و تمام بدنش را فراگرفته بود.فریاد
رعدآسایش هوا را شکافت«:چطور جرات میکنی!»
به محض ورود او،جین گوانگیائو وحشت زده پشت الن شیچن پنهان شد.الن شیچن میان آندو
ایستاده و حتی نمیتوانست با نیه مینگجو که شمشیر کشیده بود حرف بزند.او با شمشیر جلوی
حمله مینگجو را گرفته و فریاد زد«:فرار کن!»
جین گوانگیائو باسرعت از در خارج شد.نیه مینگجو،الن شیچن را هل داد و گفت«:سر راه من
نایست!»
او نیز با سرعت بیرون رفت.در حین عبور از راهرو،ناگهان جین گوانگیائو را در برابر خود قدم -
زنان دید.او با شمشیرش ضربه ای زد و خون همه جا را فرا گرفت ولی جین گوانگیائو که برای
نجات جان خود فرار کرده بود؟!چطور میتوانست با چنین خوش خیالی در اینجا قدم بزند؟!؟؟بعد
از این ضربه،نیه مینگجو،تلو تلو خوران به جلو حرکت کرد.همین که به میدان کاخ رسید،نگاهی
به باال انداخت و نفسش را گرفت.وی ووشیان صدای ضربان شدید قلبش را میشنید.
جین گوانگیائو!
در میدان همه مردمی که آنجا قدم میزدند ظاهری چون جین گوانگیائو داشتند!!نیه مینگجو در
اینجا دچار" انحراف چی" شده بود!دچار توهم شده و تنها می خواست که
بکشد،میخواست.......بکشد،بکشد،بکشد،بکشد،بکشد ...میخواست جین گوانگیائو را بکشد.او
بهرکسی که سر راهش میرسید حمله میکرد.فریاد و شیون از همه طرف برخاست.ناگهان وی
ووشیان صدای ناله کسی را شنید«:برادر!»
بدن نیه مینگجو با شنیدن صدا به لرزه افتاد و کمی آرامتر شد.به آرامی چرخید و توانست تفاوت
چهره ها را با همان چشمان تار ببیند.نیه هوایسانگ دست زخمی خود را نگهداشته و پاهایش
روی زمین قرار داشتند،او نا امیدانه به طرف نیه مینگجو قدم بر میداشت.وقتی دید او از حرکت
ایستاده قیافه اش شاد شد و با چشمانی گریان گفت«:برادر!برادر!منم...شمشیرت رو بیار پایین!این
منم!»
ولی پیش از آنکه نیه هوایسانگ بتواند قدمی جلوتر بردارد.نیه مینگجو روی زمین افتاد.پیش از
سقوط چشمانش دوباره بوضوح می دید و توانست جین گوانگیائوی واقعی را ببیند.او در انتهای
راهرویی ایستاده بود حتی یک زخم کوچک نیز بر نداشته بود و مانند ابر اشک میریخت.گلهای
درخشش میان برف حک شده بر لباسش انگار بجای او لبخند میزدند.
ناگهان وی ووشیان از دور دست صدایی شنید.صدا سرد و عمیق بود.ابتدا صدا واضح نبود،بنظر
میرسید صدا از دور دست ها جایی میان توهم و حقیقت به گوشش میرسد.برای بار دوم که صدا
را شنید بنظرش واضح تر می آمد،حتی توانست لحن پر از نگرانی درون صدا را نیز تشخیص دهد.
برای بار سوم صدا را کامال واضح،بلند و رسا شنید« :وی یینگ!!»
وی ووشیان ،با شنیدن صدا به خود آمد.او هنوز آدمک کاغذی بود که به کاله خود طلسم شده بر
سر نیه مینگجو چسبیده بود.سعی کرد گره محافظ های آهنینی که به چشمان نیه مینگجو بسته
شده بودند را باز کند و با دو چشم کاسه خون،که از خشم گشاد شده بودند مواجه شد.
زمان زیادی نداشت،باید فورا به جسم خود بازمیگشت.ووشیان کاغذی آستین هایش را به حرکت
درآورد و مانند یک پروانه به پرواز درآمد اما همین که پرده را کنار زد،دید شخصی در گوشه
تاریک اتاق مخفی به انتظار ایستاده است.جین گوانگیائو لبخندی زد.بدون گفتن کلمه ای شمشیر
منعطفی را از غالف بیرون کشید.این شمشیر مشهور خود،هنشنگ بود!
در گذشته،زمانی که جین گو انگیائو،تحت امر ون روهان بود.اغلب شمشیری را در لباس خود
پنهان میکرد،شمشیر را می توانست دور دست خود ببندد و برای لحظات بحرانی از آن سود
بجوید.هرچند هنشنگ تیغه ای نرم داشت ولی میتوانست زخمی عمیق بر جای بگذارد.این شمشیر
بسیار تیز و کشنده بود.اگر شمشیر به دور حریفش می پیچید،جین گوانگیائو نیروی معنوی
سهمگینی بر آن اعمال میکرد وبا جود ظاهر لطیف و ظریف شمشیر ،بدن شخص توسط آن تکه
تکه میشد.شمشیرهایی بودند که به این شیوه تبدیل به تکه های آهنین بی ارزشی شدند.در یک
لحظه شمشیر چون ماری با پوستی نقره ای به او حمله کرد،میخواست آدمک کاغذی را نیش
بزند.اگر وی ووشیان یک لحظه تمرکزش را از دست میداد قطعا در نیش او می افتاد.
ووشیان کاغذی به اطراف می پرید،با چاالکی از حمالت جاخالی میداد ولی این که بدن خودش
نبود...پس از چند حرکت،نوک هنشنگ تقریبا داشت به او اصابت می کرد و اگر همینطور وضع
ادامه می یافت حتما تکه تکه میشد!ناگهان،از گوشه چشم،شمشیری را در قفسه های چوبی روی
دیوار دید.مشخص بود سالهاست کسی به آن شمشیر رسیدگی نکرده،تمام بدنه شمشیر غرق در
گرد و خاک بود.آن چیزی نبود جز شمشیر خودش،سویبیان!
ووشیان کاغذی روی قفسه پرید و پاهایش را روی دسته سویبیان نهاد،با صدای جرنگ تیغه
شمشیر به حرکت درآمده و شمشیر از غالف خارج شد.سویبیان از غالف بیرون پریده و در برابر
تیغه درخشان هنشنگ به نبرد پرداخت.جین گوانگیائو از دیدن این صحنه شوکه شد.او سریع به
خود مسلط شده و در جا مچ دست خود را پیچاند.هنشنگ چون درخت مو،دور تا دور تیغه صاف
و سفید سویبیان پیچید.بعد دست خود را رها کرد تا دو شمشیر با هم بجنگند.سپس با دست چپ
طلسمی را حواله وی ووشیان کرد.طلسم در هوا سوخت و تبدیل به آتشی سوزان شد.
وی ووشیان موج گرمایی که به او نزدیک میشد را احساس میکرد.بواسطه درخشش بهم برخورد
کردن شمشیرهای باالی سرشان،او با عجله آستین هایش را به پرواز درآورده و از اتاق بیرون
رفت.زمان در حال از دست رفتن بود.وی ووشیان دیگر به پنهان شدن اهمیت نمیداد،تمام مسیر
تا اقامتگاه میهمانان را پرواز کرد.از خوش شانسی الن وانگجی سریع در اتاق را گشود و او نیز با
تالش فراوان خودش را به صورت الن وانگجی کوبید.ووشیان کاغذی به نیمه صورت الن
وانگجی چسبیده بود.بنظر میرسید به شدت می لرزد،چشمان الن وانگجی را با دو آستین خود
پوشانده بود.او اجازه داد پیش از آنکه با احتیاط از صورت خود برش دارد همانطور بماند.یک لحظه
بعد،روحش به موفقیت به جسمش برگشت .وی ووشیان نفس بسیار عمیقی کشید.سرش را بلند
کرد،چشمانش را گشود و سریع سر پا ایستاد.
ولی انتظار نداشت اینطور کنترل جسمش را از دست بدهد،احساس گیجی میکرد و خواست به
جایی تکیه بدهد،الن وانگجی با دیدن وضعیتش،او را به میان دستان خود گرفت.وی ووشیان
ناگهان سرش را باال برد و سرش با چانه الن وانگجی برخورد کرد.با این برخورد،چانه و سر هر
دویشان درد گرفت.وی ووشیان با یک دست سر خود را می مالید و با دست دیگرش چانه الن
وانگجی را لمس کرد«:عاخ،متاسفم،الن جان،حالت خوبه؟!»
چانه او قبال هم چند باری ضربه خورده بود،الن وانگجی پیش از تکان دادن سرش به آرامی
دست وی ووشیان را از چانه خود دور کرد.وی ووشیان محکم او را کشید«:بدو بریم!»
الن وانگجی هیچ چیزی از جزئیات را نپرسید و هنگامی که خواستند از اقامتگاهشان خارج شوند
باالخره پرسید«:کجا بریم؟»
وی ووشیان جواب داد «:کاخ معطر! یه آینه برنزی اونجاست که راه ورود به یه اتاق مخفیه!زنش
انگاری چند تا از رازهای اونو فهمیده،اونم زنه رو کشید برد اونجا...اون حتما هنوز همونجاست...و
سر چیفنگ زون هم همونجاست!!»
جین گوانگیائو حتما مهر قرار داده شده بر سر نیه مینگجو را قدرتمند تر میکرد و آن را به جای
دیگری می برد هرچند حتی اگر سر را جابه جا میکرد زنش،چین سو را نمیتوانست از آنجا به جای
دیگری ببرد.بهرحال او بانوی برج ماهی طالیی بود.مدتی قبل در مهمانی حضور داشت.اگر چنین
شخص محترمی به یکباره ناپدید میشد،ممکن بود همه به موضوع مشکوک شوند.آنها باید با تمام
سرعت خودشان را به آنجا میرساندند و از این فرصت بهره می بردند پیش از اینکه جین گوانگیائو
دروغ های جدیدی سرهم کند یا بتواند دهان چین سو را ببندد!
آنان به شکل عجیبی حمله می کردند و هر کسی که سعی می کرد جلویشان را بگیرد به کناری
می انداختند.جین گوانگیائو شاگردان اطراف کاخ معطر را بخوبی تعلیم داده بود تا مراقب و گوش
به زنگ باشند.اگر مزاحمی به آنجا وارد میشد حتی اگر نمیتوانستند جلویش را بگیرند بخوبی
اقدامات الزم را انجام میدادند و با فریادهایشان سریع ارباب درون کاخ معطر را هشیار
م یکردند.هرچند در چنین زمانی،افراد ترجیح میدهند مجرم را با بر اساس تفکر خودشان گیر
بیاندازند.این شاگردان فریادکش آماده به خدمت می توانستند اوضاع را برای جین گوانگیائو سخت
کنند زیرا مکاتب بی شماری در آنجا جمع شده بودند.جدای از فریاد هایی که جین گوانگیائو
بخاطر ورود مزاحمان میشنید حتما صداها،دیگر تهذیبگران را هم به آنجا می کشاندند.اولین کسی
که با عجله خودش را به آنجا رساند،جین لینگ بود! او شمشیرش را از غالف درآورده و بدست
گرفته بود سپس پرسید«:تو چرا اینجایی؟»
همین که او سخن گفت،الن وانگجی سه قدم بر روی پله های سبک رویی نهاده و بیچن را از
غالف بیرون کشید.جین لینگ با احتیاط گفت«:اینجا خوابگاه عموی منه!! نکنه اشتباهی اومدین
اینجا؟؟نه،شماها همون مزاحما هستین درسته؟ اینجا چی میخواین؟»
تهذیبگران جمع شده در برج ماهی طالیی نیز همه به آنجا آمدند یکی پس از دیگری همه با
شگفتی می پرسیدند«:چه خبر شده؟»
«اینهمه سر و صدا برای چیه؟»
«اینجا کاخ معطره!یجورایی مناسب نیست که ما اینجا باشیم»...
«من صدای زنگ و سر و صدا شنیدم»...
تهذیبگران همگی گیج و خشمگین بودند.هیچ صدایی از کاخ شنیده نمیشد.وی ووشیان پیش
رفته و در زد«:رئیس مکتب جین؟رئیس جین؟»
جین لینگ با خشم گفت «:بگو چی میخوای تو؟ همه بخاطر تو اینجا جمع شدن!! اینجا خوابگاه
عموی منه!خوابگاه،میدونی چیه؟مگه بهت نگفته بودم»....
الن شیچن قدمی به جلو نهاده و الن وانگجی به او نگریست.همین که چشمانشان با هم تالقی
کرد،حالت پر از تردید چهره او بیشتر از قبل شد،انگار که چیزی غیر قابل باور را درک کرده
باشد.بنظر میرسید همه چیز را فهمیده است.سر نیه مینگجو در همین کاخ معطر قرار داشت.ناگهان
صدایی با لبخند طنین افکند«:چه خبر شده؟ نکنه پذیرایی امروز چندان خوب نبوده که این موقع
شب هم تصمیم گرفتین مهمانی رو در اقامتگاه من ادامه بدین؟؟»
جین گوانگیائو به آرامی از شلوغی خارج شد.وی ووشیان به او گفت«:لیانفنگ زون،چه به موقع
اومدین! اگه یه ذره دیرتر میومدین ممکن بود دیگه نتونیم ببینیم داخل اتاق مخفی کاخ معطر
چه خبره؟!!!»
جین گوانگیائو با مکث گفت«:اتاق مخفی؟»
همه ب ا گیجی همدیگر را نگاه میکردند و نمیدانستند چه خبر است...جین گوانگیائو با تعجب
نگاهی کرد و گفت «:داشتن یه اتاق مخفی چیز عجیبیه؟! همه قبایل برای نگهداری اشیای
گرانبهای خودشون همچین اتاق هایی دارن درسته؟!!!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
همین که الن وانگجی خواست حرف بزند،الن شیچن مداخله کرد.او گفت«:آ-یائو ،میشه بزاری
بیایم داخل و نگاهی به اتاق گنجینه های تو بندازیم؟!!»
جین گوانگیائو به شکلی نگاه میکرد که انگار درخواست او برایش سخت و عجیب است«:برادر،به
اونجا میگن اتاق گنجینه ها...لوازمی که اونجان بهتره از دسترس همه دور بمونن،اونوقت شما
ازم میخواین در اتاق رو باز کنم،خب»....
در چنین مدت کوتاهی،او نمیتوانست چین سو را بدون اینکه کسی بفهمد به جای دیگری منتقل
کند.طلسم انتقال نیز تنها همان کسی که از آن استفاده میکرد را به جای دیگری می برد.باتوجه
به وضعیت چین سو،غیر ممکن بود که چنین قدرت روحی داشته باشد یا حتی بخواهد از چنین
طلسمی استفاده کند.بهمین دلیل در این لحظه چین سو،باید در آنجا می بود.
زنده یا مرده اش— بهر شکلی که این موضوع کشف میشد برای جین گوانگیائو مهلک بود.او
هنوز در حال تالش بود،آرام بنظر میرسید و از هر طرفی بهانه می آورد.بدبختانه هر قدر بیشتر
بهانه می آورد الن شیچن بیشتر بر حرفش تاکید میکرد«:بازش کن!»
نگاه جین گوانگیائو بر او ثابت ماند.کامال ناگهانی خنده ای کرد«:حاال که برادرم اصرار میکنن
پس من باید درش رو برای همه باز کنم درسته؟»
او بطرف در رفته و با موج دستش آن را گشود.از میان شلوغی کسی به سردی گفت«:همه میگن
قبیله گوسوالن خیلی به قوانین اخالقی اهمیت میدن...ولی اینطوری که معلومه همش شایعه
اس...هجوم بردن به خوابگاه یه رئیس قبیله هم حتما جز قوانین اخالقی حساب میشه!»
زمانی که به آنجا آمده بودند وی ووشیان بوضوح شنید که شاگردان مکتب جین،شخصی را با
احترام زیاد صدا میزنند«:رئیس مکتب سو!» این شخص همان رئیس مکتب تازه ساخته شده
مولینگسو—سوشه بود!
او لباس سفیدی بر تن داشت،چشمانی باریک و ابروهایی صاف داشت.لبانش نیز نازک و باریک
بودند.بطور کل جذابیت هایی داشت اما گستاخی از صورتش می بارید.با اینهمه شکل ظاهریش
کامال معمولی بود و ویژگی بارزی نداشت.جین گوانگیائو گفت«:فراموشش کن...فراموشش
کن...اونجا که چیز عجیب غریبی نیست!»
او لحن و حالت صدایش را بخوبی کنترل میکرد،ممکن بود دیگران فکر کنند کامال بر خود مسلط
است اما میشد در صدایش مقداری نگرانی را نیز احساس کرد.جین لینگ بدنبالش راه افتاد.از
اینکه به خوابگاه عمویش یورش آورده اند خشمگین بود و ناراحتیش را با چند نگاه تند و تیز به
وی ووشیان نشان داد.جین گوانگیائو دوباره گفت«:شما میخواین اتاق گنجینه ها رو ببینین
درسته؟»
او دستش را روی آینه برنزی نهاد.افسون های بی شکلی روی آینه ظاهر شدند،خودش اولین نفر
وارد آنجا شد.وی ووشیان کامال نزدیک به او شده و پشت سرش وارد شد.او پرده ای که روی
قفسه را پوشانده بود دید.میز آهنینی که اجساد روی آن بریده میشدند را هم دید.چین سو هم
آنجا بود!! او بی حرکت و پشت به آنان نشسته بود.الن شیچن با حیرت گفت«:چرا بانو جین
اینجاست؟»
جین گوانگیائو گفت«:ما همه دارایی مون رو با هم شریک هستیم...چین سو هم معموال به اینجا
میاد و به این لوازم نگاهی میندازه!»
با دیدن چین سو،وی ووشیان شگفت زده شد پس جین گوانگیائو نه او را به جای دیگری منتقل
کرد و نه او را کشته بود؟ نمی ترسید چین سو حرفی بزند؟ او با نگرانی چهره چین سو را بررسی
کرد.او کامال زنده و سرحال بنظر میرسید.هیچ چیز عجیبی درباره ش وجود نداشت.هرچند از حالت
چهره اش چیزی مشخص نبود .وی ووشیان مطمئن بود که او نه تحت کنترل داروی خاصی قرار
دارد و نه سم عجیبی به او خورانده اند...ذهنش کامال آگاه بود.ولی چیز عجیب تر از
آگاهیش،حالتش بود.او با چشمان خودش احساسات قدرتمند چین سو را دیده بود که چطور در
برابر جین گوانگیائو مقاومت میکرد!چگونه ممکن بود جین گوانگیائو در این زمان کم بتواند با او
به توافقی برسد و دهانش را ببندد؟
احساس شومی در وجود وی ووشیان غلیان گرفت.متوجه شد اوضاع به آسانی که تصور میکرد
پیش نمیرود او بطرف قفسه گنیجنه ها رفته و با سرعت پرده را باال زد.در پشت پرده نه کاله
خودی بود و نه سر انسانی تنها یک خنجر آنجا بود.خنجر می درخشید و میل به کشتن از آن
ساطع میش د.الن شیچن نیز به همان پرده زل زده بود اما هنوز تصمیم نگرفته بود که پرده را کنار
بزند یا نه...وقتی دید چیزی که مد نظرش بوده آنجا نیست،نفس راحتی کشیده و پرسید«:این
چیه؟»
«این» جین گوانگیائو بطرف قفسه رفته و خنجر را در دست گرفته و در حالیکه با آن بازی میکرد
گفت «:چیز نایابیه! این خنجر سالح یه آدمکش بوده...با اینکه آدمای زیادی باهاش کشته شدن
ولی هنوزم تیزه...یه نگاهی به تیغه اش بندازین-اگه خوب داخلش رو نگاه کنین می فهمین که
بازتاب روی تیغه خنجر تصویر خودتون نیست...بعضی وقت ها تصویر یک مَرده و گاهی تصویر
یک زن...گاهی هم یه پیرمرد...این تصاویر بازتاب روح کسانی هستن که بدست اون قاتل کشته
شدن،انرژی قدرتمندی داره برای همین من دورش رو یه پرده با طلسمات کشیدم!»
الن شیچن با اخم گفت«:این باید همون»...
جین گوانگیائو به آرامی جواب داد«:درسته...این متعلق به ون روهانه!»
جین گوانگیائو بسیار باهوش بود...او انتظار داشت روزی برسد که کسی اتاق مخفی را کشف
کند.بهمین دلیل غیر از سر نیه مینگجو،گنجینه های دیگری را نیز در آنجا جاسازی کرده بود
چیزهایی مانند شمشیر،طلسمات،لوحه های سنگی،سالح های روحی—و همه آنها نیز لوازم
کمیابی بودند.اتاق مخفی کامال شبیه اتاق های گنجینه معمولی بنظر میرسید.خنجری که او درباره
اش میگفت،وسیله کمیابی بود که انرژی تاریک زیادی را در خود حمل میکرد.بیشتر مکاتب عادت
به جمع آوری چنین سالح هایی داشتند،مانند غنایم جنگی که پس از کشته شدن رئیس قبیله
ون برداشته بودند.
همه چ یز کامال طبیعی بنظر میرسید.چین سو کنار جین گوانگیائو ایستاده بود.همین که دید او با
خنجر بازی میکند.در یک لحظه دست برد و خنجر را از دستان او ربود.صورت و بدنش بهم می
پیچید و می لرزید.دیگران نمیتوانستند بخوبی او را ببینند ولی وی ووشیان می توانست،او جدال
چین سو را با جین گوانگیائو دیده بود.درد،خشم و احساس حقارت در وجودش موج میزد.جین
گوانگیائو با لبخند یخ زده ای گفت«:آ-سو؟»
الن وانگجی و وی ووشیان هر دو دستشان را بطرف خنجر دراز کردند ولی او با یک ضربه خنجر
را در شکم خود فرو برد.جین گوانگیائو ناله ای کرد«:آ-سو؟!»
او به جلو دوید و بدن بی جان چین سو را چنگ زد.الن شیچن به سرعت دارو رساند ولی تیغه
شمشیر از هر زمانی تیزتر بود و انرژی آن سنگین تر...چین سو در چشم بهم زدنی مرده بود!هیچ
کس انتظار چنین حادثه ای را نداشت.همه شوکه شدند.جین گوانگیائو با شیون و زاری نام
همسرش را صدا میزد.با چشمانی گشاد شده و با یک دستش صورت همسرش را نوازش میکرد.او
به پهنای صورت اشک میریخت.الن شیچن گفت«:آ-یائو،بانو جین....من متاسفم!!»
جین گوانگیائو به او نگاهی کرد و گفت«:برادر،چی شد؟چرا آ-سو یهویی خودش رو کشت؟ شما
همه چرا جلوی کاخ من جمع شدین و خواستین که بیاین این داخل؟ اتفاقی افتاده که شما به من
نگفتین؟؟»
جیانگ چنگ که دیرتر از همه به آنجا آمده بود با صدایی بسردی یخ گفت«:زوو جون،لطفا توضیح
بده چه خبر شده...همه ما میخوایم جریان رو بدونیم!»
همه با او موافقت کردند و الن شیچن به آرامی شروع کرد«:چند وقت پیش چند تا از شاگردای
مکتب گوسوالن،به شکار شبانه رفتن...وقتی گذرشون به دهکده مو افتاد،یک دست چپ که از
بدنش جدا افتاده بود به اونها حمله کرد...انرژی شوم و میل به کشتار دست خیلی قوی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بود...وانگجی برای بررسی موضوع براه افتاد...هرچند وقتی تمام قسمت های بدن رو جمع
کردیم...فهمیدیم که اون جسد....برادر بزرگمونه!»
تمام افراد حاضر در اتاق گنیجنه ها به ولوله افتادند.جین گوانگیائو از همه شوکه تر بود«:برادر،مگه
برادر بزرگمون دفن نشد؟ تو و من با چشمای خودمون اونو دیدیم!»
نیه هوایسانگ خیال میکرد اشتباه شنیده«:برادر؟برادر شیچن؟؟منظورت برادر منه؟؟ برادر بزرگ
خودت؟؟»
الن شیچن سرش را به تایید تکان داد.چشمان نیه هوایسانگ در جای خود چرخیدند و او با
صدای تلپ بلندی نقش بر زمین شد.برخی از افراد آنجا گرد او جمع شدند«:رئیس نیه!رئیس نیه!»
«دکتر کجاست؟!»
چشمان جین گوانگیائو خشمگین،اشکبار و سرخ بودند .او دستانش را مشت کرد و با خشم و غم
فریاد زد «:مُثله کردن؟مُثله کردن؟؟آخه توی این عالم کی میتونه همچین کار کثیفی بکنه؟؟»
الن شیچن سرش را تکان داده و گفت«:نمیدونم...وقتی دنبال سرش میگشتیم نشانه ها ناپدید
شدند»...
جین گوانگیائو مکثی کرد،بعد انگار که متوجه چیزی شده بود«:نشانه ها ناپدید شدن....؟پس برای
همین اومدین خونه منو بررسی کنین؟»
الن شیچن ساکت ماند.جین گوانگیائو به شکلی نگاه میکرد که انگار چیزی که متوجه شده را
باور ندارد.دوباره پرسید«:شما از من خواستی که اتاق گنیجنه ها رو باز کنم چون به من مشکوک
بودی....خیال میکردی سر برادر بزرگ توی خونه منه؟»
سایه گناه بر چهره الن شیچن پدیدار شد.جین گوانگیائو سرش را پایین گرفته و جسد چین سو
هنوز در آغوشش بود.بعد از مدتی گفت.....«:فراموشش کن،این موضوع به کنار ولی
برادر،هانگوانگ جون از کجا میدونه که من توی خوابگاهم همچین اتاق مخفی دارم؟چطوری به
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
این نتیجه رسیدین که سر برادر بزرگ توی این اتاقه؟ برج ماهی طالیی جای مستحکمیه! اگه
کار من بود که نمی اومدم سر برادر بزرگ رو همچین جای دم دستی بزارم!!»
الن شیچن در پاسخ به سواالت او هیچ جوابی نداشت...نه تنها او که وی ووشیان نیز هیچ پاسخی
نداشت.چه کسی فکرش را میکرد که در این مدت کوتاه،جین گوانگیائو نه تنها سر را به جای
دیگری انتقال داده بلکه چین سو را وادار کرد در برابر چشمان بقیه جان خود را بگیرد!!
همانطوری که او غرق در افکار نا امید خود شده بود.جین گوانگیائو آهی کشید و خطاب به او
گفت«:شوان یو،تو این چیزا رو به برادرم و بقیه گفتی؟ چطوری تونستی همچین دروغایی سرهم
کنی؟»
یکی از رهبران قبایل پرسید«:لیانفنگ زون،منظورتون کیه؟»
شخص دیگری به سردی گفت«:کی؟همونی که کنار هانگوانگ جون ایستاده!»
همه به او نگریستند.شخصی که او را معرفی کرد سوشه بود.او ادامه داد«:کسانی که اهل مکتب
النلینگ جین نیستن اسمش رو نشنیدن...اسم اون موشوان یوعه!اون شاگرد مکتب النلینگ جین
بوده ولی قدیما یه رفتار بی شرمانه ای در برابر لیانفنگ زون داشته واسه همین پرتش کردن
بیرون...ولی معلوم شده که این روزا،آقا به هانگوانگ جون عالقمند شده و هر جا اون برده دنبالش
میکنه...چرا کسی مثل هانگوانگ جون که به پاکی و نیکوکاری مشهوره باید همچین جونوری
رو کنار خودش نگهداره؟ واقعا که درکش سخته واسم!»
با شنیدن سخنان او چهره جین لینگ کبود شد.در میان همهمه و سر و صداها جین گوانگیائو
جس د چین سو را زمین نهاده و به آرامی برخاست.یک دستش را روی هنشنگ نهاده و به طرف
وی ووشیان قدم بر میداشت«:من خیال ندارم گذشته رو بیارم وسط ولی خودت همه چیو توضیح
بده...توی مرگ عجیب آ-سو هم دست داشتی؟»
وقتی جین گوانگیائو اینطور بی شرمانه و با قدرت زیاد دروغ میگفت همه قطعا پیش خود فکر
میکردند او به لیانفنگ زون تهمت زده و بانو جین بخاطر تنفری که از او پیدا کرده دست به قتل
خودش زده است.وی ووشیان حتی نمیتوانست کلمه ای در تکذیب این اراجیف بگوید.
چه میتوانست بگوید؟او چطور سر نیه مینگجو را دیده؟چطور به اتاق مخفی راه یافته ؟نام آن
شخصی که چین سو پیش از مرگ دید چه بود؟آیا آن نامه نیز ساختگی و دروغین بود؟ بیان
چنین حرف هایی تنها بیشتر او را در مظان اتهام قرار میداد،وقتی که او در حال فکر برای طرح
نقشه ای بود.هنشنگ از غالف درآمد.الن وانگجی در برابرش ایستاد و با بیچن حمله اش را سد
کرد.
تهذیبگران دیگر که وضع را چنین دیدند سریع شمشیرها را از غالف خارج کردند.دو شمشیر از
طرفی دیگر بسوی او آمدند.وی ووشیان هیچ سالحی در دست نداشت و نمیتوانست از خودش
دفاع کند.چرخی زد و سویبیان را رها شده روی قفسه ای دید.با سرعت آن را گرفته و شمشیر را
از غالف خارج کرد!
جین گوانگیائو با چهره ای یخ زده فریاد زد«:اون فرمانده ییلینگه!»
در یک آن تمام شمشیرهای شاگردان مکتب النلینگ جین او را نشانه رفتند.جین لینگ هم
شمشیر کشید.هویتش خیلی سریع آشکار شده بود.او به چهره آشفته جین لینگ خیره شد.روبرویش
تیغه سویهوا قرار داشت و او کامال بهم ریخته بود.جین گوانگیائو دوباره گفت«:عجب
شگفتی....فرمانده ییلینگ دوباره به این دنیا برگشته و تصمیم گرفته خودشو اینجا نشون بده...می
بخشید که بخوبی ازتون پذیرایی نشد!»
وی ووشیان هنوز گیج بود و متوجه نمیشد که چطور هویتش آشکار شده است.نیه هوایسانگ
با گیجی گفت«:برادر؟ تو چی صداش کردی؟ مگه اون مو شوان یو نیست؟»
جین گوانگیائو با هنشنگ وی ووشیان را اشاره رفته بود گفت«:هوایسانگ...آ-لینگ...بیاین
اینور...همه مراقب
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
باشین...اون تونسته شمشیرشو از غالف بیرون بکشه اون خود فرمانده ییلینگ—وی ووشیانه!»
از آنجا که بیان نام شمشیر وی ووشیان بسیار شرم آور بود وقتی مردم میخواستند نامی از
شمشیرش ببرند میگفتند «این شمشیر»یا «آن شمشیر» یا«شمشیرش» ...کلمات «فرمانده
ییلینگ» وحشتی فراتر از مُثله شدن چیفنگ زون در آنان ایجاد کرده بود.حتی کسانی که تمایلی
به نبرد نداشتند هم داوطلبانه شمشیرهایشان را از غالف بیرون کشیده بودند و آن سمتی از اتاق
مخفی که او بود را محاصره کردند.وی ووشیان به کنار خود و شمشیرهای آخته نگریست و چیزی
نگفت.
نیه هوایسانگ گفت «:یعنی میخوای بگی هر کی اون شمشیرو از غالف در بیاره فرمانده
ییلینگه؟برادر،هانگوانگ جون ...من فکر میکنم این وسط یه اشتباهی شده درسته؟»
جین گوانگیائو گفت«:هیچ اشتباهی نشده...اون خود وی ووشیانه!»
جین لینگ فریاد زد «:وایسا عمو!وایسا! مگه داییم تو کوهستان دافان اونو با زیدیان نزد؟ روحش
از بدنش جدا نشد...پس یعنی اون این جسم رو تسخیر نکرده درسته؟ پس اون نمیتونه وی
ووشیان باشه مگه نه؟!!»
چهره جیانگ چنگ به سیاهی گرایید.او دستش را روی شمشیرش نهاده و هیچ چیزی
نمیگفت.بنظر میرسید به اینکه چه کاری باید بکند فکر میکرد.جین گوانگیائو گفت«:کوهستان
دافان؟درسته...آ-لینگ،حاال یادم آوردی ،حاال یادم اومد که اونجا چی ظاهر شده بود...مگه این
همونی نیست که ون نینگ رو هم احضار کرده؟»
جین لینگ نه تنها نتوانسته بود چیزی را اثبات کند که حاال نمیتوانست چیز ی را هم رد کند،رنگ
صورتش پرید.جین گوانگیائو ادامه داد«:من مطمئنم که هیچ کدوم از شما این رو نمیدونین ولی
مو شو ان یو وقتی هنوز توی برج طالیی بود یه کپی از دست نوشته های فرمانده ییلینگ رو توی
خونه من دید.اون دست نوشته ها درباره تکنیک سیاه «قربانی کردن»جسم شخص بود...هزینه
اش رو با روح و جسم پرداخت میکنی...اون تکنیک میتونه روح قدرمندی رو احضار کنه تا بجای
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
خودش انتقام بگیره...رئیس جیانگ اگر صد بار دیگه هم اونو با زیدیان میزد نمیتونست روحش
رو بیرون بکشه...چون کسی که از این تکنیک استفاده میکنه جسم خودش رو با اختیار خودش
به اون روح شرور می بخشه...این دیگه تسخیر شدن محسوب نمیشه!»
توضیحاتش کامال منطقی و معقول بود.انگار که وقتی مو شوان یو را از برج طالیی بیرون کرده
بودند نفرتش از خاندان جین شدت گرفته بود.تکنیک سیاهی که دیده بود را بیاد داشته،پس
تقاضای وحشی ترین روح زمان را داشت و فرمانده ییلینگ را احضار کرده بود.حاال تمام کاری
که وی ووشیان میکرد برای گرفتن انتقام موشوان یو بود و قطعا مثله شدن جسد چیفنگ زون
نیز بخاطر وی ووشیان بوده است.در هر صورت،پیش از مشخص شدن حقیقت،محتمل ترین
گزینه ممکن این بود که تمام این داستان طرح و برنامه فرمانده ییلینگ بوده است.
ولی برخی هنوز شک داشتند«:تکنیک قربانی نمیتونه یه تکنیک اثبات شده باشه،پس اگه طبق
حرفای شما حساب کنیم لیانفنگ زون،االن هیچ نتیجه ای نمیشه بگیریم درسته؟»
جین گوانگیائو جواب داد «:چه اون فرمانده ییلینگ باشه و چه نه بدن قربانی چیزی رو ثابت
نمیکنه،اون موقعی که فرمانده ییلینگ قدرتش به خودش برگشت و بدنش تکه پاره شد و روح
شیطانیش به تپه های تدفین سقوط کرد.شمشیرش رو مکتب النلینگ جین گرفت ولی مدتی بعد
شمشیرش خود به خود مهر شد!»
وی ووشیان متعجب ماند،خود به خود مهر شده؟! احساس شومی در وجودش می چرخید.جین
گوانگیائو گفت «:من مطمئنم که نیازی نیست براتون توضیح بدیم که چطوری یه شمشیر ممکنه
خودش رو مهر کنه! این شمشیر روح داره...اجازه نمیده کسی جز وی ووشیان بهش دست بزنه
برای همینه که مهر شد...غیر از خود فرمانده ییلینگ هیچ کسی نمیتونه اونو از غالف در بیاره...ولی
همین االن «موشوان یو»تونست شمشیر رو از غالف در بیاره...جلوی چشم همتون شمشیری که
13ساله مهر شده رو از غالفش کشید!»
پیش از پایان حرفهای او چندین شمشیر با سرعت به طرف وی ووشیان حمله بردند.الن وانگجی
جلوی همه حمالت را گرفت.بیچن بدون ذره ای دردسر برخی را به اطراف پرتاب کرد.الن شیچن
گفت«:وانگجی!»
چند تن از تهذیبگران که بخاطر انرژی سرد و سوزان بیچن بر زمین افتاده بودند با خشم
گفتند«:هانگوانگ جون،تو»....
وی ووشیان یک کلمه هم حرف نزد.دست راستش را روی لبه پنجره نهاده و به سرعت بیرون
پرید.همین که پایش به زمین رسید شروع به دویدن کرد و می اندیشید...جین گوانگیائو کی آدمک
کاغذی رو دید؟ کی سویبیان از غالف دراومد؟چطور تونست حدس بزند من اونجا هستم؟کی
فرصت کرد اینهمه دروغ ببافه؟ چین سو رو وادار کنه خودش رو بکشه؟ بعدش منو وادار کرد به
طرف قفسه ای برم که سویبیان اونجا بود،اونو از غالف در بیارم و هویت خودمو آشکار
کنم...ترسناکه...خیلی ترسناکه....کی فکرش رو میکرد میتونه اینقدر سریع واکنش نشون بده و
اینهمه دروغ بگه؟!!
ناگهان کسی پش ت سرش ظاهر شد.او الن وانگجی بود که بدون گفتن کلمه ای او را دنبال
میکرد.شهرت وی ووشیان بسیار بد بود و اولین باری نبود که در چنین موقعیتی می افتاد.این
زندگی،طرز فکرش تماما با آنچه در گذشته داشت فرق میکرد.او می توانست به آسانی با چنین
موقعیت هایی روبرو شود.فقط باید فرار میکرد .بعد در روزهای پیش رو دست به حمله متقابل
میزد.حتی اگر شانسی هم نداشت نمیخواست بی گدار به آب بزند...اگر همانجا می ماند ممکن
بود صدها ضربه شمشیر بر او فرود بیایند.اینکه میگفت بی گناه است شبیه به شوخی بی معنایی
بود...همه کم و بیش باور داشتند که او روزی برای انتقام باز می گردد و قبایل زیادی را ویران
خواهد کرد.هیچ کس به حرفهایش گوش نمیداد،مخصوصا که جین گوانگیائو آتش قضیه را تند
تر میکرد .اما الن وانگجی با او فرق داشت.او مجبور نبود چیزی را توضیح دهد،مردم به آسانی
میگفتند هانگوانگ جون توسط فرمانده ییلینگ فریب خورده است!
در حقیقت زخم شکمش چندان درد نداشت ولی خب سوراخ عمیقی در بدنش درآمده بود.از همان
اول میخواست بگونه ای وانمود کند چیز خاصی نشده است.هرچند این جسم تازه بنظر نمی رسید
توان تحمل چنین آسیب هایی را داشته باشد...وقتی خونریزیش شروع شد هیچ کاری از دستش
بر نیامده و به آرامی دچار ضعف شد و این چیزی نبود که در کنترل او باشد.وی ووشیان صدا
زد....«:الن جان!»
الن وانگجی مانند همیشه به آرامی نفس نمیکشید بنظر میرسید احساساتش درهم و بهم ریخته
اند.شاید بخاطر اینکه موقع بدوش گرفتن او و گریز از مهلکه بودند مجبور شده بود بیش از حد
تالش کند و نفسش اینطور به شماره بیفتد.هرچند لحن صدایش وقتی به او پاسخ داد به استحکام
همیشه بود«:هوووم»...و پس از آن اضافه کرد«:من اینجام!»
با شنیدن حرفهایش انگاری چیزی در درونش شکوفه زد چیزی که تا کنون وجود نداشت.چیزی
شبیه غم بود.سینه اش را به درد آورد ولی قلبش را گرم کرد.حاال میتوانست بیاد بیاورد چگونه،در
النلینگ،الن وانگجی اینهمه راه برای کمک به او آمد،با این حال او بخاطر محبتش سپاسگزاری
نکرد.با تمام جدال هایشان ،آندو اغلب تسلیم مخالفت های خود میشدند.ولی آنچه که او انتظارش
را نداشت این بود که وقتی همه از او می ترسیدند یا برایش چاپلوسی میکردند،الن وانگجی در
رویش او را سرزنش میکرد و قتی همه ردش کرده و از او بیزاری جستند الن وانگجی کنارش
ایستاد.ناگهان وی ووشیان گفت«:آه،حاال یادم اومد!»
الن وانگجی پرسید«:چی یادت اومد؟»
وی ووشیان جواب داد «:حاال یادم اومد الن جان،مثل این دفعه...من ...واقعا یه دفعه تو رو کول
گرفتم!!»
یونمنگ دریاچه های فراوانی داشت.اقامتگاه بزرگ مکتب یونمنگ جیانگ «لنگرگاه نیلوفری»
نیز در نزدیکی یک دریاچه ساخته شده بود.از ابتدا تا انتهای لنگرگاه نیلوفر،پارو زنان میشد به
دریاچه بزرگی رسید که درازایش بیش از صدها مایل بود.برگهای بزرگ و نرم سبز رنگ رویش
را پوشانده و شکوفه های صورتی زیبایی شانه به شانه هم آنجا قرار گرفته بودند.با یک نسیم آرام
گلبرگها چنان به حرکت در می آمدند که انگار سر خود را تکان میدهند.در میان این پاکی و
ظرافت انسان می توانست بکر بودن را احساس کند.
لنگرگاه ن یلوفری مانند دیگر اقامتگاه های مکاتب دنیای تهذیبگری نبود که درهایش بروی
دیگران بسته باشند و مایل ها با مردم عادی فاصله بگیرند.جلوی ورودی لنگرگاه نیلوفری همیشه
پر از هیاهوی دست فروشانی بود که در حال فروختن دانه نیلوفر و آب شاه بلوط و شیرینی
بودند.کودکانی که آب دماغشان روان بود،از خانه های اطراف اقامتگاه دزدکی به محل تمرین
تهذیبگران میرفتند تا تمرین شمشیر زنی آنان را تماشا کنند.نه کسی آنان را سرزنش میکرد و نه
از آنجا بیرون انداخته میشدند.آنها گاهی با شاگردان مکتب جیانگ نیز به بازی می پرداختند .وی
ووشیان جوان بود اغلب در لبه دریاچه نیلوفر بادبادک هوا میکرد.
جیانگ چنگ نیز یک چشمش به بادبادک خودش بود و یک چشمش به بادبادک وی
ووشیان.بادبادک وی ووشیان در آسمان اوج میگرفت و باال می رفت ولی هنوز خیال نداشت
کمان بکشد.دست راستش را باالی ابروهایش نهاده و به باال نگاه میکرد.احساس میکرد بادباکش
هنوز بخوبی باال نرفته است.
وقتی دید بادبادک تقریبا از منطقه مورد نظرش خارج شده و مطمئن شد که در صورت تیر اندازی
به آن بادبادک،آن را با موفقیت می اندازد.جیانگ چنگ دندان بهم سایید.او سر پیکان را تنظیم
کرده و کمان را کشید .سپس تیر پردار سفید از کمان جدا شد.تیر در میان یک چشم هیوالی
نقاشی شده روی بادبادک اصابت کرد و بادبادک را انداخت.جیانگ چنگ یک ابرویش را باال
برد«:خورد بهش!»
دست راستش که بر دسته شمشیر جا خوش کرده بود،به سردی سنگ یشم بودند.یک حلقه مزین
به یاقوت ارغوانی،در انگشت اشاره دست راستش خودنمایی میکرد.
جیانگ چنگ با دیدن او لبخند زنان گفت«:مامان!»
در این لحظه بقیه پسرها با احترام به او درود فرستادند«:بانو یو!»
بانو یو،مادر جیانگ چنگ،یو زیوان نام داشت.او همسر جیانگ فنگمیان بود و همراه با همسرش
تهذیبگری میکرد.طبیعتا باید او را بانو جیانگ خطاب میکردند ولی بنا به دالیلی همه او را بانو یو
صدا میزدند.برخی حدس میزدند به دلیل شخصیت قاطع و ترسناک خودش است که نام شوهرش
را برای خود انتخاب نکرده....درباره این موضوع نه زن و نه شوهر استدالل خاصی نمی آوردند.بانو
یو از مکتب برجسته میشان-یو آمده بود.در قبیله خودش رتبه سوم را داشت.پس او را بانوی سوم
خطاب میکردند.
در دنیای تهذیبگری او به نام «عنکبوت بنفش»شهرت داشت.فقط نامش برای ترساندن هر کسی
کفایت میکرد.از آنجا که جوان بود و شخصیت خشن و سردی داشت بهنگام گفتگو با بقیه چندان
دوست داشتنی محسوب نمیشد.او پس از ازدواج با جیانگ فنگمیان،همیشه برای شکار شبانه
بیرون میرفت و اصال عالقه ای به ماندن در لنگرگاه نیلوفری نشان نمی داد.مهمتر از همه مکانی
که او در لنگرگاه نیلوفری در آن زندگی میکرد با مکان شوهرش فرق داشت.او منطقه ای برای
خود اختیار کرده بود.آنجا تنها او و چند نفر از اعضای مکتب یو که با خود آورده بود زندگی
میکردند.دو زن جوان،جینژو و یینژو،از خدمتکاران مورد اعتماد او بودند و هرگز او را ترک نمیکردند.
بانو یو،نیم نگاهی به جیانگ چنگ انداخت و گفت«:بازم کارای بیخودی میکنی؟بیا اینجا ببینمت!»
جیانگ چنگ به طرفش رفت.بانو یو با انگشت های استخوانی خود دستش را فشرد.بعد ضربه
محکمی به شانه اش زد و سرزنش کنان گفت«:حتی یه ذره هم توی تهذیبگری پیشرفت
نداشتی...دیگه هفده سالته،هنوز مثل بچه های نادون اینور اونور بازیگوشی میکنی؟ بینم تو خودت
رو مثل بقیه فرض کردی؟ کی میدونه بقیه بعدا ممکنه تو چه گندابی بیفتن ...ولی تو قراره رهبر
بعدی مکتب جیانگ باشی!»
جیانگ چنگ بخاطر آن ضربه یکه ای خورد،سرش را پایین گرفت و جرات نداشت اعتراض
کند.وی ووشیان فهمید—بدون هیچ توضیحی مشخص بود دارد او را سرزنش میکند حال چه
آشکار بود و چه نه!در آن لحظه یکی از شاگردان کوچک،مخفیانه برای او زبان درآورد و وی
ووشیان برای او ابرویش را باال برد.بانو یو گفت«:وی یینگ،ایندفعه داری چه شری به پا میکنی؟»
وی ووشیان قدمی به جلو نهاد به این کار عادت داشت.بانو یو سرزنش کنان گفت«:بازم
همینطوری! اگه واسه خودت دنبال پیشرفت نیستی پس جیانگ چنگ رو هم وارد خرابکاری هات
نکن...تو روی اون اثر بد میزاری!»
وی ووشیان از جا پریده و گفت«:من هیچ پیشرفتی نداشتم؟چرا اتفاقا....یعنی معلوم نیست که تو
کل لنگرگاه نیلوفر من از همه بهترم؟؟»
جوانها هیچ وقت صبر ندارند.تا جواب حرفی که به آنها زده میشود تا ندهند دلشان آرام نمیگیرد.با
شنیدن حرف او آثار خشونت و دشمنی در رگ های پیشانی بانو یو آشکار شد.جیانگ چنگ با
عجله گفت«:وی ووشیان،خفه شو!»
او به طرف بانو یو برگشته و گفت«:اینطوری نیست که ما فقط میخوایم تو لنگرگاه نیلوفری به
بادبادک ها تیر اندازی کنیم...ولی االن همه ما اجازه خارج شدن از اینجا رو نداریم درسته؟مکتب
ون همه جاهایی که واسه شکار شبانه اس به نام خودش ثبت کرده!حتی اگه میخواستم برم
شکار شبانه بازم جایی واسه رفتن نداشتم...مجبورم تو خونه بمونم و بیرون نرم وگرنه جنگ با
مکتب ون حساب میشه،مگه این چیزی نبود که شما خودتون به پدر گفتی؟»
بانو یو لبخند تلخی زده و گفت «:می ترسم ایندفعه حتی اگه نخوای جایی بری هم مجبورت
کنن!»جیانگ چن گ متوجه منظورش نشد.بانو یو نیز دیگر توجهی به آنان نکرد و درحالیکه سرش
را باال گرفته بود روی راهرو براه افتاد.دو خدمتکارش نگاه های تند وتیزی به وی ووشیان انداختند
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و بانوی خود را دنبال کردند.وقتی غروب رسید آنان متوجه « حتی اگه نخوای جایی بری هم
مجبورت کنن!»ش دند....معلوم شد که مکتب چیشان ون،نمایندگانی با پیغام هایی فرستاده بود.به
این مضمون که چون قبایل دیگر سبک آموزشی بدی دارند و استعداد شاگردان را از بین می
برند،مکتب چیشان ون از تمام مکاتب خواسته بود،شاگردان حداقل بیست ساله خود را طی سه
روز به آنجا بفرستند.تا آنها بهتر آموزششان بدهند.جیانگ چنگ شوکه شده بود«:آدمای مکتب
ون واقعا اینطوری گفتن؟ اینا شرم حالیشون نیست نه؟»
وی ووشیان گفت «:خب اونا خیال میکنن خورشیددرخشان باالی سر همه مکاتب هستن...اولین
بار نیست که مکتب ون اینقدر بی شرمی میکنه...چون مکتبشون بزرگتره و نفوذشون بیشتره،از
پارسال نذاشتن هیچ مکتب تهذیبگری بره شکار شبانه...فقط فکرشو بکن تا االن چقدر از اون
شکار ها رو دزدیدن!!»
جیانگ فنگمیان در صندلی جلویی نشسته بود«:مراقب حرف زدنت باش و غذاتو بخور!»
در تاالر به آن بزرگی تنها پنج نفر حاضر بودند.در جلوی همه آنها میزی چهار گوش و کوچک
قرار داشت و روی هر میز چند ظرف غذا...وی ووشیان سرش را پایین گرفته و لقمه های غذا را
در دهان میجوید که ناگهان کسی گوشه آستیش را به آرامی کشید.سرش را چرخاند و جیانگ
یانلی را دید که ظرف کوچکی را به او می داد.درون بشقاب چندین دانه نیلوفر پوست کنده،سفید
و نرم و تازه و آبدار قرار داشت.
وی ووشیان با صدای آرامی گفت«:شیجیه ،ممنونم!»
جیانگ یانلی لبخندی زد.آن چهره مالیم رنگ شادی به خود گرفتند.بانو یو به سردی گفت«:غذا
بخورن؟ چند روز دیگه وقتی توی چیشان هستن،ما حتی نمی فهمیم بهشون غذا هم میدن یا
نه ؟! چطوره از االن بعضی وعده های غذاشون رو حذف کنیم؟کاری کنیم عادت کنن واسه اون
روز!»
آنان نمیتوانستند درخواست مکتب ون را رد کنند .موارد بیشماری وجود داشت از مکاتبی که سعی
میکردند از دستور آنان سرپیچی کنند بعد متهم به موارد عجیبی چون «تمرد»یا «تخریب»میشدند
و با این دالیل سطحی آنان،مکاتب را بطور کامل از میان بر میداشتند.جیانگ فنگیمان با لحن
بدون اشتیاقی پاسخ داد«:چرا االنمون رو بخاطرش خراب کنیم؟ مهم نیست آینده چی میشه
غذای امروز رو باید در آرامش بخوریم!»
بانو یو که صبر خود را از دست داده بود روی میز کوبید«:من دارم اوضاع رو بهم میریزم؟البته که
من اینکارو میکنم! تو چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی؟ مگه نشنیدی نماینده مکتب ون چی
گفت؟ یه کلفت جرات کرده واسه من بلبل زبونی کنه! شاگردای 20ساله ای که باید فرستاده
بشن شامل شاگردای قبیله هم میشن.این یعنی چی؟یعنی از بین آ-چنگ و آ-لی یکیشون باید
بره!اونجا بفرستیمشون که چیکار کنن؟آموزش ببینن؟مگه هر قبیله ای شاگردای خودش رو
آموزش نمیشده پس چی شده که مکتب ون همه چیو عوض کرده؟ اینکه شاگردامونو بفرستیم
براشون فقط یه بازیه،میخوان بچه هامونو عین گروگان نگهدارن!»
جیانگ چنگ گفت«:مامان،عصبانی نشو،من میرم!»
بانو یو با لحن حقارت باری گفت «:معلومه که تو باید بری! خیال کردی خواهرت باید بره؟یه
نگاهی بهش بنداز...عشقش اینه که دونه نیلوفر پوست بکنه...آ-لی دست از این کار بردار...داری
واسه کی اینا رو پوست میکنی؟ تو بانوی این خونه ای نه خدمتکار کس دیگه!!»
وی ووشیان با شنیدن کلمه «خدمتکار»هیچ واکنشی نشان نداد.او تمام دانه های نیلوفر درون
ظرف را خورد و طعم شیرین و لطیفشان را زیر دندان های خود احساس میکرد.جیانگ فنگیمان
در آن سو،سرش را باال آورد«:بانوی سوم!»
بانو یو گفت«:چیه؟مگه چی گفتم؟خدمتکار؟دوست نداری این کلمه رو بشنوی؟جیانگ
فنگیمان...بهم بگو ببینم تو میزاری اونم بره؟»
جیانگ فنگمیان گفت«:به خودش مربوطه اگه بخواد میتونه بره!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و به این ترتیب هدفش را فراموش کرد.ناگهان شخصی فریاد زنان از روبرو ظاهر شده و به همه
دستور داد که جلوی یک سکوی بلند قرار بگیرند.چند تن از شاگردان مکتب ون آمدند و غرغر
کنان گفتند«:همتون ساکت باشید!حرف نزنین!»
شخص روی سکو ،سنش از آنها بیشتر نبود.حدودا هجده یا نوزده سال داشت.سینه اش را جلو
داده و با اغماض میشد او را «خوشتیپ»خواند ولی موهایش به شکل عجیبی چرب و روغنی بنظر
می رسیدند.او کوچکترین فرزند مکتب چیشان ون،یعنی ون چائو بود.
او بشدت عالقمند بود چهره اش را نشان دهد.برای کوچکترین کارها هم سعی میکرد در برابر
دیگر مکاتب خودش را به رخ بکشد بهمین دلیل بود که بیشتر مردم با ظاهر او آشنایی
داشتند.پشت سرش دو نفر ایستاده بودند یکی در طرف چپ و دیگری در طرف راست.کسی که
در سمت چپ ایستاده بود،دختری بلند و باریک و مسحور کننده بود با ابروهای بلند،چشمان
درشت و لبهایی برنگ قرمز آتشین،تنها اشکال صورتش خال سیاه رنگ زشتی بود که در کنار
لب باالییش قرار داشت.انگار این خال در جای اشتباهی قرار داشت و انسان را به وسوسه می
انداخت که آن را از جایش بکَند.
در طرف راستش مرد چهار شانه ای قد بلندی ایستاده بود .که بنظر میرسید 20سال داشته
باشد.در چهره اش بی تفاوتی موج میزد و همه وجودش را نوعی جدیت و سردی پوشانده بود.ون
چائو روی تپه ای بلندتر از بقیه ایستاده و از باال به همه نگاه میکرد.بنظر میرسید بسیار از وضعیت
راضی است،به دستش حرکتی داده و گفت«:همین حاال،تک تکتون شمشیرهاتون رو تحویل
بدین!»
جمعیت به ولوله افتادند،کسی با اعتراض گفت«:هر کسی که تهذیبگری میکنه باید شمشیرش
رو هم همراه داشته باشه تو چرا میخوای شمشیرهامونو ازمون بگیری؟»
ون چائو پرسید«:کی بود این حرفو زد؟ از کدوم مکتبه؟ پاشو بیا جلو وایسا!»
شخصی که این حرف را زد ترسید که دیگر چیزی بگوید.جمعیت جلوی سکو همه ساکت شدند
و ون چائو از این جو رضایت پیدا کرد «:دقیقا بخاطر وجود شاگردایی شبیه به توئه که نه ادب
سرشون میشه نه فروتنی و نه شعور که من اینجام تا بهتون آموزش بدم و کاری کنم هسته های
درونیتون فاسد نشه! شماها یه مشت نادون بی شرم هستین! اگه همین االن درستتون نکنیم در
آینده سعی میکنین قدرتتون رو به رخ بکشین و اونوقت میخواین از مکتب ون هم باالتر برین!»
اگرچه همه میدانستند اون عمداً و برای اهداف پلید شمشیرهایشان را میخواهد،چیشان ون خود
را خورشید تابان بر سر همه میدید و همه مکاتب بر روی یخ نازکی راه میرفتند و جرات نداشتند
با کوچکترین دستور آنان مخالفت کنند .همه می ترسیدند که موجبات نارضایتی او را بوجود
بیاورند و آنوقت تهمت و افترا به مکتبشان زده میشد پس مجبور بودند در برابرش سر تعظیم فرود
بیاورند.جیانگ چنگ محکم وی ووشیان را نگهداشته بود.وی ووشیان با صدای آرامی
پرسید«:واسه چی اینطوری چسبیدی به من؟»
جیانگ چنگ با خشم جواب داد«:واسه اینکه کار بیخودی نکنی!»
وی ووشیان گفت «:اینقدر فکر بد نکن! درسته این یارو اونقدر چرب و چیلیه که دل آدمو بهم
میزنه،اصنم مهم نیست من چقدر دلم میخواد بپوکونمش...حواسم به موقعیت هست و واسه
مکتبمون دردسر درست نمیکنم...نگران نباش!»
جیانگ چنگ گفت «:میخوای واسش دون بپاشی و یه جا گیرش بیاری و بزنیش؟ اینکارا اصال
جواب نمیده....اون مرد رو کنار ون چائو میبینی؟»
وی ووشیان گفت«:آره...سطح قدرتش خیلی باالست ولی بنظر نمیاد خیلی جوون باشه حس
میکنم دیر بالغ شده باشه!!!»
جیانگ چنگ گفت«:اسم اون،ون ژولیوعه! لقبش هم دست هسته-ذوب کنه!اون یه خدمتکاره
که همیشه کنار ون چائو وایمیسته و مخصوصا از اون محافظت میکنه...اصال این یارو رو تحریک
نکن!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
میکرد.پس از اینکه سر شکار را قطع میکرد اطراف را می چرخید و الف میزد که به تنهایی این
شکار را بدست آورده است.اگر متوجه نارضایتی کسی میشد او را در برابر همه از میان جمع بیرون
میکشید و سرزنشش میکرد و میگفت که ارزش آن شخص از یک خوک هم کمتر است.
سال آخر،بهنگام،جلسه گفتگوی مکتب چیشان ون و روز مسابقه تیر اندازی ون چائو وی ووشیان
و بقیه را به میدان بازی برد.او کامال اطمینان داشت که جایگاه اول را کسب میکند.فکر میکرد
کامال طبیعی است که بقیه در برابر او تسلیم باشند.در نتیجه،سه پرتاب اولش،اولین تیر به هدف
خورد،دومی به خطا رفت،تیر سوم به عروسک کاغذی اشتباهی برخورد کرد.او با هیجان بطرف
اهداف رفت ولی به او اجازه داده نشد و دیگران شک داشتند که صدایش کنند و به او بگویند که
باید بیرون برود.در پایان با احتساب نتایج،بهترین نتیجه متعلق به چهار نفر بود:وی ووشیان،الن
شیچن،جین زیژوان و الن وانگجی!اگر الن وانگجی به اجبار از دور خارج نمیشد میتوانست بهتر
نتیجه بگیرد.ون چائو احساس میکرد تحقیر شده بهمین دلیل بشدت از آن چهار نفر متنفر شده
بود و از آنجا که این بار الن شیچن نتوانسته بود بیاید او روی آن سه نفر متمرکز شد.هر روز آنها
را سرزنش میکرد و قدرتش را به آنها نشان میداد.
کسی که بیش از همه اذیت میشد جین زیژوان بود.او در پر قو بزرگ شده و والدینش بشدت به
او عالقمند بودند و هرگز بخاطر چیزی تحقیر نشده بود.اگر بخاطر این نبود که دیگر شاگردان
مکتب النلینگ جین ج لویش را گرفتند و این حقیقت آشکار که رویارویی با ون ژولیو کار ساده
ای نبود،همان روز اول میخواست خودش را همراه با ون چائو بکشد.از طرف دیگر الن وانگجی
به نظر در آرامش کامل و بی تفاوتی عجیبی بسر می برد بنظر میرسید روحش از جسمش پر
کشیده است و وی ووشیان که در تمام این سالها شیوه های مختلف سرزنش و تحقیر شدن را
توسط بانو یو امتحان کرده بود،هر گاه او قدم بر سکو می نهاد،بسختی خنده اش میگرفت و
نمیتوانست چشم از لحظاتی که او برایشان می ساخت بردارد!
امروز نیز،گروه با عجله توسط شاگردان مکتب ون از خواب بیدار شدند،سپس مانند گله گوسفند
آنها را به طرف مسیر شکار شبانه بعدی که برایشان تعیین شده بود بردند.مکانی که این بار برای
شکار می رفتند کوهستان رود-تاریک نام داشت.
هرچه بیشتر وارد عمق جنگل میشدند،شاخ و برگ باالی سرشان درهم پیچیده تر میشد و سایه
های زیر پایشان بزرگتر میشدند.جدای از صدای برگها و قدم هایشان نمیتوانستند هیچ چیز دیگری
را بشنوند.صدای پرندگان،حیوانات و حشرات بطرز عجیبی در سکوت قابل درک بود.پس از
مدتی،گروه به یک نهر رسید.برگ های افرا در سراسر رود شناور بودند .صدا و منظره ویران
روبرویشان بطرز غیر قابل درکی با هم هماهنگ بودند.
حتی می توانستند از عمق تاریکی روبروی خود صدای خنده های شیطانی را بشنوند.وی ووشیان
و جیانگ چنگ بهر شکلی که می توانستند زیر لب به این ون های سگ فحش میدادند که کامال
اتفاقی برگشت و نگاهی به پشت سر خود انداخت و هیکل سفید پوشی را دید که چندان از او دور
نبود.الن وانگجی چون از همه آرامتر راه میرفت از گروه عقب مانده بود.در روزهای گذشته بارها
وی ووشیان سعی کرد به او نزدیک شود تا بتواند بفهمد که چه اتفاقی برایش افتاده ولی الن
وانگجی هر وقت او را می دید رویش را بر میگرداند و جیانگ چنگ دائم به او گوشزد میکرد که
شر بپا نکند....حاال که فاصله شان بهم کم بود نمیتوانست بیش از این بی توجه بماند.وی ووشیان
ناگهان متوجه شد که الن وانگجی تالش میکند مانند همیشه راه برود ولی هر کسی خوب به او
دقت میکرد متوجه میشد که پای راستش بیشتر از پای چپش به زمین می چسبد به گونه ای که
انگار سعی داشت از فشار بیشتر بر پایش جلوگیری کند.
وی ووشیان با دیدن این صحنه قدمهایش را آهسته تر کرد تا اینکه الن وانگجی کامال به او
نزدیک شد .وقتی شانه به شانه اش راه میرفت از او پرسید«:پات چش شده؟»
دختر شگفت زده شد.اصال انتظار نداشت این چنین ناگهانی صدای یک غریبه را بشنود.او که
چرخید صورت زیبایش نمایان شد درحالیکه اخم کرده بود پرسید«:تو کی هستی؟چرا صدام
میکنی میانمیان؟»
وی ووشیان خندید «:خب شنیدم اون دخترا صدات کردن میانمیان....واسه همین فکر کردم
اسمته....چیه؟نکنه نیست؟!»
الن وانگجی با جدیت به آنها نگریست.جیانگ چنگ که دید باز دارد کار همیشگی خود را میکند
چشمانش را چرخاند.میانمیان با گونه هایی سرخ گفت«:تو نمیتونی اونطوری صدام کنی!»
وی ووشیان گفت «:چرا نمیتونم؟ خب این چطوره؟ اگه اسمت رو بهم بگی منم دیگه میانمیان
صدات نمیکنم...نظرت چیه؟»
میانمیان گفت«:یعنی چون پرسیدی منم مجبورم جوابتو بدم؟ آدم همیشه قبل از اینکه اسم کسی
رو بپرسه اول خودش رو معرفی میکنه مگه نه؟»
وی ووشیان گفت«:باشه اگه دوست داری اسم منو بدونی،اسم من یوان دائوعه!»
میانمیان در سکوت چندباری نا م او را زیر لبی تکرار کرد.نتوانست بیاد بیاورد که هیچ کدام از
اربابان جوان مکاتب تهذیبگری چنین نامی داشته باشند ولی باتوجه به شکل و ظاهر پسر ،بنظرش
رسید که نمیتواند شاگرد متوسطی باشد،وقتی به لبخند شیطنت آمیز گوشه لب وی ووشیان خیره
شد احساس کرد چیزی اشتباه است اما نمیدانست چه چیزی!ناگهان الن وانگجی با صدایی که
از پشت سرشان به گوش رسید گفت:
«با کلمات بازی میکنه!»
او سریع فهمید که این بیتی از یک شعر است—اشتیاق تو تا بی کران ها امتداد دارد—و او
درحال مسخره کردنش است.میانمیان پایش را به زمین کوبید«:کی به تو توجه نشون میده
اصن؟بچه پر رو!»
او با برداشتن دو قدم بلند خودش را به جیانگ چنگ رساند.با اینهمه جیانگ چنگ هم چندان دل
خوشی از او نداشت و با لحن خشمگینی گفت«:واقعا موجود مسخره ای هستی!»
وی ووشیان گفت«:ببین تو الن جان نیستی خب؟! چرا شبیه اون میگی که من آدم مسخره ایم؟
امروز قیافه شو دیدی حالش از همیشه بدتره!بنظرت پاش چش شده؟!»
جیانگ چنگ با صدای تند و تیزی گفت«:اینقدر وقت داری که ذهنتو درگیر اون کنی؟چرا یه ذره
به حال و روز خودت فکر نمیکنی؟نمیدونم اون ون چاعوی احمق ایندفعه میخواد چه گهی بهمون
بزنه...که ورداشته آوردتمون به کوهستان رود-تاریک!امیدوارم مثل اون دفعه اش نباشه که ما رو
یه جا جمع کرد و شبیه سپر انسانی ازمون استفاده کرد!»
یکی از شاگردان کناری آنها پچ پچ کنان گفت«:معلومه که نباید حال خوشی داشته باشه....ماه
پیش مقر ابر سوخت و رفت...شماها خبر ندارین درسته؟»
وی ووشیان یکه ای خورد و گفت«:یعنی چی سوخته؟»
در چند روز گذشته جیانگ چنگ داستانهایی از این دست شنیده بود بهمین دلیل به اندازه وی
ووشیان تعجب نکرد«:آدمای مکتب ون اینکارو کردن؟»
شاگرد گفت«:میشه اینطوری گفت...میتونی هم بگی که
مکتب الن خودش همه چیو سوزوند...پسر ارشد،مکتب ون-ون ژو -رفت به گوسو...اون رئیس
مکتب الن رو به یه چیزی متهم میکنه و بعدش افراد مکتب الن رو وادار میکنه اقامتگاه
خودشون رو آتیش بزنن...یه اسم خوشگلی هم بهش دادن مثل پاکسازی مکان و تولد دوباره از
میان نور آتش!!بیشتر مقر ابر و جنگالی اطرافش آتیش گرفتن...مثل آب خوردن یه بهشت
چندصد ساله دود شد رفت هوا ...رئیس مکتب الن بدجوری آسیب دیده االن نمیدونیم مرده اس
یا زنده...خب،خب»....
وی ووشیان گفت«:پای الن جان هم به این قضیه مربوطه؟»
شاگرد گفت«:البته،اولین جایی که ون ژو دستور داد آتیشش بزنن عمارت کتابخونه بوده...هرکسی
حاضر نبوده به فرمانش گوش بده رو بدجوری تهدید میکرده و خالصه الن وانگجی زیربار
نمیره...افراد ون ژو هم بهش حمله کردن و پاشو شکستن...پاش هنوز خوب نشده...و تا اینجا هم
کشوندنش....کی میدونه بعدش میخوان چیکار کنن؟»
وی ووشیان خوب فکر کرد...در این روزها،جدای از سرزنش های روزانه ون چائو،الن وانگجی
چندان به اطراف راه نمیرفت...همه روز یا ایستاده بود یا نشسته و چیزی نمیگفت...او کسی بود
که به اخالق بیش از هر چیزی اهمیت میداد پس طبیعی بود که اجازه ندهد کسی متوجه آسیب
دیدگی پایش بشود.جیانگ چنگ که دید او دوباره راهش را به طرف الن وانگجی کج کرده است
جلویش را گرفت«:دیگه چه مرگته؟؟بازم میخوای بری رو اعصابش؟ واقعا که داری قبر خودت
رو میکنی!»
وی ووشیان گفت«:نمیخوام عصبانیش کنم...پاش رو ببین-این روزا همش اینطوری بوده،حتما
وضعیت پاش بدتر شده...چند وقت دیگه عمرا بتونه پنهانش کنه و آسیب دیدگیش رو همه می
بینن،اگه همینطوری بخواد از پاش استفاده کنه بعدا دیگه نمیتونه باهاش راه بره،من میرم کولش
کنم!»
جیانگ چنگ او را بیشتر به سمت خود کشید«:تو که از آشناهاش نیستی....یعنی حالیت نیست
اون چقدر ازت بدش میاد؟؟ میخوای اونو کول کنی؟ من مطمئنم اصال دلش نمیخواد بهش
نزدیک بشی!!»
وی ووشیان گفت «:مشکلی نیست اگه اون از من بدش بیاد من که از اون بدم نمیاد!! االن سریع
میرم میرسم بهش و جلدی میندازمش رو کولم...بنظرت ممکنه از پشت خفه ام کنه؟!»
جیانگ چنگ با لحن هشدار آمیزی گفت «:ما حتی نمیتونیم از خودمون مراقبت کنیم...چطوری
میتونیم نگران بدبختی های بی اهمیت بقیه باشیم؟»
وی ووشیان گفت«:اولش که اصال هم بی اهمیت نیست...دومش هم اینکه دیر یا زود یکی باید
سعی کنه به بقیه کمک کنه یا نه؟!»
همانطور که آندو با صدای آرامی با هم جر و بحث می کردند یکی از خدمتکاران مکتب ون
بطرف آنها آمد و سرزنش کنان گفت«:اینقدر وراجی نکنین...حواستون به کارتون باشه!»
پس از اینکه خدمتکار آمد و رفت.دختری با ظرافت به آنان نزدیک شد.نامش وانگ لینگجیائو
بود.او یکی از خدمتکارانی نزدیک ون چ ائو بود.اینکه او چگونه به ون چائو خدمت میکرد را
همگان میدانستند بدون اینکه نیازی به توضیح داشته باشند.او سابقا خدمتکار همسر رسمی ون
چائو بود و از آنجا که زن زیبایی بود هماهنگ با بانوی خود راهش را به اتاق خواب ون چائو باز
کرد.بدین شکل مورد لطف و مرحمت بسیاری قرار گرفته و در دنیای تهذیبگری مکتبی با نام
یینگچوآن وانگ نیز پدیدار شد.
از آنجا که قدرت روحی دخترک بسیار پایین بود نمیتوانست از شمشیر سطح باالیی استفاده کند
بهمین دلیل یک میله آهنی مخصوص داغ زنی در دست خود حمل میکرد.همه خدمتکاران ون
یکی از این میله های آهنی در دست داشتند.
نیازی به داغ کردن میله ها نبود زیرا هر کس که به آن دست میزد را دچار سوختگی عمیقی
میکرد.وانگ لینگجیائو درحالیکه میله را در دست داشت با لحنی پر از سرزنش به آنها گفت«:ارباب
ون جوان گفتن دنبال ورودی بگردین...شماها چرا دارین پچ پچ میکنین؟»
اوضاع آن زمانه آنقدر بد شده بود که یک معشوقه بی ارزش که موقعیتش را با خوابیدن در تخت
اربابش بدست آورده می توانست به آنها گستاخی کند.آنها نمیدانستند باید به این وضع بخندند یا
خشمگین باشند.ناگهان کسی فریاد زد«:پیداش کردم!»
وانگ لینگجیائو دیگر فرصت نکرد به آنها توجه کند،با عجله به آنطرف رفت و با نگاهی به مسیر
شادمانانه گفت«:ارباب ون جوان!ورودی رو پیدا کردن!!»
سوراخی در زمین بود که در زیر درخت انجیری با تنه ای به بزرگی جثه سه مرد پنهان شده
بود.کوچک بودن ورودی دلیل اولیه آنان برای سریع پیدا نشدنش بود.پهنای ورودی به 5فوت
هم نمیرسید.دلیل دوم نیز ضخامت ریشه ها و درخت در هم تنیده تاک چون تار عنکبوت درهم
پیچیده بود.در روی آن انبوهی از برگها و الیه ای از بوته های درهم ریخته،گِل و سنگ وجود
داشت که تقریبا بهیچ صورتی نمیشد دهانه غار را دید.
برگ ها و گلِ را کنار زدند،ریشه ها را بریدند و بدین شکل ورودی تاریک غار آشکار شد.ورودی
به زیر زمین میرفت.از درون آن هوای سردی به صورتشان میخورد و پشت آنان را از سرما می
لرزاند.وقتی سنگی را در آن پرت کردند هیچ صدایی شنیده نشد.بنظر میرسید سنگ ناپدید شده
است.ون چائو با هیجان گفت«:حتما خودشه...همگی عجله کنین...برین داخل!»
جین زیژوان نتوانست تحمل کند و به سردی گفت«:تو ما رو آوردی اینجا و گفتی میخوای یه
حیوون شکار کنیم...خب میشه بپرسم چه حیوونی اونجاست؟ الاقل اطالعات الزم رو
بهمون بده تا مثل دفعه پیش بیخودی گیج نشیم!»
ون چائو گفت«:بهتون اطالع بدم؟»
او ایستاد،ابتدا به جین زیژوان اشاره کرد و سپس به خودش«:چند بار باید حالیت کنم تا متوجه
بشی؟اینقدر قیافه نگیر!شماها تهذیبگرهایی هستین که به من خدمت میکنین...اینجا منم که
دستور میدم...هیچ نیازی به پیشنهادات ابلهانه دیگران ندارم...من کسیم که نبرد رو می چرخونه
و به سربازا دستور میده و من تنها کسیم که میتونه اون هیوال رو بکشه!»
او بر روی کلمه-تنها من -به شدت تاکید میکرد.صدایش مغرورانه و گستاخانه بود آنقدر که وقتی
به گوش کسی میرسید هم خنده اش میگرفت هم از آن متنفر میشد.وانگ لینگجیائو سرزنش
کنان گفت«:مگه نشنیدین ارباب ون جوان چی گفتن؟یاال برین پایین!»
جین زیژوان جلوتر از بقیه قرار داشت.بسختی خشم خود را کنترل کرد.لبه آستین هایش را باال
زد یکی از ریشه های ضخیم درخت تاک را چنگ زده و بدون ذره ای تردید به درون سوراخ بی
انتهای غار پرید.
این بار وی ووشیان به درک عمیقی رسیده بود چراکه مطمئن بود رویارویی با موجودی که غار
را تسخیر کرده از درگیری با ون چائو و همراهانش آسان تر است.اگر میگذاشت این رنج بیشتر
آزارش دهد می ترسید که مجبور شود مرگ همراه با آنان را انتخاب کند.گروه تک به تک پشت
سر جین زیژوان وارد سوراخ شدند.از آنجایی که شمشیرهایشان را به اجبار از آنان گرفته بودند،به
آرامی و آهستگی حرکت میکردند.ریشه ها سراسر دیوارهای درون غار را نیز گرفته بودند .کلفتی
و ضخامت ریشه ها به اندازه مچ یک بچه بود.وی ووشیان با چسبیدن به ریشه همانطور که آرام
پایین تر میرفت توانست تخمین بزند که ریشه ها تا کجا ادامه دارند.
پس از اینکه تقریبا 30پا پیش رفت توانست به زمین برسد.ون چائو چندباری از پشت سرشان
فریاد زد.وقتی مطمئن شد آنجا امن است وارد شد.شمشیرش را زیر پایش نهاده و وانگ لینگجیائو
را در آغوش داشت.کمی بعد،خدمتکاران و شاگردان مکتب ون وارد آنجا شدند.جیانگ چنگ پچ
پچ کنان گفت«:امیدوارم چیزی که ایندفعه میخواد شکار کنه خیلی ترسناک نباشه...معلوم نیست
چه جونوری اینجاست...اگه یهو یه غولی هیوالیی چیزی بپره بیرون این ریشه ها هم همه
میشکنن و عمرا بتونیم بریم بیرون»...
بقیه گروه هم به همین موضوع ف کر میکردند،کاری از دستشان بر نمی آمد جز نگاهی کوتاه و
دل نگران به سوراخ نورانی سفید و کوچک باالی سرشان...همه نگران بودند.ون چائو از روی
شمشیرش پرید«:واسه چی اونجا خشکتون زده؟نکنه میخواین من یادتون بدم چیکار کنین؟برین
دیگه!»
گروه پسرها به عمق غار می رفتند.از آنجا که نیاز بود تا از خطوط نهایی دفاع کنند،ون چائو به
خدمتکارانش دستور داد تا مشعل هایی به آنها بدهد.سقف غار عریض و بلند بود و نور مشعل
چندان آنجا را روشن نمیکرد.وی ووشیان گوش به صداها سپرده بود.احساس میکرد هر قدر بیشتر
به عمق غار می روند،انعکاس صداهای درون غار بیشتر میشود.بنظر میرسید بیش از صد پا در
زیر زمین قرار داشتند.
کسانی که در خطوط جلویی قرار داشتند کامال هوشیار بودند.نمی دانستند چقدر گذشت تا اینکه
باالخره به برکه آب کوچکی رسیدند.برکه روی زمین بود اما کامال مشخص بود که عمق زیادی
دارد.آب برکه بطرز ترسناکی سیاه بود.جزیره ای سنگی و برآمده روی سطح آن قرار داشت و غیر
از آن هیچ راه دیگری روبرویشان نبود.هرچند مسیر به بن بست رسیده بود ولی آنان نتوانسته
بودند طعمه ای که برای شکارش آمده اند کجاست با این حال آنان نمیدانستند که دنبال چه
شکاری
هستند،قلب همه شان پر از تردید شده و کامال سفت و سخت ایستاده بودند.
ون چائو وقتی هیوالیی که انتظارش را میکشید ندید،خشمگین شد.پس از اینکه چند فحش
فرستاد فکری به ذهنش خطور کرد «:یه چند نفرو بگیرین بیارین تا با خون اونا این حیوون رو
بکشیم بیرون!!»
حیوانات معموال بیش از هر چیزی به خون عالقمند بودند.عطر خون می توانست آنها را از
سوراخشان بیرون بکشد مخصوصا اگر انسانی را آویزان کرده و خونش را روان میساختند.وانگ
لینگجیائو سری تکان داده و به یک دختر اشاره کرد.با لحنی دستوری گفت«:اون چطوره؟»
دختر مورد اشاره او همان کسی بود که کیسه های خوشبو را با خود داشت—میانمیان وقتی
یکباره برای چنین کاری انتخاب شده بود ذهنش بطور کلی از کار افتاد،البته وانگ لینگجیائو
وانمود میکرد تصادفی اینکار را کرده ولی در حقیقت از مدتها پیش چنین نقشه ای برای او
میکشید.آخر بیشتر افرادی که مکاتب تهذیبگری فرستادند پسر بودند ولی وقتی چند دختر آن
اطراف پرسه میزد قطعا همان ها توجه ون چائو را بخود جلب می کردند مخصوصا میانمیان...او
زیبا بود و چندباری توسط ون چائو مورد آزار قرار گرفته بود هرچند مجبور شد در سکوت این رنج
را تحمل کند.با اینهمه وانگ لینگجیائو ،همه چیز را دیده و بشدت از او نفرت داشت.
میانمیان متوجه شد که واقعا او را انتخاب کرده اند.با چهره ای که ترس از آن می بارید چند قدمی
به عقب برداشت.ون چائو وقتی دید دختری که وانگ لینگجیائو انتخاب کرده همان کسی است
که او هنوز شانس تصاحبش را نداشته احساس بدی پیدا کرد«:این یکی؟نمیشه یکی دیگه رو
انتخاب کنی؟»
وانگ لینگجیائو جوری نگاه میکرد انگار درست متوجه نشده«:چرا یکی دیگه؟ من همینو انتخاب
کردم...نگو که دلت واسه تنگ میشه یا چیزی؟!»
او چند حرکت عشوه گرانه از خود نشان داده و قلب ون چائو آب شده و احساس میکرد در روی
ماه قرار دارد.سپس ن گاهی به طرز لباس پوشیدن میانمیان کرده و متوجه شد که او از اعضای
اصلی قبیله اش نیست.او یک شاگرد عادی بود پس میتوانست طعمه خوبی باشد زیرا اگر در این
میان از بین میرفت هم قبیله اش ون چائو را اذیت نمیکردند«:چرت نگو چرا باید دل تنگ این
بشم آخه؟هر کاری میخوای بکن...همه چی واسه توعه جیائوجیائو!»
میانمیان میدانست که اگر او را آویزان کنند به هیچ عنوان زنده از اینجا خارج نخواهد شد.او سعی
کرد فرار کند ولی بطرف هر کسی که میرفت آنان از او فاصله میگرفتند.همین که وی ووشیان
از جای خود حرکت کرد جیانگ چنگ سریع جلویش را گرفت.ناگهان میانمیان متوجه شد دو نفر
هنوز ایستاده اند پس در حالیکه می لرزید پشت سر آنها ایستاد.آندو نفر جین زیژوان و الن
وانگجی بودند.وقتی خدمتکاران مکتب ون دیدند آن دو نفر از جای خود حرکت نمیکنند فریاد
کشیدند«:برید کنار ببینم!»
الن وانگجی در نهایت بی تفاوتی سا کت بود.ون چائو وقتی دید اوضاع خراب شده با لحن
هشدارآمیزی گفت «:واسه چی اونجا ایستادین؟زبون آدم حالیتون نمیشه؟ یا میخواین این بانوی
محنت زده رو نجات بدین؟»
جین زیژوان ابرویش را باال برد «:همین بس نیست؟ واست کافی نبود که از آدما به عنوان سپر
انسانی استفاده کرد ی حاال میخوای از آدمای زنده به عنوان طعمه استفاده کنی و خونشون رو
بریزی؟»
وی ووشیان متعجب شد پس این جین زیژوان هم مقداری جرات داشت.ون چائو به آنها اشاره
کرد «:دارین علیه من شورش میکنین؟ بهتون هشدار میدم چون خیلی وقته دارم تحملتون
میکنم...حاال اون دخترو با دستای خودت بیار تحویل بده وگرنه هیچ کدوم از افراد مکتبتون حق
نداره از اینجا برگرده!!!»
جین زیژوان نیشخندی زد و از جایش تکان نخورد.الن وانگجی نیز بگونه ای رفتار میکرد انگار
هیچ چیزی نشنیده ،بی حرکت ایستاده و انگار که در حال مراقبه بود.هرچند یکی از شاگردان
مکتب گوسوالن که از حرفهای ون چائو به ترس و لرز افتاده بود دیگر نتوانست تحمل کند و به
آن طرف رفته و به میانمیان چنگ زد و آماده بود که او را ببندد.الن وانگجی ابرو در هم
کشید.سریع شاگرد را به گوشه ای پرتاب کرد.اگرچه چیزی نمیگفت اما شیوه نگاهش به شاگرد
خوردکننده بود.معنای چنین نگاهی برای همه روشن بود—برای مکتب گوسوالن شرم آوره که
چنین شاگردی رو تربیت کرده!!
شاگرد درحالیکه عقب میرفت شانه هایش از ترس می لرزید و نمیتوانست در چشم دیگران نگاه
کند.وی ووشیان پچ پچ کنان به جیانگ چنگ گفت«:اوهو—با توجه به چیزی که از الن جان
سراغ دارم قراره اوضاع خراب تر بشه!»
جیانگ چنگ مشت خود را گره کرده بود.در چنین موقعیتی،نمیشد تنها بفکر خود بود و امید داشت
که خون کسی بر زمین نریزد!ون چائو با خشم فریاد زد«:چطور جرات میکنین؟! بکشیدشون!!»
چند تن از شاگردان مکتب ون،شمشیر کشیدند و با عجله بطرف الن وانگجی و جین زیژوان
حمله کردند.دست ذوب کننده هسته-ون ژولیو،پشت سر او ایستاده و دستانش را پشت خودش
بهم گره کرده بود.او هرگز حمله نمیکرد زیرا در تصورش نیازی به چنین کاری نمی دید.او درست
فکر میکرد.آن دو پسر بخاطر کم بود نفرات و نداشتن سالح در موقعیت شکست قرار داشتند و
بعد از چندین روز حرکت مداوم،از لحاظ جسمی خسته بودند و نیازی به تذکر نبود که الن وانگجی
مجروح بود.آنها چندان دوام نمی آوردند.وقتی نبرد زیردستانشان را با آن دو میدید،ون چائو بنظر
راضی می رسید.او گفت«:رو حرف من حرف میزنین--؟فکر کردین کی هستین آخه؟آدمایی شبیه
شما رو باید کشت!»
صدای خنده کنان از طرفی شنیده شد«:درسته...همه کسایی به بقیه ظلم میکنند و با تکیه به
قدرت قبیله شون کارهای شیطانی میکنن باید بمیرن!نه فقط این که باید سر از تنشون جدا بهش
و ده ها هزار بار بهشون فحش داده بشه تا خوب حالیشون شه!»
ون چائو با شنیدن این حرف چرخید«:تو چی گفتی؟»
وی ووشیان وانمود کرد شگفت زده شده«:میخوای تکرارش کنم؟باشه --همه کسایی به بقیه
ظلم میکنند و با تکیه به قدرت قبیله شون کارهای شیطانی میکنن باید بمیرن!نه فقط این که
باید سر از تنشون جدا بهش و ده ها هزار بار بهشون فحش داده بشه تا خوب حالیشون شه—
حاال خوب شنیدی؟»
ون ژولیو با شنیدن این حرف اندیشمندانه به وی ووشیان خیره شد.ون چائو از خشم منفجر
شد«:چطور جرات میکنی همچین حرفای چرند مضحک و شرورانه ای بزنی؟»
گوشه لبان وی ووشیان با پففف خنده ای باال رفت و بعد به خنده ای ناگهانی تبدیل شد.در برابر
چشم حیرت زده بقیه،چنان خندید که به نفسش به شماره افتاد،درحالیکه حرف میزد شانه جیانگ
چنگ را چنگ زد«:چرند؟مضحک؟ دارم میگم تو همه اینا هستی....ون چائو،میدونی کی این حرفا
رو زده؟ مطمئنم که نمیدونی! خب بذار من بهت بگم...این حرفا رو مشهور ترین ترین ترین
تهذیبگر قبیله شما،همونی که همه این چیزا رو بوجود آورده گفته—ون مائو!تو داری میگی
حرفای جد بزرگتون چرند و مضحکه؟خوب گفتی حرفت رو قبول دارم!
آهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها».....
درمیان ،او اصول قوانین مکتب ون که به آنها داده شده بود،حتی حرفهای بیهوده و بی اهمیت
هم بررسی میکرد و معناهای گزافه و افراطی آنان را بیرون میکشید.جدای از حفظ کردن آنها وی
ووشیان احساس میکرد حالش از آن صفحات بهم میخورد...هرچند این جمله ون مائو بسیار مهم
بود و او بخوبی این جمله را بخاطر سپرد.چهره ون چائو دائم تغییر رنگ میداد.وی ووشیان ادامه
داد «:خب مجازات اونایی که به تهذیبگر مشهور مکتب ون توهین میکنن چیه؟ چجوری مجازات
میشن؟؟ اگه درست یادم باشه اعدام میشن درسته؟؟باشه خیلی خب االن تو میتونی بمیری!!»
ون چائو دیگر نمیتوانست تحمل کند،شمشیر کشید و به طرف وی ووشیان خیز برداشت با این
حرکت از محدوده حفاظت ون ژولیو خارج شد.ون ژولیو عادت داشت در برابر حمالت دیگران از
اون محافظت کند ولی انتظار نداشت ون چائو با میل خودش از او دور شود،بخاطر چنین وضعیت
ناگهانی اون نتوانست به موقع واکنش نشان دهد.از طرف دیگر وی ووشیان با تحریک کردن ون
چائو،دق یقا منتظر همین لحظه خشم غیر قابل کنترلش بود .باوجود این حمالت برق آسا باز هم
لبخند از روی لبش محو نمیشد.در کسری از ثانیه،شمشیر ون چائو را از دستش قاپید و با حرکتی
ناگهانی او را گرفته و ورق برگشت.
او پس از گرفتن ون چائو،چند قدمی از جا پرید و روی یکی از سطوح سنگی برکه پایین آمد تا
فاصله اش را با ون ژولیو حفظ کرده باشد.او با دست دیگرش شمشیر را روی گلوی ون چائو می
فشرد و با تهدید گفت«:هیچ کس حرکت نکنه،اگه مراقب نباشین ممکنه تصمیم بگیرم یه ذره از
خون ارباب ون جوونتون رو بریزم!!»
ون چائو با صدای گوشخراشی گفت«:حرکت نکنین!حرکت نکنین!»
شاگردانی که الن وانگجی و جین زیژوان را محاصره کرده بودند دست از حمله برداشتند وی
ووشیان فریاد زد «:دست ذوب کننده هسته،تو که اصال از جات تکون نخور...آخه از اخالق رهبر
مکتب ون که با اطالع هستی میدونی که چیکار میکنه؟ضمنا اربابت تو دست منه اگه یه قطره
از خون کثیفش اینجا بریزه هیچ کدوم از آدمای اینجا امیدی به زنده موندن نخواهند داشت
مخصوصا تو!»
ون ژولیو همانطوری که وی ووشیان خواسته بود دستانش را پایین نگهداشت.وی ووشیان وقتی
دید اوضاع تحت کنترل اوست خواست حرف بزند که متوجه شد زمین زیر پایش دارد می لرزد.با
احتیاط پرسید«:جیانگ چنگ! زمین لرزه اس؟؟»
همه آنان در میان غار قرار داشتند و اگر زمین لرزه یا ریزشی رخ میداد،حتما ورودی غار مسدود
میشد یا اینکه همه آنجا دفن میشدند،با اینحال جیانگ چنگ جواب داد«:نه!»
ولی ووشیان احساس میکرد لرزش زمین زیر پایش افزایش یافته است.تیغه شمشیرش چند باری
گلوی ون چائو را خراشید و او جیغ کشید.جیانگ چنگ فریاد زد«:زمین لرزه نیست...اونی که می
لرزه چیزیه که زیر پای شماست!!!»
وی ووشیان به زیر پایشان نگاهی انداخت و فهمید زمین در حال لرزش نبود بلکه سنگی که زیر
پای آنها قرار داشت بشدت تکان میخورد.سطح آن روی آب داشت بیشتر و بیشتر میشد.او باالخره
فهمید که این یک جزیره سنگی نیست بلکه موجودی عظیم الجثه در کف این برکه پنهان شده
است و حاال او بر الک روی پشت یک جانور ایستاده است.
-جزیره -زیرپایش با سرعت به طرف ساحل میرفت.ظاهر شدن یک هیوالی ناشناخته آنان را وارد
بحران ناجوری ساخت.جدای از چند نفر مثل الن وانگجی،جین زیژوان،جیانگ چنگ و ون ژولیو
بقیه همه تلو تلو خوران عقب رفتند.درست در لحظه ای که همه گمان میکردند هیوالی زیر آب
هر لحظه بیرون می پرد،او متوقف شد.
حیوان خفته به خاطر اینکه وی ووشیان روی او پرید بیدار شده بود.حاال وی ووشیان جرات
نمیکرد کار عجوالنه ای انجام دهد.او سر جای خود ایستاده و منتظر شد.روی آب سیاهی که دور
تا دور جزیره سنگی را گرفته بود برگهای افرای فراوانی به رنگ قرمز وجود داشت که به آرامی
در جای خود حرکت میکردند.
زیر برگها در عمق برکه،چیزی شبیه یک جفت آینه برنزی درخشان قرار گرفته بود.آینه های
برنزی بزرگتر و بزرگتر شده و نزدیکتر و نزدیکتر می آمدند.وی ووشیان نفسش را رها کرده و ون
چائو را کشان کشان برد،همانطور که سطح زیر پایش تکان میخورد او نیز به عقب میرفت ناگهان
سطح زیر پایشان شروع به بلند شدن کرد.جزیره به هوا بلند شد.سر بزرگ و سیاه یک حیوان که
رویش را برگهای افرا گرفته بودند از زیر آب بیرون آمد.
بخاطر فریادهای مختلفی که از دهان همه خارج شد،حیوان به آرامی سرش را تکان داد و با
چشمهای درشتش به آن دو انسانی که روی پشتش ایستاده بودند خیره ماند.شکل سر حیوان
ظاهر شده عجیب و ترکیبی از سر یک مار و یک الک پشت بود.سرش شباهت بیشتری به یک
مار غول پیکر داشت ولی بدن بزرگش که از آب خارج شده بود بنظر میرسید شبیه به یک....
وی ووشیان گفت....«:چه الک پشت....بزرگی»....
این حیوان یک الک پشتی ساده نبود.اگر این الک پشت به زمین تمرین لنگرگاه نیلوفری وارد
میشد فقط الکش می توانست تمام میدان هنرهای رزمی را پر کند.حتی سه مرد تنومند هم
نمیتوانستند دستهایشان را دور تا دور سر بزرگ حیوان بگذارند.جدای از اینها یک الک پشت
متوسط نمیتوانست سر دراز و پیچان خود را از درون سپرش بیرون بکشاند.او دهانی زرد رنگ و
دندان هایی مورب و تیز داشت بماند که چار پنجه تیزش فرز و چابک بودند.
وی ووشیان به آن چشم های درشت و طالیی خیره شد.مردمک چشمهایش مانند شکافی بزرگ
بودند.چشمانش در جای خود چنان حرکت میکردند چراکه سعی داشت همه جا را بخوبی بررسی
کند اما نمیتوانست دقیقا بگوید که چه چیزی روی پشتش هست.بنظر میرسید بینایی این حیوان
مار شکل چندان هم خوب نبود و اگر آنان از جای خود حرکت نمیکردند ممکن بود که متوجه
نشود.ناگهان از دو سوراخ بینی خود چیزی شبیه بخار خارج کرد.بنظر میرسید برگهای افرای
شناور روی آب در بینی هیوال رفته بودند و چون داخل بینی او را آزار میدادند سعی داشت به این
شکل هوا را از درون بینی خود خارج کند.وی ووشیان مانند یک مجسمه بی حرکت ایستاده بود
هرچند ون چائو از ترس جانش حرکات ریزی انجام میداد.
او میدانست که حیوان بیش از هر چیزی میل به کشتار دارد.او با دیدن بخاری که از بینی خود
خارج ساخت فکر کرد هر آن است که هیوال دست به دیوانگی بزند،ون چائو بی توجه به شمشیر
روی گلویش ،ون ژولیو که در ساحل ایستاده بود را با فریاد بلند صدا زد«:تو چرا به من کمک
نمیکنی؟؟ همین االن کمکم کن!! منتظر چی وایسادی؟»
جیانگ چنگ از میان دندانهای بهم سایییده گفت«:ای احمق!»
از بین آندو چیز عجیب جلوی چشمش،یکی از آنها مانند کرم حرکت کرده و صداهای عجیبی از
خود درآورد.هیوال خشمگین شد.سر مارگونه خود را پیش از حرکت به جلو عقب کشید.همین که
از پشت سر به این سو خیز بر میداشت دهان زرد و سیاهش از هم باز شده و دندان های تیز خود
را نشان داد.وی ووشیان بازویش را تکانی داد و شمشیر ون چائو با سرعت به جایی که باید قلب
هیوال قرار میداشت اصابت کرد.
هرچند بدن هیوال پوشیده از فلس های سیاه بود و سرش به سختی یک زره ...همین که تکه
آهن به او برخورد،تیغه شمشیر بدون حرکت اضافی به طرف آب سرنگون شد.هیوال تردید پیدا
کرد.چشمانش هنوز به آن شی باریکی که در زیر آب می درخشید خیره مانده بود.وی ووشیان با
استفاده از فرصت همراه ون چائو به هوا پرید و روی جزیره سنگی دیگری فرود آمد و پیش خود
فکر میکرد:خواهشا اینجا دیگه جزو بدن الکپشته نباشه!!
ناگهان صدای جیانگ چنگ را شنید«:مراقب پشت سرت باش!دست هسته ذوب کن داره میاد!»
وی ووشیان چرخی زد و تنها توانست دو دست بزرگ را ببیند که بطرفش می آیند.بصورت غیر
ارادی حمله ون ژولیو را دفع کرد.می توانست قدرت ون ژولیو را احساس کند،قدرتی تاریک و
موهوم که انگار با دستانش چیزی را درون خود میکشید.وی ووشیان بصورت غریزی دست خود
را کنار کشید و ون ژولیو با استفاده از فرصت ون چائو را از او قاپید و روی زمین فرود آمد.وی
ووشیان فحشی زیر لب گفت و پشت سر آنها به خشکی پرید.همه شاگردان مکتب ون درحالیکه
کمان های خود را آماده و بطرف هیوال گرفته بودند عقب عقب می رفتند.تیرها چون باران می
ریخت و به فلس و الک هیوال برخورد میکرد.از همه جا برق تیر می آمد اما نبرد بسیار سخت
بود و این کارها بی فایده بنظر میرسید.حتی یک تیر هم آسیب جدی به حیوان نزد.این تیرها جز
خراش هایی سطحی هیچ کارایی دیگری نداشتند.
حیوان سر بزرگش را به چپ و راست چرخاند.پوسته بیرونی الک او ماننده تخته سنگ بزرگ
سیاهی بود که آن تیرها کوچکترین آسیبی به او وارد نمیکرد.وی ووشیان دید یکی از شاگردان
مکتب ون در حین تنظیم کردن تیر روی کمانش بشدت نفس نفس میزند و نمیتواند کمان را
بخوبی به عقب بکشد.وی ووشیان دیگر نتوانست این وضعیت را تحمل کند کمان را از او گرفته
و شاگرد را به کناری پرتاب کرد.سه تیر برایش مانده بود.وی ووشیان سه تیر را با هم در کمان
نهاد،بند کمان را با قدرت کشید و هدف گرفت.صدای جیغ کمان را با گوش خود شنید .همین که
خواست تیرها را رها کند از پشت سرش صدای شیون شنید.
صدایی پر از ترس بود.وی ووشیان چرخید و وانگ لینگجیائو را دید که به سه خدمتکار دستور
میدهد.دو تا از آنها میانمیان را با خشونت سر جای خود نگهداشته و صورتش را محکم گرفته
بودند و نفر سوم با میله آهنین خود میخواست روی صورت دخترک داغ بکوبد.نوک میله آهنی
چنان داغ بود که صدای جلز ولز آن بگوش میرسید و رنگش به قرمز و زرد بسیار روشن میزد.وی
ووشیان از آنان فاصله داشت وقتی دید اوضاع آنجا چگونه است تغییر مسیر داده و تیرهای کمان
را بروی آنان هدف گرفته و بند کمان را رها کرد.
سه تیر رها شده از کمان به آن سه نفر اصابت کردند و بدون کوچکترین صدایی روی زمین
افتادند.با اینهمه پیش از اینکه بند کمان از ارتعاش بیفتد وانگ لینگجیائو به میله آهنی که روی
زمین افتاده بود چنگ زد.موهای میانمیان گرفت و دوباره میله را برای چسباندن به صورت او
نزدیک برد.اگرچه سطح قدرت وانگ لینگجیائو بشدت کم بود اما دختر فرز و بی رحمی بود.اگر
او موفق به انجام اینکار میشد شاید چشمان میانمیان سالم میماند اما صورتش از بین میرفت.زنی
چون او،در چنین موقعیت خطرناکی باید پا به فرار میگذاشت اما او اصرار داشت که بماند و به
دیگران آسیب بزند.
تمام شاگردان تیرها را آماده کرده بودند و رویارویی با هیوال
در مرکز توجهشان قرار گرفته بود.هیچ کسی به آنان نزدیک نبود.وی ووشیان دیگر تیر نداشت و
فرصت نمی کرد به تیرهای دیگران چنگ بزند،او بخاطر این وضعیت فوری با عجله به طرف
آندو رفت با قدرت ضربه ای به دست وانگ لینگجیائو که سر میانمیان را گرفته بود زد و با دست
دیگر به سینه اش کوبید.وانگ لینگجیائو بخاطر شدت ضربه به عقب افتاده و دهانش پر از خون
شد.هرچند نوک میله آهنی نیز به سینه وی ووشیان چسبید.در یک لحظه وی ووشیان توانست
بوی لباس و پوست سوخته را بفهمد و پشت سرش بوی گند گوشت سوخته شده سینه خودش
را ...زیر استخوان ترقوه اش و نزدیک قلبش،دردی جانسوز از همانجا به تمام بدنش منتقل شد.
او دندان هایش را بهم فشرد،دیگر نمیتوانست با فریاد ناشی از درد سوزش کنار بیاید پس اجازه
داد فریادش از گلو خارج شود.ضربه او هم چندان آرام نبود چرا که وانگ لینگجیائو چرخی زد و
خون از دهانش به اطراف پاشید.همین که به زمین افتاد صدای ناله اش برخاست.کف دست
جیانگ چنگ نیز بر سرش فرود آمده بود.ون چائو با صدای گوشخراشی
گفت«:جیائوجیائو!جیائوجیائو!عجله کنین...جیائوجیائو رو بیارین اینور!!»
ون ژولیو اخم کرد.درحالیکه با عجله به طرف آنه ا می آمد حرفی نزد.جیانگ چنگ را از سر راه
برداشت و وانگ لینگجیائو را روی پشت خود نهاده و برگرداند و روی پای ون چائو پرتاب
کرد.وانگ لینگجیائو خود را در آغوش ون چائو انداخت.هنوز خون از دهانش جاری بود و چشمانش
خیس اشک بودند.جیانگ چنگ پیش رفت تا با ون ژولیو بجنگد.ون چائو از دیدن چشمان چون
کاسه خون و چهره ترسناکش ترسید.بقیه شاگردان هیجان زیادی پیدا کرده بودند هنوز هیوالی
غول پیکری درون برکه قرار داشت.او چنگال های دستش را روی لبه خشکی نهاد ون چائو تازه
متوجه وخامت اوضاع شد«:عقب نشینی!عقب نشینی!عقب نشینی کنین ...همین االن!»
آنهایی که به او خدمت میکردند و بشدت داشتند زحمت
میکشیدند پیش از اینها منتظر دستور عقب نشینی از طرفش بودند.با شنیدن فرمانش سوار بر
شمشیرهایشان به پرواز درآمدند.شمشیر ون چائو توسط وی ووشیان به عمق برکه افتاده بود پس
او شمشیر کس دیگری را قاپید و درحالیکه وانگ لینگجیائو را در آغوش گرفته بود روی آن
پرید.آنان در چشم بهم زدنی از آنجا گریختند.تمام شاگردان و خدمتکاران پشت سر آنها راه
افتادند.جین زیژوان فریاد کشید«:نجنگید!بیاید بریم!»
شاگردان خیال جنگیدند نداشتند مخصوصا که آن هیوال به اندازه یه تخت سنگ قوی بود ولی با
عجله خود را به دهانه سوراخ رساندند و متوجه شدند ریشه هایی که با کمک آنها به درون غار
آمده بودند حاال چون مارهایی مرده بر زمین افتاده اند.جین زیژوان با خشم غرید«:سگای دزد
کثافت!اونا همه ریشه ها رو بریدن!!»
بدون آن ریشه ها هیچ کدامشان راهی برای باال رفتن از آن دیوار شیب دار نداشتند.بلندی سوراخ
باالی سرشان به اندازه سی فوت بود.نور روشنی که از باال می تابید چشمهایشان را می آزرد.کمی
بعد از شدت نور کم شد چنان که تیانگویی(سگ آسمانی) برای گاز زدن ماه خیز بردارد.کسی
گریه کنان گفت«:اونا دارن ورودی رو می بندن!»
همین که آنان با هم حرف میزدند بقیه نور باالی سرشان خاموش شد.در عمق آن غار آنان بهمراه
یک الکپشت قاتل اسیر شده بودند چهره های همه شان پر از تردید بود.هیچ کس نمیتوانست
چیزی بگوید.کمی بعد جین زیژوان لعن و نفرینی بر زبان راند و سکوت را شکست«:مگه غیر از
اینه که این آشغاال فقط بلدن همچین کارایی بکنن؟»
یکی از پسرها من من کنان گفت «:مشکلی نیست اگه نتونیم بریم بیرون...پدر و مادر من حتما
میان دنبالم...اگه درباره این موضوع بشنون شک ندارم میان و اینجا رو پیدا میکنن!»
چند نفر با او موافقت کردند.چند لحظه بعد کسی با صدایی
لرزان گفت«:اونا حتما فکر میکنن ما هنوز توی محل آموزش چیشان هستیم...چطوری میتونن
ما رو پیدا کنن؟تازه بعد اینکه افراد مکتب ون دررفتن حقیقت رو نمیگن که!! اونا حتما یه بهونه
دیگه ای میارن...ما هم تا ابد همین جا میمونیم»....
«مجبوریم توی همین غار بمونیم....بدون غذا...اونم وقتی یه هیوال کنارمونه!»
جیانگ چنگ به آرامی راه می رفت.وی ووشیان به او تکیه کرده بود آنها وقتی رسیدند کلمات
«بدون غذا»بگوششان خورد...وی ووشیان با طمانینه گفت«:جیانگ چنگ من یه ذره گوشت
پخته همراهم دارم میخوای بخوریش؟»
جیانگ چنگ گفت«:گمشو تو آدم بشو نیستی؟!بنظرت االن تو چه وضعی هستیم؟؟ نمیدونی
االن چقدر دلم میخواد لباتو بهم بدوزم!»
الن وانگجی با چشمان روشنش به آنها خیره شده بود کمی بعد به پشت سرشان زل زد چراکه
میانمیان بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد پشت سر آنها می آمد.رد اشک روی صورتش خشک
شده و همچنان هق هق میکرد.دستهایش به لباسش چنگ زده و دائم
جین زیژوان با اخم گفت«:و اون هیوال هم چهار چشمی حواسش به برکه است!»
وی ووشیان یقه لباسش را باال زده و با یک دست زخم خود را باد میزد«:حاال که امیدی هست
باید یه تالشی بکنیم.هر چی باشه خیلی بهتر از اینه که منتظر بمونیم تا پدر و مادرامون بیان
دنبالمون و یه فکری برامون بکنن...خب که چی اگه هیوال اونجا چنبره زده؟خب یه جوری
بکشیمش بیرون!!»
پس از مدتی مذاکره بقیه پسرها هم به همان نتیجه آنها رسیدند.آنها درون سوراخی در غار کمین
کرده و هیوال را به آرامی زیر نظر گرفتند.
بخش بیشتر بدن هیوال درون برکه بود.بدن دراز مارگونه اش درون الک فرو رفته و او به خشکی
نزدیک شده و دهانش را باز کرد ،پیش از اینکه به درون برکه بازگردد جنازه ای را به دندان گرفته
و شروع به جویدن کرده بود و آن جنازه را به درون الک تاریک خود برد.بنظر میرسید میخواهد
در آرامش مزه جنازه را احساس کند.وی ووشیان مشعلی را پرت کرد که به گوشه ای از غار
افتاد.صدایش در سکوت مرگبار زیر زمین بسیار بلند بود.حیوان سریع سرش را از الک خود بیرون
کشید.مردمک چشمهایش مشتاقانه به مشعل خیره شده بود.بطور غریزی به چیزهای گرم و روشن
واکنش نشان میداد و گردن دراز خود را کامال بیرون کشید.
پشت سر او جیانگ چنگ بدون کوچکترین صدایی درون آب خزید.مکتب یونمنگ جیانگ کنار
آب ساکن بودند.مهارت شاگردان آنان در شناگری استثنایی بود.لحظه ای که جیانگ چنگ در
آب شیرجه رفت.امواج هم ناپدید شدند.روی سطح آب کوچکترین چین یا موجی نبود.تمام آن
آدمها همزمان به آب و هیوال خیره شده بودند.وقتی دیدند آن سر سیاه بزرگ،که با تردید اطراف
مشعل می چرخد بین خود بحث میکردن د که آیا به آن نزدیک خواهد شد یا خیر و قلبشان از
ترس بهم می پیچید.ناگهان در لحظه ای که هیوال تصمیم گرفته بفهمد آن شی چیست و بینی
خود را به آن نزدیک کرده بود،شعله های مشعل او را سوزاندند.
هیوال گردن خود را جمع کرد.از سوراخی بینی خود آب بخار شده ای بیرون داده و شعله را خاموش
کرد.در همان زمان جیانگ چنگ داشت شنا کنان از آب بیرون می آمد و نفس عمیقی کشید.هیوال
با احساس اینکه ملکش مورد تعرض مزاحمان قرار گرفته سر خود را چرخاند و به طرف جیانگ
چنگ خیز برداشت.وی ووشیان با دیدن وضعیت انگشت خود را گاز گرفت و چیزی ناخوانا روی
دست خود نوشت.با عجله از سوراخی که در آن پنهان بودند خارج شد و با کف دست به زمین
کوبید.وقتی دست خود را برداشت شعله آتشی که به اندازه هیکل یک انسان بود از زمین زبانه زد.
هیوال با شگفتی چرخید و آنجا را نگریست.جیانگ چنگ از فرصت استفاده کرد و به خشکی آمد
و فریاد زد«:یه سوراخ ته برکه هست...کوچیک هم نیست!!»
وی ووشیان گفت«:کوچیک نیست یعنی چقدره؟!»
جیانگ چنگ جواب داد«:همزمان پنج شیش نفری میتونن ازش رد شن!»
وی ووشیان فریاد زد«:همه گوش کنین...همراه جیانگ چنگ شنا کنین و برین به سوراخ کف
برکه ...اونایی که زخمی نیستن مراقب زخمیا باشن...اونایی که شنا بلدن هم حواسشونو به اونایی
که بلد نیستن بدن...همزمان پنج شیش نفر میتونین رد شین پس عجله نکنین...حاال برین!»
همین که او حرفهایش را به پایان رساندو شعله فروزان از کف زمین خاموش شد.او ده قدم به
طرف مسیر دیگری برداشت و دوبار ه با کف دستش به زمین کوبید و شعله فروزان دیگری از
زمین فوران کرد.چشمان طالیی هیوال از میان شعله های آتش برنگ سرخ درآمده بودند آتش
وحشیانه میسوزاند و هیوال دست و پاهایش را تکانی داده و به سمت آتش آمد و جسم سنگین
خود را به طرف باال می کشید.جیانگ چنگ با خشم گفت«:داری چیکار میکنی؟»
وی ووشیان جواب داد«:تو داری چیکار میکنی؟یاال ببرشون پایین!»
او موفق شده بود هیوال را فریب داده و از آب بطرف ساحل بکشاند.اگر نمیخواستند همین حاال
از آنجا بروند پس منتظر چه چیزی بودند؟؟جیانگ چنگ با دندان های بهم ساییده گفت«:همه
بیاین ا ین جا...اونایی که شنا بلدن بایستن سمت چپ....اونایی که بلد نیستن بایستن طرف راست!»
وی ووشیان در حین بررسی محوطه غار همراه با آتش عقب عقب میرفت.ناگهان درد شدیدی در
دستش پیچید.دست خود را نگریست و متوجه شد زخمی که بواسطه یک تیر برداشته
میسوزد.مشخص شد که یکی از شاگردان الن که
که قبل تر الن وانگجی نگاهی تند و تیز به او انداخته بود یکی از کمان های بازمانده از مکتب
ون را برداشته و بطرف هیوال تیری انداخته است.هرچند احتماال فهمیده بود که هیوال چقدر فرز
و ترسناک است دستش از ترس لرزید و تیرش به هدف برخورد نکرده و بجایش وی ووشیان را
زخمی کرد.وی ووشیان وقت نداشت تیر را بیرون بکشد.بی توجه به آن دوباره با دست روی زمین
کوبید.پس از ظاهر شدن شعله،لعنتی فرستاده و گفت«:برگرد عقب!!واسه من دردسر درست نکن!»
شاگرد از اساس میخواست رگ حیاتی هیوال را بزند تا بتواند کمی خود را سربلند کند و آبروی
ریخته خود را برگرداند هرچند انتظارش را نداشت که اوضاع برعکس شود.رنگ از صورتش پرید
و با عجله خودش را به آب پرت نمود و تا جایی که توانست سریع شنا کرد.جیانگ چنگ به وی
ووشیان گفت«:بدو بیا اینجا!»
وی ووشیان گفت«:االن میام!»
هنوز سه شاگرد که نمیتوانستند شنا کنند کنار جیانگ چنگ بودند.بنظر میرسید اینها گروه آخر
باشند.او می دانست که آنان نمیتوانند انتظار بکشند و مجبورند بدون وی ووشیان به آب بروند.وی
ووشیان پس از خارج کردن تیر از دستش متوجه این موضوع خطرناک شد:اوه نه!
بوی خون حیوان را دیوانه کرد ،طول گردنش از قبل بلند تر شد و دندان های تیزش را نشان
داد.پیش از آنکه وی ووشیان بتواند به قدم بعدی خود فکر کند بدنش توسط کسی کج و به طرف
دیگری پرتاب شد.الن وانگجی او را از سر راه کنار برده بود.با استفاده از این فرصت فک هیوال
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بسته شد و یک گاز به پای او زد.پای راست او بخاطر تعلل کوتاهی که در تماشای صحنه داشت
آسیب دیده بود.از چهره الن وانگجی هنوز هم نمیشد چیزی فهمید.او فقط کمی ابرو در هم
کشیده بود.پس از آن،هیوال او را کشید.
باتوجه به اندازه و مقدار گزیدگی که از جای دندان های هیوال
مانده بود میشد نتیجه گرفت او می تواند یک انسان را به آسانی از وسط به دو تکه تبدیل
کند.خوشبختانه بنظر میرسید عالقه ای به خوردن استخوان شکسته انسان ها ندارد.او پس از گاز
گرفتن هر کسی به درون الک خودش برمیگشت بدون اینکه به مرده یا زنده بودن شخص
اهمیتی بدهد در اصل انگار طعم هر گاز را بخوبی می چشید وگرنه اگر به فک خود قدرت بیشتری
وارد میکرد پای الن وانگجی را کامل خورد می نمود.الک او بشدت سخت بود و هیچ شی تیزی
در آن نفوذ نمیکرد اگر هوس میکرد الن وانگجی را به درون الک خود بکشاند او قطعا از آنجا
خارج نمیشد!
وی ووشیان سریع دوید.در همان لحظه ای که هیوال داشت سر خود را به درون الک خود می
برد ،خودش را پرت کرد و به یکی از دندان های فک باالی هیوال چسبید.قدرت او ابدا قابل
قیاس با قدرت این هیوال نبود.با اینهمه در وضعیت مرگ و زندگی قرار داشتند و قدرتی فرا انسانی
از درونش شعله گرفت.پایش را جلوی الک حیوان قرار داده درحالیکه با دستانش دندان های
حیوان را محکم چسبیده بود.از بدن خود برای مسدود کردن مسیر هیوال استفاده کرد و نمیگذاشت
او به داخل الک برود تا از خوراک لذیذی که بدست آورده لذت ببرد.
الن وانگجی انتظار نداشت در چنین موقعیتی قرار بگیرد و کامال شوکه شده بود.وی ووشیان می
ترسید هیوال قدرت بیشتری بخرج بدهد و یا آنها را زنده بخورد یا اینکه پای الن وانگجی را از
جا بکند.او با دست راستش هنوز به دندانهای باالیی حیوان چنگ زده بود و با دست چپ دندانهای
پایین را چسبیده بود.با دستانش همزمان به مسیر مخالف فشار می آورد.چنان به دستان خود
قدرت می داد و فشار می آورد که انگار جانش به این حرکت وابسته است.رگ های صورتش
چنان ورم کرده بود که انگار داشت منفجر میشد.صورتش برنگ خون درآمد.
دو تا از دندان های هیوال در خون و استخوان الن وانگجی فرو رفته بود با اینهمه دهان هیوال با
اجبار در حال باز شدن
بود.او در خوردن شکار ناکام مانده بود.الن وانگجی بدرون برکه افتاد.وی ووشیان وقتی دید جایش
امن است،قدرت خداگونه اش نیز ناپدید شد و دیگر نتوانست فک هیوال را نگهدارد و ناگهان آن
را رها کرد.دو ردیف دندانهایش با هم برخورد کردند و صدایی چون شکاف برداشتن یک تخته
سنگ از خود بروز دادند.
وی ووشیان هم کنار الن وانگجی درون آب افتاد.با یک حرکت،تغییر حالت داد،با یک دست الن
وانگجی را گرفت و همراه او به شنا پرداخت.چند لحظه همینطور به طرف جلو پیش میرفت و آب
درون چشمه به موج افتاد.سریع روی خشکی آمد و الن وانگجی را سریع روی پشت خود انداخت
و با سرعت شروع به دویدن کرد.الن وانگجی با صدایی حاکی از تعجب گفت«:تو؟!»
وی ووشیان گفت«:آره منم!غافلگیری خوشایندیه نه؟؟؟»
الن وانگجی درحالیکه روی پشت او آویزان بود با صدایی که حالتش دائم تغییر میکرد
گفت«:غافلگیری خوشایند یعنی چی؟منو بزار زمین!»
وی ووشیان حتی اگر پای جانش هم در میان بود باز هم نمیتوانست حرف بیهوده نزند«:اگر
بزارمت زمین بعد این همه تالش....بنظرت توهین به تالش و مجاهدت من نیست؟؟!»
غرش هیوال از پشت سرشان شنیده میشد و قلب و گوشهایشان را می لرزاند.گلوی هر دویشان
خشک شده بود.وی ووشیان تصمیم گرفت دهانش را ببندد و روی فرار تمرکز کند.جهت جلوگیری
از اسیر خشم هیوال شدن،او با عجله درون سوراخی دوید که هیوال و الک بزرگش نتواند وارد
آنجا بشود.بدون ذره ای استراحت دویده بود و وقتی دیگر صدایی به گوشش نرسید.آرامتر شد.
سرعتش که کمتر می شد احتیاط خود را هم کمتر می نمود.او بوی خون را فهمید.دست راستش
برنگ سرخ درآمده بود.او پیش خود گفت :اوه نه زخم الن جان وضعش اصال خوب نیست!!
وی ووشیان وقتی احساس کرد به اندازه کافی از موقعیت خطر دور شده اند.چرخی زد و به آرامی
الن وانگجی را روی زمین نهاد.آسیب دیدگی پای الن وانگجی هنوز درمان نشده بود که حاال
دندان های یک هیوال نیز در پایش فرو رفت و بعد از آن در آب افتاد.لباس های الن وانگجی
برنگ سرخ درآمده و همه جای لباسش را خون گرفته بود.میشد جای دو ردیف دندانی که پای او
را پاره کرده بودند دید.او نمیتوانست روی پای خود بایستند و خیلی سریع روی زمین افتاد.
وی ووشیان برای لحظه ای خم شد و زخم را بررسی کرد.دوباره برخاست و چندباری درون غار
چرخید.میشد آنجا چند بوته گیاه دید.او موفق شد شاخه هایی محکمتر و قوی تر پیدا کند.شاخه
ها را با پایین لباسش تمیز کرد و دوباره در برابر الن وانگجی چمباتمه زد«:با خودت یه طناب یا
یه نوار داری؟هی،پیشونی بندت اینجا بدرد میخوره....یاال درش بیار!»
پیش از آنکه الن وانگجی بتواند چیزی بگوید،وی ووشیان دست برد و پیشانی بند او را
درآورد.میخواست از پیشانی بند مانند بانداژ استفاده کند تا پای الن وانگجی را صافه نگهدارد و در
میان شاخه هایی که چیده بود محکمش کند.الن وانگجی که ناگهان با دزد پیشانی بند روبرو شده
بود با چشمانی گشاد شده گفت«:تو»!...
وی ووشیان نیز با دستانی فرز و چابک،ن وار را بخوبی گره زد .به شانه او کوبید و با لحنی پر از
همدردی گفت «:منظورت چیه میگی تو؟اصال نگران چیزای بیخودی نباش االن وضعی که توش
هستیم مهمتره...مهم نیست این پیشونی بند چه ارزشی واست داشته باشه،از پات که مهمتر نیست
درسته؟»
الن وانگجی به دیوار تکیه زده و خسته بود یا شاید
آنقدر خشمگین بود که نمیتوانست چیزی بگوید.ناگهان وی ووشیان عطر خوش گیاهان دارویی را
احساس کرد.درون یقه خود را گشت و کیسه عطر کوچک را یافت.از کیسه خیس شده یک منگوله
آویزان بود.ظریف و عجیب بنظر میرسید.او بیاد آورد که میانمیان گفته بود کیسه حاوی گیاهان
دارویی ست پس کیسه را گشوده و درونش مقداری گیاه دارویی و چندین گل کوچک یافت که
خرد شده و نیمه خشک بودند.او با اصرار گفت«:الن جان،الن جان،نخواب...یه دقه بگیر بشین...این
کیسه عطر که اینجاست رو ببین...داخلش یه سری گیاه هست که میتونیم ازشون استفاده کنیم»...
او با اصرار و اجبار،الن وانگجی را وادر به نشستن کرد هرچند او بسیار خسته بود.بعد از اینکه خوب
گیاهان را بررسی کرد موفق به پیدا کردن چند گیاه که خونریزی را بند می آورد یا سم را از بین
می برد شد.وی ووشیان همینکه گیاه را بدست می گرفت گفت«:فکرشم نمیکردم این کیسه عطر
دخترونه اینقدر بدردبخور باشه...وقتی برگشتیم و دیدمش حتما باید ازش تشکر کنم»...
الن وانگجی به سردی گفت«:مطمئنی منظورت اذیت کردنش نیست؟»
وی ووشیان جواب داد «:چی میگی بابا؟وقتی من اینکارا رو میکنم که دیگه اذیت کردن حساب
نمیشه...وقتی یه مرتیکه روغنی عین ون چائو اینکارو بکنه میشه آزار دادن...خب حاال لخت شو!»
الن وانگجی با اخم گفت«:چی؟»
وی ووشیان گفت«:به چی فکر میکنی؟میگم لباسهات رو در بیار!»
او دقیقا همان حرفی که میزد را داشت عملی میکرد.دستانش را روی یقه لباس الن وانگجی نهاده
و هر دو یقه لباسش را به طرفین گشود و سینه و شانه های برنگ برفش آشکار شدند(* ̄3.
╭) ̄ او الن وانگجی را روی زمین نهاده و با زور لباسش را درآورد.صورت الن وانگجی تقریب ًا
سبز شده شده بود«:وی یینگ!تو داری چیکار میکنی؟»
وی ووشیان لباس های او را درآورده و آنها را به تکه پاره تبدیل کرد«:مگه میخوام چیکار کنم؟اینجا
فقط من و تو هستیم...خب معلومه دارم چیکار میکنم....بنظرت قصدم چیه؟»
همینکه حرفهایش به پایان رسید،برخاست و کمربند لباس خود را کند.در نهایت فروتنی و تواضع
سینه لخت خود را هم در معرض نمایش گذاشت.ترقوه ای عمیق و قوی داشت و خطوط سینه
اش صا ف بودند.هرچند بلوغ و رسیدن به جوانی را نشان میداد اما پر از شور و قدرت بود.الن
وانگجی با نگاهی به حرکات او،رنگ صورتش گاه سیاه میشد و گاه رنگش می پرید،کامال دستپاچه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
شده بود.بنظر میرسید خونش به جوش آمده و هر آن از میان دو لبش به بیرون خواهد تراوید.وی
ووشیان لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت.درست در برابر صورت الن وانگجی لباس خیس آب
خود را از تن خارج کرد.با یک دست لباس را درآورده و اجازه داد که روی زمین بیفتد.سپس شانه
اش را باال انداخته و دستانش را رو به جلو گرفت«:حاال که پیرهنا رو درآوردیم نوبت شلواراست!»
الن وانگجی میخواست برخیزد اما آسیب دیدگی پایش اجازه نمیداد.بعلت نبردی که داشتند و
خشمی که درونش بود او هر چه بیشتر خشمگین میشد بیشتر نمیتوانست کاری بکند.کل بدنش
خسته بود.ناگهان با خشم سنگینی که در دل داشت سرفه هایی پر از خون کرد و خون از دهانش
بیرون ریخت.وی ووشی ان که این حالت را دید در برابرش چمباتمه زد و روی نقاط حساس سینه
اش فشار آورد «:خیلی خب حاال خون لخته شده رو دادی بیرون....اصال نمیخواد ازم تشکر کنی!»
پس از اینکه بواسطه سرفه هایش الن وانگجی خونی سیاه رنگ را باال آورد،احساس میکرد درد
و ناراحتی درون سینه اش ک متر شده است.پس از اینکه کمی به کارهای وی ووشیان فکر کرد
متوجه منظور او شد.وقتی از کوهستان رود تاریک باال می آمدند وی ووشیان متوجه وخامت حال
الن وانگجی شده بود.بنظر میرسید انرژی تیره ای در سینه اش فشرده شده باشد،پس عمدا تصمیم
گرفت او را بترساند و خشمگین کند تا به این صورت خونی که در سینه اش جمع شده بود را باال
بیاورد.اگرچه الن وانگجی متوجه نیت خوب او شده بود ولی هنوز احساس خوبی به این حرکت
نداشت«...تو نمیتونی مسخره بازی در نیاری؟»
وی ووشیان با اعتراض جواب داد«:خب واسه سالمتیت بد بود این خون توی سینه ات بمونه!حاال
هم بدجوری ترسوندمت همشو باال آوردی،ببین اصال نگران نباش—من عالقه ای به رابطه با
مردا ندارم واسه همین اصال از این فرصت استفاده نمیکنم و هیچ بالیی هم سرت نمیارم!»
الن وانگجی گفت«:مسخره!»
وی ووشیان می دانست که وضعیت الن وانگی چندان مناسب نیست پس بیشتر از اینها چیزی
نگفت و دستش را تکان داد «:باشه،باشه هر چی تو بگی...مسخره اس...من مسخره ام...من مسخره
ترین موجود عالمم!»
همانطور که حرف میزد سرمای هوای درون غار در تنش پیچید و باعث شد بدنش به لرز بیفتد.سریع
از جا برخاست،مقداری شاخ و برگ خشک شده پیدا کرد و با دستش طلسم آتشین دیگری
ساخت.شاخ و برگها در آتش میسوختند و جرقه شعله شان به هوا می پرید.وی ووشیان گیاهان
دارویی را بدست گرفته و پاچه شلوار او را پاره کرد و روی سه نقطه خونین و ترسناک پای او دارو
گذاشت.ناگهان الن وانگجی دستش را باال آورده و او را متوقف کرد.وی ووشیان پرسید«:چی
شده؟»
الن وانگجی بدون گفتن کلمه ای،مقداری از گیاهان داروی را بدست گرفت و روی سینه وی
ووشیان قرار داد.همین که او دهانش را باز کرد«آخ!» تمام بدنش به لرزه افتاد.
او از یاد برده بود که زخمی تر و تازه دارد که با آهن گداخته برایش ساخته شده است.زخمش هنوز
خونریزی داشت و خیس آب شده بود.الن وانگجی دست خود را کنار برد.وی ووشیان مقداری آه
و ناله کرد بعد کنار رفت و کمی گیاه روی زخم خود گذاشت و دوباره همان را روی زخم پای الن
وانگجی نهاد«:نمیخواد به فکر من باشی...عادتمه زخمی بشم...همیشه وقتی تو دریاچه نیلوفر بازی
میکنم هم زخمی میشم...کال به این مدل زخما عادت دارم...مگه داخل یه کیسه عطر کوچیک
چقدر گیاه دارویی هست؟ اینا واسه همه زخما تو هم بس نیستن...بنظرم این سه تا سوراخ بیشتر
دارو الزم دارن...آخ!»
چهره الن وانگجی کبود شده بود.کمی بعد جواب داد «:تو که میدونی درد داره دفعه دیگه اینقدر
بی احتیاطی نکن!»
وی ووشیان گفت «:ای بابا مگه من راه دیگه ای هم داشتم؟بنظرت من دوست دارم بسوزم؟کی
فکرشو میکرد اون زنیکه وانگ لینگجیائو اینقدر بی رحم باشه؟!کم مونده بود میله رو بکنه تو چشم
سپس لباسهایش را که از تن خارج کرده بود کنار آتش گرفت تا خشک شوند.کمی گذشت و هیچ
کدامشان حرفی نزدند.دوباره وی ووشیان شروع کرد«:الن جان،امروز بدجوری عجیب شدیا...واقعا
داری پر رو بازی در میاری.....بنظرم عین همیشه نیستی!»
الن وانگجی گفت«:اگه هدف خاصی نداری حق نداری کسی رو سر کار بزاری و باهاشون الس
بزنی،هر کاری دوست داری میکنی و بقیه رو ناراحت میکنی!»
وی ووشیان هم گفت «:مگه من دارم با تو الس میزنم که بهت برخورده؟! پس اساسا تو نباید
ناراحت باشی مگه اینکه»....
الن وانگجی با لحن خشنی پرسید«:مگه اینکه چی؟»
وی ووشیان گفت«:مگه اینکه،الن جان....تو میانمیان رو دوست داری!»
کمی بعد الن وانگجی با لحن سرد و جدی گفت«:لطفا اینقدر چرند نگو!»
وی ووشیان پاسخ داد«:باشه پس حرفای عاقالنه میزنم!»
الن وانگجی پرسید«:واقعا کیف میکنی که حرفای پوچ و بی ربط بگی؟»
وی ووشیان گفت«:آره کیف میده ولی باور کن حرفام اندازه کارایی که معموال میکنم بی ربط
نیستن...جدی میگم!»
الن وانگجی زیر لب گفت «:اصال واسه چی من اینجا نشستم و دارم بیخودی باهات بحث
میکنم؟»
وی ووشیان دوباره بطرف او آمد و کنارش نشست،بدون اینکه توجهی به عواقب حرفهایش داشته
باشد«:چون راه دیگه ای نداری....فقط ما دو تا بدبختیم که اینجا موندیم درسته؟ اگه اینجا با من
بحث نکنی میخوای با کی اینکارو بکنی؟»
الن وانگجی به او خیره شد که بنظر میرسید درد زخمش را کامال از یاد برده و گمان میکند
زخمش درمان شده است،همین که وی ووشیان خواست لبخند گنده ای تحویلش بدهد ناگهان
دید الن وانگجی سرش را پایین گرفته.....فریاد وی ووشیان به هوا بلند
شد«:آآآآآآخخخخخخخخخخخخنکن!!!!!نکن! نکن نکن!!!»
دندان های الن وانگجی در آرنج او فرو رفته بود و با تمام وجودش دست او را گاز میگرفت وقتی
صدای درد کشیدن وی ووشیان را شنید نه تنها دست برنداشت که دندان هایش را محکمتر در
گوشت دستش فرو برد.وی ووشیان گفت«:تمومش میکنی یا نه؟؟بخدا اگه بس نکنی
میزنمت....فکر نکن چون زخمی هستی شل و پلت نمیکنم!!!!گاز نگیر....میگم گاز نگیر....ولم کن
میخوام برم اونور....قول میدم اگه ولم کنی میرم اونور!میرم بابا!!!الن جان امروز اصال اعصاب
نداریا....تو سگ شدی....سگ شدی...میگم گاز نگیر!!!»
وقتی الن وانگجی دلش خنک شد و دندانهایش را از گوشت او خارج کرد .وی ووشیان هراسان و
بازحمت به طرف دیگر غار رفت«:نزدیک من نشیا!!»
الن وانگجی دوباره سر جای خود نشست.موها و لباسهایش را درست کرد و چیزی نگفت.چشمانش
کامال آرام بنظر میرسیدند.انگار این همان آدمی نبود که کس دیگری را هل داده و سرش فریاد
کشیده و دندانهایش را در گوشتش فرو کرده است.وی ووشیان درحالیکه به جای گاز روی دستش
خیره شده بود روی زمین چمباتمه زده و هنوز می لرزید.در گوشه ای کز کرد و به آتش ضربه میزد
و ابدا این وضعیت را درک نمیکرد .الن جان چطور میتونه اینکارو بکنه؟؟؟درسته نجاتم داده ولی
خب منم نجاتش دادم مگه نه؟ من که ازش نخواستم تشکر کنه یا چیزی؟؟چرا وقتی اینهمه بال
رو با هم داریم از سر میگذرونیم هنوزم نمیتونیم دوست باشیم؟نکنه من....به همون اندازه ای که
جیانگ چنگ میگه دارم مزاحمت ایجاد میکنم واسش؟؟؟
همینکه داشت به خودش شک میکرد،الن وانگجی گفت«:ممنونم!»
وی ووشیان خیال میکرد اشتباه شنیده به الن وانگجی خیره شد که او نیز به وی ووشیان نگاه
میکرد.او در آن حالت جدی تکرار کرد«:ممنونم!»
وی ووشیان وقتی دید سرش به آرامی پایین می افتد.ترسید که نکند بخواهد زانو بزند و به احترام
بگذارد سریع بطرفش رفت «:نمیخواد...نمیخواد...من کال یه مشکلی دارم وقتی ازم تشکر میکنن
یجوری میشم...مخصوصا وقتی آدمایی شبیه تو بخوان ازم تشکر کنن دیگه نگو....یجورایی
مورمورم میشه کهیر میزنم....البته دیگه تعظیم کردن و زانو زدن که اصال الزم نیست»....
الن وانگجی با لحنی بی تفاوت جواب داد«:زیادی فکر و خیال میکنی....من اگه میخواستم واسه
تو زانو بزنم هم نمیتونستم بدنمو تکون بدم خنگ خدا!»
بنظر میرسید دوباره اخالقش عادی شده بود هرچند دوبار از وی ووشیان تشکر کرد.وی ووشیان
هم با خوشحالی میخواست دوباره کنار او بنشیند.بطور کل او انسانی بود که از شانه به شانه دیگران
قرار گرفتن خوشش می آمد ولی جای گاز گرفتگی رو دستش بیادش آورد که الن جان کمی پیش
با چه چیزی از او استقبال کرده و هر آن ممکن بود دوباره همان کار وحشیانه را انجام دهد و وی
ووشیان را ترساند.وقتی توانست بر خود مسلط شود،به سقف سیاه غار خیره شد.با صدایی محکم
گفت «:حاال که جیانگ چنگ و بقیه تونستن فرار کنن احتماال یکی دو روز طول بکشه تا بتونن از
کوه برن پایین...وقتی هم برگردن بجای خبر دادن به مکتب ون میرن سراغ سرزمین های
خودشون...ولی از اونجایی که شمشیراشونو گرفتن،نمیدونم چقدر طول میکشه تا بتونن با خودشون
کمک بیارن...بنظرم ما دو تا باید به مدتی اینجا بمونیم ...باید فکر یه راه حلی واسه این مشکل
باشیم!»او پس از مکثی کوتاه ادامه داد«:باز خوبه هیوال موند تو برکه و نیومد دنبالمون...ولی همینم
میتونه از گندی شانس ما باشه چون سوراخ کف برکه رو مراقبت میکنه و ما دو تا هم نمیتونیم
بریم بیرون!»
الن وانگجی گفت«:شاید اون یه هیوال نیست....بنظرت اون شبیه چیه؟»
وی ووشیان جواب داد«:یه الک پشت!»
الن وانگجی گفت«:یه موجود الهی با همین شکل و قیافه وجود داره!»
وی ووشیان گفت«:منظورت حیوان الهی شوانووعه؟»
شوان وو،که به شوانووی دنیای زیرین هم شهرت داشت.حیوانی ترکیبی از مار و الک پشت بود.او
خدای آبها بود که در دریای شمال اقامت داشت.از آنجا که دنیای زیرین هم در شمال قرار
گرفته،این مخلوق به خدای دریای شمال مشهور بود.الن وانگجی او را تصدیق کرد.وی ووشیان
دندان بهم سایید «:چطوریه که یه حیوون الهی این ریختیه؟؟؟دهنش پر از دندونای تیزه و آدم
میخوره!! بنظرم این یه ذره با افسانه ها فرق داره!»
الن وانگجی جواب داد«:البته که این یه شوان ووی الهی مناسب نیست...بنظر میرسه یه مدل
نیمه کامل از یه یائوی تغییر شکل یافته و یه حیوون الهی باشه....بخوام درست بگم این یه شوان
ووی الهی ناقصه!»
وی ووشیان پرسید«:ناقص؟»
الن وانگجی گفت «:من توی یه متن باستانی خوندم که چهار صد سال پیش یه شوانووی قالبی
ظاهر شد و توی چیشان آشوب برا ه انداخت.اون خیلی بزرگ بود و آدمای زنده رو میخورد.یه
تهذیبگر اسمش رو شوانووی قاتل گذاشته بود!»
وی ووشیان گفت «:یعنی این موجودی که ون چائوی احمق مارو آورده تا شکارش کنیم همون
هیوالی چهار صد ساله—شوانووی قاتله؟؟؟»
الن وانگجی گفت«:البته ظاهر این خیلی بزرگتر از چیزیه که توی متن باستانی نوشته بود ولی
باید خودش باشه!»
وی ووشیان گفت «:خب معلومه نکبت چهار صد سال عمر کرده حاال بزرگترم شده...اون زمان
شوانووی قاتل رو نکشتن؟؟؟»
الن وانگجی گفت «:نه...چند تا تهذیبگر با هم متحد شدن و سعی کردن بکشنش ولی توی یه
روز زمستونی همون سال،برف خیلی شدیدی بارید و هوا بدجوری سرد شد بعدشم شوانووی قاتل
ناپدید شد و دیگه هیچ کسی ندیدش!»
وی ووشیان گفت«:پس تو خواب زمستونی بوده!»
پس از مکثی وی ووشیان گفت«:ولی اگرم تو خواب زمستونی بوده بازم نیازی نداشت چهارصد
سال بخوابه درسته؟ تو گفتی شوانووی قاتل آدمای زنده رو میخورده—خب اون زمان چند نفرو
خورده بوده؟»
الن وانگجی جواب داد «:توی کتاب نوشته بود،هر وقت که اون ظاهر میشده شمار انسانهایی که
مصرف میکرده به اندازه صدها روستا و شهر بودن...و زمانی هم که وحشی میشده حداقل 5هزار
نفری رو میخوره!»
وی ووشیان گفت«:اوه چقدر زیاد!»
بنظر میرسید هیوال عالقه دارد تمام جسم یک فرد را به داخل الک خود بکشد،احتماال غذای خود
را آنجا انبار میکرد و به آرامی از آن میخورد.امکان داشت که چهارصد سال پیش،غذای بسیار
زیادی را در الکش احتکار کرده و از همان ها مصرف میکرده پس همین قدر زمان نیاز داشته تا
غذایش را هضم کند.الن وانگجی چیزی در تایید او نگفت و وی ووشیان ادامه داد«:حرف خوردن
شد میگم تو روزه رو تمرین کردی تا حاال؟ کسایی مثل ما باید بتونن واسه سه یا چهار روز بدون
آب و غذا زنده بمونن...ولی اگه چند روز دیگه گذشت و کسی واسه نجات ما نیومد اونوقت
انرژی،قدرت و نیروی معنویمون هم افت میکنه!»
چندان بد نبود اگر ون چائو و همراهانش پس از فرار وجود آنها را بی اهمیت می پنداشتند و
سراغشان نمی آمدند زیرا اگر سه یا چهار روز منتظر میماندند.دست یاری سایر قبایل قطعا برای
نجاتشان میرسید.چیزی که آنها ازش می ترسیدند تنها این نبود که مکتب ون تالشی برای کمک
نکند بلکه می ترسیدند
که آتش فتنه را بیافروزد«.مکتب یونمنگ جیانگ»و «مکتب گوسوالن» تنها –مکاتبی دیگر-
خطاب میشدند و اگر مکتب ون برایشان مانع میتراشید این سه یا چهار روز دو برابر بطول می
انجامید.وی ووشیان شاخه ای را برداشته و روی زمین در حال کشیدن نقشه ای بود و چند مسیر
را بهم متصل میکرد«:از کوهستان رود -تاریک تا گوسو برسن خیلی نزدیکتره تا بخوایم مسیر
کوهستان تا یونمنگ رو در نظر بگیریم...شاید آدمای قبیله شما زودتر برسن...بهتره صبور باشیم
حتی اگرم اونا نیان اونوقت مجبوریم یکی دو روز بیشتر منتظر بمونیم تا جیانگ چنگ از لنگرگاه
نیلوفر برگرده...جیانگ چنگ خیلی باهوشه!مکتب ون نمیتونه جلوی اونو بگیره...اصال نمیخواد
نگران چیزی باشیم!»
چشمان الن وانگجی پر از غم بود.او خسته و درمانده با صدای آرامی گفت«:اونا نمیان!»
وی ووشیان گفت«:هوم؟»
الن وانگجی گفت«:مقر ابر کامال سوخته و از بین رفته!»
وی ووشیان با تردید پرسید...«:کسی اونجا نیست....؟پدرت؟برادرت؟»
او تصور میکرد حتی اگر رهبر مکتب الن،پدر الن وانگجی بسختی آسیب دیده باشد قطعا الن
چیرن و الن شیچن آنجا هستند تا اوضاع را کنترل کنند.با اینهمه صدای الن وانگجی هنوز
یکنواخت و غم انگیز بنظر میرسید«:پدر تقریبا مُرده و برادر هم گم شده!»
وی ووشیان همراه با شاخه ای که در دست داشت خشکشان زد.وقتی آنان از کوهستان باال می
آمدند شاگردانی گفته بودند رهبر مکتب الن آسیب جدی دیده است ولی او فکرش را هم نمیکرد
این زخم جدی آنچنان بد بوده که رهبر الن را از پا درآورده باشد.
شاید الن وانگجی در این روزهای اخیر بنوعی متوجه این موضوع شده و خبر مرگ پدرش را از
کسی دریافت کرده است.اگرچ ه رهبر مکتب الن ،در گوشه نشینی و انزوای معنوی قرار داشت و
توجهی به دنیا نمیکرد ولی باز هم پدر الن وانگجی بود و حاال این حقیقت که الن شیچن نیز
گمشده بود بنظر طبیعی میرسید که الن وانگجی اینقدر ناراحت و عصبی باشد.وی ووشیان خیلی
احساس بدی پیدا کرد و نمیدانست چه باید بگوید.با این همه وقتی در میانه گیجی و سردرگمی
برگشت احساس کرد تمام بدنش از کار افتاده است.رد اشک روان بر چهره چون یشم الن وانگجی
در نور آتش می درخشید.چنان روشن و شفاف بنظر میرسید که میشد اشک هایش را به آسانی
دید.وی ووشیان چنان شوکه شد که هیچ چیزی بزبان نیاورد اما در دل گفت :اوه نه!
افرادی شبیه الن وانگجی،در تمام زندگی،همیشه موقعیت هایی چنین سخت برایشان پیش می
آمد که بخواهند اینطور گریه کنند و اینبار بنظر میرسید یکی از همان موقعیت ها برای او رخ داده
بود.وی ووشیان نمیتوانست به اشک های بقیه نگاه کند.در برابر اشک ریختن زنان ضعیف بود و
هر گاه گریه شان را میدید به طرفشان میرفت و با شیطنت هایش باعث میشد که بخندند.هرچند
در برابر گریه کردن مردها در خودش توانی نمی دید.همیشه احساس میکرد زمان هایی هست که
مردان قدرتمند هم بخواهند گریه کنند شاید گریه آنان ترسناک تر از تصادفی دیدن حمام کردن
دختران پاکدامن باشد.موضوع اصلی این بود که اصال نمیتوانست الن وانگجی را آرام کند.
اقامتگاهشان سوخته بود،تمام افراد مکتبشان آزار دیده بودند،پدرش مرده و برادرش گمشده بود و
خودش زخمی شده و بدون ذره ای آرامش با چهره ای رنگ پریده و بدون قدرت باقی مانده
بود.وی ووشیان نمیدانست باید چه بکند پس سرش را به طرف دیگری چرخاند کمی بعد
گفت«:آه،الن جان!!»
الن وانگجی به سردی گفت«:خفه شو!»
وی ووشیان هم خفه شد.آتش جرقه میزد.الن وانگجی به آرامی گفت«:وی یینگ ،تو واقعا آدم
بدی هستی!»
وی ووشیان گفت«:اوه»....او پیش خود فکر میکرد :با توجه به اتفاقاتی که اخیرا رخ داده ،الن جان
در بدترین حالت خودش قرار داره ولی هنوز من اینجا حسابی تو چشمش هستم ....واسه همین
اینقدر عصبانیه...انرژی نداره منو بزنه چون پاش زخمیه...برا همین بود که دستمو گاز گرفت....بهتره
بزارم یه ذره تو آرامش باشه....او مدتی ساکت ماند و دوباره ادامه داد«:واقعا اینطوری نیست که
بخوام اذیتت کنم...فقط میخواستم بپرسم سردت هست یا نه...لباسامون باید خشک بشن....تو هم
میتونی زیر پوش ها رو داشته باشی منم همین رولباسی رو تنم میکنم!»
آنچه که او به عنوان زیرپوش درباره اش حرف میزد همان چیزی بود که در زیر تمام لباسهایش
و نزدیک ترین پارچه به بدنش بود و برای الن وانگجی اصال مناسب نبود که چنین چیزی را به
تن کند هرچند لباس خودش بطرز وحشت آوری کثیف شده بود و تمام افراد مکتب گوسوالن
عاشق تمیزی بودند.دادن چنین لباسی برای پوشاندن خود به الن وانگجی کاری زشت و اهانت
آمیز بشمار میرفت.الن وانگجی حتی نگاهی هم به او نینداخت لذا وی ووشیان یک لباس زیر
سفید خشک شده را بطرف او پرتاب کرد.خودش نیز رولباسی را بر تن کرده و ساکت ماند.
آندو سه روز تمام منتظر ماندند.درون غار نه میشد ماه را دید و نه خورشید را...آنها به دلیل الگوی
خواب وحشتناک مکتب الن میدانستند سه روز گذشته است چراکه هر زمان موقع خواب میشد
الن وانگجی بی اراده بخواب میرفت و بی اراده از خواب بیدار میشد.درنتیجه باتوجه به مقداری
که الن وانگجی میخوابید می توانستند روزها را تخمین بزنند.با طی سه روز حفظ انرژی زخم پای
الن وانگجی بدتر نشده و به آرامی بهبود می یافت.تا این حد که توانست به حالت نیلوفری بنشیند
و مدتی مراقبه کند.در این روزها وی ووشیان سعی میکرد زیاد جلوی چشمانش ظاهر نشود.پس
از اینکه الن وانگجی به حالت عادی بازگشت و بر احساسات خود مسلط شد دوباره همان الن
وانگجی شد که از حالت صورتش هیچ چیزی مشخص نبود.به این صورت بود که وی ووشیان نیز
دوباره توانست با پر رویی وانمود کند در آن شب هیچ چیزی نشنیده و ندیده است.او بصیرت زیادی
بخرج داده و دیگر الن وانگجی را آزار نداد.آنها هنوز هم حالتی غیر صمیمی نسبت بهم داشتند
ولی در صلح بودند.
طی این مدت آندو چندباری به طرف برکه رفتند.شوانووی قاتل تمام اجساد را بدرون الک خود
کشیده بود.الک سیاه و بزرگش مانند یک کشتی جنگی غیر قابل نفوذ روی آب شناور بود.در ابتدا
صدای جویده شدن چیزی از درون آن بگوش میرسید ولی مدتی بعد صداها متوقف شد و جایش
را صدایی چون خرخر گرفت .صدای خرناس هایش چون رعد در آنجا می پیچید.آندو فکر کردند
حاال که هیوال خواب است دزدکی به زیر آب رفته و سوراخ کف برکه را پیدا کنند هرچند تنها سی
دقیقه توانستند در زیر آب جستجو کنند چراکه هیوال خیلی زود متوجه آنان شد و با اینکه آنها
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
چندباری آنجا را گشتند نتوانستند آن سوراخی که جیانگ چنگ اشاره کرده بود را بیابند.وی ووشیان
شک داشت که آنجا با بخشی از بدن هیوال پوشانده شده است.هرچند میخواست دوباره او را گول
زده و از آب بیرون بکشد ولی بنظر میرسید حیوان از آنهمه آشوب خسته شده و حال حرکت ندارد.
آنها تمام تیر و کمان و میله های آهنین پراکنده روی زمین را جمع کردند و بردند تا آنها را
بشمارند.نزدیک به یکصد تیر،سی کمان ،و حدود ده میله آهنی آنجا بود.حاال روز چهارم بود.الن
وانگجی با دست چپ یک کمان را برداشت و با دقت وضعیتش را بررسی کرد.
او با دست راست زه کمان را چند باری امتحان کرد.صدایی چون جرنگ از آن شنیده میشد.این
سالحی بود که در دنیای تهذیبگری برای شکار هیوالها و شیاطین استفاده میشد.موادی که برای
ساخت آن استفاده شده از مواد معمول نبودند.الن وانگجی ریسمان های بسته به همه کمان ها
را درآورد و سر و ته شان را بهم بست و طناب بلندی درست کرد.با هر دو دستش طناب را میکشید
و آن را دور دستانش می بست سپس با مچ خود حرکتی به طناب داده و پرتابش کرد طناب چون
رعد خیز برداشت.نور سفید درخشانی آنجا را پوشاند و سنگی ده پا آنطرف تر را تکه تکه کرد.الن
وانگجی طناب را برگرداند طناب ساخته شده از زه کمان با فریاد بلندی هوا را شکافت.وی ووشیان
گفت«:ریسمان قاتل؟»
ریسمان قاتل یکی از تکنیک های ویژه مکتب گوسوالن بود.این تکنیک از نوه دختری موسس
مکتب الن یعنی سومین رئیس مکتب گوسو-الن یی به یادگار مانده بود.الن یی تنها زنی بود که
ریاست مکتب تهذیبگری شان را برعهده گرفته و شیوه مراقبه اش با گیوچین بود.گیوچین او هفت
رشته داشت و می توانست در لحظه ای بهم بپیچد و همه چیز را در هم متالشی کند.آن هفت
رشته از ظریف به ضخیم تقسیم شده بودند.او لحظه ای با انگشتان بلند و باریکش نواهای معنوی
را می نواخت و لحظه ای می توانست با همان ها گوشت و استخوان دشمنش را از هم جدا کند و
گیوچینش چون سالحی کشنده باشد.
ریسمان قاتل را الن یی از اساس برای کشتن دشمنان ساخت و بواسطه آن بشدت مورد انتقاد
قرار گرفته بود.دیدگاه مکتب گوسوالن درباره رهبرشان نیز دوگانه بود.این موضوع ابدا قابل انکار
نبود که ریسمان قاتل یکی از قدرتمند ترین و روان ترین ابزار و تکنیک جنگی مکتب گوسوالن
به شمار می آمد.الن وانگجی گفت«:باید به درونش رخنه کنیم!»
الک هیوال مانند یک قلعه نظامی غیر قابل نفود می نمود.
ظاهرش کامال سخت بود و بنظر نمیرسید بتوان رخنه ای در آن ایجاد کرد ولی با وجود این حقیقت
ضعیف ترین بخش جسم این هیوال نیز درون الکش قرار داشت.وی ووشیان در این چند روز دائم
به این موضوع فکر میکرد بهمین دلیل منظور الن وانگجی را بخوبی می فهمید.چیزی که بوضح
درباره اش م یدانست موقعیتی بود که در آن قرار گرفته بودند.پس از گذشت سه روز توان جسمی
شان در حال کمتر شدن بود.اگر مدتی بیشتر منتظر می ماندند ممکن بود تمام قدرتشان را از دست
بدهند.روز چهارم داشت به پایان میرسید و هنوز کمکی برایشان نیامده بود.
بجای صبر و منتظر مرگ ماندن،بهتر بود که آخرین تالش خود را بکار میگرفتند و هر چه می
توانستند انجام میدادند.اگر می توانستند با هم شوانووی قاتل را بکشند.آنوقت از سوراخ زیر برکه
پا به فرار میگذاشتند.وی ووشیان گفت«:موافقم،باید از داخل بهش حمله کنیم ولی باتوجه به
چیزی که من از ریسمان قاتل مکتب شما شنیدم شک دارم واسه محیط داخل اون الک،پشت
حیوونه مناسب باشه تازه تو هم هنوز زخمت خوب نشده...احتماال هنوز نمیتونی مثل همیشه از
پات استفاده کنی درسته؟»
حرف او حقیقت داشت و الن وانگجی بخوبی این را می دانست.هر دو بخوبی می دانستند دارند
خودشان را مجبور به کاری میکنند که در پایان ممکن بود جز نابودی شان هیچ نتیجه مفیدی
نداشته باشد.وی ووشیان گفت«:گوش کن به من!»
بخش کوچکی از الک شوانوو هنوز روی سطح آب قرار داشت.سرش،دمش و دست و پاهایش
کامل در آب بود.یک سوراخ بزرگ در جلو و پنج سوراخ بزرگتر پشت سر هم در اطراف سرش
داشت.شبیه یک جزیره یا کوهی کوچک بود.بدن سیاه ناهموارش با خزه پوشیده شده و جلبک
های بلند سبز تیره از بدنش آویزان بودند.وی ووشیان بدون کوچکترین صدایی،دسته ای از تیرها
و میله های آهنی را روی پشت خود نهاد و مانند یک ماهی نقره ای در برابر سوراخ روی سر
شووانو قاتل شیرجه زد.نیمی از سوراخ سرش در زیر آب بود و وی ووشیان همراه با جریان آب به
آن سو شنا کرد.پس از عبور از سوراخ،بدرون الک هیوال پرید.وی ووشیان با صدای تپ درون او
فرو آمد.احساس میکرد روی توده ای لجن ترکیب شده با آب راه میرود.بوی تعفنش بطرز وحشت
آوری حال ب هم زن بود.چنان که نزدیک بود باال بیاورد.این بو او را بیاد،موش های چاق مرده و
گند زده اطراف دریاچه یونمنگ می انداخت.او بینی خود را با انگشت گرفت :عجب جای
گندی....خوب شد نذاشتم الن جان بیاد این تو....اینهمه وسواس داره که حاضر نشد با اون آب
لباس بشوره اگه میومد اینجا از بوی گندش حتما باال می آورد اگر تهوع نمیگرفت حتی می مرد!
صدای خر خر آرامی از شوانوو بگوش میرسید.وی ووشیان در حالیکه نفس خود را گرفته بود پایش
بیشتر در لجن فرو میرفت.پس از برداشتن سه قدم متوجه شد که این ماده لجن مانند تا زانوهایش
رسیده است.در میا ن لجن ها و آب چیزی شبیه توده ای در هم پیچیده یافت.او به آرامی خم شد
و اطراف را بخوبی احساس کرد.دستش به چیز پرز داری برخورد.بنظر میرسید موی انسان باشد.او
سریع دستش را کنار کشید.میدانست که این توده میتواند یکی از همان اجسادی باشد که شوانووی
قاتل به درون الک خود کشیده است.وقتی بیشتر اطراف را گشت یک چکمه دید.درون چکمه
پایی نیمی گوشت و نیمی استخوان در آن قرار داشت.بنظر میرسید این هیوال اصال اهل تمیزکاری
نیست.پس مانده غذاهایی که تمام نکرده یا نتوانسته کامل بخورد از الی دندان ها و درون الکش
تراوش میکرد.آثار تمام چ یزهایی که خورده بود آنجا دیده میشد.در این صدها سال الیه ای ضخیم
از غذاهایی که خورده درونش شکل گرفته بود و پس از لحظه ای وی ووشیان خود را دید که در
میان اجسادی با استخوان های شکسته و لجن مالی شده ایستاده است.او در چند روز گذشته دائم
به اطراف خزیده بود آنقدر کثیف شده بود که روی دیدن نداشت پس
اهمیت نمیداد که از این هم کثیف تر بشود.بهمین دلیل با بی دقتی دستانش را با شلوار خود پاک
کرد و براه افتاد.خرناس های حیوان بلندتر و بلندتر میشد.موج هوا سنگین تر شده و اجساد زیر
پایش بیشتر...تا اینکه دستش با پوست خشن حیوان برخورد کرد.اطراف را احساس نموده و
درحالیکه به آرامی پیش میرفت دستش را همچنان روی پوست هیوال قرار داده بود.همانطور که
انتظار داشت فلس سر و گردن هیوال را می پوشاند ولی پایین تر از آن نقطه سطحی ناهموار و
ضخیم وجود داشت.هر چی وارد جاهای عمیق تر بدن حیوان میشد پوستش ظریف و نازک تر
بنظر میرسید.در این حالت الیه ضخیم لجن تا کمر وی ووشیان رسیده بود.هیوال هنوز بیشتر
اجساد را نخورده بود.اجساد در تکه های بزرگ قرار داشتند.حاال این دیگر الیه ای از جسدها نبود
بلکه تپه ای محصور از اجساد پیش رویش بود.وی ووشیان به پشت خود دست برد و میخواست
دسته تیر و میله آهنین را آماده کند ولی ناگاه ،متوجه شد دسته میله ها به چیزی چسبیده و نمیتواند
آن را رها کند.
او دستش را به میله ها گره زده و با قدرت آنها را جدا کرد.روی نوک میله ها چیزی همراه با لجن
چسبیده بود که با صدای آرامی از آن خارج شد.وی ووشیان سر جای خود خشکش زد.لحظاتی
گذشت و هیچ صدایی از او خارج نشد.هیوال نیز از جای خود حرکتی نکرد و او باالخره توانست
نفس راحتی بکشد :میله به یه چیزی چسبیده بود با توجه به صداش بهش میخورد از آهن باشه؟؟یه
تیکه آهن بلند بود...شاید بدردم بخوره بهرحال که من اینجا هیچ سالحی ندارم !اگه یه شمشیر با
سطح معنوی عالی باشه که دیگه خیلی خوب میشه!!
او دست برد تا آن شی را احساس کند.چیزی بلند،کُند و زنگ زده بنظر میرسید.بار دوم که به آن
چنگ زد.جیغ های
گوشخراشی در گوشش پیچید.بنظر میرسید صدها و هزاران انسانی که در نا امیدی غرق شده
بودند از ته دل فریاد میکشیدند و این فریاد ها گوش او را کر کرده بود.بالفاصله جریانی از هوای
سرد از طریق دستش به تمام بدنش منتقل شد.وی ووشیان به خود لرزید و دست خود را از آن
شمشیر جدا کرد :این چیه؟؟ این انرژی شوم چقدر قدرتمنده!!!!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ناگهان اطرافش روشن شد.نوری روشن و برنگ نارنجی بر او سایه انداخت و شمشیری قیرگون و
ساخته شده از آهن در برابرش ظاهر شد.انگار که شمشیر حتی سایه او را هم میشکافت.اینجا درون
الک شوانووی قاتل بود—چطور امکان داشت در اینجا نور وجود داشته باشد؟؟ وی ووشیان چرخی
زده و همانطور که فکر میکرد یک جفت چشم طالیی کمی دورتر انتظارش را میکشید.تازه متوجه
شده بود که خر و پف های رعد آسا ناپدید شده اند و آن نور نارنجی مستقیما از چشمان شوانوو به
او میرسد.شوانووی قاتل دندان های تیزش را نشان داد و دهان زرد و سیاه خود را گشوده و غرش
کرد.وی ووشیان جایی نزدیک دندان های او گیر افتاده و با خروش وحشیانه هیوال مواجه شد.حس
میکرد تمام بدنش درد میکند و گوش هایش به مرز انفجار رسیده اند.وی ووشیان که او را نزدیک
خود دید،خیز برداشت و دسته میله آهنین را در دهانش فرو کرد.زمانبندی و موقعیت کامال درست
بودند.نه کمی دیر و نه یک سانت اشتباه....تیرها فک باال و پایین هیوال را مسدود کردند.
هیوال نمیتوانست دهان خود را ببندد و وی ووشیان با استفاده از فرصت دسته تیرها را محکم به
پوست هیوال کوبید.هرچند تیرها بسیار ظریف بودند اما او پنج تیر را بهم بسته و یک دسته تیر
ساخته بود و آن دسته را در گوشت هیوال فرو کرد بنابراین تیرها آنقدر زهردار بودند که تا انتها در
تن هیوال فرو بروند.دسته تیرها چون سوزنی سمی عمل میکرد.بخاطر این درد سوزناک،شوانوو با
وجود میله های آهنین فرو رفته در دندانهایش دهان
خود را با فشار زیادی بهم بست.دسته میله ها با این حرکت او در جا کج شدند.وی ووشیان نیز
تیرهای بیشتری در پوستش فرو کرد.هیوال از زمان تولد تا به االن چنین دردی را تجربه نکرده
بود.او از درد دیوانه شد.بدن مارگونه اش درون الک بهم می پیچید و سرش را با شدت به اطراف
می کوباند و تپه اجساد درون خود را به این طرف و آنطرف تکان میداد.وی ووشیان تقریبا در میان
اعضای تکه تکه شده اجساد غرق شده بود.شوانووی قاتل با چشمان زرد بزرگش اطراف را می
پایید،او دهان خود را گشود و بنظر میرسید میخواهد همه چیز را ببلعد.کوه اجساد با سرعت زیادی
به طرف دهانش پیش میرفت .وی ووشیان تقال کنان خالف جهت شنا میکرد ناگهان بطور اتفاقی
دستش به شمشیر آهنی گرفت قلبش در تاریکی رفت،دوباره جیغ و فریاد صفیرکشان در گوشش
پیچید.
بدن وی ووشیان بطور کامل در دهان شوانوو فرو رفته بود و زمانی که هیوال میخواست دهان خود
را ببندد،وی ووشیان شمشیر بدست از همان تکنیک قبل استفاده کرده و شمشیر را در فک هیوال
فرو برد.ارگان های حیاتی هیوالی چند صد ساله ای مانند این معموال طی سالها فرسوده میشوند
و اگر حیوان کسی را می بلعید آن شخص در جا درون اسید بدن هیوال ذوب میشد.وی ووشیان
محکم به شمشیر چسبیده بود.مانند خالل دندانی که در دهانش گیر کرده باشد شوانوو نمیتوانست
از شر آن خالص شود.شوانووی قاتل مدتی سرش را به اطراف چرخاند ولی به هیچ قیمتی نتوانست
خالل دندان را ببلعد،نتوانست دهان خود را ببندد،آزاری که از آن می دید را هم نمیتوانست تمام
کند پس مجبور شد با خشم سر از الک بیرون کند.
هیوال از اینکه وی ووشیان از درون الکش به او چسبیده وحشت کرده بود.تالش می کرد فرار
کند،سعی داشت او را از بدن خود رها کند ولی همین تالش هایش سبب شد گوشت نازک زیر
سپر فوالدینش ظاهر شود و الن وانگجی درست در برابر سوراخ
سر او ریسمان قاتل را آماده کرده بود.او زمان زیادی انتظار کشیده و هنگامی که شوانوو با عجله
سرش را بیرون آورد ریسمان را فرستاده و محکم دور گردنش را گرفت.ریسمان قاتل می لرزید و
بیشتر در گوشت هیوال فرو می رفت.هیوال نه راه پس داشت و نه پیش...بخاطر حمله آندو گیر
افتاده بود.او هیوالیی تقلبی بود نه حیوانی الهی،پس هوشیاری چندانی هم نداشت.بخاطر درد
جسمش دیوانه شده بود.سرش را با خشم می چرخاند و دم بلند خود را با دیوانگی به آب تیره می
کوبید.از ضربه های او گردابی بزرگ و مواج بوجود آمد ولی تمام تالش هایش بی فایده بودند زیرا
یکی از آندو موجود کوچک به دهانش چسبیده و نمیتوانست او را بخورد و دیگری نیز با ریسمانی
کشنده نواحی حساس گردنش را می فشرد و سانت به سانت گوشتش را می برید.همانطور که
برش ها عمیق تر میشدند خونریزی او نیز بیشتر میشد.
الن وانگجی ریسم ان قاتل را محکم میکشید و حتی یک ثانیه از قدرت دست خود کم نکرد.او
برای شش ساعت همانطور ماند.شش ساعت بعد شووانوی قاتل از حرکت ایستاد.آن بخش حیاتی
بدن هیوال توسط ریسمان قاتل از بقیه بدنش جدا شد.الن وانگجی آنقدر به خود فشار آورده بود
که کف دستهایش زخمی و خونین شد.الک غول پیکر روی آب شناور ماند.برکه برنگ خونی سرخ
و بنفش درآمد.بوی خون چنان آنجا را پر کرده بود که به تاالبی برزخی میماند.الن وانگجی با
صدای تلپی در آب پریده و بسمت سر هیوال شنا کرد.چشمان شوانوو باز بودند.مردمک چشمانش
تیره اما دهانش همچنان محکم بود.الن وانگجی صدا زد«:وی یینگ!»
هیچ صدای از دهان هیوال خارج نشد.الن وانگجی دست دراز کرده و دو ردیف دندان های هیوال
را با فشار از هم باز کرد.او بدون اینکه چیزی برای محافظت از خود داشته باشد در آب به آن طرف
شنا کرده بود و زمانی که با فشار زیاد موفق به باز کردن
دها ن هیوال شد.شمشیر آهنین سیاهی را دید که به دهان هیوال چسبیده است.تیغه تا دسته شمشیر
در گوشت هیوال فرو رفته،تا جایی که تیغه شمشیر کمی کج شده بود.بدن وی ووشیان در هم
پیچیده بود.سرش رو به پایین قرار داشت و دستانش به تیغه نه چندان تیز شمشیر چسبیده بودند.او
بدر ون گلوی شوانوو لغزیده بود.الن وانگجی یقه اش را گرفته و او را بیرون کشید.همین که فک
شوانوو سست شد شمشیر نیز لغزید و در عمق آب افتاد.چشمان وی ووشیان بسته بودند.بدنش
شل شده بود و الن وانگجی یک دست خود را دور شانه اش نهاده و کمرش را گرفت.در حالیکه
او را با خود می برد و در آب خونین حرکت میکرد ،او را صدا زد«:وی یینگ!»
دستانش کمی می لرزید.همینکه خواست گونه وی ووشیان را لمس کند او لرزید و به آرامی بیدار
شد«:چی شده؟چه خبره؟مُرد؟اون مُرد؟!»
بدن وی ووشیان کمی شل شد و به این دلیل هر دویشان در آب فرو رفتند.الن وانگجی دستش
را دور کمر او محکمتر کرد«:آره!»
همه چیز در دید وی ووشیان تیره بود و نمی دانست اوضاع در چه حال است و تنها پس از کمی
فکر گفت «:مُرده؟؟ پس مُرده....عالی شد!!! اون مُرده!!اونجا پر از صدای جیغ بود...صدای جیغ توی
گوشم می پیچید بعدش یهو بیهوش شدم آه راستی،سوراخ...سوراخ کف برکه....بدو بریم..بدو از
اینجا بریم بیرون»!...
الن وانگجی احساس میکرد رفتارش عجیب است«:چت شده؟؟»
وی ووشیان ناگهان پر از انرژی شد و گفت «:هیچی،بدو زودتر از اینجا بریم بیرون...نباید وقت رو
از دست بدیم»...
واقعا نباید وقت را از دست میدادند الن وانگجی حرفش را تایید کرد و گفت«:من می برمت!»
وی ووشیان گفت«:نیازی نیست»...
با این حال دست راست الن وانگجی شبیه یک تسمه آهنین دور کمر او پیچید.سپس با لحن
محکمی گفت«:نفست رو بگیر!»
وقتی او چنین گیج بنظر میرسید رفتن زیر آب فکر خوبی نبود.وی ووشیان هم نمیخواست به
خودش فشار بیاورد پس پذیرفت.آندو نفس خود را حبس کرده و در آب شیرجه زدند.لحظه ای بعد
شلپ شلوپ کنان روی سطح آب سرخ و بنفش بازگشتند.وی ووشیان دهانش را باز کرد و مقداری
از آن آب خونین را از دهان بیرون ریخت و صورت خود را پاک کرد چراکه صورتش غرق آب
برکه شده بود .با چهره ای درمانده تر از قبل گفت«:چی شده؟؟؟چرا هیچ سوراخی اونجا نیست؟!»
جیانگ چنگ گفته بود یه سوراخ کف برکه هست که پنج یا شش نفر می توانستند یکباره از آن
خارج شوند و دیگر شاگردان همه از آنجا رفته بودند.وی ووشیان تصور میکرد نمیتوانند سوراخ را
پیدا کنند زیر ا شوانوو آنجا را با بدنش مسدود کرده ولی اکنون که جسد شوانوو در جای دیگری
بود و باز هم هیچ سوراخی در آن منطقه نبود.آب از موهای خیس الن وانگجی چکه میکرد.او
پاسخی نداد.آنها بهم نگریستند و تنها یک احتمال هولناک به ذهنشان میرسید.
بنظر میرسید که....شوانوو وقتی ا ز درد به خود می پیچید و با خشم دست و پاهای خود را تکان
میداد از شدت شوک سنگهای زیر آب را هم جا به جا کرده یا به سمت مشخصی لگد انداخته بود
و ....بصورت تصادفی تنها سوراخی که آنها می توانستند از آنجا بگریزند را ....مسدود کرده بود.وی
ووشیان با تقالی زیاد دست ال ن وانگجی را کنار زد و بدرون آب پرید.الن وانگجی هم دنبال او
روان شد...با اینهمه پس مدت بیشتری جستجو نتوانستند سوراخ دیگری آنجا پیدا کنند...نه حتی
آن سوراخی که کسی میتوانستند از آن خارج شوند.وی ووشیان گفت«:حاال چیکار کنیم؟»
الن وانگجی پس از مدتی سکوت جواب داد«:فعال بیا برگردیم باال!»
وی ووشیان دستانش را تکان داده و گفت...«:بریم بریم»...
هر دویشان تهی از انرژی بودند به آرامی بسمت خشکی شنا کردند وقتی از آب بیرون آمدند تمام
بدنشان غرق در خون برنگ بنفش هیوال بود.وی ووشیان لباس هایش را درآورد.لباس های خود
را چالن د و کمی تکانشان داد تا خشک شوند.نتوانست جز لعنت فرستادن به این وضعیت کار
دیگری بکند «:نکنه یکی داره باهامون بازی میکنه؟من فکر میکردم اگه کسی هم نیاد کمکمون
حتی اگرم بخوایم نمیتونیم این هیوال رو بکشیم...واسه همین خودمو کشتم تا اون کارو بکنم...حاال
همینجا می میریم لعنتی....نکبت مادر بخطا زده سوراخو بسته ...گه توش!»
الن وانگجی با شنیدن «گه توش» ابرو در هم کشید.خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد.وی
ووشیان نیز لباسهایش را در هوا تکان می داد و غرغر میکرد که ناگهان پاهایش شل شدند و رو
به زمین افتاد الن وانگجی به موقع برای گرفتنش بلند شد.وی ووشیان با تکیه به دست او
گفت «:چیزی نیست...چیزی نیست....انرژیم تموم شده...راستی الن جان دیدی که من وقتی تو
دهن هیوال بودم یه شمشیر تو دستم بود؟؟شمشیره کجا رفت؟»
الن وانگجی پاسخ داد«:توی آب فرو رفت...چیز مهمی بود؟»
وی ووشیان گفت«:رفته تو آب؟ خب ولش کن!»
وقتی شمشیر را محکم گرفته بود سیل فریاد ها گوشش را می خراشید.بدنش سرد شده و سرش
گیج میرفت.آن شمشیر آهنین قطعا چیز خاصی بود.شوانووی قاتل حداقل 5هزار نفر را خورده بود
و وقتی مردم را به درون الک خود میکشید برخی اجساد دست نخورده و یا شاید حتی زنده
بودند آن شمشیر حتما به تهذیبگری که خورده شده تعلق داشت و برای 400سال در تپه اجساد
درون الک حیوان پنهان مانده بود.به درد و رنج انسان های مرده و زنده بی شماری آلوده شده و
فریادهای گوشخراش آنها گواه بر این امر بود.
وی ووشیان میخواست آن تکه آهن را نگهداشته و بخوبی بررسیش کند.هرچند شمشیر در آب
افتاده و آندو در غار اسیر شده و نمیتوانستند فرار کنند.بنظر میرسید بهتر بود موضوع را رها
میکرد.اگر بیش از حد روی مساله تمرکز میکرد،الن وانگجی درباره خواست درونی او حساس
میشد دوباره بر سر موضوعات بیخودی با هم به اختالف می افتادند.وی ووشیان درحالیکه دستانش
را تکان میداد گفت :این اصال چیز خوبی نیست هست؟؟
او میرفت و پاهای خود را میکشید.الن وانگجی در سکوت همراهیش میکرد.پس از چند لحظه
دوباره تعادلش را از دست داد و الن وانگجی دوباره او را گرفت.این بار دستش را روی پیشانی او
نهاد کمی فکر کرد و گفت«:وی یینگ...تو خیلی گرمی!»
وی ووشیان هم دستش را روی پیشانی او گذاشته و گفت«:الن جان،تو هم خیلی گرمی!»
الن وانگجی دست او را کنار زد و با لحن سستی گفت«:چونکه دست تو سرده!»
وی ووشیان گفت«:حس میکنم سرم گیج میره!»
طی چهار تا پنج روزی که گذشت...او تمام گیاهان دارویی درون کیسه عطر را روی پای الن
وانگجی نهاده بود.تنها چندباری به زخم سینه خودش رسیدگی کرد.در روزهایی که گذشت بخوبی
استراحت نکرده و دائم درون برکه و تپه اجساد در حال بررسی و کاوش بود بهمین دلیل وضع
زخمش بدتر شد.او تب شدیدی داشت.
بعد از گذشت مدتی احساس گیجی او شدیدتر شد.دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد.تصمیم
گرفت همان جایی که هست بنشیند پس با گیجی گفت«:واسه چی به این راحتی تب کردم؟؟
یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری شدم کی بوده!»
الن وانگجی از «به این راحتی»که در جمله اش بکار برد خوشش نیامد و به او گفت«:بگیر بشین!»
وی ووشیان به حرف او عمل کرد.الن وانگجی دستش را گرفته و مدتی به او انرژی معنوی
داد.وی ووشیان مدتی همانطور ماند و بعد از چند دقیقه دوباره خواست برخیزد.الن وانگجی به او
گفت«:درست دراز بکش!»
وی ووشیان دست خود را کشید«:نیازی نیست اینکارو واسه من بکنی....مگه تو خودت چقدر انرژی
داری!»
الن وانگجی نیز دوباره دست او را گرفت و تکرار کرد«:درست دراز بکش!»
در چند روز گذشته الن وانگجی تمام انرژیش را از دست داده و از کارهای او ترسیده و آزار دیده
بود.این بار وی ووشیان بود که هیچ انرژی نداشت تا بتواند هر کاری که میخواهد بکند.ولی وی
ووشیان بهمان حالتی که نشسته بود و از وضعیتش رضایت نداشت و خیلی زود شروع به غرغر
کرد«:خیلی سخته اینطوری ....خیلی سخته!»
الن وانگجی گفت«:چی میخوای؟»
وی ووشیان گفت«:میخوام برم یه جای دیگه دراز بکشم نه اینجا!»
الن وانگجی گفت«:کجا میخوای بری بخوابی؟تو همچین غاری؟»
وی ووشیان گفت«:میزاری سرمو بزارم رو پات؟»
الن وانگجی با چهره ای که چیزی از آن مشخص نبود گفت«:اینقدر بازیگوشی نکن!»
وی ووشیان گفت«:دارم جدی میگم...سرم بدجوری گیج میره...تو که دختر نیستی چه اشکالی داره
سرمو بزارم رو پات؟»
الن وانگجی گفت«:حتی اگه دختر نباشم بازم اینطوری خوابیدن درست نیست!»
وی ووشیان که دید او دارد اخم میکند گفت«:من بازیگوشی نمیکنم اونی که باید دست از این
مسخره بازی برداره تویی...من اصال قبول ندارم...الن جان بهم بگو ....چرا؟»
الن وانگجی گفت«:چی چرا؟»
وی ووشیان از جای خود پرید و با شکم روی زمین دراز کشید«:کل آدما تو دلشون منو دوست
دارن هرچند بزبون میگن مزاحمم یا اینکه اذیت میکنم...چرا اینطوره؟چرا فقط تو ...فقط تویی که
اصال به من روی خوش نشون نمیدی؟ما چند دفعه دیگه باید مرگ و زندگی رو با هم تجربه
کنیم؟ حتی پات رو نمیدی من سرم بزارم روش یه ذره آروم شم همش واسم سخنرانی
میکنی...بینم پیرمردی چیزی هستی؟؟؟»
الن وانگجی با صدای آرامی گفت«:داری پرت و پال میگی!»
شاید در حال هذیان گویی بود اما سریع بعد از آن بخواب رفت.در خواب احساس میکرد جایی که
دراز کشید اصال احساس بدی ندارد.انگار واقعا سرش روی پای کسی بود.دستی سرد روی پیشانیش
قرار داشت و به او احساس آرامش میداد.با شادی هر قدر میخواست در جای خود می لولید و هیچ
کسی نبود که بخاطر آن سرزنشش کند.وقتی روی زمین بود نیز آن کس به آرامی سرش را نوازش
کرده و دوباره روی پای خود می نهاد.ولی وقتی بیدار شد.دید که هنوز روی زمین است.....
بجای یک پای راحت توده ای برگ زیر سرش قرار داشت و از قبل احساس راحتی بیشتری
میکرد.الن وانگجی در سکوت کمی دورتر از او نشسته بود.آتشی روشن شده و تاللو نور آتش
روی گونه اش چون یشم می درخشید.وی ووشیان پیش خود اندیشید :معلومه که خواب بود!
مسیری که آنها میخواستند به واسطه اش خارج شوند مسدود شده بود درون غار گیر افتاده و باید
منتظر میماندند تا قبیله یونمنگ جیانگ برای نجاتشان بیاید پس دو روز دیگر هم طی کردند.در
این دو روز وی ووشیان هنوز تب داشت.دائم بیدار میشد و در جا بخواب میرفت.همه چیزش به
قدرت معنوی که الن وانگجی به او می بخشید وابسته شده بود چراکه حالش کمی بهتر شده و
می دانست قرار نیست وضعیتش بدتر بشود.وی ووشیان گفت«:خسته شدم....حوصله م سر
رفت...اینجا خیلی ساکته....عاااااا اااه.....گشنمه....الن جان چرا یه چی درست نمیکنی من بخورم؟
گوشت الک پشته رو بپز بده من ....ولش کن...اصن نمیخوام...گوشت یه جونوری که آدمو میخوره
فاسده...تو اصن از جات تکون نخور...تو چرا این شکلی الن جان؟؟؟خیلی کسل کننده ای....دهنت
بسته اس...چشمات بسته اس....با من حرف نمیزنی....نگام نمیکنی....داری ریاضت میکشی؟راهبی
چیزی هستی؟؟ آه یادم رفته بود موسس قبیله تون راهب بوده»...
الن وانگجی گفت«:ساکت باش تو هنوز تب داری....حرف نزن...باید قدرتت رو حفظ کنی»
وی ووشیان گفت«:باالخره جواب منو دادی....االن چقده منتظریم؟ چرا کسی نمیاد نجاتمون بده؟»
الن وانگجی جواب داد«:امروز هنوز تموم نشده»....
وی ووشیان صورت خود را پوشاند«:چرا اینقدر سخته همه چی؟فکر کنم چون با توام
اینطوریه....کاش جیانگ چنگ پیشم جا میموند...الاقل باهاش جر و بحث میکردم کیف میداد
خیلی بهتر از بودن با تو بود....جیانگ چنگ!!کدوم
گوری هستی؟هفت روز شده دیگه!!»
الن وانگجی با شاخه ای آتش را بهم زد مانند یک شمشیر آن را تکان میداد و جرقه های آتش
به همه جا پراکنده شدند.سپس به سردی گفت«:استراحت کن!»
وی ووشیان دوباره بهم پیچید و رو در روی او گفت«:جدی میگی؟من االن بیدارم تو هی میگی
برو بخواب...اینقدر ازم بدت میاد وقتی بیدار میشم نمیتونی تحملم کنی؟!»
الن وانگجی شاخه را به کناری نهاد و به آرامی گفت«:داری فکر و خیال الکی میکنی!»
وی ووشیان دید هیچ چیزی روی او اثرگذار نیست و جر و بحث با او به اندازه روزهای قبل لذتی
ندارد چهره اش به کبودی گرایید :اون هر چی خواست بهم گفت تازه عصبانی که شد گازم گرفت
ولی خودمونیم هیچ کسی شانس دیدن همچین الن جانی رو نداره....احتماال دیگه تا آخر عمرم
همچین چیزی رو نبینم...سپس به او گفت«:الن جان،خسته شدم...بیا حرف بزنیم...تو شروع کن!»
الن وانگجی پرسید«:ساعت خواب و بیداریت کیه؟»
وی ووشیان جواب داد «:عجب شروع بدی...اونقدر ناجور شروع کردی که اصال دلم نمیخواد جواب
بدم....ولی ولش کن حاضرم باهات پیش برم بذار بگم...توی لنگرگاه نیلوفری من عمرا قبل از
ساعت یک صبح بخوابم....بعضی وقتا همه شب بیدارم!»
الن وانگجی گفت«:رفتار مناسبی نیست...عادت بدیه!»
وی ووشیان گفت«:تو فکر کردی همه شبیه قوم و قبیله شمان؟»
الن وانگجی گفت«:بهتره این عادت رو ترک کنی!»
وی ووشیان گوشهای خود را گرفته و گفت«:من مریضم
...تب دارم ...برادر الن دوم،تو چیزی مهربانانه تری نداری بهم بگی تا این احساس بد ناجورمو
بهتر کنی؟»
هیچ حرفی از دهان بسته الن وانگجی خارج نشد.وی ووشیان گفت«:نمیدونی چی بگی؟باشه من
که میدونم خب حاال که چیزی نمیتونی بگی -بلدی یه چی بخونی؟چطوره یه آهنگ واسم
بخونی؟»
او این حرف را بصورت سرسری گفت چون درحال بحث با الن وانگجی بود انتظار نداشت این
پیشنهاد را بپذیرد.با اینهمه بعد از چند لحظه سکوت،پژواک صدای مالیمش در سراسر آن غار
عمیق طنین انداز شد.الن وانگجی واقعا داشت برای او آهنگی میخواند.وی ووشیان چشمانش با
بست.چرخی زد و دست های خود را گشود«:چقدر خوبه!»
سپس پرسید«:اسمش چیه؟»
بنظر میرسید الن وانگجی زیر لب چیزی زمزمه کرد.وی ووشیان چشمانش را باز کرد و
پرسید«:گفتی اسمش چیه؟»
نتوانست بصورت واضح نام آهنگ را بشنود احساس میکرد خون در صورتش جمع شده،سر و دست
و پاهایش از شدت گرما بدرد افتاده بودند.صدای زنگ در گوشش میرفت و می آمد.وقتی دوباره
بیدار شد و چشمانش را باز کرد نه سقف سیاه غار را دید و نه صورت زیبا و رنگ پریده الن جان
را...بلکه با تختی چوبی مواجه شد.روی تخت تصویر نقاشی دو صورت که همدیگر را به شکل
خنده داری می بوسیدند قرار داشت.این همان نقاشی بود که او روی تخت خودش در لنگرگاه
نیلوفری کشیده بود.او روی تخت نشست.جیانگ یانلی در حال خواندن یک کتاب سرش به گوشه
ای خم شده بود.وقتی دید او بیدار شده ابروهایش را باال برد،کتابش را زمین گذاشت«:آ-شیان!»
وی ووشیان گفت«:خواهر!»
او سعی داشت سریع از جای خود برخیزد.دست و پاهایش دیگر نمیسوخت اما هنوز احساس ضعف
داشت.گلویش نیز خشک شده بود.وی ووشیان پرسید«:من برگشتم؟کی از غار درومدم؟عمو جیانگ
کسی رو فرستاد نجاتم بده؟الن جان کجاست؟جیانگ چنگ کو؟؟»
در چوبی باز شد.جیانگ چنگ درحالی که یک کوزه سفید با خود حمل میکرد وارد شد و با صدایی
خشن گفت«:واسه چی داد میزنی؟»پس از گفتن این حرف به طرف جیانگ یانلی
چرخید«:خواهر...اون سوپی که جوشوندی رو آوردم».
جیانگ یانلی کوزه را از او گرفته و محتویاتش را در کاسه ای خالی کرد.وی ووشیان گفت«:جیانگ
چنگ آشغال...بیا اینجا ببینم!»
جیانگ چنگ گفت«:واسه چی من بیام پیش تو؟احیانا نباید تو زانو بزنی و از من تشکر کنی؟»
وی ووشیان گفت«:تو بعد هفت روز آزگار رسیدی به من ...میخواستی منو بکشی هاه؟»
جیانگ چنگ گفت«:تو کشته بشی؟؟؟بینم این االن کیه داره بلبل زبونی میکنه واسه من؟»
وی ووشیان گفت«:مطمئنم از کوهستان رودتاریک تا یونمنگ 5روز واست طول میکشید!»
جیانگ چنگ گفت«:خل شدی؟ تو فقط زمان رفت رو حساب کردی بعد زمان برگشت چی میشه؟
بماند که بعد اینهمه کوبوندم برگشتم اونجا ...با یه عالمه آدم کل کوهستان رو دنبال یه درخت
انجیر قدیمی گشتیم و اون سوراخ کوفت ی که ون چائو و زیردستاش بسته بودن رو با کلی بدبختی
باز کردم که بتونیم نجاتتون بدیم همه اینکارا طی هفت روز انجام شده ....این جای تشکرته؟»
وی ووشیان کمی فکر کرد و متوجه شد او واقعا فراموش کرده تا زمانی که برای رسیدن به آنجا
نیاز بوده را هم محاسبه کند.دیگر چیزی برای غرغر کردن نداشت پس گفت«:اینجوری بوده
پس؟؟ خب چرا الن جان اینو یادم ننداخته بود؟»
جیانگ چنگ گفت «:چونکه حالش از تو بهم میخوره!!....بینم تو چرا انتظار داری اون به همه
حرفای تو توجه کنه؟»
وی ووشیان گفت«:حق داری واقعا!»
جیانگ یانلی سوپ را آماده کرده و بدستش داد.درون سوپ پر بود از ریشه های نیلوفر و گوشت
های تکه تکه شده کوچکی که بخوبی پخته شده و رنگ و عطرشان حاکی از طعم لذت بخش
آن بود.عطر سوپ داغ او را سرمست میکرد.وی ووشیان روزها،هیچ چیزی نخورده بود.پس از تشکر
از شیجیه اش،کاسه سوپ را به بغل گرفت و به آن حمله برد و در آن حین پرسید«:الن جان
کجاست؟اونم نجات پیدا کرد درسته؟ اونم اینجاست یا برگشته گوسو؟»
جیانگ چنگ گفت «:اینقدر چرت نگو...اون که اهل قبیله ما نیست چرا باید بیاد اینجا؟ضمنا
بله....برگشت گوسو!»
وی ووشیان گفت«:تنهایی رفت؟توی گوسو....مکتبشون»...
پیش از اینکه حرفش را به پایان برساند.جیانگ فنگمیان قدم به درون اتاق نهاد.وی ووشیان کاسه
سوپ را زمین نهاد«:عمو جیانگ!»
جیانگ فنگمیان گفت«:بشین راحت باش!»
او تمام اتفاقاتی که در آن روز ها بسرشان آمده بود را برای جیانگ چنگ و پدرش تعریف
کرد.جیانگ چنگ پس از شنیدن حرفهای او چهره اش در هم پیچید.کمی بعد گفت«:حرفاش عین
حرفاییه که الن وانگجی هم زد...پس شما دو تا با هم اونو کشتید....با این حال چیزیکه مال توئه
واسه خودته!چرا همه اعتبارش رو میدی به یکی دیگه؟»
وی ووشیان گفت«:همچین کاری نکردم...فقط حس میکنم در مقایسه با اون من خیلی هم کاری
نکردم»...
جیانگ فنگمیان حرفش را تایید کرد و گفت«:آفرین!»
او توانسته بود در هفده سالگی یک هیوالی چهارصد ساله را بکشد.باید چیزی بیشتر از یک
«آفرین»دریافت میکرد.جیانگ چنگ گفت«:تبریک میگم!»
لحن تبریک گفتن او بسیار عجیب بود.وی ووشیان وقتی باال رفتن ابروها و بهم پیچیدن دستهایش
را دید دانست دوباره احساسات منفی بر او غلبه کرده اند.جیانگ چنگ،حاال،در سکوت ذهنش بهم
ریخته بود و قطعا از خود می پرسید که چرا او در غار نمانده تا هیوال را بکشد...اگر او بود می
توانست اینکار را بکند....آن کار را بکند....وی ووشیان خندید«:خیلی بد شد که تو اونجا نبودی
وگرنه االن بخشی از شادی این پیروزی به تو میرسید...تازه میتونستیم کلی با هم حرف بزنیم
خستگیمون دود شه بره هوا...تو این روزا که چشم تو چشم الن جان نشستم از بس خسته شدم
پوکیدم!»
جیانگ چنگ گفت«:حقت بود اونقدر حوصله ات سر میرفت تا بمیری...نباید ادای قهرمانا رو در
میاوردی...همش به چیزای بیخودی اهمیت میدی....اگه از همون اولش نمی رفتی»....
ناگهان جیانگ فنگمیان گفت«:جیانگ چنگ!»
جیانگ چنگ مکثی کرد و دانست که زیاد حرف زده پس سکوت اختیار کرد.نگاه جیانگ فنگمیان
به او سرزنش گر نبود اما حالت چهره اش از آرامش به جدیتی خاص تبدیل شد «:میدونی کجای
چیزی که گفتی اصال شایسته نبود؟؟»
جیانگ چنگ با سری آویزان پاسخ داد«:بله!»
جیانگ فنگمیان وقتی دید دل و زبان پسرش یکی نیست و هنوز احساس مخالفت میکند سر خود
را تکان داد و گفت«:آ-چنگ،یه چیزهایی هست که حتی وقتی عصبانی هستی نباید بزبون
بیاری...اگه اون حرفا رو بگی مثل این میمونه که اصال شعار مکتب جیانگ رو درک نکردی و
هنوز نمیدونی که»....
صدای خشن زنی از بیرون اتاق شنیده شد«:آره اون اصال درک نمیکنه...ولی مگه اهمیت داره؟؟
وی یینگ هست تا درک کنه؟!»
بانو یو چون رعد بنفشی قدم بدرون اتاق نهاد و نسیم سردی همراه او وارد اتاق شد.او پنج قدم با
تخت وی ووشیان فاصله داشت.ابروهایش را باال برد و گفت-«:برای غیرممکن ها تالش کن-
این شعار دقیقا اونو توصیف میکنه درسته؟هر غلطی میخواد میکنه اونم وقتی میدونه چه شری
واسه قبیله اش درست میشه مگه نه؟»
جیانگ فنگمیان گفت«:بانو اینجا چیکار میکنی؟»
بانو یو جواب داد «:من اینجا چیکار میکنم؟سوال مسخره ای ازم می پرسی....رهبر مکتب جیانگ
هنوز یادت هست که من هم رئیس لنگرگاه نیلوفرم؟ یادت مونده سانت به سانت زمینای اینجا
مال منم هست؟ و احیانا یادت مونده بین اونی که اونجا نشسته و این که اینجا ایستاده کدومشون
پسر توئه؟»
او در این سالها بارها سواالتی مشابه همین را شنیده بود.جیانگ فنگمیان پاسخ داد«:بله میدونم!»
بانو یو به تلخی خندید«:پس یادت هست....البته فایده ای نداره اگه فقط یادت باشه!!!روز وی
یینگ شب نمیشه مگر اینکه چند تا آشوب بپا نکنه مگه نه؟اگر من میدونستم اینطوری میشه تو
لنگرگاه نیلوفر زندانیش میکردم و نمیذاشتم بره بیرون...ون چائو واقعا جرات داشته با ارباب های
جوون مکتب گوسوالن و النلینگ جین کاری کنه اصن؟ اگرم واقعا از پسش بر میومد خب از
بدشانسی اونا بوده...از کی فکر کردی میتونی ادای قهرمانا رو در بیاری؟»
در برابر جیانگ فنگمیان،وی ووشیان چیزی به بانو یو نمیگفت.او هرگز اعتراض نمی کرد هرچند
پیش خود فکر میکرد :اون جرات نداره بالیی سرشون بیاره؟؟شک دارم به این حرف!
بانو یو ادامه داد «:من االن اینو میگم ...وایسا و ببین ،یه روزی این بشر مکتب ما رو توی بد
دردسری میندازه!»
جیانگ فنگمیان برخاست«:بهتره وقتی برگشتیم حرف بزنیم!»
بانو یو گفت«:درباره چی حرف بزنیم؟برگردیم کجا؟من میخوام همینجا باهات حرف بزنم...چیزی
نیست که بخوام ازش خجالت بکشم!جیانگ چنگ بیا اینجا ببینم!»
جیانگ چنگ میان پدر و مادرش گیر افتاده بود.او پس از لحظه ای تردید،بسمت مادرش رفت.بانو
یو شانه او را چسبید و بطرف جیانگ فنگمیان هلش داد«:رهبر مکتب جیانگ،من مجبورم یه
چیزایی رو بهت یادآوری کنم...خوب نگاه گن—این....پسر توئه...رئیس آینده لنگرگاه نیلوفر!حتی
اگه سر اینکه من مادرشم قبولش نداشته باشی بازم فامیلی اون جیانگه!...باورم نمیشه که تو اون
شایعاتی که مردم میگن رهبر مکتب جیانگ بعد اینهمه سال هنوز از فکر سانرن درنیومده و پسر
دوست قدیمیش رو عین بچه خودش بزرگ کرده رو نشنیده باشی....مردم شک دارن که نکنه
وی یینگ پسر خودته»....
جیانگ فنگمیان فریاد کشید«:یو زی یوان!»
بانو یو نیز در جواب او فریاد زد«:جیانگ فنگمیان!فکر کردی اگه صداتو واسم ببری باال چیزی
عوض میشه؟خیال کردی من تو رو نمیشناسم؟!»
آندو جر و بحث را به بیرون از اتاق کشاندند.صدای بانو یو هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد.جیانگ
فنگمیان هم با او مشاجره میکرد و سعی داشت خشم خود را کنترل کند.جیانگ چنگ با نگاهی
خالی سر جای خود ایستاده بود.لحظه ای بعد به وی ووشیان نگریست و ناگهان چرخید تا از اتاق
خارج شود.وی ووشیان صدایش زد«:جیانگ چنگ!»
جی انگ چنگ جوابی نداد.او با قدمهایی بلند از گوشه راهرو نیز عبور کرد.وی ووشیان سریع از
تخت بیرون پرید و بدنبال او رفت و بدن سفت و خشک او را به سمت خود کشید«:جیانگ
چنگ!جیانگ چنگ!»
جیانگ چنگ بدون توجه به هیچ چیزی به جلو حرکت میکرد.وی ووشیان بشدت خشمگین بود و
خودش را بطرف او پرتاب کرده و گردنش را چسبید«:وقتی صدامو میشنوی باید بهم جواب
بدی!نکنه خیال دعوا داری؟»
جیانگ چنگ به او گفت«:برگرد تو تختت و بگیر بخواب!»
وی ووشیان گفت«:نمیتونم اینکارو بکنم...ما باید با هم رک و پوست کنده حرف بزنیم!تو نباید به
اون چرت و پرتا گوش بدی؟!!!»
جیانگ چنگ به سردی گفت«:کدوم چرت و پرتا؟»
وی ووشیان گفت«:اون چیزهایی که اگه بزبون بیاریشون حتی دهنت هم کثیف میشه...پدر و مادر
منم دو تا از آدمای این عالم بودن...دلم نمیخواد مردم منو یکی از اعضای یه خانواده دیگه حساب
کنن!»
او دستش را دور شانه جیانگ چنگ نهاده و او را بطرف نرده های چوبی طرف دیگر راهرو برد.آنجا
کنار هم نشستند «:بیا با هم صادق باشیم...حق نداری بزاری چیزی تو دلت بمونه...تو پسر عمو
جیانگ هستی...رهبر آینده مکتب جیانگ...معلومه که عمو جیانگ به تو بیشتر سخت میگیره!»
جیانگ چنگ از گوشه چشم به او نگاه کرد.وی ووشیان ادامه داد«:ولی من فرق دارم....من پسر
کس دیگه ای هستم...پدر و مادرم دوستای خوب عمو جیانگ بودن...معلومه که به من آسون
میگیره تو که خودت باید اینو بفهمی مگه نه؟»
جیانگ چنگ با خشم گفت«:اینطوری نیست که به من سخت بگیره اون فقط منو دوست نداره!»
وی ووشیان گفت «:آخه چطور ممکنه کسی بچه خودشو دوست نداشته باشه؟اینقدر به این چیزا
فکر نکن! هر کی همچین چرتی بگه من میزنم دهنشو خورد میکنم اونقدر میزنمشون که مادرشونم
نتونه بشناسدشون!»
جیانگ چنگ ادامه داد«:همینطوره...اون مادرم رو هم دوست نداره...واسه همین منم دوست نداره!»
تکذیب کردن این موضوع بسیار سخت بود.تمام دنیای تهذیبگری میدانستند که بانوی سوم یو،از
زمان جوانی با جیانگ فنگمیان تهذیبگری میکرده است.جیانگ فنگمیان شخصیتی نرم داشت و
بانو یو شخصیتی خشن...آندو تناسب چندانی با هم نداشتندبا این همه با وجود پیشینه شان،هیچ
کسی نمی توانست آنها را یک زوج مناسب ببیند.بعدها،وقتی زانگسه سانرن،از کوهستان خارج شد
و از یونمنگ میگذشت با جیانگ فنگمیان دوست شد.آنان چندین بار هم برای شکار شبانه با هم
رفتند.هر دو بفکر هم بودند.همه مردم گمان میکردند که زانگسه می تواند بانوی بعدی لنگرگاه
نیلوفر باشد!هرچند مدتی بعد،مکتب تهذیبگری میشان یو،پیشنهاد اتحادی میان دو قبیله را از
طریق پیوند ازدواج بیان کرد.رهبر مکتب جیانگ بشدت از موضوع استقبال کرد اما جیانگ فنگمیان
چنین خیالی نداشت.او از رفتار یو زی-یوان خوشش نمی آمد و معتقد بود آنها مناسب هم نیستند.
پس چندین بار مودبانه پیشنهاد آنان را رد کرد ولی مکتب میشان یو،با فرستادن افراد مختلف به
جیانگ فنگمیان،فشار زیادی می آوردد که جوان بود و تکیه گاهی نداشت.مدتی بعد نیز زانگسه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
سانرن ،با مالزم وفادار جیانگ فنگمیان یعنی وی چانگزه همراه شد و به راه تهذیبگری ادامه داد
و از زندگی جیانگ فنگمیان خارج شد و به مسافرت دور دنیا پرداخت و همین سبب شد جیانگ
فنگمیان تسلیم شود.
با اینکه جیانگ و یو ازدواج کرده بودند اما روی هیچ موضوعی اتفاق نظر نداشتند از هم جدا زندگی
میکردند و همه مکالماتشان به سمتی ناپسند سوق می یافت.جدای از تقویت قدرت مکاتبشان،هیچ
کسی نمیدانست چه منفعت دیگری بدست آورده اند.موسس مکتب یونمنگ جیانگ-جیانگ
چی،تهذیبگری سرکش بود ولی شیوه های مکتب او بر آزادی و صداقت حکمفرما بودند و شیوه
های بانو یو در تضاد با آنها بود .از آنجا که چهره و شخصی جیانگ چنگ هم به مادرش شبیه بود
او نیز چندان مورد مهر پدرش قرار نمیگرفت.از زمان تولد،پدرش سعی میکرد شیوه هایش را به او
بیاموزد اما او تغییر نمیکرد بهمین دلیل جیانگ فنگمیان نیز نمیتوانست عالقه چندانی نسبت به او
بروز دهد.
جیانگ چنگ دست وی ووشیان را کنار زد و برخاست بعد خشمش را رها کرد«:میدونم....میدونم
شخصیتم اونجوری که اون میخواد نیست...من وارثی که اون میخواد نیستم...اون فکر میکنه من
لیاقت ندارم رهبر مکتبمون باشم...من شعار مکتب جیانگ رو درک نمیکنم...من اصال یه ذره از
درک فکری خاندان جیانگ رو توی سرم ندارم ...همه اینا درسته!!»سپس صدایش را باال برد«:تو
همراه الن وانگجی شوانووی قاتل رو کشتی...توی خون غلت زدین...خیلی کار بزرگی کردی
نه؟ولی من چی؟»او مشت خود را به یکی از ستون های تاالر کوبید و با دندان های درهم فشرده
گفت....«:من تمام مسیر رو اونقدر دویدم که جونم داشت درمیومد...حتی یه ذره هم استراحت
نکردم»...
وی ووشیان گفت «:مگه این شعار مهمه؟یعنی فقط چون شعار مکتبه باید دنبالش کنی؟قوانین
گوسوالن رو ببین...اونا سه هزار تا قانون دارن...اگه قرار بود مردم تک تک قوانین اونا رو رعایت
کنن که دق میکردن همگی!!!»او از روی نرده چوبی پرید«:بعدشم کی گفته اگه رئیس مکتب
شدی دیگه باید همون سبک و سیاق قبیله رو پیش ببری؟مکتب یونمنگ جیانگ کلی رهبر داشته
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
من باور نمیکنم همه شون یه جور بوده باشن...حتی گوسوالن هم یه آدم خاص عین الن یی رو
داشته...ولی کیه که موقعیت یا توانایی اونو رد کنه؟وقتی حرف تهذیبگر های مشهور مکتب الن
میشه کی میتونه اسم اونو از شهرت بندازه؟کی میتونه به تکنیک ریسمان قاتل اون توجه نکنه؟»
جیانگ چنگ ساکت بود.بنظر میرسید آرامتر شده باشد.وی ووشیان دوباره دستش را روی شانه او
گذاشت«:در آینده،تو میشی رئیس قبیله منم میشم مالزمت....مثل پدر خودت و پدر من! مکتب
گوسوالن رو ببین که دو تا یشم داره؟! مکتب یونمنگ هم دو نفرو داره که باعث افتخارش
میشن...پس خفه شو ...کی گفته تو لیاقت نداری رئیس مکتب باشی؟هیچ کس نمیتونه این حرفو
بزنه حتی خودتم نمیتونی....اگه اینطوری بگی پس حتما دلت کتک میخواد!»
جیانگ چنگ غرید«:یه نگاهی به خودت بنداز؟!!!تو کیو میتونی بزنی االن؟!»
او پس از گفتن این حرف دستش را محکم به سینه وی ووشیان کوباند.هرچند او دارو دریافت
کرده و زخمش بانداژ شده بود ولی وقتی یکباره به زخمش ضربه خورد.تمام بدنش تیر کشید.وی
ووشیان فریاد زنان گفت«:جیانگ چنگ!!! میخوای بمیری؟!»
جیانگ چنگ سرخوش از ضربه ای که زده بود فریاد زد «:تو که اینقدر درد داشتی چرا اونجا
قهرمان بازی درآوردی؟حقته...نوش جونت....تاوان کارتو داری میدی!»
وی ووشیان گفت«:من قهرمان بازی درآوردم...؟چاره دیگه ای نداشتم...خودمم نمیدونم کی پریدم
او ن وسط...فرار نکن میزارم این دفعه کاریت ندارم...بیا باید یه چیزی ازت بپرسم...من اونجا یه
کیسه عطری همراهم داشتم ...خالی بود...تو دیدیش؟»
جیانگ چنگ گفت«:همونی که میانمیان بهت داد؟ ندیدمش!»
وی ووشیان با افسوس گفت«:بعدا اون دخترو پیدا میکنم و یکی دیگه ازش میگیرم!»
جیانگ چنگ روی در هم کشید و گفت«:باز داره اینکارو میکنه.....تو که واقعا بهش عالقه نداری
درسته؟ قیافه اش خوب بود ولی فکر نکنم اصل و نسب درست و حسابی داشته باشه ....ممکنه
حتی یه شاگرد هم نباشه...بنظرم دختر یه خدمتکار بود!»
وی ووشیان گفت«:مگه خدمتکارا چشونه؟؟منم پسر یه خدمتکارم مگه نه؟!»
جیانگ چنگ گفت «:الکی خودتو با اون مقایسه نکن...کدوم خدمتکاره که اربابش واسش دونه
نیلوفر پوست میگیره و بهش سوپ داغ و خوشمزه میده؟؟ از اون سوپ یه قاشق هم به من
نمیرسه؟!!»
وی ووشیان گفت«:اگه سوپ میخوای به خواهر بگو واست بیشتر درست کنه...راستی داشتیم
درباره الن جان حرف میزدیم...احیانا واسه من پیغامی چیزی نذاشت؟!برادرش پیدا شده؟؟اوضاع
قبیله شون چطوره؟!»
جیانگ چنگ گفت «:تو...انتظار داری واست پیغام بزاره؟ برو خدا رو شکر کن یه چاقو نمیکنه تو
سینه ات! اون برگشت! الن شیچن هنوز پیدا نشده ....الن چیرن هم جونش از خستگی درومده
اینقدر کار کرده!»
وی ووشیان گفت«:پس رئیس مکتب الن چی شد؟اون چطوره؟»
جیانگ چنگ جواب داد«:اون مرده!»
«این به کنار،من واقعا میخوام بدونم...برادر...تو جدی جدی هفت روز بدون غذا دوام آوردی؟»
«میگم نکنه به ما نگفتی و روزه و ریاضت میکشیدی؟!»
«شوانووی قاتل چقدر بزرگ بود؟داخل دریاچه نیلوفر جا میشد؟»
«شوانووی قاتل واقعا یه الک پشته مگه نه؟»
«برادر این هفت رو همراه الن وانگجی از گوسو بودی؟ چطور شد که بحد مرگ کتکت نزده؟!»
جو جدی میان آنها یکباره تبدیل به طوفانی از شلوغی شد.وی ووشیان زخم سنگینی برنداشته بود
فقط به موقع دارو استفاده نکرده و خستگی و گرسنگی زیادی کشید پس از لحاظ جسمی مشکلی
نداشت.پس از اینکه روی نشان سوخته روی سینه اش دارو نهاده بودند تبش هم سریع قطع شد.او
بعد از چند روز استراحت دوباره سرپا شد.پس از آشوب شوانووی قاتل در کوهستان رودتاریک،مرکز
تعلیمی که مکتب ون در چیشان مهیا کرده بود کامال درهم پاشید.تمام شاگردان به مکاتب خود
بازگشتند.از سویی دیگر ون چائو نیز دنباله مساله را نگرفته بود در نتیجه بانو یو،با استفاده از
فرصت،سخنان تندی علیه وی ووشیان سر داد و او را مجبور کرد از دروازه لنگرگاه نیلوفر هم قدم
بیرون نگذارد حتی برای بازی کردن نیز مجاز به خارج شدن نبود .بهمین دلیل او اجبارا هر روز
همراه شاگردان مکتب جیانگ به بادبادک ها تیراندازی میکرد.
مهم نبود بازی چقدر لذتبخش باشد وقتی هر روز آن را تکرار کنی کسل کننده خواهد شد.تا حدود
15روز بعد تمام عالقه پسرها به این بازی ته کشید.وی ووشیان که دیگر اصال حالش را
نداشت.بدون اهمیت به هیچ چیزی تیر پرتاب میکرد و اجازه داد جیانگ چنگ چندباری اول
بشود.یک روز پس از آخرین دور تیر اندازی،وی ووشیان دستش را سایه بان چشم هایش کرد و
به غروب آفتاب نگریست«:خب دیگه بیاین جمع کنیم بریم،بازی بسه،غذا تو خونه منتظرمونه!»
جیانگ چنگ گفت«:امروز زود نمیریم؟»
وی ووشیان کمان خود را روی زمین پرتاب کرد و نشست و با نا امیدی گفت«:خسته شدم...بیا
تمومش کنیم.آخرین دور کجا تیر انداختیم؟به شاگرد شیشم بگو بره تیر و بادبادکا رو بیاره!»
یکی از پسرها گفت «:برادر،تو خیلی حقه بازی....هر دفعه بقیه رو می فرستی واسه اینکار...خیلی
کارت زشته!»
وی ووشیان دستانش را تکان داد و گفت«:من هیچ چاره ای ندارم واسه اینکه بانو یو نمیزاره من
برم بیرون...اون االن تو خونه اس....البد جینژو و یینژو رو یه جایی گذاشته مراقب من باشن و
آماده ان که رو سرم خراب شن...اگه برم بیرون بانو یو اونقدر شالقم میزنه تا پوستم کنده بشه!»
شاگردان در حالیکه او را به سخره می گرفتند می خندیدند،می رفتند تا بادبادک ها را بیاورند.جیانگ
چنگ سر پا ایستاد و وی ووشیان روی زمین نشسته بود.آندو با هم گفتگو میکردند و وی ووشیان
پرسید «:عمو جیانگ اول صبحی کجا گذاشت رفت؟؟ چرا هنوز برنگشته؟بنظرت واسه شام
میرسه؟»
صبح جیانگ فنگیمان و بانو یو،از نو مشاجره کرده بودند.کلمه مشاجره برای آن اتفاق ساده انگارانه
بود.بانو یو کنترل اعصابش را از دست داده و جیانگ فنگمیان در آنسو کامال ساکت حرفهای او را
تحمل میکرد.جیانگ چنگ گفت«:اون بخاطر شمشیرهامون رفته به مکتب ون مگه نه؟وقتی فکر
میکنم ساندوی من االن توی دست سگهای ونه بدجوری»....
چهره اش پر از انزجار بود.وی ووشیان گفت«:واقعا شرم آوره که شمشیرای ما هنوز انرژی معنوی
چندانی هم ندارن...اگه میتونستن تو غالف قفل بشن هیچ کسی نمیتونست ازشون استفاده کنه!»
جیانگ چنگ گفت«:اگه هشتاد سال دیگه واسه پرورش درونت تالش کنی ممکنه اینکار واست
ممکن بشه!»
ناگهان چند تن از پسرها در حالیکه با عجله به طرف میدان تمرین لنگرگاه نیلوفر می آمدند.هراسان
فریاد میزدند «:یه اتفاقی افتاده ،برادر....برادر یه اتفاقی افتاده!!»
اینها همان شاگردانی بودند که برای بازگرداندن بادبادکها رفته بودند.وی ووشیان از جا پرید«:چه
خبره؟»
جیانگ چنگ گفت«:پس شاگرد کوچیک کو؟چرا اون باهاتون نیست؟»
شاگرد کوچکتر وقتی برای آوردن بادبادک ها رفته بودند جلوی آنها براه افتاد و حاال اثری از او
نبود،یکی از پسرها نفس زنان گفت«:شاگرد کوچیک رو گرفتن!»
«گرفتنش؟!!»
وی ووشیان کمان خود را برداشت و با دست دیگرش سالحی گرفت.پرسید«:کی اونو گرفته؟ چرا
بردنش؟»
پسر پاسخ داد«:نمیدونیم!ما نمیدونیم چرا اونو گرفتن!»
جیانگ چنگ هم دلواپس شده بود«:منظورت چیه که نمیدونین؟!»
وی ووشیان گفت«:نگران نباشین...واضح حرف بزنین!»
پسر گفت«:وقتی .. ..وقتی رفته بودیم بادبادک ها رو بیاریم...دیدیم خیلی جای دوری افتادن...وقتی
رسیدیم اونجا یه چند نفری رو دیدیم که همه از مکتب ون بودن و لباس اونا تنشون بود...هم
شاگرد بودن هم خدمتکار....رئیسشون هم یه زن جوون بود.بادبادکه که یه تیر بهش خورده بود رو
تو دستش گرفته بود....وقتی مارو دید ازمون پرسید این بادبادک کیه!!»
پسر دیگر ادامه داد «:بادبادک مال شاگرد کوچیکتر بود...خب گفت بادبادک اونه....بعدش یهویی
زنه عصبانی شد و سرش داد زد-چطور جرات میکنی؟!!!! -بعدشم به چند نفر گفت اونو بگیرن!»
وی ووشیان گفت«:قضیه همش همین بود؟»
پسر تایید کنان گفت «:ما ازش پرسیدیم چرا دارن اونو می برن...زنه هم میگفتش که اون خیانت
کرده و اهداف پنهانی داره،بعدشم به زیردستاش دستور داد زندانیش کنن...ما هم دیدیم نمیتونیم
کاری کنیم بدو بدو اومدیم خبر بدیم!»
جیانگ چنگ با خشم گفت«:حتی یه دلیل درست و حسابی واسه توقیف کردنش ندارن!!!مکتب
ون میخواد چه غلطی بکنه؟!!!»
«آره!!!هیچ دلیلی ندارن!»وی ووشیان گفت«:حرف مفت میزنه...انگاری افرادشون از االن قراره
بیفتن به جونمون...ما نباید چیزی بگیم که علیه خودمون ازش استفاده کنن...بگو ببینم،اون زنه
شمشیر نداشت؟قیافه اش خوشگله ولی یه خال زشت باالی لبش داره؟»
شاگرد گفت«:آره!! خودشه!!!!»
جیانگ چنگ با نفرت گفت«:وانگ لینگجیائو! اون».....
ناگهان صدای زنی از پشت سرشان شنیده شد«:چرا اینقدر شلوغ میکنین؟یعنی من قرار نیست یه
روز آروم و ساکت داشته باشم؟»
بانو یو در حالیکه راه می رفت لباسش در باد می چرخید.جینژو و یینژو،مسلح بودند و پشت سرش
یکی سمت راست و دیگری سمت چپ راه می رفتند.جیانگ چنگ گفت«:مادر،آدمای مکتب ون
اینجان....اونا جوون ترین شاگرد ما رو گرفتن»!!!....
بانو یو گفت«:اینقدر سر و صدا کردین از داخل خونه همه چیو شنیدم....خب که چی؟ اونو گرفتن
ولی نکشتنش....بیخودی شلوغش کردین...تو میخوای این شکلی رئیس آینده مکتبت باشی؟آروم
باش ببینم!»
پس از اتمام حرفهایش،سر خود را به طرف دروازه روبروی میدان تمرین چرخاند.یک جین از
تهذیبگران مکتب ون با لباس هایی به طرح خورشید،پشت سر هم وارد شدند.در انتهای
گروهشان،زنی با لباس هایی که در باد می رقصید با قدم هایی بلند بطرف آنها می آمد.زن ظاهری
برازنده داشت.چهره اش هم دلربا بود.چشمانی مشتاق و لبهایی کوچک و سرخ چون آتش
داشت.یک خال سیاه هم باالی لب هایش بود و در کل زیبا بنظر میرسید.
با حلقه ها و جواهرات خود را آراسته بود بنظر میرسید میخواست تمام اشتیاقی که معشوقش به او
نشان داده را با تمام این جواهرات نشان دهد،همین موضوع از جذابیت او کاسته بود.این زن وانگ
لینگجیائو بود که وی ووشیان در چیشان چنان او را زد که خون باال آورد.وانگ لینگجیائو لبخندی
زد«:بانو یو،من دوباره اینجام!»
از حالت چهره بانو یو هیچ چیزی مشخص نبود انگار که احساس میکرد اگر چیزی به زبان بیاورد
دهانش کثیف خواهد شد.وانگ لینگجیائو از روی پله های پایین به طرف دروازه ها می آمد.تنها
همین موقع بود که بانو یو به سخن درآمد«:چرا یکی از شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ رو دستگیر
کردی؟»
وانگ لینگجیائو گفت «:دستگیر؟ منظورت همونیه که اون بیرون گرفتمش؟داستانش طوالنیه...بهتر
نیست وقتی داخل نشستیم درباره ش حرف بزنیم؟»
یک خدمتکار،بدون اعالن یا درخواست قبلی،از در دروازه های یک مکتب دیگر گذشته و بدون
هیچ تردیدی خودش را به داخل دعوت کرده و میخواست وقتی داخل تاالر نشستند «درباره ش
حرف» بزند!صورت بانو یو کامال جدی بود.انگشت دست راستش که زیدیان در آن بود چند باری
تکان خورد و رگهای دستش به آرامی داشتند خودشان را نشان میدادند.او پرسید«:وقتی داخل
نشستیم درباره ش حرف میزنیم؟»
وانگ لینگجیائو گفت«:البته،آخه آخرین باری که اومده بودم تا دستورات الزم رو بهتون بدم وقت
پیدا نکردم بیام داخل بشینم!»
با شنیدن کلمه «دستورات» جیانگ چنگ چهره در هم کشید.جینژو و یینژو هم خشمگین
شدند.هرچند وانگ لینگجیائو هنوز یکی از سوگلی های مکتب ون بود.االن نمیتوانستند به او
صدمه ای بزنند و با اینکه در صورت بانو یو حالتی مسخره موج میزد،از تن صدایش طعنه و
ریشخند میچکید .پاسخ داد«:البته،بهتر نیست بفرمایین داخل؟»
وانگ لینگجیائو لبخندی زد و با اشتیاق قدم به درون تاالر نهاد.با اینکه او گفت میخواهد داخل
بنشیند ولی ب ه محض ورود این کار را نکرد بجایش با کنجکاوی مدتی اطراف لنگرگاه نیلوفری
پرسه زد و درباره همه چیز نظر داد«:لنگرگاه نیلوفر جای قشنگیه...بزرگه!ولی خونه ها خیلی قدیمی
به نظر میان...چوبای همه سیاهه،رنگشون زشته...نورش زیاد نیست.بانو یو شما اصال یه بانوی با
سلیقه نیستی....نمیدونی چطوری باید اینجا رو دکور کنی؟ یه چند تا پرده قرمز بهش آویزون
کن،خیلی خوشگل میشه!»
او همینطور راه میرفت،اطراف را نشان میداد و جوری سخن میگفت انگار درباره باغ پشتی خانه
اش حرف میزند.بانو یو چنان ابرو درهم کشیده بود که وی ووشیان و جیانگ چنگ ایمان داشتند
هرآن ممکن است دست به قتل کسی بزند.پس از پایان تور گردشی،وانگ لینگجیائو باالخره به
تاالر اصلی رسید.بدون اجازه کسی،صندلی پشت میز اصلی را تصاحب کرده و مدتی بر آن
نشست.پس از اینکه دید کسی چیزی برایش سرو نمیکند با خشم روی میز کوبید و دستور داد«:پس
چایی کجاست؟»
اگرچه او ظاهری درخشنده داشت ولی شیوه رفتاریش ابدا مناسب و مودبانه نبود و شبیه به یک
دلقک مجسم رفتار میکرد.تمام کسانی که با او سفر کرده بودند نیز به این رفتارها عادت داشتند.بانو
یو یک صندلی پایین تر از او نشست.لبه های پهن لباس و آستین هایش به حالتی پراکنده کنارش
افتاده بودند و همین حالت شکل ظاهرش را بلند و باریک تر از قبل نشان میداد و طرز نشستنش
پر از ابهت بود.جینژو و یینژو پشت سرش ایستاده بودند.هر دو پوزخند به لب داشتند.یینژو جواب
داد«:چای در کار نیست،اگه میخوای پاشو برو واسه خودت بیار!»
چشمان وانگ لینگجیائو گشاد شد و با شوک گفت«:مکتب جیانگ خدمتکار نداره که کاراشو
بکنه؟»
جینژو جواب داد «:خدمتکارای مکتب جیانگ کارای مهمتری دارن...هیچ کس واسه کاری مثل
آوردن چایی نیازی نداره به بقیه چیزی بگه ....خودشون چالق نیستن که!»
وانگ لینگجیائو آنها را بخوبی بررسی کرد«:شماها کی هستین؟»
بانو یو گفت«:خدمتکارهای شخصی من هستن!»
وانگ لینگجیائو با لحن اهانت آمیزی گفت«:بانو یو،مکتب یونمنگ جیانگ شما خیلی رو
اعصابه...فکرشو بکن اینجا حتی خدمتکارا توی تاالر اصلی مکتب وسط حرف ارباب هاشون می
پرن.توی مکتب ون به همچین خدمتکارایی سیلی میزن!»
وی ووشیان در دل گفت :ببین کی داره حرف میزنه...تو خودتم خدمتکاری!!!
بانو یو بدون ذره ای تردید جواب داد«:جینژو و یینژو خدمتکارای معمولی نیستن...اونا از وقتی من
جوون بودم همراه من هستن...اونا به هیچ کسی جز من خدمت نمیکنن و هیچ کس هم نمیتونه
بهشون سیلی بزنه...نه تنها نمیتونن حتی جراتش رو هم ندارن!»
وانگ لینگجیائو گفت«:بانو یو،تو چی داری میگی؟در یک مکتب برجسته،بین افراد رده باال و افراد
پست فاصله ای هست تا یوقت این افراد حقیر دست به آشوب نزنن...خدمتکارها باید همونکاری
رو بکنن که ازشون خواسته میشه»....
هرچند بانو یو از عبارت « خدمتکارها باید همونکاری رو بکنن که ازشون خواسته میشه» فهم
خوبی داشت.به وی ووشیان نگریست.با او موافقت کرد و پاسخ داد«:درسته!»سپس بالفاصله
پرسید«:خب چرا تو شاگرد یونمنگ جیانگ منو دستگیر کردی؟»
وانگ لینگجیائو گفت«:بانو یو،بهتره شما خط خودت رو از او بچه جدا کنی...اون خیاالت بدی تو
سرش داره ولی من به موقع مچش رو گرفتم و فرستادمش به جایی که به حسابش رسیدگی
بشه!»
بانو یو ابرویش را باال برد و گفت«:اهداف پنهان؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جیانگ چنگ ناگهان به حرف درآمد«:آخه کوچیکترین شاگرد ما چه اهداف پنهانی میتونه داشته
باشه؟»
وانگ لینگجیائو جواب داد«:من مدرک دارم...بیاریدش!»
یکی از شاگردان مکتب ون درحالیکه بادبادکی در دست داشت وارد شد.وانگ لینگجیائو بادبادک
را تکان داد«:اینم مدرک!»
وی ووشیان خندید«:این فقط بادبادک یه هیوالست که یه چشم داره....اینم مدرک حساب میشه؟»
وانگ لینگجیائو با پوزخند گفت«:خیال کردی من کورم هاه؟خوب نگاه کن!»
او با انگشت اشاره اش دایره های قرمزی را که روی بادبادک نقاشی شده بود را نشان داد سپس
مغرورانه توضیح داد«:این بادبادک چه رنگه؟ طالیی ،این هیوالی یک چشم چه شکلی داره؟
گرده!»
بانو یو گفت«:خب و...؟»
وانگ لینگجیائو گفت«:خب؟ بانو یو هنوز متوجه نشدی؟ دایره طالیی—این شبیه چیه؟ یه
خورشید!»
او در برابر دهان های از تعجب باز مانده همه،فاتحانه ادامه داد«:از بین اینهمه طراحی،چرا یه
هیوالی یه چشم کشیده؟چرا طالییش کرده؟نمیتونست یه شکل دیگه بکشه؟چرا یه رنگ دیگه
استفاده نکرده؟؟شما میخواین بگین این تصادفیه؟؟معلومه که اینطور نیست اون از عمد اینکارو
کرده...و با تیر اندازی به این بادبادک میخواسته ،تیر اندازی به خورشید رو به نمایش بندازه!اون
میخواد خورشید رو بیاره پایین! اینکارش اهانت به مکتب ون حساب میشه...این یه هدف پنهان
نیست؟»
وقتی او از روی یک نقاشی ساده چنین فرضیه ای را اینقدر مغرورانه بیان میکرد،جیانگ چنگ
دیگر نمیتوانست تحمل کند و گفت«:درسته این بادبادک هم گرده هم طالیی ولی کامال با شکل
خورشید فرق داره ...کجاشون شبیهه؟یه ذره هم شباهت ندارن!»
وی ووشیان گفت«:پس طبق حرفای تو،آدم نارنگی هم نباید بخوره مگه نارنگی ها گرد و طالیی
نیستن؟ ولی من قبال دیدم چطوری نارنگی میخوردیا!!!»
وانگ لینگجیائو به او خیره شد.بانو یو به سردی گفت«:پس این بادبادک امروز تو رو به اینجا
کشونده؟»
وانگ لینگجیائو جواب داد«:معلومه که نه! امروز من نماینده مکتب ون و ارباب ون جوون
هستم،اینجام تا کسی رو مجازات کنم!»
قلب وی ووشیان از جا پرید.همانطور که داشت جریان را حدس میزد،وانگ لینگجیائو او را نشان
داد «:توی کوهستان رودتاریک،وقتی ارباب ون جوون داشتن با شوانووی قاتل می جنگیدن این
بچه باهاشون گ ستاخانه رفتار کرد و آشوب براه انداخت.اون جوری ارباب جوون رو خسته کرد که
نزدیک بود از هیوال شکست بخوره!ایشون حتی شمشیرش رو هم از دست داد!»
جیانگ چنگ که می دید چطور واقعیت را وارونه نشان میدهد و از خود داستان می سراید از روی
خشم به خنده افتاد.وی ووشیان نبود جیانگ فنگمیان را بیاد آورد و متوجه شد :اینا از عمد این
موقع اومدن که عمو جیانگ خونه نیست....شایدم خودشون عمداً اونو بیرون از لنگرگاه کشوندن؟؟؟!
وانگ لینگجیائو گفت «:چقدر خوب که آسمانها ارباب جوان ون رو مورد رحمت خودشون قرار
دادن...با اینکه شمشیرش رو از دس ت داد تونست هیوال رو از بین ببره....ولی ما بیشتر از این
نمیتونیم این بچه رو تحمل کنیم،بانو یو باید اونو بسختی مجازات کنین تا تبدیل به مثالی برای
تمام اعضای مکتب یونمنگ جیانگ بشه!»
جیانگ چنگ گفت«:مامان»!...
وی ووشیان جیا نگ چنگ را هل داد.دندان بهم میسایید،حرفی نمیزد و هیچ حرکت اضافه ای
انجام نمیداد.در گذشته بانو یو شاید حرفهای بد و زشت به او میزد اما هیچ وقت اینطور وحشیانه
با او رفتار نکرده بود.نهایتا دو یا سه ضربه شالق میخورد و به زمین می افتاد و در انتها توسط
جیانگ فنگمی ان از مهلکه می گریخت هرچند این بار ضربات سنگین شالق او بر جسمش فرود
می آمد کمرش میسوخت و تمام بدنش از درد بی حس شده بود .ابدا نمیتوانست تحمل کند ولی
مجبور بود.اگر مجازات امروزش وانگ لینگجیائو را راضی نمیکرد این موضوع به سادگی به پایان
نمیرسید!
وانگ لینگجیائو با لبخندی بر چهره آن نمایش را نگاه میکرد.پس از اینکه بانو یو کارش تمام شد
و زیدیان را متوقف کرد.وی ووشیان درحالیکه روی زمین زانو زده بود بدنش بحالت سقوط درآمد
که جیانگ چنگ خواست کمکش کند اما بانو یو به او دستور داد«:وایسا عقب،حق نداری کمکش
کنی!»
جینژو و یینژو محکم جیانگ چنگ را عقب نگهداشتند.وی ووشیان بدون حرکت روی زمین
افتاد.وانگ لینگجیائو با شگفتی پرسید«:تموم شد؟»
بانو یو پوزخند زنان جواب داد«:نظر خودت چیه؟»
وانگ لینگجیائو گفت«:همش همین بود؟»
بانو یو ابرویش را باال برد «:منظورت از همش همین بود چیه؟تو خیال کردی زیدیان یه سالح
معنوی سطح پایینه؟ زخمایی که برداشته تا یه ماه دیگه درمان نمیشن....همین قدر واسه اینکه
بهش درسی داده باشیم کافیه!»
وانگ لینگجیائو گفت«:ولی حتما زمانی میرسه که زخمش درمان بشه درسته؟»
جیانگ چنگ با خشم گفت«:دیگه چی میخوای؟»
وانگ لینگجیائو با غرولند گفت«:بانو یو،از اونجایی که این یه مجازاته...باید کاری کنی واسه همه
عمرش یادش بمونه...برای بقیه عمرش افسوس بخوره...تا جرات نکنه همچین غلطی رو تکرار
کنه....شما همش یه چند ضربه شالق بهش زدی اینطوری که بعد یه مدت استراحت از جاش بلند
میشه!پس این دیگ ه چجوری مجازاتیه؟ پسرهایی به سن این وقتی زخمشون درمان بشه دردش
هم از یادشون میره...اینطوری که هیچ فایده ای واسشون نداره!»
بانو یو گفت«:خب تو چی فکر میکنی؟ پاهاشو ببریم که دیگه نتونه از جاش بلند شه و بازیگوشی
کنه؟»
وانگ لینگجیائو گفت«:ارباب جوون ون خیلی مهربونه! اون حاضر نیست همچین کار ظالمانه ای
بکنه و پاهاشو قطع کنه....اگه فقط دست راستش رو قطع کنین ایشونم دیگه پیگیر موضوع
نمیشه!»
این زن به معنی کلمه در حال خودنمایی بود.او با حمایت ون چائو میخواست انتقام ضربه ای که
وی ووشیان در غار کوهستان رودتاریک به او زده بود را بگیرد.بانو یو از گوشه چشم به وی ووشیان
نگریست«:دست راستش رو قطع کنیم؟»
وانگ لینگجیائو گفت«:درسته!»
یو زی یوان برخاست،راه رفت و گرد وی ووشیان چرخید و ایده او را می سنجید.وی ووشیان آنقدر
درد داشت که نمیتوانست سر خود را بلند کند.جیانگ چنگ در تالش بود تا خود را از دستان یینژو
و جینژو رها کند.او خود را روی زانو انداخته و سعی داشت از وی ووشیان دفاع کند«:مادر،مادر،لطفا
اینکارو نکن....هیچ کدوم از حرفایی که اون زد اصال درست نیستن».....
وانگ لینگجیائو صدایش را باال برده و گفت «:ارباب جیانگ جوان،یعنی میخوای بگی من دارم
تظاهر میکنم؟»
روی زمین،وی ووشیان حتی نمیتوانست از جای خود تکان بخورد :تظاهر میکنه؟ تظاهر چیه؟سپس
ناگهان متوجه شد :منظورش متهم کردنه!!! این زن خدمتکار همسر ون چائو بود.تحصیالتی
نداشت و کلمه های چندانی بلد نبود ولی به عمد میخواست وانمود کند بسیار باسواد است.او از
لغت نا آشنایی استفاده و وانمود میکرد معنایش را میداند ولی از بیخ و بن اشتباه بود.موقعیت بسیار
حساسی بود ولی بدتر از وضعیت حال حاضر آندسته افراد بی مغزی بودند که نمیتوانستند روی
وظایفی که به آنها داده میشد تمرکز کنند و بجایش افکار پوچ خودشان را دنبال میکردند.وی
ووشیان دلش میخواست سیر به این وضع بخندد.
وانگ لینگجیائو نمیدانست که از خودش یک احمق ساخته«:بانو یو،بهش فکر کن...این موضوع
بدجوری واسه مکتب ون مهمه....اگه دست راستش رو قطع کنین و بدین من ببرم ،به عنوان یه
توضیح مناسب در نظر گرفته میشه و هیچ اتفاقی برای مکتب یونمنگ جیانگ نمی افته...ولی
دفعه بعد اگه ارباب جوان ون بیان اوضاع به این سادگی پیش نمیره!»
نور درخشانی در چشم بانو یو درخشید.با صدایی ترسناک گفت«:جینژو،یینژو،زودباشین...درها رو
ببندین...نذارین بقیه خونی که اینجا ریخته میشه رو ببینن!»
بالفاصله پس از دستورات بانو یو،یینژو و جینژو اطاعت امر کردند.روز زمین زانو زده و پاسخ
دادند«:چشم!» آنها درهای تاالر مرکزی را محکم بستند.جیانگ چنگ به حد مرگ ترسیده بود.او
پای مادرش را چسبید«:مادر؟ مادر داری چیکار میکنی؟خواهش میکنم دست اونو قطع نکن!»
ترس در جان وی ووشیان افتاد سپس دندان بهم فشرد و سعی کرد قلب خود را آرام کند... :خب
دیگه ولش کن...اگه اینطوری آرامش به مکتب برمیگرده ...مهم نیست...یه دست فقط یه
دسته...لعنتی ،بدیش اینه که حاال مجبورم با دست چپم شمشیرزنی رو تمرین کنم...اَه!!!!
وانگ لینگجیائو دستانش را بهم زد«:بانو یو،میدونستم تو مطیع ترین فرمانبردار مکتب چیشان ون
هستی!یکیتون بره این پسره رو نگهداره!»
بانو یو گفت«:اصال نیازی به این کار نیست!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جینژو و یینژو براه افتادند.وانگ لینگجیائو گفت«:اوه،پس میخوای خدمتکارات نگهش دارن؟اینم
خوبه!»
جیانگ چنگ گفت «:مامان! مامان به من گوش کن!خواهش میکنم!! نباید دستش رو ببری! اگه
پدر بفهمه».....
ذکر کردن نام جیانگ فنگمیان در اینجا فکر خوبی بود.وقتی او دوباره نام پدرش را برد.چهره بانو
یو کامال تغییر کرد،فریاد کشید«:درباره پدرت با من حرف نزن! اگه بفهمه باهام چیکار میکنه؟؟؟
منو میکشه؟!»
وانگ لینگجیائو با رضایت گفت«:بانو یو،من واقعا تو رو تحسین میکنم...بنظر میاد حاال توی دفتر
نظارتی خیلی خوب با هم کنار میایم!»
بانو یو آن پایی که در آغوش جیانگ چنگ رو را عقب کشید کامال به طرف او چرخید و ابروی
خود را باال برد«:دفتر نظارتی؟»
وانگ لینگجیائو لبخند زد«:درسته،دفتر نظارتی...این دومین موضوعیه که بخاطرش به مکتب
یونمنگ جیانگ اومدم...اینها دستورات نظارتی جدید مکتب چیشان ون هستن،خواسته شده توی
هر شهر یه دفتر نظارتی تاسیس بشه،از حاال من اعالم میکنم که لنگرگاه نیلوفری،دفتر نظارتی
مکتب چیشان ون در یونمنگه!»
پس بهمین دلیل قدم کثیفش را به لنگرگاه نیلوفری گذاشته بود و و در آنجا مانند اقامتگاه خودش
رفتار میکرد .او وانمود میکرد قدم در دفتر خود در یونمنگ نهاده است.چشمان جیانگ چنگ سرخ
شده بود«:دفتر نظارتی؟اینجا مکتب منه!!»
وانگ لینگ جیائو ابرو در هم کشید«:بانو یو،تو باید یه ذره پسرتو ادب کنی...از صدها سال پیش
همه قبایل تحت امر مکتب چیشان ون بودن،پسرت چطور جرات میکنه در برابر فرستاده مکتب
ون مکتب من و مکتب شما بکنه؟؟؟من اولش تردید داشتم آخه لنگرگاه نیلوفر قدیمیه و فکر
میکردم اینجا یه کمی باهامون مخالفت بشه؛همش فکر میکردم اینجا میتونه مسئولیت خطیر دفتر
نظارتی بودن رو بعهده بگیره یا نه؟! ولی وقتی دیدم شما مطیعانه دستورات منو دنبال کردین و
شخصیت شما چقدر مورد پسند منه تصمیم گرفتم این افتخار رو بهتون بدم که».....
پیش از اینکه حرف او به پایان برسد انعکاس سیلی بانو یو بر صورت او به گوش همه رسید.سیلی
هم قدرتمند بود هم صدای بلندی داشت.وانگ لینگجیائو چنان شوکه شد که پیش از افتادن بر
زمین چندباری دور خود چرخید.خون از بینی او جاری شد و چشمانش از ترس گشاد شدند.چند تن
از شاگردان مکتب ون که در تاالر اصلی بودند به حالت آماده باش درآمدند.همه آنها شمشیرهای
خود را از غالف خارج کردند .با حرکت دست بانو یو،یک حلقه تابان برنگ بنفش از زیدیان خارج
شد و بخشی از شاگردان ون بر زمین افتادند.
بانو یو با ابهت به طرف وانگ لینگجیائو حرکت کرد و به او نگریست.ناگهان خم شد و موهای او
را گرفت.سرش را باال آورده و با خشم سیلی دیگری به او زد«:چطور جرات میکنی؟!»
بنظر میرسید زیادی وانگ لینگجیائو را تحمل کرده و حاال با چهره ای درهم در برابر او ایستاده
بود.وانگ لینگجیائو با چهره ای ورم کرده جیغ کشید.بانو یو نیز سیلی دیگری به او زد و جیغ های
گوشخراشش را ساکت کرد.سپس فریاد کشید«:قبل از زدن یه سگ اول صاحبش رو ببین....تو
پاهای کثیفت رو توی قبیله من گذاشتی بعدش میخوای جلوی چشمای من مالزم های منو
مجازات کنی؟ مگه تو کی هستی؟ چطور جرات میکنی اینقدر بی شرم باشی؟!»
پس از اتمام این حرفها سر وانگ لینگجیائو را به طرفی پرت کرد.انگار که به چیز کثیفی دست
زده باشد دستمالی بدست گرفته و دستان خود را پاک کرد.جینژو و یینژو پشت سرش ایستاده
بودند.روی لبهایشان لبخندهایی که وان لینگجیائو را تحقیر میکرد حک شده بود .او با دستانی
لرزان صورت سرخ خود را گرفته و به پهنای صورت اشک میریخت«:چطور...چطور جرات کردی
اینکارو بکنی....نه مکتب چیشان ون نه مکتب یینگچوان وانگ نمیذارن ازش قسر در بری!»
بانو یو پیش از اینکه او را با لگد به کناری بیندازد دستمالی که در دست داشت را بر زمین پرت
کرد و با خشم گفت«:صداتو ببر هرزه کوچولو—مکتب میشان یو کل دنیای تهذیبگری رو گشته
و من تو کل عمرم چیزی به اسم مکتب تهذیبگری یینگچوان وانگ نشنیدم!!کدوم خری این
مکتب رو تاسیس کرده؟یعنی همه آدمای قبیله تون شبیه تو هستن؟ تو درباره ارباب و خدمتکار
جلوی من حرف میزنی؟ خب حاال بزار من بهت حالی کنم ارباب و خدمتکار یعنی چی! من یه
اربابم و تو یه خدمتکار!»
در آن طرف جیانگ چنگ در حال کمک به وی ووشیان بود تا برخیزد.هردو در حال تماشای آن
وضعیت بودند و هیچ چیزی بر زبان نمی آوردند.
یکی از دست های وان لینگجیائو هنوز زیر پای بانو یو بود.او بشدت احساس درد میکرد و چهره
اش در هم پیچیده بود و با گریه میگفت«:ون ژولیو!ون ژولیو!کمکم کن...همین االن کمکم کن!»
بانو یو با تمسخر گفت «:ون ژولیو؟دست ذوب کننده هسته،مگر اسم واقعی تو ژائو ژولیو نیست؟نام
خانوادگی تو هیچ وقت ون نبود ولی اینقدر دلت میخواد فامیلت رو عوض کنی؟همه عین مگس
دور شیرینی شدن...یعنی فامیلی ون اینقدر ارزشمنده که بخوای اسم اجدادت رو بی اعتبار کنی؟
چقدر خنده دار!!»
ون ژولیو بدون تغییر در رفتارش همانطور بی حرکت ایستاده بود«:هر کسی به اربابش خدمت
میکنه!»
آندو چند کلمه ای با هم حرف زدند و در این بین وانگ لینگجیائو که دیگر نمیتوانست تحمل کند
شروع به کشیدن جیغ های بنفش کرد«:ون ژولیو!نمی بینی من توی چه وضعی هستم؟بجای
اینکه اونو بکشی باهاش خوش و بش میکنی؟ یادت رفته ارباب ون جوان گفت از من مراقبت
کنی؟باید مراقب من باشی وگرنه بیچاره ت میکنم!»
بانو یو پایش را محکم روی دست او فشرد و فریاد او تبدیل به شیون شد.در طرف دیگر ون ژولیو
ابرو در هم پیچید.او بنا به دستور ون روهان باید از ون چائو محافظت میکرد هرچند هیچ عالقه
ای به شخصیت ون چائو نداشت ولی شرایط بطرز وحشت آوری در حال وخیم تر شدن بود.
ون چائو از او خواسته بود تا از وانگ لینگجیائو نیز محافظت کند.این زن نه تنها بی عقل و
خودپسند می نمود بلکه بشدت بی رحم بود و ون ژولیو از او نفرت داشت.هرچند عدم عالقه او
اهمیت نداشت و او نمیتوانست از دستورات ون روهان و ون چائو سرپیچی کند و اجازه دهد تا این
زن کشته شود.قسمت خوب ماجرا این بود که وانگ لینگجیائو هم از اون نفرت داشت و به او
دستور داده بود از دور مراقبش باشد و تا زمانی که خودش نخواسته نباید به او نزدیک میشد برای
اینکه نمیخواست خودش را اذیت کند.با اینهمه در این وضعیت ،این زن نزدیک بود جان خود را
از دست بدهد و اگر او کاری نمیکرد ون چائو حتما خشمگین میشد و دست بردار او نبود در این
بین اگر ون چائو بی خیال او میشد ون روهان از این موضوع دست برنمیداشت.ون ژولیو گفت«:می
بخشید!»
زیدیان به پرواز درآمد و بانو یو فریاد زد«:چقدر متظاهر شدی!»
ون ژولیو چرخی به دست خود داده و بدون کوچکترین زحمت زیدیان را گرفت.زیدیان وقتی به
شکل شالق در می آمد غرق جریانی از انرژی معنوی میشد.قدرت انرژیش میتوانست قوی یا
ضعیف،مهلک یا ناچیز باشد و این به اربابی که آن را در دست داشت وابسته بود.بانو یو که همیشه
خیال کشتن داشت پس نه تنها میخواست تمام سگ های ون را نابود کند نسبت به ون ژولیو
بسیار هشیار بود .جریان انرژی در شدیدترین حالت خودش قرار داشت ولی ون ژولیو بدون هیچ
تغییر حالتی آن را در دست خود گرفته بود.
زیدیان در تمام این سالهایی که جنگیده چنین حریف سرسختی نداشته بود.پس از اینکه او زیدیان
را گرفت بانو یو برای لحظه ای مکث کرد.وانگ لینگجیائو از این فرصت جهت تالش برای اقدام
استفاده کرد .او یک استوانه آتشین از یقه خود درآورده و چند باری تکانش داد.یک شعله آتشین از
آن خارج شد.سپس با صدای بلندی از پنجره چوبی گذشت و در آسمان منفجر شد.
او سپس دومی و سومی را هم پرتاب کرد در حالیکه زیر لب من من کنان میگفت «:بیا....بیا...بیاین
اینجا....همه بیاین اینجا!»
وی ووشیان با وجود درد،جیانگ چنگ را به سمت او هل داد«:جلوشو بگیر تا عالمت بیشتری
نفرستاده!»
جیانگ چنگ ،وی ووشیان را رها کرده و به مسیری که وانگ لینگجیائو بود خیز برداشت.با این
هم ه ،همزمان ون ژولیو به بانو یو نزدیک میشد.بنظر میرسید در حال زدن ضربه ای به اوست
.جیانگ چنگ با عجله فریاد زد«:مادر!» او سریع بی خیال وانگ لینگجیائو شده و خودش را به
سمت مادرش پرتاب کرد.ون ژولیو بهنگام فرود آمدن ضربه اش حتی سر خود را تغییر جهت
نداد«:به این سادگی نیست!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
شانه جیانگ چنگ از ضربه او آسیب دید.خون از دهانش فواره زد.وانگ لینگجیائو تمام عالمت
های آتشین را پرتاب کرد.صدای تیز و بلندی آسمان آبی و خاکستری را شکافت.بانو یو یا دیدن
آسیب دیدگی جیانگ چنگ فریاد کشید.نوری سراسر زیدیان را فراگرفت و تقریبا برنگ سفید
درآمد.ون ژولیو بخاطر فوران آتشین ناگهانی زیدیان به دیوار کوبیده شد.جینژو و یینژو دو شالق
سوزان بلند از میان کمر خارج کردند و بسمت نبرد با ون ژولیو رفتند.آندو خدمتکار از زمانی که
بانو یو جوان بود همراهیش میکردند.همه آنها را یک شخص آموزش داده بود.حمالت ترکیبی-
شان بسیار حساب شده بود .جیانگ چنگ و وی ووشیان ،نمی توانستند از جای خود برخیزند ،با
استفاده از این فرصت بانو یو هر کدامشان را با یک دست گرفت و سریع از تاالر خارج شد.شاگردان
هنوز میدان تمرین را در محاصره داشتند بانو یو به آنان فرماند داد«:همین االن آماده نبرد بشین!»
بانو یو آندو را با دستان خود گرفته و با عجله به سمت لنگرگاه میرفت.در آنجا همیشه قایق هایی
وجود داشت که توسط شاگردان جیانگ برای گشت و گذار درون آب استفاده میشد.بانو یو آنها را
در قایقی پرتاب کرد.خودش هم در قایق پریده و دست جیانگ چنگ را گرفت به او کمک کرد تا
بر جای خود بنشیند.جیانگ چنگ تنها دهانش پر از خون شده و زخم عمیقی برنداشته بود او
پرسید«:مامان،ما چیکار کنیم؟»
بانو یو گفت«:منظورت چیه چیکار کنیم؟یعنی خودت متوجه نشدی هنوز؟اونا از قبل خودشونو آماده
کردن و اومدن...جنگ امروز اجتناب ناپذیره....خیلی زود گله سگای ون میرسه اینجا....فعال شماها
باید برین!!»
وی ووشیان با عجله گفت «:پس شیجیه ام چی میشه؟! اون دیروز رفته به میشان....اگر برگرده و
».....
بانو یو با اخم به او گفت«:تو خفه شو! همه این اتفاقا بخاطر توی لعــ»......
وی ووشیان در دم سکوت کرد.بانو یو حلقه زیدیان را که در انگشت اشاره دست راستش بود
درآورده و در انگشت اشاره دست راست جیانگ چنگ گذاشت.جیانگ چنگ با شوک
پرسید...«:مامان،چرا زیدیان رو به من میدی؟»
بانو یو جواب داد«:اینو بهت میدم چون از االن دیگه مال توئه...زیدیان دیگه تو رو به عنوان اربابش
میشناسه!»
جیانگ چنگ که گیج شده بود پرسید«:مامان،مگه تو همراه ما نمیای؟»
بانو یو به صورتش خیره ماند.ناگهان او را در آغوش گرفته و چند باری موهایش را بوسید.درحالیکه
او را در میان دستان خود داشت چند باری زمزمه کرد«:پسر خوبم!»چنان او را محکم در آغوش
گرفته بود که انگار میخواست جیانگ چنگ را دوباره تبدیل به نوزادی کند و به شکم خود بازگرداند
تا هیچ کسی نتواند به او آسیب بزند و هیچ کسی نتواند آندو را از هم جدا کند.جیانگ چنگ
هیچگاه اینطور توسط مادرش در آغوش گرفته نشده بود چه برسد به بوسیده شدن...سرش در
سینه او فرو رف ته بود ولی چشمانش از هم باز شده و نمیدانست باید چه کند.بانو یو با یک دست
هنوز او را نگهداشته بود و با دست دیگرش یقه وی ووشیان را چسبید بعد گلوی او را گرفت و
چنان فشرد که انگار میخواهد او را بکشد.او از الی دندان های بهم فشرده گفت....«:تو پسره
لعنتی ،ازت متن فرم!!! بیشتر از هر چیزی از تو متنفرم!! می بینی که بخاطر تو چه بالیی به سر
مکتب ما اومده؟!»
او چندباری سینه وی ووشیان را چنگ زد و تکان داد.وی ووشیان هیچ چیزی نگفت .این بار
ساکت ماند اما نه بخاطر اینکه نمیخواست چیزی بگوید یا اینکه حرفهایی ناگفته داشت فقط
نمیتوانست هیچ کلمه ای را بر زبان بیاورد.جیانگ چنگ دوباره با عجله پرسید«:مامان تو همراه
ماها نمیای؟!»
بانو یو او را رها کرده و به سمت وی ووشیان انداخت.سریع به لنگرگاه پرید.بعد قایق در میان آب
رودخانه براه افتاد.جیانگ چنگ باالخره فهمید....جینژو،یینژو،همه شاگردان،تمام گنجینه هایی که
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
در مکتب یونمنگ جیانگ از نسلی به نسل بعدی منتقل میشدند همه در لنگرگاه نیلوفری مانده
بودند و در این زمان کوتاه نمیشد آنجا را تخلیه کرد.بعد از این قرار بود جنگ شومی در بگیرد و
بانو یو به عنوان بانوی آن عمارت نمیتوانست بگریزد با اینهمه نگران بچه خود بود .شاید
خودخواهانه بود اما او تنها توانست آندو را فراری و نجات دهد.جیانگ چنگ با دانستن اینکه وقتی
از هم جدا میشوند چه اتفاق شومی رخ خواهد داد بیشتر ترسید.او برخاست و سعی کرد قایق را
ترک کند اما توسط زیدیان متوقف شد.طنابی از نور درخشان آندو را به کف قایق محکم بست.آنها
نمیتوانستند از جای خود تکان بخورند.جیانگ چنگ فریاد زد«:مامان داری چیکار میکنی؟»
بانو یو گفت «:الکی شلوغش نکن،وقتی برسین یه جای امن خود به خود طناب شل میشه...اگر
توی راه کسی بهتون حمله کنه همین ازتون محافظت میکنه...اینجا برنگردین....مستقیم برین به
میشان پیش خواهرت!» او پس از اتمام حرفش رو به وی ووشیان کرد و گفت«:وی یینگ! به من
گوش بده! از جیانگ چنگ محافظت میکنی...ازش محافظت میکنی حتی اگه به قیمت جون
خودت باشه...حالیت شد؟»
وی ووشیان گفت«:بانو یو!»
بانو یو با خشم گفت«:شنیدی چی گفتم؟ چرت و پرت تحویلم نده من اینو دارم فقط به تو میگم—
شنیدی چی گفتم؟؟»
وی ووشیان نمیتوانست با زیدیان بجنگد پس تنها سرش را تکان داده و پذیرفت.جیانگ چنگ
فریاد زد «:مامان،بابا هنوز برنگشته...اگر اتفاقی بیفته نمیشه خودمون با هم حلش کنیم؟!»
با شنیدن ذکر نام جیانگ فنگمیان،برای چند ثانیه،چشمان بانو یو به سرخی گرایید.بی درنگ با
صدایی خش دار و محکم گفت«:نیومده که نیومده!!! یعنی اون نباشه من از پس کاری بر نمیام؟!»
سپس،او طناب بلندی که به قایق وصل بود را با شمشیر برید و لگد محکمی به بدنه آن زد.حرکت
آب سریع و باد سنگین بود.با یک ضربه ساده،قایق بسرعت از آنجا فاصله گرفت.با چند چرخش
سریع به مرکز رودخانه و رو به جلو روان شد.جیانگ چنگ نالید«:مامان!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
او چندباری فریاد کشید اما بانو یو و لنگرگاه نیلوفر دورتر و دورتر میشدند.پس از اینکه آنها کامال
دور شدند.بانو یو شمشیر بدست،بطرف دروازه های لنگرگاه بازگشت لباس بنفشش چون برق می
درخشید.
آنها تا توانستند تقال کردند ولی زیدیان در گوشت تنشان فرو رفت اما نتوانستند آن را بازکنند.
درحالیکه غرشی خفه در گلوی جیانگ چنگ بود با تقالی زیاد گفت«:این چرا باز نمیشه؟! چرا
نمیشکنه؟! بشکن بشکن!!!!»
وی ووشیا ن که با زیدیان بشدت مجازات شده بود بدنش هنوز درد میکرد.میدانست که هر چه
تالش کنند نمیتوانند از زیدیان رهایی یابند و همه تالششان بی فایده خواهد بود.در این حین بود
که بیاد آورد جیانگ چنگ هم زخمی شده پس با وجود درد گفت«:جیانگ چنگ،اول آروم باش...در
برابر دست ذوب کننده هسته،مطمئن باش اون شکست نمیخوره....مگه همون اول ندیدی چطوری
جلوی ون ژولیو رو گرفت؟!»
جیانگ چنگ غرید«:چطور ازم میخوای آروم باشم؟؟ اصن چطوری میتونم آروم باشم؟؟ حتی اگه
ون ژولیو هم کشته بشه بازم اون زنیکه همه عالمت ها رو فرستاد....اگه اون ون های سگ
عالمتش رو ببینن و بخوان مکتب ما رو محاصره کنن چی؟»
وی ووشیان میدانست که آنها به هیچ شکلی نمی توانند آرام بمانند با این حال،از بین آندو یکی
باید کمی ذهنش را آرامتر می کرد.همین که میخواست چیزی بگوید ناگهان چشمانش درخشید
فریاد کشید«:عمو جیانگ! عمو جیانگ برگشته!!!»
وقتی این حرف را میزد قایق بزرگی از میان رودخانه بطرف آنان می آمد.جیانگ فنگمیان در جلوی
قایق ایستاده بود.قریب به یک جین از شاگردان نیز اطراف او را گرفته بودند.او به مسیر لنگرگاه
نیلوفری خیره شده بود و لباسهایشان در باد حرکت میکرد،جیانگ چنگ فریاد زد«:پدر!پدر!»
جیانگ فنگمیان هم آنان را دید و از حضور آنها در آنجا متعجب بود.یکی از شاگردان پاروها را
چرخاند و قایق را به آنان نزدیک کرد.جیانگ فنگمیان هنوز از اوضاع باخبر نبود پس با شگفتی
پرسید«:آ-چنگ؟ آ-یینگ؟ شماها چتون شده؟»
پسرها اغلب در لنگرگاه نیلوفر بازیهای عجیب میکردند.گاهی با چهره های غرق خون روی آب
شناور میشدند و وانمود میکردند اجسادی شناور هستند.بهمین دلیل جیانگ فنگمیان در همان
لحظه اول نمیتوانست تصمیم بگیرد که آیا این هم یکی دیگر از آن بازیهای عجیبشان است یا
خیر...او هنوز متوجه اوضاع ترسناک خودشان نشده بود.با این حال جیانگ چنگ از دیدن او چنان
خوشحال بود که به گریه افتاد و با عجله میخواست همه چیز را توضیح دهد«:پدر! پدر ما رو نجات
بده!»
جیانگ فنگمیان گفت «:اینکه زیدیان مادرته...زیدیان هم صاحباش رو میشناسه...فکر نکنم بزاره
من»...همین که این سخنان را میگفت ب ه زیدیان دست زد،با اینکه تماس کوتاهی با آن برقرار
کرد ولی زیدیان مطیعانه از او فرمان برد.بی درنگ تبدیل به حلقه شده و در انگشت او پیچید.جیانگ
فنگمیان سر جای خود خشکش زد.زیدیان بهترین سالح یو زی-یوان بود.اهداف او برای زیدیان
فرمان مطلق بودند.زیدیان می توانست اربابان مختلف خود را تشخیص دهد اما فرمان همیشه
یکی بود.فرمان یو زی -یوان این بود که زیدیان جیانگ چنگ را محکم نگهدارد تا به جای امن
برسند بهمین دلیل با وجود اینکه جیانگ چنگ ارباب جدیدش بود،هر قدر تالش کرد نتوانست
خودش را نجات دهد.
هیچ کسی نمیدانست از کی ولی جیانگ فنگمیان نیز توسط زیدیان به عنوان دومین ارباب شناخته
شده بود.در برابر او،زیدیان تصور میکرد که جای آنها امن است پس خود را رها کرده بود.با این
همه بانو یو هیچگاه نگفته بود که اجازه داده است زیدیان،جیانگ فنگمیان را به عنوان ارباب خود
بشناسد.جیانگ چنگ و وی ووشیان باالخره رها شده بودند،هر دو به طرفی افتادند.جیانگ فنگمیان
پرسید«:چی شده؟چرا توی قایق با زیدیان بسته شدین؟!»
جیانگ چنگ انگار چیزی دیده بود که میتوانست نجاتبخش آنان باشد پس به او چنگ زد«:امروز
آدمای قبیله ون اومدن مکتب ما...مامان باهاشون بحثش شد بعدشم با دست ذوب کننده هسته
جنگید!!احتماال مامان داره شکست میخوره...حتی ممکنه االن دشمنای بیشتری رسیده باشن
اونجا...بابا ...بیا برگردیم و کمکش کنیم...بیا!»
با شنیدن حرفهای او شاگردان همه با شوک بهم نگاه کردند.جیانگ فنگمیان پرسید«:دست ذوب
کننده هسته؟»
جیانگ چنگ جواب داد«:آره بابا ...ما»....پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند.نور
بنفشی درخشیدن گرفت و جیانگ چنگ و وی ووشیان دوباره بهم بسته شدند.آنها در همان حالت
درون قایق کوچکتر افتادند.رنگ صورت جیانگ چنگ سفید شد.....«:پدر؟»
جیانگ فنگمیان گفت«:من برمیگردم...شما دو تا برین ...اصال به این طرف برنگردین...به لنگرگاه
نیلوفر برنگردین...وقتی به خشکی رسیدین برین به میشان تا خواهر و مادربزرگتون رو پیدا کنین!»
وی ووشیان گفت«:عمو جیانگ!!»
وقی شوک از سر جیانگ چنگ پرید.لگدی حواله گوشه قایق کرده و باعث تکان سختی به آن
شد«:پدر،منو رها کن....بزار منم بیام!»
جیانگ فنگمیان گفت«:من میرم تا بانوی سوم رو پیدا کنم!»
جیانگ چنگ به او خیره شده بود«:خب میتونیم با هم بریم و پیداش کنیم مگه نمیشه؟»
جیانگ فنگمیان،صاف در چشمانش خیره شد.ناگهان برخاست،به آرامی نفسی کشید و سر جیانگ
چنگ را لمس کرد«:آ-چنگ آروم باش!»
وی ووشیان گفت«:عمو جیانگ،اگه اتفاقی واسه تو بیفته که اون نمیتونه آروم بمونه!»
جیانگ فنگمیان به او نگریست و گفت«:آ-یینگ،آ-چنگ....تو باید حواست بهش باشه!»
او به قایق بزرگتر بازگشت.دو قایق با سرعت از کنار هم گذشتند و قایق بزرگ دور تر و دورتر
میشد.جیانگ چنگ با نا امیدی فریاد کشید«:بابا!!!!!!!»
قایق آنها در مسیر آب براه افتاده بود.آنها نمیدانستند چقدر گذشت تا اینکه زیدیان به آرامی بدنشان
را رها کرد و تبدیل به حلقه ای نقره ای در دست جیانگ چنگ شد.آنان در تمام طول مسیر فریاد
کشیده بودند.گلویشان گرفته بود.پس از اینکه رها شدند نیز چیزی نگفتند و برای برگشتن تالش
کردند.از آنجا که پارو نداشتند از دستهایشان برای خالف جریان رودخانه حرکت استفاده کردند.
بانو یو گفته بود زخم هایی که به سبب تازیانه خوردن برداشته تا یک ماه دیگر درمان نخواهند شد
ولی حاال وی ووشیان احساس میکرد جای زخمهایش میسوزد و درد میکند ولی روی تواناییش برای
حرکت هیچ تاثیری ندارد.آندو با عزم و اراده به سان کسی که در شرف مرگ است با دست خود پارو
میزدند انگار که جانشان به اینکار وابسته بود.دو ساعت بعد با دست خالی به لنگرگاه نیلوفر بازگشته
بودند.آن موقع دیگر نیمه های شب بود.
دروازه های لنگرگاه نیلوفر محکم بسته شده بودند.در بیرون،نور چراغ ها سوسو میزد.اشعه درخشان
نور ماه بر آب می تابید.تعداد زیادی فانوس های نیلوفری بر روی دریاچه در سکوت شناور بودند.همه
چیز مانند قبل بود با اینهمه،همین امر قلب آنان را جریحه دار می کرد.آندو وقتی به میانه دریاچه
رسیدند سر جای خود ایستادند.روی آب در حال نوسان مانده و صدای تپش بلند قلب خود را می
شنیدند.نه جرات داشتند به لنگرگاه نزدیک شوند و نه جرات می کردند ببیند در داخل چه اتفاقی در
حال رخ دادن است.
اشک در چشمان جیانگ چنگ جمع شده بود.دست و پاهایش می لرزید.کمی بعد وی ووشیان
گفت....«:بیا االن از دروازه نریم داخل!»
جیانگ چنگ سعی کرد با تکان دادن سرش حرف او را بپذیرد.بدون کوچکترین صدایی آنان قایق را
به گوشه دیگر دریاچه بردند.آنجا یک درخت بید بزرگ رشد کرده بود.ریشه هایش در خاک فرو رفته
بود ولی تنه اش روی سطح دریاچه کج شده و شاخه هایش همه در آب قرار داشتند.در گذشته
پسرهای لنگرگاه نیلوفر روی تنه درخت بید می نشستند و ماهی میگرفتند.پس از آنکه آندو قایق را
پشت شاخه های بید پنهان کردند از کنار شاخه ها و پنهانی بسمت خشکی رفتند.
وی ووشیان عادت داشت از روی دیوارها بپرد پس جیانگ چنگ را به کناری کشیده و در گوشش
گفت«:از این طرف!»
جیانگ چنگ هم شوکه و هم ترسیده بود.او در حینی که در کنار وی ووشیان حرکت میکرد هیچ
احساسی نداشت.آنان پس از اینکه مدتی راه رفتند،خودشان را پنهان کردند،دزدکی از دیوارها باال
رفتند.یک ردیف سر حیوانات روی دیوارها نصب شده بود که آنجا پنهان ماندن را ساده میکرد.در
گذشته همیشه کسانی بودند که از همینجا به آنها نگاه میکردند و حاال آنها جای آن مردم را گرفته
بودند و درون اقامتگاه را زیر نظر داشتند.وی ووشیان سرش را باال برد و خوب داخل را نگاه کرد،به
یکباره قلبش از جا پرید.در میان محل تمرین لنگرگاه نیلوفر،افراد زیادی به ردیف ایستاده بودند.همه
لباس هایی بطرح خورشید بر تن داشتند،طرح خورشید روی لبه یقه و آستین هایشان بیشتر دیدن
خون چشم انسان را می آزرد.
جدای از افراد ایستاده،برخی گوشه و کنار افتاده بودند.تمام افراد افتاده بر زمین را به سمت شمال
غرب زمین برده و از آنها یک ستون ساخته بودند.کسی آنجا ایستاده و پشتش به آنها بود.سرش را
پایین نگهداشته و بنظر میرسید شاگردان مکتب جیانگ را وارسی میکند.آنان نمیدانستند چه کسی
مرده و چه کسی زنده است.جیانگ چنگ با چشمانی مشتاق بدنبال اثری از بانو یو زی-یوان و جیانگ
فنگمیان میگشت.هرچند وی ووشیان احساس کرد اشک در چشمانش حلقه زده،او در میان آن اجساد
صورت های آشنایی را میدید.گلویش خشک شده و درد میکرد.انگار که چکشی آهنین بر سرش
کوبیده شده و بدنش یخ بسته بود.جرات نداشت بیش از این به جیانگ فنگمیان و یو زی-یوان فکر
کند.
همین که او خواست نگاه دقیقی بیاندازد تا ببیند آیا آن پسر الغر اندامی که روی اجساد قرار دارد
شاگرد کوچکشان هست یا نه آن شخصی که در نقطه شمال غربی ایستاده و پشتش به آنان بود
چیزی را برداشته و برگشت.وی ووشیان بی درنگ سر خود و جیانگ چنگ را پایین گرفت.با اینکه
سر خود را پایین نگهداشت ولی بخوبی آن شخص را زیر نظر گرفت.
پسر تقریبا همسن آنها بود .الغر اندام با چهره ای لطیف بود هرچند رنگ پریده صورتش با رنگ
سیاه چشمانش مغایرت شدیدی داشت.او لباسی با طرح شعله و خورشید به تن کرده ولی هیچ رفتار
ویژه خاندان ون را از خود نشان نمیداد.حتی بنظر میرسید بیش از اندازه مهربان باشد.باتوجه به طرحی
که بر لباسش حکاکی شده بود بنظر میرسید او احتماال یکی از اربابان جوان مکتب ون باشد.
وی ووشیان احساس میکرد قلبش تند میزند :نکنه ما رو دید؟االن باید در بریم؟ یا نکنه ما رو
ندید؟ ناگهان از آن سوی دیوار صدای گریه ای شنید.در میان صدای پاها،مردی با مهربانی
میگفت«:گریه نکن،صورتت بی ریخت میشه!»
این صدا هم برای وی ووشیان و هم برای جیانگ چنگ آشنا بود—او ون چائو بود!
کمی بعد وان لینگجیائو فین فین کنان گفت«:اگه صورتم بی ریخت بشه دیگه منو نمیخوای؟!»
ون چائو گفت «:مگه میشه همچین چیزی؟ اصال مهم نیست چطوری باشی من همیشه دوستت
دارم!»
وانگ لینگجیائو با لحنی پر از احساس گفت«:من واقعا واقعا ترسیدم....امروز من واقعا ...کم مونده
بود اون هرزه منو بکشه اونوقت دیگه نمیتونستم صورتت رو ببینم...ارباب ون....من»....
ون چائو او را در آغوش گرفته و آرامش کرد«:دیگه چیزی نگو جیائوجیائو،االن همه چی درست
شده...خیلی خوبه که ون ژولیو حواسش بهت بود!»
وانگ لینگجیائو با غرغر گفت«:هنوزم اسم اونو میاری؟ون ژولیو....ازش متنفرم...اگه امروز اینقدر
خودشو دیر نمیرسوند منم اونقدر بدبختی نمیکشیدم...صورتم هنوز بدجوری درد میکنه»....
او کسی بود که به ون ژولیو دستور داد تا جلوی دیدش نباشد و باعث شد تا یک کتک حسابی
بخورد.هرچند حاال سعی داشت از زیر بار مسئولیتش شانه خالی کند.ون چائو عاشق این بود که
بنشیند و گوش بدهد که او این چنین مانند بیچارگان غر میزند«:دردش تموم میشه،بیا اینجا بزار
زخمت رو دست بزنم ببینم...تو از اینکه آدم کندیه ناراحتی ولی نباید اونو به مبارزه دعوت
کنی...سطح قدرت اون بدجوری باالست...پدرم همیشه میگه اون یه استعداد نایابه...من یکی که
دلم میخواد تا چند سال دیگه هم ازش استفاده کنم!»
وانگ لینگجیائو که قانع نشده بود گفت«:خب که چی؟ استعداد داره که داره....کلی تهذیبگر مشهور
توی دنیا هست ...ال اقل هزارتا تهذیبگر تحت امر مکتب ون هستن....اگه اون نباشه چی میشه
مگه؟!»
او از ون چائو میخواست تا بخاطر بهتر شدن احساسش ون ژولیو مجازات شود.ون چائو می
خندید.باوجود اینکه به وانگ لینگجیائو اهمیت میداد اما قرار نبود بخاطر یک زن محافظ شخصی
خودش را مجازات کند.ب هرحال ون ژولیو تالش آدمکش های زیادی را بخاطر او ناکام گذاشته
بود.چندان هم حرف نمیزد.انگار لبانش را بهم دوخته بودند و به پدرش خیانت نمیکرد در نتیجه به
او نیز خیانت نمیکرد.او محافظی قدرتمند و وفادار بود که در این زمانه نمونه اش یافت نمیشد.وانگ
لینگجیائو وقتی دید ون چائو چندان نگران او نشده اضافه کرد«:ببین...او فقط یه خدمتکار تحت
امر شماست ولی خیلی گستاخه...من اونجا خواستم به اون یوی هرزه یه سیلی درست و حسابی
بزنم ولی بهم اجازه نداد.اون زنیکه مرده،یه جنازه اس دیگه ولی اون با حقارت نگاهم کرد...مثل
این میونه که بخواد به شما هم همینطوری نگاه کنه مگه نه؟!»
جیانگ چنگ به خوبی به دیوار نچسبیده بود که با شنیدن این سخنان لیز خورد و افتاد.وی ووشیان
سریع پشت یقه اش را گرفت.چشمای هر دو پر از اشک بود.قطرات اشک جاری شده بر گونه
هایشان روی پشت دست هایشان می ریخت و سپس روی زمین جاری شد.وی ووشیان صبح را
بیاد آورد زمانی را که جیانگ فنگمیان رفت،او با بانو یو مشاجره سختی داشت.آخرین حرفهایی که
میانشان رد و بدل شد لطیف و مهربانانه نبودند.او نمیدانست آیا آنها توانسته بودند برای آخرین
بار در چهره هم نگاه کنند یا نه؟! کاش جیانگ فنگمیان شانسش را داشت که چند جمله بیشتر
خطاب به بانو یو بگوید.ون چائو که بنظر میرسید اهمیتی به این ماجرا نمی دهد گفت«:ببین اون
شخصیتش اینطوری عجیب غریبه...تو نظرش اینکار تو «توهین به مُرده»اس...بهرحال اون زن
رو خود ون ژولیو کشته دیگه این حرفا چیه تو داری میزنی؟!»
وانگ لینگجیائو حرف او را تایید کرد و گفت«:درسته ولی اون واقعا متظاهره!»
ون چائو عاشق این بود که از طرف او تایید بشود بهمین دلیل خندید.وانگ لینگجیائو با نگاهی
عاشقانه به او خیره شد«:اون زنیکه یو،اینهمه راه پاشده بود اومده بود اینجا ...قدیما رو میگم،بخاطر
قد رت قبیله اش صاحب اینجا رو مجبور کرد باهاش ازدواج کنه....حاال آخرش چی شد؟فایده
ازدواجشون چی بود؟ مَرده آخرشم اونو دوست نداشت.اون ده ها سال یه زن طرد شده بود و هم
پشت سرش بهش میخندیدن ولی آخرشم نمیتونست جلوی خودشو بگیره و همش گستاخی
میکرد...این بالیی که بسرش اومد کارما بود!»
ون چائو گفت«:جدی؟ ولی قیافه خیلی خوبی داره ها!چرا جیانگ فنگمیان دوستش نداشت؟»
در دید او،تا زمانی که یک زن چهره مناسبی داشته باشد یک مرد هیچ دلیلی برای نخواستن او
ندارد.البته این جدای از آن دسته زنانی بود که چهره های متوسطی داشتند یا اینکه به او اجازه
همخوابی نمی دادند...وانگ لینگجیائو جواب داد«:یه ذره بهش فکر کنی متوجه میشی...زنیکه
خیلی وحشی بود...قیافه اش بد نبود ولی هی مردم رو سیلی میزد و با شالقش میفتاد به جون
بقیه...کال آدم بی تربیتی بود...جیانگ فنگمیان از روزی که باهاش ازدواج کرد جونش درومد اینقدر
تحملش کنه...بهرحال اونم مرد بدشانسی بود»....
ون چائو گفت«:درسته،زنا باید از جیائوجیائوی من یاد بگیرن...مهربون و مطیع باشن و جز من به
هیچ کس دیگه ای نگاه نکنن!»
وانگ لینگجیائو خندید.وی ووشیان با شنیدن این سخنان زشت تاب تحمل از دست داد حس
میکرد از درون نابود شده و در خشم میسوخت.تمام بدنش به لرزه درآمده بود.او می ترسید جیانگ
چنگ ناگهان همانجا از خشم منفجر شود ولی بنظر می آمد رنج و غمش آنقدر زیاد است که بدون
حرکت گوشه ای خشکش زده بود.وانگ لینگجیائو با آرامش گفت«:البته من جز شما به هیچ کس
اهمیت نمیدم...مگه باید به کس دیگه ای هم اهمیت بدم اصن؟!»
ناگهان صدای دیگری شنیده شد«:ارباب ون جوان،همه خونه ها رو گشتیم...نزدیک 2400
گنجینه پیدا کردیم...همه رو دسته بندی کردیم!»
اینها به لنگرگاه نیلوفری تعلق داشتند اینها گنج های مکتب جیانگ بودند!
ون چائو خندید«:آفرین،آفرین،حاال وقتشه که یه جشن خیلی خوب بگیریم...بهتره امشب همینجا
یه مهمونی راه بندازیم...از هر چی که اینجاست استفاده کنین!»
وانگ لینگجیائو با صدای لطیفی گفت«:ارباب ون ،برای اومدن به لنگرگاه نیلوفری بهتون تبریک
میگم!»
ون چائو گفت«:لنگرگاه نیلوفری ؟ اسمش رو عوض کن...تمام درهایی که روشون طرح نیلوفر نه
برگ حک شده رو بردارین و بجاشون طرح خورشید مکتب چیشان ون رو بزارین....جیائوجیائو بیا
واسم بهترین آهنگ رو بخون و برقص!»
وی ووشیان و جیانگ چنگ دیگر نمیتوانستند چیزی بشنوند.از روی دیوار به پایین پریدند.گیج و
تلوتلو خوران سعی داشتن از لنگرگاه نیلوفر خارج شوند.با اینکه از افراد ون دور شده بودند اما
صدای خنده شان در میدان تمرین مکتب جیانگ از دور بخوبی شنیده میشد و مانند شمشیری با
تیغه سمی انگار گوش و قلبشان را پشت سر هم میخراشید.آنها پیش از آنکه جیانگ چنگ یکباره
بر سر جای خود خشکش بزند قریب یک مایل راه رفتند.وی ووشیان هم ایستاد.جیانگ چنگ
تغییر جهت داده و وی ووشیان سریع او را گرفت«:جیانگ چنگ،داری چیکار میکنی؟نباید برگردی
اونجا!»
جیانگ چنگ بی هدف دستش را تکان میداد «:برنگردم اونجا؟خل شدی؟تو داری به من میگی
که برنگردم اونجا؟؟بدن پدر و مادر من هنوز توی لنگرگاه نیلوفره—چطور میتونم همینطوری
ولشون کنم؟برنگردم اونجا کجا برم پس؟»
وی ووشیان محکمتر او را گرفت«:اگه برگردی میخوای چیکار کنی؟اونا عمو جیانگ و بانو یو رو
کشتن...تنها چیز یکه اونجا منتظر توئه مرگه!»
جیانگ چنگ فریاد زد«:خب باشه—اگه تو از مردن میترسی پس برو گمشو!حق نداری سد راه
من بشی!!»
وی ووشیان او را محکم چسبیده بود«:واسه انتقام هیچ وقت دیر نمیشه...ما باید بدن اونا رو
برگردونیم ولی نه االن!»
جیانگ چنگ پیش از اینکه بخواهد حمله ای کند به طرفی پرید«:االن نه یعنی چی؟دیگه نمیخوام
حرفاتو بشنوم....همین االن گمشو!»
وی ووشیان فریاد کشید «:عمو جیانگ و بانو یو از من خواستن که مراقبت باشم....تا در امان
بمونی!»
«خفه شو!»جیانگ چنگ محکم او را به طرفی پرتاب کرد«:چرا؟؟؟؟؟»
وی ووشیان روی بوته ها افتاد و جیانگ چنگ خودش را بطرف او پرتاب کرد به یقه وی ووشیان
چنگ زده و درحالیکه تکانش میداد گفت«:چرا؟! چرا؟! آخه چرا؟! االن خوشحالی؟ حاال راضی
شدی؟» او گردن وی ووشیان را محکم می فشرد و با چشمانی که خون جلویشان را گرفته بود
میگفت«:چرا الن وانگجی رو نجات دادی؟!»
جیانگ چنگ بخاطر رنج و خشم عقلش را از دست داده بود.ابدا نمی توانست قدرت دستان خود
را کنترل کند.وی ووشیان مچ دست او را گرفت«:جیانگ چنگ»...
جیانگ چنگ او را روی زمین نگهداشته و بیشتر فریاد میکشید«:چرا تو الن وانگجی رو نجات
دادی؟! واسه چی باید حرف میزدی؟! چند بار بهت گفتم برای ما شر درست نکن!! خودتو دخالت
نده!! اینقدر دلت میخواد ادای قهرمانا رو دربیاری؟ حاال دیدی نتیجه قهرمان بازی تو چی شده؟
هاه؟ حاال خوشحالی؟! الن وانگجی و جین زیژوان و همه اونا برن به درک...هر کی میخواد بمیره
بزار بمیره...مرگ اونا چه ربطی به ما داشت آخه؟؟ به مکتب ما چه مربوطه؟چرا باید این اتفاق
میفتاد؟ چرا؟؟؟؟؟ برین بمیرین،بمیرین،بمیرین...همتون بمیرین!»
او نمیخواست در میان بوته ها درحالیکه سرش داشت از درد منفجر میشد بیدار شود.سراسر شب
باد سرد تنش را پوشانده و پشت یک تپه بی ثمر پنهان مانده باشد.وی ووشیان اول حرکت کرد.او
دستان خود را روی پای نهاده و برخاست و با صدایی گرفته به او گفت«:بریم!»
جیانگ چنگ ابداً از جای خود تکان نخورد.وی ووشیان او را بطرف خود کشیده و تکرار
کرد«:بریم!»
جیانگ چنگ گفت....«:کجا بریم؟!»
گلوی او نیز خشک بود.وی ووشیان جواب داد«:میریم پیش مکتب میشان یو،بریم خواهرمونو پیدا
کنیم!»
او چند لحظه ای دستان بی حالش را تکان داد و بعد باالخره و آرام از جای خود برخاست.آندو
میخواستند مسیر سمت میشان را با پای پیاده طی کنند.آنها هر چه انرژی در جانشان بود را جمع
کرده و براه افتادند.قدم هایشان سنگین بود چنان که انگاری وزنه های هزار تنی دنبال خود
میکشیدند.سر جیانگ چنگ هنوز رو به پایین آویزان بود.او دست راست خود را به بغل گرفته و
زیدیان را درست در جایی که قلبش قرار داشت نهاده بود.دوباره و دوباره احساس کرد که یکی
دیگر اعضای خانواده اش هنوز باقی مانده است.او گاهی بازمیگشت و به پشت سر خود و به
لنگرگاه نیلوفر نگاه میکرد به آن جایی که زمانی خانه او بود و حاال تبدیل به کمینگاه شیاطین
شده بود.او به این فکر چنگ زده بود از آن سیر نمیشد این امید در دلش روشن مانده بود هرچند
چشمانش از اشک خالی نمیشد.
آنان با عجله و بدون اینکه ذره ای غذا با خود داشته باشند پیش میرفتند.از روز قبل انرژی زیادی
را صرف کرده بودند.پس از اینکه نیمی از روز راه رفتند کم کم سرگیجه گرفتند.آنها مزارع متروک
را به سمت یک شهر کوچک ترک کردند.وی ووشیان به جیانگ چنگ نگریست...وقتی دید او
آنقدر خسته است که نمیتواند و نمیخواهد بیش از این راه برود به او گفت«:میتونی بشینی من
میرم یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم!»
جیانگ چنگ نه سر تکان داده و نه چیزی گفت.در تمام مسیر تنها چند کلمه با وی ووشیان حرف
زده بود.وی ووشیان چندباری به او تاکید کرد که از آنجا نرود،او مقداری پول در گوشه لباس خود
نهاده بود حاال میخواست برای خریدن غذا از آن استفاده کند—حداقل مقداری پول برای خرید
داشت.او رفت و مقداری غذا خرید مخصوصا غذاهای خشک خرید تا در مسیر بخورند...در کمتر از
سی دقیقه به همان جایی که با جیانگ چنگ بودند بازگشت هرچند جیانگ چنگ از آنجا رفته
بود.او کلوچه بخارپز،مقداری نان و میوه در دست داشت و احساس میکرد قلبش از کار افتاده
است.خودش را آرام کرد و کمی در خیابان های اطراف چرخید و هر چه گشت جیانگ چنگ را
نیافت.در پایان وحشت کرد.یک کفاش را در کناری دید و از او پرسید«:آقا...یه مرد جوونی همسن
و سال من این اطراف بود شما ندیدین کجا رفته؟!»
کفاش انتهای نخ را لیسید و گفت«:همونی که همراهت بود؟!»
وی ووشیان گفت «:آره!»
کفاش گفت «:من داشتم کارمو میکردم درست و حسابی چیزی ندیدم ولی اون زیادی گیج میزد و
زل زده بود که آدمای توی خیابون...بعدش تا سرمو آوردم باال دیدم نیستش...غیبش زده بود....فکر
کنم رفته!»
وی ووشیان من من کنان گفت«:رفته....رفته»....
او حتما برای دزدیدن جسد والدینش به لنگرگاه نیلوفر رفته بود.وی ووشیان دیوانه شد و با عجله
مسیری که طی کرده بودند را دوید غذایی که خریده بود هنوز در دستش قرار داشت و احساس
میکرد همین ها وزن زی ادی دارند و سرعتش را کم میکنند.کمی بعد هر چه در دست داشت پشت
سر خود رها ساخت.مدت بیشتری دوید ولی ناگهان احساس ضعف بر او چیره شد و از پریشانیش
پیشی گرفت .در پاهایش توانی نمانده بود و روی زمین افتاد.
وقتی روی زمین افتاد صورتش کامال خاکی شد.طعم خاک را در دهان خود احساس میکرد.موجی
از خشم و بیچارگی در سینه اش پیچید.محکم مشت خود را بر زمین کوبید و فریاد کشید و در
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پایان به سختی از جای خود برخاست.بعد از آن یکی از کلوچه های بخارپزی را که روی زمین
انداخته بود برداشت با گوشه لباس خود آن را پاک کرده و با ولع خورد.کلوچه را به سان تکه های
گوشت می جوید.وقتی کلوچه را قورت داد انگار تکه سنگی راه گلویش را بست.چند تکه دیگر
از کلوچه ها برداشته و مقداری را در یقه خود پنهان ساخت.یکی از کلوچه ها را در دست گرفته و
در حین دویدن میخورد و امیدوار بود که در میانه راه جیانگ چنگ را پیدا کند.هرچند وقتی به
لنگرگاه نیلوفری رسید ماه و ستارگان در آسمان شب می درخشیدند.او در تمام مسیری که طی
کرده بود اثری از جیانگ چنگ نیافت.
وی ووشیان از دور به لنگرگاه نیلوفری که بسیار روشن و تابناک مینمود خیره شد.دستها را بر
زانوها نهاده و بی وقفه نفس نفس میزد.طعمی چون خون از سینه اش باال آمده و در گلویش افتاد
این نتیجه دویدن شدیدش تا به اینجا بود.دهانش بشدت تلخ شده و چشمانش همه جا را تار
میدید.او با خود فکر کرد :چرا جیانگ چنگ رو پیدا نکردم؟؟من تا تونستم سریع کلوچه ها رو
خوردم و دویدم...اون از من خسته تر بود و حالش خیلی بدتر بنظر میرسید.امکان نداره بتونه سریعتر
از من بدوئه!یعنی واقعا برگشته به لنگرگاه نیلوفر؟ولی اگه نیومده اینجا کجا رفته پس؟بدون من
رفته میشان؟
پس از کمی استراحت تصمیم گرفت گوشه ای استراحت کند و برای بررسی بیشتر به درون
لنگرگاه نیلوفر برود.از روی چند دیوار باال رفته و صداهایی که میشنید قلبش را از کار انداخت،در
دل دعا میکرد و در شرف ناامیدی بود :این بار خواهش میکنم نزار کسی درباره جنازه جیانگ
چنگ توی زمین تمرین حرف بزنه....وگرنه وگرنه من.....
وگرنه؟ وگرنه او چه میکرد؟ او نمیتوانست هیچ کاری کند.اون هیچ قدرتی نداشت.لنگرگاه نیلوفری
نابود شده بود.جیانگ فنگمیان و بانو یو مرده بودند و جیانگ چنگ نیز ناپدید شده بود.او تنها باقی
مانده و حتی یک شمشیر هم نداشت.چیزی نمیدانست و نمیتوانست هیچ کاری بکند.برای اولین
بار در زندگی فهمید که چقدر بی قدرت است و در برابر چیزی به بزرگی مکتب چیشان ون هیچ
قدرتی ندارد انگار مورچه ای بود که بخواهد جلوی ارابه ای را بگیرد.چشمانش گرم شده و
نزدیک بود که دوباره اشکش روان شود.در گوشه ای پیچید و ناگهان سایه ای با لباس مزین به
طرح شعله و خورشید از روبرویش ظاهر شد.وی ووشیان با سرعت نور،آن شخص را نگهداشت.او
با یک دست گردن شخص را چسبید و با دست دیگرش دو دست او را محکم گرفت.با صدایی
آرام،و لحنی ظالمانه به تهدید او پرداخت«:جیکت در نیاد وگرنه گردنتو میشکنم!»
او با شدت به گردن شخص فشار می آورد و شخص با عجله گفت«:ا-ارباب وی،مـ -منم!!!»
صدا ی پسر جوانی بود.وی ووشیان با شنیدن صدایش در اولین واکنش،پیش خود فکر کرد :فکر
کنم این از کساییه که من میشناسمشون....نکنه لباس افراد ون رو پوشیده که بینشون جاسوسی
کنه؟! ولی هر چه اندیشید صدای او برایش آشنا نبود پس بی خیال تفکر اولیه خود شده و محکمتر
از قبل او را گرفت«:سعی نکن بهم کلک بزنی!»
پسر گفت«:من...من کلک نمیزنم...ارباب وی ،یه نگاهی به صورتم بنداز الاقل!!!»
وی ووشیان اندیشید :صورتشو نگاه کنم؟نکنه یه چیزی تودهنش قایم کرده میخواد پرتش کنه
سمت من؟! هشیارانه پسر را چرخاند او ظاهری کامال ظریف داشت.این همان ارباب جوان از مکتب
چیشان ون بود که آنان دیروز دزدکی او را نگاه میکردند.وی ووشیان دوباره اندیشید :من اینو
نمیشناسم!او دوباره پسرک را چرخاند و گردنش را گرفت و با لحن آرام و دستوری پرسید«:تو کی
هستی؟»
پسر که کمی نا امید شده بود گفت«:من....ون نینگم!»
وی ووشیان با اخم گفت«:ون نینگ کیه؟!» هرچند در دل میگفت :مگه مهمه که این کیه؟ اصال
مهم نیست مهم درجه ایه که داره....شاید اگه گروگان بگیرمش تونستم باهاش یه کاری بکنم....
ون نینگ با صدای آرامی گفت«:من...چند سال پیش،توی جریان گفتگوی سران توی
چیشان....من..من...تیر اندازی...میکردم»....
وی ووشیان وقتی لحن کند حرف زدن او را دید شکیبایی خود را از دست داد.با خشم گفت«:تو
چه مرگته؟ لکنت داری؟!»
ون نینگ که ترسیده بود در چنگال وی ووشیان به خود پیچید.انگاری میخواست خودش را جایی
پنهان کند ولی نمیتوانست پس دستانش را روی سر خود گذاشت و پچ پچ کنان گفت«:بلـ.....بله!»
وی ووشیان چیزی نگفت ولی وقتی کمرویی و بیچارگی و در عین حال با لکنت حرف زدن او را
دید باالخره احساس کرد چیزی را بیاد می آورد...در جلسه دو سال پیش گفتگوی سران در
چیشان...جلسه گفتگو.....تیر اندازی....آه،واقعا کسی شبیه او آنجا بود!!وی ووشیان که بنظر میرسید
او را بیاد آورده گفت «:تو...همون ون....ون چیزی...که تیر اندازیش خیلی خوب بود؟»
ون نینگ با شادی حرف او را تایید کرد و گفت«:آ-آره!منم ...دیروز....من شما رو دیدم ارباب
وی....همراهتون ارباب جیانگ هم بود واسه همین فکر کردم شاید بازم برگردین اینجا»...
وی ووشیان گفت«:تو دیروز هم منو دیدی؟»
ون نینگ جواب داد«:دیـ-دیدم!»
وی ووشیان پرسید«:دیروز منو دیدی ولی چیزی به کسی نگفتی؟»
ون نینگ گفت«:نگفتم....به هیچ کس چیزی نگفتم!!»
این تنها جمله ای بود که ون نینگ بدون لکنت ادا کرد و لحنش چنان مصمم بود که انگار درحال
بیان یک سوگند است.وی ووشیان در شک و تردید گیر افتاده بود.ون نینگ اضافه کرد«:ارباب
وی ،شما اومدی که ارباب جیانگ رو پیدا کنی درسته؟»
وی ووشیان پرسید«:مگه جیانگ چنگ اینجاست؟!»
ون نینگ گفت«:میتونم!مـ -منم یکی از شاگردای قبیله هستم...یه کسایی هستن که دستورای
منو اجرا کنن!»
وی ووشیان با صدای خشنی گفت«:دستورات رو اجرا کنن؟ دستورات رو اجرا میکنن که مردم رو
بکشن آره؟»
ون نینگ با عجله گفت«:نـ-نـ نه!....شاگردایی که همراه من هستن کسی رو نمیکشن...از افراد
قبیله جیانگ هم من کسی رو نکشتم....من فقط وقتی شنیدم توی لنگرگاه نیلوفری چه اتفاقی
افتاده خودمو رسوندم اینجا...دارم راست میگم!»
وی ووشیان به او خیره شده بود :چی تو سرشه؟داره دروغ میگه؟ نکنه یه ریاکار باشه؟ولی این
دروغ زیادی مسخره اس ...شاید خیال کرده من احمقی چیزی هستم؟! موضوع بدتر اشتیاقی بود
که با شنیدن حرف او در درونش شکل گرفته بود.پس در سکوت خود را سرزنش میکرد—او خود
را احمق،بدردنخور و مسخره می پنداشت.وضعیتش عجیب و غیر قابل تصور بود.تنها مانده و هیچ
وسیله یا سالحی نداشت و در طرف دیگر دیوارها هزاران تهذیبگر از مکتب ون یا حتی ون ژولیو
انتظارش را میکشیدند.او از مرگ نمیترسید.او فقط می ترسید که بمیرد بدون اینکه بتواند جیانگ
چنگ را نجات دهد و به اعتماد با نو یو و جیانگ فنگمیان خیانت کرده باشد.در چنین شرایطی
تنها کسی که میتوانست به او امید ببندد شخصی از خاندان ون بود که در کل سه بار با او مالقات
دیده بود.وی ووشیان لبهای ترک برداشته خود را لیسید و با صدای خراشیده ای
گفت «:پس...میتونی....کمکم کنی...و ...جسد بانو یو و ارباب جیانگ رو ببرم....؟»
او متوجه نبود که خودش هم لکنت پیدا کرده است.پیش از اینکه حرف خود تمام کند فهمید هنوز
ون نینگ را در قالب خود گرفته حالتی تهدیدآمیز داشت.او را به سرعت رها کرد ولی برای خودش
راه فراری نگهداشت.اگر ون نینگ سعی میکرد فرار کند یا فریاد بزند میتوانست در یک آن جمجمه
اش را خرد کند.ولی ون نینگ به آرامی بطرف او چرخید و با لحنی جدی گفت«:من...همه تالشمو
میکنم!»
وی ووشیان منتظر ماند.گیج میزد همین که راه میرفت به آرامی فکر کرد :من چم شده؟ خل
شدم؟چرا ون نینگ باید کمکم کنه؟چرا باید بهش اعتماد کنم؟ اگه بهم دروغ گفته باشه و جیانگ
چنگ اصن اون داخل نباشه چی؟ نه،اگه داخل نباشه که باید خیالم راحت باشه!!!
ساعتی گذشت.ون نینگ درحالیکه کسی را روی پشت خود داشت به بیرون قدم نهاد.آن شخص
غرق در خون بود.رنگ به چهره اش نمانده و چشمانش بسته بودند و بی حرکت روی کمر ون
نینگ قرار داشت.او واقعا جیانگ چنگ بود.وی ووشیان زیر لبی گفت«:جیانگ چنگ؟!جیانگ
چنگ؟!»
به او رسید.جیانگ چنگ هنوز نفس میکشید.ون نینگ دستش را جلوی وی ووشیان گرفته و
چیزی را در دست او نهاد«:ز-زیدیان ارباب جیانگ...اینم آوردم!»
وی ووشیان دیگر نمیدانست چه بگوید.آن احساس همراه با خشم و تمایل به قتل خود را بیاد
آورده و با تردید گفت...«:ممنونم!»
ون نینگ پاسخ داد «:خواهش میکنم...به چند نفر گفتم بدن ارباب جیانگ و بانو جیانگ رو هم
بیارن...یه کم دیگه اونا رو هم میدم بهتون...ا-اینجا جای مناسبی واسه موندن نیست...اول»...
بدون نیاز به اینکه اون چیز دیگری را توضیح دهد وی ووشیان،جیانگ چنگ را گرفته و روی
دوش نهاده تا بر پشت خود ببرد...اما ناگهان چشمش به جای عمیق شالقی بر سینه خونین جیانگ
چنگ افتاد.وی ووشیان گفت«:شالق تادیب؟»
ون نینگ گفت«:اووم ...ون چائو،با شالق تادیب مکتب جیانگ اونو زده....ارباب جیانگ حتما زخم
های دیگه ای هم برداشته»...
وی ووشیان چندباری بدن او را بررسی کرد.حداقل سه تا از دنده های جیانگ چنگ شکسته
بودند.او نمیتوانست ببیند آیا زخم های دیگری بر جسم او هست یا نه،ون نینگ ادامه داد«:وقتی
ون چائو برگرده و قضیه رو بفهمه حتما کل منطقه یونمنگ رو دنبال شما میگرده...ارباب وی،حرفمو
باورکن...من میتونم ببرمت یه جای امن تا پنهان بشی!»
اکنون که جیانگ چنگ زخم های عمیقی برداشته بود.باید سریع درمان میشد و استراحت
میکرد.پس آنها نمیتوانستند شبیه بار قبل از آنجا خارج شوند و براه بیفتند و مهمتر از همه اینکه
نمیدانستند غذایشان را باید چگونه تهیه کنند.آنها در وضعیت بسیار نا امید کننده ای قرار داشتند
چراکه نمیتوانستند هیچ جایی بروند.تنها مجبور بودند بر ون نینگ برای نجاتشان حساب کنند و
در آن وضعیت وی ووشیان هیچ راه دیگری به ذهنش نمیرسید.او تصور نمیکرد که روزی برسد
که برای فرار و نجات دادن خودشان دست به دامان شاگردان مکتب ون بشود،در این راه ممکن
بود ناخواسته بمیرند یا گیر بیفتند هرچند وی ووشیان برای لحظه ای تنها توانست بگوید«:ممنونم!»
ون نینگ دستان خود را تکان داد و گفت«:احـ -احتیاجی به این حرفا نیست...ارباب وی،از این
طرف بیا...مـ-من یه کشتی دارم»...
وی ووشیان درحالیکه جیانگ چنگ را به روی دوش گرفته و میرفت که متوجه کشتی کوچکی
در مسیرشان شد.او جیانگ چنگ را دراتاقکی نهاد.ون نینگ ابتدا زخم های جیانگ چنگ را تمیز
کرد .مقداری دارو روی زخم ها نهاده و زخمهایش را بست.با دیدن حرکات آشنایش،وی ووشیان
ناگاه بیاد آورد دیدارشان در جلسه گفتگوی سران چیشان چگونه بوده است.
جلسه گفتگوی سران همان سالی بود که الن وانگجی،الن شیچن،جین زیژوان و او رتبه های
اول تا چهارم را در تیر اندازی کسب کرده بودند.در آن روز،پیش از آغاز رقابت تیر اندازی،او
شب،تنهایی در شهر بی شب به قدم زدن پرداخت.در حین گشت و گذار از باغ کوچکی گذشت و
ناگهان از روبروی خود صدای ارتعاش زه کمانی را شنید.برگها و بوته ها را کنار زده و و آنجا
پسری را با لباسی سفید و لطیف دید.پسر کمان را محکم گرفته و رو به هدفی که در برابرش قرار
داشت رها کرد.تنها می توانست نیمی از صورت پسر را ببیند و بنظرش زیبا می آمد حالت ایستادنش
برای تیر انداختن نیز زیبا و عالی بود.تیرهای پردار محکم به دایره سرخ هدف برخورد میکردند.این
تیر نیز به هدف برخورد.هیچ کدام از تیرهایش خطا نرفت.وی ووشیان با صدای بلندی
گفت«:آفرین!»
پسر بعد از انداختن آخرین تیر داشت از تیردان پشت کمرش تیر دیگری بیرون میکشید .سرش رو
به پایین بود و داشت تیر را در کمان آماده میساخت که صدایی نا آشنا به گوشش رسید.متعجب
شد،دستانش لرزید و تیر از دستش به زمین افتاد.وی ووشیان با خنده از پشت باغ به درون پرید«:تو
کدوم یکی از ارباب های مکتب ون هستی؟خب خب...خیلی خوشگل بود...تیر اندازی بی نظیری
داشتی...تا حاال ندیدم کسی از مکتب شما همچین مهارتی داشته باشه»....
پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان ببرد پسرک ناپدید شد و تیر و کمان خود را همانجا رها
کرد.وی ووشیان مبهوت ماند.دستش را به چانه نهاده و پیش خود گفت :یعنی من اینقدر جذابم؟از
شدت جذابت من گذاشت فرار کرد یا چی؟؟؟
او موضوع را چندان جدی نگرفت.در حین برگشت پیش خود فکر میکرد که منظره جالبی دیده
است.رقابت که شروع شد.در طرف شاگردان مکتب ون،غوغایی بپا شده بود.وی ووشیان از جیانگ
چنگ پرسید«:اینا چطور میتونن توی جلسه گفتگوی خودشون اینقدر آشوب بپا کنن واقعا؟هر روز
یه اتفاق جدیدی هست...چی شده حاال؟»
جیانگ چنگ گفت«:نظر خودت چیه؟هدف ها محدوده و اونا هم دارن سر اینکه کی رو بفرستن
میدان مسابقه دعوا میکنن»....پس از مکث کوتاهی،با تحقیر آنان را نگریسته و گفت«:اینا قبیله
ون هستن دیگه....تیر اندازی همه شون افتضاحه...بنظرم اصن نباید واسشون مهم باشه کی میاد
مسابقه...چون اصال هیچ فرقی نداره»!...
ون چائو از طرف دیگری فریاد میزد«:اون یکی!اون یکی....هنوز یکی کم داریم....آخرین نفر
مونده!»
در شلوغی اطرافش آن پسر با لباس سفید هم حضور داشت و دائم به چپ و راست نگاه
میکرد.باالخره موفق شد دستش را باال ببرد.هرچند دستش چندان باال نبود و جرات نداشت مانند
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
دیگران نام خود را بزبان بیاورد...پس از چند لحظه ناگهان کسی متوجه او شد و با پوزخند
گفت«:چیونگلین؟ تو میخوای تو مسابقه شرکت کنی؟»
پسری که چیونگلین خطاب شده بود سرش را به تایید تکان داد.شخص دیگری خندید«:من تو
کل عمرم ندیدم تو یه کمان رو بتونی برداری حاال چرا میخوای شرکت کنی؟نمیخواد الکی شانس
بقیه رو حروم کنی!»
ون چیونگلین بنظر میرسید میخواهد برای دفاع از خود اعتراض کند.شخصی گفت«:خیلی
خب،خیلی خب،اینقدر شلوغش نکنین...رتبه همه ثبت شده ولی اگه رفتی و آبرو واسه خودت
نذاشتی مشکل من نیستا!»
وی ووشیان اندیشید :آبروش بره؟ اگه تو مکتب چیشان ون کسی باشه که بتونه آبروی شما رو
حفظ کنه حتما اونه! حقارتی که در صدای آن شخص موج میزد آزار دهنده بود.وی ووشیان اصال
خوشش نیامد.پس صدای خود را بلند کرده و گفت«:کی گفته اون هیچ وقت کمان نگرفته؟ اینکارو
کرده...تیر اندازیش هم عالی بود!»
همه با شگفتی به او نگاه کردند.سپس برگشته و به آن پسر خیره شدند.صورت ون چیونگلین از
قبل هم رنگ پریده تر شد.بخاطر اینکه ناگهان در مرکز توجه همه قرار گرفته بود صورتش سرخ
شد.آن چشمان سیاهش به وی ووشیان خیره ماند.وی ووشیان درحالیکه دستش را پشت خود
نهاده به طرف آنان رفت«:خودم دیدم...مگه توی اون باغ عالی تیر اندازی نمیکردی؟!»
ون چائو با تردید به سمت او برگشته و پرسید«:جدی؟ تو؟ تیر اندازیت خوبه؟پس من چرا هیچ
وقت چیزی نشنیدم؟!»
ون چیونگلین با صدای آرامی گفت....«:من....من...تازگی شروع کردم به تمرین»....
صدایش نه تنها آرام که مرتعش هم بود.بنظر میرسید هر آن صدایش کامال متوقف شود و همینطور
هم شد.ون چائو با بی تابی دخالت کرده و گفت«:باشه ...یه هدف اونجاست...یه تیر بردار بزار
ببینیمت...اگه کارت خوب بود میری اگرم نه که نمیری!»
محوطه دور ون چیونگلین سریعا خلوت شد.در حالیکه اطراف را می نگریست تیری را محکم به
دست گرفته و می فشرد،بنظر میرسید دنبال یاور میگردد.وی ووشیان وقتی نگاه بدون اعتماد به
نفس او را دید دستی بر شانه اش زده و گفت«:آروم باش فقط همون کارای اوندفعه رو انجام
بده!»
در چهره ون چیونگلین سپاسگزاری موج میزد.او با نفسی عمیق زه کمان را کشید.بدبختانه وقتی
کمان را کشید وی ووشیان پنهانی سرش را تکان داده و گفت :اوهو! بنظر میرسید ون چیونگلیون
هیچ وقت در برابر دیگران تیراندازی نکرده است.دستش بطور کامل می لرزید.تیر به پرواز درآمد
و ابدا به هدف نخورد.افراد مکتب ون با مسخرگی تمام به او خندیدند «:کجا خوبه کارش؟!»
«من چشمامو ببندم بهتر از این تیر اندازی میکنم!»
«باشه باشه،وقت رو تلف نکنین...بیاین یکی دیگه رو انتخاب کنیم و بریم سمت میدان مسابقه!»
صورت ون چیونگلین سرخ شد و حتی گوشهایش کامال قرمز شده بود.نیازی نبود که کسی به او
اشاره کند که از آنجا برود زیرا خودش با سرعت از آنجا گریخت.وی ووشیان دنبالش رفت«:هی،فرار
نکن...آه...برادر چیونگلین بودی؟ چرا فرار میکنی؟»
او وقتی شنید کسی نامش را صدا میزد سر جای خودش متوقف شد .سرش را پایین نگهداشته و
به آرامی چرخید.بنظر میرسید با تمام وجودش احساس شرم میکند سپس با لکنت گفت....«:من
متاسفم!»
وی ووشیان با شگفتی گفت«:چرا به من میگی متاسفی؟!»
ون چیونگلین با احساس گناه گفت«:شما...شما توصیه منو کردین ...ولی من باعث خجالتتون
شدم!»
وی ووشیان گفت«:آخه چرا من باید احساس خجالت کنم؟ تو هیچ وقت جلوی بقیه تیر اندازی
نکردی درسته؟اضطراب داشتی؟»
ون چیونگلین سری تکان داد.وی ووشیان ادامه داد«:یه ذره به خودت اعتماد کن...بزار یه چیزی
رو بهت بگم— تو خیلی بهتر از همه افراد قبیله ات تیر اندازی میکنی...همه اون شاگردایی که
من دیدم جز سه نفرشون هیچ کدوم کارشون از تو بهتر نیست!»
جیانگ چنگ به طرفشان آمد«:ایندفعه داری چیکار میکنی؟سه تا چی؟»
وی ووشیان او را نشان داده و گفت «:بیا،اینم یکی...مثال اینو ببین اصال به خوبی تو تیر اندازی
نمیکنه!»
جیانگ چنگ با خشم گفت«:میخوای بکشمت؟!»
وی ووشیان که از او کتک می خورد بدون تغییری در حالت صورتش ادامه داد«:واقعا میگم...اصال
اینجا چیزی نیست که بخاطرش استرس داشته باشی...یه چند باری جلوی بقیه تمرین کنی سریع
به این وضعیت عادت میکنی...زمان که بگذره میتونی روی بقیه تاثیر بزاری!»
ون چیونگلین یکی از شاگردان مکتب ون بود که رابطه خونی دوری با آنان داشت.از لحاظ موقعیت
نه باالرتبه بود و نه پایین رتبه اما انسان کمرویی بود .جرات انجام هیچکاری را نداشت و حتی با
لکنت سخن میگفت.با مقداری تمرین،به خودش جرات داده بود که از جا برخیزد و در مسابقه
شرکت کند ولی بدلیل اضطراب فراوان شانس خود را از دست داد.اگر کسی راهنمایی خوبی به او
نمیکرد ممکن بود که او بیشتر از اینها در خود فرو رفته و ذات واقعی خود را پنهان کند و برای
همیشه جراتش را از دست میداد.وی ووشیان چندباری او را تشویق کرده و درباره بهتر تالش
کردن به او نصایحی گفته بود و چند تا از اشکاالت او را که بهنگام تیر اندازی در باغ دیده بود
بازگو کرد.ون چیونگلین با دقت به او گوش سپرده و حتی پلک نمیزد و بی وقفه سرش را تکان
می داد.جیانگ چنگ به او گفت«:تو اینهمه چرت و پرت رو از کجات درمیاری؟مسابقه داره شروع
میشه...بدو بریم داخل ببینم!!»
وی ووشیان با جدیت با ون چیونگلیون حرف میزد«:من فعال میرم واسه مسابقه...ولی بعدا میتونی
توی میدان نبرد ببینی که من چطوری تیر می اندازم»....
جیانگ چنگ با خشم و بی تابی او را می کشید و می برد.او همینطور که از آنجا دور میشد
گفت«:تو رو تماشا کنه؟تو خیال کردی یه آدم مهمی چیزی هستی؟»
وی ووشیان پیش از پاسخ دادن به او کمی فکر کرد و گفت«:آره،مگه نیستم؟»
«وی ووشیان من آدمی به بی شرمی تو ندیدم!»
✨✨
وی ووشیان با یادآوری این موضوع،نگاه خود را از ون نینگ به جیانگ چنگ چرخاند که حاال
بدنش غرق در خون و چشمانش محکم بسته شده بودند.کاری از دستش بر نمی آمد جز اینکه
دست خود را مشت کند.آنها از مسیر آب پیش رفته و به پایین رودخانه میرسیدند.وقتی به خشکی
رسیدند بر ارابه ای که ون نینگ آماده کرده بود سوار شدند در روز بعد به ییلینگ رسیده بودند.
ون نینگ چند تن از شاگردان را صدا زد سپس آنان را تحت محافظت خودش از آنجا برد و به
اقامتگاهی بزرگ و زیبا رسیدند.او از در پشتی وارد شد و وی ووشیان را به ساختمان کوچکی
راهنمایی کرد.هرچند پس از اینکه ون نینگ برگشت و در را بست.پیش از آنکه بتواند دمی
استراحت کند یا حتی در جای خود متوقف شود وی ووشیان دوباره گردنش را گرفت و با صدای
خشنی گفت«:اینجا کجاست؟!!»
اگرچه ون نینگ آنها را نجات داده بود ولی او حاضر نبود بهیچ صورتی در برابر افراد قبیله ون
کوتاه بیاید.او باید همیشه هشیار میماند.پیش از این،ون نینگ را از میان اتاق های بسیار اقامتگاه
دنبال کرده و دیده بود که اکثر آن افراد با لهجه مکتب چیشان ون سخن میگویند.چند کلمه ای
از سخنان آنها به گوشش رسیده و چند باری عبارت «دفتر نظارتی» را از الی شکاف پنجره ها
شنیده بود.ون نینگ چندباری دست خود را تکان داده و میگفت«:نه....من»....
وی ووشیان گفت «:منظورت از نه چیه؟! اینجا دفتر نظارتی ییلینگ نیست؟ ایندفعه کدوم مکتبی
رو بدبخت کردین که اینجا هستین؟! ما رو آوردی اینجا واسه چی؟ قصدت چیه؟»
ون نینگ بسختی اعتراض میکرد«:ا-ارباب وی،ب-بهم گوش کن...اینجا دفتر نظارتی هست ولی
...ولی من هیچ هدفی ندارم و نمیخوا م بهتون آسیب بزنم...اگه اینطوری میخواستم که همون شب
وقتی اومدم لنگرگاه نیلوفر میتونستم بهتون دروغ بگم و – و اصال شما رو تا اینجا نمی آوردم!!!»
وی ووشیان که مدت زیادی در این حالت هشدار مانده بود هر لحظه احتمال انفجار خود را
میدید...او یک ذره هم استراحت نکرده بود.سرش گیج میرفت و با شنیدن این سخنان باز هم
نمیتوانست بطور کامل حرفش را باور کند.ون نینگ ادامه داد«:اینجا واقعا یه دفتر نظارتیه...ولی
اگه جایی باشه که افراد ون داخلش رو نگردن اون،همینجاست...شما دو تا میتونین همینجا بمونین
ولی هیچ کسی نباید پیداتون کنه»!....
وی ووشیان بعد از مکثی کوتاه به سختی او را رها کرد.ون نینگ با صدای آرامی به او گفت
«ممنونم» و پیش از نهادن جیانگ چنگ بر تخت چوبی خطاب به او گفت«:متاسفم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
هرچند ناگهان درهای اتاق با شدت از هم باز شدند.صدای زنی به گوش رسید«:من همه جا رو
دنبالت گشتم....مثل آدم بگو کجا»......همین که او گفته بود کسی نباید پیدایشان کند،لو رفتند.عرق
سردی بر جسم وی ووشیان نشست.سریع جلوی تختخواب ایستاد .ون نینگ آنقدر ترسیده بود که
نمیتوانست هیچ چیزی بگوید.آندو در حالیکه از ترس خشکشان زده بود به دوشیزه ای که در
آستانه ورودی ایستاده بود خیره شدند.پوستش تیره بود.هرچند ظاهر زیبایی داشت اما گستاخی در
چهره ای کامال مشهود بود.لباس خورشید نشانی که بر تن داشت سرخ و درخشان بود .طرح شعله
ها روی آستین ها و یقه اش انگار می رقصید.رتبه آن زن در حد و اندازه ون چائو باال بود! هر سه
نفرشان چند ثانیه همانطور ماندند.صدای پاهایی که با سرعت می دویدند و به سمت آنان می آمد
شنیده میشد.وی ووشیان تمام جرات خود را جمع کرد.پیش از آنکه بتواند حمله ای انجام دهد آن
دوشیزه چرخی زده و با صدای بلندی در را بهم کوبید.صدایی از بیرون به گوش رسید«:رئیس
ون،اتفاقی افتاده؟»
دوشیزه با خونسردی گفت «:چیزی نشده...برادرم برگشته...بازم حالش خوب نیست...بهتره بیدارش
نکنین و برگردین...توی راه میتونیم درباره ش حرف بزنیم!»
آن افراد اطاعت کردند و همراهش رفتند.ون نینگ نفس راحتی کشید و برای وی ووشیان توضیح
داد«:ا-اون خواهر بزرگمه!»
وی ووشیان گفت«:ون چینگ خواهر بزرگته؟»
ون نینگ سری تکان داده و با خجالت گفت«:خواهرم...خیلی قدرتمنده!!»
ون چینگ واقعا قدرتمند بود.او یکی از مشهورترین تهذیبگران مکتب چیشان ون بود البته دختر
ون روهان رئیس مکتب تهذیبگری چیشان ون نبود بلکه دختر یکی از عموزاده های او بود.اگرچه
آنان پیوند عموزادگی دوری داشتند ولی ون روهان با این عموزاده رابطه نزدیکی داشت.مهمتر از
همه ون چینگ بسیار روشنفکر بود و پزشکی میخواند.او باهوش بود و مورد لطف ون روهان قرار
داشت.او در اغلب مهمانی های مکتب چیشان ون،ون روهان را همراهی میکرد بهمین دلیل چهره
اش برای وی ووشیان آشنا بود.بطور کل زن زیبایی بود.وی ووشیان سابقاً شنیده بود که او برادری
جوانتر یا بزرگتر دارد ولی چون احتماال به اندازه ون چینگ باهوش و استعداد نبود مردم چندان
درباره او حرف نمیزدند.وی ووشیان پرسید«:تو واقعا برادر کوچیک ون چینگ هستی؟»
ون نینگ تصور میکرد اینکه یک خواهر مشهور و با استعداد برادری متوسط در حد او دارد وی
ووشیان را متعجب کرده است.او پذیرفته و گفت«:آره،خواهرم خیلی بی نظیره...ولی من اونطوری
نیستم!»
وی ووشیان گفت «:نه،نه تو هم خیلی کارت خوبه...چیزی که من بیشتر ازش تعجب کردم اینه که
خواهرت،ون چینگ،رئیس این دفتره و تو جرات کردی ما رو بیاری»....
ناگهان جیانگ چنگ از جای خود جا به جا شد.ابرو بهم پیچید.وی ووشیان سریع به سمت او
رفت«:جیانگ چنگ؟!»
ون نینگ با عجله گفت«:بیدار شده...؟دارو الزم داره...من میرم دارو بیارم!»
پس از اینکه بیرون رفت .در را پشت سر خود بست.مدت زمان زیادی گذشت تا اینکه جیانگ
چنگ بیدار شد.وی ووشیان خوشحال شد ولی خیلی زود فهمید اتفاقی افتاده است.حالت جیانگ
چنگ کامال عجیب بود.آرام بنظر میرسید.بیش از حد آرام بود.او به سقف خیره شده و بنظر میرسید
هیچ عالقمند نیست درباره موقعیتی که در آن است چیزی بداند.حتی برایش مهم نبود که
کجاست.وی ووشیان انتظار چنین واکنشی را از او نداشت.غم،شادی،خشم،شوک—او هیچ کدام
از این حاالت را نشان نمیداد.قلب وی ووشیان از جا پرید«:جیانگ چنگ؟؟ میتونی منو
ببینی؟؟صدامو میشنوی؟؟ میدونی من کیم؟!»
جیانگ چن گ به او خیره ماند.هیچ چیزی نگفت.وی ووشیان چندباری از او سوال پرسید.دستانش
را دور او قرار داده و باالخره سر جای خود نشست.سرش را خم کرده و نگاهی به جای شالق
تادیب که روی سینه اش قرار داشت انداخت و به تلخی خندید.هرگز نمیشد جای نشان شالق
تادیب را از بین برد و رسوایی آن تا ابد باقی میماند.وی ووشیان سعی کرد آرامش کند«:اینطوری
نگاهش نکن...حتما یه راهی هست که بشه ازش خالص شد».
جیانگ چنگ به صورتش سیلی نواخت،ضربه اش آنقدر ضعیف و بی قدرت بود که وی ووشیان
اصال واکنشی نشان نداد«:منو بزن...اگه اینطوری حالت بهتر میشه ادامه بده!»
جیانگ چنگ گفت«:احساسش کردی؟»
وی ووشیان گفت«:چی رو؟حس کنم؟»
جیانگ چنگ جواب داد«:انرژی معنوی من رو احساس کردی؟»
وی ووشیان گفت«:انرژی معنوی؟تو که هیچ انرژی معنوی استفاده نکردی؟!»
جیانگ چنگ گفت«:چرا کردم!»
وی ووشیان گفت«:تو چی...داری میگی؟!»
جیانگ چنگ درحالیکه روی هر کلمه اش تاکید خاصی داشت تکرار کرد«:گفتم،اینکارو کردم
وقتی تو رو زدم از همه نیروی معنوی خودم استفاده کردم.دارم ازت می پرسم احساسش کردی؟»
وی ووشیان به او نگریست.بعد از کمی سکوت گفت«:میشه دوباره منو بزنی؟»
جیانگ چنگ گفت«:نیازی نیست...چون اصال اهمیت نداره چند بار بزنمت...وی ووشیان،تو میدونی
چرا دست ذوب کننده هسته رو اونطوری صدا میکنن؟»قلب وی ووشیان از تپش افتاد.جیانگ
چنگ ادامه داد «:چونکه با جفت دستاش میتونه هسته طالیی رو ذوب کنه بعدش دیگه نمیتونی
هیچ هسته ای داشته باشی...نیروی معنویت کامال از بین میره ...و تبدیل به یه آدم معمولی میشی!
یه آدم معمولی از نسل مکتب تهذیبگری یه بدردنخور محسوب میشه...کل زندگیت توی کارای
معمولی دنیا خالصه میشه...دیگه اجازه نداری رویای عالی رتبه بودن رو ببینی...ون ژولیو اول
هسته طالیی پدر و مادرم رو ذوب کرده و قبل از اینکه کشته بشن تمام توانایی مقاومتیشون رو
ازشون گرفته»....
ذهن وی ووشیان کامال بهم ریخت.نمیدانست چه باید بگوید پس زمزمه کنان گفت...«:دست
ذوب کننده هسته...دست ذوب کننده هسته»...
جیانگ چنگ خندید«:ون ژولیو،ون ژولیو...من میخوام انتقام بگیرم...میخوام انتقام بگیرم ولی
چطور میتونم؟ االن دیگه حتی هسته طالییم رو هم ندارم.دیگه حتی نمیتونم هسته طالیی داشته
آخه؟؟؟؟ باشم انتقام دنبال میتونم باشم...چجوری
هاهاهاهاهاهاهاهاها،هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»....
وی ووشیان بی حس و حال روی زمین افتاد.وقتی ذهن مختل شده جیانگ چنگ را می دید
نمیدانست چه باید بگوید.کسی بیشتر از وی ووشیان نمیدانست که او چقدر انسان جاه طلبی است
و اینکه او چقدر به نیروی تهذیبگری و معنوی خود می بالد ولی حاال با ضربه دست ذوب کننده
هسته،تهذیبگریش،عزت نفسش،امیدش برای گرفتن انتقام همه دود شده بود.
جیانگ چ نگ مدتی مانند یک دیوانه خندید.او دوباره روی تخت دراز کشید ودستانش را از هم
گشود.به گونه ای حرف میزد که انگار دست از همه چیز کشیده است«:وی ووشیان،چرا نجاتم
دادی؟فایده نجات دادن من چیه؟ میخوای بزاری زنده بمونم و ببینم سگای ون دارن چه غلطی
میکنن؟ ببینم که هیچ کاری نمیتونم بکنم؟»
در همین زمان بود که ون نینگ در اتاق را باز کرده و وارد شد.در صورتش لبخندی بچگانه حک
شده بود.کاسه ای دارو در دست داشت و به تخت نزدیک شد.پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید،آن
طرح سرخ خورشید در چشمان جیانگ چنگ منعکس شد.مردمک چشمانش منقبض گردید.او به
سمت ون نینگ لگدی انداخت و کاسه دارو را روی زمین ریخت.مایع سیاه رنگ به سراسر لباس
ون نینگ پاشیده شد.وی ووشیان میخواست کاسه را بگیرد او ون نینگ را که زبانش بند آمده بود
کناری کشید.جیانگ چنگ با خشم به او گفت«:تو چه مرگت شده؟!»
ون نینگ آنقدر ترسید که چن د قدمی به عقب برداشت.جیانگ چنگ یقه وی ووشیان را چسبید و
فریاد زد «:یه سگ ون جلوی چشمته ولی اونو نکشتی؟؟ تازه اونو میکشی کنار؟ میخوای بمیری؟»
هرچند او داشت از تمام توانش استفاده میکرد اما دستانش کامال بی جان بودند.وی ووشیان خودش
را از دستان او نجات داد و جی انگ چنگ باالخره متوجه شد که کجاست.او با دقت اطراف را
نگریست و محتاطانه پرسید«:اینجا کجاست؟»
ون نینگ از آن دور پاسخ داد«:دفتر نظارتی ییلینگ ولی اینجا جاتون امنـ».....
جیانگ چنگ به طرف وی ووشیان چرخید«:دفتر نظارتی؟ تو با پای خودت اومدی توی دامی که
اونا واست ساختن؟»
وی ووشیان گفت«:نه!»
جیانگ چنگ با لحن خشنی گفت«:نه؟ پس توی دفتر نظارتی چه غلطی میکنی؟چطوری اومدی
اینجا؟ نکنه واسه کمک دست به دامن سگای ون شدی؟!»
وی ووشیان او را گرفت «:جیانگ چنگ،اول آروم باش...اینجا جامون امنه....بیدار شو...اینجا اون
دست ذوب کننده هسته نمیتونه»...
جیانگ چنگ دیگر نمیتوانست به حرفهای او گوش دهد.تقریبا دیوانه شده بود.دستانش را دور
گردن وی ووشیان نهاد و با دیوانگی میخندید«:وی ووشیان،هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها،وی
ووشیان،تو!تو»!....
ناگهان سایه ای سرخ لگدی به در زده و به درون اتاق هجوم آورد.با ضربه دستش نوری نقره ای
رنگ خارج شد و سوزن باریکی به سر جیانگ چنگ فرو رفت و او را در دم به عقب کشاند.ون
چینگ سریع برگشت در اتاق را محکم بست و با صدای آرام و لحن سرزنش باری گفت«:ون
نینگ ،آخه تو چقدر نادونی؟ چرا گذاشتی اینطوری داد بزنه و بلند بلند بخنده؟! نکنه میخوای لو
بره؟!»
بود.برای او عادی بود که نخواهد تسلیم شود پس دندان بهم ساییده و ساکت ماند.ون نینگ
گفت«:و-ولی آدمای مکتب ون»....
ون چینگ حرف او را قطع کرد و گفت«:کارهایی که مکتب ون میکنه ارتباطی به ما نداره...ما
مسئول کارهای اشتباه اونها نیستیم....وی یینگ،حق نداری اونطوری منو نگاه کنی.هر عملی
عکس العملی داره منم رئیس دفتر ییلینگم...ولی بهم دستور دادن که اینجا باشم.من یه دکترم،یه
داروسازم و هیچ کس رو هم نکشتم مخصوصا از افراد قبیله جیانگ!»
حرف او حقیقت داشت.هیچ کس نشنیده بود دست ون چینگ به خون کسی آلوده باشد.همیشه
مسائلی بود که از او خواسته میشد تا مسئولیتشان را بعهده بگیرد .بخاطر اینکه ون چینگ تنها
عضو از مکتب ون بود که کارهایش را بصورت معمول انجام می داد و گاهی میشد که او جلوی
ون روهان برای خوبی مردم چیزهایی بگوید.او همیشه اعتبار خوبی داشت.تمام افراد درون اتاق
ساکت بودند.چند لحظه بعد ون چینگ دوباره گفت«:اون سوزن رو از سرش نکش بیرون...این
پسر وقتی بیدار بشه دوباره جنجال میکنه...اگه داد بزنه ممکنه آدمای بیرون صداشو بشنون...وقتی
زخماش یه مقدار بهتر شد سوزن رو در بیار...من نمیخوام با ون چائو در بیفتم...مخصوصا بخاطر
اون زنیکه تهوع آوری که همراهشه!»
او پس از پایان حرفهایش از اتاق بیرون رفت.وی ووشیان گفت«:اون...منظورش این بود که
نمیتونیم مدت زیادی اینجا بمونیم ولی چند روز میتونیم اینجا باشیم درسته؟»
ون نینگ حرف او را تایید کرد«:از خواهر ممنونم!»
یک بسته گیاهان داروی از بیرون اتاق پرتاب شد.ون چینگ از دور دست گفت«:اگه واقعا میخوای
سپاسگزاری کنی پس بیشتر تالش کن...اون دارو چی بود درست کردی؟برو دوباره بجوشونش!»
هرچند ون نینگ مورد اصابت بسته دارو قرار گرفته بود ولی شادمان گفت«:دارویی که خواهرم
درست کنه خیلی بهتر جواب میده...صد برابر بهتر از چیزی که من میسازم...اینطوری خیلی خوب
میشه!»
وی ووشیان احساس بهتری پیدا کرد«:ممنونم» او بخوبی درک میکرد آن خواهر،چشمش را به
حضور آنها بسته و برادرش آشکارا به آنها کمک میکرد و االن خودشان را در خطر بسیار بزرگی
نهاده بودند.همانطور که ون چینگ گفته بود،اگر ون چائو واقعا میخواست کسی را بکشد ون چینگ
قطعا نمیتوانست جلوی او را بگیرد.حتی ممکن بود او هم دچار مشکل شود.بهرحال،بچه های
دیگران با بچه های خودشان که قابل قیاس نبودند.
جیانگ چنگ با سوزنی که در سرش قرار داشت،سه روز به خواب رفت.هم استخوان ها و هم
زخمهای جسمش،بهبود یافته بودند.تنها چیزی که باقی مانده و آنها نتوانستند جایش را پاک کنند
جای شالق تادیب بر سینه اش و هسته طالییش بود.وی ووشیان برای سه روز فکر کرد.پس از
سه روز از ون نینگ خداحافظی نموده و جیانگ چنگ را روی دوش خود گذاشت مدتی راه رفت
بعد خان ه ای را از نگهبانی که در جنگل بود قرض گرفت.درها را محکم بست و سوزن را از سر
جیانگ چنگ بیرون کشید.او پس از مدت بسیار طوالنی چشمان خود را گشود.او بیدار شده بود اما
از جای خود حرکت نمیکرد.آنقدر به همه چیز بی عالقه بود که نه از جای خود حرکت کرد و نه
پرسید :این جا کجاست؟! او ذره ای آب ننوشیده و هیچ غذایی نخورده بود.وی ووشیان خطاب به او
گفت«:واقعا میخوای بمیری؟»
جیانگ چنگ گفت «:وقتی زنده ام و نمیتونم انتقام بگیرم...چرا نباید بمیرم؟ البته بهتر بود به یه
روح وحشی تبدیل میشدم!»
وی ووشیان گفت «:تو وقتی بچه بودی واست مراسم آرامش-روح گرفتن بعد اینکه بمیری به
روح وحشی تبدیل نمیشی!»
جیانگ چنگ گفت «:چه زنده باشم و چه مرده نمیتونم انتقام بگیرم پس فرقش چیه دیگه!؟» او
پس از گفتن این حرف دیگر هیچ سخنی بر زبان نراند.وی ووشیان کنار تختش نشست.مدتی به
او نگاه کرد بعد دست بر زانو نواخته،از جا برخاست و خودش را مشغول کرد.وقتی غروب رسید.
شام آماده شده بود.او همه چیز را روی میز نهاده و گفت«:پاشو،وقت شامه!»
جیانگ چنگ به او توجهی نکرد.وی ووشیان جلوی میز نشست.برای خود چوب غذاخوری
برداشت«:اگه قدرت نداشته باشی چطوری میتونیم واسه برگردوندن هسته طالییت کاری
کنیم!؟»با شنیدن عبارت-هسته طالیی -جیانگ چنگ ،پلک زد و وی ووشیان ادامه داد«:درست
شنیدی اصال شک نکن...گفتم میتونیم هسته طالییت رو بهت برگردونیم»...
جیانگ چنگ لبانش را به حرکت درآورد و گلویش کامال خشک شده بود...«:تو راهی بلدی؟!»
وی ووشیان یا صدای آرامی گفت«:بلدم!» سپس چرخید«:تو خودت خوب میدونی که مادر من
زانگسه سانرن،شاگرد بائوشان سانرن بوده درسته؟»
او تنها چند جمله ساده گفته بود اما همین نور زندگی را به چشمان جیانگ چنگ بازگرداند.بائوشان
سانرن بانوی الهی و افسانه ای بود که صدها سال زندگی کرده و استادی گوشه گیر بود که
میگفتند میتواند مرده را هم زنده کند،میتواند گوشت را به استخوان بازگرداند!! او با صدایی لرزان
گفت«:یعنی....یعنی»....
وی ووشیان به وضوح گفت «:منظورم اینه که میدونم کوهستانی که بائوشان درش زندگی میکنه
کجاست...و این یعنی که میتونم ببرمت پیشت!»
جیانگ چنگ گفت....«:ولی،ولی تو مگه نگفته بودی که از بچگیت هیچی یادت نیست؟!»
وی ووشیان گفت«:اینطوری نیست که هیچی یادم نباشه!یه چیزایی توی ذهنم هست که همیشه
تکرار میشن و اونا رو یادم نرفته...همیشه صدای یه زن رو یادمه که یه چیزی رو واسم تکرار
میکرد،بهم اسم یه جایی رو میگفت و یه سری چیزای دیگه...اون صدا میگفت اگه یه وقت تو بد
موقعیتی بودم میتونم برم به کوهستان و از انسان های جاوید تقاضای کمک کنم».
جیانگ از تخت بیرون پرید.سریع خودش را پشت میز پرت کرد.وی ووشیان یک کاسه و چوب
غذاخوری به او داد«:بخور!»
جیانگ چنگ به میز چسبیده و می لرزید«:من»...
وی ووشیان گفت «:بخور،موقع خوردن حرف میزنیم ...در غیر این صورت من هیچی نمیگم!»
جیانگ چنگ نشست و چوب های غذاخوریش را بدست گرفت.با عجله غذا را در دهان می چپاند.او
به شدت احساس بیچارگی میکرد با این همه ناگهان احساس کرد می تواند بچرخد و دنیای زیبای
پشت سرش را ببیند.آنقدر هیجان زده شده بود که احساس میکرد سراپای بدنش را آتشی سوزان
گرفته است.آنقدر مغشوش و بهم ریخته بود که نمی دانست چوب های غذا خوری خود را برعکس
گرفته است.وی ووشیان از اینکه میدید در حال غذا خوردن است راضی بود حتی با وجود پریشان
حالی...سپس ادامه داد«:من سریع توی چند روز میرسونمت اونجا!»
جیانگ چنگ گفت«:امروز بریم!»
وی ووشیان گفت«:از چی می ترسی؟ خیال میکنی این آدمای جاوید چند صد ساله،توی این چند
روز ناپدید میشن؟ همش چند روز دیگه باید صبر کنی چون اونا قوانین و چیزهای ممنوع زیاد
دارن من باید همه چیو دقیق و درست به تو بگم...وگرنه اگه اشتباهی بکنی یا سر چیزی از استاد
عصبانی بشی حسابمون پاکه...منظورم جفتمونه ها؟!»
جیانگ چنگ با چشمانی گشاد به او زل زده بود و انتظار میکشید تا جزئیات بیشتری را بداند.وی
ووشیان ادامه داد«:وقتی میری باالی کوه،نمیتونی چشماتو باز کنی و اطرافتو نگاه کنی،هیچ منظره
ای از کوهستان رو نباید یادت بمونه،نمیتونی به آدمایی که اونجان نگاه کنی...یادت باشه،اصال
مهم نیست که بهت بگن چیکار کنی حتما باید انجامش بدی!»
چنین مکالمه تکراری چندین بار میان آنها رد و بدل شده بود.وی ووشیان تا نیمه کوهستان همراه
او باال رفت بعد گفت«:خب دیگه من بیشتر از اینا نمیتونم همراهت بیام!»
یک تکه پارچه برداشته و چشمان جیانگ چنگ را با آن بست.چندین بار هم برای او تکرار کرد«:تو
هیچ وقت هیچ وقت نباید چشمات رو باز کنی...توی این کوهستان هیچ حیوونی نیست ولی بهتره
که آرومتر راه بری ولی یادت باشه حتی اگه افتادی هم نباید این پارچه رو از چشمات برداری.اصال
درباره هیچی کنجکاوی نکن.یادت باشه که بگی وی ووشیان هستی.تو که میدونی سواالت رو
چطوری جواب بدی درسته؟»
چه میتوانست هسته طالییش را پس گرفته و انتقامش را بگیرد یا نه در وضعیت بحرانی قرار
داشت و جیانگ چن گ نمیخواست بی توجهی کند پس با استرس سرش را تکان میداد.او چرخی
زده و به آرامی به طرف باالی کوه راه افتاد .وی ووشیان گفت«:من توی شهر پایین دست منتظرت
میمونم!»
پس از اینکه شبح متحرک جیانگ چنگ از جلوی چشمانش دور شد.او نیز تغییر مسیر داده و در
طرف دیگر مسیر کوه ستان پیش رفت.جیانگ چنگ برای هفت روز در کوهستان ماند .شهری که
آنها قرار گذاشتند همدیگر را در آن ببیند میان کوه ها ساخته شده بود.شهر نیز متروک بنظر
میرسید.سکنه زیادی در آن نبود.جاده ها باریک و ناهموار بودند.هیچ دستفروشی هم در خیابان
هایش نبود.وی ووشیان گوشه خیابان چمباتمه زده و به مسیر کوهستان خیره شده بود.هنوز هیچ
اثری از جیانگ چنگ نبود.دستانش را روی زانو نهاده و خواست برخیزد که شدیداً دچار سرگیجه
شد.تلوتلوخوران چند قدمی بطرف تنها چایخانه آن شهر پیش رفت.چایخانه تنها ساختمان سالم
شهر به نظر میرسید.همین که وارد شد پیشخدمتی با لبخند جلو آمد و پرسید«:چی میل دارین؟»
وی ووشیان به خود آمد.در این چند روز گذشته او فقط فرار کرده بود و فرصتی برای تمیز کردن
خود نداشت.او کامال چرک و چرب بنظر میرسید.فکر میکرد باید شانس آورده باشد که با این سر
وضع با لگد بیرونش نکند چرا ک ه با اشتیاقی کامال تصنعی با او رفتار شد .سریع اطراف مغازه را
گشت.حسابدار پشت میزش بود و بنظر میرسید میخواهد خودش را غرق حساب و کتاب های روی
میز نشان دهد.چندین نفر بصورت پراکنده پشت میزها نشسته بودند.بیشترشان شنل داشتند و با
سرهایی پایین چای می نوشیدند انگار که چیزی را پنهان می کردند.
وی ووشیان سریع برگشت تا برود ولی هنوز قدمی از چایخانه بیرون ننهاده بود که سایه ای بلند
و تاریک آنجا انتظارش را می کشید و با ضربه ای به سینه اش او را پرتاب کرد.وی ووشیان در
میان دو میز افتاد.پیشخدمت و حسابدار سریع فرار کردند.تمام کسانی که درون چایخانه بودند شنل
ها را درآوردند .ون ژولیو در آستانه در و درست روبروی وی ووشیان ایستاد.ابتدا به او که سخت
تالش میکرد برخیزد نگریست بعد به دست خودش،ظاهرش کامال متفکر بنظر می آمد.کسی به
پشت زانوی وی ووشیان ضربه ای زد و مجبورش کرد روی زمین بماند.
صورت ون چائو که پر از هیجانی وحشیانه بود در برابرش ظاهر شد«:چرا افتادی پس؟تو همونی
نبودی که توی غار شوانووی قاتل هی اینور اونور بپر بپر میکرد؟با همین یه ضربه کارت تموم
شد؟هاهاهاها،پاشو بازم همونکارا رو بکن...یادته چقدر گستاخ بودی؟!»
صدای وانگ لینگجیائو که بی صبری از آن می بارید نیز شنیده شد«:عجله کنین ارباب ون،دستش
رو ببر...اون هنوز یه دست بهمون بدهکاره!!!»
ون چائو گفت «:نه،نه،نه ،نباید عجله کنیم.ما که باالخره پیداش کردیم...اگه دستش رو االن ببریم
الکی خونریزی میکنه و سریع می میره....که من اصال خوشم نمیاد چون کیف نمیده...اول هسته
شو ذوب میکنیم...میخوام همونطوری که فریاد جیانگ چنگ آشغال رو شنیدم صدای اینم
بشنوم»...
وانگ لینگجیائو گفت«:خب اول هسته شو ذوب کنیم بعدش دستشو ببریم!»
همانطور که آنها با هم حرف میزدند وی ووشیان مقداری خون باال آورد«:باشه هر چی تکنیک
شکنجه بلدی همینجا نشونم بده!»
وی ووشیان حاال که میدانست قرار است بمیرد آرامتر شد.نفرت عمیقش بسان فوالد محکم و در
وجودش رخنه کرده بود.ون چائو وقتی ظاهرش را می دید بیشتر عصبی میشد و تا حدی
میترسید.پس لگدی به شکم او زد«:هنوزم واسه من قیافه میگیری؟میخوای کی رو بترسونی؟
تو خیال کردی میخوای قهرمان کجا بشی؟»
شاگردان ون همراه با او به جان وی ووشیان افتادند.بعد از اینکه حس کرد به اندازه کافی کتک
خورده ون چائو دستور داد«:کافیه!»
وی ووشیان باز هم خون باال آورد.قلب خود را آماده بدترین وضع میکرد :یعنی وقت کشته شدن
رسیده؟هرچند االنم فرقی با مرده ها ندارم...از این وضع زنده موندنم که بدتر نیست...البته یه سوم
شانس دارم روح وحشی بشم و برگردم و انتقام بگیرم.با این فکر تنش لرزید.با اینهمه ون چائو
گفت «:وی یینگ،تو همیشه فکر میکنی از هیچی نمیترسی،شجاعی و خیلی شهامت داری
درسته؟»
وی ووشیان با شگفتی جواب داد«:هاه؟ پس سگای ون هم بلدن عین آدم حرف بزنن؟!»
مشت ون چائو بر سر او فرود آمد و بعد لبخند زشتی زد«:همینطور ادا در بیار...خوب بلدی ور بزنی
و نمایش راه بندازی...من فقط دوست دارم ببینم تا کی میتونی همینطوری ادای قهرمانا رو
دربیاری!»
او به زیر دستانش دستور داد تا وی ووشیان را نگهدارند.ون ژولیو جلو رفت و او را از زمین بلند
کرد.وی ووشیان سعی داشت سر خود را باال بگیرد.او میخواست به کسی که جیانگ فنگمیان و
بانو یو را کشته بود و هسته طالیی جیانگ چنگ را نابود ساخته نگاه کند.او صورتی خشک و
جدی داشت و سنگدلی که از او تراوش میکرد در قلبش نفوذ می نمود
همراه با او چند تن از افراد مکتب ون شمشیرهای خود را به پرواز درآوردند.به این شکل بود که
شهر و کوه ها از آنها دور تر و دورتر میشد.وی ووشیان پیش خود فکر میکرد :جیانگ چنگ حتی
اگر هم بیاد دیگه نمیتونه منو پیدا کنه...اینا برای چی اینقدر منو آوردن تو آسمون؟ یعنی اگه از
هوا پرتم کنن زمین و بمیرم راضی میشن؟
در حین پرواز کوهی سیاه که با الیه ای از برف پوشیده شده بود در برابر شان آشکار شد.از کوه
نیروی شوم مرگ تراوش میکرد.هرچند آنجا اجساد هزار ساله قرار داشتند ولی نگاه به آن هم خون
انسان را از ترس بند می آورد.ون چائو باالی کوه ایستاد و گفت«:وی یینگ،میدونی اینجا
کجاست؟» سپس خندید و گفت«:به اینجا میگن تپه تدفین!»
با شنیدن نام آنجا جریانی از سرمای ناخوشایند در سر و شقیقه وی ووشیان چرخید.ون چائو ادامه
داد«:این برآمدگی تدفین شده ها درست توی ییلینگه و مردم یونمنگ اسمش رو خوب
میدونن...اینجا کوهستانی از جسد هست.یه رزمگاه قدیمیه....هر نقطه ای از اینجا رو ببینی و اونجا
رو حفاری کنی میتونی ازش یه جنازه در بیاری...اینجا کلی جسد بی نام و نشون هست که بعضیا
رو فقط با یه حصیر دفن کردن».
حلقه افراد شمشیر بدست به آرامی پایین میرفت و به کوه نزدیک میشد.ون چائو گفت«:خوب به
این کوه تاریک نگاه کن...نوچ نوچ نوچ،انرژی شوم اینجا خیلی قدرتمنده نه؟ انرژی شر اینجا خفه
کننده اس درسته؟حتی ما مکتب ون هم نتونستیم کاری واسه خالص شدن از اینجا بکنیم...فقط
تونستیم اینجا رو ببندیم و نزاریم مردم بیان داخلش...االن وسط روز اینطوره،فکرش بکن موقع
شب هر چیزی میتونی اونجا پیدا کنی...وقتی یه آدم زنده رو میندازی اونجا دیگه روح و جسمش
عمرا بتونه برگرده...تا ابد همینجا اسیر میشه!!»
او موهای وی ووشیان را گرفت.درحالیکه لبخند مضحکی میزد با آرامی گفت«:و تو دیگه برای ابد
نمیتونی از اونجا خارج بشی!»
همین که حرف او به پایان رسید .وی ووشیان به پایین پرتاب شد.
«آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!»
«آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!»
وانگ لینگجیائو درحالیکه جیغ میکشید روی تختخواب خود نشست.ون چائو پشت میزش درحال
خواندن نامه ای بود و با خشم روی میز کوبید«:واسه چی نصفه شبی داد و فریاد میکنی؟»
وانگ لینگجیائو که هنوز از شوک خارج نشده بود نفس نفس میزد«:من...بازم خواب وی یینگ رو
دیدم...بازم خواب اونو دیدم!»
ون چائو گفت«:از وقتی من انداختمش توی تپه اجساد سه ماه گذشته...تو چرا هنوز داری خوابشو
می بینی؟دیگه چقدر قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟!»
وانگ لینگجیائو گفت «:من....خودمم نمیدونم...این روزا همش دارم خواب اونو می بینم»....
ون چائو در حین خواندن نامه عصبی شده بود.اصال وقت نداشت به او توجه کند و دیگر مانند
سابق برای آرام کردن و دلداری او دست به هیچ اقدامی نمیزد.او با ناشکیبایی گفت«:خب پس
نخواب!»
او از تخت خارج شده و خودش را به طرف میز ون چائو انداخت«:ارباب ون...من...هر چی بیشتر
بهش فکر میکنم بیشتر می ترسم...حس میکنم....یعنی،نکنه اون موقع اشتباه کردیم؟! اونو انداختیم
توی تپه های تدفین ...ممکنه نمرده باشه؟ یعنی ممکنه که....؟»
رگهای شقیقه ون چائو از روی خشم ورم کردند«:چطور همچین چیزی ممکنه؟اصن میدونی قبال
مکتب ما چند تا تهذیبگر واسه پاکسازی اونجا فرستاده؟هیچ کدوم از اونا زنده برگشتن؟ اونم مثل
بقیه پرتش کردیم االن دیگه جسدش هم پوسیده!»
وانگ لینگجیائو گفت«:اگه مرده باشه که ترسناکتره!اگه اونطوری که میگفت بشه یه روح وحشی
برگرده بیاد و شکارمون کنه چی....؟»
وقتی او حرف میزد هر دو آن روز را بیاد می آوردند.چهره وی یینگ موقع سقوط و حالتش لرزه بر
اندام هر دویشان می انداخت.ون چائو بالفاصله حرف او را رد کرد و گفت «:اگر مرده باشه هم
روح وحشی نمیشه!!! کسایی که توی تپه های تدفین می میرن روحشون همونجا گیر
میکنه...نمیخواد بترسی...نمی بینی چقدر داری عصبیم میکنی؟»
او نامه را در دست خود مچاله کرده و دور انداخت بعد با لحن پر از خشم و نفرت گفت«:لشکر
کشی ساقط کردن خورشید؟ یعنی چی مثال میخوان بزنن خورشید و بکشن پایین؟ تو خواب
ببینن!»
وانگ لینگجیائو برخاست و برای او چای ریخت.ابتدا به چند کلمه متملقانه فکر کرده و بعد با لحن
شیرینی گفت«:ارباب ون،اینا همش چند تا مکتب تهذیبگری ساده ان که واسه دو روز دارن
خودشونو با این کارا سرگرم میکنن....مطمئنا رئیس قبیله».....
ون چائو فریاد کشان گفت«:خفه شو!تو چی می دونی؟ گمشو بیرون اینقدر اذیتم نکن!»
وانگ لینگجیائو حس میکرد حرفش اشتباه برداشت شده و مورد نفرت معشوقه اش قرار گرفته
...او فنجان چای را پایین نهاد.موها و لباس خود را درست کرد و لبخند زنان از اتاق خارج
شد.همینکه پایش را از اتاق بیرون نهاد لبخند از روی لبانش ناپدید شد.او کاغذ مچاله شده ای که
در دست گرفته بود را گشود.وقتی داشت از اتاق خارج میشد مخفیانه کاغذی که ون چائو مچاله
کرده و دور انداخته بود را با خود آورده بود.میخواست بداند چه اخباری برایش آورده اند که اینطور
عصبانی شده است.او بخوبی نمی توانست بخواند.پس از اینکه مدتی به نامه خیره شد توانست
مضمون نامه را بفهمد پسر بزرگ رئیس مکتب ون،برادر بزرگ ون چائو ،ون ژو توسط یکی از
روسای قبایل مخالف کشته و سر از تنش جدا شده و به نشانه قدرتمندی سر او را بر شمشیری در
جلوی میدان نبرد نهاده اند .وانگ لینگجیائو بر خود لرزید.مکتب گوسوالن در آتش سوخته
بود.مکتب یونمنگ جیانگ نابود شده بود.قبایل بزرگ و کوچک دیگری را درهم کوبیده
بودند.صدایمخالفی از هیچ کس شنیده نمیشد چراکه همیشه مکتب چیشان ون در دم آنها را ساکت
میکرد.اما طی این سه ماه مکتب های تهذیبگری جین،الن،نیه،جیانگ اتحادی تشکیل داده و
دست به شورش زدند.وقتی آنان پرچم –لشکرکشی سقوط خورشید -را علم کردند کسی آنان را
جدی نگرفت.رهبر مکتب ون آنزمان گفته بود از میان این چهار قبیله مکتب النلینگ جین پشت
حصار ها پنهان شده و دیگر قبایل با خشم در حال اردوکشی هستند این قبیله هم میخواهد جزئی
از نبرد باشد ولی اگر شکست ها از پیروزی هایشان بیشتر باشد خیلی زود در می یابد که هیچ
منفعتی برایش ندارد و شاید حتی دوباره در آغوش مکتب چیشان ون بازگردد و به التماس
بیفتند.هرچند چون رئیس مکتب چیشان ون بسیار سختگیر بود میتوانست به آسانی آنان را درهم
بشکند .البته نیازی نبود عمل دیگری هم انجام دهند چرا که رئیس آنان دیر یا زود توسط افراد
خودش کشته میشد.مکتب گوسوالن سوخته و از بین رفته بود هرچند الن شیچن با وجود جانشین
رئیس مکتب بودن بخاطر نجات عمارت کتابخانه از آنجا رفته و جوانی بیش نبود در نتیجه
نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد.خنده دار ترین وضعیت به مکتب یونمنگ جیانگ تعلق
داشت،افراد این قبیله یا کشته و یا پراکنده شده بودند تنها جیانگ چنگ باقی مانده بود و او حتی
از الن شیچن هم جوانتر بود و هیچ کسی را همراه خود نداشت تا یاریش کند ولی به خود جرات
داده بود تا رئیس قبیله صدایش کنند سپس با افراشتن بیرق شورش شاگردانی جدید استخدام
کرده بود.این جریان تنها نتیجه ای که می توانست داشته باشد دو کلمه ناچیز بود :اعتماد به نفس
بیش از اندازه و حرکتی مایوس کننده!!
همه در مکتب ون این لشکرکشی را شوخی می پنداشتند.هرچند،سه ماه بعد،شرایط اصال مطابق
میل آنها پیش نمی رفت.مناطق زیادی در هِجیان و یونمنگ با وجود بی اهمیت بودن باز پس
گرفته شده بودند.امروز حتی پسر ارشد رهبر مکتب ون سر از تنش جدا شده بود.درون تاالر،وانگ
لینگجیائو مدتی با نگرانی قدم زد.او با ناخشنودی به اتاقش بازگشت.پلک هایش از ناراحتی می
پرید.با یک دست پلک خود را می مالید و دست دیگر خود را روی سینه می فشرد.او سعی در پیدا
کردن راهی برای عقب نشینی بود.او برای شش ماه همه جا بدنبال ون چائو میرفت .شش ماه
زمان معمولی بود که ون چائو می توانست برای یک زن صرف کند.این
میزان زمانی بود که ون چائو عاشق یک زن شده و از او خسته میشد.وانگ لینگجیائو تصور میکرد
موضوع برای او فرق دارد و می تواند تا ابد همراه ون چائو بماند.هرچند خشم و ناراحتی ون چائو
در این چند روز گذشته بسیار بیشتر شده و به او فهمانده بود برایش با دیگر زنان متفاوت نیست.
او لب پایین خود را گاز گرفت و مدتی به همان حال اندیشید.سپس چمباتمه زده و صندوق کوچکی
را از زیر تختخوابش بیرون کشید.درون صندوق سالح ها و جواهراتی که در تمام این مدت توسط
ون چائو به او هدیه داده شده بود را نگهداری میکرد.می توانست با سالح ها از خود حفاظت کند
و جواهرات را هم خرج نماید.هرچند هیچ وقت دلش نمیخواست این روز برسد.او میخواست میزان
دارایی خود را بسنجد.از کمربند خود کلید کوچکی را خارج کرده و غرغرکنان صندوق را
گشود «:مرتیکه تفاله...آخرش که عین سگ می میری...حاال دیگه مجبور نیستم بهت خدمت کنم
...االن من خوشحال ترین زن عالمم....آآآآآآآه!»
او با ترس روی زمین افتاد.لحظه ای که درب صندوق را گشود هیچ اثری از جواهرات ارزشمندش
نبود بلکه بچه ای بی رنگ و با پوستی چروکیده دید.او چنان شوکه شد که جیغ گوشخراشی
کشید.از ترس با پا لگدی انداخت و نتوانست جلوی افتادن خود را بگیرد.او همیشه صندوق را قفل
نگه میداشت.کلیدش نیز همیشه همراه خودش بود.چطور امکان داشت یک بچه در صندوق باشد؟
طی این یکماه او حتی صندوق را باز ن کرده بود!! اگر بچه ای درونش پنهان میشد امکان نداشت
که او متوجه نشود؟!!!اصال چطور ممکن بود این بچه زنده باشد؟!
او از ترس صندوق را با لگد دور انداخته و درب صندوق روی زمین بازمانده بود.برای لحظاتی هیچ
اتفاقی نیفتاد.وانگ لینگجیائو با پاهایی لرزان روی زمین می خزید.میخواست نزدیکتر شده و نگاهی
به جعبه بیندازد ولی جرات نداشت و پیش خود میگفت :این یه روحه! یه روحه!
قدرت تهذیبگری او کم بود و اگر واقعا روحی در صندوق قرار داشت،نمیتوانست از خود دفاع
کند.ناگهان بیاد آورد که آنها در دفتر نظارتی هستند و طلسم هایی در بیرون روی درها و خانه ها
چسبانده شده است.اگر روحی آنجا قرار داشت طلسم ها بی درنگ از او محافظت میکردند.او با
عجله از در بیرون رفته و یکی از طلسم ها را کند و روی سینه خود چسباند.با طلسم روی سینه
اش ذهنش نیز در آرامش قرار میگرفت.یواشکی به اتاق بازگشته و چوب بلندی یافت و از فاصله
دور به صندوق ضربه زد.دید که جواهراتش در صندوق هستند و هیچ بچه ای در کار نیست.
وانگ لینگجیائو نفس راحتی کشید.با چوبی که در دست داشت روی زمین چمباتمه زد همین که
خواست شمارش جواهرات را آغاز کند متوجه دو نور درخشان که از زیر تختخوابش او را نگاه
میکردند شد.دو چشم مستقیما به او خیره شده بودند.بچه ای با چشمان سفید و درخشان از زیر
تخت به او زل زده بود.این سومین بار در طول یک شب بود که ون چائو صدای جیغ های وانگ
لینگجیائو را می شنید .خشم درونش مشتعل شد و با فریاد گفت«:هرزه نفهم...تمومش کن نمیتونی
بزاری یه لحظه آروم بگیرم؟؟»
اگر بخاطر خبرهای بدی که هر روز بدستش میرسیدند و روزش را خراب میکردند نبود وقت می
یافت که دنبال زنان زیب ای دیگری بگردد ولی می ترسید که زنان دغل باز به تورش بیفتند مثال
زنان آدمکش دیگری از قبایل دشمن ممکن بود به او نزدیک شوند،هرچند هنوز دلش یک زن
میخواست که در تخت همراهیش کند اگر زن دیگری بود االن خود را از شر این دیوانه رها
میساخت.ون چائو فریاد زد«:یه نفر بره اینو واسه من خفه کنه!!» هیچ کسی جوابش را نداد.او
لگدی به چهار پایه انداخت.حاال خشمگین تر شده بود«:شما کثافتا کجا گورتونو گم کردین؟»
ناگهان درها باز شدند ون چائو گفت «:بهتون گفتم دهن اون هرزه رو ببندین نه اینکه پاشین
بیاین اینجا ».....وقتی برگشت بخشی از جمله خود را فرو خورد.دید زنی در جلوی اتاقش ایستاده
است.
ظاهر زن کامال درهم ریخته بود انگار سر تا پایش را درهم شکسته و دوباره بهم وصل کرده
بودند.چشمانش هم مسیر متفاوتی را نگاه میکردند .یکی از چشمانش به سمت چپ و باال بود و
دیگری به طرف راست و پایین،صورتش بطرز وحشتناکی بهم پیچیده بود.ون چائو سعی میکرد او
را شناسایی کند و باالخره از روی لباسش توانست بفهمد که او وانگ لینگجیائو است!!
نزدیک میشود.او سرش را به آرامی چرخاند.شخص لباس سفیدی بر تن داشت.نواری روی پیشانی
و موهایش بسته شده بود.صورتش در نهایت زیبایی و به لطافت یشم بود.بنظر می آمد که نور ماه
او را تماماً در بر گرفته است.جیانگ چنگ با لحن سردی گفت«:ارباب الن جوان!»
الن وانگجی با ظاهری جدی و موقر سری تکان داد و گفت«:رئیس جیانگ!»
آنان پس این احوالپرسی دیگر با هم سخن نگفتند.هر کدام گروه تهذیبگر همراه خود را رهبری
کرده و در سکوت براه افتادند.دو ماه قبل،دو یشم الن با جیانگ چنگ همکاری کردند و طی یک
شبیخون توانستند شمشیرهایشان را که در محل آموزش مکتب چیشان ون از آنها گرفته شده بود
پس بگیرند.بدین صورت ساندو و بیچن پیش صاحبان خود بازگشتند.الن وانگجی به شمشیر
دیگری که در دست جیانگ چنگ بود خیره شد و بعد نگاه خود را گرفت.یک لحظه بعد درست
موقعی که به روبرو خیره شده بود پرسید«:وی یینگ هنوز پیدا نشده؟»
جیانگ چنگ به او نگریسته و متعجب بود که چرا اینطور ناگهانی درباره وی یینگ از اون می
پرسد پس پاسخ داد«:نه!» او به سوییبیان که در دستش آویزان بود نگریست و گفت«:افراد من
تقریبا هیچ خبری نتونستن ازش بگیرن ولی وقتی برگرده حتما میاد و منو پیدا میکنه...اون موقع
منم شمشیرش رو بهش پس میدم!»
کمی بعد گروه تهذیبگر هایی که آندو رهبری میکردند به دفتر نظارتی که ون چائو در آن مخفی
شده بود رسیدند و خود را برای حمله شبانه آماده میکردند.پیش از ورود چهره الن وانگجی سخت
و سفت شد و جیانگ چنگ اخم کرد.انرژی سیاه و شوم از آن مکان تراوش میکرد.هرچند طلسم
هایی در هر دو طرف درها سالم و دست نخورده مانده بود.جیانگ چنگ به تهذیبگران تحت امرش
عالمت داد تا پراکنده و زیر دیوارها پنهان شوند.او ساندو را چرخاند انرژی از شمشیر خارج شده
و به در حمله برد و آن را گشود.پیش از ورودشان چشمان الن وانگجی به طلسم های روی در
خیره ماند.بوی وحشتناکی از دفتر نظارتی یه مشام میرسید.درون حیاط اجسادی در گوشه و کنار
افتاده بودند.حتی روی بوته ها،درون راهرو،روی نرده ها و حتی روی
هرچند در میان خطوط سرخ روی طلسم،چند خط نوشته شده اضافی به چشم میخورد.این خطوط
تمام الگوی طلسم را تغیی ر داده بودند.وقتی خوب به طلسم نگریست توانست چهره شخصی با
لبخندی ترسناک را ببیند.
جسد ون چائو و ون ژولیو در دفتر نظارتی نبود.با این فکر که آنها در مسیر چیشان براه افتاده
اند،جیانگ چنگ گروه را از دفتر نظارتی خارج کرده و با شمشیرهای آخته بدنبالشان روان
شدند.هرچند الن وانگجی اول به گوسو بازگشت.روز دوم الن وانگجی خودش را به جیانگ چنگ
رساند.یکی از آخرین طلسم ها را بیرون کشیده و نشانش داد«:این طلسم معکوس شده!»
جیانگ چنگ گفت«:معکوس شده؟یعنی چی که معکوس شده؟»
الن وانگجی گفت«:طلسم های معمولی شیطان رو دفع میکنن ولی اینا شیاطین رو جذب میکنن!»
جیانگ چنگ که شوکه شده بود گفت«:طلسم ها....شیاطین رو جذب میکنن؟من هیچ وقت
همچین چیزی نشنیده بودم!»
الن وانگجی گفت «:درسته کسی درباره ش نشنیده ولی با توجه به اینکه امتحانش کردیم
فهمیدیم این طلسم شیاطین رو به خودش جذب میکنه!»
جیانگ چنگ یکی از طلسم ها را گرفته و از نزدیک بررسی کرد«:فقط چند تا خط کوچیک بهش
اضافه شده ولی کل ساختار طلسم رو تغییر داده؟این کار یه انسانه؟»
الن وانگجی گفت «:چهار خط اضافه شده...با خون انسان این طلسم طراحی شده...همه طلسم
های توی دفتر نظارتی معکوس شده بودند.طرز خطوط نشون میده همش کار یه نفره!»
جیانگ چنگ پرسید«:یعنی میتونه کار کی باشه؟بین همه تهذیبگرهایی که میشناسیم هیچ کسی
نیست که بتونه همچین کارایی بکنه»...ولی بعد سریعا ادامه داد«:ولی اصال مهم نیست کی
باشه...همین که هدفش با ما یکیه مهمه...اونم داره سگهای ون رو میکشه!»
هر دو طبق اطالعات بطرف شمال پیش رفتند.هر جا که می رفتند همه درباره
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
درباره ظاهر شدن اجساد حرف میزدند.همه اجساد از مکتب ون بودند و لباسهایی به طرح خورشید
داشتند.همه آنها رتبه و میزان تهذیبگری باالیی داشتند با این همه،آنها به شیوه های مختلف و
مخوفی کشته شده بودند.اجسادشان هم در همه جا و جلوی چشم همگان قرار داشت.جیانگ چنگ
گفت«:بنظرت اینا رو هم همون آدم کشته؟!»
الن وانگجی گفت«:انرژی تاریک اینجا خیلی قویه...حتما همه این کشتار کار همون آدمه!»
جیانگ چنگ با پوزخند گفت«:تاریک؟ توی این دنیا ،وجودکسی سیاه تر و تاریکتر از سگای ون
هست؟»
آنها در شب چهارم هم به دنبال ون چائو بودند و توانستند ون ژولیو را در ایستگاه پیغام رسان یک
شهر کوهستانی بیابند.این ایستگاه از دو ساختمان بلند تشکیل شده بود.یک اصطبل در کنار
ساختمان قرار داشت.وقتی الن وانگجی و جیانگ چنگ به آنجا رسیدند.دیدند سایه ای با قدی
بلند وارد آنجا شده و در را پشت سر خود بست.آنها که نگران بودند ون ژولیو از دست ذوب کننده
هسته خود استفاده کند بجای وارد شدن از در روی سقف پریدند .نفرت جیانگ چنگ شعله ور
شده بود.او دندان بهم میسایید و از میان شکاف روی سقف به درون خیره شده بود.
بنظر میرسید ون ژولیو مسافر است.او کسی را میان بازوان خود گرفته و به طبقه دوم می برد و
آن شخص را پشت یک میز نشاند.بعد بطرف پنجره ها رفته و تمام پرده ها را کشید،حتی باد هم
به درون نمی آمد سپس بازگشته و چراغ روغنی را روشن کرد.نور چراغ صورتش را روشن
س اخت.صورتش هنوز سرد و رنگ پریده بود ولی دو لکه سیاه زیر چشمانش را پوشانده بود.آن
شخص پشت میز کامال خود را پنهان کرده بود.حتی چهره اش از زیر شنل مشخص نبود.مانند
کرم ابریشمی که در پیله باشد شخص پوشیده در شنل در جای خود می لرزید.در حالیکه نفس
نفس میزد فریاد کشید«:چراغو روشن نکن!اگه اون پیدامون کنه چی؟!»
الن وانگجی سرش را باال گرفت و با جیانگ چنگ نگاهی رد و بدل کردند.نگاه هر دویشان پر از
سردرگمی بود.این شخص حتما ون چائو بود ولی چرا صدایش به این
شکل درآمده؟ صدایش کامال تیز و عجیب بود اصال شاید این خود ون چائو نبود؟! ون ژولیو با
سری پایین درون آستینش را جستجو میکرد«:خیال کردی اگه چراغ خاموش باشه دیگه پیدامون
نمیکنه؟؟»
ون چائو نفس نفس زنان جواب داد«:مـ-ما خیلی دور شدیم!! خیلی دور...ا-اون شاید نتونه
بگیردمون....مگه نه؟»
ون ژولیو با بی تفاوتی گفت«:شاید!»
ون چائو خشمگین شد «:منظورت چیه میگی شاید؟! اگه ازش دور نشدیم پس چرا اینجا
وایسادی؟!»
ون ژولیو گفت«:تو به دارو نیاز داری ...وگرنه حتما می میری!» همین که سخن میگفت شنل ون
چائو را کنار زد .الن وانگجی و جیانگ چنگ روی سقف شوکه شدند.در زیر شنل آن ون چائوی
گستاخ،خوش چهره ،چرب و چیلی قرار نداشت بلکه سرش طاس و پیچیده در نوار و بانداژ بود.ون
ژولیو الیه الیه باندها را از سر او باز کرد.آنگاه پوست مرد طاس ظاهر شد.جای زخم و عالمت
هایی بصورت پراکنده در جای جای آن قرار داشت و جوری بود که تصور میشد انگار بشدت در
اجاقی پخته شده است .آنقدر زشت و ترسناک بود که آنها حتی سایه انسانی که بود را هم در چهره
اش نمی دیدند.ون ژولیو بطری دارو را بیرون کشید.ابتدا چند عصاره و قرص به او خوراند سپس
روی زخم های صورت و سرش را مرهم مالید.ون چائو از درد می نالید هرچند ون ژولیو او را
متوقف کرد«:اینقدر گریه نکن...این اشکایی که رو صورتت می ریزه زخمات رو خیلی بدتر میکنه!»
ون چائوی بیچاره حتی نمیتوانست بگرید و مجبور بود درد را تحمل کند.با سوسوی نور آتش،مردی
طاس با سر و صورتی پر از زخم و سوختگی و چهره ای عجیب دهان خود را بسته بود تا صدای
ناله اش خارج نشود.شعله ش مع در حال خاموش شدن بود .همه چیز رو به ترسناک تر شدن
میرفت.ناگهان ون چائو فریاد کشان گفت«:فلوت! فلوت! صدای فلوت میاد؟ دارم بازم صدای
فلوتش رو میشنوم؟»
ون ژولیو،برادر ون ،جایی نرو،منو تنها نزار!اگه بتونی منو برگردونی پیش پدرم ازش میخوام تو رو
به عالی ترین سطح تهذیبگر مهمان ارتقا بده...نه نه نه،تو نجاتم دادی! تو برادرمی!ازش میخوام
تو رو عضوی از خاندان اصلی بدونه....از حاال تو برادر بزرگم هستی!»
ون ژولیو به مسیر پله ها خیره شده بود«:نیازی به این کارا نیست!»
نه فقط او بلکه جیانگ چنگ و الن وانگجی هم آن صدای پاها را بخوبی شنیدند.صدای قدم های
راه رفتن کسی از روی پله ها شنیده میشد.او در آرامش و در لحظه یک قدم بر میداشت.رنگ از
صورت سوخته ون چائو پریده بود.او ترسان و لرزان شنل را روی سرش کشیده و صورت خود را
پنهان کرد.آنقدر ترسیده بود که چشمان خود را پوشاند خیال میکرد با این کار می تواند وانمود کند
هیچ اتفاقی نیفتاده است.جفت دستهایش روی چشمانش بود و در دستانش هیچ انگشتی نبود!
تپ تپ تپ
شخص به آرامی از پله ها باال می آمد.سراپا سیاه پوشیده بود.اندامی الغر و فلوتی به کمرش داشت
و دستانش را پشت خود قرار داده بود.روی سقف جیانگ چنگ و الن وانگی هر دو دستشان را
روی قبضه شمشیرهایشان نهادند.هرچند وقتی آن شخص پله ها را کامل باال آمد و برگشت
لبخندی روی لبانش بود.چشمان الن وانگجی از تعجب باز ماند او بخوبی این شخص را میشناخت.
لبهای الن وانگجی لرزید و به آرامی چیزی زیر لب زمزمه کرد.جیانگ چنگ سریع سر پا ایستاد.او
وی ووشیان بود! هرچند غیر از صورتش،از سر تا پا با وی ووشیان سابق تفاوت داشت .او پسری
با روحیه و شاد بود .چشمها و ابروهایش همیشه حالتی چون خنده داشت و هیچ وقت درست رفتار
نمیکرد.با اینهمه این شخص را نیرویی شوم و تاریک در بر گرفته بود او هنوز هم زیبا بود اما
لبخندی ترسناک و صورتی رنگ پریده داشت.
صحنه ای که در برابر خود می دیدند بیش از اندازه متعجب کننده بود.وضعیت نا مشخص بود و
آنها نمیخواستند کار عجوالنه ای انجام دهند.هرچند هردو روی سقف گیج و مبهوت مانده بودند
اما دست به اقدامی عجوالنه نزدند.تنها مجبور شدند سرشان را در شکاف میان آجرهای روی سقف
نزدیک تر ببرند.درون اتاق،وی ووشیان با لباسهایی سراپا سیاه،به آرامی چرخید.ون چائو صورت
خود را پوشاند درحالیکه تند تند نفس میکشید با صدایی گوشخراش میگفت«:ون ژولیو....ون
ژولیو!!»
وی ووشیان با شنیدن صدایش لب ورچید«:خیال کردی االن صداش کنی واست فایده ای داره؟»
او چند قدمی نزدیک تر رفته و با پا به شی سفیدی لگد انداخت.پایین را نگریست.این همان کلوچه
ای بود که ون چائو پرت کرد.وی ووشیان ابرویش را باال برده و گفت«:چی؟ بهش ناخنک زدی؟»
ون چائو بر زمین افتاده و جیغ میکشید«:من نخوردمش! نخوردمش!نخوردمش!»
همانطور که فریاد میکشید با دستان بدون انگشت خود روی زمین می خزید.شنل سیاه بلندش از
رویش کنار رفته و پایین تنه اش آشکار شد.دو پای بلندش شبیه به وزنه هایی سنگین به تنه اش
آویزان بودند.تمام پاهایش در الیه هایی از نوار پیچیده شده بود اما پاها به طرز عجیبی الغر بنظر
میرسیدند.بخاطر حرکات تند و شدیدش الیه های بانداژ بهم ریخت و از شکل افتاد سپس استخوان
هایی سفید و هولناک به جای پاهایش ظاهر
شدند.از پاهایش خون می چکید و تنها الیه ای گوشت به پاهایش چسبیده بود.تمام گوشت پاهایش
تکه تکه شده و بن ظر میرسید ...گوشت پاهایش را خودش خورده بود.جیغ های وحشیانه ون چائو
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
در تمام آن ساختمان می پیچید.وی ووشیان به گونه ای نگاهش میکرد که انگار هیچ چیزی نمی
شنود.آستین های لباسش را باال زده و پشت میز دیگری نشست.
دومین چراغ روغنی روشن شد.نیمی از چهره وی ووشیان در نور زرد شعله نمایان شد و نیمی دیگر
از صورتش هنوز در تاریکی بود.دستانش را پایین انداخت یک چهره بی رنگ از فضای تاریک زیر
میز خارج شد و خیلی زود صدای جویدن چیزی به گوش رسید.بچه ای با بدنی سفید کنار پای او
چمباتمه زد مانند حیوان کوچک گوشتخواری،چیزی که وی ووشیان به او داد را می جوید.وی
ووشیان سر کم موی بچه هیوالی سفید را نوازش کرد و دست خود را کنار برد.سپس بچه آن تکه
غذا را در دهان گرفت.هیوالی کوچک چرخی زد و نشست.بعد پای خود را در آغوش گرفته و با
چشمانی درخشان به ون ژولیو خیره شد و همزمان آن تکه غذا را می جوید.او در حال جویدن دو
انگشت یک انسان بود و نیازی به تذکر نبود که اینها انگشتان ون چائو بودند!
الن وانگجی با یک چشم به بچه شبح شوم خیره شده و با چشم دیگر وی ووشیان ترسناک را
میدید.دستش دور بیچن چسبید.ون ژولیو هنوز جلوی ون چائو ایستاده بود.وی ووشیان سرش را
پایین گرفته بود.نمیشد حالتش را بخوبی دید «:ون ژولیو،تو واقعا فکر کردی که میتونی زندگی
سگی این رو از دست من نجات بدی؟»
ون ژولیو پاسخ داد«:خب تالشمو میکنم!»
وی ووشیان هم گفت«:عجب سگ وفاداری!»
ون ژولیو گفت«:من نمیتونم دربرابر بخششی که در حقم کردن کوتاهی کنم!»
چهره وی ووشیان به تاریکی گرایید.صدایش هم کامال خشن شد«:عجب حرف مسخره ای! دینی
که به اینا داری رو میخوای با جون بقیه پرداخت کنی؟!»
پیش از اتمام حرفهای او،از پشت ون ژولیو،صدای جیغ های گوشخراش ون چائو به گوش رسید.او
به گوشه ای خزیده و سعی داشت خود را در میان چوب های دیوارها جا کند و محکم خودش را
به آن دیواره چوبی میکوبید انگار میتوانست در آن جای بگیرد و در امان باشد هرچند سایه ای
سرخ از سقف وارد آن محوطه شد.زنی با موی بلند،لباس هایی سرخ و چهره ای به رنگ آبی،زن
خودش را روی ون چائو انداخت.چهره تیره رنگش،با لباسهای سرخ و موهایش سیاهش تضاد
ترسناکی داشت او انگشتانش را دور الیه های نوار پیچیده شده بر سر ون چائو گردانده و آنها را
پاره کرد.
الیه های پارچه ای که ون ژولیو مرهم نهاده و زخم های صورتش را پوشانده بود بر زمین
ریخت.مرهم،پوست و تکه های پارچه بهم چسبیده بودند.پوست سوخته او کامال از بین رفته
بود.بخاطر آن اشک های سیل آسا،زخم های دلمه بسته او از پوست جدا و همراه الیه ای از
گوشت می ریختند.حتی لبانش نیز پاره پاره شدند.سر ناهموار طاسش نیز برنگ خون درآمد.
ون چائو بیهوش شد و ون ژولیو تا صدای فریادش را شنید بطرفش رفت تا یاریش کند.روی سقف
الن وانگجی و جیانگ چنگ محکم به شمشیرهای خود چنگ زده و آماده حمله بودند هرچند آنها
صدای جیغ دیگری شنیدند.وی ووشیان آن بچه هیوال را با لگدی بطرف ون ژولیو پرتاب کرد.
دست راست ون ژولیو به پیشانی بچه هیوال برخورد و پیش از آنکه متوجه شود دردی تیز در سراسر
دستش پیچید.بچه هیوال دندان های تیزش را نشان داده و دهانش را باز کرده و محکم او را گاز
گرفت.
ون ژولیو نمیتوانست او را با تکان دادن از دست خود جدا کند پس بدون توجه بطرف ون چائو
حرکت کرد هرچند بچه هیوال تکه ای از دست او را با دندان های تیز خود کنده و پرت کرد سپس
به بلیدن دست او ادامه داد.ون ژولیو سر بچه را با دست چپ خود گرفت.فشار زیادی به آن وارد
آورد انگار که اگر تالش میکرد میتوانست سر او را متالشی کند.زن صورت آبی بانداژ غرق به خون
را روی زمین پرت کرده و چهار دست و پا و وحشیانه به طرف ون ژولیو می خزید.
یک دست خود را به حرکت درآورده و جای پنجه اش زخمهایی خونین بر جان او نهاد.دو موجود
سیاه،یکی بزرگ و دیگری کوچک،بی وقفه به او می پیچیدند و ون ژولیو نمیتوانست خودش را از
دست آنان نجات دهد او دستپاچه شده و نمیدانست چه کند.وقتی نگاهش به طرفی دیگر چرخید
و وی ووشیان را با آن لبخند سرد دید به طرفش خیز برداشت.
آندو نفری که روی سقف ایستاده بودند اخم کردند.الن وانگجی ضربه ای به پایین کوبید.آجرها
در هم پاشیدندو سقف خراب شد.از همان نقطه ای که سقف خراب شده بود او خودش را به طبقه
دوم پرتاب کرد و جلوی ون ژولیو را که میخواست به وی ووشیان برسد گرفت.با مسدود کرده راه
ون ژولیو،شالقی لرزان با نور بنفش چرخید و گردنش را گرفت.سه بار دور گلوی او پیچید و از جا
بلندش کرد.بدن بلند و سنگین ون ژلیو توسط شالق باریک باال رفته و در هوا می چرخید.
بی درنگ صدای خرد شدن استخوان های گردنش شنیده شد.در همان زمان،مردمک چشمان وی
ووشیان تنگ شد،از جا برخاست،فلوت آویزان به کمرش را درآورد.آن بچه هیوال و زن صورت آبی
که در حال تکه پاره کردن ون ژولیو بودند از او فاصله گرفتند و با احتیاط به آندو غریبه خیره
شدند.ون ژولیو هنوز نمرده بود.صورتش سرخ شده و بدنش تکان میخورد و خالف خواست خود
می جنگید.چشمانش گشاد شده بودند گویی که اکنون در حدقه متالشی میشدند.
بچه هیوال با دندان قروچه به الن وانگجی و جیانگ چنگ خیره شده و دشمنی خود را پنهان
نمیکرد.وی ووشیان دست خود را باال گرفت و او به آرامی چنگال های خود را پنهان ساخت.نگاه
وی ووشیان میان الن وانگجی و جیانگ چنگ جا به جا میشد.از میان آن سه نفر هیچ کس چیزی
نمیگفت.چند لحظه بعد جیانگ چنگ دستش را تکانی داده و چیزی را به طرفش پرتاب کرد.وی
ووشیان بدون هیچ فکری آن را گرفت.جیانگ چنگ گفت«:شمشیرت!!»
دست وی ووشیان آرام رها شد.سرش را پایین گرفته و به سوییبیان نگریست و پس از مکث
کوتاهی گفت....«:ممنونم!»
دوباره و پس از ادای این سخنان میانشان سکوت درافتاد.ناگهان جیانگ چنگ به
طرفش رفته و محکم به او ضربه ای زد«:پسره نفله!! توی این سه ماه کجا غیبت زده بود؟!»
اگرچه جمله ای سرزنش بار ادا کرد ولی لحنش پر از شادی و رضایت بود.الن وانگجی قدمی به
جلو بر نداشت ولی نگاهش روی وی ووشیان قفل شده بود.وی ووشیان پس از این ضربه مکثی
کرده و بعد از لحظه ای او نیز به جیانگ چنگ ضربه ای زد«:هاهاها،داستانش یه ذره طوالنیه...نه
خیلی طوالنیه!»
انگار یخ میانشان با آن دو ضربه ای که بهم زدند آب شد.در خشم جیانگ چنگ شادی موج
میزد.پیش از آنکه به عقب هلش بدهد و فریاد بکشد او را محکم در آغوش کشید«:مگه قرار نبود
توی اون شهر پایین کوه همدیگه رو ببینیم؟!من شیش روز منتظرت موندم ولی حتی سایه ات رو
هم ندیدم.نمیدونستم مُردی یا زنده ای....توی این سه ماه اونقدر کار کردم که سرم داره می ترکه!»
وی ووشیان دوباره آستین های لباسش را باال زده و نشست و دستش را تکان داد«:گفتم که
داستانش طوالنیه...بعدشم اون موقع سگای ون همه جا رو داشتن دنبال من میگشتن...توی شهر
منتظرم بودم و همونجا گیرم آوردن...بعدشم بردن پرتم کردن تو یه جای جهنمی تا زجر
بکشم!»همین که او در حال سخن گفتن بود زن صورت آبی،روی دست و پاهایش می خزید و
بطرفش می آمد.وقتی در حال نبرد بود،صورتش به شکل ترسناکی درآمده بود اما حاال صورت تیره
اش را در کنار پای وی ووشیان قرار داد و مانند معشوقی زیبا و مطیع که در خدمت اربابش است
کنار وی ووشیان ماند.حتی می شد هرهر خنده اش را هم شنید.وی ووشیان درحالیکه به راحتی
نشسته بود با دست راست موهای نرم و بلندش را بارها و بارها نوازش کرد.
صورت الن وانگجی با دیدن این حرکات به سردی گرایید.هرچند این منظره حال جیانگ چنگ
را هم بهم می ریخت اما او بیشتر شوکه بنظر میرسید«:کدوم جهنم بردنت؟من از همه آدمای شهر
پرس و جو کردم همه میگفتن اصال تو رو ندیدن!!!»
وی ووشیان گفت«:از مردم اون شهر پرسیدی؟ اونا یه مشت کشاورز ساده ترسو
بودن که نمیخواستن خودشونو تو دردسر بندازن.فکر کردی جرات میکردن حقیقت رو بهت بگن؟
حتما اون سگ های ون یه کاری کردن که دهنشون رو ببندن.معلومه که همه شون میگن منو
ندیدن!»
جیانگ چنگ با خشم گفت«:احمقای پیر!»سپس اضافه کرد«:کدوم جهنمی بردنت؟ چیشان؟ شهر
بی شب؟چطوری تونستی بیای بیرون؟ و این ریختی شدی؟!!!این دو تا...چیز ...چین باهات؟انگاری
دستوراتت رو گوش میدن!یه مدته من و اربابزاده الن ماموریت داریم ون چائو و ون ژولیو رو توی
شب بکشیم ولی فکرشم نمیکردیم تو قبل از ما برسی...تو اون طلسم ها رو تغییر دادی؟»
وی ووشیان از گوشه چشم به الن وانگجی که کماکان به آنها خیره شده بود نگریست و با لبخند
گفت «:کم و بیش...اگه بگم یه غار مرموز پیدا کردم و اونجا یه کتاب مرموز دیدم که از یه آدم
مرموز باقی مونده و وقتی اونو خوندم و از غار زدم بیرون اینقدر قدرتمند شدم باور میکنی؟»
جیانگ چنگ گفت«:پاشو بابا...البد تو اون کتابای عکس دار افسانه زیاد خوندی نه؟ چطور ممکنه
همچین چیزی توی دنیا وجود داشته باشه؟ با غار محرمانه و کتابای مرموز!»
وی ووشیان دستانش را باال گرفت و گفت«:دیدی ؟ راستش رو هم بگم باور نمیکنی؟! هر وقت
که بتونم همه چیو واست میگم»...
جیانگ چنگ به الن وانگجی نگاهی انداخت .فهمید که چیزی هست که نباید در برابر شاگردان
دیگر مکاتب بیان شود بهمین دلیل تمام شواهد کنجکاوی را از چهره خود پاک کرد«:خیلی خب
پس،بعدا همه چیو بهم بگو...همین که برگشتی از هر چیزی بهتره!»
وی ووشیان گفت«:آره تا وقتی که برگردم!»
جیانگ چنگ درحالیکه او را می زد چند باری این حرف را تکرار کرد«:واقعا عجب آدمی
هستی!...حتی بعد اینکه سگای ون اسیرت کردن هم زنده موندی!»
وی ووشیان با نگاهی خیره گفت«:معلومه...یادت رفته من کیم؟!»
جیانگ چنگ نمیتوانست او را سرزنش نکند پس گفت«:چرا اینقدر قیافه میگیری؟اگه زنده بودی
پس چرا زودتر برنگشتی؟!»
وی ووشیان گفت «:باالخره که اومدم نه؟شنیدم تو و خواهر حالتون خوبه و داری مکتب یونمنگ
جیانگ رو از نو میسازی و یه اتحاد راه انداختی ...خب منم چند تا ون وحشی رو کشتم تا بار روی
دوش شما رو سبک کنم...و یه کمکی کرده باشم...تو این سه ماه حسابی تالش کردیا!»
باشنیدن آخرین قسمت جمله اش،جیانگ چنگ بیاد آورد که در این سه ماه شب و روز بی وقفه
کار کرده بود.احساس هیجان پیدا کرد ولی خیلی زود با لحنی خشن گفت«:این شمشیر کهنه تو
بگیر دستت ببینم!من اینهمه وقت منتظرم تا ببینمش دستت...کل این مدت دو تا شمشیر رو با
خودم بردم اینور اونور،خسته شدم اینقدر سواالی مردم رو جواب بدم!»
ناگهان الن وانگجی گفت«:وی یینگ!»
او تا این مدت ساکت گوشه ای ایستاده بود.وقتی به زبان درآمد وی ووشیان و جیانگ چنگ هر
دو به طرفش برگشتند.انگار وی ووشیان باالخره بیاد آورد باید به او هم احوالپرسی کند.به آرامی
سرش را تکان داد و گفت«:هانگوانگ جون!»
الن وانگجی گفت«:تو شاگردای مکتب ون رو کشتی؟»
وی ووشیان گفت«:البته!»
جیانگ چنگ گفت «:میدونستم تو بودی! چرا همه رو یه دفعه کشتی؟اینطوری اصال باحال نیست!»
وی ووشیان گفت«:باهاشون بازی میکردم تا وقتی که بمیرن...اگه یه دفعه میکشتمشون که لطفی
نداشت.گذاشتم دونه دونه جلوی هم مردن وتیکه تیکه شدن همو ببینن...البته ون چائو رو هنوز
خیلی شکنجه نکردم هرچند ون ژولیو،از خود ون روهان دستور میگرفت و به مکتب ون ملحق
شده اسمش رو عوض کرده و بخاطر دستورات اون از پسر عزیزش محافظت میکنه!» بعد به
سردی خندید«:میخواست از اون محافظت کنه ولی من میخواستم
اون ببینه ون چائو وقتی هنوز توی دست اونه ذره ذره از ریخت میفته...دیگه نه یه مرده و نه حتی
یه هیوال!»
او لبخندی،سرد،ترسناک و رضایتمند بر لب داشت.الن وانگجی بوضوح درحال خواندن حاالت او
بود پس قدمی به جلو برداشت«:از کنترل همچین موجودات سیاهی چه قصدی داری؟»
انتهای لبان وی ووشیان به شکل قبل برگشته و به او نگریست.جیانگ چنگ نیز لحن ناهنجار او
را شنید«:ارباب زاده دوم منظورت از این لحن حرف زدن چیه؟»
چشمان الن وانگجی بر وی ووشیان خیره مانده بود«:جوابمو بده!»
بچه هیوال و زن صورت آبی به جنبش درآمدند.وی ووشیان چرخید و به آنها نگاهی انداخت.آنها
نیز به آرامی و بدون ذره ای اشتیاق در تاریکی فرو رفتند.وی ووشیان نیز دوباره به الن وانگجی
خیره شد و ابرویش را باال برد«:اگه من...نخوام جواب بدم چی میشه؟»خیلی سریع به گوشه ای
خیز برداشته و از حمله ناگهانی الن وانگجی جاخالی داد.سه قدم به عقب رفت و گفت«:الن
جان،ما بعد اینهمه وقت تازه همدیگه رو دیدیم...اونوقت تو میخوای باهام دعوا راه بندازی؟ اصال
کار درستی نیستا؟!»
الن وانگجی بدون اینکه چیزی بگوید پیش میرفت.وی ووشیان تمام حمالت او را سد کرد.بار
سوم وقتی دست الن وانگجی را کنار زد گفت«:من خیال میکردم ماها میتونیم با همدیگه خیلی
صمیمی تر باشیم! اونوقت تو بدون حرفی اشاره ای چیزی،بهم حمله میکنی؟ واقعا سنگدلی!»
الن وانگجی گفت«:جوابمو بده!»
جیانگ چنگ میان آندو و در برابر الن وانگجی ایستاد«:ارباب زاده دوم الن!»
وی ووشیان نیز گفت«:ارباب زاده دوم الن،چیزی که داری می پرسی رو واقعا نمیتونم تو همچین
زمان کوتاهی جواب بدم...تازه عجیب هم هست مثال فکر کن من بیام از تو درباره تکنیک های
مخفی مکتب گوسوالن سوال کنم تو بهم جواب میدی؟»
الن وانگجی از کنار جیانگ چنگ گذشته و مستقیما روبروی او ایستاد.وی ووشیان فلوتش را
روبروی او گرفت«:داری زیاده روی میکنی! این رفتارت اصال دوستانه نیست...الن جان تو واقعا
میخوای چیکار کنی که اینطوری حرصت درومده؟!»
الن وانگجی کامال شمرده گفت«:با من برگرد به گوسو!»
با شنیدن این حرف هم جیانگ چنگ و هم وی ووشیان شوکه شدند.بعد وی ووشیان بشدت
خندید«:با تو برگردم گوسو؟ مقر ابر؟ آخه چرا اونجا؟!» بعد بنظر میرسید که انگار متوجه چیزی
شده«:آه،یادم رفته بود عموی تو الن چیرن از آدمای مثل من که قدم در راه نادست میزارن بدش
میاد نه؟ تو هم محبوب ترین شاگرد اون هستی بایدم شبیه اون باشی،هاهاهاها،قبول نمیکنم!»
جیانگ چنگ به الن وانگجی خیره شده و با لحن هشدار آمیزی گفت «:ارباب زاده دوم الن،همه
ما شیوه های مکتب شما رو درک میکنیم.هرچند وی ووشیان توی غار شوانووی قاتل کوه
رودتاریک شما رو نجات داد الاقل یه ذره باید باهاش دوستانه رفتار کنی نه اینکه تا دیدیش
باهاش بجنگی! حاال هم با این رفتار و حرفای تند داری بهش توهین میکنی کارت معقوالنه نیست
!»
وی ووشیان گفت«:اوی اینو نگاه،چه رئیسی شده واسه ما!»
جیانگ چنگ گفت«:تو هم میتونی خفه شی!»
الن وانگجی گفت«:من نمیخوام بهش توهین کنم!»
جیانگ چنگ گفت«:پس چرا میخوای با شما برگرده گوسو؟ ارباب زاده دوم،یعنی تو این موقعیت،
مکتب گوسوالن شما همراه بقیه روی کشتن ون های وحشی متمرکز نیست و بجاش راه های
سختگیرانه دیگه ای بکار می برین؟!»
وضعیتشان یک در برابر دو بود.الن وانگجی تصمیم نداشت عقب بکشد.او مستقیم به وی ووشیان
خیره شده بود«:وی یینگ،برای تهذیبگری راه شیطانی مجبور میشی
تاوان بدی...این زمان برای همه میرسه و هیچ استثنایی هم در کار نیست!»
وی ووشیان گفت«:تاوانشو میدم!»
الن وانگجی با دیدن چهره خونسرد او،صدایش را پایین آورد «:این راه نه تنها به جسمت که به
قلبت هم آسیب میزنه!»
وی ووشیان گفت «:اینکه آسیب میزنه یا نه و اینکه چقدر آسیب می بینم رو من میدونم نه کس
دیگه ای!! درباره قلبم هم باید بگم این قلب منه و من بهتر میدونم باهاش چیکار کنم!»
الن وانگجی گفت«:یه چیزایی هست که اصال نمیتونی کنترلشون کنی!»
نارضایتی و رنجش در چهره وی ووشیان هویدا شد «:البته که میتونم کنترلش کنم!»
الن وانگجی یک قدم به او نزدیک تر شد میخواست چیزی بگوید و وی ووشیان چشمان خود را
بست«:بهرحال درباره اینکه قلب من در چه حاله باید بپرسم بقیه مردم درباره ش چی میدونن؟چرا
باید این موضوع برای کسی مهم باشه اصن؟»
الن وانگجی مکثی کرد و بعد با خشم گفت«:وی ووشیان!!!»
وی ووشیان هم با خشم پاسخش را داد«:الن وانگجی!! واقعا مجبوری همه چیو اینطوری سخت
کنی؟ ازم میخوای به مقر ابر مکتب گوسوالن بیام تا مجازاتم کنید؟! تو خیال میکنی کی هستی؟
مکتب گوسوالن فکر میکنه کیه؟!فکر کردی من دست بسته میمونم و مقاومت نمیکنم؟!»
انرژی خشم و خصومت میان آندو شکل گرفته بود .مشت الن وانگجی به دسته بیچن چسبیده و
به رنگ سفید درآمد.صدای جیانگ چنگ سرد و جدی بود«:ارباب زاده دوم الن ،شورش در برابر
سگهای ون متوقف نشد ه...این زمانیه که ما باید نیروهامون رو با هم یکی کنیم.هیچ کس وقت
نداره حتی به فکر خودش باشه اونوقت چرا مکتب گوسوالن باید نگران موضوعی باشه که هیچ
ربطی هم بهش نداره؟ وی ووشیان طرف ماست...نکنه شما میخوای متحدای خودمون رو مجازات
کنی؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان بر خود مسلط شد«:درسته...همین که سگ های ون کشته میشن واسمون کافیه...چرا
باید نگران باشی که من چطوری میکشمشون؟!»
وی ووشیان و جیانگ چنگ از بچگی می دانستند چه بگویند و دنباله حرفهای هم را کامل
کنند.جمله ای پس از جمله دیگر از دهانشان خارج و حرفهایشان با هم یکی میشد«:می بخشی
اینقدر رک و بی پرده حرف می زنم ولی اگه ما بخوایم خیلی عمیق این موضوع رو بررسی کنیم
به این میرسیم که وی ووشیان از اعضای مکتب شما نیست...و مکتب فکری گوسوالن هم اجازه
مجازات و تنبیه اونو نداره....مهم نیست برگرده کجا ولی با شما جایی نمیاد!»
الن وانگجی با شنیدن این حرفها کامال بر جای خود خشک شد.به وی ووشیان خیره شد و انگار
توده ای در گلویش گیر کرده باشد گفت«:من»....پیش از آنکه بتواند چیز دیگری بگوید از آن
سمتی که ون چائو بود صدای جیغی شنیده شد.وی ووشیان و جیانگ چنگ هر دو چرخیدند.در
یک لحظه آنها از کنار الن وانگ جی گذشته و به طرف ون ژولیو و ون چائو پیش رفتند.ون ژولیو
که توسط زیدیان آویزان شده بود هنوز تقال میکرد .ون چائو نیز نیمه مرده محسوب میشد وقتی
به آرامی چشمانش را باز کرد و آن دو چهره آشنا را در برابر خود دید .آن چهره ها حاالتی چون نا
امیدی،غم و حتی نفرت عمیق را به او نشان داده بودند و حاال لبخندهایی سرد و وحشی بر لب
داشتند و از چشمانشان جدیت می بارید.او دیگر نه جیغ کشید و نه برای فرار اقدامی کرد.او دستان
بدون انگشت خود را باال برد و بنظر شاد میرسید.وی ووشیان به او لگدی زد و در مسیری که
یونمنگ قرار داشت بر زمی نش انداخت.در این حالت استخوان و گوشتهای تکه تکه شده بدنش
آشکار شدند.ون چائو از درد میگریست.صدایش در ایستگاه پیک های خالی انعکاس بدی
داشت.جیانگ چنگ پرسید«:چرا صداش اینطوری تیز و نازکه!؟»
وی ووشیان گفت«:چونکه یه چیزیش ناپدید شده!»
جیانگ چنگ با نفرت گفت«:نکنه تو کندیش؟!»
وی ووشیان گفت«:اگه بخوای اینطوری بهش فکر کنی واقعا حال بهم زنه معلومه
که من نبریدمش....وقتی اون زنیکه وحشی شده بود گازش گرفت و کندش!»
الن وانگجی هنوز پشت سر آنها ایستاده بود و نگاهشان میکرد.وی ووشیان ناگهان اتفاقی حضور
او را بیاد آورد.بطرفش چرخید و لبخند زد«:ارباب زاده دوم الن ،ادامه تماشای این صحنه خیلی
واسه چشمای درخشان شما مناسب نیست...شاید بهتر باشه از دیدنش اجتناب کنین!»
اگرچه کلمه-شاید-که در جمله خود بکار برد و لحن صدایش کامال گیج کننده بودند.جیانگ چنگ
نیز با احترام و به شکلی رسمی گفت«:درسته ارباب زاده دوم الن،االن ون چائو و ون ژولیو رو
توی دستمون داریم.ماموریتمون کامل شده و باید از هم جدا بشیم.چیزی که بعد از این پیش
خواهد اومد موضوع شخصی و مربوط به مکتب ما خواهد بود.بهتره که شما اول از اینجا برین!»
نگاه الن وانگجی هنوز بر وی ووشیان بود ولی توجه وی ووشیان تماما روی کشتن دشمنش
متمرکز شده بود.در چشمانش که به ون ژولیو و ون چائو خیره شده بود نوعی بی رحمی و هیجان
موج میزد.حالت جیانگ چنگ هم بهمان شکل بود.هر دو در حس انتقام گیری غرق شده بودند و
توجهی به بیگانه ای که کنارشان بود نداشتند.چند لحظه بعد الن وانگجی چرخید و از پله ها پایین
رفت.پس از اینکه از ایستگاه پیک خارج شد.مدت زیادی جلوی در ایستاد و از جای خود حرکت
نکرد.او نمیدانست چقدر گذشت تا سکوت شب با فریاد های جانکاه و گوشخراش از هم پاره شد.
الن وانگجی پشت سر خود را نگریست.لباس سفید و پیشانی بندش در باد سرد به حرکت درآمده
بودند.شب به پایان رسیده بود.خورشید در آسمان باال می آمد و بعد خورشید داشت به خاموشی
میرفت......
درمان شده است.نشان نفرین روی پایش هم از بین رفته بود.وی ووشیان گفت«:من چند وقته که
اینجا خوابیدم؟»
الن وانگجی تنها زمانی که فهمید زخمش خوب شده است او را رها کرد«:چهار روز!»
جین لینگ شمشیرش را در شکم او فرو برده و زخمش واقعا جدی بود.اینکه زخم طی چهار روز
درمان شده بود و هیچ اثری از جای آن نمانده نشان میداد که از داروی قدرتمند مکتب گوسوالن
استفاده شده است.وی ووشیان از او تشکر کرد و خود را به مسخره گرفت «:مثال از نو متولد شدم
ولی از هر زمانی ضعیف ترم...همش یه زخم معمولی خوردم نزدیک بود بمیرم!»
الن وانگجی با لحنی آرام گفت«:هیچ آدمی بعد از اینکه شمشیر بخوره به بدنش راست راست راه
نمیره میدونی که!»
وی ووشیان گفت «:اصلنم اینطور نیست...اگه بدن قبلیمو داشتم حتی اگه دل و روده مو هم
میریختن بیرون بازم نگهشون میداشتم و به نبرد ادامه میدادم!»
الن وانگجی که می دید از همان لحظه بیدار شدن در حال یاوه گویی است سر خود را تکان داده
و چرخی زد.وی ووشیان خیال کرد میخواهد برود پس با عجله گفت«:الن جان،الن جان...جایی
نرو میدونم دارم چرت و پرت میگم،اشتباه کردم لطفا به من کم محلی نکن!»
الن وانگجی گفت«:اینقدر از نادیده گرفته شدن وحشت میکنی؟»
وی ووشیان گفت«:آره آره!» خیلی وقت بود این احساس عالی را نداشت که وقتی زخمی شده
باشد کسی را در کنارش و در حال مراقبت از خود ببیند.شمشیرهای هر دویشان به کمر الن
وانگجی آویزان بود.الن وانگجی سوییبیان را بدست گرفته و به او داد«:شمشیرت!»
وی ووشیان با دیدن شمشیر ابتدا تردید کرد و بعد با عجله جواب داد«:ممنونم!»
وی ووشیان دسته شمشیر ر ا نگهداشته و آن را خارج کرد.یک جفت چشم را در تیغه برفی آن
دید.وی ووشیان پیش از آنکه سوییبیان را به غالف بازگرداند مدتی به آن چشم ها خیره شد«:این
واقعا خودشو مهر کرده؟»
الن وانگجی نیز دسته سوییبیان را گرفت.سعی کرد آن را بیرون بکشد اما شمشیر از جایش تکان
نخورد.وی ووشیان آه کشید.بدنه شمشیر را نوازش کرد :میدونستم جین گوانگیائو همینطوری الکی
کاری نمیکنه...پس شمشیرم واقعا خودشو مهر کرده...خیلی اتفاقی به یه چیز شگفت انگیزی
برخوردم که شاید هزار سالی یه بار رخ بده! االن همه چی تمومه! این یه مدرک معتبره،هر کسی
این بت ونه این شمشیر رو بکشه بیرون حتما خود وی ووشیانه! حتی اگه بخوام هم نمیتونم انکارش
کنم .او اطراف را نگریست.اتاق بسیار تمیز بود.فانوس کاغذی ساده ای نور کم درون اتاق را تامین
میکرد.وی ووشیان پرسید«:اینجا کجاست؟»
الن وانگجی جواب داد«:مقر ابر!»
وی ووشیان گفت«:تو منوآوردی به مقر ابر؟ اگه برادرت بفهمه چی؟!»
ناگهان کسی گفت«:ولی من خبر دارم!» شخص از پشت یک منظره چوبی به درون اتاق آمد.لباسی
سفید بر تن و پیشانی بند به سر داشت.صورتش به درخشش یشم بود ولی چهره اش کامال جدی
و مصمم مینمود.بنظر میرسید اینکه او می تواند در مقر ابر استراحت کند و افراد مکتب النلینگ
جین بسراغش نیامده بودند نشاندهنده این بود که الن شیچن خطری برای آنان نداشت و وقتی
الن وانگجی را در کنار خود می دید نشان میداد که او در بند و زندان نیست.کامال ناگهانی چیزی
را بیاد آورد پس پرسید«:بدن چیفنگ زون کجاست؟»
الن شیچن جواب داد «:بیشتر مکاتب جسد برادر رو با چشمای خودشون دیدن،االن پیکر اون پیش
هوایسانگه...من چند آدم قابل اعتماد رو هم فرستادم تا خوب مراقبش باشن!»
وی ووشیان که خیالش راحت شده بود دوباره پرسید«:واکنش جین گوانگیائو چی بود؟»
وی ووشیان ترسید که میان برادرها اختالف پیش بیاید پس گفت«:جناب رئیس الن!» اینطور
نبود که او الن شیچن را درک نکند ولی او از دید نیه مینگجو تمام جاه طلبی و نقشه پردازی های
جین گوانگیائو را دیده بود و او همیشه در برابر الن شیچن نقاب به چهره میزد دیگر الن شیچن
نمی توانست حرفهای برادر قسم خورده خود را باور کند چه برسد به یک شخص رسوای
خلق....الن شیچن سر خود را تکان داد«:ارباب وی،نگران نباش...تا پیش از آشکار شدن تمام
حقیقت،من نه از کسی جانبداری میکنم و نه جای تو رو به کسی لو میدم...وگرنه که نمیذاشتم
وانگجی تو رو به هانشی من بیاره و زخمهات رو درمان کنه!»
وی ووشیان گفت «:رئیس الن،من خیلی ازتون سپاسگذارم که بهم این شانس رو میدین ولی این
موضوع که سر چیفنگ زون توی تاالر مخفی جین گوانگیائوعه چیزی جز حقیقت نیست.من نه
فقط این رو دیدم که چیزهای زیاد دیگه ای رو هم بخاطر انرژی شومی که داشت و روی من اثر
گذاشت دیدم.شاید بتونم اثباتش کنم؟!»
الن شیچن به آرامی جواب داد«:ارباب وی شاید شما چیزهایی دیده باشی ولی نتونستی اون چیزی
که توی تاالر مخفی برج طالیی دیدی رو اثبات کنی!»
وی ووشیان گفت«:هممم،درسته...خب نظرتون با یه چیز دیگه چطوره؟ دلیل اصلی مرگ چیفنگ
زون انحراف چی بود ولی رئیس مکتب الن بنظرتون زمان مرگش زیادی تصادفی نبود؟ روح
شمشیر یکی از دالیلشه...ولی تا بحال فکر کردین شاید دلیل دیگه ای هم در کار باشه؟»
الن شیچن گفت«:خب بنظرتون چی میتونه باشه؟»
وی ووشیان گفت«:نوای روشنایی!»
الن شیچن گفت«:ارباب وی ،شما میدونی که من این آهنگ رو بهش یاد دادم؟»
وی ووشیان گفت «:خب جناب رئیس الن،میشه به این آهنگ گوش بدین و توجه کنین کجاش
اشکال داره؟»
فلوتش کنار تختش بود.او فلوت را گرفته و بعد از کمی فکر آهنگی نواخت.بعد از پایان آهنگ
گفت«:رئیس الن،این آهنگ همونیه که شما به جین گوانگیائو یاد دادین؟»
الن شیچن گفت«:البته!»
وی ووشیان شگفت زده شد ولی آرامش خود را حفظ کرد«:اسم این آهنگ چیه؟»
الن شیچن گفت«:اسمش پاکسازیه...میتونه قلب رو پاک و ذهن رو استوار کنه!»
وی ووشیان گفت«:پاکسازی....من قطعات زیادی از این دست رو توی دنیای تهذیبگری شنیدم
پس چرا موسیقی با اسم این یادم نیست؟»
الن وانگجی گفت«:چون هم آهنگ نامفهومیه و هم خیلی سخته!»
الن شیچن گفت«:دقیقا!»
وی ووشیان پرسید«:جین گوانگیائو خودش این قطعه رو انتخاب کرد؟»
الن شیچن گفت«:بله درسته!»
وی ووشیان گفت«:واقعا اینقدر سخته؟ اگر اینطوره چرا جین گوانگیائو بجای یه آهنگ دیگه اینو
انتخاب کرد؟»
الن شیچن گفت «:چون من بهش گفتم،استاد شدن توی آهنگ پاکسازی سخته ولی تاثیراتش
شگفت انگیزه...این آهنگ واقعا سخته ،میگم ارباب وی خود تو هم یه بخشش رو اشتباه نواختی
درسته؟»
وی ووشیان یکه ای خورد«:من اشتباه زدم؟»
الن وانگجی خطاب به او گفت«:یه بخش آهنگ اشتباه بود!»
وی ووشیان خندید«:نه،نه این من نبودم که اشتباه کردم...جین گوانگیائو در اشتباه بوده!موقعی که
داشت این آهنگ رو میزد انرژی شوم به من حمله کرد.بهتون قول میدم که بدون ذره ای اشتباه
این آهنگ رو تکرار کردم!»
الن شیچن با شگفتی گفت«:پس یعنی...اشتباهی یادش گرفته؟ ولی امکان نداره!»
وی ووشیان گفت «:معلومه که امکان نداره!! لیانفنگ زون خیلی آدم باهوشیه...حافظه اش اصال
خط و خش نداره امکانش نیست که ملودی آهنگ رو اشتباه بیاد آورده باشه...بیشتر بنظر عمدی
توی کارشه...خب من آهنگ رو دوباره میزنم،رئیس الن ،هانگوانگ جون ازتون میخوام خیلی
خوب به اون بخشی که اشتباه میزنم گوش بدین!»
او دوباره آهنگ را نواخت نزدیکی بخش دوم،الن وانگجی گفت«:وایسا! همین بخشه»
وی ووشیان فلوت را از روی لب خود برداشته و گفت«:واقعا همینه؟ ولی من هیچ فرقی بین این
بخش با بقیه ندیدم؟!»
الن شیچن گفت«:از لحاظ صدا هیچ فرقی نداره ولی این از اساس بخشی از آهنگ پاکسازی
نیست!» اگر این یک اشتباه معمولی بود به آسانی با دیگر بخش های آهنگ ترکیب نمیشد .این
بخش از آهنگ به عمد به این صورت تغییر یافته بود.این بخش از آهنگ شباهتی به آهنگ
پاک سازی نداشت ولی با آن ترکیب شده بود و بنظر میرسید همین کلید مرگ نیه مینگجو باشد.بعد
از دمی تفکر الن شیچن گفت«:شما دو تا دنبالم بیاین!»
آنها از خانه بیرون رفتند و وی ووشیان شگفت زده شد.آنجا خانه ای کوچک در بخشی پنهان از
مقر ابر بود.اقامتگاه مکتب الن در کوهستان قرار داشت.در این منطقه درختان کاج زیادی رشد
کرده بودند.آنجا پر از دار و درخت بود.آنجا گلهایی مانند گلهای ماگنولیا،یاسمن،و گل مینای سفید
وجود داشت و شاید تمام آنجا با همین گلها تزیین شده بود اما محوطه جلوی خانه پر بود از گلهای
سپاسی بنفش(گل جنتیانا)،شکوفه های درخشان بهرکسی که از آنجا میگذشت عشقی خالصانه
می بخشیدند.در زیر نور چنان لطیف و درخشان بودند که مانند رویایی سحرآمیز بنظر میرسیدند .
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان بخوبی متوجه تفاوت اینجا با دیگر قسمت ها بود ولی او فرصت کمی برای دیدن
همه آنجا داشت و ساعت از 9گذشته بود.بی شتر افراد مقر ابر اکنون درحال استراحت بودند.همه
جا کامال در سکوت فرو رفته و درحالیکه آنها پشت سر الن شیچن حرکت میکردند تا به عمارت
کتابخانه بروند هیچ کسی را سر راه خود نمی دیدند.مقر ابر یکبار کامال در آتش سوخته بود.عمارت
کتابخانه نیز دیگر به عمارت قدیم شباهت نداشت.هرچند بعد از بازسازی،بخش های درونی
کتابخانه را شبیه به همان ساختمان قبلی ساخته بودند.آنها حتی یک درخت ماگنولیای دیگر هم
در کنار عمارت کتابخانه کاشته بودند.بعد از اینکه هر سه وارد کتابخانه شدند وی ووشیان با
بدگمانی گفت«:رئیس الن،بنظرتون اینجا میشه منبع این آهنگ رو پیدا کرد؟»
الن شیچن گفت«:اینجا نه!»
او روبروی یک ردیف کتاب ایستاد.به آرامی رو به پایین رفت و یکی از حصیرهای روی زمین را
که تخته ای چوبی را پوشانده بود برداشت«:اینجا میتونیم پیداش کنیم!»
در زیر تخته چوبی دری مخفی قرار داشت.الن وانگجی گفت«:اتاق کتابهای ممنوعه؟!»
در زیر در،پلکانی با بیش از 50قدم وجود داشت.هر سه پشت سر هم پایین رفتند.چیزی که به
چشم وی ووشیان آمد،اتاقی بزرگ و زیر زمینی ساخته شده از سنگ بود.صدای قدمهایشان در
سراسر آن فضا انعکاس می یافت .اتاق پر بود از قفسه های کتاب،برخی از آنها به شکل پراکنده
در قفسه ها قرار گرفته بودند.گرد و خاک آنها را پوشانده و انگار مدت زیادی مورد استفاده قرار
نگرفته بودند.الن شیچن آنها را بطرف یک قفسه کتاب راهنمایی کرد«:توی این بخش همه کتاب
هایی گه آهنگ های عجیب دارن هست!»
تنها یک میز در اتاق بود و تنها یک چ راغ روی آن قرار داشت.الن وانگجی از قفسه ها قلم و
کاغذی برداشت که مشخص بود سالهاست مورد استفاده قرار نگرفته اند.او با کمک حافظه خود
سه بار از روی متن آهنگ نوشت.و سه برگه کپی کرد هر سه پشت میز نشسته و دست بکار
شدند.هر کدام مسئول بخشی از کتب شدند.آن آهنگ نوشته شده بر برگه ها را با کتاب ها مقایسه
در نگاه اول اصال چیز عجیبی بنظر نمیرسید هرچند آنهایی که با موسیقی آشنایی داشتند میتوانستند
با ذره ای توجه بگویند که در صفحه پیش رویشان،در آهنگ نواخته شده بخش اول و بخش دوم
هیچ ارتباطی با هم نداشتند.
وی ووشیان فلوتش را برداشت و با توجه به قطعه آن بخش را نواخت.همانطور که انتظار داشت
این دو بخش ملودی هیچ ارتباطی با هم نداشتند.نیمه اول قطعه در ابتدای صفحه اصال آن آهنگ
مرتبط با صفحه دوم نبود.حتما باید یک صفحه دیگر میان این دو صفحه وجود می داشت که با
دقت و هوشیاری آن صفحه پاره شده بود.کسی در نهایت دقت آن صفحه را پاره کرده بود.هیچ
اثری از صفحه وجود نداشت و ابدا نمیشد آن را یافت.وی ووشیان کتاب را برگرداند روی جلد
کتاب سه کلمه نوشته شده بود.وی ووشیان گفت«:مجموعه آشوب؟ این چه کتابیه؟آهنگش خیلی
عجیب غریبه!»
الن وانگجی گفت«:یه مجموعه آهنگه از دونگ یینگ!»
وی ووشیان گفت«:از دونگ یینگ؟ پس چرا تن آهنگ با اونی که اینجاست فرق داره؟»
بنطر میرسید الن شیچن نگران شده است«:طبق افسانه ها،مجموعه آشوب،یه مجموعه از آهنگ
های تاریکه که توسط یکی از تهذیبگرهای مکتب گوسوالن در سالهای مسافرت جمع شده موقعی
که اون داشته روی آب سفر میکرده و به دونگ یینگ رسیده....آهنگ های درون این کتاب رو
اگر همراه با انرژی معنوی بنوازی،میتونن به بقیه آسیب بزنن،آسیبهایی مثل،ضعیف شدن
جسم،خروش ذهنی و یا تحریک ذهنی که باعث مسدود کردن حواس میشه...با هفت نوت این
آهنگ و همراه با انرژی معنوی زیاد میشه جون یه نفرو گرفت!»
وی ووشیان روی میز کوبید«:این همونه!»
وقتی او از شدت خوشحالی روی میز کوبید فانوس کاغذی تقریبا بر زمین افتاد ولی الن وانگجی
به موقع نجاتش داد.وی ووشیان گفت«:رئیس الن،توی این مجموعه آشوب،چیزی هست که
بتونه آرامش یکی رو مختل کنه،عصبی و تحریکش کنه تا خیلی راحت اون
شخص رو خشمگین کنه؟»
الن شیچن گفت...«:باید باشه!»
وی ووشیان گفت «:انرژی معنوی جین گوانگیائو خیلی زیاد نیست.پس نمیتونه با هفت نوت جون
کسی رو بگیره...و اینطوری کشتن اون خیلی تابلو میشد.اون قطعا یه آهنگ خیلی قدرتمند رو
انتخاب نکرده ولی اگر تونسته باشه آوای روشنایی رو برای آروم کردن درونی چیفنگ زون برای
سه ماه بنوازه پس این آهنگ شبیه یه سم آروم آروم به چیفنگ زون داده شده و خشم اونو از
درون منفجر کرده درسته؟»
الن شیچن گفت....«:درسته!»
وی ووشیان گفت «:پس،اینطوری حدسمون کامال معقوله.اون برگه پاره شده بخشی از آهنگ
پاکسازی نیست و متعلق به همین مجموعه آشوبه.تمام آهنگ های دونگ یینگ که توی مجموعه
آشوب جمع شدن سخت و پیچیده ان و براحتی نمیشه یادشون گرفت.اون وقت نداشته توی اتاق
ممنوعه ازشون کپی بگیره پس مجبور شده برگه رو پاره کنه—نه این فرضیه درست نیست...جین
گوانگیا ئو هر چی رو یکبار ببینه ابدا فراموشش نمیکنه...اون برگه رو پاره کرده ولی نه بخاطر اینکه
ممکن بوده فراموشش کنه بلکه میخواسته اینطوری هیچ مدرکی از خودش جا نزاره! بخاطر اینکه
حتی اگه یه روزی همه چی معلوم شد یا اینکه اگه مچش رو گرفتن....هیچ کسی نتونه منبع آهنگ
رو بفهمه! اون همه اینکارا رو در نهایت دقت انجام داده و جلوی شما اون نسخه صحیح از آهنگ
روشنایی رو می نواخته...چیفنگ زون آدمی نبوده که به هنر و این چیزا عالقمند باشه ایشون فقط
چیزی که شما براش نواختین رو شنیده بوده و اون آهنگ پاکسازی که شما براش می نواختین رو
ظاهراً میشناخته و جین گوانگیائو جرات نمیکرد مستقیما یه آهنگ سیاه رو واسش بنوازه پس
اینهمه به خودش دردسر داده که دو تا آهنگ مختلف رو که بدرد کارای مختلفی میخوردن با هم
ترکیب کنه و خیلی خوب هم اینکارو کرده...چون از لحاظ آوا و صدا یکی هستن.اون جدا استعداد
زیادی توی موسیقی داره،من فکر میکنم یه ذره انرژی معنوی توی آهنگ
پاکسازی استفاده کرده و موقع نواختن آهنگ مجموعه آشوب دقیقا همون نوت رو بکار
برده...بهرحال چیفنگ زون به این مدل تهذیبگری آشنایی نداشته پس اصال نمیتونسته متوجه
بشه که جین گوانگیائو بخشی از آهنگ رو با یک آوای سیاه که جونش رو می گیره عوض کرده
باشه!»
بعد از اینکه مدتی در سکوت گذشت،الن شیچن به آرامی گفت....«:اون شاید به مقر ابر میومد
ولی من چیزی درباره تاالر ممنوعه زیر عمارت کتابخانه چیزی بهش نگفته بودم!»
وی ووشیان گفت«:منو ببخشید رئیس الن ولی موقع لشکرکشی ساقط کردن خورشید،جین
گوانگیائو به عنوان جاسوس به شهر بی شب و مکتب چیشان ون نفوذ کرده بود و کارش رو هم
عالی انجام داد چون تونست تاالر مخفی ون روهان رو پیدا کنه و بدون اینکه اون بدونه به اونجا
وارد بشه و همه نقشه ها و طومارها رو هم حفظ کرد بعدش با چیزی که توی حافظه داشت همه
اطالعات رو نوشت و به برج طالیی فرستاد.واسه اون،اتاق ممنوعه عمارت کتابخانه مکتب الن
که دیگه چیزی نیست!»
الن شیچن دستش را روی برگه ای که آهنگ رویش ثبت شده بود نهاد.مدتی به آن خیره شد«:من
یه راهی پیدا میکنم تا این قسمت آهنگ رو امتحان کنم!»
الن وانگجی گفت«:برادر؟»
الن شیچن گفت«:وقتی برادر فوت کرد،محاصره تپه های تدفین تموم شده و ارباب وی هم توی
این دنیا نبود.اگر بعد از آزمایش های من،این بخش از آهنگ واقعا بتونه ذهن رو خراب کنه جوری
که قابل جبران نباشه اونوقت من»...
وی وشیان گفت«:زوو جون،اجرای همچین آهنگی روی آدمای زنده خالف قوانین مکتب
گوسوالنه!»
الن شیچن گفت«:میخوام روی خودم امتحانش کنم!»
اینکه رئیس مکتب گوسوالن میتوانست چنین حرف مسخره ای بزند بیانگر این بود که از قبل در
درون خود دچار درگیری شده است.الن وانگجی صدایش را کمی باالتر برد«:برادر!»
الن شیچن دست خود را زیر سر گذاشت.صدایش آرام بود انگار سعی میکرد چیزی را پنهان
نگهدارد«:وانگجی،اون جین گوانگیائویی که من میشناسم خیلی با اونی که تو و کل دنیا میشناسین
فرق داره!! توی تمام این سالها،از دید من اون....همش رنج کشیده،از بقیه مراقبت کرده،با احترام
با همه رفتار میکرده...من همیشه بدون هیچ تردیدی فکر میکردم اون انتقاداتی که بقیه بهش
میکنن بخاطر سوءبرداشتهاشون هستش و من واقعا میدونستم که اون کیه....حاال تو ازم میخوای،یه
دفعه بیام و باور کنم این آدم از سر تا پا تقلبیه و نقشه کشتن یکی از برادرهای قسم خورده خودش
رو کشیده و منم بخشی از نقشه اش بودم و بهش کمک کردم؟! میشه بهم اجازه بدی قبل از هر
قضاوتی بیشتر فکر کنم؟»
الن شیچن نوای روشنایی را به جین گوانگیائو آموزش داده بود،همیشه ناراحت درگیری میان جین
گوانگیائو و نیه مینگجو بود و دلش میخواست آنها شبیه گذشته با هم رفتار کنند.او از جین گوانگیائو
خواست تا بجای خودش به نیه مینگجو جهت کسب آرامش کمک کند.چه کسی میدانست که او
با این محبت و مهربانی به جنایت جین گوانگیائو جهت میدهد؟! حاال چطور میتوانست دربرابر خود
شرمنده نباشد؟!
هیچ کدام از آن سه نفر چیزی نگفتند.سپس هر سه از عمارت کتابخانه خارج شدند.الن وانگجی
باالخره گفت«:من میرم عمو رو ببینم!»
الن شیچن که مدت زیادی ساکت مانده بود هم گفت«:منم ارباب وی رو برمیگردونم.بعدش تو
هم میتونی بیای!»
او جلوتر از وی ووشیان بر روی مسیر مملو از سنگ ریزه مقر ابر براه افتاد.آنها به کلبه تنهای میان
دشت گلهای سپاسی رسیدند.وی ووشیان جلوی در ایستاد«:جناب الن میدونه که هانگوانگ
جون»....
الن شیچن گفت«:عمو تازه بیدار شده و من خواستم کسی حرفای غیر ضروری بهش نزنه!»
اگر الن چیرن میدانست که الن وانگجی همراه او در برج طالیی چه کارهایی کرده ممکن بود
در همان لحظه ای که از خواب برخاسته از شدت خشم بمیرد.وی ووشیان گفت«:باید از ارشد الن
بخاطر همه کارهایی که کردن تشکر کنیم!»
الن شیچن گفت«:عمو واقعا کارهای مفید زیادی کرده»ناگهان دوباره گفت«:ارباب وی،میدونی
این خونه واسه چیه؟»
وی ووشیان گفت«:زوو جون،چرا فکر میکنی من باید بدونم؟»
الن شیچن به او نگریست«:اینجا جاییه که مادرم توی مقر ابر زندگی میکرد!»
مادر الن شیچن مادر الن وانگجی هم بود.این حرف بنظر وی ووشیان عجیب بود.اقامتگاه تمام
افراد مکتب گوسوالن در هانشی قرار داشت نه این خانه کوچک دور افتاده در مقر ابر...شاید والدین
الن وانگجی هم با هم کنار نمی آمدند و مانند بانو یو و جیانگ فنگمیان ازدواجی از پیش تعیین
شده داشتند و بهمین دلیل جدای از هم زندگی میکردند؟
مهم نبود دلیلش چه باشد اما هیچ دلیل مثبتی نمیتوانست پشت عدم زندگی یک رهبر مکتب
تهذیبگری با همسرش وجود داشته باشد.هرچند گفته میشد همسر رهبر قبلی مکتب
گوسوالن،چینگ هنگ جون از لحاظ جسمی ضعیف بود.او بیشتر اوقات در حال استراحت بود و
مالقات با دیگران برایش مناسب نبود.مردم چندان آن زن را نمیشناختند.پشت سرشان،همه مکاتب
میگفتند حتما این بیماری چیزی شرمسار کنن ده ،مانند زخمی بر صورتش یا نقصی در جسمش
است.بهمین دالیل بود که وی ووشیان چیز زیادی نپرسیده و ساکت ماند تا خود الن شیچن
توضیح دهد.او گفت«:ارباب وی،تو حتما میدونی که پدرم توی انزوا مینشست و مراقبه میکرد و
هیچ وقت هم با بقیه دنیا ارتباطی نداشت...توی تمام این سالها،عمو دست تنها همه کارها و امور
مکتب گوسوالن را هدایت میکرد!»
وی ووشیان گفت«:اینو میدونم!»
الن شیچن دست خود را رها کرد.آن دستش که روی لیه بینگ قرار داشت را در زیر آستین خود
پنهان ساخته و با صدای آرامی گفت «:مادرم دلیل تمرینات بی وقفه و در انزوای پدرم،
بود.اینجا،برعکس جایی که باید درش زندگی میکرد.....یه محل برای حبس اون بود!»
وی ووشیان شگفت زده شد.پدر زوو جون و هانگوانگ جون،چینگ هنگ جون،تهذیبگری مشهور
بود.او در جوانی برای خود اسم و رسمی یافت و آینده ای روشن انتظارش را میکشید.هرچند وقتی
به سن 20سالگی رسی د ناگهان دست از همه چیز کشیده و خبر ازدواج خود را اعالم کرد.او حتی
دست از توجه به امور دنیوی هم برداشت.هرچند میگفتند در گوشه نشینی بسر می برد اما بیشتر
بنظر می آمد که خود را بازنشست کرده باشد.مردم حدسیات مختلفی در این زمینه داشتند اما هیچ
کدام از دالیل آنه ا معتبر نبود.الن شیچن بمیان خوشه های گلهای سپاسی خم شد و به آرامی
گلبرگهای لطیفشان را لمس کرد«:پدرم موقع جوونی،یه بار وقتی داشت از شکار شبانه بر میگشت
بیرون از گوسو مادرم رو دید».او لبخندی زد«:من شنیدم عشق در نگاه اول بوده!»
وی ووشیان نیز لبخند زد«:جوونا احساساتین!»
الن شیچن ادامه داد«:هرچند،اون زن بهش اهمیتی نمیداد...بعالوه یکی از استادهای پدرم رو هم
کشت!»این موضوع دیگر ورای تصورات بود.هرچند وی ووشیان میدانست که اگر سواالت بیشتری
بپرسد گستاخی است ولی بیاد آورد که اینها پدر و مادر الن وانگجی بودند و احساس کرد باید
بپرسد«:چرا؟!»
الن شیچن گفت«:نمیدونم ولی فکر میکنم چیزی بوده تو مایه های نارضایتی و این حرفا!»
وی ووشیان با تمام قوا سعی میکرد کنجکاوی خود را سرکوب کند و در آن باره چیزی نپرسد ولی
گفت«:و....بعدش چه اتفاقی افتاد؟»
الن شیچن توضیح داد«:و بعدش....وقتی پدرم این جریان رو شنید بدجوری ناراحت شد ولی مهم
نبود چقدر دچار کشمکش میشه اون زن رو پنهانی به مکتب آورد،بدون توجه به اعتراضات داخلی
قبیله،همراه با اون و بی سر و صدا در برابر آسمانها و زمین زانو زده و به همه افراد قبیله اعالم
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کرد که اون زن برای همه عمرش همسرش میمونه و هر کسی که میخواد بهش آسیب بزنه باید
اول از سد اون عبور کنه!»
چشمان وی ووشیان از تعجب بازمانده بودند.الن شیچن ادامه داد«:بعد از تکمیل مراسم ازدواج
پدرم یه خونه پیدا کرد و مادرم رو اونجا زندانی کرد.یه خونه دیگه هم برای خودش گرفت و اونجا
خودش رو زندانی کرد.اسمش رو گذاشته بودن مراقبه در گوشه نشینی ولی در حقیقت بخاطر
پیشمونی بود!»او پیش از ادامه سخنانش مکثی کرد«:ارباب وی،میتونی بفهمی اون چرا اینکارو
کرد؟»
وی ووشیان بعد از لحظه ای سکوت جواب داد«:اون نه میتونست کسی که استادش رو کشته
ببخشه و نه میتونست شاهد مرگ زنی که عاشقش بود باشه...پس اجبارا باهاش ازدواج کرد تا
جونش رو نجات بده و از طرفی خودش رو وادار کرد تا به دیدنش نره!»
الن شیچن پرسید«:فکر میکنی این کار درستی بود؟»
وی ووشیان گفت«:نمیدونم!»
الن شیچن با نگاهی سرگشته گفت«:پس بنظرت درستش چی میتونه باشه؟»
وی ووشیان گفت«:نمیدونم!»
کمی بعد الن شیچن زمزمه کنان گفت«:میشه گفت پدرم بدون توجه به هیچ چیز دیگه ای اینکارا
رو کرده،همه ارشدهای قبیله از دستش عصبانی شدن ولی مجبور بودن اینطور باهاش کنار بیان،اونا
مجبور بودن ازش حفاظت کنن و به بقیه عالم بگن که همسر رئیس مکتب گوسوالن یه مریضی
نادر داره و نمیتونه هیچ کسی رو ببینه،وقتی من و وانگجی بدنیا اومدیم از
همون اول تحت سرپرستی کسای دیگه ای قرار گرفتیم.وقتی هم بزرگ شدیم عمو وظیفه آموزش
ما رو بعهده گرفت.عموی من...همیشه شخصیت قدرتمندی داشت.بخاطر اینکه مادرم باعث شده
بود پدرم زندگی خودشو خراب کنه اونم از کسانی که رفتار شایسته نداشتن متنفر بود.برای همین
هم متعهد شد که خودش شخصا من و وانگجی رو تربیت کنه و البته بدجوری بهمون سخت
میگرفت.توی هر ماه،من و وانگجی فقط یک بار میتونستیم مادرمون رو داخل این کلبه ببینیم».
آنها دو بچه کوچک بودند و هر روز با عموی سختگیرشان روبرو میشده و تمریناتی طاقت فرسا را
پیش می گرفتند و باید کوهی از کتاب ها را میخواندند.مهم نبود چه پیش می آمد آنها باید از
برجسته ترین شاگردان قبیله خود میشدند و مدل های موفقی در چشم دیگر شاگردان می بودند.آنها
نمیتو انستند آشنایان نزدیک خود را ببیندند.نمیتوانستند در آغوش پدرشان به شیطنت بپردازند و
نمیتوانستند خودشان را برای مادرشان لوس کنند ولی آنها کار اشتباهی نکرده بودند.الن شیچن
گفت «:هر بار که من و وانگجی به دیدن مادر می رفتیم.اون اصال درباره اینکه توی این جای
خسته کننده و ماللت آور زندانی شده و نمیتونه یه قدم بیرون بزاره شکایت نمیکرد.هیچ وقت
درباره اینکه چه درسهایی میخونیم چیزی نمی پرسید.اون عاشق دست انداختن وانگجی بود ولی
وانگجی اینطوریه که هر چی بیشتر اذیتش کنی یا بخوای سر به سرش بزاری کمتر حرف میزنه،کال
بدترین واکنش رو نشون میده! اون از بچگی همین شکلی بود هرچند»اون خنده ای کرد و ادامه
داد «:با اینکه هیچی نمیگفت من میدونستم هر ماه مشتاقانه منتظر روزیه که بتونیم مادر رو ببینیم!
هم اون اینطوری بود و هم من!!»
وی ووشیان وقتی الن وانگجی کوچک را در آغوش مادرش تصور میکرد که گونه های برفیش
به برنگ صورتی درآمده اند خنده اش گرفت اما لحظه ای بعد لبخندش محو شد وقتی حرفهای
الن شیچن را شنید «:ولی یه روز عمو،یهویی اومد و گفت دیگه نیازی نیست بریم دیدنش چون
مادر فوت کرده!»
وی ووشیان با لحن آرامی پرسید«:الن جان اون موقع چند سالش بود؟»
الن شیچن گفت«:شیش!»سپس ادامه داد«:اون خیلی بچه تر از این بود که بفهمه –فوت کردن-
یعنی چی؟!!!مهم نبود بقیه چقدر دلداریش میدادن یا عمو چقدر سرزنشش میکرد اون هر ماه دقیقا
همون روز موعود میومد اینجا توی راهرو می نشست و منتظر میموند تا یکی درو براش باز کنه
وقت ی بزرگتر شد باالخره فهمید که مادر دیگه برنمیگرده و هیچ کسی نمیاد که درو براش باز کنه
ولی بازم میومد اینجا».
الن شیچن برخاست و با چشمان تیره اش به وی ووشیان خیره شد«:وانگجی از بچگی همینقدر
یدنده اس!»
برگها به خش خش درآمده و گلهای سپاسی در باد می رقصیدند و عطرشان فضا را پر کرده
بود.چشمان وی ووشیان روی راهروی کلبه چوبی قفل شده بود.می توانست بچه کوچکی را با
نواری بسته به پیشانی و حالتی شایسته جلوی خانه ببیند که به آرامی نشسته تا کسی در را برایش
باز کند.او گفت«:بانو الن،حتما زن مهربونی بوده!»
الن شیچن گفت«:توی خاطرات من،اون واقعا مهربون بود.واقعا نمیدونم چرا قدیما همچون کاری
کرد ولی راستش من»....او پیش از اعتراف به این حقیقت نفس بلندی کشید«:اصال نمیخوام
بدونم!»
الن شیچن بعد از چند لحظه سکوت،چشمان خود را بست.لیه بینگ را بیرون کشید و صدای هق
هق شیائو در تندباد شب پیچید.صدایی بود عمیق چون آهی که از ته دل خارج شود.وی ووشیان
قبال نیز صدای موسیقی لیه بینگ را شنیده بود.صدا مانند خود الن شیچن،گرم و دلپذیر بود
احساسی چون نسیم و باران بهاری را در وجود انسان منعکس میکرد.با این حال،تکنیک موسیقی
او خارق العاده بود اما میشد ترکیب شدن احساساتی عجیب را در نوای آن یافت.
باد شبانه می وزید و موها و پیشانی بند الن شیچن را در هم میریخت.هرچند رهبر مکتب گوسوالن
که همیشه ظاهری متناسب و سیمایی برازنده داشت این بار هیچ توجهی به آنها نکرد.او پس از
اتمام نوای موسیقی،لیه بینگ را پایین آورد«:موسیقی شبانه توی مقر ابر ممنوعه امروز واقعا زیاده
روی کردم...منو ببخش ارباب وی!»
وی ووشیان گفت «:چطور شد؟زوو جون،مثل اینکه فراموش کردی این کسی که جلوی روت
وایساده خدای شکستن قوانینه....؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن شیچن خندید «:مکتب گوسوالن هیچی درباره گذشته من و وانگجی رو به بیرون درز
نداده...من نباید این چیزا رو بهت میگفتم...امشب یجورایی حس میکردم یه باری روی دوشم
سنگینی میکنه و میخواستم خودمو رها کنم!»
وی ووشیان گفت«:منم آدمی نیستم که زیادی حرف بزنه اصال خودتو نگران نکن زوو جون!»
الن شیچن گفت«:با این وجود من خیال میکردم وانگجی هیچی رو از تو پنهان نمیکنه!»
وی ووشیان گفت«:خب اگه اون نخواد حرفی بزنه منم ازش نمیپرسم!»
الن شیچن گفت «:ولی با توجه به شخصیت وانگجی میگم که اگه ازش چیزی نپرسی اون هیچ
چیزی بهت نمیگه! یه چیزهایی هست که اگر ازش بپرسی هم جوابت رو نمیده!»
وی ووشیان خواست چیز دیگری بپرسد اما شنیدن صدای پاهایی که از پشت سرشان می آمد او
را متوقف کرد.برگشت و الن وانگجی غرق در نور مهتاب در حال نزدیک شدن دید.در دست
راستش دو کوزه با سرپوش سرخ دید.چشمان وی ووشیان برق زدند«:هانگوانگ جون تو چه انسان
شریفی هستی!!!»
الن وانگجی نزدیک تر شده و کوزه های شراب لبخند امپراطور را بدستش داد.وی ووشیان کوزه
به بغل،شادمانه وارد کلبه شد.پشت سر او الن وانگجی به آرامی سر خود را تکان داد هرچند
نگاهش از همیشه لطیف تر بنظر می آمد.الن شیچن به او نگاهی انداخته و گفت«:اینو از اتاقت
آوردی؟»
الن وانگجی سر تکان داد.الن شیچن گفت«:خوبه که....تو دیگه به الکل دست نزنی....باید مراقب
باشی تا اتفاق اون دفعه دوباره تکرار نشه!»
چشمانش روی استخوان ترقوه الن وانگجی ثابت مانده بود.الن وانگجی نیز به همان نقطه روی
سینه خود خیره شد و گفت«:تکرار نمیشه!»
الن شیچن لبخندی اجباری زد و بعد از آن آهی کشید.بعد از رفتن او الن وانگجی قدم به کلبه
نهاده و به آرامی در را پشت سر خود بست.وی ووشیان سرپوش کوزه ها را برداشته و هنوز داشت
به داستانهای زندگی الن آن،موسس مکتب گوسوالن و چینگ هنگ جون فکر می کرد :همه
آدمای مکتب گوسوالن واقعا عجیب غریبن...موسس این قبیله راهب بوده ولی شیوه زندگی همه
شون شبیه آدمای معمولیه....همه شون یه....داستان عشقی دارن...او به این چیزها فکر میکرد و به
دیگر نواده آنان خیره شد.الن وانگجی سرش را پایین گرفته و در حال خواندن یک کتاب بود.یک
فانوس کاغذی گوشه میزش قرار داشت.صورت او حتی از نور آتش هم درخشان تر بود حتی چهره
بی تفاوتش و چشمان روشنش را درخششی از لطافت و گرما گرفته بود و به طرز خیال انگیزی
زیبا بنظر میرسید.وی ووشیان از جا برخاست و بی اختیار قدمی به او نزدیک شد.الن وانگجی
سرش را بلند کرد و پرسید«:چیه؟»
وی ووشیان به خود مسلط شد «:هیچی،این عالمتی که الی کتاب گذاشتی خوشگله!»
نشانی که او الی کتابش نهاده،یک گل خشک شده بود.کامال مشخص بود که از آن بخوبی
مراقبت شده چراکه گل هنوز رنگ مالیمی داشت.گلبرگهایش هنوز زیبا و باطراوت بودند و زنده
بنظر میرسیدند و عطر خوشایندشان کتاب را در بر گرفته بود.وی ووشیان نشان را برداشت و
نگریست«:گیاه گل صدتومانی؟»
الن وانگجی گفت«:اممم»
وی ووشیان پیش از پس دادن گل کمی با آن بازی کرد«:بنظرم برادرت بدجوری شوکه شده!»
الن وانگجی با دقت گل را درون کتاب نهاده و آن را بست«:حاال که شواهدی پیدا کرده بیشتر از
اینها تحمل نمیکنه!»
وی ووشیان گفت«:معلومه بهرحال اون برادر توئه!»
مهم نبود رابطه الن شیچن و جین گوانگیائو چقدر بهم نزدیک بود.او هنوز عضوی از مکتب
گوسوالن بود و وظایف خود را داشت.وی ووشیان یکی ازکوزه ها را باز کرد.آخرین بار وقتی الن
جان مست بود صادقانه پاسخ داده بود که هرگز به کوزه های شراب درون اتاق خود دست نزده
است :پس چرا اینا رو قایم کرده؟نکنه نگهشون داشته واسه من؟ البته خجالت آوره بخوام این
شکلی بهش فکر کنم....میگم باید سر جریان پیشونی بند ازش معذرت بخوام یا نه؟بهرحال من
چندباری تو قدیم هم سربه سرش گذاشتم...نکنه اونقدر خجالت بکشه که بابتش عصبانی بشه و
منو شوت کنه بیرون؟؟ نه بابا من تا تونستم شیطنت کردم ولی اون اصال عصبانی نشد،،،معلومه
خوب بلد شده در برابر من مقاومت کنه و خودشو نگهداره...مطمئنم اگه بازم شیطنت کنم عصبانی
نمیشه...نه،ولش کن،نباید ازش چیزی بپرسم...چطوره وانمود کنم نمیدونم جریان پیشونی بند چیه
و دفعه بعدی عمداً بکشمش...اگه دیدم عصبانی شد منم ادا در میارم که بیگناهم و هیچی
نمیدونم،ندونستن هم که گناه نیست.....وی ووشیان در این افکار غوطه ور بود و از آنها لذت
میبرد.الن وانگجی پرسید«:اتفاقی افتاده؟»
وی ووشیان با جدیت به طرفش برگشته و گفت«:نه هیچی نیست فقط من حالم خیلی خوبه»...او
بی توجه یکی دیگر از کوزه ها را باز کرد،باال گرفت و قلپ قلپ آن را سر کشید و ناگهان با
پپپفففف خنده هر چه خورده بود به اطراف پراکند.الن وانگجی کتاب را گوشه ای نهاد و
گفت«:ایندفعه چی شده؟»
وی ووشیان دستش را تکان داد«:هیچی هیچی هیچی!» این حرف را زد ولی وقتی کوزه را سر
جایش برگرداند و دیگری را برداشت صورتش غمگین شد.آخرین بار او به مخزن نوشیدنی ها
دست پیدا کرده بود و بر ای اینکه وقتی الن وانگجی خواست به آنها دست بزند شگفت زده شود
نوشیدنی درونشان را خورده و با آب پرشان کرده بود.اما انتظار نداشت اینقدر بدشانس باشد دو
کوزه ای که الن وانگجی برایش آورده بود همان دو کوزه آب بودند.از زمانی که به این دنیا
بازگشته بود هر بار سعی میکرد الن وانگجی را اذیت کند در پایان خودش تاوان میداد اصال دلیلش
را نمیفهمید.
وی ووشیان کمی بعد بخواب رفت.او تا خود صبح خوابید و صبح ناگهانی از خواب برخاست.بدنش
می لرزید و با همان حالت به جلو خزید و باال را نگریست.الن وانگجی همانطور آماده ایستاده و
شمشیرش به کمرش بود.همین که دستی که بر شانه وی ووشیان نهاده بود را برداشت به شی
سفید کف دست خود خیره شد«:یه مهمون ناخونده داریم!»
وی ووشیان با چشمانی نیمه باز نگاهی کرد.آن شی نشان عبور مکتب گوسوالن بود.او بیاد آورد
که نشان الن وانگجی در سطح باالیی قرار داشت و اگر مزاحمی از مانع مکتب گوسوالن میگذشت
به او خبر میداد.ولی در این سالها هیچ کسی جرات نکرده بود از مانع محافظ مکتب گوسوالن
عبور کند.وی ووشیان از روی تخت پرید.فهمید لباس بیرون که دیشب بر تن داشت موقع خواب
در تنش نبوده است.درحالکیه لباس را می گرفت گفت«:خب کی هست؟»
الن وانگجی سرش را تکان داده و از وی ووشیان خواست که دنبالش برود.آندو مخفیانه حرکت
کردند تا اینکه به اقامتگاهی با بامبوهای میان آب رسیدند .نور پنجره های
کاغذی به بیرون تراوش میکرد.وی ووشیان به تابلوی چوبی جلوی حیاط نگاهی
انداخت«:هانشی؟»
الن شیچن همانطو ری که با پشتی صاف درون اتاق نشسته بود.دید که آندو وارد اتاق شدند ولی
ابداً تعجب نکرد.با الن وانگجی نگاهی رد و بدل کردند و هر دو متوجه موضوع شدند.الن وانگجی
وی ووشیان را به منظره چوبی هدایت کرد و آنجا نشاند.کمی بعد پرده های بامبویی هانشی باال
رفتند.قدم هایی آرام و بی صدا درون اتاق آمدند.بنظر میرسید شخصی روبروی الن شیچن
نشست.کمی بعد صدای برخورد چیزی به گوش رسید .صدا شبیه این بود که کسی چیزی از جنس
یشم را بر میز نهاده و به آرامی هلش بدهد.کسی که اول به سخن درآمد الن شیچن بود«:اینکار
چه معنی داره؟»
آن شخص گفت«:باید بهت برش گردونم برادر!»
او جین گوانگیائو بود.الن شیچن گفت«:ولی من اینو به تو داده بودم!»
جین گوانگیائو گفت «:نشان عبور قبال هیچ وقت دچار اشتباه نشده بود.اما حاال شده پس باید به
صاحب اصلیش پس داده بشه!»
وی ووشیان حاال می فهمید که چون زوو جون و لیانفنگ زون رابطه بسیار خوبی با هم داشتند
الن شیچن نشان عبور را به او داده بود تا هر گاه که خواست آزادانه به دیدارش بیاید هرچند بنظر
میرسید در این سالها،او ممنوعیت های مانع محافظ مقر ابر را اصالح کرده یا اینکه از قوانین ویژه
خودشان کوتاه آمده که به جین گوانگیائو نشان عبور را بدهد.وقتی جین گوانگیائو به آنجا آمده بود
تا با او دیدار کند،نتوانسته بود وارد شود و داوطلبانه میخواست نشان را پس بدهد.همانند الن
وانگجی،الن شیچن نیز وانمود کردن را بلد نبود.درحالیکه جین گوانگیائو به عقب بر میگشت الن
شیچن چیزی به او نگفت.کمی بعد به سخن درآمد«:برای چی به اینجا اومدی؟»
جین گوانگیائو گفت «:هنوز هیچ خبری از هانگوانگ جون و فرمانده ییلینگ بهمون نرسیده،من
اجازه ندادم کسی برای جستجوی مقر ابر بیاد ولی خیلی از قبایل هم تردید ها و حدسیات خودشون
رو دارن.برادر،هر زمانی که فکر میکنی مناسبه،برای دو ساعت درها رو باز کن من چند نفرو میارم
و سعی میکنیم موقعیت رو درست کنیم!»وی ووشیان انتظار داشت که او بخواهد مقر ابر را بگردند
ولی فکرش را هم نمیکرد که خواسته اش را جوری بیان کند که انگار هیچ عالقه ای به جستجوی
محل فرار فرمانده ییلینگ ندارد.وی ووشیان نمیتوانست جلوی تعجب خود را بگیرد.در طرف دیگر
منظره جین گوانگیائو ادامه داد«:برادر اتفاقی افتاده؟»
الن شیچن جواب داد«:چیزی نیست!»
جین گوانگیائو گفت «:اگر نگران وانگجی هستین پس ازت میخوام خیالت راحت باشه.هانگوانگ
جون شخصیتی صادق و درستکار داره...همه قبایل در تمام این سالها اینو دیدن...شاید کاری که
کرد بخاطر این بود که یجوری فریبش دادن...تازشم اون هنوز کار نابخشودنی انجام نداده ،وقتش
که برسه قطعا توضیح مناسبی خواهد داشت.من اجازه نمیدم کسی پشت سرش شایعه پخش کنه!»
الن شیچن گفت«:وقتش که برسه؟ این زمان کی هست؟»
جین گوانگیائو گفت«:وقتی تپه های تدفین رو پاکسازی کردیم!»
وی ووشیان با شگفتی مکث کرد و الن شیچن پرسید«:تپه های تدفین؟»
جین گوانگیائو گفت «:از روز نبرد توی برج طالیی،اتفاقات عجیبی داره تو نواحی،مولینگ،النلینگ
و یونمنگ میفته.قبرهایی نابود شده و اجساد داخلشون ناپدید شدن...مشخص شده که یه گروه
بزرگ از مرده های متحرک دارن به سمت ییلینگ حرکت میکنن...اونا حتما دارن به سمت تپه ها
تدفین میرن!»
الن شیچن گفت«:ولی این واسه چه کاریه؟»
جین گوانگیائو گفت«:نمیدونم احتماال وی ووشیان یه طلسم تاریک راه انداخته یا شاید داره از
طلسم ببر تاریکی استفاده میکنه!»
الن شیچن گفت«:توی برج طالیی جین لینگ اونو با شمشیر زخمی کرد.بنظرت هنوزم
میتونه همچین کاری بکنه؟!»
جین گوانگیائو گفت «:برادر،موقع نبرد با رئیس جیانگ،وقتی وی ووشیان به مکتب یونمنگ خیانت
کرد بدجوری زخمی نشده بود؟! بازم برای فرمان دادن به مرده ها برنگشت؟چیزی تو این دنیا
هست که انجام دادنش برای فرمانده ییلینگ سخت باشه؟»
وی ووشیان چانه خود را خاراند :چقدر منو دست باال گرفته.....جین گوانگیائو گفت«:خب دیر یا
زود دومین محاصره تپه های تدفین شروع میشه،من به چند تا قبیله خبر دادم تا به برج طالیی
بیان و درباره ش حرف بزنیم.برادر،شما هم میای؟»
چند لحظه بعد،الن شیچن باالخره پاسخ داد«:میام،توی یاشی منتظرم باش....خیلی زود میام تا با
هم بریم!»
پس از رفتن جین گوانگیائو،الن شیچن به پشت منظره ای که آندو بودند آمد و به الن وانگجی
نگاه کرد«:من میرم به برج طال یی شماها هم برین به تپه های تدفین...بهتره جداگانه حرکت
کنیم!»
الن وانگجی سرش را تکان داد و به آرامی گفت«:چشم!»
الن شیچن گفت «:اگر اون اهداف دیگه ای داشته باشه من اصال باهاش مدارا نمیکنم!»
الن وانگجی گفت«:میدونم!»
آندو راه باریکه ای را در پیش گرفتند.سر راه خود از چمنزاری میگذشتند ناگهان یک سر برفی
کوچک با دو چشم درشت ظاهر شد.خرگوش با بینی صورتی کوچکش داشت بو میکشید.وقتی
چشمش به الن وانگجی افتاد گوشهای آویزانش را بلند کرد.با یک پرش بلند بطرف آنان پرید.آنها
نیز به چمنزار سبز نزدیک شدند.سیب کوچولو زیر درختی بخواب رفته و چندین خرگوش سفید
احاطه اش کرده بودند.چشم بیشترشان بسته و کامال خواب بودند برخی از آنها در جا خود می
لولیدند.وی ووشیان به طرف درخت رفته و سر سیب کوچولو رو نوازش کرد.
با لرزشی خفیف سیب کوچولو بیدار شد و هوای گرفته در بینی خود را بیرون داد.وقتی چشمش به
وی ووشیان افتاد و خواست صدای دل انگیزش! را نشان دهد.دسته خرگوش ها دانه دانه بیدار
شدند،گوشهای بلندشان می لرزید،همه به طرف الن وانگجی جست و خیز می کردند.گلوله های
برفی روی چکمه هایش می پریدند او را احاطه کرده و بشدت هیجان زده بنظر میرسیدند.
وی ووشیان اف سار سیب کوچولو را گرفته و او را می کشید.خرگوش ها روی پاهای خود بر زمین
ایستاده و دانه دانه به پاهای الن وانگجی می چسبیدند.همه میخواستند از پاهایش باال بروند.الن
وانگجی هنوز مانند یک کوه ایستاده بود.وقتی آنها شروع به حرکت کردند دسته خرگوش ها در
جای خود سکندری خورده و همانطور چکمه های سفید او را دنبال می کردند.هر قدر وی ووشیان
سعی میکرد دورشان کند دست بردار نبودند.
الن وانگجی خم شد یکی از آن گلوله های برفی را برداشت و در آغوش گرفت.هرچند چهره اش
کامال سرد و جدی می نمود اما با نرمی و لطافت سر خرگوش را نوازش میکرد.با انگشتان الغرش
پیشانی خرگوش را لمس نمود و او گوشهای بلند خود را لرزاند.خرگوش چرخی زده و چشمان
سرخ خود را بست انگار که بشدت از این حال لذت می برد.وی ووشیان هم دلش میخواست او را
نوازش کند ولی خرگوش سرش را برگرداند«:از من بدش میاد،انگاری فقط تو رو دوست داره....
خوب میدونه صاحبش کیه نه؟»
الن وانگجی پیش از اینکه خرگوش را در دستانش بگذارد همانطور به او خیره ماند.وی ووشیان
با لبخندی گشاده خرگوش را در دست گرفت.خرگوش در آغوش او می پیچید و با تمام وجودش
برای رفتن تالش میکرد وی ووشیان گوشهایش را گرفت«:از من خوشت نمیاد؟ ازم متنفری؟
واسه همین میخوای در بری؟ ولی کور خوندی هر قدر تالش کنی نمیتونی فرار کنی...چرا سعی
نمیکنی یه ذره حرف گوش کن باشی و منو دوست داشته باشی هاه؟»
او خرگوش را نیشگون گرفته و مدتی با خرگوش بازی کرد.وقتی تقریبا از دروازه های مقر ابر
خارج میشدند که آن را رها کرد.خرگوش ها حاال که دیگر نمیتوانستند آنان را
دنبال کنند گوشهایشان دوباره آویزان شد و همانجایی که قرار داشتند ماندند و رفتن صاحب خود
را تماشا میکردند.وی ووشیان پشت سرش را نگریست«:اونا اصال بی خیالت نمیشن نه؟هانگوانگ
جون باورم نمیشه این گلوله ه ای برفی اینقدر دوست دارن....حتما وقتی ازشون مراقبت میکردی
زیادی بهشون رسیدی و باهاشون مهربون بودی...من یکی عمرا از پس اینکار بر بیام!»
الن وانگجی گفت«:بر نمیای؟»
وی ووشیان با نگاهی پر از حسرت گفت«:آره دیگه چه پرنده باشه چه چرنده چه خزنده تا چششون
به من میفته سریع در میرن!»
الن وانگجی با شنیدن این حرف سرش را تکان داد.معنی این حرکت بخوبی آشکار بود :حتما وی
ووشیان اول آنها را اذیت میکند بهمین دلیل حیوانات به او عالقمند نبودند.
در پایین مسیر کوهستانی،آنها با احتیاط از یک مسیر میانبر مقر ابر را ترک کردند.آنقدر راه رفتند
تا اینکه کامال از محل فعالیت های معمول شاگردان گوسوالن خارج شدند.ناگهان وی ووشیان با
صدای بلندی گفت«:اووخ،شکمم درد میکنه!»
الن وانگجی بی درنگ متوقف شد«:استراحت کن،بزار برات مرهم بزنم!»
وی ووشیان گفت«:خوبم فقط میخوام یه ذره بشینم اونجا!»
الن وانگجی گفت«:بشین!»
قیافه وی ووشیان شبیه بیچاره ها بود «:حس میکنم اینطوری با االغه راه رفتن اذیتم میکنه می
ترسم روی زخمم تاثیر بدی بزاره!»
زخم او از خیلی وقت پیش درمان شده و این حرف کامال بی شرمانه بنظر می رسید.الن وانگجی
ایستاد،برگشت و او را نگاه کرد.ناگهان به او نزدیک شد،در نهایت دقت که به زخمش آسیبی نزند
کمرش را گرفته و از جا بلندش کرد وبه آرامی او را روی پشت سیب کوچولو نهاد.از میان آندو
یکی روی االغ نشسته و دیگری افسارش را میکشید.وی ووشیان روی االغ نشسته و از شادی
می خندید.الن وانگجی پرسید«:چیه؟»
وی ووشیان گفت«:هیچی!»
بنظر میرسید وقتی سر کسی را کاله میگذارد بسیار احساس خوبی پیدا میکند.هرچند از اتفاقات
رخ داده در کودکی خود چیز زیادی بیاد نمی آورد اما تصویری ناواضح همیش در ذهنش می
چرخید .تص ویر راه باریکه ای،همراه یک االغ کوچک،سه نفر انسان،مرد درون تصویر لباس سیاه
به تن داشت و زنی با لباس سفید را بلند می کرد و روی پشت االغ می نهاد سپس خم میشد و
بچه خیلی خیلی کوچکی را بلند میکرد روی سر و شانه خود میگرفت.او کودک
بود پاهایش نیز خیلی کوچک بودند.روی شانه های مردی نشسته و در نظرش کامال بلند و با
شکوه می آمد.گاهی موهای مرد را میکشید و گاهی چانه اش را به سر او می مالید.او فریاد می زد
و با شادی پاهای خود را تکان میداد.زنی با لباس سفید که سوار االغ بود و پشت سر آنها می آمد
با دیدنشان لبخند میزد.مرد همیشه ساکت بود و چندان حرف نمیزد.تنها او را باالتر و بهتر می
گرفت.او با یک دستش افسار االغ را گرفته بود و هر سه به آرامی از راه باریکه ای به طرف جلو
حرکت میکردند.
این یکی از معدود خاطراتی بود که از گذشته خود داشت.آن زن و مرد نیز پدر و مادرش بودند.وی
ووشیان گفت«:الن جان،میشه افسارشو بگیری؟»
الن وانگجی گفت«:چرا؟»
سیب کوچولو حیوان باهوشی بود و خوب می دانست که باید یک شخص را چگونه دنبال کند.وی
ووشیان دوباره گفت«:اوف،یه ذره به من محل بده بابا،بگیرش خب؟»
هر چند اون نمیدانست وی ووشیان چرا اینطور لبخند بر لب دارد ولی الن وانگجی به حرفش
گوش سپرد و افسار سیب کوچولو را بدست گرفت.وی ووشیان درحالیکه با خود حرف میزد
گفت«:هممم،حاال تنها چیزی که مونده یه کوچولوعه!»
الن وانگجی گفت«:چی؟»
وی ووشیان با دهان بسته خندید«:هیچی،الن جان،تو واقعا آدم خوبی هستی!»
در طی سفر به ییلینگ می دانستند آینده شان نامشخص است و تا اندازه ای می تواند خطرناک
باشد.وی ووشیان نمیتوانست به خود احساس استرس راه بدهد.او روی االغ نشسته و الن وانگجی
افسارش را گرفته بود،آنها در مسیر پیش می رفتند و قلب او از خوشحالی پر میکشید،احساس
میکرد روی ابرها راه می رود.حتی اگر برخی مکاتب بصورت ناگهانی در جاده به آنها حمله
میکردند،غیر از خراب کردن صحنه و گند زدن به حس و حال شادمانه اش،بنظرش
اصال چیز بدی نبود.آنقدر روحیه داشت که از آن فضا در زیر نور ماه لذت ببرد.فلوت بامبویی را از
کمر خود درآورده و کامال طبیعی آهنگی نواخت.فلوت نوای زاللی داشت.وی ووشیان احساس
میکرد چیزی در درونش شعله میگیرد و الن وانگجی با تردید پیش میرفت.وی ووشیان
پرسید «:الن جان،بگو بهم،اون موقع توی غار شوانووی قاتل تو کوهستان رودتاریک،اون آهنگی
که واسم خوندی اسمش چی بود؟»
الن وانگجی به او نگاه کرد«:چرا یهویی همچین سوالی می پرسی؟»
وی ووشیان گفت«:خو تو بگو...اسمش چی بود؟فکر میکنم داره یادم میاد از کجا منو شناختی!»
در شب کوهستان دافان،آهنگی که او نواخت دقیقا همان آهنگی بود که در غار شوانووی قاتل،الن
وانگجی در کنارش برای او زمزمه میکرد.الن وانگجی هیچ چیزی نگفت.وی ووشیان با اصرار
گفت«:بگو دیگه اسمش چی بود؟کی اون آهنگو ساخته؟»
الن وانگجی گفت«:من اینکارو کردم!»
وی ووشیان پرسید«:تو اون آهنگ رو ساختی؟»
الن وانگجی گفت«:اوهوم!»
وی ووشیان تصور میکرد آن آهنگ یکی از تصنیفات مخفی مکتب گوسوالن باشد.حاال که سازنده
اش را میشناخت هم شگفت زده بود و هم هیجان زده!چیزی که او را شگفت زده کرده آشکار بود
اما دلیل اینکه هیجان زده شده بود را خودش هم نمیدانست.پس حدس زنان گفت«:اگه از روی
این آهنگ بود که منو شناختی پس یعنی که این آهنگ رو کس دیگه ای تا حاال نشنیده؟!»
الن وانگجی گفت«:هیچ وقت!»
وی ووشیان آنقدر خوشحال بود که لگدی به سیب کوچولو زد.حیوان از روی خشم فریادی کشیده
و با پاهای عقبی خود لگد انداخت و وی ووشیان را روی کمر خود تکان سختی داد ولی الن
وانگجی به موقع افسارش را محکم گرفت.وی ووشیان درحالیکه گردن سیب
کوچولو را بغل کرده بود گفت«:خوبه خوبه این همیشه اینطوریه،همش یه چند تا لگد میزنه...بیا
ادامه بدیم ...خب واقعا بگو اسمش چیه؟»
الن وانگجی گفت«:نظر خودت چیه؟»
وی ووشیان گفت «:منظورت اینه که من چی فکر میکنم؟ اصال اسم داره یا نه؟»او در دل زمزمه
میکرد که نکند سلیق ه الن وانگجی در انتخاب نام شبیه جیانگ چنگ باشد؟! این موضوع امکان
نداشت!!! او پرسید «:یعنی داری نظرمو می پرسی؟ من فکر میکنم اسمشو گذاشتی»....وقتی او
نزدیک به هشتاد اسم را بر زبان آورد و الن وانگجی همه را رد کرد.کم کم روحیه خود را باخت.
اگر آنها از مسیر اصلی پیش میرفتند ممکن بود با تهذیبگرانی که در جستجویشان بودند روبرو
شوند.بهمین دلیل از مسیرهای دور و حومه شهرها برای این سفر استفاده میکردند.روز بعد،وی
ووشیان بشدت احساس خستگی و تشنگی میکرد و آنها اتفاقی به یک خانه روستایی در کنار جاده
رسیدند.الن وانگجی افسار س یب کوچولو را گوشه ای بست.آنان در خانه را زدند ولی صدایی
نشنیدند.بعد در خانه با فشار ناچیزی باز شد.یک میز چوبی در وسط حیاط خانه بود .یک کاسه لوبیا
که کامال پوستشان کنده نشده بود روی میز قرار داشت.یک حصیر بلند به دیوار گلی تکیه داده
شده بود.مرغ ها قد قد می کردند و برنج های روی زمین را نوک میزدند.وی ووشیان گوشه حیاط
مقداری هندوانه یافت.یکی از آنها را برداشته و در نهایت جدیت به الن وانگجی پیشنهاد
داد«:صاحب خونه که اینجا نیست،هانگوانگ جون...بیا هر چی میخوایم برداریم»....
همین که الن وانگجی خواست چند سکه روی میز بگذارد.صدای پاهایی از بیرون دیوار شنید.این
قطعا صدای پای صاحبان خانه بود که داشتند به خانه شان می آمدند.وی ووشیان خودش هم نمی
دانست چرا ولی بمحض شنیدن صدای پاها،الن وانگجی را با خود کشیده و پشت حصیرها پنهان
شدند.خوشبختانه الن وانگجی همیشه ساکت و آرام بود و باوجود اینکه با سرعت او را کشید
صدایش در نیامد.با این وجود اصال نمیدانست چرا مجبورند پنهان شوند؟! وی ووشیان هم باالخره
به خود آمد :درسته!! چرا قایم شدیم؟! اینجا روستایی های حومه شهر هستن
و ما رو نمیشناسن میتونستیم صادقانه جلو بیایم و ازشون غذا بخریم...شایدم از بس کارای ناجور
کردم عادت کردم به این وضعیت!!!
هرچند او با آن حرکت تمام بدن الن وانگجی را روی بخشی از حصیرها انداخت و این وضعیت
اجباری حس هیجان انگیزی را در درونش ایجاد کرد.او تصمیم نداشت از رویش برخیزد.عمدا کمی
جا به جا شد و با انگشت اشاره خود حالت سکوت گرفت و از الن وانگجی میخواست که صدایش
در نیاید.بعد وانمود کرد که اصال چاره ای ندارند.او با خیالی آسوده روی الن وانگجی تکیه داده و
در دلش شادی و رضایت بی اندازه موج میزد.صدای انداختن چوب ها بدرون خانه شنیده میشد.بنظر
میرسید دو صاحب خانه پشت میز نشستندصدای زنی به گوش رسید«:اِر-گاگا،من میتونم بغلش
کنم!»
الن وانگجی با شنیدن این عبارت مکثی کرد.صدای مردی نیز به گوششان رسید«:تو بشین لوبیاها
رو پوست بکن!» بعد صدای بچه ای که در خواب غرغر میکرد به گوش رسید.بنظر میرسید آنها
زوج جوانی باشند زن در حال آماده کردن شام بود و شوهر بچه خوابیده را در آغوش داشت.وی
ووشیان لبخند بر لب چشمی به الن وانگجی زد و گفت«:عجب تصادفی،صاحب این خونه هم یه
اِر گاگاست!»
در انتهای حرف و تن صدایش شیطنت موج میزد.الن وانگجی پیش از اینکه از او روی بگیرد به
چشمانش زل زد.وی ووشیان احساس کرد تمام وجودش آتش گرفته است.لبانش را کنار گوش او
برده و با صدای آرامی گفت«:الن اِر گاگا!»
نفس الن وانگجی به شماره افتاد و چشمانش حالتی هشدار آمیز به خود گرفت.در حیاط زن خنده
کنان میگفت «:تو بلد نیستی درست بغلش کنی ...اگه باعث شی بیدار بشه منم که باید ساکتش
کنم نه؟»
شوهر گفت«:اون امروز خیلی شیطونی کرده حتما خسته اس به این سادگیا بیدار نمیشه!»
زن در حین پوست کندن لوبیاها گفت«:اِر-گاگا،تو باید آ-بائو رو خوب تربیت کنی،بچه همش
چهار سالشه ولی اینطوری شر بپا میکنه فکرشو بکن وقتی بزرگ بشه چی میشه!؟دیدی بچه اونا
چقدر گریه کرد؟میگفت دیگه نمیخواد با آ-بائو بازی کنه!»
شوهر گفت «:آره اینطوری گفت ولی آخرشم هر دفعه میاد سر وقت پسرم...الکی میگه نمیخواد
باهاش بازی کنه ولی تو دلش دیوونه بازی کردن با آ-بائوعه!»
وی ووشیان خنده کنان پرسید«:الن اِر گاگا،نظر تو در این باره چیه؟تو موافقی؟»
الن وانگجی گفت«:حرف نزن!»
با آن حالت صدایش قطعا آدمهای معمولی متوجه چیزی نمیشدند.آن زوج در طرف دیگر خانه
درحال حرف زدن درباره مسائل روزمره بودند.در این سو،وی ووشیان بیخ گوش الن وانگجی،بارها
و بارها با صدایی آرام و واضح او را «الن اِر گاگا»خطاب میکرد.الن وانگجی که طاقتش را از
دست داده بود با عجله و سرعت از جا پرید.حرکاتش چنان محکم و سریع بودند که یکی از دانه
های کاه و حصیر از جایشان تکان نخوردند ولی این بار وی ووشیان زیر او بود 😏.الن وانگجی
با صدایی آرام گفت«:همینطوری ادامه بدی ساکت میشی!»
وی ووشیان دستش ر ا به طرف صورت او دراز کرد ولی الن وانگجی سریع دستش را گرفت.وی
ووشیان با لحنی جدی گفت«:هانگوانگ جون،یه دونه کاه گیر کرده به پیشونی بندت!»
با شنیدن این سخن الن وانگجی آرام شد.وی ووشیان کاه را در برابر چشمانش گرفته و با نگاه
بامزه ای گفت«:دیدی؟بهت دروغ نگفتم!»
پیش از آنکه بتواند با آن نگاه به الن وانگجی خیره بماند صدای زن را شنید که میگفت«:ولی
اگرم اینطوری باشه بازم ما نباید بزاریم آ-بائو بقیه رو اذیت کنه!»
شوهرش با صدای آرامی گفت «:بچه رو راحت بزار،مگه اینطوری نیست که پسرا وقتی کسی رو
اذیت میکنن نشونه عالقه شونه؟! فقط میخوان طرف بهشون توجه کنه!»
با شنیدن این حرف لبخند بر لب وی ووشیان خشکید.همین موقع بود که بچه از خواب بیدار شد.او
با صدای بامزه ای غرغر میکرد.زن و شوهر هر دو با عجله میخواستند جلوی گریه اش را
بگیرند.کمی بعد بچه دوباره به خواب رفت.زن جوان نیز گفت«:اِرگاگا ،فقط بخاطر همچین چیزی
نیست که میگم آ-بائو رو تربیت کنی...چون این روزا اینجا امن نیست...نباید همینطوری بره بیرون
بازی کنه و باید زود برش گردونی خونه!»
شوهر گفت«:میدونم...قبرهای قدیمی اطراف دهکده ما هم کنده شدن نه؟»
زن گفت«:شنیدم فقط دهکده ما نبوده،حتی مردم شهر هم میگن که قبرای اجدادشون باز شدن
...وضعیت خیلی عجیبه...آ-بائو بهتره بیشتر تو خونه بازی کنه...یه مدتی بهتره نره بیرون!»
شوهر گفت«:آره درسته خیلی بد میشه اگه گیر فرمانده ییلینگ بیفته!»
وی ووشیان ساکت بود.زن جوان به نرمی گفت«:من از وقتی خیلی جوون بودم داستان فرمانده
ییلینگ رو شنیدم.همیشه فکر میکردم اینکه میگن اگه بچه سر براهی نباشی فرمانده ییلینگ
پیدات میکنه و می بره میدتت به غوال تا بخورنت....فقط یه داستانه که بزرگترا واسه اذیت کردن
بچه ها میگن...کی فکرشو میکرد همچین آدمی واقعا وجود داشته باشه؟! و االنم برگشته باشه؟!»
شوهر گفت «:آره منم تا شنیدم قبرهای مردم باز شدن اونو یادم اومد.قضیه راسته این موضوع تو
کل شهر پیچیده!»
این حقیقت که او به موضوع –کندن قبرهای کهنه -ارتباط داشت،جز احساس نا امیدی چیز
دیگری برایش نداشت.واقعیت بود که در گذشته او چنین کارهایی کرد بود.مهمترین زمان،به دوره
لشکرکشی ساقط کردن خورشید باز میگشت که او زمین را آنقدر کنده بود تا به قبرهای اجداد
مکتب چیشان ون رسیده و آنها را تبدیل به عروسک های متحرک کرده بود و هر کدام از
تهذیبگران مکتب ون که میکشت را هم تبدیل به عروسک های مرده میکرد وادارشان میکرد
پیش از مرگ تمام خانواده خود را بکشند.
در زمان لشکرکشی سقوط خورشید تمام این کارهای او را تحسین میکردند و این حرکات به مردم
انگیزه می داد هرچند تمام آن کارهای برای پیشبرد نبرد بود ولی حاال وقتی مردم گذشته را بیاد
می آوردند موضوع واقعا ترسناک میشد .حتی خودش وقتی به آن زمان می اندیشید معتقد بود که
واقعا زیاده روی کرده است.با توجه به اینکه هویتش نیز چند روز پیش آشکار شده بود،چندان
عجیب نبود اگر مردم خیال کنند کسی که قبرها را در همه جا باز کرده فرمانده ییلینگ است که
به دنیای آنها بازگشته......
زن دوباره گفت «:بیا امیدوار باشیم که بره سر وقت آدمایی که خودش میدونه...اگه میخواد انتقام
بگیره بهتره بره سر وقت اون تهذیبگرها بعدش میتونیم خواهش کنیم به ما آدمای عادی کاری
نداشته باشه!»
شوهرش گفت «:کی میتونه اینو تضمین کنه؟وقتی سه هزار نفرو توی چیشان کشت من خیلی
جوون بودم ولی هنوز اون موقع رو یادمه نه فقط تهذیبگرها که آدمای عادی هم ازش وحشت
داشتن...اون یه شیطان خونریز بی رحم بود!»
نیشخند وی ووشیان کامال محو شده بود.وقتی حرفهای این زوج درباره زندگی روزمره شان را
میشنید خوشش آمده بود ولی ناگهان احساس کرد سرش به اندازه وزنه های هزار تنی سنگین
شده است.حتی نمیتوانست سرش را باال بگیرد و حالت الن وانگجی را ببیند.اینکه آن زوج درباره
چه چیزی حرف میزدند را دیگر نمی شنید.
ناگهان غرشی وحشتناک از بیرون مزرعه به گوششان رسید.آن خانواده درون حیاط غذا میخوردند
و حرف میزدند و بلند بلند می خندیدند.وقتی آن صدای غیر انسانی را شنیدند وحشت زده از جا
پریدند و یکی از کاسه های غذا بر زمین ریخت.بچه به گریه افتاد.مرد جوان یک بیل را قاپید و
گفت«:نگران نباشین!نگران نباشین!»
نه تنها آنها شگفت زده شدند حتی وی ووشیان و الن وانگجی نیز یکه خوردند.الن وانگجی
میخواست برخیزد ولی وی ووشیان درحالیکه به چیزی می اندیشید جلوی لباس او را گرفته و
اجازه نداد«:حرکت نکن!»
چشمان الن وانگجی کمی با شگفتی باز شدند.این غرش متعلق به موجودی سیاه و وحشی بود.اگر
صاحبخانه میخواست به تنهایی با آن روبرو شود در برابر او هیچ شانسی نداشت و قطعا زنده باز
نمیگشت.با این وجود وی ووشیان تکرار کرد«:حرکت نکن!»
صدا از حیاط به گوش میرسید.غرش های غیر انسانی و بلند هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر
میشدند.آن مخلوق به خانه داخل شده بود.الن وانگجی دیگر نتوانست تحمل کند.بیچن از غالف
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
خارج شده و با سرعت نور براه افتاد.با این همه آن خانواده سه نفره درحالیکه از ترس جیغ میکشیدند
فرار کردند.بیچن توده کاه و حصیرها را بهم ریخته بود.در میان باران کاه که بر سرشان می بارید
دیدند هیکلی سیاه در حیاط ایستاده است.
موهایش ژولیده و دندان هایش می درخشید.این آشفتگی سر تا پایش را بهم ریخته و ظاهرش را
تا حدی ترسناک و خنده داره کرده بود.الن وانگجی هیچ وقت چنین هیوالیی ندیده بود.وی
ووشیان با شگفتی ایستاد و بعد گفت«:ون نینگ،تو سالهاست حرف نزدی ولی االن صدات
ترسناکتر و بدتر از قبل شده!»
صدای انسانی از گلوی آن سیاه پوش وحشی به گوش رسید«:ارباب...خب من یه جسد وحشیم
دیگه...همه اجساد وحشی هم همینطورن...وقتی داد میزنن!»
وی ووشیان دستی به شانه اش کشید«:عجب انرژی داری پسر!»
ون نینگ نیم نگاهی به الن وانگجی انداخت.احتماال بیاد آورد که شاگردان مکتب گوسوالن از
کسانی که درست لباس نمیپوشند و موهایی ژولیده دارند و ظاهرشان چون گوسفندی ست که
موهایش را نتراشیده خوششان نمی آید.وی ووشیان وقتی اینهمه شاخ و برگ را در سرش دید
نتوانست تحمل کند درحالیکه یک شاخه را از الی موهایش خارج میکرد گفت«:تو چرا یهویی
پریدی بیرون؟ چرا این شکلی هستی؟ کسی غارتت کرده؟چرا قیافه ت اینطوره؟!»
ون نینگ جواب داد«:این گل و خاک زمینه...وقتی دیدم شما دو تا خیلی وقته رفتین داخل و
نیومدین بیرون»....
وی ووشیان گفت«:تو همیشه داری ما رو تعقیب میکنی؟»
ون نینگ به نشانه تایید سر تکان داد.وی ووشیان هم فهمید ون نینگ جرات ندارد به
دیدار کسی جز او برود و پس از اینکه آنان از مقر ابر خارج شده بودند مخفیانه پشت سرشان راه
افتاده بود.وقتی دیده بود آنان ساعتهاست وارد این کلبه روستایی شده و بیرون نیامده اند پیش
رفت و به حرفهای آن زوج گوش داد احساس ترس به او دست داده و میخواست با این کار آنها
را بترساند تا وی ووشیان و الن وانگجی از خانه خارج شوند.احتماال تصور میکرد ظاهرش به اندازه
کافی رعب آور نیست بهمین دلیل مقداری شاخ و برگ و چیزهای عجیبی به صورت و بدن خود
آویزان کرده بود.
وی ووشیان چنان خندید که دلش درد گرفت.با نگاهی شرمسار،ون نینگ گِل ها را از روی صورت
خود پاک میکرد،بهمین شکل بود که وی ووشیان فهمید دست او به خون آغشته است«:این چیه؟»
ون نینگ گفت«:اوه هیچی»...
الن وانگجی گفت«:بوی خون میده!»
وی ووشیان متوجه شد که ون نینگ واقعا بوی خود میدهد.قلبش از حرکت ایستاد و به او نگریست
اما ون نینگ درحالیکه دستانش را تکان میداد گفت«:خون نیست،نه نه خون هست...خون آدمای
زنده نیست!»
وی ووشیان گفت«:این خون آدمای زنده نیست؟ تو با چیزی جنگیدی؟»
ون نینگ آنان را به منطقه ای پر از چوب راهنمایی کرد.میان چوب ها قریب 20یا 30قبر جدید
کنده شده بود.چاله یی نصفه کاره آنجا بود و در کنار چاله توده های جسد افتاده بودند.از دید وی
ووشیان این توده اجساد از هم پاره شده بودند.وی ووشیان آنها را بررسی کرد انگشت های برخی
از اجساد تکه تکه شده هنوز تکان میخوردند .فک برخی از سرها هنوز باز و بسته میشد.هنوز
دندانهایشان را بهم می ساییدند و صدای جویدن از خود در می آوردند این اجساد کامال تغییر شکل
یافته بودند.وی ووشیان پرسید«:تو اینا رو اینطوری ریز ریز کردی؟»
ون نینگ گفت«:اگه اینکارو نمیکردم مردم رو گاز می گرفتن...اصال نمیشد جلوشونو بگیری...کل
جاده تا اینجا با این جسدا پر شده بود»...
وی ووشیان گفت«:کل مسیر....؟یعنی تو هی جلوی ما راه افتادی و اینا رو کشتی؟»
ون نینگ با شرمندگی تایید کرد.توانایی او برای شناخت این موجودات از هر انسانی بیشتر بود او
میتوانست از فرسنگها دورتر آنها را بشناسد.حال که موضوع این بود پس مشخص میشد چرا در
طی مسیرشان با هیچ چیزی روبرو نشده بودند.وی ووشیان نیز شگفت زده شده بود که :مگر
مردم نمیگفتن یه گروه جسد وحشی بطرف ییلینگ میروند؟پس چرا آنها یک دانه هم ندیدند؟ ون
نینگ قبل از آنها مسیر را پاکسازی کرده بود.وی ووشیان گفت«:تو از کی داری دنبالمون میای؟»
الن وانگجی گرفت«:از برج طالیی!»وی ووشیان به ون نینگ خیره شده بود و الن وانگجی ادامه
داد«:روز نبرد با تهذیبگرها،اون کمک کرد!»
وی ووشیان آهی گشید «:مگه من بهت نگفتم بری یه جایی قایم بشی و نمیخواد االن نگران
چیزی باشی؟»
ون نینگ با لبخندی اجباری گفت«:ولی...ارباب وی من کجا میتونم قایم شم؟»
پیش از اینها او جایی برای رفتن داشت و افرادی که می توانست همراهشان باشد ولی حاال و در
این دنیا،غیر از وی ووشیان،همه برایش نا آشنا بودند.بعد از دقایقی سکوت،وی ووشیان برخاست
و گرد و خاک پایین لباسش را تکاند و با صدای آرامی به او گفت«:دفنشون کن!»
ون نینگ با عجله سر تکان داد.سپس به سراغ چاله نیمه کاره رفت.الن وانگجی،بیچن را کشید
و انرژی شمشیر به همه جا متصاعد شد.خاک به همه جا پاشید و گودالی در کف زمین ظاهر
شد.وی ووشیان گفت«:هانگوانگ جون تو االن دیگه قبر هم میکنی؟!»
الن وانگجی چرخی زد و خواست چیزی بگوید که ون نینگ را پشت سر خود دید.
او از الی لبهای یخ زده با لبخندی اجباری گفت«:ارباب الن،کمک میخوای؟من سمت خودمو
تموم کردم!»
الن وانگجی به پشت سرش نگریست و چند ردیف گودال سیاه دید که خاک گودال ها کامال
مرتب در کنارشان قرار داشت ون نینگ با همان لبخند ادامه داد«:من این کارا رو زیاد انجام
میدم،تجربه شو دارم و سریعم!»
درباره آن بخش از جمله اش که میگفت-اینکارها را زیاد انجام میدهد ابدا نیازی به توضیح نبود.بعد
از مدتی سکوت الن وانگجی گفت«:نیازی نیست تو میتونی کمک»....
پیش از اینکه جمله اش را به اتمام برساند دید که وی ووشیان اصال از جای خود تکان
نخورده،گوشه ای چمباتمه زده و آنان را می نگرد.وقتی آنان از کلبه روستایی خارج شده بودند او
هندوانه را نیز با خود آورده بود و حاال بنظر میرسید میخواهد به طریقی آن را بشکند....وقتی
چشمش به نگاه خیره الن وانگجی افتاد اعتراض کنان گفت«:هانگوانگ جون،اینطوری نگام
نکن...االن من نه چیزی دستم دارم و نه نیروی معنویم قویه درسته؟ به عنوان کسی که تو این
مسائل خیلی حرفه ایه راست میگه،اون توی کندن قبر خیلی سریعه!بهتر نیست ما بشینیم درباره
خوردن هندونه حرف بزنیم؟ بیچن هم االن رفته تو گِل و نمیتونیم واسه بریدن هندونه ازش
استفاده کنیم.اینجا کسی با خودش چاقویی،شمشیری چیزی نداره؟»
ون نینگ سرش را تکان داد و گفت«:متاسفم،من چیزی با خودم نیاوردم!»
وی ووشیان گفت«:هانگوانگ جون سوییبیان باهاته؟»الن وانگجی ساکت ماند.سرانجام سوییبیان
را از آستین چیانکون خود بیرون آورد.او هندوانه را به یک دست گرفته و شمشیر را در دست دیگر
سپس آنگاه با چند حرکت هندوانه را به هشت تکه تقسیم کرد.بعد از اتمام کار دوباره روی زمین
نشست و در حالیکه هندوانه میخورد تالش آنان برای کندن قبر را تماشا میکرد.در طرف دیگر،ون
نینگ پس از یک ساعت چند ردیف دیگر قبرهای هم اندازه در زمین کند سپس آن اجساد تکه
تکه شده را در گودال ها می ریخت و خطاب به آنها میگفت« :بچه ها،من
واقعا متاسفم...نمیتونم بگم جسداتون کی به کیه...ممکنه اشتباهی قبرتون کنم پس لطفا منو
ببخشید»....
بعد از خوردن هندوانه و دفن اجساد،وی ووشیان و الن وانگجی دوباره عازم شدند.آندو چند روز
بعد به ییلینگ رسیدند.تپه های تدفین سه مایل با شهری که در آن بودند فاصله داشت.هرچند آنها
نمیدانستند چه چیزی آنجا انتظارشان را میکشد و وی ووشیان احساس میکرد نمیتواند چیز خوبی
باشد.اگرچه الن وانگجی کنارش بود.قدمهایش محکم و چشمانش آرام بودند.وی ووشیان وقتی
در کنارش بود ابداً مضطرب نمیشد.او با قدم زدن در ییلینگ احساس میکرد به خانه خود بازگشته
از این احساس سرمست بود با وجود اینکه نمیخواست چیزی بخرد با دستفروشان خیابانی به گفتگو
می پرداخت.پس از اینکه کامال از حرف زدن با آنها راضی شد چرخید و گفت«:هانگوانگ جون،این
شهرو یادته نه؟»
الن وانگجی به آرامی سر تکان داد«:یادمه!»
وی ووشیان با خنده گفت«:میدونستم حافظه تو از من بهتره....ما قبال یه بار توی این شهر همدیگه
رو دیدیم...تو اتفاقی اومده بودی شکارشبانه توی ییلینگ و منم گفتم میخوام مهمونت کنم اینم
یادته؟»
الن وانگجی گفت«:یادمه!»
وی ووشیان گفت«:ولی تهش خجالت آور شد چون تو پول غذا رو دادی هاهاهاها!» او روی االغ
نشسته و پاهایش آویزان بود.درحالیکه وانمود میکرد نگران هیچ چیزی نیست پاهایش را تکان
میداد«:هانگوانگ جون ،میگم،تو واسه کناره گیری برنامه ای داری؟»
الن وانگجی مکثی کرد انگار که داشت می اندیشید.وی ووشیان که دید فرصت مناسب است
دوباره پرسید«:فکر کردی بعد از بازنشستگی چیکار کنی؟»
الن وانگجی با نگاهی خیره گفت«:نه نکردم!»
وی ووشیان پیش خود اندیشید :خیلی خوبه که هیچ فکری نکردی!! خودم واست فکر میکنم!!
او میخواست جایی زیبا با جمعیت کم پیدا کند و خانه ای بزرگ آنجا بسازد.میتوانست کنار همان
خانه برای الن وانگجی نیز خانه ای بسازد.بعد هر روز می توانستند دو نوع غذا و سوپ بخورند.البته
بهتر بود اگر الن وانگجی غذا می پخت زیرا اگر چیزهایی که او می پخت را میخوردند ممکن بود
بمیرند.بهتر بود که الن وانگجی مسئولیت دخل و خرج را هم به گردن بگیرد.در پیش چشمش
حتی صحنه ای که الن وانگجی لباسی زبر بر تن دارد که روی زانوها و سینه اش وصله شده و با
چهره ای که هیچ چیزی از آن مشخص نیست پشت میزی نشسته و دانه به دانه سکه می شمارد
هم ظاهر شد.او بعد از شمردن سکه ها بیلش را می گرفت و سر کار میرفت و بعد خود او...او...او
چه میکرد؟
وی ووشیان داشت با جدیت به اینکه خودش چه میکند فکر میکرد.مردم اغلب در برابر مسئولیت
غذا پختن یا زمین شخم میزنند یا اینکه لباس وصله میکنند حاال که در تصور او یکی بود که اینها
را انجام دهد ،او در حالیکه روی االغش نشسته و پاهایش اطراف حیوان آویزان بود تصور میکرد
بهتر است او مزرعه را بیل بزند و الن وانگجی لباس ها را وصله کند.در روز ماهی بگیرند و سر
زمین کار کنند و شب ها شمشیر بدست برای شکار شبانه شیاطین و حیوانات وحشی بروند.اگر
دیدند از وضعیت خسته شده اند هم می توانستند وانمود کنند اصال کناره گیری نکرده اند و دوباره
به همان دنیای تهذیبگری بازگردند ولی هر قدر فکر میکرد بنظرش یک کوچولو در زندگیشان
کم بود....ناگهان الن وانگجی پرسید«:یک کوچولو چی؟»
وی ووشیان گفت«:هاه؟!»ناگهان متوجه شد که جمله پایانی خود را با صدای بلندی ادا کرده پس
خودش را جمع و جور کرده و گفت«:آها....خب من فکر میکنم سیب کوچولو یه دوست الزم داره!»
سیب کوچولو سر خود را چرخاند و نگاه تندی به او انداخت.وی ووشیان ضربه ای به سر االغ
نواخت.گوشهای دراز حیوان را کشید و خندید ولی کامال ناگهانی خنده اش متوقف شد.شاید چیز
خاصی نبود اما بیاد آورد در گذشته او واقعا یک بچه کوچک کنار خود
داشته است و اگر تا االن زنده میماند بایستی پانزده سال داشته باشد.
تپه های تدفین در عمق کوه های ییلینگ قرار داشتند.دنیا،تپه های تدفین را کوه اجساد مینامید.اگر
کسی بیل بدست می گرفت و روی تپه ها را میکند می توانست کلی جنازه از آنجا خارج کند.این
موضوع چیز عجیبی نبود در هر حال تپه های تدفین در گذشته میدان نبردی بزرگ بود.در سالهای
بعد از فراموشی بود که مردم اجساد بی نام و نشان را هم به آن اطراف می فرستادند بهمین دلیل
در این سالها سراسر آن محوطه را نیرویی شوم و شر در بر گرفته بود.در پایان آن منطقه تبدیل به
کابوسی برای تمامی اهالی ییلینگ شده بود.
انرژی شوم همه جا را آلوده میساخت.درون چوبهای روی تپه ها و همه شاخ و برگ ها به سیاهی
مرگ میشدند.در عمق کوهستان دیواری با بلندی دوازده پا قرار داشت.روی دیوار افسون هایی را
کنده کاری کرده بودند که از ورود و خروج مرده ها و زنده ها جلوگیری میکرد.دیوار افسون ها
تمام منطقه دفن شده ها را محاصره کرده و این دیوار توسط سومین رئیس مکتب چیشان ون
ساخته شده بود اما چون نمیتوانستند آنجا را از لوث ارواح قدرتمند و شوم پاک کنند با این دیوار
سد راهشان شده بودند .وی ووشیان یکبار دیوار را خراب کرده بود و این دیوار بنظر از نو ساخته
شده و توسط افراد قبیله النلینگ جین تقویت شده بود.
هرچند وقتی آنها به آنجا رسیدند دریافتند که بخشی از دیوار دوباره در هم شکسته شده است.
وی ووشیان االغش را پایین کوهستان رها کرد.روی بقایای دیوار قدم نهاده و در مسیر کوهستانی
براه افتاد.کمی بعد یک مجسمه سنگی یک حیوان بی سر را دید.مجسمه به شدت سنگین بود و
کار محافظت از کوهستان را انجام میداد.همه جای مجسمه با خزه و درختان مو پوشیده شده
بود.سر مجسمه با تبری قطع و جایی همان نزدیکی رها شده بود.کسی که آنکار را کرده میخواست
قدرتش را ثبات کند پس سر را خورد و ریز کرده بود.سفیدی درون مجسمه ها آشکار بود و این
امر نشاندهنده تازه گی بریدگی ها بود.کمی جلوتر مجسمه بعدی نیز از سر تا پا به دو نیم تبدیل
شده بود.
وی ووشیان در جا فهمید که این مجسمه های سنگی را مکاتب تهذیبگری بعد از مرگ او برای
محافظت و محصور نگهداشتن آنجا قرار داده اند.این مجسمه ها قابلیت طرد ارواح پلید را
داشتند.آنان را از مواد عالی و گران قیمت ساخته بودند و حاال بنظر میرسید کسی یا کسانی آنهمه
هزینه را تلف کرده و تمام مجسمه ها را از بین برده است.وی ووشیان و الن وانگجی در کنار هم
چند قدمی پیش رفتند.وی ووشیان ناخودآگاه به عقب نگاهی انداخت و ون نینگ را پشت سر خود
دید.او کنار مجسمه سنگی ایستاده،سرش پایین و وبی حرکت مانده بود.وی ووشیان پرسید«:ون
نینگ،به چی نگاه میکنی؟»
ون نینگ به پایه مجسمه سنگی اشاره میکرد.مجسمه سنگی بر کنده درختی ضخیم و کوتاه سوار
شده بود.در کنار آن سه کنده درخت کوچکتر نیز وجود داشت.بنظر میرسید با آتش سوخته و
خاکستر شده باشند.ون نینگ با دوزانو روی زمین نشست.انگشتانش را در خاک و گِل فرو برد
مقداری از آن خاک سیاه برداشت و در کف دست خود فشرد«:خواهر!»
وی ووشیان نمیدانست باید چه بگوید تنها به طرفش رفته و شانه اش را محکم فشرد.وی ووشیان
در تمام زندگیش دو دوره بسیار سخت و غیر قابل تحمل داشت و هر دو در همین مکان برایش
رخ داده بودند.او نمیخواست دیگر چنان دردی را تحمل کند و برای ون نینگ تپه های تدفین
جایی فراموش نشدنی بود.باد تندی وزیدن گرفت.شاخ و برگ هزاران درخت چنان به خش خش
افتادند که انگار در گوش هم پچ پچ می کردند.وی ووشیان نشست و با دقت گوش داد.یک زانویش
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
را روی زمین نهاد،خم شد و خطاب به زمین زیر پایش چیزی گفت.ناگهان چیزی از زیر زمین به
حرکت درآمد.همچون گلی که از خاک سیاه بیرون بزند یک دست اسکلتی از زیر خاک بیرون
آمد.بخشی از دست اسکلت در هوا معلق مانده بود.وی ووشیان دست دراز کرده و آن را گرفت.او
پایین تر خم شد.موهای بلندش ماسک صورتش شدند.لبهای را روی دست اسکلتی فشرد و پچ
پچ کنان چیزی به ا و گفت.سپس ساکت ماند انگار که به چیزی گوش سپرده بود.کمی بعد به
آرامی سرش را تکان داد.دست دوباره چون گُلی بهم فشرده به درون خاک بازگشت.
وی ووشیان برخاست و گرد و خاک روی لباس خود را پاک کرد«:این روزها صد نفری رو به اینجا
آوردن...همه شون اون باال و زنده ان.هرچند کسایی که اونا رو آوردن از اونجا رفتن...نمیدونم
میخوان چیکار کنن ولی باید مراقب باشیم!»
هر سه براه افتادند.بر سر راهشان در مسیر کوهستانی چند کلبه قرار داشت.خانه ها اندازه هایی
متفاوت،ساختاری ساده و زمخت داشتند.با یک نگاه میشد فهمید که اینها را با عجله ساخته
اند.برخی از خانه ها چنان سوخته بودند که تنها بدنه از بین رفته شان باقی مانده و برخی کامال به
طرفی خم شده بودند.آن خانه های کامل ساخته شده نیز نابود شده بودند.دهها سال باد و باران بر
سرشان ریخته،کسی به آنها توجهی نکرده بود و حاال شبیه اشباح سرگردان ژنده پوش بودند و هر
که از کوهستان باال می آمد را با نگاهی در سکوت بدرقه میکردند.با اینکه آنان مسیر کوهستان را
باال رفته بودند اما قدم های ون نینگ سنگین تر شده بود.او در سکوت،بدون هیچ حرکتی در برابر
خانه ای ایستاد.این یکی از خانه هایی بود که خودش ساخت.قبل از ترک آنجا خانه هنوز سالم
بود.شاید ظاهر مناسبی نداشت اما پناهگاهی در برابر آب و هوای سخت بود و افرادی که او
میشناخت و برایشان ارزش قائل بود را آنجا مسکن میداد.جمله-اشیا میمانند و نه انسان ها—
حاال مصداق پیدا کرده بود.او با نگاه با این خانه ها کامال مطمئن میشد که در این دنیا دیگر از
کسانی که او برایشان دلتنگ بود کسی باقی نمانده است.وی ووشیان گفت«:دیگه نگاهشون
نکن!»
ون نینگ گفت.....«:از خیلی وقت پیش میدونستم اینطوری شدن فقط میخواستم بدونم چیزی
باقی مونده یا نه»....
پیش از آنکه حرف او به پایان برسد،سایه ای درون خانه های در هم شکسته به حرکت درآمد.سایه
تلوتلوخوران از خانه بیرون می آمد.صورت نیمه پوسیده خودش را آشکار ساخت.وی ووشیان دستان
خود را بهم کوفت.مرده ی متحرک به هیچ چیزی توجه نمیکرد و مستقیما بطرف آنها می آمد.وی
ووشیان آرام دو قدم به عقب برداشت«:اینا رو با طلسم ببر تاریکی کنترل میکنن!»
مرده های متحرکی که او با طلسم ببر تاریکی کنترلشان میکرد هرگز بطرف او حمله نمی آوردند
ولی این مرده های متحرکی که به فرمان او گوش فرا نمیدادند را با طلسم ببر تاریکی کنترل
میکردند قانونشان نیز ساده بود:یک حرکت یک برش!ون نینگ به جلو خیز برداشت با غرشی بلند
سرش را تکه پاره کرد.صداهایی از اطرافشان برخاست.در میان آن جنگل تاریک حدود 50مرده
متحرک راه می رفتند.سن و جنسیتشان اهمیت نداشت ولی همه آنها مرده هایی تازه دفن شده
بودند.حتما اینها همان مرده هایی بودند که از قبرهایشان در شهر و روستاها ناپدید شده بودند.الن
وانگجی گیوچین خود را بیرون کشید.با یک نوا نوت ها را بحرکت درآورد.گروه مردگانی که آنها
را محاصره کرده بودند دایره وار زانو زدند.ون نینگ با هر دو دست جسد مردی که جثه بزرگی
داشت را بلند و به طرفی پرتابش کرد.شاخه تیزی سینه اش را پاره کرده بود او بیشتر تقال میکرد
و شاخه بیشتر در جسمش فرو میرفت.وی ووشیان فریاد کشید«:خودتو درگیر اونا نکن،برو سمت
کوهستان!»
او نمیدانست که جین گوانگیائو طی چند روز گذشته،با طلسم ببر تاریکی چقدر از این
مرده های متحرک را احضار کرده است.اولین موج،حمله دیگری را بدنبال داشت.آن سه نفر هر
قدر بطرف کوهستان عقب نشینی میکردند بیشتر محاصره میشدند.هر چه به باالی تپه های تدفین
نزدیک تر میشدند تراکم اجساد بیشتر میشد.نوت های زیتر در آسمان جنگل سیاه باالی سرشان
چون بانگ خروشان بود.تقریبا دو ساعت بعد زمانی برای استراحت یافتند.روی یکی از مجسمه
های سنگی نشستند.وی ووشیان آهی کشید و خودش را به سخره گرفت«:همیشه من اینطوری
با بقیه می جنگیدم...امروز انگاری نوبت خودم شده که بقیه علیه م از این روشها استفاده کنن...حاال
دارم می فهمم این طلسم ببر تاریکی چقدر نفرت انگیزه...اگه منم جای اونا بودم میرفتم سازنده
این چیز لعنتی رو میکشتم»....
الن وانگجی گیوچین را کناری نهاد.از آستینش شمشیری بیرون کشید و به او داد«:برای محافظت
از خودت!»
وی ووشیان شمشیر را گرفت.آن شمشیر سویبیان بود و حاال پس از اینکه برای بریدن هندوانه از
آن استفاده کرده بود به این طرف و آن طرف آن را چرخاند.شمشیر را از غالف درآورده و پیش از
برگرداندن آن به غالف،به تیغه برفیش خیره شد.سپس با لبخند گفت«:ممنونم!»
شمشیر را به کمر بست و بنظر نمیرسید بخواهد از آن استفاده کند.وقتی دید الن وانگجی چگونه
به او نگاه میکند دست در موهایش فرو برد و توضیح داد«:خیلی وقته از شمشیر استفاده نکردم
هنوز بهش عادت ندارم».همانطور که حرف میزد آه کشید«:خیلی خب،دلیل اصلیش اینه که انرژی
معنوی بدن جدیدم خیلی کمه...حتی اگه شمشیرم خیلی سطح معنوی باالیی داشته باشه نمیتونم
ازش درست استفاده کنم...و هانگوانگ جون تو باید از من حساس مراقبت کنی»....
الن وانگجی ساکت بود.بعد از اینکه مرد حساس دمی نشست و استراحت کرد دست بر زانو نهاده
و از جا بلند شد.هر سه با سرعت رفتند و در انتهای مسیر غاری با دهانه ای تاریک را دیدند.طول
و عرض دهانه غار به 50پا میرسید.پیش از نزدیک شدن به آنها هم می توانستند هوای سرد را
احساس کنند و صدای ناله انسان ها را میشنیدند.اینجا همان غار افسانه ای بود که فرمانده ییلینگ
انسان ها را به مرده تبدیل میکرد و بخاطر کارهای شرورانه اش که آسمانها به خشم درآمده
بودند—اینجا غار شیطان سالخ بود!.
غار عریض بود و آنها نفس خو د را نگهداشته و وارد شدند.هیچ صدایی نمی شنیدند ولی هر چه به
عمق غار می رفتند صدای انسانها را می توانستند بشنوند.وی ووشیان غار را مانند کف دست خود
میشناخت.جلوی آنها براه افتاده بود و سپس جلوی حرکت آنان را گرفت.ناحیه مرکزی غار با
دیواری آنان را جدا کرده بود.از میان سوراخ های روی دیوار می توانستند منطقه ای که میتوانست
هزار نفر را در خود جای دهد را ببینند.در وسط غار نزدیک صد نفر نشسته بودند.دستها و پاهای
همه شان را طناب های الهی بسته شده بودند.آن صد نفر جوان نشسته بودند و از روی لباس
ها،شمشیرهایشان میشد حدس زد که هر کدام به مکاتب برجسته یا قبایلی خاص تعلق دارند.وی
ووشیان و الن وانگجی با هم نگاهی رد و بدل کردند.پیش از آنکه چیزی بگویند یکی از پسرهایی
که روی زمین بسته شده بود گفت«:به نظر من،تو نباید فقط یه ضربه شمشیر بهش میزدی...چرا
نزدی گلوشو ببری؟»
صدای او چندان بلند نبود اما غار کامال خالی بود و وقتی حرف میزد انعکاس صدایش در آنجا می
پیچید.چنان که اگر نمیخواستند نیز بوضوح صدایش را میشنیدند.وقتی پسر داشت حرف میزد به
نظر وی ووشیان رسید که ظاهر و تن صدایش برای او آشناست.بعد از چند لحظه باالخره بیاد
آورد :این همون پسره نیست که اون روزی داشت با جین لینگ دعوا میکرد؟جین چان بود؟
وقتی دوباره نگاه کرد—آن پسری که با صورت درهم کنارش نشسته جین لینگ نبود؟! جین
لینگ نه او را نگاه میکرد و نه چیزی گفت.صدای شکم پسری که کنارش بود درآمد «:اینا ما رو
گذاشتن اینجا و رفتن ...چی میخوان ا صن؟ اگه میخوان ما رو بکشن چرا اینقدر دنگ و فنگ در
میارن؟ من ترجیح میدم یه هیوال موقع شکار شبانه بخوردم تا اینجا از گشنگی بمیرم!»
پسر همینطور غر میزد.او الن جینگ یی بود.جین چان گفت«:اون چیکار میتونه بکنه؟
حتما همون کارایی که موقع لشکرکشی سقوط خورشید با سگای ون کرد با ما هم میکنه،تبدیلمون
میکنه به عروسکای مرده و بعد میفرسته تا خانواده خودمونو بکشیم...اینطوری دیگه کسی نمیتونه
بهش حمله کنه و همه میفتن به جون همدیگه».....سپس دندان بهم سایید«:مرتیکه وحشی وی
سگ!»
ناگهان جین لینگ به صدا درآمد و با لحن سردی گفت«:خفه شو!»
جین چان که شوکه شده بود گفت«:به من میگی خفه شو؟ منظورت چیه؟»
جین لینگ گفت«:منظورم چیه؟تو کری یا خری؟زبون آدمیزاد حالیت نیست؟ خفه شو یعنی اینقدر
زر نزن و صدات رو ببر!»
جین چان که مدت زیادی یکجا بسته مانده بود با خشم گفت«:تو چرا باید به من بگی خفه شم؟»
جین لینگ جواب داد «:آخه اینقدر وراجی میکنی چی میشه؟ اگه اینهمه غر بزنی این طنابا باز
میشن؟صداتو ببر!!»
«تو!»
صدایی دیگر مداخله کرد«:فعال که همه اینجا گیر افتادیم و نمیدونیم اون مرده های متحرک کی
قراره بهمون حمله کنن...تو این وضعیت بازم جر و بحث میکنین؟»
ا ین صدای آرام به الن سیژویی تعلق داشت.جین چان با اعتراض گفت«:اول اون شروع کرد!!
چیه؟ فقط خودت میتونی بهش فحش بدی و بقیه حق ندارن؟؟ تو خیال کردی کی هستی جین
لینگ؟ تو فکر کردی چون لیانفنگ زون رئیس تهذیبگرا شده تو هم میتونی بشی؟ منم اصال خفه
نمیشم و فکر میکنم که تو»....
با صدای تلپ،ضربه ای به سر جین چان خورد.او از درد داد کشید بعد با فریاد گفت«:میخوای دعوا
کنی؟ حسابتو میرسم...منم االن بدجوری تو حس دعوا هستم...پسره ی بی کس و کار!!!»
جین لینگ با شنیدن این حرف از قبل هم بی قرار تر شد.او که محکم بسته شده و نمیتوانست
دست و پاهای خود را تکان دهد از آرنج و زانو هایش استفاده کرده و بقیه را میزد و صدایشان را
درآورد با این حال او تنها بود و جین چان همیشه با گروهی از پسرهای دیگر همراهی میشد.پسرها
که دیدند او نمیتواند پاسخ جین لینگ را بدهد فریاد سر دادند که«:بزار کمکت کنیم»!....همهمه
در میانشان افتاد.
الن سیژویی که همان نزدیکی نشسته بود نمیتوانست کاری کند جز اینکه آرام بنشیند و به میان
این درگیری کشیده شود.ابتدا سعی داشت با گفتن«:بچه ها آروم باشین...آروم باشین»همه آنان را
به آرامش دعوت کند ولی بعد از اینکه چند ضربه آرنج خورد چهره درهم کشید و از خشم صورتش
تیره شد و اشکش درآمد و در پایان او نیز وارد نبرد آرنج ها شد.آن سه نفر نمیتوانستند بیش از این
ها تماشا کنند.وی ووشیان روی پله های منتهی به غار پرید«:هی،همگی اینجا رو نگاه کنین!»
صدایش به شکلی رعدآسا درون غار پیچید.پسره ا که درحال نبرد بودند سرشان را باال آوردند.الن
سیژویی وقتی شخص آشنای کنار او را دید با شادی گفت«:هانگوانگ جون!»
الن جینگ یی با صدای بلندتری داد زد«:هانگوانگ جون آخخخخخخخخخخخ!»
جین چان وحشت کرده بود«:واسه چی خوشحالی؟ اونا....اونا دستشون تو یه کاسه اس!»
وی و وشیان قدم به درون غار نهاد سویبیان را از غالف درآورده و به پشت برگرداند.سایه ای سیاه
پرید و شمشیر را گرفت.او ون نینگ بود.بچه ها با جیغ و فریاد گفتند«:ژ-ژ-ژ-ژ-ژنرال روح؟!»
ون نینگ سویبیان را گرفت و در مسیری که جین لینگ بود حرکت کرد.جین لینگ دندان بهم
سایید و چشمان خود را بست هرچند احساس کرد بدنش رها شده...طنابهای الهی با یک حرکت
سویبیان از هم باز شده بودند.پس از این حرکت،ون نینگ در اطراف غار براه افتاد و تمام طنابها
را برید.شاگردانی که او آزادشان میکرد نه نمیتوانستند فرار کنند و نه میتوانستند همانجا بمانند.از
یک طرف فرمانده ییلینگ،ژنرال روح و خائنی که ژست نیکوکاران را داشت هانگوانگ جون
ایستاده بود و در طرف دیگر گروه های بی شمار مرده های متحرک آماده خوردن آنها بودند ولی
الن سیژویی نیمه پر و روشن لیوان را میدید«:ارشد مو....ارشد وی،اینجایی که ما رو نجات بدی؟
تو که با اونایی که ما رو اسیر کردن آوردن اینجا نیستی درسته؟»
اگرچه حرفش سوالی بود اما در چهره اش شادی و درخشش موج میزد.وی ووشیان احساس
دلگرمی میکرد.او نشست و سر الن سیژویی را نوازش کرد که در این چند روز گذشته با وجود
ماندن در غار موهایش هنوز تمیز بودند بهم ریخت«:من؟ مثل اینکه نمیدونی من هیچی پول و
پله ندارم...آخه چطوری میتونم اینهمه آدم اجیر کنم که شماها رو بگیرن!»
الن سیژویی با صداقت حرف او را تایید کرد«:بله،میدونستم!میدونستم ارشد که تو واقعا بدبختی و
پول نداری!»
وی ووشیان گفت«:پسر خوب،اونا چند نفر بودن؟ اینجا کمین کرده بودن؟!»
الن جینگ یی طنابهایی که آویزانش بود را پرت کرد و با عجله میخواست حرف بزند «:یه گروه
جنگجو بودن!صورت همه شونم با یه مه سیاه پوشیده شده بود اصن نتونستیم بفهمیم کی
هستن؟!!!ما رو شوت کردن اینجا و رفتن انگاری واسشون مهم نبود که زنده بمونیم یا بمیریم...آه
آه آه یه عالمه مرده متحرکم اون بیرونه همش صداشون میاد!»
بیچن از غالف خارج شده و طنابهای باقیمانده را برید.الن وانگجی پس از اینکه شمشیرش به
غالف برگشت بی درنگ بطرف الن سیژویی برگشته و گفت«:آفرین!»
این حرف بدین معنا بود که الن سیژویی کارش را درست انجام داده،آرامش خود را حفظ کرده و
به آنان باور داشت.الن سیژویی باعجله پشت سر الن وانگجی ایستاد.پیش از آنکه بتواند لبخند
بزند وی ووشیان لبخند زنان گفت«:آره آفرین سیژویی...تو االن حتی بلدی خوب بجنگی!»
صورت سیژویی کامال سرخ شد«:ا-این چیزه...ناخودآگاه بود!»
ناگهان وی ووشیان حس کرد چیزی نزدیک میشود.برگشت و جین لینگ را با دست و پاهایی
آویزان کنار خود دید.الن وانگجی سریع جلوی وی ووشیان ایستاد و الن سیژویی نیز با عجله
جلوی الن وانگجی قرار گرفت...او در حالیکه دربرابر جین لینگ ایستاده بود با نهایت دقت و
احتیاط گفت«:ارباب جین!»
وی ووشیان از پشت آنها کنار آمد و گفت«:چیکار میکنین؟هرم انسانی درست میکنین؟»
صورت جین لینگ حالت عجیبی داشت.دستانش را شل میکرد و بهم میفشرد بعد دوباره همان کار
را تکرار کرد.انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست دهان خود را باز کند.تنها توانست به جای
زخمی که به شکم وی ووشیان زده خیره شود.الن جینگ یی عمیقا ترسیده بود«:ت-ت-ت-تو
تو که نمیخوای دوباره اونو بزنی هاه؟»
صورت جین لینگ یخ بست و الن سیژویی با عجله گفت«:جینگ یی!»
جینگ یی طرف چپ و سیژویی طرف راست ایستاده بود.وی ووشیان دستانش را دور بازوهای آنها
حلقه کرده و گفت«:خیلی خب،بیاین زودتر از اینجا بریم بیرون!»
الن سیژویی گفت«:باشه!»
بقیه پسرها گوشه ای مچاله شده و جرات حرکت نداشتند.الن جینگ یی گفت«:دارین چیکار
میکنین؟ تا کی میخواین همونجا بمونین؟»
یکی از پسرها سرش را کج کرده و گفت«:اون بیرون کلی مرده متحرک هست....میخوای بریم
بیرون تا بمیریم؟!»
ون نینگ گفت«:ارباب،من میرم بیرون و از اینجا دورشون میکنم!»
وی ووشیان سرش را تکان داد و ون نینگ مانند تندبادی سهمگین بیرون رفت و الن سیژویی
گفت «:طنابای الهی همه االن باز شدن دیگه...اگرم اوضاع بدتر بشه میتونیم کنار همدیگه
بجنگیم...اگر نیاین کمک چطوری قراره جلوی این سیل اجساد رو بگیریم؟ با وضعی که این غار
داره معلوم نیست شاید همینجا گیر بیفتیما؟!»
بعد از گفتن این حرفها،او الن جینگ یی را گرفت و همراه چند تن از شاگردان مکتب الن پشت
سر ون نینگ خارج شدند.بقیه پسرها هنوز بهم نگاه میکردند.بعد از اینها،یکی از پسرها گفت«:برادر
سیژویی،وایسا تا بیام»...اون نیز پشت سر آنها براه افتاد و رفت.این پسر همانی بود که برای مردن
آ -چینگ پول کاغذی سوزانده و نسبت به او احساس عاطفی خاصی داشت.بقیه او را زیژن صدا
می زدند.بنظر میرسید او تنها پسر قبیله بالینگ اویانگ باشد.خیلی زود پسرهای دیگری هم که در
حادثه شهر یی همراه آنان بودند دنبالشان روان شدند.بقیه پسرها تردید داشتند ولی همین که
اطراف را نگاه کردند متوجه نگاه خیره وی ووشیان و الن وانگجی به خودشان شدند .مضطرب
شده و تنها توانستند با عجله از کنار آنها بگذرند درحالیکه سر خود را می خاراندند و آخرین فردی
که ماند،جین لینگ بود!
وقتی گروه پسرها کشان کشان به دهانه غار رسیدند ناگهان سایه ای سیاه به درون غار پرتاب
شده و جای هیکلی انسانی بر دیوار ماند.سنگ و گرد و خاک به همه جا پاشید.گریه چند نفر از
شاگردان به گوش رسید«:ژنرال روح؟!!!»
وی ووشیان گفت«:ون نینگ؟ چی شده؟»
ون نینگ گفت...«:هیچی!» او که بر زمین افتاده بود برخاست و دست شکسته خود را محکم
حرکت داده و بر جای خود برگرداند.وی ووشیان نگاه کرده و مرد جوانی را دید که با لباس بنفش
جلوی غار ایستاده و در دستش زیدیان می سوخت و حرکت میکرد.او با ضربه شالقش ون نینگ
را به دیواره غار کوبیده بود.
جیانگ چنگ بود .بهمین دلیل ون نینگ خیال نداشت حمله او را پاسخ بدهد.جین لینگ
گفت«:دایی!»
جیانگ چنگ با لحن دستوری گفت«:جین لینگ بیا اینجا!»
از میان جنگل تاریک پشت سرش،به آرامی گروهی از تهذیبگران از مکاتب مختلف با لباسهایی
رنگارنگ بیرون آمدند.گروه تهذیبگر ها بیشتر و بیشتر میشد.شاید تعدادشان به دوهزار نفر
میرسید.آنها چون شنل سیاهی غار را محاصره کردند.همه آن تهذیبگران منجلمه جیانگ
چنگ،غرق خون بود ند و از صورتشان خستگی می بارید.همه پسرها درحالیکه از غار بیرون می
رفتند فریاد میزدند«:بابا!»«،مامان!»«،برادر!» آنها بمیان جمعیت می رفتند و در آغوش خانواده
های خود جای می گرفتند.جین لینگ به چپ و راست نگاه کرده و هنوز تصمیمی نگرفته
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بود.جیانگ چنگ با لحن خشنی گفت«:جین لینگ چرا اونجا خشکت زده؟ واسه چی داری وقت
تلف میکنی؟ هوس مردن کردی؟»
الن چیرن در جلوی جمعیت ایستاده و پیرتر از همیشه بنظر می آمد.رگه های سفیدی در موهای
شقیقه اش آشکار بود.او گفت«:وانگجی!»
الن وانگجی با صدای آرامی جواب داد«:عمو!» ولی نرفت تا کنار عموی خود بایستد.الن چیرن
بهتر از هر کسی میدانست.همین حرکت به معنای پاسخ محکم و صریح اوست.او با نا امیدی سر
خود را تکان داد و بیش از آن تالشی برای ترغیب وانگجی انجام نداد.زنی با لباس سفید که در
جلوی جمعیت ایستاده بود با چشمانی اشکبار گفت«:هانگوانگ جون،تو چت شده؟ تو ....تو دیگه
خودت نیستی...تو ،قدیما کارهای فرمانده ییلینگ رو تحمل نمیکردی...حاال این وی ووشیان چه
حقه ای سوار کرده که تونسته فریبت بده و کنار اون وایسی و علیه ما باشی؟»
الن وانگجی توجهی به او ننمود.زن که پاسخی از او نگرفته بود با افسوس گفت«:تو ارزش این
اسم رو نداری!»
وی ووشیان گفت«:بازم که اینجایین شماها!»
جیانگ چنگ با صدایی خشن گفت«:معلومه که هستیم!»
سوشه زیتر هفت سیمی را بر دوش داشت.او در میان جمعیت ایستاده و با لحنی خونسرد گفت«:اگر
بخاطر خودنمایی جناب فرمانده ییلینگ نبود که تشریف بردن قبرهای مردم رو کندن و تا رسیدن
اینجا بچه ها رو اسیر کردن...و تازه زبونشم درازه ماها مجبور نبودیم تا اینجا و به پناهگاهش
بیایم!»
وی ووشیان گفت«:من این بچه ها رو نجات دادم بهتر نیست بجای این حرفا ازم تشکر کنی؟!»
برخی به خنده افتادند و برخی دیگر فریاد زدند «:مردک شادزد!» وی ووشیان میدانست که مجادله
با اینها بی فایده است و او نیز عجله ای نداشت.پوزخند بر لب گفت«:ولی تعدادتون یه ذره کم
شده انگاری ...دو تا آدم مهم اینجا حضور ندارن...میشه بپرسم چرا لیانفنگ زون و زوو جون توی
همچین رخداد بزرگی حاضر نیستن؟»
سوشه گفت«:هاه...دیروز لیافنگ زون توسط چند تا آدم ناشناس مورد حمله قرار گرفت...اونم توی
برج طالیی...بدجوری زخمی شده و زوو جون اونجاست تا ایشون رو درمان کنن...خودت که اینو
میدونی چرا سوال می پرسی؟»
وی ووشیان با شنیدن اینکه جین گوانگیائو بشدت زخمی شده کامال ناگهانی یاد زمانی افتاد که
او در برابر نیه مینگجو وانمود کرد میخواهد خودش را بکشد و فرار کرده بود،نتوانست تحمل کند
و بشدت خنده اش گرفت.سوشه ابرو در هم پیچید«:به چی داری میخندی؟»
وی ووشیان گفت«:هیچی آخه این روزا لیانفنگ زون زیادی دارن زخمی میشن!»
در این لحظه پسر جوانی گفت«:بابا،من حس میکنم که شاید اون واقعا کاری نکرده باشه...آخرین
بار توی شهر ایی،اون نجاتمون داد.این بارم اومده بود اینجا تا مارو نجات بده»...وی ووشیان رد
صدا را دنبال کرد و فهمید این صدای اویانگ زیژن است.هرچند پدرش سریع او را سرزنش
کرد«:بچه ها نباید حرفای بیخودی بزنن!! اصال میدونی االن توی چه وضعی هستیم؟؟اصن
میدونی اون کیه؟»
وی ووشیان نگاهش را از او گرفته و به آرامی گفت«:حاال فهمیدم!» او از همان ابتدا میدانست هر
چیزی هم که بگوید کسی به حرفهایش توجه نخواهد کرد.اگر چیزی را انکار میکرد از او نمی
پذیرفتند و اگر چیزی را تایید میکرد حرفش تحریف میشد.اصوال سخنی که الن وانگجی بر زبان
جاری میساخت می توانست سندی برای او باشد اما در حال حاضر الن وانگجی کنار او ایستاده و
هدف این مردم قرار گرفته بود.او تصور میکرد شاید الن شیچن میان مکاتب باشد تا بتوانند با هم
مذاکره کنند ولی الن شیچن و جین گوانگیائو االن آنجا حضور نداشتند.
در گذشته،بهنگام محاصره تپه های تدفین،جین گوانگشان هدایت مکتب النلینگ جین را برعهده
داشت.درحالیکه جیانگ چنگ مکتب یونمنگ را هدایت میکرد.الن چیرن مکتب گوسوالن را پیش
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
می برد و نیه مینگجو مکتب چینگه نیه را هدایت میکرد.دوتای اول ارتش های مرکز و اصلی
بودند ولی دو ارتش دیگر نیاز نبود کاری بکنند.حاال رئیس مکتب النلینگ جین اصال آنجا حضور
نداشت و افرادش را تحت امر مکتب گوسوالن به آنجا فرستاده بود و فرماندهی آنان را هم همانند
سابق الن چیرن عهده دار بود.نیه هوایسانگ جایگزین برادرش شده و در بین جمعیت گیر کرده
بود صورتش پر شده بود از «:من درباره هیچی چیزی نمیدونم!»«،من نمیخوام هیچ کاری بکنم!»
و«من اینجام که تعداد آدما بیشتر باشه!»
تنها جیانگ چنگ را انرژی متخاصمی پر کرده بود و موذی گری از چهره اش می بارید و مستقیم
به آنها زل زده بود ولی وی ووشیان ....کمی به اطراف نگاه کرد.الن وانگجی را دید که بدون ذره
ای تردید و بدون فکر عقب نشینی کنارش ایستاده است.این بار او تنها نبود.در میان این هزاران
تهذیبگر،ناگهان مردی میانسال طاقت نیاورده و فریاد کشید«:وی ووشیان تو هنوز منو یادته؟»
وی ووشیان با صداقت جواب داد«:نه!»
مرد میانسال بسردی خندید«:تو یادت نمیاد ولی پای من یادشه!»او پایین لباس خود را کنار زده و
پایی مصنوعی ساخته شده از چوب را نشان داد«:این پای من رو توی شهر بی شب نابود
کردی!!دارم اینو نشونت میدم که بفهمی بین این مردمی که برای محاصره اینجا اومدن نیروهای
قبیله یی ویچون هم هستن...این کارمای توئه و نشون میده هیچ وقت واسه انتقام دیر نیست!»
تهذیبگر جوانی که از حرفهای او انگیزه گرفته بود از جمع خارج شد و با صدای بلند و واضح
گفت«:وی ووشیان،من ازت نمی پرسم که منو یادت هست یا نه ولی والدین منو تو کشتی...خون
آدمای زیادی به گردن توئه...که حتی یادت نمیاد کی هستن ولی من،فانگ منچنگ ،هرگز فراموش
نمیکنم و هرگز تو رو نمیبخشم!!»
بالفاصله پس از او کس دیگری قدم جلو نهاد.تهذیبگری میانسال با هیکلی الغر و چشمانی که
به باریکی یک شکاف،این بار وی ووشیان قدم جلو نهاده و گفت«:خب من پای تو رو ازت
گرفتم؟»پیرمرد سرش را تکان داد و وی ووشیان دوباره پرسید«:والدینت رو کشتم و کل قبیله ات
رو نابود کردم؟» مرد باز سرش را به نشانه نفی تکان داد.وی ووشیان با شگفتی پرسید«:خب تو
چرا اینجایی؟»
مرد به زبان درآمد«:من برای انتقام گرفتن اینجا نیستم...من اینجام تا باهات بجنگم و بهت
بفهمونم— کسی که در برابر دنیا می ایسته لیاقتش اینه که توسط همه مردم دنیا مجازات بشه
چون اصال مهم نیست از چه روشهای حقیرانه ای استفاده کنی یا اینکه چند بار سر از قبر بیرون
بیاری ما دوباره برت میگردونیم جایی که بودی!!! فقط و فقط بخاطر کلمه «عدالت»!»
همگان با شنیدن صدایش او را تشویق کردند ...صدایشان چون رعد بلند بود«:خوب گفتی جناب
رئیس یائو!»
رئیس یائو با لبخندی بر لب سر جای خود بازگشت.دیگران هم که از این همه خودستایی به وجد
آمده بودند تصمیم گرفتند دانه به دانه جلو بیایند و از عزم راسخ خود خبر بدهند.
« توی جاده چیونگچی...سگ تو ون نینگ پسرمو خفه کرد!»
«برادر بزرگ من بخاطر نفرین سمی تو همه بدنش پوسید از بین رفت!»
« بخاطر هیچی نیومدم جز اینکه بگم عدالت تو این دنیا نمرده و مردم دنیا شیطان رو تحمل
نمیکنن!»
«عدالت نمرده و شیطان هرگز پذیرفتنی نیست!»
چهره های همه نشان میداد خونشان به جوش آمده،حرفهایشان معصومانه بنظر میرسید.همه
سرشار از حس قهرمانی و اشتیاقی سوزان همراه با خشم و افتخار بودند.همه باور داشتند که در
حال انجام کاری قهرمانان و دالورانه هستند که افتخاری بزرگ برای بشریت است.این داستان در
تاریخ ثبت میشد و مردمان آینده آنها را مورد ستایش خود قرار میدادند.این نبرد،خیزش راستی در
برابر شر و بدی بود!!!!
پشتشان بود.ردای سفید و پیشانی بند هایشان در هوا می چرخید و شبیه دو ایزد زیبارو به نظر
میرسیدند.چکمه های سفیدشان از لباسهای دیگر افراد تمیزتر و براق تر بنظر میرسید.دو یشم الن
حقیقتا بی نقص بودند،انگار آنان را از دو تکه بزرگ یخ تراشیده شده اند.وقتی وارد میدان شدند
حتی هوا هم رو به تازگی رفت.
بیشتر تهذ یبگران زن،از اشتیاق غش میکردند و آن زنان خاموش نیز بادبزن ها را کنار انداخته و با
چشمان مسلح آندو را می نگریستند.آنهایی که جراتشان بیشتر بود به لبه سکوی برج نزدیک
میشدند و گل و شکوفه هایی را که از قبل آماده کرده بودند به طرفشان می انداختند.بارانی از گل
از آسمان فرو می ریخت.پرتاب گل به نشانه تحسین زیبایی زنان و مردان زیبارو یک سنت بود.از
آنجا که شاگردان مکتب گوسوالن از قبیله برجسته ای می آمدند ظاهرشان در نهایت دقت و
آراستگی قرار داشت و این شاگردان به چنین وضعیت هایی عادت داشتند.الن شیچن و الن
وانگجی نیز از س یزده سالگی به این حال خو گرفته بودند.آندو کامال آرام بنظر میرسیدند.سرشان
را به آرامی در سمت محل نشستن تماشاگران تکان میدادند و بدون توقف به پیش می رفتند.هرچند
الن وانگجی ناگهان دست خود را باال گرفته و گلی که از پشت به او نزدیک میشد را در هوا
متوقف کرد.
او پشت سر گروه را نگاه کرد و دید در گروه سوارکاری یونمنگ جیانگ،که هنوز آماده حرکت
نشده،جیانگ چنگ تازه در حال آماده سازی و جلوی گروه ایستاده است .شخصی با موهای سیاه
و درخشان کنار او و سوار بر اسب بود که دستان خود را روی اسب نهاده و جوری وانمود میکرد
که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده و با دو بانوی الغر و جوان سخن میگفت و میخندید.الن شیچن
دید که الن وانگجی افسار اسبش را کشیده و حرکت نمیکند پرسید«:وانگجی،چیزی شده؟»
الن وانگجی گفت«:وی یینگ!»
وی ووشیان بطرف او چرخید و با چهره ای پر از شگفتی گفت«:چی؟ هانگوانگ جون منو صدا
کردی؟ چیزی شده؟»
الن وانگجی گل را بدست گرفته و کامال جدی بنظر می آمد.لحن صدایش هم کامال سرد بود«:کار
تو بود؟»
وی ووشیان سریع انکارش کرد«:نه نبود!»
دختری که کنارش ایستاده بود سریع گفت«:حرفشو باور نکنین خودش بود!»
وی ووشیان گفت«:چطور میتونی با یه آدم خوبی مثل من اینطوری رفتار کنی؟ از دستت عصبانی
شدم!»
دخترها خنده کنان افسار اسبهایشان را گرفته و به طرف گروه های مکاتب خود رفتند.الن وانگجی
گل را با دستش پایین گرفته و سرش را تکان داد.جیانگ چنگ گفت«:زوو-جون،هانگوانگ
جون،عذر میخوام! اصال محلش نذارین!»
الن شیچن لبخندی زد «:مشکلی نیست من بجای وانگجی از محبتی که ارباب وی با این گل
دارن نشون میدن تشکر میکنم!»
وقتی آنها به آرامی فاصله می گرفتند ابرهایی از گلبرگها و عطر خوش را با خود می بردند.جیانگ
چنگ به آن دریای مواج دستمالهایی که از محل تماشای مسابقات براه افتاده بود نگاهی انداخت
و بعد بطرف وی ووشیان چرخید«:تو واسه چی همراه دخترا گل پرت میکنی؟»
وی ووشیان جواب داد «:خب بنظرم اون خیلی خوشگله...چه اشکال داره چند تا گل هم من
بفرستم؟»
جیانگ چنگ انگشتش را رو به بینی او گرفته بود«:بینم تو چند سالته؟ فکر کردی کی هستی که
اینطوری مسخره بازی میکنی؟»
وی ووشیان به او نگاه کرد و گفت«:تو هم گل میخوای؟هنو کلی رو زمین مونده
میخوای یکی هم به تو بدم؟ »در همان حین وانمود کرد دارد به سمت زمین خم میشود.
صندلی در برج تماشاچیان،به بانو جین از مکتب النلینگ جین تعلق داشت و جیانگ یانلی در کنار
او نشسته بود.پیش از اینها بانو جین دست او را نگهداشته و با چهره ای دوست داشتنی با او سخن
میگفت .جیانگ یانلی ظاهری مالیم و مهربان داشت هرچند وقتی دید دو برادر جوانش برای او
دست تکان میدهند صورتش درخشید.بادبزنش را پایین آورده و چند کلمه با خجالت به بانو یو
گفت و درحالیکه به طرف لبه سکو می آمد دو گل برای آندو نفر پرت کرد.
او از تمام توانش برای اینکار استفاده کرد.ابتدای امر جیانگ چنگ و وی ووشیان ترسیدند نکند از
همان باال بیفتد.وقتی دیدند توانسته تعادل خود را حفط کند خیالشان راحت شد.هر دو دست دراز
کرده و گلها را گرفتند و لبخندهایی مهربانانه بر لب داشتند.جیانگ یانلی سرش را پایین گرفته و
دوباره پیش بانو جین بازگشت.ناگهان گروهی از تهذیبگران،با لباسهایی سفید که خطوطی طالیی
داشتند عجوالنه وارد شدند آنان زرههای سبک بر تن و بر اسب های نر زیبایی سوار بودند.جلودار
گروه هم ظاهری کامال زیبا داشت و زره ای چون بقیه بر تن کرده بود ....او رئیس مکتبشان جین
گوانگشان بود.
بانو جین بی درنگ شانه جیانگ یانلی را نوازش کرد.دست او را گرفته و دوباره به لبه سکوی
تماشاچیان برد و به گروه سوارکاری مکتب النلینگ جین اشاره میکرد.در میان شیهه اسب ها
ناگهان یک اسب،در میان میدان آمده و پیش از اینکه افسارش را بکشند دایره وار در میدان
چرخید.شخص سوار بر اسب ظاهری قابل توجه داشت.او لباسی چون برف سفید بر تن کرده بود
و خال سرخی در میان ابروهایش خودنمایی میکرد.کمان خود را کشید و زیبایی و جذابیت مردانه
را به اوج رساند.بالفاصله اشتیاقی شدید جمعیت تماشاچی را در برگرفت.شخص از روی عمد یا
غیر عمد مسیر سکوی تماشاچیان را نگاه میکرد.هرچند سعی داشت ظاهر خود را سفت و محکم
نگهدارد اما غرور و تکبر غیر قابل وصفش از چشمانش تراوش میکرد.وی ووشیان بر روی اسبش
پوزخندی زده و کم مانده بود به خنده بیفتد«:اصال باورم نمیشه این یه طاووسه!»
جیانگ چنگ گفت«:نگاه کن،خواهر هنوز از روی سکو داره نگاه میکنه!»
وی ووشیان گفت «:نگران نباش...تا وقتی شیجیه مو به گریه نندازه منم هیچ کاری باهاش
ندارم...تو هم نباید از اول خواهر رو میاوردی!!»
جیانگ چنگ گفت«:مکتب النلینگ جین اصرار میکرد...دیگه نتونستم رد کنم!»
وی ووشیان گفت «:معلومه که بانو جین اصرار میکنه...وایسا و ببین اون یه راهی پیدا میکنه تا
خواهر و شاهدخت پسر رو با هم روبرو کنه!»(منظورش جین زیژوانه😁)
همانطور که آنها با هم حرف میزدند.جین زیژوان به طرف اهداف پیش رفت.ردیف اهداف تیر
اندازی شبیه به مانعی در ورودی قرار گرفته بود.آنهایی که قصد شکار در کوهستان را داشتند می
توانستند با شلیک به یکی از اهداف از فاصله دور،مسیر رفتن به میدان شکار را انتخاب کنند.هفت
حلقه روی اهداف وجود داشت،که بیانگر هفت مسیر ورود بودند .هرچه تیر به محل برخورد حلقه
نزدیک تر می بود پیشروی برای رسیدن به موفقیت آسانتر میشد.جین زیژوان بدون اینکه از سرعت
خود کم کند تیری برداشته و پرتاب کرد.تیر به هدف نشست و از همه جا صدای تشویق برخاست.
جیانگ چنگ و وی ووشیان با دیدن نمایش قدرت جین زیژوان هیچ واکنشی از خود نشان
ندادند.ناگهان کسی با صدای بلند خنده مسخره ای سر داد و فریاد زد«:اگه کسی اینجا هست که
مهارت اونو باور نداره بره جلو و سعی کنه از زیژوان بهتر تیر بندازه!»
شخص اندامی پهن و بلند داشت.پوستش تیره و صدایش مانند غرش بود.او برادرزاده جین
گوانگشان و پسرعموی جین زیژوان،جین زیژون بود!پیش از اینها در مهمانی گلهای مکتب
النلینگ جین یک درگیری میان وی ووشیان و جین زیژوان رخ داده بود.وی ووشیان لبخند زد و
او دشمنی خود را نشان داد.جین زیژون میخواست او را تحریک کند.وقتی جین زیژون پاسخی از
او نگرفت احساس غرور میکرد.زمانیکه سوارکاران مکتب یونمنگ جیانگ به جلوی اهداف پرتابی
رسیدند وی ووشیان به سمت دو یشم الن رو کرده که سوار بر اسب کمان خود را میکشیدند«:الن
جان،میخوای کمکم کنی؟»
الن وانگجی به او نگاه کرد و جوابی نداد.جیانگ چنگ پرسید«:ایندفعه میخوای چیکار کنی؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و بنظر میرسید از عمق وجودش ناخشنود است.او دوباره گفت «:این فقط افتتاحیه مسابقه اس
هالک شدی اینقدر خودنمایی میکنی...االن چشماتو بستی،واسه کل شکار هم میتونی همینطوری
چشم بسته حرکت کنی؟بعدا توی کوهستان ققنوس،حالیت میکنیم چند مرده حالجیم و کی از
کی بهتره؟!!»
وی ووشیان گفت«:باشه!»
جین زیژون دستش را تکان داد«:بریم!»
همه تهذیبگران با عجله حرکت میکردند انگار میخواستند اولین نفری باشند که میتوانند وارد میدان
مسابقه شده و بهترین و رده باالترین شکارها را مال خود کنند.جین گوانگشان که می دید گروه
سوارکاران او چقدر کارآزموده هستند بسیار احساس غرور میکرد.وقتی دید وی ووشیان و جیانگ
چنگ هنوز سوار بر اسبهایشان هستند لبخند زد«:رئیس جیانگ؟ ارباب وی؟ چی شده؟ نمیخواین
وارد کوهستان بشین؟ حواستون باشه یه وقت زیژون همه شکارها رو ازتون نقاپه؟!!!»
وی ووشیان گفت«:جای نگرانی نیست اون عمرا بتونه!!»
همه با شگفتی ساکت ماندند.جین گوانگشان هنوز درحال فکر بر معنای جمله –عمراً بتونه-بود
که دید وی ووشیان از اسب پایین آمد و به جیانگ چنگ گفت«:تو اول برو!»
جیانگ چنگ گفت«:سخت نگیر...وقتی دیدی وقت مناسبیه بیا!»
وی ووشیان دست خود را تکان داد و جیانگ چنگ افسار اسبش را کشید و جلوی شاگردان مکتب
یونمنگ جیانگ براه افتاد.وی ووشیان با چشمان بسته،به سمت مسیر ورودی کوهستان ققنوس
پیش رفت نه اینکه برای شکار نیامده باشد بلکه ترجیح میداد در محدوده مکتب خودشان قدم
بزند.
جمعیت گیج شده بودند.یعنی او میخواست تا پایان شکار آن نوار را روی چشمان خود
نگهدارد؟چطور میتوانست در شکار شبانه شرکت کند؟همه به هم نگاه میکردند.در انتها فکر کردند
این موضوع هیچ ارتباطی به آنان ندارد و بهتر است به تماشای مسابقه بنشینند.وی ووشیان مدتی
راه رفت سپس نقطه ای در عمق کوهستان ققنوس را برای استراحت یافت.شاخ و برگهای آنجا
واقعا کلفت بودند و آن بخشی از شاخ و برگ که از تنه درخت به طرف بیرون رشد کرده بودند
براحتی مسیر را می گرفتند.وی ووشیان چند باری به تنه خشک و چین خورده درخت ضربه زد
وقتی احساس کرد محکم است روی درخت پرید.
سر و صدای سکوهای تماشاچیان بخاطر جنگل های عمیق دیگر به گوش نمیرسید.وی ووشیان
چشم بند سیاهش را از روی چشم برنداشت و به درخت تکیه زد.نور خورشید از الی شاخ و برگها
به صورتش م ی تابید.چنچینگ را نگهداشت و انگشتان خود را حرکت میداد و موسیقی می
نواخت.صدای واضح فلوت چون پرنده ای در آسمان به پرواز درآمد و انعکاس صدای آن سراسر
کوهستان را فراگرفت.او در حین نواختن یکی از پاهای آویزان خود را به آرامی تکان میداد.نوک
چکمه هایش به ریشه درخت ها برخورد میکرد.اصال اهمیت نمیداد که چکمه هایش از شبنم های
روی ریشه ها خیس و مرطوب شوند.
بعد از پایان آهنگ،دستانش را بهم جمع کرده و به حالتی آسوده به درخت تکیه زد.فلوت میان
دستانش بود و هنوز گلی بر سینه اش قرار داشت که عطری مالیم از خود ساطع میکرد.نمیدانست
چه مدتی آنجا نشسته است چراکه تقریبا بخواب رفته و دوباره بیدار شده بود.کسی به او نزدیک
میشد ولی قصد کشتن نداشت.او در کنج درخت تکیه زده و تمایلی به برخاستن نشان نداد.حتی
آنقدر انرژی نداشت که آن تکه پارچه را از روی چشمان خود بردارد.تنها کمی سر خود را کج
کرد .چند لحظه گذشت وقتی صدایی نیامد دیگر تحمل نکرد و داوطلبانه پرسید«:تو برای شکار
اینجایی؟»
شخص جوابی نداد.وی ووشیان گفت«:دور و بر من چیز خوبی گیرت نمیاد!!!»
شخص هنوز ساکت بود اما چند قدمی به او نزدیک شد.درون وی ووشیان به ولوله افتاد.بیشتر
تهذیبگرها از او هراس داشتند حتی اگر افراد زیادی با آنها بودند سعی نمیکردند به او نزدیک شوند
چه برسد به حضورش در چنان جای دنجی و این شخص به او نزدیک میشد...اگر بخاطر این
احساس نبود که او خیال کشتنش را ندارد وی ووشیان پیش خود فکر میکرد اهدافی دیگر در
سرش است.او بدنش را صاف کرد ه و سرش را کمی کج کرد و دقیقا به همان مسیر می
نگریست،لبهای خود را جمع کرده و لبخند زد و خواست چیزی بگوید ولی ناگهان زور و فشار
زیادی بر بدنش وارد آمد.پشتش به درخت چسبیده بود و همین که با عجله خواست نوار روی
چشم خود را بردارد شخص دستش را پیچاند و نگهداشت.زور او زیاد بود وی ووشیان حتی
نمیتوانست ذره ای تقال کند ولی هنوز هم انرژی کشتن را از او دریافت نمیکرد.او سعی کرد
طلسمی را از آستین خود بیرون بیاورد اما شخص فهمید و جلویش را گرفت.او هر دو دستش را
محکم به درخت چسباند.وی ووشیان پایش را بلند کرد تا لگد بزند اما گرمای بوسه ای را بر لبان
خود احساس کرد و در جا خشکش زد😘..
این لمس عجیب،نا آشنا،مرطوب و گرم بود.ابتدا وی ووشیان اصال نمیفهمید که چه خبر است
ذهنش کامال خالی شد اما وقتی متوجه اوضاع شد در شوک فرو رفت.این شخص مچ هایش را
گرفته و او به درخت چسبانده بود و می بوسید.او به تقال افتاد میخواست از آن حالت خارج شود و
نوار را ا ز روی چشمان خود بردارد اما شکست خورد.وقتی دوباره میخواست تالش کند داوطلبانه
جلوی خود را گرفت.کسی که او را می بوسید به آرامی می لرزید.او دست از تالش برداشت.پیش
خود فکر میکرد :انگاری این بانو خیلی قویه،شخصیتش ترسناک بنظر میاد ولی چرا خجالت
کشیده؟حتما استرسش زیاده ...در غیر این صورت چنین زمانی را انتخاب نمیکرد که دزدکی به
سمت او بیاید.حتما تمام جرات خود را جمع کرده و برای یافتن او آمده بود.جدای از اینها سطح
قدرت تهذیبگریش کم نبود و این نشان میداد عزت نفس باالیی دارد.اگر او اینطور مصرانه برای
درآوردن چشم بند خود تالش میکرد این بانو را سراپا احساس شرم نمی گرفت؟
لبهای او به آرامی و دقت در دو طرف لبهای او جای گرفتند.وی ووشیان نمیدانست باید چه اقدامی
بکند وقتی آن لبهای لطیف حالتی مهاجمانه به خود گرفتند.او دندان های خود را بهم نچسباند و
اجازه داد تا مهاجم کارش را بکن د.ناگهان تمام قدرتش رفت.احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
سر خود را چرخاند ولی شخص صورتش را فشرده و محکم گرفته بود.در میانه بهم پیچیدن لبها
و زبان ها،سرش گیج رفت و آن دیگری لب پایینش را گاز گرفت.پس از درنگی لبهای او را رها
کرد و او باالخره توانست به خود بیاید.
تمام بدن وی ووشیان بواسطه این بوسه شل و بی حس شده بود.پس از اینکه مدتی به درخت
تکیه زد ،انرژی به دستانش برگشت.دست برد و چشم بند خود را در آورد و نور خورشید چشمانش
را سوزاند.با سختی توانست چشمان خود را باز کند اما هیچ کسی را در اطراف خود ندید.بوته
ها،درختان،سبزه ها و تارهای درخت مو حاضر بودند اما هیچ انسانی را ندید.او هنوز گیج میزد.مدتی
روی بوته ها نشست.وقتی از جا بلند شد هنوز احساس گیجی میکرد و تعادل نداشت.به درخت
چسبید و سعی کرد برخیزد و به ضعف خود لعنت فرستاد.چنان او را بوسیده بودند که پاهایش
توانایی حرک ت نداشتند.سرش را باال گرفته و به اطراف نگریست ولی هیچ اثری از انسانی دیگر
ندید.بنظر میرسید آن صحنه یک خیالبافی مضحک و البته منحرفانه بوده است.وی ووشیان تنها
توانست این جریان را به موجودات افسانه ای درون کوهستان نسبت دهد.ولی تقریبا اطمینان
داشت که هیچ موجودی در این کوهستان نیست و او یک انسان بوده است.
وقتی آن موقعیت را بیاد آورد احساس میکرد چیزی درونش را غلغلک میدهد.او با دست راست
سینه خود را لمس کرد و فهمید گلی که بر لباسش بوده حاال نیست.مدتی روی زمین را گشت
ولی آنجا هم نبود.مگر میشد یک گل به این آسانی ناپدید شود؟وقتی ووشیان مدتی همانطور
ماند.ناخودآگاه لبهای خود را لمس کرد و بعد گفت«:چطور همچین چیزی ممکنه...این اولین
بوسه»....
او مدتی سرگردان اطراف را گشت ولی چیزی ندید.وی ووشیان نمیدانست باید بخندد یا نگران
باشد...میدانست آن شخص جایی پنهان شده برای همین نمیتواند او را پیدا
کند پس دست از جستجو کشید.او همینطور مدتی در جنگل راه رفت.کمی بعد از روبروی خود
صدای بلندی شنید.وقتی خوب نگاه کرد شخصی با هیکلی الغر دید که لباس سفیدی بر تن
دارد.او چه کسی میتوانست باشد جز الن وانگجی؟
اگرچه او خود الن وانگجی بود اما همان آدم همیشگی نبود.وقتی وی ووشیان او را دید داشت با
مشت به درختی می کوبید و درخت را به دو تکه تبدیل کرد.بنظر وی ووشیان این کار خیلی
عجیب بود«:الن جان،داری چیکار میکنی؟»
شخص سفید پوش چرخید او خود الن جان بود ولی چشمانش کاسه خون و ظاهرش ترسناک
بود.وی ووشیان از جا پرید«:وای چقدر ترسناک شدی!»
الن وانگجی با صدایی خشن گفت«:برو!»
وی ووشیان گفت«:من تازه اومدم اینجا اونوقت ازم میخوای برم؟ اینقدر از من بدت میاد؟»
الن وانگجی گفت«:از من فاصله بگیر!»
غیر از آن چند روزی که در غار شوانوو با هم گذرانده بودند این اولین باری بود که وی ووشیان
می دید الن وانگجی کنترلش را از دست می دهد.هرچند آنجا وضعیت خاصی بود و میشد او را
درک کرد.حاال که همه جا امن و امان بود دیگر چرا به این شکل درآمده بود؟ وی ووشیان یک
قدم به عقب برداشت تا از او –فاصله بگیرد.سپس پرسید «:هی الن جان،چیزیت شده؟ خوبی؟
اگه حالت خوب نیست باید بگی که خوب نیستی درسته؟»
الن وانگجی بیچن را از غالف بیرون کشید،در چشمان او نگاه نمیکرد.تشعشعات آبی تیغه شمشیر
در کنار درختان اطراف دیده میشد و کمی بعد آنها بر زمین افتادند.او همانطور ایستاده به شمشیر
خود چنگ زده بود.چنان دستش را به قبضه شمشیر می فشرد که دستش کامال بی رنگ شده
بود.بنظر میرسید سعی دارد خودش را آرام کند ناگهان او را نگریست و نگاهش بر وی ووشیان
خیره ماند.
وی ووشیان احساسی عجیب و غیر قابل توضیح داشت.چشمانش برای بیشتر از دو ساعت بسته
شده بودند بهمین دلیل نور خورشید هنوز آزارش میداد.بعد از برداشتن چشم بند چشمانش هنوز
درد میکرد و تار میدید،لبهایش هم ورم کرده بود.وی ووشیان احساس میکرد چیزی که االن در
برابرش قرار دارد بسیار وحشتناک است.وقتی الن جان اینطور به او خیره شده بود تنها توانست
دست برده و چانه خود را لمس کند«:الن جان؟»
الن وانگجی گفت«:چیزی نیست!»
با صدای جرنگ،شمشیر را به غالف برگرداند.الن وانگجی برگشت و براه افتاد.وی ووشیان احساس
میکرد او مشکلی دارد.بعد از کمی فکر،دنبالش براه افتاد خواست نبضش را بگیرد ولی الن وانگجی
جاخالی داده و به سردی نگاهش کرد.وی ووشیان گفت«:اینطور نگام نکن...میخوام ببینم شاید
مریض شده باشی!! واقعا عجیب غریب شدی؟ نکنه مسموم شدی؟ موقع شکار اتفاقی واست
افتاده؟»
الن وانگجی گفت«:نه!»
وی ووشیان که دید حالتش طبیعی شده و بنظر میرسید حالش خوب باشد دست از نگرانی
برداشت.هرچند کنجکاو بود بداند چه اتفاقی افتاده است ولی اگر بیشتر ازاینها دخالت میکرد نتیجه
خوبی نمیگرفت پس دوباره سر صحبت را گشود.الن وانگجی هیچ تالشی برای جواب دادن به او
نمیکرد ولی کمی بعد با پاسخ های یک کلمه ای با او سخن گفت.
لبهای ورم کرده اش بیادش می آورد اولین بوسه اش که در این بیست سال به کسی نداده بود را
شخصی پنهانی از او ربوده است.چنان سخت او را بوسیده بودند که سر گیجه داشت ولی هنوز
نمیدانست آن شخص کیست یا چه ظاهری دارد اصال مگر چنین چیزی ممکن بود؟ وی ووشیان
ناگهان آهی کشید و پرسید«:الن جان،تو تا حاال کسی رو بوسیدی؟»
اگر جیانگ چنگ آنجا بود و میدید او چنین سواالت مسخره و منحرفانه ای می پرسد
حتما مشتی حواله اش میکرد.الن وانگجی در جای خود متوقف شد و با صدای سرد و جدی
گفت«:چرا همچین چیزی می پرسی؟»
وی ووشیان حالتی به خود گرفت انگار خوب درکش میکند لبخندی زده و چشمان خود را
بست«:نبوسیدی نه؟ میدونستم...همینطوری پرسیدم نمیخواد عصبانی بشی!»
الن وانگجی پرسید«:از کجا میدونی؟»
وی ووشیان گفت«:نظر خودت چیه؟ با این قیافه سنگی که تو به خودت میگیری کی جرات داره
بوست کنه؟ البته من انتظار ندارم تو خودت بری کسی رو ببوسی...بنظرم تو مجبوری تا آخر عمرت
اولین بوسه تو واسه خودت نگهداری....هاهاهاهاهاها»
الن وانگجی با نگاهی خیره و بدون احساس به او نگاه میکرد بنظر میرسید خیالش راحت شده
است.پس از اینکه وی ووشیان سیر خندید الن وانگجی پرسید«:خودت چی؟»
وی ووشیان برویش را باال برد«:من؟ معلومه که من کلی تجربه دارم »!....
صورت الن وانگجی را که کمی پیش آسودگی احاطه کرده بود حاال الیه ای از برف خشم پوشانده
بود.ناگهان وی ووشیان گفت«:ششش» او در حالیکه به چیزی گوش میداد الن وانگجی را گرفته
و به پشت بوته ها برد.الن وانگجی نمیدانست او چه میکند.همین که خواست بپرسد دید وی
ووشیان مس یر مشخصی را نگاه میکند.با دنبال کردن رد نگاهش،دو شخص که یکی لباس سفید
بر تن داشت و دیگری بنفش را دید که به آرامی در کنار هم راه می روند.شخصی که جلوتر راه
می رفت الغر اندام بود چهره زیبایی داشت اما گستاخی از سر و صورتش می بارید.نشان سرخی
میان ابروهایش قرار داشت و لباس سفیدش با نوارهای طالیی مزین شده بود.جواهرات درخشانش
ظاهری پر شکوه تر به او میدادند مخصوصا بخاطر چانه بلند و خوش ظاهرش...او جین زیژوان
بود.شخصی که کنارش راه می رفت و اندام ریزی داشت قدم هایی کوچک بر میداشت،سرش
پایین بود و چیزی نمیگفت و کامال با جین زیژوان متفاوت بود --جیانگ یانلی بود!
وی ووشیان پیش خود اندیشید :میدونستم بانو جین میخواد شیجیه مو با این طاووس تنها بزاره!
الن وانگجی وقتی چهره پر از نفرت او را دید صدایش را پایین آورد و پرسید«:چه اتفاقی بین تو
و جین زیژوان افتاده؟»
وی ووشیان خرناسی کشید.داستان نفرت میان او و جین زیژوان جریانی طوالنی و کسالت بار
داشت.بانو یو و مادر جین زیژوان،بانو جین،دوستان همدیگر بودند.آندو از زمان جوانی بهم قول
داده بودند اگر فرزندانشان پسر بودند برادران قسم خورده هم باشند و اگر دختر باشند خواهران
قسم خورده...اگر یکی پسر بود و دیگری دختر زن و شوهر باشند.
بانوهای دو قبیله رابطه بسیار صمیمانه ای داشتند.آنها از همه چیز زندگی هم باخبر بودند و پیشینه
شان نیز بهم نزدیک بود.چنین ازدواجی عالی ترین گزینه ممکن بود.تقریبا همه اعتقاد داشتند که
این پیوند در آسمان ها بسته شده است هرچند دو شخص اصلی این ازدواج چندان اعتقادی به این
موضوع نداشتند.جین زیژوان به مانند ماه بود که مورد پرستش ستارگان قرار داشت.پوستش زیبا و
لطیف بود.با خال سرخ میان پیشانیش،خرد و هوش خود را نشان میداد.هر کس او را می دید
عاشقش میشد.بانو جین چندباری او را به لنگرگاه نیلوفری برده بود و نه جیانگ چنگ و نه وی
ووشیان با او بازی نمیکردند تنها جیانگ یانلی حاضر بود از غذایی که می پخت به او بخوراند
اگرچه جین زیژوان اصوال توجهی به او نداشت.همین امر سبب شده بود وی ووشیان و جیانگ
چنگ چندباری سر او داد و فریاد کنند.
زمانی وی ووشیان در مقر ابر دردسر بپا کرد و بهمان دلیل توافق ازدواج میان خاندان های جیانگ
و جین بهم خورد.او پس از بازگشت به لنگرگاه نیلوفری از جیانگ یانلی عذرخواست ولی خواهرش
چیزی نگفته و سرش را نوازش کرده بود.بدین شکل بود که جیانگ چنگ و وی ووشیان تصور
میکردند که موضوع به پایان رسیده است و خراب شدن آن توافق سبب رضایت همگان شد.البته
بعدها پی بردند که جیانگ یانلی
در درون خود احساس اندوه میکند.در میانه نبرد و لشکرکشی،مکتب یونمنگ جیانگ به منطقه
النگیا رفت تا مکتب النلینگ جین را یاری کند.از آنجا که نیروی کمکی چندانی نیز نداشتند
جیانگ یانلی نیز همراهشان رفته بود.او میدانست که توانایی درونیش چندان زیاد نیست پس هر
کاری که از دستش بر می آمد را انجام میداد و خودش را با درست کردن غذای تهذیبگران سرگرم
مینمود.ابتدا،وی ووشیان و جیانگ چنگ با این کار موافق نبودند اما جیانگ یانلی آشپز ماهری
بود،از این کار رضایت داشت و بخوبی با دیگران ارتباط برقرار میکرد و مجبور نبود به خودش فشار
بیاورد از آنجا که این کار آسیبی به او نمی رساند بنظر آندو ایده خوبی بود.
بخاطر وضعیت سخت آن زمان،غذاها چندان مطلوب نبودند و جیانگ یانلی فکر میکرد چون
برادران ش در ناز و نعمت زندگی کرده اند به چنین غذاهایی عادت ندارند پس مخفیانه دو کاسه
سوپ برای وی ووشیان و جیانگ چنگ نگه میداشت و غیر از خودش،هیچ کسی خبر نداشت که
یک کاسه سوم نیز برای جین زیژوان که آن موقع در النگیا حضور داشت نیز آماده میکرد.
جین زیژوان نیز از موض وع بی اطالع بود.اگرچه از طعم سوپ لذت می برد و آن آشپز را تحسین
میکرد اما جیانگ یانلی هیچ وقت نام خود را نبرد.کسی نمیدانست که یک زن تهذیبگر با قدرت
سطح پایین تری تمام این چیزها را دیده است.آن زن از خدمتکاران مکتب النلینگ جین بود.از
آنجا که قدرت چندانی نداشت او نیز همان کار جیانگ یانلی را انجام میداد.از آنجا که زیبا بود
میخواست از فرصتش بخوبی استفاده کند.چند باری از روی کنجکاوی جیانگ یانلی را دنبال کرده
و توانست حدس بزند موضوع از چه قرار است.او بر خود مسلط شد و وقتی جیانگ یانلی سوپ را
آورد اطراف خانه جین زیژوان به قدم زدن پرداخت و به عمد کاری کرد تا جین زیژوان بتواند سایه
او را ببیند.
جین زیژوان که توانسته بود مچ کسی که مخفیانه برایش سوپ می آورد را بگیرد میخواست از او
سوال و جواب کند.زن هوشیارانه وانمود کرد چیزی نمیداند در عین حال با سخنان مبهم او را
درگیر کرد،گونه هایش سرخ شده بود و بنظر میرسید او
اینکار را کرده ولی نمیخواهد جین زیژوان بداند که چقدر برای اینکار به زحمت افتاده است.بدین
شکل جین زیژوان دیگر به او فشار نیاورد تا چیزی بگوید ولی در عمل به او احترام زیادی
میگذاشت.زن توجهش را جلب کرده و او را از یک خدمتکار ساده به رتبه تهذیبگر مهمان ارتقا
داده بود.اوضاع به این شکل پیش میرفت تا اینکه یک روز،بعد از اینکه جیانگ یانلی سوپ را آورد
به جین زیژوان برخورد که برای برداشتن نامه ای خارج شده بود.طبیعتا جین زیژوان میخواست
بداند که جیانگ یانلی در اتاق او چکار میکند.جیانگ یانلی اول جرات نکرد چیزی بگوید ولی با
شنیدن لحن صدایش بیشتر دچار تردید شده و بدون توجه به دلهره خویش همه حقیقت را بازگو
کرد.
از آنجا که قبال کسی او را با چنین حالتی روبرو ساخته بود...تنها واکنشی که جین زیژوان پس از
شنیدن سخنان او از خود نشان داد بسیار واضح و آشکار بود.او از خشم منفجر شده و جیانگ یانلی
را دروغگو خواند.یانلی هرگز انتظار چنین واکنشی را نداشت.او دختری که اهل خودنمایی و نمایش
باشد نبود و افراد زیادی دختر مکتب یونمنگ جیانگ را بخوبی میشناختند.او مدرکی برای اثبات
سخنان خود نداشت پس اعتراض کرد و هر چه بیشتر سعی می کرد از خود دفاع کند قلبش بیشتر
می شکست.در پایان جین زیژوان رک و پوست کنده به او گفت«:خیال نکن چون اهل یه مکتب
قدرتمند هستی میتونی احساسات بقیه رو لگد مال کنی و بهشون کلک بزنی...بعضی آدما شاید
پیشینه قوی نداشته باشن ولی شخصیت واالیی دارن پس یه ذره اخالقت رو درست کن!»
جیانگ یانلی تنها چند کلمه در پاسخ او گفته بود.از همان ابتدا،جین زیژوان باور نمیکرد بانویی
مانند او در مکتبی اصیل متولد شده ولی توانایی پرورش درونش اینقدر ناچیز باشد و اصال بتواند
در نبرد کاری از پیش ببرد یا کمک دست کسی باشد.بطور خالصه او تصور میکرد جیانگ یانلی
تنها میخواهد دلیلی برای نزدیک شدن به او بیابد و وجودش در اینجا به دردسرهای او می
افزود.جین زیژوان هرگز او را نمیفهمید و ابدا خیال نداشت که درکش کند.پس حرفهایش را هم
باور نمیکرد.پس از اینکه او چند کلمه خشن و تحقیر آمیز دیگر نثار جیانگ یانلی کرد او همانجا
سر جای خودش ایستاده
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
شدیداً به گریه افتاد.وقتی وی ووشیان به آنجا بازگشت این اولین صحنه ای بود که با آن مواجه
شد .هرچند اشک خواهرش دم مشکش بود و آن سه نفر بعد از اینکه لنگرگاه نیلوفری نابود شد
همدیگر را دیدند و اشک ریختند ولی او در برابر دیگران گریه نمیکرد.الاقل نه به این شکل رقت
انگیز که در برابر افراد حاضر در آنجا اشک بریزد.وی ووشیان بوحشت افتاده بود و هر چه سعی
میکرد دلیل گریه اش را بپرسد او بیشتر از قبل می گریست و چیزی نمیگفت.سپس وقتی جین
زیژوان را آنجا دید،درحالیکه گیج بود و از خشم می لرزید با خود فکر میکرد که چرا باز این حیوان
آنجا حضور دارد؟ و با لگدی به جین زیژوان حمله برد.آندو به جان هم افتادند .همه تهذیبگران
آمده بودند تا آندو را از هم جدا کنند.در میانه این آشوب توانست دلیل واقعی گریه های خواهرش
را بفهمد و از قبل هم خشمگین تر شد.او با فریاد و خشم زیادی در برابر همه گفته بود که روزی
جین زیژوان را خواهد کشت و از کسانی خواست تا آن زن تهذیبگر را بیاورند.
با چند سوال و بازجویی حقیقت برمال شد و جین زیژوان خشکش زد.مهم نبود وی ووشیان چقدر
لعن و نفرینش میکرد یا فحشش میداد او با چهره ای که تیره و کبود شده بود نه از حرفهایش بر
میگشت نه از مشتهایی که انداخته بود.اگر آنجا جیانگ یانلی مانع نشده بود و جیانگ چنگ و جین
گوانگشان به موقع نمیرسیدند تا وی ووشیان را کناری بکشند االن جین زیژوان نمیتوانست در
کوهستان ققنوس برای شکار حاضر باشد!!
بعد از این جریان،جیانگ یانلی به کارش در النگیا ادامه داد اما تنها به امور مربوط به خود می
رسید او نه تنها برای جین زیژوان سوپ نمی آورد که حتی نیم نگاهی هم به او نمی انداخت.مدتی
بعد از آنکه بحران النگیا حل شد.وی ووشیان و جیانگ چنگ خواهرشان را به یونمنگ
بازگرداندند.بعد از پایان لشکرکشی ساقط کردن خورشید،جین زیژوان بیش از پیش درباره جیانگ
یانلی می پرسید،اینکارش یا به دلیل عذاب وجدان یا بدلیل اینکه از سرزنش های بانو جین به
ستوه آمده بود.کسانی که از این موضوع خبر داشتند میگفتند این تنها یک سوبرداشت کوچک بوده
است.چه ایرادی داشت که االن همه چیز روشن میشد؟ هرچند وی ووشیان اصال اینطور احساس
نمیکرد.او از جین زیژوان نفرت داشت و همیشه او را شاهدخت پسر مغرور،طاووس خودنما ومرتیکه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کور ظاهر بین خطاب میکرد.ابداً باور نداشت که انسان خودشیفته ای مثل جین زیژوان به اشتباه
خو د پی برده و ناگهان به جیانگ یانلی عالقمند شده باشد.حتما از سرزنش ها و غرغرهای بانو
جین دیوانه شده و حاال میخواهد وظیفه اش را به اتمام برساند.با اینهمه نفرت او در احساسات
جیانگ یانلی تغییری ایجاد نمیکرد .وی ووشیان حاال فقط می توانست جلوی خود را بگیرد و از
آنجا خارج نشود.الن وانگجی هنوز داشت با گیجی او را نگاه میکرد ولی وی ووشیان وقت نداشت
چیزی را برایش توضیح دهد.او انگشت اشاره خود را روی لب نهاده و الن وانگجی را به سکوت
دعوت کرده و خواست تا همینطور تماشا کنند.آن نگاه خیره خشک شده در چشمان درخشان الن
وانگجی روی لبهای مرطوب وی ووشیان ماند پیش از اینکه سر خود را برگرداند.
در آنسو،جین زیژوان بوته ها را کنار زد و درمیان آنها جسد یک مار عظیم الجثه را یافت.درحالیکه
خم شده بود گفت«:مرده!»
جیانگ یانلی سر تکان داد.جین زیژوان گفت«:مار اندازه بگیر!»
جیانگ یانلی گفت«:چی؟»
جین زیژوان گفت «:یه حیوون واسه منطقه نانمانه...وقتی کسی رو ببینه بدن خودش رو کامل
صاف میکنه تا ببینه کی بلند تره! اگه طرف بلند تر بود که این مار هم اونو میخوره البته چیز زیاد
مهمی نیست فقط قیافه ش ترسناکه!»
بنظر میرسید جیانگ یانلی نمیفهمد او چرا دارد همچین چیزی را توضیح میدهد.معموال در چنین
زمانی بهتر بود چند جمله ظاهری مانند «ارباب جین چقدر با فراست هستن» یا «ارباب جین جوان
بسیار آرامن» گفته میشد ولی او تنها چند جمله معمولی بر زبان آورده بود.در واقع او نیز بدنبال
کلمات میگشت.چنان جمالت چاپلوسانه ای را تنها جین گوانگیائو میتوانست با چهره ای جدی بر
زبان جاری سازد.جیانگ یانلی تنها توانست سرش را تکان دهد.وی ووشیان فکر میکرد خواهرش
در تمام مسیر تنها سر خود را به این شکل تکان داده است.بدنبالش میان آنها سکوتی در گرفت.بی
حوصلگی در جان آندو نفری که پشت بوته ها بودند ریشه زد.لحظاتی بعد جین زیژوان،جیانگ
یانلی را در مسیری که آمده بودند راهنمایی کرد.همانطور که راه میرفت ادامه داد«:فلس هاش
خیلی تو دید هستن و دندونهاش خیلی از فکش بزرگترن...احتماال یه گونه جهش یافته اس و
بیشتر آدما از پس شکار این بر نمیان...البته تیر و تبر هم تو این فلسها فرو نمیره!»او پس از مکث
با لحنی بی عالقه ادامه داد «:ولی اینا زیاد نیستن...شکار هیچ کدوم از اینها سخت نیست...البته
اصال به افراد قبیله النلینگ جین آسیب نمیزنن!»
در دو جمله آخرش احساس غرور و افتخار سر به فلک میکشید از دید وی ووشیان وضعیت کامال
آزار دهنده بود هرچند او متوجه شد که الن وانگجی با چهره ای بدون حالت به جین زیژوان خیره
شده است.بنظر وی ووشیان اینکار عجیب بود با دنبال رد نگاه او،هیچ سخنی نتوانست بگوید.از
کی جین زیژوان داشت به این شکل عجیب راه میرفت؟
جیانگ یانلی گفت«:بهتر اینه که این هیوالها به هیچ کسی آسیب نزنن!»
جین زیژوان گفت «:آخه شکاری که به کسی آسیب نمیزنه به چه دردی میخوره؟ اگه به زمین
های شکار مخصوص مکتب النلینگ جین بری میتونی اونجا یه عالمه هیوالی کمیاب ببینی!»
وی ووشیان در سکوت گفت :کی میخواد زمین های مخصوص شکار شما رو ببینه؟
با اینهمه جین زیژوان خودش همه تصمیمات را گرفت«:من میخوام ماه دیگه به اونجا برم میتونم
شما رو هم ببرم!»
جیانگ یانلی با صدای لطیفی گفت«:ارباب جین خیلی از محبتتون ممنونم ولی اصال نیازی نیست
خودتونو به زحمت بندازین!»
جین زیژوان با شگفتی گفت«:چرا نه؟»او چه پاسخی می توانست به این سوال داشته باشد؟ او که
ناراحت بنظر میرسید سرش را پایین گرفت.
جین زیژوان پرسید«:شما از تماشای شکار خوشتون نمیاد؟»
جیانگ یانلی تایید کرد.جین زیژوان دوباره پرسید«:پس این بار برای چی اومدین؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
اگر بخاطر تالشهای مصرانه بانو جین نبود که او را راضی به آمدن کند جیانگ یانلی هرگز قدم
به آنجا نمی گذاشت ولی چطور میتوانست این موضوع را بیان کند؟ جین زیژوان که دید او همانطور
ساکت است و چیزی نمیگوید چهره اش سرخ و سفید شد و بعد کامال عصبی بنظر می آمد چند
لحظه بعد باالخره گفت «:دوست ندارین شکار رو تماشا کنین یا اینکه دلتون نمیخواد همراه من
باشین؟»
جیانگ یانلی پچ پچ کنان گفت....«:نه!»
وی ووشیان میدانست که خواهرش تصور میکرد جین زیژوان تنها بخاطر اهداف مادرش او را
دعوت کرده است و واقعا نمیخواهد او را همراهی کند بهمین دلیل او نیز نمیخواست جین زیژوان
را دچار زحمت کند.هرچند عقل جین زیژوان که به این چیزها قد نمیداد؟تنها چیزی که او میدانست
این بود که در تمام زندگیش این طور شرمنده نشده است.اولین بار نبود که دست رد به سینه اش
میخورد ولی اولین بار بود که یک بانو را شخصا دعوت میکرد و رد میشد.ناگهان درونش پر از
خشم شد.لحظه ای بعد به سردی خندید«:باشه پس!»
جیانگ یانلی گفت«:متاسفم!»
صدای جین زیژوان چون یخ برنده بود «:برای چی متاسفین؟ شما میتونین هر طوری میخواین
بهش فکر کنین...بهرحال که من نخواستم شما رو دعوت کنم...اصال اشکالی نداره اگه نمیخوای
بیای!»
خون وی ووشیان به جوش آمد.دوباره میخواست بیرون بپرد و نبردی دیگر را با جین زیژوان آغاز
کند ولی بعد از چند ثانیه پیش خود فکر کرد بهتر است بگذارد شیجیه اش شخصیت واقعی این
مرد را ببیند و در پایان می توانست او را از دل خود بیرون
کند و دیگر هرگز او را نمیدید.پس جلوی خشم خود را گرفت و سعی کرد خودش را کنترل کند.
لبهای جیانگ یانلی می لرزید اما چیزی نگفت.او بطرف جین زیژوان خم شد و با صدای آرامی
گفت«:لطفا منو ببخشید!»
او برگشت تا در تنهایی و سکوت برود.جین زیژوان مدتی در جای خود ایستاده و مسیر دیگری را
نگاه میکرد.کمی بعد ناگهان فریاد زد«:وایسا!» هرچند جیانگ یانلی اینکار را نکرد.جین زیژوان از
این حرکت بیشتر خشمگین شد.به طرفش شلنگ برداشت و دستش را گرفت ولی پیش از آنکه
بتواند چیزی بگوید سایه ای در برابر چشمانش درخشیدن گرفت و ضربه ای به سینه اش خورد.جین
زیژوان تلوتلوخوران به عقب افتاد.وقتی باالخره توانست آن شخص را ببیند با خشم گفت«:وی
ووشیان چرا بازم تویی؟»
وی ووشیان که میان او و جیانگ یانلی ایستاده بود با خشم گفت«:اینو من باید بگم—چرا بازم
تویی؟»
جین زیژوان گفت«:سر هیچی دیوونه شدی و به من حمله میکنی؟»
وی ووشیان با کف دست ضربه ای به او زد«:آره دقیقا دارم همینکارو میکنم...منظورت چیه میگی
سر هیچی بوده؟ فقط سر اینکه آبروت رفته میخواستی دست خواهر منو بگیری؟»
جین زیژوان درحالیکه از ضربات او جاخالی میداد با شمشیر به او حمله کرد «:یعنی میگی باید
میزاشتم تک و تنها توی کوهستان بچرخه؟»
هرچند شمشیر درخشان او را ضربه شمشیر دیگری منحرف کرد.جین زیژوان با دیدن آن شخص
شوکه شد و گفت«:هانگوانگ جون؟!»
الن وانگجی شمشیر کشیده و میان آن سه نفر ایستاد.همین که وی ووشیان خواست به جلو
حرکت کند جیانگ یانلی او را متوقف کرد«:آ-شیان!»
در همان زمان صدای قدم هایی از اطراف به گوش رسید.گروه زیادی وارد جنگل
شدند.شخصی که جلوی همه ایستاده بود فریاد زد«:چه خبر شده؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بنظر میرسید برق شمشیر جین زیژوان و الن وانگجی که به آسمان پریده بود سبب شد همه
تهذیبگران به آنجا هجوم بیاورند.می توانستند بگویند دو نفر در حال جنگ هستند بهمین دلیل با
عجله خودشان را به آنجا رساندند و با چهار نفر انسانی که بی حرکت آنجا بودند مواجه شدند.مردم
همیشه میگویند که انسان نمیتواند از دشمن خویش دوری کند و حاال کسی که این گروه بزرگ
را سرپرستی میکرد و به آنجا آمد،جین زیژون بود.او پرسید«:زیژوان،بازم "وی" واست شر شده؟»
جین زیژوان گفت«:به تو مربوط نیست...االن دیگه جای نگرانی نیست!» وقتی دید وی ووشیان
جیانگ یانلی را گرفته و میخواهد برود دوباره گفت«:وایسا!»
وی ووشیان گفت«:تو واقعا تنت میخاره؟ اگه میخوای دعوا کنی من مشکلی ندارما؟!»
جین زیژون گفت«:وی ،منظورت از این کارا چیه همش با زیژوان سر جنگ داری؟»
وی ووشیان به او نگریست و گفت«:تو کی هستی؟»
جین زیژون پیش از خشمگین شدن،با شگفتی نگاهی کرد«:تو نمیدونی من کیم؟»
وی ووشیان با تعجب گفت«:چرا باید بدونم کی هستی؟»
وقتی لشکرکشی ساقط کردن خورشید آغاز شده بود جین زیژون بواسطه یک آسیب دیدگی
میخواست در عقب بماند و دفاع کند پس شانس دیدن کارهای وی ووشیان در خط مقدم را نداشت
و تمام دانسته هایش درباره او از شایعات می آمد.چندان اهمیتی به او نمیداد و فکر میکرد تمام
آن شایعات مبالغه آمیز هستند هرچند مدتی پیش ،وی ووشیان با یک سوت تمام مخلوقات تاریک
درون جنگل را احضار کرده بود و اجساد وحشی که گروه آنها داشت میگرفت را فراخوانده و
تالشهای آنان را بهدر داده بود بهمین دلیل دل خوشی از او نداشت.حاال وی ووشیان دربرابر
خودش می پرسید او کیست و همین احساس خشم بی اندازه ای را در وجودش روشن کرد.
او وی ووشیان را میشناخت ولی وی ووشیان ابد ًا نمیدانست او کیست و به خودش جرات داده بود
در برابر همه این سوال را بپرسد.انگار به عمد میخواست در برابر همه افراد حاضر او را تحقیر
کند.هر چه بیشتر به این موضوع می اندیشید بیشتر از قبل خشمگین میشد.همین که خواست
سخنی بگوید نور طالیی رنگی در آسمان پیچید و گروه دیگری به آنجا رسیدند.
گروه شمشیر بدست و محکم ایستاده بودند.زنی میانسال جلوی آنان ایستاده بود که ظاهری
متناسب داشت و در چهره اش قدرت موج میزد.او دالورانه شمشیر را گرفته و به شکلی زیبا راه
میرفت.جین زیژون گفت«:زن عمو!»
جین زیژوان با تردید گفت«:مادر؟تو چرا اینجایی؟» سپس بیاد آورد که برق درخشان شمشیر او و
الن وانگجی چگونه آسمان را شکافته بود و وقتی بانو جین آن درخشش را دیده نتوانسته به آنجا
نیاید.او به تهذیبگرانی که همراه مادرش آمده بودند نگاهی انداخته و گفت«:چرا اینهمه آدم با
خودت آوردی؟نیازی نیست تو موضوعات مربوط به شکار دخالت کنین!»
بانو جین با خشم گفت«:اینقدر خودتو دست باال نگیر بچه،من که بخاطر تو نیومدم!» او از گوشه
چشم نگاهی به جیانگ یانلی انداخت که پشت وی ووشیان منقبض شده بود ،خیالش راحت شد.به
آرامی به طرف او رفته و دستش را گرفت و با صدای مهربانی گفت«:آ-لی،تو چرا اینطوری
شدی؟!»
جیانگ یانلی گفت«:ممنونم بانو من خوبم!»
بانو جین با لحن تند و تیزی گفت«:بازم این پسره سرتق اذیتت کرده؟»
جیانگ یانلی با عجله گفت«:نه!»
جین زیژوان تغییر حالت داده و ظاهرش جوری بود انگار میخواست چیزی بگوید.البته بانو جین
بخوبی از پسر خود شناخت داشت و با یک حدس میتوانست همه چیز را بفهمد.او بر خشم خود
مسلط شده و سرزنش کنان به پسرش گفت«:جین زیژوان!
میخوای بمیری بچه؟! قبل اینکه بیای اینجا به من چی گفتی؟!»
جین زیژوان گفت«:من»!...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت «:مهم نیست پسرتون قبال به شما چی گفته،بانو جین...همین که راهش از راه
خواهر من جدا باشه خیلی خوب میشه!»
او هنوز عصبانی بود پس حرفهایش هم چندان مودبانه نبودند.مهم این بود که بانو جین سرگرم
آرام کردن جیانگ یانلی بود و اهمیت چندانی به سخنان او نداد.هرچند کس دیگری از فرصت
استفاده کرد....جین زیژون فریاد کشید«:وی ووشیان،زن عموی من از تو بزرگتره...خیلی داری
گستاخی میکنی!»
دیگران که حرف او را شنیدند تایید کنان سر تکان دادند.وی ووشیان هم جواب داد«:منظور من
شخص بانو جین نبود،پسرعموی شما راه براه خواهر منو با حرفای مزخرفش مورد لطف قرار میده
اگه قرار باشه مکتب یونمنگ جیانگ هر دفعه این رفتار رو تحمل کنه دیگه نمیتونیم به خودمون
بگیم یه مکتب برجسته....چطور حرفای منو گستاخی حساب میکنی؟»
جین زیژون با پوزخند گفت«:چطوری اینو میگم؟ سراپای وجودت داره گستاخی رو نشون
میده...امروز تو همچین رخداد بزرگی که همه مکاتب هستن تو فقط میخواستی مهارت های خودتو
نمایش بدی مگه نه؟ یک سوم همه شکارها رو برداشتی! دلت خنک شده حاال؟!»
الن وانگجی کمی سرش را کج کرد«:یک سوم؟»
هرچند آن یکصد نفری که جین زیژون را دنبال میکردند خشمگین بودند اما وقتی الن وانگجی
را دیدند که شایعه شده بود رابطه بدی با وی ووشیان دارد و وقتی او یک کلمه پرسید آنها هم
زبان به شکایت گشوندند یکی از آنها با بی تابی گفت«:هانگوانگ جون ،شما خبر نداری درسته؟
یه کم پیش ما تو کوهستان ققنوس رفتیم شکار ولی نه یه جسد وحشی به تورمون خورد نه یه
روح شوم اون اطراف بود»....
« چند نفری رو فرستادیم سمت لیانفنگ زون توی سکوی تماشاچیا،اونو موقع بود که فهمیدیم
وقتی شکار تازه شروع شده بوده صدای فلوت توی کوهستان ققنوس پیچیده همه اجساد و اشباح
خودشون رفته پیش مکتب یونمنگ جیانگ و تسلیم شدن!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
«یه سوم کل شکارهای کوهستان ققنوس بودن،فقط هیوالهای و جن و پریا موندن واسه ما»....
«وی ووشیان همه غولها رو احضار کرده بوده»....
جین زیژون گفت«:تو به هیچ کسی جز خودت اهمیت نمیدی نه؟ این کارت گستاخی نیست؟»
وی ووشیان ناگهان بیاد آورد که او هدفی پشت تمام حرفهای خود دارد پس خندید«:مگه خودت
نبودی که اینطوری گفتی؟ این فقط یه نمایش ساده واسه افتتاحیه شکاره و ما باید مهارتمون رو
توی کوهستان ققنوس نشون بدیم!؟»
جین زیژوان در حالیکه این سخنان برایش مسخره مینمود گفت«:هاه...کاری که تو میکنی نادرسته!
این کارا که ظرفیت آدمو نشون نمیده...تو همش چند تا نت فلوت میزنی...کجای این کار نشون
دادن مهارت و تواناییه؟»
وی ووشیان با لحن عجیبی گفت«:مگه من به کسی حقه زدم یا واسه کسی برنامه چیدم؟مشکلش
چیه؟ میخوای تو هم بگیر فلوت بزن ببینم اشباح و اجساد دورت جمع میشن یا نه؟!»
جین زیژون گفت«:تو قوانین رو نادیده میگیری...اینکارت دست کمی از دوز و کلک نداره!»
با شنیدن این حرف الن وانگجی روی در هم کشید.بانو جین که بنظر میرسید به اندازه کافی از
آن دعواها شنیده و کالفه شده بود با لحنی بی تفاوت گفت«:کافیه زیژون!»
وی ووشیان با تنبلی خاصی به جدل ادامه میداد.خندید و گفت«:باشه ،خب من نمیدونم مهارت
واقعی چجوریه...شما بفرمایین و من و رو شکست بدین تا بفهمم مهارت حقیقی چی هست؟!»
جین زیژون اگر میتوانست برنده شود که اینقدر نا امید نبود و جو را فاسد نمیکرد .او برای لحظه
ای ساکت ماند بعد ذهنش درگیر شده و خشمگین شد و با مسخرگی گفت«:ولی خب طبیعیه که
فکر نکنی اشتباه کردی اولین بار نیست که...ارباب وی به قوانین بی توجهی میکنه واسه مهمانی
گل ها تو حتی شمشیرت رو با خودت نیاوردی...االنم موقع شکاره و اینکارو نکردی...تو همچین
رخداد بزرگی همه رسم و رسوم ها رو زیر پا گذاشتی...معلومه که واسه ما آدما دیگه ارزشی قائل
نیستی!»
وی ووشیان به او توجهی نکرد به طرف الن وانگجی برگشته و گفت«:الن جان،فراموشم
شد،ممنونم که بخاطر من جلوی ضربه شمشیر اونو گرفتی!»
جین زیژون که دید او هیچ اهمیتی برایش قائل نیست دندان بهم سایید و گفت«:خب تربیت شده
مکتب یونمنگ جیانگ نبایدم بهتر از این باشه!»
وی ووشیان تردید داشت.پیش از آنکه یانلی حرکت کند بانو جین دستش را گرفت«:آ-لی،توی
دعوای اینا خودتو درگیر نکن!»هرچند لبخند عذرخواهانه ای بر لبان بانو جین بود اما جیانگ یانلی
قدم برداشته و جلوی وی ووشیان ایستاد.ابتدا به جین زیژون و دیگران احترام گذاشت.جین زیژون
و دیگران نمیدانستند باید چه پاسخی به او بدهند.برخی پاسخش را با احترام دادند و برخی حرکتی
نکردندجیانگ یانلی با صدایی آرام به جین زیژون گفت«:ارباب جین،باتوجه به حرفای شما،آ-شیان
یک سوم شکارهای کوهستان ققنوس رو تنهایی برداشته...و اینکارش خالف قوانینه و نشون میده
که اون خیلی گستاخه!من...تا همچین چیزی رو نشنیده بودم...ولی حتما این کارش باعث دردسر
همه شما شده...بجای اون ازتون عذر میخوام!»او پس از پایان حرفهایش به آرامی تعظیم
کرد.عذرخواهی او رسمی و جدی بود.وی ووشیان گفت«:شیجیه!»
جیانگ یانلی هنوز کامال سر پا نایستاده بود که به او نگاهی کرد و سرش را تکان داد.وی ووشیان
تنها مشت خود را فشرد و ساکت ماند.جین زیژوان از دور به آنها خیره شده بود.در چهره اش
سرد گمی موج میزد.جین زیژون و جمعیت معترض نمیتوانستند شادی خود را از چهره پاک کنند.آنها
شدیدا از این پیروزی رضایت داشتند.جین زیژون خندید «:بانو جیانگ شما بسیار با درک و فهم
هستید...رفتار شاگردتون اصال درست نبود اون واسه ما مشکل درست کرده...حاال که شما قبول
داری ن کارش درست نبوده بخاطر بانو جیانگ و مکتب یونمنگ جیانگ میگم که نیازی به
عذرخواهی بیشتری نیست...بهرحال مکتب یونمنگ جیانگ و مکتب النلینگ جین مثل برادر بهم
نزدیکن!»
او میخواست خنده ای سرافرازانه سر دهد وی ووشیان آنقدر از شدت خشم دست خود را مشت
کرد که کم مانده بود استخوان هایش بشکند.همین که میخواست چیزی بگوید جیانگ یانلی
تعظیم خود را کامل کرد برخاست و با لحنی صمیمانه ادامه داد«:ولی با وجود اینکه قبال در
مسابقات شکار شرکت نداشتم یک چیز رو خوب میدونم...در تمام رخدادهای این چنینی هیچ وقت
نشنیدم قانونی وجود داشته باشه که
بگه یه نفر اجازه نداره طعمه های بیشتری شکار کنه؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
لبخند روی لبان معترضان خشکید.جیانگ یانلی گفت«:و خب با این اوصاف شما گفتی آ-شیان ما
قوانین رو شکسته—میتونی بگی کدوم قانون بوده؟»
این بار وی ووشیان بود که خندید.صورت جین زیژون کبود شد ولی چیزی نگفت.البته به دو
دلیل،اول اینکه ،هیچ وقت ندیده بود جیانگ یانلی قدم پیش گذاشته و اینطور حرف بزند،در نتیجه
او نمیدانست باید چه پاسخ قدرتمندی داشته باشد...؟!!! ضمن اینکه هم بانو جین و هم جیانگ
چنگ اهمیت زیادی برای جیانگ یانلی قائل بودند و او جرات نداشت دربرابر آنها بایستد...دوم
اینکه اگر خوب به این موضوع نگاه میکردند اصال قانونی که آنها سرش می جنگیدند وجود نداشت.
برخی در میان شلوغی نمیتوانست تحمل کنند،همیشه در این زمان ها افرادی شبیه رئیس مکتب
یائو،بمیان می پریدند«:بانو جیانگ،شما نباید اینطوری برداشت کنین...شاید بعضی قوانین نوشته
نشده باشن ولی همه آدما بخوبی درکشون میکنن و اونا رو دنبال میکنن!»
یکی دیگر فریاد زد«:مگه تو کل کوهستان ققنوس چقدر شکار هست؟حتی 500تا هم
نیستن؟!!چند تا آدم اینجان که شکار کنن؟ بیشتر از 5000نفر...ما همه داریم سر این شکارها با
هم رقابت میکنیم...اگه اون میتونه همه طعمه ها رو اینطور وحشیانه واسه خودش برداره خب بقیه
باید چیکار کنن؟»
وی ووشیان با مسخرگی آنها را نگریست و خواست حرف بزند که جیانگ یانلی او را متوقف کرد
و گفت«:بهتره تو چیزی نگی!»
یکی دیگر از ناراضیان گفت«:آره الاقل منم میتونستم یکی دوتا بگیرم!»
جیانگ یانلی گفت«:ولی این تقصیر آ_شیان نیست که شما نتونستین چیزی شکار کنین!»شخص
ساکت شد و یانلی ادامه داد «:مگه هدف اصلی شکار نشون دادن قدرت نیست؟ غولها رو ازتون
گرفتن جن و پری و هیوالهای دیگه رو که هست؟! اگر اون
یک سوم شکارها رو واسه خودش برنمیداشت یا حتی توی این رقابت شرکت نمیکرد بازم اونایی
که توانایی شکار ندارن نمیتونستن چیزی بگیرن...شاید شیوه ای که آ-شیان استفاده میکنه با بقیه
فرق داشته باشه ولی بازم این مهارتیه که اون داره پرورشش میده....شماها حق ندارین چون
دستتون به یه سوم طعمه ها نرسیده بگین راهش نادرست و اشتباه بوده!»
افرادی که گرد جین زیژون جمع شده بودند چهره هایشان مانند او کبود شده بود ولی فکر پیشینه
و اصل و نسب جیانگ یانلی به آنها جرات نمیداد که مستقیما پاسخش را بدهند.جیانگ یانلی
اضافه کرد«:ضمنا االن بحث شکاره! چرا موضوع تعلیم و تربیت رو میکشین وسط؟آ-شیان شاگرد
مکتب یونمنگ جیانگه.اون با من و برادرم بزرگ شده ....اون برادر دوم منه...بهش میگین پسر
خدمتکار؟! می بخشید ولی من اصال همچین چیزی رو نمیپذیرم....بهمین دلیل »....او راست ایستاد
و صدایش را باال برد «:امیدوارم که ارباب جین زیژون همین االن از وی ووشیان مکتب یونمنگ
جیانگ عذرخواهی کنن!»
اگر کسی که این سخنان را میگفت جیانگ یانلی نبود و شخصی بیچاره دیگری بود جین زیژون
حتما با سیلی به استقبالش میرفت.صورتش کامال سیاه شده بود ولی دهان خود را بست.جیانگ
یانلی نیز مستقیما به او خیره شده بود و نگاهش را بر نمی گرفت.بانو جین گفت«:آ-لی،تو چرا
اینقدر موضوع رو جدی گرفتی؟ این یه مشکل کوچیکه...اینقدر عصبی نشو!»
جیانگ یانلی با صدای لطیفی گفت«:بانو،آ -شیان برادر منه...اینکه بقیه بهش اهانت کنن از دید
من موضوع کوچیکی نیست!»
بانو جین به جین زیژون نگریست و گفت«:زیژون،شنیدی؟»
جین زیژون گفت«:زن عمو!»
برای او عذرخواهی از وی ووشیان غیرممکن ترین کار عالم بود.مگر بانو جین شخصیت او را
نمیشناخت؟ هرچند در این وضعیت همه چیز کامال بهم ریخته بود.وقتی بانو جین تصور میکرد که
جین زیژون پس از عذرخواهی چقدر اوقات تلخی میکند و به برج
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
طالیی باز میگردد بیش از پیش عصبی شد و دلش میخواست گردنش را گرفته و وادارش کند
معذرت بخواهد.ناگاه دو شمشیر درخشان از راه رسیدند.آنها الن شیچن و جین گوانگیائو بودند.الن
وانگجی گفت«:برادر!»
الن شیچن با شگفتی گفت«:وانگجی،تو چرا اینجایی؟»
جین گوانگیائو گفت«:دوستان،اینجا چه خبر شده؟»
همین که او رسید،هدف مناسب برای تیر خشم بانو جین پیدا شد تا جین گوانگیائو نزدیک شد بانو
جین سرزنش کنان گفت «:هنوز میخندی؟ اینهمه اتفاق اینجا افتاده ولی تو هنوز میخندی؟ یه
کمی به مراسم شکاری که راه انداختی نگاه کن...مردک بدردنخور!»
جین گوانگیائو با لبخند ماسیده بر چهره اش،انتظار نداشت در همین لحظه ورود به باد سرزنش
گرفته شود در دم لبخندش را جمع کرده و با توجه خاصی گفت«:مادر،میشه بگین چه اتفاقی
افتاده؟»
بانو جین چشمانش را تنگ کرده و گفت «:چه اتفاقی افتاده؟ یعنی کوری که نمی بینی؟مگه تو
نبودی که میتونستی همه چیو بفهمی و درست تشخیص بدی؟»
وقتی جین زیژون به حرف درآمد جین گوانگیائو سکوت کرد«:یک سوم کل شکارهای کوهستان
ققنوس غیبشون زده! االن پنج هزار نفر آدم قراره چی شکار کنن؟» او از این موضوع برای عوض
کردن مساله عذرخواهی از وی ووشیان استفاده کرد.همین که خواست بیشتر حرف بزند الن شیچن
گفت«:لیانفنگ زون محدوده شکار رو خیلی گسترش دادن همگی آروم باشین»
وقتی زوو جون این را گفت جین زیژون میدانست که نباید بیشتر از اینها حرف بزند.حتی نمیتوانست
بیشتر به جین گوانگیائو خرده بگیرد.تیرهایش را روی زمین پرتاب و خنده تلخی کرد «:مراسم
شکار این بار مسخره بازیه....بی خیالش....اگه ایرادی نداره من دیگه شرکت نمیکنم...من میرم!»
جین گوانگیائو مکثی کرد و با تعجب گفت«:زیژون،همه چی زود آماده میشه فقط کافیه یه ساعت
صبر کنی»....
رئیس مکتب یائو نیز گفت«:ارباب جین،اصال نیازی به این کارا نیست!»
جین زیژون جواب داد«:این مسابقه شکار عدالت درش اجرا نمیشه دیگه چرا باید بمونم اینجا؟
خب غیبت منو ببخشید!» او با این سخن در جلوی تهذیبگران شمشیر بدستش راه افتاد.جین
گوانگیائو با عجله رفت تا جلوی او را بگیرد و متوقفش کند.کسانی میخواستند جین زیژون را دنبال
کنند و بروند ولی دیگران تردید داشتند و نمیخواستند به این زودی تسلیم شوند.وضعیت کامال
بهم ریخته بود.جیانگ یانلی سر خود را تکان داد و بطرف بانو جین چرخید«:بانو جین،واقعا براتون
دردسر درست کردم!»
بانو جین در پاسخ دست خود را تکان داده و گفت«:تو هرگز برای مادر-شوهرت دردسر نیستی
عزیزم...فقط باید اون بچه سرتق سرزنش بشه که با تو بد حرف میزنه...من اصال بهش اهمیت
نمیدم اگرم هنوز ناراحتی میتونم کمک کنم از خجالتش در بیای!»
جیانگ یانلی گفت«:نیازی نیست،نیازی نیست....خب میشه من برم؟»
بانو جین با عجله گفت «:برمیگردی به سکوی تماشاچیا؟من میگم زیژوان تا اونجا باهامون بیاد؟!»
همین که این را میگفت با چشمانش برای جین زیژوان که از همه دور تر ایستاده بود خط و نشان
میکشید.جیانگ یانلی پچ پچ کنان گفت«:اصال احتیاجی نیست،من میخوام با آ-شیان حرف
بزنم...اون میتونه منو برگردونه!»
بانو جین ابروهایش را باال برد و سر تا پای وی ووشیان را برانداز کرد.نگاهش سراپا احتیاط و
نارضایتی بود«:یه مرد جوون و یه زن جوون—شما دو تا نمیتونین تمام وقت کنار هم باشین
مخصوصا وقتی کس دیگه ای اطرافتون نیست!!!!»
جیانگ یانلی گفت«:آ-شیان برادر کوچیک منه!»
بانو جین گفت«:آ -لی،لطفا عصبانی نشو...فقط بگو این پسر احمق کله شق من اینبار بهت چی
گفته؟! باور کن وادارش میکنم برات جبران کنه!»
جیانگ یانلی سرش را تکان داد «:واقعا نیازی به این کارا نیست،بانو جین نمیخواد بهش فشار
بیارین!»
بانو جین اصرار کنان گفت«:من اصال مجبورش نکردم....اصال چطور میتونم اینکارو بکنه؟»
وی ووشیان سرش را پایین آورده و گفت«:اگه میشه منو ببخشید بانو جین!»
او و جیانگ یانلی همزمان تعظیم کردند .وقتی آنان خواستند بروند بانو جین محکم دست یانلی را
چسبید و اجازه حرکت به او نداد.در این کش و قوسها جین زیژوان با سرعت به آن طرف دوید و
فریاد زد«:بانو جیانگ!!»
وی ووشیان وانمود کرد چیزی نشنیده است.جیانگ یانلی را با خود کشید و گفت«:بریم
شیجیه...زودباش!»
جین زیژوان دوباره فریاد زد«:اینطوری نیست بانو جیانگ!!!»
وی ووشیان این بار نتوانست وانمود کند چیزی نشنیده پس همراه با جیانگ یانلی بطرف او
برگشتند.حتی گروه جین زیژون که در سمت دیگری آشوب بپا کرده بودند هم توجهشان به آنجا
جلب شد.همه با شگفتی میخواستند منظور جین زیژوان را بفهمند.او چند قدمی به جلو آمد خواست
به آنها نزدیک تر بشود ولی پشیمان شد.دور تر ایستاد،چند نفس عمیق کشید،رگهای پیشانیش
بیرون زده بودند.لحظه ای بعد دوباره داد زد «:اینطور نیست بانو جیانگ! این خواسته مادرم نبود!
کار اون نبود! منو مجبور نکردن!!! هیچ کسی اینکارو نکرده»...چند ثانیه همانطور ثانیه ساکت ماند
و دوباره غرید«:خواسته من بود!! خودم بودم!! من خواستم که شما بیاین اینجان!!»
جیانگ یانلی،وی ووشیان،بانو جین و جین زیژون سکوت کرده بودند.پس از این غرش
های رسا،گونه های جین زیژوان به سرخی گرایید.او تلو تلوخوران چند قدم به عقب رفت.میخواست
درکنار یک درخت پناه بگیرد.وقتی خوب همه جا را نگاه کرد خشکش زد.باالخره بیاد آورد اینهمه
آدم در آنجا حضور داشته اند و او در برابر همه آنها فریاد کشیده بود.او پیش از آنکه متوجه تمام
اتفاق بشود با چهره ای خالی سر جای خود خشک شده بود.بعد با فریاد بلندتری پا به فرار
گذاشت.لحظاتی بعد،آن سکوت مرگبار توسط بانو جین شکسته شد«:احمق! چرا داری فرار
میکنی؟»
او دست جیانگ یانلی را فشرد و گفت«:آ-لی،بیا بعدا بریم به سکوی تماشاچیا و به حرفامون
برسیم...من فعال باید اون احمق رو برگردونم!»او همراه با گروه دیگری از تهذیبگران سوار بر
شمشیر از آنجا رفت.بانو جین در مسیری که جین زیژوان فرار کرده بود میرفت و فریاد میکشید.وی
ووشیان ابداً انتظار نداشت داستان اینطور پیش برود.پس از این اتفاقات دیوانه کننده،او هم
نمیدانست باید چه کاری انجام داد پس گفت«:داره چه غلطی میکنه؟ شیجیه بریم!»
جیانگ یانلی پیش از موافقت برای رفتن مکث کرد.وی ووشیان برای الن وانگجی دست تکان
داد«:الن جان،من رفتم!»
الن وانگجی بدون گفتن کلمه ای سر خود را تکان داد.در سکوت به ناپدید شدن جیانگ یانلی و
او در میان جنگل چوبی خیره شده بود.در طرف دیگر،جین گوانگیائو نتوانست مانع رفتن جین
زیژوان و دیگران شود.گروه سوار شمشیرها شده و رفتند،همه شان با هم حرف میزدند.توده بزرگ
آدمها حاال کامال پراکنده شده بودند.آندسته از افراد هم آنجا مانده بودند و دیدند دیگر چیزی برای
تماشا نیست رفتند.جین گوانگیائو عرق روی پیشانی خود را پاک کرده و با لبخندی اجباری
گفت«:واقعا عجب وضعیه»....
الن شیچن دستی به شانه او زد و گفت«:این موضوع اصال تقصیر تو نیست!»
جین گوانگیائو میانه پیشانی خود را لمس کرده و آهی کشید«:می ترسم تا دو ساعت دیگه هم
نتونم چیزی رو راست و ریس کنم!»
برگشت دید زن در حین دویدن بدون ذره ای شرمندگی میخندد.بار سوم دختر جوانی که موهای
خود را به شکل گوجه ای بسته بود می آمد.در دستانش دسته ای از شاخه های با گلهای سرخ
وجود داشت.او پیش از فرار موفق شد گلی را به سمت سینه او پرت کند.
زنان و دختران یکی پس از دیگری می آمدند و الن وانگجی با چهره ای که ذره ای تغییر نکرده
بود با بغلی از گلهای رنگارنگ در خیابان ایستاده بود.تمام آن تهذیبگرانی که هانگوانگ جون را
میشناختند حتی اگر میخواستند هم جرات خندیدن نداشتند.وانمود میکردند جدی هستند اما
چشمانشان چیز دیگری نشان میداد.مردم عادی که نمیدانستند او کیست دست دراز کرده و اون
را بهم نشان می دادند.همانطور که الن وانگجی با چشمانی غمگین در اندیشه فرو رفته
بود.احساس کرد چیزی روی سرش سنگینی میکند.او دستش را باال برد و یک گل صدتومانی
صورتی رنگ را دید که دقیقا روی سرش سقوط کرده بود.از باالی ساختمان صدای خنده ای به
گوش رسید«:الن جان—اوخ نه،هانگوانگ جون،عجب تصادفی!»
الن وانگجی سر خود را باال گرفت و عمارتی را دید که با پرده های زیادی مزین شده بود.مردی
با لباس سیاه به پهلو روی متکای سرخ رنگی نشسته و در یک دستش هم کوزه سیاه رنگ شراب
قرار داشت.او نیمی از منگوله سرخ آویزان به درب کوزه را دور دست خود پیچیده درحالیکه بقیه
منگوله در آسمان آویزان بود.با دیدن وی ووشیان نارضایتی در چهره اکثر شاگردانی که درحال
تماشای صحنه بودند آشکار شد.همه میدانستند که فرمانده ییلینگ و هانگوانگ جون،رابطه خوبی
با هم ندارند.آنها زمان مبارزه برای لشکرکشی سقوط خورشید دائم با هم بحث کرده بودند.هیچکس
نمیدانست اینبار قرار است چه اتفاقی بیفتد...در این لحظه آنها نمیخواستند تظاهر به ادب کنند پس
چهار چشمی به صحنه پیش رویشان خیره شدند.برخالف تصور آنها الن وانگجی هیچ واکنش
بدی از خود نشان نداد تنها گفت«:پس توئی!»
وی ووشیان گفت «:آره منم،تنها کسی که همچین کارای مسخره ای میکنه منم...کی تونستی
وقت پیدا کنی و بیای به یونمنگ؟اگه سرت شلوغ نیست میخوای بیا باال و نوشیدنی بخور؟»
گروهی از دختران که به متکای او تکیه زده بودند با صدای بلندی می خندیدند و به پایین
نگریستند«:آره ارباب جوان،بیا باال و نوشیدنی بخور!»
این دخترها همان هایی بودند که پیش از این به طرفش گل پرتاب کردند و اصال نیازی نبود
برای فهمیدن اینکه چه کسی از آنان خواسته اینکار را بکنند خودش را به زحمت بیاندازد.الن
وانگجی سرش را پایین گرفته و خواست برود.وی ووشیان از اینکه او واکنشی نشان نداده بود
متعجب نشد.او متکا را تکان داده و جرعه بزرگی از شراب درون کوزه ای که در دستش بود خورد.با
این حال چند لحظه بعد صدای قدم هایی سبک و آرام را شنید.الن وانگجی با قدمهایی محکم از
پله ها باال آمده پرده را کنار زد و وارد شد.رشته های نخ آویزان با سنگهای قیمتی به شکل
آهنگینی به صدا درآمدند.دسته گلهایی که بسمتش پرتاب شده بود را روی میز کوچکی
نهاد«:گلهات!»
وی ووشیان آنقدر خودش را کج کرد تا اینکه توانست به میز برسد«:خواهش میکنم،من اینا رو به
تو دادم...االن دیگه گلهای تو هستن!»
الن وانگجی گفت«:چرا؟»
وی ووشیان گفت«:چرا یعنی چی؟ فقط میخواستم ببینم به اینا چه واکنشی نشون میدی!»
الن وانگجی گفت«:مسخره!»
وی ووشیان گفت«:آره من واقعا مسخره ام وگرنه اینقد سر اینکه تو رو تا اینجا بکشونم خودمو
خسته نمیکردم...هی هی هی نرو،حاال که اینجایی چرا یه کمی نمیخوری؟!»
الن وانگجی گفت«:نوشیدن شراب ممنوعه!»
وی ووشیان گفت «:میدونم نوشیدن شراب توی مکتب شما ممنوعه ولی اینجا که مقر ابر نیست
اگه بخوای میتونی بخوری!»
دخترها بی درنگ چند فنجان آوردند.پس از پر کردن آنها،فنجان ها را جلوی دسته
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
گلها قرار دادند.الن وانگجی بنظر نمیرسید بخواهد بنشیند اما انگار نمیخواست آنجا را هم ترک
کند.وی ووشیان گفت«:تو باالخره واسه یه بارم شده اومدی یونمنگ اونوقت نمیخوای این
نوشیدنی خوشمزه رو امتحان کنی؟منتها میدونی این هرقدر خوشمزه باشه بازم مزه اش به خوبی
شراب لبخند امپراطور گوسوی شما نیست.اون بهترین شراب عالمه...بعدا اگه یه روزی تونستم بیام
گوسو،حتما یه ده دوازده تا میگیرم و همه شونو میخورم...نگاهش کن—چت شده تو؟ صندلی ها
اینجان تو چرا سرپا ایستادی....نمیخوای بشینی؟»
دخترها به او اصرار کردند«:بگیر بشین !»«برو بشین!»
الن وانگجی رفتارهای سبکسرانه دختران را با سردی پاسخ گفت.چند ثانیه بعد نگاهش روی فلوت
سیاه منگوله دار سرخ وی ووشیان که به کمرش آویخته بود خیره ماند.چشمانش رو به پایین بودند
انگار دنبال کلمات مناسب میگشت.وی ووشیان یک ابروی خود را باال برد چنان که می دانست
بعدش قرار است چه بگوید.همانطور که فکرش را می کرد،الن وانگجی به آرامی گفت«:تو نباید
مدت زیادی خودت رو با موجودات غیر انسانی مشغول کنی!»
لبخند د خترها که اطراف وی ووشیان هرهر میکردند بی درنگ محو شد.پرده ها به نوسان افتادند
و جلوی نور خورشید را گرفتند تمام عمارت میان نور و تاریکی به رفت و آمد افتاد.حاال گونه های
سفید برفی شان بیش از حد رنگ پریده به نظر میرسید چنان که انگار خونشان خشک شده و به
رنگ خا کستر درآمده بودند.با چشمان خود الن وانگجی را برانداز میکردند و ناگهان سرمایی وهم
آور از همه طرف به آنها رسید.وی ووشیان دستش را باال برد و از آنها خواست کنار بروند.سر خود
را تکان داده و گفت «:الن جان،هر چی سنت میره باالتر کسل کننده تر میشی...تو جوونی،هفتاد
س الت که نیست...نمیخواد راه براه از رو دست عموت کپی کنی و سر هر چی بقیه رو سرزنش
کنی!»
الن وانگجی برگشت و قدمی پیش گذاشت«:وی یینگ،االن بهترین موقع اس که با من برگردی
به گوسو!»
وی ووشیان گفت «:خیلی وقت بود این جمله رو نشنیده بودم...لشکرکشی تموم شد رفت...خیال
میکردم همون موقع دست برداشتی»!...
الن وانگجی گفت«:آخرین بار،موقع شکار توی کوهستان ققنوس تو متوجه نشانه های خاصی
نشدی؟»
وی ووشیان جواب داد«:چه نشانه هایی؟»
الن وانگجی گفت«:اینکه کنترلت رو از دست دادی!»
وی ووشیان گفت«:منظورت همون موقع اس که خواستم با جین زیژوان دعوا کنم؟بنظرم اشتباه
برداشت میکنی...چون من هر وقت اونو ببینم دلم میخواد باهاش دعوا کنم!»
الن وانگجی گفت«:و چیزهایی که بعدش گفتی!»
وی ووشیان گفت«:چی گفتم؟من هر روز کلی حرف میزنم...چطور باید یادم باشه دو ماه پیش چه
حرفایی زدم؟!!!»
الن وانگجی به او نگاه کرد.احساس میکرد اگر یکباره به او بگوید ابداً جدیش نمیگیرد.نفش عمیقی
کشید و گفت«:وی یینگ»سپس با لجاجت ادامه داد«:راه ارواح به قلب و جسم آسیب میزنه!»
وی ووشیان که انگار از این بحث سردرد گرفته بود جواب داد«:الن جان،تو...من به اندازه کافی از
این حرفا شنیدم...ب نظر خودت به اندازه کافی این حرفا رو تکرار نکردی؟ همش میگی به جسمم
آسیب میزنه ولی من که االن خوبم...میگی به قلبم آسیب میرسونه ولی نگاهم کن هنوز دیوونه
نشدم درسته؟»
الن وانگجی گفت«:هنوز خیلی دیر نشده...بعدا حتی اگه پشیمون بشی»....
وی ووشیان بدون اینکه منتظر پایان گرفتن حرف او باشد حالتش تغییر کرد و از جای
برخاست«:الن جان!» پشت سرش نور سرخی در چشمان دخترها تابیدن گرفت.
وی ووشیان گفت«:تمومش کنین!»دخترها سر خود را پایین آورده و عقب نشینی کردند ولی با
چشمانی درنده وار به الن وانگجی خیره شده بودند.وی ووشیان به طرفش برگشت«:چی میتونم
بگم؟ فکر نمیکنم ازش پشیمون بشم...من خوشم نمیاد مردم بشینن درباره اینکه در آینده من
چجوری میشم فکر و خیال کنن!»
بعد از لحظه ای سکوت،الن وانگجی گفت«:من حد و حدودم رو رعایت نکردم!»
وی ووشیان گفت«:نه واقعا،فقط اینکه نباید ازت میخواستم بیای اینجا...حرکت امروزم گستاخانه
بود!»
الن وانگجی گفت«:نبود!»
وی ووشیان با لبخند و در نهایت ادب گفت«:جدی؟ خوبه پس!» او جرعه دیگری از نوشیدنی که
مانده بود را نوشید «:ولی اصال مهم نیست چی بشه من بازم باید ازت تشکر کنم این حرفات رو
میزارم پای اینکه نگران منی!»بعد دست خود را تکان داد«:خب دیگه نمیخوام اذیتت کنم
هانگوانگ جون...بیا اگه تونستیم بازم همدیگه رو ببینیم!»
وقتی وی ووشیان به لنگرگاه نیلوفر بازگشت.جیانگ چنگ درحال تمیز کردن شمشیر بود.او سر
خود را باال گرفت«:برگشتی؟»
وی ووشیان گفت«:برگشتم!»
جیانگ چنگ گفت«:قیافه ات یجور ناجوری شده...نگو بازم رفتی سر وقت جین زیژوان؟!»
وی ووشیان گفت«:یکی بدتر از جین زیژوان رو دیدم حدس بزن کی رو؟!!»
جیانگ چنگ گفت«:یه نشونه بگو!»
وی ووشیان گفت«:اونی که میخواد منو یه جایی زندونی کنه!»
جیانگ چنگ با اخم گفت«:الن جان؟چرا اومده یونمنگ؟»
وی ووشیان جواب داد «:نمیدونم...تو خیابون بود فکر کنم دنبال کسی میگشت...از موقع لشکرکشی
سقوط خورشید تا االن این بحثو پیش نکشیده بود ولی باز شروع کرده!»
جیانگ چنگ گفت«:تقصیر خودته که تا می بینیش صداش میزنی!»
وی ووشیان گفت«:از کجا فهمیدی من اول صداش زدم؟»
جیانگ چنگ گفت «:پرسیدن داره؟ کی اینکارو نکردی؟بنظرم تو خیلی عجیب غریبی...همیشه هم
تهش با دعوا از هم جدا میشین.....تو چرا همش اذیتش میکنی؟»
وی ووشیان متفکرانه گفت«:من آدم مسخره ایم؟»
جیانگ چنگ چشمان خود را چرخاند و فکر کرد :آه پس باالخره خودتم خبر دار شدی؟!!! بعد
دوباره به شمشیر خود خیره شد.وی ووشیان پرسید«:تو روزی چند دفعه این شمشیرو تمیز میکنی؟»
جیانگ چنگ گفت«:سه بار...شمشیر تو چی؟آخرین باری که تمیزش کردی کی بوده؟»
وی ووشیان یک گالبی برداشته و به آن خیره شد«:تو اتاقمه،ماهی یه بار کافیه تمیزش کنم!»
جیانگ چنگ گفت«:ا ز حاال به بعد،توی مراسم های مهم مثل شکار شبانه و جلسات گفتگو
شمشیرت رو بیار...اگه اینکارو نکنی میشه یه دستاویز که بقیه به نظم و تربیت مکتبمون گیر بدن
و بهمون بخندن!»
وی ووشیان گفت «:یجوری میگی انگاری خودت از همه چی بی خبری....بدم میاد بقیه مجبورم
کنن کاری ب کنم...هر چی بیشتر بهم فشار بیارن من کمتر اونکارو انجام میدم...شمشیرمو با خودم
نمیبرم به اونا چه ربطی داره اصن؟»
جیانگ چنگ به اون خیره شده بود و وی ووشیان ادامه داد«:دلم نمیخواد واسه آدمایی که
نمیشناسم شمشیر بکشم و دوئل کنم...هر دفعه شمشیر میکشم خون و خونریزی میشه...مگه
اینکه خودشون دلشون بخواد چند نفری کشته بشن وگرنه اصال نمیتونن اذیتم کنن،منم شمشیرم
رو نمیارم در نتیجه همه چی حله...اینطوری
بهتره!»
جیانگ چنگ گفت «:بینم مگه تو نبودی که همش دلت میخواست مهارت شمشیر زدنت رو به
رخ همه بکشی؟»
وی ووشیان گفت«:اون موقع بچه بودم ولی آدم که تا ابد بچه نمیمونه درسته؟»
جیانگ چنگ با پوزخندی گفت«:خب نمیخواد شمشیرت رو بیاری با خودت...اصال مهم
نیست...ولی از حاال به بعد سعی نکن با جین زیژوان در بیفتی...بهرحال اون تنها پسر جین
گوانگشانه،در آینده اون میشه رهبر مکتب النلینگ جین...اگه تو بری باهاش کتکاری کنی؟ اونوقت
من به عنوان رئیس مکتب خودمون باید چیکار کنم با تو بیام اونو بزنیم یا اینکه مجازاتت کنم؟»
وی ووشیان گفت«:مگه جین گوانگیائو اونجا نیست...؟ بنظرم اون خیلی بهتر از زیژوانه!»
جیانگ چنگ شمشیر خود را تمیز کرد.پس از اینکه مدتی ساندو را بررسی کرد آنها را به غالفش
بگرداند«:مگه مهمه که ازش بهتره؟! اصال مهم نیست جین گوانگیائو چقدر از اون بهتره یا باهوش
تره...اون فقط بلده به مهمونا خوشامد بگه !...کل زندگیش همینطوری میمونه اون اصال در حد
جین زیژوان نیست!!»
وی ووشیان در لحن صدایش مقداری تعریف و تمجید و ستایش از جین زیژوان یافت«:جیانگ
چنگ با من صادق باش—منظورت از این حرفا چیه؟ تو آخرین بار رفتی شیجیه رو برسونی ولی
نکنه واقعا میخوای....؟»
جیانگ چنگ گفت«:اصال غیر ممکن نیست!»
وی ووشیان گفت«:غیر ممکن نیست یعنی چی؟ یادت رفته توی النگیا چیکار کرد؟ اونوقت میگی
اصال غیر ممکن نیست؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جیانگ چنگ با چهره ای یخ بسته گفت«:گه میخوره اینطوری کنه!»😊 سپس به او نگریسته و
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد«:بعدشم این تو نیستی که باید بگی اون قابل بخشش هست یا
نه...خواهر دوستش داره...ماها دیگه چیکار میتونیم بکنیم؟»
او با این حرف دهان وی ووشیان را بست.لحظه ای بعد با اجبار چند کلمه ای سر هم کرد «:آخه
اون چرا همچین آدم رو باید دوست »....او گالبی را پرت کرده و گفت«:خواهر کجاست؟»
جیانگ چنگ گفت«:نمیدونم شاید تو آشپزخونه باشه یا اتاقش یا شایدم تاالر اجدادی ...غیر از اینا
جای دیگه ای هم میره؟!»
وی ووشیان تاالر نبرد های تمرینی را ترک کرد اول به آشپزخانه رفت.آنجا ظرف سوپی را روی
آتش دید که از آن بخار خارج میشد.خواهرش آنجا نبود...سپس به اتاق خواب جیانگ یانلی رفت
که آنجا هم نبود و در آخر او را در تاالر اجدادی یافت.جیانگ یانلی آنجا روی زمین زانو زده بود و
پچ پچ کنان میز یادبودهای والدینش را تمیز میکرد .وی ووشیان سرش را داخل برد«:شیجیه؟بازم
داری با عمو جیانگ و بانو یو حرف میزنی؟»
جیانگ یانلی با صدایی لطیف گفت«:خب شما دو تا که نمیاین پس من مجبورم بیام و اینکارو
بکنم!»
وی ووشیان قدم بدرون اتاق نهاد و کنارش نشست او همچنان درحال تمیز کردن میز بود.جیانگ
یانلی به او نگریست «:آ-شیان،چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ میخوای چیزی بهم بگی؟»
وی ووشیان خنده کنان گفت«:هیچی اومدم اینجا یه کمی وقت بگذرونم»
همین که این حرف را زد روی زمین به قل زدن پرداخت.جیانگ یانلی پرسید«:شیان شیان،تو چند
سالته؟»
وی ووشیان گفت«:من سه سالم شده!»وقتی دید که موفق به خنداندن یانلی شده از جا
برخاست.بعد از کمی فکر تصمیم گرفت موضوع را پیش بکشد«:شیجیه،من میخوام درباره یه
چیزی ازت بپرسم!»
جیانگ یانلی گفت«:بپرس!»
وی ووشیان گفت «:چرا یکی باید کس دیگه ای رو دوست داشته باشه؟ منظورم اون جور دوست
داشتنه!»
جیانگ یانلی مکثی کرده و متفکرانه پرسید«:چرا از من درباره این موضوع می پرسی؟ نکنه کسی
رو دوست داری؟ اون چجور بانوییه؟»
وی ووشیان گفت «:نه،من کسی رو دوست ندارم...الاقل نه اونقدرا ...حس میکنم اگه کسی رو
دوست داشته باشم انگاری به گردن خودم افسار انداختم!»
جیانگ یانلی گفت«:بنظرم سه سالت نیست تو یه سالته!»
وی ووشیان گفت «:نه بابا سه سالمه! شیان شیان سه ساله گشنه اس ...حاال باید چیکار کنه؟»
جیانگ یانلی خندید«:تو آشپزخونه سوپ هست میتونی بخوری...ولی شیان شیان سه ساله دستش
به اجاق میرسه؟»
«اگر نرسم شیجیه ام میتونه بلندم کنه اونموقع به بهش میرسم»!....همانطور که او چرند میگفت
جیانگ چنگ قدم به تاالر اجدادی نهاد.وقتی حرفهایش را شنید گفت«:باز داره مسخره بازی در
میاره...من،رئیس قبیله ات،واست یه کاسه سوپ گذاشتم که بری بخوری....حاال اولش زانو بزن و
تشکر کن بعدشم برو اون بیرون غذاتو بخور!»
وی ووشیان بیرون پرید و پیش از اینکه برگردد چرخی زد«:منظورت از این کارا چیه جیانگ
چنگ؟گوشتش کو؟»
جیانگ چنگ گفت«:تموم شد،فقط ریشه نیلوفرا مونده اگه نمیخوای میتونی نخوریش!»
وی ووشیان با آرنج به او حمله برد«:یاال گوشتا رو بریز بیرون!»
جیانگ چنگ گفت «:مشکلی نیست میتونم همه شو واست باال بیارم اونوقت می بینم میخوریش
یا نه!!»
جیانگ یانلی که دید باز کارشان دارد به مرافعه میکشد مداخله کرد«:باشه باشه شماها مگه چند
سالتونه که سر گوشت دعوا میکنین؟ من بازم درست میکنم»...
سوپ دنده خوک و ریشه نیلوفر که جیانگ یانلی درست میکرد از غذاهای محبوب وی ووشیان
بود.جدای از طعم خوبش او را بیاد اولین باری که از آن سوپ مزه کرده بود می انداخت.آن
زمان،وی ووشیان بتازگی توسط جیانگ فنگمیان از ییلینگ به آنجا آورده شده بود.همین که قدم
به درون گذاشت،چشمش به یک ارباب جوان مغرور افتاد که درون زمین تمرین راه میرفت و قالده
سه سگ را بدست گرفته بود.بی درنگ دستان خود را روی صورت نهاده و با صدای بلند شروع به
گریستن کرد .تمام روز در آغوش جیانگ فنگمیان مانده و حاضر نبود او را رها کند.روز دوم سگهای
جیانگ چنگ به کس دیگری سپرده شدند.
جیانگ چنگ آنقدر خشمگین شد که همه چیز را بهم ریخت.هر قدر جیانگ فنگمیان سعی میکرد
آرامش کند و به او میگفت که باید با هم دوست باشند او نمیخواست با وی ووشیان حرف بزند.چند
روز بعد رفتار جیانگ چنگ آرام تر شد.جیانگ فنگمیان میخواست از فرصت استفاده کند پس به
وی ووشیان گفت همراه با جیانگ چنگ در یک اتاق بخوابد زیرا امیدوار بود آنها با هم بزرگ
شوند و همدیگر را درک کنند.
همان زمان که جیانگ چنگ تصمیم به آشتی گرفت جیانگ فنگمیان از شدت خوشحالی صلح
میان آندو وی ووشیان را بلند کرده و در آغوش گرفت.جیانگ چنگ با دیدن این صحنه زبانش
بند آمد.بانو یو بی درنگ خنده تلخی کرده و از اتاق بیرون رفت.این زوج تنها بدلیل اینکه مسائل
مهمی برای رسیدگی داشتند بی سر و صدا آنجا را ترک کردند و دوباره با هم نجنگیدند.آن
شب،جیانگ چنگ،در را بروی وی ووشیان بست و اجازه نداد وارد اتاق بشود.وی ووشیان به در
می کوبید«:شیدی،شیدی،بزار بیام داخل،میخوام بخوابم!»
جیانگ چنگ درون اتاق پشت به در کرده و فریاد زد«:شیدی کیه؟! شاهدخت رو پس بده...جاسمین
رو پس بده عشق رو برام پس بیار!»
شاهدخت،جاسمین و عشق سگهای کوچولوی او بودند.وی ووشیان میدانست که جیانگ فنگمیان
آن سگها را بخاطر او به کس دیگری سپرده است .پس با صدای آرامی گفت«:متاسفم ولی...ولی
من خیلی ازشون می ترسم»....
در خاطرات جیانگ چنگ،پدرش حتی 5بار هم او را بغل نکرده بود.اگر پدرش او را یکبار بغل
میکرد میتوانست برای یک ماه شاد باشد.آتشی درونش روشن شد که قابل خاموشی نبود.همش از
خود می پرسید :چرا،چرا،چرا ناگهان چشمش به یک دست رختخواب اضافه در اتاقش افتاد که به
او تعلق نداشتند خشم تمام وجودش را پر کرد با همان حالت تشک پتوی وی ووشیان را بلند
کرد....وی ووشیان که مدت زیادی پشت در اتاق او منتظر مانده بود تا در باز شد شادی در چهره
اش پیچید ولی با کوهی از رختخواب هایی که بر سرش بارید مواجه شد و پشت سرش در اتاق
دوباره محکم بهم کوبیده و بسته شد.جیانگ چنگ از داخل اتاق به او گفت«:برو یه جای دیگه
بگیر بخواب!اینجا اتاق منه! میخوای اتاقم رو هم ازم بدزدی؟»
در آن زمان وی ووشیان نمیدانست جیانگ چنگ برای چه چیزی آنقدر عصبانی است.پس از مکث
کوتاهی جواب داد«:من هیچی ندزدیدم...عمو جیانگ بهم گفت بیام پیش تو بخوابم!»
جیانگ چنگ که دید او هنوز نام پدرش را می آورد و به عمد برایش نمایش بازی میکند.چشمانش
کامال سرخ شده و فریاد کشید«:برو گمشو اگه بازم ببینمت سگا رو صدا میکنم تا گازت بگیرن»...
وی ووشیان بیرون اتاق او ایستاده بود وقتی شنید سگها را برای گاز گرفتن اون فرامیخواند از
ترس دلش به جوش و خروش افتاد.انگشتان خود را جمع کرده و با عجله گفت«:من
میرم...میرم...سگا رو صدا نکن!»
تشک پتوهایی که جیانگ چنگ بیرون پرت کرده بود بیرون کشیده و بطرف تاالر رفت.او مدت
کوتاهی بود که قدم به لنگرگاه نیلوفری نهاده و جرات نداشت به اطراف برود و بازی کند.هر روز
مطیعانه در جاهایی که جیانگ فنگمیان به او میگفت می ایستاد و تکان نمیخورد.نمیدانست اتاقش
کجاست،جرات نداشت در اتاق های دیگران را بزند و بپرسد زیرا می ترسید خواب بقیه را بهم
بریزد.
مدتی فکر کرد سپس به راهرویی که باد بدرونش نمی آمد رفته لوازمش را همانجا گذاشت و دراز
کشید ولی نتوانست مدت زیادی آنجا بماند زیرا فریاد جیانگ چنگ که میگفت سگ ها را خبر
میکند تا او را گاز بگیرند در سرش می پیچید.او هر چه به موضوع بیشتر فکر میکرد بیشتر می
ترسید.زیر پتو خزید و احساس میکرد دسته ای سگ او را محاصره کرده و صدایشان را می
شن ید.لحظاتی بعد حس کرد نمیتواند دیگر آنجا بماند.از جا پرید،رختخوابها را مرتب گوشه ای نهاده
و از لنگرگاه نیلوفری فرار کرد.
درحالیکه نفس نفس میزد در آن شب تیره مدتی راه رفت.یک درخت دید و بدون ذره ای فکر از
آن باال رفت.چهار دست و پا از درخت باال رفته و به آن چسبید.تنها زمانی که به اندازه کافی باال
رفته بود احساس امنیت کرد.نمیدانست چه مدت درخت را بغل کرده ولی ناگهان صدایی لطیف را
از دور شنید که نامش را میخواند.صدا نزدیکتر و نزدیکتر میشد.کمی بعد دختری فانوس بدست با
لباس سفید زیر درخت ظاهر شد.وی ووشیان خواهر جیانگ چنگ را شناخت.همانجا ساکت ماند
تا شاید خواهرش او را پیدا نکند.با اینحال جیانگ یانلی
گفت«:آ-یینگ تویی؟ این باال چیکار میکنی؟؟»
وی ووشیان ساکت ماند جیانگ یانلی فانوس را باال برد«:دیدمت....کفشت این پایین افتاده!»
وی ووشیان باالخره پایین درخت را نگاه کرد و گفت«:کفشم!»
جیانگ یانلی گفت«:میتونی بیای پایین...بیا برگردیم!»
وی ووشیان گفت...«:من....نمیام پایین...سگا اینجان!»
جیانگ یانلی گفت«:آ -چنگ داشت سر به سرت میزاشت...هیچ سگی اینجا نیست...تو نمیتونی
اونجا بشینی دستات درد میگیره ها حاال بیا پایین!»
مهم نبود او چه میگفت وی ووشیان همانطور به درخت چسبیده و نمیخواست پایین بیاید.جیانگ
یانلی می ترسید که او به خودش آسیب بزند پس فانوس را زیر درخت نهاده و دستان خود را دراز
کرد تا او را بگیرد نمیتوانست از نگرانی جایی برود.سی دقیقه بعد،دستان وی ووشیان بشدت درد
گرفته بودند او مجب ور شد تنه درخت را رها کند و پایین بیاید.جیانگ یانلی رفت او را بگیرد ولی
وی ووشیان با ضربه سنگینی بر زمین افتاد.چند باری روی زمین به خود پیچید بعد پایش را در
آغوش گرفته و نالید«:آخ!پام شکست!»
جیانگ یانلی او را آرام کرد«:پات نشکسته...حتی یه شکاف هم روی پات نیست خیلی درد داری؟
عیب نداره تکون نخور،االن خودم می برمت!»
فکر وی ووشیان هنوز پیش سگها بود،هق هق کنان گفت...«:سگا...سگا اینجان»....
جیانگ یانلی چندین بار به او گفت«:نه،اگه سگا بیان من بخاطر تو از اینجا دورشون میکنم!»او
کفش وی ووشیان را از زیر درخت برداشت«:چرا کفشات افتاد؟ اندازه ت نیست؟»
آندو به طرف چاله رفته و داخلش را نگاه کردند.یک سایه سیاه کوچک در کف چاله بود.همین که
سرش را باال گرفت دو خط اشک روی صورت حیرانش دیدند او با
صدایی خفه گفت....«:خواهر!»
جیانگ یانلی از روی آسودگی آه کشید«:آ -چنگ مگه بهت نگفتم برو بقیه رو صدا کن تا با هم
دنبالش بگردیم؟!»
جیانگ چنگ تنها سر خود را تکان داد.بعد از رفتن جیانگ یانلی او مدتی صبر کرده بود.دلش مثل
سیر و سرکه می جوشید پس تصمیم گرفت بدنبال آنها بیاید.با اینهمه سریع راه میرفت و فراموش
کرده بود فانوس بیاورد بهمین دلیل در نیمه راه به چیزی برخورده و لغزید و به درون آن چاله
سقوط کرد و سرش هم خراش برداشته بود.جیانگ یانلی دست خود را دراز کرده و برادر کوچکش
را از چاله بیرون کشید.دستمالی از لباس خود بیرون آورده و روی خراش پیشانیش نهاد.بنظر
میرسید جیانگ چنگ روحیه خود را باخته و چشمانش به وی ووشیان خیره مانده بودند.جیانگ
یانلی گفت«:چیزی هست که به آ-یینگ نگفتی؟»
جیانگ چنگ دستمال را روی پیشانی خود فشرد و با صدای آرامی گفت....«:متاسفم!»
جیانگ یانلی گفت«:به آ-یینگ کمک کن رختخوابش رو برگردونه به اتاق باشه؟»
جیانگ چنگ فین فین کنان گفت«:خودم برشون گردوندم»....
پای هر دو آسیب دیده و نمیتوانستند بخوبی راه بروند.هنوز راه زیادی تا لنگرگاه نیلوفر مانده
بود.جیانگ یانلی تنها می توانست یکی را در آغوش بگیرد و دیگری را روی پشت خود حمل کند
و ببرد .وی ووشیان و جیانگ چنگ گردن او را محکم چسبیده بودند.او بعد از برداشتن چند قدم
دیگر نتوانست نفس بکشد«:حاال من با شما دو تا چیکار کنم؟»
چشمان هر دو پر از اشک بود و بدبختانه گردن او را بیشتر فشار می دادند.در پایان او قدم به قدم
موفق شد هر دو را به لنگرگاه نیلوفری برساند.در سکوت دکتر خبر کرده و از او خواست پای وی
ووشیان و زخم جیانگ چنگ را ببندد سپس چندین بار درحالیکه دکتر را بدرقه میکرد از او تشکر
کرده و معذرت خواست.صورت جیانگ چنگ با
نگاهی به پای وی ووشیان پر از اضطراب شد.اگر کسی از شاگردان یا خدمتکاران این را میدید
فورا جیانگ فنگمیان را باخبر میکرد.آنگاه پدرش می فهمید که او رختخواب وی ووشیان را بیرون
انداخته و سبب آسیب دیدگی پای او شده است و بدین شکل جیانگ فنگمیان بیش از گذشته از
او نفرت پیدا میکرد.این تنها دلیلی بود که جرات پیدا کرد به تنهایی دنبال آنها برود و کسی را
همراه خود نبرد.
وی ووشیان وقتی چهره نگران او را دید پیشقدم شد«:آروم باش من به عمو جیانگ چیزی
نمیگم...من چونکه از یه درخت رفتم باال به خودم آسیب زدم همین!»
جیانگ چنگ با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و سوگند خوران گفت«:تو هم میتونی راحت
باشی من اگه یه سگ دیدم بخاطر تو خودم میفتم دنبالش!»
جیانگ یانلی که دید آنها باالخره با هم آشتی کرده اند با خوشحالی گفت«:آفرین پسرا!»
آنها که تقریبا تا نیمه های شب بیدار مانده بودند احساس گرسنگی میکردند.جیانگ یانلی روی
نوک پا به آشپزخانه رفته و مدتی آنجا سرگرم بود.او برای هرکدام یک کاسه سوپ دنده خوک با
ریشه نیلوفر آماده کرده بود.عطرش قلبشان را سرمست میکرد.
وی ووشیان در حیاط نشسته و کاسه خالی را روی زمین نهاد.او به ستارگان درخشان آسمان خیره
شده و لبخند زد.وقتی الن وانگجی را در خیابان دید خاطرات فراوانی از زمان مقر ابر را بیاد
آورد.هوس کرده بود الن وانگجی را نگهداشته و درباره آن روزها حرف بزنند اما او بیادش آورده
بود که االن اوضاع با زمان های گذشته فرق زیادی کرده است.با این حال او از وقتی همراه با
خواهر و برادر خانواده جیانگ به لنگرگاه نیلوفر برگشته بود به توهم افتاد که هنوز همه چیز مانند
سابق مانده و چیزی عوض نشده است.ناگهان دلش خواست آن درخت را پیدا کند.پس برخاست
و به زمین تمرین رفت.شاگردان آنجا با احترام برایش سر تکان میدادند.همه نا آشنا بودند.آن
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
شاگردی که عاشق میمونها بود و شیوه راه رفتنش خنده دار بود یا آن خدمتکاران پرویی که وقتی
او را میدیدند هم سالم نمیکردند دیگر آنجا وجود
نداشتند.
کنار زمین تمرین و بیرون دروازه لنگرگاه نیلوفری،اسکله بزرگی وجود داشت.شب و روز مهم نبود
آنجا،همیشه دستفروشانی که غذا میفروختند حضور داشتند...از درون دیگی که روغن درونش جلز
و ولز میکرد عطر خوبی به مشام میرسید.وی ووشیان به آنسو رفته و با خنده گفت«:امروز حسابی
سرتون شلوغه نه؟»
دستفروش خنده ای کرده و گفت«:ارباب وی،یکی میخوای؟ یکی مجانی میدم بهت....نمیخواد
پول بدی!»
وی ووشیان گفت«:یکی میخوام،پولشم میدم»...
در کنار فروشنده کسی نشسته بود که بدنش در سیاهی فرو رفته بود.پیش از آنکه وی ووشیان به
او نزدیک شود شخص پاهای لرزان خود را درآغوش گرفت.انگار خسته بود و احساس سرما
میکرد.او پس از شنیدن حرفهای وی ووشیان و فروشنده سر خود را باال گرفت.وی ووشیان با
چشمانی که از شگفتی باز شده بودند گفت«:تو؟!»
الن شیچن و الن وانگجی با شنیدن صداها همزمان سر خود را باال گرفتند.کنار دیوار دو مرد
ایستاده بودند.کسی که دیگری را سرزنش میکرد،جین زیژون بود،درحالیکه خدمتکاران و
تهذیبگرانی هم پشت سرش قرار داشتند.کسی که سرزنش میشد مرد جوانی بود که لباس سفیدی
بر تن داشت.وقتی مرد جوان الن شیچن و الن وانگجی را دید رنگ از رخسارش پرید.حتی دیگر
نتوانست حرفهایی که میخواست بگوید را بر زبان بیاورد.جین زیژون ماسک متکبر خود را برچهره
زده بود جین گوانگیائو برای نجات مرد آمد.او به سمت مرد لباس سفید برتن رفته گفت «:راه های
منتهی به برج طالیی خیلی پیچیده هستن.ارباب سو،تقصیر شما نیست که گم شدین...شما میتونی
همراه من بیای!»
جین زیژون با دیدن او خنده استهزا آمیزی سر داد و بی هدف از کنار آنها رفت.مردی که لباس
سفید بر تن داشت هنوز مردد بود«:شما منو میشناسی؟»
جین گوانگیائو لبخند زنان گفت«:البته که میشناسم!چرا نباید بشناسمتون؟ مگه ما قبال یه بار
همدیگه رو مالقات نکردیم؟ارباب سو...سومینشان،مهارت شمشیرزنی شما بینظیره...من از وقتی
شما رو توی مراسم شکار کوهستان ققنوس دیدم پیش خودم فکر میکردم چقدر حیفه که چنین
استعداد جوانی به مکتب ما نیومده....هرچند که باالخره اومدین...من از خوشحالی دارم پرواز میکنم
لطفا از این طرف بیاین میشه؟»
تهذیبگران زیادی بودند که برای جلب یاری و حمایت مکتب النلینگ جین مانند سوشه به آنجا
میرفتند.او تصور میکرد افراد زیادی نیستند که او را بشناسند اما انتظارش را نداشت که جین
گوانگیائو اینقدر واضح او را بیاد داشته باشد و تا آنجا پیش رود که او را تحسین کند.آنهم پس از
موقعیتی که با آن روبرو شده بود.سوشه خیلی سریع خیالش راحت شد.لحظه ای متوقف شده و به
برادران الن نگریست بعد جین گوانگیائو
را دنبال کرد.می ترسید آنان او را بهم نشان داده و مسخره اش کنند.
در تاالر افسون ها،الن شیچن و الن وانگجی پشت سر هم در جای خود نشستند.قرار نبود درون
این تاالر جلسه گفتگویی برگزار شود.الن وانگجی نیز به قاعده یخ و شبنم خود بازگشته بود.مکتب
گوسوالن بخاطر قانون پرهیز از نوشیدن شراب مشهور بودند و طبق مراقبت های جین گوانگیائو
روی میز آنها هیچگونه فنجان مخصوص نوشیدن الکل قرار نداشت.تنها فنجانی چای و غذاهایی
تازه و خوش عطر ن هاده بودند.هیچ کسی جلو نمی آمد تا به آنان نوشیدنی تعارف کند در نتیجه
همه چیز آرام بود.
متاسفانه این آرامش بهم ریخت زمانیکه مردی با لباس جرقه میان برف به آنها نزدیک شد.در هر
دستش فنجان کوچکی نوشیدنی قرار داشت«:رئیس الن،هانگوانگ جون،اینا برای شماست!»
این شخص جین زیژون بود که داشت به سالمتی همه نوشیدنی میخورد.جین گوانگیائو که
میدانست نه الن شیچن و نه الن وانگجی عالقه ای به خوردن ندارند با عجله به آنطرف
رفت «:زیژون،زوو جون و هانگوانگ جون توی مقر ابر بزرگ شدن...سه هزار قانون روی دیوار
سنگیشون دارن...بجای اینکه ازشون بخوای بنوشن بهتر نیست»....
جین زیژون با نفرت شدیدی به طرف جین گوانگیائو برگشت.همیشه تصور میکرد پیشینه او آنقدر
بی اصالت است که شرم میکرد او را یکی از اعضای قبیله خود بداند.پس حرفش را قطع کرد و
گفت «:مکتب جین و مکتب الن مثل یک خانواده ان...ما مثل هم هستیم،دو برادر الن من،اگر
ننوشین مثل این میمونه که به من اهانت کردین!»
یکی از همراهانش از سویی دیگر با ستایش تمام گفت«:عجب حرکت جسورانه ای!»
«یه تهذیبگر ارجمند باید همینطور باشه!»
جین گوانگیائو هنوز لبخند میزد اما آهی کشیده و شقیقه های خود را فشرد.الن شیچن برخاست
تا مودبانه درخواست او را رد کند.جین زیژون به آزار دادن ادامه
داده و به طرف الن شیچن رفت «:هیچی نگین....رئیس الن،مکاتب تهذیبگری ما که با هم غریبه
نیستن...لطفا جوری که با غریبه ها رفتار میکنین با من رفتار نکنین...فقط یه چیز رو به من
بگین—این رو مینوشین یا نه؟»
گوشه لبان جین گوانگیائو بهم پیچید.با چشمانی پر از شرمندگی به الن شیچن خیره شد.سعی
داشت به آرامی سخن بگوید«:اربابان الن،بعدش قراره با شمشیرهاشون پرواز کنن،نوشیدن ممکنه
روشون تاثیر بد بزاره»....
جین زیژون که اصال توجهی به این موضوع نداشت گفت«:کی گفته چند تا فنجون بزنن مست
میشن؟ من اگه هشتا کاسه بزرگ بخورم بازم میتونم تو آسمونا پرواز کنم!»
موج تشویق از همه طرف برخاست.الن وانگجی سر جای خود نشسته و به سردی فنجان شرابی
که جین زیژون به طرفش گرفته بود را نگاه میکرد.حالت چهره اش جوری بود که انگار میخواست
چیزی بگوید اما ناگهان دستی فنجان شراب را گرفت.او شگفت زده شد.چین ابرویش را باز نموده
و رو به باال نگریست.اولین چیزی که در چشمانش منعکس شد لباس سیاهی بود.فلوتی که به
کمر شخص آویزان شده و منگوله سرخی که به انتهای فلوت بسته شده بود.او که ابتدا دست دیگر
خود را پشت کمر نهاده بود با باال بردن سرش،تمام فنجان را سر کشید و بعد فنجان خالی را به
جین زیژون نشان داد«:من بجای اون نوشیدم....راضی شدی؟»
چشمان و حرفهایش پر از خنده بود.جذابیت چهره اش و اندام الغرش با هم تناسب داشت.الن
شیچن گفت«:ارباب وی!»
کسی با صدایی آرام گفت«:کی اومد داخل؟»
وی ووشیان فنجان را پایین گذاشته و با یک دست یقه خود را درست کرد«:یه دقیقه پیش!»
یک دقیقه پیش؟ ولی یک دقیقه پیش هیچ کسی متوجه حضورش نشده بود چه برسد به اینکه
به او خوشامد بگویند.حقیقت این بود که حتی یک نفر هم متوجه
نشد او چه زمانی قدم به تاال افسون ها نهاده است.جمعیت تنها توانست بخاطر قدرت و مهارت او
از شدت نفرت بر خود بلرزند.جین گوانگیائو سریع واکنش نشان داده و با اشتیاقی گرمابخش
گفت «:من خبر نداشتم ارباب وی قراره به برج طالیی بیان...می بخشید که بهتون خوشامد گفته
نشد همش تقیر منه...میخواین بنشینین؟ اوه راستی—دعوتنامه دارین؟»
وی ووشیان بدون اینکه بخواهد حرف اضافه ای بزند تنها گفت«:نخیر ممنونم!»سپس به آرامی
سرش را بطرف جین زیژون تکان داد«:ارباب جین،میتونم باهاتون حرف بزنم؟»
جین زیژون گفت«:اگر میخوای حرف بزنی وایسا تا مهمونی تموم بشه!»
درحقیقت او خیال حرف زدن با وی ووشیان را نداشت.وی ووشیان هم این موضوع را بخوبی
میدانست پس گفت«:خب چقدر باید منتظرتون بمونم؟»
جین زیژون گفن «:شاید شیش تا هشت ساعت دیگه ...نه ده تا دوازده ساعت...اصن تا فردا!»
وی ووشیان گفت«:ولی من اینقدر نمیتونم صبر کنم!»
جین زیژون با لحنی گستاخانه گفت«:مجبوری صبر کنی حتی اگه نتونی!»
جین گوانگیائو پرسید«:ارباب وی،شما از زیژون چی میخواین؟مساله مهمیه؟»
وی ووشیان گفت«:بله موضوع مهمیه اصال نمیشه به زمان دیگه ای موکولش کرد!»
جین زیژون بطرف الن شیچن برگشته و همانطور فنجان را نگهداشته بود«:رئیس مکتب الن،بفرما
بفرما شما که هنوز نوشیدنیت رو نخوردی؟!»
وی ووشیان که دید او عمدا طفره میرود.آثار نارضایتی در چهره اش آشکار شد.او چشمانش را
تنگ کرده و گوشه لبانش جمع شد«:باشه پس همینجا درباره ش حرف میزنم...ارباب جین،شما
درباره کسی به اسم ون نینگ شنیدی؟»
جین زیژون گفت«:ون نینگ؟ نشنیدم!»
وی وشیان گفت «:حتما اونو یادته،ماه پیش،موقع شکار شبانه توی منطقه گانچوان،داشتی یه شاه
خفاش هشت پر رو دنبال میکردی و رفتی به کمپ بازمانده های حبس شده مکتب ون و یه گروه
از شاگردای مکتب ون رو برداشت و بردی...کسی که اونها رو رهبری میکرد ون نینگ بود!»
بعد از لشکرکشی ساقط کردن خورشید مکتب ون بطور کامل نابود و تمام نواحی تحت امرش
میان دیگر قبایل تقسیم شد.گانچوان به مکتب النلینگ جین رسید.بازمانده های مکتب ون که
حاال به گوشه دورافتاده ای در چیشان رانده شده بودند حتی محدوده مرزی کوچک هم
نداشتند.همه آنها را یکجا جمع کرده و به سختی زندگی میکردند.جین زیژون گفت«:یادم نیست
یعنی یادم نیست...من اینقدر بیکار نیستم که اسم سگای ون یادم بمونه!»
وی ووشیان گفت«:باشه پس جزئیاتش رو هم برات توضیح میدم...تو نتونسته بودی او خفاش رو
بگیری و به شاگردای ون که دنبال همچین چیزی میگشتن برخوردی...بعد تهدیدشون کردی که
باید تبدیل به پرچم های جذب روح تو بشن تا طعمه ات رو بگیری...اونا جرات نکردن اینکارو
بکنن و بعدش یه نفر از بینشون بیرون اومد و سعی کرد باهات حرف بزنه اون ون نینگه که من
درباره ش حرف میزنم....بعد از مدتی تعلل،شاه خفاش ها فرار میکنه و تو میفتی به جون تهذیبگرای
ون و بعدش اون گروه ناپدید شدن...الزمه جزئیات بیشتری رو هم بگم یا نه؟ اون گروه هنوز
برنگشتن،غیر از تو من باید درباره این موضوع از کی بپرسم؟»
جین زیژون گفت«:وی ووشیان،منظورت چیه؟تو بخاطر اون اومدی؟نکنه داری طرفداری یه سگ
ون رو میکنی؟»
وی ووشیان با لبخند پهنی گفت«:به تو مربوطه که میخوام طرفشو بگیرم یا سرشو بزنم؟ فقط اونو
بهم بده!»
هنگام ادای جمله آخر لبخندش ناپدید شد.لحن صدایش جدی و سرد بود.کامال واضح بود که
صبرش را از دست داده است.بیشتر افراد حاضر در تاالر افسونها از ترس می لرزیدند.جین زیژون
هم احساس میکرد پوست تنش مور مور شده با
اینهمه خشمش زبانه کشید فریاد زد«:وی ووشیان،تو خیلی گستاخی!! امروز مکتب النلینگ جین
دعوتت کرده اینجا؟اونوقت اومدی تو خونه ما وحشی بازی میکنی؟خیال کردی شکست ناپذیری
و هیچ کسی جرات نداره باهات روبرو بشه؟میخوای با آسمونا دربیفتی؟»
وی ووشیان لبخند زد«:خودتو با آسمونا مقایسه میکنی؟ منو می بخشی ولی بنظرم زیادی پررویی!»
جین زیژون در دل مکتب النلینگ جین را بمانند آسمانها می دانست ولی خودش هم حس میکرد
حرفهایش عجوالنه بوده اند.صورتش سرخ شده بود و همین که خواست جواب او را بدهد جین
گوانگشان که روی بهترین صندلی نشسته بود به حرف درآمد.او با لحنی که میخواست مهربانانه
باشد گفت«:اینکه موضوع چندان مهمی نیست شما ارباب های جوون چرا اینقدر زود سر هر چیزی
عصبانی میشین؟هرچند ارباب وی،بزار یه ذره منصف باشیم اینکه اینطوری وارد مهمانی خصوصی
مکتب النلینگ جین شدی کامال نامناسبه!»
امکان نداشت بشود گفت جین گوانگشان به اتفاقات رخ داده در کوهستان ققنوس بی تفاوت
است.بهمین دلیل بود که وقتی جین زیژون با وی ووشیان منازعه میکرد او به لبخندی اکتفا کرده
و جلویشان را نگرفت و تنها زمانی سخن گفت که جین زیژون را در حالت دفاعی یافت.وی
ووشیان با احترام سر تکان داده و گفت«:جناب رئیس جین،من اصال خیال ندارم مهمانی خصوصی
شما رو بهم بریزم...منو ببخشید ولی هنوز جای اون افرادی که ارباب جین با خودش برده نا
مشخصه...اگر بیش از این تاخی ر کنیم ممکنه دیر بشه...یکی از اعضای اون گروه قبال جون منو
نجات داده و من نمی شینم یه گوشه و تماشا کنم...لطفا خودتون رو ناراحت نکنین من حتما بخاطر
اینکار براتون جبران میکنم!»
جین گوانگشان گفت«:هر چی هم که باشه باید بتونی کمی بیشتر صبر کنی...بیا بیا بگیر همینجا
بشین...بهتره بدون عجله بشینیم درباره ش حرف بزنیم!»
جین گوانگیائو بی سر و صدا یک صندلی دیگر آماده کرده بود.وی ووشیان گفت«:ممنونم رئیس
مکتب جین ولی من نمیتونم خیلی منتظر بمونم.این موضوع
امپراطوری خودش!!»
با این حرف تمام صورت جین گوانگشان غرق در خشم و شرمندگی شد.بعد از پایان لشکرکشی
ساقط کردن خورشید،انتقاد درباره تهذیبگری وی ووشیان که راه ارواح نام داشت در میان مکاتب
باال گرفت.او در اینجا نام طلسم ببر تاریکی را بر زبان آورد و میخواست وی ووشیان را تهدید کند
و به او بفهماند آنان هنوز چیزی دارند که علیه او بکار ببرند و دیگران هم این را ببیند درنتیجه
وی ووشیان یاد میگرفت که حق ندارد از مکتب النلیگ جین باال برود و خودش را برتر بداند.هیچ
کس انتظار چنین سخنان تند و رک و راستی را از وی ووشیان نداشت.اگرچه جین گوانگشان در
سکوت فکر میکرد از خیلی وقت پیش جایگاه مکتب چیشان ون را بدست آورده است ولی هیچ
کسی به خودش جرات نمیداد این حقیقت را در صورتش بکوبد و او را به سخره بگیرد.
یک تهذیبگر مهمان از طرف راست او فریاد زد«:وی ووشیان بفهم چی میگی!»
وی ووشیان گفت «:مگه حرف اشتباهی زدم؟ از آدمای زنده بجای طعمه استفاده کردن وقتی اونا
قبول نکردن کتکشون زدن...خب این حرکات چه فرقی با کارای مکتب چیشان ون داره؟»
تهذیبگر مهمان دیگری برخاست و گفت«:معلومه که فرق داره!! سگای ون هر کار شرورانه که
تونستن کردن...این بالهایی که سرشون میاد فقط نتیجه کارای خودشونه...ما فقط انتقام
گرفتیم...اونا باید طعم میوه ای که خودشون پرورش دادن رو بچشن...اشکالش چیه؟»
وی ووشیان گفت«:انتقامت رو برو از کسی که گازت گرفته بگیر....گروه ون نینگ دستش به خون
هیچ کسی آلوده نیست،نکنه بخاطر گناه بقیه اونا رو مجازات میکنین؟»
شخص دیگری گفت«:ارباب وی،چون شما میگی دستشون به خون آلوده نیست دیگه حرفت رو
باید قبول کنیم؟تو داری یه طرف به قاضی میری مدرکت کجاست؟»
وی ووشیان جواب داد«:تو هم خیال میکنی اونا بیگناها رو کشتن؟ تو خودت بی طرفانه داری
حرف میزنی؟ اول تو نباید مدارک گناهکار بودن اونا رو نشون بدی؟
وی ووشیان با لحن خشنی گفت «:اگر اون اینجا بود دیگه من کاری نمیکردم؟ اگر من بخوام
کسی رو بکشم کی میتونه جلومو بگیره؟ کی جرات داره جلومو بگیره؟»
الن وانگجی شمرده گفت«:وی یینگ،چنچینگ رو بیار پایین!»
وی ووشیان به او نگاه کرد در چشمان شیشه ای او می توانست انعکاس تصویر ترسناک خودش
را ببیند.او چرخید و با فریاد گفت«:جین زیژون!»
جین گوانگشان با عجله گفت«:زیژون!»
وی ووشیان گفت «:این چرندیات رو تموم کنین...میدونین که صبر من حد و حدودی داره...اون
کجاست؟ وقتی ندارم که بخاطر شما حروم کنم....سه شماره بهت وقت میدم سه!»
جین زیژون میخواست مقاومت کند ولی وقتی چهره جین گوانگشان را دید دلش هری ریخت.وی
ووشیان ادامه داد«:دو»!....
جین زیژون باالخره با فریاد گفت....«:باشه باشه،همش چند تا سگ ون بیشتر نیستن که...اونا رو
ببر واسه خودت...من نمیخوام دیگه باهات کاری داشته باشم...برو به جاده چیونگچی و خودت
پیداشون کن!»
وی ووشیان به سردی خندید«:خب زودتر اینو میگفتی!»
او مانند باد آمد و مانند باد رفت.وقتی سایه اش هم ناپدید شد طوفانی که در سر همه پیچیده بود
پایان گرفت.درون تاالر افسونها تمام کسانی که ایستاده بودند سر جای خود نشستند.برخی هنوز
عرق سرد به تنشان بود.در طرف دیگر،جین گوانگشان،با چهره ای خالی و بیحالت باالخره کنترل
خود را از دست داده و میز را با لگدی پرتاب کرد.تمام ظروف طالیی و نقره ای روی پله های
پراکنده شدند.جین گوانگیائو که پریشانی او را دید خواست وضعیت را سامان دهد پس تا
گفت«:پـد»!.....
جین گوانشان بی توجه به او رفته بود.جین زیژون نیز که احساس میکرد در برابر
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
دیگران خرد شده و اعتبارش خدشه دار شده است با خشم و نفرت بنای بیرون رفتن داشت.جین
گوانگیائو با عجله گفت«:زیژون!»
جین زیژون که بشدت خشمگین بود.فنجان نوشیدنی که در دست داشت را به سمت سینه جین
گوانگیائو پاشید .لکه نوشیدنی روی گل درخشان میان برف را پوشاند .این اتفاق بشدت شرم آور
بود اما بخاطر جو آشوب زده میان تاالر هیچ کسی به این رفتار زشت توجهی نکرد.الن شیچن
تنها کسی بود که به او گفت«:برادر!»
جین گوانگیائو پاسخ داد«:خوبم خوبم برادر،لطفا بشین!»
برای الن شیچن مناسب نبود تا چیزی خطاب به جین زیژون بگوید.پس دستمال سفید رنگی را
درآورده و به او داد«:زودتر برو و لباست رو عوض کن!»
جین گوانگیائو دستمال را گرفته و با لبخندی اجباری لباس خود را پاک کرد«:االن نمیتونم برم»
تنها او مانده بود که اجبارا باید این بهم ریختگی را جمع میکرد.چطور میتوانست صحنه را ترک
کند؟ او درحالیکه جمعیت را آرام میکرد خسته و درمانده گفت«:ارباب وی واقعا که بی فکر کار
میکنن...چطور میتونه جلوی تمام قبایل اینطور حرف بزنه؟»
الن وانگجی با لحن سردی گفت«:مگه اشتباه میکرد؟»
جین گوانگیائو با بی دقتی مکثی کرد و بعد سریع جواب داد«:هاها،بله اون درست میگفت و چون
حرفاش درسته نباید جلوی جمعیت اینطوری بیانشون میکرد درسته؟»
الن شیچن به نظر میرسید در اندیشه غرق شده است«:قلب ارباب وی خیلی تغییر کرده!» نوری
حاکی ا ز درد تلخ شنیدن این سخن در چشمان درخشان الن وانگجی که زیر ابروهایش پنهان
شده بود درخشید.
وی ووشیان پس از ترک برج طالیی در مسیری پیچید و وارد کوچه ای شد«:میدونم کجاست
بریم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون چینگ به خود پیچیده درون کوچه نشسته بود.با شنیدن حرف او خواست با عجله برخیزد .ولی
بدنش بشدت ضعیف شده بود.سرش گیج رفته و احساس میکرد پایش پیچ خورده و پیش از اینکه
بیفتد وی ووشیان با یک دست او را گرفت.به او پیشنهاد داد«:میخوای ببرمت یه جایی استراحت
کنی؟من میتونم تنهایی برم....من حتما ون نینگ رو برمیگردونم!»
ون چینگ سریع به او آویزان شد«:نه!نه! منم میام!باید بیام!»
پس از ناپدید شدن ون نینگ اون با پای پیاده بدون استراحت از چیشان به یونمنگ آمده
بود.روزهای بود که خواب به چشمش نیامده بود.وقتی چشمش به وی ووشیان افتاد با اصرار و
التماس از او خواست همراهش برود.االن که لبهایش بی رنگ بود و چشمانش سیاهی میرفت .و
شبیه یک سایه بی جان شده بود.وی ووشیان هم که میدید حتی یک کم دیگر هم نمیتواند دوام
بیاورد و برای آرام غذا خوردن وقت نداشت از فروشنده ای در سر راهش یک کلوچه بخارپز
خرید.ون چینگ میدانست که جان در بدنش نمانده و مجبور است آن را بخورد.او با موهایی بهم
پیچیده و چشمانی سرخ،به کلوچه گاز میزد.وی ووشیان وقتی او را می دید یاد وقتی می افتاد که
خودش و جیانگ چنگ موقع فرار چه حالی داشتند.پس به او قول داد«:مشکلی نیست من قول
میدم ون نینگ رو برگردونم!»
ون چینگ در حین خوردن کلوچه هق هق میخورد«:میدونستم نباید ولش میکردم...ولی چاره
نداشتم...اونا با زور منو بردن به یه شهر دیگه ...وقتی برگشتم ون نینگ و بقیه غیبشون زده
بود...میدونستم نباید تنها ولش میکردم!!!»
وی ووشیان گفت«:اون حالش خوبه!»
ون چینگ درهم شکسته بود«:نیست! آ-نینگ از بچگی از همه چی می ترسید....اون هم ترسوئه
هم خجالتی...حتی جرات نداره به زیردستای خودش داد بزنه و زور بگه...اونا هم یه مشت موش
ترسو شبیه خودشن....وقتی تو وضعیت اضطراری من پیشش نباشم نمیدونه باید چیکار بکنه!»
وقتی وی ووشیان درحالیکه جیانگ چنگ را روی پشت خود سوار کرده و از ون چینگ خداحافظی
کرده بودند او گفته بود «:مهم نیست نتیجه این نبرد چی بشه از حاال به بعد ما بدهی بهم
نداریم،همه چی بین ما حل شده!»
وی ووشیان می توانست ته مانده های غرور را در پس چهره او ببیند.با این همه شب قبل،او
محکم به دست وی ووشیان چسبیده بود و درحالیکه زانو زده بود التماس میکرد«:وی ووشیان،وی
ووشیان،ارباب وی،لطفا بهم کمک کن...هیچ کسی نیست که بتونه کمکم کنه...فقط تو میتونی
کمک کنی آ-نینگ رو پیدا کنم...جز اومدن پیش تو چاره دیگه ای نداشتم!»
چیزی از غرورش باقی نمانده بود.
جاده چیونگچی جاده قدیمی بود که از میان دره میگذشت.طبق افسانه ها اینجا جایی بود که
موسس مکتب چیشان ون،ون مائو،در یک نبرد به شهرت رسید.صدها سال پیش او،هشتادو یک
روز با حیوانی الهی جنگیده و در پایان موفق شده بود جانش را بگیرد.آن حیوان الهی چیونگچی
بود.حیوان الهی شورشگری که خوبی را مجازات میکرد و شر را تشویق،صداقت را از میان می برد
و جواب خوبی را با شرارت میداد.البته اگر این افسانه حقیقت داشت یا اینکه در موفقیت رهبران
مکتب چیشان ون اغراق شده بود را کسی نمیتوانست بفهمد.
صدها سال بعد،این دره از شکافی خطرناک تبدیل به منظره ای پر افتخار برای گردشگران شده
بود.بعد از لشکرک شی سقوط خورشید،مکاتب تهذیبگری تمامی اماکنی که در دست مکتب چیشان
ون بود را میان خود تقسیم کردند و مسیر چیونگچی توسط مکتب النلینگ جینگ گرفته شد.روی
تمام دیوارهای بلند دره،دیوارنگاره هایی از زندگی ون مائو بود.حاال که مکتب النلینگ جین آنجا
را متصرف شده بود نمیتوانست بگذارد چیزی از گذشته با شکوه مکتب چیشان ون باقی بماند پس
آنها در میانه نوسازی آنجا قرار داشتند.تمام حجاری های قبلی در حال پاک شدن و دالوری های
جدید در حال ثبت بر دیوارها بود.طبیعتا در پایان نام جدیدی هم به آنجا داده میشد تا بیان کننده
شکوه مکتب النینگ جین باشد.این میزان برنامه سازی
نیازمند کارگرهای زیادی هم بود.قطعا برای این موضوع هم کارگرهایی بهتر از زندانیان جنگی
مکتب چیشان ون یافت نمیشد که بعد از لشکرکشی ساقط کردن خورشید تبدیل به سگ های
بی خانمان شده بودند.
وقتی آندو به جاده چیونگچی رسیدند شب شده بود.در میان پرده تاریک شب و باران سرد و مرتعش
کننده،قدم به قدم،ون چینگ وی ووشیان را دنبال میکرد.بدنش چنان می لرزید که مشخص نبود
سرما از درونش به او میرسد یا بخاطر هواست...وی ووشیان هر بار مقداری در راه رفتن کمکش
میکرد.در جلوی دره ها،کلبه هایی سرهم بندی شده برای زندانیان جنگی ساخته بودند تا شب را
آنجا بگذرانند.با راهنمایی ون چینگ،وی ووشیان توانست یک ظاهر کج و معوج را از دور ببیند.او
خود را در ردا پوشانده و به آرامی راه می رفت و پرچم بزرگی را بر دوش داشت.وقتی نزدیکتر آمد
مشخص شد کسی که پرچم را حمل میکند پیرزنی است که لرزان راه میرود.او روی پشتش کودکی
نوپا را حمل میکرد که جز مکیدن انگشتش به چیزی توجه نداشت.کودک را در میان چندین لباس
ژنده پوشانده بودند.پیرزن که بسختی می توانست پرچم را حمل کند.پس از مدتی راه رفتن بر
جای ایستاد و استراحت کرد و پرچم را پایین گرفت.ون چینگ با دیدن وضعیت او با چشمانی سرخ
فریاد زد«:مادربزرگ،من اومدم!»
پیرزن نمیتوانست بخوبی ببیند یا بشنود.بهمین دلیل از روی صدا یا دیدن شخص نمیتوانست
بگوی این شخص کیست.تمام چیزی که می فهمید این بود که شخصی به او نزدیک میشود و
چیزی را فریاد میزند.او با چهره ای پر از ترس دوباره پرچم را باال گرفت.می ترسید که سرزنشش
کنند.ون چینگ دوان دوان به سمت او رفته و پرچم را از دستش گرفت«:این چیه؟ تو داری چیکار
میکنی؟»
خورشید بزرگ مکتب چیشان ون روی پرچم نقاشی شده بود.هرچند یک ضربدر قرمز رویش در
قسمت باال قرار داشت.خود پرچم هم پاره بود.از زمانی که لشکرکشی ساقط کردن خورشید به
اتمام رسیده بود تا االن،افراد بیشماری برچسب بازمانده سگهای ون را خورده بودند.از شیوه های
زیادی هم برای شکنجه آنها استفاده میشد و با
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
اشتیاقی وصف ناپذیر این شیوه ها را نوعی تامل دوباره میخواندند.وی ووشیان میدانست چون او
پیر و از کار افتاده است و نمیتواند مانند دیگران کار کند به این شیوه میخواستند عذابش دهند.او
باید پرچم تکه تکه شده قبیله اش را می گرفت و با حقارت راه میرفت.زن پیر ابتدا با شگفتی یکه
ای خورد وقتی فهمید چه کسی رو در رویش است دهانش از تعجب باز ماند.ون چینگ
پرسید«:مادربزرگ،آ-نینگ کجاست؟عموی چهارم و بقیه کجان؟آ-نینگ کو؟»
زن پیر به وی ووشیان که کنار او ایستاده بود نگریست و جرات نکرد چیزی بگوید.پس تنها به
مسیر مشخصی در دره نگریست .و ون چینگ با عجله به آنسو رفت.هر دو طرف دره مشعل
گذاشته بودندشعله های شان بخاطر باران حاال به شکلی بی جان می لرزیدند ولی نورشان هنوز می
توانست سایه هایی درون دره را نشان دهد.زندانیان با رنگهایی پریده آنجا قدم بر میداشتندآنها
اجازه نداشتند از توانایی روحی یا چیز دیگری استفاده کنند این نه فقط در نتیجه احتیاط های الزم
مکتب النل ینگ جین که بخاطر مجازات کردن آنها بود.افسران زیادی با چترهای سیاه،سوار بر
اسب می رفتند و آنها را سرزنش میکردند.ون چینگ درون باران با عجله می دوید.با دقت به تمام
چهره های خسته و غرق کثیفی نگاه میکرد.یکی از افسرها که او را دید دستش را باال برد و با
صدای بلندی گفت«:تو از کجا اومدی؟ کی بهت اجازه داده اینجا باشی؟»
ون چینگ پاسخ داد«:من اومدم کسی رو پیدا کنم! من باید کسی رو اینجا پیدا کنم!»
افسر به او نزدیک شد درحالیکه چیزی را از میان کمر خود میکشید و تکان میداد«:برام مهم نیست
دنبال کی یا چی میگردی—برو وگرنه»...
د ر این لحظه بود که دید مردی با لباس سیاه از پشت سر زن می آید،با دیدن او زبانش بند آمده
و صدایش ساکت شد.مرد جوان ظاهری جذاب اما چشمانی سرد و کشنده داشت.او در زیر نگاه
خیره مرد تمام بدنش به لرزه افتاد.خیلی زود فهمید مرد به او خیره نشده بلکه به میله آهنینی که
در دستش بود نگاه میکند.میله آهنینی که در دست مرد بود دقیقا همان مشخصات نشان های
آهنین مکتب چیشان ون را داشت.تنها شکل نشان از یک خورشید
لحن صدایش چیزی میان آتش و سرما بود.بنظر میرسید خشمگین نیست ولی به چیزی می
اندیشد.افسر سرپرست پیش خود فکر کرد شاید هنوز شانسی برای جمع و جور کردن وضع داشته
باشند گفت «:ارباب وی،شما نباید این حرفا رو بزنین! ما اینجا جرات نداریم کسی رو بکشیم...اون
موقع کار حواسش پرت شده و از روی دیوارای افتاده پایین!»
وی ووشیان گفت«:جرات ندارین هیچ کسی رو بکشین؟ راست میگین؟»
افسرها همه با هم گفتند«:البته!»«هیچ کسی رو نکشتیم!»
وی ووشیان لبخندی زد«:باشه،فهمیدم»...کمی بعد با آرامش ادامه داد«:خب اینا سگای ون هستن
و سگای ون هم آدم نیستن...پس اگه شماها بکشیدشون که دیگه آدم نکشتید...منظورتون همینه
درسته؟»
این دقیقا همان منظور و فکر اولیه افسر گروه بود وقتی آن حرف را زد.وقتی دید وی ووشیان
فکرش را خوانده رنگ از رویش پرید.وی ووشیان اضافه کرد«:یا پیش خودتون فکر کردین من
نمیفهمم یه نفر چطوری می میره؟!»
همه افسرها ساکت بودند.باالخره فهمیده بودن اوضاع مطابق خواستشان پیش نرفته است درحالیکه
از ترس در خود جمع میشدند بهم نگاه میکردند.وی ووشیان با لبخند دیگری اضافه کرد«:به
نفعتونه که همین االن اعتراف کنین.کی اونو کشته؟خودتون بیاین جلو وگرنه بجای اینکه بزارم
در برین ممکنه آدم اشتباهی رو بکشم.همه تونو میکشم و نمیزارم یه نفرم زنده بمونه!»
مو به تن گروه سیخ شده و از ترس خشکشان زده بود.افسر سرپرست با لکنت گفت«:مکتب
یونمنگ جیانگ و مکتب النلینگ جین راحت با هم کنار میان شما نباید»...
وی ووشیان وقتی این حرف را شنید به او خیره شد و با لحن متعجبی گفت«:تو خیلی شجاعی،داری
منو تهدید میکنی؟»
افسر با عجله گفت«:نه البته که نه!»
وی ووشیان گفت«:بهتون تبریک میگم موفق شدین صبر منو تموم کنین...حاال که نمیخواین
حرف بزنین بهتره بزاریم ون نینگ خودش حرف بزنه!»
ون نینگ انگار منتظر حرفهای او بود.جسد سفت شده او تکانی خورد و سرش را باال گرفت.پیش
از آنکه دو افسری که از همه به او نزدیکتر بودند بتوانند جیغ بزنند او با دستان آهنین گلوی هر
کدامشان را محکم فشرد.ون نینگ با چهره ای که چیزی از آن مشخص نبود آندو افسر را در هوا
نگهداشته بود حاال محوطه خالی اطراف آنان خالی تر شد.افسر سرپرست فریاد زد«:ارباب وی!ارباب
وی! لطفا به ما رحم کن! این کارا هیچ نتیجه خوبی ببار نمیاره!»
باران سنگین تر از قبل می بارید.قطرات باران بی وقفه روی صورت وی ووشیان می چکیدند.او
برخاست و پیش از آنکه فریاد بزند دستش را روی شانه ون نینگ نهاد«:ون چیونگلین!»
ون نینگ در پاسخ به او غرشی رعدآسا سر داد.گوش های همه از شدت این صدا به درد آمد.وی
ووشیان شمرده شمرده به او گفت «:هر کسی که این بال رو سرت آورده باید تاوانش رو بده...من
بهت این حق رو میدم که تاوان بگیری و همه چیو درست کنی!»
ون نینگ با شنیدن این حرفها،دو افسر را محکم بهم کوبید.شبیه دو هندوانه،سر آندو افسر را بهم
کوفت و با صدای محکمی از برخورد سرها پیچید و تکه های سرخ و سفیدی به اطراف پاشید.این
صحنه چنان ترسناک بود که از همه طرف صدای فریاد برخاست.اسبها شیهه میکشیدند و زندانیان
فرار میکردند—وضعیتی پرآشوب رخ داده بود.وی ووشیان،ون چینگ را در آغوش گرفته و چنان
که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است از کنار جمعیت هراسان راه می رفت و افسار اسبی را
گرفت.همین که چرخید یک زندانی با ظاهری نحیف صدایش زد...«:ارباب وی!»
وی ووشیان برگشت و او را نگاه کرد«:چیه؟»
زندانی با صدایی لرزان مسیری را به او نشان داد و گفت«:اونجا...اونجا یه خونه کنار دره هست
که اونا توش مردم رو نگه میداشتن و کتکشون میزدن....هر کسی می مرد رو از همونجا میکشیدن
بیرون و دفنش میکردن....یه سری از کسایی که
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون نینگ نیز برخاست.وی ووشیان گفت«:منتظر چی هستین؟سوار اسب بشین! نکنه منتظرین
من شمشیر واستون پیدا کنم!؟»
یکی از افراد گروه بیاد پیرزنی افتاد.با عجله رفت تا آن زن پیر و کودک را با خود بیاورد و سوار
اسب کند.وی ووشیان که هنوز ون چینگ را نگهداشته بود بر اسبی سوار شد .افراد هم اسبهایی
یافته و در میان آن دوزخ سوار شدند.دو یا سه نفری سوار اسب شده و این امر تا حدی آزار دهنده
بود.آن زن پیر هم نمیتوانست در حین نگهداشتن کودک اسب خود را هم براند.وی ووشیان وقتی
وضعش را دید دستش را دراز کرد و گفت«:اونو بده من!»
پیرزن چندباری سرش را تکان داد.بچه که گردن او را چسبیده بود داشت لیز میخورد.در چشمان
هر دو ترس آشکار بود.وی ووشیان دست خود را درازکرده و بچه را آغوش خود گرفت.پیرزن بحد
مرگ ترسید«:آ-یوان! آ-یوان!»
اگرچه کودکی که نامش آ -یوان بود بسیار کوچک بود و میدانست ترس چیست اما اصال گریه
نکرد.او کماکان انگشتان خود را در دهان می مکید و چندباری به وی ووشیان زل زد.وی ووشیان
فریاد زد«:حرکت میکنیم!»پاهایش را به اسب زده و همه با هم حرکت کردند.چندین اسب در آن
شب تاریک دنبالش کردند و با سرعت در آن باران براه افتادند.
جیانگ چنگ ابرو درهم کشید.رگ متورم روی شقیقه اش که در حال زق زق بود را لمس کرد و
بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت....«:من از همه روسای مکاتب عذر میخوام...دوستان شاید شماها
ندونین ولی اون تهذیبگر مکتب ون که اسمش ون نینگه و وی ووشیان میخواست نجاتش بده....در
واقع...ما به اون و خواهرش مدیونیم...بخاطر اتفاقاتی که زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید
افتاد!»
نیه مینگجو گفت«:بهش مدیونین؟ مگر مکتب چیشان ون نبود که مکتب یونمنگ جیانگ شما
رو نابود کرد؟»
در روزهای قبل جیانگ چنگ اصرار داشت که هر روز تا دیروقت کار کند.آن روز تصمیم گرفته
بود کمی به خودش استراحت بدهد که مجبور شد بخاطر آن اخبار رعد آسا بسوی برج ماهی
طالیی برود.او همزمان در حال سرکوب خستگی و خشم خود هم بود.باتوجه به روحیه رقابت
جویی که داشت،از اینکه مجبور شده در برابر دیگران عذرخواهی کند آشفته شده بود.وقتی نیه
مینگجو به حادثه نابودی مکتب اشاره کرد نفرت دوباره در وجودش مشتعل شد.نفرتش نه تنها به
سمت کسانی که در آنجا نشسته بودند که شخص وی ووشیان را هم اشاره میرفت.کمی بعد الن
شیچن گفت «:من چندباری اسم ون چینگ رو شنیدم....یادم نمیاد اون توی هیچ کدوم از جرمهای
زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید حضور داشته باشه؟!!!»
نیه مینگجو گفت«:ولی هیچ وقت جلوشونم نگرفته!»
الن شیچن گفت«:ون چینگ یکی از افراد قابل اعتماد ون روهان بود...چطور میتونست جلوشونو
بگیره؟»
نیه مینگجو به سردی گفت«:اگر اون ساکت مونده وقتی مکتب ون اونهمه جنایت
کرد و اون تو موقعیتی نبوده که جلوشونو بگیره هم باز فرقی نداره ...نمیتونه امیدوار باشه باهاش
با احترام رفتار کنن اونم وقتی مکتب ون داشت هر غلطی میکرد اون زن فقط نمیخواد حاال که
مکتب ون از بین رفته تاوان بده و زجر بکشه!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن شیچن میدانست بخاطر اتفاقاتی که برای پدرش رخ داده،نیه مینگجو بیش از هر چیز از
سگهای ون نفرت دارد و مخصوصا کارهای شرورانه را تحمل نمیکرد.بهمین دلیل دیگر چیزی
نگفت.یکی دیگر از رهبران مکاتب گفت«:حرفای رهبر مکتب نیه کامال درسته.مخصوصا که ون
چینگ یکی از افراد قابل اعتماد ون روهان بود.شما میگین اون تو کاراشون دست نداشته؟خب من
قبول نمیکنم...شما هیچ ون-سگی رو میشناسین که یه قطره خون روی دستش نباشه؟ شاید ما
هنوز چیزی درباره خون هایی که ون چینگ و بقیه ریختن نشنیدیم؟!!!»
همینکه بحث جنایات مکتب ون بمیان کشیده شد خون همه به جوش آمد همهمه و بحث باال
گرفت.جین گوانگشان که میخواست حرف بزند با دیدن این وضع بیشتر ناخشنود شد.جین گوانگیائو
که متوجه تغییر حالت او شد یکباره صدای خود را باال برد و گفت«:دوستان،لطفا آروم باشید...امروز
قرار نیست درباره این موضوع حرف بزنیم!» با گفتن این حرفها خدمتکارانی را احضار کرد تا با
تعارف تکه های میوه تازه به مهمانان توجه شان را منحرف کند.خیلی زود عمارت طالیی در
سکوت غرق شد.
جین گوانگشان با استفاده از این فرصت گفت«:رئیس مکتب جیانگ،این موضوع به مکتب شما
مربوطه درست نبود من دخالت کنم ولی االن وضعیت این ریختی شده...و من مجبورم درباره وی
یینگ بهت هشدار بدم!»
جیانگ چنگ گفت«:رئیس مکتب جین بفرمایین!»
جین گوانگشان گفت«:رئیس مکتب جیانگ،وی یینگ دست راست شماست.شما براش ارزش
قائلی...همه اینو میدونیم ولی وقتی کاراشو نگاه میکنی انگار ذره ای احترام واسه شما قائل
نیست.من سالهاست رئیس مکتب هستم ولی توی کل
عمرم همچین خدمتکار گستاخ و جسوری ندیدم.شما شنیدین اون بیرون چی میگن؟ همه میگن
اون پیروزی هایی که مکتب یونمنگ جیانگ کسب کرده فقط بخاطر وی ووشیان بوده—چه
چرندیاتی!»
جیانگ چنگ با شنیدن این حرفها چهره اش به تاریکی گرایید.جین گوانگشان سرش را تکان داده
و گفت «:توی مراسم مهمی مثل مهمانی گلها اون جلوی چشم خودتون چه آشوبی بپا کرد.حتی
به خودش جرات میده که بگه –من یه ذره هم به رئیس مکتبمون جیانگ وانیین اهمیت نمیدم-
همه اونجا بودن و حرفاشو با گوشای خودشون شنیدن»....
ناگهان کسی با صدایی بی تفاوت گفت«:نه!»
جین گوانگشان که در میانه داستان سازی بود با شنیدن این سخن بر جای خود خشکش زد
برگشت و جمعیت را نگریست تا بداند چه کسی این حرف را زده...الن وانگجی راست قامت نشسته
بود و با صدایی حاکی از آرامش گفت«:من هیچ وقت نشنیدم وی یینگ همچین حرفی بزنه...من
هیچ وقت یه کلمه ای توهین آمیز یا بی احترامی از اون به رهبر مکتب جیانگ نشنیدم!»
الن وانگجی وقتی بیرون بود خیلی کم حرف میزد حتی موقع جلسات گفتگو برای روش های
تهذیبگری هم تنها وقتی دیگران او را مورد چالش قرار میدادند یا سوالی می پرسیدند جواب
میداد.با وجود تفرقه ها و آشوبها او همیشه در مباحث استداللی پیروز میشد.غیر از این موارد او
تقریبا هیچ حرفی نمیزد.پس وقتی حرفهای جین گوانگشان توسط او قطع شد از همه بیشتر شوکه
و متعجب بنظر میرسید چراکه داستان سازی ا و در برابر دیگران برمال شده بود و االن احساس
خیلی بدی داشت.موضوع خوب این بود که کمی بعد از احساس بدش،جین گوانگیائو به نجاتش
آمده و گفت«:جدی؟ اون روز ارباب وی با زور به برج ماهی طالیی اومده بودن...حرفای زیادی
زدن که یکی از یکی دیگه شوکه کننده تر بنظر میرسید.شاید یه چیزایی توی همین حدودا گفته
بوده...منم بیشتر از اینا یادم نیست!»
حافظه او اگر از الن وانگجی بهتر نبود با او برابری میکرد.نیه مینگجو که
حرفهایش را شنید متوجه شد عمدا درحال داستان سازیست،اخم کرد.جین گوانگشان با عبور از آن
موضوع ادامه داد«:درسته در هر صورت رفتار اون واقعا گستاخانه است!»
یکی دیگر از رهبران مکاتب اضافه کرد«:حقیقتش من میخواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو
بگم.درسته وی ووشیان توی نبرد ساقط کردن خورشید یه کارایی کرد ولی برخی تهذیبگرهای
مهمان که بیشتر از اون تالش کردند.من تو عمرم آدم به پررویی این بشر ندیدم.آخه پسر یه
خدمتکار چطور میتونه اینقدر گستاخ باشه؟»
میان عبارت-پسر خدمتکار -با عبارت –پسر فاحشه-ارتباط مستقیمی با او که در تاالر حضور
داشت بر قرار مینمود.جین گوانگیائو متوجه نگاه خیره دیگران شد.با اینهمه هنوز لبخندش را حفظ
کرده و بدون تردید با قی ماند.جمعیت دوباره شروع به حرف زدن کرده و شکایت هایشان بلند
شد «:مگه رئیس جین غیر از خوبی،برای چی میخواست اون طلسم ببر رو از وی یینگ بگیره؟نگرانه
که اون نتونه کنترلش کنه و مصیبت درست بشه...اما اون اهداف بقیه رو با ترازوی ذهنیت بد
خودش اندازه میزنه...نکنه خیال میکنه همه دنبال گنجینه اش هستن؟چه مسخره...اگرم به گنجینه
باشه همه مکاتب مال خودشونو دارن!»
« من همیشه میدونستم اگه اون به راه ارواح ادامه بده اینطوری میشه...ببینین اون از همین االن
میل به کشتن رو در خودش نشون داده ....بخاطر چند تا سگ ون،بدون تبعیض چند نفری از ما
ها رو هم کشته»...
ناگهان صدایی معترضانه گفت«:این اصال کشتن بدون تبعیض حساب نمیشه درسته؟!»
الن وانگجی چنان تمام حواس خود را در یک نقطه جمع کرد که انگار در قلمروی ذِن قرار گرفته
بود.با شنیدن این سخنان او نیز تکانی خورده و اطراف را نگریست.صدا متعلق به زن جوانی بود
که چهره مناسبی داشت و در کنار یکی از روسای قبایل نشسته بود.نظر صریحش به یکباره هدف
یک تهذیبگر دیگر قرار گرفته بود«:منظورت چیه؟»
زن بنظر میرسید ترسیده اما با دقت بیشتری گفت«:نه...منظور دیگه ای نداشتم
نمیخواد عصبانی بشین...فقط احساس میکنم استفاده از این کلمه برای این موقعیت اصال مناسب
نیست!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کس دیگری گفت «:کجاش نامناسبه؟ وی ووشیان از زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید
همینطوری داره آدم میکشه تو قبول نداری؟!»
زن سعی داشت اعتراض کند «:لشکر کشی ساقط کردن خورشید میدون جنگ بود...توی میدون
جنگ مگه هم ه بدون توجه بقیه رو نمیکشن؟ یه ذره عاقالنه فکر کنین بنظر من اصال درست
نیست که بگیم اون بدون توجه به کی و چی آدم میکشه...بهرحال هر کاری باید دلیلی داشته
باشه...اگه اون افسرها از زندانی ها سواستفاده نکردن و ون نینگ رو کشته باشن پس این دیگه
کشتار تبعیض آمیز یا بی توجه کشتن حساب نمیشه...پس انتقامش هم»....
یکی از تهذیبگران خشمگین شد«:عجب حرف خنده داری میزنی!یعنی میخوای بگی اون حق
داره افراد مکتب ما رو بکشه؟ نکنه میخوای تشویقش کنی و بگی این کارش عین عدالت بوده!؟»
یکی دیگر مسخره کنان گفت«:ما که هنوز نمیدونیم افسره ا همچین کاری کردن یا نه....کی با
چشم خودش دیده اون افسرا همچین کارایی بکنن؟»
«درسته،اون افسرایی که زنده موندن گفتن که از زندانی ها سواستفاده نکردن...ون نینگ هم مرده
چون از صخره افتاده پایین...تازه اون افسرا لطف کردن و دفنشون کرده بودن...اونوقت همچین
بالیی سر این بیچاره ها اومده...عجب افتضاحی!»
زن گفت «:خب معلومه بقیه افسرها می ترسن که مسئولیت سواستفاده کردن از زندانی ها و کشتن
آدما رو بعهده بگیرن...معلومه که میگن خود به خود از صخره افتاده پایین!»
ناگهان شخصی با استهزا گفت«:بیخودی جر و بحث نکن ما نمیخواین نظرات کسی که نیت های
دیگه ای تو دلش داره رو بدونیم!»
صورت زن گلگون شده و صدایش را باال برد«:توضیح بده بینم من چه نیت
دیگه ای دارم؟»
میانمیان چیزی نگفت برگشت و رفت .کمی بعد شخصی با خنده گفت «:اگه اینقدر جربزه داری
و لباس قبیله تو درآوردی پس دیگه نپوشش!»
«اون پیش خودش چی فکر کرده...میتونه به میل خودش بزاره بره؟مگه مهمه؟ با اینکارا میخواست
چی رو ثابت کنه؟»
کمی بعد کسی تایید کنان گفت «:زنا همینطور میمونن...کافیه چند تا حرف خشن بشنون
همینطوری ادا در میارن...مطمئن باش دو روز دیگه برمیگرده!»
«اصال شک نکن...بهرحال این دختره هم از رتبه خدمتکاری رسیده به شاگردی....هاهاهاها»
الن وانگجی بی توجه بلوای پشت سرش برگشته و از آنجا رفت.پس از اینکه الن شیچن فهمید
آنجا چه اتفاقی افتاده و مسیر گفتگوها به چه جای نامناسبی کشیده شده گفت«:دوستان،اون خانم
رفته بهتره به کارمون برسیم!»
حاال که زوو جون این سخنان را میگفت دیگران مجبور بودند اطاعت کنند.در عمارت طالیی،یکی
پس از دیگری همه شروع به بدگویی از وی ووشیان و سگ های ون کردند.همه با نفرتی بی
اندازه سخن میگفتند،بی توجهی و انزجارشان تمام فضا را پر کرده بود.جین گوانگشان با استفاده
از وضعیت رو به جیانگ چنگ کرد«:اون خیال داره تو تپه های تدفین بمونه نه؟بهرحال با مهارتی
که اون داره خیلی واسش سخت نیست که اونجا یه مکتب تهذیبگری راه بندازه...اون از فرصت
استفاده کرده که از مکتب جیانگ بره میخواد هر کاری میلش میکشه رو انجام بده...شما اینهمه
تالش کردی و مکتب یونمنگ جیانگ رو از نو ساختی ولی اون یه اخالقای نادرستی داره که
حاضر نیست جلوی خودشو بگیره همین طور پیش بره واسه شما شر درست میکنه اون اصال به
شما اهمیت نمیده!»
جیانگ چنگ وانمود میکرد بر خود مسلط است«:اصال اینطوری نیست راستش
اون از بچگی همینطور بود حتی پدرم هم نمیدونست باید باهاش چیکار کنه!»
جین گوانگشان گفت«:حتی جیانگ فنگمیان هم از پسش برنمی اومد؟» اون با دهان بسته خندید
و ادامه داد«:برادر فنگمیان واسه اون ارزش قائل بوده همین!»
با شنیدن این عبارت ماهیچه های اطراف لب جیانگ چنگ بهم پیچیدند.جین گوانگشان هنوز
ادامه میداد «:رئیس مکتب جیانگ،شما شبیه پدرت نیستی...همش چندسال از بازسازی مکتب
یونمنگ جیانگ گذشته،اینجاست که شما باید قدرتت رو نشون بدی...اون حتی نمیدونه چطوری
از سوظن ها اجتناب کنه...اگه شاگردای جدید مکتب جیانگ این سبکسری های اونو ببینن پیش
خودشون چی فکر میکنن؟نگین میخواین بزارین اون بشه الگوی شاگرداتون و به شما اهانت
کنن!»
او پشت سر هم سخن میگفت و حرفهایش را مانند نان در تنور میکوباند.جیانگ چنگ به آرامی
گفت«:رئیس مکتب جین،کافیه،من به تپه های تدفین میرم و موضوع رو حل میکنم!»
جین گوانگشان که وجدانش آسوده شده بود با لحن صمیمانه ای گفت«:کار درستی میکنی،رئیس
مکتب جیانگ،یه چیزا و یه آدمایی هستن که شما نباید به حال خودشون ولشون کنی!»
پس از پایان گردهمایی،تمام روسای مکاتب احساس میکردند موضوع فوق العاده ای برای گفتگو
پیدا کرده اند.همانطور که کنار هم راه می رفتند تمام شب درباره این موضوع حرف میزدند و اجازه
میدادند که نفرتشان بیش از پیش زبانه بزند.در پس دریای گلهای جرقه میان برف،سه گانه محترم
کنار هم جمع شدند.الن شیچن گفت«:برادر تو اونجا تالش زیادی کردی!»
جین گوانگیائو با خنده جواب داد«:به من که سخت نگذشت ولی فکر کنم کسی که بیشتر از همه
بهش سخت گذشت میز رئیس جیانگه...چندباری مشت محکمش رو کوبید به میزه...فکر کنم
واقعا عصبانی شده!»
نیه مینگجو با آمدن به آن طرف گفت«:صحبت هوشیارانه کار سخت رو هم طلب
میکنه!»
الن شیچن با شنیدن این حرف لبخندی زد و چیزی نگفت.جین گوانگیائو میدانست که نیه مینگجو
هر بار که او را ببیند میخواهد یک درس مناسبی به او بدهد.چاره ای نداشت پس موضوع بحث را
عوض کرد«:هاه؟ برادر! وانگجی کجاست؟ من دیدم که خیلی زود رفت!»
شیچن به روبرو اشاره کرد.جین گوانگیائو و نیه مینگجو چرخی زده و تماشا کردند.در میان آن
اقیانوس گلها الن وانگجی و زنی که مکتب خود را در عمارت طالیی ترک کرده بود رو در روی
هم ایستاده بودند.چشمان زن هنوز هم اشک آلود بود درحالیکه الن وانگجی حالتی رسمی
داشت.بنظر میرسید با هم گفتگو میکنند.یک لحظه بعد الن وانگجی به او احترام گذاشته و تعظیم
کوتاهی کرد.این درود سرشار از احترام و وقار بود.زن با احترام بیشتری با او برخورد کرد.او با لباسی
که متعلق به هیچ مکتبی نبود از برج ماهی طالیی خارج شد.نیه مینگجو گفت«:اون زن از کل
افراد مکتبش مستحکم تر بود!»
جین گوانگیائو با لبخندی شادمانه گفت«:درسته!»
دو روز بعد جیانگ چنگ همراه با سی نفر از شاگردان به ییلینگ رفت.پایین کوه،در جلوی دیوارهای
شکاف برداشته،صدها مرده متحرک وحشی می غریدند.جیانگ چنگ جلو رفت.آن مرده ها هیچ
حرکتی نکردند ولی وقتی شاگردان پشت سر جیانگ چنگ حرکت کردند مرده ها غرش های
تهدیدآمیزی سر دادند.جیانگ چنگ به شاگردان دستور داد پایین کوه منتظرش بمانند.او به تنهایی
در میان جنگل تاریک براه افتاد.پس ازاینکه مدت زیادی راه رفت از روبرو صدای انسان هایی به
گوشش رسید.
چندین تنه بزرگ درخت در اطراف مسیر کوهستان قرار داشت.یک تنه خیلی بزرگ شبیه به میز
و چندین تنه دیگر را شبیه به صندلی بکار گرفته بودندیک زن با لباس قرمز همراه با وی ووشیان
روی دو تا از تنه ها نشسته بودند.مردی که بنظر انسانی صادق می آمد درحالی کندن زمین و
ایجاد یک زمین کشاورزی بود.
وی ووشیان پایش را تکان داد و گفت«:سیب زمینی چطوره؟»
زن با لحنی مصمم گفت «:تربچه،تربچه خیلی سریع رشد میکنه زود هم پژمرده نمیشه...مراقبت
از سیب زمینی خیلی سخته!»
وی ووشیان گفت«:تربچه حال بهم زنه!»
جیا نگ چنگ خرناسی کشید.وی ووشیان و ون چینگ به طرفش برگشتند.وقتی او را دیدند اصال
تعجب نکردند.وی ووشیان از جا برخاست.وقتی او راه میرفت هیچ چیزی نگفت و تنها مسیر باالی
کوه را پیش گرفت.دستانش را پشت کمر نهاده بود و جیانگ چنگ نیز چیزی نپرسید تنها پشت
سرش براه افتاد.کمی بعد گروهی از مردان در اطراف مسیر ظاهر شدند که سرشان به کندن چوب
مشغول بود.همه آنها تهذیبگران مکتب ون بودند.با اینهمه لباسهای سرخ خورشید نشان خود را
درآورده و بجایش لباس هایی زمخت بر تن کرده بودند و در دستهایشان میشد تبر و چکش دید
و روی شانه خود کاه و بوریا و الوار حمل میکردند.دائم باال میرفتند و می آمدند و بشدت مشغول
کار بودند.االن هیچ فرقی با کشاورزان و شکارچیان معمولی نداشتند.وقتی جیانگ چنگ را دیدند
از روی شمشیر و لباسهایش پی بردند که از مکتبی برجسته آمده است.چون ترس برشان داشته
بود دست از کار کشیدن د و با تردید به اطراف نگاه میکردند حتی جرات نفس کشیدند نداشتند.وی
ووشیان دستش را تکان داد و گفت«:به کارتون برسین!»
همین که او این حرف را زد آنها خیالشان راحت شد و به کار برگشتند.جیانگ چنگ پرسید«:اینا
دارن چیکار میکنن؟»
وی ووشیان گفت«:معلوم نیست؟خونه میسازن»
جیانگ چنگ گفت «:خونه میسازن؟بینم اونایی که داشتن زمین رو چپ میکردند و خاکش رو
جابه جا میکردند میخوان چیکار کنن؟ نکنه واقعا میخوای اینجا کشاورزی کنی؟»
وی ووشیان گفت«:نشنیدی مگه؟ماها کشاورزیم!»
جیانگ چنگ گفت«:تو داری روی کوهستان اجساد کشاورزی میکنی؟چیزی که پرورش میدین
خوردنیه اصن؟؟»
وی ووشیان گفت«:ببین چی میگم آدم وقتی گشنه باشه هر چی گیرش بیاد میخوره!»
جیانگ چنگ گفت«:تو واقعا خیال داری اینجا زندگی کنی؟ آخه آدم میتونه تو همچین جای نفرین
شده ای بمونه؟!»
وی ووشیان گفت«:من سه ماه اینجا زندگی کردم!»
بعد از مدتی سکوت جیانگ چنگ پرسید«:برنمیگردی به لنگرگاه نیلوفر؟»
وی ووشیان با لحن آرامی جواب داد «:یونمنگ خیلی به ییلینگ نزدیکه....هر وقت دلم تنگ شد
میتونم دزدکی بیام!»
جیانگ چنگ خرناس کشان گفت«:جون خودت»
همین که خواست چیز بیشتری بگوید احساس کرد پایش سنگین شده است.پایین را نگاه کرده و
متوجه شد بچه ای یک یا دوساله پایش را چسبیده و از آن باال میرود.کودک چانه اش را باال
گرفته و با آن چشمان سیاه گرد به او می نگریست.او بچه زیبا و دوست داشتنی بنظر
میرسید.بدبختانه جیانگ چنگ ذره ای عالقه به او نشان نداد.او به طرف وی ووشیان چرخید و
گفت«:این بچه از کجا اومده؟ ببرش اونور!»
وی ووشیان خم شده و بچه را بلند کرد و در آغوش خود گرفت«:منظورت چیه ببرمش اونو؟ بلد
نیستی درست حرف بزنی؟ آ-یوان چرا هر کی رو می بینی پاشو بغل میکنی؟باید بری خونه! همین
االن دستت تو گِل بوده ناخناتو نخور....اصن میدونی اون گِال از چی درست شده؟دستت رو ببر
اونور....صورت منم گِلی نکن...مامان بزرگ کجاست؟»
یک زن پیر با موهای کم پشت درحالیکه عصایی چوبی در دست داشت به آنسو می آمد.وقتی
چشمش به جیانگ چنگ افتاد فهمید که او حتما شخصیتی مهم
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
است.کمی ترسید و راه رفتنش از قبل هم آرام تر شد.وی ووشیان بچه ای که نامش آ-یوان بود
را کنار پای او گذاشت«:برو اینور بازی کن!»
پیرزن لنگ لنگان نوه اش را گرفته و رفت.بچه کوچک درحالی که سکندری میخورد حین رفتن
پشت سر خود را نگاه میکرد.جیانگ چنگ با استهزا گفت«:اون روسای قبایل فکر میکنن تو
با زمانده نیروهای قبیله ون رو جمع کردی و االن شدی پادشاه کوهستان...ولی اینجا تنها چیزی
که هست آدمای پیر و ضعیف و زنا و بچه هان!»
وی ووشیان نیز همراه او به مسخره خندید.جیانگ چنگ ادامه داد«:ون نینگ کجاست؟»
وی ووشیان پرسید«:چرا درباره ش می پرسی؟»
جیانگ چنگ به سردی جواب داد «:این روزا همه دارن از سر و کولم باال میرن و درباره اون می
پرسن....خب از کی باید بپرسم؟ معلومه که باید از تو سوال کنم!»
وی ووشیان به روبرو اشاره کرد.آندو شانه به شانه راه می رفتند.وقتی به دهانه یک غار رسیدند
بادی خروشان چون موج از روبرویشان به آنها رسید.پس از ورود مدتی همینطور مستقیم راه رفتند
تا اینکه پای جیانگ چنگ به چیزی برخورد کرد.او پایین را نگاه کرده و یک قطب نما دید.وی
ووشیان سریع جلویش را گرفت«:بهش لگد نزن،هنوز کامل نیست خیلی چیز بدردبخوریه!»
وقتی قطب نما را برداشت جیانگ چنگ روی چیز دیگری پا گذاشت.یک پرچم مچاله شده بود.وی
ووشیان دوباره او را متوقف کرد «:خرابش نکن بابا!! اینم خیلی چیز بدردبخوریه!!! تقریبا کامل
شده!»
جیانگ چنگ گفت «:تو همه رو پرت کردی اینور اونور...اگه کسی خرابشون کنه یا بشکندشون
فقط تقصیر خودته!»
وی ووشیان گفت«:خب من اینجا تنها زندگی میکنم چه اشکالی داره لوازمم رو پخش کنم اینور
اونور؟»
آنها به عمق غار میرفتند.مسیر پر از طلسم هایی بر دیوارها چسبیده یا روی زمین رها شده،شبیه
توپ مچاله یا کاغذهای تکه تکه شده بود.بنظر میرسید کسی خشمگین شده و عصبانیت خود را
بر سر این مکان خالی کرده بود.هر چی بیشتر به عمق غار میرفتند همه چیز بهم ریخته تر
میشد.جیانگ چنگ احساس خفگی شدیدی میکرد«:اگه لنگرگاه نیلوفرو اینطور ریخت پاش کنی
باور کن همه آشغاالتو آتیش میزنم!»
وقتی به محوطه اصلی غار رسیدند شخصی روی زمین دراز کشیده بود.از سر تا پایش با طلسم
پوشیده شده بود.تنها جفت چشمهای سفیدش مشخص بودند.او ون نینگ بود.جیانگ چنگ خیره
به او گفت«:تو اینجا زندگی میکنی؟ کجا میخوابی؟»
وی ووشیان هرچه پرت کرده بود را گوشه ای انداخت.در گوشه دیگر غار پتویی مچاله شده را
نشان داد«:با همونا هر جایی میتونم بخوابم!»
جیانگ چنگ دی گر نمیخواست درباره این چیزها با او سخن بگوید.وقتی با دقت به ون نینگ که
بدون هیچ حس و حالتی خوابیده بود نگاه کرد«:چه اتفاقی براش افتاده؟»
وی ووشیان گفت «:خب اون یه ذره زیادی وحشیه....ترسیدم کار ناجوری بکنه اینطوری مهر و
مومش کردم یه وقت سرخود پا نشه بره!»
جیانگ چنگ گفت«:این مگه وقتی زنده بود خجالتی و لکنتی نبود؟ چرا حاال که مرده اینقدر
وحشی شده؟»
لحنش اصال دوستانه نبود.وی ووشیان خوب به او نگاه کرده و گفت«:ون نینگ خیلی خجالتی بود
واسه همین تمام احساساتش رو درون خودش خفه میکرد.نفرتش،عصبانتیش،ترسش،اضطراب و
دردش—همه اینا رو یه عمر درون خودش نگهداشته...بعد مرگش اینطوری ترکید...اصال فکرشم
نمیکنی چه احساسات قدرتمندی داره...دقیقا مثل آدمای خوش اخالقی که وقتی کنترل اعصابشون
رو از دست میدن میتونن خیلی ترسناک باشن..این مدل آدما بعد مرگ وحشی تر هم میشن!»
جیانگ چنگ گفت«:مگه تو نمیگفتی هر چی وحشی تر بهتر؟ هر چی انرژی شوم اونا بیشتر باشه
و نفرتشون عمیق تر باشه اونوقت قدرتشونم هم خیلی بیشتره؟»
وی ووشیان گفت«:درسته ولی من که نمیخوام ون نینگ رو به همچین جسدی تبدیل کنم!»
جیانگ چنگ گفت«:پس میخوای اونو به چی تبدیل کنی؟»
وی ووشیان گفت«:میخوام هوشیاری اونو بیدار کنم!»
جیانگ چنگ با مسخرگی گفت«:خواب دیدی خیر باشه...هوشیاریش رو بیدار کنی؟ اونوقت چه
تفاوتی بین یه جسد وحشی شبیه این و یه وجود انسانی هست؟بنظر من اگرم موفق بشی،اونوقت
دیگه نیازی نیست انسان باشی،نیازی به تهذیب و پرورش درون هم نیست هر کسی خواست
میتونه بیاد پیش تو و تبدیل بشه به جسد وحشی!»
وی ووشیان خندید و گفت«:راست میگی،خودمم میدونم این خیلی کار سختیه...ولی خب چندباری
واسه خواهرش الف زدم االن دیگه همه باور دارن من از پسش بر میام...مجبورم موفق شم وگرنه
آبروم در خطره»....
پیش از ا تمام حرفش جیانگ چنگ ساندو را از غالف بیرون کشید و مستقیم به طرف گردن ون
نینگ رفت.بنظر میرسید میخواهد با یک ضربه سر از تنش جدا کند.واکنش وی ووشیان از هر
زمانی سریعتر بود.او دست خود را در مسیر شمشیر حرکت داده و فریاد زد«:داری چیکار میکنی؟»
حرفهایش در غار شیطان خونریز پژواک بلندی داشت و بی وقفه آنجا را به لرزه انداخت.جیانگ
چنگ شمشیر خود را به غالف برنگرداند و با صدای خشنی گفت«:من دارم چیکار میکنم؟توی که
باید بگی داری چیکار میکنی؟!تو چرا اینقدر متکبر شدی؟»
وی ووشیان به خوبی میدانست که جیانگ چنگ به تپه های تدفین نمی آید تا با او مکالمه ای
خوشایند و آرام داشته باشد.زمان باال آمدن از جاده میدانستند هنوز نخی قلب هایشان را بهم متصل
نگهداشته بهمین دلیل جوری با هم حرف میزدند انگار که
هیچ اتفاقی نیفتاده و به آسانی از هر چیزی میگذشتند اما سرانجام آن نخ پاره شده بود.وی ووشیان
گفت «:بخاطر ون چینگ و بقیه اس اینکارا من چاره دیگه ای ندارم تو خیال میکنی من از روی
میل خودم اینطوری شدم؟»
جیانگ چنگ گفت«:چاره نداری چون اونا مجبورت کردن؟ باشه منم چاره ای واسم نمونده چون
کارای تو مجبورم میکنه اینطوری کنم...چند روز پیش توی برج ماهی طالیی کل مکاتب منو
محاصره کردن...مجبورم کردن براشون وضع رو توضیح بدم و مجبور شدم که بیام!»
وی ووشیان گفت «:توضیح بدی؟ همه چی معلومه...اون افسرا ون نینگ رو اونقدر زدن تا مرده
بعدش ون نینگ هم تبدیل به جسد متحرک شد و اونا رو کشت.دندون در برابر دندون،جان در
برابر جان،تموم شد رفت!»
جیانگ چنگ گفت«:تموم شد رفت؟چطور همچین چیزی ممکنه؟ حالیت نیست که همه شون زل
زدن به کارا و حرکاتت؟میدونی چند نفرشون دنبال اون طلسمن؟اگر بیفته تو دستشون دیگه حتی
اگه راست بگی هم مهم نیست!»
وی ووشیان گفت«:حرفاتو زدی....من اگه حقیقت رو بگم هم اهمیت نداره...خب دیگه چه کاری
ازم برمیاد جز اینکه خودمو اینجا زندانی کنم؟»
جیانگ چنگ گفت«:چیکار کنی؟ خب معلومه که یه راهی هست!» او با ساندو به ون نینگ که
روی زمین بود اشاره کرد«:این تنها راهیه که هم چیو درست میکنه و بهمون شانس میده که این
دردسرا رو تمومش کنیم!»
وی ووشیان گفت«:چی رو تموم میکنه؟»
جیانگ چنگ گفت«:همین االن این جسد رو میسوزونی و بازمانده های مکتب ون رو پس
میدی...این تنها راه حلیه که تو داری!»او همانطور که سخن میگفت شمشیرش را برای حمله
دیگری باال برد.
وی ووشیان مشت خود را گره کرد«:شوخی میکنی؟ اگه ون چینگ و بقیه رو برگردونیم خیلی
سریع میکشنشون!»
جیانگ چنگ گفت «:من شک دارم تو به برگردوندن اونا فکر کنی...چرا برات مهم که آخرش چی
بسرشون میاد؟ خب بمیرن—چه ارتباطی با تو داره؟»
وی ووشیان که کنترل خود را از دست داده بود گفت«:جیانگ چنگ! تو....تو حواست هست داری
چی میگی؟ حرفتو پس بگیر—وادارم نکن عین سگ بزنمتا! یادت رفته کی بهمون کمک کرد
جسد عمو جیانگ و بانو یو رو بسوزونیم؟ یادت رفته کی کمکمون کرد اون خاکسترایی که االن
توی لنگرگاه هست رو برگردونیم؟ وقتی ون چائو دنبالمون بود کی بهمون پناه داد؟»
جیانگ گفت«:اونی که االن عین سگ کتکت میزنه منم....آره اونا کمکمون کردن...ولی تو چرا
حالیت نیست اگه االن از بازمانده های ون مراقبت کنی همه بهت انتقاد میکنن؟مهم نیست کی
باشن همین که فامیلشون ون باشه کافیه تا همه فکر کنن جرمای کثیفی کردن...کسایی هم که
ازشون حمایت میکنن هم مح کوم میشن...همه مردم از سگای ون اونقدر بدشون میاد که ترجیح
میدن به بدترین شکل اونا رو بکشن...هر کسی ازشون دفاع کنه علیه دنیا وایساده...هیچ کس
طرفشونو نمیگیره،هیچ کسی طرف تو رو هم نمیگیره!»
وی ووشیان گفت«:نیازی ندارم کسی ازم طرفداری کنه!»
جیانگ چنگ منفجر شد «:سر چی اینقدر لج میکنی؟ اگه تو نمیتونی اینکارو بکنی خب برو کنار
من انجامش میدم!»
مشت وی ووشیان به سختی آهن شده بود«:جیانگ وانیین!»
جیانگ چنگ گفت «:وی ووشیان تو نمیفهمی؟ وقتی کنار اونا وایساده باشی یه نابغه ای،یه قهرمان
معجزه گر،حتی یه نیروی سرکش هم که باشی بازم یه گل تنها میمونی ولی وقتی صدات با صدای
اون یکی نباشه،اونوقت میگن عقلت رو از دست دادی،به
اخالقیات بی توجهی و قدم در راه نادرست گذاشتی...تو خیال کردی اگه از دنیا اونا بیرون بری
دیگه دست از محکوم کردنت بر میدارن و میتونی هر کاری میخوای بکنی؟ همچین چیزی هیچ
وقت سابقه نداشته!»
وی ووشیان هم فریاد زد «:اگه همچین چیزی سابقه نداشته پس من میشم اولین نفر!»
آندو با شمشیرهایی خارج از غالف مدتی بهم خیره شدند.هیچ کدام نمیخواستند پا پس بکشند.کمی
بعد جیانگ چنگ گفت«:وی ووشیان،تو هنوز نمیدونی توی چه وضعیتی هستی؟ میخوای با صدای
بلند اینو بگم؟ اگه همینطوری به حفاظت از اونا ادامه بدی من دیگه نمیتونم ازت محافظت کنم».
وی ووشیان گفت«:نمیخواد ازم محافظت کنی فقط برو!»
صورت جیانگ چنگ بهم پیچید.وی ووشیان گفت«:فقط برو...به همه بگو من همه چیو ول
کردم...برو به همه بگو از حاال به بعد هر کاری بکنم هیچ ارتباطی با مکتب یونمنگ جیانگ نداره!»
جیانگ چنگ گفت...«:همش بخاطر مکتب ون...؟وی ووشیان،میخوای ادای قهرمانا رو
دربیاری؟یعنی جونت در میاد اگه یه دفعه شر بپا نکنی و طرف کسی رو نگیری؟!»
وی ووشیان ساکت بود.کمی بعد گفت«:برای همین باید ارتباطمون رو با هم قطع کنیم چون هر
کاری که من بکنم روی آینده مکتب یونمنگ جیانگ اثر بد میزاره!»
او غیر از اینکار نمیدانست چگونه باید برای کارهایی که در آینده میکرد تضمین بدهد.جیانگ چنگ
زمزمه کنان گفت«:مامانم میگفت تو غیر از دردسر چیزی برای مکتب ما نداری...راست میگفت»او
به سردی خندید و درحالیکه خودش را خطاب قرار داده بود گفت«:در جستجوی ناممکن ها باش؟
خوبه تو شعار مکتب یونمنگ جیانگ رو بهتر می فهمی خیلی بهتر از من...بهتر از هممون!»
او شمشیرش را به غالف فراخواند.شمشیر با صدای جرنگی به غالف برگشت.جیانگ چنگ با
لحن بی تفاوتی گفت«:باشه پس بیا دوئل کنیم!»
سه روز بعد،رهبر مکتب یونمنگ جیانگ،جیانگ چنگ و وی ووشیان دوئلی ترتیب
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پس از جنگ،بخاطر خوی وحشی ون نینگ،آن لقب ناخوشایند به او اهدا شد.هرچند داستان او
چیز دیگری بود.جیانگ چنگ با شمشیر وی ووشیان را زخمی کرد اما او اصال نگران نبود.دل و
روده خود را سر جایش برگردانده و جوری که انگار چیزی نشده بازگشت.حتی ون نینگ را برای
شکار اشباح شوم فرستاد و خودش چند کیسه سیب زمینی خرید.وقتی به تپه های تدفین برگشت
ون چینگ زخمش را بست و به شکلی ترسناک سرزنشش کرد زیرا به او گفته بود دانه ترب بخرد.
پس از این ماجرا،روزها به شکلی عادی میگذشت و همه در آرامش کنار هم زندگی میکردند.در
تپه های تدفین،نزدیک به 50تهذیبگر مکتب ون و وی ووشیان،سبزیجات میکاشتند.خانه
میساختند .برای اجساد مراسم پاکسازی میگرفتند و ابزاری که میخواستند را میساختند.هر روز
زمانی که وقت آزاد داشت با ون یوان کوچک که بچه پسرعموی ون چینگ بود بازی میکرد.او را
از درخت آویزان کرده یا در زمین میکاشت و سربه سرش میگذاشت که اگر در خاک مانده به او
آب بدهند و به اندازه کافی زیر آفتاب بماند زودتر بزرگ خواهد شد و بعد دوباره توسط ون چینگ
سرزنش میشد.
چند ماهی به این شکل گذشت.جز اینکه دنیا تصویری بدتر از وی ووشیان بسازد پیشرفتی حاصل
نشد.وی ووشیان نمیتوانست همیشه از کوهستان پایین برود زیرا او تنها کسی بود که از پس
متوقف کردن موجودات تاریک کوهستان بر می آمد و بهمین دلیل نمیتوانست ریسک کند و از
آنجا دور شود.با اینحال او انسان فعالی بود و نمیتوانست مدت زیادی یک جا بماند.هر از گاهی به
بهانه خرید اقالم ضروری به شهر میرفت و آنجا پرسه میزد.از آنجا که ون یوان مدت زیادی در
کوهستان مانده بود وی ووشیان تصور میکرد نمیشود یک بچه کوچک را در آنجا زندانی کرده و
بگذارد که تمام وقت با گِل ها بازی کند.پس یک روز که برای خرید به پایکوه رفته بود ون یوان
را هم همراه خود برد.
وی ووشیان بارها به این شهر آمده و با آنجا آشنایی داشت.او به طرف دست فروشانی که سبزیجات
میفروختند رفت.ناگهان یک سیب زمینی را بدست گرفته و طلبکارانه گفت«:این سیب زمینی
جوونه زده!»
فروشنده که انگار با دشمن خطرناکی روبرو شده بود گفت«:تو چی میخوای؟»
وی ووشیان گفت«:ارزونتر بفروش که بخرمش!»
ون یوان از همان ابتدا به پای او چسبیده بود.وی ووشیان نیز سیب زمینی ها را جا به جا کرده و
درحال معامله بود.کمی بعد ون یوان از پای او جدا شده و خسته بنظر میرسید.دستان کوچکش درد
گرفته بودند پس میخواست مدتی استراحت کند.با اینهمه بعد از هجوم مردم به خیابان،او را به
چپ و راست هل دادند و در میانه جمعیت مسیر را گم کرد.نمیتوانست جایی را بشناسد.کمی به
اینطرف و آنطرف رفته و نتوانست پای وی ووشیان و چکمه سیاهش را پیدا کند.در چشم او هرچه
میدید شلوارهایی کثیف و به رنگ خاک بودند.سر جای خود خشکش زد.همین که با گیجی به
اطراف چرخید به پای یک نفر برخورد کرد.
شخص چکمه های سفیدی پوشیده بود و به آرامی راه می رفت.وقتی دید چیزی به پایش خورده
سر جایش ایستاد.ون یوان با اضطراب به باال نگریست.اولین چیزی که به چشمش خورد آویز
یشمی بود که به کمر شخص بسته شده بود بعد کمربندش که طرح ابرهای مواج رویش دوخته
شده بود.سپس یقه لباسش که هیچ چروکی نداشت.در پایان دو چشم که به درخشش و روشنایی
شیشه بودند و به سردی شبنم زمستانی...آن چهره با جدیت خاصی به پایین نگاه میکرد،ون یوان
بشدت ترسید.
در طرف دیگر،وی ووشیان پس از کش و قوس فراوان تصمیم گرفت سیب زمینی های جوانه زده
را نخرد زیرا فکر میکرد اگر آنها را بخورد ممکن است مسموم شود ولی فروشنده به هیچ عنوان
کوتاه نمی آمد وقیمت را کم نمیکرد.او یک لحظه چرخید و متوجه نبود ون یوان شد.رنگ از رویش
پرید و به دنبال کودک نوپا تمام خیابان ها را
گشت.ناگهان صدای گریه بچه ای را شنید و با عجله خودش را به مسیر صدا رساند.کمی دورتر
از او گروهی عابر فضول،دایره وار جمع شده و به چیزی اشاره میکردند و بین خودشان حرف
میزدند.او عابران را کنار زد و ناگهان چشمانش درخشید.
الن وانگجی،لباسی به سفیدی برف پوشیده و درحالیکه بیچن روی دوشش بود در مرکز محاصره
جمعیت فضول گیر افتاده بود.حتی بنظر میرسید در مخمصه افتاده،وی ووشیان وقتی دوباره به او
نگاه کرد بشدت خندید.بچه کوچکی جلوی پای او افتاده و بشدت میگریست.الن وانگجی نه
میتوانست برود و نه بایستد.حتی نمیتوانست با او سخن گفته و آرامش کند.با آن ظاهر جدی مانده
بود چه کاری میتواند بکند...یکی از عابران درحالیکه دانه هندوانه می جوید گفت«:اینجا چی شده
بابا؟این فسقلی همچی گریه میکنه من مردم از ترس!»
کس دیگری با اطمینان میگفت«:باباش سرزنشش کرده حتما!»
وی ووشیان در میان جمعیت پنهان شده و با شنیدن کلمه -باباش -بشدت خندید.الن وانگجی
سرش را باال گرفته و انکارکنان گفت«:من نیستم!»
ون یوان نمیدانست مردم درباره چه حرف میزنند وقتی بچه ها می ترسند تنها کسانی که نامشان
را میدانند صدا می زنند پس او نیز هق هق کنان گفت«:بابا! بابا»....
یک رهگذر دیگر گفت«:دیدی؟ بهش گفت بابا!»
کسان دیگری که فکر میکردند شم بسیار دقیقی دارند میگفتند«:معلومه که باباشه ،دماغاشونو نگاه
کن...کامال شبیه هم هستن...شکی نیست که باباشه!»
کس دیگر دلسوزانه گفت«:بیچاره...نگا چطوری گریه میکنه...بابایی بهت غر زده هاه؟»
یکی دیگر با گیجی گفت«:اونجا چه خبره؟ میشه برین کنار؟ نمیتونم گاریمو رد کنم!»
یک نفر سرزنش کنان گفت«:یعنی این مرد نمیتونه بچه رو بغل کنه و آرومش
تاحدی احساس آرامش کرد.ناگهان دوباره صدای الن وانگجی درآمد که.....«:بچه؟»
وی ووشیان ناخودآگاه و در نهایت آرامش به دروغ گفت«:مال منه!»
ابروهای الن وانگجی درهم پیچید و وی ووشیان خندید«:شوخی کردم...بچه یکی دیگه اس...من
آوردمش بازی کنه...تو چیکار کردی؟چیکار کردی که گریه اش درومد؟»
الن وانگجی با لحن بی تفاوتی گفت«:من هیچ کاری نکردم!»
ون یوان پای وی ووشیان را در آغوش گرفته و هنوز هق هق میکرد.وی ووشیان فهمید شاید الن
وانگجی چهره زیبایی داشته باشد اما بچه که فرق زیبا و جدی و خشمگین را نمیفهمد.تنها می
توانست بگوید این شخص دوستانه رفتار میکند یا نه...درحقیقت او سرد و بشدت سختگیر بود.چهره
جدیش آدم را به وحشت می انداخت طبیعی بود بچه از او بترسد.وی ووشیان ون یوان را بلند کرد
و بعد از کمی بازی با او چند کلمه محبت آمیز نثارش نمود.ناگهان چشمش به فروشنده ای افتاد
که هنوز داشت به آنها میخندید.او درحالیکه به میان دو پایه چوبی اشاره میکرد سبدهای رنگارنگ
را نشانش داد«:آ_یوان،اینجا رو نگاه...اینا خوشگلن؟»
ون یوان سرش را چرخانده و فین فین کنان گفت...«:آره!»
وی ووشیان پرسید«:بنظر ناز نیستن؟»
ون یوان گفت«:آره!»
فروشنده سریع گفت«:بله ارباب اینا خیلی خوشگلن...یکی بخرین بفرمایین!»
وی ووشیان گفت«:یکی میخوای؟»
ون یوان که خیال میکرد او یکی برایش خواهد خرید با شرمندگی گفت«:آره!»
با این همه وی ووشیان در مسیر مخالف حرکت کرده و گفت«:هاهاها...بریم!»
ون یوان که شوک بدی را تجربه کرد دوباره چشمانش پر از اشک شد.
الن وانگجی که درحال تماشای صحنه بود نتوانست تحمل کند و پرسید«:چرا یکی براش
نمیخری؟»
وی ووشیان گفت«:چرا باید براش بخرم؟»
الن وانگجی گفت «:تو ازش پرسیدی یکی میخواد یا نه؟!مگه منظورت این نبود که میخوای براش
بخری؟»
وی ووشیان به عمد گفت«:پرسیدن و خریدن دو تا مقوله جدا هستن—من فقط ازش پرسیدن
مجبور نیستم بخرمش که؟»
الن وانگجی با شگفتی دربرابر واکنش مبهم او کم آورد.پیش از آنکه به ون یوان نگاه کند مدتی
همانطور به او خیره شد.بخاطر نگاه او ون یوان دوباره ترسید.یک لحظه بعد الن وانگجی از ون
یوان پرسید«:کدومو...میخوای؟»
ون یوان هنوز نمیدانست چه خبر است.الن وانگجی به سبد فروشنده اشاره کرد و گفت«:از
اینا،کدومو میخوای؟»
ون یوان با ترس به او خیره شده و جرات نمیکرد نفس بکشد.یکساعت بعد گریه اش متوقف شده
بود.او دستش را روی کیسه اش ن هاده و اسباب بازی هایی که الن وانگجی برایش خریده بود را
لمس میکرد.الن وانگجی که دید باالخره اشکهایش بند آمده اند خیالش راحت شد.ون یوان با
چهره ای پر از شرم،دزدکی و آرام دور پایش پیچید.الن وانگجی به پایین نگاه کرده و دید که یک
چیز اضافی به پایش چسبیده است.وی ووشیان دیوانه وار خندید«:هاهاهاهاهاهاها،الن جان،تبریک
میگم! اون االن ازت خوشش اومده! هر کی رو دوست داشته باشه پاشو بغل میکنه اصال هم ول
کن نیست!»
الن وانگجی چند قدمی حرکت کرد و همانطور که وی ووشیان گفته بود ون یوان محکم پای او
را چسبیده و خیال نداشت رهایش کند.بچه پایش را محکم
بغل کرده بود.وی ووشیان به شانه او زده و گفت«:بنظر من شکار شبانه رو بزار برای بعد...چطوره
بریم غذا بخوریم؟»
الن وانگجی به او نگاه کرده و با لحن محکمی گفت«:بریم غذا بخوریم؟»
وی ووشیان گفت«:آره...بریم غذا بخوریم...اینقدر جدی نباش میتونی بیای درسته؟تو بعد اینهمه
وقت اومدی ییلینگ و منم اتفاقی اینجا دیدمت...بریم به یاد گذشته یه چیزی بخوریم بیا ...مهمون
منی!»
وی ووشیان درحالیکه ون یوان به پای الن وانگجی چسبیده بود کشان کشان او را می برد و با
زور در یک رستوران نشاند.آنان در اتاقکی خصوصی نشستند و وی ووشیان گفت«:بیا سفارش
بده!»
الن وانگجی که با اجبار به آنجا کشیده شده بود با نگاهی به منو گفت«:تو میتونی سفارش بدی!»
وی ووشیان گفت «:من دارم مهمونت میکنم تو باید سفارش بدی...هر چی میخوای سفارش بده
نمیخواد اینقدر مودب باشی!»از آنجایی که آن سیب زمینی های سمی را نخریده بود حاال آنقدر
پول داشت که الن وانگجی را مهمان کند.الن وانگجی نیز انسانی نبود که تعارفی را بیش از حد
پس بزند بهمین دلیل او سفارش داد.
وی ووشیان که شنید او نام چند غذا را برد خندید و گفت«:بدک نیست الن جان،فکر میکردم
مردم گوسو غذاهای تند دوست ندارن انگاری ذائقه ات تغییر کرده...نوشیدنی میخوری؟»
الن وانگجی سرش را به نشانه نفی تکان داد .وی ووشیان گفت«:هنوزم بیرون میری ول کن
قوانین نیستی؟ از هانگوانگ جون همین انتظارم میرفت...پس واسه تو نوشیدنی سفارش نمیدم!»
ون یوان کنار پای الن وانگجی نشست.او شمشیرهای چوبی بلند،عروسک های سفالین و پروانه
های حصیری و اسباب بازی های دیگری که در کیسه خود داشت بیرون آورد و آنها را روی
حصیر نهاد و با لذت اسباب بازیهایش را میشمرد.
وی ووشیان که دید او چگونه به الن وانگجی چسبیده و حتی نمیگذارد جرعه ای چای بنوشد
سوت زده و صدایش کرد«:آ-یوان بیا اینجا!»
آ -یوان به وی ووشیان نگاه کرد که دو روز پیش مانند یک تربچه او را در زمین کاشته بود.بعد
نگاهی به الن وانگجی انداخت که برایش یک کیسه بزرگ اسباب بازی خریده،اصال از جای خود
تکان نخورد و در صورتش یک –نه-بزرگ حک شده بود.وی ووشیان گفت«:بیا اینجا اگه اینطور
کنارش بشینی که اون نمیتونه چیزی بخوره!»
هرچند الن وانگجی گفت«:مشکلی نیست بزار بشینه!»
ون یوان با خوشحالی به او چسبید.این بار ران پایش را گرفته بود.وی ووشیان چوب های غذاخوری
خود را در دست چرخانده و خنده کنان گفت«:اونی که شیر میده مادره اونی که پول داره پدر...آخه
چه کنم با این درد؟!»
خیلی زود نوشیدنی و غذا از راه رسید.دریایی از غذاهای آتشین بهمراه یک کاسه سوپ شیرین که
الن وانگجی برای ون یوان سفارش داده بود حاضر شدند.وی ووشیان چندباری به کاسه سوپ
ضربه زد و نام ون یوان را صدا زد ولی او هنوز به پایین نگاه میکرد پروانه های حصیری خود را
در دست داشت و زیر لب زمزمه میکرد.همزمان وانمود میکرد شخصی است که در طرف چپ
ایستاده و با خجالت میگوید«:من...خیلی دوست دارم»...در عین حال ادای شخص سمت راستی
خیالی را هم در می آورد و میگفت«:منم خیلی دوست دارم!» همزمان بجای دو پروانه سخن
میگفت و از بازی خود کیف میکرد.
وی ووشیان با شنیدن حرفهایش از شدت خنده به تشنج افتاده بود«:وای ترکیدم،آ-یوان،آخه یه
فسقلی مثل تو از کجا همچین حرفایی رو یاد گرفته؟ منو دوست داری و من دوست دارم آخه-
؟!توی جوجه اصن میدونی دوست داشتن یعنی چی؟اینقدر بازی نکن بیا سوپت رو بخور...بابای
جدیدت اینو واست گرفته خیلی خوشمزه اس!»
آ -یوان باالخره پروانه را در کیسه اش نهاد.او درحالیکه کنار الن وانگجی نشسته بود قاشق به
قاشق از سوپ خوشمزه می چشید.پیش از اینها ون یوان در کمپ بازداشت شدگان در چیشان قرار
داشت و بعدها همراه دیگران به تپه ها تدفین برده شده بود.غذاهای هر دو مکان آنقدر بد بودند
که بسختی میشد درباره شان چیزی گفت.بهمین دلیل خوردن یک کاسه سوپ شیرین برای او
شبیه یک رویا بود.ون یوان همانطور که از سوپ دل انگیز خود می خورد میدانست که باید به وی
ووشی ان هم از سوپ ببخشد پس آماده شد تا گنجش را با او تقسیم کند...«:برادر
شیان....شیان...بخور!»
وی ووشیان که بنظر میرسید خیلی از غذا خوشش آمده گفت«:وای چه خوبه...پس تو اصول احترام
به والدین رو هم بلدی هاه؟»
الن وانگجی گفت«:حرف زدن موقع غذا خوردن ممنوعه!» او با لحنی شمرده و جوری که متوجه
بشود به ون یوان گفت«:نباید وقتی غذا میخوری حرف بزنی!»
ون یوان سری به تایید تکان داده و به خوردن سوپ مشغول شد و دیگر حرفی نزد.وی ووشیان با
شگفتی گفت«:چطوری ممکنه آخه؟ اون حرفای منو گوش نمیده مگه اینکه چند دفعه تکرار کنم
واسش ولی تو یه دفعه گفتی حرفت رو فهمید.واقعا که چطور همچین چیزی ممکنه؟»
الن وانگجی با همان لحن بی تفاوت گفت«:حرف زدن موقع خوردن غذا ممنوعه ...تو هم
همینطور!»
وی ووشیان نیشخند زنان جرعه ای نوشیدنی سر کشید و با بقیه نوشیدنی درون فنجانش بازی
میکرد«:تو واقعا....اینهمه سا ل گذشته ولی حتی یه ذره هم عوض نشدی...هی الن جان چرا اومدی
ییلینگ؟ من اینجاها رو خوب میشناسم.میخوای راهو نشونت بدم؟!»
الن وانگجی گفت«:نیازی نیست!»
مکاتب تهذیبگری معموال وظایف مخفیانه ای بر عهده داشتند که درباره اش با
با دیگران سخن نمیگفتند.وی ووشیان نیز او را مجبور به پاسخ نکرد«:من باالخره یکی از آشناهای
قدیمم رو دیدم،یکی که سعی نمیکنه ازم رو برگردونه...این چند روز گذشته واقعا بهم سخت
گذشته...اون بیرون اتفاق خاصی نیفتاده؟»
الن وانگجی گفت«:چی اتفاق بزرگی محسوب میشه؟»
وی ووشیان گفت«:مثال مکاتب تهذیبگری جدیدی پیدا شده باشن...یه مکتب مقرش رو گسترش
داده باشه یا یه مکتب با یه مکتب دیگه اتحاد ببندن یا همچین چیزایی...بیا حرف
بزنیم...میدونی؟هر چیزی خوبه!»
پس از نبرد میان او و جیانگ چنگ دیگر نتوانسته بود از دنیای بیرون چیزی بشنود.بیشترین چیزی
که این روزها میشنید مکالمات روزمره مردم شهر بود.الن وانگجی گفت«:یه ازدواج ترتیب داده
شده!»
وی ووشیان گفت«:کدوم قبایل؟»
الن وانگجی گفت«:مکتب النلینگ جین و یونمنگ جیانگ!»
آن دست وی ووشیان که با فنجان نوشیدنی بازی میکرد در هوا ماند.او گیج شده بود«:شیجیه
م....بانو جیانگ و جین زیژوان؟»
الن وانگجی به آرامی سر تکان داد.وی ووشیان پرسشگرانه پرسید«:عروسی کی هست؟ مراسم
کی هست؟»
الن وانگجی گفت«:توی هفت روز دیگه!»
وقتی فنجان را روی لبها نهاد دستش کمی می لرزید ولی متوجه نبود که فنجانش خالیست.از
درون احساس پوچی می کرد،نمیدانست خشمگین است یا شوکه شده،رنجیده یا احساس نا امیدی
میکند؟!!!هرچند از زمانی که مکتب یونمنگ جیانگ را ترک گفته بود انتظار داشت که این روز
برسد ولی شنیدن چنین خبری بصورت
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ناگهانی،باعث شد حرفهای نامحدودی درون سینه اش به جوشش بیفتد میخواست یکباره خودش
را از زیر بار این فشار خالص کند اما راهی برای فرار نداشت.جیانگ چنگ حتی سعی نکرده بود
از طریقی چنین خبر مهمی را به او برساند و اگر او امروز الن وانگجی را نمیدید احتماال تا بعد از
مراسم هم چیزی درباره آن متوجه نمیشد.هرچند وقتی دوباره به موضوع اندیشید با خود فکر
کرد—اگر میدانست چه میشد؟ جیانگ چنگ چیزی که تمام عالم منتظرش بود را به آنان ابالغ
کرده بود،او به همه گفته بود که وی ووشیان مکتبش را ترک کرده و دیگر هیچ ارتباطی با مکتب
یونمنگ جیانگ ندارد.او حتی اگر خبر میداشت هم نمیتوانست قدم به میهمانی عروسی آنان
بگذارد.جیانگ چنگ کار درستی کرده بود که چیزی نگفت.زیرا اگر جیانگ چنگ خبرش میکرد
معلوم نبود چه کار ناشیانه و ناخودآگاهی انجام دهد.وی ووشیان کمی بعد زیر لب گفت«:جین
زیژوان چقدر راحت به هدفش رسید!»سپس فنجان دیگری برای خودش نوشیدنی ریخت و
گفت«:الن جان،نظرت درباره این ازدواج چیه؟»
الن وانگجی هیچ پاسخی نداد.وی ووشیان گفت«:آه درسته چرا از تو می پرسم؟تو اصال چطور
میتونی به همچین چیزایی فکر کنی؟ بنظرم تو اصال به این چیزا فکر نمیکنی نه؟» او نوشیدنی را
با یک جرعه سر کشید«:میدونم که مردم میان پشت سر خواهر من میگن ارزش جین زیژوان رو
نداره ولی از نظر من این جین زیژوانه که ارزش خواهرمو نداره...ولی اون»...
ولی جیانگ یانلی عاشق جین زیژوان بود.وی ووشیان فنجان را روی میز کوبید«:الن جان،میدونی
چیه؟خواهر من لیاقتش اینه که بهترین آدم عالم عاشقش بشه!» او دوباره روی میز کوبید و با
چهره ای پر از افتخار به خوردن ادامه داد «:ما کاری میکنیم که این عروسی اونقدر مجلل و با
شکوه باشه که تا صد سال مردم درباره ش حرف بزنن...جوری که عروسی هیچ کسی باهاش قابل
مقایسه نباشه ...من عروسی مجلل خواهرمو می بینم!»
الن وانگجی گفت«:هممم»
وی ووشیان با خنده تلخی گفت«:چرا جواب میدی؟ من عمرا بتونم عروسیشو
ببینم!»
در این زمان ون یوان سوپش را خورده و روی حصیر نشست و دوباره سرگرم بازی با پروانه
حصیری خود شد.شاخک های پروانه های چنان درهم پیچیده بودند که او هر قدر تالش میکرد
نمیتوانست آنها را از هم جدا کند.الن وانگجی که تالش او را دید با دستش پروانه ها را گرفت و
شاخک های پروانه ها را در چند ثانیه از هم جدا کرده و پروانه هارا به ون یوان بازگرداند.وی
ووشیان که با دیدن این منظره توجهش مدتی منحرف شده بود لبخندی زد«:آ-یوان،اینقدر صورتتو
نمال بهش...دور لبت سوپ مونده لباسش رو کثیف میکنی!»
الن وانگجی دستمالی درآورده و سوپی که دور دهان ون یوان بود را با همان چهره بدون حالت
تمیز کرد.وی ووشیان به شوخی گفت«:الن جان واقعا شوکه شدم...نمیدونستم رابطه ات اینقدر با
بچه ها خوبه...بنظرم اگه همینطوری باهاش خوش رفتاری کنی دیگه عمرا با من برگرده خونه»...
ناگهان چهره وی ووشی ان تغییر کرد.با عجله طلسمی را از لباس خود بیرون کشید طلسم بطور
کامل درحال سوختن بود.کمی پس از اینکه وی ووشیان آن را بیرون کشید بطور کامل سوخت.الن
وانگجی با دقت به او خیره شد.وی ووشیان سریع برخاست«:اوه نه!»
طلسم هسته دایره جادویی هشدارآمیزی بود که او روی تپه های تدفین قرار داده بود.اگر پس از
خروجش اتفاقی در تپه ها می افتاد مثال دایره جادویی خراب میشد یا خونی ریخته میشد،طلسم
خود به خود مشتعل شده و او را باخبر میکرد.وی ووشیان با عجله ون یوان را مانند ساندویچ در
بغل گرفته و گفت«:الن جان!خیلی ببخشید!مجبورم برگردم!»
چیزی از کیسه ون یوان بر زمین افتاد.او گفت«:پر....پروانه!»
وی ووشیان او را محکم گرفته و با عجله از رستوران خارج شد.خیلی زود سایه سفیدی به او
رسید.بنظر میرسید الن وانگجی پشت سرشان می آید.وی ووشیان گفت«:الن جان تو چرا داری
میای؟»
الن وانگجی پروانه ای که از دست ون یوان افتاده رو را به او برگرداند.سوال او را جواب نداده در
عوض پرسید«:چرا سوار شمشیرت نمیشی؟»
وی ووشیان گفت«:فراموش کردم بیارمش!»
الن وانگجی بدون گفتن کلمه اضافی،کمر او را گرفته و روی بیچن سوار کرد و به آسمان رفتند.ون
یوان برای تجربه پرواز بشدن کودک بود و قطعا وحشت زده میشد ولی از آنجا که بیچن قدرت
استثنایی داشت او اصال متوجه دست انداز های هوایی نشد.مردم توی خیابان از اینکه سه نفر
کامال ناگهانی تصمیم به پرواز گرفته بودند شوکه شده و به آنها که در آسمان حرکت میکردند
خیره شده بودند.و بدین صورت ون یوان جز کنجکاوی،هیجان و نشاط هیچ چیز دیگری احساس
نمیکرد.وی ووشیان نفس راحتی کشیده و گفت«:ممنونم!»
الن وانگجی گفت«:از کدوم طرف؟»
وی ووشیان مسیر را نشان داد«:اونجا!»
آن سه نفر با عجله به طرف تپه های تدفین میرفتند.وقتی ابرهای سیاه باالی قله کنار رفتند وی
ووشیان بیش از پیش نگران شد.غرش مرده های وحشی از عمق جنگل تاریک به گوش
میرسید.فقط صدای یکی شان نبود بلکه همه فریاد میکشیدند.الن وانگجی طلسم شمشیر را
روی دست خود فعال کرد و بیچن با سرعت بیشتری پیش رفت هرچند هنوز توازن و استحکام
خود را حفظ کرده بود.همین که فرود آمدند سایه ای را دیدند که فریاد کشان خودش را به سمت
شخصی پرتاب میکرد.بیچن با یک ضربه سایه را درهم برید.شخص روی زمین افتاده و رنگ به
چهره نداشت.او همین که وی ووشیان را دید فریاد زد«:ارباب وی!» وی ووشیان طلسمی پرت
کرد«:عموی چهارم،چه خبره؟»
عموی چهارم گفت«:همه...همه اجساد وحشی غار کشنده شیطان زدن بیرون!»
وی ووشیان گفت«:مگه من اونجا رو طلسم نکردم؟ کسی بهش دست زده؟»
عموی چهارم گفت«:هیچ کس! اون کار.....اون کاره »....ناگهان از روبرویشان
صدای فریاد زنی به گوش رسید«:آ-نینگ!»
درون جنگل،چندین تهذیبگ ر مکتب ون جلوی ون نینگ که با مردمک هایی سفید و ترسناک
می غرید ایستاده بودند.چیزی از طلسم هایی که بدنش را می پوشاند باقی نمانده بود.در دستانش
دو جسد وحشی بود که آنها را تکه تکه کرده بود و خون سیاهشان از آن دو که جز اسکلت چیزی
برایشان نمانده بود چون آبشاری سرازیر بود.ون نینگ هنوز آنها را بهم میکوبید.انگار تا آنها را
کامال له نمیکرد راضی نمیشد.شخصی که جلوی گروه ایستاده و شمشیری در دست داشت ون
چینگ بود.وی ووشیان گفت«:مگه نگفتم به طلسم هایی که روشه دست نزنین!»
ون چینگ حتی ذره ای شگفتی از حضور الن وانگجی در آنجا نشان نداد.او پاسخ داد«:هیچ کس
بهشون دست نزده...اصال کسی نرفته داخل غار....اون خودش یهو وحشی شد همه طلسم ها رو
پاره کرد.نه فقط طلسم هایی که روی خودش بود حتی طلسم های محدودکننده توی برکه خون
و غار رو هم تیکه پاره کرده....همه جسدهای وحشی داخل برکه خون اومدن بیرون...وی ووشیان
برو مادربزرگ و بقیه رو نجات بده...اونا دیگه نمیتونن دوام بیارن!!!!»
همینکه با هم حرف میزدند صدای هیس هیس عجیبی از باالی سر خود شنیدند.همه به باال
نگاه کردند و چند جسد وحشی را در حال باال رفتن از درختان دیدند.آنها مانند مار از درختان باال
میرفتند و مایع لزج تهوع آوری از الی دندانهایشان بیرون میریخت.ون نینگ باال را نگاه کرده
و خوب آنان را برانداز کرد.سپس آن جسد له شده در دست خود را گوشه ای انداخته و در دم به
طرف درخت پرید.
بلندی درخت تا بیست متر میرسید.اینکه او میتوانست با چنان قدرتی روی آن درخت بپرد بیانگر
نیروی انفجاری درونش بود.کمی بعد از اینکه به باالی درختان رسید آن اجساد را تکه پاره کرد
دست و پا بود که در هوا می چرخید و خون بر زمین می ریخت.اصال راضی نمیشد بهمین دلیل
به سمت دیگری و اجساد دیگر رفت.وی ووشیان چنچینگ را درآورده و گفت....«:الن!»...
او میخواست وقتی خودش با ون نینگ درگیر میشود وظیفه نجات دیگران را به الن وانگجی
بدهد.ولی وقتی برگشت او ناپدید شده بود.همین که نزدیک بود دستپاچه شود.صدای لرزش زیتر
آسمان را شکافت و بانگی کشنده به گوش رسید.پیش از اینکه او چیزی بخواهد الن وانگجی
کارش را آغاز کرده بود.وی ووشیان احساس میکرد قلبش آسوده شده پس چنچینگ را روی لب
نهاده نوتی طوالنی نواخت.بدن ون نینگ روی زمین افتاده و متوقف شد.وی ووشیان با استفاده
از فرصت گفت«:ون نینگ،هنوز منو یادته؟!» در طرف دیگر پیش از آنکه همه جا را سکوت فرا
بگیرد سه بار صدای زیتر
شنیده شد .و معنایش این بود که الن وانگجی با همین سه نوت موفق به کنترل اجساد وحشی
شده است.بدن ون نینگ به آرامی رو به پایین میرفت و خرخر های عمیقی از گلویش به گوش
میرسید.حالتش شبیه حیوانی وحشی و آماده به حمله بود.همینکه وی ووشیان خواست دوباره
فلوت بنوازد ناگهان متوجه شد که ون یوان هنوز پای او را محکم در بغل گرفته و از ترس
صدایش در نمی آید.باورش نمیشد که تمام این مدت او را فراموش کرده است!!! سریع او را
گرفته و بطرف ون چینگ انداخت و گفت«:یاال بگیرش!»
همان موقع ون نینگ بطرفش حمله برد.انگار که تخت سنگی بزرگ به او خورده بود از جای
بلند شده و محکم به درخت کوبیده شد.احساس میکرد چیز گرمی در گلویش به جریان
افتاده...الن وانگجی که این صحنه را دید بازگشت.حالتش عوض شده و یکباره به سمت او
آمد.ون چینگ،ون یوان را به دست کس دیگری سپرد.میخواست میزان آسیب دیدگی وی
ووشیان را بررسی کند اما الن وانگجی زودتر از او رسیده بود.ون چینگ با شگفتی در جای خود
ماند.الن وانگجی تقریبا وی ووشیان را درآغوش گرفته و به او انرژی معنوی می داد.ون چینگ
گفت«:اونو ولش کن— االن نیازی به این کار نیست....بزار من اینکارو انجام بدم!من ون
چینگم!»
و ن چینگ از چیشان پزشکی مشهور بود.الن وانگجی حاضر کنار بکشدو اجازه داد ون چینگ
وضعیت او را بررسی کند هرچند دست خود را کنار نبرده بود ولی وی ووشیان آرام او را هل داد
و گفت«:نزار اون بره!»
ون نینگ پس از زخمی کردن او با دستانی آویخته به طرف پایین کوهستان میرفت.آنجا همان
مکانی بود که دیگر تهذیبگران مکتب ون از شر اجساد وحشی پنهان شده بودند.ون چینگ
درحالیکه با عجله به آنسو حرکت میکرد فریاد زد«:فرار کنین!همگی فرار کنین! اون داره میاد
سراغ شماها!»
وی ووشیان هنوز تالش میکرد از آغوش نصفه و نیمه الن وانگجی رها شده و او را بدنبال ون
نینگ بفرستد.الن وانگجی دوباره پرسید«:شمشیرت کجاست؟» وی ووشیان هم که 12طلسم
بیرون میکشید گفت«:نمیدونم کجا گذاشتمش!»
دوازده طلسم در هوا به خط شده و شروع به سوختن کردند.زمانی که روی ون نینگ فرود آمدند
مانند زنجیری از آتش او را در برگرفتند .الن وانگجی با یک ضربه محکم مچ خود سیم زیترش
را نواخت.انگار نخ هایی نامرئی مانع حرکت پاهای ون نینگ شده بودند.او مکثی کرد بعد با وجود
سختی با لجاجت به جلو پیش میرفت.وی ووشیان چنچینگ را روی لب نهاد.همین که اولین دم
را زد از گوشه لبش خون پاشید اخمی کرد اما با وجود درد اجازه داد خون در سینه اش بچرخد
ولی بدون ذره ای لرزش به نواختن ادامه داد.
ون نینگ تحت فشار همکاری دو نفره آنان روی زمین زانو زده و رو به آسمان غرشی بلند
کرد.چنان که برگ درختان به حرکت درآمدند.وی ووشیان نیز دیگر تحمل نکرده و سرفه هایی
خون آلود سر داد .نوت های زیتر الن وانگجی نیروی بیشتری وارد کردند.ون نینگ نعره میزد و
با دستانش سر خود را گرفته بود و روی زمین می پیچید.ون نینگ با ناله و شیون گفت«:آ-
نینگ!
آ-نینگ!»
میخواست بطرف برادرش برود اما وی ووشیان او را متوقف کرد«:مراقب باش!»
ون چینگ از اینکه می دی د برادرش بخاطر فشار صدای زیتر چقدر تحت فشار است قلبش به
درد آمده بود.با اینهمه میدانست اگر این فشار زیاد در این لحظه بر او وارد نمیشد قطعا خطرش
برای دیگران بود با این حال نمیتوانست احساس بدی برای ون نینگ نداشته باشد«:هانگوانگ
جون لطفا بهش رحم کن!»
وی ووشیان گفت«:الن جان،میشه یه کمی آرومـ»....
«....ارباب....جوان»....وی ووشیان لحظه ای خشکش زد«:یه دقه صبر میکنی؟»سپس فریاد
زد«:الن جان میشه متوقفش کنی؟»
این صدای ون نینگ بود.الن وانگجی انگشت برا سیم ها نهاده و ارتعاش
آنها را ساکت کرد.وی ووشیان گفت«:ون نینگ؟!»
ون نینگ بسختی سعی داشت سرش را باال بگیرد.چشمانش دیگر سفید و ترسناک نبودند ...بلکه
در چشمانش مردمک های سیاه جا خوش کرده بود.ون نینگ دهانش را باز کرده و ادامه
داد«:ارباب....وی....؟»
بنظر میرسید برای بیان کلمات چنان به خود فشار می آورد که زبان خویش را گاز گرفته ولی
اینها کلماتی انسانی بودند نه غرش هایی بی معنا...ون چینگ خشکش زده بود و لحظه ای بعد
با جیغ بلندی خودش را روی او پرت کرد«:آ-نینگ!»
بخاطر این فشار آندو تقریبا بر زمین افتادند.ون نینگ گفت«:خوا....هر»....
ون چینگ برادرش را محکم در آغوش گرفت ه بود همزمان با اشک و خنده سر او را روی سینه
خود میفشرد«:منم!خواهرت!! خواهرت!! آ-نینگ!»
او بارها و بارها نام ون نینگ را صدا زد.بقیه تهذیبگران ون نیز دلشان میخواست به طرفش رفته
و خودشان را روی او پرت کنند ولی جراتش را نداشتند.آنها در میانه شلوغی فریاد زنان و خنده
کنان همدیگر با بغل کردند.عموی چهارم با خوشحالی بطرف پایین کوهستان میرفت«:همه چی
خوبه! درست شد!درست شد! آ-نینگ بیدار شده!»...
وی ووشیان کنار ون نینگ نشست و پرسید«:االن چه احساسی داری؟»
ون نینگ روی زمین نشسته و دست و پاهایش هنوز به سختی سنگ بودند«.من...من»...او بعد
از لحظه ای با لکنت ادامه داد...«:میخوام گریه کنم ولی نمیتونم.چی شده...؟» بعد از یک لحظه
وی ووشیان روی شانه اش زد و گفت«:یادت میاد درسته؟ تو مرده بودی!»
وقتی کامال مطمئن شد که ون نینگ بیدار است از روی آسودگی نفس راحتی کشید.او موفق شده
بود .زمانی که از روی خشم و غضب آنی،ون نینگ را به یک جسد وحشی سطح پایین تبدیل
کرد.باوجود اینکه توانست او را به نقطه ای برساند که آن افسران را بکشد و تکه پاره کند ولی
وقتی ون چینگ بهوش آمد و با برادر خودروبرو شد که او را نمیشناخت مانند سگی دیوانه به
جانش افتاد زیرا این حالت برادرش بیشتر از مردنش برایش دردناک بود.پس از اینکه آرام شد.وی
ووشیان قول داد راهی برای بازگرداندن هوشیاری ون نینگ پیدا کند ولی هیچ کسی نمیدانست
او تنها این حرفهای را برای آرام کردن ون چینگ میزند.در حقیقت چندان هم به خود اطمینان
نداشت و تنها مهارتهایی که میدانست را بکار گرفته بود.
او پس از روزها سختی کشیدن و شبها بیخوابی،واقعا موفق شده بود به قولش عمل کند.ون
چینگ درحالیکه به پهنای صورت اشک میریخت صورت ون نینگ را در دست گرفته بود.در انتها
طاقت نیاورد و مثل همان روزی که جسد ون نینگ را دید های های گریست.ون نینگ با دستان
سخت و غیر منعطفش کمر او را نوازش کرد.بیشتر مردم قبیله ون داشتن به باالی کوهستان
می آمدند همه می آمدند و به گروه گریه کنندگان اضافه میشدند و به وی ووشیان و الن
وانگجی با احترام زیادی نگاه میکردند.
وی ووشیان میدانست که این خواهر و برادر حرفهای زیادی برای گفتن دارند.ون چینگ هم دلش
نمیخواست کسی بیش از این هق هق هایش را ببیند.او برگشت و گفت«:الن جان!»
الن وانگجی به او نگاه کرد.وی ووشیان گفت«:تو که تا اینجا اومدی...چرا نمیای داخل بشینی؟»
آنها بسمت غار درون کوهستان که با بادهای سرد احاطه شده بود رفتند.الن وانگجی گفت«:غار
کشنده شیطان ؟»
وی ووشیان گفت«:درسته من این اسمو روش گذاشتم...نظرت چیه؟»
الن وانگجی پاسخی نداد و وی ووشیان گفت«:میدونم،توی دلت میگی این اصال اسم خوبی
نیست...وقتی خبرا همه جا پخش شد و اسم من افتاد سر زبونا و همه میگفتن دارم راه شیطانی
رو تمرین میکنم و خودمم شیطانم ...پیش خودم گفتم دیگه از چی خجالت میکشم اسم خونه مو
هم میزارم غار کشنده شیطان!»
الن وانگجی هیچ نظری نداشت.آندو وارد غار شدند.صدای خنده وی ووشیان درون غار خالی می
پیچید«:ولی راستش همه شون اشتباه میکنن چون منظور من از این اسم واقعا اون چیزی که اونا
برداشت کردن نبوده!» الن وانگجی گفت«:چطور؟»
وی ووشیان گفت «:ساده اس...من معموال شبیه مرده تو این غار خوابم میبره...این غاریه که
شیطان رو موقع خواب میکشه—حاال بنظرت غار کشنده شیطان واسش خوب نیست؟»
الن وانگجی چیزی نگفت.آندو وارد محوطه اصلی غار شدند.الن وانگجی پرسید«:جریان برکه
خون چیه؟»
وی ووشیان به یک برکه آب درون غار اشاره کرد«:برکه خون همینجاست!»
برکه در عمق تاریک غار قرار داشت و سخت میشد فهمید رنگ آب سرخ است یا سیاه...از آنجا
بوی خون به مشام میرسید.خطی از طلسم محدودکننده دور برکه قرار داشت که توسط ون نینگ
نابود شده بود.وی ووشیان طلسم را سر جای خود برگردانده و درستش کرد.الن وانگجی
گفت«:انرژی تاریک داخل اینجا خیلی متراکمه!»
وی ووشیان گفت«:درسته،انرژی تاریک داخل اینجا خیلی سنگینه و برای پرورش موجودات
تاریک خوبه...من اینجا عین یه پدر از جسدای وحشی که هنوز کامل نشدن مراقبت
میکنم.بنظرت چقدر دیگه ازشون اون پایینه؟»او با لبخند ادامه داد«:راستش رو بخوای خودمم
نمیدونم چقدر دیگه اون پایین هست ولی بوی آب برکه واقعا شبیه خون شده!»
الن وانگجی نمیدانست بخاطر تابش نور بود یا نه ولی رنگ چهره او بنظر عجیبی پریده بود و
لبخندش شبیه اشباح ترسناک شده بود.الن وانگجی به او خیره شد و گفت«:وی یینگ!»
وی ووشیان گفت«:چیه؟»
الن وانگجی گفت«:میتونی کنترلش کنی؟»
برایش نیفتاده در میان دستان الن وانگجی بیدار شده و دهانخونین خود را پاک کرد«:لطفا باهام
کاری نداشته باش....بدقلب ترین زن عالم،اصال دلم نمیخواد چیزایی که تو بلدی رو ببینم!»
بنظر میرسید با ضربه دست ون چینگ خونی که راه سینه اش را بسته بود بیرون ریخت.چطور
ممکن بود مشهور ترین پزشک آن زمان به این شیوه پلید عمل کند؟ الن وانگجی که دید این
هم یکی دیگر از آن شوخی های اوست به تندی آستینش را تکانی داد و برخاست انگار دیگر
دلش نمیخ واست با او حرف بزند.ون نینگ تازه هوشیاریش را بدست آورده و عکس العملش از
همه کُُُندتر بود.وقتی متوجه سرفه های خونین وی ووشیان شد ابتدا با شگفتی مکث کرد بعد
بیاد آورد وقتی هوشیار نبوده خودش وی ووشیان را زخمی کرده است.او با پشیمانی و گناه
گفت«:ارباب،من متاسفم»...
وی ووشیان دستش را تکان داده و گفت«:بسه بسه،تو فکر کردی با اون مشت چه اتفاقی واسه
من میفته؟»
ون چینگ که با چشمان جوهری رنگش به الن وانگجی نگاه میکرد گفت«:هانگوانگ
جون،میخواین بشینین؟»
وی ووشیان تازه فهمید که چیزی را از یاد برده است.الن جان مدت زیادی آنجا ایستاده و هنوز
ننشسته بود.هرچند تمام جایی که میشد روی آن نشست چندین تخت سنگی بود که رویشان را
لوازمی عجیب قرار داده بودند از پرچم گرفته تا شمشیر و جعبه و بانداژهای خونین و میوه های
ناتمام خورده شد....آن منظره واقعا غم انگیز به نظر می آمد.وی ووشیان گفت«:ولی اینجا که
جایی واسه نشستن نیست هست؟»
ون چینگ با لحن بی تفاوتی گفت«:البته که هست!»وقتی این حرف را زد تمام لوازمی که روی
تخت سنگی بود را روی زمین ریخت و با بی رحمی تمام گفت«:خب حاال جای نشستن هم
هست درسته؟»
وی ووشیان که شوکه شده بود گفت«:هی!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون نینگ هم گفت....«:بله ارباب الن،بفرمایین و یه کم چای بخورین»...همین که این حرف را
زد سینی که در دست داشت را به الن وانگجی نزدیکتر کرد.دو فنجان چای بسیار تمیز در سینی
بود.با این همه وی ووشیان به سینی نگاه کرده و غرغرکنان گفت«:چقدر زشت....به مهمون این
آب سیاه رو تعارف میکنی—داخلش حتی برگ چایی هم نیست!»
ون نینگ گفت «:خب من پرسیدم ولی گفتن نداریم عموی چهارم گفت اونا هیچ برگ چایی رو
ذخیره نکردن»...
وی ووشیان یکی از فنجان ها را گرفته و یک جرعه سر کشید«:یه چیزی اینجا اشتباهه،دفعه
دیگه یه کمی واسه مهمونای احتمالی آینده مون آماده کنین!»بعد از گفتن این حرف احساس
خنده داری پیدا کرد.چطور ممکن بود دفعه بعدی در کار باشد؟اصال چطور ممکن بود مهمان
دیگری داشته باشند؟
ون چینگ گفت«:واقعا روت میشه که اینطوری حرف میزنی؟ هر دفعه میری مغازه های پایین
کوه فقط چرت و پرت میخری...بینم اون دونه های ترب که خواستم امروز بخری کجان؟» وی
ووشیان گفت«:چرت و پرت کجا بود؟ رفتم واسه آ-یوان اسباب بازی خریدم مگه نه آ-یوان؟»
ون یوان با او همراهی نکرده و گفت«:برادر شیان دروغ میگه اون یکی برادر واسم خریدشون!»
وی ووشیان با اخم گفت«:چطوری میتونی اینطوری بگی؟!»
سراسر غار کشنده شیطان را خنده فرا گرفت.با اینهمه الن وانگجی بدون گفتن یک کلمه برگشت
و داشت بطرف خروجی غار میرفت.ون نینگ و ون چینگ متعجب شده بودند.وی ووشیان
گفت«:الن جان؟»
الن وانگجی بر جای خود متوقف شد.هیچ احساس خاصی در لحنش مشخص نبود«:وقتشه که
من برگردم!»
او بدون اینکه پشت سر خود را نگاه کند از غار خارج شد.ون نینگ دوباره دستپاچه شده بود
خیالمیکرد این موضوع تقصیر اوست.ون یوان با عجله گفت«:برادر!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
او با پاهای کوچکش سعی داشت دنبال او برود.وی ووشیان او را در میانه راه قاپید و با یک دست
گرفت«:وایسا تا بیام!»
او با قدم هایی دو تا یکی راه میرفت و موفق شد به الن وانگجی برسد«:داری میری؟ بزار
باهات بیام!»
الن وانگجی در سکوت ایستاد.ون یوان درحالیکه در دست وی ووشیان بود به الن وانگجی خیره
شد«:برادر،نمیخوای اینجا غذا بخوری؟»
الن وانگجی به او نگریست.دست برده و سرش را آرام نوازش کرد.ون یوان خیال کرد میخواهد
بماند.صورتش می درخشید و پچ پچ کنان گفت«:آ-یوان یه رازی شنیده....به من گفتن امروز
غذاهای خوشمزه داریم»...
وی ووشیان گفت «:واسه این برادرت توی خونه اش غذا آماده هست...اون نمی مونه!»
ون یوان با یک-اوه -پاسخ گفته و ناامیدی در تمام چهره اش پیچید.سر خود را آویزان کرده و
دیگر چیزی نگفت.آندو همراه با بچه ه ای که وی ووشیان زیر بغل خود نگهش داشته بود راه
می رفتند و به پایین تپه های تدفین رسیدند.هر دو همزمان ایستادند،ساکت بودند و چیزی
نمیگفتند.لحظه ای بعد وی ووشیان گفت«:الن جان،پرسیدی من خیال دارم از حاال به بعد
اینطوری بمونم؟ منم دوست دارم صادقانه بپرسم غیر از این چطوری میتونم باشم؟» ادامه
داد«:دست از راه شیطانی بکشم؟بعدش مردم این کوهستان رو چیکار کنم؟ تحویلشون بدم؟
نمیتونم اینکارو بکنم....فکر میکنم اگه تو هم جای من بودی نمیتونستی اینکارو بکنی! هیچ
کسی نمیتونه یه جاده تر و تمیز و هموار نشون من بده که درش راه برم...جاده ای که بتونم
درش از کسایی که میخوام محافظت کنم بدون اینکه مجبور شم از شیوه
های ارواح استفاده کنم»...
الن وانگجی به او خیره شده بود.در جوابش چیزی نگفت اما هر دو جواب را در دلهایشان
میدانستند.چنین جاده ای وجود نداشت.هیچ چاره ای نبود.وی ووشیان به آرامی گفت«:ممنونم
که امروز منو همراهی کردی...ممنونم که خبر عروسی شیجیه مو بهم دادی...ولی بزار خودم
درست و غلط رو قضاوت کنم...بزار بقیه خودشون تصمیم بگیرن تحسین بشن یا سرزنش...بزار
درباره شکست ها و مخالفت هایی که داریم هیچ حرفی نزنیم...منم میدونم باید چیکار کنم و
چیکار نکنم!! مطمئنم که میتونم بخوبی کنترلش کنم!»
الن وانگجی از مدتها پیش چنین رفتاری را پیش بینی میکرد به آرامی سرش را تکان داد و
چشمانش را بست .و این عالمت خداحافظی بود.
وی ووشیان در راه برگشت به کوهستان بیاد آورد که خودش به الن وانگجی گفت غذا مهمانش
میکند اما در پایان آندو در جوی که چندان رضایت بخش بنظر نمیرسید از هم جدا شده بودند و
فراموش کرده بود که درباره نپرداختن پول غذا هم چیزی بگوید .پیش خود می اندیشید:خب الن
جان پولداره...چیزی نمیشه اگه چندباری منو مهمون کنه...میگم اون هنوز پول داره؟ امکان نداره
همه پوالشو داده باشه برای خرید اسباب بازی...اصن ولش کن دفعه دیگه حتما مهمونش
میکنم....ممکنه دفعه دیگه ای هم در کار باشه؟
حال که خوب به موضوع می اندیشید بنا به دالیل مختلفی احساس میکرد او و الن وانگجی
همیشه با تلخی از هم جدا میشوند.شاید آنها به عنوان دوست مناسب هم نبودند.ولی اینگونه نبود
که هیچگاه شانسش را نداشته باشند و می توانستند در آینده با هم دوستان صمیمی باشند.ون
یوان دست او را گرفته و با دست دیگر خود شمشیر چوبیش را تکان میداد و آن پروانه حصیری
را روی سر خود نهاده بود«:برادر شیان،این برادر پولداره بازم میاد؟» وی ووشیان با شگفتی
گفت«:کدوم برادر پولدار؟»
ون یوان در نهایت جدیت گفت«:برادر پولدار برادر پولداره!»
وی ووشیان گفت«:خب من چیم؟»
همانطور که انتظار داشت ون یوان جواب داد«:تو برادر شیانی برادر فقیر!»
وی ووشیان او را نگریسته و پروانه را از دستش قاپید«:چی؟ چون پولداره دوستش داری؟»
ون یوان روی نوک پا ایستاد تا پروانه اش را بگیرد«:پسش بده...اون برام خریدش!»
وی ووشیان جداً که انسان مسخره ای بود از سربه سر یک بچه گذاشتن اینطوری لذت می
برد.دوباره پروانه را روی سرش نهاد و گفت«:نمیخوام تو حتی اونو صدا زدی بابا،منو چی صدا
میکنی پس؟ به من همش میگی برادر از اون کوچیکتر حسابم کردی!» ون یوان درحالی که می
پرید گفت«:من بهش نگفتم بابا!»
وی ووشیان گفت«:خودم شنیدم ...اصن واسم مهم نیست دیگه....من میخوام از همه باباها و
داداشا باالتر باشم...خب حاال باید چی صدام کنی؟»
ون یوان با لب و لوچه آویزان گفت«:ولی...ولی آ-یوان نمیخواد به تو بگه مامان...خیلی عجیب
میشه»....
وی ووشیان دوباره از خنده ترکید«:کی بهت گفت به من بگی مامان؟اونی که از همه باباها و
داداشا باالتره رو میگن بابابزرگ...تو اینم نمیدونی بچه؟ اینقدر اونو دوست داری آره؟ خب باید
زودتر این حرفا رو میگفتی...اگه زودتر میگفتی اونوقت منم بهش میگفتم تو رو با خودش ببره...اونا
خیلی پولدارن ولی واقعا ترسناکن...همش تو رو میبره پیش خودش،زندونیت میکنه،مجبورت
میکنه کل روز بشینی مشق بنویسی،حاال ترسیدی؟»
ون یوان سرش را تکان داده و با صدای آرامی گفت....«:من نمیخوام برم...من مامان بزرگمو
میخوام»...
وی ووشیان هنوز داشت بچه را اذیت میکرد«:مامان بزرگت رو میخوای ولی منو نمیخوای؟»
ون یوان با شادی گفت«:میخوام...من برادر شیانم میخوام!»سپس انگشتانش را باال گرفته و
دانهدانه شمرد«:و اون برادر پولداره،خواهر آ-چینگ،برادر نینگ،عموی چهارم،عموی شیشم»...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان پروانه را دوباره روی سرش انداخته و گفت«:بسه بسه،من وسط اینهمه آدم گم شدم
اصن!»
ون یوان با عجله پروانه را در جیب لباس خود نهاد زیرا می ترسید وی ووشیان دوباره پروانه را
بقاپد.او یکبار دیگر پرسید«:اون برادر پولداره دوباره میاد یا نه؟» وی ووشیان تنها لبخندی زد و
بعد گفت«:احتماال دیگه نمیاد!» ون یوان با نا امیدی تمام پرسید«:چرا؟»
وی ووشیان گفت «:چرا نداره...توی این دنیا همه یه کارایی دارن که باید بکنن...همه باید راه
خودشونو برن...اون سرش با مکتبشون گرمه...از کجا وقت پیدا کنه بیاد با بقیه خوش بگذرونه؟»
راه آنها ابدا یکی نبود.ون یوان چه منظور او را فهمید و چه نفهمید گفت«:اوه!»بنظر میرسید
کا مال دلسرد شده است.وی ووشیان او را گرفته و زیر بازوی خود قرارداد و گفت...«:کی به یه
جاده شلوغ و هموار اهمیت میده؟ من کل شب از روی پل تاریک یه تخته ای هم رد میشم...کل
شب...واقعا...کل شب...؟»
وقتی کلمه شب را چندبار تکرار کرد متوجه شد آنجا اصال شبیه شب-هنگام بنظر نمیرسد.او
همیشه در کوهستان تاریک راه میرفت ولی امشب در راه برگشت همه چیز تغییر کرده بود.کلبه
های اطراف آنجا جارو شده و تمیز بودند.تمام علف های هرز را کنده بودند.چند فانوس سرخ در
گوشه جنگل آویزان شده و همه فانوس هایی دست ساز بودند.فانوس ها به شاخه ها آویزان
بودند.ظاهری ساده داشتند اما نور گرمشان تمام جنگل را روشن ساخته بود.
معموال در چنین زمان هایی،آن پنجاه انسان غذای خود را خورده و در کلبه های خود می خزیدند
و فانوس ها را خاموش میکردند.هرچند امروز همه
در کلبه بزرگتر کنار هم جمع شده بودند .کلبه با هشت تیرک چوبی نگهداری شده بود و میتوانست
همه آن افراد را آنجا نگهدارد.ساختمان کناریش آشپرخانه بود وبهمین دلیل آنجا اتاقغذاخوری
محسوب میشد.به نظر وی ووشیان همه چیز عجیب بنظر میرسید اون ون یوان را همچنان با
یک دست گرفته به آنطرف آمد«:امروز چرا همه اینجا جمع شدین؟نخوابیدین؟ با اینهمه فانوس
چقدر روشن شده اینجا!»
ون چینگ درحالیکه با بشقابی از آشپزخانه کناری بیرون می آمد گفت«:واسه تو آویزونشون
کردیم...فردا چندتای دیگه هم واسه مسیر کوهستان درست میکنیم.اگه یه دفعه بخوای اینطوری
با عجله راه بیای یهو دیدی میفتی و دستو پات میشکنه!»
وی ووشیان گفت«:خب اگرم استخونام بشکنه بازم تو رو دارم درسته؟»
ون چینگ گفت «:ولی من دلم کار اضافی نمیخواد.حاال نگو بهم دستمزد میدی یا چیزی...اگرم
جاییت شکست بجای اینکه استخوناتو جا بندازم یه کتک حسابی هم میزنمت!»
وی ووشیان با ترس و لرز از او دور شد.وقتی به داخل کلبه رفت همه برایش راه را باز کردند.سه
میز آنجا بود و روی هر کدام هفت یا هشت ظرف قرار داشت که هنوز میشد بخار داغشان را
دید.وی ووشیان گفت«:چی؟کسی هنوز غذا نخورده؟» ون چینگ گفت«:نه،منتظر تو بودیم!»
وی ووشیان گفت«:چرا منتظر من موندین ...من بیرون غذا خوردم!»
او درست پس از پایان دادن حرفش بود که فهمید چه اشتباهی کرده،ون چینگ بشقاب را روی
میز کوبید فلفل های سرخ به اطراف پریدند و او با تشر گفت«:پس برای همین هیچی
نخریدی...رفتی رستوران همه پولو دادی رستوران غذا خوردی؟ من همش این چند تا سکه رو
داشتم و دادمش به تو...ببین چجوری پولمونو به باد داده!»
در این لحظه مادربزرگ ون یوان از آشپرخانه بیرون آمد.او درحالیکه می لرزید با یک دستعصایش
را گرفته و با دست دیگرش بشقابی را می آورد.ون یوان جلویش پیچ و تاب میخورد ودستانش
را باز کرد و گفت«:مامان بزرگ!»
ون چینگ برای کمک به او رفت و درحالیکه غر میزد گفت«:بهت گفتم کاری باهاشون نداشته
باش...نمیخواد بهشون کمک کنی...اونجا دود زیادی هست.تو هم که پا درد داری و دستاتم می
لرزه...اگه بخوری زمین دیگه بشقاب نداریما...میدونی چقدر سخت بود این ظرفا رو تا کوهستان
بیاریم باال!»
دیگر تهذیبگران مکتب ون،چوبهای غذاخوری آماده میکردند و چای میریختند،آنها صندلی اصلی
را برای او نگهداشته بودند.برای وی ووشیان پذیرفتن این خواسته سخت بود.در
گذشته،نمیتوانست بگوید این افراد حاضر چقدر از او هراس داشتند.همه داستان کارهای ظالمانه
او در زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید و اینکه چگونه خشمش را بدترین شکل خالی میکرد
شنیده بودند.آنها با چشم خودشان دیده بودند که چگونه از اجساد برای کشتن دیگران استفاده
میکند.چند روز پیش،وقتی مادربزرگ ون او را دید پاهایش از ترس به لرزه افتادند.ون یوان
همیشه پشت سرش پنهان میشد.مدتی میگذشت از زمانی که جرات کردند کمی به او نزدیک
شوند.
پس از لحظاتی،بیش از 50جفت چشم به او خیره شدند.اگرچه در چشمانشان ترس هویدا بود
اما بنظر میرسید این ترسی از روی احترام باشد همراه با مقداری احتیاط و کمی هم
خودشیرینی...ولی چیزی که بیش از همه آنجا موج میزد حس سپاسگذاری و مهربانی در چشمان
خواهر و برادر ون بود.ون چینگ با صدای آرامی گفت«:تو این چند وقته خیلی زحمت کشیدی»
وی ووشیان گفت «:تو....تو داری با من مهربون حرف میزنی.....دیگه دارم میترسم!»
نوک انگشتان ون چینگ به حرکت درآمدند و وی ووشیان سریع ساکت شد.با این حال ون
چینگ به آرامی ادامه داد«:راستش همه میخواستن یه بار باهات غذا بخورن...تا ازت تشکر کنن
ولی تو همش داری میری و میای یا سرت گرمه یا میری داخل غار و تا چند روز در
نمیای...نمیزاری هم کسی بیاد پیشت...اونا هم نمیخوانمزاحم کارت بشن و اذیتت کنن...واسه
همین فکر کردن شاید خوشت نمیاد با کسی ارتباط داشتهباشی و دوست نداری باهاشون حرف
بزنی واسه همین خجالت میکشیدن که باهات حرف بزنن...امروز که آ-نینگ بیدار شد،عموی
چهارم گفت باید هر جوری که شده با هم غذا بخوریم...حتی اگه اون بیرون اونقدر غذاخوردی که
داری می ترکی،بازم باید بیای و کنار ما بشینی.البته اشکال نداره اگه چیزی نخوری فقط بگیر
بشین با هم حرف میزنیم و یه کمی نوشیدنی میخوریم!»
وی ووشیان با شگفتی درحالیکه چشمانش برق میزدند گفت«:نوشیدنی بخوریم؟ مگه ما نوشیدنی
داریم؟»
چند تن از پیرمردهای عضو مکتب ون،با کمی اضطراب به او نگاه کردند.یکی از آنها با شنیدن
حرف او گفت«:بله بله این شرابه،شراب» او چند ظرف سرپوش دار را روی میز گذاشت و به
ظرف او هل داد «:شراب میوه اس،از میوه های وحشی کوهستان درست شده،با کیفیت عالی!»
ون نینگ که کنار میز نشسته بود گفت«:عموی چهارم نوشیدنی دوست داره،بلده چجوری
نوشیدنی درست کنه و مخصوصا برای امروز آورده شون...کلی واسه درست کردنشون تالش
کرده» بخاطر اینکه آرام حرف میزد این حالت به او کمک میکرد تا لکنت نداشته باشد.عموی
چهارم با شرمندگی لبخند میزد و با اضطراب وی ووشیان را نگاه میکرد.وی ووشیان گفت«:جدی؟
پس حتما باید امتحانش کنم!»
او یک صندل ی برداشته و پشت میز نشست.عموی چهارم با عجله سرپوش یکی از طرفها را
برداشت و با هر دو دست به او تقدیمش کرد.وی ووشیان ظرف را بویید«:واقعا عجب عطری
داره!»
بقیه نیز در کنار او پشت میز نشستند.وقتی تعریفش را شنیدند تصور میکردند عالی ترین کلمات
تشویق آمیز را شنیده اند و شروع به خوردن کردند.اولین بار بود که وی ووشیان نمی توانست طعم
این شراب را بخوبی بشناسد.پیش خود فکر میکرد :تمام شب تنهایی راه میرم.....هاه؟ حتی شب
هم چندان تاریک بنظر نمیرسید.ناگهاناحساس زنده بودن سراسر بدنش را فراگرفت.پنجاه نفر با
زور پشت سه میز چ پیده بودند و صدایچوب غذاخوریشان همه جا را برداشته بود.ون یوان روی
پای مادربزرگش نشسته و گنیجنه هایش را به او نشان میداد و با دو شمشیر چوبیش درحال
جنگیدن بود.زن پیر چنان خوشحال بود که وقتی می خندید دهان بدون دندانش آشکار بود.وی
ووشیان و عموی چهارم با اشتیاق ی وحشیانه درباره شرابهایی که نوشیده بودند حرف میزدند.در
پایان هر دو توافق کردند که شراب لبخند امپراطور گوسو برنده بی چون و چرای شراب هاست.ون
چینگ دایره وار می چرخید و برای ارشدها و برخی زیردستانش شراب میریخت.هنوز چند مرحله
نخورده بودند که ظرف خالی شد.وی ووشیان اعتراض کنان گفت«:چرا تموم شد؟ من که چیزی
نخورده بودم!»
ون چینگ گفت«:هنوز چندتا ظرف دیگه هم هست.اونا رو واسه بعدا نگهداشتیم...همینقدر
خوردی بسه واست!»
وی ووشیان گفت«:من اصن قبول ندارم...نشنیدی که میگن،نام نیک موقع مردن به اندازه خوردن
شراب خوب بوقت زنده موندن ارزشمند نیست .اینقدر حرف نزن و لطفا فنجونمو پر کن!»
ون چینگ چون آن شب را خاص میدانست لیوانش را پر کرد و گفت «:دیگه نوشیدنی درکار
نیست...بنظرم تو باید دست از خوردن برداری خیلی ناجور میخوری!»
وی ووشیان گفت«:ولم کن اینجا مگه مقر ابره...چرا باید نوشیدن رو کنار بزارم؟»
ون چینگ با شنیدن نام مقر ابر،درحالیکه اصال برایش مهم نبود پرسید«:یادم رفته بود بپرسم.تو
هیچ وقت کسی رو داخل تپه های تدفین نمیاری امروز جریان چی بود؟» وی ووشیان
گفت«:منظورت الن جانه؟ سر راهم دیدمش!»
ون چینگ پرسید«:سر راهت دیدیش؟ چطوری دیدیش اونوقت؟ همینطوری اتفاقی همدیگه رو
دیدین؟»
وی ووشیان گفت«:درسته!»
ون چینگ گفت «:عجب تصادفی،یادمه قبال گفتی تو یونمنگ هم اتفاقی همدیگه رو دیدین!»
وی ووشیان گفت«:اینکه چیز خاصی نیست.خیلی از تهذیبگرای قبایل مختلف عادت دارن بیان
یونمنگ و ییلینگ و برن!»
ون چینگ گفت«:اگه یادم باشه تو اسم تولدشو صدا زدی،اینقدر بی تربیت نباش باشه؟»
وی ووشیان گفت «:خب اونم منو با اسم تولدم صدا میزنه...چیز خاصی نیست از وقتی جوونتر
بودیم اینطوری عادت کردیم.واسمون زیاد مهم نیست!»
ون چینگ گفت«:جدی؟ مگه رابطه شما دو تا باهم بد نیست؟شنیدم شما دو تا عین آتیش و یخ
میمونین و همیشه خدا دارین دعوا میکنین!»
وی ووشیان گفت«:به شایعات گوش نکن.رابطه ما قدیما خیلی بد بود ولی موقع لشکرکشی
چندباری اعصابمون خورد بود با هم دعوامون شد منتها اصال به اون بدی که شایعات میگن
نبوده.همیشه همینطوریم دیگه!»
ون چینگ دیگر چیزی نگفت.غذای درون بشقاب ها ناپدید شده بود.کسی روی کاسه نواخته و
فریاد زد«:آ-نینگ،واسمون یه کم غذا بپز!» «خیلی بپز همه غذا رو بنداز تو تشتک بیار!»
«تشتک کجا بود که غذا رو بندازیم توش؟ اونا واسه شستشوئه!»
ون نینگ نیازی به خوردن غذا نداشت.پس همینطور در کلبه نشسته بود.با شنیدن این حرف،بعد
از کمی پردازش گفت«:اوه باشه!»
وی ووشیان احساس کردن االن زمانیست که مهارتش در آشپزی را به رخ بکشد پس
گفت«:وایسا،من اینکارو میکنم!من اینکارو میکنم!من انجامش میدم!» ون چینگ که باورش
نداشت گفت«:میتونی آشپزی کنی؟»
وی ووشیان ابروی خود را باال برد و گفت«:معلومه من میتونم هم مهماندار باشم و هم
کدبانو،بسپرینش به خودمو همینجا منتظر بمونین!»
همه با کف زدن نشان دادند منتظر شاهکارش هستند.هرچند زمانی که دو بشقاب روی میز
گذاشت و لبخندی پیروزمندانه بر لبش خشکیده بود ون چینگ با نگاهی به بشقاب ها گفت«:از
حاال به بعد تو تا جایی که میتونی از آشپزخونه دوری کن!»
وی ووشیان اعتراض کنان گفت «:یه ذره بخور بعد ایراد بگیر...یه کتابو از رو جلدش قضاوت
نمیکنن...یه کم مزه ش کنی خوشت میاد،طعم و مزه یعنی این!»
ون چینگ گفت«:طعم و مرض...نمی بینی آ -یوان یه ذره خورده داره گریه میکنه از بس مزه
اش بده؟ غذا رو حروم کردی...چوباتونو نیارین باال...اصن هم نمیخواد اینقدر به این رو بدین!»
⚜⚜
در کمتر از سه روز،تمام تهذیبگران اخباری بهت آور دریافت کردند :وی ووشیان،فردی که مکتب
جیانگ را ترک کرده و خانه خودش در ییلینگ را مهیا ساخته،موفق به ساخت جسدی وحشی در
عالی ترین سطح شده است.او بی همتا،سریع،قدرتمند،نترس و بد طینت است.مهمتر از همه اینها
کامال هوشیار است و میتواند در هر مراسم شکارشبانه ای پیروز باشد.همه در شوک فرو رفتند:صلح
از عالم برچیده شد!!وی ووشیان،حتما این جسد وحشی را در این سطح قدرتمند ساخته بود تا
مکتب تهذیبگری شیطانی خود را براه بیاندازد و با دنیای تهذیبگران مقابله کند.او میخواهد جوانان
ا مروز را به شیوه شیطانی خود جذب کند و با شیطانی که همراهش است از این فرصت بخوبی
بهره برده و جوانان یکی پس از دیگری دنباله روی او خواهند شد.آینده راه درست تهذیبگری در
ابهامی شوم قرار گرفته و تاریکی پیش روی همگان بود!!!!
هر چند در حقیقت،برای او موفقیت در خلق یک جسد و بزرگترین منفعتش برای وی
ووشیان،کارگری بود که می توانست سختی های حمل کاال تا باالی کوهستان را برایش کم
کند.درگذشته او تنها می توانست هر بار یک جعبه را باال ببرد ولی االن ون نینگ می توانست
به تنهایی گاری جعبه ها را باال برده و وی ووشیان هم روی جعبه ها و درون گاری بنشیند و با
خیال راحت پایش را تکان دهد و توسط ون نینگ به باالی کوه برود.ولی خب هیچ کسی که
این را باور نمیکرد.
بعهدها او موقع شکار شبانه،چند نفری را دیدی که بطرفش می آمدند و به امید اینکه فرمانده
آنها را به شاگردی بگیرد نزدیکش میشدند.کوهستان برهوت ناگاه شلوغ شده بود.هیچ کدام از
اجساد وحشی که وی ووشیان پایین کوه به پاسبانی گذاشته خود به خود به کسی حمله
نمیکردند.نهایت حمله هایشان این بود که شخص را گوشه ای پرت میکردند یا می غریدند.در
کل هیچ کسی آسیب نمیدید و مردم همینطور بیشتر به تپه های تدفین نزدیک میشدند.یکبار
وقتی دید روی یک پارچه بزرگ نوشته شده بود-برای سالمتی سرور شیاطین،فرمانده شیطانی
ییلینگ -نوشیدنی که داشت میخورد از دهانش بیرون پرید.دیگر تحمل نکرد.به پایین کوه رفته
و با لذت تمام چیزهایی که مردم پیشکش کرده بودند را پذیرفت و بعدها از مسیر دیگری برای
رفت و آمد استفاده میکرد.
یک روز وقتی برای خرید با کارگرش به ییلینگ رفته بود.شخصی آشنا روبرویش ظاهر شد.وی
ووشیان خشکش زد.بدون کلمه ای دنبال شخص براه افتاد.پشت سرش به حیاط کوچکی رسیدند
.
همینکه وارد حیاط شدند درها بسته شده و صدای جدی شخص شنیده شد«:گمشو!»
جیانگ چنگ پشت سرشان ایستاده بود.او درها را بسته و آن حرف را مستقیما به ون نینگ
زد.جیانگ چنگ نفرت و بیزاری عمیقی از مکتب چیشان ون در دل داشت .تمام مدتی که ون
چینگ و ون نینگ به او کمک کرده بودند را بیهوش بود پس نمیتوانست همان احساس وی
ووشیان را داشته باشد.درنتیجه هیچگاه نسبت به ون نینگ ذره ای احترام نشان نمیداد.آخرین
باری که با هم جنگیدند هم ذره ای رحم به او نشان
نداد،ون نینگ که متوجه او شد سرش را پایین گرفته و به آرامی بیرون رفت.
زنی در حیاط ایستاده بود.ردای کالهدار سیاهی بر سر داشت و از هر دو طرف لباسش تورهایی
آویزان بود.وی ووشیان احساس میکرد چیزی در گلویش مانده...«:شیجیه!»
زن با شنیدن صدای پاها،کالهش را برداشت.شنلش را هم درآورد.زیر شنل،لباس عروس سرخی
بر تن کرده بود.جیانگ یانلی این لباس زیبا پوشیده و گونه هایش که به سرخی میزد،صورتش را
زیبا تر کرده بود.وی ووشیان چند قدمی به او نزدیک شد«:شیجیه...تو؟» جیانگ چنگ
گفت«:چته؟ خیال کردی میخواد با تو ازدواج کنه؟» وی ووشیان گفت«:تو خفه شو!»
جیانگ یانلی دستانش را از هم باز کرده و گونه هایش سرخ شدند«:آ-شیان،من بزودی...ازدواج
میکنم.اومدم تا تو هم منو ببینی!»
وی ووشیان احساس میکرد چشمانش داغ شده اند.روز عروسی جیانگ یانلی نمیتوانست کنارش
حضور داشته باشد و نمیتوانست عزیزش را در لباس زیبای عروسی ببیند.به همین دلیل جیانگ
چنگ و جیانگ یانلی پنهانی به ییلینگ آمده و او را به این حیاط کوچک راهنمایی کردند تا بتواند
خواه رش را در لباس عروسیش ببیند.یک لحظه بعد،وی ووشیان لبخند زنان
گفت«:میدونم...شنیدم»...
جیانگ چنگ گفت«:از کی شنیدی؟» وی ووشیان گفت«:به تو مربوط نیست!»
جیانگ یانلی با خجالت گفت«:ولی ...فقط من اینجام نمیتونی داماد رو ببینی!»
وی ووشیان وانمود کرد اصال برایش مهم نیست«:نه که من خیلی میخوام اون دوماد رو ببینم»...او
چند قدمی دور جیانگ یانلی گشت و ستایشگرانه گفت«:خیلی خوشگله!»
جیانگ چنگ گفت«:خواهر،بهت که گفته بودم خیلی خوشگله و بهت میاد!»
جیانگ یانلی از محدودیت های خود با خبر بود.با اشتیاق گفت«:اگه فقط شما دو تا بگین حساب
نیست که من باورم نمیشه اینطوری!»
جیانگ چنگ آه کشید «:ای بابا نه حرف منو باور میکنه و نه اینو....پس باید فقط اون بیاد بهت
بگه تا قبول کنی؟»
جیانگ یانلی با شنیدن این حرف تمام صورتش سرخ شد.او سریع گفت«:آ-شیان،یه اسم
بزرگساالنه بگو!»
وی ووشیان گفت«:اسم واسه چی؟»
جیانگ چنگ گفت«:واسه خواهرزاده هنوز بدنیا نیومده من!»
ازدواج هنوز انجام نشده و آنها برای خواهرزاده آینده شان دنبال نام میگشتند.وی ووشیان اصال
تعجب نکرد.او بعد از کمی فکر فروتنانه گفت«:باشه،نسل بعدی مکتب النلینگ جین اسمشون
میشه «رو»...پس جین روالن چطوره؟» جیانگ یانلی گفت«:عالیه!»
جیانگ چنگ گفت«:نخیر،جین روالن نمیشه...الن آخرش واسه مکتب النه ...چرا باید نوه آینده
خاندان النلینگ جین و یونمنگ جیانگ ته اسمش بشه شبیه یکی از اعضای خاندان الن؟»
وی ووشیان گفت«:مگه م کتب الن چشونه؟ گل الن نجیب زاده گال حساب میشه مکتب الن
هم نجیب زاده آدما هستن...اسم خوبیه!» جیانگ چنگ«:قدیما که اینطوری نمیگفتی!»
وی ووشیان گفت«:من قراره اسم بگم نه تو...چرا اینقدر زورت میاد؟»
جیانگ یانلی با عجله گفت«:بسه دیگه تو که میدونی آ-چنگ چجوریه...تازه اون گفت تو اسمشرو
انتخاب کنی...حاال دیگه شیطونی نکنین.من واستون سوپ درست کردم...یه دقه وایسین!» او به
درون خانه رفت تا ظرفی را با خود بیاورد.وی ووشیان و جیانگ چنگ هر دو بهم نگاهکردند.کمی
بعد او برای هر کدام یک کاسه سوپ آورده بود.بعد دوباره به داخل رفته و یک کاسه دیگر آورد
و در را گشوده و بطرف ون نینگ رفت«:متاسفم فقط این کاسه کوچیک مونده میتونی اینو
بخوری!»
ون نینگ از اساس در حال نگهبانی آنجا بود و اطراف را می نگریست.وقتی دید که او چنین
لطفی در حقش میکند دوباره به لکنت افتاد«:آه....ب-ب-برای منه؟» جیانگ چنگ که خوشش
نیامده بود گفت«:چرا بهش سوپ میدی؟» جیانگ یانلی گفت«:خب زیاد آوردم هر کسی اونو
ببینه حتما دلش میخواد!»
ون نینگ با تردید جواب داد«:ممنونم بانو جیانگ...ممنونم!» او کاسه کوچک را با دو دستش
گرفته و در نهایت شرمندگی تشکر میکرد ولی نمیتوانست آن را بخورد.دادن سوپ به او اسراف
بود.مرده ها که غذا نمیخوردند اما جیانگ یانلی که متوجه شرمندگی او شده بود سواالتی از او
پرسیده و بیرون حیاط با او گفتگو میکرد.وی ووشیان و جیانگ چنگ درون حیاط ایستاده
بودند.جیانگ چنگ کاسه اش را باال گرفته و گفت«:به سالمتی فرمانده ییلینگ!»
وی ووشیان که با شنیدن این سخن یاد پارچه نوشته آویزان شده پای کوه افتاده بود عبارت –
برای سالمتی سرور شیاطین،فرمانده شیطانی ییلینگ – را بیاد می آورد گفت«:خفه شو!» سپس
به نوشیدن سوپ مشغول شد و جیانگ چنگ پرسید«:زخمت چطوره؟»
وی ووشیان گفت«:خیلی وقته خوب شده!»
جیانگ چنگ گفت«:هه!» سپس پرسید«:چند روزه خوب شد؟»
وی ووشیان گفت«:کمتر از هفت روز،بهت گفتم که با ون چینگ هر زخمی درمان
میشه...ولیخیلی ناجور منو زدی!»
جیانگ چنگ درحال خوردن ریشه نیلوفر گفت«:اول تو زدی دست منو خرد کردی تو هفت
روزهخوب شدی ولی من یه ماه طول کشید تا تونستم دستمو بگیرم باال!»
وی ووشیان با خنده گفت «:جون خودت اگه راست بگی! تازه دست چپت بود! جلوی نوشتنت
رو که نمیگرفت.صد روز طول میکشه تا یه استخون آسیب دیده ترمیم بشه بعدشم سه ماه دستت
رو آویزون کنی چیزی نمیشه!»
پاسخ های لکنت وار ون نینگ از بیرون شنیده میشد.بعد از لحظه ای سکوت جیانگ چنگ
پرسید«:میخوای از حاال به بعد همینطوری بمونی؟ برنامه ای داری؟»
وی ووشیان گفت«:فعال هیچی،هیچ گروهی جرات نمیکنه بیاد پای کوه،مردم هم وقتی من میرم
اون پایین جرات نمیکنن بیان طرفم...پس تا وقتی خودم مشکالتو بیدار نکنم چیزی نمیشه!»
«خودت؟» جیانگ چنگ با استهزا گفت «:وی ووشیان،تو واقعا باور میکنی اگه خودت یه دردسر
درست نکنی دیگه هیچ دردسری نمیاد دنبالت؟شاید واسه نجات کسی راهی نباشه ولی هزاران
راه هست که بهش آسیب بزنی!»
وی ووشیان حین خوردن گفت «:آدم وقتی قدرت داشته باشه هر چی رو میتونه شکست
بده...هزاران راه اونا واسم مهم نیست هر کسی بیاد سر وقتمو میکشم!»
جیانگ چنگ به سردی گفت «:تو هیچ وقت به حرفای من گوش نمیدی...یه روزی می فهمی
که داشتم بهت راست میگفتم!» او باقیمانده سوپ را به یک جرعه نوشید و گفت «:وای تحت
تاثیر قرار گرفتم...بخاطر فرمانده ییلینگ عجب چیزی گیرم اومد!» وی ووشیان استخوانی را از
دهان درآورده و پرت کرد«:همه شو خوردی؟»
پیش از آنکه از هم جدا شوند جیانگ چنگ گفت«:ما اصال تو رو ندیدیم...خوب نیست کسی
ماهارو با هم ببینه!»
وی ووشیان سری تکان داد و میدانست برای فرزندان جیانگ ساده نیست به آنجا بیایند.اگر
کسیآ نها را می دید تمام داستانی که برای عموم مردم ساخته بودند خراب میشد.جیانگ چنگ
گفت«:اول ما میریم!»
وقتی آنها در کوچه ای ناپدید شدند .وی ووشیان رو به جلو حرکت کرد و ون نینگ در سکوت
دنبالش میرفت.ناگهان وی ووشیان برگشت و پرسید«:چرا سوپ رو نگهداشتی هنوز؟»
«هاه؟» ون نینگ با اکراه گفت «:واسه اینه ببرمش خونه...من که نمیتونم بخورمش ...ولی میتونم
بدمش به یکی دیگه»....
وی ووشیان گفت«:میل خودته حواست باشه نریزیش!»
او بازگشت و می دانست که راهی طوالنی در پیش دارد تا اینکه روزی دوباره بتواند مردمی که
با آنها آشنا بوده ر ا ببیند.ولی ...مگر همین االن هم در راه رفتن و دیدن مردمی که با او آشنایی
داشتند نبود؟؟؟
ناگهان شخصی موضوع را عوض کرد«:هیچ کدوم از شماها تونستین مراسم عمارت کتابخانه مقر
ابر رو تموم کنین؟خب من رفتم.اونجا ایستادم و تماشا کردم...دقیقا همه چی عین قدیمش بود.عین
همیشه سخت و طاقت فرسا!»
« آره خیلی سخته،اونجا یه اقامتگاه تهذیبگری بزرگ بود،یه قلمروی آسمانی صدساله—چطوری
تونستن تو همچین زمان کمی از نو بسازنش؟»
«راستی این روزا خبرای خوشی هم هستا،مگه نه؟!»
« منظورت جشن هفت روزگی پسر جین زیژوانه؟ میگن یه کوه چیزای رنگاوارنگ ریختن جلو بچه
ولی هیچکدومو نخواسته،همچین گریه میکنه که انگاری میخواد سقف تاالر افسون ها رو بیاره
پایین...آدم شاخ درمیاره،میگن بچه فقط وقتی میخنده که سویهوای باباشو می بینه!والدینش واقعا
خوشحالن...میگن اونم قراره وقتی بزرگ شد شمشیرزن شگفت انگیزی بشه!»
کمی آنطرف تر،شخصی سفید پوش،یک آویز منگوله دار یشم در دست داشت و آنرا بررسی
میکرد.با شنیدن این حرفها خندید.صدای تهذیبگر زنی شنیده شد«:بانو جین خیلی زن خوش
شانسیه...بنظرم حاال که تو زندگیش همچین خوش اقبالی نصیبش شده دیگه بعد مرگش به ابدی
نشدن هم راضیه!»
همراهش پاسخ داد«:واقعا راسته که میگن مهم نیست چقدر خوب باشی همین که اصل و نسب
داشته باشی کافیه،همه میدونن اون یه زن خیلی عادیه»...
شخص سفید پوش اخم کرد.خوشبختانه نظر او با صدای شخص دیگری ساکت شد «:شهرت
مکتب النلینگ جین واقعا بهش میاد واسه یه بچه تازه بدنیا اومده یه همچین نمایشی راه انداختن!»
«بینم یادت رفته پدر و مادر این بچه کی هستن؟ چطوری میتونن قضیه رو سرسری بگیرن؟فقط
شوهر جوون بانو جین نیست که قبول نکرده همینطوری از قضیه رد بشن اگه مراسم کوچیکی
بود به نظرت بانو جین بزرگ یا برادر کوچیکتر همسر جین زیژوان اجازه همچین چیزی رو
میدادن؟چند روز دیگه قراره مراسم یک ماهگی اون برگزار بشه واسه اون مراسم که حسابی قراره
بریز و بپاش کنن».
«راستی شنیدین میگن واسه مراسم یه ماهگی...یه نفر خاصی هم دعوت شده؟!»
«کی هست؟»
«وی ووشیان!»
سکوتی زودگذر در عمارت گنجینه پیچید.کسی گفت«:واقعا که...من فکر کردم فقط شایعه
باشه...واقعا دعوتش کردن؟»
«آره،چند روز پیش خبرا تایید شده وی ووشیان هم میاد!»
کسی با شگفتی گفت «:مکتب النلینگ جین فکر کرده داره چیکار میکنه؟ مگه یادشون رفته وی
ووشیان تو جاده چیونگچی چند تا آدم بی گناه رو کشت؟»
«وقتی همچین آدمی به مراسم دعوت شده دیگه کی جرات میکنه به مراسم جین لینگ بره؟ من
یکی عمرا پامو بزارم اونجا!»
بعد از گفتن این حرف چند نفری مسخره کنان گفتند«:تو مگه دعوتی که حاال نگرانی بری یا
نری؟!»
شخص سفید پوش ابروهایش را باال برد.بعد چیزی که انتخاب کرده بود را برداشته و از عمارت
گنجینه خارج شد.بعد از چند قدم کوتاه وارد کوچه کوچکی شد.آنجا کسی با لباس سیاه ظاهر
شد«:ارباب،هدیه تونو خریدین؟!»
وی ووشیان یک جعبه ظریف ساخته شده از چوب صندل را به طرفش
انداخت.ون نینگ جعبه را باز کرده و آویز منگوله داری که تکه ای یشم به آن آویزان بود را
دید.یشم بسیار شفاف بود،رگه های نور در آن چنان می چرخید که انگار زنده است.او با شادی
گفت«:اینکه خیلی خوشگله!»
وی ووشیان گفت «:این چیز خوشگل اصال ارزون نبود...پولی که خواهرت داده واسه خریدن این
و یه لباس جدید اصن کافی نبود.االن یه سکه هم ته جیبم نمونده...منتظرم وقتی برگشتیم حسابی
سرم غر بزنه!»
ون نینگ با عجله گفت «:نه نه ارباب،این یه هدیه اس برای بچه بانو جیانگ...خواهر سرزنشت
نمیکنه!»
وی ووشیان گفت«:پای حرفت بمون...وقتی خواست سرم غر بزنه بیا کمکم کن!»
ون نینگ سر تکان داد و گفت«:ارباب جین لینگ حتما از این خوشش میاد!»
هرچند وی ووشیان گفت«:این کادویی که میخوام بهش بدم نیست.این یه کادو دومه...این چیزایی
که تو عمارت گنجینه میفروشن فقط واسه تزئینه وگرنه کار خاصی نمیکنن درسته؟»
ون نینگ با شگفتی مکثی کرد«:پس ارباب،تو چه کادویی آماده کردی؟»
وی ووشیان گفت«:خواست و اراده آسمان ها رو فناپذیرها نمیفهمند!»
ون نینگ گفت«:اوه!» و دیگر چیزی نپرسید.هرچند وی ووشیان مدتی همانطور مانده و بعد دیگر
تحمل نکرد «:ون نینگ،احیان ًا نباید سماجت بخرج میدادی و بیشتر بهم فشار میاوردی و می
پرسیدی؟ همش گفتی اوه و ساکت شدی؟ واقعا نمیخوای بدونی کادوی من چیه؟»
ون نینگ با چ هره ای بی منظور او را نگریست و باالخره متوجه شد...«:میخوام! ارباب! چه کادویی
آماده کردی؟»
وی ووشیان از آستینش یک جعبه چوبی کوچک خارج کرد.جعبه را جلوی ون نینگ تکان داده و
خندید.ون نینگ جعبه را گرفته و بازش کرد بعد با
صدای بلندی گفت«:چه زنگوله جالب انگیزی!» این کلمه ای که او بکار برد برای پیچیدگی و
ظرافتش نبود اگرچه نقره خالصی که در آن استفاده شده و نیلوفر 9برگی که روی بدنه زنگوله
طراحی شده بود در نهایت دقت و مهارت بودند ولی چیزی که توجه ون نینگ را بیش از اندازه
جلب کرد میزان قدرت نهفته در آن زنگوله کوچک بود.ون نینگ گفت«:ارباب،پس توی این چند
وقت داشتی روی این کار میکردی؟ همش میرفتی توی غار و تا آخر شب هم خارج نمیشدی؟»
وی ووشیان گفت«:درسته،وقتی خواهرزاده ام این همراهش باشه هر موجودی ولو سطح شرارتش
کم باشه هم جرات نمیکنه بهش نزدیک بشه..بهش دست نزن چون اگه اینکارو بکنی ممکنه روی
تو هم تاثیر بد بزاره!»
ون نینگ سرش را تکان داد«:میتونم احساسش کنم»
وی ووشیان آویز یشم را به زنگوله نقره ای آویزان کرد.آندو کنار هم بسیار زیبا بنظر میرسیدند.وی
ووشیان بشدت از کار خود راضی بود.ون نینگ گفت«:ولی،حاال که دارین میرین مراسم یه ماهگی
ارباب جین لینگ،وقتی شوهر بانو جیانگ رو دیدین باید خودتونو کنترل کنین و باهاش درگیر
نشین»...
وی ووشیان گفت «:خیالت راحت باشه...میدونم کی چیکار کنم و کی چیکار نکنم...حاال که جین
زیژوان خودش دعوتم کرده منم تا یه سال هیچی بهش نمیگم»...
ون نینگ سرش را خاراند و با خجالت گفت«:اون سری وقتی ارباب جین به اون آدما گفته بود
پایین تپه های تدفین برای شما هم دعوتنامه بزارن من فکر کردم میتونه یه دام باشه ولی آخرشم
معلوم شد اشتباه میکردم واقعا در حقش بی انصافی شد...قبال نمیشد اینو گفت ولی االن بنظرم
ارباب جین هم آدم خوبی باشه»....
حوالی ظهر،آنها از جاده چیونگچی میگذشتند.پس از بازسازی این مسیر،نامش را تغییر داده بودند
اما وی ووشیان نمیدانست االن چه نامی دارد.بنظر میرسید دیگران هم بیاد ندارند پس بیشتر مردم
هنوز آنجا را جاده
چیونگچی می خواندند.در ابتدای امر هیچ یک از آندو متوجه هیچ تفاوتی نشدند ولی وقتی به میانه
دره رسیده بودند وی ووشیان احساس کرد چیزی اشتباه است.نباید رهگذران اینجا اینقدر کم می
بود.وی ووشیان گفت«:یعنی چیزی شده؟»
چشمان ون نینگ رو به باال رفت و سفید شدند لحظه ای بعد مردمک هایش به شکل عادی
برگشت«:نه،اینجا زیادی ساکته!»
وی ووشیان گفت«:بیش از اندازه ساکته!!» او حتی نمیتوانست صداهای غیر انسانی که معموال
می شنید را هم بشنود محتاطانه گفت«:بریم!»
همینکه برگشت ون نینگ دستش را برای گرفتن چیزی دراز کرد.تیری بود که مستقیما بطرف
سینه وی ووشیان می آمد.وی ووشیان به تندی باال را نگاه کرد.انسان های پنهان شده زیادی در
گوشه و کنار دره پدیدار شدند.تعدادشان به سیصد نفر میرسید .بیشتر آنها لباس گل جرقه میان
برف را بر تن داشتند و برخی لباس های دیگر مکاتب را پوشیده بودند.همه روی پشت خود تیر و
کمان داشتند و شمشیرهایشان را به کمر بسته،زره به تن کرده و آماده بودند.با استفاده از کوه ها
و دیگر مردم حاضر در صحنه به عنوان سپر دفاعی،نوک پیکانهایشان مستقیما او را نشانه رفته
بود.آن تیری که اولین بار به طرف سینه وی ووشیان آمد توسط کسی که گروه را رهبری میکرد
پرتاب شد.او مردی قد بلند با چهره اش تیره رنگ بود.ظاهرش تا اندازه ای آشنا به نظر میرسید.وی
ووشیان گفت«:تو کی هستی؟!»
شخص تیرانداز که میخواست با مباهات چند کلمه ای به سمع و نظر دیگران برساند با شنیدن
این سوال بر جای خود خشک شده و اخم کرد و تمام حرفهایش یکباره از ذهنش پاک شدند«:چطور
جرات میکنی بپرسی من کیم؟ من جین زیژونم!»
وی ووشیان باالخره بیاد آورد،او پسرعموی جین زیژوان است که قبال چندباری او را دیده بود.
قلبش یکباره فرو ریخت .ابتدای امر،از شادی حضور در مراسم یک ماهی پسر جیانگ یانلی سر از
پا نمیشناخت ولی حاال تمام شادیش ناپدید شده و جایش را ابرهای تاریک نا امیدی گرفته
بود.هرچند هنوز هم نمیخواست اجازه بدهد افکار شر به ذهنش راه یابند و نمیخواست درباره کمین
کردن این افراد در این مکان چیزی به ذهن خود راه دهد.جین زیژون صدایش را باال برد«:وی
ووشیان بهت هشدار میدم—نفرین شیطانی که روی من قرار دادی رو بردار اونوقت منم وانمود
میکنم هیچی نشده و میزارم از اینجا بری!»
وی ووشیان با شگفتی نگاهش کرد.هرچند میدانست باید تکذیب کند اما ابتدا خواست تا موضوع
روشن شود«:چه نفرینی؟!»
جین زیژون تصور میکرد او با وجود اینکه میداند چه کرده خودش را به ندانستن میزند گفت«:هنوزم
ادا در میاری که چیزی نمیدونی؟»او یقه خود را از هم باز کرد و غرید«:باشه بهت نشون میدم این
نفرین شیطانی چی هست!»
سینه جین زیژون پر از سوراخ های ناجوری شده بود .برخی سوراخ ها به اندازه دانه کنجد بودند و
برخی به اندازه دانه سویا،این زخم ها در چشم بهم زدنی سراسر بدنش را پوشانده بودند.وی ووشیان
نیم نگاهی به او انداخته و گفت«:یکصد سوراخ زخم؟»
جین زیژون گفت«:درسته! یکصد سوراخ زخم!»
-یکصد سوراخ زخم -نفرینی ظالمانه و وحشیانه بود.زمانی که وی ووشیان بخاطر کپی متون در
عمارت کتابخانه مکتب گوسوالن مجبور به بررسی بود.کتابی باستانی یافت.در بخشی از کتاب این
نفرین را بخوبی توضیح داده و نقاشی هم در کنار متن قرار داشت.شخص درون عکس آرام بود و
بنظر میرسید هیچ دردی ندارد اما سوراخ هایی به اندازه سکه روی بدنش ایجاد میشد.در ابتدای
امر قربانی این نفرین هیچ چیزی احساس نمیکرد.ابتدا آنها تصور میکردند منافذ پوستشان زبر شده
اند اما مدتی بعد سوراخ ها به اندازه دانه کنجد رشد میکردند.دانه ها رشد میکردند و تعدادشان
بیشتر
میشد تا جایی که تمام بدن شخص را سوراخ های با اندازه های مختلف در بر میگرفت و شخص
شبیه یک آبکش میشد.نفرین جدای از اینکه روی سطح پوست شخص را می پوشاند بلکه به
آرامی در تمام ارگان های حیاتی بدنش هم نفوذ میکرد میتوانست شبیه دل دردی مداوم شروع و
تمام اعضای داخلی بدن شخص را فاسد کند.
جین زیژون قربانی نفرین نفرت انگیزی شده بود که به آسانی نمیتوانست از آن رهایی یابد.وی
ووشیان کمی دلش به حال او سوخت.حتی با وجود همدردی که با او نشان میداد باز هم تصور
میکرد جین زیژوان عقل درستی ندارد«:یکی نفرین یکصد سوراخو روی تو اجرا کرده واسه چی
راه منو می بندی؟ به من چه ربطی داره؟»
جین زیژون با نگاهی به سینه خود و حالتی منزجر کننده یقه لباس خود را کنار زده و گفت«:غیر
موجودی مثل تو که از روشهای ناشایست استفاده میکنه دیگه کی میتونه همچین چیزی روی
بدن من بزاره؟»
وی ووشیان پیش خود اندیشید :شک نکن آدمای زیادی هست...مگر اینکه جین زیژون تصور
میکرد نزد همه محبوب است؟! با اینهمه وی ووشیان نمیخواست با گفتن این حرف اوضاع را بدتر
کرده و او را تحریک کند «:جین زیژون من همچین حقه هایی نمیزنم...اگه بخوام کسی رو بکشم
کاری میکنم همه خبر دار شن طرفو من کشتم...و اگرم میخواستم تو بمیری،هزار بار بدتر ازاین
به سرت میاوردم»...
جین زیژون گفت «:تو واقعا موجود گستاخی هستی...االن چی شده که حاضر نیستی اعتراف کنی
کار خودت بوده؟!»
وی ووشیان گفت«:خب کار من نبوده چرا باید اعتراف کنم؟»
خیال کشتار در چشمان جین زیژون هویدا بود«:دارم بهت فرصت میدم—اگر حاضر نشی از این
شانس استفاده کنی نمیزارم به این سادگی قسر در بری!»
وی ووشیان سر جای خود متوقف شد و گفت«:اوه جدی؟»
منظور جین زیژون از آن حرف کامال واضح و جدی بود.تنها دو راه برای برداشتن نفرین یکصد
سوراخ وجود داشت.اول اینکه کسی که طلسم را گذاشته بود خودش آن را با شیوه خاصش بردارد
و مشخص ترین راه بعدی این بود :کسی که طلسم را قرار داده بود بکشند!
وی ووشیان با استهزا گفت«:نمیزاری من قسر برم نه؟ تو؟ همراه این چند صد نفری که باهاتن؟»
جین زیژون دستش را تکان داد و همه شاگردان تیر در کمان نهاده و وی ووشیان و ون نینگ را
که در پایین دره ایستاده بودند نشانه گرفتند.وی ووشیان هم چنچینگ را روی لب نهاد.نوای تیز
فلوت سکوت دره را از هم پاره کرد.هرچند لحظه ای بعد هیچ پاسخی نیامد.جین زیژون گفت«:
ما خیلی وقته اینجا رو پاکسازی کردیم....منتظرت بودیم تا بیای! هیچ کسی نیست که کمکت کنه
اینجا قبریه که ماها واست آماده کردیم!»
وی ووشیان به سردی خندید«:شماها دلتون میخواد بمیرین!»
همینکه حرفش تمام شد ون نینگ دست برده و طلسم سرخی که روی گردنش بود را برید.پس
از پاره شدن نخ،بدنش شروع به لرزیدن کرد،ماهیچه های صورتش در هم پیچید.عالمت های
سیاهی از روی گردنش به طرف گونه هایش باال میرفت.ناگهان سر خود را باال گرفته و غرشی
وحشیانه سر داد.
بیشتر تهذیبگرانی که در شکار شبانه مهارت داشتند در این کمین سیصد نفره شرکت کرده
بودند.هیچ کدامشان تا بحال ندیده بودند جسد وحشی وجود داشته باشد که بتواند این چنین غرشی
سر دهد.حس میکردند زانوهایشان قفل کرده،ماهیچه های بدن جین زیژون هم به مور مور
افتادند.او دست خود را باال برده و فرمان داد«:رها کنین!»
ون نینگ به فاصله ای نه چندان دور ایستاده بود و تنهایی با صد سرباز میجنگید و اطرافش بشدت
درهم بود.جین زیژون گفت«:تو که واقعا فکر
نمیکنی میتونی به مراسم یک ماهگی آ-لینگ بیای هاه؟»
این جمله سبب شد دست وی ووشیان به لرزه بیفتد.همزمان کسی فریاد زد«:دست نگهدارید!»
شخصی با لباس سفید به پایین پریده و میان وی ووشیان و جین زیژون ایستاد.جین زیژون که
دید چه کسی به آنجا آمده گفت«:زیژوان؟ تو چرا اینجایی؟»
جین زیژوان دست را روی قبضه شمشیر نهاده و با خشم گفت«:فکر کردی چرا اینجام؟»
جین زیژون گفت«:آ-یائو کجاست؟»
جین زیژوان اینجا باید همان یاری کنن ده ای می بود که برای حمایت او آمده باشد.تا همین سال
پیش او با اهانت و تحقیر با جین گوانگیائو رفتار میکرد.ولی حاال رابطه شان آنقدر خوب شده بود
که همدیگر را صمیمانه خطاب میکردند.جین زیژوان گفت«:من توی برج ماهی طالیی
گذاشتمش....وقتی دیدم کاراش عجیبه مجبورش کردم حرف بزنه....شما دوتا تا کجا میخواستین
اینطوری ادامه بدین؟ چرا به من نگفتی با یکصد سوراخ زخم نفرین شدی و بجای اینکه چیزی
بگی سر خود اینکارا رو کردی؟»
این که نفرین شدن جین زیژوان یک راز مگو بود حقیقت داشت.اول از همه،او به لحاظ ظاهر و
فیزیک بدنی خوش اندام بود .همیشه خودش را انسانی جذاب میدانست و تحت هیچ شرایطی
حاضر نبود چنین نفرین زشت و بد منظری را روی جسم خود تحمل کند.دوم اینکه،این نفرین
نشان میداد او به لحاظ قدرت تهذیبگری انسان قدرتمندی نیست و نیروی معنویش آنقدر ضعیف
است که نمیتواند در برابر این نفرین طاقت بیاورد.درنتیجه توضیح این موارد به دیگران ابداً راحت
نبود.پس جین گوانگشان تنها کسی بود که درباره این نفرین خبر داشت او با همراهی جین
گوانگشان بدنبال دارو و متخصصان مخصوصی گشته بودند تا نفرین را درمان کنند اما کاری از
پیش نبردند.
از قضا،جشن یکماهگی جین لینگ نزدیک بود و جین زیژوان واقعا برای
دعوت وی ووشیان اقدام کرد.جین گوانگشان چندان از این ایده خوشش نیامده و به جین زیژون
پیشنهاد داد که از این فرصت بهره ببرد و وی ووشیان را در راه رسیدن به مهمانی بکشد.از این
راه دیگر او مجبور نبود پا به برج طالیی بگذارد.
وی ووشیان برادرخوانده کوچک جیانگ یانلی بود و آندو بشدت با هم صمیمی بودند.جین زیژوان
نیز بدون کم و کاست همه چیز درباره دعوت شدن او را به همسرش گفته بود.در این میان کسانی
هراس داشتند نکند برنامه ای پیش بیاید و وی ووشیان نیاید پس آنها جین زیژوان را از هیچ
چیزی خ بردار نکردند و این کار نهایت بی عدالتی بود.جین زیژون که می دید همه چیز لو رفته و
کمی احساس گناه داشت،نمیتوانست کاری بکند جز اینکه به جان خود اهمیت بدهد پس
گفت «:زیژوان،فعال نمیخواد چیزی به زن برادر بگی...وقتی از شر این نفرینی که روی بدنمه
خالص شدم از هر دوتون معذرتخواهی میکنم!»
آخرین باری که وی ووشیان،جین زیژوان را دیده بود تکبر جوانی از سر و رویش می بارید اما حاال
که ازدواج کرده بود بنظر مردانه تر میرسید.او با صدای محکم و چهره ای از خشم تیره شده
گفت«:هنوز شانسش رو داریم که همه چیو درست کنیم همه تون همین االن تمومش کنین!»
جین زیژون هم عصبی بود و هم عجول «:چی رو میشه درست کنیم؟ همه چی خراب شده رفته،
نمیتونی این زخمایی که داره بدنمو میخوره رو ببینی؟»
بنظر میرسید میخواهد دوباره با دستانش لباس خود را کنار بزند و جین زیژوان جلویش را
گرفت«:نیازی نیست من همه چیو از جین گوانگیائو شنیدم!»
جین زیژون گفت «:خب حاال که شنیدی،میدونی که من دیگه نمیتونم صبر کنم...نکنه بخاطر برادر
کوچیکه زنت به جون برادر خودت اهمیت نمیدی؟»
جین زیژوان گفت «:خودت میدونی که من همچین آدمی نیستم...اونم لزوما کسی نیست که تو رو
نفرین کرده...چرا اینقدر عجولی آخه؟من وی ووشیان رو برای جشن یکماهگی آ-لینگ دعوت
کردم.اگه قراره اینطوری بکنی
پس من چی میشم؟ زنم پیش خودش چی فکر میکنه؟»
جین زیژون صدایش را باال برد «:خب بهتر که نیاد مهمونی!مگه این وی ووشیان کیه که حق
داشته باشه پاشو بزاره تو مهمونی مکتب ما؟ اون به هرکی دست بزنه فقط ازش سایه سیاهی
میمونه...زیژوان تو وقتی دعوتش کردی اینجا به این فکر نکردی که لکه پلیدی اون به زن برادر
یا آ-لینگ بخوره؟»
جین زیژوان فریاد کشید«:فعال خفه شو!»
درون جین زیژون از خشم میسوخت.دست خود را فشرد.جعبه چوبی که زنگ و آویز یشم در آن
قرا ر داشت را به پودر تبدیل کرد.وی ووشیان با چشمان خودش می دید که آن شی چگونه خرد
میشود.مردمک هایش تنگ شده و به سمت جین زیژون خیز برداشت.جین زیژوان نمیدانست چه
چیزی در جعبه بود و دستش را باال گرفته و حمله او را سد کرد،فریاد کشید«:وی ووشیان،نمیخوای
بس کنی؟»
سین ه وی ووشیان به سختی باال و پایین میرفت.چشمانش سرخ شده بودند.جین زیژوان و جین
زیژون عموزاده بوده و از کودکی با هم بزرگ شده بودند.تقریبا بیست سال با هم دوستی داشتند
معلوم بود که در برابر یک بیگانه از او دفاع میکرد.این موضوع حقیقت داشت که جین زیژوان
شخصا هیچ عالقه ای به وی ووشیان ندارد.او خودش را جمع و جور کرده و گفت«:اول ون نینگ
رو متوقف کن.نزار همینطوری وحشی بازی در بیاره و اوضاع رو از اینی که هست بدتر کنه!»
وی ووشیان با صدای خشنی گفت....«:تو چرا اول جلوی اونا رو نمیگیری؟»
فریادهای بی رحمانه و غرش هایی بلند از هر طرف به گوش میرسید.جین زیژوان با خشم
گفت«:االن موقع لجبازی کردنه؟وقتی همه آروم شدن میتونی دنبال من بیای به برج طالیی و همه
چیو توضیح بدی و سواالیی که پیش اومده رو جواب بدی وقتی همه چی روشن شد و معلوم بشه که
تو اینکارو نکردی خب معلومه که کسی کاری باهات نداره!»
وی ووشیان گفت«:به ون نینگ بگم بس کنه؟ همین که من اینو بهش بگم تیرهاشون از آسمون
به سرم می باره و حتی جسدمم نمیمونه....تو خیال کردی میتونم بعدش بیام برج طالیی واستون
توضیح بدم؟؟؟»
جین زیژوان گفت«:اونا اینکارو نمیکنن!»
وی ووشیان خندید«:نمیکنن؟ از کجا مطمئنی؟ جین زیژوان ،یه چیو بگو،همون اول که منو دعوت
کردی واقعا درباره نقشه اینا خبر نداشتی که میخوان منو بکشن؟»
جین زیژوان مکثی کرده و با خشم گفت«:تو! وی ووشیان!تو....زده به سرت؟»
وی ووشیان که به سختی شعله فروزان نفرت درونش را کنترل میکرد به سردی گفت«:جین زیژوان
برو کنار...من با تو کاری ندارم ولی ازت میخوام منو عصبانی نکنـ»...
جین زیژوان که دید او کوتاه نمی آید قدمی به جلو برداشته و خواست او را متوقف کند«:چرا واسه یه
بارم شده دست بردار نیستی؟ آ-لی هنوز»....
همین که او به وی ووشیان نزدیک شد صدایی عجیب و سنگین به گوشش رسید.صدا به آنها نزدیک
بود.جین زیژوان با شگفتی ایستاد.پایین را نگریسته و دید دستی سینه اش را شکافته است.ون نینگ
بدون کوچکترین صدایی به آنها پیوسته و روی نیمی از صورتش،قطرات خون پاشیده شده بود.لبهای
جین زیژوان بحرکت درآمدند.صورتش داشت از حس و حالت خارج میشد.با این همه جمله کامل
نشده خود را به پایان برد....«:منتظرته که به برج طالیی بیای و توی مراسم یه ماهگی آ-لینگ
شرکت کنی»....
همان پوچی و بی حسی در چهره وی ووشیان هم دیده میشد.برای مدت کوتاهی وی ووشیان اصال
نمیدانست چه خبر شده است.
چه اتفاقی افتاده بود؟
چرا در این چند ثانیه همه چیز اینطور شد؟
نه،نباید اینطور میشد!
یک چیزی اشتباه شده بود....
ون نینگ آن دستی که سینه جین زیژوان را تکه تکه کرده بود از سینه اش بیرون کشید و سوراخی
بزرگ در سینه او باقی گذاشت.صورت جین زیژوان از درد بهم پیچید.خیال میکرد زخمش چندان هم
جدی نیست ولی دیگر نتوانست سر پا بماند توان از کف داده و پاهایش شل شدند و روی زمین
افتاد.فریادهای از روی ترس همه جا را برداشت«.ژنرال....شبح دیوونه شده!»
«اون کشته شد....کشتنش....وی ووشیان ژنرال شبح رو فرستاد جین زیژوان رو بکشه!»
جین زیژون نعره زد«:تیرها رو بندازین...منتظر چی هستین؟ تیراندازی کنین!»
هرچند وقتی برگشت سایه سیاهی مخفیانه به او نزدیک شده بود.احساس میکرد گلویش را دستی
رنگ پریده با رگهایی آبی می فشرد«:آآآآآآآآآآخخخخخخخخخخ»
وی ووشیان بی دفاع و بی حرکت سر جای خود ایستاده بود.
نه...اینطور نبود...
او میتوانست ون نینگ را کنترل کند .هرچند که قدرت وحشی ون نینگ را فعال کرده بود اما می
توانست کنترلش کند...
ولی تنها نگریست و هیچ چیزی نگفت.وی ووشیان غرید«:تو کی رو کشتی؟؟ میدونی کی رو
کشتی؟؟؟»
همین موقع بود که ون یوان درحالیکه پروانه حصیریش را روی سرش گذاشته بود شادمانه به درون
آمد«:برادر شیان»....
میخواست به برادر شیان نشان دهد که پروانه اش را با رنگهای جدید نقاشی کرده است.با اینهمه
وقتی وارد شد شیطانی را دید که شبیه وی ووشیان است و ون نینگ که بر زمین می غلتید.یکباره از
شدت شوک زبانش بند آمد .وی ووشیان چرخید.ون یوان هنوز نتوانسته بود بر احساس خود غلبه
کند و با چشمانی از ترس دریده نگاهش میکرد.او چنان ترسیده بود که شوک تمام وجودش را
گرفت.پروانه از روی سرش بر زمین افتاد و بنای ناله و شیون نهاد.عموی چهارم خم شد و با عجله
او را از آنجا برد.
ون نینگ پس از آن لگد سختی که خورده بود دوباره برخاست و بصورتی کامال مناسب روی زمین
نشست.هیچ چیزی نگفت .وی ووشیان یقه اش را گرفته و از جا بلندش کرد و فریاد کشید«:
میتونستی هر کسی رو بکشی—چرا باید جین زیژوان رو میکشتی؟»
ون چینگ از گوشه غار تنها نگاه میکرد.بنظر میرسید میخواهد جلو رفته و از برادرش محافظت کند
ولی اجباراً جلوی خودش را گرفت .بخاطر غم و ترس به پنهای صورت اشک میریخت.وی ووشیان
گفت«:حاال که اون مرده،شیجیه ام باید چیکار کنه؟پسر شیجیه باید چیکار کنه؟من حاال باید چیکار
کنم؟ من چی میشم؟؟؟»
صدای فریادش در سراسر غار منعکس و در بیرون غار پخش میشد .همین سبب شد ون یوان بیشتر
بگرید.
صدای گریه بچه را از بیرون می شنید و این خواهر برادر که در برابر این ضایعه نمیدانستند چه کاری
باید بکنند و بشدت ترسیده بودند را میدید.احساس میکرد قلبش کامال فرو ریخته و در تاریکی رها
شده است.از خودش می پرسید :چرا اینهمه سال خودمو توی تپه های تدفین زندانی کردم؟ چرا
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
اینهمه تالش کردم؟از اولش چرا تصمیم گرفتم توی این راه قدم بزارم؟چرا این بال رو سر خودم
آوردم؟بقیه منو چطوری می بینن؟من چی بدست آوردم؟ عقلمو از دست دادم؟؟ عقلمو از دست دادم؟؟
عقلمو از دست دادم؟
فقط ای کاش از همان ابتدا قدم در این راه نگذاشته بود.
ناگهان،ون نینگ پچ پچ کنان گفت....«:من...متاسفم»....او یک جسد بود.با صورت و چشمانی که
نمیتوانستند گرمای ریزش اشک را حس کنند .هرچند در آن لحظه،تمام چهره جسد را دردی غیر
قابل وصف پوشانده بود.او تکرار کرد«:من متاسفم....هـ-همش تقصیر منه....من متاسفم»...
وی ووشیان وقتی لحن لکنتی او را بهنگام عذرخواستن میشنید احساس مسخره ای داشت.اصال
تقصیر ون نینگ نبود.
همه چیز تقصیر او بود!
بهنگام وحشیگری،ون نینگ هیچ چیزی جز یک سالح نبود.او این سالح را ساخته بود.اینها چیزهایی
بودند که دستورات او اطاعت میکردند.در آن زمان کشمکش و اوج تمایل به کشتار،وی ووشیان بدون
هیچ تردیدی،تمام دشمنی خود را در برابر ون نینگ روی جین زیژوان متمرکز کرده بود.آنهم بوقتی
که ون نینگ هوشیاری نداشت.ون نینگ وقتی به جین زیژوان حمله کرد او را دشمن شناخته بود و
دستور نابودی او را بدون ذره ای تردید اجرا کرده بود.
او نتوانسته بود چنین سالحی را کنترل کند…او به مهارت های خود بی اندازه اعتماد کرده بود...او
به تمام نشانه های شومی که تاکنون رخ داده بی توجهی کرده و باور داشت می تواند جلوی عدم
کنترل قدرت سیاه خود را بگیرد.ون نینگ یک سالح بود ولی آیا با میل و اراده خودش به این سالح
تبدیل شده بود؟
چنین شخص خجالتی و لکنتی می توانست در نهایت شادی به دستور وی ووشیان همه کسی را
بکشد؟ آن زمانی که از جیانگ یانلی کاسه ای سوپ دریافت کرده بود.تمام راه تا باالی تپه های
تدفین کاسه را نگهداشته و نگذاشت یک قطره اش هم بر زمین بریزد.اگر چه نمیتوانست ذره ای از
آن بخورد اما با لذت به تماشای خوردن سوپ توسط شخص دیگری نشسته بود،حتی مزه اش را
پرسیده و سعی کرده بود در ذهن خود آنرا مجسم کند.آیا این شخص می توانست از اینکه شوهر
جیانگ یانلی را با دستان خود کشته است احساس رضایت داشته باشد؟
او نه تنها تمام تقصیرها را به گردن گرفته که عذرخواهی هم میکرد.
وی ووشیان یقه ون نینگ را گرفته و به چهره بی جان،رنگ پریده اش خیره شد.ناگهان در برابر
چشمانش،چهره غرق خون و گِل جین زیژوان ظاهر شد.چشمان او هم همینطور بی روح و بی رنگ
بودند.
او جیانگ یانلی را بیاد آورد که پس از سختی های بسیار توانسته بود با شخصی که دوستش داشت
ازدواج کند.پسر جین زیژوان و جیانگ یانلی،آ-لینگ را بیاد آورد که نام-بزرگسالیش را خودش به او
داده بود.او هنوز خیلی بچه بود.تنها هفت روز پس از تولدش با دیدن شمشیر پدرش لبانش به خنده
وا شده بودند.والدینش بشدت از تولدش شاد بودند.تنها چند روز دیگر یک ماهه میشد.وی ووشیان
همین که به این چیزها فکر میکرد بغضش ترکید و اشکهایش جاری شدند.صدایش غرق در ناامیدی
محض بود...«:میشه کسی به من بگه...حاال باید چیکار کنم؟»
در گذشته این دیگران بودند که از او می پرسیدند باید چه کنند...اما حاال او بود که می پرسید از
حاال به بعد باید چه کند و هیچ کسی نبود که پاسخ صحیحی به او بدهد.
ناگهان وی ووشیان احساس کرد،در گوشه گردنش دردی پیچید انگار که کسی سوزن تیزی را در
گردنش فرو کرده باشد.سراپای بدنش کامال سخت و کرخت شد.بخاطر لحظه ای پریشان خیالی
حواسش بطور کل پرت شده بود.پس از اینکه مدتی گذشت فهمید چه اتفاقی افتاده است.او بی
اختیار روی تخت سنگی خویش فرو افتاد.اول می توانست دست خود را تکان دهد اما خیلی زود
دستش نیز مانند سنگ خشک شد.ابداً نمیتوانست تکان بخورد.
ون چینگ با چشمانی سرخ دست خود را کنار کشید و گفت...«:من-متاسفم»...
قطعا ون چینگ با سرعتی که داشت نمیتوانست چنین حمله دقیقی انجام دهد اما وی ووشیان ابدا
حواسش جمع نبود.پس از مدتی درد کشیدن،ذهنش شروع به آرام شدن کرد.برآمدگی جلوی
گردنش کمی باال و پایین شد و دهانش را باز کرد«:داری چیکار میکنی؟»
ون چینگ و ون نینگ با هم نگاهی رد و بدل کردند.روبروی او ایستاده و همزمان برایش تعظیم
کرده و درود فرستادند.وی ووشیان با دیدن این حالت،حس شومی تمام وجودش را گرفت«:میخوای
چیکار کنی؟گفتم میخواین چیکار کنین؟»
ون چینگ گفت«:وقتی بیدار شدی داشتیم در اینباره با هم حرف میزدیم...فکر میکنم تونستیم به
یه نتیجه ای برسیم!»
وی ووشیان گفت«:درباره چی حرف میزدین؟اینقدر چرت و پرت نگو...این سوزن رو از گردن من
بکش بیرون—درش بیار گفتم!»
ون نینگ از روی زمین برخاست و با سری آویزان گفت«:من و خواهر با هم
این تصمیم رو گرفتیم.ما به برج ماهی طالیی میریم و خودمونو تسلیم میکنیم!»
وی ووشیان که شوکه شده بود گفت«:خودتونو تسلیم میکنین؟چطوری میخواین اینکارو بکنین؟
معذرت بخواین؟ برین تسلیم بشین؟»
ون چینگ چشمان سرخ خود را مالید و ظاهرش کامال آرام بود«:آره کم و بیش...تو این چند روزی
که بیهوشی بودی...مکتب النلینگ جین چند نفری رو با یه سری پیام فرستاد به تپه ها تدفین!»
وی ووشیان گفت «:آدم فرستادن که چی بگن؟ اینقدر لفتش نده،حرف بزن! زودتر همه حرفا رو
بهم بگو!»
ون چینگ گفت «:مکتب النلینگ جین میخواد تو بهشون توضیح بدی...و جواب تو شامل دو رهبر
بازمانده های مکتب ون مخصوصا ژنرال شبح میشه!»
وی ووشیان گفت...«:دارم بهت میگم...این سوزن رو بکش بیرون از سر من»...
ون چینگ ادامه داد«:رهبران بازمانده مکتب ون—یعنی ماها...باتوجه به حرفهای اونا اگر تو ما
رو تحویل بدی حاضرن فعال از این موضوع بگذرن...پس ماهم تصمیم گرفتیم چند روزی تو رو
بندازیم توی تخت...تاثیر این سوزن ها تا سه روز توی بدنت میمونه من با عموی چهارم هم درباره
ش حرف زدم...اون مراقبته و اگر توی این چند روز اتفاقی افتاد تو رو می بره بیرون»...
وی ووشیان با خشم گفت«:بهتره دهنت روببندی نادون! همه چی از قبل خراب شده اینقدر به
بدبختی های من اضافه نکنین...با شما دو تام...میرین خودتونو تسلیم کنین،مگه من بهتون
گفتم...؟این سوزن رو دربیار »...
ون نینگ و ون چینگ با دستانی شل و افتاده ایستاده بودند.کامال سکوت کردند.برای وی ووشیان
دیگر رمقی نمانده بود.تالشش برای رهایی بی فایده بود هیچ کس به او گوش نمیداد انگار در
قلبش هم هیچ توانی برای مبارزه نمانده بود.نه میتوانست حرکت کند و نه فریاد بکشد.با صدایی
نتراشیده گفت«:چرا میرین به برج ماهی طالیی؟ من اون لعنتی رو طلسم نکرده بودم اصن»...
ون چینگ گفت«:ولی اونا اینطور حساب کردن که کار تو بوده!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان داشت با تمام توانت روی راه های رویارویی با این موضوع فکر میکرد.ناگهان چیزی
به ذهنش رسید «:پس باید کسی که این نفرین رو روی اون گذاشته پیدا کنیم.جین زیژون حتما
پیش متخصص های نفرین رفته...راه معمول مبارزه با نفرین اینه که معکوسش کنیم و تاثیراتش
رو برگردونیم به کسی که اینکارو کرده...حتی اگه همه قدرتش برنگرده بازم تاثیر زیادی
میزاره...میتونیم ببینیم کی همچین جای نفرینی روی تنش هست!»
ون چینگ گفت«:فایده ای نداره!»
وی ووشیان گفت«:چرا نداره؟»
ون چینگ گفت«:آدمای زیادی هستن— چطوری میتونیم همه شونو نگاه کنیم؟ سر هر خیابون
محل بازرسی بزاریم و هر کی رد شد لختش کنیم تا ببینیم که نشان رو داره؟»
وی ووشیان معترضانه گفت«:چراکه نه؟»
ون چینگ گفت«:کی حاضره همچین کاری رو برای تو انجام بده؟میخوای چند وقت بگردی؟شاید
هشت یا نه سال بتونیم اینکارو بکنیم ولی این آدما اینقدر صبر میکنن؟»
وی ووشیان گفت«:ولی جای هیچ نفرینی روی بدن من نیست!»
ون چینگ پرسید«:توی جریان امروز کسی چیزی در اینباره ازت پرسید؟»
وی ووشیان گفت«:نه!»
ون چینگ گفت«:درسته...ازت نمیپرسن...اونا یراست اومدن بکشنت...حاال میفهمی؟اونا مدرک
الزم ندارن.اونا حتی نمیخوان تو حقیقت رو پیدا کنی...چه جای نفرین روی بدنت باشه و چه نباشه
اصال واسشون مهم
نیست .تو فرمانده ییلینگ،شاه شیطانی هستی.تو متخصص نفرین های تاریک هستی پس خیلی
هم عجیب نیس ت اگه جای زخم نفرین روی بدنت نباشه...تو میتونی سگ های ون رو بزاری تا
اینکارو برات انجام بدن...کار خودت بوده اصال نمیتونی انکارش کنی»...
وی ووشیان لعنت فرستاد.ون چینگ صبر کرد تا او فحش و لعنت گفتن را تمام کند«:خب حاال
دیدی؟هیچ فایده ای نداره.وقتی وضع اینطوره هویت کسی که نفرین صد زخم رو گذاشته اصال
مهم نیست.چیزی که مهمه اینه که صدها نفر از مردم ....توی جاده چیونگچی و جین زیژوان
توسط آ-نینگ کشته شدن!»
وی ووشیان گفت...«:ولی....ولی»....
ولی چی؟ خودش هم نمیدانست که بعد از آن ولی باید چه بگوید؟؟ او حتی نمیتوانست به یک
دلیل یا یک بهانه فکرکند.پس گفت...«:ولی بازم این منم که باید برم...من کسی بودم که جنازه
ها رو راه انداختم تا مردم رو بکشن...چرا بجای قاتل چاقوش باید بره؟»
ون چینگ گفت«:اینطوری بهتر نیست؟»
وی ووشیان گفت«:کجاش بهتره؟»
صدای ون چینگ آرام بود«:وی یینگ،هردومون میدونیم.ون نینگ یه چاقوئه،چاقویی که اونا رو
میترسونه...ولی میشه به عنوان بهونه ای برای حمله به تو ازش استفاده کنن...اگه ما بریم و چاقویی
نباشه دیگه بهونه ای هم در کار نیست...کل این جریان به پایان میرسه!»
وی ووشیان با شوک به او خیره شده بود.ناگهان غرش بی معنایی سر داد.تازه داشت میفهمید چرا
جیانگ چنگ دربرابر کارهای او واکنش هایی بیش از اندازه نشان میداد...فهمید که چرا میگفت
او مشکل قهرمان نمایی دارد و اینکه همیشه دلش میخواست او را کتک بزند...وقتی می دید که
دیگران مجبور بودند بار این مسئولیت را بدوش بکشند و مجبور بودند این بار منفی غیر قابل
توقف را با خود همه جا حمل
کنند احساسی حقیقتا نفرت انگیز داشت.وی ووشیان گفت«:شما دو تا می فهمین یا نه؟ میدونین
اگه خودتونو به برج طالیی تحویل بدین چه بالیی سرتون میاد؟ مخصوصا سر ون نینگ؟ مگه تو
عاشق برادرت نیستی؟»
ون چینگ گفت«:هر بالیی هم سرش بیاد حقشه!»
نه ،این حق ون نینگ نبود او کسی بود که باید تاوان میداد.ون چینگ ادامه داد«:بهرحال ما که از
مدتها قبل باید میمردیم.این روزها رو هم بخاطر خوش شانسی زنده بودیم!»
ون نینگ سری تکان داد.او همیشه همینطور بود وقتی دیگران چیزی میگفتند همینطور سر تکان
میداد.همیشه موافقیت میکرد و هیچ سخنی نمیگفت.وی ووشیان هیچ وقت تا این اندازه از مطیع
بودن و سر تکان دادن او بیزار نبود.ون چینگ کنار تخت چمباتمه زد .به صورتش خیره شد و بعد
دست دراز کرده و با انگشت ضربه ای به پیشانی وی ووشیان نواخت.انگشتش قدرت زیادی داشت
و وی ووشیان از دردش اخم کرد.ون چینگ وقتی حالتش را دید احساس بهتری پیدا کرد«:چیزایی
که باید میگفتم و توضیح میدادم رو گفتم...حاال وقت خداحافظیه...پس بدرود!»
وی ووشیان گفت«:نه»....
ون چینگ حرفش را قطع کرد«:من قبال هیچ وقت همچین حرفهایی رو جلوی تو نگفتم ولی
امروز وقتشه ....و کلماتی هست که باید بهت بگمشون...چون بعد از این دیگه شانس گفتن اون
حرفها رو نخواهم داشت!»
وی ووشیان زمزمه کنان گفت...«:خفه شو....منو آزاد کن»...
ون چینگ گفت«:متاسفم و ممنونم!»
وی ووشیان برای سه روز در همان حال افتاده بود.محاسبات ون چینگ دقیق بودند.دقیقا سه
روز،نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر...پس از گذشت سه روز توانست از جای خود تکان
بخورد.اول انگشتانش بعد دست
و پا و گردنش بحرکت در آمدند...جریان خون که انگار در بدنش یخ بسته بود دوباره براه افتاد.او
روی پله ها پریده و با عجله از غار کشنده شیطان بیرون رفت.بنظر میرسید افراد مکتب ون هم
در این سه روز چشم بر هم ننهاده بودند.در سکوت،درون کلبه بزرگ دور میزها نشسته بودند.وی
ووشیان حتی به آنها نگاهی هم نینداخت.تا جایی که می توانست دوید و از تپه های تدفین بیرون
رفت.
پس از اینکه به پایین کوه رسید میان بوته ها ایستاده و نفس گرفت.خم شد و مدتی دستانش را
روی زانو نهاد پیش از آنکه بتواند دوباره از جا برخیزد.با اینهمه وقتی نگاهی به گیاهان وحشی که
سراسر راه کوهستان را پوشانده بودند انداخت نمیدانست باید کجا برود.
پس در پایان،مسیر برج ماهی طالیی را در پیش گرفت.اگر وی ووشیان میخواست مخفیانه وارد
جایی شود ابدا برایش سخت نبود.برج طالیی در سکوت فرو رفته و بطرز عجیبی هیچ خطوط
دفاعی سنگینی که او تصور میکرد در آنجا وجود نداشت.مدتی آنجا را گشت اما هیچ چیز مشکوکی
نیافت.
او مانند یک شبح تمام مکان های درون برج طالیی را جستجو کرد.جایی که مردم را میدید پنهان
میشد و زمانی که کسی نبود دوباره راه می افتاد.حتی خودش هم نمیدانست دنبال چه چیزی
میگردد یا اصال چگونه باید آن را پیدا کند...هرچند وقتی صدای شیون بچه ای را شنید بر سر جای
خود خشکش زد...در وجودش صدایی وادارش میکرد حرکت کند و بدنبال منبع صدا بگردد...صدای
گریه از کاخی تاریک و ساکت به گوش میرسیدند....
وی ووشیان دزدکی و از در اصلی وارد شد.از درون پنجره های چوبی حکاکی شده درون کاخ را
نگریست.درون سرسرا تابوت سیاهی قرار داشت.در جلوی تابوت نیز دو زن سفیدپوش زانو زده
بودند.زنی که در طرف چپ نشسته،جثه کوچکی داشت.وی ووشیان اشتباه نمیکرد از زمان
کودکیش این جثه کوچک بارها او را بر دوش گرفته بود...او جیانگ یانلی بود.
او روی متکایی نشسته و با چشمانی خالی به تابوت سیاه خیره شده بود.نوزادی که در آغوش
داشت هنوز به آرامی میگریست.زنی که کنارش بود به آرامی گفت...«:آ-لی اینقدر اینجا نشین...برو
استراحت کن!»
جیانگ یانلی سرش را به نشان نفی تکان داد و بانو جین آه کشید.این زن از لحاظ شخصیت
شباهت بسیاری به مادرش بانو یو داشت.او زنی پرمدعا با صدایی رسا بود اما همان چند کلمه ای
که با صدای آرام و گرفته بیان کرد ظاهرش را بسیار پیر و تکیده نشان میداد.بانو جین اصرار کنان
گفت «:من اینجا میمونم...تو دیگه نباید اینجا بشینی...اینطوری دیگه دوام نمیاری!»
جیانگ یانلی به آرامی گفت«:من خوبم مادر...میخوام یه کمی بیشتر اینجا بشینم»...
لحظه ای بعد بانو جین به آرامی برخاست و گفت«:اینطوری ادامه بدی حالت بد میشه من میرم
یه چیزی بیارم بخوری»...
او احتماال مدت زیادی را آنجا نشسته بود.پاهایش خشک شده و وقتی می خواست برخیزد بدنش
به آرامی می لرزید ولی بسرعت توانست روی پاهای خود بایستد.وقتی برگشت چهره اش بنظر
سفت شده بود.در خاطرات وی ووشیان،بانو جین همیشه ظاهری مصمم و نیرومند داشت.او همیشه
چهر ه ای متکبرانه میگرفت که شکوهی بی همتا احاطه اش میکرد.او جوان مانده و بنظر میرسید
تازه دارد از دهه بیست سالی عبور میکند اما حاال در برابر وی ووشیان،زنی میانسال با لباسهایی
سفید ایستاده بود که شقیقه هایش سفید شده و روی صورتش اثری از آرایش نبود حتی گونه
هایش هم افتاده و بی حال بنظر میرسید.
وقتی او نزدیک شد تا از آنجا برود وی ووشیان سریع حرکت کرد.همین که بانو جین خواست
بیرون برود او نیز با جهش روی سقف تاالر پرید.بانو جین در را پشت سر خود بست با ظاهری
سرد و جدی نفس عمیقی کشید .چهره و بدن خود را جمع و جور کرد انگار میخواست دوباره همان
ژست همیشگی را بگیرد.با اینحال پیش از آنکه بتواند اینکار را بکند چشمانش از نو سرخ شدند.آنجا
و در برابر جیانگ یانلی او ذره ای ضعف نشان نداده بود.هرچند وقتی قدم به بیرون نهاد لبانش را
جمع کرد ظاهرش بهم پیچید و بدنش به لرزه افتاد.
این دو مین باری بود که وی ووشیان چنین صحنه ناخوشایندی را در چهره یک زن می دید.او
دلش نمیخواست هیچ وقت چنین چیزی را دوباره ببیند.ناخودآگاه مشت خود را سفت کرد و صدای
بهم کوفتن استخوان هایش برخاست.بانو جین با شنیدن صدا اطراف را نگریست«:کی اینجاست؟!»
او سرش را بلند کرده و وی ووشیان را پشت یکی از آذین بندی های روی سقف دید.بانو جین
بینایی خوبی داشت و میتوانست هر چیزی را در تاریکی بخوبی تشخیص دهد صورتش بهم پیچید
و با صدایی نخراشیده فریاد کشید«:بیاین...همگی بیاین...وی یینگ اینجاست!اون اومده توی برج
طالیی!!»
وی ووشیان از روی سقف پرید و ناگهان صدای پاهایی را شنید که با شتاب می آمدند.کسانی با
عجله به آنجا می آمدند و او تنها توانست با سرعت برود.در آن لحظه جرات نکرد نگاهی به جیانگ
یانلی بیاندازد نه نگاهی و نه کلمه ای نثارش نکرد...
پس از خروج از برج طالیی و شهر النلینگ،او دوباره مسیر را گم کرد.با ذهنی در هم،پرسه زنان
پیش رفت.اصال متوقف نشد نمیدانست چند شهر را پیموده تا اینکه گروهی از مردم را در برابر
دروازه شهر دید که اجتماع کرده بودند و با حرارت درباره موضوعی بحث میکردند.وی ووشیان
میخواست با بی توجهی از کنارشان بگذرد اما همین که داشت از آنجا عبور میکرد ناخودآگاه عبارت
ژنرال شبح به گوشش خورد.بی درنگ سر جای خود متوقف شده و به مکالماتشان گوش سپرد.
« ژنرال شبح یه وحشیه...میگن خودشو تسلیم کرده ولی دوباره دیوونه شده و این بار توی کاخ
طالیی کشت و کشتار کرده!»
«خوب شد اون روز نرفتم اونجا!»
«اون سگیه که وی ووشیان تربیتش کرده...معلومه به هر کی برسه پاچشو میگیره!»
« وی یینگ،نباید اونو اینطوری میکرد وقتی نمیتونست کنترلش کنه...یه سگ وحشی درست کرده
و افسارشم ول کرده...دیر یا زود خودشم انحراف چی میگیره...با این راه و روشی که اون پیش
گرفته شک دارم اون روز خیلی دور باشه!»
وی ووشیان به آرامی گوش سپرده بود و ماهیچه های صورت و دستانش درهم می پیچید.
«بیچاره مکتب النلینگ جین!»
« اوضاع مکتب گوسوالن که بدتره...نصف اون سی چهل تایی که کشته شدن واسه مکتب اونا
بودن...اونا فقط رفته بودن تا کمک کنن اوضاع آروم تر بشه!»
«بازم خوبه ژنرال شبح رو سوزوندن...فقط فکرشو بکنین چقدر ترسناک میشد اگه همچین چیزی
می پرید بیرون و میفتاد به جون بقیه....من یکی از ترس شبا خواب ندارم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
برمیداشت «:هاه،چی شد؟مگه شما تهذیبگرایی نبودین که داشتین پشت سر من چرت و پرت
نشخوار میکردین؟چرا اینطورین حاال؟حاال که با خودم روبرو شدین هیچ کاری ازتون بر نمیاد جز
اینکه ولو شین رو زمین؟»
او کنار شخصی که آن سخنان را گفته بود ایستاد و پایش را با شدت روی صورت او کوبید،خنده
کنان گفت «:حرف بزن...چرا دیگه چیزی نمیگی؟ آقای قهرمان میخوای با من چیکار کنی؟»
استخوان بینی آن شخص شکسته بود و خون صورتش را گرفته وبی وقفه فریاد می کشید.بیشتر
تهذیبگران از در دروازه شهر نظاره گر بودند.آنها میخواستند کمک کنند اما جراتش را نداشتند
نزدیک بشوند.یکی از آنها از همان فاصله دور فریاد کشید«:وی...وی یینگ! اگر تو اینقدر
قدرتمندی...چرا نمیری سر وقت اون رهبرای مکتبی که توی جلسه تعهد جمع شدن؟چی گیرت
میاد اینطوری رو سر ما تهذیبگرای ساده ای که نمیتونیم باهات بجنگیم خراب شی؟»
وی ووشیان سوت کوتاه دیگری کشید.تهذیبگر ناگهان احساس کرد دستی او را زمین میزند.از
روی دروازه پایین افتاده و پاهایش شکستند و صدای فریادش به هوا بلند شد.در میان این همهمه
و آشوب ذره ای تغییر در وی ووشیان آشکار نشد«:تهذیبگرای ساده؟ فقط چون یه مشت تهذیبگر
ساده بدردنخورین باید تحملتون کنم؟ اگه جرات دارین این حرفا رو بزنین البد جرات دارین تاوان
حرفاتونم بدین...اگه شماها میدونین که یه مشت حشره کثیف ناچیز هستین چرا قبل حرف زدن
یه ذره فکر نمیکنین؟»
رنگ از چهره همه پریده بود و صدایی از هیچ کس خارج نمیشد.لحظه ای بعد وقتی وی ووشیان
دیگر هیچ کلمه ای از آنان نشنید با رضایت گفت«:خوبه همین درسته!»
وقتی این حرف را زد،دوباره لگدی به آن شخص کوبید و بخاطر داستان سراییش دندان هایش را
خرد و دهانش را پر از خون کرد....خون روی زمین پاشید.همه از دیدن این صحنه بر خود لرزیدند
و آن شخص از شدت درد بیهوش شد.وی ووشیان پایین را نگاه کرد و پایش را روی زمین مالید
و رد خون را روی زمین کشید و پایش را پاک کرد.پیش از آنکه دوباره حرف بزند مدتی فکر کرد
بعد با صدایی عاری از احساس گفت«:ولی شما حشره ها یه چیزو درست میگفتین...اینکه واقعا
ارزش نداره واسه شماها وقت صرف کنم...میخواین برم سر وقت اون کله گنده های قبایل؟
باشه...اتفاقا دارم میرم اونجا تا سنگامو باهاشون وا بکنم!»
او سرش را بلند کرد و اعالمیه ای روی دروازه شهر دید.جمعیت داشتند درباره این جلسه سخن
میگفتند .در ابتدای اعالمیه عبارت-جلسه تعهد -نوشته شده بود.در محتوای آن نوشته شده بود
چهار مکتب برجسته-مکتب النلینگ جین،مکتب چینگه نیه،مکتب یونمنگ جیانگ و مکتب
گوسوالن -میروند تا خاکستر بازمانده های مکتب ون را بر خرابه های بازمانده از اقامتگاه چیشان
ون – شهر بی شب بپاشند.همزمان با هم متعهد خواهند شد تا ابد در برابر فرمانده ییلینگ که در
تپه های تدفین ساکن است بجنگند.
جلسه تعهدی در شهر بی شب؟
این مردم می ترسیدند پیش از آنکه بدست او تبدیل به مرده متحرک و تحت امر او شوند به
بدترین شکل توسط فرمانده ییلینگ خواهند مرد از شدت ترس قوه تعلق خود را از دست داده
بودند.هرچند وی ووشیان دیگر تمایلی به آزار دادن آنها نداشت.پس از خواندن اعالمیه،درحالیکه
دستان خود را پشت کمر نهاده بود آنها را روی زمین رها کرده و رفت.
آن اشباح تاریک را هم فراخوانی نکرد.گروه روی زمین می نالیدند و از درد به خود می پیچیدند.هیچ
کدامشان توان برخاستن نداشتند.کمی بعد شمشیری آبی رنگ بسرعت به طرفشان آمد.بی درنگ
کمرهایشان سبک شد.کسی گفت«:من میتونم حرکت کنم!»
برخی برخاسته و دیدند شمشیر به غالف کسی بازگشت.او جوان جذابی بود.لباسی سفید پوشیده و
پیشانی بندی بر سر داشت.چهره اش بشدت جدی و هاله ای از نگرانی در صورتش آشکار
بود.سرعتش زیاد بود اما بنظر نمی آمد عجله داشته باشد حتی گوشه لباسش هم تکان
نخورد.تهذیبگر با پای شکسته در حالی که درد میکشید گفت«:هانـ....هانگوانگ جون؟!»
الن وانگجی بطرف او رفته و کنارش نشست و زخمش را بررسی کرد.زخمش چندان جدی نبود
او نیز برخاست ولی پیش از اینکه چیزی بگوید تهذیبگر گفت«:هانگوانگ جون خیلی دیر اومدی
وی ووشیان رفته!»
چند نفری که میدانستند در روزهای گذشته هانگوانگ جون از مکتب گوسوالن دنبال محل تقریبی
وی ووشیان میگشته و احتماال میخواهد شخصا با او تسویه حساب کند و وادارش کند تاوان مرگ
شاگردان مکتب گوسوالن را بدهد خیالشان راحت شد یکی از آنها با عجله گفت«:آره هنوز یه
ساعت نشده که از اینجا رفته!»
الن وانگجی گفت«:اون چیکار کرد؟ داشت کجا میرفت؟»
مردم سریع با غرغر و شکایت گفتند«:اون با ما جنگید و یه ذره هم برامون ارزش قائل نبود تازه
تقریبا ماها رو کشته بود!»
الن وان گجی با انگشتان خود لبه پایین آستین هایش را جمع کرد.انگار میخواست دست خود را
مشت کند.هرچند خیلی زود دست خود را رها ساخت.تهذیبگر سریع ادامه داد«:ولی اون گفت داره
میره به شهر بی شب تا با سران چهار مکتب تسویه حساب کنه!»
پس از نابودی مکتب چیشان ون،کاخ های اصلی شهر بی شب تبدیل به ستون هایی فرو ریخته
اما باشکوه شده بودند.دربرابر بلندترین قسمت از شهر بی شب،کاخ خورشید و آتش قرار داشت که
چون میدانی عریض بود و سه پرچم بلند در جلوی آن میدان قرار داشت ولی حاال دو تا از پرچم
ها شکسته و افتاده بودند و سومین پرچم نیز با شعار خورشید و آتش تکه تکه و با خون رنگ
آمیزی شده بود.
آن شب،سراسر میدان با شاگردان زیادی از مکاتب بزرگ و کوچک آراسته شده بود.پرچم نوار
دوزی شده هر کدام از قبایل در باد شبانه می چرخید انگار آن ستون پرچم های شکسته در قربانگاه
قرار داشتند.هر کدام از روسای قبایل جلوی گروه نیروهای خود ایستاده بودند و جین گوانگیائو به
همه شان فنجانی شراب پیشکش میکرد.روسای قبایل پس از باال بردن فنجان های شراب آنها
را پشت سر خود و روی زمین می ریختند.
پس از پاشیدن شراب بر زمین ،جین گوانگشان گفت«:بی توجه به نام،بی توجه به مکتب خاص،این
فنجان شراب پیشکش سربازانی بود که مردند!»
نیه مینگجو گفت«:تا روحشان دوام بیاورد!»
الن شیچن گفت«:درآرامش بیاسایند!»
جیانگ چنگ چهره اش ار خشم تیره بود.او با وجود پاشیدن فنجان شراب هیچ چیزی نگفت.کمی
بعد،جین گوانگیائو از گروه مکتب النلینگ جین خارج شده و جعبه ای ساخته شده از آهن را جلو
آورد.جین گوانگشان،جعبه را گرفته و باال برد و فریاد کشید«:اینها خاکستر آخرین بازمانده های
مکتب ونه!»
او پس از گفتن این حرفها با دست خالی نیروی معنوی فرستاده و جعبه را متالشی کرد.جعبه
آهنین تکه تکه شد و باد سرد خاکستر سفید را همه
جا می پراکند.خاکسترها به همه جا پراکنده شدند!
فریاد جمعیت برخاست.جین گوانگشان دستان خود را بلند کرد و عالمت داد تا مردم ساکت باشند
و به حرفهای او گوش فرادهند.وقتی فریادهای شادی ساکت شد.او صدایش را باال برده و ادامه
داد«:امشب،آنهایی که خاکسترشون رو پراکنده کردیم دو تن از رهبران بازمانده مکتب ون بودند
و فردا نوبت بقیه بازمانده های مکتب ون و فرمانده ییلینگ وی ووشیان خواهد بود!»
ناگهان صدای خنده ای سخنان او را قطع کرد.آن صدا بشدت سخت،لرزاننده و بهت آور بود.جمعیت
همه سرشان را به طرف جایی که صدا می آمد کج کردند.
کاخ خورشید و آتش بشدت جای باشکوهی بود.دوازده شیار بلند روی سقفش داشت و در انتهای
هر شیار هشت حیوان الهی قرار داده شده بود.ناگهان جمعیت فهمید که روی یکی از شیارها نه
حیوان الهی هستند.صدای خنده رعب آور از آنجا شنیده میشد! آن هیوالی اضافه کمی جا به جا
شد.آرام چکمه ها و گوشه های سیاه لباسش در روی سقف می چرخید.همه دست به شمشیر بردند
و مردمک چشمان جیانگ چنگ تنگ شد.رگهای دستش ورم کردند.جین گوانگشان که غرق
شوک و نفرت بود گفت«:وی یینگ!چطور جرات کردی خودتو اینجا نشون بدی؟!»
شخص دهانش را باز کرد.صدا قطعا صدای وی ووشیان بود اما لحن حرف زدنش عجیب بنظر
میرسید «:چرا نباید اینجا خودمو نشون بدم؟؟ شماها اینجا تعدادتون به سه هزارتا میرسه؟فراموش
نکنین توی لشکرکشی ساقط کردن خورشید من تنهایی پنج هزار نفر رو فرستادم به درک...حاال
که تا اینجا اومدم نباید آرزوی شما رو به واقعیت تبدیل کنم؟ نیازی نیست همه راه پاشین بیاین
خونه ام تا خاکسترمو پخش کنین اینور اونور!!»
از آنجا که چند تن از شاگردان مکتب چینگه نیه هم بدست ون نینگ کشته شده بودند.نیه مینگجو
به سردی گفت«:گستاخی نکن!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:مگه من همیشه گستاخ نبودم؟ رئیس مکتب جین چه حسی داره وقتی هر چی
برنامه میسازی برمیگرده تو صورت خودت؟ کی گفته بود اگه خواهر و برادر ون خودشونو تحویل
بدن بی خیال این
موضوع میشه و دیگه کاری با بقیه نداره؟ حاال کی داره میگه میخواد فردا خاکستر من و بقیه
بازمانده های مکتب ون رو بفرسته هوا؟»
جین گوانگشان گفت «:با هر چی به وقتش روبرو میشیم...توی جاده چیونگچی تو صد نفر از
شاگردای النلینگ جین رو قلع و قمع کردی-این یه موضوعه....اینکه ون نینگ رو وادار کردی
توی برج طالیی هم کشتار بکنه یه موضوع دیگه اس»....
وی ووشیان گفت«:خب بزار من بپرسم رئیس مکتب جین،توی جاده چیونگچی واسه کی کمین
کرده بودن؟ کی قرار بود کشته بشه؟ برنامه ریز اصلی کی بود؟ واسه کی برنامه ریخته بودین؟ و
از همه مهمتر کی بود که عمدا منو تحریک کرد؟»
در میان آن جمعیت برخی از شاگردان آن روز نیز حضور داشتند.حاال که دیگر احساس امنیت
نمیکردند صدایشان بلند شد «:حتی اگرم جین زیژون برای تو کمین کرده بود بازم حق نداشتی
اونطور بی رحمانه اونهمه آدمو بکشی؟!!!»
وی ووشیان به او کمک کرد تا بهتر موضوع را تفسیر کند«:اوه....اگر اون میخواد منو بکشه نیاز
نیست بشینه فکر کنه کارش درسته یا غلط اگرم این وسط می مردم خب از بدشانسی من بوده...ولی
اگه من بخوام از خودم دفاع کنم باید حواسم بشه این اوخ نشه اون یکی دردش نگیره درنتیجه یه
تار زلف پریشون هم نباید از کسی کم بشه...درنتیجه شماها همه حق دارین بیاین منو محاصره
کنین ولی من حق ندارم از خودم دفاع کنم درسته؟»
رئیس مکتب یائو صدایش را بلند کرد«:دفاع کنی؟ صد نفر اونجا کشتین سی نفرم توی برج
طالیی،همه بی گناه بودن ...اگه داری از خودت دفاع میکنی پس چرا اینا رو قاطی کردی؟»
وی ووشیان گفت«:اون 50تهذیبگر ون که توی تپه های تدفین هستن هم بیگناهن ....چرا
دست از سر اونا برنمیدارین؟»
یکی فریاد کشید«:مگه این سگای ون چه لطفی در حق تو کردن که اینطوری داری ازشون
طرفداری میکنی؟»
«بنظر من هیچ لطفی در حقش نکردن این داره ادای قهرمانا رو درمیاره
خیال میکنه میتونه علیه دنیا وایسه...خیال میکنه کاراش عادالنه اس،خودشو اینقدر دست باال
گرفته که بقیه رو سرزنش کنه!»
وی ووشیان با شنیدن این حرف سکوت کرد.جمعیت سکوت او را عقب نشینی محسوب
کردند«:اگرم به حرف باشه این تو بودی که جین زیژون رو نفرین کردی!»
وی ووشیان گفت «:میتونم بپرسم،چه مدرکی هست که ثابت کنه من روی اون طلسم صد زخم
گذاشتم؟»
کسی که آن حرف را زده بود کم آورده و لحظه ای بعد گفت «:چه مدرکی هست که بگه تو
نبودی که اینکارو کرده؟»
وی ووشیان گفت«:خب دوباره می پرسم—از کجا معلوم تو نبودی؟ تو هم هیچ مدرکی نداری
که ثابت کنی کار خودت نبوده درسته؟»
شخص شوکه شده و با خشم گفت «:من؟ مگه من شبیه توام؟حق نداری سیاه و سفید رو با هم
یکی کنی! تو از همه مشکوک تری....فکر کردی ما نمیدونیم تو و جین زیژون از یه سال پیش با
هم دشمنی داشتین؟»
وی ووشیان با صدایی بسان بارانی از یخ گفت «:کی سیاه و سفید رو اینجا بهم قاطی کرده؟ ولی
درسته اگه میخواستم بکشمش همون یه سال پیش اینکارو میکردم ...نمیذاشتم تا االن طول
بکشه ...وگرنه که همچین آدمی سه روزم تو ذهن من نمیمونه چه برسه به یه سال؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
رئیس مکتب یائو که از حرفهای او شوکه شده بود گفت....«:وی ووشیان،وی ووشیان من امروز
فهمیدم که توی زندگیم موجودی به شرارت و بی خردی تو وجود نداره ...تو اونهمه آدمو کشتی
اونوقت زبون درازی هم میکنی؟ یه ذره وجدان نداری؟ دلت نمیسوزه؟!»
جمعیت زبان به لعن و نفرین او گشوده بودند ولی وی ووشیان با آغوش باز همه را پذیرفت.خشم
تنها چیزی بود که ورای هر احساسی در وجودش پیشی میگرفت.یکی از تهذیبگرانی که در ردیف
جلو ایستاده بود به تلخی گفت«:وی یینگ،تو منو نا امیدم کردی...یه زمانی تحسینت
میکردم و میگفتم که تو الاقل مکتب خودت رو ساختی...ولی حاال که بهش فکر میکنم می بینم
که چقدر نفرت انگیزی...از این لحظه من تا ابد دشمن تو خواهم بود و علیه تو خواهم جنگید!!!!»
وی ووشیان با شنیدن این حرفها ابتدا مکثی کرده و بعد قهقهه سر داد«:هاهاهاهاهاهاه»...او
آنچنان می خندید که نفسش بند آمده بود«:تو منو تحسین میکردی؟ تو میگی منو تحسین
میکردی پس چرا هیچ وقت ندیدمت؟ حاال که همه با من چپ افتادن تو هم پرچمت رو بلند
کردی؟»وی ووشیان که از شدت خنده اشکش درآمده بود ادامه داد«:تحسین تو بی ارزشه! تو
گفتی تا ابد در برابر من می ایستی و دشمن من میمونی...باشه اینکه دشمن من باشی اصال تاثیری
روی من داره؟ تشویق ها و تنفر شما برای من ناچیزه...تو چطور جرات میکنی جلوی بقیه این
حرفا رو بزنی و خودنمایی کنی؟»
پیش از آنکه بتواند حرف خود را تمام کند حس کرد چیزی انگار راه گلویش را بست.دردی بود که
از سمت سینه اش باال می آمد.پایین را نگریسته و دید تیری در مرکز سینه اش جا خوش کرده
است.نوک تیر در میان دنده هایش گیر کرده بود.او مستقیما به مسیری که تیر از آنجا شلیک شده
بود نگاه کرد.کسی که تی ر را شلیک کرده تهذیبگر جوانی با ظاهری ظریف بود.او در جلوی گروه
کوچکی ایستاده بود هنوز حالت خود را حفظ کرده و زه کمانش هنوز می لرزید.
وی ووشیان از روی نوک تیر فرو رفته در سینه اش میدانست که او قلبش را هدف گرفته بود اما
از آنجا که تیرانداز مهارت چندانی نداشت .قدرت تیر در میانه هوا رفته رفته کمتر شده و بجای
برخورد به قلب به دنده های او خورده بود.همه اطراف تهذیبگری که تیر را پرتاب کرده بود گرفتند
با چشمانی پر از ترس و شگفتی به او خیره شدند.وی ووشیان باال را نگریست.تاریکی تمام صورتش
را پوشاند.او تیر را از سینه خود درآورده و با شدت پرتابش کرد.تهذیبگر جوانی که به او تیر انداخته
بود ناله ای سر داده و با تیر خودش جان به جان آفرین تسلیم کرد.پسر دیگری خودش را بطرف
او انداخت«:برادر! برادر!»
آرایش رزمی مکاتب بهم ریخت.رهبر آن مکتب با انگشتان لرزان به وی ووشیان اشاره
میکرد«:تو....تو....تو یه ظالمی!»
وی ووشیان با دست راست،زخم خود را فشرد و موقتا جلوی فوران خون را گرفت.صدایش پر ای
بی تفاوتی بود «:ظالم یعنی چی؟ خب وقتی من بی دفاعم و اون بهم تیر انداخت باید میدونست
اگه خطا بزنه چی بسرش میاد؟! شماها به من میگین تهذیبگر شیطانی ،نمیشه از من انتظار داشته
باشین ازش تاوان نگیرم درسته؟»
جین گوانگشان فرمان داد«:آرایش جنگی بگیرید...آرایش جنگی بگیرید....نباید بزاریم زنده از اینجا
بره بیرون!»
با این دستور ولوله در میانشان افتاد.شاگردانی که تیر و کمان داشتند با عجله آماده شده و سقف
کاخ را نشانه رفتند.آنها اولین حمله را انجام دادند!
وی ووشیان با لخند تلخی چنچینگ را از روی کمر برداشته و بر لبهای خود نهاد.با یک زوزه تیز
فلوت،دستهایی بی رنگ و رو ،گل و خاک کف میدان شهر بی شب را شکافتند...یکی پس از
دیگری!
اجساد آجرهای کف زمین را بر میداشتند و از عمق خاک می خزیدند و بیرون می آمدند.آنها برخی
از شاگردانی را که سوار شمشیرهایشان شده و به هوا میرفتند را کشیده و به زمین می آوردند .وی
ووشیان روی برآمدگی کاخ خورشید وآتش ایستاده بود با چشمانی سرخ فلوت می نواخت و آسمان
شب را میشکافت.پایین را نگریست،تهذیبگران مختلف با لباس های رنگارنگ مانند آب به
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جوشیدن افتادند.باال و پایین میرفتند از هم جدا شده و دوباره نزد هم می آمدند.غیر از مکتب
یونمنگ جیانگ دیگر قبایل کامال بهم ریختند.هر رئیس مکتب سعی داشت از شاگردان خود
محافظت کند دیگر فرصتی برای حمله به وی ووشیان پیدا نمیکرد.
ناگهان،نوت های روشن زیتر صدای فلوت را در هم ریخت.وی ووشیان فلوتش را پایین گرفته و
به شخصی که گیوچینش را روی پا نهاده و در طرف دیگر سقف نشسته بود نگاه کرد.لباس سفید
و چشمان روشنش در آن سیاهی شب درخشش عجیبی داشتند.
وی ووشیان با صدای سردی گفت«:الن جان»پس از درود به او دوباره فلوت را بر لب نهاد و
گفت«:تو که باید از مدتها قبل می فهمیدی—نوای روشنایی هیچ تاثیری روی من نداره!»
الن وانگجی گیوچین را روی کمر خود برگرداند .درعوض بیچن را بیرون کشیده و مستقیما به
چنچینگ حمله برد انگار میخواست فلوتی که چنین نواهای شری را مینوازد تکه پاره کند.وی
ووشیان چرخی زد و حمله او را جاخالی داد و با خنده گفت«:باشه،باشه از اولشم میدونستم یه
روزی میرسه که ما دوتا باید اینطوری با همدیگه بجنگیم...از نظر تو من همیشه آدم نچسبی
بودم....بیا جلو!»
الن وانگجی با شنیدن این حرف مکثی کرد و گفت«:وی یینگ!» اگرچه او نامش را با صدای
بلند فریاد کشید اما همه می توانستند بگویند صدایش می لرزید.هرچند در آن لحظه وی ووشیان
توان قضاوت خودش را از دست داده بود.او کمی و بیش دیوانه و ناهشیار شده بود.موجودات شرور
بشدت درحال افزایش بودند.احساس میکرد همه از او بیزار هستن و او از همه متنفر است و دیگر
اهمیت نمیداد چه کسی به طرفش می آید.از هیچ کس نمیترسید...همه چیز برایش یکی شده
بودند .ناگهان در میان این شلوغی وی ووشیان صدای لطیفی را شنید.صدا فریاد میکشید«:آ-
شیان!»
این صدا چون سطل آب سرد شعله خشم شیطانی درونش را خاموش کرد.جیانگ یانلی؟ او چه
زمانی به این جلسه آمده ؟وی ووشیان تقریبا از ترس مرده بود.دیگر نمیتوانست به جنگ با الن
وانگجی اهمیت بدهد چنچینگ را پایین آورد«:شیجیه؟!»
جیانگ چنگ هم صدا را شنیده بود.یک لحظه صورتش از ترس سفید شد«:خواهر؟خواهر! تو
کجایی؟ تو کجایی؟»
وی ووشیان از روی سقف کاخ پایین پرید.او نیز مانند جیانگ چنگ فریاد میکشید«:شیجیه؟
شیجیه؟ کجایی؟ نمیتونم ببینمت!»
او نمیتوانست اهمیتی به تیرها و شمشیرهایی که بسمتش می آمدند بدهد.با دست خالی دیوانه وار
می جنگید و سعی داشت راهش را به سمت او پیدا کند.ناگهان توانست جثه کوچک جیانگ یانلی
را در میان دیگر افراد ببیند.وی ووشیان سعی داشت راهش را به طرف او بگشاید اما جمع فشرده
بود و او توان کافی نداشت.فاصله میان آنها زیاد بود و افراد زیادی سر راهشان را گرفته بودند.در
آن لحظه برایش امکان نداشت به سمتش برود.وضعیت برای جیانگ چنگ هم همین بود.در این
لحظه،هردو فهمیدند که پشت سر جیانگ یانلی یک جسد وحشی با لرزش پیش می آمد.
جسد نیمه پوسیده بود و شمشیری را بیرون کشیده و آرام آرام بطرف جیانگ یانلی میرفت.وی
ووشیان با دیدن این صحنه دهشتناک با صدایی خشن گفت«:گمشو،همین االن گمشو،بهش دست
نزن!»
جیانگ چنگ می غرید«:بهش بگو بره اونطرف!»
او ساندو را بیرون کشیدن بود.نور بنفش در برابر جسد تابیدن گرفت ولی در میانه راه،درخشش نور
شمشیرهای بقیه تهذیبگران قدرت او را منحرف کرد.هر قدر وی ووشیان مضطرب تر میشد
کنترلش را هم بیشتر از دست میداد.جسد به فرمان او بی توجهی میکرد همانطور پیش می آمد و
شمشیرش را بر جیانگ یانلی فرود آورد.وی ووشیان عقلش را پاک از دست داده بود و مانند
دیوانگان فریاد میزد«:بسه،همین االن تمومش کن! بس کن!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
همه درحال نبرد با اجساد اطرافشان بودند.هیچ کسی نمیتوانست ببیند که جان کسی بیگناه در
خطر است.شمشیر جسد به کمر جیانگ یانلی فرود آمده و کمرش را شکافت.جیانگ یانلی بر زمین
افتاد.جسد پشت سرش دوباره شمشیر را بلند کرد.ناگهان نور درخشان شمشیری جسد را دو نیم
کرد.الن وانگجی در میانه میدان فرود آمده و بیچن را احضار کرده بود.وی ووشیان و جیانگ چنگ
با الخره توانستند با عجله پیشروی کنند.حتی نتوانستند از الن وانگجی تشکر کنند.ابتدا جیانگ
چنگ،جیانگ یانلی را از جا بلند کرد.ولی الن وانگجی وی ووشیان را متوقف کرده،یقه اش را
گرفت و او را به طرف خود کشید «:وی یینگ! این جسدا رو متوقف کن!»
در آن لحظه وی ووشیان به هیچ چیزی اهمیت نمیداد.در انعکاس چشمانش نه چهره الن وانگجی
را میدید،نه رگه های خونین درون چشمانش را و نه سرخی که چشمان او را احاطه کرده بود...او
تنها میخواست از سالمت جیانگ یانلی مطمئن شود.با چشمانی سرخ،او را به کناری هل داده و با
عجله بطرف زمین خیز برداشت.الن وانگجی تلوتلوخوران کمی عقب رفت و در حالیکه سعی
میکرد خودش را ثابت نگه داره به او خیره شده بود.پیش از آنکه بتواند کاری کند صدای کمک
خواستن دیگری را از همان نزدیکی شنید و همین سبب شد خروش چشمان خود را متوقف کرده
و برای یاری کس دیگری برود.
کمر جیانگ یانلی غرق خون بود.چشمانش بسته بودند اما خوشبختانه هنوز نفس میکشید.جیانگ
چنگ با ترس و لرز نبضش را گرفت و بعد نفس راحتی کشید.ناگهان مشتی حواله صورت وی
ووشیان کرده و با فریاد گفت «:چه خبر شده؟! مگه نگفتی میتونی کنترلشون کنی؟؟ مگه نگفتی
چیزی نمیشه؟!!!»
وی ووشیان روی زمین افتاده و با چهره ای خالی گفت«:من ...نمیدونم»...او با نا امیدی ادامه
داد...«:نمیتونم کنترلش کنم...نمیتونم کنترلش کنم»...
ناگهان جیانگ یانلی تکانی خورد.جیانگ چنگ او را محکم گرفته بود و داشت چرت و پرت
میگفت«:خواهر؟ چیزی نیست!اصال چیزی نیست ....چه احساسی داری؟ هیچ چیزی نشده فقط یه
بریدگی ساده اس،چیز بدی نیست اصن...االن می برمت پایین»....
همانطور که حرف میزد میخواست جیانگ یانلی را بلند کند ولی او گفت«:آ-شیان!»
تمام وجود وی ووشیان به لرزه افتاد«:شیجیه...من...اینجام!»
جیانگ یانلی به آرامی چشمان تیره اش را باز کرد.وی ووشیان غرش ترس را درون خود احساس
میکرد.جیانگ یانلی گفت....«:آ-شیان،اون موقع...چرا اینقدر سریع رفتی ...من حتی نتونستم
ببینمت...حتی نتونستم چیزی بهت بگم»...
قلب وی ووشیان با شنیدن این سخن به سرعت می تپید.هنوز جرات نداشت به چهره جیانگ
یانلی نگاه کند.ا الن چهره او شبیه همان موقعی بود که چهره جین زیژون در گل و خون غرق
شده بود .او بشدت از شنیدن سخنانی که یانلی میخواست بگوید وحشت داشت.یانلی
گفت«:من...اومدم اینجا که بهت بگم»...
به او چه بگوید؟ اینکه مشکلی نیست....؟اینکه از تو متنفر نیستم؟ اینکه همه چیز خوب است؟ یا
بخاطر کشته شدن جین زیژوان تو را سرزنش نمیکنم؟ غیر ممکن بود!!! ولی او نتوانست خالف
اینها را هم بگوید حتی یانلی هم در آن شرایط نمیدانست باید به وی ووشیان چه چیزی بگوید.انگار
تنها میخواست یکبار دیگر برادرش را ببیند.او آه کشید«:آ-شیان،تو...باید اینو تمومش
کنی...نکن...نکن»....
وی ووشیان با عجله گفت«:باشه متوقفش میکنم!»
او با عجله چنچینگ را روی لب نهاد و نواخت.میخواست با تالش فراوان ذهنش را آرام کند.این
بار اجساد دست از نافرمانی برداشتند.صدای خرخر ناجوری از گلوی خود خارج میکردند انگار از
این وقفه ناراضی بودند.آنها به آرامی خم میشدند.
الن وانگجی مکثی کرد از دور به آنها نگریست.بالفاصله پس از این وقفه به حمله ادامه داد تا به
دیگران که در جنگ بودند یاری برساند چه آنهایی که عضو قبیله خودش بودند و چه آنهایی که
نبودند.ناگهان چشمان جیانگ یانلی با ترس از هم باز شدند.دستان خود را باال گرفته و با قدرتی
که مشخص نبود از کجا کسب کرده وی ووشیان را بسختی هل داد.
وی ووشیان بخاطر شدت ضربه بر زمین افتاد.وقتی دوباره نگاه کرد تیغه درخشان شمشیری را
دید که گلوی یانلی را پاره کرده بود.مرد جوانی که شمشیر را بدست داشت همان تهذیبگر جوانی
بود که بر سر جنازه تهذیبگر تیر انداز میگریست.او گریه میکرد و با چشمانی غرق اشک
میگفت«:کثافت ،اینم بخاطر برادرم!»
وی ووشیان روی زمین کثیف نشسته و با ناباوری به جیانگ یانلی که خون از گلویش فواره میزد
خیره شده بود.هنوز منتظر بود خواهرش حرف بزند و آخرین تصمیم خود را بگیرد.جیانگ چنگ
که تاب و توان از دست داده بود دستان خود را دور خواهرش حلقه کرده و هنوز نمیدانست چه
خبر شده است.یک لحظه بعد وی ووشیان فریاد وحشیانه ای سر داد.الن وانگجی پیش از چرخیدن
حمله اش را به پایان رساند.....
پسر جوان تازه فهمید که به اشتباه کس دیگری را کشته است.شمشیر خود را با ترس و لرز از
گلوی او بیرون کشید،تلوتلو خوران عقب میرفت و میگفت....«:من نبودم....نبودم...من میخواستم...
وی ووشیان رو بکشم ...میخواستم انتقام برادرمو بگیرم ...اون خودشو پرت کرد جلوی شمشیر
من!»
وی ووشیان فریادکشان بطرف او رفته و گردنش را چسبید.رئیس مکتب یائو شمشیر خود را تکان
میداد«:شیطان،ولش کن!»
الن وانگجی دیگر نمیتوانست به ظاهر یا اخالقیات توجه کند.یکی پس از دیگری کسانی که
راهش را بسته بودند کنار میزد و با عجله میرفت تا به وی ووشیان برسد ولی هنوز در نیمه راه بود
که وی ووشیان در برابر چشمان همه،گردن پسر را خرد کرد.یک رئیس مکتب با لباس سفید
خشمگینانه فریاد زد «:تو....تو باعث مرگ جیانگ فنگیمان و زنش شدی...حاال هم تقصیر خودته
که خواهرت مرده...داری تاوان گناهانت رو میدی حق نداری عصبانیتت رو سر کسای دیگه خالی
کنی...بجای اینکه از راهت برگردی داری بقیه رو میکشی ...وی ووشیان—جرمهای تو نابخشودنی
هستن!»
وی ووشیان دیگر هیچ انتقاد یا سرزنشی را نشنید.انگار روحش تسخیر شده بود او دست دراز کرده
و از میان آستین هایش چیزهایی را بیرون کشید.در برابر چشم همگان آنها را بهم کوبید.یکی باال
و دیگری پایین،آندو شی با صدای بلندی بهم چسبیدند.
آن شی را روی کف دست خود نهاده و رو به آسمان بلند کرد....آن شی طلسم ببر تاریکی بود!
کشتار خونین شهر بی شب،همان جنگ افسانه ای بود که فرمانده ییلینگ،وی ووشیان،بیش از 3
هزار نفر را که برای کشتن او متعهد شده بودند به قتل رساند.برخی از کشته شدن 5هزار نفر هم
سخن میگفتند.عدد چندان اهمیت نداشت بلکه مطمئناً در آن شب ،شهر بی شب تبدیل به گورستان
شده و جهنم خونینی بود که بدست وی ووشیان ساخته شد و حاال قاتل باجود آنهمه حمله،دوباره
زنده و سالم به تپه های تدفین بازگشته بود.هیچ کس نمیدانست او چگونه اینکار را انجام داده
است.
بعلت این جنگ،دنیای تهذیبگری،زخم شدیدی برداشت و بخاطر این موضوع،نزدیک به سه ماه
انرژی و برنامه ریزی،چهار مکتب برجسته بسختی موفق شدند محل زندگی آن شیطان،تپه های
تدفین را محاصره کنند و لقب «خونریز»به بازمانده های مکتب ون و فرمانده ییلینگ دیوانه
بازگشت.
وی ووشیان به تهذیبگرانی که جلوی غار کشنده شیطان بودند نگاه کرد.حالت چهره هایشان دقیقا
شبیه به همان تهذیبگران آن شب تعهد بود که بر روی زمین شراب ریختند و برای کشتن او و
بازمانده های قبیله ون هم قسم شدند.برخی از اینها بازمانده های آن شب بودند.برخی از نسل آن
تهذیبگرها بودند ولی حاال تعداد عدالتخواهان هم باور آنها زیاد شده بود.یی ویچون،تهذیبگر
میانسالی که اعالم کرد او پایش را قطع کرده و پای مصنوعی چوبی هم داشت دوباره گفت«:تاوان
خون اون سه هزار نفر رو نمیتونی بدی حتی اگر میلیونها بار بمیری!»
وی ووشیان در حرفش پرید «:سه هزار نفر؟ توی شهر بی شب سه هزار تهذیبگر حاضر بود ولی
همه رهبران مکاتب و نخبه هاشون هم بودند...وقتی همه اونا اونجا حضور داشتن من چطوری
تونستم سه هزار نفرو بکشم بره؟ شماها یا منو زیادی دست باال گرفتین یا اونارو یادتون رفته!»
او تنها داشت حقایق را به آرامی بیان میکرد اما تهذیبگر فکر کرد مسخره اش میکند پس با
اخم گفت «:تو فکر کردی ما اینجا داریم درباره چی حرف میزنیم؟ چطور میشه سر تاوان خون
چونه زد؟»
وی ووشیان گفت «:من سر هیچی چونه نمیزنم...ولی نمیخوام بازم سر حرفای پوچ بهم حمله
بشه...کاری که نکردم رو به گردن نمیگیرم!»
کسی گفت«:کاری که نکردی؟کاری هم مونده که نکرده باشی؟»
وی ووشیان گفت«:آره،مثال من چیفنگ زون رو تیکه تیکه نکردم...من بانو جین رو مجبور نکردم
توی برج طالیی خودشو بکشه...من این جسدایی که افتادن دنبال شما و تا این باال کشوندنتون
رو کنترل نمیکنم!»
سوشه با لبخند گفت «:فرمانده ییلینگ،من همیشه درباره تکبر و گستاخی شما شنیدم فکر نمیکردم
اینقدر فروتن هم باشید....اگر کار شما نیست پس توی این دنیا کی میتونه اینهمه جسد وحشی رو
براه بندازه و کاری کنه تا با ماها بجنگن؟»
وی ووشیان گفت«:واقعا هیچ کسی مد نظرتون نیست؟هر کسی طلسم ببر تاریکی رو داشته باشه
میتونه اینکارو بکنه!»
سوشه گفت«:مگه طلسم ببر تاریکی یکی از سالح های تو نیست؟»
وی ووشیان گفت«:االن وقتشه بپرسیم کیه که اینقدر اون سالح رو میخواد...شبیه ون
نینگ....بعضی از قبایل یا بیشترشون ...بحد مرگ از ژنرال شبح می ترسیدند.میگفتن باید کشته و
سوزونده بشه ولی بدون اینکه بقیه بفهمن اونو دهها ساله که پنهان کردن...خیلی عجیبه....واقعا
کی بود میگفت اون سوزونده شده و خاکسترش رو پخش کرد؟»
همه بصورت هماهنگ به شاگردان النلینگ جین که آنجا حضور داشتند نگاه کردند.بهرحال رهبر
مکتب النلینگ جین بود که مسئولیت همه چیز را برعهده گرفته و در آن مراسم اعالم کرده بود
دو تن از رهبران بازمانده مکتب ون سوخته شده و خاکسترشان را در شهر بی شب پراکند.
سوشه بالفاصله جواب داد«:نمیخواد اینقدر داستان بسازی باورت نمیکنیم!»
ناگهان دوباره صدای غرش و خش خش جنگل تاریک را فراگرفت.الن چیشن(اینو منم نمیشناسم
توی متن انگلیسی نوشته بود!شایدم اشتباه تایپی بوده احتماال الن چیرن باشه...نمیدونم
واال)گفت«:همگی مراقب باشید!موج دوم جسد ها داره میاد»...
با شنیدن این حرف،نیمی از گروه رفتند تا با آنها مقابله کنند درحالیکه نیمی دیگر شمشیرهایشان
را محتاطانه به طرف –دیوانه -ای که در غار کشنده شیطان ایستاده،گرفته بودند.وی ووشیان
گفت «:گفتم که ...این اجساد تحت کنترل من نیستن...بجای اینکه وقتتون رو صرف زل زدن به
من بکنین بهتر نیست به اونا برسین؟»
در میان این جمع تهذیبگرانی مشهور همپایه روسای مکاتب و ارشدهای قبایلشان وجود داشت.آنان
میتوانستند با این مرده های وحشی بجنگند.همراه با نوای گیوچین و نور درخشان شمشیرهایی که
در هوا پخش شد دیگر کسی وقت نداشت به چیزی که بخاطرش آنجا بودند اهمیت دهد.جیانگ
چنگ با یک موج شالقش سه جسد را تکه تکه کرده و بطرف جین لینگ برگشت «:جین لینگ!به
پاهات عالقه نداری؟»
منظورش این بود که اگر جین لینگ هنوز هم برای برگشتن به طرف او قدمی برنمیداشت حتما
پایش را میشکست ولی گوش جین لینگ از این تهدیدات پر بود میدانست که جیانگ چنگ در
حقیقت هیچگاه اینکار را نمیکند.بهمین دلیل او به جیانگ چنگ زل زده و هیچ کاری
نمیکرد.جیانگ چنگ درحالیکه فحش میداد زیدیان را چرخی داده و بطرف جین لینگ فرستاد و
دور کمرش را گرفته تا او را با زور برگرداند.اما نور بنفش زیدیان به سوسو زدن افتاده و لحظه ای
بعد کامال خاموش شد .بی درنگ شالق به حلقه ای نقره ای تبدیل شده و دور انگشت دست
جیانگ چنگ پیچید .با شگفتی س ر جای خود ایستاد.او هرگز در چنین حالتی قرار نگرفته بود که
زیدیان اینطور سرخود تغییر شکل بدهد.با شگفتی به قطرات خون کف دست خود خیره شده
بود.سپس دست خود را باال گرفته و با به اندازه یک مشت خون باال آورد.جین لینگ با صدای
بلندی گفت«:دایی!»
فریادهای بلندی از روی شگفتی در حین نبرد با اجساد از گوشه و کنار شنیده شد.آنجا بود که
بیشتر شمشیرهای درخشان نورشان را از دست دادند و رگه های خون در چهره اکثر افراد حاضر
در آنجا ظاهر شد.اکثرا خون دماغ شده بودند اما برخی هم از دهان و هم از بینی شان خون
میریخت.یکی از تهذیبگران شمشیر زن گفت«:چه خبر شده؟»
«انرژی معنوی من تموم شد»
«برادر ارشد بیا کمکم...اینجا یه اتفاقی افتاده»...
بیچن از غالف بیرون آمد و چند تن از اجسادی را که بدنبال تهذیبگرانی که فریاد کمک سر داده
بودند میرفتند را کشت هرچند فریادهای زیادی ناشی از پریشانی از همه جا بلند شد.جمعیت به
آرامی در گوشه ای جمع شده و به طرف دهانه غار کشنده شیطان عقب نشینی میکردند.تهذیبگرانی
که سلحشورانه برای نبردی بزرگ در تپه های تدفین آماده میشدند حاال نیروی معنوی خود را از
دست داده بودند،نه تنها نور شمشیرهایشان خاموش شد که طلسم هایشان از کار افتاد .حتی
نواهای شاگردان گوسوالن و مولینگ سو نیز مانند صداهای معمولی و بدون مهارت های جنگیری
بنظر می آمدند.
اوضاع کامال برعکس شده بود .الن وانگجی گیوچینش را درآورده لرزش سیم هایش تا آسمان را
به لرزه افکند.مهم نبود او چقدر قدرتمند است در حال حاضر او نیز در موقعیت شکست قرار گرفت
اما او تنها نبود ون نینگ از دهانه غار پریده و بطرف آن اجساد رفت و همزمان و در سکوت باید
مشت و لگدهای دیگر تهذیبگران را هم تحمل میکرد.خوشبختانه او نمیتوانست درد را حس کند
در نتیجه ضربات آنها کارساز نبودند.در میان این آشوب ناگهان الن سیژویی درحالیکه فریاد
میکشید با عجله رفت«:همه بیاین اینجا،بیاین داخل غار کشنده شیطان،دور تا دور غار یه طلسم
بزرگ هست .البته یه بخش هایی ازش خراب شده اگه بتونیم دوباره درستش کنیم جواب میده...و
تا یه مدت اونجا باید جامون امن باشه!»
چند تن از تهذیبگران که از این وضع دیوانه شده بودند تا صدایش را شنیدند خواستند همراه او
وارد غار شوند اما سوشه،با صدای بلندی گفت«:کسی نره داخل! این حتما یه دامه...حتما داخل غار
خطر بزرگی منتظرمونه!»
برخی دیگر که صدای او را شنیدند تردید پیدا کردند که بروند یا نروند.وی ووشیان با موج دستش
بارانی از طلسم ایجاد کرد «:اگه به مردن باشه هم بیرون غار میمیرین هم داخل غار...شماها که
بهرحال می میرین...الاقل اون داخل یه چند دقیقه بیشتر زنده میمونین...چرا اینقدر واسه کشتن
مردم عجله میکنین؟»
اگرچه حرفهایش همه راست بودند اما چون او اینها را میگفت مردم بیشتر ترسیدند .هنوز مردد
بودند و به نبرد سخت با اجساد وحشی ادامه میدادند.دیگران شاید میتوانستند بدون نیروی معنوی
به گونه ای دوام بیاورند اما نیه هوایسانگ نمیتوانست.همه میدانستند که او چقدر بی استعداد و
ترسو ست.انسان جاه طلبی نبود و مانند یک تهذیبگر بسختی تالش نمیکرد.او تنها در گیر و دار
حوادث بدام افتاده بود و البته بخاطر محافظان شخصیش هیچ آسیبی ندید.وی ووشیان وقتی دید
لشکر مردگان بیشتر و بیشتر میشود و انتهایی برایشان نیست.با عجله گفت«:شماها میرین داخل
یا نه؟اگه شما نمیاین من اول میرم...غیبت منو ببخشید---بدو بدو بدو...همگی بدویین بیاین!»
پیش از آنکه او حرف خود را تمام کند.نیه هوایسانگ شاگردان مکتب چینگه نیه را با قاطعیت
بداخل غار راهنمایی کرد.او شبیه سگی که صاحبش را گم کرده باشد مضطرب بود و مانند ماهی
که در تور صیاد افتاده بر خود می پیچید.دیگران از این حرکت عجیب و قاطع او شگفت زده شده
بودند.در این لحظه اویانگ زیژن هم فریاد زد«:بابا اونا رو نکش...بهم اعتماد کن بیا بریم داخل...ما
یه کم پیش داخل غار بودیم هیچ تله ای اونجا نیست!»
چند تا از دیگر پسرها هم فریاد زدند«:آره اونجا یه طلسم بزرگ روی زمین هست!»
جین لینگ گفت«:دایی بیا!»
جیانگ چنگ درحالیکه با ساندو که نور خود را از دست داده بود خیز برمی داشت گفت«:تو یکی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
خفه شو!»
هرچند پس از این فریاد دوباره از دهان و بینی او خون فوران کرد.جین لینگ با عجله به طرف
پله ها میرفت و او را دنبال خود درون غار میکشید.جیانگ چنگ که نیروی معنوی خود را از دست
داده و نیمی از روز را جنگیده بود بشدت خسته بنظر میرسید اما بشکلی موفقیت آمیز توسط جین
لینگ بدرون غار هدایت شد.شاگردان مکتب جیانگ نیز با عجله دنبالشان افتادند.کمی بعد صدای
بشاش نیه هوایسانگ درون غار طنین انداخت«:همگی خوب کردین اومدین اینجا چه جای
بزرگیه!میشه یکی از ارشدهای عزیز این طلسم روی زمین رو بازسازی کنه؟من نمیتونم چون
هیچی درباره بازسازی طلسم نمیدونم!»
با شنیدن حرف او عبارتی در ذهن همه آن افراد ظاهر شد«:بدردنخور!»
الن وانگجی درحالیکه به باال نگریسته و انگشتانش را از روی گیوچین برنداشته بود گفت«:عمو!»
در ابتدای امر،الن چیرن نمیخواست وارد غار شود.او تا آخرین قطره انرژیش میخواست بیرون
بجنگد.اما االن تنها نبود.مسئولیت تمام شاگردان مکتب گوسوالن و شاگردان مکتب جین نیز با
او بود و نیروهایش هسته اصلی نبرد را تشکیل نمیدادند پس نمیخواست جان افراد زنده را بیخود
به خطر بیندازد بهمین دلیل به تنها امیدش چنگ زد.او بدون نگاه به الن وانگجی،شمشیر خود را
باال گرفته و فرمان داد«:همه حواستون رو جمع کنین!»
تا االن،مکتب النلینگ جین،مکتب گوسوالن،مکتب چینگه نیه و مکتب یونمنگ جیانگ وارد غار
شده بودن د.با ورود آنها دیگر افراد نیز دست از نبرد بی حاصل برداشته و به آنجا روانه شدند.اگر
واقعا هیوال یا شیطانی درون غار بود چهار ستون بلند آنجا قرار داشت که راه هر موجودی را سد
میکرد .آنان با عجله وارد شدند و در انتها تنها شاگردان مکتب مولینگ سو بودند که از جای خود
تکان نخوردند.وی ووشیان گفت«:هاه؟ رئیس مکتب سو،شما نمی فرمایین داخل؟خیلی خب پس
میتونین همون بیرون بمونین.ولی اینجا همه نیروی معنوی ندارن درسته؟ اگه بیرون بمونین احیانا
کشته نمیشین؟شجاعتتون ستودنیه!»
سوشه نیم نگاهی به وی ووشیان انداخت.او با صورتی تیره و بهم پیچیده شاگردانش را به داخل
برد.غار کشنده شیطان با موفقیت گنجایش پذیرش تمام آن یک هزار نفر را داشت.صدای نفس
کشیدن و پچ پچ کردن آن افراد در میانه غار طنین می افکند.الن چیرن پس از ورود به غار نزدیک
نیه هوایسانگ ایستاده بود و مشتاقانه به طلسم حک شده بر زمین نگاه و آن را بررسی میکرد.طلسم
کامال کهنه و قدیمی بود.او دست خود را برید و با خون خودش طلسم را از نو ساخت.ون نینگ از
راه پله مراقب میکرد و اجسادی که به آنجا نزدیک میشدند را دور می انداخت.همین که طلسم
ترمیم شد بنظر میرسید راه اجساد وحشی با حصاری نامرئی مسدود شد و موقتا نتوانستند وارد
شوند.
وی ووشیان منتظر ماند تا الن وانگجی گیوچینش را کنار بگذارد بعد همراه او وارد شده
بود.تهذیبگرانی که تصور میکردند فعال جانشان نجات یافته و نفس راحتی کشیدند با دیدن آندو
که شانه به شانه می آمدند یکی با لباس سفید و دیگری با لباس سیاه ،دوباره نگرانی شان آغاز
شد.هیچ کس انتظار نداشت همه چیز اینطور پیش برود.آنها همه آمده بودند تا فرمانده ییلینگ را
محاصره کنند نه اینکه خودشان محاصره شوند.حاال مجبور بودند برای لحظاتی بیشتر زنده ماندن
در غار فرمانده ییلینگ پناه بگیرند.الن چیرن طلسم کف زمین را ترمیم نموده جلوی جمعیت
ایستاد و راه آندو را بست.او چانه خود را باال گرفته و انگار میخواست با دستش جلوی آنها را
بگیرد.ظاهرش بگونه ای بود که انگار اگر وی ووشیان حرکتی میکرد تا آخرین قطره خونش با او
میجنگید.الن وانگجی گفت«:عمو»...
ناامیدی از قلب و چهره الن چیرن ناپدید نشده بود.او در این لحظه نیز به شاگرد محبوب خود که
در تمام این سالها آموزشش داده نگاه نمیکرد .به سردی وی ووشیان را نگاه کرده و گفت«:تو
خیال داری چیکار کنی؟»
وی ووشیان روی پله ها نشست و گفت«:هیچی،حاال که همه اینجاییم چطوره بشینیم حرف
بزنیم...؟»
یی ویچون فریاد کشید«:ما چیزی نداریم که بشینیم با تو درباره ش حرف بزنیم!»
وی ووشیان گفت«:چطور ممکنه چیزی نباشه؟ من که کاری ندارم ولی—شماها نمیخواین بدونین
چطوری نیروی معنویتون رو از دست دادین؟ بزارین بگم من اونقدرا قدرت ندارم که با همه شما
همچین کاری بکنم اونم بدون اینکه متوجه بشین!»
یی ویچون تفی انداخت و نیه هوایسانگ جواب داد«:بله ،بنظرم حرفش کامال درسته!»
همه با هم به او نگاه کردند.وی ووشیان ادامه داد«:بنظرم شماها قبل از اینکه برای محاصره به
اینجا بیاید...وقت نداشتین کنار هم جمع بشین و با هم غذا بخورین پس به احتمال فراوان مسموم
نشدین!»
الن سیژویی گفت«:این قطعا سم نیست...من که تا حاال نشنیدم سمی وجود داشته باشه که بتونه
یهویی کل نیروی معنوی کسی رو ازش بگیره وگرنه تهذیبگرای زیادی تاحاال پیداش کرده بودن
و همه درباره این موضوع می فهمیدن!»
چند پزشک هم در میان آن تهذیبگران وجود داشت.آنها دیگر وقت نداشتند احتیاط های الزم را
در برابر وی ووشیان انجام بدهند بهرحال اگر تمام نیروی معنویشان برای همیشه از بین میرفت
تبدیل به موجوداتی بی فایده میشدند.این موضوع از مرگ هم برایشان دردناک تر بود.پزشکان
مکالمه کوتاهی با هم داشتند و سپس گفتند«:دوستان...هسته های طالیی شماها آسیب ندیده
اصال جای نگرانی نیست...این احتماال موقته!»
جیانگ چنگ با شنیدن موقت بودن این حالت توانست نفس راحتی بکشد.او دستمالی که جین
لینگ بطرفش گرفته بود را با دست گرفته و خون روی صورت خود را پاک کرد و گفت«:موقت؟
موقت یعنی تا چند وقت؟کی خوب میشیم؟»
یکی از پزشکان گفت...«:من فکر میکنم...حدود چهار ساعت»...
جیانگ چنگ با چهره ای تیره و وحشت زده گفت«:چهار ساعت؟»
همه به مسیری که آن مرده های متحرک آنجا را محاصره کرده بودند و نمیگذاشتند حتی قطره
ای آب وارد شود نگاه ک ردند.شمارشان کمتر از افراد زنده حاضر در غار نبود.همه به دهانه غار زل
زده و جوشش سر انسان ها را میدیدند و جا به جایی انرژی یانگ را می توانستند حس کنند.آنها
نمیخواستند قدمی عقب بگذارند،به جلو و عقب می لولیدند و شانه به شانه هم تکان میخوردند اما
هر آن ممکن بود وارد غار بشوند.بوی گوشت فاسد حال همه را بهم میزد.
انرژی معنویشان تنها پس از چهار ساعت باز میگشت؟! آنها نمیدانستند آیا این طلسم تکه تکه
روی زمین که سالها استفاده نشده میتواند چهار ساعت دوام بیاورد؟! گذشته از اینها االن فرمانده
ییلینگ هم همراه آنها درون غار بود.هرچند نمیدانستند چرا تا االن هیچ حرکتی انجام نداده است
ولی می پنداشتند که شاید وقتی یک دل سیر با آنها بازی کرد و آنها را ترساند مانند گربه ای که
گله موشها را جایی جمع کند بهشان حمله می برد.با این وجود نمیدانستند چه موقع ممکن است
کنترلش را از دست داده و بطرفشان حمله کند.یکبار دیگر همه به وی ووشیان خیره شدند.وی
ووشیان گفت «:من...گفتم که نیازی نیست اینطوری بهم خیره بشین..داخل این غار انرژی معنوی
دو گروه هنور سر جاشه...من و هانگوانگ جون یه گروه هستیم.بچه هایی که از چند روز پیش
توی غار اسیر بودن هم یه گروه هستن...اشتباه نیست اگه بخوام بقیه شماها رو بدون قدرت حساب
کنم درسته؟ اگه من بخوام بالیی سرتون بیارم این بچه ها هنوز میتونن جلوی منو بگیرن درسته؟»
سوشه با خرناس گفت «:چرند نگو...اگه تو بخوای ما رو بکشی حتما اینکارو میکنی...هرکسی که
صداش بلند باشه رو نمیگن قهرمان ضمنا فکر نکن کسی به تو التماس میکنه یا چیزی!»
با حرفهای او دوباربه بیشتر تهذیبگرها به شک افتادند.در میان آن هزار انسان تنها بیست نفر برای
انتقام آمده بودند.بقیه تنها وقتی شنیده بودند محاصره ای در کار است بدون ذره ای فکر به آنجا
آمدند.میشد آنها را تماش اگران عدالت خواند و حضورشان صرفا از روی حفظ اخالقیات و وجهه
خودشان بود.اینان کسانی بودند که میخواستند همرنگ جماعت باشند و بتوانند چند تایی از اجساد
پلیدی که وی ووشیان براه می اندازد را بکشند و عملی آبرومندانه انجام داده باشند ولی اگر به
آنها گفته میشد که باید تاوانی هم بدهند بیشترشان آنجا نمی آمدند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان به سوشه نگاه کرد«:متاسفم ولی میشه بپرسم شما کی هستی؟»
او وقتی بیرون غار بودند نام سوشه را صدا زده بود اما حاال درباره هویتش می پرسید.کارش عمدی
بود...رگهای پیشانی سوشه ورم کرد همین که خواست چیزی بگوید الن جینگ یی بمیان پریده
و با صدای بلندی گفت«:خب که چی؟ سم نیست بعدش چی؟»
وی ووشیان در دم سوشه را فراموش کرد«:خب هیچ کسی بی دلیل انرژی معنویش رو نباید از
دست بده...حتما یه روشی یا یه لحظه خاصی باید برای اینکار باشه...قبل اینکه همه شماها بیاین
باالی تپه های تدفین حتما همه تون یه کاری کردین که باعث شده بهم مرتبط باشین یا همه یه
کار مشترک کردین...بچه ها که چند روزه اینجان...خب یه زمانی طی شده دیگه بعدشم من و
هانگوانگ جون از همون مسیری که شماها اومدین به اینجا پا نذاشتیم پس موقعیت مکانی هم
ایراد داره...میتونین فکر کنین احیانا شماها همه با هم کاری رو مشترکاً انجام ندادین؟»
در میان آن سکوت،کسی با بیچارگی گفت «:مگه چیکار کردیم؟ وقتی میخواستیم بیایم به تپه
های تدفین همه آب خوردیم مگه نه؟ من که چیزی غیر از این یادم نمیاد...نمیدونم!»
چه کسی میتوانست به این شیوه نامعقول به وی ووشیان پاسخ دهد و با بیفکری هر چه در دلش
بود را به زمان بیاورد؟ چه کسی میتوانست باشد جز نیه هوایسانگ که تنها بلد بود سر خود را تکان
دهد و چیزی نداند؟ ناگهان کس دیگری گفت«:کسی توی مسیر که میومدیم چیزی نخورد...کی
میاد وسط کوهستان اجساد چیزی هم بخوره؟»
نیه هوایسانگ با حدس و گمان گفت«:پس همه این مه که توی کوهستانه رو تنفس کردیم!»
اگر چیز عجیبی وجود داشت قطعا می توانست آن مه باشد.کسی بالفاصله تایید کرد«:درسته!»
اما جین لینگ سریع گفت«:امکان نداره این مه باالی کوه خیلی متراکم تره ولی ماها دو روز تمام
اینجا گیر افتاده بودیم انرژی معنویمون هنوز سر جاشه!»
سوشه که بنظر میرسید دیگر تاب و توان تحمل ندارد گفت«:کافیه دیگه...شماها دارین با این گپ
وقتی غار بدلیل لرزش نوای گیوچین کم کم به آرامش رسید.الن وانگجی خطاب به وی ووشیان
گفت«:میتونی ادامه بدی!»
شعله های خشم در چشم سوشه موج گرفتند ولی لبانش بهم بسته بودند و نمیتوانست کوچکترین
حرفی بزند.در گلویش احساس خشکی میکرد.در مقایسه با اضطراب ناشی از بسته شدن دهانش
و حمله وی ووشیان آنچه بیشتر آزارش میداد شرمندگی بخاطر ساکت شدن توسط الن وانگجی
بود.مکرراً گلوی خود را با انگشت خاراند و سعی داشت طلسم را بردارد ولی فایده ای نداشت.تنها
توانست به الن چیرن نگاه کند هرچند الن چیرن با آن چهره سرد و جدی از جای خود هیچ
حرکتی نکرد.از اساس الن چیرن می توانست طلسم را بردارد اگر یکی از ارشدهای خاندان الن
طلسم را بر می داشت الن وانگجی از روی احترام به ارشدش دیگر او را طلسم نمیکرد اما بدبختانه
کشمکش های زیادی میان مکتب گوسوالن و مولینگ سو وجود داشت و بنظر نمیرسید الن
چیرن بخواهد چنین لطفی در حقش او بکند.
افراد حاضر در غار باالخره فهمیدند چه خبر است.بنظر میرسید هر کدام از آنها که بخواهند با وی
ووشیان مشاجره کنند الن وانگجی دهانشان را طلسم میکرد.جمعیت شبیه جیرجیرک های دشتی
سکوتی اجباری اختیار کردند.هرچند در چنین زمانی هایی همیشه،مبارزانی بودند که بدون ترس
از مرگ با مسخرگی حرف بزنند«:وی ووشیان،تو فرمانده ییلینگ هستی نه؟ واقعا که خیلی پر
مدعایی...میخوای دهن هر کسی که بخواد حرف بزنه رو هم ببندی؟»
وی ووشیان گفت«:خیلی عجیبه!»
الن سیژویی گفت«:ارشد وی،چی عجیبه؟»
وی ووشیان گفت«:رئیس مکتب سو،دارن از یه مدت پیش عجیب رفتار میکنن...یه کم پیش
اجساد وحشی ما رو محاصره کرده بودن ولی ایشون کسانی که انرژی معنویشون رو از دست دادن
تشویق میکردن بمونن و داخل پناهگاه نرن در عوضش سریع تر میخواست تا با مرگ روبرو
بشن...حاال میخواد جلوی منو بگیره تا چیزی نپرسم...مهمتر از همه اینا سعی میکنه منو عصبانی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
کنه انگاری می ترسه شماها یه کم بیشتر زنده بمونین...معنی این کاراش چیه؟ کسی که متحد
شماست اینطوری رفتار میکنه؟»
حاال که وی ووشیان این امر را خاطرنشان کرد بیشتر افراد حاضر در آنجا بدگمان شدند چراکه
رئیس مکتب سو امروز زیاد حرف میزد ولی از آنجا که کسی چیزی نگفت پس آنها هم حرفی
نزدند و تصمیم گرفتند از روی احتیاط سکوت کنند.بخش دیگری از افراد تازه داشتند به چیزهایی
فکر میکردند که پیش از باال آمدن از کوه انجام داده بودند.وی ووشیان به شاگردان مکتب مولینگ
سو نگاه کرد آنها کامال دورتر از شاگردان مکتب گوسوالن ایستاده بودند.بنظر میرسید حتی عالقه
ای ندارن با هم نگاهی رد و بدل کنند.هرچه بیشتر نگاه میکرد بیشتر برایش عجیب بود.
او پچ پچ کنان از الن وانگجی پرسید«:هانگوانگ جون،میشه یه چی بپرسم؟مکتب گوسوالن شما
و مکتب مولینگ سو با موسیقی تهذیب میکنین...هم گوسو و هم مولینگ توی منطقه جیانگنان
هستن ،فاصله چندانی با هم ندارن...احیانا نباید رابطه شما دوستانه تر باشه؟ چرا من حس میکنم
بین مکاتب شما رابطه خوبی وجود نداره؟»
الن سیژویی و الن جینگ یی همان اطراف حرکت میکردند و تا الن جینگ یی حرفهای او را
شنید با صدای بلندی گفت«:معلومه که نباید رابطه خوبی داشته باشیم!»
الن وانگجی گفت«:مکتب مولینگ سو شاخه ای از مکتب گوسوالن بود!»
وی ووشیان گفت«:چی؟»
الن سیژویی دهان الن جینگ یی را پوشاند و با صدای آرامی گفت«:ارشد وی،شما از این چیزا
خبر نداری...مکتب مولینگ سو،فرقه ایه که یه شاگرد خارجی بعد از ترک مکتب گوسوالن ایجاد
کرده...ولی بخاطر اینکه توی مکتب گوسو آموزش دیده تکنیک های تعلیمیشون خیلی شبیه به
مکتب گوسوالن هستن...اونا هم با موسیقی تهذیبگری میکنن...حتی سالح معنوی درجه یک
رئیس مکتب سو هم یه گیوچین هفت سیم شبیه گیوچین هانگوانگ جونه!»
وی ووشیان در سکوت برگشت و نگاهی به چهره تیره و تار سوشه انداخت.الن جینگ یی که
سعی داشت خودش را از دست الن سیژوی نجات دهد غرغرکنان گفت«:فقط این نیست
که،عجیب غریب تر از اینا هم میشه...رئیس مکتب سو...باشه میدونم باید ساکت باشم! رئیس
مکتب سو همه چیو از ما یاد گرفته ولی بهش برمیخوره وقتی میگن داره ازهانگوانگ جون تقلید
میکنه –تازه عصبانی هم میشه...آخه آدم اینقدر بی منطق؟»
الن سیژویی که می دید صدای او دائم باالتر می رود تنها توانست با صدای بلندی به میان
حرفهایش بپرد«:جینگ یی!»
با این همه سوشه همه حرفهای اون را بلند و واضح شنید.او با چهره ای تیره و دو چشم
آتشین،مقداری خون از دهان خود تف کرد و باالخره و با زور موفق شده بود دهان خود را باز
کند.ولی همین که دهانش را باز کرد صدایش آنقدر گوشخراش بود که انگار ده سال پیر تر شده
است «:مکتب گوسوالن بخاطر نیکوکاری و با استعدادی در تمام مکاتب تهذیبگری مشهور
هستند....باورنکردنیه که شاگرداتونو اینطوری تربیت میکنین!»
رئیس مکتب اویانگ گفت«:رئیس سو،جلومون یه دشمن بزرگ هست نباید با خودی ها در
بیفتیم!»
سوشه به سردی خندید«:اینا خودین؟یه نگاهی به شاگردای مکتب گوسوالن بنداز...همه شون
انگاری با وی ووشیان فامیل شدن...میشه اینا رو با خودمون متحد بدونیم؟»
حرفهای او به مذاق شاگردان گوسوالن خوش نیامد.الن چیرن به اون نگاهی انداخته و چیزی
نگفت.یکی از تهذیبگران میهمان برجسته پیرتر که به نظر میرسید عصبانی شده است
گفت «:سومینشان،حتی اگر عضوی از مکتب گوسوالن نیستی بازم باید مراقب حرفهایی که از
دهنت در میاد باشی!»
یکی از شاگردان مولینگ سو بالفاصله قدمی جلو نهاد«:رئیس مکتب ما خیلی وقته راهشو از
مکتب گوسوالن جدا کرده شما به چه حقی اینطوری باهاش حرف میزنین؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن جینگ یی که بنظر میرسید از مکتب مولینگ سو دل پری دارد با صدای بلندی گفت«:اگه
رئیس مکتب شما االن کسی شده همش بخاطر آموزش هایی بوده که توی مکتب گوسوالن
دیده...خب ما چیزی بهش نمیگیم اون دیگه چرا دستی که بهش غذا میداده رو گاز میگیره؟»
در میانه غار کشنده شیطان دو گروه رو در روی هم ایستاده و همدیگر را به مسخره میگرفتند.از
گروه مکتب مولینگ سو کس دیگری با فریاد گفت«:گوسوالن اینهمه شاگرد داره...کدومشون
تونستن واسه خودشون یه مکتب تهذیبگری راه بندازن؟ حرفاتون زیادی توهین آمیزه!»
بالفاصله کسی از مکتب گوسوالن پاسخ حمله او را داد«:ببخشید کی داره توهین میکنه؟گروهی
که همه نوای جنگیری رو اشتباهی میزنه نبایدم چیزی حالیش بشه!»
پس از شنیدن این حرف همه چیز برای وی ووشیان روشن شده و گفت «:مشکل نه از غذا بوده
نه از محیط اینجا!»
همه با شگفتی سکوت کردند.وی ووشیان ادامه داد«:همه شما فراموش کردین وقتی که داشتین
از کوه باال میومدین فقط یک کار انجام دادین!»
الن سیژویی گفت«:چیکار؟»
وی ووشیان گفت«:اجساد رو کشتن!»
اویانگ زیژن گفت«:شاید اینم مثل همون جریان شهر ایی باشه...اونجا یه پودر سمی از دهن
جسدا میزد بیرون؟؟ بابا،وقتی اون جسدا رو می کشتین یه پودری که رنگ عجیبی داشت از
بدنشون نمیزد بیرون؟»
رئیس مکتب اویانگ گفت«:هیچ پودری نبود،اصال نبود!»
اویانگ زیژن دست بردار نبود«:پس...مایعی چیزی هم ندیدی؟»
جیانگ چنگ با صدای سردی گفت«:کافیه،اگرم پودر سمی یا مایعی بعد از کشتن اون اجساد از
بدنشون میزد بیرون بازم بخاطر همچین چیز عجیبی ضعیف نمیشدیم!»
اویانگ زیژن که تصور میکرد درحال کشف راز مهمی بوده سر خود را خاراند و خجالت زده
شد.رئیس مکتب اویانگ هم پسر هیجان زده اش را برد تا گوشه ای بنشینند.وی ووشیان
گفت«:قضیه به کشتن اجساد ربط داره...هرچند مشکل جسدا نیستن بلکه کسایی هستن که جسدا
رو کشتن!» او به سمت الن چیرن برگشت و پرسید«:ارشد الن،میشه یه سوالی بپرسم؟»
الن چیرن به الن وانگجی نگاهی انداخته و با لحن بی تفاوتی گفت«:احیانا اگر سوالی داری نباید
به جای من از اون بپرسی؟»
الن چی رن انسان عبوس و سختیگری بود اما بی توجه نبود.او دریافته بود که چیز عجیبی رخ داده
بهمین دلیل تمام این مدت در حال گوش دادن به حرفهای او بود.هرچند چهره اش کامال تیره
بنظر میرسید.ولی وی ووشیان که از جوانی با اخالق او آشنایی داشت و بعدها هم با اخالقیات
انسان ها ی مختلفی آشنایی پیدا کرده بود دیگر به چیزی اهمیت نمیداد با اینهمه االن داشت به
این موضوع فکر میکرد این عمو چیرن به تنهایی مسئولیت بزرگ کردن الن وانگجی را به عهده
داشته است و مطمئن بود دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.پس چانه خود را خاراند و با خنده
گفت«:خب نگر ان بودم اگه جلوی شماها از اون چیزی بپرسم بهتون بربخوره...ولی حاال که شما
میگی ازش سوال کنم،پس همینکارو میکنم...الن جان؟»
الن وانگجی گفت«:اهم!»
وی ووشیان پرسید «:مکتب مولینگ سو یکی از زیر شاخه های مکتب گوسوالن بود که ازش جدا
شده درسته؟»
الن وانگجی گفت«:اهم»
وی ووشیان دوباره گفت«:باوجود جدا شدن،مکتب مولینگ سو هنوزم از تکنیک های مکتب
قبضه شمشیر نهاد.شمشیرش را تا نیمه از غالف بیرون کشید.در سمت دیگر الن وانگجی همزمان
سرش را باال گرفته و او را نگریست.او و وی ووشیان با نگاه به چشمان هم احساس یکدیگر را
فهمیدند.وی ووشیان با تاکید گفت«:موضوع دقیقا همینه!»
سوشه شمشیرش را از غالف خارج کرد.وی ووشیان تیغه شمشیر او را با دو انگشت جا به جا کرده
و لبخند زنان گفت«:داری چیکار میکنی؟ فراموش نکن تو نیروی معنویت رو از دست دادی...اگه
بخوای منو اینطوری تهدید کنی به هیچ دردت نمیخوره نه؟»
سوشه شمشیر بدست ایستاد نه می توانست آن را پایین بیاورد و نه می توانست حمله کند.او از
الی دندان های بهم ساییده گفت«:همش منو خطاب قرار میدی—منظورت از این حرفا چیه؟»
وی ووشیان گفت«:نکنه من چیزای زیادی فهمیدم که تو اینطوری میگی؟ خب واضح تر حرف
میزنم اینجا همه نیروی معنویشون رو از دست دادن چون همه یه کار مشترک انجام دادن...اون
کار چی بوده؟ خب اجساد رو کشتن...در حین کشتن اجساد رئیس مکتب سو همراه شما میومد و
وانمود میکرد داره از گیوچینش برای دفع اجساد کمک میگیره ولی بدون اینکه کسی متوجه بشه
اون یک بخش از آهنگ نبرد رو با ملودی دیگه ای عوض میکنه همین باعث میشه همه نیروی
معنویشون رو موقتا از دست بدن...شما توی کشتارگاه داشتید می جنگیدید ولی اون پشت سر شما
داشت برنامه میچید ...اون»...
سوشه گفت«:اینا تهمته!»
وی ووشیان گفت«:بیشتر تهذیب کننده های گیوچین مکتب گوسوالن اینجان درسته؟ وقتی
داشتین میومدین باالی کوه اشتباهات زیادی توی آهنگ های نبرد که مکتب مولینگ سو داشت
می نواخت رو متوجه شدین مگه نه؟»
در اینجا تنها تهذیبگران گیوچین مکتب گوسوالن اجازه پاسخ گفتن داشتند آنها یکصدا جواب
دادند«:بله بود!»
وی ووشیان ادامه داد«:رئیس مکتب سو،شما میدونستی که بیشتر اعضای مکتب گوسوالن شما و
مکتب مولینگ سو رو قبول ندارن و از این احساس اونها به نفع خودت استفاده کردی...نواهای
تاریک میتونن به بقیه آسیب بزنن ولی شخصی که داره اون آهنگ ها رو می نوازه باید انرژی
معنوی کافی بهشون برسونه...شما اگر تنها بودی قطعا نمیتونستی جوری این آهنگ ها رو بزنی
که هزار نفر آدم نیروی معنویشون رو از دست بدن...پس همه تهذیبگرای گیوچین مکتب مولینگ
سو رو با خودت آوردی که همنوازی کنین...بین قبایل حال حاضر در اینحا فقط مکتب گوسوالن
میتونست متوجه اشتباه بودن کار شما بشه ولی اونها ترجیح دادن با مسخرگی به کارتون نگاه
کنن..حتی اگرم متوجه میشدن که دارین نوای جنگ رو اشتباه میزنی پیش خودشون فکر میکردن
چون مهارت کافی نداری به شاگردانت هم اشتباه آموزش دادی!»
نیه هوایسانگ با دهانی باز گفت«:اصال آهنگی اینطوری تیره و تار هست که هر کسی بشنودش
نیروی معنویشو از دست بده؟»
وی ووشیان گفت «:چرا نیست؟صدای گیوچین میتونه شیطان رو دور کنه...نباید بتونه شیطان رو
احضار کنه؟ یه مجموعه آهنگ از دونگیینگ هست که بهش میگن مجموعه آشوب،تمام آهنگهایی
که درش جمع آوری شده همه آهنگ های سیاهی متعلق به منطقه دونگیینگ هستن...آهنگ
هایی درش هست که میتونه آدمو بکشه،خب چرا نباید آهنگی باشه که بتونه موقتا نیروی معنوی
رو بگیره؟ ارشد الن چیرن اینجا باهامونه—از ایشون بپر سید همچین کتابی توی اتاق کتابهای
ممنوعه در عمارت کتابخانه مکتب گوسوالن هست یا نه؟»
سوشه خودش را جمع و جور کرده و با پوزخند گفت«:حتی اگر همچین آهنگی هم وجود داشته
باشه وقتی من توی گوسو درس میخوندم...اجازه نداشتم وارد اتاق کتاب های ممنوعه بشم پس
نمیتونستم هم چین چیزی رو ببینم...بعدشم من خیلی وقته قدم به مقر ابر نذاشتم و هیچ وقت
نشنیدم همچین کتابی اونجا وجود داشته باشه...تو که اینقدر با مجموعه آشوب آشنایی داری
صمیمتت با هانگوانگ جون هم غیر طبیعیه...برخالف من شانس تو واسه برداشتن اون کتاب
خیلی بیشتره مگه نه؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان با خنده گفت«:کی گفته تو حتما باید بری داخل اتاق کتابهای ممنوعه؟ همینکه اربابت
میتونسته بره داخل کافی نیست؟ شیوه دستکاری موسیقی رو اون بهت یاد داده درسته؟»
شخصی که قدرت داشته آزادانه به مقر ابر برود و بیاید—نیازی نبود نام استاد سوشه با صدای
بلند بیان شود،همه میدانستند تنها لیانفنگ زون می توانست باشد.وی ووشیان گفت«:شما با
خودتون فکر کردین،تمام شاگردان قبایل رو جمع کنین و همه رو بیارین به تپه های
تدفین،آخوندک برای جیرجیرک دشتی طعمه انداخته و حواسش به مرغ انجیر خور نیست درسته؟
اون از آسیب دیدگیش به عنوان یه بهونه استفاده کرد تا همه رو توی شک و تردید غرق کنه بعد
تو رو همراهشون فرستاد اینجا...یکی از شما نوای تاریکی رو نواخت تا نیروی معنوی این افراد رو
ازشون بگیره و اون یکی با طلسم ببر تاریکی تمام اجساد وحشی توی کوهستان رو کنترل
میکنه...آخرش چی میشه؟ هزار نفر تو خونه من نابود میشن...هیچ کسم حرف منو باور نمیکنه
وقتی میگم کار من نیست درسته؟تو هم از اینکه به من برخورده باشی نترسیدی بهرحال وی
ووشیان بین همه رسوا و بدنامه....نفرت قدیمی و جدید مردم رو باال پایین کردی تا تحریکشون
کنی و به حرفای من گوش ندن...شاید اینطوری میتونستی احساس کشتار رو توی منم بیشتر کنی
بعدش من همه رو میکشتم و نقشه شما تر و تمیز کامل میشد!»
سوشه گفت«:واقعا خنده داره...لیانفنگ زون رئیس تهذیبگراست و تمام جامعه تهذیبگری رو
هدایت میکنه،اون نیازی به اعتبار و قدرت نداره...چه سودی واسش داره که این مردم رو بکشونه
اینجا و به کشتن بده؟تو نه تنها به من،که داری به لیانفنگ زون هم تهمت میزنی»!....
وی ووشیان گفت «:تو میگی من دارم بهت همچین تهمت بزرگی میزنم پس خودت جرات داری
همون آهنگ نبرد که موقع باال اومدن از کوهستان برای دفع اجساد زدی رو اینجا جلوی چشم
همه هم بزنی؟»
تمام تهذیبگران گیوچین مکتب گوسوالن آنجا بودند.اگر سوشه در آنجا نوای دیگری را می نواخت
حتما رسوا میشد.درون غار کشنده شیطان،جمعیت به آرامی از شاگردان مکتب مولینگ سو فاصله
گرفتند،آنان را در محوطه ای بزرگ میان غار تنها گذاشتند.وی ووشیان میخواست از این پیروزی
بهره ببرد«:نمیخوای؟ مطمئن باش چیزی نمیشه!چرا همین االن امتحان نمیکنی؟»
او دو ورق کاغذ زرد رنگ از یقه لباسش خارج کرده و تکانشان داد و اجازه داد همه آن برگه های
نوت موسیقی را بخوبی ببینند«:تو واقعا خیال کردی ما بدون اینکه چیزی تو دستمون باشه از برج
ماهی طالیی زدیم بیرون؟ توی اون تاالر مخفی،پشت آینه برنزی،درون کاخ معطر،جین گوانگیائو
دو تا برگه پاره شده از مجموعه آشوب رو پنهان کرده بود.ما اینو پیدا کردیم...کافیه اینو بدم ارشد
الن چیرن ببینه تا متوجه بشه اون نوتی که داشتی میزدی دقیقا همینه و اونوقته که حقیقت واسه
همه روشن میشه!»
سوشه مسخره کنان گفت «:تو دروغ میگی...من از کجا بدونم این برگه ها رو هم خودت درست
نکردی که منو متهم کنی؟»
وی ووشیان گفت «:من که نمیتونم تمام مدت این برگه ها رو با خودم ببرم اینور اونور تا هر وقت
زمانش شد بخوام رو کنمشون...بهرحال چه حرف من راست باشه چه دروغ ارشد الن چیرن با یه
نگاه خوب اینو می فهمه!»
سوشه تقریبا شک داشت که حرفهای او یک بلوف باشد هرچند وقتی لبخند شیطنت آمیز وی
ووشیان و لحن پر از اطمینانش بهمراه چین ابروهای الن چیرن را دید سینه اش تنگ شد«:ارشد
الن،مراقب باش!»با گفتن این حرف دست برد تا آن دو برگه را بگیرد.در همان لحظه بیچن با آن
نور آبی درخشان بطرفش یورش برد.شمشیر سوشه جلوی حمله را گرفت ولی پس از مسدود شدن
حمله اش متوجه شد که –فریب خورده است.
شمشیر سوشه –نانپینگ -خوانده میشد...وقتی در برابر بیچن وادار به عکس العمل شد،نور
درخشانش به همه جا پراکند و مشخص شد انرژی معنوی او سر جایش است.
وی ووشیان خیلی سریع دو تکه کاغذ را تا کرده و به لباس خود بازگرداند و با صدای بلندی
گفت«:دارم درست میبینم؟باورم نمیشه شما هنوز نیروی معنوی دارین؟!! تبریک میگم...تبریک
میگم...اگه نیت شومی نداری میشه بگی چرا تا االن اینو پنهان کردی که نیروی معنویت سر
جاشه؟»
آن دو تکه کاغذ از کتاب مجموعه آشوب نبودند بلکه اینها همان نوت آهنگی که جین گوانگیائو
نواخته بود و در اتاق تاریک کتاب های ممنوعه توسط الن وانگجی نوشته شد،بودند.آن موقع الن
وانگجی یک کپی از آن برگه ها را به الن شیچن داد تا بررسی و مقایسه کند و دو کپی دیگر را
وی ووشیان برداشته و پیش خود نگهداشته بود .بدین ترتیب با این حربه موفق شد سوشه را
عصبانی کند و تمام سوء ظن ها را به او بازگرداند.او از کمی قبل تر چندباری سوشه را مورد استهزا
قرار داده و بارها و بارها تحریکش کرد انتظارش میرفت اینطور صبرش را از دست بدهد.در پایان
بدون اینکه وی ووشیان مجبور به بیان چیزی بشود و با حمله ناگهانی الن وانگجی،سوشه را وادار
کردند خودش را لو دهد.
همه سریع از آنجا دور شدند هرچند نیازی به این کار نبود.در همان زمانی که وی ووشیان داشت
بشکلی اجباری و ظالمانه سخن میگفت الن وانگجی حمله کرد.سوشه مجبور شد از مهارت خود
برای جلوگیری از شکست خوردن استفاده کند.او تلو تلو خوران بطرف پله ها میرفت.با نگاهی به
زیر پای خود،چشمش به ط لسم سرخ کف زمین افتاد.الن وانگجی ابرو در هم کشید.وی ووشیان
پیش خود گفت :اوه نه،االنه طلسمی که ترمیم شده بود رو خراب کنه...
همانطور که او فکر میکرد.سوشه نوک زبان خود را گاز گرفته و خونی که در دهانش بود را روی
زمین تف کرد.این ترشح خونی بر خطوط سرخ و سیاه افتاد.الن وانگجی دیگر به جنگ با او اهمیت
نداد.با بیچن دست چپ خود را برید تا شاید بتواند طلسم را ترمیم کند.سوشه از این فرصت بهره
برده و طلسمی روانه زمین کرد.دود و شعله های آبی به همه جا پاشید.
چیزی به او نگفت .پس ناچاراً همانطور به او خیره ماند بخاطر اینکه مدت زیادی همانطور به او
زل زده بود جیانگ چنگ باالخره به طرفش برگشت.چهره اش بنظر تیره و غمزده بود اما با اخم
گفت«:چیزی شده چشاتو اینطوری میکنی؟»
جین لینگ که ناراحت شده بود گفت«:هیچی!»
وی ووشیان تکه ای از آستین خود که تمیز بود را پاره کرده و زخم روی دست الن وانگجی را با
آن بست.ناگهان شخصی شمشیر بدست و با سرعت از پشت سر به آنان نزدیک شد.الن وانگجی
انگشتان دست راستش را تکانی داد و با فشار موفق شد حمله عجوالنه آن شخص را دور کند.وی
ووشیان برگشت و نگاه کرد«:بازم تویی که؟»
شخص بخاطر فشار ضربه چند قدمی عقب رفته و زمین خورد.او یی ویچون بود.او شمشیرش را
بدست گرفته و با دو چشم سرخ گفت«:وی ووشیان،تمام چیزهایی که گفتی...من یه کلمه شونم
باور نمیکنم!!!»
وی ووشیان گفت «:همه چی معلوم شده...سوشه بهتون حمله کرد و در رفت...چطور میتونی باور
نکنی؟»
یی ویچون دوباره حمله کرد«:باور نمیکنم!یه کلمه از حرفایی که تو میزنی رو باور نمیکنم!»
نفرت چشمان او را کور کرده و نمیگذاشت بیگناهی دشمن خود را ببیند.در این لحظه فریاد های
وحشت زده از همه جا به گوش رسید«:طلسم شکست!»
«طلسم داره میشکنه!!»
«اونا دارن میان!»
ون نینگ با دست خالی چند تن از اجساد را پرتاب کرد اما مهم نبود چقدر تالش میکند او تنها
بود.بدون حفاظی که با طلسم خونین شکل گرفته،غار کشنده شیطان دیگر نمیتوانست هجوم لشکر
اجساد را دوام بیاورد.بی درنگ غار پر شد از صدای غرش و بوی گند تعفن!
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جین لینگ در تمام عمرش اینهمه جسد وحشی ندیده بود.با دستش سویهوا را محکم گرفته و
حس میکرد تمام تنش خارش گرفته است ولی ناگهان دستش باز شده و چیزی درون دستش قرار
گرفت با شگفتی دست خود را نگاه کرد«:دایی؟»
جیانگ چنگ ساندو را که حاال هیچ نیروی معنوی نداشت باال گرفت.بدنش کمی می لرزید«:فقط
زیدیان رو از دست بده بعد ببین چی بسرت میارم!»
الن سیژویی،الن جینگ یی و چند تن دیگر از شاگردان شمشیرهایشان را گرفته و گفتند«:ژنرال
شبح،االن میایم کمکت!»
رئیس مکتب اویانگ دیگر نمیتوانست جلوی پسرش را بگیرد غرش کنان گفت«:زیژن برگرد!»
اویانگ زیژن محکم شمشیرش را تکان میداد و در همان حال گفت«:نگران نباش بابا!! من ازت
محافظت میکنم!!!»
همین که بازگشت دستی پوسیده محکم به جلو آمده و گلوی او را چسبید.رئیس مکتب اویانگ
که از ترس مرده بود ناله کنان گفت«زیژن!»
در آن لحظات سخت،یک شمشیر دست را برید.الن چیرن اویانگ زیژن را گرفته و بطرف گروه
مردم پرتاب کرد.خودش نیز گروهی از تهذیبگران شمشیر بدست مکتب گوسوالن را هدایت کرده
و فرمان حمله داد.از آنجایی که مدتی استراحت کرده بود نیرویش تا حدی بازگشته بود.بیشتر افراد
حاضر از قدرت شمشیرش شگفت زده شدند.الن سیژویی درحالیکه بخوبی شمشیر میزد از پشت
سر خود صدایی شنید.کسی حمله ای که از پشت به او شده بود را مسدود کرد.الن سیژویی
گفت«:ارباب جین،شما چرا اینجایی؟»
وقتی جین لینگ دید که هم سن و سالهایش برای نبرد رفته اند نتوانست در جای خود بنشیند.وقتی
جیانگ چنگ حواسش نبود او حلقه زیدیان را در دستش چپانده و با عجله به میان جمعیت
رفت.اومسیر خطرناک تا دهانه غار را طی میکرد.جیانگ چنگ پس از تکه تکه کردن چند
جسد،تلوتلوخوران دنبال او رفت.احساس میکرد ساندو به سبکی همیشه نیست و در همان لحظه
دو جسد زن از دو طرف به او حمله کردند.جیانگ چنگ لعنت کنان شمشیر خود را باال گرفت ولی
دو جفت دست دیگر آندو جسد را تکه تکه کردند«:رئیس مکتب»....
جیان گ چنگ وقتی صدایش را شنید کنترلش را از دست داد.لگدی حواله ون نینگ کرد و فحش
فرستاد«:از من دور شو لعنتی!» بالفاصله غرش کنان گفت«:جین لینگ!»
الن جینگ یی احساس میکرد مهره های کمرش از ترس تیر میکشند با اضطراب گفت«:بنظرم
بهتره برگردی...داییت االن خرخره همه رو میجوئه!»
جین لینگ توجهی به فریادهای جیانگ چنگ غران که از هر جسد پیش رویش ترسناک تر بود
نکرد«:تو میتونی برگردی!»
اویانگ زیژن که برای مدتی توسط پدرش گوشه ای گیر افتاده و ناپدید شده بود دوباره داشت با
سرعت بطرف آنها می آمد«:وایییی...اولین بارم بود میدیدم که الن چیرن چقدر خوب شمشیرها
رو میشناسه و شمشیرزنیش عالیه!»
الن جینگ یی با صدایی بسیار بلند گفت«:البته،تو خیال کردی کی استاد هانگوانگ جون و زوو
جون بوده قبل اینکه شونزده سالشون بشه!؟»
یکی از روسای مکاتب شمشیرش را باال گرفته و شجاعتش را جمع کرده خطاب به کسانی که
نمی جنگیدند و در گوشه ای بی حرکت مانده بودند فریاد کشید «:منتظر چی هستین؟اگر اینا رو
نکشید مرگ منتظرتونه...حتی این بچه ها هم دارن میجنگن...اونوقت شماها خشکتون زده اونجا؟»
تحت تاثیر ضربات پی در پی پسرها،افراد بیشتری شمشیرها را از غالف بیرون کشیدند و به نبرد
پیوستند درحالیکه قدرت معنوی و استقامتشان تقریبا از بین رفته بود.زمانی که الن وانگجی آخرین
جسدی که خودش را به طرف آنها پرت کرده بود را به دو نیم کرد،کوهی از جسد و دریایی از
خون درون غار کشنده شیطان شکل گرفته بود.لباسهای همه به خون سیاه آغشته و سینه شان با
بوی خون پر شده بود.بعد از نبرد سخت و سهمگین بیشتر مبارزان روی زمین افتادند و دقیقا مانند
همان اجساد رها شده بر زمین توانایی برخاستن از جای خود را نداشتند.تنها برخی از روسای مکاتب
و پسرها بودند که هنوز مقاومت داشتند و به شمشیرهای خود تکیه زده بودند.مردمک های چشم
الن جینگ یی گشاد شده و رنگ به چهره نداشت«:من...من قبال اینقدر جسد وحشی نکشته
بودم...من،تنهایی،حداقل سی تا نه چهل تاشونو کشتم»...
اویانگ زیژن گفت«:منم...همینطور»...
پس از این حرفها پسرها در بین هم توافق کرده بودند که اگر روی زمین افتادند ابداً بلند نخواهند
شد.جیانگ چنگ با زور خودش را به جین لینگ رسانده و به او چنگ زد«:زخمی شدی؟»
جین لینگ حس میکرد حتی نفسش هم بوی پوسیدگی گرفته«:نشدم...من»...
جیانگ چنگ چنان او را زد که بر زمین افتاد و درحالیکه سرزنشش میکرد گفت«:نشدی؟! خب
وقتی خودم زخمیت کردم میفهمی...بچه لعنتی خودتو زدی به کری صدای منو نمیشنوی؟»
هرچند،پس از اینکه او را با سیلی زد،خودش هم دیگر نتوانست سر پا بایستد و بر زمین نشست.نفس
خود را گرفت و به آن دو نفری که نزدیک دهانه غار کشنده شیطان نشسته بودند خیره شد.سر و
وضع وی ووشیان و الن وانگجی بشدت بهم ریخته بود البته وی ووشیان لباس سیاهی بر تن
کرده و چندان ظاهر وحشتناکی نداشت ولی لباس سفید الن وانگجی به خون سرخ و سیاه آغشته
و ظاهری بشدت ترسناک گرفته بود.از تمام بدنش تنها پیشانی بندش تمیز مانده بود و همین
بسیار پر معنی بنظر میرسید.او بیچن را محکم گرفته و هنوز چرخه انرژی معنویش پایدار بود.
اولین بار بود که همه می توانستند هانگوانگ جون را با سر وضع نا مرتب ببینند.ولی در آن لحظه
هیچ کس جز خودش به کسی توجه نمیکرد.یکی از آن افراد گفت«:تموم....شد؟»
با شنیدن این سخن،برخی در سکوت چیزهایی گفتند.نیه هوایسانگ که در میانه آن نبرد سخت و
سهمگین جان سالم بدر برده و اکنون با لحنی پر از انرژی سخن میگفت که این امر جای تعجب
داشت.هیچ کس آنقدر توان در خود نمیدید که پاسخش را بدهد.نیه هوایسانگ آنقدر هیجان زده
بنظر میرسید که کم مانده بود بگرید«:خدا رو شکر..باالخره همه اجساد کشته شدن!!!انگاری اینبارم
تونستیم از مرگ در بریم....نیاکانمون واقعا دارن ازمون حفاظت میکنن نه؟»
هیجان او به چند تن از پسرها هم سرایت کرده بود.یکی پس از دیگری افراد زیادی به هیجان
آ مده و از پیروزی شاد شدند.در میان این همهمه شادی،یکی از شاگردان مکتب گوسوالن با صدای
آرامی گفت«:قربان!»
بالفاصله صدای الن چیرن برخاست«:نیازی نیست کمکم کنی!»
الن وانگجی به آنسو نگریست و الن چیرن را دید که با سرفه هایش خون باال می آورد،او دست
خود را تکان داد،پاهای خود را جمع کرد و به آرامی به حالت مراقبه نشست.الن وانگجی بالفاصله
به طرف الن چیرن رفت و درست هنگامی که سعی داشت به او نیروی معنوی ببخشد الن چیرن
جلویش را گرفت «:احتیاجی به این کار نیست...انرژی معنوی ما هنوز بهبود پیدا نکرده....اینکار بی
فایده اس!»
الن وانگجی دست خود را عقب کشید.چند تن از تهذیبگران میهمان از روی عادت
پرسیدند«:هانگوانگ جون حاال چیکار کنیم؟»
آنها پس از پرسیدن این سوال بود که فهمیدند این حرکت تا حدی نامناسب بوده است.هرچند الن
چیرن به استراحت ادامه داد و بنظر نمیرسید به چیزی اهمیت بدهد.الن وانگجی گفت«:یه کم
استراحت کنین و بعدش ببینین چقدر تلفات دادیم...اجازه ندارین کمک به زخمی ها رو به تاخیر
بندازین!»
او همیشه ظاهری تاثیرگذار در مکتب گوسوالن بود.شاگردان نیز بنظر می آمد قلبشان کمی آرام
شده است همه یکصدا گفتند«:بله!»حتی لحن حرف زدنشان هم تا حدی محکم تر از قبل شده
بود.با اینهمه پیش از آنکه آنها بتوانند کاری بکنند وی ووشیان بمیان حرفشان پرید«:ساکت!»
حالتش چنان جدی بود که همه در جا سکوت اختیار کردند.جوش و خروش شادمانه همه یکی
پس از دیگری ساکت شد.همه با اضطراب به او خیره شدند.درون غار کشنده شیطان چنان سکوتی
افتاد که تنها میشد صدای نفس کشیدن افراد را شنید.در مقابل سکوت صدای دیگری بوضوح
شنیده میشد.صدای حرکت بر برگهای خشک از بیرون غار بگوش میرسید و آن تنها صدای یک
تن نبود...صدای پاهای زیادی به گوش میرسید.
این بار افراد درون غار کشنده شیطان حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتند.چشمانشان به دهانه
غار خشک شده بود.می توانستند ببینند که درون جنگل تاریک چیزی می لولید و می آمد.مه همه
جا را تیره و تار کرده و تشخیص همه چیز سخت بود ولی وقتی صدای قدم ها واضح تر شد،آن
چیزهای در حال حرکت،گونه های خاکستری،دست های پوست و استخوان و چنگال های تیز
خود را نشان می دادند.این موج جدیدی از اجساد بود .لشکری بزرگتر از اجساد قبلی!
مردم درون غار کشنده شیطان که تا کمی پیش بارقه ای از امید داشتند حاال با ترسی خفقان آور
روبرو شده بودند که بر قلب همه شان سایه انداخته بود.حتی جین لینگ،الن سیژویی و دیگر
پسرها احساس میکردند دست و پاهایشان بی حس شده و ترسی برنده وجودشان را دربرگرفته
است.در این میان برخی بنظر میرسید نمیخواهند این ترس کشنده را بپذیرند و همانجا روی زمین
ولو شدند.برخی به گریه افتاده و از ترس می نالیدند.با این وجود هیچ کسی توان نداشت شمشیر
خود را برداشته و به نبرد ادامه دهد.
حتی اگر ون نینگ به تنهایی در دهانه غار می ایستاد چگونه می توانست مدت زیادی دوام آورد؟
ناگهان وی ووشیان گفت«:هانگوانگ جون!» الن وانگجی به او نگاه کرد.وی ووشیان نفس
عمیقی کشید«:من میخوام یه کاری بکنم!»
چشمان همه به طرف آنها چرخید.وی ووشیان گفت«:حاضری همراه من باشی؟»
الن وانگجی به او خیره شده بود و با لحنی شمرده و محکم گفت«:البته!»
وی ووشیان پیش از درآوردن لباس سیاهش لبخندی زد.در زیر آن لباس،الیه ای از لباسهای سفید
بر تن داشت که حاال تا نیمه به رنگ سرخ درآمده بود.هرچند این موضوع جلویش را نگرفت تا
دست خونین خود را باال گرفته و عباراتی روی لباس سفیدش طراحی کرد.همین که خطوط را
واضح تر می نوشت چشمان ناباور با تعجب و شگفتی بیشتری به او نگاه میکردند.انگار هیوالیی
عجیب جلوی چشم خود می دیدند.فانگ منگ چنگ یکباره با چهره ای پر از ترس از جا
برخاست«:تو میخوای چیکار کنی؟»
وی ووشیان به او توجهی نکرده و به کار خود ادامه داد.وقتی دست از نقاشی خطوط خونین کشید
دیگر یک لباس سفید بر تن نداشت بلکه شبیه یک پرچم شده بود.پرچمی که میتوانست تمام
مخلوقات تاریک را به سمت یک نفر جذب کند—یک پرچم جذب روح!!
وی ووشیان همانطور که برای الن سیژویی و دیگران دست تکان میداد کنار الن وانگجی
ایستاد.شاگردان آنها را محاصره کرده بودند جین لینگ هم دلش میخواست برود ولی جیانگ
چینگ محکم او را به زمین چسباند.وی ووشیان گفت«:بعدا وقتی موج دوم اجساد اومدن من
بطرف برکه خون هدایتشون میکنم و هانگوانگ جون مسئولیت کشتن اونا رو بعهده داره اینجا»...او
به سینه خود اشاره کرد «:هدفشونه...اونا دیگه به شما توجهی نمیکنن...شما دیگه توی این جنگ
دخالتی ندارین ....فقط تا جایی که میتونین از اینجا فاصله بگیرین!»
الن سیژویی یکباره با صدای بلندی گفت«:چطور همچین چیزی ممکنه؟ شما نمیتونین اینکارو
بکنین!»
رئیس مکتب اویانگ دیگر تالش نمیکرد پسرش را برگرداند و تسلیم شده بود.اویانگ زیژن
گفت«:ارشد وی ،ما هم میخوایم اجساد رو بکشیم!! من میتونم بیشتر صدتا جسدو بکشم!»
الن جینگ یی حتی لباسش را درآورد«:خب منم روی خودم نقش یه پرچم میکشم!»
وی ووشیان برگشت و در مسیر برکه خون براه افتاد.الن وانگجی در نزدیکی او حرکت میکرد.پرچم
احضار کننده سرخ روح،بهترین هدف بود.هیچ یک از اجساد به دیگران توجه نکردند.از تمام آن
انسانهای زنده گذشتند و با چشمانی سرخ تنها وی ووشیان را دنبال نمودند.اجساد از هم جلو
میزدند.راهی که ون نینگ گشوده بود حاال با اجساد دیگری پر شد و او دوباره باز میگشت و از نو
آنان را نابود میساخت.بیش از نیمی از افراد درون غار کشنده شیطان هنوز از آنجا خارج نشده
بودند،برخی هنوز نمیتوانستند راه بروند.آنها می توانستند درخشش نور بیچن را در سراسر غار
ببینند.یک رد یف از اجساد تکه تکه میشد و بالفاصله ردیف دیگری جایشان را پر میکرد.ناله و
شیون در سراسر غار پیچیده بود.
خیلی زود اجساد وی ووشیان و الن وانگجی را محاصره کرده و راه رسیدن به برکه خون را
برایشان سخت کردند.کوه اجساد اطرافشان بزرگتر میشد و دایره محاصره تنگ تر...بچه ها از
نگرانی در جای خود آرام و قرار نداشتند.آنها دوباره شمشیرها را از غالف بیرون کشیدند.الن جینگ
یی دید کسی در حین بیرون رفتن شمشیر خود را تکان میدهد«:میشه کمک کنین؟ اگه بتونین
شمشیرتونو بلند کنین حتما میتونین کمک کنین درسته؟ یه ذره هم کافیه!»
شخص گفت«:گمشو بابا!!!»
الن سیژویی گفت«:بریم جینگ یی...ما خودمون کافی هستیم!»
وی ووشیان با شنیدن صدای آنها فریاد زد«:ون نینگ!! بندازشون بیرون!!»
ون نینگ گفت«:باشه!»
او الن جینگ یی را با یک دست گرفت و همین که خواست الن سیژویی را با دست دیگرش
بگیرد،سیژویی به او گفت «:ژنرال شبح،من نمیتونم برم...بزار من بمونم!! وگرنه برای همه عمرم
افسوس میخورم!»
لحظه ای که چشمان آنها با هم تالقی کرد ون نینگ بر جای خود خشک شد.الن سیژویی وقتی
دید دیگر نمیخواهد او را بگیرد سریع شمشیر کشید و رفت.الن جینگ یی و دیگران هم با استفاده
از فرصت از کنار او عبور کردند.جین لینگ تقریبا از جا بلند شده شانه به شانه اجساد کشیده شده
و بیرون میرفت.تمام اجساد تنها به پرچمی که روی لباس وی ووشیان نقاشی شده بود جذب
میشدند با چشمانی سرخ همان مسیر را دنبال میکردند و توجهی به آنها نداشتند.جین لینگ فریاد
زد«:دایی...من»....
جیانگ چنگ با صدایی چون یخ گفت «:اگه برگردی اونجا دیگه حق نداری منو دایی خودت
بدونی!»
جین لینگ به او خیره شده بود.جیانگ چنگ دوباره او را روی زمین انداخته و فریاد زنان
گفت«:همینجا بشین!» سپس خودش ساندو را برداشته و با عجله به غار کشنده شیطان
بازگشت .جین لینگ لحظه ای تردید کرده و بعد پشت سرش فریاد کشید«:دایی،منتظرم بمون!»
با وجود تمام هشدار ها دنبال او براه افتاد.
از طرفی درون غار کشنده شیطان،ناحیه ای که وی ووشیان و الن وانگجی در آن محاصره شده
بودند دیگر به اندازه ده قدم هم گنجایش نداشت.بیچن درخشانتر از قبل پیش میرفت و آتش
طلسم ها سوزانده تر شده ولی تعداد اجساد بشدت زیاد بود.همین که وی ووشیان طلسم هایش را
پرتاب کرد در نزدیکی خود خطر را حس نمود.همین که به آن سمت برگشت یک جسد وحشی را
درحال خزیدن دید که از روی دو جسد دیگر حرکت میکند دهانش باز بود و میخواست خودش را
روی او پرتاب کند.دستان وی ووشیان خالی بودند.او درحالیکه فحش میفرستاد درون آستین خود
را گشت اما چیزی نیافت.قلبش از جا پرید.
او تمام طلسم های خود را استفاده کرده بود.الن وانگجی متوجه خطری که آنجا بود شد.درست
در لحظه ای که خواست با شمشیر به سمت جسد حمله ببرد.ناگهان صدای جیغی شنید.جسد در
میان هوا دو تکه شد....نه،او را چیزی دو پاره کرد...موجودی که او را از هم پاره کرده بود در برابر
چشم همگان ایستاده بود.یک جسد خونین در باالی کوه اجساد ایستاده و به اندازه یک مرد قدبلند
بود.او جسد دو تکه شده را در دست داشت و مستقیما به وی ووشیان و الن وانگجی خیره شده
بود.دهان الن جینگ یی از شگفتی بازمانده و نمیتوانست دهان خود را ببند.اویانگ زیژن من من
کنان گفت«:پناه بر نیاکان...این دیگه چیه؟»
تمام کسانی که آنجا حضور داشتند همین فکر از ذهنشان میگذشت—این دیگر چه بود؟!
این جسد ناشناس که از ناکجا به آنجا آمده و شبیه هیچ کدام از اجسادی که می دیدند
نبود.سراپایش غرق خون بود و انگار همین االن از برکه خونین بیرون زده است.بدنش عجیب و
غریب و بی تناسب و بطرز عجیبی نحیف بود.اجسادی که توسط طلسم ببر تاریکی کنترل میشدند
به همقطار جدیدشان جذب میشدند.آنها بی خیال وی ووشیان شده و بجایش با تردید مهمان جدید
را تماشا میکردند.جسد خونین چند قدمی به جلو نهاد.
تلوتلوخوران پیش می آمد ،صداهای عجیبی از گلویش می شنیدند انگار استخوانهای خود را کش
و قوس میداد.خون تیره سرخ از تنه و دست و پاهایش بر زمین میریخت.ترکیبی از انرژی یین و
نیروی شوم از وجودش ساطع میشد.هر قدر او نزدیک میشد دیگر اجساد بخود می پیچیدند و عقب
میرفتند.بیشتر افراد حاضر در آنجا رنگ به چهره نداشتند و از ترس صدایشان در نمی آمد.الن
وانگجی جلوی وی ووشیان ایستاد،وی ووشیان دست او که بیچن را میفشرد پایین آورده و پچ پچ
کنان گفت...«:وایسا!» او به آن جسد خونین نگاه کرد.چیزی در فکرش جرقه زد،قلبش بسرعت
می تپید و دوباره گفت«:وایسا!»
جسد خونین ده قدم آنطرف تر از آنان ایستاد.ناگهان سر خود را باال گرفته و دو فریاد بلند سر
داد.فریادهایش یکی از یکی بلندتر و تیز تر بودند.مردم گوش های خود را گرفتند.نوری بر سطح
برکه خون به حرکت درآمد.بنظر میرسید انگار سنگ کوچکی درون آن پرت شده است ولی امواج
بزرگتر شدند.بنظر میرسید چیزی در عمق آن برکه تیره بحرکت درآمده است.
ناگهان دستی رد خون را شکافت.با فشار انگشتان خود را بر روی زمین فشرد.سپس چهره ای
خونین و نیمه پوسیده درحالیکه شکل صورتش مشخص نبود از آنجا بیرون آمد.دومین جسد نیز
از برکه بیرون خزیده بود.بالفاصله پشت سر او تمام سطح برکه خون به حرکت درآمد.برکه انگار
می جوشید و سرهای زیادی از زیر آب بیرون می آمدند سومین جسد،چهارمین،پنجمین...همه
غرق در خون بودند.صدا و چهره زشت و ترسناکشان بخوبی بهم می آمد.آنها بالفاصله پس از
بیرون آمدن از برکه به جان دیگر اجساد افتادند.
اجساد تحت کنترل طلسم ببر خونین،انگار توسط شمشیری سرخ تکه تکه میشده و خون سیاهشان
در هوا می پاشید.جین لینگ با شگفتی نگاه میکرد...«:اینا چین دیگه؟چرا توی برکه پر از جسد
وحشیه؟مگه نگفه بودن همه جسدای توی تپه های تدفین رو سوزوندن؟»
رئیس مکتب اویانگ درحالیکه از پسر خود محافظت میکرد گفت«:انگاری همه رو نسوزوندن!»
الن جینگ یی گفت«:کدوما نبودن؟!»
رئیس مکتب اویانگ گفت«:اونا...اونا»...او نمی توانست بلند مقصودش را بگوید.پس از اینکه
بازمانده های مکتب ون،توسط افرادی که در محاصره شرکت داشتند کشته شدند،آن پنجاه جسد
را به درون برکه خون پرتاب کرده بودند!!ناگهان جین لینگ فریاد کشید«:مراقب باشید!»
یک جسد خونین در برابرش سقوط کرد.الن سیژویی شمشیر بدست چند قدمی به عقب رفت.جسد
خونین به آرامی بر می خاست.جسد بشکلی عجیب خمیده و غیر عادی بود.بنظر میرسید کسی
جمجمه او را سوراخ کرده است.پس از خشک شدن خونابه روی جسمش موهای سفید کم پشتش
بر پیشانیش افتاده بود.گوشت تنش پوسیده و بشدت نفرت انگیز بنظر می آمد.دیدنش برای هر
کسی ناراحت کننده بود.او در حال خزیدن و با آرامی به طرف الن سیژویی پیش میرفت.همه
شاگردان از ترس به خود می پیچیدند و گوشه ای جمع شدند.
اجساد خونین،وقتی تعدادشان بیشتر شد هشیار شده و صدای خرخر از گلویشان برخاست.پسرها
انگار با دشمنی مواجه شده بودند که نمیتوانستند شکستش دهند الن سیژویی سریع جلوی آنان
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بلند و کوتاه،زن و مرد،پیر و جوان—همه مانند شیاطینی غرق در خون بودند.ولی از ظاهرشان وی
ووشیان توانست اشخاصی آشنا را بشناسد.ون نینگ من من کنان گفت«:عموی
چهارم...مادربزرگ»...
او نام تک تک آنها را با صدایی لرزان بر زبان آورد.ون نینگ گفت«:شماها چند وقته که
منتظرین؟!»
اگر ون نینگ زنده بود اکنون چشمانش غرق اشک بودند.لبهای وی ووشیان لرزید،بنظر رسید
میخواهد چیزی بگوید ولی نتوانست.او سرش را پایین گرفته و به آنان احترام گذاشت و با صدایی
گرفته گفت...«:ممنونم!»
الن وانگجی نیز به آنها تعظیم کرده و درود فرستاد.آن اجساد بهنگام جنگ بشدت وحشی بودند
اما اکنون با وجود ظاهر زشت و ترسناکشان،حرکاتشان عامیانه بنظر میرسید.آنها به آرامی خم شده
و دستان خود را باال گرفتند و احترام آندو را پاسخ گفتند.سپس انگار انرژی و جانی که در تنشان
مانده بود پر کشید و بر زمین افتادند.اجساد خونین شان مانند ظروف چینی ترک بر میداشت خرد
میشد اگر باد مالیمی م ی وزید هیچ چیزی از آنان باقی نمیماند.ون نینگ خودش را روی زمین
انداخت با کمک دستانش خاکسترهای خونین را جمع کرد.وقتی همه خاکسترها را گوشه ای جمع
کرد مشت مشت آنان را روی لباس خود ریخت.خاکسترها بسیار زیاد بودند.الن جینگ یی که
وضعیت را دید ابتدا سر خود را خاران د و بعد یک کیسه عطر درآورده و گیاهان معطر درونش را
پرت کرد،چمباتمه زد و کیسه را بطرف او گرفت«:بیا!»
پسرها هم با دیدنش،کار او را تقلید کردند.جین لینگ تنها کسی بود که فقط تماشا میکرد حالت
صورتش در هم بود.او هیچ کاری انجام نداد تنها اخم کنان از آنجا فاصله گرفت.از طرفی وقتی
هفت یا هشت دست با کیسه های عطر و کیسه های بافته شده به طرف ون نینگ دراز شد او
نمیدانست باید چه بکند.الن جینگ یی گفت«:ژنرال شبح کمک میخوای؟»
ون نینگ با عجله گفت«:نه...شما»....
الن جینگ یی گفت«:کلی استخون و خاکستر ریخته اینجا،میخوای همه رو با لباست جمع کنی؟»
وی ووشیان و الن وانگجی به طرفشان رفتند«:همینطوری به اینا دست نزنین....اگه دستکش
دستتون نباشه ممکنه با سم جسد مسموم بشین!»
با شنیدن این حرف پسرها تسلیم شدند.الن سیژویی گفت«:ارشد وی،هانگوانگ جون و ژنرال
شبح،این بار...باید خیلی ازتون تشکر کنیم»...
ناگهان صدایی از میان شلوغی برخاست«:برای چی؟»
الن سیژویی و پسرها برگشتند تا گوینده این سخنان را ببیند و متوجه شدند او فانگ منگچن
است.او برخاست و با خشمی که سراسر صورتش را پوشانده بود گفت«:این کارا یعنی چی؟»
الن سیژویی با شگفتی گفت«:منظورتون چیه؟»
وی وو شیان و الن وانگجی به او نگاه کردند.فانگ چنگمن با صدای خشنی گفت«:دارم می
پرسم— این کارا واسه چیه؟چیو میخواین جبران کنین؟شماها که بخاطر هیچی نمیخواین از اینا
سپاسگذاری کنین هاه؟»
سکوتی مرگبار غار کشنده شیطان را فراگرفته بود.هیچ صدای پچ پچی شنیده نمیشد.هیچ کسی
در آن لحظه احساس چندان خوبی نداشت.آنان با هیاهوی بسیار محاصره ای صورت داده بودند
ولی در عوض خودشان در محاصره ای بزرگتر افتادند.آنها میخواستند جار بزنند که شیطان ساکن
در آنجا را کشته اند ولی در پایان به شیطان نیازمند شده بودند که جانشان را نجات دهد.اصال
نم یدانستند این وضعیت کنونی را خنده دار،عجیب،زشت یا درک نشدنی بدانند.تنها احساس
میکردند آنان که از روی خشم باال و پایین می پریدند حاال از شدت شرمندگی نمیدانند باید چه
کنند.
از وی ووشیان تشکر کنند؟ بنظر نمیرسید اقدام مناسبی باشد اما بهرحال او نجاتشان داده بود .اگر
میگفتند نباید قدرشناسی کنند هم بسیار ناشایست بنظر می رسید.در این وضعیت سکوت بهترین
عکس العمل بنظر می آمد.فانگ منگچن که دید کسی پاسخگوی او نیست خشمگین تر شده و
با شمشیر به طرف او حمله برد «:تو خیال کردی چندتا کار درست بکنی دیگه تاوان گندایی که
زدی و خون هایی که ریختی رو میتونی بدی؟»
وی ووشیان از حمله او کنار رفت.کسی میانشان ایستاد«:برادر فانگ ،اینقدر عصبانی نشو،فعال
ولش کن»...
شخص پس از گفتن این حرفها فهمید که چه اشتباهی کرده است.فانگ منگچن با چشمانی سرخ
گفت«:ولش کنم؟ منظورت اینه که کاری بهش نداشته باشم؟ اون قاتل والدین منه—فقط چون
تو داری میگی ولش کن ،کاریش نداشته باشم؟» او با صدای بلندی پرسید«:وی ووشیان والدین
منو کشته...حقیقت همینه...ولی چرا اینجا بنظر میاد یه قهرمانه؟ یعنی اگه چند تا کار دست بکنه
شماها دیگه همه گناهاشو فراموش میکنین؟ پس والدین من چی میشن؟!»
در میان شلوغی،جین لینگ دست خود را مشت کرد.ناگهان دردی تیز در شانه اش احساس
کرد.انگشتان جیانگ چنگ محکم در شانه اش فرو رفت .جین لینگ نمیتوانست چهره او را درست
ببیند با صدای آرامی گفت...«:دایی؟»
جیانگ چنگ خنده ای کوتاه و عجیب سر داد.باالخره وی ووشیان زبان به سخن گشود«:خب
میخواین چیکار کنم؟»
فانگ منگچن با شگفتی نگاهش کرد.وی ووشیان گفت«:خب بگو چی میخوای؟ جز کشتن و
نابود کردن من چیزی نمیتونه نفرتت رو کم کنه؟» او به یی ویچون که در میان جمعیت نشسته
بود اشاره کرد«:اون یه پاش رو از دست داده ولی من تیکه تیکه شدم...تو پدر و مادرت رو از دست
دادی ولی من همه خانواده ام نابود شد...من عین یه سگ ولگرد دنبال خونه ام میگشتم...حتی
خاکستر پدر و مادرم رو هم ندیدم...نکنه از بازمانده های مکتب ون متنفرین؟ بازمانده های مکتب
ون که دارین حرفش رو میزنین یکبار،سیزده سال پیش کشتین...و حاال بعد اینهمه سال،بخاطر
من و بخاطر شماها،اونها یکبار دیگه مردن...اینبار تبدیل به خاکستر شدن...بگو ببینم....تو از من
بیشتر افراد طلسم هایی درآورده و سعی داشتند با قدرت معنوی خود آن را روشن کنند.رفته رفته
طلسم های برخی به سوسو زدن افتادند.با شنیدن آن سوال بعضی اینگونه پاسخ گفتند«:دو دهم
قدرتم برگشته»...
«واسه من یک دهمه»....
«روند بهبود انرژی خیلی کند پیش میره!»
آنان زمانی که برای محاصره عازم شدند تپه های تدفین را مانند سیزده سال پیش تصور
میکردند.این محاصره می توانست موفقیتی بزرگ و در عین حال آنقدر حزن انگیز باشد که در
تاریخ بماند ولی هیچ کس انتظارش را نداشت شمار کسانی که از کوه پایین میرفتند با آنهایی که
باال آمدند برابر باشد.دومین محاصره قطعا در تاریخ میماند.هرچند بجای شمار تلفات به عنوان بی
معنا ترین و خنده دار ترین رخداد جامعه تهذیبگری ثبت میشد.
برخی بخاطر فرار از مرگ شاد بودند.دیگران برسر تغییرات زمان افسوس میخوردند.چندین تن از
روسای مکتب کنار هم جمع شده و با هم توافق کردند ابتدا محل امنی را بیابند تا استراحت کنند
و نیروی معنوی شان الاقل تا میزان هشت دهم بهبود بیابد در این صورت می توانستند از اتفاقات
غیر قابل پیش بینی دیگر جلوگیری کنند.وی ووشیان بخوبی میدانست نزدیکترین و امن ترین
منطقه به ییلینگ مکتب یونمنگ جیانگ است.او پرسید«:پس میخواین برین به لنگرگاه نیلوفر؟»
الن چیرن با دقت بسیاری پرسید«:تو چرا اینو می پرسی؟»
وی ووشیان گفت«:هیچی...خواستم بپرسم شاید منم بتونم بیام!»
رئیس مکتب یائو با لحن هشدار آمیزی گفت«:وی ووشیان!امروز یه کار درست کردی ولی اون
موضوع ها با هم فرق دارن...لطفا درک کن واسه ماها ساده نیست بخوایم با تو معاشرت کنیم!»
وی ووشیان حس میکرد الل شده«:نگران نباشین من ازتون نمیخوام اصال با من معاشرت داشته
باشین یا چیزی....هرچند االن همه ...سوار یه قایقیم درسته؟کسی که محاصره امروز رو کنترل
کرد طلسم ببر تاریکی رو تو دستش داره...شماها میتونین باهاش رو در رو بشین؟!»
رهبران مکاتب بهمدیگر نگاه کردند.بدبختانه حرف وی وو شیان کامال درست بود.اگر او به آنها
ملحق میشد میتوانستند بخوبی همکاری کنند ولی مردم سالها به فرمانده ییلینگ برچسب های
اتهام آمیز زده بودند این خجالت آور بود که یکباره بخواهند با هم همکاری کنند.در طرف دیگر
الن وانگجی به سمت الن چیرن برگشت«:عمو،شما هیچ خبری از برادر دریافت کردی؟»
الن چیرن بعد از لحظه ای سکوت جواب داد«:نه!»
وی ووشیان گفت«:شاید زوو جون هنوزم تحت کنترل جین گوانگیائو باشه...هرچی آدمای بیشتری
همراهمون باشه کمک هایی که میشه بیشتره...درسته شماها نگرانین من کنارتون باشم ولی اجازه
بدین هانگوانگ جون توی برنامه های بعدی شما حضور داشته باشه بهرحال اون برادرشه!»
صورت الن چیرن پر از خستگی بود او به سمت الن وانگجی رو کرده و گفت«:اگه میخوای بیا!»
دیگر افراد سریع به جیانگ چنگ خیره شدند.از میان سه رئیس قبیله برجسته حاضر الن چیرن
موضعی مشخص اتخاذ کرده و مهم نبود که نیه هوایسانگ نظری داشته باشد یا نه اکنون نوبت
جیانگ چنگ بود.در آن لحظه او در حال امتحان قدرتهای معنوی خود بر زیدیان بود.زیدیان تیره
و روشن میشد اما هیچ نوری از آن هویدا نبود.نور بنفش بر چهره جیانگ چنگ منعکس میشد و
حالتی مرموز به چهره اش میداد.همه میدانستند رئیس مکتب جیانگ کسی است که بیش از همه
از وی ووشیان نفرت داشته و علیه اوست.آنها تصور میکردند مذاکره در این باره به شکست منجر
شود.اما ناگهان او با خنده تلخی گفت«:پس اینقدر جرات داری که برگردی به لنگرگاه نیلوفر؟»
او پس از این سخن کوتاه دیگر چیزی نگفت.هیچ کس نمیدانست منظورش چیست.اطمینان
نداشتند اجازه داده است یا خیر...منتها هنگامی که بسمت یونمنگ میرفتند وی ووشیان و الن
وانگجی نیز همراهشان آمدند و جیانگ چنگ حتی نیم نگاهی به آنان نینداخت.دیگران هم فرض
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
را بر این گذاشتند که نه اجازه داده و نه اجازه نداده است...وقتی گروه به پایین کوه رسید شب شده
بود.نورها خاموش و همه جا در سکوت فرو رفته بود.همه روحاً و جسماً خسته بودند.سر تاپایشان
هم بهم ریخته و آشفته بود.خوشبختانه زمانی که متوجه شدند انرژی کافی ندارند چندان تفاوتی
هم برایشان نداشت زیرا اکثر افراد هنوز انرژی معنویشان بهبود پیدا نکرده بود درنتیجه نمیتوانستند
بر شمشیرهایشان سوار شوند و راه آبی سریعترین مسیر برای رسیدن به لنگرگاه نیلوفر بود.گروهی
نزدیک به هزار نفر از نزدیکترین لنگرگاه ییلینگ عازم یونمنگ شدند.
هرچند چون تصمیمی که گرفته بودند عجوالنه و از سر اضطرار بود موفق به آماده سازی قایق
های زیادی نشدند.روسای مکاتب تمام قایق های لنگرگاه را اجاره کردند برایشان مهم نبود اندازه
قایق چقدر است یا برای چه کاری استفاده میشود.انبوه شاگردان تمام مکاتب سوار بر قایق شده و
بر روی آب راه افتادند.گروه های زیادی با فشار در یک قایق می چپیدند.همه شان هم پسرهایی
غرق در خوشی های زندگی بودند و در عمرشان سوار چنین قایق های کهنه ماهیگیری نشده
بودند که در گوشه ای از آن تورهای کثیف ماهیگیری و لوازم آن ریخته باشد و بوی گند ماهی
تمام مدت حالشان را بهم بریزد.
باد شبانه بسیار سنگین بود.قایق ها به جلو و عقب میرفتند.چند تن از پسرها از شمال آمده و
دریازده شده بودند.پس از مدتی تحمل وضع دیگر دوام نیاوردند به بیرون کابین ها رفته و باال
آورده و بعد با سرگیجه و بی حالی روی عرشه افتادند.یکی از آنها گفت«:خدایا،اینقدر تکون میخوره
داره دل و روده م بهم می پیچه...هی برادر سیژویی تو هم باال آوردی؟مگه تو اهل گوسو نیستی؟
تو که از شمال نیومدی!! انگاری حال تو از منم بدتره که!»
الن سیژویی دستش را جلوی صورت رنگ پریده خود تکان داد«:من...خودمم نمیدونم چرا...ولی
از وقتی چهار پنج سالم بود ...هر وقت سوار قایق میشم اینطوری میشه...شاید اینطوری بدنیا
اومدم!!»
همینکه این حرف را زد باز احساس کرد دلش آشوب شده ...برخاست و محکم نرده های قایق را
گرفت.لحظه ای که نزدیک بود باال بیاورد دید صورتی سیاه به زیر نرده های قایق چسبیده و نیمی
از بدنش در آب فرو رفته است و مستقیما در چشمان او نگاه میکند.الن سیژویی چنان وحشت
کرد که اوق بلندش را باال نیاورده قورت داد...او دست بر قبضه شمشیر نهاده و با دقت نگریست
و گفت«:شبح»...
درون کابین ،جین لینگ با شنیدن این کلمه شمشیر بدست خارج شد«:شبح؟؟ کجاست؟ خودم
میکشمش واست!»
الن سیژویی گفت«:شبح نه...ژنرال شبح!»
همه پسرها با عجله روی عرشه رفته و مسیری که الن سیژویی اشاره میکرد را نگاه کردند.طبق
انتظارشان یک هیکل سیاه به قایق چسبیده بود و از پایین به باال نگاه میکرد و او کسی نبود جز
ژنرال شبح ون نینگ!
درست پس از اینکه تپه های تدفین را ترک کرده بودند ون نینگ ناپدید شد.هیچ کس فکرش را
هم نمیکرد که او اینطور ساکت و آرام به یکی از قایق ها آویزان شود.آنان نمیدانستند چه مدت
است که آنطور آنجا مانده...اگرچه در تپه های تدفین ون نینگ کنار آنها جنگیده بود ولی آنجا
ارشد ها و بزرگان زیادی هم حضور داشتند ولی اینجا در میانه شب،درون آب،ون نینگ با آن ظاهر
عجیبش شوک شدیدی به آنها وارد کرد .دقایقی همانطور به او خیره شدند.اویانگ زیژن اولین
کسی بود که عقب کشیده و رو روی عرشه نشست«:چرا این ژنرال شبح اومده با ما؟»
کسی زیر لب گفت«:هی میگم چرا قایق یواش حرکت میکنه یکی اون پایین چسبیده
بهش...سنگینش کرده!»
«چرا...چرا آویزون قایقمون شده؟»
« مطمئنم نمیخواد بهمون آسیب بزنه وگرنه همون روز ازمون محافظت نمیکرد!»
«ولی االن که خطر تموم شده واسه چی دنبال ما اومده....؟»
«پووووفففففف»
«جینگ یی چرا میخندی؟»
الن جینگ یی گفت«:تو رو خدا نگاش کنین همچی چسبیده به قایق از جاش تکون نمیخوره
انگاری یه الک پشت دریایی خنگ گنده اس!»
حاال که او میگفت دیگران هم همین احساس را درباره ون نینگ داشتند.پیش از آنکه بتوانند
چیزی بگویند اویانگ زیژن گفت«:داره میاد باال!»
ون نینگ از آب بیرون آمده،با دستش طناب آویزان به عرشه را گرفت و آرام به طرف باال می
خزید.پسرها سریع پراکنده شدند.چند نفرشان با ترس و لرز گوشه عرشه جمع شدند«:داره میاد!
داره میاد!ژنرال شبح داره میاد باال!»
الن جینگ یی گفت«:از چی می ترسین؟ مگه اولین باره دارین می بینیدش؟»
«حاال چیکار کنیم کسی رو صدا کنیم؟»
وقتی ون نینگ روی عرشه پرید قطرات آب همه جا پخش شد.بخاطر حرکت ناگهانی او قایق به
تکان افتاد.پسرها چنان مضطرب شدند که گوشه دیگر عرشه سنگر گرفتند قلبشان محکم می
کوفت و جرات نداشتند در برابر او شمشیر بکشند.ون نینگ همانطور که بطرف الن سیژویی
میرفت به صورت او زل زده بود.الن سیژویی فهمید که بخاطر او آمده است پس سر جای خود
ایستاد ون نینگ پرسید«:اسمت چیه؟»
الن سیژویی لحظه ای تردید کرد سپس پاسخ داد «:من شاگرد مکتب گوسوالن هستم اسمم الن
یوانه!»
ون نینگ گفت«:الن یوان؟» الن سیژویی سر خود را به تایید تکان داد.ون نینگ
گفت«:میدونی...کی ...این اسم رو بهت داده؟»
افراد مرده هیچ حالتی در چهره نداشتند اما الن سیژویی حس میکرد در چشمان ون نینگ برقی
دیده است...احساس میکرد او هیجان زده است آنقدر هیجان زده که موقع حرف زدن به لکنت
افتاده...خودش نیز در درون احساس هیجان انگیزی داشت انگار رازی سر به مهر برایش فاش
شده بود.الن سیژویی با دقت پاسخ داد«:خب اسم من رو والدینم بهم دادن!»
ون نینگ گفت«:پس حال والدینت االن خوبه؟»
الن سیژویی گفت«:والدین من وقتی خیلی کوچیک بودم فوت کردن!»
یکی از پسرها آستین او را کشید«:سیژویی دیگه چیزی نگو،مراقب باش!»
ون نینگ با شگفتی گفت«:سیژویی؟ سیژویی اسم دوم توئه؟»
الن سیژویی گفت«:درسته!»
ون نینگ پرسید«:کی این اسم رو بهت داده؟»
الن سیژویی گفت«:هانگوانگ جون بوده!»
ون نینگ پایین را می نگریست و چند باری نام «سیژویی» را زیر لب تکرار کرد.بنظر میرسید او
درحال فهمیدن چیزی باشد که الن سیژویی گفت«:ژنرا».....خواست بگوید –ژنرال -اما بنظرش
این نام اکنون خیلی عجیب بنظر میرسید.پس حرف خود را عوض کرد«:آقای ون،اسم من مشکلی
داره؟»
«اوه!» ون نینگ به چهره او خیره شد و بدون پاسخ گفتن به سوالش گفت«:ت-تو و-واقعا شبیه
یکی از فامیل های من هستی»....
این حرفهای او شبیه سخنانی بودند که شاگردان خارجی وقتی میخواستند با شاگردان خاندان آشنا
شوند میگفتند.پسرها بیشتر از قبل گیج شده بودند و میخواستند بدانند چه خبر است الن سیژویی
هم نمی دانست باید چه بگوید«:و-واقعا؟»
دست برد و او را کشید.الن سیژویی که هنوز دریازدگی اش خوب نشده و پاهایش می لرزید با
این حرکت جین لینگ به نرده برخورد کرده و و نزدیک بود در رودخانه بیفتد.ون نینگ به موقع
به او چنگ زده و برش گرداند پسرها سریع برای کمک به او رفتند«:برادر سیژویی!»
«ارباب جوان الن،حالت خوبه؟سرت گیج میره؟»
ون نینگ که دید رنگ از چهره الن سیژویی پریده مضطرب شد تته پته کنان گفت«:ارباب جوان
جین،میتونی به من حمله کنی...من مقاومت نمیکنم...ولی آ-یوان....ارباب الن یوان»...
الن جینگ یی که شخصیت مداراگری نداشت با انتقاد گفت«:جین لینگ،تو چرا اینطوری؟ مگه
سیژویی چیکارت کرده؟»
« برادر سیژویی برای خوبی خودت اینکارو میکنه...بجای اینکه یه ذره درک داشته باشی هلش
میدی بیفته پایین؟»
جین لینگ احساس میکرد فشار زیادی به او وارد کرده و خودش هم شوکه شده بود ولی وقتی
دید همه برای کمک به الن سیژویی رفتند و او را سرزنش کردند،صحنه های این چنینی زیادی
از گذشته در برابرش ظاهر شد.در تمام این سالها چون پدر و مادری نداشت همه میگفتن لوس بار
آورده شده و کسی نیست که تربیتش کند.اخالق تندی داشت و کسی با او کنار نمی آمد .چه در
برج ماهی طالیی و چه در لنگرگاه نیلوفری هیچ دوست نزدیکی نداشت.شاید در ظاهر به او احترام
گذاشته میشد اما همیشه در موقعیت بدی قرار میگرفت.وقتی بچه بود هیچ کدام از شاگردان دوست
نداشتند با او بازی کنند وقتی بزرگ شد هم هیچ کدام از شاگردان همراهش نمیشدند...هر چه
بیشتر به این درد فکر میکرد چشمانش سرخ تر میشدند ناگهان صدایش را باال برد«:آره همش
تقصیر منه! من آدم وحشتناکیم خب که چی؟!»
همه پسرها از این غرش ناگهانی بر خود لرزیدند.کمی بعد یکی از میان گروه من من کنان
گفت«:منظورت چیه؟ خودت اول شروع کردی...چرا داری ماها رو سرزنش میکنی؟»
جین لینگ با خشم گفت«:شماها باید به من بگین چیکار کنم؟؟؟ از کی تا حاال شماها اجازه دارین
همچین چیزی بهم بگین؟»
وی ووشیان و الن وانگجی در قایقی همان نزدیکی بودند.وی ووشیان وقتی صدای فریاد را شنید
درون کابین بود با عجله بیرون آمده و و روی آب و اطراف را نگاه کرد،وقتی متوجه شد جین لینگ
شمشیر بدست در برابر دیگران ایستاده پرسید«:چه خبر شده؟»
الن سیژویی که با دیدن آندو احساس میکرد دیگر مهم نیست با چه سختی روبرو شود حتما بر
آن پیروز میشد با لحنی پر از شادی گفت«:هانگوانگ جون،ارشد وی،بیاین اینجا!»
الن وانگجی دستش را دور کمر وی ووشیان حلقه کرده و بیچن را برداشت.سوار بر شمشیر روی
قایق بچه ها فرود آمدند.وی ووشیان کمی می لرزید وقتی الن وانگجی آرام نگهش داشت سر
جای خود ایستاد «:چه خبر شده ون نینگ؟ مگه نگفتی فقط میخوای یه نگاهی بندازی و بیای؟»
ون نینگ گفت «:متاسفم ارباب جوان...همش تقصیر منه...من به موقع برنگشـ»....
جین لینگ تیغه شمشیر را به طرف وی ووشیان گرفته و غرید «:الزم نکرده ادای آدمای درستکارو
در بیاری!»
وی ووشیان گفت«:جین لینگ،اول اون شمشیر رو بیار پایین!»
جین لینگ گفت«:نمیارم!»
وی ووشیان خواست چیز دیگری بگوید که ناگهان بغض جین لینگ ترکید.وقتی می گریست
بقیه سر جای خود خشکشان زد.وی ووشیان با گیجی،قدمی به جلو نهاده و گفت...«:چی....چی
شده آخه؟»
جین لینگ با چهره ای پر از اشک فریاد میزد و هق هق کنان میگفت«:این شمشیر بابامه من
نمیارمش پایین!»
او شمشیر جین زیژوان،سویهوا را محکم بغل کرده بود.این شمشیر تنها چیزی بیادگار مانده از
پدر و مادرش برایش بود.جین لینگ اکنون که اینطور در برابر جمعیت زار میزد،چهره ای شبیه
به جیانگ یانلی گرفته بود که از سر نا امیدی می نالید و می گریست.در بین پسران همسن جین
لینگ،برخی ا زدواج کرده و برخی که سنشان کمی باالتر بود پدر شده بودند برای آنان اینطور
گریستن عملی حقارت آمیز محسوب میشد.حاال او در برابر دیگران اینگونه زار میزد مگر چقدر
احساس نا امیدی میکرد؟
وی ووشیان برای لحظاتی نمیدانست باید چه کاری بکند.به الن وانگجی نگاه کرد انگار از او
یاریمیخواست ولی الن وانگجی قطعا آخرین نفری بود که در چنین مواقعی میتوانست کمک
کند.در این لحظه صدایی از همان حوالی شنیده شد«:آ-لینگ!»
قایق های بزرگی آن قایق ماهیگیری کوچکی که آنان درونش بودند را محاصره کردند.هر
کدامشان پر از تهذیبگر بود و روی عرشه هر قایق یک رئیس مکتب حضور داشت.قایق مکتب
یونمنگ جیانگ در طرف راست قایق ماهیگیری ایستاد.آندو قایق فاصله ای کمتر از 30متر با
هم داشتند.کسی که او را صدا زد،جیانگ چنگ بود که در لبه قایق ایستاده بود.جین لینگ با
دیدن داییش اشکهای خود را پاک کرده و فین فین کنان برخاست.کمی به اطراف نگریست
سپس تصمیمش را گرفته و بسمت قایق جیانگ چنگ پرید.جیانگ چنگ او را گرفت«:چت شده؟
کسی اذیتت کرده؟»
جین لینگ چشمان خود را پاک کرده و جوابی نداد.جیانگ چنگ سر خود را باال گرفته و نگاه
تندی به قایق ماهیگیری انداخت.نگاه سردش از ون نینگ گذشت و بر وی ووشیان فرود آمد در
همان لحظه الن وانگجی از روی قصد یا سهوا با ایستادن جلوی وی ووشیان دید او را مسدود
کرد.یکی از روسای قبایل با لحن تندی گفت«:وی ووشیان تو چرا داخل اون قایق هستی؟»
لحنش تا حدی تردید آمیز بود اما هر کس آن را میشنید احساس بدی میکرد انگار که وی
ووشیان با قصد و نیست شومی به آن بچه ها نزدیک شده است.اویانگ زیژن گفت«:رئیس مکتب
یائو،چرا اینطوری حرف میزنی؟ اگه ارشد وی میخواست کاری کنه االن هیچ کدوم راحت تو
قایقمون ننشسته بودیم که!»
وقتی او این حرف را زد اکثر تهذیبگران ارشد پیر به تندی نگاهش کردند.اگرچه حرفش حقیقت
داشت اما هیچ کسی دوست نداشت آن را بشنود.الن سیژویی بالفاصله گفت«:زیژن درست
میگه!» بیشتر پسرها هم سر تکان دادند.جیانگ چنگ کمی چانه خود را پایین گرفته و
گفت«:رئیس مکتب اویانگ!»
رئیس مکتب اویانگ با شنیدن نام خود،چشمانش بشدت به پلک زدن افتادند.جیانگ چنگ با
صدایی چون یخ ادامه داد «:اگه درست یادم باشه این آقا کوچولو پسر شماست درسته؟ زبون
تندی داره!»
رئیس مکتب اویانگ گفت«:زیژن،برگرد...بیا پیش پدرت!»
اویانگ زیژن با سردرگمی گفت«:با با مگه خودت نگفتی برم تو قایق بچه ها که مزاحم شماها
نباشم؟»
رئیس مکتب اویانگ عرق روی پیشانی خود را پاک کرده و گفت«:بسه! امروز بیش از حد
خودنمایی کردی ...یاال پاشو بیا اینور!»
مکتب آنها در بیلینگ بود و به یونمنگ نزدیک بودند اما از لحاظ قدرت نمیتوانستند با هم رقابت
کنند.طبیعتا نمیخواست جیانگ چنگ نسبت به پسر او کینه ای داشته باشد آنهم بخاطر چند
کلمه ای که به طرفداری از وی ووشیان زده است...جیانگ چنگ پیش از بازگشت به کابین خود
یکبار دیگر به وی ووشیان و الن وانگجی نگاه کرد بعد دستش را روی شانه جین لینگ نهاد و
او را با خود برد.رئیس مکتب اویانگ نفس راحتی کشید بعد بطرف پسر خود برگشت و سرزنش
کنان گفت«:چ-چ -چطور جرات میکنی؟؟هر روز داره کمتر به حرفای من اهمیت میده...میای
اینجا یا نه؟؟ اگه نیای خودم میام سر وقتت!!»
اویانگ زیژن با نگرانی گفت«:بابا،تو برو داخل بشین استراحت کن...هنوز انرژی معنویت برنگشته
نمیتونی بیای اینجا ...خواهش میکنم بی هوا سوار شمشیر نشیا!»
در آن لحظه نیروی معنوی همگان به کندی بهبود می یافت.اگر خودشان را مجبور میکردند
روی شمشیر بایستند حتما بر زمین سقوط میکردند.اصال بهمین دلیل بود که آنان داشتند روی
آب پیش میرفتند و از اساس هیکل رئیس مکتب اویانگ سنگین بود و نمیتوانست سوار بر شمشیر
بیاید و پسر خود را ببرد.او با خشم آستین های خود را تکانی داد و به کابین بازگشت.نیه هوایسانگ
در قایق بعدی با صدای بلندی میخندید.تمام رهبران مکاتب در سکوت تماشایش میکردند ولی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بیشترشان پراکنده شدند.وی ووشیان که دید اوضاع درست شده نفس راحتی کشید.همین که
کمیخیالش راحت شد خستگی بر وجودش چیره گشت و گوشه ای افتاد .بنظر میرسید بخاطر
عدم تعادل قایق است که نمیتواند درست بایستد ولی در حقیقت آنقدر خسته بود که توانایی هیچ
کاری را نداشت.پسرها بی توجه به خون و کثیفی روی بدنش سراسیمه بطرفش رفتند تا مانند
الن سیژویی به او نیز کمک کنند.هرچند نیازی به کمک آنها نبود زیرا الن وانگجی به آرامی
کنارش نشست یک دست خود را زیر بازو و دست دیگرش را زیر زانوهایش نهاده و به یکباره از
روی کف عرشه بلندش کرد.
وی ووشیان را همانطور نگهداشته به طرف کابین رفت.درون کابین جایی برای دراز کشیدن
وجود نداشت تنها چهار سکوی بلند آنجا بود.بهمین دلیل الن وانگجی با یک دست کمر وی
ووشیان را گرفته و سر او را روی شانه خود نهاد سپس با دست دیگر چهار سکو را شکست و به
یک تخت بزرگ که برای خوابیدن مناسب بود تبدیلشان کرد .و وی ووشیان را با مهربانی روی
آنجا خواباند.الن سیژویی تازه فهمید الن وانگجی غرق در خون است ولی بانداژی که دستش با
آن بسته شد تکه ای از آستین وی ووشیان بود که او دور انگشت دست چپش بسته بود.
پیش از اینها فرصت نداشت به ظاهر او توجه کند ولی حاال الن وانگجی دستمالی بیرون کشیده
و داشت خون روی صورت وی ووشیان را پاک میکرد.خیلی زود دستمال به خون سرخ و سیاه
آغشته شد.هرچند او صورت وی ووشیان را تمیز کرد اما هنوز بدن خودش را تمیز نکرده بود.الن
سیژویی خیلی سریع دستمال خود را به طرف او دراز کرد«:هانگوانگ جون!»
الن وانگجی دستمال را از او گرفته و پایین را نگریست و با دستمال صورت خود را پاک کرد و
صورتش به سفیدی قبل بازگشت.بچه ها خیالشان راحت شد.هانگوانگ جون از دید آنان زمانی
عادی بنظر میرسید که صورتش چون یخ تمیز و صاف باشد.اویانگ زیژن گفت«:هانگوانگ
جون،چرا ارشد وی غش کرد؟» الن وانگجی گفت«:خسته اس»
الن جینگ یی که شگفت زده شده بود گفت«:من فکر میکردم ارشد وی هیچ وقت خسته
نمیشه!» دیگر پسرها همانند او گیج شده بودند.فرمانده ییلینگ افسانه ای بدلیل خستگی نبرد با
اجساد متحرک غش می کند؟ همه آنها تصور میکردند فرمانده ییلینگ باید با یک اشاره انگشت
از پس همه شان بر بیاید...هرچند الن وانگجی سر خود را تکان داد و تنها چهار کلمه گفت«:همه
ما انسان هستیم!»
همه آنها انسان بودند.چطور میشد انسانی خسته نشود؟ چطور میشد آنها تا ابد بدون خستگی
سرپا بمانند؟
الن وانگجی تمام سکوها را کنده بود در نتیجه پسرها تنها می توانستند بصورت دایره وار چمباتمه
بزنند و با نگرانی وضعیت را دنبال کنند.اگر وی ووشیان بیدار بود شیطنت میکرد و میتوانست سر
به سر همه آنها بگذارد آن موقع کابین کامال سرزنده بنظر میرسید ولی وی ووشیان که خواب
بود.هانگوانگ جون مانند همیشه شق و رق کنارش نشسته بود.معموال در این زمان ها کسی
چیزی میگفت تا جو را کمی پر نشاط کند ولی الن وانگجی حرفی نزد و دیگران هم جرات
نداشتند چیزی بگویند.پس از اینکه مدتی در کابین چمباتمه زدند همه جا را سکوت عمیقی فرا
گرفت.پسرها در دل میگفتند...«:چقدر کسل کننده!»
آنها آنقدر خسته شدند که سعی میکردند با هم ارتباط چشمی ایجاد کنند«:چرا هانگوانگ جون
هیچی نمیگه؟ ارشد وی چرا بیدار نمیشه؟»
اویانگ زیژن درحالیکه گونه های خود را محکم چسبیده بود با چشم به اطراف اشاره کرد و
گفت«:هانگوانگ جون همیشه اینقدر ساکته؟ ارشد وی چجوری کنارش دوام میاره ....؟»
الن سیژویی در سکوت سر تکان داد و با اطمینان گفت«:هانگوانگ جون همیشه همینطوری
بوده!»
ناگهان وی ووشیان چینی به ابروهایش داد.سر خود را کمی کج کرد.الن وانگجی آرام سرش
رابه شکل قبل بازگرداند تا بعداً گردن درد نگیرد .وی ووشیان زمزمه کنان گفت«:الن جان!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
همه فکر کردند او بیدار شده پس شدیدا هیجان داشتند اما چشمان وی ووشیان هنوز بسته
بودند.نگاه الن وانگجی شبیه همیشه بود«:امم،من اینجام!»
وی ووشیان ساکت ماند.انگار خیالش راحت شد و چرخی زده و کمی به الن وانگجی نزدیک شد
و آسوده خوابید.پسرها همانطور به آنها خیره شده بودند.بنا به دالیلی گونه هایشان سرخ شد.الن
سیژویی اولین کسی بود که برخاست و با لکنت گفت«:ه-هانگوانگ جون ،ما میریم بیرون یه
کمی هوا بخوریم»...
آنها با عجله صحنه را ترک کرده و به عرشه پناه بردند.در آن باد شبانه انگار احساساتشان داشت
خفه شان میکرد و به این شکل توانستند نفس بکشند.یکی از آنها پرسید«:چی شده؟ چرا اومدیم
بیرون؟چرا؟»
اویانگ زیژن صورت خود را پوشاند «:منم نمیدونم چی شد فقط خیلی یهویی حس کردم نباید
اونجا بمونیم!»
برخی به همدیگر اشاره میکردند«:چرا صورتت سرخ شده؟»
«من چون تو رو دیدم بهم سرایت کرد!»
ون نینگ از همان ابتدا قدمی برای کمک به وی ووشیان برنداشت.حتی بدنبال آنان در کابین
هم نرفت و همانجا روی عرشه نشست.ابتدای امر پسرها متعجب بودند که چرا دنبال آنها نمیرود
ولی حاال فهمیده بودند که ژنرال شبح تصمیم عاقالنه و درستی گرفته است.هیچ نفر سومی
نباید وارد آنجا میشد! ون نینگ وقتی دید آنها از کابین خارج شده اند برایشان جا باز کرد انگار
میدانست اینطور میشود.هرچند الن سیژویی تنها کسی بود که به سمتش رفته و کنارش
نشست.چند تن از پسرها من من کنان گفتند«:چرا یجوریه انگاری سیژویی خیلی با ژنرال شبح
صمیمیه؟» ون نینگ گفت«:ارباب جوان الن میشه صدات کنم آ-یوان؟»
مو به تن پسرها سیخ شد...ژنرال شبح می خواست اینقدر با آنها صمیمی شود؟
الن سیژویی با خوشحالی گفت«:البته!» ون نینگ گفت«:آ-یوان،توی این همه
سال حال و روز خوبی داشتی؟» الن سیژویی گفت«:خیلی خوب بودم!»
ون نینگ سری تکان داد و گفت«:حتما هانگوانگ جون خیلی باهات مهربون بوده!»
الن سیژویی که دید او با چه لحن احترام آمیزی درباره الن وانگجی حرف میزند با او احساس
نزدیکی بیشتری کرد«:هانگوانگ جون با من شبیه یه پدر یا برادر بزرگتر رفتار میکنه...اون حتی
یادم داده چطوری گیوچین بزنم!»
ون نینگ پرسید«:هانگوانگ جون از کی داره ازت مراقبت میکنه؟»
الن سیژویی پس از کمی تفکر گفت«:درست یادم نیست ولی احتماال از وقتی چهار یا پنج سالم
بوده من درباره سالهای قبل تر چیز زیادی یادم نیست ولی شک دارم وقتی خیلی کوچولو بودم
هانگوانگ جون ازم مراقبت میکرده چون فکر کنم اون زمان هانگوانگ جون گوشه نشین بود و
مراقبه میکرد!»
او ن اگهان بیاد آورد اولین باری که هانگوانگ جون به گوشه نشینی نشسته مصادف با اولین
محاصره تپه های تدفین بوده است.درون کابین،هانگوانگ جون به در نگاه میکرد که بچه ها
هنگام فرار پشت سر خود بسته بودند.دوباره به وی ووشیان که سرش بشکل بدی کج شده بود
خیره شد.او دوباره چینی به ابرو انداخته و سرش خود را به چپ و راست می چرخاند بنظر میرسید
احساس نامساعدی دارد.الن وانگجی برخاست و بطرف در رفت و چفتش را بست.سپس برگشت
و کنار وی ووشیان نشست او را به آرامی بلند کرد و در میان بازوهای خود جای داد.
این بار وی ووشیان،دیگر سر خود را تکان نداد.بطرف سینه او چرخید و بنظر میرسید در
بهترینحالت به خواب رفته است.الن وانگجی وقتی آسودگی او را دید،همانطور که او را در آغوش
داشت به چهره اش زل زده بود.موهای سیاهش روی شانه ریخته بودند.ناگهان وی ووشیان با
همان چشمان بسته یقه لباس الن وانگجی را گرفت و با انگشتانش انتهای نوار پیشانی بند او را
چسبید.مشتش بشدت محکم بود.الن وانگجی سعی کرد انتهای نوار را از دست او در بیاورد اما
موفق نشد.مژه های وی ووشیان کمی به لرزه افتاد..........
کمی بعد وی ووشیان باالخره بیدارشد.وقتی چشمان خود را گشود اولین چیزی که دید سقف
چوبی کابین بود.سر جای خود نشست.الن وانگجی جلوی پنجره چوبی نشسته و به ماه تابان و
رودخانه خیره شده بود.وی ووشیان گفت«:هاه،هانگوانگ جون،من غش کردم؟» الن وانگجی
به آرامی به طرف او برگشت و گفت«:بله!»
وی ووشیان پرسید«:پیشونی بندت کو؟»پس از پرسیدن این سوال پایین را نگاه کرد و گفت«:عه؟
چی شده؟ این چرا تو دست منه؟» او پاهای خود را روی سکوها تکان داد و گفت«:وای
متاسفم،من وقی خوابم دوست دارم یه چیزی رو بغل کنم یا بچسبم به یه چیزی...واقعا منو
ببخش!»
الن وانگجی پس از لحظه ای سکوت پیشانی بند خود را پس گرفته و گفت«:اشکالی نداره!»
اگرچه وی ووشیان بسختی سعی میکرد جلوی خنده خود را بگیرد اما بیاد آورد آن موقع واقعا
میخواست بخوابد اما انتظار نداشت آنقدر ضعیف باشد که غش کند و بیفتد.او اگرچه می لرزید اما
الن وانگجی با سرعت او را بلند کرده بود البته وی ووشیان کمی احساس شرم میکرد و
نمیخواست چشم بازکند و به او چیزی بگوید زیرا نیازی به این کارها نبود و میتوانست از جای
خود برخیزد.درعین حال هم نمیخواست این خوشی مجانی را پس بزند اگر میشد او را در آغوش
گرفته ببرند چه اجباری به روی پا بلند شدن بود؟!
وی ووشیان گردن خود را مالید و در دل با حسرت گفت :آه،الن جان،اون واقعا....اگه میدونستم
اصن بیدار نمیشدم اگه بیهوش میمونم میتونستم تا وقتی برسیم همینطور تو بغلش بخوابم!!!
آنها ساعت سه صبح به یونمنگ رسیدند.جلوی دروازه و اسکله لنگرگاه نیلوفر روشن بود و مانند
تکه ای طال روی آب می درخشید.در گذشته کم پیش می آمد اینهمه قایق با اندازه های مختلف
در اسکله جمع شوند.نه فقط نگهبانان دروازه که پیرمردهایی که نیمه شب در آنجا بساط میکردند
هم با شگفتی به این جمعیت خیره شده بودند.جیانگ چنگ اولین کسی بود که از قایق پیاده
شد.او چند کلمه با نگهبانان سخن گفت و بالفاصله شاگردان مسلح بسیاری به طرف دروازه ها
رفتند.تهذیبگران یکی یکی پیاده شده و توسط شاگردان مهمان مکتب یونمنگ جیانگ به داخل
راهنمایی میشدند.رهبر مکتب اویانگ باالخره توانست پسرش را گیر بیاورد.همانطور کشان کشان
او را می برد و توبیخش میکرد.وی ووشیان و الن وانگجی از کابین خارج شده و به بیرون از
قایق جستی زدند.ون نینگ گفت«:ارباب من این بیرون منتظرتون میمونم!»
وی ووشیان میدانست که ون نینگ به دروازه های لنگرگاه نیلوفر نزدیک نمیشود و جیانگ چنگ
هم او را به درون راه نمیداد پس سرش را به نشانه پذیرش تکان داد.الن سیژویی گفت«:آقای
ون،بزارین من اینجا همراهتون بمونم!»
ون نینگ گفت«:تو همراهم میمونی؟» کامال خوشحال بود انتظار همچین چیزی را نداشت.
الن سیژویی لبخند زنان گفت«:بله،بهرحال ارشدهامون میرن داخل و درباره موضوعات مهم
حرف میزنن...نیازی نیست من اونجا حاضر باشم...بیاین ما با همدیگه حرف بزنیم.خب کجا
بودیم؟ارشد وی یه بچه دوساله رو مثل تربچه تو زمین میکاشت؟»
صدای او خیلی آرام بود اما وقتی راه می رفتند میشد صدایشان را شنید.وی ووشیان سر جای
خود متوقف شد.الن وانگجی ابتدا ابرو بهم پیچاند ولی بعد دوباره به شکل عادی برگشت.وقتی
سایه آنها هم از دروازه لنگرگاه نیلوفر گذشت.الن سیژویی پچ پچ کنان ادامه داد«:بچه بیچاره
ولی میدونی من یادمه وقتی کوچیک بودم هانگوانگ جون منو مینداخت وسط یه عالمه
خرگوش...بنظرم این حرکتشون شبیه همه!»....
وی ووشیان پیش از وارد شدن به دروازه های لنگرگاه نیلوفر،نفس عمیقی کشید و سعی داشت
خود را آرام کند ولی پس از ورود آنقدر که تصور میکرد هیجان زده نشد.شاید چون بیشتر مکانها
از نو ساخته شده بودند و روی سقف های ساختمانها تزئینات زیادی حکاکی شده بود.بنظر میرسید
آنجا بزرگتر و باشکوه تر از قبل شده ولی در مقایسه با لنگرگاه نیلوفری که او در ذهن داشت
تغییراتش زیاد بود.وی ووشیان از ته دل احساس فقدان میکرد.نمیدانست آیا ساختمان های جدید
راه دیدن ساختمان های قدیمی را بسته اند یا اینکه آنها را کامال از بین برده اند....بهرحال آن
ساختمان ها بسیار قدیمی بودند.
در زمین تمرین شاگردان دوباره گرد هم جمع شدند به حالت نیلوفری نشستند تا مراقبه نمایند و
قوای معنوی خود را بازیابند.آن روز و شب بشدت سرشان شلوغ بود.تمام این افراد احساس
فرسودگی شدید میکردند و نیاز داشتند تا نفسی تازه کنند.جیانگ چنگ در طرفی دیگر،روسای
قبایل و اشخاص مهم را به تاالر اصلی،تاالر شمشیر راهنمایی کرد تا درباره مسائل امروز بحث و
گفتگو کنند.همین که وارد شدند هنوز در جای خود ننشسته بودند که یک تهذیبگر مهمان وارد
تاالر شد«:رئیس مکتب!»
او به سمت گوش جیانگ چنگ رفته و چند کلمه ای درگوشی به او گفت.جیانگ چنگ اخمی کرد
و گفت«:نه،اگه موضوع مهمیه بعدا بیارشون تا حرف بزنن نمیبینی االن تو چه وضعی هستیم؟»
تهذیبگر مهمان گفت«:من اینا رو بهشون گفتم ولی اون دوتا خانم....گفتن حرفاشون درباره اتفاق
امروزه!»
جیانگ چنگ گفت«:پیشینه شون چیه؟ اهل کدوم مکتب تهذیبگرین؟»
تهذیبگر مهمان گفت«:نمیدونم...اونا تهذیبگر نیستن....مطمئنم هر دوشون زنای معمولی بدون
نیروی معنوی هستن...با خودشون کلی گیاه دارویی گرونقیمت هم آوردن ولی نگفتن کدوم رئیس
مکتب اینا رو فرستاده...با توجه به حرفاشون من حس میکنم نمیخوان درباره موضوع بی اهمیتی
حرف بزنن...واسه اینکه حس نکنن بهشون بی احترامی شده من بردمشون به اقامتگاه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
مهمانان....گیاهای دارویی رو هم جایی ذخیره نکردیم هنوز...البته بررسیشون کردیم هیچ طلسم
یا سمی روی اونا نبود!»
هیچ کسی نمیتوانست هر وقت خواست بیاید و رئیس مکتب یونمنگ جیانگ را ببیند.مخصوصا
وقتی که دلیل حضورش را نگوید چه برسد به اینها دو زن بدون نیروی معنوی و حمایت مکاتب
تهذیبگری بودند.هرچند از آنجا که گیاهان دارویی نایابی همراه داشتند،تهذیبگر مهمان بخاطر
اینکه بی احترامی نشود مسئولیت آنها را برعهده گرفت .این هدایای خاص و عجیب بودن خود
حادثه برایش کافی بود تا به آنها بی توجهی نکند.جیانگ چنگ گفت«:دوستان،اینجا رو خونه
خودتون بدونین و اگر میشه غیبت موقت من رو ببخشید».
همگی با هم جواب دادند«:رئیس مکتب جیانگ بفرمایین!»
هرچند جیانگ چنگ نه برای مدت کوتاهی که لحظات طوالنی گذشت ولی او بازنگشت.آمدن
مهمان سرزده و ناگهانی بخودی خود بی احترامی بود چه برسد به چنین زمانی که همه منتظر
بحث درباره مسائل بسیار مهمی بودند.تقریبا یکساعت بعد هم گذشت ولی جیانگ چنگ
برنگشت.بیشتر افراد دیگر مضطرب و دلگیر شده بودند.در این لحظه بود که جیانگ چنگ آمد.وقتی
می رفت حالش خوب بود اما وقتی برگشت چهره اش بسردی یخ بود و با سرعت قدم
برمیداشت.همراه خود دونفر را آورده بود—دو زن،احتماال با اینها دیدار داشت.افراد حاضر تصور
میکردند اینها دو زن معمولی هستند که با خود هدایای نایابی آورده اند همین بخش بشدت برایشان
عجیب و غیر واقعی مینمود.هرچند آن دو بانو جوان بنظر نمی آمدند.سن آنها را میشد از روی
خطوط گوشه چشم ها و لبهایشان تخمین زد.یکی از آندو بنظر زنی فروتن و پریشان بنظر میرسید
و دیگری نه تنها چهره ای فرسوده داشت که روی صورتش چندین جای زخم نیز بود.جای بریدگی
های قدیمی بودند اما آنقدر مهیب بنظر می آمدند که جمعیت از سر نا امیدی رویشان را
برگردانند.آنها به پچ پچ افتادند که چرا جیانگ چنگ چنین زنانی را
به تاالر شمشیر آورده و حتی موقعیتی در میانه تاالر را به آنها نشان داد تا بنشینند.
چهره جیانگ چنگ تیره بود .او به طرف زنان برگشت که داشتند با کمرویی و احتیاط می
نشستند«:میتونین اینجا حرف بزنین!»
رئیس مکتب یائو گفت«:رئیس جیانگ،منظورتون چیه؟»
جیانگ چنگ گفت «:موضوع اونقدر شوکه کننده اس که من جرات نکردم کار عجوالنه ای
بکنم...تاخیرم بخاطر بازجویی و سواالت مهم بود..از همه تون میخوام کامال ساکت باشید و خوب
به این دو نفر گوش بدین!» دوباره برگشت و گفت«:خب کدومتون اول شروع میکنه؟»
زنان بهم نگاه کردند زن صورت زخمی بنظر شجاع تر بود برخاست و گفت«:اول من میگم!»
او ابتدا به همه درود فرستاده و تعظیم کرد«:چیزی که من میخوام برای شما بگم داستانی قدیمیه
که حدود یازده سال پیش رخ داده!»
با توجه به لحن جیانگ چنگ،همگان فهمیدند که موضوع نمیتواند چیز بی اهمیتی باشد و همه
در نهایت دقت سعی داشتند اتفاقات یازده سال پیش را بیاد بیاوردند.زن گفت«:اسم من سیسیه!
در گذشته خودفروشی میکردم...میشه گفت بخاطر اینکار شهرت داشتم.دور و بر ده سال پیش
شایدم بیشتر ،یه تاجر ثروتمند پیدا کردم و خواستم باهاش ازدواج کنم ولی اوضاع خوب پیش
نرفت و همسر اون مرد خیلی وحشی بود اون یه گروه مرد عیاش رو فرستاد سروقتم و صورتمو
اینطوری کرد برای همین االن این شکلی شدم!»
در صدای زن ذره ای شرم وجود نداشت و حتی سعی نمیکرد خجالت زده بنظر برسد.بیشتر
تهذیبگران زن دست خود را روی دهان خود گذاشتند درحالیکه مردان اخم کرده بودند.سیسی ادامه
داد «:وقتی صورتم به این شکل افتاد وضعیتم خیلی فرق کرد .هیچ کسی نمیخواست توی صورتم
نگاهی بندازه چه برسه به اینکه بخوان بهم کار بدن...فاحشه خونه ای که درش کار میکردم هم
بیرونم انداخت....نمیدونستم باید چیکار کنم ولی اصال نمیتونستم هیچ کار دیگه هم بکنم...پس به
یه گروه از خواهرای سن باال ملحق شدم...مشتریاشون آدمای خیلی مهمی نبودن ولی اگه یه
کاری پیش میومدم منم باهاشون میرفتم البته صورتم رو می پوشوندم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
در این لحظه برخی دیگر تحمل حرفهای او را نیاورده و با حقارت تمام به زن زل زدند واقعا
نمیدانستند چرا جیانگ چنگ از آنان خواسته تا سکوت کنند و به گذشته کثیف زن گوش
بسپارند.روسای مکاتب اما صبورانه اجازه دادند به حرف زدن ادامه دهد.همانطور که انتظارش
میرفت او باالخره به موضوع اصلی رسید«:یک روز،خواهرها یه کار عالی گرفتن،اونا تعداد زیادی
از ما رو میخواستن....یه کالکسه که اسب اونو میکشید ما رو به جایی که میخواستیم برد.خواهرای
من وقتی قیمت کارو دیده بودن خیلی هیجان داشتن...هرچند من حس میکردم چیزی
اشتباهه...بزارین صادق باشم اونا خیلی پیر و زهوار درفته بودن بعضیاشونم شبیه من بودن...پول
زیادی بهمون دادن و حتی اومده بودن دنبالمون...چطور ممکنه این همه خوشبختی یجا گیرمون
بیاد؟ البته کسانی که اومده بودن دنبالمون خیلی مشکوک بنظر میرسیدن...تا رسیدن سریع ما رو
سوار کالکسه کردن و نذاشتن هیچ کس چیزی بدونه...هر طور نگاه قضیه میکردی داشت لنگ
میزد!»
بقیه هم همینطور فکر میکردند.اهانت اولیه حاال جایش را به کنجکاوی داده بود.سیسی
گفت «:وقتی به محل رسیدیم ما رو به یه حیاط بزرگ راهنمایی کردن و گذاشتن همونجا
بمونیم.هیچ کدوم از ما توی عمرمون همچین خونه باشکوه و بزرگی ندیده بودیم.چشمامون از
اینهمه در خشش کور شده بود.اونجا یه پسر کنار در ایستاده بود و با یه خنجر توی دستش بازی
میکرد.وقتی ما رو دید گفت بریم داخل.پشت سرمون درو بست و رفتیم داخل یه اتاق....توی اون
اتاق بزرگ فقط دو نفر بودن...یه مرد که توی تخت بزرگی دراز کشیده بود.سنش به سی چهل
سال میخورد و انگار انقدر مریض بود داشت میمرد.وقتی دید چند نفر اومدن داخل چشماش رو باز
کرد !»
«آه!» درون تاالر شمشیر شخصی انگار چیزی را فهمیده بود با صدای بلندی گفت«:یازده سال
پیش...؟؟ این...؟ این...؟»
سیسی گفت «:قبلش یکی بهمون گفت باید چیکار کنیم....پشت سر هم باید از مهارتمون واسه
مراقبت از اون شخص استفاده میکردیم .حق نداشتیم یه ثانیه هم دست بکشیم....من خیال میکردم
طرفمون یه مرد قوی و گنده باشه کی فکرشو میکرد یه مریض بی جونه؟ اصال این
بیچاره دوام میاورد وسط کار؟ من مطمئن بودم یه دور تموم نشده نفس آخرشو میکشید.....مگه
اون مرد چقدر شرور بود که باید اون شکلی میمرد؟ اونا خیلی پولدار بودن میتونستن راحت هر قدر
بخوان دخترای خوشگل بگیرن....چرا ما زنای پیر و زشت رو انتخاب کردن؟ همینطور که کارمو
میکردم این چیزا هم تو ذهنم می چرخید.بعدش یهو صدای خنده یه مرد جوون رو شنیدم و از
ترس پری دم...اون موقع بود که فهمیدم کنار تخت یه پرده است و پشتش یه مرد نشسته!»
قلب همه از شنیدن حرفهای هولناک او به تپش افتاد.سیسی ادامه داد«:اونجا فهمیدم این مرده
تمام مدت پشت پرده نشسته بوده...وقتی اون خندید مردی که تو تخت بود به تقال افتاد،منو پرت
کرد و روی تخت وول میخورد....اونی که پشت پرده بود بدجوری میخندید.حرف میزد و میخندید
اون به مرده گفت-پدر،من زنای محبوبت رو آوردم برات،تعدادشون خیلی زیاده...االن خوشحالی؟»
اگرچه سیسی این سخنان را به زبان می آورد اما مو به تن همه سیخ شد و یک چهره خندان در
برابر چشمانشان نقش بست.جین گوانگ یائو!!!
و آن مرد نیمه جان درون تختخواب هم باید جین گوانگشان می بود!!
مرگ جین گوانگشان در جامعه تهذیبگری چون رازی پنهان بود.او سراسر زندگیش بشکلی شهوت
انگیز زندگی کرده و آثار عشقبازی های او در همه جا یافت میشدند.همه میدانستند دلیل مرگش
هم میتوانست به این موضوع مربوط باشد.رئیس مکتب النلینگ جین به رابطه با زنان شدیدا اصرار
داشت حتی زمانی که در بدترین شرایط جسمانی قرار داشت و باالخره در همین حال مرده بود.چنین
داستانی را نمیشد به دیگران گفت زیرا هیچ آبرویی برای او باقی نمیگذاشت.بانو جین بعد اینکه
پسر و عروسش را از دست داد بشدت افسرده شد.وقتی میدید شوهرش اکنون بیشتر از قبل به
عیاشی می پردازد و حتی در حال مرگ هم به کارش ادامه میدهد از شدت غم بیمار شده و مدتی
بعد فوت کرد.مکتب النلینگ جین سعی داشت هر طور بود اخبار را پنهان کند اما عالم در سکوت
همه چیز را میدانست.مردم ظاهراً برایش از روی غم آه میکشیدند اما در دل میدانستند که جین
گوانگشان استحقاق مردن را داشته و چنین مرگ
دهشتناکی لیاقتش بوده است.با اینهمه امروز آنان حقیقتی زشت تر از آنچه که گمان میکردند را
شنیدند نفس های به شماره افتاده شان را میشد در سراسر تاالر شنید.سیسی گفت«:مرد پیر،تقال
میکرد میخواست داد بزنه ولی واقعا ضعیف بود.پسری که ما رو فرستاده بود داخل دوباره درو باز
کرد و هی میخندید و اون مرد پیر رو کشوند توی تخت و با طناب بستش بعد پاش رو گذاشت رو
سرش و گفت ادامه بدیم و حتی اگر زیر دستمون مُرد هم حق نداریم کارو تموم کنیم...توی اون
موقعیت چیکار میتونستیم بکنیم آخه؟ از ترس مرده بودیم ولی نمیتونستیم سرپیچی کنیم.خب
ادامه دادیم حدود یازده یا دوازه بار اونکارو کردیم بعدش یکی از خواهرا جیغ زد...و گفتش که اون
مرد واقعا مرده! من رفتم و بررسی کردیم دیدم و اقعا تموم کرده...منتها کسی که پشت پرده بود
بهمون گفت-مگه نشنیدین چی گفتم حتی اگه مرد هم باید ادامه بدین!»
در اینجا رئیس مکتب اویانگ گفت«:مهم نبود چی بشه بازم جین گوانگشان پدر واقعیش بود...آخه
اینکار....زیادی چیزه»..
سیسی گفت«:وقتی دیدم مرده فوت کرده.....میدونستم کارمون تموم راه فرار نداشتیم....همونطوری
که انتظارش میرفت خواهرهای پیر منو بعد اتمام کار کشتن...هیچ کدوم از اونا زنده نموند»......
وی ووشیان پرسید«:خب تو چرا هنوز زنده ای؟»
سیسی گفت«:نمیدونم...اون موقع من مثل دیوونه ها التماس میکردم...گفتم هیچ پولی نمیخوام
یه کلمه هم حرف نمیزنم...فکرشم نمیکردم واقعا منو نکشن....اونا منو بردن یه جایی و زندانی
کردن...تقریبا یازده سال اونجا زندانی بودم تا همین اواخر،یه نفر اتفاقی نجاتم داد و تونستم فرار
کنم»....
وی ووشیان پرسید«:کی بود که نجاتت داد؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
سیسی گفت«:نمیدونم،ه یچ وقتی کسی که نجاتم داد رو ندیدم....ولی وقتی ناجی من داستان
زندگیمو شنید تصمیم گرفت نذاره اون مردک متظاهر فاسد دنیا رو فریب بده.....مهم نیست
االن قدرتش چی هست ناجی من گفت میخواد تمام کارهای اون رو افشا کنه و عدالت رو در حق
کسانی که بهشون آسیب رسیده اجرا کنه و خواهرای بیچاره منم توی دنیای مردگان به آرامش
برسن!»
دوازده سال پیش....من سالها به بانوی خودم خدمت میکردم.من بزرگ شدن بانو آ-سو رو با
چشمای خودم دیدم....بانوی من خیلی مراقب دخترش بود ولی زمانی که موقع ازدواج بانو سو شد
بانوی من خیلی دل نگران بود.روز و شبش بهم ریخت،دائم کابوس میدید و گریه میکرد.من فکر
میکردم براشون سخته از بانو سو جدا بشن چون ایشون داشتن ازدواج میکردن....منم سعی میکردم
با بانوی خودم حرف بزنم و میگفتم کسی که بانو سو باهاش ازدواج میکنن،لیانفنگ زون،جین
گوانگیائوعه....انسان شریفیه و خیلی بهشون اهمیت میده و بانو سو زندگی خوبی خواهد داشت.بانو
چین وقتی این حرفا رو میشنید بیشتر گریه میکرد و حالش بدتر میشد....نزدیکی های روز ازدواج،یه
شب،بانوی من بهم گفت میخواد بره و شوهر آینده دخترش رو ببینه....و چون میخواست پنهانی
بره از منم خواست همراهش برم...من به بانو گفتم شما میتونین بهش بگین بیاد پیش شما چرا
دارین مخفیانه نیمه های شب میرین دیدن یه مرد جوون؟ اگه کسی بشنوه معلوم نیست چه
شایعاتی بسازن ولی بانو تصمیمش رو گرفته بود و منم مجبور شدم همراهش برم....وقتی رسیدیم
بانو بهم گفت بمونم بیرون و نرم داخل....برای همین دقیقا نشنیدم بانو به جین گوانگیائو چی گفت
...فقط چند روز بعد وقتی بانو دعوتنامه تعیین تاریخ ازدواج رو دید و غش کرد بود که موضوع رو
فهمیدم...بعد از ازدواج بانو سو،بانوی من بشدت افسرده شد.قلبش شکسته بود و هر روز مریضیش
بدتر میشد.قبل از اینکه بمیره دیگه تحمل نکرد و هم چیز رو بهم گفت!»بیسائو اشکریزان
گفت «:لیانفنگ زون جین گوانگیائو و بانوی من،از اساس زن و شوهر نبودن—اونا خواهر و برادر
بودن».....
«چی؟؟؟؟؟؟»
شوک چون رعد بر تاالر شمشیر فرود آمد.چهره رنگ پریده چین سو اینجا در برابر چشمان وی
ووشیان ظاهر شد.بیسائو گفت «:بانوی من واقعا که بد اقبال بود...رئیس قبلی مکتب جین یه مرد
حرومزاده بود....اون نسبت به بانوی من احساسات شهوت انگیز داشت و یکبار بهنگام مستی به
بانوی من حمله کرده بود...بانو هم که توان مقاومت نداشت....بعدها هم جرات نکرده بود کلمه ای
حرف بزنه....ارباب من شدیدا به جین گوانگشان وفادار بود.خب بانو بیشتر ترس برش داشت.شاید
جین گوانگشان دختر بانو چین رو یادش نمیومد ولی بانوی من که نمیتونست
فراموش کنه...اون جرات نداشت با جین گوانگشان حرف بزنه و بانو سو هم شدیدا عاشق جین
گوانگیائو شده بود...اون بعد کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفته بود به دیدن جین گوانگیائو
بره ...قبل از ازدواج اونو دید و بهش موضوع رو گفته بود و ازش خواهش کرده بود تا ازدواج رو
بهم بزنه قبل اینکه همه چی خراب بشه...ولی کی فکرشو میکرد که جین گوانگیائو با بانو جین
ازدواج میکنه باوجود اینکه میدونست اون خواهر کوچیکشه!!!»
ازدواج آنها تنها موضوع ترسناک نبود بلکه آندو بچه دار هم شده بودند.این داستان حقیقتا رسوایی
قرن بود....صدای جمعیت حاضر در جلسه بلندتر و بلندتر شد«:رئیس مکتب چین سالها به جین
گوانگشان وفادار بود...اون جین گوانگشان لعنتی به زن رفیق خودشم دست درازی کرده!!!»
« معلومه دیگه چیزی توی دنیا نیست که تا ابد راز بمونه»....
« جین گوانگیائو حتما میخواست جای پای خودشو توی مکتب النلینگ جین قوی کنه و چین
سانگیه رو میخواسته طرف خود داشته باشه چطور میتونسته بگه باهاش ازدواج نمیکنه؟»
«اون فاسدترین آدم عالمه!»
وی ووشیان پچ پچ کنان به الن وانگجی گفت«:خب واسه همین بود توی تاالر مخفی به چین
سو گفت،آ-سونگ باید میمرد»...
در تاالر شمشیر،کسان دیگری هم بودند که به آ-سونگ فکر میکردند.رئیس مکتب یائو گفت«:با
توجه به حرفایی که شنیدم اینقدر به خودم جرات میدم که بگم حتما پسرشم کسی نکشته بود
بلکه خودش کار پسرشو تموم کرده!»
«خب چرا؟»
رئیس مکتب یائو اینطور تجزیه تحلیل کرد«:بیشتر بچه هایی که از این مدل روابط بدنیا میان
معموال خل وضعن دیگه....جین روسونگ خیلی بچه بود که مرد....بچه ها هم از زمانی که خیلی
کوچیکن شروع میکنن به یادگیری...تا وقتی بچه کوچیکه خب کسی شاید متوجه نشه ولی وقتی
بزرگ میشد همه میتونستن بفهمن با بقیه فرق داره....حتی اگه کسی به رابطه پدر و مادرشم شک
نکنه بازم اگه یه بچه خل بدنیا آورده باشن همه جین گوانگیائو رو با دست نشون میدادن و میگفتن
همش بخاطر خون کثیف یه فاحشه اس که در رگهای اون جریان داره!!!»
از دید همه این تحلیل بسیار قانع کننده بود «:خیلی تیزی رئیس مکتب یائو!»
رئیس مکتب یائو ادامه داد«:و اونی که جین روسونگو کشت درست همون رئیس مکتبی بود که
سر جریان برج های مراقبت و دیده بانی با جین گوانگیائو مخالفت میکرد—بنظرتون همچین
چیزی تصادفیه؟» او خرناسی کشید و گفت«:در غیر این صورت...جین گوانگیائو به بچه ای که
تهش یه احمق میشد چه احتیاجی داشت؟ خودش جین روسونگ رو کشت اینطوری از رئیس
مکتبی که مخالفش بود هم خالص شد.بعدشم علیه قبایلی که درست و حسابی اونو قبول نداشتن
به اسم گرفتن انتقام پسرش جنگ راه انداخت.شاید کارش بی اخالقی باشه ولی با یه تیر دو نشون
زده،عجب تاکتیکی....لیانفنگ زون!»
ناگهان وی ووشیان بطرف بیسائو چرخید«:شب جلسه سران برج ماهی طالیی،شما با چین سو
مالقات کردی درسته؟»
بیسائو سکوت کرد.وی ووشیان گفت «:اون شب،در کاخ معطر،چین سو و جین گوانگیائو با هم
درگیری زیادی داشتند.چین سو گفت به مالقات کسی رفته،اون شخص یه چیزهایی بهش گفته
و یه نامه بهش داده...و اون شخص هیچ وقت بهش دروغ نمیگه،اون شما بودی درسته؟»
بیسائو گفت«:بله!»
وی ووشیان گفت «:تا کی میخواستی این موضوع رو پنهان کنی؟ چرا اینقدر یهویی رفتی و این
موضوع رو بهش گفتی؟ چرا یهویی تصمیم گرفتی کل جریان رو عمومی کنی؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بیسائو گفت «:چون...میخواستم بانو چین بدونه شوهرش چه آدمیه...همون اول نمیخواستم موضوع
رو عمومی کنم ولی بخاطر خودکشی بانو توی برج طالیی خواستم چهره واقعی اون
شیطان پلید رو به همه نشون بدم و برای بانو چین و بانو سو درخواست عدالت کنم!»
وی ووشیان لبخندی زد و گفت«:ولی فکرشم نمیکردی وقتی این حرفا رو بهش میزنی چه اتفاقی
واسش میفته؟ نکنه نمیدونستی؟ مگه بخاطر حرفای تو نبود که چین سو خودشو کشت؟»
بیسائو گفت«:من»....
رئیس مکتب یائو انتقاد کنان گفت«:االن من خیلی با این موضوع موافق نیستم بنظرتون پنهان
کردن حقیقت کار درست تری نبود؟»
بالفاصله کسی به یاری او آمد«:کسی بانو رو سرزنش نمیکرد....بانو....چین سو شخصیت شکننده
ای داشتن»
چند تهذیبگر ارشد زن نیز هماهنگ گفتند«:چین سو زن بیچاره ای بود!»
« من اونموقع بهش حسادت میکردم...فکر میکردم اون چه زندگی عالی داره...چه زندگی داره چه
ازدواجی....تنها بانوی برج ماهی طالییه و شوهرش چقدر بهش عالقمنده....ولی کی فکرشو میکرد
همه چی اینطوری باشه؟؟ نوچ نوچ!»
یکی از بانوها به شکلی غیر دوستانه گفت«:واسه همینه چیزای خوشگل فقط ظاهرشون خوبه ولی
باطناً پر از سوراخن ...نباید بهشون حسادت کرد»....
وی ووشیان در دل گفت :شایدم بخاطر وجود همچین آدمایی که زیر ماسک دلسوزی از بدبختی
اون خوشحال شده بودن چین سو تصمیم گرفت خودشو بکشه....او پایین را نگریست و چشمش
به دستبندی از جنس یشم و طال افتاد که در دست بیسائو بود.دستبند بسیار قیمتی بود و چیزی
نبود که یک خدمتکار بتواند به آسانی بدستش بیاورد.لبخندی زد و گفت«:دستبند قشنگیه!»
بیسائو سریع آستین لباس خود را پایین گرفت و دستبند را پوشاند و چیزی نگفت.نیه هوایسانگ
هنوز هم گیج بنظر میرسید«:ولی....ولی کسی که این دو تا رو....فرستاده دقیقا کیه؟»
رئیس مکتب یائو گفت«:چرا باید نگران این چیزا باشیم؟اصن مهم نیست کیه....تنها چیزی که
میتونیم ازش مطمئن باشیم اینه که اون...یه مرد عدالتخواهه و طرف ماست!»
بالفاصله صداهایی از روی موافقت برخاست«:درسته درسته!»
وی ووشیان ولی اصال موافق نبود «:کسی که بانو سیسی رو نجات داده نمیتونه یه آدم معمولی
باشه اون ثروتمنده و همه چیز تو دستشه ...اون یه عدالتخواهه؟ حتما که نباید اینطوری باشه؟!»
الن وانگجی گفت«:نقاط مورد تردید زیادی در اینباره هست!»
اگر وی ووشیان این را میگفت کسی توجه نمیکرد ولی وقتی الن وانگجی موضوع را به زبان آورد
جمعیت یکباره سکوت کردند.الن چیرن گفت«:خب دروغش کجاست؟»
وی ووشیان گفت«:خب مشخصه اگر جین گوانگیائو اینقدر انسان بی رحمیه...چرا زده بیست نفر
از خواهراشو کشته ولی سیسی رو زنده گذاشت؟ ما االن یه شاهد داریم ولی مدرک معتبری که
اینو ثابت کنه وجود نداره؟!»
او همیشه نظری مخالف با دیگران داشت و دائم به میان سخنان مشتاقانه جمع میپرید و جرقه
های اشتیاق آنها را خاموش میکرد.برخی حس میکردند به آنها توهین شده است.رئیس مکتب یائو
با صدای بلند گفت«:به این میگن،تور آسمانی که سوراخ های بزرگی داره ولی نمیزاره چیز ناخواسته
ای ازش رد بشه!»
وی ووشیان با شنیدن این حرف لبخند زد و دیگر چیزی نگفت.اکنون میدانست هیچ کسی
حرفهایش را درک ن خواهد کرد.هیچ کسی به دقت تردیدهای او را مورد توجه نیز قرار نخواهد
داد.اگر کمی بیشتر سخن میگفت دوباره همه علیه او میشوریدند.اگر ده سال پیش بود هیچ کدام
از این افراد برایش اهمیت نداشتند هر چه میخواست میگفت و دیگران خواه یا ناخواه مجبور بودند
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نظر او را بشنوند .هرچند وی ووشیان دیگر عالقه ای نداشت اینطور مورد توجه عموم قرار بگیرد.به
این شکل موج انتقادات برخاست«:خب کی فکرشو میکرد اون اینقدر فاسد و نمک به حروم باشه؟»
در سالهای گذشته وی ووشیان نیز این کلمات را با خود یدک می کشید.اول خیال کرد باز دارند
از او عیبجویی میکنند ولی تنها کمی بعد بود که فهمید همان افراد همان کلمات را بکار می برند
اما هدف انتقاداتشان تغییر کرده است،اینکه از او انتقاد نشده برایش احساس ناآشنایی بود.کمی بعد
شخص دیگری گفت«:همون موقع هم جین گوانگیائو بخاطر زوو جون و چیفنگ زون بود که
تونست به نون و نوایی برسه....وگرنه پسر یه فاحشه مثل اون میتونست به جایی که االن هست
برسه؟مرتیکه چطور به خودش جرات داد دست رو چیفنگ زون بلند کنه!!! زوو جون هم هنوز
پیششه...بیاین دعا کنیم بالیی سرش نیاورده باشه!»
ابتدای امر کسی باور نداشت مرگ چیفنگ زون و تکه تکه کردن جسدش و همانطور لشکر
مردگان تپه های تدفین ارتباطی به جین گوانگیائو داشته باشد اما االن کامال ناگهانی همه باورش
کرده بودند«.نه فقط برادرای قسم خورده اش....اون به جون برادرای خونی خودشم افتاده بود....چند
سال قبل مردن جین گوانگشان،سر خودشو گرم از بین بردن بچه های نامشروع پدرش کرده بود...
حتما می ترسید یهو یکی ظاهر بشه سر جانشینی باهاش بجنگه...هرچند موژوان یو شانس آورد
خودش عقلشو از دست داد و پس فرستادنش وگرنه اونم عین بقیه همچین ناپدید میشد انگاری
اصن بدنیا نیومده!»
«مطمئن باشین مرگ جین زیژوانم به اون ربط داره!»
«کسی شیائوشینگچن رو یادشه؟ شیائو شینگچن،ماه روشن-نسیم مهربانی؟ و جریان مکتب یوئه
یانگچانگ؟ اون موقع لیانفنگ زون یه تنه داشت از ژوئه یانگ دفاع میکرد!»
«وقتی دائوژانگ شیائوشینگچن از کوهستان اومده بود مکاتب تهذیبگری زیادی ازش خواستن به
اونها بپیونده مکتب النلین گ جین هم دعوتش کرد منتها اون مودبانه ردشون کرد.مکتب جین
همیشه خودشو باال باال میگرفت بهش برخورده بود یه تهذیبگر ساده درخواستشون رو رد کرده
انگاری زده بود تو صورتشون...این یکی از دالیل دشمنیشون بود که بعدش حسابی از ژوئه یانگ
حمایت میکردن...اونا حتما فقط میخواستن پایان ناخوشایند شیائو شینگچن رو ببینن نه؟»
«هاه! اونا چی فکر کردن پیش خودشون؟ به هرکی رسیدن میگن وای بحالت اگه به فرقه ما
ملحق نشی؟»
« واقعا که مایه تاسفه من اون موقع یادمه یه بار توی شکار شبانه دیدم دائوژانگ شیائوشینگچن
چطوری می جنگید...شمشیرش،شوانگهوا،همچین می چرخید انگار دنیا رو تیکه تیکه میکنه!»
« آره دیگه بعدشم جین گوانگیائو سعی کرد از شر ژوئه یانگ خالش بشه چون قضیه واسش شد
جریان سگ دست آموزی که میخواست گازش بگیره آره!!»
« من شنیدم وقتی جین گوانگیائو مخفیانه به مکتب چیشان ون نفوذ کرده بود از روی هوشمندی
نبوده پیش خودش فکر کرده اگه لشکرکشی ساقط کردن خورشید خوب پیش نرفت پیش مکتب
ون میمونه و به اون تبهکارا کمک میکنه...اگرم مکتب ون سقوط کرد برمیگرده و میشه قهرمان!»
« بنظرم االن روح ون روهان تو اون دنیا آرامش نداره...آخه اون جین گوانگیائو رو یکی از
تهذی بگرای مورد اعتماد خودش میدونست...تازه جین گوانگیائو هر چی از شمشیرزنی میدونه رو
ون روهان یادش داده بود!»
« این که چیزی نیست بابا!من شنیدم دلیل شکست خوردن چیفنگ زون توی اون حمله هم
اطالعات غلطی بوده که جین گوانگیائو عمدا واسش فرستاده!»
«بزارین منم یه رازی رو بگم....پول و منابعی که اون برای ساخت برج های دیده بانی استفاده
کرد از بقیه قبایل جمع شده درسته؟ همه یه مقداری کمک کردن ولی من شنیدم اون مخفیانه(.....
اینجا رو مخفیانه نوشتن ....)اینقدر گرفته!»
«پناه بر خدا...اینهمه؟عجب موجود بی شرمیه...من فکر کردم این یه دفه دیگه کار درست رو انجام
میده...همه صداقت ما رو انداخته جلو سگا بخورن مرتیکه!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان احساس میکرد همه چیز بی اندازه مضحک شده چراکه اگر اینها شایعه بودند نیازی
نبود برای باورشان اینقدر عجله میکردند؟ اگر اینها راز بود چرا االن باید بیان میشدند؟ این شایعات
یک روزه پخش نشده بودند اما در گذشته وقتی جین گوانگیائو محبوب بود روی تمام این سخنان
سرپوش گذاشته شده بود و تقریبا هیچ کسی آنها را جدی نمیگرفت.اما امشب تمام آن شایعات
حقایق محض محسوب شده و سنگ بنای جرم های نابخشودنی جین گوانگیائو را تشکیل میدادند
تا ثابت کنند اون انسان فاسدی است«.باتوجه به همه این حرفها،اون پدر خودشو
،برادرشو،زنش،پسرش،استادش،دوستش همه اینا رو کشته...به جرماش باید زنای با محارم اضافه
کنیم....خیلی وحشتناکه!»
« مکتب النلینگ جین خیلی از خودراضیه ولی جین گوانگیائو از همه شو متکبرتره...عمرا به حرفای
بقیه گوش بده...بخوای نگاه کنی می بینی کار بی شرمانه و متکبرانه ای نبوده که نکرده باشه
واقعا پیش خودش فکر کرده ما عصبانی نمیشیم و کاریش نداریم؟»
« خب شاید پیش خودش تصمیم گرفته بوده از شر همه ما خالص بشه البد می ترسه بقیه مکاتب
علیه اون اعالم جنگ کنن همونطوری که مکتب ون منقرض شد اونم از بین بره؟!»
رئیس مکتب یائو با مسخرگی گفت«:خب حاال که اینطوریه بیاین کاری کنیم ترسش به واقعیت
تبدیل بشه!»او روی میز کوبید«:بیاین به برج ماهی طالیی حمله کنیم!»
درمیان تاالر غوغایی برخاست.وی ووشیان فکر کرد :تا همین امروز لیانفنگ زون محبوب همه
بود در عرض یه روز تصمیم گرفتن از بین ببرنش....ناگهان کسی بطرف او برگشته و پرسید«:جناب
وی،طلسم ببر تاریکی توی دستای جین گوانگیائوعه....ما رسیدگی به این موضوع رو میسپاریم به
خودت!»
وی ووشیان گفت«:هاه؟» او فکرش را نمیکرد کسی از میان این جمع بخواهد بجای لقب خفت
آور –وی سگ -که قبال می گفتند با او حرف بزند چه برسد به اینکه او را -جناب وی -خطاب
کنند ،بهمین دلیل یک لحظه دچار تردید شد.بالفاصله یک رهبر مکتب دیگر هم گفت«:درسته!
توی این شیوه تهذیبگری هیچ کسی باالتر از فرمانده ییلینگ نیست!»
«آره االن او ضاع واسه جین گوانگیائو خیلی خراب شده...هاهاهاهاهاهاها»
وی ووشیان دیگر کم آورد.آخرین باری که بخاطر چیزی ستایش شده بود بهنگام لشکرکشی
ساقط کردن خورشید بود و تقریبا ده سالی میشد .اگرچه اکنون کسی بجای او صندلی دشمنی
جامعه تهذیبگری را به ارث برده بود اما این حقیقت چندان او را خوشحال نمی کرد چه برسد به
اینکه ذره ای محبت از دیگران دریافت کند و مورد پذیرش همه واقع شود.او در سکوت دچار
تردید شد :درگذشته هم همینطور بود؟ گروهی گرد هم جمع شدند و طی گفتگوهایی مخفیانه
همه چیز را مورد فحش و لعن قرار داده و درپایان تصمیم به محاصره تپه های تدفین گرفتند؟
بعد از پایان گفتگوها،در تاالر مکتب یونمنگ جیانگ مراسم مهمانی برپا شد.اگرچه پس از شروع
مهمانی دو نفر ناپدید شده بودند.یکی از روسای مکاتب با شگفتی گفت«:چرا وی....فرمانده ییلینگ
و هانگوانگ جون رو نیست؟»
جیانگ چنگ که در صندلی جلویی نشسته بود از تهذیبگرمیهمان کناری خود پرسید«:اونا کجان؟»
تهذیبگر مهمان گفت«:اونها به تاالر داخلی رفتند تا تعویض لباس کنن...گفتن به مهمانی ملحق
نمیشن...و میخوان اطراف رو بچرخن بعداً دوباره برمیگردن!»
جیانگ چنگ با پوزخند گفت«:مثل همیشه بدون ذره ای ادب و تربیت!»
بنظر میرسید منظورش الن وانگجی هم بود.آثار رنجش در چهره الن چیرن ظاهر شد اگر الن
وانگجی بی ادب بود پس ادب از این جهان رخت بربسته،با چنین تفکری وی ووشیان در ذهنش
ظاهر شد و دندان بهم سایید.جیانگ چنگ حالت چهره خود را تغییر داده و مودبانه گفت«:همگی
فعال شام بخورید...من در یه زمان دیگه اونها رو دعوت میکنم تا بیان!»
شما...االن خیلی کمتر شدن...الن جان،تو خیلی دیر اومدی اینجا...اون روزای پر نشاط اینجا رو
ندیدی!»
الن وانگجی گفت«:دیر نیست!»
وی ووشیان خنده ای کرد و گفت«:وقتی توی مقر ابر درس میخوندیم چقدر بهت گفتم بیا یونمنگ
با هم بازی کنیم خوش میگذره اما همش کم محلم میکردی...من باید اون موقع زورت میکردم
و میاوردمت اینجا...چرا اینقدر آروم میخوری؟ نکنه مزه اش بده؟»
الن وانگجی گفت«:صحبت کردن موقع خوردن غذا ممنوعه!»
او همیشه موقع خوردن،غذا را به آرامی می جوید.اگر مجبور بود حرف بزند باید مطمئن می بود
که حتی ذره ای غذا در دهانش نیست.وی ووشیان گفت«:پس من باهات حرف نمیزنم..کلوچه ت
بخور...فکر کردم ازش خوشت نیومده گفتم بگم اگه نمیخوایش بدیش به خودم!»
الن وانگجی به طرف فروشنده برگشت«:یکی دیگه لطفا!»
در پایان وی ووشیان سه کلوچه را تمام کرده و الن وانگجی کماکان همان یک کلوچه را گاز
میزد..وی ووشیان او را به مکانی دورتر از لنگرگاه نیلوفری برد.در راه اطراف را به اون نشان میداد.او
واقعا دلش میخواست جاهایی که در آن بزرگ شده و بازی کرده و شیطنت میکرده را به الن
وانگجی نشان دهد و درباره تمام دردسرهایی که میساخته به او بگوید.درباره جنگهایی که براه
می انداخت،قرقاول هایی که شکار میکرد سپس میزان تغییر چهره الن وانگجی را از آنهمه کاری
که او انجام داده بود بسنجد و واکنش های مشتاقانه اش را ببیند.وی ووشیان گفت«:الن جان منو
نگاه،اون درختم ببین!»
الن وانگجی باالخره کلوچه اش را به پایان برد.کاغذ روغنیش را بشکل یک مربع کوچک درآورده
و در دست گرفت و به مسیری که وی ووشیان نشانش داد نگریست.درختی معمولی بنظر
میرسید.تنه صاف و محکمی داشت و شاخ و برگش به اطراف پراکنده شده بود.بنظر میرسید دهه
ها از عمرش میگذرد.وی ووشیان زیر درخت ایستاد و چند باری گردش چرخید و با دست به تنه
اش زد«:قبال از این درخت رفتم باال!»
الن وانگجی گفت«:تو از همه درختای سر راهمون باال رفتی!»
وی ووشیان گفت«:ولی این با بقیه فرق داره...این اولین درختیه که توی لنگرگاه نیلوفری ازش
باال رفتم.شب تا وسطای درخت رفته بودم باال بعدش شیجیه ام با یه فانوس اومده بود دنبالم
بگرده می ترسید بیفتم واسه همین زیر درخت وایساده بود که منو بگیره ولی مگه با اون دستای
ضعیفش میتونست منو نگه داره؟! آخرشم افتادم یه پام داغون شد!»
الن وانگجی به پایش نگاه کرد و گفت«:برای چی اون موقع شب از درخت رفتی باال؟»
وی ووشیان از خندید«:هیچ دلیلی نداشت میدونی من خیلی شیطونی میکردم شبا همش میرفتم
بیرون هاهاهاهاها!»
وی ووشیان در حین صحبت،دو شاخه از درخت را گرفته و از آن باال رفت.او به آسانی روی درخت
جست و خیز کنان باال میرفت و به نقطه ای در باالترین قسمت درخت رسید.همانجا متوقف شد
و گفت«:همم..باید همینجا باشه»...
صورت خود را مدتی در برگهای ضخیم درخت فرو برد و همانطور از آن فاصله زمین را نگاه
میکرد.صدایش از دور دست به گوش میرسید و سایه ای از خنده در صدایش بود«:اون موقع از
این باال همه چی ترسناک بود ولی االن نگاهش میکنم خیلی هم بلند نیست!»
لحظه ای که دستان خود را دور درخت پیچیده بود چشمانش گرم شد وقتی پایین را نگاه میکرد
همه چیز را تار میدید.الن وانگجی زیر درخت ایستاده و مستقیما به او نگاه میکرد.او نیز سفید بر
تن داشت ولی فانوسی همراه نیاورده بود اما درخشش نور ماه بر سراپایش او را در هاله نورانی می
پوشاند و باعث شد شدیدا درخشان بنظر برسد.او همانطور به باالی درخت زل زده بود.الن وانگجی
چند قدمی جلو گذاشته و بنظر می آمد دستان خود را باز کرده است.ناگهان موج فکر عجیبی در
ذهن وی ووشیان جهید.
میخواست شبیه به گذشت بپرد.صدایی از درونش میگفت :اگه منو بگیره اونوقت منم...در همان
لحظه پیش خود فکر کرد :من.....وی ووشیانم...بریم....الن وانگجی وقتی دید بدون هیچ هشدار
قبلی از باالی درخت سقوط میکند چشمانش از ترس گشاد شدند.از جا پرید و به موقع توانست
وی ووشیان را بگیرد یا شاید میشد گفت وی ووشیان او را گرفت.الن وانگجی هیکل الغری
داشت و شبیه یک ارباب جوان دانشمند بنظر میرسید اما هیچ کس نباید قدرتش را دست کم
میگرفت.نه تنها دستانش بشدت قدرتمند بودند که پایین تنه اش کامال محکم سر جایش ماند.ولی
بهرحال مرد جوان بالغی از آن باال رویش پریده بود پس کمی تلو تلو خورده و عقب رفت.اگرچه
بی درنگ سر جای خود محکم ایستاد.درست موقعی که خواست وی ووشیان را رها کند فهمید
وی ووشیان دستانش را محکم دور گردن او قفل کرده و نمیگذارد هیچ حرکت اضافه ای بکند.
او نمیتوانست چهره وی ووشیان را ببیند.وی ووشیان هم نمیتوانست چهره او را ببیند اما نیازی هم
به این کار نبود.وقتی چشمانش بسته بودند از ته دل بوی چوب صندل ماند بر بدن الن وانگجی
را استشمام میکرد.سپس با صدای گرفته ای گفت«:ممنونم»
او هیچ وقت از افتادن هراس نداشت.در تمام عمرش بارها سقوط کرده بود ولی افتادن بر زمین
همیشه درد داشت.اگر کسی آنجا بود و او را میگرفت واقعا که شگفت انگیز میشد.الن وانگجی
وقتی تشکر وی ووشیان را شنید برای لحظه ای خشکش زد.دستش مدتی را پشت وی ووشیان
نگهداشت.پس از سکوتی کوتاه،در جواب گفت«:خواهش میکنم!»
وی ووشیان پس از این هم آغوشی طوالنی از او جدا شد.بدن خود را راست گرفته و جوری وانمود
میکرد انگار چیزی نشده است«:خب دیگه بریم!»
الن وانگجی گفت«:دیگه خاطره بازی نداریم؟»
وی ووشیان گفت «:چرا یه عالمه خاطره هست...منتها بیشتر از اینجا دور بشیم چیز زیادی ندارم
نشون بدم...این قسمت ها بیشتر منظره های درهمه و توی این چند روز زیادی ازشون دیدیم...بیا
برگردیم لنگرگاه نیلوفر...میخوام ببرمت آخرین مکان رو ببینی!»
آنها یکبار دیگر به اسکله برگشته و دوباره از دروازه لنگرگاه نیلوفر عبور کردند.قدم زنان از میدان
تمرین گذشتند وقتی از کنار ساختمان مزین شده بزرگ دیگری میگذشتند وی ووشیان به آن
نگاه کرد.حالت چهره اش فرق داشت الن وانگجی پرسید«:چیزی شده؟»
وی ووشیان سرش را تکان داد و گفت«:هیچی نیست.قبال اینجا زندگی میکردم ولی االن هیچی
ازش نیست فکر کنم واقعا خرابش کردن همه ساختمونا اینجا جدیدن!»
آنها از الیه های عمیق ساختمان های لنگرگاه نیلوفر گذشتند و به عمق آنجا رسیدند و در برابر
کاخ هشت گوشه سیاه رنگی توقف کردند.انگار می ترسید کسی او را ببیند پس با احتیاط تمام در
را باز کرد و قدم بدرون اتاق نهاد.جلوی کاخ چندین ردیف منظم لوح یادبود وجود داشت.آنجا تاالر
اجدادی مکتب یونمنگ جیانگ بود.او بالشی یافته و روی زمین زانو زد.سه عود در بخور دان نهاده
و با نور شمع روشنشان کرد .سپس روی سه پایه برنزی قرار شان داد.سه بار در برابر دو لوح یادبود
به خاک افتاد بعد بطرف الن وانگجی برگشت«:قبال زیاد میومدم اینجا»
الن وانگجی با حالتی که انگار خوب درکش میکرد گفت«:میومدی واسه مجازات شدن زانو
بزنی؟»
وی ووشیان با شگفتی گفت«:از کجا فهمیدی؟ درسته...بانو یو تقریبا هر روز منو تنبیه میکرد!»
الن وانگجی سرش تکان داد«:یه چیزایی شنیده بودم»...
وی ووشیان گفت «:انقدر مشهوره این جریان که آدمای خارج یونمنگ هم اینو میدونن و ذکر
خیرم تا گوسو هم رسیده ...معلومه بیشتر از چند تا چیز بوده ولی واقعا تو کل عمرم زنی به بد
ا خالقی بانو یو ندیده بودم ...سر هر چیز کوچیکی منو میفرستاد اینجا که زانو بزنم...هاهاهاها»...
ولی غیر از اینها بانو یو هیچ گاه به او آسیب دیگری نزده بود.بعد بیاد آورد آنجا تاالر اجدادیست و
او روبروی لوح یادبود بانو یو نشسته است.بالفاصله معذرت خواهی کرد«:متاسفم متاسفم!»
برای جبران حرفهای بی فکرانه اش سه عود دیگر روشن کرد.وقتی سر خود را باال گرفت هنوز
در ذهن خود معذرت خواهی میکرد.ناگهان سایه تاریکی کنار خود دید وقتی برگشت الن وانگجی
را در حالیکه زانو زده،مشاهده کرد.مشخص بود حاال که در تاالر اجدادی بودند او ادب و احترام
خود را نشان میداد.الن وانگجی سه عود برداشت،آستین های خود را کنار زد.با شمعدانی سرخ آنها
را روشن کرد.حرکاتش کامال مودبانه و حالتش بسیار موقر و جدی بود.وی ووشیان سرش را کج
کرده و او را نگریست.گوشه های لبانش جمع شده بودند الن وانگجی به او خیره شد و یاد آوری
کرد«:خاکستر ها»
سه عودی که وی ووشیان در دست داشت در حال سوختن بودند.کمی از خاکسترشان در نوک
عود انباشته شده و داشت میریخت هنوز این سه عود را درون سه پایه قرار نداده بود،بجایش
گفت«:بیا با هم اینکارو بکنیم!»
الن وانگجی مخالفتی نکرد سپس هر دو درحالیکه سه عود در دست داشتند در برابر لوح یادبودهای
جیانگ فنگمیان و یو زیوان زانو زده و تعظیم کردند.یکبار...دوبار....حرکاتشان کامال
منظم و شبیه بهم بود.وی ووشیان گفت«:همینه!» سپس عود ها را درون سه پایه قرار داد.
در پایان وی ووشیان به الن وانگجی خیره شد که در نهایت دقت و ظرافت کنارش زانو زده بود.او
دستان خود را کنار هم قرار داده و در دل گفت :عمو جیانگ،بانو یو،بازم منم...بازم اومدم تا آرامشتون
رو بهم بزنم...ولی واقعا میخواستم اونو هم بیارم اینجا و بهتون نشونش بدم...این تعظیم هر دوی
ما رو تعظیم به احترام آسمان ها و زمین و پدر و مادرمون حساب کنین*...لطفا کمک کنین کنار
کسی که پیشمه بمونم...االن یه تعظیم دیگه برابر شما بدهکارم ،قول میدم در آینده جبرانش
کنم(...در سنت ازدواج چینی ،سه بار تعظیم میکنن،یکبار در برابر آسمان ها و زمین،یکبار برای پدر
و مادر و یکبار هم زن و شوهر برای هم تعظیم میکنن)
در این لحظه صدای خنده ای از پشت سر خود شنیدند.وی ووشیان هنوز داشت در دل دعا
میکرد.با شنیدن صدا پلکهایش لرزید و چشمانش را گشود.برگشت و جیانگ چنگ را در بیرون
تاالر اجدادی دست به سینه دید.او با لحنی سرد و جدی گفت«:وی ووشیان تو خودتو اینجا غریبه
نمیدونی درسته؟هر وقت دوست داری میای و میری،هر کسم دوست داری با خودت میاری...اصال
میدونی اینجا کدوم مکتب تهذیبگریه؟ میدونی صاحب اینجا کیه؟»
وی ووشیان از همان ابتدا میخواست از جیانگ چنگ دوری کند اما حاال او پیدایشان کرده بود و
وی ووشیان میدان ست قرار است با سخنان شرورانه ای روبرو شوند او نیز خیال جر و بحث
نداشت «:من که هانگوانگ جون رو به جاهای محرمانه لنگرگاه نیلوفر نبردم...فقط اومدیم به عمو
جیانگ و بانو یو ادای احترام کنیم و بخور روشن کنیم.کارمون تموم شده االنم داریم میریم!»
جیانگ چنگ گفت«:حاال که داری میری تا میتونی دور شو...هیچ وقت نمیخوام بشنوم یا ببینم
که داری اینجا واسه خودت ول می چرخی!»
وی ووشیان ابرو بهم پیچید.دید که الن وانگجی دست خود را روی قبضه شمشیرش می فشارد
و در دم متوقفش کرد.الن وانگجی بطرف جیانگ چنگ برگشته و گفت«:مراقب حرفات باش!»
جیانگ چنگ هم رک و پوست کنده گفت«:فکر میکنم اونی که باید مراقب کارهاش باشه شماها
هستین!»
ابروهای وی ووشیان درهم و رگهای پیشانیش به زق زق افتادند.نیروی شوم در درونش به جریان
درآمد.او به الن وانگجی گفت«:هانگوانگ جون،بریم!»
سپس برگشت و چندباری در برابر لوح یادبود خانواده جیانگ تعظیم کرد و همراه الن وانگجی
برخاست.جیانگ چنگ جلوی تعظیم کردن او را نگرفت اما لحن استهزا آمیز خود را هم پنهان
نکرد«:واقعا داری برای اونا تعظیم میکنی؟ تو با حضورت آسایش اونا رو بهم زدی»...
وی ووشیان از گوشه چشم به او نگاهی انداخت و با آرامش گفت«:من فقط اومده بودم چند تا
عود بسوزونم...بس کن خب؟»
جیانگ چنگ گفت «:عود بسوزونی؟ وی ووشیان تو احمقی چیزی هستی؟ تو خیلی وقت پیش از
مکتب ما پرت شدی بیرون ...بعد حاال آدمای ناخوشایند رو برمیداری میاری واسه پدر و مادر من
عود بسوزونین؟»
وی ووشیان داشت از کنار او میگذشت وقتی این حرف را شنید سر جای خود متوقف شده و با
صدای آرامی گفت«:خب،بلند بگو بینم آدم ناخوشایند کیه؟»
اگر او تنها به آنجا آمده بود می توانست حرف جیانگ چنگ را نشنیده بپندارد هرچند اکنون الن
وانگجی همراهیش میکرد و او بهیچ قیمتی نمیخواست اجازه دهد الن وانگجی هدف سخنان
زشت جیانگ چنگ قراره بگیرد و حرفهای وقیحانه و شوم او را تحمل کند.جیانگ چنگ مسخره
کنان گفت «:تو چقدر فراموشکاری آخه؟منظورم از آدمای ناخوشایند چیه؟ خب بزار بهت
بگم...بخاطر قهرمانی بازی جنابعالی واسه نجات دادن ارباب زادم دوم الن،که االن کنارت ایستاده
کل لنگرگاه نیلوفر و والدینم رو از دست دادم...این کافیه نبود چون این اولیه و پشت سرش دومین
کارت رو کردی...سگهای ون رو نجات دادی و خواهرمو ازم گرفتی...واقعا عجب آدمی هستی!
اینقدر انسان بخشنده ای هستی که یه سگ ون رو گذاشتی در دروازه لنگرگاه ما پرسه بزنه،ارباب
زاده الن رو برداشتی آوردی عود بسوزونه...عمدا اینجا
هستی تا هم به من هم به اونا یادآوری کنی...وی ووشیان،تو خیال کردی کی هستی؟ کی بهت
جرات داده هر کسی رو خواستی به تاالر اجدادی خاندان ما ببری؟!»
وی ووشیان میدانست که جیانگ چنگ باالخره روزی باید این موضوع را با او حل و فصل
کند...برای نابودی لنگرگاه نیلوفر،جیانگ چنگ نه تنها وی ووشیان که ون نینگ و الن وانگجی
را هم مسئول میدانست.حاضر نبود هیچ یک از آن سه نفر را ذره ای دوستانه ببیند چه برسد به
اینکه آنها در برابر چشمانش در لنگرگاه نیلوفر قدم بزنند.احتماال از این موضوع بشدت خشمگین
بود.
وقتی چیانگ چنگ او را متهم میکرد وی ووشیان چیزی برای دفاع از خود نداشت ولی نمیتوانست
حرفهای توهین آمیز او نسبت به الن وانگجی را تحمل کند«:جیانگ چنگ،بفهم چی
میگی...حرفای خودتو درک میکنی اصن؟ یادت نره کی هستی خیر سرت رئیس یک مکتب
تهذیبگری...در برابر روح عمو جیانگ و بانو یو داری به یه تهذیبگر با آبرو توهین میکنی—تربیتت
کجا رفته؟»
هدف اصلی او این بود که به جیانگ چنگ یادآوری کند بایستی به اجبار هم که شده برای الن
وانگجی احترام قائل شود.هرچند جیانگ چنگ بشدت حساس بود و با شنیدن این حرفها،اینطور
تصور کرد که مقصود وی ووشیان این است که او لیاقت رهبری مکتب را ندارد.بالفاصله صورتش
تیره و تار شد و همان سایه ای که بانو یو بهنگام عصبانیت بر صورتش می افتاد بر چهره او نیز
نمایان شد.با صدای خشنی گفت «:کی اینجا داره به روح والدین من بی احترامی میکنه؟ شما دو
تا میتونین بفهمین توی کدوم مکتب هستین؟واسم مهم نیست اون بیرون چه کارای بی شرمانه
ای میکنین ولی اجازه ندارین توی تاالر اجدادی خاندان ما و در برابر روح والدینم هر کاری دلتون
میخواد انجام بدین...بهرحال اونا بزرگت کردن—واقعا که برات متاسفم!!»
وی ووشیان انتظار چنین حمله کوبنده ای را نداشت.او هم خشمگین شده بود و هم شوکه،با صدای
بلند فریاد زد«:خفه شو!»
جیانگ چنگ بیرون را به او نشان داد و گفت«:اون بیرون هر غلطی میخوای بکن،چه زیر درخت
باشین چه تو قایق چه همو بغل کنین یا هر چیز دیگه ای...از خونه من گمشین بیرون...برین جایی
که چشمم بهتون نیفته!»
وی ووشیان با شنیدن عبارت-زیر درخت -قلبش از کار ایستاد –یعنی ممکن بود جیانگ چنگ
آن صحنه ای که او خودش را در آغوش الن وانگجی انداخته بود را دیده باشد؟؟
حدسش درست بود.جیانگ چنگ برای یافتن وی ووشیان و الن وانگجی بیرون رفته بود.او در
همان مسیری که دست فروشان گفته بودند حرکت کرد.صدایی در ته قلبش به او میگفت وی
ووشیان االن ممکن است کجا باشد و سر بزنگاه آندو را دیده بود.با اینحال آن لحظه را دیده بود
که وی و وشیان و الن وانگجی همدیگر را تنگ در آغوش گرفته و برای مدتی تقریبا طوالنی
بهمان شکل باقی ماندند.تمام موهای بدن جیانگ چنگ سیخ شدند.
اگرچه پیش از اینها حدس زده بود که میان موژوان یو و الن وانگجی رابطه ای هست ولی آن
حرفها را تنها برای آزار دادن وی ووشیان میزد و انتظار نداشت شکش واقعی باشد.هیچ وقت
انتظارش را نداشت وی ووشیان بخواهد با یک مرد رابطه ای تیره و مبهم داشته باشد.آنها با هم
بزرگ شده بودند و وی ووشیان هیچگاه چنین عالقه ای از خود نشان نداده بود.او همیشه با عالقه
بسیار دنبال دختران زیبارو می رفت .از سویی،اینکار برای الن وانگجی هم ممکن نبود .او بخاطر
ریاضت های پی در پی خود شهرت داشت و نه به زنان و نه به مردان عالقه ای نشان نمیداد.
ولی آنطور بغل کردن هم کامال غیر عادی بود.الاقل شبیه دو دوست یا برادر یکدیگر را بغل نکرده
بودند.بی درنگ بیاد آورد وی ووشیان از زمانی که بازگشته از کنار الن وانگجی جم نخورده
است.رفتار الن وانگجی با او نیز خیلی متفاوت از گذشته بود.خیلی سریع مطمئن شد که آنها با
هم رابطه دارند.نمیتوانست همانطور برگردد و برود با این حال نمی خواست با آندو همکالم شود
پس پنهان شده و پشت سرشان براه افتاده بود.تمام حرکات و حالت های آنها از دید او فرق زیادی
با گذشته داشت.برای لحظه ای شوک،پوچی،انزجار با هم ترکیب شده و نفرتش بر او غلبه کرد.تنها
پس از اینکه وی ووشیان،الن وانگجی را به تاالر اجدادی برد،نفرت سرکوب شده اش بر عقل و
ادبش پیشی گرفت.وی ووشیان بسرعت گفت«:جیانگ وانیین،همین االن...معذرت خواهی کن!»
جیانگ چنگ با استهزا گفت«:معذرت بخوام؟ واسه چی؟ اینکه راز شما رو لو دادم یا چی؟»
وی ووشیان با خشم گفت«:هانگوانگ جون فقط دوست منه—پیش خودت فکر کردی ما چی
هستیم؟ دارم بهت هشدار میدم همین االن معذرت خواهی کن—وادارم نکن بزنم ناکارت
کنم!»
الن وانگجی پس از شنیدن سخنان او خشکش زد.جیانگ چنگ خندید«:خب من هیچ وقت ندیدم
دوستا اونطوری همو بغل کنن...تو داری به من هشدار میدی؟ سر چی بهم آخه؟ اگه شما یه ذره
شعور و شخصیت داشتین اصال نباید اینجا پا میذاشتین...و »...
وی ووشیان که تغییر حالت الن وانگجی را دید تصور کرد او از شنیدن حرفهای جیانگ چنگ
آزرده شده،خودش هم آنقدر عصبانی بود که تمام بدنش می لرزید.حاضر نبود فکرش را هم بکند
که االن الن وانگجی چقدر احساس شرم کرده است.خشم از قلبش برخاست و در سرش پیچید.بی
درنگ طلسمی پرتاب کرد«:به اندازه کافی حرف زدی؟»
طلسم هم قوی بود و هم سریع...طلسم در طرف شانه راست جیانگ چنگ ترکید و او را به عقب
راند.جیانگ چنگ انتظار نداشت وی ووشیان اینطور ناگهانی حمله کند.نیروی معنویش هم کامال
بهبود نیافته بود در نتیجه این طلسم بخوبی کارگر شد.شانه اش شکاف برداشته و خون به چهره
اش پاشید.زیدیان از الن انگشتان او خارج شده و به جلز ولز درآمد.الن وانگجی بیچن را برای سد
کردن حمله او نگهداشت.هر سه نزدیک بود درون تاالر اجدادی به جنگ بپردازند.جیانگ چنگ با
حالتی مخوف گفت«:خیلی خوبه،می جنگیم ...خیال میکنی ازت می ترسم؟»
پس از رد و ب دل کردن چندین حمله،وی ووشیان ناگهان چیزی را بیاد آورد.اینجا تاالر اجدادی
مکتب یونمنگ جیانگ بود.کمی پیش آنجا زانو زده و از خانواده جیانگ طلب مرحمت میکرد و
حاال همراه با الن وانگجی به پسرشان حمله برده بود.انگار در زیر آبشاری از آب یخ ایستاده و
حس میکرد چشمان ش به سوسو افتادند الن وانگجی مانند برق چرخید و شانه اش را گرفت و به
چهره اش خیره ماند.حالت جیانگ چنگ هم عوض شده بود.همانطور با چشمانی پر از احتیاط
ایستاد و شالقش را متوقف کرد.
الن وانگجی گفت«:وی یینگ؟»صدای آرام او در گوشهای وی ووشیان طنین انداخت.
وی ووشیان حس میکرد که اتفاقی برای گوشهایش افتاده«:چی شده؟»
حس میکرد چیزی روی صورتش روان است.دستش را به طرف صورتش برد و وقتی برش گرداند
با خونی سرخ روبرو شد.بدنبال سرگیجه شدید،خون از بینی و دهانش بر زمین میریخت.این بار
اصال توهم نبود.به سختی می توانست برخیزد و به بازوی الن وانگجی تکیه زده بود.دید لباس
الن وانگجی که همین االن تعویضش کرده را دوباره با خون کثیف کرده است نمی دانست چه
میکند تنها دست برد تا خون روی لباسش را پاک کند.نگران بود که بخاطر او لباس الن وانگجی
را خونین شود...الن وانگجی پرسید«:حالت بهتره؟»
وی ووشیان جواب سوالش را نداد در عوض گفت«:الن جان...بریم!»
بریم همین االن....
دیگه هیچ وقت هم برنگردیم....الن وانگجی گفت«:باشه!»
او کامال دست از نبرد با جیانگ چنگ کشیده بود.بدون کلمه ای وی ووشیان را بلند کرده و
برگشت تا برود.جیانگ چنگ شوکه شده و مردد مانده بود.شوکه شده بود که ناگهان وی ووشیان
را در آن وضعیت وحشتناک میدید و مردد مانده بود زیرا تصور میکرد این هم یکی از نمایش های
وی ووشیان برای فرار است.بهرحال وی ووشیان در گذشته بارها از این اقدامات انجام داده
بود.وقتی دید آندو میخواهند بروند فریاد زد«:وایسین!»
الن وانگجی هم به خشم درآمد«:برو کنار!»
بیچن با قدرت بطرف او رفت.زیدیان هم بحرکت درآمد و دو سالح بهم برخوردند و صدای
گوشخراشی از بهم خوردن آنان شنیده شد.وی ووشیان حس میکرد بخاطر شدت صدا سرش دارد
می ترکد.شبیه شمعی که نورش به آرامی رو به خاموشی میرفت او نیز چشمان خود را بست و
سرش به طرفی کج شد.الن وانگجی وقتی متوجه حالت او شد عقب نشینی کرد و تنفس او را
مورد بررسی قرار داد.بیچن بدون یاری صاحبش در برابر ضربات زیدیان کم آورده بود.جیانگ
چنگ نمیخواست ضربه ای به الن وانگجی بزند و تالشش را کرد تا شالق را جمع کند اما دیر
شده بود.در همان زمان هیکلی سیاه بمیان آندو پریده و راه ضربه را سد کرد.جیانگ چنگ وقتی
دید این مهمان ناخوانده ون نینگ است با خشم شدیدتری فریاد زد«:کی بهت
اجازه داده بیای داخل لنگرگاه؟ چطور جرات کردی؟!»
او هر کسی را ولو به اجبار می توانست تحمل کند اما ون نینگ را هرگز...نه این سگ-ون را که
با دست خودش قلب جین زیژوان را پاره کرده و زندگی و خوشبختی خواهر او را نابود ساخته بود.با
یک نگاه به او حس کرد باید همانجا بکشدش...چطور به خودش جرات داده بود قدم به لنگرگاه
نیلوفر بگذارد؟ او مرگ خود را جستجو میکرد!!
ون نینگ در ه ر دو زندگی خود و البته دالیل بیشتر،همیشه احساس گناه میکرد و بگونه ای از
جیانگ چنگ هراس داشت و سعی میکرد از او اجتناب کند.هرچند االن،رو در روی او ایستاده و
جلوی وی ووشیان و الن وانگجی را سد کرده و ضربه شالق را بر او فرود آمد.سوختگی عمیقی
روی سینه اش افتاد ولی او از جایش تکان نخورد.
الن وانگجی وقتی مطمئن شد که وی ووشیان بخاطر خشم و خستگی بی اندازه از هوش رفته
توانست از او چشم بردارد.او دید که ون نینگ چیزی را در دست گرفته و بطرف جیانگ چنگ دراز
میکند.زیدیان در دست راست جیانگ چنگ می چرخید و چنان می درخشید که نورش به سفیدی
میزد.نور زیدیان منعکس کننده تمایل به کشتار جیانگ چنگ بود.او از روی خشم خندید و گفت«:تو
چی میخوای؟»
آن شی در دست ون نینگ،شمشیر وی ووشیان سویبیان بود.در تمام مسیر وی ووشیان هر جا که
میرسید آن را رها میکرد انگار که باری بر دوشش بود.در انتها نیز شمشیر را به ون نینگ سپرد.ون
نینگ شمشیر را بطرف او گرفته و گفت«:شمشیرو بکش!»
لحنش محکم بود و چشمانش مصمم...حتی ذره ای از بی حسی قبل در چهره اش آشکار
نبود.جیانگ چنگ گفت«:دارم بهت هشدار میدم اگه نمیخوای تبدیل به خاکستر بشی همین االن
از لنگرگاه نیلوفر گمشو بیرون...برو!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون نینگ تقریبا شمشیر را به سینه او کوبیده و با صدای بلندی گفت«:شمشیرو بکش...همین
االن!»
آزردگی عجیبی درون جیانگ چنگ براه افتاد.قلبش بی دلیل به تندی می تپید.هر دلیلی هم
که داشت کاری که ون نینگ گفته بود را انجام داد.دست چپ خود را بر قبضه سویبیان نهاده و با
سختی آن را کشید.نوری سفید و درخشان روی سطح شمشیر درخشید.جیانگ چنگ به شمشیری
که در دستش سوسو میزد نگریست.تنها کمی بعد بود که فهمید این سویبیان،شمشیر وی ووشیان
است که بعد از محاصره تپه های تدفین،به عنوان غرامت جنگی توسط افرادی از مکتب النلینگ
جین جمع شده بود.شمشیر از همان زمان خودش را مهر کرده جز همان زمان آخر هیچ کسی
توانایی بیرون کشیدن آن از غالفش را نداشت.
ولی چرا او توانست شمشیر را بکشد؟ چرا توانسته بود مهر شمشیر را بردارد؟
ون نینگ گفت «:اینطوری نیست که مهر شمشیر برداشته شده تا االنشم مهر بود اگر شمشیرو
برگردونی به غالفش و از کس دیگه ای بخوای درش بیاره بازم کسی نمیتونه این شمشیرو از
غالفش خارج کنه!»
سراسیمگی و پریشانی ذهنی جیانگ چنگ در صورتش هم آشکار شد«:خب من چرا تونستم درش
بیارم؟»
ون نینگ گفت«:چون شمشیر شما رو ارباب وی حساب کرده!»
الن وانگجی درحالیکه وی ووشیان بیهوش را روی دوش انداخته بود برخاست.جیانگ چنگ فریاد
کشید«:منظورت چیه که شمشیر منو وی ووشیان میدونه؟ چطور؟ چرا واسه من اینطوره؟!»
ون نینگ با صدایی خشن تر گفت«:چون هسته طالیی که درون شماست متعلق به اونه!»
جیانگ چنگ بعد از مکثی طوالنی فریاد کشید«:این چرندیات چیه که میگی؟»
ون نینگ کامال خونسرد پاسخ داد«:چرند نیست!»
جیانگ چنگ گفت«:خفه شو! هسته من....هسته طالیی من»...
ون نینگ گفت«:بائوشان سانرن اون رو ترمیم کرد»
جیانگ چنگ گفت«:تو چطور میدونی؟ اون این چیزا رو هم بهت گفته؟»
ون نینگ جواب داد «:اون نگفته،ارباب وی این موضوع رو به هیچ کسی نگفته....من با چشمای
خودم دیدم!»
جیانگ چنگ با چشمانی برافروخته می خندید«:دروغگو! تو اونجا بودی؟ تو چطور تونستی اونجا
باشی؟ من تنها کسی بودم که از کوهستان باال رفتم تو چطور میتونستی دنبالم بیای!»
ون نینگ گفت«:من دنبالتون نکردم...بلکه از همون اول توی کوهستان بودم!»
رگهای پیشانی جیانگ چنگ ورم کرده بودند...«:دروغگو!»
ون نینگ گفت «:خب میتونین بهم گوش کنین تا بفهمین دروغ میگم یا نه....وقتی از کوهستان
باال میومدین یه تیکه پارچه سیاه روی چشماتون بود.توی دستتون یه شاخه بلند داشتین...موقع
باال اومدن از یه جنگل سنگی عبور کردین...تقریبا یکساعت طول کشید تا بتونین ازش بیرون
بیاین!»
ماهیچه های چهره جیانگ چنگ بهم پیچید.ون نینگ ادامه داد«:بعدش بود که صدای زنگ
ناقوس رو شنیدین...صدا اونقدر بلند بود که پرنده ها رو از جا پروند.شما تو یه دستتون شاخه رو
محکم گرفته بودین و با دست دیگه تون شمشیر رو...وقتی صدای زنگ متوقف شد یه شمشیر
صاف جلوی سینه شما متوقف شده بود.بعدش صدای یه زن رو شنیدین که بهتون دستور میداد از
این جلوتر نرین!»
هر چه ون نینگ تن صدای خود را باالتر می برد سراپای جیانگ چنگ بیشتر به لرزه می افتاد«:شما
هم سریع متوقف شدین خیلی استرس داشتین ولی یه کمی هم هیجان زده بودین...صدای زن
خیلی آروم بود.اون ازتون پرسید کی هستین و اهل کجایین و شما هم جواب دادین»....
جیانگ چنگ غرید«:خفه شو!»
ون نینگ هم فریاد کشید«:شما هم جواب دادید که وی یینگ پسر سانگسه سانرن(مترجم نسخه
انگلیسی تلفظ متن رو بر اساس سی دی دراما از زانگسه به سانگسه تغییر داده) هستین...درباره
نابود شدن مکتبتون گفتید درباره آشوب لنگرگاه نیلوفری و درباره هسته طالییتون که توسط ون
ژولیو؛دست ذوب کننده هسته ذوب شده بود...زن بارها درباره والدینتون از شما سوال پرسید و شما
هم همون جواب های قبل رو بهش دادین بعدشم یکهو بوی چیزی رو حس کردین و آخرشم از
هوش رفتین»....
جیانگ چنگ گوشهای خود را با دستانش پوشانده بود«:تو چرا اینا رو میدونی؟ چطور این چیزا رو
میدونی؟»
ون نینگ جواب داد «:مگه نگفتم بهتون؟من اونجا بودم فقط این نیست،ارباب وی هم اونجا
بودن....جدای از ما خواهرم ون چینگ هم بود.خالصه بگم توی کوهستان به اون بزرگی فقط ما
سه تا منتظر شما بودیم.رئیس مکتب جیانگ شما واقعا فکر کردی اونجا اقامتگاه....بائوشان
سانرنه؟خود ارباب وی هم نمیدونه اصال همچین جایی کجا هست....مادر ارباب وی سانگسه
سانرن هیچ وقت چیزی درباره استادش به ایشون که یه بچه بودن نگفتن اونجا جایی جز کوهستان
های متروک ییلینگ نبود!»
جیانگ چنگ در حین غریدن دائم یک چیز را تکرار میکرد و با ابراز دشمنی میخواست کم آوردن
خود را پنهان کند«:چرنده...تمومش کن دیگه...اگه اینطوره چرا هسته من درمان شد؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون نینگ جواب داد«:هسته طالیی شما از همون ابتدا قابل ترمیم نبود...ون ژولیو اون رو کامال
ذوب کرده بود...دلیل اینکه شما فکر میکردین ترمیم شده هم مهارت خواهرم ون چینگ
بهترین پزشک مکتب چیشان ون بود که هسته طالیی ارباب وی رو درآورد و با هسته شما جابه
جا کرد!»
جیانگ چنگ با چهره ای خالی گفت«:جابه جا کرد؟»
ون نینگ گفت«:بله! چرا فکر میکنین دیگه هیچ وقت از سویبیان استفاده نکرد و هر جایی میرفت
اونو با خودش نمی برد؟بخاطر گستاخی بود؟ فکر کردین خوشش میومد پشت سرش بگن ادب
نداره و بی تربیته ؟چون اگه شمشیر رو با خودش می برد هم واسش قابل استفاده نبود.همش هم
چون...اگه شمشیرش رو با خودش حمل میکرد توی اون مهمونی ها و شکار های شبانه هر کسی
واسه هر دلیلی میخواست باهاش دوئل کنه....خب اونم بدون هسته طالیی هیچ نیروی معنوی
نداشت...اگر از شمشیرش استفاده میکرد هم چندان دوام نمی آورد»..
جیانگ چنگ در پوچی مانده بود.اخم کرده و لبانش می لرزید.حتی از یاد برده بود که از زیدیان
استفاده کند.ناگهان سویبیان را روی زمین انداخت و با دست ضربه محکمی به سینه ون نینگ
کوبید«:دروغگو!»
ون نینگ بخاطر این حرکت چند قدمی عقب رفت.دوباره سویبیان را برداشته و در غالف نهاد.دست
خود را دراز کرده و آن را به جیانگ چنگ داد«:بگیرش!»
جیانگ چنگ چاره ای جز گرفتن شمشیر نداشت.از جای خود جم نخورد،نمیدانست چه کند و تنها
توانست به جایی که ون ووشیان قرار داشت نگاه کند.دیدی که قبال به او داشت برایش بهتر بود
زیرا حاال که او را در این حال زار با رنگ پریده و خونی که از گوشه لبانش جاری شده می دید
انگار قلبش را زیر ضربات سنگینی له میکرد.الن وانگجی با چنان نگاه خیره ای او را می نگریست
که انگار تکه های برنده یخ را به بدنش می کوبد.
ون نینگ گفت «:این شمشیر رو بگیرید و با خودتون به تاالر مهمانی ببرین یا به زمین تمرین یا
هر جایی که خودتون دوست دارین اونجا از هر کسی که دیدین بخواین شمشیر رو از غالف در
بیاره...اون موقع متوجه میشین کسی میتونه اینکارو بکنه یا نه! اون موقع می فهمین که
من دارم دروغ میگم یا واقعیت رو....رئیس مکتب جیانگ،شما—خیلی زود عصبی میشین تو کل
زندگیتون خودتونو با بقیه مقایسه میکنین ولی اینو باید بفهمین که شما اصال با ارباب وی برابر
نیستین!»
جیانگ چنگ لگدی به ون نینگ زد و سویبیان را در دست گرفته به طرف تاالر مهمانی براه
افتاد.در حین راه رفتن مانند دیوانگان می غرید.ون نینگ بواسطه لگدی که خورد به یکی از
درختان درون حیاط برخورد کرد بع د به آرامی برخاست و بطرف آندو رفت.چهره معصوم الن
وانگجی بشکل عجیبی رنگ پریده و منجمد بود.پس از اینکه برای آخرین بار به تاالر اجدادی
مکتب یونمنگ جیانگ نگاهی انداخت.بدن وی ووشیان را که حاال کامال بخواب رفته بود بلند
کرد و بدون تصمیم برای بازگشت در مسیر مخالف آنجا پیش رفت.
ون نینگ گفت«:ا-ارباب زاده الن ،دارین کجا میرین؟»
الن وانگجی در برابر پلکان متوقف شد«:اون...بهم گفت از اینجا ببرمش!»
ون نینگ همراه او از دروازه لنگرگاه نیلوفر گذشت.در اسکله بیشتر قایق هایی که با آن به یونمنگ
آمدند پس از رساندن آنها به مقصد بازگشته بودند.تنها دو قایق قدیمی جلوی اسکله باقی مانده
بود.قایق ها بلند و باریک بودند شبیه برگ بید و میشد هفت یا هشت نفر را در آنها جای داد.انتهای
هر دو قایق روبه باال رفته و پاروهایی بهشان متصل بود.الن وانگجی وی ووشیان را با خود گرفته
و بدون ذره ای تردید ق دم به یک قایق نهاد.ون نینگ با عجله به عقب قایق جستی زد و داوطلبانه
به پارو زدن پرداخت.تنها با دو پارو قایق بطور کامل از اسکله فاصله گرفت.خیلی زود قایق در
جریان آب براه افتاد و به میان مسیر رودخانه رسید.
الن وانگجی اجازه داد وی ووشیان به جسم او تکیه بزند.دو قرص دارو به او خوراند.پس از اینکه
مطمئن شد آنها ر اقورت داده دستمالی درآورده و خون روی صورتش را پاک کرد.ناگهان صدای
مضطرب ون نینگ را شنید«:ا-ارباب زاده الن!»
الن وانگجی گفت«:چی شده؟»
آن استحکامی که ون نینگ در برابر جیانگ چنگ از خود نشان داد اکنون کامال ناپدید شده
بود.او ته مانده جرات خود را جمع کرد و گفت«:لطفا...لطفا به ارباب وی نگین من راز هسته
طالییشو برمال کردم...اون قبال بهم گفته بود هیچ جوری اجازه ندارم این قضیه رو بگم....هرچند
میدونم که تا ابد نمیتونم اینو ازش پنهان کن ولی من»...
بعد از لحظه ای سکوت الن وانگجی گفت«:نگران نباش»
با اینکه مردگان نفس نمیکشند اما بنظر میرسید ون نینگ نفس راحتی کشید.او مشتاقانه
گفت«:ارباب الن،خیلی ممنونم»
الن وانگجی سرش را تکان داد و ون نینگ دوباره گفت«:ممنونم که اون موقع توی برج ماهی
طالیی بخاطر من و خواهرم تالشت رو کردی،همیشه اون روز رو یادمه هرچند بعدش کنترلمو از
دست دادم....خیلی متاسفم!»
الن وانگجی پاسخی نگفت و ون نینگ ادامه داد«:خیلی بیشتر ازت ممنونم که توی این سالها
مراقب آ-یوان بودی!»
الن وانگجی با شنیدن این حرف سر خود را باال گرفت.ون نینگ گفت«:فکر میکردم همه مردم
قبیله مون مردن...واقعا انتظار نداشتم آ -یوان زنده باشه....اون خیلی شبیه پسر عموم موقعی که
بیست سالش بود شده!»
الن وانگجی گفت«:اون مدت زیادی توی تنه یه درخت قایم شده بود و بدجوری تب داشت».
ون نینگ به آرامی سر تکان داد «:میدونم حتما باید مریض شده باشه....هیچی از بچگیش یادش
نیست...من یه عالمه باهاش حرف زدم ولی اون همش از شما میگه»...سپس با نا امیدی ادامه
داد«:قدیما هم همش از ارباب وی میگفت....هیچ وقت چیزی از من نمیگفت!»
الن وانگجی گفت«:نباید بهش چیزی میگفتی!»
ون نینگ گفت«:درباره گذشته اش؟ چیزی نگفتم»
در حالیکه پشت خودش را به آندو میکرد سعی داشت قایق را در مسیر درست نگهدارد«:االن
حالش خیلی خوبه...اگه چیز زیادی بدونه یا اون اتفاقات رو بیاد بیاره واسش سنگینه....اون موقع
دیگه مثل االن حالش خوب نمیشه!»
الن وانگجی گفت«:موضوع فقط زمانه!»
ون نینگ با کمی تردید گفت«:بله مساله تنها زمانه!» سپس رو به آسمان کرد«:مثل ارباب وی و
رئیس مکتب جیانگ....تنها مساله فقط زمان بود که رئیس مکتب جیانگ بتونه درباره هسته طالیی
بدونه....ارباب وی که نمیتونست برای همه عمرش موضوع رو از رئیس مکتب جیانگ پنهان کنه
میتونست؟»
شب آرام بود و رودخانه با جریان سنگینی پیش میرفت.ناگهان الن وانگجی پرسید«:درد داشت؟»
ون نینگ گفت«:چی؟»
الن وانگجی گفت «:بریدن و جدا کردن هسته طالیی یه نفر دردناکه؟»
ون نینگ گفت«:اگر میگفتم درد نداشته ارباب زاده الن،شما باور نمیکنین درسته؟»
الن وانگجی گفت«:فکر میکنم ون چینگ میتونست یه راهی پیدا کنه!»
ون نینگ گفت «:قبل از اینکه بریم باالی کوه خواهرم همه روش های بیهوشی و بی حسی رو
برای کم کردن درد بریدن و جدا کردن هسته طالیی استفاده کرد.ولی فهمید همه اون روش ها
بی فایده ان...چون اگه شخص موقع جداسازی هسته بیهوش میبود روی کارکرد هسته طالییش
تاثیر بدی میزاشت.اصال ساده نبود که بگی کی ممکن بود از بین بره و ذوب بشه»...
الن وانگجی پرسید...«:خب بعدش؟»
ون نینگ مکثی کرد و دست از پارو زدن برداشت«:بعدش خب شخصی که هسته از بدنش جدا
میشد باید بیدار میموند!»
او باید هشیار می ماند.مجبور بود بیدار باشد و با چشمان خود ببیند هسته ای که به نیروی معنویش
مرتبط است چگونه از بدنش جدا میشود.باید موقوف شدن،آرام یافتن و تخلیه شدن
نیروی معنوی خود را احساس میکرد.باید می توانست از جریان افتادن این رود روان و تبدیل
شدنش به یک چشمه راکد و مرده را درک کند.
تنها کمی بعد بود که الن وانگجی با صدایی گرفته و کلماتی لرزان گفت«:دائما بیدار بود؟»
ون نینگ گفت«:دو شب و یک روز کامل بیدار موند».
الن وانگجی گفت«:چقدر شانس موفقیت داشت؟»
ون نینگ گفت«:تقریبا 50درصد!»
«پنجاه» الن وانگجی بی صدا نفس عمیقی کشید و سر خود را تکان داد و تکرار کرد...«:پنجاه»
او دست خود را دور شانه های وی ووشیان تنگ گرد چنان که مچ دستانش به سفیدی گرایید.ون
نینگ گفت «:توی گذشته هیچ کسی هیچ وقت اقدام به انتقال هسته طالیی نکرده بود خواهرمم
درباره این موضوع یه مقاله نوشته بود ولی بیشترش حدس و گمان خودش بود...خب هیچ کسی
نمیذاشت اون فرضیه هاشو امتحان کنه در نتیجه همش فرضیه مونده بودن...همه ارشدها بهش
میگفتن باید دست از این تصورات بکشه مخصوصا چون خیلی متوهمانه بنظر میرسید.آخه همه
میدونستن هیچ کسی دلش نمیخواد هسته طالییشو بده به کس دیگه ای چون اگه این اتفاق
میف تاد خود اون آدم کامال بی مصرف میشد...دیگه نمیتونست به اوج نیروهای روحی برسه یا
زندگیشون به هیچ جایی نمیرسید...خب وقتی اولین بار ارباب وی اومد پیشمون خواهرم درخواستشو
قبول نکرد.بهش هشدار داد که اون مقاله و آزمایش واقعی دو تا چیز متفاوت هستن...و اونم چندان
م طمئن نبود نصف قضیه خوب پیش بره....ولی ارباب وی که ول کن نبود و همش میگفت پنجاه
درصدم خوبه،شانسیه برابر با موفقیت و شکست...اگر هسته طالییش از بین میرفت زنده میموند
ولی موضوع رئیس مکتب جیانگ یه چیز دیگه بود...اون خیلی حساسه...و بدجوری این موضوع
واسش مهم بود.تهذیبگری همه زندگیش شده بود.اگر رئیس مکتب جیانگ هسته طالیی نداشت
یه آدم عادی میموند و نمیتونست به هیچ جایی برسه زندگیش توی همون نقطه متوقف میموند و
خراب میشد!»
الن وانگجی پایین را نگریست.با چشمان شیشه ای خود به صورت وی ووشیان زل زد و دست
خود را دراز کرد در پایان ناخودآگاه با سر انگشتان ظریفش چانه وی ووشیان را لمس کرد.ون
نینگ چرخی زد و پرسید «:ارباب زاده الن،شما خیلی از این بابت تعجب نکردین...شما...شما این
جریان رو هم میدونستین؟»
الن وانگجی به آرامی گفت«:من فقط میدونستم که قدرت های معنویش آسیب دیدن!»
ولی حقیقت این چنین بود.ون نینگ گفت«:اگر بخاطر این نبود »....اگر واقعا راه دیگری برای
پیش رفتن وجود داشت اینطور نمیشد.
در این لحظه سر تکیه داده به شانه الن وانگجی آرام تکان خورد.مژه های وی ووشیان لرزید و
آرام بیدار میشد.
ون نینگ سریعا ساکت شد.در حین شنیدن حرکت مواج قایق روی آب و صدای برخورد پارو با
سطح آب وی ووشیان با سردرد وحشتناکی چشمان خود را باز کرد.او که کامال به بدن الن وانگجی
تکیه زده بود باالخره توانست بفهمد در لنگرگاه نیلوفر نیستند.برای مدت طوالنی هنوز نمیدانست
چه اتفاقی افتاده است.تنها زمانی که قطرات خون روی آستین چپ لباس الن وانگجی را دید که
به مانند شکوفه های سرخ روی برف می درخشیدند توانست بیاد بیاورد که پیش از چه رخ داده و
او از شدت خشم توان از کف داده بود.وقتی سعی کرد بنشیند چهره در هم پیچید.الن وانگجی به
او کمک کرد تا بنشیند اما صدای وحشتناک زنگ در گوش وی ووشیان هنوز ادامه داشت درون
سینه خود میتوانست لخته خون را احساس کند همین حالش را بدتر میکرد.
نگران بود نکند لباس الن وانگجی که عاشق تمیزی بود را از نو کثیف کند.دست خود را تکان داد
به طرفی چرخید و سعی داشت کمی بیشتر تحملش کند پس خودش را نزدیک لبه قایق کشید.الن
وانگجی میدانست حالش خوب نیست پس ساکت ماند و چیزی نپرسید.آرام دستش را روی کمر
او نهاده و جریانی از نیروی معنوی گرمی به بدنش منتقل کرد.همین که طعم خون از گلوی وی
ووشیان ناپدید شد برگشت و اجازه داد ت ا الن وانگجی دست خود را کنار ببرد.پس از لحظه ای
سکوت باالخره پرسید«:هانگوانگ جون،چطوری از اونجا زدیم بیرون؟»
چهره ون نینگ سریع مضطرب شد.دست از پارو زدن برداشت.همانطور که انتظارش میرفت الن
وانگجی سر قولش ماند و از رازشان چیزی نگفت.هرچند دروغ نگفته و توضیح اضافه هم نداد تنها
مختصرا گفت«:جنگیدیم!»
وی ووشیان با دست سینه خود را ماساژ داد انگار میخواست احساس شکستی که در قلبش جا
خوش کرده بود را اینطور آرام کند.لحظه ای بعد با تشر گفت «:میدونستم این جیانگ چنگ نمیزاره
بی دردسر بریم بیرون...پسره وحشی...چرا اینطوریه اصن؟!»
الن وانگجی اخم کرد و با صدای عمیقی گفت«:دیگه چیزی ازش نگو!»
وی ووشیان از شنیدن نارضایتی موجود در لحن الن وانگجی شگفت زده شد.بعد بالفاصله جواب
داد«:باشه اصال نمیگم!» بعد از کمی فکر دوباره گفت«:آم،هانگوانگ جون،میگم اون حرفایی که
زد رو اصال به دل نگیری باشه؟»
الن وانگجی گفت«:منظورت کدومشونه؟»
وی ووشیان در حالیکه تند تند پلک میزد گفت«:همه شون...اون از بچگیش همین شکلی
بود...وقتی عصبانیه همه چرت و پرتی میگه اصن واسش مهم نیست چقدر حرفای بد میزنه...کال
ادب و تربیت و احترام رو میبوسه میزاره کنار...اگه یکی بخواد اذیتش کنه اونم هر چی بد و بیراه
بلده نثار طرف میکنه اینهمه سال گذشته حتی یه ذره هم اخالقش خوب نشده...لطفا تو به دل
نگیر خب؟»
او در حین صحبت مخفیانه به حالت چهره الن وانگجی خیره شده و قلبش از نگرانی به تپش
افتاد.وی ووشیان اساسا فکر میکرد یا امیدوار بود که الن وانگجی آن حرفها را بدل نگیرد ولی
برخالف انتظارش الن وانگجی چندان حالتی رضایت بخش در چهره نداشت و در پاسخ او
نگفت«اوم!!» بنظر میرسید او بشدت از حرفها و توهین های جیانگ چنگ دلخور شده است.شاید
او از شخصیت جیانگ چنگ خوشش نمی آمد یا شاید ...نمیتوانست کسی به او بگوید«بی شرم»
یا « بی شخصیت» یا «آدم ناخوشایند» را هضم کند....درهرحال شعار مکتب گوسوالن-نیکوکار
باش-بود و خود هانگوانگ جون ابداً با این حرفها یکجا جمع نمیشد....
اگرچه در روزهای گذشته خود او نیز متوجه شده بود که الن وانگجی با او متفاوت و باالتر از هر
کس دیگری رفتار میکند ولی به خودش جرات نمیداد که «باالتر یا متفاوت تر بودن» رفتارش را
به گونه دیگری برداشت کند.وی ووشیان هرگز فکرش را هم نمیکرد اعتماد بنفس داشتن برایش
بد تمام شود و در حقیقت بخاطر چنان تفکری به خود می بالید.افسانه هایی درباره زندگی عاشقانه
فرمانده ییلینگ دهان به دهان گشته بود ولی در حقیقت او هیچ وقت چنان احساسات گیج کننده
ای را تجربه نکرده بود.
عادت داشت فکر کند درک شخصیت الن وانگجی آسان است ولی االن همه چیز با قبل فرق
داشت.می ترسید فقط خودش رابطه شان را جور دیگری فرض کرده باشد و همه اینها حاصل
تفکر مشتاقانه خود او بوده پس زیادی به خودش اعتماد داشته است.الن وانگجی مدتی همانطور
ساکت ماند.وی ووشیان میخواست جو را عوض کرده و کمی شوخی کند اما نگران بود خنده
اجباری تبدیل به پتکی بر سرش بشود و نتیجه عکس بدهد.پس از کمی تردید ناگهان
پرسید«:داریم میریم کجا؟»
عوض کردن موضوع کار سختی بود ولی الن وانگجی مطیعانه پرسید«:تو میخوای کجا بریم؟»
وی ووشیان پشت سر خود را مالید و گفت«:ما هنوز نمیدونیم زوو جون توی چه وضعیه...نمیدونم
اون آدما هم میخوان چه تصمیمی بگیرن...چطوره اول بریم النلینگـ ».....کامال ناگهانی چیزی را
بیاد آورد«:نه االن نباید بریم النلینگ...بهتره بریم شهر یونپینگ!»
الن وانگجی گفت«:شهر یونپینگ؟»
وی ووشیان گفت «:آره شهر یونپینگ از یونمنگ....قبال گفته بودم نه؟ اونجا داخل برج ماهی
طالیی من یادداشت های خودمو هم توی تاالر مخفی کاخ معطر دیدم...کنار یادداشت های من
سند یه جایی توی شهر یونپینگ هم بود...مکتب النلینگ هم قدرت داره هم ثروت فکر میکنم
دالیل مخفی داشته باشن بعدشم جین گوانگیائو الکی که اون سند رو اونجا قایم نکرده...شاید
اونجا باید چیزی پیدا کنیم»...
الن وانگجی سر تکان داد.در این زمان ون نینگ گفت«:ارباب،شهر یونپینگ توی همین مسیره؟؟»
وی ووشیان گفت«:چی؟؟»
او و الن وانگجی پشتشان به عقب قایق بود بهمین دلیل اصال متوجه ون نینگ نشد.وقتی صدای
شخصی را از پشت سر خود شنید مو به تنش سیخ شد.سریع چرخی زد و با شوک پرسید«:تو چرا
اینجایی؟؟!»
ون نینگ سر خود را باال گرفته و با چهره ای خالی گفت«:من؟ من از همون اول اینجام!»
وی ووشیان گفت«:پس چرا هیچی نگفتی؟!»
ون نینگ گفت«:ارباب جوان،دیدم دارین با هانگوانگ جون حرف میزنین واسه همینم»...
وی ووشیان گفت«:الاقل یه صدایی در میاوردی از خودت؟!»
ون نینگ پارو را باال گرفته و معترضانه گفت «:خب ارباب جوان دارم پارو میزنم....من کلی سر و
صدا کردم اصال متوجه نشدین؟»
وی ووشیان دست خود را تکان داد و گفت«:اصال متوجه نشدم...بسه بسه دیگه پارو نزن...اینجا
آب شبا سریعتر حرکت میکنه..قایق بدون پارو زدن هم میتونه تو مسیر حرکت کنه!»
او در یونمنگ بزرگ شده بود و از بچگی در آبهای این منطقه می پرید و بخوبی با وضعیت اینجا
آشنایی داشت.ون نینگ اطاعت کرد و پارو را کنار گذاشت.او در همان انتهای قایق تقریبا شش
قدم دورتر از آنها نشست .ساعت سه صبح بود که به یونمنگ رسیدند.پس از آنهمه اتفاق اکنون
سپیده صبح آشکار بود.سپی دی صبح در زیر آبی یبکران جا خوش کرده و کوهستان ها در طرف
دیگر رودخانه پدیدار شدند.
وی ووشیان کمی اطراف را نگاه کرد و اعالم کرد«:من گشنمه!»
الن وانگجی سر خود را باال گرفت.البته که وی ووشیان گرسنه نبود.او سه کلوچه بزرگ از دست
فروش در دروازه لنگرگاه گرفته و خورده بود و الن وانگجی تنها یک کلوچه خورد.هر چند این
تنها چیزی بود که طی این دو روز برای رفع گرسنگیش مصرف کرده بود.موضوعی در ذهن وی
ووشیان می چرخید.در برابرشان بنظر میرسید هیچ انسانی سکون ندارد.انگار باید مدتی راه میرفتند
تا به شهر یا شهرکی برسند،بتوانند ا ستراحت کنند و چیزی بخورند.کمی بعد الن وانگجی جواب
داد«:بزنیم کنار؟»
وی ووشیان گفت«:کنار رودخونه اینجا آدمای زیادی ساکن نیستن ولی من یه جایی رو میشناسم»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون نینگ یکباره پارو را بلند کرده و در مسیری که او اشاره نمود قایق را به حرکت درآورد.خیلی
زود قایق به کنار رودخانه چسبیده و در دریاچه ای نیلوفری فرو رفت.درون دریاچه ،برگهای نیلوفر
در هر اندازه ای شبیه به روکش های رنگی سطح آب را پوشانده بودند.قایق باریک ساقه های
درهم پیچیده نیلوفرها را از هم باز کرد و پیش میرفت و همینطور به عمق دریاچه میرسید.از باالی
منظره،ر دی از نیلوفرهای مواج براه افتاده بود.سرگردان در میان سایبان سبزشان،او برگ بزرگی را
کنار زد و دانه های چاق و چله ای که نیلوفر در دل داشت را یکی پس از دیگری یافت.انگار که
گنجینه ای پیدا کرده بود وی ووشیان خنده کنان دست برد آنها را گرفت ولی الن وانگجی
ناگهان او را سر جای خود میخکوب کرد«:وی یینگ!»
وی ووشیان گفت«:چی شده؟»
الن وانگجی گفت«:این دریاچه صاحب نداره؟»
وی ووشیان با چهره ای که صداقت در آن موج میزد گفت«:معلومه که نداره!»
البته که صاحب داشت.وی ووشیان از یازده سالگی عادت داشت قسمت مادگی نیلوفر با دانه هایش
و شاه بلوط های شناور را در دریاچه های یونمنگ کش برود.هرچند مدتها پیش دست از این
عادت برداشته بود ولی حاال باید چیزی برای خوردن می یافتند تا بتوانند ادامه دهند پس به استفاده
از راه های قدیمی دست برد.
الن وانگجی با صدایی غیر صمیمی گفت«:من شنیدم دریاچه های نیلوفر اطراف اینجا همه صاحب
دارن!»
وی ووشیان گفت«:هاهاهاهاهاهاها،واقعا؟ خیلی بد شد....تو واقعا چیزای زیادی درباره اینجا شنیدی
میدونی؟ حتی منم اینو نشنیده بودم....بریم دیگه!»
حاال که لو رفته بود نمیخواست در کارهای ابلهانه خودش الن وانگجی را هم دخیل کند.اینکه
همه جا میگفتند هانگوانگ جون درحال دزدیدن دانه نیلوفر در دریاچه ای که صاحب دارد دیده
شده اصال وجهه خوبی نداشت.همین که او با خجالت پارو را باال می آورد الن وانگجی دست برد
و یکی از غنچه های نیلوفری را چید سپس دستش را بطرف وی ووشیان دراز کرد«:بار دومی در
کار نیست!»
وی ووشیان با اشتهایی سیرنشدنی تا توانست دانه نیلوفر جمع کرد.درون قایق جایی برای دراز
کردن پاهایشان نمانده بود و هر سه کف قایق و میان کوهی از غنچه نیلوفر نشسته بودند.وقتی
پوست غنچه های را پاره میکردند می توانستند دانه های سبز درخشانی که درون روکش پفی
قهوه ای رنگی پنهان شده بودند را ببینند.دانه ها را در می آورند و روکش آن را کنار میزدند در
پایان چشمشان به دانه های نرم و برفی نیلوفر درخشان میشد.طعمشان تازه و شیرین بود.حتی
مرکز دانه را که می جوید هم شیرین بود و ذره ای تلخی نداشت.
ون نینگ جلوی قایق نشسته و همانطور به کندن پوست غنچه ها ادامه میداد الن وانگجی پس
از پوست کردن دو دانه از این کار دست کشید.وقتی دید ون نینگ دانه های پوست کنده را به
وی ووشیان میدهد سر خود را تکان داده و اجازه داد به کارش ادامه دهد.وی ووشیان به تنهایی
تمام قایق را از دانه نیلوفر خالی کرد.آنها باالخره بعد از سه یا چهار ساعت به لنگرگاه شهر یونپینگ
رسیدند.
نواحی کم عمق رودخانه پر از قایق هایی بود که کناری بسته شده بودند.گروه کوچکی از زنان
جلوی پلکان سنگی روبروی رود جمع شده و لباس میشستند.پسربچه هایی بدون لباس با پوست
برنزه در آب شیرجه میرفتند و در لبه رودخانه شنا می کردند.ناگاه قایقی به طرف آنان تغییر جهت
داد.شخصی در انتهای قایق با سری رو به پایین ایستاده بود ولی دو مرد جوان نشسته درون قایق
چهره های زیبایی داشتند مردی در جلوی قایق نشسته و لباس سفیدی بر تن داشت.هاله ای
روحانی اطراف او را پوشانده بود درحالیکه جوانی خندان در کنارش نشسته و زیبا بنظر میرسید.مردم
آنجا کم پیش می آمد هر روز چنین جوانان زیبایی را ببینند.پس با چشمانی شگفت زده و با تمام
وجودشان به آنها زل زدند.چند تن از پسرها شبیه ماهیان درون آب شناکنان پیش رفتند و به آنها
نزدیک شدند.حدود هفت یا هشت کله دائم زیر آب میرفت و باال می آمد.وی ووشیان گفت«:میشه
به من بگین آیا اینجا شهر یونپینگ هست؟»
دختری در رودخانه لباس می شست و با خجالت گفت«:بله هست!»
وی ووشیان بخور بدست به آن ساختمان بزرگ زل زده بود«:این یه ...معبد گوانیینه؟»(الهه رحمت)
الن وانگجی گفت«:اوم!»
بنظر نمیرسید جین گوانگیائو انسان مذهبی باشد.آندو نگاهی با هم رد و بدل کردندو همراه سیل
جمعیت براه افتادند از آستانه بلندی گذشتند و وارد معبد شدند.معبد سه حیاط داشت.همه جا دود
دیده میشد و قطعاتی چوبی برای دعا قرار داده بودند.خیلی طول نکشید که دایره ای بزرگ از
جمعیت گرد معبد را گرفت.آخرین حیاط کاخ گوانیین بود.پیش از آنکه آندو برای ورود به معبد
منتظر بمانند.راهبی به آنها نزدیک شد.دستانش را بهم چسبانده و به آنها خوشامد گفت.آنها نیز
پاسخ احترامش را دادند.وی ووشیان مدتی با او سخن گفت و به شیوه معمول سوال پرسید«:بیشتر
معابد رو توی کوه ها میسازن...خیلی کم پیش میاد داخل شهر ها هم معبد بسازن!»
راهب لبخندی زد «:مردم شهر اغلب در رنج هستن...آیا اونها نباید یه معبد گوانیین این چنینی
داشته باشن که بتونن دعا کنن و بدنبال آرامش درونی باشن؟»
وی ووشیان لبخند زنان گفت«:سر و صدا گوانیین رو آزار نمیده؟»
راهب گفت«:گوانیین،مردم رو از عذاب رها میکنه چطور ممکنه بخاطر حضورشون اذیت بشه؟»
وی ووشیان گفت«:گوانیین تنها الهه مورد پرستش در این معبده؟»
راهب جواب داد«:درسته!»
آنها مدتی اطراف معبد راه رفتند و در پایان چیزی به ذهنشان خطور کرد.بعد از ترک معبد وی
ووشیان،الن وانگجی را به کوچه ای راهنمایی کرد و شاخه برداشته و روی زمین چند مربع
کشید.سپس شاخه را پرت کرد«:جین گوانگیائو داره راه خودشو میره!»
الن وانگجی شاخه ای که او پرت کرده بود را برداشته و چند خط بطرف مربع ها کشید.خطوط
حاال واضح تر شده و معبد گوانیین برایشان مشخص تر مینمود.وی ووشیان شاخه ای که در دست
او بود دوباره گرفت «:داخل معبد یه طلسم خیلی بزرگ هست.یه چیزی اونجا سرکوب شده!» او
در حالیکه به نقطه معینی اشاره میکرد گفت «:طلسم خیلی پیچیده ایه البته امنه ولی اگر چشم
طلسم که درست اینجاست خراب بشه اون چیزی که اونجا سرکوب شده میزنه بیرون!»
الن وانگجی صاف ایستاد «:بهتره شب اینکارو بکنیم که مردم پراکنده شدن.االن بهتره یه جایی
برای استراحت پیدا کنیم قبل اینکه بخوایم برنامه ای بریزیم».
آنها نمیدانستند موجودی که زیر معبد نهفته است چقدر قدرت دارد پس بهتر بود در روز عجوالنه
دست به اقدامی نزنند آنهم زمانی که رهگذران زیادی آنجا حضور داشتند.وی ووشیان
گفت «:نمیدونم چقدر طول میکشه کار موجودی که توی معبده رو تموم کنیم...میتونیم برسیم به
النلینگ یا برنامه مون رو باید عقب بندازیم؟!»
الن وانگجی گفت«:شرایط جسمی تو کامال نا مشخصه،نباید به خودت فشار بیاری!»
در نبرد تپه های تدفین وی ووشیان از تمامی انرژی و استقامت خود استفاده کرده بود .برای مدت
زیادی از ذهن و جسم خود کار کشیده و چند ساعت پیش جیانگ چنگ چنان خشمگینش کرد
که چیچیائوش(خونریزی شدید از بینی و دهان) به خونریزی افتاد.بعد از چند ساعت استراحت
توانسته بود برخیزد.اگرچه االن احساس بدی نداشت اما اگر اشتباهی میکرد و در راه رفتن به
النلینگ عجله بخرج میداد آنوقت سخت میشد گفت در لحظات بحرانی ممکن بود چه اتفاقی
برایش بیفتد.مهم تر از همه تنها او از لحاظ ذهنی و جسمی خسته نبود.در روزهای گذشته الن
وانگجی ذره ای استراحت نکرده بود.
او با فکر به اینکه شاید او به استراحت نیازمند نباشد اما الن وانگجی نیاز دارد پاسخ داد«:باشه
پس بریم یه جایی برای استراحت پیدا کنیم!»
وی ووشیان بطور کل هر جایی میتوانست زندگی کند.اگر پول داشت در یک اقامتگاه میخوابید و
اگر بدون پول بود زیر یک درخت سکنی میگرفت ولی االن الن وانگجی او را همراهی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
میکرد و او نمیتوانست حتی تصور کند که الن وانگجی میان ریشه های یک درخت دراز بکشد
یا همراه او در اتاقی کوچک و کثیف بخوابد.آنها پس از مدتی راه رفتن اقامتگاهی تمیز در طرف
دیگر شهر یونپینگ یافتند.صاحب مسافرخانه با اشتیاق بیرون پریده و آندو را کشان کشان داخل
برد.درون مسافرخانه تمیز و مرتب بود طبقه اول پر از میهمان بود و همین مشخص میکرد کسی
که مسئول اینجا در کار خود ماهر است.تمام کارکنان آنجا را زنان تشکیل میدادند از دختران جوانی
که کف زمین را جارو میزدند تا زنان چاقی که در آشپزخانه غذا می پختند.وقتی دیدند دو مرد
جوان قدم به آنجا نهادند چشمانشان درخشید.یکی از دخترها در حال پر کردن فنجان آب برای
یک میهمان بود اما چنان به الن وانگجی خیره ماند که متوجه نشد فنجان سر ریز شده است.
صاحب مسافرخانه چندباری سرشان فریاد زده و به آنها گفت به کارشان برسند.خودش نیز الن
وانگجی و وی ووشیان را از پلکان باال برد تا اتاق را نشانشان بدهد او در حین راه رفتن
پرسید«:ارباب های جوان،چندتا اتاق میخواین؟»
قلب وی ووشیان با شنیدن این حرف از جا پرید.از گوشه چشم به الن وانگجی خیره شد.اگر هنوز
دوماه پیش بود پرسیدن این سوال ضروری بنظر نمیرسید.آن زمان او برای فرار به هر راه حلی
متوسل میشد و از هر شیوه ای برای منزجر کردن الن وانگجی استفاده می کرد.الن وانگجی نیز
که به این موضوع واقف بود تصمیم گرفته بود یک اتاق بگیرند زیرا وی ووشیان هر کاری میکرد
تا بتواند در رختخواب او بخزد....آن زمان،چون کسی نمیدانست کیست به خودش جرات داد هر
کار بی شرمانه را هم انجام دهد.همان شب اولی که از مقر ابر خارج شده بودند دزدکی در تخت
الن وانگجی خزیده و الن وانگجی درست موقعی که در را باز کرد وی ووشیان را درحال وول
خوردن دید.او مدتی همانطور بی حرکت ماند سپس به اتاق کناری که اجاره کرده بود رفت.وی
ووشیان هم به این آسانی دست بردار نبود دنبالش راه افتاده و فریاد میکشید که میخواهد با او
بخوابد.پس از هجوم دوباره به تخت خواب الن وانگجی بالش خود را از پنجره بیرون انداخته و
اصرار داشت همراه او روی یک بالش بخوابند.او آنقدر پر رو بود که به الن وانگجی گفت چرا
موقع خوابیدن لباس بر تن دارد و سعی کرده بود لباسش را درآورد...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
اندکی پس از نیمه شب،پای عریان سردش را زیر پتوی الن وانگجی برده و دست او را گرفته و
روی سینه خودش نهاده بود«:به صدای قلبم گوش بده هانگوانگ جون!» بعد با معصومیت به او
خیره شده و عشق و عالقه از چشمانش فواره میزد....در پایان وقتی الن وانگجی او را دوباره طلسم
کرده و بدنش خشک شد و نتوانست حرکت کند ساکت شد.
بیاد آوردن آن روزها قابل تحمل نبود اولین بار بود که وی ووشیان از میزان بی شرمی خود و
کارهایش شوکه میشد.پس از نگاهی دیگر الن وانگجی هنوز سرش پایین بود.هیچ چیزی نمیگفت
و حالت چهره اش هم مشخص نبود.وی ووشیان که دید او بعد از اینهمه وقت هنوز نمیتواند پاسخ
مناسبی به مسافرخانه چی بدهد ذهنش پریشان شد:الن جان،قبال همش یه اتاق میگرفت،چرا
ایندفعه چیزی نمیگه؟اگه دو تا ا تاق بگیره یعنی مشکل پیدا کرده با این قضیه ولی اگه بازم یه
اتاق بگیره پس یعنی واسش مساله ای نیست و خب شایدم واقعا واسش هیچ مساله ای نباشه،منم
مشکلی ندارم اصن...
بعد از این درگیری ذهنی اینطور بشود و آنطور...مسافرخانه چی بالفاصه به خودش پاسخ داد و
گفت«:یه اتا ق کافیه درسته؟اتاقای من برای دو نفر جا دارن و راحتن ...توی تخت هم اصال جا
تنگ نیست!»
وقتی پاسخ رد از الن وانگجی شنیده نشد قلب و ذهن وی ووشیان هم دست از نظریه پردازی
برداشته و موقتا آرام گرفتند.صاحب مسافرخانه درب یکی از اتاق ها را گشوده و به درون راهنمایی
شان کرد.اتاق به اندازه کافی بزرگ بود.او پرسید«:هی،شما شام میخورین؟ آشپزمون خیلی ماهره
وقتی غذا آماده شدن میخواین براتون شام بیاریم باال؟»
وی ووشیان گفت«:بله لطفا ولی االن نه ...یه کم دیگه غذا بیارین دور و بر ساعت 7خوبه!»
صاحب مسافرخانه حین رفتن سر تکان داد .بعد از خروج او وی ووشیان رفت که در را ببندد اما
ناگهان دنبالش رفته و گفت«:خانم!»
صاحب مسافرخانه گفت«:بله ارباب جوان؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان که در حال تصمیم گیری بود با صدایی آرام گفت«:وقتی موقع غروب خواستین
غذا بیارین با خودتون نوشیدنی هم بیارین...هر چی قوی تر باشه بهتره»!...
صاحب مسافرخانه لبخندزنان گفت«:البته!»
بعد از رفتن زن وی ووشیان به اتاق برگشته و وانمود کرد هیچ چیزی نشده او در را بست و کنار
میز نشست.الن وانگجی دست دراز کرده و نبض او را گرفت.وی ووشیان با اینکه میدانست او تنها
در حال بررسی وضعیت جسمانیش است ولی وقتی آن انگشتان بلند و باریک دور مچش پیچید و
به آرامی دستش را مالید او زیر میز در خود فرو رفت.بعد از حدود ساعتی بررسی بدنی،الن وانگجی
گفت«:خطری احساس نمیکنم!»
وی ووشیان کش و قوسی به بدنش داده و لبخند زد«:ممنونم!» وقتی دید الن وانگجی ابرو بهم
پیچیده و حالتی جدی به خود گرفته است اضافه کرد«:هانگوانگ جون،نگران زوو جون هستی؟
فکر میکنم جین گوانگیائو هنوز یه ذره احترام برای اون قائل باشه تازه زوو جون قدرت تهذیبگریش
خیلی باالتره بعدشم نسبت به اون هشیاری قبلی داره و همینطوری نمیفته توی دامش...بیا زودتر
ماهیت طلسم توی معبد رو بفهمیم و فردا هم راهمونو بگیریم و بریم!»
الن وانگجی گفت«:یه چیزی عجیبه!»
وی ووشیان گفت«:چی؟»
الن وانگجی گفت «:برادرم سالهای زیادیه که با جین گوانگیائو آشنایی داره،جین گوانگیائو هم
آدمی نیست که هوس کشتن بگیره و یدفعه و از روی فشار آنی بخواد کار عجوالنه ای بکنه ...اون
هیچ وقت اینطوری کار نمیکنه!»
وی ووشیان گفت«:آره منم همینطور فکر میکنم اینطوری نیست که جین گوانگیائو خیلی دل رحم
باشه ولی اون حتما چند نفری رو کنار خودش نگه میداره!»
الن وانگجی گفت«:حادثه تپه های تدفین هم عجوالنه بود و هم بیش از حد بزرگ،اصال شبیه
روش های معمول اون نیست!»
وی ووشیان چند دقیقه ای پیش از حرف زدن فکر کرد«:جنگ توی تپه های تدفین اگه موفق
بود که هیچ ولی اگه همه چی خراب میشد کل دنیای تهذیبگری علیه ش میشدن ...ریسک این
حرکت واقعا زیاد بود!»
الن وانگجی گفت«:باید بیشتر این چیزا رو بررسی کنیم!»
وی ووشیان در دل آه کشید :بابا بی خیال بررسی و این حرفها....من نگرانم نکنه....آستین
بریدگی(تمایل به همجنس) هم از طریق قربانی کردن جسم بهم سرایت کرده باشه....همانطور
که انتظارش را داشت خستگی چند وقت گذشته داشت خودش را نشان میداد.وی ووشیان دست
روی شقیقه های خود گذاشت.الن وانگجی خطاب به او گفت«:باید استراحت کنی!»
وی ووشیان گفت«:باشه!»همانطور که این حرف را میزد روی تخت نشست،چکمه های خود را
پرتاب نموده و خواست دراز بکشد«:هانگوانگ جون تو هم باید»....در این لحظه او پی به مشکل
بزرگی برد.
تنها یک تخت در اتاق وجود داشت.اگر الن وانگجی هم میخواست استراحت کند باید همراه او
میخوابید باوجود اینکه آنان در مدت گذشته بیشتر اوقات را با هم خوابیده بودند اما بعد از شنیدن
حرفهای جیانگ چنگ در تاالر اجدادی همه چیز برایشان پیچیده شده بود.االن به الن وانگجی
میگفت در تخت بخوابند هم عجیب بنظر میرسید زیرا او برای انتخاب اتاق مدتی عمیق اندیشیده
بود.الن وانگجی گفت«:نیازی نیست!»
وی ووشیان کمی بدن خود را به جلو کشید«:چطور میتونی اینو بگی؟ تو هم باید»....همین که
داشت به پایان جمله خود میرسید از بیان ادامه اش پشیمان شد.پیش خود فکر کرد اگر همینطور
بگوید و الن وانگجی را آزار بدهد چه؟ بهتر نبود دو اتاق جدا میگرفتند؟ اینکار عاقالنه تر نبود؟الن
وانگجی گفت«:من خوبم تو میتونی استراحت کنی!»
وی ووشیان چانه خود را لمس کرد و گفت...«:اوه پس من یه کمی میخوابم تو ساعت 3بیدارم
کن!»
وی ووشیان وقتی دید الن وانگجی چشمان خود را بسته و به مراقبه می پردازد باالخره راضی
شد بخوابد.او به دست خود تکیه داده و مدتی به سقف خیره شد.بعد چرخید و پشت به الن وانگجی
دراز کشید.مدتی همانطور با چشمان باز بیدار ماند و هر چه کرد خوابش نبرد واقعا
احساس آزردگی میکرد.آن زمان که نقش مرد دیوانه را بازی میکرد گفته بود تنها وقتی میتواند
بخوابد که الن وانگجی کنارش باشد.البته آن موقع حرفش معنایی نداشت ولی از مدتی خیلی
قبل،حرفهای بی معنا تبدیل به حقیقت شده بودند.وی ووشیان فکر کرد :حاال چیکار کنم؟نکنه
واقعا اگه الن جان تو تخت پیشم نباشه خوابم نمیبره؟؟
پس از مدتی کشمکش موفق شد چشمان خود را ببند و بخوابد.وی ووشیان برای مدتی که هیچ
کسی نمیدانست چقدر بود خوابید.وقتی بیدار شد نور را از پنجره نمی دید.بنظرش رسید ساعت از
5گذشته باشد.یکباره سر جای خود نشست.صدایی از پشت سرش شنید.چرخید و الن وانگجی را
دید که کتابی را می بندد.وی ووشیان گفت «:الن جان،چرا بیدارم نکردی؟مگه نگفتم میخوام
ساعت 3بیدارم کنی؟»
الن وانگجی گفت«:بزار ذهن و جسمت کامال بهبود پیدا کنن...عجله نکن!»
وی ووشیان تقریبا نیمی از روز را خوابیده بود.در میانه روز احتماال الن وانگجی پایین رفته و کتابی
را برای خواندن آورده بود وی ووشیان احساس تاسف میکرد ،جستی زده و از روی تخت پایین
پرید«:منو ببخش،بدجوری خوابم برد تو هم باید یه مدت استراحت کنی!»
الن وانگجی گفت«:احتیاجی نیست».
در این لحظه کسی چند ضربه به در زد.صدای صاحب مسافرخانه از بیرون شنیده میشد«:ارباب
های جوان،شام آوردم!»
وی ووشیان باالخره فهمید که ساعت 7شده است.الن وانگجی در را گشود.روی سینی غذا که
صاحب مسافرخانه آورده بود یک ظرف نوشیدنی و دو فنجان کوچک قرار داشت.زن تا پا درون
اتاق نهاد گفت«:هاه،پس تا االن خواب بودین هاه؟»
وی ووشیان با احساس گناه به خشکی خندید.مسافرخانه چی سینی را روی میز نهاد«:ارباب های
جوان شما اهل کجا هستین؟اگر از منطقه دیگه ای اومده باشین بایدم اینقدر احساس خستگی
کنین،قطعا بعد یه استراحت درست و حسابیه که میتونین از جاتون بلند شین درست میگم؟»
وی ووشیان بدون فکر جواب داد«:ما اهل گوسو هستیم!»
مسافرخانه چی گفت «:میدونستم فکرشو میکردم شما دو تا جوون جذاب باید اهل یه جای پر آب
و معنوی مثل منطقه جیانگنان باشن...ارباب های جوان!»(جیانگنان:عموما به مکانی که پر از
رودخانه و دریاچه هست اطالق میشه و بخاطر مردم خوش قیافه ش شهرت داره)
الن وانگجی وانمود کرد چیزی نشنیده اما وی ووشیان خندید«:من که با اون قابل مقایسه نیستم
اصن،اون خیلی خوشگل تر از منه!»
مسافرخانه چی که زن خوش زبانی بود خنده ای کرد«:اون جذابه،تو بامزه ای...اینا فرق دارن ولی
هر دوتون خوشگلین! اوه راستی »...بنظر میرسید کامال ناگهانی چیزی بیادش آمده«:حاال که به
اینجا اومدین برین و یه سری هم به معبد گوانیین شهرمون بزنین!»
وی ووشیان که دید او اتفاقی نام معبد گوانیین را پیش کشیده تصمیم گرفتی کمی در این باره با
او سخن بگوید«:اتفاقا رفته بودیم معبد واسم عجیبه چون آدم معموال معبد گوانیین رو توی شهرها
نمیبینه!»
مسافرخانه چی گفت«:آره خود منم اولین باری که دیدمش تعجب کردم»
وی ووشیان گفت«:خانم شما کی اومدین شهر یونپینگ؟»
مسافرخانه چی گفت«:تقریبا هشت سالی میشه!»
وی ووشیان پرسید «:معبد از اون موقع اینجاست؟ شما هیچ وقت نشنیدین چرا تو یه شهر معبد
ساختن؟»
مسافرخانه چی گفت«:مطمئن نیستم ولی معبد ها اصوال محبوبن...توی یونپینگ مهم نیست کی
با چی روبرو بشه حتما میریم به معبد و برای طلب محافظت گوانیین دعا میکنیم.خود منم گاهی
میرم اونجا و چوب بخور میسوزونم!»
وی ووشیان پرسید«:پس چرا نمیرین تا مکتب تهذیبگری که مسئول این منطقه اس رو پیدا
کنین؟»
او پس از پرسیدن این سوال بیاد آورد...مگر مکتب یونمنگ جیانگ مسئول این منطقه نبود؟ با
اینحال مسافرخانه چی لب ورچید و گفت «:بریم سراغ اونا؟ مگه جراتش رو داریم؟»
وی ووشیان گفت«:اوه چرا که نه؟»
مسافرخانه چی گفت«:ارباب های جوان،شما اهل یونپینگ نیستین واسه همین هم
نمیدونین.مکتب جیانگ مسئول همه ما توی منطقه یونمنگه...رئیس مکتب خیلی اخالق بدی داره
واقعا ترسناکه...زیردستاش هم از قبل گفته بودن فقط یه مکتب مثل اون میتونه مسئول منطقه
بزرگی مثل اینجا باشه...هر روز تقریبا صدها موضوع درباره ارواح و موجوداتی که زندگی زنده ها
رو بهم میریزن پیش میاد،وقت و انرژی کافی برای رویارویی با هر مساله کوچیکی وجود داره
واقعا؟ اگه موجوداتی که باهاش روبرو میشیم کسی رو نکشن پس اشباح خطرناک نیستن و نیازی
نیست سر مسائل جزئی بریم مزاحم اونا بشیم» او غرغر کنان ادامه داد«:ولی یعنی که چی؟ اگه
وایسیم تا یکی بمیره بعد بریم پیش اونا خیلی دیر نیست؟»
در حقیقت ،نپذیرفتن یک عمل خاص تا زمانی که مربوط به ارواح پلید و شرور نباشد قانونی
نانوشته میان تمامی مکاتب بزرگتر بود اگرچه عبارت-هرجا آشوبی هست اون نیز هست -را مردم
برای ستایش یک تن میگفتند که همیشه بدنبال این مسائل میرفت و او کسی جز الن
وانگجی....مسافرخانه چی ادامه داد«:مهم تر از همه اینکه لنگرگاه نیلوفر جای ترسناکیه اصن کی
جرات میکنه پاشو بزاره اونجا؟»
وی ووشیان نگاه خیره خود را از چهره آرام الن وانگجی گرفت و با مکثی از روی شگفتی
گفت «:لنگرگاه نیلوفر جای ترسناکیه؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟ شما خودتون اونجا بودین؟»
مسافرخانه چی گفت «:من خودم نرفتم اونجا ولی یه کسی که خونه اش تسخیر شده بود و مجبور
ش د بره اونجا رو میشناسم.رئیس مکتب جیانگ داشته یه شالق گنده رو وسط زمین تمرین رو سر
یکی فرود میاورده....میگن طرف جیغ میزده و گوشت و خونش می پاچیده اینور اونور ...یکی از
خدمتکارا مخفیانه به این آشنای من گفته بوده رئیس مکتب بازم یکیو اشتباهی
گرفته االنم اعصاب مصاب نداره بهتره کسی نره طرفش...آشنای منم اونقدر ترسیده بود که هدیه
هایی که آورده بود رو پرت کرده و در رفته دیگه هم جرات نکرد بره اونجا!»
وی ووشیان پیش از اینها شنیده بود که جیانگ چنگ دیوانه وار بدنبال تهذیبگرانی که راه ارواح
را می پیموندن میگشت و آنهایی که بنظر میرسید جسمشان تسخیر شده را دستگیر می کرده به
لنگرگاه نیلوفر می برده و شکنجه شان می نموده است.دوست صاحب مسافرخانه احتماال زمانی
که درحال تخلیه خشم خود بوده با او مواجه شده است.تجسم چهره ترسناک جیانگ چنگ چندان
هم سخت نبود پس تردیدی نبود که یک انسان عادی از ترس او پا به فرار بگذارد.
مسافرخانه چی«:من شنیدم یکی دیگه هم بوده که کلی وحشت کرده بوده ازش!»
وی ووشیان گفت«:وحشت کرده از چی؟»احتماال جیانگ چنگ بر سر کس دیگری شالق فرو
نیاورده بود درست است؟مگر او چقدر از وقتش را صرف دستگیری و شالق زدن مردم
میکرده؟مسافرخانه چی گفت«:نه نه اون که از بدشانسی خودش بود....فامیلی طرف ون بود و
رئیس مکتب جیانگ با هر کی فامیلش ون باشه هم دشمنه...کال از این اسم بدجوری متنفره هر
وقت همچین کسی رو می بینه دندون قروچه میکنه و میخواد پوست طرفو زنده زنده بکنه...اصن
چطور میتونه به همچین کسی دوستانه نگاه»....
وی ووشیان پایین را نگاه میکرد و میانه ابروهای خود را می فشرد و چیزی نگفت واقعا نیازی نبود
که چیزی بگوید.مسافرخانه چی پس از اینکه به اندازه کافی صحبت کرد انگار که وجدانش آسوده
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
شد«:اینقدر حرف زدم حواسم نبود شام خوردن شما رو به تعویق انداختم...خب دیگه میرم پایین و
دیگه مزاحمتون نمیشم...لطفا اگه چیزی نیاز داشتین خبرم کنین!»
وی ووشیان از او تشکر نمود و بدرقه اش کرد.بعد چرخید و گفت«:مثل اینکه باید دنبال شواهدی
با قدمت 8سال بگردیم ...بیا فردا بریم از محلیا یه کمی درباره این اطراف سوال و جواب کنیم!»
الن وانگجی به آرامی سر خود را تکان داد.وی ووشیان گفت«:ولی ممکنه نتونیم چیزی بدست
بیاریم.هشت سال زمان زیادیه...ممکنه خیلی چیزا فراموش بشن!»
او در حین ریختن نوشیدنی در فنجان به خودش نهیب زد :اگه چیزی نخورد کاریش ندارم ،ولی
اگه نوشید یه چندتا سوال ازش می پرسم...هیچ کار دیگه ای نمیکنم...فقط میخوام بدونم به چی
فکر میکنه...بهرحال که وقتی بیدار بشه چیزی یادش نمیمونه...دخالت اضافی نمیکنم تو هیچ
کاری....
بعد از پیمان بستن با خود،فنجانی را تا لبه پر کرد و جوری که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده به طرف
الن وانگجی هل داد.کامال آماده بود که او نوشیدنی را نخورد ولی احتماال ذهن الن وانگجی هم
درهم بود زیرا بدون نگاه به محتویات فنجان آن را باال گرفته و سر کشید.وی ووشیان فنجان خود
را نزدیک لبها گرفته و سهوا یا از روی عمد تمام اتفاقات پیش رویش را رصد میکرد.در همان حین
یه قلپ کوچک نوشید و سریعا به سرفه افتاد.با خود اندیشید :صاحب اینجا عجب آدم صادقیه...من
بهش گفتم هر چی قوی تر بهتر اونم قدرتمند ترین نوشیدنی رو برداشته آورده...
در اصل،او نوشیدنی های با ده برابر قدرت این یکی را هم میتوانست بنوشد.تنها برای لحظه ای
حواس پرتی بود که به سرفه افتاد.او شرابی که روی لباسش ریخته شده بود را پاک کرد و و زمانی
که سر خود را باال گرفت الن وانگجی کامال در مدار قرار داشت.این بار روی حصیر نشسته بخواب
رفته بود.بدقت نشسته و جدای از چشمان بسته و چانه رو به پایینش،حالت نشستن اون هیچ تفاوتی
با زمان معمول نداشت.وی ووشیان دستش را چندباری جلوی صورت او تکان داد.وقتی هیچ
واکنشی از او دریافت نکرد خیالش راحت شد.دست دراز کرده و چانه الن وانگجی را باال گرفت و
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
با صدای آرامی گفت«:چند روزه دارم خودمو کنترل میکنم کاری نکنم هانگوانگ جون االن دیگه
تو مشت منی!»
الن وانگجی خوابیده و مطیع،سر خود را باال گرفته بود.وقتی چشمانش باز بودند بخاطر چهره بی
تفاوت وسفت و سختش با آن چشمان درخشان نگاهی خیره و سرد داشت.ولی وقتی چشمانش
بسته بود چهره اش شبیه تندیس یشم مردی جوان و جذاب بنظر میرسید.آرامشش
حکم مغناطیس داشت.وی ووشیان هر چه بیشتر به او نگاه میکرد بیشتر شیفته اش میشد.چانه
اش را نگهداشته و ناخودآگاه به او نزدیک تر میشد تا اینکه صورتشان کامال نزدیک هم قرار
گرفت.از این فاصله عطر صندل سفید خنک به مشامش رسید و بیادش آورد که کجاست.در دل
به خود فحش داده و آرام دست خود را کنار کشید.سر الن وانگجی دوباره پایین افتاد.قلب وی
ووشیان دیوانه وار می کوبید.برای آرام کردن خود چند باری روی زمین پیچید و بعد جستی زد و
پرید.به خود میگفت باید ذهنش را پاک نگهدارد پس آرام برگشت و جلوی الن وانگجی
نشست.مدتی همانطور منتظر ماند تا او بیدار شود ولی نتوانست دست بردارد.اینبار به گونه اش
سیخونک زد.بعد از چند ضربه متوجه شد که هیچ وقت چهره الن وانگجی را بهنگام خندیدن
ندیده است.با این فکر گوشه لب های او را با انگ شت گرفت و رو به باال کشید تا لبخندش را
ببیند.ولی کامال ناگهانی دردی در سر انگشتانش پیچید.الن وانگجی چشمش را باز کرده و با
نگاهی سرد و خیره به او می نگریست............او یکی از انگشتان وی ووشیان را به دندان گرفته
بود..
لحنش کامال مالمت بار بود.الن وانگجی به او نگاهی انداخت بعد به دست خود سپس به سوراخ
روی زمین...انگار متوجه اشتباه خود شد و با عجله شمشیر را بر زمین پرتاب کرد.بیچن با صدای
جرنگی قل خورد و بر زمین افتاد.وی ووشیان غالفش را با دست چپ گرفت و با پای راست در
هوا لگدی به آن زد.بیچن دقیق و استوار در غالف خود فرود آمد.سپس سرزنش کنان گفت«:این
چیزای خطرناکو پرت نکن اینور اونور!»
الن وانگجی با شنیدن این حرف مودبانه تر از قبل نشست.سرش پایین بود بنظر میرسید به اشتباه
خود واقف است و میخواهد جبران کند.همیشه الن وانگجی بود که او را بسختی سرزنش میکرد
اما پس از نوشیدن همه چیز برعکس میشد.وی ووشیان دست به سینه ایستاد و بیچن را نگهداشته
بود.سر خود را کج کرده و بسختی سعی داشت جلوی خنده خود را بگیرد.او اصوال شیفته الن
وانگجی مست بود!!!
حاال که او مست کرده بود پریشانی قبلی وی ووشیان هم ناپدید شد.انگار وحشی درونش باالخره
راهی برای خروج و نشان دادن خود یافته بود.او چند باری دور الن وانگجی که تمیز و مرتب
نشسته بود چرخید.بعد کنارش نشست و لباسش را به او نشان داد«:ببین چیکار کردی....؟لباسمو
پاره کردی...میدونی حاال بعدا باید واسم بدوزیش!»
الن وانگجی سر خود را تکان داد وی ووشیان پرسید«:تو بلدی چطوری لباس رو تعمیر میکنن؟»
الن وانگجی سرش را به نشان نفی تکان داد.وی ووشیان گفت«:میدونستم حاال که نمیدونی باید
یاد بگیری...باید لباسمو واسم بدوزی فهمیدی؟»
وی ووشیان وقتی دید او تایید کنان سر خود را تکان میدهد یک حصیر دیگر برای نشستن را
بشکلی جادویی برداشت و سوراخی را که با بیچن درست شده بود پوشاند.حاال دیگر هیچ کس
نمیتوانست آن را ببیند«:منم این سوراخو بخاطرت قایم میکنم...دیگه هیچ کس نمیفهمه چه
خرابکاری کردی!»
الن وانگجی یک کیسه پول ظریف و کوچک را از میان یقه بیرون کشید و به وی ووشیان
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
از اینکه مدتی بهم زل زدند قلب وی ووشیان وحشیانه به تپیدن افتاد.او دیگر دوام نیاورد و شکست
را پذیرفت.نگاهش را از او گرفته و گفت«:خوبه تو بردی! بیا یه چی دیگه
بازی کنیم!!مثل اوندفعه من ازت سوال می پرسم تو جواب بده....اجازه نداری دروغ بگـ»......
الن وانگجی سریع پریده و در وسط حیاط فرود آمد.اگر صاحبان خانه اکنون بیدار بودند حتما پیش
خود فکر میکردند یکی از ایزدان آسمانی قدم بر زمین نهاده است او با لباسی سفید که
در نور ماه می درخشید و در حیاط فرود می آمد...البته کارهایی که الن وانگجی در حال انجامش
بود چندان آسمانی نبودند مخصوصا که آرام در حیاط دنبال چیزی میگشت.وی ووشیان هر چه
بیشتر نگاه می کرد مشکوک تر میشد.وی ووشیان از روی دیوار پرید و نوار پیشانی بند او را
کشید«:بگو میخوای چیکار کنی؟»
الن وانگجی با یک دست نوار پیشانی بند خود را گرفت و دست دیگر خود را بدرون قفس مرغ
ها برد.مرغ ها که بی صدا درون قفس خوابیده بودند بیدار شدند و دیوانه وار بال میزدند و میخواستند
فرار کنند.الن وانگجی با دقت به آنها خیره شده و با یک دست همچون آذرخش بر چاق ترین
مرغ فرود آمد و آن را گرفت.وی ووشیان از شدت شوک ساکت مانده بود.مرغ در دست الن
وانگجی قدقد میکرد.الن وانگجی در نهایت جدیت مرغ را به وی ووشیان داد.وی ووشیان
پرسید«:چیه؟»
الن وانگجی جواب داد«:مرغ!»
وی ووشیان گفت«:میدونم مرغه،ولی چرا میدیش به من؟!»
الن وانگجی با قیاقه ای جدی گفت«:برای تو!»
وی ووشیان گفت«:برای منه...خوبه»....بنظر میرسید اگر او مرغ را نمی پذیرفت الن وانگجی
دوباره عصبانی میشد.وی ووشیان مرغ را گرفته و گفت«:الن جان،تو میدونی داری چیکار میکنی؟
این مرغ صاحب داره...به این کار میگن دزدی!»
اگر کسی پی می برد که هانگوانگ جون مشهور پس از مست شدن سعی کرده بود مرغ کس
دیگری را بدزدد ...حقیقتا رسوایی وحشتناکی ببار می آمد.ولی در این زمان الن وانگجی تنها به
چیزهایی که میخواست گوش میداد و آن چیزهایی که دوست نداشت را کامال نشنیده می گرفت.از
درون قفس مرغ ها صدای قدقد بلند شده بود.تخم مرغ ها و پرها به اطراف پراکنده شده بودند
صدایشان بشدت غیر قابل تحمل بود.وی ووشیان گفت «:من کسی نبودم که بهت گفت اینکارا
رو بکنی!»
هر دو مرغ بدست از روی دیوار پریدند .آنها مدتی راه رفتند وی ووشیان هنوز گیج بود که چرا
الن وانگجی میخواست مرغ بدزدد :نکنه میخواد بخوردشون؟ ناگهان پری را الی موهای سیاه
الن وانگجی دید.آماده بود خنده سر دهد دیگر توان تحمل نداشت .دست برد تا پر را از الی
موهای الن وانگ جی در آورد اما او ناگهان چون برق روی درختی پرید.درخت در خانه شخص
دیگری بود.درختی بلند بودکه شاخ و برگش از روی دیوار هم عبور کرده بودند.الن وانگجی روی
یکی از شاخه ها نشست.وی ووشیان باال رانگاه کرد«:ایندفعه دیگه چی شده؟»
الن وانگجی به پایین نگاه کرد«:ششش»
و ی ووشیان با دیدن این حرکت احساس کرد باز میخواهد کاری شبیه دزدیدن مرغ انجام دهد.او
دید که الن وانگجی دست دراز کرده و چیزی را از روی شاخه می چیند و بطرف او می اندازد.وی
ووشیان مرغ را با یک دست گرفت و چیزی که او انداخته بود را با دست دیگرش...آن را نگهداشته
و خوب نگاه کرد .یک عُناب(کنار؟) درشت و سبز رنگ بود.همانطور که انتظار داشت اول مرغ ها
را دزدید و حاال عُناب ها را....
بطور کل دزدی مواردی شبیه مرغ یا عُناب برای وی ووشیان نا آشنا نبود بلکه در جوانی او شیفته
این کارها بود.او همیشه با یک گروه بزرگ براه می افتاد و خرابی بسیاری هم ببار می آورد ولی
حاال شریکش در جرم الن وانگجی بود و این موضوعی عمیقا ترسناک بنظر میرسید.نه...آنان در
جرم شریک نبودند بلکه الن وانگجی اینجا مغر متفکر دزدی محسوب میشد.در این لحظه فکری
در ذهنش جرقه زد....
در لنگرگاه نیلوفر،او الن وانگجی را برای دیدن جاهایی که در یونمنگ بزرگ شده برد و برایش
داستان های مفرحی از زمان کودکی خود گفته بود.در میانشان،فتوحات باشکوه زیادی مانند این
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
روش نیز وجود داشت.شاید الن وانگجی آن داستان ها را به ذهن سپرده و حاال میخواست از ته
دل تجربه شان کند؟ احتمالش بسیار قوی بود!!
مکتب گوسوالن در تعلیم و تربیت بسیار سختگیر بودند.الن وانگجی در کودکی دائم باید در اتاق
خود میماند و رونویسی میکرد و کتاب میخواند.هر حرفی که میزد و هر حرکتی که انجام میداد
مطابق فرمان ارشدهایش بود.اون هیچ گاه اینقدر آزادانه شیطنت نکرده بود.او در بیداری
نمیتوانست چنین کارهایی بکند پس بهنگام مستی دست به این اقدامات میزد؟
الن وانگجی مانند یک طوفان به جان درخت عُناب افتاده بود.کمی بعد تمام میوه های درخت را
جمع کرده و همه را در آستین چیانکونی خود نهاده و از روی درخت پایین پرید.بعد آستین خود را
باز کرده و غنایم جنگی خویش را به وی ووشیان نشان داد.وی ووشیان با نگاهی به آنهمه عُناب
(کنار) زبانش بند آمده و نمیدانست باید چکاری انجام دهد.لحظه ای بعد تشویق کنان
گفت...«:چقدر درشتن...چقدرم زیاده...آفرین بهت! چقدر عالی بودی!»
الن وانگجی با شادی تشویق های او را پذیرفت آستین های وی ووشیان را باز کرده و تمام
عناب(کنار)های دزدیده شده را روی لباس او ریخت و گفت«:برای تو،همشون برای تو!»
وی ووشیان هم با روی خوش گفت«:ممنونم!»
با این حال ناگهان الن وانگجی خوشش نیام د با یک ضربه آستینش تمام عناب ها را بر زمین
ریخت.وی ووشیان خم شد تا آنها را جمع کند ولی تعدادشان زیاد بود.الن وانگجی گفت«:دیگه
نمیخوای!»
او همچنین مرغی که به دست چپ وی ووشیان داده بود را با یک دست گرفت و درحالیکه با هر
کدام از دستانش یک مرغ را نگه میداشت ب راه افتاد.وی ووشیان دم پیشانی بندش را گرفت و به
عقب کشید«:تو که همین االن خوب بودی چته چرا باز عصبانی هستی؟»
الن وانگجی چشمانش را پیچ و تابی داد و گفت«:نکشش!»
با توجه به لحنش،صدایش چندان خشنود نبود.تقریبا لحنی هشدار آمیز داشت.وی ووشیان هم
چاره ای نداشت جز اینکه رهایش کند.الن وانگجی پایین را نگاه میکرد،آندو مرغ حیران را با دست
چپ گرفت بعد با دست راست موها و پیشانی بند خود را صاف و مرتب کرد.وی ووشیان پیش خود
فکر کرد :قبال مهم نبود چقدر با پیشونی بندش بازی کنم اصال اینطوری نمیکرد انگاری امروز
واقعا عصبانیه؟
او احساس کرد باید وضع را درست کند پس به مرغ ها اشاره کرد و گفت«:عناب ها رو فراموش
کن اینو بده به من...مگه نگفتی بهم میدیش؟»
الن وانگجی اول به باال نگریست بعد با دیدی بررسی گرانه او را نگاه کرد.وی ووشیان با معصومیت
و صداقت گفت«:لطفا...من واقعا میخوامش....بهم بدش!»
الن وانگجی به پایین نگریست و بعد از مدتی مرغ را به او پس داد.وی ووشیان هم آن را
پذیرفت.سپس یک عناب برداشت با لباسش آن را پاک کرد و به دهان انداخت.پیش خود فکر کرد
اگر الن جان میخواهد بازی کند او نیز باید همراهیش نماید«:خب بعدش چیکار کنیم؟»
آندو به د یواری رسیدند.الن وانگجی به چپ و راست نگاه کرد.وقتی مطمئن شد کسی در اطرافش
نیست بیچن را از غالف کشید با چند حرکت،خطوطی درخشان و آبی رنگ روی دیوار کشید وی
ووشیان جلو رفت و نگاه کرد.چند عبارت نوشته بود«:الن وانگجی اینجا بود!»
الن وانگجی بیچن را از غالف درآورده و هنر خود را ستایش میکرد.با وجود مستی دست خطش
بخوبی نوشتن متون باستانی بود.او سری تکان داد و شدیدا از کار خود لذت می برد،بعد از لحظه
ای تفکر،دوباره دست دراز کرد،اینبار چیزی ننوشت بلکه چیزی کشید.با درخشش کوچک
شمشیر،تصویر دو شخص در حال بوسیدن هم روی دیوار ظاهر شد.دقت خطوط و وقاحتی که در
تصویر آشکار بود سبب شد وی ووشیان با دست به پیشانی خود بکوبد.دزدی کرده ،خرابکاری کرده
و در پایان تصاویری قبیح روی دیوار مردم کشیده بودند—حاال دیگر مطمئن شده بود که الن
وانگجی کارهای او را تکرار میکند و هر آنچه او گفته انجام میدهد.اصال اشتباهی در کار نبود حتی
تصویر روی دیوار هم شبیه همانی بود که او تعریف کرده بود.
او نمیدانست چه چیزی سبب اینکار شده ولی :اینا کاراییه که من وقتی دوازده سیزده سالم بوده
کردم...
الن وانگجی حاال حس و حال بهتری پیدا کرده و هر چه روی این دیوار کشید برایش کافی نبود
بطرف دیگر دیوار رفت تا ادامه بدهد.وی ووشیان که دید طراحی های او عجیب تر می شوند
بشدت برای بیچن احساس تاسف میکرد :من باید اسم الن وانگجی رو از روی دیوار بردارم....نباید
کسی بفهمه کی اینکارا رو کرده.....نه،نه ،اصن چطوره کل دیوارو از بین ببرم؟
پس از درگیری شدید وی ووشیان تصمیم گرفت الن وانگجی را به مسافرخانه برگرداند.مرغ ها
را به صاحب مسافرخانه داد و گفت سر راه پیدایشان کرده اند.به طبقه باال رفت،در اتاق را
بست،چرخی زد.آن موقع بخاطر تاریکی شب نتوانسته بود بدرستی ببیند اما حاال که در زیر
نور ایستاده بودند بوضوح می توانست پرها و برگ ها و غبار سفیدی که سراسر بدن الن وانگجی
از لباسش تا موها و صورتش را پوشانده بود ببیند.اصال شباهتی با قبل نداشت.وی ووشیان در
حالیکه غبار از سر و روی او میگرفت خندید و گفت«:چقدر کثیف شدی!»
الن وانگجی گفت«:صورتمو بشور!»
اولین باری که مست شده بود وی ووشیان صورتش را برایش شست و حاال بنظر میرسید از این
کار خوشش آمده و کامال راضی بوده است.بهمین دلیل اینبار درخواست داد تا صورتش را بشوید.وی
ووشیان از همان ابتدا میخواست اینکار را برایش بکند اما او چنان کثیف شده بود که تنها شستن
صورتش کفایت نمیکرد.پس از او پرسید«:چطوره کمک کنم حموم کنی؟»
الن وانگجی با شنیدن این حرف کمی چشمانش از تعجب گشاد شدند.وی ووشیان در حال بررسی
حالتش با احتیاط پرسید«:میخوای؟»
الن وانگجی سریع سر تکان داد«:بله!»
وی ووشیان فکر کرد :الن جان واقعا تمیزی رو دوست داره میرم واسش آب آماده میکنم بقیه
کارو میدم دست خودش....
تمام کارکنان مسافرخانه زن بودند.برای وی ووشیان چندان سخت نبود آنها را بکار بگیرد.او به
الن وانگجی تذکر داد مرتب سر جای خود بنشیند.خودش به طبقه پایین رفت و آب جوشاند و با
سطل آب را به وان شستشوی داخل اتاق می برد.دمای آب را بررسی کرد و زمانی که خواست از
الن وانگجی بخواهد لباس هایش را از تن درآورد دید که او داوطلبانه اینکار را کرده است....آخرین
باری که آندو همدیگر را بدون لباس دیده بودند در چشمه سرد مقر ابر بود و آن زمان هم آنها دو
پسر بچه بدون تفکرات جانبی دیگر بودند.آن موقع که او بهنگام حمام به الن وانگجی برخورده
بود هیچ فکر دیگری نداشت و آن دو باری که الن وانگجی را در آب دید پایین تنه اش در آب
پنهان بود ولی حاال یک هانگوانگ جون بدون لباس را میدید و ...این موضوع برایش شوک بزرگی
بود.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
در آن لحظه نمیدانست باید قلب خود را دنبال کند و به تماشا بنشیند یا اینکه چیزی بیابد تا
الن وانگجی را بپوشاند و وانمود کند انسان نجیبی ست؟!! موهای بدنش سیخ شده بودند.نمیدانست
چه کند همانطور به عقب میرفت .با هر قدمی که عقب میرفت الن وانگجی جلو می آمد.وی
ووشیان دیگر به دیوار چسبیده و نمیتوانست چیزی را کتمان کند پس شجاعتش را جمع کرد و
الن وانگجی را با همان چهره بدون واکنش که به او نزدیک میشد نگاه کرد.
برجستگی گلویش،پوست سفیدش و عضالت ظریف و زیبایش در چشم او برق میزد آنقدر که
جرات نداشت بیشتر از این مستقیما به او زل بزند و از گوشه چشم نگاهش میکرد.آب دهان خود
را قورت میداد و حس میکرد بدنش داغ شده وی ووشیان دندان بهم سایید و تا خواست چیزی
بگوید الن وانگجی ناگهان دست برد و کمربند لباس او را دو نیم کرد.چهره اش هنوز جدی بود
اما حرکاتش خشن بنظر میرسیدند.وی ووشیان فکرش را هم نمیکرد او چنین کاری بکند.با شوک
از جا پرید«:بسه بسه،من حموم نمیکنم ! من نمیخوام حموم کنم!بهتره خودت بری حموم!»
الن وانگجی اخم کرد.وی ووشیان گفت«:بهتره اول تو حموم کنی من خب...آه....من وان بزرگتر
دوست دارم ...این یکی جا نداره دو نفر برن داخلش!»
الن وانگجی با بی تفاوتی به وان حمان نگاه کرد.پس از اینکه مطمئن شد حرف او صحیح است
به آرامی پذیرفت و به طرف وان رفت.درون وان نشست و تن خود را به آب گرم سپرد.وی ووشیان
نفس راحتی کشید«:با خیال راحت حموم کن...منم میرم بیرون!»همین که این حرف را زد و
خواست ب یرون برود و کمی هوای تازه بخورد تا آرام شود ناگهان صدای شاالپ شولوپ آب را
شنید.برگشت و دید«:چرا میای بیرون دیگه؟»
الن وانگجی با چهره ای سرد گفت«:دیگه حموم نمیکنم!»
وی ووشیان گفت«:چرا؟ اگه حموم نکنی کثیف میمونی!»
الن وانگجی کامال بدخلق شده بود.دیگر نگفت چرا نمیخواهد حمام کند بلکه تنها بطرف منظره
چوبی رفت تا لباسهایی که از تن درآورده را بپوشد.وی ووشیان سریع عقب نشینی کرد پیش خود
حس میکرد دلیل حمام نکردن او را میداند«:میخوای من کمکت کنم حموم کنی؟»
الن وانگجی سرش پایین بود و نه تایید کرد و نه رد...وی ووشیان با نگاهی به او حس کرد جایی
در قلبش دارد نرم میشود یه کمی بدنشو واسش پاک میکنم کار دیگه ای نمیکنم اصن...پس با
این تفکر الن وانگجی را بطرف وان حمام برگرداند«:خیلی خب،کمکت میکنم حموم کنی...بیا
اینجا!»
الن وانگجی که توسط او برگردانده شده بود دوباره درون آب غرق شد.وی ووشیان آستین های
خود را جمع کرد و به طرف وان رفت.الن وانگجی واقعا پوست لطیفی داشت .موهای سیاه و
براقش روی سطح آب رها شده بودند.برای لحظه در میان بخار آب،احساس کرد انگار تجسمی از
یخ و برف است که در چشمه های بهاری آسمانی فرو رفته،وی ووشیان در دل از تفکرات خود
شرم داشت.منظره رویایی تر هم میشد اگر گلبرگهایی می یافت و برای الن وانگجی در آب می
نهاد.او قاشقچه چوبی درون وان را برداشت.رگه های آب از روی سر الن وانگجی میریخت.او
بدون پلک زدن به وی ووشیان خیره شده بود.وی ووشیان نگران بود که آب به چشمش برود پس
احساس نگرانی میکرد«:چشماتو ببند!»
الن وانگجی اصال به او گوش نمیکرد همانطور به او زل زده بود انگار می ترسید اگه یک ثانیه
پلک بزند وی ووشیان فرار خواهد کرد.وی ووشیان دست خود را روی چشمانش نهاد و نیمه پایین
صورت را در آب فرو برد همزمان او در زیر آب به حباب درست کردن پرداخت.وی ووشیان آرام
گونه اش را نیشگون گرفته و با خنده گفت«:اِر-گاگا،چند سالته تو؟»
او صابون و پارچه ای که در کناری بودند را برداشت تا از صورت تا رو به پایین بدن الن وانگجی
را تمیز کند.در حین پاک کردن بدنش ناگهان متوقف شد.قبال الن وانگجی موهای بسته شد و
پیشانی بند خود را جوری قرار میداد که قسمت باالتنه اش را می پوشاند ولی حاال که او موهای
سیاه و خیس الن وانگجی را کنار زد تا پشت شانه ها و سینه اش را پاک کند .میتوانست بوضوح
جای شالق تادیب و نشان سوخته روی سینه اش را ببیند.وی ووشیان پارچه را کنار برده و به
عقب رفت.
جای شالق ها از روی کمرش باال می آمد به سینه،شانه بازوها و سراسر پوست سفیدش را می
پوشاند.زخم ها ظاهری ترسناک داشتند آنچه که میشد بدنی عالی خواند را نابود کرده بودند.پس
از اینکه مدتی در سکوت به جای زخم ها خیره شد،پارچه را در آب فرو برد و به آرامی روی جای
زخم ها کشید.در نهایت مهربانی اینکار را انجام داد انگار نمیخواست الن وانگجی را اذیت کند
ولی این زخم ها قدیمی بودند.زمان زیادی از دردشان گذشته بود.ولی اگر زخمها تازه بودند با توجه
به شخصیت الن وانگجی ،برایش مهم نبود چقدر دردناک باشند همه جور تحمل میکرد کوچکترین
صدایی از روی درد از او شنیده نمیشد و ذره ای ضعف نشان نمیداد.
وی ووشیان میخواست از این فرصت استفاده کند تا بداند این زخم ها چگونه ایجاد شده اند؟! در
مکتب گوسوالن تنها کسانی که حق مجازات الن وانگجی به این شکل را داشتند الن شیچن و
الن چیرن بودند.مگر برادرش که از همه به او نزدیک تر بود چرا باید اینطور مجازاتش میکرد یا
عمویش کسی که به تنهایی او را بزرگ کرده و مایه افتخارش بود چرا باید چنین کار وحشتناکی
در حقش می کردند؟؟ و نشان آهنین مکتب چیشان ون که او هیچگاه ندیده بود...
این عبارات در ذهنش سرازیر میشد ولی جلویشان را میگرفت.اگر الن وانگجی نمیخواست به او
بگوید پس نباید می پرسید.هرچند الن وانگجی پس از هوشیاری تمام این چیزها را فراموش
میکرد ولی اینکه در برابر وی ووشیان سعی میکرد بنوشد بدین معنی بود که به او اعتماد داشت.اگر
از این فرصت برای برمال کردن رازها و مسائل زندگی شخصی الن وانگجی استفاده میکرد که او
نمیخواست دیگران درباره ش بدانند آیا عملی حقیرانه نبود؟
وی ووشیان او را مست گیر آورده و تقریبا تا نیمه شب روی موضوع اندیشید اما هنوز به پاسخی
نرسیده بود.نه که چیزی را فراموش کرده باشد بلکه همیشه در پس ذهن خود به الن وانگجی
نوشیدنی میداد و از او می پرسید«:هانگوانگ جون نظرت درباره من چیه؟» ولی هر بار که نوبت
اقدام میشد دالیلی پیش می آورد تا پشیمان شود مثال میگفت چندان عالقمند نیست پس از اینکه
مدت زیادی او را به بازی گرفته سوال بپرسد یا اینکه فکر میکرد چندان مساله ضروری نیست و
زمان مناسبش که رسید میتوانند با هم حرف بزنند...اما با وجود تمام این بهانه ها تنها دلیلی که
سبب شده بود تا اینجا طولش بدهد احتماال این بود که می ترسید.
می ترسید پاسخی متفاوت با چیزی که امیدوار بود بشنود.الن وانگجی دستانش را لبه وان قرارداده
بود ناگهان چرخید و او را نگریست.وی ووشیان باالخره متوجه شد در حین تمیز کردن او ذهنش
در حال داستان سرایی بوده و مدتی دست خود را حرکت نداده بود و کمر الن وانگجی را چنان
سرخ کرد که انگار کتکش زده اند.او سر جای خود ایستاد و گفت«:آخ متاسفم،حواسم پرت شد
دردت اومد؟»
الن وانگجی با وجود اینکه پوست کمرش توسط وی ووشیان سرخ شده بود ولی چیزی نگفت
تنها سر خود را تکان داد.وی ووشیان که دید او چطور مطیعانه و بی سر و صدا درون وان می
نشیند حقیقتا احساس تاسف میکرد.انگشتان خود را بحرکت درآورده و دوباره بطرف چانه او رفت
ولی پیش از آنکه بتواند دست خود را کامل دراز کند الن وانگجی مچش را چسبید.
الن وانگجی اصال به او گوش نمیکرد همانطور به او زل زده بود انگار می ترسید اگه یک ثانیه
پلک بزند وی ووشیان فرار خواهد کرد.وی ووشیان دست خود را روی چشمانش نهاد و نیمه پایین
صورت را در آب فرو برد همزمان او در زیر آب به حباب درست کردن پرداخت.وی ووشیان آرام
گونه اش را نیشگون گرفته و با خنده گفت«:اِر-گاگا،چند سالته تو؟»
او صابون و پارچه ای که در کناری بودند را برداشت تا از صورت تا رو به پایین بدن الن وانگجی
را تمیز کند.در حین پاک کردن بدنش ناگهان متوقف شد.قبال الن وانگجی موهای بسته شد و
پیشانی بند خود را جوری قرار میداد که قسمت باالتنه اش را می پوشاند ولی حاال که او موهای
سیاه و خیس الن وانگجی را کنار زد تا پشت شانه ها و سینه اش را پاک کند .میتوانست بوضوح
جای شالق تادیب و نشان سوخته روی سینه اش را ببیند.وی ووشیان پارچه را کنار برده و به
عقب رفت.
جای شالق ها از روی کمرش باال می آمد به سینه،شانه بازوها و سراسر پوست سفیدش را می
پوشاند.زخم ها ظاهری ترسناک داشتند آنچه که میشد بدنی عالی خواند را نابود کرده بودند.پس
از اینکه مدتی در سکوت به جای زخم ها خیره شد،پارچه را در آب فرو برد و به آرامی روی جای
زخم ها کشید.در نهایت مهربانی اینکار را انجام داد انگار نمیخواست الن وانگجی را اذیت کند
ولی این زخم ها قدیمی بودند.زمان زیادی از دردشان گذشته بود.ولی اگر زخمها تازه بودند با توجه
به شخصیت الن وانگجی ،برایش مهم نبود چقدر دردناک باشند همه جور تحمل میکرد کوچکترین
صدایی از روی درد از او شنیده نمیشد و ذره ای ضعف نشان نمیداد.
وی ووشیان میخواست از این فرصت استفاده کند تا بداند این زخم ها چگونه ایجاد شده اند؟! در
مکتب گوسوالن تنها کسانی که حق مجازات الن وانگجی به این شکل را داشتند الن شیچن و
الن چیرن بودند.مگر برادرش که از همه به او نزدیک تر بود چرا باید اینطور مجازاتش میکرد یا
عمویش کسی که به تنهایی او را بزرگ کرده و مایه افتخارش بود چرا باید چنین کار وحشتناکی
در حقش می کردند؟؟ و نشان آهنین مکتب چیشان ون که او هیچگاه ندیده بود...
این عبارات در ذهنش سرازیر میشد ولی جلویشان را میگرفت.اگر الن وانگجی نمیخواست به او
بگوید پس نباید می پرسید.هرچند الن وانگجی پس از هوشیاری تمام این چیزها را فراموش
میکرد ولی اینکه در برابر وی ووشیان سعی میکرد بنوشد بدین معنی بود که به او اعتماد داشت.اگر
از این فرصت برای برمال کردن رازها و مسائل زندگی شخصی الن وانگجی استفاده میکرد که او
نمیخواست دیگران درباره ش بدانند آیا عملی حقیرانه نبود؟
وی ووشیان او را مست گیر آورده و تقریبا تا نیمه شب روی موضوع اندیشید اما هنوز به پاسخی
نرسیده بود.نه که چیزی را فراموش کرده باشد بلکه همیشه در پس ذهن خود به الن وانگجی
نوشیدنی میداد و از او می پرسید«:هانگوانگ جون نظرت درباره من چیه؟» ولی هر بار که نوبت
اقدام میشد دالیلی پیش می آورد تا پشیمان شود مثال میگفت چندان عالقمند نیست پس از اینکه
مدت زیادی او را به بازی گرفته سوال بپرسد یا اینکه فکر میکرد چندان مساله ضروری نیست و
زمان مناسبش که رسید میتوانند با هم حرف بزنند...اما با وجود تمام این بهانه ها تنها دلیلی که
سبب شده بود تا اینجا طولش بدهد احتماال این بود که می ترسید.
می ترسید پاسخی متفاوت با چیزی که امیدوار بود بشنود.الن وانگجی دستانش را لبه وان قرارداده
بود ناگهان چرخید و او را نگریست.وی ووشیان باالخره متوجه شد در حین تمیز کردن او ذهنش
در حال داستان سرایی بوده و مدتی دست خود را حرکت نداده بود و کمر الن وانگجی را چنان
سرخ کرد که انگار کتکش زده اند.او سر جای خود ایستاد و گفت«:آخ متاسفم،حواسم پرت شد
دردت اومد؟»
الن وانگجی با وجود اینکه پوست کمرش توسط وی ووشیان سرخ شده بود ولی چیزی نگفت
تنها سر خود را تکان داد.وی ووشیان که دید او چطور مطیعانه و بی سر و صدا درون وان می
نشیند حقیقتا احساس تاسف میکرد.انگشتان خود را بحرکت درآورده (تا اینجای ترجمه چپتر جدید
تکراری بود ولی بخاطر امانت داری نسبت به مترجم انگلیسی گذاشتم بمونه!) چانه اش را به آرامی
لمس کرد میخواست کمی تسلی از خود نشان دهد با اینهمه تنها دست زده به چانه اش کافی
نبود حس میکرد انگشتانش به خارش افتاده اند میخواست به عضالت شکمش دست بکشد ولی
الن وانگجی در نیمه راه دستش را گرفت و با صدای آرامی گفت«:بهم دست نزن!»
قطرات درشت آب روی مژه ها و چهره زیبایش جا خوش کرده بود.چهره اش سرد و چشمانش
خیس بودند.وی ووشیان امشب کارهای سبکسرانه بیشماری دربرابر الن وانگجی انجام داده
بود.عادت کرده بود به اینکه الن وانگجی میگذاشت هر چه دوست دارد انجام دهد .االن با وجود
اینکه جلویش را گرفته بود هنوز شجاعت داشت«:چرا که نه؟ مگه تا االن نذاشتی بدنتو لمس
کنم؟»
لبهای الن وانگجی بهم مهر شدن د.هیچ چیزی نمیگفت نه خشمگین بود و نه نبود...وی ووشیان
وقتی این حالت را دید کمی احساس گناه کرد«:باشه دیگه بدنتو لمس نمیکنم خودت اینکارو
بکن!»
وقتی این را گفت پارچه را کناری انداخت تا برود اما الن وانگجی به او اجازه رفتن نداد و دستش
را دور مچ او محکمتر از قبل پیچاند.به او دستور داد«:جایی نرو!»
وی ووشیان کمی تقال کرد تا خودش را از دست او رها کند اما نتوانست پس تصمیم گرفت روی
اعصابش رژه برود «:هانگوانگ جون،ببین داری اذیتم میکنی...بهم گفتی صورتتو بشورم ولی
نمیزاری صورتت رو لمس کنم ،نمیزاری برم ...تو بگو ازم چی میخوای؟»
پس از دمی سکوت،الن وانگجی با لحنی محکم و با زورگویی گفت«:درهر صورت،نمیتونی جایی
بری!»
وی ووشیان کمی به صورت الن وانگجی آب پاشید«:رفتارت رو ببین هم زور میگی هم داری
اذیت میکنی!»
الن وانگجی نه جاخالی داد و نه از برخورد آب با صورتش یکه خورد«:بهت گفتم بهم دست نزن!»
بنظر میرسید لحنش هشدار آمیز است.شاید اثرات بعد از نوشیدن بود که وی ووشیان در سر و
جسم خود احساس گرمای عجیبی داشت.او گوشه لبان خود را پیچاند «:اگر بهت دست بزنم
اونوقت چیکارم میکنی؟ مجازاتم میکنی که بشینم از روی متون کپی کنم؟ ساکتم میکنی یا
مجبورم میکنی رو زمین زانو بزنم؟»
چشمان الن وانگجی روی او قفل شده بود،برقی در چشمانش پیچید بنظر میرسید عصبانی
شده...صورتش،حالتش،چشمانش،وضعیتش و خود این شخص نفس وی ووشیان را بند آورده
بود.تصمیم گرفت همه انرژی خود را نشان دهد دست خود را در آب فرو برد و قسمتی از بدن الن
وانگجی را گرفت و فشرد و مالید«:هانگوانگ جون،نگو خوشت نمیاد اینطوری بهت دست بزنم؟!»
وی ووشیان به خود جرات داده بود با حرفها و حرکاتش او را عصبانی کند.الن وانگجی جوری
وانکش نشان داد که انگار ماری سمی او را نیش زده با خشونت او را کشید.وی ووشیان احساس
میکرد قدرت ناجوری بر جسمش وارد شده و نتوانست جلوی کشیدن شدن به درون وان را
بگیرد.آب به همه جا پاشید.اوضاع از کنترل خارج شد.همیشه اینطور میشد مهم نبود چه کسی
ماجرا را شروع میکرد وقتی وی ووشیان کمی بهتر متوجه حالت خود شد دید که روی پاهای الن
وانگجی نشسته است.
آنان مدتی همانطور یکدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند .وی ووشیان در حین بوسیدن دستانش
را دور گردن الن وانگجی محکم کرد همانطور او را می بوسید و از هم جدا نمیشدند ناگهان بانگ
برداشت«:آخ»
وقتی چشمان خود را باز کرد قطره ای خون روی لبش را پاک کرد و با لحن سرزنش باری
گفت«:الن جان،باز چرا عین سگ گازم میگیری؟؟؟»
لبانش که دلی سیر بوسیده شده حاال برنگ خون درآمدند.آنها مدتی بهم خیره شدند و بخاطر
نارضایتی بی موقع،الن وانگجی پاسخش را با گاز دیگری از لبانش داد.وی ووشیان بخاطر مکیدن
و گاز گرفتن لبهایش اخمی کرد و از روی انتقام دست برد و همانجای مطمئن قبل را
با شدت بیشتری مالید.هیچ کسی جرات نداشت چنین کارهای بی شرمانه ای را در برابر الن
وانگجی انجام دهد ولی وی ووشیان نه یکبار که دوبار اینکار را کرده بود.چهره اش بی درنگ
تغییر کرد.دستش را محکمتر دور وی ووشیان گرفت و سفت تر از قبل در آغوشش کشید چنان
که جای انگشتانش روی بدن او ماند.وی ووشیان درحالیکه نفس میگرفت گفت«:چیه؟ عصبانی
شدی؟ شاید ندونی الن جان ولی من عاشق وقتاییم که عصبانی میشی»....
لحن صدایش پر از هیجانی بدون ترس بود.با گفتن این حرفها،گوشه لبهای الن وانگجی را گرفته
و رو به باال برد.پوست بدن الن وانگجی چنان داغ بود که انگار درون شعله های آتش نشسته
است.او یک دست خود را دور وی ووشیان محکم کرده و با دست دیگر محکم به لبه وان چوبی
کوبید و دو تکه اش کرد.وضعیت اتاق کامال بهم ریخت ابدا نمیشد به آن وضعیت آشفته
نگریست....ولی در آن لحظه آنها نمیتوانستند نگران چیزهای بی اهمیت باشند الن وانگجی تقریبا
وی ووشیان را از جا بلند کرد و روی تخت انداخت.همینکه وی ووشیان سعی داشت کمی جای
خود را درست کند الن وانگجی او را دوباره فشار داد.حرکاتش حقیقتا وحشیانه بودند او دیگر همان
هانگوانگ جون نیکوکار و معقول همیشگی نبود.
بدن وی ووشیان از این برخورد با تخت درد گرفته بود.او تقال کنان به سر و صدا افتاد الن وانگجی
مکثی کرد و وی ووشیان با استفاده از فرصت جستی زده و او را درون تخت هل داد و تا آنجا که
می توانست سفت و سخت او را گرفت و در کنار گوشش گفت«:معلوم نیست توی تخت چقدر
میتونی وحشی باشی»....
چشم وی ووشیان به الله گوش او افتاد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گوشش را گاز
گرفت.الله گوشش،سرد و نرم بود.بعد از گاز گرفتن،الله گوش او را به لب گرفته و مدتی
مکید.انگشتان الن وانگجی روی شانه های وی ووشیان قفل شدند.قدرت دستان او بشدت زیاد
بود .وی ووشیان از شدت فشار به نفس زدن افتاد.نگاهی به شانه های خود انداخته و جای پنج
انگشت او را که بدنش را سرخ کرده بود دید.وی ووشیان نیز با ران خود میان پای الن وانگجی
را فشرد وانمود میکرد تهدیدش میکند«:برای چی اینقدر بدجنس شدی هاه؟ مراقب باش چون
من»....
الن وانگجی نیز دست برد و کمربند بهم ریخته او را باز کرد.وی ووشیان که از روی عمد میخواست
اذیتش کند دستش را پس زد و نیشخند زنان گفت«:هانگوان جون،عجله داری؟»
نمیدانست خیاالتی شده یا نه ولی چشمان الن وانگجی برنگ خون درآمده بودند.او دوباره دست
دراز کرد و وی ووشیان آرام جاخالی داد«:نه که نمیخوام درش بیارم...فقط دوست دارم خودم
اینکارو بکنم!»
با گفتن این حرف،کمربند خود را باز کرده و لباس ها را درآورد کامال عریان بود و دوباره روی
پایین تنه الن وانگجی نشست.هر دویشان بدون لباس و عریان بودند.پوست تنشان بهم برخورد
میکرد با صمیمیت بی اندازه یکدیگر را می بوسیدند و یک لحظه از حرکت باز نمی ایستادند.وی
ووشیان دست چپ خود را پشت گردن الن وانگجی نهاده و ذره ای فضا میانشان باقی نمانده
بود،وی ووشیان لبهای او را گاز میگرفت و می مکید بعد دست راست خود را پایین تر برد و خطوط
قدرتمند روی کمرش را با نوک انگشت لمس میکرد با همه وجودش روی زخم های ناهموار کمر
او را لمس می کرد و لذت می برد.
حرکات الن وانگجی نیز دست کمی از او نداشت دستان الغر و لطیفش را که دور بدن وی
ووشیان می مالید با بند انگشتانش روی کمر و کفل های ا و و انتهای ران هایش را با قدرت
زیادی می مالید و لمس میکرد.وی ووشیان انگار در دست او مانند یک زیتر در حال ارتعاش و نوا
بود .کسی که زیتر جسمش را می نواخت حرکاتی به نرمی و شکوه نواختن زیتر هفت سیم انجام
میداد ولی صدایی که از دهان وی ووشیان خارج میشد به عظمت و زیبایی زیتر نبود او از روی
لذتی که بر آن کنترلی نداشت می نالید ....دستان الن وانگجی قدرتمند بودند و نواحی حساس
بدنش را نیشگون میگرفت.وی ووشیان ابتدای امر از اینکار خوشش آمد ولی بعد جایش را سوزش
و زق زق گرفت.سینه اش بشدت باال و پایین میرفت او نفس زنان،لبهای ورم کرده و زخمی خود
را تکان داد«:هانگوانگ جون،ت-تو چرا وقتی لباس تنت نیست اینطوری میکنی؟ واسه چی
نیشگونم میگیری؟ باور کن دیگه حقت نیست بهت بگن نجیب زاده!»
وانمود کرد،نا امید شده و دست شکنجه گر الن وانگجی را از خود دور ساخت.الن وانگجی از روی
نارضایتی به غرغر افتاد وی ووشیان گفت«:اینطوری نکن دیگه،بیا ،میزارم نیشگونم بگیری...اینجا
رو نیشگون بگیر!» با گفتن این حرف دست الن وانگجی را به ناحیه پایین بدن خود برده و با
خنده گفت«:اینجا رو هر قدر دوست داری نیشگون بگیر....از عضالتت استفاده کن!»
در میان این شلوغی،وی ووشیان پیش خود احساس میکرد او حقیقتا طبع خودآموز قدرتمندی برای
انجام این چنین کارهای قبیح دارد.ولی تجسم یک چیز بود و عمل یک چیز دیگر...او در دو جسم
زندگی کرده و جز خودش هیچ کسی به اندام های خصوصیش دست نزده بود ولی وقتی دست
گرم الن وانگجی را روی آن قسمت حس میکرد ناخودآگاه می لرزید و به خود می پیچید.احساس
بی نظیری داشت وقتی عضوش در میان انگشتان الن وانگجی نگهداشته شده و با آن ریتم نوازش
میشد.وی ووشیان ناخودآگاه بدن خود را کشید،دستان خود را روی شانه و کمر الن وانگجی می
کشید و رسما پایین تنه خود را به دستان او پیشکش میکرد .حرکات دست او سریعتر شده بودند.وی
ووشیان از روی لذت شدید،به نفس زدن افتاد .چشمان خود را بسته بود و انگشتانش را می پیچاند
و میخواست به جایی چنگ بزند ولی تنها توانست چند ضربه بیهوده با دست به کمر عریان الن
وانگجی بزند.کامال ناگهانی احساس کرد تنها او نیست که باید این لذت را تجربه کند پس دست
راست خود را به جستجوی عضو پایین تنه الن وانگجی فرستاد...
وقتی دستش به او رسید،احساس کرد آن چیز داغ و کلفت بزرگتر و قوی تر شده و در دستش
سخت تر از آهن بنظر میرسید.با لمس آنجا،گونه هایش سرخ شدند.هیچگاه فکرش را هم نمیکرد
روزی برسد که منطقه مخصوص یک مرد را اینطور لمس کند.ابداً قابل تصور نبود ولی وقتی بیاد
آورد کسی لمس میکند الن وانگجی است هیجانش بیشتر شده و اصال نمیتوانست جلوی حرکت
دست خود را بگیرد.آن را محکم گرفته بود و بی محابا ضربه میزد و پاهای لیز و لغزان خود را به
آن می مالید.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن وانگجی حاال بسختی نفس میکشید.آن چیزی که در دست وی ووشیان قرار داشت نیز
به تپش افتاده و شدیدا میسوخت.در کنار گوشهای هم،صدای نفس های بی وقفه یکدیگر و ناله
های وی ووشیان را میشنیدند.هرچند مدتی به این منوال گذشت،تا اینکه وی ووشیان احساس
کرد تمام خون و احساس لذتی که بدنش را فراگرفته در یک نقطه در سرش جمع شده اند موهایش
تنش سیخ شده و صدایش با ناله بلندی در گلو شکست«:الن ....الن جان...و-وایسا....من»....
پیش از اینکه بتواند حرف خود را به پایان برساند لذتی عمیق در تمام وجودش منفجر شد.
صدای وی ووشیان بند آمد .یک لحظه نوری سفید در سرش جرقه زد،کمی بعد هنوز گیج و منگ
بود که ذرات درخشانی را روی عضالت در هم پیچیده جسم الن وانگجی دید.فهمید که در دم
ارضا شده،الن وانگجی نیز همزمان با او ارضا شده و خودش را تخلیه کرده و مایع آبکی سفیدی
را بمیان پاهای او ری خته بود.وی ووشیان با کوچکترین حرکت میدید که این مایع شرم آور آرام
سر میخورد و به نواحی حساس تر او می ریزد.کامال احساسش میکرد و همه چیز بهم ریخته بود
چسبانکی مایع تاحدی ناحیه زیرین کفلش را آزار میداد.ولی آن چیزی که برایش کامال مسلم بود
احساس واقعی تجربه لذت بود.
سر الن وانگجی در سینه و بدن گرم وی ووشیان فرو رفته بود.وی ووشیان هیچ انرژی نداشت و
حس میکرد از سر تا پای بدنش شل شده آنقدر احساس راحتی و شلی میکرد که دوست نداشت
حتی دست خود را حرکت دهد.بعد از چند دقیقه تنفسشان به شکل عادی برگشت.هرچند او فشار
بیشتری تجربه کرده بود اما در قلبش رضایت و آرامش موج میزد.وی ووشیان بینی خود را به
موهای الن وانگجی چسباند،حسی که آندو را در برگرفته جدای از عطر صندل سفید بوی صابون
خوش عطری بود که او را با آن شسته بود.هنوز احساسات شهوانیش آشکار و مشهود بودند.
وی ووشیان همه چیزهای ی که مدتها بود در ذهن خود مدفون کرده و می خواست بپرسد اما می
ترسید را بیاد آورد.حاال که هر دو کنار هم بودند احساس میکرد اعتماد بنفس پرسیدن سواالت را
دارد پس با صدایی آرام گفت«:الن جان...بهم گوش میدی؟»
لحظه ای بعد الن وانگجی با یک –اومم-جوابش داد وی ووشیان گفت«:من باید یه چیزی رو
بهت بگم».در حین حرف زدن آرام نفس میکشید«:الن جان ممنونم!»
هزاران حرف در سرش بود نمیدانست از کجا شروع کند.اگر آن زمان که بازگشت الن وانگجی را
نمیدید نمیدانست االن چه بر سرش می آمد.در حقیقت اگر تنها و سرگردان می ماند هم برایش
بد نبود اما در هر حالت او باور داشت هیچ چیزی خوب تر از این باهم بودن برایش رخ
نمیداد.بدبختانه او متوجه نبود که بدن الن وانگجی با شنیدن حرفهایش خشک شده....آن گرمای
طوفانی در حال عقب نشینی بود .سر وی ووشیان هنوز گیج میرفت و با پریشانی میگفت«:توی
هر دو زندگیم خیلی کمکم کردی...میدونم تو...واقعا باهام مهربونی ...تو واقعا بی نظیری جدای از
اینکه خیلی ازت ممنونم دیگه نمیدونم چطوری باید اینو بگم بهت...با این حال دربرابر تو..حس
میکنم...حس میکنم»...
ولی منظورش اصال اینها نبود او هیچ گاه به کسی ابزار عالقه نکرده بود.حتی آدمایی به پرویی او
هم کمی خجالت زده میشدند.او تنها توانست چند کلمه تکراری بگوید و در حالیکه سعی داشت
چند کلمه جدی و صمیمانه درست و حسابی را کنار هم جمع کند و بزبان بیاورد الن وانگجی
سریع او را هل داد.با این حرکت ناگهانی وی ووشیان با پشت روی تخت افتاد چشمانش از شگفتی
باز شده و نمی توانست حرکت کند.الن وانگجی در طرف دیگر سر پا ایستاده بود.سینه اش محکم
باال و پایین میرفت با تندی نفس میکشید.آندو در سکوت بهم خیره شدند بعد الن وانگجی اولین
حرکت را انجام داد.
رنگ از صورتش پریده بود.او تکه ای پارچه سفید از روی زمین برداشت تا وی ووشیان خودش را
با آن بپوشاند.بعد رفت تا چیزی برای پوشاندن خود بیابد.وی ووشیان هنوز گیج میزد تقریبا اتفاقی
که رخ داده بود را باور نداشت.با یک حرکت،لحظه رویایی تبدیل به کابوس شد.حس میکرد سطلی
آب سرد روی سرش ریخته اند یا اینکه کسی با شدت تمام به صورتش سیلی زده،وقتی توانست
دهان باز کند و حرف بزند با صدایی گرفته گفت«:الن جان...تو ....بیداری؟»
الن وانگجی که باالخره لباس پوشیده بود.دور تر از او گوشه ای نشسته و پیشانی بند خود را با
دست راست صاف میکرد.سرش را برگرداند و با نگاهی به اتاق درهم پشتش را به وی ووشیان
کرد و لحظه ای بعد با صدایی آرام گفت«:امم»
اگرچه وی ووشیان نمیدانست الن وانگجی از کی بیدار شده اما اکنون بیدار بود و واکنش الن
وانگجی تنها بیانگر یک چیز بود :او نمیخواست آنچه که در حال انجامش بودند را ادامه دهد...او
حتی نمیخواست به آنچه وی ووشیان در حال گفتن بود هم گوش بدهد...وی ووشیان باالخره
دریافت که چه کار وحشتناکی کرده است.........
وی ووشیان باالخره فهمید تمام آن پیمان ها مثل" فقط چند تا سوال می پرسم ""،هیچ کار دیگه
ای نمیکنم!" را که پیش از مست کردن الن وانگجی میگفت تنها بخاطر خودفریبی بودند.الن
وانگجی انسان با انظباطی که پس از مستی،اوقات تلخی کرده بود و بقیه را زده و همه جا را بهم
ریخته بود و همین نشان میداد در حین مستی کنترلی بر اعمال و رفتار خود ندارد.وی ووشیان این
را میدانست اما پیش رفته و ذهنش را بهم ریخته و تحریکش کرده بود تا کاری که او میخواهد را
انجام دهند.
مهم نبود الن وانگجی زاهدی گوشه گیر است در هر حال او هم انسانی عادی بود.وقتی نسبت به
او گستاخی میشد یا آزارش میدادند چطور می توانست آرامش خود را حفظ کند؟ همین روز پیش
بود که جیانگ چنگ حرفهای ناشایستی به او زد،حاال او نگران برادرش بود اما وی ووشیان همه
چیز را برایش سخت تر کرده بود....الن وانگجی بعد از آن –اممم-دیگر حرفی نزد ولی وی
ووشیان تا توانست فکرهای مختلفی کرد.در هر دو زندگی هیچ گاه یاد نگرفته بود کلمه «شرم»
را چطور می نوی سند اما حاال بیشتر از هر کسی این کلمه را درک میکرد.لبهایش هنوز سرخ بودند
و میسوختند.مایع چسبانکی که میان پاها و روی شکمش وجود داشت شرمندگیش را صد برابر
میکرد.اکنون می توانست برخیزد و محکم سر خود را به دیوار بکوبد.
وضعیت در بدترین حالت ممکن قرار داشت.الن وانگجی جداً که با او مهربان بود ولی...شاید این
همان مهربانی نبود که وی ووشیان انتظارش را داشت.از آنجا که نمیخواست الن وانگجی بیش
از اینها احساس بدی داشته باشد به زحمت به جلو حرکت کرد و لباس های بیرونی و شلوار خود
را برداشت.همانطور که لباس می پوشید با همان ژست معمول همیشگی با دست به پیشانی خود
کوفت و گفت«:پس بیدار شدی خوبه،من که از تو هم بیدار ترم!»
الن وانگجی برگشت و به او نگریست.وی ووشیان جرات نداشت آن احساسی که از چشمان او
تراوش میکرد را حدس بزند.دستانش کمی می لرزیدند.او لباسها را چنگ زده و سعی داشت با
سرعت هر چه تمامتر آنها را بر تن کند...دید که الن وانگجی دستش را بطرف او دراز میکند.
پس از لحظه ای سکوت،با تصور اینکه میخواهد کمکش کند تا مایعی که روی بدنش پاشیده شده
را پاک کند،از دهانش پرید که«:نه،ممنون!»
دست الن وانگجی در هوا متوقف شد.وی ووشیان نفسی کشید و من من کنان گفت«:نمیخواد
اینکارو بکنی خودم میتونم....مجبور نیستی بهم دست بزنی!»
هر کس جای الن وانگجی بود تصور میکرد او پس از اینکه کاری که نباید را کرده االن در حال
خراب کردن وجهه اش ست.وی ووشیان رویش را نداشت که اجازه دهد الن وانگجی تمیزش
کند.او با بی دقتی یک لباس زیر برداشت و خودش را با آن پاک کرد و سپس دورش
انداخت«:آم،الن جان،هردومون امشب زیادی مست بودیم.منو ببخش!»
الن وانگجی چیزی نگفت.وی ووشیان پیش از اینکه ادامه دهد چکمه اش را پوشید«:ولی اصال
الزم نیست احساس بدی داشته باشی بهرحال طبیعیه بین مردا...که گاهی اینطوری
باشن...لطفا......قضیه رو خیلی جدی نگیر باشه؟»
الن وانگجی با دقت به او نگریست«:طبیعیه؟» در صدایش چیزی بیش از آرامش بود.
وی ووشیان جرات نداشت پاسخ بگوید.الن وانگجی دوباره پرسید «:جدی نگیرمش؟»
وی ووشیان فکر میکرد در مقایسه با آشکار شدن احساساتش و اینکه بعدها بسختی بتوانند با آن
کنار بیایند و شاید دیگر نمیتوانستند دوست هم باشند بیشتر احساس میکرد الن وانگجی او را
انسانی گستاخ و حقیر میداند.حاال از تمام حرفهای احمقانه ای که زد هم پشیمان بود.زیر لبی
گفت...«:متاسفم!»
الن وانگجی راست ایستاد.وی ووشیان مضطرب شد.در همین زمان صاحب مسافرخانه با عجله از
پله ها باال آمده و در را کوبید«:ارباب های جوان!ارباب های جوان! شما هنوز توی رختخواب
هستین؟»
الن وانگجی نگاهش را از او گرفت.وی ووشیان با عجله چکمه دیگر خود را به پا میکرد و
گفت«:نه،یعنی آره آره هستیم،یه لحظه لطفا...بزارین لباسمو بپوشم از جام بلند میشم!»
پس از اینکه او کامال لباس پوشید الن وانگجی به طرف در رفت و آن را باز کرد.وی ووشیان
گفت«:چیزی شده؟»
صاحب مسافرخانه در راهرو ایستاده و لبخندی عذرخواهانه بر لب داشت«:من خیلی متاسفم این
موقع شب مزاحمتون شدم...لطفا منو ببخشید ...ولی چاره نداشتم مهمونایی که اتاق طبقه پایین
رو گرفتن و اتاقشون زیر اتاق شماست گفتن سقف اتاقشون داره چکه میکنه،فکر کردم شاید
مشکل از اتاق شما باشه اومدم بررسی کنم».........او نگاهی به اتاق انداخته شوکه شد«:ا-ا-ا-اینجا
چه خبر شده؟»
وی ووشیان درحالیکه چانه خود را لمس میکرد پاسخ داد«:من باید ازتون معذرت بخوام خانم واقعا
متاسفم....من امشب زیادی نوشیدم بعدش خواستم حموم کنم ...همه چی خوب بود تا موقعی که
چند باری زدم به وان و شکست...خیلی متاسفم،حاضرم خسارتش رو جبران کنم!» پس از گفتن
این حرف بیاد آورد که او هیچ پولی ندارد.در طی سفر،الن وانگجی مسئولیت تمام هزینه هایشان
را بعهده گرفته بود در پایان نیز این الن وانگجی بود که باید پول همه این خرابکاری را پرداخت
میکرد.
هرچند صاحب مسافرخانه گفت«:مشکلی نیست خودتونو نگران نکنین!» ولی پریشانی در صورتش
موج میزد.او قدم بدرون اتاق نهاد«:.آخه آب چطوری نشت کرده تا طبقه پایین؟ اصال نمیشه پامو
جایی بزارم اینقدر آب ریخته»...او خم شد و حصیرها را برداشت و دوباره با صدای بلندی گفت«:چرا
اینجا یه سوراخ هست؟»
این همان سوراخی بود که الن وانگجی با بیچن در کف زمین درآورده بود.وی ووشیان دستش را
در موهایش پریشان خود فرو برد.تنها توانست عذر و تاسف خود را تکرار کند«:بله،اونم تقصیر
منه ...داشتم با شمشیرم بازی میکردم و »....
پیش از آنکه او حرف خود را به پایان برساند،الن وانگجی کیسه پول روی زمین را برداشت و چند
تکه نقره روی میز گذاشت .صاحب مسافرخانه بسرعت نرم شد اما مجبور بود چند کلمه ای که در
دلش مانده بود را بگوید«:ارباب جوون،خودتو ناراحت نکن...ولی تو چطور میتونی یه چیز خطرناکی
مثل شمشیرو پرت کنی اینور اونور؟ مشکلی نیست اگه کف زمین یا حصیر
نشستن سوراخ شده ولی اگه کسی زخمی میشد چی؟ »
وی ووشیان گفت«:بله بله درست میگین خانم!»
صاحب مسافرخانه پول را برداشت«:خب دیگه االن مشکلی نیست،دیرقته ،فعال استراحت کنین
من شما رو می برم یه اتاق دیگه فردا به این یکی اتاق رسیدگی میکنیم!»
وی ووشیان گفت«:بله،لطفا،ممنونم...وایسا ،میشه دو تا اتاق بهمون بدین؟»
صاحب مسافرخانه با حیرت گفت«:چرا دو تا اتاق؟»
وی ووشیان جرات نداشت در چشم الن وانگجی نگاه کند،صدای خود را پایین آورد...«:من هر
دفعه نوشیدنی میخورم دیوونه بازی در میارم...متوجه شدین خودتون که؟! چیز پرت میکنم با
شمشیرم بازی میکنم نمیخوام به کسی آسیب بزنم!»
صاحب مسافرخانه گفت«:البته!»
پس از گفتن این حرف آندو را به اتاق هایی جداگانه راهنمایی کرد.بعد گوشه لباس خود را گرفته
و پایین رفت.وی ووشیان از او سپاسگزاری کرده و در اتاق خود را باز نمود.وقتی برگشت الن
وانگجی را در راهرو دید.با یک دست بیچن را نگهداشته و با دست دیگرش با پیشانی بند خود
بازی میکرد.نگاهش رو به پایین بود و چیزی نمیگفت.وی ووشیان هم میخواست هر چه سریعتر
در اتاق خود پنهان شود ولی وقتی نگاهش به او افتاد نتوانست قدمی بردارد.سپس با دقت و
صداقت گفت«:الن جان،بخاطر امشب متاسفم!»
بعد از لحظه ای سکوت،الن وانگجی نفسی کشید و گفت«:مجبور نیستی اینو به من بگی!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وقتی پیشانی بند خود را درست کرد دوباره تبدیل به همان هانگوانگ جون همیشگی شد.آرام سر
خود را تکان داد «:خوب استراحت کن ...باید درباره معبد گوانیین حرف بزنیم و فرداش هم به
النلینگ میریم!»
با این حرف وی ووشیان کمی بهتر شد.الاقل فردا می توانستند درباره موضوعی سخن بگویند.او
خنده ای کرد«:باشه تو هم استراحت کن...بیا فردا درباره این قضیه حرف بزنیم!»
وی ووشیان پس از اینکه وارد اتاق شده و در را بست به چهارچوب تکیه داد.وقتی شنید که الن
وانگجی در را پشت سر خود می بندد دستش را بلند کرده و به صورت خود سیلی زد.سپس روی
تخت چوبی پرید و صورت داغ خودش را در بین دستان پنهان نمود با وجود اینکه مدت زیادی
همانطور ماند باز گرمای صورت و بدنش از بین نرفت.حتی فنجان روی میز را برداشت پر نموده
و روی سر خودش ریخت ولی هنوز هم بی فایده بود.میتوانست عطر الن وانگجی را روی تمام
بدن خود احساس کند.
وی ووشیان میدانست اگر همانطور در آن اتاق بماند درحالیکه میدانست میان او و الن وانگجی
تنها یک دیوار وجود دارد بعالوه یادآوری تمام کارهایی که باهم کرده بودند حس میکرد نمیتواند
تمام شب آرام و قرار داشته باشد.نمیتوانست دیگر آنجا بماند .پنجره را باز کرده و قدم روی طاقچه
گذاشت بعد مانند یک گربه سیاه به سبکی جستی زد و در خیابان فرود آمد و از مسافرخانه خارج
شد.نیمه های شب بود و کسی در خیابان قدم نمیزد پس وی ووشیان توانست با حداکثر سرعت
بدود.وقتی از کنار دیواری میگذشت که الن وانگجی بهنگام مستی نقاشیش کرده بود سر جای
خود ایستاد.او روی دیوار،خرگوش،قرقاول و اشکال کوچک دیگری را درهم و برهم کشیده
بود.وقتی ووشیان بیاد آورد که الن وانگجی چطور با دقت محو اینکار شده بود و او را میکشید تا
نقاشی هایش را ببیند و تحسینش کند نا خودآگاه لبخندی زد.
احساس بی نظیری قلبش را درنوردید.ای کاش موقع مستی آنطور دیوانگی نمیکرد.حداقل می
توانست وانمود کند در نهایت صدق و راستی کنار او خوابیده یا بدون خجالت زدگی در تخت او
مچاله شده و همراهش می خوابید در عوض حاال مجبور شده بود بیخوابی شبانه را تحمل کند و
در خیابان های بیرون مسافرخانه پرسه بزند و شبیه پرنده ای بی سر بچرخد تا احساساتی که در
مغزش بودند را رها سازد.وی ووشیان دست دراز کرده و آندو نقاشی کوچکی که در حال بوسه
بودند را لمس کرد.عبارت-الن وانگجی اینجا بود -در باالی نقاشی قرار داشت باید این
عبارات را پاک میکرد اما پیش از اینکار با نوک انگشتانش چند باری روی خطوط عبارت «الن
وانگجی»دست کشید.یکبار،دوبار،سه بار.....هر چه بیشتر رویشان دست میکشید بیشتر حس میکرد
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نمیخواهد از آنجا برود.ناگهان صدای حرکتی به گوشش رسید.سریع آماده باش ایستاد.نیمه های
شب بود و او آرام از گوشه ها راه میرفت و خوب نگریست متوجه شکل هیکل سیاهی به دیوار
تکیه داده و با چیزی که در دست داشت خطوط روی دیوار را خراش میداد و در کارش دقت و
مالحظه بسیاری داشت.وی ووشیان مات ماند .ون نینگ برگشت صورتش را غبار سفید رنگی
پوشانده بود«:ارباب شما چرا اینجایی؟»
وی ووشیان گفت«:تو داری چیکار میکنی؟»
ون نینگ گفت«:اوه،ارباب الن خیلی چیزا نوشته....خب اگه فردا صبح مردم بیدار شن و این نوشته
ها رو ببینن حتما خیلی واسشون دردسر میشه منم االن دارم سعی میکنم پاکشون کنم»...او سپس
مکثی کرد و پرسید«:ارباب جوان الن کجاست؟»
وی ووشیان سرش را پایین گرفت«:اون رفت بخوابه منم پریدم بیرون یه کمی بگردم!»
ون نینگ متوجه شد حسش مانند همیشه نیست.دست از کار کشید و پرسید«:ارباب جوان،اتفاقی
افتاده؟»
ون نینگ چند قدمی به طرف او برداشت بعد ناگهان مکثی کرده و سریع عقب رفت.وی ووشیان
با تردید و شگفتی پرسید«:ایندفعه چت شده دیگه؟»
ون نینگ که انگار ترسیده بود گفت«:نه نه هیچی نیست!»
وی ووشیان در نگاه اول حس کرد او از چیزی خجالت کشیده،ناخودآگاه نگاهی به خودش
انداخت.روی مچش رد انگشت ان الن وانگجی وقتی که او را محکم چنگ زده و در تختخواب
انداخت آشکار بود .به لبهای خود دست زد هنوز ورم داشتند و میسوختند.موقعی که درون تختخواب
محکم همدیگر را در آغوش گرفته و می بوسیدند الن وانگجی جاهای زیادی از بدنش را گاز
گرفته بود.قطعا روی گردنش آثار هم آغوشی و یکی شدنشان آشکار بود.اگر ون نینگ ذره ای
خون در بدن خود داشت اکنون همه اش در صورتش جمع شده و سرخ میشد.
وی ووشیان در این لحظه نمیدانست چه باید بگوید«:عاااه....تو»....سپس کنار دیوار نشست و آه
کشید«:نوشیدنی میخوام!»
ون نینگ بی درنگ پاسخ داد«:میرم بخرم!»
وی ووشیان گفت«:برگرد بابا...بدو بدو داری کجا میری؟»
ون نینگ برگشت «:...دنبال الکل بگردم!»
وی ووشیان گفت «:تو....من یه چیزی گفتم ...پاشدی داری میری بگردی واقعا؟ تو که خدمتکارم
نیستی درسته؟»
ون نینگ گفت«:میدونم!»
وی ووشیان گفت«:بعدشم...پول داری؟»
ون نینگ گفت«:نه»....
وی ووشیان گفت«:دیدی؟ میدونستم!»
ون نینگ با حسادت گفت«:ولی اربابزاده الن خیلی داره....خیلی پولداره ...خوشبحالش!»
«عایی» وی ووشیان سر خود را به دیوار کوبید و آه بلندی کشید«:ولش کن...من تا عمر دارم
دیگه نوشیدنی نمیخورم!!!»
ون نینگ با شگفتی گفت«:چرا؟؟»
وی ووشیان گفت «:نوشیدنی باعث میشه همه چی خراب بشه...من باید الکل رو ترک کنم!»
ون نینگ لبهای خود را جمع کرد.وی ووشیان گفت«:منظورت از این حرکت چیه؟ نکنه حرف منو
باور نداری؟»
ون نینگ با لکنت گفت«:نه نه...ولی قبال خواهرم چند باری سعی کرد ترکتون بده شکست نخورده
بود...؟»
«هاها هاهاها»وی ووشیان آن روزها را بیاد آورد«:اون هر روز خدا سوزناشو فرو میکرد تو
بدنم...سوراخ سوراخ شده بودم!» وی ووشیان پس از اینکه مدتی خندید ناگهان پرسید «:ون
نینگ،وقتی این جریان ها تموم بشه فکر کردی میخوای چیکار کنی؟»
ون نینگ شگفت زده گفت«:میخوام چیکار کنم؟»
حاال و در این دنیا هیچ دوست نزدیکی برای ون نینگ نمانده بود.در حقیقت او افراد زیادی را هم
نمیشناخت.از زمانی خیلی دور او ابدا به خودش فکر نکرده بود چه برسد به اینکه تصمیمی بگیرد.او
یا ون چینگ را دنبال میکرد یا وی ووشیان را...غیر از اینها نه میدانست کجا باید برود و نه اینکه
کجا می توانست برود ولی وی ووشیان همیشه امیدوار بود که او بتواند راهی برای زندگی خود
بیابد.هرچند که با گفتن این حرف بنظر میرسید او را از خود میراند.وقتی بیشتر به موضوع فکر کرد
فهمید که ون نینگ نمیداند کجا باید برود ولی خود او میدانست؟!!! از همان ابتدا زمانی که همراه
الن وانگجی براه افتاد ابدا به این مشکل فکر نکرده بود.انگار پیش خود تصور کرده بود که
همینطور همراه هم پیش خواهند رفت و چیزی تغییر نمیکند اما بعد از امشب ممکن بود او و الن
وانگجی دیگر مانند سابق نباشند.بدون الن وانگجی،چندان برایش سخت نبود که در این جهان
براه بیفتد و برای خودش بگردد ......
اما صدایی در دلش به او میگفت :نه ...تو نمیتونی....
بنظر میرسید حرفهایی که در برج ماهی طالیی زده بود بواقعیت بدل شدند وی ووشیان بدون الن
وانگجی هیچ کاری نمیتوانست بکند.او نا امیدانه آه بلندی کشید«:دلم نوشیدنی میخواد!» هر چه
بیشتر به موضوع می اندیشید بیشتر افسرده میشد،اضطرابش که جایی برای رفتن نداشت حاال
تبدیل به اشتیاقی سوزان شده بود.از جا پریده و گفت«:گندش بزنن ون نینگ،بریم!»
ون نینگ گفت«:کجا بریم؟!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان و ون نینگ با سرعت بطرف معبد گوانیین در شهر پیش میرفتند.موقع روز او و الن
وانگجی وضعیت منطقه را بررسی کرده بودند.آنها برنامه داشتند که معبد را دقیق جستجو کنند و
طلسم درونش را بشکنند تا بدانند چه موجودی آنجا مهر و موم شده است.چه این موضوع به جین
گوانگیائو مربوط میشد و چه نمیشد....هرچند او تا ساعت 7شب خوابش برد و بعد،آن اتفاقات افتاد
درنتیجه نقشه شان تغییر کرد.
از آنجایی که وی ووشیان احساس نارضایتی میکرد نیمه شب تصمیم گرفت براه بیفتد و درباره
جین گوانگیائو برای خودش دردسر درست کند.
همه جا در سکوت فرو رفته بود.چراغ همه خانه ها خاموش بود و درهای معبد گوانیین را محکم
بسته بودند.از بیرون آن دیوارهای بلند،حیاط شبیه قیر سیاه بنظر میرسید.ولی وقتی وی ووشیان
روی دیوار پرید.پیش از آنکه حتی به سقف برسد متوقف شد زیرا چیزی اشتباه شده بود....ون نینگ
نیز خشکش زد و با صدای آرامی گفت«:اینجا یه حفاظ هست!»
وی ووشیان حرکتی به دست خود داده و هر دو بی صدا فرود آمدند و ورودی اصلی را ترک
گفتند.آنها به گوشه ای در طرف دیگر معبد وارد شده و با دقت از آن نقطه باال رفتند.پس از پنهان
شدن پشت مجسمه های نیمه حیوانی روی سقف،توانستند دزدکی درون حیاط را ببینند.
هر دو در شوک عظیمی فرو رفته بودند............
درون معبد گوانیین پر از افرادی مشعل بدست بود.نیمی از آن افراد راهب بودند و نیم دیگرشان
تهذیبگرانی که لباس گل جرقه میان برف را بر تن داشتند.دو گروه با هم ترکیب شده بودند.همه
تیر و کمان بر دوش داشتند و شمشیر به دست گرفته بودند .انگار از چیزی حفاظت میکردند و هر
لحظه آماده نبرد میشدند.هر از چندگاهی میانشان صدای پچ پچ هم بر میخاست ولی بخاطر حفاظ
هایی که در چهار گوشه معبد گوانیین قرار داده شده بود،از خیابان های بیرون دیوار
همه چیز تاریک و ساکت بنظر میرسید.هیچ صدا و نوری به بیرون تراوش نمیکرد.
ولی آن چیزی که وی ووشیان را در شوک فرو برد حفاظ نبود،تهذیبگران و راهبان قالبی هم
نبودند بلکه ردا پوش سفیدی بود که در مرکز حیاط ایستاده بود.....الن شیچن!......
الن شیچن توسط هیچ چیزی محاصره نشده بود.حتی شمشیر و شیائو اش،لیه بینگ به کمرش
آویزان بودند.او نجیبانه در میان جمعیت ایستاده بود.آن راهبان و تهذیبگران همه با احترام پاسخش
میگفتند و با احترام درخواستهایش را انجام میدا دند.وی ووشیان مدتی همانطور به آن وضع نگاه
کرده و بعد بطرف ون نینگ برگشت با صدای آرامی گفت«:برگرد به مسافرخونه،هر چی سریعتر
هانگوانگ جون رو با خودت بیار!»
ون نینگ سری تکان داده و ناپدید شد.وی ووشیان نمیتوانست جین گوانگیائو را آنجا
ببیند.نمیدانست اگر آنجاست آیا طلسم ببر تاریکی هم همراهش هست یا خیر...بعد از کمی
فکر،نوک انگشت خود را گاز گرفت.سرانگشت خونین خود را روی کیسه اسیرکننده روح بسته به
کمر خود کشید.میخواست در نهایت سکوت از چند روح کوچک برای احضار موجوداتی تاریک
استفاده کند.با این حال در همان زمان،صدای پا رس بلند سگی از انتهای خیابان منتهای به معبد
گوانیین شنیده شد.
روح وی ووشیان در دم به پرواز درآمد.تقریبا خشکش زد .میخواست برگردد و از آنجا برود ولی با
ترس و لرز مجسمه سنگی روی سقف را محکم چسبیده بود.صدای پارس سگ شدیدتر و به او
نزدیکتر میشد سینه اش پر از ترس شده و بی اختیار در دل میگفت :الن جان ،کمکم کن....الن
جان،کمکم کن!!
بعد از این لحظه،انگار از تکرار این اسم قدرت گرفت درحالیکه می لرزید سعی داشت آرام بماند.وی
ووشیان در دل دعا میکرد این سگ وحشی که بدون صاحب اش به آنجا آمده سریعا گورش را گم
کند ولی سرنوشت برای او چیز دیگری میخواست.در میان پارس سگ،صدای واضح مرد جوانی را
می شنید که سرزنش کنان میگفت«:پری،خفه شو!میخوای این موقع شب تمام آدمایی که اینجا
زندگی میکنن رو بیدار کنی؟»
جین لینگ!
حالت چهره الن شیچن تغیر کرد.بیشتر تهذیبگران مکتب النلینگ جین صدای ارباب جوانشان را
میشناختند.آنها نگاه هایی رد و بدل کرده و نوک تیرها را در کمان آماده ساختند.صدای جین لینگ
بسرعت نزدیک میشد.او به پشت در معبد گوانیین رسیده بود«:ششش!شششش!باور کن
همینطوری پارس کنی می اندازمت تو اجاق! بابا میخوای منو ببری کجا؟»
قلب وی ووشیان در میان آنهمه ترس و وحشت بهم می پیچید :جین لینگ،پسر بیچاره...زودتر از
اینجا برو!!!
ولی جین لینگ درست بیرون معبد گوانیین متوقف شده بود.پری بارها پارس کرد،او می چرخید و
گِلهای روی زمین و دیوار را پنجه میکشید.جین لینگ با حیرت پرسید«:اینجاست؟» بعد از سکوتی
کوتاه در زد«:کسی اینجا هست؟»
در میان حیاط،همه تهذیبگرها نفس خود را حبس کردند.به کمان خود چسبیده و بطرف درب معبد
اشاره رفته و منتظر دستور شلیک بودند.الن شیچن با صدای آرامی گفت«:بهش آسیب نزنین!»
صدایش چنان آرام بود که از حفاظ دور معبد گوانیین هم بیرون نمیرفت.دیگر افراد هم نه آرام
شدند و نه کمان خود را پایین آوردند.بنظر میرسید جین لینگ هم متوجه شد که چیزی آنجا مشکل
دارد....با اینکه هیچ نگهبان شبی آنجا حضور نداشت ولی او چنان محکم به در میکوبید هر کسی
که خواب بود را هم بیدار میکرد.تحت هیچ شرایطی نمیشد آنجا اینقدر آرام و ساکت بماند با اینکه
بنظر میرسید هنوز آن بیرون است ولی دیگر صدایی از او شنیده نشد....درست موقعی که وی
ووشیان میخواست نفس راحتی بکشد دوباره صدای پارس سگ از بیرون دیوارها شنیده شد.جین
لینگ یا خشم گفت«:هوی چرا داری برمیگردی؟»
وی ووشیان گفت«:پری خوب،آفرین!»
جین لینگ گفت«:پری،برگرد،لعنتی!»
وی ووشیان در دل میگفت :بچه جون لطفا هر چه سریعتر از اینجا برو!!! ازت خواهش میکنم!!!
هرچند کمی بعد وی ووشیان صدای واضح گرد و غبار و خرده سنگ های درون دیوار را شنید.ابتدا
متوجه نشد این صدای چه چیزی می توانست باشد ولی چند ثانیه بعد عرق سردی بر تنش نشست:
اوه نه! اون داره از دیوار میاد باال....
جین لینگ وقتی به باالی دیوار رسید تمام آن افراد درون حیاط که کمان بدست گرفته و او را
نشانه رفته بودند دید.مردمکهای چشمش جمع شد.یکی از راهب ها که بنظر میرسید هیچ وقت
جین لینگ را ندیده یا اینکه مصمم بود هر مزاحمی میخواست وارد شود را بکشد سریع پیش رفته
و تیری را در کمان نهاد و در مسیری که جین لینگ قرار داشت کشید.صدای جیغ بلندی از کمان
برخاست و تیر به پرواز درآمد وی ووشیان میدانست که تیرانداز بسیار ماهر است و آن تیر میتوانست
مستقیما به سینه جین لینگ برخورد کند.او تنها یک چاره برای جلوگیری از این اتفاق حتمی می
دانست سریع روی دیوار پریده،چیزی را پرتاب کرد و با صدای بلند فریاد کشید«:فرار کن جین
لینگ!»
چیزی که او پرتاب کرد،فلوت بامبوییش بود که از وقتی به این دنیا برگشت همراهش
داشت.توانست راه حمله را ببند و مسیر تیر را منحرف کند.فلوت تکه تکه شد و جین لینگ هم از
روی دیوار ناپدید گشت.احتماال فرار کرده بود ولی بخاطر این حرکت نقطه ای که وی ووشیان در
آن پنهان شده بود آشکار شد.صدها تیر با سرعتی طوفانی بطرفش روان شدند.وی ووشیان پشت
یک مجسمه پناه گرفت و مجسمه بخاطر باران تیر تغییر ماهیت داده و شبیه به جوجه تیغی شده
بود.وی ووشیان دانست که توانسته فعال از خطر فرار کند.
همه آن افراد تیراندازان ماهری بودند.بنظر میرسید سطح تهذیبگریشان هم باال باشد.او هنوز
نمیدانست آیا جین لینگ موفق به فرار شده است یا نه...از روی دیوار پایین پرید،با انگشتانش دایره
ای شکل داد و وقتی خواست سوت بزند،ظاهری لبخند بر لب از پشت سر به او نزدیک شد«:فکر
میکنم براتون بهتره همینجا متوقف بشین ارباب وی...اصال مهم نیست فلوتتون شکسته باشه ولی
فکرشو بکنین اگه زبونتون یا انگشتتون رو از دست بدین واقعا براتون بد و شرم آوره!»
وی ووشیان دست خود را کنار کشید و تصدیق کنان گفت«:واقعا درست میگی!»
شخص گفت«:میشه باهامون همکاری کنین؟»
وی ووشیان سری تکان داد و گفت«:شما خیلی مودبی رئیس مکتب جین!»
جین گوانگیائو با لبخند گفت«:باعث افتخاره اینو میشنوم!»
سپس جوری که انگار ه یچ اتفاقی نیفتاده،قدم به دایره بزرگی در ورودی مرکز معبد گوانیین
نهادند.زبان وی ووشیان بند آمده بود.درهای معبد گوانیین کامال باز بودند.همانطور که انتظار داشت
جین لینگ موفق به فرار نشده بود.چند راهب شمشیرهایشان را بطرف او گرفته بودند و جین لینگ
به آنها خیره شده بود.با اینکه در شک و تردید بسر می برد اولین کسی بود که زبان به سخن
گشود«:عمو!»
جین گوانگیائو گفت«:سالم آ-لینگ!»
جین لینگ دزدکی نیم نگاهی به وی ووشیان انداخت.هیچ سگی همراهش نبود بهمین دلیل وی
ووشیان توانست آرام بگیرد حس میکرد سرش درد میکند«:هی بچه...االن دیروقته ...برای چی با
سگت پاشدی اومدی اینجا؟»
ولی او نمیدانست پس از آنکه الن وانگجی،ون نینگ و وی ووشیان لنگرگاه نیلوفر را ترک کرده
بودند او برای یافتن وی ووشیان آمده بود و زمانی که فهمید او رفته به داییش که مثل دیوانگان
براه افتاده و از دیگران میخواست شمشیرش را از غالف بکشند پرخاش کرده بود.به او انتقاد کرده
بود که وی ووشیان بخاطر او دوباره فرار کرده و جیانگ چنگ هم جین لینگ را پخش زمین کرده
بود.بهمین دلیل جین لینگ تصمیم گرفت خودش دست بکار شود،پری را برداشته و رد وی ووشیان
را دنبال کرده بود.پری ناامیدش نکرده و به درستی بوی وی ووشیان را دنبال کرده و او را به معبد
گوانیین رسانده بود.هرچند زمانی که جین لینگ درب معبد را میزد،پری متوجه هاله وحشی تالش
برای کشتار پشت درها شده و چرخی زد و لباس صاحب خود را گاز گرفت تا به او هشدار
دهد.بدبختانه چیز عجیبی درباره معبد گوانیین وجود داشت و اگر وی ووشیان آنجا نبود باز هم
جین لینگ حس میکرد باید آن چیز عجیب را پیدا کند.به این شکل بود که او در دست دشمن
قرار گرفت.
البته جین لینگ درباره این حقیقت چیزی نگفت بلکه تنها خرناسی تحویل داد.جین گوانگیائو
همراه چند نفری قدم به معبد نهاد.درست زمانی که درهای معبد بسته میشد او بطرف زیر دستانش
برگشت«:سگه کجاست؟»
یک راهب جواب داد «:سگه خیلی وحشی بود هر کی سر راهش بود رو گاز گرفت.منم نتونستم
گیرش بندازم...در رفت!»
جین گوانگیائو گفت«:پیداش کنین و بکشیدش...اون سگ باهوشیه نباید بزاریم کسی رو با خودش
به اینجا بیاره!»
«چشم!» راهب شمشیر بدست از آنجا رفت.درها باالخره بسته شدند.جین لینگ با تحیر
گفت«:میخوای اونو بکشی؟ تو خودت پری رو بهم داده بودی!»
جین گوانگیائو بجای جواب دادن به او پرسید«:آ-لینگ اینجا چیکار میکنی؟»
جین لینگ نیم نگاهی به وی ووشیان انداخته و پاسخی نداشت.ناگهان الن شیچن به سخن
درآمد«:جناب رئیس جین،جین لینگ هنوز بچه اس!»
جین گوانگیائو بطرف او برگشت«:میدونم!»
الن شیچن ادامه داد«:پسر برادرت هم هست»...
جین گوانگیائو لبخند بر لب گفت«:برادر،شما داری به چی فکر میکنی؟ البته که من میدونم جین
لینگ نه تنها یه بچه که پسر برادرم هم هست....فکر کردی میخوام چیکارش کنم؟بکشمش تا
ساکت بمونه؟»
الن شیچن چیزی نگفت.جین گوانگیائو سرش را تکان داد و به طرف جین لینگ برگشت«:آ-
لینگ،شنیدی که اگه سرو صدا کنی ممکن بالهای ناجوری سرت بیارم پس لطفا بشین و کار
اضافی نکن!»
جین لینگ همیشه رابطه خوبی با عمویش داشت.در گذشته جین گوانگیائو همیشه او را نصیحت
میکرد و حاال با اینکه مثل همیشه مهربان بنظر میرسی ولی با توجه به وضعیت برای جین لینگ
سخت بود که بخواهد با همان دید گذشته نگاهش کند.او در نهایت سکوت و مطیعانه بطرف الن
شیچن و وی ووشیان رفت.جین گوانگیائو برگشت و پرسید«:هنوز درش نیاوردن؟ به آدمایی که
داخلن بگو عجله کنن!»
یکی از راهب ها جواب داد«:چشم!» سپس با عجله بطرف کاخ گوانیین رفت.وی ووشیان فهمید
که از کاخ مرکزی صدای کندن زمین و سنگ بگوش میرسد انگار گروهی در حال حفر چیزی
بودند.با خود فکر کرد :داره چی حفر میکنه؟ تونله؟ طلسم ببر تاریکیه؟ یا همون چیزی که اینجا
مهر شده؟؟
جین گوانگیائو گفت«:راستی،من هنوز درباره یه چیزی نپرسیدم جناب وی—شما اینجا رو از کجا
میشناسی؟ فقط لطفا بهم نگو تو و هانگوانگ جون خیلی اتفاقی واسه تعطیالت پاشدین اومدین
اینجا!»
وی ووشیان گفت «:لیانفنگ زون،تو سند یه زمین بزرگ رو توی تاالر مخفی کاخ معطر مخفی
کرده بودی درست کنار یادداشتای من بود.یادت نیست؟»
جین گوانگیائو گفت«:اوه،عجب اشتباهی....باید جدا نگهشون میداشتم!»
وی ووشیان گفت«:خب ،ما که نمیتونیم از چنگ شما در بریم پس الاقل میتونی بهمون بگی این
موجودی که توی معبد گوانیین سرکوب شده چی هست؟؟ لیانفنگ زون میشه کنجکاوی منو رفع
کنین؟»
جین گوانگیائو لبخندی زد«:رفع کردن کنجکاوی شما هزینه زیادی داره ارباب وی مطمئنی
میخوای یه امتحانی بکنی؟»
وی ووشیان گفت«:اوه،درباره ش فکر کردم...بی خیالش!»
در این لحظه الن شیچن بطرفش آمد.وی ووشیان باالخره متوجه شد شمشیری که به کمر الن
شیچن آویزان است چند سانت از غالف خارج شده و هیچ نوری از آن ساطع نمیشود.او پرسید«:زوو
جون،این چیه دیگه؟»
الن شیچن گفت «:واقعا شرم آوره ولی من با دروغ های اون فریب خوردم و انرژی معنویم رو از
دست دادم.هرچند شویوئه و لیه بینگ همراهم هستن ولی نمیتونن هیچ کمکی بهم بکنن!»
وی ووشیان گفت «:نیازی نیست شرمنده باشین بهرحال دروغ گفتن یکی از مهارت های شگفت
انگیز لیانفنگ زونه!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
آن روزی را که منگ یائو برای شمشیر زدن به نیه مینگجو تظاهر به خودکشی کرده بود را بیاد
آورد.خبر «لیانفنگ زون بسختی زخمی شده» هم موضوعی از همان دست بود و برای وی ووشیان
سخت نبود بفهمد الن شیچن چگونه نیروی معنوی خود را از دست داده است.جین گوانگیائو به
راهب ها دستور داد «:یه طلسم درست کنین....هانگوانگ جون که برسه باید هر جوری شده
متوقفش کنین!»
وی ووشیان گفت«:از کجا مطمئنی که هانگوانگ جون میاد؟»
او فکر میکرد آیا باید دروغی سرهم کند یا نه تا بتواند دفاع جین گوانگیائو را در هم بشکند ولی
جین گوانگیائو درحالیکه انگار میدانست او به چه می اندیشد لبخند زنان گفت«:البته که میاد...ارباب
وی از اونجایی که شما به معبد گوانیین مشکوک شدین هانگوانگ جون هم حتما درباره حالت
عجیب اینجا باخبره...ارباب وی اصال سعی نکن که بگی اون همراهت نیومده چون من باورت
نمیکنم!»
وی ووشیان گفت«:آفرین!»
الن شیچن گفت«:ارباب وی،اگر وانگجی همین اطرافه پس چرا همراهت نیست؟»
وی ووشیان گفت«:خب ما جداگانه کار میکنیم!»
الن شیچن با شگفتی مکثی کرد «:من شنیده بودم وقتی از تپه های تدفین رفتین آسیب جدی
دیدی چرا اون توی همچین موقعی داره جداگانه کار میکنه ؟»
وی ووشیان گفت«:اینو از کی شنیدین؟»
جین گوانگیائو گفت«:من بهش گفتم!»
وی ووشیان پیش از اینکه بطرف الن شیچن برگردد نیم نگاهی به او انداخت«:همینطوره منتها
من امشب خوابم نبرد از مسافرخونه زدم بیرون ...یجورایی اتفاقی اومدم اینجا ....هانگوانگ جون
تو یه اتاق دیگه بود در نتیجه نمیدونه من بیرونم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
با شنیدن این حرف هم الن شیچن و هم جین گوانگیائو شگفت زده شدند.آنها با دقت تمام
سراپایش را بررسی میکردند انگار میخواستند مطمئن شوند تظاهر نمیکند.قلب وی ووشیان به
تپش افتاد انگار چیزی که در نیمه آن شب در سکوت فرور فته بود دوباره در سینه اش بحرکت
درآمده بود.او سعی داشت خودش را آرام نشان دهد«:منظورتون چیه؟»
جین گوانگیائو گفت«:ارباب وی،تو واقعا نمیدونی منظور من چیه؟ حاال هر چی،اگه هانگوانگ جون
اینو میشنید دلش میشکست نه؟»
وی ووشیان گفت«:من اصال متوجه حرفات نمیشم خب مثل آدم حرف بزن!!!»
الن شیچن شوکه شده بود«:ارباب وی یعنی میخوای بگی اینهمه وقت با وانگجی هستی و هنوز
درباره احساساتش چیزی نمیدونی؟»
وی ووشیان به او چنگ زد،تقریبا زانو زده و از اون خواهش میکرد که همه چیز را توضیح
دهد«:رئیس مکتب الن،رئیس مکتب الن،م-منظورتون از احساسات الن جان...چه
احساساتیه؟؟این...این»...
الن شیچن با ناباوری و فشار دست او را از خود دور کرد«:پس واقعا چیزی نمیدونی؟ فراموش
کردی چطوری شالق خورده؟ اون نشان روی سینه شو ندیدی؟»
وی ووشیان گفت«:زخمای ش-شالق؟» او دوباره به الن شیچن آویزان شد«:رئیس مکتب
الن،من واقعا نمیدونم...لطفا بهم بگین اون چطوری زخمی شده؟چطور ممکنه اون زخما به من
مربوط باشن؟»
خشم در چهره الن شیچن موج میزد«:اگر به تو ربطی نداشته پس همینطوری بی دلیل این بالها
رو سر خودش آورده؟»
زوو جون اصوال انسان صبوری بود ولی حاال که پای الن وانگجی بمیان آمده بود حقیقتا خشمگین
شد.ولی پس از موشکافی دقیق حالت وی ووشیان توانست کمی از خشم خود را سرکوب
کند«:حافظه ات....آسیب دیده؟»
وی ووشیان گفت«:حافظه ام؟» او سریع سعی کرد به تمام چیزهایی که فراموش کرده بود فکر
کند«:یادم نمیاد حافظه ام چیزیش شده......آره!»
دقیقا بخشی از خاطراتش تیره و تار بود.قتل عام در شهر بی شب!
در شبی که گمان میرد ون چینگ و ون نینگ تبدیل به خاکستر شده اند،میدید که دنیای
تهذیبگری چگونه مشتاقانه بسمت او هجوم می آورند حتی مرگ جیانگ یانلی را در برابر چشمان
خود دیده بود...در پایان کنترل خود را از دست داده و طلسم ببر تاریکی را بهم متصل کرد و اجازه
داد آن کشتار عظیم رخ دهد.آن کسانی که توسط اجساد مردگان کشته میشدند تبدیل به مردگان
جدید شده و تحت امر طلسم ببر قرار میگرفتند جریانی بی پایان از عروسک های کشنده ساخته
بود که جهنمی خونین براه انداختند.بعد از این صحنه ها هر چه وی ووشیان تالش میکرد اتفاقات
پس از آن برایش تیره و تار و مبهم بود تنها حس میکرد آن قتلگاه را به سمت شهری ترک گفته
مدتی بیهوش بود و زمانی که بهوش آمد دیر زمانی بود که روی زمین تپه های تدفین در ییلینگ
نشسته بود.الن شیچن گفت«:حاال یادت اومد؟»
وی ووشیان من من کنان گفت«:اون موقع توی شهر بی شب؟ من-همیشه فکر میکردم خودم
یجوری برگشتم به تپه ها...یعنی میگین»...
الن شیچن از روی خشم خندید«:ارباب وی،اون موقع توی شهر بی شب،شما با چند هزار نفر
روبرو شدین؟ سه هزار نفر!! مهم هم نیست چه اعجوبه ای بودی ولی خیال کردی با اون وضعیت
میتونستی بدون اینکه صدمه ببینی فرار کنی؟ غیرممکن بود!»
وی ووشیان گفت«:الن...الن جان چیکار کرد؟»
الن شیچن گفت«:وانگجی چیکار کرد؟ اگه شما یادت نمیاد –ممکنه تو کل زندگیت اون هیچی
بهت نگه البته تو هم ازش چیزی نمیپرسی ...خب باشه بزار من بهت بگم!» او ادامه داد«:ارباب
وی،اون شب،تو دو تیکه طلسم ببر تاریکی رو بهم چسبوندی و خیلیا رو کشتی تا دلت آروم بگیره
حتی وانگجی هم بخاطر وحشی بازی تو آسیب دید.ظاهرش از تو بهتر نبود و تکیه داده بود به
بیچن که بتونه سر پا وایسه ...وقتی دید داری میفتی خودشو بهت رسوند.اون موقع آدمای زیادی
هوشیار نبودن و منم نمیتونستم حرکت کنم ولی دیدم که وانگجی بدون اینکه انرژی معنوی
واسش مونده باشه داشت می افتاد و میومد طرف تو...تو رو گرفت و باهم
روی بیچن وایستادین و رفتین...چهار ساعت بعدش که انرژی معنویم برگشت رفتم به گوسو تا
کمک بیارم ...می ترسیدم بقیه مکاتب اول تو رو پیدا کرده باشن و وانگجی بخواد با تو همکاری
کنه...در خوش بینانه ترین حالت اسمش واسه همیشه لکه دار میشد...و بدترین داستان این بود که
اونو میکشتن...بعد ش همراه عمو ،سی نفر از ارشدهامون رو انتخاب کردیم که سطح توقعشون از
وانگجی باالتر از این حرفا بود دو روز تمام مخفیانه سوار شمشیر دنبال شماها گشتیم...بعدش توی
منطقه ییلینگ تونستیم یه نشونه هایی از شماها پیدا کنیم.وانگجی تو رو توی یه غار قایم کرده
بود.وقتی رس یدیم بهتون تو،روی یه سنگ توی غار نشسته بودی وانگجی دستت رو گرفته بود و
بهت نیروی معنوی میداد همش داشت باهات حرف میزد ولی تو تمام اون مدت فقط یه چیزو
تکرار میکردی......گمشو»!!!.....
گلوی وی ووشیان خشک و چشمانش سرخ شده بودند حتی نمیتوانست یک کلمه بگوید.الن
شیچن ادامه داد«:عمو رفت سر وقتش و تا تونست سرزنشش کرد و ازش خواست همه چیو توضیح
بده...با اینکه میدونست اگه چیزی هم میگفت هیچ کدوم از ماها به کسی نمیگفتیم بازم گفت
همه چی همینطوره که داریم می بینیم و چیزی برای توضیح دادن نداره! توی کل زندگیش نه به
من و نه به عمو اینطوری نگفته بود ولی بخاطر تو نه فقط جواب عمو رو اونطوری داد بلکه
شمشیرشو برداشت و با تهذیبگرای مکتب گوسوالن هم روبرو شد...اون سی و سه نفری که
خواسته بودیم بیان رو بدجوری زخمی کرد»...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان دست خود را درون موهایش فرو برد....«:من-من نمیدونستم....من واقعا»...
او جز تکرار کردن«من نمیدونستم» چیز دیگری برای گفتن نداشت.الن شیچن کمی خود را آرام
کرد و بعد ادامه داد «:سی و سه ضربه شالق تادیب،هر کدوم یه ضربه شالق بهش زدن...تو که
میدونی چقدر درد داره وقتی ضربه اون شالق به تن آدم میشینه نه؟ و مدت زیادی طول میکشه
تا جای زخما بهبود پیدا کنه...اون کلی وقت خودشو صرف کرد که تو رو به تپه های تدفین ببره
و بعد اومد تا با مجازات خودش روبرو بشه میدونی چقدر جلوی دیوار قوانین زانو زد؟ من وقتی
رفتم دیدنش بهش گفتم ارباب وی یه اشتباه مرگبار کرده و فایده نداره سرش مجادله کنیم ولی
اون گفت ....نمیتونه دقیقا بگه کاری که شما کردین درست بوده یا غلط ولی
هر چی هم که بشه اون میخواست همراه شما مسئولیت اتفاقاتی که افتادن رو به گردن بگیره...همه
میگفتن اون سالهای عدم حضورش تاوان اشتباهاتش بودن ولی در حقیقت اون نمیتونست از جاش
بلند بشه و تو بستر بیماری بود...هرچند وقتی فهمید شما مُردی،با کلی بدبختی بدن زخمی خودشو
کشوند تا تپه های تدفین تا برای آخرین بار تو رو ببینه ....اونطوری که اون نگاهت میکرد و
باهات حرف میزد وقتی نجاتت داد و قایمت کرد هر کسی که کور و کر بود هم میتونست احساس
اونو بفهمه بر ای همین عمو از دستش عصبانی شد.وانگجی تو بچگی الگوی همه شاگردا بود و
قتی بزرگ شد هم یه تهذیبگر برجسته بود.توی کل زندگیش یه آدم نیکوکار و صادق و معصوم
بود و آشنایی با تو....تنها اشتباهی هست که انجام داده....اونوقت االن...میگی هیچی
نمیدونی....ارباب وی،وقتی به این جسم برگشتی،چجوری بهش اعتراف کردی؟ چقدر اذیتش
کردی؟ هر شب.......هر شب...تو....هی میگی نمیدونی....اگه نمیدونستی چرا همچین کارایی
کردی؟»
وی ووشیان خیلی دلش میخواست به همان زمان ها برگردد و خودش را بکشد.دقیقا بخاطر اینکه
هیچ نمیدانست و به خودش جرات انجام اینکارها را داده بود.احساس وحشتناکی داشت.اگر الن
وانگجی نمیدانست که او حوادث چند روز بعد از کشتار شهر بی شب را بیاد نمی آورد و تصور
میکرده او از ابراز احساساتش باخبر است و آن کارهای وحشتناک را پس از برگشتن به این دنیا
در حقش انجام داده چطور میتوانست با او روبرو شود؟؟
در ابتدای امر این کارهای بی شرمانه و نمایشی را انجام میداد تا او را منزجر کند و الن وانگجی
او را از مقر ابر بیرون بیندازد و دیگر همدیگر را نبینند و راهشان از هم جدا شود ولی الن وانگجی
هرگز در شناخت رفتارهای حقیقی او اشتباه نمیکرد....با اینهمه با وجود این مسائل باز تصمیم
گرفته بود کنار او بماند و اجازه نداده بود تا جیانگ چنگ به او نزدیک شود و همه چیز را برایش
سخت کند .تمام سواالتش را پاسخ میداد.تمام خواسته ها و شیطنت هایش را پذیرفته و بارها و
بارها او را بخشیده بود.حتی وقتی با شیطنت های بی شمار و بی رحمانه وی ووشیان روبرو میشد
باز حد و حدود خود را نگه میداشت.
سپس آن شب در مسافرخانه،وقتی ناگهان او را هل داد احتماال بخاطر این بود که ...تصور
میکرد این هم یک گستاخی و شیطنت لحظه ای دیگرست؟
وی ووشیان دیگر نمیتوانست به این چیزها بیندیشد با عجله بطرف درهای معبد گوانیین
رفت.تهذیبگرها سریع متوقفش کردند.جین گوانگیائو گفت«:ارباب وی،من هیجانتون رو درک
میکنم ولی»...
االن تمام کاری که وی ووشیان میخواست بکند این بود که به مسافرخانه برگردد و خودش را به
الن وانگجی برساند و با وجود تمام پریشانی ها احساسات واقعی خود را به او اقرار کند.با یک
ضربه دو راهبی که سعی داشتند جلوی راهش را بگیرند به هوا پراند و غرید«:گه تو درک و
فهمت!»
پس از آن ضربه هفت تا هشت نفر خودشان را بطرف او انداختند.وی ووشیان احساس میکرد
دیدش تاریک شده،در طرف دیگر جین گوانگیائو جمله خود را به پایان رساند«:من فقط میخواستم
بگم نیازی نیست اینقدر عجله کنی هانگوانگ جونت—اونهاها،اینجاست!»
شمشیر آبی یخی سفیرکشان از آسمان فرود می آمد و سایه هایی که جلوی وی ووشیان را سد
کرده بودند به عقب راند و بدست صاحبش برگشت.الن وانگجی بی صدا قدم به معبد گوانیین
نهاد و نگاهی به او انداخت حالتش هیچ فرقی با همیشه نداشت .ولی وی ووشیان با اضطرابی که
داشت احساس میکرد همه حرفهایی که میخواست بگوید درون شکمش جمع شده و بهم پیچیده
اند .دلش درد گرفته بود تنها توانست با زمزمه بگوید....«:الن جان!»
جین لینگ که وقتی حرفهای الن شیچن را شنید شوکه شده و زبانش بند آمده بود وقتی دید الن
وانگجی واقعا به آنجا آمده ابتدای امر هیجان زده شد ولی وقتی طرز نگاه الن وانگجی و وی
ووشیان بهمدیگر را دید چهره در هم پیچید.جین گوانگیائو آه کشید«:دیدی؟ همونطوره که گفتم...
اگه شما اینجا باشی ارباب وی،هانگوانگ جون هم حتما میان!»
الن وانگجی آن دستی که بیچن را نگهداشته بود را چرخاند.همین که خواست حرکت کند جین
گوانگیائو لبخندی زد«:هانگوانگ جون،بهتره یه پنج قدمی برگردین عقب!»
وی ووشیان ناگهان سوزشی روی گردن خود احساس کرد.الن شیچن با صدایی آرام گفت
«:مراقب باش،حرکت نکن!»
نگاه الن وانگجی روی گردن وی ووشیان بود و بنظر میرسید کمی رنگش پریده است.نخ گیوچین
تقریبا نادیدنی،روشن و طالیی دور گردن وی ووشیان پیچیده شده بود.
نخ گیوچین کامال نازک بود.رنگ خاصی داشت و تقریبا با چشم دیده نمیشد.درست در زمانی که
ذهن وی ووشیان بهم ریخته بود تا زمانی که نخ بطور کامل دور رگهای گردنش پیچید متوجه آن
نشد.وی ووشیان گفت«:الن جان،نکن! نرو عقب!!»
ولی الن وانگجی بدون ذره ای تردید پنچ قدم عقب رفت.جین گوانگیائو گفت«:شگفت انگیزه،حاال
لطفا بیچن رو هم از غالف در بیار!»
الن وانگجی با یک حرکت کاری که او گفت را انجام داد.وی ووشیان با خشم گفت«:دیگه اینقدر
زیاده روی نکن!!»
جین گوانگیائو گفت«:یعنی من دارم زیاده روی میکنم؟ اگه از هانگوانگ جون بخوام خودش قدرت
های معنویش رو مسدود کنه چی؟ این درخواستم رو چی میدونی؟»
وی ووشیان از الی دندان های بهم ساییده گفت«:تو».....پیش از آنکه بتواند حرف خود را به اتمام
برساند درد تیزی ناشی از مجروح شدن گلوی خود احساس کرد.چند قطره خون از روی گردنش
چکید .الن وانگجی رنگ به چهره نداشت.جین گوانگیائو گفت«:مگه اون میتونه به حرف من
گوش نکنه؟ یه ذره فکر کن،ارباب وی،زندگیش،توی دستای منه*»*نکته:وی یینگ زندگی الن
جانه!
الن وانگجی کامال شمرده گفت«:بهش دست نزن!»
جین گوانگیائو گفت«:پس خودت که میدونی چیکار کنی درسته هانگوانگ جون؟»
یک لحظه بعد الن وانگجی جواب داد«:بله!»
الن شیچن آه کشید.الن وانگج ی دستان خود را باال برد و با دو ضربه محکم نیروی معنوی خود
را مسدود کرد.جین گوانگیائو لبخند زد و با صدای لطیفی گفت«:این واقعا».....
چشمان الن وانگجی روی آندو قفل شده بود«:ولش کن بره!»
بنظر میرسید میخواهد حرف او را تکرار کند تا مطمئن شود اشتباه نشنیده است ولی برای الن
وانگجی بیان آن کلمات واقعا سخت بود.بالفاصله وی ووشیان پشت سر او گفت«:من گفتم واقعا
میخواستم»....
«اهم» الن شیچن کناری ایستاده،مشت خود را جمع کرده روی لبها نهاد.بعد از دمی تفکر آه
کشید«:ارباب وی،االن نه موقع این حرفاست و نه جاش که اینطوری بگی!»
وی ووشیان بدون ذره ای صداقت معذرت خواهی کرد«:واقعا متاسفم رئیس مکتب الن ولی
نمیتونستم حتی یه ذره دیگه هم منتظر بمونم».
ظاهر جین گوانگیائو به گونه ای بود که انگار طاقتش تمام شده،برگشت و گفت«:هنوز نتونستین
درش بیارین؟»
یکی از راهب ها جواب داد«:رئیس مکتب،شما خیلی عمیق چالش کردین»....
جین گوانگیائو رنگ به چهره نداشت و صورتش بهم پیچید.با این وجود باز هم زیردست خود را
مواخذه نکرد«:عجله کنین!»
پیش از پایان حرفهایش یک رگه نورا نی در آسمان پیچید و لحظه ای بعد رعد و برق سراسر
آسمان را گرفت.جین گوانگیائو با چهره ای تیره به آسمان خیره شد.قطرات باران از آسمان باریدن
گرفتند.وی ووشیان به الن وانگجی چسبیده بود هنوز میخواست با وجود بارانی که بر سرشان می
بارید و صورتش را خیس میکرد تمام حرفهایی که در سینه داشت را به زبان بیاورد.جین گوانگیائو
به طرف الن شیچن برگشت«:زوو جون،بارونه،بهتره توی معبد پناه بگیریم!»
با اینکه الن شیچن تحت کنترل جین گوانگیائو بود ولی باز با ادب و مهربانی با او برخورد کرد و
ذره ای درشتی به او نشان نداد.رفتارش هیچ تفاوتی با قبل نداشت فقط بی اندازه مودب تر بنظر
میرسید.با وجود عصبانیت برایش سخت بود که از روی خشم چشمانش را ببندد و هر چه می تواند
را بر زبان بیاورد.اصوال کسی نمیتوانست به آن چهره خندان سیلی بزند چه برسد به الن شیچن
که بطور کل با عصبانیت میانه ای نداشت.جین گوانگیائو اولین نفری بود که از آستانه معبد گذشت
و قدم به کاخ اصلی نهاد.بقیه نیز بدنبالش روان شدند.
وی ووشیان و الن وانگجی یکبار موقع روز وارد اینجا شده بودند.داخل ساختمان بزرگ و باشکوه
بود.رنگ دیوارها سرخ و طالیی بود و بنظر میرسید اینجا بخوبی تمیز میشود و کسانی هستند که
به وضعش برسند.راهبان و تهذیبگران در پشت کاخ مشغول حفاری بودند.هرچه عمق بیشتری را
میکندند باز به چیزی که جین گوانگیائو آنجا حفر کرده نمیرسیدند.وی ووشیان غیر عمد سرش را
باال گرفت و به اطراف نگاهی انداخت.
مجسمه گوانیین در باالی محراب واقعا زیبا بود.در مقایسه با مجسمه های معمول گوانیین،این
یکی مهربانی کمتری در چهره داشت و شکوه و زیباییش بیشتر بود.چیزی که بی اندازه بنظرش
عجیب میرسید این بود که انگار معبد گوانیین برایش آشناست.آن مجسمه شبیه جین گوانگیائو
نبود؟؟
در دید اول چندان مشخص نبود ولی وقتی خوب به جین گوانگیائو خیره شد فهمید که آندو بی
اندازه بهم شباهت دارند.وی ووشیان پیش خود فکر کرد :یعنی این جین گوانگیائو اینقدر آدم
خودپرستیه؟ داده همچین مجسمه بزرگی رو ازش بسازن و گذاشته تا مردم بیان و پرستشش کنن؟
یا نکنه یه تکنیک تهذیبگری مخفی درش هست که من نمیدونم؟؟؟
ناگهان صدای الن وانگجی در گوشش طنین انداخت«:بشین!»
رشته افکار وی ووشیان بیدرنگ از هم پاره شد.الن وانگجی چهار بالش از درون معبد برداشت دو
تای آنها را به الن شیچن و جین لینگ داد و دو تا هم برای خودش و وی ووشیان برداشته بود.بنا
به دالیلی الن شیچن و جین لینگ بالش های خود را گرفته و در فاصله ای دورتر از آنها
نشستند.کامال اتفاقی هر دو به افق خیره شدند.
جین گوانگیائو و بقیه نیز به پشت کاخ رفتند تا عملیات حفاری را بررسی کنند.با تالش الن
وانگجی،وی ووشیان باالخره روی بالش نشست.شاید الن وانگجی هنوز درگیری ذهنی داشت که
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پیش از مناسب نشستن روی بالش کمی گیج میزد.وی ووشیان پیش از اینکه به چهره الن وانگجی
زل بزند کمی خود را آرام کرد.چشمانش رو به پایین بودند و نمیشد احساسات چندانی از آنها
دریافت کرد.وی ووشیان میدانست که الن وانگجی هنوز آن حرفهایی که شنیده را باور
ن کرده است.او توسط شخصی بی توجه و فراموشکار و البته خندان که چیزی از جرم خود نمیدانست
شکنجه شده بود.طبیعی بود که باورش نکند.وی ووشیان پس از کمی فکر احساس کرد سینه اس
سنگین شده و قلبش بشدت می لرزد و درد دارد.جرات نداشت بیشتر فکر کند تنها میدانست که
به داروی بیشتری نیاز دارند..او گفت«:الن جان،مـ-منو ببین!»
صدایش هنوز کمی گرفته بنظر میرسید.الن وانگجی گفت«:امم»
وی ووشیان نفس عمیقی کشید و پچ پچ کنان ادامه داد«:من واقعا حافظه داغونی دارم...نمیتونم
هیچی از اتفاقاتی که قدیما افتاده رو بیاد بیارم مخصوصا اون اتفاقای توی شهر بی شب رو...حتی
یه ذره از اون روزا هم درست یادم نیست!»
با شنیدن این حرفها چشمان الن وانگجی از روی تعجب کمی گشاد شدند.وی ووشیان ناگهان
دست دراز کرده و شانه هایش را چسبید «:ولی! ولی از حاال هر چی که بهم بگی و هر کاری که
واسم بکنی رو یادم میمونه—حتی یه ذره شم فراموش نمیکنم! تو واقعا عالی هستی من دوست
دارم...یا چطوری بگم،بهت عالقه دارم،عاشقتم،میخوامت،نمیتونم ترکت کنم،واسم همه چیزی!
میخوام واسه بقیه عمرم همراه تو برم شکار شبانه!»
وی ووشیان سه تا از انگشتانش را کنار هم نهاده و به آسمان،زمین و قلبش اشاره کرد«:میخوام
هر روز باهات بخوابم...قسم میخورم اون کاری که کردم از روی مسخره بازی و جو گیری لحظه
ای نبود از روی قدرشناسی یا هر چیز دیگه ای هم نبود من واقعا خیلی دوست دارم و میخوام که
باهات بخوابم ...هیچ کس دیگه ای جز تو رو نمیخوام—غیر از تو هیچ کس دیگه ای نمیتونه
باشه...تو میتونی هر کاری میخوای باهام بکنی هر جوری که دوست داری همه چیو می پذیرم تا
وقتی که تو بخوای»...
پیش از اینکه بتواند حرف خود را تمام کند بادی به درون معبد وزید و شماری از شمعدان های
درون معبد را خاموش کرد.بدون آنکه متوجه باشند باران تبدیل به طوفان شده بود.فانوس ها در
بیرون معبد بهم برخورد می کردند و بخاطر باران بشدت آسیب دیدند.محیط اطرافشان در خاموشی
فرو رفت.وی ووشیان دیگر نتوانست چیزی بگوید در میان تاریکی الن وانگجی
محکم او را در آغوش گرفته بود و با قرار دادن انگشتش روی لبهای او متوقفش کرد.الن وانگجی
کوتاه و نامنظم نفس میکشید.با صدایی گرفته بیخ گوش وی ووشیان پچ پچ کنان گفت....«:بهت
عالقه دارم(»....مترجم:میتونم االن در آرامش بمیرم )
وی ووشیان محکم او را بغل کرد«:آره!»
الن وانگجی گفت...«:عاشقتم،میخوامت»....
وی ووشیان با صدای بلندی گفت«:آره!»
الن وانگجی گفت ....«:نمیتونم ترکت کنم...هیچ کسی جز تو رو نمیخوام ...و جز تو نمیتونه هیچ
کسی باشه!»
او بارها و بارها حرفهایی که وی ووشیان به او زد را با صدا و بدنی مرتعش تکرار کرد.چنان که
کم مانده بود وی ووشیان توهم بزند او درحال گریستن است.او پس از هر جمله دستش را محکمتر
دور وی ووشیان می فشرد.وی ووشیان احساس میکرد استخوانهایش در حال شکستن هستند ولی
خود او نیز محکم دستانش را دور گردن الن وانگجی گره کرده بود و نمیگذاشت به آسانی نفس
بکشد .احساس میکرد مزه تنگ در آغوش گرفتن او صد چندان شده است.
نمیتوانست چیزی ببیند اما سینه هایش هر دویشان محکم بهم چسبیده بودند.تپش قلبهایشان را
نمیتوانستند از هم پنهان کنند.وی ووشیان بوضوح تپش قلب الن وانگجی را احساس نموده و
گرمایی که آن قلب را در هم شکست و چیزی که روی گردنش فرود آمد و بی صدا ناپدید شد
بنظرش بی شباهت به اشک نبود.
در این ل حظه صدای پاهایی که بطرف کاخ مرکزی می آمدند شنیده شد.جین گوانگیائو که همراه
چند نفر برای بررسی وضعیت حفاری رفته بود برگشت.در مواجهه با باد قدرتمند،دو راهب دو طرف
درب ایستادند و با تمام توان درهای معبد را بستند.جین گوانگیائو طلسم آتشینی را روشن
کرد.طلسم با یک حرکت سبک،مشتعل شد و او از طلسم برای روشن کردن دوباره شمعدان ها
استفاده کرد.شعله های زرد و کم نور شمع ها تنها منبع روشنایی در آن معبد بزرگ
در میانه شب بارانی بودند.ناگاه دو ضربه به در برخورد کرد.با شنیدن صدای در همه کسانی که در
معبد بودند گوشها را تیز کرده و به آنجا خیره شدند.دو راهبی که در را با زحمت بستند چنان نگاه
میکردند انگار با تهدیدی بزرگ روبرو شده اند.بی صدا شمشیر کشیده بطرف در رفتند.حالت چهره
جین گوانگیائو تغییر نکرد«:کیه؟»
صدایی از بیرون گفت«:رئیس مکتب،منم!»
صدای سوشه بود.جین گوانگیائو اشاره ای کرد و دو راهب در را باز کردند.سوشه همراه با طوفان
غران وارد شد.بخاطر هجوم یکباره باد و باران شعله های شمع به سوسو زدن افتادند.راهب ها
سریع درها را بستند.سوشه کامال خیس شده بود.صورتش یخ بسته و لبانش را الیه ای از کبودی
پوشانده بود.در دست راستش شمشیرش را نگهداشته بود و با دست چپ یک انسان را...بعد از ورود
میخواست شخص را روی زمین بیاندازد که چشمش به وی ووشیان و الن وانگجی افتاد که روی
دو بالش نشسته و محکم بهم چسبیده بودند و همدیگر را رها نیمکردند.
سوشه بخاطر شکست های پیاپی از آنها رنج کشیده بود و با دیدنشان حالتش تغییر کرد و شمشیر
کشید و به جین گوانگیائو خیره شد.او جوری نگاه میکرد انگار هیچ اتفافی نیفتاده سوشه فهمید
این دو نفر هم تحت کنترل هستند پس خیالش راحت شد.جین گوانگیائو پرسید«:چیزی شده؟»
سوشه پفت«:اینو سر راهم به اینجا دیدم...فکر کردم بدردمون بخوره واسه همین گرفتمش!»
جین گوانگیائو به او نزدیک شده و پایین را نگاه کرد«:بهش آسیب زدی؟»
سوشه گفت«:نه،ترسید و غش کرد!» همین که این حرف را زد شخص را روی زمین پرتاب
کرد.جین گوانگیائو به او گفت«:مینشان،باهاش خشن رفتار نکن نباید زخمی بشه یا آسیبی ببینه!»
سوشه با عجله گفت«:چشم!»
سپس شخصی را که روی زمین پرت کرده بود برداشت و با دقت کنار الن شیچن گذاشت.الن
شیچن به شخص خیره شد.موهای خیس و ژولیده او را کنار زد و خوب نگاهش کرد.شخص از
ترس بیهوش شده نیه هوایسانگ بود.احتماال او پس از استراحت در لنگرگاه نیلوفر در مسیر رفتن
به چینگه بوده که بدست سوشه اسیر شده بود.او سرش را باال گرفت و پرسید«:چرا هوایسانگ رو
گرفتی؟»
جین گوانگیائوگفت «:خب یه رئیس مکتب دیگه اینجا باشه،بقیه بیشتر حواسشون رو جمع
میکنن...ولی برادر نمیخواد نگران باشین...خودتون میدونین که من همیشه طرف هوایسانگم...و
زمانش هم که برسه هر دوی شما رو آزار میکنم بدون اینکه آسیبی بهتون برسه!»
الن شیچن با لحن بی تفاوتی گفت«:باید باورت کنم؟»
جین گوانگیائو گفت «:انتخابش با خودتونه،برادر،چه باورم کنین و چه نکنین نمیتونین هیچ کار
دیگه ای بکنین درسته؟»
در این لحظه سوشه نگاه سردش را به وی ووشیان و الن وانگجی انداخته بود.پوزخندزنان
گفت «:هانگوانگ جون،فرمانده ییلینگ،کی فکرشو میکرد باز همدیگه رو ببینیم؟ اینطوری ورق
برگرده ؟ هاه؟ االن چه حسی دارین؟»
الن وانگجی هیچ چیزی نگفت.او هیچ توجهی به این حرفهای تحریک کننده پوچ نمی کرد.وی
ووشیان پیش خودش فکر کرد :چجوری ورق برگشته؟ تو توی تپه های تدفین شکست خوردی
و در رفتی ولی حاال نمیخوای شکست بخوری و در بری؟!
شاید سوشه زمان زیادی بود که این رنج را نگه داشته بود او همانطور بدون اینکه کسی به او توجه
کند پیش می آمد سر تا پای الن وانگجی را بررسی کرد و مسخره کنان گفت«:ببین تو عجب
وضعی هستین اونوقت هنوزم داری ادا در میاری که آرومی و همه چی خوبه؟تا کی میخوای این
ریختی بمونی؟»
الن وانگجی چیزی نگفت در عوض الن شیچن گفت«:رئیس مکتب سو،وقتی شما در مکتب
گوسوالن تعلیم میدید،ما هیچ وقت با شما رفتار بدی نداشتیم برای چی همش به وانگجی ما
حمله میکنی؟»
سوشه گفت «:من چطور میتونم به اربابزاده دوم الن که از بچگی انسان با استعدادی بودن حمله
کنم؟فقط نمیتونم تحمل کنم وقتی یجوری رفتار میکنه انگار خیلی آدم مهمیه!»
اگرچه وی ووشیان می دانست برخی بدون دلیل می توانند از کسان دیگری نفرت پیدا کنند ولی
در نهایت با گیجی گفت«:احیانا هانگوانگ جون بهت گفته که خودشو خیلی آدم مهمی میدونه؟؟
بعدشم اگه درست یادم باشه عبارت تکبر داشتن ممنوعه هم جزئی از قوانین مکتب گوسوالنه مگه
نه؟؟!»
جین لینگ پرسید«:تو برای چی قوانین مکتب گوسوالن رو میدونی؟»
وی ووشیان چانه خود را لمس کرده و گفت«:خب یه زمانی خیلی از روشون کپی کردم میدونی؟!»
جین لینگ با صدای بلندی گفت «:تو چرا باید قوانین مکتب گوسوالن رو کپی می کردی؟ تو که
عضوی از»....او میخواست بگوید" تو که عضوی از مکتب اون نیستی! "ولی پیش از به پایان
رساندن حرفش متوجه عجیب بودن آن شد.دست از سخن گفتن کشید و چهره اش تیره شد.
وی ووشیان خندید «:نکنه چون هانگوانگ جون از بچگی قیافه اش یخی مونده تو هم اینطوری
خیال میکنی نه؟ هانگوانگ جون طفلک رو همیشه اشتباهی قضاوت میکنن.اون جلوی همه
اینطوریه ولی تو باید خوشحال باشی تو مکتب یونمنگ جیانگ درس نخوندی جناب رئیس مکتب
سو!»
سوشه با صدای سردی گفت«:چرا؟»
وی ووشیان گفت «:چون ممکن بود بحد مرگ از دست من عصبانی بمونی وقتی جوون بودم از
ته دل حس میکردم خدای روی زمینم و خالصه مهمتر از من روی زمین نیست...البته فقط اینو
باور نداشتم بلکه هر جا میرسیدم نشون میدادم کی هستم!»
رگهای پیشانی سوشه ورم کرد و با خشم گفت«:خفه شو!»او آماده حمله شده بود ولی الن وانگجی
وی ووشیان را بطرف عقب هل داد و با دستانش از او محافظت میکرد .سوشه مکثی نمود و شک
داشت که آیا باید حمله کند یا نه....وی ووشیان که دزدکی از پشت الن وانگجی به او نگاه میکرد
گفت«:بهتره کار بدی نکنی رئیس مکتب سو،لیانفنگ زون هنوز کلی احترام واسه زوو جون
قائله...فکر کردی اگه به هانگوانگ جون آسیب بزنی لیانفنگ زون خیلی خوشحال میشه؟»
این خود یکی از دالیل توقف سوشه بود ولی وقتی وی ووشیان این حرف را زد او شدیدا احساس
ناراحتی کرد.ولی دوباره با استهزا گفت«:فکرشم نمی کردم فرمانده ییلینگ،که ضربات افسانه ایش
به تن زنده و مرده ترس میندازه خودش اینطور از ترس مردن یه گوشه قایم شه!»
وی ووشیان بدون ذره ای شرم جواب داد«:اینقد چاپلوسی منو نکن بابا،بعدشم من از مردن نمیترسم
فقط نمی خوام فعال بمیرم!»
سوشه با مسخرگی ادامه داد «:حرفای مسخره میزنی...مضحکه....چه تفاوتی بین ترس از مردن و
اینکه نخوای بمیری هست؟»
وی ووشیان خود را روی سینه الن وانگجی جمع کرد«:معلومه که فرق داره مثال االن نمیخوام
از روی الن جان بلند شم ولی یه وقتی هست که می ترسم از روی الن جان بلند شم –خب
دیدی فرق دارن؟!» سپس بعد از کمی تفکر ادامه داد«:متاسفم،حرفمو پس میگیرم....حاال که نگاه
میکنم بنظرم جفتش یکیه!»
صورت سوشه برنگ سبز درآمده بود.نیت اصلی وی ووشیان عصبانی کردن او بود.ناگاه از باالی
سر خود صدای خنده ای شنید.آنقدر آرام بود که فکر کرد اشتباه شنیده است.ولی وقتی وی ووشیان
باال را نگریست او بوضوح میدید روی لبهای الن وانگجی لبخندی آرام جای گرفته لبخندش مانند
بازتاب تاللو نور خوشید بر روی برف بود.اینبار نه فقط سوشه،حتی الن شیچن و جین لینگ هم
از روی شگفتی به او نگاه کردند.همه میدانستند که هانگوانگ جون اخالق سردی دارد و
نمیخندد.تعداد انگشت شماری دیده بودند وقتی لبخند میزند چگونه میشود.
حتی اگر لبخندی کوچک و ناپیدا بود.هیچ کسی انتظار نداشت در چنین موقعیتی لبخند او را
ببیند.چشمان وی ووشیان با شگفتی باز شده و در حدقه می چرخیدند.یک لحظه بعد آب دهانش
را قورت داد.برجستگی گلویش کمی باال و پایین شد و گفت«:الن جان،تو»...
درست پس از این بود که صدای در از بیرون معبد گوانیین شنیده شد.سوشه شمشیر خارج شده از
غالفش را در دست گرفته و با احتیاط پرسید«:کیه؟»
هیچ کسی جواب نداد بلکه درها کامال از هم باز شدند!
در میان هجوم طوفان به درون معبد،صدای برخورد انفجاری چیز بنفشی به سینه سوشه شنیده
شد.آن ضربه سوشه را به هوا پرتاب کرد و او به یکی از ستون های ماهون قرمز کوباند و بی
درنگ دهانش پر از خون شد.دو راهبی که از معبد محافظت میکردند هم از انعکاس حمله آسیب
دیدند،روی زمین پرتاب شدند و نتوانستند برخیزند.ظاهری برنگ بنفش روی آستانه در ایستاده بود
و قدم به کاخ مرکزی نهاد.بیرون معبد بسختی باران می بارید ولی آن ظاهر بنفش چندان خیس
نبود.تنها گوشه های لباسش کمی تاریک و خیس بنظر میرسید.او چتری چوبی در دست
داشت.قطرات باران روی چتر می ریخت و همه جا پراکنده میشد.نور سرد زیدیان همچنان جلز
ولز میکرد و در دست راستش تکان میخورد.چهره اش از آن شب طوفانی هم تاریکتر بنظر میرسید.
پرواز درآمدند.با این حال او هنوز چتر بدست صاف ایستاده بود.تنها زمانی که همه بر زمین افتاده
و از درد به خو د می لولیدند و می پیچیدند جیانگ چنگ چتر را بست.سوشه در طرف دیگری با
سگ درگیر بود و سعی میکرد خودش را نجات دهد.جین لینگ فریاد زد«:پری،مراقب باش!پری
گازش بگیر! دستشو گاز بگیر!»
الن شیچن هم گفت«:رئیس مکتب جیانگ مراقب گیوچین باش!»
پیش از اینکه بتواند حرفش را تمام کند صدای نوت گیوچین از پشت معبد برخاست.هرچند از آنجا
که جیانگ چنگ در تپه ها تدفین بخاطر این نوای تاریک بسیار اذیت شده بود در این لحظه بیش
از قبل هشیار بود پس با شنیدن اولین اکوی صدای گیوچین،لگدی به زمین زده و با نوک پا
شمشیری که از دست یک تهذیبگر افتاده بود را برداشت.با دست چپ چتر را پرت کرده و شمشیر
را گرفت .بعد با دست راست ساندو را از غالفش خارج نمود .دو شمشیر بدست داشته و با تمام قوا
به جنگ نواهای حمله کننده رفت.
از برخورد شمشیرها با هم چنان صدای کر کننده ای بر میخاست که صدای نوت های گیوچین
جین گوانگیائو را خاموش میکرد.واقعا که حرکت مفیدی بود ولی تنها یک مشکل اساسی داشت.آن
صدای شدیدا گوشخراش بود! آنقدر گوشخراش بود که انگار در مغز انسان فرو میرفت و گوشها
را در هم پاره میکرد.این صدا برای الن شیچن و الن وانگجی که در مکتب گوسوالن بزرگ شده
بودند حقیقتا غیر قابل تحمل بود.هر دویشان اخم کرده بودند .هرچند الن وانگجی در میانه کار
خود یعنی آغوش گرفتن وی ووشیان قرار داشت و نمیتوانست گوشهای خود را نگهدارد درنتیجه
وی ووشیان که از ترس صدای پارس سگ می لرزید آرام گوش های او را پوشاند.
جیانگ چنگ به آلودگی صوتی ادامه میداد و همچنان شمشیرها را حرکت میداد و بطرف منطقه
پشت کاخ میرفت ولی پیش از رسیدن به آنجا جین گوانگیائو داوطلبانه درحالیکه گوشهای خود را
گرفته بود بیرون آمد «:رئیس مکتب جیانگ باید بگم از این حرکت کوبنده شما شگفت زده شدم
و شکست رو می پذیرم!»
جیانگ چنگ زیدیان ر ا به طرف جین گوانگیائو که از حرکاتش جاخالی می داد گرفت ولی او
پرسید«:رئیس مکتب جیانگ،چطوری رسیدین اینجا؟»
جیانگ چنگ با او سخن نگفت.انرژی معنوی جین گوانگیائو نیز به اندازه او باال نبود پس جرات
نداشت مستقیما با او رو در رو شود.تنها می توانست چندین بار از حمالتش طفره برود.خونسردی
خودش را حفظ کرده و از زیردستانش میخواست به جیانگ چنگ حمله کنند«:وقتی آ-لینگ از
لنگرگاه فرار کرد اومدین دنبالش؟ پری شما رو هم راهنمایی کرد درسته؟ بهرحال من پری رو
بهش دادم ولی بدبختانه نمیدونم چرا هیج توجهی به من نشون نمیده»...
وی ووشی ان که توسط الن وانگجی بسختی بغل شده بود دیگر از چیزی نمیترسید حتی اگر صدای
سگ را میشنید.آنقدر انرژی برایش مانده بود که خوب فکر کند و وقتی لبخند جین گوانگیائو را
می دید و چشمانش را در حین جنگیدن حرکت میداد بیاد آورد او شبیه چه کسی است پس با
صدای آرامی گفت«:اون واقعا شبیه ژوئه یانگه!»
هرچند الن وانگجی چیزی نگفت.وی ووشیان وقتی پاسخی نشنید سر خود را باال گرفت و متوجه
شد با دستانش هنوز گوشهای الن وانگجی را محکم گرفته و او اصال چیزی از حرفهایش نشنیده
است و بهمین دلیل هیچ پاسخی نداد پس او نیز دستان خود را برداشت.در این لحظه لحن صدای
جین گوانگیائو عوض شد و با لبخندی سرزنده گفت«:رئیس مکتب جیانگ چی شده؟ از وقتی
داریم می جنگیم همش داری چشماتو یه طرف دیگه می چرخونی می ترسی اونطرفی رو نگاه
کنی؟ مگه اونجا چیزی هست؟»
جیانگ چنگ گفت «:تو رئیس تهذیبگرهایی ...اگه میتونی عین آدم باهام بجنگ چرا وراجی
میکنی؟»
جین گوانگیائو گفت «:هنوزم ازش اجتناب میکنی؟ اونجا جز برادرت کسی نیست....بینم واقعا تا
اینجا دنبال آ-لینگ اومدی؟»
جیانگ چنگ گفت«:نظر تو چیه؟ فکر کردی باید دنبال کی بیام؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وقتی آنطور عصبی شد الن وانگجی به آرامی دست دراز کرده و کمرش را نوازش کرد.وی ووشیان
کمی آرام شد.چشمان جین گوانگیائو برق زدند وقتی سکوت ناگهانی جیانگ چنگ را
دید «:من شنیدم هیچ کس نتونسته شمشیرو از غالف دربیاره جز خود شما...خیلی عجیبه...وقتی
من داشتم اموال فرمانده ییلینگ رو جمع میکردم اون شمشیر سیزده سال پیش خودشو مهر کرده
بود...غیر از خود فرمانده ییلینگ هیچ کس نمیتونست اونو از غالف بکشه »...
جیانگ چنگ ساندو و زیدیان را بدست گرفته و درحالیکه با خشم فریاد میزد حمله کرد«:خفه
شو!»
ولی جین گوانگیائو هنوز به روش خود ادامه میداد،خنده کنان گفت«:خب حاال یادم اومد...قدیما
ارباب وی خیلی گستاخ بود....شمشیرشو هیچ جایی با خودش نمیبرد و هر دفعه یه بهونه جدید
میاورد ...این چیزا همیشه واسم عجیب بود....شما چطور؟»
جیانگ چنگ غرید«:تو میخوای چی بگی؟»
جین گوانگیائو صدایش را کمی باال برد«:رئیس مکتب جیانگ شما واقعا فوق العاده ای....جوون
ترین رئیس مکتبی که موفق شد مکتب یونمنگ جیانگ رو از نو بسازه...ولی اگه یادم باشه شما
توی هیچ کاری نمیتونستی ارباب وی رو شکست بدی ...پس میشه بگی بعد از لشکرکشی ساقط
کردن خورشید چطور از اون باالتر رفتی؟ نکنه اکسیر طالیی چیزی مصرف کردی؟»
اکسیر طالیی را او کامال واضح و بُرنده تلفظ میکرد جیانگ چنگ از خشم تغییر حالت داده
بود.زیدیان به رنگ سفید خطرناکی درآمد در آن میانه آشوب تنها یک نقطه ضعف در حرکاتش
ایجاد شد و جین گوانگیائو دقیقا منتظر همین لحظه بود.نخ گیوچینی که پنهان کرده بود را به
پرواز درآورد.جیانگ چنگ بالفاصله به حمله متقابل دست زد.زیدیان به نبرد با او پرداخت و جین
گوانگیائو سریع مجبور به عقب نشینی شد زیرا در مرکز دست خود کرختی سنگینی احساس
میکرد.بعد آرام خندید.با دست چپ خود نخ گیوچین دیگری ظاهر کرده و به وی ووشیان حمله
برد.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
چشمان جیانگ چنگ منقبض شدند با یک حرکت مچ،زیدیان را به مسیری که نخ گیوچین میرفت
پرتاب کرد.هرچند جین لینگ فریاد زد«:دایی مراقب باش!»
جین گوانگیائو با استفاده از این فرصت شمشیر کشید و دست خود را پیچاند و به سینه جیانگ
چنگ کوبید.او با چهره ای تیره سینه خود را گرفت.خون از الی انگشتانش میریخت پارچه بنفش
لباسش برنگ سیاه درآمد.زیدیان پس از متوقف کردن رشته گیوچین ،دوباره تبدیل به حلقه ای
نقره ای شد و در دست او قرار گرفت.وقتی صاحبش بشدت خونریزی داشت یا آسیب شدیدی
دیده بود.سالح معنوی خود به خود به شکل اولیه برمیگشت.جین گوانگیائو با استفاده از این فرصت
با عجله جلو آمده و جریان نیروی معنوی او را مهر کرد.بعد دستمالی را از آستین بیرون کشید
شمشیر خود را تمیز کرد و به غالف برگرداند.جین لینگ با عجله بطرف جیانگ چنگ رفته بود و
او را نگهداشت.الن شیچن آه کشید گفت«:کار عجوالنه ای نکن...بهش کمک کن بشینه!»
اگرچه که سینه جیانگ چنگ زخمی عمیق برداشته بود اما او آنقدر ضعیف نبود که بخاطر چنین
زخمی بمیرد.فقط اینکه حرکت کردن یا تالش برای برگرداندن نیروی معنویش در این لحظه
مناسب نبود.او اصال خوشش نمی آمد دیگران به او کمک کنند پس بطرف جین لینگ برگشته و
گفت«:برو کنار!»
جین لینگ میدانست که جیانگ چنگ هنوز بخاطر اینکه بی اجازه از آنجا رفته عصبانی است.در
این لحظه صدای پارس سگ که از دوردست ها می آمد با ناله ای همراه شد.جین لینگ که
سخنان جین گوانگیائو را بیاد آورد بر خود لرزید.فریاد زد«:پری!فرار کن!اینا میکشنت!»
خیلی زود سوشه با خشم از میان طوفان پدیدار شد.جین گوانگیائو پرسید«:اونو نکشتی؟»
سوشه با صورتی تیره و خشمگین گفت«:نتونستم،باورم نمیشه سگا اینقدر بدردنخور باشن تا کسی
باشه کمکشون کنه خیلی جرات دارن وقتی کم میارن همچین فرار میکنن که نگو!»
جین گوانگیائو سر خود را تکان داد «:ممکنه کس دیگه ای رو بیاره اینجا...باید سریعتر کارمونو
تموم کنیم!»
سوشه گفت«:احمقای بدردنخور...میرم وادارشون کنم عجله کنن!»
جین لینگ نفس راحتی کشید .بعد وقتی دید جیانگ چنگ با چهره ای خشمگین روی زمین
نشسته سرش را بطرف الن وانگجی چرخاند و با تردید گفت«:هانگوانگ جون بازم از این بالش
های مخصوص نشستن هست؟»
آن بالش های حصیری که آنان رویش نشسته بودند را الن وانگجی جمع کرده بود ولی در کل
آن معبد تنها چهار تا از آنها وجود داشت.پس از لحظه ای سکوت،الن وانگجی کمی بلند شده و
بالش حصیری که خود ش روی آن نشسته بود را بطرفش هل داد.جین لینگ با عجله
گفت«:ممنونم!مشکلی نیست! مال خودمو میدم بهش»....
الن وانگجی گفت«:احتیاجی نیست!»
بعد از گفتن این حرف کنار وی ووشیان نشست.با اینکه هر دو روی یک حصیر نشسته بودند اما
بنظر نمی رسید جایشان چندان تنگ باشد.جین لینگ درحالیکه حصیر را بر میداشت سر خود را
خاراند و جیانگ چنگ را کشید که روی حصیر بنشیند.جیانگ چنگ دستش را روی نقاط خاصی
از سینه خود گذاشت و جریان خون را متوقف کرد.پس از نشستن آرام سرش را باال گرفته و به
وی ووشیان و الن وانگجی نگاهی انداخت.بعد دوباره پایین را نگریست.صورتش چنان بود که
نمیشد فهمید چه در سرش میگذرد.درست در همین لحظه از پشت کاخ صدای گریه ای از سر
شوق شنیده شد«:رئیس مکتب!موفق شدیم....یه گوشه اش از زیر خاک معلومه!»
حالت چهره جین گوانگیائو آرام گرفت.او با عجله به پشت کاخ رفت«:عجله کنین و خیلی مراقب
باشین! وقت زیادی برامون نمونده!!!»
چندین برق بلند در آسمان پیچید و پشت سرش صدای بلند رگبار شنیده شد.وی ووشیان و الن
وانگجی در طرفی نشسته بودند و جیانگ چنگ و جین لینگ در طرفی دیگر...جین لینگ حصیر
نشستن خود را به آن طرف کشیده بود.درمیان آن باران رعدآسا سکوتی مرگبار درگرفته بود و هیچ
کس چیزی نمیگفت.ولی بنا به دالیلی بنظر میرسید جین لینگ میخواهد با آنها حرف بزند.بعد از
مدتی نگریستن به اطراف،ناگهان گفت«:دایی،خیلی خوب شد اون گیوچینه رو ساکتش کردی
وگرنه همه چی خیلی بد میشد!»
جیانگ چنگ با چهره ای خشمگین گفت«:تو یکی خفه شو!»
اگر بخاطر احساسات ناپایدار خودش نبود که به جین گوانگیائو شانس حمله داده بود اکنون اینطور
در دست دشمن نمی افتاد.مهمتر از همه اینکه وی ووشیان و الن وانگجی می توانستند خودشان
را از آن حمله رهایی بخشند.هرچند االن الن وانگجی قدرت معنوی نداشت و وی ووشیان هم
توانایی کافی نداشت اما مهارتشان که سرجایش بود...شاید نمیتوانستند حمله کنند ولی می توانستد
جاخالی دهند.جین لینگ با خامی سعی داشت با دایی خود صحبت کند اما اوضاع بدتر از قبل شده
بود.
جین لینگ بعد از اینکه سرزنش شد،خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت.جیانگ چنگ هم کامال
ساکت شد و یک کلمه هم نمیگفت.وی ووشیان هم حرفی نمیزد.در گذشته حتما بخاطر اینکه
جیانگ چنگ اینقدر زود خشمگین شده و به دشمن فرصت حمله داده می خندید و سر به سرش
میگذاشت...ولی حاال با یادآوری حرفهای جین گوانگیائو،همه چیز را فهمید.مطمئن بود جیانگ
چنگ حقیق ت را میداند.الن وانگجی چندباری کمر وی ووشیان را نوازش کرد.وی ووشیان به او
نگریست و متوجه شد او اصال شگفت زده نشده است.چشمانش حالتی مهربان داشتند.قلب وی
ووشیان داشت از جا می پرید.نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پچ پچ کنان پرسید....«:تو
میدونستی؟؟»
الن وانگجی آرام سرش را تکان داد.وی ووشیان نفسی کشید....«:ون نینگ!»
او سویبیان را در دست ون نینگ گذاشته بود ولی االن شمشیر در دستان جیانگ چنگ قرار
داشت.زمانی که از لنگرگاه نیلوفری خارج شده بودند نیز ون نینگ هیچ چیزی در این باره
نگفت.وی ووشیان گفت«:کی حقیقت رو گفته؟»
الن وانگجی جواب داد«:وقتی بیهوش بودی!»
وی ووشیان پرسید«:لنگرگاه نیلوفرو اونطوری ترک کردیم؟»
اینطور نبود که ون نینگ نداند آنها کجا هستند ولی وی ووشیان از همان موقع بدشت منتظرش
بود.الن وانگجی گفت«:اون همیشه بخاطر تو متاسفه!»
وی ووشیان با لحنی خشمگین گفت...«:هزار دفعه بهش گفتم چیزی نباید بگه!»
ناگهان جیانگ چنگ گفت«:چیکار نکنه؟»
وی ووشیان متعجب شد و همراه با الن وانگجی به طرف او نگاه کرد.جیانگ چنگ زخم خود را
با یک دست پوشانده بود.صدایش چون یخ برنده بود«:وی ووشیان تو چه انسان شریف و ارزشمندی
هستی....همیشه بهترین ک ارا رو میکنی و خودتو می اندازی توی همه دردسرا و نمیزاری کسی
چیزی بفهمه...چه داستان تاثیرگذاری...االن باید بشینم جلوت زانو بزنم و گریه کنم نه؟»
الن وانگجی با شنیدن آن لحن عاری از ادب و فروتنی چهره در هم کشید.جین لینگ که چهره
بداخالق الن وانگجی را دید جلوی جیانگ چنگ ایستاد زیرا می ترسید الن وانگجی با یک ضربه
او را بکشد«:دایی!»
حالت چهره وی ووشیان هم ابدا خوشایند نبود.او هیچگاه انتظار نداشت جیانگ چنگ پس از
شنیدن حقیقت با او آشتی کند ولی انتظار این لحن زشت و نامهربان را هم نداشت.پس از لحظه
ای سکوت،با صدایی گرفته جواب داد«:من هیچ وقت نخواستم ازم تشکر کنی!»
جیانگ چنگ گفت «:هاه،خب معلومه تو بدون چشمداشت می بخشی....چه انسان گرانقدری البته
برعکس من...واسه همینه پدرم وقتی زنده بود همیشه میگفت این تویی که شعار مکتب یونمنگ
جیانگ رو درک میکنی و به شیوه جیانگ پیش میری »!...
وی ووشیان که دیگر نمیتوانست تحمل کند بمیان حرفش پرید«:کافیه!»
جیانگ چنگ با صدای خشن تر گفت «:منظورت از کافیه چیه؟ تا وقتی تو بگی همه چی کافیه؟
تویی که همه چیو میدونی؟!!!توی همه چی تو از من بهتری! چه استعداد باشه چه تهذیبگری چه
قدرت معنوی چه شخصیت ...شماها کال همه چیو میدونین و منم اون پایین مایینام....خب پس
من چیم؟»
او ناگهان دست دراز کرد انگار میخواست یقه وی ووشیان را بگیرد.الن وانگجی با یک دست شانه
وی ووشیان را چسبید و او را پشت خود پناه داده و با دست دیگر خود دست دراز شده جیانگ
چنگ را با خشونت هل داد.خشم پنهان در چشمانش را بوضوح میشد دید.حرکتش قدرت معنوی
نداشت اما به اندازه کافی قوی بود که زخم جیانگ چنگ بخاطر فشار ناشی از ضربه دوباره
خونریزی کند.جین لینگ با گریه گفت«:دایی،زخمت! هانگوانگ جون،یه ذره رحم داشته باش!»
هرچند الن وانگجی با صدایی سرد گفت«:جیانگ وانیین،کمی اخالق رو رعایت کن!»
الن شیچن ردای رویی خود را در آورده و روی نیه هوایسانگ که می لرزید نهاد«:رئیس مکتب
جیانگ،عصبانیت خودتونو کنترل کنین ...آسیب دیدگیتون بدتر میشه!»
جیانگ چنگ،جین لینگ را که با بیچارگی جلویش را گرفته بود کناری انداخت.با اینکه داشت
خون از دست میداد ولی چهره اش دائم رنگ به رنگ میشد و با خشم ادامه داد«:چرا؟ وی ووشیان
...فقط بگو چرا؟؟»
وی ووشیان پشت سر الن وانگجی بود و پاسخ داد«:چرا چی؟»
جیانگ چنگ گفت«::مگه مکتب جیانگ باهات چیکار کرده بود؟ من پسرش بودم،من وارث مکتب
یونمنگ جیانگ بودم ولی همیشه توی همه چی از تو شکست خوردم...تو باید تاوان اون زندگی
ها رو میدادی....زندگی پدرم،مادرم،خواهرم و جین زیژوان...بخاطر تو تنها چیزی که مونده جین
لینگ بدون پدر و مادرشه!»
بدن جین لینگ می لرزید.شانه هایش فرو افتاده و صورتش آویزان بود.وی ووشیان لبانش را تکان
داد تا چیزی بگوید اما نتوانست.الن وانگجی برگشت و دست او را گرفت.در طرف دیگر،جیانگ
چنگ که دست بردار نبود فریاد کشید«:وی ووشیان،کی بود که اول قولشو شکست و به مکتب
جیانگ خیانت کرد؟بگو بهم...کی بود گفت من رئیس مکتب میشم و تو توی همه زندگی کنار من
و همراه من میمونی همونطوری که گوسوالن دو تا یشم داره مکتب یونمنگ جیانگ هم دو تا
سلحشور قهرمان خواهد داشت؟ اگه تو نبودی که به من و مکتب جیانگ خیانت کردی پس اونی
که این حرفا رو زد کیه؟ دارم از تو می پرسم— اون کسی که این حرفا رو به من زد کیه؟ چیه
نکنه حرفاتو هم پس گرفتی؟»
او عصبانی تر شده و ادامه داد«:آخرش چی شد؟ رفتی از غریبه های حفاظت کردی هاهاها حتی
از مردم قبیله ون...مگه چقدر مدیونشون بودی؟ که همچین تصمیمی گرفتی؟ تو میخواستی مکتب
ما رو به کجا برسونی؟ تو همیشه بهترین کارو میکنی و البته همیشه بدترینها رو هم تو انجام
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
میدادی...کامال غیر ارادی...اجباری ...بخاطر مسائلی که قابل بیان نبودن...چه مسائلی؟ تو هیچی
به من نمیگفتی....مثل یه احمق باهام رفتار کردی...خب حاال مدیون مکتب ما نیستی؟ حق ندارم
ازت متنفر باشم؟ نمیتونم از تو بدم بیاد؟ چرا االن یجوریه انگاری این منم که درباره تو اشتباه
برداشت کردم؟ چرا توی این همه سال فقط من بودم که حس میکرد یه دلقکه و مسخره شده؟
من چیم؟ واقعا لیاقتم اینه که نور درخشش جنابعالی کورم کنه؟ واقعا حق ندارم ازت متنفر باشم؟»
الن وانگجی با خشم برخاست .جین لینگ با پریشانی جلوی جیانگ چنگ ایستاد«:هانگوانگ
جون،دایی من زخمیه»....
جیانگ چنگ او را به زمین چسباند و گفت«:بزار بیاد مگه من ازش می ترسم؟!»
ولی پس از کتک خوردن،جین لینگ از روی شگفت خشکش زد.نه فقط او حتی وی ووشیان،الن
وانگجی و الن شیچن هم از حرکت ایستادند.جیانگ چنگ می گریست.صورتش غرق اشک بود
و از الی دندان های بهم سایید میگفت....«:چرا.....چرا هیچی بهم نگفتی....؟»
جیانگ چنگ مشت خود را گره کرد.انگار میخواست کسی را بزند یا شاید خودش را...در پایان
محکم مشت خود را به زمین زد.او شاید با همه وجودش از وی ووشیان بیزار بود اما االن که
میدانست هسته طالیی که در د رونش می چرخد متعلق به کیست تمام اعتماد به نفسش را از او
گرفته بود.وی ووشیان نمیدانست باید چه بگوید.از همان ابتدا چون نمیخواست چنین جیانگ چنگی
را ببیند تصمیم گرفت به او چیزی نگوید.
او قولهایی که به جیانگ فنگمیان و بانو یو داده بود را بیاد می آورد –که کنار جیانگ چنگ بماند
و یاریش کند....اگر کسی مانند او که شخصیتی رقابت جو داشت این موضوع را می فهمید تمام
زندگیش را در حسرت بسر می برد و در رو در رو شدن با خود دچار عذاب میشد.همیشه چیزی در
درونش میماند که نتوانسته بود بر آن فائق بیاید اینطور بیادش میماند که اگر بجایی رسیده تنها
بخاطر قربانی شدن و فداکاری کس دیگری بوده نه بخاطر قدرت پرورش درونش یا موفقیت
هایش...اهمیت نداشت او پیروز میشد یا شکست میخورد زیرا دیگر حق نداشت با هیچ چیزی
رقابت کند.
بعد از اینها هم،چون جین زیژوان و جیانگ یانلی بخاطر او مرده بودند دیگر رویی نداشت که به
دیگران درباره این موضوع بگوید.گفتن این موضوع به چیانگ چنگ پس از اتفاقاتی که افتاد مانند
این بود که از زیربار مسئولیت خود شانه خالی کند و بخواهد نشان دهد که چه کاری کرده...مانند
این بود که به جیانگ چنگ بگوید از من متنفر نباش من هم به سهم خودم به مکتب یونمنگ
جیانگ یاری رسانده ام.
جیانگ چنگ بی صدا گریه میکرد ولی رد اشک کامال بر صورتش مانده بود.اینکه اینطور در برابر
دیگران اشک بریزد در گذشته برایش ممکن نبود ولی هر لحظه ای که از االن بسرش میگذشت
تا زمانی که حلقه طالیی درونش باقی میماند این احساس نیز تا روزی که زنده بود همراهیش
میکرد.او با صدای خفه ای گفت...«:تو گفتی من رئیس مکتب میشم و تو هم کنارم میمونی...گفتی
با همه وجودت کمکم میکنی گفتی هیچ وقت به مکتب یونمنگ جیانگ خیانت نمیکنی...خودت
اینا رو گفتی»...
بعد از لحظه ای سکوت وی ووشیان جواب داد....«:متاسفم که قولمو شکستم»...
جیانگ چنگ سر خود را تکان داده و صورتش را در میان دست هایش پوشاند.کمی بعد ناگهان
بشدت به خنده درآمد.او با همان صدای گرفته مسخره کنان گفت«:ببین تو چه وضعی هستیم
اونوقت من هنوز به تاسف تو نیاز دارم...چه آدم لطیفی هستم واقعا!»
حرفهای رئیس مکتب جیانگ به تمسخر آغشته بودند ولی این بار تنها خودش را مسخره
میکرد.ناگهان گفت«:متاسفم!»
وی ووشیان با تردید جواب داد...«:نمیخواد بگی که متاسفی»....
در این لحظه مشخص نبود چه کسی باید از دیگری عذر میخواست.وی ووشیان ادامه داد«:فکر
کن اینطوری برای مکتب جیانگ جبران کردم!»
جیانگ چنگ سر خود را باال گرفت.با چشمانی سرخ و اشکبار و صدایی گرفته گفت...«:برای
پدرم،مادرم و خواهرم اینطوری جبران کردی؟»
وی ووشیان شقیقه های خود را فشرد«:فراموشش کن االن دیگه این چیزا متعلق به گذشته
اس...بهتره دیگه درباره ش حرف نزنیم!»
او اصال عالقه ای نداشت این موضوع را بیاد بیاورد.نمیخواست بارها و بارها آن احساسی را که
وقتی هسته طالییش از بدنش جدا میشد داشت یا آن تاوانی که بخاطرش مجبور به پرداخت شده
بود را بیاد بیاورد.اگر موضوع در همان زمان گذشته آشکار میشد حتما به جیانگ چنگ میخندید
و آرامش میکرد مثال میگفت :اینکه چیزی نیست بابا...ببین اینهمه سال چطوری بودم؟ بدون
هسته طالیی هم میتونم دوام بیارم و ادامه بدم....مگه نه؟ هر کی رو بخوام میزنم...هر کی رو
بخوام میکشم ...ولی االن چنین قدرت و اعتماد بنفسی در وجودش نمانده بود که از خود نشان
دهد.از ته دل میدانست که نسبت به این موضوع بی تفاوت نیست.آیا واقعا گذر از چنین چیزی
ساده بود؟ البته که نه!!
در حقیقت وقتی وی ووشیان هفده یا هجده سال داشت،غرورش از جیانگ چنگ کمتر نبود.او
قدرتهای معنوی خارق العاده ای داشت و استعدادش از دیگران بیشتر بود.اهمیت نمیداد چقدر
شیطنت کند یا تمام شب بیرون پرسه بزند و دیگران را آزار دهد همیشه یک سر و گردن از
تمام همکالسی هایش که باید سخت تالش میکردند باالتر بود.ولی هر بار که بیخوابی شبانه
بسرش میزد و بیدار میماند میدانست هیچگاه نمیتواند به ستاره ها برسد،میدانست هیچگاه نخواهد
توانست شمشیرش را آنطور که انتظار داشت بچرخاند و شگفتی بیافریند.همیشه حیران بود اگر
جیانگ فنگمیان او را به لنگرگاه نیلوفر نیاورده بود شاید هیچگاه قدم به دنیای تهذیبگران هم
نمیگذاشت و هیچ وقت نمیفهمید که چنین مسیر شگفت انگیزی هم در عالم هست.او فقیری بود
که در خیابان ها پرسه میزد،با اولین نگاه از سگها میگریخت یا حواسش را به گاوها میداد و
محصول مردم حومه شهر را می دزدید و فلوت می نواخت تا وقتش را بگذراند.در آنصورت هیچ
وقت تهذیب نمیکرد و هیچ وقت نمیتوانست هسته طالیی خود را شکل دهد.با چنین افکاری
حالش بهتر شد.
چه غرامت محسوب میشد و چه بهای آزادی...میتوانست جوری وانمود کند انگار هیچگاه هسته
طالیی نداشته است.پس از اینکه داستان را اینطور برای خودش تشریح کرد بنظر میرسید آنقدر
اعتماد به نفس دارد و آنقدر بی تفاوت هست که دوباره سرش را باال بگیرد و برای چنین تصور
ذهنی خود را ستایش کند خواه دروغ باشد و خواه راست....ولی تمام اینها در زندگی گذشته اش
رخ داده بود.وی ووشیان گفت «:آه،فکر کنم بهتره که تو...اینقدر اینو نزنی تو سر خودت...میدونم
همیشه این یادت میمونه ولی خب چطوری باید بگم »....او دست الن وانگجی را چنگ زده و رو
به جیانگ چنگ گفت«:االن واقعا فکر میکنم ...همه اینا واسه گذشته بوده...واسه خیلی وقت پیش
نمیخواد اینقدر بیخودی سرش بجنگی!»
جیانگ چنگ با خشونت چهره خود را از اشک پاک کرد،نفس عمیقی کشید و چشمان خود را
بست.در این لحظه نیه هوایسانگ درحالیکه هنوز ردای الن شیچن رویش بود به آرامی بهوش
آمد.ناالن و با چشمانی تار میخواست سر از جای خود برخیزد«:من کجام؟»
با اینحال وقتی بیدار شد و چشمش به وی ووشیان و الن وانگجی افتاد که آنطور تنگ روی یک
حصیر نشسته اند و اساسا فرمانده ییلینگ در آغوش هانگوانگ جون جا خوش کرده ناله ای از
روی ناباوری سر داد و کم مانده بود دوباره از هوش برود.در آن زمان صداهای عجیبی از پشت
معبد گوانیین شنیده شد.انگار چیزی بیرون میریخت.یک لحظه بعد تهذیبگرانی که در
حال حفاری بودند نیز صدایشان به شیون و ناله بلند شد.
چهره همه در معبد تغییر حالت داد.بالفاصله بوی تندی به مشامشان رسید.الن شیچن صورت
خود را با آستینش پوشاند،در چشمانش نگرانی آشکار بود خیلی زود ،دو نفر تلو تلوخوران پیش
آمدند.سوشه،جین گوانگیائو را نگهداشته بود.رنگ از صورت هر دویشان پریده بود و صدای ناله و
شیون از پشت کاخ هنوز به گوش میرسید.سوشه گفت«:رئیس مکتب،االن حالتون چطوره؟»
عرق سردی بر پیشانی جین گوانگیائو نشسته بود«:خوبم...ممنونم که کمکم کردی!»
دستش چپش آویزان بود و نمی توانست آن را باال بگیرد.بازویش می لرزید انگار که دردی
سهمگین در آن پیچیده بود.با دست راست یک بطری مسکن از یقه لباس خود بیرون
کشید.میخواست بطری را باز کند اما با یک دست امکانش نبود.سوشه که وضعش را دید بی درنگ
بطری را گرفت و برایش باز کرد و چند قرص در کف دستش نهاد.جین گوانگیائو سرش را پایین
گرفته و با اخم قرص ها را بلعید.بعد چین میان ابروهایش از بین رفت.الن شیچن با تردید
پرسید«:چه خبر شده؟؟»
جین گوانگیائو با شگفتی مکث کرد.باالخره خون به چهره بی رنگش برگشت و توانست لبخند
بزند«:یه تصادف بود!»
او مقداری پودر دارویی گرفت و روی زخم خود پاشید.منطقه ای سرخ از پشت دستش تا روی
مچش را گرفت .بنظر میرسید پوست دستش پخته و کامال فاسد و چرکی شده او بخشی از آستین
سفید خود را پاره کرد،انگشتانش کمی می لرزید«:مینشان،اینو محکم دور دستم ببند!»
سوشه پرسید«:این سمه؟»
جین گوانگیائو جواب داد «:سم همینطور داره تو زخم میپیچه ولی چیز مهمی نیست با یه کمی
استراحت میتونم سم رو از بین ببرم!»
درست پس از اینکه سوشه زخمش را بست جین گوانگیائو تصمیم گرفت به پشت کاخ
برگردد.سوشه با عجله گفت«:رئیس مکتب،بزارین من برم!»
آن بوی تند همه جا پیچیده بود.وی ووشیان و الن وانگجی هم از جای خود بلند شدند.کوهی
خاک و گل در کنار گودالی قرار داشت .تابوت ظریفی در گوشه ای قرار داشت و رویش جعبه ای
به سیاهی قیر بود.جعبه و تابوت باز شده بودند و از درونشان دودی سفید و رقیق بیرون می
آمد.بویی آن دود سفید نشان از سمی مهلک میداد.اجساد تهذیبگرانی که آنجا را حفر میکردند
اطراف گودال پراکنده بود.آنان زنده زنده سوخته بودند.حتی لباسهایی که بر تن داشتند تبدیل به
تکه های سیاه و پاره شده بود.که نشان میداد این سم چقدر خطرناک و کشنده است.جین گوانگیائو
از انرژی شمشیرش برای دفع باقیمانده دود استفاده کرد.با نوک شمشیر به جعبه سیاه زد و جعبه
در دم بر زمین افتاد و خالی بود.....
او باالخره تحمل خود را از دست داد و تلو تلوخوارن به طرف تابوت رفت.خونی که به صورتش
برگشته بود بی درنگ ناپدید شد و دوباره رنگ از چهره اش پرید.با توجه به حالت چهره اش میشد
فهمید که تابوت هم خالیست.الن شیچن به آنجا نزدیک شد و پس از دیدن آشوبی که رخ داده
شوکه شد«:آخه تو اینجا چی دفن کردی؟؟ چطور همچین چیزی شده؟»
نیه هوایسانگ نیم نگاهی به آنجا انداخته و بعد روی زمین باال آورد.لبهای جین گوانگیائو می
لرزید.نمیتوانست هیچ چیزی بگوید.رعدی در آسمان پیچید و انعکاس نورش بر چهره رنگ پریده
او افتاد.ظاهرش چنان وحشتناک بنظر میرسید که نیه هوایسانگ را ترساند حتی جرات نداشت با
صدای بلند عق بزند...پشت الن شیچن ایستاد و دهان خود را پوشاند.مشخص نبود از ترس می
لرزد یا از سرما...الن شیچن بطرفش رفت تا او را آرام کند بنظرش جین گوانگیائو دیگر ذره ای
لیاقت مهربانی و رافت او را نداشت.وی ووشیان گفت«:زوو جون،اینجا رو درباره رئیس مکتب جین
اشتباه کردین...اون کسی نبوده که این چیزا رو اینجا دفن کرده...حتی اگرم چیزی دفن کرده باشه
یه کسی قبال اومده و جاشو با چیزای دیگه ای عوض کرده!»
سوشه شمشیرش را بطرف او گرفت و با صدای سردی گفت«:وی ووشیان! اینم یکی از حقه های
توئه؟؟»
وی ووشیان گفت«:نمیخوام الف بزنم ولی اگه من سر شما حقه سوار میکردم فقط یه دست رئیس
مکتبت زخمی نمیشد...رئیس مکتب جین،هنوز نامه ای که چین سو توی برج طالیی
نشونت داد رو یادته؟»
چشمان جین گوانگیائو آرام بطرف او چرخید.وی ووشیان گفت«:کسی که به چین سو درباره کارای
خوبی که کردین گفته خدمتکار قبلی بانو چین بیسائوعه ولی بیسائو از کی تصمیم گرفت همه چیو
رو افشا کنه؟ شما باور میکنی کسی پشت قضیه نباشه؟ بانو سی سی که شما زندانیش کردی رو
کی نجات داد؟ اونی که بهش گفت همراه بیسائو برن به مکتب یونمنگ جیانگ و تمام رازهای
تو رو افشا کنن کی بود؟ اگر اونا تونستن به این راحتی رازهای تو رو بفهمن،جناب رئیس جین،فکر
کردی براشون سخت بوده که قبل از تو بیان اینجا و چیزی که اینجا دفن کردی رو با یه دود
سمی جا به جا کنن که وقتی اومدی شگفت زده ات کنن؟»
ناگهان یک راهب گفت «:رئیس مکتب اینجا میشه خاک دیگه ای رو هم دید یکی قبل از ما واقعا
اینجا بوده!»
همانطور که انتظارش میرفت واقعا کسی قبل از آنها آنجا بود.جین گوانگیائو برگشت و با مشت به
تابوت خالی کوبید.کسی نمیتوانست صورتش را ببیند اما لرزش شانه هایش مشخص بود.وی
ووشیان با خنده گفت «:رئیس مکتب جین تا حاال فکر کردی شاید امشب تو آخوندک بودی و یه
مرغ انجیرخوار پشت سرت وایساده بوده؟*اون احتماال توی تاریکی وایساده و داره همه کارات رو
نگاه میکنه همه حرکاتت رو زیر نظر داره...نه صبر کن اون یه آدم نیست(»....یه ضرب المثله که
میگه آخوندک واسه سوسک کمین میکنه و حواسش به مرغ انجیرخور پشت سرش نیست!)
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
صدای رعد پیچید.با شنیدن عبارت-اون یه آدم نیست -برای چند ثانیه وحشتی عمیق از چهره
جین گوانگیائو عبور کرد.سوشه با استهزا گفت«:وی ووشیان،اینقدر حرفای پوچ نزن»!.....
جین گوانگیائو دست راست خود را باال گرفته و او را ساکت کرد.ترسی که در چهره جین گوانگیائو
آمده بود به همان سرعت هم ناپدید شد.انگار توانست احساسات خود را تحت کنترل بگیرد.او
گفت «:انرژیت رو با جر و بحث حروم نکن....به زخم بدنت برس...وقتی سم رو از بین بردم همه
رو جمع کن باید بریم!»
سوشه گفت«:رئیس مکتب،پس اون چیزی که باید درمیاوردیم چی؟»
جین گوانگیائو با لبهایی سفید گفت «:اگر اونو درآوردن پس دیگه نمیشه برش گردوند نباید خیلی
اینجا بمونیم!»
سوشه گفت«:چشم!»
سوشه بخاطر نبرد با پری،شدیدا پنجه خورده و جاهای زیادی از بدنش زخمی شده بود .لباسش از
روی سینه و بازوها پاره شده بود.مخصوصا روی سینه اش زخم های عمیقی وجود داشت.و خون
روی لباس سفیدش می چکید.اگر سریعا زخم های خود را درمان نمیکرد احتماال در موقعیت
بحرانی که به او نیاز بود نمیتوانست کاری بکند.جین گوانگیائو مقداری دارو از لباس خود درآورده
و به او داد.سوشه دارو را با هر دو دست گرفت«:چشم!»
او دیگر با وی ووشیان حرف نزد تغییر جهت داد و لباس خود را درآورد تا به زخم های خود
برسد.جین گوانگیائو هنوز بخاطر دود سمی که دستش را سوزانده بود نمیتوانست حرکت کند.تنها
توانست روی زمین بنشیند و روی خارج کردن سم تمرکز کند.باقیمانده تهذیبگران شمشیرهای
خود را گرفتند و جلوی معبد گوانیین به حرکت درآمدند و سر پست هایشان رفتند.نیه هوایسانگ
وقتی شمشیرهای درخشان آنان را دید تند تند به پلک زدن افتاد.او هیچ محافظی همراه خود
نداشت پس جرات نمیکرد حتی با صدای بلندی نفس بکشد پشت الن شیچن پنهان شده و چند
باری عطسه کرد.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان فکر میکرد :سوشه همش به بقیه طعنه میزنه حتی نسبت به الن جان بیشتر دشمنی
میکنه ولی واسه جین گوانگیائو چه احترامی قائله...بعد از این فکر مدتی همانطور به الن وانگجی
خیره شد و همان موقع برق درخشانی در چشمان او دید.الن وانگجی با صدایی سرد و جدی
خطاب به سوشه گفت«:برگرد!»
سوشه یک طرفی نشسته و داشت روی خراش های پنجه پری که بر سینه اش قرار داشت دارو
میگذاشت.همین که فرمان محکم الن وانگجی را شنید ناخودآگاه برگشت.همین که او برگشت
چشمان جیانگ چنگ و جین لینگ هم گشاد شدند خنده ای که روی لبهای وی ووشیان بود هم
ناپدید شد.او با ناباوری گفت....«:تو بودی!»
سوشه باالخره متوجه اشتباه خود شد .یقه لباسش را برگردانده و سینه خود را پوشاند ولی تمام
کسانی آنجا حضور داشتند توانستند آن بخش سینه اش را ببینند.پوست سینه اش در نزدیکی قلبش
با نقاط ترسناکی سوراخ شده که زخم هایی با اندازه های مختلفی بودند.این نشان نفرین یکصد
زخم بود!!
و این جای زخم نمیتوانست بواسطه یک طلسم روی او بجا مانده باشد چون اگر اینطور بود که
کسی او را نفرین کرده،باتوجه به شکل پراکندگی زخم و سوراخ ها،باید ارگان های حیاتیش و
هسته طالییش هم از این زخم های ناهنجار پر میشد و او نمیتوانست از نیروهای معنوی خود نیز
استفاده کند.ولی او االن از طلسم قدرتمند انتقال که میتوانست نیروی معنوی انسان را تهی کند
بارها استفاده کرده بود.پس تنها توضیح ممکن درباره این زخم ها این بود که زخم ها پس از اینکه
او کسی را طلسم کرده روی جسمش بازخورد داشته و بجا مانده اند.
در آن زمان وی ووشیان هیچ تالشی برای پاک کردن نام خود نکرد زیرا تعداد افرادی که باید
بررسی مینمود بسیار زیاد بودند.مهمتر از همه،یافتن مجرم در آن شرایط و با اتفاقات بعد از آن
تقریبا هیچ امیدی برایش نگذاشت ولی امشب بعد از آن جستجوی بی حاصل مجرم خودش را به
او شناساند.....جین لینگ متوجه هیچ چیزی نشد.نیه هوایسانگ هم قطعا چیزی نمیفهمید ولی الن
شیچن به جین گوانگیائو خیره شد«:رئیس مکتب جین ،حمله جاده چیونگچی هم بخشی از نقشه
ات بوده؟»
جین گوانگیائو گفت«:چرا اینطوری فکر میکنی؟»
جیانگ چنگ با لحن سردی گفت«:واقعا الزمه ازش بپرسی؟ اگه جین زیژون نفرین نشده بود
هیچ کدوم از اتفاقای بعدشم نمیفتاد!! تو با این حمله هم جین زیژوان و هم جین زیژون رو حذف
کردی ا ینطوری همه موانع سر راهت از بین رفت و تونستی وارد مکتب النلینگ جین بشی و
بعدشم جایگاه رئیس تهذیبگرها رو بگیری...سوشه کسیه که اونو نفرین کرده بود،بعدشم اون یکی
از وفادارترین زیردستای توئه...واقعا الزمه بپرسیم داره دستورات کی رو اجرا میکنه؟!»
جین گوانگیائو از جواب دادن به سواالت آنها طفره رفت و تمام تمرکزش را روی مراقبه گذاشت.وی
ووشیان از روی خشم خندید و به سوشه خیره شد«:مگه من تو رو چیکارت کرده بودم؟ من که
دشمنی با تو نداشتم...من حتی تو رو نمیشناختم!!»
جین گوانگیائو گفت«:ارباب وی،خودتون نباید بهتر بدونین؟ فقط چون دشمنی با کسی نداری
امنیتت تضمینه؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟ تو این دنیا همه بدون دشمنی شروع میکنن ولی
همیشه یه نفر هست که اولین چاقو رو تو قلب آدم فرو کنه!»
جیانگ چنگ با صدایی پر از نفرت گفت«:حشره موذی!»
با این حال سوشه لبخندی زد و گفت«:اینقدر خودتو دست باال نگیر...کی گفته من جین زیژون رو
نفرین کردم تا واسه تو پاپوش درست کنم؟ اون موقع من حتی برای رئیس مکتب کار هم نمیکردم
...من اونو طلسمش کردم چون خودم میخواستم!!»
وی ووشیان گفت«:پس میخوای بگی با جین زیژون دشمنی داشتی؟»
سوشه گفت«:هر آدم متکبری که شبیه اون باشه—و بخواد سر راهم ظاهر بشه رو میکشم!»
وی ووشیان میدانست که منظور او از شخص متکبر مستقیما بیانگر نفرتش از الن وانگجی
ست.دیگر طاقت نیاورده و پرسید«:بین تو و هانگوانگ جون چه اتفاقی افتاده مگه؟ کجای
شخصیت اون متکبره؟»
سوشه گفت «:کجاش نیست....؟اگر الن وانگجی توی یه خانواده با اصالت متولد نشده بود چی
بهش اجازه میداد اینقدر گستاخ باشه؟چرا همش میگن من ازش تقلید میکنم؟ همه اونو ستایش
میکنن و میگن خیلی نجیب و پاکه ولی یکی مثل هانگوانگ جون میتونه با فرمانده ییلینگ
رو هم بریزه و کثافت کاریایی بکنن که تمام دنیا بی اخالقی شون رو محکوم میکنه! چه شوخی
مسخره ای!»
همینکه وی ووشیان خواست حرف بزند احساس کرد این چهره غمزده خشمگین برایش
آشناست.انگار قبال جایی او را دیده بود.ناگاه بیاد آورد«:تو بودی!»
شهر سایی،دریاچه بیلینگ،غولهای آبی،شمشیری که در ته دریاچه ناپدید شد و بعد در غار شوانووی
قاتل،شاگردی که میانمیان را برای میله آهنین خوردن هل داد—سوشه بود!وی ووشیان با فهمیدن
ماجرا شدیدا به خنده افتاد«:حاال فهمیدم!»
الن وانگجی پرسید«:چی رو فهمیدی؟»
وی ووشیان سر خود را تکان داد.او میدانست جین زیژون چگونه انسانی بود.او اغلب با دیگر مکاتب
وابسته و کوچکتر با بی اعتنایی و تندی رفتار میکرد،آنها را خدمتکار خود میدانست.حتی فکر میکرد
کنار آنها در یک مهمانی بودن شان و اعتبار او را خدشه دار میکند و سوشه به عنوان یکی از
مکاتب وابسته و زیر مجموعه مکتب النلینگ جین،هر از چندگاهی برای شرکت در مهمانی های
مکتب به آنجا سفر میکرد پس رویاروییش با جین زیژون کامال طبیعی بود.یکی از آنها متعصب و
کینه ای بود و دیگری متکبر و گستاخ—اگر در گذشته میان آنها برخوردی رخ داده بود تعجبی
نداشت که سوشه کینه جین زیژون را در دل داشته باشد.
در انتها،شاید دلیل نفرین شدن جین زیژون با نفرین یکصد سوراخ زخم ارتباطی با او نداشت ولی
او کسی بود که رنج آن اتهام را بدوش کشید.علت اصلی حمله جاده چیونگچی طلسم شدن جین
زیژون با این نفرین بود.اگر این علت مهم وجود نداشت مکتب النلینگ جین هم نمیتوانست علیه
او توطئه براه بیاندازد و به او حمله کنند،ون نینگ نیز کنترلش را از دست نمیداد و آنطور وحشیگری
نمیکرد و مسئولیت سنگین مرگ جین زیژوان بر دوش وی ووشیان نمی افتاد.حتی نیازی نبود
اتفاقات بعد از آن هم رخ دهند.
او حاال می فهمید علت پشت این اتهام نه تنها ه یچ ارتباطی به او نداشت که حتی جهت پاپوش
درست کردن برای اون نیز ساخته نشده بود.پذیرش چنین حقیقتی سخت بود.وی ووشیان با
چشمانی سرخ میخندید.او در حال مسخره کردن میگفت«:باورم نمیشه...بخاطر آدمی مثل
تو...بخاطر همچین دلیل احمقانه مسخره ای بود!!!»
ولی جین گوانگیائو بگونه ای که انگار می دانست چه چیزی در ذهنش است گفت«:ارباب وی،شما
نباید اینطوری فکر کنی!»
وی ووشیان گفت«:اوه؟ تو میدونی من به چی فکر میکنم؟»
جین گوانگیائو گفت «:معلومه،خیلی ساده اس...حتما داری فکر میکنی چه آدم بدبختی هستی
هرچند در حقیقت اینطوری نبود...حتی اگه سوشه،جین زیژون رو طلسم نمیکرد ارباب وی،دیر یا
زود شما بخاطر دلیل دیگه ای محاصره میشدی »....او لبخند زنان ادامه داد«:دقیقا بخاطر
شخصیتی که داشتی....در بهترین حالت یه قهرمان متوقف نشدنی بودی و در بدترین حالت هرجا
که می رفتی به مردم آسیب میزدی....غیر از اینه کسانی که تو اذیتشون کرده بودی همینطوری
زندگیشونو میکردن و یهویی تا اتفاقی براشون می افتاد یا کسی بالیی سرشون میاورد اولین کسی
که بهش مشکوک میشدن تو بودی و سریع میومدن سراغت تا انتقام بگیرن؟ این جریان اصال
تحت کنترل شما نبود!»
وی ووشیان لبخندی زد«:من باید چیکار میکردم؟ یجورایی حس میکنم تو بهتر از من میدونی!»
جین گوانگیائو گفت «:و اگر توی جاده چیونگچی کنترلتون رو از دست نمیدادین باز میتونستی
تضمین بدی که تو بقیه زندگیت این اتفاق برات نمیفتاد و هیچ وقت این قدرت از کنترلت خارج
نمیشد؟ واسه همینه آدمایی شبیه ت و سرنوشتشونه که زندگی کوتاهی داشته باشن.می بینی؟ اگه
اینطوری بهش فکر کنی حالت بهتر میشه مگه نه؟»
جیانگ چنگ با خشم گفت«:اونی که زندگی گهی کوتاهی داره تویی!»
او بدون توجه به زخم هایش،ساندو را برداشته و میخواست حمله کند ولی خون از سینه اش فواره
زد.جین لینگ با عجله او را روی زمین نشاند.جیانگ چنگ که نمیتوانست از جای خود برخیزد با
خشم شدیدی فحش میداد«:تو پسر زن فاحشه ای هستی که بدون هیچ شرمی بزرگت کرد عین
خیالشم نبود ...تو به سوشه نگفتی اینکارو بکنه؟ کی رو میخوای گول زنی نفله؟»
با شنیدن عبارت-پسر فاحشه -لبخند بر لبان جین گوانگیائو خشک شد.او به جیانگ چنگ خیره
شد و با لحن سستی گفت«:رئیس مکتب جیانگ یه ذره آروم بگیر،نمیتونی؟من میفهمم االن چه
احساسی داری...االن حالت بده و ناراحتی چون حقیقت رو درباره هسته طالییت فهمیدی....وقتی
به تمام کارایی که توی این سالها کردی فکر می کنی توی قلبت پر میشه از احساس عذاب و
گناه،برای همین ناراحتی و میخوای یه متهم گیر بیاری و بخاطر بالهایی که سر ارباب وی اومده
اونو مقصر جلوه بدی....دنبال یه تبهکار میگردی که همه گناها رو بندازی گردنش....چون اون
موقع بهش آسیب زدی حاال میخوای هم انتقام اونو بگیری هم درد خودت رو تسکین بدی...اگه
همه چی از نفرین صد زخم تا حمله جاده چیونگی رو بخشی از نقشه های من بدونی درد خودت
کمتر میشه و میتونی احساس آزادی بیشتری بکنی ولی چیزی که باید بفهمی اینه که بخاطر
اتفاقاتی که سر ارباب وی اومد خود تو هم مسئول هستی در حقیقت پای تو بیشتر گیره...چرا همه
اون آدما علیه فرمانده ییلینگ جبهه گرفتن؟ چرا صداشونو بلند کردن و گفتن چه موضوع بهشون
مربوط باشه و چه نباشه توی این جنگ شرکت میکنن و حمایت خودشون رو نشون میدن؟ چرا
همه یه طرف وایسادن و اونو محکوم کردن؟ بخاطر عدالتخواهی بود؟معلومه که نه....بخشی از
دلیل اونها تو بودی!»
جیانگ چنگ بسردی خندید.الن شیچن میدانست که جین گوانگیائو دوباره میخواهد همه چیز را
وارونه جلوه بدهد.با صدای خفه ای گفت«:رئیس مکتب جین!»
جین گوانگیائو بی توجه و با لبخند ادامه داد....«:اون موقع،مکتب النلینگ جین،مکتب چینگه نیه
و مکتب گوسوالن روی بدست آوردن سهم های بیشتر می جنگیدن چیز زیادی گیر بقیه نمیومد
ولی تو تازه لنگرگاه نیلوفری رو ساخته بودی و پشتت فرمانده ییلینگ که خطر بزرگی برای بقیه
بود رو داشتی...فکر کردی بقیه قبایل دوست داشتن ببینن یه رئیس مکتب تازه به دوران رسیده
ازشون جلو بزنه؟ از شانس خوب،تو رابطه خوبی با شاگرد و برادرت نداشتی...و همه فکر کردن این
چه فرصت خوبی میتونه باشه و تا جایی که میتونستن تو آتیش خشم تو هیزم ریختن...چیز دیگه
ای واسشون مهم نبود همین که مکتب یونمنگ جیانگ ضعیف میموند اونا قوی تر میشدن...رئیس
مکتب جیانگ اگه یه ذره با برادرت رفتار بهتری میداشتی و به همه نشون میدادی برادری شما
چقدر مستحکمه اونوقت به هیچ کس شانس پیروز شدن نمیدادی یا اگه بعد اون اتفاقات تحمل
بیشتری از خودت نشون میدادی هیچی اونطوری پیش نمیرفت...اوه،راستی تو نیروی اصلی رو به
محاصره تپه های تدفین برده بودی»....
وی ووشیان گفت «:مثل اینکه عبارت پسر فاحشه واقعا نقطه ضعف رئیس مکتب جین هست
تعجبی نداره که بخاطر شنیدن این حرف چیفنگ زون رو کشتی!»
با یادآوری نام نیه مینگجو،حالت چهره الن شیچن تغییر کرد.لبخند جین گوانگیائو نیز متوقف شد
و بالفاصله برخاست.حاال که مراقبه اش تمام شده بود میتوانست انگشتان دست چپ خود را
براحتی تکان دهد.یکباره گفت«:آماده حرکت بشین!»
سوشه گفت«:چشم!»
دو راهب،هر طرف الن شیچن ایستادند.همین که میخواستند بطرف در بروند.جین گوانگیائو
گفت«:داشت یادم میرفت!» او بطرف الن شیچن چرخید«:االن که بهش فکر میکنم بنظرم قدرت
های معنوی زوو جون رو دوباره باید مهر کنیم!»
قدرت معنوی الن شیچن نسبت به او بیشتر بود.بهمین دلیل جین گوانگیائو مجبور بود بطور دائم
و هر دوساعت یکبار مجراهای نیروی معنوی او را مهر کند در غیر این صورت الن شیچن بدون
مهر روی نیروهای معنویش میتوانست با آنها بجنگد.او بطرفش رفت و گفت«:می بخشید!»
همین که دست خود را دراز کرد،چیزی سنگین و سفید رنگی در برابرش بر زمین افتاد.جین
گوانگیائو هوشیارانه آماده رویارویی شد وقتی خوب دقت کرد توانست یک جسم رنگ پریده را
ببیند.زنی عریان که روی زمین میخزید،صورتش رو به پایین بود و بدن و دست و پاهای خود را
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پیچ و تاب میداد و در مسیری که جین گوانگیائو ایستاده بود پیش میرفت.سوشه با شمشیر بطرفش
حمله برد.زن جیغ کشید و آتش از اطرافش فوران کرد.سپس روی پاها ایستاده و تلوتلوخوران به
طرف جین گوانگیائو رفت.بدن و صورتش بسبب آتش سیاه و سوخته شده ولی نفرت در چشمانش
آشکار بود.سوشه از کنار بدنش به او حمله برد و توانست به او ضربه ای بزند و جسم زن کامال
بخار شد.پیش از آنکه جین گوانگیائو بتواند چند قدم به عقب بردارد،پایش از پشت به چیزی گیر
کرد.پشت سر خود را که نگاه کرد دو جسم بهم پیچیده دید.یکی از آنها قوزک پایش را چسبیده
و همزمان از پشت سرشان صدای سوت شنیده میشد.سوشه از الی دندان های بهم ساییده
گفت«:وی ووشیان!!»
پیش از اینکه کسی متوجه شود،روی مجسمه گوانیین در معبد،با طلسم های خونین درهم آمیخته
شد.چشم اصلی طلسم در میان معبد گوانیین قرار داشت.وی ووشیان بدون اینکه کسی متوجه شود
آن چشم را نابود ساخت در نتیجه چیزهایی که درونش مهر شده بودند بیرون می آمدند.ناگهان
جین لینگ گریه کنان گفت«:این چیه؟»
جیانگ چنگ با دست به لباس جین لینگ میکوفت.لبه های لباسش خود به خود داشت میسوخت
ولی خ ود جین لینگ حالش خوب بود.چند راهب که در شعله های آتشین محاصره شدند گر
گرفتند،جیغ میزدند و روی زمین افتادند.سوشه و جین گوانگیائو میدانستند باید طلسمی که وی
ووشیان با خون روی مجسمه گوانیین طراحی کرده را پاک کنند ولی تهذیبگرانی که روی زمین
می لولیدند و غولهای لخت که دائم ظاهر میشدند،راهشان را سد کرده بودند.تحت امر وی ووشیان
غولها به جیانگ چنگ،جین لینگ و دیگران حمله نبردند ولی جین لینگ برای نبرد احتمالی سویهوا
را جلوی خود گرفته بود«:این جونورا چین دیگه؟ تو کل زندگیم همچین»....
همچین غولهای بیشرم و عریانی ندیده بود!!
آتش خشم از چشمان جین گوانگیائو زبانه میزد.او با یک ضربه توانست آتش را متالشی کند و
باالخره راهش را به طرف مجسمه گوانیین باز کرد.همین که خواست طلسم را پاک کند چیز
سردی را روی کمر خود احساس کرد.الن شیچن با صدای آرامی گفت«:حرکت نکن!»
وقتی الن شیچن شمشیر را روی کمر او گذاشت جین گوانگیائو میخواست به حمله متقابل دست
بزند.او گفت«:زوو جون،قدرتهای معنویتون برگشته»...
پیش از آنکه الن شیچن بتواند جوابی بدهد،سوشه با نانپینگ بطرف وی ووشیان حمله کرد هرچند
به شمشیر مشابه درخشانی برخورد که از هر کریستالی براق تر بود.بیچن(!....بیچن خودش تنهایی
یه شخصیت شیک و باکالسه ⚔)
همین که دو شمشیر بهم برخورد کردند.نانپینگ دو تکه شده و شکست.کف دست سوشه نیز زخم
برداشته و خون به همه جا پاشید.مفصل های دستش نیز شکسته بودند.شمشیرش بر زمین افتاده
و با دست راست خود دست چپش را نگهداشت.صورتش به رنگ خاکستری درآمده بود.در طرف
دیگر،الن وانگجی با یک دست قبضه بیچن را گرفته و با دست دیگر کمر وی ووشیان را چسبیده
بود.برای محافظت بیشتر او را پشت سر خود گذاشت.اگرچه وی ووشیان نیازی به محافظت نداشت
ولی هنوز هم تکیه دادن به بدن او برایش آرام کننده و دلپذیر می نمود.
تمام این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد و با نگاهی مختصر تهذیبگران مکتب النلینگ جین همه
چیز را فهمیدند،سوشه هنوز دست زخمی خود را نگهداشته و حاال زخم سینه اش هم سر باز کرده
بود.تیغه درخشان بیچن دقیقا روی گلوی جین گوانگیائو قرار داشت.حاال که فرماندهانشان در
مضیقه بودند آنان دیگر جرات نداشتند حرکت عجوالنه ای بکنند .همین که الن شیچن خواست
چیزی بگوید،حالت چهره تمام افراد حاضر در معبد بهم ریخت.الن شیچن گفت«:ارباب
وی،لطفا...میشه اول اینا رو جمعشون کنی؟!»
غولها نه تنها لخت و پلید بودند که ناله های ش هوتناک و شرم آوری سر میدادند و بخوبی مشخص
بود داشتند چه کاری میکردند.هیچ کسی در عمرش چنین غولهای بی حیایی ندیده بود.الن شیچن
سر خود را به طرف دیگری گرفت.چهره جیانگ چنگ کبود شده بود.جین لینگ دائم رنگ به
رنگ میشد.وی ووشیان به الن وانگجی که کنارش ایستاده بود نگاهی انداخت.با خود می اندیشید
این کمی نامعقول است شخصی را که در جوانی با یک کتاب منحرفانه آنطور خشمگینانه رفتار
کرده را حاال با چنین صحنه ای مواجه کنند ولی معترضانه گفت«:من فقط میخواستم غولهای
مهر و موم شده داخل معبد گوانیین رو آزاد کنم تا بتونم جلوی کارای اینا رو بگیرم ...چه میدونستم
دارم چیو آزاد میکنم»....
الن وانگجی نیز مانند الن شیچن بعد از نگاهی به غولها جهت دید خود را تغییر داد.سپس تنها
دو کلمه گفت«:یک آتش!»
وی ووشیان نیز سریع تایید کرده و با جدیت تمام ادامه داد«:آره،همه این غولها رو سوزوندن...بنظر
میاد یه آتیش خیلی بزرگ تمام کسانی که اینجا بودن رو سوزونده...بعدش بخاطر پنهان کردن
حقیقت،این غولهایی که بعد مرگ اینطور شکل گرفتن رو اینجا مهر و موم کردن...و رئیس مکتب
جین هم تصمیم میگیره اینجا یه معبد گوانیین بسازه!»
الن شیچن گفت«:رئیس مکتب جین،این آتیشم به شما ربط داره؟»
جیانگ چنگ بسردی گفت«:اون غوال ازش متنفرن...بنظرت ممکن نیست اینطور باشه؟»
دیگه داره...همچین کار شگفت انگیزی نکرده که...یعنی این مرد میاد به یکی از پسراش که بیرون
مکتبشه اهمیت میده؟ اونم کلی منتظر موند دید هیچکی نمیاد سراغش مجبور شد خودش بچه
شو بزرگ کنه...از اون موقع چهارده سال گذشته!»
یکی از مشتریان پرسید«:یه کله گنده؟ واقعا همچین اتفاقی افتاده؟»
زن گفت«:اوه،چرا باید درباره همچین چیزی بهتون دروغ بگم؟ پسرش االن واسه ما کار میکنه!
بیا همونه »...زن دست خود را تکانی داد و به پسری که سینی در دست داشت اشاره کرد تا
بیاید«:شیائو منگ! بیا اینجا!»
پسر وقتی دید او صدا میکنند با سرعت بطرفشان آمد«:خواهر آنشین،چی شده؟»
وی ووشیان یکباره همه چیز را فهمید.مشتریها با نگاه های قضاوت گرانه او رابررسی میکردند و
منگیائو دوباره پرسید«:با من کاری داشتین؟»
آنشین،خنده ای کرد«:شیائو منگ،هنوزم داری اون چیزا رو یاد میگیری؟»
منگیائو پرسید«:کدوم چیزا؟»
آنشین گفت«:همون چیزا که مامانت میخواست یاد بگیری دیگه،خوشنویسی،آداب
معاشرت،شمشیرزنی،مراقبه و این چیزا....اوضاع چطور پیش میره؟»
پیش از آنکه زن حرفش را به پایان برساند مشتریها چنان که چیز خنده داری شنیده باشند به
هرهر افتادند.آنشین بطرفشان برگشت و گفت«:نخندین!دارم راست میگم مامانش میخواد اونو
مثل یه ارباب جوون بزرگ کنه...بهش یاد داده چطوری بخونه و بنویسه...واسش کلی کتاب تمرین
شمشیرزنی خریده حتی میخواد بفرستدش مدرسه!»
مشتری با صدای بلندی گفت«:بفرستدش مدرسه؟ بینم درست شنیدم؟»
آنشین گفت«:نه! شیائو منگ...خودت به این ارباب های جوون بگو....تو همش میرفتی کتابخونه
مگه نه؟»
مشتری گفت«:هنوزم میره؟»
آنشین گفت «:نه ،چند روز بعدش بود که برگشت...دیگه هر کاریش کردن نرفت...شیائو منگ،از
درس خوندن خوشت نیومد یا از اونجا؟»
منگیائو به او پاسخی نداد.آنشین خندید.با انگشت ضربه کوتاهی به پیشانی سرخ و درخشان منگیائو
نواخت و گفت«:کوچولو،عصبانی شدی؟»
او فشار زیادی به پیشانیش آورد و جای انگشتش در وسط پیشانی سرخ منگیائو ماند تقریبا سایه
ای چون نشان قرمز مکتب النلینگ،منگیائو پیشانی خود را گرفت و گفت«:نه!»
آنشین دستانش را تکانی داد و گفت«:بسه بسه کاریت نداریم میتونی بری!» منگیائو چرخید که
برود.هنوز چند قدمی برنداشته بود که آنشین از روی میز چیزی برداشت و با چرب زبانی او را
صدا زد «:بیا این میوه رو بگیر!»
همزمان منگیائو برگشت و میوه سبزی به سینه اش برخورد کرد بعد روی زمین افتاد و قل
خورد.آنشین غرغر کنان گفت«:آخه تو چرا اینقدر شلی بچه؟ یه میوه رو هم نمیتونی بگیری؟ یاال
برش دار بینم...حق نداری حرومش کنیا!»
گوشه لبان منگیائو بهم پیچید.او باید چهارده سال میداشت ولی بخاطر جثه کوچکش شاید دوازده
یا سیزده ساله بنظر میرسید.ظاهر شدن چنان لبخندی روی صورتش و در آن لحظه کامال عجیب
و نامانوس می نمود.به آرامی خم شد و میوه را از روی زمین برداشت،با لباس خود پاکش کرده و
با لبخندی عمیق تر گفت«:ممنونم خواهر آنشین!»
آنشین گفت«:برو دیگه حسابی کار و تالش کن!»
منگیائو گفت«:اگه چیزی نیاز داشتین صدام کنین!»
بعد از اینکه او رفت یکی از مشتریان گفت «:اگه پسر من تو همچین جایی بود هرجور بود می
بردمش پیش خودم!»
کس دیگری پشت سرش گفت«:پدرش واقعا یه کله گنده از مکاتب تهذیبگریه؟ واسش راحت
نیست آزادی یه فاحشه رو بخره و واسه بزرگ کردن بچه اش بهش پول بده؟ اینکه کاری نداره!»
آنشین گفت «:ای بابا شما حرفهای اون زنه رو باور میکنین؟فقط خودشه که داره درباره یه آدم
مهم بلوف میزنه...بنظر من طرف یه تاجر پولدار بوده ولی اون الکی شلوغش کرده»....
ناگهان کسی جیغ کشید.صدای خرد شدن فنجان و نعلبکی ها از طبقه دوم شنیده شد همزمان
یک گیوچین در وسط سالن افتاد و تکه تکه شد.این صدای ترسناک تمام افرادی که در آن نزدیکی
درحال عیش و نوش بودند را به وحشت انداخت.آنشین سکندری خورده و فریاد کشید«:چه خبر
شده؟»
منگیائو با گریه گفت«:مامان!»
آنشین باال را نگاه کرد .یک مرد تنومد موهای زنی را گرفته و از اتاق بیرون میکشید.آنشین از
روی ترس یا هیجان به مشتری کناری خود چسبید«:بازم اونه!»
منگیائو با عجله به طبقه باال رفت.زن سر خود را گرفته و با تمام توان سعی داشت لباسش را روی
شانه ها بکشد.وقتی منگیائو را دید با عجله گفت«:مگه بهت نگفتم نیای باال؟ برو پایین! همین
االن برو پایین!»
منگیائو میخواست دست مرد را از موهای مادرش جدا کند ولی آن مرد لگدی به شکمش زده و او
را از پله ها پرتاب کرد و صدای فریادش برخاست.این سومین بار بود که وی ووشیان میدید او لگد
خورده و از پله ها می افتد.زن جیغ کشید و مشتری موهایش را بلندتر کشید مرد همانطور کشان
کشان او را به پایین پله ها آورد.لباسهایش را از تنش کنده و در خیابان پرتابش کرد.در حالیکه
روی بدن لختش تف میکرد فحش داد«:عجوزه ها هیچی نیستن جز یه تیکه آشغال—هزره پتیاره
سرش اومده؟»
آنشین با خنده گفت «:معلومه که خودشه ...تصمیم گرفته بود بچه شو بدنیا بیاره ...آخه کدوم زنو
دیدی بعد زا ییدن بچه هنوزم ریخت و قیافه داشته باشه؟ اگه بخاطر اسمش و شهرت قدیمش
واسه استعداد خاصش نبود دیگه هیچ کسی طرفش نمیومد...من که میگم همش چون سرش تو
اون کتاباس اینطوری شد!»
یکی از مشتریان که سعی داشت درک خود را نشان دهد گفت«:البته،کسایی که دستشون به جوهر
میخوره همینطوری الکی غرور میگیرن...و از فکر خودشونم دست برنمیدارن!»
آنشین گفت «:اگه اون کتابایی که میخونه رو میتونه بخوره دیگه من چیزی بهش نمیگم ...ولی
واسه جذب کردن مردا باید حقه بلد باشی.بزارین رک بگم اینجا همه ما فاحشه ایم اگه یکیمون
کتاب بخونه دیگه از بقیه بهتره؟غرورش واسه چیه؟ نه فقط بیرون اینجا آدم حسابش نمیکنن حتی
خواهرای خودمونم دوستش ندارن...بعضی از مشتریا گاهی وقتا میان و واسه تنوع یه بانوی فروتن
رو انتخاب میکنن ولی کدومشون حاضره واسه یه عجوزه زشت و پیر پول بده؟ شهرتش خیلی
وقته از بین رفته...همه میدونن،خودش تنها کسیه که حالیش نیست!»
در این لحظه کسی به پشت آنشین ضربه از زد.وقتی برگشت همان بانوی قبلی را دید که پشت
سرش ایستاده و دستش را برای سیلی زدن به صورت آنشین باال آورده است.با یک صدای خفه
سیلی بر صورتش نشست.آنشین ماتش برد و بعد با خشم به او گفت«:فاحشه!»
بانو به او گفت«:فاحشه تویی!!! هر روز داری زر زر میکنی—بلد نیستی از زبونت یه جور دیگه کار
بکشی؟»
آنشین جیغ کشید«:مگه چیزایی که من گفتم چه ربطی به تو داره؟؟»
هر دو زن در طبقه اول با هم میجنگیدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.موهای
همدیگر را میکشیدند و فحش می فرستادند«:آخرش صورتتو از ریخت میندازم!» یا«تو اگه به
مردم پول بدی هم نمیان سراغت!» شدت فحش هایشان برای هر گوشی غیر قابل تحمل
بود.بیشتر فاحشه ها آمدند و هر دویشان را متوقف کردند«:سیسی بس کن!»
سیسی؟ وی ووشیان باالخره فهمید چرا وقتی چهره زن را دید حس کرد برایش
آشناست.سیسی،زنی که هفت یا هشت زخم زشت روی صورت خود داشت همان کسی نبود که
به لنگرگاه نیلوفری آمد و رازهایی را بازگو کرد؟
ناگهان موجی از گرما در صورتش وارد شد.تمام آن سالن در اقیانوسی از آتش فرو رفت.وی ووشیان
سریع خودش را از حالت انتقال فکر خارج کرد.همین که چشمانش را باز کرد الن وانگجی
پرسید«:چطور شد؟»
الن شیچن هم گفت«:ارباب وی،تو چی دیدی؟»
وی ووشیان نفس عمیقی کشید تا پیش از سخن گفتن خود را آرام کند«:من فکر میکنم معبد
گوانیین همون جاییه که رئیس مکتب جین بزرگ شده!»
جین گوانگیائو خودش را جمع و جور کرد.جیانگ چنگ گفت«:جایی که بزرگ شده؟ مگه اون»...
او میخواست بگوید -مگر او در یک فاحشه خانه بزرگ نشده؟! -وقتی بخوبی متوجه اوضاع شد
گفت«:این معبد گوانیین یه فاحشه خونه بوده ،اینجا رو آتیش زده و روش یه معبد ساخته؟»
الن شیچن پرسید«:واقعا تو اینجا رو آتیش زدی؟»
جین گوانگیائو گفت«::بله!»
جیانگ چنگ بسردی خندید «:واقعا دست به اعترافت خیلی خوبه نه؟»
جین گوانگیائو گفت«:خب االن دیگه چیزی کمتر یا بیشتر تفاوتی ایجاد نمیکنه!»
بعد از لحظه ای سکوت الن شیچن پرسید«:واسه اینکه هر چی مدرکه پاک کنی؟»
هرچند همه میدانستند لیانفنگ زون در یک فاحشه خانه بزرگ شده ولی نمیدانستند چه فاحشه
خانه ای بوده،خود این موضوع تقریبا عجیب مینمود.همه میدانستند که لیانفنگ زون از پشت
صحنه همه چیز را هدایت میکند اما انتظارش را نداشتند او مکانی را که در آن بدنیا آمده و رشد
کرده را به آتش بکشد.جین گوانگیائو گفت«:نه کامال!»
الن شیچن آه کشید و چیزی نگفت.جین گوانگیائو گفت«:نمیخوای ازم بپرسی چرا اینکارو کردم؟»
الن شیچن سر خود را تکان داد و لحظه ای بعد بدون اینکه پاسخی به سوال او داده باشد
گفت«:قدیما اینطور نبود که ندونم چیکارا کردی فقط اون دالیلی میاوردی رو باور میکردم ولی
تو خیلی زیاده روی کردی...و من...دیگه نمیدونم باید چی رو باور کنم!»
رنج و دلشکستگی زیادی در صدایش نهفته بود.بیرون طوفان وحشتناکی بود.باد از الی شکاف
های میان درب معبد به درون می آمد.در میان ناله و شیوه ناگهان جین گوانگیائو بر زمین افتاد.همه
متعجب شدند.وی ووشیان که داشت شمشیر او را از کمرش می کشید نیز شگفت زده شد.جین
گوانگیائو با ناله و ناراحتی میگفت«:برادر،متاسفم!»
حتی وی ووشیان هم با شنیدن صدایش دلش برای او سوخت و گفت«:آم،خب بیاین بجای حرف
زدن با هم بجنگیم ...نمیتونیم بجنگیم یعنی؟»
پا های جین گوانگیائو شل شده و صورتش کامال تغییر کرده و دیگر خبری از آن وقار و شان قبلی
در چهره اش آشکار نبود.در صورت الن شیچن نیز میشد بهم پیچیدن احساسات را دید.جین
گوانگیائو گفت «:برادر،تو سالهاست منو میشناسی....هر چی هم میشد تو که میدونی رفتارم با تو
چطوری ب ود...من دیگه نمیخوام رئیس تهذیبگرا باشم...حتی اون طلسم ببر تاریکی رو هم نابود
کردم...از امشب به بعد میرم دونگیین و دیگه برنمیگردم...بخاطر همین بزار زنده بمونم باشه؟»
مسافرت به دونگیین در حقیقت معنای دیگر فرار کردن بود.شاید حرکت شرم آوری بنظر میرسید
اما جین گوانگیائو بخاطر شیوه های منعطف خود شهرت داشت.اگر با نرم خویی می توانست چیزی
را پیش ببرد خودش را مجبور نمیکرد جواب آتش را با آتش بدهد.مکتب النلینگ جین با تمام
نیروهایش شاید می توانست از پس چند مکتب تهذیبگری بربیاید اما اگر تمام قبایل دوباره دست
به دست هم م یدادند و همان مسیر نابودی مکتب چیشان ون را پیش میگرفتند تنها زمانی کوتاه
برای از بین رفتن مکتب جین میماند .در مقایسه با حجم نابودی که انتظارش را میکشید بهتر بود
عقب نشینی کرده و انرژی خود را نگه میداشت.در آینده باز شانس بازگشت و اوج گرفتن برایش
پیش می آمد.
وی ووشیان گفت «:رئیس مکتب جین،شما گفتی طلسم ببر تاریکی کامال نابود شده میشه درش
بیاری و بدی من که یه نگاهی بهش بندازم؟»
جین گوانگیائو گفت «:ارباب وی،نسخه بازیابی شده طلسم به اندازه نوع اصلی خوب کار
نمیکرد...واسه استفاده ازش محدودیت هایی وجود داشت...یجورایی کامال بدردنخور شده بود
تازشم...تو که خودت بهتر میدونی اون چقدر انرژی تاریک درون خودش نگه میداره پیش خودت
فکر کردی من اون تیکه آشغال بدردنخور رو با خودم می برم اینور اونور که مصیبت واسم درست
کنه؟»
وی ووشیان گفت«:چه میدونم شاید بتونی یه ژوئه یانگ دیگه پیدا کنی!»
جین گوانگیائو گفت«:برادر هر چی بهت گفتم راست بود!»
او با حرارت سخن میگفت.آن زمانی که الن شیچن را اسیر گرفته بود نیز با او رفتار مناسبی داشت
در این لحظه الن شیچن نیز نمیتوانست کامال علیه او موضع بگیرد پس تنها آه کشید و
گفت«:رئیس مکتب جین....،همون موقعی که داشتی برنامه نابودی توی تپه های تدفین رو پیش
می بردی من بهت گفته بودم دیگه نیازی نیست که منو برادر خودت بدونی!»
جین گوانگیائو گفت«:اون اتفاقی که توی تپه های تدفین افتاد یه تصادف بود،یه اشتباه بود...ولی
دیگه نمیتونم پا پس بکشم!»
الن شیچن گفت«:منظورت از این حرف چیه؟»
الن وانگجی اخم کرده و با صدای سردی گفت«:برادر،بیش از اندازه وقتت رو حروم نکن که
باهاش حرف بزنی!»
وی ووشیان هم به او یادآوری کرد«:رئیس مکتب الن یادتون رفته به رئیس مکتب جیانگ چی
گفتین؟ زیادی با اون حرف نزنین!»
الن شیچن بخوبی میدانست جین گوانگیائو چقدر خوب میتواند از دهان خود استفاده کند ولی هر
بار که می شنید شاید دالیلی پنهان در کار باشد مجبور میشد گوش فرا دهد و این دقیقا همان
هدف مد نظر جین گوانگیائو بود.او با صدای ضعیفی گفت«:من یه نامه گرفتم!»
جین گوانگیائو گفت«:خب منم میگم انکارشون نمیکنم ولی بخاطر کشتن
پدرم،زنم،پسرم،برادرم....هیچ چاره دیگه ای نداشتم!! وگرنه چرا باید اینکارا رو میکردم؟؟ واقعا خیال
میکنی من عقلمو از دست دادم یا چیزی؟»
الن شیچن آرام شد و گفت«:خب باشه من میخوام ازت چند تا سوال بپرسم میتونی همه رو دونه
به دونه توضیح بدی!»
الن وانگجی گفت«:برادر!» او بیچن را از غالف بیرون کشید بنظر میرسید میخواهد همانجا کار
جین گوانگیائو را به پایان برساند.الن شیچن گفت«:نگران نباش،اون زخمیه سالحشم مصادره
شده(وی ووشیان بردش!)اون باخته و با وجود همه ما اینجا،نمیتونه کار خاصی بکنه»در طرف
دیگر وی ووشیان لگدی حواله سوشه کرد که میخواست مخفیانه دست به اقدامی کور بزند.الن
شیچن گفت«:تو به کارای اون طرف برس من اینجا میمونم!»
با شنیدن غرش خشمگین سوشه،الن وانگجی به آنسو رفت.وی ووشیان میدانست که الن شیچن
هنوز نسبت به برادر قسم خورده خود احساس مسئولیت میکند.بنظر میرسید انتظارات غیر قابل
درکی از او دارد و بهمین دلیل به او شانس حرف زدن داده بود.البته خود وی ووشیان میخواست
داستان را از منظر جین گوانگیائو هم بشنود درنتیجه سراپا گوش شد.الن شیچن
گفت«:اول،پدرت،رئیس قبلی مکتب جین،تو واقعا اونطوری اونو»...
جین گوانگیائو با مالحظه گری خاصی گفت«:میخوام این سوال رو آخر سر جواب بدم!»
الن شیچن سرش را تکان داد و پرسید«:دوم،زنت».....به بنظر میرسید که نمیتواند موضوع را
بخوبی بیان کند پس تغییرش داد«:خواهرت،چین سو،واقعا با وجود اینکه میدونستی باهات رابطه
خونی داره باهاش ازدواج کردی؟»
جین گوانگیائو با پوچی به او مینگریست.ناگهان اشکهایش روان شد.با درد خاصی جواب
داد...«:بله!» الن شیچن آه عمیقی کشید .صورتش برنگ خاکستر شده بود.جین گوانگیائو پچ پچ
کنان گفت«:ولی من چاره ای نداشتم!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن شیچن سرزنش کنان گفت«:چطور چاره ای نداشتی؟ این ازدواج تو بود!بهتر نبود قبول میکرد
که باهاش ازدواج نکنی؟ حتی اگر قلب چین سو بخاطر این موضوع میشکست بهتر بود تا اینکه
زنی که عاشقت بود و با همه وجود بهت احترام میذاشت رو اینطوری نابود کنی ...اون زن که هیچ
وقت بهت بدی نکرد!»
جین گوانگیائو گفت«:مگه من با همه وجودم دوستش نداشتم؟ ولی چاره ای نداشتم،همه چی
همونطوری که دیدین شد!آره ! این ازدواج من بود آیا فقط بخاطر حرفای من ازدواجمون بهم
میخورد؟ برادر،بنظرم تو دیگه خیلی ساده و خام هستی—من کلی تالش کردم،کلی طول کشید
تا چین سانگیه/کانگیه بخواد راضی بشه و جواب خواستگاری منو بده....بعد درست موقعی که روز
ازدواجم نزدیک بود،منم موافقت چین سانگیه و جین گوانگشان رو گرفتم .به من میگی بخاطر
این موضوع باید ازدواج رو بهم میزدم؟ چه بهونه ای باید میاوردم؟ باید به هردوشون چی میگفتم؟
برادر،تو میدونی وقتی بانو چین مخفیانه اومد سراغم که حقیقت رو بگه چه احساسی داشتم؟ فکر
کردم همه چی عالیه؟ اگه صاعقه میخورد تو سرم اینطور بوحشت نمی افتادم...میدونین چرا نرفت
پیش جین گوانگشان و مخفیانه اومد پیش من؟ چون جین گوانگشان بهش تجاوز کرده بود!! پدر
خوب من...حتی نذاشته بود زن زیردست وفادارش هم از دستش در بره! اون حتی یادش نمیومد
یه دخترم داره!! اون زن توی تمام این سالها جرات نکرده بود حقیقت رو به شوهرش بگه....
بعدشم،اگه من نامزدی رو بهم میزدم چین سانگیه و جین گوانگشان موضوع رو میفهمیدن و
میفتادن به جون هم...بنظرت این وسط کسی که هر دو گروه لهش میکردن و شرمنده خاص و
عام میشد کی بود؟؟!»
هرچند اولین بار نبود که شرح کارهای بی شرمانه جین گوانگشان را میشنیدند ولی افراد حاضر در
آنجا به شدت احساس انزجار میکردند.الن شیچن گفت«:خب....مجبور شدی با چین سو ازدواج
کنی،بعدش بهش بی توجهی میکردی ....اصال ...تو چرا....تو چرا بچه تو با دستای خودت کشتی
و چرا گذاشتی وقتی آ-سونگ بدنیا اومد اینکارو بکنی؟»
جین گوانگیائو سر خود را میان دستان گرفته و با لحن تلخی گفت....«:من بعد ازدواجمون به آ-
سو دست نزدم....آ-سونگ.....ما اونو قبل از ازدواج داشتیم....اون موقع می ترسیدم اگه قضیه
بیشتر ادامه پیدا کنه دیگه نشه از مشکالت اضافی اجتناب کرد»....
او و چین سو ازدواجشان را قبل از موعد مقرر تکمیل کرده بودند.اگر بخاطر این موضوع نبود او در
انتها به زنای با خواهر کوچک خود محکوم نمیشد.در این موقعیت او نمیدانست از چه کسی بیشتر
نفرت داشته باشد—از پدرش که هیچگاه شبیه پدرها نبود یا از خودش که همیشه مورد تردید
دیگران قرار میگرفت.
الن شیچن آه کشید و ادامه داد «:سوم،اصال سعی نکن از این موضوع طفره بری و جواب منو
ندی—تو عمدا نقشه مرگ جین زیژوان رو کشیدی؟»
جین لینگ با شنیدن نام پدرش،با چشمانی باز محکم به جیانگ چنگ چسبید.الن وانگجی کمی
صدایش را باال برد«:برادر،تو باورش میکنی؟»
الن شیچن چهره در هم کشید«:البته که من باور نمیکنم جین زیژوان اتفاقی رفته به جاده
چیونگچی،ولی....بهم اجازه بده ازش بپرسم!»
جین گوانگیائو میدانست اگر چیزی را انکار کند از او پذیرفته نمیشود پس از الی دندان های بهم
ساییده گفت...«:من اتفاقی جین زیژوان رو ندیدم!»
جین لینگ مشتش را گره کرد.جین گوانگیائو ادامه داد«:ولی هیچ وقت واسه اتفاقات بعدش که
افتاد نقشه ای نداشتم...شماها که دیگه نمیتونین منو اینقدر بی عیب و باهوش حساب کنین...خیلی
چیزا اصال تو کنترل من نبود....من چه میدونستم که اون و جین زیژون بدست وی ووشیان
میمیرن؟ من از کجا باید پیش بینی میکردم که وی ووشیان کنترلشو از دست میده و ژنرال شبح
اون آشوب رو بپا میکنه؟»
وی ووشیان با صدای خشنی گفت«:اونوقت میگی اتفاقی نرفتی سروقتش؟ حرفات تناقض
ندارن؟»
جین گوانگیائو گفت«:انکار نمیکنم که عمداً درباره حمله چیونگچی بهش گفتم ولی نهایتش فکر
میکردم اون ممکنه وقتی باهات رو در رو بشه یه کمی به دردسر بیفته چون می دید
تو با پسرعموش دچار مشکل شدی ...اونم هیچ وقت باهات رابطه خوبی نداشت.من چه میدونستم
تو همه آدمای اونجا رو میکشی آقای وی؟»
وی ووشیان خندید و با خشم گفت....«:تو واقعا»....
ناگهان جین لینگ فریاد کشید«:چرا؟» او کنار جیانگ چنگ ایستاده بود .فریاد زنان بطرف جین
گوانگیائو میرفت«:چرا باید اینکارو میکردی؟»
نیه هوایسانگ جین لینگ را عقب کشید که میخواست با جین گوانگیائو بجنگد.جین گوانگیائو
جوابش را با سوال داد«:چرا؟» او بطرف جین لینگ برگشت«:آ-لینگ ،تو میتونی به من بگی چرا؟
چرا من با اینکه به همه لبخند میزدم و مودب بودم ذره ای احترام نصیبم نمیشد ولی پدر تو که
اونهمه گستاخ و متکبر بود همه دورش جمع میشدن؟ میتونی به من بگی با وجود اینکه پدر هر
دوی ما یکی بود بابای تو با خیال راحت مینشست تو خونه همراه عشقش با بچه شون بازی
میکردن اونوقت من جرات نداشتم با زن خودم تنها بمونم یا وقتی اولین بار چشمم به بچه ام افتاد
از ترس باید میمردم و زنده میشدم؟ پدرم به من دستور داد همچین کارایی کنم انگاری عادی
ترین کار دنیاست— او گفت خطرناکترین آدم این دنیا که هر وقت میخواست میتونست با مرده
ها کشتار براه بندازه رو بکشم....من و زیژوان توی یه روز بدنیا اومده بودیم ولی جین گوانگشان
واسه یه پسرش مهمونی باشکوهی گرفته بود و به اون پسرش که رسید،به زیردستاش گفت اونو
با لگد از برج ماهی طالیی بندازن بیرون!!»
او باالخره داشت نفرت عمیقی که در درونش بود را آشکار میساخت.نفرت او نه وی ووشیان را
نشانه رفته بود و نه جین زیژوان را بلکه او عمیقا از پدرش متنفر بود.وی ووشیان گفت«:اینقدر
بهونه نیار!! تو هر کیو خواستی کشتی—چرا دست گذاشتی رو جین زیژوان؟»
جین گوانگیائو با آرامش گفت«:همونطوری که می بینی من همه شونو کشتم!»
الن شیچن گفت «:با اون شیوه های وحشیانه!»
اشک از چشمان جین گوانگیائو سرازیر شده بود.او روی زمین زانو زد پشت خود را راست گرفته و
لبخند زنان گفت«:بله،خب یه قاطر پیر شهوتی لیاقتش همچین مرگیه مگه نه؟»
الن شیچن فریاد کشید«:آ-یائو!!»
تنها پس از گفتن این حرف بود که بیاد آورد بصورت یکطرف سوگند برادریشان با جین گوانگیائو
شکسته و دیگر نیازی نیست اینطور صدایش کند.هرچند بنظر نمیرسید جین گوانگیائو متوجه این
موضوع شده باشد چراکه خودش را جمع و جور کرده و گفت«:برادر،نباید از اینکه من بهش بد و
بیراه میگم تعجب کنی...منم یه زمانی به پدرم امید داشتم.قدیما،دستورش هر چی بود،چه خیانت
به رئیس مکتب ون یا حفاظت از ژوئه یانگ یا از بین بردن مخالفاش یا هر چیز احمقانه دیگه
ای،با اینکه میدونستم ممکنه همه ازم بدشون بیاد بازم واسش انجام میدادم....ولی میدونی چی
باعث شد کامال امیدم رو بهش از دست بدم؟ حاال میخوام سوال اولتو جواب بدم...این نبود که من
اندازه یه تار موی جین زیژوان یا یه سوراخی روی سینه جین زیژون ارزش نداشتم،حتی بخاطر
این نبود که اون موژوان یو رو هم برگردوند...بخاطر اینم نبود که همه تالشش رو میکرد تا منو
یه دست نشونده حقیر جلوه بده...واسه این بود که یه دفعه وقتی باز داشت واسه یه بانو دلبری
میکرد در جواب این سوال :چرا یه رئیس مکتب که عین چی پول خرج میکنه حاضر نبوده آزادی
مادر منو بخره و همچین لطف کوچیکی در حقش بکنه گفت—ساده اس،خیلی دردسرش زیاد
بود! مادر من سالها منتظرش موند.با کلی بدبختی دست و پنجه نرم میکرد و بخاطر اون چه
مصیبتایی کشید اونوقت مادر من همش واسه اون یه کلمه بود—دردسر! این چیزی بود که گفت:
زنایی که چندتا کتاب خوندن خیال میکنن از بقیه زنا باالترن...اونا پر دردسر ترین زنای
عالمن...کلی فکرای توهمی و تقاضای ناجور دارن.اگه آزادیشو میخریدم و میاوردمش النلینگ
معلوم نبود اینجا چه شری بپا میکرد.همون بهتره که گذاشتم جایی که هست بمونه...با وضعیتی
که داشت میتونست چند سال دیگه هم محبوبیت خودشو حفظ کنه...اصال مجبور نبود نگران
مخارج زندگیش باشه...یه پسر؟ اوه فراموشش کن!»
حافظه جین گوانگیائو بطور شگفت انگیزی دقیق کار میکرد.او کلمه به کلمه حرفهای پدرش را
تکرار کرد.هر کسی میتوانست چهره مست شده جین گوانگشان را موقع ادای این سخنان تجسم
کند «:برادر،می بینی....این سه تا کلمه همه ارزشی بود که من واسه پدرم داشتم-اوه،فراموشش
کن!—هاهاهاهاهاها»
درد غم در چهره الن شیچن موج میزد«:حتی اگه پدرت....تو »....او که نتوانست نظر بهتری برای
ارائه پیدا کند تسلیم شد،آهی کشید «:واقعا االن گفتن این حرفا چه فایده ای داره؟»
جین گوانگیائو لبخند زنان شانه باال انداخت«:چاره چیه بعد همه کارایی که کردم بازم میخوام بقیه
یه ذره واسم دلسوزی کنن—خب من اینطور آدمیم!»
بعد از گفتن کلمه –دلسوزی -مچ دستش را چرخاند و یک رشته نخ گیوچین دور گردن جین لینگ
پیچیده شد.هنوز اشک در گوشه چشمان جین گوانگیائو روان بود با اینجال با صدای آرامی
گفت«:حرکت نکنین!»
این حرکت حقیقتا متعجب کننده بود جیانگ چنگ غرید«:وی ووشیان تو مگه همه سالح های
اونو ازش نگرفتی؟»
در آن شرایط جوری وی ووشیان را صدا میزد حالتش با زمانی که هنوز یک پسر جوان بود فرقی
نداشت..وی ووشیان هم با فریاد جواب داد«:من همه اون نخ ها رو ازش گرفتم!»
اینطور نبود که قدرت جین گوانگیائو چنان زیاد باشد که از هوا یک نخ قاتل احضار کند آیا
میتوانست؟ الن وانگجی نیم نگاهی به او انداخت و گفت«:توی بدنش قایمش کرده!»
همه دقیق مسیر خارج شدن نخ را دنبال کردند و دیدند از زیر لباسش و دقیقا از درون مچش آن
نخ را خارج کرده است.نخ بخاطر خون اینطور سرخ شده بود.مشخصا وی ووشیان نمیتوانست زودتر
از اینها نخ را پیدا کند زیرا جین گوانگیائو نخ را در لباسش پنهان نکرده بود بلکه نخ در بدنش فرو
رفته بود.وقتی آ نان با هم حرف میزدند و الن شیچن مغلوب احساسات خود شده و توجه دیگران
از او منحرف شد.جین لینگ نیز هنوز سعی میکرد به او حمله کند و در نزدیکیش قرار
داشت.زمانبندیش مناسب بود و او که همه را بی دفاع گیر آورد او با انگشت شکم خود را سوراخ
کرده و این نخ را از بدن خویش بیرون کشید.
چه کسی فکرش را میکرد جین گوانگیائو بخاطر چنین حرکتی حاضر باشد آن بال را سر خودش
بیاورد؟؟ آن نخ بسیار ظریف مینمود ولی مانند تکه ای آهن در گوشت و خونش می چرخید و قطعا
نمیتوانست احساس خوشایندی داشته باشد.
جیانگ چنگ گریه کنان گفت«:آ-لینگ!»وی ووشیان هم نمیتوانست هیچ حرکتی بکند تا اینکه
کسی او را گرفت.وقتی برگشت الن وانگجی را دید و توانست آرام بگیرد و خودش را جمع و جور
کند.
جین گوانگیائو حاال که جین لینگ را گرفته بود برخاست«:رئیس مکتب جیانگ،نمیخواد اینقدر
نگران بشی...بهرحال من آ-لینگ رو بزرگ کردم...مثل قبال،وقتی یه مدت راه رفتیم و از اینجا
زدیم بیرون اونوقت میتونی آ-لینگ رو صحیح و سالمت ببینی!»
جیانگ چنگ گفت«:آ-لینگ،حرکت نکن! اگه میخوای گروگان بگیری بیا منو بگیر!»
جین گوانگیائو با صداقت جواب داد «:نه،نمیشه،رئیس مکتب جیانگ تو زخمی هستی...نمیتونی
حرکت کنی و واسه همین مزاحم حرکت من میشی!»
کف دستهای وی ووشیان عرق کرده بود«:رئیس مکتب جین،یادت نرفته یه چیزی رو با خودت
ببری؟خدمتکار وفادارت اینجاست هنوز!»
جین گوانگیائو،سوشه را دید که توسط بیچن به گوشه ای رانده شده بود.سوشه با گلویی گرفته
گفت«:رئیس مکتب نمیخواد نگران من باشی!»
جین گوانگیائو نیز سریع جواب داد«:ممنونم!»
الن شیچن به آرامی جواب داد«:رئیس مکتب جین بازم،دروغ گفتی!»
جین گوانگیائو گفت«:فقط همین یه باره دیگه اینکارو نمیکنم!»
الن شیچن گفت«:بار آخر هم همینو گفتی من واقعا نمیتونم بگم کدوم یکی از حرفات راسته؟!»
همین که جین گوانگیائو خواست سخن بگوید،آذرخشی سقف آسمان را لرزاند.فاصله اش با آنها
دور بود اما صدایش آنقدر بلند بود که انگار بیخ گوششان صدا را میشنیدند.او نیز جز اینکهحرف
خود را قورت دهد چاره ای ندید.بالفاصله سه صدای تلپ در پشت درهای معبد شنیده شد.
در مقایسه با صدای«در زدن » میشد این صداها را نوعی«کوبیدن و متالشی کردن در»خواند.
صداها شبیه ضربات دست یک مرد نبودند بیشتر انگار کسی یک سر را گرفته و همان را محکم
به در میکوبد.صدای تلپ ها بیشتر شد تا جایی که شکاف میان درب معبد از هم باز شد.چهره جین
گوانگیائو هر لحظه بیشتر در هم می پیچید.
با چهارمین ضربه درب بطور کامل باز شد.بارانی سیل آسا می بارید و شخصی سیاه پوش از در به
پرواز درآمد و وارد شد.
جین گوانگیائو در جای خود می لرزید و میخواست در دم بگریزد اما سر جای خود متوقف شد.آن
هیکل سیاه بطرف او نمی آمد بلکه مستقیم بطرف وی ووشیان و الن وانگجی به پرواز درآمده
بود.آندو آرام از هم جدا شدند و دوباره کامال طبیعی کنار هم ایستادند .وی ووشیان چرخید و
گفت«:ون نینگ؟!!!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
ون نینگ به مجسمه درون معبد گوانیین برخورد کرده بود.او پیش از آنکه بتواند از جای برخیزد و
جوابی بدهد مدتی پا در هوا مانده بود«:ارباب»...
با دیدن اون،چهره جیانگ چنگ و جین لینگ به تیرگی گرایید.در آنطرف نیه هوایسانگ با گریه
گفت«:برادر!!!!!!!»
غیر از ون نینگ که بدرون معبد انداخته شده بود سایه ای سیاه جلوی درب معبد راست ایستاده
بود.هیکلش سفت و محکم بود و دو چشم سفید در صورت بی رنگش جا خوش کرده بود.
او چیفنگ زون،نیه مینگجو بود!
او همچون برجی آهنین،در میان طوفان جلوی معبد گوانیین ایستاده و مسیر حرکت همه را متوقف
کرده بود.سرش نیز روی گردنش قرار داشت .میشد جای بخیه های سیاه روی گردنش را دید.کسی
با نخ بلندی سر و بدنش را بهم دوخته بود.الن شیچن گفت....«:برادر!»
جین گوانگیائو من من کنان گفت«:برادر»....
درون معبد سه نفر با سه لحن مختلف جسد نیه مینگجو را برادر صدا زدند.چهره جین گوانگیائو
غرق در ترس بود.تمام بدنش می لرزید.مرده یا زنده اش فرق نداشت شخصی که جین گوانگیائو
بیش از هر چیز از او می ترسید برادر قسم خورده اش بود که شر و اعمال شیطانی را تحمل
نمیکرد.در حینی که بدنش می لرزید دستش هم به لرزه افتاد،بهمین دلیل نخ گیوچین خونینی که
محکم در دست گرفته بود هم مرتعش شد.ناگهان الن وانگجی بیچن را از غالف درآورده و ضربه
ای سریع بطرف او زد.
در یک چشم بهم زدن،جلوی جین لینگ ظاهر شد در حالیکه چیزی را در دست داشت و همزمان
جین گوانگیائو احساس کرد بازویش سبک تر شده پس از مکث کوتاهی،سر خود را رو به پایین
گرفته و فهمید که دست راستش ناپدید شده است.دست راستش از بازو قطع شده بود.چیزی که
الن وانگجی نیز نگهداشته بود همان دستی بود که نخ گیوچین از آن خارج شده بود.
یکباره خون به همه جا پاشید.صورت جین گوانگیائو از درد بهم پیچید.او انرژی برای فریاد زدن
نداشت تنها توانست چند قدمی عقب برود.چون نتوانست خودش را نگهدارد از پشت بر زمین
افتاد.سوشه در سمت دیگر فریاد کشید.بنظر میرسید برای یک لحظه الن شیچن خواست به
کمکش برود اما جراتش را نداشت.
الن وانگجی انگشتانی که محکم جمع شده بودند را از هم باز کرد.نخ گیوچین شل شد و جین
لینگ رهایی پیدا کرد.زمانی که جیانگ چنگ با عجله از جا بلند شد تا بطرفش برود و ببیند آیا
زخم ی شده یا نه،وی ووشیان زودتر به او رسید شانه جین لینگ را گرفته و با دقت او را بررسی
کرد.وقتی دید پوست گردنش صدمه ای ندیده و تنها خراش برداشته نفس راحتی کشید.
در گذشته هر گاه الن وانگجی به چیزی حمله میکرد مقداری مالیمت بخرج میداد.ولی االن
موقعیت بشدت خطرناک بود.نخ گیوچین حقیقتا تیز بود.اگر این نخ در دست کسی که تکنیک
ریسمان قاتل را بلد بود قرار میگرفت،می توانست گوشت و استخوان دشمنش را مانند سبزیجات
ببرد.از اینها گذشته دست جین گوانگیائو می لرزید،اگر دستش ذره ای بیشتر می لرزید یا حتی
ترسناکتر از این اگر فراموش میکرد کسی را در بند خود دارد و در حین نگهداشتن نخ برای فرار
اقدامی میکرد............در صورتی که الن وانگجی دست راستش را قطع نکرده بود بشکلی که او
نخ گیوچین را به سختی نگهداشته بود.االن خون از سر و بدن جین لینگ فواره میزد.
خون از دست بریده جین گوانگیائو به جین لینگ پاشیده شده و نیمی از بدن و صورت جین لینگ
را پوشانده بود.او هنوز گیج بود و نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده است .هرچند وی ووشیان او
را تنگ در آغوش گرفت«:دفعه بعد تا جایی که میتونی از آدمای خطرناک دوری کن.آخه تو بچه
برای چی اینقدر بهش نزدیک شده بودی؟»
اگر تنها پسر جیانگ یانلی و جین زیژوان در برابر چشمانش کشته میشد وی ووشیان حقیقتا
نمیدانست با این فقدان چه باید میکرد.جین لینگ عادت نداشت توسط در آغوش کشیده شود
بهمین دلیل خون به صورت رنگ پریده اش برگشته بود و خواست خودش را از سینه وی ووشیان
جدا کند ولی او چندباری با نیروی بیشتر جین لینگ را در آغوش فشرد بعد دستی به شانه اش زد
پیش از آنکه بطرف جیانگ چنگ هلش بدهد گفت«:برو! دیگه اینقدر شیطنت نکن...برو پیش
داییت!»
جیانگ چنگ،جین لینگ را که هنوز گیج میزد گرفت.از گوشه چشم به وی ووشیان و الن وانگجی
که کنار هم ایستاده بودند نگاه میکرد.بعد از لحظه ای تردید بطرف الن وانگجی برگشت با صدای
آرامی گفت«:ممنونم!»صدایش آرام بود اما تردیدی در آن مشاهده نمیشد.
جین لینگ هم گفت«:ممنونم که جونمو نجات دادی هانگوانگ جون!»
الن وانگجی سرش را تکان داد و چیزی نگفت.بیچن بطرف زمین کج شده و ذرات خون بر زمین
می چکید و دیگر هیچ قطره ای از خون روی بدنه شفاف و بلورینش نمانده بود.او شمشیر را بطرف
نیه مینگجو که جلوی در ایستاده بود گرفت.
ون نینگ آرام بر میخاست و دست شکسته خود را سر جایش میگذاشت«:مراقب باشین...انرژی
شومی که داره بدجوری قدرتمنده»...
جین گوانگیائو دندان بهم میسایید و دست ضربت خورده اش را گرفته بود.در میانه گیجی ناشی،از
دست دادن خون،ناگهان دید که نیه مینگجو بسمت او قدم بر میدارد و چشمانش روی او قفل شده
اند.جین گوانگیائو از ترس نیمه جان شده بود.
در این طرف سوشه سرفه های خونین می کرد و با صدایی خشن گفت«:احمقا!!! برای چی اونجا
وایسادین؟؟ جلوشو بگیرین! همون جلوی در متوقفش کنین!»
تهذیبگران مکتب النلینگ که مدتی در جای خود گیج و منگ مانده بودند باالخره شمشیرها را
باال گرفته و به او نزدیک شدند.هرچند نیه مینگجو دوتای اول را با کف دست به پرواز در آورد.جین
گوانگیائو با دست چپ بر قسمتی از دستش که قطع شده بود پودر دارویی پاشید ولی خون پودر را
شسته و از میان برد.او لبه های لباس خود را پاره کرد و به امید بند آوردن جریان خون دور دستش
بست ولی دست چپ و سینه اش با دود سمی درون تابوت سوخته شده و نمیتوانست از قدرت خود
استفاده کند.او مدتی،لرز لرزان سرگرم تکه پاره ها شد اما در پایان نه تنها نتوانست آن را ببندد که
دردش هم بیشتر شد.سوشه خودش را به سمت او پرتاب کرد.تکه هایی از لباس سفید خود را پاره
کرده و زخم او را بست.
همزمان الن شیچن داشت نیه هوایسانگ را به جایی امن راهنمایی میکرد.سوشه بدنبال دارویی
برای درمان جین گوانگیائو میگشت اما فایده ای نداشت رو به الن شیچن کرد«:رئیس مکتب
الن! رئیس مکتب الن! تو با خودت دارو داری؟ لطفا کمکش کن—رئیس مکتب همیشه به شما
احترام میذاشت ! خواهش میکنم بهش لطف کن!»
همین که الن شیچن چهره وحشتناک جین گوانگیائو را دید که تقریبا داشت از هوش میرفت
برای لحظه ای تردید وجودش را گرفت.در این لحظه صدای جیغ و فریاد از سمت دیگری شنیده
شد.نیه مینگجو با مشتی سنگین،سه تهذیبگر را زد و له کرد چنان که شبیه گوشت له شده بودند!
وی ووشیان و الن وانگجی جلوی جیانگ چنگ و جین لینگ ایستاده بودند.وی ووشیان
پرسید«:ون نینگ،تو چطوری به این برخوردی؟»
ون نینگ پس از اینکه دست شکسته خود را درست کرد تغییر جهت داد تا پای شکسته خود را
هم درست کند و گفت «:ارباب...متاسفم...شما بهم گفتی برگردم و ارباب جوان الن رو پیدا
کنم...نتونستم تو مسافرخونه پیداش کنم برای همین رفتم تو خیابونا که ببینمش...ولی قبل از
اینکه ارباب الن جوان رو پیدا کنم چیفنگ زون رو دیدم که داشت همینطوری راه میرفت انگار
دنبال چیزی میگشت. ..یه گروه از بچه گداها دوره ش کرده بودن و میخواستن باهاش بازی
کنن...اونا که نمیدونستن اون چی بود که...چیفنگ زون کامال ناهشیار بود...با دست خالی
تقریبا...من فقط تونستم تو کل مسیر تا خود اینجا باهاش بجنگم همین!»
نیازی نبود که وی ووشیان بپرسد او چرا موفق به یافتن الن وانگجی در مسافرخانه نشده،او
نتوانسته بود در اتاق کناری الن وانگجی بخوابد آیا الن وانگجی توانسته بود؟ طبیعتا او هم بیرون
رفته و سرگردان در خیابان ها میگشته و پری را دیده بود که از صحنه جرم فرار کرده و بدنبال
کمک بود.آن طوفان ناگهانی نیز باید پس از نبرد ون نینگ و نیه مینگجو در گرفته باشد.
یک موجود همچون –جسد -می توانست هر نیروی تاریکی را جذب کند چه برسد به این دو
جشد وحشی غیر معمول!
هرچند تهذیبگران مکتب النلینگ یارای مقاومت در برابر نیه مینگجو را نداشتند اما شجاعانه و
پشت سر هم به او حمله میکردند.با این حال وقتی شمشیرهایشان با بدن او برخورد میکرد انگار
که مستقیما به آهنی قدرتمند خورده بود و نمی توانستند کوچکترین خراشی روی او بیندازند.نیه
هوایسانگ پشت سر الن شیچن پنهان شده و مخفیانه اوضاع را نگاه میکرد،صدایش پر از ترس
و اشتیاق بود«:ب-ب-ب-برادر....م-من»....
نیه مینگجو با چشمانی بدون مردمک پیش از حمله ابتدا به او خیره شد.الن شیچن کمی چانه
خود را پایین گرفت.با یک نوای بغض آلود لیه بینگ،نیه مینگجو در جای خود خشکش زد.
الن شیچن گفت«:برادر،این هوایسانگه!»
نیه هوایسانگ گفت«:برادرم حتی نمیتونه منو بشناسه»...
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:نه فقط تو اون االن اصال نمیدونه خودشم کی میتونه باشه!»
نیه مینگجو تبدیل به جسدی متحرک شده بود که به کنترل نیروهای تاریک شر در آمده.او
وحشیانه و با درنده خویی به همه حمله میکرد.بعد از مدتی استراحت ون نینگ دوباره به نبرد
برگشت ولی نیروهای شر درون ون نینگ نه به قدرتمندی نیه مینگجو بود و نه قدش به اندازه او
بلند بود.مهمتر از همه فلوت وی ووشیان خرد شده و در نتیجه نمیتوانست هیچ جوری به او کمک
برساند.ون نینگ االن در موقعیت شکست قرار داشت.وقتی جین گوانگیائو که روی زمین افتاده
بود توانست جلوی خونریزی خود را بگیرد،سوشه برخاست و او را روی پشت خود گذاشت،میخواست
در میانه این آشوب از آنجا بگریزد ولی حرکاتش دوباره توجه نیه مینگجو را جلب کردند.او ون
نینگ را به گوشه ای انداخته و به طرف جین گوانگیائو شلنگ برداشت.
جین لینگ با صدای بلندی گفت«:عمو! فرار کن!»
جیانگ چنگ وقتی دید او به خودش جرات میدهد به دشمنش اینطور کمک کند یک پس گردنی
به او زده و سرش داد کشید«:خفه شو!»
جین لینگ پس از این ضربه فهمید چه کاری کرده ولی بهرحال او عمویش بود و از کودکی از او
مراقبت کرده بود.در تمام سالهای گذشته زندگیش،جین گوانگیائو هرگز با او نامهربانی نکرد و حاال
که جین لینگ می دید او در حال مرگ بوسیله یک جسد وحشی است نتوانست جلوی خود را
بگیرد و اینطور به او هشدار داد.با این حال نیه مینگجو صدایش را شنید.سپس با گیجی بطرف او
برگشت.
وی ووشیان احساس کرد سینه اش تنگ شده با صدای آرامی گفت«:اوه نه!»
نیه مینگجو اکنون یک جسد وحشی بود و وقتی دشمن خود جین گوانگیائو را یافت انرژی شومش
به منتها درجه خود رسید.هرچند اجساد وحشی نمیتوانند اشخاص را با چشمانشان از
هم تشخیص دهند.
جین گوانگیائو از لحاظ نسب خونی به جین لینگ نزدیک بود.از دید موجودات تاریک،خون و نفس
هر دو انسان مشابه بودند و اینها در موقعیتهای آشفته برایشان سخت بود آن دو موجود زنده را با
هم متفاوت بدانند.حاال خون از بازوی قطع شده جین گوانگیائو می ریخت،تنفسش ضعیف بود و
نیمه جان بنظر میرسید.برعکس جین لینگ زنده بود و به اطراف جست و خیز میکرد.مغز بدون
اندیشه نیه مینگجوی مرده ،طبیعتا نسبت به او عالقمندی بیشتری نشان میداد.
الن وانگجی به بیچن فرمان داد که مستقیما به سینه نیه مینگجو حمله کند.همانطور که انتظارش
میرفت شمشیر در جسم او فرو رفته و متوقف شد.نیه مینگجو پایین را نگاه کرده و آن شمشیر
براق را دید غرشی کرد و دست برد تا شمشیر را بگیرد.الن وانگجی بالفاصله بیچن را به عقب
احضار کرد.بیچن با صدای جرنگ بلندی در غالف نشست و نیه مینگجو دست خالی ماند.درست
پس از این حرکت،الن وانگجی دست چپ خود را دراز کرده و گیوچین را در آورد و در کف دستان
خود گرفت.بدون ذره ای تردید،جویباری از نوای گیوچین برخاست.الن شیچن نیز لیه بینگ را به
لب خود بازگرداند.وی ووشیان با یک حرکت دست،بیش از 50طلسم بطرف نیه مینگجو پرتاب
کرد ولی طلسم ها پیش از آنکه حتی به او نزدیک شوند بواسطه نیروی شومش در دم آتش گرفتند
و به خاکستر تبدیل شدند.
نیه مینگجو با یک غرش بلند دست دراز کرد تا جین لینگ را بگیرد.جیانگ چنگ و جین لینگ
هر دو به گوشه دیوار چسبیده بودند و نمیتوانستند بیش از این عقب نشینی کنند.جیانگ چنگ تنها
توانست جین لینگ را پشت سر خود بگذارد و ساندو را از غالف در بیاورد با وجود اینکه در آن
لحظه نمیتوان ست از هیچ نیروی معنوی استفاده کند اما خودش را مجبور کرده بود تا جلوی حمله
او را بگیرد.اگرچه صدای گیوچین و شیائو به گوش میرسید اما انگار برای اینکار دیر شده بود!!
مشت سنگین نیه مینگجو به یک جسم سنگین برخورد کرد!
ولی آن جسم نه متعلق به جیانگ چنگ بود و نه جین لینگ!
ون نینگ خودش را جلوی آنها و در برابر دیوار قرار داده بود و با هر دو دست بازوی آهنین نیه
مینگجو را چسبید و به آرامی از سینه خود بیرون کشید.یک سوراخ بزرگ در سینه اش در آمده
بود.هیچ خونی از بدنش نمی چکید تنها برخی از ارگان های بدنش خرد شده و بیرون ریختند.
وی ووشیان گفت«:ون نینگ!!!»
جیانگ چنگ با دیدن آن وضعیت بنظر میرسید ذهنش در هم ریخته و با لکنت گفت«:تو؟ تو؟»
مشت نیه مینگجو بسیار قدرتمند بود.نه تنها سینه ون نینگ را سوراخ کرد بلکه بخشی از حنجره
او را هم پاره کرده و ون نینگ دیگر نمیتوانست حتی یک کلمه حرف بزند او به آرامی بر زمین
افتاد.ون نینگ همان جایی که ایستاده بود درست روی بدن جیانگ چنگ و جین لینگ فرو افتاد.
او نمیتوانست حرکت کند.چشمانش باز بودند و به آنها خیره شده بود.
جین لینگ اساسا از قاتلی که سینه پدرش را شکافته بود نفرت داشت.او از کودکی بارها سوگند
یاد کرده بود که اگر روزی فرصتی بدست بیاورد حتما جسد وی یینگ و ون نینگ را تکه تکه
خواهد کرد.بعدها چندان نمیخواست از وی ووشیان بیزار باشد اما همچنان از ون نینگ نفرت
داشت ولی حاال وقتی می دید آن قاتل و سالح،قلبش به همان شکل تکه تکه شده حتی نتوانست
ون نینگ را از خودشان دور کند تا روی آنها نیفتد.
میدانست که او مرده،با وجود سوراخ درون سینه اش،حتی اگر از کمر به دو نیم میشد هم پیامد
منفی برای او بشمار نمی آمد اما بنا به دالیلی،نمیتوانست جلوی ریزش اشکهای خود را بگیرد.
بعد از آن مشت ،نیه مینگجو نیز متوقف شد.
الن وانگجی و الن شیچن،با هم همنوازی میکردند گیوچین مانند رودخانه ای از یخ بود و شیائو
همچون بادهای بلند....هر دو صدا نفرت درون نیه مینگجو را بر می انگیخت،همنوازی
آنها درد او را بیشتر میکرد و هاله ای را دورش می پیچید که انگار کسی با طنابی نامرئی او را
بسته باش د.همین که طناب نامرئی دور جسمش محکمتر شد خشم او فوران کرده و در انتها منفجر
شد.همانطور که سعی میکرد به طرف کسی که گیوچین میزد برود تمام تالش خود را می کرد تا
به شکلی بتواند از این حصار درهم پیچیده خارج شود.الن وانگجی به آرامی چرخید و از حمله او
جاخالی داد .ملودی ذره ای هم متوقف نشد.این بار مشت گره کرده نیه مینگجو به دیوار برخورد
کرد.وقتی چرخید بوضوح صدای سوت شنید.
او مشت خود را از دیوار بیرون کشیده و مسیر صدا را دنبال کرد.
وی ووشیان دوبار دیگر سوت زد و خنده کنان گفت«:سالم چیفنگ زون،میدونی من کیم؟» نیه
مینگجو با مردمک هایی سفید و ترسناک به او خیره شده بود.وی ووشیان گفت«:اشکال نداره که
منو یادت نمیاد همین که صدای سوت رو یادته خوبه!»
الن شیچن لیه بینگ را کناری نهاد«:ارباب وی!»
او میخواست به وی ووشیان یادآوری کند جسم کنونی او به موژوان یو تعلق دارد و موژوان یو،
ف امیل خونی جین گوانگیائو محسوب میشد و حتی نسبت به جین لینگ به او نزدیکتر محسوب
میشد.اگر نیه مینگجو بخاطر این موضوع نیروی شوم خود را بطرفش اشاره میرفت،اوضاع برایشان
سخت تر میشد ولی پیش از آنکه بتواند ادامه بدهد نگاه آرام و مستحکم الن وانگجی را دید و
تنها سر خود را تکان داد.
برای برخاستن نیاز داشت را تامین کند و دوباره افتاد .جیانگ چنگ و جین لینگ همزمان و
ناخودآگاه بطرفش رفتند تا او را بگیرند زمانی که او را نگهداشتند حالتی تردید آمیز در چهره هر
دویشان آشکار شد و میخواستند پرتش کنند.
وی ووشیان با لبخندی گشاده و حالتی شوخ سوت میزد و درحالیکه دستان خود را پشت کمرش
نهاده بود آرام به عقب میرفت.نیه مینگجو همانجایی که بود ایستاد.وقتی وی ووشیان اولین قدم
را برداشت او هنوز به سردی رفتار میکرد در سومین قدم هنوز بی حرکت ایستاده بود.با این حال
در هفتمین قدم،بنظر می آمد دیگر نمیتواند جلوی انگیزه خود را بگیرد در همان مسیری که وی
ووشیان عقب گرد میکرد قدم بلندی برداشت.
و مسیری که وی ووشیان او را کنترل و هدایت میکرد بسمت تابوت خالی پشت معبد گوانیین
میرفت.اگر او را بدرون تابوت می نهادند وی ووشیان راهی برای مهر کردنش می یافت.
دود سمی سفید خیلی وقت پیش تبخیر شد.اکنون میزانش آنقدر کم بود که تهدیدی محسوب
نمیشد.نیه مینگجو با چهره ای تاریک بطرف تابوت خالی حرکت میکرد.هرچند هنوز ناخودآگاه
مقاومت نشان میداد.وی ووشیان دایره وار دور تابوت چرخید.نفس همه در سینه حبس شده و با
دقت تمام به آن صحنه نگاه میکردند مخصوصا الن وانگجی....وی ووشیان همانطور که بدون
عجله سوت میزد،درنهایت صبوری به وی ووشیان نگاه میکرد.وقتی چشمانشان با هم تالقی کرد
با چشم چپ به الن وانگجی چشمک زد.
الن وانگجی وقتی با این شیرین کاری روبرو شد،ناگاه موجی نادیدنی ملودی که با انگشتان
بلندش می نواخت را برهم زد و سریع ناپدید شد.وی ووشیان چرخی زد و بنظر از خودش راضی
میرسید او به تابوتی که روبروی نیه مینگجو بود چند ضربه کوتاه نواخت.
در پایان نیه مینگجو به آرامی خم شد ولی همین که خواست باالتنه خود را درون تابوت کج کند،از
پشت سر الن شیچن صدای جیغی برخاست.
نیه مینگجو بالفاصله متوقف شد.او نیز مانند بقیه سرش را برگرداند تا ببیند چه شده...سوشه،جین
گوانگیائوی نیمه هوشیار را روی کمر خود حمل میکرد.با یک دست پای
خود را گرفت و با دست دیگرش شمشیری خونین را...در سمت دیگر نیه هوایسانگ پای خود را
در آغوش گرفته و روی زمین می لولید.
با این مواجهه ،انرژی شمشیر شویوئه به دست سوشه که شمشیر را نگهداشته بود ضربه ای
زد.وقتی شمشیر از دست سوشه افتاد،صورتش پر از شوک شده بود .او با شمشیر نیه هوایسانگ را
زخمی کرده بود.بوی خون در هوا پیچید.وی ووشیان در سکوت لعنت فرستاد—چطور ممکنه
همچین چیزی آخه؟ چطور جرات میکنه تو همچین زمان بحرانی واسه من دردسر درست کنه؟
نیه هوایسانگ و نیه مینگجو برادرانی تاتنی و از یک پدر بودند.اگر نیه مینگجو بوی خون او را می
فهمید قصدی برای کشتن او نداشت اما کنجکاویش بیشتر تحریک شده بود.با این حال وقتی
نگاهش به آنسو میرفت قطعا توجهش به جین گوانگیائو جلب میشد.بعد از کشتن جین
گوانگیائو،تمایلش برای کشتن بیشتر میشد و دیگر هیچ راهی برای رام کردن او وجود نداشت.
همانطور که انتظارش را داشتند از گلوی نیه مینگجو صدای خرخر برخاست.بدن خود را از کنار
تابوت خالی چرخاند و خیلی سریع فهمید آن کسی که روی کمر سوشه قرار دارد کیست.حتی
سوت های وی ووشیان هم او را متوقف نمیکرد.نیه مینگجو مانند باد به آنطرف رفته و دستش را
بطرف سر جین گوانگیائو به پرواز درآورد.
سوشه با عجله از ضربه او جاخالی داد.با نوک پا شمشیری که بر زمین افتاده بود را برداشت و تمام
نیروهای معنوی خود را جمع کرده و با یک ضربه به قلب نیه مینگجو نشانه رفت.شاید بخاطر
موقعیت ترسناک آن موقع،حمله اش بطرز عجیبی ظالمانه و سریع بنظر میرسید.بخاطر نیروهای
معنوی شمشیر بشدت می درخشید.این حمله از تمام حمالت قبلی زیباتر و درخشان تر بود تا جایی
که وی ووشیان میخواست او را تحسین کند.نیه مینگجو بخاطر انفجار چند قدمی به عقب رفت و
همین که نور شمشیر ناگهان به سوسو زدن افتاد او نیز به جلو حرکت کرد و با دستانش جین
گوانگیائو را پنجه میکشید.سوشه،جین گوانگیائو را با دست چپ به طرف الن شیچن انداخت و با
دست راست گلوی نیه مینگجو را برید.
تمام بدن نیه مین گجو به سختی فوالد بود و هیچ چیزی در بدنش نفوذ نمیکرد ولی نخ هایی که
گردنش را بهم دوخته بودند که شباهتی به فوالد نداشتند.
اگر حمله به گردنش موفقیت آمیز میشد شاید نیه مینگجو کامال شکست نمیخورد اما این حرکت
می توانست برای بقیه زمان بخرد.هرچند شمشیر پر از نیروی معنوی سوشه،بخاطر آن انفجار
ناگهانی یارای مقاومت نداشت.در نیمه راه حمله ناگهان خرد شد.
از سویی دیگر مشت نیه مینگجو درست در سینه او فرود آمد .درخشش سوشه بهمان سرعتی که
آمده بود رفت ا و حتی نتوانست خون باال بیاورد،صرف نظر از ظالم یا بدنبال حیثیت بودن االن
دیگر زندگیش در جلوی چشمانش از بدنش خارج شده بود.
جین گوانگیائو با دیدن این صحنه در کنار الن شیچن بر زمین افتاد.خواه بخاطر خونریزی و درد
شکم و دستش بود خواه برای چیزی دیگر...درخشش اشک را میشد در چشمانش دید ولی پیش
از آنکه شانس تنفس دوباره یا توجه به زخمهایش را داشته باشد،نیه مینگجو پس از عقب کشیدن
مشتش چرخید و با چشمانی وحشی و گرسنه به او خیره شد.
آن حالت خشن و جدی که در صورتش بود چهره ای سخت و قضاوت گونه به او داده بود که با
پیش از مرگش تفاوتی نمیکرد.هرچند جین گوانگیائو بسبب ترس اشک میریخت و برای کمک
بطرف الن شیچن برگشت و با صدایی لرزان گفت«:برادر»....
الن شیچن به مسیری که اتفاقات در شرف رخ دادن بود برگشت و شمشیرش را آماده گرفت در
حالیکه وی ووشیان و الن وانگجی به موسیقی سرعت بیشتری داده بودند ولی تاثیر سوت نسبت
به قبل از بین رفته بود بسیار سخت بود که دوباره همان تاثیر قبلی را بتوانند بدست بیاورند.
در این لحظه کسی از گوشه ای صدا زد«:وی ووشیان!»
وی ووشیان هم بسرعت جواب داد«:چیه؟»
تنها پس از پاسخ بود که فهمید کسی که صدایش زده جیانگ چنگ است.وی ووشیان کمی
متعجب شد.جیانگ چنگ مستقیما به او چیزی نگفت تنها از آستینش چیزی به طرف او پرتاب
کرد.وی ووشیان در دم آن شی را گرفت و به آن نگاهی انداخت.یک فلوت درخشان سیاه که آویز
قرمزی به آن بسته شده بود.
این فلوت شبح،چنچینگ بود!
وی ووشیان از همان ابتدا متوجه شد این فلوت برایش آشناست ولی حتی وقت نداشت شگفت
زده بماند.بدون ذره ای تردید فلوت را باال گرفت و صدا زد«:الن جان!»
الن وانگجی آرام سر خود را تکان داد.با همنوایی نوت های فلوت و گیوچین دیگر جایی برای
سخن گفتن نمیماند.گیوچین چون رودخانه ای یخ زده می نواخت و فلوت شبیه پرواز پرندگان،یکی
سرکوب کننده بود و دیگری اغواگر....با این همنوازی،بدن نیه مینگجو به لرزه افتاد و با این حمله
نیمه اجباری از جین گوانگیائو فاصله گرفت.
او تحت کنترل فلوت و گیوچین قرار گرفته و با قدمهایی بلند و روان و دست و پاهایی سفت شده
بطرف تابوت خالی براه افتاد.وی ووشیان و الن وانگجی نیز قدم به قدم او را دنبال میکردند.لحظه
ای که او در تابوت افتاد،با یک لگد سریع درب تابوت را که روی زمین بود برداشته و بستند.وی
ووشیان روی تابوت جستی زد.چنچینگ را با دست چپ به کمر خود آویزان کرد و انگشت دست
راست خود را گاز گرفته و یک رشته طلسم های خونین،درهم و برهم را بدون اینکه لحظه ای
توقف کند از باال تا پایین روی در تابوت نوشت.
تنها پس از این بود که غرغرهای هیوال گونه درون تابوت خاموش شد.الن وانگجی دستش را
روی رشته های نخ گیوچین نهاد و لرزش نخ ها را آرام کرد.وی ووشیان نفس راحتی کشید.مدتی
همانطور با احتیاط منتظر ماند.بعد از اینکه باالخره توانست تصمیم بگیرد آن انرژی شوم از پایین
قفل تابوت خارج نمیشود،برخاست«:خیلی بداخالقیا نه؟»
روی تابوت بسیار قد بلند بنظر میرسید.الن وانگجی گیوچین را کناری نهاد و با چشمهای روشنش
به او خیره شد .وی ووشیان هم پایین را نگاه کرد و عمدا یا سهوا با دست راست روی چهره تمیز
او چند عالمت خونین کشید.
بنظر میرسید الن وانگجی چندان نگران اینکارش نبود«:بیا پایین!»
وی ووشیان با خنده جستی زد و خودش را در میان بازوان او رها کرد.
همه چیز ساکت بود تا اینکه نیه هوایسانگ از روی درد شروع به ناله کرد او میگفت«:برادر شیچن!
بیا اینجا رو نگاه می ترسم پامو و بدنم دیگه بهم وصل نباشن»....
الن شیچن بطرف او رفت روی زمین نشست و پایش را بررسی کرد«:هوایسانگ مشکلی نیست
نمیخواد بترسی ...پات نشکسته فقط یه برش سطحیه»....
نیه هوایسانگ گفت«:یه برشه! آخه چطور میشه از یه همچین شکافی روی پام نترسم؟ وضع پام
داغونه نه؟ کمکم کن برادر شیچن!»
الن شیچن که خنده اش گرفته بود گفت«:واقعا زخم ناجوری نیست!»
با اینهمه نیه هوایسانگ روی زمین می پیچید و پای خود را بغل کرده بود.الن شیچن می دانست
که او از درد بیشتر می ترسد پس یک بطری قرص های گیاهی از لباس خود بیرون کشید و در
دست هوایسانگ نهاد«:آروم کننده درد!»
نیه هوایسانگ قرص ها را گرفته و با پریشانی خورد«:چرا من اینقدر بدشانسم آخه؟ اول اون سو
مینشان وسط راه الکی منو گرفت—بعدشم وقتی داشت فرار میکرد منو زد...یعنی نمیدونست فقط
کافیه هلم بده و بره چرا میخواست باهام بجنگه؟ چرا شمشیر گرفت بهم»....
الن شیچن برخاسته و چرخی زد.جین گوانگیائو روی زمین افتاده بود و رنگ به صورت
نداشت.موهایش ژولیده بودند و روی پیشانیش عرق سردی نشسته بود.او هیچ آرامش و تسلطی
بر خو د نداشت شاید چون دستش بشدت درد میکرد تنها می توانست با صدای آرامی ناله کند.او
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
سرش را باال گرفته و به الن شیچن نگاه کرد.اگرچه چیزی نگفت ولی با توجه به ظاهرش و آنطور
که مچ دست خود را مشت کرده بود برای جلب احساس دلسوزی دیگران کفایت میکرد.
الن شیچن مدتی همانطور به او خیره شد و بعد درحالیکه آه میکشید دارویی که همراه داشت
بیرون کشید.
وی ووشیان گفت«:رئیس مکتب الن!»
الن شیچن گفت «:ارباب وی،االن...اون...دیگه نباید بتونه کاری بکنه اگر درمان نشه هم همینجا
می میره...و خیلی سواالت بدون پاسخ باقی میمونن».
وی ووشیان گفت«:میدونم رئیس مکتب الن ،نمیگم بهش کمک نکنین فقط میخوام بگم که
خیلی مراقب باشین ...بهتره ساکتش کنین تا اصال چیزی نگه»...
الن شیچن سری تکان داد و بطرف جین گوانگیائو رفت«:رئیس مکتب جین،شنیدین که...ازتون
میخوام که دیگه هیچ کاری بیخودی انجام ندین...در غیر این صورت اگر حرکتی انجام دادین اون
موقع در برابرتون رحم نشون نمیدم....و»....او نفس عمیقی کشید و ادامه داد«:مجبور میشم جونتون
رو بگیرم!»
جین گوانگیائو با صدای ضعیفی پذیرفته و گفت«:ممنونم زوو جون!»
الن شیچن خم شده و با احتیاط فراوان روی زخم مچش دارو نهاد.جین گوانگیائو هنوز می
لرزید.الن شیچن که میدید برادر قسم خورده با استعدادش با چنین پایانی روبرو شده نمیدانست
چه باید بگوید.تنها در دل آه میکشید.
وی ووشیان و الن وانگجی به کناری رفتند.ون نینگ هنوز نیمه هوشیار بود و روی جیانگ چنگ
و جین لینگ قرار داشت.وی ووشیان او را روی زمین دراز کرده و وقتی زخم روی سینه اش را
بررسی نمودگفت«:فقط یه نگاهی به خودت بنداز....حاال چطوری باید اینو درست کنم؟»
سکوت اختیار کرد.وی ووشیان حس میکرد در این موقعیت مشکلی نهفته است.پیش از آنکه بتواند
چیزی بپرسد جین گوانگیائو سرفه کنان خون باال آورد و با صدایی گرفته گفت«:الن شیچن!!»
او سعی داشت مهر سکوت خود را بشکند!!
حاال جین گوانگیائو از سر تا پا زخمی شده بود.دست چپش با دود سمی سوخته شده،دست راستش
قطع شده و گوشت شکمش نیز بریده بود.او غرق خون بود و نمیتوانست درست بنشیند
اما حاال بدون کمک روی پای خودش ایستاده بود او برای سومین بار با لحنی سرشار نفرت صدا
زد«:الن شیچن!!»
الن شیچن هم غمگین بود و هم نا امید«:رئیس مکتب جین،بهت گفته بودم اگه حرکتی بکنی
بهت رحم نمیکنم!»
جین گوانگیائو تف انداخته و با خشم گفت«:آره آره تو گفتی ولی مگه من کاری کردم؟»
او همیشه در برابر دیگران ظاهری با احترام و مهربان از خود نشان میداد ولی چهره اش اکنون
کامال وحشی مینمود.الن شیچن که دید او چقدر غیر طبیعی رفتار میکند احساس کرد چیزی
اشتباه پیش رفته است بالفاصله برگشته و به نیه هوایسانگ نگاه کرد.
جین گوانگیائو خندید«:کافیه! واسه چی به اون نگاه میکنی؟ هیچ فایده ای نداره! نمیتونی بفهمی؟
توی همه این سالها نتونستی حقیقت من رو ببینی...هوایسانگ تو بی نظیری!»نیه هوایسانگ
ساکت شده بود انگار می ترسید که به چیزی متهم شود.جین گوانگیائو با خشم گفت «:من دیگه
چقدر نادونم که افتادم توی مشت تو»....
او سعی داشت به هوایسانگ نزدیک شود ولی شمشیر هنوز در سینه اش بود.تنها با یک حرکت
مغلوب درد شد.الن شیچن نه می توانست ضربه آخر را به او بزند و نه می توانست شمشیر را از
سینه اش بیرون بکشد.با صدای بلندی به او گفت«:حرکت نکن!»
در حقیقت جین گوانگیائو نمیتوانست حرکت کند.او با یک دست تیغه شمشیری که در سینه اش
فرو رفته بود را چسبید.همانطور ایستاده و با دهانی پر از خون گفت«:تو مشهور بودی که هیچی
نمیدونی...تعجبی نیست...خیلی سخت بوده اینهمه سال خودتو پنهان کنی!»
نیه هوایسانگ با ترس و لرز گفت«:برادر شیچن،بهم اعتماد کن،من دیدم که اون داشت»...
جین گوانگیائو با چهره ای درهم پیچیده و خشمگین فریاد کشید«:تو!!»
او دوباره میخواست به طرف هوایسانگ حمله ببرد ولی شمشیر کمی بیشتر در سینه اش فرو
رفت.الن شیچن هم دوباره فریاد کشید«:حرکت نکن!»
از آنجایی که الن شیچن در گذشته،بخاطر باور داشتن دروغهای جین گوانگیائو فقدان زیادی را
تجربه کرده بود.این بار برایش طبیعی بود که در هوشیاری کامل نسبت به او قرار داشته باشد پس
تصور میکرد عمدا نیه هوایسانگ را متهم میکند زیرا نیه هوایسانگ دیده که او قصد انجام چه
کاری را داشته است .بهمین دلیل دوباره خودش را جمع و جور کرده و مشکوکانه به او
نگریست.جین گوانگیائو که معنای حرکاتش را از چشمانش می فهمید از روی خشم خنده ای
کرد «:الن شیچن،توی زندگیم من بارها دروغ گفتم آدمای زیادی رو هم کشتم...همونطوری که
گفتی پدرمو کشتم،برادرمو،زنم،بچه ام،استادم،دوستم رو...با وجود همه این شرارت ها چه کاری
نکردم؟»
او نفسی کشید و با صدای خراشیده گفت«:من هیچ وقت سعی نکردم به تو آسیب بزنم!»
الن شیچن گیج شده بود.
جین گوانگیائو بسختی نفس میکشید از الی دندان های بهم فشرده کلمه به کلمه حرف
میزد ...«:اون موقع وقتی مقر ابر سوخت و تو فرار کردی کی بود که از تمام اون خطرات نجاتت
داد؟ وقتی مقر ابر مکتب گوسوالن از نو ساخته شد کی بود که هر طوری میتونست کمکت کرد؟
تو تمام این سالها،هیچ وقت به مکتب گوسوالن زور گفتم؟ غیر از حمایت کار دیگه ای کردم؟
جدای از این بار که موقتا نیروی معنویت رو قفل کردم علیه تو یا مکتبتون کار اشتباهی کردم؟ تا
حاال ازتون خواستم سپاسگذار چیزی باشین؟»
با شنیدن این سواالت،الن شیچن نتوانست انگیزه قبلی خود را نگهدارد و ساکت ماند.جین
گوانگیائو گفت «:سو مینشان اینطوری به من خدمت میکرد فقط چون از قدیم اسمش یادم مونده
بود.ولی تو....زوو جون،رئیس مکتب الن،تو هم شبیه نیه مینگجو نسبت به من با تعصب رفتار
میکنی...تو حتی حاضر نیستی بزاری من نفس بکشم!»
بع د از گفتن اینها،جین گوانگیائو ناگهان به عقب رفت.شویوئه را از سینه اش بیرون کشیده شد و
چلب چلوب خونش بر زمین می ریخت.
جیانگ چنگ فریاد کشید«:نزار فرار کنه!»
الن شیچن تنها چند قدم به جلو رفت و بدون هیچ سختی او را گرفت.جین گوانگیائو نمیتوانست
جایی برود اهمیت ن داشت چقدر سریع باشد.حتی جین لینگ با چشم بسته هم میتوانست او را
بگیرد.مهمتر از همه،تمام بدنش آسیب دیده و زخمی مهلک هم خورده بود .دیگر نیازی نبود از او
مراقبت کنند.
هرچند وی ووشیان همزمان با فریاد کشیدن متوجه چیزی شد«:اون نمی خواد فرار کنه!!! زوو
جون،همین االن ازش فاصله بگیر!»
اما دیگر دیر شده بود خونی که از بازوی قطع شده جین گوانگیائو می چکید روی تابوت
ریخت.خونش سراسر طلسماتی که وی ووشیان نوشته بود را فرا گرفت طلسم را از بین برده و از
شکاف تابوت به درون ریخت.
نیه مینگجو که درون تابوت مهر شده بود تابوت را در هم شکست!!
تابوت تکه تکه شد.او با یک دست گلوی جین گوانگیائو را گرفته بود و با دست دیگرش بدنبال
گردن الن شیچن میگشت.جین گوانگیائو هیچ تالشی برای فرار نکرد.در عوض تا آخرین نفس
برای راهنمایی الن شیچن بطرف نیه مینگجو تالش میکرد تا هر سه با هم بمیرند!!
الن وانگج ی بیچن را احضار کرد و با سرعت برق بطرف آنها حمله برد ولی نیه مینگجو اصال از
سالح های معنوی نمیترسید.حتی اگر بیچن به او ضربه ای میزد هم نمیتوانست ذره ای شکاف
میان دست او و گردن الن شیچن را کمتر کند.
با این حال،درست هنگامی که دست او تنها یک سانت با گردن الن شیچن فاصله داشت جین
گوانگیائو با یک دست به سینه الن شیچن ضربه ای زد و او را به عقب هل داد.
و خودش درحالیکه شبیه یک عروسک بدست نیه مینگجو گرفته شده بود به درون تابوت کشیده
میشد.این صحنه بشدت ترسناک بود....جین گوانگیائو با یک دست سعی داشت خودش را از دست
آهنین نیه مینگجو نجات دهد.او در برابر درد تقال کنان ادامه میداد،موهایش بهم ریخته بود شعله
های بدجنسی و نفرت از چشمانش زبانه میکشید.با تمام انرژی که برایش مانده بود فریاد
کشید«:لعنت بهت نیه مینگجو! تو خیال کردی من ازت میترسم...؟من»....
او با دشواری زیادی سرفه ک رده و خون باال آورد ناگهان صدای شکستگی ناجور و بی رحمانه ای
به گوش همه رسید.
آخرین نفس جین گوانگیائو چون ناله ای ضعیف از گلویش خارج شد.
شانه های جین لینگ می لرزید.او چشمانش را بست و گوشهای خود را پوشاند،می ترسید چیزی
ببیند یا بشنود.
الن شیچن چند قدمی به عقب برداشت.هنوز نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است.در این حین،الن
وانگجی به مجسمه گوانیین زیبارو که در وسط معبد قرار داشت ضربه ای زد.مجسمه همانطور که
بطرف تابوت می رفت در هوا می چرخید و می لرزید.نیه مینگجو هنوز جسد بی جان جین گوانگیائو
را نگهداشته و بررسی میکرد.زمانی که مجسمه به او برخورد کرد ،درست در همانجایی که ایستاده
بود بر زمین افتاد.
وی ووشیان جستی زد و روی سینه گوانیین قدم نهاد.از آنجا که درب تابوت کامال شکسته شده
بود.آنان تنها می توانستند از مجسمه گوانیین برای مهر کردن نیه مینگجو و خشونتش استفاده
کنند.نیه مینگجو برای رها شدن از زندان مجسمه بارها و بارها به او کوبید.وی ووشیان هم روی
او بود و تکان میخورد به اطراف تلو تلو میخورد و نزدیک بود بیفتد.همانطور که وول میخورد
فهمید که اصال نمیتواند طلسم را طراحی کند«:الن جان،بیا بیا کنار من یکی دیگه هم باشه
سنگین تر میشه...چند تا ضربه دیگه بزنه به مجسمه کامل از بین می بردش»...
وی ووشیان پیش از اتمام کار احساس کرد جسمش به طرفی خم میشود.الن وانگجی گوشه
انتهایی تابوت را نگهداشت و بلندش کرد.
یعنی تنها با یک دست،تابوتی چوبی را بلند کرد که دو جسد درونش بودند و مجسمه گوانیین
رویش قرار داشت و وی ووشیان نیز در باالی مجسمه بود.
وی ووشیان با شگفتی او را نگاه میکرد .سابقا میدانست الن وانگجی دستان قدرتمندی دارد
ولی...این صحنه برایش کمی شوکه کننده بود!!
حالت چهره الن و انگجی تغییری نکرد.با دست راست یک نخ ریسمان گونه گیوچین نقره ای را
رها کرد.نخ در حین پرواز،چندین بار دور مجسمه گوانیین و تابوت خراب شده چرخید و هر دوی
آنها را محکم بهم گرفت.پس از اینکه مطمئن شد جین گوانگیائو و نیه مینگجو بخوبی مهر شده
اند باالخره دست چپ خود را رها کرد.انتهای تابوت وقتی بر زمین افتاد صدای بلند داشت.
وی ووشیان هم به طرفی کج شد.الن وانگجی نیز سقوط او را با آغوشی باز خوشامد گفت و او را
روی زمین نگهداشت.دستانش که مانند وزنه های هزار تنی سنگین و قدرتمند بودند وقتی بدور
وی ووشیان می پیچیدند مهربان ترین و لطیف ترین دست ها شدند.
الن شیچن به تابوتی که با هفت سیم گیوچین محکم شده بود خیره ماند.هنوز در تفکر خود غرق
شده بود.نیه هوایسانگ دستش را جلوی چشمانش تکان میداد و با ترس میگفت....«:ب-برادر
شیچن،حالت خوبه؟»
الن شیچن گفت«:هوایسانگ،االن،اون واقعا میخواست از پشت به من حمله کنه؟»
نیه هوایسانگ گفت«:فکر میکنم همینو دیدم»...
الن شیچن که تردیدش را دید بیشتر به او فشار آورد«:یه کمی بیشتر بهش فکر کن!»
نیه هوایسانگ گفت «:اگه اینطوری ازم بپرسی دیگه نمیتونم مطمئن بشم...آخه واقعا بنظر میرسید
که»....
نیه هوایسانگ جواب داد«:اون برادرو گرفته بود....یعنی داشت رئیس مکتب جین را می برد و فرار
میکرد منم راهشو سد کردم بعدش».....
وی ووشیان گفت«:جدی؟ ولی با توجه به جایی که ایستاده بودی بنظرم نمیاد تو راه فرارشونو سد
کرده باشی»....
نیه هوایسانگ گفت«:من که نمیتونم عمدا برم بخورم بهش که منو بزنه میتونستم؟؟»
وی ووشیان لبخندی زد«:من که اینو نگفتم»
نیه هوایسانگ گفت«:تو میخوای چی بگی برادر وی؟»
وی ووشیان گفت «:هیچی من فقط دارم چند تا چیزو بهم وصل میکنم تا ارتباطشونو بفهمم».
نیه هوایسانگ پرسید«:چه چیزایی رو؟»
وی ووشیان گفت «:جین گوانگیائو گفت یه نفر نامه تهدید آمیزی واسش فرستاده و گفته بوده به
همه عالم میگه اون چه کارایی کرده...بزار ا ینجا فرض کنیم داشت راست میگفت و هیچ کلکی
تو کارش نبود.اون آدم داشت یه کار بیخودی انجام میداد » او ادامه داد «:اگه میخواستی گناهای
یه نفرو مستقیما فاش کنی چرا باید به خودت زحمت بدی و بهشون بگی از کاراشون مدرک
داری؟»
نیه هوایسانگ گفت«:مگه برادر....رئیس مکتب جین مگه نگفت که اون شخص ازش خواسته
عذرخواهی کنه و خودشو تحویل بده؟»
وی ووشیان گفت«:از خواب بیدار شو....معلوم بود که جین گوانگیائو به هیچ قیمتی خودشو تحویل
نمیداد...خب اصن دلیل این کار چی بود؟ ظاهرش میگه هیچ منظوری در کار نیست ولی کسی
که تونسته رازهای مخفی و زیرخاکی جین گوانگیائو رو کشف کنه این موقع میاد کار بیخودی
انجام میده؟ همچین حرکت بیخودی هدف داره،میتونه واسه تحریک کردن اون یا وادار کردنش
به کار دیگه ای این حرکت رو انجام داده باشه!»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان به او نگاهی انداخته و ناگهان پرسید«:راستی،مگه مسئول حفاظت از جسم چیفنگ
زون رو بعهده نداشتی رئیس مکتب نیه؟»
نیه هوایسانگ جواب داد «:خب من ازش مراقبت میکردم ولی همین امشب بهم خبر دادن که
جسم ب رادرم توی چینگه ناپدید شده! وگرنه چرا باید با عجله برمیگشتم به چینگه و گیر سوشه
میوفتادم....؟؟»
وی ووشیان دوباره پرسید «:رئیس مکتب نیه،من شنیدم شما اغلب بین مکتب النلینگ جین و
گوسوالن در سفر هستین درسته؟؟»
نیه هوایسانگ گفت«:بله!»
وی ووشیان گفت«:پس شما موژوان یو را نمیشناختین؟»
نیه هوایسانگ جواب داد«:هاه؟»
وی ووشیان گفت «:یادمه اولین بار بعد از مراسم قربانی که شما رو دیدم اصال منو بخاطر
نیاوردین...حتی از هانگوانگ جون پرسیدی من کی هستم؟ بهرحال موژوان یو،یکبار جین گوانگیائو
رو اذیت کرده بود حتی تونسته بود به متونی که جین گوانگیائو پنهان کرده دسترسی داشته باشه
....و شما هم،بخاطر شکایت هاتون دائم میرفتین اونجا...اگه با موژوان یو آشنایی نداشتین هیچ
وقت هم اونجا ندیده بودینش؟»
نیه هوایسانگ سر خود را خاراند«:برادر وی،برج طالیی جای بزرگیه...من اونجا همه کسی رو هم
نمیدیدم چه برسه به اینکه هرکیو ببینم یادم بمونه! مهم تر از همه اینکه »....او کمی آشفته بنظر
میرسید «:شما که میدونین چیا پشت سر موژوان یو میگفتن ...قضیه اش یه جوری بود که ...مکتب
النلینگ جین بدجوری سعی داشت موضوع اونو مثل یه راز پنهان کنه....خیلی عجیب نبود که
نتونستم ببینمش درسته؟ شاید حتی برادر شیچن هم اونو ندیده باشه!»
وی ووشیان گفت«:اوه درسته ،زوو جون هم موژوان یو رو نمیشناخت!»
نیه هوایسانگ گفت «:جدی؟ من که واقعا متوجه نمیشم...اگه موژوان یو رو میدیدم چرا از روی
عمد باید وانمود میکردم نمیشناسمش؟ اصال نیازی بود واقعا؟»
وی ووشیان لبخندی زد«:چیزی نیست فقط حس کردم یه مشکلی هست واسه همین پرسیدم!»
با اینهمه در دل گفت آره که بود بخاطر اینکه بدونی این موژوان یو همون موژوان یوئه!
همه مو ژوان یو را پسری ترسو و کمرو توصیف میکردند.او چطور جرات کرد جان خود را به کف
دست بگیرد و جسمش را قربانی کند؟ چرا دست چپ چیفنگ زون آنجا رها شده بود؟ جین
گوانگیائو کامال تصادفی دست به این اقدام زده بود؟ چرا دست چپ در دهکده مو پیدا شد،درست
همانجایی که موژوان یو جسمش را قربانی کرده بود و دقیقا کسی که پس از تناسخ دوباره به
جسمش برگشت وی ووشیان بود؟ چرا این اتفاقات در جای دیگری صورت نگرفت؟
جسد چیفنگ زون توسط مکتب چینگه نیه دفن شده بود.در تمام این سالها،آیا نیه هوایسانگ که
همیشه برادر ارشدش را تحسین میکرد واقعا درباره جا به جا شدن جسد دچار اشتباه شده بود؟
وی ووشیان بجای دیگر مسائل همین را ترجیح میداد.
شاید پیش از مرگ نیه مینگجو،نیه هوایسانگ واقعا چیزی نمیدانست ولی بعد از مرگ برادرش از
همه چیز باخبر بود.منجمله اینکه جسد نیه مینگجو جا به جا شده همچنین شخصیت واقعی برادری
که اینهمه به او اعتماد داشت را هم شناخته بود.
او برای یافتن جسد برادرش دست به جستجو زده بود ولی بعد از سالها تالش زیاد،تنها توانست
یک دست چپ از او بیابد.
او به این اقدام متوسل شد زیرا چیز دیگری نبود که بتواند او را راهنمایی کند.بعالوه،دست چپ
بطرز غیر قابل باوری وحشی بود و فرونشاندن قدرتش برای او کار آسانی نبود.اگر دست در کنار
او میماند میتوانست خون و خونریزی بپا کند.پس شخصی را بیاد آورد،کسی که میتوانست با چنین
مشکالت و مسائلی بخوبی روبرو شود.
فرمانده ییلینگ!
ولی فرمانده ییلینگ تکه تکه و ناپدید شده بود پس او باید چه میکرد؟ اینجا کس دیگری را بیاد
آورد...موژوان یو که از برج ماهی طالیی بیرون انداخته شده بود.
شاید نیه هوایسانگ برای گرفتن اطالعات از موژوان یو یکبار با او صحبت کرده بود.از روی
نارضایتی و شکایات موژوان یو،فهمیده بود که او آن تکه متنی که در حاوی تکنیک ممنوعه ثبت
شده در وسایل جین گوانیائو بوده را خوانده است.پس موژوان یو را که بخاطر تحقیرهای اعضای
قبیله خود به تنگ آمده بود ترغیب کرد برای انتقام از تکنیک ممنوعه قربانی کردن جسم استفاده
کند.
و چه شبح وحشی را باید احضار میکرد؟
مشخصا او فرمانده ییلینگ بود!!
موژوان یو که دیگر تحمل شرایط خود را نداشت،دایره طلسم را طراحی کرد و نیه هوایسانگ نیز
از این فرصت استفاده نمود و دست چپ وحشی متعلق به چیفنگ زون را آنجا رها کرد.
از این لحظه به بعد نقشه با موفقیت شروع شد.دیگر نیاز نبود انرژی زیادی بخرج بدهد تا بدنبال
بقیه بدن برادرش بگردد بجایش تمام آن کارهای مشکل و پر دردسر را به وی ووشیان و الن
وانگجی سپرد و تنها نیاز بود خودش تمام حرکات را از دور بررسی و نظاره کند.
زمانی که جین لینگ،الن سیژویی،الن جینگ یی و دیگر بچه ها با حوادث گربه های مرده در
سر راه خود روبرو شدند نیز شخصی بعمد درحال ایجاد این رخداد های عجیب بود.همچنین آن
شکارچی ناشناسی که راهی نزدیک دهکده را نشان آنها داده بود نیز بدون شک هدف اصلیش
نشان دادن شهر ایی به آن شاگردان ساده بود.اگر وی ووشیان و الن وانگجی کمی بی دقتی
میکردند و نمیتوانستند بخوبی از آنها مراقبت کنند نیز هر اتفاقی که در شهر ایی بسر شاگردان می
آمد باز جین گوانگیائو مقصر شناخته میشد.
بهرحال هر قدر جین گوانگیائو بیشتر محکوم میشد بهتر بود.زیرا این تبهکار هر قدر بیشتر اشتباه
میکرد و از خود مدارکی بجا میگذاشت نتیجه بهتری میداد و اگر نتیجه این نقشه به مرگ او
منتهی میشد که بسیار بهتر بود.
الن وانگجی با نوک بیچن،جعبه سیاه را که کنار تابوت بود را برگرداند.پیش از آنکه بطرف وی
ووشیان برگردد طلسمی که روی جعبه حکاکی شده بود را نگاه کرد«:سر!»
از این جعبه برای نگهداری سر نیه مینگجو استفاه شده بود.احتماال جین گوانگیائو پس از اینکه
سر را از برج ماهی طالیی خارج کرده به اینجا آورده و همینجا دفن نموده بود.
وی ووشیان با تکان داد سرش گفت«:رئیس مکتب نیه ،شما میدونین از ابتدا چی داخل تابوت
بوده؟»
نیه هوایسانگ گفت «:من چطور باید بدونم؟ ولی باتوجه به ظاهر برادر.....اوه،نه—رئیس مکتب
جین بنظر میرسید شاید واقعا چیز مهمی واسه اون بوده هاه؟»
وی ووشیان گفت «:مشخصه تابوت ها برای نگهداری جسدا بودن.من فکر میکنم کسی که اینجا
دفن شده هم مادر جین گوانگیائو منگشی بود.اون امشب اومده بود اینجا که جسد مادرشو برداره
و با خودش به دونگیین ببره».
الن شیچن چیزی نگفت.نیه هوایسانگ گفت«:آه،معقول بنظر میرسه!»
وی ووشیان پرسید «:فکر میکنین کسی که جسد مادر جین گوانگیائو رو از اینجا برده بعدش
چیکارش کرده؟»
نیه هوایسان گفت«:برادر وی،چرا همش از من سوال می کنی؟ اصن مهم نیست چقدر بپرسی من
هیچی نمیدونم»....او سپس با مکثی ادامه داد«:ولی»....به آرامی موهای خیسش را کناری زد و
گفت «:فکر میکنم اون شخص خیلی از جین گوانگیائو متنفر بوده اونا احتماال مثل خودش
میخواستن چیزی که واسش عزیز بوده رو ازش بگیرن!»
وی ووشیان گفت «:مثال جسدش رو تیکه تیکه کنن و بزارن توی مکان های مختلف؟؟ مثل
همون اتفاقی که واسه چیفنگ زون افتاد؟؟»
نیه هوایسانگ از جا پرید،لغزان به عقب رفت و گفت«:ا-ا-ا-این...دیگه خیلی زیاده رویه!»
وی ووشیان پیش از آنکه به مسیر دیگری نگاه کند مدتی به او خیره شد.بهرحال اینها همه حدس
و گمان بودند و کسی مدرکی نداشت.
شاید گیجی و پریشانی که در چهره نیه هوایسانگ موج میزد همه تظاهر بود.زیرا نمیخواست تایید
کند که از دیگران به عنوان مهره های شطرنج استفاده کرده و جان هیچ انسانی برایش ارزش
نداشته است.شاید تمام نقشه اش همین نبوده پس باید چهره واقعی خود را پنهان میکرد تا بتواند
کارهای بیشتری بکند و به اهداف باالتری برسد یا شاید موضوع به این پیچیدگی نبود.شاید کس
دیگری نامه را فرستاده،گربه ها را کشته و سر و بدن نیه مینگجو را
بهم دوخته است.شاید نیه هوایسانگ یک بدردنخور واقعی و کامل بود.
شاید آخرین حرفهای جین گوانگیائو تنها دروغ هایی در دقایق پایانی زندگی بودند زیرا که نیه
هوایسانگ دیده بود میخواهد از پشت به الن شیچن حمله کند؟ تا اینطور افکار الن شیچن را
بهم بریزد و هر دویشان را به کام مرگ بکشاند...درهر صورت جین گوانگیائو دروغگویی ماهر بود
که در گذشته گناهان بیشماری انجام داده بود.او میتوانست هر زمان و درباره هر چیزی دروغ
بگوید.
بهمین دلیل در لحظه آخر نظرش را تغییر داد و الن شیچن را عقب راند....چه کسی میتوانست
بداند در ذهن او چه میگذرد؟
وقتی الن شیچن دستش را روی پیشانی خود نهاد رگهایش بیرون زده بودند.او با صدایی گرفته
گفت....«:آخه اون میخواست چیکار کنه؟ من همیشه فکر میکردم میشناسمش ولی فهمیدم هیچی
ازش نمیدونم...تا قبل از امشب هنوزم به این فکر امید داشتم ولی االن دیگه چیزی نمیدونم».
هیچ کس به او چیزی نگفت.او با نا امیدی ادامه داد«:اون واقعا میخواست چیکار کنه؟»
اگر کسی چون او که به جین گوانگیائو نزدیک بود و با هم دوست صمیمی بودند چیزی نمیدانست
پس هیچ کس دیگری هم پاسخی نمیتوانست داشته باشد.
پس از لحظاتی سکوت،وی ووشیان گفت«:فعال بیاین این بحث بیخودی رو همینجا تمومش
کنیم.باید چند نفرو بفرستیم کمک بیارن،چند نفرم اینجا بمونن و مراقب باشن اون تابوت و گیوچین
نمیتونن تا ابد چیفنگ زون رو مهر نگهدارن باید محکمترش کنیم».
همانطور که او میگفت صداهای غصبناک و وحشتناکی از درون تابوت شنیده شد.نیه هوایسانگ
برخود لرزید.وی ووشیان به او نگاه کرد «:می بینی؟ حاال مجبوری یه تابوت محکمتر برای جا به
جا کردنش جور کنی ...و یه بار دیگه خیلی عمیقتر دفنش کنی،حداقل تا صد سال دیگه هم
نمیتونی تابوت رو باز کنی ...در غیر این صورت شک نکن میفته به شکار کردن و نتیجه اش میشه
کشتار».....
پیش از آنکه بتواند حرفش را به پایان برساند.صدای پارس سگی از دور شنیده شد.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
چهره وی ووشیان در دم تغییر کرد.در عوض جین لینگ دوباره روحیه گرفت«:پری!»
رعد و برق به پایان رسیده و باران نم نم میبارید.شب تاریک به پایان رسیده بود.حاال میشد نور را
دید.
سگی خیس مانند تندبادی سیاه خودش را بطرف جین لینگ انداخت.بنظر میرسید چشمانش خیس
باشند او روی پاهای عقبی ایستاده و به پاهای جین لینگ آویزان شده بود و زوزه میکشید.وی
ووشیان وقتی می دید او با زبان سرخش از الی دندان های سفید و تیز دست جین لینگ را لیس
میزند رنگ از چهره اش پرید و بطرفی دیگر خیره شد.دهان خود را محکم بسته بود انگار که می
ترسید اگر دهانش را باز کند روحش شبیه حلقه های دودی سبز رنگ از دهانش خارج شده و به
آسمانها برود.الن وانگجی به آرامی جلوی او ایستاد تا زاویه دید او و پری را ببندد.
بالفاصله صدها نفر از مردمی که معبد گوانیین را محاصره کرده بودند با نگاه هایی محتاطانه و
شمشیرهایی آخته انگار که آماده نبردی سخت شده بودند وارد شدند.هرچند پس از اینکه به یکباره
درون معبد حمله کردند از دیدن صحنه پیش رویشان شوکه شدند و مردد ماندند.تمام افراد افتاده
بر زمین مرده بودند.کسانی که هنوز زنده بودند نیمه ایستاده و دراز کش آنجا قرار داشتند.بطور
خالصه تمام سالن را اجساد و آشوبی عظیم فرا گرفته بود.
از میان دو نفری که جلوتر بقیه ایستاده بودند،سمت چپی فرمانده نیروهای مکتب یونمنگ جیانگ
بود و نفر بعدی الن چیرن...الن چیرن با چهره ای پر از شوک و شگفتی ایستاده بود.پیش از آنکه
بتواند دهان خود را باز کند و چیزی بپرسد اولین کسی که به چشم دید الن وانگجی بود.او چنان
به وی ووشیان نزدیک ایستاده بود که انگار یک نفر بودند.الن چیرن در یک چشم بهم زدن
فراموش کرد میخواست چه بپرسد و خشم در صورتش به جریان درآمد.ابرو در هم کشید و پیف و
پوف کنان لب ورچید و سیبیل خود را به حرکت درآورد.
فرمانده نیروهای مکتب یونمنگ جیانگ بطرف جیانگ چنگ رفت تا کمک کند از جایش
برخیزد«:رئیس مکتب حالت»....
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
و نشان و عالمت طالییش را دید.فهمید که این سگ معنوی متعلق به خاندان با اصالتی باید
باشد.چون تمام بدن سگ را خون گرفته بود دانست که باید از میدان نبردی بازگشته باشد و
صاحبش در وضعیت خطرناکی قرار دارد.از آنجا که می ترسید اشتباه کند سوار بر شمشیر شد و
سگ را به لنگرگاه نیلوفر برد تا وضعیت را به مکتب یونمنگ جیانگ اطالع دهد.فرمانده نیروهای
یونمنگ سگ معنوی را شناخت،میدانست پری سگ ارباب جوان جین لینگ است بهمین دلیل
نیروی کمکی فرستاد.
در همان موقع افراد مکتب گوسوالن در حال ترک لنگرگاه نیلوفر بودند هرچند پری الن چیرن را
متوقف کرد.دائم باال و پایین می پرید و جست میزد و لبه لباس سفید الن سیژویی را کشید و پاره
کرد با کمک پنجه هایش میخواست تکه پارچه را روی سر خود بکشد انگار میخواست پارچه را
دور پیشانی ببند بعد روی زمین ولو شد و وانمود کرده مرده است.الن چیرن نمیدانست منظور
سگ از اینکارها چیست ولی الن سیژویی بعد از لحظه ای فکر گفت«:جناب الن،اون داره از روی
پیشونی بند مکتب ما تقلید میکنه ...انگار میخواد بگه هانگوانگ جون یا یکی از افراد مکتب الن
تو خطرن؟!»
بدین صورت افراد مکتب یونمنگ جیانگ و مکتب گوسوالن و چند تن از قبایلی که هنوز آنجا را
ترک نکرده بودند همراه هم جمع شدند و به جایی که سگ راهنمایی کرد رسیدند.
الن جینگ یی با صدایی تیز و نا امید گفت «:همش میگیم پری این پری اون خب خیر سرش
یه سگ معنویه!»
معنوی یا جادویی بودنش اهمیت نداشت در هر حالت او یک سگ بود و برای وی ووشیان ترسناک
ترین موجود عالم بنظر میرسید.حتی با اینکه الن وانگجی جلویش ایستاده بود او هنوز از سر تا پا
می لرزید.وقتی شاگردان مکتب الن رسیدند،جین لینگ از گوشه چشم به آنها نگاه میکرد و میدید
که چطور چهچه کنان الن وانگجی و وی ووشیان را محاصره کرده اند.
وقتی چهره رنگ پریده و بهم ریخته وی ووشیان را دید ضربه ای به کفل پری زد و به آرامی
گفت«:پری،تو اول برو بیرون»پری سر و دم خود را تکان داده و هنوز او را لیس میزد.
جین لینگ با سرزنش گفت«:برو بیرون...دیگه به حرفای من گوش نمیدی؟»
پری نگاه رقت باری به او انداخته به کناری هلش داد و درحالیکه دم خود را حرکت میداد براه
افتاد.وی ووشیان باالخره توانست نفس راحتی بکشد.جین لینگ هم میخواست پیش بقیه برود
ولی احساس شرم میکرد .همین که او در تردید افتاده بود ناگهان الن سیژویی چشمش به کمر
وی ووشیان افتاد یک لحظه مکثی کرد....«:ارشد وی؟»
وی ووشیان گفت«:هوم؟ چیه؟»
الن سیژویی چنان که انگار در خلسه فرو رفته باشد گفت «:میشه...میشه یه نگاهی به فلوتت
بندازم؟»
وی ووشیان فلوت را در آورده و گفت«:فلوتم چشه مگه؟»
الن سیژویی فلوت را با هر دو دست گرفت و کمی اخم کرد در صورتش پریشانی آشکار بود.الن
وانگجی به او نگاهی انداخت و وی ووشیان به الن وانگجی نگریست«:سیژویی شما چیزیش
شده؟ نکنه از فلوتم خوشش میاد؟»
الن جینگ یی با صدای بلندی گفت«:چی؟ باالخره از شر اون عرعره خالص شدی؟ این یکی
انگاری کیفیتش خوبه!»
ولی او نمیدان ست این فلوت با کیفیت همان وسیله معنوی است که همیشه دلش میخواسته از
نزدیک ببیندش— فلوت افسانه ای اشباح چنجینگ بود.جینگ یی شادمانه در دل گفت :عالیه
حاال حداقل جلو هانگوانگ جون آبرو ریزی نمیکنه وقتی همنوازی میکنن....شکرگذارم ای آسمانها!
فلوت قبلیش خیلی زشت بود هم واسه گوش هم چشما ضرر داشت!!
الن وانگجی گفت«:سیژویی»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
مکث کرد بعد به بقیه اشاره کرد تا چیز عجیب و جدیدی که او کشف کرده بود را ببینند«:قیافه
شو نگاه کنین!! بنظرتون شبیه جین گوانگیائو نیست؟!»
همه پس از نگاه به مجسمه حیرت کردند«:این قیافه خودشه! چرا جین گوانگیائو باید همچین
چیزی بسازه؟»
رئیس مکتب یائو گفت«:خب واسه اینکه بگه خدای تکبر و شرارته!»
«تکبر رو خوب اومدین ولی بعدش!.....هاهاهاهاهاها»
وی ووشیان اندیشید :نه نیازی به همچین کاری نبوده!
چون مادر جین گوانگیائو فاحشه ای پست بود او تصمیم گرفت از مادرش مجسمه گوانیین بزرگی
بسازد تا هزاران نفر پرستشش کنند.
ولی هیچ نیازی به بیان این کار نبود.هیچ کسی به اندازه وی ووشیان متوجه این موضوع نبود،هیچ
کس اهمیت نمیداد و هیچ کس باورش هم نمیکرد.هر چیزی که به جین گوانگیائو مربوط بود
دهان به دهان میان جمع میگشت و نظراتی شوم بخاطرش گفته میشد .بزودی این تابوت درون
تابوتی محکمتر و بزرگتر مهر و موم میشد.هفتاد و دو میخ ماهون بر آن می کوبیدند در عمق
کوهی دفنش میکردند و تابلوهای سنگی هشدار آمیز روی مکان دفن قرار میدادند.
آن چیزهایی که درونش بودند هیچ گاه دیگر نمیتوانستند در زیر آن آوار خاک و موانع سنگین نور
را ببینند.
وقتی روسای قبایل تابوت را از معبد گوانیین بیرون می بردند نیه هوایسانگ به دیوار تکیه زده و
آنها را نگاه میکرد.سپس پایین را نگریست و چشمش به گرد و خاکی که لباسش را گرفته بود
افتاد.بعد چیزی دید و سر جای خود متوقف شد.وی ووشیان هم آنجا را نگاه میکرد.چیزی که بر
زمین قرار داشت کاله جین گوانگیائو بود.
او نمید انست چرا ولی احساس میکرد نمیتواند از کسی متنفر باشد یا کسی را سرزنش کند وی
ووشیان،جین گوانگیائو،ون نینگ— هرکدام از آنها به نوعی مسئولیتی در مرگ والدینش داشتند،هر
کدام از آنها به او دلیلی درونی داده بودند که نفرت و بیزاریش به این نقطه برسد ولی بنظر میرسید
خو د این سه نفر باعث میشدند اکنون توانایی انجام کاری را نداشته باشد.اگر از آنها نفرت نمیشد
پس از چه کسی باید اظهار انزجار میکرد؟ آیا حقش بود که در کودکی پدر و مادرش را آنطور از
دست بدهد؟ یعنی حاال نه تنها نمیتوانست انتقام بگیرد حتی نمیتوانست از کسی متنفر هم باشد؟؟؟
نمیخواست این موضوع را رها کند.احساس میکرد اشتباه است.میخواست برود و همراه آنها بمیرد
و همه چیز را به پایان برساند.
رئیس مکتب یائو وقتی دید او در حین خیره شدن به تابوت سخت گریه میکند پرسید«:ارباب
جین،چرا داری گریه میکنی؟ واسه جین گوانگیائو؟»
وقتی جین لینگ هیچ چیزی نگفت رئیس مکتب یائو با همان لحنی که ارشدها شاگردان کوچک
مکتبشان را سرزنش میکنند گفت «:برای چی گریه میکنی؟ اشکاتو پاک کن!! آدمی شبیه عموی
تو لیاقت نداره واسش اشک بریزن! ارباب جوان،نمیخوام توهین کنم ولی تو نباید اینقدر ضعیف
باشی!! فقط دخترا اینطورن...تو باید بدونی درست چیه غلط چیه....تو باید »....
اگر اکنون رئیس مکتب جین ریاست تمام دنیای تهذیبگران را برعهده داشت روسای دیگر مکاتب
به خودشان جرات نمیدادند شاگردان مکتب النلینگ را سرزنش کنند.اکنون نیز جین گوانگیائو
مرده بود و هیچ کسی از مکتب النلینگ حمایت نمیکرد.حیثیت و اعتبارشان از میان رفته بود و به
نظر نمیرسید در آینده نزدیک هم بتوانند از نو سر پا بایستند بهمین دلیل برخی به خودشان جرات
داده و مواخذه شان میکردند.
جین لینگ از همان ابتدا سرش پر از هزاران فکر و درونش پر از احساسات مختلف بود.وقتی نظر
رئیس مکتب یائو را شنید آتشی درون قلبش روشن شده و غرید«:چی میشه اگه گریه کنم؟! تو
کی هستی؟ چی هستی؟ حتی واسه گریه کردن هم منو راحت نمیزارین؟»
رئیس مکتب یائو انتظار نداشت جین لینگ سرش داد بزند.او یک رئیس مکتب بود و برای خودش
شهرتی داشت بهمین دلیل صورتش تیره شد.برخی با صدایی آرام با او همدردی کردند«:ولش
کن....خودتو درگیر بچه ها نکن!»
او با خشم و خجالتی که داشت خود را جمع و جور کرد و با سردی گفت«:البته،هاه! چرا باید خودمو
درگیر بچه های جوونی کنم که درست و غلط رو نمیدونن؟»
الن چیرن به تابوت که درون گاری قرار داشت نگاهی انداخت.سپس چرخی زده و با شگفتی
پرسید«:وانگجی کجاست؟»
او خیال داشت الن وانگجی را به مقر ابر برگرداند و برای صد و بیست روز دیگر با او حرف بزند
و اگه بی فایده بود شاید مجبورش میکرد زانو بزند .کی فکرش را میکرد که در کسری از ثانیه
الن وانگجی ناپدید بشود؟ الن چیرن کمی راه رفت بعد صدایش را باال برد«:وانگجی کجاست؟!»
الن جینگ یی گفت«:همونطوری که گفتم ما سیب کوچولو رو آوردیم و گذاشتیمش بیرون معبد
بعدش هانگوانگ جون همراه با....همراه با....رفتن به سیب کوچولو خوشامد بگن!»
الن چیرن پرسید«:بعدش؟»
احتیاجی نبود بگوی د بعدش چه اتفاقی افتاده چرا که اثری از وی ووشیان،الن وانگجی و ون نینگ
در معبد گوانیین نبود.
الن چیرن نگاهی به الن شیچن انداخت که هنوز گیج بنظر میرسید و پشت سرش می آمد او از
روی اجبار آه کشید و با خشم آستین های خود را تکانی داد.
الن جینگ یی اطراف را نگریست و با شگفتی گفت«:سیژویی؟ چی شد؟ سیژویی کی غیبش
زد؟»
وقتی جین لینگ شنید که وی ووشیان و الن وانگجی از آنجا رفته اند با عجله بیرون رفت و
نزدیک بود به آستانه چوبی بلند معبد برخورد کند.ولی مهم نبود او چقدر مشتاق دیدن آنهاست
ولی هیچ اثری از آنان نبود.پری دور او می چرخید و زبان خود را از دهانش بیرون آورده بود.
جیانگ چنگ در زیر درخت بلندی درون معبد ایستاده بود وقتی او را دید به سردی گفت«:صورتتو
پاک کن!»
جین لینگ پیش از برگشتن چشمان خود را با دست پاک و صورتش را تمیز کرد«:اونا کجا رفتن؟»
جیانگ چنگ گفت«:رفتن!»
جین لینگ گفت«:گذاشتی همینطوری برن؟»
جیانگ چنگ با استهزا گفت «:چیکار کنم؟ بگم واسه شام هم بمونن؟ بعد از غذا هم بگم مرسی
موندین و متاسفم بخاطر کمبودهای احتمالی؟!»
جین لینگ با خشم بطرفش دست دراز کرد و گفت«:خب معلومه میزاره میره همش بخاطر این
رفتار توئه! تو برای چی اینقدر رو اعصابی دایی؟»
جیانگ چنگ با شنیدن حرفهای او دست خود را باال برده و با چشمهایی درخشان سرزنشش
کرد«:تو اینطوری با بزرگتر از خودت حرف میزنی؟میخوای کتک بخوری؟»
جین لینگ عقب رفت.پری نیز دمش را جمع کرد ولی این بار دست جیانگ چنگ روی سر او
فرود نیامد.در عوض به آرامی دست خود را جمع کرد.
با خشم گفت«:خفه شو جین لینگ،خفه شو و بیا برگردیم...هر کس میره به مکتب خودش!»
جین لینگ با شگفتی در جای خود ماند.پس از کمی تردید مطیعانه ساکت شد و با سری آویزان
کنار جیانگ چنگ قدم برداشت و بعد سر خود را باال گرفت و گفت«:دایی تو اونجا میخواستی
چیزی بگی نه؟»
خورشید هنوز کامل باال نیامده بود.خیابان ها همه ساکت بودند.وی ووشیان و الن وانگجی همراه
هم میرفتند.تنها صدایی که به گوش میرسید صدای برخورد سم االغ با زمین بود.
وی ووشیان روی کمر االغ نشسته بود و با پا چندباری به کفل هایش زد.کیسه روی کمرش از
سیب هایی که شاگردان مکتب الن برایش گذاشته بودند پر بود.
وی ووشیان یکی از سیبهای درون کیسه را برداشت و کنار دهان خود گرفت و همچنان که از
گوشه چشم به چهره زیبای الن وانگجی خیره شده بود به سیبش گاز زد.سیب کوچولو که میدید
او اینطور بی شرمانه از سیبهایش می دزد،آنقدر عصبانی شد که سم های خود را به زمین کوبید و
از بینی خود بخار خارج کرد.وی ووشیان که ابد ًا حواسش به او نبود چند ضربه دیگر به او زد و
خوردن سیب را به پایان رساند«:الن جان،میدونستی؟ اون زنه که اسمش سیسی بود اون دوست
مادر جین گوانگیائو بوده!»
الن وانگجی گفت«:نمیدونستم!»
وی ووشیان خنده اش گرفته بود«:داشتم نظر میدادم ازت چیزی نپرسیدم که ...موقع انتقال فکر
با اون زن غول تو معبد گوانیین اینو فهمیدم.سیسی یه جایی خوب از جین گوانگیائو و مادرش
مراقبت میکنه!»
پس از دمی سکوت الن وانگجی گفت«:پس برای همین جین گوانگیائو گذاشت اون بره!»
وی ووشیان گفت «:بنظر میاد همینطور باشه...من اونجا ترسیدم زوو جون بازم دلش واسه اون
برحم بیاد چیزی در این باره نگفتم.البته هنوزم نمیدونم باید بهش بگیم یا نه!»
الن وانگجی گفت«:اگر در آینده چیزی پرسید من حتما اینو بهش میگم».
وی ووشیان گفت«:فکر خوبیه!» سپس چرخید و پشت سر خود را نگریست و آهی کشید«:دیگه
نمیخوام به هیچ کدوم از اون چیزای حال بهم زن اهمیت بدم همین و بس!»
الن وانگجی نیز تایید کرد و افسار سیب کوچولو را چسبید و به راه رفتن ادامه داد .هرکدام باید به
مسائل خودشان رسیدگی میکردند حتی با اینکه الن شیچن برادر خونیش بود باز هم در حال
حاضر کمکی از دست الن وانگجی برنمی آمد.همدری با او در حال حاضر کامال بی فایده بود.
پس از مکثی طوالنی الن وانگجی گفت«:وی یینگ!»
وی ووشیان گفت«:چیه؟»
الن وانگجی گفت«:یه چیزی هست که من هنوز بهت نگفتم!»
برای لحظه ای قلب وی ووشیان از ترس به تپش افتاد«:چی هست؟»
الن وانگجی ایستاد و مستقیم به او خیره شد.همین که خواست حرف بزند دو نفر که با سر و
صدای زیاد میدویدند به طرف آنها آمدند.وی ووشیان گفت«:خدای من،هنوز هیچی نشده گیرمون
آوردن؟»
الب ته که کسی آنها را گیر انداخته بود اما چیزی بهتر از آنچه تصور میکرد بود.الن سیژویی نفس
نفس زنان به طرفشان می آمد«:هـ-هانگوانگ جون،ارشد وی!»
وی ووشیان دست خود را روی سر االغ تکیه داد«:سیژویی من دارم با هانگوانگ جون،مثل دو تا
کفتر عاشق فرار میکنیم تو چرا اینجایی؟ نمی ترسی جناب الن پیر سرزنشت کنه؟»
الن سیژویی با کمرویی گفت«:ارشد وی،اینطوری نباش،من-اومدم یه سوال خیلی مهمی ازت
بپرسم!»
وی ووشیان پرسید«:چی شده؟»
الن سیژویی گفت «:خب من یه چیزایی یادم اومده که نمیتونستم تاییدشون کنم...خب...واسه
همینم اومدم از هانگوانگ جون و شما در اینباره سوال کنم!»
الن وانگجی پیش از آنکه به او نگاه کند به ون نینگ نگریست.ون نینگ آرام سر تکان داد.وی
ووشیان گفت«:این کارا چیه؟؟»
الن سیژویی نفس عمیقی کشید و شروع کرد«:میگفت مهارت آشپزیش نظیر نداره اما وقتی غذا
می پخت دود فلفال از تو گوش آدم میزد بیرون تازه دل درد هم میگرفتیم!»
وی ووشیان گفت«:هاه؟»
الن سیژویی اضافه کرد «:منو تو زمین هویج چال میکرد بعدش میگفت اگه یه کمی بهم آب بدن
و آفتاب بخورم احتماال چند تا بچه دیگه جوونه میزنن و من میتونم باهاشون بازی کنم!»
وی ووشیان ساکت ماند.الن سیژویی ادامه داد«:قرار بود هانگوانگ جون رو غذا مهمون کنه ولی
پول غذا رو نداد و فرار کرد و هانگوانگ جون مجبور شد پول غذا رو بده!»
وی ووشیان با چشمانی که از شگفتی باز مانده بودند چنان متعجب شد که نمیتوانست درست روی
االغ بنشیند و با لکنت گفت«:تو....تو».....
الن سیژویی به وی ووشیان و الن وانگجی زل زده بود«:شاید چون خیلی بچه بودم نمیتونم بیشتر
اتفاقات گذشته رو بیاد بیارم ولی مطمئنم که فامیلیم....ون بود!»
وی ووشیان با صدایی لرزان گفت«:فامیلی تو ون بود؟ مگه الن نیست؟ الن سیژویی؟ الن یوان؟»
سپس من من کنان گفت«:الن یوان.....ون یوان؟»
الن سیژویی سر خود را تکان داد و با صدایی لرزان گفت«:ارشد وی،من...آ-یوانم»....
وی ووشیان که هنوز نتوانسته بود تمام این موضوع را در ذهن خود جمع و جور کند و بفهمد با
گیجی گفت«:آ -یوان....؟ اون نمرد؟ اون موقع توی تپه های تدفین تنها مونده بود»....
پیش از اینکه بتواند حرف خود را به پایان برساند سخنان الن شیچن در سرش پیچید«:همه
میگفتن اون سالها رو بخاطر تاوان اشتباهاتش گوشه نشین بود ولی در حقیقت تمام اون سالها در
بستر بیماری افتاده بود و نمیتونست بلند شه...با اینکه میدونست شما مردین ولی با اون بدن مریض
خودشو به تپه های تدفین رسوند تا برای آخرین بار شما رو ببینه»....
وی ووشیان بطرف الن وانگجی چرخید و گفت«:الن جان کار تو بود؟»
الن وانگجی جواب داد«:بله!»همانطور که به وی ووشیان خیره شده بود ادامه داد«:این چیزی
بود که هیچ وقت نگفته بودم!»
برای مدت طوالنی وی ووشیان هیچ چیزی نگفت.
تا اینکه الن سیژویی دیگر طاقت نیاورد با صدایی بلند از جا پرید و یک دستش را دور وی ووشیان
و دست دیگرش را دور الن وانگجی حلقه کرد و هردویشان را تنگ در آغوش گرفت.وی ووشیان
و الن وانگجی بخاطر این بغل ناگهانی بهم برخوردند و شگفت زده شدند.
الن سیژویی سرش را میان شانه های آنان فرو برده بود و گفت«:هانگوانگ جون،ارشد
وی...من...من»...
با شنیدن صدای خفه او،هر دو بهم نگاه کردند و می توانستند در عمق نگاه هم چیزی عمیق و
لطیف را ببینند.
وی ووشیان خودش را جمع و جور کرده و دستش را روی کمر الن سیژویی گذاشت و نوازشش
کرد«:کافیه دیگه،واسه چی گریه میکنی؟»
الن سیژویی گفت «:گریه نمیکنم...فقط....خیلی یهویی دلم گرفت....ولی خوشحالم هستم
....نمیدونم چطوری باید حسمو بگم»....
پس از کمی سکوت،الن وانگجی هم دستش را روی کمر او نهاده و درحالیکه نوازشش میکرد
گفت«:پس نمیخواد چیزی بگی!»
وی ووشیان گفت«:درسته!»
الن سیژویی چیزی نگفت در عوض آندو را محکمتر از قبل در آغوش گرفت.
خیلی زود وی ووشیان گفت «:هی هی هی،تو چرا اینقدر زورت زیاده؟ از تکنیک های هانگوانگ
جون بایدم این انتظارو داشت»....
الن وانگجی به او نگاه کرد و گفت«:تو هم خوب آموزشش دادی»
وی ووشیان گفت«:برای همینه همچین پسر خوبی شده!»
الن سیژویی گفت«:ارشد وی هیچ وقت چیزی یادم نداده!»
وی ووشیان گفت«:کی میگه یادت ندادم؟ تو اون موقع خیلی بچه بودی....هر چی من یادت دادم
رو فراموش کردی!»
الن سیژویی گفت«:من فراموش نکردم...حاال یادم اومد،فکر کنم یه چیزایی یادم دادی!»
وی ووشیان گفت«:آره دیدی؟!»
الن سیژویی با چهره ای جدی گفت «:یادم دادی چطوری کتابای منحرفانه رو تبدیل به کتابای
معمولی بکنم!»
وی ووشیان ساکت ماند و الن وانگجی به او نگریست.
الن سیژویی ادامه داد«:حتی یادم دادی وقتی یه بانوی زیبا رو دیدم که داره رد میشه»....
وی ووشیان گفت «:چرنده،چرا همش این چیزا رو یادته؟ حتما خواب دیدی ...مگه میشه من به یه
بچه کوچیک از این چیزا یاد بدم؟»
الن سیژویی سر خود را باال گرفت «:عمو نینگ میتونه شهادت بده....حتما وقتی داشتی این چیزا
رو یادم میدادی اونجا بوده!»
وی ووشیان گفت«:چی رو شهادت بده؟ اصال همچین اتفاقاتی رخ ندادن!»
الن وانگجی به وی ووشیان نگاه کرد که هنوز داشت میخندید و سر خود را تکان داد.نگاهش
مهربان بود.
وی ووشیان دوباره پرسید«:راستی ون نینگ تو اینا رو میدونستی؟»
ون نینگ به نشانه تایید سر تکان داد.وی ووشیان با شگفتی گفت«:پس چرا به من چیزی نگفتی؟»
ون نینگ به الن وانگجی نگاهی انداخته و با احتیاط گفت«:ارباب جوان الن گفتن بهتون نگم
خب»...
وی ووشیان که عصبانی شده بود گفت «:تو چرا همش به حرف اون گوش میدی؟ تو ژنرال شبح
هستی—چرا ژنرال شبح از هانگوانگ جون می ترسه؟ داری آبروی منو می بریا!»
الن سیژویی هنوز داد میزد«:هانگوانگ جون،معذرت میخوام!»
0
هر چهار نفرشان درون جنگلی در گوشه شهر یونپینگ ایستادند.ون نینگ گفت«:ارباب،ما از این
طرف میریم!»
وی ووشیان گفت«:کدوم طرف؟»
ون نینگ گفت«:مگه ازم نپرسیدین وقتی همه چی تموم شد میخوام چیکار کنم؟ با آ-یوان درباره
ش حرف زدم و تصمیم گرفتیم بریم چیشان و خاکستر مردممون رو دفن کنیم...من میخواستم
اونجا رو خوب بگردم تا اگه از لوازمی که خواهرم وقتی زنده بود چیزی مونده همونجا براش یه
مقبره درست کنم!»
وی ووشیان گفت «:یه مقبره....من واسه تو و اون توی تپه های تدفین یکی درست کرده بودم
ولی خب اونم سوزوندن....ما هم میتونیم بریم به چیشان!»
او بطرف الن وانگجی برگشت تا از او سوال کند ولی ون نینگ بجایش پاسخ داد«:احتیاجی
نیست!»
وی ووشیان با تردید پرسید«:مطمئنی نمیخوای باهامون بیای؟»
الن سیژویی گفت«:ارشد وی،تو باید با هانگوانگ جون بری!»
وی ووشیان میخواست دوباره چیزی بگوید که ون نینگ سریع جلویش را گرفت«:ای بابا...مشکلی
نیست ارباب وی،تو به انداه کافی برامون تالش کردی!»
پس از لحظه ای سکوت وی ووشیان پرسید«:وقتی این کارات تموم شد میخوای چیکار کنی؟»
ون نینگ گفت«:آ-یوان رو برمیگردونم به مقر ابر،بعدش میشینم به این فکر میکنم که حرکت
بعدیم باید چی باشه ...از حاال میتونی بزاری که تنها توی راهی که خودم میخوام قدم بزارم!»
وی ووشیان به آرامی سر تکان داد و گفت«:منم همینو میخوام».
در تمام سالها،این اولین بار بود که ون نینگ برای خودش تصمیمی میگرفت و راهی که او
میرفت را دنبال نمی کرد.وی ووشیان فکر میکرد شاید او نیز میخواست کاری مطابق میل خود
انجام دهد.
وی ووشیان تمام وقت به همین امید داشت روزی برسد که هر کدام راه خودشان را بروند ولی
حاال که آن روز رسیده بود و می دید که ون نینگ و الن سیژویی در کنار هم راه میروند و
ظاهرشان به آرامی در مسیر ناپدید میشود احساس ناراحتی میکرد.
االن الن وانگجی تنها کسی بود که کنارش مانده،خوشبختانه الن وانگجی تنها کسی بود که او
آرزو میکرد همیشه کنارش بماند.وی ووشیان گفت«:الن جان!»
الن وانگجی پاسخ داد«:همم»
وی ووشیان گفت«:خیلی خوب تربیتش کردی!»
الن وانگجی پاسخی نداد.وی ووشیان گفت«:هانگوانگ جون،لطفا از خودت یه واکنشی نشون بده
خب؟»
الن وانگجی کماکان ساکت بود.وی ووشیان گفت«:تو خیلی سردی ...احیانا االن نباید منو محکم
می چسبوندی به زمین و».....
پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند،الن وانگجی دست دراز کرده و گردن او را گرفت
و با فشار زیادی سر وی ووشیان را محکم چسبید و دوباره شروع به بوسیدن هم کردند.
سیب کوچولو مات و مبهوت مانده بود.در حال جویدن یک سیب بود که دهانش همانطور باز
ماند.تبدیل به یک خر سنگی شده بود.خیلی زود فهمید که دیگر نمیتواند وی ووشیان را نگهدارد
الن وانگجی دست چپش را پشت کمر او گذاشت و با دست راست زیر زانوهایش را گرفت و وی
ووشیان را از روی االغ برداشت.
همانطور که وی ووشیان میخواست به زمین میخ شد و مدت طوالنی به بوسیدن ادامه دادند.ناگهان
با صدای بلندی گفت«:وایسا وایسا!»
الن وانگجی گفت«:چیه؟»
وی ووشیان چشمان خود را تنگ کرد و گفت«:یهویی یه چیزی حس کردم»...
چوبها،شاخ و برگ،ریشه،فشار احساسات،بهم پیچیدن زبانهایشان....انگار که قبال همین احساس
را تجربه کرده بود.مدتی اندیشید و بنظرش همه چیز آشناتر رسید و اینطور نتیجه گرفت که زمانش
رسیده تا سوال بپرسد«:شکار کوهستان ققنوس،اون موقع من چشمامو بسته بودم،الن جان تو»....
او حرف خود را به پایان نبرد و الن وانگجی پاسخی نداد ولی هر دو یکه خوردند.وقتی وی ووشیان
احساس کرد حالت صورتش مشکلی دارد باالتنه خود را باال گرفت آرنجش را تکیه گاه خود ساخت
و گوشش را به سینه الن وانگجی چسباند.همانطور که انتظار داشت قلبش بسرعت می تپید.
صد ای خنده او کامال بلند بود الن وانگجی که دیگر صبرش بسر آمده بود او را به زمین
چسباند.سیب کوچولو را همانجایی که بود رها کردند و هر دو پشت یک بوته خزیدند.
تنها مدتی پس از طوفان گذشته بود و هنوز ریشه ها و گیاهان خیس بودند و لباس سفید الن
وانگجی را مرطوب میکردن د .وی ووشیان لباس او را از تنش خارج کرد.او نفسی کشید و
گفت«:حرکت نکن!»
عطر گیاهان خیس روی لبها و گردن وی ووشیان پیچیده بود و از بدن الن وانگجی عطر مالیم
صندل سفید احساس میشد.وی ووشیان میان پاهای الن وانگجی زانو زده و میخواست سرتاپای
او را غرق بوسه کند پس از پیشانی شروع کرد.بعد به میان ابروهایش رسید،سپس نوک بینی اش
را بوسید.بعد گونه هایش،لبهایش،چانه اش ...برجستگی گلویش....استخوان ترقوه و میان سینه اش
را سیر بوسید.....
او چنان که چیز مقدسی را داشته باشد به آرامی و دقت او را می بوسید.
همین که عضالت محکم شکمش را بوسید و خواست پایین تر برود .چند الیه موهایش از روی
شانه لغزیدند و روی آن ناحیه خطرناک را به آرامی پوشاندند.الن وانگجی بنظر میرسید دیگر تاب
ندارد،شانه های وی ووشیان را گرفت ولی او مچ الن وانگجی را چسبید و گفت«:حرکت نکن،بهت
گفتم خودم اینکارو میکنم!»
او گیره ای که موهایش محکم با آن بسته شده بودند را کشید و پیش از آنکه دوباره بطرف پایین
برود موهای خود را مرتب کرد.الن وانگجی فهمید که میخواهد چه کاری انجام دهد پس چهره
در هم کشید و با صدای آرامی گفت«:نه!»
وی ووشیان گفت«:آره!» بعد به آرامی عضو الن وانگجی را به لب گرفت.
کامال حواسش را جمع کرد که با دندان آن را گاز نگیرد.دهانش را با دقت فراوان دور تا دورش
پیچاند.با تمام توانش سعی میکرد آن را به عمق بیشتری بمکد از برخورد آن با گلوی خود حس
میکرد گلویش درد گرفته ،الن وانگجی متوجه شد که چندان وضعیتش آسوده نیست سعی کرد او
را به عقب بکشاند تا اینقدر به خودش فشار نیاورد«:کافیه!»
وی ووشیان دست او را آرام کنار زده و شروع به مکیدن کرد.
الن وانگجی گفت....«:تو» سپس دیگر نتوانست حرف بزند.....
شمار مجموعه های شهوت انگیز و منحرفانه ای که وی ووشیان جمع آوری کرده و خوانده بود
را اگ ر میخواستند جایی جمع کنند به اندازه عمارت کتابخانه مکتب الن میشد .از آنجا که پسر
باهوشی بود،طبق آنچه دیده و یاد گرفته بود از زبان و لبهای خود استفاده میکرد و جدیت زیادی
بخرج داد تا او را به مرحله شهوت سوزان برساند.وقتی حساس ترین عضو بدن الن وانگجی میان
لبه ایی گرم و مرطوب قرار گرفته بود برایش بسیار سخت بود که خودش را کنترل کند و دست به
عمل خشونت آمیزی نزند.
وی ووشیان احساس میکرد که او تندتر از قبل نفس میزند.انگشتان الن وانگجی در شانه های او
فرو رفته بود.سرعت مکیدن خود را باالتر برد تا جایی که گردن و گونه هایش درد گرفت و آنجا
بود که احساس کرد چیز داغی در گلویش سرازیر شده است.
مایع بسیار غلیظ،داغ بود و بوی عطر میداد.همین که عضو الن وانگجی به دیواره گلوی وی
ووشیان برخورد کرد و مایع به گلویش خورد احساس خفگی کرده و دهان خود را عقب کشید وقتی
او سرفه میکرد الن وانگجی چندباری کمرش را نوازش کرد .با لحن آشفته و متعجبی گفت«:تفش
کن یاال تفش کن!»
وی ووشیان دهان را با دست پوشانده و سر خود را تکان داد.لحظه ای بعد،دست خود را کنار برد
و زبانش را تا آنجا که میتوانست از دهان بیرون کشید و درون دهان خود را به الن وانگجی نشان
داد«:همه شو قورت دادم!»
نوک زبانش قرمز روشن بود و لبهایش سرخ شده بودند.گوشه لبش ذره ای سفید شده و در عین
حال می خندید.الن وانگجی درحالیکه نمیدانست چه باید بگوید به او خیره شد.
او یکی از تهذیبگران مودب زمان بود و حاال تمام وجهه رسمی و جدی او از میان رفته بود.حتی
سایه صورتی نوک ابروها و چشمانش را هم فراگرفت.همین که کمی رنگ برنگ شد ظاهرش
جوری شد انگار به شکلی وحشیانه مورد آزار قرار گرفته است.وی ووشیان با دیدن ظاهرش بیش
از پیش شاد شد.او تا به کمر لخت شد و دستان خود را دور شانه های الن وانگجی گره کرده و
گوشه لبها و پلکهای او را غرق بوسه ساخت«:پسر خوب،اصال نترس،وقتش که برسه اونوقت تو
باید مال منو مزه کنی اون موقع باید همینطوری کارت عالی باشه فهمیدی؟»
لبهایش به مایع تراوش شده از عضو الن وانگجی آغشته بودند پس از بوسه کمی از آن هم روی
لبهای الن وانگجی مالید.مهمتر از آن ظاهر بهم پیچیده،بیشتر چهره ای رقت انگیز گرفته بود.وی
ووشیان دوباره او را بوسید و گفت«:الن جان من خیلی دوستت دارم!»
الن وانگجی آرام به طرف او چرخید.
وی ووشیان نمیدانست درست می بیند یا نه اما الیه ای قرمز دور چشمان او را گرفته بود.
وی ووشیان احساس میکرد نمیتواند زیر بار آن نگاه سنگین تاب بیاورد و فکر کرد به اندازه کافی
او را مطمئن نساخته پس گفت«:بیا تا ابد همینطوری بمونیم باشه؟»
ناگهان الن وانگجی بطرفش پرید و او را محکم به گیاهان و ریشه ها چسباند.در یک لحظه
موقعیتشان تغییر کرده بود.وی ووشیان تصور میکرد الن وانگجی باز میخواهد تمام بدنش را گاز
بگیرد پس با خنده سرش را عقب کشید و گفت«:نمیخواد عجله کنی گفتم دفعه بعد میتونی»....
ناگاه احساس کرد پایین تنه اش زق زق میکند با صدای بلندی –آه -کشید کمی اخم کرد و
گفت«:الن جان،چیو فرو کردی اونجا؟»
خودش بوضوح میدانست چیست --آن انگشت الغر بود...تنها میخواست خاطر جمع شود.ناخودآگاه
پاهایش را باز کرد و احساس عجیبش بیشتر شد.حاال دومین انگشت هم درونش فرو رفته بود.....
وی ووشیان در انتخاب کتاب های منحرفانه بسیار ماهر بود اما هیچگاه چیزی با موضوع
همجنسگرایی ندیده بود ...هرگز فکرش را هم نمیکرد که چنین عالیقی داشته باشد یا نسبت به
این موضوع کنجکاو باشد در ننتیجه بطور طبیعی تصور میکرد همه چیز میان مردان به همین
اندازه خالصه میشود:بوسیدن،در آغوش گرفتن،معاشقه با لبها یا دست....وقتی الن وانگجی او را
به زمین فشرد،از درون انگشت به انگشت مالیده شد فهمید موضوع فراتر از این چیزهاست.مهمتر
از همه کمی درد داشت که هم برایش عجیب مینمود و هم خنده دار بود....
ولی با اضافه شدن انگشت سوم وی ووشیان دیگر نتوانست به خنده ادامه دهد.او از کمی قبل تر
احساس درد و ناراحتی میکرد ولی اندازه سه انگشت کمی کمتر از آن چیزی بود که کمی پیش با
لذت می مکید پس سریع به زبان درآمد«:الن جان،الن جان،آه-،یه دقه وایسا....اینطوری درسته
واقعا؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ همینجاست یعنی؟ من فکر میکنم»...
ولی بنظر میرسید الن وانگجی دیگر به حرفهای وی ووشیان گوش نمیدهد،با دهان صدای وی
ووشیان را خفه و عضوش را درون وی ووشیان فرو کرد.
چشمان وی ووشیان گشاد شدند.پاهایش کامل باز بودند و دو الیه گوشت بر هم
میخوردند،قلبهایشان می کوبید و به تندی نفس میکشیدند.
الن وانگجی با صدای خشنی گفت....«:متاسفم....ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم!»
وی ووشیان وقتی چشمان سرخش را دید فهمید که تا االن بسختی خودش را کنترل کرده و اینها
همه نتیجه آزارهای اوست.پس از الی دندانهای بهم فشرده گفت«:خب اگه نمیتونی نمیخواد
جلوی خودتو بگیری....فقط من االن باید چیکار کنم؟»
وی ووشیان از بین تمام انسانها نا امیدانه از او می پرسید چه کند.الن وانگجی نیز پاسخ داد...«:آروم
باش!»
وی ووشیان زمزمه کنان گفت«:باشه،آرومم،آرومم».....
همین که کمی احساس آرامش کرد،الن وانگجی کمی بیشتر در او فرو کرد و وی ووشیان دیگر
نتوانست تحمل کند زیرا عضالت میان ران و شکمش بشدت تحت فشار کشیده میشدند.الن
وانگجی گفت....«:درد داری؟»
وی ووشیان درحالیکه می لرزید دستان خود را به او چسباند و جلوی سرازیر شدن اشکهایش را
گرفت«:آره خب بار اولمه—معلومه که درد دارم!»
بعد از گفتن این حرف احساس کرد سایز عضو الن وانگجی درون او بزرگتر شده است.
به آسانی میشد تجسم کرد وقتی نواحی نرم و لطیف چیزی با شیئی خارجی و سخت مورد حمله
قرار بگیرد چقدر چه احساسی پیدا خواهد کرد ولی در آن لحظه وقتی فکر کرد الن وانگجی به
چند کلمه ساده او چه واکنش انفجاری نشان میدهد دوباره به خنده افتاد.
به عنوان یک مرد میدانست که الن وانگجی االن چقدر ناخوشنود است .درون او گیر افتاده و با
فشار سعی داشت راه خود را باز کند.دل وی ووشیان برحم آمد.پیش قدم شده و گردن خود را کنار
گوشهای او برد«:الن جان،الن جان خوبم،اِرگاگای من،بهت میگم باید چیکار کنی...منو
ببوس...اگه اذیت نمیشی االن منو ببوس»...
الله گوش های الن وانگجی برنگ سرخ درآمد سپس با سختی زیادی گفت.... «:اینطوری...منو
صدا نزن!»
وقتی وی ووشیان دید که این بار به لکنت افتاده بیشتر خندید «:خوشت نیومد؟ پس یه چی دیگه
صدات میکنم...وانگجی دی دی،جان-اِر،هانگوانگ،کدومشونو بیشتر....عاااااااااااااااااااااااه»
الن وانگجی درحالیکه لبهای خود را گاز گرفته بود همه اش را تا انتها فرو کرد.وی ووشیان که
جلوی اشک خود را گرفته و شبیه بغضی در گلویش شده بودند وقتی به شانه های الن وانگجی
چنگ زد،ابرو بهم پیچید و اشک از چشمانش سرازیر شد.پاهایش را محکم دور کمر الن وانگجی
گره کرده بود و می ترسید حرکت کند.وقتی ذهن الن وانگجی کمی آرام گرفت چند نفس عمیق
کشید و گفت«:متاسفم!»
وی ووشیان سرش را تکان داد و با لبخندی اجباری گفت«:خودت گفتی که بین تو و من ...نیازی
نیست این حرفا گفته بشن!»
الن وانگجی با نهایت دقت میخواست او را ببوسد اما حرکاتش پر از بی تجربگی بودند وی ووشیان
چشمان خود را بست و اجازه داد او زبانش را در دهانش بگذارد،مدتی همانطور زبانشان را بهم می
پیچاندند تا اینکه وی ووشیان چشمش به نشان زیر استخوان ترقوه الن وانگجی افتاد.
دستش را روی نشان نهاده و آن زخم را پوشاند .لبخندش نیز آرام ناپدید شد«:الن جان،بهم
بگو،اینم به من مربوطه؟»
بعد از لحظه ای سکوت الن وانگجی جواب داد«:چیزی نیست من....مست بودم!»
او بعد از کشتار در شهر بی شب،وی ووشیان را به تپه های تدفین بازگرداند.چیزی که انتظارش را
میکشید سه سال بستری بود...با اینهمه در آن روزها،او دائم اخبار گوشه و کنار را میشنید –اینکه
هر کسی تاوان اعمال خود را خواهد داد و اینکه فرمانده ییلینگ روحاً و جسما باالخره مرده بود....
مجازات او چه بستری اجباری بود و چه حبس خانگی هنوز به پایان نرسیده بود که با اجبار از مقر
ابر خارج شد و با وجود درد و زخمی هایی که بر تنش بود راه ییلینگ را پیش گرفت.تمام کوهستان
را جستجو کرد و غیر از ون یوان،که در درختی نیمه سوخته مانده و جان سالم بدر برده بود و تب
بسیار شدیدی داشت هیچ چیز دیگری آنجا نیافت.نه تکه ای استخوان،نه ذره ای گوشت یا رشته
ای از ذرات پراکنده و ضعیف یک روح......
او در راه برگشت به مکتب گوسوالن،از شهر سایی یک کوزه شراب لبخند امپراطور خرید.
شراب بسیار معطر و جا افتاده و دلپذیر مینمود.از آن نوشیدنی های تند و تیزی نبود با این حال
وقتی از گلویش پایین میرفت کامال گلویش را سوزاند....تیزی نوشیدنی چشم ها و تمام قلبش را
سوزاند.
او طعمش را اصال دوست نداشت.ولی حس میکرد می فهمد چرا آن شخص نوشیدنی را دوست
داشته است.
آن شب اولین باری بود که الن وانگجی مست شد و اولین باری بود که احساس سرخوشی عجیبی
داشت.او ابداً بیاد نمی آورد بهنگام مستی چه کاری انجام داده است.تا مدتها،تمام افراد قبیله
الن،چه شاگردان و چه تهذیبگران،موقعی که او را نگاه میکردند نمیتوانستند آنچه می بینند را باور
کنند.برخی میگفتند آن شب انبار خانه مقر ابر را شکسته و در میان جعبه ها دنبال چیزی میگشت
که کسی نمیدانست چه بوده....وقتی الن شیچن پرسیده بود او دنبال چه میگردد پاسخ داده که
دنبال یک فلوت میگردد ،فلوتی که گمش کرده ....
الن شیچن نیز فلوت زیبای ساخته شده از یشم را به او داده ولی او فلوت را با خشم پرتاب کرده
و گفت که این همانی نیست که او میخواهد.او هر چه تالش کرد موفق به یافتن فلوت نشد ولی
ناگهان چشمش به میله آهنینی افتاده بود که از مکتب چیشان ون مصادره شده بود و نشان آنها
را داشت.
پس از هوشیاری،زخمی مشابه زخمی که وی ووشیان در غار شوانووی قاتل روی سینه اش
افتاد،داشت.
الن چیرن بشدت آشفته و خشمگین بود تا توانست بخاطر این موضوع سرزنشش کرد.مجازات یا
توبیخ برای او بی فایده مینم ود.او دیگر کشش نداشت.در نتیجه با تصمیم الن وانگجی برای
نگهداشتن ون یوان مخالفتی نکرد.الن وانگجی به او درود فرستاده و احترام گذاشت بعد رفت تا
با مجازات خود روبرو شود او یک شب و یک روز در مقر ابر در نهایت سکوت زانو زده بود.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
او شراب نوشیده و مست شده و به زخمهای دردناک خود زخم دیگری اضافه کرده بود.سیزده سال
از زمانی که آن زخم پوست گرفته و چون نقش برجسته ای شده بود میگذشت.
الن وانگجی کامال درون او فرو کرده و ضربه میزد در حالیکه وی ووشیان چشمان خود را محکم
بسته بود.نفس نفس میزد تا اینکه موفق شد تنفس خود را با حرکات الن وانگجی هماهنگ
کند.وقتی به آن شی پرقدرت و خشن عادت کرد بی اختیار پایین تنه خود را به حرکت درآورد
موجی از لذتی سکر آور از همان قسمت پایین به مهره های کمرش خزید و در تمام جسمش
پیچید.
وی ووشیان سریع پی برد در چنین موقعیتی چطور باید لذت ببرد.او دست خود را در موهای خیس
عرق الن وانگجی فرو برده و پیشانی بندش را باال کشید.خنده کنان و با صدای نرمی
گفت....«:خیلی داری حال میکنی....؟ داخل من بهت حال میده؟»
الن وانگجی لب پایین خود را گاز گرفت و پاسخش را با ضربات سنگین تر و وحشیانه تری داد.
وی ووشیان کنترل خود را از دست داده و غرق لذت شده بود.سر تا پایش را عرق پوشانده و
احساس میکرد تمام بدنش چسبناک شده است.او با نفس های بریده گفت....«:الن جان،بد
سرنوشتی منتظرته...ما هنوز یه تعظیم بدهکار بودیم...سومین تعظیم رو انجام ندادیم که...هنوز
ازدواج نکردیم...داری قبل ازدواج همچین کارایی باهام میکنی؟ میدونی به این کارا چی میگن؟
می ترسم عموت بندازدت تو قفس خوک!»(در چین باستان کسانی که کارهای ناشایست جنسی
انجام میدادن رو به این صورت مجازات میکردن که طرفو مینداختن تو قفسی که برای خوک ها
ساخته شده بعد اونقدر توش آب می ریختن که فقط سرش بیرون بمونه یا اینکه کامل عرقش
میکردن تو یه محوطه کوچیک ....البته این جمله االن بیشتر در حکم اصطالحه که به یه کسی
درباره کارش هشدار بدن!)
الن وانگجی درحالی که جوابش را با عمل میداد گفت....«:مدت زیادی اینطوری بودم!»
آنچه پس از آن انجام داد فشار و ضربه ای عمیق تر بود و وی ووشیان از روی لذت و درد سر
خود را عقب برد و گلویش بدون هیچ دفاعی در اختیار او افتاد و الن وانگجی گلویش را گاز گرفت.
میزان لذتی که وی ووشیان احساس میکرد آنقدر زیاد بود که تا مدتی ذهنش در سیاهی غرق
شد،پس از اینکه کمی حالش جا آمد از میان افکار تیره و تاره خود اولین اندیشه اش این بود...:باورم
نمیشه...چرا وقتی پونزده سالمون بود با الن جان اینکارا رو نکردم؟ بنظرم کلی از روزای عمرو
هدر دادم نه؟
در حین انجام چنین فعالیت هایی الن وانگجی قطعا فاعل بود زیرا بیش از وراجی و الس زدن
عمل میکرد.وی ووشیان پس از مدتی گیجی ناشی از فعل و انفعاالت درونی و ضرباتی که دریافت
میکرد توانست بر خود مسلط شود دوباره از جا بلند شده و بیخ گوش الن وانگجی حرفای کثیف
را از سر گرفت«:ارباب زاده دوم الن،شما از کی به من احساس پیدا کردی؟ اگه از خیلی وقته منو
میخوای چرا زودتر از اینا منو مال خودت نکردی؟ اون کوه های پشت مقر ابرتونم جای خوبیه
ها؟! میتونستی هر دفعه میرم ولگردی دست و پامو ببندی ببریم همونجاها و کشون کشون بندازی
رو علفا و اینا ...و هر کاری دوست داشتی میتونستی باهام بکنی...و....عای.....یواش تر....اولین بارمه
بابا....یه ذره مهربون تر باش(.....مترجم:تو داری گور خودتو میکنی پسرم)...خب کجا بودم؟ بزار
ادامه بدیم...خب تو زورت زیاده منم نمتونستم مقاومت کنم ...اگرم جیغ میزدم میتونستی ساکتم
کنی...یا مثال عمارت کتابخونه هم خوب جاییه...درست وسط اون همه کتاب و متون باستانی
پخش و پال روی زمین خیلی رویاییه میشه نه؟میتونستیم چند تا کتاب آموزش همجنسگرایی هم
بیاریم واسه الگو و یادگیری....میشد همه وضعیت های دادن رو امتحان کنیما........برادر!برادر! اِر-
گاگا! رحم کن،لطفا به من رحم کن!! باشه باشه دیگه حرف نمیزنم ...داری زیاده روی میکنی باور
کن خیلی زیاده رویه ...نمیتونم تحمل کنم واقعا نمیتونم...نکن دیگه»....
الن وانگجی ابداً نمیتوانست این شیوه او را تحمل کند.پس بیشتر تحریک میشد باتوجه به ضربات
پشت سرهمی که وی ووشیان از درون احساس میکرد بنظر رسید کل بدنش از درون بهم پیچیده،از
او خواست تا آرام تر باشد ولی الن وانگجی سخت تر از قبل به درونش ضربه میزد.وی ووشیان
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
برای تقریبا یک ساعت به آن حالت مانده و ابدا تغییری در وضعیت معاشقه شان نداشتند بهمین
دلیل حس میکرد کفل ها و پشتش کامال کرخت شده اند.پس از کرختی،درد و خارش هم اضافه
شد احساس میکرد میلیون ها مورچه درون استخوانهایش به حرکت درآمده اند.
بخوبی می فهمید که دارد تاوان شیطنت های خود را میدهد.دوباره از الن وانگجی با بوسه پذیرایی
کرد و بدون ذره ای غرور از نو شیطنت آغاز نمود«:اِر-گاگا،یه لطفی بکن و بزار یه نفسی
بکشم....باور کن ما تو زندگیمون کلی وقت داریم...بیا دفعه بعد از همینجا ادامه بدیم...بیا برگردیم
سر همون کارایی که اول میکردیم خب؟همون بوس و این حرفا باشه؟یه امروز از این باکره بدبخت
بگذر نمیتونی؟ هانگوانگ جون تو خیلی قدرتمندی و فرمانده ییلینگ فلک زده این زیر،کارش
تمومه....اونا باید دفعه دیگه به جنگ ادامه بدن!»
رگهای پیشانی الن وانگجی بیرون زده بودند و او با سختی زیادی به سخن درآمد....«:اگه واقعا
میخوای تموم بشه....پس دهنت رو ببند و اینقدر حرف نزن»....
وی ووشیان گفت «:خب من دهن دارم ...دهن هم واسه حرف زدنه...الن جان،وقتی گفتم
میخواستم هر روز باهات بخوام....میتونی وانمود کنی چیزی نشنیدی؟»
الن وانگجی گفت«:نه!»
وی ووشیان احساس میکرد قلبش شکسته«:چطور میتونی با من اینطوری باشی؟ هیچ وقت
درخواستای منو اینطوری رد نکرده بودی!»
الن وانگجی با لبخند کوتاهی رو به او گفت«:نه!»
چشمان وی ووشیان با دیدن لبخندش درخشید چنان که تقریبا تمام چیزهایی که قبل تر گفته
بود را برای لحظاتی از یاد برد.ولی چند ثانیه بعد،آن لبخند برایش حکم نور خورشید روی برف را
پیدا کرد زیرا لبخندی که دید تضاد کاملی با آن ضربات وحشیانه داشت و باعث شده بود وی
ووشیان به گریه درآید.او علف های روی زمین را با دو دست چنگ زده و با صدای خشنی فریاد
کشید«:پس چهار روز.....چهار روز یه بار خوبه؟ اگه چهار روز زیاده سه روزم خوبه ها؟!»
بنظر میرسید الن وانگجی عزمش را جزم کرده«:هر روز یعنی هر روز!»
کردند.چند ثانیه بعد دومین،سومین،چهارمین جسد خونین آنجا فرود آمد.انگار از آسمان بجای باران
جسد میبارید.صدای جیغ و فریادها در سراسر بیشه طنین انداخت.تهذیبگران هیچگاه با چنین
موقعیتی روبرو نشده بودند باوجود نترسیدن،شوکه شده و همانجا ماندند.رهبرشان فریاد زد«:فرار
نکنید! نترسید! اینا فقط چند تا شبح ساده».....
ولی پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند چیزی گلویش را گرفت و صدایش را خفه
کرد.
او یک درخت دید.
شخصی روی درخت نشسته و کمی از انتهای لباس سیاهش در باد می چرخید.چکمه هایی که به
پا داشت را آرام به جلو و عقب تکان میداد.کامال آرام بود و بنظر میرسید دارد خودش را سرگرم
میکند.
روی کمر شخص،یک فلوت براق و سیاه بود و در انتهای فلوت آویز سرخ خونینی بسته شده و
همزمان با پاهای او حرکت میکرد.
چهره تهذیبگران در دم تغییر کرد.
روستاییان که از همان ابتدا از ترس عقلشان را از دست داده بودند فریاد زدند و گمان می بردند
همینجا کارشان تمام است ولی وقتی چهره رنگ پریده تهذیبگران را دیدند با عجله بمیان بیشه
دویدند و چون برق و باد از جنگل خارج شدند.آنان تهذیبگران را با موجودی ترسناک رها کردند
زیرا فرضشان بر این بود که حتی این تهذیبگران هم از پس او بر نخواهند آمد.جمعیت در چشم
بهم زدنی مانند گله بره های ترسیده پراکنده شدند.یکی از روستاییان که سرعتش از بقیه کمتر
بود سکندی خورده و از عقب بر زمین افتاد و سرش در گِل ها افتاده و دهانش پر از گِل و خاک
شد.با خودش فکر میکرد همانجا تنها و بی کس خواهد مرد ولی ناگهان مرد جوانی با لباس سفید
را کنار خود دید و در چشمانش نور امید درخشید.
شمشیری به کمر جوان آویزان بود و چهره اش در آن جنگل تاریک با نور پوشیده شده بود.بنظر
نمیرسید یک انسان معمولی باشد روستایی با عجله از او تقاضای کمک کرد«:ارباب جوان!ارباب
جوان! کمکم کن...یه روح اینجاست! ع-ع-عجله کن....و»....
ولی پیش از آنکه حرف خود را به پایان برساند یک جسد دیگر در برابرش فرود آمد و با صورت
خونینش در چشمان او خیره شد.
همین که نزدیک بود روستایی از ترس بمیرد مرد خطاب به او گفت«:برو!»
او تنها یک کلمه گفت اما روستایی احساس امنیت و آرامش عجیبی داشت چنان که انگار از مرگ
نجات پیدا کرده بود.قدرت به جسمش برگشته و روی زمین به خزیدن افتاد بعد برخاست و بدون
اینکه پشت سر خود را نگاه کند رفت.
مرد سفید پوش به جسدی که میان بوته ها می خزید نگاه کرد انگار نمیدانست باید چه فکری
درباره آن بکند بعد سرش را باال گرفت.آن شخص سیاه پوش روی درخت جستی زد با سرعت به
طرف او آمد و و به یک درخت چسباندش...پچ پچ کنان گفت«:هاه،این هانگوانگ جون نجیب و
اصیل،الن وانگجی نیست؟ چی شما رو به اینجا کشونده؟»
محاصره شدن با اجساد خزنده بر زمین می توانست ترسناک،گیج کننده یا خودکشی باشد اما
شخص یک دستش را روی تنه درخت گذاشته بود.الن وانگجی با چهره ای بدون حالت میان
دست او و درخت ایستاده بود.
شخص ادامه داد«:از اونجایی که همچین بازگشت زیبایی به خونه داشتی من....هی هی هی»
الن وانگجی با یک دست هر دو دست او را گرفت.آن شخص سیاه پوش دوباره زبان باز کرد«:پناه
بر خدایان اینوری و اونوری،هانگوانگ جون،تو چقدر قوی هستی...باورم نمیشه—شوکه شدم!!
فکرشم نمیکردم با یه دست منو اسیر کردی و االن نمیتونم هیچ مقاومتی در برابرت بکنم !! چه
مرد ترسناکی هستی!!»
الن وانگجی ساکت بود و دستانش نا خودآگاه محکمتر فشرد.آن شخص شگفت زده اکنون به
وحشت افتاده بود«:اویی،خیلی درد میکنه....بزار برم هانگوانگ جون! دیگه جرات نمیکنم هیچ کار
بدی بکنم...لطفا منو اینطور اسیر نگیر،دستو پامو نبند ...روی زمین نچسبون.....و»....
الن وانگجی که دید او چقدر وراجی میکند و حرفهایش اغراق آمیز است ابرو بهم پیچید.باالخره
بمیان حرفهایش پرید...«:اینقدر شیطنت نکن!»
وی ووشیان که تازه به مرحله خواهش و تمنا رسیده بود با تعجب گفت«:چرا؟ من که هنوز تقاضای
رحم و بخشش نکردم؟!»
الن وانگجی گفت«:تو هر روز میگی بهت رحم کنم....اینقدر شیطنت نکن!»
وی ووشیان به او نزدیک شد و به زمزمه گفت«:مگه خودت اینو نمیخواستی.....هر روز یعنی هر
روز!»
صورتش آنقدر به الن وانگجی نزدیک بود که بنظر میرسید میخواهد او را ببوسد اما ارتباط چشمی
مستقیمی برقرار نمیکرد،لبهایشان بهم نزدیک و از هم دور شدند.شبیه پروانه عاشق اما لجبازی
که گرد گلبرگهای گل می پیچد اما حاضر به بوسیدن نیست.وقتی او اینکار را کرد آتشی در چشمان
الن وانگجی درخشید.او قدم پیش نهاد بنظر میرسید دیگر طاقت ندارد.حاال این گلبرگ بود که با
اراده خود برای لمس بالهای پروانه پیش قدم شد اما وی ووشیان صورت خود را کنار کشید و از
بوسیدن لبهای او طفره رفت.او یک ابروی خود را باال برد و گفت«:بهم بگو گاگا!»
الن وانگجی ساکت ماند،وی ووشیان گفت«:بهم بگو گاگا تا منم بزارم بوسم کنی!»
ل بهای الن وانگجی به حرکت درآمدند.او هیچگاه از این لفظ شیرین برای صدا زدن هیچ کسی
استفاده نکرده بود .حتی وقتی میخواست با الن شیچن حرف بزند همیشه از کلمه رسمی
برادر*استفاده میکرد(.شیونگژانگ لفظ جدی و رسمی برای برادر گفتن هست و گاگا یه کلمه
کیوت و بامزه محسوب میشه)وی ووشیان با چرب زبانی گفت«:بزار یه دفعه وقتی اینطور میگی
صداتو بشنوم...من هزار دفعه به تو گفتم گاگا....اگه اینطوری صدام کنی بعد از بوسه میتونیم یه
کارای دیگه ای هم بکنیما!»
الن وانگجی دهان باز کرده بود که آن کلمه را بگوید اما بعد از گفتن این کلمه شکست را پذیرا
میشد پس نتوانست دهان خود را باز کند و کمی بعد تنها چیزی که از دهانش خارج
شد....«:بی حیا!» بود.
وی ووشیان گفت «:خسته نشدی اینقدر منو یه دستی نگهداشتی؟ اصال کار راحتی نیست بخوای
بقیه کارا رو با اون یکی دستت بکنی!»
الن وانگجی که خونسردی خود را بدست آورده بود مودبانه پرسید«:پس باید چیکار کنم؟»
وی ووشیان گفت«:بزار بهت یاد بدم...راحت تر نیست پیشونی بندت رو دربیاری و دستامو باهاش
ببندی؟»
الن وانگجی به چهره خنده روی او خیره شده بود.آرام پیشانی بندش را درآورد و جلوی وی
ووشیان گرفت تا ببیند.بعد بسرعت برق ،پیشانی بند را دور دستانش گره زد و دستان دردسرساز
وی ووشیان را باالی سرش نگهداشت و بطرف گردنش خیز برداشت اما در همان لحظه از میان
گیاهان صدای جیغی شنیده شد.
آندو سریع از هم جدا شدند.الن وانگجی دست بر بیچن نهاد اما آن را از غالفش بیرون نکشید.
جیغ تند و بلند بود و مشخصا صدای یک بچه بود.خیلی بد میشد اگر آنها به یک انسان معمولی
آسیب میرساندنددر میان گیاهان صدای خش خش و موج بیشتری درافتاد.بنظر میرسید چیزی
دنبال آنهاست.وی ووشیان و الن وانگجی چند قدم برداشتند و ناگهان صدای زنی از پایین تپه به
گوششان رسید«:میانمیان ،حالت خوبه؟ برای چی اینطوری میدویی آخه؟ میدونی چقدر مامانی رو
ترسوندی؟!»
وی ووشیان مکثی کرد«:میانمیان؟!»
احساس میکرد این نام برایش آشناست.انگار جایی این اسم را شنیده بود.یک مرد با لحنی سرزنش
کنان گفت «:مگه نگفتم موقع شکار شبانه نباید اینطوری بدویی و بری؟ ولی آخرشم همینطوری
ما رو ول کردی رفتی بچه! اگه یه روح تو رو میخورد منو مامانت باید چیکار میکردیم....؟ میانمیان؟
چی شده؟ این چرا اینطوریه؟!»جمله آخر کامال خطاب به زن گفته شد«:چینگیانگ...بیا اینجا رو
ببین ...اتفاقی واسه میانمیان افتاده؟ چرا اینطوریه؟ احیانا چیزی دیده که نباید میدید؟»
....او چیزی را دیده بود....که نباید میدید....
الن وانگجی به وی ووشیان خیره شد که چهره ای معصومانه گرفته و میگفت«:چه گناه بزرگی!»
او از اینکه باعث شده بود یک بچه چیزی که نباید را ببیند ذره ای احساس شرم نمیکرد.الن
وانگجی سرش را تکان د اد.آندو در کنار هم قبرستان را ترک کردند و بطرف پایین تپه رفتند.سه
نفر با شگفتی و احتیاط آنها را نگاه میکردند.یک زن و شوهر بودند که کنار دختربچه تقریبا ده
ساله ای چمباتمه زده بودند .کودک موهایش را بافته و به پشت سر انداخته بود.زن،مادری جوان
و زیبارو بود که شمشیر به کمر داشت.وقتی وی ووشیان را دید شمشیر کشید و با صدای بلندی
گفت«:تو کی هستی؟»
وی ووشیان گفت«:مهم نیست کیم مهم اینه که آدمم نه یه چیز دیگه!»
زن هنوز میخواست حرف بزند تا اینکه الن وانگجی را کنار وی ووشیان دید و با تردید
پرسید«:هانگوانگ جون؟»
الن وانگجی پیشانی بند نداشت بهمین دلیل او کمی مردد بود.اگر بخاطر چهره اش نبود-که هرگز
از یاد او نمیرفت -ممکن بود تردیدش بیش از اینها ادامه یابد.او چشمانش را به طرف وی ووشیان
چرخاند و با کمی گیجی گفت«:پ-پس تو ...تو»....
از خیلی وقت پیش خبر بازگشت شکوهمند فرمانده ییلینگ در تمام دنیا پیچیده بود .الن وانگجی
کنارش ایستاده بود پس او چندان از اینکه هویتش شناخته شده متعجب نشد .وی ووشیان از اینکه
میدید آن زن چهره ای آشنا دارد و چقدر هیجان زده به نظر میرسید در فکر فرو رفت :این بانو منو
میشناسه؟ نکنه اشتباه گرفتمش؟ شاید قدیما اذیتش کردم یا چیزی؟ نه،من تو کل عمرم کسی به
اسم چینگیانگ ندیدم اصن...آه...میانمیان....
وی ووشیان باالخره فهمید«:تو میانمیان هستی؟»
مرد به او خیره شد«:چرا اسم دخترمو صدا میزنی؟»
پس این دختر کوچکی که بصورت اتفاقی به آنها برخورده و آنان را دیده دختر میانمیان بود.نامش
هم میانمیان بود.دیدن یک میانمیان بزرگ و یک میانمیان کوچک برای وی ووشیان سرگرم
کننده بود.
الن وانگجی به زن احترام گذاشت و گفت«:بانو لوئو»
زن موهای ژولیده خود را از روی گونه کنار زده و پشت گوش برد و در جواب الن وانگجی به
احترام گفت«:هانگوانگ جون» سپس به طرف وی ووشیان چرخید و گفت«:ارباب وی!»
وی ووشیان خنده ای کرد و گفت«:بانو لوئو،االن دیگه میدونم اسمت چیه!»
لوئو چینگیانگ با شرمندگی خندید.بنظر میرسید خاطرات خجالت آور گذشته را بیاد آورده است.او
مرد را جلو کشید«:این شوهرمه!»
مرد که فهمید آنان قصد شومی ندارند کمی آرام شده بود.پس از کمی گفتگو وی ووشیان از روی
دوستی پرسید«:شما از چه مکتبی هستین و چه هنر تهذیبگری انجام میدین؟!»
مرد به صراحت جواب داد«:همچین چیزی انجام نمیدم!»
لوئو چینگیانگ به شوهرش نگاه کرد و با خنده گفت«:شوهر من اهل دنیای تهذیبگرها نیست...
اون تجارت میکرد ولی همیشه میخواد واسه شکار شبانه همراه من بیاد»....
این موضوع تحسین برانگیز و نایاب بود که به عنوان یک انسان معمولی و یک مرد دست از
زندگی معمول خود بکشد و به خودش جرات بدهد همراه همسرش در دنیا سفر کند و از خطرات
و سرگردانی ها نترسد.وی ووشیان احساس میکرد برای مرد احترام زیادی قائل است.او
پرسید«:اینجا هم برای شکار شبانه اومدین؟»
لوئو چینگیانگ سری تکان داد و گفت«:بله،شنیدم اشباح یه قبرستان بی نام و نشون توی این
کوهستان رو تسخیر کردن و زندگی مردم اینجا رو بهم ریختن واسه همینم اومدم اینجا ببینم
میتونم کمک کنم یا نه...نکنه شماها اینجا رو پاکسازی کردین؟»
اگر وی ووشیان و الن وانگجی با موضوع روبرو شده بودند تقابل بیشتری نیاز نبود با این حال
وی ووشیان گفت«:روستایی ها سر به سرتون گذاشتن!»
لوئو چینگیانگ گفت«:چطور؟»
وی ووشیان گفت«:اونا به غریبه ها میگن اینجا رو اشباح تسخیر کردن ولی در حقیقت خودشون
میومدن اینجا و هرچی تو قبرا بوده می دزدیدند و اول اونا واسه مرده ها مزاحمت ایجاد کردن ولی
بعدش مورد حمله متقابل مرده ها قرار گرفتن!»
بنظر میرسید شوهر لوئو چینگیانگ گیج شده«:جدی؟ ولی اگر حمله متقابلی هم در کار باشه بازم
جون آدمای زنده رو به خطر نمیندازن؟»
وی ووشیان و الن وانگجی نگاهی رد و بدل کردند«:خب اینم یه دروغ دیگه اس...هیچ آدم زنده
ای جونشو از دست نداده ما اینجا رو خوب گشتیم...فقط یه چندتا روستایی که لوازم مرده ها رو
میدزدیدن از ترس اشباح تا یه مدتی مریض شدن و یکی شونم وقتی داشته فرار میکرده پاش
شکسته...غیر از اینها هیچ تلفات دیگه ای نبود...همه کاراشون بخاطر نمایش بوده!»
شوهر لوئو چینگیانگ گفت«:پس این اتفاقیه که افتاده؟ واقعا که چقدر بی حیا هستن!»
لوئو چینگیانگ آه کشید«:اوه،این مردم»....بنظر میرسید چیزی را بیاد آورد و بهمین دلیل سر خود
را تکان داد«:همه جا آدمای اینطوری پیدا میشه!»
وی ووشیان گفت «:من یه ذره ترسوندمشون! فکر نکنم دیگه هوس دزدی به سرشون بزنه...البته
اون ارواح هم دیگه اذیتشون نمیکن...همه چی تموم شد!»
لوئو چینگیانگ گفت«:ولی اگه اونا تهذیبگرای دیگه ای رو گیر بیارن و بخوان سرکوبشون کنن»...
وی ووشیان خنده کنان گفت«:خب اون موقع من هستم!»
لوئو چینگیانگ فهمید.اگر فرمانده ییلینگ می آمد،تهذیبگران قطعا همه جا خبرش را پخش
میکردند و بقیه فکر میکردند که اینجا محدوده اوست و او این مکان را متصرف شده --در این
صورت هیچ تهذیبگری جرات میکرد به آنجا بیاید و او را تهدید یا تحریک کند؟
لوئو چینگیانگ لبخندی زد«:پس موضوع اینطوری بود،وقتی دیدم میانمیان چقدر ترسیده خیال
کردم روح دیده اگه احیانا اشتباه گستاخانه ای ازمون سر زده لطفا نادیده بگیرین!»
وی ووشیان فکر کرد :نه نه نه فکر میکنم این ماییم که گستاخی کردیم ....سپس با ظاهری جدی
گفت«:البته که نه،اصال اینطور نیست...لطفا ما رو ببخشید که میانمیان رو ترسوندیم!»
شوهو لوئو چینگیانگ دخترش را بلند کرد.میانمیان با گونه های تپلش درحالیکه در آغوش پدرش
بود به وی ووشیان خیره ماند.کامال بابت چیزی که دیده بود خشمگین بنظر میرسید اما شرم داشت
حرفی بزند.او لباس صورتی روشنی بر تن داشت و چشمان سیاهش شبیه دو کریستال درخشان
در صورت برفیش می درخشیدند.وی ووشیان خیلی دلش میخواست گونه های تپل و برفی او را
فشار دهد اما چون پدرش آنجا ایستاده بود تنها انتهای موهای بافته اش را بدست گرفته و با
لبخندی دست خود را عقب برد«:میانمیان شبیه جوونی های خودته بانو لوئو»
الن وانگجی به او خیره شد و حرفی نزد.لوئو چینگیانگ با لبخند بزرگی گفت«:ارباب وی،واقعا
عذاب وجدان نمیگیری این چیزا رو میگی؟ اصن یاده من جوون بودم چه شکلی بودم؟»
چهره خندان دختری از گذشته با لباس حریر صورتی در ذهنش ظاهر شد و وی ووشیان بدون ذره
ای شرم گفت «:معلومه که یادمه...االنم هیچ فرقی نکردی ...راستی دخترت چندسالشه؟ باید واسه
دفع شیاطین بهش یه کمی پول بدم!»(رسمی قدیمی که معموال زوج های پیر برای دفع شیطان
به بچه شون پول میدن در اصل همون رسمی هست که مردم موقع سال نو به بچه ها پاکت های
قرمزی میدن که توش پوله!)
لوئو چینگیانگ و شوهرش نپذیرفتند«:نه نیازی نیست نیازی نیست!»
وی ووشیان خندید و گفت«:چی میگین این حرفا چیه بهرحال که این پول من نیست!»
زوج جوان متعجب شدند و پیش از آنکه بدانند چه خبر است الن وانگجی چیزی را در دست وی
ووشیان نهاد.وی ووشیان سکه های سنگین را از او گرفته و مصرانه تالش میکرد آنها را به
میانمیان بدهد.لوئو چینگیانگ که دید نمیتوانند رد کنند رو به دخترش کرد و گفت«:میانمیان
برو از هانگوانگ جون و ارباب وی تشکر کن!»
میانمیان گفت«:ممنونم هانگوانگ جون!»
وی ووشیان گفت«:میانمیان من بودم بهت پول دادم مگه نه؟ چرا از من تشکر نمیکنی؟»
میانمیان با خشم به او نگاه میکرد.هر قدر سربرسرش گذاشت،او سرش را پایین گرفته و حاضر
نبود با او سخن بگوید.نخ قرمزی دور گردنش بود که وقتی آن را کشید عطر مالیمی آنجا پخش
شد.او با دقت فراوان پول را درون کیسه کوچک گذاشت.آنان خیلی زود به پایین کوه رسیدند آنجا
وی ووشیان با افسوس زیاد از آنها خداحافظی کرد و همراه الن وانگجی از مسیر دیگری رفتند.
وقتی سایه شان هم ناپدید شد لوئو چینگیانگ رو به طرف دخترش کرد و گفت«:میانمیان،امروز
خیلی بی ادب بودی ...اون مرد جون مادرت رو نجات داده بود!»
شوهرش با شگفتی گفت«:جدی؟ میانمیان شنیدی؟ واقعا امروز رفتار بدی داشتی!»
وی ووشیان گفت«:ولی اصال منصفانه نیست...اون بچه دید تو داشتی چه کارای بدی باهام
میکردی ...نمیدونم چرا با من چپ افتاد؟» پیش از آنکه الن وانگجی جوابی بدهد وی ووشیان
دایره وار دور او چرخید و روبرویش ایستاده و عقب عقب حرکت کرد«:اوه فهمیدم ...حتما تو دلش
دوستم داره ...درست عین یه نفری که از قدیم میشناسمش!»
الن وانگجی گرد و خاکی که اصال روی آستین هایش نبود را زدود و با صدای سردی گفت«:لطفا
پیشونی بند منو بهم برگردون وی یوان دائو!»(منظور همون شعره اس که وی ووشیان تو جوونی
واسه میانمیان خوند و منظورش این بود که تو دلش دوستش داره اما به زبون باهاش تند حرف
میزنه!وی ووشیان گفت اسمش یوان دائوعه یعنی میانمیان از اون خوشش میاد)
وی ووشیان با شنیدن این نام ناآشنا مدتی طول کشید تا جریان را بیاد بیاورد پس خندید و
نه؟»( یعنی اونی که پنهانی حسادت میکنه انگاری سرکه تیز سر گفت«:هی ارباب زاده دوم الن،تو سرکه میخوری
میکشه)
الن وانگجی پایین را نگاه میکرد.وی ووشیان او را متوقف کرده و دستش را دور کمرش پیچاند،با
دست دیگرش چانه اش را باال گرفت وکامال جدی گفت«:حقیقت رو بهم بگو...از کی داری اینطور
بطری سرکه رو سر میکشی؟ چطور اینقدر خوب پنهانش کردی؟ من حتی بوی سرکه رو هم
نتونستم تشخیص بدم چطور تونستی؟»
مثل همیشه الن وانگجی با او همکاری کرد و چانه اش را باال گرفت تنها تا وقتی که یک دست
سرکش به درون لباسش رفت و زمانی که او متوجه شد دست وی ووشیان از لباس خارج شده و
یک کیسه کوچک را بیرون آورده بود و با شگفتی پرسید«:این چیه؟»
آن کیسه پول های الن وانگجی بود.
وی ووشیان کیسه ظریف را در دست راست می فشرد و با دست چپ به آن اشاره کرد«:اوه
هانگوانگ جون،هانگوانگ جون،برداشتن وسایل بقیه بدون اجازه اونها،دزدی حساب میشه!خب
بقیه تو رو چی صدا میکنن؟ وارث یه مکتب برجسته؟ الگوی همه شاگردان؟ عجب شاگردی که
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
مخفیانه سرکه تیز میخوره و کیسه عطری که یه دختر به من داده بود رو دزدیده و کرده کیسه
پوالی خودش...واسه همین بود وقتی بیدار شدم همه جا رو گشتم و پیداش نکردم ...اگه کیسه
عطری که تو گردن میانمیان کوچولو بود رو ندیده بودم که شبیه همینه اصال یادم نمیومد...یه
نگاهی به خودت بنداز...نوچ نوچ...بگو ببینم کی اینو از من بردی؟ وقتی بیهوش بودم؟ چند وقته
اینو پیش خودت نگهداشتی؟»
موجهایی در صورت الن وانگجی براه افتاد او دست برد تا کیسه را بگیرد وی ووشیان کیسه را
باال انداخت و در حالیکه عقب عقب میرفت از دستان او دوری میکرد«:نمیتونی باهام بحث کنی
میخوای زورکی ازم بگیریش؟چرا خجالت میکشی؟ بابت همچین چیزی شرمنده شدی—من
باالخره فهمیدم چقدر مایه شرم هستم...واقعا این سرنوشت ما بوده که با هم باشیم...دقیقا واسه
همینه که همه شرم و حیای منو دادن به تو میتونی واسم نگهش داری!»
الله گوش های الن وانگجی برنگ صورتی درآمد ولی صورتش هنوز حالت خود را حفظ کرده
بود.دستان او سریع بودند اما پاهای وی ووشیان از او فرزتر بودند،اصال حاضر نبود کیسه را به او
پس بدهد «:قبال خودت گفتی حاضری همه پوالتو بدی به من....خب حاال چرا پشیمون شدی؟ نه
تنها پنهونی دزدیش...تنها تنها و مخفیانه هم عاشقی کردی»
الن وانگجی بطرفش خیز برداشت و باالخره توانست او را بگیرد.همانطور که او غر میزد و اعتراض
میکرد محکم وی ووشیان را در آغوش گرفت و گفت«:ما سه بار تعظیم کردیم....االن دیگه...زن
و شوهر هستیم ...این قضیه خیلی هم رابطه مخفیانه محسوب نمیشه!»
وی ووشیان گفت «:خیال نکن میتونی مثل قبال زورم کنی حتی وسط زن و شوهر بازی....منو به
خواهش التماس میندازی...وقتی التماستم میکنم دست بردار نیستی...االن اینطوری شدی مطمئنم
کل اجداد مکتب گوسوالن ازمون عصبانی»....
الن وانگجی دیگر طاقت نیاورد و دهان او را با بوسه ای بست.
فردای روزی که آنها لوئو چینگیانگ و شوهرش را دیدند به شهر کوچکی در گوانگلینگ رسیدند.
وی ووشیان دستش را سایبان چشمش کرده و به پرچم های چرخانی که قول شرابی خوبی را
میدادند خیره شد«:بریم اونجا استراحت کنیم!»
الن وانگجی سر خود را تکان داد و هر دو در کنار هم براه افتادند.
پس از اتفاقاتی که در آن شب در معبد گوانیین یونمنگ رخ داد.وی ووشیان و الن وانگجی همراه
با سیب کوچولو دست به مسافرت زده و همراه هم برای شکار شبانه رفتند و مانند قبل شعار-هرجا
آشوبی هست او نیز هست – را زنده نگهداشتند.آنان بهرجایی که میشنیدند توسط موجودات تاریک
تسخیر شده سر میزدند و با آن آشوب روبرو میشدند.در عین حال سراسر منطقه را میگشتند و با
رسم و رسوم آن هم آشنایی پیدا میکردند.سه ماه رها و فارغ از تمام مشکالت دنیای تهذیبگری
بر آنان گذشت.
آندو وارد شراب فروشی شدند و پشت میز کوچکی در گوشه مغازه نشستند.یک خدمتکار به آنها
نزدیک شد و وقتی ظاهرشان ،شمشیر درخشان بسته به کمر الن وانگجی و فلوت سیاه وی
ووشیان را دید....تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که آندو را به داستانهای اشخاص مشهوری
که این روزها از گوشه و کنار میشنید متصل بداند.ولی وقتی مدتی آنها را خوب مورد بررسی قرار
داد اطمینان قبلی را نداشت زیرا آن مرد سفید پوش پیشانی بند مخصوص مکتب گوسوالن را به
پیشانی خود نبسته بود.
وی ووشیان تقاضای نوشیدنی کرد و الن وانگجی چند ظرف غذا سفارش داد.وی ووشیان با دقت
تمام وقتی او با صدای عمیقش نام غذاها را میگفت به او گوش میداد.یک دستش را زیر چانه
نهاده و دست دیگر خود را زیر میز گذاشته و پیشانی بند سفیدی را الی انگشتان خود
میچرخاند.لبخند بزرگی بر لب داشت وقتی خدمتکار رفت گفت«:بیشتر غذاهایی که سفارش
دادی تند و فلفلی هستن تو میتونی ازشون بخوری؟»
الن وانگجی فنجان چای را از روی میز برداشت جرعه ای نوشید و با صدای آرامی گفت«:درست
بشین!»
وی ووشیان گفت«:توی اون فنجون چایی نیست!»
الن وانگجی فنجان را پر کرد و از نو جرعه ای نوشید.کمی بعد تکرار کرد«:درست نشستی؟»
وی ووشیان گفت«:من هنوز درست ننشستم یعنی؟ من که مثل قبل پاهامو نذاشتم رو میز!»
الن وانگجی پس از لحظه ای مقاومت گفت«:اونا رو جاهای دیگه هم نذار!»
وی ووشیان وانمود میکرد گیج شده پرسید«:مگه کجا گذاشتمشون؟»
الن وانگجی ساکت ماند.وی ووشیان گفت«:خورده فرمایشهات خیلی زیاده ارباب زاده دوم
الن،چطوره تو بهم بگی چیکار کنم؟»
الن وانگجی فنجان را روی میز نهاده و به او خیره شد.آستین های خود را درست کرد و میخواست
برخیزد تا خوب به او یاد دهد ولی غرش خنده ها از میزی در وسط مغازه متوقفش کرد.
یکی از کسانی که گرد آن میز نشسته بودند با غرض ورزی نگاه میکرد و گفت«:من میدونستم
جین گوانگیائو دیر یا زود تاوان کارایی که کرده رو میده...خیلی وقت بود منتظر این روز بودم...حاال
ببین همه چی معلوم شد....هر کسی یه روز تاوان کاراشو میده حاال بهر شکلی...چرخ سرنوشت
اینجوری می چرخه!»
وی ووشیان احساس آشنایی نسبت به آن صداها داشت.لحن و محتوای نقد و نکوهش ها برایش
بسیار آشنا بود تنها چیزی که عوض شده،هدف انتقادات بود.ناخودآگاه توجهش جلب شد.تهذیبگر
دیگری چوب غذاخوریش را برداشت و گفت«:معلومه دیگه قدیمیا درست میگن...اونایی رو که سر
تا پاشون تر و تمیزه رو خوب نگاه کنی می بینی چه گذشته های کثیفی داشتن»....
« درسته،هیچ چیز خوبی درباره شون نیست...اصال هم مهم نیست ظاهرا چه نجیب زاده های
محترمی باشن...هیچ کدومشونو دیدی یهو پوست نندازه یه شخصیت دیگه از خودش نشون نده؟»
شخص دیگری،جرعه بزرگی نوشیدنی خورد و پشت سرش تکه گوشتی را بلعید و گفت«:اون زنه
سیسی که قدیما خیلی مشهور بود رو یادتونه؟ چقدر پیر شده من اصن نشناختمش...عجوزه
زشت...ولی واقعا جین گوانگشانم بد مرگی داشته ها.....هاهاهاهاهاهاها»
« جین گوانگیائوی نامرد عجب روش خفنی واسه کشتن باباش استفاده کرده ....حسابشو رسید واقعا
عالی بود!»
«واقعا عجیبه ها— چرا جین گوانگیائو اون فاحشه رو نکشت؟ همه شاهد ها رو باید ساکت
میکرد....اینجا حماقت کرد واقعا!»
«واسه چی حماقت کرد خب اونم از تخم و ترکه جین گوانگشانه...البد اونم روابط مخفیانه دیگه
ای داشته ...شاید سلیقه اش یه ذره خاص بوده و .....هاهاها...یه رابطه ای با سیسی داشته؟!»
« هاه،منم اینطوری فکر میکنم ولی میگن داستان یه جور دیگه اس....او مردک با خواهر خونی
خودش رابطه داشت و ازدواج کرد میگن جین گوانگیائو یه جوری شوکه شده که یه مریضی گرفته
بوده تا یه مدت....از اون مریضی هایی که کسی چیزی درباره شون نمیگه ....اگرم میخواست با
کسی باشه بنظرم دیگه نمیتونست میدونی...هاهاهاهاها».....
داستان ها و شایعات هم آشنا بنظر میرسیدند.وی ووشیان بیاد می آورد که زمانی مردم میگفتند او
هزاران باکره را ربوده و به غارش در تپه ها تدفین برده و بخاطر اعمال شیطانی خود روز و شب
در مسیر تهذیبگری تاریک خویش به آنها تجاوز میکند.این موضوعات تا حدی بنظرش خنده دار
بود.بنظرش آنچه که درباره او میگفتند بسیار قابل ت حمل تر از آن چیزهایی بود که درباره جین
گوانگیائو میگفتند.
مکالمه شان آرام به مسیر نفرت انگیزی رسیده بود.الن وانگجی ابرو در هم کشید.خوشبختانه
چند نفر آدم عادی میانشان بود که دیگر آن حرفها را تحمل نکنند.یکی از آنها با صدای آرامی
گفت«:یه ذره صداتونو بیارین پایین...دیوار موش داره موشم گوش داره!»
برخی که برایشان مهم نبود خنده سر دادند«:از چی ما رو می ترسونی؟ کسی ماها رو نمیشناسه
که!»
«درسته ولی اگه کسی صداتونو بشنوه چی؟ فکر کردی نیستن کسایی که واسشون مهم باشه این
حرفا؟»
«چیه خیال کردی مکتب النلینگ جین االن شبیه قدیمشه؟ االن میتونن دهن کی رو ببندن؟ فکر
کردی دیگه میتونن به کسی زور بگن؟ دوست نداری بشنوی پس جمع کن برو!»
کس دیگری موضوع را عوض کرد و گفت«:بسه بسه،چرا درباره این چیزا حرف میزنین؟ بخورین
بخورین...مهم نیست جین گوانگیائو چقدر قدرتمند بود االن همراه نیه مینگجو تا آخر دنیا توی
اون تابوت اسیره!»
« فکرشم نمیکردم واقعا...ببین اونا خیلی از هم متنفر بودن بنظرم نیه مینگجو االن پاره پوره ش
کرده باشه!»
« معلومه بابا...من واسه مراسم مهر و موم رفته بودم...انرژی شوم اون تابوت اونقدر زیاد بود که تا
پونصد قدیمیش هیچ چیزی زنده نمیموند....من که شک دارم این تابوت بتونه یه مهر صد ساله
رو دوام بیاره؟ نکنه زودتر بشکنه؟»
« هر چی بخواد بشه ربطی به شماها نداره...کال به اون چند تا مکتب مربوطه...بهرحال االن کار
مکتب النلینگ جین تمومه...االن رئیس و روسا عوض شدن نه؟»
«آره موقع مراسم باید قیافه زوو جون رو میدیدی،وحشتناک بود!»
« خب چه انتظاری داشتی؟ توی تابوت برادرای قسم خورده اش قرار داشتن و شاگردای مکتبشونم
افتاده بودن دنبال یه جسد وحشی...حتی واسه شکار شبانه هم بردنش...معلومه بدبخت میره میشینه
به گوشه نشینی....بنظرم اگه الن وانگجی زودتر برنگرده الن چیرن همه
مقدساتو بکشه پایین»....
الن وانگجی ساکت بود و وی ووشیان به خنده افتاد.
گفتگو ها ادامه پیدا کرد «:میگم مراسم واقعا جالب بودا...نیه هوایسانگ کارشو خوب انجام داد نه؟
وقتی داوطلب شد خیال کردم گند میزنه به همه چی بهرحال مشهوره به هیچی ندون!!»
«منم همینطور! کی فکرشو میکرد اوضاع اون خیلی بهتر از الن چیرن باشه؟»
وی ووشیان با شنیدن نظرات آنان در دل گفت :کجاش جالبه؟ شاید تو چند دهه آینده رئیس
مکتب چینگه نیه بتونه مهارتهای خودشو نشون بده و همه دنیا رو متعجب کنه...
غذا و شراب که از راه رسید وی ووشیان فنجانی پر کرد و آرام نوشید.
ناگهان صدای مرد جوانی شنیده شد«:پس واقعا طلسم ببر تاریکی داخل تابوت بود؟»
ابر سکوت بر تمام مغازه سایه افکند.یک لحظه بعد کسی جواب داد«:کسی چه میدونه؟ شاید
....جین گوانگیائو طلسم رو غیر از اینکه همراه خودش داشته باشه میتونست کجا بزاره؟»
« ولی هیچ جوری نمیشه فهمید...مگه نمیگفتن اون طلسم تبدیل شده بود به یه تیکه آهن بی
ارزش؟خب براشون فایده دیگه ای نداشت درسته؟»
پسر که به تنهایی روی یک میز نشسته بود شمشیری در دست داشت گفت«:اون تابوت به اندازه
کافی محکم هست؟ اگه کسی بخواد ببینه طلسم ببر تاریکی داخلش هست یا نه چی میشه؟»
سریع کسی با صدای بلندی گفت«:کی جراتشو داره؟»
« مکتب چینگه نیه،مکتب گوسوالن و مکتب یونمنگ جیانگ افرادشون رو برای محافظت از
قبرستون فرستادن کی جرات میکنه همچین کاری بکنه؟»
همه روی این موضوع توافق نظر داشتند.پسر دیگر چیزی نگفت.فنجان چای را از روی میز برداشته
و سر کشید.انگار که دست از ایده ای که داشت برداشته ولی حالت چشمانش ابدا تغییر
نکردند.
وی ووشیان این حالت چشمها را در چهره افراد زیادی دیده بود و بخوبی میدانست این آخرین
باری نیست که چنین چشمهایی را در این دنیا خواهد دید.
و قتی مغازه را ترک کردند وی ووشیان سوار سیب کوچولو شد و الن وانگجی افسارش را گرفت.
االغ به چپ و راست حرکت میکرد و وی ووشیان فلوتش را درآورده و روی لب نهاد.نوت های
زالل فلوت مانند صدای پرندگان به آسمان برخاست.الن وانگجی مدتی مکث کرد و به او گوش
داد.
این همان آهنگی بود که وقتی در غار شوانوو بودند برای وی ووشیان خواند و بطور اتفاقی همان
آهنگی بود که وی ووشیان در کوهستان دافان نواخت،همین آهنگ بود که هویت او را برای الن
وانگجی محرز کرد.
وقتی آهنگ به پایان رسید وی ووشیان چشمکی به الن وانگجی زد و گفت«:چطوره؟ خوشگل
بود نه؟»
الن وانگجی آرام سر تکان داد و گفت«:برای اولین بار!»
وی ووشیان میدانست که منظورش از این جمله آن است که برای یکبار هم که شده حافظه او
بخوبی یاریش کرده،تنها توانست لبخند بزند«:اینقدر سر این موضوع ازم عصبانی نباش...میدونم
همش تقصیر من بود.این حافظه وحشتناک منم یه جورایی به مامانم ربط پیدا میکنه»
وی ووشیان بازویش را روی سر سیب کوچولو گذاشت و با دست دیگر خود چنچینگ را
چرخاند «:مامانم همیشه میگفت باید کارایی که بقیه واست میکنن رو یادت بمونه نه کارایی که تو
واسه بقیه میکنی...میگفت مردم وقتی احساس سبکی میکنن که تو قلبشون هیچی نباشه!»
این یکی از معدود چیزهایی بود که از والدین خود بیاد داشت.او مدتی میان افکار خود سرگردان
شد و وقتی به خود آمد نگاه خیره الن وانگجی را دید ادامه داد«:مامانم میگفت»....
وقتی حرفش را ادامه نداد الن وانگجی پرسید«:چی میگفت؟»
وی ووشیان با حالتی جدی انگشتان خود را بطرف او پیچ و تاب داد.الن وانگجی نزدیکتر آمد وی
ووشیان خم شد و کنار گوشش گفت....«:تو االن مال منی!» نوک ابروهای الن وانگجی تکان
خوردند همین که لبهای او از هم باز شدند وی ووشیان بمیان حرفش پرید«:بی حیا،چشم
سفید،سبکسر،مسخره،بازم چر ت و پرت میگم درسته؟ خب من اینا رو واسه تو گفتم...حرفات
همیشه همینطورن تو اصال عوض نمیشی...منم مال توام...ما واسه همیم درسته؟»
در مشاجره الن وانگجی اصال در برابر او پیروز نمیشد.او با صدایی آرام گفت«:هر طور تو بگی!»
وی ووشیان افسار االغ را چسبید«:ولی واقعا من کلی اسم واسه این آهنگه گفتم تو هیچ کدومشونو
دوست نداشتی؟»
الن وانگجی با لحن محکمی گفت«:نه!»
وی ووشیان گفت «:چرا نه؟ بنظر من که خیلی عالی میشه اگه بهش بگن آهنگ عاشقانه الن
جان و وی یینگ!»
الن وانگجی چیزی نگفت و وی ووشیان به چرت و پرت گفتن ادامه داد«:یا مثال بگیم ترانه روزانه
هانگوانگ و ییلینگ...خیلی عالیه ...آدم حس میکنه یه داستانی پشتش داره!»
الن وانگجی بنظر میرسید دیگر نمیخواهد هیچ نامی را بشنود پس گفت«:داره!»
بدی...وقتی هم بچه ها پرسیدن هانگوانگ جون این اسمو چجوری معنی کنیم میتونی بهشون
بگی،همونطوری که از آهنگ مشخصه تفسیرش کنین!»
الن وانگجی وقتی به اندازه کافی به چرندیات وی ووشیان گوش سپرد افسار سیب کوچولو را
محکم گرفت و د رحالیکه وی ووشیان سوارش بود آرام براه افتاد.وی ووشیان هنوز حرف
میزد «:بعدش قراره کجا بریم؟ من خیلی وقته لبخند امپراطور نخوردما...چطوره برگردیم گوسو و
اول از همه بریم شهر سایی؟»
الن وانگجی گفت«:باشه!»
وی ووشیان گفت«:خیلی سالها از اون موقع گذشته....غوالی آبی رو از اونجا پاک کردین درسته؟
اگه عموت تواناییش رو داشت منو ببینه و سکته نکنه اونوقت منم مثل اون کوزه های شراب تو
اتاقت قایم کن ولی اگه عموت طاقت نیاورد بیا بازم بریم بگردیم ....شنیدم سیژویی و بقیه بچه ها
میرن شکار شبانه و با ون نینگ بهشون خوش میگذره!»
الن وانگجی گفت«:همم»
وی ووشیان گفت «:ولی یه جا شنیدم قوانین مکتب گوسوالن رو از نو نوشتن درسته؟ هی میگم
اون دیوار جلو کوهستان مکتب شما هنوز جا داره که بازم روش چیز میز بنویسین....؟»
باد مالیمی وزید و لباسهایشان در باد چرخید.در مواجهه با باد وی ووشیان به نیم رخ الن وانگجی
خیره شد وقتی چهار زانو نشست با شگفتی خود را نگاه کرد برایش عجیب بود که در چنین حالت
عجیبی روی کمر سیب کوچولو میتواند تعادلش را حفظ کند.
شاید موضوع ناچیز و کم اهمیتی بود اما بنظر خودش چیز جالب توجه جدیدی را کشف کرده
بود.نمیتوانست ساکت بماند و این لحظه را با الن وانگجی به اشتراک نگذارد.صدایش زد«:الن
جان،منو ببین،حاال نگام کن!!»
مانند قبل،وی ووشیان با خنده نامش را صدا میزد و او نیز به وی ووشیان خیره شد.
و بدین صورت،الن وانگجی رفت تا به تنهایی با سخنرانی منتقدانه الن چیرن روبرو شود در این
اثنا وی ووشیان سوار بر سیب کوچولو بود که او را با سرعت می برد.بنظر میرسید سیب کوچولو از
وقتی وارد مقر ابر شده هیجان زده و قدرتمند تر از قبل است.وی ووشیان حتی نمیتوانست وقتی
سیب کوچولو او را به میان علفها پرت میکند جلوی سرعتش را بگیرد.
در میان علف ها بیشتر از صد توپ برفی کوچک چرخ میزدند.دهانهایشان شبیه گلبرگ گلهای
صورتی کوچک بود و همزمان گوشهای بلند و زیبا و پشمالویشان را تکان میدادند.سیب کوچولو با
زور از میان آنها راهی باز کرد و جایی برای خود یافت.وی ووشیان نیز روی زمین چمباتمه زد و
خرگوشی را برداشت و شکمش را ناز و نوازش میکرد و اندیشید :آخرین باری که اینجا بودم اینا
همینقدر زیاد بودن؟ این زنه یا مرد؟ ....اوه مرده!
وقتی درحال بررسی این موضوع بود متوجه شد هیچگاه به این موضوع توجه نکرده است که سیب
کوچولو زن است یا مرد؟! ناخودآگاه با چشمانی خیره به بررسی او پرداخت ولی پیش از آنکه بتواند
درست او را ببیند صدایی شنید و سر خود را برگرداند.
دختری ریز اندام و جوان را دید که سبدی در دست داشت و مردد بود که بطرفش بیاید یا نه....وقتی
دید وی ووشیان بصورت ناگهانی بطرفش چرخید و او را نگریست نمیدانست چه کند و صورتش
کامال سرخ شد.
دختر لباس رسمی خاندان گوسوالن را بر تن داشت و پیشانی بندی بدون طرح ابرهای مواج به
پیشانی بسته بود.وی ووشیان اندیشید :چقدر عجیب و غیر طبیعی!! باورم نمیشه دارم یه واقعیشو
می بینم!!
او یک تهذیبگر زن بود...یک تهذیبگر زن از مکتب گوسوالن......
سختگیری های مکتب گوسوالن شناخته شده بودند.در مکتب گوسوالن بارها تکرار شده بود که
زنها و مردها با هم متفاوتند بهمین دلیل نباید بیش از اندازه با هم صمیمی باشند و شاگردانشان
هزاران بار این سخنان را شنیده بودند.بخش های مطالعه و استراحت برای زنان و مردان تهذیبگر
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
از هم جدا بود و هیچ کسی جرات نمیکرد قدم به مرز دیگری بگذارد.کم پیش می آمد بتوانند در
بخش های یکدیگر بگردند،حتی رفتن به شکار شبانه را هم مورد تفکیک جنسیتی قرار داده بودند
گروه های شکار یا همه زن بودند یا همه مرد...هیچگاه ترکیبی از این دو جنس به شکار
نمیرفتند.سختگیری هایشان در این زمینه بسیار ترسناک بود.آن زمانی که وی ووشیان در مقر ابر
درس میخواند هیچ وقت یک بانو را ندیده بود درنتیجه به این گمان رسیده که هیچ تهذیبگر زنی
در مقر ابر وجود ندارد.البته چندباری احساس کرد صدای دخترانی را میشنود زمانی که طومارها را
به آواز میخواندند و تکرار میکردند بهمین دلیل سعی کرده بود نگاهی به مسیری که صدا از آن
می آمد بیاندازد اما گروهی از شاگردان که وظیفه شان حراست از آن مسیرها بود موضوع را
فهمیدند و الن وانگجی را خبر کردند.بعد از مدتها نیز وی ووشیان اشتیاقش را از دست داد و پیگیر
موضوع نشد.
ولی االن،او به یک تهذیبگر زن در مقر ابر برخورده بود! یک زن تهذیبگر واقعی!
وی ووشیان سریع با چشمانی درخشان از جا پرید و خودش را آماده کرد.همین که خواست به
طرف دختر برود سیب کوچولو برخاست و با عجله به سمت دختر حرکت کرد و کامال از او پیشی
گرفت.وی ووشیان خشکش زد.
بعد از نزدیک شدن به دختر،نجیبانه سرش را پایین گرفت .پیشانی و گوشهای خود را به دختر
نزدیک کرد.وی ووشیان هنوز ساکت بود.
دختر با شرمندگی به وی ووشیان نگاه میکرد و با تعجب ساکت ماند و نمیدانست چه بگوید.وی
ووش یان چشمانش را جمع کرد و بنظرش آمد این دختر آشناست.لحظه ای بعد بیاد آورد—این
همان دختر صورت گرد نبود که او وقتی از دهکده مو خارج میشد با او مالقات کرد و چندباری در
کوهستان دافان نیز او را دیده بود؟
هرچند دخترک با او غریبه بود اما قبال چندباری سر صحبت را با دختر باز کرده و با هم سخن
گفته بودند و آنان هر بار همدیگر را دیده بودند وی ووشیان بیشتر از شخصیت زیبای دختر خوشش
می آمد بالفاصله برایش دست تکان داد«:این تویی!!»
دختر که او را با صورت تمیز و کثیف دیده و نسبت به وی ووشیان دید بدی نداشت با شرمندگی
انگشتانش را دور سبد پیچید و بعد با صدای آرامی گفت«:بله منم»....
وی ووشیان آن خرگوشی را که در آغوش داشت و نوازشش میکرد و میخواست جنسیتش را بداند
کناری گذاشت.دستهای خود را پشت کمر نهاده و بطرفش رفت.وقتی هویج و کاهو در سبدش
دید لبخندی زد«:این غذای خرگوشاست؟»
دختر سر تکان داد.حاال که الن وانگجی کنارش نبود وی ووشیان نیز کاری برای انجام نداشت
پس تصمیم گرفت خودش را مشغول کند«:میخوای منم کمک کنم؟»
دختر نمیدانست چه کند،در پایان پذیرفت و وی ووشیان نیز یک هویج برداشت ...آندو با هم روی
علف ها چمباتمه زدند،سیب کوچولو سرش را به سبد میزد و درونش را گشت وقتی نتوانست هیچ
سیبی آنجا پیدا کند مجبور شد یک هویج به دندان بگیرد و بجود.
هویج های درون سبد واقعا تازه بودند.وی ووشیان پیش از اینکه هویج را بطرف دهان خرگوش
ها بگیرد خودش آن را گاز زد«:همیشه تو به خرگوشا غذا میدی؟»
دختر گفت...«:نه...من اخیرا دارم اینکارو میکنم...وقتی هانگوانگ جون اینجاست خودش
مراقبشونه...وقتی ایشون نیست ارباب جوان الن سیژویی و بقیه...وقتی اونا هم نیستن اون موقع
ما میایم و کمک میکنیم»....
وی ووشیان فکر کرد :الن جان چطوری بهشون غذا میده؟ از کی شروع کرده به مراقبت از
خرگوشا؟ یعنی اونم سبد بدست میاد اینجا؟
چند تصویر ذهنی بامزه و خنده دار در مغزش به چرخش درآمدند وی ووشیان دوباره پرسید«:شما
االن یکی از شاگردان مکتب گوسوالن هستی؟»
دختر با نجابت پاسخ داد«:بله!»
وی ووشیان گفت«:مکتب گوسوالن جای بی نظیریه....شما از کی اومدی اینجا؟»
دختر در حین نوازش یک خرگوش پشمالو گفت «:یه مدت بعد از اینکه تو کوهستان دافان»...
در این لحظه هر دو صدای قدم های آرامی بر روی علف ها را شنیدند.وی ووشیان چرخید و
نگاه کرد.همانطور که انتظار داشت الن وانگجی بطرفشان می آمد.
دختر با عجله برخاست و به او درود فرستاد«:هانگوانگ جون!»
الن وانگجی احترامش را پاسخ گفت درحالیکه وی ووشیان روی زمین نشسته و به او خیره شده
بود و میخندید.بنظر میرسید دخترک از ترس الن وانگجی ساکت شد—این امر عادی بود در بین
شاگردان همسن او کسی نبود که از الن وانگجی نترسد.او با دستپاچگی لباس خود را گرفته و
رفت.وی ووشیان پشت سرش فریاد زد «:بانو،می می*،سبدت....هوی سیب کوچولو...برگرد سیب
کوچولو!! تو داری کجا میری سیب کوچولو؟!!!»(می می؛شبیه گاگا هست واسه دخترا گفته میشه!)
او هیچ االغ یا کس دیگری را نتوانست متوقف کند.وی ووشیان به سبدی که هنوز هویج ها
درونش بودند ضربه زد و بطرف الن وانگجی برگشت«:الن جان،تو اونو ترسوندی!»
اگر الن وانگجی میخواست آنها صدای پایش را نشنوند پس چطور جوری قدم برداشت که هر
دوی آنها صدای آمدنش را شنیدند؟
وی ووشیان با خنده هویجی را به طرفش گرفت«:میخوری؟ تو به خرگوشا غذا بده منم به تو غذا
میدم!»
الن وانگجی به او نگاهی انداخت و گفت«:بلند شو!»
وی ووشیان هویج را به سبد برگرداند و با تنبلی دستش را دراز کرد«:بلندم کن»
الن وانگجی مکثی نمود و بعد دست دراز کرد تا دستش را بگیرد اما در عوض وی ووشیان او را
بطرف خود کشید.
خرگوشها دیدند محل زند گیشان توسط انسانهایی عجیب اشغال شده،تصور میکردند با دشمنی
بزرگ روبرو شده اند پس بی اراده همه از هر طرف پا به فرار گذاشتند ولی برخی از آنها الن
وانگجی را بخوبی می شناختند زیرا روی پاهای کوچک خود ایستادند و به او آویزان شدند انگار
می ترسیدند و نگران اربابشان بودند که اینطور ناگهانی سقوط کرده بود.الن وانگجی آرام
آنها را کمی هل داد و با صدایی آرامتر گفت«:هفتمین قانون روی دیوار قوانین مکتب گوسوالن
میگه—ایجاد مزاحمت برای تهذیبگرهای زن ممنوعه!»
وی ووشیان گفت«:خودت گفتی اشکالی نداره اون قوانین رو نقض کنم!»
الن وانگجی گفت«:اینطوری نگفتم!»
وی ووشیان گفت «:تو چرا اینطوری هستی؟ فقط چون جمله تو کامل نگفتی پس یعنی هیچی هم
نگفتی؟ چه بالیی سر اون هانگوانگ جون اومده که هر چی میگفت سر قولش میموند؟»
الن وانگجی هم پاسخ داد«:هر روز؟!»
وی ووشیان صورت او را در آغوش گرفت و نوازشش کرد بعد با لحن لطیفی گفت«:اوه،عمو جونت
بهت غر زد آره؟ بگو به من...گاگای عزیزت میخواد یه ذره لوست کنه!»
الن وانگجی سریع موضوع را عوض کرد زیرا نمیخواست چیزی به او بگوید«:نه!»
وی ووشیان گفت«:جدی؟ پس چی ازت میخواست؟»
الن وانگجی بی صدا او را در آغوش کشید«:هیچی...کم پیش میاد همه ما کنار هم جمع بشیم
پس فردا قراره مهمونی داشته باشیم!»
وی ووشیان خندید «:مهمونی؟ باشه باشه منم سعی میکنم پسر خوبی باشم آبروتو نبرم»...ناگهان
ذهنش بطرف الن شیچن رفت و پرسید«:پس برادرت چی میشه؟»
الن وانگجی پس از لحظه ای سکوت جواب داد«:بعدا میرم دیدنش!»
زوو جون در این مدت گوشه نشینی اختیار کرده بود.الن وانگجی حتما برای دیدن او و گفتگویی
صمیمانه به دیدارش میرفت.وی ووشیان محکم الن وانگجی را در آغوش گرفته و کمرش را
نوازش میکرد.دوباره پرسید«:راستی من سیژویی و بقیه رو ندیدم وقتش نیست برگردن؟»
در گذشته همیشه شاگردان از همان ورودی کوهستان که متوجه آنان میشدند دوره شان میکردند
و مانند جوجه به جیک جیک می افتادند و شلوغش میکردند.الن وانگجی وقتی شنید از بچه ها
یاد میکند آرام گرفت«:بعدا می برمت اونا رو ببینی!»
بعد،او وی ووشیان را برد تا الن سیژویی،الن جینگ یی و بقیه را پیدا کنند.شاگردان جز فریاد
شادی نمیتوانستند کاری کنند...اینطور نبود که نخواهند کاری کنند درحقیقت نمیتوانستند کار
بیشتری انجام دهند.
دهها تن از شاگردان در جلوی راهروی بالکن روی دستهایشان بودند.همه لباسهای رویی را درآورده
و پیراهن هایی نازک و سفید بر تن داشتند.سرهایشان رو به پایین و پاهایشان در هوا بود و در
برابرشان چند تکه کاغذ و جوهر قرار داشت.به دستهای چپ خود را محکم تکیه کرده و با دست
راست عبارت هایی را روی کاغذ می نوشتند.
آنها نمیتوانستند بگذارند پیشانی بندشان به زمین برسد پس،انتهای پیشانی بند را در دهان نهاده و
عرق از ر و رویشان می چکید.بهمین دلیل نمیتوانستند کاری بکنند.پس آن صدا زدن در حقیقت
صداهایی خفه از الی دندان های بهم چسبیده با چشمانی درخشان بود.وی ووشیان وقتی بدنهای
لرزان آنها را دید پرسید«:اینا چرا پا در هوا شدن ؟»
الن وانگجی گفت«:مجازات!»
وی ووشیان گفت «:میدونم مجازات شدن...می تونم ببینم که دارن قوانین مکتب گوسوالن رو
کپی میکنن—بخش تقوا رو یادمه هنوز ...مگه چیکار کردن که مجازات شدن؟»
الن وانگجی با صدای آرامی گفت«:اونها بعد از زمان تعیین شده به مقر ابر برگشتن!»
وی ووشیان گفت«:اوه!»
الن وانگجی گفت«:برای شکار شبانه همراه ژنرال شبح رفتن!»
وی ووشیان گفت«:اووووه،چه پر دل و جرات!»
الن وانگجی گفت«:و این بار سوم بوده»
وی ووشیان چانه خود را لمس کرد ،بنظرش طبیعی آمد الن چیرن که اینقدر از شرارت و اعمال
شیطانی نفرت دارد او را اینطور مجازات کند .اگرچه کپی کردن قوانین مکتب درحالیکه پا در هوا
بودند بنظر بسیار مهربانانه هم بود!!! او جلوی الن سیژویی چمباتمه زد«:اوه،سیژویی،
چرا تکلیف تو سنگین تر از بقیه اس؟ بنظرم میتونم یه چیزایی رو تصور کنم؟»
الن سیژویی گفت«:نه»...
الن وانگجی گفت«:اون بقیه رو رهبری کرده!»
وی ووشیان میخواست به نشانه دلداری شانه الن سیژویی را نوازش کند اما جایی برای دستش
نمی یافت.پس مکثی کرد و آنگاه دستش را از برعکس روی شانه او زد با افتخار
گفت«:میدونستم!»
الن وانگجی جلوی پسرها براه افتاد .برگه هایی که جلویشان بود را بررسی کرد و خطاب به الن
جینگ یی گفت«:دست خطت خیلی بده!»
الن جینگ یی پیشانی بندش را گاز گرفته و با چشمانی پر از اشک گفت«:بله هانگوانگ جون،از
اول اینو می نویسم!»
بقیه کسانی که مجبور نبودند از نو تکلیفشان را بنویسند نفس راحتی کشیدند.وقتی وی ووشیان و
الن وانگجی از راهرو عبور کردن د،وی ووشیان رنجی که بخاطر مجازات های خود کشیده بود را
بیاد آورد و با تاسف گفت«:همینکه پا در هوا شدن واسشون سخته ...من فکر نکنم هیچ وقت
میتونستم اینطوری سر و ته وایسم بعد متن هم بنویسم...هرچند من وقتی نشسته بودم هم
نمیتونستم خوشگل بنویسم»...
الن وانگجی نگاهی به او انداخت«:البته!»
وی ووشیان میدانست او هم روزهایی را بیاد می آورد که مجبور بود هنگام مجازات نمودنش در
کتابخانه بماند و مراقب او باشد«:تو هم بچه بودی اینطوری بودی؟»
الن وانگجی گفت«:هیچ وقت!»
البته....الن وانگجی از کودکی الگو و سرآمد همه شاگردان بود.هر حرف و حرکتش چنان دقیق
بودند که انگار با خط کش اندازه گیری شده اند.او امکان نداشت اشتباه کند...وقتی اشتباهی در
کارش نبود چطور میتوانست مجازات شود؟
وی ووشیان خندید«:فکرشو میکردم پس قدرت بازوهات رو از این طریق بدست آوردی!»
الن وانگجی گفت«:من هیچ وقت مجازات نشدم ولی بازم درسته همینطوری تمرین کردم!»
وی ووشیان گفت «:خب چرا باید پا به هوا وایمیستادی و متون رو مینوشتی؟ تو که مجازات
نشدی؟!»
الن وانگجی مستقیم به جلو نگاه میکرد«:بخاطر اینکه ذهن رو آروم میکنه!»
وی ووشیان کنار گوش الن وانگجی ایستاد و بطرفش کج شد و گفت «:ذهن هانگوانگ جون
یخی من چرا آرامش نداشت؟»
الن وانگجی بدون اینکه پاسخی به او بدهد نگاهش کرد.وی ووشیان با چشمانی براق به او خیره
شد «:با توجه به چیزی که گفتی،اگه از همون جوونی داری روی زور بازوت کار میکنی پس حتما
کارای دیگه ای رو هم میتونی پا در هوا انجام بدی نه؟»
الن وانگجی گفت«:اهم»...
او آرام با چشمانش پایین را نگاه کرد و بنظر میرسید کمی خجالت زده شده ولی وی ووشیان
گستاخانه تر حرف میزد و گفت«:یعنی پاهات تو هوا باشه بازم میتونی منو بکنی؟»
الن وانگجی گفت«:میتونم تالشمو بکنم».
وی ووشیان گفت«:هاهاهاهاهاهاهاها....تو چی گفتی؟»
الن وانگجی جواب داد«:میتونم امشب امتحان کنم!»
وی ووشیان ساکت ماند.
باوجود تمام برنامه ها،آن شب موفق به –امتحان-آن شیوه خاص نشدند.الن وانگجی رفت تا با
الن شیچن که به مراقبه نشسته و گوشه نشینی اختیار کرده بود صبحت کند و او را ببیند.
این روزها،وی ووشیان نیز عادت بدی پیدا کرده بود.شدیدا تمایل داشت روی الن وانگجی بخوابد
چه صورتش روی سینه او می بود و آویزانش میشد چه اینکه به آسانی روی بدن او دراز میکشید
و میخوابید.درهرصورت،بدون ا ین بالش انسانی ابداً به خواب نمیرفت.او بی شرمانه در جینگشی
براه افتاد و همه جا را بدنبال یافتن چیزی جالب توجه بررسی کرد.
الن وانگجی از کودکی تمام کارها را محتاطانه و با دقت انجام میداد.خطاطی ها،نقاشی ها و تمامی
نگارش هایش را به ترتیب سال مرتب میکرد.وی ووشی ان به تمرینات خوشنویسی او در کودکی
نگاه کرده و به شیرینی میخندید و از آنها لذت می برد اما هرگاه چشمش به نظرات و ایرادگیری
های سرخ رنگی که الن چیرن زیر خطوط او نوشته بود می افتاد احساس میکرد دندانهایش تیر
میکشند ولی با وجود آن هزار صفحه ای که نگاه کرد تنها در یک صفحه اشتباه یافت.بعد از آن
الن وانگجی در برگه دیگری تمام آن عبارت اشتباه را نزدیک به صد بار نوشته و تصحیح کرده
بود.وی ووشیان از روی همدردی گفت :بچه بیچاره ...بنظر میرسید بعد از آنهمه کپی و نوشتن
باز هم موفق به شناختن آن عبارت نشده بود.
او همانطور به ورق زدن برگه های زرد و قدیمی ادامه میداد که ناگهان نوری در میان تاریکی
بیرون جینگشی روشن شد.
وی ووشیان صدای پایی نشنید اما ماهرانه چرخی زد و در تخت الن وانگجی خزید و پتو را روی
خود کشید وقتی الن وانگجی به آرامی در را باز کرد و به درون آمد تصور کرد آن شخص در
تخت بخواب رفته است....
حرکات الن وانگجی کامال آرام و بدون ذره ای سر و صدا بودند وقتی دید –آن شخص -بخواب
عمیقی رفته حتی نفس خود را هم نگهداشت و در جینگشی را بی سر و صدا بست.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بعد از لحظه ای سکوت آرام به تخت نزدیک شد.پیش از آنکه کامال به تخت نزدیک شود سراپایش
در پتو پیچیده شد.الن وانگجی بی حرکت ماند.
وی ووشیان از تخت پرید و محکم الن وانگجی را در آغوش گرفت سرش را چسبیده بود و او را
بدرون تخت کشید«:بهت تجاوز میکنم!»
الن وانگجی کامال ساکت بود.وی ووشیان دست دراز کرده و بدن او را دستمالی میکرد.الن
وانگجی کامال ساکت باقی ماند و اجازه داد او هر کاری میخواهد انجام دهد.کمی بعد وی ووشیان
عالقه خود را از دست داد «:هانگوانگ جون،چرا یه ذره مقاومت نمیکنی؟ اگه یه ذره حرکت هم
نکنی تجاوز کردن بهت حال نمیده که!»
الن وانگجی با صدای خفه ای از زیر پتو گفت«:خب میخوای چیکار کنم؟»
وی ووشیان نصیحتگرانه گفت «:وقتی من محکم گرفتمت تو منو هل میدی و نمیزاری بیام
روت...پاهاتو محکم بهم فشار میدی و اصال اجازه نمیدی بازشون کنم...همزمان واسه کمک جیغ
و داد میکنی»....
الن وانگجی گفت«:سر وصدا کردن توی مقر ابر ممنوعه!»
وی ووشیان گفت«:خب یواش بگو،کمک...کمک...بعدش من لباساتو پاره میکنم تو هم مقاومت
میکنی دستاتو میگیری رو سینه ات و از خودت دفاع میکنی»....
شخص زیر پتو مدتی ساکت ماند.یک لحظه بعد الن وانگجی جواب داد«:بنظرم کار سختیه»...
وی ووشیان گفت«:جدی؟»
الن وانگجی گفت«:اوم»
وی ووشیان گفت«:خب ایده های من تموم شد.چطوره جامونو عوض کنیم تو بیای به من تجاوز
کنی»...
پیش از اینکه حرفش را بتواند به پایان برساند پتو در هوا به پرواز درآمد و او نیز پرت شد،الن
وانگجی،وی ووشیان را محکم به تخت چسباند....
الن وانگجی که مدتی توسط وی ووشیان زیر پتو اسیر شده بود گیره موهایش و پیشانی بندش
کامال بهم ریخته و کج شده بودند.موهایش ژولیده و پخش و پال شده و گونه های یشمی
درخشانش حاال برقی صورتی رنگ به خود گرفته بودند.در زیر نور چراغ شبیه یک زیبای خجالتی
بنظر میرسید هرچند بدبختانه بازوهایش این زیباروی خجالتی بسیار قدرتمند بودند و مانند دو
چنگال آهنین وی ووشیان را درون خود قفل کردند«:هانگوانگ جون،هانگوانگ جون،بخشش از
بزرگانه»....
چشمان الن وانگجی حرکت نمیکردند اما انعکاس شعله های شمع در چشمانش درخشش عجیبی
داشت.او با چهره ای آرام گفت«:باشه!»
وی ووشیان گفت«:باشه چی؟ معلق؟ تجاوز؟ هی لباسام»....
الن وانگجی گفت«:خودت گفتی»...
همانطور که سخن میگفت بدنش را میان پاهای وی ووشیان جا کرده و مدتی همانطور ایستاد.وی
ووشیان نیز کمی بی حرکت ماند ولی الن وانگجی حرکت دیگری نکرد«:چیه؟»
الن وانگجی صاف ایستاد و گفت«:چرا مقاومت نمیکنی؟»
وی ووشیان کمر او را با پاهای خود فشرد و پایین تنه خود را آرام به او مالید و نمیگذاشت عقب
بکشد بعد خنده ای کرد و گفت«:مگه کاری از دستم بر میاد؟تو منو محکم چسبوندی اینجا،پاهام
خود به خود وا شد....حتی نمیتونم پاهامو بهم نزدیک کنم چطوری باید در برابر تو از خودم مقاومت
نشون بدم آخه؟ واسه تو شاید سخت باشه ولی برای من سخت تره..وایسا وایسا،بیا اینجا بزار اول
یه چیزی نشونت بدم».او تکه ای کاغذ از لباس خود بیرون کشید«:الن جان،بگو بینم—تو
چطوری همچین کلمه آسونی رو اشتباه نوشتی؟ درساتو خوب نخوندی هاه؟ بگو بینم چی تو سرت
میگذشت مگه؟»
الن وانگجی برگه را نگاه کرد و چیزی نگفت ولی معنای نگاهش کامال مشخص بود.شخصی
مانند وی ووشیان چطور می توانست اینقدر پر رو باشد که وقتی برای رونویسی متون عجوالنه و
پر از اشتباه مجازاتش را انجام میداد و از زیر بار مسئولیتش شانه خالی میکرد الن وانگجی با تنها
بخاطر یک اشتباه سرزنش میکرد؟!
وی ووشیان وانمود میکرد معنای نهفته در آن نگاه را متوجه نمیشود پس ادامه داد«:فقط تاریخی
که نوشتی رو نگاه کن..بزار ببینم....این موقع تو پونزده یا شونزده سالت بوده...درسته؟ توی اون
سن و سال همچین اشتباهی کردی»....
ولی وقتی خوب به تار یک دقت کرد متوجه شد که این تاریخ با آن سه ماهی که وی ووشیان در
مقر ابر درس میخواند برابری میکند.
وی ووشیان که بی اندازه خوشحال شده بود از روی عمد گفت«:احیانا این واسه زمونی نیست که
الن اِر -گاگای من جوون کوچولویی بیش نبوده و چون همش من توی سرش بودم نمیتونسته
حواسش رو جمع درس و مشقش کنه؟»
آن زمان وی ووشیان در عمارت کتابخانه روبروی الن وانگجی می نشست و اوقات تلخی میکرد
و به صدها شیوه او را خشمگین می نمود.او چنان آرامش و سکوت را از الن وانگجی سلب کرده
بود که اگر هم میخواست نمیتوانست به او فکر نکند .تحت آن شرایط الن وانگجی حقیقتا کاری
ستودنی انجام داده بود که هنگام نظارت بر رونویسی های وی ووشیان به امور خود هم رسیدگی
میکرد و تنها یه اشتباه در نوشته هایش دیده میشد.
وی ووشیان با اعتراض گفت«:هاه؟ اینم تقصیر منه؟ باز میخوای سر یه چیز دیگه منو سرزنش
کنی!»
در این چند ماهی که او و وی ووشیان با هم زندگی میکردند الن وانگجی بارها سعی کرد عادت
خوابیدن وی ووشیان را درست کند ولی همه تالشهایش نا موفق بودند .یکی از شاگردان آب گرم
برای حمام گرفتن آورده بود و الن وانگجی که لباس های خود را به تن کرد وی ووشیان نیمه
عریان را از زیر پتوی نازکشان در آغوش گرفته و به طرف وان چوبی برد.وی ووشیان با اینکه
درون وان چوبی پر از آب بود نیز میتوانست به آسانی بخوابد.الن وانگجی او را آرام در وان گذاشت
و به او سقلمه ای زد ولی وی ووشیان دستان او را چسبید و کف و پشت هر دو دستش را بوسید
و پیش از آنکه دوباره در آب بخواب برود دستان او را به گونه خود مالید.پس از اینکه حس کرد
سقلمه های او آزارش میدهد چندباری خمیازه کشید و الن وانگجی را با همان چشمان بسته به
طرف خود کشید.چندین بار به صورتش بوسه زد و زمزمه کنان گفت«:پسر خوب،اینقدر شیطونی
نکن باشه؟ من یه کمی دیگه بیدار میشم...آره!»
بعد خمیازه بلند تری کشید گوشه وان چوبی را گرفت و به خواب رفت.
الن وانگجی می دانست اگر اتاق آتش میگرفت هم وی ووشیان جای دیگری را برای خوابیدن
می یافت و همانجا می خوابید.الن وانگجی هنوز با ثبات قدم سعی داشت او را ساعت 5صبح
بیدار کند پس با همان چهره بدون حالت دهها حرکت دیگر را هم امتحان کرد.
او صبحانه را به جینگشی آورد و روی میزی نهاد که سابقا تنها جوهر،کاغذ،قلمو رویش قرار داشت
و وی ووشیان را که مانند مرده در وان چوب بخواب رفته بود بیرون آورد،بدنش را تمیز کرد،به
تنش لباس پوشاند و کمربند لباسش را هم بست.بعد بطرف کتابخانه رفت کتابی را برداشت،چند
صفحه را ورق زد با کمک نشان کتاب صفحه درست را گشود پشت میز نشست و به آرامی به
خواندن مشغول شد.
همانطور که انتظار داشت تقریبا ساعت یازده بود که وی ووشیان روی تخت جا به جا شد ،کش و
قوسی به خود داد و شبیه کسی که در خواب راه میرود برخاست.ابتدا کمی دنبال الن وانگجی
گشت وقتی او را یافت الن وانگجی را در میان بازوها گرفت و خودش را به او مالید بعد از روی
عادت رانهای خود را به او فشرد.بعد برخاست.صورت خود را شست.دندانهایش را تمیز کرد و زمانی
که کمی بیدارتر شده بود بطرف میز غذا خیز برداشت.وی ووشیان چند باری به یک سیب گاز
زد.بعد زمانی که نگاهش به غذاهای روی میز افتاد گوشه لبانش را جمع کرده و گفت«:مگه امروز
مهمونی ندارین؟ اشکال نداره قبلش چیزی بخوریم؟»
الن وانگجی آرام پیشانی بند و گیره موهایش را که وی ووشیان بهم ریخته بود صاف کرد«:اول
شکمت رو سیر کن!»
غذا در مقر ابر چیزی بود که وی ووشیان قبال با آن آشنایی داشت.سوپی آبکی با ترکیب سبزیجات
غذای اصلی و سبز بود هرچند سراسر میز را خوارک های سبز می پوشاند.غذاهایشان در حقیقت
ترکیبی از داروهای گیاهی و سالمت بخش بود.از تمام غذاها عطر تلخی به مشام میرسید.در میانه
این تلخی،غذا مزه شیرینی عجیبی میگرفت.اگر بخاطر این موضوع نبود آنزمان ایده کباب کردن
دو خرگوش هم به ذهن وی ووشیان نمیرسید.احتماال مهمانی های مکتب گوسوالن نمیتوانست
شکم هیچ کسی را سیر کند.
وی ووشیان میدانست که در مکتب گوسوالن به چنین مسائلی بیش از اندازه اهمیت میدهند پس
خواه او را به این مهمانی راه می دادند یا خیر می توانست بیانگر پذیرفتن این موضوع باشد که
آنها او را به عنوان یار و شریک الن وانگجی در تهذیبگری پذیرفته اند یا نه...الن وانگجی بارها
به الن چیرن فشار آورد تا به حق خود رسمیت دهد.او نفس عمیقی کشید و لبخند زد«:نگران
نباش،من همه تالشمو میکنم تا یه وقت آسیبی به وجهه تو نرسه!»
نامش مهمانی مکتب بود ولی مهمانی مقر ابر با آنچه وی ووشیان از مهمانی مکاتب تصور میکرد
بسیار تفاوت داشت.
مهمانی های مکتب یونمنگ جیانگ اینطور بود که میزهای بزرگ و مربعی را در بیرون میدان
تمرین لنگرگاه نیلوفر قرار میدادند.هر کس هر جایی که میخواست می نشست و هر کسی را که
میخواست صدا میزد و هر کاری میخواستند میکردند.محل آشپزی نیز بیرون قرار داشت آتش و
دود دور اجاق ها و دیگهای غذا را می گرفت و عطرشان به هوا بر میخاست.سپس هر کسی
میخواست به آنطرف رفته و هر چه میخواست میخورد.اگر غذا برای همه کافی نبود دوباره و بیشتر
می پختند.او هیچگاه به مهمانی مکتب النلینگ نرفته بود اما میدانست که این مکتب از هیچ چیز
عجیبی هم چشم پوشی نمیکند مثال برای سرگرمی از رقص شمشیر استفاده میکردند یا دریایی
از شراب یا درختانی مرجانی می آوردند یا اینکه قالی های سرخ و برجسته ای را کیلومترها پهن
میکردند و منظره عجیبی میساختند.
در مقایسه با آنها میهمانی مقر ابر نه جالب توجه بود و نه اسراف کرده بودند.
به شاگردان گوسوالن شدیدا سخت گرفته میشد و آنها اجازه نداشت موقع غذا خوردن حرف بزنند
هرچند مهمانی آغاز هم نشده بود اما هیچ کدام از شاگردانی که آنجا نشسته بودند کالمی سخن
نمیگفتند غیر از آنهایی که تازه وارد سالن شده بودند و پچ پچ کنان به ارشدهایشان درود می
فرستادند تقریبا هیچ سخنی گفته نمیشد و هیچ صدای خنده ای هم از کسی نمی آمد.همه لباسهای
سفید یکدست با پیشانی بند های یکدست منقوش به طرح ابرهای مواج داشتند،چهره همه خشک
و جدی بود و تقریبا همه شان شبیه هم بنظر میرسیدند.
وی ووشیان با نگاهی به تمام سالن و دیدن اینهمه انسانی که به نظرش لباس عزا بر تن داشتند
وانمود میکرد اصال چهره های متخاصم یا متعجب دیگران را نمیبیند تنها در دل گفت :این مهمونی
مکتبه؟ این یه مراسم ختم بزرگه!!!
در این لحظه الن شیچن و الن چیرن به تاالر مهمانی وارد شدند.الن وانگجی که به آرامی کنار
وی ووشیان نشسته بود به آرامی از جای خود بلند شد.
از آنجا که الن چیرن هرگاه وی ووشیان را میدید دچار حمله قلبی میشید .تصمیم گرفته بود به او
نگاه نکند و نگاهش مستقیما رو به جلو بود.الن شیچن مانند همیشه خوش رفتار و دلپذیر بود و
لبخندی چون نسیم بهاری روی لبانش نقش بسته بود .با این حال شاید بخاطر مراقبه زیاد و
گوشیه نشینی بود که وی ووشیان احساس میکرد زوو جون کمی ضعیف بنظر میرسد.
پس از نشستن رئیس مکتب،الن شیچن،چند کلمه از روی تواضع و مهربانی گفت و مهمانی آغاز
شد.
اولین غذای مهمانی سوپ بود.
خوردن سوپ پیش از صرف غذای اصلی از عادات مکتب گوسوالن بود.غذا در ظرفی چینی پهن
و سیاه رنگ قرار میگرفت با اینهمه ظرف آنقدر کوچک بود که در کف دست جا میشد.وقتی درب
طرف کنار میزدند همانطور که انتظارش میرفت،ظرف غذا از برگهای سبز و زرد و ریشه گیاهان
پر شده بود.
وی ووشیان با نگاه به کاسه غذا ابرو درهم کشید.پس از اینکه قاشقی به دهان گذاشت و با اینکه
از قبل آمادگی داشت ولی نتوانست جلوی بسته شدن چشمانش از روی نا امیدی را بگیرد و پیشانی
خود را در دستش پنهان نکند.
تنها کمی بعد از اینکه گیجی ناشی از طعم غذاها نجات یافت توانست با کمک آرنج هایش بایستند
و فکر کند موسس مکتب الن قطعا یک راهب بوده که بسختی ریاضت میکشیده است.
وی ووشیان نمیتوانست خودش را کنترل کند و کاسه بزرگی که سخاوتمندانه با سوپ ریشه نیلوفر
و دنده خوک را که برای مهمانی مکتب در میدان تمرین سرو میشد را بیاد نیاورد.سوپی که عطرش
تا کیلومترها شنیده میشد و تمام بچه های کوچکی که در آن نزدیکی بودند را به باالی دیوارها
میکشاند،بچه ها آب از لب لوچه شان آویزان بود و دزدکی به مهمانی نگاه میکردند.زمانی که به
خانه برمیگشتند گریه کنان میخواستند شاگرد مکتب یونمنگ جیانگ باشند.در مقایسه با آن
روزها،این لحظه نمیدانست باید برای خودش دل بسوزاند که شکمش پر شده از سوپی تلخ و
شیرین شده یا اینکه برای الن وانگجی که از روز تولد در این خاندان بدنیا آمده بود....
ولی وقتی دید تمام شاگردان مکتب گوسوالن آن سوپ دارویی را بدون اینکه تغییری در چهره
شان بدهند خوردند و چهره هایشان ترکیبی از آرامش و برازندگی بود وی ووشیان نیز جرات نکرد
چیزی از سوپ را در کاسه غذای خود باقی بگذارد.مهمتر از همه،در چهار هزار قانون—نه،او
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نمیدانست االن چند هزار قانون روی دیوار حک شده—قوانین مکتبشان،بیاد آورد که موضوعاتی
از قبیل ناخنک زدن ممنوع،اسراف ممنوع و خوردن بیش از سه کاسه غذا ممنوع هم وجود
داشت.اگرچه او اعتقاد داشت این قوانین کامال مسخره هستند اما نمیخواست همین ابتدای امر
الن چیرن او را با لگد بیرون کند.
هرچند او شجاعانه میخواست تمام کاسه سوپ دارویی را با یک جرعه سر بکشد اما کامال ناگهانی
دید کاسه روبرویش خالیست.وی ووشیان متعجب ماند.
او نمیتوانست کاری بکند پس کاسه ظریف و کوچک را برداشت و پیش خود فکر کرد :من همش
یه ذره از این سوپه خوردم مگه نه؟ نکنه تهش سوراخ بوده همش ریخته رفته؟!
ولی میز تمیز بود و ذره ای از سوپ روی آن ریخته نشده بود.
وی ووشیان به اطراف نگاهی انداخت.همان موقع الن وانگجی آخرین قطره سوپ خود را سر
کشید و طوری که انگار چیزی نشده سر جای خود نشست.پس از گذاشتن درب ظرف روی
آن،پایین را نگاه کرد و دستمالی درآورد و گوشه لبان خود را پاک نمود.
ولی وی ووشیان کامال حواسش بود که الن وانگجی پیش تر کاسه سوپ خود را به اتمام
رسانده....سپس متوجه شد میز غذای الن وانگجی نسبت به زمانی که مهمانی آغاز شده بود به
میز او نزدیکتر شده و بنظر میرسید مخفیانه جای خود را عوض کرده است.وی ووشیان متعجب
شد.
سپس ابروی خود را باال برد و آرام به الن وانگجی گفت«:هانگوانگ جون،حرکاتت خیلی سریعه
ها؟!»
الن وانگجی دستمال را کناری نهاد .مدتی به این سو نگاه کرد و بعد مسیر نگاه خود را تغییر داد.
هر قدر او جدی بود وی ووشیان نیز بیشتر در سرکوب تمایلش به شیطنت ناموفق عمل میکرد.
او با انگشت ضربه آرامی به کاسه سیاه رنگ زد از لبه ظرف صدای آرامی برخاست که تنها به
گوش هر دویشان میرسید.الن وانگجی با شنیدن صدا،چشمانش را به شکلی که هیچ کس متوجه
نمیشد به سمت او چرخاند.
وی ووشیان میدانست که مهم نیست اگر الن وانگجی چشمانش را به طرف دیگری می چرخاند
زیرا او به آسانی از گوشه چشم تمام حرکات وی ووشیان را زیر نظر داشت.پس کاسه را باال گرفت
و وانمود کرد جرعه ای از آن می نوشد.کاسه را در دست چرخاند و درست به همان نقطه ای رسید
که الن وانگجی لبانش را به آن چسبانده و سوپ را سرکشید آنوقت لبهای خود را روی لبه ظرف
متوقف کرد.
همانطور که انتظارش را داشت دستان الن وانگجی روی پاهایش قرار داشتند و بنظر نمیرسید
تغییری در حالت ش ایجاد شده باشد اما انگشتانش در زیر آستین های سفید و بلندش کمی جمع
شدند.
وی ووشیان با دیدن این صحنه قلبش به پرواز درآمد .برای لحظه ای آرام گرفت و ناخودآگاه
داشت به طرف الن وانگجی خم میشد اما در نیمه راه سرفه ای خشن از طرف الن چیرن او را
متوقف کرد.وی ووشیان در دم سر جای خود راست نشست.
کمی بعد که همه سوپ خود را خورده بودند خوراک اصلی سرو شد.روی هر میز سه ظرف کوچک
سفید یا سبز قرار داده میشد.این غذا نیز هیچ فرقی با غذایی که وی ووشیان وقتی در اینجا درس
میخواند و مجبور بود بخورد نداشت.با گذشت اینهمه سال تنها چیزی که در آن تغییر کرده بود
شدت طعم تلخ و گزنده اش بود.بخشی از این ناراحتی به منطقه جغرافیایی که او در آن رشد یافته
ارتباط داشت و بخش دیگرش بخاطر شخصیتش بود وی ووشیان طعم های قوی را دوست داشت
مانند غذاهای تند ....و البته گوشت از ضروریات بود.وقتی با چنین غذاهای ساده ای روبرو میشد
چندان رغبتی به خوردن پیدا نمیکرد پس تنها بدون آنکه بداند چه هستند آنها را می جوید و می
بلعید.در این اثنا،الن چیرن چشمان خود را چرخاند و درست مانند زمانی که وی ووشیان آنجا تعلیم
میداد روی او خیره ماند انگار میخواست به او بفهماند که هر لحظه آماده است او بگیرد و بیرون
بیاندازد.تنها بخاطر خوش رفتاری بی اندازه و غیر معمول وی ووشیان بود که تا کنون به او مهلت
هیچ عکس العملی را نداده و وادار به تسلیم شده بود.
پس از صرف آن غذای بی مزه،خدمتکاران بشقاب ها و میزها را برداشتند.مانند معمول،الن شیچن
خالصه ای از برنامه های اخیر را برای آنان بیان کرد .وی ووشیان پس از گوش دادن به او
احساس کرد کمی گیج بنظر میرسد حتی نام دو مکان ویژه شکار شبانه را اشتباه بیاد آورد و کمی
دیر متوجه اشتباه خود شد.این امر سبب شد الن چیرن چندباری از گوشه چشم به او نگاه بیاندازد
و ریش بزی خود را با خشم تکان دهد.کمی بعد دیگر طاقت نیاورد و مجبور شد در حرفهایش
دخالت کند خوشبختانه مهمانی مکتب به شکلی عجوالنه به پایان رسید.
آغازش غم انگیز،روندش غم انگیز و پایانش هم غم انگیز بود—وی ووشیان دو ساعتی غم انگیز
و افسرده کننده را تجربه کرد .آنجا نه غذایی خوش طعم وجود داشت و نه چیز سرگرم کننده ای
بود.وضعیت آنقدر خفقان آور بود که وی ووشیان حس میکرد برای نیمی از سال کک و چرک
روی بدنش داشته و خود را تمیز نکرده است و دارد خفه میشود.بعد از آن نیز الن چیرن،با یکدنگی
خاصی الن شیچن و الن وانگجی را فراخواند و بنظر میرسید میخواهد باز برای آندو سخنرانی
کند .اکنون کسی آنجا نبود که وی ووشیان با او سرگرم شود پس از اینکه مدتی در اطراف قدم
زد به چند تن از شاگردان برخورد که همراه هم پیش میرفتند .خواست نزد آنها برود و مدتی باهم
سرگرم شوند ولی وقتی او را دیدند چهره الن سیژویی،الن جینگ یی و دیگر شاگردان تغییر
کرد.آنها برگشتند و تصمیم به رفتن گرفتند.
وی ووشیان فهمید و با انزوا گوشه ای ایستاد.مدتی منتظر ماند تا اینکه بچه ها دزدکی بطرفش
آمدند.الن جینگ یی گفت«:ارشد وی،ما نمیخواستیم عمدا بهت بی محلی کنیم ولی آقا گفتن هر
کسی بخواد با شما حرف بزنه مجبوره کل قوانین مکتب الن رو از اول تا آخر بنویسه»...
«آقا» لفظ محترمانه ای بود که تمام شاگردان مکتب الن برای خطاب قرار دادن الن چیرن
میگفتند.هر بار که این لفظ بکار برده میشد دقیقا و مشخصا منظورشان او بود.وی ووشیان با
حسرت نگاهشان کرد «:مشکلی نیست،میدونستم...اولین باری نیست که آقای شما ضد آتیش،ضد
دزدی و ضد وی -یینگ عمل میکنه ...میزان موفقیتش رو دیدین؟ اون حتما پیش خودش فکر
میکنه یه خوک کلم های خوشگلش رو دزدیده*.....معلومه از همیشه عصبانی
تره...هاهاهاهاهاها»(این یه مثاله واسه زمانی که والدین چینی احساسات درهمی دارن مثال وقتی
دختراشون عاشق میشن!)
الن جینگ یی چیزی نگفت.الن سیژویی تنها خندید...«:هاهاهاهاها»
وی ووشیان هم خندیدن را به پایان رساند«:درسته،اون موقع هم گفتین سر اینکه با ون نینگ
رفتین شکار شبانه مجازات شدین»او رو به الن سیژویی کرد و پرسید«:اوضاعش چطوره؟»
الن سیژویی گفت «:اون گوشه و کنار کوهستان پنهان شده و منتظره که واسه دفعه بعدی که
میخوایم بریم شکار شبانه بریم دنبالش!» بعد از کمی فکر با لحنی پر از نگرانی گفت«:ولی وقتی
از هم جدا شدیم رئیس مکتب جیانگ خیلی عصبانی بود امیدوارم اوضاع واسش سخت نشه!»
وی ووشیان گفت«:هاه؟ جیانگ چنگ؟ چطوری واسه شکار شبانه خوردین به اون؟»
الن سیژویی گفت «:خب واسه آخرین باری که رفتیم شکار شبانه...ارباب جین رو دعوت کرده
بودیم»...
وی ووشیان باالخره متوجه شد.میشد حدس بزند زمانی که الن سیژویی گروه را رهبری میکرده
ون نینگ نیز بیکار گوشه ای ننشسته است او مخفیانه بدنبالشان راه افتاده تا مراقبشان باشد پس
وقتی در حین شکار شبانه شاگردان ممکن بود به مشکل بربخورند می توانست به آنها کمک
کند.جیانگ چنگ نیز احتماال پنهانی از جین لینگ مراقبت میکرده است و نگران بوده که شاید
اتفاقی برای او بیفتد.پس آندو تحت چنین شرایط خطرناکی با هم روبرو شدند.زمانی
که موضوع را پرسید فهمید که تمام داستان همین بوده است.وی ووشیان شدیدا خنده اش گرفته
بود.پس از مکثی کوتاه دوباره پرسید«:خب رئیس مکتب جیانگ و جین لینگ چطورن؟»
پس از مرگ جین گوانگیائو،اصیل ترین شخص برای وراثت مکتب النلینگ جین،جین لینگ بود
هرچند هنوز ارشدهای زیادی بودند که حریصانه به این منصب چشم دوخته و منتظر فرصت
بودند.مکتب النلینگ جین در بیرون مکتب مورد استهزا قرار میگرفت و از درون دچار مشکالت
فراوانی شده بود.جین لینگ نیز جوان بود و از پس اداره تمام امور بر نمی آمد!!! در پایان جیانگ
چنگ زیدیان بدست قدم به برج طالیی نهاد مدتی آنجا ماند و امنیت نسبی را به عنوان یک رئیس
مکتب در آنجا ایجاد نمود.هرچند اینکه در این چند روز چه اتفاقاتی افتاده بود را کسی نمیدانست.
الن جینگ یی لبهایش را جمع کرد و گفت«:حالشون خیلی هم خوبه،رئیس مکتب جیانگ عین
قدیمشه ...همیشه با اون شالقش میفته به جون بقیه ...البته اخالق بانوی جوان بهتر شده ....قدیما
وقتی داییش یه دفه سرش غر میزد اون سه مرتبه جوابشو میداد االن به ده مرتبه رسیده»...
الن سیژویی سرزنش کنان گفت«:جینگ یی چطور میتونی این طوری پشت سر بقیه حرف بزنی؟»
الن جینگ یی معترضانه گفت«:من توی روی خودشم اینطوری صداش میکنم!»
وی ووشیان وقتی حرفهای الن جینگ یی را شنید خیالش راحت شد.در حقیقت میدانست اینها
چیزی نیستن که میخواهد بپرسد ولی همین که جیانگ چنگ و جین لینگ می توانند با هم کنار
بیایند دیگر حرفی باقی نمیگذاشت.او از جا برخاست و پایین لباسش را تکاند«:خب پس خیلی
خوبه...اونا حتما با هم خوب پیش میرن...شماها برین به کارتون برسین...منم یه کار مهم دارم که
باید بهش رسیدگی کنم»
الن جینگ یی با حقارت نگاهش کرد و گفت«:تو که همیشه تو مقر ابر لم میدی و ول میچرخی
کار مهمت چیه که باید بهش رسیدگی کنی؟!»
وی ووشیان بدون اینکه بطرف او برگردد گفت«:میرم کلم هامو بخورم!»
کم پیش می آمد که او صبح زود از خواب برخیزد.پس از اینکه به جینگشی برگشت برای مدت
طوالنی خوابید.نتیجه این برنامه خواب نامنظم این بود که وقتی بیدار شد غروب شده بود .شام را
از دست داده و چیزی برای خوردن نداشت.وی ووشیان احساس گرسنگی نمیکرد.کماکان برگه
های خوشنویسی قدیمی و مقاالت الن وانگجی را بررسی میکرد و انتظار میکشید.با اینکه شب
شده بود ولی «کلم» هنوز برنگشته بود.
باالخره وی ووش یان با حس بد خالی بودن شکمش روبرو شد ولی آن موقع از زمان مقرر عبور و
مرور در مقر ابر گذشته بود.با توجه به قوانین مکتب،افراد بدون عذر موجه اجازه نداشتند بیرون
بروند چه برسد به خارج شدن از آنجا یا باال رفتن از دیوار ها...اگر مانند قدیم بود برایش اهمیت
نداشت چه کاری را نباید میکرد یا چه چیزی ممنوع بود اما وی ووشیان تنها زمانی به خوردن
اهمیت میداد که گرسنه بود،زمانی میخوابید که خسته بود،هنگام کسالت دست به آزار بقیه
میزد،وقتی به دردسر می افتاد هم فرار میکرد با این حال وضعیت کنونیش کامال فرق داشت.هر
عملی انجام می داد به پای الن وانگجی نوشته میشد.پس اکنون مهم نبود چقدر خسته یا گرسنه
باشد تنها می توانست بلند آه بکشد و تحملش کند.
کمی بعد از بیرون صدایی به گوشش رسید.درب جینگشی آرام باز شد و الن وانگجی برگشت.وی
ووشیان خودش را بر زمین انداخت و وانمود کرد مرده....
صدای قدم های آرام پای الن وانگجی را که به طرف میز می آمد شنید او چیزی نگفت و بنظر
میرسید چیزی را روی میز می نهد.وی ووشیان میخواست هنوز ادای مرده ها را دربیاورد ولی الن
وانگجی درب ظرفی را باز کرد و تمام جینگشی را عطر تندی پوشاند و این بو،عطر صندل سفید
خنکی که در آنجا بود را در خود غرق کرد وی ووشیان یکباره بر زمین چرخی زده و برخاست«:اِر-
گاگا،واسه بقیه عمرم هر چی بگی واست انجام میدم!»
الن وانگجی با چهره ای مبهم،ظرفی را از درون جعبه بیرون کشید و روی میز قرار داد.وی ووشیان
بطرفش جذب شد.چشمش به رنگ سرخ روی ظرفهای سفید افتاد و برق شادی در
چشمانش درخشید «:تو خیلی مهربونی،هانگوانگ جون،خیلی خوبی که رفتی بیرون و سر راهت
واسه منم غذا آوردی....از حاال به بعد هر دستوری بدی من اطاعت میکنم!»
در پایان،الن وانگجی یک جفت چوب غذا خوری سفید بیرون کشید و بصورت افقی روی کاسه
قرارشان داد و با صدای آرامی گفت«:موقع غذا خوردن،حرف زدن ممنوعه!»
وی ووشیان گفت «:تو میگی موقع خوابیدن هم حرف زدن ممنوعه....پس چرا هر شب که خیلی
سر و صدا میکنم و کلـــــــــی حرف میزنم سعی نمیکنی ساکتم کنی؟»
الن وانگجی به او خیره شد.وی ووشیان گفت«:باشه باشه باشه،تمومش میکنم...خب دیگه االن
اینطوریه...چرا قیافت هنوز اینجوریه؟ خیلی زود خجالت میکشی؟؟؟منتها من از این رفتارت خوشم
میاد...بینم اینو از غذاخوری هونان توی شهر سایی آوردی؟»
الن وانگجی حرفی نزد پس وی ووشیان نیز این سکوت را تایید سخن خود تصور کرد.او پشت
میز نشست و گفت«:نمیدونستم تا این موقع شب هم رستوران ها باز میمونن...قدیما همیشه واسه
غذا خوردن میرفتیم اونجا چون اگه فقط قرار بود غذای مکتب شما رو بخوریم عمرا اون چند ماه
رو هم دوام میاوردم...اوه اینجارو...تو یه مهمونی مکتب باید همچین چیزی باشه!»
الن وانگجی پرسید«:ما؟»
وی ووشیان جواب داد«:من و جیانگ چنگ...بعضی وقتا نیه هوایسانگ و بقیه هم میومدن!»
وی ووشیان خنده کنان نگاهی به الن وانگجی انداخت و گفت«:چرا اینطوری بهم نگاه
میکنی؟هانگوانگ جون،اصال فراموش نکن...همون موقع ها من یادمه دعوتت کردم بیای باهامون
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
بریم غذا بخوریم...یادته چقدر تالش میکردم راضیت کنم؟ تو اصال نمیخواستی باهامون بیای....هر
وقت باهات حرف میزدم بهم نگاه میکردی همونطوری میگفتی نه...منم همش به در بسته
میخوردم...من هنوز اون جریانا رو با تو حل نکردم...تو هم همش ناراحتی ازم...میگم»او به طرف
الن وانگجی خیز برداشت «:من کلی خودمو مجبور کردم بیرون نرم تا یه وقت قوانین مکتب رو
نقض نکرده باشم ...همینطوری عین یه پسر خوب اینجا منتظرت موندم تا برگردی...ولی کی
فکرشو میکرد تو کسی باشی که قوانین رو بشکنه و میره بیرون
که واسه من غذا پیدا کنه...هانگوانگ جون تو قوانین رو شکستی—اگه عموت بفهمه دوباره حمله
قلبی بهش دست میده!»
الن وانگجی سرش را پایین گرفت و دستان خود را دور وی ووشیان حلقه کرد .کامال آرام و بی
صدا بنظر میرسید ولی وی ووشیان می توانست انگشتهای نوازشگر او را بر کمر خود احساس
کند.انگشتانش آنقدر گرم بودند که وی ووشیان میتوانست گرمایی که از لباس ها و پوستش تراوش
میکرد را احساس کند.احساسش کامال واضح بود و وی ووشیان نیز متقابال او را در آغوش گرفت
و با صدای آرامی گفت «:هانگوانگ جون....من سوپ مکتب شما رو خوردم...االن دهنم تلخ
شده...دیگه هیچی نمیتونم بخورم ...چیکار کنم حاال؟»
الن وانگجی گفت«:یه جرعه»
وی ووشیان گفت«:آره من همش یه قلوپ خوردم ولی این سوپ اثرات جانبیش زیاده تلخیش از
دهنم تا کل گلومو گرفته بهم بگو....چیکار کنم؟»
پس از کمی سکوت الن وانگجی جواب داد«:خب متعادلش کن!»
وی ووشیان با فروتنی پرسید«:چطوری متعادلش کنم؟»
الن وانگجی سرش را باال گرفت.عطر مالیم دارو از میان لبهایشان بهم پیچید و با آن بوسه عمیق
تمام تلخی از میان رفت.
وقتی بوسه به پایان رسید وی ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت«:هانگوانگ جون من یادم اومد
که تو دو تا کاسه از اون سوپ خوردی االن مزه دهن تو باید تلخ تر می بود!»
الن وانگجی گفت«:امم»
وی ووشیان گفت«:ولی مزه لبات خیلی شیرین بود ...چقدر عجیب!»
الن وانگجی گفت«:فعال بخور»...پس از لختی سکوت ادامه داد«:وقتی غذاتو خوردی میتونیم
انجامش بدیم!»
وی ووشیان گفت«:من ترجیح میدم اول کلم بخورم!»
الن وانگجی اخمی کرد.بنظر میرسید از شنیدن لفظ کلم متعجب شده باشد.وی ووشیان درحالیکه
می خندید دستانش را پشت گردن او حلقه کرد.
چنین مهمانی هایی باید پشت درهای بسته گرفته میشد...........
وی ووشیان بخوردانی قدیمی و کهنه را در عمارت گنجینه مقر ابر –تاالر کهن—یافت.
بخوردان به شکل بدن یک خرس با بینی یک فیل و چشمان کرگدن و دم گاو بود و دست و
پاهایی چون ببر داشت.شکمش در قسمت اصلی و رو به جلو قرار داشت ،زمانی که بخور را در آن
قرار میداد دود نرم و مالیمی از خود دهانش خارج میساخت.
درون جینگشی،وی ووشیان مدتی با بخوردان سرگرم بود«:این چیزه خیلی بامزه به نظر
میرسه...هیچ نیروی منفی یا کشنده ای هم ازش ساطع نمیشه....پس قطعا چیزی نیست که واسه
آسیب رسوندن به مردم ازش استفاده بشه...الن جان،تو میدونی این واسه چه کاریه؟»
الن وانگجی سر خود را تکان داد.وی ووشیان بخور دان را بو کشید اما بوی عجیبی هم نمیداد و
ابداً مشکلی نداشت.از آنجا که هر دو هیچ چیز عجیبی درباره آن نیافتند بخوردان را کناری نهادند
تا در وقت دیگری بهتر بررسیش کنند.
آنها پیش از اینکه تصمیم به استراح ت بگیرند ناگاه دچار حالت رخوت عجیبی شدند و بخواب
عمیقی فرو رفتند.مدتی خیلی طوالنی گذشت و وی ووشیان بیدار شد و فهمید که او و الن
وانگجی در جینگشی مقر ابر نیستند بلکه در میانه جنگلی با درختان درهم قرار دارند.
وی ووشیان از روی زمین برخاست و گفت«:اینجا کجاست؟»
الن وانگجی جواب داد«:این دنیا واقعی نیست!»
وی ووشیان گفت«:دنیای واقعی نیست؟ مگه میشه»...او آستین های خود را تکانی داد و دید
میتواند همه چیز را احساس کند«:اگه واقعیت نیست پس چیه؟»
الن وانگجی هیچ پاسخی نداد.در سکوت به طرف رودخانه ای پیش رفت و به او اشاره کرد تا
آنجا را تماشا کند.وی ووشیان هم دنبالش رفت و به انعکاس خودش در آب نگاه کرد.حقیقتا شوکه
شده بود.بازتاب چهره اش در آب رودخانه همان صورت خود در زندگی قبلیش بود.
وی ووشیان سریع پرسید«::بخاطر ظرف بخور اینطور شد؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
آنها از جلوی در حرکت کردند و عمدا کمی سر و صدا کردند اما «الن وانگجی» بنظر میرسید
متوجه هیچ چیزی نمیشود.با چهره ای جدی غرق کتاب شده و با انگشتانش کتاب را ورق میزد.
وی ووشیان به الن وانگجی کنار خود نگاهی انداخت بعد «الن وانگجی»درون کلبه را دید سپس
انگار که چیزی فهمیده باشد گفت«:که اینطور،فهمیدم!»
الن وانگجی کناریش،ابروهایش را باال برد،حرکت کوتاهی کرد و نشان داد که متعجب شده است
پرسید«:چیه؟»
وی ووشیان گفت«:ا-ا-این....این رویای منه!»
پیش از آنکه حرف خود را کامل کند شخصی الغر اندام و سیاهپوشی به درون کلبه آمد.با صدای
بلندی گفت«:اِر-گاگا،من برگشتم!»
الن وانگجی نگاهی به وی ووشیان شاد و خندان انداخت که یک بیل روی دوش نهاده و یک
تور ماهیگیری در دست داشت.یک نی از جنس کاه هم در دهانش بود.انداخت و ساکت تر از قبل
شد.اگر این رویای وی ووشیان بود پس باید عادی باشد که افراد درون رویا نمیتوانستند آنها را
ببینند«.الن وانگجی بافنده» باال را نگاه کرد و زمانی که «وی ووشیان کشاورز»را دید گوشه
لبانش شبیه لبخندی جمع شدند ولی لبخند خیلی زود ناپدید شد.برخاست و برای او فنجانی پر از
آب آماده کرد.
«وی ووشیان کشاورز»نی که در دهانش بود را تف کرد و روی میز چوبی کوچکی نشست.فنجان
را گرفت و قلپ قلپ آن را سر کشید.بعد شروع به سخن گفتن کرد«:امروز عجب آفتابی بود اون
بیرون....واقعا پخت م از گرما...همه چیو سر زمین ول کردم اومدم...اصال دیگه نمیرم سر کار...حاال
شاید بعدا رفتم برشون داشتم»...
«الن وانگجی بافنده» گفت«:امم» بعد حوله سفیدی را برداشت و بدستش داد.هرچند «وی
ووشیان» نیشش به خنده ای وا شد.کامال مشخص بود که میخواهد «الن وانگجی»صورتش را
برایش تمیز کند.
«الن وانگجی» درخواستش را رد نکرد.با جدیت و عالقه به تمیز کردن صورت او پرداخت«.وی
ووشیان»همانطور که با او سخن میگفت حقیقتا لذت می برد«:رفتم اطراف رودخونه و یه کمی
اونجا چرخیدم بعدش دو تا ماهی گرفتم...امشب واسم ماهی کباب کن اِر-گاگا!!»
«امم»
« توی گوسو چطوری پخت و پز میکنین؟ بلدی ماهی ترش و پر ادویه درست کنی،الن جان؟ من
خیلی این غذا رو دوست دارم...ولی خواهش میکنم شیرین درستش نکنی باشه؟ یه بار اینطوری
مزه اش کردم نزدیک بود باال بیارم!»
«امم،انجامش میدم»
«هوا همش داره گرمتر میشه نیازی نیست واسه حموم آبو زیاد بجوشونیم ....منم نصف هیزما رو
شکستم!»
«امم،باشه!»
الن وانگجی به مکالمه معمولی روزانه آندو نفر گوش داد و پرسید«:رویات؟»
وی ووشیان چنان خندید که دلش درد گرفت«:پوهاهاهاهاهاهاهاهاهاها،عایی،آره...تا یه مدتی بود
پیش خودم همش از این چیزا تصور میکردم...تصور میکردم که دو تایی باهم بازنشست شدیم و
واسه گوشه نشینی رفتیم حومه شهر زندگی میکنیم...من میرفتم شکار،کشاورزی میکردم تو هم
میموندی خونه،حواستو به خونمون میدادی بافندگی میکردی واسه منم غذا می پختی...تازه
پوالمونم دست تو بود و همه خرج و مخارج منم میدادی....شبم می نشستی لباسامو رفو
میکردی...همش رویا میدیدم که بهت میگم آب رو بجوشونی که شب دوتایی با هم بریم
حاال که وارد عمارت کتابخانه شده بود الن وانگجی نیز نمیتوانست بیرون بماند پس او نیز بدنبالش
رفت.هر دو با هم وارد تاالری که نور چراغ در آن روشن بود شدند و آنجا چیز جالب توجهی دیدند.
در روی یک حصیر رنگ روشن بر زمین،مکانی که برای تنبیه شاگردان جهت نوشتن و
رونویسی متون اختصاص داشت.یک وی یینگ،شانزده ساله،خنده ای رعد آسا و وحشیانه سر داده
و با دست محکم روی میز می کوبید«:هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»
و روی زمین یک کتابچه زرد رنگ قرار داشت که الن جان جوان چنان به او نگاه میکرد انگار
یک مار سم ی یا عقرب است.او به گوشه ای از عمارت کتابخانه عقب نشینی کرده بود و با خشم
فریاد زد«:وی یینگــــــــ »
وی یینگ جوان چنان میخندید که زیر میز افتاده و قل میخورد.بعد که توانست از الی خنده های
بلندش نفس بگیرد گفت«:ایناها...اینجام!»
در این سو نیز وی ووشیان از دیدن این صحنه دوباره به خنده افتاده بود.او الن وانگجی را که
کنارش ایستاده بود کشید و گفت«:عجب رویای خوشگلی! واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم الن
جان...خودتو نگاه کن...واقعا ببین اون موقع چجوری بودی....قیافه شو...هاهاهاهاهاهاها»....
اما چهره الن وانگجی عجیب تر بنظر میرسید.وی ووشیان او را کشید و بطرف حصیری برد تا در
سمت دیگری بنشینند و به نبرد و جر و بحث خودشان در نوجوانی بخندند.او نشست و دست خود
را به زیر چانه گرفت.
در آن طرف الن جان جوان،بیچن را از غالف بیرون کشیده بود.وی ووشیان جوان هم بالفاصله
سویبیان را گرفت درحالیکه چند سانت آن را از غالف در می آورد به او یادآوری میکرد«:ادب و
اخالق! ارباب زاده دوم الن! مراقب رفتارت باش! منم امروز شمشیرمو آوردما...اگه میخوای اینجا
بجنگیم بنظرت چیزی از عمارت کتابخونه سالم میمونه؟»
الن جان جوان با خشم گفت«:وی یینگ...تو....تو دیگه چجور آدمی هستی؟!»
وی یینگ جوان ابروی خود را باال برد و جواب داد«:خب چجوری باید باشم؟! یه مَردم دیگه!»
الن جان جوان بطرفش حمله برد و گفت«:تو یه ذره هم شرم نداری!»
وی یینگ جوان گفت «:یعنی باید بخاطر این قضیه شرمنده باشم؟ نگو به من تا حاال هیچ وقت
همچین چیزی رو نخوندی...چون اصال باور نمیکنم!»
الن جان جوان ،مدتی تالش کرد جلوی خود را بگیرد ولی طاقت نیاورد و دوباره با چهره ای چون
یخ،شمشیر بدست به او حمله کرد .وی یینگ جوان متحیر ماند«:چیه؟ تو واقعا میخوای باهام
بجنگی؟!» او نیز شروع به حمله کرد.بدین شکل آندو در عمارت کتابخانه شروع به نبرد کردند.
در این لحظه وی ووشیان گفت«:هاه!» بعد از گوشه چشم به الن وانگجی نگاهی انداخت و
متحیرانه پرسید«:اون موقع اینطوری شد؟ پس چرا من این جنگمون رو یادم نمیاد؟»
کوچکترین صدایی از الن وانگجی در نیامد.وی ووشیان به او خیره ماند ولی او دائم از نگاه وی
ووشیان طفره میرفت.وی ووشیان از ته دل احساس میکرد امشب چیزی درباره رفتار الن وانگجی
درست نیست.
همینکه خواست سوالی بپرسد صدای وی یینگ جوان را شنید که هنگام نبرد هم حرفهای مسخره
میزد «:خوبه خوبه خوبه! محکم ولی آزاد،بعد از رها کردن ضربه ها هم خوب تحت کنترل
میگیریشون....خوشگل شمشیر میزنی! ولی الن جان اوه الن جان،فقط نگاه کن قیافت چقدر قرمز
شده؟!!! نکنه چون داری با من میجنگی اینطوره؟ یا نکنه بخاطر اینکه چشمت به اون کتابچه افتاد
این رنگی شدی؟!»
الن جان جوان اصال شرمنده نبود بلکه با سرعت بیشتری شمشیرش را چرخاند«:چرند نگو!»
وی یینگ جوان با انعطاف زیادی که داشت به او حمله میکرد.بعد صاف ایستاد و بطرف الن
وانگجی جوان رفت و گونه سفید و صافش را نیشگون گرفت«:کجاش چرنده؟ تو باید یه ذره حس
خودتو بفهمی...صورتت داره میسوزه!هاهاها!»
صورت الن جان جوان سرخ و سفید ش د.میخواست دست وی یینگ را پس بزند که او سریعتر
عقب کشید.او که دستش را برای زدن و دور کردن وی یینگ جوان دراز کرده بود نتوانست به او
برسد و نزدیک بود خودش را بزند...وی یینگ جوان چرخی زد و با آسودگی گفت«:الن
جان،اوه،الن جان،عصبانی نشو ولی یه نگاهی به آدمای همسن خودت بنداز....کدومشونو دیدی
سر همچین چیزی خجالت بکشن؟ یه همچین چیز کوچیکی دیدی هیجان زده شدی؟
واقعا چه آدم تازه کاری هستی!»
اگر این موقعیت در حقیقت برایشان رخ نداده بود یا جزئی از رویاهای او نبود پس حتما این یکی
از رویاهای الن وانگجی است .وی ووشیان که از تماشای این صحنه لذت می برد گفت«:الن
جان تو چه خوب منو میشناسی....تو این موقعیت حتما همینو میگفتم!»
با این حال او متوجه نشد که الن وانگجی حقیقی هم به اندازه الن وانگجی جوان مضطرب است.
وی یینگ همانطور حرف میزد«:رونویسی متون کار کسل کننده ایه...چطوره وقتی داری کپی
میکنی من یه چندتا چیز یادت بدم؟ میتونی به عنوان تشکر بابت اینکه حواست بهم بوده حسابش
کنی»...
الن جان جوان که مدت زیادی بود حرفهای او را تحمل میکرد دیگر نتوانست طاقت بیاورد.بیچن
را به جلو هل داد.شمشیرهایشان بهم برخورد کردند و نزدیک بود هر دو از پنجره بیرون بیفتند.وی
یینگ جوان که میدید سویبیان از دستش رها شده با شگفتی گفت«:هی شمشیرم!!»
او در حین فریاد زدن از جا پریده و به طرف پنجره رفت تا شمشیر خود را بگیرد اما الن جان جوان
بطرفش خیز برداشت و از پشت او را گرفت و بر زمین کوبید.سر وی یینگ جوان به زمین برخورد
کرد.او بشدت تقال میکرد و هر دو دوباره با جنجال و سر و صدا به نبرد پرداختند.وی یینگ
جوان،بشدت لگد می انداخت و با آرنج به او می زد اما نمیتوانست خودش را از قفل بازوهای الن
جان جوان نجات دهد .وی یینگ جوان انگار در توری آهنین و غیر قابل نفوذ اسیر شده بود«:الن
جان،داری چیکار میکنی؟ الن جان،شوخی کردم!شوخی کردم بابا! چرا اینقدر جدی میگیری؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن جان جوان مچش را گرفته و بدنش را به پشت او فشرد.سپس با صدای آرامی
گفت«:چی...میخواستی...یادم بدی؟»
لحن صدایش سرد بود اما چشمانش مانند آتشفشان آتشینی می درخشیدند.
از لحاظ مهارت با هم برابر بودند اما وی یینگ جوان بخاطر یه لحظه بی توجهی روی زمین افتاد
و او که خودش را به نادانی زده بود گفت«:چی؟ من چیزی گفتم؟»
الن جان گفت«:نگفتی؟»
وی یینگ با اعتماد به نفس گفت«:نگفتم!»دوباره از نو شروع به وراجی کرد«:بی خیال الن
جان،نباید هر چی من میگمو جدی بگیری ...اصال باورم نمیشه تو هر چرت و پرتی من میگمو
باور میکنی ...بخاطر چی عصبانی هستی اصن؟ من تمومش میکنم باشه؟ بی خیال دیگه ولم
کن...من هنوز رونویسی امروزمو تموم نکردم...میخوام برم...میخوام برم!»
الن جان با شنیدن حرفهایش کمی آرام گرفت و دستان خود را شل کرد اما درست بعد از اینکه
وی یینگ مچ خود را از دست او رها کرد موذیانه خندید و محکم به دستش ضربه ای زد.
هرچند الن جان از قبل آمادگی داشت و در لحظه جلوی حمله وی یینگ را گرفت و یکبار دیگر
او را محکم چسبید.این بار دستش را سفت تر از قبل گرفت و مچ وی یینگ را محکم پیچاند و
گفت«:بابا گفتم شوخی کردم !! الن جان تو شوخی هم سرت نمیشه؟؟»
شعله های خشم در چشمان الن جان می رقصیدند.بدون اینکه چیزی بگوید پیشانی بند خود را از
پیشانی باز کرد و سه بار دور دستان وی یینگ که زیرش افتاد بود پیچاند و با گره ای سریع
دستانش را بست.
وی ووشیان از اینکه همه چیز اینطور عوض شده بود متحیر ماند.
لحظه ای بعد برگشت و به الن وانگجی که کنارش بود نگاه کرد همان موقع بود که دید چهره
الن وانگجی هنوز سفید است و ذره ای سرخی ناشی از شرم در صورتش آشکار نبود اما الله های
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
گوشش برنگ صورتی درآمده بودند.وی ووشیان آرام به طرف او لغزید«:الن اِر-گاگا...این رویای
تو یه مقداری مشکل داره نه؟»
الن وانگجی سریع برخاست«:اینقدر نگاه نکن!»
وی ووشیان او را که میخواست برود گرفت تا جلوی رفتنش را بگیرد«:نرو دیگه!! من میخوام
ببینم توی رویای تو چه خبره؟!!! ما هنوز به قسمتای جالبش نرسیدیم درسته؟؟»
وی یینگ ،مدتی در کنار میز درون عمارت کتابخانه سر و صدا کرد ولی در پایان دستانش توسط
الن جان محکم بسته شدند.پس از اینکه مجبور شد ساکت بماند سعی کرد با دلیل و برهان او را
سر عقل بیاورد«:الن جان،یه مرد نجیب بجای زور و فشار از زبونش استفاده میکنه...اگه تو
اینطوری بخوای رفتار کنی فقط نشون میدی آدم متعصبی هستی...یه ذره فکر کن مگه من بهت
چی گفتم؟»
الن جان به سردی نفس بلندی کشید و گفت«:خودت بشین فکر کن به من چی گفتی!»
وی یینگ با اعتراض گفت«:من همش گفتم تو هیچی بلد نیستی..و آدم آماتوری هستی...مگه
دروغ گفتم؟ خیلی چیزای بالغانه هست که تو نمیفهمی درسته؟ با من اینطوری رفتار میکنی هم
فقط واسه اینه که لو رفتی ...اگه متعصب نیستی پس اسمت چیه؟»
الن جان گفت«:کی گفته من نمیفهمم؟»
وی یینگ ابرویش را باال برد و با پوزخند گفت«:اوووووه،جدی؟ اینقدر یدنده نباش لطفا!! اگه
بخوای اینطوری ادامه بدی از متعصب هم بدتری.....هاهاهاهاهاهاهاها........عاخ».....
صدایش وقتی درآمد که الن جان قسمت پایین بدنش را محکم چسبید.الن جان چهره ای جذاب
ولی پر از بی تجربگی داشت با این حال تکرار کرد«:کی گفته من نمیفهمم؟»
وی ووشیان به الن وانگجی چسبید و الله گوشش را به آرامی گاز گرفت«:آره...کی گفته تو
نمیفهمی؟ پس تو شبا به این رویا فکر میکردی؟ الن جان راستشو بهم بگو...تو واقعا میخواستی
با من گذشته از این کارا بکنی نه؟ باورم نمیشه ...هانگوانگ جون اینطوری باشه!»
هرچند چهره الن وانگجی چیزی را نشان نمیداد اما رنگ صورتی از گوشها فراتر رفت و گردنش
را پوشاند.انگشتانش روی زانو آرام جمع شدند.
در آنسو مردانگی وی یینگ مورد حمله و تصرف قرار گرفته بود او نفس نفس زنان گفت «:تو
داری چه غلطی میکنی الن جان؟!!! دیوونه شدی؟»
الن جان ،تمام بدن خود را میان پاهای وی یینگ قرار داده و فشار میداد .در چنین حالتی هرکسی
بود احساس تهدید میکرد.وی یینگ که دید در موقعیت شکست قرار گرفته حرفهای خود را عوض
کرد....«:نه نه نه ! هیچ کسی نگفت تو نمیفهمی! ا-ا-ا-اول منو ول کن!! بیا با هم مذاکره کنیم!»
او بازوهای خود را با آشفتگی حرکت میداد و جنس پارچه ای که برای ساخت پیشانی بند مکتب
گوسوالن استفاده میشد بسیار خوب بود.مهم نبود او چقدر بال بال میزند ابدا موفق به پاره کردن
پیشانی بند نمیشد!پس از چند مرحله پیچ و تاب خوردن،چشمش به کتابی که هنوز روی زمین بود
افتاد.با عجله ک تاب را برداشت و بطرف الن جان جوان پرت کرد تا توجهش را به تصاویر درون
کتاب جلب کند«:اول آروم بگیر!»
کتاب ابتدا به سینه الن جان برخورد و بعد روی پاهای باز شده وی یینگ افتاد.چند صفحه از
کتاب جا به جا شد و الن جان وقتی چشمش به کتاب افتاد در دم سر جایش خشک شد و دیگر
نتوانست حرکت کند.
تصادفاً صفحه ای روبرویش باز شده بود تصویری وقیحانه و حالتی از رابطه ای پر از خشونت
بود.مهمتر از همه اینکه آن تصاویر متعلق به رابطه دو مرد بودند!!
وی ووشیان بیاد آورد آن کتابی که در گذشته به الن وانگجی نشان داده هیچ تصویری از افراد
آ ستین بریده نداشته(تمایل به همجنس!)پس قطعا چنین تصویری متعلق به آن کتاب نبود.او با
شگفتی به نگاه کردن ادامه داد.جزئیات رویای الن وانگجی چنان دقیق و گسترده بودند که از
شدت حیرت به نفس نفس افتاده بود.الن جان بدون پلک زدن به تصویر خیره شده بود.وی یینگ
نیز به تصویر نگاهی انداخت و با حیرت گفت....«:آم »...سپس در دل به ناله افتاد.از آنجایی که
اعتقاد داشت حرکاتش از حرفهایش تاثیرگذارتر هستند پس قدرت پاهایش را بکار گرفت و با
سرعت به جلو لگد انداخت.با اینحال الن جان با یک دست پشت زانویش
را گرفت و پاهایش را کامل باز کرد،با چند حرکت کمربند و شلوارش را هم از تنش کشید.
وی یینگ احساس میکرد پایین تنه اش یخ بسته وقتی پایین را نگاه کرد قلبش هم یخ بست و با
صدای بلندی گفت«:داری چیکار میکنی الن جان؟؟»
در آنطرف وی ووشیان عمیقا محو نمایش روبرویش شده بود در دل با هیجان فریاد میکشید:
خیال کردی داره چیکار میکنه؟؟؟ خو داره تو رو میکنه!!!!
وی یینگ بدون شلوار مانده و پاهای الغر و سفیدش به همراه پایین تنه عریانش در معرض
نمایش بودند و او همچنان لگد می انداخت.الن جان پاهایش را پایین گرفت به تصاویر نگاهی
انداخت سپس دست راستش را به سمت نقطه گوشتی و تنگ پایین او فرو برد.
تمام پایین تنه وی یینگ سفت شده بود.هرچند ناحیه مخفی و خصوصیش با زور و اجبار لمس
میشد و او چیزی برای پنهان کردن نداشت.الن جان با دو انگشت ناحیه صورتی رنگ پایین تنه
او را مالید.وی یینگ به خود لرزید.نور شرمندگی به سراسر صورتش پیچید ولی هنوز می جنگید و
تقال میکرد و دیوانه وار به خود می پیچید.الن جان روی وی یینگ بود و هنوز آرام و با دست
راستش آن منطقه را لمس میکرد چشمهایش رو به پایین و لبهایش بهم مهر شده بودند.به تدریج
قدرت بیشتری به دستهایش داد و در حین مالیدن آن نقطه بخشی از انگشتانش را به آرامی وارد
شکاف صورتی رنگ نمود.
وی ووشیان با پوزخند به الن وانگجی نگریست«:پس واسه این بود نمیخواستی بیایم اینجا
هانگوانگ جون...می ترسیدی وقتی داری تو رویات باهام اینطوری میکنی منم ببینم هاه؟ خیلی
دلت میخواست یه سوراخ پیدا کنی و قایم شی نه؟»
الن وانگجی کنارش صاف نشسته بود.پایین را نگاه میکرد و بنظر میرسید مژه هایش می لرزد.وی
ووشیان دست خود را زیر چانه برد و در حین تماشای صحنه انگشت شدن جوانی خود توسط الن
جان جوان خنده ای کرد و گفت«:اگه تونستی اینطوری درباره ش رویاپردازی کنی هانگوانگ
جون باید همون موقع اینکارو باهام میکردی...من»...
پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند الن وانگجی دستش را گرفت و او را محکم
به زمین چسباند و لبهای او را محکم به لب گرفته و بوسید.وی ووشیان داغی گونه هایش را
احساس میکرد و صدای تپش های وحشیانه قلبش را هم بخوبی میشنید.این موضوع برایش
سرگرم کننده بود.همین که لبهای مرطوبشان از هم جدا شد،زمزمه کنان گفت«:چیه...بازم خجالت
کشیدی؟»
الن وانگجی بشکلی عجیب و خشن نفس میکشید و پاسخی نداد.وی ووشیان گفت«:یا .....نکنه
راست کردی؟»
همزمان وی یینگ در آنسو،ناله ای همراه با اشک سر داد.
الن جان تمام سنگینی بدنش را روی بدن وی یینگ نهاده و قسمت پایین بدنشان بهم متصل
شده بود و او راهش را به درون جسم وی یینگ یافته بود.آن جسم خارجی سفت و سخت ذره ذره
وارد بدن وی یینگ میشد و او آنقدر احساس نارضایتی داشت که پاهای خود را می پیچاند ولی
بخاطر ا ینکه دستانش با پیشانی بند محکم بسته شده بودند نمیتوانست آزادانه حرکت کند.او بخاطر
آن درد چند باری سر خود را به دیوار زد.الن جان دست خود را بالشی برای محافظت سر وی
یینگ قرار داد و همزمان عضو سفت شده خود را محکم درون جسم او فرو برد.
از همان ابتدای امر برای آ ن نقطه گوشتی کوچک تحمل یک انگشت هم سخت بود ولی حاال
چیزی داغ و سخت در آن فرو رفته و بشدت کش آمده بود.حتی چین های زیرش هم حاال صاف
شده بودند(واقعا نیازی به این همه جزئیات نیستا تخیل خودش همه کارا رو میکنه-مترجم)وی
یینگ گیج شده بود و بنظر میرسید نمیداند که چه خبر شده است اما الن جان به آرامی درونش
ضربه میزد و از تصویر مشاوره میگرفت وی یینگ ناله هایی لطیف و ناخودآگاه سر میداد...
وی ووشیان بطرف الن وانگجی برگشت و گفت «:تو اون موقع خیلی کوچیک بودی الن
جان...ولی سایزت زیادی بزرگه ها«...من»اونجا یه باکره ام بنظرم واسه شروع زیادی خشن رفتار
میکنی»....
او در حالی این حرفها را میزد که زانوهایش را عمدا به پاهای الن وانگجی میمالید.حاال که داشت
صحنه ای زنده را با بازیگری خودش می دید احساس هیجان زیادی داشت و دوست داشت این
شق شدگی دالورانه را شخصا هم تجربه کند.
پیش از آنکه زیاد منتظر بماند،الن وانگجی بدون اینکه چیزی بگوید پایین لباس و شلوارش را
پاره کرد وی ووشیان نیز به طبیعتا با میل و خواست خود پاهایش را باز کرد و دور کمر او حلقه
نمود.الن وانگجی نیز عضو سخت خود را روی ورودی بدنش قرار داد.
آنها تقریبا هر روز معاشقه میکردند .قلب و جسم وی ووشیان بخوبی با الن وانگجی هماهنگ و
آشنا بود.او گردن الن وانگجی را تنگ در آغوش گرفت.نفس عمیقی کشید و اجازه داد تا آن تیغه
تیز به درونش وارد شود.
او به نرمی وارد بدنش شد.ورودی جسم وی ووشیان نرم و داغ بود.درونش چنان مرطوب بود که
این جسم خارجی را بیشتر به داخل میکشید.بخوبی عضو الن وانگجی را در خود نگه میداشت.خیلی
زود از نقطه اتصال جسم شان بهم صدای برخورد و شاالپ شولوپ برخاست.
عضو الن وانگجی از لحاظ وزن نیز بسیار قابل توجه بود،انتهایش از شدت سفتی رو به باال رفته
بود.با هر ضربه ای که به درونش میزد مستقیما به دیواره داخلی و نقطه حساس وی ووشیان
برخورد میکرد.هر بار که این برخورد تکرار میشد موجی از لذت هردویشان را در بر میگرفت.
وی ووشیان بخاطر ضربه های الن وانگجی احساس گیجی میکرد و از درون دائم منقبض میشد.از
فرق سر تا نوک انگشتانش می لرزید و از فرط لذت گردن خود را قوس داده بود.از الی فضای
شکل گرفته زیر بغلش به سختی وی یینگ شانزده ساله درون رویای الن وانگجی را میدید که
در میانه رنج و لذت غرق شده بود.
او در میان کتاب های پراکنده بر زمین قرار داشت.مچ هایش بهم بسته شده و باالی سرش قرار
داشتند.نوار قرمزی که موهایش به آن بسته بودند ناپدید شده و موهایش کامال آشفته بودند.او در
شرف گریستن بود و قطرات اشک در چشمانش جمع شده بودند.الن جان جوان مدتی همانطور
روی او بود و ضربه میزد.بعدش بنظرش رسید پاهای وی یینگ به اندازه کافی باز نشده اند پس
پیش از ضربه دوباره به درونش ،پایش را گرفت و روی شانه خود قرار داد.پای او توان آویزان ماندن
نداشت پس روی انحنای آرنجش افتاد.خطوط صاف پا و عضالت درون ران پایش منقبض شده
بودند.کامال مشخص بود که وی یینگ نیز از این پیچش و آن شی خارجی که پیوسته به درونش
ضربه میزد به مرز دیوانگی رسیده است.این اولین بارش بود و چاره ای نداشت جز اینکه به شانه
های الن جان بچسبد....وی یینگ انگار که داشت غرق میشد،نمیدانست در چه حالیست و در کجا
قرار دارد.چه رسد به اینکه بیاد بیاورد به این دلیل درد میکشد که رنج درونی کسی را تحریک
کرده و حاال بدنش تاوان میدهد.
او هما نطور که به وی یینگ شانزده ساله خجالت زده که بر خود می لرزید و با الن جان شانزده
ساله در حال آمیزش بودند نگاه میکرد،حسش میگفت که این کافی نیست.الن جان جوان باید
خشن تر،وحشی تر می بود و آنقدر وی یینگ را آزار میداد تا صدای گریه اش بلند شود ولی این
االن کافی بنظر نمیرسید.
در منطقه کوچکی از عمارت کتابخانه،دو گروه در حال عشقبازی بودند.وی یینگ که کامال گیج
شده بود و بنظر می آمد با صدای ضرباتی که بر تنش فرود می آمد به حال عادی برگشت.او به
سقف عمارت کتابخانه خیره شده بود.پیش از آنکه به پایین نگاه کند بر خود لرزید انگار میخواست
ببیند پایین تنه اش در چه حال است اما جراتش را نداشت.همزمان الن جان که پس از سعی و
تالشی زیاد متوقف شده بود...ران های وی یینگ را باال گرفت و روی شانه خود نهاد.سپس کمی
به جلو خم شد و از نو به او حمله برد .کمر وی یینگ با انعطاف زیادی خم شد.با آن چشمان تار
و پر از اشک توانست ببیند چه چیزی میان کفل هایش حرکت میکند.
آن قسمت کوچک صورتی رنگ بدلیل حرکات بی وقفه عضو الن جان برنگ سرخ درآمده بود لبه
هایش ورم کرده و شکلی دردناک به خود گرفته بود.سالح الن جان سخت و بلند بود و پشت سر
هم به درون سوراخش ضربه میزد.ترشحاتی شیری رنگ بهمراه رگه هایی از خون و مایعی
ناشناخته در همان جایی که بدنشان بهم متصل شده بود از بدنش بیرون میریخت و بدنش را
کثیف کرده بود.در جلوی بدنش عضو خودش نیز کمی بلند شده و از سرش چیزی سفید بیرون
میریخت.
با دیدن این صحنه ترسناک وی یینگ شوکه شده و ساکت ماند.بعد به خود آمد و تقال میکرد با
همه وجودش التماس میکرد و می جنگید تا از چنگ الن جان رها شود.او از جا پرید روی زانو
های خود می خزید تا بتواند فرار کند.
چون برای مدت طوالنی به پایین تنه اش حمله شده و به زمین چسبیده بود هیچ انرژی برای
حرکت نداشت.ران ها و زانوهایش می لرزیدند و او به سختی چند قدمی به جلو برداشت بعد رو به
باال بر زمین سقوط کرد.همه جایش به آسانی دیده میشد.کفل های سفیدش در هوا بودند و مایع
سرخ و سفید از ورودیش می چکید و روی ران هایش میریخت.جای دستهای الن جان درون
ران های سرخ و بنفش شده او مانده بود و میتوانست با یک نگاه هر کسی را اغوا کند.
و او در این موقعیت درست جلوی چشمهای الن جان که پشت سرش بود سقوط کرد.او با نگاهی
سوزان بدون اینکه چیزی بگوید بطرفش رفت.وی یینگ احساس میکرد چیزی دور کمرش را
تنگ کرده است.سر جای خود قفل شد و آن ناحیه ای که بسختی توانست رهایش کند و چند
ثانیه خالی مانده حاال دوباره پر شده بود.ناله ای سر داد و با صدایی آرام گفت....«:نه»...
او شکنجه زیادی را تحمل کرده و درونش حاال کامال صاف و نرم شده بود و میتوانست تمام آن
شی کلفت را که اینقدر آزارش داده بود درون خود ببلعد.وی یینگ روی حصیر می خزید و بدن
خود را با هر ضربه به جلو حرکت میداد.رد ترس در صورتش دوید.در گذشته هر زمان برای بازی
به کوهستان میرفت همیشه میدید که دیگر موجودات در چنین حالتی آمیزش میکنند.پس وقتی
الن جان از پشت اینطور واردش شد برایش طبیعی بود که احساس شرم آوری داشته باشد و از
درون بهم بپیچد و بدنش بیشتر منقبض شود.الن جان کمرش را نیشگون گرفته و بیشتر به او
ضربه زد .وی یینگ در این سطح از شدت و سختی دیگر نتوانست تحمل کند.
نیمی از صورتش و قسمت باالی بدنش بر زمین فشرده شده بودند.باز شروع به حرف زدن کرد و
ابلهانه میگفت«:ب-بهم رحم کن....ولم کن الن جان...ارباب زاده دوم الن،بهم رحم کن»...
این خواهش ها و التماس ها جز سریعتر کردن و شدت بخشیدن به ضربات الن جان هیچ فایده
ای برای او نداشت.وی ووشیان خندید و گفت «:ای آسمانها...من بدجوری شق کردم...الن جان
اصال ولش نکن...همچی بکنش نتونه پاشه...آخ»....
الن وانگجی او را بلند کرد وی ووشیان توانست روی او بنشیند.حاال وی ووشیان با تمام وزنش
روی عضو سخت شده الن وانگجی نشسته بود.عضو او چنان عمیق در بدنش فرو رفته بود که
ابرو بهم پیچید و چهره درهم کشید.او تمام توجه خود را روی سواری بر عضو الن وانگجی متمرکز
کرد تا جای خود را درست تنظیم کند و دیگر فرصتی برای بیان نظرات شرم آور پیدا نکرد زیرا
انرژی کافی نداشت.
صدای چلب چلوب و برخورد بدن هایشان با هم بلند تر شده بود.وی یینگ از روی بیچارگی به
گریه افتاده بود «:الن جان....الن جان...تو....صدامو میشنوی....خیلی عمیقه...خواهش میکنم بیشتر
فرو نکن...دلم درد گرفت خو»...
هر بار که الن جان سعی میکرد بیشتر در او فرود رود انگار چاقویی در تنش فرو میکرد.نیرویی که
بکار میگرفت کامال خالف حالت چهره اش بود.بدن وی یینگ از حمالت وحشیانه او سرخ و کرخ
شده بود.پایین تنه خ ود را اصال احساس نمیکرد.او بسختی سعی کرد به جلو برود اما هر بار که
حرکت میکرد الن جان با خشونت او را به عقب میکشید.بواسطه این حرکت عضو الن جان در
عمق بدنش فرو رفت.با تکرار شدن این حالت،او چنان که نفس های آخر خود را میکشد من من
کنان گفت«:گوش....کن بهم....بیرون...ب-بیرون اینجا ....بچه ها منتظرمن...جیانگ چنگ و
بقیه...بیرون منتظر منن...عاخ!»
الن جان با شنیدن این حرف کامال ناگهانی از بدنش بیرون کشید و اجازه داد حرکت کند.
وی یینگ بالفاصله ناله ای سر داد و اشکهایش روان شد و در پایان شبیه یک توپ به خود پیچید
انگار که میخواست شبیه یک کودک خودش را پنهان کند.از جلو راست کرده و در حال ارضا شدن
بود .مایعی از میان پاها و بیخ رانهایش بیرون ریخت و روی پاهایش پاشیده شد.منظره ای حقیقتا
دیدنی بود.سوراخش که برای مدت طوالنی توسط الن جان استفاده شده بود پشت سر هم باز و
بسته میشد و مایعی سرخ و سفید از آن می چکید.انگار هنوز گرسنه بود و نمیخواست الن جان
بدنش را رها کند.
در آن طرف،الن وانگجی به کمر و کفل های وی ووشیان رسیدگی میکرد در حالیکه وی ووشیان
روی عضو او تکان میخورد.چهره الن وانگجی در این حالت نیز کامال باشکوه و جدی بود.اگر
بخاطر نفس های بریده و پراکنده اش نبود هیچ کسی نمیتوانست از روی حالت چهره اش متوجه
کاری که میکند بشود.حدس حالت چهره اش وقتی سخت تر شد که با هر دو دست کفل های
وی ووشیان را چسبید و تمام عضوش را درون او فرو برد.روی هر دو کفلش جای انگشتان او
مانده بود.سپس سر خود را پایین تر آورد و نوک سینه چپ وی ووشیان را به لب گرفت و آرام
مکید.وی ووشیان روی عضو او باال و پایین میرفت.آن شی سرخ و فشرده شده بنفش دائم در الی
شکاف بدن او ناپدید میشد.تمام بدنش زق زق میکرد و حس بی نظیری داشت.
در آن سمت،الن جان مدتی به وی یینگ خیره شد که بنظر میرسید غش کرده است.بعد کامال
ناگهانی لباسهای باقیمانده که در تنش بود را از جلو پاره کرد و نوک سینه سمت چپ وی یینگ
را نیشگون گرفت و دوباره عضو خود را درون او فرو برد.
وی یینگ که تازه مهلتی برای نفس کشیدن یافته بود ،تمام نقاط بدنش حساس شده و ضعف
داشت الن جان چطور میتوانست با اون اینطور رفتار کند؟ او ناله سر داد و بدنش از درون منقبض
شد.اشکهایش بر گونه جاری بودند.
بنظر میرسید الن جان از آن دو غنچه صورتی روی سینه اش عصبانی است زیرا چنان نوک سینه
هایش را می مالید و نیشگون میگرفت که کامال سرخ شده و ورم کردند.هربار که بدنش را لمس
میکرد.دیواره داخلی درون بدن وی یینگ تنگ و منقبض میشد.آن تکه گوشت ظریف و گرم،تمام
عضو آتشین و درشت الن جان را به درون خود میکشید.
وی یینگ با گریه گفت«:الن جان،اشتباه کردم،اشتباه کردم...نباید بهت میگفتم تازه کار....نباید
میگفتم هیچی نمیفهمی...دیگه هیچی بهت یاد نمیدم...الن جان....الن جان میشنوی چی میگم؟
ارباب زاده دوم الن...اِر-گاگا »....
حرکات الن جان با شنیدن آخرین لفظی که او با صدایی تو دماغی و شیرین ادا کرد کمی آرام تر
شدند.باالخره کمی رحم از خود نشان داد.با چشمانی تار به سمت صورت وی یینگ رفت و لبهای
عاجز و التماس گر باریکش را به آرامی بوسید.
وی یینگ حس میکرد پایین تنه اش توسط یک تخته سنگ بزرگ کوبیده و له شده است.زیرش
میسوخت و کمرش درد میکرد.نوک سینه هایش هنوز آزارش میدادند و درد داشتند.وقتی احساس
کرد حمالت به پایین تنه اش به پایان رسیده آرام بی حس شده و بنظر می آمد دارد به خواب می
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
رود.وقتی دو لب سرد به او نزدیک شدند پیشانی هایشان بهم برخورد کردند.طعم لبها شیرین
بودند.او چشمانش را باز کرد و با مژه های بلند و سیاه الن جان روبرو شد که مصرانه و به زیبایی
او را می بوسید و به همین صورت رگه ای از آرامش در وجودش جاری شد.
بعد وی یینگ لبان خود را باز کرد و لبهای الن جان را مکید و با زمزمه گفت....«:هنوز میخوام»...
منظور او بوسه بیشتر بود اما بنظر میرسید الن جان اشتباه فهمید و سرعت ضربات خود را باال
برد.وی یینگ به نفس نفس افتاد سریع گردن الن جان را در آغوش گرفت و برای بوسه پیشقدم
شد.
وی یینگ تصور میکرد اگر یک شی سفت و سخت و بلند پشت سر هم به درونش ضربه بزند
حقیقتا وحشتناک است ولی پس از این مدت طوالنی که بسرش گذشت دریافت که حسی فراتر
از سوزش زخم،درد و فرسودگی درونش بیدار شده است.مخصوصا وقتی الن جان عضو سفت شده
اش را مستقیما به نقطه ای خاص در درونش کوبید،حسی به سراسر بدنش منتقل شد و لذتی
عجیب را احساس کرد چنان که بدنش به لرزه افتاد.او از جلو سفت تر شده و مایع سفید بیشتری
از عضوش تراوش کرد.او که نمیتوانست بدن خود را کنترل کند کفل هایش را به حرکت درآورد
با اینکه الن جان به آن نقطه ضربه نمیزد او پایین تنه خود را به جلو حرکت داد و همه تالشش
را میکرد تا آن حس را دوباره تجربه کند.آن چیزی که از دهانش خارج شد نیز بر اساس همین
میل و خواهش بود.وی یینگ گفت...«:گا....اِر-گاگا...الن اِر-گاگا ...لطـ.....لطفا»....
الن جان نفس عمیقی کشید و با صدای عمیقی گفت«:چی؟»
وی یینگ گونه هایش را گرفته و پشت سر هم او را بوسید و با صدای آرامی گفت«:دوباره اونکارو
بکن...مثل قبل...میشه به اونجا ضربه بزنی....؟»
الن جان مطابق میل او کفل هایش را در مسیری که میخواست قرار داد و چندین ضربه سنگین
و محکم درونش وارد ساخت.وی یینگ از روی شگفتی می گریست پاهایش را دور بدن او پیچاند
و همانطور گفت«:چی»....
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن جان بطرف لبهای او خیز برداشت و دهانش را بست و روی بوسیدن او متمرکز شد.
وی ووشیان نیز خودش را غرق بوسیدن الن وانگجی نمود و زبانش را روی لبهای او میکشید.با
شنیدن حرفهای آنطرف رو به الن وانگجی نمود و گفت«:هانگوانگ جون،اینجا ارضا شدیا»....
الن جان جوان مانند وی یینگ خیس عرق شده و روی حصیر مچاله شده ولو شده بودند.سینه
وی یینگ بخاطر نفس های سنگینش باال و پایین میشد.چشمانش کامال تار میدیدند.آنها هنوز از
هم جدا نشده بودند.هنوز عضو الن جان درونش بود و او با جسمش او را بیشتر بدرون میکشید.مایع
تراوش شده از عضو الن جان درون او ریخته و یک ذره اش هم بیرون نیامد.
وی ووشیان خندید«:اونجا رو نگاه کن...نباید ما هم»....
الن جان سر تکان داد و او را روی حصیر گذاشت.کفل هایش را گرفت و پیش از آنکه خودش را
درون بدن وی ووشیان خالی کند چند باری به درونش حمله برد.
وی ووشیان نفس عمیقی کشید.احساس بی نظیری داشت ولی کفل ها و پشت او که از آهن
ساخته نشده بود.پس از معاشقه طوالنی و تماشای آن جوان ها دیگر هیچ انرژی و توانی برایش
نمانده بود.با این حال الن وانگجی هنوز از او بیرون نکشیده بود.در عوض بیشتر درونش فرو می
برد و او را در حالت دیگری نگهداشت.وی ووشیان گفت«:هانگوانگ...جون؟»
الن وانگجی لبخند کوتاهی زد.به گوش او نزدیک شد و چند کلمه لطیف خطاب به او گفت.وی
ووشیان گفت....«:آمممم،وایسا؟ منظورم از اینکه نذار دربره و همچین بکنش نتونه بلند با الن جان
بودم که تو رویات داشت منو به فاک میداد....منظورم تو نبودی....الن جان؟ عِر-گا....گا...؟؟ رحم
کن به من!!!!»
13سال پیش
ژوئه یانگ روی میز چوبی کوچکی کنار دستفروشان نشسته بود یک پایش را روی نیمکت چوبی
قرار داده و یک کاسه برنج چسبناک خیسانده شده در شراب برنج را میخورد.قاشقش را در کاسه
گذاشت ابتدا بنظرش خوراکی لذت بخش می آمد اما در انتها متوجه شد حتی کوفته های غذایش
هم چسبناک هستند و طعم برنج به اندازه کافی شیرین نیست.
ژوئه یانگ برخاست و لگدی به بساط دستفروش زد.
دستفروش در سمت دیگری مشغول بود.او بخاطر لگد خوردن بساطش شوکه شده بود و به مرد
جوانی که مرتکب این خالف شده بود خیره ماند.جوان پس از لگد زدن در حالیکه لبخند پهنی
روی لب داشت چرخید تا برود.چند لحظه بعد فروشنده به خودش آمد خشمگین شد و با سرزنش
گفت«:داری چیکار میکنی؟»
ژوئه یانگ گفت«:بساطت رو میریزم بهم!»
دستفروش که از شدت خشم داشت جان میداد گفت«:تو مریضی! تو دیوونه ای!»
ژوئه یانگ ذره ای از جای خود حرکت نکرد.انگشت خود را روی بینی گرفته بود.دستفروش ادامه
داد «:کوچولوی حرومزاده ...غذای منو خوردی....پولشم ندادی اونوق بساطمو خراب میکنی و
میریزی بهم؟ من»...
ژوئه یانگ انگشت شصت خود را جا به جا کرد و با صدای چک چک شمشیر را از غالف بیرون
کشید.
شمشیر برق سردی داشت آرام گونه دستفروش را با جیانگزای نوازش کرد و با صدایی به شیرینی
قند گفت«:کوفته ها خوشمزه بود...دفعه دیگه شکرش رو بیشتر کن!»
من بساط یکی رو بهم بریزم بازم تو خوب میتونی از پس جمع و جور کردن قضیه بربیای مگه
نه؟»
جین گوانگیائو خندید«:خالفکار کوچولو...بساط هر کیو میخوای خراب کن...اصال خیابون رو آتیش
بزن واسم مهم نیست...فقط یه چیزی....لباس جرقه وسط برفو نپوش و صورتتم بپوشون...نذار
کسی بفهمه کی اینکارا رو میکنه چون بدجوری واسم شر میشه!»
او پولی را بطرف دستفروش انداخت.ژوئه یانگ هسته های میوه را تف کرد بعد از گوشه چشم
ناحیه بنفش کوچکی را روی پیشانی جین گوانگیائو دید که بخوبی پنهان نشده بود او خنده ای
کرد و گفت«:این زخم از کجا اومده؟»
جین گوانگیائو مالمت گرانه به او نگاه کرد.کالهش را درست کرد و کبودی را پوشاند«:داستانش
طوالنیه»
ژوئه یانگ گفت«:نیه مینگجو اینکارو کرده؟»
جین گوانگیائو گفت «:اگه اون اینکارو کرده بود بنظرت من االن میتونستم اینجا زنده وایسم و با
تو حرف بزنم؟»
ژوئه یانگ احساس میکرد حرفش منطقی است.
آندو شهر النلینگ را ترک کردند و و به ساختمان عجیبی در منطقه ای غیر مسکونی
رسیدند.ساختمان اصال زیبا نبود .بعد از دیوارهای بلند یک خانه سیاه رنگ درونش بود.حصاری
آهنین که تا سینه هر کسی میرسید در جلویش قرار داشت.روی حصارها را طلسم های سرخ و
زرد نهاده بودند.درون آن منطقه محصور همه چیزی بود چیزهای عجیبی مانند قفس،گیوتین،تخت
هایی پر از میخ و چند تایی آدم که لباسهای کهنه و ژنده به تن داشتند و آرام راه میرفتند.
همه این «آدم ها» پوستهایی آبی و نگاه هایی خالی داشتند.آنها بدون هدف راه میرفتند،دائم بهم
برخورد میکردند و صداهای عجیبی از گلویشان خارج میشد.
صندلی ها نشستند.جین گوانگیائو یقه اش را صاف کرد و در آن حین یکی از اجساد به خودش
لرزید و بطرف آنها آمد درحالیکه سینی بدست داشت.
ژوئه یانگ گفت«:چایی»
جین گوانگیائو نگاهی به ظرف انداخت.مایعی برنگ بنفش در عمق فنجان قرار داشت و از چیزی
عجیب که هویتش مشخص نبود ناشی میشد.او با لبخند فنجان چای را رد کرد«:ممنونم»
ژوه یانگ فنجان را به طرف او کشید و با مهربانی گفت«:این چایی رو من با دستای خودم درست
کردم چرا نمیخوای بخوری؟»
جین گوانگیائو دوباره فنجان را رد کرد و با لحن مهربانانه تری گفت«:دقیقا چون تو این چایی رو
با دستای خودت درست کردی جرات نمیکنم بخورمش!»
ژوئه یانگ ابرویش را باال برد سرش را چرخاند و به تماشای نبرد اجساد مشغول شد.
دو جسد وحشی شدیدتر از قبل می جنگیدند.با شمشیر و چنگال های خود گوشت و خون یکدیگر
را میریختند.کمی بعد ژوئه یانگ بشکنی زد و حالت مشخصی گرفت.هر دو جسد از چرخیدند
بدنشان پیچید و با شمشیرهایشان سر خود را بریدند.هر دو جسد بدون سر روی زمین افتادند.
جین گوانگیائو پرسید«:اینا که داشتن یه قسمتای جالبش میرسیدن؟!»
ژوئه یانگ گفت«:زیادی کند بودن!»
جین گوانگیائو گفت«:ولی اینا از اون دوتایی که قبال دیدم سریعتر بودن!»
ژوئه یانگ آن دستی که دستکش سیاهی رویش را پوشانده بود دراز کرد انگشتانش را از هم باز
کرد و دوباره جمع نمود«:بستگی به این داره اونا رو با چی مقایسه کنی...اینا—در مقایسه با ون
نینگ یا حتی جسدای وحشی متوسطی که وی ووشیان ساخته بود و با فلوتش کنترلشون میکرد
هیچی نیستن» .
جین گوانگیائو لبخند زنان گفت «:چرا اینقدر عجله میکنی؟من یکی که عجله ای ندارم تو هم
میتونی در آرامش کار کنی...اگه چیزی الزم داشتی بهم بگو،راستی»--
او از آستین هایش چیزی را بیرون کشیده و به ژوئه یانگ داد«:شاید اینا الزمت بشه؟!»
ژوئه یانگ نگاه سطحی به آنها انداخت و ناگهان روی صندلی صاف ایستاد«:نوشته های وی
ووشیان؟»
جین گوانگیائو گفت«:درسته!»
ژوئه یانگ برگه ها را با چشمان درخشانش ورق زد بعد باال را نگریست«:اینا واقعا یادداشتای
خودشه؟همونایی که وقتی نوزده سالش بوده نوشته؟»
جین گوانگیائو جواب داد «:معلومه...همه تا تونستن جنگیدن تا اینو بدست بیارن...من کلی وقت
صرف کردم که اینا رو جمع کنم».
ژوئه یانگ چند فحش بر زبان راند.هیجان درون چشمانش بیشتر میشد.او همانطور که صفحات
را ورق میزد گفت«:اینا کامل نیستن!»
جین گوانگیائو گفت «:جنگ و آتیش توی تپه های تدفین نابودکننده بود.باید سپاسگزار باشی
تونستم اینا رو پیدا کنم خوب ازشون مراقبت کن»
ژوئه یانگ گفت«:فلوتش چی شد؟ میشه چنچینگ رو بهم بدی؟»
جین گوانگیائو گفت«:چنچینگ رو نه...چون جیانگ وانیین اونو برده!»
ژوئه یانگ گفت«:اون مگه از وی ووشیان متنفر نیست؟ چنچینگ رو میخواد چیکار؟ مگه تو اون
شمشیر وی ووشیان رو نبردی؟ شمشیرو بده بهش فلوتو ازش بگیر....وی ووشیان خیلی وقت بود
از شمشیرش استفاده نمیکرد...شمشیره هم خودشو مهر کرده و هیچ کسم نمیتونه درش بیاره آخه
فایده اش چیه همچین آشغالی رو تزئینی نگه داری؟»
جین گوانگیائو گفت «:واقعا داری ازم میخوای یه کار غیرممکن رو بکنم ارباب ژوئه جوان،بنظرت
تالشمو نکردم؟ اینکار اصال راحت نیست...جیانگ وانیین عین چی دیوونه و عصبانیه...هنوز فکر
میکنه وی ووشیان نمرده...خیال میکنه اگر وی ووشیان برگرده به این دنیا دنبال شمشیرش نمیاد
میره دنبال فلوتش میگرده...و بهمین دلیل مردک چنچینگ رو نداد یه کم دیگه حرف میزدم همه
جا رو با خشمش آتیش میزد!»
ژوئه یانگ با خنده ای زشت گفت«:سگ دیوونه!»
در این لحظه دو تهذیبگر مکتب النلینگ جین،تهذیبگر دیگری را با مو گرفته و میکشیدند.جین
گوانگیائو گفت«:نمیخوای جسدای وحشی بیشتری بسازی؟ به موقع اومدم که واست چند تا منبع
بیارم!»
چشمان تهذیبگر سرخ بودند و سوسو میزدند او تقال میکرد به جین گوانگیائو خیره شده بود و آتش
از چشمانش زبانه میکشید.ژوئه یانگ پرسید«:این کیه؟»
جین گوانگیائو با چهره ای بدون تغییر گفت«:معلومه همه اینایی که واست میارم گناهکارن!»
تهذیبگر با شنیدن این حرف به طرفش حمله برد.پارچه ای که در دهانش بود را پرت کرد و خون
از دهانش پاشید«:جین گوانگیائو! پست فرومایه،خیانتکار!چطور جرات میکنی به من بگی گناهکار؟
مگه من چه گناهی کرده بودم؟»
هر کلمه ای که میگفت مانند چنگال تیزی بود که میتوانست جین گوانگیائو را تکه تکه کند.ژوئه
یانگ خندید و گفت«:این چشه؟»
تهذیبگر را آن چند نفری که پشت سرش بودند گرفتند آنها چنان او را عقب کشیدند که قالده
سگی را میکشند.جین گوانگیائو دستش را تکان داد و گفت«:خفه اش کنین!»
ژوئه یانگ گفت «:چرا؟ بزار بشنوم چی میگه ...تو یه پست فرومایه خیانتکار هستی؟ اینکه داره
عین سگ پارس میکنه منم اصال نمیتونم بفهمم چی داره میگه!!»
هه سو چرخید و دید گروهی از تهذیبگران مکتب النلینگ جین گروهی شصت یا هفتاد نفره را
کشان کشان داخل می آوردند آنها لباسهایی متحد الشکل بر تن داشتند و میانشان پیر و جوان،زن
و مرد وجود داشت و ترس و شوک در صورت همه شان آشکار بود.همه اشک میریختند.دختر و
پسری را بهم بسته بودند و جلوی هه سو انداختند آنها با اشک فریاد زدند«:برادر!»
هه سو شوکه شده بود و رنگ صورتش همانند خانواده اش پرید «:جین گوانگیائو!! تو داری چیکار
میکنی؟؟ کشتن من واست کافی نیست؟ چرا کل قبیله مو کشوندی اینجا؟!»
جین گوانگیائو هنوز با لبخند لباسش را مرتب میکرد.نگاهش رو به پایین بود«:مگه خودت همین
االن بهم یادآوری نکردی؟ اگه فقط تو رو بکشم هم تا ابد نمیتونم در امنیت باشم تمام افراد
مکتب تینگشان هه خیلی با استعداد هستن و از حاال به بعد با هم متحد میشین و دیگه تسلیم
نمیشین و—منم که مرده بودم از ترس..یه کمی فکر کردم و فقط همین ایده به ذهنم رسید!»
هه سو احساس میکرد چیزی شبیه یک مشت راه گلویش را بسته است و نمیتوانست هیچ کاری
بکند.لحظه ای بعد با خشم گفت «:تو هیچ حقی نداری که همه قبیله منو نابود کنی—نمی ترسی
از روزی که همه بیان سراغت و محکومت کنن؟ نمی ترسی از اینکه چیفنگ زون بفهمه داری
چه غلطی میکنی؟؟»
جین گوانگیائو با شنیدن نام نیه مینگجو ابرویش را باال برد.ژوئه یانگ چنان خندید که تلپی روی
صندلی خود افتاد.جین گوانگیائو او را نگاه کرد و بعد بطرف دیگری چرخید و به آرامی گفت«:قرار
نیست قضیه یه جوری به نفع شما بشه....مکتب تینگشان هه،دست به شورش زده و تصمیم داشته
رئیس مکتب جین رو بکشه که سر بزنگاه مچشون رو گرفتیم...چطور میگی بدون هیچ حقی دارم
شما رو مجازات میکنم؟»
کسی از میان جمع گریه کنان گفت«:برادر...داره دروغ میگه! ما هیچ کاری نکردیم...هیچ کاری!»
هه سو گفت «:معلومه چرت میگه...چشماتو باز کن و خوب ببین آشغال...این بچه ها همش 9
سالشونه!!! اون پیرمردا که راه هم نمیتونن برن...اینا چطوری دست به شورش زدن؟ چرا باید بیان
بابای تو رو بکشن؟»
جین گوانگیائو گفت«:چون تو اشتباه کردی و مرتکب قتل شدی...ارباب هه سوی جوان،اینا هم
واسشون سخت بود که مجرم شناخته شدن تو توی برج ماهی طالیی رو بپذیرن!»
هه سو باالخره اتهامی که بر او وارد شده بود را بیاد آورد و فهمید چرا به چنین جای نفرت انگیزی
منتقل شده است«:اینا همش برنامه اس!! من هیچ کدوم از تهذیبگرای مکتب النلینگ
جین رو نکشتم!! من اصال ندیدم کسی بمیره...اصال نمیدونم اون مرتیکه یکی از تهذیبگرای مکتب
شما بود یا نه....من...من»...
او پیش از تسلیم شدن به لکنت افتاد«:من...حتی نمیدونم چه اتفاقی افتاده...اصال هیچی نمیدونم!»
بهرحال در چنان مکانی کسی به ا عتراضات او گوش نمیداد.در برابر دو تبهکار نشسته بود و جوری
با او رفتار میکردند انگار مرده است و چیزی که شدیدا آنها را خوشحال میکرد تقالی پیش از مرگ
او بود.جین گوانگیائو،لبخند زنان،تکیه زد و دستش را تکان داد و گفت«:خفه اش کنین...خفه اش
کنین!»
هه سو که میدانست مرگش حتمی است سراپای وجودش غرق وحشت شد.او دندان بهم سایید و
فریادی کشید «:جین گوانگیائو!! تو تاوان همه این کارات رو میدی...بابات آخرش وسط فاحشه ها
جون میده ولی بدون وضع تو هم بهتر از اون نخواهد بود پسر زن فاحشه!!»
ژوئه یانگ به سخنان او گوش فرا داده می خندید و چهچه میزد.ناگهان نور درخشان نقره ای
رنگی به همه طرف درخشید.هه سو فریاد گوشخراشی کشید و دهان خود را پوشاند.
خون به همه جا پاشیده شد.اعضای مکتب هه سو در آن طرف گریه سرداده و لعن و نفرین
میکردند.همه چیز بهم ریخته بود ولی اهمیت نداشت وضعیت چقدر بحرانی باشد خیلی زود همه
چیز تحت کنترل درآمد.ژوئه یانگ در برابر هه سو که بر زمین افتاده بود ایستاده و چیز خونینی را
در دستش باال و پایین میکرد.بعد بطرف دو تن از مردگان متحرک کنار خود بشکنی زده و به آنها
گفت«:اینو بندازین تو قفس!»
جین گوانگیائو گفت«:میخوای زنده روشون آزمایش کنی؟»
ژوئه یانگ چرخی زد و لبهای خود را جمع کرد«:وی ووشیان هیچ وقت از آدم زنده استفاده نکرده
ولی من میخوام امتحان کنم!»
اجساد تحت فرمان او،پاهای هه سو را که هنوز جیغ میکشید گرفتند و همه را بطرف قفس ها
آهنین وسط میدان تمرین اجساد بردند.آنان وقتی دیدند سر برادرشان را آنطور دیوانه وار به میله
های آهنین می زدند فریاد میکشیدند و زجه میزدند.صدای گریه هایشان آنقدر تیز و بلند بود که
جین گوانگیائو تمرکزش را از دست داده و شقیقه های خود را مالید بنظر میرسید میخواهد فنجان
چای را بردارد و برای رهایی از اضطراب چند جرعه بنوشد.با اینحال وقتی چشمش به آن شی پف
کرده بنفش ته فنجان افتاد پشیمان شد.بعد سرش را باال گرفته و به آن زبانی که در دست ژوئه
یانگ باال و پایین میشد نگریست.پس از کمی فکر باالخره گفت«:این چایی رو با همین درست
کردی؟»
ژوئه یانگ گفت«:یه کوزه بزرگ از اینا دارم...میخوای یه کم؟»
جین گوانگیائو گفت «:نه ممنون،یه کمی اینجا رو مرتب کن و بیا بریم سراغ یه نفر ...میتونیم یه
جای دیگه چایی بخوریم!»
بعد انگار که چیزی را بیاد آورده باشد کالهش را درست کرد و بصورت اتفاقی ناحیه کبود روی
پیشانی خود را لمس نمود.ژوئه یانگ به او خیره شد«:میگم پیشونیت دقیقا چش شده؟»
جین گوانگیائو جواب داد«:گفتم که داستانش طوالنیه!»
جین گوانگشان عادت داشت وظایف خودش را بی توجه به بزرگ یا کوچک بودن به گردن جین
گوانگیائو بیندازد درحالیکه خودش در خانه ای دیگر مشغول باده نوشی بود و سبب میشد بانو جین
خشم خود را روی افراد درون برج طالیی خالی کند.وقتی جین زیژوان زنده بود میتوانست میان
والدین خود وساطت کند اما اکنون او نبود و رابطه آندو به نقطه بی بازگشتی رسیده بود.هربار که
جین گوانگشان بیرون میرفت و خودش را با زنان سرگرم میکرد از جین گوانگیائو به عنوان سپر
خود بهره میگرفت و بدنبال بهانه میگشت.بانو جین که نمیتوانست او را گیر بیندازند خشمش را
روی جین گوانگیائو خالی میکرد.اگر امروز یک بخوردان پرت میکرد روز بعد فنجان های چای را
تکه تکه مینمود،جین گوانگیائو بخاطر اینکه روزهای امن تری را در برج طالیی داشته باشد مجبور
بود شخصا به فاحشه خانه ها برود و جین گوانگشان را بیاورد.
جین گوانگیائو بدلیل آشنایی با چنین مشاغلی میدانست چطور میتواند در سریعترین زمان ممکن
پدر خود را بیابد.جین گوانگشان دستانش را پشت کمر نهاده و در برابر عمارت باشکوهی قدم
میزد.مدیر تاالر با لبخندی متملقانه به او خوشامد گفت و جین گوانگیائو دستش را باال گرفت چنان
که میخواست بگوید موضوع مهمی نیست.ژوئه یانگ با سرعت از روی میز مشتری ها یک سیب
کش رفت بعد از پله ها باال رفته و جین گوانگیائو را دنبال کرد.پیش از آنکه سیب را بخورد آن را
با لباس خود پاک کرد.خیلی زود صدای خنده جین گوانگشان و چند زن شنیده شد.زن با صدای
تیزی گفت «:رئیس مکتب،بنظرت نقاشی های من حیرت انگیز نیستن؟ این گل روی بدن من
نقاشی شده،زنده و زیبا نیست؟» «،کجای نقاشی کردن هوشمندانه اس،خوش نویسی منو نگاه
کن...نظرت چیه؟»
جین گوانگیائو از دیرباز به این وضعیت عادت داشت.میدانست کی باید خودش را نشان دهد و چه
موقع نباید اینکار را بکند.او به ژوئه یانگ اشاره کرد و سر جای خود ایستادند.ژوئه یانگ هیجان
داشت و بی قراری در چهره اش موج میزد.همین که خواست به طبقه پایین برود و انتظار بکشد
صدای زمخت جین گوانگشان را شنید«:زنها— همین واسشون کافی نیست که میتونن گال رو
آب بدن،پودر بمالن به صورتاشون و تا میتونن خودشونو خوشگل کنن؟ خوش نویسی؟ واقعا نا امید
کننده اس!»
این زنها در اصل میخواستند جین گوانگشان را خوشنود سازند اما با این حرفها،شرمندگی چون
برق تمام عمارت را در برگرفت.جین گوانگیائو نیز سر جای خود خشکش زد.
بعد کسی با خنده گفت «:ولی من شنیدم قدیما توی یونمنگ،یه زن با استعداد بوده که همه دنیا
رو با شعرها و ترانه هاش افسون میکرده—تازه زیتر بلد بوده و شطرنج،خوشنویسی و همینطورم
نقاشی»...
جین گوانگشان کامال مست بود.بوی ش راب را حتی از صدای پر از لکنتش هم میشد شنید.او من
من کنان گفت«:اون— هیچ کاری اینطور پیش نمیره...االن که بهش فکر میکنم ...زنا نباید برن
سراغ این کارا...زنایی که چند تا کتاب بیشتر خوندن خیال میکنن سطح ذهنشون از بقیه زنا
باالتره،این زنا دردسرن،کلی خواسته دارن و همش خیالبافی میکنن!!»
ژوئه یانگ جلوی یک پنجره ایستاده ،کمرش را به دیوار تکیه داد و در حین خوردن سیب دستش
را کنار پنجره نگهداشت و منظره بیرون را تماشا میکرد لبخند جین گوانگیائو روی صورتش ماسیده
و چشمانش هیچ حالتی نداشتند.
همه زنهای درون عمارت خندیدند و با او موافقت کردند.جین گوانگشان نیز چیزهایی از گذشته را
بیاد آورد و با زمزمه گفت«:اگر آزادیشو میخریدم و میاوردمش النلینگ کی میدونست چه شری
بپا میکرد؟! اگر همونجایی که بود میموند هنوز واسه یه چند سال دیگه محبوبیت داشت و مجبور
نبود واسه بقیه عمرش نگران خرج و م خارجش باشه بین اینهمه چیز....اون باید یه پسر بدنیا
میاورد؟ پسر یه فاحشه؟ پیش خودش به چی امید داشت»....
یک زن پرسید«:رئیس مکتب جین،داری درباره کی حرف میزنی؟ کدوم پسر؟»
جین گوانگشان با بی توجهی گفت«:پسر؟ اوه فراموشش کن!»
ژوئه یانگ گفت«:تو نداری ولی من دارم.مشکلی ندارما میتونم واست اینکارو بکنم ...کافیه ازم
بخوای میرم همه رو میکنم واست....هاهاهاهاهاهاهاهاها»
جین گوانگیائو گفت «:نه ممنون...انرژیت رو نگه دار الزمت میشه ارباب ژوئه جوان،تو چند روز
دیگه بیکاری؟»
ژوئه یانگ گفت«:کار واجبیه حتما باید انجامش بدم؟»
جین گوانگیائو گفت«:برو به یون منگ...میخوام یه جایی رو واسه من پاکسازی کنی...کامال تمیزش
کن!»
ژوئه یانگ گفت «:نشنیدی میگن وقتی ژوئه یانگ حمله کنه حتی سگ و مرغ هم پشت سر
خودش زنده نمیزاره؟ احیانا درباره تمیزکاری من سو تفاهمی واست مونده؟»
جین گوانگیائو گفت«:فکر نکنم اصال همچین چیزی شنیده باشم؟!»
شب شده و همه جا را سکوت فراگرفته بود.تنها چند عابر از خیابان ها میگذشتند.آندو همراه هم
راه میرفتند و از خیابانی که در کنار یک دکه کوچک بود گذشتند.دستفروش با چهره ای گرفته در
حال تمیز کردن میزش بود.او سر خود را باال گرفت ناگهان فریادی کشید و از جا
پرید.
فریاد و پرشش از روی ترس بودند.جین گوانگیائو سر جای خود ایستاد و با عجله دست خود را
روی قبضه هنشنگ نهاد وقتی دید مرد تنها یه دستفروش معمولی است کامال به او بی توجهی
کرد.با اینحال ژوئه یانگ چیزی نگفت تنها بطرف او رفت و دوباره لگدی به بساط دستفروش زد.
دستفروش که ترسیده و شوکه شده بود گفت«:بازم تویی؟؟!! چرا آخه؟؟»
ژوئه یانگ گفت«:مگه نگفتم بهت؟ چرا نداره!»
همین که میخواست لگد دیگری به دکه او بزند که درد تیزی در پشت دستش پیچید.مردمک
های چشمش منقبض شده و سریع به عقب پرید.دست خود را بلند کرد و به جای ضربه سرخ روی
دست خودش خیره شد.بعد به شخص نگاه کرد.تهذیبگری با لباس سیاه را دید که شالقی از موی
اسب به دست داشت و به سردی او را می نگریست.
تهذیبگر الغر اندام بود و ظاهری سخت و جدی داشت.شالق موی اسب خود را در دست گرفته
و شمشیرش را به پشت آویزان کرده بود و آویز شمشیرش در باد شبانه با صدای فش فش می
چرخید.ژوئه یانگ که بخاطر ضربه دست او آسیب دیده بود تمایل شدیدی به کشتن او پیدا
کرد.تهذیبگر شالقش را تکان داد و میخواست به او حمله کند ولی حمالت ژوئه یانگ غیرقابل
پیش بینی و عجیب بودند.پس مسیرش را تغییر داد و به طرف قلبش حمله برد.
تهذیبگر کمی اخم کرد.به کناری پیچید،بازوی چپش با دست او برخورد کرد.آسیب جسمی ندید
ولی شبنم یخ زده بر چهره اش نشست.انگار که برایش ناخوشایند و غیر قابل تحمل بود.
حالت چشمان ژوئه یانگ تغییر کردند.او به سردی خندید.پیش از اینکه دوباره بهم حمله کنند
شخصی با لباس سفید میان آندو ایستاد.جین گوانگیائو با مداخله گفت«:بخاطر من اونو ولش کنین
دائوژانگ سونگ الن!»
دستفروش پیشتر از مهلکه گریخته بود.تهذیبگر سیاه پوش گفت«:لیانفنگ زون؟؟»
جین گوانگیائو گفت«:بله خودم هستم!»
سونگ زیچن گفت«:برای چی لیانفنگ زون از این گستاخ دفاع میکنه؟»
جین گوانگیائو لبخندی زد و با نا امیدی گفت«:دائوژانگ سونگ،اون یه تهذیبگر مهمان از مکتب
النلینگه!»
سونگ زیچن گفت«:چرا یه تهذیبگر مهمان باید چنین کارهای حقیرانه ای بکنه؟»
ژوئه یانگ پوزخندی زد.شیائو شینگچن با وجود شنیدن خنده اش باز خشمگین نشد.مدتی او را
بررسی کرد و پس از کمی فکر گفت«:بعالوه می بینم که شیوه حمالت این مرد جون بشدت»....
سونگ زیچن با صدایی چون یخ گفت«:خصومت آمیزه!»
ژوئه یانگ با شنیدن این سخن خندید «:تو میگی من جوونم ولی مگه خودت چند سالته؟ تو هم
میگی من با خصومت به بقیه حمله میکنم ولی کی بود با شالقش منو زد؟ خیلی مسخره اس که
دوتایی واسه مردم سخنرانی میکنین!»
همین که این حرف را میزد،دست خود را که زخمی شده و از آن خون می چکید را باال گرفت.او
اول دکه دستفروش را خراب کرده بود با اینحال کارش را توجیه میکرد و میخواست قضیه را به
نفع خود تغییر دهد.جین گوانگیائو نمیدانست باید چه چهره ای به خود بگیرد،بطرف آن دو تهذیبگر
برگشت«:دائوژانگ اون»...
شیائو شینگچن تنها به لبخندی اکتفا کرد«:اون واقعا»...
ژوئه یانگ چشمانش را جمع کرد و گفت«:واقعا چی؟ یاال بگو...چرا حرف نمیزنی؟»
جین گوانگیائو با صدای آرامی گفت«:چنگ می*لطفا جلوی زبونت رو بگیر!»(اسم تولد ژوئه یانگ
چنگ می هست و کمک برای تحقق آرزوهای دیگران معنی میشه ولی به معنی دلپذیر شدن هم
قابل ترجمه اس)
ژوئه یانگ با شنیدن این نام چهره اش تیره شد.جین گوانگیائو ادامه داد«:دائوژانگ،واقعا بخاطر
امروز متاسفم...بخاطر من هم که شده بهش توجه نکنین!»
سونگ زیچن سر خود را تکان داد.شیائو شینگچن نیز روی شانه او زد و گفت«:زیچن،بریم!»
سونگ زیچن به او نگاهی انداخت و پذیرفت.آندو از جین گوانگیائو خداحافظی کردند و همراه هم
رفتند.
ژوئه یانگ با چشمانی پر از موذی گری از پشت به آندو نفر نگاه میکرد و با دندانهای بهم ساییده
خندید....«:تهذیبگرای لعنتی آشغال»...
جین گوانگیائو با شگفتی گفت«:اونا که رفتار خاصی باهات نداشتن چرا اینقدر عصبانی؟»
ژوئه یانگ تفی انداخت«:از آدمای مغرور الکی مثل اینا متنفرم...این شیائو شینگچن حتی از منم
خیلی بزرگتر نیست ولی سرش همش تو کار بقیه اس—مزاحم...تازه واسه من سخنرانی هم
میکنه...اون مرتیکه سونگ»....او مسخره کنان گفت«:من همش بازوشو لمس کردم دیدی
چجوری نگام کرد؟ خیلی زود خودم جفت چشاشو در میارم و قلبشو له میکنم ...بزار بینم اون موقع
چیکار میکنه!!»
جین گوانگیائو گفت «:اشتباه برداشت میکنی بابا...دائوژانگ سونگ فقط یه کمی وسواس داره
خوشش نمیاد بقیه بهش دست بزنن یا چیزی منظور خاص نداشت»...
ژوئه یانگ گفت«:این تهذیبگرای لعنتی کین اصن؟»
جین گوانگیائو گفت«:بعد اینهمه وقت هنوزم اونا رو نمیشناسی؟ االن اونا شدیدا مشهورن—شیائو
شینگچن ماه درخشان ،نور مهربانی و سونگ زیچن برف سرد و شبنم یخ زده—مگه اینا رو
نشنیدی تا حاال؟»
ژوئه یانگ گفت«:نه،من این چیزا حالیم نیست...معنیش چیه ؟»
جین گوانگیائو گفت «:اصال مهم نیست که نشنیدی...اصال هم مهم نیست که متوجه نمیشی
بهرحال اونا دو تا آدم نجیبن الکی تحریکشون نکن!»
ژوئه یانگ گفت«:چرا؟»
جین گوانگیائو گقت«:چون میگن بهتره یه خرابکارو اذیت کنی تا یه مرد نجیب رو!»
ژوئه یانگ با تردید او را نگریست و گفت«::اصال همچین ضرب المثلی هم وجود داره؟؟»
جین گوانگیائو جواب داد «:معلومه که داره...وقتی یه آدم بدردنخور رو اذیت کنی میتونی بخاطر
اینکه دردسر اضافی نشن اونو بکشی همه هم واست دست میزنن ولی وقتی رو اعصابت یه آدم
نجیب میری قضیه خیلی پیچیده میشه...این آدما الکی شلوغش میکنن...میوفتن دنبالت و ولت
نمیکنن...کافیه انگشت بزاری رو این آدما اونوقت همه میان سر وقتت و میخوان بکشنت...بهتره
یه متری ازشون فاصله بگیری...شانس آوردی امروز فقط فکر کردن از سر جوونی داری گستاخی
میکنی و از کارایی که تو روز میکنی خبر ندارن وگرنه این داستان تمومی نداشت»
ژوئه یانگ با مسخرگی گفت«:چه بیخود من که از اینا نمیترسم»...
جین گوانگیائو گفت «:تو نمیترسی ولی من می ترسم...هرچی دردسرمون کمتر باشه
بهتره...بریم»...
آن ها مدت زیادی پیش نرفته بودند که به مسیری رسیدند که چند بخش میشد از سمت راست به
برج ماهی طالیی میرفت و از طرف چپ به زمین تمرین اجساد.
آنها لبخند زده و راهشان را جدا کردند.
صبح روز بعد وی ووشیان زودتر از الن وانگجی بیدار شد.پاهایش تمام روز می لرزیدند.
آنها بخوردان خرطوم دار را مدتی نگهداشته بودند تا مورد بررسی قرارش دهند.وی ووشیان همه
قسمت های آن را جدا کرده و دوباره بهم چسباند ولی باز نتوانست راز مخفی درونش را بفهمد.
کنار میز نشست و متفکرانه گفت«:اگه مشکل از بخورها نیست پس کار از خود جابخوری
خرابه...عجب چیزیه...اونقدر احساسی که داشتم واقعی بود که بنظرم انتقال فکر هم باهاش قابل
مقایسه نباشه....این توی عمارت کتابخانه ثبت شده؟»
الن وانگجی سر خود را تکان داد و این حالتش نشان میداد هیچ کسی پیش از اینها دست به این
کار نزده است.وی ووشیان گفت «:خیلی خب،فعال که همه قدرتش تموم شده باید بزاریمش یه
جایی که کسی اتفاقی نیاد سروقتش و بهش دست نزنه...اگه کسی که به ابزارهای معنوی آشنایی
داره رو دیدیم میتونیم به اون بگیم تا یه نگاهی بندازه بهش..؟!»
آنها تصور می کردند دوره قدرت بخوردان به پایان رسیده است اما اتفاقی که افتاد ورای انتظار آنها
بود.
شب هنگام پس از یک دور معاشقه در تختخواب،وی ووشیان و الن وانگجی در کنار هم و در
جینگشی بخواب رفته بودند.
کمی بعد وی ووشیان چشمان خود را باز نمود و دید که دوباره زیر درخت ماگنولیای کنار عمارت
کتابخانه است.نور خورشید از میان شاخته های پر از گل به صورتش می تابید.وی ووشیان چند
باری پلک زد و بعد دست خود را روی چشمانش نهاد و آرام برخاست.
این بار الن وانگجی در کنار او نبود.
او دستش را کنار لبهای خود قرار داده و فریاد زد«:الن جان!»
هیچ کسی پاسخ نداد.وی ووشیان شگفت زده شد بنظر میرسید قدرت بخوردان هنوز به پایان
نرسیده است ولی الن جان کجاست؟نکنه باقیمونده قدرتش فقط منو تحت تاثیر قرار داده؟
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
جلوی درخت ماگنولیا راه باریکه ای با سنگریزه سفید وجود داشت.گروهی از شاگردان مکتب
گوسوالن که لباس های سفید برتن داشتند و پیشانی بند به پیشانی،کتابهایی را زیر بغل خود
گرفته و بنظر میرسید برای سخنرانی های صبحگاهی میرفتند.هیچ کدامشان به وی ووشیان
توجهی نکردند و بنظر میرسید اصال او را نمی بینند.وی ووشیان به عمارت کتابخانه رفت و دزدکی
نگاهی انداخت.نه الن وان گجی بزرگ و نه الن وانگجی کوچک آنجا حضور نداشت.او که دوباره
تنها مانده بود بی هدف و سرگردان در مقر ابر براه افتاد.
کمی بعد صدای دو پسر را شنید که آرام با هم سخن میگفتند.او نزدیکتر رفت و یکی از صداها
برایش کامال آشنا بود....«:تا بحال هیچ کسی توی محدوده مقر ابر از اینها نگهداری نکرده...شنیده
نشده کسی همچین کاری کنه»
پس از لحظه ای سکوت،پسری با افسردگی جواب داد«:میدونم ولی...من دیگه بهش قول
دادم...نمیتونم زیر حرفم بزنم»
وی ووشیان برای اینکه بهتر بفهمد مخفیانه به آنطرف خیره شد و همانطور که انتظارش را داشت
الن شیچن و الن وانگجی را در میان بوته های سبز گرم حرف زدن دید.
آن روز یک روز بهاری بود که باد مالیمی می وزید.برادرهای جوان شبیه دو تکه یشم درخشان
رو در روی هم ایستاده بودند.هردو لباسهایی سفید با آستینهای گشاد و پیشانی بندهای بلندی بر
پیشانی داشتند که در باد می چر خید تصویرشان شبیه به یک نقاشی بود.الن وانگجی در این زمان
شانزده ساله بنظر میرسید.کمی اخم کرده و بنظر میرسید نگران چیزی باشد.چیزی که در میان
بازوهایش نگهداشته بود یک خرگوش سفید بود که با بینی صورتی کوچکش بو میکشید و در کنار
پاهایش یه خرگوش دیگر با گوشهای بلند و صافش سعی داشت از چکمه های او باال برود.
الن شیچن گفت«:چطور میشه چند تا حرف معمولی بین دو تا پسر قول و پیمان جدی حساب
بشه؟ یعنی بخاطر این دو تا میگی؟»
الن وانگجی زمین را نگاه کرد و چیزی نگفت.الن شیچن لبخندی زد«:باشه ولی احیانا اگر عمو
درباره اینا چیزی پرسید باید درست و حسابی واسش توضیح بدی....این روزا،تو یه مقداری زیادی
داری واسه اینا وقت میزاری»
الن وانگجی سرش را تکان داد و با جدیت گفت«:ممنونم برادر».سپس مکثی کرد و ادامه
داد.....«:اینا روی درسام تاثیر نمیزارن!»
الن شیچن گفت«:میدونم وانگجی،هرچند نباید به عمو بگی کی اینا رو بهت داده وگرنه عصبانی
میشه و مجبورت میکنه بفرستشون برن!»
بنظر میرسید الن وانگجی با شنیدن این حرف خرگوش را تنگ تر در آغوش کشید.الن شیچن
لبخندی زد.دستش را دراز کرد و با نوک انگشت بینی صورتی خرگوش را نوازش کرد.بعد به
آهستگی از آنجا رفت.
بعد از رفتن او الن وانگجی مدتی بفکر فرو رفت.خرگوش گوشهایش را تکان میداد و بنظر میرسید
در آغوش او جایش راحت است.آن یکی خرگوش هنوز کنار پای الن وانگجی مضطربانه باال و
پایین می پرید.الن وانگجی به او نگاه کرد خم شد و او را از روی زمین برداشت.هر دو خرگوش
را در آغوش گرفته و به نرمی نوازش میکرد.دستهای مهربانش بخوبی حالتش را نشان میدادند.
وی ووشیان حس میکرد قلبش از دیدن این صحنه تیر میکشد.از پشت درخت بیرون آمد و
میخواست به الن وانگجی جوان نزدیک شود اما خرگوش از دست الن وانگجی افتاد و جو آنجا
تغییر کرد.کمی دور و بر ش را نگاه کرد و وقتی دید چه کسی بطرفش آمده به او خیره ماند و با
لکنت گفت.....«:ت-تو؟»
او شوکه شده بود ...وی ووشیان بیشتر شوکه شد«:تو میتونی منو ببینی؟»
این موضوع کامال عجیب بود.منطقاً وقتی آنها درون رویا بودند نمیتوانستند او را ببینند
ولی حاال الن وانگجی مستقیم به او نگاه میکرد«:معلومه که میتونم تو...وی یینگی؟»
مرد جوانی که در برابر او قرار داشت بیست ساله مینمود و از یک پسر پانزده ساله بزرگتر بود با
اینحال چهره اش با وی ووشیان کامال شباهت داشت.الن وانگجی با وجود هوشیاری شدیدش
بنظر میرسید چندان از هویت شخص متجاوز ممطمئن نیست واگر اکنون شمشیر خود را همراه
داشت،بیچن را از غالفش بیرون کشیده بود....
وی ووشیان سریع واکنش نشان داد و خودش را جمع و جور کرد«:خودمم!»
با شنیدن این پاسخ،الن وانگجی چند قدم به عقب برداشت و محتاط تر از قبل شد.وی ووشیان
چهره ای دردمند به خود گرفت و با لحن ناراحتی گفت«:الن جان،کلی سختی کشیدم برگردم و
تونستم پیدات کنم –چطور میتونی این شکلی باهام رفتار کنی؟»
الن وانگجی پرسید«:تو واقعا...وی یینگی؟»
وی ووشیان گفت«:معلومه!»
الن وانگجی پرسید«:پس چرا ظاهرت فرق داره؟»
وی ووشیان گفت«:بخاطر اینکه داستانش خیلی طوالنیه.....خالصه شو میگم برات،من وی
ووشیان هستم منتها من وی ووشیانی هستم که از هفت سال بعد اومده...هفت سال دیگه من یه
وسیله پیدا میکنم که میتونم باهاش توی زمان سفر کنم و برگردم به گذشته االنم داشتم بررسیش
میکردم و اتفاقی لمسش کردم و –حاال اینجام !»
توضیحاتش آنقدر بی معنا بودند که یک بچه را هم نمیتوانست گول بزند.الن وانگجی با صدای
سردی گفت«:چطوری میتونی ثابتش کنی؟»
وی ووشیان گفت «:میخوای چیکار کنم؟من همه چیو درباره تو میدونم...مثال این خرگوشایی که
یکیش بغلته یکیشم رو پاهات بود رو من بهت دادم درسته؟ همچین با کراهت قبولشون کردی
انگاری نمیخواستیشون...اونوقت االن که داداشت گفت نمیتونی نگهشون داری راضی نشدی
بفرستیون برن...بینم تو عاشق شدی؟»
حالت الن وانگجی با شنیدن این سخن کمی تغییر کرد.انگار میخواست چیزی بگوید ولی در میانه
حرفهایش متوقف شد....«:من»...
وی ووشیان چند قدم جلوتر آمد و دستانش را باز کرد و با لبخندی روی لب گفت«:چی شده؟
خجالت کشیدی؟»
حرکات او بشدت عجیب بودند و الن وانگجی جوری نگاه میکرد انگار با دشمنی ترسناک روبرو
شده است.صورتش حالتی محتاطانه گرفته بود و چند قدمی به عقب برداشت.وی ووشیان مدتها
بود به این صورت با الن وانگجی روبرو نشده بود.در دل میخندید و با خشمی تصنعی
گفت «:منظورت از این کارا چیه؟ چرا به من بی محلی میکنی؟ آفرین بهت الن جان—من و تو
ده ساله زن و شوهریم اونوقت به این راحتی فراموشم کردی؟»
چهره زیبای الن وانگجی با شنیدن این حرف لحظه ای تغییر کرد و انگار جا خورد.او گفت...«:برای
ده سال؟ تو ...و من...؟ زن و شوهریم....؟»
این جمله چند عبارت کوتاه بودند اما او با مکث های طوالنی آنها را بکار برد.وی ووشیان بنظر
رسید چیزی را فهمیده باشد«:اوه یادم رفته بود.تو هنوز اینو نمیدونی...بزار ببینم انگاری ما تازه با
هم آشنا شدیم؟ نکنه مقر ابر رو ترک کردم؟ ولی نگران نباش...بزار یه رازو بهت بگم...چند سال
دیگه من و تو باهم دیگه میشیم یار تهذیبگری همدیگه!!»
الن وانگجی گفت...«:یار تهذیبگری؟»
وی ووشیان به او خیره شد«:درسته،دوتایی هر روز تمرین تهذیبگری میکنیم...ما یه ازدواج مناسب
و شایسته داشتیم...حتی تعظیم هم کردیم!!»
الن وانگجی چنان خشمگین شده بود که سینه اش باال و پایین میرفت.یک لحظه بعد کلمات از
الی دندان های بهم فشرده اش تراوش کردند...«:همش چرنده»!...
وی ووشیان گفت«:اگه یه کم دیگه گوش کنی میفهمی چرند هست یا نیست...موقع خواب،دوست
داری محکم منو بغل کنی اگه اینکارو نکنی اصال خوابت نمیبره...واسه بوسیدنم کلی طولش میدی
و وقتی لبامو ول میکنی که حتما آروم گازشون بگیری ...راستی ....وقتی از اون کارا میکنیم هم
همه جای بدنمو گاز میگیری»....
چهره الن وانگجی از شنیدن عبارت«محکم بغلم میکنی» هم بهم پیچید چه برسد به بقیه
جمالتش...هر چه بیشتر به او گوش میداد واکنش هایش دفاعی تر میشد.او میخواست دستانش
را روی گوشش بگذارد و از شدت وقاحت سخنانش کم کند.قدمی پیش نهاده و ضربه ای بطرفش
انداخت«:چرنده!»
وی ووشیان جاخالی داد و گفت«:باز میگی چرنده؟ الاقل کلمه رو عوض کن...بعدشم تو از کجا
میدونی دارم چرند میگم؟ مگه این چیزی نیست که خودتم دوست داری؟»
الن وانگجی کامال شمرده گفت«:من...هیچ وقت کسی رو...نبوسیدم...پس چطوری باید بدونم که
ازش خوشم ...میاد ...اونم وقتی که»....
وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت«:درست میگی...وقتی تو این سن و سال بودی هنوز هیچ کسی
رو نبوسیدی...خب معلومه هنوز نمیدونی وقتی کسی رو ببوسی چجوری هستی و از چه کارایی
خوشت میاد؟!!! میخوای االن امتحان کنیم؟»
الن وانگجی چنان عصبانی شد که حتی فراموش کرد چند تن از شاگردان را صدا بزنند و این
متجاوز بی حیا را بگیرند.او پشت سر هم ضربه زده و به او حمله میکرد و مستقیما مچش را نشانه
گرفته بود(در این ناحیه نقاط حیاتی خاصی وجود دارند که ضربه به آنها میتواند مرگبار هم باشد)
هرچند او در این زمان هنوز بسیار جوان بود.وی ووشیان ماهر تر بود و براحتی از ضربات دستش
جاخالی میداد.بعد نقطه فراری یافت و بازوی الن وانگجی را گرفت.الن وانگجی متوقف شد.وی
ووشیان با استفاده از این فرصت بوسه ای روی گونه اش نواخت.
پس از بوسه،وی ووشیان دست الن وانگجی را رها کرد و دیگر جلویش را نگرفت ولی الن
وانگجی شبیه یک مجسمه یخی همانطور سر جای خود خشکش زد.
وی ووشیان چنان با صدای بلند خندید که از رویای خود بیدار شد«:هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»
خنده اش آنقدر شدید بود که تقریبا داشت از روی تخت قل میخورد و می افتاد.خوشبختانه دستان
الن وانگجی همیشه برای گرفتن کمر او حاضر بودند.او در حین بیدار شدن می خندید و تمام
بدنش می لرزید.همین سبب شده بود الن وانگجی نیز از خواب بیدار شود.هر دو کنار هم نشستند.
الن وانگجی پایین را نگاه میکرد و شقیقه خود را فشار میداد«:االن من»........
وی ووشیان گفت«:االن داشتی خواب میدیدی که من بیست و چند سالمه و تو هم پونزده
سالته؟؟»
الن وانگجی به او خیره شد«:بخور دان»
وی ووشیان سر تکان داد«:فکر میکردم بخاطر تاثیر بخورا فقط من بودم که رفتم توی رویا ...چه
میدونستم تو بیشتر از من تحت تاثیرش قرار میگیری!»
موقعیت امشب آنها با دفعه پیش فرق داشت.این بار الن جان جوان درون رویا دقیقا همان الن
وانگجی بود.
دفعه پیش نمیدانستند که درحال رویا دیدن هستند اما اینبار الن وانگجی درون رویایش تصور
میکرد واقعا پانزده سال دارد.رویایش کامال طبیعی مینمود—سخنرانی های صبحگاه،گشت زنی
و مراقبت از خرگوش ها را هم شامل میشد.با این حال به وی ووشیان برخورده بود که درون
رویای او خزیده و میخواست شیطنت کند و موذیگری خود را به جاهای خوب رسانده بود.
وی ووشیان گفت«:باورم نمیشه الن جان،قیافه ات چقدر بامزه بود خرگوشا رو بغل کرده بودی و
ولشون نمیکردی ...می ترسیدی عموت و برادرت نذارن نگهشون داری...واقعا
عاشقتم....هاهاهاهاهاهاهاهاها»....
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن وانگجی نمیدانست چگونه به او پاسخ بگوید.....«:االن دیر وقته صدای خنده ات ممکنه بقیه
رو اذیت کنه!»
وی ووشیان گفت «:مگه ما هر شب خیلی ساکتیم؟ تو چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ بخواب یه کم
دیگه بیدار شو ...چون میخوام ببرمت پشت کوهای مکتبتون و باهات کارای بد بد بکنم....میخوام
از اِر-گاگای جوونم بخوبی پذیرایی کنم و چیزای باحال زندگی رو یادش بدم...هاهاهاهاهاهاه»
الن وانگجی میدید چطور قل میخورد حرفی برای پاسخ دادن به او نمی یافت.پس از مدتی نشستن
دستش را دراز کرد و وی ووشیان را درون تخت بازگرداند.
آنها هنوز تصور میکردند قدرت بخوردان پس از این دو شب حتما به پایان رسیده و پراکنده خواهد
شد اما شب سوم وی ووشیان باز در رویای الن وانگجی بیدار شد.
لباس سیاهی بر تن داشت و در راه باریکه ای با سنگ ریزه های سفید در مقر ابر قدم میزد با هر
قدم آویز سرخ متصل به چنچینگ رو به باال و پایین حرکت میکرد.خیلی زود صدای روخوانی
متون بگوشش رسید.
صدا از طرف النشی می آمد.وی ووشیان خرامان بطرف اتاق رفت.یک گروه از شاگردان مکتب
الن در آنجا مشغول انجام مطالعات غروب بودند.الن چیرن آنجا حضور نداشت و الن وانگجی به
کار شاگردان نظارت میکرد.
الن وانگجی در این رویای شبانه هنوز جوان بود اما بنظر میرسید سنش به زمانی نزدیک است
که وی ووشیان او را در غار شوانوو دیده بود.حدودا هفده یا هجده سال داشت.ظاهرش کامال
برازنده و هاله یک تهذیبگر برجسته را در اطرافش میشد احساس کرد.با اینحال هنوز میشد بی
تجربگی جوانی را در چهره اش دید.او با دقت در جلوی اتاق نشسته بود.هرکسی سوالی داشت
باید جلو می آمد و او مسیر نگاه خود را بطرف شخص تغییر میداد و جوابش را میگفت.جدیتی که
در چهره اش بود هیچ تناسبی با صورت نوجوانانه اش نداشت.
وی ووشیان به ستونی بیرون النشی ت کیه زد.مدتی همانطور به تماشا ایستاد بعد بی صدا روی
سقف رفته و چنچینگ را نزدیک لب نهاد.
الن وانگجی درون النشی مکثی کرد.یکی از پسرها پرسید«:چیزی شده ارباب جوان؟»
الن وانگجی پرسید«:کی داره این موقع فلوت میزنه؟»
پسرها بهم نگاه کردند و خیلی سریع یکی از میانشان پاسخ داد«:من صدای فلوت نشنیدم؟!!»
الن وانگجی اخم کرد.برخاست و از اتاق بیرون رفت،شمشیر خود را آماده گرفته بود.وی ووشیان
همان موقع فلوت را کناری نهاد و با چابکی روی سقف دیگری پرید.
الن وانگجی متوجه حرکاتش شد و با لحن آرام اما دستوری گفت«:کی اونجاست؟؟»
وی ووشیان پیچ و تابی به زبانش داد و دو سوت پشت سر هم زد.صدا درون حیاط انعکاس بیشتری
یافت.او خندید و گفت«:شوهرت اومده!»
حالت الن وانگجی با شنیدن صدای او تغییر کرد.او چندان اطمینان نداشت پس با تردید
پرسید«:وی یینگ؟»
وی ووشیان هیچ پاسخی نگفت.الن وانگجی بیچن را از غالف بیرون کشید و بدنبالش راه
افتاد.پس از جست و گریزی پیوسته وی ووشیان به باالی دیوارهای بلند مقر ابر فرود آمد.صاف
ایستاد و روی طاق آجری قدم نهاد.الن وانگجی نیز همانجا فرود آمد و پشت سرش رفت.بیچن
را در دست نگهداشته و نوار پیشانی بندش،آستینهای گشاد لباسش و پایین ردایش در باد شبانه
می رقصیدند.
وی ووشیان دستهایش را پشت خود نهاده و خندید«:چه مرد جوون جذابی،چه حرکات
خوشگلی....تو همچین حالتی تنها چیزی که اینجا کم داریم یه کوزه شراب لبخند امپراطوره!»
الن وانگجی به او خیره ماند.لحظه ای بعد پرسید«:وی یینگ،تو چی میخوای که این موقع شب
سرزده به مقر ابر اومدی؟»
وی ووشیان گفت«:حدس بزن؟»
الن وانگجی گفت«:مسخره!»
تیغه تیز بیچن برای شکافتن و حمله بردن پیش آمد اما وی ووشیان به آسانی منحرفش کرد.الن
وانگجی جوان در شمشیرزنی مهارت داشت اما در برابر وی ووشیان واقعی نمیتوانست
ته دیدی جدی باشد.پس از چند ضربه و حمله،وی ووشیان یک نقطه برای حمله یافت و طلسمی
را روی سینه الن وانگجی کوبید.جسم الن وانگجی یخ بست و دیگر نتوانست حرکت کند وی
ووشیان نیز او را گرفته و به سمت کوهستان های پشت مقر ابر برد.
وی ووشیان یک بوته پرپشت پیدا کرد و الن وانگجی را به یک سنگ سفید تکیه داد«:تو میخوای
چیکار کنی؟»
وی ووشیان گونه او را نیشگون گرفت و با چهره ای جدی گفت«:تجاوز!»
الن وانگجی نمیدانست او شوخی میکند یا جدی است با رنگی پریده گفت«:وی یینگ تو....به
نفعته کار احمقانه ای نکنی!»
وی ووشیان خندید«:تو منو میشناسی....عاشق اینم کارای ناجور و احمقانه بکنم»این حرف را زد
بعد دستش را زیر الیه های لباس الن وانگجی برد و و ناحیه حساسش را محکم فشار داد.
ماهرانه فشار دستش را کم و زیاد میکرد قیافه الن وانگجی به شکل مسخره ای درآمده بود.
گوشه لبانش جمع شده بودند و انگار که لبهای خود را بهم مهر کرده بود.سعی داشت کنترل خود
را حفظ کند و وانمود میکرد هنوز آرام است.هرچند وی ووشیان فراتر رفته بود.کمربند بسته به
لباسش را باز کرده و لباسهای زیرش را کامل از تنش خارج نمود.با دستش آن چیز سنگین را
بررسی میکرد که ابدا با ظاهر ظریف الن وانگجی هماهنگی نداشت.او از ته دل ستایشش کرد«:تو
از همین بچگی توانایی های خاص داری هانگوانگ جون!»
با گفتن این حرفها با دستش به جان عضو الن وانگجی افتاد.الن وانگجی که میدید چطوری با
قسمت خصوصی بدنش بازی میکند نزدیک بود از خشم بمیرد.آنقدر انرژی نداشت که فکر کند
منظورش کدام هانگوانگ جون است،با صدایی گرفته و خشن گفت«:وی یینگ!!»
وی ووشیان با صدای بلندی خندید«:هرقدر دوست داری داد بزن...اگه گلوی خودتم پاره کنی
کسی نمیاد نجاتت بده!»
الن وانگجی خواست حرفی بزند که دید وی ووشیان پس از تمام کردن خنده هایش یک الیه
از موهایش را به پشت گوشش نهاد و بطرف پایین تنه او میرود تا عضوش را در دهان بگیرد.
الن وانگجی کامال شوکه شده بود.اتفاقی که پیش رویش می افتاد را باور نداشت.تمام بدنش
سفت و سخت شده بود.
الن وانگجی هفده ساله هنوز نابالغ و جوان بود اما اندازه عضوش اصال به سن و سالش
نمیخورد.وی ووشیان آرام آن را در دهان فرو می برد.پیش از آنکه بتواند همه اش را در دهان خود
جای دهد احساس کرد نوک لیز شده آلت او به دیواره گلویش برخورد نموده است.بدنه آلت جنسی
او کلفت و داغ بود.وی ووشیان درون دهان خود میتوانست ضربان رگهایش را هم احساس
کند.گونه ها یش بواسطه آن شی خارجی سفت پف شده بودند.با وجود سختی،صبورانه باقیمانده آن
را هم در گلوی خود فرو برد.
وی ووشیان بخوبی تجربه رویارویی با عضو الن وانگجی را داشت.او همه تالش خود را بکار
گرفت و با سر و صدای زیادی مشغول مکیدن و لیسیدن عضو او شد هرچند داشت طعمی خوشایند
و دلپذیر را مزه میکرد با این حال صورت رنگ پریده الن وانگجی یه ذره هم سرخ نشده بود گرچه
بریده بریده نفس میزد و گوشها و گردنش برنگ صورتی درآمدند.وی ووشیان آنقدر عضو او را
مکید که گونه هایش درد گرفت اما دریغ از ذره ای رها سازی ....مانده بود چه اتفاقی افتاده
است— امکان نداشت نتواند از پس الن وانگجی هفده ساله بربیاید.او باال را نگریست و دید که
چهره الن وانگجی سراسر مقاومت شده است.آلت جنسیش مانند سنگ سفت شده بود با اینهمه
او لجاجت میکرد و حاضر نبود تخلیه اش کند انگار میخواست تا آخرین نفس دفاع خود را نگهدارد.
حرکات او برایش سرگرم کننده بودند میلش به شیطنت و اذیت کردن او اوج گرفت.پس با نوک
نمناک زبانش روی شکاف بلوطی آلتش را پشت سر هم لیس زد و الن وانگجی دیگر طاقت
نیاورده و مجبور به تخلیه خود شد.
مایع نمناک با فشار زیادی درگلوی او ریخته شد.وی ووشیان چندباری سرفه کرد بعد گوشه لبهای
خود را با پشت دست پاک نمود.مانند دفعه پیش همه اش را بلعیده بود.در طرف دیگر
الن وانگجی پس از ریختن مایع خود در دهان او با چشمانی سرخ به وی ووشیان خیره شد هیچ
حرفی نمیزد خواه بخاطر پاسخ جسمش به ارضا شدن بود یا بخاطر خشم و شرمندگی....
وی و وشیان با دیدن چهره او دلش سوخت.بوسه مهربانانه ای به گونه اش نواخت«:باشه
متاسفم...نباید اذیتت میکردم»...
این حرفها را که گفت انگشتانش را پاک کرد ودستانش را به عقب برد تا کمربند لباس خود را باز
کند.میخواست لباس های خود را درآورد.
وی ووشیان پاهای ظریفی داشت و رانهایش به سفیدی یشم و عضالتش نرم بودند.کفل هایش
گرد و تپل بودند و صحنه زیبایی را بوجود می آوردند.در آن طرف الن وانگجی به سنگ تکیه داده
و می توانست پیدا و پنهان بدن وی ووشیان را ببیند.
او روی علفها زانو زد،آرام چرخید و به پشت روی زمین ایستاد و پشت خود را در برابر الن وانگجی
قرار داد.انگشتان خود را بطرف پایین تنه خود برد .ورودیش در عمق شکاف کفلهایش قرار
داشت.وی ووشیان کفلهای خود را با انگشتان نگهداشته و آن نقطه صورتی رنگ را آرام آشکار
ساخت .شکاف نرم و آماده بود.وی ووشیان با انگشتانش که به مایع الن وانگجی آغشته شده
بودند اطراف ورودی خود را مالید.نقطه صورتی به آرامی باز شد و سر انگشتانش را در آن فرو
برد.وی ووشیان پیش از اینکه کامل شروع به حرکت کند انگشت خود را آرام و کامل در آن وارد
کرد بعد انگشتانش بحرکت درآمدند لحظه ای بعد سرعت دستش را بیشتر کرد شهوتش کامال
باال زده بود.....
وی ووشیان وقتی صدای شاالپ شولوپ را شنید انگشت سوم خود را هم در آن فرو کرد.نفس
کوتاهی کشید اما بنظر میرسید کمی زیاده روی کرده باشد از آنجا که ظرفیت خود را میشناخت
سرعت انگشتانش را کمتر کرد.
در آن شب تاریک شاید این جزئیان به چشم نمی آمدند اما الن وانگجی هم دید بسیار خوبی
داشت و هم حواسش کامال جمع بود.او چاره ای نداشت جز اینکه به صحنه پر از شهوت پیش
رویش خیره شود و هیچ حرکتی نکند.
درون تختخواب،وی ووشیان دوست داشت همراه الن وانگجی به اوج برسند.در هر صورت اگر
زودتر خودش را تخلیه میکرد شاید مجبور نبود تمام این روند انگشت کردن را پیش ببرد زیرا
معموال خود الن وانگجی بخوبی به این مرحله حساس رسیدگی میکرد.االن چندان احساس
رضایت نمیکرد زیرا بنظرش داخلش تنگ تر از معمول بود.انقباض بیش از حدش داشت او را آزار
میداد.وقتی با انگشت به درون خود ضربه میزد به آن نقطه حساس نمیرسید میان رانهایش بشکل
غیر قابل کنترلی تکان میخورد و جلوی آن نقطه را میگرفت.وی ووشیان احساس میکرد رانهایش
می لرزند و دیگر نمیتوانست روی زانو بایستند پس انگشتهای خود را در آورده و کمی آرام
شد.چرخی زد و ناگهان چشمانش با چشمهای الن وانگجی تالقی کردند.الن وانگجی سریع
چشمان خود را بست.
وی ووشیان پوزخند زنان گفت«:هی الن جان،چیکار میکنی؟ قوانین مکتب الن رو تو دلت
میخونی؟»
الن وانگجی از اینکه میدید درست حدس زده یکه ای خورد.بنظر میرسید میخواهد چشمان خود
را باز کند اما نتوانست .وی ووشیان با تنبلی گفت«:نگام کن ...باشه؟ از چی میترسی؟ من که
نمیخوام باهات کار بدی بکنم؟؟»
ابتدا صدایش بسیار لطیف و دلپذیر بود اما وقتی این حرفها را میزد لحن صدایش سست و بی حال
شده بود بنظر می آمد در رنج باشد.بنظر میرسید الن وانگجی تصمیم گرفته بود به او نگاه نکند،به
او گوش نده د،با او سخن نگوید و اصال به او توجهی نشان ندهد و نمیخواست ابدا تحت تاثیرش
قرار بگیرد.وی ووشیان گفت«:بینم تو اینقدر سنگدل شدی که دیگه منو نگاه هم نمیکنی؟»
وی ووشیان که دید هر چه میگوید الن وانگجی اصال چشمان خود را باز نمیکند ابرویش را باال
برد«:خب حاال که ا ینطوریه منم یه مدتی بیچن رو قرض میگیرم تو که مشکلی نداری درسته؟»
با گفتن این حرف بیچن را که روی زمین افتاده بود برداشت.الن وانگجی با چشمانی از خشم
دریده نگاهش کرد و با صدایی خشن گفت«:تو میخوای باهاش چیکار کنی؟»
وی ووشیان گفت«:فکر کردی قراره چیکار کنم؟»
الن وانگجی جواب داد...«:من نمیدونم!»
وی ووشیان گفت«:اگه نمیدونی میخوام چیکار کنم پس چرا اینقدر نگران شدی؟»
الن وانگجی گفت«:من...من»....
وی ووشیان با خنده به او خیره شد.بیچن را در دست خود تکانی داد و بوسه نرمی روی دسته
بیچن زد و پایین را نگاه کرد.بعد نوک زبان سرخش را بیرون کشید و شروع به لیسیدن دسته
بیچن نمود.
تیغه بیچن چنان شفاف بنظر میرسید که انگار از یخ و برف ساخته شده است.دسته بیچن با نقره
خالی ساخته شده بود.وزنش سنگین بود و نقوش باستانی زیبایی رویش حکاکی کرده بودند.صحنه
پیش رو حقیقتا شهوت انگیز بود.بنظر میرسید الن وانگجی ناراحت و آشفته شده باشد«:بیچن رو
ول کن!»
وی ووشیان گفت«:چرا؟»
الن وانگجی گفت«:اون شمشیر منه...نمیتونی ازش استفاده کنی تا...تا»..
وی ووشیان با شگفتی گفت «:میدونم شمشیر توئه...فقط ازش خوشم اومده و میخوام یه کمی
باهاش بازی کنم.تو خیال کردی من میخوام باهاش چیکار کنم؟»
الن وانگجی نمیدانست باید چه بگوید.وی ووشیان خندید«:هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها....داری به
چی فکر میکنی الن جان؟! زیادی بی حیا نیستی؟!»
وقتی دید وی ووشیان نه تنها منکرش نیست بلکه به او پاسخ هم میدهد چهره الن وانگجی
دیدنی بود.وی ووشیان که مدتی به آزار دادن او ادامه داد و از کار خود احساس رضایت میکرد
گفت«:اگه میخوای به شمشیرت دست نزنم باید جاتو باهاش عوض کنی ...چطوره؟ آره یا نه؟»
الن وانگجی نه میتوانست بگوید بله و نه نمیتوانست بگذارد او با وسایلش خوشگذرانی
کند.نمیدانست باید چه پاسخی به سوالش بدهد.وی ووشیان روی زمین زانو زده و پشت خود را
صاف نگهداشت همانطور که دو زانو بطرفش خیز برمی داشت با صدایی لطیف گفت«:اگه بگی
آره منم شمشیرتو پس میدم و با خودت کارای باحال میکنم....خب حاال بگو آره یا نه؟»
یک لحظه بعد الن وانگجی از الی دندانهای بهم فشرده گفت....«:نه!»
وی ووشیان ابروی خود را باال برد«:همممم پس سر حرفت بمون»او از جلوی بدن الن وانگجی
عقب نشینی کرد و در برابرش نشست خنده ای بر لب داشت و پاهایش را از هم باز کرد«:پس
میتونی ببینی که من چطوری با بیچن بازی میکنم»
در این موقعیت شرم آور او پاهای خود را کامل باز کرده و الن وانگجی می توانست تمام نواحی
خصوصیش را ببیند.کفل هایش را با یک حرکت از هم باز کرده و آن نقطه صورتی میان پاهایش
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
آشکار شد.بخاطر اینکه قبال از انگشتانش استفاده کرده بود حاال آن نقطه صورتی ورم کرده بنظر
میرسید کمی نمدارش نمود و ظریف تر از قبل شد.وی ووشیان تیغه بیچن را بازگرداند و دسته
اش را درست روی ورودی خود قرار داد.نفسی کشید و آرام آن را وارد خودش کرد دسته بیچن
بدلیل مکیدن اولیه بنظر صاف و نرم میرسید و با فشار کوچکی بخشی از آن وارد بدنش شد.
دسته بیچن فلزی سرد و آهنین بود و مهره های کمر وی ووشیان را به لرزه انداخت.بخاطر این
لرزش ورودیش تنگ تر شد و بخشی از قبضه بیچن را بیرون داد.وی ووشیان در دم بیچن را
فشرد و با قدرت به درون بدن خود هل داد و بیچن را در ورودی خود فرو برده و بیرون میکشید.
دیواره های داخلی ورودیش تنگ او را در بر گرفته بودند .روی قبضه پیچیدگی هایی بهمراه نوشته
های باستانی برجسته حکاکی شده وجود داشت...وقتی آن را به درون خود میمالید از شدت شهوت
دیوانه میشد.وقتی قبضه بیچن به نقطه حساسش برخورد کرد وی ووشیان ناله ای سر داد پاهایش
را کمی بهم نزدیک کرد سرش گیج میرفت و احساس میکرد تمام بدنش
به خارش افتاده است.از جلو نیز تحریک شده و راست کرده بود.
از دید الن وانگجی این صحنه کامال شهوت انگیز و زشت بود.وی ووشیان در برابر الن وانگجی
ولو شده بود پاهایش را باز کرده و شمشیر الن وانگجی در میان پاهایش و آن پایین در حال ضربه
زدن بود—دسته شمشیر کامال سرد و سخت بود و سبب شد ورودی او به شکلی دردناک ورم
کند.هرچند وی ووشیان هنوز تالش میکرد با دسته شمشیر به درون خود ضربه بزند.حرکاتش
شبیه این بود که انگار واقعا کسی داشت به درونش ضربه میزد با همان سرعت دسته بیچن را
حرکت میداد با سستی نفس میکشید و در چشمان الن وانگجی خیره شد و گفت «:الن جان»...
«....الن جان»....صدایش خش دار و تو دماغی شده بود.بنظر میرسید التماس میکند یا ناخودآگاه
از روی لذت نام او را زمزمه میکرد اما در هر حال برای بهم ریختن ذهن هر کسی کافی بود.بنظر
میرسید الن وانگجی دیگر نمیتوانست چشمانش را ببند یا نگاهش را از او بگیرد صورتش پر از
حرارت شده و او را نگاه میکرد به این می نگریست که زیر بیچن چطور بهم میپیچد و وقتی
خودش را لمس میکند چطور مرتعش میشود.پاهای الن وانگجی تکانی خوردند.
در آنطرف وی ووشیان از حال خود خبر نداشت.بخاطر شکنجه های بیچن ناخودآگاه پاهای خود
را بهم نزدیک کرد طوریکه ران ها و کفل هایش هم کامال بهم چسبیده بودند.حاال ورودیش بیشتر
بیچن را به داخل میکشید.وی ووشیان نفسی کشید احساس میکرد دست ها و پاهایش دیگر جان
ندارند خودش را به پهلو روی زمین رها کرد.همین که خواست کمی استراحت کند دو دست آهنین
زانوهایش را محکم گرفتند و پاهایش را با زور از هم باز کردند.
وی ووشیان چشمان خود را باز کرد و نگاهش با چشمان سرخ الن وانگجی که آتشی در آنها می
درخشید تالقی کرد.او بیچن گرفته و بیرون کشید و بطرفی پرتاب کرد.لحظه ای که بیچن بیرون
کشیده شد وی ووشیان ناله ای از روی نارضایتی سر داد.الن وانگجی با خشم گفت «:بی شرم!»
او وی ووشیان را روی زمین چسباند و عضو سخت شده و بنفش خود را به درون بدن او فرو
برد در همان لحظه با قدرتی بی اندازه به ضربه زدن پرداخت.
همین که الن وانگجی واردش شد وی ووشیان مطیعانه پاهایش را دور کمرش حلقه کرد و گردن
الن وانگجی را در آغوش کشید و انگار به او خوشامد میگفت.با اینحال پس از چند ضربه عمیق
احساس کرد زیاد برایش قابل تحمل نیست زیرا حرکات الن وانگجی خشن بودند.با هر ضربه وی
ووشیان محکم به زمین برخورد میکرد و کمر و ستون فقراتش بدرد آمده بود.
وی ووشیان گفت«:آرومتر! اِر-گاگا یه کمی آرومتر ضربه بزن»....
از خوش اقبالی بود یا نه وی ووشیان فراموش کرده بود که او از الن وانگجی درون رویا بزرگتر
است و تصادفا گفت«:اِر-گاگا» این عبارت نه تنها الن وانگجی را وادار به عقب نشینی نکرد بلکه
سبب شد ضرباتش وحشیانه تر و سنگین تر از قبل بشود انگار میخواست به عنوان مجازات
استخوان باسن او را بشکند.
وی ووشیان در میان آن طوفان ضربان سر و گردن خود را عقب گرفته و بسختی نفس
کشید«:خیلی....داغه!»
دسته بیچن سرد بود وقتی وی ووشیان دسته اش را گرفته بود درونش را نرمتر میکرد اما در هر
حال خنک بود اما مردانگی الن وانگجی هم ضخیم تر و هم داغ تر از دسته بیچن بود.و به این
صورت هر بار که الن وانگجی به درونش ضربه میزد احساس میکرد توپ آتشینی درون شکمش
می ترکد آنقدر داغ بود که وی ووشیان دوست داشت روی زمین قل بخورد و به خود بپیچد......
ولی بخاطر اینکه مدت زیادی خودش را لمس کرده بود و در ادامه با این حرکات خشن الن
وانگجی مورد حمله قرار گرفت بدنش عمال شل شده و لنگ میزد.در این زمان با وجود اینکه سطح
تهذیبگریش از الن وانگجی بیشتر بود باز هم نمیتوانست مقاومت کند.وقتی دید نمیتواند تحمل
کند،سعی داشت از ادامه کار اجتناب کند،کمر خود را به طرف پهلو پیچاند تا بگریزد اما الن
وانگجی او را محکم بر سر جای خود چسباند.با چند ضربه سنگین دیگر حتی صدایی از او در نمی
آمد.
الن وانگجی با همان صدای خشن کنار گوشش زمزمه کنان گفت«:شوهرت کیه؟»
وی ووشیان ابتدا چنان گیج بود که نمیتوانست واکنشی نشان دهد...الن وانگجی درحالیکه کامال
در او فرو کرده بود از نو سوالش را تکرار کرد و وی ووشیان داشت از فرط لذت جان میداد با عجله
گفت«:تو! تو! تویی....تو شوهر هستی»......
میدانست همه اینها کارماست.
برای مدتی همانطور مطیعانه ماند و ضربات سنگینی که به درونش فرو میرفت را تحمل کرد.دیواره
سرد داخل عضوش از بس که با گرما مالیده شده بود کم کم احساس بهتری پیدا کرد.نوک آلت
او بشکلی وحشیانه درونش حرکت میکرد و بدنش واکنش هایی دیوانه وار از خود نشان میداد
درحالیکه بقیه اش نرم و نمناک بود و گاه و بیگاه از درون منقبض شده و از درون او را میمکید.
انحنای عضوش بارها و بارها به نقطه حساس او برخورد کرد وی ووشیان چنان احساس خوبی
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
داشت که بنظر رسید دارد دیوانه میشود.با اینحال وانمود میکرد عاجز و آشفته است.همانطور که با
ضربات پی در پی الن وانگجی باال و پایین میشد به بازوهای الن وانگجی آویزان شد و با التماس
گفت.....«:اِر -گاگا...الن جان...یه ذره یواش تر پیش برو...نمیتونی؟ دردم میاد....فکر
کنم....خونریزی کردم»...
آن نقطه ای که هردو بهم متصل شده بودند کامال نمناک بود صدای شاالپ شولوپ ناشی از
مرطوب بودن بیشتر شنیده میشد،الن وانگجی با شنیدن حرف او بی درنگ پایین را نگاهی انداخت
و سر جای خود خشکش زد.
وی ووشیان با ناله گفت«:خونریزی دارم؟»
الن وانگجی نفس عمیقی کشید و گفت«:نه؟»
وی ووشیان گفت«:نه؟ پس چی شده؟»
الن وانگجی با صدایی عمیق گفت«:خیس شدی!»
مدت زمانش اهمیت نداشت ولی درون ران های وی ووشیان با مایعی بی رنگ پوشیده شده بود
و آلت سفت شده الن وانگجی انعکاسی از آن را روی خود داشت و همین نشان میداد که از درون
بدن وی ووشیان به این شکل رسیده است.
وی ووشیان وانمود میکرد اصال برایش قابل باور نیست«:واقعا؟ واقعا؟»با گفتن این حرفها دست
الن وانگجی را گرفت و او را به همان جایی که بهم متصل بودند راهنمایی کرد.آلتش سفت شده
و رگهایش بیرون زده بودند با هر حرکت ورودی کوچکش را به بیشترین حد ممکن کش میداد.الن
وانگجی در همان نقطه اتصالشان با چند انگشت مایع چسبناک را احساس کرد.بعد انگار که دستش
به سوز نی خورده بود سریع دستش را عقب کشید که به آن مایع لزج و شفاف آغشته بود و قطره
ای خون هم درونش وجود نداشت.
بدن وی ووشیان والن وانگجی بخوبی با هم هماهنگ بودند.مشخص بود با تحریک آنی جسمش،
وی ووشیان اینطور واکنش نشان میدهد اما در این لحظه تنها میخواست سر به سر الن وانگجی
بگذارد.الن وانگجی لبهای خود را جمع کرد و دانست که باز هم فریب خورده پس به یکباره
عضوش را به درون او فرو برد.بخاطر ضربات پی در پی او نفس وی ووشیان به شماره افتاد با
عجله گفت....«:الن جان! الن جان...بزار پاشم...بزار من بشینم روی تو باشه؟»
بنظر میرسید الن وانگجی اصال متوجه «روی تو»نمیشود و منظور او را نمیفهمید بهمین دلیل
لحظه ای مردد ماند.وی ووشیان محکم او را در آغوش کشید و تقال میکرد که با هم موقعیت
رابطه شان را تغییر دهند.
یک لحظه بعد الن وانگجی روی زمین پخش شد و وی ووشیان رویش نشست.حاال از قسمت
ب اسن و کفل ها بهم مرتبط بودند.در جریان این تغییر موقعیت،آلت جنسی راست شده و ضخیم و
الن وانگجی درون وی ووشیان باقی ماند.حتی یه لحظه را هم از دست نداده و درون خود را به
آسانی رویش بحرکت درآورد.وی ووشیان از روی لذت چشمان خود را چند باری باز و بسته کرد
احساس میکرد سرش دوباره گیج میرود.
او پایین را نگاه کرد.نمیدانست توهم است یا نه ولی می دید که عضو الن وانگجی بیشتر به درون
شکمش پیچیده و فرو میرود.پس ناخودآگاه دستش را روی شکم خود گرفت.خیلی زود باسن خود
را تکان داد و او را وادار به حرکت کرد.
وی ووشیان با کمک دستانش کمی باال و پایین رفت.او بدنش را تا نوک ضخیمش باال میکشید
بعد با کمک کفل هایش آن را به عمیق ترین بخش درون خود فرو میبرد چنان عمیق که ناخودآگاه
اخم میکرد و ابرو در هم میکشید.مهمتر از همه اینکه،آنقدر سریع اینکار را میکرد که دیگر
نمیتوانست نفس بکشد.در گذشته هربار،آندو معاشقه میکردند در چنین حالتی که عضو او به عمیق
ترین بخش های وجودش میرفت وی ووشیان غرق لذت میشد.با اینحال االن از اینکه عضو الن
وانگجی تا چنان عمقی فرو رفته بود احساس رنج میکرد.الن وانگجی هفده ساله از آزار های او
عصبانی میشد و نمیتوانست قدرت خود را کنترل کند.با این حال وی ووشیان چنان به سختی
درحال معاشقه بود که پاهایش جان نداشتند حتی نمیتوانست از جای خود برخیزد چه برسد به
اینکه تقال کند.در چنین حالتی تنها توانست دستان خود را روی شکم الن وانگجی نگهدارد و
نفس نفس بزند.
وی ووشیان با کمر و کفل هایی بار یک متولد شده بود اما عضالتش گوشتی بودند.الن وانگجی
انگشتان را به عمق گوشتش فرو برد و او را فشرد و بدنش را مالید.خیلی زود آن نقطه ها بدنش
کبود شد.وی ووشیان حس میکرد تمام بدنش از درون و بیرون درد میکند پشتش از شدت مالش
های او درد گرفت بهمین دلیل دستان الن وانگجی را از خود دور کرد .الن وانگجی اصال از این
کار خوشش نیامد،اخم کرد،صورتش تیره شد بعد کفل وی ووشیان ضربه ای سخت نوش جان
کرد.صدای برخورد ضربه در فضا منعکس شد.
وی ووشیان بخاطر این سیلی که به کفلش خورده بود شوکه شد.
در تمام زندگیش افراد زیادی نبودند که به عنوان کتک آن ناحیه را ضربه بزنند.حتی وقتی کودک
بود بانو یو تنها کف دست یا کمرش را ترکه میزد چه برسد به جیانگ فنگمیان و جیانگ یانلی که
آنقدر به او اهمیت میدادند هرگز کتکش نمیزدند.وقتی میدیدخانواده ها شلوار بچه هایشان را می
کندند و روی باسنشان از کتک کبود میشد بنظرش از همه لحاظ شرم آور بود و حس خوبی داشت
که هیچگاه اینطور تنبیه نشده است اما االن الن وانگجی این حس را درهم شکسته و روی
باسنش را سیلی زده بود ....و الن وانگجی هفده ساله داشت اینکار میکرد!!!!
چهره وی ووشیان بالفاصله سرخ و سفید شد.برای اولین بار در حین معاشقه احساس شرم به
شکلی غیر قابل کنترل در تمام بدنش پیچید.هرچه بیشتر به آن لحظه فکر میکرد بیشتر بهم
میریخت.پشتش بشدت تیر میکشید و میسوخت.او فریاد زد«:من دیگه ادامه نمیدم!»سریع تکان
خود تا از روی بدن الن وانگجی برخیزد.
او پاهایش لرزانش را دنبال خود میکشید و روی زمین می خزید تا شلوارش را پیدا کند.الن وانگجی
کامال تحریک شده بود،ضمنا وی ووشیان او را فشرده و نیشگون گرفته و بوسیده و لمس کرده و
حتی تهدید کرده بود.از شدت خشم کم مانده بود منفجر شود ولی ناگهان فهمید که وی ووشیان
از اینکه به باسنش ضربه بزنند می ترسید و خوشش نمی آمد آن نقطه کتک بخورد پس چطور
میتوانست به این آسانی او را رها کند؟؟ دستش را تکانی داد و شلوار وی ووشیان را که تا زانو باال
کشیده بود تکه تکه کرد.الن وانگجی بطرف او حمله برد و مچ هایش را پشت کمرش قفل کرد
و ضربه سنگین دیگری به آن کفل برفی زد.
جدای از پیچیدن صدای ضربه،کل بدن وی ووشیان به لرزه افتاد.نالید و گفت«:درد میکنه»...
البته چندان هم احساس درد نداشت بلکه شرمندگیش بی اندازه بود.درون تخت،وی ووشیان هیچ
وقت جلوی صدای خود را نمیگرفت و هربار در میانه معاشقه صدایش خشن و گرفته میشد بنظر
نمی آمد صدای ش شبیه ناله از روی درد باشد بلکه نمایانگر شهوت و لذت بود.الن وانگجی با
شنیدن صدایش پایین را نگاه کرد و متوقف ماند.
در زیر دستانش دو کفل میدید که بخاطر ضربه های دست او،پوست سفید و درخشانشان به رنگ
صورتی درآمده و جای انگشتانش روی پشت او مانده بود.چون برای مدت طوالنی آنها را نگهداشته
و به درونش ضربه زده بود شکاف میان پاهایش باز مانده و ورودی منقبض شده اش مشخص
بود.حاال بیشتر از ورم داشتن نرم بنظر میرسید و هیچ کسی شک هم نمیکرد بخاطر ضربات پی
در پی بیچن یا خشونت بی اندازه عضو الن وانگجی ورم دارد.نزدیک کفلهایش و میان رانهایش
الیه ای آبکی روان بود.چشمان الن وانگجی تیره شدند.
در آنطرف وی ووشیان می ترسید که دوباره کتک بخورد.سریع ورودی خود را منقبض کرد و سعی
داشت توجه الن وانگجی را از نقطه ای که بی اختیار باز و بسته میشد منحرف کند.امیدوار بود که
توجهش را به چیزی دیگر ج لب کند تا اینطور متمرکزانه به دو کفل برفی او خیره نشود.همانطور
که انتظار داشت صدای نفس های الن وانگجی عمیق تر و سنگین تر بنظر میرسید.او دور بدنش
را گرفته دوباره در سوراخ او فرو کرد.ورودیش حاال نرمتر شده بود و وی ووشیان وقتی دوباره
احساس کرد که ورودیش با او پر شده نفس راحتی کشید.
هرچند پیش از آنکه بتواند کامل نفسش را بیرون بدهد الن وانگجی دوباره با دست به کفلش
ضربه زد.وی ووشیان ناخودآگاه به خود لرزید و بدنش منقبض شد.نوک عضو الن وانگجی با نقطه
حساسش برخورد میکرد او بیشتر تحریک میشد و قطرات سفید بیشتری از بدنش چکه میکردند.
هربار زمانی که الن وانگجی به او ضربه میزد حتما کفلش را هم مورد لطف قرار میداد در نتیجه
معنایش این بود که هربار درون وی ووشیان منقبض و تنگ میشد عضو الن وانگجی سفت تر
شده و آنقدر عمیق در جسم او فرو میرفت که به نقطع حساسش ضربات عمیق تری بزند.سه الیه
تحریک کننده پشت سر هم شکل میگرفتند.وی ووشیان احساس میکرد درونش طوفانی براه
افتاده و با چشمانش اشکبار گفت«:اینطوری نکن...الن جان...بسه...تمومش کن...بیدار شو!
بیدارشو...الن جان»....
او میدانست الن وانگجی درون تختخواب همیشه سلطه جو ست و وی ووشیان این خشونت را
می پسندید .با این حال اولین بار بود که در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفته بود.
با چند ضربه دیگر به کفل هایش حاال باسنش کامال سرخ و ورم کرده و داغ شده بود و بشدت
میسوخت تمام بدنش حساس شده و درد میکرد.زمانی که الن وانگجی دوباره به درونش ضربه
های عمیقی نوا خت سرش را پایین گرفته و لبهای وی ووشیان را به نرمی بوسید.وی ووشیان با
ضعف شانه هایش را در آغوش کشید و بوسه هایی داغ بر او میزد تا اینکه در نهایت خستگی ارضا
شد.
مایعی شیری رنگ روی شکمش پاشید.پشت سر او الن وانگجی خودش را درون وی ووشیان
تخلیه نمود و ارضا شد.
پس از اینکه مطیعانه مدتی در آغوشش ماند،وی ووشیان با صدایی گرفته گفت...«:درد میکنه»...
الن وانگجی پس از اینکه برای بار دوم خودش را درون او ارضا نمود بنظر میرسید توانست بر خود
مسلط شود بعد با حالتی نا امیدانه روی او قرار گرفته و پرسید«:کجا...؟»
وی ووشیان ساک ت ماند.مشخصا نمیتوانست بگوید کون درد گرفته ولی پچ پچ کنان گفت«:الن
جان،بیشتر منو ببوس،یاال»...
او پایین را نگاه کرد،رفتارش مودبانه شده بود رنگ صورتی آرام الله های گوشش را دربر
گرفت.همان کاری که از او خواسته شده را انجام داد وی ووشیان را تنگ در آغوش کشید و
لبهایش را روی لبهای باریک و آتشین او قرار داد.
وقتی لبهایشان از هم جدا میشد الن وانگجی لب پایینش را به آرامی گاز گرفت بعد هر دو بیدار
شدند.
هردو در تختشان درون جینگشی خوابیده بودند،لحظاتی همانطور بهم خیره نگاه کردند.الن
وانگجی دوباره وی ووشیان را محکم در آغوش کشید.
او وی ووشیان را مدتی سیر بوسید بعد وی ووشیان درحالیکه رضایت کامل داشت چشمان خود را
محکم بست «:الن جان...سوال منو جواب بده...تو هر دفعه داخل من ارضا میشی و خودتو تخلیه
میکنی نکنه میخوای من واست یه ارباب زاده کوچولوی الن بدنیا بیارم؟»
در رویاها،هرب ار سر به سر الن وانگجی میگذاشت در نهایت خودش بیچاره میشد اما وقتی چشم
باز کرد و دوباره الن وانگجی را دید طاقت نیاورد و از نو پرحرفی آغاز کرد ولی این الن وانگجی
به اندازه گذشته سراسیمه و آشفته نمیشد تنها گفت«:مگه میتونی؟»
وی ووشیان دستهای خود را شبیه بالش زیر سر نهاده و گفت«:میتونم بابا...باتوجه به میزان دفعاتی
که تو میفتی به جون من ...االن میتونستیم یه عالمه خرگوش کوچولو تو لونه مون داشته باشیم!»
الن وانگجی دیگر تحمل شنیدن این حرفهای بی شرمانه را نداشت...«:بس کن!»
وی ووشیان یک پایش را به جلو دراز کرده و خندید«:باز خجالت کشیدی؟ من»...پیش از اینکه
حرفش را تمام کند ناگهان احساس کرد الن وانگجی باسنش را به آرامی لمس میکند.وی ووشیان
سریع از روی تخت پرید«:تو داری چیکار میکنی؟»
الن وانگجی گفت«:بزار ببینم؟!!!!»
بی توجه به لرزش پاهایش میخواست بخزد و برود«:نه،ممنون الن جان،کامال یادمه توی خواب
چه کارای شگفت انگیزی باهام کردی...هیچ کسی تا بحال اینطوری باهام رفتار نکرده!!! در آینده
تو هم اجازه اینکارو نداری....واقعا میگم اگه میخوای باهام باشی خب فقط بکن...من پاهامو واست
وا میکنم تو هم تا هر جا دوست داری فرو کن.....فقط منو نزن!»
الن وانگجی او را بدرون تخت کشید«:نمیزنم!»
وی ووشیان حاال که از او قول گرفته بود خیالش راحت شد«:هانگوانگ جون،سر قولت بمون!»
الن وانگجی گفت«:امم»
باتوجه به سختی هایی که در این سه شب کشیده بود باالخره خستگی بر او غلبه کرد.وی ووشیان
دیگر تاب نیاورد.در آغوش الن وانگجی مچاله شد و زیرلب میگفت«:هیچ کس تا حاال اینطوری
با من رفتار نکرده».....
الن وانگجی موهایش را نوازش کرد،پیشانیش را بوسید.سر خود را تکان داد و لبخند زد.
ساعت از 9گذشته و وی ووشیان بازنگشته بود.چراغ کاغذی روی میز هنوز روشن بود.الن
وانگجی بدون اینکه پلک بزند به نور چراغ خیره شد.لحظه ای بعد برخاست بطرف ورودی
جینگشی رفت و در را باز کرد.
مدتی انتظار کشید درست زمانی که میخواست به بیرون از جینگشی قدم بگذارد از پشت سرش
صدایی شنید.
الن وانگجی چرخید و متوجه شد بدون اینکه بداند پنجره باز شده و باد شبانه آن را به حرکت
درآورده است.چیزی سیاه و بزرگ در زیر پتوی نازک درون تخت چپیده بود.بنظر میرسید آن چیز
از طریق پنجره به درون جینگشی خزیده و حاال با بی قراری بر جای خود می لولید.
پس از لحظه ای سکوت،الن وانگجی در را به آرامی بست.به درون اتاق برگشت،چراغ را خاموش
نمود و پنجره را بسته و درون تخت دراز کشید.او دقیقا کنار آن شی مچاله شده گنده زیر پتو
پیچید.بی سر و صدا پتویی را روی خود کشید و خوابید.
خیلی زود،آن چیز بزرگ که مانند قطعه ای یخ سرد بود زیر پتوی او خزید.آن چیز خودش را در
آغوش او مچاله کرده و درست روی سینه اش آرام گرفت بعد با رضایت گفت«:الن جان،من
برگشتم! باید بهم خوشامد بگی!!»
الن وانگجی دستانش را دور آن چیز حلقه کرد«:چرا اینقدر سردی؟»
وی ووشیان گفت«:نصفه روزه دارم تو باد می چرخم ...گرمم کن!»
پس بهمین دلیل بدنش پوشیده از گیاه و خاک شده بود.حتما همراه شاگردان مقر ابر برای مختل
کردن آسایش هیوالها و حیوانات اطراف کوهستان رفته بوده است.
وی ووشیان با لباسهای کثیف درون تختخواب و زیر پتو پریده بود ولی الن وانگجی با وجود
تمایل همیشگ یش به پاکیزگی هیچ اهمیتی به این موضوع نمیداد.دستانش را محکمتر دور وی
ووشیان بست و سخت او را در آغوش گرفت.پس از اینکه مدتی بدن او را گرم کردگفت«:حداقل
کفشاتو در بیار!»
وی ووشیان جواب داد«:باشه!» او پاهایش را بهم زده و چکمه های خود را پرت کرد و دوباره زیر
پتو خزید تا دوباره به الن وانگجی بچسبد.الن وانگجی با صدای آرامی گفت«:اینقدر شیطنت
نکن!!»
وی ووشیان گفت «:من که تو تختخوابتم....شیطنت نکردن چه صیغه ایه؟»
الن وانگجی گفت«:عمو برگشته!»
اقامتگاه الن چیرن چندان از جینگشی الن وانگجی دور نبود و او هیچگاه وی ووشیان را دوست
نداشت.اگر آنها بطور اتفاقی صدای اضافه ای از خود در می آوردند روز بعد الن چیرن با خشم
پایش را به زمین میکوبید و به وی ووشیان توپ و تشر میکرد.
با اینهمه،وی ووشیان زانویش را میان پاهای الن وانگجی هل داد و عمدا پایش را به الن
وانگجی می مالید و از روی شیطنت و در نهایت آگاهی خیال داشت او را تحریک کند و او را به
واکنش وادارد.
پس از لحظه ای سکوت،الن وانگجی روی او جستی زد و وی ووشیان زیرش قرار گرفت.
هم تختخوابشان جیر جیر صدای که بود فشار با حرکاتش چنان
درآمد«:آروم....آرومتر.....آرومتر....آروم....تر»...
الن وانگجی وی ووشیان را به تخت میخ کرده بود و با فشار زیادی واردش شد و به او ضربه
میزد.چنان عمیق در او فرو برده بود که عضالت شکمش به کفل های او چسبید و تنها زمانی
دست از ضربه زدن و فرو بردن آلتش کشید که مطمئن شد بیشتر از اینها نمیتواند واردش کند.
وی ووشیان سرش را تکان داد و چند نفس عمیق کشید.کمی می ترسید حرکت کند با چشمانش
اطراف را نگاه کرد و از روی نارضایتی در جای خود تکانی خورد میخواست کمی حرکت کند اما
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن وانگجی که متوجه قصدش شده بود کمرش را چسبید و خودش را بیشتردر او فرو برد.وی
ووشیان گفت«:آخ!»بعد با صدای بلندتری گفت«:هانگوانگ جون!!»
الن وانگجی پس از اینکه کمی به این حالت عادت کرد گفت«:خودت خواستی!» بعد از مکث
کوتاهی پشت سر هم درونش ضربه زد.
وی ووشیان زیر الن وانگجی پاهای خود را جمع کرده بود موهایش بهم ریخته و صورتش سرخ
شده و کماکان تحمل میکرد.با هر ضربه بدنش کمی رو به باال میرفت.هر بار الن وانگجی
بدورنش ضربه های سنگین میزد وی ووشیان ناله سر میداد.پس از مدتی الن وانگجی متوجه
شد که نمیتواند بگذارد او اینطور ادامه دهد...او جلوی نفس های سنگینی که نزدیک بود قفسه
سینه اش را بشکافد و بیرون بروند را گرفت و با صدای بسیار آرامی گفت.....«:ساکت....ساکت
باش»....
وی ووشیان دست دراز کرده و چانه او را لمس نمود.برایش عجیب بود که الن وانگجی با آن
صورت داغ ،چرا ذره ای سرخ نشده و هنوز صورتش برفی و زیباست بهمین دلیل او نمیتوانست
جلوی قلب خود را بگیرد ...تنها الله های گوش الن وانگجی کمی برنگ صورتی درآمده بودند.وی
ووشیان نفسی کشید و گفت«:اُِِر-گاگا....نمیخوای صدای ناله هامو بشنوی؟»
الن وانگجی ساکت ماند.از چهره اش مشخص بود شرم دارد راستش را بگوید اما دروغ هم
نمیتوانست بر زبان بیاورد.لذتی وصف نشدنی در تمام بدن وی ووشیان پیچید آنقدر که دوست
داشت الن وانگجی را درسته ببلعد او ادامه داد«:می ترسی کسی صدای ناله هامو بشنوه ؟؟ ساده
اس—خب ساکتم کن!»
سینه الن وانگجی باال و پایین میرفت و چشمانش کاسه خون شده بود.وی ووشیان با اصرار
گفت «:یاال دیگه! میتونی ساکتم کنی بعدش هر کاری دوست داری باهام بکنی ....حتی اگه به
حد مرگ هم منو بکنی صدام در نمیاد»....
پیش از پایان گرفتن سخنانش الن وانگجی خم شد و لبهایش را پوشاند.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پس از اینکه دهان وی ووشیان را بست چهار ستون بدنش لغزید و هر دو درحالیکه بهم چسبیده
و همدیگر را در آغوش داشتند درون تخت خوابی می لولیدند.پتوهایشان روی زمین
افتادهبود.درون تختخواب الن وانگجی معموال حالت رابطه را دائم تغییر نمیداد.وی ووشیان پس
از تحمل یکساعت رابطه سنگین و پر فشار احساس میکرد پشت و پاهایش کرخ شده اند و شک
داشت که نکند قرار است تمام شب همینطور معاشقه کنند.وقتی نشانه ای از فروکش کردن
تحریک شدگی در الن وانگجی ندید شکش به یقین بدل شد.بهمین دلیل پیشقدم شد و جستی
زد تا بتواند روی بدن الن وانگجی بنشیند.او دستانش را دور گردن الن وانگجی پیچاند و در حین
حرکت روی او الله گوشش را گاز گرفت«:عمیقه؟»
صدایش عمیق و گرم بود.الن وانگجی دستش را دراز کرده و او را سخت چسبید و حرکتش را با
ضربه ای عمیق تر به درون او کامل کرد.وی ووشیان فریادی کشید الن وانگجی او را محکم در
آغوش گرفته و با مالیدن پشت کمرش گفت«:عمیقه؟»
وی ووشیان هنوز از شگفتی خارج نشده بود و لبهایش می لرزید پیش از اینکه بتواند حرفی بزند
به گریه افتاد و با چهره ای بهم پیچیده گفت«:آخ! وایسا....ن-ن-نه تا تند یکی عمیق!!!» او با
یک دست شکم خود را پوشاند و با دست دیگرش عضالت شانه الن وانگجی را...از ته دل فریاد
کشید«:الن جان تو متوجه نشدی چی گفتم؟؟؟ نمیخواد،همیشه،اینقدر،اینقدر »....جمله پایانیش
در میان هجوم ضربات تلمبه وار ناپدید شد..الن وانگجی گفت«:اصال نمیفهمم» هرچند در ابتدا
هم ناله میکرد و هم میگریست و هر چه میدانست به عنوان خواهش و التماس بر زبان آورد ولی
در ادامه شب،پس از اینکه دو دور دیگر هم معاشقه کردند وی ووشیان هنوز پاهایش را دور کمر
الن وانگجی بسته بود و او را رها نمیکرد.
الن وانگجی کامال روی وی ووشیان را پوشانده بود ولی مراقب بود تا سنگینی وزنش روی او
نیفتد.آنها از نقطه پایین تنه بهم متصل بودند و آن نقطه خیس و لیز بود.الن وانگجی تالش کرد
برخیزد وقتی کمی خود را عقب کشید وی ووشیان پاهای خود را محکمتر دور او گره کرد و آن
چند سانتی که از هم فاصله گرفته بود دوباره بهم وصل ماند.وی ووشیان گفت«:تکون
نخور،اینطوری باد میاد سرده...بمون یه ذره همینطوری استراحت کنیم!»
الن وانگجی به او گوش فرا داد و از حرکت ایستاد کمی بعد بطرف وی ووشیان رو کرد
وگفت«:احساس بدی نداری اینطوری؟»
وی ووشیان مانند فلک زده ها نگاهش کرد «:چرا دارم...اتفاقا پر از هیجانم...بینم تو نشنیدی
چطوری عین بیچاره ها ناله و زاری میکردم؟» الن وانگجی گفت«:میخوام در بیارم ازت!»
وی ووشیان حالت چهره خود را تغییر داد و با جدیت گفت«:من عاشق اینم که تو اینطوری داخلم
هستی واقعا عالیم االن»....
با گفتن این حرفها بیشتر منقبض شد.چهره الن وانگجی تغییر کرد—حتی نفسش هم برای
مدتی گرفت.پس از اینکه مدتی گذشت و توانست نفس خود را بیرون بدهد با صدایی خشن
گفت....«:بی حیا!!!»
وی ووشیان که دید کم مانده او عصبانی شود بلند خندید و بوسه ای بر لبانش زد«:اُِِر-
گاگا....میشه بگی ما چیکار مونده که نکردیم؟ االن شرم و حیا به چه دردی میخوره؟» الن
وانگجی سر خود را تکان داد با صدای آرامی گفت«:بزار درش بیارم....تو باید حموم کنی!» وی
ووشیان که خسته بود با تنبلی گفت«:نمیخوام حموم کنم...فردا اینکارو میکنم االن خسته ام!»
الن وانگجی پیشانیش را بوسید«:حموم کن وگرنه مریض میشی»
وی ووشیان آنقدر احساس خستگی میکرد که یارای مقاومت در برابر الن وانگجی را
نداشت.باالخره پاهای خود را رها کرد،الن وانگجی از روی تخت برخاست ابتدا پتوهایی که روی
زمین پرت کرده بودند را برداشت و بدن لخت وی ووشیان را با آنها پوشاند بعد لباسهای بهم
ریخته را برداشت و روی منظره چوبی قرار داد.لباس های خود را بر تن کرد و وقتی مطمئن شد
همه چیز مرتب است بیرون رفت تا آب بیاورد.
پانزده دقیقه بعد وی ووشیان بخواب رفته،از جای برداشته و درون وان چوبی حمام قرار
گرفت.وان درست روبروی میز الن وانگجی قرار داشت.وی ووشیان پس از اینکه مدتی در آبماند
انرژیش برگشت دستش را به لبه وان چوبی زد و گفت«:به من ملحق نمیشی هانگوانگ جون؟»
الن وانگجی گفت«:بعدا!»
وی ووشیان گفت«:آخه چرا بعدا؟ االن بیا خو؟!»
الن وانگجی به او نگاه کرد بعد از کمی فکر لحظه ای گفت «:ما چهار روزه برگشتیم و چهار تا
وان توی جینگشی شکسته!»
او نگاه خیره ای به وی ووشیان انداخت و باعث شد وی ووشیان اعتراض کند«:شکسته شدن
وان آخری دیگه تقصیر من نبود!!»
الن وانگجی جعبه ای حاوی صابون را جای ی قرار داد که دست وی ووشیان به آن برسد بعد با
صدای آرامی گفت«:تقصیر من بود!!»
وی ووشیان مقداری آب روی گردن خود پاشید و جای بوسه روی پوستش بیشتر به معرض دید
افتاد «:آره....خراب شدن وان قبلیشم تقصیر من نبود...اصال بزار رک بگم...همه شونو تو
شکستی....از اون اولین بارمون همینکارو کردی و از این عادت دست برنمیداری!»
الن وانگجی برخاست و وقتی برگشت یک کوزه لبخند امپراطور را در دست وی ووشیان نهاد و
خودش کنار میز نشست«:بله!»
اگر وی ووشیان کمی دستش را دراز میکرد میتوانست چانه الن وانگجی را بگیرد و لمس کند و
البته همی ن کار را هم کرد.الن وانگجی دسته ای کاغذ را برداشت و در حین خواندن آنها نظراتی
هم مینوشت.وی ووشیان در آب غوطه ور شد و همزمان کوزه لبخند امپراطور را باز نمود و یک
قلوپ نوشید«:به چی نگاه میکنی؟» الن وانگجی گفت«:یادداشتای شکار شبانه!»
وی ووشیان پرسید«:نوشته های بچه هاس؟ تو که مسئول اینکار نیستی درسته؟ فکر میکردم
معموال عموت اینکارا رو انجام میده!»
الن وانگجی جواب داد«:عمو سرش شلوغه گاهی وقتا من اینکارا رو انجام میدم».
شاید چون الن چیرن سرگرم کارهای مهم دیگری بود این کار را موقتا به الن وانگجی می
سپرد.وی ووشی ان چند کاغذ را گرفته و نگاه سریعی به آنها انداخت«:اون موقع ها عموت صد تا
کلمه زیر دو تا خط می نوشت تا بعدش خالصه توضیحاتم بگه رسما هزار تا کلمه میشد...من
موندم از کجا وقت میاورد اینهمه رو دقیق بنویسه...ولی ...نکته هایی که تو نوشتی خیلی کوتاهن
نه؟»
الن وانگجی پرسید«:بده مگه؟»
وی ووشیان جواب داد«:نه عالیه...کوتاه و مفید!»
الن وانگجی احیانا بخاطر اهمال کاری نکات را کوتاه نمی نوشت.او تحت هیچ شرایطی وظیفه
اش را کوچک نمی پنداشت و همیشه کارش را دقیق انجام میداد.جدای از اینها خالصه گویی از
عاداتش بود چه در سخن گفتن و چه در نوشتن...وی ووشیان سر خود را کامل در آب فرو برد و
بیرون نیامد و موهایش نیز کامل در آب خیس شدند بعد خارج شده و با یک دست صابون را
گرفته و به موهای خود مالید.در همان حال با دست دیگرش یک برگه را از روی میز برداشت و
نگاهی به آن انداخته و از خنده منفجر شد«:کی اینو نوشته؟ چقدر غلط غلوط داره—
هاهاهاهاهاهاهاهاها ....میدونستم این باید جینگ یی باشه!! تو بهش یی دادی!!»)سطح نمره
دهی:جیا میشه آ،یی میشه بی ،بینگ میشه سی،دینگ هم یعنی شما اصال نمیتونی با این وضع
تهذیبگر بشی(!
الن وانگجی گفت«:آره!»
وی ووشیان گفت«:کلی یادداشت اینجاست از بین همه فقط اون –یی -گرفته طفلک بیچاره!»
الن وانگجی گفت«:نوشته هاش طوالنی و پر از اشتباهن!» وی ووشیان پرسید«:خب چی میشه
وی ووشیان کوزه لبخند امپراطور را گرفته و جرعه ای نوشید بعد برس شستشو را برداشته و
گفت «:دارم حموم میکنم دیگه....مگه کار دیگه ای میکنم...؟؟ خیلی کیف میده یادداشتا و مقاله
هایی که این بچه ها می نویسن رو بخونی!!» الن وانگجی گفت«:بعد از حموم باید استراحت
کنی»
وی ووشیان با جلوه گری گفت«:بنظرت االن دیگه میتونم بخوابم؟ فکر میکنم آمادگی دو دور
معاشقه رو هم دارم!!»
وی ووشیان در حین تماشا به لبه وان تکیه داد و با دقت یادداشت ها را میخواند و همزمان
آرنجش را روی میز نهاده و می نوشت ،روشنایی شمع بر چهره الن وانگجی می تابید که
چشمانش آرام گرم شد.
اگرچه پیش از این گستاخانه گفته بود میتواند باز هم معاشقه کنند ولی در برابر احساس خستگی
تاب نیاورد،او تمام روز دیوانه وار همراه پسرها در کوهستان دویده بود،تا پاسی از شب در تختخواب
معاشقه کرده و توده ای از یادداشت های شاگردان را همراه او مورد بررسی قرار داده بود.پس از
اینکه خودش را وادار کرد س هم یادداشتهایش را دقیق بررسی و اصالح کند آن کاغذها را روی
میز هل داد و خودش بدرون آب لیز خورد.الن وانگجی آرام او را بلند کرد،بدنش را خشک نمود
و او را به تخت خواب منتقل کرد.
الن وانگجی پس از یک حمام سریع به تخت برگشت،وی ووشیان را در آغوش کشید.وی ووشیان
هنو ز سعی داشت بیدار بماند و بین خواب و بیداری درحالیکه سرش را روی ترقوه او نهاده بود
حرف میزد «:بچه های مکتب شما چقدر خوب مینویسن...موقع شکار شبانه هم همش چند تا
اشتباه کوچولو داشتن!» الن وانگجی گفت«:اممم»
وی ووشیان گفت«:ولی عیبی نداره....تا وقتی من توی مقر ابر هستم کمک میکنم حسابی
پیشرفت کنن ...فردا....دوباره می برمشون واسه شیاطین کوهستان دام بزارن!»
شیطان کوهستان موجودی قدرتمند بود با پوستی از خز ،تنها یک پا داشت مانند سبزیجات انسانها
را میجوید.اگر کسی دیگری بود باتوجه به لحن بیان او پیش خود فکر میکرد او گروهی کودک
را برای دزدیدن تخم پرنده ها از النه شان در روی پشت بام برده است.گوشه لبان الن وانگجی
شبیه لبخندی جمع شدند«:امروزم رفته بودین کوهستان شیاطین؟»
وی ووشیان گفت «:آره...برای همین بود گفتم اونا خیلی کار دارن دیگه...بهرحال شیطونای
کوهستان یه پا دارن....اونا از پس هیوالی یه پا بر نیومدن اگه بعدا سوسمار چهار پا،عنکبوت
هشت پا یا هزار پا ببینن چی؟ اون موقع مجبورن همونجا وایسن و بمیرن...راستی هانگوانگ
جون من پوالم تموم شده بعداً بهم پول بده باشه؟؟»
الن وانگجی گفت«:کافیه برای گرفتن پول اون نشان یشم رو نشون بدی!»
وی ووشیان با خنده گفت «:یعنی غیر از اینکه میتونم از مانع عبور کنم و برم بیرون ....با نشان
یشمی که بهم دادی...میتونم پول هم بگیرم؟؟»
«بله» الن وانگجی گفت«:اقامتگاه یا محل زندگی کسی رو خراب کردی؟»
وی ووشیان گفت «:نه..معلومه که نه ...کل پوالمو بعد شکار شبانه خرج کردم...بچه ها رو بردم
غذاخوری شهر سایی ...همونجایی که هرچی بهت اصرار کردم بیای ولی نیومدی......وای خسته
شدم...اینقدر باهام حرف نزن ...الن جان »...الن وانگجی گفت«:باشه!»
وی ووشیان گفت... «:من بهت گفتم حرف نزن...درسته یه کلمه میگی ولی من مجبور میشم
بازم جوابتو بدم ...خب دیگه الن جان،بگیریم بخوابیم...من...دیگه نمیتونم...بدجوری خوابم
میاد...فردا می بینمت الن جان»...
او گردن الن وانگجی را بوسید و در دم به خواب عمیقی فرو رفت.
همه جا تاریک بود و جینگشی را سکوت فرا گرفت.
ارباب چین گفت «:اون میگفت کسی که داشته در میزده یکی بوده با لباس کفن و دفن...موهاش
بهم ریخته بودن و سر تا پا خونی بوده ...اون یه آدم زنده نبوده!!»
در این لحظه وی ووشیان و الن وانگجی با هم نگاهی رد و بدل کردند.الن سیژویی پرسید«:ارباب
چین،شما اطالعات بیشتری ندارین که بهمون بدین؟»
ارباب چین اهل دنیای تهذیبگران نبود.تنها بصورت اتفاقی انسان های مناسبی به تورش خورده
بودند.او میدانست اینها تهذیبگر هستند ولی هویت و نامشان را نمیدانست.با این حال الن وانگجی
رفتاری عارفانه داشت،وی ووشیان نیز با وجود جوانی دارای اعتماد به نفس بنظر می آمد،الن
سیژویی نیز جوانی برازنده بود.او جرات نمیکرد با آنها رفتار بدی داشته باشد«:نه...اون خدمتکار
خیلی ترسیده...یه نگاهی انداخت و بعدش غش کرد...منم وقتی ساعتها نقاط حیاتی مرکزیش رو
نیشگون گرفتم تونستم بیدارش کنم...بنظرتون اون میتونسته چیز دیگه ای دیده باشه؟»(نقاط
مرکزی حیاتی روی صورت شخص هستن،ناحیه انتها بینی تا روی دهان یا لب هست در چین
باستان بوقت ضرورت اگر کسی غش میکرد یا چیزی اون نقطه رو فشار میدادن!)
وی ووشیان گفت«:میشه یه سوالی بپرسم؟»
ارباب چین گفت«:بپرس!»
وی ووشیان گفت«:ارباب چین،شما به خدمتکارتون گفتین بیرون رو نگاه کنه و خودتون اینکارو
نکردین؟»
«درسته!»
«افسوس!»
«سر چی افسوس میخورین؟!»
وی ووشیان گفت «:با توجه به حرفهای شما کسی که اومده بوده دم در خونه شما یه جسد وحشی
بوده...وقتی اجساد وحشی اینطوری کار میکنن دقیقا هدفشون شخص خاصیه...اگه خودتون بیرون
رو تماشا میکردین میتونستین ببینین شاید یکی از دوستای قدیمیتون اومده سراغتون!»
ارباب چین جواب داد «:ولی من با چنین مواردی آشنایی ندارم...بعدشم اگر اون از طرف شخصی
اومده بود احتیاجی نیست هدفش حتما من باشم درسته؟»
وی ووشیان با لبخند سر تکان داد«:درست میگین!»
ارباب چین ادامه داد«:اون چیزه تا سپیده دم اینجا بود ولی من صبح دیدم درها خورد شدن»...
وی ووشیان و الن وانگجی بطرف درب های اصلی رفتند.
الن سیژویی با دقت و احتیاط پشت سرشان رفت.درب های اقامتگاه چین،پر از جای خراش های
وحشیانه بودند،جای خراشیدگی پنج انگشت و حتی چند جای پا هم روی در بود و درب واقعا خراب
شده بود.کامال آشکار بود که اینها جای دست انسان است نه ناخن های یک جسد وحشی یا
زنده...ارباب چین گفت«:درهرحال ،ارباب های جوان،شما تهذیبگر هستین راهی برای جنگیری
این موجود بلدین؟»
هرچند وی ووشیان جواب داد«:احتیاجی به این کار نیست!»
الن سیژویی شگفت زده شد اما چیزی نگفت.ارباب چین هم که تعجب کرده بود پرسید«:احتیاجی
نیست؟»
وی ووشیان گفت «:هیچ احتیاجی نیست...اصطالحا خونه وقتی ساخته میشه جاییه برای امنیت و
پناه گرفتن و همیشه یک صاحب هم داره...درهای خونه مانع طبیعی محسوب میشن نه فقط
جلوی انسان که جلوی موجودات غیر انسانی رو هم میگیرن...و چون شما صاحب این خونه
هستی...تا وقتی که چیزی نگی یا اون موجود تاریک رو به داخل دعوت نکنین اونها به هیچ شکلی
قادر نیستن وارد خونه شما بشن...باتوجه به انرژی های شوم باقیمونده روی در،بنظر نمیرسه اون
یه موجود تاریک تشنه به خون باشه...همین در برای جلوگیری از ورود او کافیه!»
ارباب چین با تردید پرسید«:واقعا بهمین سادگیه؟»
الن وانگجی گفت«:بله!»
وی ووشیان روی آستانه چوبی در ایستاد«:واقعا همینطوره و در حقیقت این آستانه چوبی پایین در
هم شبیه یه مانع عمل میکنه...مرده های متحرک نه جون دارن و نه نفس میکشن...اونا به یه
حالت لی لی راه میرن،مگر اینکه عضالت مرده های متحرک رو به شوک ناگهانی بدن که بتونن
تا یه متر بپرن در غیر این صورت،حتی اگه در خونه شما کامال باز باشه هم باز نمیتونه بپره بیاد
داخل!»
ارباب چین هنوز نگران بود«:الزم نیست هیچ چیز دیگه ای بخرم واسه محافظت؟ مثال یه طلسم
دفاعی یا شمشیر واسه جنگیری؟ قول میدم پاداش خوبی بهتون بدم...من با پولش هیچ مشکلی
ندارم!»
الن وانگجی گفت«:یه قفل خوب برای پشت در بگیر!»
ارباب چین با چهره ای پر از تردید احساس میکرد این پیشنهاد را جهت باز کردن او از سر خودشان
میگویند وی ووشیان گفت«:انتخاب با خودتونه،ارباب چین شما باید خودتون تصمیم بگیرین...اگه
چیز دیگه ای بشه میتونین باز به ما خبر بدین!»
الن وانگجی و وی ووشیان پس از ترک اقامتگاه چین مدتی درباره مسائل روزانه با هم حرف زدند
و شانه به شانه هم راه می رفتند.
اکنون آنها تقریبا نیمه بازنشسته بودند و اگر موضوع مهمی نبود می توانستند چند روز یا حتی تمام
ماه بی هدف اطراف را با هم بگردند.زمانی که وی ووشیان درباره لقب الن وانگجی-هرجا آشوبی
هست او نیز هست -شنید فکر نمیکرد چندان موضوع مهم یا سختی باشد اما حاال که شخصا در
کنار الن وانگجی برای همه چیز تالش میکرد پی برده بود این امر حقیقتا نیازمند قدرت تصمیم
گیری بیش از اندازه است.کار سختی نبود چه بسا آسان ترین کارها بود اما درگذشته وقتی به شکار
شبانه میرفت همیشه مکان های عجیب یا ماجراجویانه را انتخاب میکرد پس طبیعتا سفرهایش پر
از اضطراب و هیجان میشدند هرچند الن وانگجی اینطور نبود او تنها کارهایی را انجام میداد که
احساس میکرد باید بکند درنتیجه گاهی شکارهای شبانه آنها موارد بودند که برای وی ووشیان
چالش بر انگیز محسوب نمیشدند.مثال این موضوع جسد وحشی،در مقایسه با آن چیزهایی که وی
ووشیان در شکارهای شبانه گذشته خود تجربه کرده بود ابدا موضوع مهمی محسوب نمیشد.موارد
این چنینی زیادی هم بودند که برای او بی ارزش به حساب می آمدند.
هرچند چون حاال همراه الن وانگجی بود حتی اگر خود حادثه جذبش نمیکرد همین که یکدیگر
را همراهی میکردند برایش آرامبخش بود.
الن سیژویی افسار سیب کوچولو را گرفته و در سکوت آنها را دنبال میکرد .پس از کمی فکر دیگر
طاقت نیاورده و پرسید«:هانگوانگ جون،ارشد وی،واقعا باید میذاشتیم خونه ارباب چین همونطوری
بمونه؟»
الن وانگجی گفت«:البته!»
وی ووشیان خندید«:سیژویی تو واقعا فکر میکنی من اونجا داشتم دروغ میگفتم؟»
الن سیژویی با عجله گفت«:البته که نه...اهم...منظورم اصال این نبود..چیزی که میخواستم بپرسم
این بود،باوجود اینکه درها قدرت دفع اون موجودات رو دارن ولی تقریبا شکسته بودن ....یعنی
مشکلی نیست که گذاشتیم همینطوری بمونه و حتی یه طلسم هم بهش ندادیم؟»
وی ووشیان گفت«:طبیعتا درست میگی!»
الن سیژویی گفت«:اوه»...
وی ووشیان گفت«:معلومه که مشکلی هست!»
الن سیژویی گفت«:اگه اینطوریه...ارشد وی خب چرا خود جسد رو احضار نمیکنی و ازش نمی
پرسی؟»
«موافق نیستم»
«هاه؟»
وی ووشیان بدون ذره ای تردید جواب داد«:تو میدونی واسه یه پرچم جذب روح چقدر باید خون
حروم کنم؟ من بنیه ام ضعیفه!»
الن سیژویی فکر میکرد او در حقیقت تنبلی میکند که خونش را برای اینکار بگذارد«:ارشد
وی،میتونی از خون من استفاده کنی!»
با این حال وی ووشیان بلند خندید و گفت«:سیژویی حقیقتش رو بگم،مشکل اصال این
نیست...ایندفعه ما اینجاییم که تو یه ذره بیشتر تجربه کسب کنی!!»
الن سیژویی با شگفتی بر سر جای خود متوقف ماند.وی ووشیان ادامه داد«:معلومه که من میتونم
اون جسد رو احضار کنم و مستقیما ازش سوال کنم ولی تو میتونی؟»
الن سیژویی تازه متوجه منظورش شد.
پس از اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود او و دیگر شاگردان مکتب گوسوالن بی اندازه به وی
ووشیان متکی شده بودند.احضار ارواح و کنترل اجساد از سریعترین کارها بودند ولی انجام این کار
توسط همه ممکن نبود و او نیز تهذیبگری ارواح را یاد نمیگرفت.درنتیجه برای او چندان مناسب
نبود که روی چنین مهارت هایی مطالعه کند.اگر این بار هم،وی ووشیان مهارتش را نشان میداد
و با تالش های کوچک مساله را حل میکرد دیگر او چه چیزی را میتوانست تجربه کند؟
این بار،وی ووشیان و الن وانگجی هر دو اینجا بودند تا از راهی معمولی به او یاد دهند چطور با
چنین مسائلی روبرو شود.الن سیژویی گفت«:پس هانگوانگ جون،ارشد وی،حاال که ارباب چین
بهمون دروغ گفته میخواین چیکار کنین...؟ میتونیم حواسمونو بدیم بهش و بترسونیمش؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:دقیقا! فعال وایسا و ببین...اون بست(قفل) روی در دو روز بیشتر دوام
نمیاره...هانگوانگ جون توصیه خوبی بهش کرد که یه جدیدش رو بگیره ولی بنظر میرسه ارباب
چین خیلی حرفشو جدی نگرفت....اصال مهم نیست چی باشه اگه واقعا داره یه چیزی رو پنهون
میکنه،ده تا بست جدید بگیره هم موضوع حل شدنی نیست...دیر یا زود پیداش میشه!»
با این حال آن قفل یک شب هم دوام نیاورد.روز دوم ارباب چین با صورتی درهم به دیدن وی
ووشیان و الن وانگجی رفت.
مکاتب برجسته عموما تشکیالت خارجی زیادی داشتند.آنها پس از وارد شدن به شهر به ساختمانی
زیبا متعلق به مکتب گوسوالن رسیدند که نامش کلبه بامبویی بود.ارباب چین صبح خیلی زود برای
خبر کردن آنها رفته بود تصادفاً به الن سیژویی برخورد که افسار االغ را محکم چسبیده بود.الن
سیژویی بیچاره بسختی سعی داشت سیب کوچولو را بیرون بکشاند و حیوان دانه جوانه بامبویی را
در دهان می جوید.وقتی برگشت با ارباب چین مواجه شد که لب ورچیده،خجالت زده شد.افسار
حیوان را رها کرد و ارباب چین را به داخل دعوت نمود.
بعد با نهایت دقت و توجه به طرف خوابگاه ارشدهایش رفت تا به آنها خبر دهد.وقتی دید الن
وانگجی لباس بر تن کرده و بی صدا در را باز نمود سر خود را تکان داد و دانست ارشد وی به این
زودی بیدار نخواهد شد.الن سیژویی کمی نگران بود.در انتها چهره بهم پیچید و قانون «دروغ
گفتن ممنوع » مکتب الن را نقض کرد و به ارباب چین گفت که ارشد بخاطر کسالت درحال
استراحت است.زیرا نمیتوانست بگوید "ارشد وی خواب هستن و هانگوانگ جون گفته تو برو بیرون
منتظر بمون؟؟ میتوانست؟!"
وی ووشیان زمانی برخاست که خورشید کامال طلوع کرده بود.تنها پس از اینکه الن وانگجی او
را محکم در آغوش کشید و ناز و نوازش کرد حاضر شد کمی در جای خود حرکت کند و
برخیزد.طبق عادت روزانه اش با چشمان بسته از جای برخاست و اشتباها یکی از زیرپوش های
الن وانگجی را پوشید.آستین های سفیدش چند سانت از زیر لباس خودش بیرون زده بودند.چند
باری آن را باال زد ولی حقیقتا اندازه و مناسب او نبود.خوشبختانه ارباب چین آنقدر ذهنش آرام نبود
که متوجه باشد آیا وی ووشیان درست لباس پوشیده یا خیر...او سریع هر سه نفرشان را با خود
کشید و برد.
درب های اقامتگاه ارباب چین محکم بسته شده بودند.ارباب چین جلو رفت تا در بزند و بعد بدون
بر زبان آوردن حرفهای اصلی تر ،گفت«:بعد توصیه دیروزتون خیالم یجورایی راحت شد ولی هنوزم
نمیتونستم بخوابم...رفتم توی تاالر کتاب بخونم در عین حال حواسم به سر و صداهای بیرون هم
بود!»
خیلی زود خدمتکاری سر رسید در را باز نموده وقتی هر سه داخل حیاط شدند به آنها خوشامد
گفت.لحظه ای که آنها میخواستند وارد خانه شوند وی ووشیان کمی مردد ماند.لکه های خون در
همه جای حیاط پراکنده شده بودند.در نگاه اول منظره ترسناکی بود.ارباب چین با چهره غمگینی
ادامه داد«:دیشب،اون چیز دوباره اومد...یک ساعت تمام به دست چنگ میزد و درو میکوبید.دیگه
داشتم از سر و صداش خسته میشدم که یهو صدای شکستن شنیدم....بست در دو نصف شده بود!»
وقتی قفل در شکسته شده بود مو به تن ارباب چین سیخ شد.او با عجله به طرف در رفته و از کنار
در چوبی تاالر میانی بیرون را نگاه کرد .
نور مهتاب زیاد نبود و او تنها توانسته بود دو طاق در را باز ببیند و هیکل موجودی را که در جلوی
اقامتگاهشان ایستاده است و شبیه تکه چوبی خشک سعی داشته بداخل خانه بپرد.مدتی در جای
خود جست و خیز کرده اما موفق به ورود نشده بود همین سبب میشود ارباب چین نفس راحتی
بکشد.او اندیشید که طبق انتظار همه چیز آنطوری که وی ووشیان گفته پیش رفته و آن موجود
بدنش خشک بود و نمیتوانست پاهای خود را برای پریدن خم کند.درنتیجه نتوانسته از مانع آستانه
چوبی جلوی در بپرد.
با اینحال،پیش از آنکه خیالش راحت شود،آن هیکل عجیب بطرف در جستی زده و ناگهان در هوا
به پرش درآمده و به آسانی موفق به خروج از محدوده درب شده بود.
ارباب چین چرخی زد و محکم به پشت در ضربه ای نواخت.آن موجود ورودی را ترک کرده و به
محوطه حیاط رسیده بود با همان حالت جست و خیز تلپ تلپ جلو می آمد.او با چند تلپ از در
گذشته و وارد تاالر اصلی شده بود.
ارباب چین از پشت درب چوبی احساس لرزشی به تمام بدنش منتقل شده بود و تازه فهمید که
میان او و آن موجود تنها یک در فاصله است از ترس پا به فرار گذاشته بود.ارباب چین گفت«:زیر
نور ماه،سایه اش افتاده بود روی پنجره نتونست بیاد داخل ولی توی تاالر می چرخید.اون جای
پاهای بیرون هم مال اونه ....ارباب های جوان،اینطوری نیست که حرفای شما رو باور نکنم فقط
اینکه شما گفته بودین نمیتونه بپره بیاد داخل»....
وی ووشیان قدمی بر آستانه در نهاد«:ارباب چین،بیشتر اوقات اجسادی که بدنشون سفت شده
نمیتونن بپرن...هیچ خونی در وجودشون جریان نداره...پس نمیتونن پاهاشون رو خم کنن....راحت
باش میتونی بری از تمام مکاتب تهذیبگری سوال کنی همه بهت یه چیزو میگن!»
ارباب چین دستهایش را از هم باز کرد و حیاط را که با جای پاهای خون آلود پر شده بود نشان
داد«:پس این رو چطوری توضیح میدین؟»
وی ووشیان گفت«:میتونم بگم این چیزی که اومده در خونه شما یه موجود معمولی نیست...ارباب
چین یه کم فکر کنین...وقتی دیشب به جسد یه نگاهی انداختین آیا متوجه چیز مشکوکی درباره
اون نشدین؟»
ارباب چین کمی فکر کرد،چهره ای حالت ناخوشایندی داشت،باالخره جواب داد«:اون...به یه شکل
عجیبی می پرید!»
وی ووشیان گفت«:چطوری؟»
ارباب چین گفت«:تقریبا انگاری داشت»....
در آنطرف الن وانگجی که باالخره قدم به درون حیاط نهاده بود آرام پشت وی ووشیان ایستاد و
با صدای آرامی گفت«:لنگ میزده!»
ارباب چین با صدای بلندی گفت«:درسته!» بالفاصله بعد پرسید«:ولی ارباب جوان چطوری اینو
فهمیدین؟»
الن سیژویی نیز متعجب شده بود ولی چون میدانست چیزی در این دنیا نیست که هانگوانگ جون
نداند حرفی نزد...او کنجکاو بود اما گیج نشده و به آرامی و صبورانه منتظر پاسخ ماند.الن وانگجی
گفت«:بخاطر جای پاهای روی زمین!»
وی ووشیان خم شد،الن سیژوی نیز چمباتمه زد و همزمان با او به بررسی جای پاها پرداخت.وی
ووشیان پس از کمی بررسی سرش را باال گرفت و رو به الن وانگجی گفت«:یه جسد یه پا؟»
الن وانگجی سر تکان داد.وی ووشیان ایستاد«:پس برای همین میتونسته بپره...این جای پاها
نیمی سبک هستن ونیمی سنگین...چون یکی از پاهای جسد شکسته شده »....او کمی بیشتر فکر
کرد و گفت«:بنظرت قبل از مرگ پاش شکسته یا بعد مرگ؟»
الن وانگجی گفت«:قبلش!»
وی ووشیان گفت«:آره اگه واسه بعد مرگ بود اینکه کجاش شکسته خیلی اهمیت نداشت»...
آنها بدون هیچ نگرانی درباره این موضوع به مکالمه پرداختند هرچند الن سیژویی نتوانست در
ادامه همراهیشان کند پس آنها را متوقف نمود و گفت«:وایسین...هانگوانگ جون،ارشد وی...میشه
اجازه بدین به من—شما دارین میگین این جسد یه پاش شکسته بوده و لنگ میزده ولی بخاطر
همین،اینطوری راه رفتن براش ساده تر بوده....بجای دو پا با یه پا از روی آستانه در بپره؟»
ارباب چین هم مشخصا بهمین موضوع می اندیشید«:من اشتباه شنیدم؟»
الن وانگجی گفت«:نه!»
موضوع برای ارباب چین بی اندازه مضحک بود«:میخواین بگین آدم با یه پا سریعتر از آدم دوپا
میدوه؟؟»
در آنسو آندو نفر گرم بحث بودند.وی ووشیان لبخند زنان گفت «:اشتباه متوجه شدین ولی اگه
اینطوری بر اتون توضیح بدم بهتر درکش میکنین.وقتی کسی یک چشمش نابیناست از اون یکی
چشمش بخوبی مراقبت میکنه...برای همین با وجود اینکه نیمه کور حساب میشه ولی بیناییش با
کسایی که با دو چشم می بینن تفاوتی نداره...اینجا هم همینطوره...اگه یکی پای چپش شکسته
باشه میتونه از پای راستش استفاده کنه بعد یه مدت طوالنی...احتماال پای راستش بدجوری قوی
بشه حتی میتونه دوبرابر یه انسان با دو تا پای سالم قدرتمند باشه»....
الن سیژویی که فهمیده بود گفت «:چونکه جسد قبل از مرگ همش با یه پا راه میرفته پس بعد
از مرگ هم میتونسته با یه پا بپره؟؟! در نتیجه از جسدایی که دو پا دارن راحت تر و بیشتر می
پره؟!»
وی ووشیان با خوشحالی گفت«:دقیقا!»
الن سیژویی چند باری این عبارت را تکرار کرد تا یادش بماند.ارباب چین که عصبانی شده بود
گفت«:اینم از شانس من...دیروز سر این قضیه با زنم بحثم شد و میخواستم این جریان در رو بزارم
برای غروب برای همین وقت نکردم درب جلویی رو تعویض کنم...االن میدم درستش کنن—
باید بدم از آهن واسش در بسازن!»
هرچند الن وانگجی سری تکان داد و گفت«:اینکار بی فایده اس...همچین کاری سابقه نداشته!»
ارباب چین یکه ای خورد و احساس میکرد درست متوجه جمله او نشده پس گفت«:یعنی چی
همچین چیزی سابقه نداشته؟»
وی ووشیان گفت «:داره به اصطالحات تهذیبگری حرف میزنه...معنیش اینه که در رویارویی با
مخلوقات سیاه،از هر تکنیک دفاعی فقط یکبار میشه استفاده کرد و اون تکنیک ها برای بار دوم
بدرد نخور میشن...اگه شما دیروز درستش میکردین میتونست یه کم دیگه دوام بیاره ولی اون
تونسته از در بیاد داخل پس از حاال آزادانه میتونه بیاد و اینجا بچرخه!»
ارباب چین با شوک و پشیمانی گفت«:پس باید چیکار کنم؟»
الن وانگی گفت«:بشینین ومنتظر بمونین!»
وی ووشیان گفت«:اصال نیازی نیست عصبی بشین...شاید تونسته باشه وارد ورودی خونه بشه اما
نمیتونه از در دوم رد کنه...فکر کنین اقامتگاهتون یه شهره...اگر دیوارهای بیرونی شهر دچار رخنه
ای بشن هنوز دو مانع دیگه هست که از شما محافظت کنه!»
«دوتا؟ کدومان؟»
الن وانگجی گفت«:درب پنهانی و درب مصاحبت!»
وی ووشیان گفت«:اتاق نشیمن و اتاق خوابتون!!»
در حین مکالمه آنها همه از حیاط گذشتند و به تاالر رسیدند.مدتی همانطور نشستند اما در کمال
تعجب هیچ کسی برایشان چای نیاورد بنظر میرسید تمام خدمتکاران ناپدید شده اند.بعد از
فریادهای متمادی ارباب چین،باالخره کسی وارد شد و به همان سرعت لگدی هم دریافت
کرد.ارباب چین بعد از تخلیه خشمش کمی آرام گرفت هرچند هنوز حالت متعادلی نداشت«:واقعا
نمیشه یه طلسم بهم بدین که بشه جلوشو بگیریم؟ لطفا نگران چیزی نباشید ارباب های جوان...من
اصال با پولش مشکلی ندارم!»
با اینحال او نمیدانست که این افراد برای آمدن به شکار شبانه انتظار دریافت چیزی ندارند.وی
ووشیان گفت«:موضوع اینه که چطوری میخواین اونو سرکوبش کنین!»
«چیکار کنم؟»
وی ووشیان سخن آغاز کرد«:سرکوب درست اون یه سری عالمت ها داره ولی موضوع رو بطور
ریشه ای حل نمیکنه...اگر میخواین جلوشو بگیرین از در نیاد داخل،ساده اس—هر دو هفته باید
طلسم ها رو جا به جا کنین که البته به بازم درب خسارت میزنه ...اون موقع بیشتر از خود طلسم
ها مجبورین در خونتون رو عوض کنین...اگه میخواین برگرده و بره باید هر هفت روز طلسمها رو
عوض کنین که این طلسم ها هم گرون هستن و هم طراحیشون کار پیچیده ایه...مهمتر از همه
هر قدر شما برای سرکوب کردنش وقت صرف کنین نیروی شوم اون قوی تر میشه»...
الن وانگجی در سکوت به حرفهای مهمل وی ووشیان گوش میداد و چیزی نمیگفت.
البته این موضوع که سرکوب کردن جسد گزینه خوبی نبود حقیقت داشت ولی طریقه ساخت و
استفاده از طلسم ها آنطوری که وی ووشیان میگفت پیچیده یا سخت نبود.با اینحال در آنجا هیچ
کسی به اندازه وی ووشیان بخوبی نمیتوانست در این زمینه سخنوری کند.حتی الن سیژویی با
وجود نمرات درخشانش،از توضیحات او گیج شده و تقریبا آنها را باور کرده بود.بنظر میرسید ارباب
چین دچار عذاب شده بود زیرا برای سرکوب کردن آن موجود هم با موانع بیشماری روبرو بود.او
چاره دیگری نداشت جز اینکه با تردید به الن وانگجی که چایش را مینوشید نگاه کند ولی چون
در صورتش هیچ نشانه ای از«او اغراق میکند»ندید چاره ای نداشت و باالجبار باورش نمود«:یعنی
چیزی نیست که بشه استفاده کرد و یه بار برای همیشه از دستش خالص شد؟»
لحن وی ووشیان تغییر کرد«:اینکه چیزی باشه یا نه...تصمیمش با شماست...ارباب چین!»
ارباب چین گفت«:چه ارتباطی به من داره؟»
وی ووشیان گفت «:من میتونم یه طلسم ویژه برات درست کنم...ولی به شما بستگی داره که
بخواین سوال منو با صداقت جواب بدین یا نه؟!»
«چه سوالی؟»
وی ووشیان گفت«:شما این جسد رو پیش از مرگ میشناختین؟»
با شنیدن این حرف،آندو بهم نگاه کردند و الن سیژویی سرش را باال گرفت.
وی ووشیان گفت«:سراپا گوشم برای شنیدن داستانتون!»
ارباب چین پس از مدتی تفکر گفت«:چندان داستان خاصی نیست ...منم خیلی با اون آشنایی
ندارم...وقتی جوون بودم،توی خونه مادربزرگم زندگی میکردم که توی یه دهکده بود.اون یکی از
خدمتکارای خونه مادربزرگم بود.ما همسن بودیم و از بچگی با هم بازی میکردیم»....
وی ووشیان گفت«:پس دوست بچگیتون بوده—چطوری میگین که باهاش آشنایی نداشتین؟؟»
ارباب چین گفت«:چونکه وقتی بزرگ شدیم دیگه همدیگه رو ندیدیم»..
وی ووشیان گفت«:یه کمی فکر کنین...شما احیانا هیچ وقت این خدمتکار رو مجازات کردین؟»
ارباب چین گفت«:فکر میکنم فقط یکبار بوده...هرچند خیلی مطمئن نیستم موضوع جدی هم بوده
باشه!»
الن وانگجی گفت«:ادامه بدین!»
ارباب چین گفت«:اون خدمتکار همیشه کنار مادربزرگم بود و به اون خدمت میکرد...چون هم فرز
بود و هم همسن من...مادر بزرگم ازش خوشش میومد و اغلب ازش تعریف میکرد و میگفت خیلی
باهوشه...در نتیجه همیشه مغرور بود و دنبال شاگردای قبیله ما راه میفتاد و هیچ فرقی بین ارباب
و خدمتکار نمیذاشت.بعدا مادربزرگم همراه ما فرستادش مدرسه...یه روز معلم مدرسه بهمون یه
مساله سخت داد...موقعی که داشتیم درباره ش حرف میزدیم یه نفر بلند شد و اولین جواب رو
گفت.درست موقعی که همه با نظر اون موافقت کرده بودن یهو خدمتکار ما بلند شد و گفت که
این جواب اشتباهه....اون موقع،خدمتکار ما همش چند ماه بود که میومد مدرسه ولی ماها چند سال
بود که مدرسه میرفتیم...اصال نیازی نبود اون همچین حرکتی بکنه چون بعدش هم یکی بلند شد
و گفت خدمتکارمون داره اشتباه میکنه ولی اون لجبازی میکرد و اصرار داشت که نفر قبلی اشتباه
کرده و میخواست روش خودش رو برای حل مساله نشونمون بده....آخرشم همه کالس حس
کردن اون داره بهشون توهین میکنه...همه دست به دست هم دادن و رفتن سراغش!!»
در این لحظه الن سیژویی گفت«:ارباب چین شاید اون باعث رنجش شما شده بود ولی بازم کارش
اونقدر بد نبود که....بخواین بیرونش کنین؟»
وی ووشیان گفت«:ارباب چین،بنظر میرسه همه شاگردای کالس شما افتاده بودن به جونش ولی
شما چه نقشی توی این موضوع داشتین؟ یا نکنه فقط سراغ شما نیومده و قبلش سراغ بقیه دانش
آموزای کالس هم رفته؟»
ارباب چین گفت«:اون موقع من اول ازش خواستم که بره...فقط یه تذکر معمولی بهش دادم ولی
کی فکرشو میکرد بچه های کالس اونقدر از دستش عصبانی شدن که کنترل قضیه از دست همه
خارج شد...اونم خیلی عصبانی شد برگشت پیش مادربزرگم و بهش گفت دیگه اونجا نمیاد و واقعا
هم برنگشت!»
وی ووشیان گفت«:دو تا سوال ازتون می پرسم...باید حقیقت رو بگین ارباب چین!!»
ارباب چین جواب داد«:بپرس!»
«اولین سوال من اینه»...چشمهای وی ووشیان درخشیدند «:شما گفتین یه نفری اول بلند شد و
جواب رو گفت....احیانا اون یه نفر شما نبودین؟»
ارباب چین بعد از مکث کوتاهی جواب داد«:این موضوع مهمه؟»
وی ووشیان گفت«:خب سوال دوم—با توجه به اینکه اون راه حل دیگه رو گفت کدوم جواب
درست بود و کدوم جواب غلط؟»
ارباب چین چهره ناخوشایندی به خود گرفت.آستین هایش را تکانی داد و با صدایی سرد و جدی
گفت«:این اتفاق سالها پیش رخ داده...لطفا منو ببخشید که نمیتونم همه چیزو بیاد بیارم...ولی اگه
بخوایم صادق باشیم....کیه که وقتی جوونه از روی فشار خطا نکنه و با آدمای ناجور دمخور
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
نشه...لطفا خودتونو درگیر این مساله نکنین...االن تنها چیزی که من میخوام اینه که هر چی زودتر
با این مشکل روبرو بشیم!»
وی ووشیان خندید«:بله می فهمم می فهمم!»
الن وانگجی گفت«:اون کی فوت کرد؟»
ارباب چین گفت«فکر میکنم دو سال پیش بود!»
وی ووشیان گفت«:دو سال پیش؟ خب خیلی بد نیست ...این جسد نه خیلی کهنه اس نه خیلی تر
و تازه ...چطوری مرد؟ خودکشی؟»
«نه شنیدم نصفه شبی مست بوده و داشته می چرخیده که اتفاقی یه حادثه باعث شده بمیره!»
« اگر خودکشی نکرده پس اوضاع چندان هم بد نیست...ارباب چین چیز دیگه ای هست که باید
بگید؟»
«نه»
«پس فعال میتونین آسود ه باشین برای اقامتگاهتون یه طلسم آماده میکنیم...اگر بطور اتفاقی چیزی
بیادتون اومد حتما باید بیاین و به ما اطالع بدین!»
پس از بازگشت به کلبه،الن سیژویی در را بست و نفس راحتی کشید«:ارباب چین...اون
واقعا...واقعا»...
ناگهان الن وانگجی گفت«:دوسال!»
وی ووشیان گفت«:آره....دوسال یه کمی عجیبه!»
الن سیژویی گفت«:عجیب؟»
وی ووشیان یک طلسم سفید از آستین خود بیرون آورد«:اگر یه موجود که پر از نفرته بخواد انتقام
بگیره...تا روز هفتم بعد از مرگش حتما خونه اون شخص رو تسخیر میکرد...اون دسته از موجودات
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
تاریک که تا یه سال طولش میدن هم تبدیل به جسد وحشی میشن...خب اون چرا دو سال طولش
داده؟»
الن سیژویی فکری کرد و گفت«:شاید تو این دوسال نمیتونسته آدرس جدید ارباب چین رو پیدا
کنه»....
او تصور کرد آن جسد وحشی نیمه شب،درب همه خانه ها را میزند و داخلشان را می بیند تا مطمئن
شود آیا ارباب چین آنجا حضور دارد یا خیر.....پشتش از سرما تیر کشید.هرچند وی ووشیان این
فرض را رد کرد«:نه،این جسد با ارباب چین دوست بوده...واسش سخت نبوده که پیداش کنه با
کمک عطر و رایحه اون اینکارو میکنه...و اگه اینطوری بود که تو میگی،ممکن بود طی سفرش
اشتباهات زیادی بکنه و فقط یه حادثه حمله جسد وحشی به در خونه اعالم نمیشد...و تعداد شکایت
ها بیشتر می بود...الن جان تو اصوال چیزای بیشتری خوندی و حافظه ات هم از من بهتره...توی
این دوسال حوادث مشابهی اتفاق نیفتاده؟؟»
او وارد اتاق مطالعه شده و الن وانگجی جواب داد«:من که چیزی ندیدم!»
وی ووشیان گفت«:دقیقا...این جوهر شنگرف رو پیدا نمیکنم الن جان»...او یک قلم بیرون
کشید«:همین دیشب ازش استفاده کردم...کسی از شماها ندیدتش؟»
الن وانگجی بدورن خانه رفت و شنگرف را برایش یافت.وی ووشیان نوک قلم را در فنجان
کوچکی که در جلویش قرار داشت نهاد و بعد برای خود چای ریخت و پشت میز نشست.چای در
دست چپش بود و قلم در دست راستش...بدون اینکه نگاه کند خطوطی پراکنده روی طلسم نوشت
و در همان حال با الن وانگجی سخن میگفت«:اگه تو یادت نمیاد حتما همچین اتفاقی نیفتاده...
بعدشم یه دلیل دیگه ای هست که جسد توی این دو سال هیچ بالیی سر ارباب چین نیاورده
...خیلی خب تموم شد!»
او طلسم را که با جوهری از شنگرف نوشته و خیس بود را به الن سیژویی داد و گفت«:برو اینو
بهش بده!»
الن سیژویی سر تکان داد و طلسم را نگاه کرد ولی حتی یک کلمه هم از آن نفهمید.در هیچ
کتابی چنین خطوط درهم،بهم ریخته و مرموزی را ندیده بود پس ناچاراً پرسید«:ارشد
وی...اینو....الکی خط خطی نکردی؟»
وی ووشیان گفت «:چرا همینکارو کردم! من معموال واسه طراحی طلسم از چشمام استفاده
نمیکنم!»وی ووشیان در ادامه خندید و گفت«:نگران نباش این جواب میده...میگم سیژویی تو از
این ارباب چین خوشت نمیاد میاد؟»
الن سیژویی کمی فکر کرد و گفت«:خودمم نمیدونم »...او با صداقت پاسخ داد«:اون هیچ وقت
کار شرورانه ای نکرده ولی کال واسه من زیاد راحت نیست با آدمایی که شخصیت هایی این مدلی
دارن روبرو بشم مخصوصا از اون لحنش وقتی میگفت «خدمتکار»هم اصال خوشم نمیومد»...
در این لحظه او مکثی کرد و وی ووشیان با بی توجهی گفت«:معموال....معموال بیشتر آدمای این
دنیا به خدمتکارا با تحقیر نگاه میکنن...البته خود خدمتکارا هم با حقارت به خودشون نگاه
میکنن...شما دو تا چرا اینطوری منو نگاه میکنین؟»
او در حین حرف زدن،سخنان خو د را قطع کرد و با خنده و همزمان اخم گفت«:بسه—اشتباه
برداشت کردین....منو مقایسه نکنین؟! لنگرگاه نیلوفر که یه خانواده معمولی نبود...بعدشم اونقدری
که من جیانگ چنگ رو میزدم اون نتونسته منو بزنه!!»
الن وانگجی چیزی نگفت در عوض،آرام او را در آغوش کشید.وی ووشیان نیز لبخند زد الن
وانگجی را بغل کرده و چند باری کمرش را نوازش کرد.الن سیژویی سرفه ای کرد وقتی دید
وی ووشیان چقدر اعتماد به نفس دارد و نسبت به واژه خدمتکار حساس نیست خیالش راحت
شد.وی ووشیان ادامه داد«:ولی احتماال اون بازم میاد!»
ارباب چین که ناگهانی از خواب بیدار شده،هنوز گیج بود.لحظه ای که صدای بانو چین را شنید از
جا برخاست تا در را باز کند اما خیلی زود چند روز گذشته را بیاد آورد که همسرش با گریه و زاری
به او گفته بود دیگر نمیت واند به این زندگی ادامه دهد و همین دیروز لوازم خود را جمع کرده و به
خانه والدینش رفته بود.اگر او بخاطر ترس های شبانه از خانه رفته بود پس چطور میتوانست آن
موقع شب به تنهایی به خانه شوهرش باز گردد؟
چهره زنی بر پنجره های کاغذی مشخص بود.ظاهرا شبیه همسرش بنظر میرسید اما ارباب چین
جرات نداشت زود دست به اقدام بزند در سکوت شمشیر کشید و پرسید«:عزیزم،چرا برگشتی؟
دیگه عصبانی نیست؟»
زنی که بیرون در بود با صدایی واضح گفت «:من عصبانی نیستم...دیگه برگشتم درو واسم باز
کن!»
ارباب چین هنوز هم نمیتوانست در را باز کند و شمشیرش را بطرف در گرفته بود«:عزیزم خونه
پدر و مادرت فعال واسه تو امن تره...اگه اون جسد هنوز خونه مونو ترک نکرده باشه و این اطراف
درحال چرخیدن باشه چی؟»
سکوتی بیرون را فرا گرفت.
ارباب چین احساس میکرد دستی که با آن شمشیر را گرفته بشدت عرق کرده است.ناگهان زن با
صدای گوشخراشی فریاد کشید«:درو باز کن!!! اون شبح داره میاد!!! بزار بیام داخل!!»
بانو چین واقعی یا تقلبی به پنجره چسبیده و فریاد میکشید.مو به تن ارباب چین سیخ شد.طلسم
وی ووشیان را محکم چنگ زده و ناگهان خون در بدنش جریان گرفت ،شمشیر خود را محکم
چسبید و بطرف بیرون یورش برد.....ارباب چین گفت«:بعدش یه چیزی خورد تو صورتم و بیهوش
شدم».....
وی ووشیان گفت«:چی باعث شد غش کنین؟»
ارباب چین به میز اشاره کرد.وی ووشیان همان مسیر را نگاه کرد و بشدت خندید«:چرا میوه؟»
ارباب چین با اخم گفت«:من چه میدونم!»
وی ووشیان گفت«:البته که میدونین...جز شما کسی نمیدونه...این موجودات اصوال کینه ای هستن
...شما قبال سمتش میوه پرت کردین؟»
چهره ارباب چین هنوز تیره بود و چیزی نمیگفت.با توجه به حالت چهره اش وی ووشیان فهمید
که حدسش چندان غلط نبوده است ولی خودش نمیتوانست این موضوع را تایید کند.بهمین دلیل
دیگر سوالی نپرسید.وقتی ارباب چین دوباره به سخن درآمد موضوع بحث تغییر پیدا کرد«:امروز
صبح،یه نفرو فرستادم خونه والدین همسرم و فهمیدم همسرم دیشب از خونه بیرون نرفته!!»
وی ووشیان گفت«:از این تکنیک ها برای شکستن موانع خونه ها استفاده میشه،بعضی وقتا توی
نوش ته ها و کتب باستانی هم این موارد دیده میشن...بخودی خود چیز مضری نیست ولی وقتی
میتونه صدا و شکل کسی که به صاحب خونه نزدیکه رو تقلید بکنه اغلب با موجودات تاریک دیگه
ای همراهی میکنن تا صاحب خونه رو فریب بدن و بتونن از در عبور کنن...اون جسد وحشی عجب
کمکی پیدا کرده!»
ارباب چین گفت«:این چیزا مهم نیست...دونستن این چیزا برای من فایده ای نداره...ارباب جوان،در
دومی هم شکسته....دیگه داره میاد داخل تاالر خونه...نکنه االنم میخواین بگین نیازی نیست کاری
بکنم؟»
«ارباب چین!» وی ووشیان جواب داد «:بزار همه چیو واست روشن کنم...در دومی رو شما خودت
باز کردی...اگر بخاطر طلسمی که من بهت دادم نبود نمیتونم بگم ممکن بود االن توی چه وضع
و ظاهری می بودی!»
ارباب چین شکست خورده و با خشم قدم بر میداشت«:اگه همینطوری ادامه پیدا کنه دفعه بعدی
که از خواب بیدار بشم اون جسد اومده کنار تختخوابم نه؟»
وی ووشیان گفت«:اگه میخواین شبا خوب بخوابین...ارباب چین...باید خوب روی بیادآوردن گذشته
کار کنین و اگه چیز دیگه ای فراموشتون شده رو بهمون بگین...لطفا بیشتر از اینها اطالعات رو
پنهان نکنین...باید بدونین که امشب هاهاهاهاها،من نمیخوام بترسونمتون ولی ...شک نکنین که
میاد پشت در اتاق خوابتون!»
ارباب چین که دیگر چاره ای نداشت موضوع دیگری را هم برای آنها بازگو کرد«:آخرین بار،دو
سال پیش دیدمش،وقتی برگشته بودم به دهکده مون که برای مراسم یادبود والدین و اجدادم
شرکت کنم...اون موقع وقتی داشتم بهشون ادای احترام میکردم یه آویز یشم هم با خودم داشتم!
اون متوجه شد که آویز مال مادربزرگمه و ازم خواست بهش قرضش بدم...منم فکر کردم دلتنگ
مادربزرگم شده و بهش دادمش...اونم آویز رو برد ولی بعدا گفت گمش کرده!»
وی ووشیان گفت«:و گم کردنش به چه معنیه؟ تصادفی گمش کرده یا فروختدش؟»
ارباب چین با تردید گفت «:نمیدونم...اولش فکر کردم...آویز رو فروخته ولی دروغکی به من گفته
گمش کرده ولی»...
او حرفش را ادامه نداد و وی ووشیان صبورانه گفت«:ولی چی؟»
الن وانگجی با چهره ای سرد و جدی گفت«:صداقت هیچ آسیبی به کسی نمیرسونه!»
ارباب چین گفت«:ولی حاال که بهش فکر میکنم بنظرم میاد اون نمیتونسته اونقدر زیاده روی کنه
و بخواد چیزی که مال مادربزرگم بوده رو بفروشه! بعدا شنیدم شده یه آدم مست....شاید موقع
مست کردنای شبونه گمش کرده یا ازش دزدیدنش....در هر صورت اون موقع خیلی عصبانی شدم
و بدجوری سرزنشش کردم»...
وی ووشیان گفت «:صبر کنین...ارباب چین چیزی که به زندگی و مرگ یه نفر بستگی داره رو
نباید با عبارات مبهم بیان کنین....این عبارت –سرزنشش کردم -اصال عبارت ساده و مشخصی
نیست میتونه تفاوت خیلی زیادی برای فهمیدن موضوع ایجاد کنه ...پس لطفا بگین منظورتون از
–سرزنش کردن-اون چی بود؟»
ارباب چین ابرو در هم پیچید و اضافه کرد«:اگه یادم باشه من دادم بزننش!»
وی ووشیان چشمکی زد«:خب احیانا این شما نبودین که اون پای شَل شده اون رو شکستین ؟؟»
ارباب چین وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده است«:خب من مطمئن نیستم...نمیدونم خدمتکاری
که داشت تنبیهش میکرد چقدر خشن بوده...ولی خب اونم یه زمانی خدمتکار ما بود ....منم هیچ
قصدی نداشتم که بهش آسیب بزنم اگه سر این قضیه بهش برخورده و از من متنفر شده ولی
نتونسته چیزی بگه که دیگه من کاری نمیتونم بکنم».
الن سیژویی کناری ایستاده و با شنیدن این حرفها دیگر طاقت نیاورد«:ارباب چین،شما......دارین
زیاده روی میکنین...چرا وقتی ارشدهام ازتون خواستن همه چیزو توضیح بدین ...همه داستان رو
پنهان کردین؟»
ارباب چین گفت«:خب فکر میکردم شمشیرم و طلسم ها برای محافظت از خونه و خانواده ام
کافی باشه...چه میدونستم باید همچین داستان بی معنی قدیمی رو هم بگم؟؟»
وی ووشیان با لحن نمایشی گفت«:نه نه نه –این داستان نه قدیمیه و نه بی معنی...شما تو موقعیت
سختی هستین ارباب چین...بهش فکر کنین...شما هم اونو سرزنش کردین و قبل از مرگ کتکش
زدید...شاید پاش هم اینطوری شکسته شده...اگه اون آویز رو نفروخته بوده پس مرگش بخاطر یه
اشتباه رخ داده ...اگه مقصرش شما نیستی پس کیه؟»
ارباب چین جواب داد «:خب من که اونو نکشتم...خودکشی هم نکرده...پس چی از جون من
میخواد؟؟»
وی ووشیان گفت«:هوم؟ چطور میدونی که خودکشی نبوده؟ شاید بخاطر فشار و ناراحتی خودش
رو کشته باشه ولی از دید بقیه فقط یه حادثه بنظر میرسیده...؟اگه اینطوری باشه که وحشتناکه!»
ارباب چین گفت «:آخه چطور ممکنه یه آدم بالغ سر یه همچین چیز بی ارزشی بخواد خودشون
بکشه؟»
وی ووشیان گفت«:ارباب چین،خودبینی و تکبر خطرناک ترین چیزاییه که در کارمون باهاش روبرو
میشیم...هر انسانی توی این عالم سطح مشخصی از حساسیت و تحمل رو در برابر فشارها دوام
میاره...واقعا درست نیست که میگین یه آدم بالغ بخاطر همچین چیز بی اهمیتی نباید خودشو
بکشه...شما باید بدونین—دلیلی که یه کسی رو تبدیل به یه جسد سرگردان پرخاشجو میکنه
میتونه از گرفته شدن زنش یا نفرت بخاطر کشته شدن بچه اش باشه شروع بشه تا موضوعات
کوچیک بی ارزشی مثل نفرت پیدا کردن از یه نفر فقط چون وقتی بچه بوده باهاش بازی نکرده!»
ارباب چین با بی میلی گفت «:مطمئنا خودکشی نب وده...اگه یکی بخواد خودکشی کنه میره خودشو
دار میزنه یا سم میخوره چرا باید بره خودشو از باالی کوه بندازه....حتی معلوم نیست درست و
حسابی مرده بوده یا نه به این نمیگن خودکشی!!»
وی ووشیان گفت «:حرفتون درسته...ولی ارباب چین اصال به این احتمال فکر کردین که اون به
این دلیل از روی کوه افتاده که شما پاش رو شکسته بودین و نمیتونسته درست راه بره؟ اگه قضیه
اینطوری باشه پس معنیش این نیست که شما اونو کشتین؟بنظرتون قضیه بدتر نمیشه؟»
ارباب چین با اخم گفت «:منظورت چیه که من اونو کشتم؟ اینطوری تازه همه چی میشه یه
تصادف!!»
وی ووشیان گفت«:واقعا میخوای کسیو که اونطوری مرده وادار کنی بپذیره مرگش تصادفی بوده؟
اینکه االن برگشته یعنی یه نفر بخاطر اون تصادف مسئوله درسته؟»
هر چه ارباب چین میگفت با سخن دیگری جوابش داده میشد و عرق سردی بر چهره اش می
نشست.وی ووشیان دوباره گفت«:اما نیازی نیست نا امید بشین من بهت یه راه محافظت از
خودتون رو میگم...فعال میتونین اینکارو بکنین!»
ارباب چین گفت«:چیکار کنم؟»
الن وانگجی با نگاهی به وی ووشیان دانست که قرار است از نو حرفهای ابلهانه بزند پس سر
خود را تکان داد.وی ووشیان گفت«:خوب دقت کن...باید اون دو تا در رو که االن خراب شدن و
شکستن برداری...چون با اینا دیگه نمیشه جلوی اونو گرفت»...
وی ووشیان با چهره ای جدی گفت«:یادتون رفت چی گفتم؟ باید یه پسر باکره باشه!»
ارباب چین کوتاه نمی آمد«:چی؟ مگه اون نیست؟!»
مدتی پس از اینکه الن سیژویی ارباب چین را به بیرون از کلبه بامبویی هدایت کرد وی ووشیان
هنوز داشت می خندید و پهلوهایش به درد آمده بودند.الن وانگجی پیش از اینکه وی ووشیان را
بطرف خود بکشاند و روی پاهای خود بنشاند مدتی به او خیره ماند.بعد با صدای آرامی گفت«:بست
نیست؟»
وی ووشیان گفت«:نه!»
او روی پاهای الن وانگجی نشسته و ادامه داد«:هانگوانگ جون قیافت واقعا غلط اندازه...همه
میگن تو یه آدم پاک،زاهد و نیکوکاری ولی واقعا حس میکنم اشتباه شده»...
الن وانگجی کمی او را باال کشید و وی ووشیان باالتر و راحت تر نشست و حاال کامال بهم
نزدیک بودند«:اشتباه؟»
وی ووشیان گفت «:باور کن چرت میگن...خب ببین تو دیگه یه باکره نیستی...ولی مردم وقتی
قیافه تو می بینن میگن که هستی...تو زندگی قبلیم من به دستای یه دختر هم دست نزدم مگه
اینکه بخوام نجاتش بدم...ولی هیچ کس قبول نمیکرد من باکره ام!!» او شروع به شمارش
کرد «:شکار شبانه موقع مدرسه...همه درباره بازی کردنم با دخترا شایعه درست میکردند...تو تپه
های تدفین....همه پشت سرم میگفتن حمله میکنم به دخترای مردم...اما کی میدونه من دارم چه
رنجی میکشم؟!»
الن وانگجی دستش را روی ناحیه خاص وی ووشیان نهاده بود و میشد در ته چشمانش لبخندی
مواج را تماشا کرد.وی ووشیان گفت «:تو به من میخندی؟ تو یه مرد سنگدلی...بهرحال من خیر
سرم نفر چهارم لیست ارباب های خوشتیپ بودم...ولی تو زندگی قبلیم همش یه نفرو بوسیدم...که
خیال میکردم یه بانوی زیباست که منو میخواد...ولی من،وی یینگ،زندگیم حروم نشده چون در
واقع این تو بودی که»....
در این لحظه الن وانگجی دیگر نتوانست بنشیند.او چرخید و وی ووشیان را به تختخواب
چسباند«:نکنه نمیخواستی اون من باشم؟»
«واسه چی عصبانی میشی؟ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها».....
الن سیژویی وقتی آمد مدتی درون حیاط منتظر ایستاد و افسار سیب کوچولو را بدست داشت تا
اینکه دید وی ووشیان و الن وانگجی از خانه بیرون آمدند و او میخواست بگوید :ارشد وی،تو بازم
لباس هانگوانگ جون رو اشتباهی تنت کردی ....اما پس از کمی فکر از گفتن این حرف پشیمان
شد.
در هر حال وی ووشیان عادت داشت هر چند روز یکبار لباسهایشان را به اشتباه بر تن کند.اگر او
این موضوع را به وی ووشیان یادآوری میکرد آیا سبب نمیشد از شرم بمیرد؟ در هر حالت وی
ووشیان لباس را بر تن میکرد زیرا معتقد بود تعویض لباس کار آزار دهنده ایست.احساس میکرد
یادآوری این موضوع به او هیچ فایده ای ندارد در نتیجه الن سیژویی تصمیم گرفته وانمود کند
چیزی ندیده است.
وی ووشیان بر سیب کوچولو سوار شد و از کیسه روی کمر او سیبی برداشت و به دهان گرفت.الن
سیژویی به سیب نگاه کرد و بنظرش کامال آشنا آمد.با کمی تردید گفت«:ارشد وی،این یکی از
همون میوه هایی نیست که ارباب چین آورده بود؟»
وی ووشیان گفت«:درسته!»
الن سیژویی گفت....«:این همون میوه هاییه که جسد وحشی آورده بود؟»
وی ووشیان گفت«:دقیقا!»
الن سیژویی گفت«:واقعا مشکلی نیست که بخوریدش؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:نه بابا این افتاده بوده رو زمین....میتونی بشوریش و بخوری بره!»
الن سیژویی گفت«:سیبی که یه جسد وحشی بیاره ممکنه سمی باشه؟!»
وی ووشیان گفت«:بزار به این سوالت اینطور جواب بدم—خیر!»
الن سیژویی گفت«:از کجا میدونی ارشد؟»
وی ووشیان گفت «:چونکه یه عالمه از سیبا رو دادم سیب کوچولو خورده....بسه ،سیب کوچولو! لگد
ننداز!! کمکم کن الن جان!!!!»
الن وانگجی افسار خر دیوانه را با یک دست گرفت و با دست دیگر سیبی که کنار دهان وی
ووشیان بود را از او دور کرد«:بندازش بره...فردا میتونیم سیب بخریم!»
وی ووشیان شانه او را گرفته و جای خود را روی االغ درست کرد«:خب میخوام یه ذره واست پول
نگهدارم هانگوانگ جون،نکنم اینکارو؟»
الن وانگجی گفت«:اینکار ضرورتی نداره!»
وی ووشیان چانه خود را لمس کرد و خندید ناگهان حالتش جوری شد انگار چیزی بیاد آورده است
کامال معمولی پرسید«:اوه راستی،سیژویی تو باکره ای؟!»
او سوالش را به طبیعی ترین شکل ممکن پرسیده بود و الن سیژویی از دیدن حالت او به خنده
درآمد.این واکنش نمیتوانست شبیه عکس العمل یکی از اعضای قبیله «الن»باشد،او وقتی دید
الن وانگجی به او خیره شده،خودش را جمع و جور کرد .وی ووشیان گفت«:اینقدر مضطرب
نباش...اون چیزایی که به ارباب چین گفتم همه الکی بود اینکه بعضی طلسم ها و کارا رو الزمه
بدی یه باکره برات بکنه ولی از اونجایی که تو میتونی یه جسد وحشی رو با شمشیر هم بکشی
نیازی به این چیزا نیست و ربطی به باکره بودن و نبودن نداره!ولی اگه باکره باشی من واقعا
متعجب میشم».....
پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند و الن سیژویی به لکنت افتاده و با چهره ای سرخ
گفت«:مـ -مـ -مـ -معلومه که هستم!!!!»
در میانه شب اقامتگاه چین بی اندازه بزرگ و خالی بنظر میرسید.ارباب چین مدت زیادی به انتظار
آنها نشسته بود.
الن سیژویی جلوی در اتاق ارباب چین ایستاد با وجود اینکه زره بر تن نداشت کامال متکی به
نفس بنظر میرسید.ارباب چین وقتی چهره نترس این جوان را دید دیگر چهره اش عبوس و اخمو
نبود اما هنوز هم دلش آرامش نداشت.پس از اینکه وارد اتاق خواب خود شد و در را بست چرخید
و گفت «:واقعا مشکلی نیست که این جوون مراقب در باشه؟ اگه جنگیری اشتباه پیش بره و مهمتر
از همه اگه یکی دیگه تو خونه من جونشو از دست بده چی....؟»
وی ووشیان و الن وانگجی پشت میز نشستند و بعد وی ووشیان به او پاسخ داد«:هیچ کس جونش
رو از دست نمیده...ارباب چین یه کمی فکر کن از وقتی این جسد اومده سر وقت خونه شما تا
حاال کسی جونش رو از دست داده....؟
ارباب چین هم پشت میز نشست.وی ووشیان یکی از گالبی های اهدایی جسد وحشی را روی میز
نهاد«:یه کمی میوه بخورین آروم شین!»
ارباب چین بخاطر فشار ممتد این چند روز گیج و متوحش بود.بدون اینکه متوجه باشد گالبی را
گرفته و به دهان نهاد.همین که خواست حرف بزند ناگهان صدای پاهایی پشت سر هم به گوش
رسید...تلپ تلپ تلپ تلپ ....یکباره باد سردی به درون اتاق وزید.نور شمعدان های روی میز هم
به سوسو زدن افتادند.
گالبی از دست ارباب چین بر زمین افتاد.او دوباره دست راستش را روی قبضه شمشیر آویزان به
کمر خود نگهداشت.
تلپ تلپ تلپ
صدا بلندتر و نزدیکتر میشد.هر بار که صدا بلندتر میشد شعله شمع نیز به لرزه می افتاد انگار شمع
نیز می ترسید.صدای ضربه شمشیری از پشت در شنیده شد.سایه ای به سبکی از کنار پنجره
خزید.صدا نیز از بین رفته و جایش را صدای تکان خوردن آستین ها و برخورد اثاثیه چوبی و
شکسته شدن آنها گرفت.ارباب چین با صورتی درهم و تیره گفت«:اون بیرون چه خبر شده؟»
وی ووشیان گفت«:نگرانشون نباش،دارن با هم میجنگن!»
الن وانگجی مدتی به صدا گوش داد و گفت«:زیادیه!»
وی ووشیان بخوبی منظورش را فهمید.از صدای برخورد شمشیرها و حرکت پاها دریافت که الن
سیژویی با سرعت و حرص زیادی شمشیر میزند و مهارتش ثبات و استحکام کمتری دارد.البته
منظور این نبود که کارش مناسب نباشد بلکه به نظر میرسید از روش های گوسوالن پیروی
نمیکند.اگر نیرویش هماهنگ نمیشد یا اگر سعی داشت از روش های متفاوت دیگری استفاده کند
کمی که میزان قدرتش در تهذیبگری بیشتر میشد به بن بست میخورد.او گفت«:کارش
عالیه،سیژویی هنوز جوونه نمیتونه قدرت حمالتش رو کنترل کنه وقتی بزرگتر بشه و با آدمای
بیشترس دوئل کنه خیلی بهتر میشه»...
الن وانگجی سر خود را تکان داد.پیش از اینکه رویش را بطرف وی ووشیان برگرداند مدتی بیشتر
به سر و صداهای بیرون گوش داد.
وی ووشیان هم متعجب شده بود.وقتی بیشتر گوش داد فهمید که برخی از حمالت الن سیژویی
از روش گوسوالن تبعیت نمیکردند او داشت به روش یونمنگ جیانگ می جنگید ولی بیاد نمی
آورد که او چنین چیزی را به شاگردان گوسوالن یاد داده باشد.مدتی فکر کرد«:سیژویی و بقیه
بچه ها با جین لینگ میرن شکار شبانه...اون احتماال وقتی داشته با جین لینگ دوئل میکرده
ناخودآگاه ازش یاد گرفته!»
الن وانگجی گفت «:مناسب نیست!»
کمی بعد الن وانگجی با ابروهایی که کمی بهم گره کرده بود گفت«:شاید اینها سبک مکتب ون
باشن!»
وی ووشیان متوجه شد«:احتماال ون نینگ بهش یاد داده اینا رو...جالبه!»
همانطور که وی ووشیان این حرف را زد صدا ی برخورد های رعد آسا در بیرون از اتاق بلند تر
میشد.صورت ارباب چین کامال تیره شده و وی ووشیان نیز کم کم داشت احساس میکرد چیزی
درست نیست...او با صدای بلندی گفت«:سیژویی ....ما اینجا کلی با هم حرف زدیم باید تا االن
کارت رو تموم میکردی...نکنه میخوای کل خونه رو بیاری پایین؟»
الن سیژویی جواب داد«:ارشد وی،این جسد خیلی سریع حرکت میکنه و از حمالت من جاخالی
میده!»
وی ووشیان گفت«:ازش می ترسی؟»
الن سیژویی گفت«:نه میتونم بجنگم...ولی انگاری اون نمیخواد با من بجنگه!!!»
وی ووشیان با تعجب گفت«:یعنی نمیخواد کسایی که به این موضوع مربوط نیستن آسیب
بببینن؟» او رویش را به طرف الن وانگجی برگرداند و گفت«:داستان داره جالب میشه...تو کل
عمرم جسد وحشی اینقدر عاقل ندیده بودم!!!»
در طرف دیگر ارباب چین کامال خشمگین بود«:نکنه مشکلی براش پیش اومده؟ چرا هنوز کارش
تموم نشده؟»
وی ووشیان هنوز دهانش را باز نکرده بود که الن سیژویی دوباره گفت«:هانگوانگ جون،ارشد
وی،اون با عصبانیت یه چیزی رو از تو دست چپ خودش چنگ زد و با دست راستش
گرفته،انگاری یه چیزی رو با دستش گرفته!!»
وی ووشیان و الن وانگجی درون اتاق،با شنیدن این حرف بهم نگاهی رد و بدل کردند.وی ووشیان
آرام سرش را تکان داد و الن وانگجی خطاب به سیژویی فرمان داد«:سیژویی شمشیرت رو غالف
کن!»
الن سیژویی با دهان باز خیره ماند«:هانگوانگ جون؟ من که هنوز»....
وی ووشیان گفت«:مشکلی نیست!شمشیرت رو غالف کن...دیگه نیازی به جنگیدن نیست!»
ارباب چین گفت«:دیگه نیازی به جنگیدن نیست؟»
الن سیژویی از آنطرف در پاسخ داد«:چشم!»بعد با صدای جرنگ شمشیر خود را به غالف برگرداند
و جستی زد.درون اتاق ارباب چین با لحن سرزنش گرانه ای گفت«:این کارا یعنی چی؟اون چیز
هنوز بیرونه!»
وی ووشیان برخاست«:دیگه نیازی به نبرد نیست! مساله کامال حل شده فقط یه قدم دیگه باقی
مونده!»
ارباب چین گفت«:چه قدمی؟»
وی ووشیان با قدرت لگدی به در زد«:آخرین قدم من!»
دو طاقه در با صدای بنگ بلندی از هم باز شدند.سایه ای سیاه و با قامتی سفت شده جلوی در
ایستاده بود موهایش ژولیده و کثیف بودند.چشمهای سفید درخشانش به شکل مضحکی می
درخشیدند.
حالت چهره ارباب چین با دیدن او تغییر کرد.او شمشیرش را از غالف بیرون کشیده و عقب عقب
میرفت.با اینهمه جسد وحشی شبیه طوفانی سیاه به درون اتاق وارد شد و گردن او را با دست چپ
خود فشرد.
الن سیژویی قدم به درون اتاق گذاشت.وقتی وضعیت را دید خواست به کمک ارباب چین برود
ولی وی ووشیان متوقفش کرد.الن سیژویی فکر میکرد با وجود اینکه ارباب چین شخصیتی لجباز
و ناخوشایند دارد اما چنین مرگ سختی لیاقتش نبود اما وقتی دید ارشدهایش کناری ایستاده و
اجازه داده بودند آن جسد او را بکشد کمی آرام گرفت.
انگشتان خدمتکار مرده شبیه به چنگالهایی آهنین بودند.صورت ارباب چین کبود شده و رگهای
پیشانیش بیرون زدند.او با شمشیرش صدها سوراخ در بدن جسد وحشی ایجاد کرده بود اما همانند
سوراخ کردن کاغذ این کار هم بی فایده بود.
جسد به آرامی دست راست مشت شده خود را بلند کرده و در برابر ارباب چین گرفت.ظاهرش
جوری بود که انگار میخواست با یک مشت مغزش را متالشی کند.آن سه نفر با چشمانی خیره به
این صحنه نگاه میکردند مخصوصا الن سیژویی که دیگر طاقت نداشت و با دست محکم شمشیر
خود را گرفته بود.
درست در زمانی که او تصور میکرد هر لحظه سر ارباب چین تکه تکه شده و به پرواز در خواهد
آمد،متوجه شل شدن انگشتان جسد وحشی شد و یک شی دایره وار از میان انگشتانش لغزید.انتهای
شی با نوارهای سیاهی متصل شده بود.جسد آن شی را دور گردن او بست.ارباب چین و الن
سیژویی مات ماندند.....
تنها پس از سه بار تالش مدوام موفق شد آن شی را روی سر ارباب چین قرار دهد.او بسختی
حرکت میکرد و بدنش خشک بود....اما اعمال جسد ابدا تهدید آمیز نبودند.آنها که دیدند جسد نه
به او حمله میکند و نه با آن نخ ها خیال خفه کردن ارباب چین را دارد،هر دو نفس راحتی کشیدند.
با این حال پیش از آنکه آسوده شوند جسد مشت نیرومندش را رها کرد،ارباب چین فریادی کشید
و بر زمین افتاد و از بینی و دهانش خون پاشید.
جسد پس از پایان کار برگشت و خیال رفتن کرد.الن سیژویی با دهانی باز آن صحنه را تماشا
میکرد.وقتی جسد را دید دوباره دست به شمشیر برد اما احساس میکرد اوضاع بطرز عجیبی
مضحک است و اگر او ادامه میداد موضوع مضحک تر میشد.او نمیدانست باید حمله کند یا
خیر...وی ووشیان در آن سمت اتاق داشت از خنده جان میداد،دست خود را بطرف الن سیژویی
حرکت داد و گفت«:نگران نباش،ولش کن!»
جسد وحشی برگشت و به او نگاه کرد.سر خود را تکانی داد پای شکسته شده خود را میکشید و از
اتاق بیرون رفت.الن سیژویی با دیدن شکل جسمش در حالیکه او لنگ لنگان میرفت گفت«:ارشد
وی...اشکالی نداره ولش کنیم بره؟»
الن وانگجی خم شده بود تا صورت خونین ارباب چین را بررسی کند«:نداره!»
الن سیژویی به ارباب چین خیره شد.او که باالخره توانسته بود خودش را جمع و جور کند دید
چیزی که به گردن ارباب چین آویزان شده همان گردن آویز یشم است.بنظر میرسید نخ های
سرخش در تمام این سالها لکه سیاهی گرفته بودند.نخ ها آنقدر کثیف بودند که رنگشان کامال
تغییر کرده بود اما خود یشم هنوز همانطور سفید و گرم بود«:این»....
وی ووشیان گفت«:میخواست امانتی رو به صاحبش برگردونه!»
الن وانگجی پس از اینکه مطمئن شد ارباب چین تنها بیهوش شده و نمرده است همراه با الن
سیژویی و وی ووشیان اقامتگاه چین را ترک کردند.وی ووشیان برسم مهربانی هر سه در را برای
ارباب چین بست.الن سیژویی پرسید«:واسش ساده نیست نه؟»
وی ووشیان درحالیکه سوار سیب کوچولو میشد گفت«:چی؟منظورت ارباب چینه؟ اینکه قضیه فقط
با یه مشت از طرف جسد وحشی تموم شد میتونه ساده ترین کار ممکن باشه!»
الن سیژویی گفت «:منظورم ارباب چین نبود...منظور من اون جسد وحشیه...توی بیشتر چیزایی
که خوندم دائم این موضوع ثبت شده با مهربانی و زندگی خوب شروع و با قتل تموم میشه تهش
طرف مرده هم تبدیل به یه دیوانه میشه ولی این جسد»....
الن سیژویی جلوی دری که جای خراش رویش بود ایستاد و برای آخرین بار نگاهش کرد«:اون
بعد احیا شدن توی این دو سال داشته کوهستان رو میگشته تا آویز یشمی که گم کرده بوده رو
پیدا کنه...اولین باره دارم جسدی رو میبینم که بجای کشتن و انتقام گرفتن این شکلی رفتار
میکنه!»
وی ووشیان سیب دیگری را بیرون کشید «:برای همین بود گفتم تا حاال جسد وحشی اینقدر عاقل
ندیدم...هر کس دیگه ای جای اون بود از شدت نفرت الاقل یه پای ارباب چین رو قطع میکرد یا
کل خانواده شو میکشت اگه اینکارا رو میکرد اصال تعجبی نداشت!»
الن سیژویی کمی اندیشید و گفت«:ارشد،هنوز یکی از سواالت من بی جواب مونده...آخرش پای
اون بخاطر ارباب چین شکسته بود یا نه؟ این دلیل اصلی مرگش بود؟»
وی ووشیان گفت «:مهم نیست چی بوده باشه چون اون ارباب چین رو مسئول این قضیه
نمیدونسته»...
الن سیژویی گفت«:خب پس با یه مشت راضی شد که بره؟»
الن وانگجی گفت«:از ظاهرش اینطور بر میاد!»
وی ووشیان درحال جویدن سیب گفت«:دیدی؟ میگن همه بخاطر یک نفس می جنگن...وقتی
کسی با رنجش بمیره اینطور میشه ....بخاطر همون یک نفسی که توی سینه اش گیرکرده بود...
میوه ها رو بطرفش پرت کرد...آویز یشم رو برگردوند و ارباب چین رو هم به کتک حسابی
زد...بعدش بود که نفس راحتی کشید و دیگه چیزی روی سینه اش سنگینی نمیکنه»....
الن سیژویی گفت«:چقدر خوب بود اگه همه ارواح اینطوری عاقل بودن!»
وی ووشیان با شنیدن این حرف خندید«:چی داری میگی پسر جون؟حتی آدمای زنده هم موقعی
که از چیزی نفرت دارن بسختی باهاش کنار میان اونوقت انتظار داری ارواح اینهمه شعور بخرج
بدن؟باید بدونی—بیشتر آدمای این دنیا حس میکنن که فقط خودشون هستن که باید براش
دلسوزی کنن».
الن وانگجی به آرامی افسار سیب کوچولو را گرفته و با صدای آرامتری گفت«:اون خوش شانس
بود!»
وی ووشیان حرفش را تایید کرده و گفت«:البته....ارباب چین واقعا خوش شانس بود!»
الن سیژویی پس از کمی فکر کرد و متوجه شد هنوز هم نمیتواند از حرف خود برگردد با صداقت
تمام گفت«:ولی من هنوزم حس میکنم یه مشت کافی نبود»....
«هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»
چه بخاطر شوک ناشی از مشت جسد بود و چه بخاطر نا امید شدن از وی ووشیان،در روزهای بعد
ارباب چین به دیدن وی ووشیان نرفت .هرچند هفت روز بعد خبرهایی در سراسر شهر پیچید و به
گوش او رسید.
شایعه شده بود که یک روز صبح،جسد مرد جوانی که لباس های مخصوص کفن و دفن کهنه ای
بر تن داشته در وسط خیابان پیدا شده است.جسد تقریبا پوسیده شده و بوی تعفن شدیدی
میداد.جمعیت با هم حرف میزدند که آن را در حصیری بپوشانند و در قبری دفنش کنند در این
میان تنها کسی که بخشندگی زیادی بخرج داد جسد را به شکلی مناسب جمع کرد و بخوبی دفن
نمود ارباب چین بود.برای مدتی همه از او سخن میگفتند.
وقتی الن وانگجی و وی ووشیان شهر را ترک میکردند از جلوی عمارت چین گذشتند که دربهای
جدیدی را نصب کر ده و مردم همانطور وارد و خارج میشدند...دیگر اثری از آشوب و ویرانی قبلی
نبود .آنجا حقیقتا شلوغ شده بود.
این اطراف نیست بازم بقیه اهل خونه میتونن صدای غیژ غیژ طبقه های چوبی رو بشنون انگاری
که یه نفر داره راه میره ...همه اش همین بود!»
جین لینگ مشتش را گره کرده و تمام وجودش را حس کشتن فراگرفت«:یه صداست شبیه جمع
کردن لباس و یه چیزیه شبیه فشار دادن گلوی یه چیزی یا خفه کردنش!!»
چند روز قبل یکی از خدمتکاران اقامتگاه بای،وقتی برای تمیز کاری از کنار اتاق سفید میگذشت
متوجه شد که سوراخی به اندازه یک نوک انگشت روی پنجره های کاغذی و نازک درب اتاق
سفید وجود دارد و روی زمین جلوی در یک مرد افتاده است.
آن مرد غریبه ای بوده که هیچ یک از اهالی اقامتگاه بای او را نمیشناختند،او حدوداً چهل ساله با
چهره ای تیره و رگهای ورم کرده بود.انگشتان خود را در سینه فرو برده بود و مدتی از مرگش
میگذشت.
خدمتکاران و صاحب خانه به حد مرگ ترسیده بودند.پس از مدتی کشمکش افسران محلی به این
نتیجه رسیدند که این شخص دزد بیچاره ای است که به اشتباه سر از منطقه ممنوعه اقامتگاه بای
درآورده بعد چیزی را دیده که سبب حمله قلبی او شده است و همین دلیل مرگ ناگهانیش در
همان جا بود.برای اینکه بفهمند «آن چیز»چیست،تمام مهرها و قفل های اتاق سفید را گشوندند
اما پس از جستجو بیشتر گیج شدند.
ولی حاال که کسی جانش را از دست داده بود رئیس قبیله بای میدانست نمیتوانند همینطور ادامه
دهد و وانمود کنند چیزی درون اتاق سفید نیست.اگه موضوع بیش از اینها ادامه می یافت دردسرش
برای آنها بیشتر میشد.پس دندان بهم سایید ،تمام شجاعت خود را جمع کرده و به برج ماهی
طالیی رفت و از مکتب النلینگ جین خواست تا در اقامتگاهش شکار شبانه راه بیاندازند .این همه
داستان بود.
الن جینگ یی درب تابوت را نگهداشته و با نا امیدی غر میزد«:ارشد وی،تو واقعا...این چندروزه
که مرده ...حتی بوی یه جسد متحرکم نمیده ولی»....
الن سیژویی به او کمک کرد تا درب را بگیرند و احساس میکرد باید بخندد«:چوب این تابوت از
جنس خوبی نیست ...چوبش داره خراب میشه و کسی به فکرش نیست...این موضوع واقعا مهمه
که چند وقته اینجاست...یه کم دیگه تحمل کنین ما باید یادداشت برداریم».
جین لینگ خرناسی کشید «:این تابوت از سر یه دزد که اومده اموال بقیه رو غارت کنه زیادم
هست...نکنه باید عین بودا پرستشش میکردن و بهش میرسیدن؟»
وی ووشیان پس از اینکه مدتی با انگشت به جسد ضربه زد سر خود را از درون تابوت بیرون کشید
دستکش های خود را درآورده و به طرفی پرتاب کرد«:همه خوب تماشا کردین؟»
«بله اینکارو کردیم»
وی ووشیان گفت«:خوبه حاال که کارتون تموم شده یه کم با هم حرف بزنین ببینم قدم بعدیمون
باید چی باشه؟»
الن جینگ یی گفت«:احضار!!»
جین لینگ با مسخرگی گفت«:نه...من قبال امتحانش کردم!»
وی ووشیان گفت«:چطوری بود؟»
جین لینگ گفت«:اون آرزوهای خیلی قدرتمندی نداشته،روحش هم خیلی ضعیف بوده و مهمتر از
همه از ترس مرده...تقریبا هفت روزه اول مرگ رو گذرونده...روحش کامال از هم پاشیده اصال
نمیشه احضار کنیم!»
الن جینگ یی گفت«:کال بین وقتی تو تالش میکنی و تالش نمیکنی هیچ فرقی نیست پس»....
الن سیژویی با عجله گفت«:پس بیاین اتاق سفید رو بررسی کنیم...یاال دیگه...ارباب
جین...خوشحال میشیم راهو بهمون نشون بدی »....او در حین گفتن این حرفها الن جینگ یی را
بطرف در هدایت میکرد و با موفقیت توانست یک دور مکالمه بی حاصل را پیش از آغاز شدن
متوقف کند.پسرها اطراف آستانه در راه میرفتند.برخی نیز با پاهای فرز خود از رویش پریدند.با
اینکه جین لینگ قرار بود راه را نشان دهد اما در پایان از بقیه عقب افتاد.
الن سیژویی از جین لینگ پرسید«:توی اقامتگاه بای،حوادث حل نشده یا مرگ های غیر طبیعی
هم رخ داده؟»
جین لینگ گفت«:رئیسشون قسم میخورد که همچین چیزایی نبوده همه بزرگای قبیله شونم همه
بخاطر کهولت سن مردن...یعنی مرگ طبیعی داشتن...بین اعضای خانواده شونم هیچ درگیری و
دشمنی نیست!»
الن جینگ یی گفت«:اوه نه،من حس بدی به این قضیه دارم...معموال وقتی کسی اینطوری میگه
حتما یه درگیری هایی دارن که نمیخوان درباره ش حرف بزنن و با همه توانشون سعی میکنن
پنهانش کنن!»
جین لینگ گفت«:بهرحال من چند باری موضوع رو بررسی کردم و نتونستم ازشون حرف
بکشم....البته چیز عجیبی هم پیدا نکردم ...میخواین شماها هم یه امتحانی بکنین!»
او بخاطر تح قیقات اولیه اش چند باری برای بررسی اتاق سفید وارد آنجا شده بود.بهمین دلیل
اینبار وارد اقامتگاه بای نشد بجایش داخل یک چایخانه همان نزدیکی نشست.خیلی زود سایه
سیاهی به درون خزید.وی ووشیان روبروی او نشست«:جین لینگ!»
وقتی آندو شخص جذاب با حضور گیرای خودشان در چایخانه کوچک نشسته بودند،حضورشان
آنقدر برجسته به نظر می آمد که همگی سر خود را برگردانده و به انها نگاه میکردند.
پس از اینکه در معبد گوانیین از هم جدا شده بودند،این اولین بار بود که وی ووشیان جین لینگ
را مالقات میکرد و االن تنها زمانی بود که شانس مکالمه با او را یافت.جین لینگ مکثی کرد.حالت
چهره اش قابل تشخیص نبود«:چی شده؟»
وی ووشیان پرسید«:االن توی برج طالیی چیکار میکنی؟»
جین لینگ جواب داد«:مثل همیشه ام!»
رئیس قبیله بای سفر سختی تا برج ماهی طالیی داشت.اگر چند سال پیش بود که مکتب النلینگ
جین شبیه خورشید درون آ سمان بر همه حکمرانی میکرد،هیچ تضمینی نبود که بتواند یکی از
اعضای مکتب النلینگ جین را با موفقیت به قبیله خود دعوت کند حتی اگر هدایای بی اندازه به
آنها میداد چه برسد به اینکه تقاضای شکار شبانه داشته باشد...یک تاجر معمولی از قبیله بای که
پول و قدرت چندانی ندا شت حتی فکر مالقات با آنها را هم نمیتوانست بکند ولی االن دنیای
تهذیبگری دیگر مانند سابق نبود هرچند مردم عادی از جزئیات چیزی نمیدانستند اما شایعات از
گوشه و کنار به گوششان میرسید.بهمین دلیل بود که رئیس قبیله بای خواست تالشش را بکند و
در دل میگفت «خب چی میشه مگه»....
او با اضطراب به دروازه اصلی نزدیک شده و خودش را معرفی کرده و دلیلش برای آنجا بودن را
بیان نموده بود.نگهبان رشوه اش را پذیرفته و با بی میلی رفت تا ورودش را گزارش دهد با این
حال وقتی برگشت رفتارش تغییر کرده بود.گفت رئیس مکتب درخواستش را رد نموده و خواسته
تا زودتر از آنجا برود.رئیس قبیله بای از همان ابتدا انتظار نداشت با او موافقت شود ولی وقتی دید
نگهبان با اینکه از او رشوه گرفته اینطور رفتار میکند خشمگین شد و از نگهبان خواست تا پول را
برگرداند.چند جمله ای با هم مجادله نمودند تا اینکه مرد جوان جذابی که لباس شکوفه میان برف
را بر تن داشت تیر و کمانی بدست به کنار درهای شنگرفی آمد.وقتی اوضاع را دید اخم کرده و از
اون توضیح خواست.
این بار،گستاخی قبلی نگهبان کامال ناپدید شده بود.رئیس قبیله بای متوجه شد این پسر با اینکه
هنوز جوان است ولی بنظر میرسید موقعیت مهمی داشته باشد سریع همه چیز را برای او شرح
داد.با اینهمه جوان وقتی همه چیز را شنید خشمگین شده و با انتقاد گفت«:رئیس مکتب گفته
بفرستیش بره؟ چرا من از این موضوع خبر ندارم؟»
بعد بطرف رئیس قبیله بای برگشته و گفت«:شما از قبیله بای میاین که شش مایل اونطرف شهر
غربیه؟ خوب یادم میمونه میتونین االن برگردین تا چند روز دیگه میایم به دیدنتون!»
رئیس قبیله بای با گیجی به خانه بازگشته بود.چند روز بعد گروهی از تهذیبگران به دیدارش آمدند
هرچند اون نمیدانست کسی که آنها را هدایت میکند رئیس مکتب النلینگ جین است.هرچند او
نمیدانست ک ه وضعیت کنونی مکتب النلینگ جین چیزی شبیه جهنم مجسم است ...آن نگهبان
مشکل او را به رهبر واقعی مکتب النلینگ نگفته بود بلکه پیش یکی از بزرگان مکتب جین رفته
و موضوع را بازگو کرده بود.وقتی آن ارشد از مکتب النلینگ که ادعای ریاست داشت فهمید
بازرگان ساده ای به خود ش جرات داده تا بر پلکان طالیی مکتب النلینگ جین قدم بگذارد
خشمگین شد و دستور داد او را بیرون کنند.با اینهمه وقتی جین لینگ به زمین های شکار میرفت
آنها را متوقف کرده بود.
جین لینگ میدانست که این ارشدهای مکتب انسانهای متکبر و پر نخوت هستند و به عنوان یکی
از مکاتب چند صد ساله به خودشان و پیشینه شان بسیار افتخار میکردند.آنان تحت هیچ شرایطی
حاضر نبودند منزلت خود را پایین بیاورند در نتیجه هر کسی که انسان برجسته و خاصی نبود حاضر
نمیشدند با او دیدار کنند .اوالً او همیشه از اینکه امورش اینطور پیش برود متنفر بود دوماً عصبانی
بود که نگهبان به او بی توجهی کرده و موضوع را به کسی غیر از او رسانده است سوماً بیاد می
آورد وقتی جین گوانگیائو هنوز زنده بود هیچ کدام از شاگردان حتی تهذیبگران مهمان به خودشان
جرات نمیدادند تا از کسی رشوه بگیرند.پس هر چه بیشتر این موضوع را تحیلیل میکرد خشمگین
تر میشد.ساده تر این بود که با الن سیژویی،الن جینگ یی و بقیه همین ماه به شکار شبانه
بروند،بهمین دلیل همه با هم به اقامتگاه بای آمدند.
او اصال انتظارش را نداشت که وی ووشیان نیز همراه آنان بیاید.
هرچند جین لینگ درباره مشکالتش به کسی چیزی نمیگفت ولی چشمهای زیادی به برج ماهی
طالیی خیره شده و دهان های زیادی بی وقفه سخن میگفتند.شایعات به گوش وی ووشیان و
الن وانگجی هم رسیده بود.وی ووشیان میدانست او نمیخواهد از خود ضعف نشان دهد«:اگه توی
دردسر بیفتی میتونی از داییت کمک بخوای»
جین لینگ به سردی پاسخ داد«:اون که فامیلیش جین نیست!»
وی ووشیان با شنیدن این حرف سر جای خود متوقف ماند زیرا معنای حرفش را میفهمید.نمیدانست
باید از رفتار او ناراحت باشد یا بخندد پس دست خود را باال گرفته و ضربه ای حواله پشت سرش
نمود«:مراقب حرف زدنت باش!»
با این شوک چهره سرد و یخ زده جین لینگ بهم ریخت.هرچند آن ضربه درد چندانی نداشت ولی
جین لینگ احساس کرد در موقعیت شرم آوری افتاده مخصوصا که صدای خنده یکی از پیشخدمتها
را در آن نزدیکی شنید او سر خود را پوشاند و غرید«:چرا منو میزنی؟»
وی ووشیان گفت«:میزنمت که بتونی به داییت فکر کنی...اون کسی نیست که دوست داشته باشه
سرشو بکنه تو زندگی بقیه...ولی بخاطر تو همیشه با بقیه قبایل در میفته و هر چی حرف نادرسته
درباره ش میزنن ...اونوقت تو میگی فامیلیش جین نیست؟ فکر نمیکنی اگه اینو بشنوه ازت نا امید
میشه؟»
جین لینگ شگفت زده مکث نمود بعد اخم کرد و گفت«:منظور من این نبود که...من»....
وی ووشیان پرسید«:خب پس منظورت چی بود؟»
جین لینگ می ترسید او دوباره بخواهد همان کارهای قبلی را تکرار کند پس بر جای خود خشکش
زد.او ترجیح میداد هنوز سیلی بخورد تا اینکه حرفهای محبت آمیز از او بشنود و نوازشش کند...بعد
بیاد آورد که این شخص می توانست جلوی همه فریاد بزند که دوست داشته با هانگوانگ جون
بخوابد ...در این لحظه بود که فهمید نمیتواند از او چیز بیشتری انتظار داشته باشد .با عجله گفت«:
باشه! میخوای چی رو بررسی کنی؟»
وی ووشیان گفت «:میخوام ببینم یه آدم عجیبی این اطراف هست یا نه....رو قیافش جای برش
چاقو باشه لباش و پلک هاشم بریده باشن»...
جین لینگ احساس میکرد او حرف مسخره نمیزند پس گفت«:البته که میتونم ولی چرا میخوای
برم دنبال همچین چیزی بگردم»....
پیشخدمتی که به چای آنها آب اضافه کرده بود کامال ناگهانی جواب داد «:داری درباره دست
قالب دار حرف میزنی؟»
وی ووشیان گفت«:دست قالب دار؟»
«آره!» بنظر میرسید او جهت سرگرمی به حرفهای دیگران گوش میکند پس تا فرصتی بدست
آورد خودش را جلو انداخت «:بدون لب یا پلک ...فقط یه نفر همینطور هست دیگه ...ارباب جوان
انگاری شما اهل این طرفا نیستی ....چرا میخوای درباره اون بدونی؟؟»
جین لینگ گفت«:من اهل همینجام ...ولی تا حاال اسم همچین کسی رو هم نشنیدم!»
پیشخدمت گفت «:خب تو خیلی جوونی...خیلی عجیب نیست که چیزی درباره ش ندونی ...ولی
این یارو کال اینجاها مشهوره»...
وی ووشیان گفت«:مشهوره؟ چجور شهرتی داره؟»
پیشخدمت گفت«:شهرت خوبی نداره ...من داستانش رو وقتی جوون بودم از عمه مادرم شنیدم،
میگفت این داستان واسه خیلی وقت پیش بوده ...حاال دست قالب دار رو بگم ...نمیدونم اسمش
چی بوده ولی موقع جوونی آهنگر بوده ...فقیر بوده ولی هم قیافه خوبی داشته ...مهارتش باال بوده
و سر هر چی خیلی تالش میکرده ...یه زن خیلی خوشگلم داشته اون خیلی با زنش مهربون بوده
ولی زنش اینطوری نبود ...زنه میره یه مرد دیگه واسه خودش پیدا میکنه چون دیگه این شوهر رو
نمیخواسته...خالصه شوهر خودشو میکشه!»
مشخص بود که پیشخدمت وقتی جوان بوده بحد مرگ از این داستان ترسیده است احتماال بهمین
دلیل بود که بخوبی می توانست بقیه را هم بترساند زیرا لحن و حالت چهره اش کامال این احساس
را نشان میداد.جین لینگ که جذب داستان شده بود پیش خود می اندیشید :قلب زنها از همه چی
ترسناک تره! ولی وی ووشیان تجربه زیادی در رویارویی با اشباح و اجساد داشته و این چنین
داستانی بنظرش کلیشه ای می آمد.او دستش را به چانه زده و بدون هیچ حالت خاصی به داستان
او گوش میداد.پیشخدمت ادامه داد«:زنه که می ترسیده همه بفهمن اون جسد شوهرهشه،پلکهای
شوهره رو می بره و روی صورتش رو بدجوری خراش میده...و چونکه می ترسیده شوهرهش به
قاضی دنیای زیرین بگه که اون قاتله...اونجا یه قالب آهنی می بینه که شوهره از قبل ساخته
بوده پس با اون قالب زبون شوهرشو از حلقش میکشه بیرون»....
ناگهان کسی گفت «:چطور امکان داره یه زن همچین کاری بکنه؟ آخه چطور میتونسته شوهر
خودشو به این شکل وحشیانه شکنجه کنه و بکشه؟»
جین لینگ محو داستان شده بود و موهایش تنش سیخ شدند و مستقیما به زن نگاه میکرد.وقتی
سرش را برگرداند دید الن سیژویی،الن جینگ یی و دیگران اقامتگاه بای را ترک کرده اند.آنها
پشت سرش ایستاده و تمام داستان را شنیده بودند.سوال قبلی را هم الن سیژویی با صدای بلند
پرسیده بود.پیشخدمت ادامه داد«:عاه،داستان زنها و مردا همه یه ریشه مشترک دارن نه؟ چه
بخاطر پول باشه و چه هوس هیچ کسی نمیتونه حقیقتش رو بفهمه...درهرحال اون آهنگر تبدیل
شد به یه هیوالی انسانی نیمه زنده ...زن ترسناکش هم اونو پرت کرده بود وسط قبرهای غرب
شهر......کالغا هم دوست دارن جنازه مرده ها و گوشت فاسد بخورن...اما اونا هم وقتی چشمشون
به صورتش افتاد حاضر نشدن یه چیکه از گوشتش رو بخورن»...
الن جینگ یی کسی بود که به آسانی جذب چنین داستان هایی میشد—او شنونده خوبی
بود....«:اصال قابل قبول نیست...اصال قابل قبول نیست!! کسی که اونو کشت مجازات نشد؟»
پیشخدمت گفت «:چرا شد...البته که مجازات شد...هرچند اون بالها سر آهنگر اومد ولی یه جورایی
تونست از الی قبرها بزنه بیرون و رفت خونه و گلوی زنشو که وانمود میکرد هیچ کاری نکرده
برید »....او سپس ژستی گرفت«:با همون قالب آهنی!»
چهره همه شاگردان در هم پیچید هم ترسیده بودند و هم میخواستند نفس راحتی بکشند.هرچند
پیشخدمت ادامه داد«:بعد از اینکه زنش رو کشت،صورتش رو برید،زبونشو از حلقومش کشید ولی
انرژی شوم اون هنوز ناپدید نشده بود پس از اون موقع به بعد هر زن خوشگلی رو که میدید
میکشت!!!»
الن جینگ یی که از ترس زبانش بند آمده بود گفت«:این کار دیگه اصن درست نیست...خوب
شد انتقام گرفت ولی بقیه زنا چیکارش کرده بودن مگه؟»
پیشخدمت گفت«:درسته...ولی اون که دیگه به این چیزا اهمیت نمیداد ...وقتی صورتش اینطوری
شده بود هر جایی یه زن خوشگل میدید یاد زن خودش میفتاد...دیگه چیکار میتونست بکنه؟
خالصه اینطوری شد که تا هوا یه ذره تاریک میشد دخترای جوون جرات نمیکردن تنهایی جایی
برن...حتی اگه بیرون نمیرفتن هم جرات نمیکردن بخوابن مخصوصا اگه پدر یا برادر یا شوهرشون
تو خونه نبود....بخاطر اینکه هر از چند گاهی جنازه یه زن که زبونش بریده شده رو می دیدن که
تو خیابونا پرت شده»....
جین لینگ پرسید«:کسی نتونست گیرش بیاره؟»
پیشخدمت گفت«:نتونستن ...هرچند آهنگر بعد از کشتن زنش از خونه اصلی خودش رفته بود و
ناپدید شد منتها بعدا همچین رفت و آمد میکرد انگاری یه شبح تسخیرش کرده آدمای عادی
چطوری میتونستن گیرش بندازن؟ من شنیدم تا چند سال بعدش متوقف نشده بود،تنها بعد اینکه
موضوع کامال موقوف شد مردم تونستن شبا بخوابن!!! آمیتابها!! آسمانها محافظ ما باشن!»
آنها پس از ترک چایخانه به تابوت خانه برگشتند و الن سیژویی پرسید«:ارشد وی این دست
قالب دار که میخواستی درباره ش تحقیق کنی ارتباطی به شبح اقامتگاه بای داره؟»
وی ووشیان گفت«:معلومه که داره!»
جین لینگ هم همین حدس را میزد ولی پرسید«:اینا چه ربطی بهم دارن؟»
وی ووشیان دوباره درب تابوت را برداشت«:بدن دزد رو خوب نگاه کنین!»
گروه دوباره بینی خود را گرفتند جین لینگ گفت«:من چندین بار جسد دزده رو نگاه کردم».
وی ووشیان او را گرفته و کشید«:ولی خیلی دقیق نگاه نکردی!»
او دستی به شانه جین لینگ زد و آرام رو به پایین فشارش داد.ناگهان چهره جین لینگ تیره شد
و با چشمانی گشاد شده به جسد نگریست.بوی گند جسد پخش شده بود و وی ووشیان
گفت«:خوب به چشماش نگاه کن».
جین لینگ با دقت چشمهای بی جان جسد را مورد بررسی قرار داد.با یک نگاه از سر تا پای بدنش
یخ بست.الن سیژویی فهمید که چیزی اشتباه شده بی درنگ او نیز رفت و خم شد.
او انعکاس ظاهری را در مردمک های سیاه جسد دید که متعلق به خودش نبود.چهره اش نا آشنا
بود و سراسر مردمک جسد را پوشانده بود با پوستی ناهموار پر از زخم و بدون پلک و لب.....
پشت سر آنها الن جینگ یی چند باری باال و پایین پرید انگار میخواست آنجا را تماشا کند ولی
جراتش را نداشت«:سیژویی...چیه...تو چی دیدی؟»
الن سیژویی بدون این برگردد دستش را تکان داد و گفت«:تو بهتره که نزدیک نشی!»
بای برگشتند.
در نزدیکی سپیده دم،جین لینگ که چندباری گرد تاالر مرکزی اقامتگاه بای چرخیده و با الن
جینگ یی مشاجره نمود ولی هنوز خبری از وی ووشیان و الن سیژویی نشده بود.همین که آنها
خودشان را آماده می کردند تا شهر را به جستجوی آنان بگردند ناگهان کسی در را با صدای
محکمی باز کرد و وارد شد.
کسی که اینکار را کرد الن سیژویی بود.بنظر میرسید یک شی سوخته را در دست خود حمل
میکند.همان لحظه ای که وارد آنجا شد آن شی از دستش بر زمین افتاد.
شی اندازه کف دست انسان میشد و رویش را با الیه هایی از طلسم های زرد کاغذی پوشانده
بودن د و چیزی قرمز و خیس از آن تراوش میکرد.طلسم ها به خون آغشته شده بودند.پشت سرش
وی ووشیان روی آستان در ایستاد.وقتی دید که گروه شبیه دریاچه کوچکی به موج افتاده داشتند
شلوغ میکردند برگشت و گفت«:ششش ششش مراقب باشین!»
همه از جوش و خروش افتادند.شاید بخاطر آن چیزی بود که میدیدند زیرا الیه های طلسم ذوب
میشدند و آنچه درونشان به دام افتاده آشکار میشد.آن شی یک قالب آهنی زنگ زده بود!!
قالب نه تنها زنگ زده که چنان از آن خون میچکید انگار از بدن یک انسان خارج شده است.جین
لینگ پرسید«:این مال شبح قالب بدسته؟»
جای سوختگی و خون روی لباس الن سیژویی آشکار بود.او نفس نفس میزد و گونه هایش برنگ
صورتی درآمده بودند«:آره! یه چیزی تسخیرش کرده!! نباید با دست لمسش کنین!»
ناگهان قالب آهنین به شکلی وحشیانه ای به لرزه افتاد.الن سیژویی گفت«:درو ببندید! نذارین
بره بیرون! اگه یه بار دیگه بره نمیتونم بگیرمش!»
الن جینگ یی اولین کسی بود که خودش را رساند.با صدای بلندی در را بست.کمرش را به در
چسباند و با فریاد گفت«:طلسم...همه روی در طلسم بزارین!»
یکباره صدها طلسم روی در کوبیده شد.اگه بخاطر این نبود که جین لینگ به اهالی اقامتگاه بای
زودتر هشدار داده بود که در حیاط شرقی پنهان شوند مطمئنا همه آنها بخاطر این پرتاب نور و
صداهای رعد آسا بوحشت می افتادند.خیلی زود طلسم ها اثر کردند.پیش از آنکه کسی بتواند نفس
راحتی بکشد دوباره خون از قالب آهنی تراوش کرد.
آنها یک لحظه هم نمیتوانستند متوقف شوند.
الن سیژویی دیگر طلسمی با خود نداشت.ناگهان صدای الن جینگ یی را شنید«:آشپزخونه! برین
آشپزخونه! نمک نمک نمک !برین نمک بیار!»
با یادآوری او،پسرها بطرف آشپزخانه هجوم بردند و کوزه نمک را گرفتند با یک حرکت دست،نمک
مانند برف روی قالب باریدن گرفت.این حرکتی جسورانه بود و قالب انگار در دیگ جوشانی افتاد
بخار و کف سفیدی از آن تکه آهن زنگ زده بر میخاست.
بویی شبیه گوشت فاسد جزغاله شده در تاالر پیچید در عین حال خون سرخ توسط نمک سفید
جذب میشد.یکی از پسرها گریست«:نمک ها هم ناپدید شدن حاال چیکار کنیم؟»
الن جینگ یی که دید قالب دوباره به خونریزی خواهد افتاد میدانست این راه حل دیگر کارای
ندارد«:اگه همه راه حل ها شکست بخورن میتونیم ذوبش کنیم!»
جین لینگ گفت«:نمیتونی ذوبش کنی!»
الن سیژویی گفت«:چرا ما میتونیم ذوبش کنیم!»
بالفاصله ردای باالی لباسش را درآورد و روی قالب نهاد و آن را پوشاند .بعد با عجله بطرف
آشپرخانه رفت و آن را در اجاق پرتاب کرد.جین لینگ که شعله های خشم در چشمانش زبانه
میکشید گفت «:الن سیژویی....تعجبی نداره که الن جینگ یی یه احمق باشه ولی تو دیگه چرا
کارای احمقانه میکنی؟ با این یه ذره آتیش میخوای ذوبش کنی؟»
الن جینگ یی با خشم گفت«:به کی میگی احمق؟ منظورت چیه که تعجبی نداره من احمق
باشم؟»
الن سیژویی گفت«:حتی اگه آتیش کم باشه هم میتونیم یه کاریش بکنیم!» بعد با دست خود
یک عالمت کشید و ناگهان شعله ها شبیه تندباد زبانه زدند.
دیگران هم از او تقلید کردند جین لینگ و الن جینگ یی هم دیگر نمیتوانستند با هم بحث کنند
پس تمام تمرکزشان را روی طراحی عالمت گذاشتند.شعله درون اجاق چنان زبانه میکشید که
تمام آشپزخانه را روشن کرده بود و گرمایش گونه های همه را داغ میکرد.
آنها برای مدت طوالنی انتظار کشیده و منتظر هر اتفاقی بودند.در آخر،قالب آهنی میان شعله های
نورانی ناپدید شد.وقتی اتفاقی نیفتاد الن جینگ یی با اضطراب گفت«:تموم شد؟ تموم شد؟»
الن سیژویی نفس عمیقی کشید و یک لحظه بعد جلو رفت تا موقعیت را بررسی کند سپس
بطرفشان نگاهی انداخت و گفت«:قالب ناپدید شده!» اگر قالب رفته بود پس انرژی شومش هم
باید از بین میرفت.
همه خیالشان راحت شد،مخصوصا الن جینگ یی که از همه خوشحال تر بود«:میدونستم میتونی
ذوبش کنی!! معلوم بود جواب میده!! هاهاهاهاهاهاها».....
اون شادمان بود در عوض جین لینگ احساس تیره بختی میکرد.یک جورهایی در این شکار شبانه
تالش زیادی انجام نداده و شخصا هیچ تجربه ای کسب نکرده بود.حاال کامال از تصمیم خود
پشیمان بود.باید همان موقع روز همراه وی ووشیان برای جستجوی قالب میرفت.پیش خود قول
داد دیگر هیچ وقت کارهای فرعی را انجام ندهد.با این همه وی ووشیان گفت«:قدرت تصمیم
گیریت اصال هوشیارانه نیست.چطور میتونی همین اول کار همه چیو تعیین کنی؟ نباید اعتبار همه
چیو تایید کنی؟»
جین لینگ با شنیدن این حرف انرژیش برگشت«:دیگه باید چیکار کنیم؟»
همه در سکوت به او خیره شده بودند.جین لینگ روی صندلی در طرف چپ وی ووشیان نشست
که خطاب به او میگفت«:صبح بخیر».
جین لینگ با آرامشی اجباری سر تکان داد و گفت«:صبح بخیر!»
بقیه نیز همه با هم گفتند«:صبح بخیر!»
خیلی زود متوجه شدند که جین لینگ تمایلی به حرف زدن ندارد وی ووشیان با چشمهای خود به
او اشاره ای کرد و گفت...«:اینها»...
جین لینگ پس ا ز اینکه اطمینان یافت ظاهرش کامال عادی است زبان به سخن
گشود«:همونطوری که انتظارشو داشتیم همه چی هنوز کامل پاکسازی نشده!»
جمعیت از نو مضطرب شدند.
شب قبل جین لینگ وقتی به اتاق سفید رفت اطرافش را بخوبی نگاه کرد.
اثاثیه درون اتاق لوازمی ساده بودند.در واقع اثاث چندانی درون اتاق نبود تنها یک تختخواب
درونش وجود داشت.تخت کنار دیوار و پوشیده از گرد و خاک بود.
پس از دست کشیدن روی تخت متوجه شد برایش قابل قبول نیست میان اینهمه خاک بخوابد و
هیچ کدام از خدمتکاران جرات نمیکردند به اتاق نزدیک شوند،او نیز نمیتوانست روی چنین چیزی
بخوابد چاره ای برایش نماند جز اینکه آب بیاورد و آنجا را تمیز کند در پایان توانست کمی
بخوابد.صورتش رو به دیوار و پشتش به اتاق بود.
آینه ای را از قبل در دست خود پنهان کرده بود.....
آینه را چرخاند و توانست تصویر درهمی از اتاق را ببیند.......
جین لینگ مدت زیادی انتظار کشید اما تنها چیزی که در آینه ظاهر شد ابرهای تیره بود.بهمین
دلیل بود که تصمیم گرفت آینه درون دست خود را برگرداند همین که داشت از سرگرم شدن خود
لذت می برد ناگهان چیز سفیدی سطح آینه را در بر گرفت.
قلبش در جا فرو ریخت بعد خودش را جمع و جور کرد و آرام آینه را به مسیر قبل بازگرداند.
چیزی در انعکاس آینه ظاهر شده بود.
وقتی داستان به اینجا رسید،الن جینگ یی با صدایی لرزان گفت«:چی توی آینه دیدی— مرد
قالب بدست.....؟»
جین لینگ گفت«:نه یه صندلی بود!»
الن جینگ یی خیالش آسوده شد ولی وقتی دوباره به موضوع فکر کرد احساس میکرد موهایش
سیخ شده اند.
چرا باید خیالش آسوده میشد؟ جین لینگ بوضوح گفته بود آنجا هیچ چیزی نبوده است...جز یک
تخت هیچ اثاثی آنجا نبوده...در این صورت...
آن صندلی از کجا آمده بود؟!!!
جین لینگ گفت«:صندلی درست کنار تخت من بود.اولش کسی اونجا نبود ولی یه کم بعدش یه
سایه سیاه روی صندلی ظاهر شد».
جین لینگ میخواست چهره شخص را ببیند اما سر شخص رو به پایین بود.موهای ژولیده و بلندش
چهره اش را پوشانده بود.تنها یک جفت دست سفید را می شد روی صندلی بخوبی تشخیص داد.او
مخفیانه حالت آینه را درست میکرد هرچند زمانی مچش کمی تکان خورد شبح متوجه شد،شبح
زن سرش را بلند کرد،صورتش پر از جای برش هایی خون آلود بود.
وی ووشیان اصال تعجب نکرد اما همه شاگردان از ترس زبانشان بند آمد.
«یه دقه وایسا؟» الن جینگ یی یک کاسه فرنی جلوی جین لینگ نهاد«:یه زن شبح؟ چطور
ممکنه یه زن باشه؟ نکنه ترسیدی خنگ شدی و اشتباه دیدی»...
جین لینگ جواب داد«:هر کسی میتونه به من بگه خنگ جز تو فهمیدی....؟ همه جاش خونی بود
موهاشم ریخته بود رو سر و صورتش درست ندیدم چه شکلیه ولی موهاش و طرز لباس پوشیدنش
نشون میداد که یه زنه ...دارم درست میگم ...ما داشتیم اشتباهی میگشتیم» او ادامه داد «:هرچند
اون قالب آهنی انرژی شوم زیادی داشت ولی اونی که اتاق رو تسخیر کرده یکی دیگه است نه
شبح دست قالب دار!»
الن جینگ یی گفت«:احیانا وقت بیشتری سر بررسی کردن اون نذاشتی...؟ شاید میتونستی حالتای
قیافه شو ببینی ...مثال نشونه ای....نشون مادرزای چیزی ...الاقل بتونیم هویتشو پیدا کنیم!»
جین لینگ خرناسی کشید «:فکر کردی خودم اینو نمیخواستم؟ منم میخواستم ولی شبح متوجه
نور مهتاب که به آینه میخورد شد و روشو گرفت یه طرف دیگه...بعدشم اتفاقی انعکاس چشماش
تو آینه رو دیدم ...باهاش چشم تو چشم شدم!»
اگر کسی حین جاسوسی از یک شبح گیر می افتاد بهتر بود دیگر تماشایش نکند.او نیز مجبور شده
بود آینه را کنار بگذارد و چشمان خود را ببندد و وانمود کند به خواب رفته است وگرنه امکان داشت
میل به خونریزی شبح را برانگیزد و تمایل به کشتار را در او بیدار کند.الن جینگ یی گفت«:عجب
شانسی....عجب شانسی»....
افراد دور میز هر کدام نظریاتی داشتند«:ولی توی چشمای دزد انعکاس یه زن نبود!»
« فقط چونکه اون ندیدتش دلیل نمیشه که نباشه شاید دزده داشته مسیر اشتباهی رو نگاه
میکرده»......
«نه،زن شبح—چرا اون شبح باید زن باشه؟ اون کیه؟؟»
الن سیژویی گفت «:صورت زن پر بوده از جای بریدگی،پس احتماال اون یکی از قربانی های شبح
دست قالبدار بوده...چیزی که جین لینگ دیده شاید سایه ای از انرژی شوم اون بوده!»
سایه انرژی شوم معنایش بازنمایشی بی پایان از موقعیتی بود که انرژی های سنگین یک شبح در
یک جا جمع آوری میشدند.معموال نشانگر لحظاتی پیش از مرگ یا حالتی بود که شبح از آن نفرت
داشت.
جین لینگ گفت «:آره،باتوجه به چیزی که تو آینه معلوم بود...اتاق سفید فضایی کامال متفاوت با
االن داشت.بنظر میرسید یه مسافرخونه باشه...قبل از اینکه اقامتگاه بای رو گسترش بدن اینجا یه
مسافرخونه بوده...اون مسافرخونه درست جایی قرار داشته که اون زن کشته شده!»
الن جینگ یی گفت «:اوه اوه،میگم با توجه به اطالعاتی که ما جمع کردیم...یکی بود که گفت
مرد قالبدار میتونسته قفل هر مسافرخونه ای رو باز کنه...اون معموال نیمه شبا دزدکی میرفته
داخل و زنایی که اونجا تنها بودن رو می قاپیده!!»
الن سیژویی گفت «:و اتاقی که این بانو یا خانم داخلش کشته شده جایی بنا شده که اتاق سفید
اقامتگاه بای هست!»
تعجبی نداشت که رئیس قبیله بای،اصرار میکرد هیچ موضوع مرگبار یا حادثه حل نشدنی در
اقامتگاهش رخ نداده است،آنان به عمد دروغ نگفته بودند این موضوع اصال ارتباطی با آنها نداشت
و این خاندان بی گناه بودند!
جین لینگ فرنی را برداشته و یک قاشق به دهان نهاد.هنوز وانمود میکرد آرام است«:من میدونستم
همه چی به این سادگی نیست....اوه خب...باید دیر یا زود با این قضیه روبرو میشدیم دیگه!»
وی ووشیان گفت «:جین لینگ بعدا برو و یه کمی استراحت کن.امشب کارای بیشتری داریم که
بکنیم!»
الن جینگ یی به کاسه فرنی او نگاهی انداخت و گفت«:تو هنوز غذاتو تموم نکردی ارشد
وی،حروم کردن غذا کار بدیه!»
وی ووشیان گفت «:غذامو خوردم دیگه...تو یه کمی بیشتر بخور جینگ یی...امشب باید تو خط
مقدم بجنگی!»
الن جینگ یی شوکه شده و کاسه تقریبا داشت از دستش می افتاد«:هاه؟ من؟؟ چه خط مقدمی؟؟»
وی ووشیان گفت «:خب جین لینگ دیشب نتونست همه چیو کامل ببینه درسته؟ امروز از تو دل
حادثه با هم پیش میریم و ته و توی قضیه رو در میاریم....رهبرمونم تویی!»
رنگ از صورت الن جینگ یی پرید«:ارشد وی،مطمئنی اشتباه نکردی؟ چرا من باید بیام؟»
وی ووشیان گفت«:البته که مطمئنم...قراره تجربه بدست بیارین درسته؟ نوبت به همه میرسه،همه
یه موقعیتی خواهند داشت همه باید اینکارو بکنن...سیژویی و جین لینگ کارای الزم رو انجام
دادن ...منم تصمیم گرفتم نفر بعدی تو باشی»....
«چرا تو تصمیم گرفتی که نفر بعدی من باشم»...
مشخصا وی ووشیان نمیتوانست بگوید غیر از الن سیژویی و جین لینگ از میان بقیه پسرهای
گروه تنها نام الن جینگ یی را بیاد دارد.تنها دستش به شانه او کشید و تشویقش کرد«:این یه
تجربه خوبیه...بقیه رو نگاه کن...همه میخوان برن و اینکارو امتحان کنن مگه نه؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
الن جینگ یی که چاره دیگری نداشت به سمت الن سیژویی چرخید«:سیژویی اگه من بیهوش
شدم بعدا بزار از رو یادداشت هات کپی کنم خب؟»
الن سیژویی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت«:باشه»
الن جینگ یی نفس راحتی کشید«:خب پس دیگه نگران نیستم!»
الن سیژویی او را تشویق کرد«:نگران نباش جینگ یی،تو حتما دوام میاری!»
موقعی که الن جینگ یی نگاهی از روی سپاسگذاری به او انداخت جین لینگ نیز روی شانه اش
زده و با لحن اطمینان بخشی گفت«:آره اصن نگران نباش اگه بیهوش شدی خودم بیدارت
میکنم!»
الن جینگ یی دست او را پس زده و با لحن هشدار آمیزی گفت«:پیشته پیشته...خدا میدونه
چطوری میخواد منو بیدار کنه!!»
در میان این پچ پچ ها،نور سرخ و سبکی روی پنجره های کاغذی تابید.انگار که کسی درون اتاق
تاریکی چراغ سرخی روشن کرده باشد.
در این لحظه همه سکوت کرده و نفس های خود را نگهداشتند.
نور از سوراخ های کوچک به بیرون تراوش میکرد و آن چشمهایی که دزدکی نگاه میکردند را
برنگ سرخ درمی آورد.
الن جینگ یی دست لرزانش را باال گرفت و گفت«:ارشد ...چ-چرا اتاق اینقدر قرمز شد؟ من هیچ
وقت سایه های قرمز اینطوری ندیده بودم...وقتی این اتفاق میفتاده داخل اتاق یه چراغ قرمز روشن
بوده؟»
الن سیژویی پچ پچ کنان گفت«:اونجا چراغ قرمزی نبوده...بخاطر اون آدمه اس».....
جین لینگ گفت«:بخاطر اون آدمیه که چشماش رو خون گرفته!»
در میان نور سرخ اتاق،چیز جدید ظاهر شد.
وقتی آنها حرف میزدند،چهره آرام به در چوبی نزدیک شد.صورتش از نزدیک کامال واضح و مخوف
بنظر میرسید.هرچند همه میدانستند او تنها یک سایه است و آن قالب آهنی که در دستش قرار
داشت و سرشار از انرژی شوم بود قبال ذوب شده و میدانستند که این سایه نمیتواند از در عبور کند
ولی یک فکر در ذهن همه آنها جرقه زد :اون مارو دید.
جای تعجب نداشت که آن دزد بیچاره وقتی چشمش را به در اتاق سفید چسبانده و دزدکی درون
اتاق را دید میزد با این صحنه مواجه شده و از ترس دچار حمله قلبی شده و در جا مرده بود.
آن چهره کامال به در نزدیک شد تا جایی که میان او و پایش با در هیچ فاصله ای نمانده بود.مکثی
نمود بعد برگشت و با قدمهایی بلند جلوی صندلی ایستاد.
شاگردان همه با هم شروع به نفس کشیدن کردند.
شبح قالب بدست،درون اتاق راه میرفت.صدای تخته های چوبی زیر پایش بخوبی شنیده
میشد.هرچند جین لینگ در بیرون اتاق احساس میکرد چیزی درست نیست.او گفت«:از یه مدتی
پیش یه چیزی ذهن منو درگیر کرده!»
الن سیژویی پرسید«:چیه؟»
جین لینگ گفت «:این سایه مربوط به صحنه مرگ اون زنه...ولی مردم وقتی قاتل سریالی می
بینن صداشون در نمیاد و همینطوری آروم میشینن؟ منظورم اینه—این زن کامال هوشیاره...چرا
برای کمک داد نمیزنه؟»
الن جینگ یی گفت«:شاید از ترس زبونش بند اومده؟»
جین لینگ گفت «:بنظر نمیاد اونقدری ترسیده باشه که اصن جیکش در نیاد...مگه بلد نیست گریه
کنه؟! بیشتر زنا وقتی می ترسن مگه شروع نمیکنن به گریه کردن؟»
الن سیژویی گفت«:زبونش سر جاشه؟»
جین لینگ گفت «:دور دهنش هیچ خونی نیست پس حتما سر جاشه...ولی حتی اگه زبون نداشته
باشه و نتونه چیزی بگه بازم باید بتونه یه صدایی از خودش دربیاره»....
وقتی آندو گرم بحث کردن بودند الن جینگ یی با چهره ای که نشان میداد در حال مرگ است
گفت«:میشه شما دو تا اینقدر آروم درباره همچین صحنه ترسناکی بیخ گوش من وراجی نکنین»...
یکی از پسرها گفت«:ممکنه بخاطر این باشه که این مسافرخونه متروک بوده یا شاید بخاطر اینکه
کسی اینجا نبوده ...اون زنه هم میدونه هر قدر جیغ و داد کنه کسی به دادش نمیرسه...واسه همین
تصمیم گرفته هیچ کاری نکنه؟»
الن جینگ یی که صحنه را بوضوح میدید انگار باالخره میخواست اقدامی بکند«:فکر نمیکنم...اون
سایه رو ببینین...روی لوازم اینجا هیچ گرد و خاکی نیست این یعنی از این لوازم استفاده میشده...
غیرممکنه کسی اونجا نباشه مگه اینکه انتخاب دیگه ای نداشته جز نشستن اونجا!»
جین لینگ گفت «:خب انگاری تو یه احمق بدردنخور نیستی...تازه،کسی اونجا باشه یا نه یه
موضوعه...اینکه اون جیغ نمیزنه یه موضوع دیگه....مثال اگه یکی وسط ناکجا بیفته دنبالت تو با
اینکه میدونی کسی برای کمک بهت نمیاد بازم واسه کمک خواستن جیغ و داد میکنی مگه نه؟»
وی ووشیان آرام کف زد و گفت«:وای ...همونطوری که از رئیس مکتب جین انتظار میرفت!»
جین لینگ سرخ شده و با صدای آرامی گفت«:داری چیکار میکنی؟ حواسمو پرت نکن خب؟»
وی ووشیان گفت «:اگه همچین چیزی حواست رو پرت میکنه یعنی که باید بیشتر روی قدرت
تمرکزت کار کنی...ببین،ببین—دست قالبدار میخواد کارشو انجام بده!»
همه با هم برگشتند و نگاه کردند.شبح قالب بدست طنابی را بیرون کشیده و دور گردن زن پیچاند
و به آرامی کشید.صدای تنگ تر شدن طناب برخاست.
پس این ریشه تمام صداهای عجیبی بود که رئیس قبیله بای میگفت هر شب از اتاق سفید
میشنود.بخاطر این فشار زخم های روی صورت زن شروع به خونریزی کردند ولی هنوز هم
کوچکترین صدایی از او نمی آمد.بچه ها احساس میکردند قلبشان از دیدن این صحنه چنگ
میخورد.همه پچ پچ کنان میگفتند «:جیغ بکش...جیغ بکش کمک بخواه»...ولی برخالف امیدهای
آنان قربانی از جایش تکان نمیخورد و حمله کننده کارش را ادامه میداد.یک لحظه طناب شل
شد.شبح قالب بدست از پشت لباس خود قالبی تیز و درخشان را بیرون کشید.
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
پسرها در بیرون اتاق مضطرب و هراسان بودند.میخواستند به درون اتاق بپرند و بخاطر کمک به
زن تا آنجا که میتوانند فریاد بکشند و تمام شهر را بیدار کنند .شبح قالب بدست با بدنش دید آنها
را پوشانده بود.یک دستش را به جلو برد.از آن جایی که آنها ایستاده بودند تنها می توانستند پشت
یک دست را روی یک صندلی ببینند.ناگاه رگهایی روی دست ظاهر شدند.
هرچند حتی در این لحظه هم زن هیچ واکنشی نشان نمیداد!
جین لینگ مردد شده و گفت«:این از لحاظ ذهنی مشکلی داره؟»
«منظورت چیه از لحاظ ذهنی مشکل داره؟»
«مثال ...عقب افتاده اس؟!»
اگرچه صدا زدن هر کسی در چنین موقعیتی ظالمانه به نظر میرسید ولی این محتمل ترین چیزی
بود که هر کدامشان میتوانست حدس بزند.چون اگر این زن انسانی عادی بود چطوری میتوانست
هیچ پاسخی نسبت به این حالت و رفتارها نداشته باشد؟
الن جینگ یی که احساس میکرد از دیدن این صحنه ها سردرد گرفته،صورت خود را چرخاند
هرچند وی ووشیان با صدای آرامی گفت«:با دقت نگاه کن!»
عدم تمایل در چهره الن جینگ یی موج میزد«:ارشد،من...من واقعا دیگه نمیتونم تماشا کنم!»
وی ووشیان گفت«:یه چیزهایی هست که صدها و هزاران بار ترسناک تر از اینا هستن ...اگه نتونی
مستقیما با همچین چیزهایی روبرو بشی پس نمیتونی امید داشته باشی که از پس کار دیگه ای
هم بر بیای!»
الن جینگ یی با شنیدن این حرفها،خودش را جمع و جور کرد،دندان بهم سایید و صورتش را
برگرداند و با چهره ای درمانده به تماشای آن صحنه ادامه داد.با اینحال در این لحظه اتفاقی رخ
داد—
زن دهان خود را باز کرده و قالب آهنی را گاز گرفت!
این صحنه چنان شگفت انگیز بود که پسرها همه بخاطر شوک و ترس از جای خود پریدند.درون
اتاق،شبح قالب بدست نیز متحیر ماند.او دست خود را عقب کشید اما نتوانست قالب را از میان
دندانهای زن بیرون بکشد.در عوض زن،چسبیده به صندلی به او حمله برد.قالب آهنی که مرد
میخواست با آن زبان زن را بیرون بکشد به شکلی عجیب در شکم خودش فرو رفته و شکمش را
درید.
پسرها فریاد کشیدند.تقریبا به در چسبیده بودند انگار میخواستند مردمک چشمهایشان را به درون
اتاق سفید پرتاب کنند تا بتوانند بهتر ببینند.شبح قالب بدست بخاطر شدت درد متوقف شد.بعد
انگار چیزی را بیاد آورد با دست راست به سمت سینه زن حمله برد تا قلبش را بیرون بکشد.زن
چسبیده به صندلی روی زمین قل خورده و از حمله جاخالی داد.صدایی برخاست و پارچه ای که
سینه اش را پوشانده بود پاره شد.
در این موقعیت پسرها نمیدانستند آیا باید نگاه کنند یا خیر...چیزی که آنها را متحیر کرد این بود
که سینه زن کامال تخت بود....این شخص چطور میتوانست یک زن باشد؟؟ او مردی در لباس
زنانه بود!!
مرد قالب بدست به جلو خیز برداشت.با دست خالی گردن حریف خود را چسبید ولی فراموش
کرده بود قالب او هنوز در دهان آن مرد است.مرد زنانه پوش چرخی زد و با قالب مچ مرد بدون
پلک را برید.یکی در حال خفگی بود و دیگری داشت خون از دست میداد—در این زمان هر دو
متوقف شدند....
جمعیت در آن بیرون خروشیدند و بعد نور قرمز ناپدید شده و سایه ها ذوب شدند.پسرها اطراف
ورودی اتاق سفید ایستاده و کامال شوکه بودند.کمی که گذشت الن جینگ یی با لکنت گفت«:ا-
ا-این دوتا»....
همه به یک چیز فکر میکردند :هر دوی اینها در آن لحظه به پایان خود نزدیک شده بودند...چه
شگفتی ...شبحی که دهه ها بود افراد اقامتگاه بای را آزار میداد مرد قالب بدست نبود بلکه شخصی
بود که او را کشت.
در این لحظه بحث اوج گرفت«واقعا کی فکرشو میکرد؟ پس اون مرد قالب بدست اینطوری
کارش تموم شده»....
« فکرشو بکن...این تنها راهی بود که داشتن نه؟ این قالب بدست عجب موجود مرموزی بود
...هیچ کس نمیدونست کجاست ...اگه اون مرد ادای زنا رو در نمیاورد و اینطوری نمیکشیدش
بیرون هرگز دستش بهش نمیرسید!»
«ولی واقعا کار خطرناکی کرد!»
« واقعا کار خطرناکی بود.ببین،قهرمان خودشو انداخته بود تو دست اون و گذاشت ببندتش درسته؟
واسه همین اولش انگاری داشت شکست میخورد ...وگرنه رو در رو باهاش جنگید چطور ممکنه
اون شکست خورده باشه!!»
« آره اون نمیتونست داد بزنه و کمک بخواد،دست قالبدار خیلیا رو کشته بود اگه آدمای عادی هم
صداشو میشنیدن هم ممکن بود کشته بشن!»
« خب چرا صداشم در نمیومد؟»
«اون انتخاب کرد که همراه اون بمیره»...
«چرا آخه اسم این قهرمان توی هیچ داستانی نیست؟حیفه واقعا!»
« همیشه همینطوره...در مقایسه با شوالیه ها و قهرمانا...مردم ترجیح میدن داستان قاتل های
سریالی رو واسه هم تعریف کنن!»
جین لینگ اینطور تحلیل کرد«:وقتی مرده ای حاضر نیست به دنیای بعدی بره،معموال موضوع
اینه که یه آرزوی تحقق نیافته داره یا کاری داره که تمومش نکرده ...وقتی اون دو تا با بدن های
ناقصشون حاضر به حرکت نیستن،معموال بخاطر اینکه بخش هایی از بدنشون رو نتونستن پیدا
کنن.دلیل پشت تسخیر های اون هم حتما همینه!»
با وجود دست و پا گیر بودن،یافتن چیزی که شخصی دهه هاست بدنبال آن میگردد کاری سخت
بود چه برسد به زبان یک شخص.الن جینگ یی که اصوال شنونده خوبی برای هر داستانی بود با
احترام گفت «:پس باید هر چی سریعتر زبونش رو پیدا کنیم...واسه اینکه بسوزونیمش و کمکش
کنیم بتونه به دنیای بعدی بره!»
بچه ها که خودشان را آماده کار میکردند از جا پریدند«:باشه ....ما چطور میتونیم بزاریم همچین
قهرمانی جسدش ناقص بمونه؟»
« ما باید همه جا رو بگردیم از قبرهای غرب شهر گرفته تا اقامتگاه بای،حتی اون خونه قدیمی که
دست قالبدار توش زندگی میکرده – هیچ جایی رو نباید جا بندازیم !!»
پسرها با انگیزه فراوان به طرف در رفتند.پیش از اینکه خارج شوند جین لینگ برگشت و نگاهی
به وی ووشیان انداخت.وی ووشیان گفت«:چی شده؟»
آن موقع وقتی شاگردان همه با هم بحث میکردند وی ووشیان هیچ چیزی نگفت تا نظراتشان را
تایید یا حتی ردشان کند.بهمین دلیل جین لینگ کمی مضطرب شده و احساس میکرد شاید یک
جای کار را اشتباه کرده باشند اما بعد از کمی فکر احساس کرد چیزی را از قلم نینداخته اند و پاسخ
داد«:هیچی!»
وی ووشیان خندید«:خب پس برو همه جا رو بگرد و صبور باش!»
و بدین شکل جین لینگ هم بدنبال بقیه رفت.
تنه ا چند روز بعد بود که فهمید منظور وی ووشیان از اینکه به او توصیه کرده بود صبور باشد
چیست.
پیش از اینها آنان قالب آهنی را به واسطه راهنمایی هایی که وی ووشیان به الن سیژویی کرده
بود در عرض یک ساعت یافته بودند اما این بار،وی ووشیان به آنها کمک نمیکرد که زبان را هم
پیدا کنند و گذاشته بود تا به تنهایی این مساله را حل کنند.آنها پنج روز تمام در حال جستجو
بودند.
وقتی الن سیژویی درحالی که به هوا پرید چیزی در دست داشت.گروه دیگر از شدت خستگی در
حال جان دادن بود.
با اینکه دائم میان قبرها رفته و لباسهایشان را پر از خاک شده و بوی گند گرفته بود ولی هنوز
اشتیاق خود را حفظ کرده بودند.البته این اشتیاق زمانی دوباره اوج گرفت که وی ووشیان با
صمیمیت حقیقتی را به آنها گفت که کار برجسته ای کرده اند و بدون کمک هیچ کس دیگری
طی 5روز آن را یافته اند زیرا برخی تهذیبگران نیمی از ماه یا ده روز را جستجو میکنند و با نیافتن
آنچه میخواستند دست از تالش بر میداشتند.
گروه دور آن زبان وحشی جمع شده بودند.زبان سرشار از نیروی شوم بود و رنگش هم به سیاهی
میزد.جدای از تاریکی،دست زدن به آن سخت بود و نیروی تاریکش از آن فوران میکرد.خیلی
سخت میشد آن را تکه ای از بدن یک انسان دانست.اگر بخاطر این نیروهای شوم نبود خیلی وقت
پیش باید از میان میرفت.
پس از مدتی جنگیری آنها زبان را سوزاندند.بنظر میرسید آن موقع بود که همه چیز پایان یافت.
با آنهمه اتفاقی که رخ داده بود.باید همه چیز به پایان میرسید.و جین لینگ کم و بیش از این شکار
شبانه راضی بود ولی پیش از آنکه آن رضایت دو روز بیشتر دوام بیاورد رئیس قبیله بای یکبار
دیگر به برج ماهی طالیی رفت.
آن اتفاق اینطور رخ داد.....وقتی آنها زبان قهرمان را سوزاندند تا دو روز همه چیز در امن و امان
بود هرچند این آرامش تنها دو روز طول ک شید.شب سوم صداهای عجیبی از اتاق سفید به گوش
رسید و هر روز وحشیانه تر از قبل شد.تا اینکه در شب پنجم،همه اقامتگاه بای را بیخواب نمود.....
این بار با خشم و غضبی ترسناک تر از قبل شروع کرده و نه صدای بریدن گوش کسی شنیده
میشد و نه خفه کردن او بلکه صدای یک شخص به گوش میرسید!! با توجه به توضیحات رئیس
قبیله بای،صدا جوری خشن و گرفته به نظر میرسید انگار شخصی زبانش سفت شده و سالها از
آن استفاده نکرده باشد.هیچ کسی نمیتوانست معنای سخنان او را بشنود اما صدای فریاد های یک
مرد را میشد بوضوح شنید.
او پس از فریاد کشیدن با بیچ ارگی می گریست.صدای گریه اول ضعیف بوده اما به مرور بلند تر
شده بود.در انتها ناله هایی بلند از گلویش برخاسته بود درحالیکه همزمان صدای ریختن خون هم
شنیده میشد نه فقط مردم اقامتگاه بای بلکه کسانی که تا سه بلوک آنورتر زندگی میکردند هم
میتوانستند صدا را بشنوند.چنان که مهره های کمر عابران آن منطقه از ترس تیر کشیده بود.
جین لینگ اخمی کرد.آن زمان پایان سال بود و او یک عالمه کار داشت و نمیتوانست شخصا با
این مشکل رو در رو شود.در نتیجه چند تن از شاگردان را برای بررسی موضوع فرستاد.آنها گزارش
دادند غیر از فریادهای گوشخراش و ترسناک هیچ ضرر دیگری به کسی نرسیده است.
غیر از اینکه همسایگان بخاطر این صداها شدیدا اذیت هستند.
الن سیژویی با در دست داشتن یادداشت های مربوط به شکار شبانه این موضوع را با وی ووشیان
و الن وانگجی در میان نهاد.وی ووشیان وقتی موضوع را شنید از روی میز الن وانگجی یک
کلوچه برداشت و خورد«:اوه اصال جای نگرانی نیست!»
الن سیژویی گفت «:جای نگرانی نیست...؟ با اینکه اینقدر بلند بلند جیغ میزنه؟از لحاظ تئوری
رویای اون عملی شده و حاال باید روحش میرفت».
وی ووشیان گفت«:درسته،یه روح وقتی به آرزوش برسه حتما میره...ولی احیانا پیش خودش فکر
نکردی شاید آرزوی اصلی اون قهرمان این نبود که زبونش پیدا بشه بلکه این بوده که بتونه از نو
زنده بشه؟»
این بار الن جینگ یی که موفق به کسب نمره«جیا»شده بود بخاطر این موضوع چنان خوشحال
بود که در گوشه اتاق ایستاده و میخواست بگرید زیرا دیگر مجبور نبود از نو یادداشت ها را رونویسی
کند.با اینحال جلوی خودش را نتوانست بگیرد و بمیان حرفشان پرید«:حاال چی میشه؟ قراره هر
شب اونقدر جیغ و داد کنه تا دیگه کسی نتونه بخوابه؟»
در نهایت شگفتی وی ووشیان سرش را تکان داد«:دقیقا!»
الن سیژویی با حیرت گفت«:ارشد وی،چرا باید اینطوری باشه؟»
وی ووشیان گفت «:اون موقع شماها اینطوری نتیجه گرفتین که این آقای قهرمان نمیخواد به
آدمای بیگناه آسیب بزنه برای همین بود که با اینکه داشت شکنجه میشد عقب کشیده بود و با
همه رنجی که میکشید صداشم در نمیومد درسته؟»
الن سیژویی راست نشست«:بله مگه غیر از این بود؟!»
وی ووشیان گفت «:خب این اشتباه نیست ولی بزار یه سوالی بپرسم...اگه یه قاتل سریالی یه چاقو
بگیره و صورتت رو خط خطی کنه،خونت رو بریزه و گلوت رو فشار بده،زبونت رو بکشه بیرون
...چقدر میتونه ترسناک باشه؟ تو می ترسی؟ سعی میکنی گریه کنی؟»
الن جین گ یی کمی فکر کرد بعد پیش از پاسخ گفتن با رنگی پریده و چهره ای درهم گفت«:کمک
میخوام!»
هرچند الن سیژویی با چهره ای جدی گفت«:توی قوانین مکتب نوشته شده که وقتی کسی توی
خطر میفته»...
وی ووشیان گفت«:از سوال طفره نرو سیژویی...پرسیدم می ترسی یا نه...همینو بگو نمیتونی؟»
الن سیژویی خجالت کشید و حاال صاف تر ایستاده بود«:من»--
وی ووشیان گفت«:تو؟»
الن سیژویی با نهایت صداقت جواب داد«:نمیتونم بگم که نمیترسم...اهم»...
او بعد از این پاسخ،نگاهی پر از اضطراب به الن وانگجی انداخت.وی ووشیان بشدت می
خندید«:چرا اینقدر خجالت میکشی ؟ خب همه آدما وقتی درد دارن و ترسیدن،وحشت میکنن،از
یکی میخوان کمکشون کنه ...میخوان جیغ بزنن،داد بزنن و گریه کنن—مگه همین چیزا نیست
که باعث میشه ما انسان باشیم؟ بگو آره یا نه...؟هانگوانگ جون سیژویی رو نگاه کن—اون
میترسه مجازاتش کنی واسه همین داره دزدکی نگاهت میکنه ...یاال بگو آره...اگه بگی آره یعنی
با نظر من موافقی و قرار نیست مجازاتش کنی؟»
او به آرامی ضربه ای به شکم الن وانگجی زد که در حال خواندن یادداشت ها بود و باعث شد
راست بنشیند.الن وانگجی بدون تغییر دادن حالت چهره اش گفت«:آره!»
او پس از گفتن این حرف،دستش را دور کمر وی ووشیان نهاده و او را سر جای خود قفل نمود تا
بیش از اینها شیطنت نکند.و بعد به نمره دادن و روخوانی یادداشت ها ادامه داد.
صورت الن سیژویی کامال سرخ شده بود.
وی ووشیان کمی تقال کرد اما نتوانست از آغوش او در بیاید پس در همان حالت به سخنرانی
برای الن سیژویی ادامه داد«:و اینکه صدای داد و فریادش رو نگهداشته بود ازش یه قهرمان
میساخت منتها این کارش خالف طبیعت انسان هاست».
الن سیژویی تمام تالش خود را میکرد که از نگاه به حالت آنها اجتناب کند.او کمی فکر کرده و
هنوز برای آن مرد دلسوزی میکرد.وی ووشیان پرسید«:جین لینگ واسه این قضیه مضطربه؟»
الن جینگ یی گفت«:بله،بانوی جوا-اوهوم....ارباب جین هم نمیدونن کجای کار اشتباه شده!»
الن سیژویی گفت«:پس اگه قضیه اینه ما چطوری باید با همچین شبحی رو در رو بشیم؟»
وی ووشیان گفت«:ولش کنین بزارین جیغ بزنه!»
الن سیژویی گفت«:همینطوری بزاریم جیغ بزنه؟»
وی ووشیان گفت«:آره بعد یه مدتی که حس کرد کافیه،میزاره میره!»
الن سیژویی حاال دلش برای اهالی اقامتگاه بای میسوخت.
خوشبختانه با اینکه قهرمان داستان بی اندازه فریاد میکشید و می نالید اما آسیبی به کسی
نمیرساند.سر و صداهای اتاق سفید پس از چند ماه فروکش کرد.احتماال قهرمان حاال واقعا مرده
بود.او توانست فریادهایی را سر بدهد که پیش از مرگ نتوانسته بود و حاال با رضایت به زندگی
بعدی خود وارد میشد.
تنها میشد برای افراد اقامتگاه بای دل سوزاند که برای مدتی حقیقتاً رنج کشیده بودند و نمیتوانستند
شبها بخوابند.اتاق سفید هنوز هم شهرت خود را حفظ کرده بود.
لنگرگاه نیلوفر--یونمنگ
بیرون عمارت شمشیرزنی،جیرجیرک های دشتی آواز تابستان سر داده بودند.در داخل،بشکلی دایره
وار گروهی انسان روی زمین قرار داشتند.
حدود دوازده پسر،درحالیکه باالتنه خود را در معرض نمایش گذاشته و روی تخته های چوبی تاالر
ولو شده بودند.گاه با سرعت بر جای خود غلت میزدند و ناله سر میدادند.
«خیلی»....
«....داغه!»
وی ووشیان چشمانش را بسته و با خود فکر میکرد کاش آنجا هم مانند مقر ابر سرد بود.
دمای چوبی که زیرش قرار داشت با دمای بدنش یکی شده و حاال او هم مجبور بود کمی جا به
جا شود.تصادفا جیانگ چنگ نیز همزمان جا به جا شد.بدنشان بهم برخورد و دستش روی پای او
قرار گرفت.وی ووشیان معترضانه گفت«:جیانگ چنگ،دستتو ببر اونور...عین آتیش میمونی!»
جیانگ چنگ گفت«:پاتو ببر اونور»
وی ووشیان گفت«:دست از پا سبکتره...من جون ندارم پامو ببرم اونور پس تو دستت رو ببر
اونور»....
جیانگ چنگ پاسخ داد«:دارم بهت هشدار میدم وی ووشیان،اینقدر زیاده روی نکن...خفه شو و
دیگه هیچی نگو...وقتی تو دهنت رو باز میکنی هوا خود به خود گرمتر میشه!»
شاگرد ششم بمیان مشاجره آنها پرید«:میشه اینقدر بحث نکنین؟ وقتی به جر و بحثای شما گوش
میدم بیشتر احساس گرما میکنم...بدجوری عرق کردم اَه!»
در آنطرف دستها و پاها با هم به هوا پریده بودند«:بکش کنار!!» « ،اول خودت!» « ،نه نه نه—
لطفا اول شما» « ،نه خواهش میکنم اول خودت خفه خون بگیر!»
شیدی ها غرغر میکردند«:اگه مجبورین برین بیرون بجنگین!» « ،لطفا هر دوتون تمومش کنین
میشه؟ خواهش میکنیم!»
وی ووشیان گفت«:شنیدی؟ دارن بهت میگن برو ...پای منو ول کن...دارین میشکنینش قربان!»
رگهای پیشانی جیانگ چنگ بیرون زده بود«:اونا دارن میگن تو بری گمشی...اول دست منو ول
کن!!»
ناگهان از بیرون راهرو،صدای خش خش کشیده شدن لباس بلندی بر زمین شنیده شد.آندو مانند
برق دست و پای هم را رها کردند پرده بامبویی باال رفت و جیانگ یانلی درحالیکه داخل را نگاه
میکرد گفت«:اوه پس همه اینجا قایم شده بودین!»
همه به او درود فرستادند«:شیجیه» « ،سالم ،شیجیه» برخی که خجالتی تر بودند به گوشه های
تاالر پناه بردند و سینه های خود را با دستهایشان پوشاندند.
جیانگ یانلی پرسید«:امروز تمرین شمشیرزنی ندارین؟ در رفتین هاه؟»
وی ووشیان با اعتراض گفت «:امروز هوا بدجوری گرمه....زمین تمرین عین آتیش بود اگه میرفتیم
پوستمون کنده میشد...تو به کسی چیزی نگو شیجیه!»
جیانگ یانلی محتاطانه از سر تاپای او و جیانگ چنگ را بررسی کرد«:شما دو تا بازم داشتین دعوا
میکردین؟»
وی ووشیان گفت«:نه!»
جیانگ یانلی حاال وارد اتاق شده بود.او بشقابی در دست داشت«:پس این جای پای کیه رو سینه
آ-چنگ؟»
وی ووشیان وقتی درباره مدرک به جا مانده از خود شنید سرش را چرخاند تا وضعیت را ببیند.جای
پا دقیقا همانجا بود ولی در حقیقت اگر بیشتر به نبرد ادامه میدادند هم کسی اهمیت نمیداد.در
دست جیانگ یانلی بشقاب بزرگی از برش های هندوانه قرار داشت.پسرها به هندوانه ها هجوم
بردند و همه هندوانه بدست روی زمین نشستند و به خوردن مشغول شدند.خیلی زود کوهی از
پوست هندوانه در بشقاب درست شد.
جیانگ چنگ و وی ووشیان در هر کاری با هم رقابت میکردند حتی موقع خوردن هندوانه...آندو
چنان مانند خروس جنگی به جان هم می افتادند که دیگران را فراری میدادند و میدانی بزرگ
برای نبرد آنها خالی میشد.ابتدا وی ووشیان پیشنهاد مسابقه هندوانه خوری داد ولی بعد خود او
شدیدا به خنده افتاد.
جیانگ چنگ حواسش را خوب جمع کرد«:این دفعه میخوای چیکار کنی؟»
وی ووشیان یک تکه دیگر از هندوانه ها را برداشت«:هیچی ...اشتباه برداشت نکن! من نمیخوام
هیچ کاری بکنم ...فقط یهو ذهنم رفت سمت یه نفر!!»
جیانگ چنگ پرسید«:کی؟»
وی ووشیان گفت«:الن جان»
جیانگ چنگ گفت«:واسه چی باید تو این لحظه به اون فکر کنی؟ نکنه یاد رونویسی قوانین
مکتبشون افتادی؟»
وی ووشیان دانه هندوانه ای را از دهان خود تف کرد«:فکر کردن بهش کیف میده....تو اصن
نمیدونی—اون خیلی سرگرم کننده اس...من بهش گفتم—غذای مکتب شما افتضاحه و ترجیح
میدم جای این غذا پوست هندونه پخته بخورم و بعدشم بهش گفتم اگه یه روز یوقت کردی بیا
لنگرگاه نیلوفر بهت خوش میگذره»....
پیش از اینکه بتواند حرفش را کامل کند جیانگ چنگ چنان او را زد که هندوانه اش افتاد«:خل
شدی؟ دعوتش کردی لنگرگاه نیلوفر—نکنه میخوای خودتو به کشتن بدی؟»
وی ووشیان گفت«:چرا بهت برخورده حاال؟هندونه مو داشتی شوت میکردیا...من خواستم ادبمو
نشون بدم ...معلومه که اون نمیاد...بینم تا حاال شنیدی اون تنهایی پاشه بره جایی واسه
خوشگذرونی؟»
جیانگ چنگ با چهره ای سفت و سخت گفت«:بزار یه چیزی رو واست روشن کنم...من هیچ وقت
نمیخوام اون بیاد اینجا ...دیگه دعوتش نکن!»
وی ووشیان گفت«:نمیدونستم اینقدر ازش متنفری!»
جیانگ چنگ گفت «:من با خود الن وانگجی مشکلی ندارم ولی اگه اون پاشه بیاد حتما مامانم باز
یه چیزی میگه و مارو با هم مقایسه میکنه تو هم نمیتونی قسر در بری»....
وی ووشیان گفت«:اصن نگران نباش،اگه اون بیادم نیازی به ترسیدن نیست...اگرم اومدش میتونی
به عمو جیانگ بگی اونو بفرسته پیش من بخوابه منم سر یه ماه نشده کاری میکنم بزنه به کوه!»
جیانگ چنگ خرناسی کشید «:تو میخوای یه ماه باهاش بخوابی؟ من که میگم یه هفته نشده
جسدو توی تختخواب پیدا میکنیم!»
وی ووشیان که اصال نگران نبود گفت«:من از اون باید بترسم؟ اگه بخوایم با هم بجنگیم اون
عمرا بتونه منو شکست بده!»
بقیه او را تشویق میکردند و جیانگ چنگ پوست کلفتی و پرویی او را مسخره میکرد هرچند
میدانست که وی ووشیان الف نمیزند.جیانگ یانلی میان آندو نشست«:دارین درباره کی حرف
میزنین؟ توی گوسو دوست پیدا کردین؟»
وی ووشیان با شادی جواب داد«:بله!»
جیانگ چنگ گفت «:و تو چه دوست بی شرم و حیایی هستی...برو به الن وانگجی بگو میخواد
دوستت باشه یا نه؟»
وی ووشیان گفت «:ببر صداتو...اگر اون نخواد دوست من باشه اونقدر اذیتش میکنم تا راضی
بشه»بعد رویش را بطرف جیانگ یانلی برگرداند«:شیجیه تو الن وانگجی رو میشناسی؟»
جیانگ یانلی گفت «:میشناسمش...اون دومین ارباب زاده خاندان النه که مشهوره به جذابی و با
استعدادی....درسته؟ واقعا اینقدر که میگن جذاب و خوش قیافه اس؟»
وی ووشیان گفت«:معلومه!»
جیانگ یانلی گفت«:اندازه تو؟»
وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت«:شاید یه ذره از من جذاب تر باشه!»
او داشت با انگشتانش آن یک ذره را نشان میداد.جیانگ یانلی بشقاب را برداشته و لبخند زد«:پس
باید خیلی پسر جذابی باشه...خیلی عالیه که تونستی دوست پیدا کنی...بعدا هر وقت بیکار بودین
میتونین برین دیدن همدیگه!»
جیانگ چنگ با شنیدن این حرف هندوانه ای را که در دهان داشت تف کرد .وی ووشیان دست
خود را تکان داد«:بی خیال،بی خیال...اون تو خونه اش فقط غذاهای بدمزه و یه عالمه کتاب قانون
داره...من دیگه عمرا برم اونجا!»
جیانگ یانلی گفت«:خب میتونی اونو بگی بیاد اینجا...فرصت خیلی خوبیه...چرا دوستت رو دعوت
نمیکنی پاشه بیاد لنگرگاه نیلوفر سر بزنه بهت؟»
جیانگ چنگ گفت «:به چرت و پرتای این گوش نده خواهر...اون توی گوسو خیلی اذیت
میکرد...الن وانگجی مغز خر نخورده با این بیاد خونه ما!»
وی ووشیان گفت«:منظورت چیه؟ اون حتما میاد!»
جیانگ چنگ گفت«:برخیز بدبخت...الن وانگجی بهت گفت برو گمشو،کر بودی؟ هنوز اونو
یادته؟»
وی ووشیان گفت «:تو چی میدونی آخه؟ اون ظاهرا به من گفت برو گمشو...میدونم که تو دلش
بدجوری میخواد بیاد یونمنگ باهم خوش بگذرونیم...مطمئنم عاشقه اینه که بیاد!»
جیانگ چنگ گفت«:میدونم این سوال تکراری رو هر روز می پرسم ولی—اینهمه اعتماد به سقفو
از کجات میاری؟»
وی ووشیان گفت «:اینقدر بهش فکر نکن من اگه جای تو بودم و یه سوال اینهمه سال وقتمو
میگرفت و به جواب نمیرسید ولش میکردم دیگه!»
جیانگ چنگ سرش را تکان داد.درست موقعی که میخواست پوست هندوانه را بر زمین بیندازد
صدای نزدیک شدن قدم هایی خشمگین به گوشش رسید.صدایی گزنده را از دور دست
شنیدند«:من مونده بودم همه با هم کجا غیبشون زده،فکرشو میکردم»....
حالت چهره همه پسرها تغییر کرد.سریع از پشت پرده ها بیرون زدند و همزمان بانو یو بسمت
انتهای تاالر راهش را کج کرد.لباس بنفشش در هوا می چرخید.در چهره اش جدیت خاصی آشکار
بود او که برهنگی پسرها را دید بیشتر چهره در هم کشید بعد ابروهایشش را باال برد.
پسرها در دل می اندیشیدند :اوه نه!! همه با ترس چرخیده و پا به فرار گذاشتند..بانو یو با دیدن
آنها همه چیز را فهمید و با خشم گفت«:جیانگ چنگ! برو لباس بپوش....هیچ فرقی با وحشیا
نداری .....اگه مردم تو رو ببینن درباره من چی فکر میکنن؟»
باالتنه لباس جیانگ چنگ در میان کمرش جمع شده بود.با شنیدن توبیخ های مادرش،با عجله
لباس را روی سرش کشید.بانو یو دوباره زبان به سرزنش گشود«:شما پسرا...نمیبینین آ-لی
اینجاست؟ کی بهتون اجازه داده جلوی یه دختر اینطوری لباس بپوشین؟»
البته احتیاجی نبود به این فکر کند که چه کسی گروه را رهبری کرده بهمین دلیل جمله بعدی
بانو یو بوضوح مشخص بود«:وی یینگ! تو میخوای بمیری؟»
وی ووشیان فریاد زد«:متاسفم! نمیدونستم شیجیه هم میاد اینجا...االن لباسمو پیدا میکنم!»
بانو یو خشمگین تر شد«:چطور جرات میکنی در بری؟ همین االن برگرد اینجا و زانو برن!» او در
حین گفتن این حرف شالقش را هم رها کرد.وی ووشیان احساس کرد دردی در کمرش پیچید و
با صدای بلندی گفت«:اوخ!» و بعد تقریبا بر زمین افتاد ولی کامال ناگهان صدای کسی در گوش
بانو یو پیچید«:مامان،میخوای هندونه بخوری؟»
جیانگ یانلی از ناکجا ظاهر شده و حواس بانو یو را پرت کرد.با این وقفه همه پسرها شبیه دود به
هوا رفته وناپدید شدند.بانو یو آنقدر عصبانی بود که بطرف جیانگ یانلی برگشت و گونه اش را
کشید«:بخور بخور بخور---تنها کاری که میکنی خوردنه!»
جیانگ یانلی که از این نیشگون اشکش درآمده بود گفت«:مامان،آ-شیان و بقیه بخاطر گرما اینجا
قایم شده بودن...من خودم پاشدم اومدم اینجا...نباید اونا رو سرزنش کنی...تو...تو...هندونه میخوای؟
نمیدونم کی واسمون فرستادتشون ولی خیلی شیرینن...هندونه خوردن تو تابستون هم برای رفع
تشنگی خوبه هم آدم خنک میشه...االن یه کمی واست قاچ میکنم»....
بانو یو شدیدا خشمگین شده بود؛ از آنجایی که گرمای تابستان اوج گرفته او نیز دلش هندوانه
میخواست با اینهمه.....دیگ عصبانیتش جوشان تر بود.
از آن طرف گروه از دروازه ها خارج شدند و با عجله بسمت بیرون لنگرگاه رفتند و خودشان را
درون یک قایق پرت نمودند.بعد از مدتی که دیدند کسی بدنبالشان نیامده وی ووشیان نفس راحتی
کشید.قدرت بخرج داد و چندباری پارو زد.کمرش هنوز میسوخت بهمین دلیل پارو را به کس
دیگری سپرد،نشست و سوزش کمرش بیشتر شد«:واقعا انصاف نیست....هیچ کس لباس تنش نبود
ولی فقط من سرزنش شدم و کتک خوردم!»
جیانگ چنگ گفت«:چونکه تو وقتی لباس تنت نیست بیشتر به چشم میای و آدمو عصبی میکنی!»
وی ووشیان نگاهی به او انداخته و ناگهان پرید و به درون آب شیرجه زد.همانطور که انتظارش
میرفت بقیه هم پشت سرش بدرون آب پریدند در انتها فقط جیانگ چنگ بود که در قایق ماند.
جیانگ چنگ که حس میکرد یک جای کار میلنگد گفت«:تو داری چه غلطی میکنی؟»
وی ووشیان به سمت دیگر قایق رفت و با قدرت ضربه ای به آن زد.قایق بخاطر شدت ضربه
بطرفی کج شد و در آخر چپ شد.وی ووشیان خندید و روی قایق پرید و چهار زانو نشست«:هنوزم
عصبی هستی جیانگ چنگ؟ یه چیزی بگو هوی هوی»
بعد از چند فریاد تنها چیزی که تحویل گرفت مقداری حباب روی آب بود.وی ووشیان صورت خود
را پاک کرد و با گیجی گفت«:چرا اینقدر طولش داد؟»
شاگرد ششم شناکنان به طرفش آمد و گفت«:خب شاید غرق شده؟»
وی ووشیان گفت«:امکان نداره!» درست زمانی که میخواست پایین برود و به جیانگ چنگ کمک
کند تا بیرون بیاید ناگهان از پشت سرش فریاد بلندی شنید.او نیز داد زد و کسی محکم او را به
درون آب کشید.قایق یکبار دیگر هم چرخید و در آب افتاد.جیانگ چنگ وقتی به درون آب افتاده
بود شناکنان به پشت سر وی ووشیان رفته و منتظر موقعیت مناسب ایستاده بود.
از آنجا که حمالت مخفیانه هردو موفقیت آمیز بود در دو سمت قایق با احتیاط بهم خیره شدند.بقیه
شاگردان شنا کنان در آب می چرخیدند و دور میشدند تا نمایش آنها را بهتر ببینند.وی ووشیان در
آنطرف قایق با خودنمایی گفت«:اون سالح چیه؟ پارو رو بزار زمین و بیا با دست خالی بجنگیم!»
جیانگ چنگ خرناسی کشید«:فکر کردی من احمقم؟ کافیه بندازمش تا تو برداریش!» او دائم پارو
را تکان میداد و وی ووشیان مجبور بود از حمالت پارویی او جاخالی دهد .همه شاگردان او را
تشویق میکردند وی ووشیان چپ و راست زیر آب میرفت .در آخر معترضانه گفت«:حاال کی میتونه
بگه من بی شرمم؟»
از همه طرف صداها بلند شده بود؟«:برادر بزرگ،باورم نمیشه تو داری این حرفا رو میزنی!!»
خیلی زود،جمعیت به جنگ آبی روی آوردند—از ضربه عدالت بر گیاه سمی گرفته تا پیچش
وحشیانه—وی ووشیان پیش از آنکه بتواند دوباره سوار قایق شود لگدی حواله جیانگ چنگ نمود
بعد آب دریاچه که به دهانش رفته بود را ریخت و دست خود را تکان داد«:بسه بسه بیا فعال جنگو
قطع کنیم!»
روی سر همه را جلبک و علفهای سب ز فراگرفته بود و هنوز آمادگی متارکه جنگ را نداشتند با
عجله گفتند «:چرا تمومش کنیم؟ بیاین ادامه بدیم! بیاین ادامه بدیم! نکنه چون داری شکست
میخوری میخوای بهت رحم کنیم؟»
وی ووشیان گفت «:من کی خواستم بهم رحم کنین؟ میتونیم بعدا بجنگیم...االن خیلی گشنمه
نمیتونم بجنگم...اول بریم یه چیزی بخوریم».
شاگرد ششم گفت«:پس یعنی االن برگردیم....؟ میتونیم قبل شام بازم هندونه بخوریم!»
جیانگ چنگ گفت«:اگه االن برگردین جز شالق هیچی گیرتون نمیاد!»
با این حال وی ووشیان فکری داشت او گفت«:برنمیگردیم....میریم دونه نیلوفر جمع کنیم!»
جیانگ چنگ با تمسخر گفت«:منظورت دزدیدنه دیگه؟»
وی ووشیان هم جواب داد«:نه که هر دفعه پولشو میدیم؟!!»
مکتب یونمنگ جیانگ به خاندان های آن ناحیه اهمیت زیادی میداد و اغلب بدون تقاضای هیچ
چیزی غول های آبی را جنگیری میکرد.حدود یک مایل دورتر،نه فقط دانه نیلوفر را مردم آن ناحیه
دریاچه را برای آنان گیاه نیلوفر کاشته بودند.هربار پسرهای مکتب بیرون میرفتند،هندوانه کسی را
میخوردند،مرغ کس دیگری را میگرفتند یا خرابکاری میکردند....جیانگ فنگیمان همیشه باید
کسانی را برای جبران خرابکاری های شاگردان میفرستاد.اینکه آنها همیشه به دزدیدن چیزها
اصرار داشتند از روی گستاخی یا وحشی بازی نبود بلکه پسرها به سرزنش شدن و خندیدن و لذت
بردن از زندگی شان به آن شیوه عادت کرده بودند.
گروه قایق را به پیش راند.پس از مدتی پارو زدن به دریاچه نیلوفری رسیدند.
آب درون دریاچه به سبز میزد.برگها گاهی به اندازه بشقاب کوچک و گاه به اندازه چتر بزرگ بودند
الیه های بی پایان برگ روی هم ریخته بود.الیه های بیرونی کم پشت تر و پراکنده بودند و
سطح صافی را روی آب تشکیل میدادند.الیه های داخلی بلندتر و پرپشت بودند و میشد یک قایق
با آدمهای درونش را میان تراکم گلها پنهان کرد.در نگاه اول برگهای نیلوفری ژولیده و ناهموار
بودند و انگار کسی در میان آنها پنهان شده بود.
قایق کوچک لنگرگاه نیلوفر وارد این دنیای سبز شد.از همه جای نیلوفرها میشد غنچه های
نیلوفری چاق و خوشمزه ای که آویزان بودند را دید.یک نفر پارو میزد و دیگران دست به کار شده
بودند....غنچه های زیبا از شاخه های لطیف نیلوفری آویزان شده و رویشان تیغ هایی کوچک که
آسیبی به کسی نمیرساند وجود داشت.با فشار کوچکی میشد ساقه ها را شکست،آنها تمام پوسته
های بیرونی چسبیده به ساقه های محکمتر را شکستند.می توانستند از آنها برای وقتی باز میگشتند
استفاده کنند و اینها را در آب پرورش دهند.برخی میگفتند دانه های نیلوفر اینطور چند روزی
تازه تر میمانند.وی ووشیان این را تنها شنیده بود .نمیدانست آیا درست هست یا نه اما با اعتماد
بنفس کامل این را به همه میگفت.
او چند ساقه را شکست و شروع به دانه کردن غنچه نمود بعد دانه های پوست کنده را به دهان
می انداخت.طعم شیرینش در دهان او می پیچید.او همچنان که دانه نیلوفر می جوید با پریشان
خیالی بدون اینکه حواسش باشد فکر خود را با صدای بلند گفت«:من بهت دونه نیلوفر میدم تو به
من چی میدی؟» جیانگ چنگ که صدایش را شنید گفت«:به کی چی میدی؟»
وی ووشیان گفت«:هاهاها ...با تو نبودم!» موقعی که میخواست دانه نیلوفر را به صورت جیانگ
چنگ بزند متوجه چیزی شد ناگهان همه را به سکوت دعوت کرد«:دخلمون اومد...امروز پیرمرد
اینجاست!!»
منظورش از پیرمرد همان کسی بود که دانه های نیلوفر را در این منطقه میکاشت.وی ووشیان
دقیقا نمیدانست او چند سال دارد.فقط اینکه از دید او ،جیانگ فنگمیان عمو محسوب میشد درنتیجه
هر کسی از او پیرتر بود را پیرمرد خطاب میکرد .از روزی که وی ووشیان بیاد داشت این پیرمرد
در این منطقه کار میکرد.هر بار که در تابستان برای دزدیدن غنچه های نیلوفر به این منطقه می
آمد اگر دست پیرمرد به او میرسید حسابی کتک میخورد.وی ووشیان احساس میکرد این پیرمرد
تجسمی از یک گیاه نیلوفر بزرگ است زیرا حساب تمام غنچه و گلهایی که از دریاچه کم میشد
را داشت....همینطور حساب کتکهایی که وی ووشیان به این دلیل میخورد....وقتی در میان دریاچه
نیلوفر حرکت میکردند تیرک های بامبویی بهتر از پارو عمل مینمودند و هر ضربه شان بخوبی بر
تن فرد می نشست.
چند پسر دیگر که تجربه کتک خوردن را داشتند با صدای آرامی گفتند«باید فرار کنیم...فرار کنیم!»
آنها پا رو را گرفته و برای فرار دست به کار شدند.آنها به زحمت از دریاچه خارج شدند و باع وجدان
پشت سر خود را نگاه کردند.پیرمرد درون قایقش الیه های درهم تنیده برگ را بیرون میکشید و
روی هم جمع مینمود .وی ووشیان سر خود را کج کرده و با شگفتی گفت«:چقدر عجیب!»
جیانگ چنگ برخاست«:چرا قایق داره اینقدر سریع حرکت میکنه؟»
همه نگاه کردند.پیرمرد پشتش به آنها بود و داشت تک تک دانه ها را میشمرد.تیرک بامبویی در
یک طرف قایقش قرار داشت و قایق با سرعت و استحکام زیادی پیش میرفت حتی نسبت به
قایق پسرها سریعتر بود.
قایق ها بهم نزدیکتر شدند همه باالخره توانستند ببینند زیر قایق پیرمرد یک سایه سفید در حال
شنا کردن است.
وی ووشیان سرش را برگرداند و انگشت خود را روی لب نهاده و به همه هشدار داد تا حرکتی
نکنند که پیرمرد هراسان شود یا غول آبی بگریزد.جیانگ چنگ سر خود را تکان داد.قایق آنها
امواجی بی صدا ایجاد میکرد و تقریبا داشتند به سکون میرسیدند وقتی دو قایق ده پا با هم فاصله
داشتند یک دست خاکستری از زیر آب بیرون آمد درحالیکه آب از دست چکه میکرد یکی از ساقه
های نیلوفر که پیرمرد روی قایق گذاشته بود را قاپید و دوباره به زیر آب رفت.
چند لحظه بعد پوست چند دانه نیلوفر را روی سطح آب دیدند.پسرها که شوکه شده بودند
گفتند«:یعنی غوالی آبی هم غنچه نیلوفر میدزدن؟؟»
پیرمرد باالخره متوجه شد کسانی از پشت سر مخفیانه او را تحت نظر دارند درحالیکه یک غنچه
نیلوفری چاق و چله را در یک دست گرفته و چوب بامویی را در دست دیگر ،چرخید.با این حرکت
غول آبی حواسش جمع شد.با یک حرکت سایه سفید ناپدید شد.پسرها گفتند«:برگرد اینجا!»
وی ووشیان به درون آب شیرجه زد و خیلی زود با چیزی که در دست داشت بیرون
آمد«:گرفتمش!»
یک غول آبی کوچک در دستش آویزان بود.بنظر میرسید این غول آبی بیشتر از 13سال نداشته
باشد...ترسیده بود و خودش را کامل جمع کرده بود.
ناگهان پیرمرد تیرک بامبویی خود را به حرکت درآورد«:باز دارین خرابکارین میکنین؟»
وی ووشیان از قبل یک ضربه شالق را نوش جان کرده بود حاال یک ضربه دیگر هم خورد داد
زد و دستانش شل شدند.جیانگ چنگ با خشم گفت«:درست حرف بزن...واسه چی این بدبختو
میزنی؟ پیرمرد ناشکر!»
وی ووشیان با عجله گفت«:من خوبم من خوبم...پیر—آقا ..درست نگاه کن ما غول نیستیم این
یکی غوله!!»
پیرمرد گفت«:چرت نگو،درسته پیرم ولی کور که نیستم ...یاال ولش کن»...
وی ووشیان از جا پرید.غول آبی که در دستان او اسیر بود،دستهای خود را به هم چسباند،چشمهای
تیره اش به شکلی رقت بار برق میزدند.ساقه نیلوفری که دزدیده بود را هنوز در دست داشت و با
بی میلی آن را رها کرد.پوسته آن شکافته شده و بنظر میرسید پیش از اینکه وی ووشیان او را
بگیرد چند باری غنچه را گاز زده است.
جیانگ چنگ پیش خود می اندیشید که این پیرمرد حقیقتا دیوانه است.بعد به طرف وی ووشیان
رو کرد و گفت«:ولش نکن بیا با خودمون برش گردونیم!»
پیرمرد با شنیدن این سخن دوباره چوب بامبو را به حرکت درآورد وی ووشیان گفت«:باشه بابا
ولش میکنم ...تموم شد!»
جیانگ چنگ گفت«:نکن میگم اگه کسی رو بکشه چی؟»
وی ووشیان گفت «:بنظر نمیاد قصد خون و خونریزی داشته باشه واسه اینکه از این منطقه شنا
کنه و بره هم زیادی جوونه...بعدشم این اطراف نشنیدیم کسی مرده باشه احتماال این کسی رو
نکشته تا حاال!»
جیانگ چنگ گفت«:چون االن کسی رو نکشته دلیل نمیشه در آینده هم اینکارو نکنه»....
پیش از اینکه حرفش را تمام کند چوب بامبویی او را هدف گرفت.جیانگ چنگ هم یک ضربه
دریافت نمود و با خشم گفت «:عقلتو از دست دادی پیرمرد؟ میدونی این یه غوله—نمیترسی که
بکشدت؟»
پیرمرد با خاطری جمع گفت«:چرا آدمی که به اندازه کافی زندگی کرده باید از یه غول آبی بترسه؟»
وی ووشیان میدانست نمیتواند از آنجا دورتر برود پس گفت«:دعوا نکنین...دعوا نکنین...ولش
میکنم!»
او غول آبی را رها کرد و غول دوباره با سرعت به زیر قایق پیرمرد رفت انگار که میترسید بیرون
بیاید.
وی ووشیان خیس آب وارد قایق شد.پیرمرد هم یک غنچه نیلوفر را گرفته و به درون آب پرتاب
کرد.غول آبی دیگر توجهی نشان نداد.پیرمرد بزرگترین غنچه را برداشت و به درون آب
انداخت.غنچه نیلوفری چند باری روی آب موج درست کرد ولی بعد یک پیشانی سفید از زیر آب
بیرون آمد و مانند ماهی بزرگی غنچه را به دهان گرفته و به زیر آب رفت.خیلی زود سایه سفید
ظاهر شد.غول آبی دست ها و شانه هایش را نشان داد و در پشت قایق پیرمرد غنچه نیلوفر را می
جوید.
پسرها از دیدن این صحنه متعجب شده بودند.پیرمرد یک غنچه دیگر هم درون آب انداخت.وی
ووشیان چانه خود را لمس کرد ،احساس عجیبی داشت«:چرا وقتی اون نیلوفراتو میدزده کاریش
نداری و خودت بهش غنچه نیلوفر میدی ولی وقتی ما اینکارو میکنیم کتکمون میزنی؟»
پیرمرد گفت«:اون کمکم میکنه قایق رو برونم چه اشکالی داره چند تا دونه نیلوفر بهش بدم؟ ولی
شماها چی؟ امروز چند تا غنچه دزدیدین؟»
پسرها شرمنده بودند و وی ووشیان از گوشه چشم نگاه میکرد.از آنجا که میدانست در قایق خود
چند غنچه نیلوفر پنهان کرده اند و ممکن است اوضاع خوب پیش نرود گفت«:بریم دیگه!!»
پیرمرد مانند طوفان بطرفشان هجوم آورد.پسرها که فکر میکردند هر لحظه چوب بامبویی بر
سرشان فرود خواهد آمد دیوانه وار پارو میزدند.دو قایق چندباری درون دریاچه نیلوفری دنبال هم
چرخیدند.قایق ها که نزدیک میشدند وی ووشیان چند ضربه نوش جان میکرد سپس متوجه شد
هدف اصلی بامبو کسی جز او نیست...او سر خود را پوشاند و فریاد زد«:خیلی کارت زشته! چرا فقط
منو میزنی؟ همش منو میزنه!»
شاگردی گفت«:تحمل کن برادر ارشد!همه چی به تو بستگی داره!»
جیانگ چنگ هم گفت«:آره تحمل کن!»
وی ووشیان تفی انداخت و گفت«:نه....دیگه تحمل نمیکنم!» او غنچه نیلوفری که چیده بود را از
درون قایق برداشت و بیرون پرتاب کرد«:بیا بگیر!»
غنچه ی بزرگ و با ضربه بر سطح آب افتاد.همانطور که انتظار داشت قایق پیرمرد متوقف شد.غول
آبی با طمع به آنطرف شنا کرد و غنچه را گرفت.
با استفاده از این فرصت قایق لنگرگاه نیلوفر با سرعت هر چه تمام تر از مهلکه گریخت.
وقتی بازگشتند یکی از شاگردان پرسید«:برادر ارشد،غوالی آبی میتونن مزه چیزیو حس کنن؟»
وی ووشیان گفت«:معموال که نمیتونن...ولی میگم احتماال این یکی....شاید....شاید
....آه.....آچو».....
خورشید غروب کرده و باد سردی می وزید .وی ووشیان عطسه کرد و صورت خود را مالید«:شاید
قبل مرگش نتونسته هیچ دونه نیلوفری بخوره و وقتی داشته دزدکی دونه نیلوفر میدزدیده تو
دریاچه غرق شده و خب....آه....آه»....
جیانگ چنگ گفت «:و بخاطر آرزوی پیش از مرگشه که االن غنچه های نیلوفرو میخوره...پس
این حس بوجود میاد که داره به آرزوش میرسه!»
وی ووشیان گفت«:اوهوه....درسته!»
احساس میکرد کمرش پر شده از زخم های کهنه و جدید و این سوال بی جواب هنوز در ذهنش
می چرخید«:چطور میشه اینقدر بی انصافی؟چرا هر وقت اتفاقی میفته همه کتکا رو من میخورم؟»
یکی از شاگردان جواب داد«:شاید چون خیلی جذابی؟!»
دیگری گفت«:سطح تهذیبگریت باالست؟»
یکی دیگر گفت«:وقتی لباس تنت نیست گزینه بهتری واسه کتک خوردنی؟!»
همه تایید کردند و وی ووشیان گفت«:بچه ها ممنونم از تعریف هاتون...خیلی هیجان زده ام
کردین االن حس میکنم مو به تنم سیخ شده!»
شاگرد گفت «:قابلتو نداشت....برادر ارشد،تو هر دفعه ازمون حفاظت میکنی...بیشتر از اینا الیقته!»
وی ووشیان گفت«:اوه؟ بیشتر لیاقت دارم؟ خب بازم تعریف کنین بینم!!»
جیانگ چنگ که دیگر نمیتوانست این وضع را تحمل کند گفت«:خفه شین!اگه همینطوری ادامه
بدین میزنم قایقو سوراخ میکنم تا همه با هم بمیریم!»
آنها در حال عبور از مسیری کشتزاری بودند.درون مزرعه ها چندین زن کشاورز ریزاندام درحال
کار بودند.وقتی چشمشان به قایق افتاد به کنار زمین آمده و از دور با صدای بلند به آنها خوشامد
میگفتند«:هی!»
پسرها نیز همزمان به وی ووشیان اشاره کرد و گفت«:برادر ارشد،دارن تو رو صدا میکنن...دارن تو
رو صدا میکنن!»
وی ووشیان با دقت نگاه کرد.آنها وقتی وی ووشیان گروه را رهبری میکرد با او رودر رو شده
بودند،بالفاصله حالت وی ووشیان تغییر کرد،برخاست،دست خود را تکان داد و خنده کنان
گفت«:چه خبرا؟؟!!!»
قایق در آب جاری پیش میرفت.زنها از کناره آب قایق را دنبال میکردند و سخن میگفتند«:شما
پسرا بازم رفتین دونه نیلوفر بدزدین؟»
«بگین بینم چقدر کتک خوردین؟»
«ایندفعه دیگه چه خرابکاری کردین؟»
جیانگ چنگ وقتی این حرفها را شنید دلش میخواست وی ووشیان را با لگد از قایق به بیرون
پرتاب کند بعد با چهره ای پر از تنفر گفت«:شهرت تو حیثیت مکتب ما رو می بره!»
وی ووشیان با اعتراض گفت«:اگه گوش دادی گفتن <پسرا؟> ببخشیدا که همه ما با هم
بودیم....اگه آبروی من رفته شماها هم توش دخالت دارین!»
همانطور که آندو با هم بحث میکردند یکی از زنها گفت«:مزه اش خوب بود؟»
یکی از شاگردان که وحشت کرده بود گفت«:پس دلیلش اینه؟! عجب درسی....تو خیلی تو این
کارا خبره ای برادر ارشد!»
«میتونی بگی همیشه اینکارو روی قاعده اش انجام میده!»
«پسر بال.....هاهاهاهاهاها».....
جیانگ چنگ میخواست یکی از غنچه ها را بیندازد ولی وقتی احساس کرد چقدر شرم آور است
از این کار پشیمان شد.غنچه را پوست کند و خودش آن را خورد.
قایق به آرامی روی آب حرکت میکرد و یکی از زنها در لبه ساحل ایستاده و غنچه نیلوفر را که
پسرها از درون قایق برای آنها می فرستادند با قدمهای کوچکش جلوتر آمده و گرفت بعد خنده
کنان از آنجا رفت.وی ووشیان دست راست خود را باالی ابروها گرفته و محو منظره شد.در حین
خندیدن آه بلندی کشید.دیگران پرسیدند«:چی شده برادر ارشد؟» « ،حاال که دخترا افتادن دنبالت
آه میکشی؟»
وی ووشیان پارو را چرخاند و روی شانه نهاد و خندید«:چیز خاصی نیست...داشتم به اون موقعی
فکر میکردم که کلی صداقت بخرج دادمو الن جانو دعوت کردم یونمنگ ولی اون خیلی راحت
منو رد کرد!!»
پسرها همه انگشتشان را باال گرفتند«:وایی پس الن وانگجی اینه؟!!!»
وی ووشیان هنوز روحیه خود را حفظ کرده بود و گفت«:خفه شین! یه روزی میارمش اینجا و با
لگد میندازمش تو قایق....می برمش غنچه نیلوفر میدزدیم....بعد میندازمش جلو که پیرمرده با چوب
بامبو بزندش...اونم میفته دنبالم....هاهاهاها».....
پس از اینکه مدتی خندید به جیانگ چنگ خیره شد که با صورتی آویزان در جلوی قایق نشسته
و دانه های نیلوفر را میخورد.لبخندش ناپدید شد و آه کشید«:آییی...این بچه درست شدنی نیست!»
جیانگ چنگ با اخم گفت«:مشکلش چیه بخوام تنهایی بخورمشون؟»
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
وی ووشیان گفت«:یه نگاهی به خودت بنداز جیانگ چنگ...ولش کن اصن...من هیچ امیدی بهت
ندارم...وایسا و تو کل زندگیت بشین تنهایی همه چی بخور!»
قایقی که برای دزدیدن غنچه نیلوفر رفته بود حاال به خانه باز میگشت........
⚜⚜⚜⚜⚜مقر ابر
خارج از منطقه کوهستان تابستان بشدت سوزان بود اما درون منطقه کوهستانی سرما و آرامش
حکمفرما بود.
در جلوی النشی،دو نفر ایستاده بودند.باد سردی وزید و لباسهایشان آرام در باد مالیم برقص درآمد
با اینحال آنها بی حرکت مانده بودند.
الن شیچن و الن وانگجی هر دو ایستاده بودند.........
وارونه....
هیچ کدام چیزی نمیگفتند.هر دو به حالت مراقبه گرفته بودند.تنها صدایی که از آنجا به گوش
میرسید صدای جریان آب و پرندگان بود.کوچکترین صدایی از آنها شنیده نمیشد.لحظه ای بعد
ناگهان الن وانگجی گفت«:برادر!»
الن شیچن از حالت مدیتیشن خارج شد و با چشمانی آرام گفت«:بله؟»
الن وانگجی بعد از کمی سکوت پرسید«:تو هیچ وقت غنچه نیلوفر جمع کردی؟»
الن شیچن به او نگاه کرد و گفت....«:نه!»
اگر یکی از شاگردان مکتب گوسوالن میخواست دانه نیلوفر بخورد خودش برای جمع آوری غنچه
ها نمیرفت.الن وانگجی سر خود را کج و رو به پایین گرفته بود«:برادر میدونستی؟»
الن شیچن گفت«:چی رو؟»
الن وانگجی گفت «:دونه های نیلوفری که با ساقه چیده شده باشن مزه شون بهتره!»
الن شیچن گفت«:اوه؟ عجب چیزی...من تا حاال اینو نشنیده بودم....خب چرا همچین سوالی می
پرسی؟»
الن وانگجی گفت«:هیچی....االن وقتشه....دست بعدی»
آندو جایگاه خود را از راست به چپ تغییر داده و دستهایشان را جا به جا کردند.حرکتشان
رسمی،محکم و بی صدا بود.
الن شیچن میخواست چیزی بپرسد اما ناگهان چشمش به چیز دیگری افتاد و لبخند
زد«:وانگجی،مهمون داری!»
لبه راهروی چوبی،یک خرگوش پشمالوی سفید آرام به پای چپ الن وانگجی آویزان شده و بینی
صورتی خود را به پایش می مالید.الن شیچن گفت «:چطوری میتونه راهشو پیدا کنه تا اینجا
بیاد؟»
الن وانگجی به او گفت«:برگرد!»
با این حال خرگوش گوش نمیکرد.انتهای پیشانی بند الن وانگجی را به دهان گرفته و میکشید
انگار میخواست به این شکل الن وانگجی را با خود ببرد.الن شیچن به آرامی گفت«:خب شاید
میخواد همراهش بری؟!»
خرگوش نمیتوانست او را حرکت دهد پس در جای خود با خشم دوبار پرید.الن شیچن که حسابی
سرگرم شده بود گفت«:این همونه که خیلی شیطونه؟»
الن وانگجی گفت«:خیلی زیاد!»
الن شیچن گفت«:کال شیطنت داشتن به کسی آسیب نمیزنه....واقعا دوست داشتنیه...اگه درست
یادم باشه اینا دوتا بودن...این دو تا همیشه با همن مگه نه؟ چرا فقط این یکی اومده؟ نکنه اون
یکی مخالفه بیرون بازی کنن؟»
الن وانگجی گفت«:اونم میاد!»
همانطور که انتظارش میرفت کمی بعد یک خرگوش پشمالوی سفید دیگر به درون تاالر پرید.او
داشت دنبال دوستش میگشت.آن دو توپ برفی مدتی همدیگر را دنبال کردند.در انتها گوشه ای
نزدیک پای چپ الن وانگجی را یافته و همدیگر را در آغوش گرفته و آسوده ماندند.
خرگوش ها محکم بهم چسبیده بودند و با وجود وارونه بودن باز هم دیدن این صحنه زیبا و دل
انگیز بود....الن شیچن گفت«:اسماشون چیه؟»
الن وانگجی سر خود را تکان داد....انگار نمیخواست نامشان را بگوید یا اینکه میخواست بفهماند
نامی ندارند.هرچند الن شیچن گفت«:من شنیدم تو با فامیل صداشون میکنی!»
الن وانگجی ساکت بود و الن شیچن با صداقت گفت«:واقعا اسمای نازی دارن!»
ناگهان الن وانگجی دست خود را تغییر داد.الن شیچن گفت«:هنوز وقتش نشده که!»
الن وانگجی در سکوت دست خود را به حالت قبل بازگرداند.سی دقیقه بعد زمان به پایان رسید و
تمرین تمام شد.آندو یه یاشی برگشته و در آرامش نشستند.
یک خدمتکار برایشان میوه هایی سرد آورد تا عطش آنها بخاطر گرما را فرو بنشاند.هندوانه ای
قاچ شده کنارشان بود.هندوانه تکه تکه شده و در بشقابی از یشم نهاده شده و درخشش چشم
نوازی داشت.دو برادر روی حصیر زانو زدند.بعد از اینکه چند کلمه با هم رد و بدل کردند،درباره
فراگیری درسهای روز قبل گفتگو نمودند و باالخره شروع به خوردن هندوانه کردند.
الن شیچن تکه ای هندوانه به دهان گذاشت بعد دید الن وانگجی همانطور به بشقاب هندوانه
خیره مانده است پس او نیز بصورت غریزی متوقف شد.کمی بعد الن وانگجی به سخن درآمد و
گفت«:برادر!»
الن شیچن گفت«:چی شده؟»
الن وانگجی گفت«:تا حاال پوست هندونه خوردی؟»
الن شیچن با شگفتی گفت«:مگه پوست هندونه رو هم میشه خورد؟»
بعد از لحظه ای سکوت،الن وانگجی جواب داد«:شنیدم با حرارت زیاد میشه پختش!»
الن شیچن گفت«:خب شاید بشه!»
الن وانگجی گفت«:شنیدم مزه خوبی داره!»
«من که تا حاال امتحان نکردم!»
«منم تا حاال نخوردم!»
«....هم »...الن شیچن گفت «:میخوای یکی بجات امتحان کنه مزه شو بگه؟»
الن وانگجی پس از کمی فکر با چهره ای جدی سر خود را تکان داد .الن شیچن هم نفس راحتی
کشید.بنا به دالیلی احساس میکرد نیازی نیست بپرسد برادرش از کجا اینها را شنیده است!!!....
روز بعد،الن وانگجی تنهایی به پایین کوهستان رفت.
اینکه او تنها به پای کوه برود عجیب نبود بلکه رفتن به بازار چیز عجیبی بود.
مردم از همه طرف می آمدند و میرفتند.آنها معموال آدمای زیادی نمی دیدند چه درون مکتب چه
در زمین شکار.حتی در جلسات گفتگوی مکاتب هم همیشه جمعیت به شکلی منظم دسته بندی
میشدند و همه چیز اینطور درهم نبود.اصال جای تعجب نبود که در میان این شلوغی پای کسی
لگد شود یا کسی به ارابه ای برخورد کند.الن وانگجی هیچ وقت عالقه ای به برقراری رابطه
سایت //myanimes.irمترجم ماسک شیشه ای
استاد تعالیم شیطانی
فیزیکی با افراد نداشت.وقتی وضعیت را دید،در ابتدا کمی تردید کرد با اینهمه متوقف نشد.تصمیم
گرفت از کسی مسیر را بپرسد.هرچند بعد از کمی بررسی کسی را نیافت که بتواند از او سوال کند.
همان موقع بود که الن وانگجی فهمید نه تنها اون خوشش نمی آید به دیگران نزدیک شود بلکه
دیگران هم عالقه ای به نزدیک شدن به او نداشتند.
او نسبت به تمامی افراد حاضر در بازار بی اندازه متفاوت و خاص مینمود.حتی یک شمشیر هم
روش دوش داشت.دستفروشان،کشاورزان و عابران پیاده کم پیش می آمد ارباب های جوانی چون
او را از نزدیک ببینند با اینحال همه در بی توجهی به او از هم سبقت می گرفتند.برخی میترسیدند
او یکی از وارثان گس تاخ مکاتب باشد پس می ترسیدند بطور اتفاقی به او توهین کنند و از حالت
جدی چهره اش هراس داشتند .حتی الن شیچن یکبار به شوخی گفته بود هیچ موجود زنده ای
نیست که چند متر از وانگجی فاصله نگیرد و بر جای خود منجمد نشود!!هر گاه الن وانگجی از
جایی میگذشت تنها زنان به او نگاه میکردند البته آنها هم به خودشان جرات نمیدادند به او خیره
شوند وانمود میکردند مشغول هستند ولی با سرهایی پایین دزدکی تماشایش میکردند و بعد که او
میرفت پشت سرش جمع شده و میخندیدند.
الن وانگجی مدتی همانطور راه رفت تا اینکه پیرزنی را دید که جلوی در خانه خود را جارو میزد.از
او پرسید«:می بخشید نزدیک ترین دریاچه نیلوفر نزدیک به اینجا کجاست؟»
بینایی پیرزن چندان خوب نبود و همه چیز را تار میدید .او نفس نفس میزد و نمی توانست او را
درست ببیند«:از این راه دو سه مایل جلوتر برو...یه خونه ای هست که کلی نیلوفر کاشته!»
الن وانگجی سرش را تکان داد«:ممنونم!»
پیرزن گفت «:ارباب جوان،شبا به کسی اجازه نمیدن بره به دریاچه،اگه میخوای بری عجله کن که
قبل تاریک شدن هوا بتونی برگردی!»
الن وانگجی دوباره تکرار کرد«:ممنونم!»
وقتی خواست برود.متوجه شد که زن چوب بامبویی بلندش را در هوا بلند کرده و نمیتوانست شاخه
ای که در زیر سقف خانه اش گیر کرده بود را در بیارود پس الن وانگجی اشاره ای به شمشیرش
کرده و با پرتاب شدن انرژی شمشیر شاخه افتاد و او نیز راهش را کج کرده و رفت.با توجه به
سرعت او دو سه مایل مسیر طوالنی نبود.الن وانگجی مسیری که پیرزن به او نشان داده بود را
بدون توقف دنبال کرد.
نیمی از مسیر را طی کرد یک مغازه دید بعد ساختمان ها کمتر شدند.وقتی یک مایل را طی کرد
تمام مسیر اطرافش را زمین هایی سبز و راه های پر پیچ و خم گرفت.تنها هر از چند گاهی با کلبه
های کوچک و کهنه روستایی مواجه میشد که از دودکش هایشان دود به آسمان می رفت.چند
کودک را دید که در مزرعه بازی میکردند و بطرف هر کسی که از آنجا میگذشت گل پرت کرده
و میخندیدند.این صحنه آنقدر دل انگیز بود که الن وانگجی کمی صبر کرد و به تماشا ایستاد
هرچند دریافت که کودکان خجالتی و بیش از اندازه جوان بودند و سعی داشتند خودشان را پنهان
کنند .او نیز قدمی به جلو برداشته و به راهش ادامه داد.وقتی نیمی از مسیر را طی کرد چیز سردی
روی گونه خود احساس نمود.....قطرات باران بودند که باد آنها را جا به جا میکرد....
او به آسمان نگریست.ابرهای تیره چنان آسمان را پر کرده بودند انگار میخواستند بر زمین بریزند.او
سریعتر راه رفت اما باران از او سریعتر بود.
ناگهان،مردمی را در مزرعه ای جلوتر دید.قطرات باران شدت گرفت بودند با اینحال نه دنبال
پناهگاه میگشتند و نه چتر روی سر خود داشتند.بنظر میرسید دور چیزی را دایره وار گرفته بودند
و به هیچ چیز دیگری توجه نداشتند.الن وانگجی به آن طرف قدم برداشت.کشاورزی را بر زمین
دید که از درد می نالید.
الن وانگجی پس از گوش دادن به سخنانشان ماجرا را فهمید.وقتی کشاورز در مزرعه بوده با یک
گاو نر برخورد کرده و حاال نمیتوانست از جای خود برخیزد و ناحیه ای در کمر یا پایش درد میکرد
که نمیدانست کجاست....گاو نری که این جرم را انجام داده بود در انتهای زمین ایستاده و دمش
را میچرخاند و جرات نداشت نزدیک بیاید.صاحب گاو رفته بود تا دکتر خبر کند بقیه کشاورزان هم
جرات نمیکردند فرد زخمی را از جای خود بلند کنند مبادا استخوانش از جا در برود.تنها میتوانستند
به همین شیوه از او محافظت کنند.تا اینکه باران باریدن گرفت.نم نم باران قابل تحمل بود اما
طوفان شدت گرفت.
باران که سنگین تر و شدید تر شد یکی از کشاورزان با عجله به خانه رفت تا چتری بیاورد.اما خانه
اش بسیار دور بود و به این زودی باز نمیگشت.بقیه کشاورزها با اضطراب آنجا ایستاده و کاری از
دستشان بر نمی آمد فقط سعی میکردند تا جای ممکن از بارش باران روی کشاورز زخمی جلوگیری
کنند.ولی اگر این کار هم جواب میداد دائمی به نظر نمیرسید.هرچند اگر چتر هم میرسید باز تنها
یکی بود....نمیشد برخی را با چتر از باران حفظ کرد و بقیه را نگهداشت میشد؟
یکی از کشاورزان نفسی کشید و خشمگینانه گفت«:لعنتی هنوز یه دقیقه هم نشده ...بارون دیگه
چرا؟!»
در این لحظه یکی دیگر از کشاورزان گفت«:بیاین اونجا یه آلونک بسازیم الاقل...بتونیم یه مدتی
دوام بیاریم زیر بارون»...
نه خیلی دورتر از آنجا،کلبه ای دور افتاده و قدیمی وجود داشت که تنها چهار ستون آن باقی مانده
بود.یکی از پایه هایش کج شده و پایه دیگرش بخاطر شرایط جوی از بین رفته بود.
یکی از کشاورزان با تردید گفت «:نباید اونو از جاش حرکت ندیم؟»
«خب...چند قدم مشکلی نیست»....
همه دست به دست هم دادند و کشاورز زخمی را با دقت جا به جا کردند.دونفر از کشاورزان پایه
های آلونک را نگهداشته بودند دو نفر هم هر چه تالش میکردند نمیتوانستد سقف را
نگهدارند.دیگران بیشتر آنها را تشویق میکردند تا آن را نگه دارند،آن دو نیز از تمام قدرت خود
استفاده میکردند،صورتشان سرخ شده بود و با این حال سقف یک ذره هم جا به جا نشد.دو نفر
دیگر هم به کمک آمدند ولی هیچ به هیچ!!
سقف آلونک از چوب،آجرهای سفالی،الیه هایی از گل و علف خشک شده درست شده بود.اصال
سبک نبود ولی نمیتوانست آنقدر هم سنگین باشد که چهار مرد کشاورز که سالها در مزرعه کار
کرده بودند نتوانند آن را جا به جا کنند.
الن وانگجی وقتی هنوز نزدیک آنها نشده بود متوجه موضوع شد....بطرف آلونک رفت،خم
شد،گوشه ای از سقف را به یک درست گرفته و بلند کرد....کشاورزان شوکه شده بودند.
مرد جوانی سقف را از جا بلند کرده بود کاری که چهار مرد از پس انجامش بر نیامدند!
لحظه ای بعد یکی از کشاورزان چیزی را در گوش بقیه پچ پچ کرد.آنها با قدری تردید،کشاورز
زخمی را به آنجا بردند.وقتی وارد کلبه شدند،همه به الن وانگجی خیره شده بودند.الن وانگجی
نیز به جلو نگاه میکرد.
پس از اینکه شخ ص زخمی را پایین گذاشتند تک تک همه وارد شدند«:ا-ارباب جوان میتونی
ولش کنی ما نگهش میداریم»....
الن وانگجی سرش را تکان داد.دو کشاورز اصرار کنان گفتند«:شما خیلی جوونین....اینطوری دوام
نمیارین!»
با گفتن این حرفها دستان خود را باال گرفتند تا در نگهداشتن سقف به او کمک کنند.الن وانگجی
نگاهشان کرد و چیزی نگفت تنها بخشی از قدرت خود را جمع کرد.یکباره چهره کشاورزها در هم
رفت.
الن وانگجی بازگشت و دوباره قدرت خود را بکار گرفت.کشاورزها با شرمندگی عقب رفتند و گوشه
ای چمباتمه زدند.
سقف چوبی بیش از انتظار آنها سنگین بود.اگر آن جوان سقف را رها میکرد آنها هرگز نمیتوانستند
نگهش دارند.کسی با ترس و لرز گفت«:چقدر عجیب....واسه چی حاال که اومدیم داخل بنظرم
هوا سردتره ؟!»
هیچ کدام از آنها نمیتوانست در میان آلونک،شبحی آویزان با موهای پریشان و زبانی کش آمده را
ببیند.از بیرون باد و بار ان به کلبه می کوبید.آن شبح نیز همراه باد جلو و عقب می چرخید و حس
وهم آور بیشتری را در کلبه می پراکند.
این شبح همان چیزی بود که سقف را بی دلیل سنگین کرده بود و انسان های عادی به هیچ
شکلی نمیتوانستند آن را از جایش بلند کنند.
الن وانگجی ابزار رها کردن روح را با خود همراه نداشت.از آنجایی که بنظر نمیرسید این مخلوق
خیال آسیب زدن به کسی را داشته باشد او نیز نمیتوانست بدون هیچ توجهی روح را از میان ببرد.
پس از لحظاتی بنظر رسید نمیتواند آن شبح آویزان را به رفتن ترغیب کند پس تصمیم گرفت فعال
سقف را همانطور نگهدارد.بعد میتوانست گزارشش را بدهد و به کسانی بگوید تا برای رسیدگی به
آن بیایند.
شبح پشت سر الن وانگجی صداهای عجیبی از خود در می آورد.همراه باد به این طرف و آنطرف
میرفت و غر میزد«:خیلی سرده»....
او اطراف را گشت و یکی از کشاورزان را برای تکیه زدن پیدا کرد تا کمی از او گرما بگیرد.ناگهان
کشاورز بر خود لرزید.الن وانگجی کمی سر خود را کج کرده و از گوشه چشم نگاه عبوسی به او
انداخت.شبح هم بر خود لرزید و به حال زار خود بازگشت .زبانش دراز تر شد و غرغرکنان گفت«:ع-
عجب بارون سنگینی....اینجا از همه طرف بازه....هوا خیلی سرده»....
تا زمانی که دکتر رسید.کشاورزان جرات نداشتند به الن وانگجی نزدیک شده و با او سخن
بگویند.وقتی باران متوقف شد و زخمی را از آلونک بیرون بردند.الن وانگجی نیز سقف را بدون
اینکه چیزی بگوید گوشه ای رها کرد.
وقتی به دریاچه رسید.خورشید غروب کرده بود.او میخواست وارد دریاچه شود که زنی میانسال
سوار بر قایقی کوچک از دور به آنجا رسید و گفت«:هی هی هی ...اینجا چیکار میکنی؟»
الن وانگجی گفت«:میخوام غنچه نیلوفر بردارم!»
زن گفت «:از وقتش گذشته این موقع نمیزاریم کسی وارد بشه....امروز نمیشه برو یه وقت دیگه
بیا!»
الن وانگجی گفت«:زیاد نمیمونم....فقط یه کمی الزم دارم!»
زن گفت«:نه یعنی نه...این قانونه...منم این قانون رو نذاشتم میتونی بری با صاحبش حرف بزنی!»
الن وانگجی پرسید«:صاحب این دریاچه کجاست؟»
زن گفت «:اون خیلی وقت پیش رفته خونه سوال جواب کردن من فایده نداره...اگه بزارم بری
داخل بعدا صاحب دریاچه منو سرزنش میکنه لطفا واسه من سختش نکن!»
در این لحظه بود که الن وانگجی هم تصمیم گرفت بیش از اینها به او اصرار نکند.سری تکان
داد و گفت«:می بخشید که مزاحمتون شدم!»
ظاهرش آرام بود اما همه چیز در اطرافش هاله ای از نا امیدی را ساطع میکرد.
زن وقتی دید لباسهای سفیدش بخاطر باران خیس شده و چکمه هایش پوشیده از گِل هستند با
لحن مهربانانه تری گفت «:امروز دیر اومدی...فردا زودتر بیا....از کجا اومدی؟ بارون خیلی شدید
بود ....خیلی جوونی....تو که زیر این بارون تا اینجا نیومدی درسته؟ چرا با خودت چتر نیاوردی؟
مگه خودنتون از اینجا خیلی دوره؟»
زن سر خود را خاراند و با تردید دنبال راه حل میگشت.در پایان گفت....«:خیلی خب میزارم بری
داخل...فقط یه ذره...فقط یه کم باشه؟ اگه میخوای غنچه نیلوفر بچینی عجله کن...اگه کسی
ببیندت منم مجبور میشم به صاحبش خبر بدم...زشته تو این سن و سال سرزنشم کنن میدونی؟!»
روی راهروی کلبه چوبی،گلدانی از جنس یشم وجود داشت.درون گلدان،چند غنچه نیلوفر با ساقه
هایشان قرار گرفته بود
گلدان یشم و ساقه نیلوفرها بلند و باریک بودند و صحنه ای زیبا و رویایی را تداعی میکردند.
الن شیچن لیه بینگ را برداشته و کنار گلدان نشست.سرش را کج کرد و مدتی با تردید به آنها
خیره شد.بعد با احتیاط فراوان،یکی از غنچه ها را برداشت و پوستش را کند تا بداند آیا واقعا وقتی
ساقه نیلوفر به غنچه متصل باشد طعم آنها فرقی خواهد داشت؟
حتما باید طعم بی نظیری میداشتند زیرا که الن وانگجی حقیقتا خوشحال بود........
وقتی الن وانگجی بازگشت وی ووشیان به شمارش عدد هزار و سیصد و هفتاد و یک رسیده
بود«:هزار و سیصد و شصت و نه ،هزار و سیصد و هفتاد،هزار و سیصد و هفتاد و یک»....
او پایش را باال آورد و بارها و و بارها به توپ پردار ضربه زد.توپ پردار به هوا میرفت و محکم
سقوط میکرد و او دوباره با پا ضربه محکمتری به توپ میزد.بنظر میرسید نخی نامرئی به آن وصل
شده یا بخشی از بدن وی ووشیان بود و نمیشد نخ را از او جدا کرد.
همزمان بچه ها به این نخ بی شکل و این ارتباط نامرئی خیره نگاه میکردند.بعد صدای وی ووشیان
را در حین شمارش شنید«:هزار و سیصد و هفتاد و دو،هزار و سیصد و هشتادو و یک»....
الن وانگجی ساکت ماند.در زیر باران تحسین و شگفتی بچه ها،وی ووشیان اینطور به آنها خیانت
میکرد.از طرفی دیگر،بیشتر بچه هایی که داور مسابقه بودند در قضاوت تردید داشتند در نتیجه
هیچ کدام اصال متوجه کوچکترین اشتباهی نشدند.الن وانگجی با چشمان خود دید که وی ووشیان
از هفتاد و دو به هشتاد و یک پرید سپس از هشتاد و یک یه نود؟!!! وقتی وی ووشیان میخواست
یک جهش شمارش دیگر انجام دهد چشمش به الن وانگجی افتاد.چشمانش درخشید.میخواست
نام او را صدا کند که با یک محاسبه اشتباه ضربه بلندی به توپ پردار نواخته و توپ از سرش عبور
کرد و پشت سرش سقوط نمود.
وی ووشیان پیش از تکمیل شدن سقوط توپ پردار،به عقب لگدی انداخت و با پاشنه پا آن را
نجات داد.لگد آخرش بسیار بلند بود و ولوله ای در میان جمع انداخت«:هزار و شیشصد!» بچه ها
با هیجان و شگفتی او را تشویق میکردند.
نتیجه آشکار بود!!! دختربچه ای جیغ کشید«:هزار و شیشصد!!! اون برد ....تو باختی!!!»
وی ووشیان بدون نشان دادن هرگونه تردید پیروزی متقلبانه خود را به رخ میکشید.الن وانگجی
هم دستش را باال برده و چند باری کف زد.
هرچند یکی از پسرها ابرو در هم کشید و انگشت خود را در دهان نهاده و گاز گرفت«:من....حس
میکنم...یه چیزی اشتباهه!»
وی ووشیان گفت«:کجاش اشتباهه؟»
پسر گفت«:چرا بعد از نود یهو هزار تای دیگه اضافه شد؟ معلومه یه چی اشتباهه!!»
بنظر میرسید بچه ها به دو گروه تقسیم شده بودند.یک گروه که کامال تحت نفوذ وی ووشیان
قرار داشتند غرغرکنان میگفتند«:اصن امکان نداره تو فقط نمیخوای شکستت رو قبول کنی!»
وی ووشیان هم اینطور فرضیه سازی میکرد«:چرا بعد نود نباید هزار بیاد ....خب درسته دیگه؟!
خودت بشین حساب کن بعد نه چنده؟»
پسر با سختی فراوان انگشتان خود را باال گرفته و به شمردن پرداخت.....«:هفت،هشت،نه،ده»....
در اینجا وی ووشیان سریع مداخله کرد«:دیدی؟؟ ده بعد نه میاد....پس صد بعد از نود میاد!!»
پسر هنوز اطمینان نداشت.....«:واقعا؟؟ ولی فکر نکنم؟؟؟»
وی ووشیان گفت«:چطور شد؟ اگه حرفمو باور نداری بیا بریم از آدمای خیابون بپرسیم»....
او اطراف را نگاه کرد و با جهشی بلند به طرف کسی رفت«:اوه هی،یکی پیدا کردم ....شما ارباب
جوان....شما خیلی مطمئن بنظر میاین....میشه وقتتونو بگیرم؟»
و الن وانگجی که منتظرش بود گفت«:چی شده؟»
وی ووشیان گفت«:میشه ازتون یه سوال بپرسم؟»
الن وانگجی گفت«:بله»
وی ووشیان گفت«:می بخشید ولی بعد از نود چنده؟»
الن وانگجی گفت«:صد!»
الن وانگجی ولیک شکری را در دهان گرفته و نه آن را می جوید و نه می توانست تفش کند در
نتیجه نمیتوانست هیچ چیزی بگوید.وی ووشیان گفت«:اگه نمیخوریش بدش خودم!» او ولیک
شکری را چسبیده و میخواست پسش بگیرد اما هر چه تالش کرد نتوانست آن را از دهانش
دربیاورد.بنظر میرسید الن وانگجی آن را با دندان گرفته باشد.وی ووشیان خندید«:پس میخوریش
یا نه؟»
الن وانگجی میوه را گاز زد «:میخورم!»
وی ووشیان گفت «:خیلی هم خوب...اگه بازم خواستی بگو....آخه تو از بچگیت همین شکلی بودی
همه چیو تو دلت نگه میداری و نمیگی چی میخوای!»
بعد از اینکه مدتی خندید به سمت شهر راه افتادند.
وی ووشیان همیشه در خیابان ها به موذی گری و شیطنت دست میزد.دائم می دوید و هر چه می
دید میخواست.وقتی چیز جالبی میدید باید حتما به آن دست میزد یا وقتی بوی چیزی که آب
دهان را راه می انداخت در هوا می پیچید باید حتما امتحانش میکرد.بخاطر تشویق های او الن
وانگجی هم چندباری خوراکی هایی را امتحان کرد که سابقا به آنها دست هم نمیزد.وقتی آنها را
تماماً خورد وی ووشیان پرسید«:چطور بود؟ چطور بود؟» گاهی الن وانگجی میگفت خوبه و گاهی
میگفت عالی بود زمان هایی هم بود که او معتقد بود طعم عجیبی داشته اند.هربار این اتفاق می
افتاد وی ووشیان میخندید و خوراکی را از او میگرفت و دیگر نمیگذاشت از آن بخورد.
آنها اکنون قصد داشتند جایی برای خوردن ناهار پیدا کنند ولی وی ووشیان در طی مسیر از شرق
تا غرب دهانش جنبیده و هر چه گیرش آمد را خورده و حاال کامال سیر بود.او با تنبلی راه
میرفت،آندو یک مغازه سوپ فروشی یافتند نشستند تا مقداری سوپ بخورند.
وی ووشیان در حین خوردن با برش های تربچه بازی میکرد و انتظار سوپ دنده خوک با ریشه
نیلوفری که سفارش داده بود را میکشید که دید الن وانگجی سرپا ایستاده با شگفتی از او
پرسید«:داری چیکار میکنی؟»
الن وانگجی گفت«:زود بر میگردم!» همانطور که گفته بود کمی بعد بازگشت.همزمان با ورودش
سوپ هم رسید.وی ووش یان جرعه ای از سوپ سرکشید.وقتی پیشخدمت رفت او پچ پچ کنان به
الن وانگجی گفت«:مزه ش خوب نیست!»
الن وانگجی مقداری از سوپ را امتحان کرده و گفت«:چطور؟»
وی ووشیان با قاشق سوپ درون کاسه را هم زد«:نیلوفرا نباید اینقدر سفت باشن...اگه رنگشون
صورتی بود بهتر میشد....ادویه شم زیاده...خوب نجوشیده و همه مواد خوب با هم مخلوط
نشدن...یجورایی به خوبی سوپی که شیجیه ام درست میکرد نیست!»
او داشت مانند همیشه سخن میگفت و تصور میکرد الن وانگجی وقتی به سخنانش گوش فرا
میدهد و هر بار با «اممم» پاسخ بدهد ولی الن وانگجی نه تنها مشتاقانه به او گوش میداد بلکه
پرسید«:ادویه ش چطوری باید باشه؟ مواد و چاشنی چی الزم داره؟»
وی ووشیان که انگار متوجه چیزی شده بود با حیرت گفت«:هانگوانگ جون،تو که خیال نداری
واسه من سوپ نیلوفر درست کنی مگه نه؟ نکنه االن رفتی ببینی چطوری درستش میکنن؟؟»
پیش از آنکه الن وانگجی چیزی بگوید او به خنده افتاد«:هاها،هانگوانگ جون من نمیخوام تو رو
دست کم بگیرم ولی تو مکتب شما هیچ کسی تو آشپزخونه کار نمیکنه بعدشم ذائقه شما با این
مزه ها جور نیست...شک دارم بتونی چیزی درست کنی که قابل قبول باشه!»
الن وانگجی یک جرعه از سوپ خود خورده و نه چیزی را تایید کرد و نه رد نمود...وی ووشیان
هنوز منتظر پاسخ احتمالی او بود با اینحال او شبیه یک کوهستان محکم و ساکت بود وی ووشیان
دیگر طاقت نیاورد دوباره پرسید«:الن جان،منظورت اینه که میخوای واسم آشپزی کنی؟»
در نهایت شگفتی الن وانگجی هنوز ساکت بود و جوابش نه آری بود و نه خیر!
وی ووشیان دیگر داشت اذیت میشد از جای خود برخاست دستانش را گوشه میز قرار داد و
گفت«:نمیشه یه چیزی بگی؟»
الن وانگجی گفت«:امم»
وی ووشیان گفت «:خب این یعنی آره یا نه؟ الن جان،عزیزم،همه حرفام واسه این بود که اذیتت
کنم...اگه واق عا میخوای واسم چیزی بپزی و قابلمه رو هم بسوزونی تهش سوراخ بشه...باور کن
من قابلمه رو هم میخورم!»
الن وانگجی گفت«:نیازی به این کار نیست!»
وی ووشیان کم مانده بود روی زانو پریده و التماس کند«:خب واسم غذا می پزی یا نه؟ لطفا واسم
غذا بپز هانگوانگ جون،من میخورمش!»
الن وانگجی بدون تغییری در حالت و چهره خود وی ووشیان را وادار کرد درست بنشیند«:درست
وایسا!»
وی ووشیان با لحن هشدار آمیزی گفت«:اِر-گاگا،تو نمیتونی اینطوری باهام رفتار کنی!»
در پایان،الن وانگجی زیر بار اذیت ها و شیطنت های وی ووشیان دوام نیاورد دستش را گرفت و
گفت«:قبال درست کردم!»
«هاه؟» وی ووشیان با شگفتی گفت «:قبال واسم غذا پختی؟ کی؟ چی پختی؟ چرا من یادم
نیست؟»
الن وانگجی گفت«:مهمونی مکتب!»
وی ووشیان گفت «:اون شب،غذاهایی که من فکر کردم از هونان شهر سایی آوردی رو تو با
دستای خودت درست کرده بودی؟»
الن وانگجی گفت«:امم»
وی ووشیان مات و مبهوت ماند.پرسید«:تو خودت اونا رو درست کرده بودی؟ اصال همچین
آشپزخونه ای توی مقر ابر وجود داره؟»
«....معلومه!»
« یعنی تو سبزیجات رو شستی و خوردشون کردی؟ بعد روغن ریختی تو ماهیتابه و اینا؟ چاشنی و
ادویه زدی بهشون؟»
«امم»
«تو....تو »....وی ووشیان نمیدانست باید چه بگوید.در پایان با یک دست یقه الن وانگجی را
چسبید گردنش را در آغوش کشید و به وحشیانه ترین شکل ممکن او را بوسید.
خوشبختانه آندو همیشه مکان هایی دور از دید بقیه و جاهایی تاریک یا در کنار دیوار را انتخاب
میکردند.الن وا نگجی او را نگهداشت و چرخید بطوری که دیگران اگر هم میخواستند ببیند تنها
میتوانستند پشتش را ببیند درحالیکه دستهای وی ووشیان دور گردن الن وانگجی پیچیده شده
بود.
وی ووشیان وقتی دید او چطور خودش را کنترل میکند دستش را دراز کرده و او را لمس
کرد،میتوانست گرمایش را احساس کند.الن وانگجی دست پر شیطنت او را گرفته و با لحن هشدار
آمیزی گفت«:وی یینگ!»
وی ووشیان گفت«:من که نشستم روی پاهات دیگه؟ چرا اسممو صدا میکنی؟»
الن وانگجی ساکت ماند .وی ووشیان بعد از این پاسخ با چهره ای جدی گفت«:متاسفم...زیادی
هیجان زده شدم...الن جان تو چرا اینقدر توی همه کاری خوبی؟ توی بی نظیری حتی آشپزیتم
حرف نداره!»
تعریف های او پر از صداقت بود.الن وانگجی از کودکی تعریف ها و تشویق های زیادی شنیده
بود اما هیچ کدامشان به اندازه این یکی برایش خاص نبود آنقدر که نتوانست جلوی شکوفه زدن
لبخندش را بگیرد.او وانمود کرد آرام است«:همچین کار سختی هم نبود»
وی ووشیان گفت«:چرا بوده...تو اصن خبر نداری چند دفعه منو از آشپزخونه پرت کردن بیرون!»
الن وانگجی گفت«:قابلمه رو سوزوندی و یه سوراخ تهش درآوردی؟»
وی ووشیان گفت «:فقط یه دفعه...یادم رفت آب بریزم توش...من چه میدونستم قابلمه میسوزه؟
اینطوری نگاه نکن همین یه دفه بود بابا!»
الن وانگجی گفت«:چی گذاشته بودی داخل قابله؟»
وی ووشیان کمی فکر کرده و بعد با لبخند گفت«:ای بابا این واسه خیلی وقت پیشه چطور میشه
یادم بمونه؟؟فراموشش کن»
الن وانگجی چیزی نگفت اما ابروی خود را باال برد.وی ووشیان هم وانمود کرد اصال متوجه تغییر
حالت او نشده است.بعد شبیه کسی که چیزی بیاد آورده باشد دستانش را از روی پشیمانی باال
گرفت «:اون موقع چرا بهم نگفتی خودت غذا پختی؟ من خیلی احمقم....اون شب خیلی غذا
نخوردم!»
الن وانگجی گفت«:نگران نباش...وقتی برگشتیم واست بیشتر آماده میکنم!»
این همان چیزی بود که وی ووشیان انتظارش را میکشید،او آنقدر خوشحال بود که حتی در سوپ
ریشه نیلوفرش هم هیچ عیب و ایرادی نمی یافت.
آنها رستوران را ترک کرده و مدتی اطراف را گشتند.غوغایی از روبروی مسیرشان شنیدند.مردم
منطقه ای پوشیده با چیزه ایی کوچک را محاصره کرده و حلقه هایی را پشت سر هم به زمین
پرت میکردند.
وی ووشیان گفت«:این یکی عالیه!» او الن وانگجی را چسبید و سه حلقه از دستفروش گرفت«:
دستفروش فریاد کشید«:ارباب جوان،دیگه بیش از حد دور ایستادی! اینطوری هیچی گیرت
نمیادا...اگه پولتو از دست دادی سر من غر نزنیا!»
وی ووشیان گفت«:من دور ایستادم تا تو هم اموالتو از دست ندی!»
جمعیت به خنده افتاد«:چه ارباب جوان با اعتماد بنفسیه!»
حقه او در ابتدا ساده به نظر میرسید اما در حقیقت هرکدام از ابزارها فاصله معینی داشتند و کنترل
نیروی پرتاب برای انسان های عادی ممکن نبود هرچند برای تهذیبگر ها این موضوع اصال کار
سختی نبود.پس تمام لذت این بازی به فاصله و پرتاب از راه دور بود....وی ووشیان میخواست
عقب تر برود حتی آنقدر داشت زیاده روی میکرد که پشت به دستفروش نمود و جمعیت با دیدن
وضعیت او قهقهه سر دادند.با این حال چند ثانیه بعد وی ووشیان حلقه را چرخاند و با ضربه بلندی
پرتابش کرد.حلقه درست روی سر الک پشت چینی فرود آمد.
هم دستفروش و هم مردم شگفت زده شدند.وی ووشیان چرخی زده و خنده کنان بطرف الن
وانگجی رفت و دو حلقه ای که در دست داشت را روبرویش گرفته و گفت«:میخوای امتحان
کنی؟»
الن وانگجی گفت«:بله!» او کنار وی ووشیان ایستاد«:کدومو میخوای؟»
در اجناس خیابانی نمیتوان کاالی با کیفیت باال یافت.آن اجناس هم تا حدی معمولی و با کیفیت
مناسبی بودند و از دور ظاهر جالب توجهی داشتند.الک پشت چینی که وی ووشیان انتخاب کرد
از همه بهتر بود.پس او دوباره آن اشیا را بررسی کرد بنظرش آمد همه شان زشت هستند و او هیچ
کدام را نمیخواهد و تصمیم گیری برایش سخت شده بود.ناگهان یک االغ بسیار زشت در میان
اشیا دید این االغ آنقدر زشت بود که توجه هیچ کسی را جلب نمی کرد او با خوشحالی گفت«:همین
که شبیه سیب کوچولوئه خوبه...بیا بیا همونو بگیر واسم!»
الن وانگجی سر خود را تکان داد.او نیز 3متر دور تر از وی ووشیان ایستاد و چرخید و حلقه را
الن وانگجی درحالیکه الک پشت را در یک دست گرفته بود گفت«:وقتی برگشتیم اینو بزارم
کجا؟»
وی ووشیان حقیقتا پاسخ این سوال را نمیدانست.
الک پ شت بزرگ و سنگین بود و اصال طراحی زیبایی نداشت.با آن سر بزرگش تنها میشد او را
ابلهانه و خنده دار دانست وی ووشیان وقتی دقیق تر نگاهش کرد متوجه شد خالق آن واقعا بی
دقت بوده زیرا چشمهای الک پشت لوچ و مردمک هایش ریز و گرد بودند.در هر صورت ظاهر
الک پشت چندان مهم نبود ولی این وسیله با مقر ابر سازگاری نداشت.اینکه الک پشت را کجا
می توانستند بگذارند خودش مشکل بزرگی بود.
وی ووشیان مدتی فکر کرد و گفت«:جینگشی؟»
بعد از گفتن این حرف کمی فکر کرد،سر خود را تکان داد و ایده خود را نپذیرفت«:جینگشی برای
گیوچین نواختن و بخور سوز وندن مناسبه...همچین جای آرامبخشی که بوی چوب صندل توش
موج میزنه خیلی با این الک پشت مسخره میشه!»
وقتی الن وانگجی شنید که او جینگشی را جایی آرامبخش میداند که برای سوزاندن بخور و
گیوچین نواختن مناسب است به او خیره شد انگار میخواست چیزی بگوید اما نگفت.وی ووشیان
ادامه داد «:ولی اگه نذاریمش تو جینگشی و تو یه جای دیگه مقر ابر بزاریمش که پرتش میکنن
بیرون!»
الن وانگجی در سکوت تایید کرد.
وی ووشیان مدتی تردید کرد در پایان آنقدر احساس شرمندگی نمیکرد که بگوید –بیا بزاریمش
تو اتاق عموت ولی بهش نگیم کار ما بوده؟! –او با پای خود لگدی انداخت و درحالیکه فکری
داشت گفت«:فهمیدم....بیا بزاریمش تو النشی!»
الن وانگجی پیش از سوال پرسیدن کمی فکر کرد و پرسید«:چرا النشی؟»
وی ووشیان گفت«:نمیدونی چرا؟ اگه بزاریمش تو النشی وقتی داری به سیژویی،جینگ یی و بقیه
آموزش میدی اگه ازت پرسیدن این جریانش چیه؟؟ بهشون میگی این الک پشت رو یه هنرمند
خالق مرموز ساخته تا خاطره کشتن شوانووی قاتل توسط تو رو زنده نگهداره...همچین معنی
عمیقی داره اینطوری شاگردای مکتب گوسوالن انگیزه پیدا میکنن و تا پا جای پای ارشدهاشون
بزارن و سعی میکنن پیشرفت کنن...حاال شاید اون الک پشت غول آسا رو نباشه ولی حتما پرنده
سرخ خونریز،ببر سفید وحشی،اژدهای تشنه به خون الجورد و همچین چیزهایی منتظر این بچه
ها هست دیگه....اونا باید بتونن کارای عالی انجام بدن و از اجدادشون پیشی بگیرن و دنیا رو به
شگفتی وادار کنن!»
الن وانگجی چیزی نگفت و وی ووشیان ادامه داد«:خب چطوره؟»
کمی بعد الن وانگجی جواب داد«:عالیه!»
و بدین شکل،چند روز بعد وقتی الن سیژویی،الن جینگ یی و بقیه در کالس هانگوانگ جون
شرکت داشتند یک الک پشت با چشمهای لوچ و زشت دیدند که جنسش از چینی بود و روی میز
پشت سر الن وانگجی قرار داشت و هر بار سرشان را باال میگرفتند چشمشان به آن الک پشت
می افتاد.
اما بدالیل ناشناخته هیچ کدام جرات نداشتند دلیل حضور الک پشت را در کالس خود بپرسند و
این می توانست داستان دیگری باشد....
💟
آنها پس از ذخیره غنایمشان در یک کیسه چیانکون پیروزمندانه قصد بازگشت داشتند.
پیش از بازگشت،وی ووشیان ویژگی های برگهای نیلوفر را ستایش میکرد که تا هر جایی چشم
کار میکرد گسترده شده بودند پس او نیز الن وانگجی را به تور دریاچه گردی جهت تماشای این
صحنه دل انگیز کشاند.او میخواست قایق زیبا و مجللی بیابد تا وقتی خواست زیاده روی کند
بدردش بخورد اما هر چه گشت تنها توانست یک قایق چوبی کوچک در گوشه دریاچه را پیدا
کند.
روی آب چنان می چرخید که احساس میکردی با یک لگد ساده در هم خواهد شکست.بنظر
میرسید قایق توان تحمل دو مرد بالغ را ندارد ولی آنان انتخاب دیگری نداشتند.
وی ووشیان گفت«:تو اینط رف بشین منم اونطرف میشینم....همونجا بمونی و تکون نخوریا....اگه
مراقب نباشیم غرق میشیم!!»
الن وانگجی گفت«:نگران نباش اگه افتادی میتونم نجاتت بدم!»
وی ووشیان به او گفت«:اینطوری که تو میگی حس میکنم شنا بلد نیستم!»
قایق پیش رفت و به شکوفه های نیلوفر پر پشت و صورتی برخورد کرد.وی ووشیان درون قایق
نشسته و دستش را بالش خود قرار داده بود از آنجا که قایق بشدت کوچک بود پاهای او روی بدن
الن وانگجی قرار داشتند البته در برابر چنین رفتار گستاخانه ای الن وانگجی هیچ حرفی هم
نزد.نسیم مالیمی وزید و امواج روی آب را به حرکت واداشت.وی ووشیان گفت«:االن فصل
شکوفه زدنشونه....حیف شد غنچه هاشون هنوز رشد نکردن وگرنه میتونستیم کلی غنچه بچینیم!»
الن وانگجی گفت«:میتونیم دوباره هم بیایم!»
وی ووشیان گفت«:آره میتونیم دوباره هم بیایم»...
وی ووشیان با خیالی آسوده پارو زد و مدتی به دوردست ها خیره شد«:توی این ناحیه قبال یه
پیرمرد بود که نیلوفر میکاشت مثل اینکه خیلی وقته مرده!»
الن وانگجی گفت«:امم»
وی ووشیان گفت«:وقتی من جوون بودم اون خیلی پیر بود...بنظر من صد سالم رد کرده بود....منتها
نمیمرد اصن شایدم االن زیادی پیر شده یا ضعیف شده شایدم هنوز داره اینجا قایقشو میرونه؟!»
او به سمت الن وانگجی برگشت و گفت«:اون موقع توی مقر ابر،من کلی بهت اصرار کردم باهام
بیای لنگرگاه نیلوفر...مخصوصا میخواستم تو رو بیارم که باهم توی همین منطقه غنچه نیلوفر
بدزدیم ...میدونی چرا؟»
در برابر وی ووشیان،الن وانگجی همیشه تمام خواسته های او را مراعات میکرد پس به آسانی
پاسخ داد«:نمیدونم ...چرا؟»
وی ووشیان به او چشمکی زد و درحالیکه میخندید گفت«:بخاطر اینکه پیرمرده همچین خوب
آدمو با چوب بامبو میزد که نگو....یعنی وقتی با اون چوبه آدمو میزد دردش از مجازاتای مکتب
شما هم بیشتر بود...اون موقع فکر کردم گولت بزنم بیارمت اینجا تا تو هم ازش کتک بخوری!»
الن وانگجی با شنیدن این سخن لبخندی زد.درخشش نور ماه در چشمان روشن او تاللو عجیبی
داشت.
در یک آن،وی ووشیان احساس کرد سرگیجه گرفته...ناخودآگاه لبخند روی صورتش به موج
درآمد.و گفت«:باشه من می پذیرم»....
ناگهان،با صدای بلندی همه چیز وارونه شد...قایق برعکس شد.وی ووشیان که درون آب افتاده
بود صورت خود را پاک کرد«:خوبه بهت گفتم بشین تکون نخور یه وقت قایق چپه نشه!!»
الن وانگجی به طرفش شنا کرد.وی ووشیان وقتی دید با اینکه در آب افتاده اما هنوز آرام است
چنان خندید که نزدیک بود در آب خفه شود«:کدوممون اول خم شده بود؟ ببین چیکار کردیم!!»
الن وانگجی گفت«:نمیدونم شاید من بودم!»
وی ووشیان گفت«:باشه بابا شایدم من بودم!»
آنها با خنده محکم همدیگر را در آغوش گرفته و درحالیه که همدیگه را می بوسیدند زیر آب
رفتند.
وقتی از هم جدا شدند وی ووشیان سرش را باال گرفت و آنچه میخواست بگوید را ادامه داد«:من
می پذیرم که هر چی گفتم چرت بود....اون موقع واقعا میخواستم بیایم اینجا بازی کنیم!»
الن وانگجی او را از پشت گرفته و بلند کرد حاال وی ووشیان دوباره در قایق نشسته بود.بطرف
الن وانگجی برگشته و دست خود را دراز کرد «:خب دیگه الن جان تو هم باید صادق باشی»....
الن وانگجی درحالیکه دوباره سوار قایق میشد روبان قرمز رنگی را به او داد«:درباره چی صادق
باشم؟»
وی ووشیان نوار را میان لب گرفت و با کمک هر دو دست،موهایش را که وقتی زیر آب رفته بهم
ریخته بودند مرتب کرد «:باید صادق باشی و بگی تو هم همینطوری به من فکر میکردی!» سپس
با لحنی جدی ادامه داد «:هر دفعه با سنگدلی دست رد به سینه ام میزدی....دلمو میشکوندی و
اینا!!!»
الن وانگجی گفت«:خب حاال امتحان کن ببین میتونم درباره چیزی دست رد به سینه ات بزنم؟!»
جمله اش کامال ناگهانی قلب او را لرزاند.وی ووشیان ساکت ماند ولی الن وانگجی مانند همیشه
آرام بود،انگار متوجه نشد چه چیزی گفته است.وی ووشیان دستش را روی پیشانی
گذاشت «:تو....هانگوانگ جون،بیا یه قراری بزاریم...قبل اینکه حرفای رمانتیک بزنی بهم هشدار
بده وگرنه نمیتونم تحملش کنم واسه قلبم سنگینه!»
الن وانگجی سرش را تکان داد«:باشه!»
وی ووشیان گفت«:الن جان—عجب آدمی هستی!!»
شاید دهها هزار کلمه ناگفته باقی مانده بود که جایش را به خنده هایی بی پایان و آغوش هایی
تنگ داد......
[پایان]