You are on page 1of 1724

‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مترجم دختری با ماسک شیشه ای‬

‫ارائه ای از سایت مای انیمه‬

‫(مهم نیست کی هستی یا چی هستی فقط‬


‫بدون با کپی و پخش بی اجازه این اثر ثابت‬
‫میکنی یه دزد بی همه چیزی در صورت خرید‬
‫این کتاب اجازه پخش و کپی اون رو در هیچ‬
‫سایت یا کانالی در هیچ نرم افزاری رو‬
‫ندارین‪....‬این کتاب بخاطر کاربرهامون ترجمه‬
‫شده نه بخاطر یه سری دله دزد بی استعداد‬
‫فرصت طلب‪ .....‬پس ازتون میخوام که در‬
‫صورتی که تمایل دارین فایل اوریجینال در‬
‫اختبارتون باشه به سایت مای انیمه مراجعه‬
‫کنین)‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

Grandmaster of Demonic Cultivation

魔道祖师
Mo Dao Zu Shi
The Founder of Diabolism
‫نویسنده‬: Mo Xiang Tong Xiu

‫ مترجم ماسک شیشه ای‬//myanimes.ir ‫سایت‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مقدمه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬
‫«خبرای خوب‪،‬وی وو شیان مرده!»‬
‫در عرض کمتر از یک روز از محاصره تپه های لوانژانگ‪ ،‬این خبر چون بالهای فراخ‬
‫پرندگان و با سرعتی تیزتر از پاهای جنگاوران در دنیای تهذیب گران پیچید‪.‬‬
‫برای مدتها‪،‬بیشتر قبایل برجسته تهذیبگر همه درباره آن محاصره عظیمی حرف میزدند‬
‫که توسط چهار قبیله بزرگ و صدها قبیله کوچک انجام شده بود‪.‬‬
‫«یعنی رئیس ییلینگ مرده؟کی تونسته بکشدش؟»‬
‫«بنظرت کی غیر از همرزمش‪،‬جیانگ چنگ؟خودش کار خویشاوند نابکارش رو تموم‬
‫کرد‪.‬جیانگ چنگ چهار قبیله یونمنگ جیانگ‪،‬النلینگ جین‪،‬گوسو الن و چینگه نیه‬
‫رو برای نابودی اون توی تپه های لوانژانگ رهبری کرد‪».‬‬
‫«باید بگم از شرش خالص شدیم!»‬
‫«واقعا خالص شدیم!باالخره اون شیطان رو از بین بردیم!»‬
‫«اگر بخاطر قبیله یونمنگ جیان نبود که به فرزند خواندگی قبولش کردن و بهش‬
‫آموزش دادن مجبور میشد عین یه گدا توی خیابون ها زندگی کنه‪.‬اون وقت عین بقیه‬
‫بدبخت بیچاره ها تو خیابونا عین سگ کتک میخورد‪.‬رئیس قبیله جیانگ اونو عین بچه‬
‫خودش بزرگ کرد‪.‬ولی اون چی؟نابودشون کرد!شد دشمن دنیای تهذیبگر ها‪،‬باعث شرم‬
‫خاندان جیانگ شد‪.‬حتی نزدیک بود این خاندان کامال منقرض بشه‪.‬اون مثال بارز آدمیه‬
‫که نمک خورد و نمکدون شکست‪».‬‬
‫« جیانگ چنگ زیادی گذاشت زنده بمونه اگر من جای اون بودم همون اول که طردش‬
‫کردن فقط بهش یه ضربه شمشیر نمیزدم‪ .‬بلکه از شر خودش و همه شاگردهایی که مثل‬
‫اون بودن خالص میشدم تا دیگه سعی نکنه از این کارهای وحشتناک بکنه‪.‬مگه مهمه که‬
‫اون دوست دوران بچگیش بوده و باهاش بزرگ شده؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬
‫« البته من شنیدم‪،‬درسته که جیانگ چنگ ارتش اصلی رو رهبری میکرده ولی ضربه آخر‬
‫رو اون به وی وو شیان نزده!بلکه چون وی وو شیان راه تعالیم شیطانی رو پیمود قدرتش‬
‫بسمت خودش برگشت و هزار تیکه شد‪».‬‬
‫« هاهاهاهاها‪....‬این کارماست!اون سربازهای روحی که ایجاد کرده بود عین سگهای‬
‫وحشی هر کسی رو که سر راهشون بود گاز میگرفتن و میکشتن‪.‬اون مرده ها تا آخرین‬
‫لحظات بهش خدمت میکردند‪».‬‬
‫«ولی اگر بخاطر نقشه جیانگ چنگ نبود که روی نقطه ضعف وی وو شیان دست گذاشت‬
‫و اون تپه ها رو محاصره کرد‪.‬ممکن بود همه چیز خراب بشه!آیا شما مردم یادتون هست‬
‫که اون چه چیزهایی درست کرده بود؟نکنه اون روزی که سه هزار نفر از تعلیم دیده ها‬
‫نیست و نابود شدند رو فراموش کردید؟»‬
‫«من شنیدم از سه هزار تا بیشتر بودند تقریبا پنج هزار تعلیم دیده بودن!»‬
‫«مشخصه که اون عقلش رو از دست داده بود!»‬
‫«باز هم خوبه که اون قبل از مرگ سالح مخوفش رو از بین برد‪.‬چون اگر اون سالح توی‬
‫این دنیا باقی میموند به بقیه انسان ها آسیب میزد و بار گناهانش رو سنگین تر میکرد‪».‬‬
‫« اوه خب‪...‬میدونید زمان قدیم وی وو شیان تهذیبگر برجسته ای بود که از یه قبیله با‬
‫فرهنگ اومد و توی سن کم به موفقیت های زیادی رسید‪.‬هنوز هم موندم که چطور‬
‫کارش به اینجا کشید؟!»‬
‫« این موضوع ثابت میکنه که باید همه در راه درست به تعلیم و تهذیب بپردازند‪.‬انجام‬
‫تعالیم نادرست شاید فقط برای مدت کوتاهی برای فرد مفید باشد ولی ببینید‪،‬آخرش چه‬
‫شد؟حتی اثری از جنازه اش هم پیدا نشده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬
‫« تمام اینها بخاطر شیوه تهذیبگری اون نبود‪.‬وی وو شیان شخصیت پلیدی داشت‪.‬مزد‬
‫رفتارش رو گرفت‪.‬فرقی نداره‪،‬هر چی بکاری همون رو هم درو میکنی!»‬

‫پس از مرگ وی وو شیان‪،‬همه جا بحث این موضوع بود‪.‬حرف تمام مردم شبیه به هم بود‬
‫و هر کسی برای خودش نظراتی ارائه میکرد‪.‬‬
‫هرچند همه میدانستند یک جای کار میلنگد و بخشی از این داستان از دید تمام مردم‬
‫پنهان مانده ولی هیچ کسی نمیتوانست روح وی وو شیان را احضار کند و این به معنای‬
‫ناپدید شدن روح او بود‪.‬‬
‫برخی میگفتند حتما روحش توسط آن میلیون ها روحی که وی برقص درآورده بود‬
‫درهم پاره شده و برخی اعتقاد داشتند که او فرار کرده است‪.‬‬
‫هرچند همه ترجیح میدادند فرض اول درست باشد‪.‬اگرچه هیچ کسی در این حقیقت تردید‬
‫نداشت که رئیس یی لینگ قدرت جا به جایی کوه ها و تهی کردن دریاها را داشته و اگر‬
‫فرض دوم بواقعیت می پیوست حتما روحش دوباره به جسمش باز میگشت و از نو احیا‬
‫میشد و اگر آن روز می رسید آنوقت دنیای تهذیبگران و حتی تمام سرزمین ها با‬
‫اهریمنی دیوانه که برای انتقام خشمش زبانه میکشد روبرو میشدند که آنان را در آشوب‬
‫و نا امیدی غرق میکرد‪.‬‬
‫قبایل مختلف حدود صدو بیست سنگ غول آسا در باالی تپه های لوانژانگ قرار‬
‫دادند‪،‬مراسم های احضار روح پیاپی براه انداختند‪ .‬همه گوش بزنگ بودند و اگر اتفاقی‬
‫عجیب در جایی از جهان رخ میداد بجستجو رفته و آن را بررسی می کردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬
‫در سال اول‪،‬هیچ چیزی رخ نداد‪.‬‬
‫در سال دوم‪،‬چیزی رخ نداد‪.‬‬
‫در سال سوم چیزی رخ نداد‪.....‬‬
‫در سیزدهمین سال هم اتفاقی نیفتاد‪.‬‬
‫مردم آرام آرام به این باور رسیدند که رئیس ییلینگ نابود شده و برای همیشه رفته‬
‫است‪.‬‬
‫با خود میگفتند حتی اگر می توانست دنیا را زیر و رو کند این بار دیگر زمان نابودی‬
‫خودش شده هیچ کسی برای ابد در این دنیا زنده نمیماند‪.‬‬
‫افسانه ها فقط افسانه هستند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل دوم‬
‫حلول در جسم جدید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان چشمانش را در حالی گشود که لگدی محکم او را از جا پرانده بود‪.‬‬


‫صدایی گوشخراش در گوشش پیچید‪«:‬خودت رو به موش مردگی نزن!»‬
‫با لگد محکم دیگری که به بدنش اصابت کرد سراسیمه روی زمین نشست‪ .‬این کتک ها سبب‬
‫شده بود که حالش بهم بخورد‪.‬تا اینکه آرام فکری در سرش جریان گرفت— خیلی جرات داری‬
‫که به من لگد میزنی!من‪ ....‬فرمانده ییلینگ!!!‬
‫در این چند سال اخیر این اولین صدای انسانی واضحی بود که می شنید‪.‬فریادی بلند و گوشخراش‬
‫و عذاب آور بود آنقدر که باعث شد گوشهایش از صدای ممتد و بلند آن فرد به زنگ زدن بیفتد‪«:‬تو‬
‫خیال کردی داری تو زمین های کی زندگی میکنی؟داری برنج کی رو کوفت میکنی؟پول کی رو‬
‫خرج میکنی نکبت؟مگر چه اشکالی داره من از آت و آشغالهای تو چیزی بردارم؟بهرحال که تو هر‬
‫چه داری مال منه!»‬
‫جدای از آن صدای اردک گونه مرد جوان‪،‬در سینه خودش احساس سنگینی می کرد و از همه‬
‫طرف به سمتش اسباب و وسیله پرتاب میشد و به اون ضربه میزد در این گیر و دار به آرامی‬
‫توانست چشمانش را بگشاید‪.‬‬
‫نور روشنی از الی سقف ترک برداشته به چشمانش رسید و بدنبال آن متوجه مردی شد که با‬
‫اندام نتراشیده روبرویش خم و آب دهانش را به سر و صورت او می پاشید‪«:‬چطور جرات کردی به‬
‫پدر و مادرم بگی؟فکر کردی کسی توی این خونه به حرفای احمقانه تو اهمیت میده؟تو واقعا فکر‬
‫کردی من ازت می ترسم؟»‬
‫چندین خدمتکار ژولیده دائم می رفتند و می آمدند‪«:‬ارباب جوان همه چی رو داغون کردیم!»‬
‫آن ارباب جوان سریع پرسید‪«:‬چطور اینقدر زود کارتون تموم شد؟!»‬
‫یکی دیگر از خدمتکاران جواب داد‪«:‬توی این خرابه که چیز خاصی نیست!»‬
‫ارباب جوان با رضایت سرپا شد وبا انگشت به وی وو شیان اشاره کرد و گفت‪«:‬اگر جرات داری‬
‫باهام حرف بزن ولی قبلش یه نگاهی به خودت بنداز و دوباره ادای مرده ها رو در بیار خب؟! این‬
‫کارا رو واسه چی میکنی؟کی به تو و حرفات اهمیت میده؟حاال که من زدم هر چی داشتی درب و‬
‫د اغون کردم ببینم دیگه بعدا چی داری که منو باهاش بترسونی!فکر کردی چون چند سال‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تهذیبگری خوندی دیگه خیلی واردی؟خب چه حسی داشتی وقتی عین یه سگ ولگرد پرتت کردن‬
‫بیرون؟!»‬
‫وی وو شیان به آرامی با خود فکر کرد‪«:‬من ادای مرده ها رو در نیاوردم در اصل چند سالیه که‬
‫مُردم! این کیه؟من کجام؟کی تصمیم گرفتم بدن یه نفر دیگه رو ازش بدزدم؟!»‬
‫ارباب جوان که با خراب کردن خانه و لگد زدن به آن مرد خشمش را تخلیه کرده بود خدمتکارانی‬
‫دم در گذاشت و در خانه را با صدای محکم بهم کوفت و رفت‪.‬در حالیکه فریاد میزد گفت‪«:‬حسابی‬
‫مراقبش باشید‪،‬نذارین تا آخر این ماه پاش رو از خونه بندازه بیرون وگرنه بازم میره و کارای مسخره‬
‫میکنه!»‬
‫وقتی آنان رفتند سکوت تمام خانه را فرا گرفت و وی وو شیان تصمیم گرفت که به آرامی برخیزد‬
‫اما از پس سنگینی بدنش بر نیامد و دوباره بی رمق روی زمین نشست‪ .‬آنگاه با گیجی خاصی به‬
‫آن خانه درهم و اوضاع خودش نگریست‪.‬‬
‫آینه برنزی داغانی را در گوشه اتاق دید‪.‬وی وو شیان آن را بدست گرفت و به خودش نگاه‬
‫کرد‪.‬صورتی سفید و رنگ پریده با دو دایره کوچک قرمز روی گونه هایش دید‪.‬با آن دهان پر از‬
‫خون و بهم ریخته کامال شبیه به یک روح سرگردان شده بود‪.‬با پریشانی آینه را به گوشه ای‬
‫پرتاب و سعی کرد صورت خودش را پاک کند اما متوجه شد دستانش آغشته به پودر سفید رنگی‬
‫شده اند‪.‬‬
‫خوشبختانه –این جسم‪-‬با این شکل عجیب متولد نشده بود بلکه صاحب این بدن عالیق عجیبی‬
‫داشت‪.‬شک نداشت که او مردی بود که به آرایش کردن عالقمند بوده است‪.‬‬
‫پس از تمام شدن این شوک به خودش آمد و وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایره ای در‬
‫اطراف خودش شد‪.‬‬
‫دایره ای سرخ رنگ که به شکل بدی طراحی شده بودمشخص بود آن جوان دایره را با دست‬
‫خودش کشیده و برای "واسطه" از خون خودش استفاده کرده بود‪.‬خون هنوز مرطوب بود و بوی‬
‫عجیبی از آن تراوش میکرد‪.‬دایر پر از طلسمات ناخوانا و کج و معوج بود و به همین سبب روی‬
‫جسمش هم لکه های سیاه درآمده بود‪.‬با وجود این تمام این قضیه او را نمی ترساند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بهرحال او فرمانده افسانه ای مشهور و استاد تعالیم شیطانی بود پس به راحتی می توانست با دایره‬
‫های طلسم چنین شرورانه و پلیدی کنار بیاید‪.‬هرچند او باالخره در حال فهمیدن بود که او‪،‬شخصا‬
‫این جسم را به تصرف خود در نیاورده بلکه این جسم به او پیشکش شده است‪.‬‬
‫این تکنیکی باستانی و ممنوعه بود و این دایره طلسم بیشتر از هر چیزی به یک نفرین شباهت‬
‫داشت‪.‬کسانی که این چنین طلسماتی را بکار می گیرند با ایجاد برش هایی روی جسم خود این‬
‫نفرین را ایجاد میکنند و افسون و طلسمات را در روی دایره ی جادو با خون خودشان می نویسند‬
‫و در پایان خودشان در مرکز دایره به مراقبه می نشینند‪.‬بعد از ارتباط با دنیای شیطانی آنان می‬
‫توانستند غولهای اهریمنی را احضار نمایند و از آنان بخواهند تا آرزویشان را به آنها بدهد و بهایی‬
‫که باید می پرداختند پیشکش کردن جسمشان به روح شرور بود و روح آنها خودش به زمین باز‬
‫میگشت‪.‬‬
‫این تکنیک ممنوعه برعکس دزدیدن جسم واسط بود یعنی خود آن فرد جسمش را پیشکش‬
‫میکرد‪.‬بخاطر قربانیان زیادی که در این راه وجود داشتند تعداد آدمهای کمی بودند که به خودشان‬
‫جرات میدادند اینکار را بکنند و به نتیجه برسند‪.‬بهرحال خیلی سخت بنظر میرسید که یک انسان‬
‫زنده ولو در شرایطی خیلی بد بخواهد با دست خودش زندگی خودش را قربانی کند‪.‬طی هزاران‬
‫سال گذشته تنها سه یا چهار مثال واقعی برای اثبات این موضوع در تاریخ ثبت شده بود و بدون‬
‫استثنا آرزوی تمام آن سه یا چهار نفر یک چیز بود‪-----‬انتقام!‬
‫وی وو شیان نمیخواست این را بپذیرد‪«.‬آخر چرا او باید در دسته احضار غولهای شرور قرار بگیرد؟»‬
‫هرچند که شهرت چندان آبرومندانه ای نداشت و به ترسناک ترین شکل ممکن مرده بود ولی نه‬
‫انسان های زنده را شکار کرده بود و نه از کسی کینه ای به دل داشت!حاضر بود قسم بخورد که‬
‫در تمام عالم روح سرگردانی به بی ضرری و بی خطری او وجود ندارد‪.‬‬
‫بخش سخت داستان این بود که تا وقتی این روح شیطانی جسم واسطه را در اختیار داشت قرارداد‬
‫میان آنان نیز تمام و کمال پابرجا بود‪.‬روح شیطانی باید آرزوی او را برآورده میکرد وگرنه گرفتار‬
‫نفرین میشد و از هم می پاشید‪.‬روحی که در تملک جسم قرار داشت از بین می رفت و دیگر‬
‫نمیتوانست دوباره متولد شود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان دستان خود را باال برد و ناگهان متوجه شد روی هر دو مچ دستش جای بریدگی‬
‫های عمیق وجود دارد‪.‬او سریع کمربند لباسش را گشود و دید در زیر لباس های سیاهش‪،‬روی‬
‫سینه و شکمش هم پر از جای بریدگی هایی است که با شی تیزی ایجاد شده اند‪.‬هرچند خونریزی‬
‫متوقف شده بود ولی وی وو شیان میدانست جای این زخم ها طبیعی نیست‪.‬‬
‫اگر آرزوی صاحب این جسم را برآورده نمی کرد این زخم ها هم درمان نمیشدند و به مرور بدتر‬
‫میشدند و اگر زمان برآورده کردن آرزوی صاحب جسم میگذشت آنوقت هم روح خودش و هم‬
‫این جسم از هم پاره میشدند‪.‬‬
‫وی وو شیان چند باری با مرور وضعیتی که درش قرار داشت در دل چندین بار تکرار کرد‪«:‬چطور‬
‫این اتفاق برای من افتاد؟!»آنگاه با تکیه به دیوار باالخره توانست روی پاهای ضعیفش بایستد‪.‬‬
‫اندازه خانه ای که در آن قرار داشت بزرگ ولی خالی و زهوار در رفته بود‪.‬رو انداز و پتوهایی که‬
‫در خانه بود را دید که مشخص بود مدت زیادی است تعویض یا شسته نشده اند‪.‬سبدی از چوب‬
‫بامبو در گوشه ای قرار داشت‪.‬بنظر میرسید برای انبار لوازم بیخودی از آن استفاده شده ولی آن‬
‫سبد هم کمی پیش توسط خدمتکاران به گوشه ای پرت شده بود‪.‬همه لوازم و خرت و پرت ها‬
‫االن روی زمین ریخت و پاش بودند‪.‬وی وو شیان اتاق را از نظر گذراند و سپس تکه کاغذ مچاله‬
‫شده ای را از روی زمین برداشت‪.‬آن را از هم باز کرد و با شگفتی تمام دید که جمالتی روی آن‬
‫نوشته شده است برای همین با دستپاچگی تمام کاغذ ها را جمع کرد‪.‬‬
‫او گمان میکرد این نوشته ها توسط صاحب جسم به تحریر درآمده اند آن هم زمانی که بخاطر‬
‫خارج شدن روحش از بدنش دچار اضطراب شده‪،‬برخی از جمالت کامال بی ربط و پر از آشفتگی‬
‫بودند اضطراب شدید را می توانست از روی دست خط کج و معوج او بفهمد‪.‬وی وو شیان تمام‬
‫کاغذ ها را کنار هم جمع کرد و در این بین متوجه اشتباهاتی شد‪.‬حاال میتوانست حدس های واقعی‬
‫تری بزند و اوضاع را بهتر بفهمد‪.‬‬
‫او باالخره توانست بفهمد نام صاحب این جسم "مو ژوان یو" است و جایی که در آن زندگی میکند‬
‫دهکده "مو" نام دارد‪.‬‬
‫پدربزرگ مو ژوان یو یکی از ثروتمندان منطقه بوده اعضای خانواده اش زیاد نبودند و با تمام‬
‫تالش هایش تنها دو دختر داشته است‪.‬نام هایشان مشخص نبود ولی دختر بزرگش از همسر اولش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بوده که برایش همسری یافته اند تا خانواده خود را گسترش داده باشند اما همسر دومش که‬
‫خدمتکار بود نیز دختری بدنیا می آورد‪.‬خانواده "مو"می خواستند با عجله او را به شوهری کسی‬
‫در آوردند ولی ماجرای دیگری انتظار دختر را میکشید‪.‬در شانزده سالگی‪،‬رهبر یکی از خاندان های‬
‫تهذیبگر مشهور که از آن منطقه گذر میکرده با یک نگاه عاشق آن دختر میشود‪.‬‬
‫همگان تهذیبگران را تحسین میکردند و خانواده های تعلیم دهنده در دید مردم عادی مورد لطف‬
‫و برکت مستقیم خدا قرار دارند و شاید انسان های مرموزی باشند اما اصیل زاده هستند‪.‬در ابتدا‬
‫مردم این موضوع را با دید تحقیر و انتقاد نگاه میکردند ولی بخاطر کمک های رئیس قبیله‪،‬خانواده‬
‫"مو" موفق به کسب دستاوردهای خوبی شده بود و حاال مسیر گفتگو های تغییر کرده و خاندان‬
‫مو برای این موضوع به خودش مغرور شده بود و دیگران همه به این فرصتی که آنان کسب کرده‬
‫اند با حسادت می نگریستند‪.‬بانوی دوم قبیله مو یک پسر برای رئیس قبیله بدنیا آورد—مو ژوان‬
‫یو!‬
‫ولی بعد از مدتی رئیس قبیله که تنها برای سرگرمی مدتی را با مادر وی به خوشی گذرانده بود و‬
‫دنبال چیز تازه ای می گشت از این سالهایی که با وی سپری کرده بود خسته شد و وقتی مو ژوان‬
‫یو به سن چهار سالگی رسید دیگر هیچ وقت پدرش به دیدار آنها نیامد‪.‬‬
‫این بار باز هم نظرات مردم دهکده شروع به تغییر کرد دوباره تحقیر و اهانت ها بازگشت‪.‬بانوی‬
‫دوم خاندان مو نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید او گمان میکرد رئیس قبیله نسبت به فرزند‬
‫پسر خودش بی اعتنا نخواهد بود‪.‬زمانی که مو ژوان یو به سن چهارده سالگی رسید پدرش او را‬
‫نزد خودش برد‪.‬‬
‫دوباره بانوی دوم سرش را باال گرفت و به همه میگفت پسر او خیلی زود تبدیل به تهذیبگری‬
‫مشهور خواهد شد که برای همه قوم و قبیله اش افتخار و آبرو کسب میکند‪.‬‬
‫هرچند پیش از آنکه مو ژوان یو بتواند در تهذیبگری موفقیتی کسب کند و بر جای پدربزرگش‬
‫بنشیند به خاندان مو بازگشت داده شد‪.‬بدتر از همه اینکه به شیوه ای شرم آور او را به خانه‬
‫برگرداندند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مو ژوا ن یو به همجنس های خودش گرایش داشت و شاگردان را آزار داده بود وقتی این خبر در‬
‫میان عموم پخش شد حتی با وجود موفقیت های ناچیزش در تهذیبگری دیگر به هیچ دلیلی‬
‫نمیتوانست در میان مردم قبیله بماند‪.‬‬
‫مانند شبنمی که از روی برف جدا میشود وقتی به خانه برگشته بود با دوری از همه به شیوه ای‬
‫دیوانه وار رفتار میکرد تقریبا گویی که انگار زندگی هم از او می ترسید و فرار میکرد‪.‬‬
‫داستان بحدی پیچیده بود که وی وو شیان نمیتوانست همه اش را هضم کند ولی با ابروهای بهم‬
‫پیچیده به نوشته ها می نگریست – صاحب این جسم نه تنها دیوانه که همجنس گرا هم بوده‪-‬‬
‫‪--‬یک همجنس باز دیوانه!!‬
‫حاال می توانست دلیل آنهمه پودر و آرایش روی صورتش را بفهمد که او را بیشتر شبیه ارواح‬
‫شرور کرده بود و همینطور اینکه چرا کسی از دیدن این دایره طلسماتی که با خون و جادو در‬
‫اطراف او طراحی شده چندان شگفت زده نشده است‪.‬حتی اگر مو ژوان یو تمام دیوارها را با خون‬
‫سرخ رنگ آمیزی میکرد و از باال تا پایین دیوار را طلسمات خونین می نوشت باز هم هیچ کسی‬
‫از کارش متعجب نمیشد‪.‬بهرحال همه میدانستند که او آدم بی بند و باری است که عقل درستی‬
‫ندارد‪.‬‬
‫بعد از اینکه او را با آن آبروریزی به خانه بازمیگردانند مردم با تمسخرهایشان او را آزار میدهند این‬
‫وضعیت ورای تحمل بانوی دوم مو بوده تا جایی که دیگر از اینهمه آزار خسته میشود و به زندگی‬
‫خود پایان میدهد‪.‬در این زمان ها هم پدربزرگ مو ژوان یو نیز فوت میکند‪.‬‬
‫بانوی اول مو که االن مسئول خاندان مو بود از همان جوانی نه خواهرش را می توانست تحمل‬
‫کند و نه فرزند او را‪،‬بعالوه االن خودش پسری به نام مو زی‪-‬یوان داشت(این پسر همانی بود که‬
‫خانه مو ژوان یو را به غارت برده بود)وقتی مو ژوان یو توسط پدرش طرد شده و به خانه آورده‬
‫میشود بانوی اول که فرد حسودی بود میخواست بهر قیمتی شده با قبایل تهذیبگر پیوند داشته‬
‫باشد پس امیدوار بود کسی که مو ژوان یو رو پس آورده پسر او مو زی‪-‬یوان را برای تعلیم دیدن‬
‫با خود ببرد‪.‬‬
‫البته نه تنها حرفش پذیرفته نشد که کامال نادیده اش گرفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بطرز عجیبی این خاندان فکر میکردند که مو زی‪-‬یوان پسری با استعداد و موفق است‪.‬آنان باور‬
‫داشتند که اگر در گذشته او را برای تعلیم می فرستادند برعکس خاله زاده بی شرمش االن نام و‬
‫نشانی در کل قبیله بهم میزد‪.‬اگرچه وقتی مو ژوان یو را برای تعلیم فرستادند مو زی‪-‬یوان پسر‬
‫کوچکی بود‪.‬خانواده اش به آر امی این اراجیف را در مغزش فرو کرده بودند و همه از ته قلبشان‬
‫این حرفهای پوچ را باور داشتند‪.‬او هر دو سه روز بسراغ مو ژوان یو می رفت و آزارش میداد و‬
‫بخاطر اینکه ژوان یو سد راه تهذیبگری او شده نفرینش میکرد!!همزمان عالقه وافری به‬
‫طلسمات‪،‬اکسیرهای دارویی و ابزار جادویی پیدا کرده بود میخواست آنها را بدست آورد تا بتواند‬
‫هر کاری که دلش میخواهد بکند‪.‬‬
‫هرچند مو ژوان یو کارهای دیوانه وار زیاد میکرد اما فهمیده بود که بخاطر سخنان دیگران است‬
‫که اینقدر پست شده او تمام این رنج ها را تحمل میکرد اما زی‪-‬یوان بدتر شده بود وتقریبا تمام‬
‫اتاق او را چپاول کرد و از آنجایی که ژوان یو دیگر توان زجر کشیدن نداشت‪،‬به خاله و شوهر خاله‬
‫اش شکایت برد و همین دلیل آشوب اول صبح زی‪-‬یوان بود‪.‬‬
‫نوشته های روی کاغذ آنقدر ریز و بهم فشرده بودند که وی وو شیان از خواندن آنها چشمانش‬
‫درد گرفت با خودش میگفت«آخر اینم زندگیه که تو داشتی؟!»‬
‫حاال کامال مشخص شده بود که مو ژوان یو این تکنیک ممنوعه را بکار برده تا غول اهریمنی را‬
‫احضار کند و انتقام بگیرد‪.‬حاال درد از چشمانش به سرش رسیده بود‪.‬برفرض که با این تکنیک‬
‫ممنوعه‪،‬واسطه آرزویش را مانند ورد به آرامی بیان میکرده است به عنوان یک روح شیطانی احضار‬
‫شده‪،‬وی وو شیان معتقد بود باید میتوانسته صدای او را بشنود‪.‬‬
‫هرچند بنظر میرسید مو ژوان یو تمام لوازم مورد نیاز برای این تکنیک را از جایی کپی کرده ولی‬
‫او این قدم را جا انداخته بود‪.‬حاال وی وو شیان واقعا میخواست از خاندان مو انتقام بگیرد ولی چطور‬
‫باید اینکار را میکرد؟تا چه حد میتوانست پیش برود؟هدفش این بود که لوازمی که از او گرفته اند‬
‫را از پسر خاله اش پس بگیرد؟یا میخواهد تمام خاندان مو را زیر باد کتک بگیرد؟‬
‫یا اینکه میخواد تمام خاندان را از بین ببرد‪....‬؟!‬
‫بنظر فرض آخر از همه محتمل تر می رسید‪.‬بهرحال کسی که حتی ذره ای دنیا تهذیبگری را‬
‫لمس کرده باشد حتما می داند که او با چه عباراتی توصیف میشده است—ناسپاس‪،‬عجیب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫غریب‪،‬کسی که خانواده ش هم او را طرد کرده اند‪،‬رها شده توسط آسمانها و برچسب هایی از این‬
‫قبیل‪.‬با این اوصاف کسی "شرور تر"از او وجود ندارد؟!!! و اگر مو ژوان یو او را احضار کرده قطعا‬
‫برآورده ساختن آرزویش به آسانی که او گمان میکند نیست‪.‬‬
‫وی وو شیان به تلخی گفت«تو آدم اشتباهی رو انتخاب کردی‪»!...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سوم‪ -‬بخش اول‬


‫رویارویی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان میخواست صورتش را بشوید تا بتواند صورت صاحب این جسم را بعد از مرگش‬
‫بهتر ببیند ولی در آن اتاقی که او قرار داشت هیچ آبی نبود نه برای نوشیدن و نه برای شستشو‪.‬‬
‫تنها لگنی پرت شده در اتاق بود که او گمان میکرد بجای تمیز کردن و شستشو به عنوان مستراح‬
‫از آن استفاده شده‪،‬بهمین دلیل به سمت در رفت و آن را فشار داد ولی در کامال چفت بود احتماال‬
‫برای جلوگیری از خروجش اینکار را کرده بودند‪ .‬تمام این مکافات یه ذره باعث نمیشد حس کند‬
‫تولد دوباره اش خوش یمن است‪.‬‬
‫با خودش فکر کرد که باید در حالت نیلوفری به مراقبه بنشیند تا به بدن جدیدش عادت کند‪.‬زمان‬
‫میگذشت و آن رو ز به پایان رسید‪.‬وقتی چشمانش رو باز کرد متوجه نور خورشید شد که از الی‬
‫شکاف های در و پنجره ها به درون می تابید‪ .‬حاال می توانست بلند شود بایستد و راه برود همین‬
‫حس خوبی به او میداد‪.‬‬
‫وی وو شیان با شگفتی به خود میگفت«قدرت روحی مو ژوان یو اونقدر کمه که دیده هم نمیشه‬
‫پس چرا نمیتونم این بدن رو بخوبی کنترل کنم؟چرا جواب نمیده؟!»‬
‫بعد با شنیدن صدای ناجور شکمش فهمید که موضوع ارتباطی به قدرت های روحی ندارد و این‬
‫بدن مدتی است چیز مناسبی برای خوردن نداشته در نتیجه بشدت احساس گرسنگی میکند‪.‬او با‬
‫خود فکر میکرد اگر سریعتر چیزی برای خوردن پیدا نکند اولین روح شرور تاریخ خواهد بود که از‬
‫گرسنگی جان داده!‬
‫وی وو شیان پای خود را بلند کرد و با شدت ضربه ای به در کوفت آنگاه صدای گام هایی را شنید‬
‫که به در نزدیک میشوند‪ .‬فردی با لگد به در زد و فریاد کنان گفت‪«:‬وقت غذاست!»‬
‫با این حال هیچ دری بروی او باز نشد و وی وو شیان متوجه شد در پایین این در یک دریچه‬
‫کوچک قرار دارد و با باز شدن دریچه او چشمش به یک کاسه کوچک افتاد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خدمتکار از بیرون فریاد میزد« یاال کوفت کن! منتظر چی هستی؟کاسه رو بگیر و زودتر غذاتو‬
‫بخور!»‬
‫دریچه آنقدر کوچک بود که حتی سگ ها یا گربه ها هم نمیتوانستند از آن وارد شوند چه برسد به‬
‫انسان البته آن کاسه غذا براحتی از دریچه عبور می کرد‪.‬دو ظرف غذای کوچک و مقداری برنج‬
‫به او دادند که واقعا شکل بدی داشت‪.‬وی وو شیان در حالیکه با چوب های غذایش بازی میکرد‬
‫با تلخی به غذا نگریست‪.‬‬
‫فرمانده ییلینگ به این دنیای فانی برگشته ولی اولین چیزی که بدست آورده بود لگدی محکم و‬
‫سرزنش هایی حقارت بار و البته غذای شاهانه ای که جلویش قرار داشت شکی نبود که پس مانده‬
‫غذای دیگران است‪.‬کجاست آن قاتل خونخوار؟آن نابودگر مطلق؟چه کسی باورش داشت؟ او شبیه‬
‫ببری در میان جلگه بود‪،‬شبیه اژدهایی در آبی کم عمق یا ققنوسی بدون بال و پر‪ ،‬درمانده شده‬
‫بود و توسط کسانی که از او ضعیف تر بودند به از بین رفته بود‪.‬‬
‫خدمتکاری که بیرون ایستاده بود این بار با خنده بلندی گفت«آ‪-‬دینگ!بیا اینجا!»‬
‫صدای شیرین دخترانه ای از دور شنیده شد که در پاسخ میگفت«آ‪-‬تونگ‪،‬بازم تو داری برای اونی‬
‫که داخل زندانی شده غذا می بری؟»‬
‫آ‪-‬تونگ زبان به دهن گزید و گفت«پس فکر کردی غیر از این برای چی باید به این جای شوم‬
‫بیام؟»‬
‫صدای آ‪-‬دینگ نزدیک تر میشد جوریکه انگار پشت در ایستاده«تو همش باید روزی یه وعده غذا‬
‫براش بیاری اگه اینکارو نکنی هم واسه کسی مهم نیست‪.‬هرچند یه کار به این سادگی بهت دادن‬
‫ولی همش میگی شوم و بدیمنه!مثال منو ببین اونقدر سرم شلوغه حتی نمیتونم واسه یه لحظه‬
‫بازی پام رو بذارم بیرون‪».‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬تونگ با غرغر گفت« غذا دادن به این تنها کاری نیست که من اینجا میکنم‪.‬تو این روزها چطور‬
‫جرات میکنی از خونه در بیای؟بیرون کلی مرده متحرک هست مردم خودشون رو تو خونه زندانی‬
‫کردن!»‬
‫وی وو شیان برای شنیدن حرفهای آنها در حالیکه غذا میخورد به در چسبیده بود‪.‬‬
‫مشخص شد مدتی است که آرامش دهکده مو از آن گرفته شده‪،‬مرده های متحرک همانطوری‬
‫که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده ای بودند که میتوانستند حرکت کنند‪،‬نوعی جنازه سطح پایین‬
‫دگرگون شده!صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات‬
‫و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب‬
‫میشدند مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان‪.‬‬
‫هرچند برای وی وو شیان آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید‬
‫احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد‪.‬‬
‫بنظر میرسید آ‪-‬تونگ میخواهد خودی نشان دهد چون داشت میگفت«اگر خواستی بری بیرون‬
‫باید منو با خودت ببری که ازت محافظت کنم‪»....‬‬
‫آ‪-‬دینگ پاسخ داد‪ «:‬تو؟از من مراقبت کنی؟حرف مفت نزن!مطمئنی میتونی اون مرده ها رو‬
‫شکست بدی اصن؟»‬
‫آ‪-‬تونگ به تندی جواب داد«اگر من نتونم اونا روشکست بدم بقیه مردم هم نمیتونن!»‬
‫آ‪-‬دینگ خنده کنان گفت«از کجا میدونی کس دیگه ای نمیتونه شکستشون بده؟بذار یه چیزی‬
‫بهت بگم— امروز‪،‬چند تا تعلیم دهنده به دهکده مو اومدن!شنیدم اونا از شاگردای یه قبیله خیلی‬
‫برجسته هستن‪.‬بانو همین االن داره باهاشون توی ساختمون مرکزی حرف میزنه‪.‬همه مردم اومدن‬
‫تماشا‪،‬یعنی تو این سرو صداها رو نشنیدی؟البته من وقت ندارم با تو تلف کنم باید برم وگرنه کلی‬
‫کار اضافی میذارن رو دستم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان با دقت گوش میداد‪،‬کامال مطمئن بود صدای شلوغی را از سمت شرق شنیده‪،‬لحظه‬
‫ای فکر کرد‪،‬سپس برخاست و لگدی به در زد و در با صدایی غیژ باز شد‪.‬‬
‫برای یک لحظه‪،‬دو خدمتکار‪،‬آ‪-‬تونگ و آ‪-‬دینگ که در حال الس زدند بودند با شنیدن صدای باز‬
‫ش دن در فریاد کشیدند وی وو شیان کاسه را به گوشه ای انداخت و قدم زنان بیرون رفت‪.‬نور‬
‫خورشید مستقیما به صورتش می تابید پس دستش را باال آورد و برای مدت کوتاهی جلوی پیشانی‬
‫و روی ابروهایش قرار داد‪.‬االن آ‪-‬تونگ حتی از آ‪-‬دینگ هم بلند تر جیغ میزد ولی وقتی خوب‬
‫نگاه کرد و متوجه شد اون همان مو ژوان یو‪،‬موجود حقیر کوچک است جراتش را بازیافت‪.‬تصمیم‬
‫داشت وجهه اش را که در برابر آ‪-‬دینگ خراب شده بود دوباره درست کند پس از جا پرید و مانند‬
‫کسی که میخواهد سگی را دور کند گفت«کیشته!کیشته!گمشو سر جات!چرا درومدی بیرون؟!»‬
‫آ‪-‬تونگ حتی از یک گدا هم با او بدتر برخورد میکرد‪.‬البته تمام خدمتکاران خاندان مو با ژوان یو‬
‫اینگونه رفتار میکردند زیرا که او یارای مقاومت نداشت‪.‬وی وو شیان لگد کوتاهی بسمت آ‪-‬تونگ‬
‫حواله کرد و درحالیکه می چرخید و می خندید گفت‪ «:‬چرا یه بچه دست و پا چلفتی مثل تو باید‬
‫به خودش اجازه بده بقیه رو اذیت کنه؟»‬
‫بعد از گفتن این حرف راهش را به سمت شلوغی در شرق عمارت پیش گرفت‪.‬مردم زیادی گرد‬
‫تاالر شرقی جمع شده بودند‪.‬وقتی وی وو شیان قدم به حیاط گذاشت صدای یک زن را شنید که‬
‫بلند میگفت‪«:‬یکی از اعضای خاندان ما هم قبال با تهذیبگری سرو کار داشته‪»!....‬‬
‫این حتما بانو مو بود که سعی داشت دوباره خودش را به خاندان های تعلیم دهنده مرتبط نشان‬
‫دهد‪.‬وی وو شیان منتظر اتمام حرف های او نماند و بسرعت راهش را از میان جمعیت گشود و پا‬
‫به تاالر گذاشت و خنده کنان گفت«من اومدم! من اومدم!اینجام باالخره!»‬
‫یک بانوی میانسال در باالی تاالی نشسته بود که لباس های گران قیمتی به تن داشت و از‬
‫سالمت جسمی کاملی بر خوردار بود‪.‬او بانو مو بود‪.‬شوهرش کمی پایین تر از او نشسته بود و در‬
‫جهت مخالف آنان چند پسر سفید پوش به آرامی نشسته بودند‪.‬بخاطر حضور ناگهانی او از بین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جمعیت ناگهان تمامی سر و صداها و پچ پچ ها به سکوت تبدیل شد ولی وی وو شیان بی شرمانه‬


‫به سخت گفتن ادامه میداد و به جو در حال التهاب توجهی نمیکرد‪«:‬کی بود منو صدا زد؟اینجا من‬
‫تنها آدمیم که یه زمانی تهذیبگر بوده!»‬
‫صورتش پر از پودر سفید بود و وقتی می خندید به همه طرف پودر می پاشید‪.‬یکی از تهذیبگران‬
‫جوان خنده اش گرفته بود و صدای خنده اش را رها کرد و دوباره جدی شد و خودش را جمع و‬
‫جور کرد‪.‬البته رئیس گروه نگاه نا امیدانه ای به او انداخت‪.‬‬
‫وی وو شیان رد صدا را گرفت و خوب به همه نگاه کرد‪.‬با خود فکر میکرد خدمتکاران زیادی درباره‬
‫این جوان ها اغراق میکردند هرچند متعجب شد که این گروه جوان همه واقعا از یک خاندان‬
‫برجسته بودند‪.‬‬
‫پسرها رداهایی با آستین های بلند و گشاد و کمربندهایی محکم بسته بودند و ظاهری کامال‬
‫آراسته داشتند که همین در دید بقیه آنان را خاص تر نشان میداد‪.‬کامال مشخص بود که اینها از‬
‫قبیله گوسوالن آمده اند‪.‬احتماال اینها نسل جدید و جوانی بودند که با خاندان الن ارتباط خونی‬
‫داشتند زیرا که همه شان پیشانی بندی به عرض یک بند انگشت به پیشانی خود بسته بودند و‬
‫نشان ابر روی همه پیشانی بندها دوخته شده بود‪.‬‬
‫شعار خاندان گوسو الن‪-‬نیکوکاری_بود و این پیشانی بند نشاندهنده"فردی بود که به خود مسلط‬
‫است" و نماد ابر نشان اصلی خاندان الن است و هیچ تعلیم گیرنده ای که از دیگر خاندان ها‬
‫باشد اجازه استفاده از چنین نمادی را نداشت‪.‬هر وقت وی وو شیان کسی از خاندان الن می دید‬
‫احساس بیماری میکرد‪ .‬در زندگی گذشته اش همیشه پیش خود فکر میکرد لباس فرم این خاندان‬
‫شبیه "لباس عزاست"برای همین بخوبی در ذهنش مانده بود‪.‬‬
‫بانو مو که مدتها بود خواهر زاده اش را ندیده بود وقتی توانست صورت مرد جوان را در زیر آن‬
‫آرایش ترسناک تشخیص دهد از ترس کمی به خود پیچید‪.‬او اصوال انسان خشمگینی بود اما‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نمیخواست در این لحظه عصبانی شود و خودش را پریشان کند پس با صدای آرامی رو به شوهرش‬
‫گفت‪«:‬کی گذاشته این بیاد بیرون؟سریع از اینجا ببرینش!»‬
‫شوهرش برای اینکه او را آرام کند لبخندی زد و با نگاهی مالل آور از جا برخاست تا او را به‬
‫بیرون هدایت کند هرچند ناگهان وی وو شیان محکم خودش را روی زمین رها کرد و دست ها و‬
‫پاهایش را محکم به زمین چسباند‪.‬به گونه ای که هیچ کسی نمیتوانست او را از جا بلند کند‪.‬حتی‬
‫چند خدمتکاری که برای کمک آمدند هم کاری از پیش نبردند‪.‬صورت خانم مو آرام آرام به تیرگی‬
‫می گرایید و شوهرش هم بشدت عرق کرده بود‪ .‬او نفس زنان گفت‪«:‬تو‪....‬دیوانه لعنتی‪...‬اگر همین‬
‫االن برنگردی به اتاق اونوقت حسابی تنبیهت میکنم!»‬
‫اگرچه تمام مردم در دهکده مو میدانستند که در خاندان مو یک مرد جوان که مشاعرش مشکل‬
‫دارد هست ولی مو ژوان یو‪،‬برای نزدیک به دو سال از آن اتاق تاریک خارج نشده بود زیرا می‬
‫ترسید که از خانه بیرون برود‪.‬بعد از آنکه خوب متوجه شد مردم از دیدن صورتش که شبیه هیوال‬
‫شده بود و حرکاتش در حال پچ پچ هستند تصمیم گرفت کمی بیشتر به این نمایش ادامه دهد‪،‬وی‬
‫وو شیان گفت«من میتونم برگردم اتاقم حاال که شما میخواین»آنگاه به مو زی‪-‬یوان اشاره کرد‬
‫و ادامه داد‪«:‬ولی به این بگین اول چیزایی که از من دزدیده رو پس بده!»‬
‫مو زی‪ -‬یوان انتظار نداشت این دیوانه بی همه چیز اینجا و در برابر همه برایش اسباب شر شود‪،‬‬
‫الاقل نه بعد از تنبیه دیروزش‪....‬ناگهان رنگ صورت زی‪-‬یوان پرید و تند تند گفت‪«:‬حرف مفت‬
‫میزنه!من کی چیزای اونو دزدیدم؟!اصال‪...‬اصال مگه من نیاز دارم از اون چیزی بدزدم؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬آره آره ندزدیدی فقط هر چی داشتم غارت کردی!»‬
‫بانو مو هنوز چیزی نگفته بود ولی زی‪ -‬یوان بشدت خشمگین شد و پایش را بلند کرد تا او را با‬
‫لگد بزند ولی پسری سفید پوش که شمشیری به دست داشت با انگشتانش حرکتی انجام داد و‬
‫پای مو زی‪-‬یوان لیز خورد و روی پای خودش سقوط کرد در این بین وی وو شیان هنوز روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زمین وول میخورد و وانمود میکرد بسختی لگد خورده است‪.‬بعد جلوی لباسش را باز کرد و رو به‬
‫همه گرفت و جای لگد دیروز زی‪-‬یوان را به همه نشان میداد‪.‬‬
‫همه با خود فکر میکردند مو ژوان یو که خودش را با لگد نزده و از آنجا که میدانستند زی‪-‬یوان‬
‫فردی گستاخ و بی تدبیر است از کجا معلوم کار خودش نباشد؟!اصال مهم نبود موضوع چیست‬
‫مشخص بود خاندان مو به فامیل خونی خودشان بشدت ظلم میکنند‪.‬االن دیگر برای همه روشن‬
‫شده بود‪،‬آن زمانی که او به خانه برگشته اینقدر دیوانه نبوده و حتما این خانواده با ظلم هایشان او‬
‫را دیوانه کرده اند‪.‬با این اوصاف‪،‬تمام این قضایا برای یک نمایش مناسب بود و این موضوع از‬
‫دیدن تهذیبگران هم جالب تر می نمود‪.‬‬
‫پیش از اینها بانو مو‪،‬به او توجهی ن میکرد زیرا که به خیال خود تمایلی به بحث کردن با یک فرد‬
‫بیمار ندارد‪.‬برای همین دستور داد بیرونش کنند حاال فهمید مو ژوان یو خود را آماده کرده و به‬
‫خیال خودش میخواهد آنان را رسوای عالم کند‪.‬دچار ترس شده بود و با نفرت گفت‪«:‬تو عمدا اینجا‬
‫نمایش راه انداختی نه؟!»‬
‫وی وو شیان ابلهانه پاسخ داد‪«:‬اون وسایل منو دزدیده من اومدم ازش بگیرمشون‪...‬کجای این‬
‫شبیه نمایشه؟!»‬
‫وقتی اینهمه چشم در حال تماشای آنان بودند بانو مو نه میتوانست کتکش بزند و نه بیرونش‬
‫کند‪.‬درحالیکه خشمش را قورت میداد سعی کرد هر دو طرف را راضی کند پس گفت‪«:‬دزدی‬
‫چیه؟غارت یعنی چی؟اگه از من بپرسی میگم یه بی احترامی کوچیک بوده!ماها یه خانواده ایم اونم‬
‫خواسته یه نگاهی به وسایلت بندازه‪.‬آ‪-‬یوان برادر کوچیکته‪،‬چه اشکالی داره لوازمت رو بدی بهش‬
‫نگاه کنه؟ببینم نه تو داداش بزرگشی؟نباید یکی دو تا از وسیله هاتو بدی اونم باهاشون کار کنه؟اون‬
‫که نمیخواد واسه همیشه ببردشون!»‬
‫پسرهای خاندان الن در سکوت بهم نگریستند‪.‬این پسرها در خاندانی تعلیم دیده بزرگ شده بودند‬
‫تنها چیزی که میدانستند قوانین و شکوه خاص خودشان بود در عمرشان چنین نمایش های‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مضحکی را ندیده و چنین منطقی را نشنیده بودند‪.‬وی وو شیان در دلش بلند بلند می خندید پس‬
‫دستش را دراز کرد و گفت‪«:‬خب بگو پسشون بده!»‬
‫کامال مشخص بود مو زی‪ -‬یوان نمیتواند چیزی را پس بدهد زیرا برخی را از بین برده و برخی را‬
‫دور انداخته بود اگر هم میتوانست چیزی را پس بدهد غرورش اجازه همچین کاری را نمیداد‪.‬حاال‬
‫صورتش از خشم کبود شده بود و فریاد زد‪«:‬مادر‪»!....‬از نگاهش میشد این را خواند که تو واقعا‬
‫میذاری این احمق باهام اینطوری رفتار کنه؟!‬
‫بانو مو چشم غره ای رفت و به او فهماند که اوضاع را از این بدتر نکند هرچند وی وو شیان دوباره‬
‫گفت‪«:‬اون همه وسایل منو دزدیده بدترش اینه که نصفه شب اینکارو کرده!همه میدونن من از‬
‫مردا خوشم میاد‪ ....‬ولی اون اصال خجالت سرش نمیشه نمیگه بهش مشکوک میشن؟!»‬
‫بانو مو نفس زنان فریاد زد‪ «:‬چی داری میگی جلوی مردم؟چقدر بی آبرو هستی‪....‬آ‪-‬یوان پسر‬
‫خالته؟!!!»‬
‫حاال که اوضاع کامال بهم ریخته بود وی وو شیان احساس پیروزی میکرد‪ .‬در گذشته اگر میخواست‬
‫اینطور دیوانه بازی درآورد همیشه باید حواسش را به موقعیت خودش میداد ولی حاال بهرحال او‬
‫دیوانه ای بیش نبود پس میتوانست هر کاری دلش میخواهد بکند آن هم بهر شکلی که خودش‬
‫میخواست‪.‬گردنش را سفت کرده بود و با جر و بحث میگفت‪«:‬اونم میدونست من پسرخالشم‪...‬ولی‬
‫اصال واسش مهم نبود حاال بگو کی بی آبرو تره؟!آبروی شما واسه من مهم نیست منتها حق‬
‫ندارین معصومیت منو لکه دارین کنین‪.‬من هنوز دنبال یه مرد خوبم!»‬
‫مو زی‪ -‬یوان فریادی از سر خشم کشید و یک صندلی را به سمت او پرتاب کرد‪.‬وی وو شیان که‬
‫دید خشم او قابل کنترل نیست باال پایین پرید و چرخید تا توانست از صندلی که بسمتش می آمد‬
‫جاخالی دهد‪،‬صندلی روی زمین افتاد و تکه تکه شد‪ .‬همه مردم در تاالر شرقی جمع شده بودند و‬
‫به بی آبرو شدن خاندان مو نگاه میکردند ولی بعد از شروع دعوا هر کسی به سمتی رفت‪.‬وی وو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شیان به س مت گروهی از پسران خاندان الن که خیره به اوضاع نگاه میکردند رفت و گفت‪«:‬همتون‬
‫دیدین؟مگه نه؟نه فقط دزدی میکنه که منو هم میزنه!واقعا که سنگدلن!»‬
‫مو زی‪ -‬یوان دنبالش کرد و میخواست او را با پنجه اش بگیرد که رئیس گروه پسران بسرعت او‬
‫را متوقف کرد‪«:‬لطفا آروم باشین‪.‬کلمات از هر سالحی قدرتمند ترن!»‬
‫بانو مو که دید پسرها از آن دیوانه محافظت میکنند لبخند محتاطانه ای زد و گفت‪«:‬این پسر‬
‫خواهر منه‪.‬عقل درست و حسابی نداره‪.‬همه توی دهکده مو میدونن که اون یه دیوانه است‪.‬شما‬
‫نباید حرفایی که میزنه رو جدی بگیرین جناب تهذیبگر‪،‬خواهش میکنم‪»....‬‬
‫پیش از آنکه او حرفش را تمام کند‪،‬وی وو شیان که از پشت پسرها سرش را بلند کرده و خیره به‬
‫او می نگریست گفت‪ «:‬چرا نباید حرف های منو جدی بگیرن؟ایندفعه وسایلمو دزدید ولی دفعه‬
‫بعدی اگه اینکارو بکنه خودم یکی از دستاشو می برم!»‬
‫پدر مو زی‪-‬یوان او را محکم گرفته بود ولی بعد از شنیدن این حرف نزدیک بود دوباره عصبانیتش‬
‫فوران کند‪.‬وی وو شیان که این را دید سریع بیرون پرید و پسرها هم ورودی را بستند‪.‬حاال‬
‫گفتگویشان شکل جدی به خودش گرفته بود‪«:‬ما امشب کارمون رو توی حیاط غربی انجام میدیم‬
‫و یادتون باشه که دارم بهتون چی میگم—بعد از نیمه شب‪،‬تمام در و پنجره ها رو ببندید و هیچ‬
‫کسی از اتاقش بیرون نیاد و اصال پاتون رو توی حیاط نذارید!»‬
‫بانو مو که از خشم می لرزید گفت‪«:‬بله بله‪...‬خواهش میکنم‪»...‬برای مو زی‪-‬یوان این موضوع‬
‫قابل باور نبود«مادر!اون دیوونه آبروی منو جلوی همه برد اونوقت تو چیکار کردی؟تو باید قبال‬
‫بهم میگفتی‪،‬باید قبال میگفتی که اون یه‪»....‬‬
‫بانو مو با تحکم گفت‪«:‬ساکت باش!نمیتونی صبر کنی تا برگردیم به اقامتگاه خودمون؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مو زی‪-‬یوان هیچ وقت اینطوری بی آبرو نشده و در چنین وضع بدی قرار نگرفته بود وقتی مادرش‬
‫او را سرزنش کرد اوضاع بدتر هم شد‪.‬در حالیکه پر از خشم بود با خود فکر کرد‪ :‬امشب کار این‬
‫دیوانه رو یه سره میکنم!‬
‫وی وو شیان پس از آنکه به جنجال خود پایان داد‪،‬قدم زنان به بیرون از اقامتگاه خانواده مو رفت‬
‫و چهره خودش را به دهکده مو نشان داد‪.‬اگرچه از تعداد بیشمار مردم شگفت زده شده بود ولی در‬
‫درون از تمام آن لحظات لذت می برد و در پایان توانست احساس رهایی یک دیوانه را درک کند‪.‬او‬
‫حتی با آرایش روی صورتش که شبیه ارواح سرگردان بود هم کنار آمد و حتی دیگر تمایلی به‬
‫پاک کردنش هم نداشت‪.‬پس از مرتب کردن موهایش نگاهی به مچ هایش انداخت‪،‬بنظر نمیرسید‬
‫هیچ کدام از آن زخم ها کوچکترین بهبودی پیدا کرده باشند و این یعنی که آبروریزی کوچکی که‬
‫براه انداخت توسط تکنیک ممنوعه پذیرفته نشده است‪.‬‬
‫او چرا میخواسته خاندان مو را نابود کند؟‬
‫در حقیقت این وظیفه چندان سنگین هم برای او نبود‪.‬‬
‫وی وو شیان پرسه زنان به حیاط غربی خاندان مو بازگشت‪.‬شاگردان خاندان الن موقرانه روی‬
‫سقف و دیوارهای حیاط ایستاده بودند‪.‬‬
‫هرچند وقتی زنده بود خاندان گوسوالن سهم بزرگی در محاصره او داشتند ولی در آن زمان‪،‬این‬
‫جوان ها یا متولد نشده بودند و یا هنوز خیلی کودک بودند‪.‬برای همین نمیخواست نفرتش را‬
‫بیخودی به آنان متمرکز کند‪.‬وی وو شیان تصمیم گرفت بماند و ببیند که آنان خیال دارند چه‬
‫کاری کنند ولی پس از مدتی حس کرد چیزی اشتباه است‪.‬‬
‫چرا آن پرچم های سیاه باالی سقف و دیوارها اینقدر برایش آشنا بودند؟‬
‫نام آنها "پرچم جذب روح" بود‪.‬اگر آن را روی انسان زنده قرار میدادند آنوقت تمام ارواح‪،‬اشباح‬
‫سرگردان‪،‬مرده های متحرک یا وجود های شیطانی را در هم منطقه ای به خودش جذب و همه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آن هیوالها تنها به آن فرد حمله میکردند‪.‬زیرا کسی که پرچم را حمل میکرد یک هدف زنده‬
‫محسوب میشد که به آن "پرچم هدف گرفته شده"میگفتند‪.‬میشد این پرچم ها را روی خانه ها‬
‫هم قرار داد ولی باید انسان های زنده ای در آن خانه زندگی میکردند‪ .‬آنگاه امکان داشت محدوده‬
‫حمله ارواح و شیاطین به آدمهای داخل خانه هم گسترش یابد زیرا همیشه یک انرژی شیطانی‬
‫دور محوطه ای که پرچم در آن قرار گرفته بود را احاطه میکرد و یک باد سیاه دور آن به چرخش‬
‫در می آمد که به "پرچم های سیاه باد"مشهور بود‪.‬ترتیب چیده شدن پرچم ها در حیاط غربی و‬
‫اینکه از همه خواسته شده بود به آنجا نزدیک نشوند نشان میداد که آنها میخواهند مرده های‬
‫متحرک را به آنجا هدایت و همه را در یک آن گیر بیاندازند‪.‬‬
‫درباره آشنا بودن آنها هم باید گفت‪...‬چطور میشد که آشنا نباشند؟خالق پرچم های جذب روح کسی‬
‫نبود جز فرمانده ییلینگ!‬
‫بنظر میرسید شاید دنیای تهذیبگران از عمق وجودش از وی متنفرند ولی از اختراعات او بخوبی‬
‫بهره گرفته اند‪.‬یکی از شاگردان ایستاده روی سقف او را دید که در آنجا پرسه میزد پس به او‬
‫گفت‪«:‬لطفا برگرد‪.‬اینجا جایی نیست که کسی مثل شما بتونه بیاد!»‬
‫اگرچه از او خواستند که برود ولی لحن حرف زدنشان خالی از مهربانی بود منتها با لحن خدمتکاران‬
‫خاندان مو نیز تفاوت داشت‪.‬وی وو شیان در یک لحظه که چشم شاگرد را دور دید سریع پرید و‬
‫به یکی از پرچم ها چنگ زد‪.‬‬
‫شاگرد سریع پرید و او را گرفت‪«:‬تکون نخور تو نمیتونی اینو با خودت ببری!»‬
‫وی وو شیان در حین تالش برای فرار‪،‬فریاد میکشید‪،‬کامال شبیه به یک دیوانه شده بود موهایش‬
‫بهم ریخته و دستش را با سرعت در هوا تکان میداد‪«:‬نمیدمش!اصال نمیدمش!من اینو میخوام!اینو‬
‫میخوام!»‬
‫شاگرد با برداشتن قدم های بلندی به دستش چنگ زد‪«:‬اگه نمیخوای پسش بدی منم حسابی‬
‫کتکت میزنم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان به پرچم چسبیده بود و نمیخواست رهایش کند‪.‬سرگروه پسرها که در باالی مسیر‬
‫پرچم ها قرار داشت با شنیدن سرو صدا به آرامی از روی سقف به سمت آنان آمد و گفت‪«:‬جینگ‬
‫یی‪،‬تمومش کن‪،‬نمیخواد شلوغش کنی فقط او پرچم رو بگیر‪».‬‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬سیژویی‪،‬من که واقعا نمیخواستم بزنمش!فقط نگاهش کن کل سازماندهی‬
‫پرچم ها رو خراب کرد!»‬
‫در میانه این کشمکش‪،‬وی وو شیان توانست نوشته ها و شکل پرچم را بخوبی بررسی کند‪.‬نماد‬
‫ها بخوبی طراحی شده و طلسمات کامال درست نوشته شده بودند‪.‬پس وقتی آنان از پرچم ها‬
‫استفاده میکردند کار درست پیش میرفت هرچند کسی که پرچم را طراحی کرده چندان تجربه‬
‫نداشته پس این پرچم ها تنها میتوانست وجود های شیطانی و مرده های متحرک را که در پانصد‬
‫متری بودند به خود جذب کند‪.‬همین بنظر کافی میرسید ولی احتمال اینکه موجودات شیطانی‬
‫قدرتمند زیادی در دهکده مو باشد زیاد نبود‪.‬‬
‫الن سیژویی به او لبخند زد و گفت‪«:‬ارباب مو‪،‬هوا داره تاریک میشه و ما هم باید سریع مرده های‬
‫متحرک رو گیر بندازیم‪.‬موقع شب اینجا موندن خطرناکه‪،‬خیلی خوب میشه که شما هم سریع‬
‫برگردی به اتاقت!»‬
‫وی وو شیان او را نگریست‪،‬سیژویی پسری مودب و زیبا با ظاهری باوقار و لبخند ملیح بود‪.‬وی وو‬
‫شیان به آرامی حرفش را پذیرفت و متوجه شد شکل قرار گرفتن پرچم ها و شکل دهی را این‬
‫پسر انجام داده‪ .‬از دید وی وو شیان این شاگرد بسیار محترم بود و استعداد زیادی هم داشت او‬
‫فکرش را هم نمیکرد خاندانی به محافظه کاری و قانون مداری خاندان الن بتواند چنین شاگرد‬
‫الیقی را پرورش بدهد‪.‬‬
‫الن سیژویی دوباره گفت‪«:‬این پرچم‪»!!....‬وی وو شیان قبل از اینکه او حرف خود را تمام کند پیف‬
‫پیف کنان پرچم جذب روح را روی زمین پرت کرد و گفت‪«:‬این فقط یه پرچمه!مگه چیه حاال؟من‬
‫بهتر بلدم بکشم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او همزمان با پرتاب پرچم فرار کرد‪.‬پسرها دوباره روی سقف ایستادند و صدای خندیدن او را‬
‫میشنیدند و آنقدر ص بر کردند تا کامال از آنجا دور شود‪.‬الن جینگ یی که از او خشمگین بود از‬
‫بین دندان های بهم ساییده با عصبانیت گفت‪«:‬عجب دیوانه ای!»آنگاه پرچم را برداشت‪.‬‬
‫وی وو شیان همچنان بدون اینکه کاری بکند در حال پرسه زدن بود و باالخره به حیاط کوچک‬
‫مو ژوان یو برگشت‪.‬‬
‫او هیچ توجهی به قفل در شکسته و اتاق بهم ریخته نکرد گوشه ای را مرتب کرد و به حالت‬
‫مراقبه لوتوس روی زمین نشست‪.‬هرچند پیش از رسیدن سپیده روز‪،‬سر و صداهای بیرون از خانه‬
‫او را از حالت مراقبه خارج کرد‪.‬‬
‫افرادی که وحشیانه فریاد و گریه سرداده بودند و با سرعت می دویدند به سمت اقامتگاه او نزدیک‬
‫میشدند‪«:‬یاال بیاریدش بیرون!»‪«،‬نگهبان ها رو خبر کنین!»‪«،‬منظورتون چیه نگهبان ها رو خبر‬
‫کنین؟اونقدر بزنیدش تا بمیره!»‬
‫وقتی چشمانش را باز کرد دید چند خدمتکار به باالی سرش رسیده اند‪.‬تمام حیاط روشن شده بود‬
‫کسی گریه کنان میگفت‪«:‬اون قاتل دیوونه رو بیارید به تاالر مرکزی!باید تاوان اینکارو با جونش‬
‫بده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهارم‪ -‬بخش دوم‬


‫رویارویی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در ابتدا وی وو شیان فکر میکرد ترکیب شکل پرچم های جذب روح خراب شده است‪.‬همیشه‬
‫اختراعاتش بگونه ای بود که اگر درست و طبق الگو از آن استفاده نمیشد حتما آتشی بپا می‬
‫کرد‪.‬بهمین دلیل بود که خودش رفت تا آنها را بررسی نماید تا نکند اشکالی در شکل نماد های‬
‫پرچم ها باشد‪.‬‬
‫ناگهان چندین دست بزرگ به سمتش آمده و او را بیرون کشیدند‪.‬وی وو شیان بدن خود را صاف‬
‫کرد و گذاشت هر کاری میخواهند بکنند بهمین دلیل آنها او را بردند بدون اینکه وی روی پاهای‬
‫خودش راه برود‪.‬جمعیت زیادی در تاالر شرقی بود‪ .‬مردم بیشتری نسبت به روز قبلی آمده‬
‫بودند‪.‬همه خدمتکاران و خویشاوندانشان حضور داشتند‪.‬برخی چنان با عجله آمده بودند که انگار‬
‫فرصتی برای شستن موهایشان نداشتند و لباس خواب به تنشان بود با اینحال همه بشدت ترسان‬
‫بنظر میرسیدند‪.‬بانو مو روی صندلی خود از هوش رفته بود وقتی بهوش آمد میشد جای اشک‬
‫خشکیده روی صورت را دید هرچند که چشمانش هنوز خیس اشک بود ولی زمانی که دید وی‬
‫وو شیان را به درون می آورند حس غمش تبدیل به نفرتی عمیق شد‪.‬‬
‫یک جسم نیمه انسانی روی زمین افتاده بود‪.‬بدنش با لباس سفیدی پوشیده و تنها سرش مشخص‬
‫بود‪.‬چهره الن سیژویی و دیگر پسران در هم کشیده شده و در حین بررسی وضعیت به آرامی‬
‫سخن میگفتند اما مکالمه شان به گوش وی وو شیان هم رسید‪...«:‬کمتر از سه دقیقه است که‬
‫این بدن پیدا شده؟»‬
‫« بعد از رام کردن مرده های متحرک‪،‬ما سریع از حیاط غربی به حیاط شرقی اومدیم و این جسد‬
‫رو توی راهرو دیدیم!»‬
‫مشخص شد که این جسم شبه انسانی مو زی‪-‬یوان است‪.‬وی وو شیان نیم نگاهی به جسد انداخت‬
‫و جز نگاهی دوباره کاری از دستش بر نیامد‪.‬‬
‫جسد از لحاظی شبیه مو زی‪-‬یوان بود و از لحاظی اصال شبیه به او نبود‪.‬هرچند شکلش مشخصا‬
‫میگفت که این پسرخاله اوست ولی گونه هایش فرو رفته و چشمانش متورم و از حالت عادی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خارج بودند و پوستش بشکل عجیبی چروک شده بود‪.‬در مقایسه با مو زی‪-‬یوان جوان که در دهه‬
‫بیست سالی بود بنظر میرسید گوشت و خون این جسد را مکیده اند و تنها اسکلتی بی جان از او‬
‫مانده بود که الیه نازکی از پوست داشت‪.‬درست است که مو زی‪-‬یوان بطور کل زشت بود ولی‬
‫این جسد هم زشت بود و هم پیر!‬
‫همچنان که وی وو شیان در حال بررسی جسد بود بانو مو با خنجری درخشان به سمتش هجوم‬
‫برد‪.‬الن سیژویی که متوجه حر کت او شد بسرعت خنجر را از دستش گرفت‪.‬پیش از آنکه بتواند‬
‫حرفی بزند بانو مو رو به سویش فریاد زد‪«:‬پسرم به بدترین شکل مرده!من میخوام انتقامش رو‬
‫بگیرم!چرا جلوی منو میگیری؟!»‬
‫وی وو شیان دوباره پشت الن سیژویی پناه گرفت و درحالیکه قوز کرده بود گفت‪«:‬مردن پسرت‬
‫چه ربطی به من داره؟!»‬
‫در طی روز‪،‬الن سیژویی نمایشی که وی وو شیان راه انداخته بود را دیده و بعد از آن هم شایعات‬
‫اغراق آمیز زیادی از مردم شنیده بود‪.‬بهمین دلیل بشدت دلش برای این طفلک بیچاره میسوخت‬
‫و مجبور بود از او حمایت کند‪«:‬بانو مو‪،‬به وضعیت پسرتون نگاه کنید‪،‬تمام گوشت و خون بدنش‬
‫مکیده شده‪،‬پسر شما رو یک موجود شیطانی کشته نه این!»‬
‫بانو مو که بسختی نفس میکشید گفت‪«:‬تو هیچی نمیدونی!پدر این مجنون یه تهذیبگر بوده!حتما‬
‫یه چند تا طلسم شیطانی از پدرش یاد گرفته!!!»‬
‫الن سیژویی نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ظاهر احمقانه وی وو شیان دوباره‬
‫گفت‪«:‬آهم‪،‬بانو‪،‬ما مدرک کافی نداریم پس‪»....‬‬
‫«مدرک خود پسرمه!»بانو مو به جسد روی زمین اشاره میکرد«خودتون نگاه کنین!جنازه آ‪-‬یوان‬
‫عزیزم خودش بهم میگه کی کشتتش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بدون اینکه کسی چیزی بگوید وی وو شیان لباس سفید را از روی جسد برداشت‪،‬چیزی از جسد‬
‫مو زی‪-‬یوان کم شده بود‪.‬دست چپش دقیقا از زیر شانه ناپدید شده بود!!‬
‫بانو مو گفت‪ «:‬حاال خودتون دیدین؟همتون که شنیدین این دیوونه اینجا چی گفت درسته؟ اون‬
‫گفت اگه آ‪ -‬یوان یه بار دیگه به لوازمش دست بزنه اونم دستشو می بره!»بعد بغضش‬
‫ترکید‪،‬صورتش را پوشاند و گریست«‪....‬آ‪-‬یوان بیچاره من‪....‬اون هیچ کار اشتباهی با این نکرده‬
‫بود ولی این دیوونه نه تنها براش پاپوش درست کرد که حاال اونو کشته‪....‬این دیوونه عقلشو‬
‫کامل از دست داده‪»....‬‬
‫اون عقلش رو از دست داده!‬
‫از آخرین باری که کسی این جمله را درباره ش میگفت و وی را توصیف میکرد مدت زیادی‬
‫م یگذشت این جمله شدیدا برایش آشنا بود‪.‬وی وو شیان به خودش اشاره کرد ولی هیچ کلمه ای‬
‫از دهانش خارج نشد در این لحشه نمیدانست او بیمار و دیوانه است یا بانو مو!‬
‫وقتی جوان بود‪،‬همیشه درباره نابود کردن خاندان ها و قبایل حرف میزد درباره کشتن همه‬
‫مردم‪،‬درباره جاری کردن رود خون و خیلی از این سخنان ظالمانه ولی خودش هم میدانست اینها‬
‫همه جمالتی پوچ هستند‪.‬اگر او واقعا به تمام این حرفهایی که میزد عمل میکرد میتوانست مدت‬
‫خیلی زیادتری بر دنیای تهذیبگری سلطه داشته باشد‪.‬مشخصاً هدف بانو مو انتقام گرفتن نبود بلکه‬
‫او میخواست خشمش را روی کسی تخلیه کند‪.‬‬
‫وی وو شیان که نمیخواست او آزارش بدهد لحظه ای درنگ کرد آنگاه دستش را زیر بازوی بهم‬
‫چسبیده مو زی‪-‬یوان برد پس از کمی بررسی چیزی تا شده را از آن خارج کرد و جلوی چشم همه‬
‫بازش کرد‪،‬در اوج شگفتی‪،‬یک پرچم جذب روح دید!‬
‫در یک آن تمام قضیه را فهمید و زیر لبی گفت خودش باعثش شده!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی الن سیژویی و دیگران هم دیدند از الی لباس مو زی‪-‬یوان چه چیزی خارج شده متوجه‬
‫داستان شدند و فهمیدند چه چیزی دست به دست هم داده تا حادثه امروز رخ دهد‪.‬طی آن روز‪،‬‬
‫زی یوان بخاطر رفتارهای دیوانه کننده و بخاطر نفرتش از ژوان یو برای مدتی از دید همه غایب‬
‫شد با اینحال میخواست او را گوشمالی دهد ولی ژوان یو برای مدت طوالنی بیرون رفت و ول‬
‫می چرخید پس مو زی‪-‬یوان خواست دزدکی و موقع شب به اتاق او وارد شود و منتظر بازگشتش‬
‫بماند‪....‬‬
‫وقتی شب شد او پنهانی بیرون رفت و زمانی که از حیاط غربی میگذشت چشمش به پرچم های‬
‫جذب روح روی دیوار افتاد‪.‬هرچند که بارها به او گفته شد بیرون نرود یا هنگام شب به حیاط‬
‫غربی نزدیک نشود و حتما از این پرچم ها فاصله بگیرد‪،‬مو زی‪-‬یوان گمان کرده بود این حرفها‬
‫فریب است برای اینکه می ترسند کسی بیاید و سالح های ارزشمندشان را بدزد‪.‬‬
‫او حتی ذره ای هم به تاثیر خطرناک پرچم های جذب روح فکر نکرده بود حتی به این نیندیشیده‬
‫بود که با نگهداشتن این پرچم تبدیل به یک هدف زنده برای وجود شیاطین و دیگر موجودات می‬
‫شود‪.‬او عادت کرده بود طلسمات و ابزار جادویی پسرخاله اش را بدزدد و همیشه این چنین لوازم‬
‫عجیب و غریب را جمع آوری میکرد و همه تالشش را برای بدست آوردن این وسایل بکار می‬
‫برد‪.‬برای همین وقتی مالکان پرچم ها در حیاط درگیر گرفتار کردن مرده های متحرک بودند او‬
‫دزدکی یکی از آنان را برداشته بود‪.‬‬
‫شکل پرچم ها مشتمل بر شش پرچ م بود که پنج تای آنها در حیاط غربی بکار گرفته شده و‬
‫پسرهای خاندان الن خود را طعمه قرار داده بودند هرچند آنان ابزار های جادویی بی شماری همراه‬
‫خود داشتند ولی زی‪ -‬یوان یک پرچم برداشت و هیچ وسیله ای برای مراقبت از خود همراه‬
‫نداشت‪.‬کامال مشخص بود که آن وجود شیطان ی بسرعت جذب او میشود‪.‬البته اگر آنجا تنها مرده‬
‫های متحرک بودند موضوع چندان مهمی نبود چراکه حتی اگر او را گاز میگرفتند هم میشد نجاتش‬
‫داد و دیگر نمی مرد‪.‬متاسفانه پرچم جذب روح چیزی بدتر از یک مرده متحرک را احضار کرده‬
‫بود‪.‬این وجود ناشناخته مو زی‪-‬یوان را کشته و دستش را برده بود!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان در آن حین دست خود را باال آورد و با نگاه کردن به مچ خودش دید که یکی از زخم‬
‫هایش شفا یافته‪،‬بنظر میرسید این بار او شانس آورده زیرا قرارداد قربانی‪،‬مرگ زی‪-‬یوان را بخاطر‬
‫عملکرد او پنداشته بود‪.‬‬
‫بانو مو بخوبی از عیوب فرزندش آگاه بود ولی نمیخواست بپذیرد پسرش باعث این مرگ دردناک‬
‫خودش شده است‪.‬بواسطه خشم و بی صبری که داشت فنجانی را برداشت و به سمت سر وی وو‬
‫شیان پرتاب کرد‪ «:‬اگر تو جلوی اونهمه آدم واسش پاپوش درست نمیکردی چرا باید مجبور میشد‬
‫شب از اتاقش بزنه بیرون؟همش تقصیر توئه!تو پسره ی هرزه!»‬
‫وی وو شیان که متوجه پرتاب فنجان شده بود جاخالی داد‪،‬بانو مو بسمت الن سیژویی چرخید و‬
‫فریاد کشان گفت‪ «:‬و شماها!شما یه مشت احمق بدردنخورین!شما با قدرت تهذیبتون قرار بود‬
‫شیاطین رو دفع کنین ولی حتی نتونستین از پسرم محافظت کنین!آ‪-‬یوان هنوز یه بچه اس!!»‬
‫آن پسرها هم هنوز جوان بودند‪.‬این پسرها با دنیای بیرون ارتباط چندانی نداشتند و فکر نمیکردند‬
‫اینجا اشتباهی رخ داده است برای همین بسیار متاسف بودند که نتوانسته اند سریع متوجه این‬
‫روح شرور شده و آن را شناسایی کنند‪.‬بهمین دلیل بعد از سرزنش های بی معنای بانو مو‪،‬در صورت‬
‫ه مه شان آثار دلگیری هویدا شد‪.‬بهرحال آنان در خاندانی برجسته بزرگ شده بودند و هیچ کسی‬
‫جرات نمیکرد با آنان اینگونه برخورد کند‪.‬قبیله گوسوالن درباره شاگردانش بشدت سختگیر بود‪،‬آنان‬
‫اجازه نداشتند در برابر افراد ضعیف خشونت بکار ببرند یا حتی اجازه نداشتند به آنان بی احترامی‬
‫کنند بنابراین حتی اگر هم احساس بدی داشتند با همان حال ناخوشنودی و چهره های مغموم سر‬
‫خود را پایین نگه داشتند‪.‬‬
‫ولی از آنجایی که طاقت وی وو شیان تمام شده بود در دل گفت‪:‬یه عمر گذشته ولی قبیله‬
‫گوسوالن هنوز هم مثل قدیمه!فایده اینهمه خودکنترلی چیه؟فقط وایسین و ببینین که من کار‬
‫درست رو میکنم!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او برخاست و با صدای بلند گفت‪«:‬فکر کردی داری عصبانیتت رو سر کی خالی میکنی ها؟فکر‬
‫کردی اینا خدمتکارای تو هستن؟اینهمه راه رو طی کردن که بدون گرفتن یه سکه سیاه واسه تو‬
‫ارواح شیطانی رو دور کنن نکنه خیال کردی بهت بدهکارن؟پسرت چند سالش بود؟ هفده؟خب‬
‫این کجاش یه بچه اس؟ آخه این چه مدل بچه ایه که اصول اولیه زبون آدم رو هم حالیش نیست؟‬
‫مگه اینا هزار بار نگفتن به حیاط غربی نزدیک نشین و به هیچ چیزی دست نزنین؟پسر تو نصفه‬
‫شبی پاشده از اتاقش زده بیرون‪،‬این تقصیر منه یا اینا؟»‬
‫الن جینگ یی و دیگر پسران نفس های عمیقی کشیدند و صورتشان دیگر درهم نبود‪.‬بانو مو هم‬
‫عزادار بود و هم خشمگین‪،‬در آن لحظه تنها کلمه "مرگ"در سرش می پیچید‪.‬البته منظورش از‬
‫"مرگ" جان دادن خودش نبود تا در سرای دیگر کنارش پسرش باشد بلکه منظورش "مرگ"تمام‬
‫کسانی بود که در این دنیا حضور داشتند مخصوصا اینها که االن روبرویش ایستاده اند‪.‬‬
‫او عادت داشت دستور بدهد تا شوهرش همه کارها را بکند پس به او سقلمه ای زد و گفت‪«:‬همه‬
‫رو صدا کن!بگو همه بیان اینجا!»‬
‫شوهرش اگرچه حالتی دگرگون داشت که البته احتماال بخاطر مرگ تنها پسرش بود آنقدر به خود‬
‫جرات داد که دست او را پس بزند‪.‬بانو مو درحالی که شوکه شده بود روی زمین نشست‪.‬در گذشته‬
‫بانو مو مجبور نبود برای هیچ کاری او را اجبار کند‪.‬کافی بود فریادی بکشد تا شوهرش حکم او را‬
‫بپذیرد‪.‬حاال چطور جرات کرده بود اینطور او را پس بزند؟‬
‫خدمتکاران که حالت او را بخوبی میشناختند از ترس به خود می لرزیدند‪.‬آ‪-‬دینگ کمک کرد تا او‬
‫روی پایش بایستد‪.‬بانو مو به سینه او چنگ زد و با صدایی لرزان گفت‪«:‬تو‪....‬تو‪....‬تو هم گورت رو‬
‫از اینجا گم کن!»‬
‫شوهرش بگونه ای بود که انگار صدای او را نمیشنود‪.‬آ‪-‬دینگ نگاهی به آ‪-‬تونگ انداخت و آ‪-‬‬
‫تونگ شتابزده به اربابش کمک کرد تا بیرون بروند‪.‬تاالر شرقی غرق در آشوب بود و وی وو شیان‬
‫می دید که این خانه باالخره ساکت میشود‪.‬او خیال داشت دوباره جسد را بررسی کند ولی پیش از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنکه بتواند کاری کند صدای جیغ بلندی شنید که حتی آسمان را هم میشکافت‪،‬صدا از حیاط می‬
‫آمد‪.‬‬
‫مردم با عجله از تاالر خارج شدند‪.‬در کف زمین حیاط شرقی دو جنازه منقبض شده افتاده بود‪.‬اولین‬
‫جسد به آ‪ -‬تونگ تعلق داشت که هنوز زنده ولی بیهوش بود‪.‬دومین جنازه که چروک خورده و‬
‫کامال پژمرده می نمود انگاری که خون و گوشتش مکیده شده منتها دست چپش سر جایش نبود‬
‫و هیچ خونی از جای آن زخم جاری نمیشد و شرایطش کامال شبیه به جسد مو زی‪-‬یوان بود‪.‬‬
‫بانو مو که کمی قبل دست حمایت آ‪-‬دینگ را رد کرده بود وقتی جسد روی زمین را دید چشمانش‬
‫گشاد شد و باالخره انرژیش کامال تمام شد و غش کرد‪.‬وی وو شیان خودش را به او رساند و سعی‬
‫کرد یاریش کند و او را به آ‪-‬دینگ سپرد که خیال داشت فرار کند‪.‬بعد سریع به دست خودش نگاه‬
‫کرد و دید یکی دیگر از زخم هایش ناپدید شده است‪.‬‬
‫در کمتر از چند ثانیه‪،‬پیش از آنکه حتی به آستانه تاالر برسند حتی از تاالر شرقی خارج هم نشده‬
‫بودند که دیدند شوهر بانو مو به این مرگ دردآور روبرو شده‪.‬الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و دیگر‬
‫پسرها رنگ به چهره نداشتند‪.‬الن سیژویی سریع به خود آمد و از آ‪-‬تونگ که روی زمین بود‬
‫پرسید‪«:‬تو دیدی اون چی بود؟!»‬
‫آ‪ -‬تونگ که به حد مرگ ترسیده بود حتی نمیتوانست دهانش را باز کند‪.‬حتی تا دقایقی بعد از‬
‫پرسیدن سوال سیژویی او نتوانست چیزی بزبان بیاورد و تنها سرش را با شدت تکان میداد‪.‬الن‬
‫سیژویی بشدت مضطرب شده بود از یک شاگرد خواست تا او را به داخل ببرد و سریع به سمت‬
‫الن جینگ یی برگشت و پرسید‪«:‬عالمت فرستادی؟»‬
‫الن جینگ یی پاسخ داد‪«:‬آره ولی توی این منطقه هیچ کدوم از ارشد ها رو نیست که به کمکمون‬
‫بیاد‪،‬حداقل یکساعت طول میکشه تا کسی از افراد خودمون بتونه به اینجا برسه‪.‬حاال چیکار کنیم؟ما‬
‫حتی نمیدونیم اون چی بوده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کامال مشخص بود که آنها نمیتوانستند آنجا را ترک کنند‪.‬اگر شاگردان یک قبیله در زمان رویارویی‬
‫با یک روح شیطانی تنها به امنیت خودشان اهم یت میدادند نه تنها باعث رسوایی کل خاندان بود‬
‫که دیگر از شرمندگی نمیتوانستند در صورت هم نگاه کنند‪.‬افراد وحشتنزده خانه مو هم نمیتوانستند‬
‫جایی بروند زیرا بنظر میرسید آن روح شیطانی بین خودشان است‪.‬پس از فرار کردن چیزی حاصل‬
‫نمیکردند‪.‬الن سیژویی از بین دندان های بهم ساییده گفت‪«:‬همینجا صبر میکنیم تا نیروی کمکی‬
‫بیاد!»‬
‫حاال که برای کمک عالمت فرستاده بودند قطعا دیگر تهذیبگران طی مدت زمان کوتاهی خودشان‬
‫را به آنان میرساندند‪.‬پس برای اینکه اوضاع از کنترل خارج نشود وی وو شیان تصمیم گرفت کنار‬
‫بکشد و از ورود به چنین موقعیتی اجتناب ورزد‪.‬اگر کسی که برای کمک می آمد بطور اتفاقی او‬
‫را میشناخت یا در گذشته با او جنگیده بود معلوم نبود بعدش چه چیزی میشد!!!‬
‫هرچند بخاطر این نفرین او هم نمیتوانست به این زودی دهکده مو را ترک کند‪،‬بعالوه آن موجود‬
‫شیطانی که به اینجا جذب شده‪،‬در مدت کوتاهی توانسته بود جان دو آدم زنده را بگیرد پس‬
‫مشخص بود شرارت او عادی نیست‪.‬اگر وی وو شیان االن میرفت تا وقتی کمک برسد ممکن بود‬
‫خیابان های دهکده مو پر شود از جسد هایی که دست چپ خود را از دست داده بودند‪.‬بعالوه چند‬
‫شاگرد که با خاندان گوسوالن هم پیوند داشتند حتما در میان جنازه ها می بودند‪.‬در آن لحظات‬
‫نفس گیر وی وو شیان به خودش نهیب زد‪:‬اول این کار رو تموم کن!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجم‪ -‬بخش سوم‬


‫رویارویی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تمام این پسرها بی تجربه و جوان بودند‪.‬اگرچه از ظاهرشان اضطراب نمایان بود ولی محکم سر‬
‫جای خود ایستادند و میخواستند با نصب طلسمات روی دیوارها از خاندان مو محافظت‬
‫کنند‪.‬خدمتکاری که نامش آ‪ -‬تونگ بود را به تاالر آوردند‪،‬الن سیژویی با دست چپ خود نبض او‬
‫را بررسی میکرد و دست راست خود را تکیه گاه بانو مو قرار داده بود‪.‬او نمیتوانست در یک آن هر‬
‫دویشان را نجات بدهد و زمانی که آ‪-‬تونگ ناگهان شروع به خزیدن روی زمین کرد جو وحشتناک‬
‫تر شد‪.‬‬
‫آ‪-‬دینگ فریاد زد‪«:‬آ‪-‬تونگ تو بیداری!»‬
‫پیش از آنکه او بتواند حرف خود را ادامه دهد آ‪-‬تونگ ناگهان دست چپ خود را باال برد و گردن‬
‫خود را چسبید‪.‬در این لحظه الن سیژویی سه بار خیلی سریع روی نقاط انرژی جسم او ضربه‬
‫زد‪.‬وی وو شیان این را میدانست که شاید اینها خیلی مهربان بنظر برسند ولی افراد قبیله الن‬
‫قدرتی در دستانشان داشتند که کامال خالف مهربانی عمل میکرد‪.‬با چنین حرکت مداخله جویانه‬
‫ای هر کسی بود هم نمیتوانست تکان بخورد‪.‬هرچند آ‪-‬تونگ انگار هیچ چیزی حس نمیکرد و‬
‫بنظر می آمد که دست چپش بشدت سفت شده‪،‬حالتش شبیه کسی بود که بشدت درد میکشد و‬
‫بهم می پیچد‪.‬الن جینگ یی سعی کرد دست چپش را بگیرد ولی دستش شبیه یک تکه آهن‬
‫سنگین بود و هیچ چیزی رویش اثر نداشت‪.‬سپس صدایی از گردن آ‪-‬تونگ شنیده شد‪،‬و ناگهان‬
‫سرش رو به پایین افتاد‪ ،‬گردن او شکسته بود‪.‬‬
‫او جلوی چشم همه خودش را خفه کرده بود!‬
‫با دیدن اوضاع‪،‬آ‪-‬دینگ به فریاد درآمد‪....«:‬یه روح!یه شبح اینجاست!اون باعث شد آ‪-‬تونگ گردن‬
‫خودش رو بشکنه!»‬
‫صدایش چنان تیز و برنده مینمود که خون آدم یخ می بست‪.‬پس همه بی دردسر حرفش را پذیرفتند‬
‫ولی وی وو شیان نظر دیگری داشت—از دید او این کار یک شبح وحشی نبود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او یکی از طلسم هایی که پسرها انتخاب کرده بودند را بررسی کرد‪:‬همه طلسمات دفع روح بودند‬
‫و تاالر شرقی غرق این طلسم ها شده بود‪.‬اگر واقعا یک شبح یا روح وحشی وارد تاالر شرقی شده‬
‫بود حتما یکی از این طلسم ها در آتشی سبز میسوخت ولی االن چنین اتفاقی نیفتاده بود‪.‬‬
‫مشخص بود کسی اهمال نکرده و هیچ اشتباهی رخ نداده بلکه این موجود واقعا شرور و تبهکار‬
‫بود‪.‬دنیای تهذیبگری تعریف سختی برای"شبح وحشی"ارائه داده بود—آنها حداقل ماهی یکبار‬
‫انسانی را میکشند و این کار را برای مدت سه ماه ادامه میدهند‪ .‬وی وو شیان مالک تشخیص این‬
‫امر را ‪ ،‬خودش محسوب کرده بود چراکه هنوز در تسخیر قرار داشت‪.‬خود او مثال بارز این موضوع‬
‫بود‪.‬برای او کشتن یک شخص طی هفت روز به اندازه شبحی وحشی که راه به راه آدم میکشد بد‬
‫و شوم فرض میشد و حاال این چیز‪،‬سه نفر را به یکباره و در مدت کوتاهی کشته بود‪.‬اگر یک‬
‫تهذیبگر شایسته اینجا حضور داشت سریع بفکر راهی می افتاد و نمیگذاشت این جوان ها در این‬
‫وضع تنها باقی بمانند‪.‬‬
‫وقتی که بفکر رفته بود‪،‬شعله شمع شروع حرکت کرد و بادی شوم وزیدن گرفت و تمام فانوس ها‬
‫و شمعدان های حیاط و تاالر شرقی خاموش شدند‪.‬‬
‫زمانی که نورها به خاموشی میرفت از همه طرف صدای فریاد شنیده میشد‪.‬جمعبت بهم فشار می‬
‫آوردند و هم را هل میدادند تا سریعتر بتوانند فرار کنند بهمین دلیل در این میانه می افتادند یا می‬
‫لغزیدند تا آنکه الن جینگ یی فریاد زد‪«:‬همه همون جایی که هستین بمونین!هر کی ازجاش بلند‬
‫شه من میدونم و اون!»‬
‫او این حرف را صرفا برای هشدار دادن به مردم نمیگفت بلکه موجودات شیطانی عاشق ایجاد‬
‫مشکل در زمان تاریکی بودند و در این مواضع دردسر بیشتری درست میکردند‪.‬بدتر اینکه صدای‬
‫گریه و آشوب می توانست آنها را بیشتر جذب کند‪.‬در چنین زمان هایی تنها ماندن یا مضطرب‬
‫شدن کامال خطرساز بود‪.‬هرچند االن همه از ترس به خود می پیچیدند پس چطور میتوانستند به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سخنان او توجه کنند؟پس از طی مدتی تاالر شرقی آرام گرفت و تنها صدای نفس کشیدن و هق‬
‫هق در آن شنیده میشد‪.‬بنظر میرسد تعداد کمی از مردم رفته بودند‪.‬‬
‫در میان تاریکی ناگهان آتشی روشن شد‪،‬الن سیژویی یک طلسم شعله را روشن کرده بود‪.‬‬
‫آتش طلسم را بادهای شوم نمیتوانست خاموش کند‪،‬او با کمک طلسم دوباره شمعدان ها را روشن‬
‫ساخت و بقیه پسرها رفتند تا مردم را آرام کنند‪.‬در زیر نور وی وو شیان دوباره نگاهی به دستش‬
‫انداخت‪،‬یکی دیگر از زخم ها بهبود یافته بود‪.‬‬
‫با نگاهی سراسیمه به زخم های دستش متوجه شد یک جای این زخم ها اشکال دارد‪.‬‬
‫در اصل او دو بریدگی روی مچ هایش داشت‪،‬یکی وقتی بهبود یافت که مو زی‪-‬یوان مرد و‬
‫دیگری زمانی شفا یافته بود که پدر مو زی‪-‬یوان مرده بود‪.‬بنظر می رسید که مرگ خدمتکار آ‪-‬‬
‫تونگ هم یک زخم را درمان کرده با احتساب این زخم ها االن سه بریدگی کامال بهبود یافته و‬
‫آخرین زخم که از همه عمیق تر بود مشخصا به کسی تعلق داشت که بیش از همه مورد نفرت‬
‫بوده است‪.‬‬
‫ولی االن هیچ زخمی روی مچ هایش وجود نداشت‪.‬‬
‫وی وو شیان میدانست که بانو مو ه دف اصلی انتقام مو ژوان یو است‪.‬عمیق ترین و بلند ترین‬
‫زخم قطعا به او تعلق داشت که آن هم االن ناپدید شده بود‪.‬نکند مو ژوان یو در یک آن ظاهر شده‬
‫و نفرت خویش را رها ساخته بود؟همچین چیزی امکان نداشت چراکه روح او به بهای احضار وی‬
‫وو شیان قربانی شده بود ولی تنها مرگ بانو مو میتوانست این زخم را درمان کند!‬
‫نگاهش آرام به سمت بانو مو چرخید که حاال بیدار شده و همه او را محاصره کرده بودند‪.‬مگر اینکه‬
‫او مرده باشد؟! وی وو شیان اطمینان داشت چیزی جسم بانو مو را تسخیر کرده اگر آن وجود‬
‫شیطانی روح نبود پس چه چیزی میتوانست باشد؟ناگهان صدای گریه آ‪-‬دینگ‬
‫برخاست‪«:‬دست‪....‬دستش‪.....‬دست آ‪-‬تونگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی طلسم شعله را باالی جسد آ‪-‬تونگ گرفت‪،‬دست چپ او هم ناپدید شده بود! دقیقا‬
‫دست چپش! ذهن وی وو شیان به سرعت نور بحرکت درآمد و به این شکل فهمید که دلیل این‬
‫آشوب و گم شدن دست های چپ چیست‪.‬ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و الن‬
‫جینگ یی که از جا پریده بود گفت‪«:‬هی احمق‪،‬چطور میتونی توی این وضع بخندی؟»بعد از چند‬
‫ثانیه انگار به خودش آمد او بهرحال یک احمق هست اصال چرا باید با او سخن گفت؟!‬
‫وی وو شیان آستین او را چسبیده بود‪«:‬نه‪،‬نه!»‬
‫الن جینگ یی که حس میکرد اذیت شده آستینش را از دست او کشید‪«:‬نه یعنی چی؟تو احمق‬
‫نیستی؟پس اینقدر اینطرفا چرخ نزن!االن کسی نمیتونه به تو توجه کنه!»‬
‫وی وو شیان به جنازه پدر مو زی‪-‬یوان و آ‪-‬تونگ که روی زمین افتاده بودند اشاره کرد و‬
‫گفت‪«:‬اینا‪،‬اونا نیستن!»‬
‫الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی خشمگین را متوقف کرد و پرسید‪«:‬منظورت چیه که اینها خودشون‬
‫نیستن؟»‬
‫وی وو شیان حالت جدی به خود گرفت و گفت‪«:‬این بابای مو زی‪-‬یوان نیست‪،‬اونم آ‪-‬تونگ‬
‫نیست!»‬
‫با این چهره غرق آرایش هر قدر بیشتر جدی میشد بیشتر شکل دیوانه ها بنظر میرسد ولی بخاطر‬
‫حرکات دیوانه وار نور شمعدان ها و حرف های ترسناک او کمر همه از ترس سیخ کشید‪.‬الن‬
‫سیژویی برای ثانیه ای خیره نگریست آنگاه پرسید‪«:‬چرا؟»‬
‫وی وو شیان با افتخار گفت‪«:‬بخاطر دستاشون‪،‬هیچ کدومشون چپ دست نبودن‪،‬چون همیشه منو‬
‫با دست راستشون کتک میزدن!»‬
‫الن جینگ یی که کامال صبرش را از دست داده بود گفت‪«:‬حاال به چی افتخار میکنی؟ببین چقدرم‬
‫از خودش راضیه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگرچه الن سیژویی خسته بنظر میرسید اما بفکر فرو رفت‪،‬آ‪-‬تونگ برای کشتن خودش از دست‬
‫چپش استفاده کرده و شوهر بانو مو هم از دست چپش برای هل دادن زنش استفاده کرده بود!اما‬
‫آن روز در زمان جا و جنجال مو ژوان یو‪،‬آنان برای بیرون فرستادنش از دست های راستشان‬
‫استفاده کرده بودند اصال ممکن نبود که ناگهان تصمیم بگیرند پیش از مرگ به یکباره چپ دست‬
‫شوند!!!‬
‫هرچند او هنوز هم متوجه نشده بود با چه موجودی روبرو هستند ولی آنها باید از همین نکته‬
‫"دستهای چپ" استفاده میکردند‪.‬بعد از این فکر بود که الن سیژویی متعجبانه به وی وو شیان‬
‫نگریست و با خود فکر کرد‪:‬وقتی یهو این حرف رو زد‪...‬حتما منظوری داشت‪...‬حرفش اتفاقی نبود!!‬
‫وی وو شیان به لبخندی اکتفا کرد میدانست بخوبی منظورش را رسانده پس االن نمیتوانست‬
‫کمک دیگری بکند بهتر از همه اینکه الن سیژویی بیشتر از آن روی موضوع متمرکز نشد و با‬
‫خود فکر میکرد‪:‬بهرحال ارباب مو فقط خواسته من متوجه این موضوع بشم واو قصدش آسیب‬
‫رسوندن به کسی نیست‪ .‬چشمانش از او چرخیده به آ‪-‬دینگ نگاهی گذرا انداخت و به بانو مو‬
‫که از شدت گریه بی حال شده و گوشه ای افتاده بود خیره شد‪.‬توجهش از صورت به دستانش‬
‫جلب شد‪،‬دستان او کنار بدنش آویزان بود و تنها مقداری از انگشتانش نمایان بود‪،‬دست راستش‬
‫کامال سالم بود با انگشتانی الغر و کامال نشاندهنده دست زنی بودکه در عمرش دست به سیاه و‬
‫سفید نزده است‪.‬‬
‫اما انگشتان دست چپش خیلی پیرتر از دست راستش بنظر میرسیدند‪،‬آنها ضخیم‪،‬پر از قدرت و به‬
‫داخل جمع شده بودند‪.‬این دست یک زن که نه این قطعا دست یک مرد بود!‬
‫الن سیژویی سریع فرمان داد‪«:‬اونو محکم بگیرید!»‬
‫چند تن از پسران بانو مو را گرفتند و درست زمانی که دست چپ بانو مو بشکل مسخره ای بهم‬
‫می پیچید تا گلوی الن سیژویی را چنگ بزند او آماده شده بود تا یک طلسم را به بانو مو‬
‫بچسباند‪.‬مگر استخوان کسی شکسته باشد در غیر این صورت برای هیچ انسان زنده ای امکان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نداشت بتواند دست خود را اینگونه پیچ دهد‪.‬بانو مو سریع حمله میکرد و تقریبا نزدیک بود گلوی‬
‫سیژویی را بگیرد که همزمان الن جینگ یی فریاد زد ‪«:‬هی!» و خود را میان الن سیژویی و بانو‬
‫مو قرار داد تا دست نتواند به او برسد‪.‬‬
‫در یک لحظه سریع‪،‬دست محکم به شانه الن جینگ یی چسبید و شعله های سبز روی دست او‬
‫روشن شدند و باعث شد دست به آرامی شل شود‪.‬الن سیژویی به لطف الن جینگ یی از مرگ‬
‫گریخته بود‪،‬وقتی دید نیمی از لباس او در آتش سوخته است نگاهی بی معنا به او انداخت‪.‬الن‬
‫جینگ یی غرغرکنان بقیه لباسش را هم در آورد و با خشم و غیظ گفت‪«:‬چرا بهم لگد زدی‬
‫کودن؟نکنه میخواستی بمیرم؟»‬
‫وی وو شیان شبیه یک موش ترسو وحشت زده گریخت و گفت‪«:‬من نبودم!»‬
‫ولی کار خودش بود!در رولباسی یکدست خاندان الن‪،‬با رنگ همان رشته های نخ مجموعه ای‬
‫قوی از طلسمات بکار برده شده که برای محافظت بکار میرود هرچند‪،‬دربرابر موجودات قدرتمندی‬
‫چون این‪،‬پیش از اینکه افسون باطل شود تنها یکبار قابل استفاده بود‪.‬موقعی که دست به الن‬
‫سیژویی حمله کرده بود او توانست لگدی به الن جینگ یی بزند تا وی با بدنش جلوی راه دست‬
‫را سد کند و الن سیژویی را نجات دهد‪.‬الن جینگ یی میخواست به سرزنش کردن ادامه دهد‬
‫ولی بانو مو با جسمی بی جان که گوشت و خونش مکیده و از تمام صورتش جز جمجمه ای که‬
‫الیه پوستی ضخیم آن را می پوشاند چیزی نمانده بود روی زمین افتاد‪.‬آن دست مردانه هم که به‬
‫او تعلق نداشت از بازویش جدا شد‪.‬انگشتان دست آزادانه حرکت میکردند بگونه ای که انگار در‬
‫حال کش و قوس آمدن بود و حرکت رگ های دست بخوبی مشخص بود‪.‬‬
‫این همان موجود پلیدی بود که پرچم جذب روح به خودش جذب کرده بود‪.‬‬
‫تکه تکه شدن جسم بیانگر مرگی دردناک بود البته این شیوه کمی جذاب تر از شیوه مرگ خود‬
‫وی وو شیان بود‪.‬برعکس این حالت له شدن‪،‬ممکن بود بقیه جسم توسط رنجش خود مرده فاسد‬
‫و آلوده شوند‪.‬درنتیجه احتماال میخواست به دنیا بازگردد تا بقیه جسم خود را بیابد و همراه جسد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کامل دفن شود‪.‬به همین دلیل بنظر میرسد این دست اینجاست تا بقیه اعضای بدن خود را بیابد‬
‫اگر میتوانست جسم خود را بیابد امکانش بود که راضی شود و در آرامش بخوابد یا اینکه آشوب‬
‫بیشتری بپا کند ولی اگر بقیه جسم پیدا نمیشد باید دنبال راه مناسب تری میگشت‪.‬‬
‫پس راه مناسب برای او چه بود؟پیدا کردن انسان های زنده و چسبیدن به آنها!همه چیز اینطور‬
‫بنظر میرسد که انگار دست چپ—دست آن فرد زنده را میخورد و خودش جایگزین آن میشود‪.‬بعد‬
‫از مکیدن خون و انرژی آن فرد رهایش کرده و بسراغ فرد زند دیگری میرود و بهمین منوال ادامه‬
‫میداد تا بتواند تمام قسمت های جسد خود را بیابد‪.‬‬
‫وقتی دست شخص را تسخیر میکرد آنها به سرعت می مردند ولی پیش از آنکه تمام وجودشان‬
‫مکیده شود‪،‬تحت کنترل او‪،‬به اطراف حرکت میکردند بگونه ای که انگار زنده هستند‪.‬وقتی به اینجا‬
‫جذب شده بود‪،‬اولین کسی را که پیدا کرد مو زی‪-‬یوان بود‪.‬دومین نفر پدرش بود‪،‬وقتی بانو مو به‬
‫او گفت بیرون برود‪،‬برخالف حالت معمول به او وقعی ننهاده بود‪.‬وی وو شیان ابتدا گمان میکرد‬
‫بخاطر مرگ پسرش غمگین است و از سخنان همسرش خسته شده ولی حاال که خوب فکر میکرد‬
‫بنظرش چهر ه او به مردی که پسر خود را از دست داده نمیماند‪.‬حالتش بی شباهت به یک نا امید‬
‫نبود‪.‬حالت چهره کسی که آرامشی خاص دارد—آرامشی که تنها میتوان در صورت یک فرد مرده‬
‫دید‪.‬‬
‫سومین نفر آ‪ -‬تونگ بود و چهارمین نفر بانو مو‪،‬موقعی که تمام چراغ ها خاموش شدند و همه جا‬
‫تاریک بود دست شبح به آرامی وارد بدن او شده بود‪ .‬وقتی بانو مو مرد‪،‬آخرین بریدگی روی مچ‬
‫وی وو شیان هم ناپدید شد‪.‬‬
‫پسران خاندان الن که دیدند طلسم اثر ندارد و لباسشان بهتر تاثیر میکند همه لباسها را درآورده و‬
‫دست را در آن پیچیدند‪.‬الیه های لباس شبیه پیله دست چپ را در بر گرفتندکمی بعد‪،‬زنگ روی‬
‫لباس های سفید بصدا درامد و آتشی غیر طبیعی به رنگ سبز ساخت‪.‬شاید برای مدتی اینکار جواب‬
‫داد اما بعد از مدت کوتاهی از میان لباس های درحال سوختن دست پدیدار شد‪.‬زمانی که بقیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حواسشان نبود وی وو شیان سریع به حیاط غربی دوید‪.‬تعداد ده مرده متحرک یا بیشتر‪،‬به آرامی‬
‫در حیاط روی زمین مهر شده بودند‪.‬وی وو شیان یکی از نماد ها را با لگد انداخت و آن شکل‬
‫افسون را از بین برد‪،‬دو بار دستانش را بهم زد‪،‬ناگهان چشمان سفید مرده های متحرک گشوده‬
‫شد بگونه ای که انگار رعد بهشان اصابت کرده است‪.‬‬
‫وی وو شیان خطاب به آنان گفت‪«:‬بیدار شید که وقت کاره!»‬
‫او معموال برای کنترل این عروسک های مرده به افسون های پیچیده نیاز نداشت یک فرمان‬
‫مستقیم کارش را راه می انداخت‪.‬مرده ها چند قدم لرزان به سمت او برداشتند ولی هر قدر بیشتر‬
‫به او نزدیک میشدند پاهایشان کم جان تر میشد و دانه دانه روی زمین می افتادند جوری که انگار‬
‫انسان واقعی بی رمق هستند‪.‬‬
‫به نظر وی وو شیان این موضوع مسخره و رو اعصاب بود!این بار آرامتر دستانش را بهم زد ولی‬
‫این مرده ها با اینکه در دهکده مو متولد و در همینجا مرده بودند تجربه زندگی کاملی نداشتند‬
‫پس به آسانی باید دستورات احضار کننده شان را اطاعت میکردند ولی ترسناک تر اینکه خود‬
‫احضارگر هم در میان آنان روی زمین افتاده بود‪.‬حاال که وضع به این شکل بود وی وو شیان باید‬
‫خودش او را کنترل میکرد‪.‬این مرده های متحرک را او تمرین نداده بود پس نمیتوانستند عمدا از‬
‫دستورات او سرپیچی کنند‪.‬او مواد خاصی بهمراه نداشت و این یعنی که نمیتوانست چیزی بسازد‬
‫که روی این مرده ها اثرگذار باشد‪.‬حتی نمیتوانست آنها را گیج کند تا تکه ها و طلسمات را سر‬
‫جایشان برگرداند‪.‬آتش سبز در حیاط شرقی بتدریج در حال تیره شدن بود‪.‬ناگهان وی وو شیان راه‬
‫حلی یافت‪.‬اصال برای چه باید بیرون می آمد تا چند مرده که رنجی عظیمی و نفرتی سهمگین‬
‫وجودشان را پر کرده بود با خود ببرد؟‬
‫در تاالر شرقی جسد های تازه تری بود!او به تاالر بازگشت و همانند الن سیژویی که ابتدا اشتباه‬
‫کرد او نیز راه حل دیگری یافت‪.‬شاگردان شمشیر های خود را بیرون کشیدند و با قرار دادنشان در‬
‫زمین سعی داشتند از خود دفاع کنند‪.‬دست شبح دفاع آنان را شکست‪ .‬انرژی متراکمی که در دسته‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شمشیرهایشان بود آنقدر سنگین بود که حصارشان نشکند برای همین نمیتوانستند متوجه باشند‬
‫که داخل میشود و چه کسی بیرون میرود‪.‬وی وو شیان با قدم های بلند وارد تاالر شرقی شد و‬
‫بسمت جسد بانو مو و زی‪-‬یوان رفت و آنان را با دستانش گرفت و به آرامی گفت‪«:‬بیدارشید!»‬
‫در یک آن چشمان زی‪-‬یوان و مادرش به سفیدی گرایید و فریاد های گوشخراشی کشیدند بسان‬
‫اشباح سرگردانی که بعد از بازگشت به زندگی جیغ میزنند‪.‬در میانه این فریاد و جیغ ها جسد دیگری‬
‫براه افتاد او جیغی آرام و بی صدا میکشید‪.‬او جسد شوهر بانو مو بود‪.‬جیغ و فریاد آنان به اندازه‬
‫کافی بلند و قدرتمند بود‪.‬وی وو شیان لبخند زد و را رضایت گفت‪«:‬اون دستی که بیرونه رو‬
‫شناختین؟!»به آنها فرمان داد‪«:‬تکه تکه اش کنین!»‬
‫سه عضو خانواده مو شبیه سه ابر سیاه براه افتادند‪.‬وقتی آن سه جنازه وحشتناک رسیدند دست چپ‬
‫یکی از شمشیر ها را شکافته و در حال شکستن حصار بود‪.‬جدای از اینکه خاندان مو قدرت تغییر‬
‫دستور وی وو شیان را نداشتند ولی از دستی که آنان را کشته بود هم متنفر بودند پس میخواستند‬
‫خشمشان را بر آن دست آوار کنند‪.‬حمله کننده اصلی بدون شک بانو مو بود‪.‬چون جنازه های زنان‬
‫همیشه بعد از دگرگونی قدرت سهمگین تری داشتند‪،‬موهایش پریشان و چشمانش کاسه خون‬
‫بود‪.‬ناخن هایش دراز و بی قواره شده و دهانش کف کرده بود‪.‬فریادش همه چیزا را در هم می‬
‫شکست و در یک کالم کامال دیوانه شده بود‪.‬پشت سرش مو زی‪-‬یوان قرار داشت که االن دستها‬
‫و دهانش شبیه مادرش شده بود‪.‬پدرش در آخر قرار گرفته بود که جای خالی آن دو جسد را پر‬
‫میکرد‪.‬پسرها کامال در حیرت و شگفتی بودند‪.‬‬
‫آنان چنین نبرهای وحشیانه میان مردگان را تنها در کتاب ها و داستان ها خوانده بودند و اولین‬
‫بار بود چنین منظره ترسناکی را با چشم خود از نزدیک می دیدند برای همین نمیتوانستند از صحنه‬
‫نبرد چشم بردارند‪.‬همه شان در آن لحظه یه چیز در وصف این صحنه در ذهن داشتند‪....‬واقعا‬
‫هیجان انگیز است!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سه جسد و دست نفرین شده در نبردی سخت قرار داشتند‪.‬وقتی مو زی‪-‬یوان با سرعت حرکت‬
‫کرد دست نفرین شده به شکم او حمله برد و بخشی از دل و روده اش را بیرون ریخت‪.‬بانو مو که‬
‫اوضاع را چنین دید فریاد وحشیانه ای کشید و خودش را سپر پسرش قرار داد حمالت بانو مو‬
‫سنگین و وحشیانه بود و قدرت انگشتانش بقدری زیاد بود که میتوانست با سالحی آهنین مقایسه‬
‫شود ولی وی وو شیان میدانست که او نیز بتدریج در حال شکست خوردن است‪.‬هرچند که این‬
‫سه جسد تازه کشته شده بطور کامل توسط این دست مطیع نشده بودند!‬
‫وی وو شیان به دقت مراقب میدان نبرد بود‪.‬زبانش را بهم پیچاند و آماده بود تا صدایی مانند سوت‬
‫کشیدن از الی لبانش خارج کن د‪.‬این سوت میتوانست خشونت نهفته بیشتری را در درون این‬
‫اجساد بیدار کند و به این صورت میتوانستند نتیجه نبرد را تغییر دهند‪.‬هرچند دیگر خیلی سخت‬
‫میشد کاری کرد که کسی متوجه نشود که او در حال انجام این کارهاست‪.‬ناگهان‪،‬در چشم بهم‬
‫زدنی دست نفرین شده چون رعد از جا برخاست و با دقت و قساوت عجیبی به گردن بانو مو‬
‫چسبید و آن را شکست‪.‬‬
‫وی وو شیان دید که خانواده مو در حال شکست هستند پس چیزی نمانده بود که سوت را رها‬
‫کند و در همان زمان‪،‬طنین دو موج ساز سیمی خوش نوازی از دور دست به گوش رسید‪.‬مشخص‬
‫بود که انسانی آن صدا را خلق کرده‪،‬تن و حالت صدا کامال روحانی و آشکار بود‪،‬نوایی بسیار سرد‬
‫و کشنده که خون را در بدن منبسط میکرد‪.‬موجودات در حال نبرد با شنیدن آن صدا در جا خشک‬
‫شدند‪.‬‬
‫در یک آن پسرهای خاندان گوسوالن با خوشحالی فریاد زدند انگار که تولدی دیگر داشته اند‪.‬الن‬
‫سیژویی خون روی صورتش را پاک کرد‪،‬سرش را باال آورد و با شادی فریاد زد‪«:‬هانگونگ‬
‫جون!» وی وو شیان همان زمان که صدای آن دو نوت زیتر را شنید برگشت و تصمیم به رفتن‬
‫گرفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دوباره صدای ساز آمد این بار بلند تر بود چنان تیز و برنده مینمود که انگار آسمان را هم‬
‫میشکافت‪.‬آن سه جسد دستهای خود را روی گوش هایشان قرار دادند و عقب کشیدند هرچند‬
‫امکانش نبود در این حالت با کمک دستهایشان بتوانند از شر "نوای نابودگر"خاندان گوسوالن‬
‫خالص شوند تنها توانستند چند قدمی عقب بروند در حالیکه جمجمه هایشان بخاطر آن صدای‬
‫نابود گر در حال انفجار بود‪.‬‬
‫دست نفرین شده نیز که نبرد سختی داشت بعد از شنیدن صدا پیچ و خمی به خود داد و با ضربه‬
‫ای روی زمین افتاد‪.‬اگر چه انگشتانش هنوز تکان میخورد ولی خود دست توانایی برخاستن نداشت‪.‬‬
‫پس از طی زمان کوتاهی‪،‬پسرها با خوشحالی سر و صدا کردند و خوشحال بودند که از این حادثه‬
‫جان سالم بدر برده اند‪.‬آنان شبی سخت و پر از جنگ را گذرانده بودند و حاال قوای کمکی از قبیله‬
‫شان برایشان رسیده بود‪.‬حتی اگر بخاطر دالیلی چون "بی ادبی و آشوب درست کردن به وجهه‬
‫قبیله آسیب میزند" مجازات میشدند هم دیگر برایشان مهم نبود‪.‬‬
‫پس چند بار دست تکان دادن به سمت ماه‪،‬الن سیژویی متوجه شد کسی ناپدید شده پس از الن‬
‫جینگ یی پرسید‪«:‬اون کجاست؟»‬
‫الن جینگ یی که شدیدا شاد و خوشحال بود گفت‪«:‬کی؟کی رو میگی؟»‬
‫الن سیژویی پاسخ داد‪«:‬ارباب مو!»‬
‫جینگ یی گفت‪ «:‬چی؟آخه االن چرا دنبال اون دیوونه میگردی؟حتما یه جایی در رفته‬
‫دیگه‪،‬مطمئنم ترسیده من بگیرم بزنمش!»‬
‫«‪»....‬الن سیژویی میدانست که الن جینگ یی معموال بی توجه است وهیچ فرد مشکوکی توجهش‬
‫را جلب نمیکند یا دوبار‪،‬یک مورد عجیب را بررسی نمیکند پس با خود گفت‪:‬منتظر میمونم تا‬
‫هانگونگ جون بیاد بعدش همه چیو براش تعریف میکنم!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دهکده مو هنوز در خواب بود ولی سخت میشد این خواب را واقعی یا دروغین دانست‪.‬اگرچه آن‬
‫جسد ها نبردی خونین را براه انداخته بودند اما مردم دهکده در آن لحظات اولیه صبح بیدار نبودند‬
‫که این نبرد را به تماشا بنشینند‪.‬بهرحال هر کسی باید خودش انتخاب کند چه حادثه خاصی را‬
‫تماشا کند و البته نمایشی که پر از جیغ و کشت و کشتار است چندان برای تماشا مهیج به نظر‬
‫نمیرسد‪.‬‬
‫وی وو شیان خیلی سریع تمام آثار و مدارک حصار طلسم قربانی درون اتاق مو ژوان یو را تا آنجا‬
‫که میتوانست پاک کرده بود و سریع از در خارج شد‪.‬بدبختانه کسی از خاندان اصلی الن داشت به‬
‫آنجا می آمد و بدبختانه تر اون الن وانگجی بود!‬
‫این فرد کسی بود که در زندگی گذشته اش با او جنگیده بود‪.‬پس او باید سریعا از آنجا میرفت‪.‬خیلی‬
‫عجله داشت و باید چیزی برای سوار شدن می یافت‪.‬در حین تالش و جستجو در حیاط خانه ای‪،‬‬
‫آسیابی دید‪،‬االغی به آسیاب بسته شده و دهانش می جنبید‪.‬با دیدن او سعی کرد فرار کند و بنظر‬
‫میرسد شوکه شده و وی وو شیان هم با او شبیه یک آدم رفتار میکرد روی همین اصل سعی کرد‬
‫با او تماس چشمی بر قرار کند ولی میزان حقارتی از چشمان االغ دریافت میکرد شوکه کننده‬
‫بود‪.‬‬
‫او که اوضاع را چنین دید طناب دور گردن زبان بسته را گرفت و سعی کرد آن را بکشد ولی االغ‬
‫بنای به سر و صدا داشت برای همین وی وو شیان از قدرتش و حرف زدن برای گول زدن حیوان‬
‫و کشاندنش به جاده استفاده کرد‪.‬افق روشن شده و آنان االن باید راه خود را پیش میگرفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل ششم – بخش اول‬


‫غرور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با گذشت چند روز وی ووشیان دریافت که انتخاب اشتباهی داشته‪،‬کنار آمدن با االغی که خیال‬
‫میکرد به آسانی آن را بدست آورده یکی از سخت ترین کارها بود‪.‬هرچند او فقط یک االغ ساده‬
‫بنظر میرسید ولی تنها علف تازه میخورد ‪،‬آن هم علف هایی که قطرات شبنم خیس روی آنها‬
‫مشخص بود‪.‬اگر آن گیاه رگه ای زردی در خود داشت حیوان به آن لب هم نمیزد‪.‬وقتی از کنار‬
‫یک مزرعه میگذشتند وی وو شیان مقداری گیاه گندم شکل دزدیده بود که به او بدهد منتها‬
‫حیوان پس از جویدن گیاه‪،‬آن را با صدای مسخره ای تف کرد‪،‬صدایش از صدای انسان هایی که‬
‫اینکار را میکنند هم بلند تر و ناجور تر بود‪.‬حیوانک اگر غذای با کیفیت نمیخورد از جایش حرکت‬
‫هم نمیکرد عصبانی میشد و به اطراف لگد می پراند‪.‬چند باری لگدهایش به وی وو شیان اصابت‬
‫کرده بود جدای از همه اینها صدای عرعرش شدیدا وحشتناک بود‪.‬‬
‫نه بدرد سواری میخورد و نه میتوانست حیوانی دست آموز باشد‪.‬در این لحظه تمام فکر و ذکر وی‬
‫وو شیان پیش شمشیرش بود‪.‬فکر میکرد االن شمشیرش توسط یک رهبر از قبایل برجسته به‬
‫غنیمت گرفته و به دیوار خانه اش آویزان است تا بتواند به مردم نشانش دهد‪.‬‬
‫پس از راه رفتن و عبور کردن از چندی ن مانع‪،‬جاده به سمت کشتزاری رسید‪.‬در زیر آفتاب سوزان‬
‫روز‪ ،‬درخت پاگودای بزرگی یافت که ریشه های سبز و بزرگش بخوبی آشکار بودند‪.‬در کنار درخت‬
‫چاه قدیمی با سطل چوبی که آب از آن چکه میکرد قرار داشت و مشخص بود آن مکان را‬
‫کشاورزان برای رفع تشنگی عابران و رهگذران آن منطقه ساخته اند‪.‬االغ بسرعت به آن سمت‬
‫رفت و هیچ کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد‪.‬وی وو شیان با حرکتی سریع از روی االغ پایین‬
‫پرید و ضربه ای به کفل عالی مرتبه االغ زد‪ «:‬سرنوشتت اینه که تو ثروت زندگی کنی خره‪،‬حتی‬
‫اوضاعت از منم بهتره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫االغ خیره به او نگریست و زمانی که آنان بی هدف در حال چرخیدن در آن منطقه بودند‪،‬گروهی‬
‫از مردم را دیدند که از الی زمین های کشاورزی به سمت آنان حرکت می کردند‪.‬آنان سبدهایی‬
‫از جنس بامبو با خود حمل میکردند و لباس های نخی به تن داشتند و کفش هایی از جنس حصیر‬
‫پاهایشان را می پوشاند‪.‬ظاهرشان فریاد می کشید که روستائی هایی از دهکده های همین اطراف‬
‫بودند‪.‬در بین این گروه دختر جوانی با صورتی گرد حضور داشت که در نگاه اول بسیار ظریف بنظر‬
‫میرسید‪.‬احتماال بخاطر پیاده روی طوالنی در زیر نور آفتاب آنان نیز میخواستند بیایند تا در سایه‬
‫بنشینند‪،‬استراحت کنند و کمی آب بنوشند‪.‬هرچند وقتی با االغی وحشی که به درخت بسته شده‬
‫بود و دیوانه ای باصورت آرایش شده و موهای پریشان دیدند دیگر تمایلی به آن سو رفتن در خود‬
‫ندیدند‪.‬‬
‫وی وو شیان همیشه فکر میکرد در برابر زنان‪،‬مرد محترم و مودبی بوده پس با این خیال درحالیکه‬
‫با االغ وحشی می جنگید‪،‬فضایی خالی یافت و به آن طرف حرکت کرد‪.‬آن آدم ها که متوجه شدند‬
‫وی انسان بی خطری است به آرامی زیر سایه درخت نشستند و استراحت کردند‪.‬گونه های همه‬
‫شان سرخ بود و سر تا پای بدنشان را عرق پوشانده بود‪:‬برخی خودشان را باد می زدند و برخی سر‬
‫و صورتشان را با آب می شستند‪.‬دخترک به چاه تکیه زده و به وی وو شیان لبخند میزد انگار که‬
‫میدانست او از روی عمد جای خود را تغییر داده است‪.‬‬
‫یکی از آن آدم ها قطب نمایی در دست داشت و با نگاه به مسیر ‪،‬اخم کنان با حالتی پرسشی‬
‫سرش را تکان داد و گفت‪«:‬ما االن تقریبا به پای کوه دافان رسیدیم‪،‬پس چرا این هنوزم کار‬
‫نمیکنه؟!»‬
‫طرح و اشاره گر قطب نما بشدت عجیب بنظر می آمد و به آن معنا بود که این یک قطب نمای‬
‫عادی نیست‪.‬این قطب نما شمال و جنوب و شرق و غرب را نشان نمیداد بلکه کارش نشان دادن‬
‫مسیر موجودات شرور و بد ذات و نام اصلیش«قطب نمای شیطانی»بود‪.‬وی وو شیان متوجه شد‬
‫که این قبیله فقیر تهذیبگر از حومه شهر به اینجا آمده‪،‬جدای از قبایل اندیشمند و ثروتمند‪،‬چنین‬
‫قبایل تهذیبگر کوچکی هم در دنیای آنان وجود داشت که درهای قبیله را بروی دیگران می بستند‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و در تنهایی خودشان به تمرین و تهذیب می پرداختند‪.‬وی وو شیان حدس میزد که به احتمال‬


‫خیلی زیاد اینها نیز قبیله خود را ترک گفته تا قبیله بزرگتری که با آنان نسبت دوری داشته را‬
‫بیایند یا نهایتاً به شکار شبانه بروند‪.‬‬
‫مرد میانسالی که گروه را هدایت میکرد چند نفری را برای نوشیدن آب صدا زد و در پاسخ به آن‬
‫مرد قطب نما بدست گفت‪«:‬خب شاید قطب نمای تو شکسته!خودم بعدا یکی دیگه برات میارم‪.‬االن‬
‫کوهستان دافان تنها ‪ 10‬مایل با ما فاصله داره و این یعنی زمان زیادی رو نمیتونیم برای استراحت‬
‫صرف کنیم‪.‬توی این سفر حسابی باید بجنگیم و اگر االن بخاطر استراحت کردن از بقیه گروه ها‬
‫عقب بیفتیم‪،‬شکست میخوریم و این همه تالشمون تا اینجا اومدن بی فایده میمونه!»‬
‫همانطوری که مشخص شد‪،‬آنان برای شکار شبانه آمده بودند‪.‬بیشتر قبایل تهذیبگر مشهور سفر‬
‫به مکان های مختلف و جنگیری موجودات شیطانی را «شکار»می نامیدند و چون این موجودات‬
‫معموال در شب ظاهر میشدند به این کار «شکار شبانه» میگفتند‪.‬اصوال تعداد قبایل تهذیبگر بی‬
‫شمار بود ولی تنها تعداد کمی از این قبایل برجسته بودند‪ .‬اگر قبیله معمولی امتیاز اجداد قدرتمند‬
‫را نداشت و میخواست که مشهور شود و در دنیای تهذیبگران مورد احترام قرار بگیرد باید مهارت‬
‫ها و توانایی های خود را نشان میداد‪.‬اگر قبیله ای یک هیوالی شرور را اسیر میکرد یا موجود‬
‫شروری را گیر می انداخت آنوقت بود که تا حدی جدی گرفته میشد‪.‬‬
‫این چنین اعمالی اصوال از تخصص های ویژه وی وو شیان محسوب میشد ولی در طی روزهای‬
‫سفرش او چندین قبر را تخریب کرده و تنها ارواح ناچیز گیرش آمده بودند او به روح یک جنگجو‬
‫نیاز داشت تا بتواند برایش کارهای شیطانی بکند روی همین اصل تصمیم گرفته بود به کوهستان‬
‫برنج برود و شانس خود را آنجا امتحان کند و اگر روح مناسبی گیرش می آمد حتما بخوبی از‬
‫فرصتش بهره می گرفت‪.‬‬
‫وق تی استراحت گروه به پایان رسید آنان عزم رفتن کردند‪،‬قبل از اینکه براه بیفتند آن دختر با‬
‫صورت گرد‪،‬از سبدش سیب رسیده ای را به سمت وی وو شیان گرفت و گفت‪«:‬بیا‪،‬بخور!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان دستش را برای گرفتن سیب دراز کرده و لبخند گشاده ای بر لب داشت‪،‬ناگهان‬
‫االغش فرصت را غنیمت شمرده و با دهان گشوده حمله کرد و به سیب گاز زد‪.‬وی وو شیان سریع‬
‫سیب را از او دور کرد وی وو شیان وقتی دید االغ چگونه به سیب حمله ور شده فکری به ذهنش‬
‫رسید‪.‬چوب بلندی یافت درحالیکه نخی به آن بسته بود سیب را به آن نخ آویزان کرد و جلوی‬
‫صورت االغ به حرکت درآورد ‪.‬االغ که بوی عطر سیب تازه او را سرمست میکرد میخواست سیب‬
‫را بخورد برای همین به امید گاز زدن سیب که با هر حرکت چند سانتیمتر از او فاصله می گرفت‬
‫براه افتاد‪.‬سرعتش از هر اسب چابکی که وی وو شیان در عمرش دیده بود هم بیشتر شده و پشت‬
‫سر خود تنها گرد و خاک باقی گذاشت‪.‬‬
‫بدون ذره ای توقف وی وو شیان پیش از تاریک شدن هوا توانست به دافان شان برسد‪.‬به محض‬
‫ورود به پای کوه‪،‬او فهمید که این «فان» آن چیزی نیست که وی گمان میکرد‪.‬در واقع به این‬
‫دلیل اینگونه نامگذاری شده بود که وقتی از دور به آن نگاه می کردی شبیه یک بودای چاق‬
‫مهربان به نظر میرسید‪.‬در پایین کوه نیز شهر کوچکی به نام «قدمگاه بودا»قرار داشت‪.‬‬
‫شمار تهذیبگرانی که در این شهر جمع شده بودند بسیار فراتر از انتظار او بود‪.‬شهر پر شده از مردمی‬
‫بود که به مکاتب و قبایل مختلفی تعلق داشتند و در خیابان ها قدم میزدند‪.‬همه لباس هایی با‬
‫رنگ های مختلف به تن داشتند چنان که چشم آدم به خطا میرفت‪.‬بنا به دالیلی حالت چهره همه‬
‫آنها پریشان بنظر میرسید‪.‬حتی وقتی کسی ظاهر عجیب و آشفته او را می دید هم به خودش‬
‫زحمت خندیدن نمیداد‪.‬‬
‫در مرکز یک خیابان بزرگ‪،‬گروهی از تهذیبگران گرد هم جمع شده و درباره موضوعی با جدیت‬
‫کامل سخن میگفتند‪.‬بنظر میرسید دیدگاه همه شان درباره موضوع درحال بحث با هم فرق‬
‫داشت‪.‬حتی از آن فاصله دور هم وی وو شیان می توانست صدایشان را بشنود‪.‬ابتدا همه چیز خوب‬
‫بود اما ناگهان همگی آنان بشدت برآشفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«‪....‬بنظر من هیچ حیوون یا روحخواری اینجا نیست‪.‬آخه هیچ کدوم از شیطان نماها چیزی نشون‬
‫نمیدن!»‬
‫«اگر چیزی نیست پس چطوری روح ‪ 7‬نفر آدم مکیده شده؟مگه میشه یهو یه بال سر همه شون‬
‫اومده باشه؟من یکی تا بحال نشنیدم همچین اتفاقی واسه کسی افتاده باشه!»‬
‫« حتی اگرم قطب نماهای شیطانی چیزی نشون ندن‪،‬بازم به این معنی نیست که تو این منطقه‬
‫چیزی وجود نداشته باشه!این قطب نماها فقط میتونن موقعیت تقریبی یه شیطان رو نشون بدن‬
‫اونم بدون هیچ نشونه خاصی‪،‬نباید خیلی بهشون اعتماد کنی‪.‬شاید اینجا یه چیزی وجود داره که‬
‫میتونه روی حرکت اشاره گر قطب نما هم اثر بذاره و باعث اشتباه بشه!»‬
‫«بینم فرا موش کردی کی قطب نمای شیطانی رو ساخته؟من تا بحال نشنیدم چیزی باعث بشه‬
‫قطب نما نتونه مسیر رو نشون بده !»‬
‫« منظورت چیه؟میخوای با این صدات چی رو برسونی هاه؟بله‪،‬میدونم وی وو شیان قطب نمای‬
‫شیطانی رو ساخته ولی همه اختراعات اون بی عیب نیستن که!بنظرت حق نداریم یه ذره به کار‬
‫این قطب نما شک کنیم؟»‬
‫« نگفتم نمیتونین به کارش شک کنین اصال بگین اختراعات اون عیب دارن‪،‬خب چرا منو متهم‬
‫میکنین؟»‬
‫وبه این شکل مشاجرات آنان به مسیر دیگری هدایت شد‪.‬وی وو شیان‪،‬خنده کنان‪،‬سوار بر االغش‬
‫از کنارشان گذشت‪.‬اصال انتظارش را نداشت که پس از گذشت اینهمه سال هنوز آتش اعمال و‬
‫نام او در میان گفتگوهای تهذیبگران روشن باشد‪.‬انگار اصطالح«تو چه میدانی وی چه ها‬
‫کرده» هنوز ادامه داشت‪.‬اگر در دنیای تهذیبگران برای فهمیدن محبوبیت کسی رای میگرفتند‬
‫قطعا وی وو شیان برنده ای بی رقیب بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در حقیقت آن تهذیبگر اشتباه نمیک رد‪.‬قطب نمایی که در دست آن مرد بود همان نسخه اولیه از‬
‫کار وی وو شیان بود و قدرت مکان یابی درستی نداشت‪.‬هنوز در میانه بهبود عملکرد قطب نما‬
‫قرار داشت که «خلوتگاهش»نابود شد‪،‬پس چون همه از همان نسخه اولیه استفاده میکردند اینطور‬
‫دچار زحمت شده بودند‪.‬‬
‫در هر صورت‪،‬موج وداتی که گوشت و خون میخوردند مانند مرده های متحرک در پایین ترین‬
‫سطح درجه بندی میشدند و تنها هیوالهای سطح باال و اشباحی که توانایی خوردن و هضم روح‬
‫داشتند قابلیت پاکسازی داشتند‪.‬حاال این موجود ناشناس به یکباره ‪ 7‬تن را خورده بود—شکی‬
‫نیست که برای چنین موجودی همه قبایل اینجا جمع میشدند‪.‬از آنجایی که این شکار ابداً چیز کم‬
‫اهمیتی نبود قطعا قطب نمای شیطانی هم میتوانست به اشتباه بیفتد‪.‬‬
‫وی وو شیان خود را در ردایش پیچید و از روی االغ به پایین پرید‪.‬درحالیکه سیب را در دستان‬
‫خود نگه داشته و آن را جلوی دهان االغ زبان بسته گرفت‪«:‬یه گاز بزن‪،‬فقط یه گاز‪...‬هوووم‪،‬بینم‬
‫میخوای با این دهن گنده ات کل دستمو بخوری نه؟!»‬
‫خودش هم به طرف دیگر سیب چند گاز زد و دوباره آن را به سمت دهان االغ گرفت‪.‬در این فکر‬
‫بود که از کجا به کجا رسیده که مجبور است یک سیب را با االغش تقسیم کند که ناگهان کسی‬
‫از پشت به او تنه زد ‪،‬وقتی به سرعت برگشت دختری را روبروی خود دید‪.‬با اینکه دخترک به اون‬
‫خورده بود ولی بنظر نمیرسید بخواد عذرخواهی کند‪.‬چشمان دخترک بی روح می نمود و با لبخند‬
‫گشاده ای که روی لبش ماسیده نگاهش به دور درست ها دوخته شده بود بدون اینکه یکبار هم‬
‫پلک بزند‪.‬‬
‫وی وو شیان رد نگاه او را که دنبال کرد فهمید که او به قله کوه دافان خیره شده است‪.‬ناگهان‬
‫دخترک بدون هیچ هشدار قبلی در برابر او شروع به رقصیدن کرد‪.‬رقصی وحشیانه و بدون‬
‫کنترل‪،‬دختر دستانش را با حالتی عجیب در هوا تکان میداد زمانی که وی وو شیان با اشتیاق محو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حرکات دختر شده بود زنی سریع به سمت آنان آمد در حالیکه کمی لباس خود را جمع کرده بود‪،‬‬
‫دختر را در آغوش گرفت و گریه کنان میگفت‪«:‬آ‪-‬یان‪،‬بیا برگردیم!بیا برگردیم!»‬
‫دختر او را با زور از خود جدا کرد‪،‬درحالیکه هنوز لبخند عجیبش روی لبانش خودنمایی میکرد و با‬
‫حالتی وحشت آور به رقص ادامه داد‪.‬زن درحالیکه که میگریست و می دوید در طول خیابان بدنبال‬
‫او روان شد‪.‬یکی از دستفروش ها شروع به حرف زدن کرد‪«:‬چقدر بد!بازم آ‪-‬یان‪،‬دختر آهنگر ژنگ‬
‫فرار کرد!»‬
‫«بیچاره مادرش چه زجری میکشه‪...‬آ‪-‬یان‪،‬شوهر آ‪-‬یان و شوهر خودش‪....‬همه شون‪»...‬‬
‫وی وو شیان سر گردان آنجا قدم میزد و میخواست از میان حرفهای دستو پا شکسته مردم تکه‬
‫های از هم گسیخته این حادثه پیش رویش را بهم بچسباند‪.‬‬
‫در کوهستان دافان‪،‬محلی برای دفن مردگان قرار داشت‪.‬بیشتر اجداد اهالی شهر«قدمگاه بودا»در‬
‫همین شهر دفن شده بودند و گاهی جنازه های ناشناس هم نام و نشان همین شهر را میگرفتند‬
‫و همینجا دفن میشدند‪.‬چند ماه پیش در یک شب طوفانی و سیاه‪،‬بخاطر باد و باران شدید بخشی‬
‫از زمین کوه دافان از هم جدا و دچار ریزش شده که از قضای روزگار‪،‬همان تکه از محل دفن‬
‫مردگان بود‪.‬بسیاری از قبرهای قدیمی تخریب شده و برخی تابوت ها‪،‬بخاطر اصابت رعد در هوا‬
‫متالشی شده و هم جنازه ها و هم تابوت ها را به زغال سوخته تبدیل کرده بود‪.‬‬
‫اهالی شهر قدمگاه بودا جداً بخاطر این موضوع مضطرب و پریشان بودند‪.‬پس از چند مرحله اجرای‬
‫مراسم دعا‪،‬آنان به گمان اینکه االن همه چیز درست شده قبرستان را بازسازی کردند‪.‬هرچند درست‬
‫از همان زمان بود که مردم شهر روحشان را از دست میدادند‪.‬‬
‫اولین نفر یک آدم تنبل و بیکاره و فقیر بود که همیشه او را سرگردان و پرسه زنان می دیدند او‬
‫هیچ کاری در زندگی انجام نمیداد‪.‬زیرا بیشترین چیزی که او را سرگرم میکرد گردش و پیاده روی‬
‫در کوهستان و گرفتن پرندگان بود‪.‬او در شب ریزش کوه در کوهستان گیر می افتد‪ .‬بحد مرگ‬
‫ترسیده بوده اما از خوش شانسی اش در امان میماند‪.‬موضوع عجیب این بود که تنها چند روز بعد‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از این حادثه با دختری ازدواج میکند‪.‬مراسم عروسی بزرگی برپا میکند و همان موقع گفته که‬
‫میخواهد از حاال به بعد انسان بخشنده و سر به راهی بشود‪.‬‬
‫در شب ازدواج درحالیکه بشدت مست میکند‪،‬توی تختخوابش بخواب می رود و دیگر بیدار‬
‫نمیشود‪.‬همسرش هر چه او را صدا میزند پاسخی نمیگیرد و آن زمانی متوجه مرگ داماد در حجله‬
‫میشود که او را تکان میدهد و می بیند که چشمانش بی روح است و جسمش سرد‪،‬غیر از نفس‬
‫کشیدن هیچ تفاوتی با انسان های مرده نداشته و بعد از چند روز چیزی نخوردن و نیاشامیدن او را‬
‫دفن میکنند‪.‬بدبختانه عروس تنها پس از چند روز از ازدواجش بیوه میشود‪.‬‬
‫دومین نفر آ‪-‬یان بوده‪،‬دختر خانواده آهنگر ژنگ‪،‬هنوز مدتی از نامزدی او نمیگذشته که شوهر آینده‬
‫اش در حین شکار در کوهستان توسط یک گرگ کشته میشود‪.‬بعد از شنیدن خبرها او نیز شبیه به‬
‫آن آدم تنبل بیکاره میشود ولی خوشبختانه پس از مدتی مرض ناپدید‪-‬شدن روح در او خود به‬
‫خود درمان میشود هرچند دیوانه شده و همیشه وقتی بیرون از خانه است جلوی چشم همه شروع‬
‫به رقصیدن میکند‪.‬‬
‫سومین نفر‪،‬پدر آ‪ -‬یان بوده‪،‬آهنگر ژنگ‪،‬تا االن هفت تن به این بال دچار شده بودند‪.‬وی وو شیان‬
‫بعد از بررسی موضوع به نظرش رسید اینها کار یک شبح روحخوار باشد نه یک هیوالی روح خوار!‬
‫هرچند تنها تفاوت میان این دو عبارت یک کلمه شبح و هیوال بود ولی اینها کامال با هم تفاوت‬
‫داشتند‪.‬شبح در واقع همان روح سرگردان بود و هیوال موجودی عظیم الجثه‪.‬به نظر او ریزش کوه‬
‫که سبب تخریب قبرستان شده آن رعد و برقی که تابوت ها را درهم شکسته باعث رها شدن‬
‫ارواح زیادی شده است‪.‬اگر او میتوانست به تابوت ها نگاهی بیندازد و ببیند چه مهری رویش حک‬
‫کرده اند آنوقت میتوانست دقیقا بفهمد موضوع از چه قرار است‪.‬هرچند مردم شهر قدمگاه بودا‪،‬تابوت‬
‫های جزغاله شده را به جای دیگری منتقل کرده و اجساد مردگان را دوباره دفن کرده بودند و این‬
‫یعنی نمیشد هیچ مدرک موثق و درستی بدست آورد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او برای باال رفت ن از کوه‪،‬بایستی دقیقا از همان مسیر شهر شروع به حرکت میکرد‪،‬پس وی وو‬
‫شیان ‪،‬سوار االغش شد و حرکت آرام به باالی تپه ها را پیش گرفت‪.‬در این اثنا مردمی را دید که‬
‫با چهره هایی غضب آلود و گرفته از کوه به پایین می آمدند‪.‬‬
‫برخی زخم هایی روی صورتشان داشتند و همه با هم حرف میزدند‪.‬حال که هوا رو به تاریکی می‬
‫رفت آنان با دیدن مردی به سان اشباح سرگردان که به سمت آنان می آید بشدت وحشت کردند‬
‫و بعد از ارسال چند نفرین و دشنام از او دور شدند‪.‬وی وو شیان سرش را چرخاند و با خود‬
‫اندیشید‪:‬نکنه چون شکارشون خیلی قدرتمند بوده اینقدر ناراحت بودن؟!او چندان ذهنش را درگیر‬
‫موضوع نکرد و با زدن ضربه ای به پشت االغ در مسیر به پیش رفت‪.‬‬
‫تصادفا به همان گروه تهذیبگری که قبال دیده بود برخورد کرد‪.‬‬
‫«تا حاال همچین آدمی ندیدم!»‬
‫« یعنی رئیس یه همچون قبیله بزرگی مجبوره بیاد با ماها سر یه شبح روحخوار مبارزه کنه؟شرط‬
‫می بندم وقتی جوون بوده کلی از اینا کشته!»‬
‫« مگه چی از دستمون بر میاد؟اون رئیس یه مکتب تهذیبگره!مهم نیست قبیله ای که باعث‬
‫دردسرش میشی کدوم قبیله اس فقط باید دعا کنی گیر قبیله جیانگ نیفتی!و اصال مهم نیست به‬
‫کدوم آدم میخوری فقط باید حواست باشه به جیانگ چنگ برخورد نکنی!فعال بیاین جمع کنیم‬
‫بریم‪،‬واقعا متاسف و ناراحتم برای خودمون!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتم – بخش دوم‬


‫غرور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از آنجا که هوا در حال تاریک تر شدن بود‪،‬باید برای حرکت آزادانه در کوهستان مشعلی روشن‬
‫میکرد‪.‬وی وو شیان مدتی راه رفت ولی تهذیبگران زیادی بر سر راه خود ندید‪.‬واقعا متعجب‬
‫بود‪ :‬یعنی ممکنه اون بخش از قبایلی که به شهر قدمگاه اومده بودند و جر و بحث میکردن و‬
‫حرفای بیخودی میزدن هم مثل اینا که االن رفتن شکست خورده باشن و برگشته باشن به شهر؟‬
‫ناگهان از روبرو فریادی برای کمک برخاست‪.‬‬
‫«کسی اینجا هست؟»‬
‫«کمکمون کنین!»‬
‫صدای مردان و زنان هراسیده بوضوح شنیده میشد و این امر نمیتوانست توهم باشد‪.‬آخر معموال‬
‫موجودات شرور در کوهستان خالی فریاد کمک سر میدادند تا افراد نادان را به دام بیندازند با اینحال‬
‫وی وو شیان بشدت خوشحال شد‪.‬‬
‫از دید او هر چه آن موجود شیطانی تر بود بهتر میشد!‬
‫اون االغش را به سمت صدا روانه کرد ولی هر چه اطراف را نگریست هیچ چیزی ندید‪.‬و زمانی‬
‫که سرش را باال گرفت بجای دیدن روح یا هیوال‪،‬همان قبیله روستایی را که کنار چاه دیده بود در‬
‫تور های طالیی میان آسمان و زمین معلق یافت‪.‬‬
‫در اصل آن مرد می انسال و چند تن دیگر مسئول و راه بلد گروه در جنگل بودند‪.‬هرچند بجای‬
‫رویارویی با شکاری که انتظارش را میکشیدند‪،‬قدم در دامی نهاده بودند که مشخصا توسط قبیله‬
‫ای ثروتمند کار گذاشته شده بود‪.‬به همین دلیل از درخت ها آویزان شده و حاال غر می زدند و‬
‫درخواست کمک داشتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی متوجه شدند کسی به آنان نزدیک میشود فریاد کمک سر دادند ولی وقتی دیدند آن دیوانه‬
‫ژولیده نزدیکشان شده امیدشان برباد رفت‪.‬اگرچه نخ های تور الهی بشدت نازک بودند ولی مواد‬
‫باکیفیتی در ساخت آن بکار رفته بود ونمی شد به آسانی آن را خراب کرد‪.‬مهم نبود انسان باشد یا‬
‫خدا یا شیطان یا روح یا هیوال‪،‬مدت زمان زیادی به طول می انجامید تا فردی که در دام افتاده‬
‫بتواند با ابزار جادوی قدرتمند آن را ببرد و خود را نجات دهد و این دیوانه مطمئنا نمیدانست چنین‬
‫ابزاری چیست چه برسد به اینکه بتواند آنها را از این دام رها سازد‪.‬‬
‫وقتی صدای خرد شدن شاخ و برگ و نزدیک شدن کسانی را شنید گمان کرد که کسان دیگری‬
‫هم برای کمک به این طرف می آیند ولی پسری با لباسی روشن از میان تاریکی جنگل پدیدار‬
‫شد‪.‬‬
‫پسرک خال سرخی میان دو ابرویش داشت‪.‬ظاهرش کامال هشیار و آگاه مینمود‪.‬او کامال جوان‬
‫بود‪،‬احتماال همسن و سال الن سیژویی بود و هنوز دوران نوجوانی را میگذراند‪.‬دسته ای از تیرهای‬
‫کمان و شمشیر درخشانش را روی پشتش حمله میکرد و کمان بلندی را نیز در دست‬
‫داشت‪.‬طراحی های روی لباسش کامال ظریف بود و تصویر با شکوه گل صد تومانی روی سینه‬
‫ای می درخشید‪.‬آن نخ های طالیی و درخشان در تضاد با شب سیاه به تاللو افتاده بودند‪.‬‬
‫وی وو شیان به آرامی و با تعجب گفت‪«:‬چقدر پولدار!»‬
‫این جوانک حتما یکی از شاگردهایی بود که در مکتب النلینگ جین درس میخواند‪.‬زیرا آنها تنها‬
‫مکتب با نشان گل صد تومانی بودند و با نشان دادن شاه گلها روی لباسشان میخواستند بگویند‬
‫که شاه تمام تهذیبگر ها هستند‪.‬آن خال سرخ روی پیشانی شان هم معنای‪«:‬نور سرخ روشنگر راه‬
‫و گشاینده درها به سمت خرد و آرمان هاست‪».‬داشت‪.‬‬
‫ارباب جوان که تیری را در کمان نهاده و آماده پرتاب بود متوجه شد تور الهی چند انسان را به دام‬
‫انداخته‪،‬پس از دمی نا امیدی شروع کرد به غر زدن‪«:‬هر جا میرم شما احمق ها سر راهم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هستین‪.‬چهارصد تا تور الهی تو این کوهستان خراب شده بستیم ولی شما احمقا ده بیستاشو خراب‬
‫کردین من هنوز یه شکار هم نتونستم پیدا کنم‪».‬‬
‫وی وو شیان دوباره با خود گفت‪«:‬واقعا که پولدارنا!»‬
‫یک تور الهی به خودی خود گران بود ولی حاال این جوان چهارصد تور را اینجا بکار گرفته بود‪.‬اگر‬
‫یک قبیله کوچکتر سعی میکرد اینقدر تور بخرد قطعا ورشکست میشد ولی خب اینها افراد مکتب‬
‫النلینگ جین بودند اینگونه تورهای الهی را حرام میکردند و اهمیتی نمیدادند که در شکار شبانه‬
‫چیزی نصیبشان شده یا نه‪ .‬هرچند بیشتر به نظر می آمد که آنها در حال فراری دادن دیگر آدمها‬
‫هستند و به آنها شانس حضور برابر در رقابت را نمیدادند‪.‬حاال مشخص شد که آن تهذیبگرانی که‬
‫داشتند از کوهستان می رفتند بخاطر رویارویی شان با شکار قدرتمند نبود که ناراحت بنظر میرسیدند‬
‫بلکه بخاطر این بود که نمیخواستند قبیله جین را خشمگین کنند‪.‬‬
‫بعد از چند روز سفر آرام و گوش دادن به مکالمات اهالی شهر قدمگاه‪،‬وی وو شیان اطالعات‬
‫فراوانی درباره تغییرات دنیای تهذیبگری بدست آورده بود‪.‬به عنوان پیروز نبرد فرهنگی صد‬
‫ساله—حاال مکتب النلینگ جین رئیس تمام قبایل و مکاتب تهذیبگری شده حتی رهبرشان‬
‫عنوان فرمانروای همه تهذیبگران به خود داده بود‪.‬‬
‫حتی پیش از تمام اینها‪،‬قبیله جین همیشه گستاخی میکرد و بخاطر زرق و برق فراوانشان شهرت‬
‫داشتند‪.‬بعد از سالها قدرتمند بودن و تقویت کردن مکتب خود‪،‬حاال هر چه خودشان دوست داشتند‬
‫به شاگردها یاد میدادند‪.‬حتی قبایل کوچکتر هم باید تسلیم گردن فرازی اینها میشدند حتی قبیله‬
‫ای به کوچکی همین افراد درون تور‪،‬بهمین خاطر با اینکه این افراد اسیر در دام بشدت خشمگین‬
‫بودند اما درجواب حرفهای گستاخانه پسرک نمیتوانستند سخنی به زبان بیاورند‪.‬‬
‫آن مرد میانسال با بردباری لب به سخن گشود‪ «:‬لطفا‪،‬ارباب جوان‪،‬میشه در حق ما لطف کنین و‬
‫ما رو بیاری پایین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسرک که از پیدا نشدن شکار خشمگین و عصبانی بود براحتی غضب خودش را روی این دهاتی‬
‫های بی مغز که دام هایش را خراب میکردند خالی کرد‪.‬او دستانش را بهم گره کرد و گفت‪«:‬شماها‬
‫باید همی نجا بمونین وگرنه باز میاین سر راه من و به همه چی گند میزنین‪.‬وقتی ولتون میکنم که‬
‫اون هیوال رو گرفته باشم‪.‬البته اگه یادم بمونه!»‬
‫اگر اینها مجبور میشدند تمام شب در این تورها اسیر و آویزان بمانند ممکن بود به آن موجود‬
‫ناشناس کوهستان دافان بربخورند و چون راه فرا ر نداشتند پس براحتی روحشان مکیده و از بین‬
‫می رفت‪.‬آن دختر با صورت گرد که به وی وو شیان سیب داده بود ترسید و شروع به گریستن‬
‫کرد‪.‬وی وو شیان آرام روی االغ نشسته بود ولی وقتی حیوان صدای گریه را شنید‪،‬گوشهایش تیر‬
‫کشید و به سرعت به سمت جلو خیز برداشت‪.‬‬
‫بدنبالش صدای عرعر بلندی سر داد و اگر بخاطر این صدای خوفناک نبود میشد او را با یک اسب‬
‫اصیل تیزپا مقایسه کرد‪.‬از آنجا که وی وو شیان برای چنین حرکتی آمادگی نداشت به سمت عقب‬
‫چرخیده و با ضربه روی زمین افتاد و سرش آسیب دید‪.‬االغ با حداکثر سرعت به سمت پسرک‬
‫حرکت میکرد و میخواست با کله اش به پاهای او بکوبد‪.‬تیر پسر هنوز در کمان به زه کشیده آماده‬
‫بود و به آسانی میتوانست آنان را هدف بگیرد‪.‬وی وو شیان که نمیخواست دوباره دنبال یک مَرکب‬
‫جدید بگردد سریع خیز برداشت و کمر حیوان را گرفت‪.‬پسرک نگاهی به او انداخت و در حالت‬
‫چهره اش کمی شوک پدیدار شد‪.‬‬
‫پس از ثانیه ای آن شوک جایش را به تحقیر داده و با دهان بهم پیچیده گفت‪«:‬پس توئی!»‬
‫در صدایش ‪20‬درصد شگفتی و ‪ 80‬درصد تهوع موج میزد و وی وو شیان را شگفت زده کرد‬
‫سپس پسرک دوباره به حرف آمد‪«:‬از وقتی فرستادنت اون دهکده کوفتیتون عقلتو از دست‬
‫دادی؟آخه وقتی اینقدر روانی میزنی چرا قالده ت رو باز کردن که بیای بیرون؟!»‬
‫االن تازه داشت موضوع به این مهمی را درک میکرد‪.‬وی وو شیان ناگهان دریافت که احتماال‪،‬پدر‬
‫مو ژوان یو‪،‬یک رئیس مکتب تهذیبگری کوچیک نیست بلکه جین گوانگشان مشهور است؟!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگشان‪،‬رهبر سابق مکتب النلینگ جین مدت ها پیش مرده بود‪.‬همیشه وقتی موضوع به‬
‫این مرد میرسید نمیشد کل داستان را در یک جمله خالصه کرد‪.‬او زنی تندخو از قبیله ای برجسته‬
‫داشت و دراصل بخاطر ترسش از همسرش مشهور بود‪.‬هرچند ترس از زنش سبب نمیشد با زن‬
‫های دیگر نخوابد یا رابطه نداشته باشد!اصال اهمیت نداشت که بانو جین چقدر تند مزاج بود ولی‬
‫او که نمیتوانست ‪ 24‬ساعت روز چهار چشمی مراقب شوهرش باشد!!برای همین از بانوان برجسته‬
‫درباری گرفته تا فاحشه های مناطق پست و روستایی‪،‬دستش بهر کدام میرسید قطعا روز خودش‬
‫را با آنها میساخت‪ .‬همیشه در حال الس زدن و برقراری روابط غیر جدی با این و آن بود و تعداد‬
‫بی شماری فرزند نامشروع هم داشت پس بی دلیل نبود که براحتی از روابطش خسته شده و سراغ‬
‫نفر بعدی میرفت‪.‬‬
‫وقتی از زنی خسته میشد بطور کامل او را فراموش میکرد بدون داشتن ذره ای احساس مسئولیت‬
‫یا همچین چیزی‪.‬در میان تمام فرزندان نامشروعش تنها یک تن با استعداد شگفت وجود داشت و‬
‫در پایان تنها او به عمارت خاندانی بازگشت داده شده بود—رهبر فعلی مکتب النلینگ جین—‬
‫جین گوانگ یائو!بعالوه این جین گوانگشان مرگ چندان محترمانه ای نداشت‪.‬او معتقد بود که‬
‫باوجود سن باال هنوز بسیار تواناست و تصمیم گرفته بود خود را به چالش بکشد و در روزهای‬
‫پایان عمرش تمام وقت با گروهی از زنان در حال خوشگذرانی بود‪.‬هرچند بخت با او یار نبوده و‬
‫در حین انجام عملیات معاشقه جان به جان آفرین تسلیم کرده و از آنجا که این موضوعی بسیار‬
‫حقارت بار بود مکتب النلینگ جین به عموم مردم اعالم کرد رهبر پیر قبیله بخاطر فشار زیاد‬
‫کاری فوت کرده است‪.‬دیگر قبایل نیز تصمیم گرفتند وانمود کنند درباره این موضوع هیچ اطالعی‬
‫ندارند و کامال سکوت اختیار کردند‪.‬در هر حال‪،‬اینها دالیل اصلی «شهرت»وی بودند‪.‬‬
‫در زمان محاصره تپه های لوانژانگ‪،‬در کنار جیانگ چنگ‪،‬جین گوانگشان دومین نفری بود که‬
‫همه جانبه در آن نبرد کذایی شرکت کرد و حاال‪،‬وی وو شیان جسم فرزند نامشروع او را در اختیار‬
‫گرفته بود‪.‬او انتظارش را هم نداشت که همه چیز اینطور بشود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسر که دید او چقدر گیج و منگ بنظر می آید بیشتر عصبانی شد و گفت‪«:‬از اینجا گمشو‪،‬حتی‬
‫وقتی نگاهت میکنم حالم بهم میخوره‪،‬همجنسباز لعنتی!»‬
‫با توجه به سن و سال به احتمال زیاد سن مو ژوان یو از پسرک خیلی بیشتر بود و بنوعی عمویش‬
‫محسوب میشد‪.‬وی وو شیان وقتی دید یک بچه اینطور تحقیرش میکند با خود فکر کرد حتی اگر‬
‫بخاطر خودش هم نباشد الاقل باید حق جسم مو ژوان یو را بگیرد پس گفت‪«:‬چه رفتار‬
‫زشتی!بنظرم تو مادر نداشتی که ادبت کنه نه؟!»‬
‫با شنیدن این حرف‪،‬شعله های خشم از چشم های پسر زبانه کشید و تهدیدکنان شمشیرش را از‬
‫غالف بیرون کشید و با تندی گفت‪«:‬چی‪....‬تو چی گفتی؟!»‬
‫تیغه شمشیر بسان نور طالیی رنگی می درخشید‪،‬شمشیرش بسیار با کیفیت و عالی بنظر میرسید‬
‫چنان که اگر تمام قبایل جان خود را هم میدادند نمیتوانستند مانند آن یکی داشته باشند‪.‬وی وو‬
‫شیان با دقت شمشیر را زیر نظر گرفت و بنظرش آمد این شمشیر برایش بسیار آشناست‪.‬تصور‬
‫کرد او دوباره در حال به رخ کشیدن شمشیر درجه یک خودش است پس بی توجه به او درون‬
‫کیسه لباسی که بهمراه داشت را گشت‪.‬‬
‫این کیسه«کیف قفل کننده روح»نام داشت که همین چند روز پیش با لوازم و وسایل دور ریختنی‬
‫برای خودش ساخته بود‪.‬حاال که پسرک با شمشیر آخته به سمت او می آمد مجبور شد یک تکه‬
‫کاغذ به شکل انسانی کوچک را از کیف قفل کننده روح بیرون بکشد‪.‬از حمله پسر جاخالی داد و‬
‫چرخید و سریع آن تکه کاغذ را به پشت حریفش چسباند‪.‬‬
‫حرکات پسر خیلی سریع بود ولی وی وو شیان نیز بارها موقع چسباندن طلسم روی بقیه با جاخالی‬
‫دادن و لغزیدن آنان را زمین میزد که این یعنی او سریعتر از پسرک بود‪ .‬پسر ناگهان احساس کرد‬
‫بدنش بشدت سفت شده و پشتش را نمیتواند حرکت دهد‪ ،‬او ناخواسته روی زمین چسبیده بود و‬
‫شمشیرش با صدای آرامی کنارش افتاد‪.‬هر قدر تالش میکرد نمیتوانست از جای خود برخیزد انگار‬
‫یک کوه روی کمرش قرار داده بودند‪.‬روی کمرش یک روحی نشسته بود که بخاطر شکم پرستی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مرده و چنان به کمرش فشار می آورد که پسر نمیتوانست نفس بکشد‪.‬اگرچه آن روح چندان قدرت‬
‫نداشت ولی انگار میتوانست با چنین پسربچه هایی مقابله کند‪.‬وی وو شیان شمشیر پسر را برداشت‬
‫و با دستانش آن را بررسی کرد آنگاه به سمت تورهای الهی پرتابش کرد و آن تورها را نصفه و‬
‫نیمه برید‪.‬‬
‫آن گروه به شکل بدی روی زمین افتادند ولی بدون اینکه چیزی بگویند فرار را بر قرار ترجیح‬
‫دادند‪.‬آن دختر با صورت گرد میخواست از او تشکر کند ولی یک فرد پیرتر که می ترسید ارباب‬
‫زاده جین بیشتر از آنان نفرت پیدا کند او را کشید و با خود برد‪.‬پسر که روی زمین چسبیده بود با‬
‫غصب گفت‪ «:‬تو مرتیکه همجنسباز!چون قدرت روحی کافی نداشتی که هیچ گهی بخوری رفتی‬
‫تو کار تعالیم شیطانی!خونت گردن خودت!اصن میدونی امروز کی اینجا اومده با من؟امروز‪،‬من‪»....‬‬
‫اگرچه شیوه های تهذیبگری او در گذشته هم مورد نکوهش قرار میگرفت وبه سالمت تعلیم دیده‬
‫آسیب میزد ولی میشد خیلی زود در آن روش های ناخوشایند استاد شد‪.‬البته بخش جالب توجه تر‬
‫این شیوه ها این بود که برای آموختن آنان نیازی به قدرت روحی فراوان یا استعداد خاصی نبود و‬
‫همیشه کسانی بودند که مخفیانه این روش ها را تمرین میکردند تا از طریق میانبر به هدف‬
‫خودشان برسند‪.‬پسر احتمال میداد که وقتی او را از مکتب النلینگ جین بیرون کرده اند‪،‬مو ژوان‬
‫یو این راه تهذیب بی شرمانه را فراگرفته و این نتیجه گیری کامال عقالنی وی وو شیان را از‬
‫دردسر توضیح اضافی نجات میداد‪.‬‬
‫پسر خود را به زمین فشار میداد تا برخیزد اما تمام تالش هایش بی نتیجه ماند‪،‬صورتش سرخ شده‬
‫بود سپس از میان دندان های بهم ساییده گفت‪ «:‬اگه تمومش نکنی‪،‬میرم به داییم میگم اونوقت‬
‫دیگه مطمئن باش که می میری!»‬
‫وی وو شیان با شگفتی گفت‪«:‬چرا داییت میاد سر وقتم؟چرا بابات نمیاد؟داییت کیه اصن؟»‬
‫ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که آمیزه ای از تلخی گزنده و خشم بود‪«:‬داییش منم‪،‬حرفای‬
‫آخرت رو زدی یا نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان وقتی آن صدا را شنید خون توی سرش جمع شد و در جا خشکش زد‪.‬صورتش به‬
‫سفید گچ شد و میشد فهمید که هیچ رنگ سفیدی با آن برابری نمیکند‪.‬جوانی با لباس بنفش‬
‫درحالیکه با اعت ماد به نفس کامل قدم برمیداشت به او نزدیک میشد‪،‬شنل جیانشیو روی شانه‬
‫هایش به آرامی تکان میخورد و شمشیرش توی دستش قرار داشت‪.‬یک زنگ نقره ای از کمر‬
‫لباسش آویزان بود ولی با وجود راه رفتنش هیچ صدایی از آن شنیده نمیشد‪.‬‬
‫جوان الغر اندام بود و چشمان بادامی داشت‪.‬در کل ظاهرش آراسته و متناسب بود و از چشمانش‬
‫اشعه های قدرت می بارید و آن چشمها نشان میداد بسان عقابی تیز پرواز آماده حمله است و‬
‫زمانی که با آن چشم ها مستقیم او را نگریست انگار که دو گلوله آتشین بودند‪.‬او ده قدم با وی وو‬
‫شیان فاصله داشت‪،‬ظاهرش نشان میداد که مانند تیر آماده پرتاب از کمان او نیز آماده هر عکس‬
‫العملی است‪.‬تمام حالت و ظاهرش نشانگر اعتماد به نفس باال و تکبرش بود‪.‬‬
‫او با اخم گفت‪«:‬جین لینگ‪،‬چرا اونجا خشکت زده؟واقعا الزمه من بیام و بلندت کنم؟ببین االن تو‬
‫چه وضعی هستی‪،‬یاال پاشو ببینم!»‬
‫بعد از کرخی موقتی مغزش‪،‬وی وو شیان ناگهان به خودش آمد و متوجه اوضاع شد‪.‬سریع انگشتش‬
‫را درون آستینش حلقه کرد و به آدمک کاغذی فرمان عقب نشینی داد‪.‬جین لینگ که متوجه‬
‫سبکی کمرش شد سریع از جا برخاست و شمشیرش را به حالت تهدید آمیزی به سمت او گرفت‪.‬در‬
‫حالیکه به جیانگ چنگ نزدیک میشد با نفرت به وی وو شیان گفت‪«:‬خودم پاهاتو قلم میکنم!»‬
‫وقتی این دایی و خواهر زاده کنار هم ایستادند چنان شباهتی بهم داشتند که انگار دو برادر‬
‫هستند‪.‬جیانگ چنگ انگشتش را حرکت داد و آدمک کاغذی از دست وی وو شیان خارج شده و‬
‫در دستان او جا خوش کرد‪.‬با نگاه به آن تکه کاغذ رگه های خشم و خشونت در صورتش به‬
‫جریان افتاد‪.‬دستش را فشار داد و آدمک کاغذی آتش گرفت‪،‬در میان دود و آتش صدای جیغ ارواح‬
‫تاریک شنیده میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با حرص گفت‪«:‬پاهاشو قلم میکنی؟مگه نگفته بودم بهت؟اگه دیدی کسی جادوی‬
‫شر یا تمرین شیطانی استفاده میکنه سریع اونو میکشی و جسدشو میدی سگات بخورن!»‬
‫وی وو شیان چنان بی حرکت مانده بود که سعی نکرد به سمت االغش که با سرعت تمام در حال‬
‫برگشتن بود برود و او را نگه دارد‪،‬همش با خود فکر میکرد سالهای زیادی گذشته است ولی معلوم‬
‫نیست جیانگ چنگ تا کی میخواهد این حجم از خشم و نفرت علیه او را در قلب خودش نگه‬
‫دارد‪.‬برخالف انتظارش نفرت او نه تنها از بین نرفته که کامال بیشتر شده بود‪،‬نفرتش مانند کوزه‬
‫ای شراب کهنه شده بود و آتش خشمش چنان زبانه میزد که حتی اطرافیانش که تهذیبگرانی‬
‫چون او نبودند را نیز میسوزاند‪.‬‬
‫جین لینگ که حاال حامی داشت‪،‬حمالتش وحشیانه تر شده بود‪،‬وی وو شیان دو انگشتش را در‬
‫کیسه اش فرو برد تا چیزی بیرون بیاورد ولی ناگهان شمشیر آبی درخشان چون رعد آسمان را‬
‫شکافت‪.‬به شمشیر جین لینگ برخورد کرد و برق طالیی درخشان شمشیر او را در دمی شکست‪.‬‬
‫این موضوع بخاطر تفاوت کیفیت شمشیرها نبود بلکه بخاطر قدرت کسانی بود که در حال استفاده‬
‫از آن شمشیرها بودند‪.‬وی وو شیان که در حال محاسبه اوضاع بود بخاطر دخالت ناگهانی شمشیر‬
‫درخشان سکندری خورد و درست در برابر یک جفت چکمه سفید به زمین افتاد‪.‬پس از لحظه ای‬
‫مکث به آرامی سرش را باال گرفت‪.‬‬
‫اولین چیزی که به چشمش آمد شمشیر ب لند و باریک و بلورین و درخشان بود که انگار از یخ‬
‫ساخته شده‪،‬در دنیای تهذیبگران این شمشیر بشدت شهرت داشت‪.‬وی وو شیان بارها قدرت این‬
‫شمشیر را دیده بود چه زمانی که در کنار هم بودند و چه زمانی که رو در روی هم قرار گرفتند‪.‬دسته‬
‫شمشیر از نقره خالص ساخته شده و با تکنیک های مخفی پاکسازی شده بود‪.‬تیغه شمشیر بشدت‬
‫نازک و شفاف بود و نسیم مالیمی از یخ و سرما را از خود ساطع میکرد اگرچه با وجود ضخامت‬
‫کمش میتوانست آهن را هم ببرد‪.‬البته این شمشیر بسیار سبک هم بنظر میرسید انگار که میتواند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در هوا به چرخش درآید ولی واقعا وزن زیادی داشت و یک آدم معمولی نمیتوانست آن را خوب‬
‫بکار بگیرد‪.‬‬
‫نام آن شمشیر«بیچن»بود‪.‬‬
‫ناگاه تیغه شمشیر با صدای بلندی درست در باالی سر وی وو شیان به غالفش بازگردانده شد‪.‬در‬
‫همان زمان جیانگ چنگ با صدای که از دور شنیده میشد گفت‪«:‬با خودم فکر کردم کی میتونه‬
‫باشه‪،‬پس شمایی‪،‬دومین ارباب زاده الن!»‬
‫آن جفت چکمه از کنار وی وو شیان حرکت کرده و سه قدم پیش گذاشتند‪.‬وی وو شیان سرش را‬
‫بلند کرده و برخاست‪.‬همانطوری که آرام به عقب حرکت میکرد ‪،‬شانه هایش را می تکاند‪،‬برای‬
‫دقایقی با آن فرد چشم در چشم شد ولی وانمود کرد عمدی در کار نبود‪.‬‬
‫آن فرد تشعشع نوری چون نور ماه از خود ساطع میکرد‪.‬زیتر هفت سیمی را روی دوشش حمل‬
‫میکرد‪،‬که باریک و بلند و رنگی سیاه داشت آن ابزار موسیقی از چوبی لطیف ساخته شده بود‪.‬‬
‫مرد پیشانی بند باریکی با نشان ابر داشت‪.‬پوستش لطیف بود و ظاهر و چهره اش کامال برازنده‬
‫بود انگار تکه ای یشم صیقل خورده باشد‪.‬رنگ چشمانش شدیداً روشن بود و بنظر میرسد دو تکه‬
‫شیشه براق در چشمانش دارد و بخاطر همین چشم ها بود که انگار به دور دست ها چشم دوخته‬
‫است‪.‬در حالت چهره اش میشد حالتی از یخ و سرما را دید‪،‬بند بند چهره ای سفت و محکم بنظر‬
‫میرسد انگار که هیچ چیزی نمی توانست این حالت را از صورتش بزداید درست برعکس قیافه‬
‫مضحک وی وو شیان‪.‬‬
‫لباسش هیچ خط و چروکی نداشت و ذره ای گرد و خاک روی پوشش وی نبود‪.‬از سر تا پا برق‬
‫میزد‪،‬هیچ کس نمیتوانست از ظاهرش ذره ای ایراد بگیرد‪.‬هرچند این ظاهر کامال برازنده و درخشان‬
‫تنها دو کلمه را به ذهن وی وو شیان میرساند‪:‬‬
‫لباس عزا!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دقیقا‪،‬مانند لباس عزا‪،‬اگرچه تمام قبایل دنیای تذهیبگران برای توصیف لباس متحد الشکل مکتب‬
‫گوسوالن عبارت های مبالغه آمیزی را بکار می بردند مثال زیباترین لباس فرم ولی الن وانگجی‬
‫زیبای بی همتایی بود که همیشه بعد از زمان طوالنی غیبت بصورت ناگهانی ظاهر میشد و اصوال‬
‫حالت صورتش چنان شق و رق تلخ بنظر میرسد که انگار زنش مرده و عمریست عزادار است‪.‬‬
‫میگویند‪،‬وقتی همه چیز قرار است بهم بریزد اینطور میشود‪،‬دشمن با زور هم که شده راهش را باز‬
‫میکند‪:‬خبرهای خوش به تنهایی سفر میکنند و خبرهای بد همه با هم‪....‬وضعیت وی وو شیان‬
‫االن دقیقا بهمان شکل بود‪.‬‬
‫الن وانگجی ساکت و بی حرکت در برابر جیانگ چنگ ایستاده بود‪،‬جیانگ چنگ اصوال مرد خوش‬
‫تیپی بود ولی حاال که رو در روی وانگجی قرار داشت بنظر میرسید چند درجه از میزان خوش تیپی‬
‫اش کم شده‪،‬او یکی از ابروانش را باال برد و به سخن درآمد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬واقعا که شهرتت‬
‫بهت میاد"هرجا آشوبی هست الن وانگجی هم اونجاست"نه؟اینقدر وقت بیکار داشتی که امروز‬
‫به این جای پرت و دور افتاده بیای؟»‬
‫تذهیبگران قدرتمند قبایل برجسته معموال به شکار های سطح پایین توجهی نمیکردند اما الن‬
‫وانگجی استثنا بود‪.‬او اهمیت نمیداد طعمه شکار شبانه چه میتوانست باشد و هرگز به دلیل بی‬
‫اهمیت بودن شکار و پایین آمدن شان و رتبه اش بی خیال نمیشد و از رفتن سرباز نمیزد‪.‬اگر کسی‬
‫به کمک نیاز داشت او حتما خودش را میرساند‪ .‬از زمان جوانیش همین شکلی بود‪"،‬هرجا آشوبی‬
‫هست الن وانگجی هم آنجاست" این حرفی بود که مردم عامی بخاطر حضور دائمش در شکار‬
‫شبانه درباره اش میگفتند و البته بیشتر بخاطر ستایش روحیه و اخالق معنوی او بود البته حاال‬
‫بنظر نمیرسید جیانگ چنگ با آن لحن و صدا چندان مودبانه این حرف را بکار برده باشد چنان که‬
‫حتی شاگردانی که پشت سر الن وانگجی آمده بودند از شنیدنش خوشنود نشدند‪.‬‬
‫الن جینگ یی خیلی رک گفت‪«:‬خود شما هم واسه همین اینجایین دیگه رئیس قبیله جیانگ؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با حرص پاسخ داد‪«:‬تچ‪،‬وقتی ارشدهات دارت حرف میزنن حق نداری خودتو دخالت‬
‫بدی جغله!مکتب گوسو همیشه بخاطر رفتار مودبانه شون شهرت داشتند ولی انگاری روش تربیت‬
‫شاگرداشون رو عوض کردن؟!»‬
‫الن وانگجی که بنظر میرسید نمیخواهد در بحث شرکت کند به الن سیژویی نگاهی انداخت‪.‬از‬
‫آنجا که آنان متوجه معنای این نگاه ها بودند میان شاگردان ولوله ای در افتاد‪.‬سپس الن سیژویی‬
‫خطاب به جین لینگ گفت‪«:‬ارباب جین‪،‬شکار شبانه همیشه رقابتی منصفانه بین مکاتب و قبایل‬
‫مختلف بوده ولی شما سر تا سر کوهستان دافان تور الهی پهن کردین و همین جلوی دست و پای‬
‫بقیه تهذیبگرها رو میگیره و ممکنه اونا رو توی دام ها اسیر کنین‪.‬بنظرتون این کار خالف قوانین‬
‫شکار شبانه نیست؟»‬
‫جین لینگ با قیافه ای عبوس که کامال شبیه داییش بود پاسخ داد‪ «:‬من چیکار کنم؟تقصیر اوناست‬
‫که با پای خودشون میرن توی تله ها!وقتی شکار رو میگرفتم خودم میومدم و نجاتشون میدادم!»‬
‫الن وانگجی اخم کرد و جین لینگ میخواست دوباره حرف بزند که فهمید نه میتواند دهنش را باز‬
‫کند و نه صدایی از دهانش خارج میشود‪.‬بنظر میرسید لب های جین لینگ را با نخ های نامرئی‬
‫بهم دوخته اند‪.‬رد خشم در چهره جیانگ چنگ هویدا شد‪.‬تمام آیین های ادب و اخالق رو فراموش‬
‫کرد و گفت‪ «:‬تو‪،‬که فقط فامیلت الن هست!معنی این کارا چیه؟کسی بهت اجازه تربیت کردن‬
‫جین لینگ رو نداده!همین االن طلسم رو بردار!»‬
‫طلسم سکوت را مکتب الن همیشه برای شاگردان استفاده میکرد‪.‬وی وو شیان بارها بخاطر این‬
‫طلسم اذیت شده بود‪.‬هرچند چیز پیچیده یا مبهمی درباره این طلسم وجود نداشت ولی تنها افراد‬
‫قبیله الن میتوانستند این طلسم را برطرف کنند‪.‬اگر کسی با زور سعی میکرد حرف بزند ممکن بود‬
‫لبانش چاک خورده و خونین شوند یا تا دو روز گلویشان بگیرد و صدایشان در نیاید‪.‬تنها راه چاره‬
‫اش این بود که ساکت بمانی و به خطاهای خود فکر کنی تا زمان مجازات به پایان برسد‪.‬الن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیژویی سریع گفت‪«:‬جناب رئیس جیانگ‪،‬نیازی نیست عصبانی بشید اگر اون نخواد طلسم رو با‬
‫زور برداره‪،‬بعد از ‪ 30‬دقیقه خود به خود طلسم بر طرف میشه!»‬
‫قبل از اینکه جیانگ چنگ دهنش را برای جواب دادن به سیژویی باز کند مردی با لباس بنفش از‬
‫مکتب جیانگ با سرعت از میان جنگل به سمت او آمد و با صدای بلند گفت‪«:‬رئیس قبیله!»هرچند‬
‫وقتی الن وانگجی را آنجا دید کمی در بیان حرفش تردید کرد‪.‬جیانگ چنگ با لحن مسخره ای‬
‫گفت‪«:‬حرف بزن‪،‬بگو خبر بد چی داری؟!»‬
‫مرد با صدای آرامی پاسخ داد‪ «:‬یه کم پیش یه شمشیر آبی پرواز کنان اومد و تمام تورهای الهی‬
‫که شما پهن کرده بودن رو خراب کرد!»‬
‫جیانگ چنگ به الن وانگجی نگاه کرد و آثار خشم و دلگیر بودن از سراسر چهره اش خوانده‬
‫میشد‪«:‬چند تاشون خراب شدن؟»‬
‫مرد با دقت و آرام جواب داد‪....«:‬همه شون‪»!....‬‬
‫جیانگ چنگ با خشم غرید‪:‬اونا چهارصد تور الهی بودن!‬
‫انتظارش را نداشت این سفر اینقدر برایش بدیمن باشد‪.‬در حقیقت او برای کمک به جین لینگ‬
‫آنجا بود‪.‬جین لینگ پانزده ساله شده و بزودی باید کارش را شروع و با شاگردان دیگر قبایل به‬
‫رقابت می پرداخت‪.‬جیانگ چنگ قبل از آمدن به کوهستان دافان برای شکار تمام جوانب را بررسی‬
‫کرده‪،‬همه جا تور الهی قرار داد و تهذیبگران بقیه قبایل را هم تهدید کرده و به آنان فهمانده بود‬
‫که اگر در کار جین لینگ دخالت کنند چه بسرشان می آید درنتیجه آنان سریعا عقب نشینی نمودند‬
‫تا جین لینگ بدون درگیری اضافی بتواند جایزه اصلی را بدست بیاورد‪.‬‬
‫هرچند چهارصد تور الهی بشدت گران قیمت بنظر می آمدند ولی این پول برای قبیله یونمنگ‬
‫جیانگ که چیزی نبود در اصل از دست دادن تورهای الهی اهمیت نداشت بلکه خراب شدن وجهه‬
‫جیانگ بود که آزاردهنده بنظر میرسد‪.‬بخاطر کارهای الن وانگجی‪،‬جیانگ چنگ احساس میرد در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ته گرداب خشم اسیر شده و ضربان قلبش دائم باالتر میرفت‪.‬از چشمانش شراره آتش می بارید و‬
‫با دست چپ حلقه ای که در دست راستش قرار داشت را لمس کرد‪.‬‬
‫این عالمت خطرناکی بود‪.‬‬
‫همگان میدانستند آن حلقه یک سالح جادویی قدرتمند و خطرناک است و هر گاه رئیس قبیله‬
‫جیانگ آن را لمس میکرد یعنی که خیال کشتن کسی را دارد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتم – بخش سوم‬


‫غرور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند پس از مدتی لمس کردن انگشتر جیانگ چنگ تالش کرد بر خود مسلط شود‪.‬‬
‫هرچند دلش چندان راضی نبود اما به عنوان رهبر یک مکتب نیاز داشت تا بیشتر مراعات اوضاع‬
‫را کرده و مانند جین لینگ بدون فکر عمل نکند‪.‬پس از تنزل مقام مکتب چینگه نیه‪،‬مکتب النلینگ‬
‫جین و گوسوالن بخاطر روابط شخصی رهبرانشان بسیار بهم نزدیک بودند و اون که مکتب‬
‫یونمنگ جیان را بتنهایی اداره میکرد در میان هر سه قبیله برجسته تنها مانده بود‪.‬‬
‫هانگوانگ جون یا الن وانگجی تهذیبگری با اعتبار و برادر بزرگش زوو‪-‬جون یا الن شیچن رهبر‬
‫مکتب گوسوالن بود‪.‬این دو برادر بشدت رابطه خوبی با هم داشتند و بنظر می رسید االن بهترین‬
‫گزینه‪،‬عدم مشاجره و ستیز با الن وانگجی باشد‪.‬‬
‫و همچنین شمشیر جیانگ چنگ "ساندو" تابحال هیچ برخورد واقعی با شمشیر الن وانگجی یعنی‬
‫"بیچن"نداشته و نمیشد تصمیم گرفت کدام شمشیرزن قهار تر است میتواند رقیب را از میدان بدر‬
‫کند‪.‬اگرچه او وارث حلقه قدرتمند خانوادگیش"زیدیان"بود ولی الن وانگجی زیترش "وانگجی"را‬
‫داشت و کامال به توانایی های خود آگاه بود‪.‬در حقیقت بیشترین چیزی که او در زندگی ازش نفرت‬
‫داشت باختن بود برای همین بدون توجه به احتمال پیروز شدن در نبرد با الن وانگجی شرکت‬
‫نمیکرد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ به آرامی دست از لمس کردن حلقه اش کشید‪.‬بنظر میرسید الن وانگجی مصمم‬
‫است در این مساله شخصا دخالت کند پس اصال برایش مهم نبود اگر کماکان بخواهد نقش دشمن‬
‫را بازی کند‪.‬جیانگ چنگ برای لحظه ای تصمیم گرفت جوری وانمود کند انگار به وانگجی لطف‬
‫کرده پس به سمت جین لینگ که هنوز با خشم نگاه میکرد و با دست دهانش را پوشانده بود‬
‫گفت‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬میخواد تو رو تنبیه کنه‪،‬این یه بار رو بهش اجازه بده آخه واسه اونم ساده‬
‫نیست که همش دنبال تربیت کردن شاگردای قبایل دیگه باشه‪».‬‬
‫لحن صدایش استهزا آمیز بود اما نمیشد تشخیص داد منظورش از این حرف دقیقا چه کسی‬
‫است‪.‬الن وانگجی هرگز برای پیروز شدن در هیچ نبردی از حرف و ایما و اشاره استفاده نمیکرد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بهمین دلیل جوری وانمود کرد انگار هیچ چیزی نشنیده جیانگ چنگ دوباره چرخید و شروع به‬
‫حرف زدن کرد درحالیکه در صدایش ناراحتی موج میزد‪«:‬واسه چی هنوز اینجایی؟منتظری شکار‬
‫بیاد خودشو بندازه جلو شمشیرت بگه بیا منو بکش؟اگه امروز تو کوهستان دافان چیزی شکار نکنی‬
‫دیگه حق نداری بیای سراغ من فهمیدی؟!»‬
‫جین لینگ نگاه خشمگینی به سوی وی وو شیان انداخت ولی می ترسید به الن وانگجی یعنی‬
‫کسی که رویش طلسم سکوت قرار داده نگاه کند‪.‬پس شمشیرش را به غالف برگرداند و به هر دو‬
‫ارشدش ادای احترام کرد و درحالیکه کمانش را بدست میگرفت عقب رفت‪.‬الن سیژویی‬
‫گفت‪«:‬جناب رئیس جیانگ‪،‬قبیله گوسوالن تمام تورهایی که خراب کرده رو براتون ارسال میکنه!»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخند گفت‪«:‬نیازی نیست!»سپس با آرامش در جهت مخالف آنان براه افتاد و‬
‫مردی که خبر خراب شدن تورها را آورده بود با قیافه ای آویزان بدنبالش روان شد زیرا که میدانست‬
‫وقتی که برگردند نمی تواند از سرزنش های او در امان باشد‪.‬‬
‫وقتی آنان کامال دور شدند الن جینگ یی بحرف آمد‪«:‬برای چی رهبر قبیله جیانگ اینطوری رفتار‬
‫میکنه؟!»سپس خیلی سریع قانون قبیله الن درباره ممنوع بودن سخن گفتن پشت سر بقیه را بیاد‬
‫آورد‪،‬زیرزیرکی بههانگوانگ جون نگریست سپس ساکت شد‪.‬الن سیژویی به آرامی به وی وو‬
‫شیان لبخند زد‪«:‬ارباب مو‪،‬دوباره همدیگه رو دیدیم!»‬
‫وقتی وی وو شیان دهانش را جمع کرد الن وانگجی خطاب به آنان گفت‪«:‬کارتونو بکنید!»فرمان‬
‫کامال ساده و بی آالیش بود بدون حرفی کمتر یا بیشتر!شاگردان انگار تازه بیاد آوردند که برای‬
‫چه کاری به کوهستان دافان آمده اند‪.‬خودشان را جمع و جور کرده و با احترام منتظر دستورات‬
‫بعدی بودند‪.‬پس از لحظاتی الن وانگجی دوباره گفت‪«:‬هر کار میتونید بکنید‪،‬به هیچی فشار‬
‫بیخودی نیارید!»‬
‫صدایش عمیق و فریبنده بود و اگر کسی در نزدیکیش قرار داشت حتما بند دلش به لرزه می‬
‫افتاد‪.‬شاگردان ادای احترام کردند و ترسیدند که زیادی وقت را هدر بدهند برای همین سریع به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عمق جنگل حرکت کردند‪.‬وی وو شیان با شگفتی به تفاوت های آشکار جیانگ چنگ و الن‬
‫وانگجی فکر میکرد‪.‬حتی طرز نصیحت کردن به شاگردانشان هم با هم فرق داشت‪.‬هنوز در فکر‬
‫و خیال قرار داشت که متوجه شد الن وانگجی آرام او را نگریسته و سرش را تکان داد و او را در‬
‫شگفتی عمیقی فرو برد‪.‬‬
‫حتی در زمان جوانی هم الن وانگجی چنان خشک و رسمی بود که آدم از دیدنش استخوان درد‬
‫میگرفت‪.‬او همیشه قیافه ای موقر و جدی داشت بگونه ای که انگار هیچ وقت در زندگی شادی را‬
‫تجربه نکرده است‪.‬هرگز کوچکترین چیزی از دیدش پنهان نمی ماند و برای همین بود که هیچ‬
‫وقت شیوه تهذیبگری تاریک وی وو شیان را تایید نکرد‪.‬حتما الن سیژویی نیز درباره رفتار های‬
‫مشکوکش در دهکده مو به الن وانگجی اطالع داده بود و شاید از روی قدردانی سرش را تکان‬
‫داده ولی صرفا این تشکر برای نجات شاگردانش در آن شب کذایی بوده است‪.‬بدون تفکر قبلی‬
‫وی وو شیان به او ادای احترام کرد و زمانی که سرش را باال گرفت الن وانگجی ناپدید شده بود‪.‬‬
‫وی وو شیان پس از لحظه ای مکث دوباره به گشت و گذار در کوهستان پرداخت‪.‬اصال مهم نبود‬
‫شکار کوهستان دافان چیست قطعا کاری از دست او بر نمی آمد‪،‬وی وو شیان حاضر بود با همه‬
‫چیز غیر از جین لینگ بجنگد‪.‬‬
‫آخه چرا باید جین لینگ اینجا می بود؟‬
‫مکتب جین پر از شاگرد است‪،‬او ابدا انتظارش را نداشت کسی که مالقات کرد جین لینگ باشد‪.‬اگر‬
‫میدانست هرگز او را مسخره نمیکرد و نمیگفت‪«:‬مادر نداشتی که تربیتت کند!»اگر کس دیگری‬
‫این حرف را به جین لینگ زده بود حتما به آن فرد یک درس حسابی میداد تا بفهمد اجازه ندارد‬
‫ناخشنودی های کس دیگری را با بی توجهی به رخش بکشد‪.‬با این همه کسی که چنین سخنی‬
‫را بزبان رانده‪،‬خودش بود‪.‬‬
‫بعد از لحظه ای توقف وی وو شیان دست خودش را باال گرفت و به صورت خودش سیلی نواخت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیلی هم سخت بود و هم سنگین چنان که گونه اش به سوزش افتاد‪.‬ناگاه از درون بیشه کناری‬
‫سر و صدایی شنید‪.‬وی وو شیان رویش را برگرداند و دید االغش دارد از آنجا بیرون می آید و‬
‫وقتی دستش را پایین می آورد بر خالف زمان های قبل حیوان به او نزدیک شد‪،‬وی وو شیان‬
‫گوش بلندش را کشید و با لبخندی زورکی گفت‪«:‬میخواستی اون دخترو نجات بدی ولی آخرشم‬
‫من قهرمان شدم!»‬
‫االغ ناله ای کرد و در همان زمان‪،‬او متوجه شد تهذیبگرانی به آنجا نزدیک میشوند‪،‬پس از نابودی‬
‫چهارصد تور الهی توسط شمشیر الن وانگجی تهذیبگرانی که برای ورود به جنگل شک داشتند‬
‫هم توانستند براه بیفتند‪.‬همه اینجا از رقبای جین لینگ بودند‪.‬وی وو شیان برای لحظه ای فکر‬
‫کرد با زور جلوی راهشان را بگیرد ولی پس از دمی تفکر در سکوت براه افتاد و گذاشت آنان هم‬
‫راه خودشان را بروند‪.‬‬
‫شاگردان مکاتب تهذیبگری مختلف لباس های رنگارنگ هم به تن داشتند و بهنگام راه رفتن‬
‫غرغر میکردند‪«:‬هم مکتب جین و هم مکتب جیانگ‪،‬جین لینگ رو خیلی لوس کردن‪،‬اون جوونه‬
‫ولی واقعا گستاخ و بی تربیته!فقط فکرشو بکن این بعدا رئیس مکتب النلینگ جین بشه چه آشوبی‬
‫بپا میکنه؟!بنظرم ما اون موقع دیگه حتی نتونیم زنده بمونیم!!!»‬
‫وی وو شیان آرامتر گام برداشت‪.‬تهذیبگر زنی آهی کشید و گفت‪«:‬خب چرا لوسش نکنن؟وقتی‬
‫هنوز نوزاد بوده پدر و مادرش رو از دست داده!»‬
‫« شی می‪،‬این حرفا چه معنی داره!خب که چی والدینش مردن؟!یه عالمه بچه یتیم تو دنیا‬
‫هست‪،‬اگه همه قرار بود عین این رفتار کنن که سنگ رو سنگ بند نمیشد!»‬
‫« واقعا از شدت شرارتی که وی وو شیان در حق اون کرد موندم!مادر جین لینگ‪،‬خواهر بزرگتر‬
‫جیانگ چنگ – خواهر ارشدش بود و کلی زحمتش رو کشید!»‬
‫«واقعا که جیانگ یانلی مار تو آستینش پرورش داده بود‪.‬وضع جین زیژوان که از اونم بدتر شد‪.‬فقط‬
‫چون قدیما با وی وو شیان دعوا داشت اونطوری کشته شد!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«آخه چرا وی وو شیان همچین کارایی با اونا کرد‪....‬؟»‬


‫« دقیقا‪،‬شماها تا حاال شنیدین او غیر از سگای دیوونه ای که پرورش داده بود با کسی صمیمیت‬
‫داشته باشه؟دشمن هاش همه جا بودن آخه اون به همه بد کرد‪.‬حتی با هانگوانگ جون‪،‬اونا عین‬
‫آب و آتیش بودن و از هم نفرت داشتن!»‬
‫«حرفش شد‪،‬اگه امروز بخاطر هانگوانگ جون نبود‪»....‬‬
‫پس از طی مسافتی صدای شرشر آب به گوش وی وو شیان رسید‪.‬او وقتی صدا را شنید هنوز به‬
‫خود نیامده بود اما باالخره متوجه شد اشتباه ًا به پایین کوه رفته و باید از مسیر دیگری خارج شود‪.‬‬
‫االغ را نگهداشت و در کنار آب جاری توقف کرد‪.‬میتوانست ماه را بوضوح در آسمان بلند ببیند‪.‬نور‬
‫ماه روی رود می تابید و بازتاب این نور زمین را روشن میساخت‪.‬در آن بازتاب وی وو شیان چهره‬
‫ای دید که با جریان آب تغییر میکرد‪.‬او با دستش به آب ضربه از زد تا اشکال مسخره را از دید‬
‫خودش دور کند آنگاه با همان دست خیسش پودر های سفید روی صورتش را پاک کرد‪.‬‬
‫چهره یک جوان برازنده و خوش قیافه را در بازتاب آب دید‪.‬چنان پاک و خالص بنظر میرسید که‬
‫انگار همین نور ماه او را تطهیر کرده‪،‬ابروهای صاف و چشمانی درخشان داشت و لبانش کمی به‬
‫سمت باال متمایل بود‪.‬او سرش را پایین گرفت و خوب به خودش نگاه کرد‪.‬قطرات آب بسان اشک‬
‫لرزان از صورتش می چکید‪.‬‬
‫او جوانی با چهره ای نا آشنا بود نه فرمانده ییلینگ که دنیا را بهم ریخته و هزاران تن را کشته‬
‫بود‪.‬پس از اینکه مدتی را صرف تماشای چهره خود کرد‪،‬صورتش را پاک نمود و چشمانش را مالید‬
‫سپس در کنار رود نشست‪.‬‬
‫اینگونه نبود که نتواند دربرابر حرفهای ناجور دوام آورد بهرحال تصمیمی گرفته بود و حاال بخوبی‬
‫میدانست باید با چه چیزی روبرو شود‪.‬او همیشه شعار مکتب یونمنگ جیانگ را بیاد داشت—‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫انجامش بده حتی اگر غیرممکن بنظر برسد!!!هرچند خودش تصور میکرد قلبش از سنگ است اما‬
‫هنوز هم انسان بود نه گیاهی بی احساس‪.‬‬
‫االغ که انگار میدانست او حال خوشی ندارد برای اولین بار بی صبری از خود نشان نداد‪.‬لحظاتی‬
‫در سکوت گذشت وقت رفتن رسیده بود‪.‬وی وو شیان کنار نهر نشسته و هیچ پاسخی نمیداد‪.‬حیوان‬
‫چرخی زده و با سم هایش ب ه زمین کوفت ولی وی وو شیان به او توجهی نکرد‪.‬االغ با ترشرویی‬
‫گوشه لباس او را گاز گرفته و میکشید‪.‬‬
‫وی وو شیان میتوانست تصمیم بگیرد برود یا نرود اما وقتی دید االغ اینقدر به خودش زحمت داده‬
‫که از دهان خود استفاده نماید تصمیم گرفت او را دنبال کند‪.‬االغ او را به سمت جایی با درختانی‬
‫کم و منطقه ای پوشیده با چمن برد‪.‬در میان ریشه ها‪،‬یک "کیف زمین و آسمان" را دید که در‬
‫باالی سرش یک تور طالیی آویزان بود‪.‬احتماال این کیف از یک تهذیبگر بدشانس افتاده که‬
‫میخواسته خودش را رها کند وی وو شیان کیف را برداشت و بازش کرد چند وسیله درونش بود‬
‫مانند داروی شفا بخش‪،‬طلسمات‪،‬آینه کوچک بازتاب شیطان و غیره‬
‫کمی بیشتر در کیف به جستجو پرداخت و اتفاقی طلسمی را بیرون کشید‪،‬بی درنگ توپ آتشینی‬
‫درون دستش ظاهر شد‪.‬آن شی سوزان‪،‬یک طلسم سوزان‪-‬تاریکی بود همانطوری که از نامش بر‬
‫می آمد از نیروی تاریکی برای تجدید انرژی استفاده میکرد‪.‬طلسم وقتی در مجاورت انرژی تاریک‬
‫قرار میگرفت خود به خود روشن میشد‪.‬هر چه انرژی تاریکی بیشتر بود طلسم هم بیشتر شعله‬
‫میگرفت‪.‬حاال این طلسم بالفاصله پس از بیرون کشیده شدن آتش گرفته بود و این بدان معنا بود‬
‫که در نزدیکی وی وو شیان روحی حضور دارد‪.‬‬
‫با دیدن شعله طلسم‪،‬وی وو شیان آن را بدست گرفت تا مسیر حرکت روح را پیدا کند‪.‬وقتی به‬
‫سمت شرق چرخید شعله ضعیف شد زمانی که به سمت غرب تغییر جهت داد آتش بناگاه زبانه‬
‫گرفت‪،‬چند قدمی در همان مسیر پیش رفت و هیبتی سفید را زیر درختی یافت‪.‬سوختن طلسم به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پایان رسید و خاکسترش روی پاهای او می ریخت‪.‬پیرمردی به پشت تکیه زده و زیر لب زمزمه‬
‫میکرد‪.‬‬
‫وی وو شیان به پیرمرد نزدیک شد و به این شکل توانست زمزمه های او را واضح بشنود‪.‬‬
‫«درد میکنه!درد میکنه!»‬
‫وی وو شیان پرسید‪«:‬کجات درد میکنه؟»‬
‫پیرمرد پاسخ داد‪«:‬سر‪....‬سرم!»‬
‫وی وو شیان هم گفت‪«:‬بذار یه نگاهی بهش بندازم!»‬
‫او چند قدم به سمت پیرمرد برداشت و سوراخی بزرگ و خون آلود روی پیشانی او دید‪.‬این روح‬
‫احتماال توسط سالحی که سرش را شکافته کشته شده بود‪.‬لباسی مناسب و با کیفیت به تن داشت‬
‫که نشان میداد او به شکل مناسبی در تابوتش دفن شده و بنظر نمی آمد انسانی باشد که روحش‬
‫را مکیده اند‪.‬هرچند ارواح این شکلی بطور کل نباید در کوهستان دافان ظاهر میشدند‪.‬‬
‫وی وو شیان نمیتوانست توضیح مناسبی برای این موضوع بیابد‪،‬احساس نگرانی میکرد بهمین‬
‫دلیل سریع به پشت خرش پرید‪،‬ضربه ای به حیوان زد و فریادی کشید آنگاه در همان مسیری‬
‫براه افتاد که جین لینگ رفته بود‪.‬‬
‫حوالی منطقه قبرستان کهن‪،‬تهذیبگرانی را دید که به امید یافتن شکاری آنجا سرگردان بودند‪،‬یک‬
‫نفر جرات کرده بود به خود پرچم جذب روح آویزان کند ولی تنها چند روح تاریک افسرده گریان‬
‫را جذب کرد‪.‬وی وو شیان حیوان را نگهداشت‪،‬اطراف را نگریست سپس با صدایی بلند و رسا‬
‫پرسید‪ «:‬ببخشید‪،‬متاسفم که مزاحمتون میشم‪،‬شماها ندیدین ارباب های جوان قبایل جین و الن‬
‫کجا رفتن؟»‬
‫اطمینان داشت که پس از شستن صورتش مردم قطعا جرات دارند با او صحبت کنند‪.‬یکی از‬
‫تهذیبگران پاسخ داد‪«:‬از اینجا رفتن به سمت معبد الهه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان پرسید‪«:‬معبد الهه؟»‬


‫آن گروه روستایی دوباره دزدکی وارد کوهستان شده و زمانی که شنیده بودند تورهای الهی خراب‬
‫شده اند به گروهی دیگر برای شکار شبانه ملحق شدند‪.‬مرد میانسال او را از روی لباس ها و‬
‫االغش شناخته و فهمید این همان دیوانه ایست که نجاتشان داده از آنجایی که احساس خوبی‬
‫درباره این قضیه نداشت وانمود کرد اتفاقی نیفتاده است‪.‬با این حال آن دختر با صورت گرد راه را‬
‫نشانش داد‪«:‬از اونطرف رفتن‪،‬یه معبد توی غار داخل کوه هست!»‬
‫وی وو شیان دوباره پرسید‪«:‬اون معبد برای کدوم الهه ساخته شده؟»‬
‫دختر صورت گرد جواب داد‪«:‬من‪....‬فکر کنم فقط یه مجسمه سنگی معمولی یه الهه باشه!»‬
‫وی وو شیان سرش را تکان داد و گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫بعد از این مکالمه وی وو شیان بسرعت به سمت معبد الهه حرکت کرد‪.‬ازدواج آن مرد بیکاره‪،‬تابوت‬
‫هایی که رعد نابودشان کرد‪،‬نامزد آ‪-‬یان که توسط گرگها خورده شد‪،‬پدر و دختری که روحشان را‬
‫از دست دادند‪،‬لباس های گران قیمت آن مرده‪....‬مانند نخی که مهره های گردنبندی را بهم متصل‬
‫میکند تمام این حوادث همه به هم مربوط بودند‪.‬مشخص شد که چرا قطب نمای شیطانی و پرچم‬
‫جذب‪ -‬روح چیزی نشان نمیدادند‪.‬همه آنان مخلوق کوهستان دافان را دست کم گرفته بودند‪.‬این‬
‫اصال چیزی که آنان تصور میکردند نبود!!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نهم – بخش چهارم‬


‫غرور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به عبارت دیگر الن سیژویی و دیگران بدلیل اینکه در قبرستان کهن چیزی نیافتند برای دیدن‬
‫نشانه ای به معبد الهه رفته بودند‪.‬‬
‫در کوهستان دافان‪،‬خیلی دورتر از قبرستان اجدادی اهالی شهر قدمگاه‪،‬یک معبد الهه نیز قرار‬
‫داشت‪.‬این تمثال نه ارتباطی با بودا داشت و نه با الهه باستانی گوانشین بلکه مجسمه ای از یک‬
‫"الهه رقصان"بود‪.‬‬
‫یکصد سال پیش یک شکارچی به خود جرات داده وارد کوهستان میشود و سنگی غیر عادی را‬
‫در غار می یابد‪.‬بلندای سنگ به سه متر میرسید و حالتی طبیعی و ظاهری مانند یک انسان داشته‬
‫با دو دست و دو پا و حالتی مانند ژست رقص‪،‬چیز غیرطبیعی که در این تمثال انسان نما وجود‬
‫داشت این بود که بنظر می آمد زنی در حال لبخند زدن است‪.‬‬
‫اهالی شهر قدمگاه بودا متحیر شده و گمان میکردند این سنگ جادویی از انرژی آسمان و زمین‬
‫جمع آوری شده و درباره اش چه داستان ها که نبافته بودند‪.‬مثال یکی از این داستان ها درباره یک‬
‫فرد فنا ناپذیری بود که عاشق الهه نه آسمان میشود و بخاطر رساندن عشق خود و اینکه این‬
‫عشق چقدر دردناک است تندیسی سنگی از الهه میسازد‪.‬پس از کشف این موضوع الهه خشمگین‬
‫شده و کار ساخت این تندیس نیمه کاره می ماند و فرد جاوید تنها می شود‪.‬داستان دیگر هم درباره‬
‫امپراطور یشم و دختر محبوبش است که جوان مرگ شده و بدلیل عالقه امپراطور به فرزندش‬
‫این سنگ به آن دختر تبدیل شده است‪.‬‬
‫بهرحال همه جور افسانه ای درباره آن گفته میشد که میتوانست حتی احمقانه باشد ولی آخرش‬
‫اهالی این داستان های خیالی که از دهان خودشان خارج شده را مانند حقیقت باور کردند‪.‬از این‬
‫رو فردی غار سنگی را تبدیل به معبد میکند و آنجا‪،‬مکانی مقدس میشود‪.‬به مجسمه نام "الهه‬
‫رقصان"داده شد و در تمام این سالها پرستش میشده است‪.‬‬
‫فضای درون غار بزرگ و دقیقا شبیه معابد اِرجین بود با تمثالی از الهه که در مرکز آن قرار داشت‪.‬در‬
‫نگاه اول کامال شبیه به یک انسان بنظر می آمد—بانویی بسیار برازنده و خوش اندام‪،‬هرچند وقتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خوب به آن دقت می کردی حالت چهره اش تغییر میکرد با این حال همین که تندیسی با حالت‬
‫طبیعی یک انسان وجود داشت به خودی خود میتوانست نفس مردم معمولی را از ترس حبس کند‪.‬‬
‫الن جینگ یی یک قطب نمای شیطانی را باال پایین میکرد و اشاره گر آن از جایش تکان‬
‫نمیخورد‪.‬الیه ضخیمی از خاکستر بخور روی میز پیشکش ها را پوشانده و شمعدان هایی به صورت‬
‫بی نظم روی آن قرار داشت‪.‬یک بوی ناخوشایند شیرین از ظرف های نگهداری میوه ها‬
‫میرسید‪.‬اغلب افراد مکتب گوسو دچار نوعی ترس از آلودگی و کثیفی بودند پس او نیز در حالیکه‬
‫دستش را جلوی بینی اش تکان میداد تا شاید هوا را عوض کند گفت‪«:‬این محلیا میگن دعا توی‬
‫معبد الهه واقعا جواب میده ولی چرا اینجا اینقدر کثیفه؟الاقل گاهی بیان اینجا و تمیزش کنن!»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬هفت نفر روحشون رو از دست دادن!مردم میگفتن اون رعد باعث شده یه‬
‫موجود عجیب از قبرستون شهر قدمگاه بزنه بیرون‪،‬پس بنظرت دیگه کسی میتونه پاشو بذاره‬
‫اینجا؟این معبد خادمی چیزی هم نداره پس طبیعیه کسی نیاد تمیزش کنه!»‬
‫صدای یک لحن اهانت گر از بیرون غار شنیده شد‪«:‬این فقط یه سنگ مسخره اس که یه نفری‬
‫اومده بهش گفته الهه‪....‬مردم هم جو گیر شدن اومدن اینجا هی بخور پیشکش کردن و‬
‫پرستیدنش!»جین لینگ وارد غار شد درحالیکه دستانش را پشتش حلقه کرده بود‪.‬محدودیت زمانی‬
‫برای طلسم سکوت چندان طوالنی نبوده و حاال به آسانی دهانش را باز میکرد و حرف میزد‪.‬هرچند‬
‫از آن دهان هرگز حرف زیبایی بیرون نمی آمد‪،‬او به مجسمه الهه زل زده و با نارضایتی گفت‪«:‬این‬
‫دهاتی ها وقتی با سختی روبرو میشن بجای تالش و کار کردن هروز میان پیش بودا و بقیه‬
‫مجسمه ها دعا میکنن‪.‬تو این دنیا میلیون ها نفر زندگی میکنند بابا خدایان و بودا سرشون با‬
‫مشکالت خودشون گرمه‪،‬کی به این دهاتی ها اهمیت میده؟یه الهه بی زور مثل اینم ول کردن‬
‫اینجا‪.‬اگر این مجسمه قدرتی داره پس من دعا میکنم اون موجود روحخوار کوهستان دافان همین‬
‫االن جلوی چشمام ظاهر بشه!این مجسمه از پسش بر میاد واقعا؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند تن از تهذیبگران قبایل کوچکتر پشت سرش وارد غار شدند و با شنیدن این حرف خندیدند و‬
‫با سر تاییدش کردند‪.‬معبد ساکت بعد از ورود آدم های بیشتر اکنون شلوغ شده و بنظر می آمد جا‬
‫بسیار تنگ است‪.‬الن سیژویی در سکوت دستش را تکان داده‪،‬چرخید و بی هدف اطراف را‬
‫نگریست‪.‬ناگهان نگاهش به سر مجسمه الهه افتاد شکل چهره خندانش بنظر مبهم و عجیب می‬
‫رسید‪.‬با اینحال او نسبت به این لبخند عجیب تا حدی احساس آشنایی میکرد انگار که قبال این‬
‫لبخند را جایی دیده است‪.‬‬
‫اصال چطور ممکن بود چنین چیزی برایش آشنا باشد؟‬
‫الن سیژویی فکر کرد این موضوع مهمی است و بهمین دلیل به مجسمه نزدیک شد تا از نزدیک‬
‫ظاهر الهه را بررسی کند‪.‬در همان زمان یک نفر محکم به او برخورد کرد‪.‬تهذیبگری که پشت‬
‫سرش ایستاده بود به یکباره بدون هیچ سر و صدایی افتاد‪.‬بقیه تهذیبگران شگفت زده به حالت‬
‫آماده باش درآمدند‪.‬جین لینگ با لحن محتاطانه ای پرسید‪«:‬اون چش شده؟»‬
‫الن سیژویی شمشیرش را بدست گرفته و خم شد تا آن بدن تهذیبگر را بررسی کند‪.‬تنفسش هیچ‬
‫مشکلی نداشت انگار ناگهان به خواب عمیقی فرو رفته بود‪.‬با این همه هر قدر صدایش میزدند یا‬
‫تکانش میدادند جواب نمیداد‪.‬الن سیژویی برخاست و گفت‪«:‬انگاری اینم‪»....‬‬
‫قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند غار تاریک غرق در روشنایی شد‪.‬نور سرخی غار را پوشاند‬
‫انگار که از دیوارهای غار آبشاری خونین جاری بود‪.‬هم شمعدان های میز پیشکش و هم شمعدان‬
‫های گوشه و کنار غار به خودی خود روشن شدند‪.‬‬
‫در کسری از ثانیه همه افراد داخل غار یا طلسم به دست گرفته و یا شمشیرهایشان را از غالف‬
‫بیرون کشیده بودند‪.‬همان زمان فردی در بیرون غار با سر و صدای فراوان ظاهر شد در حالیکه‬
‫مقادیر زیادی الکل بدست داشت‪،‬سریع الکل را به سمت مجسمه پرتاب کرد و ناگاه شعله ها از‬
‫همه طرف زبانه کشیدند‪.‬سنگ شعله ور شده چنان درون غار را روشن کرد که انگار هنوز میانه‬
‫روز است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان از تمام ابزار درون "کیف آسمان و زمین"استفاده کرده بود‪.‬کیف را پرتاب کرد و‬
‫فریاد زد‪«:‬همگی سریع برید بیرون!مراقب الهه روحخوار داخل غار باشید!!!»‬
‫کسی با شگفتی فریاد زد‪ «:‬الهه تغییر کرده!»‬
‫قبال مجسمه یک پایش را باال برده و دستانش را بسمت باال گرفته انگار که به آسمان اشاره میکرد‬
‫و تجسمی زیبا بود ولی در میان آن شعله های سرخ و زرد‪،‬هر دو دست و پایش را پایین گرفته‬
‫بود‪.‬هیچ شکی در تغییر مجسمه نبود و مطمئنا هیچ کسی اشتباه نکرده بود‪.‬لحظاتی بعد مجسمه‬
‫پایش را دوباره باال آورد در میان آتش براه افتاد‪.‬‬
‫وی وو شیان فریاد زد‪«:‬بدویین!فرار کنین!فرار کنین!سعی نکنین بزنیدش!اصال فایده نداره!»‬
‫اکثر تهذیبگران به او بی توجهی کردند‪.‬هیوالی روحخواری که تمام این مدت بدنبالش میگشتند‬
‫ظاهر شده بود چرا باید فرصت نابود کردنش را از دست می دادند؟هرچند با وجود تمام شمشیرهایی‬
‫که در هوا می چرخید و ضربه میزد و آنهمه طلسم و ابزار جادویی که به سمتش پرتاب‬
‫میشد‪.‬مجسمه بسرعت در حال پیشروی بود و هی چ چیزی او را متوقف نمیکرد‪.‬بلندای مجسمه به‬
‫سه متر میرسید و وقتی حرکت میکرد انگار غولی عظیم الجثه است و همین بشدت انسان را تحت‬
‫فشار قرار میداد‪.‬او دو تن از تهذیبگران را از جا بلند کرده و جلوی صورت خود گرفته بود‪،‬ناگاه‬
‫دهان سنگیش باز و بسته شد سپس شمشیرهای تهذیبگران با صدای جرینگ روی زمین افتادند‪.‬‬
‫سرشان به طرفی کج و روحشان به همین آسانی مکیده شده بود‪.‬‬
‫وقتی دیدند که هیچ حمله ای به مجسمه اثر ندارد تهذیبگران تصمیم گرفتند به حرفهای وی وو‬
‫شیان گوش کنند‪.‬همه با هم به سمت بیرون هجوم آورده و هر کسی به طرفی می گریخت‪.‬تعداد‬
‫آدمها و چهره ها بسیار زیاد بود بطوریکه وی وو شیان اندکی ترسید زیرا نمی توانست جین لینگ‬
‫را پیدا کند‪.‬وی وو شیان االغ را پیش رانده و به سمت جنگل بامبو حرکت کرد زمانی که داشت‬
‫آنجا می چرخید به شاگردان قبیله الن برخورد‪.‬‬
‫وی وو شیان آنان را صدا زد‪«:‬بچه ها!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی پاسخ داد‪«:‬به کی میگی بچه؟تو اصن میدونی ما از کدوم مکتب میایم؟فکر کردی‬
‫چون االن رفتی صورتتو شستی برگشتی دیگه ارشد ما هستی؟!»‬
‫وی وو شیان با عجله گفت‪«:‬باشه باشه باشه‪،‬برادرا‪...‬یه عالمت بفرستید که یکی از قبیله تون‬
‫بیاد‪....‬آها‪،‬واسه هانگوانگ جون عالمت بفرستید!»‬
‫شاگردها سرشان را تکان داده و سعی کردند ابزار ارسال عالمت را پیدا کنند که الن سیژویی‬
‫گفت‪«:‬همه اون عالمت های آتشین‪....‬رو همون شب توی دهکده مو مصرف کردیم!»‬
‫وی وو شیان با شوک گفت‪«:‬چی؟یعنی دیگه با خودتون نیاوردین؟!»‬
‫خب معموال آن نشان های آتشین را هر هشتصد سال یکبار استفاده میکردند‪.‬الن سیژویی با‬
‫خجالت گفت‪«:‬خب فراموش کردیم!»‬
‫وی وو شیان میخواست آنان را بترساند پس گفت‪«:‬آخه این چیزیه که یادتون بره؟اگه هانگوانگ‬
‫جون اینو بفهمه بدجوری از خجالتتون در میاد!»‬
‫رنگ چهره الن جینگ یی از ترس پرید‪«:‬کارمون تمومه‪،‬ایندفعه هانگوانگ جون بحد مرگ‬
‫مجازاتمون میکنه‪»!....‬‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬معلومه!حسابی مجازات میشین تا دفعه دیگه همچین چیز مهمی رو فراموش‬
‫نکنین!»‬
‫الن سیژویی سریع گفت‪ «:‬ارباب مو‪،‬ارباب مو!تو از کجا فهمیدی که روحخوار یه روح یا هیوال‬
‫نیست بلکه مجسمه الهه داخل معبده؟»‬
‫وی وو شیان که در حین حرکت دنبال جین لینگ میگشت گفت‪«:‬از کجا فهمیدم؟خب دیدم!»‬
‫الن جینگ یی به او نزدیک شده بود و همه در کنار او حرکت میکردند‪«:‬مگه تو چی دیدی؟ما هم‬
‫خیلی چیزا دیدیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«خب دیدی بعدش چی شد؟توی منطقه قبرستون قدیمی چی بود؟»‬


‫«خب چی باید باشه؟روح مرده ها بودن!»‬
‫«درسته— روح مرده ها اونجا بود‪.‬واسه همین من فکر کردم این نه یه هیوالست نه یه شبح‬
‫روحخوار— خب ساده است دیگه وقتی این همه روح مرده این اطراف بود‪،‬باید میرفت اونا رو‬
‫میخورد درسته؟ولی اون اینکارو نکرده بود!»‬
‫اینبار چندین نفر با هم پرسیدند‪«:‬چرا؟!»‬
‫«یعنی من چی بگم به این مکتب گوسوالن‪»....‬وی وو شیان دیگر دوام نیاورده و گفت‪«:‬آخه چرا‬
‫بجای چرندیاتی مثل آداب تذهیبگری‪،‬شجره خاندانی و تاریخ مسخره ای که مجبورین حفظ کنین‬
‫یه ذره تمرینات عملی واستون نمیذارن؟یعنی اینقدر فهمیدنش سخته؟ جذب کردن روح های مرده‬
‫راحت تر از زنده هاست‪.‬ج سم یه انسان زنده شبیه یه پوشش محافظ عمل میکنه و اگر اون‬
‫میخواسته ارواح زنده ها رو بخوره خب باید اون پوشش رو از بین ببرده دیگه‪،‬مثال‪»...‬‬
‫او به االغش که حین حرکت نفس نفس میزد نگریست و چشمانش را چرخاند و ادامه داد‪«:‬مثال‪،‬اگه‬
‫یه سیب رو بذارن جلوی چشت و یکی رو بذارن تو جعبه ای چیزی خب تو کدومو برمیداری‬
‫بخوری؟ معلومه دیگه ‪،‬همونی که جلوی چشماته!این موجود هم ارواح زنده رو میخوره و خوب‬
‫میدونه چطور بدستشون بیاره‪،‬اون هم قدرتمنده و هم واسه انتخاب غذا وسواس بخرج میده!»‬
‫الن جینگ یی که گیج شده بود گفت‪«:‬پس اینطوری بوده؟حاالمعلوم شد!وایسا بینم‪...‬پس تو واقعا‬
‫دیوونه نیستی!»‬
‫الن سیژویی در حین راه رفتن گفت‪ «:‬ماها فکر میکردیم بخاطر رانش و آذرخش این اتفاقا پشت‬
‫سر هم افتاده پس میتونه کار یه شبح روحخوار باشه!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬غلطه!»‬
‫«کجاش غلطه؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«ارتباط و وابستگی این قضیه اینطوری غلط از آب در میاد‪.‬به من بگین بینم—درباره رانش زمین‬
‫و حوادث روحخواری کدومش اولی بود کدومش دومی؟بنظرتون چی باعث این اتفاق شده؟»‬
‫الن سیژویی بدون فکر جواب داد‪«:‬اول رانش زمین بوده بعدش حادثه روحخواری‪،‬اولی علت اصلیه‬
‫و دومی نتیجه این داستانه!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬کامال غلطه!اول روحخواری بوده بعدش رانش زمین انجام شده‪.‬روحخواری‬
‫علت اصلی و رانش زمین نتیجه و پیامدش بوده‪.‬توی شب رانش زمین یکهو طوفان سنگینی شروع‬
‫میشه و رعد و برق یه تابوت رو میشکنه—حاال اینو که گفتم یادتون بمونه‪.‬اولین نفری که روحش‬
‫مکیده شده همون مرد بیکاره‪،‬اون تمام شب توی کوهستان گیر کرده بوده ولی چند روز بعدش‬
‫میاد و ازدواج میکنه!»‬
‫الن جینگ یی پرسید‪«:‬خب این کجاش اشتباهه؟!»‬
‫وی وو شیان جواب داد‪«:‬خب همش اشتباهه!آخه یه آدم بی پول و پله بدردنخور از کجا اون همه‬
‫پول میاره که خرج یه عروسی گنده رو بده؟!»‬
‫پسرها گیج و منگ بنظر میرسیدند ولی خب تقصیر آنان نبود بدلیل اینکه مکتب گوسوالن اصوال‬
‫هیچ وقت مشکل پول نداشت‪.‬وی وو شیان دوباره گفت‪«:‬شماها اون ارواح مرده های توی‬
‫کوهستان دافان رو خوب بررسی کردین؟یه مرده پیری که به سرش ضربه خورده ولباسهایی از‬
‫بهترین جنس و دوخت تنش بود‪.‬وقتی لباسهای تدفینش اونقدر گرون بوده پس تابوتش هم نباید‬
‫خالی باشه حتما یه چیزایی تو تابوت بوده که ارزش محافظت داشته باشه‪.‬به احتمال خیلی زیاد‬
‫آذرخش تابوت اونو شکسته و نابود کرده ولی وقتی مردم میان تا دوباره جنازه ها رو خاک کنن‬
‫هیچ چیزی پیدا نمیکنن که باهاش باشه ‪.‬پس این یعنی هر چیز گرانبهایی که توی تابوت پیرمرده‬
‫بوده رو اون مرد بیکاره برداشته‪،‬اینطوری معلوم میشه چرا اینقدر سریع پولدار شد؟!اون بیکاره شب‬
‫بعد از رانش زمین تصمیم میگیره ازدواج کنه‪،‬خب حتما موقع شب باید یه چیز عجیبی رخ داده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫باشه مثل شبی که طوفان کوهستان رو پوشونده ‪...‬بنظرتون کجای کوهستان دافان میشه رفت و‬
‫از بارون پناه گرفت؟معبد الهه!و وقتی مردم وارد معبد میشن اولین کاری که میکنن چیه؟!»‬
‫الن سیژویی پرسشگرانه گفت‪«:‬دعا؟»‬
‫« درسته‪،‬احتماال دعا کرده خوش شانس بشه‪،‬پولدار بشه یا پول کافی واسه ازدواج کردن داشته‬
‫باشه و از این چیزا دیگه!الهه هم با فرستادن یه رعد‪،‬دعای اونو برآورده میکنه و یه تابوت رو‬
‫میشکنه تا اون بتونه جواهرات داخل تابوت رو ببینه‪،‬خب حاال که دعای اون مستجاب شده پس‬
‫باید یه تاوانی هم بده و الهه شب عروسیش میاد سراغش و روحش رو ازش میگیره!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬خب اینا همه حدسیات خودته درسته؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬آره همش حدسیات منه ولی اگر خوب به قضیه نگاه کنین همه حوادث بعدش‬
‫رو کامال توضیح میده!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬خب چطور میشه با این حدسیات برای داستان اون دختر آ‪-‬یان منطق پیدا‬
‫کرد؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬سوال خوبی پرسیدی!حتما قبل اینکه بیاین داخل کوهستان از آدمای اطراف‬
‫هم پرس و جو کردین‪...‬همش چند روز از نامزدی آ‪-‬یان میگذشته و همه دخترای نوعروس هم‬
‫یه خواسته مشترک دارن!»‬
‫الن جینگ یی با گیجی پرسید‪«:‬چه آرزویی؟»‬
‫وی وو شیان جواب داد‪«:‬خب یه چیزی شبیه این آرزو دیگه‪...‬آرزو میکنم شوهرم واسه کل زندگیش‬
‫فقط عاشق من باشه و فقط به من اهمیت بده و تنها جذب من بشه!»‬
‫پسرها که ذهنشان اینهمه پیچیدگی را درک نمیکرد پرسیدند‪«:‬اصال میشه به همچین آرزویی هم‬
‫رسید؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان که دستش را جلوی صورتش نگهداشته بود گفت‪«:‬ساده اس دیگه‪....‬اگه "کل‬
‫زندگی" شوهره یه دفعه تموم بشه بنظرتون اینطوری حساب نمیشه که اون توی کل زندگیش‬
‫فقط یکیو دوست داشته؟»‬
‫الن جینگ یی که تازه متوجه قضیه شده بود فریادی از روی هیجان کشید و گفت‪«:‬اوه!اوه‪،‬پس‬
‫پس پس ‪.....‬حتما گرگا شوهر آ‪-‬یان رو روز بعد از نامزدیش خوردن چونکه احتماال آ‪-‬یان رفته به‬
‫معبد الهه و اونجا دعا کرده درسته؟!»‬
‫وی وو شیان هم فرصت رو غنیمت دید و گفت‪«:‬حاال دقیقا مشخص نیست گرگ اونو خورده یا‬
‫چیز دیگه ای ولی درباره آ‪ -‬یان یه موضوع مهم دیگه هم هست مثال اینکه چرا بین اون همه‬
‫قربانی فقط روح آ‪-‬یان برگشت؟مگه اون چه فرقی با بقیه داشت؟تفاوتش اینه که یکی دیگه از‬
‫خانواده اون هم روحش رو از دست داده یا به عبارت دیگه یه نفر بجای اون روح خودش رو‬
‫داده!آهنگر ژنگ پدر آ‪ -‬یانه و بشدت دخترش رو دوست داره خب اونم وقتی می بینه دخترش‬
‫چقدر پریشونه و روحش رو از دست داده و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد فقط میتونسته که یه‬
‫کار بکنه و اون چی میتونست باشه؟»‬
‫این بار الن سیژویی با سرعت جواب داد‪«:‬اون فقط میتونسته به درگاه آسمانها دعا کنه پس برای‬
‫همین اون هم به معبد الهه میاد تا دعا کنه‪...‬ممکنه آرزوش اینطوری باشه"دعا میکنم روح دخترم‬
‫پیدا بشه!"»‬
‫وی وو شیان در حال ارزیابی موضوع پاسخ داد‪«:‬این احتماال تنها دلیل واقعی برگشتن روح آ‪-‬یان‬
‫و ناپدید شدن روح آهنگر ژنگه!هرچند روح آ‪-‬یان هم برگشته بود ولی روحش در هم شکسته‬
‫برای همینه که ناخودآگاه ژست مجسمه الهه رو تقلید میکنه و میرقصه و لبخندش هم شبیه اونه!»‬
‫همه کسا نی که روحشان را از دست داده‪،‬در معبد و جلوی الهه دعا کرده بودند پس تاوانی که‬
‫برای رسیدن به آرزویشان می پرداختند روح خودشان بود‪.‬مجسمه الهه در اصل یک سنگ معمولی‬
‫بود که ظاهری شبیه به انسان داشت و برای چند صد سال از سوی مردم به عنوان چیزی الیق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پرستش پذیرفته شد ه و به همین دلیل قدرت و انرژی بسیاری را کسب کرده بود اما بخاطر افکار‬
‫پلید و حرص بی اندازه اش به راه اشتباه افتاده و حاال میخواست قدرت خودش را با خوردن ارواح‬
‫تازه افزایش دهد‪.‬این روح ها را از طریق مبادله آرزو بدست می آورد و میشد آنها را شبیه کسانی‬
‫دانست که د اوطلبانه روح خود را قربانی میکردند‪.‬معامله ای کامال منصفانه بود از طرفی فرد به‬
‫آرزویش میرسید و از طرف دیگر همه چی اخالق و معنوی بنظر می آمد‪.‬بهمین دلیل بود که‬
‫نشانگر قطب نمای شیطانی تکان نمیخورد و پرچم های جذب روح کار نمیکردند و شمشیرها و‬
‫طلسمات روی آن مجسمه پاسخگو نبودند زیرا که مخلوق کوهستان دافان روح یا شیطان یا شبح‬
‫یا حتی هیوال نبود بلکه یک الهه بود!!!یک الهه خشمگین که صدها سال عبادت شده برای همین‬
‫بکارگرفتن ابزاری که برای مقابله با ارواح شیطانی و هیوالها استفاده میشد در برابر این الهه شبیه‬
‫این بود که از آتش علیه آتش استفاده شود‪.‬‬
‫الن جینگ یی با صدای بلند فریاد زد‪«:‬وایسا‪،‬موقعی که تو معبد بودیم همون لحظه که یکی‬
‫روحش رو از دست داد‪....‬ما اصال نشنیدیم که اون آرزویی کرده باشه!»‬
‫قلب وی وو شیان ناگاه بشدت شروع به تپیدن کرد و او سر جای خود خشکش زد‪«:‬روح کسی‬
‫توی معبد خورده شد؟بدون اینکه یه کلمه رو جا بندازی بگو بینم اونجا چی شد؟!»‬
‫الن سیژویی داستان را سریع و با جزئیات توضیح داد تا آن لحظه که وی وو شیان متوجه شد که‬
‫جین لینگ گفته‪ «:‬اگر این واقعا جواب میده من دعا میکنم مخلوق روحخوار کوه دافان همین االن‬
‫جلوی چشمام ظاهر بشه‪،‬این مجسمه میتونه اینکارو بکنه؟»وی وو شیان گفت‪«:‬چطور ممکنه این‬
‫آرزو نباشه؟!!!اینم قطعا یه آرزو بوده!»‬
‫آنجا همه با جین لینگ موافق بودند و خواسته شان با او مشترک بود بهمین دلیل الهه روحخوار‬
‫جلوی آنان خودش را نشان داد پس آرزوی همه برآورده شده و حاال زمان قربانی گرفتن بود‪.‬االغ‬
‫دوباره رم کرد و بنای حرکت به سمت دیگری داشت‪،‬وی وو شیان بازهم بدون آمادگی از این‬
‫حرکات االغ پیچ و تابی خورد اما از آنجا که افسار االغ را محکم گرفته این بار زمین نخورد‪.‬هرچند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از میان بوته های روبرویش صدای جویدن‪،‬خرد شدن و بلعیدن می آمد‪.‬یک موجود عظیم الجثه‬
‫در میان بوته ها میخزید‪.‬سری بزرگ داشت و روی زمین در حال خزیدن و حرکت کردن بود او‬
‫هم که صداها را شنید سرش را باالگرفت و چشمان آنان با هم تالقی کرد‪.‬‬
‫بطور کل ظاهر اولیه الهه نامشخص بود و فقط میشد حالت چشم‪،‬بینی‪،‬دهان و گوش های صورتش‬
‫را تشخیص داد ول ی بعد از خوردن روح اینهمه تهذیبگر تازه داشت شکل مشخصی به خود‬
‫میگرفت‪.‬صورت خندان زنی که خون از لب و لوچه اش میریخت و درحال جویدن دست جدا شده‬
‫از بدن یک تهذیبگر بود‪.‬‬
‫همه بدنبال االغ در مسیر مخالف شروع به فرار کردند‪.‬‬
‫الن سیژویی که از نفس افتاده بود گفت‪«:‬نباید اینطوری میشد‪.‬فرمانده ییلینگ قبال گفته موجودات‬
‫سطح باالیی که روحخوار هستن فقط گوشت موجودات سطح پایین تر از خودشون رو میخورن!»‬
‫وی وو شیان که نمیدانست چه بگوید پاسخ داد‪«:‬واسه چی کورکورانه حرفای اونو دنبال‬
‫میکنین؟حتی اختراعاتش هم االن به گا رفتن!توی همچین موقعی هیچ قانون ثابتی وجود نداره!!!تو‬
‫االن یه بچه که دندون نداره رو تصور کن فقط میتونه سوپ بخوره و فرنی ولی وقتی بزرگ میشه‬
‫چی؟ دلش میخواد مزه گوشت رو هم با دندوناش حس کنه!!االن قدرت این هیوال اونقدر زیاده‬
‫که هوس کرده یه غذای جدید رو مزه کنه!»‬
‫الهه روحخوار روی ز مین ایستاد‪،‬بدنش خیلی بزرگ بود او با استفاده از دستها و پاهایش رقصی‬
‫غیر قابل کنترل را آغاز کرد بنظر میرسید بشدت هیجان دارد‪.‬ناگهان تیری با صدای ووووش از‬
‫ناکجا ظاهر شد و در پیشانی الهه نشست سپس نوک تیر به آرامی از پیشانی الهه جدا و برزمین‬
‫افتاد‪.‬‬
‫وی وو شیان با شنیدن صدای تیرهایی که از کمان رها میشدند روبروی مسیر را نگاه کرد‪،‬جین‬
‫لینگ روی تپه ای نه چندان دور تر از آنان ایستاده بود و داشت دومین تیر پردار خود را برای‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اصابت به هدف آماده میکرد‪.‬با تمام قدرتش کمان را کشید و دومین تیر به هدف اصابت کرد‪.‬قدرت‬
‫تیر سبب شد الهه یک قدم به عقب بردارد‪.‬‬
‫الن سیژویی فریاد زد‪«:‬ارباب جین!همین االن یه عالمت بفرست!»‬
‫جین لینگ وانمود کرد حرف های او را نمیشنود وخیال داشت هیوال را بکشد‪.‬او با قیافه ای جدی‬
‫سومین تیر را هم آماده پرتاب کرد هرچند دو تیر به الهه اصابت کرده بود اما در قیافه اش ذره ای‬
‫خشم دیده نمیشد و همینطور با لبخند ماسیده روی صورتش به سمت جین لینگ قدم بر میداشت‪.‬او‬
‫در حین راه رفتن می رقصید اما سرعت حرکاتش بطرز وحشت آوری زیاد بود و فاصله میان او و‬
‫جین لینگ تنها به چند قدم رسیده بود که چند تذهیبگر از کناری درآمدند و به الهه حمله بردند و‬
‫همین سبب کم شدن سرعت حرکتش شد‪.‬جین لینگ با هر قدمی که الهه بر میداشت تیری می‬
‫انداخت احتماال میخواست اول از تمام تیرهایش استفاده کند پیش از آنکه مجبور شود نبردی از‬
‫فاصله نزدیک با الهه روحخوار داشته باشد‪.‬جین لینگ دستان سریعی داشت و تیرهایش را دقیق‬
‫پرتاب میکرد ولی هیچ سالح جادویی روی الهه کارساز نبود‪.‬‬
‫هم جیانگ چنگ و هم الن وانگجی در دهکده قدمگاه بودا‪،‬منتظر بودند و معلوم نبود آنان کی‬
‫متوجه میشدند اوضاع خراب است و خودشان را میرساندند‪.‬برای خاموش کردن آتش به آب نیاز‬
‫است پس اگر اینجا سالح جادویی جواب نمیدادآیا جادوی سیاه کاربردی تر نبود؟؟!‬
‫وی وو شیان شمشیر الن سیژویی را از غالف آویزان به کمرش درآورد و یک تکه چوب بامبو‬
‫برید و آن را تبدیل به فلوت کرد‪.‬فلوت را جلوی دهان خود گرفته و دمی عمیق به آن زد جیغی‬
‫وحشیانه مانند تیری که آسمان شب را می خراشد و به میانه ابرها می رود از آن خارج شد‪.‬‬
‫این احتماال آخرین گزینه ای بود که باید بسراغش میرفت ولی االن و در این موقعیت برایش اصال‬
‫اهمیت نداشت چه چیزی را احضار میکند‪.‬فقط کافی بود انرژی سیاهش آنقدر زیاد باشد که بتواند‬
‫این مخلوق روحخوار را بکشد یا تکه تکه اش کند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی چنان ش وکه شده بود که نمیتوانست تکان بخورد ولی الن جینگ یی گوشهایش را‬
‫گرفته و میگفت‪«:‬تو این وضعیت االن وقت فلوت زدنه؟بسه صداش خیلی وحشتناکه!!!»‬
‫در نبرد میان سه‪،‬چهار تهذیبگر با الهه‪،‬آنان روحشان را از دست دادند‪.‬جین لینگ شمشیرش را‬
‫بیرون کشیده و تنها ‪ 6‬متر با الهه فاصله داشت‪،‬قلبش دیوانه وار می کوبید‪،‬تمام خون بدنش یکباره‬
‫انگار در سرش جمع شده بود‪:‬اگر نتونم سرشو ببرم همینجا کارم تمومه—آره اینجا می میرم!‬
‫در همان زمان در میانه جنگل کوهستان دافان صدای جیرینگ جیرینگی طنین افکند‪.‬‬
‫صدای جرینگ جیریگ جرینگ جیرینگ‪....‬گاهی سریع بود و گاهی کند‪،‬گاهی متوقف میشد و‬
‫گاهی ادامه می یافت‪،‬انعکاس صدا در میان جنگل ساکت شبیه بهم خوردن زنجیرهای آهنینی بود‬
‫که روی زمین کشیده میشدند و هر چه نزدیک تر میشد صدا بسیار بلند تر بنظر می آمد‪.‬‬
‫بنا به دالیلی آن صدا به همه احساسی ترکیب شده از ترس و تهدید میداد‪.‬حتی الهه روحخوار نیز‬
‫دیگر نمیرقصید و دستانش را باال گرفته و با دقت به میانه تاریک جنگل خیره شده بود تا بفهمد‬
‫این صدا از کجا می آید‪.‬وی وو شیان فلوتش را کنار گرفته و همان مسیر را نگاه میکرد‪.‬احساس‬
‫بدی که داشت بشدت قوی تر شده بود ولی چون میخواست کسی یا چیزی را در برابر الهه احضار‬
‫کند راضی بود که چیزی توانسته به او پاسخ دهد‪.‬‬
‫سپس صدا خاموش شد و هیکلی از میان تاریکی پدیدار شد‪.‬پس از مشخص شدن چهره و هیکلش‬
‫همه تهذیبگران با شگفتی به ولوله افتادند‪.‬اگر چه آنان با الهه ای روبرو شده بودند که میتوانست‬
‫روحشان را بمکد و از بین ببرد ولی آنان نه ترسیدند و نه عقب رفتند منتها صداهای پر از وحشتی‬
‫که االن از دهانشان خارج میشد گواه ترسی غیر قابل وصف بود‪.‬‬
‫«‪....‬ژنرال روح!این ژنرال روحه!!این ون نینگه!»‬
‫«ژنرال روح» عنوانی به بدنامی «فرمانده ییلینگ»بود‪.‬داستان ها میگفتند آنان همیشه با هم ظاهر‬
‫میشوند‪.‬این عنوان همیشه به دست راست فرمانده ییلینگ یعنی ون نینگ اطالق میشد‪.‬آنان با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کمک هم جرم های وحشت آوری مرتکب شده و باد و دریا را بر هم میزدند و با همدستی هم‬
‫میخواستند دنیا را به نابودش بکشانند‪.‬او مرده ای متحرک و وحشی بود که سالها پیش جسمش را‬
‫سوزانده و تبدیل به خاکستر کرده بودند—او ون نینگ بود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل دهم – بخش پنجم‬


‫غرور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سر ون نینگ به طرف پایین افتاده و دستانش کنار بدنش آویزان بودند مانند عروسک خیمه شب‬
‫بازی که منتظر دستورات اربابش باشد‪.‬‬
‫صورتش رنگ پریده و لطیف مینمود حتی به شکلی غم انگیز زیبا بنظر میرسید‪.‬هرچند چشمانش‬
‫مردمک نداشت و کامال سفید بودند‪،‬خطوط ناهموار و کج سیاه رنگی از گلو تا روی صورتش را‬
‫پوشانده بود به همین دلیل این حالت غم انگیز از دید همه نوعی چهره عبوس و ترسناک بنظر‬
‫می آمد‪.‬لباسی کهنه و پاره به تن داشت مچ هر دو دستش را سایه خاکستری به مانند صورتش‬
‫گرفته بود‪.‬دستبند ها و زنجیرهای سیاه از مچ دست ها و پاهایش آویزان شده و وقتی قدم بر‬
‫میداشت بخاطر برخورد زنجیرها با زمین صدای جرینگ از آن بر میخاست و زمانی که متوقف‬
‫میشد همه چیز در سکوت فرو میرفت‪.‬‬
‫چندان سخت نبود که دلیل ترس ناگهانی تهذیبگران را فهمید‪.‬وی وو شیان هم دست کمی از‬
‫آنان نداشت در حقیقت آشوبی که در دلش براه افتاده حاال به مغزش هجوم آورده بود‪.‬منظور این‬
‫نبود که ون نینگ االن نباید اینجا می بود در حقیقت ون نینگ اصال نباید در این دنیا حضور می‬
‫داش ت‪.‬مدتها پیش از محاصره تپه های لوانژانگ او را بدست شعله ها سپرده و تبدیل به خاکستر‬
‫کرده بودند‪.‬‬
‫وقتی همه نام ون نینگ را بردند جین لینگ که شمشیرش را به سمت الهه گرفته این بار تغییر‬
‫جهت داد و شمشیرش را به سمت ون نینگ اشاره رفت‪.‬الهه روحخوار که دید او حواسش پرت‬
‫شده با خوشحالی دستش را دراز نموده و او را در هوا بلند کرد‪.‬وی وو شیان که دید الهه جین لینگ‬
‫را در برابر صورت خود قرار داده و میخواهد روحش را بگیرد دیگر وقتی برای متحیر ماندن نداشت‪.‬با‬
‫دستانی لرزان دوباره فلوت چوبی را آماده نواختن کرد‪،‬نوایی که از فلوت خارج میشد هم به لرزانی‬
‫دستانش بود‪.‬جدای از همه اینها فلوتش اصال هنرمندانه و درست ساخته نشده بود بهمین دلیل‬
‫صدایی که از آن خارج میشد گوش ها را می آزارد و بسیار وحشتناک بود‪.‬با اجرای دو نوت ون‬
‫نینگ دوباره براه افتاد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در چشم بهم زدنی خود را جلوی الهه روحخوار رساند‪.‬ون نینگ با کناره کف دست ضربه ای به‬
‫گردن الهه زد و آن را شکست و هرچند که بدنش حرکت نمیکرد سرش بخاطر فشاری که به آن‬
‫وارد شده به پیچ و تاب افتاده بود‪.‬سر دوباره به همان مسیر قبل برگشت درحالیکه که همانطور‬
‫لبخند میزد‪.‬ون نینگ دوباره با دست ضربه محکمی به جسم الهه زد و دست راست الهه که جین‬
‫لینگ را گرفته بود از جسم سنگی جدا شد‪.‬‬
‫او سرش را خم کرد تا مچ بریده شده خود را ببیند سپس بجای اینکه سرش را به مسیر درست‬
‫برگرداند کل جسمش تغییر جهت داد و حاال با صورت و جسمی برعکس شده روبروی ون نینگ‬
‫ایستاده بود‪.‬وی وو شیان آرام و قرار نداشت او نفس عمیقی کشید و به ون نینگ دستور نبرد داد‬
‫هرچند زمان زیادی نگذشت که او بیشتر از قبل شوکه شد‪.‬‬
‫معموال جنازه های متحرک قدرت تفکر نداشتند و برای حرکت نیازمند رهبر بودند ولی جنازه های‬
‫وحشی معموال از خود بی خود شده و ناآگاهانه اقدام میکردند‪.‬با این همه ون نینگ فرق داشت‪،‬وی‬
‫وو شیان خودش او را خلق کرده بود‪.‬پس او در حال حاضر قدرتمندترین جنازه وحشی این دنیا‬
‫بود‪.‬او تنها مُرده ای با قابلیت تفکر بود‪.‬نه هراسی از آسیب دیدن داشت نه آتش و نه سرما و نه‬
‫مسمومیت یا هر چیزی که انسان های زنده را می هراساند او بتنهایی قابلیت رویارویی با هر چیزی‬
‫را داشت‪.‬‬
‫هرچند در آن لحظه ون نینگ اصال هوشیار نبود!‬
‫او بخاطر فریاد های هشدار دهنده جمعیت هم شوکه شده و هم مشکوک بود‪.‬ون نینگ با کمک‬
‫دست ها و پاهایش الهه روحخوار را روی زمین میخ کرد‪.‬سپس سنگی که از قامت انسان ها هم‬
‫بلند تر بود را برداش ت و محکم به الهه کوبید‪.‬با قدرت زیادی سنگ را به الهه میکوباند‪ .‬هر ضربه‬
‫اش صدایی چون رعد داشت آنقدر به الهه ضربه زد تا جسمش شبیه سنگ ریزه روی زمین خرد‬
‫شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در میان سنگ های ریخته شده کف زمین‪،‬یک شی مرمرین کوچک به بیرون قل خورد‪.‬گوی‬
‫درخشانی به سپیدی برف بود‪،‬هسته متراکم انرژی که درون الهه روحخوار قرار داشت و بعد از‬
‫خوردن آن ارواح بوجودآمده بود‪.‬اگر میشد که آن ارواح را با دقت سر جایش برگرداند ممکن بود‬
‫کسانی که روحشان را از دست داده اند به زندگی بازگردند هرچند در آن لحظه هیچ کسی برای‬
‫برداشتن گوی قدمی برنداشت‪ .‬تیغه های شمشیر که الهه را نشانه رفته بودند حاال تغییر جهت‬
‫دادند‪.‬‬
‫یک تهذیبگر از عمق وجودش فریاد زد و گفت‪«:‬محاصره ش کنین!»‬
‫چند نفر با تردید نگریستند ولی بقیه با شک و دودلی به آرامی به او نزدیک شدند‪.‬تذهیبگر دوباره‬
‫فریاد زد‪«:‬دوستان تهذیبگر من‪،‬باید راهش رو سد کنیم تا نتونه فرار کنه!کسی که باهاش طرفیم‬
‫ون نینگه!!»‬
‫این سخن همه جمعیت را متقاعد کرد‪.‬مگر آن هیوالی روحخوار چه فرقی با ژنرال روح‬
‫داشت؟هرچند دلیل ظاهر شدن او نامشخص بود ولی قطعا نمیشد کشتن یک شبح روحخوار را با‬
‫اسیر کردن ون نینگ مقایسه کرد‪ .‬بهرحال او مطیع ترین سگ دست آموز فرمانده ییلینگ بود که‬
‫بی سر و صدا پاچه مردم را میگرفت و اگر میشد او را اسیر کنند حتما بسرعت در دنیای تذهیبگران‬
‫مشهور شده و به موفقیت زیادی دست پیدا میکردند‪.‬هدف اولیه آنان از پیوستن به شکار شبانه در‬
‫کوهستان دافان‪،‬جنگیدن با ارواح شرور‪،‬اشباح و هیوالها بود که بتوانند تجربه کسب کنند‪.‬با‬
‫فریادهایی که از گوشه و کنار شنیده شد انگاری برخی بجد وارد معرکه شدند‪ .‬با اینهمه تذهیبگران‬
‫پیرتر که با چشمهای خودشان وحشیگری ون نینگ را در شروع کار دیده بودند با احتیاط بیشتری‬
‫قدم برداشتند‪.‬از این رو آن فرد دوباره فریاد زد‪«:‬از چی می ترسین شماها؟االن که فرمانده ییلینگ‬
‫باهاش نیست!!»‬
‫بعد از شنیدن حرف او این فکر به ذهن همه خطور کرد‪...‬از چه می ترسیدند؟ ارباب او که سالها‬
‫پیش از بین رفته است!!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با این سخنان بود که حلقه محاصره شمشیرها بدور ون نینگ تنگ تر شد‪.‬او دستش را جنباند و با‬
‫زنجیرهای سیاهی که از دستانش آویزان بود به شمشیرهایی که به سمت او خم شده بودند ضربه‬
‫زد‪.‬سپس قدمی به جلو برداشته و گردن فردی که به او نزدیک بود را گرفت‪.‬او را به سبکی یک‬
‫پر بلند کرد و بعد به زمین کوباند‪.‬وی وو شیان که اوضاع را چنین دید متوجه شد که نوت های‬
‫فلوت زیاد ه از حد تند بوده اند و همین سبب شده تا ون نینگ هنوز در خیال کشتن باشد‪ .‬وی وو‬
‫شیان برای خواباندن آشوب بر خود مسلط شد و آهنگی دیگر نواخت‪.‬‬
‫آهنگ به آرامی در ذهن او رسوخ می یافت‪،‬آهنگی آرام بخش که کامال با نوای گوش خراش و‬
‫عجیب قبل تفاوت داشت‪.‬با شنیدن آهنگ‪،‬ون نینگ انگار که یخ زد سپس به آرامی در جهتی که‬
‫نوای آهنگ می آمد چرخید‪.‬وی وو شیان در همان نقطه ایستاده و به آن چشمهای بدون مردمک‬
‫خیره شده بود‪.‬‬
‫بعد از لحظه ای دست ون نینگ شل شد و تذهیبگر روی زمین افتاد‪.‬دستانش کنار بدنش رها شده‬
‫و به آرامی به سمت وی وو شیان حرکت میکرد‪.‬سرش رو به پایین بود و مقدار زیادی زنجیر آهنین‬
‫که به جسمش آویزان بود با خود میکشید‪،‬ظاهری شبیه فردی غمزده و محزون یافته بود‪.‬وی وو‬
‫شیان در حین نواختن فلوت به عقب قدم برمیداشت و به این شکل او را راهنمایی میکرد‪.‬آنها مدتی‬
‫به این شکل به سمت عقب قدم برداشتند و به میان جنگل رفتند که ناگهان حس کرد سرمایی‬
‫عجیب در تنش رسوخ کرده سپس خیلی سریع پشتش به کسی اصابت کرد‪.‬‬
‫در همان حین درد شدیدی در مچ خود حس کرد و نوای فلوت متوقف شد‪.‬او با خود گفت‪:‬اوه‬
‫نه! وقتی برگشت تا آن فرد را ببیند نگاهش با چشمان الن وانگجی تالقی کرد‪.‬آن چشم ها روشن‬
‫و به سردی برف بودند‪.‬اوضاع بشدت مایوس کننده می نمود‪.‬الن وانگجی هنگام نواختن فلوت او‬
‫را با چشمهای خود دیده بود‪.‬‬
‫الن وانگجی با یک دست محکم دست وی وو شیان را چسبیده بود‪.‬ون نینگ تنها ‪ 6‬متر و نیم‬
‫با آنان فاصله داشت و انگار بدنبال مسیر نواختن فلوت میگشت که ناگهان قطع شده بود‪.‬در عمق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تاریک جنگل صدای انسان هایی که نزدیک میشدند و افروخته شدن مشعل ها شنیده میشد‪.‬وی‬
‫وو شیان با خود فکر کرد باید سریعا راه حلی بیابد—خب که چی؟!!!الن وانگجی قبال هم او را‬
‫حین فلوت زدن دیده بوده؟!!!اینهمه آدم در دنیا هست که می توانند فلوت بزنند و کسانی هم بودند‬
‫که با تقلید شیوه فرمانده ییلینگ در نواختن فلوت میتوانستند اجساد مردگان یه مکتب خاص را‬
‫برای خود به حرکت وادارند‪.‬او حاضر نبود به هیچ عنوانی اعتراف کند!!!‬
‫او به دست گیر افتاده اش اعتنایی نکرد و دست دیگرش را باال گرفت و به نواختن ادامه داد‪.‬این‬
‫بار نوای فلوت سریعتر شده انگار در حال سرزنش یا اصرار به کسی بود‪.‬او نمی توانست آهنگ را‬
‫بخوبی بنوازد و نوت ها در هم و شلخته بودند و نوایی بسیار تندو خشن داشت‪.‬ناگاه الن وانگجی‬
‫دستش را چنان محکم فشرد که انگار میخواست مچش را بشکند‪.‬انگشتان وی وو شیان از درد‬
‫خشک شده و فلوت چوبی از دستش رها و روی زمین افتاد‪.‬‬
‫خوشبختانه دستورات او واضح و روشن بودند‪.‬ون نینگ بسرعت عقب نشینی کرد و در میان جنگل‬
‫تاریک ناپدید شد‪.‬وی وو شیان می ترسید که الن وانگجی بخواهد ون نینگ را دنبال کند‪ .‬پس‬
‫به همین دلیل سعی کرد سد راه او شود‪.‬اما در کمال تعجب الن وانگجی حتی یکبار هم به ون‬
‫نینگ نگاه نکرده و تمام این مدت به وی وو شیان خیره شده بود‪.‬آندو رو در روی هم درحالیکه‬
‫که دستان یکدیگر را گرفته بودند بهم می نگریستند‪.‬‬
‫در همان زمان جیانگ چنگ هم رسید‪.‬‬
‫او صبورانه در شهر قدمگاه نشسته و منتظر نتیج ه بود پیش از آنکه بتواند چایش را کامل بنوشد‬
‫یک شاگرد را در حال فرار از کوهستان دید و آن شاگرد درباره مخلوق وحشتناک کوهستان دافان‬
‫به او گفته بود‪.‬با شنیدن این حرفها انگار که قلبش از جا کنده شده با سرعت خودش را به آنجا‬
‫رسانده و فریاد زد‪«:‬آ‪-‬لینگ!»‬
‫جین لینگ که برای لحظه ای نزدیک بود روحش را از دست بدهد حاال حالش خوب بود‪،‬روی‬
‫زمین نشسته و داد زد‪«:‬دایی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ که دید جین لینگ در امان است آرام گرفت‪.‬با سرعت پیش رفت و سرزنش ‪-‬کنان‬
‫گفت‪ «:‬چرا با خودت آذرخش نیاوردی که عالمت بدی؟یعنی نمیدونی وقتی تو همچین وضعیتی‬
‫میفتی ب اید با اونا عالمت بفرستی؟واسه چی الکی ادای آدمای قدرتمند رو در میاری؟پاشو وایسا‬
‫ببینم!!!»‬
‫جین لینگ که نتوانسته بود الهه روحخوار را گیر بیندازد خشمگین بود و گفت‪«:‬مگه تو نبودی که‬
‫گفتی باید اونو گیر بندازم و اگر نگرفتمش حق ندارم دیگه بیام سراغت؟!!!!»‬
‫جیانگ چن گ خیلی دلش میخواست یک کتک حسابی به این پسرک سرتق بزند ولی نمیتوانست‬
‫زیرا که اینها حرفهای خودش بود و اگر کاری میکرد برعکس گفته های خودش عمل کرده‬
‫بود‪.‬برای همین خشمش را روی تذهیبگری که روی زمین افتاده بود خالی کرد و گفت‪«:‬آخه چه‬
‫جونوری زده شماها رو این شکلی شل و پل کرده!؟»‬
‫در میان آنهمه تهذیبگر با لباسهای رنگارنگ‪،‬گروهی از شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ تغییر‬
‫لباس داده و به دستور جیانگ چنگ مخفیانه به جین لینگ کمک میرساندند تا مبادا نکند از پس‬
‫این چالش بر نیاید‪.‬این موضوع نشان از مسئولیت پذیری باالی او داشت که حاضر بود تا اینجا‬
‫هم پیش برود‪.‬یکی از تهذیبگران که هنوز از شوک خارج نشده بود گفت‪«:‬رهـ‪-‬رهبر‬
‫قبیله‪....‬اون‪....‬اون ون نینگ بود‪»!...‬‬
‫جیانگ چنگ که خیال میکرد اشتباه شنیده گفت‪«:‬چی گفتی؟!»‬
‫آن شخص جواب داد‪«:‬ون نینگ برگشته!»‬
‫در یک آن شوک‪،‬نفرت‪،‬خشم و ناباوری همه به چهره جیانگ چنگ هجوم آوردند‪.‬بعد از گذشت‬
‫لحظاتی با تلخی زبان به سخن گشود‪«:‬اون که جلو همه خاکسترش رو فرستادن هوا چطور میتونه‬
‫برگرده؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاگرد گفت‪ «:‬واقعا خود ون نینگ بود!باور کنین هیچ اشتباهی نشده!من با همین چشمای خودم‬
‫دیدمش!»سپس به سمت کسی اشاره کرد و گفت‪…«:‬اون‪....‬اون احضارش کرد‪»!....‬‬
‫وی وو شیان که هنوز در چنگال الن وانگجی اسیر بود ناگاه در مرکز توجه همه قرار گرفت‪.‬جیانگ‬
‫چنگ شبیه کسی که صاعقه خورده به او خیره شده و به سمتش حرکت کرد‪.‬پس از لحظاتی گوشه‬
‫لب های جیانگ چنگ جمع و به لبخند کجی تبدیل شدند‪.‬دست چپش نا خودآگاه حلقه اش را‬
‫لمس کرد بعد با لحن آرامی گفت‪.....«:‬خب خب‪،‬پس دوباره برگشتی‪...‬؟»‬
‫دست راستش را رها کرد و شالقی از آن آویزان شد‪.‬‬
‫شالق بشدت باریک بود و مانند نامش بسان رعد بنفشی که ابرهای طوفانی را درهم میکوباند‬
‫میتوانست همه جا را بسوزاند ‪.‬او شالق را محکم گرفته و سالحش چنان تکان میخورد که انگار‬
‫آماده بود مانند رعد همه چیز را چاک دهد‪.‬پیش از آنکه وی وو شیان حرکتی بکند الن وانگجی‬
‫زیترش را جلوی خود قرار داد‪.‬یک ضربه اش مانند حرکت سنگی روی آب هزاران موج ایجاد‬
‫میکرد‪ .‬صدای زیتر با امواج بی شمارش در هوا رو در روی زیدیان قرار گرفت‪.‬قدرت زیدیان بنظر‬
‫کمتر از زیتر بود‪.‬‬
‫جیانگ چنگ دائم با خود تکرار میکرد«واسه جنگیدن باهاش عجله نکن!»«قبیله الن رو از خودت‬
‫دلگیر نکن!» هر دو طرف روی خود فشار زیادی احساس میکردند‪.‬آسمان شب در جنگل کوهستان‬
‫دافان گاهی به رنگ بنفش در می آمد و گاه بروشنی روز بود‪.‬گاه غرش تندر رعد آسا شنیده میشد‬
‫و گاه صدای امواج زیتر‪...‬بعضی از تذهیبگران سریعا از صحنه نبرد دور شده تا در امان باشند و از‬
‫دور مبارزه آنان را به تماشا ایستادند‪.‬آنان از خشم و هیبت هر دو طرف وحشت داشتند‪.‬اما بهرحال‬
‫کم پیش می آمد شانس تماشای نبرد دو تهذیبگر مکاتب برجسته را از نزدیک دید‪.‬بهمین دلیل‬
‫همه انتظار داشتند که نبرد آنان خونین تر و خشن تر بشود‪.‬در این میان‪،‬کسانی هم بدون اینکه‬
‫سخنی بگویند از یک طرف نگران آینده روابط میان مکتب الن و جیانگ بودند و از طرفی از این‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نبرد هیجان انگیز لذت می بردند‪.‬در این لحظه وی وو شیان فرصت را غنیمت شمرده و با سرعت‬
‫شروع کرد به دویدن‪.‬‬
‫جمعیت شگفت زده شد که شالق به او برخورد نکرد چراکه الن وانگجی مانند مانعی جلوی ضربه‬
‫دیدن او را گرفت‪.‬برای او حرکت کردن بدین شکل شبیه با شتاب دویدن به دامان مرگ بود‪.‬‬
‫جیانگ چنگ که چشمش به او بود متوجه شد از محدوده محافظت الن وانگجی خارج میشود‬
‫تصمیم گرفت از همین شانسش استفاده کند‪.‬زیدیان صدایی مانند ترق از خود خارج کرده و بسان‬
‫اژدهایی سمی به حرکت درآمد و دقیقا به کمر او فرود آمد‪.‬‬
‫اگر االغ سد راهش نمیشد االن وی وو شیان از ضربه شالق رهایی یافته بود و این ضربه بجای‬
‫او میتوانست یه درخت را خرد کند‪.‬هرچند پس از آن ضربه هم افراد قبیله الن و هم قبیله جیانگ‬
‫متوقف شده و با قیافه هایی گیج و منگ نگاه کردند‪.‬وی وو شیان با دست پشتش را می مالید و‬
‫درحالیکه به بدن االغ چسبیده بود برخاست‪.‬پشت االغ پناه گرفت و با خشم فریاد زد‪«:‬چقدر‬
‫عالی!وقتی از یه قبیله گنده بیای هر غلطی میتونی بکنی نه؟آره میتونی هر کی خواستی رو کتک‬
‫هم بزنی؟نچ نچ نچ نچ‪»!....‬‬
‫الن وانگجی و جیانگ چنگ هر دو بدون حرفی ایستاده بودند‪.‬‬
‫او که خشمگین و عصبانی بود گفت‪«:‬چی شده؟!»‬
‫یکی از قدرت های پنهان زیدیان این بود که اگر به کسی برخورد میکرد که جسمی دیگر را‬
‫بتصرف درآورده روح و جسمش بسرعت از هم جدا میشدند‪.‬هیچ استثنایی وجود نداشت و روح‬
‫کسی که شالق خورده حتما جدا میشد‪.‬با اینحال وی وو شیان هنوز حرکت میکرد و با وجود شالق‬
‫خوردن میخواست حرکت کند و برود‪.‬پس تنها توضیح منطقی این بود که او این جسم را تصرف‬
‫نکرده‪.‬وی وو شیان پیش خودش میگفت‪:‬معلومه که زیدیان نمیتونه روح منو از این جدا کنه‪....‬من‬
‫این بدن رو خودم نگرفتم زورکی دادنش بهم!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫باوجود سردرگمی که در چهره جیانگ چنگ هویدا بود دوباره شالق را بلند کرد که الن جینگ‬
‫یی فریاد زد‪«:‬رئیس قبیله جیانگ‪،‬همین کافی بود درسته!اونی که دستتونه زیدیانه!!»‬
‫برای سالح جادویی در سطح زیدیان اصال ممکن نبود اولین ضربه خطا برود ودومی موفقیت آمیز‬
‫باشد‪،‬اگر نتوانسته روح را جدا کند پس واقعا چیزی نیست که بتوان از آن جسم خارجش کرد‪.‬اگر‬
‫او این جسم را تصرف نکرده پس اصال نمیشد روح و جسمش را از هم جدا کرد‪.‬جیانگ چنگ‬
‫فریادی کشید و دیگر برایش اهمیت نداشت که اعتبارش در میان این جمع خدشه دار شده بلکه‬
‫از این ناراحت بود که نمیتوانست دوباره به او شالق بزند‪.‬‬
‫هرچند‪،‬اگر کار وی وو شیان نبود پس چه کسی ون نینگ را احضار و کنترل کرده بود؟جیانگ‬
‫چنگ چن دین بار به این موضوع فکر کرد و متوجه شد هیچ جوری توی کتش نمیرود سپس با‬
‫خشم به وی وو شیان گفت‪«:‬پس تو کدوم خری هستی؟!»‬
‫باالخره کسی به مکالمه آنان اضافه شد تا چیزی بگوید پس سرفه ای کرد و گفت‪«:‬رهبر قبیله‬
‫جیانگ احتماال شما به این چیزا توجه نمیکنین برای همین هم اونو نمیشناسین!مو ژوان یو تو‬
‫مکتب النلینگ جین‪.....‬اهم‪....‬قبال تو مکتب جین یه شاگرد خارجی بوده ولی بخاطر ضعف قدرت‬
‫روحی و اینکه واسه درساش هیچ تالشی نمیکرده و اینکه اونه‪...‬یکی از دوستانش رو آزار داده از‬
‫مکتب النلینگ جین پرتش کردن بیرون‪.‬من حتی شنیدم اون هسته درونیش رو هم از دست‬
‫داده!به نظر من این چون نتونسته تذهیبگری رو از راه درستش یاد بگیره ‪،‬داره از راه های غلط‬
‫استفاده میکنه‪،‬هیچ جوری امکان نداره‪....‬فرمانده ییلینگ این بدن رو تصرف کنه!!»‬
‫جیانگ چنگ پرسید‪«:‬اون؟یعنی چی؟!»‬
‫«اون‪.....‬همونه دیگه‪»!...‬‬
‫یک نفر که دیگر نمی توانست تحمل کند گفت‪«:‬همون میل و هوس آستین‪-‬بریده!!!»*‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ابروهای جیانگ چنگ به شکل عجیبی بهم پیچیده بود حاال وقتی به وی وو شیان می نگریست‬
‫بیشتر از او متنفر میشد‪.‬البته کسانی دیگر هم میخواستند در این باره حرفی بزنند ولی کسی جرات‬
‫نکرد در برابر جیانگ چنگ چیزی بر زبان بیاورد‪.‬‬
‫اگرچه وی وو شیان رسوای عالم بود و همه مردم این را میدانستند ولی در گذشته ‪،‬فرمانده ییلینگ‬
‫که به مکتب یون منگ جیانگ خیانت کرده بخاطر جوان و جذابی بودن و مهارتش در شش هنر‬
‫سنتی شهرت داشت‪.‬او در میان اربابان جوان جذاب دنیای تذهیبگری رتبه چهارم را در اختیار داشته‬
‫و همیشه جوانی شاد و پر نشاط بود‪.‬از طرف دیگر این رهبر بد اخالق قبیله جیانگ رتبه پنجم را‬
‫به خود اختصاص د اده و تالش میکرد از او پیشی بگیرد و بیشتر مردم چون این موضوع را میدانستند‬
‫جرات نداشتند چیزی به زبان بیاورند‪.‬‬
‫وی یینگ پسری سبکسر و سرکش بود که بشدت دوست داشت اطراف دخترهای زیبا بگردد‪.‬کسی‬
‫نمیدانست چند زن تذهیبگر را بخاطر این زیبایی ذاتی که داشت به دردسر انداخته ولی هیچ کسی‬
‫نشنیده بود او به مردان عالقمند باشد‪.‬با این همه اگر او میخواست بدنی را بدزد و برای انتقام‬
‫برگردد‪....‬با توجه به مذاق وی یینگ‪،‬او قطعا به سراغ یک دیوانه همجنسگرایی که وقتی سوار االغ‬
‫است میوه میخورد و صورت خود را مانند اشباح سرگردان نقاشی میکند نمیرفت‪.‬‬
‫یک نفر زیر لب گفت‪ «:‬هر جور نگاه کنین این‪،‬اون نیست‪....‬فلوت زدنش هم وحشتناک بود‪...‬از‬
‫صدای وحشتناک فلوتش میشه فهمید بطرز مسخره ای کار اونو خواسته تقلید کنه‪»!.....‬‬
‫در نبرد"سقوط خورشید" فرمانده ییلینگ تمام شب ایستاده و فلوت نواخته و سربازان روحی را به‬
‫سان ارتشی از زنده ها هدایت کرده بود‪.‬او هر مانعی را از سر راه خود برمیداشت—مهم نبود انسان‬
‫دربرابرش باشد یا خدا—همه را در هم شکست‪.‬صدای فلوتش بسان نیرویی جاویدان بود و اصال‬
‫نمیشد با ناله های وحشیانه پسر طرد شده قبیله جین مقایسه اش کرد‪.‬اصال اهمیت نداشت وی‬
‫وو شیا ن چه شخصیت وحشت آوری داشت مقایسه کردنش با این بی مصرف کامال توهین آمیز‬
‫و حقارت بار بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان حس میکرد بدجور تحقیر شده‪....‬چطوره شماها بیاین بعد ده بیست سال فلوت نزدن‬
‫با یه فلوت داغون که همین االن زدین درستش کردین یه چند تا آهنگ بزنین؟اگه کارتون عالی‬
‫بود‪...‬منم جلوتون زانو میزنم!!!‬
‫تا دقایقی پیش جیانگ چنگ ایمان داشت این مرد وی وو شیان است و بهمین دلیل از سر تا‬
‫پایش بخاطر خشم به جوش درآمد ولی حاال زیدیان گفته بود که اینطور نیست‪.‬زیدیان نه او را می‬
‫فریفت نه اشتباه میکرد‪.‬پس بسرعت آرامشش برگشت و با خود فکر کرد‪:‬این اصال معنی نداره‪،‬من‬
‫باید یه بهونه ای جور کنم تا با هر روش ممکن بتونم ازش اطالعات بگیرم‪.‬امکان نداره که بعد‬
‫بازجویی های من وا نده و اعتراف نکنه!!میدونم چیکار کنم‪،‬قبال هم اینکارا رو کردم!!پس از لحظه‬
‫ای تفکر‪،‬حالتی به خود گرفت‪،‬شاگردان که میدانستند چه خیالی دارد به کنار او آمدند‪.‬‬
‫وی وو شیان سریع همراه با خرش پشت الن وانگجی پناه گرفت و در حالیکه دستش را روی‬
‫سینه اش قرار داده بود فریاد زد‪«:‬هیییییییع‪،‬میخوای با من چیکار کنی تو؟!!!»‬
‫الن وانگجی به اون نگریست و سعی کرد با این رفتار گستاخانه و پر سر و صدای او کنار‬
‫بیاید‪.‬جیانگ چنگ که دید وانگجی نمیخواهد کنار برود گفت‪«:‬ارباب زاده دوم الن‪،‬عمدا داری‬
‫کارو برای من سخت میکنی؟»‬
‫همه در دنیای تذهیبگران میدانستند رهبر قبیله جیانگ در تمام این سالها مانند دیوانه ها بدنبال‬
‫وی وو شیان گشته او حتی دست از سر آدمهایی که اشتباهی گرفته میشدند هم برنمیداشت و هر‬
‫کسی که تصور میکرد ممکن است روح وی وو شیان باشد را با خود به مکتب یونمنگ جیانگ‬
‫می برد و با بدترین شکنجه ها روبرو میساخت‪.‬اگر تصمیم میگرفت کسی را با خود ببرد آن فرد‬
‫اگر نمیمرد قطعا نیمه جان میشد‪.‬الن سیژویی به حرف درآمد‪«:‬جناب رئیس مکتب‪،‬شواهد کامال‬
‫مشخص هستن‪....‬بدن مو ژوان یو تسخیر نشده—بعدشم چرا شما سر آدم بی اهمیتی مثل اون‬
‫دارین خودتونو به دردسر میندازین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ به سردی گفت‪ «:‬خب چرا ارباب زاده الن اینهمه برای محافظت از آدم بی اهمیتی‬
‫مثل اون داره خودشو به زحمت میندازه؟»‬
‫ناگاه‪،‬وی وو شیان خنده مضحکی کرد و گفت‪«:‬رئیس قبیله جیانگ‪...‬آممم‪...‬اگه بخوای همینطوری‬
‫اذیتم کنی من واقعا ازت دلگیر میشما!!»‬
‫جیانگ چنگ دوباره ابروهایش را جمع کرد‪.‬غریزه اش میگفت این بشر چیزی که او خوشش بیاد‬
‫را به زبان نخواهد آورد‪.‬وی وو شیان گفت‪«:‬مرسی از اشتیاقت!هرچند افکار تو خیلی قدیمیه منم‬
‫درسته از مردا خوشم میاد ولی اصن دنبال مردایی که باهام خوشرفتاری نمیکنن نمیرم‪...‬مثال از‬
‫مردایی مثل تو خوشم نمیاد!!»‬
‫وی وو شیان عمداً میخواست او را آزار دهد‪.‬جیانگ چنگ همیشه نفرت داشت که در برابر دیگران‬
‫شکست بخورد برایش اهمیت نداشت آن موضوع چقدر می توانست بی ارزش باشد فقط دوست‬
‫نداشت شکست بخورد پس اگر کسی به او میگفت به اندازه فالن کس خوب و متناسب نیست‬
‫عصبانی میشد و دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکرد تا راهی برای پیروزی در برابر آن فرد‬
‫بیابد‪.‬همانطور که انتظار میرفت‪،‬چهره جیانگ چنگ کبود شد‪«:‬ـاوه جدی؟میشه بدونم شما چه‬
‫مدل مردی می پسندی؟!»‬
‫وی وو شیان پاسخ داد‪ «:‬چه مدل؟من ‪...‬کال آدمایی شبیه هانگوانگ جون رو خیلی حال میکنم‬
‫باهاشون!»‬
‫الن وانگجی اصوال چنین شوخی های پوچ و رفتارهای سبکسرانه را ابداً تحمل نمیکرد‪.‬پس اگر‬
‫از او نفرت پیدا میکرد حتما بین خودشان خط ی میکشید و فاصله اش را حفظ میکرد پس با این‬
‫کار او با یک تیر دو نشان زده و حال هر دوی آنان را بهم میریخت!‬
‫هرچند الن وانگجی با شنیدن این حرف تنها به سمت او برگشته و با چهره ای بی حس گفت‪«:‬سر‬
‫حرفت بمون!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان گفت‪«:‬هوووم؟» الن وانگجی رو به جیانگ چنگ کرده و با رفتاری مودبانه و مصمم‬
‫گفت‪«:‬من این فرد رو به مکتب الن می برم!»‬
‫وی وو شیان خشکش زده بود سپس با شگفتی به زبان آمد‪.....«:‬هاه؟»‬

‫***********************************‬
‫*عبارت آستین بریده—در چین باستانی معرب کلمه همجنسباز یا همجنسگرا هست و اشاره به‬
‫داستان امپراطور هان‪،‬لیو شین دارد که یک روز در کنار معشوقه اش(که مرد بوده)به اسم دونگ‬
‫شیان بخواب رفته و بعد وقتی بیدار شده و خواسته به دربار بره متوجه میشه معشوقه اش روی‬
‫آستین لباسش خوابیده برای اینکه خواب اون رو بهم نزنه آستین لباس خودش رو میبره و این‬
‫عبارت در واقع اشاره اشتیاق و عالقه یک مرد به مرد دیگه اس‪(....‬الکی پیچوندنش!!)‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل یازدهم‪ -‬بخش اول‬


‫تزکیه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اقامتگاه مکتب الن در کوهستانی دور از شهر گوسو قرار داشت‪.‬‬


‫ساختمان ها با دیواره ای سفید و سقف های سیاه پوشیده شده و در امتداد آن با حوضچه های آب‬
‫مزین شده و بسان اقیانوسی از ابر دیده میشد‪.‬بهنگام سپیده دم اولین شعاع خورشید صبحگاهی‬
‫مستقیما از این موج ابرهای مه آلود میگذشت که به آرامی به این سو و آن سو میرفتند و این‬
‫ساختمان بخوبی بیانگر نام خودش یعنی "شکاف ابر"بود‪.‬‬
‫در این مکان آرام قلب انسان شبیه آب بود و با کوچکترین پژواک زنگ برج میشد ارتعاش حرکت‬
‫هوا را هم شنید‪ .‬مانند معبدی مقدس بود و کوهستان سرد توده های هوای زِن را دائم به آن طرف‬
‫می فرستاد‪.‬هرچند سکوت این محیط آرام ناگاه بخاطر ناله ها و گریه های کسی شکسته شد و‬
‫تمرکز شاگردانی را که در حال تمرین یا مطالعات صبحگاهی بودند بهم ریخت‪.‬همه شاگردان‬
‫یکباره به دروازه اصلی که این صدای شیون از آنجا به گوش میرسید خیره شدند‪.‬‬
‫وی وو شیان جلوی در ورودی گریه زاری راه انداخته و به االغش چسبیده بود‪.‬الن جینگ یی‬
‫گفت‪ «:‬اینقدر گریه نکن!خودت گفتی هانگوانگ جون رو دوست داری‪.‬واسه چی عر میزنی؟میخوای‬
‫ببره تحویلت بده؟!»‬
‫وی وو شیان قیافه درمانده ای به خود گرفته بود‪.‬او بعد از آن شب در کوهستان دافان دیگر نتوانسته‬
‫بود ون نینگ را احضار کند‪.‬حتی نتوانسته بود بفهمد چرا ون نینگ اصال هشیار نبوده یا قبل از‬
‫اینکه الن وانگجی او را برگرداند نتوانسته بود بفهمد اصال چرا ون نینگ دوباره در این دنیا ظاهر‬
‫شده است‪.‬‬
‫او وقتی خیلی جوان بود همراه با شاگردان قبایل دیگر سه ماه برای تحصیل به مکتب الن آمده‬
‫و شخصا با جو خسته کننده و مالل آور مکتب گوسوالن آشنایی داشت‪.‬در اصل هنوز هم تن و‬
‫بدنش از آن ‪ 3000‬قانون مکتب الن که بر روی "دیوار تادیب"حک شده بودند می‬
‫لرزید‪.‬همانطور که کوه را دور میزد‪،‬از کنار دیوار سنگی گذشت و دید هزار قانون دیگر هم بر آن‬
‫کنده کاری شده‪،‬حاال به چهار هزار قانون رسیده بودند‪.‬چهار هزار قانون!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی گفت‪«:‬خوبه خوبه اینقدر شلوغ کاری نکن!!سرو صدا تو مقر ابر ممنوعه!»‬
‫وی وو شیان عمدا جیغ و داد میکرد زیرا نمیخواست پایش را در مقر ابر بگذارد چون میدانست اگر‬
‫پایش را در آنجا بگذارد دیگر نمیتواند به این آسانی از مقر خارج شود‪.‬در گذشته که برای آموزش‬
‫به اینجا آمده بود‪،‬نشانی از یشم برای ورود و خروج به شاگردان داده بودند‪.‬پس تنها آن کسی که‬
‫نشان را در دست داشت میتوانست آزادانه وارد مقر شده یا از آن خارج شود وگرنه دیگران‬
‫نمیتوانستند براحتی از مانع محافظ عمارت ابری عبور کنند‪.‬حاال پس از گذشت اینهمه سال امنیت‬
‫مقر ابر بشدت سخت تر شده بود‪.‬‬
‫الن وانگجی جلوی ورودی ایستاده و وانمود میکرد صدایش را نمیشنود و با قیافه ای بی تفاوت‬
‫او را می نگریست حتی زمانی که صدای وی وو شیان آرامتر شد گفت‪«:‬بذاریدش گریه کنه وقتی‬
‫خسته شد بیاریدش داخل!»‬
‫وی وو شیان حاال بیشتر و بلند تر میگریست و خرش را بغل کرده و سرش را به او میکوفت‪.‬چقدر‬
‫بدشانس بود!خیال میکرد با یک ضربه شالق زیدیان همه چیز تمام میشود‪.‬آن لحظه بشدت از‬
‫خودش راضی بود و خیال میکرد با آن سخنان مسخره ای که بزبان آورده باعث نفرت الن وانگجی‬
‫از خود شده است‪.‬با این همه چه کسی میدانست که الن وانگجی دیگر آن شیوه تکراری گذشته‬
‫را دنبال نمیکند؟این حرفا یعنی چه؟اصال مگر ممکن است بعد از گذشت این همه سال سطح‬
‫قدرت تهذیبگریش بیشتر شده و به همان میزان متعصب تر هم شده؟!‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬من مردا رو دوست دارما!اینجا تو مکتب شما هم کلی پسر خوشگل موشگل‬
‫هست یهو دیدی نتونستم جلوی خودمو بگیرما!!»‬
‫الن سیژویی سعی کرد عاقالنه با او صحبت کند‪«:‬ارباب مو‪،‬بخاطر خودته که هانگوانگ جون تو‬
‫رو آورده اینجا!اگر تو رو نمی آوردیم رئیس مکتب جیانگ عمرا میذاشت مساله به این سادگی‬
‫تموم بشه بره!توی تمام این سالها فقط خدا میدونه چند نفرو اسیر کردن و به بندرگاه نیلوفر بردن‬
‫و هیچ وقت دیگه ولشون نکردن!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی گفت‪ «:‬راست میگه‪،‬خودت که یه ذره از روش های رئیس جیانگ رو دیدی مگه‬
‫نه؟اونا خیلی وحشین‪».....‬در این لحظه او قانون"ممنوع بودن حرف زدن پشت سر بقیه"را بیاد‬
‫آورد و زیر چشمی به الن وانگجی خیره شد و وقتی دید هانگوانگ جون خیال ندارد او را توبیخ یا‬
‫سرزنش کند جرات کرد که زیر لبی بگوید‪«:‬همش هم بخاطر کاراییه که فرمانده ییلینگ کرد‪.‬خیلی‬
‫از مردم ازش تقلید میکنن یا روش های احمقانه اونو بکار میگیرن‪،‬واسه همین هم رئیس قبیله‬
‫جیانگ به همه مشکوکه‪.. .‬ولی مگه میتونه بره همه مردم رو دستگیر کنه؟!یه نمونه شم تو با اون‬
‫فلوت زدن ترسناکت‪....‬هه!»‬
‫این "هه "به اندازه هزاران حرف معنا داشت‪.‬وی وو شیان حس میکرد دیگر مجبور است از خودش‬
‫دفاع کند‪«:‬خب ببینین‪،‬میدونم حرفمو باور نمیکنین ولی من معموال خیلی بهتر فلوت میزنم‪»...‬پیش‬
‫از آنکه بتواند حرفش را به پایان برساند‪،‬چند تذهیبگر با لباس سفید از در گذشتند‪.‬‬
‫هرکدام از آنها لباس مخصوص خاندان الن را پوشیده و روی آن رداهای آستین دار گشادی به‬
‫سفیدی برف هم نهاده بودند‪.‬مردی قد بلند و الغر اندام جلوی آنان ایستاده بود‪.‬درکنار‬
‫شمشیر‪،‬فلوتی ساخته شده از یشم نیز به کمر خود آویزان داشت‪.‬وقتی الن وانگجی آنان را دید به‬
‫آرامی کمی خم شد تا احترامش را نشان داده باشد‪.‬آن مرد هم همینکار را کرد سپس به وی وو‬
‫شیان نگریست و لبخندی زد‪«:‬خیلی عجیبه که می بینم وانگجی با خودش مهمان به خونه آورده!»‬
‫مردی که جلوی الن وانگجی قرار داشت شبیه تصویر او در آینه بود‪.‬با این تفاوت که رنگ چشمان‬
‫وانگجی روشن بودند و چشمان آن یکی چون کریستال هایی تیره رنگ‪.‬او چشمانی مهربان و تیره‬
‫رنگ داشت‪.‬او الن هوان‪،‬رهبر مکتب گوسوالن بود—زوو‪-‬جون الن شیچن!‬
‫هر جایی مردمان خاص خودش را دارد و مکتب گوسوالن همیشه بخاطر مردان جذابش شهرت‬
‫داشت‪،‬مخصوصا دو یشم مشهور حال حاضر قبیله‪.‬آنها با اینکه دوقلو نبودند بشدت بهم شباهت‬
‫داشتند بگونه ای که نمیشد تشخیص داد کدام یکی از دیگری بزرگتر است‪.‬با این همه با وجود‬
‫شباهت ظاهری شان‪،‬شخصیتشان کامال با هم تفاوت داشت‪.‬الن شیچن بسیار مهربان و خیر خواه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود درحالیکه الن وانگجی عبوس و گوشه گیر‪،‬همیشه در یک فاصله مشخصی با دیگران می‬
‫ایستاد و با دوست داشتنی بودن و مهربانی مخالفت میکرد‪.‬بهمین دلیل در لیست اربابان جوان‬
‫خوش منظر دنیای تهذیبگری‪،‬برادر ارشد مقام اول و برادر دوم نیز جایگاه دوم را دارا بود‪.‬‬
‫الن شیچن ارزش خود را به عنوان رهبر مکتب بخوبی ثابت کرده بود‪.‬با این همه وقتی دید وی‬
‫وو شیان با آن حالت عجیب االغش را در آغوش گرفته چندان تحت تاثیر قرار نگرفت پس وی‬
‫وو شیان االغ را رها کرد و با لبخندی گشاده به او نزدیک شد‪.‬مکتب گوسوالن همیشه اعتبار‬
‫باالتری در میان دیگر قبایل داشت‪.‬اگر او به الن شیچن چرت و پرت میگفت امکان داشت که از‬
‫مقر ابر بیرون پرتاب شود ولی وقتی آماده شد که توانایی خاصش را نشان دهد الن وانگجی به او‬
‫نگریست و در یک آن لبهایش بهم مهر شد‪.‬‬
‫الن وانگجی سرش را برگرداند و به مکالمه مودبانه با برادرش ادامه داد‪«:‬برادر‪،‬دارین به مالقات‬
‫لیانفانگ زون میرین؟!»‬
‫الن شیچن تایید کنان گفت‪«:‬برای مذاکره درباره موضوع گفتگوهای بعدی در برج جینلین میرم!»‬
‫وی وو شیان که نمیتوانست دهانش را باز کند با قیافه ای ترش و عبوس پیش االغش برگشت‪.‬‬
‫لیانفانگ زون—رهبر کنونی مکتب النلینگ جین—یعنی جین گوانگ یائو و تنها فرزند‬
‫نامشروعی بود که تایید جین گوانگشان را بدست آورده بود‪.‬او جوان ترین عموی جین لینگ و‬
‫برادر ناتنی پدر جین لینگ یعنی جین زیژوان و همینطور مو ژوان یو بود‪.‬هرچند که گوانگیائو و‬
‫ژوان یو هر دو نامشروع بودند ولی بسیار با هم تفاوت داشتند درحالیکه مو ژوان یو در دهکده مو‬
‫روی زمین میخوابید و پسمانده غذای دیگران را میخورد جین گوانگیائو بر مسند ریاست دنیای‬
‫تذهیبگری تکیه زده و مردی بسیار قدرتمند بود و هر کاری میخواست میکرد‪.‬مثال اگر میخواست‬
‫با الن شیچن حرف بزند یا جلسه گفتگویی براه بیندازد میتوانست هر کاری که دوست دارد انجام‬
‫دهد‪.‬با این حال رهبران قبایل الن و جین به این دلیل اینکه برادران قسم خورده بودند رابطه‬
‫خوبی داشتند و بخوبی با هم کنار می آمدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬عمو اون چیزی که از دهکده مو آوردی رو داره بررسی میکنه!»‬
‫با شنیدن عبارت "دهکده مو"وی وو شیان ناخودآگاه توجهش جلب شد‪.‬ناگاه حس کرد لبهایش‬
‫از هم جدا شده اند‪.‬الن شیچن طلسم سکوت را برداشته و الن وانگجی را مخاطب قرار داد‪«:‬خیلی‬
‫کم پیش میاد که تو کسی رو بیاری خونه و اینقدر سرحال باشی‪.‬باید با مهمونت با تواضع بیشتری‬
‫رفتار کنی نه اینطوری!»‬
‫سرحال؟!وی وو شیان با دقت به چهره الن وانگجی نگاه کرد‪.‬آخه چطور میتونه بگه این قیافه‬
‫خیلی سرحاله؟!‬
‫بعد از تماشای رفتن الن شیچن‪،‬الن وانگجی گفت‪«:‬بیاریدش داخل!»آنگاه وی وو شیان را کشان‬
‫کشان به جایی بردند که قبال قسم خورده بود‪،‬هرگز پا به آنجا نگذارد‪.‬در گذشته تنها تذهیبگران‬
‫برجسته به مالقات سران مکتب الن می آمدند و این قبیله هرگز مهمانی شبیه او نداشت‪.‬شاگردان‬
‫جوان تر همه او را دوره کرده و این تغییر جدید برایشان جالب بود‪.‬اگر بخاطر قوانین سفت و سخت‬
‫مکتب نبود میتوانستند خنده دار ترین سفرشان باشد‪ .‬الن جینگ یی پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬اینو‬
‫ببریمش کجا؟!»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬جینگشی!»‬
‫«‪....‬جینگشی؟!»‬
‫وی وو شیان اصال نمیدانست اوضاع از چه قرار است ولی شاگردان همه به هم نگاه میکردند و‬
‫صدایی از کسی در نمی آمد‪.‬آنجا اتاق مطالعه و محل خواب الن وانگجی بود و او هیچ کسی را‬
‫به آنجا نمی برد‪....‬‬
‫اسباب و وسایل داخل جینگشی در ساده ترین حالت ممکن و بدون هیچ وسیله اضافه ای بودند‪.‬‬
‫روی یک دیواره چوبی چند تکه نقاشی با طرح ابرهای مواج و بوته وجود داشت و گیوچینی به‬
‫صورت افقی روی میز قرار گرفته بود‪.‬در گوشه اتاق روی سه پایه ای بخوردانی ساخته شده از یشم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سفید وجود داشت که بوی مالیم بخور از آن به مشام میرسید و تمام اتاق را آن بو و دود مالیم‬
‫پر کرده بود‪.‬‬
‫الن وانگجی درحالیکه وی وو شیان را بزور در اتاق هل میداد برای گفتگو درمورد مسائل بسیار‬
‫مهم به دیدار عمویش رفت‪.‬بالفاصله پس از خارج شدن او وی وو شیان نیز از اتاق خارج شد و در‬
‫مقر ابر به پرسه زدن مشغول شد و خیلی زود همانطور که انتظارش میرفت دریافت‪،‬بدون داشتن‬
‫نشان یشم برای رفت و آمد به مشکل میخورد‪،‬حتی اگر از دیوارهای سفید بلند هم بپرد بالفاصله‬
‫به موانع نامرئی برخورد خواهد کرد و سریعاً توجه نگهبانان را به خود جلب میکرد‪.‬‬
‫وی وو شیان چاره ای جز برگشتن به جینگشی نداشت‪.‬‬
‫اصوال هیچ وقت نگران هیچ موضوعی نمیشد اهمیتی نداشت آن مساله سر راهش چه چیزی‬
‫باشد‪.‬پس درحالیکه دستانش را پشت خود قفل کرده بود اطراف جینگشی را میگشت و کامال‬
‫مطمئن بود دیر یا زود به راه حلی مناسب دست خواهد یافت‪.‬عطر خوشایند سوختن چوب در اتاق‬
‫بسیار مالیم و پر از حس خنکی بود اگرچه احساسات فرد را تهییج نمیکرد می توانست به آسانی‬
‫در روح و جان او نفوذ کند‪.‬وی وو شیان که دید االن کاری برای انجام ندارد چند بار با خود فکر‬
‫کرد‪:‬الن جان هم همین عطر رو میداد‪.‬حتما وقتی اینجا با گیوچین تمرین میکنه یا مراقبه انجام‬
‫میده لباس هاش این بو رو به خودشون گرفتن‪.‬‬
‫بعد از این افکار بود که تصمیم گرفت کمی به آن بخوردان نزدیک شود‪.‬با این جابه جایی ناگاه‬
‫احساس کرد که ان تکه چوب زیر پایش‪ ،‬با دیگر قطعات چوبی اتاق متفاوت است‪.‬وی وو شیان‬
‫روی زمین نشسته از روی کنجکاوی و با دست تق تق کنان کمی به چوب ضربه زد‪.‬در زندگی‬
‫گذشته اش او بارها دست به حفاری چاله ها و قبرها زده و همیشه سوراخ هایی برای اکتشاف در‬
‫زمین می یافت‪.‬پس از دقایقی آن تخته چوبی را باال زد ودر کمال تعجب یک فضای مخفی در‬
‫اتاق الن وانگجی یافت البته وقتی در آن فضای مخفی نگاه کرد تعجبش بیشتر شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از باز کردن درب تخته ای‪،‬رایحه خوشی اتاق را پر کرد که وقتی با بوی بخور درون اتاق‬
‫مخلوط شد تقریبا نمیشد عطر هیچ یک را تشخیص داد‪.‬حدود ‪7‬یا ‪ 8‬کوزه در آن فضای چهارگوشه‬
‫کنار هم منظم قرار داشتند‪.‬او دیگر مطمئن شد که الن وانگجی کامال تغییر کرده—او االن الکل‬
‫هم پنهان میکرد!!‬
‫شراب در مقر ابر ممنوع بود‪.‬بهمین دلیل اولین باری که آنان با هم دیدار داشتند بر سر این موضوع‬
‫باهم نبرد کوچکی داشتند و در پایان الن وانگجی یک کوزه شراب "لبخند امپراطور"را که او با‬
‫خود از شهر گوسو آورده بود را شکست‪.‬‬
‫بعد از آنکه او از گوسو به یونمنگ برگشت دیگر شانس نوشیدن شراب ویژه "لبخند امپراطور"گوسو‬
‫را نیافته بود‪.‬همیشه به این امر فکر میکرد و امیدوار بود حتی برای یکبار دیگر هم که شده بتواند‬
‫برگردد و از آن بنوشد ولی هیچ وقت شانسش را بدست نیاورده بود‪.‬حاال این کوزه های پنهان در‬
‫اینجا چیزی جز شراب نبودند—اصال احتیاج نبود آنها را باز کند تا بتواند بشناسدش‪،‬از بویش کامال‬
‫مشخص بود که این شراب"لبخند امپراطور"است‪.‬هرگز در مخیله اش نمیگنجید که بتواند در اتاق‬
‫کسی به پرهیز و خودداری در نوشیدن چنین چیزی مشهور است نوشیدنی کشف کند‪.‬انگار کارما‬
‫خیلی قبل تر از این تناسخ کار خودش را کرده بود‪.‬‬
‫وی وو شیان با وجود شگفتی از این مساله‪،‬یک کوزه شراب را به تمام کرد‪.‬او مقاومت باالیی در‬
‫برابر الکل داشت و عاشق نوشیدن بود‪.‬کمی بعد به این نتیجه رسید از آنجا که الن وانگجی یک‬
‫کوزه شراب لبخند امپراطور به او بدهکار است و دلش میخواست بیشتر بنوشد ‪ ،‬پس یک کوزه‬
‫دیگر هم نوشید‪.‬وقتی کم کم احساس کرد دارد مست میشود ناگاه فکری به مغزش خطور‬
‫کرد‪.‬چگونه یک نشان یشم بدست بیاورد؟‬
‫در شکاف ابر یک چشمه خنک با خواص معجزه آسا وجود داشت که تذهیبگران مرد از آن استفاده‬
‫میکردند‪.‬میگفتند آن چشمه میتواند قلب انسان را آرام کند‪،‬ذهن را پاک نموده و آتش شر درون‬
‫فرد را خاموش نماید و موارد از این قبیل‪.‬اگر کسی میخواست به چشمه برود حتما باید لباسهایش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را از تن خارج کند‪.‬سپس زمانی که فرد بدون لباس باشد قطعا آن نشان را که در دهان خود نگه‬
‫نمیدارد بلکه آن را هم باید گوشه ای قرار دهد ‪.....‬‬
‫وی وو شیان دستهایش را بهم زد و آخرین جرعه درون کوزه را هم نوشید‪.‬پس از کمی جستجو‬
‫دریافت جای مناسبی برای پرتاب کوزه نمی یابد‪،‬بهمین دلیل آن کوزه های خالی را با آب پر کرده‬
‫و دربشان را محکم بست و با دقت سر جای قبلی قرارشان داد و درب تخته ای را به آرامی و دقت‬
‫بست‪.‬بعد از انجام اینکار برای بدست آوردن نشان یشم بیرون رفت‪.‬‬
‫اگرچه مقر ابر یکبار پیش از "لشکرکشی برای ساقط کردن خورشید"در آتش سوخته بود اما بنظر‬
‫می رسید تمام آن را به همان شیوه گذشته از نو ساخته بودند‪.‬وی وو شیان از راه های پر پیچی‬
‫که در خاطرش بود حرکت کرد و خیلی زود چشمه سرد را یافت‪.‬چشمه در مکانی دنج و آرام قرار‬
‫داشت‪.‬‬
‫شاگردی که وظیفه مراقبت از چشمه را به عهده داشت از آن فاصله گرفته بود‪.‬زنان تهذیبگر در‬
‫بخش دیگر مقر ابر قرار داشتند و هرگز از این چشمه استفاده نمیکردند و در مکتب الن نیز هیچ‬
‫کسی آنقدر گستاخ نبود که برای دید زدن حمام کردن بقیه به چشمه سرد بیاید‪.‬بهمین دلیل امنیت‬
‫آنجا چندان سفت و سخت نبود و براحتی میشد به چشمه رسید‪.‬برای وی وو شیان آسان بود برود‬
‫و باعث خجالت خودش و بقیه بشود و در آن حین کامال تصادفی‪،‬یک لباس سفید از افراد قبیله را‬
‫روی سنگ های سفید پشت سر ریشه های گل مینا دید که بدقت آنجا قرار داشتند و این یعنی‬
‫که یک نفر االن در چشمه است‪.‬‬
‫لباس ها با چنان دقتی تا شده بودند که موی تن آدم سیخ میشد‪.‬لباس ها به سفیدی برف بودند‪،‬حتی‬
‫نو ار روی پیشانی آن فرد بدون ذره ای چین و چروک روی لباس ها قرار داشت‪.‬وی وو شیان‬
‫دستش را دراز کرد تا در میان شان نشان یشم را بیابد و باوجود بی میلی تمام تای لباس ها خراب‬
‫کرد‪.‬مجبور شد روی بوته های گل مینا قدم بگذارد و ناگهان چشمش به آنسوی چشمه خیره ماند‬
‫و خشکش زد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آب در چشمه بشدت سرد بود و برعکس چشمه های آب گرم‪،‬بخار نداشت که چشم آدم را آزار‬
‫دهد پس میتوانست به آسانی و بوضوح باالتنه فردی که در چشمه نشسته را ببیند‪.‬شخص حاضر‬
‫در چشمه‪،‬مشخصا قد بلند بود‪،‬پوستش سفید و موه های سیاه و خیسش را به کناری جمع کرده‬
‫بود‪.‬خطوط کمر و پشت بدنش کامال موزون اما قدرتمند و برازنده بود در یک کالم آن مرد بسیار‬
‫زیبا بنظر میرسید‪..‬‬
‫وی وو شیان نمیتوانست به حمام کردن آن زیبای درون چشمه چشم ندوزد و نگاه منحرفانه اش‬
‫را نمیتوانست از او بگیرد ولی آن مرد هر قدر میخواست میتوانست زیبا باشد وی وو شیان که واقعا‬
‫جذب مردها نمیشد!!در اصل آن چیزی که روی پشت مرد خودنمایی میکرد باعث شد او توجهش‬
‫جلب شده و به او خیره بماند‪.‬جای زخم های بسیاری روی کمر مرد خودنمایی میکرد‪.‬‬
‫اینها جای زخم شالق تادیب بود‪.‬در مکاتب مختلف‪،‬شالق های تادیب مختلفی برای تنبیه‬
‫شاگردانی که اشتباهات بزرگی مرتکب میشدند وجود داشت‪.‬پس از مجازات‪،‬جای آن زخم ها هرگز‬
‫ناپدید نمیشد‪.‬هرچند وی وو شیان هیچگاه با یک شالق تادیب مجازات نشده بود ولی جیانگ‬
‫چنگ طعمش را چشیده بود‪.‬حتی با وجود تالش های نا امیدانه اش باز هم نتوانسته بود از شر آن‬
‫نشان رسوایی خالص شود‪.‬بهمین دلیل وی وو شیان نمیتوانست چنین زخم هایی را از یاد ببرد‪.‬‬
‫معموال یک یا دو ضربه شالق تادیب‪،‬کافی بود تا فرد مجازات شونده همه عمرش آن را بیاد داشته‬
‫باشد و هرگز اشتباهش را دوباره تکرار نکند‪.‬اما نشان های زخم پشت این فرد حداقل ‪ 30‬ضربه‬
‫شالق بود‪.‬مگر او چه جرم بزرگ ی انجام داده که باید اینطور شالقش میزده اند؟اگر جرمش اینقدر‬
‫بزرگ بوده خب چرا او را نکشته اند؟!‬
‫در یک لحظه شخص درون چشمه برگشت‪.‬پایین تر از استخوان ترقوه اش و جایی نزدیک قلبش‬
‫نیز بوضوح یک عالمت داغ دیده میشد‪.‬وی وو شیان چنان شوکه شد که در جای خود خشکش‬
‫زد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل دوازدهم‪ -‬بخش دوم‬


‫تزکیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جای داغ تمام توجه وی وو شیان را به خودش معطوف کرده بود‪.‬تصور میکرد اشتباه دیده‪،‬چنان‬
‫که نمیتوانست چهره مرد را به آسانی ببیند و برای دقایقی نفسش به شماره افتاد‪.‬ناگاه نور سفیدی‬
‫جلوی چشمانش نمایان شد انگار که برف همه جا را بپوشاند‪.‬سریع بعد از آن ‪،‬نور خیره کننده آبی‬
‫رنگی در این سفیدی برف گونه نفوذ نموده و چون بادی سوزنده به سمت او حرکت کرد‪.‬چه کسی‬
‫میتوانست بگوید که شمشیر مشهور هانگوانگ جون—بیچن را نمیشناسد؟لعنت‪،‬او الن وانگجی‬
‫بود!‬
‫وی وو شیان همیشه در فرار و جاخالی دادن از شمشیرها مهارت داشت پس روی زمین غلتی زد‬
‫تا از ضربه احتمالی شمشیر اجتناب کند‪.‬حتی آنقدر وقت داشت که برگی که بهنگام فرار از چشمه‬
‫سرد الی موهایش رفته بود را در بیاورد‪.‬او شبیه یک مرغ پرکنده و هراسان می دوید و در همان‬
‫زمان به گروهی که برای گشت شبانه میرفتند برخورد‪.‬آنان او را گرفته و سرزنشش کردند‪«:‬چرا‬
‫داری اینطوری میدویی؟دویدن توی مقر ابر ممنوعه!»‬
‫وی وو شیان که دید اینها الن جینگ یی و دیگر شاگردان هستند به وجد آمده و با خود فکر کرد‬
‫االن زمانی خوبی برای بیرون از کوهستان پرتاب شدن است‪.‬پس به یکباره گفت‪«:‬من ندیدم!من‬
‫هیچی ندیدم!من اصن اینجا نیومدم که حموم گرفتن هانگوانگ جون رو دید بزنم!!!»‬
‫شاگردان از گستاخی و خیره سری او زبانشان بند آمده بود‪.‬اهمیتی نداشت هانگوانگ جون کجا‬
‫باشد او مردی واالمرتبه بود که از هیبتش زبان همه بند می آمد و مخصوصا در میان شاگردان‬
‫جوان تر مکتب بشدت مورد احترام بود و حاال این موجود برای دیدن حمام کردن هانگوانگ جون‬
‫به چشمه سرد رفته‪،‬حتی فکر این کار نیز جرمی بزرگ و نابخشودنی بود‪.‬الن سیژویی از ترس‬
‫صدایش تغییر کرده بود گفت‪«:‬چی؟هانگوانگ جون؟هانگوانگ جون داخله؟!»‬
‫الن جینگ یی که از خشم سرخ شده بود گفت‪«:‬تو مرتیکه پسرباز!!!آ‪-‬آ‪-‬آخه اون کسیه که تو‬
‫بری دیدش بزنی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان که دید تنور داستان حسابی داغ شده میخواست سریعتر نان را بچسباند پس با تصدیق‬
‫جرمش گفت‪«:‬من‪....‬اصن‪....‬اصن‪...‬ندیدم هانگوانگ جون بدون لباس چچوریه؟!!!!!»‬
‫الن جینگ یی با خشم غرید‪«:‬آره جون خودت!میخوای خودتو معقول جلوه بدی؟ ؟اگه واقعا چیزی‬
‫ندیدی ‪...‬واسه چی دزدکی اینجاها میدویدی؟یه ذره شرم کن—روت میشه تو صورت بقیه نگاه‬
‫کنی؟!»‬
‫وی وو شیان صورتش را با دستانش پوشاند و گفت‪«:‬اینقدره سرم داد نزن‪...‬سر و صدا کردن تو‬
‫مقر ابر ممنوعه!»‬
‫در میانه آن شلوغی الن وانگجی از ال به الی گل های مینا بیرون آمد در حالیکه که موهایش باز‬
‫بود و لباس سفیدی به تن داشت‪.‬گفتگوهای آنان هنوز تمام نشده بود که او لباسهایش را کامل‬
‫پوشید ولی بیچن در غالفش نبود‪،‬شاگردان با عجله به او درود فرستادند و الن جینگ یی داوطلبانه‬
‫به سخن درآمد‪«:‬هانگوانگ جون!مو ژوان یو واقعا موجود پلیدیه!!شما از روی محبت بخاطر اینکه‬
‫تو دهکده مو کمکمون کرده آوردینش اینجا اونوقت این‪....‬این‪».....‬‬
‫وی وو شیان گمان میکرد این بار دیگر این موضوع ورای تحمل اوست و حتما از مکتب بیرونش‬
‫میکنند هرچند الن وانگجی نگاه کوتاهی به او انداخت وپس از لحظه ای سکوت‪،‬بیچن را در‬
‫غالفش قرار داده و گفت‪«:‬شماها مرخصید!»‬
‫او تنها چند کلمه کوتاه گفت اما این سخنان چنان قدرت داشتند که جای هیچ حرفی نگذارند و‬
‫جمعیت بسرعت پراکنده شود‪.‬در این حین الن وانگجی یقه وی وو شیان را گرفت و کشان کشان‬
‫به طرف جینگشی بر د‪ .‬در زندگی گذشته اش هر دویشان تقریبا هم قد و الغر اندام بودند و وی‬
‫وو شیان تنها به اندازه یک بند انگشت از الن وانگجی کوتاه قد تر بود و زمانی که در کنار هم‬
‫قرار میگرفتند این تفاوت ناچیز بنظر میرسید ولی حاال که او در جسم دیگری بیدار شده بیشتر از‬
‫یک وجب از ا و کوتاه تر بود و وقتی او را این شکل نگه داشته بود حتی نمیتوانست با او درگیر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شود‪.‬وی وو شیان تلوتلویی خورد و خواست داد بزند که الن وانگجی به سردی گفت‪«:‬هر کی‬
‫شلوغ کاری کنه دهنش بسته میشه!»‬
‫وی وو شیان مصرانه میخواست از کوهستان بیرون پرتاب شود اما اصال دوست نداشت ساکتش‬
‫کنند‪ .‬اصال نمیتوانست هضم کند که این قبیله الن از کی کاری به بی شرمی دید زدن تذهیبگران‬
‫برجسته مکتبش را تاب می آورد؟!‬
‫الن وانگجی او را به جینگشی برده و مستقیم به اتاق داخلی رفت و او را با صدای تلپی روی تخت‬
‫انداخت‪.‬وی وو شیان وانمود کرد که دردش گرفته و برای لحظاتی در جای خود می لولید و‬
‫نمیتوانست از جایش حرکت کند و عمدا چند ناله عشوه گرانه از دهان خود خارج ساخت تا الن‬
‫وانگجی حالش از او بهم بخورد هرچند وقتی سرش را باال گرفت دید او با یک دست بیچن را‬
‫آماده گرفته و با تحکم او را می نگرد‪.‬‬
‫وی وو شیان عادت دا شت الن وانگجی را با نواری روی پیشانی‪،‬موهایی بلند و تر و تمیز ببیند‬
‫جوری که تمام جزئیات لباسش در نهایت دقت آراسته شده باشد نه به اینگونه که لباسی نازک به‬
‫تن داشته و موهایش بهم ریخته باشند پس بناچار دقایقی به او خیره شد‪.‬بخاطر تالش وانگجی‬
‫در کشاندن و پرتاب وی وو شیان روی تخت یقه لباسش باز کمی کنار رفته بود و میشد به آسانی‬
‫و از نزدیک استخوان ترقوه و آن جای داغ زیرش را بخوبی دید‪.‬‬
‫وی وو شیان وقتی چشمش به آن زخم افتاد دوباره توجهش جلب شد وقتی هنوز فرمانده ییلینگ‬
‫نشده بود او هم روی بدنش چنین زخمی داشت و حاال این جای داغ روی سینه الن وانگجی دقیقا‬
‫به همان شکل جای داغ روی بدن او در زندگی گذشته اش بود‪.‬مهم نبود جای داغ یا شکلش‬
‫چطور باشد کامال طبیعی بود که او آن را بشناسد و شگفت زده شود‪.‬‬
‫در این رابطه‪،‬جدای از جای داغ‪،‬جای آن ضربات شالق تادیب که روی کمرش خودنمایی میکرد‬
‫نیز او را شگفت زده کرده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی در سن کم به شهرت رسیده بود‪.‬بدلیل ارزش های واالیش در دنیای تهذیبگری یکی‬
‫از تهذیبگران مشهور و به عنوان یکی از دو یشم مکتب گوسوالن باعث افتخار و سربلندی بود‪.‬هر‬
‫حرف و حرکتش مانند مثال عالی از سوی ارشدهای مکاتب به شاگردانشان توصیه میشد‪.‬ولی او‬
‫ممکن بود چه اشتباه مهلکی مرتکب شده باشد که مستحق چنین مجازاتی بوده؟‬
‫با دیدن جای ضربات شالق تادیب‪،‬میشد فهمید که انگار مجازات کننده قصد کشتن او را‬
‫داشته‪،‬وقتی کسی با شالق تادیب مجازات میشد هرگز جای زخم هایش ناپدید نمیشد‪.‬در نتیجه‬
‫مجازات شونده تا آخر عمر این تنبیه را یادش میماند و دیگر هیچ وقت اشتباهش را تکرار نمیکرد‪.‬‬
‫با دنبال کردن سیر نگاه او‪،‬الن وانگجی به پایین نگریست و یقه لباسش که جای داغ و ترقوه‬
‫اش را می پوشاند به آرامی بست و دوباره تبدیل به همان هانگوانگ جون بی تفاوت شد‪.‬در آن‬
‫لحظه صدای بلند ناقوسی از دور شنیده شد‪.‬‬
‫قوانین مکتب الن بشدت سفت و سخت بود که شامل برنامه دقیق خواب در ساعت ‪ 9‬شب و‬
‫بیدار باش در ساعت ‪ 5‬صبح بود‪.‬این صدای زنگ برای یادآوری همین امر بود‪.‬الن وانگجی بدقیت‬
‫به صدای زنگ گوش داد سپس رو به وی وو شیان گفت‪«:‬تو اینجا میخوابی!»‬
‫بدون اینکه به وی وو شیان شانس پاسخ دادن بدهد به طرف دیگر جینگشی رفت و او را که با‬
‫گیجی در تخت ولو شده بود تنها گذاشت‪.‬‬
‫او شک داشت الن وانگجی او را شناخته باشد اما برای این شک هیچ دلیل و برهانی نداشت‪.‬از‬
‫آنجا که قربانی کردن جسم یک نفر تمرینی ممنوعه بود پس میشد گفت آدمهای زیادی با این‬
‫طلسم آشنایی چندانی نداشتند‪.‬طومارهایی که نسل ها دست به دست میگذشت نیز کامل نبودند و‬
‫نمیتوانستند نتیجه درستی داشته باشند در نتیجه بعد از گذشت زمان دیگر کسی به آنان اعتماد‬
‫نمیکرد و به دست فراموشی سپرده میشدند‪.‬مو ژوان یو نیز با دیدن یک طومار مخفی که مشخص‬
‫نبود از کجا آن را بدست آورده‪،‬طلسم را اجرا کرده بود‪.‬در هر صورت امکان نداشت الن وانگجی‬
‫بتواند او را از روی نوای فلوت زدنش بشناسد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان چند باری از خود پرسید آیا در زندگی گذشته اش با الن وانگجی رابطه صمیمانه ای‬
‫داشته است یا خیر؟!اگرچه اینان با هم درس خوانده و به سفرهای ماجراجویانه رفته و با هم جنگیده‬
‫بودند اما تمام این تجربیات جسته و گریخته به ذهنش می آمدند‪.‬الن وانگجی شاگرد مکتب‬
‫گوسوالن به "نیکویی"شهرت و شخصیتش کامال خالف شخصیت وی وو شیان بود‪ .‬او با خود‬
‫فکر میکرد رابطه شان در گذشته چندان بد نبوده اما نمیشود گفت رابطه خوبی هم با هم‬
‫داشتند‪.‬اتفاقا دیدگاه الن وانگجی درباره او کامال شبیه نظر دیگران بود—انسانی گستاخ و نه‬
‫چندان نیکو که طولی نخواهد کشید تا مصیبتی به بار بیاورد‪.‬پس از آنکه وی وو شیان به مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ خیانت کرده و تبدیل به فرمانده ییلینگ شد‪ ،‬با مکتب گوسوالن ستیز و جدال‬
‫هایی داشت که این امر در چندین ماه پیش از مرگش متمایز تر بودند‪.‬اگر الن وانگجی اطمینان‬
‫داشت او وی وو شیان است حتما نبردی خونین با او براه می انداخت‪.‬‬
‫با اینهمه هنوز نسبت به موقعیت کنونیش اطمینان نداشت—در گذشته اصال مهم نبود او چه‬
‫کاری انجام دهد‪،‬الن وانگجی هرگز اعمالش را تاب نمی آورد ولی حاال با وجود اینکه هرچه حقه‬
‫بلد بود سوار کرده‪،‬نتوانسته بود دیوار تحمل الن وانگجی را بشکند‪.‬نکند باید بخاطر این پیشرفت‬
‫او را تشویق میکرد؟!!!‬
‫پس از مدتی خیره ماندن به ناکجا‪،‬وی وو شیان چرخید و از تخت پایین آمد و به آرامی به سمت‬
‫دیگر تاالر رفت‪.‬الن وانگجی در یک طرف تختش دراز کشیده و بنظر می آمد خواب است‪.‬وی وو‬
‫شیان بدون کوچکترین صدایی به او نزدیک شد‪.‬‬
‫او هنوز تسلیم نشده و امیدوار بود بتواند آن نشان یشم را از وی کش برود‪.‬هرچند تا دستش را دراز‬
‫کرد‪،‬م ژه های بلند الن وانگجی تکان خورد و چشمانش را گشود‪.‬وی وو شیان سریع فکری به‬
‫سرش خطور کرد و بالفاصله در تخت او پرید‪.‬‬
‫یادش آمد الن وانگجی از برقراری تماس فیزیکی با دیگر افراد نفرت دارد‪.‬در گذشته با کوچکترین‬
‫برقراری تماسی فیزیکی فرد خاطی را بیرون پرت میکرد‪.‬اگر االن‪،‬او این حرکت را هم بی جواب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میگذاشت‪،‬قطعا انسانی که روبرویش دراز کشیده الن وانگجی نبود او حتی مشکوک بود که شاید‬
‫الن وانگجی تسخیر شده است‪..‬‬
‫وی وو شیان روی الن وانگجی خیمه زده بود‪،‬پاهایش را از هم جدا کرده و هر کدام از زانوانش‬
‫کنار میان تنه او قرار داشت‪.‬او دستانش را روی تخت چوبی قرار داده و عمال الن وانگجی را در‬
‫میان بازوان خود گیر انداخته بود‪.‬او به آرامی سرش را پایین آورد تا جایی که فاصله میان صورت‬
‫هایشان کمتر و کمتر شد‪.‬به او نزدیک تر و نزدیک تر شد‪،‬در این حالت وی وو شیان حتی‬
‫نمیتوانست نفس بکشد تا اینکه الن وانگجی باالخره دهانش را گشود لحظه ای سکوت اختیار‬
‫کرد و آنگاه گفت‪«:‬برو اونور!»‬
‫وی وو شیان چهره در هم کشیده گفت‪«:‬نمیرم!»‬
‫یک جفت چشم روشن از فاصله نزدیک به وی وو شیان خیره شده بودند‪.‬الن وانگجی روی چهره‬
‫او ثابت مانده و نگاهش میکرد و دوباره تکرار کرد‪...«:‬برو اونور!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬نع‪....‬تو که گذاشتی اینجا بخوابم باید فکر اینجاهاشم میکردی!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مطمئنی این چیزیه که میخوای؟!»‬
‫«‪ »....‬بنا به دالیلی وی وو شیان فکر میکرد باید برای پاسخ مناسب اندکی درنگ کند سپس‬
‫درحالیکه سعی داشت لبانش را به لبخندی باز کند ناگاه متوجه شد نوعی حس کرختی از میان تنه‬
‫اش شروع و تا پایین پاهایش را در برگرفته است و بهمین دلیل با ضربه ای بی حرکت روی بدن‬
‫الن وانگجی سقوط کرد‪.‬‬
‫آن لبخند کج روی لبانش خشک شده بود‪،‬سرش روی طرف راست سینه الن وانگجی قرار گرفته‬
‫و اصال نمیتوانست از جایش جم بخورد ‪.‬در این حین صدای وانگجی را از باالی سر خود می‬
‫شنید‪.‬صدایش آرام و عمیق بود و با هر کلمه ای که ادا میکرد سینه اش مرتعش میشد‪«:‬پس همه‬
‫شب رو همینطوری بمون!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان انتظار نداشت اینطور بشود پس به آرامی چرخید تا شاید بتواند بلند شود ولی پایین‬
‫تنه اش کامال درد گرفته و انگار فلج شده بود‪.‬واقعا از اینکه به این شکل رقت بار به مرد دیگری‬
‫چسبیده آشفته بود‪.‬‬
‫آخر در این چند سال گذشته چه بالیی سر الن جان آمده بود که تبدیل به چنین انسانی شده؟‬
‫آیا این همان الن جان سابق است؟‬
‫نکنه اوست که جسمش به تصرف کس دیگری درآمده؟‬
‫ناگهان د ر آن حالتی که افکارش به پریشانی بادهای طوفانی شده بود الن وانگجی کمی از جایش‬
‫جا به جا شد و وی وو شیان با انگیزه فراوان تصور کرد او باالخره خسته شده و نمیتواند تحملش‬
‫کند ولی الن وانگجی تنها دستش را تکان داد و چراغ ها خاموش شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سیزدهم‪ -‬بخش سوم‬


‫تزکیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از طی زمانی وی وو شیان به این موضوع فکر کرد که چرا رابطه اش در گذشته با الن‬
‫وانگجی خوب نبوده وقتی خوب موضوع را سنجید دریافت همه چیز از وقتی که او ‪ 15‬ساله بود‬
‫شروع شد که او در آن زمان بهمراه جیانگ چنگ برای تحصیل سه ماهه به مکتب گوسوالن آمده‬
‫بود‪.‬‬
‫در مکتب گوسو الن استادی با اعتبار و پرهیزگار به نام الن چیرن وجود داشت و همه در دنیای‬
‫تذهیبگری او را به سه ویژگی بارز توصیف میکردند‪:‬انسانی عالم و سرسخت و معلمی سختگیر که‬
‫شاگردانی برجسته تربیت میکرد‪.‬اگرچه دو ویژگی اول سبب میشد مردم فاصله شان را با او کمی‬
‫حفظ کنند و حتی برخی در دل از او نفرت داشته باشند مورد آخر سبب میشد همه بخواهند بچه‬
‫هایشان را برای تحصیل به نزد او بفرستند‪.‬او توانسته بود شماری شاگردان عالی در مکتب الن‬
‫تربیت کند‪.‬تا زمانی که هر کس چندسالی در کالس هایش می ماند‪.‬اصال مهم نبود چه انسان‬
‫بازنده ای باشد در پایان تحصیالت تبدیل به فردی محجوب و دانشمند میشد مخصوصا از لحاظ‬
‫ظاهر و آداب معاشرت‪...‬برخی از والدین از تغییرات شگرفی که در بچه هایشان می دیدند شوکه‬
‫شده و از خوشحالی به پهنای صورت اشک می ریختند‪.‬‬
‫درباره این موضوع وی وو شیان بیان کرد‪«:‬بینم مگه من االن آدم محجوب و نجیبی نیستم؟!»‬
‫جیانگ چنگ با دور اندیشی خاصی پاسخ داد‪«:‬تو قطعا یه رسوایی در تمام دوره کاریش میشی!»‬
‫در آن سال‪،‬جدای از مکتب یونمنگ جیانگ‪،‬اربابان جوان دیگری نیز از قبایل دیگر برای تحصیل‬
‫حضور داشتند زیرا که والدینشان آوازه و خوشنامی استاد را بسیار شنیده بودند‪.‬اربابان جوان همه‬
‫‪ 15‬یا ‪ 16‬ساله بودند و همه قبایل با وجود نداشتن صمیمت همدیگر را میشناختند الاقل با چهره‬
‫های هم آشنایی داشتند‪.‬تقریبا همه میدانستند نام خانوادگی وی وو شیان‪،‬جیانگ نیست و او یکی‬
‫از شاگردان برجسته رهبر مکتب یونمنگ جیانگ—جناب جیانگ فنگمیان و پسر دوست محروم‬
‫شده اوست‪.‬در حقیقت رهبر قبیله او را مانند فرزند خودش می دید و از آنجا که جوان تر ها به‬
‫اندازه بزرگتر ها درگیر مسائل جایگاه و تبار و نسب نبودند‪.‬بزودی با هم صمیمی میشدند‪.‬تنها با رد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و بدل چند جمله کوتاه همدیگر را برادر بزرگ یا برادر کوچک صدا زدند‪.‬تا اینکه کسی‬
‫پرسید‪«:‬لنگرگاه نیلوفر از اینجا باحال تره؟!»‬
‫وی وو شیان خنده کنان گفت‪«:‬باحال بودن یا نبودنش کال به دیدگاه خودت ربط داره ولی قوانینش‬
‫از اینجا کمتره و الزم نیست اول صبحی از خواب بیدار شی!!!»‬
‫در مکتب گوسوالن همه باید ساعت ‪ 5‬صبح بیدار میشدند و ساعت ‪ 9‬شب می خوابیدند و هیچ‬
‫کسی اجازه تاخیر نداشت‪.‬این بار کس دیگری پرسید‪«:‬شما اونجا کی از خواب بیدار میشین؟توی‬
‫کل روز چیکارا میکنین؟!»‬
‫جیانگ چنگ با نارضایتی گفت‪«:‬این؟آقا ساعت ‪ 9‬صبح بیدار میشه و ساعت ‪ 1‬شب میره کپه‬
‫مرگشو میذاره!!وقتی هم از خواب بیدار میشه نه تمرین شمشیر زنی میکنه نه مراقبه؛یراست میره‬
‫قایق سواری‪ ،‬شنا‪،‬دونه نیلوفر میچینه و آخرشم قرقاول شکار میکنه!!!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬اصن مهم نیست چند تا قرقاول شکار کنم حاال حاالها هیچ کی به گرد پام‬
‫نمیرسه!»‬
‫در این میان جوانی گفت‪«:‬آخ جون‪،‬من سا ل دیگه واسه درس خوندن میرم یونمنگ‪...‬هیچ کسم‬
‫نمیتونه جلومو بگیره!!»‬
‫جوانی هم آب پاکی را روی دستش ریخت و گفت‪«:‬آره هیچ کس جلوتو نمیگیره فقط داداشت‬
‫جفت پاهاتو قلم میکنه!»‬
‫این جوان ارباب جوان دوم مکتب چینگه نیه—یعنی نیه هوایسانگ بود‪.‬برادر بزرگش نیه مینگ‪-‬‬
‫جو وقتی پای دستورات و قوانین میرسید بشدت انسانی مصمم و ثابت قدم بود و در دنیای‬
‫تهذیبگران به این امر شهرت داشت‪.‬اگرچه این دو برادر از یک مادر متولد نشده بودند اما رابطه‬
‫شان بشدت محکم و قوی بود‪.‬نیه مینگ‪-‬جو همیشه درباره تحصیل به برادر کوچکش سخت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میگرفت و با وجود اینکه نیه هوایسانگ برای برادر بزرگش احترام زیادی قائل بود اما زمانی که‬
‫پای انجام تکالیفش میرسید بشدت از نام نیه مینگ‪-‬جو هم وحشت میکرد‪.‬‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬بنظرم گوسو هم یجورایی باحاله!»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬برادر وی‪،‬من یه نصیحتی بهت میکنم بهم گوش کن‪.‬مقر ابر شبیه لنگرگاه‬
‫نیلوفر نیست‪.‬حاال که تو گوسو هستی بذار بهت بگم یکی اینجا هست که هیچ رقمه نباید ناراحتش‬
‫کنی!»‬
‫وی وو شیان پرسید‪«:‬کی؟الن چیرن؟»‬
‫نیه هوایسانگ جواب داد‪ «:‬پیرمرده نه‪....‬کسی که هیچ طوری نباید نزدیکش بشی شاگرد عزیزش‬
‫الن جانه!!»‬
‫وی وو شیان دوباره پرسید‪«:‬الن جان؟یکی از دو تا یشم الن؟الن وانگجی؟!»‬
‫عنوان محترم دو یشم الن به دو پسر رئیس اصلی مکتب گوسوالن یعنی الن هوان و الن جان‬
‫اطالق میشد‪.‬این دو وقتی به ‪ 14‬سالگی رسیدند تبدیل به دو نمونه و سرمشق برای ارشدهای‬
‫قبایل در برابر شاگردان خودشان شده بودند‪.‬آن دو در میان شاگردان جوان تر هم مشهور بودند‬
‫پس کامال طبیعی بود که همه نامشان را بدانند‪.‬نیه هوایسانگ گفت‪«:‬مگه الن جان دیگه ای هم‬
‫هست؟!آره همونو میگم‪...‬ای خدا‪،‬اونم همسن ماهاست ولی نگاش میکنی اصال شبیه نوجوونا‬
‫نیست‪....‬حتی از عموش هم سختگیر تر و یه دنده تره!!»‬
‫وی وو شیان اوه بلندی گفت و پرسید‪«:‬میگم این همونیه که خیلی خوشگله؟!»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخند گفت‪«:‬تو اصال تو مکتب گوسوالن آدم بی ریخت هم می بینی؟ فکر کنم‬
‫اینا کال آدمای بی ریخت رو تو مکتبشون راه نمیدن‪.....‬تو اگه میتونی اینجا واسه من یکی با ظاهر‬
‫معمولی پیدا کن!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان تایید کنان گفت‪«:‬خیلی خوشگله!!»سپس درحالیکه به سر خود اشاره میکرد ادامه‬
‫داد‪ «:‬از سر تا پا سفید پوشیده‪،‬یه نوار رو پیشونیش بسته‪،‬یه شمشیر نقره ای هم به کمرش آویزونه‬
‫و خیلی خوشتیپ بنظر میاد ولی قیافه شو نگاه میکنی انگار عزاداره؟!!!»‬
‫«‪»....‬نیه هوایسانگ با اطمینان گفت‪«:‬خود خودشه!» او بعد از مکثی کوتاه گفت‪«:‬ولی تو چند روز‬
‫گذشته داشته مراقبه میکرده‪...‬تو هم که دیروز اومدی پس کی تونستی ببینیش؟!»‬
‫«دیشب دیدمش!»‬
‫جیانگ چنگ حیرت زده گفت‪«:‬دیشـ‪.....‬دیشب؟تو مقر ابر ساعت خاموشی داریم‪...‬بینم تو کجا اونو‬
‫دیدی؟اصن چرا من خبر ندارم؟!»‬
‫وی وو شیان با اشاره به باالی یک دیوار بلند گفت‪«:‬اونجا!»‬
‫همه شوکه شدند‪.‬جیانگ چنگ حس میکرد سرش از خشم دارد می ترکد در حالیکه دندان بهم‬
‫میسایید گفت‪ «:‬ما تازه رسیدیم ‪...‬هنوز هیچی نشده شروع کردی؟بگو چه غلطی کردی تو؟!»‬
‫وی وو شیان با نیشخند گفت‪«:‬خیلی هم موضوع مهمی نیست‪.‬یادته وقتی رسیدیم از کنار یه مغازه‬
‫که شراب "لبخند امپراطور"میفروخت رد شدیم؟منم خیلی با خودم کلنجار رفتم دیدم دیگه نمیتونم‬
‫تحمل کنم‪....‬از کوه رفتم پایین‪،‬رفتم تو شهر و دو تا کوزه گوگولی خریدم‪.‬بهرحال تو که میدونی‬
‫تو یونمنگ از این شرابای خالص نداریم که!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬خب شرابه کو؟!»‬
‫وی وو شیان گف‪ «:‬خب ‪...‬همین که پریدم رو دیوار ‪...‬هنوز پامو نذاشته بودم اینور دیوار که اون‬
‫مچمو گرفت!»‬
‫یکی از جوان ها گفت‪ «:‬برادر وی‪،‬بنظرم خیلی بدشانسی‪...‬حتما تازه از تمرین و انزوا اومده بیرون‬
‫که بره گشت زنی ‪ ...‬اونوقت تو گیرش افتادی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬کسایی که شب دیر میرسن تا قبل از ساعت ‪ 7‬صبح اجازه وارد شدن‬
‫ندارن‪...‬چطوری اجازه داد بیای داخل؟!»‬
‫وی وو شیان دستانش را تکان داد و گفت‪«:‬اونم نذاشت بیام داخل که!بهم گفت برگردم و اون‬
‫لنگمم بندازم اونور دیوار‪...‬اصن تو بگو—واقعا میتونستم اینکارو بکنم؟!بعدش خودش عینهو یک‬
‫پر پرید اومد این ور و گفت چی تو دستمه؟!!!»‬
‫جیانگ چنگ حس کرد دارد از خشم سر درد میگیرد پرسید‪«:‬تو چی بهش گفتی؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬منم گفتم شراب لبخند امپراطور‪!!!...‬میخوای یه کوزه شو میدم بهت تو هم‬
‫شتر دیدی ندیدی!!!»‬
‫جیانگ چنگ آه کشان گفت‪....«:‬الکل در مقر ابر ممنوعه‪...‬اصال یه گناه کبیره اس!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬اتفاقاً اونم اینو گفت‪....‬منم ازش پرسیدم"تو بگو چی تو مکتب شما ممنوع‬
‫نیست؟!" ‪....‬بنظرم از حرفم خوشش نیومد‪،‬عصبانی شد و گفتش برم یه نگاهی به دیوار قوانین‬
‫جلوی کوهستان بندازم‪.‬خب میدونی اونجا ‪3‬هزارتا قانون نوشتن کی میتونه بخونه همشو؟!واقعا‬
‫کار سختیه‪...‬اصن تو خوندیشون؟منم نخوندم دیگه!!!معلوم نیست واسه چی جوش آورد؟!!!!»‬
‫«درست میگی!»همه احساس یکسانی داشتند و شروع به شکایت از عادات منسوخ شده و عجیب‬
‫مقر ابر کردند و تاسف میخوردند که چرا زودتر متوجه این چیزها نشده اند‪«:‬شماها بگین کدوم‬
‫قبیله ‪ 3‬هزار تا قانون داره که هیچ کدومشون تکراری هم نیستن؟!مثال‪"...‬کشتن چهارپایان در‬
‫این منطقه ممنوعه"‪"...‬جنگیدن بدون کسب اجازه ممنوعه"‪"...‬القیدی اخالقی ممنوعه"‪"...‬شب‬
‫بیرون رفتن ممنوعه"‪"....‬سر و صدا کردن ممنوعه"‪"...‬دویدن ممنوعه"‪...‬رو میتونی دوام بیاری‬
‫ولی اینا دیگه مسخره اس‪"...‬خندیدن بدون دلیل ممنوعه"‪"،‬بد نشستن ممنوعه"‪"،‬بیشتر از سه‬
‫شیان‬ ‫وو‬ ‫وی‬ ‫ناگاه‬ ‫ممنوعه!"»‬ ‫خوردن‬ ‫غذا‬ ‫کاسه‬
‫گفت‪«:‬چــــــــــــــــــــــــــــی؟جنگیدن بدون اجازه هم ممنوعه؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪....«:‬آره‪....‬فقط خواهش میکنم نگو باهاشم جنگیدی؟!»‬


‫وی وو شیان با افسوس گفت‪«:‬آره خب‪...‬تازه یه کوزه "لبخند امپراطور"هم حروم کردیم!»‬
‫همه از روی افسوس سر تکان داده و روی پاهای خود کوفتند‪.‬در هر صورت امکان نمیداشت که‬
‫اوضاع بدتر هم شده باشد پس جیانگ جنگ امیدوارانه موضوع را تغییر داد‪«:‬مگه نگفتی دو تا کوزه‬
‫خریدی؟اون یکی رو چیکارش کردی؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬خوردمش!»‬
‫جیانگ چنگ پرسید‪«:‬میدونم‪...‬کجا خوردیش؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬جلوی چشای اون خوردمش دیگه‪....‬بهش گفتم "باشه حاال که الکل نوشیدن‬
‫تو مقر ممنوعه منم همینجا رو دیوار میخورمش‪.‬اینطوری دیگه هیچ قانونی رو هم نشکستم‬
‫درسته؟"بعدشم جلو جفت چشاش یه قلپ همشو زدم باال!!!»‬
‫جیانگ چنگ پرسید‪....«:‬و بعدش؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬خب بعدش جنگیدیم دیگه!»‬
‫نیه هوایسانگ با نکوهش گفت‪«:‬برادر وی‪...‬تو خیلی از خودت راضی هستیا!!»‬
‫وی وو شیان ابروهایش را باال برد و گفت‪«:‬ولی میدونی الن جانم خیلی ماهر بود!»‬
‫‪ «-‬باور کن بزودی می میری برادر وی‪...‬الن جان تا حاال از کسی شکست نخورده‪...‬شک نکن‬
‫حواسش بهت هست‪...‬باید خیلی مراقب باشی‪،‬هرچند الن جان با ما نمیاد سر کالسا ولی اون‬
‫مسئول مجازات کردن تو مکتب النه!»‬
‫وی وو شیان که ذره ای نترسیده بود همزمان با تکان دادن دستش گفت‪«:‬بینم از چی باید‬
‫بترسم؟مگه همه نمیگن الن جان از بچگیش آدم اعجوبه ای بوده؟!اگر اینقدر باهوشه حتما کل‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درسای عموش رو قبل ما تموم کرده ‪،‬واسه همین همش میره میشینه تمرین مراقبه میکنه‪.‬کی‬
‫وقت میکنه حواسش به من باشه بابا؟ منم‪»...‬‬
‫پیش از آنکه حرفش را به اتمام برساند و همزمان با حرکت گروه شاگردان از کنار دیوار و پنجره‬
‫باز شده‪،‬پسری با لباس سفید را دیدند که کامال شق و رق در اتاق درس نشسته موهای بلندش را‬
‫بسته و نواری به پیشانی داشت و موجی از سردی و جدیت او را احاطه کرده بود‪.‬او به سردی آنان‬
‫را نگاه کرد‪.‬‬
‫ناگاه همه آنان دهانشان را بستند و سکوت اختیار کردند‪.‬آنان وارد اتاق شده و جای نشستن خود‬
‫را پیدا کرده و با تمام وجود از نزدیک شدن و نشستن کنار الن وانگجی اجتناب میکردند‪.‬جیانگ‬
‫چنگ به شانه وی وو شیان کوفت و پچ پچ کنان گفت‪«:‬بفرما‪...‬واست آروزی موفقیت میکنم‪»!....‬‬
‫وقتی وی وو شیان سرش را برگرداند نیمرخ چهره الن وانگجی را دید‪.‬مژه های بلندش ظریف و‬
‫زیبا بود‪.‬کامال مرتب نشسته و نگاهش رو به جلو بود و درست زمانی که خیال داشت با او سر‬
‫صحبت را باز کند‪،‬الن چیرن وارد اتاق شد‪.‬‬
‫الن چیرن قد بلند و الغر اندام بود‪،‬راست قامت ایستاد‪.‬هرچند ریش بزی بلندی داشت ولی اصال‬
‫پیر نبود و طبق حالت معمول مکتب گوسوالن که مردان هر نسلشان زیبا بودند او نیز از جذابیت‬
‫و زیبایی بی بهره نبود‪.‬با اینهمه بدلیل حالت خشک و عالم مابانه ای که احاطه اش کرده بود اصال‬
‫ایرادی نداشت اگر او را پیرمرد صدا میزدی‪.‬او بهنگام ورود طوماری در دست داشت که به محض‬
‫گشودن روی زمین قل خورد و مشخص شد طول آن بسیار زیاد است او بالفاصله شروع به صحبت‬
‫درباره قوانین مکتب الن کرد‪.‬چهره حاضرات در اتاق همگی به آرامی رو به تیرگی نهاد‪.‬وی وو‬
‫شیان با کسلی تمام همه جا را از نظر گذراند و نگاهش به الن وانگجی ثابت ماند‪.‬او از اینهمه‬
‫جدیت و تمرکز در گوش سپردن شوکه شده بود‪«.‬چطور میتونه این چرت و پرتا رو با اینهمه توجه‬
‫گوش بده؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بی درنگ‪،‬الن چیرن طوماری که روی زمین پهن شده بود را با ضربه ای بست و به تلخی لبخند‬
‫زد‪«:‬از اونجا که کسی قوانین رو نخونده من تک به تکشون رو تکرار کردم هرچند تمام قوانین‬
‫روی دیوار سنگی حک شدن‪...‬حاال هیچ کسی حق نداره با هیچ عذر و بهونه ای این قوانین نقض‬
‫کنه‪...‬با این حال من اینکارو کردم واسه اونایی که هنوزم حواسشون نیست‪...‬خب حاال میخوام‬
‫درباره موضوع دیگه ای حرف بزنم!»‬
‫هرچند این سخنان او خطاب به تمام حاضران در کالس بود اما وی وو شیان حس میکرد منظورش‬
‫مستقیما با شخص او بوده و همانطور که انتظار داشت الن چیرن گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫وی وو شیان پاسخ داد‪«:‬اینجام!»‬
‫او گفت‪«:‬به من بگو ببینم ‪...‬یائو ها‪،‬شیاطین‪،‬اشباح و هیوالها یکی هستن؟!»‬
‫وی وو شیان با لبخند پاسخ داد‪«:‬نه!»‬
‫او پرسید‪«:‬چرا نیستن؟تفاوتشون چیه؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬یائو از موجودات زنده شکل میگیره البته موجوداتی غیر از انسان‪...‬شیاطین از‬
‫انسان های زنده شکل میگیرند و اشباح از انسان های مرده‪...‬هیوالها هم از موجودات مرده شکل‬
‫میگیرن اما موجودات غیر انسانی!!»‬
‫او گفت‪«:‬یائو و هیوال گاهی با هم اشتباه گرفته میشن‪...‬با یه مثال تفاوت اونها رو بگو؟!»‬
‫وی وو شیان با اشاره به درخت در بیرون اتاق گفت‪«:‬خب ساده اس‪....‬مثال یک درخت زنده که به‬
‫انرژی تاریک آلوده و تبدیل به موجودی هشیار شده و موجب شرارت میشه رو در نظر بگیرید اون‬
‫یه یائوئه!اگر من یه تبر بردارم و اونو ببرم چیزی که ازش میمونه جسم مرده شه‪...‬پس این جسم‬
‫میتونه جون بگیره و تبدیل میشه به هیوال!»‬
‫او پرسید‪«:‬حرفه جد اول مکتب چینگه نیه چی بود؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«قصاب!»‬
‫او گفت‪«:‬نشان خاندانی قبیله النلینگ جین یه گل صد تومانیه‪...‬نوعش رو بگو!»‬
‫«ستاره های درخشان میان برف»‬
‫او پرسید‪«:‬اولین کسی در دنیای تهذیبگری که بجای توجه بر مکتب تهذیب به پیشرفت قبیله اش‬
‫توجه نشون داد کی بود؟»‬
‫«جد اول مکتب چیشان ون‪....‬ون مائو!»‬
‫پاسخ های صحیح او سبب شد قلب دیگران به تپش بیفتد از طرفی هم احساس خوش شانسی‬
‫میکردند و هم در دلشان دعا می کردند که نکند سوالی را بی پاسخ بگذارد تا الن چیرن فرصت‬
‫بلند کردن کس دیگری برای پاسخگویی را نداشته باشد‪.‬با اینهمه الن چیرن گفت‪«:‬به عنوان یکی‬
‫از شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ‪،‬باید هم از قبل جواب این سوالها رو بدونی و بتونی همه رو‬
‫پاسخ بدی‪....‬پس خیلی واسه این جواب هایی که گفتی به خودت مغرور نشو‪...‬حاال این سوال منو‬
‫جواب بده— جالدی رو در نظر بگیر که پدر و مادر و زن و بچه داره ولی قبل از مردن‪،‬بیشتر از‬
‫صد نفر رو اعدام کرده‪،‬اون یکباره جلوی چشم همه مردم می میره‪...‬مجازاتش برای اعمالی که‬
‫انجام داده اینه که جنازه ش هفت روز توی خیابون ها بمونه‪ ....‬انرژی مسدود شده خشم در درونش‬
‫فوران و اون شروع به کشتار و شکار آدمها میکنه حاال باید با اون چیکار کنیم؟»‬
‫این بار وی وو شیان با سرعت به سوال پاسخ نداد‪،‬همه تصور کردند بخاطر سوال گیج شده پس‬
‫نگران شدند‪.‬الن چیرن سرزنش کنان گفت‪«:‬چرا به اون زل زدین؟بشینین خوب بهش فکر کنین‬
‫و کتاباتونم نگاه نکنین!»‬
‫شاگردانی که دستشان را روی کتابشان نهاده و میخواستند سریع جواب را پیدا کنند از جا پریدند‪.‬آنها‬
‫کامال گیج شده بودند— جالد در انظار عموم مرده و جسدش هفت روز در خیابان مانده‪،‬او قطعا‬
‫روحی خشمگین و جسدی شرور بود پس پاسخ دادن به این سوال ساده نبود‪.‬همه شاگردان امیدوار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بودند الن پیر آنان را برای پاسخ دادن بلند نکند‪.‬بعد از گذشت لحظاتی که وی وو شیان هیچ‬
‫پاسخی نگفت‪...‬الن چیرن متفکرانه گفت‪«:‬وانگجی تو میتونی بهش بگی که بایستی چیکار‬
‫کنیم؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهاردهم‪ -‬بخش چهارم‬


‫تزکیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی اصال به وی وو شیان نگاه نکرد‪.‬تنها سرش را به نشانه احترام تکان داد و با صدایی‬
‫یکنواخت گفت‪«:‬اول‪-‬رها ساختن‪،‬دوم‪-‬تحت فشار قرار دادن‪،‬سوم‪-‬نابود کردن‪...‬ابتدا از ابزار‬
‫قدردانی از خویشانش کمک میگیریم و سعی میکنیم آرزویی که موقع مرگ داشته رو برآورده کنیم‬
‫و اون رو از چیزی که نتونسته انجامش بده آزاد میکنیم‪.‬اگر این اقدام شکست خورد اونوقت به‬
‫مرحله دوم میرسیم‪.‬اگر بخاطر جرم های ناپسندش انرژی شومش از هم نپاشید اونوقت کامال‬
‫نابودش میکنیم‪.‬دنیای تهذیبگری میدونه که باید تمام دستورات رو دقیق انجام بده و هیچ اشتباهی‬
‫قابل بخشش نیست!»‬
‫همه با کشیدن نفس بلندی از آسمانها تشکر کردند که پیرمرد‪،‬الن وانگجی را برای پاسخ انتخاب‬
‫کرده وگرن ه هر کس دیگری بود امکان داشت چند گام را جا بیندازد یا کل دستور العمل را قاطی‬
‫کند‪.‬الن چیرن با رضایت سری تکان داد و گفت‪«:‬بدون کلمه ای اشتباه!!!»سپس مکثی کرده و‬
‫ادامه داد‪ «:‬به لحاظ علم تهذیب مهم نیست یک فرد چقدر قدرتمند باشه اگر کسی بخاطر از بین‬
‫بردن چند موجود کوهستانی به خودش مغرور بشه بخاطر یه مقداری شهرت بخواد باعث نا امنی‬
‫بشه مطمئناً دیر یا زود میشه باعث رسوایی و سیاه روزی واسه خودش!»‬
‫وی وو شیان ابرویش را باال برد و خوب نیمرخ چهره الن وانگجی را برانداز کرد‪.‬با خود اندیشید‪،‬پس‬
‫منظور این پیرمرد منم‪...‬اون شاگرد سوگلیش را به اینجا آورده تا بتونه مرا ساکت کند‪...‬بهمین دلیل‬
‫سریع گفت‪«:‬من سوالی دارم!»‬
‫الن چیرن جواب داد‪«:‬بپرس!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬درسته که اولین اقدام یعنی"رهاسازی"اغلب بی فایده اس‪...‬اینکه بخوایم‬
‫آرزوی قبل از مرگش رو واسش برآورده کنیم فقط تو حرف کار ساده ایه‪...‬مثال اگه آرزوش یه‬
‫لباس جدید بود مشکلی نداشت ولی اگه آرزوش کشتن یه عالمه آدم و انتقام باشه چی؟!»‬
‫وانگجی جواب داد‪«:‬پس تحت فشار قرار دادن به کمک رها سازی میاد‪....‬و اگر الزم شد‪،‬بالفاصله‬
‫مرحله سوم یعنی نابود کردن انجام میشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان لبخند زنان گفت‪«:‬واقعا وقت تلف کنیه!»آنگاه مکثی نمود و بعد ادامه داد‪«:‬نه اینکه‬
‫جواب رو نمیدونستم فقط داشتم به راه حل چهارمی فکر میکردم!!»‬
‫الن چیرن گفت‪«:‬من هیچ وقت چیزی درباره راه حل چهارم نشنیدم!»‬
‫وی وو شیان هم پاسخ داد‪ «:‬چونکه جالد اون ریختی مرده‪،‬طبیعیه که تبدیل به یه جسد وحشی‬
‫بشه و از اونجایی که قبل از مردن‪،‬بیش از صد نفر رو اعدام کرده‪،‬بهتر نیست ما هم بریم قبر اون‬
‫آدما رو باز کنیم‪،‬انرژی شوم اونا رو بیدار کنیم‪،‬بعد اون آدما رو براه بندازیم تا با اون جسد وحشی‬
‫نبرد کنن‪»....‬‬
‫الن وانگجی باالخره برگشت و او را نگریست‪.‬ابروهایش بهم پیچیده و حالت چهره اش نامفهوم‬
‫بود‪.‬الن چیرن چنان عصبانی شد که حتی ریشش هم به لرزه افتاد او فریاد زنان گفت‪«:‬چطور‬
‫جرات میکنی؟!!!»‬
‫تمام شاگردان حیرت کرده بودند‪،‬الن چیرن از جا پرید‪«:‬ماهیت اصلی جنگیری شیاطین و نابودی‬
‫اشباح بر رها سازی اونها استواره‪.‬تو روش های رهاسازی رو مطالعه نکردی و انوقت درباره انرژی‬
‫شوم و خشم اونا حرف میزنی؟!حرف تو خالف قانون طبیعته!خالف اصول اخالقیه!!»‬
‫وی وو شیان جواب داد‪«:‬خب یه چیزهایی هستن که بعد از رها شدن به هیچ دردی نمیخورن‪،‬بهتر‬
‫نیست یجوری ماها ازشون استفاده کنیم؟وقتی یوی بزرگ میخواست سیل رو متوقف کنه فهمید‬
‫انسداد مسیر روش مناسبی نیست و بهترین راه اینه که آب رو هدایت کنه‪.‬موقوف سازی هم شبیه‬
‫انسداد عمل میکنه پس بدرد نمیخوره‪»...‬‬
‫الن چیرن کتابی به سمت او پرت کرد ولی وی وو شیان جا خالی داد و کتاب به او نخورد‪،‬هنوز‬
‫هم حرفهایش را تغییر نمیداد و به گفتن حرفهای پوچ ادامه میداد‪«:‬انرژی معنوی انرژیه‪....‬انرژی‬
‫شوم هم انرژیه‪....‬انرژی معنوی توی "مرکز چی"ذخیره میشه که میتونه کوه ها رو بشکافه و‬
‫اقیانوس ها رو پر کنه‪...‬که این بدرد انسان ها میخوره پس چرا انرژی شوم نمیتونه واسه انسان‬
‫مفید باشه؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از اینکه الن چیرن کتاب دیگری را پروازکنان به سمت او فرستاد با لحنی خشن گفت‪«:‬خب‬
‫بذار من از تو بپرسم!تو میخوای این انرژی شوم رو چطوری کنترل کنی که به حرف تو باشه و‬
‫نیفته به جون بقیه!؟»‬
‫وی وو شیان که تند تند حرف میزد گفت‪«:‬به اینجاش هنوز فکر نکردم!!!»‬
‫الن چیرن با خشم گفت‪«:‬تو ا گر اینطوری فکر میکنی پس دنیای تذهیبگران بهت اجازه زنده‬
‫موندن نمیده!گمشو بیرون!»‬
‫وی وو شیان با خوشحال سریع از کالس بیرون پرید‪.‬او تمام صبح در مقر ابر به گشت و گذار‬
‫مشغول شد‪.‬گلها را می چید و با علف ها بازی میکرد‪.‬زمانی که کالس درس تمام شد‪،‬شاگردان او‬
‫را روی دیو ار بلندی پیدا کردند‪.‬وی وو شیان روی لبه های برآمده آجری خاکستری رنگ نشسته‬
‫بود و تکه ای گیاه در دهانش می جنبید‪.‬دست راستش زیر چانه اش قرار داشت‪،‬یک پایش جلویش‬
‫بود و پای دیگرش را درحالیکه آویزان کرده بود به آرامی می چرخاند‪.‬شاگردان از پایین دیوار او را‬
‫نشان میدادند‪«:‬هی برادر وی‪،‬چقدر کارت درسته!!اون بهت گفت گمشو بیرون تو هم واقعنی رفتی‬
‫بیرونی‪....‬هاهاهاهاهاهاها!!!‪»...‬‬
‫« وقتی رفتی کلی طول کشید تا بفهمه چی شده‪....‬باید صورتشو میدیدی‪،‬کبود شده بود!!!»‬
‫وی وو شیان درحال جویدن آن تکه گیاه خطاب به کسی که این حرف را زده بود گفت‪«:‬ازم سوال‬
‫پرسید منم جوابشو دادم‪.‬وقتی هم بهم بگه برو بیرون منم میرم بیرون !!!دیگه باید واسش چیکار‬
‫میکردم؟!»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬چرا بنظر میاد این الن پیر بدجوری با تو لجه؟مستقیما داشت تو رو سرزنش‬
‫میکرد!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با نارضایتی گفت‪«:‬این حقشه‪...‬آخه این چه جوابی بود که دادی؟وقتی تو خونه از‬
‫این چرت و پرتا میگی اشکال نداره ولی برداشتی جلوی الن چیرن مزخرف میگی‪....‬باور کن از‬
‫جونت سیر شدی!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬اصن مهم نیست من چی بهش میگفتم اون کال از من خوشش نمیاد‪...‬خب‬
‫منم همون چیزی که ازم سوال شده بود رو جواب دادم‪....‬واقعا نمیخواستم عصبانیش کنم فقط‬
‫داشتم سوالو جواب میدادم‪».‬‬
‫بعد از اندکی تفکر هاله ای از حسادت و اشتیاق در چهره نیه هوایسانگ ظاهر شد‪«:‬حرفای برادر‬
‫وی واقعا جالب بودن‪.‬انرژی معنوی فقط با تهذیب و تمرین بدست میاد تازه پدر آدم در میاد تا‬
‫هسته طالییش شکل بگیره‪...‬یه عمر طول میکشه تا واقعا بشه اینکارو انجام داد مخصوصا واسه‬
‫کسی مثل من که انگاری وقتی هنوز پامو نذاشتم تو این دنیا استعدادمو سگ خورده ولی انرژی‬
‫شوم از اشباح وحشی میاد‪.‬اگه یه راهی بود که اون انرژی رو بدست بیاری و ازش استفاده کنی‬
‫خیلی عالی میشد!!»‬
‫هسته طالیی ه ر تذهیبگر پس از طی مدت زمان مشخصی درونش شکل میگرفت‪.‬این هسته‬
‫میتوانست انرژی معنوی را ذخیره و کنترل کند‪.‬وقتی هسته طالیی شکل میگرفت سطح توانایی‬
‫تذهیب کننده بسرعت افزایش یافته و بیشتر و بیشتر میشد‪.‬در غیر این صورت فرد تذهیبگری‬
‫دون‪-‬پایه باقی میماند‪.‬اگر یک شاگرد در قبایل برجسته هسته روحیش در سنین باال شکل میگرفت‬
‫حتی بیان کردنش هم میتوانست نوعی رسوائی باشد‪.‬هرچند نیه هوایسانگ ابداً خجالت زده نبود‪.‬وی‬
‫وو شیان خندید و گفت‪«:‬آره منم میدونم!واقعا هیچی نمیشه اگه ازش استفاده کنیم!»‬
‫جیانگ چنگ با لحن هشدار آمیزی گفت‪«:‬بسه دیگه‪...‬حرف زدن درباره ش مشکلی نداره ولی‬
‫نکنه واقعا خیال داری بری تو بیراهه؟!»‬
‫وی وو شیان لبخند زنان گفت‪ «:‬چرا باید راه صاف رو ول کنم و از روی یه پل یه طرفه که روی‬
‫رودخونه باریک و تاریک گذاشتنش رد شم؟ اگه تو واقعیت همچین کاری ساده بود خب همه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مردم اینکارو میکردن ‪...‬تو نگران نباش اون یه سوالی پرسید منم یه جواب بهش دادم‪.‬هی بچه ها‬
‫شما هم میاین؟بریم تا وقت خاموشی نرسیده قرقاول شکار کنیم!»‬
‫جیانگ چنگ با لحن ماللت باری گفت‪«:‬منظورت چیه بریم شکار قرقاول؟اصن اینجا قرقاول‬
‫دارن؟فعال برو از رو کتاب عدالت بنویس‪.‬الن چیرن به من گفته که بهت بگم بری بخش "تقوا"از‬
‫کتاب عدالت رو سه دفعه رو نویسی کنی‪.‬شاید اونوقت تونستی قوانین اخالقی و طبیعی رو درک‬
‫کنی‪».‬‬
‫کتاب "عدالت" مجموعه قوانین مکتب الن بود‪.‬از آنجا که مجموعه قوانین بسیار طوالنی بودند‬
‫الن چیرن تمام آنها را در یک مجموعه کتاب کلفت جمع آوری کرده بود و بخش "تقوا و‬
‫سلوک" تقریبا چهار پنجم کل کتاب را در بر میگرفت‪.‬وی وو شیان آن علف توی دهانش را پرتاب‬
‫کرد و گرد روی چکمه هایش را پاک نمود و گفت‪«:‬سه دفعه؟ای بابا من یه بارشم هنوز تموم‬
‫نکرده به ملکوت می پیوندم که!من نه از اعضای این قبیله ام نه خیال دارم ازشون زن بگیرم‪.‬واسه‬
‫چی باید قانون های مکتب اینا رو رونویسی کنم آخه؟اصال اینکارو نمیکنم!!»‬
‫نیه هوایسانگ سریع گفت‪«:‬خودم واست رونویسی میکنم!من اینکارو میکنم!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره‪...‬بگو در عوضش ازم چی‬
‫میخوای؟»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬اینطوریه که‪....‬داداش وی‪،‬این پیرمرده یه عادت بدی داره و اونم اینه که‪»...‬‬
‫هنوز در میانه ادای جمله اش بود که بعد از یک مکث سرفه ای کرد‪،‬بادبزنش را درآورده و به‬
‫اطراف چرخاند‪.‬وی وو شیان فهمید که یک جای کار می لنگد‪.‬پس تغییر جهت داد و دید الن‬
‫وانگجی زیر یک درخت پیر ایستاده و به آنها خیره شده و شمشیرش بیچن را نیز به کمرش آویزان‬
‫نموده است‪.‬همچنان که کنار درخت ایستاده بود سایه برگ ها و نور خورشید روی صورتش منعکس‬
‫میشد و در نگاه خیره اش ذره ای لطافت جاری نبود همه چنان بودند که انگار رویشان سطلی‬
‫آب یخ ریخته باشند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه میدانستند صدایشان خیلی بلند بوده و سر و صداها او را به اینجا کشانده پس داوطلبانه دهان‬
‫خود را بستند‪.‬با این حال وی وو شیان به طرف او جستی زد و گفت‪«:‬برادر وانگجی!»‬
‫الن وانگجی برگشت و از طرف دیگری براه افتاد‪.‬وی وو شیان با خوش رویی دنبالش راه افتاد و‬
‫فریاد زد‪«:‬برادر وانگجی وایسا تا منم بیام!»‬
‫آن هیکل سفید و نورانی به پشت درختان رفت و بدون اینکه اثری از خود بگذارد ناپدید شد‪.‬کامال‬
‫مشخص بود که الن وانگجی نمیخواهد ذره ای با او همکالم شود‪.‬وی وو شیان نیم نگاهی به آن‬
‫پشت انداخت و درحالیکه غرغر کنان به سمت دیگران بر میگشت گفت‪«:‬اصن محلم نمیده!!»‬
‫نیه هوایسانگ هم گفت‪ «:‬آره‪....‬انگاری ازت بدش میاد برادر وی‪....‬الن وانگجی معموال‪....‬نه‪....‬اون‬
‫کال کار بی ادبانه انجام نمیده!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬چرا ازم بدش میاد؟من میخواستم ازش معذرت خواهی کنم!»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخند گفت‪«:‬معذرت بخوای؟دیگه دیره عزیزم!اونم مثل عموش فکر میکنه تو‬
‫از بیخ و بن شرور و سرکشی واسه همین نمیخواد بهت توجه کنه!»‬
‫اما وی وو شیان جور دیگر فکر میکرد پس با دهان بسته خندید و گفت‪«:‬اصال مگه مهمه که بهم‬
‫توجه نکنه!! نه که خودش خیلی خوشگله یا چیزی!!!»بعد از کمی تفکر متوجه شد الن وانگجی‬
‫واقعا زیباست پس او نیز با رضایت بی خیال چیزی شد که بزبان آورده بود‪.‬‬
‫تنها سه روز بعد‪،‬وی وو شیان دریافت عادت بد الن چیرن چیست!درس های الن چیرن نه تنها‬
‫ماللت بار و طوالنی بودند که او از آنها امتحان هم میگرفت‪.‬تغییرات نسل های قبایل در دنیای‬
‫تهذیبگری‪،‬تقسیمات نواحی‪،‬سخنان مشهور از تهذیبگران مشهور‪،‬شجره خاندانی‪....‬‬
‫هرچند او هر چیزی را که در کالس درس ادا میشد و میشنید ابداً درک نمیکرد ولی هر چه به‬
‫موعد امتحان نزدیک میشدند نیه هوایسانگ مانند برده تالش میکرد‪.‬او دو بار از روی بخش‬
‫"تقوا"برای وی وو شیان رونویسی کرده و التماس میکرد که‪«:‬خواهش میکنم برادر وی‪...‬اگر نمره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ام از سطح "ای" پایین تر بیاد داداشم جدی جدی میاد پاهامو قلم میکنه‪...‬موضوعایی مثل اجداد‬
‫و انساب‪،‬خاندان های سببی‪،‬خاندان های اصلی‪،‬خاندان های فرعی ‪....‬واسه شاگردایی مثل ما که‬
‫از قبایل بزرگ میان‪...‬حتی نمیدونیم اینا کی به کیه‪...‬حتی رابطه مون با فامیالی خودمونم‬
‫نمیدونیم‪....‬همینکه یکی دو ردیف اونور ترمون نشست بهش میگیم خاله و دایی‪...‬آخه مخ کی‬
‫اینقدر ظرفیت داره که بره بقیه قبایلم یادش بمونه؟!»‬
‫در نتیجه کاغذهای تقلب در هوا می چرخید و الن وانگجی طی چند حمله ناگهانی حین ارتکاب‬
‫جرم در همان ابتدای آشوب امتحان مچ چند نفر را گرفت‪.‬الن چیرن هم که از خشم منفجر شده‬
‫بود طی نامه هایی به خاندان های برجسته موضوع را بیان نموده و از وی وو شیان بدگویی کرده‬
‫بود—" ابتدا شاید دیگر شاگردان به شیوه مناسبی رفتار نمیکردند ولی الاقل کار خطایی هم انجام‬
‫نمیدادند و عین آدم سر جای خود میخ میشدند ولی از زمانی که وی یینگ قدم به اینجا نهاده‬
‫‪،‬حتی شاگردانی که نمیتوانستند چند کلمه را سر هم کنند هم از او تاثیر پذیرفته و نیمه شب بیرون‬
‫رفته و الکل می نوشند و هر کاری میخواهند می کنند‪.‬میزان اعمال ناشایست او هر روز در حال‬
‫بیشتر شدن است—" و آنطوری که او تصور میکرد‪،‬وی یینگ تهدیدی برای تمام بشریت‬
‫محسوب میشد!‬
‫جیانگ فنگمیان در پاسخ به او نوشته بود‪«:‬یینگ همیشه اینطوری بوده‪،‬هر طور صالح میدونین‬
‫اونو تنبیه کنین جناب الن!»‬
‫و به این صورت وی وو شیان دوباره مجازات شد‪.‬ابتدا اهمیت چندانی به موضوع نداد و فکر کرد‬
‫همش چند رونویسی از روی متون است و هستند کسانی که اینکار را برایش انجام دهند ولی‬
‫اینبار نیه هوایسانگ گفت‪«:‬برادر وی‪،‬حتی اگرم بخوام نمیتونم کمکت کنم‪...‬ایندفعه دست خودتو‬
‫می بوسه!واقعا نمیتونم!!!»‬
‫وی وو شیان پرسید‪«:‬مگه چی شده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬پیرمر‪.....‬جناب الن گفته بخش "تقوا و سلوک"رو ایندفعه خودت مجبوری‬
‫رونویسی کنی!»‬
‫بخش سلوک یکی از ‪ 12‬بخش بسیار پیچیده قوانین مکتب الن بود‪.‬پر از اصطالحات کهنه و‬
‫بسیار طوالنی و در سبک نوشتن از عالیم غیر معمول استفاده شده بود‪.‬فقط با یکبار رونویسی از‬
‫روی آن انسان از زندگی سیر میشد ولی با ده بار رونویسی فرد قطعا در دم جان می باخت‪.‬نیه‬
‫هوایسانگ اضافه کرد که‪«:‬اون گفتش موقعی که داری مجازات میشی هیچ کسی حق نداره کنارت‬
‫باشه یا برات رونویسی کنه!»‬
‫وی وو شیان حیرت زده گفت‪«:‬اون از کجا فهمیده یکی برام اینکارو میکرده؟بینم نکنه یکی رو‬
‫گذاشته مراقب من باشه!؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬موضوع دقیقا همینه!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬منظورت چیه!؟»‬
‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬اون گفت تو حق نداری بری بیرون و واسه رونویسی مجبوری به عمارت‬
‫کتابخانه بری‪.‬به دیوار زل بزنی و به اشتباهاتی که کردی فکر کنی‪.‬البته یه نفرم گذاشته که‬
‫حواسش بهت باشه ‪....‬و قطعا الزم نیست بگم اون کیه درسته!؟»‬
‫داخل عمارت کتابخانه—‬
‫یک صندلی از جنس بامبو‪،‬یک میز چوبی‪،‬دو شمعدان و دو انسان وجود داشت‪.‬یکی بشکلی آراسته‬
‫نشسته ولی در سمت دیگر عمارت وی وو شیان قرار داشت که تنها با رونویسی ده صفحه از کتاب‬
‫سلوک حس میکرد سرش گیج میرود و در قلبش احساس سنگینی مینمود پس قلمش را کناری‬
‫نهاد و نفس عمیقی کشید و به اطراف نگریست‪.‬‬
‫وقتی در یونمنگ بود‪،‬همه دختران به او رشک می بردند که می رود تا با الن وانگجی درس‬
‫بخواند‪،‬آنان میگفتن تمام مردان این ن سل جذاب و زیبا هستن بخصوص برادران یشم الن که از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خانواده اصلی بودند‪.‬پیش از اینها وی وو شیان شانسش را نداشت که بتواند از روبرو چهره او را‬
‫بررسی نماید‪.‬حاال که خوب میتوانست نگاهش کند بنظرش رسید که او در نهایت زیبایی قرار‬
‫دارد‪.‬با اینهمه آن دختران اگر خودشان می توانستند بیایند و با چشم خودشان ببینند می فهمیدند‬
‫که تلخی رفتارش جوری است که انگار حالش از همه بهم میخورد یا والدینش مرده اند چنان که‬
‫دیگر زیبایی صورتش رنگ می باخت‪.‬‬
‫الن وانگجی نیز در عمارت کتابخانه مکتب الن درحال بازنویسی کتب باستانی بود که نه تنها‬
‫قدیمی که در دسترس هیچ کسی قرار نداشتند‪.‬او قلمویش را به آرامی و پی در پی حرکت‬
‫میداد‪.‬دست خطش بسیار تمیز و خوانا بود‪.‬وی وو شیان صادقانه از او تعریف کرد‪«:‬این حروف رو‬
‫چقدر عالی نوشتی واقعا کارت درسته!»‬
‫الن وانگجی کماکان بی تفاوت بود ولی وی وو شیان نمیتوانست مدت زیادی دهانش را بسته‬
‫نگهدارد زیرا احساس خفگی میکرد با خود اندیشید‪:‬یعنی من روزی چند ساعت مجبورم بشینم‬
‫جلوی این آدم بداخالق؟اونم واسه یه ماه؟جونم در میاد که!!!‬
‫در این افکار غوطه ور بود که مجبور شد کمی بدن خود را به سمت جلو کش و قوس دهد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پانزدهم‪ -‬بخش پنجم‬


‫تزکیه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان کسی بود که میتوانست از هر چیزی برای خود یک سرگرمی بیابد مخصوصا وقتی‬
‫در محیطی کسل کننده بود کامال برای یافتن کارهای سرگرم کننده استعداد داشت‪.‬از آنجا که در‬
‫کتابخانه چیزی برای سرگرم شدن نبود پس تنها گزینه پیش رویش بازی کردن با الن وانگجی‬
‫بود‪.‬او صدایش زد‪«:‬برادر وانگجی!»‬
‫الن وانگجی کامال بی حرکت ماند‪.‬او صدای زد‪«:‬وانگجی!»‬
‫الن وانگجی وانمود میکرد چیزی نمیشنود پس وو شیان گفت‪«:‬الن وانگجی!»‬
‫دوباره گفت‪«:‬الن جان!»‬
‫الن وانگجی باالخره دست از نوشتن کشید و با نگاهی سرد به او نگریست‪.‬وی وو شیان کمی به‬
‫عقب رفت و دستانش را به حالت دفاعی جلوی خود گرفت و گفت‪«:‬اینطوری نگام نکن‪...‬خب‬
‫وقتی هی صدات میکنم وانگجی‪،‬وانگجی محل ندادی منم مجبور شدم اسمتو بگم‪...‬حاال اگه‬
‫ناراحتی تو هم میتونی منو با اسمم صدا کنی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬پاهاتو ببر پایین!»‬
‫ح الت نشستن وی وو شیان کامال نامناسب بود‪،‬بدنش کامال کج شده و پاهایش رو به باال قرار‬
‫داشت‪.‬وقتی دید باالخره موفق شده الن وانگجی را آزار دهد تا جایی که شروع به حرف زدن کند‬
‫در دل خود می خندید‪.‬انگار که باالخره داشت مزد صبر و تالش خود را می دید‪.‬او با شنیدن حرف‬
‫های الن وانگجی پاهایش را زمین گذاشت ولی باالتنه اش را چند سانتی متر نزدیکتر کشیده و‬
‫دستانش را روی میز قرار داد‪.‬حالت نشستن او هنوز هم نا مناسب بود با این حال با لحنی جدی‬
‫پرسید‪ «:‬الن جان‪،‬بذار یه سوالی ازت بپرسم‪...‬تو ‪...‬واقعا اینهمه از من متنفری؟!»‬
‫نگاه الن وانگج ی به پایین بود و سایه مژه های بلندش روی گونه های درخشانش افتاده بود‪.‬وی‬
‫وو شیان عجوالنه ادامه داد‪«:‬هی‪...‬اینطوری نکن خب‪...‬باز دو کلمه حرف زدی و بی خیالم‬
‫شدی؟!من میخوام اشتباهمو بپذیرم و ازت معذرت بخوام‪...‬نگام کن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬بینم نمیخوای نگام کنی؟باشه بهرحال من میخوام حرفامو‬
‫بزنم‪.‬اتفاقای اون شب همش تقصیر من بود‪...‬اشتباه کردم‪...‬نباید از دیوار باال می رفتم‪،‬نباید‬
‫نوشیدنی میخوردم نباید با تو میجنگیدم ولی باور کن قسم میخورم‪...‬عمدا نمیخواستم تو رو‬
‫عصبانی کنم—من واقعا قوانین مکتب رو ندیده بودم‪.‬آخه قوانین مکتب جیانگ رو همینطوری‬
‫شفاهی گفتن بهمون‪،‬هیچ کدومش جایی نوشته نشده وگرنه که من عمرا بی قانونی کنم!!»آره‬
‫نباید کل اون لبخند امپراطور رو جلوی تو میخوردم‪،‬باید یه جایی قایمش میکردم و قاچاقی می‬
‫بردمش اتاقم که هر روز بتونم بخورم ازش یا با بچه ها تقسیمش میکردم‪....‬‬
‫وی وو شیان ادامه داد‪«:‬تازشم بیا منطقی باشیم—کدوم یکیمون اول حمله کرد؟ تو بودی‬
‫دیگه!اگه تو اینکارو نکرده بودی میتونستیم با همدیگه مذاکره کنیم و همه چی حل بشه بره پی‬
‫کارش‪،‬هرچند وقتی کسی میاد منو میزنه منم مجبورم بزنمش‪،‬اصال تقصیر من نیست!!الن جان‬
‫بهم گوش میدی؟نگام کن ارباب جوان الن!»او با انگشتانش بشکنی زد‪«:‬برادر دوم الن‪،‬میشه‬
‫افتخار بدی و منو نگاه کنی؟!»‬
‫الن وانگجی بدون اینکه سرش را باال بیاورد گفت‪«:‬یه بار دیگه باید رونویسی کنی!»‬
‫وی وو شیان وا رفت و گفت‪«:‬اینطوری نکن خو‪...‬اصن همش تقصیر منه باشه؟!»‬
‫الن وانگجی بی رحمانه دروغش را افشا کرد‪«:‬بنظر نمیاد ذره ای احساس پشیمونی داشته باشی!»‬
‫وی وو شیان به گونه ای که انگار هیچ کرامتی برای خود قائل نیست گفت‪«:‬متاسفم‪ ،‬متاسفم‪،‬‬
‫متاسفم‪ ،‬متاسفم‪ ،‬متاسفم‪ ،‬متاسفم‪ ،‬متاسفم‪،‬هر قدر بخوای میگم متاسفم‪...‬اصال میخوای زانو بزنم‬
‫و بگم متاسفم!؟»‬
‫الن وانگجی قلمش را زمین گذاشت و وی وو شیان فهمید او دیگر تحملش تمام شده و حاال‬
‫واقعا میخواهد کتکش بزند‪ .‬در حالیکه آماده میشد که نیشخند ابلهانه اش را نشان دهد متوجه شد‬
‫لب باالیی و پایینی اش بهم چسبیده اند و نمیتواند بخندد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حالت چهره اش کامال عوض شد و درحالیکه سعی میکرد حرف بزند‬


‫میگفت‪«:‬مممف؟مممم‪،‬مممم‪،‬ممم!!»الن وانگجی چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و وقتی‬
‫چشمانش را گشود دوباره آن حالت آرام چهره اش برگشته بود‪.‬قلمش را بدست گرفت و انگار که‬
‫هیچی نشده است به کارش ادامه داد‪.‬وی وو شیان خیلی وقت پیش درباره این طلسم نفرت انگیز‬
‫سکوت خاندان الن شنیده بود اما نمیخواست باورش کند‪.‬با این همه پس از تالش های زیادی‬
‫که کرد تنها نتیجه ای که بدست آورد این بود که گوشه لبانش قرمز و متورم شد‪.‬هر کاری میکرد‬
‫نمیتوانست دهانش را باز کند‪.‬پس تکه ای کاغذ برداشت و در حالیکه قلمش را تند تند تکان میداد‬
‫چیزی روی کاغذ نوشت و به سمت او پرتابش کرد‪.‬الن وانگجی با نگاه کوتاهی به کاغذ‬
‫گفت‪«:‬رقت انگیز!»بعد از این پاسخ کاغذ را مچاله کرد و دورش انداخت‪.‬‬
‫وی وو شیان آنقدر عصبانی بود که روی حصیر کف کتابخانه وول میخورد بعد بلند شده و کاغذ‬
‫دیگری برداشت و چیزی نوشت و این بار برگه را جلوی الن وانگجی کوباند‪.‬این کاغذ هم مچاله‬
‫شده و دور انداخته شد‪.‬‬
‫طلسم سکوت زمانی که کار رونویسی را تمام کرده بود برداشته شد‪.‬روز دوم که دوباره به عمارت‬
‫کتابخانه آمد‪.‬تمام آن کاغذهای مچاله شده پخش و پالی توی کتابخانه همه جمع شده بودند‪.‬‬
‫وی وو شیان نیز همیشه به آسانی درد مجازات ها و اشتباهاتش را فراموش میکرد‪.‬پس با وجود‬
‫اینکه روز اول بخاطر طلسم سکوت درد زیادی کشید‪،‬باز هم پس از دقایقی دهانش به وراجی باز‬
‫شد‪.‬پس از چند مکالمه گستاخانه دوباره با طلسم ساکت شد و چون نمیتوانست دهانش را باز کند‬
‫حرفهایش را روی کاغذ مینوشت و برای الن وانگجی پرتاب میکرد او نیز همه را مچاله نموده و‬
‫روی زمین پرت می کرد‪.‬روز سوم هم به همین منوال گذشت‪.‬‬
‫او هر بار و پشت سر هم ساکت شد‪.‬در روز آخر او می بایست "رو به دیوار نشسته و تامل کند"‬
‫اما الن وانگجی متوجه شد امروز بنوعی رفتارش تغییر کرده است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در زمان حضورش در گوسو‪،‬شمشیرش را همه جا رها میکرد و آنطور که باید شمشیر را با خود‬
‫نمی برد‪.‬با اینهمه امروز شمشیر را با خود آورده و با صدای محکمی روی میز گذاشت‪.‬حتی بدون‬
‫گفتن هیچ کلمه ای شروع به نوشتن کرد که این با رفتار آزار دهنده هر روزش که الن وانگجی‬
‫را عذاب میداد تفاوت داشت‪،‬کامال مطیع بنظر میرسید که این امری عجیب بود‪.‬‬
‫حاال الن وانگجی دلیلی برای ساکت کردنش نداشت ولی دقایقی به او خیره ماند چون هرگز باور‬
‫نمیکرد وی وو شیان ناگهان تصمیم بگیرد مودبانه رفتار کند‪.‬همانطوری که انتظار داشت هنوز‬
‫لحظاتی از آرام نشستن او نگذشته بود که وی وو شیان رفتارهای گذشته اش را شروع کرد و‬
‫کاغذی را به سمت الن وانگجی پرتاب کرد تا ببیند‪.‬‬
‫الن وانگجی تصور میکرد باز هم چند عبارت بی سر و ته نوشته باشد ولی بعد از نگاه سریعی که‬
‫به کاغذ انداخت تصویر نقاشی مردی را دید که صاف نشسته و کنار پنجره کتاب میخواند‪.‬تمام‬
‫جزئیات صورتش در تصویر بود‪.‬نقاشی او بود‪.‬‬
‫وی وو شیان که دید نگاهش را از آن نگرفته‪،‬لبانش را بهم پیچاند‪،‬ابرویش را باال برده و چشمکی‬
‫زد‪،‬نیازی به هیچ حرفی نبود چراکه همه چیز کامال مشخص بود‪:‬شبیه توئه نه؟خوب شده؟‬
‫الن وانگجی به آرامی گفت‪ «:‬انگاری خیلی وقتت زیاده که بجای رونویسی نقاشی میکشی‪.‬بنظر‬
‫من روز تموم شدن مجازاتت هیچ وقت نمیرسه!»‬
‫وی وو شیان درحالیکه جوهر خشک نشده را فوت میکرد گفت‪«:‬من رونویسی هامو تموم کردم‪...‬از‬
‫فردا دیگه نمیام!!»‬
‫انگشتان الن وانگجی اندکی پیش از پرت کردن کاغذ زرد رنگ متوقف شدند‪.‬در نهایت شگفتی‬
‫وی وو شیان سکوت نکرد اما انگار نمیخواست کار خشمگینانه ای بکند پس برگه را به آرامی به‬
‫سوی او فرستاد و گفت‪«:‬این مال توئه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نقاشی روی حصیر افتاد ولی الن وانگجی خیال نداشت آن را از روی زمین بردارد‪.‬در این روزها‬
‫وی وو شیان کاغذهایی با نوشته های مختلف برای او فرستاده بود‪،‬در بعضی نوشته ها او را نفرین‬
‫میکرد‪،‬گاه چاپلوسی میکرد‪،‬گاه معذرت میخواست‪،‬خواهش میکرد‪.‬الن وانگجی به این شیوه عادت‬
‫کرده و برایش اهمیت نداشت‪.‬وی وو شیان ناگاه گفت‪«:‬آخ یادم رفت‪،‬بذار یه چیزی بهش اضافه‬
‫کنم!»‬
‫بعد از این حرفها کاغذ و قلم را برداشته و چند خط دیگر کشید‪.‬سپس به نقاشی خیره شد بعد روی‬
‫زمین ولو شد و بلند بلند می خندید‪.‬الن وانگجی کتابش را بست و پایین گذاشت و فهمید وی وو‬
‫شیان یک گل به نقاشی اضافه کرده است‪.‬آن گل را درست روی سرش کشیده بود‪.‬‬
‫گوشه لبانش اندکی بهم جمع شد و وی وو شیان در حالیکه میخزید جلویش نشست و گفت‪«:‬رقت‬
‫انگیزه نه؟میدونم میخواستی همینو بگی‪ .‬نمیشه یه چیز دیگه بگی؟الاقل یه حرف دیگه اضافه‬
‫اش کنی؟؟؟»‬
‫الن وانگجی به سردی گفت‪«:‬واقعا رقت انگیزه!»‬
‫وی وو شیان دستانش را بهم کوباند و گفت‪«:‬واقعا یه کلمه بهش اضافه کردی‪...‬مرسی ازت!»‬
‫الن وانگجی نگاهش را از او گرفته و کتابی که روی میز بود را برداشت و بازش کرد وقتی چشمش‬
‫به محتوای کتاب افتاد با عجله کتاب را به سان تکه ای آتش به طرفی پرتاب کرد‪.‬‬
‫او از اساس در حال خواندن یک متن بودایی بود ولی وقتی صفحات این کتاب را گشوده با هیکل‬
‫های عریان و درهم پیچیده ای روبرو شد که اصال نمیتوانست تحملشان کند‪.‬کتابی که در حال‬
‫خواندنش بود با یک کتاب منحرفانه جا به جا شده بود‪.‬حتی به شکل یک کتاب بودایی تغییر شکل‬
‫یافته بود‪.‬‬

‫حتی یک انسان بدون مغز هم میتوانست بفهمد این کار چه کسی است‪ .‬و آنکس حتما وقتی او‬
‫توجهش به نقاشی جلب شده اینکار را کرده جدای از این حقیقت حتی وی وو شیان سعی نمیکرد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پنهان کند که کار خودش بوده‪،‬او محکم به میز ضربه میزد و با صدای بلند می‬
‫خندید‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫الن وانگجی وقتی کتاب را روی زمین پرت میکرد حالتی داشت انگار که از مار یا عقرب در میرود‬
‫و در کسری از ثانیه به سمت گوشه ای از عمارت کتابخانه عقب رفت او با خشم غرید‪«:‬وی‬
‫ییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!»‬
‫وی وو شیان که از شدت خنده زیر میز غلت می خورد دستش را باال آورد و با سختی‬
‫گفت‪«:‬اینجام‪....‬اینجام!!!»‬
‫الن وانگجی سریع شمشیر کشید‪،‬وی وو شیان از روز آشنایی شان تا االن چنین او را پریشان‬
‫ندیده بود‪،‬او نیز سریع به شمشیرش چنگ زد‪،‬حدود یک سوم تیغه شمشیر بیرون بود و خطاب به‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬ادب داشته باشید!ارباب جوان دوم!حواستون به رفتارتون باشه!امروز منم‬
‫شمشیرمو آوردم‪.‬نگران نیستی اگه بجنگیم کتابخونه تون نابود شه؟»‬
‫او میدانست الن وانگجی از شدت شرم خشمگین میشود‪،‬پس شمشیرش را محض احتیاط برای‬
‫دفاع از خود آورده بود‪.‬چراکه نمیخواست بحد مرگ زخم بخورد ‪.‬تیغه شمشیر الن وانگجی او را‬
‫اشاره رفته بود‪.‬از دو چشم روشنش آتش زبانه میزد‪«.‬تو دیگه چجور آدمی هستی؟!»‬
‫وی وو شیان پاسخ داد‪«:‬خب چجور آدمی باید باشم؟!یه مَردم دیگه!»‬
‫الن وانگجی با حقارت به او گفت‪«:‬واقعا که موجود بی شرمی هستی!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬بینم از چی باید شرم کنم؟ به من نگو که تو کل عمرت همچین چیزی ندیدی‬
‫که باور نمیکنم!!!»‬
‫نقطه ضعف الن وانگجی این بود که جر و بحث کردن را بلد نبود‪.‬پس از اینکه لحظه ای سکوت‬
‫برقرار شد او شمشیرش را سمت وی وو شیان گرفته و با چهره ای سردو جدی گفت‪«:‬تو‪...‬بریم‬
‫بیرون‪...‬با هم میجنگیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان چند باری دستانش را تکان داده و وانمود کرد انسان مطیعی است سپس گفت‪«:‬نه‬
‫نه نه‪...‬ارباب جوان دوم‪،‬یعنی نمیدونی‪....‬؟جنگیدن بدون اجازه توی مقر ابر ممنوعه!»‬
‫اون پیش رفت تا کتاب پرت شده روی زمین را بردارد اما الن وانگجی به او رسید و کتاب را از‬
‫دستش قاپید‪.‬وی وو شیان فکر کرد او میخواهد از این کتاب به عنوان مدرکی علیه اش استفاده‬
‫کند و گزارشش را بدهد پس از روی عمد گفت‪«:‬چیه چرا کتابو گرفتی؟فکر کردم نمیخوای‬
‫بخونیش‪،‬حاال پشیمون شدی؟خب اگه دلت میخواد بخونیش نیازی به جنگ و دعوا نیست‪...‬من‬
‫اصن اینو واسه تو قرض گرفتم‪...‬بعدشم حاال که تو کتاب منحرفانه منو دیدی دیگه دوست جونیم‬
‫هستی و میتونیم کلی با هم تبادل نظر کنیم‪»....‬‬
‫صورت الن وانگجی که سفید شده بود کلمه کلمه بیان کرد‪«:‬من‪...‬نمیخوام‪...‬بخونمش‪»!...‬‬
‫وی وو شیان به تحریف حقیقت ادامه داد و گفت‪«:‬خب حاال که نمیخوای بخونیش‪...‬چرا گرفتیش‬
‫دستت؟میخوای پنهونی نگهش داری؟نمیتونی اینکارو بکنی من خودم اینو از یه نفر دیگه قرض‬
‫کردم‪،‬وقتی خوندیش باید برم پسش بدم‪.....‬هی هی هی‪،‬نیا اینجا‪...‬زیاد بهم نزدیک شی استرسی‬
‫میشم!بیا با هم حرف بزنیم‪...‬اگه نمیخوای واسه خودت نگهش داری پس میخوای بدیش به کی؟به‬
‫پیر‪....‬عموت؟ببین دومین ارباب جوان الن‪،‬بنظرت میتونی بذاری ارشدها اینو ببینن؟با این قیافه ای‬
‫که تو به خودت گرفتی ‪...‬اون فکر میکنه اول تو خوندیش‪...‬اونوقت از خجالت می میری‪»!....‬‬
‫الن وانگجی دست راستش را با انرژی معنوی پر کرده و به کتاب کوباند و کتاب به هزاران تکه‬
‫تبدیل شد که هر ذره اش روی هوا در پرواز بود‪.‬وی وو شیان که دید در خشمگین کردن الن‬
‫وانگجی آنقدر موفق پیش رفته که او تمام مدرک را از بین ببرد‪،‬خیالش راحت شد و با پشیمانی‬
‫دروغینی گفت‪«:‬حرومش کردی!»سپس تکه ای کاغذ که روی سرش افتاده بود را برداشته و‬
‫جلوی صورت رنگ پریده الن وانگجی گرفت و گفت‪«:‬الن جان‪،‬تو همه چیزت عالیه جز اینکه‬
‫خو شت میاد همه چیو پرت کنی اینور اونور!!اصال حواست هست تو این چند روز گذشته چند تا از‬
‫این کاغذا رو شوت کردی رو زمین؟امروز از اون کاغذا نبود پرت کنی بجاش این کتابو تیکه پاره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کردی‪...‬خب میخوام بدونی که خودت مجبوری اینجا رو تمیز کنی چون من که کمکت‬
‫نمیکنم!»البته نیازی به گفتن نبود چون اون هیچ گاه کمکی به تمیز کاری نمیکرد‪.‬‬
‫الن وانگجی که خیلی برای تحمل کردن او تالش کرده بود دیگر دوام نیاورد و با خشم‬
‫گفت‪«:‬گمشو بیرون!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬خب خب قیافه تو نگاه‪...‬الن جان همه میگن تو یه آدم محترمی‪،‬عین مروارید‬
‫توی این دنیا می د رخشی‪،‬توی تواضع نظیر نداری‪....‬انگاری همش حرفه ها!بینم مگه یادت رفته‬
‫سر و صدا کردن توی مقر ابر ممنوعه؟!حاال داری بهم میگی"گمشو"؟بنظرم این اولین بارته به‬
‫کسی اینطوری میگی‪»....‬‬
‫الن وانگجی شمشیرش را کشیده و روبروی او ایستاد‪،‬وی وو شیان سریع روی طاقچه پرید و‬
‫گفت‪«:‬باشه بابا گم میشم‪...‬کال گمشدن مهارت ویژه منه‪....‬تو اصال نمیخواد خودتو اذیت کنی بیای‬
‫دنبالما!!»‬
‫او از عمارت کتابخانه بیرون پرید و مانند دیوانه ها میخندید و با سرعت به سمت جنگل رفت‪.‬آنجا‬
‫گروهی از بچه ها منتظرش بودند‪.‬نیه هوایسانگ پرسید‪«:‬چطور شد؟خوندش؟قیافه ش چطوری‬
‫شد؟»‬
‫وی وو شیان جواب داد‪«:‬چجوری شد؟وای!مگه شماها صدای داد و فریادش رو نشنیدین؟!»‬
‫نیه هوایسانگ با چهره ای سرشار از شگفتی گفت‪«:‬چرا شنیدم—بهت گفت گمشو بیرون!برادر‬
‫وی‪...‬اولین بارمه می شنوم الن وانگجی به یکی میگه برو گمشو!واقعا چیکارش کردی!»‬
‫شادی و رضایت تمام چهره وی وو شیان را پوشاند‪«:‬خوب کردم‪...‬من کمکش کردم به این اولین‬
‫بار برسه‪...‬همتون متوجه شدین درسته؟اون خود‪ -‬کنترلی و ادب ارباب دوم الن که بدجوری پزش‬
‫رو میدادن االن علیه من داره ضعیف تر و ضعیف تر میشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با چهره ای کبود و سرزنش کنان گفت‪«:‬االن به چی داری افتخار میکنی؟واقعا‬
‫چیزی واسه افتخار کردن وجود داره اینجا؟فکر کردی خیلی افتخار داره به یکی بگن برو گمشو؟تو‬
‫مایه شرم مکتب ما هستی!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬من واقعا میخواستم ازش معذرت خواهی کنم ولی اون اصال بهم توجه‬
‫نکرد‪...‬تازه‪،‬هر روز دهنمو می بست‪...‬خب اشکالش چیه منم یه ذره سر به سرش بذارم؟من با نیت‬
‫خوبی اون کتاب رو بهش دادم‪.‬برادر هوایسانگ بالیی که سر کتاب خاک بر سریت افتاد واقعا غم‬
‫انگیز بود‪.‬من هنوز تمومشم نکرده بودم خیلی چیز خوبی بود‪.‬الن جان اصال چیزی از این روابط‬
‫حالیش نیست‪.‬من اینهمه بهش لطف کردم ولی اون الکی جوش آورد‪...‬واقعا حیفه این قیافه‬
‫خوشگلش!!»‬
‫نیه هوایسانگ از دهانش پرید که‪«:‬اصال هم ایرادی نداره‪...‬هر قدر بخوای دارم ازشون!»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخند گفت‪ «:‬تو االن هم با الن چیرن در افتادی هم با الن وانگجی‪...‬فقط وایسا‬
‫و منتظر مرگت بمون‪....‬کسیم نمیاد دفنت کنه!!»‬
‫وی وو شیان دستانش را تکان داده و بازوانش را دور شانه های جیانگ چنگ حلقه زد‪«:‬مگه‬
‫مهمه؟همین که من اول اذیتش میکنم کافیه!بعدشم تو که همیشه میای سراغم و نجاتم‬
‫میدی‪...‬ایندفعه هم روش!»‬
‫جیانگ چنگ لگدی حواله اش کرد و گفت‪«:‬کیشته‪....‬دفعه دیگه اگه همچین غلطی کردی اصال‬
‫نیا به من بگو‪...‬حتی ازم نخواه که تماشا کنم‪»!....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شانزدهم‪ -‬بخش ششم‬


‫تزکیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان برای دفاع از خودش در برابر اُمل پیر و اُمل جوان و اینکه نکند نصفه شب بسراغش‬
‫بیایند و از تخت بیرونش بکشند‪.‬شب را با چسبیدن به شمشیرش بسر کرد با اینهمه آن شب هیچ‬
‫اتفاقی نیفتاد‪.‬روز دوم نیه هوایسانگ با چهره ای بشاش به دیدنش آمد‪«:‬برادر وی‪،‬تو واقعا که آدم‬
‫خوش شانسی هستی‪.‬پیرمرد واسه یه جلسه گفتگو دیشب رفت قبیله ما‪...‬االنم ماها تا چند روز‬
‫کالس نداریم‪»...‬‬
‫خب حاال که از شر پیرمرد خالص شده بود میتوان ست به آسانی با آن جوان روبرو شود‪.‬وی وو‬
‫شیان بسرعت برخاست و با چهره ای خندان چکمه هایش را پوشید‪«:‬عجب خوش شانسی‪...‬بنظرم‬
‫آسمون ها منو دوست دارن!!»‬
‫جیانگ چنگ کناری ایستاده و با دقت شمشیرش را تمیز میکرد که آب سردی روی این باور او‬
‫ریخت‪«:‬وقتی برگرده باز باید بری سر وقتت مجازات!»‬
‫وی وو شیان پاسخ داد‪«:‬هی‪،‬آدم زنده باید نگران اتفاقای بعد مردنش باشه؟من هر قدر بتونم آزادانه‬
‫زندگی میکنم‪.‬بیاین بریم‪ ...‬عمرا باور کنم تو کوهستان قبیله الن قرقاول نیست!!»‬
‫هر سه براه افتادند‪،‬درحال گذر از یکی از اتاق های پذیرایی مقر ابر بودند که ناگاه وی وو شیان‬
‫ایستاد و فریاد زد‪«:‬عاه‪....‬اُمل کوچولو دو تا شده‪....‬دو تا الن جان اونجاست!»‬
‫چند تن بیرون اتاق ایستاده بودند‪،‬آن جوان ها در جلو دیگران قرار داشتند انگار که آن دو را از یخ‬
‫و یشم تراشیده بودند‪،‬هر دو لباسهایی به سفیدی برف بر تن داشتند‪،‬نوارهایی به پیشانی و هر دو‬
‫آویزهایی به شمشیرشان بسته بودندکه در باد به حرکت در می آمد‪.‬تنها تفاوت در حاالت چهره و‬
‫شخصیتشان بود‪.‬وی وو شیان سریع تشخیص داد آنکه با چهره عبوس ایستاده الن جان است و‬
‫آن چهره مهربان متعلق است به یشم دیگر مکتب الن—زوو—جون‪،‬الن شیچن!‬
‫الن وانگ جی تا نگاهش به وی وو شیان افتاد ابروهایش را درهم کرده و نگاهی که تنها میشد آن‬
‫را نوعی "ترشرویی" دانست تحویل داد‪.‬انگار اگر کمی دیگر به او نگاه کند آلوده خواهد شد پس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نگاهش را از او گرفته و فاصله اش را با او حفظ کرد‪.‬اما الن شیچن لبخندی زده و گفت‪«:‬و شما‬
‫‪...‬؟»‬
‫جیانگ چنگ سالمش را با احترام نشان داده و گفت‪«:‬جیانگ وان—یین هستم از یونمنگ!»‬
‫وی وو شیان بدنبال او گفت‪«:‬وی وو شیان از یونمنگ!»‬
‫الن شیچن نیز متقابال احترام گذاشت و نیه هوایسانگ با صدایی به آرامی بال زدن پشه‬
‫گفت‪«:‬برادر شیچن»‬
‫الن شیچن به طرف او برگشت‪«:‬هوایسانگ‪،‬خیلی وقته ندیدمت!همین چند وقت پیش از چینگه‬
‫اومدم‪...‬برادرت اوضاع درسیت رو از من پرسید‪،‬خوب پیش میری؟امسال‪...‬میتونی قبول شی؟!»‬
‫نیه هوایسانگ پاسخ داد‪«:‬درکل بخوایم بگیم‪...‬آره!»قیافه اش مانند یک خیار پالسیده شده بود و‬
‫برای کمک به وی وو شیان نگاه میکرد پس وی وو شیان نیشش را وا کرده و گفت‪«:‬زوو—جون‬
‫شما دو تا دارین برای چی میرین بیرون؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬برای از بین بردن غول های آبی—به کمک نیاز داشتیم منم برگشتم تا‬
‫وانگجی رو پیدا کنم!»‬
‫الن وانگجی به سردی گفت‪ «:‬برادر‪،‬نباید وقتمون رو با حرف زدن تلف کنیم‪....‬نباید این موضوع‬
‫رو به تاخیر بندازیم‪،‬وقتشه حرکت کنیم!»‬
‫وی وو شیان با عجله گفت‪«:‬وایسا‪،‬وایسا‪،‬وایسا‪...‬من میدونم چطوری باید غوالی آبی رو گیر‬
‫بندازیم‪....‬زوو‪-‬جون چرا ما رو با خودتون نمیبرین؟!»‬
‫الن شیچن بدون اینکه چیزی بگوید لبخندی زد ولی الن وانگجی اعالم کرد که‪«:‬اینکار خالف‬
‫قوانینه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان گفت‪ «:‬چطوری خالف قوانینه آخه؟ما تو یونمنگ به گرفتن این غوالی آبی عادت‬
‫داریم‪.....‬تازه شم این چند روز که هیچ کالسی نداریم!»‬
‫دریاچه و آب در یونمنگ فراوان بود بهمین دلیل همیشه غول های آبی زیادی هم داشت‪.‬این‬
‫موضوع هم حقیقت داشت که مردم مکتب جیانگ در گرفتن غولها مهارت داشتند و جیانگ چنگ‬
‫هم که خیلی دلش میخواست حیثیت به بازی گرفته شده مکتب یونمنگ جیانگ را در این چند‬
‫روز حضورشان در مکتب الن تطهیر کند گفت‪«:‬درسته‪،‬زوو‪-‬جون!ما واقعا میتونیم کمکتون کنیم!»‬
‫«نیازی نیست‪...‬مکتب گوسوالن هم‪»...‬پیش از آنکه الن وانگجی سخنش را تمام کند‪،‬الن شیچن‬
‫لبخند به لب گفت‪«:‬البته‪،‬پس خیلی از کمکتون ممنونم!برین آماده بشین که همه باهم‬
‫میریم‪....‬هوایسانگ تو هم میخوای بیای؟»‬
‫نیه هوایسانگ میخواست همراه آنان برود ولی وقتی یادش آمد که برادر بزرگش با الن شیچن‬
‫دیدار داشته‪،‬کل وجودش منقبض شد‪،‬نمیتوانست به خودش اجازه سرگرم شدن در این زمان را‬
‫بدهد پس گفت‪«:‬نه‪،‬من نمیتونم بیام‪...‬باید برگردم و درسامو مرور کنم‪»!...‬‬
‫با گفتن این حرف ها امیدوار بود که الن شیچن کمی در برابر برادرش از او به خوبی سخن‬
‫بگوید‪.‬وی وو شیان و جیانگ چنگ هم برای آماده شدن به اتاق هایشان رفتند‪.‬الن وانگجی با‬
‫ابروهایی درهم و گیجی‪،‬رفتن آنان را تماشا میکرد سپس گفت‪«:‬برادر‪،‬چرا تصمیم گرفتی اونا رو‬
‫هم بیاری؟از بین بردن غول های آبی که مسخره بازی نیست!»‬
‫الن شیچن جواب داد‪«:‬شاگرد ارشد و تنها پسر رئیس قبیله جیانگ در یونمنگ شهرت خیلی خوبی‬
‫دارن‪...‬بنظر میرسه که اونا چیزایی بیشتر از مسخره بازی هم بلدن!»‬
‫هرچند الن وانگجی نظرش را بیان نکرد ولی عبارت"من نظر دیگه ای دارم!" در تمام چهره اش‬
‫نقش بسته بود‪.‬الن شیچن دوباره گفت‪«:‬بعدشم بنظر میومد تو هم میخواستی که اونا هم باهامون‬
‫بیان مگه نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی شگفت زده شد و الن شیچن گفت‪«:‬من بخاطر این موضوع موافقت کردم چون بنظر‬
‫میرسد تو واقعا میخوای شاگرد ارشد رهبر قبیله جیانگ هم باهات بیاد!»‬
‫سکوتی به سردی کوالک زمستانی میانشان حکمفرما شد‪.‬کمی بعد الن وانگجی با لحنی که انگار‬
‫بسختی میتواند حرف بزند گفت‪«:‬اصال اینطور نیست!»‬
‫او خیال داشت بیشتر از خودش دفاع کند اما وی وو شیان و جیانگ چنگ شمشیر بدست به سمت‬
‫آنان آمدند پس الن وانگجی سکوت اختیار کرد‪.‬گروه‪،‬سوار شمشیرهایشان شده و براه افتادند‪.‬‬
‫مکانی که غولهای آبی در آن تجمع کرده نامش شهر سای‪-‬یی بود و تقریبا ‪ 10‬کیلومتر با مقر‬
‫ابر فاصله داشت‪.‬این شهر تماما با مسیرهای آبی در ارتباط بود‪.‬چندین روخانه این شهر را در بر‬
‫گرفته و در تمام این بستر یکپارچه با آب پوشیده شده‪،‬خانه های ساکنان شهر قرار داشت‪.‬دیوار‬
‫خانه ها سفید و سقفشان خاکستری بود‪.‬رودخانه نیز پر بود از قایق هایی که مردم و سبدهایشان‬
‫را حمل میکردند‪.‬در کناره رودخانه‪،‬آنان گل‪،‬میوه صنایع بامبویی‪،‬شیرینی‪،‬چای و ابریشم می‬
‫فروختند‪.‬‬
‫گوسو در منطقه جیانگنان قرار گرفته و صداهای مردمش هم لحنی آرام و لطیف داشت‪.‬در این‬
‫لحظ ه دو قایق بهم برخورد کردند که سبب شکسته شدن دو کوزه شراب برنج شد‪.‬حتی دعوا‬
‫کردن این دو قایقران شبیه جیک جیک پرنده ها بود‪.‬یونمنگ باوجود اینکه دریاچه های فراوانی‬
‫داشت اما از شهرهای کوچک و آب فراوان بی بهره بود‪.‬این موضوع بنظر وی وو شیان بسیار جالب‬
‫آمد‪.‬او دو کوزه شراب برنج خرید و یکی را به جیانگ چنگ داد‪«:‬مردم گوسو چه شیرین حرف‬
‫میزنن!این چه طرز دعوا کردنه اصن؟مطمئنم اگه میومدن دعوا کردن مردم یونمنگ رو میدیدن‬
‫از ترس می مردن‪...‬چرا زل زدی به من الن جان؟فکر نکن خسیسم که واسه تو نخریدما‪.....‬مگه‬
‫نوشیدن شراب واسه بچه های مکتب شما ممنوع نیست؟!!»‬
‫بعد از توقف کوتاهی‪،‬گروه؛سوار حدود ‪ 10‬قایق کوچک تر شده و بسمت محل تجمع غولهای آبی‬
‫حرکت کردند‪.‬بتدریج‪،‬تعداد خانه های کنار رود کاهش می یافت و مسیر رودخانه کامال آرام و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ساکت شد‪.‬وی وو شیان و جیانگ چنگ هر کدام در قایقی ایستاده بودند و در حین شنیدن نگرانی‬
‫های عامه درباره غولهای آبی‪،‬بر سر سریعتر پیش رفتن با هم رقابت میکردند‪.‬‬
‫تمام این دریاچه ها به دریاچه بزرگتری که بیلینگ نام داشت منتهی میشد‪.‬از دهها سال پیش شهر‬
‫سای‪ -‬یی مورد حمله هیچ غول آبی قرار نگرفته بود با این همه در این چند ماه گذشته‪،‬مردم در‬
‫مسیر دریاچه بیلینگ غرق میشدند‪.‬حتی قایق های حمل کاال نیز بدون هیچ دلیلی غرق و ناپدید‬
‫میشدند‪.‬چند روز پیش الن شیچن چندین تور را در این منطقه قرار داده بود و انتظار داشت الاقل‬
‫یک یا دو غول آبی بگیرد ولی نزدیک به دوجین غول آبی در تور اسیر شده بود‪.‬او اجساد را‬
‫پاکسازی کرده و به بخشی در نزدیکی شهر برده و فهمیده بود که این اجساد برای مردم محلی‬
‫آشنا نیستند و موضوع بدون پاسخ باقی ماند‪.‬دیروز هم او تور را آنجا قرار داده و باز هم چندین‬
‫غول گرفته بود‪.‬‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬بنظر نمیاد این اجساد جای دیگه ای غرق شده باشن و یا خودشون به اینجا‬
‫اومده باشن‪.‬غول های آبی نسبت به منطقه حضورشون حساسن‪...‬بیشتر اوقات همونجایی که غرق‬
‫شدن میمونن و اونجا رو ترک نمیکنن‪».‬‬
‫الن شیچن با تایید حرف او گفت‪«:‬درست میگی‪،‬برای همین من فکر کردم این اصال موضوع‬
‫کوچیکی نیست‪....‬و خواستم وانگجی هم بیاد‪....‬تا نکنه اتفاقی بیفته»‬
‫وی وو شیان پرسید‪«:‬زوو— جون‪،‬غولهای آبی واقعا باهوشن‪.‬حاال که ما داریم از قایق استفاده‬
‫میکنیم بنظرت امکانش نیست برن زیر آب و بیرون نیان؟اینطوری تا ابد مجبوریم بگردیم که؟!اگه‬
‫پیداشون نکنیم چی؟!»‬
‫الن وانگجی پاسخ داد‪«:‬خب اونقدر منتظر میمونیم تا پیداشون کنیم بهرحال کاری که الزمه رو‬
‫باید انجام بدیم‪».‬‬
‫وی وو شیان پرسید‪«:‬یعنی فقط با کمک تورها؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬بله درسته‪...‬آیا مکتب یونمنگ جیانگ روش دیگه ای بلده؟»‬
‫وی وو شیان لبخندی زد و چیزی نگفت‪،‬البته که مکتب یونمنگ جیانگ هم از تور استفاده میکرد‬
‫ولی او چون شناگر خوبی بود در رودخانه می پرید و شخصا غول های آبی را بیرون میکشید هرچند‬
‫این شیوه بشدت خطرناک بود و او نمیتوانست در برابر مردم مکتب الن این روش را بکار ببرد و‬
‫احیانا اگر به گوش الن چیرن میرسید مجبور بود با یک سخنرانی طاقت فرسای دیگر روبرو‬
‫شود‪.‬پس سریع موضوع را عوض کرد و گفت‪«:‬خیلی خوب میشد اگه یه چیزی مثل طعمه‬
‫ماهیگیری وجود داشت که این غوالی آبی رو به خودش جذب میکرد یا یه چیزی شبیه قطب نما‬
‫که میتونست مسیرشونو نشون بده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬چشت به آب باشه و تمرکز کن پیداشون کنی‪....‬باز بیخودی نرو تو خواب و‬
‫خیال!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬تهذیبگری و سوار شدن روی شمشیرا هم یه روزی فقط تو خیاالت مردم‬
‫بود!!!»‬
‫همانطوری که داشت به آب نگاه میکرد اتفاقی چشمش به قایقی افتاد که الن وانگجی بر آن‬
‫سوار بود‪.‬ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و فریاد زد‪«:‬الن جان!!منو نگاه!!!»‬
‫در آن لحظه الن وانگجی حواسش بشدت معطوف جستجو در آب بود و وقتی صدای او را شنید‬
‫به او نگریست و تنها توانست حرکات سریع پاروی بامبویی وی وو شیان را ببیند که بسمت او‬
‫حرکت میکرد و به او آب می پاشید‪.‬با ضربه پایش الن وانگجی آرام پرید و وارد قایق دیگری شد‬
‫و از پاشش آب بروی خود ج اخالی داد‪.‬از آنجا که کامال مطمئن بود وی وو شیان برای مسخره‬
‫بازی به اینجا آمده گفت‪«:‬رقت انگیز!»‬
‫هرچند وی وو شیان لگدی به کنار قایقی که او بر آن سوار بود زد و با کمک پاروی بامبویی آن‬
‫را کج کرد‪.‬در زیر قایق سه غول آبی با صورتهای متورم و پوست خاکستری قرار داشت که محکم‬
‫به تخته های چوبی آن چسبیده بودند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکی از شاگردانی که در آن نزدیکی بود غولها را سرکوب کرد‪.‬الن شیچن با لبخند گفت‪«:‬ارباب‬
‫جوان وی‪،‬از کجا فهمیدی که اونا زیر قایق هستن؟»‬
‫وی وو شیان ضربه ای به کناره قایق زد و گفت‪«:‬بسادگی!حالتش روی آب اشتباه بود‪.‬همش یه‬
‫نفر تو قایق وایساده بود ولی قایق یجوری سنگین میزد انگاری دو نفر داخلشن‪.‬خب منم فکر کردم‬
‫حتما یه چیزی زیرشه!!»‬
‫الن شیچن با ستایش از او گفت‪«:‬واقعا که باتجربه هستین!»‬
‫وی وو شیان به آرامی پارو را در آب فرو برد و سرعت حرکت قایق را زیاد تر کرد به این شکل‬
‫توانست به قایق الن وانگجی کامال نزدیک شود‪.‬خطاب به او گفت‪«:‬الن جان‪....‬باور کن‬
‫نمیخواستم عمدا آب بپاشم بهت!غوالی آبی خیلی باهوشن‪....‬اگه با صدای بلند خبرت میکردم‬
‫متوجه میشدن و در میرفتن‪...‬هی‪،‬بهم بی محلی نکن‪....‬چرا نگاهم نمیکنی دومین ارباب جوان‬
‫الن؟»‬
‫الن وانگجی باالخره فروتنی نشان داده و به اون نگریست‪«:‬خب چرا اومدی اینجا؟»‬
‫وی وو شیان با صداقت گفت‪«:‬اومدم معذرت خواهی کنم‪...‬اتفاق دیشبی هم تقصیر من بود‪....‬اشتباه‬
‫کردم!!»‬
‫چهره الن وانگجی به کدری گرایید بیشتر بخاطر اینکه فراموش نکرده بود وی وو شیان چگونه‬
‫از او "عذرخواهی"کرده است‪.‬وی وو شیان باوجود اینکه جواب را میدانست پرسید‪«:‬چرا قیافه ات‬
‫اینطوری شد؟نگران نشو‪...‬امروز واقعا واسه کمک اومدم!!!»‬
‫جیانگ چنگ که دیگر نمیتوانست این صحنه را تحمل کند گفت‪«:‬اگه میخوای کمک کنی پس‬
‫اینقدر وراجی نکن و بیا اینجا!!»‬
‫یکی از شاگردان فریاد زد‪«:‬تور حرکت کرد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫طناب های بسته شده به تور به جنبش در آمده بودند وی وو شیان با لبخند‬
‫گفت‪«:‬ایناهاشش‪...‬اینجان!»‬
‫موهایی سیاه و پر پشت و بلند دور تا دور قایق ها را گرفته و به موج افتاده بودند‪.‬در میان آنها دو‬
‫دست ترسناک بود که هدایت آنها را بعهده داشت‪.‬الن وانگجی قدمی به عقب رفته و سریع‬
‫شمشیرش‪،‬بیچن را بیرون کشید و ده یا بیست دست را از طرف چپ قایق برید و تنها کف دست‬
‫ها و انگشتان بریده شده شان روی چوب ها ماند‪.‬زمانی که میخواست دست های طرف راست را‬
‫ببرد‪،‬نور قرمز درخشانی از کنارش گذشت و شمشیر وی وو شیان با سرعت به غالف برگشت‪.‬‬
‫حر کات عجیب آب متوقف شد تور هنوز هم سر جایش بود ولی چند لحظه قبل که شمشیر وی‬
‫وو شیان با آن سرعت حمله کرده بود الن وانگجی متوجه شد که او شمشیر با کیفیتی را حمل‬
‫میکند‪،‬پس با چهره ای جدی پرسید‪«:‬اسم این شمشیر چیه؟»‬
‫وی وو شیان هم گفت‪«:‬سویی‪-‬بیان!»‬
‫الن وانگجی به او خیره شده بود پس وی وو شیان گمان کرد او درست نشنیده و به همین دلیل‬
‫دوباره تکرار کرد‪«:‬سویی‪-‬بیان!»‬
‫الن وانگجی روی درهم کشیده و با نارضایتی گفت‪«:‬این شمشیر روح داره‪....‬اینکه هر کس یه‬
‫چی صداش کنه بی حرمتیه!»‬
‫وی وو شیان آهی کشید و گفت‪«:‬یه ذره عمیق تر فکر کن باشه؟نگفتم میتونی هر چی خواستی‬
‫صداش کنی‪....‬میگم اسم شمشیرم سویی‪-‬بیانه!بیا‪....‬خودت نگاه کن!»همانطور که سخن میگفت‬
‫شمشیر را روبروی الن وانگجی گرفت تا او بتواند حروف حک شده روی شمشیر را بخواند‪.‬در میان‬
‫خط و الگوی خاصش‪،‬دو کلمه باستانی روی غالف حک شده بود‪.‬دقیقا نوشته شده بود‪«:‬سویی‪-‬‬
‫بیان!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از لحظه ای که وانگجی چیزی برای گفتن نیافت‪.‬وی وو شیان با مالحضه گری خاصی‬
‫گفت‪«:‬اصال نمیخواد چیزی بگی…‪ .‬میخوای بپرسی چرا اسمشو اینطوری گذاشتم؟اینطوری بود‬
‫که عمو جیانگ شمشیرو که بهم داد گفت با یه اسمی صداش کنم‪.‬منم بیست‪،‬سی تا اسم گفتم‬
‫منتها هیچ کدومش راضیم نکرد‪.‬بعدش فکر کردم بذارم عمو جیانگ واسش یه اسم انتخاب کنه و‬
‫بهش گفتم‪«:‬هر چی!» چه میدونستم وقتی شمشیر رو بردن روش حکاکی کنن و آوردنش همین‬
‫اسمو روش گذاشتن‪.‬عمو جیانگ گفت‪":‬حاال که اینطوریه‪،‬چرا اسم این شمشیرو نذاریم سویی‪-‬‬
‫بیان؟؟"البته بنظرم اصن هم اسم بدی نیست نه؟!»‬
‫باالخره الن جان از میان دندان های بهم ساییده گفت‪....«:‬مسخره!»‬
‫وی وو شیان شمشیرش را روی شانه قرار داد و گفت‪«:‬واقعا که چه آدم رو اعصابی هستی‪...‬یعنی‬
‫اصن متوجه باحالی اسمش نمیشی؟واسه کلک مالیدن سر آدمایی مثل تو خیلی خوبه‪...‬همیشه هم‬
‫جواب میده‪....‬هاهاها!»‬
‫در همین لحظه که دریاچه به رنگ سبز درآمده بود‪،‬یک سایه بلند گرد قایق های کوچک به حرکت‬
‫افتاد‪.‬جیانگ چنگ پس از تمام کردن کار غول های آبی اطرافش‪،‬هنوز سرگرم یافتن آن غولهایی‬
‫بود که امکان داشت از دستشان در رفته باشند‪.‬او سریع سایه را دید و بی درنگ فریاد زد‪«:‬دوباره‬
‫داره میاد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفدهم‪ -‬بخش هفتم‬


‫تزکیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند تن از شاگردان پارو میزدند و با کمک تور سایه زیر آب را دنبال می کردند‪.‬یکی از طرف دیگر‬
‫فریاد زد‪«:‬اینجا هم غول آبی هست!»‬
‫در آن سمت تراکم سایه های سیاه از حد و تصور گذشته بود‪.‬برخی از روی قایق های کوچک تور‬
‫انداختند ولی نتوانستند چیزی بگیرند‪.‬وی وو شیان گفت‪«:‬این خیلی عجیبه‪...‬ظاهر این سایه به‬
‫انسان نمیخوره‪...‬بعضی وقتا درازه بعضی وقتا کوتاه‪...‬گاهی بزرگه‪...‬گاهی کوچیک‪....‬الن جان‪،‬کنار‬
‫قایقت!»‬
‫در یک آن بیچن از غالف کمر الن وان گجی خارج شده و به آب ضربه کوفت‪.‬بعد از لحظه ای با‬
‫صدای بلندی از آب خارج شد و روی آب شکلی هاللی گرفت اما چیزی شکافته نشد‪.‬وانگجی با‬
‫ظاهری عبوس شمشیر را در دست گرفته بود‪.‬در لحظه ای که انگار میخواست چیزی‬
‫بگوید‪،‬شاگردی از طرف دیگر ‪،‬شمشیرش را بیرون کشیده و به طرف سایه سیاه پرتاب نمود که با‬
‫سرعتی زیاد در آب شنا می کرد‪.‬‬
‫هرچند وقتی شمشیر شاگرد به زیر آب رفت دیگر بیرون نیامد‪.‬برای لحظاتی فرمان احضار شمشیر‬
‫را خواند ولی چیزی از آب بیرون نیامد‪.‬انگار که دریاچه شمشیر او را هم بلعیده بود بدون اینکه‬
‫اثری از آن بجای بگذارد‪.‬بنظر میرسید شاگرد‪،‬جوانی همسن و سال وی وو شیان و بقیه باشد‪.‬حال‬
‫که شمشیرش را از دست داده بود رنگ چهره اش بیش از پیش پرید‪.‬شاگرد ارشدی که کنارش‬
‫بود گفت‪«:‬سوشه‪....‬ما هنوز نمیدونیم چی داخل آبه‪...‬واسه چی سرخود شمشیرتو پرت کردی؟»‬
‫سوشه بنظر میرسید بشدت سراسیمه شده ولی ظاهر خود را آرام نگهداشته بود‪«:‬خب من دیدم‬
‫ارباب جوان دوم هم‪»....‬‬
‫او پیش از اینکه حرفش را تمام کند فهمید که چقدر سخنش نامناسب است‪.‬تحت هیچ شرایطی‬
‫الن وانگجی یا شمشیرش بیچن‪،‬قابل مقایسه با دیگران نبودند‪.‬الن وانگجی می توانست وقتی‬
‫دشمن ناشناس است شمشیرش را در آب بیندازد و اتفاقی بدی نیفته ولی برای بقیه اینطور‬
‫نیست‪.‬سایه ای از آشفتگی و شرم در صورت رنگ پریده اش پیچید چنان که انگار رسوایی بزرگی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به بار آورده است‪.‬او نیم نگاهی به الن وانگجی انداخت ولی وانگجی اصال به او نگاه نمیکرد و‬
‫تمام توجهش به جستجوی در آب معطوف شده بود‪.‬در یک آن بیچن دوباره از غالف خارج شد‪.‬این‬
‫بار تیغه شمشیر وارد آب نشد بلکه نوک شمشیر تکه ای از سایه درون آب را بیرون آورد‪.‬یک تکه‬
‫پارچه سیاه با صدای تلپی کف قایق افتاد‪.‬وی وو شیان روی انگشتان پا بلند شده بود تا ببیند که‬
‫چیست‪....‬او در نهایت تعجب متوجه شد تکه ای پارچه معمولی است‪.‬‬
‫وی وو شیان از دیدن این صحنه چنان به خندید که نزدیک بود در رودخانه بیفتد‪«:‬الن جان‪،‬کارت‬
‫حرف نداره!اولین باره می بینم کسی موقع شکار غول آبی یه تیکه از لباسشو میکَنه!!»‬
‫الن وانگجی با دقت نوک بیچن را بررسی کرد تا شاید چیز عجیبی ببیند‪،‬مشخص بود اصال خیال‬
‫ندارد با او سخن بگوید‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو دیگه خفه شو‪...‬چیزی که زیر آب افتاده بود غول‬
‫آبی نبود همش یه تیکه لباس بود!»‬
‫البته وی وو شیان خودش بوضوح این را دید ولی اگر برای ذره ای هم شده سر به سر الن جان‬
‫نمیگذاشت وجدانش آسوده نمیشد پس گفت‪«:‬اوه‪،‬پس این چیزی که داره اینجاها می چرخه همش‬
‫یه تیکه لباسه؟واسه همینه نه تورها میگیرنش نه شمشیرا میتونن ببرنش؟!المصب شکلشون‬
‫همیشه فرق داره‪...‬یه تیکه لباس که نمیتونه کل شمشیرای اینجا رو بخوره‪...‬حتما یه چیز گنده‬
‫تری داخل آبه!»‬
‫در این لحظه قایق ها به سمت مرکز رودخانه بیلینگ پیش می رفتند‪،‬رنگ آب به سیاهی کدری‬
‫با سایه از سبز تیره گراییده بود‪،‬ناگاه الن وانگجی به آرامی سرش را باال گرفته و گفت‪«:‬باید سریع‬
‫برگردیم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪ «:‬موجود داخل دریاچه بیلینگ عمدا داره قایق ها رو به طرف مرکز دریاچه‬
‫میکشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بالفاصله پس از اینکه او سخنانش را تمام کرد همه متوجه شدند قایق هایشان در حال غرق شدن‬
‫است‪.‬آب خیلی زود وارد قایق ها شده بود‪،‬وی وو شیان متوجه شد رنگ دریاچه بیلینگ دیگر سبز‬
‫تیره نیست بلکه کامال برنگ سیاه درآمده‪،‬افراد محاصره شده به آرامی به طرف مرکز رودخانه‬
‫حرکت میکردند و بدون اینکه کسی متوجه شود گردابی بزرگ در میانه دریاچه شکل گرفته‬
‫بود‪.‬قایق ها همه گرد هم جمع شده به طرف گرداب می رفتند‪.‬در حین چرخش داشتند غرق‬
‫میشدند انگار دهانی سیاه و غول پیکر در حال مکیدنشان است‪.‬‬
‫آوای بیرون کشیدن شمشیرها در هوا شنیده شد‪،‬یکی پس از دیگری همه سوار شمشیرها شده و‬
‫به هوا بلند شدند‪.‬وی وو شیان زودتر از بقیه به هوا رفته بود‪،‬وقتی روی آب را نگاه کرد آن شاگردی‬
‫را که شمشیرش از آب بیرون نیامد را دید‪.‬سوشه‪ ،‬تا زانو در دریاچه رفته و قایقش تقریبا بطور کامل‬
‫در دریاچه غرق شده بود‪.‬هرچند صورتش از ترس فریاد میزد اما حاضر نبود برای کمک صدایش‬
‫را بلند کند شاید هم از وحشت خشکش زده بود‪.‬بدون ذره ای تردید وی وو شیان پایین رفته و‬
‫بازویش را بلند کرد‪،‬مچ سوشه را گرفته و او را باال کشید‪.‬‬
‫حاال که یک نفر دیگر را با خود میکشید‪،‬شمشیر تعادلش را از دست داده و کج شده بود اما هنوز‬
‫به باال رفتن ادامه میداد هرچند کمی بعد قدرتی عمیق به طرف سوشه آمد و تقریبا وی وو شیان‬
‫را از شمشیرش جدا ساخت‪.‬بخش پایین تنه بدن سوشه در گرداب سیاه دریاچه فرو رفته بود‪.‬گرداب‬
‫حاال سریعتر می چرخید و بدن او عمیق تر در آب فرو میرفت‪.‬بنظر می آمد چیزی که در کف آب‬
‫پنهان شده پاهای او را چسبیده و به طرف خودش میکشد‪.‬جیانگ چنگ بر ساندو ایستاده و ‪70‬‬
‫متر باالتر از سطح دریاچه حرکت میکرد‪.‬وقتی پایین را دید با سرعت خودش را به آنان رساند و با‬
‫حالتی آزاردهنده گفت‪«:‬االن دیگه داری چیکار میکنی؟!»‬
‫نیروی مکنده دریاچه قدرتم ند تر شده بود‪،‬شمشیر وی وو شیان در چابکی و سرعت یگانه بود اما‬
‫در امر قدرت هیچ واکنش مناسبی نداشت‪.‬حاال دیگر تقریبا به روی سطح دریاچه رسیده و با دو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دستش سوشه را میکشید و سعی میکرد تعادل خودش را حفظ کند او فریاد زد‪«:‬کسی نیست بیاد‬
‫کمک؟بیشتر از این اگه نتونم نگهش دارم ولش میکنما!»‬
‫ناگاه وی وو شیان حس کرد یقه اش تنگ شده و در هوا باال می رود‪.‬برگشت و دید الن جان با‬
‫یک دست پشت یقه او را گرفته و باال میکشد‪.‬هرچند الن وانگجی با نگاهی بی تفاوت به مسیر‬
‫دیگری می نگریست و شمشیرش درحال حمل سه نفر آدم بود ولی همزمان با نیروی مرموز‬
‫دریاچه نیز مبارزه میکرد‪.‬بعالوه االن موقعیتشان درحال ثبات پیدا کردن بود‪.‬جیانگ چنگ با شوک‬
‫فکر میکرد‪:‬اگر من سوار ساندو میرفتم تا وی وو شیان رو بکشم باال عمرا میتونستم اینطوری ثابت‬
‫بمونم و سریع بیام باال‪،‬الن وانگجی هم همسن منه‪.....‬‬
‫در این لحظه وی وو شیان گفت‪ «:‬الن جان عجب شمشیر قدرتمندی داری!ممنونم‪،‬واقعا ممنونم‬
‫ازت ولی چرا یقه مو گرفتی؟نمیشه دستمو دراز کنم تا دستمو بگیری؟!»‬
‫الن وانگجی به سردی پاسخ داد‪«:‬من از تماس فیزیکی با بقیه خوشم نمیاد!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬ای بابا ما که دیگه با هم آشناییم‪...‬من "بقیه"حساب میشم؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نخیر نیستیم!»‬
‫وی وو شیان وانمود میکرد دلش شکسته و گفت‪«:‬نباید اینطوری بکنی‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ که دیگر طاقتش تمام شده بود سرزنش کنان گفت‪«:‬تو نمیتونی اینطوری‬
‫بکنی‪!....‬یعنی وقتی وسط هوا از یقه آویزونی هم نمیتونی زبون به دهن بگیری؟»‬
‫گروه سوار بر شمشیرهایشان میخواستند هر چه سریعتر دریاچه بیلینگ را ترک کنند‪.‬وقتی داشتند‬
‫فرود می آمدند الن وانگجی یقه وی ووشیان را رها کرد و به آرامی به طرف الن شیچن برگشت‬
‫و گفت‪«:‬اون االن دیگه یه هیوالی آبه!»‬
‫الن شیچن سرش را تکان داد و گفت‪«:‬پس اینطوری دیگه اوضاع سخت میشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی وی وو شیان و جیانگ چنگ نام "موجود ته آب"را شنیدند دیگر تمام داستان را متوجه شدند‬
‫حاال ترسناکترین بخش دریاچه بیلینگ غولهای آبی نبودند بلکه خود آب دریاچه بود‪.‬بنا به دالیلی‬
‫مانند زمین و نواحی‪،‬در برخی رودخانه ها و دریاچه ها مردم با این مشکل غرق شدن خود و کشتی‬
‫ها روبرو بودند‪.‬همینطور که زمان پیش میرفت غول دریاچه منطقه آبی خود را گسترش میداد‪.‬شبیه‬
‫بانوی جوان بسیار خودپسندی که نمی تواند کسری تجمالت زندگیش را تحمل کند رفتار مینمود‬
‫و اگر کشتی یا انسان زنده ای را به عنوان قربانی غرق نمیساخت‪،‬همه چیز را بهم میریخت و سعی‬
‫میکرد هرچه میخواهد را خودش دریافت کند‪.‬‬
‫مردم شهر سایی با آب آشنا بودند پس فرورفتن قایق ها در دریاچه و غرق شدن آدم ها در منطقه‬
‫شان کم اتفاق می افتاد‪.‬اصال ممکن نبود چنین موجودی بتواند در اینجا حیات داشته باشد و حاال‬
‫که این گرداب در اینجا بوجود آمده بود تنها میتوانست یک دلیل داشته باشد—این موجود از جای‬
‫دیگری به اینجا رانده شده بود‪.‬‬
‫و زمانی که چنین هیوالیی در ته آب ایجاد میشد به این معنی بود که تمام آب به هیوال بدل شده‬
‫و خالص شدن از شر آن اصال آسان نبود مگر اینکه آب تمام رودخانه کشیده شود و تمامی مردم‬
‫غرق شده و کاالها را بیرون درآورده و تمام بستر رودخانه را برای چندین سال زیر نور آفتاب‬
‫مستقیم قرار دهند در غیر اینصورت هیچ روش دیگری نبود که بتواند این مشکل بزرگ را حل‬
‫کند—البته میشد او را به سمت رودخانه یا تاالب دیگری راند تا جای دیگری را تخریب کند‪.‬‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬اخیرا جایی بخاطر گرداب غولها دچار آسیب شده!؟»‬
‫الن شیچن به آسمان نگریست‪.‬او داشت به خورشید اشاره میکرد‪.‬جیانگ چنگ و وی وو شیان‬
‫بهم نگریستند و متوجه شدند‪:‬این کار مکتب چیشان ونه!‬
‫در میان دنیای جادوگری‪،‬قبایل و مکاتب بیشماری وجود داشت‪،‬تعداد اینها حتی به اندازه ستارگان‬
‫آسمان میرسید‪.‬در میان آنها قبیله ای بود که مانند یک غول بزرگ بر همه تسلط داشت و آن‬
‫مکتب چیشان ون بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قبیله ون نشان خورشید را به عنوان سمبل قبیله خود انتخاب کرده و معنایش این بود‪«:‬در رقابت‬
‫با درخشش خورشید و بسان عمر طوالنی خورشید!»‪.‬محل اقامت این مکتب مانند یک شهر بزرگ‬
‫بود‪.‬نامش آسمان بی شب بود و به شهر آسمانی بدون شب نیز خوانده میشد‪.‬بخاطر اینکه میگفتند‬
‫در این شهر هرگز شب نمیشود‪.‬آنان به درستی به یک غول بزرگ توصیف میشدند چرا که در‬
‫تعداد شاگردان‪،‬قدرت‪،‬زمین و ابزار های جادویی هیچ خاندانی با آنان قابل قیاس نبود‪.‬همیشه‬
‫افرادی زیادی از تذهیبگران بخاطر وجهه متمایز قبیله ون به عنوان شاگردان خارجی به آن می‬
‫پیوستند و با توجه به سبک کاری مکتب ون‪،‬این امر کامال محتمل بود که گرداب غول آسای شهر‬
‫سایی توسط آنها به اینجا رانده شده باشد‪.‬‬
‫از آنجا که همه میدانستند این گرداب غول های آبی از کجا آمده پس سکوت اختیار کردند‪.‬اگر‬
‫اینکار افراد مکتب ون بود‪،‬متهم کردن یا هرگونه انتقاد از آنان هیچ نتیجه ای در بر نداشت‪.‬اول از‬
‫همه هیچ کدام از قبایل به این کار رضایت نمیدادند دوم اینکه‪،‬اینکار آنها را نمیشد جبران کرد‪.‬‬
‫حال که مسئولیت رویارویی با این مشکل توسط افراد دیگری برعهده آنان گذاشته شده بود پس‬
‫مکتب گوسوالن بزودی با مشکالت بی شماری روبرو میشد‪.‬الن شیچن آهی کشید و گفت‪«:‬آروم‬
‫باشید‪،‬آروم باشید بذارین فعال برگردیم به شهر!»‬
‫آنان در محل تقاطع ورود به شهر سوار قایق های جدید شدند و به سمت منطقه ای از شهر براه‬
‫افتادند که مردم زیادی آنجا جمع شده بودند‪.‬بعد از گذشتن از زیر پل طاقی شکل وارد مسیرهای‬
‫رودخانه شدند‪،‬وی وو شیان دوباره در فکر فرو رفت‪.‬پارویش را رها کرده و از همان طرفی که قرار‬
‫گرفته بود به تماشای انعکاس چهره اش در آب پرداخت و موهای بهم ریخته اش بررسی‬
‫میکرد‪.‬بگونه ای رفتار میکرد انگار دهها غول آبی را شکار نکرده و از دهان یک گرداب غول آسا‬
‫خارج نشده‪،‬وی وو شیان به اطراف نگریست و برای زیبارویانی که در هر دو طرف خود می دید‬
‫چشمک میزد‪«:.‬خواهرا‪،‬نیم کیلو ازگیل رو چند میفروشین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او جوان بود و ظاهر جذ ابی داشت و به خود می بالید او چون شکوفه آلوی تازه ای میماند که در‬
‫جوی آب روان باشد‪.‬یکی از زنها کاله مخروطی اش را باال گرفت و در حالیکه سرش را بلند میکرد‬
‫لبخندی زد‪«:‬پسر خوشگل‪،‬تو نمیخواد پول بدی‪....‬نظرت چیه من یکیشو مجانی بدم بهت؟»‬
‫لهجه آنان لطیف و صدایی ظریف و خوشایند داشتند‪.‬لبان گوینده به طرز ملیحی به حرکت درآمدند‬
‫و گوش های شنونده را در پوششی از رایحه ای دلپذیر محصور میکردند‪.‬وی وو شیان دستانش را‬
‫کنار هم قرار داده و گفت‪«:‬اگه قراره شما واسه من بفرستیش ‪...‬حتما قبولش میکنم!»‬
‫زن دستش را در سبد برده و یک ازگیل گرد و طالیی بسمت او فرستاد‪«:‬نمیخواد اینقدر مودب‬
‫باشی‪...‬این واسه خوشگلیته!»‬
‫قایق ها با سرعت پیش می رفتند و در محل تالقی دو قایق‪،‬آنان از کنار هم گذشتند‪،‬وی وو شیان‬
‫چرخید و میوه را بخوبی در دست گرفت و با لبخندی تا بنا گوش گفت‪«:‬ولی بنظرم شما خوشگل‬
‫تریا!»‬
‫وقتی او در حال مزه پرانی و الس زدن بود‪،‬الن وانگجی به جلو خیره شده و در نهایت فضیلت و‬
‫پاکدامنی ایستاده بود‪.‬وی وو شیان رضایتمندانه میوه در دست خود باال و پایین میکرد و ناگهان به‬
‫او اشاره کرده و گفت‪«:‬خواهرا‪،‬بنظرتون اون خوشگل نیست؟!»‬
‫الن وانگجی انتظار نداشت که ناگه ان هدف صحبت او قرار بگیرد پس دقیقا نمیدانست باید چه‬
‫واکنشی نشان دهد‪.‬زنی که در قایق بود به شکل آهنگینی گفت‪«:‬خیلی خوشگله!»در این میان‬
‫چند مرد صدایشان به خنده بلند شد‪.‬‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬خب‪...‬دوست نداری واسه اونم یکی بفرستی؟اگه فقط به من میوه بدی و به‬
‫اون چیزی نرسه وقتی برگردیم حسابی حسودیش میشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سراسر قایق های روی رودخانه را صدای خنده گنجشک واری در بر گرفت‪.‬زنی دیگر که از روبرو‬
‫یشان می آمد و در قایق خود ایستاده بود گفت‪«:‬باشه باشه ‪،‬دو تا میگیری‪...‬بگیرش که اومد‬
‫خوشگله!»‬
‫دومین میوه که در دستانش فرود آمد وی وو شیان فریاد زنان گفت‪«:‬خواهر تو فقط خوشگل‬
‫نیستی مهربونم هستی‪....‬دفعه دیگه که بیام کل سبد میوه ات رو میخرم!»‬
‫زن صدایی با نشاط داشت و بنظر می آمد از دیگران جسور تر است‪،‬او به الن وانگجی اشاره کرده‬
‫و گفت‪«:‬اومدی اونم با خودت بیار‪...‬همتون میتونین بیاین و میوه بخورین!»‬
‫وی وو شیان ازگیل را جلوی چشمان الن وانگجی گرفت‪،‬وانگجی نیز بدون تغییر دادن مسیر‬
‫نگاهش گفت‪«:‬برو کنار!»‬
‫وی وو شیان هم کنار رفت و گفت‪«:‬میدونستم قبولش نمیکنی واسه همین از اولشم نمیخواستم‬
‫بدمش بهت‪....‬جیانگ چنگ تو بگیرش!»‬
‫درست در همان زمان قایقی که جیانگ چنگ در آن بود از کنارش میگذشت‪،‬او ازگیل را گرفته و‬
‫لبخندی روی لبانش ظاهر شد ولی فریاد زنان گفت‪«:‬بازم داری با زنا الس میزنی؟!»‬
‫وی وو شیان که از موفقیتش سرمست بود لبخندی زد و گفت‪«:‬گمشو!»سپس برگشت و‬
‫پرسید‪ «:‬الن جان‪،‬تو اهل گوسو هستی‪...‬میدونی اینجا مردم با چه لهجه ای حرف میزنن‬
‫درسته؟یادم بده بینم‪...‬چجوری به لهجه گوسویی فحش میدین!؟»‬
‫الن وانگجی یک "رقت انگیز!" حواله اش کرد و رفت تا در قایق دیگری سوار شود‪.‬وی وو شیان‬
‫واقعا انتظار نداشت از او جوابی بگیرد‪،‬فقط میخواست اذیتش کند و وقتی لهجه آرام گوسویی او را‬
‫شنید با خود فکر کرد‪،‬حتما الن جان هم وقتی جوان تر بوده به این لهجه سخن میگفته‪.‬او سرش‬
‫را باال گرفته و یه قلپ دیگر از شراب برنج نوشید‪،‬کوزه سیاه گرد را در یک دستش گرفته بود و‬
‫پارو را با دست دیگرش آنگاه براه افتاد تا از جیانگ چنگ جلو بزند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در آن طرف‪،‬الن وانگجی کنار برادرش الن شیچن قرار گرفت‪.‬این بار حتی ظاهرشان هم شبیه‬
‫هم بود‪.‬بنظر میرسید ذهن هر دویشان درگیر مساله چگونگی رویارویی با گرداب غول ها است و‬
‫اینکه باید به شهردار شهر سایی چه بگویند‪.‬در این لحظه قایق بزرگی به طرفشان می آمد که پر‬
‫بود از سبد های طالیی ازگیل‪....‬الن وانگجی نگاهی به آنان انداخت و دوباره روبرو را نگریست‪.‬‬
‫در این لحظه الن شیچن به او گفت‪«:‬اگه دوست داری ازگیل بخوری چطوره یه سبد بخریم؟»‬
‫الن وانگجی از پیش او رفته و آستیش را به تند تکان داد و گفت‪«:‬نمیخوام!»‬
‫سپس رفت تا در قایق دیگری بایستد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هجدهم‪ -‬بخش هشتم‬


‫تزکیه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان وسایلی تزئینی از شهر سایی خرید و به مقر ابر آورد و بعد از برگشتن همه را میان‬
‫شاگردان قبایل دیگر تقسیم کرد‪.‬از آنجا که الن چیرن در چینگه بود آنها برای چند روز کالس‬
‫نداشتند تمام پسرها آشوب و سر و صدا براه انداخته و به اتاق وی وو شیان و جیانگ چنگ هجوم‬
‫بردند تا آنجا بخوابند‪.‬تمام شب خوردند و خوابیدند و کشتی گرفتند و قمار میکردند و کتاب های‬
‫مصور خواندند‪.‬در یکی از این شبها وی وو شیان در بازی تاس باخت پس بچه ها او را فرستادند‬
‫تا دزدکی از کوه پایین برود و چند کوزه شراب لبخند امپراطور بخرد‪.‬این بار همه میخواستند از‬
‫طعم نوشیدنی لذت ببرند‪.‬هرچند روز بعد‪،‬پیش از روشنی روز‪،‬کسی در اتاق را باز کرد و شاگردانی‬
‫که کف اتاق چون گروهی جنازه بخواب رفته بودند لو رفتند‪.‬‬
‫سر و صدای باز شدن در‪،‬چند نفری را از خواب پراند‪.‬آنان از الی چشمان خواب آلوده شان چهره‬
‫چون سنگ الن وانگجی را دیدند و خواب بسرعت از سرشان پرید‪.‬نیه هوایسانگ با عجله و ترس‬
‫وی وو شیان را که با پاهایی در هوا و سری روی زمین خوابیده بود تکان داد‪«:‬برادر وی‪،‬برادر‬
‫وی!»‬
‫با چند بار اینطور تکان خوردن وی وو شیان خواب آلوده برخاست و گفت‪«:‬کیه؟هنوزم میخواین‬
‫باهام مسابقه بدین؟جیانگ چنگ؟ بیا جلو‪....‬فکر کردی ازت میترسم؟!»‬
‫جیانگ چنگ شب قبل خیلی نوشیده بود بهمین دلیل سرش بشدت درد میکرد و با چشمان بسته‬
‫هنوز روی زمین بود‪.‬او تصادفا چیزی روی زمین یافته و به سمت جایی که گمان میکرد صدای‬
‫وی وو شیان می آید پرتاب نمود و گفت‪«:‬خفه شو!»‬
‫آن شی به سینه وی وو شیان اصابت کرد و صفحاتش همه باز شدند‪.‬نیه هوایسانگ چشمش به‬
‫آن "شی"افتاد و دید چیزی که جیانگ چنگ برای زدن وی وو شیان استفاده کرده یکی از کتاب‬
‫های مصور خاک بر سری ارزشمندش است‪،‬وقتی سرش را باال آورد و با نگاه چون یخ الن وانگجی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روبرو شد و تقریبا جان به جان آفرین تسلیم کرد‪.‬وی وو شیان که زیر لب زمزمه میکرد کتاب را‬
‫به سینه چسبانده و دوباره بخواب رفت‪.‬الن وانگجی به اتاق قدم گذاشت‪،‬با یک دست پشت یقه‬
‫وی وو شیان را چسبید و از جا بلندش کرد و کشان کشان به سمت در برد‪.‬‬
‫بعد از لحظاتی گی جی و تحیر بخاطر اینکه فهمید الن وانگجی او را با خود می برد‪،‬باالخره نصفه‬
‫و نیمه بیدار شد‪،‬اطراف را نگریست و گفت‪«:‬الن جان‪،‬داری چیکار میکنی؟!»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت در عوض او را به جلو کشید‪.‬حاال وی وو شیان هشیار تر شده بود‪،‬تمام‬
‫جنازه های خوابیده کف اتاق هم یکی یکی داشتند از خواب بیدار میشدند و دیدند وی وو شیان‬
‫دوباره توسط الن وانگجی اسیر شده‪،‬وی وو شیان درحالی که با شتاب بیرون برده میشد پرسید‪«:‬چه‬
‫خبر شده؟داری چیکار میکنی؟!»‬
‫الن وانگجی سرش را بطرف او چرخاند و کامال شمرده گفت‪«:‬میری‪...‬مجازات‪...‬بشی!»‬
‫جیانگ چنگ که هنو ز گیج میزد و اثرات نوشیدنی در بدنش از بین نرفته بود تنها شلوغی کف‬
‫اتاق را بیاد می آورد سپس با یادآوری اینکه دیشب تعداد زیادی از قوانین مکتب الن را در مقر ابر‬
‫شکسته اند صورتش مانند سنگ سفت شد‪.‬‬
‫الن وانگجی ‪،‬وی وو شیان را روبروی تاالر اجدادی مکتب الن برد‪.‬آنجا از قبل چندین تن از‬
‫شاگردان ارشد مکتب الن منتظرشان بودند‪.‬تعدادشان ‪ 8‬تن بود‪ 4،‬نفرشان چوب هایی که رویشان‬
‫قوانین انظباطی حک شده و بسیار بلند بودند را حمل میکردند‪.‬این قوانین در چهار طرف چوب ها‬
‫حک شده بود‪.‬بنظر میرسید همه چیز کامال جدی است‪.‬تا الن وانگجی فرد خاطی را کشان کشان‬
‫آورد دو نفرشان سریع جلو آمدند و وی وو شیان را محکم سر جایش نشاندند‪.‬وی وو شیان دو زانو‬
‫روی زمین بود و نمیتوانست هیچ گونه حرکت اضافه ای برای نجات خویش بکند‪«:‬الن جان‪...‬واقعا‬
‫میخوای منو مجازات کنی؟!»‬
‫الن وانگجی به سردی نگاهش کرده و ساکت ماند‪.‬وی وو شیان گفت‪«:‬من اصال اینو قبول ندارم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این لحظه پسرانی که تازه از خواب بیدار شده بودند با عجله خود را به آنجا رساندند ولی بیرون‬
‫از تاالر اجدادی مانعشان شدند و نتوانستند داخل شوند‪.‬آنها سرشان را میخاریدند و از دیدن چوب‬
‫های مخصوص تنبیه به وحشت افتادند‪.‬سپس الن وانگجی پایین لباس خود را جمع کرده و کنار‬
‫وی وو شیان دو زانو نشست‪.‬وی وو شیان که اوضاع را اینطور دید از ترس سفید شد‪،‬او سعی داشت‬
‫برخیزد اما الن وانگجی دستور داد‪«:‬بزنین!»‬
‫وی وو شیان با شگفتی او را نگاه میکرد و با دستپاچگی گفت‪«:‬وایسا‪،‬وایسا‪....‬قبول میکنم‪...‬قبول‬
‫میکنم‪...‬الن جان‪...‬اشتباه کردم‪....‬عاخخخخ!»‬
‫کف پاهایش حدود یکصد ضربه با چوب خورده بود‪.‬نیازی نبود الن وانگجی را نگهدارند‪،‬پشتش‬
‫کامال راست بود و بدون اینکه ذره ای حالت زانو زدنش تغییر کند بهمان شکل ایستاده بود ولی‬
‫وو شیان تمام وقت ناله و فریاد میکرد و همین سبب میشد دیگر شاگردانی که صحنه تنبیه را نگاه‬
‫میکردند تنها چیزی که به ذهنشان برسد تصویر درد و رنج باشد‪.‬بعد از اینکه تنبیه پایان یافت الن‬
‫وانگجی درحالی که ساکت بود برخاست و پس از احترام به شاگردانی که در جلوی تاالر اجدادی‬
‫بودند به آرامی از آنجا خارج شد و اصال نشان نمیداد که ذره ای آسیب دیده است‪.‬وی وو شیان‬
‫کامال برعکس او بود‪.‬جیانگ چنگ او را کول کرده و در تمام مسیر از درد ناله میکرد‪.‬جوان ها‬
‫دورش را گرفتند و پرسیدند‪«:‬برادر وی‪،‬چه اتفاقی افتاده؟!»‬
‫‪ «-‬طبیعی بود که الن جان بخواد تو رو تنبیه کنه ولی چرا نشست و اونم کتک خورد؟!»‬
‫وی وو شیان درحالیکه به کمر جیانگ چنگ چسبیده بود آهی کشید و گفت‪«:‬همش یه محاسبه‬
‫اشتباهی بود‪....‬داستانش طوالنیه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬بنال بینم!ایندفعه چه غلطی کردی؟!»‬
‫وی وو شیان جواب داد‪ «:‬من هیچ کاری نکردم‪...‬دیشب مگه من بازی رو نباختم و شماها هم‬
‫گفتین برم لبخند امپراطور بگیرم؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪...«:‬نگو بازم گیرش افتادی؟»‬


‫وی وو شیان گفت‪«:‬درسته!تقصیر من چیه که بدشانسی آوردم‪...‬؟!وقتی داشتم نوشیدنی ها رو‬
‫میاورم و میومدم یهو جلوم سبز شد‪....‬بنظرم این هر روز خدا داره منو دید میزنه!!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬کسی اینقدر وقت نداره دنبال تو باشه‪...‬بعدش چی شد؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬خب بعدش منم سالم کردم بهش و گفتم—الن جان عجب تصادفی‪....‬بازم‬
‫تو‪!!!...‬اونم دوباره محلم نذاشت و بجاش دستش طرفم دراز کرد‪.‬منم گفتم"هی اینکارا چیه؟" اونم‬
‫گفتش که اگه یکی از شاگردای خارجی مکتب‪،‬قوانین خاموشی رو رعایت نکنه باید به تاالر اجدادی‬
‫برده بشه تا مجازاتش کنن‪...‬منم گفتم" ای بابا فقط ما دو تا اینجاییم‪...‬اگه تو چیزی نگی منم‬
‫نمیگم پس دیگه کسی هم چیزی نمیفهمه که من قوانین خاموشی رو رعایت نکردم و اینا‪.....‬قول‬
‫میدم دیگه تکرار نشه‪...‬بعدشم ما اینقدر با هم دوست شدیم نمیتونی یه بار بهم لطف کنی؟»‬
‫همه چنان نگاه میکردند که انگار دیگر تاب شنیدن ادامه داستان را ندارند ولی ووشیان‬
‫گفت‪ «:‬آخرش اونم گفت اصن با هم دوست و آشنا نیستیم بعدش دست برد واسه شمشیرش و‬
‫خواست حمله کنه‪،‬حتی یه ذره به دوستی که بینمونه توجه نکرد‪....‬خب منم "لبخند امپراطور"رو‬
‫گذاشتم زمین و چند تا حرکت زدم‪،‬انقدر سریع بود و میخواست منو گیر بندازه که اصن نمیرسیدم‬
‫بهش!!آخرشم خسته شدم اینقدر افتاد دنبالم گفتم بهش‪":‬پس ول کن نیستی نه؟" اونم گیر داده‬
‫بود که "باید مجازات بشی!"»‬
‫شاگردان از شنیدن داستان به هیجان آمده بودند و وی وو شیان هم آب و تابش را بیشتر میکرد‬
‫و یادش رفت که هنوز روی پشت جیانگ چنگ است و پس با هیجان غریبی ضربه ای به شانه‬
‫او نواخت و گفت‪ «:‬منم گفتم باشه‪...‬چند تا از ضربه هاشو جاخالی دادم بعد خودمو شوت کردم‬
‫سمتش و چسبیدم بهش و دوتایی افتادیم بیرون دیوارای مقر ابر‪»!...‬‬
‫او ادامه داد‪«:‬خالصه دو تایی با هم افتادیم اونور دیوارای مقر ابر و همچین خوردم زمین که چشم‬
‫جایی رو نمیدید!!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ مات و متحیر گفت‪....«:‬اون نتونست خودشو آزاد کنه!؟»‬


‫وی وو شیان گفت‪ «:‬چرا سعی کرد ولی من محکم الی دست و پاهام قفلش کردم‪...‬اگرم میخواست‬
‫نمیتونست خودشو نجات بده‪...‬اصن نمیتونست از زیر بدن من دربیاد‪ ...‬کال خشک شده بود منم‬
‫گفتم بهش" خب الن جان اینطوری خوشت میاد حاال؟! االن تو هم بیرون مقر ابر هستی‪...‬حاال‬
‫دوتامون قوانین خاموشی رو شکستیم پس تو نمیتونی واسه بقیه قلدری کنی ولی به خودت آسون‬
‫بگیری‪،‬اگه میخوای منو مجازات کنی پس باید خودتم تنبیه بشی‪...‬تنبیه عادالنه‪ ....‬نظرت چیه؟!»‬
‫وی وو شیان ادامه داد‪ «:‬وقتیم بلند شد یجوری بود انگاری خیلی حالش خوش نبود‪...‬منم نشستم‬
‫کنارش و گفتم نگران نباش‪،‬من به کسی چیزی نمیگم تنها کسی که در این باره خبر داره من و‬
‫تو هستیم و آسمون و زمین‪...‬بعدشم هیچی نگفت و پاشد رفت‪،‬چه میدونستم اول صبحی میاد‬
‫اینطوری میکنه‪...‬جیانگ چنگ یواش تر راه برو داری منو میندازی!»‬
‫جیانگ چنگ واقعا میخواست او را پرت کند تا با سر به زمین بخورد و یک سوراخ گنده در سرش‬
‫پیدا شود‪«:‬می بخشی اینطوری کولت کردم به کالست نمیخوره؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬مگه من گفتم بیا کولم کن؟!!!»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪ «:‬اگر کولت نمیکردم خیال داشتی کل روز تو تاالر اجدادی رو زمین‬
‫قل بخوری‪...‬من نمیخواستم آبروی خاندانمون بره!بعدشم الن وانگجی ‪ 50‬ضربه از تو بیشتر خورد‬
‫با پای خودش بلند شد و رفت ا ونوقت تو ادای چالقا رو در میاری‪...‬اصال دیگه کولت نمیکنم‪...‬گمشو‬
‫پایین!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬نــــــــــــــــــــــــــــع‪،‬من زخمی ام!»‬
‫گروه شاگردان در حال خندیدن از راه باریکه ای که با سنگ سفید ساخته شده بود عبور میکردند‬
‫که بر سر راه خود به شخصی برخوردند که لباس سفیدی بر تن داشت و در حالی که از کنار آنان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میگذشت کتابی را در دست خود گرفته بود‪.‬الن شیچن با شگفتی آنجا ایستاد و لبخندی‬
‫زد‪«:‬اینجا‪،‬چخبر شده!؟»‬
‫جیانگ چنگ چنان حس بدی داشت که نمی دانست چه جوابی باید بدهد‪.‬نیه هوایسانگ بجای او‬
‫گفت‪«:‬برادر شیچن‪،‬برادر وی صد ضربه چوب خورده شما دارویی چیزی سراغ داری براش؟»‬
‫الن وانگجی کسی بود که در مقر ابر‪،‬مسئولیت مجازات را برعهده داشت‪.‬وی وو شیان نیز که در‬
‫میان بچه هایی که احاطه اش کرده بودند از درد مینالید و بنظر میرسید شرایط سختی دارد‪.‬الن‬
‫شیچن به سمت آنان آمد و گفت‪«:‬وانگجی اینکارو کرده؟ارباب وی میتونی راه بری؟اصال اینجا‬
‫چه خبری شده!؟»‬
‫البته که جیانگ چنگ جرات نداشت بگوید وی وو شیان مقصر است پس دوباره فکر کرد و یادش‬
‫آمده آنان وی وو شیان را برای خریدن نوشیدند فرستاده اند پس همه شان باید تنبیه میشدند‬
‫بهمین دلیل با لحنی مبهم گفت‪«:‬عیبی نداره مشکلی نیست‪،‬چیز جدی نیست میتونه راه بره!وی‬
‫وو شیان چرا نمیای پایین؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬نمیتونم راه برم خو!» آنگاه کف پاهای سرخ و ورم کرده اش را نشان داده و‬
‫غرغر کنان به الن شیچن گفت‪«:‬زوو‪-‬جون‪،‬داداشت خیلی آدم بی رحمیه!»‬
‫الن شیچن پاهایش را معاینه کرد و گفت‪«:‬آره واقعا‪...‬بدجوری مجازات شدی ‪...‬این ورم و کبودی‬
‫تا سه چهار روز دیگه خوب نمیشه!»‬
‫جیانگ چنگ که انتظار نداشت آسیب دیدگی اش جدی باشد با تعجب گفت‪«:‬چی؟تا سه چهار روز‬
‫دیگه خوب نمیشه؟ پشتش و پاهاش با چوب ضربه خورده‪،‬آخه الن وانگجی چرا اینطوری کرد؟!»او‬
‫جمله آخر ر ا از روی لج و خشم بزبان آورد و زمانی بخود آمد که وی وو شیان مخفیانه به او‬
‫سیخونک زد هرچند الن شیچن بزرگ منشانه لبخندی زد و گفت‪«:‬با این اوصاف با دارو نمیشه‬
‫درمانشون کرد پس ارباب وی جوان اجازه بدین راهی نشونتون بدم که چند ساعته بتونین زخماتونو‬
‫درمان کنین!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ش بانگاه و در چشمه سرد مقر ابر‪،‬الن وانگجی چشمانش را بسته و انگار در حال آرام کردن خود‬
‫پیچید‪«:‬الن‬ ‫گوشش‬ ‫در‬ ‫زنگ‬ ‫چون‬ ‫صدایی‬ ‫ناگهان‬ ‫بود‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان!!!»‬
‫الن وانگجی با چشمانی متحیر دید که وی وو شیان روی سنگ های آبی چشمه سرد به شکم‬
‫دراز کشیده‪،‬سرش را کج کرده بود و به او لبخند میزد‪.‬الن وانگجی با شگفتی گفت‪«:‬تو چطوری‬
‫سر از اینجا درآوردی؟!»‬
‫وی وو شیان درحالیکه بر میخاست و کمربند بسته شده به کمرش را باز میکرد گفت‪«:‬زوو‪-‬جون‬
‫گفت بیام اینجا!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟!»‬
‫وی وو شیان هم چنان که چکمه هایش را به طرفی پر میکرد لباس هایش را نیز به طرفی انداخت‬
‫و گفت‪«:‬دارم لخت میشم دیگه ‪...‬پس فکر کردی واسه چی اومدم اینجا؟؟شنیدم تو مکتب شما‬
‫یه چشمه یخی هست که هم زخمای آدمو شفا میده هم واسه تهذیب و مراقبه خوبه!واسه همینم‬
‫برادرت بهم گفت بیام اینجا با تو حموم کنم‪.‬فقط اینکه اصن کار خوبی نکردی تنها تنها اومدی‬
‫اینجا درمان شی‪...‬عیییییی‪....‬یخ کردم‪...‬ورررر‪»....‬‬
‫او بدرون چشمه آمده و بخاطر سردی آب چشمه در جای خود می لولید‪.‬الن وانگجی خیلی سریع‬
‫چند متری از او فاصله گرفت و گفت‪«:‬من برای مراقبه اومدم اینجا نه درمان‪....‬تو هم اینقدر وول‬
‫نخور!!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬ولی خیلی سرده‪،‬خیلی‪»...‬‬
‫این بار واقعا قصد نداشت دردسر درست کند این موضوع حقیقت داشت که بیشتر آدمها نمیتوانستند‬
‫مدت زیادی در چشمه سرد مکتب الن دوام بیاورند چون حس می کردند اگر کمی در آب بمانند‬
‫حتما خون و جسمشان در دم یخ می بندد‪.‬پس او نیز برای گرم نگهداشتن دمای بدنش جست و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیز میکرد‪.‬الن وانگجی داشت در آرامش مراقبه میکرد ولی وی وو شیان بخاطر جست و خیز‬
‫کردن دائم به صورت او آب می پاشید‪.‬وقتی چند قطره به مژه های بلند و موهایش سیاهش‬
‫چکید‪،‬تحملش تمام شد و گفت‪«:‬اینقدر حرکت نکن!»‬
‫همانطوری که این حرف را گفت دستش را روی شانه وی وو شیان گذاشت‪.‬وی وو شیان سریع‬
‫حس کرد موجی از گرما از نقطه اتصال دست او و شانه اش وارد جسمش میشود‪.‬حالش خیلی بهتر‬
‫شد و بهمین دلیل چاره را در این دید که به او نزدیک تر شود‪.‬الن وانگجی محتاطانه گفت‪«:‬چیه؟!»‬
‫وی وو شیان با لحن معصومانه ای گفت‪«:‬هیچی فقط انگاری طرف تو گرم تره!»‬
‫الن وانگجی دستش را میان خودشان قرار داده تا فاصله را حفظ کند پس با چهره ای عبوس‬
‫گفت‪«:‬اصال هم اینطور نیست!»‬
‫وی وو شیان میخواست به الن وانگجی نزدیک تر شود پس برایش بهتر بود که بخواد کمی تملق‬
‫کند‪،‬هرچند نتوانست جلوتر برود و دست رد به سینه اش خورده بود ولی اصال خشمگین نشد بلکه‬
‫به دست و شانه الن وانگجی زل زد‪.‬هنوز جای کبودی روی بدنش بود پس او واقعا برای درمان‬
‫اینجا نیامده بود‪.‬وی وو شیان با صمیمیت گفت‪«:‬الن جان‪،‬من واقعا تحسینت میکنم‪...‬تو جدی‬
‫جدی خود تم مجازات کردی‪،‬واسه خودت امتیاز خاصی قائل نشدی‪...‬واقعا حرفی ندارم که بگم!!»‬
‫الن وانگجی دوباره چشمانش را بدون هیچ سخنی بست‪.‬وی وو شیان دوباره گفت‪«:‬واقعا تو کل‬
‫زندگیم آدمی به خشکی و مودبی تو ندیدم‪.‬اصن هیچ جوره راه نداره من شبیه تو باشم‪،‬تو خیلی‬
‫باحالی!» الن جان هنوز هم به او توجه نمیکرد‪.‬‬
‫وقتی سردی وی وو شیان متوقف شد او در چشمه سرد به شنا پرداخت‪.‬او مدتی شنا کرد ولی هنوز‬
‫میخواست به وانگجی نزدیک شود‪«:‬الن جان‪،‬میگم دقت نکردی وقتی باهات حرف میزدم چیکار‬
‫کردم؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نمیدونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان گفت‪«:‬یعنی اینم نمیدونی؟داشتم ازت تعریف میکردم یعنی میخوام صمیمی تر‬
‫باشیم!»‬
‫الن وانگجی به او خیره شد و گفت‪«:‬تو میخوای چیکار کنی؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬الن جان تو چرا نمیای باهم دوست بشیم؟ما دو تا کلی با هم آشناییم االن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نیستیم!»‬
‫وی وو شیان ضربه ای به سطح آب نواخت و گفت‪«:‬ببین باز اومدی نسازی‪،‬واقعاکه‪...‬ببین دوستی‬
‫با من واسه تو کلی مزایا داره!»‬
‫الن جان گفت‪«:‬مثال؟»‬
‫وی وو شیان به طرف کناره های چشمه شنا کرد و کمرش را به سنگ های آبی تکیه داد‪«:‬من‬
‫همیشه به دوستام وفادارم‪،‬مثال اجازه میدم تو اولین کسی باشی که تا یه کتاب خاک برسری گیرم‬
‫اومد نگاهش کنی‪...‬هی هی برگرد بابا!اصن خوشت نمیاد نگاهشون نکن!تو تاحاال یونمنگ‬
‫بودی؟اونجا خیلی باحاله!غذاهاشم خیلی خوبه‪،‬من واقعا نمیدونم مشکل گوسو یا مقر ابر شما چیه‬
‫واقعا ولی مزه غذاهای اینجا خیلی بده!اگه به لنگرگاه نیلوفر بیای میتونی کلی غذاهای خوشمزه‬
‫بخوری‪،‬من میتونم ببرمت کلی دونه نیلوفر آبی و شاه بلوط بچینی‪...‬الن جان‪،‬میخوای بیای؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬همش با کلمات منفی جواب نده!اینجوری مردم فکر میکنن با مالحظه‬
‫نیستی‪،‬تازه دخترا هم خوششون نمیاد از آدم اینطوری‪...‬بذار بهت بگم—دخترای یونمنگ خیلی‬
‫خوشگلن البته خوشگلیشون با دخترای گوسو فرق داره»او با چشم چپ به الن وانگجی چشمکی‬
‫زده و ادامه داد‪«:‬مطمئنی که نمیخوای بیای؟!»‬
‫الن وانگجی تردید داشت ولی باز پاسخ داد‪...«:‬نمیام!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان گفت‪«:‬اصن واسه احساسات من احترامی قائل نیستی‪....‬بینم نمیترسی وقتی دارم‬
‫میرم لباسای تو رو هم بردارم ببرم!؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬گمشو!!!!»‬
‫پس از اینکه الن چیرن چینگه را ترک و به گوسو بازگشت‪،‬وی وو شیان را برای بازنویسی دوباره‬
‫قوانین مکتب الن به عمارت کتابخانه نفرستاد ولی جلوی همه شاگردان تا توانست سرزنشش‬
‫کرد‪.‬بجز آن بخش از حرفهایش درباب کتب باستانی‪،‬بیشتر در این باره غر زد که در تمام زندگیش‬
‫آدمی به بی شرمی و سرکشی او ندیده و خواهش کرد هر چه سریع تر گورش را گم کند و از آنجا‬
‫برود و به هیچ کدام از شاگردان او نزدیک نشود مخصوصا از آلوده کردن محبوب ترین شاگردش‬
‫یعنی الن وانگجی به فساد دوری کند‪.‬‬
‫وی وو شیان در حین شنیدن این بار سنگین سرزنش ها تنها پوزخند میزد و ذره ای احساس خشم‬
‫یا حقارت نمیکرد‪.‬بالفاصله بعد از رفتن الن چیرن‪،‬وی وو شیان نشست و با جیانگ چنگ به حرف‬
‫زدن پرداخت‪«:‬بنظرت زیاده روی نکرد؟بهم گفت همین االن گمشم!میگه دست از سر نور‬
‫چشمیش بردارم و برم‪...‬ولی دیگه دیر شده!!»‬
‫گرداب غولها در شهر سایی تبدیل به بزرگترین مشکل مکتب گوسوالن شده بود‪،‬نمیشد کامال‬
‫نابودش کرد و مکتب الن نمیتوانست مانند قبیله ون آن را به ناحیه دیگری براند‪.‬رئیس اصلی‬
‫مکتب الن نیز بیشتر اوقاتش را در مراقبه و انزوا میگذراند پس الن چیرن مجبور بود از تمام‬
‫انرژیش برای حل این موضوع استفاده کند‪.‬با وجود اینکه زمان درس ها کوتاه تر میشد زمانی که‬
‫وی وو شیان با دوستانش در کوهستان میگذراند بیشتر میشد‪.‬‬
‫امروز هم وی وو شیان خیال داشت با گروهی ‪ 8-7‬نفره بیرون برود‪.‬هنگامی که از کنار عمارت‬
‫کتابخانه میگذشتند از میان شاخ و برگ آویزان درختان ماگنولیا‪،‬الن وانگجی را دید که تنهایی‬
‫کنار پنجره نشسته است‪.‬نیه هوایسانگ با لحن آشفته ای گفت‪«:‬داره ما رو نگاه میکنه؟خیلی عجیبه‬
‫ولی ما که سر و صدا نکردیم‪...‬دیگه چرا اینطوری زل زده بهمون؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان گفت‪«:‬حتما داره فکر میکنه چجوری ما رو گیر بندازه؟!»‬


‫جیانگ چنگ حرفش را قطع کرد و گفت‪«:‬اشتباه نکن‪،‬ما نه من‪...‬بنظر من تو تنها کسی هستی‬
‫که اون داره نگاهش میکنه!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬هه‪،‬خب بذار همونجا بمونه‪....‬وقتی برگشتم میام سراغش!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬یعنی اصال بدت نمیاد که چقدر کسل کننده اس و از هیچی خوشش‬
‫نمیاد؟بهتره دیگه اذیتش نکنی‪،‬داری با دم شیر بازی میکنی‪،‬یه ذره واسه جون خودت ارزش قائل‬
‫باش!»‬
‫وی وو شیان جوان داد‪ «:‬نخیرم‪...‬اتفاقا حال میده دقیقا واسه اینکه یه آدم زنده وجود داره که از‬
‫هیچی خوشش نمیاد!»‬
‫آنان کمی پیش از ظه ر به مقر ابر بازگشتند‪،‬الن وانگجی پشت میزی نشسته و دسته های کاغذ‬
‫را که خودش نوشته بود مرتب میکرد تا اینکه صدای غیژ باز شدن پنجره را شنید و فردی درون‬
‫کتابخانه قدم گذاشت‪.‬‬
‫وی وو شیان از درخت ماگنولیای کنار عمارت کتابخانه باال رفته‪،‬و وارد آنجا شده بود‪،‬در چهره ای‬
‫شادی موج میزد‪ «:‬الن جان‪،‬من برگشتم!دلت برام تنگ شده بود؟هاه؟این روزا من نبودم از روی‬
‫متون کپی کنم غمگین شدی؟!»‬
‫الن وانگجی مانند راهب پیری که در حال مدیتیشن است و همه چیز را هیچ می پندارد به او‬
‫نگریست‪.‬سپس با چهره ای بی حس به مرتب کردن کتب پرداخت‪.‬وی وو شیان به عمد سکوت‬
‫او را جور دیگری تفسیر کرد‪ «:‬میدونم‪...‬حتی اگه به زبون نیاریش من اینو درک میکنم که دلت‬
‫برام تنگ شده ‪...‬وگرنه چرا اون موقع داشتی از پنجره بهم نگاه میکردی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی نگاه کوتاهی به او انداخت و چشمانش پر از سکوتی پرمعنا بود‪.‬وی وو شیان روی‬
‫لبه طاقچه پنجره نشست‪«:‬واقعا خودتو ببین‪....‬چند تا کلمه بهت میگن زود قاطی میکنی‪...‬اینطوریه‬
‫که راحت خونسردیت رو از دست میدی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تو‪...‬برو بیرون!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬اگه نرم چی؟پرتم میکنی پایین؟!»‬
‫با نگاهی به چهره الن وانگجی پی برد اگر یک جمله دیگر بگوید آن ذره تحمل باقی مانده در‬
‫وجود وانگجی نیز بخار شده و در یک آن او را از پنجره بیرون می اندازد‪،‬پس وی وو شیان سریع‬
‫گفت‪«:‬باشه حاال قیافه تو اینطوری نکن‪....‬من اومدم که واسه معذرت خواهی بهت یه هدیه بدم!»‬
‫الن وانگجی نپذیرفت و بدون اینکه به چیزی فکر کند گفت‪«:‬نمیخوام!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬مطمئنی؟!» پس وقتی آن نگاه محافظه کارانه را در چهره الن وانگجی دید‬
‫مانند کسی که شعبده بازی میکند دو خرگوش کوچک را از لباسش بیرون کشید‪.‬او خرگوش ها را‬
‫با گوش گرفته و انگار دو گلوله برفی چاقالو بودند‪.‬آن گلوله های برفی با پا با اطراف لگد می‬
‫انداختند‪.‬وی وو شیان آنان را جلوی چشمان الن وانگجی گرفت و گفت‪«:‬خیلی عجیبه واقعا‪...‬اینجا‬
‫یه دونه قرقاولم نیست ولی من یه عالمه خرگوش وحشی پیدا کردم‪.‬تازه اصال از آدما‬
‫نمیترسن‪...‬نظرت چیه؟چاق نیستن؟میخوایشون!؟»‬
‫الن وانگجی به او خیره شده بود‪.‬وی وو شیان گفت‪«:‬باشه اگر نمیخوای می برم میدمشون به‬
‫یکی دیگه‪...‬بهرحال چند وقتی هست غذای خوبی نخوردیم!»‬
‫بعد از شنیدن جمله آخرش‪،‬الن وانگجی گفت‪«:‬وایسا!»‬
‫وی وو شیان دستانش را گشود و گفت‪«:‬نمیخوام جایی برم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میخوای بدیشون به کی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان جواب داد‪«:‬میدمشون به کسی که بلد باشه خرگوش کباب کنه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬کشتن توی مقر ابر ممنوعه‪...‬این سومین قانون حک شده روی دیواره!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬باشه پس میرم پایین کوهستان‪.‬میکشمشون بعدش میارم کبابشون میکنم‪....‬تو‬
‫که نمیخوایشون پس دیگه واسه چی مهمه برات؟»‬
‫الن وانگجی شمرده گفت‪«:‬بدشون‪...‬به ‪...‬من!»‬
‫وی وو شیان به پنجره تکیه زد و نیشخند کنان گفت‪«:‬حاال پشیمون شدی؟چرا همیشه اینطوری‬
‫میکنی؟!!!!»‬
‫خرگوش ها گرد و چاق و مانند دو گلوله برفی پشمالو بودند‪.‬یکی از آنان چشمانی خواب آلود داشت‬
‫و روی شکم افتاده بود و انگار هیچ چیزی حس نمیکرد‪.‬او به آرامی تکه ای کاهو را در دهانش‬
‫می جوید‪.‬دیگری بشدت جست و خیز میکرد و یکجا نمی ماند‪.‬او بی وقفه می چرخید و جست و‬
‫خیز میکرد و میخواست با همراهش بازی کند‪.‬وی وو شیان مقداری کاهو که مشخص نبود از کجا‬
‫آورده را برای آنها پرت کرد‪.‬بعد ناگاه با صدای بلند گفت‪«:‬الن جان‪،‬الن جان!»‬
‫خرگوش بازیگوش روی جوهردان سنگی الن جان جستی زد و جای پاهای سیاهش روی میز‬
‫ماند‪.‬الن وانگجی که نمیدانست چه کند‪،‬تکه کاغذی را گرفته و در تالش بود تا جای پاهای‬
‫خرگوش را پاک کند‪.‬او اصال نمیخواست به وی وو شیان توجه کند ولی وقتی لحن غیر طبیعی‬
‫اش را شنید گمان کرد اتفاق خاصی رخ داده پس گفت‪«:‬چیه!؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬ببین این یکی چطوری سوار اون یکی شده‪...‬انگاری اینا‪....‬؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هر دوشون نرن!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬نر؟ چقدر عجیب!» او خرگوش ها را از گوش گرفته و به بررسی آنان پرداخت‬
‫سپس با تایید گفت‪«:‬واقعا هر دوشون نرن‪....‬ولی من که هنوز حرفمو تموم نکردم تو چرا قیافه تو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینطوری میکنی؟داشتی به چی فکر میکردی؟االن داشتم فکر میکردم من رفتم اینا رو گرفتم ولی‬
‫اصن نفهمیدن نرن یا ماده؟!!!ولی تو حتی اونجاشو‪».....‬‬
‫الن وانگجی سریع او را از کتابخانه بیرون انداخت‪.‬وی وو شیان در هوا می‬
‫خندید‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»الن وانگجی با صدای بلندی پنجره را بست و درحالیکه‬
‫سکندی خورد به پشت میز برگشت‪.‬وقتی نگاهش به توده کاغذها و جای پاهای کف زمین و‬
‫خرگوش هایی که بازی میکردند و تکه های کاهو را می جویدند افتاد چشمانش را بست و با دست‬
‫پنهانشان کرد‪.‬صدای بهم خوردن شاخه های ماگنولیا ساکت شده بود ولی اهمیت نداشت او چقدر‬
‫مقاومت کند نمیتوانست صدای خنده بدون توقف وی وو شیان را نشنود‪.‬‬
‫از روز بعدی‪،‬الن وانگجی دیگر با آنان به کالس نیامد‪.‬محل نشستن وی وو شیان نیز سه بار تغییر‬
‫کرد‪.‬او معموال پشت سر جیانگ چنگ می نشست ولی جیانگ چنگ درحال گوش دادن به درسها‬
‫بود و در ردیف جلو می نشست تا بتواند وجهه بهتری از مکتب یونمنگ جیانگ نشان دهد‪.‬بهمین‬
‫دلیل وی وو شیان نمیتوانست آنجا راحت بنشیند و بازیگوشی کند‪،‬پس بی خیال جیانگ چنگ‬
‫شده و پشت سر الن وانگجی نشست‪.‬بهنگام درس دادن الن چیرن‪،‬وانگجی مانند دیواری آهنین‬
‫راست می نشست در نتیجه وی وو شیان میتوانست پشت سرش بخوابد یا حتی نقاشی بکشد‪.‬جدای‬
‫از اینکه الن وانگجی گاهی کاغذهای مچاله شده ای که او بسمت دیگران می فرستاد را می‬
‫گرفت‪،‬پشت سر او نشستن بهترین مکان بود‪.‬هرچند کمی بعد الن چیرن متوجه این حقه شده و‬
‫جای آنها را با هم عوض کرد‪.‬از آن زمان به بعد هر گاه وی وو شیان کمی کج میشد میتوانست‬
‫نگاهی خیره و سرد را در پشت سرش احساس کند و الن چیرن هم با اخم و ترشرویی نگاهش‬
‫میکرد‪.‬برایش اصال آسان نبود که هم تحت نظر جوانک و هم پیرمرد باشد‪.‬بعالوه بعد از جریان‬
‫کتاب خاک برسری و خرگوش ها الن چیرن مطمئن شده بود که وی وو شیان باتالقی سیاه است‬
‫و می ترسید شاگرد محبوبش به ناپاکی او آلوده شود‪.‬بهمین دلیل سرعت عمل بخرج داده و به‬
‫الن وانگجی گفته بود دیگر در کالس های درس حاضر نشود‪.‬در نتیجه وی وو شیان باقیمانده‬
‫ماه را در جای سابقش نشست‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بدبختانه چیزهای خوب زمان زیادی برای وی وو شیان دوام نداشتند‪.‬در مقر ابر دیوار بلندی بود‬
‫که در هر هفت قدم دیوارنگاره هایی با نقش های پیچیده بر آن کشیده بودند‪.‬تمامش طراحی های‬
‫متفاوتی از نواختن ابزار موسیقی در کوهستان بلند‪،‬پرواز کردن روی شمشیر‪،‬نبرد با هیوالها و‬
‫جانوران و مواردی از این دست بود‪.‬الن چیرن توضیح داد که هر کدام از این دیوار نگاره ها درباره‬
‫یکی از اجداد خاندان گوسوالن است‪.‬قدیمی ترین و مشهورترینش چهار دیوار نگاره درباره زندگی‬
‫موسس مکتب الن یعنی الن آن بود‪.‬‬
‫این موسس در معبد بدنیا آ مده بود‪.‬او با شنیدن نوای سوترا رشد کرده و در جوانی راهبی مشهور‬
‫شد‪ .‬در سن بیست سالگی‪،‬او کلمه "الن"را از "چیه‪-‬الن"گرفته و به عنوان فامیلی خود استفاده‬
‫میکند و به این ترتیب به دنیای عادی برگشته و موسیقیدانی برجسته شد‪.‬در میانه راه تهذیبگری‬
‫او "شخص مقدر شده"خود را در گوسو مالقات کرد و همراه او تبدیل به زوج تهذیبگر شدند و‬
‫مکتب الن را ایجاد کردند‪.‬بعد از مرگ معشوقش او به معبد بازگشت و تا پایان عمر در همانجا‬
‫ماند‪.‬نام این چهار دیوارنگاره "زندگی در معبد"‪"،‬فراگرفتن موسیقی"‪"،‬زوج تهذیبگر شدن"و‬
‫"بازگشت به نیستی"بود‪.‬‬
‫در روز های گذشته درس هایشان به ندرت موضوعاتی چنین جالب داشتند‪.‬هرچند الن چیرن به‬
‫شکلی کسالت بار این ها را توضیح میداد اما وی وو شیان برای یکبار هم که شده به علم و دانش‬
‫عالقمند شد‪.‬بعد از اتمام کالس خندید و گفت‪«:‬پس موسس مکتب الن یه راهب بوده‪...‬واسه‬
‫همینه وقتی پا به دنیای فانی گذاشت عشقشو دید‪ ،‬وقتی هم اونو از دست داد برگشت همونجایی‬
‫که ازش اومده‪.‬چون دیگه اینجا چیزی نداشت ولی چرا آدمی مثل اون اینهمه نوه غیررمانتیک‬
‫داره!؟»‬
‫از آنجا که هیچ کسی انتظار نداشت مکتب الن باجود شهرتشان به مقید سنن بودن چنین موسسی‬
‫داشته باشند‪،‬در م یان خودشان شروع به بحث و گفتگو کردند‪.‬در حین گفتگو ها مرکز حرفهایش‬
‫حول "زوج تهذیبگر"بودن می چرخید و درباره زوج تهذیبگر رویایی خودشان حرف میزدند و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دختران مشهور در مکاتب مختلف را ارزیابی می کردند‪.‬در این بین کسی پرسید‪«:‬برادر‬
‫زیژوان‪،‬بنظرت کی میتونه بهترین دختر باشه؟»‬
‫وی وو شیان و جیانگ چنگ هر دو به پسری که در ردیف جلوی کالس نشسته بود خیره شدند‪.‬پسر‬
‫چهره ای مغرور و جذاب بهمراه خالی سرخ در پیشانی داشت‪.‬یقه‪،‬سر آستین و کمربند لباسش مزین‬
‫به نوعی گل صدتومانی سفید به نام "درخشش میان برف"بود‪.‬این ارباب جوان توسط مکتب‬
‫النلینگ جین برای تحصیل به گوسو فرستاده شده وجین زیژوان نام داشت‪.‬‬
‫کس دیگری گفت‪ «:‬بهتره که از برادر زیژوان همچین چیزی نپرسی‪...‬اون نامزد داره پس جوابش‬
‫هم حتما نامزدشه!»‬
‫با شنیدن کلمه "نامزد" لبهای جین زیژوان به تلخی بهم پیچید و حالت چهره ای به نارضایتی‬
‫گرایید‪.‬شاگردی که سوال پرسیده بود بی توجه به اوضاع و با چهره ای بشاش ادامه داد‪«:‬واقعا؟اون‬
‫اهل کدوم مکتبه؟حتما باید دختر با استعدادی باشه!»‬
‫جین زیژوان یک ابرویش را باال برد و گفت‪«:‬فراموشش کن!»‬
‫وی وو شیان ناگاه گفت‪«:‬منظورت از این "فراموشش کن"چی بود؟»‬
‫همه در کالس با شگفتی او را نگاه کردند‪.‬وی وو شیان همیشه نیشش باز بود و تقریبا هیچ وقت‬
‫عصبانی نمیشد حتی وقتی مجازات یا سرزنشش میکردند‪.‬با این همه در آن لحظه رگه هایی از‬
‫خصومت و دشمنی در صورتش هویدا بود‪.‬حتی جیانگ چنگ هم مانند معمول او را نکوهش نکرد‬
‫که بیخودی دردسر درست نکند‪،‬بلکه تنها با چهره ای گرفته کنارش نشسته بود‪.‬‬
‫جین زیژوان با لحنی گستاخانه گفت‪«:‬یعنی درک کردن عبارت "فراموشش کن" اینقدر واست‬
‫سخته؟»‬
‫وی ووشیان به طعنه گفت‪«:‬درک کردن این عبارت اصن سخت نیست‪...‬چیزی که درک کردنش‬
‫سخته اینه که تو از چی شیجیه من راضی نیستی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه لب به پچ پچ گشودند و پس از گفتگوهای کوتاه دریافتند که کامال اتفاقی دست در النه زنبور‬
‫کرده اند چراکه نامزد جین زیژوان کسی نبود جز جیانگ یانلی از مکتب یونمنگ جیانگ‪.‬‬
‫جیانگ یانلی دختر ارشد جیانگ فنگمیان و خواهر بزرگ جیانگ چنگ بود‪.‬او شخصیتی مالیم و‬
‫بدون برجستگی خاصی داشت‪.‬صدایش بسیار آرام بود و تقریبا هیچ چیزی از او بیاد آدم‬
‫نمیماند‪.‬ظاهرش کمی از سطح متوسط باالتر بود و تقریبا هیچ استعداد شگفت انگیزی نداشت‪.‬در‬
‫میان تمام دختران قبایل برجسته کامال طبیعی بود که دختری با معیارهایی متوسط باشد‪.‬به عبارت‬
‫دیگر نامزد جین زیژوان شخصیتی خالف او داشت‪.‬‬
‫او تنها پسر رسمی جین گوانگشان بود که چهره ای جذاب و استعدادی استثنایی داشت‪.‬در باور‬
‫عامه‪،‬با شرایط که جیانگ یانلی‪،‬کامال مشخص بود که این دو هیچ سنخیتی با هم نداشته باشند‪.‬چرا‬
‫که او کیفیت الزم برای رقابت با سایر دختران را اصال نداشت‪.‬تنها دلیلی که جیانگ یانلی توانسته‬
‫بود نامزد جین زیژوان باشد‪،‬مادرش بود که از مکتب میشان یو آمده و این مکتب از دوستان خاص‬
‫مادر جین زیژوان محسوب میشد این دو بانو با هم بزرگ شده و بشدت با هم صمیمی بودند‪.‬‬
‫شیوه مکتب جین بر تکبر و غرور تکیه داشت و جین زیژوان ذره ذره اش را به ارث برده بود‪.‬با‬
‫توجه به استاندارهای باالیی که داشت مشخص بود که کامال از این نامزدی ناراضی است‪.‬او نه‬
‫تنها از نامزدش ناراضی بود چون مادرش قدرت تصمیم را از او سلب کرده باعث شده بود از عمق‬
‫وجودش ناراضی و ناخشنود باشد و امروز او فرصتش را داشت تا همه چیز را برهم بزند‪.‬جین زیژوان‬
‫در جواب او پرسید‪«:‬بهتر نیست از من بپرسی اون اصال چی داره که من ازش راضی باشم؟»‬
‫جیانگ چنگ سریع از جا برخاست‪.‬وی وو شیان او را به کناری هل داده و درحالیکه نیشخند میزد‬
‫روبرویش ایستاد و گفت‪ «:‬تو خیال کردی راضی بودنت خیلی مهمه نه؟چطوری فکر کردی اجازه‬
‫انتخاب و تصمیم گیری داری؟»‬
‫بخاطر این نامزدی جین زیژوان‪،‬هیچ احساس خوبی نسبت به مکتب یونمنگ جیانگ نداشت و‬
‫همیشه بخاطر رفتار وی وو شیان روی در هم میکشید‪.‬مهمتر از همه در بین شاگردان دیگر همیشه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از خودش تعریف میکرد که رقیب ندارد و هیچ کسی تا بحال اینگونه او را کوچک نکرده بود‪.‬بهمین‬
‫دلیل خونش از خشم جوشید و فریاد زد‪«:‬خب اگر اون راضی نیست برو بهش بگو نامزدی رو بهم‬
‫بزنه!بعدشم من یه ذره هم واسه شیجیه تو ارزش قائل نیستم اگر تو خیلی بهش اهمیت میدی‪،‬برو‬
‫به باباش بگو!!مگه اون با تو بهتر از بچه های خودش رفتار نمیکنه!؟»‬
‫با آخرین جمله‪،‬جیانگ چنگ چشمانش را تنگ کرده و وی وو شیان با خشمی غیر قابل کنترل به‬
‫او حمله برد و مشتی به صورتش زد‪.‬هرچند جین زیژوان آماده هر چیزی شده بود ولی انتظار نداشت‬
‫پیش از آنکه جمله اش به پایان برسد مورد حمله قرار بگیرد‪.‬با مشتی که به صورتش خورد صورتش‬
‫کامال کرخ شده بود‪.‬او بدون اینکه بتواند چیزی بگوید چند قدم عقب رفت‪.‬‬
‫این نبرد دو مکتب برجسته را به وحشت انداخت‪.‬جیانگ فنگمیان و جین گوانگشان با عجله از‬
‫یونمنگ و النلینگ خودشان را به گوسو رساندند‪.‬پس از اینکه دو رئیس مکتب دو فرد خاطی را‬
‫روی زمین زانو زده یافته و الن چیرن بسختی هردویشان را سرزنش کرده بود توانستند عرق از‬
‫پیشانی پاک نموده و گفتگوی کوتاهی با هم داشته باشند‪.‬جیانگ فنگمیان خیلی زود موضوع بهم‬
‫زدن نامزدی را پیش کشید‪.‬‬
‫او به جین گوانگشان گفت‪«:‬مادر آ‪-‬لی برای این نامزدی اصرار داشته و از اولش من چندان موافق‬
‫نبودم‪.‬حاال هم که هیچکدوم از بچه ها مشتاق به این نامزدی نیستن بهتره بهشون فشار نیاریم!»‬
‫جین گوانگشان شوکه شده و کمی تردید داشت‪،‬برهم زدن نامزدی با یک مکتب برجسته دیگر از‬
‫هیچ نظر نمیتوانست چیز خوبی بدنبال داشته باشد‪.‬او پاسخ داد‪«:‬بچه ها از این مسائل چیزی‬
‫حالیشو ن نیست!اونا همه چیو سرسری میگیرن‪...‬برادر فنگمیان‪،‬من و تو نباید به این چیزا توجه‬
‫کنیم!!!»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪ «:‬برادر جین‪،‬درسته ما اونا رو با هم نامزد کردیم ولی ماها که قرار نیست‬
‫جای اونا زندگی کنیم؟!بهرحال اونا کسایی هستن که قراره بقیه عمرشون رو با هم بگذرونن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از اساس این نامزدی برای جین گوانگشان چندان مهم نبود چون اگر خیال داشت قدرت مکتبش‬
‫را از طریق ازدواج با مکتب دیگری باال ببرد‪،‬مکتب یونمنگ جیانگ قطعا بهترین گزینه نبود‪.‬او‬
‫فقط جرات مخالفت با بانو جین را نداشت‪.‬در هر صورت مکتب جیانگ پیشنهاد نامزدی را داده بود‬
‫و مکتب جین خانواده شوهر حساب میشدند و مانند خانواده زن نگرانی آنچنانی نداشتند‪...‬پس چرا‬
‫باید بیخودی خودش را آزار میداد؟بعالوه او از قبل میدانست جین زیژوان نسبت به جیانگ یانلی‬
‫به عنوان نامزدش بی میل است‪.‬او بعد از کمی تفکر جرات بخرج داده و با موضوع موافقت کرد‪.‬‬
‫در این زمان وی وو شیان هنوز نمیدانست دعوایشان چه نتیجه ای در بر داشته‪،‬روی مسیر سنگی‬
‫همانطوری که الن چیرن وادارش کرده زانو زده بود‪.‬از فاصله دور جیانگ چنگ را با پوزخندی‬
‫روی صورتش دید که به او نزدیک میشود‪«:‬ببین چه پسر خوبی شدی‪...‬تر و تمیز زانو زدی!»‬
‫وی وو شیان به او خیره شد و گفت‪ «:‬معلومه‪...‬من همیشه زانو میزنم‪ ...‬ولی مطمئنم اون جین‬
‫زیزوان پخمه هیچ وقت تو زندگیش زانو نزده!اگه کاری نکنم اونقدر زانو بزنه تا جونش دراد اسمم‬
‫وی وو شیان نیست!»‬
‫جیانگ چنگ سرش را پایین آورده و لحظاتی مکث کرد بعد با صدای آرامی گفت‪«:‬پدر اومده!»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬شیجیه که نیومده‪،‬اومده؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬برای چی بیاد؟؟؟میومد تا ببینه چطوری آبرو واسش نذاشتی؟بعدشم اگرم‬
‫میومد ‪...‬حتما کنارت میموند و واسه تو دارو میاورد!»‬
‫وی وو شیان گفت‪.....«:‬اصال خوب نمیشد اگه شیجیه میمومد‪...‬بازم خوب شد که تو اون نکبتو‬
‫نزدی!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬میخواستم بزنمش‪،‬اگه تو جلومو نمیگرفتی اون طرف صورتشم من یه مشت‬
‫میکاشتم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وو شیان گفت‪ «:‬نه‪...‬االن بی ریخت تر شده‪،‬من شنیدم اون خیلی به صورت خودش اهمیت‬
‫میده انگاری طاووسی چیزیه‪...‬موندم االن تو آینه نگاه کنه خودشو چطوری می‬
‫بینه‪....‬هاهاهاهاها!»وی وو شیان در حالیکه از خنده روی زمین پخش شده بود ادامه داد‪«:‬در واقع‬
‫من باید میذاشتم تو بزنیش و منم وایمیستادم نگاه میکردم‪.‬اینجوری شاید عمو جیانگم مجبور‬
‫نمیشد بیاد ولی خب دیگه چاره ای نیست نتونستم جلوی خودمو بگیرم!»‬
‫جیانگ چنگ به آرامی گفت‪«:‬آره جون خودت!»هرچند حرفهای وی وو شیان معمولی بودند اما‬
‫احساسات او بهم ریخت زیرا که میدانست او دروغ نمیگوید‪.‬جیانگ فنگمیان هیچ وقت بخاطر‬
‫او‪،‬یک روزه خودش را به مکتب دیگری نمیرساند‪.‬مهم نبود موضوع خوبی باشد یا بدی‪،‬بزرگ باشد‬
‫یا کوچک‪ ...‬هرگز نمی آمد!‬
‫وی وو شیان که چه ره غمگین او را دید گمان کرد از حرفهای جین زیزوان ناراحت است پس‬
‫گفت‪ «:‬بهتره بری‪،‬نمیخواد پیش من بمونی‪...‬اگه الن وانگجی دوباره بیاد ممکنه مچتو بگیره!اگه‬
‫وقت داری برو قیافه مضحک جین زیژوان رو موقع زانو زدن تماشا کن!»‬
‫جیانگ چنگ با شگفتی گفت‪«:‬الن وانگجی؟واسه چی اومده بود؟یعنی هنوزم جرات میکنه بیاد تو‬
‫رو ببینه!؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬آره‪....‬منم خیلی واسم جالب بود که شجاعتش رو داشت بازم بیاد منو ببینه‪،‬حتما‬
‫عموش بهش گفته بیاد ببینه من درست زانو زدم یا نه!»‬
‫جیانگ چنگ احساس شومی داشت پس با حالتی عجیب گفت‪«:‬حاال درست نشسته بودی یا نه؟!»‬
‫وی وو شیان گفت‪ «:‬آره بابا درست نشسته بودم‪.‬منتها اون خیلی دور ایستاده بود منم یه سوراخ‬
‫دیدم افتادم به جونش و خاکش رو درآوردم‪....‬جلو پات یه لونه مورچه اس که من با کلی بدبختی‬
‫کشفش کردم‪،‬وقتی برگشت دید من شونه ام تکون میخوره حتما خیال کرده دارم گریه‬
‫میکنم‪....‬حتی اومد پرسید چم شده!!!!باید قیافه شو می دیدی وقتی چشمش به لونه مورچه افتاد!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬بنظرم تو هر چی زودتر گمشو برو یونمنگ!!چون تا عمر داره نمیخواد ریختت‬
‫رو ببینه!»‬
‫و بدین صورت وی وو شیان همان شب لوازمش را جمع کرده و همراه جیانگ فنگمیان به یونمنگ‬
‫بازگشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نوزدهم‪ -‬بخش اول‬


‫رضایت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان تمام شب روی شکم بخواب رفته بود‪.‬در نیمه اول شب دائم با خود فکر میکرد در این‬
‫سالها چه بالیی بر سر الن وانگجی آمده و در نیمه دوم خسته شده و بخواب رفت و هنگامی که‬
‫چشمانش را باز کرد صبح شده و الن وانگجی نیز غیبش زده بود‪.‬از طرف دیگر او متوجه شد که‬
‫بشکلی مناسب در تخت خود خوابیده با دستانی که کنار بدنش قرار داشتند به حالتی که او را‬
‫فردی بسیار مودب نشان میداد‪.‬‬
‫وی ووشیان خود را در پتو پیچید و نوک انگشتان دست راستش را در موهایش فرو برد‪.‬احساس‬
‫پوچی و ترسی غیر قابل توضیح داشت و نمیتوانست این حس از ذهنش خارج کند‪.‬در این لحظه‬
‫دو ضربه به در چوبی جینگشی خورد‪ .‬صدای الن سیژویی از بیرون می آمد‪«:‬ارباب مو؟بیدار‬
‫شدین!؟»‬
‫وی وو شیان گفت‪«:‬واسه چی اول صبحی اومدی منو صدا میکنی؟!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ا‪-‬اول صبح؟‪.....‬ولی تقریبا ساعت ‪ 9‬شده!»‬
‫همه در مکتب الن بصورت سیستماتیک ساعت ‪ 5‬صبح بیدار میشدند و ساعت ‪ 9‬شب می‬
‫خوابیدند‪.‬وی وو شیان نیز بصورت سیستماتیک ساعت ‪ 9‬صبح بیدار میشد و ساعت ‪ 1‬شب‬
‫میخوابید‪،‬دقیقا ‪ 4‬ساعت دیرتر از تمام افراد مکتب الن‪.‬از آنجا که تا نیمی از شب روی شکم‬
‫بخواب رفته بود کمر و پشتش بشدت درد میکرد پس با صداقت تمام گفت‪«:‬ولی من نمیتونم بلند‬
‫شم!!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬آم‪،‬ایندفعه دیگه چی شده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میخواستی چی بشه؟هانگوانگ جونتون کارمو ساخته!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدای خشمگین الن جینگ یی نیز ظاهر شد‪«:‬اگه همینطوری چرت و پرت بگی بدجوری تاوانشو‬
‫میدی‪...‬یاال بیا بیرون!»‬
‫وی ووشیان وانمود کرد درست نشنیده پس گفت‪«:‬واقعا میگم!اون کل شب باهام از اون کارا‬
‫کرد‪...‬نمیتونم بیام بیرون‪...‬نمیتونم تو چشمای هیچ کس نگاه کنم!»‬
‫چند تن از شاگردان بیرون ایستاده و با شک و تردیدی ابلهانه همدیگر را نگاه میکردند‪.‬هیچ کس‬
‫اجازه نداشت وارد اتاق هانگوانگ جون بشود پس آنان نمیتوانستند داخل اتاق بروند و او را بیرون‬
‫بکشند‪.‬الن جینگ یی غرید‪«:‬تو یه ذره هم آبرو نداری!هانگوانگ جون که همجنسباز نیست‪...‬اون‬
‫باهات کاری کرده؟!من باید برم دعا کنم نکنه تو بال مالیی سرش نیاورده باشی‪...‬پاشو بیا این‬
‫خرت رو ببر ساکتش کن‪...‬صداش کل مقرو برداشته!»‬
‫وی ووشیان وقتی پای وسیله حمل و نقلش به میان آمد سریع از جا پرید و گفت‪«:‬با سیب کوچولوم‬
‫چیکار کردین؟!بهش دست نزنین وگرنه لگدتون میزنه!»‬
‫الن جینگ یی پرسید‪«:‬سیب کوچولو چیه دیگه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬االغم!»او از جینگشی بیرون آمده و از شاگردان خواست تا او را پیش مرکبش‬
‫ببرند‪.‬او را بسمت چمنزاری بردند‪،‬حیوان آنجا بسته شده بود و بی وقفه می گریست و سرو صدایش‬
‫همه جا را برداشته بود‪.‬گریه اش بخاطر این بود که میخواست علف های تازه را بخورد ولی تعدادی‬
‫گلوله سفید در مزرعه بودند و نمیگذاشتند او هر چه میخواهد بکند‪.‬وی ووشیان با شادی‬
‫گفت‪ «:‬چقدر خرگوش اینجاست!وای وای ‪...‬بذار همه شونو به سیخ بکشیم و کبابشون کنیم!»‬
‫الن جینگ یی با خشم گفت‪ «:‬کشتن در مقر ابر ممنوعه!همین االن خرتو خفه کن!شاگردایی که‬
‫اول صبح وقت م طالعه دارن چند بار تا حاال اومدن و از سر و صداش شکایت کردن‪...‬اگه بازم‬
‫اینطوری کنه ماها حسابی سرزنش میشیم!»‬
‫وی ووشیان سیبی که برای صبحانه به او داده بودند را به خورد االغ داد‪.‬همانطوری که انتظار‬
‫داشت‪،‬صدای حیوان هنگام جویدن سیب و خرد کردنش زیر دندان هایش خاموش شد‪.‬وی ووشیان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درحالیکه پشت گردن حیوان را نوازش میکرد با خود فکر کرد که نشان عبور را از این شاگردها‬
‫بگیرد سپس او به خرگوش هایی که در تمام زمین پراکنده بودند اشاره کرد و گفت‪«:‬واقعا نمیتونم‬
‫اینا رو کباب کنم؟اگر اینکارو بکنم از کوهستان شوتم میکنین بیرون؟!»‬
‫ال ن جینگ یی با دستانی گشوده سریع پیش آمد و با چهره ای که احساس تهدید میکرد راه وی‬
‫ووشیان را بست‪ «:‬اینا مال هانگوانگ جونه!!!تو حق نداری کبابشون کنی ‪...‬ماها گاهی کمک‬
‫میکنیم مراقبشون باشه!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این سخن چنان خندید که تقریبا داشت روی زمین می افتاد‪،‬او با خود فکر‬
‫میکرد‪ :‬الن جان واقعا عجب آدم جالبیه!قدیما من خرگوشا رو مجانی بهش دادم حاضر نبود‬
‫قبولشون کنه ولی االن مخفیانه یه عالمه ازشون نگهداشته‪.‬اونوقت به من میگفت نمیخوامشون‪....‬با‬
‫کی شوخیش گرفته بود!؟حاضرم شرط ببندم عاشق این پشمالوهای کوچولوئه!هانگوانگ جون با‬
‫اون قیافه جدی خرگوش به بغل یه گوشه بشینه‪...‬ای خدا ‪....‬مردم از خنده‪...‬‬
‫هرچند بعد از اینکه شکل خوابیدنش در روی بدن الن وانگجی را بیاد آورد خنده اش در دم متوقف‬
‫شد‪.‬ناگهان از طرف غرب مقر ابر صدای زنگ شنیده شد‪.‬‬
‫صدای زنگ های متمادی کامال با همیشه تفاوت داشت‪.‬صدایی سخت و ترسناک بود انگار که‬
‫یک دیوانه زنگ را بصدا در می آورد‪.‬چهره شاگردان تغییری ناگهانی داشت و الن سیژویی و الن‬
‫جینگ یی دست از شیطنت و بازی با او برداشته و تا صدای زنگ را شنیدند براه افتادند‪.‬وی‬
‫ووشیان میدانست چیز اشتباهی رخ داده پس دنبال آنان براه افتاد‪.‬صدا از برج دیده بان می آمد‪.‬‬
‫برج دیده بان"مینگشی" خوانده میشد‪.‬اینجا مکانی بود که خاندان الن برای احضار ارواح از آن‬
‫استفاده میکرد‪.‬دیوارهای بلندش از مواد خاصی ساخته شده و رویش طلسمات فراوانی حک شده‬
‫بود‪.‬وقتی زنگ برج خود به خود به صدا در می آمد تنها میتوانست یک معنا داشته باشد—اتفاقی‬
‫برای افرادی که مراسم مذهبی را اجرا می کردند رخ داده است‪.‬‬
‫در بیرون برج‪،‬بیشتر شاگردان مکتب الن تجمع کرده بودند ولی هیچ کس جرات نمیکرد بدون‬
‫توجه به مالحظات الزم وارد برج شود‪.‬در مینگشی سیاه و از چوب ساخته شده بود‪.‬درش محکم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قفل شده و تنها میشد از داخل بازش کرد‪.‬موضوع نابود کردن در از بیرون نه تنها کار سختی بود‬
‫که از اساس انجام اینکار ممنوعیت داشت‪.‬رخ دادن یک حادثه حین مراسم مذهبی می توانست‬
‫خیلی ترسناک باشد زیرا کسی نمیدانست ممکن است چه موجودی ظاهر شود یا اگر کسی با زور‬
‫وارد میشد ممکن بو د چه بالیی بسرش بیاید‪.‬ضمن ًا از زمان ساخت مینگشی تا کنون هیچ کدام از‬
‫مراسم های احضار اینطور خراب نشده بود‪.‬همین موضوع سبب نگرانی همه میشد‪.‬‬
‫وی ووشیان که الن وانگجی را آن اطراف ندید حس بدی پیدا کرد‪.‬اگر الن وانگجی در مقر ابر‬
‫می بود بالفاصله با شنیدن صدای زنگ هش دار خودش را به اینجا میرساند‪.‬مگر اینکه‪.........‬ناگهان‬
‫در سیاه با صدای بنگ بلندی از هم باز شد‪.‬شاگردی سفید پوش درحالیکه تلوتلو میخورد و می‬
‫لغزید از آنجا بیرون آمد‪.‬او نمیتوانست روی پاهایش بایستد و بالفاصله بعد از بیرون آمدن روی پله‬
‫های مینگشی افتاد‪.‬در مینگشی مانند انسان خشمگینی که با غیض در را بهم میکوبد‪،‬درب ها را‬
‫پشت سر او بست‪.‬‬
‫شاگردان گیج و سراسیمه رفتند تا او را بلند کنند‪.‬وقتی سر پا ایستاد دوباره تعادلش را از دست‬
‫داد‪.‬صورتش را اشک پوشانده بود و نمیتوانست خودش را کنترل کند‪.‬او به کسانی که اطرافش‬
‫بودند چنگ میزد‪«:‬ما باید‪....‬ما نباید‪...‬احضارش میکردیم‪»!....‬‬
‫وی ووشیان دستش را گرفته و با صدای آرامی گفت‪«:‬شما روح چه موجودی رو احضار کردید؟‬
‫دیگه کی داخله؟؟هانگوانگ جون کجاست؟!»‬
‫بنظر میرسید شاگرد بسختی نفس میکشد ولی گفت‪«:‬هانگوانگ جون به من گفت فرار کنم‪»!....‬‬
‫پیش از آنکه بتواند جمله اش را تمام کند‪،‬خون سیاه رنگی از بینی و دهانش فوارن کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫او را به الن سیژویی سپرد‪.‬بسرعت فلوت بامبوییش را که به کمر آویزان کرده بود برداشت و از‬
‫روی پله ها باال رفت و با لگدی به در مینگشی فرمان داد‪«:‬بازشو!»‬
‫در مینگشی بسان شکاف دهان مانندی که به قهقهه وحشیانه ای باز شود از هم گشوده شد‪.‬وی‬
‫وو شیان سریع وارد شده و در پشت سرش بسته شد‪.‬چند تن از شاگردان با حیرت خواستند دنبالش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بروند ولی هر کاری کردند در باز نشد‪.‬یک شاگرد میهمان خودش را به در رسانده بود بعد با چهره‬
‫ای که شوک و خشم از آن هویدا بود گفت‪«:‬اون یارو کی بود رفت داخل؟!»‬
‫الن سیژویی شاگرد آسیب دیده را گرفته و از الی دندان های بهم ساییده گفت‪....«:‬فعال بیا کمکم‬
‫کن‪،‬خونریزیش شدیده!»‬
‫وی ووشیان پس از ورود به مینگشی متوجه شد انرژی تاریکی از همه طرف به سمتش هجوم می‬
‫آورد‪.‬این انرژی ترکیبی از رنج‪،‬خشم و تکبر بود چنان که با چشم انسانی هم میشد آن را دید‪.‬وقتی‬
‫انرژی فردی را در برمیگرفت‪،‬دردی سخت سینه اش را تنگ میکرد‪.‬فضای داخل مینگشی هم از‬
‫طول و هم از عرض ‪ 10‬متر بود‪.‬در گوشه و کنارش چند نفری بی حرکت روی زمین افتاده‬
‫بودند‪.‬شیئی که این احضار با آن شروع شده بود در مرکز دایره طلسم بر روی زمین قرار داشت‬
‫وآن چیزی نبود جز یک دست—همان دستی که از دهکده مو آورده بودند!‬
‫دست صاف و محکم‪،‬دقیقا از نقطه ای که قطع شده‪،‬روی زمین ایستاده بود‪.‬چهار انگشتش به‬
‫شکل مشتی پیچیده درآمده بودند و انگشت اشاره اش به آسمان اشاره میکرد مانند فرد خشمگینی‬
‫که به کسی اشاره داشته باشد‪.‬جریان ناپایدار تاریکی که در مینگشی ساطع میشد بخاطر این دست‬
‫بود‪.‬‬
‫تمام شرکت کنندگان در این مراسم مذهبی احضار یا فرار کرده و یا بیهوش شده بودند‪.‬الن‬
‫وانگجی تنها فردی بود که سر جایش در سمت شرقی مینگشی نشسته بود‪.‬‬
‫یک گیوچین جلویش بود و بدون اینکه به نخ ها دست بزند آنها خود به خود حرکت میکردند‪.‬انگار‬
‫او در فکر فرو رفته یا داشت به چیزی گوش فرا میداد‪.‬وقتی متوجه شد کسی وارد شده سرش را‬
‫بلند کرد‪.‬‬
‫از آنجا که حالت چهره الن وانگجی آرام بود وی وو شیان نمیدانست به چه چیزی باید فکر‬
‫کند‪.‬الن چیرن که مسئولیت بخشی از مراسم مینگشی را بعهده داشت‪،‬بیهوش روی زمین افتاده‬
‫و مانند همان شاگرد قبلی از بینی و دهانش خون جاری بود‪.‬وی ووشیان در جای او ایستاد‪،‬برگشته‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و به طر ف غرب پیش رفت‪،‬در مسیری که به کنار الن وانگجی میرسید‪.‬او فلوت بامبوییش را که‬
‫به کمرش آویزان بود بیرون کشید و لبهایش را روی آن قرار داد‪.‬‬
‫آن شب در دهکده مو‪،‬وی ووشیان با صدای سوت توانست دست را گیج کند و الن وانگجی با‬
‫نوت های زیتر از فاصله دورتری به او حمله کرده بود‪.‬آنها کامال غیر عمد با هم همکاری کرده و‬
‫دست را سرکوب کرده بودند‪.‬میشد از صورت الن وانگجی و نگاه خیره اش فهمید که متوجه شده‬
‫است‪.‬همانطور که دست راستش را باال می آورد آوای شیرینی از گیوچین شنیده شد‪.‬وی ووشیان‬
‫نیز سریع با فلوت همراهیش کرد‪.‬‬
‫آهنگی که آندو مینواختند نامش "احضار" بود‪.‬در این شیوه از جسد‪،‬بخشی از آن یا چیزی که فرد‬
‫مرده به آن عالقمند بوده مانند واسطه استفاده میشد تا روح نوای موسیقی را دنبال کند‪.‬معموال‬
‫برای ظاهر شدن روح تنها به قرار دادن یک بخش در دایره طلسم نیاز بود اما حاال آهنگ در حال‬
‫پایان گرفتن بود ولی روح هیچ موجودی ظاهر نشد‪.‬‬
‫دست کامال خشمگین بنظر می آمد و رگ های در هم پیچانش بوضوح آشکار بودند‪.‬جریان مسدود‬
‫سازی حسی سنگین در هوا ایجاد کرده بود‪.‬اگر هر کس دیگری در سمت غربی قرار داشت االن‬
‫بر زمین سقوط نموده و مانند الن چیرن به خونریزی می افتاد‪.‬وی ووشیان شوکه شده بود چرا که‬
‫امکان نداشت وقتی او و الن وانگجی نوای"احضار"را می نوازند چیزی ظاهر نشود‪.‬مگر اینکه‪....‬‬
‫روح این جسم مرده نیز مانند بدنش تکه تکه شده باشد‪.‬‬
‫بنظر می آمد این دوست ترسناکش بشکلی بدتر از او مرده چراکه شاید جسد او تکه تکه شده بود‬
‫ولی روحش دست نخورده باقی ماند‪.‬از آنجا که نوای "احضار"جواب نداد‪.‬الن وانگجی حالت‬
‫انگشتانش را تغییر داده و آهنگ دیگری نواخت‪.‬آهنگی آرام که نوای قبلی را زیر سوال می برد و‬
‫با جو شیطانی ناهماهنگ بود و عنوان "آسایش"داشت ‪.‬چون این دو آهنگ در دنیای تهذیبگری‬
‫کامال مشهور بودند اصال عجیب نبود اگر کسی بداند چطور باید این آهنگ ها را بنوازد پس وی‬
‫ووشیان نیز خیلی طبیعی با او به همکاری ادامه داد‪.‬‬
‫فلوت روحی فرمانده ییلینگ "چنچینگ" از شهرت و آوازه خوبی بر خوردار بود اما االن با این‬
‫فلوت بامبویی‪،‬او از عمد به اشتباه در حال نواختن بود‪ .‬وضعیت نواختن او به گونه ای دردناک شده‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود که گوشها را می آزرد‪.‬الن وانگجی احتماال هیچ وقت در تمام زندگیش با کسی به این بدی‬
‫فلوت می زند همنوازی نکرده بود‪.‬مدتی بعد دیگر نتوانست وانمود کند انگار چیزی نشده و سرش‬
‫را باال آورده و با چهره ای بدون حالت وی ووشیان را نگریست‪.‬‬
‫وی ووشیان چهره جدی به خود گرفته و وانمود میکرد چیزی نمیبیند‪.‬حاال فلوت زدنش وحشتناک‬
‫تر از قبل شده بود‪.‬وقتی برگشت تا به نواختن ادامه دهد اتفاق عجیبی پشت سرش افتاد‪.‬او برگشت‬
‫و نگاه کرد بعد بشدت شوکه شد‪.‬الن چیرن که از هوش رفته بود حاال راست نشسته و او را می‬
‫ن گریست‪.‬او با انگشت لرزان به وی ووشیان اشاره میکرد‪،‬چهره اش پوشیده از خون و خشم بود و‬
‫با صدایی گرفته گفت‪«:‬تمومش کن!گمشو!گمشو بیرون!!بس‪»!....‬‬
‫پیش از آنکه بتواند بگوید چه چیزی را باید بس کند‪،‬خون باال آورده و دوباره سر جایش روی زمین‬
‫افتاده و به اغما رفت‪.‬الن وانگ جی ساکت بود و وی ووشیان با دهانی باز او را نگاه میکرد‪.‬او‬
‫میدانست الن چیرن میخواهد بعدش چه بگوید‪«:‬نواختن را بس کن‪،‬همنوازی نکن!نوت های‬
‫گیوچین شاگرد محبوبش را به گند نکش!»‬
‫همنوازی فلوت و گیوچین چنان الن چیرن را خشمگین کرده بود که الن چیرن بهوش آمد و‬
‫دوباره بخاطرش از هوش رفت و این نشان میداد صدای فلوت چقدر وحشتناک است‪...‬با اینهمه‬
‫دست نفرین شده زیر فشار نوای فلوت و گیوچین به سستی افتاد‪.‬وی ووشیان با بی حیایی فکر‬
‫کرد مهم نیست که صدایش وحشتناک است همین که کار میکند کافیست‪.‬‬
‫در یک آن‪،‬پس از آخرین نوای گیوچین‪،‬درهای مینگشی کامال باز شدند و نور خورشید به داخل‬
‫تابید‪.‬بنظر میرسید صدای زنگ هشدار برج دیده بان نیز پایان یافته‪،‬تمام شاگردانی که مینگشی را‬
‫محاصره کرده بودند به داخل هجوم آوردند‪،‬همه با هم صدا میزدند‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی دستش را روی گیوچین قرار داده و آخرین صدای باقیمانده از نخ های مرتعش را‬
‫ساکت کرد بعد رفت تا نبض الن چیرن را بگیرد‪.‬بخاطر حضور او همه خیلی زود آرامش خود را‬
‫بازیافتند‪.‬شاگردان ارشد بدن های خون آلود را روی زمین قرار داده و درمان آنان را شروع‬
‫کردند‪.‬آنان از طب سوزنی استفاده میکردند و گروهی دیگر نیز زنگ بزرگی را با خود حمل میکردند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و میخواستند دست را در آن اسیر کنند‪.‬با اینکه همه چیز شلوغ شده بود ولی کارها با دقت انجام‬
‫میشد‪،‬همه به آرامی پچ پچ میکردند بدون آنکه صدایی ازشان بلند شود‪.‬‬
‫تعدادی با نگرانی پرسیدند‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬نه دارو نه طب سوزنی جواب نمیده‪...‬حاال چیکار‬
‫کنیم؟»‬
‫الن وانگجی هنوز سه انگشتش روی مچ الن چیرن بود و چیزی نمیگفت‪.‬الن چیرن قریب به‬
‫هشتصد مراسم احضار روح را هدایت کرده بود و بیشترشان شامل حضور ارواح وحشی بودند‪...‬وقتی‬
‫حاال می دیدند که حتی او هم از این انرژی شوم آسیب دیده‪،‬کامال متوجه بودند که میزان انرژی‬
‫شوم درون این دست روحی بشدت قوی است‪.‬‬
‫وی ووشیان فلوت چوبی را به کمرش برگرداند سپس کنار زنگ برنزی چمباتمه زده و به آرامی‬
‫نوشته های رویش را لمس کرد‪.‬وقتی داشت فکر میکرد متوجه سایه غم بر چهره الن سیژویی شد‬
‫و پرسید‪«:‬چی شده؟»‬
‫الن سیژویی میدانست او یک آدم عادی نیست‪،‬بعد از کمی تامل با صدایی آرام گفت‪«:‬خب من‬
‫یه ذره احساس گناه میکنم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬احساس گناه برای چی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬این دست اومده بود سروقت ما!»‬
‫وی ووشیان لبخند زنان گفت‪«:‬چطوری اینو میگی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬پرچم های جذب روح سطوح مختلفی دارن و میتونن از راه های مختلف و‬
‫موجوداتی با قدرت های مختلف رو جذب کنن‪.‬پرچم های جذب روحی که ما تو دهکده مو گذاشتیم‬
‫تا شعاع دو هزار و پانصد متری رو پوشش میدادن‪....‬بعدش این دسته با تمایلش برای کشتار‪،‬از‬
‫گوشت و خون آدمای زنده تغذیه میکنه‪...‬اگر توی اون محدوده همچین موجودی وجود میداشت‬
‫اونم با این حجم از شرارت خب دهکده مو خیلی وقت پیش تبدیل به دریای خون میشد‪...‬ولی این‬
‫دست وقتی ما اونجا بودیم ظاهر شد‪....‬پس یعنی کسی با قصد و نیت شوم توی همون زمانی که‬
‫میدونسته ما میایم دست رو اونجا گذاشته!!!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬پایه های دانش آکادمیک تو واقعا قویه ها!آنالیز بی نظیری داشتی!!»‬
‫الن سیژویی سرش را پایین آورد و گفت‪«:‬اگه اینطوریه پس بخاطر اون کسایی که تو دهکده مو‬
‫مردن‪...‬ما‪ ....‬مسئولیم‪...‬ما حتی استاد الن چیرن و بقیه رو هم تو این قضیه قاطی کردیم!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت وی ووشیان دستی به شانه اش زد و گفت‪«:‬شما مسئول چیزی‬
‫نیستین‪....‬کسی که این دست نفرین شده رو اونجا گذاشته مسئوله!تو این دنیا چیزای زیادی هست‬
‫که واقعا تحت کنترل ما نیستن!!!»‬
‫در طرف دیگر الن وانگجی برخاست و چند تن از افراد مکتب الن سریع از اون‬
‫پرسیدند‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬حاال چیکار کنیم؟!»‬
‫الن وانگجی پاسخ داد‪«:‬باید منبعش رو پیدا کنیم!»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬درسته‪،‬اگر منبع رو پیدا کنیم امکانش هست که بتونیم جسد کامل این‬
‫شبح رو هم گیر بیاریم‪...‬اونوقت می فهمیم این یارو کیه‪..‬بعدش حتما یه راه طبیعی پیدا میشه که‬
‫بتونیم نجاتشون بدیم!»‬
‫اگرچه الن جینگ یی هم میدانست او یک دیوانه نیست ولی نمیتوانست با لحنی منتقدانه به او‬
‫چیزی نگوید‪ «:‬به نظر تو خیلی کار ساده ایه‪....‬احضار روش جواب نداد تازه همه چیو هم خراب‬
‫کرد‪...‬چطوری میتونیم جسدشو پیدا کنیم؟»‬
‫الن وانگجی بیان کرد‪«:‬بطرف شمال غربی!»‬
‫الن سیژویی با شگفتی گفت‪«:‬شمال غربی؟هانگوانگ جون‪...‬چرا شمال غرب؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بینم مگه بهتون نشون نداد؟»‬
‫الن جینگ یی با گیجی گفت‪«:‬نشونم بده؟کی؟کی چیو نشونم داده؟هانگوانگ جون چیزی نشون‬
‫نداد!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اون!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه متوجه شدند که او به دست شبح اشاره میکند‪.‬دست محکم در یک مسیر ایستاده بود و اگر‬
‫کسی جهتش را تغییر میداد او با لجاجت سر جای قبلی خود بر میگشت و دقیقا همان حالت قبلی‬
‫را در همان مسیر میگرفت‪.‬هیچ کس تا بحال در چنین موقعیتی قراره نگرفته و همه شوکه شده‬
‫بودند‪.‬الن جینگ یی با لکنت گفت‪«:‬این؟چی‪...‬این به کجا داره اشاره میکنه؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬به کجا میتونه اشاره کنه؟یا داره مسیری که به بقیه جنازه ش میرسه رو‬
‫نشون میده یا قاتلی که این بال رو سرش آورده!»‬
‫با شنیدن این حرفها سریع چند تن از پسران حالتی مانند قرار گرفتن در مسیر شمال غربی را به‬
‫خود گرفتند و به او نگاه کردند‪.‬الن وانگجی برخاست و با چند تن از شاگردان به گفتگو‬
‫پرداخت‪«:‬بخوبی از عمو مراقبت کنید!»‬
‫شاگردان سری تکان دادند و گفتند‪«:‬چشم!ولی شما دارین به پایین کوهستان میرین؟؟»‬
‫الن وانگجی به آرامی تایید کرد‪.‬وی ووشیان پنهانی خود را به پشت سر او رسانده بود بعد با صدای‬
‫بلندی خودش را مخاطب قرار داد و وانمود کرد با خودش حرف میزدند‪«:‬بله بله بله‪،‬خودم و عشقم‬
‫میتونیم از این کوهستان با همدیگه فرار کنیم!!»‬
‫همه با حالتی این صحنه را نگاه میکردند که انگار چیز چندش و غیر قابل تحملی دیده اند‪.‬ظاهر‬
‫شاگردان بزرگتر که ترسناکتر بود ولی بعضی از پسرها هم به حرفهایش عادت کرده بودند‪.‬صورت‬
‫الن چیرن هم بهمان حالتی که بیهوش روی زمین افتاده بود ناگهان بهم پیچید‪.‬شاگردان خیال‬
‫میکردند اگر وی ووشیان چند جمله دیگر بگوید احتماال جناب الن با خشم آتشینی دیگر بهوش‬
‫می آید‪.....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیستم‪ -‬بخش دوم‬


‫رضایت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اصوال وقتی تهذیبگران از قبایل برجسته برای شکار شبانه می رفتند‪،‬مردم آنان را دوره کرده و‬
‫پشت سرشان براه می افتادند‪،‬با این حال الن وانگجی همیشه تنها بودن را ترجیح میداد‪.‬وضعیت‬
‫دست نفرین شده نیز بسیار عجیب می نمود و اگر احتیاط الزم را انجام نمیدادند ممکن بود به‬
‫انسان های دیگری نیز آسیب برساند‪.‬بهمین دلیل او هیچ کس دیگری از شاگردان مکتبشان را با‬
‫خود نیاورده و تنها وی ووشیان را برد تا از نزدیک مراقبش باشد‪.‬‬
‫وی ووشیان خیال داشت در حین این سفر کوهستانی دزدکی فرار کند‪.‬هرچند چندین بار برای فرار‬
‫تالش کرد ولی هر بار الن وانگجی پشت یقه اش را میگرفت و با خود کشان کشان می برد‪.‬وی‬
‫ووشیان نیز استراتژیش را عوض کرده و تا آنجا که میتوانست به الن وانگجی چسبید‪.‬مخصوصا‬
‫در شب‪،‬با سماجت تمام در تخت الن وانگجی میخزید و تمام تالشش را می کرد تا او را از خود‬
‫بیزار کند تا با شمشیرش بخواهد با او بجنگد یا بیرون بیندازدش‪.‬با این وجود اصال اهمیت نداشت‬
‫او چقدر بازیگوشی میکرد الن وانگجی مصرانه او را بدنبال خود میکشید‪....‬و هر زمان که وی‬
‫ووشیان در زیر پتوی او می لولید از طلسمی برای سفت و سخت شدن بدنش استفاده میکرد و بعد‬
‫او را بشکلی مرتب و مناسب در رختخواب دیگری قرار میداد و تا روشنی روز در همان شکل باقی‬
‫میماند‪.‬تمام حقه های وی ووشیان شکست خورده بودند و هر روز صبح از درد پشت و کمرش‬
‫شکایت میکرد‪.‬او پیش خود فکر میکرد‪ :‬االن بزرگتر شده از قدیمش هم بی مزه تر شده!!!قدیما‬
‫وقتی اذیتش میکردم کلی خجالت می کشید‪...‬خوشم میومد از عکس العمالش‪...‬ولی االن عین‬
‫سنگ میمونه‪....‬نمیتونم هیچ کاری کنم‪...‬هر نقشه ای میکشم سریع جوابشو میده‪....‬اصن ممکنه‬
‫همچین چیزی؟!‬
‫با دنبال کردن مسیر دست چپ‪،‬آندو به سمت شمال غربی رفتند‪.‬آنان هر روز همنوازی میکردند تا‬
‫نیروی خشم و میل به کشتن دست را موقتاً آرام کنند‪.‬همینطور که سفر میکردند وقتی به نزدیکی‬
‫چینگه رسیدند "دست"حالتی دیگر به خودش گرفت‪،‬انگشت اشاره اش نیز مانند دیگر انگشتان به‬
‫داخل پیچید و شکل یک مشت شد‪.‬‬
‫این یعنی منطقه مورد نظر "دست"در همین حوالیست‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنان در حین سفر به تحقیق و بررسی نیز دست زدند‪.‬تا اینکه در میانه روز به شهر کوچکی در‬
‫چینگه رسیدند‪.‬خیابان ها مملو از مردمی بود که با عجله می آمدند و میرفتند‪.‬وی ووشیان پشت‬
‫سر الن وانگجی حرکت میکرد تا اینکه بوی تند لوازم آرایشی توجهش را جلب کرد‪.‬‬
‫وی ووشیان شدیداً به رایحه چوب صندل سفید که روی لباس الن وانگجی می نشست عادت‬
‫کرده بود‪.‬خیلی سریع به این بو واکنش نشان داد و با هیجان و بدون فکر پرسید‪«:‬داری چی‬
‫میفروشی؟چرا همچین بویی داره؟»‬
‫این بو متعلق به لوازم یک شارالتان بود که لباس تهذیبگران را پوشیده و عبارت "حقه باز" در‬
‫تمام صورتش نقش بسته بود‪.‬او جعبه ای در دست داشت و میخواست به عابران چیزهایش را‬
‫بفروشد‪.‬وقتی دید کسی درباره اجناسش سوال می پرسد خوشحال شد و گفت‪«:‬من همه چی‬
‫میفروشم!!!اینجا هم سرخاب دارم هم پودر‪...‬کیفیتشون عالیه و قیمتشون ارزونه‪...‬میخوای‬
‫نگاهشون کنی ارباب جوان؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬البته که نگاه میکنم!»‬
‫شارالتان گفت‪«:‬واسه خانمت میخوای؟»‬
‫وی ووشیان نیشش تا بنا گوش وا شد و گفت‪«:‬نه بابا واسه خودمه!»‬
‫لبخند شارالتان بر لبش خشکید و با خودش فکر کرد‪:‬داری منو مسخره میکنی؟!‬
‫پیش از آنکه بخواهد خشمگین شود مرد جوان دیگری به طرفشان آمد و با چهره ای عاری از‬
‫احساس گفت‪«:‬اگه نمیخوای چیزی بخری مزاحم بقیه نشو!»‬
‫این مرد بسیار زیبا بود و لباس و پیشانی بندش حتی از برف هم سفید تر بودند‪.‬چشمانی برنگ‬
‫روشن داشت و شمشیر بلندی به کمرش آویخته بود‪.‬حقیقت داشت که شارالتان یک تهذیبگر‬
‫قالبی بود ولی یک چیزهایی از دنیای تهذیبگری میدانست‪.‬از آنجا که نشان مکتب الن را شناخت‬
‫تصمیم گرفت دردسر درست نکند و سریع با جعبه اش فرار کند‪.‬وی وو شیان پشت سرش فریاد‬
‫زد‪«:‬کجا در میری؟؟؟میخوام بخرمشون بابا!!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تو پول داری؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬خب اگه نداشته باشم تو بهم پول میدی!»وقتی این حرف را زد با دستش‬
‫لباس او را گشت‪،‬انتظار نداشت چیزی پیدا کند اما بعد از لحظاتی یک کیسه ظریف و سنگین پیدا‬
‫کرد که درونش پول وجود داشت‪.‬‬
‫بنظر نمیرسید این چیزی باشد که الن وانگجی بخواهد همیشه با خود حمل کند‪،‬دوباره او به فکر‬
‫فرو رفت که طی این سالها او چنان تغییر کرده که در تصوراتش هم نمیگنجد‪.‬پس اصال از این‬
‫موضوع متعجب نشد و با عجله آن را گرفت‪.‬همانطوری که متوجه شده بود او میتوانست هر چیزی‬
‫را از الن وانگجی بخواهد بدون اینکه کسی در این بین ناراضی باشد‪.‬‬
‫اگر آن یک ذره اطالعاتش درباره شخصیت بی عیب الن وانگجی و اینکه هانگوانگ جون به‬
‫خوشنامی و آبرومندی شهره است نبود قطعا شک میکرد که الن وانگجی با مو ژوان یو درگیر‬
‫نوعی رابطه آشوبگرانه و نا امیدانه شده است‪.‬وگرنه چرا الن وانگجی باید تمام کارهای او را تحمل‬
‫میکرد و ذره ای خم به ابرو نمی آورد؟؟‬
‫بعد از طی مسیری وی وو شیان غیر عمد برگ شت و پشت سرش را نگریست‪.‬الن وانگجی هنوز‬
‫در همان نقطه ایستاده و به مسیر حرکت او خیره شده بود‪.‬وی ووشیان نیز سعی کرد که آرامتر‬
‫حرکت کند‪.‬خودش نمیدانست چرا ولی احساس مبهمی داشت که به او نهیب میزد تند راه نرود و‬
‫الن وانگجی را پشت سرش رها نکند‪.‬‬
‫در این لحظه ناگهان کسی فریاد زد‪ «:‬فرمانده ییلینگ‪.....‬یکی پنج سکه‪....‬سه تا ده سکه !»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کی؟!»‬
‫او با عجله اطراف را نگریست تا بداند چه کسی درحال فروختن اوست که متوجه شد همان تهذیبگر‬
‫قالبی است‪.‬او بساط پودر و سرخاب بی کیفیت خود را جمع کرده و حاال توده ای کاغذ را در دست‬
‫داشت که تصویری شوم و بدشکل تر از خدایان دورکننده اشباح منازل بر آن نقاشی شده بود‪.‬او‬
‫تند تند میگفت‪«:‬پنج سکه واسه یکی‪....‬ده سکه برای سه تا‪...‬دارم به کمترین قیمت ممکن اینا رو‬
‫میفروشما‪...‬من بهتون توصیه میکنم سه تا بخرین‪،‬یکی واسه جلوی در خونتون‪،‬یکی رو بزنین رو‬
‫دیوار اتاق خوابتون‪،‬یکی رو هم بذارین داخل خونه!با اینا برین به جنگ نیروی شیطانی‪....‬با سم‬
‫برین به جنگ سم‪....‬با اینا دیگه هیچ موجود شروری نزدیکتون نمیشه!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مردک بی شرم!اگه اینکار خیلی جواب میده پس چرا یکیش رو پنج سکه‬
‫میفروشی؟!»‬
‫شارالتان گفت‪ «:‬تو چی از جون من میخوای؟!اگه میخوای بخری‪...‬بیا اینجا‪...‬اگرم نمیخوای خب‬
‫برو اونور‪...‬البته اگه بخوای واسه هر مدلش ‪ 50‬سکه بدی من مشکلی ندارما!!»‬
‫وی ووشیان یکی از "نقاشی های مسدودکننده شیاطین‪،‬فرمانده ییلینگ"را بدست گرفت‪ .‬تحت‬
‫هیچ شرایطی حاضر نبود قبول کند که این چهره ترسناک در حقیقت تمثالی از اوست‪.‬پس با‬
‫لجاجت به بحث کردن پرداخت‪«:‬وی ووشیان بخاطر قیافه خوشگلش مشهور بود‪،‬اینا چیه تو‬
‫کشیدی؟وقتی با چشمای خودت اونو ندیدی پس چرت و پرتم نکش!اینطوری نسل جوون رو‬
‫گمراه میکنی!»‬
‫شارالتان میخواست جوابش را بدهد که وی ووشیان حس کرد چیزی چون تندباد از پشت سرش‬
‫به او نزدیک میشود پس سریع جاخالی داد‪.‬او از حمله نجات یافت ولی شارالتان به چرخهای یک‬
‫گاری توی خیابان برخورد کرد‪.‬برخی به او کمک کردند که از جا بلند شود و برخی کاغذهایش را‬
‫جمع کردند—همه چیز بهم ریخته بود‪.‬شارالتان که دهانش به ناسزا و نفرین باز شده بود وقتی‬
‫چشمش به پسری که او را لگد زده افتاد و دید ارباب جوانی ست که سراپایش می درخشد و‬
‫احتماال از خاندان های ثروتمند یا اشراف است‪،‬بی درنگ رفتارش عوض شد‪.‬‬
‫خوب که نگاه کرد‪،‬گل صد تومانی درخشنده میان برف را دید که روی جلوی لباسش دوخته شده‬
‫سری ع جا زد ولی نمیتوانست ولی بی خیال این شود که چرا بی دلیل لگد خورده پس با سستی‬
‫گفت‪«:‬چرا منو لگد زدین؟!»‬
‫ارباب جوان جین لینگ بود که دست به سینه زده و به سردی گفت‪«:‬من زدمت؟؟؟ کسی که جرات‬
‫میکنه جلوی من اسم "وی ووشیان"رو بیاره باید خدا رو شکر کنه که نمیکشمش‪...‬اونوقت تو‬
‫وسط خیابون اسم اونو داد میزنی؟بینم هوس مردن کردی؟»‬
‫وی ووشیان که ابداً انتظار نداشت جین لینگ را اینجا با چنین رفتار گستاخانه ای ببیند‪.‬با خود فکر‬
‫کرد‪ :‬واقعا موندم چرا این بچه همچین شخصیتی داره؟!!با همه دشمنه و زود عصبی میشه‪...‬فقط‬
‫اخالقای گند داییش و باباش رو به ارث برده ‪،‬از خوبیای مامانش چیزی گیرش نیومده‪،‬اگه االن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جلوشو نگیرم تو آینده خیلی ضربه میخوره‪...‬او دید جین لینگ هنوز خشمگین است و چند قدمی‬
‫به طرف مرد که روی زمین بود برداشته پس وی ووشیان دخالت کرد و گفت‪«:‬جین لینگ!»‬
‫شارالتان یک کلمه هم بزبان نیاورد اما چشمانش پر از حس قدرشناسی بود‪.‬جین لینگ بطرف وی‬
‫ووشیان برگشت‪،‬حرفهایش پر بود از حقارت‪«:‬تو هنوز در نرفتی؟خوبه‪...‬وایسا همینطوری که خیلی‬
‫خوبه!»‬
‫وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬هاه‪...‬بینم کی بود که من چسبونده بودمش به زمین و نمیتونست از‬
‫جاش جم بخوره؟؟؟»‬
‫جین لینگ پوزخند زنان سوت کوتاهی کشید وی ووشیان دلیل این کارش را نفهمید ولی کمی‬
‫بعد صدای نفس های حیوانی را بوضوح از دوردست شنید‪.‬وقتی سرش را چرخاند سگ معنوی‪،‬با‬
‫موهای سیاه را در گوشه ای دید که قدش تا کمر او میرسید و بسرعت به طرف او می آمد‪.‬فریاد‬
‫ها و گریه ها بخاطر نزدیک شدن سگ در خیابان بلندتر و بلند تر شد‪«:‬قالده یه سگ وحشی رو‬
‫باز کردن!!»‬
‫وی ووشیان خیلی سریع حالت چهره اش عوض شد و با سرعت هرچه تمام تر پا به فرار‬
‫گذاشت‪.‬همیشه برایش سخت بود این موضوع را بمیان بیاورد ولی با اینکه به عنوان فرمانده‬
‫ییلینگ به شکست ناپذیری شهرت داشت‪،‬هر وقت چشمش به یک سگ می افتاد بحد مرگ می‬
‫ترسید و اصال چاره ای برای درمان این ترس نمیدانست‪.‬‬
‫وقتی هنوز بچه بود پیش از آنکه جیانگ فنگمیان او را به خانه خودش ببرد‪،‬در خیابان ها زندگی‬
‫میکرد و اغلب مجبور بود با سگهای وحشی بر سر غذا نبرد کند‪.‬بعد از اینکه چندین بار سگها‬
‫دنبالش کردند و گازش گرفتند‪،‬رفته رفته ترسی از سگها در عمق جانش رخنه کرد مهم نبود اندازه‬
‫سگ چقدر باشد او همیشه از آنان وحشت داشت‪.‬جیانگ چنگ همیشه بر سر این موضوع مسخره‬
‫اش میکرد‪.‬او ابد ًا این موضوع را برای کسی بازگو نمیکرد زیرا بشدت خجالت آور بود و میشد گفت‬
‫تعداد کمی از این جریان اطالع داشتند یا اساساً کسی چیزی در این باره نمیدانست‪.‬وی ووشیان‬
‫که از ترس مرده بود‪،‬با دیدن قامتی بلند و سفید پوش از ته دل فریاد کشید‪«:‬الن جان‪...‬نجاتم‬
‫بده!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ شوکه شد که دید الن وانگجی اینجا هم بدنبال آن دیوانه آمده‪:‬چرا این روانی باز پیش‬
‫اونه؟‬
‫الن وانگجی شخصیتی جدی داشت و اصال اهل شوخی یا حرف زدن نبود‪.‬حتی بعضی از شاگردان‬
‫همسن خودش هم از دیدن او مضطرب میشدند چه برسد به جوان تر ها‪.‬میزان ترسی که دیگران‬
‫از او داشتند حتی از الن چیرن در روزهای جوانی هم بیشتر بود‪.‬این سگ معنوی نیز تمرینات‬
‫خاصی دیده بود و با سگهای معمولی فرق داشت‪.‬آنقدر باهوش بود که بداند نمیتواند در برابر این‬
‫شخص گستاخی کند‪.‬پس زوزه آرامی کشیده و پشت جین لینگ پنهان شد و دمش را میان پاهای‬
‫خود قرار داد‪.‬‬
‫سگ معنوی سیاه‪-‬مو گونه نایابی بود که توسط جین گوانگیائو به جین لینگ اعطا شده بود‪.‬و چون‬
‫بیشتر مردم میدانستند که این سگ هدیه لیانفانگ‪-‬زون است جرات نداشتند به او صدمه ای بزنند‬
‫هرچند الن وانگجی با بقیه مردم فرق داشت‪.‬او اهمیت نمیداد چه کسی سگ را هدیه داده یا چه‬
‫کسی صاحب آن است‪،‬او همه را به بدترین شکل مجازات میکرد‪.‬حاال نیز جین لینگ از سگش‬
‫برای فراری دادن وی ووشیان به پایین خیابان استفاده کرده و الن وانگجی مچش را گرفته بود‬
‫پس حسابی ترس برش داشت‪:‬کارم تمومه‪...‬االن میزنه سگمو که اینهمه سر تمرین دادنش زحمت‬
‫کشیدم میکُشه‪...‬بعدشم خودمو یه کتک حسابی میزنه‪!....‬‬
‫با این همه ‪،‬وی ووشیان پشت الن وانگجی سنگر گرفته و به دست او چسبیده بود‪،‬حالتش جوری‬
‫بود که انگار میخواهد از یک ستون باال برود‪.‬الن وانگجی برای لحظه ای که متوجه قفل شدن‬
‫دو دست دور کمرش شد خشکش زد‪.‬جین لینگ نیز با استفاده از این فرصت دو سوت کوتاه زده‬
‫و همراه با سگ معنوی سیاه‪-‬موی خودش فرار کرد‪.‬‬
‫شارالتان در گوشه دیگر هنوز در شوک بود و سعی داشت که برخیزد‪«:‬اخالق تو این جامعه مرده‬
‫واال‪...‬شاگردای نسل جدید قبایل برجسته چقده بی تربیت شدن!!واقعا ترسناکن!»‬
‫وی ووشیان وقتی صدای دورشدن پارس سگ را شنید‪،‬حاضر شد پشت الن وانگجی را رها کند و‬
‫بیرون بی اید‪.‬او دستانش را پشت خودش قرار داده و وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده‪«:‬درسته‪...‬هر‬
‫روز دارن بدتر میشن‪....‬مردا دیگه مثل قدیمشون نیستن‪»!....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شارالتان او را چون ناجی خود میدید‪.‬پس با عجله دسته ای از "نقاشی های مسدودکننده‬
‫شیاطین‪،‬فرمانده ییلینگ" را ماننده یک سیب زمینی داغ در دست وی ووشیان چپاند و‬
‫گفت‪ «:‬برادر‪....‬ممنونم که یه کم پیش نجاتم دادی‪....‬اینم یه کادو واسه تو‪....‬اگه قیمت رو بیاری‬
‫پایین واسه هر کدوم سه تا سکه بگیری حداقلش سیصد تا سکه گیرت میاد‪»!...‬‬
‫الن وانگجی نیز نگاهی به تصویر ترسناک نقاشی شده انداخت و چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان هم‬
‫که دید ارزشش هر روز کمتر می شود نمیدانست بخندد یا ناراحت بشود‪«:‬با این میخوای ازم تشکر‬
‫کنی؟اگه واقعا میخوای تشکر کنی برو بده اینو خوشگلتر بکشن‪!....‬وایسا‪،‬نرو فعال میخوام یه چیزی‬
‫ازت بپرسم‪....‬تو اینجا کار میکنی‪...‬نشنیدی این اواخر اتفاق عجیبی اینجا بیفته؟ یا چیز عجیبی‬
‫ندیدی؟»‬
‫شارالتان جواب داد‪«:‬اتفاق عجیب؟پیش خوب کسی اومدی میدونی من بیشتر سال اینجام‪...‬حتی‬
‫مشهورم به همه‪-‬چیز‪-‬دان چینگه!حاال تو دنبال چجور حادثه عجیبی هستی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مثال ارواح شیطانی بیفتن به جون ملت‪...‬مثال جنازها تیکه پاره شن‪...‬کال یه‬
‫سری حوادثی که قبایلی رو زده داغون کرده‪»...‬‬
‫شارالتان گفت‪ «:‬اینجا از این چیزا نداریم‪....‬ولی اگه کمتر از دو مایل بری جلوتر‪...‬یه منطقه‬
‫کوهستانی هست به اسم مرز شینگلو‪....‬البته من پیشنهاد میدم نری اونجا!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬برای چی؟»‬
‫شارالتان گفت‪«:‬واسه اینکه اسم دیگه مرز شینگلو ‪،‬منطقه آدم‪-‬خوارهاست‪.‬فکر میکنی واسه‬
‫چی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و یک‪ -‬بخش سوم‬


‫رضایت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس یه موجود شیطانی اونجاست که آدما رو میخوره؟»‬


‫او هزاران افسانه از این قبیل شنیده و خودش صدها موجود شبیه به این را کشته و این موضوع‬
‫کامال برایش مالل آور بود‪.‬شارالتان در حالی که تن صدایش را باال و پایین می برد ادامه‬
‫داد‪«:‬درسته!میگن که تو جنگالی اونجا یه "کاخ آدمخوار" وجود داره و داخلش هیوالهایی هست‬
‫که از آدمای زنده تغذیه میکنن‪.‬هیوالها هر کی وارد اونجا بشه رو میخورن بدون اینکه یه‬
‫استخونشونم پس بدن!هیچ جنازه ای تا االن از کسی بجا نمونده!!!هیچ استثنایی هم در کار‬
‫نیست‪.‬چیز ترسناکیه نه؟!»‬
‫تعجبی نداشت که جین لینگ هم به اینجا آمده بود‪.‬چون نتوانسته بود از عهده الهه روحخوار‬
‫کوهستان دافان بر بیاید‪.‬این بار بسراغ هیوالی آدمخوار مرز شینگلو آمده بود‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬آره خیلی ترسناکه ولی‪....‬اگه جنازه ای در کار نیست و هیچ چیزی از کسی هم باقی نمونده‬
‫چطوری معلوم شده که اونا رو خوردن؟»‬
‫پس از مکث کوتاهی شارالتان گفت‪«:‬خب البد یکی دیده!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی گفت‪«:‬ولی تو که گفتی هر کی وارد کاخ میشه رو یه لقمه اش میکنن و‬
‫هیچی ازش نمیمونه‪...‬بدون استثنا هم همینطوره‪..‬؟!پس این داستان از کجا درومده؟کی اینقدر‬
‫قدرتمند بوده که با دیدن صحنه بلعیده شدن بقیه از ترس نمرده؟؟؟»‬
‫شارالتان گفت‪«:‬خب افسانه ها همه این شکلین دیگه‪...‬من چه میدونم؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس از کجا میدونی خیلی از مردم تو مرز شینگلو خورده شدن؟کِی خورده‬
‫شدن؟چند سالشون بوده؟زن بودن یا مرد؟اسماشون چی بوده؟کجا زندگی میکردن؟»‬
‫شارالتان گفت‪«:‬نمیدونم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو همه چیز‪-‬دان چینگه ای؟هاه؟»‬
‫شارالتان سبدش را با غیض برداشت و گفت‪«:‬تو افسانه ها اطالعات جزئی رو نمیان بگن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬نه نه نرو هنوز‪...‬یه سوال دیگه ای دارم ازت‪....‬مرز شینگلو هم جزئی‬
‫از منطقه چینگه اس درسته؟مگه چینگه واسه مکتب نیه نیست؟اگه واقعا هیوالیی چیزی داره این‬
‫اطراف ول میچرخه چرا اونا محلش نمیدن؟!»‬
‫در نهایت شگفتی دید که این بار شارالتان نگفت"نمیدونم!» بجایش هاله ای از تحقیر در صورتش‬
‫دوید و گفت‪ «:‬مکتب نیه؟اگه مکتب نیه مثل قدیمش بود که اینطوری نمیذاشتن بمونه‪....‬همون‬
‫روز دومی که داستان پخش میشد روسای قبلی مکتب میرفتن این هیوالهای ولگرد رو جرواجر‬
‫میکردند‪...‬ولی رئیس جدید مکتب نیه‪،‬هاه‪....‬اون "هیچی‪-‬ندون؟" عمرا کاری بتونه بکنه!»‬
‫درگذشته رهبر مکتب چینگه نیه‪،‬چیفنگ‪-‬زون‪،‬نیه مینگ جو بود‪ .‬بعد از اینکه پدرش بخاطر‬
‫خشمگین کردن رهبر مکتب چیشان ون یعنی ون روهان به مرگ محکوم شد‪،‬نیه مینگ جو‬
‫بسختی بیست ساله میشد که ریاست مکتب نیه را بعهده گرفته و همه چیز را با خشونت و روش‬
‫جدی پیش می برد‪.‬او همچنین برادر قسم خورده زوو‪-‬جون‪،‬الن شیچن و لیانفانگ‪-‬زون‪،‬جین‬
‫گوانگیائو بود‪.‬بعد از لشکر کشی نبرد سقوط خورشید‪،‬مکتب نیه با رهبری او به قدرت و نفوذی به‬
‫اندازه مکتب النلینگ جین رسیده بود ولی بعدها بخاطر "انحراف چی" جلوی چشم همه جان‬
‫داد‪،‬پس کسی که بعد از او باید ریاست فرقه را بعهده میگرفت برادر جوانترش‪،‬نیه هوایسانگ‬
‫بود‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬چرا بهش میگین هیچی ندون؟!»‬
‫شارالتان گفت‪ «:‬تو نمیدونی جریانش چیه؟اصال مهم نیست مردم برن ازش چی بپرسن‪....‬اگه واقعا‬
‫ندونه هیچی نمیگه ‪....‬اگرم بدونه می ترسه چیزی بگه‪....‬اگرم خیلی بهش فشار بیارن که چیزی‬
‫بگه‪....‬هی سرشو تکون میده و میگه"نمیدونم!نمیدونم!من واقعا هیچی نمیدونم!!"بعدشم خواهش‬
‫میکنه اونو بحال خودش ول کنن‪...‬حاال فهمیدی چرا اینطوری معروف شده؟»‬
‫در گذشته وی ووشیان و نیه هوایسانگ با هم درس میخواندند و او اطالعات ناچیزی درباره اش‬
‫داشت‪.‬نیه هوایسانگ آدم نامهربانی نبود ولی چندان باهوش هم نبود و همیشه سرش به چیزی‬
‫دیگر گرم میشد و از هوشش برای چیزهایی دیگر استفاده میکرد مثل نقاشی رو بادبزن‪،‬جستجو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برای پرندگان‪،‬غیبت کردن از کالس و ماهیگیری‪.‬البته چون در تهذیبگری استعداد خیلی کمی‬
‫داشت‪،‬هسته طالییش حدود ‪ 8‬تا ‪ 9‬سال بعد از دیگر همسن و ساالن خودش شکل گرفته بود‪.‬‬
‫نیه مینگ جو وقتی زنده بود بخاطر اینکه برادرش انتظارات او را برآورده نمیکرد همیشه از او‬
‫خشمگین بود و بهمین دلیل بشدت مجازاتش میکرد با این وجود او ذره ای پیشرفت نداشت‪.‬حاال‬
‫بدون حمایت و نظارت برادر بزرگش‪،‬مکتب چینگه نیه تحت ریاست او هر روز به افول خودش‬
‫نزدیکتر میشد‪.‬او پس از بالغ شدن‪،‬مخصوصا بعد از تکیه زدن بر مسند ریاست مکتب نیه‪،‬دچار همه‬
‫نوع مشکل پر دردسری میشد و دائم در حال کمک خواستن از دیگران بخصوص برادران قسم‬
‫خورده اش بود‪.‬‬
‫او یکروز به برج جینلینگ میرفت و به جین گوانگیائو شکایت میبرد و روز دیگر به مقر ابر رفته و‬
‫در برابر الن شیچن می نالید‪.‬با وجود اینکه رهبران دو قبیله جین و الن هر دو از او حمایت‬
‫میکردند او هنوز هم از پس موقعیت ریاست قبیله بر نمی آمد‪.‬این روزها‪،‬مردم هرگاه نام نیه‬
‫هوایسانگ را می بردند شاید در ظاهر چیزی نمیگفتند ولی در صورتشان عبارت "بدردنخور"حک‬
‫شده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان با یادآوری وقایع گذشته آهی کشید‪.‬او وقتی پرس و جوهایش درباره شینگلو را به‬
‫پایان برد با خریدن دو بسته سرخاب به تجارت شارالتان کمک کرد‪.‬خریدش را در لباسش قرار‬
‫داده و بطرف الن وانگجی برگشت‪.‬بنظر نمیرسید او بخواهد کیسه پولش را پس بگیرد‪.‬آنها در‬
‫مسیری که شارالتان نشانشان داده بود براه افتادند‪.‬‬
‫مرز شینگلو واقع در جنگلی پر از درختان سرو بود‪،‬منطقه وسیعی که در سایه درختان قرار‬
‫داشت‪.‬آنان پس از اینکه مدتی در آنجا راه رفتند تقریبا با هیچ چیز غیر طبیعی برخورد نکردند‪.‬با‬
‫اینهمه از همان ابتدا هم امید چندانی به این داستان نداشتند و تنها جهت احتیاط به این منطقه‬
‫آمدند‪.‬اگر این افسانه ترسناک حقیقت داشت باید اطالعات دقیق تری از آن کشف میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در کوهستان دافان جایی که ال هه روحخوار شکار شد‪،‬براحتی میشد فهمید قربانی ها کجا زندگی‬
‫میکردند و نامشان چه بود—حتی نام نامزد آ‪-‬یان را فهمیدند‪،‬ولی از آنجا که شارالتان اطالعاتی‬
‫از نام ها و قربانی ها نداشت پس احتماال داستان زیاده از حد مبالغه آمیز پخش شده بود‪.‬‬
‫بعد از حدود یکساعت‪،‬آنان به منطقه ای رسیدند که از روبرویشان حدود ‪ 7‬تا ‪ 8‬موجود تلوتلوخوران‬
‫می آمدند‪.‬چشمانشان سفید بود و لباسهای کهنه ای بر تن داشتند‪،‬آنقدر نحیف بودند که با یک‬
‫نسیم مالیم هم روی زمین می افتادند‪.‬سرعت حرکتشان بشدت کم بود‪.‬با نگاهی به آنان میشد‬
‫فهمید که اینها گروهی از سطح پایین ترین مرده های متحرک هستند‪.‬‬
‫نه تنها آزارشان به کسی نمیرسید که حتی یک انسان معمولی هم میتوانست با لگدی از میانشان‬
‫بگذرد‪.‬حتی یک بچه هم میتوانست راهشان را سد کند‪.‬حتی اگر قربانی این مردگان متحرک آدم‬
‫بدشانسی بود و مقداری از انرژی الهی درونش مکیده میشد باز هم به این خاطر نمی مرد‪ .‬جدای‬
‫از بو و ظاهر بدشکل مردگان متحرک‪،‬اینها اصال تهدید بحساب نمی آمدند و اگر برای شکار شبانه‬
‫آمده بودند بیشتر شاگردان ارشد به آنان بی توجهی میکردند و تمام کردن کار اینها را به شاگردان‬
‫جوان تر می سپردند‪.‬در این جا هم همان منطق شکار ببر و پلنگ بجای موش مصداق پیدا میکرد‪.‬‬
‫با دیدن حرکت آن مرده ها‪،‬وی ووشیان دانست که چیزی اشتباه است و دوباره سریع پشت الن‬
‫وانگجی پنهان شد‪.‬همانطور که انتظار داشت گروه مردگان وقتی به بیست متری آنان رسیدند تا‬
‫وی ووشیان را دیدند سریع ترسیده و میخواستند عقب نشینی کنند و سرعتشان خیلی بیشتر از‬
‫ورود اولشان شد‪.‬وی ووشیان شقیقه خود را مالید و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت‪«:‬وای‬
‫هانگوانگ جون‪،‬تو خیلی باحالی‪....‬تا چشمشون به تو افتاد دمشون رو گذاشتن رو کولشونو در‬
‫رفتن!!هاهاهاها»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت و وی ووشیان درحالیکه او را هل میداد گفت‪«:‬بریم‪،‬بریم‪،‬بهتره از اینجا‬
‫بریم‪....‬فکر نکنم اینجا هیوالی دیگه ای باشه‪...‬مردم چند تا مرده متحرک دیدن الکی شایعه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هیوالهای درنده رو ساختن‪...‬این قضیه "کاخ آدمخوار"هم حتما الکیه‪...‬بیخودی وقتمونو تلف‬
‫کردیم نه؟»‬
‫الن وانگجی پس از اینکه او چند باری هلش داد به راه رفتن ادامه داد و پیش از آنکه وی ووشیان‬
‫بتواند خود را جمع و جور کند صدای پارس وحشیانه ای از جایی دورتر از آنها در جنگل سرو شنیده‬
‫شد‪.‬رنگ از چهره وی ووشیان پرید و مانند رعد پشت الن وانگجی پنهان شد‪،‬مانند یک توپ در‬
‫خود جمع شده و با هر دو دستش کمر او را چسبید‪.‬‬
‫الن وانگجی گفت‪....«:‬صداش خیلی دوره‪،‬چرا قایم شدی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬م‪-‬م‪-‬م‪-‬م‪-‬م‪-‬من اول قایم شم بعدش بذار ببینم‪....‬صدا از کجا میاد؟از کجا؟»‬
‫الن وانگجی به دقت گوش فرا داده و گفت‪«:‬این صدای سگ معنوی سیاه‪-‬موی جین لینگه!»‬
‫با شنیدن نام جین لینگ وی ووشیان به یکباره سر جای خودش خشکش زد ولی وقتی دوباره‬
‫صدای پارس سگ را شنید قوز کرده و قایم شد‪.‬الن وانگجی ادامه داد‪«:‬اگه یه سگ معنوی‬
‫اینطوری پارس کنه نشون میده که یه اتفاقی افتاده!!!»‬
‫وی ووشیان ناله ای سر داده و درحالیکه پاهایش می لرزید سعی کرد سرپا بایستد‪«:‬پ‪-‬پ‪-‬پ‪-‬‬
‫پ‪-‬پ‪-‬پس بریم ببینیم!»‬
‫الن وانگجی از جایش جم نخورد وی ووشیان گریه کنان گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬چرا حرکت‬
‫نمیکنی؟راه بیفت دیگه!!اگه تو حرکتی نکنی که من نمیتونم کاری کنم؟!!!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت الن وانگجی گفت‪«:‬اول‪....‬ولم کن!»‬
‫آن دو با سختی پیش میرفتند و هر قدر بیشتر صدای پارس سگ را دنبال میکردند بیشتر متوجه‬
‫شدند که انگار گیر افتاده و تقریبا دو بار جنگل سرو را دور زده اند و صدای سگ معنوی نیز گاهی‬
‫نزدیک بود و گاهی از دور شنیده میشد‪.‬وی ووشیان پس از مدتی گوش فرا دادن به صدای پارس‬
‫سگ‪،‬توانست کمی خود را به آن عادت بدهد یا الاقل توانست با لکنت به زبان بیاید‪«:‬اینجا یه‬
‫طلسم هزارتو هست؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این طلسم پیچیده هزار تو قطعا کار یک انسان بود‪.‬وی ووشیان اول گفته بود که افسانه این مرز‬
‫بشدت خرافه است اما االن همه چیز بنظر جالب می آمد‪.‬‬
‫سگ معنوی سیاه بعد از ‪ 15‬دقیقه پارس مکررا انگار خسته نشده بود‪.‬آنان وقتی راهی برای خروج‬
‫از "طلسم هزارتو" یافتند صدای پارس سگ را دنبال کردند‪.‬کمی بعد سایه کاخی سنگی با‬
‫دیوارهای ترسناک وسط جنگل سرو ظاهر شد‪.‬‬
‫کاخ از سنگهای مایل به خاکستری تیره ساخته شده تمامش با درختان مو و برگ های ریزان‬
‫پوشیده شده بود‪.‬ظاهرش کامال عجیب و غریب بود انگار مانند کاسه ای که برعکس روی زمین‬
‫افتاده باشد‪.‬‬
‫چه کسی فکرش را میکرد واقعا در مرز شینگلو یک کاخ سنگی وجود داشته باشد؟ بنظر می آمد‬
‫این افسانه از آسمان فرو نیفتاده هرچند سخت بود این را یک "کاخ آدمخوار" دانست یا اینکه از‬
‫روی ظاهرش نمیشد فهمید چه موجودی در آن است‪.‬‬
‫سگ معنوی سیاه جین لینگ خارج از محدوده کاخ سنگی ایستاده بود‪.‬او اطراف کاخ می چرخید و‬
‫گاهی با صدای آرامی خرخر میکرد و گاه با صدای بلندی وحشیانه پارس میکرد‪.‬وقتی متوجه‬
‫نزدیک شدن الن وانگجی شد از روی ترس ساکت ایستاد ولی بجای فرار کردن دوباره بلند تر از‬
‫قبل پارس کرد‪.‬او نگاهش به کاخ سنگی بود و با پنجه هایش زمین را میکند‪.‬وی ووشیان هنوز‬
‫پشت الن وانگجی پنهان بود و با صدای ترسیده ای گفت‪«:‬چرا فرار نمیکنه این‪...‬؟صاحبش‬
‫کجاست؟کجا رفته؟»‬
‫آنان در این مدت غیر از صدای پارس سگ هیچ صدایی نشنیدند که متعلق به جین لینگ باشد یا‬
‫حتی فریادی برای کمک نیامده بود‪.‬حتما سگ معنوی همراه او به اینجا آمده و قطعا کسی که‬
‫"طلسم هزار تو"را شکسته جین لینگ بوده پس کامال عجیب بود که یک آدم زنده اینطور ناپدید‬
‫شود‪.‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بریم داخل رو ببینیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطوری؟اینجا که در نداره!»‬


‫واقعا هیچ دری در کار نبود‪.‬سنگ های خاکستری بگونه ای محکم بهم چسبیده بودند که هیچ‬
‫جایی برای در یا پنجره باقی نمیگذاشت‪.‬سگ با سر و صدا جست و خیز میکرد‪.‬بنظر میرسید‬
‫میخواهد گوشه لباس الن وانگجی را به دندان بگیرد ولی جراتش را نداشت پس بجایش رفت تا‬
‫لباس وی ووشیان را گاز گرفته و او را به طرف مسیر ببرد‪.‬‬
‫وی ووشیان که تقریبا قبض روح شده بود دستانش را به طرف الن وانگجی دراز کرده و‬
‫میگفت‪«:‬الن جان‪....‬الن جان ‪،‬الن جان‪....‬الن جان‪،‬الن جان‪،‬الن جان!!!!»‬
‫سگ وی ووشیان را میکشد و وی ووشیان‪،‬الن وانگجی را بدنبال خود کشید‪.‬سگ آنان را به راه‬
‫نیمه کاره ای در پشت کاخ سنگی برد‪.‬در نهایت شگفتی‪،‬دید یک ورودی به اندازه قد یک انسان‬
‫در دیوار درست شده‪،‬ورودی شکلی ناهموار داشت و تکه های شکسته شده سنگ روی زمین‬
‫پراکنده بود که نشان میداد کسی با استفاده از یک ابزار جادویی این ورودی را در دیوار ایجاد‬
‫کرده‪.‬درون این راهی که باز شده بود بشدت تاریک بود و نمیشد هیچ چیزی را دید البته جدای از‬
‫یک نور قرمز کوچکی که در حال درخشیدن بود‪.‬سگ لباس او را رها کرده و دوباره بطرف داخل‬
‫ورودی به پارس کردن ادامه داد و با عصبانیت میان آندو بحرکت درآمد‪.‬‬
‫کامال مشخص بود جین لینگ دیوار را شکافته ولی به محض ورود اتفاقی برایش افتاده است‪.‬بیچن‬
‫به خودی خود کمی از غالف بیرون آمد‪،‬نور آبی سردی از تیغه شمشیر متساعد میشد و همین راه‬
‫پیش رو را روشن میکرد‪.‬اول الن وانگجی خم شده و بدرون کاخ رفت‪.‬وی ووشیان که از کنار‬
‫سگ ماندن جانش به لبش ر سیده بود با ترس و اضطراب پشت سرش وارد شده و محکم به او‬
‫برخورد کرد‪.‬الن وانگجی با دست جلوی سقوط او را گرفت بعد به آرامی سرش را تکان داد بدون‬
‫اینکه بی میلی یا عدم رضایتی از خود نشان دهد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سگ معنوی سیاه نیز بسیار عالقمند بود که آنان را دنبال کند پس با عجله خواست وارد شود ولی‬
‫بنظر میرسید راه ورود برای او مسدود بود و مانعی ایجاد شد که سگ هر چه تالش کرد نتوانست‬
‫آن را بشکند پس اجباراً دم ورودی نشست و دمش با سرعت بیشتری جنبیدن گرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان از شدت خوشحالی زانو زده و شکرگزاری کرد‪،‬نفس راحتی کشید و چند قدمی بداخل‬
‫کاخ وارد شد‪.‬سایه نور آبی که از شمشیر تراوش میکرد در میانه این تاریکی به سفیدی میزد‪.‬‬
‫منطقه شینگلو در عمق جنگل و با درختان بلند پوشیده شده و بسیار سرد بود و داخل کاخ سنگی‬
‫از بیرون هم سردتر بود‪.‬او لباس زیادی بر تن نداشت و باد سوزانی که به طرف او می آمد عرقی‬
‫که تمام این مدت از ترس سگ ریخته بود را خشکاند‪.‬نوری که در ابتدای ورودی دیدند مانند شعله‬
‫کوچک شمعی خاموش شده بود‪.‬هر چه جلوتر میرفتند داخل کاخ بزرگتر و تاریکتر میشد‪.‬‬
‫باالی کاخ سنگی کروی شکل بود‪.‬وقتی وی ووشیان چند سنگ را روی زمین با لگد پرتاب کرد‬
‫می توانست انعکاس ص دا را بشنود‪.‬او دیگر نتوانست تحمل کند‪،‬سر جایش ایستاد و دستش را روی‬
‫شقیقه اش نهاده و ابرو در هم پیچید‪.‬الن وانگجی پرسید‪«:‬چی شده؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪....«:‬اینجا سرو صدا زیاده!»‬
‫درون کاخ سنگی سکوتی مرگبار حکمفرما بود‪.‬آنجا مانند یک گورستان ساکت بود‪.‬در واقع وقتی‬
‫خوب نگاه میکردی چیزی شبیه به یک گورستان بود‪.‬ولی در گوش وی ووشیان‪،‬چنان سر و صدایی‬
‫می آمد که نشان میداد آنان در محاصره صداها هستند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و دو‪ -‬بخش چهارم‬


‫رضایت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدایشان از همه طرف می آمد‪.‬‬


‫در اقیانوسی از پچ پچ‪،‬خش خش‪،‬خنده غرق شده بود و از باال و پایین‪،‬از پشت سر و جلو‬
‫از همه طرف صداها را میشنید‪.‬صدای زن و مرد و پیر و جوان‪،‬بلند و آرام‪...‬همه صدایی‬
‫آنجا بود‪.‬وی ووشیان حتی میتوانست برخی جمالت دست و پا شکسته را هم بشنود که‬
‫نزدیک یا دور میشدند ولی نمیگذاشتند که بخوبی همه چیز را بفهمد‪.‬‬
‫انگار جمع شلوغی آنجا حضور داشت‪.‬‬
‫وی ووشیان هنوز شقیقه اش را با یک دست فشار میداد و در دست دیگرش قطب نمای‬
‫شیطانی را که از کیف "آسمان و زمین"بیرون آورده بود را نگهداشت‪.‬نشانه گر قطب نما‬
‫به سرعت در حال حرکت بود و هر لحظه به سرعت حرکتش اضافه میشد‪.‬کمی بعد نشانه‬
‫گر بشکلی دیوانه وار به حرکت افتاد‪.‬‬
‫آخرین بار در کوهستان دافان این موضوع عجیبی بود که قطب نمای شیطانی نمیتواند‬
‫مسیر درست را پیدا کند‪.‬این بار عقربه قطب نما بی محابا می چرخید بدون ذره ای مکث‬
‫و وقفه‪...‬این حرکات سریع حتی از زمانی که قطب نما از جایش تکان نمیخورد هم‬
‫عجیب تر بود‪.‬‬
‫سایه های شوم‪،‬قلب وی ووشیان را به تنگ آوردند‪.‬او با صدایی بلند فریاد زد‪«:‬جین‬
‫لینگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آندو مدتی در کاخ سنگی قدم زدند ولی هیچ کسی را ندیدند‪.‬وی ووشیان چندباری فریاد‬
‫زد اما هیچ پاسخی دریافت نکرد‪.‬اتاق های سنگی اولی همه خالی بودند ولی وقتی آنان‬
‫به عمق کاخ رفتند در یکی از اتاق ها تابوتی سیاه یافتند‪.‬‬
‫وجود چنین تابوتی در اینجا عجیب بود هرچند چوب تابوت ماهرانه تراشیده و طراحی‬
‫شده بود‪.‬وی ووشیان با دیدن تابوت احساس آشنایی عجیبی در خود یافت بهمین دلیل‬
‫چند باری با انگشت روی تابوت چوبی ضربه نواخت‪.‬چوبش با کیفیت و صدایی محکم‬
‫داشت‪.‬وی ووشیان تمجید کنان گفت‪«:‬چه تابوت خوشگلی!»‬
‫الن وانگجی و وی ووشیان در دو طرف تابوت ایستادند‪.‬بعد از رد و بدل کردن یک نگاه‬
‫دستها را روی آن قرار داده و درب تابوت را برداشتند‪.‬‬
‫وقتی آنان در تابوت را برداشتند سر و صدا شدیدتر شد و مانند موج آب در گوش وی‬
‫ووشیان به حرکت درآمد‪.‬انگار از لحظه ای که پایشان را در اینجا نهاده اند چشم هایی‬
‫حرکات آنان را می پایند— صاحبان آن چشم ها مخفیانه و در سکوت مراقب آنان‬
‫بودند‪،‬هر کلمه آنان را مورد بحث قرار میدادند و تمام حرکاتشان را زیر نظر داشتند‪.‬ناگاه‬
‫وقتی که در تابوت برداشته شد این موج شدت گرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان در حال فکر کردن به احتماالت مختلفی بود‪،‬حتی آماده شده بودکه با بوی‬
‫تعفن شدید اجسادی که در حال گندیدن بودند روبرو شود یا با هیوالهایی که چنگال‬
‫های خود را نشان میدادند یا جریانی از مایعی سمی یا دود زهرآگینی که سریع همه جا‬
‫پراکنده میشود یا حمالت اشباح شرور‪....‬هرچند بزرگترین آرزویش یافتن جین لینگ بود‪.‬با‬
‫این وجود هیچ اتفاقی نیفتاد‪.‬هیچ چیز!‬
‫در نهایت شگفتی‪،‬تابوت خالی بود‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان کمی جا خورد و کمی هم نا امید شد که جین لینگ را اینجا نیافته است‪.‬الن‬
‫وانگجی اندکی نزدیکتر رفت‪.‬بیچن نصف و نیمه از غالف بیرون آمده و نور سرد درخشان‬
‫به کف تابوت تابید‪.‬به این شکل بود که وی ووشیان متوجه شد در واقع تابوت خالی‬
‫نیست بلکه شیی که در آن قرار داشت چیزی که او انتظارش را میکشید نبوده و آن شی‬
‫در عمیق ترین بخش تابوت پنهان شده بود‪.‬‬
‫درون تابوت یک شمشیر بلند قرار داشت‪.‬‬
‫شمشیر هیچ غالفی نداشت و دسته آن از جنس طال بود و کامال میشد فهمید وزنش‬
‫بسیار زیاد است‪.‬بدنه اش باریک و تیغه اش می درخشید‪.‬او را روی پارچه قرمز رنگی که‬
‫کف تابوت قرار داشت نهاده بودند که منعکس کننده سایه خون بود و جو دردناک نابودی‬
‫را از خود ساطع میکرد‪.‬‬
‫بجای جسد‪،‬یک شمشیر در تابوت قرار داشت‪ .‬در مرز شینگلو بنظر نمی آمد جز این کاخ‬
‫سنگی جیز عجیب دیگری وجود داشته باشد اما با هر قدمی که بر میداشتند انگار رمز و‬
‫رازی برایشان آشکار میشد‪.‬‬
‫آنها در تابوت را سر جایش برگردانده و براه خود ادامه دادند‪.‬در اتاق های دیگر کاخ نیز‬
‫تابوت هایی به همان شکل یافتند‪.‬با توجه به بافت چوب‪،‬میشد فهمید که برخی قدیمی‬
‫و برخی جدیدتر هستند و درون هر تابوت تنها یک شمشیر بلند قرار داشت‪.‬حتی وقتی‬
‫وارد آخرین اتاق شدند نیز اثری از جین لینگ نیافتند‪.‬وی ووشیان درب تابوت آخر را سر‬
‫جای خود قرار داده و دیگر داشت نگران میشد‪.‬‬
‫الن وانگجی چینی به ابرو نهاده و با خود فکر میکرد سپس گیوچینش را روی تابوت‬
‫نهاده و دستش را بلند نمود انگار که آبشار روان نوای آهنگ از انگشتانش سرازیر میشد‪.‬او‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قطعه کوتاهی نواخت بعد به دست راست خود نگریست و از گیوچین فاصله گرفت و به‬
‫سیم های مرتعش چشم دوخت‪.‬‬
‫ناگهان سیم گیوچین به خودی خود به حرکت درآمده و نوتی نواخت‪.‬وی ووشیان‬
‫پرسید‪«:‬از ارواح سوال می پرسی؟»‬
‫سوال از ارواح یکی از قطعات مشهور مکتب الن بود که با موسیقی احضار تفاوت داشت‬
‫و زمانی از این عمل استفاده میشد که هویت قربانی ناشناخته بوده و واسطه ای برای‬
‫ارتباط با روح در کار نبود‪.‬نوازنده نوت های گیوچین را برای سوال پرسیدن از روح قربانی‬
‫می نواخت و روح قربانی پاسخ هایش را با نوای گیوچین نشان میداد‪.‬‬
‫و اگر نخ های گیوچین خود به خود مرتعش میشدند به این معنا بود که الن وانگجی‬
‫یک روح درون قلعه را به اینجا احضار کرده پس هر دوی آنان با زبان گیوچین به سوال‬
‫و جواب پرداختند‪.‬‬
‫زبان گیوچین یگانه مهارت ویژه مکتب الن بود‪ .‬هرچند وی ووشیان چیزهای متنوعی‬
‫را آموخته بود ولی هنوز کارهایی بودند که او هرگز نمیتوانست یاد بگیرد مانند زبان‬
‫گیوچین‪.‬او پچ پچ کنان گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ازش بپرس اینجا کجاست؟کی اینجا رو‬
‫ساخته؟اینجا واسه چه کاریه؟»‬
‫الن وانگجی استاد این زبان بود پس بدون ذره ای تردید چند نوت خالص و روشن‬
‫نواخت‪...‬بعد از چند لحظه نخ های گیوچین خود به خود دو بار حرکت کردند‪.‬وی ووشیان‬
‫سریع پرسید‪«:‬خب چی گفت؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نمیدونم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چـــــــــی؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی بدون ذره ای شتاب پاسخ داد‪«:‬گفت‪"...‬نمیدونم!"»‬


‫وی ووشیان به او نگریست و ناخودآگاه مکالمه خودشان درباره "سویی‪-‬بیان"را بیاد‬
‫آورد‪.‬بینی خود را لمس کرده و از آنجایی که حرفی برای گفتن نیافت با خود فکر کرد‪:‬الن‬
‫جان خیلی زرنگه‪،‬حتی یاد گرفته چطوری دهن منو ببنده!!!‬
‫حال که سوال اول بی جواب ماند الن وانگجی سوال دیگر پرسید‪،‬نخ ها دوباره مانند‬
‫قبل با دو نوت جواب دادند‪.‬وی ووشیان این بار میتوانست حدس بزند جواب همان‬
‫"نمیدانم"است‪.‬پس پرسید ‪«:‬اینبار ازش چی پرسیدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چطوری مُرده!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬احتماال وقتی حواسش نبوده کشته شده‪ ،‬برای همین نمیدونه چطوری‬
‫مُرده!!ازش بپرس میدونه کی اونو کشته؟»‬
‫الن وانگجی دستانش را بلند کرد و جمله دیگری نواخت‪.‬با اینحال جواب مثل قبل دو‬
‫نوت بود—نمیدانم!‬
‫بنظر میرسید این روح در اینجا بدام افتاده ولی نمی دانست اینجا کجاست یا چطور مُرده‬
‫یا چه کسی او را کشته؟!!اولین بار بود که وی ووشیان با چنین روحی مواجه میشد‪.‬پس‬
‫فکرش را تغییر داد و دوباره گفت‪«:‬پس بذار یه چیز دیگه ازش بپرسیم‪...‬ازش بپرس اون‬
‫یه مَرده یا زن؟امکان نداره جواب این سوال رو ندونه!»‬
‫الن وانگجی نیز حرف او را انجام داد و بعد از اینکه دستش را کنار برد‪،‬یک نخ با صدای‬
‫بلندی به حرکت درآمد و الن وانگجی حرف او را ترجمه کرد‪«:‬یه مَرد!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب حاال الاقل یه چیزی رو فهمیدیم هاه؟ ازش بپرس یه پسر ‪-15‬‬
‫‪ 16‬ساله اینجاست یا نه؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روح پاسخ داد‪«:‬بله!»‬


‫وی ووشیان دوباره پرسید‪«:‬پس االن کجاست؟»‬
‫نخ ها ابتدا مکث نموده و بعد بحرکت درآمدند‪.‬وی ووشیان با عجله پرسید‪«:‬اون چی‬
‫گفت؟»‬
‫الن وانگجی با چهره ای کامال جدی گفت‪«:‬میگه‪...‬اینجاست!»‬
‫وی ووشیان گیج شده بود‪.‬احتماال منظورش از "اینجا" یعنی درون کاخ سنگی بود‪...‬ولی‬
‫قبل از اینکه به این اتاق برسند آنان همه جا را گشته و جین لینگ را ندیدند‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬نمیتونه دروغ بگه درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬من اینجام پس نمیتونه!»‬
‫درست بود روح نمیتوانست دروغ بگوید‪.‬چراکه هانگوانگ جون از او پرس و جو میکرد و‬
‫تحت کنترل او "روح احضار شده" اصال نمیتوانست دروغ بگوید و قطعا در حال گفتن‬
‫حقیقت بود‪.‬وی ووشیان اتاق را دوباره بررسی کرد تا بتواند دری مخفی یا چیزی را بیابد‬
‫که ممکن بود احیانا متوجهش نشده باشد‪.‬الن وانگجی بعد از کمی تفکر چند جمله دیگر‬
‫را نواخت هرچند بعد از دریافت جواب اندکی حالت چهره اش تغییر کرد‪.‬وی ووشیان که‬
‫حالتش را دید از او پرسید‪«:‬اینبار ازش چی پرسیدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬پرسیدم چند سالشه و اهل کجاست؟»‬
‫هر دوی این سواالت برای فهمیدن هویت روح بودند‪.‬وی ووشیان دریافت که او پاسخی‬
‫غیر طبیعی دریافت کرده پس گفت‪«:‬جواب چی بود؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬پانزده‪،‬از النلینگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حالت چهره وی ووشیان کامال تغییر کرد‪.‬روحی که ازش بازجویی میکردند روح جین‬
‫لینگ بود؟!‬
‫او با دقت به صداها گوش فرا داد‪.‬در میان آن بمباران صدا‪،‬میتوانست فریاد های ضعیف‬
‫جین لینگ را هم بشنود‪.‬صدای او ضعیف و درهم بود‪.‬‬
‫الن وانگجی به پرس یدن ادامه داد‪.‬وی ووشیان میدانست که میخواهد بپرسد او دقیقا‬
‫کجاست پس با دقت به نخ های گیوچین خیره شد و منتظر جواب جین لینگ ماند‪.‬این‬
‫بار او کمی کُند تر پاسخ داد‪.‬الن وانگجی بعد از شنیدن پاسخ رو به وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬توی همین حالتی که هستی رو به جنوب غربی وایسا بعد به صدای گیوچین‬
‫گوش بده‪،‬بعد از زدن یه نوت تو هم یه قدم پیش برو‪...‬وقتی صدا قطع شد تو هم درست‬
‫روبروی اون ایستادی!»‬
‫بدون هیچ حرف اضافه ای وی ووشیان به طرف جنوب غربی چرخید‪،‬از پشت سرش‬
‫صدای ‪ 7‬نوت گیوچین را شنید او هم ‪ 7‬قدم جلو رفت ولی چیزی جلویش ظاهر نشد‪.‬نوت‬
‫ها ادامه یافت اما مکث میانشان طوالنی تر شده بود‪.‬او نیز آرامتر پیش میرفت‪.‬یک قدم‬
‫دیگر‪،‬بعدی و بعدی‪....‬‬
‫بعد از ششمین قدم‪،‬گیوچین ساکت شد و دیگر صدایی از نخ ها نیامد و روبروی او تنها‬
‫یک دیوار بود‪.‬‬
‫دیوار از آجرهای سنگی خاکستری ساخته و کامال محکم چیده شده بود‪.‬وی ووشیان‬
‫برگشت و گفت‪....«:‬اون داخل دیواره؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیچن از غالف خارج شد‪،‬چهار ضربه نورانی به دیوار زد و یک شکاف بزرگ تر و تمیز‬
‫در آن بوجود آورد‪.‬هر دویشان جداگانه جلوی دیوار رفتند و مقداری از آجرها را کنار زدند‬
‫و یک الیه سیاه و خاکی بزرگ در برابرشان ظاهر شد‪.‬‬
‫بنظر میرسید کاخ سنگی بصورت دوالیه ساخته شده و میان این دوالیه سنگی سخت را‬
‫با خاک پر کرده بودند‪.‬وی ووشیان با دست خالی مقدار زیادی از خاک ها را کَند و در‬
‫میانه خاک سیاه چهره انسانی با چشمان بسته پیدا شد‪.‬‬
‫او جین لینگ بود!‬
‫صورتش غرق خاک شده بود و وقتی خاک ها از چهره اش کنار رفت هوا به بینی و‬
‫دهانش رسید‪.‬بعد به سرفه افتاده و شروع به نفس کشیدن کرد‪.‬وی ووشیان وقتی دید او‬
‫سالم است قلبش آرام شد‪ .‬اگر بخاطر عمل "بازجویی از روح"نبود که حین خارج شدن‬
‫روح از جسمش او را احضار کرد االن جین لینگ مرده بود‪.‬بنظر میرسید مدتی پس از‬
‫دفن ش دن او‪،‬به آنجا رسیده اند و اگر آنان دیرتر میرسیدند او همانجا خفه میشد‪.‬‬
‫وی ووشیان دو دستی دیوار خاکی را میکند تا جین لینگ را خارج کند‪.‬چنان که انگار‬
‫هویجی خاک آلود در زمین را بیرون بکشند‪،‬زمانی که باالتنه بدن جین لینگ در میان‬
‫خاک دیوار کامال ظاهر شد‪،‬شمشیرش به چیزی گیر کرده بود که آن شی را هم با خود‬
‫بیرون کشید‪.‬‬
‫آن شی استخوان خاکستری رنگ یک دست انسان بود!‬
‫الن وانگجی‪،‬جین لینگ را روی زمین خواباند و نبضش را گرفت‪.‬در طرف دیگر وی‬
‫ووشیان‪،‬بیچن را از غالف خارج نموده و با مهارت به دیوار خاکی ضربه میزد تا رد‬
‫استخوان را دنبال کند و کمی بعد یک اسکلت کامل جلوی چشمش ظاهر شد‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حالت دفن شدن اسکلت هم شبیه به جین لینگ بود‪.‬اسکلت بشکل ایستاده در دیوار دفن‬
‫شده بود‪.‬استخوان های ترسناک و خاک تیره تفاوتی آشکار باهم داشتند که با چشم دیده‬
‫میشد‪.‬وی ووشیان بیشتر به کندوکاو پرداخت و چند تکه آجر طرف دیگر دیوار را هم‬
‫خراب کرد‪.‬پس از کمی جستجو او یک اسکلت کامل دیگر در همان نزدیکی یافت‪.‬‬
‫این اسلکت کامال از بین نرفته بود‪.‬هنوز میشد تکه های گوشت را روی استخوان و کمی‬
‫موی ژولیده را روی جمجمه اش دید‪.‬روی لباس های بشدت کهنه اش رد خون مشخص‬
‫بود‪.‬وی ووشیان میتوانست بگوید این اسکلت متعلق به یک زن است هرچند اسکلت او‬
‫ایستاده نبود بلکه بنظر میرسید خم شده است‪.‬دلیلش هم اسکلت دیگری بود که کنار‬
‫اسکلت او قرار داشت و سبب خم شده پاهای او شده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان دست از کندن دیوار برداشت‪.‬او چند قدم به عقب رفت‪،‬سرو صدای درون‬
‫گوشش تبدیل به طوفان مواجی وحشی شده و هر لحظه شدید تر میشد‪.‬او کامال اطمینان‬
‫داشت که درون دیوارهای ضخیم این کاخ سنگی با اجساد انسان پر‬
‫شده‪.‬باال‪....‬پایین‪....‬جنوب شرق‪....‬جنوب غرب‪...‬بصورت ایستاده‪....‬نشسته‪...‬تکیه زده‬
‫‪....‬چمباتمه زده‪...‬‬
‫اینجا واقعا چه مکانی بود؟!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و سه‪ -‬بخش اول‬


‫نفرت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهان جین لینگ با وجود ناهشیاری‪ .‬سر جای خود نشست‪.‬‬


‫جلوی هر دوی آنان‪،‬با چشمانی بسته و حالتی بی حس برخاست‪.‬وی ووشیان میخواست بداند او‬
‫قصد دارد چه کاری انجام دهد پس به آرامی در کنار جین لینگ براه افتاد بدون اینکه اقدامی انجام‬
‫دهد‪،‬او یک قدم برداشته و دوباره بداخل دیوار برگشت یعنی همانجایی که کمی قبل ایستاده بود‬
‫و دستانش را صاف کنار بدنش قرار داد‪،‬تماماً شبیه کمی قبل که در درون دیوار بود‪،‬جا گرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان در حالی که فکر میکرد این وضعیت هم خنده دار است و هم عجیب دوباره او را از‬
‫دیوار بیرون کشید‪.‬در این حس و حال بود که به الن وانگجی بگوید بهتر است دیگر اینجا نمانند‬
‫که ناگهان صدای پارس سگی را از دور شنید و کل تنش دوباره به لرزه افتاد‪.‬از لحظه ای که آنان‬
‫وارد کاخ شدند‪،‬سگ معنوی همانجا دم در ورودی در حالیکه دمش را می جنباند منتظر ایستاده‬
‫بود‪.‬او مشتاقانه و در عین حال با نگرانی انتظار میکشید که آنان صاحبش را بیرون بیاورند بدون‬
‫اینکه حتی یکبار هم پارس کند ولی االن به وحشیانه ترین شکل ممکن در حال پارس کردن بود‪.‬‬
‫الن وانگی گفت‪«:‬حتما بیرون کاخ اتفاقی افتاده!»‬
‫او دستش را دراز کرد تا به جین لینگ کمک کند ولی وی ووشیان دستش را رد کرده و جین لینگ‬
‫را روی پشت خود قرار داد و گفت‪«:‬بهتره بریم ببینم چخبره!»‬
‫آنها سریع از راهی که آمده بودند برگشتند‪،‬وقتی بطرف خروجی خم میشدند دیدند سگ معنوی‬
‫پشت به آنان ایستاده و با صدای خرخر ترسناکی که از ته گلویش بیرون میداد مسیر مشخصی را‬
‫نگاه میکند‪.‬وی ووشیان میخواست جلوتر برود ولی اصال نمیتوانست این صدا را تحمل کند و‬
‫داوطلبانه چند قدم به عقب برداشت‪.‬وقتی سگ چرخید و دید که جین لینگ روی پشت اوست با‬
‫سرعت هرچه تمامتر به سمت او آمده و باعث شد وی ووشیان جیغ بکشد‪.‬در حینی که او داشت‬
‫از ترس جین لینگ را پرت میکرد الن وانگی سریع جلویش ایستاد‪.‬‬
‫سگ معنوی ایستاد و دوباره دمش میان پاهایش به جنبش درآمد‪.‬دلیل اینکه زبان حیوان از دهانش‬
‫خارج نمیشد این بود که چیزی در دهانش قرار داشت‪.‬الن وانگجی جلو رفته و زانو زد و تکه ای‬
‫پارچه را از میان دندان های سگ خارج کرد و بطرف وی ووشیان گرفت‪.‬بنظر می رسید تکه ای‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از یک لباس باشد‪،‬حتما کسی در حال پرسه زدن یا جاسوسی در این مکان بود و آنان انسان های‬
‫مشکوکی بودند وگرنه صدای پارس سگ اینطور با عداوت و دشمنی بلند نمیشد‪.‬وی ووشیان بیان‬
‫کرد‪«:‬فکر کنم خیلی دور نشده باشن‪...‬بیا بریم دنبالشون!»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬نیازی نیست‪،‬من میدونم اونا کی هستن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬منم میدونم‪.‬اینا حتما همون گروهی هستن که شایعه مرز شینگلو رو راه‬
‫انداختن‪،‬اون مرده های متحرک رو ول کردن‪،‬این طلسم هزار تو رو درست کردن و همونایی‬
‫هستن که این کاخ سنگی رو ساختن‪.‬همینطور اون شمشیرهای بلند(سابر)‪...‬اگه االن گیرشون‬
‫نیاریم بعدا حسابی برامون دردسر میشن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬خب من دنبالشون میرم‪...‬تو و جین لینگ چیکار میکنین؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من از شینگلو می برمش بیرون و یه جایی حوالی همونجا که اون شارالتان‬
‫رو دیدیم تو چینگه پیدا میکنم و همونجا همدیگه رو می بینیم‪».‬‬
‫آنها با سرعت با هم گفتگو میکردند و الن وانگجی لحظه ای مکث کرده و وی ووشیان اضافه‬
‫کرد‪«:‬برو دیگه اون یارو االن در رفته‪...‬منم برمیگردم!»‬
‫با شنیدن"منم بر میگردم!" الن وانگجی نگاه عمیقی به او انداخته و بعد براه افتاد‪.‬سگ معنوی‬
‫میخواست باز خودش را بطرف او پرت کند ولی وی ووشیان فریاد زد‪«:‬و‪-‬و‪-‬و‪-‬و‪-‬وایسا‪...‬این سگه‬
‫رو از من دور کن‪...‬ببرش اونور»‬
‫الن وانگجی دوباره برگشت و نگاه خیره ای به سگ معنوی انداخت‪،‬سگآنقدر ترسیده بود که‬
‫نتوانست مقاومت کند پس زوزه کشان پشت سر الن وانگجی براه افتاد در عین حال دائم بر‬
‫میگشت و به جین لینگ نگاه میکرد‪.‬وی ووشیان عرق روی پیشانیش را پاک کرده و یکبار دیگر‬
‫به کاخ های سفید و خاکستری نگریست‪،‬جین لینگ را روی پشتش درست گذاشت و بطرف بیرون‬
‫از شینگلو براه افتاد‪.‬‬
‫هوا تقریبا تاریک شده بود‪.‬او که پسری روی دوشش قرار گرفته و هر دو غرق خاک شده بودند‬
‫توجه رهگذران را جلب میکردند‪.‬وی ووشیان به همان خیابانی که جین لینگ سگش را دنبالش‬
‫انداخته بود رسید و آنجا مسافرخانه ای یافت‪.‬با پولی که از الن وانگجی گرفته بود دو لباس خرید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و یک اتاق گرفت‪.‬ابتدا لباس جین لینگ را از تنش خارج کرد که بخاطر دفن شدن در دیوار کامال‬
‫چروک شده بود‪.‬بعد چکمه هایش را درآورد و ناگاه در جا متوقف شد‪.‬‬
‫در پایین پای جین لینگ سایه هایی نمایان شده بود‪.‬سریع چمباتمه زده و پاچه شلوار پسرک را‬
‫باال زد آنوقت دریافت که اینها سایه نیست بلکه کبودی هایی عمیق است و این کبودی ها جای‬
‫زخم نبود بلکه جای نشان نفرین بود‪.‬‬
‫نشان نفرین عالمتی بود که یک موجود شیطانی روی طعمه خود قرار میداد‪.‬اگر نفرین به این‬
‫شکل ظاهر میشد نشان میداد که شخص توهین بزرگ و نفرت انگیزی مرتکب شده‪،‬اگر نشان‬
‫همینطور روی شخص باقی میماند آن موجود شیطانی بهر قیمتی بود شخص را می یافت‪،‬حتی‬
‫اگر زمان زیادی میگذشت شاید هم امشب براغش می آمد‪.‬عاقبتش یا مرگ بود یا گرفتن تکه ای‬
‫از بدن که نشان روی آن قرار داشت‪.‬‬
‫کل پای جین لینگ سیاه شده و کبودی ها بطرف باالتر پایش در حال گسترش بود‪.‬وی ووشیان‬
‫هیچ گاه ندیده بود یک نشان نفرین چنین سیاه باشد و منطقه ی زیادی از یک جسم را اینطور‬
‫دربر گیرد‪.‬هرچه بیشتر نگاهش میکرد بیشتر چهره در هم میکشید‪.‬او پای جین لینگ را پایین‬
‫گذاشت و لباس زیر نازکش را باز کرد و وقتی دید نفرین هنوز به سینه و شکمش نرسیده خیالش‬
‫راحت شد‪.‬‬
‫در این لحظه جین لینگ چشمانش را بازد کرد‪.‬‬
‫بنظر گیج میرسید‪،‬بدنش لخت بود و احساس سرما میکرد‪.‬سریع به خود آمده با چهره ای سرخ‬
‫شده با سر و صدا از جا برخاست‪«:‬چ‪-‬چ‪-‬چ‪-‬چی کار داری میکنی؟»‬
‫وی ووشیان نیشخند زنان گفت‪«:‬عه وا بیدار شدی؟!»‬
‫بنظر می آمد دچار شوک شده سریع لباس زیرش را جمع کرد و در گوشه تخت سنگر گرفت‪«:‬تو‬
‫چی میخوای؟ لباسام کو؟شمشیرم کو؟سگم کو؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من دیگه میخواستم لباس تنت کنم!»‬
‫لحنش شبیه مادربزرگی بود که میخواست به تن نوه کوچکش ژاکت بپوشاند‪،‬جین لینگ با موهایی‬
‫پریشان به دیوار تکیه زده بود و گفت‪«:‬من با مَردا نمیپرم!»‬
‫وی ووشیان با شادی گفت‪«:‬چه تصادفی‪....‬ولی من می پرم!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ به شمشیرش که گوشه تخت قرار داشت چنگ زده و بنظر می آمد شجاعتش برگشته‬
‫اگر وی ووشیان یک قدم جلو می آمد جین لینگ هم او را میکشت و سپس خودکشی میکرد تا‬
‫ثابت کند چه انسان معصومی است‪..‬؟!وی ووشیان باالخره دست از خندیدن برداشت‪«:‬چرا اینقدر‬
‫ترسیدی؟باهات شوخی کردم!میدونی با چه بدبختی از دیوار درت آوردم؟اصال ازم تشکرم نکردی!»‬
‫در میان آشوب و سر و صدا جین لینگ دستش را به میان موی درهم و پریشانش فرو برد و با‬
‫خشم ادامه داد‪«:‬و‪-‬و‪-‬و‪-‬ولی تو منو ل‪-‬ل‪-‬ل‪-‬ل‪-‬لخت کردی پس حقته هزار دفعه کشته بشی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو رو خدا منو نکش! یه بار مردن به اندازه کافی درد داره‪...‬باشه بابا شمشیرتو‬
‫بیار پایین!»‬
‫جین لینگ با وجود گیجی چیزی که او گفت را انجام داده و شمشیرش را پایین آورد‪.‬‬
‫زمانی که آنان از روحش سوال می پرسیدند‪،‬در حقیقت روح جین لینگ جسمش را ترک کرده بود‬
‫بهمین دلیل االن نمیتوانست خیلی چیزها را بیاد بیاورد اما به شکلی مبهم میدانست که این شخص‬
‫ک سی بود که دیوار را کنده و او را بیرون آورده است و تا پایین کوهستان روی دوش خود حمل‬
‫کرده‪....‬برای لحظاتی بعد از اینکه در دیوار دفن شده بود تا مدتی هشیار بود و ترس و نا امیدی در‬
‫قلبش رخنه کرد ولی انتظارش را نداشت شخصی که او را از این رنج و نا امیدی رها کرده همانی‬
‫باشد که از زمانی که او را دیده بشدت ازش متنفر بوده است‪.‬‬
‫صورتش دائم رنگ به رنگ میشد‪.‬او هم گیج بود هم شرمنده‪...‬فکرش بشدت پریشان بود‪.‬ناگاه‬
‫چشمش به پنجره افتاد و شوکه شد از اینکه آسمان را تاریک و ستاره هایی را در سقف آن پراکنده‬
‫دید‪.‬همزمان وی ووشیان خم شد تا لباس های جدیدی که روی زمین افتاده بودند را بردارد‪.‬جین‬
‫لینگ جستی زد‪،‬چکه هایش را پوشید‪،‬به نیم تنه اش چنگ زد و با سرعت از اتاق بیرون دوید‪.‬‬
‫وی ووشیان خیال میکرد بعد آن بالیی که سرش آمده تا مدتی گیج گوشه ای بنشیند ولی کی‬
‫فکرش را میکرد جوان ها اینقدر پر انرژی باشند؟؟؟او بسان تندبادی سریع در تاریکی گم شد‪.‬وی‬
‫ووشیان ناگهان نشان نفرین روی پای جین لینگ را بیاد آورده و سریع فریاد زد‪«:‬واسه چی فرار‬
‫میکنی؟برگرد اینجا!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ چنان میدوید که پشت سر خود گرد و خاک براه انداخته بود و لباس مچاله شده اش‬
‫هم در دستانش گرفته و میگفت‪«:‬نیا دنبالم!!»او خیلی سریع و به سبکی یک پر حرکت میکرد و‬
‫با چند قدم بلند توانست از مسافرخانه بیرون بپرد‪.‬وی ووشیان بعد از چند تعقیب و گریز‪،‬گمش کرد‪.‬‬
‫بعد از مدتی جستجو‪،‬نیمه شب شده و مردم توی خیابان ها کمتر رفت و آمد میکردند‪.‬وی ووشیان‬
‫واقعا عصبانی شد و گفت‪«:‬لعنتی!این بچه چرا اینطوری میکنه؟!»‬
‫بعد از اینکه او از جستجو خسته شد ناگاه صدای مرد جوانی را از روبرویش شنید‪.‬صدا از انتهای‬
‫یک خیابان می آمد‪«:‬من همش چند کلمه بهت حرف زدم اونوقت تو ناپدید شدی‪....‬بینم تو دختری‬
‫چیزی هستی؟هر روز داره اخالقت گند تر میشه!»‬
‫جیانگ چنگ!‬
‫وی ووشیان سریع به درون یک کوچه دوید و لحظه ای بعد صدای جین لینگ را شنید‪«:‬من دیگه‬
‫برگشتم‪....‬هیچیم هم نشده خب؟ اینقدر غر نرن!»‬
‫بنظر میرسید جین لینگ تنهایی به چینگه نیامده‪،‬خب تعجبی هم نداشت‪،‬آخرین بار در کوهستان‬
‫دافان‪،‬جیانگ چنگ برای کمک به او آمده بود‪.‬چرا این بار به چینگه نباید می آمد؟هرچند بنظر‬
‫میرسد آنان اکنون در شهر چینگه در حال مشاجره هستند چراکه جین لینگ تنها و بدون اجازه به‬
‫مرز شینگلو رفته بود‪.‬عجله اش برای فرار هم حتما به این دلیل بوده که جیانگ چنگ احتماال او‬
‫را تهدید به کتک کرده و اگر تا قبل از تاریکی بر نگردد چنین و چنانش میکند!!!‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬هیچی نشده؟ انگاری تو گِل غلت خوردی اونوقت میگی هیچیم نشده!!بنظرت‬
‫االن زشت نیست لباس مکتب جین رو بپوشی؟یاال برگرد برو لباساتو عوض کن بینم!حاال حرف‬
‫بزن ‪...‬واسه چی داشتی فرار میکردی؟؟!»‬
‫جین لینگ با بی حوصلگی گفت‪«:‬گفتم که فرار نمیکردم‪...‬داشتم الکی میگشتم وقتم رو بگذرونم‬
‫بره‪»...‬سپس فریاد زد‪«:‬اینقدر دستمو نکش من که دیگه سه سالم نیست!»‬
‫جیانگ چنگ با لحن خشنی گفت‪«:‬فکر کردی اینقدر بزرگ شدی دیگه نمیتونم مجازاتت کنم؟بذار‬
‫خوب حالیت کنم حتی اگه بشه سی سالت هم باز من میام و اینطوری میکشمت و می برمت‪...‬دفعه‬
‫دیگه جرات کن بدون اینکه به کسی چیزی بگی بذار برو‪....‬اونوقته که شالق منتظرته!!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬تنها رفتم واسه اینکه نمیخواستم کمک بیاد کمکم یا اینکه مجازاتم کنی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با خود فکر کرد‪:‬من بقیه چیزا رو نمیدونم ولی بنظرم جیانگ چنگ راست میگفت‬
‫موقعی که سرزنشش کرد اخالق جین لینگ واقعا شبیه دخترای لوسه!!‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬خب حاال چی؟چی گیرت اومد؟سگ معنوی که عموت بهت داد کجاست؟»‬
‫آن سگ با الن جان رفته بود‪.‬وی ووشیان در این فکر بود که ناگاه صدای دو پارس آشنا از طرف‬
‫دیگر کوچه شنید‪.‬‬
‫به یکباره رفتار وی ووشیان تغییر کرد‪،‬پاهایش خود به خود براه افتادند و او چنان به درون کوچه‬
‫پرید که انگار میخواهد از تیرهایی سمی او را هدف گرفته اند فرار کند‪..‬سگ معنوی سیاه نیز از‬
‫انتهای کوچه با سرعت دوید و از کنار وی ووشیان گذشت و بطرف پاهای جین لینگ خیز برداشت‬
‫و با مهربانی دمش را به پاهای جین لینگ می زد‪.‬‬
‫وقتی سگ اینجا بود‪،‬یعنی که الن جان تا االن توانسته آن کسی که حوالی کاخ سنگی جاسوسی‬
‫میکرد را گیر بیندازد و االن به همان جایی که با هم وعده گذاشته بودند برگشته ‪....‬‬
‫هرچند در آن لحظه وی ووشیان وقت نداشت به این چیزها فکر کند‪.‬او همچنان که درحال گریختن‬
‫بود یکراست به طرف جیانگ چنگ‪،‬جین لینگ و گروهی از شاگردان مکتب جیانگ آمد‪.‬‬
‫برای لحظه ای آنان بهم خیره شدند سپس وی ووشیان با عجله برگشت و فرار کرد‪.‬هنوز خیلی‬
‫دور نشده بود که صدای جلز و ولزی شنید و پشت سر آن برق بلندی چون یک مار مچ پایش را‬
‫چسبید‪.‬درد و کرختی ناشی از این ضربه در سر تا سر بدنش پیچید و روی زمین افتاد‪.‬در همان‬
‫حال به عقب کشیده میشد سپس کسی پشت یقه اش را گرفته و او را بلند کرد‪.‬وی ووشیان سریع‬
‫دنبال کیسه مسدودگر‪-‬روحی گشت ولی همان شخص سریع کسیه را از او قاپید‪.‬‬
‫جیانگ چنگ همانطور که او را گرفته بود چند قدمی پیش رفت‪،‬وارد نزدیکترین مغازه شد و با لگد‬
‫به در چوبی زد و در نیمه باز شد‪.‬صاحب مغازه میخواست حاال که شب شده مغازه را ببندد ولی با‬
‫دیدن چهره خشمگین و لباس های فاخر مرد جوانی که در را با لگد باز کرده و توی دستش کسی‬
‫را با خود میکشید‪،‬با خود خیال میکرد که مرد جوان میخواهد دل و روده قربانیش را همینجا بیرون‬
‫بریزد پس از ترس خشکش زده بود چنان که نمیتوانست یک کلمه حرف بزند‪.‬‬
‫یکی از شاگردان پیش رفت و پچ پچ کنان چیزی در گوشش زمزمه کرد و مقداری نقره کف‬
‫دستش چپاند و او هم به سالن پشتی مغازه اش پرید دیگر هم بیرون نیامد‪.‬بدون حرف اضافه ای‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاگردان مکتب جیانگ‪ ،‬چند تن بیرون مغازه رفتند و چند تن هم داخل ماندند‪.‬بدین شکل نه‬
‫کسی میتوانست وارد شود و نه میتوانست فرار کند‪.‬‬
‫جین لینگ گوشه ای ایستاده بود و بنظر می آمد میخواهد چیزی بگوید ولی چنان شوکه شده بود‬
‫که کاری از دستش بر نمی آمد‪.‬جیانگ چنگ به او گفت‪«:‬بعداً حساب تو رو هم میرسم‪...‬همینجا‬
‫وایسا!»‬
‫جین لینگ هیچ وقت در کل زندگیش چنین چهره ای را از جیانگ چنگ ندیده بود‪.‬داییش که‬
‫مکتب برجسته یونمنگ جیانگ را در سن جوانی رهبری میکرد همیشه چهره ای سرد و خشن‬
‫داشت‪.‬وقتی به حرف در می آمد هم نه رحم از خود نشان میداد و نه مروت‪...‬با این حال‪،‬اکنون او‬
‫بسختی تالش میکرد جلوی خشم مشتعل در چهره اش را بگیرد‪ .‬با چشمهایی خیره به او زل زده‬
‫بود‪.‬‬
‫هرچند چهره اش همیشه گرفته بود و رفتارش را با گستاخی و طعنه نشان میداد ولی بنظر میرسید‬
‫االن جان دیگری گرفته و سخت بود انسان تشخیص دهد در چهره اش خشم و کینه موج میزند‬
‫یا نفرتی بی انتها یا دیوانگی محض!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و چهار‪ -‬بخش دوم‬


‫نفرت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬سگت رو هم بده بهم!»‬

‫جین لینگ کامال از گیجی خارج شد‪.‬ابتدا تردید داشت ولی وقتی جیانگ چنگ با دو چشمی که‬
‫آتش از آنها زبانه میزد نگاهش کرد سوت کوتاهی زد‪.‬سگ با چند قدم سریع به داخل مغازه‬
‫پرید‪.‬بدن وی ووشیان مانند آهن سفت شد و در هر زمان تنها می توانست یک قدم به سنگینی‬
‫بردارد‪.‬‬

‫جیانگ چنگ اتاقی خالی یافت و وی ووشیان را بدرونش پرتاب کرده و در را پشت سرش‬
‫بست‪.‬سگ بدنبالشان آمده و کنار در نشست‪.‬چشم های وی ووشیان روی او قفل شده بود و می‬
‫ترسید بخواهد در یک لحظه به او حمله کند‪.‬تازه بیاد آورد که چقدر سریع تحت کنترل کس‬
‫دیگری درآمده و در دل به خود میگفت جیانگ چنگ بهترین راه مقابله با او را بلد است‪.‬‬

‫در این حین‪،‬جیانگ چنگ پشت میزی نشسته و برای خودش چای ریخت‪.‬‬

‫برای لحظاتی هیچ کس چیزی نمیگفت‪.‬از فنجان چای بخار خارج میشد‪.‬او بدون اینکه چای را‬
‫بنوشد‪،‬فنجان را با ضربه روی زمین پرت کرد‪.‬لبخند کوتاهی روی لبان جیانگ چنگ ظاهر‬
‫شد‪.....«:‬بینم حرفی واسه من نداری؟!»‬

‫با اینکه بزرگ شده بودند ولی جیانگ چنگ بارها او را در وضعیت اسفناک فرار از سگها دیده بود‪.‬‬

‫اگر در برابر کسان دیگر انکار میکرد شاید باورش میکردند ولی در برابر کسی که بخوبی او را‬
‫میشناخت‪،‬عذر و بهانه ای نمی توانست بیاورد‪.‬این بار مانعی سخت تر از غلبه بر زیدیان بر سر‬
‫راهش بود‪.‬‬

‫وی ووشیان با صداقت گفت‪«:‬من نمیدونم چی باید بگم بهت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ زمزمه کنان گفت‪«:‬هیچ وقت یاد نمیگیری نه؟»‬

‫از زمان های قدیم همیشه گفتگوهایشان پر میشد از بحث و جدل‪،‬وی ووشیان با ذهنی مشغول‬
‫بیان کرد‪«:‬تو هم هیچ پیشرفتی نداشتی‪»....‬‬

‫جیانگ چنگ از روی خشم خندید و گفت‪«:‬البته‪،‬بذار ببینم کدوممون هیچ پیشرفتی نداشته‪،‬نظرت‬
‫چیه؟»او روی صندلی پشت میز نشسته و مانند یک فرمانده نظامی فریاد میزد‪،‬سگ بی درنگ سر‬
‫جایش ایستاد!‬

‫همین که وی ووشیان با آن سگ در یک اتاق بود کل تنش را از ترس عرق پوشاند‪.‬وقتی می دید‬


‫آن سگ خرناس کشان در کسری از ثانیه می تواند به او نزدیک شود‪،‬بدنش کرخت میشد و گوش‬
‫هایش هیچ چیزی را نمیشنید‪.‬او تمام آن سالهایی که توی خیابان ها پرسه میزد را از یاد برده‬
‫بود‪.‬تنها چیزی که بیاد می آورد ترسش بهنگام فرار از سگها و فرو رفتن دندان ها و چنگالشان در‬
‫گوشت و تنش بود‪.‬این ترس در عمق جانش رخنه کرده و هر چه تالش میکرد نمیتوانست از آن‬
‫رها شود‪.‬‬

‫ناگهان‪،‬جیانگ چنگ به نیم رخ او خیره شد و گفت‪«:‬اسم کی رو صدا زدی؟»‬

‫وی ووشیان چنان مضطرب بود که اصال بیادش نمی آمد‪،‬نام کسی را صدا زده باشد‪.‬او فقط‬
‫میخواست بعد از فرمان جیانگ چنگ به سگ خودش را جمع جور کند و عقب بکشد‪.‬بعد از لحظه‬
‫ای تردید‪،‬او سرش را چرخاند‪،‬جیانگ چنگ سریع از روی صندلی بلند شد‪،‬شالق به کمرش بسته‬
‫بود‪.‬او دستش را روی شالق گذاشته و خم شد و به چهره وی ووشیان زل زد‪.‬بعد از لحظه ای رک‬
‫و مستقیم پرسید‪«:‬راستشو بگو کی اینقدر با الن وانگجی صمیمی شدی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در این حین ناخودآگاه بیاد آورد نام چه کسی را هنگام فرار صدا زده‪،‬جیانگ چنگ‬
‫لبخند تهدید آمیزی زد و گفت‪ «:‬واقعا کنجکاو بودم توی کوهستان دافان تا کجا میخواست واسه‬
‫دفاع از تو پیش بره!»‬

‫لحظه ای بعد حرفش را تصحیح کرد‪«:‬نه‪...‬تو کسی نبودی که الن وانگجی میخواست ازش‬
‫محافظت کنه‪...‬بهرحال مکتب گوسوالن هرگز فراموش نمیکنه تو با اون سگ دست آموزت‬
‫باهاشون چیکار کردی!!!اصال مگه ممکنه آدم با آبرویی مثل او بتونه کسی مثل تو رو تحمل کنه؟‬
‫شاید با این جسمی که دزدیدی رابطه ای چیزی داره!»‬

‫حرفهایش بوی دشمنی می داد و ظالمانه بود‪.‬همه کلماتش معنایی عمیق داشت و برای خوار و‬
‫خفیف کردن او بود‪.‬وی ووشیان دیگر نمیتوانست تحمل کند‪«:‬مراقب حرفات باش!»‬

‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬خودت خوب میدونی من هیچ وقت به این حرفا اهمیت نمیدم!»‬

‫وی ووشیان مسخره کنان گفت‪«:‬اوه درسته!»‬

‫جیانگ چنگ خرناسی کشیده و گفت‪«:‬پس تو فکر کردی حق داری به من بگی دهنمو ببندم‬
‫ها؟یادت هست؟آخرین بار تو کوهستان دافان‪،‬وقتی به جین لینگ چرت و پرت گفتی‪،‬تو هم‬
‫حواست به حرفات بود؟»‬

‫چهره وی ووشیان سفت و سخت شد‪.‬جیانگ چنگ لذت می برد که در این گفتگو دستی باالتر‬
‫دارد‪.‬پوزخندی زد و گفت‪"«:‬فکر کنم مادر نداشتی که تربیتت کنه!" تو واقعا میدونی چی بگی که‬
‫آدمو بسوزونه نه؟ولی کسی که باعث شد جین لینگ توی همچین بدبختی بیفته تو بودی مگه‬
‫نه؟انگاری پیرشدی ‪...‬همه حرفا و قول هایی که میدی رو یادت میره‪...‬خب هنوز یادت هست پدر‬
‫و مادرش چطوری مردن؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان سرش را باال آورد و گفت‪«:‬من فراموش نکردم!من فقط‪»...‬او نمیتوانست جمله مناسبی‬
‫برای ادامه حرفش پیدا کند‪.‬جیانگ چنگ حرفش را قطع کرد و گفت‪«:‬فقط چی؟نگران‬
‫نباش‪،‬میتونی برگردی به لنگرگاه نیلوفر و وقتی جلوی قبر پدر و مادرم زانو زدی همه این عذر و‬
‫بهونه ها رو بزبون بیاری!»‬

‫وی ووشیان خودش را آرام کرد و داشت دنبال راهی میگشت که بتواند سریعتر از این موقعیت‬
‫فرار کند‪.‬هرچند او همیشه رویای برگشتن به لنگرگاه نیلوفر را میدید‪،‬فقط نمیخواست االن که‬
‫خسته و درمانده شده به آنجا برگردد‪.‬ناگهان صدای نزدیک شدن پای کسی شنیده شد و کسی‬
‫محکم به در ضربه میزد‪..‬جین لینگ از پشت در فریاد میزد‪«:‬دایی!»‬

‫جیانگ چنگ صدایش را باال برد و گفت‪ «:‬مگه نگفتم بهت جایی که هستی بمون؟!چرا اومدی‬
‫اینجا؟»‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬دایی‪،‬من باید یه چیز مهمی رو بهت بگم!»‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬اگه واقعا چیز مهمیه چرا وقتی داشتم سرزنشت میکردم حرفی نزدی؟!»‬

‫جین لینگ با صدای خشمگینی جواب داد‪«:‬خب دقیقا چون داشتی سرم غرغر میکردی بهت‬
‫نگفتم!!حاال میخوای گوش بدی یا نه؟اگه نمیخوای منم نمیگم!»‬

‫جیانگ چنگ در را باز کرد و با چهره ای خشمگین گفت‪«:‬بگو بعدشم گمشو بیرون!»‬

‫در چوبی که باز شد جین لینگ پا به درون اتاق نهاد‪،‬او لباسش را با یونیفرم سفید جدیدی عوض‬
‫کرده بود‪«:‬امروز یه اتفاق ناجوری واسم افتاده بود‪...‬فکر کنم که ون نینگ رو دیدم!»‬

‫جیانگ چنگ ابرو در هم کشیده و ناگهان دستش را به شمشیر برد و با خصومت و دشمنی خاصی‬
‫گفت‪«:‬کی؟کجا؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬امروز عصر بود!توی یه خونه متروکه دوازده مایلی جنوب اینجا‪....‬رفته بودم اونجا‬
‫چون شنیدم اتفاقای ناجوری افتاده ولی کی فکرشو میکرد یه جسد وحشی اونجا قایم شده باشه؟؟!»‬

‫حرفهای جین لینگ کامال قابل باور بودند اما در گوش وی ووشیان ذره ای حقیقت از این جمالت‬
‫دریافت نمیشد چراکه او خوب میدانست جین لینگ عصر کجا بوده و بعالوه اگر ون نینگ خودش‬
‫را پنهان کرده بود جز کسی که او را احضار کرده هیچ کس مخصوصا یک نوجوان نمیتوانست به‬
‫آسانی پیدایش کند‪.‬‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چرا این حرفو زودتر نزدی؟!»‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬خب مطمئن نبودم‪...‬تا من رفتم داخل خونه او سریع در رفت‪...‬فقط یه هیکل‬
‫گنده دیدم که داره میره‪....‬منتها صدای زنجیرایی که تو کوهستان دافان شنیده بودم‪،‬میومد واسه‬
‫همین شک کردم حتما خودشه‪...‬اگرم تو اینقدر سرم غر نمیزدی همون لحظه ای که دیدمت بهت‬
‫میگفتم‪...‬حاال اونم در رفته بخاطر اینکه تو اینقدره بد اخالقی به منم هیچ ربطی نداره!»او‬
‫میخواست درون اتاق را ببیند ولی جیانگ چنگ با خشم در را با ضربه توی صورت او بست و با‬
‫وجود بسته بودن در جیانگ چنگ فریاد کشید‪«:‬بعدا به حساب تو میرسم‪...‬فعال گمشو!»‬

‫جین لینگ معترضانه"هوف"کشید و صدای ناپدید شدن قدم هایش به گوش رسید‪.‬جیانگ چنگ‬
‫که به طرف او برگشت چهره وی ووشیان ترکیبی از حالت های"واقعا شوکه شدم!رازم لو رفت!!"و‬
‫"حاال چیکار کنم ون نینگ رو پیدا کردن!!!" بود‪.‬‬

‫جین لینگ پسر باهوشی بود‪.‬او بخوبی میدانست جیانگ چنگ از ون نینگ بیشتر از هر کسی‬
‫نفرت دارد و با چیزهایی که از قبل میدانست یک دروغ تمیز گفته بود‪.‬جیانگ چنگ هم میدانست‬
‫که فرمانده ییلینگ و ژنرال شبح اغلب با هم ظاهر میشوند پس از قبل شک داشت که ممکن‬
‫است ون نینگ در این منطقه پنهان شده باشد‪.‬وقتی حرفهای جین لینگ را شنید تقریبا به حدس‬
‫و گمان خودش مطمئن شد و حاالت چهره وی ووشیان هرگونه شک را از ذهنش زدود‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مهمتر از همه اینا هرگاه او نام ون نینگ را میشنید از خشم منفجر میشد‪،‬از شدت غضب آتش از‬
‫چشمانش زبانه میزد چطور میتوانست تردید داشته باشد؟ کینه ای که در قلبش ریشه دوانده داشت‬
‫سینه اش را از هم متالشی میکرد‪،‬با شالقش جلوی پای وی ووشیان و روی زمین ضربه ای‬
‫کوفت و از الی دندان های بهم فشرده گفت‪«:‬تو سگت رو همه جا با خودت می بری نه؟»‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اون خیلی وقت پیش مُرده‪...‬منم خیلی وقت پیش مُردم‪...‬تو دیگه چی ازم‬
‫میخوای؟»‬

‫جیانگ چنگ با شالقش به او اشاره ای کرد و گفت‪«:‬خب که چی؟اگه اون هزار بار دیگه هم‬
‫بمیره بازم نفرت من سر جاشه! اگه همون زمان نابود نشده پس امروز من با دستای خودم تیکه‬
‫تیکه اش میکنم!آتیشش میزنم و جلوی چشمای تو خاکسترش رو می فرستم توی آسمون!»‬

‫او در را با صدای بلندی پشت سر خودش بست و به سالن اصلی رفت‪.‬سپس به جین لینگ دستور‬
‫داد‪ «:‬چهار چشمی مراقبش باش‪...‬نه حرفاشو باور میکنی نه یه کلمه از حرفاشو گوش‬
‫میدی‪...‬نمیذاری صداش دربیاد!اگر خواست سوت بزنه یا فلوتشو در بیاره‪...‬دهنشو ببند اگه فایده‬
‫نداشت یا دستش رو ببر یا زبونشو!»‬

‫وی ووشیان بخوبی میدانست او این حرفها را میزند تا به گوش وی برسد و بداند این تهدیدات‬
‫مخصوص اوست‪.‬دلیل اینکه جیانگ چنگ او را با خود نمی برد این بود که نمیخواست از فرصت‬
‫برای کنترل ون نینگ استفاده کند‪.‬جین لینگ با بی عالقگی جواب داد‪«:‬میدونم‪....‬البته می شینم‬
‫بهش همینطوری زل میزنم دایی‪...‬تو واسه چی با اون پسر‪-‬باز لعنتی رفته بودی تو اتاق درو‬
‫بستی؟این دفعه دیگه چه غلطی کرده؟»‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬این سوالی نیست که تو حق پرسیدنش رو داشته باشی‪...‬حواست رو بهش‬
‫میدی اگه برگردم و ببینم نیستش مطمئن باش چفت پاهاتو میشکنم!!»پس از پرسیدن سواالتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درباره موقعیت دقیق آن کلبه مخروبه‪،‬جیانگ چنگ همراه با نیمی از شاگردان آنجا را ترک کرد و‬
‫رفت تا ون نینگ را نیست و نابود کند‪.‬‬

‫بعد از گذشت مدتی جین لینگ با صدایی که گستاخی در آن موج میزد گفت‪«:‬تو‪....‬اونجا‬
‫وایسا!تو‪...‬این طرف منتظر بمون!همتون حواستون به در جلویی باشه‪...‬من میرم سر وقتش!»هیچ‬
‫کدام از شاگردان جرات نداشتند دستورش را اطاعت نکنند‪.‬بعد از زمان خیلی کمی در دوباره باز شد‬
‫و جین لینگ سرش را داخل اتاق برده و با چشمانش همه جا را می پایید‪.‬‬

‫وی ووشیان راست نشسته بود جین لینگ دستش را جلوی لبانش بحالت سکوت قرار داده و آرام‬
‫داخل شد و دستش را روی زیدیان گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه کرد‪.‬زیدیان در صورتی بکار‬
‫می افتاد که صاحب خود را بشناسد و جیانگ چنگ کاری کرده بود تا زیدیان جین لینگ را هم‬
‫بشناسد‪.‬به یکباره امواج الکتریکی از بین رفتند و شالق تبدیل به حلقه ای نقره ای شد که کریستالی‬
‫بنفش در آن جاسازی شده بود‪.‬سپس روی دست کوچک جین لینگ چسبید‪.‬‬

‫جین لینگ با صدای آرامی گفت‪«:‬بیا بریم!»‬

‫بعد از آن دستورات ابلهانه‪،‬شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ در همه جای آن مغازه پراکنده شده‬
‫بودند‪.‬آن دو نیز دزدکی از پنجره و روی دیوار بیرون پریدند‪.‬پس از خارج شدن از مغازه هر دو بدون‬
‫سر و صدا از آنجا گریختند ‪.‬همین که وارد جنگل شدند وی ووشیان صدای عجیبی را از پشت‬
‫سرش شنید وقتی سرش را برگرداند تقریبا از ترس مرده بود‪«:‬اون چرا داره میاد؟؟بهش بگو بره!»‬

‫جین لینگ دوباره سوت کشید و سگ زبان درازش را از دهان خارج کرد‪.‬به آرامی ناله ای کرد و‬
‫گوشهایش تکان خورد و ناامیدانه از آنجا رفت‪.‬جین لینگ با پوزخند تحقیر آمیزی گفت‪«:‬واقعا که‬
‫ترسویی!پری کسی رو گاز نمیگیره‪...‬فقط قیافه ش ترسناکه ‪...‬اون یه سگ معنویه فقط موجودات‬
‫شرور رو گاز میگیره‪...‬پیش خودت فکر کردی اون یه سگ معمولیه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬وایسا بینم‪ ...‬چی صداش کردی ؟»‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬پری‪....‬اسمشه!»‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اسم همچین هیوالیی رو گذاشتی پری؟»‬

‫جین لینگ با ژست خاصی گفت‪«:‬مگه اسمش چشه؟وقتی کوچیکتر بود بهش میگفتم پری‬
‫کوچولو‪..‬حاال که بزرگ شده فقط بهش میگم پری!»‬

‫وی ووشیان حرفش رو رد کرد و گفت‪«:‬نه نه نه ‪...‬موضوع اصن کوچیک و بزرگ بودنش‬
‫نیست‪..‬آخه کی یادت داده اینطوری روی حیوونت اسم بذاری؟»بدون ذره ای تردید میدانست این‬
‫روش جیانگ چنگ است‪.‬در زمان گذشته جیانگ چنگ هم چند سگ کوچک داشت و اسمهایی‬
‫از این قبیل برای آنان انتخاب کرده بود‪":‬جاسمین"‪"،‬پرنسس"‪"،‬عشق"‪.‬اسامی سگ هایش بیشتر‬
‫شبیه نام دخترهای خاص و ویژه فاحشه خانه بود‪.‬‬

‫جین لینگ ادامه داد‪ «:‬مردای واقعی به این چیزا اهمیت نمیدن‪...‬حاال تو چرا درگیر این جزئیات‬
‫بیخودی شدی؟خب حاال بس کن‪...‬تو تا همین چند لحظه پیش تو دست داییم اسیر بودی داشتی‬
‫می مُردی‪...‬االن منم میذارم بری اینطوری دیگه با هم برابریم!»‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬میدونی چرا داییت میخواست منو بگیره؟»‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬آره!!فکر میکنه تو وی ووشیانی!»‬

‫وی ووشیان پیش خود فکر کرد‪:‬این بار فقط "فکر"نمیکنه بلکه درست گرفته بود‪.‬پس دوباره‬
‫پرسید«‪:‬خب خودت چی؟تو به من شک نداری؟!»‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬اولین بار نیست داییم یکیو اینطوری میگیره!اون هیچ کدومشونو ول نمیکنه‬
‫برن حتی اگه بدونه اشتباه گرفته ولی اگه زیدیان روحت رو بیرون نکشید منم قبول میکنم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫‪ -‬تو وی ووشیان نیستی تازشم اون همجنسباز نبود ولی توی لعنتی حتی یکی رو اذیـ‪»....‬‬

‫با چهره ای نفرت انگیز نامی از کسی که وی ووشیان مورد آزار قرارش داده نبرد‪ .‬و جوری شروع‬
‫دستانش را جلوی صورتش تکان دادن انگار پشه ها را دور میکند ادامه داد‪«:‬بهرحال تو که دیگه‬
‫هیچ ارتباطی با مکتب النلینگ جین نداری!بعدشم اگر میخوای بازم از اون غلطا بکنی کاری به‬
‫قوم و قبیله من نداشته باش وگرنه دیگه دست از سرت بر نمیدارم!»‬

‫بعد از تمام شدن حرفهایش‪،‬جین لینگ چرخید تا برود ولی با طی چند قدم دوباره برگشت و رو به‬
‫او گفت‪«:‬برای چی اینجا وایسادی؟برو دیگه!!منتظری داییم بیاد سر وقتت؟بذار یه چیزی رو بهت‬
‫بگم—فکر نکن واسه اینکه نجاتم دادی ازت تشکر میکنما!ازم انتظار نداشته باش همچین چرت‬
‫و پرتایی رو بزبون بیارم!»‬

‫وی ووشیان دستش را پشت سرش گذاشته و چند قدمی جلو آمد‪«:‬مرد جوون دو تا کلمه با ارزش‬
‫هست که آدم تو زندگی آخرش یه روزی بزبون میاردشون!»‬

‫جین لینگ پرسید‪«:‬چی اونوقت؟»‬

‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬ممنونم و متاسفم!»‬

‫جین لینگ متکبرانه گفت‪«:‬خب اگه نگم اینا رو کسی قراره چیکارم کنه؟!»‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اونوقت یه روز وقتی داری گریه میکنی این حرفا رو بزبون میاری!»‬

‫جین لینگ با دهان صدایی درآورد بعد وی ووشیان ناگهان به او گفت‪«:‬من متاسفم!»‬

‫جین لینگ مکثی کرد‪«:‬چی؟»‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬بخاطر حرفایی که تو کوهستان دافان بهت زدم متاسفم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این اولین بار نبود که کسی به جین لینگ میگفت مادر نداشته که ادبش کند ولی اولین بار بود‬
‫کسی با چنین حالت جدی از اون معذرت خواهی میکرد‪.‬او یک "معذرت خواهی"بطرفش پرتاب‬
‫کرده بود و حاال جین لینگ بنظر پریشان میرسید‪.‬‬

‫او دستش را تند می چرخاند و گفت‪«:‬چیزی نیست!بهرحال تو اولین کسی نیستی که اینطوری‬
‫میگفت‪...‬درسته که من مامان نداشتم تا چیزی یادم بده ولی بخاطر این موضوع از هیچ کسی کمتر‬
‫نیستم!وایسین و ببینین که من چطوری از همتون قوی تر و بهتر میشم!»‬

‫وی ووشیان لبخندی زد و در حینی که خواست حرف بزند ناگهان حالت چهره اش تغییر‬
‫کرد‪«:‬جیانگ چنگ؟؟تو!!!!»‬

‫جین لینگ بخاطر دزدیدن زیدیان و رها کردن وی ووشیان احساس عذاب وجدان داشت‪.‬با شنیدن‬
‫نام داییش سریع تغییر جهت داد‪،‬وی ووشیان نیز با استفاده از این فرصت با گوشه دستش به گردن‬

‫جین لینگ ضربه ای زد‪.‬سریع جین لینگ را روی زمین گذاشت و پایین شلوارش را جمع کرد و به‬
‫بررسی نشان نفرین روی پایش پرداخت‪.‬چند روش برای پاکسازی آن را استفاده کرد ولی هیچ‬
‫کدام جواب ندادند‪.‬بعد از چند لحظه آهی کشید زیرا میدانست این کار بسیار مشکلی است‪.‬هرچند‬
‫متوجه شد شاید نشود از شر این نشان نفرین خالص شد ولی میتوانست آن را به بدن خودش‬
‫منتقل کند‪.‬‬

‫جین لینگ بعد از مدتی بیدار شد و دستش روی گردنش قرار داشت زیرا احساس درد میکرد‪.‬او‬
‫عصبانی شده بود پس جستی زده و شمشیر خود را از غالف بیرون کشید‪«:‬چطور جرات کردی منو‬
‫بزنی؟حتی داییم هم تا حاال منو نزده!»‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬جدی؟ولی اون که همش راه میره میگه پاهاتو میشکنم؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ با غضب گفت‪ «:‬فقط حرفشو میزنه!!همجنسباز لعنتی‪...‬تو چی از جون من‬
‫میخوای؟من‪»...‬‬

‫وی ووشیان دهان او را پوشانده و بسمت پشت سر جین لینگ فریاد زد‪«:‬آه!هانگوانگ جون!»جین‬
‫لینگ از هانگوانگ جون بیشتر می ترسید تا دایی خودش!داییش از قبیله خودشان بود ولی‬
‫هانگوانگ جون اهل قبیله دیگری بود‪.‬او وحشت زده فرار کرد و در حین دویدن گفت‪«:‬تو مرتیکه‬
‫پسر‪-‬باز!!روانی حال بهم زن!!!حسابتو میرسم‪...‬این قضیه اینجا تموم نمیشه!!»‬

‫پشت سرش وی ووشیان آنقدر خندید که نفسش بند آمد‪.‬بعد از اینکه جین لینگ کامال از آنجا دور‬
‫شد‪،‬دردی جانکاه سینه اش را سوزاند و خنده اش تبدیل به سرفه ای سخت شد و بعدش ذهنش‬
‫به چرخش افتاد‪.‬‬

‫وقتی ‪ 9‬ساله بود جیانگ فنگمیان او را به خانه اش برد‪.‬بیشتر خاطراتش از آن دوره کامال محو و‬
‫مبهم بودند ولی مادر جین لینگ‪،‬جیانگ یانلی همه را بیاد داشت‪،‬حتی برخی از خاطرات را هم او‬
‫برایش یادآوری میکرد‪.‬او گفته بود وقتی پدرش شنیده که والدین وی ووشیان در نبرد کشته شده‬
‫اند‪،‬وقتش را صرف یافتن فرزند دوستان مرحوم خود نموده است‪.‬بعد از مدتی جستجو پسربچه ای‬
‫را در ییلینگ پیدا میکند‪،‬اولین مالقاتشان زمانی بوده که وی ووشیان روی زمین زانو زده و در حال‬
‫خوردن پوست میوه هایی که فردی روی زمین انداخته بود‪.‬‬

‫زمستان و بهار در ییلینگ بسیار سرد بود و آن بچه لباس های مندرسی بر تن داشته سر زانوهایش‬
‫پاره و کفشهایی لنگه به لنگه که هیچ کدام اندازه ش نبودند بپا کرده بود‪.‬همانطور که در پوست‬
‫میوه های مشغول جستجو بوده جیانگ فنگمیان او را صدا میزند‪.‬او هنوز بیاد داشت که در نام خود‬
‫کلمه "یینگ"هست پس سرش را چرخاند‪.‬گونه هایش همزمان هم سرخ بود و از سرما یخ بسته‬
‫در عین حال لبخند بزرگی روی لبش بود‪.‬جیانگ یانلی اعتقاد داشت او با چهره ای خندان متولد‬
‫شده است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مهم نبود چه اتفاق دردناکی بیفتد او هرگز ذهنش را درگیر آن حادثه نمیکرد‪.‬مهم نبود در چه‬
‫موقعیتی باشد او همیشه شاد بود‪.‬هرچند بنظر چیز آزاردهنده ای بود اما اصال از دید او این مساله‬
‫ابدا چیز بدی بشمار نمی آمد‪.‬‬

‫جیانگ فنگمیان به او یک تکه هندوانه داده و بعد او را روی دوش خود سوار کرده بود‪.‬آن زمان‬
‫جیانگ چنگ نیز ‪8‬یا ‪ 9‬ساله بود‪.‬او چند سگ کوچک داشت که در لنگرگاه نیلوفر با آنها بازی‬
‫میکرد‪.‬وقتی جیانگ فنگمیان فهمید که وی ووشیان از سگ ها وحشت دارد به جیانگ چنگ‬
‫پیشنهاد داد که سگهایش را بیرون کند‪.‬جیانگ چنگ اصال تمایلی به این کار نداشت و با بد خلقی‬
‫تمام هرچه دم دستش بود را به اطراف پرت کرده و تا توانسته بود گریه کرده و غمبرک زده و‬
‫دست آخر مجبور شده بود سگها را بیرون کند‪.‬‬

‫هرچند بخاطر این موضوع تا مدتها با وی ووشیان دشمنی میکرد و وقتی بزرگتر شدند‪،‬در برابر‬
‫همدیگر ش یطنت بخرج میدادند مثال وقتی به سگها بر میخوردند او سگها را بدنبال وی ووشیان‬
‫می انداخت بعد وقتی می دید وی ووشیان باالی درخت پناه گرفته آنقدر می خندید که اشکش در‬
‫می آمد‪.‬‬

‫وی ووشیان همیشه خیال میکرد جیانگ چنگ تا ابد کنارش خواهد ماند و الن وانگجی در برابرش‬
‫می ایستد‪.‬حتی تصورش را هم نمیکرد که همه چیز این چنین عوض شود‪.‬‬

‫وی ووشیان با پای پیاده بطرف جایی که قرار بود الن وانگجی را آنجا ببیند براه افتاد‪.‬حتی پرنده‬
‫هم در آن شب تاریک و ساکت پر نمیزد‪.‬مردی با لباس سفید‪،‬بدون اینکه حرکت اضافه ای بکند‬
‫با چهره ای عاری از احساس و سری رو به پایین در انتهای خیابان ایستاده بود‪.‬پیش از آنکه وی‬
‫ووشیان چیزی بگوید‪،‬الن وانگجی سرش را باال گرفته و او را دید‪.‬بعد از لحظه ای تردید با چهره‬
‫ای گرفته بطرف او قدم برداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان نمیدانست چرا ولی بی اراده یک قدمی به عقب برداشت‪.‬می توانست اخگرهای سرخ‬
‫خشم را در گوشه چشم الن وانگجی ببیند‪.‬مجبور بود اعتراف کند که چهره خشمگین الن وانگجی‬
‫واقعا ترسناک است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و پنج‪ -‬بخش سوم‬


‫نفرت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند‪،‬قدمی به عقب برداشت ولی قوزک پایش پیچ خورد و تعادلش را از دست داد جوری که‬
‫انگار دارد غش میکند‪.‬الن وانگجی حالت چهره اش سریع تغییر کرد و با عجله خود را به او رساند‬
‫و مچش را گرفت همانطوری که در کوهستان دافان دستش را محکم چسبیده بود‪.‬وقتی وی‬
‫ووشیان توانست تعادلش را کمی حفظ کند الن وانگجی زانو زد و به بررسی پای او پرداخت‪.‬وی‬
‫ووشیان بشدت شوکه شد‪«:‬نـ‪-‬نـ‪-‬نه‪،‬هانگوانگ جون‪،‬اصن نمیخواد اینکارو بکنی!»‬
‫الن وانگجی سرش را باال گرفت و با چشم های روشنش به او خیره شد و بعد سرش را پایین‬
‫آورد و به باال زدن پاچه شلوارش ادامه داد‪.‬وی ووشیان هنوز در دست او اسیر بود پس جز تماشای‬
‫آسمان کاری از دستش بر نمی آمد‪.‬تمام پایش با سیاهی های نشان نفرین پوشانده شده بود‪.‬بعد‬
‫از مدتی بررسی پایش‪،‬الن وانگجی با لحنی گزنده گفت‪....«:‬من همش چند ساعت پیشت نبودم!»‬
‫وی ووشیان شانه باال انداخت‪ «:‬خب چند ساعت هم خیلی زیاده!هر اتفاقی میتونه تو این چند‬
‫ساعت بیفته‪...‬یاال یاال پاشو وایسا!»‬
‫او الن وانگجی را وادار به ایستادن کرد و گفت‪«:‬این فقط یه نشان نفرین ساده س‪.‬وقتی اون‬
‫موجود بیاد سراغم میتونیم بکشیمش!هانگوانگ جون تو باید کمکم کنی ‪...‬چون اگه کمکم نکنی‬
‫نمیتونم از پسش بر بیام‪.‬اون یارو رو گرفتی؟خودش بود؟االن کجاست؟»‬
‫الن وانگجی به تابلوی آویزان روی یک مغازه اشاره کرد و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬اول بیا به‬
‫موضوع کاخ سنگی رسیدگی کنیم!»سپس به طرف مغازه راه افتاد‪.‬‬
‫قبال متوجه نشده بود ولی انگار پایش بخاطر ضربه زیدیان کرخت شده بود‪.‬شانس آورد که جیانگ‬
‫چنگ کنترل قدرت زیدیان را بدست داشت وگرنه بخاطر رعد آتشینی که به او اصابت میکرد‬
‫تبدیل به جسدی سوخته میشد‪.‬الن وانگجی پشت سرش ایستاده بود و کامال ناگهانی گفت‪«:‬وی‬
‫یینگ!»‬

‫وی ووشیان ابتدا مکثی کرد و سپس وانمود کرد هیچ نامی را نشنیده و به آرامی جواب داد‪«:‬چیه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬این نفرین از بدن جین لینگ به تو منتقل شده همینطوره؟!»بنظر میرسید این‬
‫حرفش بیشتر یک توضیح باشد تا یک سوال!وی ووشیان چیزی نگفت و الن وانگجی ادامه‬
‫داد‪«:‬تو جیانگ وان‪-‬یین رو دیدی!»‬
‫حدس زدن این موضوع با توجه به جای زخم زیدیان که در باالی نشان نفرین روی پای چپش‬
‫قرار داشت‪،‬ساده بود‪.‬وی ووشیان برگشت و گفت‪«:‬تا وقتی هر دومون توی این دنیا زنده‬
‫ایم‪...‬همدیگه رو می بینیم‪...‬چه زود باشه و چه دیر!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نرو‪»!....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه اینطوری راه نرم پس چطوری قرار از اینجا بریم؟بینم نکنه تو میخوای منو‬
‫کول کنی یا چیزی؟»‬
‫الن وانگجی در سکوت به او خیره شد‪.‬لبخند بر لب وی ووشیان یخ زد احساس شومی در ذهنش‬
‫وارد شد‪.‬‬
‫اگر الن وانگجی قدیم بود االن بخاطر این حرفها‪،‬بدون گفتن کلمه ای شوکه میشد یا با نگاهی‬
‫سرد و یخ زده او را همانجا رها میکرد و میرفت یا کامال به او بی توجهی میکرد هرچند االن خیلی‬
‫سخت بود که بتوان جواب الن جان را حدس زد‪.‬همانطوری که انتظار داشت‪،‬با شنیدن این‬
‫حرفها‪،‬الن وانگجی با وجود وجهه با اعتبار خود‪،‬کنار او ایستاد و خم شد‪،‬زانو زد و وی ووشیان را‬
‫روی پشت خود قرار داد‪ .‬وی ووشیان یکبار دیگر از کارهای او شوکه شده و گفت‪«:‬بسه بسه‬
‫‪،‬شوخی کردم بابا!همش یه چندباری از زیدیان کتک خوردم یه ذره پام کرخت شده‪...‬باور کن‬
‫نشکسته! خیلی زشته یه آدم گنده مثل منو یکی دیگه کول کنه ببره!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬خیلی زشته؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس خیلی خوبه؟»‬
‫پس از لحظه ای سکوت الن وانگجی جواب داد‪«:‬ولی تو قبال یه بار منو کول کردی!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬من واقعا همچین کاری کردم؟پس چرا یادم نمیاد؟»‬
‫الن وانگجی با لحن بی تفاوتی جواب داد‪«:‬تو هیچ وقت همچین چیزایی یادت نمیمونه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬همه میگن حافظه من نشتی داره‪....‬ولی حاال هرچی‪ ...‬نمیذارم تو منو کول‬
‫کنی ببری!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مطمئنی؟»‬
‫وی ووشیان با لحن اطمینان بخشی جواب داد‪«:‬مطمئنم!»‬
‫هر دو در سکوت بهم خیره شدند‪.‬ناگهان الن وانگجی دستش را دور کمر او گذاشته و درحالیکه‬
‫کمی خم شد و یک دست دیگرش را پشت زانوهایش قرار داد‪.‬از آنجا که هم کوتاهتر از او بود و‬
‫هم الغر تر‪...‬خیلی راحت از زمین کنده شده و با دو دست قدرتمند در آغوشش گرفت‪.‬وی ووشیان‬
‫ابداً انتظارش را نداشت که جوابش آنان را به اینجا برساند‪.‬هم در زندگی گذشته اش و هم در‬
‫زندگی حال حاضرش تا بحال هیچ کسی با او اینطور رفتار نکرده بود‪.‬وی ووشیان وحشت زده‬
‫گفت‪«:‬الن جـــــــــــــــان!!!!»‬
‫الن وانگجی در حالیکه راه میرفت و او را در آغوش گرفته بود استوار تر از قبل پاسخ داد‪«:‬خودت‬
‫گفتی نمیخوای کولت کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی منظورم این نبود که اینطوری منو ببری!»‬
‫خوشبختانه شبی تاریک بود و هیچ کسی در خیابان پرسه نمی زد و نیازی به خجالت کشیدن‬
‫نبود‪.‬وی ووشیان هم چنین آدمی نبود پس از اینکه مدتی راه رفتند‪،‬سریع به شیطنت افتاد در‬
‫حالیکه با جلوی لباس الن وانگجی بازی میکرد نیشش به خنده وا شده و وانمود میکرد لباسش‬
‫را میکشد‪ «:‬پس میخوای ببینی کی پوست کلفت تره ها؟»‬
‫عطر سرد چوب صندل احاطه اش کرده بود‪.‬الن وانگجی بدون توجه به او مستقیم به جلو زل زده‬
‫و هی چ واکنشی از خود نشان نداد‪،‬قیافه اش همانطور جدی و سرد باقی ماند‪ .‬وی ووشیان دید که‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هیچ چیزی رویش اثر ندارد درحالیکه همچنان با لباس الن وانگجی بازی میکرد می اندیشید‬
‫که‪:‬بنظر میاد قلب الن جان واسه انتقام خوب قدرتمنده‪،‬هر چی قدیما اذیتش کردم رو داره جبران‬
‫میکنه و واسه خودش سرگرمه‪.‬واقعا عجب پیشرفتی!نه فقط سطح قدرت تهذیبگریش بهتر شده‬
‫که صورتشم خیلی بهتره االن!!‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬الن جان‪،‬از همون لحظه‪،‬توی کوهستان دافان میدونستی که منم درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان با حیرت گفت‪«:‬چطوری فهمیدی؟»‬
‫الن وانگجی با حیرت او را نگریست و گفت‪«:‬میخوای بدونی؟»‬
‫وی ووشیان بیان کرد‪«:‬آره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬خودت بهم گفتی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خودم؟بخاطر جین لینگ؟چون ون نینگ رو احضار کردم؟هیچ کدوم اینا نیست‬
‫درسته؟»‬
‫بنظر می رسید موجی در چشمان الن وانگجی براه افتاده ولی موج بهمان سرعت که آمده بود‬
‫ناپدید شد و دوباره چشمانش چون آب راکد ماند‪.‬با لحنی جدی گفت‪«:‬فکر کن!»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬دارم از تو می پرسم چونکه دلیلی پیدا نمیکنم!»‬
‫این بار هر چه پرسید الن وانگجی به او پاسخ نداد‪.‬او درحالیکه وی ووشیان را روی دستانش گرفته‬
‫بود وارد مسافرخانه شد‪ .‬غیر از صاحب مسافرخانه که پشت میز ایستاده بود و آب در گلویش پرید‬
‫دیگر افرادی که آنان را دیدند واکنشی نشان ندادند‪.‬وقتی به در اتاقشان رسیدند‪،‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬باشه دیگه رسیدیم!وقتشه منو بذاری زمین‪...‬یه دست دیگه که نداری درو وا کنی که‪»!...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از آنکه حرف وی ووشی ان تمام شود الن وانگجی حرکتی کامال خالف ادب انجام داد‪.‬احتماال‬
‫این اولین بار در کل زندگیش بود که چنین حرکت گستاخانه ای انجام میداد‪.‬او وی ووشیان را‬
‫نگهداشته و در را با لگد گشود‪.‬هر دو در کامال از هم باز شد و کسی که با استرس تمام درون اتاق‬
‫نشسته بود به ناله افتاد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬من نمیدونم‪،‬من نمیدونم‪....‬من‪»....‬‬
‫بعد از اینکه متوجه شد آنان با چه وضعی وارد اتاق شده اند‪،‬ذهنش کامال خالی شد و بسختی‬
‫توانست جمله آخرش را کامل کند‪....«:‬من واقعا هیچی نمیدونم!»او"هیچی ندون"بود‪.‬وانمود کرد‬
‫چیزی ندیده و الن وانگجی نیز وی ووشیان را همچنان حمل میکرد و روی حصیر بامبویی‬
‫نشاند‪.‬نیه هوایسانگ بنظر میرسید دیگر تاب و تحمل نگاه کردن به این صحنه را ندارد پس ناگاه‬
‫بادبزنش را درآورده و صورتش را با آن پوشاند‪.‬‬
‫وی ووشیان خوب به او نگاه کرد‪.‬بعد از گذشت این همه سال همکالسی سابقش تغییر چندانی‬
‫نکرده بود‪.‬هنوز هم کامال شبیه گذشته بنظر می رسید‪.‬اگرچه با چهره دلربا و زیبایی متولد شده بود‬
‫ولی حالت چهره اش سبب میشد جوری بنظر برسد انگار هر کسی میتواند او را بهر راهی که‬
‫میخواهد بکشاند‪.‬در سبک پوشش سلیقه خوبی داشت و این نشان میداد بخوبی روی این موضوع‬
‫فکر میکند‪.‬در مقایسه با حالت یک رهبر مکتب تهذیبگری او بیشتر شبیه یک آدم بیکاره پولدار‬
‫بود‪.‬هرچند اگر یک لباس فاخر هم به تن میکرد شاهزاده نمیشد حتی اگر یکی از آن شمشیرها ی‬
‫بلند را با خود حمل میکرد هم نمیتوانست یک تهذیبگر از مکتب خود باشد‪.‬‬
‫او همه جوره در حال انکار بود که الن وانگجی‪،‬تکه پارچه ای که از دهان سگ معنوی درآورده‬
‫بود را روی میز جلوی او انداخت‪.‬نیه هوایسانگ که دید تکه ای از آستین گمشده اش آنجا افتاده‬
‫با بیچارگی گفت‪«:‬من فقط داشتم از اونجا رد میشدم‪...‬واقعا هیچی نمیدونم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه شما هیچی نمیدونی پس من حرف میزنم شما هم گوش بده اونوقت شاید‬
‫معلوم بشه که شما هم یه چیزایی میدونی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ چند باری دهانش را باز و بسته کرد اما نتوانست جوابی به او بدهد‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬در منطقه شینگلوی چینگه‪،‬شایعه ای درباره "مرز آدمخوار" و "کاخ آدمخوار" وجود داره‬
‫ولی هیچ قربانی واقعی در کار نیست و واسه همین میگم شایعه اس‪....‬این شایعه باعث میشه مردم‬
‫عادی نزدیک اونجا نشن‪.‬پس این شایعه شبیه خط دفاعی اول کار میکنه—بهتره بگم اولین‬
‫مرحله!»‬
‫« خب اون اولی بود و حاال یه مرحله دومی هم هست‪.‬دومین خط دفاعی توی مرز شینگلو اون‬
‫مرده های متحرک هست ن‪.‬مثال اگه کسی از شایعه کاخ آدمخوار نترسه و عمدا یا اتفاقی پاشو بذاره‬
‫اونجا‪،‬با دیدن اون مرده های متحرک حتما پا به فرار میذاره‪...‬هرچند اون جنازه ها هم تعدادشون‬
‫کمه و هم قدرت چندانی ندارن پس آسیب جدی به کسی نمی زنن!»‬
‫«سومین خط دفاعی همون طلسم هزار توئه که بواسطه کاخ سنگی درست شده‪.‬مرحله اول و دوم‬
‫برای دفاع در برابر آدمای عادی ساخته شدن‪.‬فقط این مرحله یه سد در برابر تهذیبگرهاست ولی‬
‫همون هم برای تهذیبگر های سطح متوسط جواب میده‪.‬اگه تهذیبگر سالح روحی خاصی داشته‬
‫باشه یا یه سگ باهاش باشه و متخصص عبور از این هزارتو ها باشه ‪....‬یا یه تهذیبگر قدرتمند‬
‫مثل هانگوانگ جون باشه این خط دفاعی هم براحتی میشکنه!»‬
‫«همه این مراحل ایجاد شدن تا اون کاخ سنگی از دید عموم مردم پنهان بمونه‪.‬هویت کسانی که‬
‫اون کاخ رو ساختن کامال مشخصه‪.‬اینجا متعلق به مکتب نیه است‪.‬پس هیچ کسی جز خود مکتب‬
‫شما توانایی ایجاد همچین موانعی رو نداره و بعالوه اینا شما هم حوالی کاخ سنگی ظاهر شدی و‬
‫از خودت مدرک بجا گذاشتی!»‬
‫« هدف اصلی مکتب نیه از ساخت اون کاخ سنگی توی مرز شینگلو چیه؟اون جنازه های توی‬
‫دیوار از کجا اومدن؟اونا هم خورده شدن؟جناب رئیس مکتب نیه‪،‬اگه االن و اینجا توضیحی به ما‬
‫ندی ممکنه یه روز این راز لو بره اونوقت همه قبایل و مکاتب دیگه میان تا شما رو بازخواست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنن اون موقع حتی اگه بخوای توضیح هم بدی نه کسی باورت میکنه و نه کسی حرفت رو‬
‫میشنوه!»‬
‫نیه هوایسانگ با ناامیدی و درحالیکه بنظر میرسید تسلیم شده جواب داد‪«:‬اونجا کاخ آدم خوار‬
‫نیست‪...‬اونجا‪....‬اونجا فقط قبرستون اجدادی خاندان ماست!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪ «:‬قبرستون اجدادی؟این چه قبرستونیه که بجای جسد اجدادتون شمشیراشون‬
‫رو توی تابوت دفن میکنین؟!»‬
‫نیه هوایسانگ با چهره ای عبوس گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬قبل اینکه من چیزی بگم میتونی بهم‬
‫یه قولی بدی؟قبیله های ما خیلی وقته همدیگه رو میشناسن و برادرای بزرگمون هم با هم برادرای‬
‫قسم خورده ان‪....‬اصن مهم نیست که االن من چی به شما و ‪...‬این آقایه کنارت بگم شما نباید‬
‫این حرفا رو جایی بگین‪.‬حتی اگرم این راز بعدا لو بره من میخوام شماها رو شاهد این مساله‬
‫بگیرم‪...‬شما همیشه سر قولت میمونی اگه تو قول بدی منم باورت میکنم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هرطور بخوای!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪ «:‬شما گفتی اونجا کاخ آدمخوار نیست‪...‬پس یعنی در واقع هیچ کسی اونجا‬
‫خورده نشده؟!»‬
‫نیه هوایسانگ دندان هایش را بهم سایید و مطیعانه گفت‪...«:‬خب چرا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬واوووو!»‬
‫نیه هوایسانگ سریع ادامه داد‪«:‬ولی همش یه بار بود‪....‬اصال هم تقصیر مکتب ما نبود‪...‬قضیه‬
‫برمیگرده به ده یا دوازده سال پیش‪...‬شایعه کاخ آدمخوار هم از همونجا شروع شد و ‪...‬منم ‪...‬یه‬
‫ذره پیاز داغشو زیاد کردم بعد قضیه زیادی گنده شد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و شش‪ -‬بخش چهارم‬


‫نفرت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬جزئیات رو بگو لطفا!»‬


‫او مودبانه نشسته و با ادب تمام این کلمات را ادا کرد و آنچنان قدرتمند بنظر میرسیدند که شبیه‬
‫یک تهدید باشند‪.‬نیه هوایسانگ نیز باالخره شروع به توضیح دادن کرد‪.‬او گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو‬
‫میدونی که مکتب نیه با بقیه مکاتب تهذیبگری فرق داره چون موسس مکتب ما یه قصاب بوده‬
‫‪...‬بقیه قبایل تهذیبگری از شمشیر استفاده میکنن ولی مکتب ما برای تهذیبگری‬
‫سابر(شمشیربلند)رو بکار میگیرن!»‬
‫این موضوع را همه میدانستند و در حقیقت یک راز نبود‪.‬حتی نشان مکتب نیه نیز سر ترسناک یک‬
‫حیوان شبیه خوک یا سگ بود‪.‬نیه هوایسانگ ادامه داد‪«:‬بخاطر اینکه شیوه تهذیبگریمون با قبایل‬
‫دیگه تفاوت زیادی داشت و موسس مکتب هم که قصاب بود پس طبیعیه که همیشه تشنه به‬
‫خون باشن‪....‬سابرهای اجداد ما همه نیروی دشمنی ناجوری دارن و میل کشتن درشون موج‬
‫میزنه‪.‬تقریبا همه روسای مکتب ما بخاطر "انحراف چی" مردن‪...‬اخالق بدشون هم به همین‬
‫مربوطه!»‬
‫وی ووشیان ابرویش را باال برد و گفت‪«:‬پس اینطوری به تهذیبگری شیطانی نزدیک شدین!»‬
‫نیه هوایسانگ میخواست از مکتب خود دفاع کند پس گفت‪«:‬نه فرق داره!تهذیبگری شیطانی‬
‫خیلی فرق داره چون از انسان های زنده درش استفاده میشه‪...‬ولی بجای انسان های زنده‬
‫شمشیرهای مکتب ما از ارواح شرور و حیوانات وحشی استفاده میکنن‪.‬اونا در کل زندگیشون‬
‫همچین چیزایی رو کشتن‪،‬پس اگه راهی واسه کشتن اون موجودات نداشته باشن هم برای مکتب‪-‬‬
‫نیه و هم برای بقیه مردم دردسر درست میکنن‪...‬روح هر کدوم از اون شمشیرها هم به یه ارباب‬
‫تعلق داره و هیچ کس دیگه ای نمیتونه بهش دست بزنه و ازش استفاده کنه‪...‬اینجورم نیست که‬
‫ماها بتونیم اون شمشیرا رو ذوب کنیم‪...‬چون اول اینکه به اجدادمون بی حرمتی تلقی میشه دوم‬
‫اینکه احتماال با ذوب کردن شمشیرها هم نشه اون انرژی رو از بین برد!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چه شمشیرای خودپسندی هستن نه؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬البته‪...‬اون شمشیرا در تمام عمرشون کنار اجداد ما تهذیبگری کردن و‬
‫جنگیدن ‪....‬اونا واقعا خودشونو رو باال باال میگیرن! وقتی نسل های بعدی اومدن‪...‬رهبرای جدید‬
‫سطح تهذیبگریشون خیلی باالتر رفت در نتیجه مشکل بدتر شد‪،‬تا اینکه ششمین رئیس مکتب یه‬
‫راه حل برای این بدبختی پیدا کرد!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬ساختن کاخ آدمخوار؟»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬نه نه‪....‬هرچند اینا بهم ربط دارن ولی راه حل رو بعدا پیدا کردن‪...‬ششمین‬
‫رئیس مکتب اینکارو کرد‪:‬اون دو تا تابوت برای شمشیرای بلند پدرش و پدربزرگش ساخت‪،‬بعدش‬
‫یه قبر کند و داخل قبر بجای گنجینه های ارزشمند‪....‬صدها جسد در حال تغییرشکل قرار داد‪»...‬‬
‫هانگوانگ جون اخم کرد و نیه هوایسانگ سریع گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬میتونم توضیح بدم‪....‬اونا‬
‫رو ماها نکشته بودیم‪...‬ما فقط از جاهای دیگه جمعشون کردیم‪...‬ما مجبوریم واسه همچین چیزایی‬
‫کلی هزینه کنیم‪...‬ششمین رئیس مکتب گفته اگر روح شمشیرها میخوان تا ابد با موجودات شریر‬
‫بجنگن پس بذارین همینکارو بکنن‪...‬اون جسد ها قبل از اینکه تغییر شکل بدن همراه با تابوتی‬
‫که شمشیر داخلشه دفن میشن‪...‬یجوری که انگار پیشکش برای روح شمشیرها هستن‪.‬روح‬
‫شمشیرها جلوی تغییر شکل اجساد رو میگیره و همزمان اون اجساد هم میل به وحشیگری‬
‫شمشیرها رو آروم میکنن‪....‬تا االن اوضاع همین شکلی پیش رفته‪...‬شمشیرا و جسدا با هم‬
‫درگیرن‪...‬فقط این شکلی بود که نسل های بعد تونستن یه ذره آرامش بگیرن از دستشون!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬پس چرا قلعه سنگی بعدش ساخته شد؟چرا جسدا توی دیوار خاک شدن؟ یه‬
‫کم پیش گفتی اون قلعه چند نفری رو خورده مگه نه؟»‬
‫نیه هوایسانگ جواب داد‪«:‬این سوال هم شبیه قبلیه‪...‬میشه گفت اون چند نفری رو خورده ولی از‬
‫روی عمد نبوده!!!!ششمین رهبر مکتب ما قبرستون رو جوری ساخته بود که یه قبرستون ساده‬
‫بنظر بیاد و نسل های بعدی راه اونو دنبال کنن ولی حدود ‪ 50‬سال پیش چند تا دزد رفتن اونجا‬
‫و چند تا از قبرها رو باز کرده بودن‪»...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه!»سپس در دل گفت‪:‬شیر خفته رو بیدار کردن!‬


‫نیه هوایسانگ گفت‪ «:‬مهم نیست برای ساختن یه قبرستون چقدر دقت کنی و احتیاط بخرج‬
‫بدی‪،‬اینکه همیشه پنهان بمونه کال کار غیر ممکنیه!اون دزدا کنجکاو بودن و خیال میکردن تو‬
‫ژینگلو قبرستون دودمان های گذشته وجود داره و از زمان قبل تری تصمیم گیری کردن که بیان‬
‫اونجا و کامال خودشون رو آماده کرده بودن‪...‬بین اون یاغی ها چند تایی آدم ماهر هم پیدا میشد‬
‫که میتونستن بخوبی جهت یابی کنن و از طلسم هزار تو رد بشن و به قبرستون شمشیرای ما‬
‫برسن اونا به اندازه کافی تو زندگیشون آدم مرده دیده بودن پس اصال نمی ترسیدن و سریع یه‬
‫سوراخ کندن و وارد قبرستون شدن‪.‬اصال هم از جنازه ها نترسیدن ولی همه جا رو واسه گنجینه و‬
‫جواهرات گشته بودن و خیلی راحت کنار اجساد نفس کشیدن و بدبختانه اونا جوون بودن و سرشار‬
‫از انرژی یانگ ‪...‬اون جسدا هم که کامل تغییر شکل نداده بودن‪....‬یادتونه گفتم که؟!بعدش دیگه‬
‫سخت نیست حدس بزنی چی شده‪....‬اجساد تغییر شکل دادن و اون دزدا هم آدمای سطح متوسط‬
‫نبودن و با خودشون کلی ابزار الزم رو آورده بودن و یه بار دیگه اون جسدهای متحرک رو میکشن‬
‫ولی بعد از اون نبرد گوشت و خون همه جا پخش شده و اون موقع بوده که می فهمن قبرستونه‬
‫جای خطرناکیه و تصمیم میگیرن که برن منتها همون لحظه ای که تصمیم به رفتن میگیرن‬
‫خورده میشن!»‬
‫« کنترل کردن بعضی از جسدای توی قبرستون اصال کار ساده ای نیست‪.‬در واقع اونا نه قدرتشون‬
‫بیشتره ونه کمتر و برای متوازن نگهداشتن قدرت روح شمشیرها اونجا هستن‪.‬خوب میشد اگه اون‬
‫دزدا فقط باعث تغییرشکل اجساد میشد اونوقت موقعی که میخواستن برن روح شمشیر از پس اون‬
‫جنازه های تغییر شکل یافته بر میومد ولی بخاطر آشوبی که درست کردن اجساد هزار تیکه میشن‬
‫و خب اینطوری یه مقداری میزان اجساد از چیزی که توی قبرستون بوده کمتر میشه‪...‬اون قبرستون‬
‫هم واسه اینه که روح شمشیرها و اجساد وحشی دائم با هم در جنگ باشن ‪...‬واسه همین‪...‬بعدش‬
‫قبرستون بروی اونا بسته میشه و اونا رو اسیر میکنه تا اون تعداد جسدی که از قبرستون کم شدن‬
‫رو واسه خودش جبران کرده باشه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«چون قبرستون شمشیرا هم خراب شده بود‪،‬رهبر مکتب اون زمان‪...‬میاد به شیوه های دیگه ای‬
‫فکر میکنه‪...‬اون اومد یه نقطه دیگه توی شینگلو رو انتخاب کرد و بجای قبرستون شمشیرا یه‬
‫تاالر شمشیر برای اونا درست کرد‪.‬واسه اینکه اگه یه بار دیگه دزد به اونجا زد کاری به اجساد‬
‫نداشته باشن اون جسدها رو گذاشتن توی دیوار‪...‬تاالر شمشیرها هم مشهور شد به کاخ‬
‫آدمخوار‪...‬اون دزدا وقتی به چینگه اومده بودن وانمود کردن شکارچی هستن‪.‬وقتی هم به مرز‬
‫شینگلو رفتن دیگه هیچ وقت برنگشتن و هیچ جنازه ای هم ازشون باقی نموند واسه همین مردم‬
‫همه جا میگن یه هیوال توی مرز هست که آدما رو میخوره‪...‬بعداً کاخ سنگی هم اونجا ساخته‬
‫شد‪،‬قبل اینکه طلسم هزارتوی جدید اونجا راه انداخته باشه باز یه نفر گذرش به اونجا افتاده‬
‫بود‪...‬خوشبختانه کاخ رو خراب نکرد واسه همین نتونست بره داخل ولی وقتی از اونجا رفته بود به‬
‫هر کسی رسیده بود گفته دیده یه چند تا کاخ سفید‪-‬خاکستری عجیب توی مرز شینگلو هست و‬
‫اون هیوالی آدمخوار هم اونجا زندگی میکنه‪...‬ما هم فکر کردیم این شایعات خوبه اینطوری پخش‬
‫بشه دیگه کسی جرات نمیکنه نزدیک اون منطقه بشه واسه همین هم شایعه "کاخ آدمخوار"رو‬
‫ساختیم و کلی بال و پرش دادیم‪...‬ولی اونجا واقعا قابلیت خوردن آدما رو داره!»‬
‫نیه هوایسانگ یک دستمال و یک سنگ سفید به اندازه سیر از آستین لباسش بیرون آورد‪.‬با‬
‫دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد و سنگ را روبروی آنان گذاشت و گفت‪«:‬هر دوتون میتونین‬
‫یه نگاهی به این بندازین!»‬
‫وی ووشیان سنگ را برداشت و وقتی خوب نگاهش کرد در جلوی سنگ متوجه یک برآمدگی‬
‫شد بنظر میرسید‪....‬استخوان انگشت یک انسان باشد‪ .‬او سریع متوجه شد اوضاع از چه قرار است‪.‬نیه‬
‫هوایسانگ که عرقش را پاک کرده بود ادامه داد‪ «:‬اون‪...‬ارباب جین‪...‬تو دیوار کاخ یه سوراخ درآورده‬
‫بود‪...‬واسه شکستن اون دیوار ضخیم حتما ابزار جادویی خاصی با خودش داشته—ولی موضوع‬
‫اصال این نیست‪،‬چیزی که من میخوام بگم اینه‪،‬منطقه ای که اون منفجرش کرده دقیقا همون‬
‫جاییه که تاالر اولی شمشیرها توی مرز شینگلو ساخته شده بود‪...‬قبال ما به استفاده از آجرای سنگی‬
‫واسه دیوار کشی و پر کردن مرکز دیوار با خاک سرشار از انرژی یانگ فکر نکرده بودیم تا اینطوری‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بشه جلوی تغییر شکل اجساد رو گرفت‪.‬ما فقط جسدا رو گذاشته بودیم داخل دیوار همین‪...‬وقتی‬
‫ارباب جین دیوارو خراب کرده خودش متوجه نشده که یکی از اسکلت های دفن شده داخل دیوار‬
‫رو هم نابود کرده‪....‬واسه همین دیوار کاخ اونو کشیده داخل‪...‬بجای همون جسدی که زده‬
‫ترکونده‪...‬من رفتم اونجا این سنگ رو بردارم که یه سگ افتاد دنبالم‪....‬آه‪...‬تاالر شمشیرها در اصل‬
‫همون قبرستون اجدادی ماست‪...‬من واقعا‪»....‬‬
‫هر چه نیه هوایسانگ بیشتر حرف میزد بیشتر احساس تیره روزی میکرد‪«:‬بیشتر تذهیبگر ها‬
‫میدونن این منطقه ماست واسه همین توی چینگه برای شکار شبانه نمیان ‪...‬کی فکرشو میکرد‬
‫که‪»...‬‬
‫چه کسی فکرش را میکرد او اینقدر بدشانس باشد ابتدا جین لینگ سرکش راهش را بطرف جاده‬
‫شینگلو کج کند بعد دو نفری که به موقعیت اشاره شده دست شبح می آیند الن وانگجی و وی‬
‫ووشیان باشند‪.‬او دوباره گفت‪«:‬هانگوانگ جون و شما‪...‬من ازتون خواستم این چیزایی که گفتم‬
‫رو به کسی نگین وگرنه‪»!....‬‬
‫وگرنه با توجه به موقعیت نیمه جان مکتب نیه‪،‬اگر موضوع جایی درز میکرد نیه هوایسانگ مقصر‬
‫شناخته میشد و حتی اگر می مُرد هم باعث رسوایی اجداد خود شده بود‪.‬کامال طبیعی بنظر میرسید‬
‫که ا و بجای تیز کردن تیغه شمشیرش یا تمرکز بر تهذیبگری مایه خنده دیگر قبایل شده زیرا اگر‬
‫توان تهذیبگریش به سطح مقبول میرسید آنوقت خلق و خویش تغییر میکرد و او هم شبیه برادر‬
‫و اجدادش‪،‬یک روز از روی خشم جان میداد‪.‬سپس بعد از مرگش هم شمشیرش بدنبال شکار‬
‫موجودات زنده میرفت و آرامش تمام قبیله را از بین می برد پس برایش بهتر بود انسان بی ارزشی‬
‫بنظر برسد‪.‬‬
‫این مشکل واقعا غیر قابل حل بنظر میرسید‪.‬از آنجا که موسس مکتب نیه هم به همین شکل پیش‬
‫رفته آیا نسل های بعد او نمیتوانستند راه و پایه تعلیمات او را انکار کنند؟تهذیبگران مناطق مختلف‬
‫هر کدام بشکلی مهارت داشتند‪،‬همانطور که مکتب گوسوالن در موسیقی ماهر بود‪،‬خشم و قدرت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مکتب نیه نیز از روح شمشیرهایی ناشی میشد که آنان را از دیگر قبایل متمایز میکرد‪.‬حتی اگر‬
‫افکار موسس مکتب نادیده گرفته میشد و بدنبال راه جدیدی برای تهذیبگری میگشتند‪،‬مشخص‬
‫نبود چند سال طول میکشید تا به هدف جدید برسند یا اصال موفقیتی در کار باشد یا نه‪...‬بعالوه‬
‫نیه هوایسانگ جرات خیانت به مکتب نیه را نداشت تا به شیوه دیگر تهذیبگری روی آورد‪.‬بهمین‬
‫دلیل تنها انتخابش این بود که یک بدردنخور باشد‪.‬‬
‫اگر او رئیس مکتب نبود می توانست کل زندگیش را به همان شکلی که در مقر ابر بود بگذراند‪،‬کل‪-‬‬
‫روز اطراف را برای خود بگردد شاید در آن صورت وضعیتش از حال حاضر بهتر می بود ولی حاال‬
‫بخاطر مرگ برادرش اهمیت نداشت چقدر اوضاع برایش سخت شده او مجبور بود مسئولیت باری‬
‫که روی دوشش نهاده شده را به دوش بکشد و تلوتلوخوران پیش برود‪.‬‬
‫نیه هوایسانگ پس از اینکه بارها به آنان گفت چیزی به کسی نگویند‪،‬رفت‪.‬وی ووشیان برای‬
‫لحظاتی کامال ساکت بود‪.‬ناگهان دید الن وانگجی به طرفش می آید‪،‬او روی یک زانو در برابرش‬
‫نشست و با چهره ای بشدت مشتاق میخواست پاچه شلوارش را باال بزند که وی ووشیان با عجله‬
‫گفت‪«:‬وایسا‪...‬بازم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اول بذار نشان نفرین رو از بین ببریم!»‬
‫در یک روز الن وانگجی چندین بار جلوی او زانو زده بود‪،‬هرچند چهره اش جدی بنظر می آمد‬
‫ولی وی ووشیان دیگر تحمل دیدن این صحنه را نداشت پس گفت‪«:‬خودم اینکارو میکنم!»سریع‬
‫پاچه شلوار را جمع کرد و دید که نشان نفرین تمام پایین پایش را درگیر کرده‪،‬از زانو گذشته و به‬
‫طرف قسمت های باال تر پیش میرود‪.‬وی ووشیان به زخم نگاهی انداخت و گفت‪«:‬حتی ران پامم‬
‫گرفته!»‬
‫الن وانگجی سرش را برگرداند و چیزی نگفت‪.‬این موضوع برای وی ووشیان عجیب بود پس‬
‫گفت‪«:‬الن جان؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و هفت‪ -‬بخش پنجم‬


‫نفرت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی تنها کمی بعد به سمت جلو حرکت کرده و ظاهرش بگونه ای بود که انگار چیزی‬
‫اشتباه است‪،‬وی ووشیان که این صحنه را دید چشمکی زد و هوس کرد کمی سر به سرش‬
‫بگذارد‪.‬همین که برای اذیت کردن الن وانگجی آماده میشد صدای شکستن چیزی از روی میز‬
‫شنیده شد‪.‬هر دو از جا برخاستند‪.‬تکه های خرد شده قوری و فنجان های چای روی زمین افتاده‬
‫بود‪.‬یک کیسه کوچک چیانکون(کیف آسمان و زمین)در میان خرده ریزه ها افتاده و چای روی میز‬
‫ریخته شده بود‪.‬محتوای کیسه دائم باال و پایین می پرید انگار چیزی درونش گیر افتاده باشد و‬
‫تقال میکرد که از آنجا خارج شود‪.‬‬
‫اگرچه کیسه چیانکون به اندازه یک مشت بود ولی از اساس برای انبار کردن لوازم اضافی ساخته‬
‫شده و طلسمات پیچیده ای داخل و بیرون کیسه دوخته میشدند و چندین الیه مهر و افسون‬
‫پیچیده روی این مدل کیسه قرار میدادند‪.‬الن وانگجی "آن دست" را درون کیسه مهر کرده و زیر‬
‫یک فنجان چای‪،‬روی میز قرار داده بود‪.‬حاال بنظر میرسید او به تالطم افتاده‪،‬این موضوع بیادشان‬
‫آورد که االن وقت نواختن نوای "آسایش"است‪.‬اگر بخاطر همنوازی شبانه آندو جهت آرام ساختن‬
‫"دست"نبود‪،‬اهمیت نداشت کیسه چیانکون چقدر قوی باشد از پس متوقف کردنش بر نمی آمد و‬
‫نمیتوانست "دست"را به تنهایی بدام بیاندازد‪.‬‬
‫وی ووشیان روی کمر خود دنبال فلوت بامبویی میگشت ولی چیزی ندید‪.‬چرخی زد و دید فلوت‬
‫در دست الن وانگجی است‪.‬سر الن وانگجی کمی رو به پایین خم شده بود سپس بعد از اینکه‬
‫چیزی روی فلوت حکاکی کرد آن را به وی ووشیان پس داد‪،‬انگار که هدیه ای به او می بخشد‪.‬با‬
‫گرفتن فلوت وی ووشیان متوجه شد‪،‬االن فلوت بهتر شده و حتی سوراخ های وحشتناکش االن‬
‫خوش تراش بنظر می آیند و براحتی میشد انگشتان را برای فلوت زدن رویشان قرار داد‪.‬الن‬
‫وانگجی گفت‪«:‬خوب فلوت بزن!»‬
‫با یادآوری همنوازی وحشتناکش در مینگشی که الن چیرن را به حدی خشمگین کرده بود که‬
‫یکبار بهوش بیاید و دوباره از هوش برود‪،‬وی ووشیان چنان خنده اش گرفت که روی زمین افتاد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و با خودش فکر میکرد‪ :‬تو این چند روز چقدر بهش سخت گذشته‪،‬طفلک مجبور شده تحملش‬
‫کنه‪....‬او کمی بعد دست از بازیگوشی برداشت و چهره ای جدی به خود گرفت‪،‬فلوت را روی لبانش‬
‫قرار داد و با اینکه هنوز چند نوت بیشتر نزده بود کیسه چیانکون چند بار تغییر اندازه داد و با صدای‬
‫محکمی روی زمین افتاد و راست ایستاد‪.‬‬
‫پس از کمی نواختن با شگفتی بیان کرد‪«:‬انگاری به چرت و پرت زدنم بیشتر عادت داره؟؟االن‬
‫دارم درست فلوت میزنم خوشش نمیاد!»‬
‫در جواب به او‪،‬کیسه چیانکون خودش را بطرف وی ووشیان پرتاب کرد و الن وانگجی به شکل‬
‫دیگری به نواختن ادامه داد‪،‬با حالتی بسیار آرام‪،‬هفت نخ به یکباره به لرزه درآمده و صدای‬
‫قدرتم ندی از خود درآوردند انگار که چیزی ناگهانی و چون بهمن بر جایی فرود بیاید‪.‬پس از این‬
‫صدای بلند‪،‬کیسه چیانکون دوباره بروی زمین عقب نشینی کرد‪.‬وی ووشیان با وانمود اینکه هیچ‬
‫اتفاق خاصی نیفتاده به نواختن فلوت ادامه داد‪.‬دست الن وانگجی نیز روان تر شده و دوباره "نوای‬
‫آسایش"را نواخت‪.‬آهنگ گیوچین یکبار دیگر آرام شده و رفته رفته با نوای فلوت ترکیب میشد‪.‬‬
‫آهنگ که به پایان رسید‪،‬کیسه منقبض شده و به اندازه قبلی خود برگشت و بی حالت باقی ماند‪.‬وی‬
‫ووشیان فلوت را به کمر خود آویزان کرده و گفت‪«:‬توی چند روز گذشته اصال اینطوری پریشون‬
‫نشده بود‪،‬بنظر میاد یه چی تحریکش میکنه!»‬
‫الن وانگجی تایید کنان به طرف او نگریسته وگفت‪«:‬بله و اون چیز االن روی بدن توئه!»‬
‫وی ووشیان بی درنگ پایین تنه خود را نگاه کرد‪،‬امروز تنها یک چیز روی جسم او فرق داشت—‬
‫نشان نفرینی که از بدن جین لینگ به جسم او منتقل شده بود‪.‬این نشان نفرین وقتی جین لینگ‬
‫در کاخ سنگی شینگلو حضور داشت روی جسمش حک شده بود و وقتی وی ووشیان دید که این‬
‫دست شبح قدرتمند اینطور به نفرین واکنش نشان میدهد تنها میتوانست به این معنی باشد که‬
‫‪.....‬وی ووشیان سریع پرسید‪ «:‬یعنی میخوای بگی بقیه بدن این دست االن توی دیوارهای تاالر‬
‫شمشیرزنی مکتب نیه است؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صبح روز بعد‪،‬آنان دوباره بطرف مرز شینگلو براه افتادند‪.‬روز قبل نیه هوایسانگ آنجا گیر افتاده و‬
‫مجبور شده بود اعتراف کند‪.‬تمام شب او بدنبال شاگردان قابل اطمینان مکتب نیه فرستاده بود تا‬
‫خرابکاری که مزاحمان در کاخ ایجاد کرد ه بودند را جمع کنند‪.‬وقتی وی ووشیان و الن وانگجی‬
‫به آنجا رسیدند‪،‬آن بخشی از دیوار که وی ووشیان برای بیرون کشیدن جین لینگ حفر کرده با‬
‫جسد جدیدی جایگزین و پر شده بود‪.‬با دیدن آجرهای سفید که محکم در کنار هم قرار میگرفتند‬
‫او عرق از پیشانی خود پاک کرد‪.‬هرچند وقتی برگشت تا برود هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود‬
‫که لبخند چاپلوسانه ای روی صورتش ظاهر شد‪«:‬هانگوانگ جون‪....‬و شما‪»....‬‬
‫وی ووشیان با نیش تا بناگوش باز شده دستش را برای او تکان داد‪«:‬رئیس مکتب نیه‪،‬دیوارا رو‬
‫درست میکنی؟»‬
‫نیه هوایسانگ با دستمال عرق صورتش را پاک میکرد و آنقدر با استرس اینکار را تکرار کرد که‬
‫انگار میخواهد پوست خود را بکند‪«:‬بله بله‪»....‬‬
‫پیش از اینکه حرفش را تمام کند‪،‬بیچن از غالف بیرون آمد و بعد دهان نیه هوایسانگ با شگفتی‬
‫باز ماند وقتی دید دیواری که همین االن با چه سختی درست کرده اند خراب شده است‪.‬خراب‬
‫کردن همیشه ساده تر از ترمیم کردن چیزهاست‪.‬سرعت وی ووشیان در بیرون کشیدن آجرها‬
‫خیلی بیشتر از سرعت آنان در قرار دادن آجرها و ساختن دیوار بود‪.‬نیه هوایسانگ درحالیکه بادبزنش‬
‫را محکم در درست گرفته بود می لرزید و آنقدر احساس بدی داشت که نزدیک بود از شدت‬
‫ناراحتی اشکهای ش فوران کند‪.‬با این همه چون هانگوانگ جون در آنجا ایستاده بود و چیزی‬
‫نمیگفت‪ ،‬او هم جرات نداشت چیزی بپرسد‪.‬پس از اینکه هانگوانگ جون موضوع را کوتاه و خالصه‬
‫برایش توضیح داد‪.‬او در حالیکه که آسمان و زمین قسم میخورد گفت‪«:‬بی معنیه‪...‬کامال بی‬
‫معنیه‪...‬جسدهایی که توی تاالر شمشیرهای اجداد ما هستن همه دست و پاهاشون بهشون‬
‫وصله‪...‬اگه باور نمیکنین من دیوار رو باز میکنم تا ببینین که من هیچ گناهی ندارم‪...‬ولی بعدش‬
‫بدون یه لحظه تاخیر باید همشونو برگردونیم سر جاشون‪...‬بهرحال اینجا مقبره اجدادی منه‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند تن از شاگردان مکتب نیه هم به آنان ملحق شدند‪،‬حاال که افراد دیگری هم برای کمک وجود‬
‫داشتند وی ووشیان عقب ایستاد و منتظر نتیجه ماند‪.‬بعد از حدود یکساعت‪،‬دیوار آجری سنگی که‬
‫جین لینگ در آن اسیر شده بود تخریب شد‪ .‬برخی از شاگردان ماسک هایی روی صورت خود قرار‬
‫دادند و برخی دیگر قرص های قرمز خاصی را قورت دادند اینکار به این منظور بود که تنفس و‬
‫انرژی انسانی آنها باعث تغییر شکل اجساد نشود‪.‬درمیان خاک سیاه‪،‬دائم دستی خاکستری یا پایی‬
‫با رگ های برآمده بیرون میزد‪،‬بعالوه اینها موهای سیاه در همه جای دیوار وجود داشت‪.‬تمام جنازه‬
‫هایی که مرد بودند سریع تمیز شده و تک تک روی زمین قرار داده شدند‪.‬‬
‫اجساد اندازه ها و اشکال مختلفی داشتند‪.‬برخی کامال تبدیل به اسکلت شده بودند و برخی از اجساد‬
‫در حال فساد و برخی کامال تازه بودند هرچند استخوان بندی همه آنها سالم و دست و پاهایشان‬
‫سر جایش بود‪.‬آنان هیچ جسد مردی که دست یا پا نداشته باشد را پیدا نکردند‪.‬نیه هوایسانگ با‬
‫احتیاط پرسید‪ «:‬همین اندازه باز کردن دیوار کافیه درسته؟نیازه دیوارو بیشتر بکنیم؟نیازی نیست‬
‫مگه نه؟»‬
‫مشخصا این کار کافی بود‪،‬نشان نفرین روی بدن جین لینگ کامال سیاه شده بود پس موجودی‬
‫که او را نفرین کرده باید کنار او دفن شده باشد پس نیازی نبود دیوار را بیشتر از اینها حفر کنند‪.‬وی‬
‫ووشیان کنار یکی از اجساد روی زمین چمباتمه زد‪،‬بعد از چند لحظه تفکر به الن وانگجی نگریسته‬
‫و گفت‪«:‬کیسه چیانکون رو دربیاریم؟»‬
‫خارج کردن دست از کیسه چیانکون برای یافتن جسد فکر بدی نبود هرچند اگر دست خیلی به‬
‫قسمت های بدن دیگری نزدیک میشد‪،‬ممکن بود تحریک شود و کنترل اوضاع از دست برود و با‬
‫توجه به فراوان بودن انرژی تاریک در این مکان ‪،‬میزان خطرناکی کار چندین برابر میشد‪.‬‬
‫بهمین دلیل آنان از روی احتیاط در میانه روز به کاخ آمده بودند‪.‬وی ووشیان درحالیکه دستش را‬
‫تکان میداد با خود فکر میکرد‪ :‬این یعنی دست واسه بدن یه مرد نیست؟نه‪،‬امکان نداره‪...‬من با یه‬
‫نگاه میتونم بفهمم دست مَرده یا زن‪....‬پس صاحبش سه تا دست داشته یعنی؟؟؟؟؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همین که نزدیک بود به فکر خودش بخندد‪،‬الن وانگجی گفت‪«:‬پاها!»با یادآوری او‪،‬وی ووشیان‬
‫دوباره بیاد آورد که حواسش از این موضوع پرت شده که نشان نفرین از پاهای او باالتر نرفته پس‬
‫با سرعت گفت‪«:‬شلواراشونو درارید‪....‬شلواراشونو درارید!»‬
‫نیه هوایسانگ بحد مرگ شوکه شده بود‪«:‬این حرفای زشت و شرم آور چیه جلوی هانگوانگ جون‬
‫میزنی؟!»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬کجاش زشت و شرم آوره؟اینجا همه مَردیم خب‪....‬کمک کنین شلوارای‬
‫این جنازه ها رو دربیارم‪...‬فقط جسد مردا البته‪...‬با جسد زنا کاری نداریم!»او همزمان که این حرفها‬
‫را میزد کنار جسد روی زمین نشسته و درحال بررسی لباسش بود تا کمربندش را باز کند‪.‬واقعا که‬
‫صحنه ناخوشایندی برای نیه هوایسانگ بود‪.‬او انتظارش را نداشت وقتی دیروز همه چیز را گفته‬
‫امروز مجبور شود شلوارهای اجساد را در برابر تاالر شمشیرهای اجدادش بکند‪.‬بعالوه همه این‬
‫جسد ها مرد بودند‪.‬او با چهره ای گریان به این موضوع فکر میکرد که وقتی بمیرد حتما از تمام‬
‫اجداد مکتب نیه سیلی خواهد خورد و اگر روزی شانس بیاورد و از نو متولد شود هم شبیه انسانی‬
‫زخمی و ناقص متولد خواهد شد‪.‬خوشبختانه الن وانگجی جلوی وی ووشیان را گرفت‪.‬درست در‬
‫لحظه ای که نیه هوایسانگ تصور میکرد که او واقعا لیاقت عنوان هانگوانگ جون را دارد‬
‫شنید که میگوید‪«:‬خودم اینکارو میکنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو اینکارو بکنی؟مطمئنی که حاضری همچین کاری بکنی؟»‬
‫بنظر میرسید گوشه ابروهای الن وانگجی بهم پیچیده و انگار میخواست جلوی چیزی را بگیرد‬
‫پس گفت‪«:‬تو حرکت نکن‪...‬من اینکارو میکنم!»‬
‫با شنیدن این حرف نیه هوایسانگ حس میکرد در حال تجربه بدترین شوک زندگیش‬
‫است‪.‬البته‪،‬الن وانگجی برای درآوردن شلوار مُرده ها از دستانش استفاده نکرد او بیچن را بیرون‬
‫کشید و با برش کوچکی لباس همه اجساد را باز کرد و جسم و پوستشان پدیدار شد‪.‬برای همه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اجساد نیاز نبود این عمل انجام شود زیرا که لباس های بقیه کامال کهنه بود‪.‬چند لحظه بعد‬
‫گفت‪«:‬پیداش کردم!»‬
‫همه نگاهشان به زمین دوخته شد‪.‬روی هر دو ران جسد جلوی چکمه های سفید الن وانگجی‪،‬دو‬
‫نشان مدور درخشان نفرین قرار داشت‪.‬با نخ گوشت های دو رنگ را بهم دوخته بودندتفاوت رنگ‬
‫میان جسم باال و پایینی بخوبی آشکار بود‪.‬پاها و بقیه جسم متعلق به یک شخص نبود‪.‬کسی جفت‬
‫پاها را به این جسد دوخته بود! نیه هوایسانگ چنان شوکه شد که نمیتوانست هیچ چیزی بگوید‪.‬وی‬
‫ووشیان پرسید‪ «:‬کی اجسادی که مکتب نیه برای تاالر شمشیرهاش استفاده میکنه رو انتخاب‬
‫میکنه؟»‬
‫نیه هوایسانگ با چهره ای رنگ پریده گفت‪«:‬معموال رهبرای قبلی مکتب‪،‬وقتی این جسدها هنوز‬
‫زنده بودن انتخابشون میکردن و یه جایی نگهشون میداشتن‪...‬برادرم خیلی زود فوت کرد برای‬
‫همین وقت نداشت‪...‬من کمکش کردم اینکارو بکنه‪...‬من همه جسدهایی رو انتخاب کردم که‬
‫دست و پاهاشون سر جاشون بود‪...‬واقعا چیزی درباره این نمیدونم‪»...‬‬
‫اصال امکان نداشت که از او حرف بکشند تا بفهمند چه کسی دقیقا اجساد را دزدکی وارد تاالر‬
‫میکرده از بین افرادی که اجساد را برای شاگردان مکتب نیه آماده میکردند هم افراد مشکوک‬
‫بسیار بود‪.‬بنظر میرسید حقیقت تنها در این صورت کشف میشود که همه جسد پیدا بشود و روح و‬
‫جسد تکه تکه شده را کنار هم قرار دهند‪.‬در آخر آنان پاها را از باالتنه جسد مرد روی زمین جدا‬
‫کرده و وی ووشیان همانطور که با الن وانگجی حرف میزد پاها را در کیسه چیانکون جدیدی‬
‫نهاد‪ «:‬انگاری دوست عزیزمون تیکه تیکه شده‪...‬بقیه بدنشو همه جا پخش و پال کردن‪....‬یه تیکه‬
‫اینجاست‪،‬یه تیکه اونجا‪...‬مگه قاتل چقدر از این بیچاره متنفر بوده؟فقط امیدوارم بقیه بدنش رو ریز‬
‫ریز نکرده باشن!»‬
‫هرچند نیه هوایسانگ گفت‪«:‬می بینمتون!»وقتی آنان می رفتند از روی چهره وحشت زده اش‬
‫میشد فهمید اصال دلش نمیخواهد برای بقیه عمرش آنان را ببیند‪.‬آندو شینگلو را ترک کرده و به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مسافرخ انه برگشتند‪.‬بمحض رسیدن به مکان امن‪،‬آنها دو پا و یک دست را بیرون آورده و بررسی‬
‫کردند‪.‬همانطور که انتظارش میرفت‪،‬رنگ دست نفرین شده و پاها یکی بود و وقتی آنان کنار هم‬
‫قرار گرفتند دست و پاها بهم واکنش نشان میدادند و بی وقفه می لرزیدند انگار که میخواهند‬
‫دوباره بهم متصل شوند‪.‬‬
‫ولی تالششان بی فایده بود چراکه بخش اصلی اتصال بدنشان هنوز پیدا نشده و کامال مشخص‬
‫بود که اینها متعلق به یک جسم هستند‪.‬جدای از تمام این حرفها‪،‬این جسد مردی بود با هیکل‬
‫درشت و عضالنی و پاهایی بلند و سطح تهذیبگریش هم باال بود‪.‬جز اینها اطالعات دیگری‬
‫نداشتند‪.‬خوشبختانه دست شبح خیلی زود مقصد بعدی که باید پیش میرفتند را به آنان نشان داد—‬
‫جنوب غربی‪.‬‬
‫بدنبال این راهنمایی‪،‬وی ووشیان و الن وانگجی مسیر یوئه یانگ را پیش گرفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و هشت‪ -‬بخش اول‬


‫شبنم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از اینکه هر دو وارد شهر شدند در کنار هم میان شلوغی جمعیت راه میرفتند که الن وانگجی‬
‫ناگهان پرسید‪«:‬نشان نفرین در چه حاله؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬جین لینگ به این دوست عزیزمون زیادی نزدیک بوده برای همین میزان‬
‫انرژی شومی که دریافت کرده خیلی زیاده‪...‬البته یه ذره بهتره نمیشه گفت کامل از بین رفته یا‬
‫چیزی‪...‬احتماال وقتی جسد کامل رو پیدا کردیم راهی واسه نابود کردنش داشته باشیم یا الاقل سر‬
‫جسد رو باید گیر بیاریم‪....‬در هر حالت نمیتونم بگم بیشتر از اینا دردسر دارم باهاش‪»!...‬‬
‫این"دوست عزیز" در حقیقت همان مردی بود که جسدش تکه تکه شده و از آنجا که او را‬
‫نمیشناختند وی ووشیان پیشنهاد داد او را دوست عزیز خطاب کنند‪.‬الن وانگجی پس از شنیدن‬
‫این حرف چیزی نگفته بود ولی مخالفتی هم نکرد پس می شد این حرکت او را نوعی تایید در‬
‫سکوت نامید‪.‬البته خود او هرگز از این عبارت استفاده نمیکرد‪.‬الن وانگجی دوباره پرسید‪«:‬یه‬
‫ذره‪...‬یعنی دقیقا چقدر؟»‬
‫وی ووشیان درحالیکه یک ذره را با دستانش نشان میداد گفت‪«:‬یه ذره یعنی اینقدر‪....‬چجوری‬
‫توضیحش بدم؟میخوای لخت شم خودت ببینی؟؟؟»‬
‫الن وانگجی ابرویش را کمی باال برد انگار نگران بود که نکند وی ووشیان همین حاال و وسط‬
‫خیابان لباسهایش را از تن خارج کند پس با لحنی که بی تفاوتی در آن موج میزد گفت‪«:‬وقتی‬
‫برگشتیم میتونی لباساتو در بیاری!»‬
‫وی ووشیان خنده کنان‪،‬چرخی زد و چند قدمی به عقب برداشت‪.‬قبال بخاطر اینکه میخواست هر‬
‫چه زودتر فرار کند‪،‬از هر حربه ای برای بیزار کردن اطرافیانش استفاده میکرد از ادای دیوانه ها را‬
‫درآوردن تا شیطنت های شرم آور‪...‬اما حاال هویتش آشکار شده بود و هر کسی جای او بود از‬
‫بیادآوردن آن کارهای زشت از شدت خجالت آب میشد و در زمین فرو میرفت‪.‬تنها کسی به پوست‬
‫کلفتی وی ووشیان میتوانست جوری وانمود کند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده‪،‬براستی اگر کس دیگری‬
‫همراهش بود او کمی شرم میکرد و چنین کارهای مسخره ای را انجام نمیداد‪،‬مثال با زور وارد‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تخت کس دیگری نمیشد یا اصرار نمیکرد با هم داخل وان حمام شوند یا نمی پرسید پس از‬
‫اینهمه پودری که به صورتش مالیده زیبا شده یا نه‪...‬از آنجا که وانمود میکرد هیچ چیزی بیاد‬
‫ندارد‪،‬الن وانگجی هم کامال طبیعی از پیش کشیدن موضوع خودداری میکرد‪.‬هر دو وانمود‬
‫میکردند هیچ چیز ی نشده و امروز بعد از آنکه هویتش برای وانگجی آشکار شد دوباره شیطنت را‬
‫از سر گرفته بود و وقتی خنده هایش به پایان رسید بی درنگ چهره جدی به خود گرفت و‬
‫گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬بنظرت کسایی که دست این دوستمون رو گذاشتن تو دهکده مو و وادارش‬
‫کردن به شاگردای شما حمله کنه با اونایی که پاهاشو دوختن به یه جسد دیگه و دفنش کردن تو‬
‫دیوار‪...‬از یه گروهن؟»‬
‫او هم در گذشته و هم حاال‪،‬الن وانگجی را به نامش صدا میزد ولی در این چند روز اخیر عادت‬
‫کرده بود که او را با عنوانش صدا بزند‪.‬بعالوه برای او که با لحن بسیار جدی اینکار را میکرد بی‬
‫اندازه خنده دار و مسخره آمیز بود‪.‬بهمین دلیل تصمیم گرفت وقتی بیرون هستند هم او را بشکلی‬
‫نیمه جدی که خنده دار نباشد صدا کند‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬دو گروه هستن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب منم موافقم!اینکه به خودشون زحمت دادن پاهای طرفو بدوزن به یه‬
‫جسد دیگه و بذارنش تو دیوا ر نشون میده که اونا نمیخواستن تیکه تیکه شدن این رفیقمون لو‬
‫بره‪...‬اگر اینطور باشه‪،‬اونا عمداً دست چپ رو برای حمله به شاگردای مکتب گوسوالن نفرستادن‬
‫چون باعث میشد توجه بقیه جلب بشه و بخوان تحقیق کنن‪....‬این وسط یکی بدجوری میخواد‬
‫قضیه رو قایم کنه‪...‬از یه طرف هم وسط این همه مبارزه یه نفر میخواد همه چی آشکار‬
‫بشه‪...‬مطمئناً اینا با هم کار نمیکنن!»‬
‫هر آنچه که الزم بود بیان شود‪،‬گفته شد‪.‬بنظر می آمد الن وانگجی دیگر چیزی برای گفتن ندارد‬
‫ولی با گفتن‪«:‬اوهوم!» بنوعی تایید خود را رساند‪.‬وی ووشیان چرخی زد و حین راه رفتن حرف‬
‫میزد‪«:‬اونایی که پاها رو قایم کردن حتما از رسم تاالر شمشیرهای مکتب چینگه نیه خبر داشتن‪...‬از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫طرفی اونایی که دست چپ رو ول کردن از برنامه های مکتب گوسوالن باخبر بودن‪...‬من فکر‬
‫نمیکنم هر دو طرف هدف های معمولی داشته باشن‪...‬بنظرم کلی راز این وسط وجود داره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هر بار یه قدم به جلو میریم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چطوری منو شناختی؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬بشین بهش فکر کن!»‬
‫بدون لحظه ای استراحت سوال و جواب های فراوانی میانشان رد و بدل شد‪.‬وی ووشیان میخواست‬
‫منتظر بماند تا وقتی که الن وانگجی حواسش نیست او را غافلگیر کرده و سوال آخر را بپرسد و‬
‫جوابش را بگیرد هرچند تمام تالشهایش بی فایده بودند با اینهمه اصال نا امید نشده و با یک‬
‫حرکت سریع مسیر گفتگوهایشان را تغییر داد‪«:‬من قبال هیچ وقت نیومدم یوئه یانگ‪،‬آخه همیشه‬
‫یه کسایی بودن که برن واسه هر چیزی برام جستجو کنن‪...‬االنم تصمیم گرفتم استراحت کنم‬
‫پس تو تنهایی برو ‪....‬مشکلی نداری با این موضوع؟هانگوانگ جون؟»‬
‫الن وانگجی به اون نگریست و بعد سریع خواست برود که وی ووشیان او را متوقف کرده و‬
‫گفت‪«:‬وایسا هانگوانگ جون‪....‬میشه بپرسم کجا داری میری؟»‬
‫الن وانگجی که پشت سر او را می نگریست گفت‪«:‬میرم مکتب تهذیبگران این منطقه رو پیدا‬
‫کنم!»‬
‫وی ووشیان به منگوله آویزان به دسته شمشیرش چنگ زده و او را به جهت مخالف کشاند‪«:‬چرا‬
‫میخوای پیداشون کنی؟اینجا منطقه اوناست‪...‬حتی اگه چیزی بدونن هم بهت نمیگن!از اونجایی‬
‫که نمیتونن باهاش روبرو بشن یا پنهانش کنن واسه همین همه تالششون رو میکنن تا کسی بو‬
‫نبرده‪...‬مطمئنا نمیخوان کسای دیگه بیان تو کارشون دخالت کنن‪..‬هانگوانگ جون محترم‬
‫من‪،‬نمیخوام تو رو شرمنده کنم اگه واسه همچین کارایی من کنارت نباشم واقعا هیچی ازت بر‬
‫نمیادا‪...‬اگر این مدلی که هستی بری پرس و جو کنی واقعا شک دارم به جوابی برسی!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگرچه حرفهای او گستاخانه بود ولی از دید الن وانگجی منطقی بنظر میرسید پس دوباره با صدای‬
‫کوتاهی گفت‪«:‬اوهوم!»وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬این حرکت واسه چی بود؟میدونی نباید‬
‫اینطوری جواب میدادی!»در این لحظه در دل با شادی گفت‪ :‬تنها چیزی که بلده بگه همینه‪...‬واقعا‬
‫که مغروره!‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬پس از کجا باید شروع کنم؟؟»‬
‫وی ووشیان نقطه ای را به او نشان داد و گفت‪«:‬البته که میریم اونجا!»‬
‫او به خیابان عریضی اشاره میکرد‪.‬نشان ها و عالیم سرخ روشنی سر تا سر خیابان را پر کرده بود‬
‫که در باد به چرخش در می آمدند‪.‬درب تمام مغازه ها باز و سراسر محل ورود و خروج را کوزه‬
‫های سیاه قرار داده بودند ‪.‬پیشخدمتهایی هم کاسه های کوچک مخصوص نوشیدنی را در دست‬
‫نگه میداشتند و به رهگذران پیشنهاد میکردند به مغازه آنان وارد شوند‪.‬بوی نوشیدنی در تمام‬
‫خیابان پیچیده بود‪.‬حاال مشخص بود چرا او آرامتر و آرامتر راه می رفت‪.‬وقتی به خیابان بعدی رفتند‬
‫تقریبا مسخ این بو شده بود و حتی الن وانگجی را هم وادار کرد همینجا متوقف شوند‪.‬وی ووشیان‬
‫با چهره ای جدی گفت‪ «:‬پیشخدمتای اینجا خیلی جوونن و پشتکار دارن‪...‬کل روز اینهمه مشتری‬
‫دارن‪...‬تمام شایعات اینجا و بین این آد ما می چرخه‪....‬اگه چیز عجیبی اتفاق افتاده باشه از گوش و‬
‫چشم اینا دور نمیمونه!»‬
‫الن وانگجی دوباره گفت‪«:‬اوهوم!»ولی در تمام صورتش عبارت «تو فقط میخوای بری نوشیدنی‬
‫بخوری» حک شده بود! وی ووشیان وانمود کرد اصال متوجه حالت چهره الن وانگجی نشده‪،‬منگوله‬
‫آویزان به شمشی ر او را میکشید و با چهره ای که شادی از آن می بارید در خیابان مملو از مغازه‬
‫های مشروب فروشی ایستاد‪.‬در یک آن پیشخدمتهای چهار یا پنج مغازه مختلف بطرفش آمدند‪،‬هر‬
‫کدامشان از دیگری مشتاق تر بنظر میرسید‪«:‬دوست دارین شراب ما رو امتحان کنین؟شراب‬
‫خانوادگی شون توی کل این منطقه مشهوره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫« ارباب جوان‪،‬اینو امتحان کنین‪،‬نمیخواد پولی بابتش بدین‪...‬اگه طعمش رو دوست داشتین بفرمایین‬
‫داخل مغازه ما!»‬
‫«این نوشیدنی عطرش زیادی قوی نیست ولی کافیه یه ذره بخوری تا کله ات سوت بکشه!»‬
‫«اگه اینو خوردین و بعدش هنوزم سر پا بودین من یکی اسموو عوض میکنم!»‬
‫با شنیدن این حرفها وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬خیلی خب!»او کاسه مخصوص را از پیشخدمت گرفته‬
‫و نوشید سپس کاسه خالی را با نیشخندی به او برگرداند و گفت‪«:‬اسمتو عوض میکنی؟»‬
‫در نهایت شگفتی پیشخدمت اصال از این موضوع نترسید و بیشتر به او آویزان شده و بنظر میرسید‬
‫اعتماد بنفسش بیشتر شده باشد‪ «:‬منظورم این بود اگه از پس خوردن یه کوزه اش بر اومدین من‬
‫اینکارو میکنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه پس‪...‬سه تا کوزه بده بیاد!»‬
‫پیشخدمت بشدت خوشحال شده و به مغازه بازگشت‪.‬وی ووشیان به طرف الن وانگجی برگشت‬
‫و گفت‪«:‬اینجا قراره به کارمون برسیم درسته؟این قضیه میتونه کمک کنه کارو پیش ببریم بعدش‬
‫به بقیه چیزا رسیدگی میکنیم‪...‬بعد اینکه بهشون پول دادیم راحت میشه ازشون حرف کشید‪»!...‬الن‬
‫وانگجی پول را درآورد تا هزینه کوزه ها را پرداخت نماید‪.‬‬
‫آندو وارد مغازه شدند‪.‬داخل مغازه میز و صندلی های چوبی برای استراحت و گفتگوی مشتریان‬
‫قرار داده بودند‪.‬یکی دیگر از پیشخدمت ها با دیدن ظاهر الن وانگجی متوجه شد که او فرد‬
‫معمولی نیست پس میز و صندلی را بخوبی تمیز کرد و آنان را به طرفش راهنمایی نمود‪.‬وی‬
‫ووشیان یک کوزه را به دست گرفته و دو کوزه را روی پا گذاشته بود و به پیشخدمت به گفتگو‬
‫پرداخت سپس موضوع را عوض کرده و درباره موضوع اتفاقات عجیبی که در این منطقه رخ داده‬
‫اند یا نه سوال پرسید‪.‬پیشخدمت نیز فرد پرحرفی بود‪.‬او دستانش را بهم مالید و گفت‪«:‬منظورتون‬
‫چجور اتفاقای عجیبیه؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬مثال خونه های تسخیر شده‪،‬قبرستون های متروک‪،‬جنازه هایی که دست و‬
‫پاشون قطع شده باشه!»‬
‫پیشخدمت نگاهی به هر دوی آنان انداخت و گفت‪«:‬هممم‪...‬تو و ایشون‪....‬واسه زندگی چیکار‬
‫میکنین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خودت متوجه نشدی؟»‬
‫پیشخدمت متفکرانه گفت‪«:‬البته که راحت میشه فهمید‪...‬شماها باید از اون تهذیبگرهایی باشین‬
‫که توی آسمون پرواز میکنن ‪...‬مخصوصا ایشون که کنارته بین آدمای عادی هیچ وقت ندیدم‬
‫همچین‪...‬همچین‪».....‬‬
‫وی ووشیان با نیشخند گفت‪«:‬همچین آدم خوشگلی ندیدی!»‬
‫پیشخدمت خندید و گفت‪ «:‬فکر کنم اگه اینطوری بگین این ارباب جوان کناریتون خوشش‬
‫نیاد‪...‬اتفاقای عجیب گفتین؟خب آره ا تفاق افتاده ولی االن نه‪...‬تقریبا واسه ده سال پیشه‪...‬اگه‬
‫همین مسیر رو بگیرین و برین از شهر خارج میشین بعدش دو مایل دیگه هم برین میرسین به یه‬
‫اقامتگاه خیلی زیبا‪...‬نمیدونم االن تابلوی اونجا سر جاش هست یا نه ولی اونجا اقامتگاه قبیله‬
‫چانگه!»‬
‫وی وو شیان پرسید‪«:‬خب چه بالیی سر اونجا اومده؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪ «:‬کل قبیله مردن!شما پرسیدی چیز عجیبی اونجا رخ داده یا نه ‪...‬منم دارم اتفاقای‬
‫عجیب واست تعریف میکنم دیگه‪...‬کل قبیله یه جا مردن‪...‬البته من شنیدم از ترس مردن!»‬
‫با شنیدن این موضوع الن وانگجی به فکر فرو رفت انگار که چیزی را بیاد می آورد ولی در طرف‬
‫دیگر وی ووشیان متوجه هیچ چیزی نبود«این اطراف مکتب تهذیبگری خاصی وجود داره؟»مُردن‬
‫دسته جمعی تمام اعضای یک قبیله میتوانست خبر وحشتناکی باشد‪.‬تمام نگرانی های قبایل دیگر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫انگار دست کمی از مکتب چینگه نیه نداشتند و هیچ کدام از قبایل هرگز وجود چنین چیزهای‬
‫شرورانه ای را در منطقه شان تحمل نمیکردند‪.‬پیشخدمت گفت‪«:‬بله البته که داریم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس چجوری این مساله رو حلش کردن؟»‬
‫پیشخدمت درحالیکه تکه پارچه کهنه را روی شانه می انداخت نشست و آنگاه رازی را که در این‬
‫مدت مخفی نگهداشته بود افشا کرد‪«:‬این مساله رو حل کنن؟ارباب جوان تو میدونی فامیلی مکتب‬
‫تهذیبگری که تو این منطقه حضور داره چیه؟فامیلشون چانگ بود!همون خاندانی که همشون‬
‫مردن‪....‬خب وقتی همه مردن چطوری کسی باید این مساله رو حلش کنه؟»‬
‫قبیله چانگ یعنی تنها مکتب تهذیبگری حاضر در این منطقه همه از بین رفته بودند؟!وی ووشیان‬
‫هیچ وقت نامی از مکتب یوئه یانگ چانگ نشنیده بود پس اینها احتماال یک مکتب برجسته و‬
‫ویژه نبودند ولی اینکه تمام قبیله در یک آن نابوده شده اند قطعا موضوع مهمی بود‪.‬او سریع‬
‫پرسید‪«:‬خب این قبیله چطوری همه با هم مُردن؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪«:‬من اینطوری شنیدم که‪...‬یه شب‪،‬صدای بهم خوردن درها از اقامتگاه قبیله چانگ‬
‫به گوش همه رسیده!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬صدای بهم خوردن درها؟»‬
‫پیشخدمت جواب داد‪«:‬درسته‪...‬درها یه جوری بهم میخوردن که صداشون میرسیده به‬
‫آسمون‪...‬بعدش از همه طرف صدای گریه و شیون میومده انگاری همشون اونجا اسیر شدن و‬
‫نمیتونستن بیان بیرون‪،‬خیلی عجیبه نه؟آخه درها رو از داخل می بندن‪...‬اگه کسی اون تو بود خب‬
‫میتونست بیاد بیرون منظورم اینه راحت درو باز میکردن و در میرفتن دیگه‪...‬پس چرا همش میزدن‬
‫به درها؟؟حتی اگه کسی بیرون بود که نمیتونست اونا رو نجات بده‪...‬در از داخل قفل بوده‪...‬تازشم‬
‫از در نمیتونستن بیان بیرون میتونستن از رو دیوار بپرن مگه نه؟؟مردم بیرون اونجا ایستاده بودن‬
‫و نمیدونستن چیکار کنن‪...‬آخه همه خبر داشتن که مکتب چانگ بخاطر قدرت تهذیبگریشون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیلی اینجا قدرت داره‪...‬رئیس قبیله شون‪،‬چانگ پینگ یه شمشیر داشت که وقتی میخواست جایی‬
‫بره روش وایمیستاد و پرواز میکرد‪.‬تو بگو‪...‬اگه اون داخل اتفاق ناجوری افتاده بوده باشه که خود‬
‫اونا هم از پسش بر نمیومدن بنظرت مردم عادی مغز خر خوردن برن خودشونو به کشتن‬
‫بدن؟؟؟واسه همین نه کسی نردبون گذاشت نه از دیوار رفتن باال که ببینن اونجا چه خبره‪...‬این‬
‫شب همینطوری تموم شد رفت‪...‬البته صداهای داخل هم کمتر و کمتر شد‪....‬فردای اون روز‪،‬وقتی‬
‫خورشید درومد‪،‬درای اقامتگاه چانگ خود به خود باز شدن‪...‬داخل خونه‪،‬مرد و زن‪ ،‬ارباب ها و‬
‫خدمتکارها‪...‬همه شون‪...‬بعضیا نشسته بودن‪،‬بعضیا یه گوشه افتاده از ترس خودشونو خیس کرده‬
‫بودن و با دهن های باز مرده بودن!»‬
‫صاحب مغازه شراب فروشی چرخی زد و سرزنش کنان به او گفت‪«:‬میخوای بمیری؟واسه چی‬
‫نمیری سر کارت جای اینکه داستانای چرت و پرت قدیمی تعریف کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پنج تا کوزه دیگه لطفا!»‬
‫الن وانگجی پول ده کوزه را پرداخت کرد‪.‬صاحب مغازه خوشحال شد و به پیشخدمت‬
‫گفت‪«:‬حواست به مشتریامون باشه‪...‬الکی ول نچرخی اینورا ها!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب ادامه بده!»‬
‫حاال بدون نگرانی‪،‬پیشخدمت تمام تالشش را بکار گرفت و با صدایی سرزنده به بیان داستان ادامه‬
‫داد‪«:‬بعدش‪،‬تا مدتها‪،‬هر کسی شبا از ا طراف اقامتگاه چانگ رد میشد میتونست صدای ضربه زدن‬
‫روی دیوار و درها رو بشنوه‪...‬اون صداها از داخل میومدن!ولی فکرشو بکن‪...‬اونا میتونستن تو‬
‫آسمون پرواز کنن تو عمرشون کلی شبح و هیوال دیده بودن اونوقت همون آدما از ترس می‬
‫میرن‪...‬چی میتونسته اونقدر ترسناک باشه که باهاشون اینطوری بکنه؟اگه شماها هم شب برین‬
‫اون طرفا حتما به چند تا شبح برخورد میکنین‪...‬با اینکه خیلی وقت پیش اونا رو دفن کردن بازم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میتونین بشنوین که هی دارن میزنن به در تابوتا و صداشون میاد‪...‬هرچند میدونین رئیس قبیله‪،‬‬
‫چانگ پینگ اون روز خونه نبود و زنده موند‪»!...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه نگفتی کل قبیله مردن؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل بیست و نه‪ -‬بخش دوم‬


‫شبنم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیشخدمت گفت‪ «:‬باشه بابا‪...‬االن میخواستم همینو بگم‪.‬همگی مُردن‪...‬درسته گفتم اون زنده موند‬
‫ولی همش واسه یه مدت کوتاه‪،‬چند سال بعدش رئیس قبیله‪،‬چانگ پینگ هم مرد‪...‬البته مرگ اون‬
‫خیلی ترسناک تر بود‪.‬با یه شمشیر به شکل لینگچی کشته شد‪...‬اصن الزم نیست بگم این مدل‬
‫کشتن چطوره درسته؟گوشت تن یه نفرو با سه هزار و ششصد ضربه شمشیر یا سابر(شمشیرهای‬
‫بلند)تیکه تیکه میکنن تا جایی که گوشت بدن از بین میره و فقط اسکلت طرف بمونه‪»!....‬‬
‫البته وی ووشیان بخوبی میدانست لینگچی چه مدل کشتاری بود‪.‬اگر کسی کتابی درمورد هزاران‬
‫شیوه دردناک مردن از اون میخواست قطعا وی ووشیان میتوانست بهترین نویسنده برای چنین‬
‫مدل کتبی باشد‪.‬پس دستش را بلند کرد و گفت‪«:‬فهمیدم‪...‬خب میدونی چرا قبیله چانگ اینطوری‬
‫نابود شد؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪«:‬من شنیدم اینا همش نقشه های یه مکتب تهذیبگری دیگه بوده‪.‬بایدم همینطور‬
‫باشه درسته؟ وگرنه چرا یه گروه تهذیبگر نتونن از مرگشون در برن؟حتما یه کسی یا یه چیزی اونا‬
‫رو داخل اسیر کرده بوده!»‬
‫از آنجاکه گفتگو به خوبی پیش نمیرفت‪ ،‬صاحب مغازه دو بشقاب بادام زمینی و تخم آفتاب گردان‬
‫برایشان آورد‪.‬وی ووشیان سرش را به نشانه قدردانی تکان داد و در حین خوردن تخمه گفت‪«:‬کسی‬
‫تونست بفهمه اون چیز یا کسی که گرفتدشون چیه؟»‬
‫پیشخدمت خندید و جواب داد‪«:‬ارباب جوان‪،‬شوخی میکنیا‪....‬چطور ممکنه آدمایی مثل ما که‬
‫زندگی عادی داریم از کار و بار آدمایی که تو آسمون پرواز میکنن خبر داشته باشیم آخه؟ منطقی‬
‫هم باشه‪...‬شماها همه تهذیبگرین خب باید بیشتر از ماها اطالعات داشته باشین‪.‬منم همش حرفای‬
‫م ردم رو میشنوم درباره اینکه اونا به چه کسایی اهانت کردن که نباید میکردن‪...‬بهرحال از اون‬
‫موقع به بعد دیگه کسی نبود به موجودات شیطانی اطراف یوئه یانگ رسیدگی کنه!»‬
‫وی ووشیان متفکرانه گفت‪«:‬کسی که نباید بهش اهانت میکردن؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیشخدمت دوتا بادام زمینی خورد و گفت‪«:‬درسته‪...‬کال این مکاتب تهذیبگری خیلی باهم‬
‫درگیرن‪...‬من فکر میکنم قبیله چانگ رو یه قبیله تهذیبگر دیگه نابود کرده‪...‬کشتن آدما بخاطر‬
‫گنجینه و این حرفا عادی نیست؟ تو کتابا اینطوری میگن آخه‪....‬تو داستانا و افسانه ها هم همینطوره‬
‫هرچند من دقیق نمیدونم کار کی بوده ولی انگاری قضیه به یه تبهکار خیلی شرور مربوطه!»‬
‫وی ووشیان لبخندی زده و کوزه شرابش را باال گرفته و روی لبانش قرار داد و به پیشخدمت نگاه‬
‫کرد و گفت‪«:‬بذار یه حدسی بزنم‪...‬حتما میخوای بگی اون تبهکارم نمیشناسی!»‬
‫پیشخدمت ژست ابلهانه ای گرفت و گفت‪«:‬البته بازم حدس میزنم ولی خوب این تبهکارو‬
‫میشناسم‪.‬هرچند بخاطر اسم عجیب غریبشه‪...‬آره‪....‬فرمانده‪"....‬فرمانده ییلینگ" بوده»‬
‫وی ووشیان یک لحظه خشکش زد و چند قلپ نوشیدنی از دهانش بیرون پرید و با صدای بلندی‬
‫گفت‪«:‬چــــــــــــی؟!»‬
‫باز هم او؟پیشخدمت درحالیکه حرف خود تایید میکرد گفت‪«:‬آره خودشه!فامیلیش وی بوده‪....‬فکر‬
‫کنم بهش میگفتن وی ووچیان‪،‬مردم وقتی اسمشو میاد هم ازش می ترسن هم ازش بدشون‬
‫میاد!»‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرد چراکه از دو چیز کامال مطمئن بود‪،‬اول اینکه او پیش از این هیچ وقت‬
‫به یوئه یانگ نیامده دوم اینکه بین تمام کسانی که او تا کنون کشته به روش لینگچی کسی را‬
‫سالخی نکرده است پس این موضوع بنظرش بسیار مضحک و بی معنی بود بعد نگاهی به الن‬
‫وانگجی انداخت انگار که از او توضیح میخواست‪.‬الن وانگجی که در این مدت ساکت بود بنظر‬
‫میرسید انتظار این نگاه را میکشد پس گفت‪«:‬ما میریم!»‬
‫وی ووشیان سریع فه مید الن وانگجی میخواهد به او چیزی بگوید و در مغازه شراب فروشی و‬
‫میان اینهمه سر و صدا امکان پذیر نیست پس برخاست و گفت‪ «:‬بریم‪...‬چقدر میشـ‪.....‬آه آره پول‬
‫نوشیدنی رو پرداخت کردیم‪...‬فعال مجبورم این نوشیدنی رو بذارم همینجا‪...‬وقتی کارم تموم شد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میام میخورمش‪»...‬سپس با کمی شوخی اضافه کرد‪«:‬حواست باشه وقتی برگشتم نوشیدنیم اینجا‬
‫باشه ها‪»!...‬‬
‫پیشخدمت که نیمی از بادام زمینی های بشقاب را خورده بود گفت‪«:‬البته!ما اینجا پیر و جوون با‬
‫مشتری هامون صداقت داریم‪...‬بذارشون اینجا و نگرانشون نباش‪ ...‬صبر میکنیم تا برگردی بعدش‬
‫مغازه رو می بندیم‪....‬راستی ارباب جوون داری میری اقامتگاه چانگ؟وای چه عالی!من خودم اهل‬
‫همینجام ولی جرات نداشتم برم اونجا تا حاال‪...‬فقط جرات کردم از دور دزدکی یه نگاهی بهش‬
‫بندازم‪.‬شماها میخواین برین داخل؟میخواین چیکار بکنین؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬نه بابا ما هم میخوایم از دور یه نگاهی بهش بندازیم!»‬
‫پیشخدمت شخصیت برون گرایی داشت و خیلی سریع با همه غریبه ها دوست میشد‪.‬با اینکه آنان‬
‫تنها چند لحظه با هم به گفتگو پرداخته بودند ولی او با وی ووشیان بگونه ای رفتار میکرد انگار با‬
‫هم دوست هستند‪،‬او نزدیک وی ووشیان شده و دستش را روی شانه او قرار داد و گفت‪«:‬کار‬
‫شماها خیلی سخته؟پول خوبی توش هست؟حتما کلی پول میگیرین نه؟چه شغل آبرومندی‬
‫دارین‪.‬یه چی بگو به من—سخته کسی بخواد اینکارو شروع کنه؟من‪»...‬‬
‫درحالیکه او سخنان یاوه میگفت ناگاه دهانش را بست و با اضطراب اطراف را نگریست بعد پچ پچ‬
‫کنان پرسید‪«:‬ارباب جوون‪...‬چرا اون دوستت اینطوری زل زده به من؟»‬
‫وی ووشیان با دنبال کردن مسیر نگاه او دید که الن جان برگشت که برود پس او نیز برخاست و‬
‫بدنبالش از مغازه شراب فروشی خارج شد و همزمان میگفت‪«:‬آه اونو میگی‪...‬من زورکی آوردمش‬
‫اینجا‪...‬اون کال بدش میاد دو نفر جلو چشمش با هم خودمونی بشن‪...‬خیلی عجیبه نه؟»‬
‫پیشخدمت سریع از او فاصله گرفته و با صدای آرامی گفت‪«:‬خیلی عجیبه‪.....‬آخه یجوری به من‬
‫نگاه میکرد انگاری دستمو گذاشتم رو شونه زنش‪»!....‬با توجه به قدرت شنوایی الن وانگجی امکان‬
‫نداشت که با وجود لحن آرام پیشخدمت باز هم چیزی نشنیده باشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان که از تصور حس و حال الن وانگجی به خنده افتاده بود تالش میکرد که جلوی خود‬
‫را بگیرد چنان که دل درد گرفت او سریع به پیشخدمت گفت‪«:‬من یه کوزه تموم کردم!»‬
‫پیشخدمت گفت‪«:‬می بخشید؟»‬
‫وی ووشیان درحالیکه به او اشاره میکرد گفت‪«:‬هنوز سر پام!»‬
‫پیشخدمت باالخره بیاد آورد و گفت‪«:‬خب حاال که کوزه رو تموم کردی و سرپایی پس من دیگه‬
‫مجبورم فامیلمو عوض کنم!» او با عجله حرف قبلی خود را بیان کرد و‬
‫گفت‪«:‬اوه‪...‬اووووه‪...‬آهم‪...‬وای‪...‬شوخی نمیکنما ولی اولین باره می بینم کسی یه کوزه از شراب ما‬
‫رو میخوره و هنوز سر پاست و میتونه درست حرف بزنه‪...‬ارباب جوون فامیلت چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬فامیلم‪»...‬سپس با یادآوری"وی ووچیان" که پیشخدمت گفته بود لبانش کمی‬
‫جمع شد بعد تغییر حالت داده و گفت‪....«:‬الن!»پیشخدمت هم که آدم پرویی بود بدون اینکه‬
‫قیافه اش را تغییری دهد با صدای بلندی گفت‪«:‬باشه پس از امروز فامیل منم النه!»*‬
‫در زیر بیرق های سرخ مغازه های شراب فروشی بنظر میرسید الن وانگجی سکندری خورد‪.‬وی‬
‫ووشیان درحالیکه با بدجنسی می خندید خودش را به او رساند و با دست به شانه او‬
‫کوفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬مرسی صورتحسابو دادی‪.. ..‬منم کاری کردم اون فامیلیش رو بذاره الن!»‬
‫آنان بعد از ترک شهر در مسیری که پیشخدمت گفته بود پیش رفتند‪ .‬در طی مسیر تعداد مردم‬
‫کمتر میشد و تعداد درختان افزایش می یافت‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬چرا نذاشتی سواالی بیشتری‬
‫ازش بپرسم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یهو یادم اومد که شنیدم چه اتفاقی توی یوئه یانگ افتاده دیگه نیازی نبود‬
‫سواالی بیشتری بپرسیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب قبل اینکه تو چیزی بگی بذار من یه چیزی بپرسم‪...‬منظورم اینه که این‬
‫قضیه رو میخوام تایید کنی‪...‬آه‪،‬احیانا من که نزدم قبیله چانگ رو بترکونم درسته؟»جدای از اینکه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چندین سال پیش به آن شکل مرده بود ولی روحی پایدار و زیبا داشت بطور کلی امکانش نبود‬
‫کل یک قبیله را به آن شکل بکشد و خودش چیزی بیاد نداشته باشد‪.‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه!»حسی داشت که انگار به روزهای پیش از مرگش بازگشته همان زمانی‬
‫که همه از او نفرت داشته و مانند یک موش درون لجنزار با او رفتار میکردند‪.‬او در هر چیزی نقشی‬
‫داشت و بخاطر هر چیزی او را سرزنش میکردند‪.‬حتی اگر نوه کوچک همسایه چیزی نمیخورد و‬
‫پوست و استخوان میشد دلیلش این بود که داستان هایی درباره دستور کشتار مردم توسط فرمانده‬
‫ییلینگ و ژنرال شبح شنیده و ترسیده بود‪.‬اگرچه الن وانگجی دوباره گفت‪«:‬اون کشتار رو انجام‬
‫ندادی ولی به تو مربوط میشد!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چجور ارتباطی با من داره؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬دو جور‪،‬اول اینکه یکی از آدمای مربوط به این داستان به گذشته مادر تو‬
‫ارتباط داره!»وی ووشیان ناگهان ایستاد‪.‬در آن لحظه نمیدانست چه احساسی داشته باشد یا چه‬
‫چهره ای به خود بگیرد‪.‬بعد از لحظه ای مکث گفت‪....«:‬مادر من؟»‬
‫وی ووشیان پسر وی چانگزه‪ ،‬از خدمتکاران مکتب یونمنگ جیانگ و زانگسه سانرن که تهذیبگری‬
‫بدون مکتب‪،‬بود هم جیانگ فنگمیان و هم همسرش یو زی‪-‬یوان والدین وی ووشیان را بخوبی‬
‫می شناختند ‪.‬با این همه جیانگ فنگمیان هیچ وقت درباره دوست قدیمیش جلوی وی ووشیان‬
‫حرفی نمیزد‪.‬بعالوه یو زی‪ -‬یوان هیچ وقت رفتار خوبی با وی ووشیان نداشت‪.‬این نهایت خوش‬
‫شانسی او بود که مادر جیانگ چنگ او را شالق نمیزد فقط به تاالر اجدادی می فرستاد تا آنجا‬
‫زانو بزند و فاصله اش را با جیانگ چنگ بیشتر کند‪.‬دیگر مردم هم تنها چیزهایی از والدینش‬
‫میگفتند که او کم و بیش میدانست‪.‬در حقیقت او چیزی بیش از حرفهای مردم درباره والدین خود‬
‫نمیدانست‪.‬‬
‫الن وانگجی نیز ایستاد و به او نگاه کرد سپس گفت‪«:‬تا حاال اسم شیائو شینگچن رو شنیدی؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان کمی خاطراتش را زیر رو کرد و گفت‪«:‬نه!»‬


‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه‪...‬درسته! اون وقتی ‪ 12‬سال پیش کوهستان رو ترک کرد مشهور شد‪.‬االن‬
‫کسی ازش اسمی نمی بره!»دوازده سال پیش دقیقا میشد یک سال پس از محاصره تپه های‬
‫لوانزانگ ییلینگ و به این دلیل بود که او اصال چیزی نمیدانست سپس پرسید‪«:‬کدوم‬
‫کوهستان؟کی آموزشش داده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬کوهستان رو نمیدونم ولی استادش یه تهذیبگر بوده‪...‬شیائو شینگچن شاگرد‬
‫بائوشان سانرن بود‪».‬‬
‫وی ووشیان تازه متوجه منظور الن جان شد که میگفت او به گذشته مادرش ارتباط دارد‪«:‬پس‬
‫یعنی شیائو شینگچن دایی ارشد منه!» زانگسه سانرن نیز شاگرد بائوشان سانرن بود‪.‬‬
‫بائوشان سانرن تهذیبگری بود که به گوشه نشینی و دوری از دنیا روی آورد‪.‬شایعات سن و سال‬
‫او را به عهد ون مائو و الن آن میرساندند‪.‬بیشتر قهرمانان آن نسل همه به فراموشی سپرده شده‬
‫ولی الاقل نام بائوشان سانرن از یاد هیچ کسی نرفته بود‪.‬اگر این حرفها حقیقت داشت او بایستی‬
‫صدها سال سنش می بود و سطح تهذیبگریش در باالترین حد قرار میداشت‪.‬در زمان های قدیم‬
‫با رهبری ون مائو‪،‬دنیای تهذیبگری بجای پیشرفت مکاتب روی پیشرفت قبایل متمرکز شده بود‬
‫و نیروهای تهذیبگر که از طریق خون با هم ارتباط داشتند بمانند جوانه های بامبوی بعد از باران‬
‫بهاری بسیار زیاد شدند‪.‬بالاستثنا‪،‬هر تهذیبگری که مشهور میشد برای خود مکتبی براه می‬
‫انداخت‪.‬با این حال این تهذیبگر مشهور تصمیم گرفت در خلوت بنشیند و تحت نام کوهستان‬
‫آسمانی با نام بائوشان سانرن به مراقبه و تهذیب ادامه دهد‪.‬هرچند هیچ کسی دقیقا نمیدانست او‬
‫در کدام کوهستان سکنی گزیده است‪.‬بهمین دلیل همه میگفتند به عزلت نشسته چون کسی دقیقا‬
‫جای او را نمیدانست و اگر کسی برای بقیه عمر تصمیم به عزلت نشینی میگرفت و میشد جایش‬
‫را یافت که دیگر نامش گوشه نشینی در خلوت نبود‪..‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او در کوهستان آسمانی ناشناخته ای زندگی میکرد و بچه های رها شده در کوهستان را مخفیانه‬
‫می یافت و به شاگردی می پذیرفت‪.‬هرچند تمام شاگردانش مجبور بودند عهد ببندند که در تمام‬
‫عمر تهذیبگریشان در کوهستان می مانند یا وارد جامعه انسانی نمی شوند در غیر این صورت‬
‫اهمیتی نداشت دلیلشان چه باشد دیگر اجازه بازگشت نداشتند‪.‬آنان مجبور میشدند برای زنده ماندن‬
‫در دنیای فانی به خودشان متکی باشند و تمام رابطه شان را با استادشان قطع کنند‪.‬‬
‫همه بخاطر این قانون سختگیرانه بائوشان سانرن را بسیار دوراندیش میدانستند چراکه طی چند‬
‫صد سال گذشته تنها سه تن از شاگردانش کوهستان را ترک کرده بودند‪-‬یانلینگ دائورن‪،‬زانگسه‬
‫سانرن و شیائو شینگچن‪ ،‬که هیچ کدام از این شاگردان مرگ های آسانی را تجربه نکرده بودند‪.‬وی‬
‫ووشیان وقتی کوچکتر بود درباره سرنوشت اولین و دومین شاگرد شنیده بود پس به توضیح نیازی‬
‫نداشت بهمین دلیل الن وانگجی درحال گفتن داستان آخرین شاگرد برای او بود یعنی دایی‬
‫معنویش!‬
‫وقتی شیائو شینگچن کوهستان را ترک میکند تنها ‪ 17‬سال داشته‪...‬الن وانگجی شخصا هیچگاه‬
‫با او دیدار نداشته اما درباره هوش و استعداد شیائو شینگچن از دیگران زیاد شنیده بود‪.‬در آن زمان‬
‫که لشکرکشی برای ساقط کردن خورشید پایان یافت و محاصره تپه های لوانزانگ ییلینگ نیز‬
‫تمام شده بود‪.‬همه قبایل برجسته تصمیم به استخدام تهدیبگران با کیفیت از سراسر دنیا گرفتند‪.‬‬
‫شیائو شینگچن کوهستان را به امید نجات دادن جهان ترک میکند‪.‬بخاطر هوش سرشار و داشتن‬
‫استادی الیق در اولین شکار شبانه اش‪،‬در یک دستش شمشیر بلندی نگهداشته و در دست دیگرش‬
‫شالق مویی سفیدی‪،‬به تنهایی وارد کوهستان شده و یک شبه به شهرت میرسد‪.‬دیگر مکاتب‬
‫تهذیبگر که دیده شان به چنین شاگرد توانا و جوانی روشن شده بود او را به مکاتب تهذیبگری‬
‫خود دعوت میکنند ولی شیائو شینگچن ت مام آن دعوت ها را رد کرده و اعالم میکند نمیخواهد به‬
‫مکتب خاصی متکی باشد ولی او تصمیم داشته مکتب تهذیبگری جدیدی را با همکاری دوست‬
‫نزدیکش که نسبت خونی اشراف گرایانه ای نداشت ایجاد نماید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او شخصیتی مهربان ولی قلبی قوی و استوار داشت‪.‬با همگان مهربان بود ولی در درون شخصیتی‬
‫نیرومند داشت‪.‬اگر کسی به مشکل سختی بر میخورد سریع او را برای کمک می یافت و چون‬
‫شخصیتی بسیار اخالق مدار و بی نقص داشت هیچ کسی را از خود نمی راند به همین دلیل‬
‫همیشه مردم او را تحسین میکردند‪.‬‬
‫در همان زمان ها بود که حادثه مردن تمام افراد قبیله یوئه یانگ رخ داده بود‪.‬‬
‫*توی فصل قبل این رو نوشته بودم اسم‪...‬ولی خب در چینی انگاری میگن من فامیل شما رو‬
‫میذارم رو خودم‪....‬ولی ما میگیم اسممو عوض میکنم‪....‬اینجا هم پیشخدمت فامیلی که وی ووشیان‬
‫گفته رو انتخاب کرد که بذاره رو خودش!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی‪ -‬بخش سوم‬


‫شبنم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یک روز رئیس قبیله یوئه یانگ برای پانزده روز همراه چند تن از اعضای خاندانش به شکار شبانه‬
‫رفت‪.‬ناگاه در میانه شب اخبار بدی دریافت کرده و با عجله بازگشتند‪.‬پس از سوگواری دریافتند که‬
‫شخصی عمداً طلسم محافظی که آنان قرار داده بودند را نابود کرده و گروهی از اشباح شرور و‬
‫قدرتمند به اقامتگاه وارد شده بودند‪.‬غیر از اینها دیگر هیچ چیزی نمیدانستند‪.‬‬
‫عموما تعداد کمی از مردم درباره حوادث غمبار قبایل کوچک تهذیبگر باخبر میشدند ولی شرایط‬
‫این قبیله کمی فرق داشت‪.‬لشکر کشی ساقط کردن خورشید خیلی وقت پیش به پایان رسیده بود‬
‫و مدتی از محاصره تپه های لوانزانگ میگذشت‪.‬تمام شرایط کامال پایدار و مناسب بنظر میرسید‪.‬با‬
‫آشکار شدن این حادثه‪،‬دوباره ولوله ای در دنیای تهذیبگری افتاد‪.‬برخی حتی شاخ و برگ هایی به‬
‫داستان اضافه کرده بودند و بنظر میرسید یافتن قاتل حقیقی کار ساده ای نیست‪.‬هرچند شیائو‬
‫شینگچن گوشه ای ننشست و دست روی دست نگذاشت‪.‬او داوطلبانه مسئولیت یافتن حقیقت را‬
‫بعهده گرفت و موفق شد حقیقت را برای چانگ پینگ برمال کند‪.‬بعد از یک ماه‪،‬قاتل اصلی پیدا‬
‫شد‪.‬نام قاتل ژوئه یانگ بود‪.‬‬
‫ژوئه یانگ حتی از شیائو شینگچن هم جوانتر و در حقیقت پسر بچه ای بیش نبود‪.‬با وجود جوانی‬
‫ذره ای بخاطر جرم وحشیانه ای که انجام داده نگران نبود‪.‬او ‪ 15‬سال داشت و در منطقه‬
‫کوئیژو‪،‬بخاطر لبخند بزرگ و گشاده بر لبی که داشت مشهور بود‪.‬کارهایش همه غیر انسانی و‬
‫شخصیتی بی رحم داشت‪.‬وقتی نام او در یک مکالمه وسط می آمد رنگ رخسار همه می پرید‪.‬او‬
‫از زمان بچگی در خیابان ها زندگی میکرد‪.‬شنیده های حاکی از آن بود که او نفرتی کهنه را از پدر‬
‫چانگ پینگ در دل داشته و این جرم را بخاطر کینه شخصی و دالیلی دیگر انجام داده بود‪.‬‬
‫پس از آنکه شیائو شینگچن حقیقت امر را دریافت‪.‬سراسر سه ایالت را بدنبال ژوئه یانگ گشت و‬
‫سرانجام او را در حالیکه شادمانه با دیگران درحال نبرد بود پیدا کرد‪.‬بهنگام جلسه مهم گفتگوی‬
‫میان قبایل که در برج جینلین مقر اصلی مکتب النلینگ جین برگذار و تمام سران قبایل آنجا جمع‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده بودند تا درباره روش های تهذیبگری گفتگو و مشاوره کنند‪.‬ژوئه یانگ را به آنجا آورده و‬
‫موضوع را شرح داد و خواستار مجازاتی سخت برای او شد‪.‬‬
‫بخاطر مدارک غیرقابل انکاری که نشان داده بود هیچ کدام از قبایل با او مخالفتی نکردند جز یک‬
‫قبیله—مکتب النلینگ جین‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬انگار که میخواستن با کل دنیا مخالفت‬
‫کنن‪...‬نکنه جین گوانگشان از ژوئه یانگ خوشش میومده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬شاگرد مهمانشون بوده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شاگرد خارجی اونا بوده؟مگه مکتب النلینگ جین یکی از چهار مکتب برجسته‬
‫دنیای تهذیبگری نبود؟چرا باید یه خالفکارو به عنوان شاگرد خارجی قبول کنن؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬خب اینجا دومین ربطش این قضیه به تو رو می فهمیم!»او به چشم های وی‬
‫ووشیان خیره شده و گفت‪«:‬بخاطر طلسم ببر تاریکی!»وی ووشیان بشدت شگفت زده شد‪.‬او اصال‬
‫با این جمله بیگانه نبود‪.‬در حقیقت هیچ کسی به اندازه او با این سه کلمه آشنایی نداشت‪.‬در میان‬
‫تمام ابزار روحی که در زمان زنده بودنش ساخته بود این سالح هم ترسناک ترین بود و هم‬
‫مشهورترین‪.‬‬
‫اوایل که آن را ساخته بود خیلی به آینده اش فکر نمیکرد‪.‬کنترل همیشگی اشباح و اجساد اغلب‬
‫او را خسته میکرد‪.‬تا اینکه بیاد آورد در گذشته یک تکه سنگ آهن نایاب از شکم یک هیوال بدست‬
‫آورده‪،‬طلسم ببر را ساخت‪.‬اما پس از ساخته شدن طلسم‪،‬وی ووشیان یکبار از آن استفاده کرد و‬
‫فهمید که ضررش از سودش بیشتر است‪.‬‬
‫قدرت های روحی طلسم ببر تاریکی خیلی بیشتر از حد تصورش بود‪.‬او طلسم را با هدف کمک‬
‫کردن به خودش ساخت ولی قدرت طلسم حتی از خالق آن هم پیشی گرفت‪.‬بعالوه تنها به یک‬
‫ارباب خدمت نمیکرد یعنی اگر کسی آن را در دست میگرفت‪،‬اهمیتی نداشت که بود‪،‬آدم خوب یا‬
‫بد ‪،‬دوست یا دشمن‪،‬میتوانست براحتی از آن استفاده کند‪.‬پس از تکمیل شدن طلسم هم اینطور‬
‫نبود که هیچ وقت به نابود کردنش فکر نکند فقط چون ساختن طلسم بسیار زمان برده بود بود‪،‬نابود‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کر دنش نیز بسیار دشوار و نیازمند وقت و انرژی زیادی بود‪.‬در آن زمان نیز او متوجه شد که در‬
‫وضعیت خوبی قرار ندارد و دیر یا زود همه از او متنفر خواهند شد پس با داشتن سالحی به مخوفی‬
‫طلسم ببر تاریکی دیگر کسی جرات نمیکرد اقدام عجوالنه ای علیه او انجام دهد پس تصمیم‬
‫گر فت موقتا آن را نگهدارد‪.‬بهمین دلیل طلسم را دو تکه کرد و برای اینکه بخوبی بکار بیفتد حتما‬
‫باید دو تکه آن کنار هم قرار میداد بهرحال نمیخواست بدون فکر و توجه کافی از آن استفاده کند‪.‬‬
‫او بطور کل دو بار از طلسم استفاده کرده بود و هر دو بار دریای خون براه انداخت‪.‬اولین بار در‬
‫زمان لشکر کشی از بین بردن خورشید مکتب ون بود‪.‬دومین بار نیز پس از استفاده طلسم تصمیم‬
‫گرفت یک تکه از طلسم را نابود کند‪.‬پیش از آنکه بتواند تکه دیگر را هم از بین ببرد محاصره تپه‬
‫های لوانزانگ رخ داد و کنترل اوضاع کامال از دستش خارج شد‪.‬‬
‫وی ووشیان‪،‬بخا طر شناختی که از اختراع خود داشت‪،‬می توانست بگوید حتی اگر مکتب خاصی‬
‫آن را پیش خود نگهدارد‪،‬مکان امنی برایش بسازد و هر روز مقداری انرژی خشم به او پیشکش‬
‫نماید باز هم آن تکه طلسم ببر تاریکی جز یک آهن پاره چیز دیگری نخواهد نبود‪.‬هرچند الن‬
‫وانگجی موضوع شوک آوری را به او گفت—بنظر میرسید ژوئه یانگ تکه دیگر طلسم را از نو‬
‫ساخته است‪.‬‬
‫ژوئه یانگ جوانی بشدت باهوش بود که همیشه بدنبال چیزهای عجیب غریب میرفت‪.‬مکتب‬
‫النلینگ جین نیز دریافته بود که او میتواند از تکه های باقیمانده طلسم برای بکار انداختن بخش‬
‫دیگر آن استفاده کند‪.‬با این حال نسخه جدید طلسم به اندازه نسخه قدیمیش قدرتمند نبود و اثرش‬
‫دوام زیادی نداشت اما میتوانست فاجعه ببار بیاورد‪.‬وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت‪«:‬مکتب‬
‫النلینگ جین نیاز داشته ژوئه یانگ رو زنده نگهداره تا بتونه طلسم ببر تاریکی رو دوباره‬
‫بسازه‪...‬واسه همین از اون محافظت کردن!»‬
‫احتماال‪،‬ژوئه یانگ تمام قبیله چانگ را بخاطر انتقام کاری که آنان در کودکی با او کرده بودند‬
‫نگرفته بله در حال تخمین قدرت طلسم نوساز ببر تاریکی بر روی انسان های زنده بوده است‪.‬پس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بهمین دلیل شایعات او را هدف میگرفتند‪،‬وی ووشیان با خود تصور میکرد تهذیبگران دندان بهم‬
‫میسایند و با خود میگویند‪«:‬این وی ووشیان لعنتی‪..‬اگر این طلسم رو نمیساخت‪...‬دنیای ما به این‬
‫بدبختی نمی افتاد!» آنان به مکالمه شان درباره حوادث رخ داده برج جینلین برگشتند‪.....‬با اینکه‬
‫مکتب النلینگ جین میخواست بهر قیمتی از ژوئه یانگ حفاظت کند ولی شیائو شینگچن ذره ای‬
‫تزلزل به خود را نداد‪.‬در این حین که همه طرفین به بن بست رسیده بودند‪ ،‬با خشم چیفنگ‬
‫زون‪،‬نیه مینگ جو مواجه شدند که خیال شرکت در مباحثه را نداشت ولی خود را از راه دور با عجله‬
‫به برج جینلین رسانده بود‪.‬‬
‫با اینکه نیه مینگ جو‪،‬از جین گوانگشان جوا نتر بود با او به شکلی خشمگینانه و محکم برخورد‬
‫کرده و حاضر نشد ذره ای رحم در حق ژوئه یانگ را بپذیرد‪.‬او سخنان تندی بر زبان آورد و باعث‬
‫شد جین گوانگشان با شرمندگی بدون گفتن کلمه ای از آن مجلس خارج شود‪.‬از آنجا که نیه‬
‫مینگ جو خیلی زود عصبانی میشد با خشم شمشیر بلندش را از غالف بیرون کشید تا ژوئه یانگ‬
‫را بکشد حتی وقتی برادر قسم خورده کوچکش‪،‬لیانگفنگ زون‪،‬جین گوانگیائو‪،‬سعی کرد تا اوضاع‬
‫را آرام کند به او دستور میدهد که آنجا راترک کند‪.‬پس از آنکه جین گوانگیائو بشدت سرزنش شد‬
‫پشت الن شیچن پنهان شده و جرات نداشت کلمه ای بزبان بیاورد‪.‬در پایان مکتب النلینگ جین‬
‫تسلیم شد‪.‬‬
‫ژوئه یانگ را شیائو شینگچن به برج جینلین آورده بود ولی بنظر نمیرسید او ذره ای ترسیده باشد‪.‬با‬
‫اینکه شمشیر نیه مینگ جو روی گردنش قرار داشت لبخند میزد و پیش از آنکه او را از برج بیرون‬
‫ببرند با لحن دلگرم کننده ای شیائو شینگچن را خطاب قرار دادو گفت‪«:‬جناب تهذیبگر ارشد‪،‬هیچ‬
‫وقت منو فراموش نمیکنی مگه نه؟فقط وایسا و ببین!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این عبارت«وایسا و ببین» دانست که شیائو شینگچن بایستی تاوان سختی‬
‫برای این کار بدهد‪.‬مکتب النلینگ جین اصوال انسان های متکبری بودند ولی در برج جینلین‪،‬در‬
‫برابر همه سران مکاتب مختلف سوگند یاد کردند تا ژوئه یانگ را اعدام کنند‪.‬سپس دور از چشم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگ جو بی درنگ ژوئه یانگ را در سیاهچال زندانی کردند و تصمیم اصلیشان را به حبس‬
‫ابد تغییر دادند‪.‬نیه مینگ جو که موضوع را شنید دوباره با خشم سهمگینی به سراغشان رفت‪.‬‬
‫اما مکتب النلینگ جین تعلل ورزید و او هر قدر تالش کرد آنان ژوئه یانگ را تسلیمش نکردند‪.‬بقیه‬
‫قبایل نزاع میان این دو مکتب را تماشا میکردند‪.‬تا اینکه مدتی بعد نیه مینگ جو‪،‬بخاطر انحراف‬
‫چی درگذشت‪.‬سرعت تهذیبگری او به نسبت دیگر روسای مکتب نیه بیشتر بود و از همه آنان نیز‬
‫زودتر مرد‪.‬‬
‫حال که یکی از افراد سرسخت از میان برداشته شده بود‪،‬مکتب النلینگ جین بی پرواتر شد و خط‬
‫فکری نادرستی را پیش گرفت‪.‬جین گوانگشان تمام تالشش را بکار گرفت تا ژوئه یانگ را از‬
‫سیاهچال خارج کند برای اینکه میخواست هر طور شده طلسم ببر تاریکی را از نو ساخته و امتحان‬
‫کنند‪.‬هرچند این کار افتخار چندانی برای او نداشت و مجبور بود برای نجات دادن قاتل یک قبیله‬
‫دلیل موثقی بیاورد‪.‬پس آنان تمام توجهشان را روی چانگ پینگ قرار دادند‪.‬‬
‫سپس بخاطر تهدید و اجبار مکتب النلینگ جین‪،‬چانگ پینگ از حرفش برگشت و تمام سخنان‬
‫سابق خود را تکذیب کرد‪.‬او اعالم کرد نابود شدن تمام قبیله چانگ هیچ ارتباطی با ژوئه یانگ‬
‫ندارد‪.‬با شنیدن این اخبار‪،‬شیائو شینگچن اصل ماجرا را از او جویا شد و چانگ پینگ با درماندگی‬
‫پاسخ داد‪«:‬من تنهایی چه کاری از دستم بر میاد؟مجبورم این وضع رو تحمل کنم وگرنه بقیه افراد‬
‫قبیله مون دیگه امنیت جانی ندارن‪...‬من از شما سپاسگذارم تهذیبگر ارشد‪...‬ولی خواهش میکنم‬
‫دیگه کمکم نکنین‪...‬االن کمک های شما بیشتر به ضرر منه‪...‬نمیخوام کار مکتب یوئه یانگ‬
‫چانگ همینجا تموم بشه!»‬
‫و بدین ترتیب ببر درنده به کوهستان بازگشت‪.‬وی ووشیان ساکت ماند‪.‬اگر او جای چانگ پینگ‬
‫بود اصال اهمیت نمیداد مکتب النلینگ جین چقدر قدرتمند یا برجسته است یا اینکه آنان چه‬
‫پیشنهاداتی به او میدادند هرگز پا پس نمیکشید‪.‬در عوض شخصاً به سیاهچال میرفت و یوئه یانگ‬
‫را سر می برید و ماننده تکه ای گوشت در زمین می کوفت تا بمیرد دوباره روحش را احضار میکرد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و از اول او را میکشت و اینقدر اینکار را تکرار میکرد تا از بدنیا آمدنش پشیمان شود ولی همه که‬
‫مانند او ترجیح نمیدادند همراه با دشمن خود نابود شوند‪.‬هنوز کسانی از قبیله چانگ زنده بودند‪.‬خود‬
‫چانگ پینگ هم جوان بود و زن و فرزند نداشت و تازه قدم به دنیای تهذیبگری نهاده بود‪.‬اصال‬
‫مهم نبود که جان افراد باقیمانده قبیله اش را تهدید کرده یا آینده تهذیبگری خودش را‪ ،‬بلکه او‬
‫می بایست درست فکر میکرد‪.‬‬
‫البته که وی ووشیان جای چانگ پینگ نبود و نمیتوانست بجای او خشمگین یا ناراحت شود با‬
‫اینحال حاضر نبود رن ج روحی و شکنجه های جسمی که چانگ پینگ کشیده را تحمل کند‪.‬ژوئه‬
‫یانگ پس از آزاد شدن‪،‬دوباره برای انتقام گرفتن آمد ولی این بار‪،‬برای انتقام بسراغ شیائوشینگچن‬
‫نرفت‪.‬زیرا او کوهستان را ترک کرده و هیچ خانواده ای نداشت‪ .‬تنها دوستش که پس از ترک‬
‫کوهستان با او آشنا شده بود سونگ الن نام داشت‪.‬سونگ الن نیز یک تهذیبگر بود‪.‬او مردی‬
‫نیکوکار و مصمم بود و شخصیتی منصف داشت‪.‬هر دوی آنان میخواستند مکتب تهذیبگری بسازند‬
‫که ارزش های عمومی در آن مهم باشد نه نسب خونی‪،‬همین امر سبب شده بود که سونگ الن‬
‫و شیائو شینگچن بسیار صمیمی و تفکر یکسانی داشته باشند‪.‬مردم آن زمان آنان را اینطور توصیف‬
‫میکردند‪-‬شیائو شینگچن‪،‬نورماه و نسیم مهربانی‪....‬سونگ زیچن‪،‬برف سرد و شبنم یخ زده!‬
‫ژوئه یانگ نیز روی این موضوع دست گذاشت‪.‬او تکنیک قدیمیش را دوباره اجرا کرد‪ .‬تمام افرادی‬
‫که در معبد بایژوئه بودند را کشت‪.‬این معبد جایی بود که سونگ الن در آن درس خوانده و بزرگ‬
‫شده بود‪.‬ژوئه یانگ با سم چشمان سونگ الن را کور کرد‪.‬از آنجا که در امر نابود کردن قبایل‬
‫باتجربه شده بود‪،‬این بار هیچ مدرکی از خود بجا نگذاشت‪.‬هرچند همه میدانستند او اینکار را کرده‬
‫ولی مگر فایده ای داشت؟هیچ مدرکی نبود‪...‬ضمنا او حمایت مقتدرانه جین گوانگشان را داشت و‬
‫چیفنگ زون نیز مرده بود دیگر کسی نمیتوانست سد راه او شود‪.‬‬
‫این موضوع برای وی ووشیان کمی عجیب بود‪.‬هرچند بنظر می آمد الن وانگجی اهمیتی به‬
‫موضوع نمیدهد ولی وی ووشیان از روی تجربیات گذشته خود میدانست که او هرگز شر و شرارت‬
‫را تحمل نمیکند و احتماال بیشتر از برادر نیه هوایسانگ شدت عمل بخرج میدهد‪...‬در آن زمان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مکتب النلینگ جین با تقلب و زور و تزویر کارهایش را پیش می برده آنوقت الن وانگجی به خود‬
‫زحمت بررسی کارهای آنان را نداده بود؟هرچند که تا همین االن هم از شرکت در جلسات گفتگویی‬
‫که آنان برپا میکردند سرباز میزد‪.‬پس اگر دو کشتار بی رحمانه رخ داده و خبرش در تمام دنیای‬
‫تهذیبگری پیچیده چرا الن وانگجی چشمش را روی این مسائل بست و بدنبال ژوئه یانگ نرفت‬
‫تا او را به سزای اعمالش برساند؟‬
‫همین که خواست این سوال را بیان کند‪،‬جای زخم های شالق تادیب را بیاد آورد‪.‬یه تازیانه با‬
‫شالق تادیب هم ضربه سخت و سهمگینی بود‪.‬اگر الن وانگجی اشتباه خطرناکی انجام داده بوده‬
‫که اینطور تازیانه بخورد‪،‬پس حتما چند سالی از جامعه دوری گرفته بوده است‪.‬اینطور که به نظر‬
‫می رسید احتماال بخاطر گذراندن مجازاتش بوده یا در این سالهایی که این اتفاقات افتاده بودند او‬
‫مجبور بوده منتظر درمان شده زخم هایش بماند‪.‬حتما بهمین دلیل بود که گفت همه این داستان‬
‫ها را شنیده است‪.‬بنا به دالیلی این زخم ها بشدت توجه وی ووشیان را به خود جلب کرده‬
‫بودند‪.‬هرچند برایش راحت نبود که مستقیماً درباره این موضوع از او سوال بپرسد بهمین دلیل‬
‫تصمیم گرفت فعال چیزی نگوید با این همه پرسید‪«:‬بعدش چه اتفاقی برای دائوژان شیائوشینگچن‬
‫افتاد؟»‬
‫اتفاقات پس از آن قطعا تراژدی بزرگی بودند‪.‬او زمانی که کوهستان و استادش را ترک گفت‪،‬سوگند‬
‫خورده بود که دیگر به آنجا بازنگردد‪.‬او پای حرف خود ایستاده بود ولی از آنجا که سونگ الن نه‬
‫تنها نابینا که بشدت آسیب دیده بود مجبور شد سوگندش را بشکند و سونگ الن را به اقامتگاه‬
‫بائوشان سانرن می برد و از او تقاضا میکند تا دوستش را درمان کند‪.‬بخاطر پیوند استاد و شاگردی‬
‫که میان آندو بود بائوشان سانرن می پذیرد اما بعد از آن شیائو شینگچن کوهستان را ترک کرده‬
‫و دیگر کسی او را ندیده بود‪.‬‬
‫یک سال بعد سونگ الن نیز کوهستان را ترک کرد‪.‬در برابر دیدگان شگفت زده همه‪،‬چشمانش‬
‫بخوبی میدید و دیده اش به نور روشن شده بود‪.‬هرچند این معجزه بخاطر مهارت های پزشکی‬
‫بائوشان سانرن ن بود بلکه بخاطر شیائو شینگچن بود‪....‬او دو چشم خود را از حدقه درآورده و به‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سونگ الن داده بود زیراکه اعتقاد داشت سونگ الن بخاطر او در این دردسر بزرگ افتاده‬
‫است‪.‬سونگ الن نیز مصرانه بدنبال گرفتن انتقام بود‪.‬در آن زمان جین گوانگشان نیز مرد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو بر مسند ریاست مکتب النلینگ جین تکیه زد‪.‬او برای اینکه نشان دهد اوضاع تغییر کرده‬
‫اولین کاری که پس از رسیدن به قدرت انجام داد‪،‬دستور خالص شدن از شر ژوئه یانگ بود‪.‬‬
‫جدای از اینکه دیگر نامی از طلسم ببر تاریکی به زبان نیاورد در تالش بود تا اعتبار و آبروی مکتب‬
‫جین را بازگرداند پس شایعات مهمل را متوقف کرد‪.‬سونگ الن همه جا را بدنبال دوستش گشت‪.‬در‬
‫ابتدا مردم تنها چیزهایی درباره محلی که به سفر رفته میشنیدند اما مدتی بعد او نیز ناپدید‬
‫شد‪.‬بعالوه‪،‬مکتب یوئه یانگ چانگ نیز قبیله کوچکی بود که کسی شناخت چندانی از آن نداشت‬
‫پس به این ترتیب همه چیز در هاله ای از ابهام فرو رفته بود‪.‬‬
‫وی ووشیان پس از شنیدن این داستان طوالنی آهی کشید و در دل افسوس میخورد‪:‬مواجه شدن‬
‫با همچین پایان غم انگیزی اونم توی داستانی که بهش ربطی نداشت واقعا غم انگیزه‪...‬اگر شیائو‬
‫شینگچن چند سال زودتر بدنیا اومده بود یا اگر من چند سالی دیرتر مرده بودم ممکن بود اوضاع‬
‫جور دیگه ای باشه‪...‬اگه من اون موقع زنده بودم هم قاطی این قضیه میشدم؟چطور میتونستم با‬
‫همچین آدمی دوست نشم؟‬
‫او سپس به تلخی خندید و در دل ادامه داد‪:‬من چیکار میکردم؟چیکار میتونستم بکنم؟اگر اون زمان‬
‫هنوز زنده بودم‪،‬احتماال نیازی نبود که موضوع مکتب یوئه یانگ چانگ بررسی بشه چون همه‬
‫فرتی میگفتن کار من بوده!اگه دائوژانگ شیائوشینگچن تو خیابون منو میدید‪،‬باهاش حرف میزدم‬
‫و دعوتش میکردم باهم نوشیدنی بخوریم‪،‬احتماال اونم با شالق مویی که تو دستش بود منو‬
‫میزد‪...‬هاهاهاها‬
‫آنان درحال گذر از اقامتگاه چانگ به قبرستانی در همان حوالی رسیدند‪.‬وی ووشیان کلمه "چانگ"‬
‫را با رنگ قرمز تیره روی دروازه گذرگاه دید و پرسید‪«:‬پس چرا چانگ پینگ بعدش مرد؟بازمانده‬
‫های قبیله اونو کی کشت؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از آنکه الن وانگجی جوابی بدهد‪،‬صداهای بلندی در میان دود آبی رنگ شنیده شد‪.‬سر‬
‫وصداهایی شبیه کوبیدن به در می آمد ولی صاحبان صدا مشخص نبودند‪.‬صداها بسیار بلند بودند‬
‫و اصال متوقف نمیشدند‪.‬انگاری کسی دهان آنان را گرفته باشد تا صدایشان به جایی نرسد‪.‬انگار‬
‫چیزی آنان را از دنیای بیرون جدا ساخته بود‪.‬کمی بعد همه چیز تغییر کرد‪.‬حدود پنجاه تن یا بیشتر‬
‫افراد مکتب یوئه یانگ چانگ در تابوت ها دراز کشیده و از درون به درب تابوت ها ضربه‬
‫میزدند‪.‬شب شده و آنان از مرگ هراس داشتند‪-‬آنها دیوانه وار به درها میکوبیدند اما کسی‬
‫نمیتوانست نجاتشان دهد‪.‬این همان داستان کوبیدن به درب تابوت قبیله چانگ بود که پیشخدمت‬
‫شراب فروشی تعریف کرد‪.‬‬
‫هرچند پیشخدمت گفته بود این اتفاق به ده ها سال پیش بر میگردد و االن متوقف شده است پس‬
‫چرا حاال که آنان به اینجا آمده بودند دوباره این اتفاق افتاده بود؟الن وانگجی و وی ووشیان هر‬
‫دو بدون ادای کلمه ای‪،‬آرام نفسی کشیدند و بی سر و صدا و مخیفانه از آنجا عبور کردند‪.‬آنان‬
‫درحال رسیدن به ستون های گذرگاه بودند که دیدند در مرکز گورستان‪،‬وسط سنگ قبرها گودالی‬
‫حفر شده است‪.‬عمق گودال زیاد و مشخص بود تازگی ها کَنده شده و انبوهی خاک اطراف آن قرار‬
‫داشت‪.‬صداهای ضعیفی از داخل گودال بگوش میرسید‪.‬‬
‫کسی در حال کَندن قبری بود‪.‬آنها نفس در سینه حبس کردند و با دقت تمام منتظر ماندند کسی‬
‫که در گودال بود بیرون بیاید‪.‬بعد از گذشت یک ساعت دو نفر از قبر حفر شده بیرون پریدند‪.‬‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی چون دید خوبی به آن نقطه داشتند میتوانستند تعدادشان را درست‬
‫تشخیص دهند‪.‬آنان شبیه دوقلوها بودند‪،‬یکی از آنها دیگری را روی دوش خود گرفته بود‪.‬بنظر می‬
‫آمد اینها را بهم بسته اند و از آنجا که لباس های سیاهی به تن داشتند نمیشد بخوبی فهمید چه‬
‫خبر است‪.‬کسی که از قبر بیرون پریده بود دست و پایی بلند داشت و پشتش به آنان بود‪.‬آن کسی‬
‫که وی در حال حمل کردنش بود بی جان بنظر میرسید‪،‬سرش کناری افتاده و دست و پاهایش‬
‫آویزان بودند‪.‬این شکل کامال طبیعی بنظر میرسید زیرا این فرد را از قبر درآورده بودند پس حتما‬
‫مرده بود‪.‬از یک مرده که نمیشد انتظار چندانی داشت‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همانطور که او در فکر بود‪،‬قبرکن چرخی زد و آنان را دید‪.‬غباری سیاه و تیره صورت مرد را پوشاند‬
‫تا جایی که دیگر نمیشد چهره یا شکل ظاهرش را دید‪.‬وی ووشیان میدانست که او طلسمی عجیب‬
‫بکار گرفته تا صورتش را پنهان کند‪.‬الن وانگجی خیلی زود بیچن را از غالف خارج کرده و به‬
‫داخل قبرستان حرکت کرد و نبرد شروع شد‪.‬حرکات قبرکن بسیار سریع بود‪.‬او با مشاهده حرکات‬
‫بیچن آبی درخشان‪،‬با دستش مهری ایجاد و یک شمشیر درخشان را احضار کرد‪.‬شمشیرش نیز با‬
‫غبار متراکم پوشیده شده بود بهمین دلیل نمیشد شکل و سبک ساخت شمشیر را‬
‫فهمید‪.‬قبرکن‪،‬باوجود جنازه روی پشتش به شکلی عجیب می جنگید‪.‬دو شمشیر درخشان چند باری‬
‫با هم برخورد کردند‪.‬الن وانگجی بیچن را به عقب احضار نموده و در دست خود گرفت‪.‬یک الیه‬
‫شبنم یخ زده چهره اش را پوشانده بود‪.‬وی ووشیان میدانست چرا صورتش اینطور شده با وجود‬
‫اینکه او اهل خاندان الن نبود ولی متوجه شد که قبرکن‪،‬موقع جنگیدن بخوبی با حرکات شمشیر‬
‫الن وانگجی آشنایی دارد‪.‬‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬بیچن با شدت و قدرت ترسناکی به حمله ادامه داد‪.‬قبرکن‪،‬چند باری به‬
‫پشت افتاد‪،‬او بخوبی میدانست باوجود مرده ای که روی پشتش حمل میکند در برابر الن وانگجی‬
‫شانس پیروزی ندارد و اگر به نبرد ادامه میداد حتما زنده دستگیر میشد‪...‬او ناگهان یک طلسم آبی‬
‫تیره را از لباس خود بیرون کشید‪.‬آن یک طلسم انتقال بود‪.‬‬
‫این نوع طلسم میتوانست یک شخص را به صدها مایل دورتر از جایی که بود ببرد ولی انرژی‬
‫روحی زیادی مصرف میکرد و برای کاربر طلسم زمان زیادی می برد تا بتواند نیروی خود را تقویت‬
‫کند‪.‬کسانی که انرژی روحی چندانی نداشتند نمیتوانستند از این طلسم استفاده کنند‪.‬به همین دلیل‬
‫با وجود ارزش باالی طلسم کم پیش می آمد کسی از آن استفاده کند‪.‬وی ووشیان که دید او در‬
‫حال فرار است‪،‬دو دستش را دوبار به هم کوفت‪،‬یک زانویش را روی زمین نهاد‪،‬با مشت ضربه ای‬
‫به زمین کوبید‪ .‬قدرت مشتش از الیه های خاک و گِل گذشت و به عمق خاک وارد شد‪،‬بداخل‬
‫تابوت محکمی نفود نمود و جنازه هایی که در آن اسیر بودند را بیدار کرد‪.‬همراه با سر وصدای‬
‫شکستن تابوت‪،‬چهار دست خونین از زمین بیرون آمدند و پاهای قبرکن را چسبیدند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسید این موضوع برای قبرکن مهم نبود چراکه نیروی روحی خود را به طرف پاهایش‬
‫فرستاد و در دم چهار دست را متالشی نمود و به اطراف پراکند‪.‬وی ووشیان فلوت بامبویی اش را‬
‫بیرون کشید‪،‬آهنگی تیز و صفیرکشان نواخت چنان که انگار نوای فلوتش به عمق تاریکی نفوذ‬
‫میکند‪.‬دو انسان سر از خاک برآوردند و جسم خود را بطرف پاهای قبرکن می کشیدند و مانند مار‬
‫به دور بدن او پیچیدند‪.‬دهانشان را گشوده و آماده بودند دستها و گردنش را گاز بگیرند‪.‬‬
‫قبرکن با حقارت آنها را نگریست انگار که میخواست بگوید"«چه حقه بی ارزشی!» سپس انرژی‬
‫روحی خود را به تمام بدنش منتقل کرد ولی این بار پس از رها کردن انرژیش متوجه شد که فریب‬
‫خورده است‪ .‬او جنازه ای که روی پشت خود نهاده را نیز پرتاب کرده بود!!‬
‫وی ووشیان درحالیکه با دست به سنگ قبری می کوبید بلند بلند و بشکل غیر قابل کنترلی‬
‫میخندید در آن حین‪،‬الن وانگجی با یک دست جسد چروکیده را گرفت و با دست دیگرش بیچن‬
‫را نگهداشته و می جنگید‪.‬قبرکن که دید جسدی که بسختی از گودال خارج کرده را از او قاپیده‬
‫اند و در برابر الن وانگجی هم شانس پیروزی ندارد چه برسد به انجام کارهای شیطانی تر‪....‬دیگر‬
‫جرات ماندن نداشت‪.‬طلسم انتقال را روی زمین انداخت‪.‬بعد از صدای بلندی شعله های آبی رنگ‬
‫سر تا پای او را پوشاند و در میان آتش آبی ناپدید شد‪.‬‬
‫وی ووشیان میدانست همراه داشتن طلسم انتقال برای این بود که اگر در خطر بیفتد بتواند فرار‬
‫کند‪.‬بهرحال جنازه ای که در دست داشتند خودش یک مدرک بود‪.‬پس دلیلی برای افسوس خوردن‬
‫نداشت‪.‬او به کنار الن وانگجی آمده و گفت‪«:‬بذار ببینم اون کیو از قبر درآورده؟»‬
‫وقتی به جسد نگریست بسیار متعجب شد‪.‬سر جسد جدا شده بود‪.‬روی بریدگی رد خون نبود و ذره‬
‫ای از مغزش بیرون نریخته اما مانند پنبه سیاه فشرده بود‪.‬وی ووشیان سر جسد را تکانی داده و‬
‫دید سر با ظرافت به جسد دوخته شده است پس پرسید‪«:‬این یعنی چی؟یه جسد کت و کهنه الکی‬
‫با پنبه ساختن انداختن تو قبرستون قبیله چانگ؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او جسد پنبه ای را با دست گرفته و وزنش را تخمین میزد که الن وانگجی متوجه شد کجای کار‬
‫اشتباه است‪«:‬همش الکی نیست!»‬
‫وی ووشیان سر تا پای جسد را بررسی کرد و فهمید جدای از دست و پاهای آویزانش تنها قسمت‬
‫سینه و شکمش واقعی و محکم بنظر میرسد‪.‬بعد از آنکه لباس های جسد را پاره کرد همانطور که‬
‫انتظار داشت‪،‬تنه واقعی جسد را یافته و بقیه جسم همه عروسکی و تقلبی بود‪.‬سر و دست و پاها از‬
‫پنبه ساخته شده بود تا تنه انسانی را پنهان کند و جوری بنظر برسد که انگار به بدن واقعی خود‬
‫متصل است‪.‬با توجه به رنگ پوست تنه و جایی که دستش از شانه بریده شده بود اطمینان داشت‬
‫این تنه به دست و پاهای دوست عزیزشان تعلق دارد ‪ .‬آن قبرکن بهمین دلیل اینجا بود‪.‬‬
‫وی ووشیان صاف ایستاد و گفت‪«:‬انگاری کسی که جسدو قایم کرده متوجه شده ما داریم تحقیق‬
‫میکنیم اومده بود تنه شو ببره بذاره یه جا دیگه که ما رسیدیم‪.‬هیچی اندازه به موقع رسیدن حال‬
‫نمیده‪...‬خوب سر مچش رو گرفتیم‪...‬هاها ‪...‬ولی »تن صدایش تغییر کرد و گفت‪«:‬چرا اون قبرکن‬
‫دودی با سبک شمشیرزنی مکتب شما آشنا بود؟»‬
‫مشخص بود الن وانگ جی هم به همین موضوع فکر میکند زیرا سردی روی صورتش هنوز محو‬
‫نشده بود‪.‬وی ووشیان دوباره گفت‪«:‬سطح تهذیبگریش باال بود‪...‬الاقل اونقدری بود که بتونه واسه‬
‫طلسم انتقال انرژی نگهداره‪...‬تازه هم شمشیرش و هم صورتش رو با طلسم پوشوند‪....‬البته‬
‫اینکارش قابل درکه بهرحال نمیخواسته شناسایی بشه ولی تهذیبگرهایی که خیلی شناخته شده‬
‫نیستن اجباری ندارن شمشیرشون رو بپوشونن مگر اینکه اون یجورایی توی دنیای تهذیبگری‬
‫مشهور باشه‪...‬واسه همین مجبور شد قایمش کنه چون مثال اگه کسی شمشیر درخشانش رو‬
‫میشناخت اونوقت هویت خودش و شمشیرش خیلی راحت لو میرفت!»‬
‫وی ووشیان با اشاره به الن وانگجی پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬بنظرت اون یارو رو میشناسی؟»برای‬
‫او ساده نبود که مستقیما نام الن شیچن یا الن چیرن را بزبان بیاورد‪.‬الن وانگجی با اطمینان‬
‫گفت‪«:‬نه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به جواب الن وانگجی اطمینان داشت از دید او الن وانگجی کسی نبود که بخواهد‬
‫حقیقت را پنهان یا از آن فرار کند پس اگر او منکر قضیه میشد حتما یک جای کار می لنگید‪.‬ضمنا‬
‫او از دروغ گفتن نیز بیزار بود بنظر وی ووشیان اگر کسی از الن وانگجی میخواست دروغ بگوید‬
‫حتما او سکوت اختیار میکرد و لب به سخن نمیگشود‪.‬وی ووشیان سریع احتمال اینکه قبرکن یکی‬
‫از آن دو باشد را کنار گذاشت‪.‬الن وانگجی تنه را در کیف چیانکون دوالیه دیگری قرار داده و به‬
‫کناری نهاد‪.‬آنان مدتی راه رفتند تا مغازه شراب فروشی برگشتند‪.‬‬
‫پیشخدمت جوان سر حرفش مانده بود‪.‬بیشتر مغازه های اطراف آنان بسته شده بودند اما مغازه آنان‬
‫هنوز چراغ هایش روشن بود و نشان مغازه در باالی آن قرار داشت‪.‬او بیرون مغازه ایستاده و کاسه‬
‫بزرگی در دست داشت و غذا میخورد وقتی آنان را دید با خوشحالی گفت‪«:‬برگشتید!ما هم سر‬
‫حرفمون موندیما!شماها چیزی دیدین؟!»‬
‫وی ووشیان درحالیکه میخندید جواب او را داد‪.‬سپس همراه الن وانگجی به میزی بازگشتند که‬
‫موقع روز آنجا نشسته بودند‪.‬کوزه های شراب کنار پایش و روی میز جمع شده بودند او گفت‪«:‬خب‬
‫داشتیم چی میگفتیم؟یهو اون قبرکن رو دیدیم کال نفهمیدم چانگ پینگ چطوری مرده!»‬
‫الن وانگجی با لحنی ساده و رک به بیان آن داستان ادامه داد‪.‬ژوئه یانگ‪،‬شیائو شینگچن و سونگ‬
‫الن‪،‬تک به تک رفته بودند مشخص نبود ناپدید شده یا مرده اند‪.‬چند سالی بعد از آن حادثه‪،‬یک‬
‫شب چانگ پینگ و باقیمانده قبیله اش به روش لینگچی کشته شدند‪.‬بعالوه چشمان چانگ پینگ‬
‫هم از حدقه درآمده بودند‪.‬این بار هیچ کسی نمیدانست که قاتل چه کسی میتواند باشد‪...‬بهرحال‬
‫تمام اشخاصی که بنوعی با این موضوع ارتباط داشتند ناپدید شده بودند‪...‬هرچند تنها از یک‬
‫موضوع میشد اطمینان یافت‪....‬با توجه به جای زخم ها‪،‬شمشیری که برای لینگچی از آن استفاده‬
‫شده بود به شیائو شینگچن تعلق داشت و نامش شوانگهوا بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان کا سه شراب را نزدیک دهان خود نگهداشت که بخاطر شنیدن این موضوع بشدت‬
‫شوکه شد و گفت‪ «:‬اون با شمشیر شیائو شینگچن هزار تیکه شده بود؟پس یعنی اون اینکارو‬
‫کرده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬شیائو شنیگچن ناپدید شده پس هیچ مدرک قطعی در این باره نیست!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬خب اگه کسی نتونسته زنده پیداش کنه احضار روح براش انجام شد؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬آره ولی چیزی پیدا نشد!»‬
‫وقتی چیزی پیدا نمیشد به این معنی بود که یا فرد زنده است و یا اینکه روحش بطور کامل از‬
‫میان رفته‪،‬وی ووشیان به عنوان کسی که در این امر متخصص محسوب میشد سعی کرد موضوع‬
‫را بگونه ای توضیح دهد‪ «:‬روی چیزایی مثل احضار روح نمیشه خیلی تکیه کرد‪...‬وقت‪،‬مکان‪،‬خود‬
‫آدم‪...‬همه اینا توش نقش دارن واسه همین همیشه امکانش هست که اوضاع خوب پیش نره من‬
‫مطمئنم که مردم فکر میکنن اینم انتقام شیائو شینگچنه‪...‬هانگوانگ جون تو چی؟نظر تو درباره‬
‫این موضوع چیه؟»‬
‫الن وانگجی سرش را به آرامی تکان داد و گفت‪«:‬آدم نباید بدون فهمیدن تمام داستان نظر بده!»‬
‫وی ووشیان همیشه از رفتار و اصول و عقاید او در شگفت میشد‪.‬درحالیکه یک قلپ دیگر از‬
‫نوشیدنی میخورد شنید که الن وانگجی می پرسد‪«:‬خود تو چی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬لینگچی یه جور شکنجه اس‪.‬در کل یجور مجازات حساب میشه‪...‬درآوردن‬
‫چشما هم میتونه به شیائو شینگچن ربط داشته باشه چونکه اونم چشمای خودشو درآورده واسه‬
‫همینم شکی نیست که مردم فکر کنن این انتقام شیائو شینگچنه ولی‪»--‬او به دنبال راهی برای‬
‫بهتر بیان کردن منظورش بود پس ادامه داد‪«:‬من فکر میکنم‪....‬شیائو شینگچن از اولشم دنبال‬
‫قدرشناسی چانگ پینگ نبود وقتی که سعی کرد این قضیه رو حل کنه‪....‬من‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از آنکه بتواند جمله اش را به پایان برساند پیشخدمت با عجله دو ظرف بادام زمینی برای‬
‫آنان آورد و بخاطر حضور او وی ووشیان دیگر به حرفش ادامه نداد‪.‬او به الن وانگجی نگاهی کرد‬
‫و لبخند زد‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬چرا اینطوری نگام میکنی؟نمیخوام چیزی بگم‪....‬منم مثل تو همه‬
‫داستان رو نمیدونم پس نظر هم نمیدم‪.‬تو درست میگی قبل اینکه چم و خم داستان رو ندونیم یا‬
‫دلیل و نتیجه این قضیه رو‪...‬هیچ کسی نباید بشینه واسه خودش فرضیه سازی کنه‪....‬من پنج تا‬
‫کوزه شراب سفارش دادم تو پنج تا اضافی خریدی‪ ...‬فکر نکنم بتونم همشو تموم کنم‪...‬چطوره تو‬
‫هم با من نوشیدنی بخوری؟اینجا مقر ابر نیست پس هیچ قانونی هم شکسته نمیشه درسته؟»‬
‫او خودش را آماده کرده بود که جواب رد بگیرد ولی چه میدانست که جواب الن وانگجی چیز‬
‫دیگری است‪«:‬میخورم!»‬
‫وی ووشیان زبان به دندان گزید و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬خیلی عوض شدیا‪،‬من قبال یه کوزه‬
‫نوشیدنی جلو روت خوردم تو کلی آتیشی شدی! از رو دیوار شوتم کردی پایین و منو زدی اونوقت‬
‫االن لبخند امپراطور رو داخل اتاقت قایم میکنی و دزدکی میخوری؟!»‬
‫او یقه لباسش را درست کرد و با صدای آرامی گفت‪«:‬من هیچ وقت به کوزه های لبخند امپراطور‬
‫دست نزدم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب اگه خودت نمیخواستی بخوری چرا قایمشون کردی؟نکنه واسه من‬
‫نگهشون داشته بودی؟باشه باشه قبوله تو بهشون دستم نزدی!حرفتو قبول میکنم !! بیا درباره یه‬
‫چیز دیگه با هم حرف بزنیم‪...‬بیا‪...‬من واقعا دلم میخواد ببینم یه شاگرد پرهیز کننده مکتب‬
‫گوسوالن با چند تا فنجون نوشیدنی مست میشه!»‬
‫او یک کاسه کوچک را برای الن وانگجی پر کرد‪.‬الن وانگجی نیز بدون هیچ فکری یکسره آن‬
‫را سر کشید‪.‬وی ووشیان از دیدن چهره او که به این سرعت قرمز میشد به وجد آمده بود‪.‬با این‬
‫حال لحظاتی بعد او همچنان خیره مانده بود نه حالت چهره و نه رنگ صورتش تغییر نکرد با دو‬
‫چشم روشنش در آرامش به او خیره شده بود‪.‬کوچکترین تغییری در حالتش ایجاد نشد!!!وی ووشیان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناامید شد و خواست با اصرار باز برای او نوشیدنی بریزد‪.‬ناگهان الن وانگجی روی در هم کشید و‬
‫چین کوچکی در ابروهایش افتاد‪.‬بعد از لحظه ای دستش را برای حفاظت جلوی پیشانی نهاده و‬
‫چشمانش را بست‪.‬‬
‫‪...‬خوابش برده بود؟‬
‫‪....‬او خوابیده بود!‬
‫اصوال مردم سیر مینوشیدند سپس مست میشدند و در مرحله آخر بخواب می رفتند ولی الن‬
‫وانگجی مرحله مست شدن را جا انداخته و یکراست خوابیده بود‪.‬چیزی که وی ووشیان میخواست‬
‫ببیند همان "مست " شدن بود‪....‬او دستش را جلوی صورت الن وانگجی تکان داد که با وجود‬
‫بخواب رفتن چهره اش کماکان جدی بود‪.‬سپس کنار گوشش چند باری بشکن زد ولی او هیچ‬
‫واکنشی از خود نشان ن میداد‪.‬الن وانگجی در نهایت شگفتی با نوشیدن یک کاسه شراب غش‬
‫کرده بود‪.‬وی ووشیان ابداً انتظار همچین موقعیتی را نداشت‪.‬درحالیکه پاهایش را تکان میداد فکر‬
‫میکرد‪.‬او دست خود را دور الن وانگجی قرار داد و او را به بیرون مغازه شراب فروشی کشید‪.‬‬
‫او خودش را برای هر گونه حرکت الن وانگجی آماده کرده بود حاال اجباراً کیف پول را بیرون‬
‫کشید مسافرخانه ای یافت و دو اتاق گرفت‪.‬الن وانگجی را به یکی از اتاق ها برد و چکمه هایش‬
‫را درآورد و در تخت خواباند سپس خود به خیابان آمد‪.‬در منطقه ای متروک ایستاد و فلوتش را‬
‫بدست گرفته و روی لبهای خود نهاد‪.‬آهنگی نواخت بعد منتظر ماند‪.‬در این چند روز گذشته وی‬
‫ووشیان و الن وانگجی روز و شب با هم بودند بهمین دلیل کوچیکترین زمانی برای احضار ون‬
‫نینگ پیدا نمیکرد‪.‬او جدای از مخفی کردن هویت خود دالیل دیگری هم برای این کارش داشت‪.‬‬
‫ون نینگ شاگردان مکتب گوسوالن را کشته بود‪ .‬هر چند الن وانگجی با وی ووشیان رفتار خوبی‬
‫داشت ولی او نمیتوانست در برابر الن وانگجی‪،‬ون نینگ را احضار کند‪.‬شاید هم به این دلیل با او‬
‫بخوبی رفتار میکرد که میدانست او از احضار ون نینگ شرم دارد‪.‬اهمیتی نداشت او چقدر انسان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پررویی باشد االن وقت چنین کارهایی نبود‪.‬پیش از آنکه متوجه شود صدای حرکت زنجیرهایی در‬
‫فضا شنیده شد‪.‬ون نینگ با سری که به یک طرف آویزان بود در میان تاریکی شهر ظاهر شد‪.‬‬
‫او سرتاپا سیاه پوشیده و تاریکی محض او را احاطه کرده بود‪ .‬مردمک ترسناک سفیدش درخشش‬
‫خاصی داشت‪.‬وی ووشیان دستانش را پشت کمر نهاده و دور تا دور ون نینگ چرخید‪.‬ون نینگ‬
‫نیز چرخید انگار که میخواست قدم های او را دنبال کند و مانند او دایره وار بچرخد‪.‬وی ووشیان‬
‫فرمان داد‪«:‬صاف وایسا!»‬
‫او پذیرفت و از حرکت ایستاد‪.‬صورتش افسرده تر از قبل بنظر میرسید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬دستت!»‬
‫ون نینگ دست راستش را دراز کرد‪.‬وی ووشیان مچش را باال گرفته و خوب به بررسی زنجیرها‬
‫و قفل هایی که به او بسته بودند پرداخت‪.‬این زنجیرها عادی نبودند‪.‬ون نینگ وقتی هوشیاری‬
‫نداشت بشدت وحشی میشد میتوانست آهن را مانند تکه ای خمیر له کند و نمیگذاشت به این‬
‫راحتی در غل و زنجیر بماند‪.‬بنظر میرسید این زنجیرها بگونه ای ساخته شده بودند که ون نینگ‬
‫را مهار کنند‪.‬‬
‫به خاکستر تبدیل شده؟ آنان همه تالششان را کرده بودند تا طلسم ببر تاریکی را از نو بسازند حتما‬
‫برخی از این مکاتب تهذیبگری برای ژنرال شبح نیز دندان تیز کرده بودند‪.‬چطور می توانستند او‬
‫راه به خاک ستر ها بسپارند؟او خنده تلخی کرد و کنار ون نینگ ایستاد‪.‬بعد از کمی تفکر انگشتانش‬
‫را الی موهای سر ون نینگ فرو برد‪.‬حتما کسی که او را اینطور مهار کرده اجازه نمیداد بتواند‬
‫بخوبی فکر کند‪.‬برای اینکه حرفهای دیگران را اطاعت کند باید تفکرش را نابود میکردند‪.‬پس‬
‫معنایش این بود که آن شخص چیزی را در سرش فرو کرده است‪.‬همانطور که انتظار داشت بعد‬
‫از کمی جستجو با انگشتانش‪،‬در سمت راست سر ون نینگ دستش به جسم سختی اصابت کرد‪.‬او‬
‫با دست چپش سمت دیگر سرش را بررسی کرد و آنجا هم شیی یافت‪.‬چیزی شبیه به دو سوزن‬
‫فلزی‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان انتهای آن دو شی سوزن مانند را بدست گرفته و همزمان و توانست به آرامی دو میخ‬
‫سیاه بلند را از جمجمه ون نینگ خارج کند‪.‬هرکدام از آن میخ ها به اندازه دو سانت و نیم بلندی‬
‫و ضخامتشان به اندازه نخ های سرخی بود که برای آویزهای یشم استفاده میشد‪.‬وقتی میخ ها از‬
‫سر ون نینگ خارج شدن د او به آرامی به رعشه افتاد‪.‬الیه ای از خطوط سیاه رنگ مانند رگه های‬
‫خونین به چشمان سفید او راه یافت‪.‬بنظر میرسید درد سختی را تحمل میکند‪.‬چقدر عجیب‪،‬اون‬
‫پیش از این مرده بود ولی هنوز میتوانست "درد"را تجربه کند‪.‬‬
‫خطوط بهم پیچیده و خاصی که روی میخ ها کنده کاری شده بود می شد فهمید که منحصر بفرد‬
‫هستند و سازنده آنها فردی ماهر بوده است‪.‬مدتی طول کشید تا ون نینگ بتواند آرام شود‪.‬وی‬
‫ووشیان نگاهی به زنجیرهایی که به قوزک پا و مچ دست ون نینگ بسته شده بود انداخت و با‬
‫خود فکر کرد حرکت کردن با این زنجیرها ساده نیست و سر و صدای زیادی ایجاد میکند‪.‬برای از‬
‫بریدن زنجیرها به یک شمشیر تطهیرشده نیاز بود‪.‬‬
‫اولین شمشیری که به فکرش رسید‪،‬بیچن الن وانگجی بود‪.‬البته استفاده از شمشیری کسی از‬
‫خاندان الن برای درهم شکستن زنجیرهای ون نینگ کار مناسبی نبود ولی در حال حاضر این‬
‫تنها شمشیر تطهیر شده ای بود که به آن دسترسی داشت‪.‬وی ووشیان نمیخواست ون نینگ این‬
‫بار آهنین را روی دوش خود حمل کند‪.‬پس پیش خود فکر کرد‪:‬خب این کارو میکنم‪...‬سریع میرم‬
‫مسافرخونه‪،‬اگه الن جان بیدار بود که هیچ کاری نمیکنم ولی اگه خوابیده بود یه چند دقیقه بیچن‬
‫رو ازش قرض میگیرم‪.‬‬
‫وقتی عزمش را جزم کرد که اینکار را بکند برگشت و دید که الن وانگجی پشت سرش ایستاده‬
‫است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و یک‪ -‬بخش چهارم‬


‫شبنم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان زمانی که ون نینگ را احضار کرد تا اندازه ای ذهنش مغشوش بود بهمین دلیل در‬
‫آن لحظه چندان مراقب اطرافش نبود و اگر الن وانگجی میخواست کسی متوجه ورود و خروجش‬
‫نشود بدون کمترین سختی اینکار را انجام میداد‪.‬بنابراین وقتی او برگشت و آن چهره سرد و جدی‬
‫را زیر نور مهتاب دید تقریبا قلبش از کار ایستاد‪.‬اصال نمیدانست الن وانگجی چه مدت است آنجا‬
‫ایستاده یا اصال چیزی شنیده؟یا متوجه شده که او چه کاری انجام داده؟اگر الن وانگجی از همان‬
‫اول مست نبوده و حاال تا اینجا او را دنبال کرده اوضاع خیلی بدتر میشد‪.‬مخصوصا که او به الن‬
‫وانگجی چیزی نگفته بود و بعد از بخواب رفتنش دزدکی بیرون خزیده و ون نینگ را احضار کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫الن وانگجی بیچن بدست روبروی او دست به سینه ایستاد‪.‬حالتی کامال سفت و سخت داشت‪.‬وی‬
‫ووشیان هیچ وقت در زندگیش چنین چهره ای که نشان میداد دلگیر و رنجیده است را از او ندیده‬
‫بود‪.‬احساس میکرد باید اول حرف بزند و وضعیت را توضیح دهد پس نفسی کشیده و‬
‫گفت‪«:‬آهم‪....‬هانگوانگ جون‪»!...‬‬
‫الن وانگجی هیچ پاسخی نداد‪.‬وی ووشیان وسط الن وانگجی و ون نینگ ایستاده و به او خیره‬
‫شده بود‪.‬چانه اش را می خاراند و بطرز عجیبی احساس گناه میکرد‪.‬الن وانگجی باالخره دستانش‬
‫که بیچن را نگهداشته رها ساخته و چند قدم به جلو برداشت‪.‬وی ووشیان که دید او شمشیر بدست‬
‫بطرف ون نینگ میرود با خود خیال کرد که میخواد او را بکشد‪:‬اوه خدای من‪،‬نکنه واقعا الن جان‬
‫وانمود کرد مسته تا من ون نینگ رو احضار کنم و اون بیاد بکشدش؟؟حتما همینطوره وگرنه کی‬
‫با یه فنجون نوشیدنی مست میشه؟؟‬
‫او با شتاب گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬گوش بده به من‪»..‬‬
‫الن وانگجی با دست ضربه محکمی به ون نینگ زد‪.‬آن ضربه قوی و محکم بود اما نه آنچنان‬
‫که آسیبی به او بزند‪.‬ون نینگ بعد از این ضربه چند قدمی به عقب تلو تلو خورد‪ .‬بعد از کمی لنگ‬
‫زدن تعادلش را بدست آورده و با چهره ای بدون حالت سر پا ایستاد‪ .‬ون نینگ در شرایطی نبود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که مانند گذشته از جا پریده و خشمگین شود ولی خلق و خویش هم چندان خوب نبود‪.‬هنگام شب‬
‫در کوهستان دافان‪،‬هیچ کسی نتوانست به او خراشی هم بیاندازد و او همه را در هم کوباند حتی‬
‫گلوی یکی را محکم فشرد و اگر وی ووشیان متوقفش نکرده بود تک تک آدمهایی که در صحنه‬
‫حضور داشتند را خفه میکرد و میکشت حاال با اینکه الن وانگجی به او سیلی زده بود هنوز هم‬
‫سرش رو به پایین آویزان مانده و بنظر میرسید خیال مقاومت ندارد‪.‬وی ووشیان فکر کرد قضیه‬
‫کمی عجیب است ولی در عین حال خیالش راحت شد چون اگر ون نینگ پاسخ ضربه او را میداد‬
‫و آندو با هم میجنگیدند مداخله کردن در این وضعیت بسیار سخت میشد‪.‬‬
‫بنظر میرسد یک سیلی برای نشان دادن خشمش کافی نبوده‪،‬الن وانگجی‪،‬ون نینگ را چنان هل‬
‫داد که او سی فوت به عقب رفت‪.‬سپس با صدای خطرناکی گفت‪«:‬گمشو!»‬
‫وی ووشیان فهمید واقعا یه جای کار می لنگد‪.‬هم ضربه او هم هل دادنش‪...‬لحن حرف زدن و‬
‫حرکاتش غیر عادی و کامال بچگانه بودند‪.‬وقتی ون نینگ را هل داد و او به اندازه کافی دور شده‬
‫بود بنظر میرسید خیالش راحت شده‪،‬چرخید و به طرف وی ووشیان آمد‪.‬‬
‫وی ووشیان با دقت او را نگریست‪.‬حالت چهره و قیافه الن وانگجی مشکلی نداشت حتی چهره‬
‫اش جدی تر‪،‬مناسب تر و بی عیب تر از همیشه بنظر میرسید‪.‬رنگ صورتش طبیعی بود و تند تند‬
‫نفس نمیزد‪.‬با اعتماد به نفس و پایداری کامل راه میرفت‪.‬بنظر میرسید هنوز همان هانگوانگ جون‬
‫آرام و درستکار است ولی وقتی به پایین نگریست متوجه شد الن وانگجی چکمه هایش را لنگه‬
‫به لنگه بپا کرده است‪.‬یادش آمد که او پیش از آنکه برود چکمه هایش را درآورده و کنار تخت‬
‫نهاده ولی حاال چکمه راست الن وانگجی در پای چپش و چکمه چپ در پای راستش‬
‫بود‪.‬هانگوانگ جون تهذیبگر برجسته ای که به آداب پایبند بود هیچ وقت با این سر و وضع بیرون‬
‫نمیرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان با احتیاط پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬این چند تاست؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او با انگشت انش عدد دو را نشان داد‪.‬الن وانگجی پاسخی نداد بلکه دستانش را بلند کرد و با دست‬
‫راست یک انگشت و با دست چپ یک انگشت دیگر وی ووشیان را با جدیت تمام چسبید و برای‬
‫یک لحظه قصور الن وانگجی بیچن با صدای بلندی روی زمین افتاد‪.‬این آدم قطعا الن جان‬
‫همیشگی نبود!!‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو مستی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه!»‬
‫معموال این افراد مستی خود را تایید نمیکردند‪.‬وی ووشیان انگشتانش را از دست او بیرون کشید‬
‫الن وانگجی با همان حالتی که دستان او را گرفته بود ایستاده و دستانش همانطور که انگشتان‬
‫او را نگهداشته مانده بودند‪.‬وی ووشیان هیچ چیزی نگفت‪.‬در آن شب باد خنکی می وزید او ایستاد‬
‫و نگاهش را از الن وانگجی گرفته و به آسمان نگریست‪.‬بیشتر مردم قبل از خواب مست میشوند‬
‫درحالیکه الن وانگجی پیش از اینکه مست شود بخواب رفته بود‪.‬او بوقت مستی کامال با همیشه‬
‫فرق داشت‪...‬آنقدر متفاوت بود که بسختی میشد حالش را بیان کرد‪.‬‬
‫در گذشته وی ووشیان با افراد زیادی نوشیدنی خورده بود‪.‬او صدها و یا شاید هزاران شکل مستی‬
‫مردم را دیده بود‪.‬برخی وحشیانه فریاد میزدند و برخی ابلهانه می خندیدند‪،‬برخی حرکات عجیب‬
‫انجام میدادند و برخی در دم غش میکردند‪،‬برخی گریه زاری میکردند و برخی در کشتن خود‬
‫مصمم بودند‪.‬هرچند اولین بار بود کسی را مانند الن وانگجی میدید که سر و صدا نکند و نجیب‬
‫باشد درعین حال حرکات عجیبی انجام دهد‪«:‬چرا ترکم میکنی؟!»‬
‫گوشه لبان وی ووشیان جمع شده بود‪،‬سعی داشت نخندد‪،‬او بیچن را از روی زمین برداشته و روی‬
‫پشت خود نهاد‪«:‬باشه‪،‬بیا برگردیم!»‬
‫نمیتوانست بگذارد او این موقع شب در خیابان ها پرسه بزند آخر معلوم نبود بخواد دوباره چه کاری‬
‫انجام دهد‪...‬خوشبختانه بنظر میرسید الن وانگجی به هنگام مستی حرف گوش کن میشود‪.‬او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سرش را تکان داده و همراهش براه افتاد‪.‬اگر کسی گذرش به آنجا می افتاد و آنان را میدید خیال‬
‫میکرد دو دوست هستند که صمیمانه در خیابان می چرخند و حتی ممکن بود بخاطر این حس‬
‫زیبایی که میانشان قرار داشت آنان را ستایش هم بکنند‪.‬‬
‫ون نینگ پشت سر آنان براه افتاده بود‪.‬همینکه وی ووشیان خواست با او سخن بگوید ناگهان الن‬
‫وانگجی چرخ ید و یکبار دیگر او را با خشم زد‪.‬این بار ضربه اش به سر ون نینگ اصابت کرد‪.‬سر‬
‫ون نینگ بخاطر این ضربه آویزان تر بنظر می آمد‪.‬هرچند عضالت صورتش سفت و سخت بودند‬
‫و هیچ حالتی در چهره اش مشخص نبود و از چشمانش سفیدش نمیشد معنای خاصی را یافت‬
‫ولی حالتش جوری بود انگار ک سی به اشتباه او را زده یا دارند به او زور میگویند‪.‬وی ووشیان‬
‫نمیدانست بخندد یا اخم کند ‪،‬دست الن وانگجی را گرفته و گفت‪«:‬چرا داری می زنیش؟»‬
‫الن وانگجی با لحن تهدید آمیزی که اگر بیدار بود قطعا اینگونه سخن نمیگفت ون نینگ را‬
‫خطاب قرار داده و گفت‪«:‬گمشو اونور!»‬
‫وی ووشیان میدانست که اصال نباید با آدم مست مخالفت کرد پس با عجله گفت‪«:‬باشه باشه‪،‬هر‬
‫چی تو بگی‪...‬حاال که تو میخوای میفرستمش بره!»همینطور که حرف میزد فلوت بامبوییش را‬
‫درآورد ولی پیش از آنکه فلوت را روی لبش بگذارد و بنوازد الن وانگجی فلوت را چسبید و‬
‫گفت‪«:‬برای اون فلوت نزن!»‬
‫وی ووشیان با مسخرگی گفت‪«:‬ای بابا چرا اینقده لوس بازی در میاری!»‬
‫الن وانگجی با عصبانیت تکرار کرد‪«:‬گفتم برای اون فلوت نزن!»‬
‫وی ووشیان میدانست که آدمهای مست حرفهای زیادی میزنند ولی الن وانگجی که از حرف زدن‬
‫خوشش نمی آمد موقع مستی هم حرفهای کوتاهش را تکرار میکرد‪.‬بنظر میرسید الن وانگجی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چون به هنرهای شیطانی هیچ عالقه ای نداشت احتماال االن هم نمیخواست او از فلوتش برای‬
‫کنترل ون نینگ استفاده کند‪.‬وی ووشیان مجبور بود هر چه او بخواهد انجام دهد پس گفت‪«:‬باشه‬
‫واسه تو فلوت میزنم خب؟»‬
‫الن وانگجی رضایتش را با اوهومی ابراز کرد ولی هنوز با فلوت توی دستش بازی میکرد و خیال‬
‫نداشت پسش بدهد‪.‬وی ووشیان تنها می توانست سوت بزند‪.‬او سوت زنان خطاب به ون نینگ‬
‫گفت‪«:‬برو قایم شو‪...‬مراقب باش کسی پیدات نکنه!»‬
‫بنظر میرسید ون نینگ میخواهد دنبال آنان برود ولی از وی ووشیان فرمان رفتن گرفته و از طرفی‬
‫می ترسید که باز هم از الن وانگجی کتک بخورد سپس به آرامی چرخید و راهش را کج کرد‪.‬او‬
‫همچنان زنجیرها را دنبال خود میکشید و با افسردگی حرکت میکرد‪.‬وی ووشیان به طرف الن‬
‫وانگجی چرخید و گفت‪«:‬الن جان‪،‬تو االن مستی پس چرا صورتت قرمز نیست؟»‬
‫الن جان کامال طبیعی بنظر میرسید حتی طبیعی تر از وی ووشیان بهمین دلیل مجبور شد بگونه‬
‫ای با او سخن بگوید که انگار یک آدم عادی است ولی الن وانگجی با شنیدن این حرف ناگهان‬
‫به او نزدیک شد بازویش را گرفت و او را به میان آغوش خود کشید و در نهایت شگفتی سر وی‬
‫ووشیان به سینه الن وانگجی اصابت کرد‪.‬وقتی سرگیجه اش بواسطه این حرکت سریع بهتر شد‬
‫صدای الن وانگجی را شنید که میگوید‪«:‬ضربان قلب!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬وقتی صورت هیچی رو نشون نمیده باید به ضربان قلب گوش بدی!»‬
‫همانطوری که این حرف را میزد میشد ارتعاش سینه اش را احساس کرد‪.‬صدای قلبش مداوم و‬
‫ثابت شنیده میشد‪...‬تلوپ تلوپ‪...‬قلبش کمی تند میزد‪.‬وی ووشیان که متوجه منظورش شده بود‬
‫به باال نگریست و گفت‪«:‬یعنی چون از حالت چهره ات متوجه نمیشم پس باید صدای قلبت رو‬
‫گوش بدم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با صداقت پاسخ داد‪«:‬اوهوم!»وی ووشیان بشدت خندید‪.‬صورت الن وانگجی آنقدر‬
‫خشک بود که نمیتوانست شرمش را نشان دهد؟او که هیچ وقت چنین آدمی نبود‪...‬بود؟الن وانگجی‬
‫پس از مستی صادقانه رفتار میکرد و حرکات و حرفهایش کامال جسورانه بودند‪.‬از آنجا که االن‬
‫فرصت پیدا کرده بود یک الن وانگجی بامزه و روراست را ببیند پس تصمیم گرفت با احترام‬
‫برخورد نکند و حسابی سر به سرش بگذارد‪.‬‬
‫با این همه با عجله او را به مسافرخانه برگرداند و اتاق برده و روی تخت خواباند سپس چکمه‬
‫هایش را که برعکس پوشیده بود درآورد‪.‬با خودش فکر کرد در این لحظه الن وانگجی حتی‬
‫نمیداند چطور باید صورتش را بشوید نوار روی پیشانیش را باز کرد و یک لگن مخصوص شستشو‬
‫آورده و حوله را در آب فشرد و آرام روی صورت او نهاده و تمام صورتش را با حوله خیس شست‪.‬‬
‫در حین انجام اینکار‪،‬الن وانگجی اصال مقاومت نکرد‪.‬مطیعانه اجازه داد او به تمام گوشه و کنار‬
‫صورتش دست بزند و آن را بشوید‪.‬تنها وقتی حوله را نزدیک چشمانش گرفت دید او بدون اینکه‬
‫پلک بزند همینطور خیره نگاهش میکند‪.‬ایده ها و افکار سرگرم کننده ای به ذهن وی ووشیان‬
‫هجوم آوردند‪.‬با دیدن نگاه خیره اش‪،‬نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با انگشت چانه او را لمس‬
‫کرده و درحالیکه میخندید گفت‪«:‬چرا به من نگاه میکنی؟اینقدر خوشگلم؟»‬
‫او تمیزکردن صورت الن وانگجی را به پایان رساند و پیش از آنکه چیزی بگوید حوله را در لگن‬
‫شستشو انداخت و گفت‪«:‬خب حاال صورتت تمیز شد میخوای آب بخوری؟»‬
‫چون جوابی از او نشنید برگشت و دید الن وانگجی لگن را بدست گرفته و سرش را به داخل آن‬
‫فرو کرده است‪.‬وی ووشیان بشدت شوکه شد و لگن را از او گرفته و گوشه ای نهاد و گفت‪«:‬منظورم‬
‫این نبود از اینجا آب بخوری!!!»‬
‫الن وانگجی سرش را به آرامی بلند کرد‪.‬قطرات درخشان آب از روی فکش جاری بود و جلوی‬
‫یقه اش خیس بنظر میرسید‪.‬وی ووشیان به او نگریسته و چندان اطمینان نداشت که درست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫احساس میکند یا خیر‪....‬اونکه از آب داخل لگن نخورده درسته؟امیدوارم الن جان وقتی بیدار شد‬
‫هیچی از این چیزا یادش نباشه وگرنه واسه بقیه عمرش نمیتونه تو چشم کسی نگاه کنه!!!‬
‫وی ووشیان با آستین قطرات آب روی فک او را پاک کرد و دستش را دور الن وانگجی قرار داد‬
‫و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬االن من هر چی بگم تو انجام میدی درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اوهوم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هر چی بپرسم هم جواب میدی؟»‬
‫او با لبخندی شیطانی روی تختخواب نشست و گفت‪«:‬خب‪،‬بذار بپرسم ببینم‪...‬تو از اون شراب‬
‫لبخند امپراطور تو اتاقت دزدکی خوردی تا حاال؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬خرگوشا رو دوست داری؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬آره!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬شده یه قانونی رو بشکنی؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬آره!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬تا حاال کسی رو دوست داشتی؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬آره!»‬
‫تمام سواالتی که وی ووشیان می پرسید بخاطر شناخت خودشان بود نه اینکه واقعا عالقمند باشد‬
‫مسائل زندگی شخصی الن وانگجی را بداند‪.‬او در کل میخواست بداند الن وانگجی به تمام‬
‫سواالتش پاسخ میدهد یا خیر‪.‬پس ادامه داد‪«:‬جیانگ چنگ چطوره؟»‬
‫اون با اخم گفت‪«:‬همف!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پرسید‪«:‬ون نینگ چی؟»‬


‫او با بی تفاوتی گفت‪«:‬هاه!»‬
‫وی ووشیان نیشخندی زده و به خود اشاره کرد و گفت‪«:‬این یکی چی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مال منه!» او خیره به وی ووشیان نگاه میکرد و آرام و شمرده گفت‪«:‬مال‬
‫منه!» وی ووشیان ناگاه متوجه چیزی شد‪.‬بیچن را از روی کمر خود برداشت و پیش خود فکر‬
‫کرد‪:‬وقتی به خودم اشاره کردم حتما الن جان خیال کرده منظورم بیچنه!‬
‫او از روی تخت برخاست و درحالیکه بیچن را بدست گرفته بود طول و عرض اتاق را‬
‫پیمود‪.‬همانطوری که انتظار داشت نگاه الن وانگجی دائم او را دنبال میکرد‪ .‬نگاهش در نهایت‬
‫راستی و صمیمیت بسیار رک و بی پرده بنظر میرسید‪.‬بخاطر این نگاه خیره وی ووشیان حس‬
‫میکرد پاهایش سست شده اند بهمین دلیل سریع بیچن را روبروی چشمان او نگهداشت و‬
‫گفت‪«:‬اینو میخوای؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میخوامش!»‬
‫بنظر میرسید حرفش برای اثبات کردن خواسته اش کافی نیست پس دست وی ووشیان که بیچن‬
‫را نگهداشته بود محکم گرفت و با آن چشمان روشن مستقیما به چشمهای او خیره شد‪،‬نفس آرامی‬
‫کشید و با دقت تمام حرفش را تکرار کرد‪...«:‬میخوامش!»‬
‫وی ووشیان میدانست که الن وانگجی کامال مست است و منظورش با او نیست ولی با شنیدن‬
‫این حرف انگار در هم شکست و دست و پاهایش شل شد‪.‬پیش خودش فکر کرد‪:‬الن جان عجب‬
‫آدمیه‪...‬اگه این حرفا رو با صداقت و اشتیاقی که من می بینم به یه دختر میگفت چی میشد!!!‬
‫وی ووشیان از ضربه احساسی که خورده بود التیام پیدا کرد و دوباره پرسید‪«:‬چطوری منو‬
‫شناختی؟چرا کمکم کردی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی دهانش را باز کرد و وی ووشیان به او نزدیک تر شد تا صدایش را خوب بشنود ولی‬
‫ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد او وی ووشیان را با ضربه روی تخت پرتاب کرد‪.‬از شدت موج‬
‫ضربه دستش شمع خاموش شد و بیچن توسط اربابش دوباره روی زمین افتاد‪.‬وی ووشیان بخاطر‬
‫ضربه ای که خورد گیج شده بود‪.‬ابتدا فکر کرد او بیدار شده پس پرسشگرانه پرسید‪«:‬الن جان؟!»‬
‫دقیقا بهمان شکلی که در مقر ابر اتفاق افتاده بود درست به همان جایی در پشتش ضربه خورد‪،‬کل‬
‫بدنش کرخت شده و درد میکرد‪.‬الن وانگجی دستش را روی او نهاده و کنارش دراز کشید‪.‬هر‬
‫دویشان را با پتو پوشاند و با دقت فراوان پتو را طرف وی ووشیان مرتب کرد و گفت‪«:‬ساعت ‪9‬‬
‫شده!بخواب!»‬
‫اوه پس وقت برنامه خواب ترسناک مکتب الن شده بود‪.‬وی ووشیان که بخاطر قطع شدن مکالمه‬
‫شان پکر شده بود در حالیکه به سقف نگاه میکرد گفت‪«:‬نمیشه وقتی داریم استراحت میکنیم‬
‫حرف هم بزنیم؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬نع!»‬
‫اوه‪،‬خب حتما یک روز دیگر که فرصت مست کردن الن وانگجی پیش می آمد میتوانست دیر یا‬
‫زود جواب را بفهمد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬برش دار دیگه‪...‬من دو تا اتاق گرفتم‪...‬الزم نیست‬
‫دو تایی تو یه تخت بخوابیم!»‬
‫بعد از لحظه ای مکث‪،‬دست الن وانگجی کنار رفت و کمی زیر رو انداز کورمال به جستجو پرداخت‬
‫و به آرامی نواری که لباس او را بهم گرفته بود از هم گشود وی ووشیان با حیرت گفت‪«:‬باشه‬
‫بابا!کافیه منظورم این نبود اینو درش بیاری!!باشه من همین االن همینجا میگیرم میخوابم!»‬
‫سکوتی مرگبار در اتاق حکمفرما شد‪.‬وی ووشیان پس از اینکه مدتی سکوت کرد دوباره بزبان آمده‬
‫و گفت‪ «:‬باالخره فهمیدم چرا شراب زدن تو مکتب شما ممنوعه‪...‬تو یه کاسه نوشیدنی خوردی‬
‫غش کردی‪....‬فرق شراب خوب و بد رو نمی دونی‪...‬اگه همه تو مکتب شما وقتی مست میکنن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این ریختی میشن‪...‬واقعا حقتونه که اجازه ندارین نوشیدنی بخورین‪...‬هر کی نوشیدنی میخوره باید‬
‫یجور دیگه باشه کال‪»...‬‬
‫الن وانگجی با چشمان بسته دستش را روی دهان وی ووشیان نهاده و گفت‪«:‬ششش» وی‬
‫ووشیان داشت نفس عمیقی میکشید که با مانع شدن دست الن وانگجی نه میتوانست نفسش را‬
‫بیرون بدهد و نه به داخل برگرداند‪.‬نفسش میان دهان و سینه اش گیر کرد‪.‬او تصور میکرد حاال‬
‫که به زندگی بازگشته و میتواند مانند گذشته الن وانگجی را اذیت کند ولی باز هم بخاطر کارهای‬
‫خودش به دردسر افتاده بود‪.‬‬
‫اصال نباید همه چیز اینطور پیش میرفت‪.‬او کجای راه را اشتباه رفته بود؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و دو‪ -‬بخش پنجم‬


‫شبنم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این بار تمام شب‪،‬وی ووشیان برای لحظه ای هم چشم بر هم ننهاد‪.‬خیال داشت با چشمان باز‬
‫همینطور تا صبح بیدار بماند‪.‬پس از اینکه احساس سستی در جسمش از بین رفت و توانست دست‬
‫و پاهایش را تکان دهد‪،‬به آرامی لباسش را زیر پتو از تن خارج کرده و زیر تخت انداخت‪.‬بعد کمربند‬
‫لباس الن وانگجی را از هم باز کرد و موفق شد لباسش را تا نیمه باز کند‪.‬البته خیالش این بود که‬
‫لباس او را کامل از تنش خارج کند ولی بعد از دیدن جای داغ روی ترقوه الن وانگجی‪،‬لحظه ای‬
‫مکث نموده و از حرکت باز ایستاد‪.‬در همان زمان جای تازیانه های روی کمرش را هم بیاد‬
‫آورد‪،‬حس کر د نباید بیشتر از این پیش برود و میخواست که لباس های الن وانگجی مانند قبل‬
‫مرتب کند ولی بخاطر تاخیر کوچکی که داشت بنظر رسید الن وانگجی احساس سرما کرده و‬
‫کمی جا به جا شد وبا اخم چشمانش را باز نمود‪.‬‬
‫همین که چشمانش را باز کرد از روی تخت افتاد‪.‬اصال تقصیر هانگوانگ جون زیبا و برجسته نبود‬
‫که بخاطر چنین شوکی خشکش بزند‪.‬هر مردی که از خواب بر میخواست و هنوز مستی کامال از‬
‫سرش نپریده و می دید مرد دیگری بدون لباس کنارش خوابیده و لباس خودش نیز نیمه باز باشد‬
‫و تمام شب در آغوش هم و زیر یک پتو خوابیده باشند قطعا دیگر زیبایی و آراستگی خودش برایش‬
‫مهم نبود‪.‬‬
‫وی ووشیان با پتو سینه خود را پوشاند و تنها سر و گردن و شانه هایش بیرون بود‪.‬الن وانگجی‬
‫گفت‪«:‬تو‪»!...‬‬
‫وی ووشیان خِرخِرکنان گفت‪«:‬همممم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬دیشب من‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یعنی هیچی از اتفاقای دیشب یادت نمیاد؟»بنظر میرسید الن وانگجی واقعا‬
‫هیچ چیزی بیاد نمی آورد و رنگ صورتش کامال سفید شده بود‪.‬البته این نهایت خوش شانسی بود‬
‫که او چیزی بیاد نداشت زیرا اگر می توانست بیاد بیاورد که او دزدکی از مسافرخانه خارج شده و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ را احضار کرده در این باره از او سوال می پرسید‪.‬او چه دروغ میگفت و چه حقیقت را‬
‫توضیح میداد دیگر اهمیتی نداشت‪.‬‬
‫از آنجا که خیلی از نقشه هایش برای اذیت کردن الن وانگجی به شکست انجامیده بود حاال‬
‫فرصت خوبی بدست آمده و وی ووشیان نیز میخواست توانایی های همیشگیش را بکار‬
‫بگیرد‪.‬اگرچه هدف خودش را بخوبی دنبال میکرد اما در عین حال میخواست در آینده باز هم بتواند‬
‫الن وانگجی را با نوشیدنی فریب دهد پس نمیخواست آنقدر پیش برود که او را بترساند وگرنه‬
‫الن وانگجی برای دفعه های بعدی نوشیدن بسیار محتاط و هوشیار می ماند‪.‬وی ووشیان پتو را‬
‫کنار زده و شلوار و چکمه هایش را که هنوز به پا داشت نشانش داد و گفت‪«:‬عجب آدمی هستی‬
‫هانگوانگ جون‪،‬همش شوخی بود بابا‪...‬من لباسای خودمونو درآوردم ‪،‬نترس هنوزم مثل قبل‬
‫پاکدامن هستی‪...‬نگران نباش!»‬
‫الن وانگجی هنوز خشکش زده و به نقطه ای خیره مانده بود پس پاسخی نداد‪.‬در این حین صدای‬
‫خرد شدن چیزی از وسط اتاق شنیده شد‪.‬این صدا کامال آشنا بود این دومین بار بود که صدا را‬
‫میشنیدند‪.‬کیف های چیانکون روی میز دوباره بی قرار شده تمام فنجان ها و قوری روی میز را‬
‫پرت کردند‪.‬این بار با سه تکه از جسم بنظر میرسد وحشی تر از قبل باشد‪.‬دیشب یکی از آنها بشدت‬
‫مست و دیگری عذاب کشیده بود بهمین دلیل فراموش کردند همنوازی شبانه را انجام دهند‪.‬وی‬
‫ووشیان نگران بود که الن وانگجی بیش از حد شوکه شده باشد پس با عجله خطاب به او گفت‪«:‬یه‬
‫اتفاقی افتاده‪...‬بدو بیا‪،‬اول باید به این موضوع رسیدگی کنیم‪».‬‬
‫او لباسی که در اطرافش بود برداشته و پوشید سپس از تخت بیرون پرید و دستش را به طرف الن‬
‫وانگجی که هنوز عقب ایستاده بود دراز کرد‪.‬خیال داشت به او کمک کند اما حالتش جوری بود‬
‫انگار میخواهد لباسش را پاره کند‪.‬الن وانگجی هنوز از شوک خارج نشده بود و قدمی به عقب‬
‫برداشت و پایش به چیزی روی زمین اصابت کرد‪.‬وقتی روی زمین را نگاه کرد بیچن را دید که از‬
‫دیشب روی زمین مانده است!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این حین یکی از طناب های بسته شده به یکی از کیسه ها شل شد‪.‬بخشی از دست خاکستری‬
‫داشت به آرامی از کیسه بیرون میخزید‪.‬وی ووشیان دستش را الی لباس های نیمه باز الن‬
‫وانگجی برد و بعد از کمی جستجو توانست فلوتش را در آستیش دیگرش پیدا کند‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬اصال نترس‪...‬باشه؟نمیخوام هیچ کاری باهات بکنم‪...‬فقط قضیه اینه که تو دیشب فلوتمو ازم‬
‫گرفتی االن الزمش دارم!»بعد از گفتن این حرف ها یقه لباس الن وانگجی را درست کرده و‬
‫کمربند لباسش را نیز برایش بست‪.‬‬
‫الن وانگجی با حالتی پریشان به او نگاه میکرد‪.‬انگار واقعا میخواست جزئیات اتفاقات دیشب موقعی‬
‫که مست بوده را از او بپرسد ولی اول باید به کار مهمتری رسیدگی میکرد‪.‬پس تصمیم گرفت فعال‬
‫چیزی نپرسد‪.‬او قیافه ای جدی به خود گرفت و گیوچین هفت سیم را برداشت‪.‬سه کیف‬
‫چیانکون‪،‬یکی برای نگهداشتن دست چپ‪،‬یکی بر ای نگهداشتن پاها و آخری برای نگهداری تنه‬
‫جسد بودند‪.‬این سه قسمت میتوانستند بدن بزرگی را تشکیل دهد‪.‬آنها روی هم اثر میگذاشتند و‬
‫انرژی شومشان بیشتر میشد و حاال رویارویی با اینها از قبل سخت تر شده بود‪.‬سراسیمگی تکه‬
‫های جدا شده جسم بعد از اینکه آنان سه بار نوای آسایش را نواختند آرام گرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان فلوتش را کناری نهاده و در حال برداشتن تکه های بدن که روی زمین افتاده بودند‬
‫ناگهان گفت‪«:‬مثل اینکه دوستمون یادش نرفته باید به کار و بارش برسه!»‬
‫کمربند بسته شده به لباس تدفینی که بر تن جسد بود شل شده و یقه اش باز بود که نشان میداد‬
‫این مرد در زمان زندگی جسمی قدرتمند و محکم داشته است‪.‬او شانه هایی پهن‪،‬کمری متناسب‬
‫و ماهیچه های شکمش برجسته و بهم پیچیده بودند‪.‬جسمی که این جسد داشت آرزوی مردان‬
‫زیادی بود‪.‬وی ووشیان از هر طرف تنه را مورد بررسی قرار داد و نتوانست به عضالتش دست‬
‫نزند‪«:‬هانگوانگ جون بیا نگاش کن‪...‬باور کن این اگه زنده بود و من میزدمش ضربه ام برمیگشت‬
‫به خودم و داغونم میکرد‪...‬مگه چقدر تو زندگیش تمرین میکرده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی ابرو در هم کشید ولی چیزی نگفت ناگاه وی ووشیان دو بار دیگر به آن جسم ضربه‬
‫زد‪.‬الن وانگجی نیز برخاست و کیف های چیانکون را بدست گرفت چهره اش هنوز بی تفاوت‬
‫بنظر میرسید او در سکوت به مهر کردن جسد ادامه داد‪.‬وی ووشیان همه چیز را برایش آماده کرد‬
‫و خیلی زود پس از آن الن وانگجی تمام تکه های جدا شده بدن را مهر کرده و به کیسه های‬
‫چیانکون برگرداند و هر کدام را با گره های سختی بست‪.‬وی ووشیان دیگر ذهنش را درگیر نکرد‬
‫به سر تاپای خود نگریست و ابروهایش را باال برد‪.‬کمر لباسش را بسته و سر و وضعش را کامال‬
‫مرتب نمود‪.‬وقتی طرف دیگر را نگاه کرد دید الن وانگجی در حالیکه کیف ها را گوشه ای می‬
‫نهد با چشمانی پر تردید به او نگاه میکند‪.‬وی ووشیان از روی قصد شروع به حرف زدن‬
‫کرد‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬چرا این شکلی نگاهم میکنی؟نکنه نگرانی هنوز؟ به من اعتماد کن دیشب‬
‫هیچ کاری باهات نکردم‪.‬البته‪....‬تو هم هیچ کاری نکردی!»‬
‫الن وانگجی کمی فکر کرد و انگار باالخره تصمیمش را گرفته بود پس با صدای آرامی‬
‫پرسید‪«:‬دیشب‪،‬غیر از اینکه فلوتت رو گرفتم‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو؟دیگه چیکار کردی؟هیچ کاری نکردی‪...‬فقط خیلی حرفا زدی؟!؟»‬
‫برآمدگی جلوی گردن سفید الن وانگجی به آرامی تکان خورد‪«:‬چیا گفتم؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬چیز مهمی نگفتی‪...‬چیزای خوبی گفتی مثال اینکه یه چی رو دوست‬
‫داری‪»...‬‬
‫الن وانگجی خیره به او نگریست‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬خرگوشا رو دوست داری!»الن وانگجی‬
‫چشمانش را بست و سرش را بطرف دیگری چرخاند‪.‬وی ووشیان با مالحظه گری خاصی‬
‫گفت‪«:‬اشکالی نداره!خرگوشا خیلی نازن—کیه که دوستشون نداشته باشه؟منم دوستشون‬
‫دارم‪...‬البته دوست دارم بخورمشون هاهاهاهاهاها!بی خیال هانگوانگ جون تو دیشب زیادی‬
‫نوشیدی‪...‬آه خب نه‪...‬در واقع زیادی مست بودی‪،‬واسه همین االن احساس خوبی نداری‪.‬میتونی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صورتت رو بشوری و یه کم آب بخوری قبل اینکه جمع کنیم بریم‪.‬هنوز باید به جنوب غربی‬
‫بریم‪.‬من میرم یه کم چیز میز و اسه صبحونه بگیرم‪.‬تو نمیخواد خودتو اذیت کنی‪».‬‬
‫همین که او خواست از اتاق خارج شود الن وانگجی با صدای سردی گفت‪«:‬وایسا!»‬
‫وی ووشیان برگشت و گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫الن وانگجی او را خیره نگریست سپس گفت‪«:‬پول داری؟»‬
‫وی ووشیان نیشخندی زد و پاسخ گفت‪«:‬آره!تو فکر کردی من نمیدونم پوالتو کجا میزاری؟ واسه‬
‫تو هم صبحونه میخرم باشه؟هانگوانگ جون بشین استراحت کن ما عجله نداریم که!»‬
‫او از اتاق خارج شده و در را پشت سر خود بست‪.‬در راهرو ایستاد و کمی خندید‪.‬بنظر میرسید الن‬
‫وانگجی شوک بزرگی را تجربه کرده است‪.‬زیرا که تا مدت زیادی درون اتاق ماند و خارج‬
‫نشد‪.‬همانطور که ان تظار میکشید وی ووشیان در طبقه پایین برای خود پرسه میزد‪.‬مسافرخانه را‬
‫ترک کرده و بیرون می چرخید‪.‬مقداری خوراکی خرید وگوشه ای نشست و درحالیکه خوراکی‬
‫میخورد‪،‬خود را به نورآفتاب سپرد‪.‬مدتی که آنجا نشسته بود‪،‬گروهی از بچه ای ‪ 14-13‬ساله را‬
‫در خیابان مشغول بازی دید‪.‬‬
‫ب چه ای که در جلوی بقیه قرار داشت چنان می دوید که انگار پرواز میکند‪.‬او نخ بلندی در دست‬
‫داشت‪.‬در انتهای نخ‪،‬بادبادکی در میان هوا می رقصید‪.‬بچه های پشت سرش همه تیرو کمان بدست‬
‫داشتند و در حالیکه بادبادک را هدف میگرفتند سر و صدا میکردند‪.‬‬
‫وی ووشیان هم در بچگی عاشق ا ینجور بازی ها بود‪.‬تیر اندازی با کمان مهارتی بود که تمام‬
‫شاگردان مکاتب مختلف یاد میگرفتند هرچند بیشترشان از تیر اندازی به یک هدف خاص خوششان‬
‫نمی آمد‪.‬در مقابل تیر اندازی به موجودات شرور بهنگام شکار شبانه‪،‬تیر اندازی به بادبادک در حال‬
‫پرواز لذت بیشتری داشت‪.‬همه یک تیر و کمان داشتند و هر کسی که میتوانست باالترین و‬
‫دورترین بادبادک در حال چرخش را بزند برنده بود‪.‬این بازی از محبوب ترین بازیها میان شاگردان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مکاتب تهذیبگری مختلف بود‪.‬وقتی این بازی به میان مردم عادی آمد آنان نیز عاشقش‬
‫شدند‪.‬هرچند آسیبی که این تیرهای کوچک می زدند به اندازه تیرانداز های تهذیبگران نبود‪.‬‬
‫در گذشته که وی ووشیان در بندرگاه نیلوفر زندگی میکرد و با شاگردان مکتب جیانگ بادبادک‬
‫کاغذی به هوا می فرستادند‪.‬بارها نفر اول شده بود‪.‬جیانگ چنگ نیز همیشه دوم میشد‪.‬بادبادکش‬
‫دور از تیر های بقیه پرواز میکرد یا فاصله اش مناسب بود اما بادبادک وی ووشیان همیشه از او‬
‫باالتر بود‪.‬بادبادک های آنان تقریبا دو برابر بقیه و به شکل هیوالهای پرنده ساخته شده‬
‫بودند‪.‬رنگارنگ و روشن بوده و دهان های بزرگ و چند دم بهشان آویزان بود تا در باد به رقص‬
‫درآید‪.‬با فاصله ای مناسب در هوا به چرخش در می آمدند و با آن شکل هیوالیی نه ترسناک که‬
‫کامال احمقانه به نظر میرسیدند‪.‬شکل و چوب بندی بادبادک را جیانگ فنگمیان خودش درست‬
‫میکرد و به جیانگ یانلی میداد تا نقاشیشان کند‪.‬بهمین دلیل بود که هر وقت برای بازی با بادبادکها‬
‫بیرون می رفتند هر دوبشدت احساس افتخار میکردند‪.‬‬
‫با فکر به این چیزها‪،‬لبهای وی ووشیان به لبخندی باز شد‪.‬او طاقت نیاورده سرش را باال گرفت تا‬
‫ببیند بادبادک های این بچه ها چقدر در هوا به پرواز در می آید‪.‬بادبادک شبیه یک توده گرد طالیی‬
‫بنظر میرسید‪.‬وی ووشیان با خود اندیشید‪:‬این چیه؟شبیه شیرینه؟نکنه یه هیوالیی که من ندیدم تا‬
‫حاال؟‬
‫ناگهان باد تندی وزید و بادبادک که از همان ابتدا چندان باال نرفته بود و هنوز کامال در فضای باز‬
‫قرار نداشت را انداخت‪.‬بچه ای گریه کنان گفت‪«:‬اوه نه خورشید افتاد!»وی ووشیان متوجه شد که‬
‫این بچه ها در حال بازی لشکرکشی سقوط خورشید هستند‪.‬آنها در منطقه یوئه یانگ بودند‪.‬وقتی‬
‫مکتب چیشان ون در اوج بود‪.‬از قدرتش در تمام نواحی سواستفاده کرده و به همه آزار میرساند و‬
‫از آنجا که یوئه یانگ فاصله چندانی با چیشان نداشت‪.‬مردم اینجا بخاطر هیوالهای درنده ای که‬
‫آنها رها میکردند بسیار آسیب دیدند یا تهذیبگران گستاخ ون بشدت آزارشان میدادند‪.‬بعد از ساقط‬
‫کردن خورشید ون‪،‬مکتب آنها توسط لشکری از تهذیبگران تمامی قبایل نابود شد و ساختار صد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ساله آنان در مدت کوتاهی از بین رفت‪.‬در اطراف منطقه چیشان‪،‬مکان های زیادی بود که برای‬
‫جشن و شادی بخاطر نابودی آنان بپا میشد و این کارها تقریبا به شکل سنت درآمده بود‪.‬این بازی‬
‫کودکانه نیز احتماال بخشی از همان سنت ها بود‪.‬‬
‫بچه ها دست از بازی برداشته و به فکر فرو رفتند سپس با هم بحث کردند‪«:‬حاال چیکار کنیم؟ما‬
‫که نزدیم خورشیدو بیاریم پایین که؟!خودش افتاد‪...‬اینطوری کی رهبر میشه؟»‬
‫یکی دستش را بلند کرد و گفت‪«:‬من میشم‪،‬من جین گوانگیائو هستم‪...‬من مکتب درنده ون رو از‬
‫بین بردم!» وی ووشیان با عالقه تمام روی پله های مسافرخانه نشسته و آنان را نگاه میکرد‪.‬‬
‫در این مدل بازیها‪،‬رهبر تمام تهذیبگران‪،‬لیانفنگ زون موفق ترین رهبر محسوب میشد و شخصیت‬
‫بسیار محبوبی داشت‪.‬هرچند پیشینه خانوادگیش تا حدی خفت آور بود ولی بدلیل اینکه توانسته‬
‫بود تا این درجه از موفقیت و شهرت برسد و برایش کافی بود تا بتواند احترام مردم را جلب کند‪.‬در‬
‫لشکرکشی سقوط خورشید او با مهارت تمام تحت نظر مکتب چیشان ون کار کرده و تمام افراد‬
‫ون را فریب داده بود تا جایی که حجم وسیعی از اطالعاتشان به مکاتب تهذیبگر میرسید در عین‬
‫حال خود مکتب ون از اینها چیزی نمیدانست‪.‬بعد از لشکر کشی‪،‬با چاپلوسی‪،‬هوش و دانش فراوانش‬
‫و البته راه های مخفی دیگر توانسته بود رئیس تهذیبگر ها شود و واقعا لیاقت این عنوان را‬
‫داشت‪.‬چنین زندگی مانند افسانه و رویا بود‪.‬اگر وی ووشیان هم در حال بازی بود حتما سعی میکرد‬
‫نقش جین گوانگیائو را بگیرد‪.‬انتخاب این پسر قطعا دالیل معقول و مستدل داشت‪.‬‬
‫یکی دیگر اعتراض کرد و گفت‪«:‬ولی من نیه مینگجوام!من توی همه نبردا پیروز شدم و کلی اسیر‬
‫گرفتم‪.‬من باید رهبر باشم!»‬
‫جین گوانگیائوی کوچک گفت‪«:‬ولی من رئیس تهذیبگرام!»‬
‫نیه مینگجوی کوچک دستش را در هوا چرخاند و گفت‪«:‬خب که چی تو رئیس‬
‫تهذیبگرایی؟!!!هنوزم برادر کوچیکه منی!هر جا منو می بینی پا به فرار میزاری!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائوی کوچک او میخواست شخصیت خودش را حفظ کند‪.‬شانه هایش را باال اندخت و‬
‫با سرعت دوید در این حین کس دیگری داد زد‪«:‬هوی جنازه ابله!»‬
‫انتخاب کردن نام تهذیبگرها به این معنا بود که اینها مورد عالقه و احترام هستند‪.‬نیه مینگجوی‬
‫کوچک با خشم گفت‪«:‬تو زودتر از من مردی پس تو جنازه تر حساب میشی جین زیژوان!»‬
‫جین زیژوان کوچک با حالتی تدافعی گفت‪«:‬جنازه یعنی چی؟من ارباب سومم!»‬
‫مینگجوی کوچک جواب داد‪«:‬اگه نفر سومی فقط واسه قیافته!»‬
‫یکی از بچه ها بنظر میرسید از اینهمه دویدن و جنجال خسته شده‪،‬به آرامی روی پله ها کمی‬
‫پایین تر از وی ووشیان نشست‪ .‬دستانش را تکان داد و سعی کرد میانجی گری کند‪«:‬باشه‬
‫با شه‪،‬اینقدر دعوا نکنین حاال‪...‬من فرمانده ییلینگم زورم هم از همتون بیشتره‪...‬اگه شماها میخواین‬
‫همینطوری دعوا کنین من میتونم رئیس بشم ها!»‬
‫وی ووشیان پایین را نگریست‪ .‬یک تکه چوب کوچک هم به کمر بچه قرار داشت که حتما نماد‬
‫چنچینگ بود!فقط بچه های نادان حاضر بودند فرمانده ییلینگ باشند‪.‬تنها می توانستند درباره‬
‫قدرت حرف بزنند نه خوب یا بد بودن‪....‬در این حین کسی در آنطرف فریاد زد‪«:‬نه‪...‬من ساندو‬
‫شنشوام‪...‬من از همه قویترم!»‬
‫فرمانده ییلینگ کوچک جوری که انگار همه چیز حالیش است گفت‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬تو چطور‬
‫میتونی از من بهتر باشی آخه ؟اصن تو کل زندگیت تونستی منو شکست بدی؟چطور جرات میکنی‬
‫بگی از همه قوی تری؟خجالت نمیکشی؟»‬
‫جیانگ چنگ کوچک پاسخ داد‪«:‬همف‪،‬چطور نمیتونم از تو بهتر باشم؟انگاری یادت رفته چطوری‬
‫مردی؟»‬
‫لبخند کمرنگی که روی صورت وی ووشیان آمده بود به سرعت ناپدید شد‪.‬انگار که ناگهان تیری‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سمی در بدنش فرو رفت‪.‬دردی سخت تمام بدنش را پیمود‪.‬فرمانده ییلینگ کوچک که کنار او‬
‫نشسته بود دستانش را بهم زد و گفت‪«:‬منو ببین!چنچینگ تو دست چپمه و طلسم ببر تاریکی تو‬
‫دست راستم‪....‬تازه ژنرال شبح رو هم دارم‪...‬من شکست ناپذیرم!هاهاهاهاها‪»!....‬او چوبی را در‬
‫دست چپش گرفته و تکه سنگی در دست راستش بود‪.‬کمی خندید سپس گفت‪«:‬ون نینگ‬
‫کجاست؟ بیا بیرون!» بچه دیگری در میان شلوغی دستش را تکان داد و با صدای ضعیفی‬
‫گفت‪ «:‬من اینجام‪....‬آه‪...‬میخوام بگم‪...‬موقع لشکرکشی سقوط خورشید‪....‬من هنوز نمرده بودم‬
‫که‪»!...‬‬
‫وی ووشیان حس کرد باید دخالت کند پس پرسید‪«:‬دوستان تهذیبگر میشه سوالی بپرسم؟»‬
‫همیشه وقتی بچه ها این بازی را انجام میدادند هیچ کدام از بزرگتر ها دخالت نمیکرد مگر اینکه‬
‫بخواهند سرزنششان کنند ولی این مرد بنظر سوالی جدی داشت‪.‬فرمانده ییلینگ کوچک با شگفتی‬
‫و احتیاط به او نگاه میکرد و پرسید‪«:‬چی میخوای بدونی؟»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چرا از مکتب گوسوالن کسی اینجا نیست ؟»‬
‫«هست!»‬
‫«کجان پس؟»‬
‫فرمانده ییلینگ کوچک بچه ای را نشان داد که از اول تا آخر بازی هیچ چیزی نگفته‬
‫بود‪«:‬اوناهاش!»‬
‫وی ووشیان به آن بچه نگاهی کرد‪،‬او چهره ای زیبا داشت و جوان برازنده و جذابی بود‪.‬بجای‬
‫نوار روی پیشانی هم یک تکه طناب سفید بسته بود‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬اون کیه؟»‬
‫فرمانده ییلینگ با لب و لوچه ای آویزان گفت‪«:‬الن وانگجی!»‬
‫‪...‬بسیار خب‪،‬این بچه ها اصل را بخوبی رعایت کرده بودند‪.‬الن وانگجی باید دهانش را می بست‬
‫و ساکت میماند‪.‬ناگهان لب های وی ووشیان بهم پیچید‪.‬انگار آن تیرها سمی دانه دانه از جسمش‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خارج شده و به کناری افتادند و تمام دردش از بین رفت‪ .‬او زمزمه کنان گفت‪«:‬چقدر عجیبه‬
‫واقعا‪...‬آخه چرا آدمی به کسالت آوری اون باید همیشه باعث شادی من بشه؟»‬
‫وقتی الن وانگجی از مسافرخانه بیرون آمد دید وی ووشیان روی پله ها نشسته است‪.‬گروهی از‬
‫بچه ها احاطه اش کرده اند و همه با هم پیراشکی گوشت داغ میخورند‪.‬وی ووشیان نیز درحالیکه‬
‫پیراشکی گوشت میخورد دو پسری را که پشت به پشت هم ایستاده بودند خطاب قرار داده‬
‫بود‪ ...«:‬حاال‪،‬جلوی همتون هزاران هزار تهذیبگر مکتب ون هست‪...‬همه تا دندون مسلح ایستادن‬
‫و یجوری محاصره شدین که حتی قطره بارونم نمیتونه این وسط بخوره زمین‪...‬االن چشاتونو تیز‬
‫کنین‪...‬آره خودشه‪...‬الن وانگجی حوا ستو بده اینجا‪...‬تو عین همیشه نیستی پسر‪...‬االن سرتا پات‬
‫خون آلوده!!میخوای همه رو بکشی‪...‬قیافتم خیلی ترسناکه‪...‬وی ووشیان تو هم برو کنارش‬
‫وایسا‪...‬میدونی چجوری فلوت رو بچرخونی؟بذار بینم با یه دست چطوری اینکارو میکنی؟باحال تر‬
‫ژست بگیر‪...‬میدونی چجوری باحال باشی؟بیا بذار نشونت بدم‪»....‬‬
‫وی ووشیان کوچک چوبش را به او داد‪.‬وی ووشیان بزرگ ماهرانه چنچینگ را میان انگشتان خود‬
‫چرخاند و باعث شد همه بچه ها دوره اش کنند و با هیجان و شگفتی به او بنگرند‪.‬الن وانگجی‬
‫در سکوت به طرف او رفت‪.‬وی ووشیان که متوجه آمدن او شد لباسهایش را تکاند و از بچه ها‬
‫خداحافظی کرد‪.‬باالخره تصمیم به رفتن گرفته بود و درحالیکه میخندید کنار او راه میرفت انگار‬
‫چیزی سمی در دست دارد‪.‬الن وانگجی ساکت به او خیره بود که وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬هاهاهاهاهاها‪،‬متاسفم هانگوانگ جون‪،‬صبحونه ای که واست خریده بودمو دادم بچه ها‬
‫خوردن‪...‬بعدا واسه تو میخرم خب؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اوهوم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬میگم نظرت چیه؟اون بچه ها خوشگل نبودن؟بنظرت اونی که به پیشونیش‬
‫یه تیکه طناب بسته بود وانمودمیکرد کیه‪....‬هاهاهاهاهاهاها»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی بعد از مدتی هیچ چیزی نگفتن باالخره دوام نیاورده و پرسید‪....«:‬دیشب واقعا چه‬
‫کارایی کردم؟»‬
‫قطعا چیز ساده ای نبود وگرنه چه چیزی می توانست وی ووشیان را تا این اندازه به خنده‬
‫بیاندازد؟؟وی ووشیان با سرعت دستش را تکان میداد و گفت‪«:‬نه نه نه‪،‬واقعا هیچ کاری‬
‫نکردی‪...‬من فقط یه ذره مسخره بازی درآوردم‪...‬هاهاهاهاهاهاهاها‪...‬باشه‪،‬آهم‪...‬هانگوانگ جون از‬
‫االن دیگه جدی میشم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬حرف بزن!»‬
‫وی ووشیان چهره جدی به خود گرفت و گفت‪ «:‬کوبیدن مرده ها به در تابوت توی قبرستون‬
‫خاندان چانگ واسه ده ساله که انجام نشده ولی خیلی یهو همه چی دوباره شروع شد‪...‬پس این‬
‫اصال تصادفی نیست‪...‬حتما یه داستانی پشت این قضیه اس!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬فکر میکنی چی باشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬سوال خوبیه‪...‬فکر کنم دلیلش اون جنازه ای باشه که از قبر درش آوردن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هوووم!»‬
‫حالت چهره اش آنقدر جدی و دقیق بود که وی ووشیان یاد دیشب افتاد وقتی الن وانگجی با‬
‫مستی کامل انگشتان او را محکم چسبیده بود‪.‬قورت دادن خنده اش کار بسیار سختی بود ولی‬
‫دوباره چهره ای جدی به خود گرفت‪«:‬فکر میکنم کسی که این جسم رو تیکه تیکه کرده قصدش‬
‫گرفتن انتقام یا خالی کردن نفرتش نبوده بلکه از این راه پلید میخواسته جلوی انرژی جسد رو‬
‫بگیره‪...‬اون آدم عمدا قطعات این جسم رو جاهایی قرار داده که موجودات شرور و شوم وجود‬
‫دارن‪»..‬‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬میخواد جواب سم رو با سم بده‪...‬اینطوری یه تعادل رو برقرار میکنه و‬
‫حواسش رو هم به دشمنش میده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته‪،‬پس با این اوصاف‪،‬اون یارو که دیروز تنه جسد رو از تو قبر درآورد اصال‬
‫بخاطر موقوف سازی انرژی شر ارواح خاندان چانگ اینکارو نکرده برای همین دوباره سرو صداهای‬
‫کوبیدن به در تابوت شروع شد‪.‬این قضیه دقیقا شبیه همون داستان تاالر شمشیرهای مکتب نیه‬
‫است که برای موقوف سازی روح شمشیرا‪،‬د یوار جنازه ها رو درست کردن‪...‬شاید از اولشم این‬
‫تکنیک رو از تاالر شمشیرهای خاندان نیه گرفتن‪...‬بنظر میاد مغز متفکر این قضیه هم با مکتب‬
‫چینگه نیه و هم با مکتب گوسوالن ارتباط داره‪.‬من نگرانم نکنه طرفمون آدمی نباشه که راحت‬
‫بشه گیرش انداخت؟!!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬فقط چند نفر شامل این فرضیه تو میشن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬آره‪،‬حقیقت داره آروم آروم بر مال میشه‪...‬و از اونجایی که اون شخص داره‬
‫تیکه های بدن رو جا به جا میکنه‪....‬نشون میده اون یا اونها دارن حسابی نگران میشن‪...‬احتماال‬
‫خیلی زود یه حرکت جدید بزنن‪...‬هرچند هم اگه ما دنبالشون نریم اونا میان دنبال ما و همینطوری‬
‫که دارن دور خودشون میگردن‪...‬سرنخ های بیشتری به جا میزارن‪...‬و دست دوست عزیزمون قطعا‬
‫مسیر بعدی حرکت رو بهمون میگه ولی ما باید سریعتر از این حرفا پیش بریم‪.‬فقط دست راست و‬
‫سر جسد باقی موندن‪.‬باید قبل از اینکه دست اونا بهشون برسه پیداشون کنیم!»‬
‫آندو در مسیر جنوب غربی پیش میرفتند‪.‬این بار دست شبح مسیر شودونگ را به آنان نشان داده‬
‫بود‪.‬جایی که بخاطر مه سنگین و تیره اش شهرت داشت‪.‬شهری تسخیر شده که کسی جرات‬
‫نزدیک شدن به آن را نداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و سه‪ -‬بخش اول‬


‫چمنزار‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناحیه شودونگ پر از دره و رودخانه بود با قله های بلند و زمین های پست‪،‬باد مالیمی که در آن‬
‫سرزمین می وزید سبب مه متراکمی در سراسر آن منطقه شده بود‪.‬آن دو در مسیری که دست‬
‫چپ اشاره کرده بود پیش میرفتند و به دهکده کوچکی رسیدند‪.‬گرداگرد خانه ها حصارهایی قرار‬
‫داشت که آنان را در هوای مه آلود از هم جدا میساخت‪.‬حیاط خانه ها پر از مرغ های رنگارنگ بود‬
‫که برنج های روی زمین را می خوردند‪.‬یک خروس بزرگ با پرهای رنگی زیبا روی سقف خانه‬
‫ایستاده بود‪.‬خوشبختانه در این منطقه سگ وجود نداشت و بنظر می آمد اهالی این روستا در طول‬
‫س ال دسترسی چندانی به گوشت نداشتند زیرا استخوان زیادی یافت نمیشد که بتواند شکم سگ‬
‫ها را سیر کند‪.‬‬
‫در جلوی دهکده جاده ای قرار داشت که به سه مسیر منتهی میشد‪.‬دو تا از جاده ها هیچ نشانه‬
‫خاصی نداشتند اما زمینشان پر بود از جای پا‪،‬بنظر میرسید همیشه از این جاده ها استفاده میشود‬
‫با اینهمه سراسر جاده آخر با علف هرز پوشیده شده بود‪.‬یک عالمت مکعب شکل ساخته شده از‬
‫سنگ در گوشه جاده قرار داشت‪.‬باتوجه به زمان و آب و هوا‪،‬آن عالمت سنگی شکاف بزرگی‬
‫برداشته و شکسته بود‪.‬حتی درون آن شکاف سنگ نیز علف های هرز هجوم آورده بودند‪.‬‬
‫روی نشان سنگی دو عالمت مشخص قرار داشت که بنظر میرسید برای راهنمایی آنجا قرار داده‬
‫شده است‪.‬عالمت پایین را میشد به عنوان کلمه "شهر"دانست هرچند عالمت باالیی با علف هرز‬
‫و برگ پوشانده شده بود‪.‬شکاف وارد شده بر سنگ سبب شده بود تکه های سنگ خرد شده روی‬
‫زمین بریزد‪.‬وی ووشیان خم شد و علف های هرز را کنار زد‪.‬با اینکه لحظاتی به آن عبارت زل زده‬
‫بود نتوانست معنایش را بفهمد‪.‬بنظر میرسید مسیری که دست چپ نشان میداد همین باشد‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بهتر نیست از اهالی سوال بپرسیم؟»‬
‫الن وانگجی سرش را تایید کنان تکان داد‪.‬البته وی ووشیان انتظار نداشت او پاسخ بگوید‪.‬با‬
‫لبخندی به پهنای صورت‪،‬وی ووشیان بطرف زنان روستایی که در حال غذا دادن به مرغ و جوجه‬
‫هایشان بودند رفت‪.‬در میان گروه زنان‪،‬برخی پیر و برخی جوان بودند وقتی دیدند مرد نا آشنایی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به طرفشان می آید در صورت همه شان اضطراب هویدا شد چنان که میخواستند جاروهایی که‬
‫در دست داشتند بیاندازند و به داخل خانه فرار کنند‪.‬تنها بعد از اینکه وی ووشیان با لبخندی گشاده‬
‫چند کلمه ای با آنان رد و بدل کرد ‪،‬آرام گرفتند و با خجالت پاسخش را گفتند‪.‬‬
‫وقتی وی ووشیان به عالمت جاده اشاره کرد و از آنان سوال پرسید‪،‬حالتشان به یکباره تغییر‬
‫کرد‪.‬برای لحظاتی دست از حرف زدن کشیدند و دیگر تمایلی برای ادامه مکالمه با او نداشتند‪.‬در‬
‫حین گفتگو‪،‬جرات نمیکردند به الن وانگجی که کنار نشان ایستاده و لب ورچیده بود نگاه کنند‪.‬وی‬
‫ووشیان با د قت به حرفهایشان گوش داد و وقتی که موضوع صحبتشان را دوباره تغییر داد حالت‬
‫چهره زنان هم دوباره عوض شد‪.‬به تدریج ترسشان از بین رفت و محجوبانه به او لبخند زدند‪.‬‬
‫الن وانگجی از دور به آنان خیره شده بود‪.‬او مدت زیادی انتظار کشید ولی بنظر نمی آمد وی‬
‫ووشیان خیال برگش ت داشته باشد‪ .‬نگاهش را به زمین دوخت و با پا تکه سنگ های روی زمین‬
‫را جا به جا میکرد‪.‬او پایش را روی سنگی نهاده و مدتی ایستاد و دوباره با پایش سنگ بینوا را‬
‫حرکت میداد‪.‬وقتی سرش را باال گرفت دید وی ووشیان از آستینش چیزی بیرون آورده و به زنی‬
‫که بیشتر از همه با ا و سخن گفت می دهد‪.‬الن وانگجی هنوز با چهره ای که چیزی از آن مشخص‬
‫نبود ایستاده بود‪.‬هنگامی که خسته شد و دیگر‬
‫نتوانست بکجا بماند خواست به طرف آنان برود که دید وی ووشیان پرسه زنان برگشته و کنار‬
‫الن وانگجی ایستاد و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬برو اونجا رو ببین‪،‬تو حیاط هاشون خرگوش هم‬
‫دارن!»‬
‫الن وانگجی واکنشی به این سخن او نشان نداد و با بی تفاوتی مصنوعی گفت‪«:‬چه جوابی‬
‫داشتن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬این راه به شهر "ایی" میرسه‪...‬در واقع اون تیکه عالمت که مشخص نیست‬
‫نوشته "ایی"‪».‬‬
‫الن وانگجی پرسید‪"«:‬ایی"به معنی جوانمرد؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬هم آره و هم نه!»‬


‫الن وانگجی دوباره گفت‪«:‬خب چرا؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خود عبارت درست هست ولی معنیش اشتباهه! این "ایی" به معنی‬
‫"جوانمرد"نیست بلکه به معنی "تابوت خانه"هاست‪».‬‬
‫آنها روی دسته ای از علف های هرز روی جاده قدم نهاده و با سرعت از کنار نشان گذشتند‪.‬وی‬
‫ووشیان ادامه داد‪ «:‬اون دخترا میگفتن از اونجایی که خیلی وقت پیش‪،‬بیشتر مردم اون شهر یا‬
‫خیلی زود می مردن یا خیلی تصادفی فوت می کردند یا زندگی کوتاهی داشتن‪...‬کلی تابوت خونه‬
‫موقت برای نگهداری اجساد اونجا هست‪.‬البته کال تو ساخت تابوت و لوازم مربوط به مرده ها خیلی‬
‫ماهر بودن‪.‬همه آدمای اونجا یا به خاطر ساخت تابوت مهارت‬
‫داشتن یا ساختن عروسک های پارچه ای‪...‬اینم یه دلیل دیگه اسم اون شهره!»‬
‫جدای از علف های پژمرده و تکه های سنگ‪،‬بر سر راهشان‪،‬شکاف ها و گودال هایی بود که از‬
‫دید پنهان می ماند‪.‬الن وانگجی با یک چشم دائم هر جایی که وی ووشیان قدم می گذاشت را‬
‫می پایید ولی وی ووشیان همینطور حرف میزد و راه میرفت‪«:‬میگفتن مردم اینجا کم پیش میاد‬
‫برن به شهر "ایی" ‪...‬مردم داخل شهر هم اصال نمیان بیرون‪...‬مگر اینکه بخوان کاالهاشون رو‬
‫بفروشن یا چیزی‪...‬تو این چند سال تقریبا هیچ کسی پاشو از شهر نذاشته بیرون‪...‬و هیچ کسم این‬
‫راهی که ما داریم میریم رو تو این چند ساله نرفته‪...‬حاال معلومه چرا این جاده اینقدر ناجوره!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬و؟»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬و چی؟»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬چی دادی بهشون؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آه اونو میگی؟یه کمی سرخاب!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی در چینگه بودند او مقداری سرخاب از شارالتانی که اطالعاتی درباره مرز شینگلو در اختیارش‬
‫گذاشته بود خرید و تا االن آن را همراه خود داشت وی ووشیان گفت‪«:‬خب وقتی مردم به‬
‫سواالمون اینطوری جواب میدن باید واسه تشکر یه چیزی بدیم بهشون‪...‬درسته؟من میخواستم‬
‫بهش پول بدم ولی ترسیدن اصن جرات نکردن پولو بگیرن‪...‬ولی انگاری از سرخاب خیلی‬
‫خوششون اومده بود‪.‬فکر کردم شاید تا حاال از این چیزا استفاده نکردن واسه همین دادمش‬
‫بهشون!»‬
‫او پس از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو چرا‬
‫این شکلی منو نگاه میکنی؟میدونم اون سرخاب خیلی چیز با کیفیتی نبود ولی من مثل قبال نیستم‬
‫که یه عالمه گل و جواهر و این حرفا داشتم که میتونستم بدمشون به دخترا‪...‬االن چیزی ندارم که‬
‫بهشون بدم پس این از هیچی بهتره!»‬
‫پس از اینکه یک خاطره ناخوشایند در ذهنش تداعی شد‪،‬الن وانگجی ابرو بهم پیچاند و به آرامی‬
‫سرش را به طرفی کج کرد‪.‬هر چه بیشتر مسیر را می پیموندند علف های هرز کمتر میشدند‪،‬بعد از‬
‫اینکه کمی جلوتر رفتند جاده عریض تر و مه غلیظ تر شد‪.‬آنجا دست چپ به حالت مشت شده‬
‫درآمد‪.‬در پایان این راه طوالنی دروازه شهری نابود شده قرار داشت‪.‬‬
‫سقف برج های جلوی شهر‪،‬خراب شده و کامال از رنگ و رو رفته بود‪.‬گوشه یکی از برج ها کنده‬
‫شده و به شکل عجیبی ویران شده بود‪.‬دیوارهای شهر پر از عالمت و نوشته هایی توسط اشخاص‬
‫ناشناس بودند درحالیکه رنگ قرمز درها به سفیدی بد رنگی گراییده و درکوب تمام خانه ها سیاه‬
‫و زنگ زده بود‪.‬درهای دو طاقه از هم باز شده و چنان بنظر می آمد که انگار کسی عمدا درها را‬
‫کنده و به داخل خانه خزیده باشد‪.‬‬
‫حتی پیش از وارد شدن هر کسی میتوانست حس کند این مکان توسط اشباح و شیاطین درنده‬
‫تسخیر شده است‪.‬وی ووشیان همچنان که از جاده پایین میرفت با دقت اطراف را بررسی میکرد‪.‬در‬
‫دروازه شهر که بودند او گفت‪«:‬نیروی توازن اینجا وحشتناکه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با تایید سخنان او و بدون هیچ عجله ای گفته بود‪«:‬کوهستانی بی ثمر و رودخانه‬
‫های سرکش!»‬
‫شهر "ایی" در محاصره صخره های شیب دار قرار داشت‪.‬صخره ها به شکلی عجیب به طرف‬
‫جلو خم شده بودند‪.‬ظاهرشان تهدید آمیز وخصمانه بنظر میرسید انسان‬
‫احساس میکرد هر آن صخره ای به داخل شهر می افتد‪.‬تمام شهر با این قله های سیاه و مه‬
‫سفید شبح گونه محصور شده بود و همه چیز هیوالیی تر بنظر میرسید‪.‬لحظه ای آنجا ایستادن می‬
‫توانست سبب اضطراب و رنج هر شخصی بشود و احساس تهدید شدن بر تمام این احساسات غلبه‬
‫داشت‪.‬‬
‫از زمان های باستان همیشه گفته میشد‪«:‬شخص با عظمت به محل تولد خود شکوه می‬
‫بخشد!»البته خالف این جمله هم ممکن بود‪.‬برخی مکان ها‪،‬بخاطر زمین یا موقعیت خاصشان‪،‬عدم‬
‫توازن و تعادل در آنها غوغا میکرد‪.‬محصور بودن در تندباد انرژی های شر خیلی آسان می تواند‬
‫سبب تیره بختی افراد یا مرگ زود هنگامشان بشود‪.‬اگر تمام اجداد این مردم اینجا زندگی میکردند‬
‫پس حقیقتا بد اقبال بودند‪.‬چنین بی نظمی هایی سبب ایجاد مرده های متحرک یا بازگشت ارواح‬
‫میشد و مشخصا شهر "ایی" چنین شهری بود‪.‬‬
‫جاهایی مثل اینجا معموال مکان های دور افتاده ای بودند که تحت نظر هیچ مکتب تهذیبگری‬
‫قرار نداشتند البته اگر هم زیر نظر مکتب خاصی بودند تغییر خاصی نداشت چرا که آن مکتب‬
‫کمکی به آنان نمیکرد‪.‬چنین موقعیت هایی بشدت آزار دهنده بود شاید آزاردهنده تر از رویارویی با‬
‫گرداب غول آبی‪.‬چراکه میشد آن گرداب را به جایی دیگر راند ولی نظم حاکم در محیط را نمیشد‬
‫تغییر داد‪.‬اگر کسی نبود که ناله سر دهد مکاتب تهذیبگری نیز چشم خود را به این مسائل می‬
‫بستند و وانمود میکردند هیچ چیزی نمیدانند‪.‬‬
‫برای افراد مستقر در شهر‪،‬ساده ترین راه‪،‬ترک اینجا بود ولی اگر خانواده کسی نسل ها در این‬
‫مکان زندگی کرده باشند تقریبا ترک کردن جایی که آنان درش زندگی کرده و بزرگ‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده بودند غیر ممکن میشد‪.‬حتی اگر پنج‪،‬شش یا حتی ده نفر از اعضای خانواده عمر کوتاهی‬
‫میداشتند در نهایت سه تا چهار نفر باقی میماندند‪.‬این شکل از زندگی غیر قابل تحمل بود‪.‬آندو دم‬
‫دروازه های شهر ایستاده و نگاهی رد و بدل کردند‪.‬دو طرف دروازه حتی بخوبی روی هم قرار‬
‫نداشت و با صدای جیغ مانندی از هم باز شد‪.‬در برابر چشمانشان نه خیابان های شلوغ قرار داشت‬
‫و نه اجساد درنده‪.‬تنها چیزی که به چشم می آمد سایه سفید مه بود‪.‬مه درون شهر حتی از مه‬
‫بیرون غلیظ تر بود و تنها چیزی که توانستند ببینند خیابانی عریض بدون هیچ عابری بود و خانه‬
‫هایی که بنظر خالی می آمدند‪.‬‬
‫آنها چند گام بهم نزدیک تر شده و با هم قدم در شهر نهادند‪.‬هنوز میانه روز بود ولی هیچ صدایی‬
‫در شهر شنیده نمیشد‪.‬نه صدایی از انسان ها شنیده میشد نه صدای پارس سگ می آمد و نه حتی‬
‫صدای ک الغ ها‪.‬همه چیز این شهر عجیب بود‪.‬هرچند اینجا مکانی بود که دست چپ نشان داده‬
‫پس اگر جای عجیبی نبود باید متعجب میشدند‪.‬آنها مدتی در خیابان راه رفتند‪.‬هر چه جلوتر می‬
‫رفتند مه غلیظ تر و انرژی شوم در آن بیشتر میشد‪.‬ابتدای امر تنها می توانستند چیزهایی که ده‬
‫قدم با آن ها فاصله داشتند را ببینند ولی کمی بعد دیدن هر چیزی که در فاصله پنج قدمی شان بود‬
‫غیرممکن شد‪.‬در آخر اگر دستانشان را جلو نمی گرفتند متوجه هیچ چیزی نمیشدند‪.‬آنها هر چه‬
‫بیشتر حرکت میکردند مجبور میشدند بهم نزدیک تر بشوند تا جایی که اگر شانه به شانه هم می‬
‫ایستادند تنها می توانستند چهره هم را ببینند‪.‬ناگهان فکری به ذهن وی ووشیان خطور کرد‪ :‬نکنه‬
‫وسط این مه سنگین یهو یکی بیاد وسطمون‪...‬اون موقع دوتایی هم نمیتونیم تشخیصش بدیم‪....‬‬
‫ناگهان حس کرد پایش به چیزی اصابت کرده‪،‬‬
‫به پایین نگریست ولی نتوانست تشخصیش دهد که چیست‪.‬وی ووشیان محکم به دست الن‬
‫وانگجی چنگ زد طوری که او دیگر نمیتوانست جایی برود‪،‬سپس خم شد و ناگاه خشکش زد‪.‬یک‬
‫سر با دو جفت چشم درخشان در میان مه ظاهر شده او را از جا پراند‪.‬چهره مردی با چشمان درشت‬
‫و ابروهای کلفت که دو لکه سرخاب روی گونه اش طراحی شده بود‪.‬وقتی پایش به سر خورده بود‬
‫آن را به پرواز درآورد بهمین دلیل متوجه سنگینی سر شد‪.‬خوب که دقت کرد متوجه شد این سر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یک انسان نیست‪.‬او سر را برداشته و فشار داد‪.‬بخش زیادی از چهره آن مرد به داخل فرو رفت‪.‬روی‬
‫گونه اش هنور جای سرخاب خودنمایی میکرد و این سر از پارچه و کاغذ ساخته شده بود‪.‬‬
‫سر کاغذی با مهارت آماده شده بود‪.‬هرچند آرایشش افراطی بنظر می آمد ولی بقیه حاالت چهره‬
‫را بخوبی و با مهارت ساخته بودند‪.‬کاالهای مخصوص شهر"ایی" برای مراسم کفن و دفن‬
‫بودند‪.‬مشخصا تکنیک عروسک های کاغذی را بخوبی اجرا میکردند‪.‬در میان عروسک های کاغذی‬
‫نوع خاصی وجود داشت که برای تعویض استفاده میشد و بنا بر باور عموم‪،‬اگر آنها را بخاطر فرد‬
‫مرحوم شده میسوزاندند‪،‬این عروسک ها در جهنم بجای آن مرده زجر و درد آتش را بجان می‬
‫خریدند‪.‬البته نوعی دختران و خدمتکاران زیبایی هم وجود داشتند که در دنیای مردگان به شخص‬
‫مرحوم شده خدمات رسانی میکردند‪.‬هرچند مشخصا این باورها ساخته شده بود تا زنده ها احساس‬
‫بهتری داشته باشند و با مرگ عزیزانشان کنار بیایند‪.‬این سر عروسک کاغذی نیز قطعا یک‬
‫"نگهبان دنیای زیرین"بود‪.‬‬
‫همانطور که از نامش مشخص بود‪،‬نگهبان دنیای زیرین یک جنگجو بود‪.‬میگفتند که او میتواند از‬
‫فرد مرده در برابر آزار اشباح دیگر یا قضات دروغین محافظت کند‪.‬البته پول کاغذی که کوچکترها‬
‫برای مرده میسوزاندند نیز توسط‬
‫دیگر ارواح دزدیده نمیشد‪.‬رشته های موی روی سر کاغذی کامال سیاه و براق بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫به موها دست زد و متوجه شد آنها بخوبی به جمجمه کاغذی چسبیده اند جوری که انگار موهای‬
‫واقعی آن سر هستند‪.‬او پیش خود فکر میکرد‪:‬این سر واقعا با مهارت ساخته شده‪.‬نکنه واقعا موهای‬
‫آدمو چسبوندن بهش؟‬
‫ناگهان سایه ظریفی از کنارش گذشت‪.‬سایه ای عجیب و وهم آلود که سرعت زیادی داشت‪.‬شانه‬
‫اش را لمس کرده و در مه سنگین ناپدید شد‪.‬بیچن به خودی خود از غالف بیرون آمده و بدنبالش‬
‫رفت ولی خیلی زود به غالف خود بازگشت‪.‬آن چیز عجیب سرعت زیادی داشت و بنظر نمی آمد‬
‫یک انسان باشد‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬توجه کن‪...‬مراقب باش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاید آن چیز شبح گونه تنها از کنار او گذر کرده بود ولی امکان نداشت دوباره ظاهر نشود و چنین‬
‫کاری نکند‪.‬وی ووشیان راست ایستاد و گفت‪«:‬صدا رو شنیدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬صدای پاست و یه چوب بامبویی!»‬
‫او درست میگفت‪.‬در آن لحظه صدای پاهایی که با شتاب می آمدند شنیده میشد آنها یک صدای‬
‫عجیب دیگری هم شنیدند‪.‬صدای تپ تپ بسیار واضح بود‪،‬انگار کسی یک چوب از جنس بامبو را‬
‫روی زمین می زند‪.‬وی ووشیان نمیتوانست حدس بزند چرا این صدا را االن می شنود‪...‬در این‬
‫حین‪،‬جلوی رویشان در میان مه غلیظ صدای پاهای بیشتری به گوش رسید‪.‬این بار صدای‬
‫پاها‪،‬آرام‪،‬سبک و تعدادشان زیاد بود‪.‬بنظر میرسید گروهی در حال نزدیک شدن به آنها هستند ولی‬
‫چیزی نمیگفتند‪.‬وی ووشیان یک طلسم سوزنده بیرون کشیده و بطرف روبرو پرتاب کرد‪.‬اگر چیزی‬
‫توسط انرژی شوم محصور شده حتما در برابرشان‬
‫قرار داشت‪ .‬با سوختن آن طلسم آتشش می توانست آن منطقه را بخوبی روشن کند‪.‬‬
‫آن افراد متوجه شدند چیزی به طرفشان پرتاب شده و مورد حمله قرار گرفته اند‪.‬سریع شمشیرهای‬
‫نورانی با رنگ های مختلف از غالف ها خارج شد‪.‬بیچن نیز به آرامی از غالف درآمد و جلوی وی‬
‫ووشیان ایستاد و او را از برابر تمام شمشیرهای نورانی دور کرد‪.‬بنظر میرسید آن افراد در طرف‬
‫دیگر‪،‬گیج شده اند‪.‬با شنیدن صداها‪،‬الن وانگجی شمشیرش را در غالف نهاد و وی ووشیان بلند‬
‫گفت‪«:‬جین لینگ؟سیژویی!»‬
‫همانطوری که انتظار داشت‪،‬درست شنیده بود‪.‬صدای جین لینگ از میان مه سنگین شنیده شد‪«:‬چرا‬
‫بازم توئی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬راستش رو بخوای من باید بپرسم چرا بازم تو اینجایی؟»‬
‫الن سیژویی خیلی سعی داشت جلوی خودش را بگیرد ولی خوشحالی در صدایش مشخص‬
‫بود‪«:‬ارباب جوان مو‪،‬شما اینجایی؟پس یعنی هانگوانگ جون هم اینجا باهاته؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ که متوجه شد احتماال الن وانگجی هم آنجاست سریع ساکت شدو دهانش را بست‪.‬او‬
‫بشدت نگران بود که نکند باز هم مجازات شود‪.‬الن جینگ یی فریاد زد‪«:‬معلومه که اینجاست!!این‬
‫نور درخشان واسه بیچن بود درسته؟بیچن بود دیگه؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره اینجاست‪...‬درست کنار منه‪...‬شماها بیاین اینور!»‬
‫پسرها که دیدند افرادی که جلویشان ایستاده اند دوست هستند نه دشمن‪،‬نفس راحتی کشیدند و‬
‫با سرعت به جلو‬
‫حرکت کردند‪.‬در کنار جین لینگ و شاگردان مکتب الن‪،‬هفت یا هشت پسر با لباس های مکاتب‬
‫تهذیبگری دیگر هم دیده میشد که بنظر مردد می آمدند‪.‬آنان هم احتماال از مکاتبی با پیشینه‬
‫درخشان بودند‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬شماها اینجا چیکار میکنین؟این حمله چی بود؟شانس آوردم‬
‫هانگوانگ جون کنارمه ها‪....‬اگه میزدین آدمای عادی رو شل و پل می کردین چی؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬اینجا آدم عادی نیست‪....‬کال هیچ آدمی نیست اینجا!!!»‬
‫الن سیژویی حرف او را تایید کرد و گفت‪«:‬آره االن وسط روزه ولی همه جا رو مه گرفته و حتی‬
‫یه مغازه هم باز نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬االن این چیزا مهم نیست که‪...‬شماها چطوری اومدین اینجا؟نکنه همه با هم‬
‫تصمیم گرفتین بیاین شکار شبانه؟!!!»‬
‫جین لینگ اصوال با همه مشکل داشت و با تمام بچه ها می جنگید و از آنجا که از قبل چند باری‬
‫با شاگردان مکتب الن جر و بحث کرده بود‪،‬امکان نداشت حاال با آنان برای شکار شبانه بیاید‪.‬الن‬
‫سیژویی مطیعانه بیان کرد‪«:‬داستانش طوالنیه‪...‬ماها از اولش‪»............‬ناگاه حرکات تپ تپ عجیب‬
‫و گوشخراش چوب بامبو روی زمین شنیده شد‪.‬صدا از میان مه سنگین به گوش میرسید‪.‬چهره‬
‫همه شاگردان تغییر کرد‪«:‬باز اومد!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و چهار‪ -‬بخش دوم‬


‫چمنزار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگاه صدای تق و تق عجیب چوب بامبوی روی زمین که بسیار بلند بود آرامتر شد سپس دور تر‬
‫و بعد نزدیکتر‪....‬چنان که نمیشد فهمید این صدا از کجاست یا متعلق به چه چیزی است‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪ «:‬شماها‪...‬بیاین اینجا‪...‬کنار هم وایسین‪،‬نه به چیزی حمله کنین نه از جاتون جم‬
‫بخورین!!!»‬
‫درمیانه مه‪،‬شاگردان همه شمشیر کشیده و خیال داشتند حمله کنند‪.‬امکان داشت در این بین‬
‫بجای دشمن به خودشان آسیب برسانند‪.‬بعد از لحظه ای صدا متوقف شد‪.‬چند ثانیه در سکوت‬
‫منتظر ماندند‪.‬یکی از شاگردان نفسی کشید و گفت‪«:‬بازم اون بود‪...‬میخواد تا کجا دنبالمون کنه؟!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬کسی دنبالتون کرده؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬وقتی وارد شهر شدیم دیدیم مه بدجوری سنگینه و ممکنه گم بشیم واسه‬
‫همین تصمیم گرفتیم کنار هم بمونیم‪.‬بعدش یهو یه صدایی شنیدیم ‪ ....‬البته خیلی صدای بلندی‬
‫نبود و هی آرومتر میشد تا جایی که هر دفه یه تق به گوشمون میرسید‪...‬وسط مه گیر کرده بودیم‬
‫که دیدیم یه سایه کوچیک صاف از جلومون رد شد ولی وقتی دنبالش کردیم غیبش زد‪.‬از اون‬
‫موقع همینطوری این صدا میاد‪»!....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چقدر کوچیک؟»‬
‫الن سیژویی درحالی که به قفسه سینه خود اشاره میکرد گفت‪«:‬کوچیک دیگه خیلی کوچیک!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چند دقیقه اس که اینجایین؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬پونزده دقیقه ای میشه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬پونزده دقیقه؟هانگوانگ جون ما چند دقیقه اس اومدیم اینجا؟»‬
‫صدای الن وانگجی در مه غلیظ مبهم بنظر میرسید‪«:‬حدود سی دقیقه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان ادامه داد‪«:‬ببینین‪...‬ما خیلی بیشتر از شما طول کشیده که اینجا بیایم‪...‬چطوریه که‬
‫شما جلوی ما اومدین داخل و دارین واسه خودتون اینجا می چرخین؟»‬
‫جین لینگ نتوانست چیزی نگوید پس گفت‪«:‬ما هیچ جا نچرخیدیم‪...‬همش مستقیم رفتیم جلو!»‬
‫اگر هر دو گروه فقط مستقیم پیش رفته بودند پس امکان داشت کسی این مسیر را به یک هزارتوی‬
‫مه آلود تبدیل کرده باشد؟وی ووشیان پرسید‪«:‬سعی کردین با شمشیراتون پرواز کنین تا ببینین‬
‫چه خبره؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬آره‪،‬من تا یه فاصله خیلی بلندی پرواز کردم ولی هیچی ندیدم فقط سایه های‬
‫تیره می دیدم که داشتن اینور اونور می چرخیدن‪...‬نمیدونستم اونا چی ممکنه باشن واسه همین‬
‫ترسیدم نتونم باهاشون مقابله کنم و اومدم پایین!»‬
‫با شنیدن این حرفها همه مدتی در سکوت فرو رفتند‪.‬از آنجا که منطقه شودونگ تماماً غرق در مه‬
‫بود آنان توجه چندانی به مه درون شهر نکرده بودند ولی حاال بنظر میرسید این مه بصورت طبیعی‬
‫ساخته نشده و در اصل غباری شبح آلود است‪.‬الن جینگ یی با شوک گفت‪«:‬این مه سمی که‬
‫نیست هست؟»!‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬کاشکی پری رو با خودم میاوردم‪...‬همش تقصیر خر لعنتی شما شد!»‬
‫با شنیدن نام سگ وی ووشیان احساس کرد کل تنش به لرزه افتاده بعد صدای فریاد الن جینگ‬
‫یی را شنید که میگفت‪«:‬ما چیزی نمیگیم تو زبون درازی میکنی؟اول اون خواست گاز بگیره بعدش‬
‫سیب کوچولو لگد انداخت واسش‪،‬خب حاال مقصر کیه؟بهرحال االن هیچ کدومشون اینجا‬
‫نیستن‪»!...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی؟سیب کوچولومو سگ گاز گرفته!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬اون خره از سگ معنوی من مهمتره؟عموی کوچیکم پری رو بهم داده!اگه‬
‫بالیی سرش بیاد ده هزار تا خر هم بدین نمیتونه چیزی رو جبران کنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان دربرابر مزخرفات جین لینگ گفت‪«:‬از اسم لیانفانگ زون واسه ترسوندن بقیه استفاده‬
‫نکن‪...‬حاال که اینطوره سیب کوچولو رو هم هانگوانگ جون داده به من‪...‬چطور تونستین سیب‬
‫کوچولو رو بیارین شکار شبانه؟نترسیدین زخمی بشه؟»‬
‫شاگردان مکتب الن همه با هم گفتن‪«:‬دروغگو!!»هیچ کدامشان باور نمیکردند هانگوانگ جون‬
‫چنین هدیه ای را به کسی ببخشد‪.‬حتی خود الن وانگجی هم چیزی نگفت و همین باعث شد آنها‬
‫اصال باورش نکنند‪....‬الن سیژویی سعی کرد اوضاع را جمع کند پس گفت‪«:‬آه‪...‬میبخشی ارباب‬
‫جوان مو‪....‬سیب کوچولوت‪...‬االغت‪،‬اونقدر توی مقر ابر سر و صدا راه انداخت که ارشدها عصبانی‬
‫شدن و دستور دادن موقع شکار شبانه از شرش خالص شیم‪...‬خب ما هم‪».....‬‬
‫جین لینگ هم باور نداشت که این االغ هدیه الن وانگجی باشد پس گفت‪«:‬من یکی حاضر نیستم‬
‫چشمم به اون خره بیفته‪...‬تازه اسمش گذاشته سیب کوچولو‪...‬احمق لعنتی!!»‬
‫الن جینگ یی پیش خود فکر میکرد اگر این االغ واقعا هدیه هانگوانگ جون باشد به دردسر می‬
‫افتند پس سریع خطاب به جین لینگ گفت‪ «:‬خب مگه سیب کوچولو مشکلی داره؟چون سیب‬
‫دوست داره اسمشم سیب کوچولوعه!ه نوز خیلی بهتر از اون سگه گنده اس که تو اسمشو گذاشتی‬
‫پری!!!!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬کجای پری گنده اس؟تو برو یه سگ معنوی در حد و اندازه او واسه من پیدا‬
‫کن‪»...‬‬
‫ناگهان همه پچ پچ ها متوقف شد‪.‬چند ثانیه بعد وی ووشیان گفت‪«:‬همه هنوز اینجان؟»‬
‫از اطرافش صدای اوهوم و هووم های متوالی شنیده شد که نشان میداد همه آنجا هستند‪.‬الن‬
‫وانگجی بسردی گفت‪«:‬خیلی شلوغ میکنین!»‬
‫‪....‬چطور توانسته بود یکجا همه را ساکت کند؟وی ووشیان یک لحظه ترسید و لبهای خودش را‬
‫لمس کرد و خوشبختانه دهانش باز بود‪.‬ناگهان درست از روبرویشان در مه و کمی مایل به طرف‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چپ صدای پاهایی به گوش رسید‪.‬قدم ها حالتی سنگین داشت که انگار در حال تلو تلو خوردن‬
‫بود‪.‬سریع بعد از آن‪،‬از طرف جلو‪،‬طرفین و پشت سرشان هم همان صدا شنیده شد‪.‬هرچند مه آنقدر‬
‫متراکم بود که نمیشد هیچ موجودی را تشخیص داد ولی بوی تعفن همه جا را در برگرفت‪.‬اگرچه‬
‫وی ووشیان نگران چند مرده متحرک معمولی نبود‪.‬او سوت آرامی زد و در انتهای صدای سوت‬
‫کمی لبهایش را پیچاند و به آنان بوضوح فرماند داد همانجا بمانند‪.‬دقیقا طبق انتظارش مرده های‬
‫آنطرف مه‪،‬با شنیدن صدای سوت سر جای خود میخکوب شدند‪.‬‬
‫هرچند لحظه ای بعد سرعت حرکتشان بیشتر شد‪.‬وی ووشیان اصال انتظار همچین چیزی را‬
‫نداشت‪.‬فرمانش نه تنها آنها را سر جای خود ننشانده که تحریکشان کرده بود‪.‬امکان نداشت او دو‬
‫فرمان "عقب ماندن"و "برانگیختن" را با هم قاطی کند‪.‬با این همه در آن لحظه وقت نداشت به‬
‫این چیزها فکر کند‪.‬هفت یا هشت هیکل کج و شل شده در میان مه پدیدار شده بودند‪.‬‬
‫باتوجه به مه سنگین شهر "ایی"‪،‬اینکه می توانستند بخوبی متوجه اجساد شوند به این معنا بود‬
‫که آن مرده ها خیلی به آنها نزدیکند‪.‬بیچن با درخشش آبی‪-‬یخی خود مه را شکافت‪.‬او چرخشی‬
‫در هوا زده و تمام مرده های متحرک را از دم تیغ گذراند و به غالف بازگشت‪.‬وی ووشیان نفس‬
‫راحتی کشید ولی الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫وی ووشیان نیز متعجب شده بود که چرا‪ ....‬چرا نتونستم این مرده ها رو کنترل کنم؟؟با توجه به‬
‫راه رفتن و بوی گندشون اینا قطعا مرده های قدرتمندی نبودن‪...‬من با چند تا کف زدن میتونستم‬
‫بترسونمشون!! اصن امکان نداره سوت زدنم یهو قدرتش رو از دست بده آخه نیازی نیست هیچ‬
‫قدرت معنوی استفاده کنم‪،‬قبال هیچ وقت تو همچین موقعیتی‪.....‬‬
‫ناگهان چیزی بیاد آورد‪.‬چنان که پشتش تیر کشید و عرق کرد‪.‬نه‪"،‬قبال هرگز چنین اتفاقی نیفتاده‬
‫بود؟!!!»در حقیقت در گذشته چندین بار چنین اتفا قی برایش تکرار شد‪.‬اشباح یا مرده هایی بودند‬
‫که از دستوراتش اطاعت نمیکردند‪.‬آن اشباح یا مرده های متحرک تحت کنترل طلسم ببر تاریکی‬
‫بودند!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی طلسم سکوت را برداشته و الن سیژویی دوباره میتوانست حرف بزند‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬اوضاع خیلی خطرناکه؟باید شهرو ترک کنیم؟»‬
‫«ولی مه خیلی سنگینه حتی اگه پرواز کنیم هم جایی رو نمی بینیم‪»....‬‬
‫یکی دیگر از شاگردان فریاد زد‪«:‬فکر کنم بازم داره از این جسدا میاد!!!»‬
‫«کو؟من که صدای پا نشنیدم!!»‬
‫«فکر کنم صدای نفس کشیدن عجیب غریبی رو شنیدم»‬
‫پسر متوجه شد نظری که بیان کرده چقدر مضحک است پس بعد از این حرف دهانش را بست و‬
‫چیزی نگفت‪.‬پسر دیگری جواب داد‪«:‬حالت خوبه درسته؟صدای نفس‪...‬؟اونا مردن—چطور ممکنه‬
‫صدای نفس کشیدنشون رو بشه شنید؟»‬
‫قبل از اینکه او حرفش را تمام کند‪،‬یک هیکل بزرگ دیگر در هم شکست‪.‬بیچن از غالف درآمده‬
‫و سر آن سایه را از تن جدا کرده بود‪.‬در همان لحظه صدای شاالپ عجیبی شنیده شد‪.‬شاگردانی‬
‫که به صحنه نزدیک بودند از ترس فریاد زدند‪.‬آنها می ترسیدند که آسیب ببینند وی ووشیان سریع‬
‫داد زد‪«:‬چه خبر شده؟»‬
‫الن جینگ یی جواب گفت‪«:‬یه چیزی از این جسد زده بیرون!یه پودر عجیبه که مزه تلخ و شیرین‬
‫میده انگاری گند زده!»او واقعا بدشانس بود چراکه وقتی خواسته بود دهان باز کند تا جواب بدهد‬
‫مقداری از گرد پخش شده پودر در دهانش پریده بود‪.‬برایش مهم نبود که همه نگاهش کنند یا‬
‫خیر مجبور شد چند باری تف کند‪.‬قطعاً آنچه از جسد ترشح میشد موضوع بی اهمیتی نبود‪.‬پودر در‬
‫هوا پاشیده شد و اگر به دهان کسی وارد شده و به شش هایش میرسید مقابله با آن سخت‬
‫میشد‪.‬وی ووشیان به همه آنها گفت‪«:‬همه از اونجا دور بشید!بیاین اینجا‪...‬زود‪...‬بذارین ببینمتون!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬باشه ولی من که نمی بینمت‪...‬کجایی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حاال که آنان روبرویش بودند و نمیتوانستند حرکت دستش را ببینند‪،‬باید در این مه بطرفشان‬
‫میرفت‪.‬وی ووشیان بیاد آورد هر زمان که بیچن از غالف خارج میشود با نور درخشانش می تواند‬
‫در میان مه نفوذ کند‪.‬او به الن وانگجی که کنارش ایستاده بود رو کرد و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‬
‫یه دقه شمشیرتو بکش بیرون بذار برم اونطرفی!»‬
‫الن وانگجی کنار او ایستاده بود ولی نه حرفی زد و نه حرکتی انجام داد‪.‬ناگاه‪،‬یک شمشیر‬
‫درخشان‪،‬دور و بر‪،‬هفت پا از محیط اطرافشان را روشن کرد‪.....‬الن وانگجی آنجا نبود؟پس چه‬
‫کسی در سکوت کنار او ایستاده بود؟سایه ای در چشم وی ووشیان درخشیدن گرفت‪.‬چهره ای‬
‫تاریک از روبرو ب ه او نزدیک شد‪.‬چهره غرق در تاریکی بود و مه تیره رنگی بیشتر صورتش را‬
‫پوشانده بود‪.‬مرد غبار‪ -‬چهره‪،‬بخاطر کیسه چیانکون به طرف او آمده و وقتی آن را از او گرفت کیسه‬
‫چیانکون متورم شد و نخش را تا نیمه باز نمود که سه اخگر روحی بطرفش حرکت کردند همه‬
‫دوره اش کردند و خواستند به او حمله کنند‪.‬‬
‫وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬پس کیسه چیانکون رو میخوای؟بنظرم چشمات مشکل داره‪...‬چرا‬
‫بجای اون کیف تله‪-‬روحی منو برداشتی؟»‬
‫از آنجایی که آنها‪،‬همین چند وقت پیش یک تنه را از قبرکنی در قبرستان مکتب یوئه یانگ چانگ‬
‫قاپیده بودند و وادارش کردند عقب نشین ی کند‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی بخوبی گوش بزنگ‬
‫بودند‪.‬انتظار داشتند او تسلیم نشده و منتظر فرصت مناسبی برای پس گرفتن تنه باشد‪.‬همانطوری‬
‫که فکر میکردند وقتی وارد شهر "ایی"شدند‪،‬قبرکن نیز حمله کرد‪.‬میخواست از مه سنگین استفاده‬
‫کند بهمین دلیل در شلوغی بمیان آنها نفوذ کرده بود‪.‬در اصل حمله او به هدف خورد ولی وی‬
‫ووشیان کیسه چیانکونی که دست چپ را درونش داشت با کیف تله‪-‬روحی جا به جا کرده‬
‫بود‪.‬دشمنشان با صدای جرنگ مانندی عقب نشینی کرده و شمشیر کشید‪.‬در آن حین‪،‬فریاد های‬
‫ترسناک اشباح از همه طرف بگوش رسید‪.‬انگار که قرار بود حسابی وقتشان تلف شود‪.‬وی ووشیان‬
‫با خود فکر میکرد‪:‬پس سطح تهذیبگری اون خیلی باالست‪.‬بی درنگ فریاد زد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬قبر‬
‫کن اینجاست!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیازی به یادآوری نبود چرا که الن وانگجی از سر و صداها متوجه شده بود خبرهایی هست‪.‬او‬
‫ساکت ایستاده وبیچن بجای او با سرعت وحشت آوری در حال حرکت و رفت و آمد بود‪.‬اوضاع‬
‫چندان خوش بینانه پیش نمیرفت‪.‬شمشیر قبرکن‪،‬با مه تیره پوشیده شده چنان که درخشش‬
‫شمشیرش بخوبی مشخص نبود و باعث میشد بتواند در مه متراکم سفید پنهان شود ولی در آن‬
‫سوی ماجرا‪،‬شمشیر درخشان الن وانگجی‪،‬بیچن ابداً خود را پنهان نمیساخت‪...‬دشمنش در تاریکی‬
‫پنهان شده و او بوضوح دیده میشد‪.‬دشمن آنها نه تنها مهارت تهذیبگریش بسیار باال بود که با‬
‫حرکات شمشیرزنی خاندان گوسوالن بخوبی آشنایی داشت‪.‬هرچند در میان مه سنگین بدون دیدن‬
‫هم می جنگیدند می توانست هر کاری میخواهد بکند با اینحال الن وانگجی مجبور بود مراقب‬
‫باشد تا به کسانی که کنار او بودند آسیبی نرساند‪.‬با این اوضاع الن وانگجی بسختی می توانست‬
‫به موفقیتی برسد‪.‬پس از اینکه صدای چند برخورد چکاچک شمشیر بگوش رسید‪.‬ناگاه قلب وی‬
‫ووشیان ریخت او با صدایی بلند گفت‪«:‬الن جان؟زخمی شدی؟»‬
‫از دور صدای ناله ای می آمد انگار کسی بسختی زخمی شده باشد هرچند کامال مشخص بود که‬
‫این صدای الن وانگجی نیست چراکه او پاسخ داد‪«:‬معلومه که نه!»‬
‫وی ووشیان نیشخندی زد و گفت‪«:‬که اینطور!»‬
‫بنظر میرسید آن شخص به تلخی خندید و دوباره حمله کرد‪.‬صدای برخورد بیچن درخشان و آن‬
‫شمشیر داشت دورتر و دورتر میش د‪.‬وی ووشیان میدانست الن وانگجی نمیخواهد به کسی آسیب‬
‫برساند و از عمد جنگ را از طرف آنان دور میکرد تا بتواند بخوبی قبرکن را مهار کند‪ .‬بقیه کار‬
‫بدست وی ووشیان سپرده شده بود‪.‬او چرخی زد و گفت‪«:‬اون پودر رفت تو دهن چند نفرتون؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬انگاری نمیتونن درست وایسن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬همه جمع شین این وسط تا تعدادشون معلوم شه!»‬
‫آنها خوش شانس بودند که پس از نابودن کردن یک موج از مرده های متحرک و دور کردن‬
‫قبرکن‪،‬چیز دیگری بهشان حمله نکرد‪.‬صدای چوب بامبویی هم نمی آمد تا بدردسرشان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیندازد‪....‬شاگردان کناری جمع شدند تا تعداد مسموم ها مشخص شود‪.‬کسی گم نشده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان‪،‬الن جینگ یی را گرفته و دستش را روی پیشانیش گذاشت‪.‬بنظر میرسید کمی گرم‬
‫باشد‪.‬سپس بسراغ پسرهای دیگری که آن پودر ساطع شده از جسد استنشاق کرده بودند رفت و‬
‫روی پیشانی شان دست نهاده و احساسش کرد‪.‬همه شبیه هم بودند‪.‬او پلک الن جینگ یی را باال‬
‫برد بعد گفت‪ «:‬دهنت رو باز کن و بگو آآآآآآآ»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬آآآآآآآآ!»‬
‫وی ووشیان با خوشرویی گفت‪«:‬خب‪،‬تبریک میگم جسده مسمومت کرده!»‬
‫جین لینگ خطاب او گفت‪«:‬واسه همچین چیزی به کسی تبریک میگن؟»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬ای بابا اینم یکی از تجریبات زندگیه‪...‬وقتی بزرگ شید این چیزا واستون‬
‫میشه خاطره!»‬
‫مسمومیت جسد بیشتر بخاطر این بود فرد که بواسطه یک جسد تغییر شکل یافته زخمی شود یا‬
‫خون لخته و مانده شده را لمس کند‪.‬تهذیبگران معموال اجازه نمیدادند مرده های متحرک به آنان‬
‫نزدیک شوند تا زخمی شان کنند پس اصوالً کسی بخاطر مسمومیت اجساد با خود پادزهر حمل‬
‫نمیکرد‪.‬الن سیژویی با نگرانی گفت‪«:‬ارباب جوان مو‪،‬ممکنه اتفاق بدی براشون بیفته؟»‬
‫وی ووشیان پاسخ گفت‪«:‬االن که نه ولی وقتی سم از طریق رگهاشون به کل بدنشون منتقل بشه‬
‫اونوقت میرسه به قلبشون و دیگه هیچ کمکی نمیشه بهشون کرد!»‬
‫الن سیژویی با لکنت گفت‪«:‬چـ‪-‬چه اتفاقی میفته بعدش؟»‬
‫وی ووشیان خردمندانه گفت‪ «:‬خب هر چی به سر اون جنازه اومده بسر اینا هم میاد‪...‬البته اگه‬
‫شانس بیارن می پوسن و از بین میرن ولی اگه شانس نیارن میشن یه زامبی مو دراز مضحک که‬
‫واسه بقیه عمرشون باید ول بچرخن اینور اونور!!!!»‬
‫تمام شاگردان مسموم‪،‬شوکه شده بودند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خب میخواین درمان بشین؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه تایید کردند‪،‬وی ووشیان ادامه داد ‪«:‬اگه میخواین درمان شین خوب گوش کنین‪...‬از حاال‬
‫‪...‬همه باید هر چی من میگم گوش کنین و همونو انجام بدین‪...‬همتون!»‬
‫هرچند بیشتر پ سران این جمع او را نمیشناختند ولی وقتی دیدند اینقدر صمیمانه رفتار میکند و‬
‫هانگوانگ جون را با نام تولدش صدا میزند انگار که هم نسل هستند و همه در مهی تیره و تار در‬
‫شهری تسخیر شده گیر افتاده و برخی مسموم و تب دار هستند‪.‬مضطرب شده و از ته دلشان‬
‫میخواستند به کسی تکیه کنند‪.‬حرفهایی که از دهان وی ووشیان خارج میشد بوی اعتماد به نفس‬
‫داشت و تمام نگرانی ها را از میان می برد‪.‬آنها قبول کردند به حرفهایش گوش کنند و همه با هم‬
‫گفتند‪«:‬باشه!»‬
‫وی ووشیان با تاکید بیشتری گفت‪ «:‬هر چی گفتم انجام میدین‪...‬حرف گوش کن باشین‬
‫فهمیدین؟»‬
‫«بله!» وی ووشیان دستانش را بهم کوفت و گفت‪«:‬بلند شین‪،‬اونایی که مسموم نشدن پسرایی که‬
‫مسموم هستن رو بگیرن‪.‬ترجیحا بذارینشون رو شونه هاتون‪...‬اگرم میخواین جلوتون نگهشون‬
‫دارین حتما یجوری باشه که سرشون از قلب و بقیه بدنشون باالتر بنظر برسه!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬ولی من که میتونم راه برم چرا کولم کنن ببرن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬برادر‪،‬اگه همینطوری بپری اینور اونور‪،‬گردش خونت بیشتر میشه و سم سریعتر‬
‫میرسه به قلبت‪...‬نباید خیلی حرکت کنی‪....‬اصن بهتره هیچ تکونی نخوری!!»‬
‫پسرها بخط شدند تا دوستانشان آنان را بلند کنند‪.‬یکی از شاگردانی که روی دوش یکی دیگر از‬
‫اعضای مکتبش حمل میشد من من کنان گفت‪«:‬ولی اون جسد که ازش پودر سمی زد بیرون‬
‫واقعا نفس میکشید!!!»‬
‫پسری که او را حمل میکرد نفس نفس زنان گفت‪«:‬بهت گفتم که اگه میتونست نفس بکشه که‬
‫دیگه اسم جسد نبود!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی گفت‪«:‬ارباب جوان مو‪،‬بچه ها همه رو بلند کردن حاال کجا بریم؟»‬
‫الن سیژویی پسری مودب و حرف گوش کن بود و کمتر سبب نگرانی میشد‪.‬وی ووشیان به او‬
‫جواب داد‪«:‬االن که نمیتونیم شهر رو ترک کنیم‪.‬بیاین این درا رو بزنیم!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬در چی رو؟»‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت‪«:‬خب در خونه ها رو دیگه!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬تو میخوای بریم داخل این خونه ها؟وقتی بیرون اینقدر خطرناکه معلوم نیست‬
‫داخل خونه ها چی منتظرمونه حتما از تو خونه ها زل زدن بهمون!!»‬
‫بعد از شنیدن حرفهای او همه ناگهان احساس کردند چشمانی در داخل مه و خانه ها به دقت‬
‫حرکات آنان را زیر نظر گرفته و حرفهایشان را میشنوند‪.‬بدن همه از ترس به رعشه افتاد‪.‬وی‬
‫ووشیان جواب داد‪«:‬درسته‪...‬نمیشه گفت داخل خونه ها خطرناکه یا این بیرون ولی وقتی اوضاع‬
‫بیرون اینقدر ترسناکه احتماال داخل خونه ها نباید به این بدی باشه‪...‬بریم‪....‬نباید وقت رو هدر‬
‫بدیم‪...‬باید سریع یه پادزهر واسه این سم آماده کنیم!»‬
‫گروه مجبور بود هر چه او می گوید انجام دهند‪.‬با راهنمایی وی ووشیان همه غالف شمشیرهایشان‬
‫را جلوی خود قرار دادند تا در انبوه مه سرگردان نشوند‪.‬آنان خانه به خانه درب همه را زدند‪.‬جین‬
‫لینگ مدتی در خانه ای را کوبید ولی هیچ صدایی از هیچ کدام شنیده نمیشد او گفت‪«:‬انگاری‬
‫اینجا هیچ کسی نیست بیاین بریم داخل!»‬
‫صدای وی ووشیان درآمد‪ «:‬کی گفت بری تو خونه ای که کسی داخلش نیست؟همینطوری در‬
‫بزن باید یه خونه ای رو پیدا کنیم که الاقل یکی داخلش باشه!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬تو میخوای داخل این خونه ها آدم پیدا کنی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬آره‪،‬درست در بزن‪...‬محکم در زدن کار زشتیه!»جین لینگ آنقدر عصبانی‬
‫شده بود که میخواست در چوبی را با لگد باز کند اما در پایان او‪...‬خشمش را روی زمین خالی کرد‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تمام خانه های آن خیابان دربشان محکم بسته بود و هر قدر در میزدند هیچ کسی حاضر نبود در‬
‫را برای آنها باز کند‪.‬جین لینگ هر چه بیشتر در می زد عصبی تر میشد ولی از میزان زوری که‬
‫برای کوبیدن استفاده میکرد کمتر شده بود‪.‬در آن طرف خیابان‪،‬الن سیژویی با آرامش کارش را‬
‫انجام میداد‪.‬پشت در مغازه سیزدهم‪،‬همان جمله ای را تکرار کرد که وقتی در همه خانه ها را زده‬
‫بود میگفت‪ «:‬می بخشید‪...‬کسی اینجا هست؟»‬
‫ناگاه در تکانی خورد و شکافی باریک و سیاه از الی آن پدیدار شد‪.‬آنطرف در همه چیز تاریک بود‬
‫و کسی نمیتوانست متوجه شود در آنسو چه چیزی هست‪،‬شخصی که در را باز کرده بود هم چیزی‬
‫نمیگفت‪.‬پسرها که به شکاف در نزدیک شده بودند ناچاراً به عقب برگشتند‪.‬الن سیژویی بر خود‬
‫مسلط شد و گفت‪«:‬ما رو ببخشید ولی شما صاحب این مغازه هستید؟»‬
‫پس از لحظه ای‪،‬صدای پیرزنی از الی شکاف در شنیده شد‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان پیش رفت و ضربه ای به شانه الن سیژویی زد‪.‬او یک قدم عقب رفت و وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬خانم ما اولین باره میایم این اطراف‪...‬مه خیلی غلیظ بود برای همین گمشدیم‪.‬مدت زیادیه‬
‫داریم راه میریم و واقعا خسته ایم‪.‬امکانش هست بذارین بیایم تو مغازه تون یه کمی استراحت‬
‫کنیم؟»‬
‫صدای لرزان جواب داد‪«:‬مغازه من که واسه استراحت مسافرا نیست!»‬
‫وی ووشیان نگاهی به درون انداخته و چیز عجیبی ندید پس با حالت همیشگیش گفت‪«:‬ولی توی‬
‫این اطراف مغازه دیگه ای نیست که کسی داخلش باشه‪...‬حاال نمیشه یه لطفی به ما بکنی؟حاضریم‬
‫پولش رو هم بدیم!»‬
‫جین لینگ با صدای بلندی گفت‪«:‬تو پولت کجا بود؟بذار همین االن بگم—من یه قرونم به تو‬
‫نمیدم!!!»‬
‫وی ووشیان یک کیسه ظریف را جلوی چشمان او چرخاند و گفت‪«:‬نگا این چیه؟!!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی که شوکه شده بود بزبان آمد‪«:‬چطور جرات کردی؟؟این مال هانگوانگ جونه!!»‬
‫همینطور که آنان درحال بحث بودند الی در کمی بیشتر باز شد‪.‬هرچند هنوز نمیتوانستند هیچ‬
‫اثاثیه ای را به چشم ببینند ولی متوجه شدند زنی با موهای خاکستری که از چهره اش چیزی‬
‫مشخص نبود پشت در ایستاده است‪.‬اگرچه پیرزن قوز کرده و در نگاه اول بسیار پیر بنظر میرسید‬
‫اما هیچ چین و چروک یا خال قهوه ای روی صورتش نبود‪.‬اگر نمیخواستند سختگیر باشند میشد‬
‫او را یک زن میانسال دانست‪.‬او در را باز کرده و قدم بیرون مغازه نهاد‪.‬بنظر میرسید میخواهد آنان‬
‫را به داخل مغازه دعوت کند‪.‬جین لینگ با حیرت من من کنان گفت‪«:‬واقعا میذاره بریم داخل؟»‬
‫وی ووشیان نیز با صدای آرامی گفت‪«:‬معلومه‪...‬من پامو گذاشته بودم الی در‪...‬اگه میخواست هم‬
‫نمیتونست درو ببنده‪...‬اگه نمیذاشت بریم تو که درو براش میکندم مینداختم دور!!!»‬
‫جین لینگ ساکت ماند‪.‬شهر "ایی" جایی عجیب و ترسناک بود حتی مردمی که اینجا زندگی‬
‫میکردند نیز عادی نبودند‪.‬شاگردان وقتی چهره مشکوک پیرزن را دیدند به پچ پچ افتادند آنان اصال‬
‫دلشان نمیخواست وارد مغازه شوند ولی هیچ چاره ای برایشان نمانده بود‪.‬آنان تنها می توانستند‬
‫رفیق هایشان را که بخاطر سم نمیتوانستند حرکت کنند بردارند و تک تک وارد مغازه شوند‪.‬پیرزن‬
‫گوشه ای ایستاده و به سردی آنان را تماشا میکرد‪.‬وقتی همه داخل شدند او نیز در را بست‪.‬‬
‫اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬خانم‪،‬میشه اینجا یه چراغ روشن کنین؟»‬
‫پیرزن جواب داد‪«:‬چراغ روی میز هست خودتون روشنش کنین!»‬
‫بطور اتفاقی الن سیژویی کنار میز ایستاده بود‪.‬کمی اطراف را با دستش گشت و چراغ روغنی(نفتی)‬
‫یافت که الیه ای از گرد و خاک رویش را پوشانده بود‪.‬او طلسمی آتش زده و آن را روشن‬
‫کرد‪.‬همینطور که چراغ را برداشت و به اطراف نگریست انگار که رویش آب یخ ریختند و پوستش‬
‫از ترس به مور مور افتاد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در داخل این مغازه‪،‬آدمهایی شانه به شانه و جفت به جفت هم در اینجا چپیده بودند‪.‬تمامشان‬
‫چشمانی خیره داشتند و بدون پلک زدن به آنها نگاه میکردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و پنج‪ -‬بخش سوم‬


‫چمنزار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او نتوانست جلوی شل شدن دستش را بگیرد‪،‬وی ووشیان سریع چراغ روغنی را که در حال سقوط‬
‫بر زمین بود‪،‬نجات داد‪.‬به آرامی دست دیگرش را خالف شعله طلسم قرار داده و موفق شد شعله‬
‫چراغ را روشن نگهدارد و آن را روی میز گذاشت‪«:‬اینا رو خودتون ساختین خانم؟خیلی خوشگل‬
‫هستن!»‬
‫باالخره تمام شاگردان متوجه شدند این افراد ایستاده گرداگرد اتاق در واقع عروسک های پارچه‬
‫ای و کاغذی هستند‪.‬سر و بدن شان با ظرافت ساخته شده بود و قد و قواره ای به اندازه یک انسان‬
‫واقعی داشتند‪.‬همه جور عروسکی آنجا بود‪،‬مرد‪،‬زن و حتی بچه‪.‬تمام عروسک های مرد"نگهبانان‬
‫دنیای زیرین" بودند‪.‬قدشان بلند‪،‬هیکلشان درشت و چهره شان خشمگین بود‪.‬عروسک های زن نیز‬
‫همه زیبارو بودند اکثرشان موهایشان رها کرده یا دم خرگوشی بسته بودند‪.‬حتی با وجود لباس های‬
‫گل و گشاد پارچه ای باز هم میشد زیبایی ظاهریشان را دید‪.‬طراحی روی لباسهایشان خیلی زیباتر‬
‫از طراحی های ابریشمی واقعی بود‪.‬برخی برای مراسم سوختن آماده شده و نقش و نگاری نداشتند‬
‫و برای لباس برخی از جوهر های رنگی استفاده شده بود‪.‬روی گونه همه عروسک ها‪،‬دو دایره‬
‫سرخ به نشان سرخی گونه ها بخاطر شرم نقاشی شده بود‪.‬هرچند هیچ کدام از عروسک ها مردمک‬
‫نداشت و چشمان همه سفید بود‪.‬این تضاد بین رنگ و بی رنگی سبب شده بود افسرده و مغموم‬
‫بنظر برسند‪.‬‬
‫در اتاق میز دیگری نیز قرار داشت و روی آن میز‪،‬شمعدان هایی در اندازه های مختلف گذاشته‬
‫بودند‪.‬وی ووشیان همه آن شمعدان ها را روشن کرد‪.‬نور زرد رنگ تمام گوشه های خانه را روشن‬
‫کرد‪.‬جدای از عروسک های کاغذی چیزهای دیگری نیز در اتاق بود‪،‬در دو طرف اتاق دو تاج گل‬
‫قرار داشت بعالوه طالی کاغذی‪،‬پول شبح و معبد کوچکی که کنار دیوار قرار داده شده بود‪.‬‬
‫جین لینگ کمی شمشیرش را از غالف بیرون کشیده بود که متوجه شد این در این مغازه کاالهای‬
‫مخصوص تدفین به فروش میرسد‪.‬نفسی کشید و با احتیاط شمشیر را به غالف برگرداند‪.‬در دنیای‬
‫تذهیبگران‪،‬اگر تهذیبگری می مرد‪،‬هیچ کسی به این باورهای عمومی درباره خدمتکاران یا چیزهای‬
‫دفع شر توجه نمیکرد‪.‬از آنجا که این بچه ها تاکنون با چنین چیزهایی مواجه نشده بودند‪،‬پس از‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینکه ترسشان ریخت‪،‬کنجکاوی جایش را به آن ترس اولیه داد‪.‬با صورتهایی که انگار از ترس‬
‫کهیر زده بود حس میکردند اینجا حتی از رفتن به شکار شبانه حیوانات و هیوالهای معمولی‬
‫هیجان انگیز تر است‪.‬‬
‫اصال مهم نبود آن مه چقدر مترا کم باشد چراکه نمیتوانست در خانه نفوذ کند‪.‬آنان از لحظه ای که‬
‫وارد شهر "ایی" شده بودند‪،‬هدف نهایی خود را این میدانستند که از شر مه خالص شوند یا الاقل‬
‫بتوانند چهره هم را ببینند‪.‬تا ذره ای خیالشان راحت شود‪.‬وی ووشیان که دید آنان آرام شده اند‬
‫دوباره از پیرزن پرسید‪«:‬میتونیم آشپزخونه تونو قرض بگیریم؟»‬
‫پیرزن خیره به چراغ نگاه میکرد انگار که با حضور هر نوری مخالف بودپاسخ داد‪«:‬آشپزخونه اون‬
‫پشته‪....‬هر طور میخواین ازش استفاده کنین!»بعد از گفتن این حرفها بسوی اتاق دیگری رفت تا‬
‫مجبور نباشد بیش از این با آنها حرفی بزند‪.‬چنان در آن اتاق را بهم کوفت که چند تن از ترس به‬
‫خود لرزیدند‪.‬‬
‫جین لینگ با صدای بلندی گفت‪«:‬این عجوزه یه مرضی داره!تو‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬باشه حاال‪....‬هیس‪...‬میخوام یکی بیاد کمکم‪....‬داوطلب هست؟»‬
‫الن سیژویی شتابزده گفت‪«:‬من میتونم بیام!»‬
‫الن جینگ یی که هنوز مانند چوب خشک شده ایستاده بود گفت‪«:‬من چیکار کنم؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬همینطور وایسا‪...‬تکون نخوری تا من بهت بگما!»‬
‫الن سیژویی همراه وی ووشیان به آشپزخانه ای که در پشت خانه قرار داشت رفتند‪.‬همین که وارد‬
‫آشپرخانه شدند بوی گند تعفن به استقبالشان آمد‪.‬الن سیژویی در تمام عمرش چنین بویی را‬
‫استشمام نکرده بود‪.‬هرچند سرش گیج رفت و حالت تعوع به او دست داد ولی جلوی خودش را‬
‫گرفت که از آنجا بیرون نرود‪.‬جین لینگ هم دنبال آنان آمده بود ولی پس از اینکه با بو مواجه شد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به بیرون جستی زد‪.‬با سرعت هرچه تمام تر دستش را جلوی صورت خود می چرخاند تا هوا را‬
‫عوض کند‪«:‬این دیگه چیه؟بجای فکر کردن به این مریض احواال چرا اومدی اینجا؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬همممم؟چه به موقع اومدی؟از کجا میدونستی میخوام صدات کنم؟بیا کمکم!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬من که نیومدم کمک تو!عققق!این بوی گند چیه انگاری یکی رو اینجا کشتن‬
‫ولی یادشون رفته دفنش کنن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بانوی جوان جین‪،‬می فرمایین داخل یا خیر؟اگه میای که بیا یه دستی برسون‬
‫اگرم نمیای داخل‪،‬برو به بقیه بگو که نیان اینجا!»‬
‫جین لینگ با خشم گفت‪«:‬به کی گفتی بانوی جوان جین؟حواست به حرفات باشه ها!»او دماغش‬
‫را با انگشتان گرفته بود و در حا ل جدال با خود بود که برود یا بماند سپس پیف پیف کنان‬
‫گفت‪«:‬خب من میخوام ببینم تو خیال داری چیکار کنی؟!!!»با این سخنان به داخل آشپزخانه‬
‫هجوم آورد‪.‬اما چیز یکه انتظارش را نداشت این بود که وی ووشیان با صدای بنگ بلندی‪،‬جعبه‬
‫چوبی در کف زمین را باز کرد که بوی گند تعفن از آن ناشی میشد‪.‬درون جعبه‪،‬گوشت و مرغ وجود‬
‫داشت‪.‬روی گوشت سرخ لکه های سبز رنگی دیده میشد و در میان آن لکه های سبز کرم ها در‬
‫حال لولیدن بودند‪.‬جین لینگ مجبور شد دوباره از آنجا خارج شود‪.‬وی ووشیان جعبه را بدستش داد‬
‫و گفت‪«:‬اینو بنداز بیرون‪...‬تا میتونی بندازش دور که اصال بوش رو نشنوم دیگه!»‬
‫جین لینگ با دلی که بهم می پیچید و سرش که پر از تردید بود همانطوری که وی ووشیان گفت‬
‫آن جعبه را پرت کرد‪.‬سپس با خشم انگشتان دستش را با دستمال پاک کرد و دستمال را هم دور‬
‫انداخت‪.‬پس از اینکه به آشپزخانه برگشت‪.‬وی ووشیان و الن سیژویی را دید که دو سطل آب از‬
‫چاه درون حیاط پشتی کشیده اند و آشپزخانه را تمیز میکنند‪.‬جین لینگ پرسید‪«:‬داری چیکار‬
‫میکنی؟»‬
‫الن سیژویی درحالی که همه جا را تمیز میکرد گفت‪«:‬می بینی که‪،‬اجاق آشپزخونه رو تمیز‬
‫میکنیم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ پرسید‪«:‬تمیز کردن اجاق فایده ای هم داره؟ما که قرار نیست اینجا غذا بپزیم؟!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬کی اینطوری بهت گفته؟ اتفاقا قراره غذا بپزیم‪.‬تو هم اون جارو رو بیار گردو‬
‫خاک اینجا رو پاک کن‪.‬هر چی تار عنکبوته رو تمیز کن لطفا!!!»‬
‫حرفهایش کامال طبیعی بنظر می آمدند و او با اطمینان کامل جارو را در دست جین لینگ چپاند‬
‫و او نیز اطاعت کرد‪.‬جین لینگ هر قدر بیشتر آنجا را تمیز میکرد بیشتر متوجه میشد یک جای کار‬
‫می لنگد‪.‬بهمین دلیل نزدیک بود جارو را به سمت سر وی ووشیان پرتاب کند که دید او جعبه‬
‫دیگری را باز میکند‪.‬ترسید که باز هم بخواهند او جعبه را بیرون بیندازد ولی خوشبختانه اینبار از‬
‫بوی گند خبری نبود‪.‬‬
‫هر سه با سرعت کار میکردند و در مدت کوتاهی‪،‬چهره آشپزخانه کامال تغییر کرد‪.‬ظاهرش کمی‬
‫بهتر شده بود چنان که دیگر مانند یک خانه متروک تسخیر شده بنظر نمی آمد‪.‬در آنجا مقداری‬
‫هیزم قرار داشت‪.‬آنان دسته ای از هیزم ها را در اتاق نهاده با طلسم آتشین روشنشان کردند‪.‬سپس‬
‫ظرف بزرگی را که از قبل شسته بودند روی اجاق نهادند و آب درونش شروع به جوشیدن نمود‪.‬وی‬
‫ووشیان مقداری برنج را از جعبه دوم بیرون آورده و شست و درون ظرف روی اجاق ریخت‪.‬‬
‫جین لینگ پرسید‪«:‬میخوای فرنی برنجی درست کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آهان!»‬
‫جین لینگ کهنه ای که برای تمیزکاری در دست داشت را بر زمین کوبید که وی ووشیان خطاب‬
‫به او گفت‪ «:‬نگاش کن یه ذره کار کرده بیخودی داره شلوغش میکنه‪...‬سیژویی رو نگاه کن‪...‬یه‬
‫عالمه کار کرده یه کلمه هم حرف نزده‪...‬مگه مشکل فرنی برنج چیه هان؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬یعنی نمیدونی مشکلش چیه؟هم آبکیه هم بی مزه‪...‬وایسا بینم‪...‬من که بخاطر‬
‫فرنی عصبانی نیستم!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بهرحال اینکه واسه تو نیست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ حاال عصبانی تر شده بود‪«:‬چی گفتی؟عین خر ازم کار کشیدی ولی نمیخوای یه ذره‬
‫هم بهم غذا بدی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ارباب جوان مو‪،‬این فرنی میتونه اثر سم رو از بین ببره؟»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد و جواب داد‪«:‬آره‪،‬منتها این فرنی نیست که سم رو از بین می بره بلکه‬
‫برنج اینکارو میکنه‪...‬این یه داروی محلیه‪.‬وقتی روی زخم یا یه خراش برنج چسبناک بزنی سریع‬
‫خوب میشه‪...‬در آینده اگه تو همچین موقعیتایی افتادی حتما این روش رو امتحان کن چون جواب‬
‫میده‪...‬مهم نیست آسیب چقدر جدی باشه همیشه جواب میده ولی پسرا بجای اینکه زخمی شن‬
‫یا خراش بردارن پودر سم جسد پریده تو دهنشون‪،‬ما هم میتونیم فرنی درست کنیم و بدیم بخورن‬
‫تا خوب بشن!»‬
‫الن سیژویی که انگار تازه متوجه همه چیز شده بود گفت‪«:‬پس برای همین گفتین یه خونه ای‬
‫رو پیدا کنیم که داخلش آدم باشه؟ چون خونه ای که توش آدم زندگی میکنه آشپزخونه هم‬
‫داره‪...‬توی آشپزخونه هم برنج چسبناک پیدا میشه!!!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬حاال معلوم نیست این برنجه از کی اینجاس‪...‬اصال میشه خوردش؟این آشپزخونه‬
‫رو ال اقل یه ساله کسی بهش نزدیک نشده و تمیزش نکردن‪...‬همه جا پره تار عنکبوته تازه گوشتا‬
‫فاسد شده بود‪،‬میگم نکنه اون عجوزه تو این مدت از اون گوشته میخورده؟! امکان نداره اون‬
‫تونسته باشه بدون غذا زنده بمونه!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از اونجایی که هیچ آدم زنده ای این اطراف نیست اونم صاحب مغازه واقعی‬
‫نیست کال نیازی نداره چیزی بخوره‪»...‬‬
‫الن سیژویی با صدای آرامی گفت‪«:‬اگه به غذا خوردن نیازی نداره پس باید مرده باشه ولی اون‬
‫پیرزنه نفس میکشید‪».‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان ظرف حاوی فرنی را با کفگیر هم زد و بعد از بطری ها و ظرفهای مختلف چند ماده‬
‫دیگر به آن اضافه کرد و گفت‪«:‬درسته‪...‬منتها اونجا کامل توضیح ندادین‪...‬چرا اومدین به‬
‫شهر"ایی"؟مطمئنم همینطوری اتفاقی همدیگه رو اینجا ندیدین درسته؟»‬
‫پسرها چهره ای جدی به خود گرفتند و جین لینگ جواب داد‪«:‬من‪،‬شاگردای مکتب الن و بقیه‬
‫بچه های مکتب های‬
‫دیگه دنبال یه چیزی اومدیم‪...‬من از چینگه اومدم اینجا!»‬
‫الن سیژویی نیز گفت‪«:‬ما هم از النگیا اومدیم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬دنبال چی اومدین؟»‬
‫الن سیژویی سرش را تکان داد و گفت‪«:‬نمیدونیم‪...‬اون اصال قیافه شو نشون نداد‪...‬حتی نمیدونیم‬
‫آدمه یا نه ‪...‬یا اینکه چجور گروهی پشتش هستن!!!»‬
‫از آن جا که جین لینگ چند روز قبل‪،‬به داییش دروغ گفته و وی ووشیان را فراری داده بود‪،‬این بار‬
‫واقعا نگران بود که جیانگ چنگ پاهایش را بشکند پس تصمیم گرفت چند روزی اطراف او آفتابی‬
‫نشود و مخفیانه در رفته بود و خیال داشت وقتی خشم جیانگ چنگ فروکش کرد برگردد‪.‬او پس‬
‫از اینک ه زیدیان را به یکی از افراد معتمد جیانگ چنگ تحویل داد فرار کرده بود‪.‬او در شهری‬
‫نزدیکی مرز چینگه توقف کرده بود تا دنبال مکان بعدی برای شکار شبانه بگردد و استراحت کند‬
‫پس به مسافرخانه بزرگی رفته بود‪.‬هنگام شب که در حال زمزمه کردن طلسمات روی اتاق خود‬
‫بود‪،‬پری نی ز کنارش نشست که ناگهان بطرف در اتاق به پارس کردن پرداخت‪.‬از آنجا که دیروقت‬
‫بود‪،‬جین لینگ به سگش دستور داد ساکت شود و او شنید که کسی در میزند‪.‬‬
‫هرچند پری پارس نمیکرد ولی کامال بی قرار بود‪.‬او روی زمین پنجه میکشید و در عمق گلو خِرخِر‬
‫میکرد‪.‬جین لینگ محتاطانه پرسیده بود چه کسی پشت در است ولی پاسخی نشنید و به کار خود‬
‫برگشت‪.‬هرچند یکساعت بعد دوباره در اتاق به صدا درآمد‪.‬او همراه با پری از پنجره بیرون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پرید‪.‬اطراف را چرخید و از پله های طبقه اول باال رفت‪.‬میخواست بداند چه کسی این موقع شب‬
‫در حال آزار اوست‪.‬با وجود تالش هایش هیچ کسی‬
‫را ندید‪.‬با وجود آنکه مدتی جلوی در اتاق منتظر ماند ولی هیچ کسی خودش را نشان نداد‪.‬‬
‫بخاطر رعایت احتیاط او پری را جلوی در به نگهبانی گماشت‪.‬او کل شب بیدار ماند و آماده بود تا‬
‫در یک آن به شخص مزاحم حمله کند با این وجود هیچ اتفاقی نیفتاد‪.‬تنها صداهای عجیبی مانند‬
‫چکه کردن آب روی زمین به گوش میرسید‪.‬صبح روز بعد‪،‬از بیرون اتاق صدای جیغی بگوش‬
‫رسید‪.‬جین لینگ در اتاق را با لگد گشود و پایش در خون فرو رفت‪.‬چیزی از باالی در به زمین‬
‫افتاد‪.‬جین لینگ قدمی به عقب برداشته تا از برخورد با آن اجتناب کند‪.‬‬
‫آن چیز‪،‬یک گربه سیاه بود!‬
‫کسی‪،‬یک گربه سیاه را به در اتاق او میخ کرده بود‪.‬آن صدای عجیب چکیدن که تمام شب میشنید‬
‫نیز صدای برخورد قطرات خون گربه با زمین بود‪.‬جین لینگ گفت‪«:‬توی هر مسافرخونه ای میرفتم‬
‫همش این اتفاق میفتاد‪...‬منم حسابی گوش بزنگ بودم و اگه میشنیدم یه جایی جسد یه گربه‬
‫ظاهر میشده سریع خودمو میرسوندم اونجا‪...‬واسه اینکه میخواستم بفهمم این کار کی بوده!!»‬
‫وی ووشیان به طرف الن سیژویی برگشت و پرسید‪«:‬واسه شما هم این اتفاق افتاده؟»‬
‫الن سیژویی تاییدکنان گفت‪«:‬بله‪،‬یه روز پیش‪،‬برای شکار شبانه به النگیا رفتیم‪.‬یه شب موقع‬
‫شام‪،‬دیدیم سر یه گربه که پوستش کنده شده تو سوپه‪....‬اولش شک داشتیم که ارتباطی به ما‬
‫داشته باشه ولی همون شب‪،‬رفتیم یه مسافرخونه دیگه و الی یکی از ملحفه های اتاق هم سر یه‬
‫گربه رو پیدا کردیم‪.‬این قضیه چند روزی همش ادامه داشت‪.‬ما هم افتادیم دنبال قضیه و رسیدیم‬
‫به یوئه یانگ و اونجا ارباب جین رو دیدیم و فهمیدیم داریم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دنبال یه چیز میگردیم واسه همین تصمیم گرفتیم با هم همکاری کنیم و امروزم که رسیدیم‬
‫اینجا‪....‬ما از یه شکارچی که تو دهکده نزدیک نشان سنگی بود یه چندتا سوال پرسیدیم‪...‬اونم‬
‫شهر "ایی"رو نشونمون داد‪».‬‬
‫وی ووشیان با خود اندیشید‪:‬یه شکارچی؟‬
‫شاگردها بایستی بعد از او و الن وانگجی از دهکده روبروی جاده گذر کرده باشند پس چرا آنان‬
‫شکارچی را ندیدند؟آنها تنها چند زن روستایی خجالتی دیده بودند که به مرغ و جوجه هایشان دانه‬
‫میدادند‪.‬آنان گفته بودند مردانشان برای حمل کاالهایشان به شهرهای دیگر رفته اند و تا مدتی بر‬
‫نخواهند گشت‪.‬وی ووشیان هر چه بیشتر به موضوع می اندیشید حالت چهره اش جدی تر میشد‪.‬هر‬
‫دو داستان‪،‬تنها در نحوه قرار گرفتن یا کشته شدن گربه ها فرق داشتند‪.‬صرف نظر از تشابه میان‬
‫هر دو داستان هیچ کدامشان آسیب ندیده بود‪.‬در حقیقت این حوادث سبب شده بود که کنجکاوی‬
‫شان بخاطر یافتن ریشه مساله تحریک شود‪.‬اگرچه این شاگردان همدیگر را در یوئه یانگ مالقات‬
‫کرده بودند ولی وی ووشیان و الن وانگجی نیز از شهر یوئه یانگ به شودونگ رهسپار شده بودند‬
‫کامال بنظر میرسید که کسی تعمدا شاگردان کنجکاو را راهنمایی کرده تا با آنان دیدار‬
‫کنند‪.‬راهنمایی شاگردان به مکان خطرناکی که دست وحشی یک جسد آدرسش را به آنان هم داده‬
‫دقیقا بمانند رخداد دهکده مو نبود؟‬
‫هرچند که وی ووشیان نمیخواست این احتمال را بپذیرد ولی دلیلی معقول تر از این نمی توانست‬
‫بیابد‪.‬درهر حال‪،‬کسی وجود داشت که توانسته بود نیمی از طلسم ببر را بازسازی کند‪.‬با جود تمام‬
‫این حرفها چه کسی میتوانست بگوید که آن طلسم بازسازی شده االن کجاست؟ناگهان الن‬
‫سیژویی که روی زمین چمباتمه زده و شعله اجاق را باد میزد‪،‬سرش را باال آورد و‬
‫گفت‪«:‬ارشد مو‪،‬بنظرم فرنی آماده شده ها!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به خود آمده و دست از هم زدن و تکان دادن ظرف برداشت‪.‬سپس کاسه ای که الن‬
‫سیژویی شسته بود را گرفته و مقداری از فرنی را مزه کرد‪«:‬آماده س‪....‬باید بریزیمش تو ظرف و‬
‫یه کاسه از این به همه کسایی که مسموم شدن بدیم!»‬
‫هرچند الن جینگ یی پس از اینهمه معطل شدن با عجله یک قاشق بزرگ فرنی به دهان گذاشت‬
‫و پیش از آنکه قورتش دهد آن را تف کرد‪«:‬این چیه دیگه؟سم درست کردی؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬سم یعنی چی؟این پادزهره خاک تو سرت‪،‬فرنی برنج چسبنده اس!»‬
‫بقیه پسرها نیز درحالیکه اشک در چشمشان جمع شده بود با جینگ یی موافق بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫چانه خود را مالید او در یونمنگ بزرگ شده بود و مردم آن حوالی به غذاهای تند تمایل داشتند‬
‫ولی میل وی ووشیان به خوردن غذاهای تند ورای باور بود‪.‬هر بار که او پا در آشپزخانه میگذاشت‬
‫غذا آنقدر تند میشد که جیانگ جنگ ظرف غذایش را پرت میکرد و زبان به نفرین میگشود‪.‬ولی‬
‫بنا به دالیلی او نمیتوانست جلوی دست خود را بگیرد و قاشق به قاشق ادویه و چاشنی تند به غذا‬
‫اضافه نکند‪.‬بنظر میرسید این بار نیز موفق به کنترل خود نشده‪،‬الن سیژویی از روی کنجکاوی‬
‫قاشقی از فرنی به دهان نهاد‪،‬در یک لحظه تمام صورتش سرخ شد و اشک به چشمش آمد‪.‬لبانش‬
‫را جمع کرد و جلوی خودش را گرفت که آن را تف نکند با این حال پیش خود فکر میکرد‪:‬این‬
‫مزه ترسناک‪....‬بطرز غریبی واسم آشناست!‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ای بابا همه داروها یه ذره سم داخلشون دارن‪....‬تندی باعث میشه عرق کنین‬
‫و زودتر خوب بشین!»پسرهای از روی ناباوری صداهای عیییییی از خود درآوردند‪.‬با وجود در هم‬
‫کشیدن چهره‪،‬فرنی را خوردند‪.‬‬
‫پس از چند ثانیه‪،‬صورت همه قرمز و پیشانی شان تب دار شد انگار که با دردی جانکاه مقابله‬
‫میکردند‪.‬وی ووشیان نتوانست ساکت بماند و گفت‪«:‬هی این اصال چیز مهمی نیست‪...‬هانگوانگ‬
‫جونتون هم اهل گوسوعه ولی راحت با غذای تند کنار میاد‪...‬شماها چتونه اینقدر سوسولین؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی درحالیکه با دستش دهان خود را پوشانده بود گفت‪«:‬نه‪...‬ارشد‪،‬هانگوانگ جون غذای‬
‫تند دوست نداره اون غذاهایی با طعم مالیم رو ترجیح میده‪».....‬‬
‫وی ووشیان بعد از مکث کوتاهی گفت‪«:‬واقعا؟»ولی او بیاد داشت در زندگی قبلیش پیش از آنکه‬
‫به مکتب یونمنگ جیانگ خیانت کند‪.‬یکبار با الن وانگجی در ییلینگ دیدار کرده بود‪.‬در آن زمان‬
‫باوجود آنکه او یاغی شده بود ولی همه خواهان لگدمال کردنش نبودند و او با پر رویی تمام از الن‬
‫وانگجی خواسته بود با هم شام بخورند و از گذشته یاد کنند‪.‬تمام غذاهایی که وی ووشیان سفارش‬
‫داده بود پر از فلفل سیچوان بود و او همیشه خیال میکرد الن وانگجی همانند او از چیزهای تند‬
‫خوشش می آید ولی حاال که خوب فکر میکرد متوجه شد یادش نمی آید که الن وانگجی آن روز‬
‫اصال چوب غذاخوریش را بدست گرفته یا نه‪....‬همان موقع هم فراموش کرده بود که الن وانگجی‬
‫را مهمان کرده و در آخر او پول غذا را پرداخته بود‪.‬اصوال عادی بود که او جزئیات را به آسانی‬
‫فراموش کند‪.‬در آن لحظه نمیدانست چرا ولی بشدت دلش میخواست چهره الن وانگجی را ببیند‪.‬‬
‫«‪....‬ارشد‪،‬ارشد مو‪»....‬‬
‫«هوووم؟» وی ووشیان به خود آمده و الن سیژویی پچ پچ کنان به او گفت‪«:‬در اتاق پیرزنه‪...‬باز‬
‫شده!» از جایی که در اتاق باز شده بنظر میرسید باد می آمد و در باز و بسته میشد‪.‬کامال مشخص‬
‫بود در میان تاریکی سهمگین اتاق سایه ای در کنار میزی نشسته است‪.‬وی ووشیان به بقیه عالمت‬
‫داد که‬
‫همانجا بمانند و خودش تنهایی وارد اتاق شد‪.‬نور ضعیفی از چراغ روغنی و شمعدان در مرکز اتاق‬
‫هویدا بود‪.‬پیرزن درحالیکه سرش آویزان بود آنجا نشسته و انگار متوجه ورود کسی به درون اتاق‬
‫نشد‪.‬پارچه ای روی زانوهایش قرار داشت و بنظر میرسید در حال سوزن دوزی روی آن پارچه‬
‫است‪.‬او دستانش را محکم بهم چسبانده و میخواست سوزن را نخ کند‪.‬وی ووشیان کنار میز نشست‬
‫و گفت‪ «:‬خانم اگه میخوای سوزن رو نخ کنی چرا چراغو روشن نمیکنی؟بذار من کمکت کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او سوزن و نخ را گرفته وسریع آماده اش کرد و به پیرزن پسش داد بعد برخاست و از اتاق بیرون‬
‫رفت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده در را پشت سر خود بست و گفت‪«:‬نیازی نیست کسی بره داخل‬
‫این اتاق!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬وقتی رفتی تو اتاق چک کردی بینم این عجوزه زنده اس یا نه؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬بهش نگو عجوزه‪...‬ادب داشته باش‪...‬این پیرزن یه جسد زنده اس!»‬
‫پسرها بهم نگاه کردند و الن سیژویی پرسید‪«:‬جسد زنده چیه؟»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬از سر تا پاهاشون نگاه کنین میگین که مرده اس ولی اون آدم در اصل‬
‫زنده اس‪...‬به این مدل میگن جسد زنده!»‬
‫جین لینگ که شوکه شده بود گفت‪«:‬االن داری میگی اون زنده اس؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شماها این داخل رو نگاه کردین؟»‬
‫«آره!»‬
‫«چی دیدین؟داشت چیکار میکرد؟»‬
‫«میخواست سوزن رو نخ کنه!»‬
‫«تونست اینکارو بکنه؟»‬
‫«نه!»‬
‫« دقیقا‪....‬اون نمیتونست سوزن رو نخ کنه چون ماهیچه ها و عضالت مرده ها اونقدر سفت هستن‬
‫که از پس همچین کارایی بر نمیان‪...‬اون نشانه های روی صورتش هم بخاطر سن و سالش نیست‬
‫بلکه واسه رگهای خونیه‪...‬اون نیازی به خوردن غذا نداره و فقط میتونه نفس بکشه‪....‬واسه همین‬
‫میگیم زنده اس!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی گفت‪«:‬و‪-‬ولی این پیرزن سنش خیلی باالست‪....‬همه پیرزنایی که به این سن و سال‬
‫میرسن چشماشون نمی بینه و نمیتونن سوزن رو نخ کنن‪»!...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب واسه همین منم کمکش کردم‪...‬میگم شما متوجه یه چیز دیگه ای‬
‫شدین؟از موقعی درو باز کرده تا االن اصال پلک نزده؟»پسرها چند بار پلک زدند و وی ووشیان‬
‫ادامه داد‪ «:‬آدمای زنده بخاطر جلوگیری از آسیب چشماشون پلک میزنن ولی مرده ها به عبارت‬
‫دیگه‪،‬اینا نیازی به این کار ندارن و وقتی من سوزن رو ازش گرفتم متوجه شدین چطوری داشت‬
‫نگاهم میکرد؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬مردمک چشماش تکون نخورد ولی سرش رو حرکت داد!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دقیقا‪...‬مردم اصوال وقتی به هر طرفی نگاه کنن چشماشون حرکت میکنه مهم‬
‫نیست اون حرکت چقدر ریز و کوچیک باشه ولی چشم مرده ها اینطور نیست‪.‬مرده ها اصال نمیتونن‬
‫مردمک چشماشون رو به حرکت در بیارن بجاش سر و گردنشون رو حرکت میدن!»‬
‫الن جینگ یی که گیج شده بود گفت‪«:‬میشه یادداشت برداریم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نوشتن عادت خوبیه ولی موقع شکار شبانه که اومدی بیرون وقت واسه نوشتن‬
‫نیست درسته؟بذار تو ذهنت بمونه!»‬
‫جین لینگ از الی دندان های بهم فشرده گفت‪«:‬مرده های متحرک به اندازه کافی عجیب غریب‬
‫هستن دیگه جسد زنده واسه چی وجود داره آخه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مرده های متحرک نشونه های زیادی دارن مثال عضالتشون سفته یا آروم راه‬
‫میرن‪...‬هرچند یه چند تا چیز مفیدی که درباره شون هست اینه که‪،‬از هیچی نمیترسن‪،‬نمیتونن‬
‫فکر کنن‪،‬بخاطر همین خیلی راحت تحت کنترل قرار میگیرن‪...‬ممکنه کسی فکر کنه میتونه از‬
‫این نقص ها استفاده کنه اونطوری میتونه عروسک های مرده خوبی ازشون بسازه‪.‬یه جسد زنده‬
‫این مدلی زندگی میکنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند پسرها چیزی بر زبان نیاوردند ولی در صورت همه شان یک عبارت نقش بسته بود‪:‬این‬
‫شخص فقط میتونه وی‪...‬وو‪...‬شیان‪....‬باشه!وی ووشیان نمیدانست بخندد یا ناراحت بشود پیش‬
‫خود فکر میکرد‪ :‬من هیچ وقت همچین کاری نکردم بابا!! هرچند بنظر میرسید او عادت به انجام‬
‫چنین کارهایی داشته است‪.‬او ادامه داد‪«:‬اهم اهم‪...‬باشه وی ووشیان اینکارو شروع کرد‪،‬اون ون‬
‫نینگ یا همون ژنرال شبح رو با موفقیت ساخت‪.‬راستش من همیشه میخواستم بپرسم –کی این‬
‫اسم رو گذاشته سرش واقعا؟خیلی لقب مضحکیه!!بهرحال کسای دیگه ای هم بودن که میخواستن‬
‫اینکارو بکنن ولی موفق نشدن البته اونا نیت های پلیدی داشتن‪...‬اونا در عوض هدف گرفتن آدمای‬
‫زنده این جسدای زنده رو بوجود آوردن‪».‬او اینطور سخنانش را پایان داد که‪«:‬یجورایی یه تقلید‬
‫شکست خورده و ناکارآمد انجام دادن!»‬
‫با شنیدن نام وی ووشیان‪،‬رنگ از صورت جین لینگ پرید‬
‫و درحالیکه خرناس میکشید گفت‪«:‬خود وی یینگ اولین کسیه که قصد و نیت پلید داشته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره خب‪،‬اونایی که اجساد زنده رو توسعه دادن هم بدجوری اهداف شر خودشون‬
‫رو دنبال میکردن!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ارشد مو‪،‬حاال باید چیکار کنیم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میدونی بیشتر این اجساد زنده متوجه نیستن که مُردن!بنظر من این پیرزنه هم‬
‫یکی از اون جسدای گیج و منگه‪...‬فعال بهتره مزاحمش نشیم!»‬
‫ناگهان صدای تپ و تپ کوبیده شدن چوب بامبو بروی زمین شنیده شد‪.‬صدا از نزدیکی پنجره که‬
‫با نوارهای سیاه و تخته های چوبی بسته شده بود‪.‬رنگ از صورت همه شاگردان حاضر در وسط‬
‫اتاق پرید‪.‬از لحظه ای که وارد شهر شده بودند این صدا بشدت آزارشان داده بود‪.‬حاال وقتی صدا‬
‫را می شنیدند مضطرب میشدند‪.‬وی ووشیان به آنان اشاره کرد که ساکت باشند‪.‬همه آنها نیز وقتی‬
‫دیدند وی ووشیان بطرف پنجره در حرکت است تا از الی شکاف باریک میان تخته ها بیرون را‬
‫ببیند‪،‬نفس هایشان را در سینه حبس کردند‪.‬وی ووشیان همانطور که به شکاف نزدیک میشد با‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مه سفید و سنگینی روبرو شد و پیش خود فکر میکرد مه آنقدر متراکم است که نمیتواند چیزی را‬
‫درست ببیند‪.‬ناگاه‪،‬سفید بسرعت کاهش یافت و او دو جفت چشم سفید مخوف دید که از الی‬
‫شکاف تخته ها به او خیره شده بودند‪.‬آن جو سفیدی که دیده بود نیز مه نبود بلکه دو چشم سفید‬
‫بدون مردمک بودند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و شش‪ -‬بخش چهارم‬


‫چمنزار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قلب جین لینگ و بقیه پسران چنان می تپید که انگار میخواست از سینه شان بیرون بزند‪.‬آنها می‬
‫ترسیدند اتفاقی برای وی ووشیان افتاده باشد‪.‬او همچنان که بیرون را تماشا میکرد‪.‬ناگاه از جا پرید‬
‫و با دست چشمانش را پوشاند او با صدای بلندی گفت‪«:‬آه!»قلب پسرها از کار ایستاد و مو به‬
‫تنشان سیخ شد‪«:‬چه خبر شده؟!»‬
‫وی ووشیان تا جایی که می توانست به آرامی گفت‪«:‬شششش‪،‬حرف نزنین‪،‬دارم نگاهش میکنم!!»‬
‫جین لینگ صدایش را چنان پایین آورد که از صدای وی ووشیان نیز آرامتر شنیده میشد‪«:‬خب‬
‫چی داری میبینی؟چی پشت دره؟»‬
‫وی ووشیان نه به نگاه خیره او پاسخ گفت و نه جواب درستی داد‪«:‬همممم‪....‬آره‪....‬این جالبه‪...‬خیلی‬
‫جالبه!»‬
‫حالت چهره اش نشان میداد که بسیار خوشحال است‪.‬زیرا هم چهره اش و هم لحن حرف زدنش‬
‫ن شان میداد از ته دلش هیجان زده است‪.‬کنجکاوی شاگردان از استرس قبلی شان پیشی گرفت‪.‬الن‬
‫سیژویی دیگر نتوانست تحمل کند و پرسید‪...«:‬ارشد مو‪،‬چی اینقدر جالبه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬وای که چقدر خوشگله!ساکت باشید پسرا‪...‬نترسوندیش‪...‬من هنوز درست و‬
‫حسابی نگاهش نکردم!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬برو کنار منم میخوام ببینم!»‬
‫«منم میخوام!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مطمئنین؟»‬
‫«آره!» وی ووشیان کمی برای کنار رفتن طولش داد انگار که نمیخواست از پنجره دل بکند‪.‬اول از‬
‫همه جین لینگ به آن طرف حرکت کرد و نگاهش را از الی شکاف چوبی به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیرون دوخت‪.‬هوا تاریک شده بود‪.‬در این جو سرد‪،‬حتی مه سنگین شهر "ایی"نیز بنظر یخ زده می‬
‫آمد و هیچ کس نمیتوانست به آسانی خیابان را تماشا کند‪.‬جین لینگ مدتی به دید زدن پرداخت‬
‫اما هیچ چیز "زیبا"یا "جالبی"ندید‪.‬او که نا امید شده بود با خودش فکر میکرد‪ :‬نکنه موقعی که‬
‫حرف زدم ترسوندمش و رفته؟!‬
‫درست در لحظه ای که میخواست تسلیم شود‪،‬یک هیکل کوچک و ظریف اما در خود جمع شده‬
‫جلوی شکاف ظاهر شد‪.‬از آنجا که آمادگی رویارویی با آن "چیز" را نداشت حس میکرد کل تنش‬
‫به خارش و مور مور افتاده نزدیک بود فریادی از سر ترس بکشد اما موفق شد شوک سختی که‬
‫در حال انفجار سینه اش بود را متوقف کند‪.‬او با حالتی خشک و خمیده ساکت مانده بود‪.‬پس از‬
‫اینکه سوزشی که در سرش وجود داشت آرام گرفت‪،‬علی رغم میل باطنی به طرف وی ووشیان‬
‫که عامل اصلی این آشوب بود رفت‪.‬او به پنجره تکیه داده بود‪.‬یک گوشه دهانش را جمع کرده و‬
‫ابروهایش را باال برده بود با شیطنت لبخندی به جین لینگ تحویل داد‪«:‬خوشگل نیست بنظرت؟»‬
‫جین لینگ به فضای پشت سر او چشم دوخت چرا که فهمید عمداً آنها را به مسخره گرفته و از‬
‫الی دندان های بهم ساییده گفت‪...«:‬آره هست‪»!.....‬وقتی قلبش آرام گرفت راست ایستاد و خیلی‬
‫طبیعی گفت‪«:‬بهترینه‪....‬تو کل زندگی آدم کم پیش میاد همچین تیکه ای ببینی!»‬
‫بعد از بیان نظرش‪،‬کنار کشید تا نفر بعدی بخاطر حقه وی ووشیان مسخره شود‪.‬حرفهای آنان در‬
‫ذهن دیگران رسوخ کرد و کنجکاوی همه را به اوج خودش رساند‪.‬الن سیژویی که نمیتوانست‬
‫خودش را نگهدارد بطرف نقط ه ای که او ایستاده بود رفت‪ .‬تا چشمش را نزدیک شکاف گرفته با‬
‫عجله عقب‬
‫پرید و گفت‪«:‬آه!»ولی از آنجا که آدم صادقی بود برخالف آن دو‪،‬رنگ صورتش از ترس پرید‪.‬او با‬
‫شوک عقب عقب رفت‪.‬بعد از اینکه چند باری دور خودش چرخید و حیران به وی ووشیان نگریست‬
‫و گفت‪«:‬ارشد مو‪...‬اون یه ‪...‬یه‪».....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با آگاهی کامل جواب داد‪«:‬همونه درسته؟اصال نمیخواد بلند بگی چیه چون مزه اش‬
‫از بین میره‪...‬یه چیز شگفت انگیزه! بذار همه خودشون تماشاش کنن!»‬
‫وقتی پسرها ظاهر ترسیده سیژویی را دیدند دیگر جرات نداشتند خودشان بروند و الی شکاف را‬
‫ببینند‪.‬یک چیز شگفت انگیز؟همین بیشتر سبب شد منصرف شوند‪.‬آنان دستانشان را به نشان رد‬
‫کردن تکان دادند و گفتند‪«:‬نه نیازی نیست‪،‬ممنون!»‬
‫جین لینگ با خشم گفت‪ «:‬ما االن تو این وضع گیر کردیم اونوقت تو شوخیت گرفته؟بینم عقل تو‬
‫سرت نداری؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو خودتم اومدی دنبال من!بعدشم صداتو واسه عموت باال نبر‪...‬ترسناک بود‬
‫نه سیژویی؟»‬
‫الن سیژویی مطیعانه سری تکان داد و گفت‪«:‬آره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خوبه‪...‬این فرصت خوبیه که بتونین تمرین کنین‪.‬چرا آدما از اشباح یا ارواح می‬
‫ترسن؟بخاطر اینکه مردم موقعی که می ترسن‪،‬هوشیاریشون رو از دست میدن و این بهترین موقع‬
‫است واسه اینکه اشباح انرژی یانگ رو از اونایی که ترسیدن بمکن‪.‬برای همینه که اشباح یا ارواح‬
‫سرگردان از کسانی که نترس هستن وحشت دارن‪،‬این مدل آدما کال وحشتی ازشون ندارن‪.‬در‬
‫نتیجه فرصت حمله بهشون رو پیدا نمیکنن و اشباح نمیتونن هیچ بالیی سرشون بیارن‪.‬واسه همینه‬
‫شاگردان‬
‫تهذیبگر از این فرصت برای شجاع شدن استفاده میکنن!»‬
‫الن جینگ یی که بخاطر عدم توانایی در برخاستن چندان کنجکاو بنظر نمیرسید من من کنان‬
‫گفت‪ «:‬آدم شجاع از موقع تولدش شجاعه‪...‬آدم چه خاکی میتونه تو سرش بریزه اگه ترسو بدنیا‬
‫اومده باشه؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬بینم تو از موقع تولد میتونستی رو شمشیر پرواز کنی؟آدم وقتی کلی تمرین‬
‫میکنه اینکارو یاد میگیره‪...‬آدما هم به چیزایی که ازشون می ترسن اینطوری عادت میکنن‪.‬بنظرتون‬
‫اینجا خیلی بوگندوئه؟حالتونو بهم میزنه؟بهتون قول میدم یه ماه اینجا زندگی کنین‪...‬اونوقت بدون‬
‫اینکه حس بدی داشته باشین اینجا غذا هم میخورین!»‬
‫پسرها که به وحشت افتاده بودند همزمان با ترس گفتند‪«:‬شوخیت گرفته؟!!!امکان نداره!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬این فقط یه مثاله‪،‬خب حاال خود منم تا بحال همچین جایی زندگی‬
‫نکردم‪،‬یجورایی شک دارم تو یه جای کثیف و ترسناک بتونین غذا بخورین ولی نباید همینطوری‬
‫سرسری بهش نگاه کنین بلکه با دقت باید به همه چی توجه کنین و جزئیات رو ببینین‪.‬با این‬
‫جزئیاته که توی کمترین زمان ممکن میتونین نقطه ضعف دشمن رو پیدا کنین‪.‬باید به آرومی‬
‫موقعیت رو بسنجین و منتظر یه شانس برای حمله متقابل باشید‪.‬خیلی خب‪،‬متوجه حرفام‬
‫شدین؟خیلیا شانس نمیارن من بهشون راهنمایی بدم‪.‬همین االن ازش استفاده کنین‪.‬همتون بصف‬
‫شین و یه نگاه کوچولو بهش بندازین‪.‬یاال!»‬
‫«مجبوریم اینکارو بکنیم‪....‬؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬البته من که شوخی ندارم باهاتون‪.‬بعدشم من کسی رو مسخره نمیکنم‪.‬حاال از‬
‫جینگ یی شروع‬
‫میکنیم چون جین لینگ و سیژویی اول دیدنش!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬چی؟مگه الزمه منم نگاهش کنم؟آدمایی که سم جسد خورده بهشون نباید‬
‫از جاشون حرکت کنن‪.‬خودت اینو گفتی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬زبونت رو دربیار بگو آآآآ»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬آآآآآآ»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬تبریک میگم درمان شدی!حاال با شجاعت یه قدم به پیش بذار اعلی حضرت‬
‫بفرما!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬من درمان شدم؟مسخره میکنی درسته؟»‬
‫او بحالت اعتراض و انکار‪،‬درحالیکه از ترس خشک شده بود به طرف پنجره گام برداشت‪.‬اول‬
‫نگاهی به آنسوی پنجره انداخت و سرش را برگرداند سپس دوباره این کار را تکرار کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫به تخته زد و گفت‪«:‬نکنه میترسی؟من اینجام بابا‪...‬اون نمیتونه تخته ها رو بشکنه و چش و چالتو‬
‫بخوره ها!»‬
‫الن جینگ یی که از جا پریده بود گفت‪«:‬من به اندازه کافی دیدم!»‬
‫پشت سرش نفرات بعدی به شکاف نگاهی انداختند و هر کدام از ترس نفسشان بند آمده بود‪.‬وقتی‬
‫صف به پایان رسید وی ووشیان دوباره گفت‪«:‬خب دیدینش؟حاال جزئیاتی رو که دیدین به بقیه‬
‫بچه ها بگین منتها خالصه وار اینکارو بکنین!»‬
‫جین لینگ می جنگید تا اول حرف بزند‪«:‬چشماش سفیده‪،‬دختره‪،‬کوچیک و استخونیه قیافه اش‬
‫خوبه و یه چوب بامبو دستشه!»‬
‫الن سیژویی با کمی فکر گفت‪«:‬قد این دختره تا سینه من میرسه‪...‬لباسای کهنه ای تنشه و اصال‬
‫تمیز نیستن‪.‬شبیه گداهای توی خیابونه‪...‬اون چوب بامبویی هم انگاری یه عصای سفید‪...‬احتماال‬
‫چشماش قبل از مرگ اینطوری سفید شدن این یعنی که اون قبل از مردن کور شده بوده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جین لینگ کلیات رو دیده و سیژویی جزئیات رو بهتر متوجه شده!»‬
‫لبهای جین لینگ از روی نا رضایتی بهم پیچید‪.‬یکی از پسرها گفت‪«:‬این دختر احتماال پونزده یا‬
‫شونزده سالشه!چهره اش بیضی شکله و صورت بانشاطی داره‪.‬موهاشم با یه گیره چوبی بسته که‬
‫روش یه روباه حکاکی شده‪.‬اون کوچیک نیست فقط زیادی الغره‪...‬هرچند خیلی مرتب بنظر نمیاد‬
‫ولی چرک و کثیف هم نیست‪....‬یه ذره تمیزش کنن دختر خوشگلی میشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان وقتی سخنان آن پسر را شنید پیش خود حس کرد پسرک آینده روشنی دارد‪.‬او تشویق‬
‫کنان گفت‪«:‬آفرین آفرین‪...‬جزئیات رو بخوبی و با دقت توضیح دادی‪...‬پسر تو بزرگ بشی شاعری‬
‫چیزی میشی‪»!...‬‬
‫پسر که خجالت کشیده بود رو به دیوار نگریست تا به خنده همراهانش بی توجهی کند‪.‬یکی دیگر‬
‫از پسران گفت‪ «:‬بنظرمیاد این صدای چوب بامبو هم واسه اینه که چوبش رو میزنه زمین و راه‬
‫میره‪،‬اگر اون قبل مردن کور شده بوده وقتی تبدیل به روح بشه هم نباید بتونه ببینه حتی اگه فقط‬
‫یه عصا دستش باشه چیزی رو نمیتونه تشخیص بده!»‬
‫پسر دیگری با مخالفت گفت‪«:‬ولی همچین چیزی مگه ممکنه؟ تو آدم کور ندیدی؟اونا هم موقع‬
‫راه رفتن آروم حرکت میکنن وگرنه ممکنه بخورن به کسی!ولی این روح همش می چرخه اینور‬
‫اونور‪...‬تا حاال همچین آدم کور فرزی ندیده بودم‪».‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬کارتون خوبه همینطوری بهش فکر کنین‪.‬دقیقا باید همینطوری به مساله رو‬
‫آنالیز کنین‪.‬نذارین هیچ چیز مشکوکی از دستتون در بره‪...‬حاال بذارین دعوتش کنیم داخل تا به‬
‫سواالتمون جواب بده!»‬
‫اون همانطور که سخنانش را به اتمام میرساند یکی از تخته ها را کند‪.‬نه فقط پسرهای داخل مغازه‬
‫که روح پشت در نیز بخاطر حرکات سریع او از جا پریدند‪.‬دختر شبح از روی احتیاط چوب بامبویی‬
‫خود را باال گرفته بود‪.‬وی ووشیان اول به روح سالم کرد سپس پرسید‪«:‬خانم جوان‪،‬اینجا کاری‬
‫داری؟تمام این مدت داشتی این بچه ها رو دنبال میکردی؟»‬
‫چشمان دختر گشاد شده بود او اگر زنده بود قطعا دختر زیبا و بامزه ای میشد‪.‬هرچند با چشمانی‬
‫بدون مردمک و خونی که از دهانش روان بود چهره اش تنها ترسناک تر از قبل شد‪.‬چند نفری از‬
‫پشت در خشکشان زد‪.‬وی ووشیان آنان را آرام کرد و گفت‪«:‬واسه چی می ترسین؟شماها که این‬
‫ریختی خونریزی کردن رو دیدین باید بهش عادت کرده باشین‪...‬اون نمیتونه خونریزی دهنش رو‬
‫کنترل کنه شماها چتونه؟واسه همینه میگم باید چیزای بیشتری تجربه کنین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قبل از این‪،‬دخترک‪،‬دایره وار جلوی پنجره می چرخید و با چوبش به زمین ضربه میزد و با پا به در‬
‫لگد می انداخت‪.‬در حالیکه دستانش را تکان می داد به آنها خیره شده بود اما االن همه کارهایش‬
‫تغییر کرده و دائم اشاره میکرد و انگار میخواست چیزی بگوید‪.‬جین لینگ با شگفتی گفت‪«:‬چقدر‬
‫عجیبه‪...‬نمیتونه حرف بزنه؟!»‬
‫دختر شبح با شنیدن این حرفها متوقف شده و دهانش را باز کرد‪.‬خون از دهان خالیش فواره زد‪.‬زبان‬
‫او را از ریشه بیرون کشیده بودند‪.‬شاگردان از ترس حس میکردند کهیر زده اند و همزمان برایش‬
‫احساس تاسف میکردند‪.‬پس واسه همینه نمیتونه حرف بزنه‪...‬هم کوره هم الل طفلکی‪...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میتونه از زبون اشاره استفاده کنه؟کسی این زبون رو بلده؟»‬
‫هیچ کس نمیدانست‪.‬دختر آنقدر هراسان بود که پایش را به زمین کوبید‪،‬سعی داشت با عصایش‬
‫روی زمین خط خطی کند و چیزی بنویسد‪.‬با اینهمه او نیز از خانواده باسوادی نبود و نمیتوانست‬
‫چیزی بنویسد‪.‬معلوم بود که با ضربات عصا یا ایما و اشاره هیچ کسی متوجه منظور او نخواهد‬
‫شد‪.‬ناگهان‪،‬از انتهای خیابان صدای پاهایی که سریع می دوید و نفس های یک انسان به گوش‬
‫رسید‪.‬دختر شبح در دم ناپدید شد‪.‬احتماال دوباره هم باز میگشت ولی وی ووشیان ابدا نگران این‬
‫موضوع نبود‪.‬او بسرعت تخته را سر جایش برگرداند و از الی شکاف به تماشای بیرون پرداخت‪.‬بقیه‬
‫شاگردان نیز میخواستند بدانند اوضاع بیرون از چه قرار است‪،‬بهمین دلیل همه با هم جمع شده و‬
‫به در فشار می آوردند‪.‬از سر تا پای شکاف های در و پنجره سرهای شاگردان مشخص بود و آنها‬
‫شکاف کوچک را به این شکل پوشاندند‪.‬‬
‫اگر چه در آن لحظه مه کمی کمتر شده بود ولی خود به خود به حالت اولیه برگشت‪.‬یک هیکل‬
‫سیاه مه را درحالیکه سالنه راه می رفت با عجله در مه می چرخید‪.‬او سر تا پا سیاه پوشیده بود‪.‬بنظر‬
‫میرسید در حین فرار دچار آسیب دیدگی شده است‪.‬شمشیر آویزان به کمرش نیز با پارچه سیاه‬
‫رنگی پوشیده شده بود‪.‬الن جینگ یی پچ پچ کنان گفت‪«:‬نکنه این همون مرد مه گرفته اس؟»‬
‫الن سیژویی با پچ پچ جواب داد‪«:‬فکر نکنم چون حرکات اون با این مرد فرق داشت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گروهی از مرده های متحرک شخص را دنبال میکردند‪.‬با سرعتی که آنان پیش میرفتند خیلی زود‬
‫او را میگرفتند‪.‬‬
‫او با بیرون کشیدن شمشیرش‪،‬حمالت مرده های متحرک را پاسخ داد‪.‬شمشیرش درخشان و زالل‬
‫بود و به آسانی مه را از هم می برید‪.‬وی ووشیان در دل با شعف گفت‪ :‬عجب حرکت قشنگی!‬
‫هرچند پس از این حمله شخص‪،‬صدای آشنا ولی عجیب دوباره شنیده شد‪.‬پودر سیاه و سرخ رنگی‬
‫از جسد تکه تکه شده بیرون پاشید‪.‬مرده های متحرک او را محاصره کرده بودند‪.‬او جایی برای‬
‫پنهان شدن نداشت و سر جای خود بی حرکت ایستاده و پودر سمی او را در برگرفت‪.‬الن سیژویی‬
‫که از دیدن این صحنه شوکه شده بود‪،‬با صدای بسیار آرامی گفت‪«:‬ارشد مو‪،‬این مرد‪....‬ما‪»....‬‬
‫حاال گروهی دیگر از مرده های متحرک شخص را دوره کرده بودند‪.‬حلقه محاصره تنگ تر و تنگ‬
‫تر میشد‪.‬او دوباره شمشیر کشید و پودر سمی بیشتری از اجساد بیرون تراوید‪.‬او مقدار زیادی از پودر‬
‫را تنفس کرده بود و بنظر میرسید که در حال از دست دادن تعادل خود است‪.‬وی ووشیان به زبان‬
‫آمد‪«:‬باید کمکش کنیم!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬میشه بگی چجوری؟االن دیگه نمیتونیم بریم اونجا‪...‬همه جا رو پودر سمی‬
‫گرفته‪...‬تو هم به اونجا نزدیک بشی مسموم میشی میره!»‬
‫بعد از لحظه ای تفکر وی ووشیان پنجره را رها کرده و قدم زنان به وسط اتاق رفت‪.‬پسرها با‬
‫چشمانشان حرکات او را دنبال میکردند‪.‬دو عروسک کاغذی در سکوت میان نرده ها قرار‬
‫داشتند ‪.‬وی ووشیان جلوی آنان قدم میزد و سپس جلوی دو عروسک کاغذی که بشکل زن بودند‬
‫ایستاد‪.‬شکل ظاهری هر کدامشان متفاوت بود ولی بنظر میرسید عمدا به شکلی ساخته شده اند‬
‫که شبیه دو خواهر دوقلو بنظر برسند زیرا آرایش‪،‬لباسها و ترکیب صورتشان کامال شبیه هم بود‪.‬‬
‫حالت خمیده ابر وها و لبخندشان آنقدر واقعی بود که انسان می توانست صدای "هه هه هه"خنده‬
‫آندو را بشنود‪.‬موهایشان گوجه ای در دوطرف بسته شده‪،‬گوشواره های سرخ در گوششان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫‪،‬دستبندهایی طالیی بدست داشتند و کفش هایشان گلدوزی شده بود‪.‬شباهتشان یادآور‬
‫خدمتگزاران یک خانواده ثروتمند بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬این دو تا چطورن؟»‬
‫او به آرامی شمشیر از غالف بیرون کشیده شده یک پسر را لمس کرده و نوک انگشت خود را‬
‫برید‪.‬بطرف عروسک ها چرخید و مردمک های چشم آنان را به خون آغشته کرد‪.‬سپس قدمی به‬
‫عقب برداشت‪.‬لبخند کوتاهی زد و زمزمه کرد‪«:‬ای چشمانی که در زیر مژگان بلند قرار داری‪،‬لبهایت‬
‫را به نیشخند از هم باز کن‪،‬بدون توجه به خیر یا شر‪،‬من تو را با این چشمان خونین احضار‬
‫میکنم!»ناگهان نسیم خنکی تمام مغازه را در برگرفت‪.‬پسرها با هراس شمشیرهای خود را محکم‬
‫چسبیدند‪.‬در برابر چشم همه عروسک های کاغذی خواهران دو قلو به حرکت درآمدند‪.‬از لبهای‬
‫نقاشی شده آنان صدای "هه هه هه" خنده به گوش رسید‪.‬این طلسم احضار چشم های رنگین‬
‫بود!‬
‫در میان بهت و حیرت آنان‪،‬صدای خنده عروسک های دوقلو بی وقفه ادامه داشت‪.‬در یک‬
‫لحظه‪،‬چشمان رنگ شده با خون انسان در حدقه چشم آندو چرخیدن گرفت‪.‬شکل نگاه آنان وحشت‬
‫آور و گی ج کننده بود‪.‬عروسک ها روبروی وی ووشیان ایستادند و او با پایین آوردن سر به آنان‬
‫درود گفت‪.‬وی ووشیان بیرون در را به آنها نشان داد و گفت‪«:‬اون آدم زنده رو بیارین داخل‪...‬غیر‬
‫از اون همه چیو از بین ببرید!»‬
‫صدای خنده دلهره آور از دهان عروسک ها شنیده میشد‪.‬سپس باد ناگهانی وشحتناکی درهای را‬
‫تماما از هم گشود‪.‬دو عروسک در کنار هم از در خارج شده و به حلقه محاصره مرده های متحرک‬
‫نفوذ کردند‪.‬اصال قابل باور نبود که چگونه‪،‬این عروسک های کاغذی قدرتی این چنین سهمگین‬
‫داشتند‪.‬با کفشهای ظریف و آستین های جمع شده‪،‬دستانشان را تازیانه وار تکان میدادند و یک‬
‫جسد متحرک را تکه تکه کردند‪.‬بعد نیمی از سر یک مرده دیگر را جدا نمودند—انگار که لبه‬
‫آستین عروسک ها مانند شمشیرهای تیز و برنده عمل میکرد‪.‬طنین خنده شان در طول خیابان‬
‫ادامه داشت که باعث شگفتی میشد و ترسناک بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کمی بعد حدود پانزده یا شانزده مرده متحرک روی زمین تکه تکه شده و می لولیدند‪.‬دو خدمتکار‬
‫کاغذی پیروز شدند‪.‬آنان از دستور اطاعت کرده و شخص ضعیف شده فراری را به داخل مغازه‬
‫آوردند‪.‬سپس به بیرون از مغازه پریدند و درها پشت سرشان بسته شد‪.‬هرکدامشان یک طرف‬
‫ورودی منتهی به آنجا را نگهبانی میدادند‪،‬مانند دو شیر سر جای خود محکم ایستاده بودند و در‬
‫این زمان بود که سکوت همه جا را فرا گرفت‪.‬شاگردان درون اتاق از شدت شوک هیچ چیزی‬
‫نمیگفتند‪.‬‬
‫آنها تنها از ارشدها و کتاب ها دیده و شنیده بودند که این شیوه های تهذیبگری نامناسب و غلط‬
‫است‪.‬در آن لحظه دقیقا متوجه چیزی نمیشدند اگر این شیوه ها نامناسب بود چرا مردم هنوز هم‬
‫دوست داشتند آنها را امتحان کنند؟چرا فرمانده ییلینگ هنوز هم اینهمه هواخواه داشت؟و حاال‬
‫پس از اینکه چکه ای از این شیوه ها را با چشم خود دیدند متوجه جذابیت خاص این نوع تمرینات‬
‫شدند‪.‬بعالوه اینها تنها ذره ای از تمام آن روش ها بود—طلسم احضار چشم های رنگین!بدین‬
‫شکل پسرها وقتی از شوک اولیه خارج شدند در چهره شان آثار دشمنی پدیدار نبود ولی هیجانی‬
‫از خود نشان میدادند که نمیتوانستند مخفیش کنند‪.‬احساس میکردند اکنون سراپا تجربه شده‬
‫اند‪.‬حاال برای گفتگو و خودستایی با شاگردان کوچکتر از خودشان داستان های زیادی داشتند‪.‬تنها‬
‫اوضاع جین لینگ بنظر خوب نمی آمد‪.‬الن سیژویی به کمک وی ووشیان آمد تا به آن غریبه‬
‫یاری برسانند‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬کسی نزدیکش نشه‪...‬حواستون باشه به پودر سمی دست‬
‫نزنین‪...‬حتی ارتباط فیزیکی هم ممکنه باعث سرایت سم به شما بشه!»‬
‫وقتی عروسک های کاغذی آن شخص را به داخل آوردند او تقریبا بیهوش بود و حاال بنظر می‬
‫آمد انرژی چندانی برایش باقی نمانده هرچند بنظر میرسید االن وضعیت ذهنیش با ثبات است‪.‬او‬
‫چندباری سرفه کرده و با دست دهانش را پوشاند انگار نمیخواست پودری که در دهانش رفته‬
‫باعث مسموم شدن بقیه شود‪.‬او با صدای آرامی گفت‪«:‬شما کی هستید؟»‬
‫صدایش کامال خسته بنظر میرسید‪.‬او این سوال را پرسید نه تنها بخاطر اینکه افرادی که در اتاق‬
‫بودند را نمیشناخت بلکه چشمانش هم نمیدید‪.‬یک الیه باند ضخیم دور تا دور چشمش را پوشانده‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود‪.‬چشمان این مرد نمی دید‪.‬او هم جذاب و هم نابینا بود‪.‬بینی کشیده و لبهای باریک سرخی‬
‫داشت‪.‬میشد تماماً او را یک مرد جذاب توصیف کرد‪.‬کامال جوان بنظر میرسید‪.‬سنش میانه سن یک‬
‫مرد بالغ و یک پسر جوان تخمین زده میشد‪.‬تمام اینها سبب میشد شقفت بقیه را بدست بیاورد‪.‬وی‬
‫ووشیان بشدت درباره او شگفت زده بود و با خود فکر میکرد‪ :‬توی این چند روز چرا هر چی آدم‬
‫دیدم کور بودن؟چه اونایی که درباره شون شنیدم چه اونایی که دیدمشون‪،‬چه زنده ها چه مرده‬
‫ها!!‬
‫ناگهان جین لینگ گفت‪«:‬هی‪...‬ما نمیدونیم این کیه‪...‬دوسته یا دشمنه؟چرا بدون اینکه احتیاط رو‬
‫رعایت کنی نجاتش دادی؟احیانا اگه آدم درستی نباشه نباید راهش میدادیم داخل؟!!!»‬
‫اگرچه حرف او از اساس درست بود ولی بیان این سخنان در برابر خود شخص کاری زشت و‬
‫نامناسب بود با اینهمه بنظر نمیرسید آن شخص عصبانی یا ناراحت باشد که چنین حرفهایی شنیده‬
‫است‪.‬او لبخندی زد و چند تا از دندان هایش نمایان شد‪«:‬ارباب جوان‪،‬شما درست میگی بهتر اینه‬
‫که من از اینجا برم!»‬
‫جین لینگ که انتظار چنین واکنشی را نداشت لحظه ای خشکش زد‪.‬نمیدانست چه بگوید و سریع‬
‫رویش را برگرداند‪.‬الن سیژویی با عجله میان آندو قرار گرفت و گفت‪«:‬ولی احتمالش هست که‬
‫آدم بدی نباشه‪...‬مهم نیست داستان چی باشه‪....‬کمک نکردن به یه آدم زخمی خالف قوانین مکتب‬
‫ماست!»‬
‫جین لینگ با لجاجت ادامه داد‪«:‬باشه شماها آدمای خوبی هستین‪...‬فقط یادت باشه اگه این وسط‬
‫کسی مُرد به من مربوط نیست!»‬
‫الن جینگ یی با غضب گفت‪«:‬تو‪»!....‬پیش از آنکه بتواند جمله اش را پنهان کند ظاهرش تغییر‬
‫کرد انگار که زبانش را گاز گرفته باشد‪.‬او در حینی که میخواست سخن بگوید چشمش به شمشیر‬
‫مرد روی میز افتاد‪.‬پارچه سیاهی که بدورش پیچیده شده بود کمی کنار رفته و میشد بدنه شمشیر‬
‫را به آسانی دید‪.‬این شمشیر با مهارتی بی مانند ساخته شده بود‪.‬غالفی به رنگ برنزی داشت و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫طراحی پیچیده شبنم یخ زده روی آن نمایان شد‪.‬الگوی طراحی شده در سراسر غالف حکاکی و‬
‫به سان ستاره های نقره ای می درخشید‪.‬رگه های دانه های برف روی آن مانند اشعه به تاللو‬
‫افتاده بودند‪.‬این شمشیر خالص‪،‬روشن و زیبا بود‪.‬‬
‫الن جینگ یی با چشمان گشاد شده آن را مینگریست و انگار میخواست چیزی بگوید‪.‬اگرچه وی‬
‫ووشیان نمیدانست او چه حرفی را میخواهد بزند و از آنجا که شمشیر آن مرد در پارچه ای سیاه‬
‫پوشیده شده بود کامال مشخص بود که نمیخواهد هویت خود یا شمشیرش آشکار شود‪.‬او‬
‫نمیخواست باعث شود آن غریبه احساس خطر کند با یک دست دهان الن جینگ یی را پوشاند و‬
‫با یک دست دیگر انگشت اشاره خود را به نشانه سکوت روی لب خود قرار داد و به این شکل از‬
‫پسرهای حیران شده خواست تا چیزی نگویند‪.‬دهان جین لینگ دو بار باز و بسته شد سپس با‬
‫دستش آن دو کلمه ای که داشت میگفت را روی گردوخاک میز نوشت‪«:‬شوانگهوا!»‬
‫‪...‬شمشیر شوانگهوا؟وی ووشیان بدون بلند کردن صدایش گفت‪«:‬شمشیر شیائو‬
‫شینگچن؟شوانگهوا؟»جین لینگ با تکان دادن سرش تایید کرد‪.‬پسرها هیچ کدام شخصا شیائو‬
‫شینگچن را ندیده بودند ولی "شوانگهوا" شمشیری مشهور و نایاب بود و نه تنها بخاطر قدرت‬
‫روحیش بلکه بخاطر پیچیدگی که در ساختش بکار گرفته شده و طراحی که رویش انجام شده در‬
‫نوع خودش بی مانند بود بهمین دلیل همه آن را میشناختند‪.‬وی ووشیان پیش خود اندیشید‪ :‬اگر‬
‫این شمشیر شوانگهوا باشه و این آدمه هم کوره پس‪...‬‬
‫یکی دیگر از پسران هم به همین موضوع فکر میکرد‪،‬او نتوانست جلوی خودش را بگیرد و‬
‫میخواست نوار کلفتی که روی چشمان شخص بسته شده بود را به امید اینکه ببیند هنوز چشمانش‬
‫آنجا هستند یا نه باز کند‪.‬با اینحال وقتی دستش با آن نوار برخورد نموده حالتی از درد در صورت‬
‫مرد پیچید‪.‬او به آرامی کمی عقب رفت انگار هراس داشت که نکند کسی چشمانش را لمس‬
‫کند‪.‬پسر که متوجه گستاخی خود شده بود‪،‬دستش را عقب برد و هراسان گفت‪«:‬می بخشید‬
‫متاسفم‪...‬عمدی نبود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مرد دست چپش را که با دستکش سیاهی پوشیده شده بود باال برد چراکه میخواست چشمانش را‬
‫بپوشاند ولی انگار از اینکار هم می ترسید‪.‬احتماال کوچکترین برخوردی سبب دردی غیر قابل‬
‫تحمل برای او میشد‪.‬پیشانیش را عرق پوشانده بود و با سختی بیان کرد‪«:‬اشکالی نداره‪»...‬صدایش‬
‫کمی می لرزید‪.‬وقتی رفتارش را دیدند همه تقریبا مطمئن شدند که این شخص شیائو شینگچن‬
‫است که بعد از موضوع قبیله یوئه یانگ چانگ ناپدید شده بود‪.‬‬
‫شیائو شنگچن نمیدانست هویتش آشکار شده‪،‬وقتی دردش آرام گرفت اطراف خود را برای یافتن‬
‫شوانگهوا کورمال گشت‪ .‬وی ووشیان سریع پارچه سیاهی که از روی شمشیر کنار رفته بود را‬
‫درست کرده و آن را بدستش داد‪.‬شیائو شینگچن شمشیر را گرفته و برای تشکر سرش را تکان داد‬
‫و گفت‪«:‬ممنون از کمکتون‪...‬من دیگه باید برم!»‬
‫وی ووشیان به او گفت‪«:‬همینجا بمون تو مسموم شدی!»‬
‫شیائو شینگچن جواب داد‪«:‬خیلی خطرناکه؟»‬
‫وی ووشیان به او پاسخ داد‪«:‬میشه گفت!»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪«:‬اگر خطرناکه پس دیگه اصال دلیلی برای موندن نیست‪.‬چون امیدی‬
‫ندارم‪.‬بهتر نیست قبل از مردن چند تا از اون جسدای متحرک رو بکشم؟»‬
‫پسرها که دیدند او ذره ای برای جان خود ارزشی قائل نیست خونشان به جوش آمد‪.‬الن جینگ‬
‫یی گفت‪«:‬کی گفته نباید امیدوار باشی؟همینجا بمون‪...‬اون درمانت میکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من؟ببخشید داری درباره من حرف میزنی؟»او واقعا نمیتوانست راستش را‬
‫بگوید زیرا شیائو شینگچن مقدار زیادی از آن پودر سمی را استنشاق کرده بود واحتمال داشت‬
‫فرنی برنج ساخت وی ووشیان نتواند درمانش کند‪.‬زیرا رنگ چهره او به قرمز تیره گراییده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شیائو شینگچن گفت‪ «:‬من بیشتر مرده های متحرک این شهر رو کشتم‪.‬اونا همه جا دنبالم میان و‬
‫االنم حتما مرده های بیشتری میان تا به دوستای مرده شون ملحق بشن‪.‬اگه من اینجا بمونم دیر‬
‫یا زود شما هم توی دریایی از مرده های متحرک گیر میفتید!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شما میدونی چرا شهر ایی اینطوری شده؟»‬
‫شیائو شینگچن سرش را تکان داد و گفت‪«:‬نه‪،‬من داشتم اینجا تهذ‪...‬من داشتم این اطراف می‬
‫گشتم که درباره حوادث عجیبی که اینجا رخ داده شنیدم و تصمیم گرفتم برای شکار شبانه به‬
‫اینجا بیام‪.‬شماها نمیدونین اجساد زنده و مرده توی این شهر چقدر قدرتمند هستن‪...‬باید خیلی در‬
‫برابرشون احتیاط کنین‪،‬بعضیاشونم وقتی می میرن از خودشون یه پودر سمی ترشح میکنند که‬
‫کافیه دستت بهش بخوره تا مسموم بشی‪...‬هرچند اگر هم اونا رو نکشی با یه ضربه میتونن آدمو‬
‫از پا در بیارن‪...‬در هر دو حالت سم منتظره آدمه که مبارزه کردن باهاش اصال کار ساده ای نیست‪.‬با‬
‫توجه به صداهاتون شما ارباب های جوان گروهی اومدین درسته؟بهتره هر چی زودتر اینجا رو‬
‫ترک کنین!»‬
‫همین که او سخنانش را به پایان برد‪،‬خواهران دوقلوی خندان وارد اتاق شدند‪.‬خنده شان این بار‬
‫تیز تر و ترسناک تر از قبل بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و هفت‪ -‬بخش پنجم‬


‫چمنزار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی از الی شکاف بیرون را تماشا کرد سپس مسیر شکاف را با بدن خود پوشاند و‬
‫گفت‪«:‬ا‪-‬اونجا یه عالمه جسد هست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مرده های متحرک؟تعدادشون چقدره؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬نمیدونم!کل خیابونو گرفتن‪...‬فکر کنم صدتایی باشن‪...‬تازه همینطوری داره‬
‫بهشون اضافه میشه‪،‬فکر نکنم این عروسکا خیلی دوام بیارن!»‬
‫اگر عروسک ها نمیتوانستند از بیرون مغازه محافظت کنند قطعا تمام آن مرده های متحرک به‬
‫داخل هجوم می آوردند‪.‬حتی اگر تصمیم به کشتن آنها میگرفتند باز هم ممکن بود کسی هنگام‬
‫جنگ مسموم شود و بسرعت سم را بین دیگران منتشر کند‪.‬اگر آنها را نمیکشتند هم ممکن بود‬
‫خودشان تکه تکه شون د و از بین بروند‪.‬شیائو شینگچن شمشیرش را نگهداشته و آماده رفتن‬
‫بود‪.‬بیشتر از همه امیدوار بود بتواند با ته مانده قدرتش از پس همه آن مرده ها بر بیاید‪.‬هرچند‬
‫صورتش ناگهان به کبودی گرایید و روی زمین لغزید‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو اینجا بشین و استراحت کن‪...‬خیلی زود همه چی تموم میشه!»‬
‫او دوباره انگشت خود را به شمشیر الن جینگ یی زد و قطرات خون از انگشت بریده اش روی‬
‫زمین چکید‪.‬الن جینگ یی داوطلبانه گفت‪«:‬بازم میخوای عروسکا رو احضار کنی؟واسه احضار هر‬
‫عروسک میخوای چقدر از خون خودت استفاده کنی؟میخوای از خون من استفاده کن!»‬
‫سریع چند پسر دیگر هم به تبعیت از او آستین ها را باال زدند و گفتند‪«:‬آره میتونی از خون ما هم‬
‫استفاده کنی‪»....‬‬
‫وی ووشیان نمیدانست بخندد یا آه بکشد پس گفت‪«:‬باشه‬
‫باشه اینجا کسی کاغذ خالی طلسم داره؟»‬
‫این شاگردان هنوز خیلی جوان بودند و اجازه نداشتند خودشان کاغذ طلسمات را بنویسند بنابراین‬
‫تمام کاغذهایی که همراه داشتند نوشته شده بود‪.‬الن سیژویی سری تکان داد و گفت‪«:‬نداریم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بدون نگرانی گفت‪«:‬اگه کاغذ طلسم نوشته شده دارین هم مشکلی نیست!»‬
‫الن سیژویی از کیسه چیانکونی که در دست داشت مقداری کاغذ طلسم بیرون کشید ولی وی‬
‫ووشیان تنها یه عدد از کاغذها را گرفت‪.‬خوب طلسم را نگاه کرد سپس انگشت اشاره و انگشت‬
‫وسط خود را همزمان روی آن قرار داد و از باال به پایین روی طلسم را خط خطی کرد در باالی‬
‫طلسم نشان سرخ رنگی قرار داشت و همراه با ترکیب خون سرخ و نشان قرمز رنگ طلسم جدیدی‬
‫روی کاغذ شکل گرفت‪.‬وی ووشیان دستش را تکانی داد و کاغذ زرد رنگ طلسم و خون تازه ای‬
‫که روی آن را پوشانده بود به خودی خود در هوا به چرخشش درآمده و آتش گرفت‪.‬او دست چپش‬
‫را دراز کرد و خاکستر طلسم در دستش ریخت‪.‬آنگاه دست خود را مشت کرده و به آرامی پایین‬
‫آورد‪.‬او دست پر از خا کستر خود را در برابر عروسک های کاغذی به آرامی باز کرد و نفسی‬
‫کشید‪ «:‬چمنزار سوزان در آتش نخواهد مرد وقتی که باد بهاری جان تازه ای در تنش‬
‫بدمد!»خاکسترها در تمام اتاق پخش شدند‪.‬‬
‫نگهبان دنیای زیرین که جلوی بقیه عروسک ها ساکت ایستاده بود با پایش شمشیر بزرگی را بلند‬
‫کرد و روی شانه انداخت‪.‬بانویی که لباسی زیبا بر تن داشت و موهایش بسته بود به آرامی دست‬
‫راستش را باال آورد‪،‬انگشتان ظریفش را بسختی پیچاند‪،‬به عنوان یک اشراف زاده بیش از حد‬
‫سست بنظر میرسید ولی با بی‪ -‬پروایی به کارش ادامه داد و ناخن های دراز و سرخش بشکل‬
‫تهدید آمیزی روی انگشتان دستش خودشان را نشان دادند‪.‬درکنار آن بانو‪،‬یک پسر طالیی و دختر‬
‫یشم قرار داشت آنها یک جفت بچه خدمتکار بودند‪.‬پسر با روبان وصل شده به موی دخترک بازی‬
‫میکرد در حالیکه دختر برایش زبان درآورده بود‪.‬بلندی زبان دختر به ‪ 9‬اینچ رسید و همینطور که‬
‫از دها نش خارج میشد‪،‬زبان به خودی خود چرخی زد و سوراخی در سینه پسر ایجاد کرد انگار که‬
‫ماری او را نیش بزند‪.‬دختر پس از این حمله وحشیانه سر جای خود منقبض شد‪.‬پسر نیز دهان خود‬
‫را باز کرد و دو ردیف دندان سفید ترسناک را نشان داده و با دندانهایش بازوی دخترک را گاز‬
‫گرفت‪.‬به این شکل بود که دو عروسک کاغذی کوچک شروع به نبرد کردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکی پس از دیگری عروسک های کاغذی به حرکت افتادند‪.‬همینطور که دست و پاهای خود را‬
‫تکان میدادند نفر کناری خود را نیز سقلمه میزدند تا بیدار شود‪.‬در نتیجه همه اتاق پر از سر و صدا‬
‫شد‪.‬شاید اینها انسان نبودند اما کارایی شان از انسان ها باالتر بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬نفستون رو‬
‫نگهدارید!»‬
‫بعد از گفتن این حرفها بطرف در پیش رفت و با ژستی آرام به در ضربه زد انگار که اجازه‬
‫میگرفت‪.‬در چوبی دوباره از هم باز شد‪.‬بوی گند سم جسد درون اتاق پیچید‪.‬شاگردان همه‬
‫صورتهاشان را با آستین های لباسشان پوشانده بودند‪.‬در این حین نگهبان دنیای زیرین با فریادی‬
‫بلند به طرف بیرون هجوم برد‪.‬بقیه عروسک ها هم او را دنبال کردند‪.‬وقتی آخرین عروسک کاغذی‬
‫خارج شد در خود به خود پشت سرشان بسته شد‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬کسی که از اون پودر سمی‬
‫تنفس نکرد درسته؟»‬
‫شاگردان ه مه جواب منفی دادند‪.‬وی ووشیان به شیائو شینگچن کمک کرد تا برخیزد‪.‬او میخواست‬
‫جای مناسبی برایش پیدا کند تا بتواند کمی بنشیند‪.‬هرچند آنجا واقعا چنین‬
‫جایی وجود نداشت‪.‬پس مجبور شد دوباره روی زمین سرد و خاک گرفته بنشیند‪.‬شیائو شینگچن‬
‫محکم به شوانگهوا چنگ زده بود‪.‬او باالخره از حالت نیمه هوشیاری خارج شده چند باری سرفه‬
‫کرد سپس با صدای آرام پرسید‪«:‬این‪...‬طلسم احضار چشمهای خونین بود؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب آره من یه چیزایی بلدم!»‬
‫شیائو شینگچن بعد از کمی تفکر لبخندی زد و گفت‪«:‬آره‪...‬برای از بین بردن اون مرده های‬
‫متحرک این بهترین شیوه ممکنه!»بعد از مکثی کوتاه ادامه داد‪«:‬هرچند این شیوه تهذیبگری‬
‫میتونه به آسونی روح هر کسی رو پس بزنه و از بین ببره حتی سازنده این شیوه فرمانده ییلینگ‬
‫هم نتونست از این آسیب در امان بمونه‪...‬بهت پیشنهاد میدم بیشتر مراقب باشی و ازش استفاده‬
‫نکنی مگه اینکه توی موقعیتی باشی که هیچ چاره ای برات نمونده‪،‬تو میتونی از راه های دیگه‬
‫ای تهذیبگری کنی‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان آهی کشید و گفت‪«:‬از نصیحتتون ممنونم!»اگر هر تهذیبگر دیگری بود با صراحت‬
‫تمام او را توبیخ میکرد و نفرتش از این شیوه را در صورت او میکوبید اما این دایی معنوی سعی‬
‫داشت او را به آرامی ترغیب کند آنهم در حالیکه خودش نیمه جان بود‪،‬به او هشدار میداد که ممکن‬
‫است این روشها روزی برعکس شده و نتیجه نامناسبی برایش داشته باشند‪.‬او جداً که فردی با‬
‫مالحظه مهربان و با محبت بود‪.‬وی ووشیان با دیدن نوار ضخیم بسته شده دور چشمان شیائو‬
‫شینگ چن‪،‬با خودش فکر کرد که او چه اتفاقاتی را از سر گذرانده و در دل با او همدردی میکرد‪.‬‬
‫معموال‪،‬فقط شاگردان جوان و بی تجربه بجای نفرت از این روش های نامناسب تهذیبگری‬
‫احساس کنجکاوی شدید به آنها دست میداد‪.‬جدای از جین لینگ که قیافه نفرت انگیزی به خود‬
‫گرفته بود دیگران با هیجان جلوی شکاف در جمع‬
‫شده و مشغول تماشای نبرد درون خیابان بودند‪ «:‬اوه خدایا‪...‬ناخنای اون زنه چقدر ترسناکه‪...‬با یه‬
‫ضربه پنج تا خط میندازه رو اون مرده!»‬
‫«زبون این دختر کوچیکه چرا اینقدر درازه؟چقدر سفت بنظر میاد‪...‬نکنه روح سرگردانی چیزیه؟!»‬
‫«اون مرده چق در قویه!با یه ضربه اینهمه مرده رو از جاشون بلند کرد‪...‬پسر میخواد بزندشون‬
‫زمین‪...‬ببین ببین‪،‬انداختشون‪،‬لهشون کرد!!!»‬
‫او پس از گوش سپردن به سخنان آموزنده شیائو شینگچن‪،‬آخرین کاسه باقیمانده فرنی برنج را‬
‫برداشته و گفت‪«:‬شاید اون سم کار خودش رو کرده باشه ولی چیزی که توی این کاسه است‬
‫میتونه روند حرکتش رو کند کنه البته شایدم جواب نده‪...‬از االنم بگم مزه ش خیلی بده!میخوای‬
‫امتحانش کنی؟البته اگه نمیخوای زنده بمونی میتونی بی خیال حرفای من بشی!»‬
‫شیائو شینگچن با هر دو دست کاسه را گرفته و گفت‪«:‬البته که امتحانش میکنم‪...‬اگه میشه زنده‬
‫بمونم دیگه دلیلی نداره بخوام بمیرم!»با این همه وقتی یه قاشق بزرگ از فرنی در دهان نهاد‬
‫گوشه های دهانش به سختی جمع شد و با تمام وجودش جلوی خود را گرفت تا آنچه خورده را‬
‫بیرون پرتاب نکند‪.‬لحظه ای بعد از قورت دادن اجباری فرنی با احترام گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان چرخی زد و گفت‪«:‬دیدین؟دیدین؟دیدید چی گفت؟شماها الکی کالس میزارین‪...‬فرنی‬


‫منو خوردین و کلی هم سرم غر زدین!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬فرنی تو؟ دقیقا چیکار کردی؟هر چی آشغال پاشغال بود ریختی تو قابلمه و‬
‫پختی!!»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪«:‬ولی حاال که بهش فکر میکنم اگه مجبور شم هر روز از این غذا‬
‫بخورم‪،‬بمیرم بهتره!!»‬
‫جین لینگ با صدای خیلی بلندی خندید حتی الن سیژویی هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و‬
‫خنده اش با یک "پفففف" ترکید‪.‬وی ووشیان چرخید و آنان را نگریست‪،‬الن سیژویی در دم چهره‬
‫ای جدی به خود گرفت‪.‬الن جینگ یی با صدایی که شادمانی در آن موج میزد گفت‪«:‬تموم‬
‫شد‪...‬همه شونو کشتن‪...‬ما بردیم!»‬
‫شیائو شینگچن کاسه فرنی را کناری نهاد و گفت‪«:‬فعال درو باز نکنید‪،‬مراقب باشید‪،‬انگاری بازم‬
‫داره‪»....‬‬
‫وی ووشیان با لحن شیرینی گفت‪ «:‬کاسه رو نذار اونجا هر چی فرنی توش مونده بخور!»با گفتن‬
‫این حرف به طرف در چوبی رفته و از الی شکاف به تماشای بیرون پرداخت‪.‬بعد از آن جنگ‬
‫وحشیانه مه کمی کمتر شده و پودری برنگ قرمز و ارغوانی تمام خیابان را در بر گرفته بود‪.‬پودر‬
‫سمی جس د همه جا پاشیده شده و گروه عروسک های کاغذی با دقت در حال بررسی وضعیت‬
‫درون خیابان بودند درمیان اجسادی که تکه تکه روی زمین افتاده و خیابان را پر کرده بودند بعضی‬
‫هنوز می توانستند حرکت کنند‪،‬عروسک ها بی رحمانه روی آنها پا میگذاشتند و در پایان نبرد‬
‫دریایی از خون و گوشت تکه شده بر زمین باقی مانده بود‪ .‬همه جا را سکوت فراگرفت‪ ،‬لحظاتی‬
‫گذشت و هیچ جسد دیگری به آنجا نیامد‪.‬وی ووشیان تازه خیالش داشت راحت میشد که از باالی‬
‫سر خود سر و صداهای عجیبی شنید‪.‬صدای برداشتن چیزی نبود بلکه انگاری کسی با سرعت‬
‫تمام روی سقف می دوید‪.‬هرچن د حرکات آن شخص بطرز غیر عادی نرم و سبک بودند چنان که‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اصال نمیشد صدای پا را بخوبی شنید‪.‬وی ووشیان نیز بخاطر هشیار بودن و تیزی حواس خود‬
‫متوجه آن حرکات آرام روی کاشی های سقف شد‪.‬البته ‪....‬شیائو شینگچن با وجود کوری‪،‬بخوبی‬
‫متوجه آن صدا شد و به آنها اخطار داد‪«:‬صدا از باال میاد!»‬
‫وی ووشیان فریاد زد‪«:‬برید کنار!»‬
‫همانطوری که او گفته بود سوراخی بزرگ از سقف اتاق در آمد‪.‬گرد و خاک‪،‬کاشی های از ریشه‬
‫درآمده و هر چه که روی سقف بود بدورن اتاق ریخت‪.‬باعث خوشحالی بود که همه شاگردان از‬
‫آن محیط دور شده و کسی آسیب ندید‪.‬یک هیکل درشت سیاه از طریق آن سوراخ ایجاد شده در‬
‫سقف بدورن اتاق خزید‪.‬مرد ردای تهذیبگران را بر تن داشت‪.‬او ایستاده بود کمری صاف و محکم‬
‫داشت و انسان را بیاد استحکام یک درخت کاج می انداخت‪.‬تازیانه ای با دسته ای مو به کمرش‬
‫آویزان بود و شمشیر بلندی بدست داشت‪.‬صورتش زیبا بود و کمی رو به باال نگاه میکرد بنظر‬
‫میرسید شخصیتی گوشه گیر و متکبر دارد‪.‬با اینهمه‪،‬در چشمانش هیچ مردمکی نبوده و سفیدی‬
‫مرگباری آن چشمها را پوشانده بود‪.‬این مرد یک جسد وحشی بود!‬
‫وقتی همه از این حقیقت مطمئن شدند او با شمشیری که در دست داشت وحشیانه به آنان حمله‬
‫برد‪.‬از آنجا که جین لینگ به او نزدیک تر بود او بطرفش یورش برده و جین لینگ با شمشیرش‬
‫از خود دفاع کرد‪.‬قدرت حمله کننده آنقدر زیاد بود که بازوهای جین لینگ خشک شدند و دیگر‬
‫نمیتوانست دوام بیاورد‪.‬اگر بخاطر قدرت بی اندازه شمشیرش‪،‬سویهوا‪،‬نبود االن شمشیر می شکست‬
‫و خودش در دم کشته میشد‪.‬وقتی اولین حمله مرد سیاهپوش شکست خورد دوباره تصمیم به حمله‬
‫گرفت‪.‬حرکاتش نرم و بدون اشکال بود و حمالتش کوبنده و ظالمانه‪.‬این بار او به طرف بازوی‬
‫جین لینگ خیز برداشت‪.‬شیائو شینگچن با ضعف برخاسته و جلوی حمله او به جین لینگ را گرفت‬
‫ولی احتماال بخاطر تاثیر سم جسد دوباره روی زمین افتاد‪.‬‬
‫الن جینگ یی با دستپاچگی گفت‪«:‬این کیه دیگه؟مرده اس یا زنده؟تا حاال همچین‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او میخواست بگوید " تا بحال چنین جسدی را با قدرت شمشیری زنی و مهارت باال ندیده‬
‫است" ولی جمله خود را پایان نبرد زیرا بیاد آورد که قبال یکی را دیده‪...‬ژنرال شبح نیز همینگونه‬
‫بود‪.‬وی ووشیان با دقت تمام این تهذیبگر را نگاه میکرد‪.‬خوب که اندیشید فلوت بامبویش را از‬
‫کمربندش بیرون کشیده و آهنگی طوالنی‪،‬گوشخراش و جیغ کشان نواخت‪.‬شنیدن آن صدا آنقدر‬
‫وحشتناک بود که همه شاگردان گوشهای خود را گرفتند‪.‬تهذیبگر با آنکه صدا را میشنید‪،‬انگشتانش‬
‫بهم پیچیدند و دستانش به لرزه افتادند باز به وی ووشیان حمله کرد‪.‬‬
‫این جسد قابل کنترل نبود و تحت کنترل کس دیگری قرار داشت‪.‬او شمشیرش را چون رعد فرو‬
‫آورد ولی وی ووشیان جاخالی داد‪.‬باوجود درگیری شان او دوباره آهنگ دیگری نواخت‪.‬ثانیه ای‬
‫بعد‪،‬عروسک هایی که بیرون در حال نگهبانی بودند‪،‬از روی سقف به پایین پریدند‪.‬اوضاع خوب‬
‫پیش نمیرفت‪.‬جسد با دست راستش دو ضربه سریع زد و دو عروسک را به چهار قسمت تبدیل‬
‫نمود‪.‬با دست راست نیز شالقش را بیرون کشید‪ .‬انگار آن هزاران رشته نرم و سفید‪،‬تبدیل به‬
‫ضربات کوبنده چماق گونه ای شد با هر ضربه اش هر چه دم دستش میرسید را می برید و چاک‬
‫میداد‪.‬اگه بصورت اتفاقی یکی از آن ضربات به کسی اصابت میکرد‪،‬فرد بخاطر خونریزی شدید‬
‫میمرد‪.‬‬
‫در میانه این بالتکلیفی وی ووشیان به بچه ها گفت‪«:‬کسی اینطرف نیاد!بچه های خوبی باشید و‬
‫از جاتون تکون نخورید!»‬
‫بعد از این سخنان اون برگشت تا اجساد را فرمان بدهد‪.‬صدای فلوت نسبت به هر زمان دیگر با‬
‫حرارت تر و شاداب تر بنظر میرسید‪.‬هرچند تهذیبگر با هر دو دست حمله می نمود و قدرتش‬
‫وحشیانه بود ولی عروسک های کاغذی همینطور از روی سقف به داخل می پریدند و با حمالت‬
‫خود او را محاصره کردند‪.‬هرچه تهذیبگر بیشتر می جنگید تعداد‬
‫بیشتری بسرش می بارید وقتی یک عروسک را از روبرو نابود میکرد عروسکی از پشت سر به او‬
‫حمله می برد‪.‬امکان نداشت بشود با همه آنها یکباره جنگید‪.‬ناگهان‪،‬یک نگهبان دنیای زیرین از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫باال روی سر او پریده و محکم نگهش داشت و با پاهایش که روی شانه او بود وادارش کرد روی‬
‫زمین بیفتد‪.‬خیلی سریع سه نگهبان دیگر از ورودی به داخل پریده و تک تک به بدن او ضربه وارد‬
‫کردند‪.‬‬
‫در افسانه ها‪،‬قدرت نگهبانان دنیای زیرین همتا نداشت‪.‬وقتی سازندگانشان آنها را میساختند‬
‫درونشان چیزهایی قرار میدادند که وزن آنان را افزایش میداد‪.‬بعد از اینکه اشباح سرگردان آنها را‬
‫تسخیر میکردند‪،‬از آنچه که بودند نیز سنگین تر میشدند‪.‬امکان داشت که وزن هر کدامشان به‬
‫سان سنگینی و عظمت یک کوه باشد‪.‬حاال که چهار تن از نگهبانان رویش قرار گرفته بودند او‬
‫دیگر نمیتوانست از جایش جم بخورد و بواسطه سنگینی چهار نگهبانی که او را اسیر کرده بودند‬
‫روی زمین چسبیده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان به طرفش رفته و متوجه شد گوشه ای از لباسش پاره است وقتی آن گوشه را کنار زد‬
‫دید روی شانه چپش جای زخم شمشیری باریک قرار دارد‪.‬پس فرمان داد‪«:‬برش گردونید!»‬
‫چهار نگهبان تهذیبگر را چرخاندند‪،‬حاال از جلو بهتر می توانست او را بررسی کند‪.‬وی ووشیان‬
‫انگشت خود را بریده و به عنوان جایزه روی لبهای نگهبانان قرار داد‪.‬آنان با زبان سرخی که از‬
‫کاغذ درست شده بود به آرامی خون روی لبهایشان را لیسیدند‪،‬بنظر میرسید بشدت از خوراکی که‬
‫دریافت کرده بودند رضایت داشتند‪.‬سپس وی ووشیان به پایین نگاه کرد و به بررسی های خود‬
‫ادامه داد‪.‬در طرف چپ سینه تهذیبگر‪،‬درست کنار قلبش‪،‬جای زخم باریکی آشکار بود‪.‬بنظر میرسید‬
‫او با ضربه ای به قلبش‬
‫جان خود را از دست داده است‪.‬تهذیبگر بسختی تقال میکرد‪.‬صدایی چون خرناس از گلویش خارج‬
‫میشد و خو نی برنگ جوهر از گوشه لبانش جاری بود‪.‬وی ووشیان گونه اش را نیشگون گرفته و‬
‫وادارش کرد دهانش را باز کند‪.‬زبان او نیز از ریشه بیرون کشیده شده بود‪.‬چشمان نابینا‪،‬زبان‬
‫بریده‪،‬چشمان نابینا‪،‬زبان بریده‪....‬چرا اینجا دائم این دو نشانه را میدید؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از اینکه خوب او را تماشا کرد‪،‬بنظرش رسید این جسد شباهت زیادی به ون نینگ دارد که با‬
‫دو میخ سیاه کنترل میشد‪.‬پس با این فکر اطراف شقیقه تهذیبگر را بررسی نموده و همانطور که‬
‫انتظار داشت دو نقطه فلزی در زیر موهایش یافت‪.‬این نوع میخ های بلند برای کنترل اجساد‬
‫وحشی سطح باالیی استفاده میشد که هوشیاری و توانایی تفکر را از دست میدادند‪.‬وی ووشیان‬
‫هویت جسد را نمیدانست و شخصیتش را نمیشناخت پس تصمیم گرفت برای خارج کردن میخ ها‬
‫از سرش عجله بخرج ندهد و اول او را بازجویی کند‪.‬هرچند از آنجا که‪،‬زبان او را از ریشه درآورده‬
‫بودند حتی اگر هوشیار بود هم نمیتوانست چیزی بگوید‪.‬وی ووشیان از شاگردان مکتب الن‬
‫پرسید‪«:‬هیچ کدوم از شما جادوی بازجویی یا سوال رو بلده؟»‬
‫الن سیژویی دستش را بلند کرد و گفت‪«:‬آره من بلدم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬گیوچینت باهاته؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬آره» سپس یکباره از کیسه چیانکون گیوچینی چوبی و تر و تمیز را خارج‬
‫کرد‪.‬بنظر میرسید گیوچین نو باشد وی ووشیان پرسید‪«:‬تو زبان چین رو بلدی؟تا حاال تجربه واقعی‬
‫داشتی؟تا حاال هیچ روحی بوده که بهت دروغ بگه؟»‬
‫الن جینگ یی خودش را وسط پراند و گفت‪ «:‬هانگوانگ جون میگه سیژویی خوب زبان چین رو‬
‫بلده!»‬
‫اگر الن وانگجی میگفت "خوب"است پس دیگر جای‬
‫تردید نبود‪.‬او بیخودی نه کسی را دست کم میگرفت و نه در حقش تعریف زیادی میکرد به این‬
‫شکل نگرانی وی ووشیان از بین رفت‪.‬الن سیژویی اضافه کرد که‪«:‬هانگوانگ جون به من گفته‬
‫باید روی کیفیت جواب ها تمرکز کنم نه مقدار یا اندازه شون!روحی که من احضارش میکنم میتونه‬
‫از جواب دادن اجتناب کنه ولی نمیتونه دروغ بگه پس اگه بخواد جوابی بده حتما حقیقت رو میگه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه پس بیا شروع کنیم!»گیوچین هم تراز با سر تهذیبگر قرار گرفت‪.‬الن‬
‫سیژویی روی زمین نشست و لباسش را منظم کنار خود جمع کرد‪.‬ابتدا چند نوت تمرینی نواخت و‬
‫بعد سرش را به نشانه آمادگی تکان داد‪.‬وی ووشیان شروع کرد‪«:‬سوال اول‪،‬اون کیه؟»‬
‫الن سیژویی بعد از کمی تفکر‪،‬به آرامی طلسم را خوانده و آماده شد تا اولین جمله را بنوازد‪.‬لحظه‬
‫ای بعد تارهای گیوچین به لرزه افتاد‪.‬دو نوت از آن خارج شد که بلندی آن دو نوت مانند صدای‬
‫انفجار سنگ بود‪.‬چشمان الن سیژویی گشاد شده بود‪.‬الن جینگ یی با اصرار گفت‪«:‬چی میگه؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬سونگ الن!»‬
‫سونگ الن‪ ....‬همان دوست صمیمی و تهذیبگر شیائو شینگچن؟‬
‫همه با هم سرشان بطرف شیائو شینگچن که بیهوش روی زمین افتاده بود چرخید‪.‬الن سیژویی‬
‫نجوا کنان گفت‪«:‬یعنی اون میدونه کسی که اینجا اومده سونگ النه‪...‬؟»‬
‫جین لینگ هم صدایش را پایین آورده و پاسخ داد‪«:‬فکر نکنم‪،‬اون کوره‪...‬سونگ النم که نمیتونه‬
‫حرف بزنه حاال جسد وحشی شده دیگه هیچی هم یادش نیست‪ ...‬خیلی بهتره شیائو شینگچن‬
‫چیزی ندونه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬سوال دوم‪:‬کی اونو کشته؟»‬
‫الن سیژویی با عالقه جمله بعدی را نواخت‪.‬این بار بیشتر‬
‫از زمان پاسخ به سوال قبلی سکوت کرد‪.‬تقریبا همه به این نتیجه رسیدند که سونگ الن عالقه‬
‫ندارد به این سوال پاسخ دهد ولی نخ گیوچین سه بار با حالتی غمناک به صدا درآمد‪.‬الن سیژویی‬
‫با عجله گفت‪«:‬امکان نداره!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چی گفت؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی با وجود آنکه حرفی را که شنیده بود باور نداشت پاسخ داد‪ «:‬اون میگه‪...‬شیائو‬
‫شینگچن بوده!»کسی که سونگ الن را کشته شیائو شینگچن بوده؟!‬
‫آنها دو سوال ساده پرسیده بودند اما پاسخ این سواالت هرکدام شوک کننده تر از دیگری بود‪.‬جین‬
‫لینگ شکاکانه گفت‪«:‬حتما اشتباه زدی!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ولی"تو کی هستی" و "کی تو رو کشته" دو تا از ساده ترین سواالت بازجویی‬
‫هستند‪.‬هر کس وقتی شروع به یادگیری میکنه اولین و دومین سوالی که یاد میگیره همین‬
‫هاست‪.‬الاقل هزار باید باید تمرینشون کنی تا بتونی از پسش بر بیای‪.‬من قبل از اینکه نوت ها رو‬
‫بزنم اول چک کردم‪.‬هیچ اشتباهی در کار نیست!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬یا تو سواالت رو اشتباهی زدی یا اینکه حرفای اونو اشتباهی داری ترجمه‬
‫میکنی!»‬
‫الن سیژویی سرش را تکان داد و گفت‪«:‬نه اشتباه نواختن امکان داره نه اینکه اشتباهی حرف اونو‬
‫ترجمه کرده باشم‪.‬اصال عادی نیست که یه روح بخواد اسم یا سه بخش اسم شیائو شینگچن رو‬
‫اشتباهی تلفظ کنه اینکه یه اسم عادی نیست!اگه اسمش فرق داشت اونموقع امکان داشت من‬
‫اشتباهی اسمشو ترجمه کرده باشم‪.‬با این اسم میشه گفت اشتباهی در کار نیست!» الن جینگ یی‬
‫زمزمه کنان گفت‪....«:‬سونگ الن میره شیائو شینگچن رو پیدا کنه چون ناپدید شده ولی اون زده‬
‫کشتدش؟اون چرا باید دوست عزیزش رو بکشه؟بهش نمیاد همچین آدمی باشه!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیخواد االن نگران این چیزا باشیم‪.‬سیژویی سوال سوم رو بپرس‪:‬کی کنترلش‬
‫میکنه؟!»‬
‫الن سیژویی با چهره ای گرفته وقتی سوال سوم را نواخت حتی جرات نکرد نفس بکشد‪.‬تمام‬
‫چشمهای درون اتاق یه سیم های گیوچین دوخته شده و منتظر پاسخ سونگ الن بودند‪.‬الن‬
‫سیژویی کلمه به کلمه پاسخ او را ترجمه کرد‪«:‬اونیکه‪...‬پشت‪....‬سرتونه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه سر خود را با سرعت چرخاندند و شیائو شینگچن که تا االن بیهوش روی زمین افتاده بود‬
‫برخاسته و دستش را زیر چانه خود قرار داده و به آنها لبخند میزد‪.‬او دست چپش را که با دستکش‬
‫سیاهی پوشیده شده بود بلند کرد و بشکنی زد‪.‬وقتی این صدا به گوش های سونگ الن رسید‬
‫انگار چیزی در درونش منفجر شد‪.‬چهار نگهبان قدرتمندی که محکم او را چسبیده بودند را به‬
‫طرفی پرتاب کرد‪ .‬از جا پرید و دوباره شمشیر و شالقش را بدست گرفت‪.‬او با هر دو دست می‬
‫چرخید عروسک های کاغذی را مانند کاغذهای رنگی تکه تکه میکرد و روی زمین میریخت‪.‬آنگاه‬
‫شمشیرش را روی گردن وی ووشیان نگهداشت و درحالیکه با شالقش شاگردان را تهدید‬
‫میکرد‪.‬اوضاع درون مغازه بشکل جدی تغییر کرده بود‪.‬‬
‫جین لینگ دستش را روی شمشیرش نهاد ولی از گوشه چشمش متوجه نگاه وی ووشیان شده و‬
‫دست نگهداشت‪«:‬هیچ کاری نکن‪...‬دردسر اضافی درست نکن‪...‬توی شمشیر زنی حتی اگه همتون‬
‫با هم بریزین سر سونگ الن‪ ....‬هیچ کدوم حریفش نمیشین!»بدن او نیروی روحی پایینی داشت‬
‫و شمشیرش هم همراهش نبود‪.‬بعالوه شیائو شینگچن نیز آنجا حضور داشت که مشخص نبود‬
‫کاری که خیال انجامش را دارد بخاطر دوستی است یا دشمنی! او گفت‪«:‬خب حاال بذارین بزرگترا‬
‫با هم حرف بزنن‪...‬بچه همه برن بیرون!»‬
‫او با اشاره ای به سونگ که مطیعانه دستوراتش را اطاعت میکرد همه شاگردان را بیرون فرستاد‪.‬وی‬
‫ووشیان سعی داشت آنان را آرام کند پس گفت‪«:‬فعال بیرون بمونین‪...‬بهرحال اینجا کاری از‬
‫دستتون بر نمیاد!االن سم جسدی هم در کار نیست‪...‬فقط وقتی بیرونین اصال ندویین که دوباره‬
‫مه و یا گرد و خاک بلند نشه ضمنا آروم نفس بکشید‪».‬‬
‫جین لینگ از شنیدن جمله "اینجا کاری از دستتون بر نمیاد"هم ناراضی بود هم ناراحت‪...‬او‬
‫نمیخواست شکست را بپذیرد‪.‬با این حال میدانست کاری از دستش بر نمی آید‪.‬پس با نارضایتی‬
‫خارج شد‪.‬الن سیژویی پیش از اینکه بیرون برود جوری به وی ووشیان نگاه کرد انگار میخواهد‬
‫چیزی بگوید‪.‬وی ووشیان خطاب به او گفت‪«:‬سیژویی تو اینجا عاقل تر از بقیه ای‪،‬همه رو راهنمایی‬
‫کن باشه؟میتونی که اینکارو بکنی درسته؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی سرش را به تایید تکان داد و وی ووشیان به حرفهایش اضافه کرد‪«:‬از چیزی هم‬
‫نترس!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬نمی ترسم!»‬
‫«واقعا؟»‬
‫الن سیژویی لبخندی زد و گفت‪«:‬واقعا‪...‬ارشد مو‪،‬تو خیلی شبیه هانگوانگ جون هستی!»‬
‫وی ووشیان متحیرانه گفت‪«:‬ما؟ما شبیه همیم؟»در حقیقت آنان شبیه آب و آتش بودند ولی الن‬
‫سیژویی در جواب او تنها لبخندی زد و گروه را به طرف بیرون هدایت کرد‪.‬او در سکوت پیش خود‬
‫فکر کرد‪ :‬خودمم نمیدونم چرا ولی بهر دوشون همین حس رو دارم‪...‬هر کدوم از اونها که حضور‬
‫دارن‪...‬نه نگران چیزی هستم نه از چیزی می ترسم!‬
‫شیائو شینگچن اکسیری سرخ رنگ را از ناکجا درآورده و به دهان گرفت‪«:‬چقدر خوبه!» وقتی آن‬
‫اکسیر را نوشید بالفاصله کبودی صورتش از بین رفت‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬پادزهر پودر سم جسد؟»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪«:‬آره‪،‬اثرش از کاسه فرنی تو خیلی بیشتره‪....‬تازه شیرینم هست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بازیگر خوبی هستی‪...‬خوب ادای کشتن جسدا رو درآوردی‪...‬ادای خسته ها رو‬
‫درآوردی‪....‬جلوی شمشیر اونو واسه نجات جین لینگ گرفتی‪...‬همش داشتی ما رو سرگرم‬
‫میکردی؟»‬
‫شیائو شینگچن انگشتش را بلند کرد و جلوی صورتش تکان داد‪«:‬نه‪...‬واسه همتون نبود‪...‬مخصوصا‬
‫برای تو اینکارو کردم‪..‬میدونی چند وقته منتظرم ببینمت فرمانده ییلینگ؟ آدم شخصا با یکی روبرو‬
‫بشه خیلی بهتره تا داستانای بیخودی درباره ش بشنوه!»‬
‫وی ووشیان به حرفهای او هیچ واکنشی نشان نداده و همان شکلی باقیماند‪.‬شیائو شینگچن ادامه‬
‫داد‪ «:‬حدس میزنم هنوز به کسی نگفتی کی هستی؟خب منم راز کوچیکت رو به کسی لو ندادم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برای همین بود که اون بچه ها رو فرستادم بیرون تا خصوصی با هم حرف بزنیم‪.‬چطوره؟آدم با‬
‫مالحضه ای نیستم؟»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬همه جسد های متحرک توی شهر "ایی" تحت کنترل تو هستن؟»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪ «:‬معلومه‪...‬فقط موقعی که اومده بودی سوت زدی یه ذره اوضاع پیچیده شد‬
‫پیش خودم فکر کردم‪...‬عجیب غریب میزنی‪...‬واسه همین تصمیم گرفتم شخصا وارد بشم و‬
‫ببینمت‪...‬ه مونطوری که انتظار داشتم‪،‬فقط یکی میتونه با قدرت زیادی جادوی احضار چشم های‬
‫خونین رو بکار ببره مگر اینکه خود سازنده اش باشه‪»!...‬‬
‫ژوئه یانگ شیوه های گذشته اش را ادامه میداد و از آنجا که این بار هم بهمان شیوه اقدام میکرد‬
‫و اهداف نامناسبی را پی گرفته بود‪،‬وی ووشی ان نمیتوانست او را فریب دهد پس پرسید‪«:‬تو این‬
‫بچه ها رو گروگان گرفتی که چی از من بگیری؟»‬
‫شیائو شینگچن خنده ای کرد و گفت‪«:‬ارشد‪...‬میخوام یه لطفی بهم بکنی‪...‬یه لطف کوچیک!»‬
‫برادر معنوی مادرش او را ارشد خوانده بود‪.‬اگر سن و سال را حساب میکردی چندان درست بنظر‬
‫نمیرسید‪.‬وی ووشیان در دل خنده اش گرفته بود و شیائو شینگچن یک کیف تله روح را گرفته و‬
‫روی میز قرار داد‪«:‬لطفا!»‬
‫وی ووشیان دستش را بدور کیف نهاده و کمی بعد چیزی را احساس کرد‪.‬چیزی شبیه به نبض یا‬
‫تپش از آن احساس میشد او پرسید‪«:‬این روح کیه؟بدجوری توی آشوبه‪...‬اینو با چسب هم نمیشه‬
‫بهم چسبوند‪...‬همش یه نفس واسه تموم شدن زندگیش مونده!»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪ «:‬اگه بهم چسبوندن این روح کار ساده ای بود من به کمک تو نیاز داشتم؟»‬
‫وی ووشیان دستش را از کیسه دور کرده و گفت‪«:‬تو میخوای این روح رو واست درست کنم؟امکان‬
‫نداره‪...‬چیز زیادی از این روح باقی نمونده‪...‬احتماال این آدم وقتی زنده بوده شکنجه و زجر زیادی‬
‫کشیده‪...‬حتما خیلی واسش دردناک بوده‪،‬احتمال میدم خودکشی کرده باشه واسه همین نمیخواد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به این دنیا برگرده‪.‬اگه یه روح خودش تمایلی به زنده موندن نداشته باشه‪،‬نجات دادنش هم کامال‬
‫غیرممکنه!اگه اشتباه نکنم این روح داخل کیسه رو هم تو زورکی جمعش کردی‪...‬کافیه این کیسه‬
‫رو باز کنی تا این یه ذره هم دود بشه بره هوا‪..‬تو که بهتر از هر کسی اینو میفهمی!»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪ «:‬من نه می فهمم و نه واسم مهمه‪...‬حتی اگه نخوای هم مجبوری این لطف‬
‫رو در حقم بکنی‪،‬ارشد‪....‬یادت نره بچه هات از اون بیرون زل زدن به اینجا‪...‬منتظرن بری کمکشون‬
‫و از خطر نجاتشون بدی!»‬
‫لحن حرف زدنش عجیب غریب بود‪.‬لحنی مهربان و شیرین داشت در عین حال این لحن را نمیشد‬
‫از یک آشنا انتظار داشت‪.‬او یک لحظه میتوانست کسی را برادر یا ارشد صدا کند و یک لحظه دیگر‬
‫م یتوانست خشونت بخرج داده و سعی کند او را بکشد‪.‬وی ووشیان خنده ای کرد و گفت‪«:‬منم‬
‫همیشه دلم میخواست بجای داستانایی که ازت شنیدم شخصا خودت رو می دیدم‪...‬ژوئه یانگ‪...‬چرا‬
‫ادای یه تهذیبگر برجسته رو درمیاری؟همه میدونن تو چه خرابکاری هستی!!»‬
‫بعد از کمی مکث"شیائو شینگچن" دستش را باال برده و بانداژ روی چشمش را برداشت‪.‬همین‬
‫که باند الیه الیه روی زمین می افتاد از پس آن دو چشم درخشان ظاهر شد‪.‬یک جفت چشم‬
‫سالم‪....‬او چهره ای جوان‪،‬دوست داشتنی و تقریبا جذاب داشت‪.‬اما وقتی لبخند میزد دندانهایش که‬
‫شبیه دندان های سگ های کوچک بودند نمایان میشد‪،‬بشکل کودکانه ای بامزه بنظر میرسید اما‬
‫بیدادگری ظالمانه ای که در چشمانش هویدا بود را نمیتوانست پنهان کند‪.‬ژوئه یانگ باند را کناری‬
‫نهاد و گفت‪«:‬اوهوه‪...‬انگار فهمیدی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬عمدا ادا درآوردی که چشمات درد میکنه تا کسی باند رو از چشمت نگیره و‬
‫متوجه نشیم که داری می بینی‪،‬عمدا هم یه ذره از بدنه شوانگهوا رو نشونمون دادی‪،‬‬
‫عمدا هم وانمود کردی یه تهذیبگر دوره گردی‪ ...‬خوب ادای شکست خورده ها و زخمی ها رو‬
‫درآوردی تا بتونی همدردی بقیه رو جلب کنی‪.‬تو یه شیائو شینگچن خالص و واقعی رو بازی‬
‫کردی‪.‬اگه اینقدره حواست به جزئیات نبود احتماال همون اول متوجه میشدم کی هستی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بهنگام‪،‬سوال پرسیدن‪ ،‬سونگ الن در پاسخ سوال دوم جواب داده بود"شیائو شینگچن" ولی در‬
‫جواب سوال سوم گفته بود"کسی که پشت سرتونه!»احتماال "شیائو شینگچن" و "کسی که‬
‫پشت سرتونه" یک نفر نبودند‪.‬سونگ الن میخواست به آنان هشدار دهد که آن شخص پشت‬
‫سرشان چقدر خطرناک است ولی اگر میگفت ژوئه یانگ ممکن بود آنان حرفش را باور‬
‫نکنند‪.‬بهمین دلیل به این شکل پاسخ گفت‪.‬‬
‫ژوئه یانگ نیشخندی زد و گفت‪«:‬خب آره اعتبار اون خیلی از من بیشتره‪...‬واسه همین منم اداشو‬
‫درآوردم‪.‬این شکلی راحت توجه همه رو جلب کردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بهرحال بازیگریت حرف نداشت!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬خب مرسی که اینقدر ازم تعریف کردی‪...‬بهرحال تو هم دوست مشهور منی که‬
‫خیلی بهتر از من بلدی نقش بازی کنی‪...‬من کلی مونده که به تو برسم‪ ...‬وراجی بسه‪...‬ارشد وی‪،‬تو‬
‫واقعا واقعا باید بهم این لطفو بکنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو با اون میخ های دراز سونگ الن و ون نینگ رو کنترل میکنی درسته؟تو‬
‫حتی تونستی نصف طلسم ببر تاریکی رو هم تعمیر کنی‪...‬برای چی واسه نجات دادن این روح از‬
‫من کمک میخوای؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬این داستانا از هم جدان‪...‬تو خودت سازنده ای‪...‬اگه اون نصفه رو درست‬
‫نمیکردی که من نمیتونستم‬
‫بقیه شو درست کنم‪...‬معلومه که کارت از من بهتره‪ ...‬اگه من از پس یه کاری برنیام حتما تو‬
‫میتونی!»‬
‫وی ووشیان واقعا نمیدانست چرا مردم اینقدر بیخودی چیزهای عجیب از او انتظار داشتند‪.‬او چانه‬
‫خود را لمس کرد و شک داشت که بتوانند محترمانه چند کلمه ای تعارف رد و بدل کنند‪ .‬پس‬
‫گفت‪«:‬تو رو خدا شکسته نفسی نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬شکسته نفسی چیه دارم راستش رو میگم‪...‬من عادت ندارم هیچ کسی رو الکی‬
‫گنده کنم‪...‬مثال اگه بگم میخوام کل آدمای یه قبیله رو بکشم حتما همینکارو میکنم حتی سگشونم‬
‫زنده نمیذارم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مثل کشتار قبیله یوئه یانگ چانگ؟»‬
‫پیش از آنکه ژوئه یانگ چیزی بگوید‪،‬یک سایه سیاه پوش به درون اتاق خزید‪.‬وی ووشیان و ژوئه‬
‫یانگ هر دو همزمان عقب رفته و از میز فاصله گرفتند‪.‬ژوئه یانگ سریع کیسه تله‪-‬روح خود را‬
‫قاپید‪.‬با فشار آرام دستش‪،‬سونگ الن در هوا پرید و روی میز ایستاد‪.‬با سرعت چرخیده و چشم به‬
‫در دوخت‪.‬رگ های سیاه روی گردنش تا روی گونه امتداد پیدا کرد‪.‬‬
‫ون نینگ با زنجیرهای آهنین آویزان به بدنش در میان مه سنگین و باد سرد در را شکست‪.‬وی‬
‫ووشیان زمانی که اولین نوای فلوت را نواخته بود‪،‬فرمان احضار ون نینگ را صادر کرد‪.‬او دستور‬
‫داد‪ «:‬بیرون بجنگ!مراقب باش بهش آسیب جدی نزنی‪...‬مراقب جسدای زنده باش‪...‬نذار بقیه مرده‬
‫ها بهشون نزدیک بشن!»‬
‫ون نینگ دستش را باال برد و یکی از زنجیرها را چرخاند‪.‬‬
‫سونگ الن نیز با تازیانه اش با او روبرو شد‪.‬ضربه او به زنجیر برخورد کرد و هر دو چرخی زدند‪.‬ون‬
‫نینگ زنجیر را عقب کشید و سونگ الن را که به زنجیر چسبیده بود را با خود بیرون‬
‫کشاند‪.‬شاگردها همه در مغازه دیگری پنهان شده بودند‪.‬آنان گردن خود را کشیده و با دقت صحنه‬
‫را تماشا میکردند‪.‬تازیانه مویی‪،‬زنجیر های آهنین و شمشیر بلند بهم برخورد میکردند و صدای‬
‫چکاچک آنها بلند بود‪.‬نبرد میان دو جسد وحشی حقیقتا هیجان انگیز بنظر میرسید‪.‬حرکاتشان‬
‫وحشیانه و حمالتشان مهلک بود‪.‬چنین شیوه جنگ ددمنشانه ای تنها از دو جسد بر می آمد‪.‬اگر‬
‫دو انسان سعی میکردند اینطور با هم بجنگند قطعا چیزی جز گوشت تکه تکه شده از آنها نمی‬
‫ماند‪.‬ژوئه یانگ گفت‪«:‬حدی میزنی کی ببره؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حدس زدن الزم نداره‪...‬ون نینگ می بره!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬واقعا خجالت آوره اونقدر میخ فرو کردم تو سرش بازم حرف گوش‬
‫نمیکرد‪.‬همچین سگای وفاداری واقعا دردسر سازن!»‬
‫وی ووشیان با لحن بی تفاوتی جواب داد‪«:‬ون نینگ سگ نیست!»‬
‫ژوئه یانگ خنده ای کرد و گفت‪«:‬بنظر خودت این حرفت رو نمیشه یه جور دیگه تفسیر کرد؟»او‬
‫همزمان با بیان این حرف شمشیرش را کشیده و به او حمله کرد‪.‬‬
‫وی ووشیان حمله او را جاخالی داده و گفت‪«:‬بینم عادت داری وسط حرف زدن با مردم بهشون‬
‫حمله کنی؟»‬
‫ژوئه یانگ با صدایی پر از شگفتی پاسخ داد‪«:‬آره‪،‬مگه من خالفکار نیستم؟تو که خوب میدونی‬
‫منظورم چیه؟بهرحال خیال ندارم بکشمت من فقط میخوام جلوی حرکات اضافیت رو بگیرم‪..‬بعدشم‬
‫با خودم می برمت و تو هم مثل آدم‬
‫میشینی این روح رو برای من بازسازی میکنی!»‬
‫وی ووشیان به او گفت‪«:‬چرا زبون حالیت نیست؟گفتم نمیتونم کاری بکنم!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬اینقدر دست رد به سینه من نزن! اگه خودت از پسش بر نمیای میتونیم دو تایی‬
‫بشنیم و عقالمونو بذاریم رو هم و درستش کنیم!»او پیش از پایان بردن جمله اش دوباره حمله‬
‫کرد‪.‬وی ووشیان نیز تمام حمالت او را در میان کاغذ پاره های روی زمین جاخالی میداد‪.‬او پیش‬
‫خود می اندیشید‪ :‬خالفکار کوچولو خوب بلده بجنگه!وی ووشیان دید سرعت و تمایل به کشتن‬
‫ژوئه یانگ بسیار بیشتر از قبل شده پس مجبور شد بگوید‪«:‬هی تو بخاطر پایین بودن نیروی‬
‫معنوی بدن منه که اینقدر سرتق بازی در میاری؟»‬
‫ژوئه یانگ با رضایت گفت‪«:‬درسته!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان باالخره کسی به بی شرمی خود را در این دنیا مالقات کرده بود‪.‬پس با لبخند‬
‫گفت‪ «:‬بهتره آدم یه قهرمان شکست خورده باشه تا یه پست دغل باز بدردنخور مثل تو!من دیگه‬
‫نمیخوام باهات بازی میکنم ‪...‬نوبتی هم باشه نوبت یه نفر دیگه اس!»‬
‫ژوئه یانگ با پوزخند گفت‪ «:‬منظورت کیه؟هانگوانگ جون رو میگی؟من باالی سیصد تا مرده‬
‫متحرک فرستادم سروقتش‪...‬اون‪»...‬پیش از آنکه او بتواند حرفش را به اتمام برساند هیکلی سفید‬
‫از آسمان فرود آمد‪.‬بیچن درخشان بسرعت بطرف او خم شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و هشت‪ -‬بخش ششم‬


‫چمنزار‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با هاله ای از شبنم و یخ‪،‬جلوی وی ووشیان ایستاد‪.‬ژوئه یانگ پیشدستانه با شوانگهوا‬
‫به او حمله کرد‪.‬هر دو شمشیر بهم برخورد کردند سپس پیش صاحبان خود بازگشتند‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬به این میگن به موقع رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله!»‬
‫پس از تکه پاره کردن تعارفاتی چند‪،‬به جنگ با ژوئه یانگ پرداختند‪.‬دقایقی پیش وی ووشیان در‬
‫چنگال ژوئه یانگ گیر افتاده ولی حاال ژوئه یانگ بود که بنظر درگیر میرسید‪.‬در واکنش به این‬
‫تغییر وضعیت‪ ،‬نیشخندی زد و چشمانش در حدقه می چرخید‪،‬شوانگهوا را به دست چپ داده و‬
‫دست راستش را درون آستین فرو برد‪.‬وی ووشیان نگران بود که نکند پودر سمی بطرف آنان‬
‫پرتاب کند یا چیانکونی پر از چاقوی تیز در آستین داشته باشد‪.‬هرچند برخالف تصوراتش‪،‬او شمشیر‬
‫دیگری بیرون کشید و میخواست با دو شمشیر به آنان حمله کند‪.‬‬
‫شمشیری که بیرون کشید تیره و شوم بود‪.‬بنظر میرسید هاله ای سیاه اطراف آن را فراگرفته که‬
‫در تقابل با درخشش نقره ای رنگ شوانگهوا قرار داشت‪.‬هر دو شمشیر بنظر با هم برابر میرسیدند‬
‫و ژوئه یانگ با دو دست بخوبی هر دو شمشیر را اداره میکرد‪.‬به اینگونه میخواست در نبرد دست‬
‫باالتر را داشته باشد‪.‬الن وانگجی پرسید‪«:‬جیانگزای؟»‬
‫ژوئه یانگ پاسخ داد‪«:‬هووم؟هانگوانگ جون‪،‬شمشیر منو میشناسی؟عجب افتخاری!»‬
‫"جیانگزای"متعلق به ژوئه یانگ بود‪.‬و همانطور که از شمشیر و صاحبش هویدا بود‪...‬هر جا که‬
‫این شمشیر شوم ظاهر میشد دریای خون براه می انداخت‪.‬وی ووشیان به میان حرف او پرید و‬
‫گفت‪ «:‬خیلی بهم میاین واسه اینه!»‬
‫الن وانگجی به او گفت‪«:‬عقب وایسا‪،‬نیازی نیست تو اینجا بمونی!»‬
‫بدین شکل وی ووشیان فروتنانه پیشنهاد الن وانگجی را پذیرفته و عقب رفت‪.‬نزدیک در یک‬
‫مغازه ایستاد و بیرون را تماشا میکرد‪.‬ون نینگ با چهره ای که چیزی از آن مشخص نبود به گردن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سونگ الن چنگ زده و او را به هوا بلند کرد و به دیوار کوبید چنان که جای سر او در دیوار‬
‫ماند‪.‬سونگ الن نیز با چهره ای مشابه‪،‬مچ های ون نینگ را چسبید و با پرشی به عقب او را به‬
‫زمین زد‪.‬هر دو جسد با چهره هایی بدون احساس و بی وقفه محکم بهم ضربه میزدند و با هم‬
‫میجنگیدند‪.‬از آنجا که هیچ کدامشان احساس درد نداشت یا از آسیب دیدگی نمی ترسید‪،‬همینطور‬
‫به نبرد ادامه میدادند تا اینکه همدیگر را تکه تکه کنند یا الاقل دست و پایی از همدیگر را‬
‫بکنند‪.‬وی ووشیان زیر لبی گفت‪«:‬فکر نکنم اینجا هم نیازی به من باشه!»‬
‫ناگهان چهره الن جینگ یی را از الی شکاف مغازه دیگر دید که با عجله برای او دست تکان‬
‫میداد‪.‬او با خوشحالی پیش خود اندیشید‪ :‬آها‪...‬اونجا به من نیازه!‬
‫همین که از آنجا رفت‪،‬درخشش بیچن چندین برابر شد‪.‬ناگاه شوانگهوا از دست ژوئه یانگ لغزید و‬
‫به طرفی دیگر پرتاب شده و به آسانی در دست الن وانگجی افتاد‪.‬ژوئه یانگ که دید چقدر آسان‬
‫شوانگهوا را از دست داده با جیانگزای ضربه ای حواله دست چپ او که شوانگهوا را نگهداشته بود‬
‫کرد‪.‬الن وانگجی از حمله اش جاخالی داده و خشم سردی در چشمان ژوئه یانگ درخشیدن‬
‫گرفت‪.‬به سردی گفت‪«:‬شمشیرو بهم پس بده!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تو لیاقت این شمشیر رو نداری!» ژوئه یانگ به تلخی خندید‪.‬در طرف دیگر‪،‬وی‬
‫ووشیان همراه شاگردان حرکت میکرد‪.‬آنان محاصره اش نمودند و او پرسید‪«:‬حال همگی خوبه؟»‬
‫«آره!»‬
‫«ما به حرفت گوش دادیم و نفسمون رو نگهداشتیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خوبه بهرحال اگه به حرفم گوش نکنین من بازم بهتون فرنی میدم!»‬
‫آن پسرهایی که طعم فرنی را چشیده بودند کم مانده بود باال بیاورند‪.‬ناگاه‪،‬صدای پاهایی از‬
‫اطرافشان به گوش رسید‪.‬سایه هایی در انتهای خیابان ظاهر شدند و حتی الن وانگجی نیز صدای‬
‫آنان را شنید او حرکتی به آستینش داده و گیوچین خود را بیرون کشید‪.‬بدنه گیوچین با ضربه روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میز کوبیده شد‪.‬او بیچن را به دست چپ گرفته و همزمان به نبرد با ژوئه یانگ ادامه میداد‪.‬حمالتش‬
‫هنوز قدرتمند بودند‪ .‬بدون اینکه سرش را بلند کند دستش را باال گرفته و به سیم های گیوچین‬
‫ضربه ای نواخت‪.‬‬
‫سیم ها صدایی بلند و واضح داشت و در تمام خیابان طنین انداز شد‪.‬چیزی که عقب رانده شد سر‬
‫و صدای ترکیدن سر مرده های متحرک بود‪.‬الن وانگجی با یک دست به نبرد ادامه میداد و با‬
‫دست دیگرش گیوچین می نواخت‪.‬چنان نگاه میکرد انگار نمایشی بی ارزش جلوی رویش اجرا‬
‫میشود و بی وقفه با دست دیگرش سیم های گیوچین را به فریاد وا میداشت‪.‬بنظر میرسید او بدون‬
‫هیچ عجله و اضطرابی با هر دو دستش در حال نبرد است‪.‬‬
‫جین لینگ با شگفتی گفت‪«:‬چقدر کارش خوبه!»‬
‫او دیده بود که جیانگ چنگ و جین گوانگیائو وقتی به شکار شبانه می روند چگونه هیوالها را‬
‫میکشتند‪.‬همین باعث شده بود فکر کند دایی و عمویش قدرتمند ترین تهذیبگران این دنیا هستند‬
‫و هرچند در برابر الن وانگجی همیشه احساس ترس داشت تا حس احترام‪،‬مخصوصا بخاطر‬
‫تکنیک‬
‫سکوت که روی بقیه اعمال میکرد و اخالق سردش‪...‬اگرچه در این لحظه نمیتوانست مهارت های‬
‫شگفت انگیز الن وانگجی را تحسین نکند‪.‬الن جینگ یی با موافقت سر تکان داده و گفت‪«:‬معلومه‬
‫که آره‪...‬هانگوانگ جون خیلی کارش درسته‪...‬اون فقط خوشش نمیاد نمایش اجرا کنه و خیلی کم‬
‫حرفه ‪...‬مگه نه؟»‬
‫او این"مگه نه" را خطاب به وی ووشیان گفت که نمیدانست در پاسخ چه بگوید‪«:‬از من می‬
‫پرسی؟چرا اینکارو میکنی؟»‬
‫الن جینگ یی که در شرف عصبانیت قرار داشت گفت‪«:‬یعنی قبول نداری هانگوانگ جون چقدر‬
‫کارش عالیه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان چانه خود را لمس کرد و گفت‪«:‬هووووم‪....‬البته اون خیلی کارش عالیه!اون‬
‫بهترینه!» همینطور که حرف میزد نتوانست از لبخند زدن جلوگیری کند‪.‬شب وحشت آور در حال‬
‫به پایان رسیدن بود‪.‬تقریبا سپیده دم شد ولی این نمیتوانست چندان خبر خوبی باشد‪.‬وقتی روز می‬
‫آمد مه متراکم و سنگین میشد و احتماال آنان نمیتوانستند هیچ کاری بکنند‪.‬اگر فقط وی ووشیان‬
‫و الن وانگجی آنجا بودند مشکل چندانی نداشتند ولی انسان های زنده ای اطرافشان را گرفته و‬
‫در محاصره گروه بزرگی از مرده های متحرک قرار داشتند و همین امر فرار کردن را غیر ممکن‬
‫میکرد‪.‬وقتی وی ووشیان بدنبال راه حلی میگشت یکبار دیگر صدای ترق و تروق چوب بامبو را‬
‫شنید‪.‬شبح نابینا‪،‬دختری که زبانش بریده شده دوباره برگشت‪.‬وی ووشیان بدون ذره ای تردید‬
‫فرمان داد‪«:‬برید!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬کجا بریم؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬صدای تق تق چوب بامبو رو دنبال‬
‫کنین!»‬
‫جین لینگ با شگفتی گفت‪«:‬تو میخوای اون شبح رو دنبال کنیم؟کی میدونه ما رو کجا می بره؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬دقیقا باید همینکارو بکنین‪...‬این صدا از وقتی وارد اینجا شدین دنبالتونه‬
‫درسته؟شما میخواستین وارد شهر بشین ولی اون شما رو به طرف دروازه هدایت میکرد‪،‬اونجا بود‬
‫که ما رو دیدین‪...‬اون میخواست شما رو ببره بیرون‪-‬میخواست نجاتتون بده!»‬
‫صدای گاه و بیگاه چوب بامبو‪،‬روشی بود که او برای ترساندن کسانی که وارد شهر میشدند استفاده‬
‫میکرد‪.‬سر نگهبان دنیای زیرین نیز که جلوی پای وی ووشیان افتاد نیز احتماال کار او بوده تا به‬
‫آنان هشدار بدهد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬ضمناً دیشب اون میخواست یه چیز مهمی رو بهمون بگه‬
‫ولی نتونست توضیحش بده و تا ژوئه یانگ رو دید غیبش زد‪.‬انگاری که نمیخواست با اون مواجه‬
‫بشه‪...‬درهرحال‪...‬اون طرف ژوئه یانگ نیست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«ژوئه یانگ؟چرا اون اینجاست؟مگه اونا شیائو شینگچن و سونگ الن نبودن؟»‬
‫«اههههه‪،‬خب بعدا همه چیو توضیح میدم‪...‬بهرحال اونی که االن داره با هانگوانگ جون می جنگه‬
‫شیائو شینگچن نیست ژوئه یانگه که داره ادای دائوژانگ رو در میاره!»‬
‫صدای چوب بامبو ادامه یافت‪.‬دخترک منتظر بود یا اصرار داشت آنان همراهش بروند‪.‬اگر دنبالش‬
‫میرفتند ممکن بود در یک دام بیفتند و اگر دنبالش نمیرفتند اجسادی که پودر سمی از خود انتشار‬
‫میدادند آنان را گیر می انداختند که اصال بنظر امن نمیرسید‪.‬پسرها تصمیم گرفتند همراه وی‬
‫ووشیان صدای تق تق چوب بامبو را دنبال کنند‪.‬هر چه حرکت میکردند صداها بیشتر میشد‪.‬در آن‬
‫لحظه بود که آنها سایه ای کوچک و‬
‫تیره را در مه می دیدند ولی در عین حال بنظر میرسید که هیچ چیزی آنجا نیست‪.‬پس از اینکه‬
‫مدتی راه رفتند الن جینگ یی گفت‪«:‬قراره همینطوری بریم بیرون از اینجا؟»‬
‫در این حین‪،‬وی ووشیان چرخید و فریاد زد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ما داریم میریم اینجا رو میسپاریم‬
‫دست خودت!»‬
‫لرزش سیم های گیوچین مانند کسی بود که بگوید‪«:‬اوهوم!»وی ووشیان پفففف کنان خندید و‬
‫الن جین یی با تردید گفت‪«:‬همین؟نمیخوای چیز دیگه ای بگی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬چیکار کنم دیگه؟قراره چی بگم؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬خب چرا نمیگین"اوه من نگرانتم‪،‬من اینجا میمونم!"بعد اون بگه"برو!"بعد‬
‫تو بگی "نه من نمیرم اگه قرار باشه برم تو هم باید باهام بیای!"اینجوری بگین!»‬
‫وی ووشیان با دهانی نیمه باز نگاهش میکرد و گفت‪«:‬کی این چیزا رو بهت یاد داده؟اصال چرا‬
‫باید همچین حرفایی رو بزنیم؟حاال من میتونم این چیزا رو بگم ولی تو میتونی قیافه هانگوانگ‬
‫جون رو موقع گفتن این حرفا تصور کنی اصن؟»‬
‫شاگردان مکتب الن همه با هم گفتند‪«:‬نه‪»!...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان هم گفت‪«:‬درسته‪....‬نمیخواد وقتمون رو تلف کنیم‪...‬بنظر من هانگوانگ جون آدمیه‬


‫که میشه بهش تکیه کرد اون میتونه با همچین مسائلی روبرو بشه‪...‬منم باید روی کار خودم تمرکز‬
‫کنم و منتظرش بمونم تا بیاد پیدام کنه یا بعدا خودم برم پیداش کنم!»‬
‫آنها برای مدت تقریبا ‪ 15‬دقیقه صدای تق تق بامبو را دنبال کردند‪.‬پس از گذر از چند مسیر پیچ‬
‫در پیچ‪،‬ناگهان صدا کامال متوقف شد‪.‬وی ووشیان دستانش را از هم گشوده و جلوی‬
‫حرکت پسرها که در پشت سرش بودند را گرفت و بعد خودش چند قدمی رو به جلو برداشت‪.‬در‬
‫میان مه که دائم سنگین و سنگین تر میشد خانه ای سوت و کور دیدند‪.‬کسی در خانه را باز کرد‬
‫و در سکوت منتظر وارد شدن بیگانگان به خانه ماند‪.‬وی ووشیان حس میکرد چیزی درون خانه‬
‫هست‪.‬بنظر نمیرسید آن "چیز" بخواهد آنان را بکشد یا خطرناک باشد اما انگار میخواست به آنان‬
‫حرفهایی بزند و جواب را نشانشان بدهد‪.‬او بطرف شاگردان برگشت و گفت‪«:‬ما که تا اینجا اومدیم‬
‫پس بیاین بریم داخل!»‬
‫او پایش را بلند کرد و وارد خانه شد‪.‬خودش را به تاریکی عادت داده و بدون اینکه به پشت سرش‬
‫نگاهی بیفکند گفت‪«:‬حواستون به لبه در باشه نخورید زمین!»‬
‫همانطوری که انتظار داشت یکی از پسرها بخاطر لبه بلند پایین درب خانه تقریبا داشت می افتاد‪.‬او‬
‫با غرولند گفت‪«:‬آخه واسه چی این اینجاست؟ مگه اینجا معبدی چیزیه؟!»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬اینجا معبد نیست ولی یه جاییه که به همین محدوده ای واسه در نیاز‬
‫داره!»‬
‫با عجله چندین طلسم آتشین روشن کردند‪.‬نور نارنجی رنگ مواج شعله های طلسم تمام خانه را‬
‫روشن ساخت‪.‬حصیرهایی روی زمین بود که نقش فرش را ایفا میکرد‪.‬در محیط روبرویشان یک‬
‫محراب و چند چهارپایه با اندازه های مختلف وجود داشت‪.‬یک اتاق کوچک و تاریک نیز در سمت‬
‫راست بود‪.‬جدای از تمام اینها‪،‬حدود هفت یا هشت تابوت سیاه در آنجا نهاده بودند‪.‬جین لینگ‬
‫گفت‪«:‬اینجا همون تابوت خانه که میگن نیست؟همونجایی که مرده ها رو موقتا نگه میدارن؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬درسته‪،‬جنازه هایی که کسی سراغشون نمیاد میتونه انرژی شوم ایجاد کنه یا‬
‫اونقدر توی تابوت‬
‫میمونن تا باالخره یکی بیاد دفنشون کنه‪،‬میشه اینجا رو توقفگاه مرده ها توصیف کرد‪.‬اتاق کوچکی‬
‫که در طرف دیگر تابوت خانه قرار داشت احتماال متعلق به کسی بود که از آنجا نگهبانی میکرد‪.‬الن‬
‫سیژویی پرسید‪«:‬ارشد مو‪،‬چرا آستانه در تابوت خانه اینقدر بلنده؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬بخاطر تغییر شکل پیدا کردن اجساد!»‬
‫الن جینگ یی با تحیر پرسید‪«:‬واقعا اینطوری ساختن آستانه میتونه جلوی تغییر شکل مرده رو‬
‫بگیره؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬جلوی تغییر شکل اونا رو نمیگیره ولی میتونه مانعی باشه برای اون دسته‬
‫اجساد سطح پایینی که تغییرشکل پیدا کردن و نذاره برن بیرون!»او رفته و جلوی آستانه ایستاد و‬
‫گفت‪«:‬مثال االن من مُردم و تغییر شکل پیدا کردم!»‬
‫پسرها سر تکان داده و او ادامه داد‪«:‬چون تغییر شکل دادم االن بدنم بدجوری سفت شده درسته؟‬
‫نمیتونم درست و حسابی حرکت کنم مگه نه؟»‬
‫جین لینگ جواب داد‪ «:‬خب معلومه‪،‬تو حتی راه هم نمیتوی بری‪،‬یه قدم هم نمیتونی برداری‪،‬فقط‬
‫میتونی بپری‪»....‬در این لحظه بود که او متوجه کارایی آستان شد‪.‬‬
‫وی ووشیان اظهار کرد‪«:‬درسته‪،‬فقط میتونم بپرم!»سپس سعی کرد با کمک هر دو پایش به بیرون‬
‫بپرد‪.‬هرچند بخاطر اینکه آستانه در بسیار بلند بود تالشش به ثمر نرسید‪.‬شاگردان وقتی دیدند‬
‫چگونه پایش به لبه آستانه اصابت میکند بشدت خنده شان گرفت‪.‬وقتی تصور میکردند که یک‬
‫جسد تغییر شکل یافته اینطور نا امیدانه سعی میکند بپرد و بیرون برود بیشتر از قبل خندیدند‪.‬وی‬
‫ووشیان دوباره گفت‪«:‬خب حاال متوجه شدین؟نخندین بابا!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به این میگن درایت مردم عادی‪...‬هرچند زیادی چیز ساده و مسخره ای بنظر میرسه ولی دربرابر‬
‫اجساد سطح پایین خیلی مفیده‪.‬اگه یه جسدی که تازه تغییر شکل پیدا کرده بخاطر این لبه بلند‬
‫بخوره زمین‪،‬چون بدنش خیلی سفته تا یه مدتی نمیتونه از جاش بلند بشه‪...‬تا اون زور بزنه و بخواد‬
‫بلند بشه خورشید درومده و خروسخون شده یا اینکه نگهبان گیرش میاره‪،‬بنظرم این واسه آدمای‬
‫عادی که تهذیبگر نیستن واقعا حرکت جالبیه!»‬
‫حتی جین لینگ هم به این موضوع خنده اش گرفته بود و وقتی توضیحاتش را شنید‪.‬خنده اش‬
‫فروکش کرده و گفت‪ «:‬چرا ما رو آورده به تابوت خونه؟ فقط نگو اینجا باشیم مرده های متحرک‬
‫محاصره مون نمیکنن‪.‬اون خودش کجا رفت؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬احتماال که نمیان چون االن مدت زیادیه اینجا هستیم شما صدای اومدن هیچ‬
‫مرده ای رو شنیدین؟»‬
‫وقتی حرفهایش به پایان رسید‪،‬شبح دختر جوانی در باالی یک تابوت ظاهر شد‪.‬از آنجا که وی‬
‫ووشیان همه را تشویق کرده بود تا خوب دخترک را بنگرند‪.‬شاگردان چهره دختر را با چشمان و‬
‫دهان بدون زبانش که خون از آنها می بارید دیده بودند‪،‬بهمین دلیل حاال ابداً نگران نشدند یا‬
‫نترسیدند‪.‬بنظر میرسید حق با وی ووشیان بود‪،‬انسان وقتی با موقعیت روبرو میشد شجاع تر شده‬
‫و پس از چندبار تجربه کردن ترس از نزدیک خوب میتوانستند آرامش خود را کنترل کنند‪.‬‬
‫دختر شکل فیزیکی ندا شت‪.‬تنها بدنی روحی بود که با هاله ای از تاریکی پوشیده شده‪،‬شکل و‬
‫ظاهرش کامال کوچک بود‪.‬اگر کمی شستشو میشد میتوانست دختر زیبایی باشد ولی آنطور که با‬
‫پاهای باز نشسته بود چندان او را ظریف و زیبان نشان نمیداد‪.‬‬
‫چوب بامبویی که به عنوان عصا استفاده میکرد کنار تابوت قرار داشت‪.‬پاهایش آویزان بود و‬
‫مشتاقانه آنها را تکان میداد‪.‬همانطور که روی تابوت نشسته بود دستش را روی درب قرار داده‬
‫چرخی زده و پرید و گرداگرد تابوت چرخید‪.‬او با دست به آنها اشاره میکرد‪.‬این بار‪،‬منظور اشاره اش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را می توانستند بخوبی بفهمند‪.‬میخواست درب "چیزی" را باز کند‪.‬جین لینگ حدس زد‪«:‬میخواد‬
‫در تابوت رو براش باز کنیم؟»‬
‫الن سیژویی پیشنهاد داد‪«:‬نکنه جسد خودش داخل تابوته؟ البد میخواد دفنش کنیم تا آرامش‬
‫بگیره؟!»این منطقی ترین نتیجه گیری ممکن بود‪.‬زیرا یکی از دالیل اصلی حضور اشباح سرگردان‬
‫در زمین این بود که جسد آنها دفن نمیشد‪.‬وی ووشیان یک طرف تابوت ایستاد و چند تن از پسرها‬
‫در طرف دیگر قرار گرفتند و میخواستند به او کمک کنند تا در تابوت را باز کند‪.‬وی ووشیان به‬
‫آنها گفت‪«:‬نمیخواد شما کمک کنین‪،‬برین عقب وایسین شاید داخل جسد نباشه میخواین پودر سم‬
‫جسد بپاشه تو سر و صورتتون؟!»‬
‫او به تنهایی تابوت را باز کرد‪ ،‬روشنایی را درونش قرار داده و ته تابوت را نگاه کرد و جسدی‬
‫یافت‪.‬هرچند جسد دختر نبود بلکه جسد یک مرد بود‪ .‬مرد جوانی که به آرامی دراز کشیده و‬
‫دستانش روی هم قرار گرفته و الی دستانش یک شالق مویی شکل وجود داشت‪.‬او لباس‬
‫تهذیبگران به ت ن داشت که به سفیدی برف بود‪.‬نیمه پایین صورتش پدیدار شده و بنظر لبهایی‬
‫خوشرنگ و چهره ای رنگ پریده داشت‪.‬جوانی پاک و جذاب بنظر میرسید‪.‬اما قسمت باالی‬
‫صورتش در الیه های کلفت بانداژی به پهنای چهار انگشت پیچیده شده بود‪.‬بهمین دلیل مشخص‬
‫نبود چشمانش چگونه هستند و حتی بانداژ به درون کاسه های چشم فرو رفته بود این مرد چشم‬
‫نداشت‪.‬‬
‫دختر که صدای باز شده تابوت را شنیده بود سکندری خورد و با کمک دست به تابوت تکیه داد‪.‬پس‬
‫از کمی جستجو توانست صورت جسد را بیابد‪،‬با پا به زمین میکوبید و اشک های خون آلود دوباره‬
‫بر چهره اش جاری شد‪.‬نیازی نبود چیزی بگوید یا اشاره کند چون همه متوجه شدند‪.‬تنها جسدی‬
‫که در این تابوت خانه قرار داشت متعلق به شیائو شینگچن واقعی بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اشک های شبح روی صورت گیر کرده بود‪.‬او مدت زیادی گریست سپس از الی دندان های بهم‬
‫ساییده اَه کنان برخاست بنظر میرسید عصبانی و رنجیده است‪.‬زیرا نمیتوانست افکارش را به آنان‬
‫بفهماند‪.‬الن سیژویی پرسید‪«:‬میتونم بازم بازجویی رو انجام بدم؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نیازی نیست‪.‬ممکنه بجای سواالتی که اون میخواد جواب بده چیزای اشتباهی‬
‫بپرسیم البته از یه طرف من حس میکنم جواب هاش پیچیده باشن و ترجمه و تفسیرشون کار‬
‫ساده ای نیست‪».‬‬
‫اگرچه او نگفته بود"تو از پس اینکار بر نمیای!"ولی الن سیژویی احساس شرمندگی میکرد و در‬
‫دل به خودش قول داد‪ :‬وقتی برگشتم میشینم یه عالمه روی جادوی سوال و بازجویی تمرین‬
‫میکنم‪،‬باید عین هانگوانگ جون دقیق و سریع و فصیح انجامش بدم‪.‬الن جینگ یی پرسید‪«:‬پس‬
‫چیکار کنیم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬انتقال فکر چطوره؟»‬
‫اکثر مکاتب روش های خاصی برای بدست آوردن اطالعات از ارواح داشتند‪.‬وی ووشیان در کار‬
‫انتقال فکر بهترین بود‪.‬هرچند روش او به اندازه دیگر مکاتب تهذیبگری عمیق و ژرف نبود‪.‬تقریبا‬
‫همه از پس اینکار بر می آمدند‪.‬به آسان ی از روح می خواستی که روحت را تسخیر کند‪،‬با کمک‬
‫جسمش به عنوان مدیوم می توانست به حافظه و روان روح هجوم ببرد‪،‬آنچه که شنیده را‬
‫بشنود‪،‬آنچه که دیده اند را ببیند حتی‬
‫آنچه که احساس کرده اند را احساس کند‪.‬اگر عواطف روح بطرز شگفت آوری قدرتمند بودند پس‬
‫امکان داشت غم‪ ،‬خشم یا حتی احساس فرو افتادگی آنان را نیز تجربه نماید‪.‬بهمین دلیل نامش در‬
‫اصل "یکدل شدن"یا انتقال فکر بود‪.‬‬
‫میشد گفت این روش یکی از آسان ترین‪،‬مناسب ترین و اثرگذارترین روش ها بود‪.‬البته خطرناکترین‬
‫روش هم محسوب میشد‪.‬همه می ترسیدند که ارواح یا اشباح آنان را برای همیشه تسخیر کنند‪.‬در‬
‫حیطه دیگری این کار نوعی بازی با آتش محسوب میشد‪.‬کوچکترین اشتباهی در این راه میتوانست‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نتیجه معکوسی داشته باشد‪.‬مثال اگر روح حرف خود را پس میگرفت و میخواست حمله کند در‬
‫بهترین حالت جسم انتقال دهنده را تصاحب میکرد‪.‬جین لینگ با اعتراض گفت‪«:‬این کار‬
‫خطرناکه!!نباید وقتی کس باتجربه ای اینجا نیست از این تکنیک سیاه‪»....‬‬
‫وی ووشیان حرفش را قطع کرده و گفت‪«:‬باشه باشه‪،‬فعال داریم وقت رو از دست میدیم‪،‬زود پاشو‬
‫وایسا‪...‬وقتی کارمون اینجا تموم شد باید بریم دنبال هانگوانگ جون بگردیم‪...‬تو ناظر باش!»‬
‫یک ناظر بخشی ضروری از مراسم انتقال فکر محسوب میشد‪.‬اگر واسطه در میان افکار و عواطف‬
‫روح گم میشد آنها برای بازگرداندن واسطه از یک نشانه همراه با ناظر استفاده میکردند‪.‬بهترین‬
‫حالت این بود که نشانه یک جمله یا صدایی باشد که واسطه با آن آشنایی کامل دارد‪.‬ناظر بایستی‬
‫تمام مدت مراسم را هدایت میکرد و اگر می دیدند اوضاع تغییر کرده نیاز بود کاری کنند تا واسطه‬
‫را از خلسه عمیق بیرون بکشند‪.‬جین لینگ به خودش اشاره کرد و گفت‪«:‬من؟تو میخوای یه ارباب‬
‫جوا‪....‬تو میخوای وقتی فکرت رو انتقال میدی من نظارت کنم؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬اگه ارباب جوان جین‪ ،‬دلش نمیخواد من حاضرم بجاش اینکارو بکنم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬جین لینگ تو زنگ نقره ای مکتب جیانگ رو همراهت داری؟»‬
‫زنگ نقره ای از لوازم مخصوص مکتب یونمنگ جیانگ بود‪.‬چون جین لینگ از کودکی تحت نظر‬
‫دو مکتب قرار داشت‪،‬برخی روزها در برج جینلین مکتب النلینگ جین زندگی میکرد و روزهای‬
‫دیگر عمرش را در بندرگاه نیلوفری مکتب جیانگ میگذراند‪،‬در نتیجه متعلقات هر دو مکتب را‬
‫همیشه با خود داشت‪.‬طبق انتظار وی ووشیان او چهره در هم کشید‪ ،‬و یک زنگ ساده و کوچک‬
‫را نشان داد‪.‬سمبل مخصوص مکتب جیانگ‪،‬نیلوفر ‪ 9‬برگ‪،‬داخل بدنه رنگ حکاکی شده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان مدتی به زنگ خیره شد و وقتی حالت چهره اش تغییر کرد جین لینگ گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬هیچی!»او زنگ را به الن سیژویی داد و گفت‪«:‬زنگ نقره ای مکتب‬
‫جیانگ میتونه باعث ثبات تمرکز بشه و ذهن آدم رو آروم کنه‪،‬از این به عنوان نشانه استفاده کن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ زنگ را از دست او قاپید وگفت‪«:‬خودم اینکارو میکنم!»‬


‫الن جینگ یی غرغرکنان خطاب به او گفت‪«:‬تو که گفتی نمیخوای اینکارو بکنی حاال چرا پشیمون‬
‫شدی؟این اخالقه که تو داری عین دخترا میمونی!»‬
‫وی ووشیان رو به دخترک کفت‪«:‬بیا اینجا!»‬
‫دختر چشمها و صورتش را پاک کرده و خود را به بدن او کوباند‪.‬او با تمام روح و روانش وارد جسم‬
‫وی ووشیان شد‪.‬وی ووشیان درحالیکه به تابوت تکیه زده بود روی زمین سر خورد‪.‬پسرها با عجله‬
‫یک حصیر برایش آوردند تا بتواند رویش بنشیند‪.‬جین لینگ زنگ را محکم چسبیده و فکرش‬
‫درگیر بود‪.‬وقتی دختر به جسمش وارد شد وی ووشیان تازه متوجه یک مشکل شد‪ :‬این بانوی‬
‫کوچیک کوره‪...‬حاال که انتقال فکر انجام میدم نکنه منم کور باشم و نتونم هیچی ببینم؟اینطوری‬
‫که زحمتم بهدر میره‬
‫هر قدرم گوش هاش شنوایی قدرتمندی داشته باشن‪....‬‬
‫پس از چند لحظه گیجی‪،‬انگار که روح روی زمین سخت فرود آمد‪.‬همانطور که دختر چشمانش را‬
‫باز میکرد‪،‬وی ووشیان نیز چشمانش را گشود‪ ،‬منظره جلوی رویش تیره و تار نبود بلکه همه جا‬
‫روشن و پر از رنگ و زیبایی بود‪.‬او میتوانست ببیند‪.‬بنظر میرسید دختر در این بخش از خاطراتش‬
‫هنوز کور نشده‪....‬بهنگام انتقال فکر صحنه هایی که وی ووشیان میدید حاوی بخش هایی از‬
‫خاطرات دخترک بودند که عواطف قدرتمندی داشتند و این بخش ها چیزی بود که دخترک‬
‫میخواست با دیگران در میان بگذارد‪.‬وی ووشیان با دقت نگاه میکرد و همان احساس او را داشت‪.‬در‬
‫هر لحظه آنان یک احساس مشترک داشتند‪.‬چشمان دخترک چشمان او بود و دهان آن دختر دهان‬
‫او‪...‬‬
‫دختر کنار جوی آب نشسته و میخواست خود را مرتب کند‪ .‬لباسهایی ژنده به تن داشت و باید‬
‫حسابی تمیز میشد‪.‬او با نوک پا را به آب می کوبید درحالیکه سعی داشت موهایش را درست کند‬
‫زیر لب چیزی زمزمه میکرد‪.‬هرچند در پایان اصال از حالت موهایش راضی نشد‪.‬وی ووشیان حرکت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یک گیره چوبی الی موهای او را حس میکرد‪.‬ناگهان دخترک به آب نگاه کرد‪.‬وی ووشیان نیز‬
‫پایین را نگریست‪.‬یک بانوی جوان با چهره بیضی شکل و و چانه تیز در آب جوی نمایان‬
‫شد‪.‬چشمانش بدون مردمک و کامال سفید بودند‪.‬وی ووشیان با شگفتی اندیشید‪ :‬این قیافه یه آدم‬
‫کوره ولی من که دارم می بینم درسته؟‬
‫پس از اینکه دخترک موهایش را بسته و گرد و غبار لباسش را تکاند جستی زد و از جا برخاست‪.‬با‬
‫کمک پاهایش عصای بامبویی را جا بلند کرده و به دست گرفت و به تنهایی درجاده براه افتاد‪.‬او‬
‫حین راه رفتن عصایش را تکان میداد‬
‫و به تمام شاخ و برگ های باالی سرش ضربه میزد‪.‬تق تق به سنگ های کنارش می کوبید و از‬
‫ترس ملخ های میان بوته ها پا به فرار میگذاشت‪.‬تا اینکه دید کسی از دور نزدیک میشود‪،‬بالفاصله‬
‫دست از جست و خیز برداشته و عصایش را درست در دست گرفت‪.‬به آرامی و هشیارانه عصا را به‬
‫زمین می زد و حرکت میکرد‪.‬چند زن روستایی از روبرو به او نزدیک میشدند‪.‬با دیدن وضعیتش‬
‫همه از سر راهش کنار رفتند و در گوش هم به پچ پچ افتادند‪.‬دختر با تکان دادن سرش و با عجله‬
‫خطاب به آنها گفت‪«:‬ممنونم‪...‬ممنونم»‬
‫یکی از زنها دلش بحال او سوخت‪،‬پارچه سفیدی که بر روی سبدش بود را برداشت و یک کلوچه‬
‫بخار پز را از آن خارج کرده و به دختر داده و گفت‪«:‬خواهر‪،‬مراقب باش‪....‬گرسنه ای؟بیا اینو بگیر‬
‫و بخور!»‬
‫دختر سپاسگذارانه گفت‪«:‬آه‪...‬چطور میتونم قبولش کنم آخه؟من –من ‪»....‬‬
‫زن کلوچه را در دستش چپاند و گفت‪«:‬بگیرش دیگه!»‬
‫دخترک نیز کلوچه را گرفته و گفت‪«:‬خواهر‪...‬آ‪-‬چینگ خیلی ازت ممنونه!»‬
‫پس نام دخترک آ‪ -‬چینگ بود! او بعد از خداحافظی با زن روستایی کلوچه را یک لقمه نموده و‬
‫همینطور به جست و خیز ادامه میداد و هر بار باالتر از قبل می پرید‪.‬بخاطر باال و پایین پریدن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیش از حد‪،‬وی ووشیان در در ون دخترک سرگیجه گرفته بود‪.‬او با خودش فکر میکرد‪ :‬این دختر‬
‫چقدر انرژی داره‪...‬حاال فهمیدم داره ادای کورها رو در میاره‪...‬احتماال با این چشمای سفید بدنیا‬
‫اومده‪....‬هرچند کور بنظر میرسه ولی در اصل داره می بینه‪...‬پس بخاطر چشماش ادای کورها رو‬
‫در میاره‪...‬تا سر مردم رو کاله بذاره و دلشون واسش بسوزه‪....‬به عنوان دختری که در خیابان‬
‫سرگردان بود با وانمود کردن به اینکار‪،‬مردم طبیعتا فکر‬
‫میکردند نمیتواند ببیند و در برابرش کوتاه می آمدند هرچند در حقیقت می توانست ببیند‪.‬این امر‬
‫به او کمک میکرد که طبق شرایط پیش برود و شیوه ای هوشمندانه برای دفاع از خود بشمار می‬
‫آمد‪.‬‬
‫با این وجود روح آ‪ -‬چینگ جایی را نمیدید پس معنایش این بود که او پیش از مرگ کور شده‬
‫است‪.‬چه اتفاقاتی سبب شده بود از وانمود کردن به کوری واقعا نابینا شود؟ آیا چیزهایی را دیده‬
‫بود که نباید می دید؟ وقتی کسی اطراف نبود او می پرید و جست و خیز میکرد‪،‬وقتی مردم را‬
‫میدید سریع ادای نابیناها را در می آورد‪.‬او بدین شکل پیش میرفت تا به بازار رسید‪.‬آنجا پر از آدم‬
‫بود و او میخواست مهارتش را نشان دهد‪.‬کامال آماده شد‪،‬چوب بامبویی که در دست داشت را به‬
‫زمین میزد و کامال شبیه به یک نابینا حرکت میکرد‪.‬او به آرامی راهش را در میان جمعیت گشود‬
‫و ناگهان به مرد میانسالی که لباسی براق و گران به تن داشت برخورد کرد‪.‬وانمود کرد بشدت‬
‫ترسیده است‪«:‬متاسفم‪،‬متاسفم‪،‬من نمیتونم ببینم واقعا متاسفم!!»‬
‫او نمیتوانست ببیند؟او عمدا به مرد برخورد کرد‪.‬مرد که از این برخورد ناگهانی خشمگین شده بود‬
‫برگشت تا کسی که مسبب این اتفاق بوده را به باد ناسزا بگیرد‪.‬اما با دختر جوانی مواجه شدکه نه‬
‫تنها نابینا که بانویی کوچک و زیبا هم بود اگر در خیابان به او سیلی میزد رهگذران او را نکوهش‬
‫میکردند پس تنها به سرزنشی بسنده کرد‪:‬نگاه کن داری کجا میری!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬چینگ به عذرخواهی ادامه داد‪،‬مرد خواست برود اما در دل احساس رضایت نمیکرد پس با دست‬
‫راست کفل آ‪ -‬چینگ را فشرد‪.‬از آنجا که آندو احساس هم را درک میکردند وی ووشیان حس‬
‫میکرد مرد کفل او را بچنگ گرفته‪،‬برای یک لحظه احساس کرد کل وجودش مورمور شده دلش‬
‫میخواست مرد را با لگد زمین بزند‪.‬آ‪-‬چینگ مانند یک توپ جمع شد و بشدت ترسیده بود هرچند‬
‫وقتی مرد از او فاصله گرفت‪،‬او تپ تپ کنان راهش را به کوچه تاریکی باز کرد و روی زمین تف‬
‫کرد‪.‬کیسه پولی را بیرون کشیده و شروع به شمردن محتویاتش نموده و دوباره تف انداخت‪«:‬مردای‬
‫نکبت همه مثل ه م هستن‪...‬ترگل ورگل می پوشن ولی یه قرون تو جیبشون نیست‪...‬اگه سر و‬
‫تهشون کنی یه سکه هم ازشون نمی افته!»‬
‫وی ووشیان نمیدانست باید بخندد یا خیر‪...‬آ‪-‬چینگ جوان بود و شاید پانزده سال هم نداشت اما‬
‫آنقدر ماهر بود که براحتی می توانست جیب مردم را بزند‪.‬بعد با یادآوری گذشته گفت‪ :‬اگه قدیما‬
‫میومدی جیب منو میزدی عمرا تف و لعنت میکردی‪...‬یادش بخیر یه زمانی چقدر پول داشتم‪...‬‬
‫همین که میخواست بخاطر فقیر شدن آه بکشد‪،‬آ‪-‬چینگ هدف دیگری را یافت‪.‬دوباره شبیه افراد‬
‫نابینا ژست گرفت‪.‬از کوچه خارج شد و مدتی در خیابان ها گشت و همان کارهای قبل را تکرار‬
‫کرد‪،‬همرا با گفتن "آخ!" به تهذیبگری با لباس سفید برخورد کرد‪.‬سپس گفت‪«:‬متاسفم‪،‬متاسفم‪،‬من‬
‫نمیتونم ببینم معذرت میخوام!»‬
‫وی ووشیان با افسوس سرش را تکان داد‪،‬این دختر جوان هرگز حرفهایش را عوض نمیکرد‪.‬آن‬
‫شخص بخاطر این برخورد برگشته و کمک کرد تا دختر سر جایش بایستد‪«...‬من خوبم بانوی‬
‫جوان‪،‬شما هم نمی تونی ببینی؟»‬
‫شخص بسیار جوان بود‪،‬ردای تهذیبگریش ساده ولی تمیز بود‪.‬او شمشیرش را در پارچه سفیدی‬
‫پشت کمرش حمل میکرد‪.‬نیمه پایین صورتش زیبا بود اما بنظر بی رمق می رسید و نیمه باالی‬
‫صورت و چشمانش را بانداژی به پهنای چهار انگشت پوشانده و لکه خون از زیر باند مشخص بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل سی و نه‪ -‬بخش هفتم‬


‫چمنزار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬چینگ پیش از سوال پرسیدن کمی تعلل کرد‪«:‬ب‪-‬بله!»‬


‫شیائو شینگچن گفت‪«:‬پس آروم تر راه برو‪...‬اینطوری دیگه به کسی برخورد نمیکنی درسته؟»او‬
‫ابداٌ به این موضوع که خودش هم نابیناست اشاره ای نکرد‪.‬دست آ‪-‬چینگ را نگهداشته و او را به‬
‫کنار جاده راهنمایی کرد‪«:‬از اینجا برو‪...‬اینجا آدمای کمتری هستن!»‬
‫حرفها و حرکاتش مهربانانه و با احتیاط بودند‪.‬آ‪-‬چینگ کمی به تردید افتاد اما در نهایت‪،‬کیسه پولی‬
‫که به کمر او آویزان بود را قاپید‪«:‬برادر‪...‬آ‪-‬چینگ خیلی ازت ممنونه!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬برادر نه‪...‬بگو دائوژانگ!»‬
‫آ‪-‬چینگ چشمکی زده و گفت‪«:‬ولی تو هم برادر هستی هم دائوژانگ!»‬
‫شیائوشینگچن لبخندی زده و گفت‪ «:‬خب حاال که صدام زدی برادر چرا کیسه پول برادرت رو‬
‫بهش پس نمیدی؟»‬
‫اهمیت نداشت که آ‪ -‬چینگ یک ولگرد خیابانی ماهر بود نمیتوانست شم یک تهذیبگر را فریب‬
‫بدهد‪.‬او از جا پرید‪،‬عصایش را بدست گرفته و تا می توانست سریع حرکت کرد‪.‬هنوز مسیر زیادی‬
‫را نرفته بود که شیائوشینگچن از عقب یقه اش را با یک دست گرفته و برگرداند‪«:‬مگه بهت نگفتم‬
‫نباید تند راه بری؟میخوای چیکار کنی اگه بخوری به یه نفر دیگه؟»‬
‫آ‪ -‬چینگ در حال تالش بود که از چنگ او فرار کند‪ .‬لبهایش را جمع کرده بود و با دندان های‬
‫باالیی لب پایین خود را می گزید‪.‬وی ووشیان یکباره فهمید‪ :‬اوه نه‪،‬اون میخواد داد بزنه بگه گیر‬
‫مزاحم افتاده!ناگهان مردی میانسال با عجله به آن طرف خیابان وارد شد‪.‬تا چشمش به آ‪-‬چینگ‬
‫افتاد با خشم‬
‫بطرفش آمد‪«:‬هرزه کوچولو‪...‬گیرت آوردم‪...‬پوالمو بده بیاد!»‬
‫بنظر میرسید تنها با خشم نمیتواند عصبانیتش را خالی کند‪،‬او دستش را چرخاند و برای اصابت‬
‫نزدیک صورت او آورد‪،‬آ‪-‬چینگ که به پایین نگاه میکرد چشمانش را بست‪.‬با اینحال پیش از آنکه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیلی مرد به گونه اش فرو بیاید‪،‬دستش در نیمه راه متوقف شد‪.‬شیائو شینگچن گفت‪«:‬آقا یه کمی‬
‫آروم باشید‪.‬رفتارتون با این خانم جوان خیلی زشته!»‬
‫آ‪ -‬چینگ زیر چشمی آنان را می پایید‪.‬بنظر میرسید مرد با تمام قدرت میخواهد او را سیلی بزند‬
‫ولی شیائو شینگچن دست او را با ظاهری آرام نگهداشته بود و او نمیتوانست هیچ حرکتی بکند‪.‬مرد‬
‫با اینکه استرس داشت لجاجت میکرد و گفت‪«:‬تو مرتیکه کور اینجا چی میخوای؟خیال داری اینو‬
‫نجاتش بدی؟نکنه این هرزه کوچولو معشوقته؟؟ خبر داری که یه دزده؟پوالی منو دزدیده‪...‬اگه‬
‫میخوای ازش محافظت کنی حتما خودتم یه دزدی!»‬
‫شیائو شینگچن با یک دست آ‪-‬چینگ را نگهداشته و با دست دیگر مچ مرد را رها نکرده بود‪،‬چرخی‬
‫زده و گفت‪«:‬پول این آقا رو بهش پس بده!»‬
‫آ‪ -‬چینگ پس از کمی جستجو کیسه پولی را بیرون کشیده و به مرد داد‪.‬شیائو شینگچن مرد را رها‬
‫کرد تا پوله ایش را بشمرد‪.‬همه چیز سر جایش بود‪.‬او نیم نگاهی دیگر به تهذیبگر انداخته و‬
‫میدانست که جدال با او کار ساده ای نیست پس آرام و با احتیاط از آنجا رفت‪.‬شیائو شینگچن‬
‫گفت‪ «:‬واقعا که دختر جسوری هستی‪...‬چطوری میتونی با جود نابینا بودن اموال بقیه رو بدزدی؟!»‬
‫آ‪-‬چینگ چند سانت باالتر پرید و گفت‪«:‬اون بهم دست زد‪...‬اینجامو نیشگون گرفت‪....‬کلی هم‬
‫دردم اومد‪...‬چه عیبی داره منم پولشون ازش بگیرم؟حاال نه که خیلی پول‬
‫تو کیسه اش داشت؟الکی زر میزد مرتیکه گدا گشنه!!!»‬
‫وی ووشیان با حرفهای او موافق نبود‪ :‬نه نه ببین تو با قصد دزدی رفتی سراغش و خوردی‬
‫بهش‪...‬ولی االن یه جوری وانمود میکنی انگاری اشتباه از اون بوده‪...‬عجب حقه باز کوچولویی‬
‫هستی‪...‬‬
‫شیائو شینگچن سرش را تکان داد و گفت‪«:‬حتی اگرم قضیه اینطوری باشه بازم نباید عصبانیش‬
‫میکردی امروز‪...‬اگه کسی اینجا نبود قضیه با یه سیلی حل نمیشد‪،‬خانم جوون‪،‬مراقب باش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او پس از به پایان رساندن حرفش مسیر مخالف را در پیش گرفته و رفت‪.‬وی ووشیان در حالیکه‬
‫او را تماشا میکرد اندیشید اون چیزی درباره کیسه پول خودش نگفت‪.‬این شیشوی من با خانوما‬
‫خیلی مهربونه ها!!!‬
‫آ‪ -‬چینگ درحالیکه کیسه پول را در دست گرفته بود‪،‬چند ثانیه ای خیره به او نگریست‪.‬ناگهان‬
‫کیسه را در یقه اش نهاد‪،‬به عصایش چنگ زد و با سرعت می رفت که به شیائو شینگچن اصابت‬
‫کرد‪،‬او دوباره کمکش کرد سر جایش بایستد‪«:.‬دیگه چی شده؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬پولت هنوز پیش منه ها؟!»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪«:‬مال خودت‪،‬هرچند پول زیادی هم نیست‪.‬فقط واسه خرج کردنش مراقب‬
‫باش و سعی کن دیگه دزدی نکنی!»‬
‫آ‪-‬چینگ در جواب گفت‪«:‬من عادت دارم از مردای پلید فحش بخورم‪،‬خب تو هم نمی بینی؟»‬
‫شیائوشینگچن با شنیدن جمله دومش کمی تردید پیدا کرده و لبخندش ناپدید شد‪.‬جسارت و‬
‫بیگناهی بچه ها گاه واقعا‬
‫ظالمانه است‪.‬بچه ها هیچ چیزی نمیدانند و دقیقا بهمین دلیل می توانند احساسات دیگران را به‬
‫آسانی جریحه دار کنند‪.‬در زیر بانداژ بسته شده به چشمان شیائو شینگچن‪،‬قطرات خون به آرامی‬
‫چکیدن گرفت‪.‬او وقتی دستش را بلند کرد تا خون تازه روی پارچه را پاک کند دستانش کمی می‬
‫لرزید‪.‬درد و جراحت درآوردن چشمان یک انسان به آسانی قابل درمان نبود‪.‬هرچند آ‪-‬چینگ خیال‬
‫میکرد او احساس سرگیجه میکند پس با شادی گفت‪«:‬خب پس منم دنبالت میام!»‬
‫شیائو شینگچن سعی کرد از نو لبخند بزند‪«:‬چرا دنبال من بیای؟میخوای تهذیبگر بشی؟»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪«:‬خب تو قدت بلنده و نمی بینی منم کوتاهم و نمی بینم!!اگه با هم سفر کنیم‬
‫میتونیم مراقب همدیگه باشیم‪.‬والدین من مردن‪،‬جایی واسه موندن هم ندارم‪.‬هر کی هر جا بره‬
‫منم دنبالش میرم!»او دختر باهوشی بود اما می ترسید شیائوشینگچن پیشنهادش را نپذیرد پس از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قدرت های خاصش استفاده کرد و میخواست بنوعی او را بترساند‪«:‬من پوالتو زودی خرج‬
‫میکنم‪...‬اگرم نذاری باهات بیام اونوقت پوالت که تموم بشه باز میرم دزدی و سر مردم کاله‬
‫میزارم‪...‬بعدش یکی بهم سیلی میزنه و میفتم زمین بعدش دیگه نمیتونم راهمو پیدا کنم و طفلک‬
‫بیچاره من!!‬
‫شیائوشینگچن لبخندی زد و گفت‪«:‬تو اینقدر باهوشی همچین سر بقیه رو کاله میزاری که راهشونو‬
‫گم میکنن کی جرات داره با تو اینکارو بکنه؟»‬
‫وی ووشیان بعد از مدتی تماشا کردن صحنه‪،‬موضوع جالبی به نظرش رسید‪.‬حاال که داشت خود‬
‫شیائو شینگچن را می دید‪،‬متوجه شد در مقایسه با خود واقعیش‪،‬مدلی که ژوئه یانگ ساخته نیز‬
‫کامال دقیق بود‪.‬جدای از صورتش تمام جزئیات را در باره شیائوشینگچن واقعی رعایت کرده بود‪.‬اگر‬
‫کسی به او میگفت شیائوشینگچن جسم ژوئه یانگ را تسخیر‬
‫کرده حتما باورش میکرد‪.‬آ‪-‬چینگ وانمود میکرد بیچاره است و آزار دیده و نیاز به کمک دارد‬
‫بهمین دلیل تمام مسیر به شیائوشینگچن چسبیده بود‪.‬شیائو شینگچن نیز چند بار هشدار داد که او‬
‫را دنبال نکند زیرا مسیر خطرناک است اما آ‪-‬چینگ ابداً گوش نمیداد‪.‬آنان وقتی از یک دهکده‬
‫میگذشتند و شیائو شینگچن یک گاو که هوشیاری عجیبی کسب کرده بود را جنگیری کرد ابد ًا‬
‫نترسیده بود‪.‬دائم او را دائوژانگ صدا میزد و از کنارش جم نمیخورد و بیشتر از ‪ 3‬متر از اون فاصله‬
‫نمیگرفت‪.‬وقتی آ‪ -‬چینگ او را دنبال میکرد تصمیم گرفته بود تیزهوش و شجاع باشد و به عنوان‬
‫یک بانوی جوان نابینا که جایی برای رفتن ندارد سبب مزاحمت او نشود‪.‬شیائوشینگچن نیز بصورت‬
‫ضمنی اجازه داد که همراهش بماند‪.‬‬
‫وی ووشیان تصور میکرد شیائوشینگچن مسیر مشخصی را دنبال میکند‪.‬هرچند‪،‬اینها تصاویر یک‬
‫خاطره قدیمی بودند‪،‬با توجه به آب و هوا و لهجه ها نیز نمیشد مکان هایی که آنان پا میگذاشتند‬
‫را شناخت‪.‬بنظر نمیرسید جای خاصی برود در عین حال همیشه به شکار شبانه می رفت‪.‬او بهر‬
‫جایی که مردم میگفتند حوادث عجیبی رخ داده سرک میکشید‪.‬وی ووشیان با خود اندیشید که‪:‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاید موضوع قبیله یوئه یانگ چانگ فشار زیادی بهش آورده و برای همینه که دیگه نمیخواد بین‬
‫قبایل و مکاتب بره ولی نمیتونه دست از عالیقش برداره بهمین دلیل وقتی اینطوری می چرخن‬
‫اینور اونور هر قدر میتونه مشکالت رو حل میکنه!!‬
‫در این زمان‪،‬شیائوشینگچن و آ‪ -‬چینگ‪،‬درحال عبور از مسیری طوالنی و پر از علف هرز هایی‬
‫بودند که بلندی شان تا کمر انسان میرسید و هر دو طرف جاده را فراگرفته بودند‪.‬ناگاه آ‪-‬چینگ با‬
‫گریه گفت‪«:‬آخ!»‬
‫شیائو شینگچن بالفاصله پرسید‪«:‬چی شده؟»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪«:‬هیچی پام پیچ خورد!!»‬
‫وی ووشیان بوضوح میدید که قوزک پایش اصال پیش نخورده و بخوبی راه میرود‪.‬بخاطر این نبود‬
‫که او وانمود میکرد نابیناست و شیائوشینگچن دلیلی برای دور کردن او از خود نمی یافت‪،‬این دختر‬
‫اگر میخواست جستی بزند احتماال به آسمانها میرسید‪.‬فریاد آخ گفتن آ‪-‬چینگ در اصل بخاطر این‬
‫بود که او نیم نگاهی به اطراف انداخته و در میان بوته های علف متوجه کسی با لباس سیاه شده‬
‫بود‪.‬هرچند نمیدانست آن فرد مرده است یا زنده‪،‬خیال داشت به این شکل خودش را به طرف دیگر‬
‫بکشاند تا شیائو شینگچن متوجه آن جسد نشود‪.‬بهمین دلیل به او اصرار میکرد‪«:‬بریم بریم بهتره‬
‫وقتی رسیدیم به شهر یه کمی استراحت کنیم‪...‬من خیلی خسته ام!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬تو مگه پات پیچ نخورده میخوای کولت کنم و ببرمت؟»‬
‫آ‪-‬چینگ به وجد آمده با عصای بامبویی اش به زمین کوبید و گفت‪«:‬آره آره آره!»شیائو شینگچن‬
‫لبخندی زد و برگشت‪.‬بروی یک زانو نشست‪.‬همین که آ‪-‬چینگ خواست خودش را روی دوش او‬
‫پرت کند‪،‬شیائو شینگچن ناگهان او را متوقف کرد و با چهره ای جدی سر پا ایستاد‪«:‬انگار اینجا‬
‫بوی خون میاد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬چینگ هم میتوانست آن بو را بفهمد‪،‬در آن شب این بو بخوبی به مشام میرسید اما او سعی‬
‫داشت جور دیگری وانمود کند‪«:‬جدی؟پس چرا من چیزی نمیشنوم؟نکنه خانواده های این اطراف‬
‫گاوی گوسفندی چیزی کشتن؟»‬
‫همین که حرفهای او به پایان رسید جنازه روی زمین سرفه ای کرد انگار آسمان ها با او چپ‬
‫افتاده بودند‪.‬هرچند صدای سرفه چندان بلند نبود اما صدا به گوش شیائوشینگچن رسید‪.‬او بالفاصله‬
‫متوجه مسیر شد‪،‬قدم درون بوته ها نهاد و کنار آن شخص چمباتمه زد‪.‬حاال که شیائو شینگچن آن‬
‫شخص را یافته بود‪،‬آ‪-‬چینگ لگدی به زمین زده و وانمود کرد‬
‫سعی دارد راه را پیدا کند و گفت‪«:‬چه اتفاقی افتاده؟»‬
‫شیائو شینگچن داشت نبض شخص را بررسی میکرد‪«:‬یه نفر اینجا افتاده!»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪ «:‬خب چرا بوی خون اینقدر قویه؟نکنه مرده؟!!! یه قبر درست کنیم و بندازیمش‬
‫توش؟»‬
‫مشخصاً زحمت یک انسان مرده از یک انسان زنده کمتر است و آ‪-‬چینگ بی صبرانه منتظر شنیدن‬
‫خبر مرگ فرد بود‪.‬هرچند شیائوشینگچن جواب داد‪«:‬هنوز زنده است ولی بدجوری آسیب دیده!»‬
‫او بعد از کمی تفکر شخص مجروح را روی کمر خود گذاشت‪.‬آ‪-‬چینگ دید که آن مردک آغشته‬
‫به خون‪،‬کثیف جایش را گرفته و بدین شکل شیائو شینگچن دیگر نمیتواند او را تا شهر کول کند‪.‬آ‪-‬‬
‫چینگ با قیافه ای آویزان عصایش را به زمین کوبید و چند سوراخ عمیق در زمین ایجاد‬
‫کرد‪.‬میدان ست که شیائوشینگچن بی خیال کمک به آن شخص نمیشود پس غرغر و شکایت کردن‬
‫هم فایده ای نداشت‪.‬آنها به میان جاده آمده و به پیاده روی ادامه دادند‪.‬هرقدر بیشتر راه می رفتند‬
‫وی ووشیان بیشتر حس میکرد این مسیر آشناست و بعد بیادش آورد‪ :‬این همون مسیریه که من‬
‫و الن جان واسه وارد شدن از شهر "ایی"ازش استفاده کردیم‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شهر ایی در انتهای جاده مشخص بود‪.‬دروازه های شهر خراب و زهوار دررفته نبودند‪.‬برج ها در‬
‫شرایط مناسبی قرار داشتند و هیچ نوشته عجیب و ناخوانایی هم روی دیوارها نبود‪.‬در ورودی شهر‬
‫مه سنگین شده ولی در مقایسه با حالتی که آنها دیده بودند ابدا چیز مهمی بنظر نمی آمد‪.‬در دو‬
‫طرف جاده‪،‬مسیر روشن بود و انسان هایی کنار پنجره ها و درها در حال حرف زدن بودند‪.‬هرچند‬
‫شهر تیره و تاریک بنظر می آمد ولی زندگی در آن جریان داشت‪.‬‬
‫شیائو شینگچن میدانست چون فردی غرق خون را حمل میکند هیچ مغازه ای او را به داخل راه‬
‫نمیدهد بهمین دلیل دنبال جایی برای استراحت نگشت در عوض از یک نگهبان شب که در حال‬
‫پاسبانی بود پرسید آیا هیچ تابوت خانه رها شده ای در این اطراف هست یا خیر‪.‬نگهبان به او‬
‫گفت‪«:‬یکی اونجا هست‪....‬نگهبانش ماه پیش مرده‪...‬االن هیچ کسی اونجا نیست!»‬
‫او که دید شیائو شینگچن نابیناست و با سختی میتواند راه را پیدا کند تصمیم گرفت به آنان کمک‬
‫کند و راه را نشانشان بدهد‪.‬آن تابوت خانه همان جایی بود که جسد شیائو شینگچن بعد از مرگ‬
‫در یکی از تابوت هایش قرار داشت‪.‬آنان از نگهبان سپاسگزاری کردند و شیائو شینگچن نیز شخص‬
‫مجروح را به اتاق سمت راستی برد‪.‬اتاق نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک بود‪.‬در اتاق تمام لوازم‬
‫مورد نیاز وجود داشت و یک تخت گوشه دیوار بود‪.‬او مجروح را بدقت روی تخت نهاد‪.‬از میان‬
‫کیسه چیانکونش اکسیری بیرون کشیده و به آرامی در دهان مجروح ریخت‪.‬آ‪-‬چینگ اطراف اتاق‬
‫را گشت و بعد با شادی گفت‪«:‬اینجا خیلی چیزا هست‪....‬اینم یه لگنه!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬اجاق هم هست؟»‬
‫«آره هست!»‬
‫شیائو شینگچن گفت‪«:‬آ‪-‬چینگ میتونی یه کمی آب بجوشونی؟فقط مراقب باش به خودت آسیب‬
‫نزنی!»‬
‫آ‪-‬چینگ با لب و لوچه های آویزان تر دست بکار شد‪.‬شیائوشینگچن دستش را روی پیشانی شخص‬
‫نهاده و بعد اکسیر دیگری را بیرون کشیده و به خوردش داد‪.‬وی ووشیان خیلی دلش میخواست‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چهره شخص را ببیند ولی آ‪-‬چینگ هیچ عالقه ای به آن شخص نداشت‪.‬او آنقدر بنظرش منزجر‬
‫کننده میرسید که حاضر نبود حتی نگاهش کند‪.‬پس از اینکه آب بجوش آمد‪.‬شیائو شینگچن به‬
‫آرامی خون روی‬
‫صورتش را پاک کرد و آ‪-‬چینگ بدون ذره ای کنجکاوی به او نگریسته و بی صدا گفت‪«:‬هاه!»حاال‬
‫که صورت مجروح تمیز شده بود او می دید که جوانی خوش قیافه است‪.‬وقتی وی ووشیان چشمش‬
‫به آن شخص افتاد قلبش ایستاد‪.‬همانطوری که انتظار داشت او ژوئه یانگ بود‪.‬در دل آهی کشید‪:‬‬
‫دشمن ها همیشه بهم میرسن نه؟شیائوشینگچن تو واقعا آدم ‪...‬بدشانسی هستی!!‬
‫در این لحظه ژوئه یانگ تنها چهره ای کودکانه داشت و چیزی جز یک پسر ساده نبود اما کسی‬
‫چه میدانست این پسر وقتی لبخند دندان نمای خود را نشان میداد دیوانه ای خونخوار بود که‬
‫میتوانست قبایلی را از روی زمین محو کند؟! با توجه به وضعیت بنظر میرسید در این سالها جین‬
‫گوانگیائو به ریاست تهذیبگران رسیده است و حاال ژوئه یانگ در مسیر عملیات حذف او قرار گرفته‬
‫بود و از آنجا که از پس کشتن او بر نیامده بودند جین گوانگ یائو نیز نمیخواست چیزی از اخبار‬
‫بیرون درز کند یا شاید هم واقعا باور داشت که او مرده بهمین دلیل به عموم اعالم کرده که او را‬
‫از بین برده اند‪.‬هرچند تبهکاران همیشه بیشتر از قهرمانان زنده میمانند‪.‬‬
‫ژوئه یانگ که در آستانه مرگ قرار داشت توسط دشمن قدیمیش نجات پیدا کرده بود‪.‬حیف شد‬
‫که شیائوشینگچن در حالتی نبود که بتواند او را بشناسد و تصادفا دشمن قسم خورده خود را نجات‬
‫داده اگرچه آ‪ -‬چینگ می توانست ببیند ولی او که تهذیبگر نبود و ژوئه یانگ را نمیشناخت و تنها‬
‫تضادی آشکار که بوی نفرت میداد بینشان بود و آ‪-‬چینگ حتی نام شیائو شینگچن را هم‬
‫نمیدانست‪....‬‬
‫وی ووشیان دوباره آه ک شید‪،‬شیائوشینگچن واقعا بدشانس بود انگار که تمام نیروهای شر او را‬
‫نشانه گرفته بودند‪.‬ناگهان ژوئه یانگ اخمی کرد‪،‬شیائوشینگچن در میانه بررسی و بستن زخم های‬
‫او بود که حس کرد ژوئه یانگ بیدار شده خطاب به او گفت‪«:‬حرکت نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کسی مانند ژوئه یانگ که در زندگی کارهای شرورانه زیادی انجام داده بود طبیعتا از مردم عادی‬
‫بیشتر گوش بزنگ میماند‪.‬با شنیدن صدای شیائوشینگچن چشمانش گشاد شده و سریع سر جای‬
‫خود نشست‪.‬به طرف گوشه اتاق غلتی زد و درحالیکه احتیاط زیادی میکرد با قیافه ای وحشی و‬
‫خشن به شیائو شینگچن زل زده بود‪.‬چشمانش دقیقا همان حالت حیوانات وحشی بوقت اسارت را‬
‫داشتند‪،‬نفرت و وحشیگری در آن دو چشم موج میزد‪.‬آ‪-‬چینگ از دیدن این صحنه حس بدی پیدا‬
‫کرده بود‪.‬حسی در ذهن وی ووشیان پدیدار شد و در سکوت فریاد زد‪ :‬حرف بزن‪،‬شیائوشینگچن‬
‫عمرا صدای ژوئه یانگ رو یادش رفته باشه‪...‬‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬چیه‪ »...‬وقتی زبان گشود امید وی ووشیان از بین رفت‪.‬با وجود یک کلمه ای‬
‫که او بر زبان راند شیائو شینگچن نمیتوانست او را تشخیص دهد‪.‬گلوی ژوئه یانگ بشدت آسیب‬
‫دیده بود‪.‬بعد از سرفه های خونین‪ ،‬صدایش چنان خراش برداشته بود که هیچ کس نمیتوانست‬
‫بگوید این صدای همان آدم قبل است‪.‬شیائوشینگچن گوشه تخت نشسته و با اطمینان به او‬
‫گفت‪«:‬بهت گفتم حرکت نکن‪،‬زخمت باز میشه‪...‬نگران نباش من نجاتت دادم بهت آسیب نمیزنم!»‬
‫ژوئه یانگ بسرعت با این تغییر موقعیت کنار آمد و فهمید که شیائوشینگچن ابداً او را نشناخته‬
‫است‪.‬به چشمانش چرخی داده و سرفه ای کرد‪«:‬تو کی هستی؟»‬
‫آ‪-‬چینگ دخالت کرد و گفت‪«:‬مگه خودت چشم نداری که ببینی؟اون یه تهذیبگر‬
‫سرگردونه‪....‬اینهمه زحمت کشید تو رو انداخت رو کولش و تا اینجا آورد تازه بهت یه معجون‬
‫معجزه گر هم داد اونوقت تو اینقدر بدجنسی!»‬
‫ژوئه یانگ بطرف او نگریسته و بسردی پرسید‪«:‬تو هم کوری؟»‬
‫وی ووشیان خشکش زد این خالفکار کوچک بسیار باهوش و ماهر بود‪.‬او با وجود دو چشم سفید‬
‫آ‪ -‬چینگ دست از احتیاط بر نمیداشت زیرا با کوچکترین سوءظنی مچش گرفته میشد‪.‬آ‪-‬چینگ‬
‫زیاده روی کرده و ژوئه یانگ نیز بیشتر از چهار کلمه حرف نزد و با این چهار کلمه نمیشد تعیین‬
‫کرد او بدجنس هست یا نه‪...‬مگر اینکه آ‪-‬چینگ بینا باشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دروغگو بودن آ‪-‬چینگ برایش نتیجه خوبی داشت چراکه با چهره حق به جانبی گفت‪«:‬بینم نکنه‬
‫با آدمای کور مشکلی چیزی داری؟ اینکه یه کور نجاتت بده بدتره یا اینکه کنار جاده جنازه ت گند‬
‫میزد؟ تا دهنتو وا کردی باید از دائو ژانگ تشکر میکردی نفله!! با یه حالت گستاخانه ای به من‬
‫میگی کور؟؟؟ همف‪...‬من که مشکلی با کور بودن ندارم!!!»‬
‫او با موفقیت توانسته بود موضوع را تغییر دهد‪ .‬زیر لبی هنوز در حال زمزمه و غرغر‬
‫بود‪.‬شیائوشینگچن بالفاصله برخاست تا آرامش کند در گوشه اتاق‪،‬ژوئه یانگ چشمانش را چرخاند‬
‫و شیائو شینگچن بطرف او برگشته و گفت‪ «:‬کنج دیوار نشین‪...‬من هنوز زخم پات رو نبستم‪،‬بیا‬
‫اینجا!»‬
‫ژوئه یانگ با چهره ای بی تفاوت در فکر فرو رفته بود‪.‬شیائو شینگچن ادامه داد‪«:‬اگه زودتر درمان‬
‫نشی احتمالش هست که فلج بشی!»‬
‫ژوئه یانگ با شنیدن این سخن سریع تص میمش را گرفت‪.‬وی ووشیان می توانست افکار او را‬
‫حدس بزند‪.‬بدنش سراپا زخم بود و اگر کسی درمانش نمیکرد نمیتوانست هیچ جایی برود و‬
‫شیائوشینگچن نیز احمقی بیش نبود و خودش را تماما وقف او کرده بود چرا نباید کمکش را می‬
‫پذیرفت؟ بهمین دلیل حالت چهره اش به یکباره تغییر کرد و با لحنی سپاسگزارانه گفت‪ «:‬پس‬
‫ازتون ممنون میشم دائوژانگ!»‬
‫وی ووشیان وقتی مهارت ژوئه یانگ در تغییر حالت از یک‬
‫وحشی درنده خو به فردی مهربان و خونگرم را دید بشدت نگران این دو نابینا شد‪ .‬هم آن یکی‬
‫که واقعا نابینا بود و هم این نابینای دروغین‪...‬و مخصوصا نگران آ‪-‬چینگ شد‪.‬چراکه او می توانست‬
‫همه چیز را ببیند و اگر ژوئه یانگ این موضوع را می فهمید‪،‬برای جلوگیری از درز کردن هرگونه‬
‫اطالعاتی قطعا آ‪-‬چینگ را میکشت‪.‬هرچند وی ووشیان میدانست آ‪-‬چینگ در نهایت بدست ژوئه‬
‫یانگ کشته خواهد شد ولی از آنجا که در حال احساس تجربه مشابهی با او بود بشدت اضطراب‬
‫داشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیلی ناگهانی متوجه شد که ژوئه یانگ با احتیاط جلوی شیائوشینگچن را گرفت تا دست چپش را‬
‫لمس نکند و وقتی خوب به دستش نگریست فهمید که انگشت کوچک دست چپش قطع شده‬
‫است‪.‬با توجه به محل قطع شدگی بنظر نمیرسید این زخم جدید باشد و از آنجا که شیائو شینگچن‬
‫میدانست ژوئه یانگ ‪ 9‬انگشت دارد پس برای همین با دستکشی سیاه آن دست را پوشانده بود‬
‫چراکه نمیخواست رازش لو برود‪.‬‬
‫شیائوشینگچن نیز مصرانه میخواست به او کمک کند‪.‬او روی زخمش دارو نهاده و در نهایت‬
‫مالطفت و زیبایی پایش را بست‪«:‬تموم شد‪،‬ولی بهتره که از جات بلند نشی وگرنه دوباره استخون‬
‫پات در میره!»‬
‫ژوئه یانگ کامال مطمئن شده بود که شیائوشینگچن فریب خورده و او را نشناخته است مخصوصا‬
‫که تمام بدنش غرق در خون و گل و خاک های لب جاده بود‪.‬نیشخندی روی لبش ظاهر شد و‬
‫دوباره گفت‪«:‬دائوژانگ‪،‬نمیخوای بپرسی من کیم؟ یا چرا اینطوری زخمی شدم؟!»‬
‫اگر هر کس دیگری جای او بود هرگز موضوعاتی را طرح نمیکرد که می توانست هویتش را آشکار‬
‫کند ولی او دقیقا خالف این منطق پیش میرفت‪.‬شیائو شینگچن درحالیکه‬
‫لوازم و داروها را جمع آوری میکرد به نرمی گفت‪«:‬اگه خودت نخوای بگی منم اجباری ندارم که‬
‫بپرس م‪...‬من اتفاقی پیدات کردم و خواستم کمکت کنم‪....‬بهرحال این کار واسه من زحمتی نداره و‬
‫وقتی هم که زخمت خوب بشه راهمون از هم جدا میشه‪...‬اگه منم جای تو بودم حتما خیلی چیزا‬
‫بود که دلم نمیخواست بقیه درباره م بدونن!»‬
‫وی ووشیان پیش خودش گفت حتی اگه شیائوشینگچن ازش می پرسید هم این خرابکار کوچولو‬
‫عمرا راستش رو میگفت یه چیزی سرهم میکرد و تا بتونه فریبش بده‪...‬اینکه مردم گذشته بغرنجی‬
‫داشته باشند امری عادی بود‪.‬شیائوشینگچن فقط اعتقاد داشت بیش از انداره تحقیق و تفحص در‬
‫امور زندگی مردم کاری ناپسند و بی احترامی است و ژوئه یانگ داشت بخوبی از این میل به احترام‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سوءاستفاده میکرد‪.‬وی ووشیان اطمینان داشت او نه تنها میگذارد شیائوشینگچن تمام زخمهایش‬
‫را درمان کند حتی بعد از بهبودی نیز هرگز نخواهد گذاشت راهشان از هم جدا شود‪.‬‬
‫ژوئه یانگ در اتاق نگهبان تابوت خانه درحال استراحت بود و شیائوشینگچن به اتاق اصلی‬
‫بازگشت‪.‬درب یک تابوت را باز کرده و از کف اتاق مقداری حصیر و بوریا برداشت و محکم آنها را‬
‫بهم جمع نموده و کف تابوت قرار داد و خطاب به آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬کسی که توی اتاقه زخمیه پس‬
‫بهتره بذاریم توی اتاق بخوابه تو مشکلی نداری که اینجا بخوابی؟ من کف تابوت رو حصیر گذاشتم‬
‫واسه همین فکرنکنم خیلی سرد باشه!!»‬
‫آ‪ -‬چینگ از بچگی در خیابان ها سرگردان بود‪.‬با گرسنگی و سرما بخوبی آشنایی داشت و هیچ‬
‫وقت جای مناسبی برای راحت خوابیدن نداشته بود پس سریع جواب داد‪«:‬نه بابا این خیلی هم‬
‫خوبه‪...‬همین که میتونم یه جایی بخوابم واسم بسه‪...‬اصال هم سرد نیست حتی دیگه الزم نیست‬
‫رولباسیت رو به من بدی!»‬
‫شیائو شینگچن به آرامی ضربه ای به سرش نواخت‪.‬او شالق و شمشیرش را به کمر بسته و دوباره‬
‫بیرون رفت‪.‬شیائو شینگچن میخواست مراقب امنیت او باشد پس هر گاه میخواست به شکار شبانه‬
‫برود او را همراه خود نمیبرد‪.‬آ‪ -‬چینگ بعد از اینکه وارد تابوت شد مدتی بی صدا همانجا ماند تا‬
‫اینکه شنید ژوئه یانگ از اتاق صدایش میکند‪«:‬هوی کور کوچولو بیا اینجا!»‬
‫آ‪-‬چینگ سرش را از تابوت بیرون درآورده و گفت‪«:‬چیه؟!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬شیرینی میخوای؟»‬
‫دهان آ‪-‬چینگ آب افتاد احساس میکرد واق عا دلش شیرینی میخواهد‪.‬با اینهمه پیشنهاد او را رد‬
‫کرد و گفت‪«:‬نمیخوام‪...‬نمیام!»‬
‫ژوئه یانگ با حالتی تهدید آمیز وشیرین گفت‪«:‬مطمئنی نمیخوای بخوریش؟نکنه می ترسی بیای‬
‫اینجا؟ ولی فکر کردی من نمیتونم از جام بلند بشم؟ اگه تو نیای اینجا من پا میشم میام اونور!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬چینگ با شنیدن لحن صدایش در خود لرزید حس میکرد در باالی تابوتش نیروی شری ظاهر‬
‫شده و حاال احساس بدتری داشت‪.‬او با تردید فراوان عصایش را برداشته و به آرامی و کورمال به‬
‫طرف اتاق او پیش رفت قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید چیز کوچکی به بدنش اصابت کرد‪.‬وی‬
‫ووشیان بصورت غر یزی جاخالی داد احساس کرد ممکن است سالح خطرناکی به طرفشان پرتاب‬
‫کند هرچند او نمیتوانست بدن آ‪ -‬چینگ را کنترل کند ولی بالفاصله فهمید که این یک دام‬
‫است‪.‬ژوئه یانگ میخواست آ‪-‬چینگ را امتحان کند—اگر او واقعا کور بود نمیتوانست از این امر‬
‫جلوگیری و اجتناب کند‪.‬‬
‫آ‪-‬چینگ دختری باهوش بود که تمام سال وانمود کرده بود کور است بهمین دلیل از آن ضربه‬
‫خودش را کنار نزد‬
‫باجود آنکه دید چیزی بطرفش پرتاب میشود حتی پلک هم نزد‪.‬در عوض اجازه داد آن شی به‬
‫سینه اش بخورد و بعد کمی عقب رفت و با خشم گفت‪«:‬هوی! چی پرت کردی واسم؟»‬
‫آ‪-‬چینگ از امتحان او سربلند بیرون آمده بود ژوئه یانگ پاسخ داد‪«:‬شیرینیه‪،‬واسه تو‪،‬یادم رفته بود‬
‫کوری و نمیتونی بگیریش‪...‬االن جلو پاته!»‬
‫آ‪ -‬چینگ با نارضایتی روی زمین چمباتمه زد و جوری اطراف را میگشت انگار واقعا کور است بعد‬
‫موفق شده یک شیرینی کوچک پیدا کند‪.‬او در تمام عمرش چنین چیزی نخورده بود‪.‬او آب دهانش‬
‫را قورت داده و شیرینی را پاک کرد و آن را به دهان نهاده و شادمانه با دندان شیرینی را خرد‬
‫میکرد‪.‬ژوئه یانگ گوشه ای ولو شده و دستش را زیر چانه ش گذاشته بود و پرسید‪«:‬مزه اش خوبه‬
‫کور کوچولو؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬من اسم دارم اسمم کور کوچولو نیست!!»‬
‫ژوئه یانپ پاسخ داد‪«:‬خب تو که اسمتو به من نگفتی پس میتونم همینطوری صدات کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬چینگ عادت داشت نامش را به افرادی که با او مهربان بودند بگوید ولی ابداً از شیوه ژوئه یانگ‬
‫خوشش نمی آمد پس به او نامش را نگفته بود بهمین دلیل جواب داد‪ «:‬گوش کن اسم من آ‪-‬‬
‫چینگه‪،‬دیگه حق نداری صدام کنی کور کوچولو!»بعد از گفتن این حرفها احساس میکرد صدایش‬
‫جور عجیبی شده‪،‬ترسید آن شخص را عصبانی کرده باشد بهمین دلیل موضوع را عوض کرد و‬
‫گفت‪ «:‬تو آدم عجیبی هستی‪...‬سر تاپات خونی بود‪،‬زخمی بودی ولی از کجا با خودت شیرینی‬
‫داشتی؟»‬
‫ژوئه یانگ پوزخندی زده و گفت‪«:‬وقتی بچه بودم خیلی‬
‫شیرینی دوست داشتم ولی هر قدر زور میزدم نمیتونستم شیرینی گیر بیارم واسه همین وایمیستادم‬
‫و شیرینی خوردن مردم رو نگاه میکردم‪.‬همیشه پیش خودم فکر میکردم یه روز یه آدم پولداری‬
‫میشم و کلی شیرینی واسه خودم میخرم!»‬
‫آ‪ -‬چینگ شیرینی که به او داده شد را خورده و لبانش را می لیسید و هنوز شیرینی‬
‫میخواست‪.‬تمایلش به شیرینی خیلی بیشتر از ترسش از این شخص روبرویش بود پس‬
‫گفت‪«:‬هنوزم شیرینی داری؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬معلومه که دارم‪...‬اگه بیای اینجا هر قدر بخوای بهت شیرینی میدم!»‬
‫آ‪-‬چینگ راست ایستاد و با عصای بامبوییش بطرف او حرکت کرد با اینهمه در نیمه راه متوجه شد‬
‫ژوئه یانگ با چهره ای ترسناک و لبخندی که روی صورتش ماسیده بود نگاهش میکند او بدون‬
‫صدا شمشیر تیزی را از آستیش بیرون کشید‪.‬آن شمشیر جیانگزای بود‪.‬او نوک شمشیر را در همان‬
‫جهتی که آ‪-‬چینگ می آمد گرفت‪.‬اگر چند قدم دیگر جلو می آمد شمشیر در بدنش فرو میرفت‪.‬اگر‬
‫آ‪-‬چینگ لحظه ای تردید به خود راه میداد این حقیقت که او نابینا نیست آشکار میشد!!‬
‫وی ووشیان که احساسات آ‪ -‬چینگ را بخوبی تجربه میکرد پوست بدنش از این حس ترس مور‬
‫مور شده بود با اینهمه دختر جوان راهش را شجاعانه و با آرامش و بشکلی عادی بطرف ژوئه یانگ‬
‫پیش میگرفت‪ .‬وقتی نوک شمشیری کمی با شکمش فاصله داشت ژوئه یانگ شمشیر را برداشت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و در آستین خود نهاد‪.‬در عوض دو شیرینی کوچک از آستینش درآورد‪...‬یکی را به آ‪-‬چینگ داد و‬
‫دومی را به دهان خود نهاد‪.‬سپس پرسید‪«:‬آ‪-‬چینگ‪،‬دائوژانگت نصفه شبی پاشد رفت کجا؟»‬
‫آ‪-‬چین درحالیکه ملچ ملوچ میکرد و شیرینی میخورد جواب‬
‫داد‪«:‬فکر کنم رفت شکار!»‬
‫ژوئه یانگ خندید و گفت‪«:‬شکار؟منظورت شکار شبانه است؟»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪ «:‬چی؟فرقشون چیه مگه؟ اینا که شبیه همن‪...‬میری با اشباح و هیوالها‬
‫میجنگی بخاطر این مردم بعدش هیچ پولی هم نمیگیری‪»...‬‬
‫وی ووشیان از هوش آ‪-‬چینگ شگفت زده شده بود‪.‬جریان این نبود که او گفته های شیائوشینگچن‬
‫را بیاد نمی آورد اتفاقا بخوبی حواسش به این موضوع بود و عمدا شکارشبانه را اشتباه گفت‪،‬بخاطر‬
‫اینکه ژوئه یانگ حرفش را تصحیح کند و با اینکار تایید میکرد که خودش نیز یک تهذیبگر‬
‫است‪.‬ژوئه یانگ اینبار توسط آ‪-‬چینگ امتحان میشد‪.‬این دختر جوان بسیار باهوش و با درایت‬
‫بود‪.‬اگرچه چهره ژوئه یانگ شرمنده بنظر می رسید اما در صدایش سراسیمگی موج میزد‪«:‬خب‬
‫اون نمیبینه چطوری میره شکار شبانه؟»‬
‫آ‪-‬چینگ خشمگین شد و گفت‪«:‬باز اینطوری گفتی؟ درسته دائوژانگ نمیبینه ولی کارش‬
‫عالیه‪...‬اینطوری شمشیر میزنه‪،‬ووششش‪،‬ووششش‪،‬ووششش کال بگم‪...‬خیلی سریعه!»آ‪-‬چینگ بلند‬
‫شده و ادای این حرکات را در می آورد که ژوئه یانگ پرسید‪«:‬تو هم که نمی بینی پس از کجا‬
‫میدونی اینقدر سریع شمشیر میزنه؟»‬
‫رقیبش سریع بود اما او نیز مدافع قهاری بود‪،‬آ‪ -‬چینگ با صدایی که عصبانیت از آن می بارید‬
‫گفت‪«:‬سریع بود چونکه من میگم!شمشیر دائوژانگ باید سریع باشه‪...‬درسته من نمیتونم ببینم ولی‬
‫بنظرت کر هم هستم؟ بینم منظورت از این حرفا چیه؟ کال با آدمای کوری مثل ما مشکل داری‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نه؟»او دقی قا شبیه دختر ساده ای رفتار میکرد که درباره آدم محبوبش گزافه گویی میکند دقیقا‬
‫بهمان حالت طبیعی و عادی بود‪.‬‬
‫حاال که سه امتحان را قبول شده بود ژوئه یانگ باالخره آرام گرفت‪،‬بنظر میرسید باورش شده که‬
‫آ‪-‬چینگ نابیناست‪.‬هرچند در طرف دیگر‪،‬آ‪-‬چینگ نسبت به ژوئه یانگ هشیار تر شد‪.‬روز بعد شیائو‬
‫شینگچن مقداری غذا‪،‬حصیر و کاشی های چوبی برای تعمیر سقف آورد‪.‬تا از در وارد شد آ‪-‬چینگ‬
‫او را به گوشه ای کشاند تا یواشکی درباره این شخص مشکوک به او بگوید و اینکه این شخص‬
‫آدم خوبی نیست و باوجود آنکه آندو تهذیبگر هستند چیزهایی را مخفی میکند‪.‬بدبختانه او تصور‬
‫میکرد انگشت کوچک قطع شده ژوئه یانگ موضوع مهمی نیست پس هیچ اشاره ای به این‬
‫مشخصه متمایز او نکرد‪.‬شیائوشینگچن سعی داشت او را آرام کند پس گفت‪«:‬تو ازش شیرینی‬
‫گرفتی و خوردی نباید پشت سرش حرف بزنی‪،‬معلومه بعد از اینکه زخمش خوب بشه میره کی‬
‫حاضره همراه ما تو یه تابوت خونه بمونه؟!»‬
‫حرف او حقیقت داشت‪.‬در آن خانه کوچک تنها یک تخت بود‪،‬شانس آورده بودند که نه باد می‬
‫وزید نه باران می آمد وگرنه سقف مشکل بسیار بزرگی برای آنها بود‪.‬واقعا هیچ کسی نمی توانست‬
‫آنجا زندگی کند‪،‬درست در لحظه ای که آ‪-‬چینگ میخواست به غرغر و شکایتش درباره ژوئه یانگ‬
‫ادامه دهد‪،‬صدای آشنایی از پشت سرشان شنیده شد‪«:‬دارین درباره من حرف میزنین؟»‬
‫آ‪ -‬چینگ تعجب کرد که او چطور از جایش توانسته برخیزد‪.‬هرچند او اصال از اینکه لو رفته نبود‬
‫نهراسید‪«:‬ما درباره تو حرف بزنیم؟اینقدر خودتو دست باال نگیر لطفا!»عصایش را بدست گرفته و‬
‫داخل خانه شد و از پشت پنجره گوش ایستاد‪.‬‬
‫در بیرون تابوت خانه شیائو شینگچن رو به ژوئه یانگ گفت‪«:‬زخمت هنوز کامل درمان نشده‪...‬نباید‬
‫از جات بلند بشی‪...‬مطمئنی که خوبی؟»‬
‫ژوئه یانگ جواب داد‪«:‬اگه یه کم راه برم زودتر خوب میشم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫من که جفت پاهام نشکسته ‪...‬به این جور زخما عادت دارم همیشه بقیه کتکم میزدند چیزی‬
‫نیست!!!»‬
‫شیائو شینگچن نمیدانست در جوابش چه بگوید‪،‬باید با او همدردی کند یا حرفش را شوخی بپندارد‬
‫بهمین دلیل بعد از مکث کوتاهی گفت‪«:‬اوه‪»!....‬‬
‫ژوئه یانگ ادامه داد‪«:‬دائو ژانگ‪،‬چیزایی که آوردی واسه تعمیر کردن سقفه؟»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬بله‪،‬فعال باید یه مدت اینجا بمونیم‪.‬ولی این سقف خراب هم به تو آسیب‬
‫میزنه هم به آ‪-‬چینگ!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬میشه کمک کنم؟»‬
‫شیائو شینگچن از او تشکر کرد و گفت‪«:‬مشکلی پیش نمیاد!»‬
‫ژوئه یانگ پرسید‪«:‬دائوژانگ میدونی چطوری باید تعمیرش کنی؟»‬
‫شیائو شینگچن خندید و سرش را تکان داد‪«:‬نه راستش تا بحال همچین کاری نکردم!»‬
‫بدین شکل هر دو شروع به تعمیر سقف کردند‪.‬یکی از آنها کار میکرد و دیگری دستور میداد‪.‬ژوئه‬
‫یانگ سخنور خوبی بود و حرفهای بامزه زیاد میزد‪ .‬شوخی هایش پر بود از حرفهای گستاخانه‬
‫کوچه بازاری‪...‬شیائوشینگچن در گذشته هیچ وقت با چنین افرادی روبرو نشده بود به آسانی سرگرم‬
‫شده وبا شنیدن چند جمله خنده اش گرفت‪.‬آ‪-‬چینگ که گفتگوی پر از شادی و خنده شان را شنید‬
‫در دهانش را بست و ساکت ماند‪.‬بعد از مدتی احساسی داشت که انگار میخواست بگوید«میکشمت‬
‫لعنتی!»وی ووشیان نیز همین حس را داشت‪.‬‬
‫ژوئه یانگ زمانی بخاطر شیائوشینگچن آسیب جدی دیده و تا سر حد مرگ رفته بود‪.‬رابطه آنها بر‬
‫نفرت بنا شده و در ته قلبش حتما امیدوار بود شیائوشینگچن به ترسناک ترین شکل ممکن بمیرد‬
‫با اینهمه حاال می نشست و با شادی از هر دری با او سخن میگفت‪.‬اگر این وسط کسی نیت‬
‫پنهانی داشت آن شخص وی ووشیان بود که دلش میخواست ژوئه یانگ را بخاطر شرارت هایی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که در آینده انجام میداد بکشد هرچند این جسم به او تعلق نداشت و آ‪-‬چینگ هم با آنکه دلش‬
‫میخواست از او خالص شود توانایی کشتنش را نداشت‪.‬‬
‫حدود یک ماه بعد طبق مراقبت های دقیق شیائو شینگچن‪،‬زخم های ژوئه یانگ کامال درمان‬
‫شد‪.‬جدا از اینکه وقتی راه میرفت کمی پایش می لنگید هیچ مشکل دیگری نداشت‪.‬با این وجود‬
‫هنوز هم نمیگفت چه زمانی آنان را ترک خواهد کرد‪.‬او همراه آندو به زندگی در تابوت خانه ادامه‬
‫میداد‪.‬وی ووشیان نمیتوانست قصدش را بفهمد‪.‬‬
‫امروز‪،‬پس از بخواب رفتن آ‪-‬چینگ‪،‬شیائوشینگچن تصمیم داشت که دوباره برای شکار شبانه برود‬
‫اما ناگهان صدای ژوئه یانگ را شنید‪«:‬دائوژانگ‪،‬چرا امشب منو با خودت نمیبری؟»‬
‫گلوی او کامال درمان شده بود ولی او به عمد صدای خودش را تغییر داده و با تن صدای دیگری‬
‫حرف میزد‪.‬شیائوشینگچن لبخندی زد و گفت‪«:‬البته که نمیشه‪،‬تو که حرف میزنی من خنده ام‬
‫میگیره وقتی هم خنده ام گرفت دیگه نمیتونم شمشیرم رو نگهدارم!»‬
‫ژوئه یانگ نیز با لحن دلسوزانه ای گفت‪«:‬باشه پس من حرف نمیزنم‪.‬شمشیرت رو نگه میدارم و‬
‫کمکت میکنم‪...‬تو رو خدا دست رد به سینه من نزن!»‬
‫او استاد بچگانه رفتار کردن بود وقتی با آدمهای بزرگتر از خودش سخن میگفت میتوانست شبیه‬
‫یک برادر کوچک‬
‫باشد و از آنجا که شیائو شینگچن خیلی به کسانی که رتبه شان از او پایین تر بود اهمیت میداد و‬
‫وقتی شاگرد بائوشان سانرن بود از شاگردان پسر و دختر کوچکتر مراقبت میکرد طبیعتا ژوئه یانگ‬
‫را مانند شاگرد کوچکتر میدید‪.‬ژوئه یانگ نیز یک تهذیبگر بود و شیائو شینگچن با خوشحالی‬
‫درخواستش را پذیرفت‪.‬وی ووشیان با خود اندیشید‪ :‬ژوئه یانگ‪،‬اونقدر آدم مهربونی نیست که بخواد‬
‫توی شکار شبانه به شیائوشینگچن کمک کنه‪،‬آ‪-‬چینگ همراه اونا نمیره مطمئنم اینجا یه چیزی‬
‫رو از دست میده‪...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬چینگ دختر باهوشی بود‪.‬اون میدانست که ژوئه یانگ نمیتواند نیت خوبی داشته باشد‪.‬پس از‬
‫آنکه آندو خارج شدند‪.‬او از تابوت بیرون پریده و دورادور آنان را دنبال میکرد‪.‬فاصله اش با آنها‬
‫کمی زیاد بود زیرا می ترسید که آنها متو جه بشوند و در عین حال نگران بود آنها را گم‬
‫کند‪.‬خوشبختانه وقتی همراه شیائو شینگچن برای شستشوی سبزیجات رفته بود متوجه شدند یک‬
‫دهکده در همان نزدیکی به بالی مرده های متحرک دچار شده و آنان نیز در اطراف دهکده‬
‫نچرخیدند‪..‬آ‪-‬چینگ مکان آنجا بخوبی یادش بود‪.‬با عجله به آنجا رفت و از سوراخی که یک سگ‬
‫در زیر دهکده درست کرده بود به داخل خزید‪،‬پشت خانه ای پنهان شده و دزدکی اطراف را نگاه‬
‫میکرد‪.‬‬
‫وی ووشیان نمیدانست آیا آ‪ -‬چینگ متوجه اتفاقی که رخ داده هست یا خیر ولی ناگهان قلبش‬
‫ریخت‪.‬ژوئه یانگ دستانش را روی هم قرار داده و کنار جاده ایستاده و لبخند کجی بر لب‬
‫داشت‪.‬شیائوشینگچن در طرف دیگر جاده ایستاده بود به آرامی شمشیرش را از غالف بیرون کشید‬
‫و پیش از فرو رفتن شوانگهوا در قلب یکی از اهالی روستا برق درخشانش همه جا را روشن‬
‫کرد‪.‬روستایی هنوز زنده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل‪ -‬بخش هشتم‬


‫چمنزار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگر هر دختر دیگری به سن و سال او بود‪،‬بی درنگ جیغ میزد‪.‬هرچند آ‪-‬چینگ سالها خودش را به‬
‫کوری زده بود و مردم همیشه در برابر او کمتر حساسیت بخرج میدادند و باور میکردند او‬
‫نابیناست‪.‬آ‪ -‬چینگ به دیدن بخش زشت شخصیت انسان ها عادت داشت‪.‬همان زشتی که قلب‬
‫انسان را به درد می آورد ولی او توانست در برابر صحنه ای که می دید مقاومت کند و جیغ‬
‫نزند‪.‬هرچند وی ووشیان می توانست احساس کرختی که در پاهای دخترک پیچیده بود را احساس‬
‫کند‪.‬‬
‫شیائوشینگچن در میان بیشمار روستاییانی که اجسادشان روی زمین پراکنده شده ایستاده‬
‫بود‪،‬شمشیرش را غالف کرده و با صدایی جدی گفت‪«:‬چطوریه که هیچ آدم زنده ای توی این‬
‫دهکده نیست؟یعنی همشون به مرده های متحرک تبدیل شدن؟»‬
‫ژوئه یانگ لبخندی زد وقتی بسخن درآمد صدایش بشکل عجیبی حالتی سوزناک داشت‪«:‬آره‪،‬باز‬
‫خوبه که شمشیرت میتونه خودش انرژی شر رو پیدا کنه‪...‬وگرنه ما دو تا تنهایی از پس شکست‬
‫دادنشون بر نمی اومدیم!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪ «:‬بذار دوباره دهکده رو بررسی کنیم‪...‬اگه کسی باقی نمونده اونوقت میتونیم‬
‫همه این اجساد رو بسوزونیم!»‬
‫وقتی آنها شانه به شانه هم از جاده فاصله گرفتند قدرت به پاهای آ‪-‬چینگ بازگشت‪.‬او از در پشتی‬
‫خانه ای که کپه ای از اجساد آنجا بودند دزدکی بیرون خزید و نگاه کوتاهی روی زمین انداخت‪.‬وی‬
‫ووشیان با تردید به آنها نگریست‪.‬تمام روستاییان با شمشیر تیز و براقی که قلبشان را سوراخ کرده‬
‫بود مرده بودند‪.‬آنها با شمشمیر شیائوشینگچن کشته شده بودند و وی ووشیان میان آن اجساد چند‬
‫چهره آشنا یافت‪.‬‬
‫چند خاطره پراکنده نشان میداد که آن سه نفر‪،‬یک روز با‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هم بیرون میروند و به چند مرد که در کنار تقاطع روستا درحال بازی تخته نرد بودند برخوردند‪.‬وقتی‬
‫این سه نفر از کنارشان میگذشتند مردان به آنها نگریستند و یک مرد کور‪،‬یک دختربچه نابینا و‬
‫یک پسر که لنگان راه میروند را دیدند‪.‬به آنها خندیده بودند و با دست نشانشان میدادند‪.‬آ‪-‬چینگ‬
‫عصایش را بلند کرده و به طرفشان تف پرت کرده بود‪...‬شیائوشینگچن از آنجا عبور کرد انگار که‬
‫هیچ چیزی نمیشنود‪،‬ژوئه یانگ درحالیکه میخندید در چشمانش ذره ای مالیمت وجود نداشت‪.‬‬
‫آ‪ -‬چینگ اجساد را کناری زد و چشمان برخی را باز کرد و دید چشم آنها بال استثنا سفید است‪.‬رگه‬
‫های تیره رنگ روی صورتشان ظاهر شده بود‪.‬خیال آ‪-‬چینگ راحت شد ولی قلب وی ووشیان‬
‫هنوز آرام نگرفته بود‪.‬شاید این مردم شبیه مرده های متحرک بنظر میرسیدند اما همه شان بخاطر‬
‫سم جسد مسموم شده و در اصل زنده بودند‪.‬‬
‫نزدیک بینی و دهان چند تا از اجساد‪،‬میشد باقیمانده پودر کبود رنگ سم را دید‪.‬با این همه کسی‬
‫که تبدیل به مرده متحرک میشود مدت زیادی از مسموم شدنش گذشته در نتیجه چاره ای برایش‬
‫باقی نمیماند اما در میان آن اجساد میشد چند نفری را یافت که مدت زیادی نبود که سم را‬
‫استنشاق کرده اند‪.‬آنها شروع به تغییر شکل کرده و انرژی اجساد را از خود ساطع می کردند ولی‬
‫هنوز هوشیاری داشتند و میتوانستند حرف بزنند و این یعنی آنها زنده بودند‪.‬اگر به آنها کمک‬
‫میرسید نجات پیدا میکردند مانند الن جینگ یی و بقیه پسرها‪...‬البته انسان باید خیلی دقت میکرد‬
‫که تصادفاً آنان را نکشد چرا که با این کار انسان های زنده را کشته بود‪.‬‬
‫آنها میتوانستند سخن بگویند‪،‬فریاد بزنند و کمک بخواهند ولی چیز بدتر آن بود که کسی زبان‬
‫همه شان را از حلقوم بریده و خون خشک شده گوشه لبهایشان هنوز گرم بود‪.‬هرچند شیائو‬
‫شینگچن نمیتوانست ببیند ولی شوانگهوا می توانست‬
‫مسیر انرژی شر را نشانه برود اما این روستائیان بخت برگشته بخاطر بریده بودن زبانشان صدایی‬
‫چون فریادهای مرده های متحرک از خود در می آوردند‪.‬بهمین دلیل شکی نداشت که همه آنها‬
‫را کشته و کسی باقی نمانده است‪...‬ژوئه یانگ با این شیوه بی رحمانه و ظالمانه بدون اینکه دست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خود را کثیف کند از دیگران انتقام گرفته و دستی که به او یاری رسانده را به خون آلوده ساخته‬
‫بود‪.‬‬
‫آ‪ -‬چینگ اما درباره این چیزها اطالعی نداشت‪.‬او فقط اطالعاتی جزئی داشت که وقتی‬
‫شیائوشینگچن بازگو کرده‪،‬درباره شان فهمیده بود‪.‬او زیر لب میگفت‪«:‬این لعنتی داره به دائوژانگ‬
‫کمک میکنه؟»‬
‫وی ووشیان در دل میگفت لطفا حرفا و کارای ژوئه یانگ رو باور نکن!!‬
‫خوشبختانه آ‪ -‬چینگ شم تیزی داشت‪.‬هرچند دانش کافی نداشت تا بتواند چیز مشکوکی پیدا کند‬
‫اما حاال میدانست که نسبت به ژوئه یانگ بایستی هشیار تر از قبل باشد‪.‬او از قبل بطور غریزی از‬
‫ژوئه یانگ نفرت داشت و نمیتوانست با او کنار بیاید و حاال هر وقت ژوئه یانگ با شیائوشینگچن‬
‫برای شکار شبانه میرفت‪،‬مخفیانه دنبالشان راه می افتاد‪.‬در عین حال وقتی همه با هم در خانه‬
‫بودند نیز بخوبی دقت بخرج میداد و مراقب بود‪.‬‬
‫یک شب که بادهای سرد زمستانی زوزه میکشیدند هر سه نفرشان در اتاق کوچک نشسته بودند‬
‫تا در کنار کوره کهنه و قدیمی گرم شوند‪.‬شیائوشینگچن سبدی نیم بافته از رشته های بامبو بدست‬
‫داشت‪.‬آ‪-‬چینگ چنان خود را در پارچه پنبه ای ساده ای پوشاند که انگار یک کلوچه برنجی است‪.‬او‬
‫نزدیک شیائوشینگچن نشست‪.‬ژوئه یانگ دستی زیر چانه نهاده و هیچ کاری نمیکرد‪.‬شنیدن وراجی‬
‫های آ‪-‬چینگ که از شیائوشینگچن‬
‫میخواست برایش داستانی تعریف کند کالفه اش کرده بود پس گفت‪«:‬اینقدر وراجی نکن وگرنه‬
‫زبونتو واست گره میزنم!»‬
‫آ‪-‬چینگ به حرف او وقعی ننهاد و هنوز اصرار میکرد‪«:‬دائوژانگ ‪...‬واسه من قصه بگو!»‬
‫شیاوشینگچن پاسخ داد‪ «:‬من وقتی بچه بودم هیچ کسی واسم قصه تعریف نکرده حاال چطوری‬
‫واسه تو چیزی تعریف کنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬چینگ که اوقاتش تلخ شده بود میخواست روی زمین قل بخورد و در همان زمان شیائوشینگچن‬
‫موافقت کرد‪ «:‬باشه‪...‬داستانی که تو کوهستان اتفاق افتاده رو واست تعریف میکنم!»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬یکی بود یکی نبود یه کوهستان بود که داخل کوهستان هم یه معبد بود؟؟؟»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪ «:‬نه‪...‬یکی بود یکی نبود‪،‬یه کوهستان آسمانی بود که هیچ کسی نمیدونست‬
‫کجاست‪...‬توی کوهستان یه انسان ج اوید زندگی میکرد که به درجات عالی روشنگری رسیده‬
‫بود‪.‬اون شخص جاوید شاگردای زیادی داشت اما به هیچ کدوم اجازه خارج شدن از کوهستان رو‬
‫نمیداد!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این تکه از داستان بالفاصله حدس زد‪ :‬اون بائوشان سانرنه!‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬چرا اجازه نمیداد؟»‬
‫شیائوشینگچن جواب داد‪«:‬اون انسان جاوید‪،‬توی کوهستان زندگی میکرد چون نمیخواست با دنیای‬
‫بیرون کاری داشته باشه‪...‬اون به شاگردانش میگفت"اگر میخواین کوهستان رو ترک کنین‪،‬دیگه‬
‫نمیتونین به اینجا برگردین‪،‬شما حق ندارین نزاع و مجادالت دنیای بیرون رو به کوهستان‬
‫بیارین!"»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬چجوری خسته و کسل نمیشدن؟مطمئنم‬
‫اونجا یه شاگردایی بود که دلشون میخواست برن بیرون بازی کنن!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬درست میگی‪...‬اولین کسی که اونجا رو ترک کرد شاگرد برجسته ای بود‪،‬اون‬
‫بخاطر مهارت هاش مورد ستایش قرار گرفت و همه تحسینش میکردن‪،‬او تهذیبگر بی نظیری‬
‫بود که در راه نیک قدم بر میداشت‪.‬ولی یه مدتی که گذشت مردم دیگه نمیتونستن متوجه کارهاش‬
‫بشن اون به یکباره تبدیل به تبهکاری شد که مردم رو توی یک چشم بهم زدن میکشت‪.‬آخرشم‬
‫هزاران شمشیر علیه ش برخاستند و اونو کشتن‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این داستان اولین شاگرد خارج شده از کوهستان بائوشان سانرن—یانلینگ دائورن بود‪.‬همانطور‬
‫که وی ووشیان هم شنیده بود داستان خارج شدن او از راه نیک و تغییر شخصیتش در هاله ای از‬
‫ابهام قرار داشت‪.‬انگار هیچ کسی حقیقت داستان زندگی او را نمیدانست‪.‬شیائوشینگچن بعد از آنکه‬
‫تعمیر سبد را به پایان برد‪،‬چند باری با دست سبد را حس کرد تا رشته های بامبوییش جوری نباشد‬
‫که به دست آسیب بزند‪.‬آن را زمین گذاشت و ادامه داد‪«:‬شاگرد دوم هم یه دختر خیلی برجسته‬
‫بود!»‬
‫در اینجا قلب وی ووشیان حس لطیفی پیدا کرد‪.‬این داستان زانگسه سانرن بود‪.‬آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬اون‬
‫خوشگل بود؟»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬نمیدونم‪...‬ولی میگن خوشگل بوده!»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪ «:‬خب فهمیدم!! اون وقتی از کوهستان خارج شد کلی آدم عاشقش شدند و‬
‫میخواستن باهاش ازدواج کنن ولی تهش اون میره با یه افسر مملکتی یا یه رئیس مکتب ازدواج‬
‫میکنه هه هه هه!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬اشتباه کردی! اون با خدمتکار یه رئیس مکتب تهذیبگر ازدواج کرد بعدشم‬
‫دوتایی خوش و‬
‫خرم با هم زندگی کردن!»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬اصال خوشم نیومد‪...‬چرا یه تهذیبگر خوشگل و برجسته باید با یه خدمتکار ازدواج‬
‫کنه؟ این داستان زیادی کلیشه ایه‪...‬احتماال یه محقق بدبخت این داستانو ساخته‪...‬خب بعدش چی‬
‫شد؟بعدش به خوبی خوش تا آخر عمر به زندگی ادامه دادن؟»‬
‫شیائوشینگچن جواب داد‪«:‬نه خب اونا موقع شکار شبانه جونشون رو از دست دادن!»‬
‫آ‪-‬چینگ با خشم تفی انداخت و گفت‪«:‬این چه داستانیه؟اون دختر نه فقط با یه خدمتکار ازدواج‬
‫کرد که تهش باهاش مرد؟اصال دیگه گوش نمیدم به این داستان!»وی ووشیان پیش خودش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گفت‪ :‬باز خوبه شیائوشینگچن ادامه نداد و نگفت که بچه اونا یه تبهکار خرابکار از آب درومده که‬
‫همه میخواستن بکشنش وگرنه معلوم نبود آ‪-‬چینگ درباره من چی بگه‪...‬‬
‫شیائوشینگچن آهی کشید و گفت‪«:‬واسه اینه از همون اولشم گفتم من بلد نیستم داستان تعریف‬
‫کنم‪»...‬‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬دائوژانگ‪،‬حتما شکار شبانه هایی که هی میری یادت هست درسته؟داستان اونا‬
‫رو میخوام بشنوم‪...‬بهم بگو با چجور هیوالهایی جنگیدی؟»‬
‫ژوئه یانگ به داستان هایی که او میگفت توجه نمیکرد و تا به االن چشمانش را بسته بود ولی‬
‫حاال حالتی جدی به خود گرفت‪،‬چشمانش را تنگ کرد و به شیائوشینگچن خیره شد‪.‬شیائوشینگچن‬
‫گفت‪«:‬خب تعدادشون زیاده‪...‬میدونی»‬
‫ناگاه ژوئه یانگ پرسید‪«:‬واقعا؟دائوژانگ پس تو عادت داری تنهایی بری شکار شبانه؟»‬
‫بهم پیچیدن لبهایش اصال نشانه خوبی نبود با این حال‬
‫صدایش پر از کنجکاوی معصومانه ای بود‪.‬شیائوشینگچن پس از مکثی طوالنی لبخند کمرنگی‬
‫زد و گفت‪«:‬نه!»‬
‫آ‪-‬چینگ که توجهش به موضوع جلب شده بود گفت‪«:‬پس کی باهات میومد؟»‬
‫اینبار مکث شیائوشینگچن طوالنی تر شد‪،‬بعد از چند لحظه جواب داد‪ «:‬دوست خیلی خوبم!»‬
‫نور روشنی در چشمان ژوئه یانگ درخشید‪.‬بنظر میرسید نمک پاشیدن روی زخم‬
‫شیائوشینگچن‪،‬حس خوبی به او میدهد‪.‬آ‪-‬چینگ نیز شدیدا کنجکاو شده بود‪«:‬دائوژانگ‪،‬دوستت‬
‫کیه؟چطور آدمیه؟»‬
‫شیائوشینگچن به نرمی گفت‪«:‬اون یه آدم خوب با ذاتی پاک و شریفه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ با شنیدن این سخنان چشمانش را با حقارت چرخاند‪.‬لبانش را تکان داد و بنظر میرسید‬
‫زیر لب او را دشنام میدهد‪.‬هرچند عمداً وانمود میکرد گیج شده و درست نفهمیده پس پرسید‪«:‬خب‬
‫دائوژانگ این دوستت االن کجاست؟ وقتی تو این وضع هستی چرا نیومده دنبالت تا پیدات کنه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ :‬موذی نفرت انگیز!!‬
‫اینبار شیائوشینگچن جوابی نداد و آ‪-‬چینگ اگرچه نمیدانست اوضاع از چه قرار است ولی نگاهش‬
‫به گونه ای بود که انگار چیزی حس کرده‪،‬نفس خود را نگهداشت و به ژوئه یانگ خیره شد‪.‬او‬
‫دندان بهم میسایید و انگار میخواست را گازش بگیرد‪.‬شیائوشینگچن بعد از لحظاتی مکث سکوت‬
‫را شکسته و گفت‪«:‬اینکه االن کجاست رو نمیدونم فقط امیدوارم که‪»....‬‬
‫پیش از آنکه جمله اش را به پایان برساند به آرامی سر آ‪-‬چینگ را نوازش کرد و گفت‪«:‬خیلی‬
‫خب‪،‬واسه امشب کافیه‬
‫من واقعا بلد نیستم داستان بگم‪...‬همه چی خجالت آور شد!»‬
‫آ‪-‬چینگ مطیعانه در جوابش گفت‪«:‬اوه باشه!»‬
‫با اینهمه ژوئه یانگ به زبان آمد و گفت‪«:‬پس چطوره من یه داستان تعریف کنم؟»‬
‫آ‪-‬چینگ که احساس نا امیدی میکرد سریع در جواب او گفت‪«:‬آره آره تو یکی بگو!»‬
‫ژوئه یانگ بدون عجله شروع کرد‪«:‬یکی بود یکی نبود‪،‬یه بچه ای بود‪....‬که خیلی دلش میخواست‬
‫چیزای شیرین بخوره ولی چون نه پدر و مادر داشت و نه پول‪،‬شیرینی گیرش نمی اومد‪...‬یه روزی‬
‫که شبیه بقیه روزای دنیا بود‪.‬او همینطوری ساده نشسته بود روی پله های یه خونه ای‪،‬روبروی‬
‫پله ها تو مغازه شراب فروشی‪،‬یه مردی پشت یه میز نشسته بود‪.‬اون تا چشمش به بچه افتاد بهش‬
‫اشاره کرد که بره داخل مغازه‪»...‬‬
‫اگرچه ابتدای این داستان نیز چندان شگفت انگیز نبود ولی از داستان های معمولی شیائوشینگچن‬
‫بهتر بنظر میرسید‪.‬آ‪ -‬چینگ سر تا پا گوش شده تا داستان او را بشنود‪.‬ژوئه یانگ ادامه داد‪«:‬بچه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زیادی خام و ساده بود و هیچ کاری هم نداشت که بکنه‪،‬دید یه نفر واسش دست تکون میده اینم‬
‫تند تند رفت پیشش‪،‬مَرده یه بشقاب شیرینی روی میز رو نشونش داد و بهش گفت‪":‬از اینا‬
‫میخوای؟" بچه هم خیلی دلش شیرینی میخواست تند تند سرشو تکون داد‪.‬بعدش مَرده یه تیکه‬
‫کاغذ داد دست بچه و بهش گفت"اگه شیرینی میخوای باید اینو ببری یه جایی‪،‬وقتی جواب کاغذ‬
‫رو گرفتی منم بهت شیرینی میدم" ‪...‬بچه خیلی خوشحال شد پیش خودش گفت میتونم یه نامه‬
‫برسونم در عوضش یه بشقاب شیرینی گیرم میاد‪...‬بچه سواد خوندن و نوشتن نداشت‪.‬کاغذ رو‬
‫گرفت و رفت همونجایی که بهش گفته بودن‪...‬در زد‪...‬یه مرد گنده ای درو باز کرد و اومد بیرون‪...‬‬
‫کاغذ رو از بچه گ رفت و بهش یه نگاهی انداخت‪،‬بعدش همچین به بچه سیلی زد که دماغش‬
‫خون اومد‪...‬مرد گنده موهای بچه رو کشید و گفت‪":‬کی بهت گفته اینو بیاری اینجا هاه؟"»‬
‫آن بچه قطعا خود ژوئه یانگ بود‪.‬وی ووشیان تصورش را هم نمیکرد موجودی به حیله گری ژوئه‬
‫یانگ در کودکی اینقدر خام و ساده بوده باشد که یک غریبه هر کاری بخواهد با او بکند‪.‬قطعا‬
‫مطالب جالبی روی آن تکه کاغذ نوشته نشده بودند‪.‬بنظر میرسید آن صاحب مغازه شراب فروشی‬
‫و مرد گنده با هم کشمکش داشتند و شراب فروش جرات نداشت حرفهایش را رو در روی دشمنش‬
‫بزند پس یک بچه کوچک خیابانی را اسیر حقارت دشمنش کرده بود‪.‬چنین کاری نهایت بی شرمی‬
‫بود‪.‬‬
‫ژوئه یانگ ادامه داد‪ «:‬بچه خیلی ترسیده بود واسه همین به مَرده نشون داد کی فرستادتش‪...‬اون‬
‫مرد گنده هم همونطوری که موهای بچه رو میکشید با خودش بردش به مغازه شراب فروشی ولی‬
‫اون یکی مرد اونجا نبود‪.‬پیشخدمت ها هم هر چی شیرینی تو بشقاب بود برده بودن‪.‬مرد اونقدر‬
‫عصبانی بود که چند تا از میزای اونجا رو پخش و پال کرد‪...‬بچه حالش خیلی گرفت‪،‬اون فقط پیغام‬
‫یکی رو رسونده بود‪...‬ولی تهش کتک خورد و یجوری موهاشو میکشیدن که فکر میکرد االنه‬
‫موهاش همه کنده بشه‪...‬تازه هیچ شیرینی هم گیرش نیومد‪...‬پس با چشمای پر اشک از یک‬
‫پیشخدمت پرسید"شیرینی های من کو؟اون گفت شیرینی ها مال منه ولی اینجا نیستشون!"»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در اینجا ژوئه یانگ با نیشخندی ادامه داد‪«:‬مغازه بهم ریخته بود و پیشخدمت هم اعضاب نداشت‬
‫چند تا خوابوند بیخ گوش بچه که گوشش وزوز میکرد بعدش هم شوتش کردن بیرون‪...‬همین که‬
‫سینه خیز افتاد بعدش بلند شد و راه رفت‪،‬حدس بزن چی شد؟خورد به همون مرد شراب‬
‫فروش!»اینجا ژوئه یانگ دست از بیان کردن داستان برداشت ولی آ‪-‬چینگ که شدیداً جذب‬
‫داستان او شده بود با عجله گفت‪«:‬خب بعدش چی شد؟چی شد؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬میخواستی چی بشه؟ چند تا سیلی و لگد دیگه نوش جون کرد!»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬خودت بودی مگه نه؟اونی که شیرینی دوست داشت—تو بودی!چرا وقتی بچه‬
‫بودی این ریختی بودی؟اگه من جای تو بودم اینطوری تف تف تف میریختم تو غذاش‪،‬بعد اینقدر‬
‫میزدمش میزدمش میزدمش تا جونش در بیاد‪»...‬او در حالیکه می چرخید به شیائوشینگچن که‬
‫کنارش بود برخورد کرد‪.‬‬
‫شیائوشینگچن نیز سریع گفت‪«:‬باشه باشه داستانی که خواستی رو شنیدی؟حاال دیگه وقت خوابه!»‬
‫آ‪ -‬چینگ با وجود اینکه او کشان کشان بطرف تابوت می بردش باز هم غرغر میکرد‪«:‬داستانای تو‬
‫خیلی منو عصبانی کرد‪...‬واسه اولی حالمو گرفت کسل شدم‪...‬واسه دومی بدجوری از کارای دختر‬
‫عصبانی شدم‪...‬ای بابا ‪...‬اون مرتیکه مریض چش بود بچه رو فرستاد نامه رو ببره؟خیلی عصبانیم‬
‫‪»!!...‬‬
‫بعد از اینکه شیائوشینگچن او را با زور در تابوت چپاند‪ ،‬چند قدم پیش رفت و پرسید‪«:‬بعدش چی‬
‫شد؟»‬
‫ژوئه یانگ جواب داد‪«:‬بعد نداره‪...‬تازه خودتم داستانت رو کامل نکردی!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪ «:‬اهمیت نداره بعدش چه اتفاقاتی افتاده تو باید به زندگیت برسی و نیازی‬
‫نیست توی گذشته اسیر باشی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬من توی گذشته ام گیر نکردم‪...‬کال منظورم اینه یه دقه حواسم به آبنباتام نبوده‬
‫همه شونو ازم دزدیدن‪...‬االنم کاریش نمیتونم بکنم گاهی وقتا اون روزا‬
‫یادم میاد حرصم میگیره!»‬
‫آ‪-‬چینگ لگدی به در تابوت زده و معترضانه گفت‪«:‬دائوژانگ!به حرفاش گوش نده من همش یه‬
‫ذره از آبنباتا رو خوردم!»‬
‫شیائوشینگچن با لبخند گفت‪«:‬خیلی خب استراحت کنین»‬
‫آن شب‪،‬ژوئه یانگ همراهش نرفت و شیائوشینگچن به تنهایی برای شکار شبانه رفت‪.‬آ‪-‬چینگ‬
‫بی حرکت درون تابوت دراز کشیده و خوابش نمیبرد‪.‬وقتی آسمان روشن شده بود شیائوشینگچن‬
‫بدون صدا وارد خانه شد‪.‬وقتی میخواست از کنار تابوت بگذرد دستش را وارد تابوت کرد‪.‬آ‪-‬چینگ‬
‫وانمود میکرد خواب است وقتی چشمانش را گشود که شیائوشینگچن از تابوت خانه رفته بود‪.‬او‬
‫یک آبنبات کنار بالش حصیریش یافت‪.‬‬
‫یه آبنبات هم گوشه میز بود‪.‬بعد از آن شبی که آنها کنار آتش نشسته و حرف زده بودند‬
‫شیائوشینگچن هر روز به آندو آبنبات میداد‪.‬آ‪-‬چینگ بشدت خوشحال بود اما ژوئه یانگ نه‬
‫سپاسگزار بود و نه با این حرکت مخالفت میکرد‪.‬رفتارش باعث شده بود آ‪-‬چینگ تا مدتها از‬
‫دستش عصبانی باشد‪.‬‬
‫شیائوشینگچن مسئول غذا بود ولی از آنجا که جایی را نمیدید نمیدانست چگونه سبزیجات را‬
‫انتخاب کند و از چانه زدن و معامله با مغازه داران هم شرم میکرد‪.‬هر وقت بتنهایی بیرون میرفت‬
‫اگر دستف روش انسان مهربانی بود مشکلی پیش نمی آمد ولی گاهی اوقات فروشندگان عمدا از‬
‫نابینایی او سوءاستفاده میکردند و سبزیجاتی که میخرید یا کیفیت بدی داشت یا اینکه اصال بدرد‬
‫نمیخورد‪.‬شیائوشینگچن خودش اهمیت چندانی نمیداد و ممکن بود اگر کسی او را ببیند بگوید‬
‫نسبت به این موضوع بی تفاوت است ولی آ‪-‬چینگ از عصبانیت گر میگرفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بهمین دلیل همیشه میخواست که همراه شیائوشینگچن برود‪.‬بدبختانه با وجود آنکه چشمانش‬
‫میدید نمیتوانست چیزی بگوید و در برابر شیائو شینگچن نیز جرات نمیکرد مغازه را روی سر‬
‫فروشنده خراب کند‪.‬ژوئه یانگ در چنین زمان هایی مفید بود‪.‬او با چشمان وحشی و زبان تند و‬
‫تیزش شخصیت خرابکار خود را نمایان میساخت و هر وقت میخواستند چیزی بخرند جلو میرفت‬
‫و با بی شرمی تمام خرید را با کمترین قیمت انجام میداد‪.‬اگر فروشنده موافقت میکرد معامله جوش‬
‫میخورد ولی اگر فروشنده مقاومت میکرد و نمیپذیرفت او نیز نگاهی شرورانه تحویلشان میداد و‬
‫فروشندگان همیشه فکر میکردند ای کاش او اصال زحمت پرداخت پول به خودش ندهد و سریع‬
‫هر چه میخواهد بردارد و ببرد‪.‬احتماال وقتی در خیابان های النلینگ و کویژو پرسه میزده پول هیچ‬
‫چیزی را پرداخت نمیکرده است و هرچه میخواسته برای خود بر میداشته‪....‬حاال آ‪-‬چینگ دیگر از‬
‫دستش عصبانی نبود و چند باری حرکتش را ستایش کرد و به لطف آبنباتهای دل انگیز هر‬
‫روز‪،‬برای مدت کوتاهی میان ژوئه یانگ و آ‪-‬چینگ صلح برقرار شد‪.‬‬
‫هرچند آ‪-‬چینگ در برابر ژوئه یانگ هشیار ماند و دوره صلح میان آنها بعد از پاره ای تردید و موارد‬
‫مشکوک از میان رفت‪.‬یک روز ‪،‬آ‪ -‬چینگ در خیابان بازی میکرد و ادای نابیناها را در می آورد و‬
‫بنظر میرسید میخواهد تا ابد ادای کورها را در بیاورد و اصال از این رفتار خسته نمیشد‪.‬همین که‬
‫عصای بامبوییش را حرکت میداد و راه میرفت‪.‬ناگهان صدایی از پشت سرش شنید‪«:‬خانم‬
‫جوون‪،‬اگه نمیتونی ببینی بهتره اینقدر سریع راه نری!»‬
‫صدای مرد جوان با هاله ای از سردی همراه بود‪.‬آ‪-‬چینگ برگشت و تهذیبگر قد بلندی را دید که‬
‫لباس سیاهی بر تن داشت و فاصله اش با او چند متر بود‪.‬شمشیرش به کمرش آویزان بود و شالق‬
‫مویی اش در دستش قرار داشت‪.‬راست قامت ایستاده و آستین هایش را جمع کرده بود‪.‬در اطرافش‬

‫میشد هاله شخصی منزوی و گوشه گیر را احساس کرد‪.‬این مرد سونگ الن بود‪😎.‬‬
‫آ‪ -‬چینگ سرش را کج کرد‪.‬سونگ الن کنار او ایستاده و شالقش را روی شانه آ‪-‬چینگ نهاده و‬
‫به طرفی دیگر راهنماییش کرد‪«:‬اینطرف جاده آدمهای کمتری رفت و آمد میکنن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬اونا واقعا که دوستای خوب همدیگه هستن‪...‬دوستای خوب‬
‫شخصیتشون هم شبیه هم میشه‪....‬‬
‫آ‪-‬چینگ خنده ای کرد و گفت‪«:‬آ‪-‬چینگ ازت ممنونه دائوژانگ!»‬
‫سونگ الن دوباره شالقش را در دست گرفت به او نگریست و گفت‪«:‬زیاد این اطراف بازی‬
‫نکن‪،‬انرژی تاریک اینجا خیلی قدرتمنده‪،‬در آینده حواست باشه تا دیر وقت بیرون نمونی!»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬باشه!»‬
‫سونگ الن سری تکان داده و به راهش ادامه داد ولی آ‪-‬چینگ نتوانست برنگردد و نگاهش‬
‫نکند‪.‬او پس از اینکه کمی راه رفت در کنار عابری توقف کرده و پرسید‪«:‬شما تو این منطقه یه‬
‫تهذیبگر نابینا که یه شمشیر درخشان داره ندیدید؟»‬
‫آ‪ -‬چینگ داشت با دقت به حرفهای او گوش میداد و عابر پاسخ داد‪«:‬من چندان مطمئن نیستم‬
‫دائوژانگ ولی میتونی از آدمایی که اونجا هستن سوال بپرسی!»‬
‫سونگ الن گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫آ‪-‬چینگ تپ تپ کنان به طرفش رفت و گفت‪«:‬دائوژانگ چرا داری دنبال یه دائوژانگ دیگه‬
‫میگردی؟»‬
‫سونگ الن بطرف او چرخید و گفت‪«:‬مگه تو اونو دیدی؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬شاید‪...‬شایدم نه!»‬
‫سونگ الن گفت‪«:‬چطوری میتونم مطمئن باشم که تو ازش خبری داری؟»‬
‫آ‪-‬چینگ به او پاسخ گفت‪«:‬خب اگه به چند تا از سواالتم جواب بدی اونوقت شاید یادم اومد که‬
‫دیدمش یا نه‪...‬تو دوست دائوژانگ هستی؟»‬
‫سونگ الن تردید داشت ولی بعد از چند دقیقه پاسخ داد‪....«:‬بله!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬چرا سونگ الن تردید داشت؟‬
‫آ‪ -‬چینگ که متوجه نوعی بی میلی در پاسخش شد شک و تردیدش نیز بیشتر شد و پرسید‪«:‬واقعا‬
‫اونو میشناسی؟ قدش چقدره؟ خوشگله یا زشته؟ شمشیرش چه شکلیه؟»‬
‫سونگ الن اینبار با صراحت گفت‪«:‬اون تقریبا هم قد منه‪...‬ظاهرش یه چیزی از خوب باالتره‪...‬روی‬
‫شمشیرش هم نشان شبنم یخ زده حک شده!»‬
‫آ‪-‬چینگ وقتی دید پاسخ هایش همه درست است و آدم بدی بنظر نمیرسد گفت‪«:‬خب من میدونم‬
‫اون کجاست‪...‬دنبالم بیا دائوژانگ!»‬
‫سونگ الن در این چند سال گذشته بدنبال دوست عزیزش همه جا را گشته بود‪.‬بارها ناامیدی‬
‫برش چیره شد و حاال از او خبری جدید میشنید‪.‬حس میکرد نمیتواند این چیزها را باور کند‪.‬او با‬
‫تقالی فراوان گفت‪«:‬ممنـ‪.....‬ممنونم!»‬
‫آ‪-‬چینگ او را تا نزدیک تابوت خانه راهنمایی کرد ولی ناگاه سونگ الن ایستاد‪،‬آ‪-‬چینگ‬
‫پرسید‪«:‬چی شده؟نمیخوای بیای اونجا؟»‬
‫بنابه دالیلی رنگ از صورت سونگ الن پرید‪.‬او به در تابوت خانه زل زده بود چنان که انگار‬
‫میتوانست با اشعه چشمش آن را سوراخ کند ولی در عین حال ترس برش چیره شده بود‪.‬آن نگاه‬
‫سرد از چهره اش رخت بربسته بود‪.‬وی ووشیان پیش خودش میگفت‪ :‬شاید چند ساله همدیگه رو‬
‫ندیدن استرس داره؟؟؟‬
‫درست در زمانی که به خودش آمد و تصمیم گرفت بطرف در برود هیکل انسانی که سالنه راه‬
‫میرفت ‪،‬پیش از او قدم به درون خانه گذاشت‪.‬وقتی چشم سونگ الن به آن انسان افتاد حالت‬
‫صورتش چنان بود که انگار خاکستر مرده برویش پاشیده باشند‪.‬از درون تابوت خانه صدای خنده‬
‫بلند بود‪.‬آ‪-‬چینگ خرناسی کشید و گفت‪«:‬باز این نفله برگشت!»‬
‫سونگ الن پرسید‪«:‬اون کیه؟چرا اینجاست؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬چینگ با ناله گفت‪«:‬اون یه آشغال حرومزاده اس که اسمشو نمیدونیم‪...‬البته چون خودش اسمشو‬
‫نگفته‪...‬دائوژانگ جونش رو نجات داد واسه همین چهار چنگولی چسبیده بهش‪...‬نکبت ول کنش‬
‫نیست!»‬
‫در چهره سونگ الن خشم و شگفتی موج میزد‪.‬بعد از لحظه ای گفت‪«:‬ساکت باش!»‬
‫آ‪ -‬چینگ که از حالت چهره او ترسیده بود اطاعت کرد‪.‬هردو در سکوت به تابوت خانه نزدیک‬
‫شدند‪.‬یکی از آنها کنار پنجره ایستاد و دیگری زیر پنجره پنهان شد‪.‬درون تابوت خانه شیائوشینگچن‬
‫داشت می پرسید‪«:‬امروز نوبت کیه که بره؟»‬
‫سونگ الن وقتی صدای او را شنید دستانش به لرزه افتاد چنان که آ‪-‬چینگ به آسانی میتوانست‬
‫لرزش دستانش را ببیند‪.‬ژوئه یانگ پاسخ داد‪«:‬چطوره از حاال نوبت بازی رو بذاریم کنار؟بیا روشمونو‬
‫عوض کنیم!»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬اینطوری میگی چونکه امروز نوبت‬
‫خودته؟ خب میخوای چجوری نوبت بندی رو عوض کنیم؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬اینطوری‪...‬االن دو تا چوب دستمه‪...‬اگه چوبی که بلندتره رو برداری مجبور‬
‫نیستی بری ولی اگه چوبی که کوتاه تره رو برداری باید تو بری‪...‬نظرت چیه؟»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت ژوئه یانگ خندید و گفت‪«:‬تو کوتاهه رو برداشتی‪،‬من بردم!حاال تو باید‬
‫بری!»‬
‫شیائوشینگچن نیز با اکراه گفت‪«:‬باشه خودم میرم!»‬
‫صدایی که از داخل خانه به گوش میرسید به گونه ای بود که انگار او راه میرود و نزدیک در رسیده‬
‫است‪.‬وی ووشیان با خوشحالی گفت‪ :‬آخ جون‪،‬بدو بیا بیرون‪...‬یاال‪...‬االن بهترین موقع اس که تا‬
‫میاد بیرون متوجه بشه سونگ الن اونجاست‪...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند پیش از آنکه چند قدمی بردارد ژوئه یانگ سد راهش شد و گفت‪«:‬برگرد‪،‬خودم میرم!»‬
‫شیائوشینگچن پرسید‪«:‬چی شد یهو پشیمون شدی؟»‬
‫ژوئه یانگ نیز حاال سر پا ایستاده بود‪«:‬خل شدی؟ گولت زدم‪...‬چوب کوتاهه رو من برداشتم‪...‬اون‬
‫بلنده رو قایمش کردم‪ .‬تو هر کدومو انتخاب میکردی باز بلنده تو دستم بود‪...‬داشتم از نابینایی تو‬
‫سواستفاده میکردم سواستفاده‪»!...‬‬
‫او حاال بیشتر به شیائوشینگچن میخندید و درحالیکه سبدی در دست داشت از خانه خارج شد‪.‬آ‪-‬‬
‫چینگ به چهره سونگ الن نگاهی انداخت که حاال کل بدنش می لرزید‪.‬او نمیدانست این مرد‬
‫چرا اینقدر عصبانی است‪...‬سونگ الن به او اشاره داد که ساکت بماند‪.‬وقتی چند قدم از آنجا فاصله‬
‫گرفتند باران سواالت سونگ الن باریدن گرفت‪.‬او جزئیات بیشتری را از‬
‫آ‪-‬چینگ پرسید‪«:‬این مَرده‪ ....‬کی شینگـ‪....‬دائوژانگ کی نجاتش داد؟»‬
‫لحن صدایش کامال جدی بود‪،‬آ_چینگ میدانست که وضعیت اصال شوخی بردار نیست پس او نیز‬
‫با جدیت جواب داد‪«:‬خب مدت زیادیه میشه گفت‪...‬تقریبا دوسال شده!»‬
‫سونگ الن پرسید‪«:‬دائوژانگ اصال متوجه هویت اون شده؟»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪«:‬نه!»‬
‫سونگ الن پرسید‪«:‬تو مدت اقامتش همراه دائوژانگ چه کارهایی انجام داده؟»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪ «:‬مسخره بازی در میاره‪،‬منو اذیت میکنه‪...‬میترسوندم و ‪...‬آه‪،‬با دائوژانگ میره‬
‫شکارشبانه!»‬
‫س ونگ الن اخم کرد و اطمینان داشت که ژوئه یانگ انسانی نیست که به کسی لطف کند پس‬
‫پرسید‪«:‬شکار شبانه؟چجور شکار شبانه ای؟تو میدونی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬چینگ که جرات نداشت نافرمانی کند هر آنچه میدانست را بر زبان آورد‪«:‬قبال میرفتن شکار‬
‫شبانه مرده های متحرک ولی االن اشباح و حیوونا و هیوالهایی که رفتارای عجیب غریب میکنن‬
‫رو شکار میکنن و اینا!»‬
‫سونگ الن در حین سوال و جواب از آ‪-‬چینگ احساس میکرد موضوعی عجیب است ولی‬
‫نمیتوانست هیچ ارتباطی پیدا کند بهمین دلیل به پرسش ادامه داد‪«:‬دائوژانگ باهاش صمیمیه؟»‬
‫آ‪-‬چینگ دلش نمیخواست این موضوع را اعتراف کند ولی مجبور بود‪«:‬فکر کنم دائوژانگ خیلی‬
‫از تنها بودن خوشحال نبود ‪...‬حاال هم یه نفری پیدا شده که میتونه همراهش بره‬
‫تهذیبگری‪...‬خب آره تاجایی که میدونم به همه چرت و پرتایی که این نکبت نشخوار میکنه گوش‬
‫میده!»‬
‫چهره سونگ الن را ابرهای خشم و غضب پوشاند‪.‬در میان این آشفتگی از یک چیز اطمینان‬
‫داشت‪ :‬او ابداً نمیتوانست در این باره به شیائوشینگچن چیزی بگوید!! بهمین دلیل با احتیاط‬
‫گفت‪«:‬حواست باشه به دائوژانگ چیزای بیخودی نگی!»‬
‫وقتی این حرف را زد در همان مسیری که ژوئه یانگ رفته بود حرکت کرد‪.‬آ‪-‬چینگ سراسیمه‬
‫پرسید‪«:‬دائوژانگ داری میری سر وقت اون لعنتی؟»‬
‫سونگ الن از او فاصله زیادی گرفته بود‪.‬وی ووشیان پیش خود میگفت‪ :‬فکر کردی میره‬
‫بزندش؟نه بابا میره شقه شقه اش کنه‪....‬‬
‫ژوئه یانگ سبد سبزیجات بدست داشت‪.‬آ‪-‬چینگ مسیری که او برای خرید سبزیجات استفاده‬
‫میکرد را میشناخت‪.‬از همان مسیر میان بر زده و در جنگل شروع به دویدن کرد‪.‬قلبش بمانند یک‬
‫طبل می کوبید‪.‬بعد از مدتی دویدن هیکل سر تا پا سیاه ژوئه یانگ را دید‪.‬سبدی در دست داشت‬
‫که درونش کلم‪،‬هویج‪،‬کلوچه بخارپز و چیزهای دیگری بود‪.‬با تنبلی راه میرفت و خمیازه‬
‫میکشید‪.‬احتماال داشت از خرید بازمیگشت‪.‬آ‪-‬چینگ در مخفی شدن و گوش ایستادن خبره بود‪.‬او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سریع الی بوته های جنگل مخفی شده و همزمان با او پنهانی راه میرفت‪.‬ناگهان صدای سرد‬
‫سونگ الن را از روبرویش شنید‪«:‬ژوئه یانگ!»‬
‫حالت چهره ژوئه یانگ چنان بود که انگار کسی به او سیلی زده و از خوابی عمیق بیدارش کرده‬
‫باشد یا سطلی آب یخ رویش بریزند صورتش بشکلی عجیب ترسناک شد‪.‬سونگ الن از پشت‬
‫درختی بیرون آمد‪.‬شمشیرش را در دست‬
‫گرفته بود و نوک تیز شمشیرش رو به زمین اشاره داشت‪.‬ژوئه یانگ وانمود کرد شگفت زده شده‬
‫پس گفت‪ «:‬اوه‪،‬این دائوژانگ سونگ خودمون نیست؟ عجب مهمون ارزشمندی‪...‬وقت داری با هم‬
‫غذا بخوریم؟»‬
‫سونگ الن شمشیر بدست بطرفش حمله برد‪.‬ژوئه یانگ نیز بالفاصله جیانگزای را از آستین بیرون‬
‫کشید و حمله او را سد کرد و چند قدم عقب رفت‪.‬سبد سبزیجات را زیر درختی گذاشته و گفت‪«:‬آخه‬
‫تهذیبگر لعنتی‪...‬یه دفعه خواستم عین آدم برم خرید کنم‪...‬چرا توی بیشعور باید میومدی گه میزدی‬
‫به حس و حالم؟»‬
‫حمالت سونگ الن بوی خشم و کشتن میداد‪،‬او با صدای آرامتری گفت‪«:‬نقشه ات چیه؟چرا‬
‫اینطوری آویزون شیائوشینگچن شدی؟»‬
‫ژوئه یانگ خنده ای کرد و جواب داد‪ «:‬عی بابا من مونده بودم بینم دائوژانگ سونگ چیکارم داره‬
‫نگو میخوای درباره این بپرسی؟!»‬
‫سونگ الن با خشم گفت‪«:‬حرف بزن! آخه آشغالی مثل تو چرا باید با اون بره شکار شبانه؟؟»‬
‫بادی که از اصابت شمشیرهایشان در هوا پیچید باعث شد خراشی روی چهره ژوئه یانگ ظاهر‬
‫شود ولی او چندان شگفت زده نشد و پرسید‪«:‬اونوقت چرا دائوژانگ سونگ از این موضوع خبر‬
‫داره؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ی کی مهارت جنگیدنش را از تمرینات مناسب مکتب تهذیبگریش یاد گرفته و دیگری مهارتش را‬
‫از جرم و جنایت هایی که انجام داده کسب کرده بود‪.‬مشخص بود که سونگ الن از او ماهرتر‬
‫است‪.‬سونگ الن درحالیکه به بازوی ژوئه یانگ زخم میزد گفت‪«:‬بهم بگو!»‬
‫اگر سونگ الن بخاطر اهمیت موضوع و اینکه نمیدانست چه خبر شده است خود را کنترل نمیکرد‬
‫االن با شمشیرش بجای زخمی کردن دستش‪،‬گردن ژوئه یانگ را بریده بود‪.‬ژوئه یانگ آسیب دیده‬
‫بود اما حالت چهره ای تغییری نکرد‪«:‬میخوای داستان رو بدونی؟ میترسم از شنیدنش دیوونه‬
‫بشی‪...‬آخه بعضی چیزا رو نباید هیچ وقت گفت و شنید!»‬
‫صدای سونگ الن سرد تر و جدی تر از قبل شد‪«:‬ژوئه یانگ صبرم داره تموم میشه!»‬
‫ژوئه یانگ ضربه ای را که به طرف چشمش آمده بود منحرف کرد و جواب داد‪«:‬خب حاال که‬
‫اینقدر واسه دونستن داستان کنجکاوی بهت میگم‪...‬میدونی بهترین دوستت چیکار کرده؟ کلی‬
‫مرده متحرک رو کشته اینقدر سخاوت داشت که هیچی در عوضش نخواست‪.‬واقعا چه انسان‬
‫خوبی!میدونی اون چشمای خودشو از حدقه درآورده و به بهترین دوستش داده منتها شمشیر‬
‫خوشگلش شوانگهوا میتونه هر انرژی شر و سیاهی رو براحتی پیدا کنه میدونی که‪...‬چی بهتر از‬
‫این؟ منم فهمیدم اگه زبون مردم رو وقتی بخاطر سم جسد مسموم شدن ببرم‪...‬دیگه نمیتونن‬
‫حرف بزنن و اونوقت شوانگهوا هم نمیتونه فرق جسدای متحرک و زنده رو بفهمه؟!!!!»‬
‫او تمام جزئیات را شرح داده بود‪.‬هم شمشیر و هم دست سونگ الن می لرزید‪«:‬تو یه هیوالیی‪...‬یه‬
‫هیوالی پست‪»....‬‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬دائوژانگ س ونگ‪،‬حس میکنم آدمای با ادبی مثل شما وقتی کم میارن فحش‬
‫میدن‪...‬چون با همچین حرفایی میخواین یه راهی باز کنین‪...‬ولی میدونی اینکار نه قدرتمندانه اس‬
‫نه خالقانه‪...‬مثال من وقتی ‪ 7‬سالم بوده از این دو تا کلمه ای که تو گفتی استفاده کردم‪...‬از اون‬
‫موقع دیگه اینکارو نکردم!»‬
‫سونگ الن از شدت خشم دیوانه شده بود‪.‬اینبار یه طرف‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گلوی او حمله برد‪«:‬توی بی شرم از نابینا بودنش سو استفاده کردی تا اینطوری تحقیرش کنی!»‬
‫حمله سونگ الن سریع و کشنده بود‪.‬ژوئه یانگ خواست ضربه اش را جاخالی دهد با این وجود‬
‫شانه اش زخمی شد‪.‬بنظر نمیرسید دردش گرفته باشد او کوچکترین حرکتی نکرد‪«:‬از‬
‫نابیناییش؟دائوژانگ سونگ‪،‬مثل اینکه یادت رفته اون چشماشو بخاطر کی درآورده و خودشو کور‬
‫کرده؟؟»‬
‫سونگ الن با شنیدن این سخنان سر جای خود خشکش زد‪.‬ژوئه یانگ ادامه داد‪«:‬به چه حقی‬
‫داری منو سرزنش میکنی؟تو دوستشی؟اینقدر شرف داری که به خودت بگی دوست؟ خودت باهاش‬
‫چیکار کردی؟ بزار یه حقیقتی رو بهت بگم‪،‬من معبد شما رو بخاطر اون نابود کردم‪.‬آره خب تو هم‬
‫میدونستی و باهاش تلخی کردی‪...‬راستشو بخوای این همون چیزی بود که من میخواستم!»‬
‫هر جمله ای که میگفت مانند تازیانه ای بر او فرو می افتاد‪.‬هم حمالت و هم حرفهایش تند و تیز‬
‫بود‪.‬حرکاتش آرامتر و با دفاع از خود تفاوت داشت‪.‬او بتدریج در مبارزه شان پیشی گرفته و سونگ‬
‫الن هنوز متوجه این امر نشده بود‪.‬ژوئه یانگ ادامه داد‪«:‬خب! کی بود بهش گفت دیگه الزم نیست‬
‫همدیگه رو ببینیم؟ مگه تو نبودی که اینو گفتی دائوژانگ سونگ؟ اونم به حرفت گوش کرد و‬
‫ناپدید شد البته بعد از اینکه چشماش رو تقدیم تو کرد خب حاال واسه چی اومدی دنبالش؟ االن‬
‫چی میخوای بهش بگی؟ موافق نیستی دائوژانگ شیائوشینگچن؟»‬
‫سونگ الن با شنیدن آن حرف گیج شد و در حمله تردید کرد‪.‬بخاطر این حقه کوچک حرکات و‬
‫حمالت سون گ الن کامال بهم ریخت‪.‬ژوئه یانگ از فرصتش استفاده کرد و به دستش حرکتی‬
‫داده و سم جسد روی سونگ الن بارید‪.‬‬
‫هیچ کسی جز سونگ الن تا به حال دچار چنین حالت مسمومیت با سم جسد نشده بود‪.‬او تصادف ًا‬
‫مقدار زیادی از سم را استنشاق کرد و تا متوجه موقعیت بدش شد شروع به سرفه کرد ولی ژوئه‬
‫یانگ و جیانگزای انتظارش را میکشیدند‪.‬نوک تیز شمشیر ژوئه یانگ در دهان سونگ الن فرود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آمد‪ .‬در یک آن تمام دید وی ووشیان را سیاهی و تاریکی فراگرفت‪.‬آ‪-‬چینگ چنان ترسیده بود که‬
‫چشمان خود را بست‪.‬ولی او میدانست اینجا زبان سونگ الن توسط جیانگزای بریده شده است‪.‬‬
‫صداهای وحشت آوری بگوش میرسید‪.‬چشمان آ‪-‬چینگ گرم شد و دندان هایش را با سختی بهم‬
‫می سایید‪.‬و بی صدا همانجا نشسته بود‪.‬او چشمانش را دوباره باز کرد‪،‬سونگ الن میخواست سر‬
‫پا بایستد‪،‬به شمشیرش تکیه زد او با دست دیگر دهانش را پوشاند‪.‬خون از الی انگشتانش فواره‬
‫میزد‪.‬ژوئه یانگ با حمله ای سریع زبان او را بریده بود‪.‬سونگ الن چنان درد میکشید که نمیتوانست‬
‫حرکت کند‪.‬با این حال هنوز شمشیرش را روی زمین میکشید و تلوتلو خوران به طرف ژوئه یانگ‬
‫میرفت‪ .‬ژوئه یانگ با لبخند عجیبی روی لبش به آسانی حمله اش را جاخالی داد‪.‬‬
‫لحظه ای بع د وی ووشیان توانست دلیل لبخند او را بفهمد‪.‬تیغه نقره ای شوانگهوا از پشت در‬
‫سینه سونگ الن فرو رفته بود‪.‬سونگ الن نگاهی به شوانگهوا انداخت که در قلبش وارد شده بود‬
‫بعد به آرامی باال را نگریست و دید که شیائوشینگچن به آرامی ایستاده و شمشیرش را بدست‬
‫گرفته است‪.‬شیائوشینگچن ابداً متوجه اوضاع نبود او پرسید‪«:‬تو اینجایی؟!»‬
‫سونگ الن بی صدا لبهایش را تکان داد‪.‬ژوئه یانگ نیشخندی زد و گفت‪«:‬اینجام‪...‬تو چرا‬
‫اینجایی؟»‬
‫شیائوشینگچن شمشیرش را بیرون کشیده و در غالف نهاد‪.‬او با گیجی و حیرت گفت‪«:‬شوانگهوا‬
‫دیوونه بازی درآورد‪...‬منم مسیری که نشونم داد رو دنبال کردم بینم چه خبره شده‪...‬‬
‫تا یه مدتی متوجه هیچ اثری از مرده های متحرک تو این اطراف نشدم همش صدای این یکی‬
‫میومد؟ از جای دیگه ای اومده اینجا؟کدوم طرفی؟»‬
‫سونگ الن به آرامی در برابر شیائوشینگچن روی زانو افتاد‪.‬ژوئه یانگ به پایین خیره شده‬
‫بود‪«:‬احتماال‪...‬صداش خیلی ناجور بود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در آن لحظه اگر سونگ الن میتوانست شمشیرش را به دست شیائوشینگچن برساند تا لمسش‬
‫کند او حتما متوجه میشد و با یک لمس کوچک شمشیر میتوانست بهترین دوستش را بشناسد‪.‬با‬
‫اینهمه سونگ الن دیگر رمقی نداشت‪.‬آیا او میتوانست شمشیرش را به شیائوشینگچن برساند تا‬
‫او بفهمد با دست خود چه کسی را کشته؟ این دقیقا همان چیزی بود که ژوئه یانگ دنبالش میکرد‬
‫او از هیچ چیزی هراس نداشت‪.‬بطرف شیائوشینگچن برگشته و گفت‪«:‬خب دیگه بریم‪،‬وقت‬
‫شامه‪...‬من خیلی گشنمه!»‬
‫شیائوشینگچن پرسید‪«:‬باخودت سبزیجات آوردی؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬عاره‪...‬سر راه که برمیگشتم خوردم به این جسد‪...‬عجب روز گندی!!»‬
‫اول شیائوشینگچن رفت‪.‬ژوئه یانگ نیز دستی به زخم شانه و بازویش کشید‪.‬سبد را گرفت و با‬
‫لبخند از کنار سونگ الن گذشت و گفت‪«:‬واسه تو غذا نداریم!»‬
‫بعد از اینکه ژوئه یانگ رفت مدت طوالنی گذشت شاید تا آن لحظه ای که آ‪-‬چینگ از میان بوته‬
‫ها خارج شد آنها به تابوت خانه رسیده بودند‪.‬آنقدر چمباتمه زده بود پاهایش کرخت شد‪.‬عصایش‬
‫را بدست گرفته و بطرف جسد سفت شده سونگ الن که همانطور زانو زده روی زمین بود رفت‪.‬‬
‫سونگ الن مرگی سخت را تجربه کرده بود‪.‬آ‪-‬چینگ در برابر چشمان باز سونگ الن جستی‬
‫زد‪.‬بعد دید خون از دهانش می چکد و روی چانه اش می ریزد و لباسش را رنگین میکند و قطرات‬
‫خون روی زمین می افتد‪.‬قطرات درشت اشک از چشمانش سرازیر شد هرچند می ترسید ولی سعی‬
‫کرد چشمان او را ببندد‪.‬جلوی او نشست و دستانش را بهم گره زد و گفت‪«:‬دائوژانگ‪،‬لطفا من یا‬
‫اون یکی دائوژانگ رو سرزنش نکن‪...‬اگه من میومدم بیرون اون منو میکشت‪...‬مجبور بودم قایم‬
‫بشم چون کمکی از دستم بر نمی اومد‪.‬اون آشغال دائوژانگ رو گول زده‪...‬دائوژانگ عمداً اینکارو‬
‫نکرد‪...‬اون نمیدونه کسیو که کشته تو هستی!»‬
‫آ‪-‬چینگ هق هق کنان ادامه داد‪«:‬من دیگه میرم‪...‬از روحت میخوام کمکم کنه تا دائوژانگ‬
‫شیائوشینگچن رو از اینجا ببرم‪.‬خواهش میکنم کمکمون کن از چنگ این شیطون فرار‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنیم‪.‬نمیذارم این ژوئه یانگ حیوون در آرامش بمونه‪...‬همچین تیکه تیکه ش میکنم که دیگه‬
‫نتونه به این دنیا برگرده‪»!...‬‬
‫او سه بار روی زمین سجده کرد‪.‬صورتش را پاک نمود و برخاست و سعی داشت به خودش دلگرمی‬
‫بدهد و بطرف شهر "ایی"رفت‪.‬وقتی به تابوت خانه برگشت شب شده بود‪.‬ژوئه یانگ داشت سیب‬
‫پوست میکند و آنها را قطعه قطعه میکرد‪.‬بنظر میرسید حالش عالیست‪.‬هرکس او را می دید خیال‬
‫میکرد جوانی بی آزار و سرزنده است‪.‬هیچ انسانی نمیتوانست تصور کند او چه کارهایی میتواند‬
‫بکند‪.‬شیائوشینگچن وقتی صدای وارد شدن او را شنید درحالیکه بشقابی کلم بدست داشت بطرفش‬
‫آمد‪«:‬آ‪-‬چینگ امروز کجا رفته بودی؟خیلی دیر برگشتیا!»‬
‫ژوئه یانگ با نگاه به او چشمانش درخشید‪«:‬چی شده؟چشماش قرمزه!»‬
‫شیائوشینگچن با عجله گفت‪«:‬چه اتفاقی افتاده؟کسی اذیتت کرده؟»‬
‫ژوئه یانگ خطاب به او جواب داد‪«:‬یه چی میگیا؟؟کی جرات میکنه اذیتش کنه اینو؟»‬
‫اگرچه لبخند گشاده ای بر لب داشت ولی کامال مشکوک شده بود‪.‬ناگهان آ‪-‬چینگ چوب بامبوییش‬
‫را روی زمین انداخت و به گریه افتاد‪.‬او بشدت میگریست و دماغش راه افتاده بود‪.‬او هق هق کنان‬
‫خود را به آغوش شیائوشینگچن انداخت‪«:‬من زشتم؟من خیلی زشتم؟؟؟دائوژانگ تو بگو‪...‬یعنی من‬
‫اینقدر زشتم؟؟؟»‬
‫شیائوشینگچن ضربه ای به سرش نواخته و گفت‪ «:‬معلومه که نه‪...‬تو دختر خوشگلی هستی‪...‬کی‬
‫گفته تو زشتی؟»‬
‫ژوئه یانگ با حقارت گفت‪«:‬آره تو بدجوری بی ریختی‪...‬تازه گریه که میکنی زشت ترم میشی!»‬
‫شیائوشینگچن سرزنش کنان گفت‪«:‬اینطوری نگو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬چینگ بیشتر گریست و با پا محکم به زمین کوبید‪«:‬خب‪...‬دائوژانگ تو که نمیتونی منو‬


‫ببینی‪...‬پس چطوری میگی من خوشگلم؟ الکی دروغ میگی! این نکبت چشم داره ‪...‬اون میگه من‬
‫زشتم‪...‬پس من حتما زشتم‪...‬هم کورم هم زشت‪»!!!...‬‬
‫در آن همهمه آندو حتما غرغرهایش را بخاطر"زشت بودن"یا "دخترک کور چشم سفید" باور‬
‫میکردند‪.‬او در این روز بدترین احساس ممکن را تجربه کرده بود‪.‬ژوئه یانگ با بی خیالی گفت‪«:‬تو‬
‫همش بخاطر اینکه بهت گفتن زشت بی ریخت داری اینطوری گریه میکنی؟ کجاست اون زبون‬
‫درازی و گستاخی همیشگیت؟»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪«:‬من گستاخ نیستم!دائوژانگ ته جیبت‬
‫پول مول داری؟»‬
‫شیائوشینگچن با شرم بعد از کمی مکث گفت‪....«:‬آه‪....‬فکر کنم!»‬
‫ژوئه یانگ میان حرفشان پرید وگفت‪«:‬من میتونم بهتون قرض بدما!»‬
‫آ‪-‬چینگ درحالیکه به اطراف تف می پراکند گفت‪«:‬تو اینهمه وقت داری باهامون زندگی میکنی‬
‫و باهامون غذا میخوری اونوقت میخوای بهمون پول "قرض"بدی؟ یه ذره خجالت‬
‫بکش‪....‬دائوژانگ من میخوام برم لباسای خوشگل بخرم‪...‬جواهر بخرم‪...‬میشه باهام بیای؟»‬
‫وی ووشیان پیش خودش فکر میکرد‪ :‬پس میخواد اینطوری شیائوشینگچن رو ببره بیرون‪...‬ولی‬
‫اگه ژوئه یانگ بخواد همراهشون بره چی؟‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬البته که باهات میام ولی من که نمیتونم بهت بگم لباست بهت میاد یا نه!»‬
‫ژوئه یانگ دوباره میان حرفشان پرید‪«:‬من میتونم کمکش کنما!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬چینگ چنان از جا پرید که سرش تقریبا به چانه شیائوشینگچن اصابت‬


‫کرد‪ «:‬نمیخوام!نمیخوام!فقط تو باید بیای! نمیخوام این باهام بیاد‪...‬اون همش به من میگه بی‬
‫ریخت!میگه کورکوچولو!»‬
‫این اولین بار نبود که آ‪ -‬چینگ اینگونه رفتار میکرد و هردویشان به رفتارش عادت داشتند ژوئه‬
‫یانگ ادای عجیبی به صورتش درآورد و شیائوشینگچن نیز پذیرفت‪«:‬باشه فردا بریم؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬امشب بریم!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬االن که همه مغازه ها بسته اس کجا میتونی بری اصن؟»‬
‫آ‪-‬چینگ که چاره دیگری نداشت تسلیم شد و گفت‪«:‬باشه‬
‫فردا میریم‪...‬ولی قول دادیا!»‬
‫اگر او برای بیرون رفتن بیشتر اصرار میکرد امکان داشت ژوئه یانگ مشکوک شود‪.‬آ‪-‬چینگ فعال‬
‫بی خیال موضوع شد و رفت تا برای خوردن شام پشت میز بنشیند‪.‬وقتی سرو صدا بپا کرده بود‪،‬شبیه‬
‫همیشه داشت نقش بازی میکرد حالتش چنان طبیعی بود که حتی شکمش به قار و قور افتاده بود‬
‫اما او آنقدر اضطراب داشت که کاسه غذا در دستش می لرزید‪.‬ژوئه یانگ در طرف چپ او نشسته‬
‫و نیم رخ چهره اش را نگاه میکرد‪.‬پاهایش دوباره بی حس شد می ترسید چیزی بخورد با اینحال‬
‫به سادگی وانمود میکرد عصبانی است و با هر لقمه ای که میخورد مقداری آب دهان به اطراف‬
‫می پراکند کاسه را با صدا روی میز کوباند و غر میزد و فحش میداد‪«:‬هرزه لعنتی‪ ...‬خدمتکار بی‬
‫همه چیز‪...‬فکر کردی خیلی از من بهتری فاحشه؟»‬
‫ژوئه یانگ با شنیدن فحش و نفرین های او که بر سر "فاحشه کثیف"خیالی می بارید چشمانش‬
‫را چرخاند شیائوشینگچن به او گفت‪«:‬غذا رو حروم نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نگاه ژوئه یانگ از صورت آ‪-‬چینگ به شیائوشینگچن خیره ماند‪.‬وی ووشیان فکر میکرد‪ :‬این‬
‫خالفکار کوچولو بایدم بتونه شیائوشینگچن رو درست و حسابی تقلید کنه‪...‬هر روز جلوی هم‬
‫مینشستن‪...‬همه جوره روی ظاهرش دقت داشته ‪...‬‬
‫هرچند شیائوشینگچن ابداً متوجه آن دو جفت چشم که رویش ثابت مانده نبود بهرحال تنها نابینای‬
‫حقیقتی درون آن اتاق او بود‪.‬بعد از اتمام غذا‪،‬شیائوشینگچن ظرفها و چوبهای غذاخوری شان را‬
‫تمیز کرد و دوباره به اتاق وسط خانه رفت‪.‬آ‪-‬چینگ نمیدانست بنشیند یا دنبال او روان شود که‬
‫ناگهان ژوئه یانگ خطاب به او گفت‪«:‬آ‪-‬چینگ!»‬
‫قلب آ‪-‬چینگ فرو ریخت‪ .‬حتی وی ووشیان حس میکرد‬
‫سر تا پایش را آب یخ ریخته اند و در جا خشکش زد‪.‬او پاسخ داد‪«:‬چرا یهویی اسممو صدا زدی؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬خب مگه خودت نگفتی نمیخوای کور کوچولو صدات کنم؟!»‬
‫آ‪-‬چینگ با نارضایتی گفت‪ «:‬هیچ کسی الکی با بقیه مهربون نمیشه مگه اینکه یه نیت پلیدی‬
‫داشته باشه بگو چه مرگته؟»‬
‫ژوئه یانگ لبخندی زد و گفت‪«:‬هیچی بابا‪...‬میخوام یادت بدم دفعه دیگه کسی فحشت داد چیکار‬
‫کنی!»‬
‫آ‪-‬چینگ جواب داد‪«:‬هاه‪،‬خب بگو چیکار کنم؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬اگه کسی بهت گفت زشت‪..‬تو هم کاری کن اون خیلی زشت تر بشه!صورتشو‬
‫همچی زخمی کن که دیگه جرات نکنه پاشو بزاره بیرون خونه‪...‬اگه کسی بهت گفت کور تو هم‬
‫ته عصات رو تیز کن و بزن جفت چشاشو درار تا اونم کور بشه‪..‬بعدش می بینی دیگه کسی جرات‬
‫نداره بهت حرف بد بزنه!!»‬
‫خون در بدن آ‪ -‬چینگ یخ بست‪ .‬جوری وانمود کرد که انگار باز اسیر دست شوخی های مسخره‬
‫او شده‪«:‬عه باز داری منو میترسونیا!!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ با صدای بلند گفت‪«:‬خب خودت بشین بهش فکر کن!»وقتی حرفهایش تمام شد‬
‫بشقابی که درونش تکه های سیب را بشکل خرگوشی بریده بود را جلوی آ‪-‬چینگ نهاده و‬
‫گفت‪«:‬بخور!»‬
‫آ‪ -‬چینگ و وی ووشیان با نگاهی به ظرف زیبا و برش های ظریف سیب قلبشان از شدت نفرت‬
‫بهم پیچید‪.‬روز بعد‪،‬وقتی از خواب بیدار شدند شیائوشینگچن تصمیم گرفته بود آ‪-‬چینگ را به مغازه‬
‫ببرد و برایش لباس نو بگیرد و صورتش‬
‫را زیبا کنند اما ژوئه یانگ ناراضی بنظر میرسید‪ «:‬اگه امروز شما دو تا با هم برین بیرون که من‬
‫مجبورم برم غذا بخرم؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬چرا؟؟مگه نمیتونی بخری؟یادت رفته دائوژانگ قبال همش خودش میرفت خرید؟‬
‫تو چشم داری و میبینی اونوقت همش دائوژانگ رو اذیت میکنی و بهش کلک میزنی!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬باشه بابا خودم میرم‪...‬رفتم دیگه ببین!»‬
‫همین که او از در خارج شد‪،‬شیائوشینگچن پرسید‪«:‬آ‪-‬چینگ آماده نشدی؟بریم دیگه؟»‬
‫آ‪-‬چینگ می خواست مطمئن شود که ژوئه یانگ رفته است او در را بست و با صدایی لرزان‬
‫پرسید‪«:‬دائوژانگ تو احیانا کسی به اسم ژوئه یانگ رو میشناسی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و یک‪ -‬بخش نهم‬


‫چمنزار‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لبخند بر لبان شیائوشینگچن خشکید‪.‬این دو کلمه "ژوئه یانگ" شوک بزرگی بر او وارد کردند‪.‬رنگ‬
‫صورتش پرید‪.‬وقتی نام پلیدش را شنید انگار که خون صورتش خشکید‪.‬سایه ای سفید بر لبانش‬
‫پدیدار شد و رنگ از آنها گرفت‪.‬او به گونه ای نامطمئن و با صدایی آرام‬
‫پرسید‪«:‬ژوئه‪...‬یانگ؟؟؟»سپس از جا پرید و گفت‪«:‬آ‪-‬چینگ تو این اسم رو از کجا شنیدی؟؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬ژوئه یانگ کسیه که با ما زندگی میکنه‪...‬این حرومزاده ژوئه یانگه!»‬
‫شیائوشینگچن با سراسیمگی گفت‪ «:‬کسی که باهامون؟‪....‬کسی که باهامون زندگی میکنه‪....‬؟»او‬
‫سرش را تکان داد انگار سرگیجه داشت‪«:‬تو از کجا فهمیدی؟»‬
‫آ‪-‬چینگ پاسخ داد‪«:‬شنیدم که یکی رو کشته!»‬
‫شیائوشینگچن پرسید‪«:‬یکی رو کشته؟کی رو؟»‬
‫آچینگ جواب داد‪ «:‬یه زن رو‪...‬اون خیلی جوون بود‪،‬یه شمشیرم همراهش بود‪...‬ژوئه یانگ هم‬
‫شمشیرش رو قایم کرده بود‪.‬من صدای مبارزه شونو شنیدم‪.‬صداشون خیلی بلند بود‪.‬زنه همش‬
‫میگفت"ژوئه یانگ‪..‬آدمای معبد رو از بین برده و خیلیا رو کشته!"و اینکه ژوئه یانگ باید "مجازات‬
‫بشه!" خدای بزرگ اون عقلش رو از دست داده‪ ،‬تمام این مدت همه چیو از ما قایم کرده و منم‬
‫نمیدونم میخواد چیکار کنه‪»....‬‬
‫آ‪ -‬چینگ تمام شب بیدار مانده و دروغهایی بهم بافته بود‪.‬اولین قصدش این بود که نگذارد دائوژانگ‬
‫بفهمد که انسان های زنده را در عوض مرده های متحرک کشته است‪.‬دومین هدفش این بود که‬
‫نگذارد او بفهمد که با دستان خود سونگ الن را کشته است‪.‬شاید در حق دائوژانگ بی انصافی‬
‫بود اما آ‪-‬چینگ به هیچ قیمتی نمیخواست او درباره حقیقت مرگ سونگ الن‬
‫باخبر شود‪.‬بهترین راه این بود که شیائوشینگچن پس از اینکه فهمید ژوئه یانگ کیست همراه او‬
‫فرار کند!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با اینهمه پذیرفتن این اخبار برای او آسان نبود و حتی بنظرش پوچ و احمقانه بنظر‬
‫میرسید‪،‬شیائوشینگچن نمیتوانست یک ذره از حرفهایش را باور کند‪«:‬ولی صدای اون فرق داره‬
‫و‪»...‬‬
‫آ‪-‬چینگ ناامیدانه عصایش را به زمین میکوبید‪«:‬اون عمدا یه کاری کرده صداش عوض بشه‪...‬می‬
‫ترسه که تو بشناسیش!!»ناگهان فکری به سرش زد‪«:‬اوه درسته درسته‪،‬اون ‪ 9‬تا انگشت‬
‫داره‪...‬دائوژانگ تو میدونی اون ‪ 9‬تا انگشت داره؟مطمئنم قبال دیدیش مگه نه؟»‬
‫شیائوشینگچن تلوتلو خورد و نزدیک بود بر زمین بیفتد‪.‬آ‪-‬چینگ کمک کرد تا به میز تکیه دهد‪.‬هر‬
‫دو به آرامی کنار میز نشستند بعد از مدتی‪ ،‬شیائوشینگچن پرسید‪«:‬ولی آ‪-‬چینگ تو از کجا فهمیدی‬
‫که او ‪ 9‬تا انگشت داره؟ مگه تو دستاشو لمس کردی؟اگه واقعا ژوئه یانگ باشه چطوری گذاشته‬
‫تو اینو بفهمی؟»‬
‫آ‪-‬چینگ درحالیکه دندانهایش را بهم میسایید گفت‪...«:‬دائوژانگ!بذار حقیقت رو بهت بگم من‬
‫اصال کور نیستم‪....‬من می بینم‪....‬دستاشو لمس نکردم ولی انگشتاشو دیدم!!»‬
‫شوک هایی که آ‪-‬چینگ به او وارد میکرد یکی سخت تر از دیگری بود‪.‬شیائوشینگچن نمیدانست‬
‫چه بگوید‪«:‬تو چی گفتی؟میتونی ببینی؟»‬
‫هرچند آ‪-‬چینگ می ترسید اما دیگر نمیتوانست حقیقت را پنهان کند‪.‬او چندین بار معذرت خواهی‬
‫کرد‪«:‬من متاسفم دائوژانگ! بخدا از عمد بهت دروغ نگفتم!! ترسیدم اگه‬
‫بفهمی من می بینم پرتم کنی بیرون‪...‬ولی خواهش میکنم االن چیزی نگو بهم فقط بیا سریعتر‬
‫فرار کنیم‪...‬اون االنه که از بازار برگرده!!»‬
‫ناگهان او دهان خود را بست‪.‬بانداژی که به چشمان شیائوشینگچن بسته شده بود از اساس سفید‬
‫بود اما حاال دو لکه سرخ خون روی بانداژ پدیدار شده بودند‪.‬عاقب خون تمام باند را گرفته و قطرات‬
‫خون روی زمین بارید‪.‬آ‪-‬چینگ با گریه گفت‪«:‬دائوژانگ چشمات خونریزی کرده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شیائوشینگچن انگار با صدای او به خود آمد و با دستانش صورت خود را پوشاند‪.‬وقتی دستش را‬
‫کنار زد از خون سرخ شده بود‪.‬آ‪ -‬چینگ با دستان لرزان کمک کرد تا خون را پاک کند‪.‬اما هر چه‬
‫تالش میکرد خون بیشتری از چشمانش خارج میشد‪.‬شیائوشینگچن دستش را بلند کرد و‬
‫گفت‪«:‬خوبم ‪...‬من حالم خوبه!»‬
‫در واقع هر زمان زیادی فکر میکرد یا احساس غم برش چیره میشد جای زخم چشمش از نو‬
‫خونریزی میکرد اما مدت زیادی بود که این اتفاق برایش نیفتاده و حتی وی ووشیان در دل می‬
‫اندیشید که زخمش کامال درمان شده هرچند که امروز چشمانش دوباره خونریزی کرده‬
‫بودند‪.‬شیائوشینگچن زیر لب میگفت‪«:‬اگه‪. ..‬ولی اگه اون ژوئه یانگه چرا اینطوریه؟ چرا از همون‬
‫اولش منو نکشت‪...‬چرا تمام این سالها کنار من موند؟آخه چرا باید ژوئه یانگ باشه؟»‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪ «:‬خب معلومه که میخواسته تو رو بکشه!!من چشماشو دیدم اون چشما شرور تر از‬
‫هر هیوال و ترسناکتر از هر دیوی هستن‪.‬ولی اون زخمی بود به یکی نیاز داشت که کمکش‬
‫کنه‪...‬من اونو نمیشناختم‪...‬اگه میدونستم که اون یه قاتل خونخواره همون روز تو بوته ها خودم‬
‫میکشتمش تا به این روزا نکشه‪...‬دائوژانگ میای بریم؟هاه؟»‬
‫با اینهمه وی ووشیان در دل آهی کشیده و گفت‪ :‬امکان‬
‫نداشت اینطوری ادامه بدن‪....‬اگه این دختر به شیائوشینگچن چیزی نمیگفت همینطوری به زندگی‬
‫کنار همدیگه ادامه میدادن‪...‬حاال که شیائوشینگچن حقیقت رو میدونه دیگه نمیشه ازش فرار‬
‫کرد‪...‬این قضیه هیچ راه حلی نداره مطمئنم میره از خود ژوئه یانگ می پرسه‪....‬‬
‫همانطور که وی ووشیان انتظار داشت‪،‬شیائوشینگچن وقتی به خود مسلط شد به طرف آ‪-‬چینگ‬
‫برگشته و گفت‪«:‬آ‪-‬چینگ تو فرار کن!»‬
‫صدایش حالت عجیبی گرفته و کامال جدی بنظر میرسید‪.‬آ‪-‬چینگ با وحشت پرسید‪«:‬من؟دائوژانگ‬
‫بیا با همدیگه بریم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شیائوشینگچن سرش را تکان داده و گفت‪ «:‬من نمیتونم جایی برم‪...‬من باید بفهمم دقیقا چی تو‬
‫سرش ه!!اون حتما یه هدفی داره‪...‬توی این چند سال کنار من موند و ادای یکی دیگه رو درآورده تا‬
‫بتونه به هدفش برسه‪...‬اگه بذارم اینجا بمونه کل مردم شهر "ایی" رو نابود میکنه‪...‬همیشه روش‬
‫ژوئه یانگ اینطوری بوده!»‬
‫این بار هق هق های آ‪-‬چینگ دروغین نبودند‪.‬او عصای بامبوییش را کناری نهاده و پای‬
‫شیائوشینگچن را چسبید‪ «:‬من؟دائوژانگ من تنهایی کجا برم؟من کنارت میمونم اگه تو جایی‬
‫نمیری پس منم نمیرم‪...‬هر چی میخواد بشه بذار بشه‪...‬دوتایی میکشیمش‪...‬من اگه تنهایی برم‬
‫بیرون از تنهایی و بی پناهی می میرم‪....‬من میدونم دلت نمیخواد این بال سرم بیاد‪...‬خواهش میکنم‬
‫بیا با همدیگه فرار کنیم!»‬
‫بدبختانه حاال که راز بینا بودن چشمانش آشکار شده بود دیگر نمیتوانست همدردی او را به خود‬
‫جلب کند شیائوشینگچن جواب داد‪«:‬آ‪ -‬چینگ تو میتونی ببینی‪...‬باهوشی‪...‬من بهت اعتماد دارم تو‬
‫میتونی زندگی خوبی داشته باشی‪...‬تو نمیدونی ژوئه یانگ چه موجود ترسناکیه ‪ ،‬نباید اینجا‬
‫بمونی‪...‬اصال نباید نزدیکش بشی‪»!...‬‬
‫وی ووشیان می توانست جیغ های بلند ولی در سکوت آ‪-‬چینگ را بشنود که میگفت‪ :‬من‬
‫میدونم!میدونم اون چقدر ترسناک و وحشیه!! اما نمیتوانست دهان باز کند و حقیقت را بگوید‪.‬ناگهان‬
‫صدای پاه ایی که با سرعت و سرزندگی پیش می آمدند از بیرون شنیده شد‪.‬ژوئه یانگ بازگشته‬
‫بود!!‬
‫شیائوشینگچن حاال به مرحله ای از احتیاط و هشیاری رسیده بود که انگار برای شکار شبانه‬
‫میرود‪.‬او آ‪-‬چینگ را کناری کشید و به آرامی گفت‪«:‬بهم گوش بده‪....‬وقتی اون اومد‪،‬من جلوشو‬
‫میگیرم تو هم سریع از اینجا میری فهمیدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪-‬چینگ بشدت ترسیده و اشک چشمانش را پر کرده بود‪.‬ژوئه یانگ لگدی به در زد و گفت‪«:‬دارین‬
‫چیکار میکنین؟ من برگشتم ولی شماها هنوز نرفتین؟ اگه خونه هستین درو وا کنین که خیلی‬
‫خسته ام!»‬
‫از لحن حرف زدن و صدایش میشد حس کرد یکی از آشنایان است یا یکی از اعضای کوچک‬
‫خانواده ‪....‬ولی چه کسی میتوانست حدس بزند این کسی که بیرون خانه ایستاده تبهکار جنایتکاری‬
‫است که ذره ای رحم و مروت سرش نمیشود‪،‬شیطان شروری که ماسک انسان ها را به چهره‬
‫زده‪....‬؟!!‬
‫در خانه قفل نبود بلکه تنها از پشت با حفاظ کوچکی بسته شده بود‪.‬اگر آنان زودتر در را باز‬
‫نمیکردند او حتما مشکوک میشد‪.‬پس اگر پا درون خانه میگذاشت شک و تردیدش به یقین مبدل‬
‫میشد‪.‬آ‪-‬چینگ صورتش را پاک کرد و گفت‪«:‬چرا خسته ای مگه چیکار کردی؟از اینجا تا فروشگاه‬
‫یه کمی فاصله اس اونوقت الکی میگی خسته ای؟من دنبال یه‬
‫لباس بهتر میگشتم یه ذره طولش دادم‪...‬اصال به تو چه ربطی داره؟!!!»‬
‫ژوئه یانگ با مسخرگی گفت‪«:‬تو مگه لباس بهتری هم داری؟کال اهمیت نداره چی بپوشی ریختت‬
‫اصال عوض نمیشه‪...‬بدو بیا‪...‬درو واکن!»‬
‫آ‪ -‬چینگ با وجود آنکه پاهایش از ترس شل شده بود تفی انداخت و با صدای عجیبی‬
‫گفت‪«:‬همف!عمرا درو واست وا کنم میتونی هر قدر دوست داری لگد بندازی!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬سر حرفت بمونیا‪...‬آخه بعدش دائوژانگ مجبوره درو تعمیر کنه اون موقع نیای‬
‫سر من غر بزنی‪...‬گفته باشم!!»‬
‫او در حین حرف زدن لگدی کوبید و در چوبی را باز کرد‪.‬سپس باالی آستانه در ایستاد و قدم درون‬
‫خانه نهاد‪.‬سبدی پر از سبزیجات در یک دستش بود و سیبی سرخ در دست دیگرش‪...‬همین که‬
‫یک گاز به سیب زد و پایین را نگریست متوجه شد شوانگهوا در شکمش فرو رفته و زخمی عمیق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بر جا گذ اشته است‪.‬سبد روی زمین افتاد‪،‬کلم و هویج و سیب ها و حتی کلوچه های بخارپز روی‬
‫زمین ریختند‪.‬شیائوشینگچن با صدای تقریبا بلندی گفت‪«:‬فرار کن آ‪-‬چینگ!»‬
‫آ‪-‬چینگ با تمام قوا دوید و از در تابوت خانه خارج شد‪.‬مسیر دیگری را پیش گرفته ولی بعد برگشت‬
‫و سریع در نقطه مخفی که هم یشه در آن پنهان میشد خزید می توانست به آسانی در آنجا بماند‬
‫و همه جا را زیر نظر بگیرد‪.‬شیائوشینگچن به سردی پرسید‪«:‬بهت خوش گذشت؟»‬
‫ژوئه یانگ به سیبی که هنوز در دست داشت گاز دیگری زد و آن را جوید و تکه میوه را به آرامی‬
‫قورت داد و گفت‪«:‬آره خب خیلی خوش گذشت!»‬
‫صدایش بحالت معمول برگشته بود‪.‬شیائوشینگچن پرسید‪«:‬تو این سالها که کنار من موندی قصد‬
‫و هدفت چی بود؟چی میخواستی؟»‬
‫ژوئه یانگ جواب داد‪«:‬چه میدونم‪...‬شاید خسته بودم!»‬
‫شیائوشینگچن شمشیر را از شکم او بیرون کشیده و دوباره به او حمله کرد‪.‬او گفت‪«:‬دائوژانگ‬
‫شیائوشینگچن‪،‬دوست داری ادامه داستانمو که تمومش نکردم بشنوی؟»‬
‫شیائوشینگچن گفت‪«:‬نه!»با اینکه جوابش منفی بود اما سرش را کمی به جلو خم کرد و شمشیرش‬
‫لحظه ای از حرکت باز ایستاد‪.‬ژوئه یانگ گفت‪«:‬خب من که واست تعریفش میکنم‪...‬اگه بعد از‬
‫شنیدن داستانم بازم فکر کردی اشتباه از منه میتونی هر کاری خواستی بکنی!»‬
‫او دستش را روی زخم شکمش نهاده بود تا جلوی خونریزی بیشتر را بگیرد‪«:‬بچه اون مردی که‬
‫گولش زده بود و فرستادش تا نامه رو بفرسته دید‪.‬همزمان هم نا امید بود هم خوشحال‪...‬همینطوری‬
‫که گریه میکرد خودشو پرت کرد سمت مَرده و بهش گفت"من نامه رو رسوندم ولی بشقاب‬
‫شیرینی ها رو نیست تازه کتکم زدن‪...‬میشه یه بشقاب دیگه آبنبات بهم بدی؟"اینطوری بود که‬
‫اون مرد گنده تونست گیرش بیاره‪،‬افتاد به جونش و تا خورد زدش و صورتشو داغون کرد‪.‬اونم که‬
‫دید یه بچه کثیف کوچیک چسبیده به پاهاش عصبی شد و پرتش کرد یه طرف‪....‬بعدشم سریع‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سوار ارابه شد و به ارابه چی گفت حرکت کنه‪...‬بچه هم از جاش بلند شد و افتاد دنبال ارابه‪...‬اون‬
‫بچه واقعا یه بشقاب آبنبات شکری میخواست‪...‬وقتی رسید به ارابه جلوی راهشون ایستاد و واسش‬
‫دست تکون داد تا وایسه‪...‬مَرده که از دست بچه عصبانی شده بود شالق ارابه چی رو گرفت و با‬
‫شالق یکی زد به سرش و پرتش کرد روی زمین‪».‬او هرباره چند کلمه کوتاه میگفت‪«:‬بعدش‬
‫چرخای ارابه از روی دست بچه رد کرد و مخصوصا یه انگشتش رو بدجوری داغون کرد!»‬
‫شیائوشینگچن که نمیتوانست ببیند ولی اون دست چپش را باال گرفت و ادامه داد‪«:‬اون هفت‬
‫سالش بود‪.‬استخونای دست چپش له شده بود‪.‬انگشت کوچیکش هم فقط یه یه تیکه گوشت‬
‫آویزون بود‪.‬اون مرتیکه پدر چانگ پینگ بود!دائوژانگ شیائوشینگچن تو وقتی منو بردی برج‬
‫طالیی خیلی الکی داشتی یدنده بازی در میاوردی‪...‬اونجا محکومم کردی و پرسیدی چرا کل قبیله‬
‫شونو بخاطر چند تا موضوع بی ارزش از بین بردم؟!!!خب معلومه اینا انگشتای دست شما نبودن‬
‫که دردش رو حس کنین‪...‬شما چه میدونین آدم چندین ماه تمام از درد تک و تنها جیغ بکشه یعنی‬
‫چی؟تو چرا از اونا نپرسیدی که واسه چی اونطوری منو به مسخره گرفتن و اذیتم کردن؟این‬
‫داستان اصلی بین من و قبیله چانگ بود!!! قبیله یوئه یانگ چانگ هم بذری که کاشتن رو درو‬
‫کردن همین!»‬
‫شیائوشینگچن به گونه ای حرف میزد که انگار یک کلمه از سخنان ژوئه یانگ را باور ندارد‪«:‬قبیله‬
‫چانگ توی گذشته یه انگشت دستت رو شکوند تو هم اگه دنبال انتقام بودی یه انگشت از دستش‬
‫رو میشکستی‪ ...‬اگه این موضوع اینقدر بد تو دلت مونده بود دو تا انگشتش رو میشکستی اصال‬
‫جفت دستاشو میشکستی‪...‬حتی میتونستی یه دستش رو کامل ببری بازم کسی بهت خورده‬
‫نمیگرفت‪.‬چرا کل قبیله شونو کشتی؟به من نگو که یه انگشت کوچیک دستت با جون پنجاه نفر‬
‫آدم زنده برابری میکنه!!»‬
‫ژوئه ی انگ که هنوز داشت به این موضوع فکر میکرد سخنان شیائوشینگچن بنظرش عجیب می‬
‫آمد او گفت‪«:‬خب آره‪،‬انگشت مال من بود‪...‬جون اون آدما هم مال خودشون!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫منتها اصال با انگشتای من برابری نمیکنه میدونی اونا همش پنجاه تا بودن‪...‬آخه جون بی ارزش‬
‫اونا با انگشت له شده من برابره ؟»‬
‫شیائوشینگچن هر چه بیشتر سخنان پر از اعتماد به نفس ژوئه یانگ را میشنید رنگ صورتش‬
‫بیشتر می پرید او با فریاد گفت‪«:‬بقیه چه گناهی کردن؟چرا مردم معبد بایژو رو از بین بردی؟چرا‬
‫دائوژانگ سونگ زیچن رو کور کردی؟»‬
‫ژوئه یانگ در پاسخ به سواالت او پرسید‪«:‬تو چرا جلوی منو گرفتی؟چرا کاری که من میخواستم‬
‫بکنم رو خراب کردی؟چرا بخاطر بازمانده های پست قبیله چانگ سد راهم شدی؟میخواستی به‬
‫چانگ سیان‪/‬شیان کمک کنی؟یا چانگ پینگ؟هاهاهاهاها‪...‬چانگ پینگ اولش با چشم گریون‬
‫جلوت گریه زاری کرد و ممنونت بود نه؟بعدش خواهش کرد هیچ کمکی نکنی بهشون؟دائوژانگ‬
‫شیائوشینگچن این موضوع تقصیر توئه‪...‬از همون اولش تقصیر تو بود‪...‬تو نباید درست و غلط‬
‫زندگی بقیه مردم رو قاطی میکردی‪...‬کی راهش درسته؟کی راه غلط رو میره؟یه خارجی چی‬
‫میدونه اصن؟بهتر بود تو از همون اولش از کوهستان خارج نمیشدی‪...‬استادت‪،‬بائوشان سانرن واقعا‬
‫آدم باهوشیه‪.‬چرا به حرفش گوش نکردی؟می نشستی توی کوهستان به تزکیه نفست ادامه‬
‫میدادی‪...‬تو که نمیتونی اتفاقایی که تو این دنیا میفته رو درک کنی حق نداشتی پاتو بذاری تو این‬
‫دنیای کثیف!!»‬
‫این حرفها دیگر ورای تحمل شیائوشینگچن بود‪.....«:‬ژوئه یانگ‪...‬تو واقعا نفرت انگیزی‪»....‬‬
‫با شنیدن این حرف‪،‬میل به کشتن که مدتها بود در چشمان ژوئه یانگ دیده نمیشد دوباره ظهور‬
‫پیدا کرد‪.‬او به تلخی خندید‪«:‬شیائو شینگچن واسه همینه ازت بدم میاد‪...‬بیشترین آدمایی که ازشون‬
‫بدم میاد شبیه تو هستن که فکر میکنن‬
‫هر چی میگن و هر کاری میکنن درسته و حقیقته ولی شماها احمقای خنگ بدردنخوری هستین‬
‫که فکر میکنین اگه کارای خوب بکنین دنیا جای بهتری میشه‪...‬تو فکر میکنی من نفرت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫انگیزم؟باشه‪،‬خیال کردی من اهمیت میدم که بقیه ازم خوششون بیاد یا نه؟اصال تو توی موقعیتی‬
‫هستی که از من متنفر باشی یا نه؟»‬
‫شیائوشینگچن مکثی کرد و گفت‪«:‬منظورت چیه؟»‬
‫قلب آ‪ -‬چینگ و وی ووشیان میخواست از حلقومشان بیرون بپرد‪.‬ژوئه یانگ با لحن مهربانی‬
‫گفت‪«:‬این روزا ما باهمدیگه نرفتیم شکار شبانه تا مرده های متحرک رو بکشیم میدونی؟ولی‬
‫قدیما یه چند روزی با همدیگه رفته بودیم شکار یادته؟»‬
‫لبهای شیائوشینگچن تکانی خورد حس بدی در دلش پیچید و گفت‪«:‬منظورت از این حرفا چیه؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬هیچی‪،‬واقعا خیلی بده که تو نمی بینی‪...‬تو جفت چشماتو از جا درآوردی واسه‬
‫همین اون "مرده های متحرکی"که کشتی رو ندیدی‪...‬اونا خیلی ترسیده بودن و وقتی شمشیرت‬
‫رو توی قلبشون فرو میکردی درد میکشیدن‪.‬بعضیاشون زانو زده بودن و التماس میکردن از‬
‫جونشون بگذری‪...‬البته اگه من زبون همه شونو نبریده بودم االن همه با صدای خودشون گریه‬
‫میکردن و میگفتن"دائوژانگ بهمون رحم کن!"»‬
‫تمام بدن شیائوشینگچن می لرزید او بعد از لحظه ای به خود آمد و گفت‪«:‬تو گولم زدی‪...‬تو ‪...‬‬
‫فریبم دادی!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬آره من گولت زدم‪،‬تمام این مدت فریبت دادم‪.‬کی فکرشو میکرد وقتی من دارم‬
‫سرت کاله میزارم اینطوری باورم کنی؟االن که دارم راستشو میگم حرفمو قبول نمیکنی؟»‬
‫شیائوشینگچن در برابر ژوئه یانگ تلوتلو میخورد و گیج شده بود او با فریاد گفت‪«:‬ساکت شو!ساکت‬
‫شو!»‬
‫ژوئه یانگ هنوز با دست شکمش را فشار میداد‪ ،‬بشکنی زد و به آرامی عقب را نگریست‪.‬حالت‬
‫چهره اش دیگر انسانی نبود‪.‬نور سبزی در چهره اش می درخشید‪.‬وقتی می خندید دندانهایش را‬
‫نشان میداد و تجسم واقعی یک هیوال بود‪.‬او فریاد زد‪«:‬باشه!!من ساکت میشم!!اگه حرف منو باور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نمیکنی پس یه چند قدم بردار و حرف اینی که پشت سرته رو گوش بده!! از اون بپرس من فریبت‬
‫دادم یا نه؟!»‬
‫شمشیری یک تندباد در برابر او ایجاد کرد‪.‬شیائوشینگچن بصورت غریزی با شوانگهوا جلوی حمله‬
‫اش را گرفت‪.‬وقتی هر دو شمشیر بهم برخوردند‪،‬صورتش به سیاهی گرایید‪.‬میشد گفت تمام بدنش‬
‫در یک آن شبیه به مجسمه ای سنگی در جا خشک شد‪.‬شیائوشینگچن با احتیاط تمام‬
‫پرسید‪...«:‬توئی زیچن؟»‬
‫پاسخی نشنید‪.‬جسد سونگ الن پشت سرش بود‪.‬او به شیائوشینگچن خیره شده بود اما در‬
‫چشمانش هیچ مردمکی دیده نمیشد‪.‬او شمشیری که با شوانگهوا برخورد داشت را در دست‬
‫نگهداشته بود‪.‬آندو از روی تغییر ضربات شمشیرهایشان متوجه همدیگر شدند‪.‬با اینکه دو شمشیر‬
‫بهم برخورد کردند ولی شیائوشینگچن می توانست از روی قدرت حمله فرد روبرویش را بشناسد‬
‫با اینهمه بنظر میرسید اطمینان چندانی به احساسش ندارد‪ .‬چرخی زد و با دستی لرزان تیغه شمشیر‬
‫سونگ الن را احساس کرد‪.‬سونگ الن از جایش جم نخورد و شیائوشینگچن دستش را تا نوک‬
‫شمشیر او باال آورد‪.‬ذره ذره اش را لمس کرد تا توانست به عبارت "زداینده برف"که روی شمشیر‬
‫حک شده بود برسد‪.‬‬
‫رنگ صورتش کامال پرید‪.‬در نهایت بهت و حیرت شمشیر را نه با کف دست که چنان لمس میکرد‬
‫که دستش را میخراشید‪.‬صدایش چنان می لرزید که نمیتوانست درست کلمات را بهم‬
‫بچسباند‪ ....«:‬زیچن‪....‬دائوژانگ سونگ‪....‬دائوژانگ سونگ‪...‬تو هستی؟»‬
‫سونگ الن بدون صدا او را نگاه میکرد‪.‬دو حفره چشم مانند شیائوشینگچن که بانداژ در آنها فرو‬
‫رفته بود پر از خون شد و انگار که نمیخواست خونریزیش بند بیاید‪.‬او میخواست شخصی که‬
‫شمشیر را نگهداشته بیابد ولی می ترسید تالش میکرد او را احساس کند ولی دوباره دستانش را‬
‫عقب میکشید‪.‬موج اشک از چشمان آ‪-‬چینگ سرازیر شده بود‪.‬هم او و هم وی ووشیان بسختی‬
‫نفس میکشیدند‪.‬آ‪-‬چینگ نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد‪.‬شیائوشینگچن همانجایی که‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ایستاده بود متوقف شد و نمیدانست چه کند‪«:‬چی شده‪...‬یه چیزی بگو‪»!...‬او درهم شکست‪«:‬میشه‬
‫یکی یه چیزی بگه؟»‬
‫همانطور که او آرزو کرده بود ژوئه یانگ گفت‪«:‬نیازه من چیزی بگم یا خودت فهمیدی مرده‬
‫متحرکی که دیروز کشتی کیه؟!»‬
‫شوانگهوا با صدای بلندی روی زمین افتاد‪.‬ژوئه یانگ بشدت می خندید‪.‬شیائوشینگچن بدون هیچ‬
‫حرفی روبروی سونگ الن ایستاده بود‪.‬دستانش را روی سرش نهاده و چنان ناله میکرد که انگار‬
‫سینه اش در حال ترکیدن بود‪.‬ژوئه یانگ چنان میخندید که اشک در چشمانش جمع شد‪.‬بعد با‬
‫اخمی تصنعی گفت‪ «:‬چته بابا؟اینقدر از دیدن دوست قدیمت هیجان زده شدی که داری گریه‬
‫میکنی؟؟میخوای بغلش کنی؟»‬
‫آ‪ -‬چینگ تا آنجا که میتوانست دهان خود را محکم گرفت‪.‬نمیخواست صدای گریه هایش جایش‬
‫را لو بدهد‪.‬درون تابوت خانه‪،‬ژوئه یانگ از طرفی به طرف دیگر‬
‫میرفت و با لحنی سراپا تحقیر و غضب میگفت‪«:‬میخواستی دنیا رو نجات بدی؟!عجب شوخی‬
‫مسخره ای!تو حتی نمیتونی خودت رو نجات بدی!»‬
‫دردی تیز و کشنده در سر وی ووشیان پیچید‪،‬این درد به روح آ‪-‬چینگ تعلق نداشت‪.‬شیائوشینگچن‬
‫سر افکنده روی زمین زانو زده بود‪،‬درست کنار پاهای سونگ الن‪...‬او محکم خودش را میفشرد‬
‫انگار که میخواست بدین گونه خودش را خورد کند‪،‬مانند سنگی کوچک رها شود و از بین برود‬
‫امیدوار بود از این دنیا ناپدید گردد‪.‬لباس سفید رنگش غرق در خون و خاک شده بود‪.‬ژوئه یانگ‬
‫برسرش فریاد زد‪ «:‬تو هیچ کاری نتونستی بکنی‪....‬تو یه بدبخت شکست خورده ای‪...‬تو باید فقط‬
‫خودت رو سرزنش کنی—لیاقتت بود که اینطوری بسرت بیاد!»‬
‫در این لحظه وی ووشیان انگار خودش را در شیائوشینگچن میدید‪.‬خودش را‪...‬بیچاره تیره روزی‬
‫که نتوانسته بود هیچ کاری بکند و در سکوت میان انتقادات و تهمت ها غرق در خون شده‬
‫بود‪.‬امیدش از میان رفته و تنها می توانست در نا امیدی بگرید!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نوار روی چشمهای شیائوشینگچن به رنگ سرخ درآمد‪.‬چهره اش نیز در خون چشمانش غرق‬
‫شد‪.‬او با چشمانی خالی تنها می توانست خون بگرید!!سالها فریب خورده بود‪،‬دشمنش را به مانند‬
‫دوستی عزیز پذیرفت و تمام محبتش بی جواب و خودش لگدمال شده بود‪.‬او تصور میکرد اشباح‬
‫را تطهیر میکند اما دستانش آلوده به خون بیگناهان شده بود‪.‬او حتی بهترین دوست خود را کشته‬
‫بود!! در حالیکه می نالید گفت‪«:‬لطفا راحتم بزار‪»!...‬‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬یادت رفته همین یه دقیقه پیش میخواستی بزنی تیکه تیکه ام کنی‪....‬؟ حاال‬
‫چی شده میخوای دست از سرت بردارم؟»‬
‫او بخوبی میدانست سونگ الن مرده ایست که از او حفاظت‬
‫میکند و شیائوشینگچن نمیتواند دوباره شمشیر بگیرد و بجنگد‪.‬او دوباره برنده شده بود‪...‬پیروزی‬
‫ناامیدانه را کسب کرده بود‪....‬ناگهان‪،‬شیائوشینگچن‪،‬شوانگهوا را که روی زمین افتاده‬
‫بود‪،‬قاپید‪.‬شمشیر را چرخاند و لبه تیزش را روی گلوی خود قرار داد‪.‬پرتو درخشان شمشیر نقره ای‬
‫در چشمان بی نور و تاریک ژوئه یانگ درخشید‪.‬دست شیائوشینگچن شل شد و بعد خون سرخ از‬
‫لبه تیغه تیز شوانگهوا چکیدن گرفت‪.‬صدای لرزش و برخورد شمشیر با زمین هم خنده های ژوئه‬
‫یانگ و هم حرکتش را متوقف کرد‪.‬‬
‫او بعد از لحظه ای سکوت بطرف جسد بی جان شیائوشینگچن رفت‪.‬چشمانش برنگ سرخ درآمده‬
‫و انگار که می گریست‪،‬لبانش ناگهان جمع شد‪.‬وی ووشیان نمیدانست درست می بیند یا نه ولی‬
‫چشمان ژوئه یانگ سرخ و خیس بنظر می آمد‪.‬خیلی سریع با ترشرویی خطاب به شیائوشینگچن‬
‫گفت‪«:‬تقصیر تو شد‪...‬که من اینکارو کردم!»‬
‫او بطرز ترسناکی میخندید و انگار با خودش حرف میزد‪«:‬آره مُرده ها بهترن‪...‬کال مُرده ها بهتر‬
‫حرف گوش میکنن!!»‬
‫ژوئه یانگ مچ شیائوشینگچن را گرفت و بعد تنفسش را چک کرد‪ .‬تصور میکرد بدنش چندان‬
‫سفت نشده پس خیلی مُرده محسوب نمیشود‪.‬او برخاسته و به اتاق کناری رفت‪،‬با خود لگن آب‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آورد‪.‬با حوله ای تمیز خون روی صورت شیائوشینگچن را پاک کرد‪.‬حتی باند روی چشمانش را با‬
‫نوار های جدیدی تعویض کرده و با دقت بدور چشمانش بست‪.‬دایره طلسمی روی زمین کشید و‬
‫موارد الزم را تهیه کرد و شیائوشینگچن را بدقت درون دایره طلسم نهاد‪.‬او پس از انجام تمام این‬
‫کارها بیاد زخم شکم خودش افتاد‪.‬احتماال پیش خود تصور میکرد مدتی دیگر می توانند‬
‫باز همدیگر را ببینند بهمین دلیل حالش بهتر و بهتر میشد‪.‬تمام میوه و سبزیجاتی که روی زمین‬
‫پراکنده شده بود را جمع و درون سبد چید‪ .‬با تالشی جدی که از از بعید می نمود‪،‬تمام خانه را تمیز‬
‫کرده و حصیر جدیدی در تابوت آ‪-‬چینگ قرار داد‪.‬در این لحظه آبنباتی را که شیائوشینگچن شب‬
‫پیش به او داده بود را بیرون آورد‪.‬میخواست آبنبات را در دهان بگذارد که لحظه ای درنگ کرد و‬
‫پشیمان شد و دوباره آبنبات را پنهان کرد‪.‬او با خستگی گوشه ای نشسته و دستش را زیر چانه‬
‫نهاده و منتظر ماند تا شیائوشینگچن بیدار بشود و بنشیند ولی این اتفاق هرگز نیفتاد‪.‬‬
‫آسمان و صورت ژوئه یانگ همزمان به تاریکی رفتند‪.‬او با خشم انگشتانش را روی میز‬
‫میکوبید‪.‬وقتی آسمان کامال تاریک شد‪.‬او لگدی به میز زد و فحش داد‪.‬ایستاد‪،‬بطرف جنازه‬
‫شیائوشینگچن رفت و بحالت دو زانو روبروی او نشست‪.‬دایره طلسم و افسون هایی را که نقاشی‬
‫کرده بود بررسی کرد‪.‬بعد از چندین بار بررسی متوجه شد هیچ اشتباهی رخ نداده هرچند اخمی کرد‬
‫و دوباره هر چه کشیده بود پاک و از اول همه را نقاشی کرد‪.‬‬
‫اینبار‪،‬ژوئه یانگ مستقیم روی زمین نشست و صبورانه شیائوشینگچن زل زد‪.‬او مدتی دیگر انتظار‬
‫کشید‪.‬پاهای آ‪ -‬چینگ چنان کرخت شده بودند که بسختی می توانست حرکت کند‪.‬حاال پاهایش‬
‫درد میکرد و آزارش میداد انگار هزاران مورچه روی پاهایش در حال حرکت بودند‪.‬چشمانش بخاطر‬
‫گریه شدید ورم کرده و کمی تار میدید‪.‬‬
‫بعد از گذشت دو ساعت‪،‬ژوئه یانگ فهمید اوضاع از کنترلش خارج شده است‪.‬دستش را روی‬
‫پیشانی شیائوشینگچن نهاده و صبر کرد تا متوجه شود اوضاع شود‪،‬یک لحظه بعد چشمانش گشاد‬
‫شد‪.‬وی ووشیان میدانست‪.‬چیزی که او بدنبالش میگشت تکه های از میان رفته روح شینگچن بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ولی روحی که به این شکل تکه تکه میشود را نمیتواند به شکل جسد وحشی دوباره بازگرداند‪.‬بنظر‬
‫میرسید ژوئه یانگ انتظار نداشت چنین اتفاقی بیفتد‪.‬برای اولین بار لبخندی پر از پوچی روی‬
‫صورتش شکل گرفت‪.‬او بدون ذره ای تفکر‪،‬با اینکه دیگر دیر شده بود‪،‬دستش را روی زخم گردن‬
‫شیائوشینگچ ن فشار داد‪.‬هرچند‪،‬شیائوشینگچن خون زیادی از دست داده بود ولی صورتش به‬
‫سفیدی برف بود‪.‬لکه بزرگی از خون سیاه خشک شده روی گردنش مانده بود‪.‬االن پوشاندن این‬
‫زخم هیچ دردی را دوا نمیکرد‪.‬شیائوشینگچن مرده بود‪.‬او قطعا نمیتوانست بازگردد حتی روحش‬
‫نیز تکه تکه شده بود‪.‬‬
‫بچ ه ای که ژوئه یانگ‪،‬داستانش را تعریف کرد میگریست چون نمیتوانست شیرینی بخورد آن بچه‬
‫تفاوت زیادی با این فرد داشت‪.‬ابداً نمیشد این دو نفر را یکی دانست‪.‬با اینهمه وی ووشیان می‬
‫توانست در آن لحظه مقداری گستاخی و گیجی بچگانه را در چهره ژوئه یانگ ببیند‪.‬در یک آن‪،‬رگه‬
‫ها ی سرخ به چشمان او هجوم آوردند‪.‬از جا بلند شد‪.‬مچ هر دو دستش را مشت کرد و با دیوانگی‬
‫تمام تابوت خانه را بهم ریخت‪.‬به همه چیز لگد میزد و همه چیز را در هم میکوباند‪.‬خانه ای را که‬
‫همین چند ثانیه پیش تمیز و مرتب کرده بود را کامال بهم ریخت‪.‬در این زمان‪،‬حالت چهره اش‬
‫تماماً به کلمه "مجنون" نزدیک شده بود‪.‬او حاال دیوانه تر از هر زمان دیگری بود‪.‬پس از اینکه‬
‫همه چیز را در هم کوباند و خرد کرد کمی آرام گرفت و همان جایی که ایستاده بود چمباتمه زد و‬
‫با صدای کوتاهی گفت‪«:‬شیائوشینگچن!»‬
‫ادامه داد‪«:‬اگه بیدار نشی‪،‬کاری میکنم دوستت سونگ الن بره بیفته به جون مردم! منم همه‬
‫آدمای شهر "ایی" رو میکشم و تبدیلشون میکنم به جسدای زنده‪...‬تو اینهمه وقت اینجا زندگی‬
‫کردی واست مشکلی نداره اینطوری بشه؟! بعدش‬
‫آ‪-‬چینگ رو خفه میکنم‪،‬جسدشم میندازم جلو سگا تا تیکه تیکه اش کنن!!»‬
‫آ‪-‬چینگ بی صدا سر جای خود می لرزید‪.‬وقتی جوابی از او نگرفت با خشم فریاد‬
‫کشید‪«:‬شیائوشینگچن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او یقه شیائوشینگچن را گرفته و محکم تکان میداد هرچند هیچ اتفاقی نیفتاد‪،‬همانطوری که آن‬
‫صورت بی جان را در دستان خود گرفته و تکان میداد به او خیره شد‪.‬ناگهان‪،‬دست شیائوشینگچن‬
‫را کشید و او را روی پشت خود گذاشته و کول کرد و جسدش را تا نزدیک در برد‪.‬انگار عقلش را‬
‫از دست داده و زیر لب حرفهای پوچ برزبان می آورد‪«:‬کیسه تله روح‪،‬کیسه تله روح‪،‬درسته کیسه‬
‫تله روح‪...‬من یه کیسه تله روح الزم دارم‪...‬یه کیسه تله روح‪،‬یه کیسه تله روح‪،‬یه کیسه تله روح‪»....‬‬
‫وقتی او کامال از آنجا دور شد‪.‬آ‪-‬چینگ به آرامی از جای خود حرکت کرد‪.‬نمیتوانست تعادلش را‬
‫حفظ کند و روی زمین لغزید‪.‬مدتی روی زمین به خود پیچید و سینه خیز حرکت میکرد‪.‬او بسختی‬
‫توانست چند قدمی راه برود‪.‬همین که کمی عضالتش را کش و قوسی داد سریعتر و سریعتر و‬
‫سریعتر راه رفت و بعد با سرعت دوید‪.‬وقتی شهر "ایی"را پشت سر نهاد‪،‬گریه هایی که تا کنون‬
‫در دل نگهداشته بود را رها کرد‪«:‬دائوژانگ!دائوژانگ!آهـــهه‪،‬دائوژانگ‪»!...‬‬
‫ناگهان تمام داستان تبدیل به چیز دیگری شده بود‪.‬آ‪-‬چینگ برای تقریبا دو روز بی وقفه راه رفت‬
‫و دوید‪،‬او به شهر نا آشنایی وارد شد‪،‬عصای بامبوییش را در دست گرفته و دوباره وانمود میکرد‬
‫نابیناست‪.‬او مصرانه از هر کسی که سر راهش می دید می پرسید‪«:‬میبخشید!! اینجا مکتب‬
‫تهذیبگری بزرگی هست؟ تو این منطقه آدم قدرتمندی هست؟کسی که بتونه تهذیبگری کنه؟»‬
‫وی ووشیان پیش خودش فکر میکرد‪ :‬داره دنبال آدمایی‬
‫میگرده که بتونن کمکش کنن انتقام شیائوشینگچن رو بگیره!‬
‫بدبختانه هیچ کسی سوالش را جدی نمیگرفت‪.‬آنها پس از گفتن جمالتی نیمه دلسوزانه از کنارش‬
‫عبور میکردند‪.‬آ‪ -‬چینگ دلسرد نشد‪.‬او بدون اینکه خسته شود از مردم سوال می پرسید حتی اگر‬
‫مردم او را هل میدادند یا دور میکردند‪...‬وقتی دید کسی جوابش را نمیدهد قدم در راه باریکه ای‬
‫نهاد‪.‬راه میرفت و تمام روز از مردم سوال می پرسید‪.‬خسته و کوفته پاهای سنگین شده اش را در‬
‫جوی آب نهاد‪.‬دستانش را جمع کرده و مقداری از آب جوی نوشید تا تشنگیش را رفع کند‪.‬وقتی‬
‫درون آب را نگاه کرد‪،‬گیره موی بسته به موهایش را دید و دستش را به طرف آن برد‪.‬با نگاهی به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گیره مو‪،‬لبهایش دوباره جمع شد و میخواست گریه کند‪.‬صدای قار و قور شکمش درآمده بود‪.‬او‬
‫کیسه سفید و کوچکی را از یقه اش بیرون کشید‪.‬این همان کیسه ای بود که او از شیائوشینگچن‬
‫دزدید‪.‬از درون کیسه آبنباتی بیرون کشید‪.‬با دقت نوک زبانش را به شیرینی زد و آن را بیسید و‬
‫وقتی زبانش شیرینی آبنبات را احساس کرد دوباره آن را سر جایش برگرداند‪.‬این آخرین تکه‬
‫شیرینی بود که شیائوشینگچن به او داده بود‪.‬‬
‫آ‪ -‬چینگ سرش پایین بود و داشت کیسه را جمع میکرد که ناگاه چشمش به جوی آب افتاده و‬
‫ظاهر شخص دیگری در آب هویدا شد‪.‬کسی که چهره اش در آب منعکس شد‪،‬ژوئه یانگ بود‪.‬آ‪-‬‬
‫چینگ جیغ بلندی کشید و دست و پا میزد‪.‬ژوئه یانگ پشت سرش ایستاده و شوانگهوا را در دست‬
‫داشت‪،‬دستانش را گشوده و ژستی گرفت انگار میخواست او را آغوش بگیرد‪ .‬شادمانه به سخن‬
‫درآمد‪«:‬آ‪-‬چینگ‪،‬چرا داری در میری؟ما خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم‪...‬دلت واسم تنگ نشده؟»‬
‫آ‪-‬چینگ فریاد کشید‪«:‬کمکم کنین!» آنها در جاده ای کوهستانی بودند و کسی برای کمک به او‬
‫نمی آمد‪.‬‬
‫ژوئه یانگ یکی از ابروهایش را باال برد‪«:‬وقتی کارم تو یوئه یانگ تموم شد خیلی اتفاقی دیدم‬
‫داری تو شهر کمک میخوای‪...‬سرنوشت عجب چیز شگفت انگیزیه!!تو بازیگر بی نظیری‬
‫هستی‪،‬آفرین بهت خوب تونستی این همه مدت منو گول بزنی!»‬
‫آ‪ -‬چینگ میدانست که اینبار نمیتواند از مرگ بگریزد‪ .‬پیش خودش فکر کرد او که بهرحال می‬
‫میرد‪،‬پس بهتر نیست قبل از مردن تا میتوانست لعن و نفرینش کند؟؟؟ دوباره جسارتش را بکار‬
‫گرفت‪،‬از جا پرید و تفی انداخت‪«:‬تو یه حیوونی‪،‬یه بدبخت ناسپاس‪...‬از هر حرومزاده ای هم بدبخت‬
‫تری‪...‬حتما ننه بابات تو خوک دونی نطفه توی حیوون رو بستن‪...‬تو یه کثافتی که هی گه میخوری‬
‫و رشد میکنی!»‬
‫او که همیشه در بازار سرگردان بود فحش و توهین های آبدار و چسبناکی را می توانست بزبان‬
‫بیاورد‪.‬او تف می پراکند و هر فحش و ناسزایی به ذهنش میرسید بزبان می راند‪.‬ژوئه یانگ با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لبخند به حرفهایش گوش میداد‪«:‬خیلی کارت درسته میدونی؟چرا هیچ وقت ندیدم جلوی‬
‫شیائوشینگچن اینطوری بگی؟بینم هنوزم فحش بلدی؟»‬
‫آ‪-‬چینگ ادامه داد‪«:‬گه بهت کثافت بیشرف!!هنوز جرات داری اسم دائوژانگ رو بیاری و شمشیرشو‬
‫بگیری دستت آشغال؟تو لیاقت نداری اینو دستت بگیری‪....‬تو داری وسایلش روکثیف میکنی!»‬
‫ژوئه یانگ‪،‬شوانگهوا را با دست چپ نگهداشت‪«:‬اوه منظورت اینه؟خب االن واسه خودمه! فکر‬
‫کردی دائوژانگ خیلی آدم پاکیه؟؟ولی از حاال به بعد اونم واسه خودمه‪»....‬‬
‫آ‪-‬چینگ گفت‪«:‬گه نخور کثافت!!تو حق نداری اسم دائوژانگ رو بزبون کثیفت بیاری‪...‬حقته اونقدر‬
‫بهت تف بپاشن توش غرق شی‪...‬دائوژانگ بدبخت شد چون توی سگ رو دید!! تو کثیف ترین‬
‫آدم روی زمینی‪...‬تو یه دریاچه عنی!»‬
‫باالخره چهره ژوئه یانگ خشمگین و تیره شد‪.‬مدت زیادی خودش را کنترل کرده و حاال لحظه‬
‫موعود فرا رسیده بود‪.‬آ‪-‬چینگ حس میکرد دلش خنک شده و ژوئه یانگ با صدای سردی گفت‪«:‬تو‬
‫کل این مدت ادای کورا رو درآوردی چطوره واقعا چشاتو در بیارم تا دیگه چیزی رو نبینی؟»‬
‫او سریع چرخی به دستش داده و پودری را به صورتش پاشید که آن پودر در چشمان آ‪-‬چینگ فرو‬
‫رفت‪.‬بالفاصله همه چیز در چشمش به رنگ سرخ درآمده و بعد تاریکی بر چشمانش حاکم‬
‫شد‪.‬چشمان آ‪-‬چینگ از درد میسوخت‪.‬او فریاد گوشخراشی سر داد‪.‬دوباره صدای ژوئه یانگ بگوش‬
‫رسید‪«:‬تو زیادی وراجی‪...‬بنظرم دیگه زبونت رو هم الزم نداری!»‬
‫صدای حلقه های موج زنگ نقره ای چنان به گوش میرسید که انگار آنها کنار وی ووشیان‬
‫ایستاده اند‪.‬با اینهمه او در خاطرات و احساس آ‪-‬چینگ غرق شده و نمیتوانست به احساسات‬
‫خودش مسلط شود‪،‬سرش گیج میرفت‪.‬الن جینگ یی دستش را جلوی صورت او تکان داد‪«:‬هیچ‬
‫واکنشی نداره؟ نکنه یهو بمیره یا عقلشو از دست بده یا چیزی؟؟؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬من که گفتم انتقال فکر کار خطرناکیه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی گفت‪«:‬همش تقصیر تو شد چونکه معلوم نبود داشتی کجا سیر میکردی و به موقع‬
‫زنگ رو به صدا در نیاوردی!»‬
‫چهره جین لینگ سفت شد‪«:‬من‪»!...‬‬
‫باالخره وی ووشیان بر خود مسلط شد‪،‬برخاست کنار تابوت ایستاد‪.‬آ‪-‬چینگ از جسمش خارج شده‬
‫و به تابوت تکیه داد‪.‬پسرها مانند بچه خوک هایی کوچک و بی پناه او را دوره کردند و همه به هم‬
‫گفتند‪«:‬بلند شد‪...‬بلند شد!»‬
‫«هووووف‪،‬پس عقلش سرجاشه هنوز!»‬
‫«این مگه خودش از قبل خل و چل نبود؟!!!»‬
‫«چرت و پرت نگو لطفا!»‬
‫وی ووشیان درحالیکه با سخنان آنان محاصره شده و صدایشان در گوشش می پیچید گفت‪«:‬اینقدر‬
‫داد و قال نکنید‪...‬سرم درد میکنه!»‬
‫آنها در دم ساکت شدند و وی ووشیان به درون تابوت نگریسته و یقه لباس شیائوشینگچن را کنار‬
‫زد‪.‬همانطور که انتظار داشت روی گردنش‪،‬یک زخم کشنده و مهلک قرار داشت‪.‬وی ووشیان در‬
‫سکوت آهی کشید و به طرف آ‪-‬چینگ برگشت‪«:‬ممنون بخاطر تمام کارهایی که کردی!»‬
‫حقیقت داشت که روح آ‪ -‬چینگ نابینا بود اما او کند ذهن نبود یا مانند دیگر افراد نابینا احتیاط‬
‫نمیکرد موضوع اصلی این بود که در لحظه مرگ بیناییش را از دست داده و پیش از آن دختری‬
‫فرز و با نشاط بود‪.‬در این سالها‪،‬بتنهایی در مه سنگین شهر "ایی"پنهان شده و در خفا علیه ژوئه‬
‫یانگ کار میکرد‪.‬او انسان هایی که بدرون شهر می آمدند را می ترساند‪،‬به آنان هشدار میداد و‬
‫بسمت خروجی راهنماییشان میکرد‪.‬آخر این دختر چطور میتوانست اینقدر شجاع و فداکار باشد؟!‬
‫آ‪ -‬چینگ کنار تابوت ایستاده دستانش را بهم نزدیک کرد و چندین بار به وی ووشیان درود‬
‫فرستاد‪.‬بعد چوب بامبوییش را بدست گرفته و ژست "بکش بکش بکش"را که همیشه بازی میکرد‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را نشان داد‪.‬وی ووشیان به او جواب داد‪«:‬نگران نباش‪».‬او بطرف شاگردان برگشته و گفت‪«:‬همه‬
‫تون اینجا بمونین‪...‬مرده های متحرک توی شهر نمیتونن پاشون رو بزارن داخل اینجا‪...‬منم زودی‬
‫بر میگردم!»‬
‫الن جینگ یی سراسیمه پرسید‪«:‬موقع انتقال فکر چی دیدی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬داستانش طوالنیه‪،‬بعدا واستون تعریف میکنم!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬خب خالصه شو بگو ما رو اینطوری ول نکن برو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خالصه ش میشه ژوئه یانگ باید بمیره!»‬
‫تا جایی که چشم کار میکرد مه همه جا را پوشانده بود‪.‬آ‪-‬چینگ با عصا به زمین زده و او را‬
‫راهنمایی کرد‪.‬آندو سریع حرکت کردند و به جایی که نبرد در جریان بود رسیدند‪.‬الن وانگجی و‬
‫ژوئه یانگ از آنجا دور شده بودند‪.‬بیچن و جیانگزای بهم برخورد میکردند و می درخشیدند‪.‬نبرد به‬
‫لحظات بحرانی رسیده بود؛بیچن با آرامش و بدون عجله دست برتر را در جنگ داشت ولی‬
‫جیانگزای مانند سگی خشمگین رفتار میکرد‪.‬هرچند در آن مه سفید وحشتناک‪ ،‬الن وانگجی‬
‫بزحمت جایی را میدید ولی ژوئه یانگ مانند آ‪-‬چینگ سالها در این شهر زندگی کرده بود و با‬
‫چشمان بسته هم میتوانست به هر جایی برود‪.‬بهمین دلیل نبرد آندو به بن بست خورده بود‪.‬نوت‬
‫های گیوچین گاه و بیگاه چون رعد مه را میشکافت و مسیر مرده های متحرکی که میخواستند‬
‫به آنجا نز دیک شوند را مسدود میکرد‪.‬در این حین‪،‬وی ووشیان میخواست فلوتش را دربیاورد که‬
‫دو هیکل سیاه بزرگ در برابرش همدیگر را بزمین کوباندند انگار که دو مجسمه فوالدین بودند‪.‬ون‬
‫نینگ توانست سونگ الن را به زمین بچسباند‪.‬هر دو جسد گردن های همدیگر را با دست می‬
‫فشردند و صدای فشرده شدن استخوان هایشان شنیده میشد‪.‬وی ووشیان دستور داد‪«:‬روی زمین‬
‫نگهش دار!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او خم شده و انتهای دو میخ آهنین که در سر سونگ الن فرو رفته بودند را یافت‪.‬خیالش آسوده‬
‫شد زیرا این میخ ها از میخ های فرو رفته در سر ون نینگ ضخامتشان کمتر و از مواد متفاوتی‬
‫برای ساختش ان استفاده شده بود‪.‬احتماال بازگرداندن هوشیاری سونگ الن سختی چندانی نداشت‪.‬‬
‫او به آرامی انتهای دو میخ را گرفته و آهسته هر دو را بیرون کشید‪.‬سونگ الن حس عجیبی داشت‬
‫و میتوانست درک کند که چیزی از سرش بیرون کشیده میشود و چشمانش گشاد شده و با صدای‬
‫آرامی خرخر میکرد‪.‬ون نینگ فشار بیشتری به جسم او وارد کرد تا جایی که بدن سونگ الن بی‬
‫حس شد‪.‬وقتی میخ ها از سرش بیرون کشیده شدند به یکباره مانند عروسک خیمه شب بازی که‬
‫نخ هایش را بریده باشند روی زمین بیهوش شد و دیگر حرکت نکرد‪.‬‬
‫ناگاه‪،‬غرشی وحشیانه از جایی که آن دو نفر می جنگیدند شنیده شد‪«:‬پسش بده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و دو‪ -‬بخش دهم‬


‫چمنزار‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با شمشیر زخمی به ژوئه یانگ زد که به سینه اش اصابت کرد‪.‬نه تنها او را زخمی‬
‫ساخت که کیسه تله روحی را که در یقه پنهان کرده بود توسط بیچن تصاحب شد‪ .‬وی ووشیان‬
‫دقیقا نتوانست ببیند چه اتفاقی افتاده پس گفت‪«:‬ژوئه یانگ!میخوای چی رو بهت پس‬
‫بده؟؟شوانگهوا رو؟ اون شمشیر تو نیست که بهت پسش بدن؟؟! بینم تو شرم سرت نمیشه؟!»‬
‫ژوئه یانگ با صدای بلندی خندید و گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬خیال نداری یه ذره با من مهربون باشی نه؟»‬
‫وی ووشیان به او جواب داد‪«:‬بخند‪،‬ادامه بده‪...‬حتی اگه از خنده بمیری هم نمیتونی روح‬
‫شیائوشینگچن رو برگردونی‪....‬تو ازش بیزاری ولی میخوای اونو برگردونی و تا میتونی بازیش بدی‬
‫نه لعنتی؟»‬
‫ناگهان ژوئه یانگ فریاد زد‪«:‬کی گفته میخواستم اینکارو بکنم؟؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬پس چرا جلوی من زانو زدی که کمکت کنم روحش رو برگردونی؟»‬
‫مشخصا کسی به هشیاری ژوئه یانگ میدانست که وی ووشیان عمدا در حال منحرف کردن ذهن‬
‫اوست تا هم بخاطر خشم حواسش را پرت کند و هم اینکه او صدایش را بلند کند و الن وانگجی‬
‫بتواند جایش را پیدا کرده و به او حمله کند‪.‬هرچند او با صدای وحشیانه ای جواب داد‪«:‬چرا اینکارو‬
‫کردم؟یعنی نمیدونی؟میخوام به یه جسد وحشی تبدیلش کنم‪،‬به یه روح شیطانی‪...‬تا بتونم کنترلش‬
‫کنم!مگه نمیخواست آدم پرهیزکاری باشه؟ پس من کاری میکنم نتونه دست از کشتن بقیه برداره‬
‫و روحش هیچ وقت آروم نگیره!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هوووم‪،‬اینقدر ازش متنفری؟چرا چانگ پینگ رو کشتی؟»‬
‫ژوئه یانگ با تمسخر گفت‪«:‬چرا کشتمش؟این سوالیه که‬
‫از من بپرسی فرمانده ییلینگ؟مگه نگفتم بهت؟؟؟ من گفته بودم کل قبیله یوئه یانگچانگ رو از‬
‫بین میبرم و حتی سگ و گربه هاشونم زنده نمیگذارم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او وقتی حرف میزد انگار محل حضور خود را اعالم میکرد‪.‬صدای حرکت شمشیر های برنده و فرو‬
‫رفتنش در جسم او به گوش میرسید اما آستانه تحمل درد ژوئه یانگ خیلی بیشتر از انسان های‬
‫عادی بود‪.‬وی ووشیان موقع انتقال فکر دیده بود او با شکم آسیب دیده چنان میخندید که انگار‬
‫هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است‪.‬‬
‫وی ووشیان ادامه داد‪ «:‬خب داری خودتو معقول جلوه میدی‪...‬بدبختانه تو این سالها هیچی‬
‫نفهمیدی‪...‬موجودی مثل تو که سر چیزای کوچیک اونطوری انتقام میگیره و با روش های ظالمانه‬
‫اش همه رو میکشه نباید صبر کنه تا بعد چند سال بره سروقت بقیه اعضای یه خاندان؟چرا همون‬
‫موقع اونا رو نکشتی؟تو خودت خوب میدونی دلیل اصلی کشتن چانگ پینگ چیه!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬تو بهم بگو‪،‬من چیو میدونم؟من چی میدونم؟!»‬
‫جمله آخرش را با فریادی بلند ادا کرد‪.‬وی ووشیان دوباره پرسید‪«:‬حاال که کشتیش‪...‬چرا بروش‬
‫لینگچی اینکارو کردی؟ برای چی خواستی نشون بدی این مجازاتش بوده؟ اگه میخواستی انتقام‬
‫خودت رو بگیری چرا بجای جیانگزای با شوانگهوا اونو کشتی؟ چرا چشماشو از حدقه درآوردی تا‬
‫شبیه شیائوشینگچن بشه؟»‬
‫ژوئه یانگ با صدای بلندی فریاد میکشید‪«:‬حرف مفته!همش مفته‪....‬خب معلومه خواستم انتقام‬
‫بگیرم‪....‬چرا باید میذاشتم در آرامش بمیره؟»‬
‫وی ووشیان به او گفت‪«:‬آره تو دنبال انتقام بودی منتها انتقام کی رو میخواستی از اون بگیری؟چه‬
‫مسخره‪....‬اگه واقعا‬
‫میخواستی انتقام بگیری احیانا نباید خودتو بروش لینگچی تیکه پاره میکردی؟؟»‬
‫دو صدای بلند و تیز در هوا پیچید و بطرف او آمد وی ووشیان کوچکترین حرکتی نکرد‪.‬ون نینگ‬
‫سریع جلوی او ایستاد و با جسمش آندو میخ درخشان و ترسناک را گرفت‪.‬ژوئه یانگ خنده ای‬
‫وحشیانه سر داد صدای خنده اش مانند یک جغد شوم بود ولی خنده اش به یکباره ساکت شد‪.‬او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دست از سرو کله زدن با وی ووشیان کشید و به نبرد میان مه با الن وانگجی بازگشت‪.‬وی ووشیان‬
‫پیش خود اندیشید‪ :‬این جنایتکار کوچولو خیلی انرژی داره‪...‬انگاری هیچ دردی رو حس نمیکنه‬
‫واسش مهم نیست چند تا زخم خورده باشه‪...‬یه کم دیگه وراجی میکرد الن جان میتونست بهتر‬
‫بزندش‪...‬ولی مطمئنم دست و پاش شمشیر خورده باشن نمیتونه درست و حسابی مثل قبل‬
‫بپره‪...‬بدبختانه دیگه گول نمیخوره‪...‬‬
‫ناگاه صدای تق تق در میان مه به گوش رسید‪.‬وی ووشیان سریع اندیشه ای کرد و فریاد زد‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬به هر طرفی که صدای تق تق رو شنیدی حمله کن!»‬
‫الن وانگجی سریع خیز برداشت و بعد صدای ناله ژوئه یانگ شنیده شد‪.‬لحظه ای بعد دوباره صدای‬
‫چوب بامبو چند متر آنطرف تر بگوش رسید‪.‬الن وانگجی نیز به هر طرفی که صدای عصا می آمد‬
‫حمله میکرد‪.‬ژوئه یانگ تهدید کنان گفت‪«:‬کور کوچولو‪....‬نمیترسی تیکه تیکه ات کنم که اینطوری‬
‫دنبال من راه افتادی؟»‬
‫از آنجا که ژوئه یانگ او را کشته بود‪،‬آ‪-‬چینگ همیشه جایی پنهان میشد تا او پیدایش نکند‪.‬هرچند‬
‫بنا به دالیلی ژوئه یانگ اهمیت چندانی به این شبح نداده و تصور میکرد آنقدر ضعیف است که‬
‫ارزش فکر و احتیاط ندارد ولی حاال آ‪-‬چینگ مانند سایه پشت سر ژوئه یانگ ایستاده بود‪.‬با عصای‬
‫بامبویش به زمین میزد و جای او را نشان میداد‪،‬به این شکل به الن وانگجی‬
‫میفهماند به کدام طرف حمله کند!!‬
‫حرکات ژوئه یانگ سریع بود‪.‬او بسرعت از جایی به جای دیگر می پرید‪...‬آ‪-‬چینگ زمانی که زنده‬
‫بود سریع می دوید و حاال چون تبدیل به یک روح شده می توانست هر جا می رود به او بچسبد‪.‬او‬
‫تا جایی که میتوانست عصایش را تند تند به زمین می کوبید‪.‬صدای تلپ دور و نزدیک‬
‫میشد‪،‬صدایش از چپ و راست ‪،‬از جلو و عقب می آمد‪...‬اصال نمیشد از آن صدا اجتناب کرد و بیچن‬
‫نیز بی درنگ و با سرعت به همان مسیر حمله میکرد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در ابتدای نبرد‪،‬ژوئه یانگ به آسانی در مه گم میشد انگار ماهی بود که در آب میرفت‪.‬هم در مه‬
‫پنهان میشد و هم هر طور که میخواست به آنان حمله میکرد ولی حاال مجبور بود با آ‪-‬چینگ نیز‬
‫مقابله کند‪.‬او فحشی بر زبان رانده و سریع به طرف پشت خود طلسمی روانه ساخت‪.‬طلسم او آ‪-‬‬
‫چینگ را نشانه رفته بود و بعد از برخوردش با دخترک‪،‬فریادی گوشخراش برخاست و بیچن نیز‬
‫سینه او را شکافت‪.‬‬
‫هرچند طلسم ژوئه یانگ روح آ‪-‬چینگ را نابود ساخت ولی صدایی که به گوش رسید نشان میداد‬
‫باالخره ضربه ای کاری خورده و نمیتوانست مانند قبل حرکاتی غیر قابل پیش بینی انجام دهد‪.‬در‬
‫مه‪،‬صدای کسی که خون باال می آورد شنیده میشد‪.‬وی ووشیان یک کیسه تله روح بیرون کشید‬
‫تا روح آ‪-‬چینگ را نجات دهد‪.‬ژوئه یانگ با قدم هایی سنگین گام برمی داشت و بعد ناگهان جلوی‬
‫او روی زمین افتاد‪،‬دستش را دراز کرد و غرید‪«:‬بدش به من!»‬
‫بیچن آبی درخشان هوا را شکافت‪.‬الن وانگجی دست او را از تن جدا ساخت‪.‬خون از بدنش فواره‬
‫زد‪.‬منطقه ای بزرگ پوشیده در مه جلوی پای وی ووشیان رنگ خون گرفت‪.‬بوی خون تازه چنان‬
‫در هوا پخش شد که با یک نفس کوتاه‬
‫میشد بوی گند و تهوع آورش را شنید‪.‬هرچند او اهمیتی نمیداد و تمام توجهش را روی جستجو و‬
‫جمع آوری روح تکه تکه شده آ‪-‬چینگ گذاشته بود‪.‬‬
‫در طرف دیگر‪،‬ژوئه یانگ دیگر چیزی نمیگفت اما صدای سقوط کسی با زانو روی زمین شنیده‬
‫شد‪.‬بنظر میرسید آنقدر خون از دست داده که هوشیاریش کمتر بشود و دیگر نتواند از جای خود‬
‫برخیزد‪.‬الن وانگجی بیچن را احضار کرد و با حمله بعدی سر ژوئه یانگ را از تنش جدا‬
‫ساخت‪.‬ناگهان شعله های آبی رنگی از زمین به طرف آسمان درخشیدن گرفت‪.‬این آتش نشان یک‬
‫طلسم انتقال بود!!‬
‫وی ووشیان میدانست موقعیت خطرناک است ولی بدون اهمیت به مه سنگین‪،‬با عجله از جا پرید‬
‫و تقریبا روی زمین می لغزید و میرفت‪.‬درست همان جایی که همه چیز خون آلود بود‪،‬زمین با خون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تازه و گرمی که از دست ژوئه یانگ می ریخت خیس شده بود‪.‬هرچند ژوئه یانگ آنجا حضور‬
‫نداشت‪.‬الن وانگجی بطرفش آمد و وی ووشیان پرسید‪«:‬قبر کن بود؟»‬
‫بیچن ارگان های حیاتی بدن ژوئه یانگ را زخمی کرده و او یک دست خود را نیز از دست داده‬
‫بود‪.‬با توجه به میزان خونی که از دست داده حتما مُرده بود‪.‬ابداً امکان نداشت انرژی کافی و قدرت‬
‫روحی داشته باشد تا طلسم انتقال را اجرا کند‪.‬الن وانگجی به آرامی حرف او را تایید کرد و‬
‫گفت‪ «:‬من سه دفعه اون قبرکن رو زدم و نزدیک بود بگیرمش ولی یه گروه از مرده های متحرک‬
‫حمله کردن بهم و اونم از این فرصت واسه فرار استفاده کرد!»‬
‫وی ووشیان نیز گفت‪«:‬درسته اون زخمی بود ولی قبرکن‪ ،‬باوجود اینکه میدونست چقدر انرژی‬
‫معنوی مجبوره مصرف کنه جسد ژوئه یانگ رو با خودش برد‪...‬حتما میدونسته ژوئه یانگ کیه و‬
‫چه کاری میتونسته بکنه‪...‬احتماال جسد اونو برده تا بتونه طلسم ببر تاریکی رو پیدا کنه!!»‬
‫شایعه شده بود‪،‬پس از آنکه ژوئه یانگ توسط جین گوانگ یائو نابود شد‪،‬طلسم ببر تاریکی نیز گم‬
‫شده است ولی باتوجه به این اوضاع بنظر میرسید ژوئه یانگ تمام این مدت طلسم را همراه خود‬
‫داشت‪.‬ده ها هزار مرده متحرک‪،‬حتی اجساد وحشی را در شهر "ایی" جمع کرده بود‪.‬قطعا کنترل‬
‫تمام آنها با پودر سم جسد کار طاقت فرسایی بود‪.‬تنها با طلسم ببر تاریکی بود که ژوئه یانگ می‬
‫توانست آنان را هرطور میلش میکشید حرکت دهد و آنها از دستوراتش اطاعت کنند و بهر چیزی‬
‫که او میخواست حمله کنند‪.‬انسانی به شکاکی و چیره دستی ژوئه یانگ طلسم را جایی جلوی دید‬
‫همه نمیگذاشت‪.‬قطعا طلسم را همراه خود همه جا می برد تا احساس امنیت داشته باشد‪.‬پس وقتی‬
‫قبرکن جسد او را برده حتما طلسم ببر تاریکی را نیز همراه خودش برده بود‪.‬‬
‫این ابداً موضوع کوچک و بی اهمیتی نبود‪.‬وی ووشیان با خشم گفت‪«:‬االن که وضع این ریختی‬
‫شده فقط میتونیم امیدوار باشیم این تیکه طلسمه که ژوئه یانگ ساخته قدرتش محدود باشه!»‬
‫در این لحظه الن وانگجی چیزی را بطرف او پرتاب کرد‪.‬وی ووشیان آن را گرفته و گفت‪«:‬این‬
‫چیه دیگه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬دست راست!»‬


‫او کیف چیانکون دیگری درآورده و تازه بیاد آورد از همان ابتدا به چه دلیل وارد شهر "ایی" شده‬
‫اند‪.‬وی ووشیان با حس و حال بهتری گفت‪«:‬دست راست دوست عزیزمونه؟»‬
‫الن وانگجی پاسخ داد‪«:‬هممم!»‬
‫باوجود قبرکن‪،‬گروه مرده های متحرک و مه سنگین الن وانگجی با موفقیت توانسته بود دست‬
‫راست جسد را پیدا کند‪.‬وی ووشیان بسیار خوشحال شد و به تمجید از او پرداخت‪«:‬من انتظار‬
‫داشتم هانگوانگ جون ای نقدر کار درست باشه‪...‬حاال باز یه قدم از اونا جلوتریم‪ ...‬حیف که سرش‬
‫رو نیست‪...‬خیلی دلم میخواست قیافه این دوستمون رو ببینم‪...‬هرچند احتماال به همین زودی اونو‬
‫هم می بینیم‪...‬سونگ الن کجاست؟»‬
‫پس از ناپدید شدن جسد ژوئه یانگ مه کمی کمتر شده بود بنظر میرسید می شود همه چیز را‬
‫بهتر از قبل دید‪.‬بهمین دلیل بود که وی ووشیان متوجه شد سونگ الن آنجا نیست‪.‬درست جایی‬
‫که جسدش افتاده بود ون نینگ چمباتمه زده و با نگاهی خالی به آنها زل زده بود‪.‬الن وانگجی‬
‫دستش را روی بیچن که خود به خود از غالف درآمده بود نهاد‪.‬وی ووشیان جلوی او را گرفت و‬
‫گفت‪ «:‬مشکلی نیست‪...‬نمیخواد نگران چیزی باشی‪ ...‬سونگ الن یا اون جسد وحشی خیال نداره‬
‫دیگه کسی رو بکشه ‪...‬ون نینگ حواسش به ما هست احتماال اون هوشیاریش رو بدست آورده‬
‫برای همین رفته!»‬
‫وی ووشیان سوتی زد‪،‬ون نینگ ایستاد و خیلی سریع در میان مه ناپدید شد‪.‬سر و صدای زنجیرهایی‬
‫که به بدنش آویزان بود در دور دست ها از میان رفت‪.‬الن وانگجی نیز چیز دیگری نگفت تنها به‬
‫طرف وی ووشیان برگشت و گفت‪«:‬بهتره بریم!»‬
‫همین که عزم رفتن کردند وی ووشیان از حرکت ایستادو گفت‪«:‬وایسا!»او متوجه شد چیزی در‬
‫خون روی زمین افتاده است‪.‬دست قطع شده ژوئه یانگ بود‪،‬چهار انگشتش محکم بهم جمع شده‬
‫و انگشت کوچک را نداشت‪.‬دست محکم مشت شده بود‪.‬وی ووشیان خم شد و دست را برداشت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و با تمام قدرتش انگشت به انگشت مچش را باز کرد‪.‬آنگاه در کف دستش تکه ای شیرینی یافت‪.‬‬
‫شیرینی که برنگ سیاه درآمده و ابداً قابل خوردن نبود‪.‬دست چنان مشت شده که تقریبا شیرینی‬
‫را له کرده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی همراه هم به تابوت خانه برگشتند‪.‬همانطور که انتظار داشتند سونگ‬
‫الن کنار تابوتی که جسد شیائوشینگچن در آن قرار داشت تکیه زده بود‪.‬سرش را کمی خم کرده‬
‫و درون تابوت را می نگریست‪.‬شاگردان همه شمشیر کشیده بودند‪.‬یک گوشه جمع شده و به جسد‬
‫وحشی که پیش از این به آنان حمله کرده بود نگاه میکردند‪.‬وقتی متوجه شدند که الن وانگجی‬
‫و وی ووشیان به آنجا آمده اند خیالشان راحت شد و انگار جانشان نجات پیدا کرده بود‪.‬بچه ها از‬
‫ترس صدایشان در نمی آمد‪ ،‬می ترسیدند که سونگ الن را عصبانی یا خشمگین کنند‪.‬وی ووشیان‬
‫قدم در تابوت خانه نهاد و او را به الن وانگجی معرفی کرد‪«:‬ایشون سونگ النه‪...‬دائوژانگ سونگ‬
‫زیچن!»‬
‫سونگ الن کنار تابوت ایستاده سرش را بلند کرد و آنان را نگریست‪.‬الن وانگجی گوشه های‬
‫آستین لباسش را جمع کرده و از روی آستانه در قدمی برداشت و مودبانه به او احترام گذاشت‪.‬حاال‬
‫که سونگ الن هوشیاریش را بدست آورده مردمک چشمانش نیز به شکل قبل برگشته بود‪.‬او با‬
‫دو چشم سیاه درخشان آنان را نگاه میکرد‪.‬‬
‫در عمق آن چشم ها که اساساً به شیائوشینگچن تعلق داشتند غمی عمیق و توصیف ناپذیر جا‬
‫خوش کرده بود‪.‬نیازی نبود سوال بپرسند وی ووشیان همه چیز را میدانست او حاال می توانست‬
‫تمام دوره ای را که توسط ژوئه یانگ تبدیل به جسد وحشی شده و توسط او کنترل میشد را بیاد‬
‫می آورد‪.‬مهم نبود چقدر سوال و جواب کنند یا حرف بزنند زیرا تنها درد و نا امیدیش را عمیق تر‬
‫میکردند ‪.‬بعد از لحظاتی سکوت‪،‬وی ووشیان دو کیسه تله روحی کوچک را بدست گرفت‪.‬کیسه ها‬
‫را به سونگ الن داد و گفت‪«:‬اینها دائوژانگ شیائوشینگچن و آ‪-‬چینگ هستن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند آ‪ -‬چینگ بشدت از ژوئه یانگ هراس داشت ولی تا همین یه کم پیش قاتل خود را دنبال‬
‫کرده و نگذاشته بود از دستش فرار کند یا جایی پنهان شود‪.‬در پایان بیچن قلب ژوئه یانگ را از‬
‫هم پاره کرده و او به چیزی که الیقش بود رسید‪.‬آ‪-‬چینگ بخاطر ضربه طلسم تقریبا ناپدید شد‬
‫ولی وی ووشیان توانست ذره های پراکنده روحش را پیدا و جمع کند‪.‬هرچند حاال روح دخترک‬
‫نیز مانند روح شیائوشنگچن تکه تکه و از میان رفته بود‪.‬‬
‫ذره های پراکنده و ضعیفی از دو روح در کیسه های تله روح جمع آوری شده ولی با کوچکترین‬
‫حرکتی از هم می پاشیدند‪.‬سونگ الن با دستانی لرزان هر دو کیسه را گرفت‪.‬آن کیسه ها را در‬
‫دست گرفته بود وجرات نداشت تکانشان بدهد یا جایی پنهانشان کند‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬دائوژانگ‬
‫سونگ‪،‬میخوای با جسد دائوژانگ شیائوشینگچن چیکار کنی؟»‬
‫سونگ الن با یک دست کیسه ها را گرفته و با دست دیگر"زداینده برف"را بیرون کشید و دو‬
‫خط روی زمین کشید‪ «:‬جسد رو میسوزونم و بدنبال روحش میرم!»‬
‫حاال که روح شیائوشینگچن پراکنده شده بود‪.‬سوزاند جسدش فکر بدی بنظر نمی آمد‪.‬اگر جسدش‬
‫از میان میرفت روحش پاک و خالص میشد و اگر خوب تالشش را میکرد شاید روزی میتوانست‬
‫دوباره به این دنیا بازگردد‪.‬وی ووشیان اینکار را تایید کرد و گفت‪«:‬میخواین بعدش چیکار کنین؟»‬
‫سونگ الن نوشت‪«:‬همراه شوانگهوا دنیا رو میگردم و با شیائوشینگچن موجودات شر رو از بین‬
‫میبرم!»پس از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬وقتی بیدار شد ازش معذرت خواهی میکنم و میگم که‬
‫هیچ کدوم از این اتفاقا تقصیر اون نبوده!» این همان چیزی بود که میخواست پیش از مرگ به‬
‫شیائوشینگچن بگوید‪.‬‬
‫مه در شهر "ایی"از میان رفته بود و حاال میشد جاده ها و مسیرهای منتهی به شهر را بوضوح‬
‫دید‪.‬الن وانگجی و وی ووشیان گروه شاگردان را به خارج از شهر راهنمایی کردند‪.‬در جلوی دروازه‬
‫شهر‪،‬سونگ الن از آنها جدا شد‪.‬او هنوز ردای سیاه تهذیبگران را به تن داشت‪.‬به تنهایی ایستاده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و شوانگهوا و زداینده برف‪،‬شمشیر را با خود حمل میکرد درحالیکه باقیمانده روح شیائوشینگچن و‬
‫آ‪-‬چینگ را با خود می برد قدم در مسیر دیگری نهاد و با آنها همراه نشد‪.‬‬
‫الن سیژویی درحالیکه به پشت سر او می نگریست گفت‪«:‬شیائوشینگچن ماه روشن‪،‬نسیم مالیم‬
‫و سونگ زیچن‪،‬برف سرد و شبنم تلخ‪...‬یعنی اونا بازم میتونن همدیگه رو ببینن؟»‬
‫وی ووشیان قدم به جاده که پر از علف های هرز بود نهاد به علف های روی زمین خیره شد و در‬
‫دل اندیشید‪ :‬شیائوشینگچن و آ‪-‬چینگ اینجا ژوئه یانگ رو پیدا کردن‪.‬‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬خب حاال باید بهمون بگی موقع انتقال فکر چی دیدی؟اون یارو ژوئه یانگ‬
‫چش بود؟واسه چی داشت ادا در میاورد که شیائوشینگچنه؟!»‬
‫«اون ژنرال شبح بود؟ ژنرال کجا رفت؟چرا دیگه ندیدیمش؟هنوز تو شهر "ایی"هستش؟چرا‬
‫یهویی ظاهر شد؟»‬
‫وی ووشیان وانمود کرد سواالت آنان درباره ون نینگ را نشنیده است و پاسخ‬
‫گفت‪«:‬ببینین‪...‬داستان یه ذره پیچیده است‪»...‬‬
‫همینطور که را ه میرفتند او تمام داستان را تعریف کرد‪.‬همه چنان ناراحت شدند که ژنرال شبح را‬
‫از یاد بردند‪.‬الن جینگ یی اولین نفری بود که به گریه افتاد‪«:‬چرا همچین چیزی باید میشد؟؟»‬
‫جین لینگ با خشم غرید‪ «:‬ژوئه یانگ یه کثافت بالفطره اس!!! نباید راحت میمیرد اگه پری اینجا‬
‫بود میدادم همچی جرواجرش کنه که نگو!»‬
‫وی ووشیان ترسید‪.‬اگر پری آنجا بود پیش از اینکه ژوئه یانگ بمیرد او از ترس جان میسپرد‪.‬آن‬
‫پسری که وقتی آ‪ -‬چینگ را از الی شکاف در دید از او تعریف و تمجید کرده بود پا را به زمین‬
‫کوبید و گفت‪«:‬بانو آ‪-‬چینگ اوه بانو آ‪-‬چینگ!»‬
‫الن جینگ یی بلندتر میگریست‪.‬قیافه اش ناجور شده بود اما این بار هیچ کسی به او نگفت‬
‫صدایش را پایین بیاورد زیرا حتی چشمان الن سیژویی نیز قرمز شده بودند‪.‬الن وانگجی ابد ًا‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تالشی برای ساکت کردنش نکرد و الن جینگ یی در میان اشک و آه پیشنهاد داد‪«:‬ما باید واسه‬
‫دائوژانگ شیائوشینگچن و بانو آ‪-‬چینگ پول کاغذی بسوزونیــــــــــم‪....‬همین اول جاده یه‬
‫دهکده بود درسته؟بیاین از اونجا یه چیزایی بخریم و براشون دعا کنیم!»‬
‫همه موافقت کردند‪«:‬آره باشه!»‬
‫آنان در حین حرکت به دهکده ای رسیدند‪.‬الن جینگ یی و الن سیژویی با عجله به داخل مغازه‬
‫ای رفتند و با مقداری چوب بخور‪،‬شمعدان و پول کاغذی خارج شدند‪.‬دائم به این طرف و آن طرف‬
‫میرفتند و با سنگ و آجر چیزی شبیه اجاق ساختند‪،‬سپس همه پسرها گرد آن جمع شده و شروع‬
‫به سوزاندن پولهای کاغذی نمودند زیر لب چیزی زمزمه میکردند و آتش را باد میزدند‪.‬وی ووشیان‬
‫نیز چندان احساس خوبی نداشت چنان که حتی با کسی شوخی نکرد و چیزی نگفت‪.‬هرچند با‬
‫دیدن اوضاع دیگر نتوانست تحمل کند‪.‬بطرف الن وانگجی برگشته و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ببین‬
‫این فسقلی ها دارن جلو در خونه مردم چیکار میکنن؟ تو هم جلوشونو نمیگیری!»‬
‫الن وانگجی با لحنی بی تفاوت گفت‪ «:‬خودت میتونی جلوشونو بگیری!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه خودم همه شونو ادب میکنم واست!»‬
‫سپس باالی سر آنها رفته و گفت‪«:‬خب خب اینجا چی می بینم؟ شماها شاگردای قبایل برجسته‬
‫ای هستین‪...‬حتما والدین و فامیالتون بهتون یاد دادن که روح آدمای مرده پول کاغذی خیلی هم‬
‫بدرد ش نمیخوره درسته؟اصال آدم مرده پول میخواد چیکار؟ پولی که شماها دارین میسوزونین‬
‫بدست اونا نمیرسه‪...‬تازه وایسادین جلو خونه مردم دارین آتیش میزنین این کاغذا رو‪»....‬‬
‫الن جینگ یی دستش را بطرف او تکان داده و گفت‪«:‬کیشته کیشته‪...‬وایسادی جلوی باد‪...‬االن‬
‫آتیش خاموش میشه‪...‬برو اونور ‪...‬بعدشم مگه تو مُردی که از این چیزا خبر داری؟تو از کجا میدونی‬
‫آدمای مرده پوال رو میگیرن یا نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسری دیگر با چهره ای پوشیده از اشک و خاکستر‪،‬حرف جینگ یی را تایید کرد و گفت‪«:‬راست‬
‫میگه تو چی میدونی اصال؟از کجا میدونی شاید این پول رسید دستشون؟»‬
‫وی ووشیان زیر لب گفت‪«:‬من از کجا میدونم؟»‬
‫البته که او میدانست‪.‬طی ده سال یا بیشتر که او مُرده بود حتی یک تکه کاغذ پول پاره نیز دریافت‬
‫نکرده بود‪.‬در این حین الن جینگ یی حرف دیگری به او زد که شبیه چاقوی در قلبش فرو‬
‫رفت‪«:‬اگرم پول بدست روح کسی نمیرسه واسه اینه که کسی واسش پولو آتیش نزده!»‬
‫وی ووشیان در دل گفت‪ :‬چطوریه واقعا؟یعنی من اینقدر آدم بدبختی بودم؟حتی یه نفرم حاضر‬
‫نشده واسم پول کاغذی بسوزونه؟نکنه جدی جدی کسی واسم پول کاغذی آتیش نزده سر همین‬
‫بوده منم پولی گیرم نیومده البد؟!!!‬
‫هر چه بیشتر فکر میکرد بیشتر بنظرش همه چیز غیر ممکن میرسید‪.‬او بطرف الن وانگجی رفت‬
‫و پچ پچ کنان گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬میگم تو واسه من پول کاغذی نسوزوندی؟ حداقل تو اینکارو‬
‫واسم کردی دیگه نه؟!»‬
‫الن وانگجی به او خیره شد که پایین را مینگریست و غبار خاکستری که به آستینش چسبیده بود‬
‫را پاک میکرد بعد بدون اینکه جوابی به او بدهد از آنجا دور شد‪.‬وی ووشیان با نگاهی به چهره‬
‫آرامش پیش خود گفت‪ :‬واقعا؟؟؟؟‬
‫او نیز چیزی نسوزانده بود؟‬
‫ناگهان یک مرد روستایی درحالیکه کمانی پشتش داشت بطرفشان آمد‪.‬بنظر از چیزی عصبانی‬
‫بود‪«:‬اینجا دارین چی میسوزونین؟جلوی خونه من چرا اینکار شوم رو انجام میدین؟»‬
‫پسرها پیش از این همچین کاری نکرده بودند و نمیدانستند سوزاندن پول کاغذی جلوی خانه‬
‫دیگران کاری شوم و بدیمن است‪.‬همه معذرت خواهی کردند و الن سیژویی درحالیکه صورت خود‬
‫را پاک میکرد گفت‪«:‬اینی که اینجاست خونه شماست؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روستایی گفت‪«:‬هوی بچه ببین چی داری میگیا‪...‬خانواده من سه نسله که اینجا زندگی‬


‫میکنن‪...‬چطور ممکنه اینجا چیزی غیر از خونه من باشه؟»‬
‫جین لینگ که از تن صدای او خوشش نیامده بود با غیظ از جا برخاست و گفت‪ «:‬چطور جرات‬
‫میکنی این ریختی‬
‫با ما حرف بزنی؟»‬
‫وی ووشیان سرش را فشار داد و دوباره او را نشاند‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬حاال فهمیدم‪...‬متاسفم از‬
‫سوالی که پرسیدم منظور بدی نداشتم‪...‬فقط آخرین بار که از اینجا رد شدیم یه شکارچی دیگه رو‬
‫دیدیم برای همین گیج شدیم؟!»‬
‫روستایی که گیج شده بود گفت‪«:‬یه شکار چی دیگه؟منظورت از یه شکارچی دیگه چیه؟»او با‬
‫دستش سه انگشت را نشان داده و گفت‪«:‬این خونه دقیقا بین سه نسل خانواده ما جابجا شده‪...‬فقط‬
‫من اینجام‪،‬برادر دیگه ای هم ندارم!! پدرم خیلی وقته مرده و خودمم ازدواج نکردم و بچه ای هم‬
‫ندارم‪...‬شکارچی دیگه یعنی چی بابا؟!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬ولی واقعا بود!»او برخاست و گفت‪«:‬لباسای زیادی تنش بود یه کاله هم‬
‫داشت‪.‬تو حیاط خونه شما نشسته بود و داشت تیر و کمانش رو درست میکرد‪.‬انگاری که میخواست‬
‫بره شکار‪،‬وقتی ما رسیدیم اینجا‪،‬ازش مسیر رو پرسیدیم اونم شهر "ایی" رو نشونمون داد!»‬
‫روستایی تفی انداخته و گفت‪«:‬چرند نگو!شماها واقعا اونو تو حیاط خونه من دیدین؟همچین آدمی‬
‫تو خونه من وجود نداره‪....‬ارواح شهر ایی آدمو درسته قورت میدن‪،‬اون شماها رو فرستاد اونجا؟!حتما‬
‫میخواسته شماها رو بکشه‪...‬البد یه شبحی چیزی دیدین!!»‬
‫او چند بار دیگر روی زمین تف انداخت تا خشمش را خالی کند بعد سرش را تکان داده و مسیر‬
‫دیگری را در پیش گرفت‪.‬پسرها همه به هم نگاه میکردند و الن جینگ یی هنوز اعتراض‬
‫داشت‪«:‬ولی واقعا تو حیاط نشسته بود‪،‬درست یادمه که‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان چیزی به الن وانگجی گفت و بعد بطرف آنها چرخید‪«:‬فهمیدین حاال؟یکی شماها رو‬
‫عمدا بطرف شهر "ایی"فرستاده‪...‬اون شکارچی که شماها دیدین یه روستایی نبوده‪...‬اون حتما یه‬
‫آدم پلید بوده که اهداف شری داشته!»‬
‫جین لینگ پرسید‪ «:‬یعنی اون از لحظه ای که گربه ها رو میکشته و نشونمون میداد میخواست ما‬
‫بیایم اینجا؟ یعنی یه شکار چی تقلبی اینکارا رو کرده؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬میشه گفت!»‬
‫الن سیژویی با حیرت پرسید‪«:‬چرا اینقدر تالش کرده که ما بیام به شهر "ایی"؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬خب هنوز نمیدونیم‪...‬ولی بعد از این بیشتر دقت کنین‪ ...‬اگه بازم چیز‬
‫عجیبی دیدین سرتونو نندازین پایین تنهایی برین سر وقتش‪...‬اولش برین به افراد قبیله تون بگین‬
‫بعدشم سعی کنین با یه گروه بز رگ کار کنین‪.‬اگه بخاطر هانگوانگ جون نبود که به شهر‬
‫"ایی"اومد االن شماها مرده بودین!»‬
‫پسرها از تصور اینکه اگر در شهر"ایی" گیر می افتادند و چه بالیی ممکن بود بسرشان بیاید‬
‫موهای تنشان سیخ شد‪.‬اهمیت نداشت در پایان مرده های متحرک محاصره شان میکردند یا با‬
‫ژوئه یان گ شیطان صفت روبرو میشدند قطعا اتفاق وحشت آوری برایشان رخ میداد‪.‬شاگردان و آن‬
‫دو مدت زیادی با هم راه رفتند تا اینکه آسمان رو به تاریکی نهاد‪.‬الن وانگجی و وی ووشیان‬
‫باالخره به شهری که سگ و خرشان در آن حضور داشتند رسیدند‪.‬‬
‫شهرروشن و پر از مردمی بود که بلند بلند با هم سخن میگفتند‪.‬شاگردان با شادی میگفتند باالخره‬
‫به شهری رسیده اند که در آن انسان هست‪....‬وی ووشیان دستانش را از هم گشوده و با شادی‬
‫فریاد زد‪«:‬سیب کوچولو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیب کوچولو با خشم عرعر میکرد و وی ووشیان صدای پارس یک سگ را شنید‪.‬سریع پشت سر‬
‫الن وانگجی پنهان شد‪.‬پری با عجله بطرفشان آمد‪.‬االغ و سگ در طرف مخالف هم ایستاده و با‬
‫نفرت بهم مینگریستند‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬ببندیدشون یه گوشه‪...‬وقت غذاست!»‬
‫وی ووشیان را که محکم به پشتش چسبیده بود با خود برد‪.‬به دنبال یک خدمتکار به طبقه دوم‬
‫رفتند‪.‬جین لینگ و بقیه شاگردان هم میخواستند دن بالشان بروند ولی الن وانگجی برگشت و‬
‫نگاهی مبهم به آنان انداخت‪.‬الن سیژویی بالفاصله به بقیه گفت‪«:‬اتاق ارشد ها و شاگرد ها از هم‬
‫جداست‪...‬ما طبقه اول میمونیم!»‬
‫الن وانگجی سری تکان داد و راهش را پیش گرفت‪،‬مثل همیشه چیزی از صورتش مشخص‬
‫نبود‪.‬جین لینگ با تردید روی پله ها ایستاده بود و نمیدانست به باال برود یا به پایین‪،‬وی ووشیان‬
‫بطرفش چرخید و با نیشخند گفت‪«:‬اتاق بزرگترا و کوچیکترا از هم جداست‪...‬بهتره نبینی قراره چیا‬
‫بشه!!»‬
‫جین لینگ لب وروچید و گفت‪«:‬کی خواست همچین چیزی ببینه اصن؟»‬
‫جین لینگ به خدمتکاری دستور داد تا در طبقه پایین میزی آماده کند تا شاگردان غذا بخورند و‬
‫یک اتاق خصوصی برای خودش و وی ووشیان تا کنار هم باشند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬گوش بده به من‪...‬لطفا نذار عواقب و بالی شهر ایی دامنگیر مکتب شما بشه‪...‬اونجا شهر‬
‫بزرگیه اگه شماها بخواین تنهایی اون شهر رو پاکسازی کنین کلی زحمت واستون داره خیلی کار‬
‫سختیه‪...‬شوزونگ هم جز تقسیمات شهری زیر نظر مکتب گوسوالن نیست‪...‬بنظرم شاگردایی که‬
‫پایین هستن رو حساب کن و ببین از کدوم مکتب ها هستن به رئیس و روساشون خبر بده‪...‬اونا‬
‫هم باید بیان کمکتون!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بهش فکر میکنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره حتما بهش فکر کن‪...‬همه دوست دارن برن شکار و مسئولیت بعهده‬
‫بگیرن‪.‬حاال اگه مکتب شما همه کارا رو انجام بده حتی اگه بفکر اونا باشین و نخواین اذیت بشن‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاید اصال خوششون نیاد و متوجه نشن چرا دارین اینکارو میکنین‪...‬اگه زیاد اینکارو بکنین اونوقت‬
‫همه فکر میکنن مسئولیت این کار گردن شماهاست و شماها باید اینکارو بکنین‪.‬کال اوضاع دنیا‬
‫این ریختیه!»‬
‫بعد از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬ولی میگما اونا واقعا بدشانسن‪ ...‬آخه شهر ایی هیچ برج دیده بانی‬
‫چیزی اطرافش نداره‪...‬وگرنه جین لینگ‪،‬سیژویی و بقیه همینطوری نمیتونستن وارد شهر‬
‫بشن‪...‬روح آ‪-‬چینگ و دائوژانگ شیائوشینچن هم اینهمه سال اونجا پنهان نمیموند!»‬
‫بزرگ یا کوچک اهمیت نداشت به اندازه ستاره های آسمان مکاتب تهذیبگری وجود‬
‫داشت‪.‬بیشترشان در شهر های آباد واقع شده و دسترسی به آنها آسان بود و مناظر زیبا و زمین‬
‫های روح انگیز داشتند‪.‬هرچند همه مکاتب عالقمند نبودند پایشان را در مناطق دوردست بگذارند‬
‫حتی تهذیبگران مشهور یا ماهر هم کم پیش می آمد به چنین جاهایی بروند زیرا وقتی موجودی‬
‫شیطانی کسی را تسخیر میکرد ساکنان آن سرزمین ها بندرت می توانستند از کسی یاری بگیرند‬
‫پس سکوت میکردند و رنج میکشیدند‪.‬‬
‫زمانی که پیشوای سابق مکتب النلینگ جین‪،‬یعنی جین گوانگشان زنده بود جین گوانگیائو این‬
‫موضوع را پیش کشید ولی حل این مشکل خرج زیادی داشت و جین گوانگشان نیز چندان عالقه‬
‫ای به این ایده نشان نمیداد‪.‬از آنجا که رهبریت مکتب النلینگ جین چندان قدرتمند نبود این‬
‫موضوع نیز مهم تلقی نشده و بدون راه حال باقی ماند‪.‬‬
‫پس از اینکه جین گوانگیائو رسما ریاست مکتب جین و ریاست دنیای تهذیبگران را بدست‬
‫گرفت‪.‬سریعاً افراد و منابعی را از تمام مکاتب جمع آوری نمود و مصرانه برای پیشبرد اهدافش‬
‫اقدام کرد‪.‬ابتدای امر صدای مخالفت ها کر کننده بود‪.‬بیشتر مردم اعتقاد داشتند مکتب جین اینکار‬
‫ها را برای پر کردن جیب خود و بخاطر منفعت شخصی انجام میدهد‪.‬جین گوانگیائو با چهره ای‬
‫خندان‪،‬پنج سال سماجت بخرج داد‪.‬طی این سالها او متحدینی پیدا کرد ولی افراد زیادی نیز از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همراهی او سرباز زدند‪.‬او با روش های موثر و مهربانانه هر چه از دستش بر می آمد انجام داد و‬
‫توانست باالخره به هدفش جامه عمل بپوشاند‪.‬او موفق به ساخت صدها "برج دیده بانی"شد‪.‬‬
‫برج های دیده بانی در تمام مناطق مخصوصا مناطق پرت ساخته شدند‪.‬نمایندگی هر کدام را به‬
‫شاگردان مکتب خاصی داده بودند تا اگر اتفاقی افتاد آنان سریعا دست به عمل بزنند و اگر از پس‬
‫حل مساله بر نمی آمدند برای مکاتب دیگر یا تهذیبگران قدرتمند و مشهور پیغام میفرستادند تا به‬
‫کمکشان بیاید‪.‬اگر تهذیبگری در ازای کاری که انجام میداد چیزی میخواست و روستاییان فقیر‬
‫بوده و نمیتوانستند درخواست او را اجابت کنند‪،‬پولی که مکتب النلینگ جین طی یکسال جمع‬
‫آوری میکرد کفاف مخارج و حمایت از آنها را میداد‪.‬‬
‫تمام این اتفاقات پس از مرگ فرمانده ییلینگ افتاده بود‪ .‬وی ووشیان همه این حوادث را از زبان‬
‫الن وانگجی شنیده بود که طی سفرشان به برج های دیده بانی برخورد کرده و او برایش توضیح‬
‫داده بود‪.‬شایعات حاکی از آن بود که برج طالیی آماده ساخت تعداد دیگری از این برج ها میشود‬
‫و میخواهد تعدادشان را به بیش از هزار برج برساند تا بتواند همه جا را تحت پوشش بگیرد‪.‬هرچند‬
‫پس از ساخت اولین برج ها آنان موافقت اشخاص سرشناس و بانفوذ را دریافت کردند ولی صداهای‬
‫افرادی که این عمل را مسخره میکردند و مشکوک میدانستند ساکت نمیشد‪.‬بنظر میرسید وقتی‬
‫زمان مناسبش برسد دنیای تهذیبگری دوباره در آشوب فرو می رفت‪.‬‬
‫طولی نکشید که غذا و شراب رسید‪.‬او به غذاهای روی میز نگریست و وانمود کرد هیچ قصدی‬
‫نداشته است زیرا تمام غذاهای برنگ سرخ بودند و او به چوب های غذاخوری الن وانگجی خیره‬
‫شد‪،‬بنظر میرسید تنها به غذاهایی با طعم مالیم دست زده و از خوردن آن دسته غذاهایی که‬
‫سرخی فلفل از آنها هویدا بود نزدیک نشد و دربرابر حرکت شیطنت آمیز او برای سفارش نیز الن‬
‫وانگجی تغییر حالت نداد‪.‬وی ووشیان در قلب خود چیزی حس میکرد‪.‬الن وانگجی متوجه حالتش‬
‫شد و پرسید‪«:‬چیزی شده؟»‬
‫وی ووشیان برای خودش فنجانی شراب ریخته و گفت‪«:‬میخوام یکی باهام نوشیدنی بخوره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و سه‪ -‬بخش اول‬


‫طمع‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او چندان امیدوار نبود که الن وانگجی بخواهد با او بنوشد بهمین دلیل به سادگی فنجان‬
‫خودش را از شراب پر نمود‪.‬هرچند در سکوت به او خیره ماند‪،‬الن وانگجی به آرامی آستین‬
‫هایش را کنار زد‪،‬فنجانی آماده کرد و بعد از مکث کوتاهی به آرامی برای خودش شراب‬
‫ریخت‪.‬وی ووشیان که حقیقتا شگفت زده شده بود گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو آدم با مالحظه‬
‫ای هستیا!واقعا میخوای با من بنوشی؟»‬
‫آخرین باری که آنان با هم شراب نوشیدند‪،‬وی ووشیان چندان به چهره الن وانگجی توجه‬
‫نکرده بود ولی این بار او را بدقت مورد بررسی قرار داد‪.‬الن وانگجی بهنگام نوشیدن چشمان‬
‫خود را بست‪.‬او با اخمی شراب را کامل سر کشید‪.‬آنگاه پس از اینکه لبهایش را به آرامی بهم‬
‫چسبانده بود چشمانش را گشود‪.‬غباری مه آلود انگار روی چشمانش را پوشاند‪.‬وی ووشیان‬
‫دستش را زیر چانه نهاده و در سکوت به شمردن پرداخت‪،‬همانطور که انتظار داشت وقتی به‬
‫عدد ‪ 8‬رسید‪،‬الن وانگجی فنجان را پایین گذاشت‪،‬پیشانی خود را لمس نموده‪،‬چشمانش را‬
‫بسته و بخواب رفت‪.‬وی ووشیان کامال متقاعد شد که الن وانگجی پیش از مست شدن بخواب‬
‫می رود‪.‬‬
‫بنا به دالیل نا شناخته ای‪،‬احساس اشتیاق خاصی داشت‪.‬تمام شراب باقیمانده را با یک قلپ‬
‫سرکشید‪.‬سر پا ایستاد و به آرامی در اتاق راه رفت‪.‬دستانش را پشت خود جمع کرده و بعد از‬
‫لحظه ای کنار الن وانگجی خم شد و در گوشش زمزمه کرد‪«:‬الن جان؟!»‬
‫پاسخی نشنید پس ادامه داد‪«:‬برادر وانگجی؟!»‬
‫الن وانگجی سرش را به دست راست خود تکیه داده و در آرامترین حالت ممکن نفس میکشید‪.‬‬
‫صورت و دستش حالتی بی عیب و نقص داشت‪.‬او بمانند تکه ای یشم بنظر میرسید‪.‬عطر خوش‬
‫چوب صندل تمام وجودش را احاطه کرده و احساس خنکی دل انگیزی به انسان میداد‪.‬هرچند‬
‫حاال این عطر با بوی خوش شراب کهنه ترکیب شده و با سایه گرمش در سردی نفوذ میکرد‪.‬با‬
‫بوی عطرش انسان مست میشد‪.‬وی ووشیان آنقدر به او نزدیک شده بود که این عطر مست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کننده با تنفسش مخلوط شد بی اختیار خم شده و خودش را به الن وانگجی نزدیک کرد‪.‬او در‬
‫دل از خود پرسید‪«:‬عجیبه‪....‬چرا حس میکنم اینجا خیلی گرم تر شده؟!»‬
‫غرق در عطر شراب و چوب صندل وی ووشیان سانت به سانت صورتش را به او نزدیک میکرد‬
‫و ابداً حواسش به اطراف نبود‪.‬صدایش را پایین آورده و با شیطنت و زمزمه وار‬
‫گفت‪«:‬برادر‪....‬دوم‪»...‬‬
‫ناگاه صدایی به گوشش رسید‪«:‬ارباب جوان‪»....‬‬
‫صورت وی ووشیان تنها چند سانت با صورت الن وانگجی فاصله داشت‪.‬هنوز کلمه‬
‫"برادر"نوک زبانش بود که بخاطر این صدا ناگاه از جا پرید پایش لیز خورد و نزدیک بود زمین‬
‫بیفتد‪.‬بالفاصله در برابر الن وانگجی خودش را روبراه کرد و بطرف پنجره چوبی‪،‬همان جایی‬
‫که صدا از آن شنیده شد رفت‪.‬ضربه آرامی ب ه پنجره اصابت کرد و پشت سرش صدای آرامی‬
‫از الی شکاف های پنجره آمد‪....«:‬ارباب جوان‪»....‬‬
‫وی ووشیان تازه متوجه ضربان شدید قلبش شد‪.‬حس میکرد گیج و منگ است ولی دوباره بر‬
‫خود مسلط شد‪.‬او پنجره را باال برد و با هیکلی سراپا سیاه روبرو شد که با پاهایش از سقف‬
‫آویزان شد ه و مودبانه میخواست ضربه دیگری به در بزند‪.‬وی ووشیان با عجله درب پنجره را‬
‫گشود چنان که با سر شخص اصابت کرد‪.‬شخص به آرامی گفت آخ‪،‬او دربهای پنجره را با هر‬
‫دو دست خود نگهداشته بود و صاف در چشمان وی ووشیان نگریست‪.‬‬
‫نسیم خنکی در اتاق وزید‪.‬چشمان ون نینگ باز شده و دیگر سفید و خاکستری نبودند درعوض‬
‫دو مردمک سیاه‪،‬مات در چشمانش قرار داشت‪.‬آندو مدتی بهمین شکل ایستاده بودند‪،‬یکی سرپا‬
‫ایستاده و دیگری آویزان شده‪...‬چند لحظه ای همینطور بهم خیره شدند تا اینکه وی ووشیان‬
‫به او گفت‪«:‬آروم بیا پایین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ ناگهان تعادلش را از دست داد و با ضربه بلندی در بیرون از مسافرخانه روی زمین‬
‫سقوط کرد‪.‬وی ووشیان عرقی که روی پیشانیش نبود را با شتاب پاک کرد و پیش خود‬
‫گفت‪:‬واقعا جای مناسبی رو انتخاب کردیم!‬
‫انتخاب این مسافرخانه واقعا فکر خوبی بود‪.‬برای راحتی بیشتر‪،‬پنجره های اتاق های‬
‫خصوصیش بجای اینکه د ر خیابان باشند رو به بیشه کوچکی قرار داشتند‪.‬وی ووشیان پنجره‬
‫را باز نگهداشته و به طرف بیرون خم شد و پایین را نگریست‪.‬ون نینگ با هیکل سنگینش‪،‬کف‬
‫زمین ظاهری شبیه یک مرد غول آسا ساخته بود و همانطور به وی ووشیان خیره شده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان سعی داشت با صدای خش دار به او غر بزند پس گفت‪«:‬من بهت گفتم آروم بیا‬
‫پایین‪....‬نه برو پایین‪....‬گفتم بیا‪...‬فهمیدی حاال؟»‬
‫ون نینگ به او نگاه میکرد‪.‬گرد لباسهایش را گرفت‪.‬از تو رفتگی که خودش ایجاد کرده بود‬
‫بیرون آمد و با عجله گفت‪«:‬اوه‪...‬االن میام!»‬
‫همین که سخنش تمام شد به ستون چسبیده و آماده شد که از آن باال برود‪.‬وی ووشیان سریع‬
‫جلویش را گرفت‪«:‬وایسا!همونجا که هستی بمون!خودم میام پیشت!»‬
‫وی ووشیان با عجله کنار گوش الن وانگجی خم شده و در گوشش زمزمه کرد‪«:‬الن جان اوه‬
‫الن جان‪...‬لطفا همینطوری بگیر بخواب باشه؟من جیک ثانیه برمیگردم پیشت‪...‬میتونی پسر‬
‫خوبی باشی دیگه؟»‬
‫همانطور که داشت حرف میزد نمیدانست چرا حسی در وجودش بر انگیخته شد چنان که با‬
‫نوک انگشتان خود مژه های بلند الن وانگجی را لمس کرد‪.‬مژه های الن وانگجی به آرامی‬
‫لرزید و ابروهایش بهم پیچید‪.‬بنظر می آمد اینکار آزارش داده است‪.‬وی ووشیان دستش را کنار‬
‫کشید و با سرعت از پنجره جستی زد‪.‬او از روی چندین شاخه پرید تا توانست پایش را به زمین‬
‫برساند‪.‬درست هنگامی که برگشت ون نینگ را زانو زده روی زمین یافت‪.‬از او پرسید‪«:‬داری‬
‫چیکار میکنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ چیزی نمیگفت تنها سرش را پایین تر میگرفت‪.‬وی ووشیان دوباره پرسید‪«:‬واقعا‬
‫میخوای اینطوری با من حرف بزنی؟»‬
‫ون نینگ با صدای آرامی پاسخ داد‪«:‬من متاسفم ارباب جوان!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب پس» او نیز روبروی ون نینگ زانو زد‪.‬ون نینگ با شتاب میخواست‬
‫در برابرش به سجده بیفتد ولی وی ووشیان نیز همان کار او را تکرار کرد‪.‬ون نینگ وقتی او را‬
‫دید بسر عت از جا پرید‪.‬وی ووشیان نیز برخاسته و لباس خود را تمیز کرد‪«:‬تو میتونی‬
‫همینطوری وایسی و باهام حرف بزنی فهمیدی؟»‬
‫ون نینگ هنوز به پایین می نگریست و می ترسید چیزی بگوید‪،‬وی ووشیان پرسید‪«:‬کی‬
‫هوشیاریت رو بدست آوردی؟؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬یه کم پیش بود‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اون اتفاقاتی که موقع فرو رفتن میخ ها توی سرت رخ دادن یادت هست؟»‬
‫ون نینگ جواب داد‪«:‬همشون که نه‪...‬فقط یه چیزایی یادمه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چی یادته؟»‬
‫ون نینگ جواب داد‪ «:‬منو تو یه جای تاریک زنجیر کرده بودن و یه آدمایی دائم میومدن و بهم‬
‫سرکشی میکردن!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یادت میاد کیا بودن؟»‬
‫ون نینگ جواب داد‪«:‬نه‪...‬فقط اونی که میخ ها رو تو سرم فرو کرد یادمه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬احتماال اون ژوئه یانگ بوده‪...‬اون واسه کنترل سونگ الن هم از همچین‬
‫میخ هایی استفاده کرده بود‪...‬اون قبال یه تهذیبگر مهمان توی مکتب النلینگ جین بوده ولی‬
‫هنوز نمیدونیم این کارا رو بخاطر اهداف شخصی خودش انجام داده یا اینکه مکتب النلینگ‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین هم تو کارای اون دست داشتن!»او پس از کمی تفکر ادامه داد‪«:‬بنظر میاد مکتب النلینگ‬
‫جین باهاش موافق نبوده آخه قبال اونا گفتن که تو رو از بین بردن‪...‬ولی اگرم مکتب النلینگ‬
‫جی ن دستی تو این کار نداشته اون نمیتونسته تنهایی این موضوع رو اینهمه وقت پنهان‬
‫کنه‪»...‬او بعد از مکثی پرسید‪«:‬خب بعدش چه اتفاقی افتاد؟چطوری از کوهستان دافان‬
‫سردرآوردی؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬بعدش‪،‬نمیدونم چند وقت بسرم گذشت ولی من شنیدم یکی دستاشو بهم زد‬
‫و بعدش ارباب جوان شما گفتی "بیدار شو!"‪ ...‬منم زنجیرها رو از هم پاره کردم و پریدم‬
‫بیرون‪»....‬‬
‫موضوعی که ون نینگ میگفت متعلق به زمانی بود که وی ووشیان سه جسد وحشی را در‬
‫دهکده مو بحرکت درآورد‪.‬در گذشته وی ووشیان همیشه به ژنرال روح دستور حرکت میداد‪.‬به‬
‫این صورت او اولین دستور وی ووشیان پس از بازگشت به این دنیا را نیز بخوبی شنیده بود‪.‬ون‬
‫نینگ با ذهنی درگیر‪،‬همان مسیر و دستوری که وی ووشیان داده بود را همراه با دیگر اجساد‬
‫دنبال میکرد‪.‬مکتب النلینگ جین در طرف دیگر ماجرا‪،‬میدانست که نمیتواند این حقیقت را‬
‫عمومی کند که ژنرال روح را پنهان کرد ه اند وگرنه اگر این خبر به بیرون درز میکرد‪،‬نه فقط‬
‫اعتبارشان آسیب می دید که مردم نیز در وحشت و ترس می افتادند زیرا با اینکه ون نینگ از‬
‫آنان دوری میکرد و میگریخت ولی آنها نمیتوانستند او را دنبال کنند و از او هراش داشتند‪.‬ون‬
‫نینگ پس از سفری طوالنی موفق شده بود وی ووشیان را پیدا کند که در باالی کوهستان‬
‫دافان فلوت می نواخته و آندو با موفقیت توانسته بودند همدیگر را ببینند‪ .‬وی ووشیان آهی‬
‫کشید و گفت‪«:‬گفتی نمیدونی چند وقت گذشته ولی تقریبا ده سال از اون روزا میگذره‪»...‬او‬
‫پس از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬البته درستش اینه که بگم من چیزی بیشتر از تو‬
‫نمیدونم‪...‬میخوای یه مقداری از اتفاقاتی که افتاده رو بشنوی؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬یه چیزایی شنیدم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬چیا شنیدی؟»‬


‫ون نینگ گفت‪ «:‬شنیدم تپه های تدفین از بین رفته و بقیه هم‪....‬مردن‪»!...‬‬
‫وی ووشیان خیال داشت چند شایعه محلی را به او بگوید یا مثال بگوید چگونه قوانین خاندان‬
‫الن از سه هزار قانون به چهار هزار قانون سفت و سخت افزایش پیدا کرده بودند‪.‬انتظار نداشت‬
‫ون نینگ این موضوع را به میان بیاورد در نتیجه تنها توانست سکوت کند‪.‬با وجود اینکه‬
‫موضوع تپه های تدفین امری ناراحت کننده بود ولی ون نینگ ابداً سوگوار بنظر نمی آمد بیشتر‬
‫انگار میدانست که آن اتفاق امری اجتناب ناپذیر بوده و حتما اتفاق می افتاده است‪.‬در حقیقت‬
‫نیز مساله همینطور پیش رفته بود آنان انتظار داشتند آن اتفاق ده سال پیش رخ بدهد‪.‬وی‬
‫ووشیان پس از لحظه ای سکوت دوباره پرسید‪«:‬دیگه چی شنیدی؟»‬
‫ون نینگ پچ پچ کنان گفت‪«:‬اینکه رئیس مکتب جیانگ‪،‬جیانگ چنگ تپه های تدفین رو‬
‫محاصره کرده و شما رو کشته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو رو خدا بذار یه دفعه اینو بگم روشن شی‪...‬اون منو نکشت در واقع من‬
‫بخاطر اشتباه خودم مُردم!»‬
‫ون نینگ باالخره سرش را باال گرفته و به او نگریسته و گفت‪«:‬ولی‪،‬رهبر مکتب جیانگ‬
‫بوضوح‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چاره ای نیست‪...‬هیچ کسی واسه همه عمرش نمی تونه در امنیت باشه!»‬
‫ون نینگ بنظر میرسید میخواهد آه بکشد ولی اینکار را نکرد‪.‬وی ووشیان نیز این بخش مکالمه‬
‫شان را پایان داد‪«:‬باشه فعال بیا درباره اون حرف نزنیم‪...‬چیز دیگه ای نشنیدی؟»‬
‫ون نینگ به او خیره شد و گفت‪«:‬چرا شنیدم‪...‬ارباب وی‪،‬شما مرگ ناجوری داشتی!»‬
‫وی ووشیان با بیچارگی به او نگریست و آهی کشید و گفت‪«:‬بینم اصال خبر خوبی نشنیدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ اخم کرد و گفت‪«:‬نه هیچ خبر خوبی نشنیدم!»‬


‫وی ووشیان ساکت ماند‪.‬ناگهان صدای شکسته شدن چیزهایی از درون تاالر اصلی در طبقه‬
‫اول شنیده شد‪.‬بدنبالش صدای الن سیژویی به گوش رسید‪«:‬مگه ما درباره ژوئه یانگ حرف‬
‫نمیزدیم؟االن سر چی داریم بحث میکنیم؟»‬
‫جین لینگ پاسخ داد‪ «:‬ما داشتیم درباره ژوئه یانگ حرف میزدیم‪...‬مگه من چه حرف غلطی‬
‫زدم؟ خب ژوئه یانگ چیکار کرد؟ اون از یه تفاله بدتره و وی ووشیان از اونم بدتره!منظورت‬
‫چیه که میگی"نباید اونا رو با هم مقایسه کنی!"اونا دوتا هیوالی موذی بودن که تو دنیای ما‬
‫نفوذ کردن!هر کی مثل اوناست رو باید بکشیم وتیکه پاره کنیم تا نابود بشن!»‬
‫ون نینگ به خود پیچید‪.‬وی ووشیان به او اشاره کرد تا آرام همانجا بماند‪.‬از طرف دیگر الن‬
‫جینگ یی هم وارد مشاجره شد‪«:‬سر چی اینقدر عصبانی اصن؟سیژویی نگفت وی ووشیان رو‬
‫نباید میکشتیم‪...‬اون فقط گفت همه کسایی که راه تهذیبگری ارواح رو پیش میگیرن شبیه‬
‫ژوئه یانگ نیستن‪...‬چرا چیزا رو پرت کردی اینور اونور؟ من هنوز غذامو نخورده بودم‪»!....‬‬
‫جین لینگ با پوزخند گفت‪«:‬بینم مگه اون نگفت کسی که این شیوه رو اختراع کرده قصدش‬
‫آسیب رسوندن به بقیه نبوده؟ کی این شیوه رو ایجاد کرد هاه؟بگو به من‪...‬کی غیر از وی یینگ‬
‫میتونسته باشه؟ من اصال نمیتونم منطق شماها رو درک کنم‪.‬مکتب گوسوالن شما هم یه مکتب‬
‫خیلی برجسته است‪ ....‬خود شما بخاطر وی یینگ کلی از افرادتون رو از دست دادین‪،‬نکنه یادتون‬
‫رفته؟ فکر کردی کار سختی بوده براش که اونهمه آدم رو بکشه؟ خیلی راحت میتونست همه اونا‬
‫رو تحت کنترل خودش بگیره‪...‬الن یوان‪،‬اصال نمیدونم این نظرات عتیقه رو از کجات در‬
‫میاری‪...‬اینجوری که تو حرف میزنی بنظرم داری وی یینگ رو مبرا میکنی!»‬
‫الن یوان‪،‬نام تولد الن سیژویی بود‪.‬او اعتراض کنان گفت‪«:‬من ازش طرفداری نمیکنم یا‬
‫چیزی‪...‬من فقط دارم میگم تا وقتی کل یه موقعیتی که روبرومونه رو نشناختیم نباید خیلی زود‬
‫نتیجه گیری کنیم‪.‬مثال قبل اینکه برسیم به شهر ایی‪،‬مگه بیشتر مردم بهمون نگفتن چانگ پینگ‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رئیس مکتب یوئه‪-‬یانگ چانگ رو دائوژانگ شیائو شینگچن کشته تا انتقام بگیره؟خب این حرفا‬
‫حقیقت داشت؟»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬هیچ کسی واقعا ندیده چانگ پینگ رو دائوژانگ شیائو شینگچن کشته یا‬
‫نه‪...‬همه اونا داشتن حدس میزدن‪...‬تو چرا حرف اونا رو میکشی وسط؟تو فقط بشین بشمار چند‬
‫تا تهذیبگر جونشون رو بخاطر وی یینگ از دست دادن‪...‬بخاطر ون نینگ یا بخاطر اون طلسم‬
‫ببر تاریکی تو جاده جیونگچی و شهر بی شب چقدر آدم کشته شد‪...‬اینا حقایقی هستن که همه‬
‫باورشون دارن و هیچ کسی انکارشون نمیکنه‪ ...‬و چیزی که من فراموش نمیکنم اینه که اون به‬
‫ون نینگ دستور داد تا پدر و مادر منو بکشه!»‬
‫اگر در جان ون نینگ تنها یک رگ خونین مانده بود با شنیدن آخرین حرفهای جین لینگ همان‬
‫هم خشک شد و رنگ از رخسارش پرید‪،‬او نفس عمیقی کشید و گفت‪....«:‬پسر بانو جیانگ؟»‬
‫وی ووشیان بی حرکت ایستاده بود‪.‬‬
‫جین لینگ ادامه داد‪«:‬اون و داییم با هم بزرگ شدن‪،‬پدربزرگم اونو مثل بچه خودش می‬
‫دید‪،‬مادربزرگم هم خیلی باهاش بدرفتاری نمیکرده‪...‬ولی اون چیکار کرد؟لنگرگاه نیلوفری رو‬
‫تبدیل به پناهگاه قبیله ون کرد‪...‬کل مکتب یونمنگ جیانگ رو از هم پاشوند‪.‬باعث شد پدربزرگ‬
‫و مادربزرگم و پدر و مادر من بمیرن‪...‬و االن داییم تنها کسی از خاندانه که زنده مونده! اون بخاطر‬
‫خرابی هایی که بوجود آورد مرگ خودش رو رقم زد‪،‬همچین که هیچی از جسدش باقی‬
‫نموند‪....‬بینم کجای این قضیه واسه تو مبهمه که درکش نمیکنی؟چطور جرات میکنی براش عذر‬
‫و بهونه بیاری؟!»‬
‫او با خشم فریاد میزد و سخن میگفت ولی الن سیژویی‪،‬هیچ پاسخی به او نگفت‪.‬لحظه ای بعد‬
‫پسر دیگری به زبان آمد‪«:‬اصال چرا ماها داریم سر همچین موضوعی جر و بحث میکنیم؟بیاین‬
‫موضوع رو عوض کنیم باشه؟ تازه هنوز غذامونو نخوردیم‪.‬غذامون سرد شد از دهن افتاد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان از روی حالت صدای "احساساتیش"فهمید همان پسری است که قبال گفته بود‬
‫شاعر خوبی میشود‪.‬کس دیگری با تایید حرف او گفت‪«:‬زیژن راست میگه!ماها نباید با هم بحث‬
‫کنیم‪...‬سیژویی فقط کلمات مناسبی رو واسه بیان حرفاش انتخاب نکرد همین‪...‬فقط یه نظر ساده‬
‫داد— آخه اون چطوری میتونه بشینه اینهمه به این موضوع فکر کنه؟بگیر بشین ارباب جوان‬
‫جین‪...‬بیاین غذامونو بخوریم!»‬
‫« درسته‪،‬همه ما تازه از شهر ایی نجات پیدا کردیم‪...‬تو موقعیت مرگ و زندگی بودیم باهم‪....‬نباید‬
‫سر اشتباهات کوچیک با همدیگه دعوا کنیم!»‬
‫جین لینگ خرناسی کشید و الن سیژویی این بار با صدایی آرام و مودبانه گفت‪«:‬متاسفم‪...‬من‬
‫باید بیشتر به حرفام توجه میکردم‪...‬ارباب جوان جین‪،‬لطفا بشین‪...‬اصال نمیخوام اینطوری ادامه‬
‫بدیم چونکه ممکنه صدامون هانگوانگ جون رو بکشونه اینجا!»‬
‫ذکر نام هانگوانگ جون‪،‬در این جا حرکتی کامال هوشمندانه بود چراکه جین لینگ خشکش زد و‬
‫دیگر صدایی از او درنیامد‪.‬این بار صدای حرکت میز و صندلی ها به گوش رسید‪.‬بنظر میرسید او‬
‫سر جای خود بازگشته است‪.‬سالن مسافرخانه دوباره پر شد از سر و صدای پسرهایی که کاسه‬
‫هایشان را جا به جا میکردند و غذایشان را میخوردند‪.‬هرچند وی ووشیان و ون نینگ ساکت و‬
‫بی حرکت درون بیشه کوچک ایستاده بودند‪.‬هر دو بشدت عبوس بنظر میرسیدند‪.‬‬
‫ون نینگ دوباره بدون اینکه چیزی بگوید زانو زد‪.‬وی ووشیان پس از کمی مکث متوجه او‬
‫شد‪.‬دستش را به آرامی حرکت داد و گفت‪«:‬اینا تقصیر تو نبوده!»‬
‫در لحظه ای که ون نینگ میخواست دهانش را باز کند و چیزی بگوید نگاهش به پشت سر وی‬
‫ووشیان افتاد و تردید کرد‪.‬پیش از آنکه وی ووشیان فرصت برگشتن داشته باشد‪.‬هیکل سفید‬
‫پوشی با سرعت از کنارش گذشت و لگدی حواله شانه ون نینگ کرد‪.‬دوباره یک تو رفتگی‬
‫هیوالگونه از هیکل ون نینگ در زمین ایجاد شد‪.‬وی ووشیان با عجله الن وانگجی را عقب کشید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که بنظر می آمد میخواهد باز هم ون نینگ را با لگد بزند‪«:‬هانگوانگ جون!هانگوان جون!آروم‬
‫باش!»‬
‫بنظر میرسید او از مرحله "خواب" به مرحله "مست شدن"رسیده بهمین دلیل از مسافرخانه خارج‬
‫شده بود‪.‬وضعیت کامال آشنا بنظر می آمد—تاریخ واقعا در حال تکرار بود نه؟ هرچند این بار الن‬
‫وانگجی خیلی طبیعی تر از آخرین بار بود‪.‬حتی چکمه هایش را چپ و راست به پا نکرده بود‪.‬باوجود‬
‫لگدی که حواله ون نینگ کرد ولی حالت چهره اش هنوز کامال نجیبانه بود‪.‬هیچ کسی نمیتوانست‬
‫کوچکترین اشکالی در او بیابد‪.‬بعد از اینکه وی ووشیان او را عقب کشید‪،‬به آرامی آستین هایش‬
‫را صاف کرده و سری تکان داد‪.‬متکبرانه همان جایی که ایستاده بود توقف کرد و دیگر تالشی‬
‫برای لگد زدن ون نینگ نکرد‪.‬‬
‫وی ووشیان از موقعیت استفاده کرد و گفت‪«:‬حالت چطوره؟»‬
‫ون نینگ پاسخ داد‪«:‬خوبم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه خوبی پاشو وایسا‪....‬چرا هنوز زانو زدی رو زمین؟»‬
‫ون نینگ در جای خود مانده و با تردید گفت‪«:‬ارباب جوان الن!»‬
‫الن وانگجی اخمی کرد و گوشهای خود را پوشاند‪.‬سپس برگشت و به ون نینگ پشت کرد‪.‬صاف‬
‫جلوی وی ووشیان ایستاده بود و با بدنش مسیر دید آنها را سد کرده بود‪.‬ون نینگ مبهوت ماند‪.‬وی‬
‫ووشیان خطاب به او گفت‪«:‬بهتره اینجا نمونی‪...‬الن جان‪،‬واقعا دوست نداره تو رو ببینه!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬ارباب جوان الن‪،‬چش شده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هیچیش نیست فقط یه ذره مسته!»‬
‫«چی؟!»چهره ون نینگ خالی از احساس بود و انگار نمیتوانست حرفی که شنیده را باور کند‪،‬ولی‬
‫پس از لحظاتی ادامه داد‪«:‬پس‪...‬شما میخوای چیکار کنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب چیکار میتونم بکنم؟می برمش داخل و توی تختش می خوابونمش!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬باشه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬هوم؟مگه گوشات رو نگرفتی تو؟چطوری میتونی صدای منو بشنوی؟»‬
‫این ب ار الن وانگجی هیچ پاسخی به او نداد‪،‬عمداًوانمود میکرد کسی که لحظه ای پیش حرفهای‬
‫آنان را قطع کرده او نبوده است‪.‬وی ووشیان نمیدانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد پس‬
‫بطرف ون نینگ برگشت و گفت‪«:‬مراقب‪...‬خودت باش!»‬
‫ون نینگ سرش را تکان داد ولی نتوانست سرش را بلند نکند و الن وانگجی را نگاه نکند‪،‬همین‬
‫که خواست آنجا را ترک کند وی ووشیان او را متوقف کرد و گفت‪«:‬ون نینگ‪...‬چرا فعال یه جایی‬
‫واسه قایم شدن پیدا نمیکنی؟»‬
‫ون نینگ چند ثانیه مکث کرد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬خب تو تا حاال دو دفعه مردی بهتره یه ذره‬
‫استراحت کنی!»‬
‫پس از اینکه ون نینگ رفت‪.‬وی ووشیان دستان الن وانگجی را که با آن گوشهای خود را پوشانده‬
‫بود کنار زد و گفت‪«:‬خب اون رفت‪...‬دیگه نه صداشو میشنوی و نه میتونی ببینیش!»‬
‫الن وانگجی باالخره گوشهای خود را رها کرد و با یک جفت چشم روشن همینطور به او خیره‬
‫ماند‪.‬چشمانش آنقدر پاک بودند که حس شرارت و موذیگری وی ووشیان مشتعل شد‪.‬آتش‬
‫شیطنت در تمام بدنش شعله گرفت‪.‬او با لبخند شیطنت آمیزی گفت‪«:‬الن جان‪...‬هنوزم هر چی‬
‫من بپرسم جواب میدی؟هر چی من بگم انجام میدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هوم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پیشونی بندت رو در بیار!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی مطیعانه دستانش را پشت سرش برد و به آرامی آن را باز کرد‪.‬او پیشانی بند سفیدش‬
‫که نماد ابرهای مواج روی آن دوخته شده بود را بدست گرفت‪.‬وی ووشیان پیشانی بند را از و‬
‫گرفته و از تمام زوایا آن را مورد بررسی قرار داد‪«:‬خب‪....‬بنظر نمیاد این چیز خاصی داشته باشه‬
‫نه؟ من خیال میکردم یه جادوی سحر آمیزی چیزی داخلش قایم کردین‪...‬هرچند میگم قدیما‬
‫اینو ازت گرفتم چت شد اینقدر عصبانی شدی؟» احتمال میداد در گذشته الن وانگجی در کنار‬
‫نفرت از کارهایش از خود او نیز متنفر بوده‬
‫است‪.‬ناگهان احساس کرد چیزی محکم مچ هایش را بهم گرفته‪،‬الن وانگجی با نوار پیشانی بند‬
‫خود هر دو دست وی ووشیان را بهم بسته و کامال گیرش انداخته بود‪.‬وی ووشیان خطاب به او‬
‫گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫او واقعا میخواست ببیند الن وانگجی چه خیالی دارد پس به تماشای کارهای او ادامه داد‪.‬پس از‬
‫اینکه الن وانگجی دستانش را محکم بست‪.‬گره کوچکی به نوار زد بعد از کمی تفکر احساس‬
‫کرد یک جای کار می لنگد پس گره محکمتری به نوار زد‪.‬کمی بیشتر اندیشید و بنظرش هنوز‬
‫کافی نبود و گره دیگری هم به آن اضافه کرد‪.‬‬
‫نوار پیشانی بند مکتب گوسوالن‪،‬از الیه ای نوار نرم و منعطف ساخته شده بود که پس از بسته‬
‫شدن امکان داشت به سادگی باز شود و دنباله آن همیشه آویزان بود وقتی شخص حرکت میکرد‬
‫دنبال نوار در هوا به حرکت در می آمد زیرا دنباله نوار آویزان بود‪.‬الن وانگجی تقریبا هفت یا‬
‫هشت گره به آن زده بود‪.‬تا اینکه یک توده قلنبه زشت از گره ها ایجاد شد و آنوقت بود که خیالش‬
‫راحت شد و دست از گره زدن برداشت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هی تو این روبانت رو میخوای دیگه؟»‬
‫اخم الن وانگجی از بین رفته بود‪،‬او انتهای قسمت دیگر پیشانی بندش را که به دست های وی‬
‫ووشیان بسته شده بود گرفت و دستان او را روبروی خود نگهداشت و بگونه ای نگاهش میکرد‬
‫انگار اثری شاهکار خلق کرده است ‪.‬وی ووشیان با دستانی که در هوا معلق بود پیش خود فکر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد‪ :‬االن این منم که داره در حقم ظلم میشه‪...‬صبر کن بینم اصن چرا دارم این شکلی باهاش‬
‫بازی میکنم؟مگه قرار نبود من سر به سرش بزارم؟؟‬
‫وی ووشیان باالخره متوجه اوضاع شد و گفت‪«:‬یاال درش بیار!»‬
‫الن وانگجی با رضایت دستش را به طرف یقه و کمربند او برد و‬
‫میخواست دقیقا همان کارهای دفعه پیش را تکرار کند‪.‬وی ووشیان فریاد زنان گفت‪«:‬اونو‬
‫درنیار‪....‬اینی که به دستم بستی رو در بیار‪...‬این نوار‪....‬رو درش بیار!»‬
‫اگر الن وانگجی جدای از بستن دستهایش‪،‬لباسهایش را هم از تنش خارج میساخت و او برهنه‬
‫می ماند قطعا وحشت آور ترین صحنه زندگیش را رقم میزد‪.‬الن وانگجی وقتی درخواستش را‬
‫شنید دوباره ابرو در هم کشید و هیچ کاری نکرد‪.‬وی ووشیان دستانش را بلند کرده و با چرب‬
‫زبانی گفت‪ «:‬تو گفتی بهم گوش میدی و هر چی بگم انجام میدی خب پسر خوبی باش و اینو‬
‫درار!»‬
‫الن وانگجی به او خیره شد بعد نگاهش را به دور دست دوخت انگار ابداً متوجه حرفهای وی‬
‫ووشیان نمیشد و مجبور بود زمان بیشتری را به تفکر بگذراند‪.‬وی ووشیان ناله کنان‬
‫گفت‪«:‬اوف‪،‬باشه بابا فهمیدم!اگه بهت میگفتم منو ببند کف می کردی ولی وقتی میگم اینو دربیار‬
‫تو کله ات نمیره نه؟اینطوریه؟!»‬
‫پیشانی بند خاندان الن از موادی مشابه لباس فرمشان ساخته شده بود‪.‬اگرچه پارچه ای شل بنظر‬
‫می رسید اما در حقیقت بسیار محکم و بادوام بود‪.‬از آنجا که الن وانگجی پیشانی بند را گره های‬
‫پشت سر هم داده و محکمش کرده بود هر قدر وی ووشیان با آن کلنجار می رفت نمی توانست‬
‫خودش را نجات دهد‪،‬بهمین دلیل در دل خود میگفت‪ :‬بنظرم خودمو بدبخت کردم‪...‬باز خوبه یه‬
‫پیشونی بنده اگه با یه طناب جادویی منو می بست که هیچ کس نمیتونست نجاتم بده‪...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نگاه الن وانگجی هنوز به دور دست ها بود و وی ووشیان با سختی تمام سعی داشت انتهای نوار‬
‫را که دور دستش می چرخید باز کند اما تالشش بدون نتیجه ماند پس با التماس گفت‪«:‬لطفا اینو‬
‫درش بیار‪....‬هانگوانگ جون آخه چطور ممکنه آدمی به برازندگی تو همچین کاری بکنه؟آخه منو‬
‫اینطوری بستی که چی بشه؟ میدونی اگه یکی بیاد ما دو تا رو تو این وضع ببینه خیلی بد میشه!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن آخرین جمله اش او را کشان کشان به طرف خیابان برد‪.‬وی ووشیان که‬
‫تلوتلو خوران دنبال او میرفت گفت‪«:‬و‪-‬و‪-‬و‪-‬وایسا‪...‬منظورم این بود که خیلی بد میشه کسی‬
‫اینطوری مارو ببینه نخواستم منو ببری که کسی ببیندمون!هی!بنظرم داری ادا در میاری که‬
‫حرفامو متوجه نمیشی نه؟داری عمداً اینکارا رو میکنی؟ پس یعنی هر چی خودت بخوای رو‬
‫میفهمی آره؟الن جان!الن وانگجی!!!»‬
‫قبل از اینکه حرفهای وی ووشیان تمام شود الن وانگجی او را از بیشه بیرون کشیده بود‪.‬آنان‬
‫قدم به خیابان نهاده و به تاالر مرکزی منتهی به طبقه اول رسیدند‪.‬شاگردان هنوز داشتند غذا‬
‫میخوردندو بازیگوشی میکردند‪.‬اگرچه اختالف کوچکی میانشان رخ داده بود ولی جوان ها خیلی‬
‫زود این چنین مسائل را از یاد می بردند‪.‬آنها داشتند بازی نوشیدنی خوردن را انجام میدادند‪.‬برخی‬
‫از شاگردان جسور خاندان الن خیلی دلشان میخواست یک قلپ نوشیدنی بخورند‪.‬بهمین دلیل‬
‫کسی را در انتهای پلکان منتهی به طبقه دوم به عنوان نگهبان گذاشته بودند که مراقب باشد تا‬
‫سر و کله الن وانگجی پیدا نشود‪.‬قطعا هیچ کدام از آن بچه ها انتظار نداشت که الن وانگجی در‬
‫حال داخل آوردن وی ووشیان با دستان بسته باشد‪،‬بهمین دلیل ابدا متوجه آنان نشده بودند و‬
‫وقتی برگشتند شوکه شده و در جای خود خشکشان زد‪.‬‬
‫الن جینگ یی فنجانی شراب برای خودش ریخته بود و میخواست کسی متوجه نشود که او به‬
‫چند تا از کاسه ها و بشقاب های دیگر نوک زده ولی چیزی که میخواست پنهان کند بطرز وحشت‬
‫آوری لو رفته بود‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬ه‪-‬هانگوانگ جون‪،‬چرا از ورودی اومدین داخل؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خنده ای کرد‪ «:‬هاهاها‪....‬هانگوانگ جونتون یه کمی گرمش شده بود‪،‬فکر کرد بره‬
‫بیرون یه چرخی بزنه یه هوایی بخوره و البته بعدش بیاد مچ شماها رو بگیره‪...‬میدونین که؟دارین‬
‫یه چیزی که نباید رو میخورین‪...‬درسته؟»‬
‫او در دل دعا میکرد که الن وانگجی او را مستقیماً به طبقه باال ببرد و حرفی نزند یا کار اضافی‬
‫انجام ندهد‪.‬اگر او همان ظاهر سرد و جدی خودش را نگه میداشت هیچ کسی متوجه نمیشد که‬
‫اون حالت عادی ندارد‪...‬الن وانگجی برخالف تفکر او انگار که چیزی به ذهنش خطور کرده باشد‬
‫وی ووشیان را بطرف میز شاگردان برد‪..‬الن سیژویی که به حد مرگ شوکه شده بود‬
‫گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪....‬پیشونی بندت‪»....‬‬
‫پیش از آنکه حرفش را تمام کند‪،‬نگاهش به دستان وی ووشیان خیره ماند و دید که پیشانی بند‬
‫هانگوانگ جون محکم دور تا دور دستان وی ووشیان بسته شده است‪.‬‬
‫انگار الن وانگجی حس میکرد همه افراد حاضر متوجه این حقیقت نشده اند پس انتهای نوار گره‬
‫زده را گرفته و دستان او را بلند کرد و دستان گره شده با پیشانی بند وی ووشیان را برای همگان‬
‫به نمایش درآورد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و چهار‪ -‬بخش دوم‬


‫طمع‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بال مرغی که الن جینگ یی در دهان داشت توی کاسه غذایش افتاد و سس به سراسر لباس‬
‫سفیدش پاشید‪.‬وی ووشیان پیش خود فکر کرد وقتی الن وانگجی مستی از سرش پرید دیگر‬
‫نمیتواند در چشم تمام این بچه ها هم نگاه کند‪.‬جین لینگ گیج و سردرگم پرسید‪....«:‬اون داره‬
‫چیکار میکنه؟»‬
‫وی ووشیان خردمندانه پاسخ داد‪«:‬داره به شماها یه روش ویژه استفاده از نوار پیشونی بند خاندان‬
‫الن رو نشون میده!»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬روش ویژه‪....‬؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬احیانا وقتی یه جسد عجیب پیدا کردین و حس کردین باید ببرینش تا بررسیش‬
‫کنین میتونین پیشونی بندتون رو دربیارین و به این شکل با خودتون بیاریدش!»‬
‫الن جینگ یی با عجله گفت‪«:‬ولی تو نمیتونی اینکارو بکنی چون نوار پیشونی بند مکتب ما‬
‫واسه‪»....‬الن سیژویی بال مرغ را به دهان او بازگرداند و گفت‪«:‬اوه!حاال فهمیدم‪....‬نمیدونستم‬
‫همچین روشی هم برای استفاده ازش هست‪»!....‬‬
‫الن وانگجی بدون توجه به نگاه های مشکوک و عجیب وی ووشیان را کشان کشان به طرف‬
‫پله ها برد‪.‬وارد اتاق شد‪،‬چرخید‪،‬درها را قفل کرد و چفت همه را بست و میز را هم پشت در قرار‬
‫داد انگار میخواست راه ورود هر دشمنی را ببندد‪.‬وی ووشیان که می دید او با عجله به این طرف‬
‫و آنطرف می رود پرسید‪«:‬نکنه میخوای منو اینجا خفه کنی؟»‬
‫در میان اتاق خصوصی‪،‬یک منظره چوبی قرار داشت که فضای اتاق را به دو تکه تبدیل میکرد‪.‬در‬
‫یک قسمت میز و چند صندلی برای نشستن و غذا خوردن و گفتگو قرار داشت‬
‫درحالیکه در طرف دیگر تختخواب بزرگ و پرده داری برای استراحت قرارداده بودند‪.‬پس از اینکه‬
‫الن وانگجی او را با زور به طرف دیگر منظره چوبی کشید‪،‬محکم او را روی تختخواب انداخت‪.‬سر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به لبه چوبی پشت تخت اصابت کردو فریادش برخاست«اوخ!!» او پیش خود فکر‬
‫کرد‪ :‬نکنه باز میخواد منو بخوابونه؟هنوز ساعت‪ 9‬نشده که؟شده یعنی؟!‬
‫با شنید صدای آخ گفتن او‪،‬الن وانگجی سریع لبه های ردای سفید رنگش را جمع کرد و به زیبایی‬
‫روی تختخواب نشست و سعی داشت بفهمد کجا سر وی ووشیان آسیب دیده است‪،‬هرچند از‬
‫ظاهرش هیچ چیزی مشخص نبود اما حرکاتش کامال مهربانانه و لطیف بودند‪.‬او از وی ووشیان‬
‫پرسید‪«:‬دردت اومد؟»‬
‫همانطور که دست او را روی سر خود حس میکرد‪،‬وی ووشیان لب وروچید و گفت‪«:‬آره خیلی دردم‬
‫اومد‪....‬خیییییییییییلی درد داشت!»‬
‫حاال که او از درد میگریست هاله ای از نگرانی در چهره الن وانگجی ظاهر شد‪.‬حالت مهربان‬
‫دستانش عمیق تر شده بود و شانه های وی ووشیان را نوازش میکرد تا حالش را بهتر کند‪.‬در این‬
‫حین وی ووشیان مچ هایش را باال و جلوی چشم او گرفت‪«:‬چرا منو ول نمیکنی؟هانگوانگ‬
‫جون‪...‬ببین خون تو دستم خشک شد بابا‪...‬دستام خیلی درد میکنه‪....‬خواهش میکنم این نوار رو‬
‫دربیار و بزار برم باشه؟باشه؟»‬
‫ناگهان الن وانگجی با دست دهان او را گرفت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هم؟همم هممممف ممم‬
‫همممم ممممفم مم ممم ممممهمفف مممنففف منمم مممم ممممم مههههه ممممم؟؟»‬
‫"پس وانمود میکنی کارایی که دوست نداری بکنی رو نمیفهمی آره؟اگرم نمیخوای وانمود کنی‬
‫دهن منو می بندی که چیزی نگم؟؟؟"‬
‫چقدر گستاخ!‬
‫وی ووشیان پیش خود فکر میکرد حاال که اوضاع اینطور است هیچ کسی نباید او را سرزنش‬
‫کند‪.‬الن وانگجی با یک دست محکم دهان او را بسته بود‪.‬وی ووشیان نیز با سرعت لبهایش را‬
‫در زیر دستان الن وانگجی از هم جدا کرده و با نوک زبان کف دست او را لیس زد‪.‬تمام این کار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برای یک لحظه بود ولی الن وانگجی حس میکرد تکه ای آتش دستش را سوزانده‪،‬سریع دستش‬
‫را از روی دهان او برداشت‪.‬‬
‫وی ووشیان نفس عمیقی کشید دوباره حس میکرد دربرابر او دست باالتر را دارد‪،‬سپس دید که او‬
‫چرخی زده‪،‬روی تختخواب نشسته است‪،‬الن وانگجی زانوهای خود را به بغل گرفته بود و آن دستی‬
‫که وی ووشیان لیس زده محکم به سینه خود چسبانده بود و اصال از جایش تکان نمیخورد‪.‬وی‬
‫ووشیان خطاب به او گفت‪«:‬چی شده؟داری چیکار میکنی؟»‬
‫قیافه اش بگونه ای بود که انگار جان به جان آفرین تسلیم کرده یا توسط یک منحرف پاکیش‬
‫لکه دار شده باشد‪.‬اگر کسی از کنارشان میگذشت و آنان را در این حال میدید گمان میکرد وی‬
‫ووشیان بالی منحرفانه ای بسرش آورده است‪.‬وی ووشیان درحالیکه به چهره شکست خورده او‬
‫می نگریست گفت‪«:‬چیه؟خوشت نیومد؟ببین این اصال تقصیر من نیست که دوستش نداشتی‪،‬تو‬
‫با زور دهن منو بستی و نمیذاشتی حرف بزنم‪...‬خب حاال بیا اینجا خودم دستت رو پاک میکنم!»‬
‫او دستانش را از هم گشوده و روی شانه های الن وانگجی نهاد تا او را به طرف خود برگرداند‬
‫ولی الن وانگجی مقاومت‬
‫میکرد‪.‬وی ووشیان که دید او چگونه معصومانه در گوشه تختخواب کز کرده دوباره حس موذیانه‬
‫شیطنت در وجودش زبانه کشید‪.‬او روی تخت زانو زد‪،‬به طرف الن وانگجی رفت و با لبخندی که‬
‫شرارت و شیطنت از آن هویدا بود گفت‪«:‬ترسیدی؟»‬
‫الن وانگجی ناگهان از روی تخت پایین پریدانگار که واقعا ترسیده بود و سپس ایستاد و میان‬
‫خودشان فاصله را نگهداشت‪.‬وی ووشیان تازه داشت احساس لذت میکرد‪.‬همین که از روی تخت‬
‫پایین میرفت نیشخندی زد و گفت‪«:‬هی‪،‬کجا میری قایم بشی؟من با دستای بسته از چیزی‬
‫نترسیدم‪...‬تو چرا می ترسی؟بیا بیا‪،‬بیا اینجا کاریت ندارم!»‬
‫او به الن وانگجی نزدیک شد و از چهره اش مشخص بود هیج نیت خیری ندارد‪.‬الن وانگجی از‬
‫آن طرف منظره چوبی خارج شده و با عجله روی میزی که خودش پشت در نهاده بود پرید و به‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنطرف اتاق رفت‪.‬وی ووشیان نیز از پشت منظره بیرون آمد و سعی داشت از مسیر دیگری او را‬
‫دنبال کند‪.‬آندو چند باری دور تا دور منظره چوبی چرخیدند و وی ووشیان تازه داشت لذت می برد‬
‫که به خود آمد و گفت‪ :‬دارم چیکار میکنم؟گرگم به هوا بازی میکنیم؟عقلمو از دست دادم؟الن‬
‫جان مسته‪...‬من چرا دارم باهاش بازی میکنم؟؟‬
‫الن وانگجی وقتی دید فردی که دنبالش بوده متوقف شده او نیز سر جای خود ایستاد‪.‬پشت منظره‬
‫چوبی درون اتاق پنهان شد و تنها نیمی از صورت سفید استخوانیش معلوم بود و به همان مسیری‬
‫که وی ووشیان ایستاده بود دزدکی نگاه میکرد‪.‬وی ووشیان خوب او را نگاه کرد‪،‬هنوز هم ظاهری‬
‫تر و تمیز و شایسته داشت‪.‬انگار آن حرکات کودکانه که از بچه ‪ 6‬ساله ای بر می آمد و وی‬
‫ووشیان را دنبال خود دوانده بود متعلق به کس دیگری بود‪.‬وی ووشیان از او پرسید‪«:‬میخوای‬
‫ادامه بدیم؟»‬
‫الن وانگجی با چهره بدون حرکت تایید کرد‪.‬وی ووشیان سخت تالش میکرد تا جلوی خنده اش‬
‫را بگیرد هاهاهاهاهاهاهاهاها اوه خدایا‪،‬الن جان در حال مستی از او میخواست که با هم قایم‬
‫باشک بازی کنند هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‬
‫خنده ای که او سعی داشت پنهانش کند مانند موج بلند و کوتاه میشد‪.‬او باالخره توانست خودش‬
‫را کنترل کند درحالیکه تمام تنش می لرزید‪ :‬یه بچه توی مکتب گوسوالن اجازه نداره سر و صدا‬
‫کنه‪،‬بازیگوشی کنن یا حتی با سرعت راه برن‪.‬قطعا الن جان تو بچگیش اصال از این بازیها لذت‬
‫نبرده‪ .‬تههه هه هه هه طفلک بیچاره‪،‬وقتی مستیش بپره هیچ کدوم از این چیزها رو بیاد نمیاره‬
‫پس بهتره باهاش بازی کنم‪.‬‬
‫او چند قدمی به طرف الن وانگجی برداشت و وانمود میکرد میخواهد او را بگیرد‪.‬همانطور که‬
‫انتظار داشت الن وانگجی هم آماده بود تا در جهت مخالف حرکت کند‪.‬انگار با کودکی خردسال‬
‫همبازی شده بود ‪.‬وی ووشیان تا جایی که می توانست با او همراهی میکرد‪،‬چندین بار دور تا دور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫منظره چوبی دنبالش کرد‪«:‬بدو‪،‬بدو‪،‬سریعتر بدو‪...‬االنه که بگیرمت‪...‬اگر بگیرمت دوباره دستت رو‬
‫لیس میزنم تو هم می ترسی نه؟»‬
‫او با این حرف میخواست تهدیدکننده باشد اما الن وانگجی از طرف دیگر منظره به سمت او می‬
‫آمد و آنها بهم اصابت کردند‪.‬وی ووشیان میخواست او را بگیرد نه اینکه مستقیم در آغوش او جا‬
‫خوش کند‪.‬در سکوت به او خیره شده بود و فراموش کرد میخواست چه کند‪.‬الن وانگجی که‬
‫متوجه شد او هیچ کار نمیکند دستان بسته شده او را دور گردن خودش نهاده و انگار داوطلبانه‬
‫خودش را وارد دام ناشکستنی میکند گفت‪«:‬منو گرفتی!»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬هاه؟آره ‪...‬گرفتمت!»‬
‫انگار منتظر بود اتفاقی رخ دهد ولی چیزی نشده بود الن وانگجی دوباره حرفش را تکرار کرد‪،‬این‬
‫بار با هر کلمه ای که میگفت اشتیاقی آشکار از خود نشان میداد و هر کلمه اش را با تاکید بیان‬
‫میکرد‪«:‬تو منو گرفتی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره‪...‬گرفتمت!»‬
‫خب او را گرفته‪...‬دیگر چه؟ او چه گفته بود؟میخواست پس از گرفتنش چه کند؟ نه‪....‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬ایندفعه حساب نیست‪....‬تو خودت اومدی طرف من‪»...‬‬
‫پیش از آنکه حرف وی ووشیان به اتمام برسد رنگ صورت الن وانگجی به تاریکی رفت‪.‬چهره‬
‫اش کامال ناخشنود بود‪.‬وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬امکان نداره‪...‬الن جان االن مسته و نه فقط‬
‫دوست داره قایم باشک بازی کنیم میخواد دستشم لیس بزنم؟‬
‫او میخواست دستانش را از دور گردن الن وانگجی در بیاورد ولی او دستانش را گرفته بود و به‬
‫پشت گردن وی ووشیان برد و نمیگذاشت دستانش را رها کند‪.‬وی ووشیان که میدید الن وانگجی‬
‫چگونه با یک دست دستهایش را گرفته و فشار میدهد لحظه ای فکر کرد و جای خود را تغییر داد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سپس صورتش را نزدیکتر و نزدیکتر کرد‪.‬لبانش به کناره پشت دست الن وانگجی متمایل بود‬
‫انگار که میخواست دستش را ببوسد ولی نوک زبانش با پوست چون یشم درخشان او برخورد کرد‪.‬‬
‫به آرامی و سبکی نور!!‬
‫الن وانگجی چهره در هم پیچاند و سریع دستش را از او دور کرد‪.‬دست های وی ووشیان را رها‬
‫کرده و دوباره به او پشت کرد و به طرف دیگری رفت‪.‬دوباره دست لیس زده شده اش را محکم‬
‫گرفت و در سکوت به دیوار زل زد‪.‬‬
‫وی ووشیان با شگفتی اندیشید‪ :‬خوشش اومد؟نکنه ترسیده؟شایدم هر دو؟؟‬
‫همانطور که او غرق در اندیشه بود‪.‬الن وانگجی بطرف او برگشته و با صورتی آرام گفت‪«:‬دوباره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دوباره؟ چی دوباره؟»‬
‫الن وانگجی دوباره پشت منظره چوبی پنهان شد و نیمه صورتش از آن سوی منظره مشخص بود‬
‫و او را نگاه میکرد‪.‬قصدش کامال مشخص بود‪-‬دوباره‪،‬دنبالم کن‪....‬من فرار میکنم‪...‬لحظه ای‬
‫سکوت برقرار شد ولی وی ووشیان اطاعت کرد و دوباره اینکار را انجام داد‪.‬این بار‪،‬زمان کمتری‬
‫او را دنبال کرد و الن وانگجی دوباره بطر ف او آمد و به او برخورد کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬پس‬
‫داری عمدا اینکارو میکنی درسته؟»‬
‫دوباره الن وانگجی دستان وی ووشیان را دور گردن خود نهاده و وانمود میکرد نمیداند یه کلمه‬
‫از حرفهای وی ووشیان چه معنایی دارد و منتظر بود تا او قولش را عملی کند‪.‬وی ووشیان پیش‬
‫خود گفت‪ :‬یعنی باید بزارم همه کیف و لذتش رو الن جان ببره؟ معلومه که نه‪...‬بهرحال اونکه بعدا‬
‫هیچ کدوم از کارایی که االن باهاش میکنم رو یادش نمیمونه‪...‬پس بزار یه بازی بهتری باهاش‬
‫بکنم‪...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او همانطور که دستانش دور گردن الن وانگجی بسته شده بودند به تختخواب برگشت و‬
‫پرسید‪ «:‬خوشت اومد درسته؟فرار نکن جوابمو بده‪....‬خوشت اومد یا نه؟؟ اگه خوشت اومده‪،‬الزم‬
‫نیست هی بدوییم‪...‬دلت میخواد کاری که دوست داری رو واست انجام بدم؟»‬
‫همین که اینها را گفت از او جدا شده و یک دست الن وانگجی را گرفته و خم شد و میان دو‬
‫انگشت الغرش را بوسید‪.‬الن وانگجی دوباره میخواست دست خود را رها کند ولی‬
‫وی ووشیان دستش را محکم گرفته بود و به او اجازه رفتن نمیداد بعد لبهای وی ووشیان روی‬
‫برآمدگی انگشتانش قفل شد‪،‬نرم تر از لمس یک پر‪،‬نفسش به پشت انگشتانش برخورد میکرد و‬
‫او به بوسیدن ادامه داد‪.‬الن وانگجی هر قدر تالش کرد نتوانست دستش را عقب بکشد‪.‬تنها توانست‬
‫انگشتانش را مانند یک مشت بسته گره کند‪.‬وی ووشیان آستینش را باال زد و مچ پریده رنگش‬
‫ظاهر شد‪....‬او مچ دستش را هم بوسید‪.‬پس از این بوسه‪،‬سرش را باال نگرفت تنها با نگاهی رو به‬
‫باال به الن وانگجی گفت‪«:‬کافیه؟»‬
‫الن وانگجی لبانش را محکم جمع کرده و یک کلمه هم نگفت‪.‬وی ووشیان راست نشست و بدون‬
‫ذره ای عجله ادامه داد‪«:‬بهم بگو ‪...‬واسم پول کاغذی سوزوندی؟»‬
‫هیچ پاسخی نیامد‪.‬وی ووشیان با صدای بلند خندید و روی لباس الن وانگجی به جایی که قلب‬
‫او قرار داشت بوسه ای زد و گفت‪«:‬اگه چیزی نگی‪،‬منم دیگه ادامه نمیدم‪....‬بگو دیگه چطوری منو‬
‫شناختی؟»‬
‫الن وانگجی چشمانش را بست‪.‬لبانش به آرامی لرزید انگار که نزدیک بود اعتراف کند‪.‬ناگاه وی‬
‫ووشیان همانطور که به آن لبهای بی رنگ و نرم خیره شده بود‪،‬نمیدانست چه چیزی او را به این‬
‫کار وادار ساخت ولی ناگاه بطرفش خیز برداشته و لبهایش را بوسید‪ 💕 💕 💕 💕❤..‬پس از‬
‫آن بوسه لبانش را لیس زد انگار که یک بوسه کافی نبود‪.‬چشمهای هر دویشان گشاد شده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی ناگهان دستش را باال برد‪.‬وی ووشیان که تازه به خودش آمده بود‪،‬عرق سردی تمام‬
‫تنش را پوشاند‪.‬ترسید الن وانگجی او را بزند و بکشد پس با عجله از تخت پایین رفت‪.‬بعد برگشت‬
‫و دید الن وانگجی ضربه ای به پیشانی خودش نواخته‪...‬او حاال بیهوش و روی تخت افتاده بود‪.‬‬
‫درون اتاق خصوصی‪،‬الن وانگجی روی تخت بود و وی ووشیان روی زمین نشسته بود‪.‬بادی سرد‬
‫از پنجره باز میهمان درون اتاق شد و باعث میشد وی ووشیان از سردیش بلرزد‪.‬تازه داشت همه‬
‫چیز در سرش واضح تر میشد‪.‬از روی زمین برخاست‪.‬میز را از پشت در برداشته و سر جای خودش‬
‫گذاشت و به آرامی پشت میز نشست‪.‬بعد از مدتی گیجی‪،‬با دندان هایش‪،‬گره نوار پیشانی بند را‬
‫گشود‪،‬با تالش زیاد موفق شد آن توده گره کوره شده را باز کند‪.‬حاال دستانش باز شده و حالتی‬
‫بعد از شوک داشت و میخواست برای خودش شراب بریزد‪.‬او برای چند لحظه فنجان را میان لبانش‬
‫گرفت ولی حتی قطره ای هم ننوشید‪.‬وقتی خوب درون فنجان را نگریست متوجه شد در فنجانش‬
‫حتی قطره ای شراب هم نیست‪.‬او قبال همه اش را سر کشیده بود و زمانی که سر کوزه را خم‬
‫کرد تا درون فنجانش نوشیدنی بریزد اصال متوجه نشده بود که چیزی در فنجان نریخته‪....‬وی‬
‫ووشیان لیوان خالی را روی میز بازگرداند و گفت‪«:‬دیگه الکل نمیخوام‪...‬بسمه!»‬
‫همانطور که برگشت و از منظره چوبی گذشت‪ .‬میتوانست الن وانگجی را ببیند که به آرامی روی‬
‫تخت خوابیده است‪.‬او پیش خود فکر کرد‪ :‬امروز واقعا زیادی خوردم‪...‬الن جان آدم خیلی جدیه و‬
‫با اینکه مست شده بود‪،‬هیچی هم یادش نمی اومد بازم نباید همچین کار زشتی باهاش‬
‫میکردم‪....‬خیلی بهش بی احترامی کردم‪...‬‬
‫وقتی بیاد کار "زشتی"که با الن وانگجی کرده بود افتاد‪.‬لبان خود را لمس کرد‪.‬او پس از سعی‬
‫فراوان توانست پیشانی بند را صاف کند‪.‬قدم روی تخت نهاده و آن را کنار بالش گذاشت و با‬
‫موفقیت توانست جلوی خود را بگیرد تا نگاهی به چهره الن وانگجی نیندازد‪.‬به آرامی چمباتمه‬
‫زده و چکمه های الن وانگجی را از پایش درآورد و او را به شکل رسمی مکتب الن خواباند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از اتمام کار به تخت تکیه زد بعد دوباره روی زمین نشست‪.‬ذهنش کامال آشفته و درهم بود‬
‫اما تنها یک فکر را می توانست بوضوح تشخیص دهد‪ :‬در آینده هرگز نباید الن جان نوشیدنی‬
‫بخورد‪.....‬اگر روزی او بخواهد همه را به نوشیدنی دعوت کند و الن جان اینطور مست شود اصال‬
‫اوضاع خوبی نمیشد‪....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و پنج‪ -‬بخش سوم‬


‫طمع‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بنا به دالیل مشخص‪ ،‬آنقدر احساس گناه میکرد که نمیتوانست مانند همیشه با‬
‫شیطنت در یک تخت همراه الن وانگجی بخوابد‪.‬او تمام غروب کف زمین نشست و شب در همان‬
‫حال بخواب رفت درحالیکه سرش را به تخت چوبی تکیه داده بود‪.‬هنگام سپیده دم احساس کرد‬
‫کسی با آرامش او را از جا بلند کرده و روی تخت می نهد‪.‬با تالش زیاد سعی کرد چشمانش را باز‬
‫کند و چهره بی تفاوت الن جان را دید‪.‬بی درنگ احساس کرد بیدار و هوشیار شده است‪«:‬الن‬
‫جان‪»...‬‬
‫الن وانگجی با یک «هممم»پاسخ گفت‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬تو االن مستی یا هوشیار؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬هوشیار!»‬
‫وی ووشیان ناگاه گفت‪«:‬اوه‪....‬ساعت ‪ 5‬شده!»‬
‫الن وانگجی هر روز همین ساعت از خواب بر میخاست برای همین وی ووشیان بدون نگاه کردن‬
‫به بیرون پنجره مید انست که ساعت چند است‪.‬او مچ هر دو دست وی ووشیان را که نشان های‬
‫سرخی روی آنها افتاده بود گرفته و خوب نگاهش کرد‪،‬یک بطری چینی ظریف مرهم را از آستینش‬
‫بیرون آورد و روی دستان او مالید‪.‬نواحی که مرهم روغن مانند رویش مالیده میشد خیلی سریع‬
‫درد و سوزشش از بین میرفت‪.‬وی ووشیان به خود می پیچید‪«:‬آی درد میکنه‪....‬هانگوانگ جون تو‬
‫وقتی مستی خیلی بی تربیت و گستاخ میشی!»‬
‫الن وانگجی بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد گفت‪«:‬هر چی بکاری همونو درو میکنی!»‬
‫برای لحظه ای قلب وی ووشیان از جا پرید‪«:‬الن جان تو واقعا کارایی که بعد مستی میکنی یادت‬
‫نمیاد درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نمیاد!»‬
‫وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬حتما همینطوره وگرنه بخاطر شدت شرم و خجالتش منو میکشت!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او در قلب خود از اینکه الن وانگجی بیاد بیاورد چه شده هم حس بدی داشت و هم حس‬
‫خوبی‪...‬حس کودکانه ای داشت که انگار کاری کرده یا چیزی را بدون اجازه و مخفیانه خورده و‬
‫حاال در گوشه ای پنهان شده است و اطراف را نگاه میکند و از اینکه کسی متوجه چیزی نشده‬
‫محضوض و خوشحال است از طرف دیگر نا امید بود که نمیتواند لذتش را با کسی در میان‬
‫بگذارد‪.‬بی اختیار دوباره چشمانش روی لبهای الن وانگجی خیره ماند‪.‬‬
‫گوش ه لبانش ابداً حرکت نمیکرد ولی آن لبها نرم بنظر میرسیدند و البته کامال نرم هم بودند‪.‬وی‬
‫ووشیان به لبهای خود دستی کشید و دوباره در افکارش غوطه ور شد‪«:‬مکتب گوسوالن خیلی‬
‫سختگیرن و الن جان هم اصال آدم رمانتیکی نیست‪...‬پس اون تا حاال هیچ دختری رو نبوسیده‬
‫درسته؟ حا ال چه خاکی تو سرم بریزم؟ االن همه پاکی و عفتش رفته زیر سوال‪....‬یعنی باید بهش‬
‫بگم؟ نکنه انقدر عصبانی بشه که بشینه بزنه زیر گریه؟؟ اوه خب‪....‬اگه بچه بود شاید اینکارو میکرد‬
‫ولی االن اینطوری نیست! االن شبیه یه راهب چوبی شده‪...‬شاید اصال تو زندگیش به این چیزا‬
‫فک ر هم نکرده باشه‪....‬وایسا!! آخرین باری که مست بود من ازش پرسیدم کسی رو دوست داری‬
‫اونم گفت آره؟؟!!!! شاید اونو بوسیده؟؟ ولی نه‪...‬الن زیادی آدم خویشتن داریه‪....‬حتما خیلی مراقبه‬
‫که پاشو از این ور خط نذاره اونور‪...‬اونا حتما هیچ وقت همدیگه رو نبوسیدن‪...‬حتی دست همدیگه‬
‫رو هم نگرفتن!! اصال میگم اون روز‪....‬شاید اصال منظور منو از"دوست داشتن کسی" نفهمیده؟؟؟»‬
‫وقتی الن وانگجی به دستان او مرهم می زد کسی سه بار به‬
‫در اتاقشان کوبید‪.‬صدای الن سیژویی شنیده شد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬همه بیدار شدن‪...‬االن میریم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬پایین پله ها منتظر بمونین!»‬
‫گروه آن شهر را ترک کرد و در برابر برجهای شهر بعدی راهشان از هم جدا شد‪.‬اساساً شاگردان‬
‫هیچ کدام با مکتب دیگری آشنایی نداشتند و همدیگر را در جلسات گفتگوی میان مکاتب‬
‫تهذیبگریشان مالقات کرده بودند‪.‬هرچند طی روزهای گذشته‪،‬با از سر گذراندن حادثه گربه های‬
‫مرده و گیر افتادن در یک شهر تسخیر شده با هم پول کاغذی سوزانده بودند و دزدکی نوشیدنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خورده‪،‬بحث کرده و با هم افراد دیگری را لعن و نفرین کرده بودند‪،‬خالصه االن بخوبی همدیگر‬
‫را میشناختند‪.‬پیش از عزیمت همه برای رفتن بی میلی نشان میدادند‪.‬آنها جلوی دروازه های شهر‬
‫با هم حرف میزدند‪.‬درباره زمان جلسه گفتگوی مکاتب بعدی و اینکه جای بعدی که برای شکار‬
‫شبانه میرفتند کجا خواهد بود‪.‬الن وانگجی نیز برای رفتن به آنها فشار نیاورد‪.‬درحالیکه خودش به‬
‫آرامی زیر درختی در سکوت کامل ایستاده بود گذاشت تا شاگردان حسابی با هم حرف بزنند‪.‬پری‬
‫بخاطر حضور الن وانگجی نه می توانست سر و صدا کند و نه به اطراف بچرخد‪.‬او نیز زیر درخت‬
‫نشسته و با اشتیاق به جین لینگ نگاه میکرد و دمش را برای اون تکان میداد‪.‬‬
‫وقتی پری تحت مراقبت الن وانگجی قرار داشت وی ووشیان دستش را روی شانه جین لینگ‬
‫نهاده و او را به کناری برد تا با هم صحبت کنند‪.‬‬
‫مو شوان یو(مو ژوان یو)یکی از پسرهای نامشروع جین گوانگشان بود‪.‬پس او برادر ناتنی جین‬
‫زیژوان و جین گوانگیائو محسوب میشد‪.‬از لحاظ سلسله مراتب‪،‬او عموی ناتنی جین لینگ‬
‫بود‪.‬بهمین دلیل میخواست مانند یک عموی متشخص کمی با جین لینگ راه برود و حرف‬
‫بزند‪«:‬وقتی برگشتی اینقدر‬
‫با داییت جر و بحت نکن‪...‬به حرفاش گوش بده‪...‬از حاال بیشتر مراقب باش‪...‬اینقدر هم تنهایی‬
‫اینور اونور نرو شکار شبانه!»‬
‫اگرچه جین لینگ اهل مکتبی برجسته بود ولی شایعات همیشه آزاردهنده بودند‪.‬از آنجا که هر‬
‫دوی والدینش مرده بودند طبیعی بود که بخواهد هر چه سریعتر خودش را به همه ثابت کند‪.‬وی‬
‫ووشیان ادامه داد‪ «:‬تو چند سالته؟پونزده؟ بیشتر شاگردای همسن و سال تو هیچ وقت هیچ حیوون‬
‫شگفت انگیزی هم شکار نکردن چه برسه به هیوال‪...‬تو چرا اینقدر زور میزنی که نفر اول بشی؟»‬
‫جین لینگ با اخم گفت‪«:‬عمو و داییم سنشون همینقدر بوده وقتی مشهور شدن!»‬
‫وی ووشیان در دل گفت‪ :‬اصال اینطوری نیست‪...‬اون موقع مکتب چیشان ون رئیس همه بود و‬
‫همه مکاتب باید حواسشون رو جمع میکردن‪...‬اگه هیچ وقت تهذیبگری نمیکردن یا‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نمیجنگیدن‪،‬معلوم نبود بد شانس ترین مکتب بعدی که نابود میشه کدوم یکی باشه‪....‬واسه لشکر‬
‫کشی سقوط خورشید هم توی نبرد کشیده میشدی اصال مهم نبود پونزده سالت باشه یا نه‪...‬االن‬
‫وضعیت پایداره و مکتب های تهذیبگری همه در صلح هستن‪...‬اوضاع اونقدر وخیم نیست و مردم‬
‫هم عین دیوونه ها تهذیبگری نمیکنن‪...‬دیگه احتیاجی بهش نیست‪...‬واقعا!‬
‫جین لینگ ادامه داد‪«:‬حتی اون وی یینگ سگ صفت هم پونزده سالش بوده وقتی الک پشت‬
‫قاتل رو کشته‪،‬اگه اون تونسته چرا من نتونم‪....‬؟»‬
‫او پس از شنیدن نام خود و پسوند بعدیش‪،‬کل وجودش یخ بست‪.‬با تمام وجود سعی داشت سردی‬
‫که در جانش فرو رفته را کنترل کند پس گفت‪«:‬اون کشتدش؟ مطمئنی هانگوانگ جون نبوده که‬
‫اونو کشته؟»‬
‫بعد از اینکه او نام الن وانگجی را برد‪،‬جین لینگ به شکل عجیبی وی ووشیان را نگریست انگار‬
‫میخواست چیزی بگوید اما پشیمان شد‪ «:‬تو و هانگوانگ جون‪....‬ولش کن‪...‬به خودتون مربوطه!‬
‫بهرحال واسه من مهم نیست شماها چیکار میکنین اصن‪...‬برو خوش بگذرون آستین بریده‪...‬بهرحال‬
‫این مرض که درمان نداره!»‬
‫وی ووشیان با خنده گفت‪«:‬هوی این کجاش مرضه؟»سپس در دل خندید و گفت‪ :‬او فکر کرده‬
‫من بال مالیی سر الن جان آوردم!!!‬
‫جین لینگ ادامه داد‪ «:‬من خوب میدونم معنی پیشونی بند مکتب گوسوالن چیه‪...‬حاال که گرفتیش‬
‫پس هانگوانگ جون رو نگهدار پیش خودت‪....‬خوب مراقبش باش بهرحال شاید یه آستین بریده‬
‫باشی ولی احتماال یه ذره شرم و حیا توی وجودت هست‪....‬سعی کن با مردای دیگر‬
‫نپری‪...‬مخصوصا آدمای مکتب ما! وگرنه اصال نباید واسه بالیی که سرت میاد منو سرزنش کنی!!»‬
‫وقتی جین لینگ "مکتب ما"را گفت منظورش هم مکتب النلینگ جین بود و هم مکتب یونمنگ‬
‫جیانگ‪ ...‬بنظر می آمد اکنون توانایی تحمل یک همجنسگرا را دارد و اگر وی ووشیان دور و بر‬
‫مردان این مکتب نگردد او می توانست تحملش کند‪.‬وی ووشیان با مخالفت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گفت‪«:‬فسقلی‪...‬منظورت چیه با مردای دیگر نپرم‪...‬؟من همچین آدم وحشی بی شخصیتی‬


‫نیستم‪...‬پیشونی بند؟چه معنی پشتش هست اصن؟»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬برو بابا خودت میدونی معنیش چیه‪...‬اینقدر خودتو نزن به اون راه‪...‬من دیگه‬
‫نمیخوام درباره ش حرف بزنم‪...‬تو وی یینگ هستی؟»‬
‫او در انتهای پاسخش سوالی صریح پرسیده بود که وی ووشیان را شوکه کرد‪.‬او نیز به آرامی جواب‬
‫داد‪«:‬بنظرت شبیه هم هستیم؟»‬
‫جین لینگ پس از سکوتی کوتاه‪،‬سوتی زد و فریاد کشید‪«:‬پری!»‬
‫حیوان وقتی صدای صاحبش را شنید با زبانی آویزان و سریع به طرف او دوید‪.‬وی ووشیان یکباره‬
‫از ترس شروع به فرار کرد‪«:‬یه ذره مهربون باش!چرا سگ رو می فرستی دنبالم آخه؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬همف!خداحافظ!»‬
‫او پس از خداحافظی قدم در مسیر النلینگ نهاد‪.‬احتماال می ترسید جیانگ چنگ را در بندرگاه‬
‫نیلوفری ببیند‪.‬شاگردان مکاتب دیگر هم به مسیرهای مختلفی رفتند‪.‬در پایان‪،‬وی ووشیان‪،‬الن‬
‫وانگجی و شاگردان مکتب گوسوالن باقی ماندند‪.‬شاگردان در حین حرکت نمیتوانستند به پشت‬
‫سرشان نگاه نکنند هر چند الن جینگ یی چیزی نمیگفت ولی بی میلی در تمام صورتش هویدا‬
‫بود‪.‬آخر پرسید‪«:‬بعدش قراره کجا بریم؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬زوو‪ -‬جون برای شکار شبانه به منطقه تانژو رفته‪...‬ما یراست برمیگردیم مقر‬
‫ابر یا اینکه میریم دیدن ایشون؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میریم تانژو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬عالیه‪،‬شاید بتونیم بهش کمک کنیم‪...‬بهرحال که هنوز نمیدونیم واسه سر‬
‫دوست عزیزمون باید کجا رو بگردیم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آندو جلوتر از گروه پسرها و با فاصله از آنان حرکت میکردند‪،‬پس از گذشت مدتی الن وانگجی‬
‫گفت‪«:‬جیانگ چنگ میدونه تو کی هستی!»‬
‫وی ووشیان روی االغش نشسته و حیوان به آرامی یورتمه میرفت‪«:‬آره میدونه‪....‬ولی چیکار میتونه‬
‫بکنه؟ هیچ مدرکی نداره!»‬
‫برعکس تصرف جسم‪،‬هیچ مدرکی مبنی بر قربانی شدن جسم او نبود‪.‬جیانگ چنگ نیز تنها از این‬
‫موضوع که او از سگ ها می ترسد اطمینان دا شت‪.‬اول از همه جیانگ چنگ هیچ وقت به کسی‬
‫نگفته بود وی ووشیان از سگ ها می ترسد‪.‬دوم اینکه تنها آنهایی که او را میشناختند می توانستند‬
‫از روی حاالت و واکنش هایش چیزهایی را قضاوت کنند و آنها نیز هیچ مدرک معتبری نداشتند‬
‫حتی اگر جیانگ چنگ دوره می افتاد و همه جا میگفت که فرمانده ییلینگ بزرگ از سگ ها می‬
‫ترسد‪،‬همگان پیش خود فکر میکردند ساندو شنگشو بخاطر اینکه تمام این سالها دیوانه وار بدنبال‬
‫فرمانده ییلینگ گشته و تمام تالش هایش به شکست انجامیده سرانجام عقلش را از دست داده‬
‫است‪.‬‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬من بیشتر کنجکاوم بدونم تو چطوری منو شناختی؟»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی پاسخ داد‪ «:‬من بیشتر کنجکاوم بدونم تو چرا اینقدر حافظه ات‬
‫خرابه؟!»‬
‫آنان طی یکروز به تانژو رسیدند‪.‬سر راهشان و پیش از مالقات با الن شیچن از کنار باغی‬
‫گذشتند‪.‬باغ بسیار بزرگ و با شکوه بود اما بنظر میرسید کسی از آن مراقبت نمیکند‪.‬همه شاگردان‬
‫از روی کنجکاوی وارد باغ شدند‪.‬تا وقتی چیزی خالف قوانین نبود الن وانگجی جلوی بچه ها را‬
‫نمیگرفت‪.‬بهمین دلیل گذاشت وارد باغ بشوند‪.‬درون باغ‪،‬عمارتی با چند پرچین‪،‬یک میز و چند‬
‫چهارپایه ساخته شده از سنگ وجود داشت تا مردم بتوانند از تماشای منظره لذت ببرند هرچند در‬
‫این سالها باد و باران سبب شده بود گوشه ای از عمارت فرو بیفتد و دو تا از چهارپایه ها نیز واژگون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده بودند‪.‬هیچ گل یا گیاهی در باغ نبود‪.‬تنها چیزی که به چشم می آمد شاخه های شکسته شده‬
‫و برگ های خشکیده بودند‪.‬‬
‫بنظر میرسید این باغ سالهاست رها شده است‪ .‬تمام شاگردان مشتاقانه مدتی در باغ چرخیدند تا‬
‫اینکه الن سیژویی گفت‪«:‬این باغ دختر شکوفه های ساالنه است درسته؟»‬
‫الن جینگ یی با گیجی گفت‪«:‬دختر شکوفه های ساالنه؟اون کی هست؟یعنی این باغ صاحب‬
‫داره؟ پس چرا اینقدر پژمرده اس همه چی؟انگاری یه عمره هیچ کسی به اینجا رسیدگی نکرده؟!!»‬
‫شکوفه های ساالنه گلهایی با دوره گلدهی کوتاهی بودند که تنها در فصول معینی شکوفه‬
‫میزدند‪.‬این گلها رنگ ها و انواع متنوعی داشتند و وقتی شکوفا میشدند تمام باغ با عطر و زیبایی‬
‫شان پر میشد‪.‬وی ووشیان زمانی که نام گلها را شنید چیزی را بیاد آورد‪.‬‬
‫الن سیژویی دستش را روی یکی از ستون های عمارت نهاده و پس از کمی تفکر گفت‪«:‬اگه‬
‫درست یادم باشه همینجاست‪...‬این باغ قدیما شهرت زیادی داشته‪...‬یه بار توی یه کتاب درباره ش‬
‫خوندم‪...‬توی فصل شکوفه های معنوی دختر باغبان نوشته بود‪...‬توی تانژو یه باغ هست و توی‬
‫باغ ی ه دوشیزه‪...‬اگر در زیر نور ماه‪،‬شعری رو از حفظ بخونی‪...‬اونم از شعر خوشش بیاد بهت یه‬
‫شکوفه ساالنه میده که عطرش تا سه سال باقی میمونه ولی اگر از شعر خوشش نیاد و بنظرش‬
‫شعر خوبی نباشه یا ریتم منظمی نداشته باشه فقط یه شکوفه به صورت شخص میندازه که اونم‬
‫سریع ناپدید میشه‪»....‬‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬پس اگه یه شعر یا ترانه رو اشتباه بخونی یه گل شوت میکنه تو صورتت؟فقط‬
‫امیدوارم گلهاش تیغ نداشته باشن چون اگه من یه امتحانی میکردم صورتم پر خون میشد‪...‬اون‬
‫جن و پری چیزی بوده؟»‬
‫الن سیژویی پاسخ داد‪«:‬من بهش نمیگم جن یا پری‪....‬بنظر من بیشتر شبیه یه روحه!افسانه ها‬
‫میگن صاحب اصلی باغ یه شاعر بوده‪،‬خودش این گل ها رو کاشته و باهاشون عین دوست رفتار‬
‫میکرده و هر روز اینجا واسشون شعر میخونده‪،‬تحت تاثیر آواز و شعر اون‪،‬یه روح از هاله روحانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گلها و گیاهان اینجا بوجود میاد و میشه دختر شکوفه های ساالنه!اگه کسی گذرش به اینجا بیفته‬
‫و شعری بخونه و باعث بشه روح اون دختر بیاد شاعر بیفته‪،‬اونم خوشحال میشه و بهشون گل‬
‫میده‪...‬اگر شاعر اشتباه کنه یا صدای بدی داشته باشه‪،‬اون دختر هم از بوته ها بیرون میاد و یه گل‬
‫تو صورت اون شخص پرتاب میکنه‪،‬کسی که گل بهش پرت میشه از هوش میره و بعدا میفهمه‬
‫که از باغ بیرون انداخته شده‪.‬تا ده ها سال پیش مردم همیشه واسه دیدن این باغ صف میکشیدن!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬رمانتیکه‪،‬خیلی رمانتیکه ولی من مطمئنم که عمارت کتابخانه مکتب گوسوالن‬
‫کتابایی که همچین چیزایی بگن رو نگهداری نمیکنه‪....‬سیژویی راستش رو بگو‪...‬بگو تو چه کتابی‬
‫اینا رو خوندی و کی بهت دادتش؟؟!!!!»‬
‫الن سیژویی از خجالت سرخ شد و دزدکی نگاهی به الن وانگجی انداخت نگران بود که نکند او‬
‫بخواهد مجازاتش کند‪.‬در این حین الن جینگ یی پرسید‪«:‬این دوشیزه خوشگل بوده؟ باید باشه‬
‫وگرنه چرا اینهمه آدم میومدن که ببیننش؟»‬
‫الن سیژویی وقتی دید الن وانگجی خیال ندارد سرزنشش کند نفس راحتی کشید‪.‬سپس لبخندی‬
‫بر لب آورده و جواب داد‪ «:‬حتما خوشگل بوده‪...‬بهرحال اون از هاله زیبایی ها متبلور شده و شکل‬
‫گرفته و همچین روح رمانتیکی هم بوده ولی در حقیقت هیچ کسی چهره واقعی اون دوشیزه رو‬
‫ندیده چونکه همه بلد نیستن آواز و ترانه بخونن که‪،‬سعی میکردن کار ساده رو انجام بدن و چند‬
‫تا شعر حفظ کنن واسه همین بیشتر مردم ازش فقط گل میگرفتن‪...‬حتی وقتی یه آدم مشهوری‬
‫میاد و ار عمد شعر رو غلط میخونه‪،‬بازم هیچ کسی موفق به دیدنش نمیشه چون همه یهو از هوش‬
‫میرن‪...‬هرچند‪...‬اون آدم استثنا بوده‪»....‬‬
‫پسر دیگری پرسید‪«:‬کی بوده مگه؟»‬
‫وی ووشیان سرفه ای کرد و الن سیژویی گفت‪«:‬فرمانده ییلینگ‪،‬وی ووشیان‪»...‬‬
‫وی ووشیان دوباره سرفه کرد و گفت‪«:‬آه‪،‬بازم اون؟نمیشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هیچ کسی به او توجه نکرد‪.‬الن جینگ یی دستش را تکان داد و گفت‪«:‬تو ساکت باش!!وی‬
‫ووشیان چیکار کرده؟؟اون یه تبهکار شرور بوده—خدا میدونه ایندفعه دیگه چیکار کرده‪...‬نکنه‬
‫دختره رو دزدیده با خودش برده بیرون؟؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬خب‪،‬نه ولی‪...‬واسه اینکه چهره اون دوشیزه رو ببینه‪،‬کلی راه از یونمنگ تا‬
‫تانژو می اد‪.‬وقتی میرسه به باغ‪،‬عمدا آوازش رو اشتباه میخونه تا دختر شکوفه ها عصبانی بشه‪،‬اونم‬
‫با گل ها میزندش و پرتش میکنه بیرون‪...‬وقتی بهوش میاد سینه خیز میره داخل باغ و دوباره‬
‫اشتباهی آواز رو میخونه‪.‬بیشتر از بیست بار اینکارو تکرار میکنه تا اینکه موفق میشه چهره دوشیزه‬
‫رو ببینه‪...‬بعدش هر جایی که میرسه میگه که اون دوشیزه چقدر زیباست و این حرفا‪...‬هرچند‬
‫دوشیزه رو حسابی عصبانی میکنه و تا مدتی ناپدید میشه‪.‬وقتی دوباره وی ووشیان برمیگرده‬
‫دوشیزه بارونی از گلهای رنگارنگ رو سرش میریزه‪ ...‬این صحنه واقعا شگفت انگیز و سحر آمیز‬
‫بوده!!!»‬
‫پسرها از خنده ترکیدند و گفتند‪«:‬این وی ووشیان عجب آدم رو اعصابی بوده ها!»‬
‫«واقعا اینقدر آدم کسل کننده ای بوده؟»‬
‫وی ووشیان چانه خود را لمس کرده و گفت‪«:‬چرا کسل کننده بوده؟ کیه وقتی جوونه چند تا کار‬
‫مسخره نکرده باشه؟وایسین بینم چرا شماها همچین چیزایی رو میدونین اصن؟ بدترش اینه که‬
‫تو کتابا هم نوشته شده‪...‬اگه نظر من رو بپرسین بنظرم خیلی موضوع حوصله سر ببریه!!»‬
‫الن وانگجی مستقیم به او خیره شده بود‪.‬هرچند چهره اش هنوز هم چیزی نشان نمیداد ولی برق‬
‫درخشان عجیبی در چشمانش نمایان بود‪.‬حالت چشمانش جوری بود که انگار در دل به او‬
‫میخندد‪.‬وی ووشیان پیش خودش گفت‪ :‬هی الن جان‪،‬حق نداری به من بخندی‪...‬من الاقل هشت‬
‫تا نه حداقل ده تا از ضایع بازیایی که وقتی جوون بودی انجام دادی رو یادمه میتونم پته ات رو‬
‫بریزم رو آب‪...‬آخرش که به این فسقلیا همه چیو میگم و بعدشم شهرت هانگوانگ جون معصوم‬
‫و مقدس و بیگناهشون رو از بین می برم‪....‬هاهاهاهاها‪...‬او اظهار کرد‪«:‬شما بچه ها انگاری وقتتون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زیاده‪...‬بجای تمرکز روی تهذیبگری میرین کتابای بیخودی میخونین‪..‬وقتی برگشتین هانگوانگ‬
‫جون تنبیهتون میکنه مجبور میشین از رو قوانین مکتبتون ده دفعه بنویسین‪»!....‬‬
‫پسرها فریاد زنان گفتند‪«:‬ده دفعه موقعی که پا در هوا شدیم؟؟»‬
‫وی ووشیان شوکه شده و بطرف الن وانگجی برگشته و پرسید‪«:‬شما بچه ها رو مجبور میکنین‬
‫وقتی پاهاشون تو هواست و باالنس رفتن کپی کنن؟خیلی کار وحشتناکیه!»‬
‫الن وانگجی به آرامی پاسخ داد‪«:‬همیشه یکی وجود داره که فقط با کپی کردن قوانین عاقل‬
‫نمیشه‪،‬باالنس ایستادن نه تنها برای بهتر شدن فرم ظاهریشون در آینده مفیده که روی تهذیبگری‬
‫هم تاثیر مثبت میذاره!»‬
‫البته‪،‬وی ووشیان کسی بود که با کپی کردن صرف قوانین درسش را یاد نمیگرفت‪.‬او وانمود کرد‬
‫نمیداند الن وانگجی درباره چه چیزی سخن میگوید‪.‬درحالیکه تغییر جهت میداد بسیار خوشحال‬
‫بود که مجبور نیست با پاهایی معلق درهوا قوانین مکتب الن را کپی کند‪.‬پسرها که بخاطر شنیدن‬
‫داستان های مختلف اشتیاق داشتند تصمیم گرفتند شب را در باغ شکوفه های ساالنه اردو‬
‫بزنند‪.‬بهرحال در هنگام شکار شبانه کاری معمول بود‪.‬گروه ستونی از بوته های گل پژمرده و‬
‫برگهای خشکیده جمع کرده و آنان را به آتش کشیدند‪.‬الن وانگجی رفت تا اطراف گشت‬
‫بزند‪،‬میخواست مطمئن شود محیط اطرافشان امن است ولی در عین حال خیال داشت یک طلسم‬
‫محافظ دور تا دور آن منطقه برای حمالت ناگهانی در شب استوار سازد‪.‬وی ووشیان پاهایش را‬
‫کش داده و کنار آتش نشست‪.‬حاال که الن وانگجی آنجا نبود او میتوانست به سوالی که ذهنش‬
‫را درگیر کرده بود پاسخ دهد‪«:‬خب حاال من میخوام یه سوالی ازتون بپرسم‪....‬چه معنایی پشت این‬
‫نوار پیشونی بند مکتب شما وجود داره؟»‬
‫با شنیدن این سوال‪،‬چهره همه پسرها تغییر کرد‪.‬همه به من من افتادند و وی ووشیان احساس‬
‫میکرد االن قلبش از سینه بیرون میپرد‪.‬الن سیژویی با احتیاط پرسید‪«:‬ارشد‪،‬شما چیزی درباره ش‬
‫نمیدونین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اگه میدونستم که از شماها چیزی نمیپرسیدم‪...‬بینم بنظرتون من شبیه اون‬
‫یارو رو اعصابه ام؟»‬
‫الن جینگ یی زیر لب گفت‪ «:‬آره‪...‬خب تو بودی که ما رو بخط کردی و مجبورمون کردی اون‬
‫چیزا رو ببینیم‪»....‬‬
‫وی ووشیان با چوب آتش را زیر و رو کرد و جرقه های درخشان شعله به اطراف می پرید‪«:‬بینم‬
‫مگه اون کارم واسه این نبود که شماها رو آموزش بدم و از منطقه امن ذهنیتون بکشمتون بیرون؟‬
‫خب بدردتون خورد‪...‬تازشم اگه خوب به حرفای من گوش بدین در آینده خیلی آدمای بدردبخوری‬
‫میشین!»‬
‫الن سیژویی بنظر میرسید که سعی دارد کلماتش را با دقت انتخاب کند‪.‬او پس از تردید فراوان‬
‫آماده پاسخ گفتن شد‪«:‬باشه‪،‬نوار پیشونی بند خاندان گوسوالن به معنی"خویشتن داری و تسلط بر‬
‫نفسه"اینو که میدونین ارشد‪،‬درسته؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره و بعدش؟»‬
‫الن سیژویی ادامه داد‪«:‬موسس مکتب گوسوالن‪،‬یعنی الن آن‪،‬گفته بود فرد وقتی میتونه از تمامی‬
‫این تعلقات رها بشه که با اونی باشه که عاشقشه و براش عزیزه‪...‬پس مفهوم حرفش بین نسل‬
‫های بعدی گشت ه و آه خب یعنی نوار پیشونی بند مکتب ما یه وسیله خیلی خیلی شخصی و‬
‫حساسه!کسی نمیتونه بدون اجازه بهش دست بزنه‪،‬کسی نمیتونه همینطوری درش بیاره‪....‬و نمیشه‬
‫باهاش کس دیگه از رو ببندی‪،‬اینکارا ممنوعه‪....‬مگر اینکه‪....‬مگر اینکه‪»....‬‬
‫او نتوانست حرفش را به پایان برساند‪.‬چهره تمام آن پسرهای جوان و معصوم از شعله های آتش‬
‫نیز سرخ تر شده بود‪ .‬الن سیژویی دیگر نتوانست حرفی بزند‪.‬وی ووشیان حس میکرد تمام خون‬
‫بدنش در سرش جمع شده و دارد می ترکد‪.‬نوار پیشانی بند‪....‬نوار پیشانی بند‪....‬ن‪-‬ن‪-‬ن‪-‬ن‪.....‬این‬
‫پیشانی بند بشدت پر معنا بود!!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگها ن احساس کرد به هوای تازه نیاز دارد‪.‬او بسرعت برخاست و از آن جمع خارج شد‪.‬سپس به‬
‫یک درخت خشکیده تکیه داد تا تعادلش را حفظ کند‪.‬در سکوت با خود گفت‪ :‬ای پروردگار‪...‬من‬
‫چیکار کردم‪....‬؟‬
‫در گذشته‪،‬در آن زمان مکتب ون در چیشان‪،‬جلسه گفتگوی بزرگی ترتیب داده بود‪.‬مذاکرات و‬
‫گفتگوها هفت روز به طول انجامید‪.‬برای هر هفت روز سرگرمی های متنوعی در نظر گرفته شده‬
‫بود‪.‬در یکی از آن روزها رقابت تیراندازی برگزار شد‪.‬قوانین رقابت کامال آسان بودند‪.‬هر شاگرد‬
‫جوانی که سنش از ‪ 20‬سال کمتر بود میتوانست به میدان شکار وارد شود‪.‬‬
‫بیش از هزار عروسک کاغذی به عنوان هدف آماده شده بودند‪.‬تنها صد تن از عروسک ها را اشباح‬
‫درنده تسخیر کرده بودند‪.‬اگر کسی اشتباهی تیر اندازی میکرد در دم از رقابت ها خارج میشد‪.‬تنها‬
‫کسی میتوانست در رقابت ها باقی بماند که به آن عروسک های کاغذی تسخیر شده تیراندازی‬
‫کرده باشد‪.‬در پایان‪،‬رتبه شاگردان را با تیر های صحیح و بیشتری که زده بودند بررسی میکردند‪.‬‬
‫در چنین رقابت هایی قطعا وی ووشیان به عنوان یکی از شرکت کنندگان مکتب یونمنگ جیانگ‬
‫شرکت میکرد‪.‬پیش از مسابقه بخاطر اینکه تمام صبح به مباحث مورد گفتگوی قبایل گوش داده‬
‫بود بطرز غریبی احساس گیجی داشت‪.‬برای اینکه روحیه خود را بازگرداند تیر و کمان خود را بر‬
‫دوش انداخته و رفت‪.‬در راه رسیدن به مسیر شکار خمیازه میکشید‪.‬ناگاه چشمش به جوان جذابی‬
‫افتاد که چهره ای زیبا داشت و هاله سرد و جدی از خود منتشر میکرد‪.‬او لباسی به تن داشت که‬
‫لبه های دور یقه و آستینش سرخ بود‪.‬اندازه مچ آستین هایش تنگ و کمربندی با ‪ 9‬حلقه طالیی‬
‫به کمر بسته بود‪.‬این لباس تمام شاگردانی بود که به جلسات مباحثه مکتب چیشان آمده بودند‪.‬این‬
‫لباس بطرز شگفتی برازنده اش بود‪.‬در چهره اش ظرافت و مقداری نیرومندی را میشد یافت ولی‬
‫بطور کل ظاهری خوب و مناسب داشت‪.‬به عنوان یک پسر زیبا به نظر میرسید‪.‬‬
‫پسر در حال امتحان کمانش بود‪.‬مقداری تیرپردار سفید با خود حمل میکرد‪.‬با انگشتان باریکش زه‬
‫کمان را کشید‪،‬صدایی چون آوای سیم های گیوچین از کمان خارج شد‪.‬صدای قدرتمند ولی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زیبا‪...‬وی ووشیان احساس میکرد پسر برایش آشناست‪.‬پس از مدتی تفکر او را بیاد آورده و با‬
‫هیجان بطرف رفت تا با او احوالپرسی کند‪«:‬هی این توئی‪...‬برادر وانگجی!!!»‬
‫در آن زمان تقریبا یک سال از زمانی که وی ووشیان در گوسو درس میخواند و بعد به یونمنگ‬
‫پس فرستاده شد میگذشت‪.‬او پس از رسیدن به یونمنگ‪،‬هر چه در گوسو دیده بود را برای همه‬
‫مردم تعریف کرد مخصوصا درباره چهره الن وانگجی که زیبا بنظر میرسید ولی در اصل شق و‬
‫رق و جدی و موجودی بسیار کسالت آور بود‪.‬مدت کوتاهی پس از بازگشت به خانه تمام اتفاقاتی‬
‫که در گوسو افتاده را فراموش کرد و دوباره به بازیگوشی در کوه ها و دریاچه ها پرداخت‪.‬در گذشته‬
‫او تنها الن وانگجی را در یونیفرم"عزاگونه" سراپا سفید مکتب گوسوالن دیده بود نه در چنین‬
‫لباس درخشان و زیبایی‪.‬جدای از بحث زیبای چهره الن وانگجی آنان دوباره با هم مالقات کرده‬
‫بودند‪،‬چشمان وی ووشیان برای لحظاتی محو ظاهرش شده و فراموش کرده بود که او کیست‪.‬‬
‫در طرف دیگر اما‪،‬الن وانگجی پس از امتحان کردن کمانش‪،‬تغییر جهت داده و سریع از آنها دور‬
‫شد‪.‬وی ووشیان بطرف جیانگ چنگ برگشت و گفت‪«:‬بازم داره به من بی محلی میکنه هاه!!»‬
‫جیانگ چنگ نیز به او نگریسته و تصمیم گرفت ابداً به او توجهی نکند‪.‬بیش از بیست ورودی برای‬
‫محدود ه تیر اندازی انتخاب شده بود‪.‬ورودی های هر مکتب با دیگری فرق داشت‪.‬وقتی الن‬
‫وانگجی بطرف ورودی مکتب گوسوالن میرفت وی ووشیان مخفیانه خودش را به آنجا رساند‪.‬الن‬
‫وانگجی راهش را به طرفی دیگر تغییر داد وی ووشیان نیز همان کار را کرد‪.‬باز الن وانگجی‬
‫بسمت دیگری رفت و او نیز به همان سمت رفته و تمام راه های عبورش را بست‪.‬در پایان‪،‬الن‬
‫وانگجی کمی چانه اش را باال گرفته و با لحنی جدی گفت‪«:‬می بخشید!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو باالخره حاضر شدی باهام حرف بزنی؟واسه چی داشتی ادا در میاوردی که‬
‫منو نمیشناسی و صدامو نمیشنوی؟»‬
‫پسران مکاتب دیگر‪ ،‬کمی دورتر ایستاده و به آنان خیره شده بودند‪.‬برخی می خندیدند و برخی‬
‫متعجب بودند‪.‬جیانگ چنگ کامال بی حوصله و عصبی بنظر می رسید‪.‬او تیرهایش را روی دوش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خود نهاده و به طرف ورودی دیگری رفت‪.‬الن وانگجی نگاهی سرد به او انداخته و دوباره‬
‫گفت‪«:‬می بخشید!»‬
‫لبخند کوچکی روی لبهای وی ووشیان ظاهر شده و ابروهایش را باال برده و کنار رفت‪.‬او از دروازه‬
‫ای که بسیار باریک بود وارد شد‪...‬الن وانگجی تنها می توانست او را نادیده بگیرد‪.‬همینکه وارد‬
‫ورودی شد وی ووشیان در پشت سرش فریاد زد‪«:‬الن جان‪،‬پیشونی بندت کج شده!»‬
‫تمام شاگردان مکاتب برجسه اهمیت زیادی به ظاهرشان میدادند محصوصا آنانی که از مکتب‬
‫گوسوالن آمده بودند‪.‬الن وانگجی با شنیدن این حرف بدون ذره ای تردید ایستاد تا پیشانی بندش‬
‫را درست کند‪.‬با اینحال پیشانی بندش مثل همیشه درست و منظم بود‪.‬او درحالیکه نگاه خشمگینی‬
‫به وی ووشیان می انداخت از کنا ر او گذشت‪.‬وی ووشیان نیز پس از خنده بلندی بطرف ورودی‬
‫مخصوص مکتب یونمنگ جیانگ رفت‪.‬پس از اینکه همه وارد شدند‪،‬رقابت بصورت رسمی آغاز‬
‫شد‪.‬تک به تک شاگردانی که به عروسک های معمولی تیر اندازی میکردند از دور خارج میشدند‪.‬وی‬
‫ووشیان با هر تیر یک عروسک را پایین می آورد‪ .‬باوجود اینکه کند پیش میرفت باز هم یک دانه‬
‫را از دست نمیداد‪.‬شمار تیرهای درون تیردان به هفده تا هجده تیر کاهش یافت‪.‬همانطوری که به‬
‫اتفاق رخ داده فکر میکرد و با دست دیگرش تیر می انداخت‪،‬ناگهان چیزی بطرف صورتش آمد‪.‬آن‬
‫شی نرمتر از شکوفه های گل آذین بود که باد به ا طراف می برد و گونه وی ووشیان را لمس‬
‫میکرد‪.‬وی ووشیان چرخی زد و دید الن وانگجی در نزدیکی او حرکت میکند‪.‬پشتش به وی‬
‫ووشیان بود و از روبرو کمانش را بطرف عروسک کاغذی نشانه رفته بود‪.‬انتهای نوار پیشانی بندش‬
‫بود که در باد می رقصید و صورت وی ووشیان را نوازش میکرد‪.‬او فریاد زنان گفت‪«:‬برادر‬
‫وانگجی!»‬
‫الن وانگجی کمانش را مانند هالل ماه آماده کرده و پس از لحظه ای تردید به کوتاهی‬
‫گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پیشونی بندش کج شده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینبار الن وانگجی حرفش را باور نکرد‪.‬تیر از کمان انداخته و بدون اینکه بطرف او برگردد‬
‫گفت‪«:‬مسخره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ایندفعه راست میگم!واقعا کج شده‪...‬اگه قبول نداری خودت نگاه کن‪...‬اصن‬
‫بزار خودم واست درستش کنم‪»...‬‬
‫او در حین حرف زدن پیش رفت‪،‬دم روبان را که در جلوی چشمانی می رقصید گرفت‪.‬اما افسوس‬
‫که دستانش هم از سرکشی او پیروی میکردند ‪...‬در گذشته عادت داشت قیطان هایی که دختران‬
‫یونمنگ بسرشان می بستند را باز کند‪.‬عادت کرده بود بهر چیز قیطان مانندی دست زد حتما با‬
‫تالش فراوان آن را باز کند‪.‬بهمین دلیل این بار هم بدون ذره ای فکر و از روی عادت نوار پیشانی‬
‫بند او را کشید هرچند از آنجا که نوار از قبل کج شده بود به آرامی شل شد و وقتی وی ووشیان‬
‫به آرامی آن را کشید از پیشانی الن وانگجی رها شد‪.‬آن دست الن وانگجی که کمان را گرفته‬
‫بود بشدت می لرزید‪.‬او میخواست به آرامی راهش را کج کرده و برود ولی حاال چشمانش روی‬
‫وی ووشیان قفل شده بود‪.‬وی ووشیان هنوز نوار نرم و لطیف را در دست داشت‪«:‬متاسفم‪،‬عمدی‬
‫نبود‪....‬بیا میتونی خودت ببندیش‪»!...‬‬
‫چهره الن وانگجی از همیشه خشمگین تر و تیره تر بنظر می آمد‪.‬انگار ابر سیاهی فقط روی سر‬
‫و چهره او متوقف شده بود‪.‬چنان با خشم تیرهایش را فشار میداد که رگ های دستش بیرون زده‬
‫بود‪.‬چنان خشمگین بود که تمام بدنش می لرزید‪.‬جلوی چشمانش را خون گرفته بود‪،‬وی ووشیان‬
‫خیره به او نوار را در دست خود میفشرد‪ :‬ای بابا من فقط اتفاقی این نوار رو کشیدم به جای دیگه‬
‫بدنش دست نزدم که‪....‬‬
‫الن وانگجی از اینکه می دید نوار را چگونه در دست می فشرد‪،‬با خشم و سرعت زیاد آن را از‬
‫دستش قاپید‪.‬وی ووشیان نیز نوار را رها ساخت‪.‬بقیه اعضای مکتب الن دست از شکار کشیده و‬
‫بطرف آنان آمدند‪.‬الن شیچن دستش را دور برادر خودش حلقه کرد و با صدای بسیار آرامی با او‬
‫به گفتگو پرداخت‪.‬دیگر اعضای قبیله شان قیافه هایی جدی به خود گرفته بودند انگار که دشمن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قدرتمندی در برابرشان حضور پیدا کرده است‪.‬همانطور که با هم حرف میزدند سرشان را تکان‬
‫میدادند و با قیافه هایی عجیب و حالت های غیر قابل توصیف به وی ووشیان نگاه میکردند‪.‬وی‬
‫ووشیان تنها چند عبارت مبهم مثل "اتفاقی بود"‪"،‬آروم باش"‪"،‬نمیخواد نگران باشی"‪"،‬یه‬
‫مرد؟"‪"،‬قوانین مکتب" و مواردی از این دست را شنید‪.‬االن بیشتر احساس گیجی میکرد‪.‬الن‬
‫وان گجی پس از آنکه یک نگاه خیره دیگر تحویلش داد‪،‬چرخید و به تنهایی از طرف دیگر محدوده‬
‫شکار خارج شد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ به طرف او آمد و پرسید‪«:‬ایندفعه چیکار کردی؟ مگه بهت نگفتم اینقدر اذیتش‬
‫نکن؟؟ بینم اگه یه روز شر درست نکنی اون روزت شب نمیشه نه؟»‬
‫وی ووشیان شانه ای باال انداخت و گفت‪«:‬همش بهش گفتم پیشونی بندش کج شده‪...‬درسته بار‬
‫اول الکی گفتم ولی بار دوم راستش رو گفتم بهش‪...‬حرفمو باور نکرد و عصبانی شد‪.‬عمدا پیشونی‬
‫بندش رو نکشیدم‪...‬بنظرت چرا اینقدر عصبانی شد؟حتی دیگه نمیخواد تو مسابقه بمونه!!»‬
‫جیانگ چنگ درحالیکه او را مسخره میکرد گفت‪«:‬واضح نیست یعنی؟ چونکه بدجوری ازت‬
‫متنفره!!!»‬
‫وی ووشیان دید که تیرهای او رو به پایان است پس تصمیم گرفت سریع به کارش برسد‪.‬در تمام‬
‫این سالها او هرگز به این حادثه فکر نکرده بود‪.‬از همان ابتدا شک داشت که نوار پیشانی بند برای‬
‫مکتب گوسوالن معنای خاصی دارد ‪.‬هرچند پس از آن رقابت ها‪....‬همه چیز را فراموش کرد‪.‬حاال‬
‫میتوانست تصور کند دلیل آن نگاه های عجیب شاگردان دیگر چه بوده است‪....‬یک پسربچه بدون‬
‫گرفتن اجازه یا چیزی پیشانی بند الن وانگجی را جلوی چشم همه درآورده بود‪.‬الن جان تمام‬
‫قدرتش را بکار گرفت تا از شدت خشم او را نزند‪،‬هم همان موقع و شاید هم االن‪.‬آدمهای مودب‬
‫جداً که ترسناکند!!!او واقعا استحقاق لقب هانگوانگ جون را داشت‪....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان حاال که خوب به این موضوع فکر میکرد متوجه شد پس از آن حادثه بیشتر از یکبار‬
‫به پیشانی بند الن وانگجی دست زده است‪.‬الن جینگ یی با آشفتگی گفت‪«:‬داره چیکار میکنه؟‬
‫چرا اینطوری هی میره و میاد؟ یعنی زیاد غذا خورده؟؟»‬
‫پسر دیگری ادامه داد‪ «:‬صورتشو دیدی یه دفعه قرمز میشه یه دفعه سبز‪...‬نکنه چیز سمی خورده؟»‬
‫« ما که چیز خاصی نخوردیم‪...‬شاید چون معنی پیشونی بند رو شنید اینطوری شد؟؟بنظرم یه ذره‬
‫زیادی هیجان داره‪...‬حس میکنم بدجوری به هانگوانگ جون عالقمند شده‪...‬ببین قیافه اش چقدر‬
‫خوشحاله!!»‬
‫وی ووشیان پس از آنکه ‪ 50‬بار در میان بوته های خشکیده در مسیر مشخصی رفت و آمد توانست‬
‫بر خود مسلط شود‪.‬با شنیدن جمله آخر بچه ها بشدت خنده اش گرفت‪.‬ناگاه از پشت سرش صدای‬
‫قدم نهادن شخصی روی برگ های خشکیده را شنید‪...‬‬
‫با شنیدن صدای پا‪،‬میدانست که آن صدای راه رفتن یک بچه نیست‪.‬حتما الن وانگجی بازگشته‬
‫بود‪.‬وی ووشیان سریع حالت چهره خود را درست کرد و چرخید و در برابر خود هیکل سیاهی‬
‫ایستاده در میان سایه درختان پژمرده دید‪.‬‬
‫آن هیکل قدی بسیار بلند داشت راست قامت ایستاده و بسیار بزرگ بود‪.‬‬
‫هرچند آن هیکل سر نداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و شش‪ -‬بخش اول‬


‫خیانت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫انگار سطلی آب سرد رویش ریخته بودند‪.‬لبخند روی لبش خشکید‪.‬در زیر درخت خشک شده‪،‬هیکل‬
‫قد بلند روبروی وی ووشیان ایستاده بود‪.‬اگر سرش درست روی گردنش قرار داشت وی ووشیان‬
‫میتوانست قسم بخورد که مستقیماً به او زل زده است‪.‬شاگردان مکتب الن نیز که گرد آتش نشسته‬
‫بودند متوجه آن سایه سیاه شدند‪.‬مو به تنشان سیخ شد و با چشمانی از وحشت دریده اطراف را‬
‫می نگریستند‪،‬سریع دست به شمشیر بردند‪.‬وی ووشیان انگشت اشاره اش را روی لبان خود نهاده‬
‫و از آنها خواست ساکت باشند‪.‬‬
‫سرش را تکان داد و با چشمانی که "نه"از آن آشکار بود به آنها نگاه کرد‪.‬الن سیژویی با دیدن‬
‫اشاره او به آرامی و بی صدا شمشیر نیمه از غالف درآمده اش را سر جایش برگرداند‪.‬مرد بی سر‬
‫درخت کناریش را احساس کرد انگار می توانست فکر کند یا اینکه سعی داشت موجودیت آن را‬
‫بفهمد‪.‬او یک قدم نزدیک تر آمد‪،‬وی ووشیان توانست بدنش را بخوبی ببیند‪.‬ردای مخصوص تدفین‬
‫بر تن داشت که کامال کهنه و تکه تکه شده بود‪.‬دقیقا به همان شیوه ای که تنه دوست عزیزشان‬
‫در قبرستان قبیله چانگ دفن شده بود‪.‬‬
‫با هر قدمی که مرد بر میداشت تکه های پارچه روی زمین میریخت‪.‬وی ووشیان با دیدن پارچه‬
‫ها فهمید اینها تکه های چند کیسه چیانکون پاره شده هستند‪.‬وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬وای‬
‫بر من‪...‬فکر کنم دوستمون دست و بال خودشو چسبونده بهم و درومده بیرون‪...‬‬
‫حاال که خوب فکر میکرد متوجه شد وقتی او و الن وانگجی وارد شهر ایی شدند اتفاقات زیادی‬
‫برایشان افتاد که فراموش کردند بیشتر از دو روز است که تصنیف آسایش را برای او ننواخته اند‪.‬در‬
‫این زمان که آنان در حال سفر بودند اصال نتوانسته بودند بدنبال قسمت های دیگر جسم او‬
‫بگردند‪.‬با اینحال ا ز آنجا که دست و پاها و تنه پیدا شده بودند جاذبه میان اعضای بدن برای دوباره‬
‫بهم پیوستن بیشتر شده بود‪.‬شاید هم آنها انرژی شوم یگدیگر را احساس میکردند و میخواستند‬
‫که بهم بپیوندند‪.‬حاال که الن وانگجی برای گشت زنی رفته بود‪.‬آنها با عجله به طرف دیگری‬
‫رفتند و هر چه کیسه چیانکون داشتند بیرون کشیدند تا بتوانند بشکلی قطعات جسد را جدا کرده‬
‫و در کیسه ها نگهدارند‪.‬هرچند که جسد هنوز مهمترین بخش جسمش را کم داشت‪.‬مرد بی سر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دستش را روی گردنش نهاد‪.‬گلوی بریده شده خود را بخوبی احساس کرد برای دقایقی این کار را‬
‫ادامه داد ولی چیزی که انتظارش را داشت آنجا نیافت بشدت از این موضوع خشمگین شد او‬
‫عصبانی بود با کف دست به درخت کناریش ضربه ای کوفت‪.‬‬
‫تنه درخت با یک ضربه او به یکباره شکاف برداشت‪.‬وی ووشیان در دل گفت‪ :‬چه بی اعصاب!!‬
‫الن جینگ یی شمشیرش را افقی جلوی خودش نگهداشته و با لکنت گفت‪«:‬ا‪-‬ا‪-‬این هیوال دیگه‬
‫چیه؟»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪ «:‬هنوز دروس پایه رو یاد نگرفتین نه؟ هیوال یعنی چی؟این یه جسده که‬
‫االن در دسته اشباح طبقه بندی میشه‪...‬چرا بهش میگی هیوال؟؟»‬
‫الن سیژویی پچ پچ کنان گفت‪«:‬ارشد‪...‬تو داری‪....‬خیلی بلند حرف میزنی‪،‬اگه صداتو بشنوه چی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مشکلی نیست‪...‬من االن یادم اومد که اصال مشکلی نیست اگه بخوایم بلند‬
‫حرف بزنیم‪...‬خب اون سر نداره پس این یعنی چشم و گوش هم نداره پس نه میتونه چیزی ببینه‬
‫و نه میتونه چیزی بشنوه‪...‬اگه باور نمیکنین یه داد بزنین و نتیجه اش رو ببینین!»‬
‫الن جینگ یی با کنجکاوی گفت‪«:‬جدی؟خب بذار امتحان کنم‪»...‬‬
‫در حینی که حرف میزد چند باری صدایش را باال برد‪.‬وقتی‬
‫حرفهایش تمام شد‪.‬مرد بی سر چرخی زد و درست بطرف مسیری که شاگردان مکتب الن بودند‬
‫براه افتاد‪.‬پسرها چنان ترسیدند که روح از جسمشان به پرواز درآمد‪.‬الن جینگ یی ناله کنان‬
‫گفت‪«:‬ولی تو گفتی مشکلی پیش نمیاد که‪...‬؟»‬
‫وی ووشیان دستانش را دور دهان خود نهاده و صدایش را باال برد‪«:‬اصال مشکلی نیست‪....‬ببین!من‬
‫دارم با صدای بلند حرف میزنم ولی طرف من نمیاد درسته؟ منتها سمت شما میاد‪ ،‬موضوع کم یا‬
‫زیاد بودن صداتون نیست بلکه نور آتیش اونجاست!اونجا گرمه!کلی آدم زنده اینجاست همه هم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مرد هستین‪...‬انرژی یانگ اینجا خیلی سنگینه اونم نمیتونه ببینه یا بشنوه‪ ..‬ولی میتونه به مسیری‬
‫که حس میکنه شلوغه حرکت کنه‪...‬چرا زودتر آتیش رو خاموش نمیکنین؟زودتر پخش بشین‪»!....‬‬
‫با موج دست الن سیژویی‪،‬باد شدیدی آتش را خاموش کرد‪.‬پسرها سریع در اطراف باغ پژمرده‬
‫پراکنده شدند‪.‬همانطور که وی ووشیان گفته بود پس از خاموش کردن آتش و ناپدید شدن‬
‫آدمها‪،‬مرد بی سر هم مسیرش را گم کرد‪.‬برای چند لحظه همان جایی که ایستاده بود متوقف‬
‫شد‪.‬زمانی که گروه میخواست نفس آسوده ای بکشد او دوباره شروع به حرکت کرد‪.‬او بدون هیچ‬
‫تردیدی بطرف یکی از پسرهای مکتب الن میرفت‪.‬الن جینگ یی دوباره شروع به نالیدن‬
‫کرد‪«:‬ولی تو گفتی آتیش رو خاموش کنیم و پراکنده بشیم چیزی نمیشه!!»‬
‫وی ووشیان وقت نداشت به او پاسخ دهد و سریع به آن پسری که مرد بی سر بهش نزدیک میشد‬
‫گفت‪«:‬از جات تکون نخور!»‬
‫او ب ا پاهایش سنگی را از زمین بلند کرد و با دست ضربه ای به آن زده و سنگ مستقیم به مرد‬
‫بی سر اصابت کرد‪.‬سنگ محکم به پشت او برخورد کرد‪.‬مرد از حرکت ایستاده و چرخی زد‪.‬لحظه‬
‫ای فکر کرد‪،‬انگار میخواست تصمیم بگیرد کدام طرف مشکوک تر است آنوقت بطرف وی ووشیان‬
‫براه افتاد‪.‬‬
‫وی ووشیان به آرامی دو قدم به طرفی دیگر برداشت‪.‬تنها‬
‫به این امید که حواس این جسد وحشی را پرت کند‪.‬سپس ادامه داد‪«:‬گفتم پخش بشید نه اینکه‬
‫بدویید‪...‬اینقدر سریع راه نرید‪...‬این غول سطح تهذیبگریش باالست‪...‬اگه زیادی سریع حرکت کنین‬
‫هوا هم باهاتون جابه جا میشه و پیداتون میکنه‪».....‬‬
‫الن سیژوی گفت‪«:‬انگار داره دنبال چیزی میگرده ‪...‬احتماال دنبال‪...‬سرش؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته دنبال سرش میگرده‪...‬اینجا هم سر زیاده‪...‬اونم نمیدونه کدومش مال‬
‫خودشه‪...‬میخواد سر هر کی رو گیرش اومد برداره امتحان کنه بینم اندازه گردنش هست یا نه‪...‬اگه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بتونه اینکارو بکنه یه مقداری وقت صرفش میکنه تا از سر مطمئن بشه وگرنه پرتش میکنه یه‬
‫گوشه‪...‬شماها هم یواش تر راه برین‪...‬نباید گیرش بیفتین‪»....‬‬
‫شاگردان از تصور اینکه سرشان را روی گردن یک جسد متحرک بدون سر باشد به وحشت‬
‫افتادند‪.‬همزمان دستانشان را روی سرهایشان ن هادند و به آرامی در گوشه و کنار باغ شروع به‬
‫"فرار"کردند‪ .‬هرکه نمیدانست گمان میکرد آنان درحال قایم باشک با یک غول بی شاخ و دم‬
‫هستند‪.‬فقط با این تفاوت که اگر غول دستش بهر کدام آنان میرسید سرش را برای خود بر‬
‫میداشت‪.‬هربار که حواس غول به یکی از پسرها جلب میشد‪.‬وی ووشیان سنگی بطرفش می‬
‫انداخت و توجهش را به خود جلب مینمود‪.‬‬
‫وی ووشیان دستانش را پشت کمرش نهاده و به آرامی حرکت میکرد‪.‬انگار درحال بررسی کارها و‬
‫حرکات غول بود‪ :‬حالت ایستادن این دوست عزیزمون یه کمی عجیبه نه؟ با مشت شل و ولش‬
‫بازوها و دستاشو این شکلی تکون میده‪....‬این شکل حرکات‪....‬همانطور که انتظارش را داشت الن‬
‫جینگ یی دیگر دوام نیاورد‪«:‬تا کی باید این شکلی راه بریم؟الاقل بگو چقدر دیگه باید راه بریم؟؟»‬
‫وی ووشیان پیش از پاسخ گفتن به او کمی فکر کرد‪«:‬البته‬
‫که نه‪»....‬وقتی این حرف را زد‪،‬ناگاه شروع کرد به فریاد زدن‪«:‬هانگوانگ جون!اوه هانگوانگ‬
‫جون!هانگوانگ جون‪،‬باالخره برگشتی؟بیا کمکمون‪»....‬‬
‫شاگردان نیز با دیدن اوضاع به او ملحق شدند‪.‬از آنجا که جسد سر نداشت‪،‬صدایی نمیشنید‪.‬انعکاس‬
‫فریادها پر حرارت تر و فلک زده تر از دیگری بود‪...‬بعد از چند دقیقه‪،‬صدای نوت مواج و آرامبخش‬
‫شیائو آسم ان شب را شکافت و بدنبالش طنین ناب سیم گیوچین شنیده شد‪.‬با شنیدن صدای‬
‫گیوچین و شیائو‪،‬شاگردان چنان به وجد آمده بودند که نزدیک بود اشک شوق بریزند‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬زوو‪-‬جون!!»‬
‫دو هیکل باریک اندام چون برق در برابر درهای فرسوده باغ ظاهر شدند‪.‬آندو بمانند سایه هایی از‬
‫برف و یشم درخشان بودند‪.‬یکی شیائوی زیبایی بدست داشت و دیگری یک گیوچین را با خود‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حمل میکرد‪.‬شانه به شانه هم راه میرفتند و وقتی چشمشان به سایه غول پیکر بی سر افتاد در‬
‫جای خود ایستادند‪....‬الن شیچن بشدت شگفت زده شده و حتی میشد گفت شوکه شده بود‪.‬لیه‬
‫بینگ بی صدا ای ستاده ولی بیچن از غالف خارج شد‪.‬مرد بی سر سرما و قدرت شمشیر درخشان را‬
‫احساس کرده و دوباره بازویش را بهمان حالت مواج تکان داد‪.‬وی ووشیان در دل گفت‪ :‬دوباره این‬
‫حرکت رو انجام داد‪...‬‬
‫مرد بسیار چابک بود او با یک پرش حمله بیچن را جاخالی داد‪.‬او قدمی به عقب برداشته و‬
‫میخواست با دستش بیچن را بگیرد‪.‬او توانست بیچن را بدست گرفته و بلند کند‪.‬باوجودی که چشم‬
‫نداشت در حال بررسی چیزی بود که به غنیمت گرفته‪،‬شاگردان که دیدند او چطور بیچن را در هوا‬
‫متوقف کرد رنگ از صورتشان پرید هرچند الن وانگجی مانند همیشه آرام بنظر میرسید‪.‬گیوچینش‬
‫را درآورد‪.‬پایین را نگریست انگشتانش را بهم پیچاند و یک سیم گیوچین را بصدا درآورد‪.‬صدا چون‬
‫تیری نامرئی‪،‬صفیرکشان بر جسد فرود آمد‪.‬مرد بی سر با یک حرکت شمشیر نوت جادویی را در‬
‫هم شکست‪.‬الن وانگجی گیوچین را رو به پایین گرفته و هر هفت سیم شروع به لرزش کردند و‬
‫با ق درت شگرفی به آواز درآمدند‪.‬همزمان وی ووشیان فلوت بامبویی خود را بیرون کشید و با‬
‫صدایی جیغ کشان و غیر طبیعی با او همراه شد‪.‬انگار که شمشیرهایی تیز و برنده و سابرهای‬
‫بلندی از آسمان باریدن گرفته باشد‪...‬‬
‫مرد بی سر دوباره حمله کرد‪.‬الن شیچن باالخره بر خود مسلط شد‪.‬لیه بینگ را بر لب نهاده و‬
‫شروع به نواختن کرد‪.‬وی ووشیان نمیدانست این تصور اوست یا اینکه هر بار که صدای لطیف و‬
‫آرام شیائو شنیده میشد حرکات جسد آرام می گرفت‪.‬برای لحظه ای انگار ایستاد و گوش فرا داد‬
‫بعد چرخی زد و مانند کسی که میخواهد نوازنده را ببیند‪،‬ولی بدون چشم و سر نمیتوانست هیچ‬
‫چیزی را ببیند‪.‬هنوز تحت حمله فلوت و گیوچین قرار داشت‪.‬باالخره انگار انرژیش پایان گرفت و‬
‫بوسیله آن سه ابزار موسیقی از پای درآمد‪.‬او تلو تلو خوران روی زمین افتاد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دقیق تر اینکه روی زمین سقوط نکرد بلکه روی زمین تمام جسد از هم جدا شد‪.‬دست ها و پاها‬
‫و تنه تکه تکه و جدای از هم روی برگ های خشکیده از هم جدا افتادند‪.‬الن وانگجی گیوچینش‬
‫را کناری نهاده و شمشیرش را احضار کرد‪.‬همرا وی ووشیان بطرف قطعات جسد رفتند‪.‬به تکه ها‬
‫نگاه کردند و پنج کیسه چیانکون جدید درآوردند‪،‬شاگردان دور آنها را گرفته و هنوز می ترسیدند‪.‬ابتدا‬
‫به زوو‪-‬جون سالم دادند و پیش از آنکه بتوانند دهان باز کنند و به جیک جیک بیفتند الن وانگجی‬
‫به همه دستور داد‪«:‬برین بخوابین!»‬
‫الن جینگ یی که گیج شده بود گفت‪«:‬هاه؟ولی هانگوانگ جون هنوز ساعت ‪ 9‬نشده!»‬
‫الن سیژویی او را با زور همراه خود می کشید و با احترام گفت‪«:‬چشم!»‬
‫به این شکل او دیگر چیزی نپرسید و بقیه شاگردان را با خود برد تا در طرف دیگر باغ آتشی‬
‫درست کنند و بخوابند‪.‬حاال تنها سه نفر در کنار جسد تکه تکه شده قرار داشتند وی ووشیان به‬
‫احترام الن شیچن سرش را تکانی داد‪.‬سپس چمباتمه زد تکه های جسد را مهر میکرد و در کیسه‬
‫های چیانکون جداگانه می انداخت‪.‬درست هنگامی که در میانه چپاندن دست چپ بدرون کیسه‬
‫بود الن شیچن گفت‪«:‬لطفا یه کم صبر کن‪»...‬‬
‫کمی قبل وقتی وی ووشیان حالت بهم ریخته الن شیچن را دید متوجه شد که اشتباهی در کار‬
‫است‪.‬الن شیچن با صورتی رنگ پریده دوباره حرفش را تکرار کرد‪«:‬لطفا‪....‬صبر کن‪...‬بذار من این‬
‫جسد رو ببینم‪»...‬‬
‫وی ووشیان متوقف شد و گفت‪«:‬زوو‪-‬جون شما میدونی این شخص کیه؟»‬
‫پیش از آنکه الن شیچن بتواند چیزی بگوید الن وانگجی به آرامی سرش را به نشان تایید تکان‬
‫داد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خب منم میدونم اون کیه‪»!...‬سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد‪«:‬اون‬
‫چیفنگ زونه درسته؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی با آن جسد در حال قایم باشک بازی بودند‪،‬جسد بی سر دائم یک حرکت تکراری را انجام‬
‫میداد—با مشتی شل و بسته بازویش را با تمام قوا تکان میداد و به هوا ضربه میزد انگار که داشت‬
‫سالح بلندی را بحرکت در می آورد‪.‬وی ووشیان وقتی به سالحش فکر کرد خیال کرد یک شمشیر‬
‫است ولی به عنوان فردی که خودش نیز زمانی شمشیر بدست میگرفت و با شمشیرزنان دیگر رو‬
‫در رو جنگیده بود متوجه شد هیچ شمشیری وجود ندارد که بشود به این شکلی که جسد حالتش‬
‫را نشان میداد با آن جنگید‪.‬شمشیر اصیل ترین سالح ها بود‪.‬هر کسی که در شمشیر زنی تبحر‬
‫داشت می توانست متوجه شان و رتبه آن شود‪.‬حتی شمشیر یک آدمکش نیز در حین انجام جنایت‬
‫ظرافت و چابکی خود را نشان میداد‪ .‬هنر شمشیرزنی‪،‬چیزی بیشتر از پریدن و زخم زدن و چیزی‬
‫کمتر از بریدن و شکافتن بود‪.‬هرچند حرکات مرد بی سر بسیار سنگین بودند‪.‬نفرت بی اندازه ای از‬
‫خود نشان میداد و حرکات بازوهایش اصال ظرافت نداشتند‪.‬اما اگر او شمشیر بدست نمیگرفته یک‬
‫سابر بلند چه؟ یک سابر سنگین که تمایل زیادی به کشتن دارد؟؟ حاال همه چیز داشت معنا پیدا‬
‫میکرد‪.‬‬
‫شمشیر و سابر هم در کاربرد و هم در حالت ذاتی با هم تفاوت داشتند‪.‬سالحی که این مرد پیش‬
‫از مرگ بدست میگرفته قطعا یک سابر بود‪.‬آن سابر درنده به قدرت بیش از ظرافت اهمیت میداده‬
‫و جسد بهنگام جستجو برای سرش بدنبال سالحش نیز میگشت‪.‬بهمین دلیل بود که دائم حالت‬
‫گرفتن و تکان دادن سابر را نشان میداد و حتی بیچن را بدست گرفت و مانند سالح خود از آن‬
‫استفاده کرد‪.‬‬
‫بعالوه این جسد هیچ نشانی که بیانگر هویت او باشد نداشت و حاال چنان تکه تکه شده بود که‬
‫نمی شد از همان ابتدا فهمید که او کیست‪...‬طبیعی بود که نیه هوایسانگ در تاالر شمشیرها نیز‬
‫او را نشناسد‪.‬در واقع وی ووشیان اطمینان نداشت اگر پای خودش را می بریدند و به گوشه ای‬
‫می انداختند آیا می توانست آن را پیدا کند یا خیر‪...‬این امر ممکن نبود تا اینکه تنه و دست و پاها‬
‫موقتا بهم متصل شدند و جسد توانست حرکت کند و بخاطر انرژی شومش الن شیچن و الن‬
‫وانگجی توانستند او را شناسایی کنند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬زوو‪-‬جون‪،‬هانگوانگ جون بهتون گفت توی سفرمون چی دیدیم درسته؟دهکده‬
‫مو‪،‬اون قبرکن‪،‬شهر ایی و همه این چیزا رو‪....‬؟»‬
‫الن شیچن تایید کرد و وی ووشیان ادامه داد‪ «:‬پس شاید هانگوانگ جون درباره این هم به شما‬
‫گفته باشه‪،‬مردی که صورتش رو با مه پوشونده بود توی قبرستون قبیله چانگ میخواست جسد رو‬
‫بدزده‪،‬حرکات و شمشیرزنی اون دقیقا از اسلوب مکتب الن پیروی میکرد‪.‬و فقط دو احتمال وجود‬
‫داره‪:‬یک‪،‬اون یکی از اعضای مکتب الن هست که از بچگی داشته با هنر شمشیر زنی شما‬
‫آشناست‪ .‬دو‪،‬اون از مکتب الن نیست اما بخوبی با حرکات مکتب شما آشنایی داره!اون براحتی با‬
‫افراد مکتب شما دوئل میکنه و حتی اونقدر باهوشه که بعد از اینهمه زمان حرکات رزمی رو بخوبی‬
‫یاد گرفته و یادش مونده!»‬
‫الن شیچن در سکوت مانده بود و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬اون بخاطر گرفتن جسد داشت میجنگید‬
‫چون نمیخواست کسی بفهمه چیفنگ زون تکه تکه شده در عین حال اگه جسد چیفنگ زون بهم‬
‫متصل میشد خیلی واسه اون بد میشد‪.‬اون کسیه که راز پشت تاالر شمشیرهای مکتب نیه رو هم‬
‫میدونه و به مکتب گوسوالن هم کامال نزدیکه!اون کسیه که گذشته پیچیده ای با‪...‬چیفنگ زون‬
‫داره!!!»‬
‫با اینکه اسمی از آن شخص برده نشد ولی هر سه میدانستند اون چه کسی است‪.‬الن شیچن قیافه‬
‫ای جدی داشت اما سریع به او گفت‪«:‬اون همچین کاری نمیکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬زوو‪-‬جون؟؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬اتفاقاتی که موقع بررسی جسد برای شما افتاده و اینکه با قبرکن روبرو شدین‬
‫همه توی همین ماه رخ دادن‪...‬توی این ماه اون هر شب با من درباره مسائل مهم جلسه داشته‪...‬ما‬
‫همین چند روز پیش تاریخ جلسه بعدی گفتگوی سران رو تعیین کردیم‪.‬اون که نمیتونسته همزمان‬
‫همه جا بره‪...‬مطمئنم قبر کن اون نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب اگه از طلسم انتقال استفاده کنه چی؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن سرش را تکان داد‪.‬صدایش آرام ولی مصمم بود‪«:‬کسی که از طلسم انتقال استفاده‬
‫میکنه باید تکنیک انتقال رو هم تمرین کرده باشه‪...‬و تهذیب این تکنیک کار آسونی نیست‪.‬اون‬
‫هیچ وقت نشونه ای مبنی بر تهذیب این تکنیک رو بروز نداده‪...‬ضمناً کسی که این تکنیک رو‬
‫استفاده میکنه مجبوره مقدار انرژی معنوی زیادی برای این تکنیک استفاده کنه ولی ما چند روز‬
‫پیش با هم رفتیم شکار شبانه‪...‬و کارش بی عیب و نقص بود‪.‬من مطمئنم اون از طلسم انتقال‬
‫استفاده نکرده!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون مجبور نیست خودش بره!»‬
‫الن شیچن سرش را تکان داد و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬رئیس مکتب الن‪،‬شما میدونین مشکوک‬
‫ترین فرد کی هست فقط نمیخواین این شک رو تاییدکنین‪»...‬‬
‫شعله های نورانی آتش بزرگ بر چهره هر سه آنان سایه می انداخت‪.‬همه هنوز در باع متروک‬
‫بودند‪.‬بعد از دقایقی سکوت الن شیچن پاسخ داد‪«:‬من میفهمم که بخاطر یک سری دالیل‬
‫مشخص تمام دنیای ما تصور غلطی از اون دارن ولی‪...‬من به اون چیزی که طی این سالها ازش‬
‫دیدم باور دارم‪.‬من مطمئنم که اون همچین آدمی نیست!»‬
‫برای وی ووشیان سخت بود که درک کند چرا الن شیچن از آن شخص دفاع میکند‪.‬هرچند خود‬
‫وی ووشیان نیز از اساس نظر و دیدگاه بدی درباره شخص مظنون نداشت‪.‬شاید بخاطر گذشته‬
‫اش‪،‬زیرا او ب ا همه به مهربانی و فروتنی رفتار میکرد‪.‬او فردی بود که هرگز در حق کسی ظلم‬
‫نمیکرد‪.‬کسی بود که همه میتوانستند به راحتی با او سخن بگویند‪.‬او کسی بود که زوو‪-‬جون در‬
‫تمام این سالها با او دوستی نزدیکی داشت‪.‬‬
‫پیش از مرگ نیه مینگجو‪،‬زمان کوتاهی مکتب چینگه نیه کامال از مکتب النلینگ جین پیشی‬
‫گرفت‪.‬چه کسی از مرگ نیه مینگجو سود می برد؟؟‬
‫مرگ بخاطر انحراف چی در برابر چشم عموم‪...‬اجتناب ناپذیر و معقوالنه بنظر میرسید اما آیا‬
‫حقیقت بهمین آسانی بود؟‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و هفت‪ -‬بخش دوم‬


‫خیانت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در چشم بهم زدنی زمان گفتگوهای سران مکاتب تهذیبگری در برج ماهی طالیی رسید‪.‬‬
‫بیشتر مکاتب تهذیبگر برجسته‪،‬اقامتگاه مکتبشان را در مناطقی با مناظر زیبا میساختند و برج ماهی‬
‫طالیی النلینگ جین در زیباترین بخش شهر النلینگ قرار داشت‪.‬مسیری که برای رسیدن به برج‬
‫طالیی استفاده میشد جاده ای ارابه رو بود که به اندازه یک مایل امتداد داشت و تنها برای مراسم‬
‫های مهمی نظیر مهمانی ها یا جلسات گفتگوی سران باز میشد‪.‬طبق قوانین مکتب النلینگ‬
‫جین‪،‬هیچ کس نباید با گام هایی تند و سریع در آنجا راه میرفت‪.‬هر دو طرف مسیر با دیوارنماهای‬
‫زیبا حجاری شده و داستانهایی از رهبر ان قبیله جین و تهذیبگران برجسته دیگر را بازگو میکرد‪.‬در‬
‫حین سفر‪،‬شاگردان مکتب النلینگ جین‪،‬همزمان با راندن ارابه ها نقش راهنما را نیز بر عهده‬
‫داشتند‪.‬‬
‫از میان همه آنها‪،‬چهار بخش درباره رهبر کنونی مکتب جین—جین گوانگیائو—بود و بترتیب‬
‫نمایانگر افشاگری‪،‬قتل‪،‬پیمان بستن و مهربانی و ساده زیستی بودند‪.‬البته این صحنه های نقاشی‬
‫شده درباره موضوع لشکرکشی برای ساقط کردن خورشید بودند که جین گوانگیائو در بین مکتب‬
‫چیشان ون نفوذ کرده و اطالعات مهمی را به متحدان داده بود‪.‬سپس او رهبر مکتب ون‪،‬یعنی ون‬
‫روهان را با دست خود کشت و بعد بخشی از تثلیت مورد احترام پیمان برادری شد و آنگاه جایگاهش‬
‫را تا ریاست تهذیبگران باال برد‪.‬این نقاشی ها با مهارت خاصی کشیده شده و در جلوی دید عموم‬
‫قرار داشتند‪.‬هرچند در نگاه اول چیزی از تصاویر بخوبی مشخص نبود ولی جزئیات بیشتر زمانی‬
‫آشکار میشد که ظاهر او هنگام کشتن پدیدار میشد و از گونه هایش خون میچکید و جین گوانگیائو‬
‫هنوز لبخند بر لب داشت‪.‬هر کس این تصویر را میدید بیشتر از احساس احترام مو به تنش سیخ‬
‫میشد‪.‬‬
‫بالفاصله بعد از این‪،‬تصاویر جین زیژوان قرار داشت‪ .‬معموال‬
‫برای فهماندن قدرت مطلق خود‪،‬رهبران مکاتب تصاویر یا دیوارنگاره ای از تهذیبگران هم نسل‬
‫خود را طراحی نمیکردند یا هنرمند سطح پایین تری را جایگزین میکردند تا آنان چندان درخشان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به نظر نرسند‪.‬برای این بخش نیز همگان در سکوت موافقت کرده و سعی کردند درک خود را‬
‫نشان دهند‪.‬با این همه چهار منظره از زندگی جین زیژوان نیز بر روی دیوارها حکاکی شده بود‪.‬در‬
‫نهایت شگفتی کامال برابر با جین گوانگیائو بنظر می آمد‪.‬مرد جوان جذابی که قدرت و غرور از‬
‫وجناتش هویدا بود در دیوارنگاره ها قرار داشت‪.‬‬
‫با ایستادن ارابه‪،‬وی ووشیان مدتی در جلوی دیوارنگاره ها به تماشا ایستاد و الن وانگجی نیز‬
‫ایستاد و به انتظارش ماند‪.‬از فاصله ای نه چندان دور شاگردی با صدای بلند گفت‪«:‬مکتب‬
‫گوسوالن‪،‬لطفا از اینجا داخل بشن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بیا بریم!»‬
‫وی ووشیان چیزی نگفت و هر دو در کنار هم قدم برداشتند‪.‬پله های منتهی به برج ماهی‬
‫طالیی‪،‬بسیار عریض و با آجر چهار گوش ساخته شده و پر از مردمی بود که میخواستند وارد‬
‫شوند‪.‬احتماال مکتب النلینگ جین در این سالها برج را مرمت و گسترده تر کرده بود و چنان در‬
‫اینکار زیاده روی کرده بودند که وی ووشیان نظیرش را ندیده بود‪.‬آنطرف تر از این سطح آجری‬
‫شالوده ساختمان ساخته شده از مرمر سفید‪،‬در باالی نه پله مجزا به سبک »رویی« قرار داده شده‬
‫بود و در باالی آن کاخی شگفت انگیز قرار داشت که با سقفی شیروانی و اقیانوسی از گلهای‬
‫درخشش میان برق تزئین شده بود‪.‬‬
‫گل درخشش میان برف نماد قبیله النلینگ جین بود‪،‬نمونه ای نفیس از انواع گل صدتومانی‪...‬این‬
‫گل نه تنها ظاهری خوب داشت که نامش هم زیبا بود‪.‬دو ردیف گلبرگ داشت و گلبرگهای ردیف‬
‫بیرونی گل بزرگ میشدند و بزیبایی رو هم‬
‫قرار میگرفتند و شکلی مانند توپ به خود میگرفتند‪.‬گلبرگ های درون گل نیز کوچک و ظریف‬
‫بودند و پرچم های طالیی درون گل را مانند ستاره در بر میگرفتند‪.‬وقتی شکوفه این گل چنین‬
‫عظمتی داشت‪،‬انسان چگونه می توانست عظمت هزاران گل شکوفه زده اش را توصیف کند؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در جلوی میدان گیاهان مختلفی کاشته شده بود‪.‬قبایل بی وقفه وارد میشدند با اینهمه به شکلی‬
‫مرتب و سازمان یافته‪"...‬مکتب سو از مولینگ لطفا از این طرف وارد بشین"‬
‫"مکتب نیه از چینگه لطفا از این طرف وارد بشین"‬
‫"مکتب جیانگ از یونمنگ لطفا از این طرف وارد بشین"‬
‫جیانگ چنگ تا قدم به آنجا گذاشت نگاه خیره ای به آنان کرد‪.‬بطرفشان آمد و با لحن بی تفاوتی‬
‫گفت‪«:‬زوو‪-‬جون‪،‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن شیچن سرش را تکان داد‪«:‬جناب رئیس مکتب جیانگ»‬
‫بنظر میرسید هر دویشان دل مشغولی زیادی داشتند‪.‬بعد از گفتگوی کوتاهی جیانگ چنگ‬
‫پرسید‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬من سابقاً شما رو در جلسات گفتگوی سران برج طالیی نمیدیدم‪...‬دلیل‬
‫عالقه ناگهانیتون برای اومدن به اینجا چیه؟»‬
‫نه الن شیچن و نه الن وانگجی به او پاسخ ندادند‪.‬خوشبختانه بنظر میرسید جیانگ چنگ از روی‬
‫قصد و به عمد خاصی این سوال را نپرسیده ولی سریع به طرف وی ووشیان چرخید هنوز خطاب‬
‫به آنان حرف میزد اما حرفهایش چون شمشیر تیز و برنده بودند‪«:‬اگر یادم باشه شما دو نفر هیچ‬
‫وقت برای مسافرت رفتن مالزم با خودتون نمی برین؟! ایندفعه چه اتفاقی افتاده؟اینطور ناگهانی؟‬
‫این تهذیبگر مشهور کی هستن؟ کسی میتونه ایشون رو به من معرفی کنه؟»‬
‫ناگهان صدایی که لبخند از آن هویدا بود شنیده شد‪«:‬برادر‪،‬چرا زودتر بهم نگفتی وانگجی هم‬
‫باهات میاد؟»‬
‫صاحب برج طالیی—لیانفنگ زون‪،‬جین گوانگیائو—شخصا برای خوشامدگویی به آنان آمده‬
‫بود‪.‬الن شیچن با لبخند به او پاسخ داد و الن وانگجی تنها سرش را به کمی خم کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫در آن سو‪،‬رئیس تهذیبگران همه مکاتب را بخوبی زیر نظر گرفت‪.‬جین گوانگیائو از چهره زیبایی‬
‫سود می برد‪.‬پوستی لطیف داشت و نشان سرخی در پیشانی اش خودنمایی میکرد‪.‬رنگ مردمک‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چشمهایش در تضاد کامل با سفیدی چشمهایش قرار داشت‪.‬حالتی سرزنده از خود نشان میداد ولی‬
‫سبکسر نبود‪.‬حالت ظاهریش تمیز‪،‬جذاب و پر از ابتکار بنظر می آمد‪.‬سایه لبخند بر گوشه لبان و‬
‫ابروهایش نشسته بود و نشان میداد که چه شخصیت باهوشی دارد‪.‬او با همین چهره به آسانی می‬
‫توانست دل هر زنی ر ا بدست بیاورد ولی حسادت و نفرت هیچ مردی را نیز بر نمی انگیخت‪.‬مردان‬
‫پیرتر او را شخصیتی شیرین می پنداشتند درحالیکه جوان ها احساس میکردند شخصیتی دوستانه‬
‫دارد‪.‬حتی اگر کسی او را دوست نداشت باز هم نمیتوانست از او نفرت داشته باشد‪.‬بهمین دلیل‬
‫چهره اش برایش سودمند بود‪.‬هرچند از لحاظ هیکل‪،‬اندامی کوچک داشت که رفتار بی نظیرش‬
‫این نقص را بخوبی جبران میکرد‪.‬‬
‫یک کاله اربابی با تور سیاه بسر داشت‪.‬لباس رسمی مکتب النلینگ جین را پوشیده بود‪.‬نماد شکوفه‬
‫درخشان میان برف در جلوی یقه لباسش خودنمایی میکرد‪.‬کمربندی با نه حلقه به کمرش بسته‬
‫بود‪.‬چکمه به پا کرده و با دست راستش روی شمشیر آویزان به همان سمت بدنش فشار می آورد‬
‫و هاله ی قدرتمندی از خود بروز میداد‪.‬‬
‫جین لینگ او را تا آنجا همراهی کرده بود‪.‬هنوز جرات نداشت تنهایی با جیانگ چنگ رو در رو‬
‫شود‪.‬پشت جین گوانگیائو پنهان شده و من من کنان گفت‪«:‬دایی‪»!...‬‬
‫جیانگ چنگ با تندی پاسخ داد‪«:‬پس هنوز میدونی من داییتم؟»‬
‫جین لینگ سریع پشت لباس جین گوانگیائو را کشید‪.‬جین گوانگیائو نیز انگار متولد شده بود که‬
‫نزاع میان افراد را حل کند‪«:‬خب خب ‪،‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬آ‪-‬لینگ خیلی وقته به اشتباهش پی‬
‫برده‪،‬تو این چند روز از ترس اینکه نکنه شما مجازاتش کنین حتی نتونسته درست و حسابی غذا‬
‫بخوره‪...‬بچه ها تو این سن دوست دارن شیطنت کنن‪....‬من میدونم شما اونو از همه بیشتر دوست‬
‫دارین‪،‬ازتون میخوام دیگه نذارین بیشتر از این اذیت بشه!»‬
‫جین لینگ با عجله گفت‪«:‬آره آره عمو میتونه تایید کنه‪،‬تو این چند روز اصال اشتها نداشتم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو اشتها نداشتی؟قیافه ات که خیلی هم خوبه‪...‬بنظر من حتی یه وعده غذاتم‬
‫بی خیال نشدی!»‬
‫جین لینگ میخواست دوباره حرف بزند ولی ناگهان نگاهش به پشت سر الن وانگجی خیره ماند‬
‫و وی ووشیان را دید ابتدا گیج و منگ ماند بعد با تعجب گفت‪«:‬تو چرا اینجایی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اومدم غذای مجانی بخورم!»‬
‫جین لینگ عصبانی شده بود گفت‪«:‬چطور جرات کردی بیای اینجا مگه من بهت هشدار ندادم‪....‬؟»‬
‫جین گوانگیائو سر جین لینگ را نوازش کرده و او را پشت سر خود کشانده و با لبخندی گفت‪«:‬چرا‬
‫که نه؟حاال که اینجایی تو هم مهمان ما هستی‪...‬من چیزای دیگه رو نمیدونم ولی توی برج طالیی‬
‫غذا زیاد هست!»سپس بطرف الن شیچن چرخید‪«:‬برادر‪،‬بیاین بنشینین‪...‬من سریع دستور میدم‬
‫برای وانگجی هم لوازمی رو آماده کنن!»‬
‫الن شیچن سری تکان داد‪«:‬نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬دردسر یعنی چی؟ برادر شما وقتی توی خونه من هستی که نباید اینقدر‬
‫رسمی و مودب باشی!»‬
‫جین گوانگیائو میتوانست بخوبی نام ها‪،‬عناوین و سن افراد را تنها با یک بار دیدار بیاد بسپارد‪.‬حتی‬
‫اگر چند سال میگذشت او بدون کوچکترین اشتباهی با آنان خوش و بش میکرد و گفتگوهایی‬
‫مشتاقانه میانشان صورت میگرفت‪.‬اگر کسی را دو بار میدید این بار حتی عالیقش و چیزهایی که‬
‫دوست نداشت را هم به ذهن می سپارد و به آسانی لوازم مورد نیازشان را تهیه میکرد‪.‬این بار الن‬
‫وانگجی بدون اطالع قبلی به برج طالیی آمده بود بهمین دلیل جین گوانگیائو برایش میزی تدارک‬
‫ندیده بود‪.‬در این لحظه بود که داشت با سرعت میرفت تا به این موضوع رسیدگی کند‪.‬‬
‫پس از ورود به تاالر جادویی‪،‬مهمانان قدم بر فرش سرخ و نرمی نهادند‪.‬هر دو طرف فرش میزهایی‬
‫از چوب صندل نهاده و خدمتکارانی زیبا رو آنجا ایستاده بودند دامن های زیبا به تن داشتند و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جواهراتی به گردنشان آویزان بود و همه لبخند میزدند‪.‬کمر و سینه همه آنها به یک اندازه بود‪.‬حتی‬
‫حالت بشاش چشم ها و لباس هایشان یک شکل بود‪.‬وی ووشیان نتوانست جلوی خودش را بگیرد‬
‫و وقتی وارد شدند مدتی به این زنان زیبا خیره شد‪.‬پس از اینکه نشست به خدمتکاری که کنارش‬
‫بود و برایش نوشیدنی ریخت لبخند زد‪«:‬ممنون!»‬
‫وقتی چشم خدمتکار به او افتاد شوکه شد و خشکش زد بعد از چند لحظه چشمانش را از او گرفته‬
‫و به طرف دیگری نگاه کرد‪.‬وی ووشیان از همان ابتدا متوجه شد که یک جای کار می لنگد هرگاه‬
‫به اطراف خود می نگریست نه فقط چشمهای دخترک که تقریبا نیمی از شاگردان مکتب النلینگ‬
‫جین به قیافه شان حالت عجیبی میدادند و او را نگاه میکردند‪.‬‬
‫او موقتا فراموش کرده بود که اینجا برج طالیی است و جایی که موشوان یو یکی از افراد هم‬
‫مکتب خود را آزار داده و بخاطر همین امر اخراج شده بود‪.‬هیچ کسی انتظار نداشت او اینطور بی‬
‫شرمانه به اینجا قدم بگذارد‪.‬حتی آنقدر به خود جرات داده که جایی میان دو یشم الن بگیرد‪.‬وی‬
‫ووشیان سریع جایش را به طرفی که الن وانگجی بود تغییر داد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬هانگوانگ جون»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یه وقت منو ول نکنیا‪...‬اینجا آدمای زیادی موشوان یو رو میشناسن‪...‬اگه کسی‬
‫تصمیم بگیره درباره روزای خوش قدیمی باهام حرف بزنه منم خل بازی در میارم و چرت و پرت‬
‫میگما‪...‬پس لطفا به خودت نگیری که یه وقت آبروی تو رو می برم یا چیزی!»‬
‫الن وانگجی به او نگریست و با لحنی که کمی گرم بنظر می آمد به او گفت‪«:‬البته به شرطی که‬
‫عمداً کسی رو عصبانی نکنی!»‬
‫در این لحظه جین گوانگیائو‪،‬همراه با زنی که لباسی فاخر بر تن داشت قدم به اتاق نهاد‪.‬هرچند‬
‫زن باوقار بنظر میرسید اما در حاالت چهره اش مقداری معصومیت آشکار بود‪ .‬حرکات برازنده اش‬
‫نیز کامال کودمانه به نظر می آم دند‪.‬این زن رسمی جین گوانگیائو‪،‬بانوی برج طالیی—چین سو‬
‫بود!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ایندو در سالهای گذشته نماد زوج عاشق را در تمام دنیای تهذیبگران یدک میکشیدند و هر دو‬
‫شدیداً بهم احترام میگذاشتند‪.‬همه میدانستند چین سو در مکتب الئولینگچین متولد شده‪،‬که یکی‬
‫از قبایل فرعی مکتب النلینگ جین بود‪.‬چین کانگیه‪،‬پیشوای مکتب الئولینگچین‪ ،‬از زیردستان‬
‫وفادار جین گوانگشان بود و هرچند جین گوانگیائو فرزند جین گواگنشان بود آندو بخاطر موقعیت‬
‫های مادرانشان در جامعه چندان سنخیتی با هم نداشتند‪.‬هرچند در زمان لشکرکشی ساقط کردن‬
‫خوشید‪،‬چین سو توسط جین گوانگیائو نجات داده شد‪.‬دخترک عاشق او شده و دست از عشق خود‬
‫نمیکشید و اصرار داشت که همسر او بشود‪.‬در پایان آنان توانستند پایانی خوش برای این داستان‬
‫عاشقانه رقم بزنند‪.‬البته جین گوانگیائو نیز هرگز او را رها نمیکرد‪.‬با اینکه موقعیت مهم ریاست‬
‫تهذیبگران را برعهده داشت‪،‬رفتارش بشدت با پدرش تفاوت میکرد‪.‬او هرگز زن دیگری را صیغه‬
‫نمیکرد و با زن دیگری رابطه نداشت‪.‬این چیزی بود که بیشتر زنان روسای مکاتب بخاطرش به‬
‫همسر او حسادت میکردند‪.‬‬
‫وی ووشیان وقتی دید جین گوانگیائو چگونه دست چین سو را نگهداشته با شایعات موافقت‬
‫کرد‪.‬حالت جین گوانگیائو پر از مهربانی و ارزشمندی بود‪.‬انگار نگران بود که نکند او از روی پله‬
‫های یشم لیز بخورد‪.‬وقتی آندو جلوی میز مخصوصشان نشستند مهمانی بطور رسمی آغاز‬
‫شد‪.‬کسی که در عالی رتبه ترین مکان پس از آنان نشست جین لینگ بود‪.‬وقتی چشمش دوباره‬
‫به وی ووشیان افتاد به او خیره شد‪.‬وی ووشیان به این نوع نگاه کردن ها عادت داشت‪.‬در تمام‬
‫این زمان وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده و میانه همهمه درون تاالر جادویی میخورد و می‬
‫نوشید‪.‬جداً که منظره دل انگیزی بود‪.‬‬
‫وقتی مهمانی به پایان رسید شب شده بود‪.‬گفتگوها و مباحثه فردا صبح آغاز میشد‪.‬جمعیت در گروه‬
‫های دو یا سه نفری از تاالر خارج میشدند و بطرف تاالر میهمانان میرفتند که شاگردان راهنمایی‬
‫شان میکردند‪.‬از آنجا که الن شیچن کامال حواس پرت بنظر میرسید‪،‬جین گوانگیائو میخواست‬
‫درباره موضوعی که ذهنش را درگیر کرده از او سوال کند با اینحال همین که به او نزدیک شد و‬
‫صدایش زد‪«:‬برادر!»شخص دیگری از آن طرف فریاد کشید‪«:‬برادر!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو اجباراً عقب کشید کالهش را با یک دست درست کرد و گفت‪«:‬هوایسانگ‪،‬چیزی‬
‫شده؟لطفا یه ذره آروم‬
‫باش!»‬
‫این رئیس مکتب غریب الخلقه تنها میتوانست رئیس مکتب چینگه نیه که هیچی نمیدانست‬
‫باشد‪.‬البته یک هیچی‪ -‬ندان مست می توانست جلوه بدتری را نیز خلق کند‪.‬چهره نیه هوایسانگ‬
‫سرخ شده و حاضر نبود از آنجا خارج شود‪«:‬اوه برادر!!!حاال چیکار کنم؟؟؟میتونی ایندفعه هم کمکم‬
‫کنی؟قول میدم این آخرین باره!!!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬مگه آخرین بار مشکلت با آدمایی که واست پیدا کردم حل نشد؟؟»‬
‫نیه هوایسانگ گریه کنان گفت‪«:‬چرا چرا اون حل شد این یکی جدیده برادر!!!من باید چیکار کنم‬
‫حاال؟دیگه دلم نمیخواد زنده بمونم!!»‬
‫جین گوانگیائو که دید او نمیتواند موضوع را همانجا بیان کند بطرف چین سو برگشته و گفت‪«:‬آ‪-‬‬
‫سو‪...‬میتونی برگردی‪....‬هوایسانگ بزار یه جایی پیدا کنیم و بشینیم‪،‬اصال نمیخواد عجله کنی‪»....‬‬
‫درحالیکه هوایسانگ را به خود تکیه داده بیرون میرفت وقتی الن شیچن رفت تا ببیند چه اتفاقی‬
‫افتاده است گیر نیه هوایسانگ مست افتاد‪.‬چین سو به الن وانگجی احترام گذاشت‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬فکرش رو نمیکردم بعد از اینهمه سال دوباره برای جلسه گفتگوها شما رو در برج طالیی‬
‫ببینم‪.‬معذرت میخوام اگر مهمانی ما در شان شما نبود!»‬
‫صدایی نرم و لطیفش زیبایی چهره اش را کامل میکرد‪.‬الن وانگجی در پاسخ به احترام سرش را‬
‫تکان داد‪.‬سپس نگاه خیره چین سو به وی ووشیان افتاد‪.‬بعد با تردید و صدای آرام گفت‪«:‬پس‬
‫خواهش میکنم منو ببخشید‪،‬من میرم» او با گفتن این حرف همراه با خدمتکارش از آنجا دور شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان متفکرانه گفت‪ «:‬آدمای این برج طالیی خیلی عجیب غریب منو نگاه میکنن‪...‬مگه‬
‫این مو شوان یو چیکار کرده؟جلوی ملت لخت شده عشقش رو به کسی ابراز کرده؟ مگه اینکار‬
‫اشکالی داره؟؟این مکتب النلینگ جین کال هیچی بارشون نیست!»‬
‫الن وانگجی در برابر چرندیات وی ووشیان سرش را تکان داد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬من میرم‬
‫از یکی سوال بپرسم‪...‬هانگوانگ جون‪،‬بخاطر من حواست به جیانگ چنگ باشه!خیلی خوب میشه‬
‫اگه اون نیاد منو پیدا کنه اگه خواست بیاد دنبالم یه جوری جلوشو بگیر باشه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬جای دوری نرو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬باشه نمیرم اگرم خیلی دور شدم شب توی اتاقمون همدیگه رو می بینیم‪».‬‬
‫او با چشمانش تمام سالن را گشت ولی فردی که مورد نظرش بود را نیافت‪ .‬پس از ترک الن‬
‫وانگجی با ابرویی باال نهاده به جستجو ادامه داد‪.‬وقتی از کنار عمارت کوچکی میگذشت‪،‬ناگهان‬
‫کسی از میان باغ سنگی کناریش ظاهر شد‪«:‬هی!»‬
‫وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬هاه!پیداش کردم!! او چرخی زد و با صدای آرامی گفت‪«:‬منظورت‬
‫چیه میگی هی؟؟ چقدر گستاخ! بینم یادت رفته وقتی از هم جدا شدیم چقدرعشقوالنه بودیم؟؟ بعد‬
‫اینهمه وقت داریم همدیگرو می بینیم اینطوری واسم قلدری میکنی بی احساس؟ واقعا ناراحتم از‬
‫دستت!»‬
‫جین لینگ حس میکرد بدنش مورمور شده‪«:‬خفه شو دیگه!! تو با کی عشقوالنه بودی؟؟ مگه بهت‬
‫هشدار ندادم که دور و بر آدمای مکتب ما نگردی؟؟واسه چی برگشتی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬راستش من همیشه دنبال هانگوانگ جون میرم‪....‬تازه میخوام یه طناب جور‬
‫کنم بدم بهش که من و خودشو ببنده بهم تا همیشه پیش هم بمونیم‪...‬کجا دنبال آدمای مکتب‬
‫شما بودم اصن؟نکنه داییت رو میگی؟اون هر جا من میرم دنبالم میاد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ با خشم گفت‪«:‬برو گمشو!داییم فقط بهت مشکوکه!چرت و پرت نگو!فکر نکن من‬
‫نمیدونم که تو تسلیم نشدی و هنوزم میخوای‪»....‬‬
‫ناگهان از اطرافشان صداهایی بگوش رسید‪.‬حدود پنج یا شش پسر که لباسهای رسمی مکتب‬
‫النلینگ جین را به تن داشتند بدرون باغ پریدند‪.‬جین لینگ یکباره دست از سخن گفتن‬
‫کشید ‪.‬پسرها به آنان نزدیک شدند‪.‬کسی که گروه پسران را رهبری میکرد همسن جین لینگ بنظر‬
‫میرسید اما هیکل درشت تری داشت‪«:‬فکر کردم اشتباهی دیدم ولی واقعا خودشه!»‬
‫وی ووشیان به خودش اشاره کرد و گفت‪«:‬منو میگی؟»‬
‫پسر گفت‪«:‬آره پس کی رو میگم؟ مو شوان یو واقعا جراتت زیاده که برگشتی اینجا»‬
‫جین لینگ با اخم گفت‪«:‬جین چان‪،‬تو چرا اومدی اینجا؟ این چیزی نیست که به تو مربوط باشه»‬
‫وی ووشیان در دل گفت‪ :‬که اینطور‪،‬پس این یکی از بچه های دردسرساز همسن و سال جین‬
‫لینگه!اینطور که بوش میاد این بچه ها با جین لینگ رابطه خوبی ندارن!!‬
‫جین چان گفت‪«:‬به من مربوط نیست ولی به تو مربوطه؟ تو چیکار من داری؟»‬
‫همین که حرف میزد سه یا چهار پسر بطرف وی ووشیان می آمدند و بنظر میرسید میخواهند او‬
‫را روی زمین نگهدارند‪.‬جین لینگ با یک قدم در میان آنان و وی ووشیان قرار گرفت‪«:‬شر درست‬
‫نکن‪»...‬‬
‫جین چان جواب داد‪«:‬من دارم شر د رست میکنم؟ اشکالش چیه که بخوایم به شاگرد بی شرم‬
‫مکتبمون یه درس درست و حسابی بدیم؟»‬
‫جین لینگ پاسخ داد‪ «:‬از خواب بیدار شو‪...‬اونو خیلی وقت پیش انداختن بیرون‪...‬هرجور نگاه کنی‬
‫از شاگردای ما حساب نمیشه!»‬
‫جین چان گفت‪«:‬خب که چی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این «خب که چی» که پسرک بر زبان آورد از اطمینان به خود عجیبی ناشی میشد که وی ووشیان‬
‫را میخکوب کرد‪.‬جین لینگ جواب داد‪ «:‬خب که چی؟ یادت رفته امروز با کی اومده؟ تو میخوای‬
‫بهش یه درسی بدی؟ خب چرا اول از هانگوانگ جون اجازه نمیگیری؟»‬
‫پسرها همه با شنیدن نام هانگوانگ جون مضطرب شدند‪.‬حتی اگر الن وانگجی حضور نداشت باز‬
‫هم کسی جرات نداشت در برابر نامش مقاومت کند‪.‬بعد از مدتی سکوت‪،‬جین چان پاسخ‬
‫داد‪ «:‬ها‪،‬جین لینگ‪،‬مگه تو خودت ازش متنفر نبودی؟ امروز چه اتفاقی افتاده؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬میگم از کجات اینهمه چرت و پرت رو در میاری؟ اینکه من ازش بدم بیاد یا نه‬
‫به تو مربوط نیست!»‬
‫جین چان گفت‪ «:‬این بی شرم لیانفنگ زون رو آزار داده اونوقت تو هنوز داری باهاش اینطوری‬
‫خوش و بش میکنی؟»‬
‫وی ووشیان احساس میکرد رعد و برق به او اصابت کرده است‪ .‬او چه کسی را آزار داده؟ لیانفنگ‬
‫زون؟ این لیانفنگ زون کی بود؟ جین گوانگیائو؟؟؟ او ابداً باور نمیکرد—شخصی که مو شوان یو‬
‫آزارش داده لیانفنگ زون‪،‬جین گوانگیائو بوده باشد‪...‬همانطور که او سعی داشت از شوک خارج‬
‫شود‪،‬در طرف دیگر ‪،‬میان جین چان و جین لینگ چند کلمه ای رد و بدل شد و بنظر میرسید امروز‬
‫خیال دارند روزشان را با یک دعوا به پایان برسانند‪.‬هیچ کدام خیال کوتاه آمدن نداشتند‪.‬آتش دعوا‬
‫شعله ور شده و جین لینگ گفت‪ «:‬اگه میخوای دعوا کنیم خب بیا جلو فکر کردی ازت می‬
‫ترسم؟؟»‬
‫یکی از پسرها فریاد زد‪«:‬چرا که نه؟ تهش سگت رو خبر میکنی بیاد کمکت!»‬
‫جین لینگ وقتی این حرف را شنید که میخواست سوت بزند‪.‬او دندان بهم سایید و با خشم‬
‫گفت‪«:‬حتی اگه پری نباشه هم میتونم شماها رو کتک بزنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند صدایش پر از اعتماد به نفس بود ولی دو دست او در برابر چهار دست رقیبش کارایی‬
‫نداشت‪.‬پس از شروع دعوا‪،‬ضعف توانایی او در جنگیدن کامال هویدا شد‪.‬او در حال شکست بود و‬
‫هیمنطوری بیشتر و بیشتر به سمت وی ووشیان به عقب رانده میشد‪.‬خون جین لینگ بجوش آمد‬
‫وقتی دید وی ووشیان هنوز سر جای قبلی خود ایستاده‪«:‬واسه چی اونجا خشکت زده؟»‬
‫وی ووشیان ناگهان دست او را گرفت‪.‬پیش از آنکه جین لینگ بتواند فریادی بزند‪،‬فشار شدیدی را‬
‫در دستش احساس کرد‪.‬نمیتوانست کاری کند جز اینکه روی زمین بیفتد‪.‬جین لینگ با خشم فریاد‬
‫زد‪«:‬میخوای بمیری؟»‬
‫وقتی جین لینگ را روی زمین نهاد‪.‬از او محافظت کرد‪،‬جین چان و بقیه سر جای خودشان ایستادند‬
‫با اینهمه وی ووشیان پرسید‪«:‬فهمیدی؟»‬
‫جین لینگ از جا پرید و گفت‪«:‬چی؟»‬
‫وی ووشیان دوباره دستش را چرخاند و گفت‪«:‬فهمیدی حاال؟»‬
‫ا حساس درد از مچ به تمام بدنش منتقل شده بود‪.‬اشک در چشم جین لینگ حلقه زده بود با این‬
‫حال توانست حرکات فرز و چابک وی ووشیان را بیاد بسپارد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خب حاال خوب‬
‫نگاه کن!»‬
‫یکی از پسرها با سرعت بطرفشان می آمد‪.‬وی ووشیان یک دست خود را پشت کمرش نهاده و با‬
‫دست دیگرش مچ پسر را گرفت و در یک چشم بهم زدنی او را زمین زد‪ .‬این بار جین لینگ دقیقا‬
‫متوجه حرکت او شد‪.‬درد مچش هم به او می فهماند که باید انرژی روحی را به کدام طرف منتقل‬
‫کند‪.‬او روی پا پریده و بنظر روحیه گرفته بود‪«:‬آره!»‬
‫اوضاع در چند ثانیه تغییر پیدا کرد‪.‬کمی بعد آن پسرها بودند که روی زمین از درد می نالیدند‪.‬در‬
‫پایان جین چان گفت‪«:‬جین لینگ‪،‬بعدا حسابت رو میرسم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همین که پسرها فرار میکردند پشت سر هم فحش و نفرین میگفتند‪.‬جین لینگ به پهنای صورت‬
‫می خندید‪...‬آنقدر خندید که انگار داشت از خنده می مرد وی ووشیان گفت‪«:‬ببین چقدر‬
‫خوشحاله‪....‬این اولین برد توئه؟»‬
‫جین لینگ ترش کرد و گفت‪ «:‬من تو نبرد تن به تن همیشه برنده میشم! ولی جین چان یه عالمه‬
‫از بچه ها رو با خودش میاره‪...‬آدم بی آبروییه!»‬
‫وی ووشیان میخواست بگوید او هم میتواند کسانی را پیدا کند تا همراهیش کنند‪.‬همه نبردها که‬
‫قرار نیست تن به تن باشند‪...‬تعداد افراد همراه می توانست مرگ یا زندگی را تعیین کند‪.‬هرچند‬
‫متوجه شد که جین لینگ همیشه تنها بیرون میرود‪.‬بدون اینکه شاگرد دیگری همسن خودش از‬
‫مکتبشان همراهش باشد‪.‬بنظر میرسید که جین لینگ هیچ کسی را برای کمک به خود انتخاب‬
‫نمیکند پس تصمیم گرفت چیزی نگوید‪.‬‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬هی این حرکت رو از کجا یاد گرفتی؟»‬
‫وی ووشیان بدون ذره ای شرم مسئولیتش را به گردن الن وانگجی انداخت‪«:‬هانگوانگ جون بهم‬
‫یاد داده!»‬
‫جین لینگ اصال شک نکرد‪.‬او از قبل نوار پیشانی بند الن وانگجی را دور دست های او بسته دیده‬
‫بود پس زیرلبی گفت‪«:‬اون حتی این چیزا رو هم یادت داده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره بابا‪،‬هرچند این یه حقه ساده است‪...‬این اولین بارت بود ازش استفاده کردی‬
‫و این پسرها تا حاال ندیده بودنش پس نتیجه کارت عالی شد‪...‬البته اگه چند دفعه استفاده ش کنی‬
‫اونا ممکنه دستت رو بخونن‪ ...‬واسه دفعه بعدی چندان کار راحتی نداری‪...‬چطور بود حاال؟میخوای‬
‫چند تا حرکت خفن دیگه هم یادت بدم؟»‬
‫جین لینگ به او خیره شده و جواب داد‪«:‬تو چرا اینطوری؟ عموی کوچیکم همیشه نصیحتم میکنه‬
‫دعوا نکنم ولی تو برعکسش رو میگی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬نصیحتت میکنه؟ سر چی؟ اینکه نجنگی و مثل یه پسر خوب با بقیه کنار‬
‫بیای؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬آره خب!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اصال بهش گوش نده!بذار یه چیزی بهت بگم—وقتی بزرگتر بشی اونوقته‬
‫که می بینی آدمای بیشتری هستن که میخوان بزننت ولی تو مجبور میشی سرت رو کج کنی و‬
‫باهاشون کنار بیای‪...‬پس حاال تا جوونی برو هر قدر میخوای بقیه رو بزن‪...‬تو این سن و سال اگه‬
‫یه چند تا نبرد خوب نداشته باشی زندگیت کامل نمیشه!»‬
‫صورت جین لینگ از شوق تغییر کرد با اینهمه مغرورانه گفت‪ «:‬تو چی داری میگی؟عمو بخاطر‬
‫خودم نصیحتم میکنه!»‬
‫وقتی این حرفها را میزد بیاد آورد در گذشته مو شوان یو‪ ،‬جین گوانگیائو مانند یک الهه میدیده و‬
‫هرگز با او مخالفت نمیکرده است اما حاال میگفت که جین لینگ به او گوش ندهد یعنی دیگر‬
‫درباره جین گوانگیائو افکار ناجور نداشت؟‬
‫با توجه به حالتش وی ووشیان می توانست افکارش را حدس بزند پس بدون ذره ای شک و تردید‬
‫گفت‪«:‬انگاری دیگه نمیتونم قایمش کنم‪...‬درسته‪...‬من عاشق یکی دیگه شدم!»‬
‫جین لینگ چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان با لحنی پر انرژی گفت‪«:‬اون روزایی که از اینجا رفته بودم‬
‫خیلی جدی به این موضوع فکر کردم و فهمیدم که لیانفنگ زون نه مناسب منه و نه بدردم‬
‫میخوره!»‬
‫جین لینگ به آرامی به عقب میرفت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬قدیما نمیدونستم تو قلبم چه خبره ولی‬
‫وقتی چشمم یه هانگوانگ جون افتاد همه چیو فهمیدم»نفس عمیقی کشید و ادامه داد‪«:‬من اصال‬
‫نمیتونم ترکش کنم‪،‬دلم نمیخواد کس دیگه ای رو کنار هانگوانگ جون ببینم‪...‬وایسا‪،‬چرا فرار‬
‫میکنی؟ منکه هنوز حرفمو تموم نکردم‪،‬جین لینگ‪،‬جین لینگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ برگشته و با سرعت تمام در مسیر مخالف او فرار میکرد‪.‬وی ووشیان چند بار او را صدا‬
‫زد ولی او حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد‪.‬به خودش افتخار میکرد که جین لینگ به این شکل‬
‫دیگر فکر نمیکند او درباره جین گوانگیائو افکار پلیدی دارد‪.‬هرچند وقتی برگشت‪،‬یک هیکل الغر‬
‫به سفیدی برف دید که در زیر نور ماه ایستاده بود‪،‬ردایش چون شبنم سفید و براق بود‪.‬الن وانگجی‬
‫تنها ‪ 30‬قدم با او فاصله داشت و مانند همیشه به او خیره مانده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان خشکش زد‪.‬اگر در آن روزهایی بودند که تازه متولد شده بود می توانست کارهای صد‬
‫برابر بی شرمانه تر از آنچه جلوی الن وانگجی انجام داده بود را انجام دهد ولی حاال الن وانگجی‬
‫به او خیره شده بود بهمین دلیل کمی احساس شرمندگی میکرد‪.‬این احساس را در هیچ کدام از‬
‫زندگی های خود تجربه نکرده بود‪.‬وی ووشیان سریع این ذره احساس‪-‬شرم را سرکوب کرده و به‬
‫طرف او پیش رفت‪.‬بعد به معمولی ترین حالت ممکن گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو‬
‫اینجایی؟!میدونستی مو شوان یو رو بخاطر اینکه به جین گوانگیائو آزار جنسی رسونده از برج‬
‫طالیی انداختن بیرون؟واسه همین بود همه عجیب غریب نگاه من میکردن!!»‬
‫الن وانگجی هیچ چیزی نگفت تنها چرخیده و درکنار او راه رفت‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬نه تو و‬
‫نه زوو‪ -‬جون اینو نمیدونستین‪...‬تو حتی مو شوان یو رو نمیشناختی‪...‬انگاری مکتب النلینگ جین‬
‫تمام این سالها همه رو مجبور کرده درباره این قضیه ساکت باشن‪...‬حاال معلوم شد چرا‪....‬بهرحال‬
‫موشوان یو هم خون رئیس قبیله رو توی رگهاش داره‪...‬اگه جین گوانگشان همچین پسری رو‬
‫نمیخواست هیچ وقت به اینجا نمی آوردش‪...‬اگه قضیه یه آزار رسوندن ساده به یه هم قبیله ای‬
‫بود تنبیه میشد و میرفت پی کارش الزم نبود از مکتب بندازنش بیرون ولی اگه کسی که آزار دیده‬
‫جین گوانگیائو بوده اوضاع فرق میکرده‪...‬حاال موضوع فقط خود لیانفنگ زون نیست اونا برادرای‬
‫ناتنی بودن‪،‬این دیگه یه‪»....‬‬
‫این دیگر یک رسوایی بزرگ بود‪.‬موضوع باید در ریشه خفه میشد‪.‬البته آنها نمیتوانستند با لیانفنگ‬
‫زون کاری کنند پس تنها به بیرون انداختن مو شوان یو اقدام کرده بودند‪.‬وی ووشیان بیاد آورد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که هنگام رویار ویی با جین گوانگیائو‪،‬او وانمود کرده بود هیچ چیزی رخ نداده است‪.‬مودبانه با او‬
‫صحبت کرده و جوری رفتار کرده بود که انگار مو شوان یو را نمیشناسد‪.‬وی ووشیان واقعا مهارت‬
‫اجتماعی او را پسندید‪.‬در طرف دیگر جین لینگ نمیتوانست چیزی را پنهان کند‪،‬دلیل نفرتش از‬
‫مو شوان یو تنها آستین بریدگی(همجنسگرا بودن)نبود بلکه او عموی محبوبش را آزار داده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان با فکر به جین لینگ‪،‬غرق در اندیشه شد‪.‬الن وانگجی از او پرسید‪«:‬چیزی شده؟»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬هانگوانگ جون متوجه شدی که جین لینگ همیشه تنهاست حتی موقع‬
‫شکار شبانه؟نکنه همه جا جیانگ چنگ همراهش میره؟ داییش که حساب نیست بچه االن پونزده‬
‫سالشه بعدش هیچ بچه ای که همسن و سال خودش باشه کنارش نیست‪...‬وقتی ما بچه‬
‫بودیم‪ »....‬ابتدای ابروی الن وانگجی کمی باال رفت‪.‬وی ووشیان با دیدن این صحنه سریع‬
‫حرفهایش را عوض کرد«باشه‪،‬من‪...‬من تنها‪....‬وقتی بچه بودم اصال این شکلی نبودم‪»....‬‬
‫الن وانگجی با لحن بی تفاوتی گفت‪«:‬اون تو بودی همه که شبیه تو نیستن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی همه بچه هایی که بین آدمای زیاد زندگی میکنن اینطورین مگه نه؟‬
‫هانگوانگ جون بنظرت جین لینگ اینقدر از بقیه اعضای مکتبشون فاصله گرفته که هیچ دوستی‬
‫بینشون نداره؟من درباره مکتب یونمنگ جیانگ چیزی نمیدونم ولی فکر نمیکنم هیچ کدوم از‬
‫بچه های مکتب جین دوست داشته باشن باهاش بازی کنن‪.‬همین چند دقیقه پیش داشت با‬
‫چندتاشون دعوا میکرد‪.‬نکنه جین گوانگیائو پسر یا دختری نداره یا بچه ای که بسن اون باشه و‬
‫بتونه بهش نزدیک باشه»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬جین گوانگیائو یه پسر داشته منتها وقتی خیلی بچه بود اونو کشتن!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی گفت‪«:‬اون ارباب جوان برج طالییه اونوقت چطوری بچه شو کشتن؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بخاطر برج های دیده بانی»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب چرا اونوقت؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در گذشته بهنگام ساخته شدن برج های دیده بانی‪،‬جین گوانگیائو نه تنها با مخالفان که با قبایل‬
‫ناراضی روبرو شد‪.‬مخالفت یکی از روسای قبایل تا آنجا پیش رفت که از روی خشم دست به قتل‬
‫بزند و تنها فرزند جین گوانگیائو و چین سو را به قتل برساند‪.‬پسرک بچه دوست داشتنی بود که‬
‫والدینش بشدت به او عشق می ورزیدند‪.‬بدلیل این رنج جین گوانگیائو تمام آن قبیله را به انتقام‬
‫مرگ پسرش نابود کرد‪.‬هرچند چین سو بر غصه خود فائق آمد ولی نمیتوانست فرزند دیگری بدنیا‬
‫بیاورد‪.‬مدتی در سکوت راه رفتند که وی ووشیان گفت‪«:‬جین لینگ با اخالقی که داره تا دهن وا‬
‫میکنه بقیه رو ناراحت میکنه‪...‬اصال انگاری تمام وقت سوار اعصاب بقیه شده‪،‬جینگ یی از مکتب‬
‫شما بهش میگه بانوی جوان—البته راست میگه!چند بار قبل ترش اگه یکی نبود که ازش‬
‫محافظت کنه حتما تا االن می مرد‪.‬جیانگ چنگ کال بلد نیست بچه تربیت کنه‪...‬ولی خب جین‬
‫گوانگیائو‪»....‬‬
‫وی ووشیان با بیاد آوردن اینکه چرا به برج طالیی آمده بودند حس میکرد سر درد گرفته‪،‬با‬
‫انگشتانش شقیقه های خود را فشار داد‪.‬الن وانگجی در سکوت او را نگریست ولی هیچ حرفی نزد‬
‫تا کمی با او همدردی کند‪.‬او بیشتر به همه چیز گوش میداد تا بتواند سوالی را پاسخ دهد‪.‬وی‬
‫ووشیان آهی کشید‪«:‬بی خیالش‪...‬بهتره فعال برگردیم داخل!»‬
‫آندو به اتاق مهمان که مکتب النلینگ جین برایشان مهیا کرده بود رفتند‪.‬اتاق بزرگ و زیبا‬
‫بود‪.‬نوشیدنی های عالی در ظروف چینی رو میز قرار داشت‪.‬وی ووشیان کنار میز نشسته و تزئینات‬
‫اتاق را می نگریست و تحسین میکرد‪.‬وقتی دست از این کار برداشت که دیر وقت شده بود‪ .‬با‬
‫جستجوی در قفسه ها یک قیچی و مقداری کاغذ یافت‪.‬با چند برش کوچک یک آدمک کاغذی‬
‫ساخت‪.‬آدمک سری گرد و آستین های بلند داشت که به بالهای پروانه شباهت داشت و قدش‬
‫اندازه انگشت یک انسان بود‪.‬وی ووشیان قلموی روی میز را برداشته و چند خط روی آن کشید‪.‬قلم‬
‫را کناری نهاده و دهانش را با جرعه ای نوشیدنی پر کرد و سریع در تختخوابش خزید‪.‬در این‬
‫لحظه آدمک تکانی خورد‪.‬با چند لرزش آستین هایش را تا توانست گشود و به سبکی یک پر به‬
‫پرواز درآمد انگار آستین هایش واقعا بال بودند‪،‬او با سرعت به این طرف و آنطرف حرکت میکرد‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و روی شانه الن وانگجی فرود آمد‪.‬او به شانه خود نگاهی انداخت‪.‬آدمک کاغذی خودش را روی‬
‫گونه او پرتاب کرد و از روی گونه اش حرکت کرد و خود را به نوار پیشانی بندش رساند و جوری‬
‫پیشانی بند او را میکشید که انگار این تکه باریک نوار‪،‬ارزشمند ترین گنج جهان است‪.‬الن وانگجی‬
‫اجازه داد آدمک زمانی با پیشانی بند او بازی کند بعد از طی مدتی دست برد تا آدمک را پایین‬
‫بیاورد ولی آدمک با سرعت تمام از دست او فرار کرد و سهواً یا عمداً کله اش را محکم به لبان او‬
‫کوباند‪.‬الن وانگجی برای لحظه ای خشکش زد‪.‬بعد با دو انگشت آدمک را گرفته و گفت‪«:‬اینقدر‬
‫بازیگوشی نکن!»‬
‫آدمک به آرامی از الی انگشتان باریک او غلتی زد‪.‬الن وانگی خطاب به آدمک گفت‪«:‬باید خیلی‬
‫مراقب باشی!»‬
‫آدمک سرش را به نشانه پذیرفتن تکان داده و بالهایش را به پرواز درآورد‪.‬ابتدا به زمین فرود آمد‬
‫سپس از الی شکاف در باال رفت و از اتاق مهمان خارج شد‪.‬وضع امنیت در برج طالیی سفت و‬
‫سخت بود و یک انسان زنده نمیتوانست آزادانه در آنجا حرکت کند‪.‬بسیار خوب بود که وی وووشیان‬
‫یک تکنیک مناسب از هنرهای سیاه را آموخته بود—تکنیک دگرگونی کاغذ!‬
‫این تکنیک اگرچه موثر بود ولی محدودیت های خود را داشت‪.‬در یک محدوده زمانی خاص آدمک‬
‫پس از رها شدن باید بسرعت بازمیگشت‪.‬بدون اینکه حتی خراشی روی آن بیفتد زیرا اگر آدمک‬
‫کاغذی بنا بهر دلیلی دچار آسیب دیدگی میشد روح شخص نیز دچار جراحت شده و آسیب می‬
‫دید ‪ .‬ممکن بود یکسال در بیهوشی بسر ببرد یا دچار جنون شود‪.‬پس برای بکار بردن این تکنیک‬
‫بشدت باید احتیاط بخرج میداد‪.‬‬
‫وی ووشیان جسم آدمک کاغذی را تسخیر کرد‪.‬گاهی به لبه لباس یک تهذیبگر می چسبید‪.‬گاهی‬
‫سعی میکرد از الی درها وارد شود‪.‬در یک زمان نیز آستین های آدمک را تا کرده و با نگاهی به‬
‫زمین مانند یک پروانه در حال پرواز در آسمان شب حرکت میکرد‪.‬ناگهان همانطور که در هوا پیش‬
‫میرفت صدای گریه واضحی را شنید‪.‬وقتی به پایین نگاه کرد متوجه عمارت جین گوانگیائو یعنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عمارت باغ شکوفه ها شد‪.‬وی ووشیان از زیر سقف پرواز کرد و متوجه حضور سه شخص در اتاق‬
‫نشیمن شد‪.‬الن شیچن در طرفی نشسته و جین گوانگیائو در طرفی دیگر بود‪،‬نیه هوایسانگ در‬
‫حالیکه مست بود و میگریست و درباره چیزهای ناشناخته ای شکایت میکرد‪.‬پشت اتاق نشیمن‬
‫مکانی برای مطالعه قرار داشت‪.‬وی ووشیان با نگاهی به درون اتاق وقتی دید کسی در آن نیست‬
‫وارد اتاق شد‪.‬طراحی هایی با خط قرمز روی سراسر میز نقاشی شده بود‪.‬روی دیوار‪،‬چهار منظره‬
‫بهار‪،‬تابستان و پاییز و زمستان وجود داشت‪.‬وی ووشیان نمیخواست هیچ توجهی به آن تصاویر‬
‫بکند ولی وقتی نگاهی به آن تصاویر انداخت مجبور شد مهارت نقاش را تحسین کند‪.‬رنگها و‬
‫خطوط قلمو به نرمی روی آن کشیده شده و منظره ای زیبا و بزرگ را طراحی کرده بودند‪.‬هرچند‬
‫که روی هر کاغذ یک منظره نقاشی شده بود ولی انگار به هزاران مسیر امتداد داشت‪.‬وی ووشیان‬
‫پیش خود فکر کرد چنین سطح مهارتی تنها از الن شیچن برمی آمد و بهمین دلیل مدتی به آن‬
‫خیره ماند‪.‬تنها بعد از آن زمان بود که متوجه شد حقیقتا نقاش آن منظره ها الن شیچن است‪.‬‬
‫وی ووشیان با پرواز در باالی باغ شکوفه ها‪،‬توانست کاخی با پنج سقف بلند شگفت انگیز را‬
‫ببیند‪.‬سقف کاخ با آجرهای درخشانی پوشیده شده بود‪،‬بیرون کاخ حدود ‪ 32‬ستون طالیی قرار‬
‫داشت‪.‬منظره کاخ شگفت آور بود‪.‬این قسمت یکی از امنیتی ترین بخش های برج طالیی یعنی‬
‫خوابگاه رهبران مکتب النلینگ جین‪،‬کاخ معطر بود‪.‬‬
‫جدای از تهذیبگرانی که لباسهای مکتب النلینگ جین را به تن کرده و آنجا حضور داشتند‪.‬وی‬
‫ووشیان احساس میکرد دایره طلسمی از باال تا پایین کاخ را محصور کرده است‪.‬او روی ستونی که‬
‫گل صدتومانی رویش حکاکی شده بود فرود آمد و مدتی استراحت کرد‪.‬بعد از مدتی نفس تازه‬
‫کردن‪،‬از الی شکاف در به داخل کاخ خزید‪.‬‬
‫در مقایسه با کاخ شکوفه ها‪،‬کاخ معطر به سبک کالسیک برج طالیی ساخته شده بود‪.‬تزئینات‬
‫شگفت و گرانقیمت کاخ آن را بسیار باشکوه کرده بود‪.‬درون کاخ‪،‬الیه های پرده توری متراکم و‬
‫روی هم افتاده قرار داشت که تا روی زمین میرسید‪.‬بخوردانی به شکل حیوان در آنجا قرار داشت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که بخورهای خوشبویی در آن میسوخت و ابرهای تیره ای از دود بخور را می پراکند‪.‬که در میان‬
‫تمام این شلوغی احساسی از سستی در عین دل انگیزی به آدم میداد‪.‬جین گوانگیائو بهمراه الن‬
‫شیچن و نیه هوایسانگ در باغ شکوفه حضور داشت و معنایش این بود که اکنون کاخ معطر‬
‫خالیست و وی ووشیان می توانست آزادانه در همه جای آن کاخ سرک بکشد‪.‬آدمک کاغذی بدرون‬
‫کاخ پرواز میکرد و بدنبال جایی میگشت که مشکوک بنظر برسد‪.‬ناگهان وی ووشیان‪،‬سنگی عقیق‬
‫و بزرگ مخصوص کارهای اداری را دید که نامه ای زیرش بود‪.‬‬
‫نامه از قبل باز شده بود و هیچ نام یا نماد خاصی نداشت ولی با توجه به پاکت ضخیمش به نظر‬
‫می رسید که نامه ای درونش هست‪.‬او آستین هایش را به پرواز درآورد و روی میز فرود‬
‫آمد‪.‬میخواست ببیند چه چیزی درون پاکت است ولی هنگامی که سعی میکرد پاکت را از زیر سنگ‬
‫بیرون بکشد دستش را روی لبه سنگ نهاده و هل میداد ولی نامه از جایش تکان نخورد‪.‬بدن‬
‫کنونیش از کاغذ بود و هیچ وزنی نداشت و نمیتوانست وزنه مخصوص کاغذ را که روی نامه بود‬
‫تکان دهد‪.‬وی ووشیان کاغذی چندباری اطراف وزنه عقیق مخصوص کاغذها راه رفت‪.‬هلش داد‬
‫به آن لگد زد‪،‬مدتی رویش جست و خیز کرد ولی وزنه ابدا تکان نمیخورد‪.‬وقتی دید که کاری از‬
‫دستش بر نمی آید برای مدتی دست از تالش برداشت‪.‬بعد رفت تا جاهای مشکوک دیگر را بررسی‬
‫کند‪.‬ناگهان درب کناری کاخ با فشار کمی باز شد‪.‬‬
‫وی ووشیان با عجله از روی میز پایین پرید و در گوشه ای از آن بی حرکت ایستاد‪.‬کسی که داخل‬
‫شده بود چین سو بود‪.‬وی ووشیان تازه فهمید که کاخ خالی نیست و چین سو درون اتاق کامال‬
‫ساکت ایستاده بود‪.‬‬
‫موضوع حضور بانوی کاخ معطر در آن اتاق امر عجیبی نبود هرچند چهره اش در غیر عادی ترین‬
‫حالت ممکن قرار داشت‪.‬رنگ صورتش چنان پریده بود که انگار کل خونش خشک شده‪،‬بنظر در‬
‫شرف مرگ بود‪ .‬شوک بزرگی به او وارد شده و انگار بخاطر ضعف از هوش رفته بود و حاال بیدار‬
‫شده بود و امکان داشت دوباره بیهوش شود‪.‬وی ووشیان پیش خودش فکر کرد‪ :‬اون چش شده؟یه‬
‫کم پیش توی مهمونی که همه چی خوب بود؟!!!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به در تکیه داد‪،‬چین سو مدتی بی حرکت ایستاد تا متوجه شود کجا میخواهد برود دستش را روی‬
‫دیوار نهاده بود‪.‬به نامه زیر وزنه خیره شد‪،‬بطرفش رفته و خواست آن را چنگ بزند اما دست خود‬
‫را عقب کشید‪.‬وی ووشیان در زیر نور آتش می توانست لرزش لبهایش را ببیند‪.‬حاال تمام صورتش‬
‫بهم پیچیده و گریان بنظر میرسید‪.‬‬
‫ناگهان او فریادی کشید‪،‬نامه را چنگ زده و روی زمین پرتابش کرد‪.‬دست دیگرش درحالیکه جلوی‬
‫لباسش بود بشدت می لرزید‪.‬چشمان وی ووشیان برقی زد ولی جلوی خودش را گرفت تا حرکت‬
‫دیگری نکند‪.‬اگر چین سو تنها کسی بود که او را میدید می توانست موضوع را حل کند ولی اگر‬
‫فریاد می زد و دیگران به درون اتاق می آمدند چه؟؟ اگر این تکه کاغذ آسیب میدید ممکن بود‬
‫روحش را از دست بدهد‪.‬‬
‫ناگهان صدایی درون کاخ طنین افکند‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫چین سو سرش را چرخاند‪،‬فرد آشنایی چند قدم آنطرف تر او ایستاده بود‪.‬ظاهرش هیچ فرقی با‬
‫همیشه نداشت و لبخند آشنایش هم روی لبهایش خودنمایی میکرد‪.‬او روی زمین خیز برداشته و‬
‫نامه را به دست گرفت‪.‬وی ووشیان تنها می توانست به گوشه ای کز کند و نظاره گر اتفاقات پیش‬
‫رویش باشد‪.‬جین گوانگیائو قدمی جلوتر نهاد‪«:‬اون چیه توی دستت؟»‬
‫لحن صدایش به مهربانی همیشه بود‪،‬مثل اینکه او توجهی به هیچ چیزی نداشت نه نامه عجیبی‬
‫که در دست چین سو بود و نه حالت غیر طبیعی صورت چین سو‪...‬بنظر میرسید دارد درباره مسئله‬
‫ای جزئی سوال می پرسد‪.‬چین سو نامه چنگ زده را در دست داشت و هیچ پاسخی به او نداد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو دوباره پرسید‪«:‬بنظر میرسه حالت چندان خوب نیست؟!چیزی شده؟؟؟»‬
‫صدایش سرشار از توجه بود‪.‬چین سو نامه را نگهداشته و درحالیکه بریده بریده حرف میزد‬
‫گفت‪...«:‬من ‪...‬با کسی مالقات کردم‪»!....‬‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬کی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسید چین سو صدایش را نمیشنود‪«:‬اون بهم یه چیزایی گفت و این نامه رو هم بهم داد!»‬
‫جین گوانگیائو خنده ای کرد و گفت‪ «:‬خب کی رو دیدی؟ یعنی هر چی مردم بیان بهت بگن رو‬
‫باور میکنی؟؟»‬
‫چین سو جواب داد‪«:‬ولی اون دروغ نمیگه‪....‬اصال‪»....‬‬
‫وی ووشیان هم فکر کرد‪ :‬یعنی کی بوده؟او حتی نمیتوانست تشخیص دهد درباره یک مرد حرف‬
‫میزنند یا یک زن‪....‬چین سو گفت‪«:‬چیزهایی که تو این نامه نوشته شده‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬اگه نامه رو نبینم چطوری میتونم بگم چی داخلش نوشته؟»‬
‫چین سو نامه را به او داد‪«:‬باشه‪،‬بخونش!»‬
‫جین گوانگیائو برای اینکه نامه را بهتر ببیند قدمی جلوتر نهاد‪.‬نامه در دست چین سو بود و او خیلی‬
‫سریع نگاهی به آن انداخت‪.‬حالتش کوچکترین تغییری نکرد‪.‬حتی سایه ای از ترس یا تردید در‬
‫صورتش آشکار نشد‪.‬اما چین سو تقریبا جیغ میکشید‪«:‬به من بگو‪..‬حرف بزن‪...‬بگو هیچی از این‬
‫حرفا راست نیست‪....‬بگو همه اینا دروغه!!»‬
‫جین گوانگیائو با اطمینان جواب داد‪«:‬همش دروغه!تمام حرفایی که اینجا نوشته شده دروغه‪...‬یه‬
‫مشت حرف بی ارزش نوشتن‪...‬یه مشت تهمت بی اساسه!»‬
‫بغض چین سو ترکید‪ «:‬تو داری دروغ میگی‪....‬همش دقیقا همینطوریه و تو داری تو صورتم بهم‬
‫دروغ میگی! منم حرفت رو باور نمیکنم!!»‬
‫جین گوانگیائو آهی کشید و گفت‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬خودت گفتی بهت بگم‪...‬خب منم جواب دادم دیگه‪...‬تو‬
‫نمیخوای حرف منو باور کنی‪...‬اینطوری واقعا همه چی بهم میریزه!»‬
‫چین سو نامه را روی زمین پرتاب کرد و صورت خود را پوشاند‪«:‬ای آسمانها‪...‬ای آسمانها اوه ای‬
‫آسمانها‪...‬تو‪....‬تو واقعا ‪....‬آدم ترسناکی هستی‪....‬چطور تونستی‪....‬تو چطور تونستی‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دیگر نتوانست حرف بزند‪.‬درحالیکه دستانش را روی صورتش قرار داده بود عقب عقب می رفت‪.‬به‬
‫ستونی چسبید بعد ناگاه باال آورد‪.‬چنان استفراغ میکرد که انگار دل و روده اش داشت از دهانش‬
‫خارج میشد‪.‬وی ووشیان که این وضعیت را دید بدون اینکه چیزی بگوید سر جای خود شوکه شده‬
‫بود ‪.‬آن زن هر چه در معده اش بود باال آورد‪...‬مگر در آن نامه چه چیزی نوشته شده بود؟؟ جین‬
‫گوانگیائو کسی را کشته و تکه تکه اش کرده بود؟ ولی همه میدانستند جین گوانگیائو در لشکرکشی‬
‫ساقط کردن خورشید افراد زیادی را کشته البته خون برخی نیز بر گردن پدرش بود‪.‬شاید این‬
‫موض وع به مو شوان یو ربط داشت؟ نه‪،‬امکان نداشت جین گوانگیائو کاری با مو شوان یو کرده‬
‫باشد‪...‬موشوان یو دقیقا بخاطر اشتباهات خودش از برج طالیی بیرون رانده شده بود‪.‬اگر موضوع‬
‫این بود که چین سو نباید این چنین حالش بهم میخورد و باال می آورد‪.‬هرچند با چین سو آشنایی‬
‫ندا شت‪،‬آنها در گذشته چند باری گذرا همدیگر را دیده بودند صرفا چون هردو به قبایل برجسته‬
‫تعلق داشتند‪.‬چین سو دختر محبوب چین کانگیه بود‪.‬شخصیت ساده ای داشت اما در رفاه زندگی‬
‫کرده و آداب و معاشرت را بخوبی فراگرفته بود‪.‬او هرگز با خشم یا خشونت رفتار نمیکرد‪.‬این‬
‫موضوع بنظر بی معنا میرسید‪.‬‬
‫جین گوانگیائو درحالیکه به سر و صداهای او گوش میداد‪.‬به آرامی خم شده و تکه های پاره شده‬
‫نامه را از روی زمین برداشت‪،‬تکه های کاغذ را در شمعدان نیلوفری نه برگی نهاد و اجازه داد تا‬
‫به آرامی بسوزند‪.‬وقتی شعله ها فروکش کردند او با لحنی غمگین گفت‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬ما سالهاست که‬
‫زن و شوهریم‪...‬همیشه بهم احترام گذاشتیم و با هم خوب بودیم‪...‬به عنوان شوهرت من همه‬
‫تالشم رو کردم تا باهات رفتار درستی داشته باشم‪...‬وقتی می بینم اینطوری میکنی بدجوری دلم‬
‫میشکنه!»‬
‫دیگر چیزی در معده چین سو نمانده بود که بیرون بیندازد‪.‬روی زمین نشست و با زاری گفت‪«:‬تو‬
‫با من رفتار خوبی داشتی‪....‬آره رفتار خوبی داشتی ‪...‬ولی من‪....‬من پشیمونم از اون روزی که چشمم‬
‫به تو افتاد!!مشخصه که تو هیچ وقت‪...‬از همون موقع‪....‬از همون موقع داشتی همچین کاری‬
‫میکردی—چرا منو نکشتی؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو جواب داد‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬بنظرت قبل از اینکه این رو بدونی ما زندگی کاملی نداشتیم؟ تو‬
‫امروز یه مقداری کسالت داری بخاطر همین حالت بد شده‪،‬حاال هم که تو جریان رو میدونی‬
‫میتونیم وانمود کنیم هیچی نشده‪..‬این قضیه نباید باعث آسیب جسمیت بشه‪،‬بهرحال بیخودی‬
‫ذهنت پریشون شده و داره وادارت میکنه اینطوری رفتار کنی‪»....‬‬
‫چین سو سرش را تکان داد‪،‬رنگ چهره اش به خاکستری میزد‪....«:‬حقیقت رو بهم بگو‪....‬آ‪-‬‬
‫سونگ‪...‬آ‪-‬سونگ چطوری مرد؟»‬
‫آ‪-‬سونگ که بود؟‬
‫جین گوانگیائو از ترس خشکش زد‪«:‬آ‪-‬سونگ؟ این چه سوالیه که می پرسی؟یعنی تو خودت‬
‫نمیدونی جریانش چی بود؟آ‪-‬سونگ رو کشتن‪...‬منم انتقامش رو گرفتم و قاتلش رو نابود کردم‪...‬چرا‬
‫یدفعه داری پای اونو میکشی وسط؟»‬
‫چین سو گفت‪«:‬این چیزیه که قبال میدونستم ولی االن‪....‬دارم فکر میکنم همه چی از اولش دروغ‬
‫بوده!»‬
‫رنج و غم از صورت جین گوانگیائو می بارید‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬تو داری به چی فکر میکنی؟آ‪-‬سونگ پسر‬
‫منه!ف کر کردی من باهاش چیکار میکردم؟ تو حرف آدمی که تا االن غیبش زده و یه جایی ناپدید‬
‫شده و نامه ای که یه آدم ناشناس فرستاده رو باور میکنی ولی حرف منو قبول نداری؟»‬
‫آ‪-‬سو موهای خود را چنگ زد و جیغ کشید‪«:‬آره تو از این می ترسیدی چون پسرت بود!تو دیگه‬
‫چی از دستت بر میاد؟تو تونستی همچین کاری هم بکنی دیگه چیکار هست که نتونی؟ هنوزم‬
‫میخوای حرفات رو باور کنم؟؟؟ای آسمانها!!!!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬اینقدر به این چرندیات فکر نکن‪...‬بهم بگو—امروز رفتی دیدن کی؟ اون‬
‫کی بود که نامه رو بهت داد؟»‬
‫چین سو که هنوز موهای خود را در دست داشت گفت‪«:‬چیه‪...‬میخوای چیکار کنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو جواب داد‪ «:‬اگه تونسته به تو این چرت و پرتا رو بگه پس میتونه به بقیه هم‬
‫بگه‪...‬اگه یه نامه واسه تو نوشتن پس میتونن دو تا سه تا اصن هزار تا نامه دیگه هم بنویسن‪...‬فکر‬
‫کردی میخوام چیکار کنم؟میذارم همچین چیزی بیرون درز کنه؟آ‪-‬سو‪،‬ازت خواهش میکنم‪...‬لطفا‬
‫بخاطر احساسی که تا االن بهمدیگه داشتیم‪....‬بهم بگو کسایی که نامه رو نوشتن کجان؟ کی‬
‫بهت گفت وقتی برگشتی نامه رو بخونی؟؟»‬
‫او چه کسی بوده؟؟؟ حتی وی ووشیان هم دلش میخواست چین سو زبان باز کند و نام آن فرد را‬
‫بگوید‪.‬کسی که به زن رئیس تهذیبگرها نزدیک و مورد اعتمادش بوده‪،‬او کسی بود که راز مخفی‬
‫جین گوانگیائو را آشکار ساخته بود‪.‬محتویات نامه نمیتوانست چیزی به سادگی یک قتل باشد‪.‬نامه‬
‫سبب شده بود چین سو چنان حالش بهم بریزد و بترسد که بحد مرگ استفراغ کند آن موضوع‬
‫آنچنان غیر قابل توصیف بود ک ه آن دو نفر نیز نمیتوانستند چیزی درباره اش به زبان بیاورند‪.‬آنها‬
‫در حین سوال و جواب نیز مبهم حرف میزدند و با صراحت چیزی را بیان نمیکردند‪.‬ولی اگر چین‬
‫سو تصمیم میگرفت صداقت بخرج دهد و بگوید چه کسی نامه را به او داده است آنوقت میشد‬
‫فهمید که زن نادانی است‪.‬اگر حرف میزد‪،‬صرف نظر از برخوردی که با آن شخص میشد‪،‬جین‬
‫گوانگیائو می توانست چین سو را چه با حیله و چه با روی خوش وادار به سکوت کند‪.‬‬
‫خوشبختانه چین سو از سن جوانی دختری ساده و معصوم بود و اهمیت نداشت در چه موقعیت‬
‫سختی قرار گرفته او دیگر به جین گوانگیائو اعتماد نداشت‪.‬او در سکوت به شوهرش خیره شد که‬
‫هنوز جلوی میز نشسته بود‪.‬او ریاست دهها هزار تهذیبگر را برعهده داشت‪.‬حاال در زیر نور‬
‫شمع‪،‬مانند همیشه آرام و خوش اخالق بود‪.‬او برخاست میخواست به چین سو کمک کند تا برخیزد‬
‫اما چین سو دستش را پس زد و دوام نیاورده از نو باال آورد‪...‬ابروهای جین گوانگیائو بهم‬
‫پیچیدند‪«:‬واقعا من اینقدر حالت رو بهم میزنم؟»‬
‫چین سو گفت‪«:‬تو آدم نیستی‪....‬تو یه دیوانه ای!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو با چشمانی اشکبار به چین سو نگریست‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬من اون زمان واقعا هیچ راهی‬
‫نداشتم‪...‬دلم میخواست تا ابد این موضوع رو از تو پنهان کنم‪...‬اصال نمیخواستم تو این قضیه رو‬
‫بدونی هرچند االن‪،‬یکی اومده همه چیو به تو گفت و زندگیمونو خراب کرد‪...‬تو فکر میکنی من‬
‫آدم کثیفیم نه؟من حالت رو بهم میزنم؟ همه اینا واسم مهم نیست ولی تو زن منی‪...‬اونوقت بقیه‬
‫ممکنه چطوری بهت نگاه کنن؟خدا میدونه بهت چی میگن؟؟!!!»‬
‫چین سو سرش را در میان دستانش گرفت‪«:‬حرف نزن!حرف نزن!حق نداری این چیزا رو یادم‬
‫بیاری!!!ای کاش هیچ وقت تو رو نمیشناختم‪...‬از کاش هیچ نسبتی با تو نداشتم‪...‬اصال تو چرا به‬
‫من نزدیک شدی؟!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت جین گوانگیائو جواب داد‪«:‬میدونم مهم نیست من چقدر بهت بگم ولی تو‬
‫حرفمو باور نمیکنی‪...‬ولی من اون موقع واقعا صداقت داشتم‪»....‬‬
‫چین سو هق هق کنان گفت‪...«:‬هنوزم داری چاپلوسی میکنی؟»‬
‫جین گوانگیائو پاسخ داد‪«:‬دارم راستش رو میگم‪...‬من همیشه یادم بود که تو نه درباره مادرم نه‬
‫گذشته ام حرفی نمیزدی‪...‬تا آخر عمرم ازت ممنونم‪،‬دلم میخواد همیشه کنارت باشم‪،‬بهت احترام‬
‫بزارم و عاشقت بمونم ولی تو باید بدونی اگه آ‪-‬سونگ کشته نمیشد هم آخرش خودش می‬
‫مرد‪....‬تنها گزینه سر راه اون مرگ بود‪...‬اگه اون بزرگ میشد اونوقت من و تو‪»...‬‬
‫با ذکر کردن نام پسرشان‪،‬چین سو دیگر تاب نیاورد‪،‬دستش را بلند کرده و سیلی محکمی به صورت‬
‫او نواخت‪«:‬همه این کارا تقصیر کیه؟ همه این کارا رو بخاطر این جایگاه کردی‪»....‬‬
‫جین گوانگیائو بدون اینکه قدمی عقب برود سیلی او را بجان خرید‪.‬رد انگشتان چین سو روی گونه‬
‫جین گوانگیائو مشخص بود‪.‬او گفت‪«:‬تو داری چی میگی؟بنظرم حالت اصال خوب نیست‪.‬پدرت‬
‫برای تهذیب به مسافرت رفته پس منم تو رو میفرستم تا همراه پدرت باشی و از سفر لذت‬
‫ببری‪.‬بهتره این بحث رو تموم کنیم‪....‬بیرون هنوز مهمانانی داریم‪...‬فردا جلسه گفتگوی سران‬
‫برقراره‪»...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو در این اوضاع نابسامان هنوز به جلسه گفتگوی فکر میکرد‪.‬هرچند گفته بود اجازه‬
‫میدهد تا چین سو به استراحت بپردازد ولی به تمام مقاومت ها و کشمکش او برای دور کردنش‬
‫بی توجه بود و او را از جایش بلند کرد‪.‬وی ووشیان متوجه نشد او چه کاری کرد ولی ناگهان چین‬
‫سو تمام انرژیش را از دست داده و بیهوش شد‪.‬بدین شکل‪،‬جین گوانگیائو همسرش را همراه خود‬
‫میکشیدو از الی پرده ها میگذشت‪.‬ووشیان کاغذی نیز از زیر میز خارج شده و آنان را دنبال کرد‪.‬او‬
‫دید که جین گوانگیائو دستش را روی آینه تمام قد ساخته شده از مس قرار داد‪،‬چند لحظه بعد‬
‫انگشتانش وارد آینه شدند انگار که سطح آب را میشکافتند‪.‬چشمان چین سو باز و پر از اشک‬
‫بودند‪.‬او فقط می توانست ببیند که شوهرش او را به درون آینه میبرد اما نمی توانست فریاد بزند‬
‫یا چیزی بگوید‪ .‬وی ووشیان میدانست که راه ورود به این آینه جز به امر جین گوانگیائو امکانپذیر‬
‫نبود‪.‬پس با خود گفت یا االن یا هیچ وقت!! بسختی توانست زمان مناسب را تخمین بزند ولی به‬
‫موقع بدرون آینه پرید‪.‬‬
‫پشت آینه مسی یک اتاق مخفی قرار داشت‪.‬پس از ورود جین گوانگیائو چراغ های روغنی درون‬
‫اتاق خود به خود روشن شدند‪.‬نور قفسه های و جعبه های مختلف درون اتاق را روشن کرد که‬
‫تمام دیوارها را پوشانده بودند‪.‬روی قفسه های پر از کتاب‪،‬طومار‪،‬انواع سنگ و سالح بود‪.‬چندین‬
‫وسیله مخصوص شکنجه هم آنجا وجود داشت مانند حلقه های آهنین‪،‬میخ های تیز و قالب های‬
‫نقره ای— چیزهایی که بشدت عجیب بنظر میرسیدند‪.‬تنها با تماشای ظاهر آن وسایل انسان از‬
‫ترس قالب تهی میکرد‪.‬وی ووشیان میدانست که این لوازم را خود جین گوانگیائو ساخته است‪.‬رئیس‬
‫مکتب چیشان ون‪-‬ون روهان‪ -‬شخصیتی بداخالق و خشن داشت‪.‬او عاشق تماشای خون و‬
‫خونریزی بود و گاهی کسانی که از دستوراتش تخطی میکردند را شکنجه میداد‪.‬جین گوانگیائو‬
‫تنها با فراهم کردن نیاز او توانسته بود نظرش را جلب کند و تمام لوازم وحشیانه ای که او برای‬
‫سرگرمی میخواست را برایش آماده کرده بود‪.‬هرکدام از مکاتب تهذیبگری برای نگهداری گنجینه‬
‫هایشان سردابه هایی داشتند‪،‬این موضوع عجیبی نبود که کاخ معطر نیز چنین اتاقی داشته باشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جدای از یک میز معمولی یک میز آهنین نیز در اتاق وجود داشت—تیره رنگ بود و بنظر میرسید‬
‫سطحش سرد باشد و درازایش آنقدری بود که یک نفر براحتی رویش دراز بکشد‪.‬روی زمین لکه‬
‫های خشک شده و سیاهی وجود داشت‪.‬وی ووشیان در دل گفت‪ :‬این میز جون میده واسه تیکه‬
‫تیکه کردن یه آدم‪!....‬‬
‫جین گوانگیائو به آرامی چین سو را روی میز خواباند‪.‬رنگ به چهره چین سو نماند وقتی جین‬
‫گوانگیائو چند رشته از موهای او را بدست گرفت و صاف میکرد‪«:‬اصال نترس‪...‬تو نباید توی‬
‫همچین وضعی راه بری‪...‬تو این چند روز آدمای زیادی اینجا هست‪...‬بهتر نیست یه کمی استراحت‬
‫کنی؟؟ وقتی بهم گفتی اون کسی که مالقاتش کردی کیه میتونی از اینجا بیای بیرون‪...‬حاال اگه‬
‫میخوای بهم بگی کیه سرتو تکون بده‪...‬من همه نواحی انرژی بدنت رو مهر نکردم‪...‬میتونی سرت‬
‫رو تکون بدی‪»......‬‬
‫چشمان چین سو روی شوهرش می چرخید که هنوز با مهربانی با او رفتار میکرد‪.‬چشمانش پر از‬
‫ترس‪،‬درد و نا امیدی بودند‪.‬ناگهان وی ووشیان متوجه شد یکی از قفسه ها با پرده ای مسدود شده‬
‫است‪.‬پرده با نشان هایی برنگ خون که ظاهری شیطانی داشتند پوشیده شده بود‪.‬این نشان های‬
‫طلسمی ممنوعه و بسیار قدرتمند بود‪.‬‬
‫آدمک کاغذی به آرامی باال رفته و به دیوار چسبید‪.‬در طرف دیگر جین گوانگیائو هنوز با صدایی‬
‫آرام از چین سو تقاضا میکرد با او سخن بگوید‪.‬ناگهان انگار که متوجه چیزی شده باشد با احتیاط‬
‫اطراف را نگریست‪.‬هیچ شخص سوم دیگری جز او و چین سو در اتاق حضور نداشت‪.‬او راست‬
‫ایستاد‪،‬وقتی خوب اتاق را بررسی کرد و چیزی نیافت بازگشت‪.‬البته او خبر نداشت وقتی که بطرف‬
‫دیگری چرخیده وی ووشیان سریع وارد قفسه کتاب ها شده بود‪.‬وی ووشیان همین که متوجه‬
‫حرکت گردن جین گوانگیائو شده بود‪،‬بدن کاغذی ظریفش را درون یک کتاب فرو برد و وانمود‬
‫کرد یک نشان برای الی کتاب است(بوکمارک)‪.‬چشمانش به چند صفحه دست نوشته خیره شده‬
‫بود‪.‬خوشبختانه باوجود اینکه جین گوانگیائو از همه آدمایی که میشناخت محتاط تر بود ولی آنقدر‬
‫هوشیار نبود که الی این کتاب را باز کند و ببیند که کسی درونش پنهان شده یا نه؟!!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کامال ناگهانی وی ووشیان متوجه شد حروفی که دارد می بیند بطرز عجیبی آشنا هستند‪،‬پس از‬
‫بررسی دقیق‪،‬در دل لعنت فرستاد—چطور ممکن بود که اینها برایش آشنا نباشند؟اینها نوشته‬
‫های او بودند‪.‬جیانگ فنگمیان همیشه درباره دستخط او میگفت«بی دقت ولی هماهنگ»‪...‬اینها‬
‫قطعا متعلق به او بودند‪.‬بعد از اینکه وی ووشیان با دقت نوشته ها را خواند توانست عبارت های‬
‫"متفاوت با تسخیر‪...."،"....‬انتقام‪..."،"...‬پیمان اجباری‪ "...‬را بخواند و بخشی هایی از آن نیز آسیب‬
‫دیده بود‪.‬حداقل اینکه توانست بفهمد این کتابی که خودش را در آن چپانده همان دست نوشته‬
‫خودش است‪.‬موضوعش مقاله ای درباره قربانی کردن جسم بود و نتیجه اش را با اطالعات خود‬
‫جمع آوری کرده بود‪.‬‬
‫او در گذشته چندین کتاب دست نویس بدین شکل نوشته بود‪.‬اینها را می نوشت سپس به اطراف‬
‫پخش و پال میکرد مخصوصا آن زمانی که در غار تپه های تدفین می خوابید‪.‬برخی از دست نوشته‬
‫هایش در آتش محاصره سوخته بودند و چیزهای دیگر مانند شمشیرش را افراد مختلفی به عنوان‬
‫غنیمت جنگی برده بودند‪.‬‬
‫او برایش س وال بود که موشوان یو چگونه آن تکنیک ممنوعه را یاد گرفته و حاال پاسخ را‬
‫میدانست‪.‬این دست نوشته آسیب دیده درباره تکنیک ممنوعه بود ولی وی ووشیان نمیتوانست باور‬
‫کند جین گوانگیائو اجازه داده کسی به این کتاب دسترسی داشته باشد‪!...‬بنظر میرسید موشوان یو‬
‫و جین گوانگی ائو رابطه ای با هم نداشته و حتی با هم صمیمی هم نبوده اند‪!...‬او همینطور که در‬
‫افکارش غرق شده بود صدای جین گوانگیائو را شنید‪«:‬آ‪-‬سو‪،‬من وقت ندارم‪...‬باید االن برم و به‬
‫مهمونا سر بزنم‪...‬بعدا میام و می بینمت!»‬
‫وی ووشیان خودش را پیچ و تاب می داد که از الی دست نوشته ها خارج شود وقتی دوباره‬
‫صدایش را شنید سریع بدرون کتاب برگشت‪.‬این بار چیزی که می دید یک دست نوشته نبود بلکه‬
‫دو سند متعلق به یک خانه و یک زمین بودند‪.‬بنظر وی ووشیان این موضوع از هر چیزی عجیب‬
‫تر بود‪.‬چطور امکان داشت او اسنادی به این ارزشمندی را در کنار دست نوشته های فرمانده ییلینگ‬
‫نگهداری کند؟ ولی وقتی خوب به آنها نگریست فهمید که تنها دو سند معمولی بدون هیچ حقه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یا رمز خاصی هستند‪.‬کاغذها زرد نشده و هنوز رد جوهر تازه رویشان مشخص بود‪.‬با این اوصاف‪،‬وی‬
‫ووشیان فکر نمیکرد جین گوانگیائو تصادفاً این اسناد را آنجا گذاشته باشد‪.‬با اینهمه او زمانی را‬
‫صرف بیاد سپردن آدرس کرد‪،‬جایی در شهر یونپینگ یونمنگ بود‪.‬پیش خود فکر کرد اگر شانس‬
‫رفتن به آنجا برایش پیش آمد میتوانست آنجا چیزی پیدا کند‪.‬‬
‫وی ووشیان وقتی دیگر هیچ صدایی نشنید بیرون پریده و از دیوار باال رفت‪.‬توانست خودش را به‬
‫قفسه مسدود شده با طلسم ممنوعه برساند‪.‬هرچند پیش از آنکه بتواند درونش را بررسی‬
‫کند‪،‬چشماش از دیدن آن منظره گشاد شد‪.‬جین گوانگیائو به آنطرف آمد و پرده را باال زد‪.‬‬
‫برای لحظه ای وی ووشیان احساس کرد لو رفته اما پس از اینکه نور کمی پرده را روشن‬
‫ساخت‪،‬متوجه شد که او در سایه قرار دارد‪.‬یک شی دایره وار نیز جلویش قرار داشت‪.‬جین گوانگیائو‬
‫هنوز همانجا ایستاده و بنظر میرسید که در چشمان آن شی درون قفسه نگاه میکند‪.‬پس از مدتی‬
‫سکوت گفت‪«:‬تو داشتی منو نگاه میکردی؟»‬
‫البته که هیچ پاسخی نشنید‪.‬او مدتی همینطور در سکوت باقی ماند بعد پرده را پایین کشید‪.‬وی‬
‫ووشیان خودش را محکم به آن شی چسبانده بود‪..‬شیی سرد و سخت بمانند یک کاله خود بود‪.‬بعد‬
‫او به طرف جلوی شی حرکت کرد و همانطور که انتظار داشت چهره ای بی رنگ و رو دید‪.‬کسی‬
‫که سر را مهر کرده بود میخواست او هیچ چیزی نبیند‪،‬هیچ چیز نشنود‪،‬هیچ چیز نگوید پس تمام‬
‫پوستش را با افسون های مختلف پوشانده بود‪.‬چشم ها‪،‬دهان و گوشهایش محکم بسته و مهر شده‬
‫بودند‪.‬‬
‫وی ووشیان در سکوت به او درود فرستاد ‪ :‬باعث افتخاره که شما رو مالقات میکنم چیفنگ زون!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و هشت‪ -‬بخش سوم‬


‫خیانت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همانطور که وی ووشیان انتظار داشت‪،‬بخش آخر جسم نیه مینگجو‪،‬سرش‪ ،‬توسط جین گوانگیائو‬
‫نگهداری میشد‪.‬نیه مینگجو‪،‬همان کسی که در لشکرکشی ساقط کردن خورشید کسی حریفش‬
‫نبود و شکست ناپذیر مینمود‪،‬حاال در اتاقی خفقان آور‪،‬زیر الیه هایی از طلسمات و افسون ها‬
‫طلسم شده و نمیتوانست هیچ نوری را ببیند‪.‬اگر وی ووشیان یکی از طلسم ها را برمیداشت‪،‬جسد‬
‫چیفنگ زون سریع احساسش میکرد و بدنبال سر خود می آمد‪.‬او در حین بررسی وضعیت‬
‫کالهخود‪،‬درحال اندیشه برای اتخاذ تصمیمی مناسب بود که انرژی عجیبی را احساس کرد‪.‬انرژی‬
‫او را به درون خود می کشید‪.‬بدن کاغذیش به جلو کشیده شده و به پیشانی نیه مینگجو چسبید‪.‬‬
‫در آنسوی برج ماهی طالیی‪،‬الن وانگجی کنار او نشسته و به صورتش خیره شده بود‪.‬لحظه ای‬
‫بعد انگشتانش تکانی خوردند‪،‬با چشمانی غمگین به آرامی لبهای نرم خود را لمس کرد‪.‬لبهایش‬
‫جداً که نرم بودند همان حسی را که وقتی آدمک کاغذی خودش را به لبش کوبید داشت‪.‬‬
‫ناگهان دستان وی ووشیان تکانی خوردند او با فشار دستان خود را مشت کرد‪.‬چهره الن وانگجی‬
‫چون سنگ سفت شده بود ولی وی ووشیان را در میان بازوان خود نگهداشت تا به او کمک کند‬
‫با گرفتن صورتش متوجه شد با اینکه چشمهایش بسته هستند ولی ابروهایش بهم پیچیده اند‪.‬در‬
‫آن اتاق مخفی‪،‬وی ووشیان فرصتی برای عکس العمل نداشت‪.‬تشعشع های انرژی شومی که این‬
‫مرحوم از خود ساطع میکرد انرژی های شری بودند که بطرف انسان های زنده پرتاب میشدند و‬
‫به این صورت خشم او تسکین می یافت و میتوانست احساساتش را بخوبی منتشر کند‪.‬این موضوع‬
‫علت بی شتر احضارها بود‪.‬در حقیقت این شیوه اصلی عملکرد انتقال فکر را نشان میداد‪.‬اگر وی‬
‫ووشیان از جسم خود به عنوان سپر دفاعی روح خویش بهره می برد می توانست جلوی هجوم‬
‫این انرژی شوم را بگیرد‪.‬‬
‫هرچند در آن لحظه او تکه ای کاغذ را تسخیر کرده بود که به اشکال می توانست توانایی دفاعی‬
‫خود را سامان بدهد‪.‬او نه تنها بشدت به سر نزدیک بود‪،‬انرژی کراهت و خشم نیه مینگجو بطرز‬
‫غیر قابل باوری قدرتمند بود‪.‬وی ووشیان بخاطر لحظه ای بی احتیاطی از آن نیرو تاثیر پذیرفت‪.‬چند‬
‫ثانیه پیش با خود گفت‪«:‬اوه نه!» و بعد بخوبی عطر خون را احساس کرد‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سالها ب ود چنین بویی به مشامش نخورده بود‪.‬انگار چیزی که در درونش دفن شده بود داشت آرام‬
‫و آهسته جوش و خروش میگرفت‪.‬همین که چشمانش را گشود‪،‬درخشش شمشیری را دید که‬
‫خون از آن می چکید و سر مردی که در آسمان به پرواز درآمده و بدنش روی زمین سقوط کرد‪.‬مرد‬
‫بی سر لباسی با نشان شعله و خورشید بر تن داشت‪.‬وی ووشیان خودش را طوری می دید که دارد‬
‫سابر بلندش را در غالف قرار میدهد‪،‬صدای آرامی از دهانش خارج شد‪«:‬برو اون سر رو بیار‪...‬یه جا‬
‫آویزونش کن که سگ های ون بتونن خوب تماشاش کنن!»‬
‫کسی از پشت سرش جواب داد‪«:‬چشم!»‬
‫وی ووشیان فهمید آن مرد بی سر کیست‪....‬او پسر ارشد ون روهان رئیس مکتب چیشان ون –‬
‫ون ژو بود‪.‬نیه مینگجو در منطقه هِجیان اون را به قتل رساند‪.‬سرش را با یک ضربه از تن جدا‬
‫کرده و در برابر سربازانش آویخت تا قدرتش را به تهذیبگران مکتب ون نشان دهد‪.‬جسدش توسط‬
‫تهذیبگران خشمگین مکتب نیه تکه تکه و له شد و در زمین زیر پایشان فرو رفت‪.‬نیه مینگجو به‬
‫جسد رها شده بر زمین نگاهی انداخته و لگدی به او زد‪.‬دستش را بر قبضه شمشیر بلندش نگهداشته‬
‫و به آرامی اطراف را نگریست‪.‬‬
‫چیفنگ زون بسیار قد بلند بود‪.‬وی ووشیان وقتی برای انتقال فکر به روح آ‪-‬چینگ متصل شده‬
‫بود میدان د یدش بشدت کوچک بود اما حاال قدی بسیار بلند و دید بسیار خوبی داشت‪.‬او نگاهی‬
‫به پایین انداخته و کشته های بسیاری دید‪.‬‬
‫برخی لباسهایی به طرح خورشید و شعله به تن داشتند و برخی متعلق به مکتب نیه بودند و نشان‬
‫سر یک حیوان وحشی روی پشتشان بود‪.‬برخی هیچ لباس رسمی مکتب خاصی نپوشیده بودند که‬
‫تقریبا یک سوم تلفات را تشکیل می دادند‪.‬در این وضع ترسناک طبیعی بود که بوی خون فضا را‬
‫بپوشاند‪.‬او در حین راه رفتن جنازه های اطرافش را بخوبی بررسی میکرد میخواست مطمئن شود‬
‫هیچ کدام از این تهذیبگران کشته شده ون آیا هنوز نفس میکشند یا خیر‪...‬ناگهان صدای برخورد‬
‫شدیدی از خانه ای با سقف آجری شنیده شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با یک حرکت شمشیرش‪،‬چون موجی وحشی هوا را شکافت‪.‬درب خانه را با صدای بلندی باز کرد‬
‫و با مادر و دختری بشدت اندهگین و ترسیده روبرو شد‪.‬خانه بسیار کهنه بود و لوازم چندانی درونش‬
‫نداشت و جایی برای پنهان شدن در آن نبود پس آنها درحالیکه نفس خود را نگهداشته بودند در‬
‫زیر میز پنهان شده بودند‪.‬همینکه چشم زن به شمشیر آغشته به خون نیه مینگجو و ظاهر جالدانه‬
‫اش افتاد اشکهایش روان شد‪.‬دختری که در آغوشش بود نیز دهانش باز مانده و بی حرکت ایستاده‬
‫بود‪.‬همین که نیه مینگجو متوجه ش د اینها یک مادر و دختر روستایی معمولی هستند که نتوانسته‬
‫اند پیش از جنگ فرار کنند چین ابروهایش کمی از هم باز شد‪.‬یکی از زیردستانش که نمیدانست‬
‫چه خبر شده به او نزدیک شد و گفت‪«:‬رئیس مکتب‪»...‬‬
‫مادر و دختر تنها می دانستند چند گروه تهذیبگر زندگی روزانه آنان را خراب کرده و مانند دیوانه‬
‫ها به جان هم افتاده اند‪.‬نمیدانستند کدام گروه خیر است و کدام گروه شر‪...‬از هر کسی که شمشیر‬
‫بدست می گرفت وحشت می کردند‪،‬میدانستند که بزودی خواهند مرد و ترس امانشان را بریده‬
‫بود‪.‬نیه مینگجو با نگاهی به آنان بر میل به کشتن خویش فائق آمد و گفت‪«:‬چیزی نیست!»‬
‫دستی که شمشیر بلندش را نگهداشته پایین گرفت و به آرامی به طرف دیگر خانه حرکت کرد‪.‬زن‬
‫جوان درحالیکه‬
‫دخترش را در آغوش داشت روی زمین بی حال افتاده و سپس توانست بی محابا اشک بریزد‪.‬چند‬
‫لحظه بعد نیه مینگجو ناگهان ایستاد از فردی که پشت سرش بود پرسید‪«:‬کدوم تهذیبگر تا آخر‬
‫نبرد و پاکسازی حواسش به اینجاها بود و نگهبانی میداد؟»‬
‫فرمانبر با لحظه ای تردید گفت‪«:‬من‪...‬فکر نمیکنم یادم باشه»‬
‫نیه مینگجو با اخم گفت‪«:‬وقتی یادت اومد بیا بهم بگو!»‬
‫او به حرکت ادامه داد‪.‬تهذیبگر با عجله از چند نفر سوال پرسید‪.‬لحظاتی بعد بازگشت و گفت‪«:‬رئیس‬
‫مکتب‪،‬پرسیدم‪...‬تهذیبگری که تا آخر نبرد و پاکسازی داشت نگهبانی میداد اسمش منگیائوعه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با شنیدن نام منگیائو‪،‬بنظر میرسید نیه مینگجو بخاطر موضوعی شگفت زده شده زیرا ابروهایش را‬
‫کمی باال برد‪.‬وی ووشیان دلیلش را میدانست‪،‬پیش از آنکه جین گوانگیائو توسط مکتب خودش‬
‫پذیرفته شود‪.‬نامش منگ یائو و از فامیلی مادرش گرفته شده بوداین موضوع ابداً یک راز نبود در‬
‫حقیقت این نام به اندازه کافی شهرت داشت‪.‬هرچند هیچ وقت کسی با چشم خودش ندیده بود جین‬
‫گوانگیائو که بعدها تبدیل به لیانفنگ زون شده و در برج ماهی طالیی سکنی گزیده و قدرت‬
‫نامشخصی دارد‪،‬اولین بار کی به برج آمده است‪.‬البته شایعات درباره او فراوان بود‪.‬مادر جین گوانگیائو‬
‫در یکی از فاحشه خانه های یونمنگ بسیار مشهور بود‪.‬در گذشته آن زن شهرت و اعتبار زیادی به‬
‫عنوان یک فاحشه داشت‪.‬میگفتند خطی خوش داشته و بخوبی گیوچین می نواخته است‪.‬او آنچنان‬
‫خوب تعلیم دیده بود که می توانست معشوقه یک قبیله توانگر باشد‪.‬هرچند اهمیت نداشت او چقدر‬
‫با استعداد باشد در دید مردم یک فاحشه همیشه فاحشه می ماند‪.‬‬
‫وقتی جین گوانگشان یکبار به یونمنگ آمد‪.‬فرصت دیدار با چنین زنی را به هیچ عنوان از دست نداد‪،‬او‬
‫مدت چند روز در کنار آن زن ماند بعد با رضایت و دادن هدیه ای به او شاد و خوشحال بازگشت‪.‬زمانی‬
‫که به خانه بازگشت همان کاری را‬
‫کرد که همیشه میکرد و زنان زیادی تجربه اش را داشتند‪،‬همه چیز را درباره زنی که عاشقش شده‬
‫بود فراموش کرد‪.‬‬
‫در مقایسه با آنها‪،‬موشوان یو و مادرش بیشتر مورد لطف قرار داشتند حداقل جین گوانگشان هنوز بیاد‬
‫داشت پسری دارد و او را با خود به برج ماهی طالیی برده بود‪.‬منگیائو همینقدر هم شانس نداشت‪.‬او‬
‫پسر یک فاحشه بدون هیچ عنوان خانوادگی بود‪.‬همانند بانو مو‪،‬مادر او نیز زمانی که فرزند جین‬
‫گوانگشان را بدنیا آورد با از خودگذشتگی منتظر آن تهذیبگر ماند تا بیاید و او و پسرش را با خود‬
‫ببرد‪.‬او بخوبی منگیائو را تعلیم داده و برای ورود به دنیای تهذیبگری آماده اش نمود‪.‬با این همه وقتی‬
‫سن پسرش از ده سال گذشت‪،‬هیچ خبری از پدرش نشد و مادر منگ یائو به بستر بیماری افتاد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او پیش از مرگ یادگاری که جین گوانگشان نزد او نهاده به پسرش داد و به او گفت راهی پیدا کند‬
‫تا به برج ماهی طالیی برود‪.‬بعد از این ها منگیائو بار سفر بسته و یونمنگ را ترک کرد‪.‬او پس از‬
‫سفری دشوار‪،‬خود را به النلینگ رساند وقتی به برج ماهی طالیی رسید به او اجازه ورود ندادند‪.‬پس‬
‫او نیز یادگاری را نشان داده و خواست تا به رئیس مکتب اطالع دهند‪.‬یادگاری جین گوانگشان دکمه‬
‫مرواریدی بود‪.‬در مکتب النلینگ این اصال نشان خاصی نبود—از هر جایی میشد آن را‬
‫یافت‪.‬عادتشان این بود که به زنان زیبا چنین هدایایی بدهند‪.‬جین گوانگشان بهنگام سفر و‬
‫خوشگذرانی با زنان زیاد اینکار را میکرد‪.‬وانمود میکرد این دکمه یک گنج بی اندازه با ارزش‬
‫است‪.‬اغلب بهنگام مالزمت و باده گساری اینکار را میکرد و بعد همه چیز را بطور کامل فراموش‬
‫میکرد تنها رضایتی که بدست آورده بود او را کفایت میکرد‪.‬‬
‫منگیائو نیز در زمان بدی به آنجا آمده بود‪.‬آن روز تولد جین زیژوان بود‪.‬جین گوانگشان و بانو‬
‫جین‪،‬بهمراه فامیل و آشنایان در حال جشن و پایکوبی برای روز خاص زندگی پسرشان بودند‪.‬شش‬
‫ساعت بعد‪،‬دیگر غروب شده بود‪،‬وقتی همه عازم‬
‫رفتن برای روشن کردن فانوس های خوش اقبالی بودند‪،‬خدمتکاری فرصت پیدا کرد تا به آنان اطالع‬
‫دهد‪.‬وقتی بانو جین دکمه مروارید را دید و گذشته جین گوانگشان را بیاد آورد‪،‬صورتش به کبودی‬
‫گرایید‪.‬جین گوانگشان با عجله مروارید را خرد کرده و با داد و فریاد خدمتکار را توبیخ کرد و دستور‬
‫داد هر شخصی که آمده و مزاحم گردش آنان شده را بیرون کنند‪.‬منگیائو از برج ماهی طالیی بیرون‬
‫انداخته شد‪ .‬او از باال تا پایین پله ها را قل خورد‪.‬گفته اند وقتی برخاست هیچ چیزی نگفت‪،‬خون روی‬
‫پیشانیش را پاک کرد‪،‬گرد و خاک افتاده بر لباسش را تکاند‪.‬لوازم سفرش را برداشته و براه افتاد‪.‬‬
‫درست پس از آغاز لشکرکشی سقوط خورشید‪،‬منگیائو به سربازان مکتب چینگه نیه‬
‫پیوست‪.‬تهذیبگران تحت امر نیه مینگجو‪،‬همه سرکش بودند و در مکان های مختلف مکتب چینگه‬
‫نیه اقامت داشتند‪.‬یکی از این مناطق‪،‬تپه های کوهستانی هِجیان بود‪.‬نیه مینگجو با پای پیاده از کوه‬
‫باال رفت‪.‬پیش از رسیدن به مقر اصلی‪،‬پسری را با لباس های مرتب دید که در جنگل زمردین نشسته‬
‫و یک محفظه بامبویی مخصوص آب با خود داشت‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسر بنظر میرسید‪،‬همین حاال آب آورده است‪.‬خستگی از پاهایش هویدا بود‪.‬همین که میخواست وارد‬
‫غار شود‪،‬ناگهان سر جای خود متوقف شد‪.‬او بیرون دهانه غار ایستاده و مدتی گوش فرا داد و میان‬
‫وارد شدن یا نشدن مردد بود‪.‬در پایان‪،‬با تیوب بامبویی که در دستش بود مسیر دیگری را در پیش‬
‫گرفت‪.‬همانطور که راه میرفت مسیری در کنار جاده را یافته و همانجا چمباتمه زد‪.‬چیزی شبیه غذا‬
‫که برنگ سفید بود بیرون آورده و با آب شستشویش داد‪.‬نیه مینگجو بطرفش حرکت کرد‪.‬پسرک‬
‫سرش پایین بود و داشت غذا میخورد و ناگهان متوجه سایه سیاهی شد که در برابرش قرار داشت‪.‬او‬
‫نگاهی به باال انداخت‪،‬غذایش را کناری نهاده و ایستاد‪«:‬رئیس مکتب نیه!»‬
‫پسرک جثه کوچکی داشت‪.‬پوستی روشن و ابروهایی تیره داشت‪.‬دقیقا همان ظاهر جین گوانگیائو‬
‫بود‪.‬در این زمان هنوز‬
‫توسط برج طالیی پذیرفته نشده بود بهمین دلیل نشان سرخ روی پیشانیش قرار نداشت‪.‬نیه مینگجو‬
‫بخوبی چهره اش را بیاد داشت‪«:‬منگیائو!»‬
‫منگیائو با احترام پاسخ داد‪«:‬بله؟»‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬چرا تو هم مثل بقیه برای استراحت نرفتی داخل غار؟»‬
‫دهان منگیائو به لبخند کج و کوله ای باز شد و بنظر میرسید نمیداند باید چه بگوید‪.‬نیه مینگجو وقتی‬
‫ظاهرش را دید از کنارش گذشت و مسیر غار را در پیش گرفت‪.‬منگیائو انگار میخواست جلوی رفتن‬
‫او را بگیرد اما جرات نداشت‪.‬نیه مینگجو نفس خود را در سینه حبس نمود بهمین دلیل کسی متوجه‬
‫حضورش در دهانه غار نشد‪.‬افراد درون غار داشتند با صدای بلند با هم حرف‬
‫میزدند‪«:‬آره‪....‬خودشه‪»!....‬‬
‫«نه بابا ‪....‬پسر جین گوانگشانه؟آخه چطور ممکنه زندگی پسر جین گوانگشان عین ماها باشه؟چرا‬
‫برنمیگرده بره پیش باباش؟با یه اشاره پدرش میتونه از بدبختی خالص شه!»‬
‫«بنظرت نرفته؟فکر کردی یادگاری باباشو بدست گرفته از یونمنگ رفته النلینگ که چیکار کنه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«کال کار اشتباهی کرده زن جین گوانگشان خیلی ترسناکه!»‬


‫«میخوام بگم این جین گوانگشان کلی بچه اینور اونور داره‪....‬یه عالمه دختر و پسر داره‪...‬تو کدمشونو‬
‫دیدی قبول کنه؟واقعا که چه منظره خجالت باری درست کرده!»‬
‫«خب آدم نباید به همچین کسایی امید داشته باشه‪...‬کلی کتک خورده‪...‬بنظرت کی رو میتونه‬
‫سرزنش کنه؟حق نداره کسی رو مقصر بدونه ‪...‬خودش قبر خودشو کنده!»‬
‫«واقعا که عجب احمقیه‪...‬وقتی جین زیژوان هست فکر میکنی جین گوانگشان به پسرای دیگه اش‬
‫نگاه میکنه اصن؟‬
‫مخصوصا پسر یه فاحشه هرجایی‪...‬اصن معلومه نطفه اونو کی بسته؟!!هرچند بنظر من جین‬
‫گوانگشان جرات نکرده اونو قبولش کنه چونکه شک داشته بچه خودش باشه هاهاهاهاها»‬
‫«واقعا؟بنظر من که اصن یادش نمیمونه با همچین زنی کاری کرده یا نه!»‬
‫«من که دارم حال میکنم از اینکه بچه جین گوانگشان داره واسه ما آب میاره‪....‬هاهاهاهاها»‬
‫«خاک تو سرت کنن‪...‬همچین انرژی بخرج میده که نگو‪...‬یعنی نمی بینین چقدر تالش میکنه؟ هر‬
‫روز اینور اونور میدوئه که بقیه فکر کنن آدم خوبیه‪..‬خودشو جر میده و همه اینکارا رو میکنه تا باباش‬
‫اونو بپذیره!»‬
‫شعله خشم در قلب نیه مینگجو مشتعل شد و وی ووشیان می توانست بخوبی احساس خشمش را‬
‫درک کند‪.‬او با دستش قبضه شمشیر بلندش را فشرد‪،‬منگیائو تالش کرد جلویش را بگیرد اما شکست‬
‫خورد‪.‬شمشیر از غالف خارج شده و تخته سنگی در جلوی غار را خرد کرد‪.‬چندین تن از تهذیبگران‬
‫درون غار استراحت میکردند که با صدای سنگها از جا پریدند‪،‬شمشیرهایشان را از غالف درآوردند‬
‫ولی از دیدن سنگ فرو افتاده شگفت زده شدند‪.‬ظروف بامبویی مخصوص آب خوردنشان روی زمین‬
‫پراکنده شده بود‪.‬نیه مینگجو بدون ذره ای تردید زبان به سرزنش آنان گشود‪«:‬اون واستون آب میاره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اونوقت شماها پشت سرش حرف مفت میزنین؟ بینم شماها به نیروهای من ملحق شدین که سگهای‬
‫ون رو بکشین یا واسه خودتون ول بچرخین؟»‬
‫همه آدمهای درون غار گیج و منگ بودند‪،‬همگان شخصیت چیفنگ زون را میشناختند—اگر کسی‬
‫سعی میکرد وضعیت را توضیح دهد او خشمگین تر میشد‪.‬آنان وقتی دیدند نمیتوانند از زیر مجازاتشان‬
‫در بروند اطمینان داشتند که حاال باید زبان به حقیقت باز کنند بهمین دلیل هیچ کدامشان جرات‬
‫سخن گفتن نداشت‪.‬نیه مینگجو به سردی خندید‪.‬او حتی بدرون غار‬
‫قدم ننهاد درعوض به طرف منگیائو برگشته و گفت‪«:‬تو‪،‬دنبالم بیا!»‬
‫او برگشت و بطرف پای کوه پیش رفت‪.‬منگیائو بدنبالش حرکت میکرد‪.‬همانطور که راه میرفتند‬
‫منگیائو سرش را پایین و پایین تر می آورد‪،‬حتی به آهستگی قدم بر میداشت‪.‬او پس از کمی تردید‬
‫گفت‪«:‬ممنونم رئیس مکتب نیه!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬یه آدم باید با درستکاری و غرور بتونه سرش رو باال بگیره‪...‬نمیخواد به چرندیات‬
‫اونا اهمیت بدی!»‬
‫منگیائو سرش را تکان داد و گفت‪«:‬چشم!»با اینکه این حرف را زد ولی هنوز رگه هایی از نگرانی هم‬
‫در صورتش مشخص بود‪.‬امروز نیه مینگجو حضور داشت و توانسته بود دهان یاوه گویان را ببند اما‬
‫در آینده تهذیبگران کاری میکردند تاوانی دهها و صدها برابر بپردازد‪...‬چطور میتوانست نگران نباشد؟!‬
‫با اینهمه نیه مینگجو ادامه داد‪«:‬هر چی اونا پشت سرت دری وری بگن تو باید محکمتر و قوی تر‬
‫بشی تا دهن همشونو ببندی‪....‬من توی نبرد دیدمت‪،‬هر دفعه میری توی خط مقدم می جنگی وقتی‬
‫هم پشت جبهه ها هستی به مردم کمک میکنی‪...‬آفرین‪...‬همینطوری ادامه بده!»‬
‫منگیائو با شنیدن این حرفها ابتدا مکث کرد‪.‬صورتش مشخص نبود بعد به آرامی سرش را باال آورد‪.‬نیه‬
‫مینگجو اضافه کرد‪«:‬خوب شمشیر میزنی ‪،‬فرزی‪...‬منتها زورت زیاد نیست باید بیشتر تمرین کنی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این سخن قطعا یک تشویق دلگرم کننده بود‪.‬منگیائو با عجله گفت‪«:‬رئیس مکتب نیه خیلی از‬
‫نصیحتتون ممنونم!»‬
‫هرچند وی ووشیان میدانست میزان تمرین جین گوانگیائو اهمیت نداشت او هرگز انسان نیرومندی‬
‫نبود‪.‬او شبیه شاگردان دیگر نبود‪.‬ساختار جسمیش بسیار کوچک بود و ابداً نمیتوانست به درجه‬
‫باالتری برسد‪.‬بهمین دلیل با تهذیبگری تنها میتوانست میزان قدرتش را باالتر ببرد نه کیفیتش را‬
‫‪....‬‬
‫روی همین اصل به تمام مکاتب تهذیبگری سر زده و تکنیک های رزم آنان را آموخته بود‪.‬دلیل‬
‫اینکه او را «دزد تکنیکها»میخواندند نیز همین بود‪.‬هِجیان نه تنها منطقهای استراتژیک در‬
‫لشکرکشی سقوط خورشید بود که مرکز نبرد اصلی نیه مینگجو به شمار می آمد‪.‬آنجا چون دیوار‬
‫آهنینی در برابر مکتب چیشان ون قرار داشت و جلوی حمالت آنان را از هر طرفی میگرفت‪.‬مکتب‬
‫چیشان ون و مکتب چینگه نیه دشمنی دیرینه ای با هم داشتند ولی تا کنون خودشان را کنترل کرده‬
‫بودند حاال پس از آغاز نبرد‪،‬هر دو طرف بی رحمانه بر هم می تازیدند‪.‬نبردهایشان بزرگ بود یا کوچک‬
‫اهمیت نداشت همیشه هر جنگ آنها به دریای خون منتهای میشد‪.‬مردم عامی که در هِجیان زندگی‬
‫میکردند بشدت در رنج بودند‪.‬مکتب چیشان ون اصوال اهمیتی به این چیزها نمیداد ولی برای مکتب‬
‫چینگه نیه مهم بود‪.‬‬
‫در این شرایط‪،‬منگیائو که در نبرد حضور دائم داشت به مردم عادی کمک میکرد و بیش از پیش‬
‫توجه نیه مینگجو را به خود جلب کرده بود‪.‬مدتی بعد نیه مینگجو او را مستقیما ارتقای مقام داده و به‬
‫مالزم خودش تبدیل کرده بود‪.‬منگیائو نیز همیشه قدر فرصت هایی که بدست می آورد را میدانست‬
‫پس وظایفی که به او محول میشد را بطور احسن انجام میداد‪ .‬میشد گفت این جین گوانگیائو شباهتی‬
‫به خودش در آینده نداشت که همیشه توسط نیه مینگجو سرزنش و توبیخ میشد‪.‬در اصل توجه به او‬
‫بسیار زیاد بود مثل لطیفه هایی که وی ووشیان شنیده بود درباره اینکه «وقتی لیانفنگ زون شنید‬
‫چیفنگ زون داره میاد سریع فرار کرد!!»هربار او منگیائو را می دید‪،‬با احترام با نیه مینگجو صحبت‬
‫میکند و همیشه فکر میکرد این دیگر موضوعی غیرقابل باور است‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این روز‪،‬رزمگاه هِجیان‪،‬میهمانی داشت‪.‬بهنگام لشکرکشی سقوط خورشید‪،‬داستان های زیادی‬
‫درباره تثلیت محترم همه جا گفته میشد‪.‬یک ضلع این مثلث قابل ستایش چیفنگ زون بود که هر‬
‫مانعی را از سر راه بر میداشت و زمانی که کارش به پایان میرسید حتی اثری از افراد مکتب ون باقی‬
‫نمی گذاشت‪.‬‬
‫هرچند‪،‬زوو جون‪-‬الن شیچن‪ -‬با او فرق میکرد‪.‬وقتی اوضاع در گوسو به ثبات رسید که الن چیرن‬
‫با سر سختی زیاد توانسته بود از آن دفاع کند الن شیچن برای کمک به دیگران دست به سفر زده و‬
‫جان انسان ها را از خطرات نجات میداد‪.‬در لشکرکشی سقوط خورشید‪،‬اون چندین بار‪،‬سرزمین های‬
‫از دست رفته را پس گرفته و به فراری ها یاری رساند‪.‬بهمین دلیل بود که وقتی مردم نامش را‬
‫میشنیدند هیجان زده میشدند‪.‬انگار که او برگ برنده ای در دست مردم بود یا نور امیدی بر دلشان‪.‬‬
‫هربار که او با تهذیبگرانی که همراهیش میکردند از هِجیان میگذشت برای مدتی در آنجا استراحت‬
‫میکرد و آنجا شبیه گذرگاه موقتی برای او شده بود‪.‬نیه مینگجو او را به تاالری بزرگ و روشن برد‪.‬چند‬
‫تهذیبگر دیگر نیز آنجا نشسته بودند‪.‬اگرچه الن شیچن شباهت بی اندازه ای به الن وانگجی داشت‬
‫و وی ووشیان با یک نگاه میتوانست آنان را از هم تشخیص دهد ولی وقتی چشمش به صورت او‬
‫افتاد نتوانست به اینهمه شباهت بی توجه باشد و پیش خود فکر میکرد‪ :‬االن نمیدونم چی بسر بدنم‬
‫اومده؟؟ اگه انرژی شر به عروسک کاغذی برسه اتفاقی واسه بدنم میفته؟یعنی الن جان متوجه‬
‫میشه که اتفاقی افتاده؟؟‬
‫پس از مکالمه ای کوتاه‪،‬منگیائو که در کنار نیه مینگجو ایستاده بود‪،‬جلو آمده و به همه پیشنهاد چای‬
‫داد‪.‬در خط مقدم‪،‬از آنجا که جایی برای خدمتکار ها نبود یک نفر باید کارهای شش نفر را انجام میداد‬
‫و بهمین دلیل چنین کارهای بی اهمیتی را منگیائو به عنوان وظیفه اش می پذیرفت‪.‬چند تهذیبگر‬
‫وقتی او را دیدند حالت چهره شان عوض شده و شک داشتند پیشنهادش را بپذیرند‪.‬جین گوانگشان‬
‫و «داستان های خصوصیش»همیشه در گفتگوهای درگوشی جایی ویژه داشت‪.‬تا مدتها موضوع‬
‫منگیائو شوخی بود که بر سر زبان ها میچرخید بهمین دلیل کسانی بودند که او را بشناسند‪ .‬احتماال‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش خود فکر میکردند پسر یک فاحشه با خود چیزهایی آلوده حمل میکند‪،‬پس تهذیبگران از‬
‫فنجانهایی که او پیشکش می کرد چیزی نمی نوشیدند بلکه فنجانها را کناری هل میدادند‬
‫و دستمال های سفیدشان را بیرون میکشیدند‪.‬چون احساس بدی داشتند چندین بار انگشتانشان که‬
‫به آن فنجان ها خورده بود را پاک میکردند‪.‬نیه مینگجو اصوال به چنین چیزهایی اهمیت نمیداد‪.‬ولی‬
‫وی ووشیان‪،‬از گوشه چشمهای او درحال نگاه کردن بود‪.‬منگیائو وانمود میکرد چیزی نمیبیند اما‬
‫درحین چای تعارف کردن لبخند ناخوشایندی بر لبانش بود‪.‬‬
‫الن شیچن وقتی فنجان چای را گرفت به او نگاهی کرد و با لبخند گفت‪«:‬ممنونم!»بعد خیلی سریع‬
‫جرعه ای از چای را نوشید و بعد به صحبت با نیه مینگجو مشغول شد‪.‬چند تهذیبگر با این صحنه‬
‫احساس بدی پیدا کردند‪.‬نیه مینگجو ابداً اهل شوخی و مزاح نبود ولی در برابر الن شیچن بسیار‬
‫راحت و آسوده بنظر میرسید‪«:‬چقدر اینجا میمونی؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬برادر مینگجو‪،‬من برای یه شب پیش شما میمونم‪.‬چون فردا صبح بهمراه وانگجی‬
‫میخوام به یه جلسه برم‪».‬‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬کجا؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬میریم جیانگلینگ!»‬
‫نیه مینگجو با اخم گفت‪«:‬مگه جیانگلینگ هنوز تو دست اون ون های پلید نیست؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬از چند روز پیش دیگه نیست‪...‬در واقع االن مکتب یونمنگ جیانگ اداره اونجا رو‬
‫بدست گرفته!»‬
‫یک رهبر مکتب گفت‪«:‬رئیس مکتب نیه‪،‬فکر نمیکنم شما این موضوع رو شنیده باشین ولی یونمنگ‬
‫به ریاست مکتب جیانگ خیلی قدرتمنده!»‬
‫شخص دیگری اضافه کرد‪«:‬چرا نباید باشه؟ وی ووشیان تنهایی از پس میلیونها نفر بر میاد اون دیگه‬
‫از چی باید بترسه؟همینطوری میشینه و کنترل منطقه رو بدست میگیره!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برعکس ماها که باید اینجا جونمون رو بگیریم کف دستمون و بریم جلو‪....‬عجب شانسی‬
‫داره‪»...‬شخص متوجه شد که حرفهایش را با لحن مناسبی ادا نکرده پس گفت‪«:‬البته خیلی خوبه که‬
‫زوو جون و هانگوانگ جون هستن تا به بقیه کمک کنن وگرنه معلوم نبود چند تا از این مکاتب و‬
‫مردم بی گناه توسط سگ های ون از بین می رفتن!!»‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬برادرت اونجاست؟»‬
‫الن شیچن تایید کرد و گفت‪«:‬اون اول ماه پیش بهمراه چند نفری به اونجا رفته»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬قدرت برادرت خیلی باالست‪.‬خودش بتنهایی اونجا باشه کافیه تو دیگه چرا‬
‫مجبوری بری؟»‬
‫وی ووشیان وقتی فهمید نیه مینگجو از سطح قدرت الن وانگجی تعریف میکند بطرز عجیبی‬
‫خوشحال شد‪:‬چیفنگ زون خیلی حواس جمع هستیا!‬
‫الن شیچن آهی کشید و گفت‪«:‬یه کمی خجالت آوره ولی بنظر میاد یه چند تا درگیری کوچیک با‬
‫ارباب وی از مکتب یونمنگ جیانگ داشته!»‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬مگه چی شده؟»‬
‫یک نفر گفت‪«:‬فکر کنم هانگوانگ جون با وی ووشیان بحثش شده چون روش هاش خیلی غیر‬
‫طبیعی بودن‪،‬میگن هانگوانگ جون صاف تو صورت وی ووشیان بهش گفته که اون داره مرده ها‬
‫رو بی آبرو میکنه و اینکه آدم بی رحمیه که دلش میخواد همه رو بکشه و هدف و نیت واقعیش رو‬
‫فراموش کرده و از این حرفا‪...‬ولی اونجا همه درباره نبرد جیانگلینگ حرف میزنن‪.‬میگن وی ووشیان‬
‫از یه روش خارق العاده استفاده کرده‪،‬اگه شانسش بود خیلی دلم میخواد با چشمای خودم ببینمش!»‬
‫داستانی که این شخص گفت به بدی بقیه نبود چراکه دیگران به موضوع شاخ و برگ هایی اضافه‬
‫میکردند مثال میگفتند او و الن وانگجی حین نبرد با هم سگهای ون را نیز میکشتند‪.‬در حقیقت رابطه‬
‫آنان در گذشته به آن بدی که شایعات میگفتند نبود ولی برخوردهای ناچیزی با هم داشتند‪.‬در آن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زمان وی ووشیان تمام وقت درحال کندن قبرها بود و الن وانگجی با لحن همیشگیش درباره اینکه‬
‫راهی که او میرود صحیح نیست و به جسم و ذهنش آسیب میزند حرف میزد‪.‬حتی چند باری هم‬
‫جلوی وی ووشیان را گرفته بود‪.‬بعالوه اینکه آنان چندین روز با قبیله ون مستقیم و غیر مستقیم‬
‫جنگیده بودند بهمین دلیل به آسانی خشمگین میشدند و حرفهایی میانشان رد و بدل میشد‪.‬حاال که‬
‫داشت به حرفهای دیگران درباره خودشان گوش میداد‪،‬حس میکرد این حرفها متعلق به زمان هایی‬
‫دور بوده هرچند خیلی زود متوجه شد جداً که سالهای زیادی از آن دوران گذشته است‪.‬‬
‫فردی گفت‪«:‬بنظر من‪،‬هانگوانگ جون واقعا اجباری نداره اینکارو بکنه‪...‬تو این دوره زمونه زنده ها‬
‫هم دست کمی از مرده ندارن چرا دیگه باید به اون جسدا اهمیت بدیم؟؟»‬
‫شخص دیگری با تایید حرف او گفت‪«:‬بله ما همین االن توی بد وضعیتی هستیم درسته؟رئیس‬
‫مکتب جیانگ هم راست گفته‪...‬اگه بحث شر و شرارت باشه ون ها از همه سگ ترن که!بهرحال وی‬
‫ووشیان طرف ماست‪.‬بنظر من تا وقتی که دخل ون ها رو میاره چیز دیگه ای مهم نیست!»‬
‫وی ووشیان پیش خود گفت‪ :‬خب موقعی که منو محاصره کردین از این حرفا نمیزدین!!‬
‫کمی بعد الن شیچن و دیگران برای استراحت از آنجا رفتند‪.‬منگیائو آنان را به مکان های استراحتشان‬
‫راهنمایی کرد‪.‬نیه مینگجو به اتاق خودش رفت‪.‬شمشیر بلندی را به دوش انداخته و دوباره بازگشت‬
‫تا الن شیچن را پیدا کند‪.‬با این حال وقتی به اتاق او نزدیک میشد‪.‬صدای مکالمه دو نفر در اتاق به‬
‫گوشش رسید‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬عجب تصادفی‪...‬تو به نیروهای برادر مینگجو ملحق شدی و حاال‬
‫مالزم اون‬
‫هستی!»‬
‫منگیائو پاسخ داد‪«:‬من خیلی خوشحالم که تونستم تایید چیفنگ زون رو بدست بیارم!»‬
‫الن شیچن لبخندی زد‪«:‬برادر مینگجو شخصیت آتشینی داره حتما خیلی واست سخت بوده که‬
‫بتونی تایید اون رو بدست بیاری‪».‬او بعد از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬توی این چند روزه‪،‬رئیس جین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از مکتب النلینگ جین توی منطقه النگیا حسابی بدردسر افتاده‪،‬بنظر میرسه میخواد نیروهای‬
‫بیشتری رو استخدام کنه!»‬
‫منگیائو با کمی تردید گفت‪«:‬زوو‪-‬جون یعنی میگی‪»...‬‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬نیازی نیست نگران باشی‪...‬من خوب یادم هست که یه بار به من گفتی دلت‬
‫میخواد توی مکتب النلینگ جین یه جایگاه مناسب داشته باشی‪....‬و بتونی تایید پدرت رو هم بدست‬
‫بیاری‪.‬حاال در کنار برادر مینگجو هم آینده مناسبی خواهی داشت و هم موقعیت خوبی‪،‬بازم به آرزویی‬
‫که داشتی فکر میکنی؟»‬
‫منگیائو بنظر میرسید درحال تفکر به این سوال است‪،‬نفس عمیقی کشید و پس از لحظه ای سکوت‬
‫جواب داد‪«:‬بله فکر میکنم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬خب منم همینطور فکر میکردم!»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬ولی االن من مالزم رئیس مکتب نیه هستم به اندازه یک عمر مدیونشم‪...‬مهم نیست‬
‫آرزوی من چی باشه نمیتونم از هِجیان برم‪»...‬‬
‫الن شیچن لحظه ای سکوت کرد‪«:‬اینم خودش یه مساله اس اگر بخوای اینجا رو ترک کنی اصال‬
‫راحت نیست که موضوع رو همینطوری بزبون بیاری‪...‬هرچند من فکر میکنم اگر از برادر مینگجو‬
‫بخوای اون قطعا به تصمیمت احترام میذاره و‬
‫اگر هم تمایلی نداشته باشه که بذاره بری من میتونم قانعش کنم!»‬
‫نیه مینگجو ناگهان پرسید‪«:‬چرا نباید بزارم بری؟»‬
‫او در را باز کرد و وارد اتاق شد‪.‬الن شیچن و منگیائو با چهره هایی کامال جدی رو در روی هم نشسته‬
‫بودند‪.‬وقتی او را دیدند‪،‬شگفت زده شدند‪،‬منگیائو سریع از جا برخاست ولی پیش از آنکه بتواند حرف‬
‫بزند نیه مینگجو به او گفت‪«:‬بشین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫منگیائو از جایش تکان نخورد و نیه مینگجو دوباره گفت‪«:‬من فردا برات یه توصیه نامه مینویسم!»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬رئیس نیه؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬میتونی نامه رو به النگیا ببری و پدرت رو پیدا کنی!»‬
‫منگیائو یا عجله گفت‪«:‬رئیس نیه اگه همه حرفامون رو شنیدی پس حتما شنیدی که من گفتم ‪»....‬‬
‫نیه مینگجو حرفش را قطع کرد و گفت‪«:‬من بهت ارتقای درجه دادم ولی نه بخاطر اینکه بخاطر‬
‫ادای دین یا چیزی از خواسته ات پا پس بکشی‪.‬پیش خودم فکر کردم باید این موقعیت رو داشته‬
‫باشی بخاطر اینکه آدم با ظرفیتی هستی و از رفتارت خوشم اومد‪.‬اگه میخوای چیزی رو واسه من‬
‫جبران کنی برو توی میدان نبرد و تا میتونی اون سگ های ون رو بکش!»‬
‫منگیائو با شنیدن این حرف برخالف حالت معمول و سخن گفتنش‪،‬ساکت ماند الن شیچن خنده ای‬
‫کرد‪«:‬دیدی‪،‬بهت گفتم برادر مینگجو به تصمیمت احترام میذاره!»‬
‫چشم های منگیائو سرخ شده بودند‪«:‬رئیس نیه‪،‬زوو‪-‬جون‪....‬من‪»...‬او سرش را پایین نگهداشته و‬
‫ادامه داد‪«:‬من واقعا نمیدونم باید چی بگم‪»....‬‬
‫نیه مینگجو نشست و گفت‪«:‬اگه نمیدونی چی بگی پس اصن‬
‫هیچی نگو!»‬
‫او شمشیر بلند دیگری که در دست داشت را روی میز نهاد‪،‬الن شیچن با دیدن شمشیر لبخندی‬
‫زد‪«:‬شمشیر هوایسانگه؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬درسته اون پیش تو جاش امنه ولی حق نداره بی خیال درس و مشقش بشه‪...‬به‬
‫بقیه بگو تا اونجا که میتونن حواسشون بهش باشه‪...‬دفعه بعد که ببینمش هم قدرت شمشیرش رو‬
‫می بینم و هم ازش متون مقدس رو می پرسم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن شمشیر بلند هوایسانگ را در آستین چیانکون(لباسی که همه چی رو میشه توش جا داد)‬
‫خود قرار داد‪«:‬هوایسانگ قبال بهونه می آورد که شمشیرش تو خونه جا مونده االن دیگه هیچ عذر‬
‫و بهونه ای نداره که تنبلی کنه!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬راستی شماها قبال با هم مالقات داشتین؟»‬
‫منگیائو جواب داد‪«:‬زوو جون؟من قبال باهاشون آشنا شدم!»‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬کجا؟ کی؟»‬
‫الن شیچن درحالی که سرش را تکان میداد با لبخند گفت‪«:‬بهتره درباره ش حرف نزنیم یجورایی‬
‫موضوع خجالت آوریه‪...‬برادر مینگجو خواهش میکنم دیگه چیزی نپرس!»‬
‫مینگجو گفت‪«:‬چرا؟ می ترسی جلوی من خجالت زده بشی؟منگیائو حرف بزن!»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬اگر زوو جون نمیخوان چیزی بگن پس بهتره منم چیزی نگم‪»...‬‬
‫آن سه تن همینطور با هم حرف میزدند گاهی حرفهایشان جدی بود و گاهی مالیمت بیشتری‬
‫داشت‪.‬گفتگویشان خیلی آرامتر و بهتر از زمانی بود که در اتاق نشیمن قرار داشتند‪،‬وی ووشیان وقتی‬
‫به حرفهایشان گوش میداد دلش میخواست او هم چیزی بگوید ولی متاسفانه نمیتوانست‪ .‬پیش خود‬
‫فکر میکرد‪ :‬این موقع که بنظر نمیاد رابطه شون بد باشه‪،‬زوو جون خوب میتونه تو بحث شرکت کنه‬
‫ها پس چرا الن جان کامال برعکسه؟هرچند تو این موضوع ساکت موندن گزینه بهتریه‪...‬منتها‬
‫همیشه من حرف میزنم اون گوش میده تهش هم چند تا اوهوم میندازه بیرون ‪....‬اصال اینکاری که‬
‫ما میکنیم حرف زدن دونفره اس؟؟؟‬
‫چند روز بعد‪،‬منگیائو درحالیکه توصیه نامه نیه مینگجو را در دست داشت بار سفر بست‪.‬بعد از رفتن‬
‫او‪،‬نیه مینگجو سریع کس دیگری را جایگزین او کرد‪.‬هرچند وی ووشیان احساس میکرد این شخص‬
‫کمی کند تر کار میکند‪.‬منگیائو هوش بسیاری داشت‪.‬او هر آنچه گفته نمیشد را هم درک میکرد و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برای ساده ترین دستورات هم عالی ترین کار را انجام میداد‪.‬او شخصی کارآمد بود و ابداً سستی‬
‫نمیکرد‪.‬کسانی که کنارش بودند به هیچ صورتی نمیتوانستند او را با دیگران مقایسه کنند‪.‬‬
‫مدتی بعد‪،‬مکتب النلینگ در النگیا به مرز فروپاشی رسید چراکه امور آنجا بخوبی پیش نمیرفت‪.‬الن‬
‫شیچن برای کمک به منطقه دیگری رفته بود‪.‬جین گوانگشان از هِجیان یاری خواست و نیه مینگجو‬
‫در مدت کوتاهی خود را به آنجا رساند‪.‬پس از نبرد‪،‬جین گوانگشان با وجود موقعیت فاجعه باری که‬
‫داشت نزد نیه مینگجو آمد تا از او تشکر کند‪.‬نیه مینگجو خیلی مختصر پاسخ او را داد و سریع‬
‫پرسید‪«:‬رئیس جین‪،‬منگیائو این روزا چیکار میکنه؟»‬
‫حین گوانگشان با شنیدن نام منگیائو یکه خورد و جواب داد‪«:‬منگیائو؟آه‪...‬رئیس نیه‪،‬نمیخوام بی ادبی‬
‫کنم ولی منظورت کیه؟»‬
‫نیه مینگجو ابرو در هم کشید‪.‬داستان بیرون پرتاب شدن منگیائو از برج ماهی طالیی به گذشته‬
‫دوری تعلق داشت‪.‬حتی اگر این کار بیهوده ای بود ولی این فردی که خود در این امر دخالت داشته‬
‫نمیخواست چیزی بیاد بیاورد‪.‬تنها یک انسان گستاخ میتوانست در چنین موقعیتی اینطور خودش را‬
‫به خریت بزند و از قضای روزگار جین گوانگشان چنین انسانی بود‪.‬نیه مینگجو به سردی‬
‫گفت‪«:‬منگیائو مالزم سابق من بود‪.‬من بهش یه نامه دادم که با خودش بیاره برای شما!»‬
‫جین گوانگشان همچنان وانمود میکرد چیزی نمیداند‪«:‬جداً؟ ولی من نه همچین نامه ای دیدم و نه‬
‫همچین کسی رو‪...‬البته اگر میدونستم رئیس نیه مالزم خودش رو فرستاده حتما اونو می پذیرفتم‬
‫ولی شاید در حین سفر اتفاقی واسش افتاده؟؟؟»‬
‫او داشت دوپهلو سخن میگفت‪.‬ادعا میکرد حتی نام او را نشنیده است‪.‬صورت نیه مینگجو سردتر و‬
‫خشن تر میشد‪.‬پیش خود فکر میکرد اتفاقی افتاده است‪.‬پس از آنجا رفت‪.‬از چند تهذیبگر سوال پرسید‬
‫اما به نتیجه ای نرسید‪.‬او مکانی را انتخاب کرد و در آنجا به قدم زدن پرداخت‪.‬در راه به جنگل کوچکی‬
‫رسید‪.‬جنگل بی اندازه ساکت و آرام بود‪.‬متوجه شد در آنجا شبیخونی صورت گرفته و میدان نبرد هم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هنوز پاکسازی نشده بود‪.‬نیه مینگجو در مسیر براه افتاد‪.‬سراسر مسیر پر از اجساد تهذیبگرانی بود که‬
‫لباس مکتب جین‪،‬مکتب ون و دیگر مکاتب را بر تن داشتند‪.‬‬
‫ناگهان از روبرویش صدای برخوردی را شنید‪.‬نیه مینگجو دستش را روی قبضه شمشیر خود نهاده و‬
‫پنهانی به محل صدا نزدیک شد‪.‬ال به الی بوته ها و برگ ها‪،‬منگیائو را در میان کوهی از اجساد‬
‫دید‪.‬او مچش را چرخاند و شمشیر بلندی را از سینه یک تهذیبگر خارج کرد‪.‬حالتش بشدت آرام‬
‫بود‪.‬حمالتش نیز سریع و محکم بودند او کامال مراقب بود که یک قطره خون هم روی لباسش‬
‫نریزد‪.‬شمشیری که بدست داشت متعلق به او نبود‪.‬روی دسته شمشیر طرح شعله آتش طراحی شده‬
‫بود—این شمشیر تهذیبگری مکتب ون بود‪.‬تکنیک شمشیرزنیش نیز به مکتب ون تعلق داشت و‬
‫کسی که بدست او کشته شد لباسی مزین به گل درخشش میان برف پوشیده و تهذیبگری از مکتب‬
‫النلینگ جین بود‪.‬نیه مینگجو تمام صحنه را دید‪.‬بدون گفتن کالمی‪،‬سابر بلندش را از غالف خارج‬
‫کرد‪.‬صدای شمشیر او در هوا طنین انداخت‪.‬منگیائو با شنیدن صدای آشنای خارج شدن آن شمشیر‬
‫برخود لرزید‪.‬سریع چرخی زد درحالیکه از ترس رنگش پریده بود‪«:‬رئیس نیه‪»...‬‬
‫نیه مینگجو شمشیرش را کامال از غالف بدر آورد‪.‬بدنه شمشیر می درخشید اما نوک شمشیر به رنگ‬
‫سرخ خون آغشته شده بود‪.‬وی ووشیان می توانست غلیان خشم درونش را که ناشی از نا امیدی و‬
‫نفرت بود احساس کند‪.‬منگیائو بیشتر از هر کسی به شخصیت نیه مینگجو آشنایی داشت‪.‬او شمشیری‬
‫که بدست داشت را با صدای جرنگی رها کرد‪«:‬رئیس نیه! رئیس نیه!لطفا صبر کنین‪...‬میتونم توضیح‬
‫بدم!»‬
‫نیه مینگجو فریاد کشید‪«:‬چیو میخوای توضیح بدی؟»‬
‫منگیائو خودش را به طرف او انداخت‪.‬تقریبا روی زمین پیچ و تاب میخورد‪«:‬من هیچ انتخاب‬
‫نداشتم!هیچ راه دیگه ای نداشتم!»‬
‫نیه مینگجو خشمگین شد‪«:‬چرا انتخاب دیگه ای نداشتی؟وقتی فرستادمت اینجا بهت چی گفتم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫منگیائو جلوی او زانو زده بود‪«:‬رئیس نیه!رئیس نیه!به من گوش بدین ‪...‬من به نیروهای مکتب‬
‫النلینگ جین ملحق شدم‪،‬اون ارشدم بود تو این مدت همش تحقیرم میکرد بهم توهین میکرد و‬
‫کتکم میزد!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬واسه همین هم کشتیش؟»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬نه‪...‬بخاطر این نبود!مگه تحقیری بوده که من تحملش نکنم؟حتی با توهین ها و‬
‫کتک هایی که خوردم بازم تحمل کردم‪.‬وقتی هرکدوم از مقرهای مکتب ون رو میگرفتیم‪،‬من از‬
‫تمام انرژی خودم استفاده میکردم و تا جایی که میتونستم می جنگیدم ولی اون چند تا حرف سوار‬
‫میکرد و همه اعتبار پیروزی ها رو واسه خودش بر میداشت و زحمت من رو به باد میداد‪.‬میگفت من‬
‫هیچ دخلی به این نبردها نداشتم‪...‬بار اولش نبود‪،‬هر دفعه همین کار رو میکرد هر دفعه!!من باهاش‬
‫حرف زدم ولی بهم محل نذاشت‪.‬رفتم به بقیه گفتم ولی اونا اصال بهم گوش ندادن‪...‬آخرشم برگشت‬
‫به من گفت مادرم‪...‬مادرم یه ‪...‬منم دیگه نتونستم تحمل کنم‪..‬خیلی ناجور از کوره در رفتم‪»!...‬‬
‫او بخاطر ترس و شوک همینطور حرف میزد‪.‬می ترسید نیه مینگجو پیش از اینکه توضیحاتش به‬
‫پایان برسد او را تکه تکه کند با این وجود در توضیحاتش منطق عجیبی حاکم بود‪.‬در تمام جمالتش‬
‫نشان میداد که بقیه چقدر با او وحشتناک رفتار کرده اند و او چقدر انسان مظلومی است‪.‬نیه مینگجو‬
‫یقه اش را گرفته و او را از زمین بلند کرد‪«:‬داری دروغ میگی!»‬
‫منگیائو از ترس می لرزید‪.‬نیه مینگجو در چشمانش نگاه کرد و کامال شمرده گفت‪«:‬تو تحملت تموم‬
‫شد و یکهو از کوره در رفتی؟کسی که اینقدر عصبیه و از کوره در رفته با اون قیافه بقیه رو میکشه؟؟‬
‫اونا عمدا این جنگل رو واسه جنگ انتخاب کردن؟؟ تا با شمشیر مکتب ون کشته بشن؟ یا اینکه از‬
‫تکنیک های خاندان ون استفاده کردی تا بهشون حمله کنی و تقصیرا رو بندازی گردن بقیه؟ تو با‬
‫فکر و نقشه این کارو انجام دادی!»‬
‫منگیائو دستانش را با لحن ملتمسانه ای باال برد و گفت‪«:‬دارم راستش رو میگم!همه حرفام راست‬
‫بود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو با خشم غرید‪«:‬حتی اگرم حرفت راست باشه نباید اونو میکشتی!همش چند تا نبرد‬
‫کوچیک رو برنده شده بودین‪...‬یعنی این افتخارات دو روزه واست اینقدر مهمه؟»‬
‫منگیائو زیر لب گفت‪«:‬چند تا نبرد کوچیک؟»او با صدای لرزانی ادامه داد‪....«:‬منظورت از چند تا‬
‫موفقیت کوچیک چیه؟چیفنگ زون‪،‬تو میدونی من بخاطر این موفقیتی های کوچیک چقدر تالش‬
‫کردم؟چقدر زجر کشیدم؟افتخار دوروزه؟‬
‫بدون این افتخارای به قول تو کوچیک من هیچی ندارم!»‬
‫نیه مینگجو به او نگاه کرد درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده و می لرزید‪.‬مقایسه بین صحنه‬
‫نبرد و آرامشش بهنگام کشتن یک شخص بی اندازه متفاوت بود‪.‬شوک آن تصویر هنوز از ذهنش‬
‫خارج نشده بود‪.‬او گفت‪«:‬منگیائو‪،‬بذار یه چیزی بپرسم‪....‬اولین باری که دیدمت عمدا مثل بدبختا‬
‫رفتار کردی که بیام و نجاتت بدم؟؟ اگر نجاتت نمیدادم بازم همه اون آدما رو مثل اینا میکشتی؟»‬
‫قطره درشت عرق سرد تا روی برجستگی گلوی منگیائو پایین آمد‪.‬همین که خواست حرف بزند نیه‬
‫مینگجو فرمان داد‪«:‬به من دروغ نگو!»‬
‫منگیائو با ترس و لرز تمام حرفهایی که میخواست بگوید را فرو خورد درحالیکه تمام بدنش می لرزید‬
‫روی زمین زانو زد‪.‬انگشتان دست راستش در چرک و کثیفی فرو رفته بود‪.‬بعد از لحظه ای نیه مینگجو‬
‫به آرامی شمشیرش را در غالف انداخت‪«:‬من باهات هیچ کاری نمیکنم!»‬
‫منگیائو ناگهان به باال نگریست و نیه مینگجو ادامه داد‪«:‬میری پیش رئیس مکتب النلینگ جین و‬
‫اعتراف میکنی و مجازات میشی‪...‬میذاری هر جوری که خودشون میدونن باهات رفتار کنن!»‬
‫منگیائو پس از لحظه ای تردید جواب داد‪...«:‬چیفنگ زون من االن به جایی رسیدم که نمیتونم تسلیم‬
‫بشم!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬به کجا رسیدی؟تو بدجوری اشتباه رفتی!»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬تو میخوای منو بفرستی که با مرگ روبرو بشم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو نیز گفت‪«:‬اگه حرفایی که زدی راست باشه همچین اتفاقی نمیفته‪.‬برو بهش فکر کن و‬
‫بعدش سعی کن یه برگ جدیدی توی زندگیت باز کنی»‬
‫منگیائو زمزمه کنان گفت‪...«:‬پدرم هنوز منو ندیده!»اینطور‬
‫نبود که جین گوانگشان او را ندیده بلکه وجودش را کامال انکار میکرد‪.‬منگیائو تحت فشار نیه مینگجو‬
‫مجبور شد بگوید‪«:‬چشم!»البته با سختی بسیار‪....‬پس از چند لحظه سکوت‪،‬نیه مینگجو به او‬
‫گفت‪«:‬بلند شو!»بنظر میرسید تمام انرژیش را از دست داده‪،‬با بی حالی ایستاد‪،‬چند قدمی به جلو‬
‫برداشت‪،‬نیه مینگجو متوجه شد که در حین راه رفتن دارد می افتد پس به او کمک کرد سرپا‬
‫بایستد‪.‬منگیائو زیر لب گفت‪....«:‬ممنونم رئیس نیه!»‬
‫نیه مینگجو وقتی ظاهر بی جان او را دید رویش را برگرداند با اینهمه صدایش را شنید که‬
‫میگفت‪...«:‬من هنوزم نمیتونم!»‬
‫نیه مینگجو چرخی زد‪،‬او متوجه نشد از کی ولی شمشیری در دست منگیائو بود‪.‬شمشیر در شکمش‬
‫فرو رفت و منگیائو با صورتی پر از یاس گفت‪«:‬رئیس نیه‪،‬من لیاقت محبت های شما رو ندارم!»‬
‫همانطور که حرف میزد شمشیر را با فشار در شکم او فرو می برد‪،‬مردمک های چشم نیه مینگجو‬
‫منقبض شده بود او دستش را بطرف شمشیرش دراز کرد ولی دیگر دیر شده بود‪.‬در یک‬
‫لحظه‪،‬شمشیری که در دست منگیائو بود محکم در شکم او فرو رفته و سر خون آلود شمشیر از‬
‫کمرش خارج شد‪.‬بدن خونینش در حوض خونین دیگر اجساد فرو افتاد‪.‬او برای چند ثانیه در شوک‬
‫فرو رفت ولی برخاسته و چند قدم پیش رفت او درحالیکه روی زمین نیمه زانو زده بود بطرف منگیائو‬
‫برگشت‪«:‬تو‪»!....‬‬
‫چهره منگیائو رنگ پریده بود‪.‬با ضعف به نیه مینگجو نگریست بعد لبخندی زورکی زده و‬
‫گفت‪«:‬رئیس نیه‪...‬من‪»...‬پیش از پایان رساندن جمله اش سرش به کناری خم شد‪.‬نیه مینگجو بدن‬
‫او را نگهداشت تا از برخورد با تیغه شمشیر اجتناب کند‪،‬کف دستش را روی سینه منگیائو فشرد و‬
‫مقداری انرژی معنویش از جسم او عبور کرد‪.‬با این همه متوجه لرزش بدن خود شد‪.‬جریانی بی وقفه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و سرد از سمت شکمش احساس میکرد‪.‬وی ووشیان انتظار داشت که او بدروغ پذیرفته باشد بهمین‬
‫دلیل اصال متعجب نشد ولی نیه مینگجو اصال انتظار نداشت منگیائو به او آسیب برساند‪.‬بهمین دلیل‬
‫وقتی دید منگیائو به آرامی روبرویش ایستاده حرکتی نکرد و بیشتر از اینکه خشمگین باشد شوکه‬
‫شده بود‪.‬منگیائو میدانست چگونه از آسیب دیدن به مناطق حساس جسمش خودداری کند بعد با‬
‫آرامش و احتیاط شمشیر را از شکم او بیرون کشید وقتی زخم را فشار داد خون تازه اش روی زمین‬
‫می چکید—این تنها کاری بود که برای درمانش می توانست انجام دهد‪.‬نیه مینگجو نیز هنوز در‬
‫همان حالتی قرار داشت که سعی کرده بود به منگیائو کمک کند‪،‬نیمه زانو زده بر زمین سرش را باال‬
‫گرفت و چشمانشان با هم تالقی کرد‪.‬‬
‫نه نیه مینگجو و نه منگیائو چیزی نگفتند‪.‬او شمشیرش را در غالف نهاده و در برابر نیه مینگجو‬
‫تعظیم کرد‪،‬بعد بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از آنجا دور شد‪.‬او پیش از وانمود به غش و ضعف‬
‫و حیله گری اشتباه خود را پذیرفته و قبول کرد که مجازاتش هر چه باشد بپذیرد ولی حاال از آنجا‬
‫رفته بود‪.‬احتماال نیه مینگجو اولین بار در زندگیش بود که چنین موجود بی شرمی را میدید مخصوصا‬
‫که شخصا به او ارتقا داده و بشدت مورد اعتمادش بود‪.‬بهمین دلیل خشم وحشیانه ای وجودش را پر‬
‫کرد بویژه در حین نبرد با مکتب ون بیش از پیش خشونت از خود نشان میداد‪.‬حتی وقتی الن شیچن‬
‫برای کمک به النگیا بازگشت‪،‬تا چند روز بعد نیز خشمش فروکش نکرده بود‪.‬الن شیچن به محض‬
‫رسیدن به او لبخندی زد و گفت‪«:‬برادر مینگجو‪،‬واسه چی اینقدر اعصابت داغونه؟منگیائو کجاست؟‬
‫چرا نمیاد آتیشت رو خاموش کنه؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬اسمشو نیار!»او بدون ذره ای اغراق‪،‬به الن شیچن گفت که منگیائو چگونه آن‬
‫افراد را کشته و میخواسته گناهش را به گردن کس دیگری بیندازد‪،‬بعد خود را به مردن زده و فرار‬
‫کرده بود‪.‬الن شیچن پس از شنیدن داستان او با شگفتی گفت‪«:‬چطور همچین چیزی ممکنه؟ شایه‬
‫یه‬
‫اشتباهی شده؟!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو گفت‪«:‬من همونجا مچش رو گرفتم‪...‬کجاش اشتباه شده؟!»‬


‫الن شیچن با لحظه ای فکر گفت‪«:‬باتوجه به حرفاش‪،‬کارایی که اون مقتول کرده بود کامال اشتباه‬
‫بودن ولی اون نباید خودش واسه کشتنش اقدام میکرد‪...‬االن ما تو موقعیت حساسی هستیم واقعا‬
‫سخته بفهمیم کی داره اشتباه میکنه‪،‬یعنی االن کجاست؟»‬
‫نیه مینگجو با لحن خشنی گفت‪«:‬هر جا هست بره دعا کنه گیرش نیارم‪...‬وگرنه واسه شمشیرم‬
‫قربانیش میکنم!»‬
‫هرچند حرفهایش انگار تبدیل به پیشگویی شدند‪،‬چند سال بعد‪ ،‬منگیائو کامال از دید همه ناپدید شد‬
‫مانند قطره آبی بخار شده و به هوا رفته و هیچ اثری از اون بر جای نمانده بود‪ .‬نیه مینگجو به همان‬
‫اندازه که درگذشته از او رضایت داشت‪،‬حاال بشدت از او نفرت پیدا کرده بود‪.‬هروقت نامش برده میشد‬
‫خشمگین میشد و حرفهای غضبناکی علیه او بر زبان می آورد‪.‬زمانی که مطمئن شد هیچ نشانی از‬
‫موقعیت منگیائو در دست نیست اعالم کرد تحت هیچ شرایطی نیز نمیخواهد درباره ش با کسی‬
‫سخن بگوید‪.‬‬
‫نیه مینگجو هیچ وقت به دیگران نزدیک نمیشد‪.‬کم پیش می آمد دربرابر کسی احتیاط را کنار‬
‫بگذارد‪.‬او تصور میکرد باالخره فرمانبرداری قابل اعتماد و الیق یافته که شخصتیی با کفایت داشت‬
‫و تایید او را بدست آورده بود ولی درست در زمانی که چیزی خالف تصوراتش در ذهنش نمی گنجید‬
‫چهره واقعی فرمانبردارش را دیده بود‪.‬طبیعی بود که چنین واکنشی از خود نشان دهد‪.‬‬
‫وی ووشیان هنوز داشت به این موضوع فکر میکرد که ناگاه دردی سخت در سرش پیچید‪.‬انگار که‬
‫سرش دو نیمه شده‬
‫باشد‪.‬احساس میکرد کل استخوانهایش در زیر ارابه ای خرد شده اند و نمیتواند از جایش تکان‬
‫بخورد‪.‬با کوچکترین حرکت صدای دردناک جسم آسیب دیده خود را متوجه میشد‪.‬چشمانش را گشود‬
‫همه چیز را تار میدید بسختی توانست چند هیکل افتاده بر زمین سرد و سخت مرمرین یک تاالر را‬
‫ببیند‪.‬بنظر میرسید سر نیه مینگجو بشدت آسیب دیده است‪.‬زخمش کامال بی حس شده بود‪.‬لخته‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫های خون خشک شده صورت و چشمانش را پوشانده بود‪.‬با فشاری کوچک دوباره خون از پیشانیش‬
‫فواره زد‪.‬وی ووشیان متحیر مانده بود‪.‬‬
‫در زمان لشکرکشی سقوط خورشید‪،‬نیه مینگجو تقریبا تمامی نبردها را پیروز شد‪.‬دشمن حتی‬
‫نمیتوانست به او نزدیک شود کم پیش می آمد آسیبی چنین جدی ببیند‪.‬این دیگر چه وضعیتی بود؟‬
‫صدای گام های آرامی در کنارش شنیده شد‪.‬وی ووشیان از گوشه چشم او به اطراف نگریست و چند‬
‫هیکل مبهم دید‪.‬او با سختی زیاد‪،‬تمرکزش را جمع کرده و متوجه شد که آنان تهذیبگرانی با لباس‬
‫های مخصوص خورشید و شعله مکتب ون هستند‪.‬آنان زانو زده و ماهرانه به جلو حرکت میکردند‪.‬وی‬
‫ووشیان مات مانده بود‪.‬‬
‫ناگهان دردی استخوان سوز تمام بدنش را در بر گرفت‪.‬وی ووشیان می توانست درد را در بدن نیه‬
‫مینگجو احساس کند‪.‬او کمی سرش را باال گرفت‪.‬در انتهای ستون های مرمری‪،‬صندلی از یشم قرار‬
‫داشت و شخصی روی آن نشسته بود‪.‬فاصله میانشان زیاد بود و چشمان نیه مینگجو با خون احاطه‬
‫شده و نمیتوانست متوجه هویت شخص بشود‪.‬با این حال بدون دیدن هم میتوانست حدس بزند که‬
‫آن شخص کیست‪.‬درهای کاخ از هم بازشدند و شخص دیگری وارد شد‪.‬‬
‫تمام شاگردان درون کاخ روی زانوهایشان راه میرفتند ولی این شخص وقتی وارد شد تنها سرش را‬
‫به عنوان درود فرستادن تکان داد‪.‬برعکس دیگران او با بی خیالی خاصی راه میرفت‪.‬در انتهای‬
‫تاالر‪،‬بنظر میرسید تعظیمی کرده و با شخص نشسته‬
‫روی صندلی سخن گفت بعد رویش را به آنطرف برگرداند‪.‬با گام هایی آرام نزدیک شد‪،‬سراپای نیه‬
‫مینگجو را نگریست که هنوز در دریای خون غوطه ور بود بعد خنده ای کرد‪«:‬رئیس نیه‪،‬خیلی وقته‬
‫ندیدمتون!»‬
‫و این شخص چه کسی میتوانست باشد جز منگیائو؟؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل چهل و نه‪ -‬بخش چهارم‬


‫خیانت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان باالخره توانست از صحت صحنه ای که می دید مطمئن شود‪.‬پیش از این‪،‬نیه‬
‫مینگجو‪،‬اطالعاتی دریافت کرد و بهمین دلیل حمله ای ناگهانی به یانگکوان صورت داد‪.‬حمالت نیه‬
‫مینگجو همیشه موفقیت آمیز بودند ولی مشخص نبود این بار از شانس بد بوده یا نادرستی‬
‫اطالعات‪،‬هیچ کسی انتظار نداشت این حمله آنان را مستقیما با ون روهان‪،‬رئیس مکتب تهذیبگری‬
‫ون رو در رو کند‪.‬بدلیل پیش بینی اشتباه در حمله ‪،‬مکتب ون چیشان از این فرصت استفاده کرد‪.‬تمام‬
‫تهذیبگرانی را که به آنجا آمده بودند به شهر بی شب برده و اسیر کردند‪.‬منگیائو یک زانویش را روی‬
‫زمین نهاده و کنار نیه مینگجو بحالت نیمه زانو زده ایستاد‪«:‬انتظار نداشتم شما رو توی چنین موقعیت‬
‫وحشتناکی ببینم!»‬
‫نیه مینگجو در پاسخ به او دو کلمه گفت‪«:‬گم شو!»‬
‫منگیائو با همان احساس دلسوزی تحقیر کننده‪،‬خنده ای کرد‪«:‬هنوز فکر میکنی شاه هِجیان‬
‫هستی؟خوب نگاه کن—اینجا کاخ خورشیده!»‬
‫یکی از تهذیبگران با خشم گفت‪«:‬کاخ خورشید؟ اینجا لونه سگهای ونه!»‬
‫حالت چهره منگیائو تغییر کرد‪،‬سریع شمشیر کشید سپس ردی از خون سرخ از گردن تهذیبگر جریان‬
‫گرفت‪.‬او بدون کوچکترین صدایی مرده بود‪.‬کسانی که از مکتب او بودند به شیون افتادند خودشان را‬
‫به زمین می انداختند و فریاد میکشیدند‪.‬نیه مینگجو با خشم فریاد زد‪«:‬تو!»‬
‫یک تهذیبگر دیگر نیز غرش کنان گفت‪«:‬تو هم یه سگ ون هستی‪...‬حاال که اینقدر جربزه داری بیا‬
‫منو هم بکش!»‬
‫منگیائو بدون تغییری در حالت خود‪،‬با چرخشی به شمشیرش‪،‬گلوی تهذیبگر دوم را نیز برید‪.‬سپس با‬
‫لبخند گفت‪«:‬چشم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او با شمشیر درون دستانش میان خون های روان روی زمین ایستاده بود‪.‬اجساد دو تهذیبگر سفید‬
‫پوش زیر پاهایش قرار داشتند‪.‬آنگاه درحالیکه هنوز لبخند میزد پرسید‪«:‬کس دیگه ای میخواد چیزی‬
‫بگه؟»‬
‫نیه مینگجو به سردی پاسخ داد‪«:‬سگ ون!»او میدانست حاال که در دست ون روهان افتاده‪،‬مرگ‬
‫انتظارش را میکشد بهمین دلیل از هیچ چیزی هراس نداشت‪.‬اگر وی ووشیان نیز در چنین موقعیتی‬
‫بود پیش از اینکه کار دیگری کند چند فحش جانانه هم نثارش میکرد—بهرحال که می مرد‪.‬با‬
‫اینحال منگیائو لبخند زد و ابداً خشمگین نبود‪.‬او بشکنی زد و یکی از تهذیبگران مکتب ون زانو زنان‬
‫بطرفش آمد دستانش را باالی سرش گرفته و جعبه ای را که روی دستان خود حمل میکرد در برابر‬
‫منگیائو نگهداشت‪.‬منگیائو جعبه را گشوده و چیزی را از آن خارج کرد‪«:‬جناب رئیس نیه‪،‬بد نیست یه‬
‫نگاهی به اینجا بندازی!»‬
‫آن شی‪،‬شمشیر نیه مینگجو‪،‬باشیا بود!نیه مینگجو با خشم بسیار گفت‪«:‬همین حاال گورتو گم کن!»‬
‫هرچند‪،‬منگیائو باشیا را از جعبه خارج کرده و در دست گرفته بود‪«:‬رئیس نیه‪،‬باشیا مدتی هست که‬
‫توی دستای منه بنظرت واسه عصبانی شدن دیر نیست؟»‬
‫نیه مینگجو کامال شمرده و با خشم گفت‪«:‬دستای کثیفت رو ازش بکش!»‬
‫منگیائو به عمد میخواست او را خشمگین کند‪،‬شمشیر را در دست نگهداشته و بررسی میکرد سپس‬
‫گفت‪«:‬رئیس نیه‪،‬سابرشما‪،‬میگم‪،‬میتونست سالح معنوی قدرتمندی باشه‬
‫در مقایسه با شمشیر پدرتون میگم‪،‬این شمشیر در برابر اون یه تیکه آشغال بیشتر نیست‪.‬آخه رئیس‬
‫مکتب ون کلی وقت صرف کردن و بهش ضربه زدن تا تونستن اونو بشکنن!»‬
‫با این سخنان بی شرمانه او‪،‬خون نیه مینگجو به جوش آمد‪.‬وی ووشیان حس میکرد سرش از شدت‬
‫خشم کرخت شده‪،‬در سکوت گفت‪ :‬حیوون کثیف!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫موضوعی که نیه مینگجو در تمام عمرش بخاطرش افسوس میخورد و از بیانش بیزار بود مرگ‬
‫پدرش بود‪.‬وقتی نیه مینگجو نوجوان بود‪.‬پدرش ریاست مکتب چینگه نیه را برعهده داشت‪.‬در آن‬
‫زمان کسی شمشیر بلند نایابی را به ون روهان هدیه داد‪.‬ون روهان چند روزی بخاطرش خوشحال‬
‫بود او از تهذیبگران میهمان پرسید—«نظرتون درباره شمشیر بی نظیر من چیه؟؟؟»‬
‫او شخصیت غیر قابل پیش بینی داشت‪،‬لحظه ای میخندید و لحظه ای بعد خشمگین میشد‪.‬البته‬
‫همگان جوری که او خوشش بیاد تملقش میگفتند و از شمشیر نایابش تعریف و تمجید میکردند و‬
‫بیان می کردند که چنین شمشیری در این زمانه نیامده است‪.‬هرچند بدبختانه‪،‬کسی از میان جمع که‬
‫به نظر میرسید با رئیس قبلی مکتب چینگه نیه خصومت داشت یا اینکه میخواست جوابی بدهد تا‬
‫توجه ون روهان را جلب کند گفت‪« :‬البته که شمشیر شما بی همتاست ولی میدونین فکر میکنم یه‬
‫نفری هست که چندان با این موضوع موافق نیست!»‬
‫و به این شکل ون روهان دیگر خوش اخالق نبود‪،‬پرسید‪«:‬اون شخص کیه؟»میهمان جواب‬
‫داد‪«:‬رهبر مکتب چینگه نیه‪ ،‬اونها بخاطر هنر تهذیبگری با سابر معروفن‪...‬اون بشدت گستاخه و‬
‫همیشه الف میزنه که شمشیرش بی رقیبه و تا صد سال دیگه شمشیری در حد و اندازه شمشیر اون‬
‫پیدا نمیشه!مهم نیست چه شمشیری خوب یا با کیفیت باشه اون هرگز تاییدش نمیکنه‪...‬حتی اگه‬
‫بلند بگه که قبول کرده یه‬
‫شمشیری خوبه توی دلش نظرش یه چیز دیگه اس!!»‬
‫ون روهان پس از شنیدن حرفهای او خندید و گفت‪«:‬واقعا در این باره مطمئنی؟خب من دلم میخوام‬
‫خودم ببینم!»‬
‫و به این شکل بسرعت رهبر مکتب چینگه نیه را فراخواند‪،‬ون روهان شمشیرش را بدست گرفته و‬
‫مدتی آن را نگریست بعد یک جمله گفت‪«:‬درسته‪...‬شمشیر خوبیه!»‬
‫چندباری به شمشیر بلند ضربه زده و بعد آن را به رهبر مکتب چینگه نیه پس داد‪.‬از آنجا که همه چیز‬
‫طبیعی بنظر میرسید‪.‬رهبر مکتب چینگه نیه بشدت گیج شد و از اینکه با لحنی دستوری او را به آنجا‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خواسته بودند ناراحت شد‪.‬هرچند هنگام شکار شبانه ‪،‬موقعی که با یک حیووان می جنگید‪،‬شمشیرش‬
‫چند تکه شد و توسط شاخ آن حیوان بشدت زخم برداشت‪.‬نیه مینگجو که همراه پدرش به شکارشبانه‬
‫رفته بود با چشمان خودش آن صحنه را دید‪.‬رهبر مکتب چینگه نیه پس از بازگشت بهیچ قیمتی‬
‫نمیتوانست درباره این موضوع با خودش کنار بیاید و زخمش نیز بهبود نیافت‪ .‬برای یکسال بیمار شد‬
‫و این جهان فانی را با خشم و بیماری ترک گفت‪.‬دلیل اینکه نیه مینگجو و تمام مکتب چینگه نیه از‬
‫مکتب چیشان ون نفرت داشتند نیز همین موضوع بود‪.‬‬
‫حاال‪،‬دوباره در برابر ون روهان‪،‬منگیائو شمشیر او را نگهداشته بود و پدرش و نابود شدن شمشیر او را‬
‫یادآوری میکرد و این بدترین کاری بود که میشد با او انجام داد‪.‬با یک ضربه دست نیه‬
‫مینگجو‪،‬منگیائو تلو تلوخوارن به عقب رفت و دهانش غرق خون شد‪.‬شخصی که روی صندلی یشم‬
‫نشسته بود با دیدن این حالت بر جای خود تکانی خورد و انگار میخواست حرکتی کند‪.‬منگیائو نیز با‬
‫سرعت بلند شد و لگدی حواله سینه نیه مینگجو کرد‪ .‬حمله قبلی نیه مینگجو با تمام توانی بود که در‬
‫جان خود داشت‬
‫پس در برابر حمله منگیائو با پشت روی زمین افتاد‪،‬دیگر نمیتوانست جلوی جوشش خون از سینه‬
‫خود را بگیرد‪.‬وی ووشیان با شوک بدون اینکه سخنی بگوید خشکش زده بود‪.‬شایعات زیادی در آن‬
‫زمان پخش شده بودند ولی او فکرش را هم نمیکرد که لیانفنگ زون به چیفنگ زون لگد زده‬
‫باشد!!منگیائو با قدرت تمام‪،‬به سینه نیه مینگجو کوبید‪«:‬چطور جرات میکنی جلوی چشم رئیس‬
‫مکتب ون همچین غلطایی بکنی؟؟؟»‬
‫او در حین حرف زدن شمشیرش را رو به پایین و آماده ضربه زدن نگهداشت ولی نیه مینگجو با کف‬
‫دست ضربه ای به شمشیر منگیائو زد و آن را خورد کرد‪.‬منگیائو بخاطر شدت حمله او روی زمین‬
‫افتاد‪،‬همین که نیه مینگجو میخواست به فرق سر منگیائو بکوبد‪،‬احساس کرد بدنش توسط نیرویی‬
‫عجیب به طرفی دیگر کشیده شد‪.‬این مسیری بود که صندلی ون روهان قرار داشت‪.‬بدن نیه مینگجو‬
‫با سرعت زیادی کشیده میشد و رد خون روی زمین آجرفرش شده باقی ماند‪.‬رگه های خون در حال‬
‫بیشتر شدن بودند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو به یکی از شاگردان زانو زده مکتب ون چنگ زده و به طرف صندلی یشم پرتابش کرد‪.‬با‬
‫یک انفجار‪،‬خون سرخ به هوا پاشید انگار که هندوانه ای متالشی شود و تکه هایش روی زمین‬
‫بریزد‪.‬ون روهان سر شاگرد را با یک ضربه خرد کرد‪.‬اما همین هم زمانی برای نیه مینگجو جور کرد‬
‫تا خشم شدید درونیش تبدیل به قدرت شود‪.‬با یک پرش مهر دست را شکل داده و باشیا دوباره در‬
‫دستان او قرار گرفت‪.‬منگیائو فریاد کشید‪«:‬رئیس مکتب‪،‬مراقب باشید!!»‬
‫صدایی با خنده وحشیانه گفت‪«:‬ولش کن!»صدا بسیار با نشاط بود و وی ووشیان اصال شگفت زده‬
‫نشد‪.‬سطح تهذیبگری ون روهان بسیار زیاد بود پس بهمین دلیل از لحاظ جسمی نیز در بهترین‬
‫حالت خود قرار داشت‪.‬نیه مینگجو باشیا را بدست گرفته و به جلو خیز برداشت‪.‬چندین تن از‬
‫تهذیبگران مکتب ون که او را محاصره کرده بودند دو نیم شدند‪.‬شمار زیادی از اجساد ناقص شده بر‬
‫روی آجرهای سیاه افتادند‪.‬ناگهان وی ووشیان لرزشی در ستون فقراتش احساس کرد‪.‬‬
‫در چشم بهم زدنی‪،‬شخصی پشت سرش ظاهر شده بود‪.‬نیه مینگجو با خشم ضربه ای زد و تکه های‬
‫اجساد را به اطراف پراکند ولی ضربه ای به چیزی برخورد نکرد‪.‬هرچند سینه اش به مرز انفجار رسیده‬
‫بود‪.‬او به یکی از ستون های طالیی کاخ برخورد و خون باال آورد‪.‬خون از پیشانیش می چکید و جلوی‬
‫چشمش را گرفته بود‪.‬احساس میکرد کسی به او نزدیک میشود پس به دستش چرخی داده و آماده‬
‫حمله دیگری شد‪.‬این بار‪،‬مشتی محکم به مرکز سینه اش برخورد‪.‬تمام بدنش در آجرهای کف زمین‬
‫فرو رفت‪.‬حواس و احساس وی ووشیان کامال با نیه مینگجو یکی شده بود‪.‬او که ضربه میخورد وی‬
‫ووشیان شگفت زده میشد‪.‬مهارت ون روهان بیش از حد و اندازه زیاد بود‪.‬‬
‫وی ووشیان هرگز رو در رو با نیه مینگجو نجنگیده بود پس نمیدانست آیا برنده خواهد شد یا بازنده—‬
‫هرچند با مشاهده این وضعیت‪،‬با وجود سطح تهذیبگری نیه مینگجو که در میان سه فرد برگزیده‬
‫دوران بود در برابر ون روهان‪ ،‬کامال بی دفاع بنظر میرسید و حتی اگر وی ووشیان آنجا حضور داشت‬
‫هم جرات نمیکرد بگوید زخمهایی کمتر از نیه مینگجو خواهد برداشت‪......‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون روهان پایش را روی سینه نیه مینگجو نهاد‪.‬چشمان وی ووشیان رو به سیاهی میرفت‪.‬طعم خون‬
‫را در گلوی خود احساس میکرد‪.‬صدای منگیائو نزدیک میشد‪«:‬خدمتکار بدردنخورتون باعث شد‬
‫خودتون به اینجا بیاین‪...‬رئیس مکتب!»‬
‫ون روهان خنده ای کرد‪«:‬تو یه بدردنخوری!»‬
‫منگیائو نیز خندید‪.‬ون روهان از او پرسید‪«:‬این ون ژو رو کشته؟»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬درسته!اون بود‪...‬رئیس مکتب میخواین دشمنتون رو االن بکشید یا ببریدش به کاخ‬
‫آتش؟؟ پیشنهاد شخص من اینه که به کاخ آتش ببریدش!»‬
‫«کاخ آتش»مکان بازی و سرگرمی ون روهان بود‪.‬جایی بود که هزاران نوع وسیله شکنجه برای‬
‫عذاب دادن مردم را در آن جمع آوری کرده بود‪.‬این حرف بدان معنا بود که منگیائو نمیخواست مرگی‬
‫آسان را نصیب نیه مینگجو کند او میخواست نیه مینگجو را به زمین شکنجه ون روهان ببرد و آنقدر‬
‫با لوازم شکنجه ای که خودش ساخته بود شکنجه اش کند تا بمیرد‪.‬نیه مینگجو با شنیدن خوش و‬
‫بش آنان درباره اینکه میخواهند با او چه کنند‪،‬خونش به جوش آمده و سینه اش از خشم میسوخت‪.‬ون‬
‫روهان گفت‪«:‬واسه چی یه آدم نیمه جون رو با خودمون ببریم اینور اونور؟؟»‬
‫منگیائو جواب داد‪«:‬خب نباید قضیه رو سرسری بگیریم‪...‬رئیس نیه بدن سفت و محکمی داره سر‬
‫چند روز نشده از قبل بهتر میشه!!!»‬
‫ون روهان گفت‪«:‬خب هر کاری میخوای باهاش بکن!»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬چشم!»با اینکه او اینگونه گفت ولی ناگهان نوری سرد و تاریک تمام تاالر را در‬
‫نوردید‪.‬ون روهان ناگاه ساکت شد‪.‬قطرات گرم خون روی صورت نیه مینگجو می چکید‪.‬بنظر میرسید‬
‫او چیزی را احساس کرده میخواست باال را نگاه کند تا متوجه شود چه اتفاقی افتاده ولی بخاطر زخم‬
‫های سختی که برداشته بود سرش را نمیتوانست تکان دهد و در انتها چشمانش بسته شدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان نمیدانست چقدر گذشت تا وقتی که او توانست رگه های نوری که به چشمش می رسید‬
‫را ببیند‪.‬نیه مینگجو به آرامی چشمانش را باز کرد‪.‬همین که بیدار شد فهمید یکی از دستانش روی‬
‫شانه منگیائو است و او با تالش بدن سنگین و نیمه جان او را کشان کشان با خود می برد‪.‬منگیائو‬
‫گفت‪«:‬رئیس نیه؟»‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬ون روهان مرده؟»‬
‫بنظر میرسید منگیائو به سختی می تواند حرکت کند او با صدایی لرزان گفت‪«:‬اون احتماال‪...‬مرده!»‬
‫او چیزی را در دست خود حمله میکرد‪.‬نیه مینگجو با صدای آرامی گفت‪«:‬شمشیرم رو بده!»‬
‫وی ووشیان نتوانست چهره منگیائو را بخوبی ببیند‪.‬تنها صدای آرامش را درحالیکه لبخند غمگینی‬
‫بر لب داشت شنید‪«:‬رئیس نیه‪...‬امیدوارم اینجا‪...‬نخوای منو با شمشیرت تیکه تیکه کنی‪»...‬‬
‫نیه مینگجو لحظه ای سکوت کرد‪.‬ر وی قدرت خود متمرکز شده و شمشیر را از او قاپید‪.‬هرچند‬
‫منگیائو شخصیت فرزی داشت و میتوانست هر مهارتی را بیاموزد ولی وقتی شمشیر از او پس‬
‫گرفته شد سریع به گوشه ای جست زد ‪«:‬رئیس نیه‪،‬شما هنوز زخمی هستی!»‬
‫نیه مینگجو شمشیر بدست به سردی گفت‪«:‬تو اونا رو کشتی!»‬
‫منظورش همان تهذیبگرانی بود که همراه با او اسیر شده بودند‪.‬منگیائو گفت‪«:‬رئیس نیه تو باید‬
‫درک کنی‪...‬توی اون موقعیت‪....‬من هیچ راه دیگه ای نداشتم!!»‬
‫نیه مینگجو از عمق وجودش از چنین سخنان غیر مسئوالنه ای متنفر بود‪.‬او با اخم در حالیکه‬
‫شمشیرش را در دست داشت گفت‪«:‬هیچ راهی نداشتی؟ مهم نیست به تو مربوط بود یا نه حق‬
‫نداشتی اونا رو بکشی!!»‬
‫منگیائو به این طرف و آنطرف حرکت میکرد و معترضانه گفت‪«:‬واقعا من میتونستم کاری کنم؟‬
‫رئیس نیه هر دوی ما داریم از دید خودمون قضیه رو نگاه میکنیم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو میدانست که او میخواهد چه بگوید بهمین دلیل حرفش را قطع کرد‪«:‬اینطوری نیست!»‬
‫منگیائو نیز که بنظر میرسید انرژیش پایان یافته سعی داشت از حمالت احتمالی بگریزد با اینهمه‬
‫پایش لیز خورد و میدانست در وضعیت بسیار دشواری قرار گرفته است‪.‬او برای دقایقی نفس خود‬
‫را نگهداشت جوری که بنظر میرسید دارد منفجر میشود‪.‬بعد ناگهان فریاد کشید‪«:‬چیفنگ زون!!!!‬
‫متوجه نیستی اگه من اونا رو نمیکشتم االن تو مرده بودی؟؟؟!!!!»‬
‫معنای دقیق جمله اش اینطور میشد که‪«:‬من زندگی تو رو نجات داده ام پس تو نمیتونی منو‬
‫بکشی چون این کار درستی نیست‪»....‬هرچند جین گوانگیائو جداً میدانست چه میکند او کلماتی‬
‫متفاوت بیان کرده بود اما منظورش همان بود و توانست احساسی آمیخته به ترحم و نا امیدی را‬
‫در نیه مینگجو بر انگیزاند و همانطور که انتظار داشت نیه مینگجو لحظه ای مکث کرد‪.‬رگ های‬
‫پیشانیش از خشم بیرون زده بودند‪.‬دقایقی مکث کرد بعد شمشیرش را محکم فشرد و فریاد‬
‫کشید‪«:‬خیلی خب‪...‬پس بعد از کشتن تو خودم رو میکشم!»‬
‫منگیائو که بخاطر خشم چند دقیقه خود منقبض شده بود وقتی دید باشیا بر سرش فرود می آید‪،‬از‬
‫ترس جان‪،‬از جا پرید‪.‬میان آندو یکی با خشم ضربه میزد و دیگری با دیوانگی سعی در فرار‬
‫داشت‪.‬هر دو تلوتلو میخوردند و غرق خون بودند‪.‬در چنین وضعیت خنده داری‪،‬وی ووشیان رئیس‬
‫تهذیبگران آینده را میدید و در دل قهقهه میزد‪.‬با خود فکر میکرد نیه مینگجو اگر زخم های سختی‬
‫برنداشته و انرژی معنوی کافی داشت اکنون منگیائو مرده بود‪.‬در میان این هیاهو‪،‬صدایی متعجبانه‬
‫او را صدا زد‪«:‬برادر مینگجو!»‬
‫شخصی با لباس سفید و تمیز از میان جنگل خارج میشد‪.‬منگیائو با دیدن او احساس میکرد خدا از‬
‫آسمان به زمین آمده‪،‬سریع در حالی که فریاد میزد پشت آن شخص پنهان شد‪«:‬زوو‪-‬جون!!! زوو‪-‬‬
‫جون!!!»‬
‫نیه مینگجو کامال خشمگین بود‪.‬آنقدر که اصال نمیتوانست بفهمد در این موقع چرا الن شیچن‬
‫آنجا حضور دارد تنها با فریاد گفت‪«:‬برو کنار شیچن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ضربات باشیا چنان تهدید کننده بودند که شویوئه اجبارا از غالف بیرون آمد‪.‬الن شیچن جلوی او‬
‫را گرفت‪.‬نیمی از حرکتش بخاطر سد کردن حمالت او و نیمی بخاطر جلوگیری از آسیب احتمالی‬
‫به خودش بود‪«:‬برادر مینگجو!! آروم باش چرا اینطوری میکنی؟؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تو چرا نمیپرسی اون چه غلطی کرده؟؟؟»‬
‫الن شیچن چرخید و به منگیائو که صورتش پر از ترس بود نگاهی کرد‪.‬او دچار لکنت شده و‬
‫نمیتوانست چیزی بگوید‪.‬نیه مینگجو گفت‪«:‬اوندفعه از النگیا فرار کردی من همش مونده بودم‬
‫چرا نمیشه هیچ جایی پیدات کرد‪...‬پس سگ دست آموز ون شده بودی؟؟!!توی شهر بی شب واسه‬
‫خودت ول میگشتی آره؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬برادر مینگجو!»او عادت نداشت سخنان کسی را قطع کند پس نیه مینگجو‬
‫تردید کرد‪.‬الن شیچن ادامه داد‪«:‬شما میدونی اونی که تمام نقشه های آرایش جنگی و اطالعات‬
‫مکتب چیشان ون رو بهت داد کی بود؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تو!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬من برات ارسالشون کردم‪..‬تو میدونی منبع تمام این اطالعات کی بود؟»‬
‫با توجه به سخنانش فهمیدن چیزی که میخواست بگوید سخت نبود‪.‬نیه مینگجو به منگیائو‬
‫نگریست که پشت سر الن شیچن پنهان شده و سرش پایین بود‪.‬ابروهای نیه مینگجو در هم‬
‫پیچید چنان که انگار یک کلمه هم باور نمیکند‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬نمیخواد اینقدر تردید‬
‫کنی‪...‬امروز هم من وقتی اون باهام تماس برقرار کرد اومدم تا به تو کمک کنم‪...‬وگرنه چطوری‬
‫میدونستم که باید بیام اینجا؟»‬
‫نیه مینگجو دیگر نمیدانست چه باید بگوید‪.‬الن شیچن ادامه داد‪«:‬بعد از جریان النگیا‪،‬آ‪-‬یائو خیلی‬
‫پشیمون بود‪...‬ولی ترسید که با تو روبرو بشه! اون تونست به قبیله چیشان ون نفوذ کنه و به ون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روهان نزدیک بشه‪،‬بعدش همش واسه من نامه های محرمانه می فرستاد اوایل منم نمیدونستم‬
‫کی داره واسم نامه میفرسته ولی بعد اینکه چند تا نشونه و عالمت دیدم متوجه شدم!!»‬
‫او بطرف منگیائو برگشت و با صدایی آرام به او گفت‪«:‬تو به برادر مینگجو اینا رو نگفتی؟؟»‬
‫منگیائو درحالی که زخم دستش را میفشرد با لبخند گفت‪«:‬زوو‪-‬جون خودت که دیدی! اگرم چیزی‬
‫میگفتم رئیس نیه حرفمو باور نمیکرد!!»‬
‫نیه مینگجو ساکت بود ولی باشیا و شویوئه هنوز درگیر بودند‪.‬منگیائو با نگاهی غرق در ترس و‬
‫اضطراب به نبرد سابر و شمشیر نگریست با اینهمه پس از لحظه ای قدمی پیش نهاد و روبروی‬
‫نیه مینگجو زانو زد‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬منگیائو؟»‬
‫منگیائو با صدای آرامی گفت‪«:‬رئیس نیه‪،‬توی کاخ خورشید‪،‬باوجود اینکه میخواستم اعتماد ون‬
‫روهان رو جلب کنم ولی بدجوری به شما آسیب زدم و حرفای ناجوری گفتم‪...‬عمداً روی زخمتون‬
‫نمک پاشیدم با اینکه میدونستم درباره رهبر قبلی مکتب نیه چه حسی دارین‪...‬هرچند چاره دیگه‬
‫ای نبود ولی خیلی متاسفم‪»...‬‬
‫نیه مینگجو به او گفت‪«:‬کسی که باید در برابرش زانو بزنی من نیستم‪...‬بلکه اون تهذیبگراییه که‬
‫با دست خودت اونا رو کشتی!»‬
‫منگیائو گفت‪ «:‬ون روهان آدم وحشتناکی بود‪...‬اگه کسی از دستورش سرپیچی میکرد دیوونه‬
‫میشد‪...‬خب منم داشتم وانمود میکردم آدم مورد اعتمادشم‪...‬وقتی بقیه داشتن بهش توهین میکردن‬
‫من باید یه گوشه می نشستم؟خب‪»....‬‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬خوبه انگاری مدتها داشتی اینکارو انجام میدادی!»‬
‫منگیائو آهی کشید‪«:‬من توی چیشان بودم خب!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن نیز مصرانه از حمالت جلوگیری میکرد بعد آه کشید‪«:‬برادر مینگجو اون به چیشان‬
‫نفوذ کرده بود‪...‬خب بعضی وقتا همچین اتفاقاتی میفته‪...‬این چیزا اجتناب ناپذیره‪...‬درسته داشته‬
‫اون کارا رو میکرده ولی توی قلبش هنوز‪»...‬‬
‫وی ووشیان به تلخی سرش را تکان داد‪ :‬زوو‪-‬جون‪...‬اون خیلی مهربونه‪...‬خیلی خوش قلبه! البته‬
‫پس از چندثانیه به خود آمد و متوجه شد خودش در برابر جین گوانگیائو جبهه گرفته زیرا به او‬
‫مشکوک است ولی منگیائو در برابر الن شیچن شخصی بود که هنوز نیات پلیدش کشف نشده و‬
‫مانند فردی غریب و مظلوم در رنج است‪.‬دیدگاه آنها کامال فرق داشت پس چطور میشد احساسشان‬
‫را با هم مقایسه کرد؟؟ با اینهمه بعد از لحظاتی نیه مینگجو سابر خود را بلند کرد‪.‬الن شیچن‬
‫گفت‪«:‬برادر مینگجو!»‬
‫منگیائو محکم چشمان خود را بست‪.‬الن شیچن نیز محکم به قبضه شمشیر خود چنگ زده‬
‫بود‪«:‬لطفا ببخشـ‪».....‬‬
‫پیش از آنکه بتواند حرفش را تمام کند‪.‬برق نقره ای تیغه شمشیر بلند بر تخته سنگی فرود آمد و‬
‫با صدای بلندی آن را دو تکه کرد‪.‬منگیائو از این حمله رعدآسا و از هم پاره شدن سنگ شوکه‬
‫شده بود باال را نگریست و دید که سنگ از باال به پایین دو تکه شده است‪.‬در نهایت‪،‬سابر بر سر‬
‫او فرود نیامد‪.‬باشیا در غالف نبود‪،‬نیه مینگجو بدون اینکه رویش را برگرداند از آنجا رفت‪.‬‬
‫حاال که ون روهان مرده بود حتی اگر بازماندگان قبیله چیشان ون هم تالش میکردند باز هم‬
‫امیدی به نجات نداشته و کامال شکست خورده بودند‪.‬موضوع فداکاری منگیائو که پنهان از همه‬
‫سالها به شهر بی شب نفوذ کرده بود مدتی پس از جنگ همه جا پخش شد‪.‬بنظر وی ووشیان این‬
‫موضوع عجیب بود‪.‬منگیائو به مکتب چینگه نیه خیانت کرده بود و رابطه اش با نیه مینگجو دیگر‬
‫مانند سابق نبود پس چرا آنها بعدها برادران قسم خورده هم شدند؟؟ از طرفی جدای از اینکه الن‬
‫شیچن چقدر این موضوع را بمیان میکشید و امید داشت که میان آنان آشتی برقرار کند‪،‬احتماال‬
‫مهمترین عامل اینجا برای پذیرش منگیائو‪،‬حس سپاسگذاری بخاطر نجات جانش و نوشتن آن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نامه ها بوده است‪.‬خالصه اینکه در نبردهای قبل‪،‬او کم و بیش از اطالعاتی که منگیائو برای الن‬
‫شیچن می فرستاد استفاده کرده بود و هنوز هم فکر میکرد جین گوانگیائو فرد با استعدادی است‬
‫که نظیرش پیدا نمیشود و خیال داشت هر طور شده او را به راه درست هدایت کند‪.‬هرچند که جین‬
‫گوانگیائو دیگر فرمانبردار او نبود‪.‬مدتی پس از اینکه آنان برادران قسم خورده هم شدند‪،‬سعی میکرد‬
‫بیش از پیش به کارها و موقعیت جین گوانگیائو نظارت کند درست همانطوری که برادر کوچک‬
‫خودش نیه هوایسانگ را تربیت میکرد‪.‬پس از پایان یافتن لشکرکشی سقوط خورشید‪،‬مکتب‬
‫النلینگ جین برای روزهای پایانی‪،‬مهمانی گل ها را برگزار کرد‪،‬تهذیبگران بی شماری را دعوت‬
‫نموده و مکاتب بی شماری آنجا حضور پیدا کرده و با هم جشن گرفتند‪.‬‬
‫در برج ماهی طالیی مردم در رفت و آمد بودند‪.‬مردم وقتی به نیه مینگجو می رسیدند به او احترام‬
‫میگذاشتند و او را «چیفنگ زون!» خطاب میکردند‪.‬وی ووشیان پیش خود اندیشید‪ :‬توی احترام‬
‫گذاشتن هم زیاده روی میکنن‪...‬اینها هم از نیه مینگجو می ترسن هم بهش احترام میزارن‪...‬قدیما‬
‫یه کسایی بودن که از من بترسن ولی کسی نبود که بهم احترام بزاره‪!...‬‬
‫جین گوانگیائو درست کنار ستون کاخ ایستاده بود‪.‬حاال که او برادر قسم خورده نیه مینگجو و الن‬
‫شیچن بود توسط خاندانش نیز پذیرفته شد و خال سرخ در میان دو ابرویش نقش بسته بود و لباس‬
‫سفید و طالیی مزین به گل درخشش میان برف را بر تن داشت‪.‬کالهی بر سر نهاده و به سختی‬
‫میشد او را شناخت اکنون جذابیت و هوش از سر و رویش می بارید و هاله ای از آرامش وجودش را‬
‫احاطه کرده بود‪.‬در کنار او‪،‬وی ووشیان با شگفتی شخصیتی آشنا یافت‪.‬‬
‫ژوئه یانگ!‬
‫در این زمان ژوئه یانگ جوان بود‪.‬ظاهری کودکانه ولی قدی بسیار بلند داشت‪.‬او نیز لباسی با طرح‬
‫گل درخشش میان برف بر تن کرده و کنار جین گوانگیائو ایستاده بود‪.‬مانند نسیم بهاری که به میان‬
‫درختان بید بوزد شاداب بنظر میرسید‪.‬آنان انگار درباره موضوع سرگرم کننده ای با هم حرف‬
‫میزدند‪.‬جین گوانگیائو لبخندی زد و با دستش اشاره ای کرد‪.‬آندو با هم نگاهی رد و بدل کردند و ژوئه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یانگ با صدای بلند خندید‪.‬سپس با بی خیالی به تهذیبگرانی که در رفت و آمد بودند خیره‬
‫شد‪.‬چشمانش پر بود از حس حقارت و بی شرمی‪،‬انگار همه آن تهذیبگران مشتی آشغال بودند‪.‬حتی‬
‫وقتی نگاهش به نیه مینگجو افتاد‪،‬در چشمانش ترسی که دیگران حس میکردند ابد ًا وجود نداشت‪.‬در‬
‫عوض لبخند میزد و دندانهایش را نشان میداد‪.‬جین گوانگشان که متوجه نگاه بی میل نیه مینگجو‬
‫شده بود با عجله‪ ،‬خندیدن را متوقف کرده و چیزی به ژوئه یانگ گفت او نیز دستش را تکان داده و‬
‫به طرف دیگری رفت‪.‬جین گوانگیائو با لحنی محترمانه به طرف نیه مینگجو رفته و گفت‪«:‬برادر!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬اون کی بود؟؟»‬
‫جین گوانگیائو پس از لحظاتی تردید گفت‪«:‬ژوئه یانگ!»‬
‫نیه مینگجو با اخم گفت‪«:‬ژوئه یانگ از کوییژو؟؟»‬
‫جین گوانگیائو تایید کرد‪.‬ژوئه یانگ از همان جوانی بدنام و مشهور بود‪.‬وی ووشیان احساس نیه‬
‫مینگجو را درک میکرد او ابروهایش را بیشتر در هم کشید و گفت‪«:‬تو چرا داری با همچین آدمی‬
‫وقتت رو تلف میکنی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬مکتب النلینگ جین اونو استخدام کرده!» او جرات اعتراض نداشت‪.‬به بهانه‬
‫رسیدگی به مهمانان از او عذرخواست و با عجله به طرف دیگری رفت‪.‬نیه مینگجو سرش را تکان‬
‫داده و چرخید‪.‬با این تغییر حالت او چشمان وی ووشیان برقی زد‪.‬حس میکرد انگار از آسمان برف‬
‫میبارد و ورودی تاالر را نور ماه روشن کرده است‪.‬الن شیچن و الن وانگجی شانه به شانه هم راه‬
‫میرفتند‪.‬دو یشم الن کنار هم ایستاده بودند‪.‬یکی شیائو به کمر بسته و دیگری گیوچینش را با خود‬
‫حمل میکرد‪.‬یکی گرم و مهربان بود و دیگری سرد و جدی‪.‬‬
‫آنها بطرز گیج کننده و دیوانه واری بهم شباهت داشتند حتی رنگ پوستشان یکی بود اما هاله متفاوتی‬
‫آنان را احاطه کرده بود‪.‬تردیدی نبود که همه همیشه به آندو خیره میشدند و با حیرت و تعجب‬
‫نگاهشان می کردند‪.‬الن وانگجی واقعی هنوز هم بی تجربگی و خام بودن از چهره اش هویدا بود‬
‫ولی چهره سرد و جدیش باعث میشد همه فاصله مطمئن را با او رعایت کنند‪.‬نگاه وی ووشیان روی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او خیره مانده و نمیتوانست از جای خود حرکت کند‪...‬وی ووشیان نمیدانست او صدایش را میشنود یا‬
‫نه ولی با صدای بلندی شادمانه گفت‪«:‬الن جان!!!دلم واست تنگ شده بود!!!هاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫ناگهان صدایی آشنا گفت‪«:‬رئیس نیه‪،‬رئیس الن!» با شنیدن این صدا قلب وی ووشیان برای لحظه‬
‫ای از تپش ایستاد‪.‬نیه مینگجو دوباره برگشت‪.‬جیانگ چنگ درحالیکه لباسی برنگ بنفش بر تن‬
‫داشت بطرفش آمد و شمشیر خود را در دست گرفته بود و کسی که کنار جیانگ چنگ راه میرفت‬
‫کسی نبود جز خود وی ووشیان!!!‬
‫او خودش را می دید که دستانش را پشت کمر نهاده و سراپا سیاه پوشیده است‪.‬فلوتی سیاه به کمرش‬
‫بسته و آویز منگوله دار سرخ رنگی به فلوت آویزان بود‪.‬شانه به شانه جیانگ چنگ ایستاده و در همان‬
‫مسیر که نگاه میکردند سرش را به نشانه احترام تکان داد‪.‬رفتارش تا حدی گستاخانه و ظاهری پر از‬
‫نخوت به خود گرفته بود‪.‬وی ووشیان وقتی طرز ایستادن جوانی خود را دید احساس میکرد حتی‬
‫ریشه دندان هایش به شکلی غیر ارادی به درد افتاده اند‪.‬بنظرش رسید در آن زمان بسیار پر مدعا و‬
‫متظاهر بوده است و دلش میخواست کال خودش را نادیده بگیرد‪.‬‬
‫الن وانگجی وقتی دید وی ووشیان کنار جیانگ چنگ ایستاده است ابرو در هم کشید ولی خیلی زود‬
‫چشمان روشنش را از او گرفته و با همان جدیت و سردی به روبروی خود خیره شد‪.‬جیانگ چنگ و‬
‫نیه مینگجو با چهره هایی جدی سرشان را به نشانه احترام تکان دادند‪.‬حرف ضروری برای گفتن‬
‫بهم نداشتند پس از خوش و بشی شتاب زده‪،‬آندو به طرف دیگری رفتند‪.‬وی ووشیان متوجه شد که‬
‫خود گذشته اش اطراف را نگاهی کرد و باالخره نگاهی به الن وانگجی انداخت‪.‬حالتش بگونه ای‬
‫بود که انگار میخواست پیش از آمدن جیانگ چنگ حرفی بزند اما او زودتر آمده و کنارش ایستاد‪.‬‬
‫سرشان پایین بود و چیزی زیر لب گفتند و چهره هایی جدی به خود گرفتند‪.‬وی ووشیان در کنار‬
‫جیانگ چنگ راه میرفت و با صدای بلند میخندید سپس به طرف جای دیگری رفت‪ .‬مردم اطرافشان‬
‫نیز کنار رفتند تا مسیر را برایشان باز کنند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پیش خود فکر کرد که آن زمان درباره چه چیزی حرف میزدند؟؟ هر چه تالش کرد به‬
‫هیچ نتیجه ای نرسید‪.‬تنها پس از بررسی حالت لبهایشان که حرف میزدند از درون چشمان نیه‬
‫منیگجو فهمید آنجا در حال گفتن چه چیزی بوده است‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬میگم قد چیفنگ زون خیلی‬
‫از تو بلند تره !! هاهاهاها»‬
‫و چیزی که جیانگ چنگ گفت این بود‪«:‬گورتو گم کن‪،‬میخوای بمیری؟!»‬
‫نیه مینگجو دوباره به آنها نگریست‪«:‬چرا شمشیر وی یینگ همراهش نیست؟»‬
‫حمل شمشیر یک رسم بود و در چنین گردهمایی هایی‪،‬همراه نداشتن آن موضوع بسیار مهمی‬
‫بود‪.‬تمام کسانی که اهل قبایل برجسته بودند بشدت به این موضوع اهمیت میدادند‪.‬الن وانگجی با‬
‫لحن غیر صمیمی گفت‪«:‬حتما یادش رفته!!»‬
‫نیه مینگجو ابرویش را باال برده و گفت‪«:‬یعنی اون میتونه همچین چیزی رو فراموش کنه؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬چیز غیر طبیعی نیست!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪:‬خب خب داری پشت سر من حرف میزنی هاه؟باشه دارم واست!!‬
‫الن شیچن با لبخندی گفت‪«:‬ارباب وی جوان‪،‬قبال گفته که هیچ اهمیتی به این چیزای فرمالیته و‬
‫رسم و رسوم نمیده‪...‬گفته شمشیرش به کنار اگه بخواد بدون لباس بره اینور اونور میخوان چیکارش‬
‫کنن؟واقعا که پسر بانشاطیه!»‬
‫وی ووشیان وقتی حرفهای گستاخانه خودش را از دهان دیگران میشنید احساس عجیبی پیدا کرد‪.‬‬
‫حس میکرد کمی شرمنده شده ولی واقعا نمیتوانست اقدام دیگری بکند‪.‬ناگهان شنید که الن وانگجی‬
‫زیر لب غرغر میکند‪«:‬چقدر احمقانه!»‬
‫صدایش به شکل خاصی لطیف بود انگار داشت با خودش حرف میزد‪.‬آندو کلمه چنان در گوش های‬
‫وی ووشیان جریان پیدا کردند که برای لحظاتی احساس کرد ضربان قلبش تند تر شده است‪.‬الن‬
‫شیچن به برادرش نگاهی کرد و گفت‪«:‬هوووم؟تو چرا هنوز اینجایی؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با سردرگمی و چهره ای جدی به او جواب داد‪«:‬خب شما اینجا هستی برادر منم پیش‬
‫تو میمونم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬چرا نمیری باهاش حرف بزنی؟؟ خیلی ازمون دور شدن که!» برای وی ووشیان‬
‫عجیب بود که می دید زوو‪-‬جون چنین موضوعی را پیش میکشد؟!مگر الن جان میخواسته چیزی‬
‫به من بگوید؟؟پیش از آنکه او بتواند واکنش الن وانگجی را ببیند از طرف دیگر تاالر سر و صدایی‬
‫بلند شد‪.‬وی ووشیان فریاد بلند خودش را شنید‪«:‬جین زیژوان!!! بینم تو انگاری یادت رفته چیا گفتی‬
‫و چیکارا کردی؟؟حاال منظورت از این حرفا چیه؟!»‬
‫وی ووشیان باالخره بیاد آورد‪ :‬آه این واسه اون موقع اس!‬
‫جین زیژوان نیز در طرف دیگر با خشم گفت‪«:‬من داشتم از رئیس جیانگ می پرسیدم نه تو!کسی‬
‫که من دارم درباره ش سوال می پرسم هم بانو جیانگه! تو این وسط چیکاره ای؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آفرین ‪...‬ولی میشه بگی خواهر من به تو چه ارتباطی داره؟ اون موقع کی بود‬
‫داشت واسه ما افاده میومد؟؟»‬
‫جین زیژوان گفت‪«:‬رئیس جیانگ—اینجا مهمانی گل های مکتب ماست و اینم یکی از شاگردای‬
‫مکتب شماست‪...‬میخواین چیزی بهش بگین یا نه؟!»‬
‫الن شیچن پرسید‪«:‬باز چرا دارن دعوا میکنن؟»‬
‫الن وانگجی همانطور که ایستاده بود به آنها نگاه کرد‪.‬لحظاتی بعد پس از اینکه تصمیم گرفت کاری‬
‫انجام دهد‪،‬قدمی به جلو برداشت وقتی خواست به طرف آنها برود صدای جیانگ چنگ را شنید‪«:‬وی‬
‫ووشیان‪،‬تو خفه شو‪...‬ارباب جین ازت معذرت میخوام‪...‬خواهرم حالش خوبه!!ممنون از نگرانیتون! یه‬
‫وقت دیگه درباره اش حرف میزنیم!»‬
‫وی ووشیان به سردی خندید‪«:‬یه وقت دیگه؟همچین چیزی وجود نداره!اینکه خواهر من حالش‬
‫چطوره اصال به این مربوط نیست‪...‬این خیال کرده کیه اصن؟؟؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او تغییر جهت داده و داشت از آنجا خارج میشد که جیانگ چنگ فریاد زد‪«:‬برگرد اینجا‪...‬داری کجا‬
‫میری؟»‬
‫وی ووشیان دستانش را تکان داد‪«:‬هر جایی بهتر از اینجا! فقط یه کاری کن دیگه قیافه اینو نبینم!‬
‫بهرحال من که نمیخواستم بیام اینجا‪...‬تو بهتر بلدی با این مسخره بازی روبرو بشی!»‬
‫با ترک مهمانی توسط وی ووشیان‪،‬ابرهای خشم بر چهره جیانگ چنگ‪،‬سایه افکندند‪.‬جین گوانگیائو‬
‫خود را مشغول امور‬
‫مهمانی کرده بود‪.‬به تمام مهمانان با لبخند روبرو میشد و همه مسائل را حل میکرد‪.‬وقتی دید اوضاع‬
‫در طرف آنان خوب نیست با عجله خودش را رساند‪«:‬ارباب وی جوان لطفا وایسین!»‬
‫وی ووشیان دستانش را پشت کمر نهاده و با سرعت از آنجا رد شد‪.‬صورتش از خشم تیره شده و به‬
‫هیچ چیزی توجه نمیکرد‪.‬الن وانگجی قدمی به طرف او برداشت ولی پیش از آنکه شانس حرف زدن‬
‫بیابد شانه هایشان با هم برخورد کردند و از هم دور شدند‪.‬جین گوانگیائو نتوانست به وی ووشیان‬
‫برسد‪.‬پایش را روی زمین کوبید و آهی کشید‪«:‬همینطوری رفت‪....‬رئیس جیانگ‪...‬حاال من ‪...‬چیکار‬
‫کنم؟»‬
‫جیانگ چنگ ابرهای تاریک سایه انداخته بر سرش را کنار زد و گفت‪«:‬نمیخواد محلش بذاری‪،‬زیادی‬
‫بی تربیت شده!تو خونه هم همینطوری گستاخانه رفتار میکنه!»سپس به ادامه گفتگوی خود با جین‬
‫زیژوان پرداخت‪.‬‬
‫وی ووشیان با دیدن آندو‪،‬از ته دل آه کشید‪.‬سپاسگذار بود که نیه مینگجو عالقه ای به مسائلی که‬
‫آنجا رخ میداد ندارد‪.‬او سریع نگاهش را از آنان گرفت و وی ووشیان دیگر نتوانست آندو را ببیند‪.‬‬
‫اقامتگاه مکتب چینگه نیه‪،‬قلمروی ناپاک—‬
‫نیه مینگجو بر نشیمن حصیری نشسته بود‪،‬یک گیوچین بصورت افقی در برابر الن شیچن قرار داشت‬
‫و انگشتانش به آرامی نخ های گیوچین را نوازش میکرد‪.‬وقتی آهنگ به پایان رسید جین گوانگیائو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خنده ای کرد‪«:‬خب حاال که مهارت گیوچین نوازی برادر دوم رو شنیدم‪،‬منم دلم میخواد وقتی رسیدم‬
‫خونه همینطوری گیوچین تمرین کنم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬با اینکه خارج از گوسو تمرین داشتی ولی‬
‫مهارت های تو قابل توجه هستن‪...‬ببینم مادرت گیوچین رو بهت آموزش داده؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬نه من با تماشای کار بقیه یاد گرفتم‪...‬مادرم هیچ وقت همچین چیزایی یادم‬
‫نمیداد‪.‬اون فقط خوندن و نوشتن یادم داده و یه شمشیر گرون و راهنماهای تهذیبگری خرید!»‬
‫الن شیچن با شگفتی گفت‪«:‬شمشیر و راهنمای تهذیبگری؟»‬
‫جین گوانگیائو جواب داد‪«:‬برادر شما تا حاال همچین چیزایی رو ندیدی درسته؟کتابچه های کوچیکی‬
‫هستن که واسه مردم عادی می فروشنشون‪،‬اولش یه سری طراحی از ظاهر انسانی رو کشیدن ولی‬
‫بعدش توضیحات سخت و پیچیده ای رو اونجا نوشتن!»‬
‫الن شیچن با خنده سرش را تکان داد‪.‬جین گوانگیائو نیز سر خود را تکان داد‪«:‬اینجور کالهبرداریا‬
‫واسه گول زدن کسایی مثل مادر من و بچه های نادونه! البته آدم هیچی از اون کتابچه ها یاد نمیگیره‬
‫ولی خب اگه تمرینشون کنی هم چیزی رو از دست نمیدی!»او با اندوه آهی کشید‪«:‬ولی مادر من از‬
‫کجا باید اینا رو میدونست؟ اصن مهم نبود اونا چقدر گرون بودن همه رو میخرید‪.‬همش هم میگفت‬
‫واسه اینکه اگه یه روزی در آینده پدرم رو دیدم‪،‬به اندازه کافی شایستگی داشته باشم و تو زندگی‬
‫چیزی رو از دست نداده باشم‪...‬همه پوالشو خرج این چیزا میکرد!»‬
‫الن شیچن ضربه ای به نخ های گیوچین نواخت‪«:‬تو خیلی با استعدادی‪،‬با دیدن کار بقیه میتونی‬
‫بخوبی یاد بگیری!مطمئنم اگه یه استاد میداشتی میتونستی با سرعت بیشتری یادش بگیری!»‬
‫جین گوانگیائو خندید‪«:‬یه استاد االن جلوی چشمام نشسته ولی دلم نمیخواد تو دردسر بندازمش!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬چرا که نه؟ارباب جوان بفرما و بشین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد جین گوانگیائو روبروی او نشست‪.‬کمرش را صاف نگهداشته بود‪.‬وانمود میکرد دانش آموز‬
‫متواضعی است که میخواهد از استادش درس یاد بگیرد‪«:‬استاد الن‪،‬قراره چی به من آموزش بدین؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬خب –نوای روشنایی‪-‬چطوره؟»‬
‫چشمان جین گوانگیائو برقی زد ولی پیش از آنکه چیزی بگوید‪.‬نیه مینگجو آنان را نگریست و‬
‫گفت‪«:‬نوای روشنی یکی از تکنیک های مخصوص خاندان گوسوعه‪،‬نباید جای دیگه ای درز کنه!»‬
‫ولی بنظر میرسید الن شیچن مشکلی در آموزش آن نمیدید پس لبخند زد‪«:‬نوای روشنایی خیلی با‬
‫نوای درهم شکستن که برای پاکسازی ذهن آدم استفاده میشه فرق داره‪...‬بنظرت خودخواهی نیست‬
‫که از نواختن همچین آهنگ شفابخشی خودداری کنم؟؟ تازشم مگه یاد دادن این تکنیک به برادر‬
‫سوم درز دادن اطالعات مهم حساب میشه؟»‬
‫نیه مینگجو که دید او مشکلی در این میان نمی بیند دیگر بحث را کش نداد‪.‬‬
‫یک روز زمانی که نیه مینگجو به تاالر قلمروی ناپاک قدم گذاشت‪.‬بیش از دو جین بادبزن را دید که‬
‫همه شان رو بروی نیه هوایسانگ بصف قرار داده شده بودند‪.‬او با عالقه عجیبی همه را لمس میکرد‬
‫و زیر لب انگار نوشته های روی بادبزن ها را با هم مقایسه می نمود‪.‬بی درنگ رگ های پیشانی نیه‬
‫مینگجو از خشم ورم کرد‪«:‬نیه هوایسانگ!»‬
‫نیه هوایسانگ از ترس روی زمین افتاد‪.‬او سریع با ترس و لرز روی زانوهایش نشست‪ .‬پس از زانو‬
‫زدن با لکنت گفت‪«:‬ب‪-‬ب‪-‬ب‪-‬ب‪-‬برادر!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬سابرت کجاست؟»‬
‫نیه هوایسانگ با ترس گفت‪«:‬تــــــــــو‪...‬اتاقمه‪...‬نه تو حیاط مدرسه اس‪...‬نه‪،‬بذار‪...‬فکر کنم‪»!!!!..‬‬
‫وی ووشیان حس میکرد نیه مینگجو میخواهد همانجا او را بحد مرگ کتک بزند‪«:‬تو هر جا میری با‬
‫خودت یه خروار بادبزن میاری اونوقت نمیدونی شمشیرت کدوم گوریه؟؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ با عجله گفت‪«:‬همین االن میرم و پیداش میکنم!»‬


‫نیه مینگجو گفت‪«:‬الزم نکرده‪...‬حتی اگه پیداش هم کنی نمیتونی هیچ کاری باهاش بکنی‪...‬برو‬
‫همه اینا رو بسوزون!!»‬
‫رنگ از صورت نیه هوایسانگ پرید‪.‬او با عجله تمام بادبزن ها را در آغوش خود گرفته و با التماس‬
‫گفت‪«:‬نه‪،‬برادر!همه اینا رو بهم هدیه دادن!!»‬
‫نیه مینگجو با دست روی میز کوبید و میز را خورد کرد‪«:‬کی بهت داده؟ بگو همین االن بیاد اینجا؟!!!»‬
‫کسی گفت‪«:‬من اینکارو کردم!»جین گوانگیائو بیرون تاالر ایستاده بود‪.‬نیه هوایسانگ جوری نگاه‬
‫میکرد انگار شوالیه ای با زره پوش برای نجات او آمده پس با خوشحالی گفت‪«:‬برادر‪،‬تو اینجایی!»‬
‫در حقیقت جین گوانگیائو توانایی آرام کردن خشم نیه مینگجو را نداشت بلکه وقتی او می آمد تمام‬
‫خشم نیه مینگجو روی او متمرکز میشد و فرصت نمیکرد دیگران را سرزنش کند‪.‬پس ابداً ایرادی‬
‫نداشت اگر گفته میشد او شوالیه ای زره پوش است که برای نجات نیه هوایسانگ آمده است‪.‬نیه‬
‫هوایسانگ نیز از خوشحالی چشمانش برق میزد‪.‬همانطور که بادبزن هایش را در دست داشت چندین‬
‫بار سرش را به احترام برای او خم کرد‪.‬نیه مینگجو با دیدن حرکات برادر کوچکش بیشتر از اینکه‬
‫سرگرم شود بحد مرگ خشمگین شد‪.‬بطرف جین گوانگیائو چرخید و گفت‪«:‬حق نداری از این چرت‬
‫و پرتا واسش بیاری!»‬
‫نیه هوایسانگ بخاطر عجله چند تا از باد بزن هایی که در آغوش گرفته بود روی زمین افتادند‪.‬جین‬
‫گوانگیائو آنها را از زمین برداشته و به او داد‪«:‬سرگرمی هوایسانگ زیبا و برازنده اس‪...‬اون هنر و‬
‫خطاطی رو بخوبی فیادگرفته و هیچ گرایشی به شرارت نداره آخه چطور میتونین بگین این کارش‬
‫بدردنخوره؟!»‬
‫نیه هوایسانگ با عجله سرش را تکان داد‪«:‬آره برادر درست میگه!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬ولی روسای مکاتب نیازی به این مسخره بازیا ندارن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ نیز گفت‪«:‬من که نمیخوام رئیس قبیله بشم؟!خودت رئیس مکتب بمون برادر من‬
‫نمیخوام اینکارو بکنم!»‬
‫وقتی نگاه خیره برادرش را دید سریع دهانش را بست‪.‬نیه مینگجو رو به جین گوانگیائو کرده و‬
‫گفت‪«:‬واسه چی اومدی اینجا؟»‬
‫جین گوانگیائو جواب داد‪«:‬برادر دوم گفتن باید براتون گیوچین بنوازن!»الن شیچن دائم به آنجا می‬
‫آمد تا نوای روشنایی را برای آرام کردن اعصاب نیه مینگجو بنوازد‪.‬جین گوانگیائو ادامه‬
‫داد‪«:‬برادر‪،‬توی این اوضاع‪،‬مکتب گوسوالن در حالت بحرانی برای بازسازی مقر ابر قرار داره‪...‬بهمین‬
‫دلیل شما به برادر دوم اجازه ندادین که زحمت بکشن و تا اینجا بیان و ایشونم نوای روشنایی رو به‬
‫من آموزش دادن خب فکر کردم شاید به اندازه برادر دوم مهارت نداشته باشم ولی هنوزم میتونم تا‬
‫یه اندازه ای به آروم شدن شما کمک کنم!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تو سرت به کار خودت باشه!»هرچند نیه هوایسانگ بشدت عالقمند بود آنجا‬
‫باشد‪«:‬برادر‪،‬چه آهنگیه؟میشه منم گوش بدم؟بذار یه چیزی بهت بگم‪،‬نسخه‬
‫محدود اون چیزی که اوندفعه بهم دادی‪»....‬‬
‫نیه مینگجو فریاد کشید‪«:‬همین االن برگرد اتاقت!»‬
‫نیه هوایسانگ تقریبا به پرواز درآمد اما به اتاق خودش نرفت بلکه به اتاق نشیمن رفت تا به هدایایی‬
‫که جین گوانگیائو آورده بود نگاهی بیندازد‪.‬با این وقفه تقریبا خشم نیه مینگجو خاموش شد‪.‬او برگشته‬
‫و به جین گوانگیائو نگاهی انداخت که صورتش خسته بنظر میرسید و لباس مزین به گل درخشش‬
‫میان برفش پر از گرد و خاک بود‪.‬احتماال مستقیما از برج ماهی طالیی به آنجا آمده بود‪.‬پس از مکثی‬
‫نیه مینگجو به او گفت‪«:‬بشین!»‬
‫جین گوانگیائو به آرامی سرش را تکان داده و همانطوری که او گفته بود نشست‪«:‬برادر‪،‬اگه اینقدر‬
‫نگران هوایسانگ هستین باید بدونین که کلمات خوش بهتر جواب میدن چرا اینطور میکنین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو گفت‪«:‬این اگه رو گردنش شمشیر بزاری هم همینطوری رفتار میکنه‪،‬میخواد واسه همه‬
‫عمرش یه بدردنخور باقی بمونه!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬اینطوری نیست که هوایسانگ یه بدردنخور باشه فقط قلب و ذهنش یه جای‬
‫دیگه اس!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬خب انگاری تو خوب تشخیص میدی قلبش کدوم ور تمرگیده؟!»‬
‫جین گوانگیائو لبخندی زد‪«:‬معلومه‪،‬خب من تو این کار بهترینم؟! تنها کسی که تا حاال نتونستم‬
‫عالیقش رو تشخیص بدم شمایی برادر!»‬
‫او میدانست مردم از چه چیزی خوششان می آید و از چه چیزی نفرت دارند همین سبب میشد بتواند‬
‫راه حل مناسبی برای‬
‫آنان بیابد‪.‬او عاشق چنین ماموریت هایی بود زیرا می توانست با تالش کم‪،‬دو برابر کار انجام‬
‫دهد‪.‬بهمین دلیل جین گوانگیائو میتوانست بگوید که در بررسی عالیق دیگران استاد قهاری است‪.‬نیه‬
‫مینگجو تنها شخصی بود که نمیتوانست هیچ اطالعات سودمندی از او دریافت کند‪.‬وی ووشیان این‬
‫موضوع را در همان زمانی که منگیائو تحت نظارت نیه مینگجو کار میکرد هم دیده بود‪.‬زنان‪،‬شراب‬
‫‪،‬پول و ثروت—بهیچ کدام عالقه ای نشان نمیداد‪.‬هنر‪،‬خطاطی و عتیقه جات—مقداری جوهر و‬
‫گِل ‪،‬برگ های چای سبز یا باقیمانده علف های کنار جاده برایش هیچ فرقی نداشتند‪.‬منگیائو هر‬
‫چیزی را که به ذهنش رسیده بود امتحان کرد ولی نتوانست بفهمید که آیا او به چیزی غیر از تمرین‬
‫با شمشیر ترسناکش یا کشتن سگ های ون عالقمند است یا خیر! او دیواری آهنین بود که با تیز‬
‫ترین شمشیرها هم نمیشد در آن نفوذ کرد‪.‬نیه مینگجو با شنیدن لحن نیمه شوخی او‪،‬مانند سابق از‬
‫خود نفرت نشان نداد‪«:‬بهش کمک نکن از این چیزا بسازه!»‬
‫جین گوانگیائو به آرامی لبخندی زد و بعد پرسید‪«:‬برادر‪،‬گیوچین برادر دوم کجاست؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو مسیر را به او نشان داد‪.‬بدین صورت جین گوانگیائو هر چند روز یکبار از النلینگ به‬
‫چینگه سفر میکرد‪،‬نوای روشنایی را برای نیه مینگجو می نواخت تا خشمش را فرو بنشاند‪.‬او تمام‬
‫تالشش را می کرد و بدون ذره ای شکایت بهترین کار را انجام میداد‪.‬آوای روشنایی بخوبی اثرگذار‬
‫بود‪.‬وی ووشیان متوجه شده بود که نیروی خشم و کینه درونی نیه مینگجو بوضوح سرکوب میشد‪.‬‬
‫وقتی گیوچین نواخته میشد آنها با هم صحبت میکردند و نسبت به گذشته بهتر با هم کنار می آمدند‬
‫وی ووشیان پیش خود فکر میکرد شاید تالش برای بازسازی مقر ابر هم بهانه ای بیش نبوده و الن‬
‫شیچن میخواسته به این شکل به جین گوانگیائو و نیه مینگجو فرصتی بدهد تا کشمش میان آنها را‬
‫به پایان برساند‪.‬‬
‫با این همه دفعه بعد‪،‬خشم قدرتمند دوباره در وجود او بخروش افتاد‪.‬نیه مینگجو دو شاگردی را که‬
‫حتی جرات متوقف کردن او را نداشتند به گوشه ای پرتاب کرد و مستقیم قدم به باغ شکوفه نهاد‪.‬الن‬
‫شیچن و جین گوانگیائو حین بررسی و مطالعه درباره چیزی حرف میزدند‪.‬ظاهرشان کامال جدی‬
‫بود‪.‬در برابرشان برگه هایی به رنگهای مختلف قرار داشت‪.‬وقتی دیدند که او چنین سرزده وارد اتاق‬
‫شده الن شیچن با تردید گفت‪«:‬برادر؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تو حرکت نکن!»بعد رو به جین گوانگیائو کرده و با صدای سردی گفت‪«:‬بیا‬
‫بیرون!»‬
‫جین گوانگیائو اول به او نگاهی کرد سپس رد نگاهش به طرف الن شیچن چرخید و با لبخند‬
‫گفت‪«:‬برادر میشه کمک کنین بعدا به این موضوع رسیدگی کنم؟من باید درباره مسائل خصوصی‬
‫مهمی با برادر ارشدمون صحبت کنم‪..‬اگر میشه یک وقت دیگه این مساله رو برای من توضیح‬
‫بدین!»‬
‫نگرانی در چهره الن شیچن موج میزد اما جین گوانگیائو او را متوقف کرد‪.‬بعد خودش به تنهایی‬
‫همراه با نیه مینگجو از باخ شکوفه بیرون رفت‪.‬همین که آنان به نزدیکی برج ماهی طالیی‬
‫رسیدند‪،‬دست نیه مینگجو بر او فرود آمد‪.‬شاگردانی که آنجا حضور داشتند شوکه شدند‪.‬جین گوانگیائو‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به سختی از آن ضربه جاخالی داد‪.‬به آن شاگردان اشاره کرد که دخالت نکنند و خودش با نیه مینگجو‬
‫به حرف زدن پرداخت‪«:‬برادر‪،‬چرا عصبانی هستی؟آروم باش!»‬
‫نیه مینگجو پرسید‪«:‬ژوئه یانگ کجاست؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬اون توی سیاه چال زندانیه‪،‬محکوم به ابد حبس شده‪»...‬‬
‫نیه مینگجو دوباره پرسید‪«:‬ولی تو به من چی گفتی؟»جین گوانگیائو سکوت کرد و نیه مینگجو ادامه‬
‫داد‪«:‬من میخواستم اون تاوان جنایتش رو با خونش بده ولی تو اونو به حبس ابد محکوم کردی؟»‬
‫جین گوانگیائو به آرامی گفت‪«:‬وقتی داره مجازاتش رو میکشه و نمیتونه دیگه کسی رو آزار بده‪،‬حبس‬
‫ابد و اعدام شدن واسش یکیه!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬خیلی خوبه‪،‬این همون تهذیبگر مهمانیه که تو سفارشش رو کردی‪...‬اون هر‬
‫غلطی دلش خواسته کرده بعد تو ازش دفاع هم میکنی؟!»‬
‫جین گوانگیائو با اعتراض گفت‪«:‬من ازش دفاع نمیکنم‪...‬منم بخاطر اتفاقی که برای مکتب‬
‫چانگیانگ یوئه افتاده شوکه شدم‪...‬از کجا باید میدونستم ژوئه یانگ بیشتر از ‪ 50‬نفر آدمو کشته؟؟‬
‫ولی خب پدرم میخواست اونو اینجا نگهداره‪»....‬‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬شوکه شدی؟کی بود دعوتش کرد؟ کی سفارش اون لعنتی رو کرد؟کی بود که‬
‫اونو برد اون باالها نشوند؟؟ الکی پدرت رو بهونه نکن!چطور ممکنه تو هیچی از کارای اونو ندونی؟!»‬
‫جین گوانگیائو آه کشید‪«:‬برادر‪،‬اینا واقعا دستورات پدرم بود‪.‬من نمیتونستم ازش سرپیچی کنم‪...‬حاال‬
‫شما میگین من باید یه کار دیگه میکردم خب جواب پدرمو چی باید میدادم؟؟؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬به هیچ توضیحی نیاز نیست‪.‬همراه من میای‪،‬منم سر ژوئه یانگ رو میزارم تو‬
‫دستت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو هنوز میخواست حرف بزند اما نیه مینگجو کامال صبرش را از دست داده بود‪«:‬منگیائو‬
‫واسه من حرفای قلمبله سلمبه نزن‪...‬حقه هایی که بلدی روی من جواب نمیده!»‬
‫برای چند ثانیه عالیم نارضایتی در چهره جین گوانگیائو ظاهر شد‪.‬انگار که ناگهان رازش در مال عام‬
‫فاش شده باشد و دیگر جایی برای پنهان شدن برایش نمانده گفت‪«:‬حقه های من؟چه حقه ای؟برادر‬
‫تو همیشه بخاطر ناسازگاری و دنباله روی کارای مردم سر من داد و بیداد میکنی‪...‬شما میگی غرور‬
‫داری و آدم بر حقی هستی و از هیچی نمی ترسی‪...‬میگی آدمای با شعور نیازی به توطئه چینی ندارن‬
‫آره درست میگی‪،‬شما با اصل و نسب هستی سطح قدرتت هم زیاده ولی من چی؟ منم شبیه شما‬
‫هستم؟ اول‪ ،‬قدرت من به اندازه شما مستحکم نبوده و اینطوری بدنیا اومدم و کسی نبوده که آموزشم‬
‫بده!دوم‪،‬من نسب برجسته ای ندارم‪.‬شما فکر میکنی االن جایگاه من توی مکتب النلینگ جین خیلی‬
‫محکم و استواره؟؟؟فکر میکنی چون جین زیژوان مرده میتونم به قدرت برسم؟جین گوانگشان‬
‫حاضره یکی دیگه از پسرای نامشروعش رو بیاره و اینجا بنشونه ولی اجازه نمیده من جای اونو‬
‫بگیرم‪...‬تو فکر میکنی من نباید از هیچی بترسم؟خب من از همه چیز می ترسم حتی از مردم هم می‬
‫ترسم!کسی که شکمش سیره هیچ توجهی به اونی که گرسنه اس نمیکنه!!!»‬
‫نیه مینگجو به سردی جواب داد‪«:‬اینهمه حرف زدی که بگی نمیخوای ژوئه یانگ رو بکشی و‬
‫نمیخوای جایگاهت توی النلینگ به خطر بیفته!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬معلومه که نمیخوام!»سپس رو به باال نگریست‪،‬در چشمانش شعله عجیبی‬
‫درخشیدن گرفت‪«:‬ولی برادر‪،‬من همیشه میخواستم از شما چیزی بپرسم‪...‬شما آدمای بیشتری رو‬
‫کشتین تا من‪....‬ولی میشه بگین چطوریه اونایی که من از روی ناچاری کشتم رو حساب میکنین و‬
‫هر وقت چشمت بهم میفته اینو بزبون میاری ولی خودتون رو نه؟!»‬
‫نیه مینگجو چنان خشمگین شد که به خنده افتاد‪«:‬خوبه!بزار‬
‫بهت جواب بدم‪...‬من با سابرم جون آدمای زیادی رو گرفتم ولی هیچ وقت واسه اهداف و هوس های‬
‫خودم کسی رو نکشتم تا بتونم به یه جایی برسم!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬برادر‪،‬من منظورت رو خوب می فهمم ‪،‬میخوای بگی اون آدمایی که کشتی‬
‫همه لیاقت مرگ رو داشتن هاه؟»او با شجاعتی که مشخص نبود از کجا جمع کرده خندید و قدمی‬
‫به طرف نیه مینگجو برداشت‪.‬صدایش را باال برد و به شیوه ای گستاخانه شروع به حرف زدن‬
‫کرد‪«:‬پس میشه بپرسم شما چطوری تصمیم میگیری که کسی لیاقت مردن داره یا نه؟ استانداردهای‬
‫شما خیلی دقیقن؟؟ ولی اگر من یه نفرو بکشم تا صد نفرو نجات بدم‪،‬میشه پلیدی و لیاقتمه که‬
‫بمیرم؟برای کارهای بزرگ باید قربانی هایی هم بدیم!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬پس چرا خودت رو قربانی نمیکنی؟خونت از بقیه رنگی تره؟تو با بقیه فرق داری؟»‬
‫جین گوانگیائو به او خیره شد و لحظه ای بعد‪،‬انگار تصمیمی گرفت یا اینکه از چیزی دست کشید‬
‫پس با آرامش گفت‪«:‬بله!» دوباره به طرف باال را نگریست‪،‬در ظاهرش مقدار زیادی غرور و متانت‬
‫و ذره ای هم جنون دیده میشد‪«:‬من و اونها خیلی با هم فرق داریم!»‬
‫نیه مینگجو از ظاهر او و حرفهایش به خشم درآمد‪.‬پایش را با قدرت باال برد ولی جین گوانگیائو نه از‬
‫خود دفاع کرد و نه از جلوی ضربه اش کنار رفت‪.‬لگد نیه مینگجو محکم بر او فرود آمد و باعث شد‬
‫از باال تا پایین ترین پله های برج ماهی طالیی را قل بخورد و بیفتد‪.‬نیه مینگجو با نگاهی به پایین‬
‫فریاد کشید‪«:‬از پسر یه فاحشه بیشتر از اینم انتظار ندارم!»‬
‫جین گوانگیائو بیش از ‪ 50‬قدم روی زمین قل خورد‪.‬پیش از آنکه بتواند از جا برخیزد فهمید بسختی‬
‫میتواند روی زمین بایستد‪.‬‬
‫با یک حرکت دستش‪،‬خدمتکاران و شاگردانی که دورش جمع شده بودند را دور کرد‪.‬لباسش را‬
‫تکاند‪،‬سرش را باال گرفت و نیه مینگجو را نگریست‪.‬در چشمانش آرامشی در عین بی تفاوتی هویدا‬
‫بود‪.‬در همان لحظه ای که نیه مینگجو شمشیرش را از غالف خارج کرد‪،‬الن شیچن از کاخ بیرون‬
‫آمد تا ببیند چه خبر شده زیرا انتظارش طوالنی شده و نگران بود!با دیدن وضعیت پیش رویش شویوئه‬
‫را از غالف بیرون کشید‪«:‬این دفعه دیگه چی شده؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬هیچی نیست برادر‪،‬ممنونم از کمکتون!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو نیز گفت‪«:‬حق نداری جلوی منو بگیری!»‬


‫الن شیچن گفت‪«:‬برادر‪،‬شمشیرت رو غالف کن—االن ذهنت آشفته است!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬اصال هم نیست‪...‬خوب میدونم دارم چیکار میکنم‪...‬هیچ امیدی به این نیست‪...‬اگر‬
‫همینطور ادامه بده کل دنیا رو بهم میریزه!فقط با کشتن اینه که میتونیم در امان بمونیم!»‬
‫الن شیچن با شگفتی یکه ای خورد‪«:‬برادر‪،‬تو داری چی میگی؟ تا همین چند روز پیش اون از‬
‫النلینگ به چینگه میومده بخاطر شما‪...‬اونوقت میگی که هیچ امیدی بهش نیست؟!»‬
‫در رویارویی با افرادی چون نیه مینگجو‪،‬اینکه خوبی ها یا بدی دیگران را برویشان بیاوری قطعا‬
‫تاکتیک خوبی بود!همانطور که انتظار داشت او لحظه ای متوقف شد و به جین گوانگیائو که خون از‬
‫پیشانیش جاری بود نگریست‪.‬جدای از زخمی که بخاطر سقوط برداشته بود زخم کهنه دیگری نیز‬
‫داشت که در زیر نوارهایی پنهان شده بود‪.‬زخم کهنه اش بخاطر کالهش همیشه پنهان بود‪.‬حاال هر‬
‫دو زخمش سر باز کرده بودند و او با کمک نوارها خون روی زخم را پاک کرد‪.‬بهمین دلیل لباسش‬
‫خونین نشد و در حالیکه‬
‫به مسائل ناشناخته ای می اندیشید بانداژ را روی زمین انداخت‪.‬الن شیچن بطرف او برگشت‪«:‬تو‬
‫میتونی بری‪...‬من با برادر بزرگمون حرف میزنم»‬
‫جین گوانگیائو تعظیم کرد و رفت‪.‬احساسات نیه مینگجو نیز آرام شدند‪.‬الن شیچن شمشیرش را کنار‬
‫نهاد‪.‬به آرامی دستی بر شانه های او کشید و او را به طرف دیگری برد‪.‬همانطور که آرام راه میرفت‬
‫گفت‪«:‬برادر‪،‬من خیلی نگرانم که شما نمیدونی برادر سوم االن توی قبیله اش چقدر مشکالت داره!»‬
‫نیه مینگجو با همان صدای سرد گفت‪«:‬اگه به اونه که همیشه توی بد وضعیتی هست و مشکالت‬
‫داره!»‬
‫هرچند این حرف را زد ولی شمشیر خود را غالف کرد‪.‬الن شیچن ادامه داد‪ «:‬چرا نباشه آخه؟یه کم‬
‫پیش متوجه نشدی داشت بهت چی میگفت؟بنظرت عادت داره اینطوری رفتار کنه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حرف الن شیچن حقیقت داشت رفتار جین گوانگیائو عادی نبود‪.‬او کسی نبود که نتواند جلوی خروش‬
‫احساسات خود یا دیگری را بگیرد چراکه همیشه راهی برای آرام کردن نیه مینگجو پیدا‬
‫میکرد‪.‬خشمگین شدن و با عصبانیت حرف زدن چیزی نبود که او سابقه انجامش را داشته باشد‪.‬الن‬
‫شیچن گفت‪«:‬نامادریش از همون ابتدا عالقه ای بهش نداشته و از وقتی جین زیژوان مرده برای هر‬
‫چیزی اونو متهم میکنه و حتی کتکش زده‪...‬این روزا پدرش هم به حرفای اون اهمیت نمیده و تمام‬
‫پیشنهاداتش رو رد میکنه!»‬
‫وی ووشیان حاال متوجه آن انبوه کاغذ روی میز شد و فهمید که موضوع برج های دیده بانی بوده‬
‫است‪.‬در پایان الن شیچن گفت‪«:‬الاقل فعال ما نباید هیچ چیزی بهش بگیم و بهش فشار بیاریم‪...‬من‬
‫مطمئنم که میدونه باید چیکار کنه فقط کافیه یه مقداری بهش زمان بدیم!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬امیدوارم همینطوری باشه!»‬
‫وی ووشیان فکر میکرد جین گوانگیائو وقتی آنطور از نیه مینگجو لگد خورده تا مدتی به دیدن او‬
‫نخواهد رفت و به او نزدیک نمیشود ولی چند روز بعد دوباره سر و کله اش در قلمروی ناپاک پیدا شد‪.‬‬
‫نیه مینگجو در حیاط مدرسه مکتب نیه و در حال آموزش و نظارت بر کار شمشیر زنی نیه هوایسانگ‬
‫بود‪.‬اجازه حضور جین گوانگیائو را صادر نکرد پس او با احترام همان گوشه میدان ایستاده بود‪.‬از آنجا‬
‫که نیه هوایسانگ هیچ عالقه ای به این کار نداشت و خورشید نور زیادی می تاباند‪.‬او پس از چند‬
‫حرکت ساده خسته شده و بهانه می آورد‪.‬با خوشحالی آماده بود تا به سمت جین گوانگیائو برود و‬
‫ببیند او این بار چه هدایایی با خود آورده است‪...‬در گذشته نیه مینگجو برای چنین مسائلی تنها اخم‬
‫میکرد اما این بار بشدت خشمگین شد‪«:‬نیه هوایسانگ‪،‬دوست داری این ضربه روی سرت فرود‬
‫بیاد؟؟همین االن برگرد اینجا!!»‬
‫اگر نیه هوایسانگ مانند وی ووشیان خشم سهمگین نیه مینگجو را احساس کرده بود به این شکل‬
‫بچگانه پوزخند نمیزد‪،‬او اعتراض کنان گفت‪«:‬برادر بسه دیگه‪،‬وقت استراحت شده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تو ‪ 30‬دقیقه پیش استراحت کردی بیا اونقدر ادامه بده و تمرین کن تا یاد‬
‫بگیری!»‬
‫نیه هوایسانگ با بی فکری تمام گفت‪«:‬من اصال نمیخوام یادش بگیرم‪...‬واسه امروز کافیه!»‬
‫هوایسانگ همیشه این حرفها را میزد اما امروز اخالق نیه مینگجو با همیشه فرق داشت‪.‬او فریاد‬
‫کشید‪«:‬حتی یه خوک هم باید تا االن این چیزا رو یاد میگرفت تو چرا یاد نمیگیری؟»‬
‫نیه هوایسانگ که انتظار نداشت برادرش این چنین از خشم‬
‫منفجر شود‪،‬با چهره ای رنگ پریده جلوی جین گوانگیائو در خود جمع شد‪.‬نیه مینگجو با دیدن آندو‬
‫خشمش بیشتر شد‪«:‬یکسال شده و تو هنوز یه دونه تکنیک سابرزنی رو یاد نگرفتی‪....‬سی دقیقه‬
‫اینجا وایمیستی بعدش ور ور میکنی که خسته شدی‪...‬قرار نیست از کسی بهتر باشی خاک تو سرت‬
‫الاقل یاد بگیر از خودت دفاع کنی!آخه چطوری قبیله چینگه نیه همچین بدردنخوری رو پرورش‬
‫داده؟ شما دو تا رو باید ببندن به هم هر روز کتکتون بزنن‪...‬برین اون آشغاال از اتاقش بیارین!»‬
‫جمله آخرش خطاب به شاگردانی بود که کنار میدان ایستاده بودند‪.‬نیه هوایسانگ وقتی دید آنها‬
‫میروند تا دستور را اجرا کنند بشدت عصبانی شد‪.‬لحظه ای بعد‪،‬گروه شاگردان همه بادبزن ها‪،‬نقاشی‬
‫ها و ظروفی که در اتاقش بودند را آوردند‪.‬نیه مینگجو همیشه تهدید میکرد که این لوازم را آتش‬
‫میزند ولی هیچ وقت این کار را عملی نکرده بود اما این بار کامال جدی بنظر میرسید‪.‬نیه هوایسانگ‬
‫با اضطراب به طرف برادرش پرید‪«:‬برادر‪،‬تو نمیتونی اینا رو بسوزونی!»‬
‫جین گوانگیائو که دید وضعیت در بحرانی ترین حالت قرار دارد گفت‪«:‬برادر لطفا اینطوری نکنین!»‬
‫با اینهمه سابر نیه مینگجو بحرکت درآمده بود و تمام آن اشیای ظریف در میان میدان تمرین طعمه‬
‫شعله های آتش شدند‪.‬نیه هوایسانگ نالید و سعی داشت برای نجات وسایلش آتش را خاموش‬
‫کند‪.‬جین گوانگیائو با عجله او را کنار کشید‪«:‬هوایسانگ‪،‬آروم باش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو با فشار دستش‪،‬دو تکه عتیقه چینی‪،‬کامال خورد کرد‪.‬طومارها و نقاشی ها در کسری از‬
‫ثانیه تبدیل به خاکستر شدند‪.‬نیه هوایسانگ با چهره ای غمگین در حال تماشای نابود شدن اشیای‬
‫محبوبش بود که در تمام این سالها آنها را جمع آوری کرده بود‪.‬جین گوانگیائو دستانش را گرفته و‬
‫نگاه کرد‪«:‬دستات رو سوزوندی؟»‬
‫او به طرف چند شاگرد چرخید‪«:‬لطفا یه کمی دارو بیارین!»‬
‫شاگردان با عجله رفتند‪.‬نیه هوایسانگ همانجا ایستاده بود‪،‬با چشمانی از حدقه درآمده‪،‬درحالیکه تمام‬
‫بدنش می لرزید به نیه مینگجو نگاه میکرد‪.‬جین گوانگیائو که حالتش را دید‪،‬دستانش را دور شانه‬
‫های او نهاده و پچ پچ کنان گفت‪«:‬هوایسانگ‪،‬حالت خوبه؟اینطور نگاه نکن‪...‬برگرد اتاقت و استراحت‬
‫کن!»‬
‫چشمان نیه هوایسانگ کامال سرخ شده بودند‪ ،‬او یک کلمه هم حرف نزد‪.‬جین گوانگیائو ادامه‬
‫داد‪«:‬اشکالی نداره اگه وسایلت از بین رفتن‪...‬دفعه بعد چیزای بهتری واست پیدا میکنم‪»...‬‬
‫نیه مینگجو میان حرفش پرید‪.‬کلماتش چون تکه های یخ برنده بودند‪«:‬هر بار که از این آشغاال بیاره‬
‫به اینجا همه رو براش آتیش میزنم!»‬
‫خشم و نفرت ناگهان در صورت نیه هوایسانگ موج گرفت‪.‬سابرش را روی زمین پرتاب کرد و فریاد‬
‫کشید‪«:‬باشه آتیششون بزن!!»‬
‫جین گوانگیائو سریع جلویش را گرفت‪«:‬هوایسانگ! برادرت هنوز عصبانیه‪....‬نکن‪»!.....‬‬
‫نیه هوایسانگ با خشم به برادرش نگریست‪«:‬سابر‪،‬سابر‪،‬سابر!! اصن کی میخواد با این چیز احمقانه‬
‫تمرین کنه؟؟مگه مهمه من یه بدردنخور باشم؟!هر کی میخواد بیاد رئیس قبیله بشه!!نمیتونم یاد‬
‫بگیرم یعنی نمیتونم!!!ازش خوشم نمیاد یعنی خوشم نمیاد!!واسه چی اینقدر بهم زور میگی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه‪ -‬بخش پنجم‬


‫خیانت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او شمشیرش را به کناری پرت کرده و از میدان بیرون دوید‪.‬جین گوانگیائو پشت سرش فریاد‬
‫کشید‪«:‬هوایسانگ! هوایسانگ!»‬
‫همین که خواست پشت سر هوایسانگ برود نیه مینگجو با صدایی سرد و جدی خطاب به او‬
‫گفت‪«:‬وایسا!»‬
‫جین گوانگیائو سر جای خود ایستاد و به طرف او چرخید‪.‬نیه مینگجو خشمش را کنترل کرد و به‬
‫او زل زد‪«:‬هنوزم جرات میکنی بیای اینجا؟»‬
‫جین گوانگیائو با صدای ضعیفی گفت‪«:‬من اومدم تا به اشتباهم اعتراف کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ :‬عجب رویی داره—این از منم پر رو تره!!‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تو اصال قبول داری اشتباه کردی؟»‬
‫همین که او خواست حرف بزند شاگردانی که برای آوردن دارو رفته بودند برگشتند‪«:‬رئیس‬
‫قبیله‪،‬لیانفنگ زون‪،‬ارباب جوان در اتاقو روی خودش قفل کرده و نمیذاره کسی بره داخل!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪ «:‬ولش کنین بینم تا کی میتونه تو اون اتاق بمونه‪...‬میخواد منو عصبانی کنه‬
‫آره؟»‬
‫جین گوانگیائو با چهره ای مهربان خطاب به شاگردان گفت‪«:‬ممنونم‪...‬دارو رو بدین به من‪...‬بعدا‬
‫خودم اینو میدم بهش!»‬
‫او بطری دارو را گرفت‪.‬وقتی شاگردان از آنجا رفتند‪.‬نیه مینگجو رو به او گفت‪«:‬تو واسه چی‬
‫اینجایی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬برادر‪،‬فراموش کردی؟من امروز باید براتون گیوچین بنوازم!»‬
‫نیه مینگجو رک و راست به او گفت‪«:‬ما اینجا هیچ جایی نداریم که بشینیم درباره موضوع ژوئه‬
‫یانگ حرف بزنیم‪...‬چاپلوسی نکن که اصال جواب نمیده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬اول از همه‪،‬چاپلوسی نمیکنم‪...‬دوماً اگرم روی شما جواب نمیده پس چرا‬
‫واست مهمه که چاپلوسی میکنم یا نه؟!»‬
‫نیه مینگجو ساکت بود و جین گوانگیائو ادامه داد‪«:‬برادر‪،‬شما این روزا بدجوری داری به هوایسانگ‬
‫سخت میگیری‪...‬یعنی روح شمشیر‪ ».....‬او پس از مکثی کوتاه ادامه داد‪«:‬هوایسانگ چیزی درباره‬
‫روح شمشیر میدونه؟»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬چرا باید به این زودی بهش بگم؟»‬
‫جین گوانگیائو آهی کشید و گفت‪«:‬هوایسانگ لوس بار اومده ولی اون که نمیتونه واسه همه‬
‫عمرش ارباب جوان دوم تنبل خاندان چینگه بمونه‪...‬یه روزی میفهمه که دارین اینکارا رو بخاطر‬
‫اون میکنین‪،‬همونطوری که من فهمیدم همه این سختگیری هایی که میکنین بخاطر خودمه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ :‬آفرین‪،‬آفرین‪،‬اگه من دو دفعه دیگه هم به این دنیا برمی گشتم نمیتونستم این‬
‫ریختی لفظ قلم حرف بزنم‪...‬ولی این جین گوانگیائو خوب بلده لحن صداشو یه طوری بکنه که‬
‫اصال عجیب غریب نباشه‪،‬تازه آدم صداشو گوش میده خوشش میاد!!!‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬اگه واقعا می فهمی‪،‬پس دفعه بعد سر ژوئه یانگ رو بگیر دستت و بیا دیدنم!»‬
‫جین گوانگیائو با سرعت پاسخ داد‪«:‬چشم!»نیه مینگجو به او خیره شدو او نیز همانطور به او خیره‬
‫ماند و تکرار کرد‪ «:‬چشم برادر! اگه بهم یه شانسی بدین تا دو ماه دیگه سر ژوئه یانگ رو میارم‬
‫و میام اینجا براتون!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬و اگه نتونستی اینکارو بکنی چی؟؟»‬
‫جین گوانگیائو با لحن محکمی گفت‪«:‬اگه نتونستم از پسش بربیام‪...‬برادر‪،‬اونوقت تو میتونی هر‬
‫کاری که میخوای با من بکنی!»‬
‫وی ووشیان احساس میکرد جین گوانگیائو احترام خاصی پیش او پیدا کرده‪ ...‬اگرچه از نیه مینگجو‬
‫می ترسید ولی از هزاران تکنیک لفظی می توانست استفاده کند تا نیه مینگجو شانس دیگری به‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او بدهد ‪.‬آن شب‪،‬اتفاق خاصی نیفتاد و جین گوانگیائو در قلمروی ناپاک به نواختن نوای روشنایی‬
‫مشغول شد‪.‬‬
‫نیه منیگجو پیمان محکمی را با او منعقد کرد اما نمی توانست دو ماه صبر کند‪.‬یک روز‪،‬مکتب‬
‫چینگه نیه‪،‬یک جلسه هنرهای رزمی را میزبانی میکرد‪.‬وقتی نیه مینگجو در حال گذر از مسیر بود‬
‫ناگهان صدای آرام کسی که بنظر میرسید جین گوانگیائو باشد را شنید‪.‬پشت سرش صدای آشنای‬
‫دیگری نیز به گوشش رسید‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬حاال که برادر بزرگ همچین پیمانی باهات بسته‬
‫یعنی اینکه حرفت رو پذیرفته!»‬
‫جین گوانگیائو با افسردگی گفت‪«:‬ولی برادر‪،‬مگه نشنیدی توی پیمان چی گفت؟توی هر جمله‬
‫اش یه چیزی بیشتر وجود داشت‪".....‬در رویارویی با متهم متظاهر‪،‬او را تکه تکه کنید"این جمله‬
‫یه هشدار به منه!!من‪...‬تو کل عمرم همچین پیمان نامه ای نشنیدم!»‬
‫الن شیچن با صدای مهربانی جواب داد‪ «:‬اون گفته اگر کسی به شکل دیگه ای فکر کنه‪...‬مگه‬
‫تو جور دیگه ای‬
‫فکر میکنی؟ اگر اینطور نیست پس نمیخواد نگران چیزی باشی!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬معلومه که نیستم!ولی برادر از قبل انگاری تصمیمش رو درباره من گرفته‪...‬‬
‫چیکار میتونم بکنم؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬اون میدونه تو چقدر با استعدادی‪،‬امیدواره که بتونی توی راه درست قدم‬
‫برداری!»‬
‫جین گوانگیائو نیز گفت‪ «:‬خب منم میدونم چی درسته و چی غلط ولی بعضی وقتا واقعا کاری از‬
‫دستم بر نمیاد‪...‬این روزا از همه طرف دارم بد میارم‪....‬واقعا میخوام همه رو از خودم راضی نگه‬
‫دارم‪...‬آدمای دیگه برام مهم نیستن ولی هیچ وقت من با برادر بزرگمون بدرفتاری کردم؟برادر‪،‬تو‬
‫خودت شنیدی چی صدام کرد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن آه کشید‪«:‬عصبانیتش باعث شد واسه یه لحظه درست فکر نکنه و اون حرفو زد‪..‬االن‬
‫اخالق برادر بزرگ اصال شبیه قدیم نیست نباید اینقدر رو اعصابش راه بری‪...‬توی این چند روز‬
‫گذشته بدجوری بخاطر روح شمشیر اذیت شده‪،‬این وسط هوایسانگ هم دائم باهاش جر و بحث‬
‫میکنه‪...‬حتی امروز هم با هم آشتی نکردن‪»!....‬‬
‫جین گوانگیائو که تقریبا به هق هق افتاده بود گفت‪«:‬وقتی موقع عصبانیت میتونه همچین حرفی‬
‫بزنه‪...‬پس تو روزای معمولی درباره من چی فکر میکنه؟تقصیر من چیه که اصل و نسب خوبی‬
‫ندارم‪...‬؟مادر من که خودش سرنوشتش رو انتخاب نکرده‪،‬یعنی واسه همه عمرم بقیه باید سر این‬
‫داستان منو تحقیر کنن؟ اگه اینطوره پس برادر بزرگ چه فرقی با اونایی داره که منو آدم حساب‬
‫نمیکنن؟اصال مهم نیست چیکار کنم آخرش فقط یه جمله نصیبم میشه –من پسر یه فاحشه ام!»‬
‫جین گوانگیائو اکنون در حال شکایت از برادر بزرگش به الن شیچن بود اما شب قبلش با مهربانی‬
‫و معصومیت تمام با نیه مینگجو رفتار کرده و برایش گیوچین نواخته بود‪.‬نیه مینگجو وقتی شنید‬
‫او پشت سرش چه چیزهایی میگوید‪،‬آتش خشم از درونش زبانه کشید و با لگد در را گشود‪.‬چنان‬
‫خشمگین بود که شعله های خ شم از سرش بیرون زده و تمام بدنش را فراگرفته بود‪.‬فریاد‬
‫رعدآسایش هوا را شکافت‪«:‬چطور جرات میکنی!»‬
‫به محض ورود او‪،‬جین گوانگیائو وحشت زده پشت الن شیچن پنهان شد‪.‬الن شیچن میان آندو‬
‫ایستاده و حتی نمیتوانست با نیه مینگجو که شمشیر کشیده بود حرف بزند‪.‬او با شمشیر جلوی‬
‫حمله مینگجو را گرفته و فریاد زد‪«:‬فرار کن!»‬
‫جین گوانگیائو باسرعت از در خارج شد‪.‬نیه مینگجو‪،‬الن شیچن را هل داد و گفت‪«:‬سر راه من‬
‫نایست!»‬
‫او نیز با سرعت بیرون رفت‪.‬در حین عبور از راهرو‪،‬ناگهان جین گوانگیائو را در برابر خود قدم ‪-‬‬
‫زنان دید‪.‬او با شمشیرش ضربه ای زد و خون همه جا را فرا گرفت ولی جین گوانگیائو که برای‬
‫نجات جان خود فرار کرده بود؟!چطور میتوانست با چنین خوش خیالی در اینجا قدم بزند؟!؟؟بعد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از این ضربه‪،‬نیه مینگجو‪،‬تلو تلو خوران به جلو حرکت کرد‪.‬همین که به میدان کاخ رسید‪،‬نگاهی‬
‫به باال انداخت و نفسش را گرفت‪.‬وی ووشیان صدای ضربان شدید قلبش را میشنید‪.‬‬
‫جین گوانگیائو!‬
‫در میدان همه مردمی که آنجا قدم میزدند ظاهری چون جین گوانگیائو داشتند!!نیه مینگجو در‬
‫اینجا دچار" انحراف چی" شده بود!دچار توهم شده و تنها می خواست که‬
‫بکشد‪،‬میخواست‪.......‬بکشد‪،‬بکشد‪،‬بکشد‪،‬بکشد‪،‬بکشد‪ ...‬میخواست جین گوانگیائو را بکشد‪.‬او‬
‫بهرکسی که سر راهش میرسید حمله میکرد‪.‬فریاد و شیون از همه طرف برخاست‪.‬ناگهان وی‬
‫ووشیان صدای ناله کسی را شنید‪«:‬برادر!»‬
‫بدن نیه مینگجو با شنیدن صدا به لرزه افتاد و کمی آرامتر شد‪.‬به آرامی چرخید و توانست تفاوت‬
‫چهره ها را با همان چشمان تار ببیند‪.‬نیه هوایسانگ دست زخمی خود را نگهداشته و پاهایش‬
‫روی زمین قرار داشتند‪،‬او نا امیدانه به طرف نیه مینگجو قدم بر میداشت‪.‬وقتی دید او از حرکت‬
‫ایستاده قیافه اش شاد شد و با چشمانی گریان گفت‪«:‬برادر!برادر!منم‪...‬شمشیرت رو بیار پایین!این‬
‫منم!»‬
‫ولی پیش از آنکه نیه هوایسانگ بتواند قدمی جلوتر بردارد‪.‬نیه مینگجو روی زمین افتاد‪.‬پیش از‬
‫سقوط چشمانش دوباره بوضوح می دید و توانست جین گوانگیائوی واقعی را ببیند‪.‬او در انتهای‬
‫راهرویی ایستاده بود حتی یک زخم کوچک نیز بر نداشته بود و مانند ابر اشک میریخت‪.‬گلهای‬
‫درخشش میان برف حک شده بر لباسش انگار بجای او لبخند میزدند‪.‬‬
‫ناگهان وی ووشیان از دور دست صدایی شنید‪.‬صدا سرد و عمیق بود‪.‬ابتدا صدا واضح نبود‪،‬بنظر‬
‫میرسید صدا از دور دست ها جایی میان توهم و حقیقت به گوشش میرسد‪.‬برای بار دوم که صدا‬
‫را شنید بنظرش واضح تر می آمد‪،‬حتی توانست لحن پر از نگرانی درون صدا را نیز تشخیص دهد‪.‬‬

‫برای بار سوم صدا را کامال واضح‪،‬بلند و رسا شنید‪« :‬وی یینگ!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان ‪،‬با شنیدن صدا به خود آمد‪.‬او هنوز آدمک کاغذی بود که به کاله خود طلسم شده بر‬
‫سر نیه مینگجو چسبیده بود‪.‬سعی کرد گره محافظ های آهنینی که به چشمان نیه مینگجو بسته‬
‫شده بودند را باز کند و با دو چشم کاسه خون‪،‬که از خشم گشاد شده بودند مواجه شد‪.‬‬
‫زمان زیادی نداشت‪،‬باید فورا به جسم خود بازمیگشت‪.‬ووشیان کاغذی آستین هایش را به حرکت‬
‫درآورد و مانند یک پروانه به پرواز درآمد اما همین که پرده را کنار زد‪،‬دید شخصی در گوشه‬
‫تاریک اتاق مخفی به انتظار ایستاده است‪.‬جین گوانگیائو لبخندی زد‪.‬بدون گفتن کلمه ای شمشیر‬
‫منعطفی را از غالف بیرون کشید‪.‬این شمشیر مشهور خود‪،‬هنشنگ بود!‬
‫در گذشته‪،‬زمانی که جین گو انگیائو‪،‬تحت امر ون روهان بود‪.‬اغلب شمشیری را در لباس خود‬
‫پنهان میکرد‪،‬شمشیر را می توانست دور دست خود ببندد و برای لحظات بحرانی از آن سود‬
‫بجوید‪.‬هرچند هنشنگ تیغه ای نرم داشت ولی میتوانست زخمی عمیق بر جای بگذارد‪.‬این شمشیر‬
‫بسیار تیز و کشنده بود‪.‬اگر شمشیر به دور حریفش می پیچید‪،‬جین گوانگیائو نیروی معنوی‬
‫سهمگینی بر آن اعمال میکرد وبا جود ظاهر لطیف و ظریف شمشیر‪ ،‬بدن شخص توسط آن تکه‬
‫تکه میشد‪.‬شمشیرهایی بودند که به این شیوه تبدیل به تکه های آهنین بی ارزشی شدند‪.‬در یک‬
‫لحظه شمشیر چون ماری با پوستی نقره ای به او حمله کرد‪،‬میخواست آدمک کاغذی را نیش‬
‫بزند‪.‬اگر وی ووشیان یک لحظه تمرکزش را از دست میداد قطعا در نیش او می افتاد‪.‬‬
‫ووشیان کاغذی به اطراف می پرید‪،‬با چاالکی از حمالت جاخالی میداد ولی این که بدن خودش‬
‫نبود‪...‬پس از چند حرکت‪،‬نوک هنشنگ تقریبا داشت به او اصابت می کرد و اگر همینطور وضع‬
‫ادامه می یافت حتما تکه تکه میشد!ناگهان‪،‬از گوشه چشم‪،‬شمشیری را در قفسه های چوبی روی‬
‫دیوار دید‪.‬مشخص بود سالهاست کسی به آن شمشیر رسیدگی نکرده‪،‬تمام بدنه شمشیر غرق در‬
‫گرد و خاک بود‪.‬آن چیزی نبود جز شمشیر خودش‪،‬سویبیان!‬
‫ووشیان کاغذی روی قفسه پرید و پاهایش را روی دسته سویبیان نهاد‪،‬با صدای جرنگ تیغه‬
‫شمشیر به حرکت درآمده و شمشیر از غالف خارج شد‪.‬سویبیان از غالف بیرون پریده و در برابر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تیغه درخشان هنشنگ به نبرد پرداخت‪.‬جین گوانگیائو از دیدن این صحنه شوکه شد‪.‬او سریع به‬
‫خود مسلط شده و در جا مچ دست خود را پیچاند‪.‬هنشنگ چون درخت مو‪،‬دور تا دور تیغه صاف‬
‫و سفید سویبیان پیچید‪.‬بعد دست خود را رها کرد تا دو شمشیر با هم بجنگند‪.‬سپس با دست چپ‬
‫طلسمی را حواله وی ووشیان کرد‪.‬طلسم در هوا سوخت و تبدیل به آتشی سوزان شد‪.‬‬
‫وی ووشیان موج گرمایی که به او نزدیک میشد را احساس میکرد‪.‬بواسطه درخشش بهم برخورد‬
‫کردن شمشیرهای باالی سرشان‪،‬او با عجله آستین هایش را به پرواز درآورده و از اتاق بیرون‬
‫رفت‪.‬زمان در حال از دست رفتن بود‪.‬وی ووشیان دیگر به پنهان شدن اهمیت نمیداد‪،‬تمام مسیر‬
‫تا اقامتگاه میهمانان را پرواز کرد‪.‬از خوش شانسی الن وانگجی سریع در اتاق را گشود و او نیز با‬
‫تالش فراوان خودش را به صورت الن وانگجی کوبید‪.‬ووشیان کاغذی به نیمه صورت الن‬
‫وانگجی چسبیده بود‪.‬بنظر میرسید به شدت می لرزد‪،‬چشمان الن وانگجی را با دو آستین خود‬
‫پوشانده بود‪.‬او اجازه داد پیش از آنکه با احتیاط از صورت خود برش دارد همانطور بماند‪.‬یک لحظه‬
‫بعد‪،‬روحش به موفقیت به جسمش برگشت‪ .‬وی ووشیان نفس بسیار عمیقی کشید‪.‬سرش را بلند‬
‫کرد‪،‬چشمانش را گشود و سریع سر پا ایستاد‪.‬‬
‫ولی انتظار نداشت اینطور کنترل جسمش را از دست بدهد‪،‬احساس گیجی میکرد و خواست به‬
‫جایی تکیه بدهد‪،‬الن وانگجی با دیدن وضعیتش‪،‬او را به میان دستان خود گرفت‪.‬وی ووشیان‬
‫ناگهان سرش را باال برد و سرش با چانه الن وانگجی برخورد کرد‪.‬با این برخورد‪،‬چانه و سر هر‬
‫دویشان درد گرفت‪.‬وی ووشیان با یک دست سر خود را می مالید و با دست دیگرش چانه الن‬
‫وانگجی را لمس کرد‪«:‬عاخ‪،‬متاسفم‪،‬الن جان‪،‬حالت خوبه؟!»‬
‫چانه او قبال هم چند باری ضربه خورده بود‪،‬الن وانگجی پیش از تکان دادن سرش به آرامی‬
‫دست وی ووشیان را از چانه خود دور کرد‪.‬وی ووشیان محکم او را کشید‪«:‬بدو بریم!»‬
‫الن وانگجی هیچ چیزی از جزئیات را نپرسید و هنگامی که خواستند از اقامتگاهشان خارج شوند‬
‫باالخره پرسید‪«:‬کجا بریم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬کاخ معطر! یه آینه برنزی اونجاست که راه ورود به یه اتاق مخفیه!زنش‬
‫انگاری چند تا از رازهای اونو فهمیده‪،‬اونم زنه رو کشید برد اونجا‪...‬اون حتما هنوز همونجاست‪...‬و‬
‫سر چیفنگ زون هم همونجاست!!»‬
‫جین گوانگیائو حتما مهر قرار داده شده بر سر نیه مینگجو را قدرتمند تر میکرد و آن را به جای‬
‫دیگری می برد هرچند حتی اگر سر را جابه جا میکرد زنش‪،‬چین سو را نمیتوانست از آنجا به جای‬
‫دیگری ببرد‪.‬بهرحال او بانوی برج ماهی طالیی بود‪.‬مدتی قبل در مهمانی حضور داشت‪.‬اگر چنین‬
‫شخص محترمی به یکباره ناپدید میشد‪،‬ممکن بود همه به موضوع مشکوک شوند‪.‬آنها باید با تمام‬
‫سرعت خودشان را به آنجا میرساندند و از این فرصت بهره می بردند پیش از اینکه جین گوانگیائو‬
‫دروغ های جدیدی سرهم کند یا بتواند دهان چین سو را ببندد!‬
‫آنان به شکل عجیبی حمله می کردند و هر کسی که سعی می کرد جلویشان را بگیرد به کناری‬
‫می انداختند‪.‬جین گوانگیائو شاگردان اطراف کاخ معطر را بخوبی تعلیم داده بود تا مراقب و گوش‬
‫به زنگ باشند‪.‬اگر مزاحمی به آنجا وارد میشد حتی اگر نمیتوانستند جلویش را بگیرند بخوبی‬
‫اقدامات الزم را انجام میدادند و با فریادهایشان سریع ارباب درون کاخ معطر را هشیار‬
‫م یکردند‪.‬هرچند در چنین زمانی‪،‬افراد ترجیح میدهند مجرم را با بر اساس تفکر خودشان گیر‬
‫بیاندازند‪.‬این شاگردان فریادکش آماده به خدمت می توانستند اوضاع را برای جین گوانگیائو سخت‬
‫کنند زیرا مکاتب بی شماری در آنجا جمع شده بودند‪.‬جدای از فریاد هایی که جین گوانگیائو‬
‫بخاطر ورود مزاحمان میشنید حتما صداها‪،‬دیگر تهذیبگران را هم به آنجا می کشاندند‪.‬اولین کسی‬
‫که با عجله خودش را به آنجا رساند‪،‬جین لینگ بود! او شمشیرش را از غالف درآورده و بدست‬
‫گرفته بود سپس پرسید‪«:‬تو چرا اینجایی؟»‬
‫همین که او سخن گفت‪،‬الن وانگجی سه قدم بر روی پله های سبک رویی نهاده و بیچن را از‬
‫غالف بیرون کشید‪.‬جین لینگ با احتیاط گفت‪«:‬اینجا خوابگاه عموی منه!! نکنه اشتباهی اومدین‬
‫اینجا؟؟نه‪،‬شماها همون مزاحما هستین درسته؟ اینجا چی میخواین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تهذیبگران جمع شده در برج ماهی طالیی نیز همه به آنجا آمدند یکی پس از دیگری همه با‬
‫شگفتی می پرسیدند‪«:‬چه خبر شده؟»‬
‫«اینهمه سر و صدا برای چیه؟»‬
‫«اینجا کاخ معطره!یجورایی مناسب نیست که ما اینجا باشیم‪»...‬‬
‫«من صدای زنگ و سر و صدا شنیدم‪»...‬‬
‫تهذیبگران همگی گیج و خشمگین بودند‪.‬هیچ صدایی از کاخ شنیده نمیشد‪.‬وی ووشیان پیش‬
‫رفته و در زد‪«:‬رئیس مکتب جین؟رئیس جین؟»‬
‫جین لینگ با خشم گفت‪ «:‬بگو چی میخوای تو؟ همه بخاطر تو اینجا جمع شدن!! اینجا خوابگاه‬
‫عموی منه!خوابگاه‪،‬میدونی چیه؟مگه بهت نگفته بودم‪»....‬‬
‫الن شیچن قدمی به جلو نهاده و الن وانگجی به او نگریست‪.‬همین که چشمانشان با هم تالقی‬
‫کرد‪،‬حالت پر از تردید چهره او بیشتر از قبل شد‪،‬انگار که چیزی غیر قابل باور را درک کرده‬
‫باشد‪.‬بنظر میرسید همه چیز را فهمیده است‪.‬سر نیه مینگجو در همین کاخ معطر قرار داشت‪.‬ناگهان‬
‫صدایی با لبخند طنین افکند‪«:‬چه خبر شده؟ نکنه پذیرایی امروز چندان خوب نبوده که این موقع‬
‫شب هم تصمیم گرفتین مهمانی رو در اقامتگاه من ادامه بدین؟؟»‬
‫جین گوانگیائو به آرامی از شلوغی خارج شد‪.‬وی ووشیان به او گفت‪«:‬لیانفنگ زون‪،‬چه به موقع‬
‫اومدین! اگه یه ذره دیرتر میومدین ممکن بود دیگه نتونیم ببینیم داخل اتاق مخفی کاخ معطر‬
‫چه خبره؟!!!»‬
‫جین گوانگیائو با مکث گفت‪«:‬اتاق مخفی؟»‬
‫همه ب ا گیجی همدیگر را نگاه میکردند و نمیدانستند چه خبر است‪...‬جین گوانگیائو با تعجب‬
‫نگاهی کرد و گفت‪ «:‬داشتن یه اتاق مخفی چیز عجیبیه؟! همه قبایل برای نگهداری اشیای‬
‫گرانبهای خودشون همچین اتاق هایی دارن درسته؟!!!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همین که الن وانگجی خواست حرف بزند‪،‬الن شیچن مداخله کرد‪.‬او گفت‪«:‬آ‪-‬یائو‪ ،‬میشه بزاری‬
‫بیایم داخل و نگاهی به اتاق گنجینه های تو بندازیم؟!!»‬
‫جین گوانگیائو به شکلی نگاه میکرد که انگار درخواست او برایش سخت و عجیب است‪«:‬برادر‪،‬به‬
‫اونجا میگن اتاق گنجینه ها‪...‬لوازمی که اونجان بهتره از دسترس همه دور بمونن‪،‬اونوقت شما‬
‫ازم میخواین در اتاق رو باز کنم‪،‬خب‪»....‬‬
‫در چنین مدت کوتاهی‪،‬او نمیتوانست چین سو را بدون اینکه کسی بفهمد به جای دیگری منتقل‬
‫کند‪.‬طلسم انتقال نیز تنها همان کسی که از آن استفاده میکرد را به جای دیگری می برد‪.‬باتوجه‬
‫به وضعیت چین سو‪،‬غیر ممکن بود که چنین قدرت روحی داشته باشد یا حتی بخواهد از چنین‬
‫طلسمی استفاده کند‪.‬بهمین دلیل در این لحظه چین سو‪،‬باید در آنجا می بود‪.‬‬
‫زنده یا مرده اش— بهر شکلی که این موضوع کشف میشد برای جین گوانگیائو مهلک بود‪.‬او‬
‫هنوز در حال تالش بود‪،‬آرام بنظر میرسید و از هر طرفی بهانه می آورد‪.‬بدبختانه هر قدر بیشتر‬
‫بهانه می آورد الن شیچن بیشتر بر حرفش تاکید میکرد‪«:‬بازش کن!»‬
‫نگاه جین گوانگیائو بر او ثابت ماند‪.‬کامال ناگهانی خنده ای کرد‪«:‬حاال که برادرم اصرار میکنن‬
‫پس من باید درش رو برای همه باز کنم درسته؟»‬
‫او بطرف در رفته و با موج دستش آن را گشود‪.‬از میان شلوغی کسی به سردی گفت‪«:‬همه میگن‬
‫قبیله گوسوالن خیلی به قوانین اخالقی اهمیت میدن‪...‬ولی اینطوری که معلومه همش شایعه‬
‫اس‪...‬هجوم بردن به خوابگاه یه رئیس قبیله هم حتما جز قوانین اخالقی حساب میشه!»‬
‫زمانی که به آنجا آمده بودند وی ووشیان بوضوح شنید که شاگردان مکتب جین‪،‬شخصی را با‬
‫احترام زیاد صدا میزنند‪«:‬رئیس مکتب سو!» این شخص همان رئیس مکتب تازه ساخته شده‬
‫مولینگسو—سوشه بود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او لباس سفیدی بر تن داشت‪،‬چشمانی باریک و ابروهایی صاف داشت‪.‬لبانش نیز نازک و باریک‬
‫بودند‪.‬بطور کل جذابیت هایی داشت اما گستاخی از صورتش می بارید‪.‬با اینهمه شکل ظاهریش‬
‫کامال معمولی بود و ویژگی بارزی نداشت‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬فراموشش کن‪...‬فراموشش‬
‫کن‪...‬اونجا که چیز عجیب غریبی نیست!»‬
‫او لحن و حالت صدایش را بخوبی کنترل میکرد‪،‬ممکن بود دیگران فکر کنند کامال بر خود مسلط‬
‫است اما میشد در صدایش مقداری نگرانی را نیز احساس کرد‪.‬جین لینگ بدنبالش راه افتاد‪.‬از‬
‫اینکه به خوابگاه عمویش یورش آورده اند خشمگین بود و ناراحتیش را با چند نگاه تند و تیز به‬
‫وی ووشیان نشان داد‪.‬جین گوانگیائو دوباره گفت‪«:‬شما میخواین اتاق گنجینه ها رو ببینین‬
‫درسته؟»‬
‫او دستش را روی آینه برنزی نهاد‪.‬افسون های بی شکلی روی آینه ظاهر شدند‪،‬خودش اولین نفر‬
‫وارد آنجا شد‪.‬وی ووشیان کامال نزدیک به او شده و پشت سرش وارد شد‪.‬او پرده ای که روی‬
‫قفسه را پوشانده بود دید‪.‬میز آهنینی که اجساد روی آن بریده میشدند را هم دید‪.‬چین سو هم‬
‫آنجا بود!! او بی حرکت و پشت به آنان نشسته بود‪.‬الن شیچن با حیرت گفت‪«:‬چرا بانو جین‬
‫اینجاست؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬ما همه دارایی مون رو با هم شریک هستیم‪...‬چین سو هم معموال به اینجا‬
‫میاد و به این لوازم نگاهی میندازه!»‬
‫با دیدن چین سو‪،‬وی ووشیان شگفت زده شد پس جین گوانگیائو نه او را به جای دیگری منتقل‬
‫کرد و نه او را کشته بود؟ نمی ترسید چین سو حرفی بزند؟ او با نگرانی چهره چین سو را بررسی‬
‫کرد‪.‬او کامال زنده و سرحال بنظر میرسید‪.‬هیچ چیز عجیبی درباره ش وجود نداشت‪.‬هرچند از حالت‬
‫چهره اش چیزی مشخص نبود‪ .‬وی ووشیان مطمئن بود که او نه تحت کنترل داروی خاصی قرار‬
‫دارد و نه سم عجیبی به او خورانده اند‪...‬ذهنش کامال آگاه بود‪.‬ولی چیز عجیب تر از‬
‫آگاهیش‪،‬حالتش بود‪.‬او با چشمان خودش احساسات قدرتمند چین سو را دیده بود که چطور در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برابر جین گوانگیائو مقاومت میکرد!چگونه ممکن بود جین گوانگیائو در این زمان کم بتواند با او‬
‫به توافقی برسد و دهانش را ببندد؟‬
‫احساس شومی در وجود وی ووشیان غلیان گرفت‪.‬متوجه شد اوضاع به آسانی که تصور میکرد‬
‫پیش نمیرود او بطرف قفسه گنیجنه ها رفته و با سرعت پرده را باال زد‪.‬در پشت پرده نه کاله‬
‫خودی بود و نه سر انسانی تنها یک خنجر آنجا بود‪.‬خنجر می درخشید و میل به کشتن از آن‬
‫ساطع میش د‪.‬الن شیچن نیز به همان پرده زل زده بود اما هنوز تصمیم نگرفته بود که پرده را کنار‬
‫بزند یا نه‪...‬وقتی دید چیزی که مد نظرش بوده آنجا نیست‪،‬نفس راحتی کشیده و پرسید‪«:‬این‬
‫چیه؟»‬
‫«این» جین گوانگیائو بطرف قفسه رفته و خنجر را در دست گرفته و در حالیکه با آن بازی میکرد‬
‫گفت‪ «:‬چیز نایابیه! این خنجر سالح یه آدمکش بوده‪...‬با اینکه آدمای زیادی باهاش کشته شدن‬
‫ولی هنوزم تیزه‪...‬یه نگاهی به تیغه اش بندازین‪-‬اگه خوب داخلش رو نگاه کنین می فهمین که‬
‫بازتاب روی تیغه خنجر تصویر خودتون نیست‪...‬بعضی وقت ها تصویر یک مَرده و گاهی تصویر‬
‫یک زن‪...‬گاهی هم یه پیرمرد‪...‬این تصاویر بازتاب روح کسانی هستن که بدست اون قاتل کشته‬
‫شدن‪،‬انرژی قدرتمندی داره برای همین من دورش رو یه پرده با طلسمات کشیدم!»‬
‫الن شیچن با اخم گفت‪«:‬این باید همون‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو به آرامی جواب داد‪«:‬درسته‪...‬این متعلق به ون روهانه!»‬
‫جین گوانگیائو بسیار باهوش بود‪...‬او انتظار داشت روزی برسد که کسی اتاق مخفی را کشف‬
‫کند‪.‬بهمین دلیل غیر از سر نیه مینگجو‪،‬گنجینه های دیگری را نیز در آنجا جاسازی کرده بود‬
‫چیزهایی مانند شمشیر‪،‬طلسمات‪،‬لوحه های سنگی‪،‬سالح های روحی—و همه آنها نیز لوازم‬
‫کمیابی بودند‪.‬اتاق مخفی کامال شبیه اتاق های گنجینه معمولی بنظر میرسید‪.‬خنجری که او درباره‬
‫اش میگفت‪،‬وسیله کمیابی بود که انرژی تاریک زیادی را در خود حمل میکرد‪.‬بیشتر مکاتب عادت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به جمع آوری چنین سالح هایی داشتند‪،‬مانند غنایم جنگی که پس از کشته شدن رئیس قبیله‬
‫ون برداشته بودند‪.‬‬
‫همه چ یز کامال طبیعی بنظر میرسید‪.‬چین سو کنار جین گوانگیائو ایستاده بود‪.‬همین که دید او با‬
‫خنجر بازی میکند‪.‬در یک لحظه دست برد و خنجر را از دستان او ربود‪.‬صورت و بدنش بهم می‬
‫پیچید و می لرزید‪.‬دیگران نمیتوانستند بخوبی او را ببینند ولی وی ووشیان می توانست‪،‬او جدال‬
‫چین سو را با جین گوانگیائو دیده بود‪.‬درد‪،‬خشم و احساس حقارت در وجودش موج میزد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو با لبخند یخ زده ای گفت‪«:‬آ‪-‬سو؟»‬
‫الن وانگجی و وی ووشیان هر دو دستشان را بطرف خنجر دراز کردند ولی او با یک ضربه خنجر‬
‫را در شکم خود فرو برد‪.‬جین گوانگیائو ناله ای کرد‪«:‬آ‪-‬سو؟!»‬
‫او به جلو دوید و بدن بی جان چین سو را چنگ زد‪.‬الن شیچن به سرعت دارو رساند ولی تیغه‬
‫شمشیر از هر زمانی تیزتر بود و انرژی آن سنگین تر‪...‬چین سو در چشم بهم زدنی مرده بود!هیچ‬
‫کس انتظار چنین حادثه ای را نداشت‪.‬همه شوکه شدند‪.‬جین گوانگیائو با شیون و زاری نام‬
‫همسرش را صدا میزد‪.‬با چشمانی گشاد شده و با یک دستش صورت همسرش را نوازش میکرد‪.‬او‬
‫به پهنای صورت اشک میریخت‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬آ‪-‬یائو‪،‬بانو جین‪....‬من متاسفم!!»‬
‫جین گوانگیائو به او نگاهی کرد و گفت‪«:‬برادر‪،‬چی شد؟چرا آ‪-‬سو یهویی خودش رو کشت؟ شما‬
‫همه چرا جلوی کاخ من جمع شدین و خواستین که بیاین این داخل؟ اتفاقی افتاده که شما به من‬
‫نگفتین؟؟»‬
‫جیانگ چنگ که دیرتر از همه به آنجا آمده بود با صدایی بسردی یخ گفت‪«:‬زوو جون‪،‬لطفا توضیح‬
‫بده چه خبر شده‪...‬همه ما میخوایم جریان رو بدونیم!»‬
‫همه با او موافقت کردند و الن شیچن به آرامی شروع کرد‪«:‬چند وقت پیش چند تا از شاگردای‬
‫مکتب گوسوالن‪،‬به شکار شبانه رفتن‪...‬وقتی گذرشون به دهکده مو افتاد‪،‬یک دست چپ که از‬
‫بدنش جدا افتاده بود به اونها حمله کرد‪...‬انرژی شوم و میل به کشتار دست خیلی قوی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود‪...‬وانگجی برای بررسی موضوع براه افتاد‪...‬هرچند وقتی تمام قسمت های بدن رو جمع‬
‫کردیم‪...‬فهمیدیم که اون جسد‪....‬برادر بزرگمونه!»‬
‫تمام افراد حاضر در اتاق گنیجنه ها به ولوله افتادند‪.‬جین گوانگیائو از همه شوکه تر بود‪«:‬برادر‪،‬مگه‬
‫برادر بزرگمون دفن نشد؟ تو و من با چشمای خودمون اونو دیدیم!»‬
‫نیه هوایسانگ خیال میکرد اشتباه شنیده‪«:‬برادر؟برادر شیچن؟؟منظورت برادر منه؟؟ برادر بزرگ‬
‫خودت؟؟»‬
‫الن شیچن سرش را به تایید تکان داد‪.‬چشمان نیه هوایسانگ در جای خود چرخیدند و او با‬
‫صدای تلپ بلندی نقش بر زمین شد‪.‬برخی از افراد آنجا گرد او جمع شدند‪«:‬رئیس نیه!رئیس نیه!»‬
‫«دکتر کجاست؟!»‬
‫چشمان جین گوانگیائو خشمگین‪،‬اشکبار و سرخ بودند‪ .‬او دستانش را مشت کرد و با خشم و غم‬
‫فریاد زد‪ «:‬مُثله کردن؟مُثله کردن؟؟آخه توی این عالم کی میتونه همچین کار کثیفی بکنه؟؟»‬
‫الن شیچن سرش را تکان داده و گفت‪«:‬نمیدونم‪...‬وقتی دنبال سرش میگشتیم نشانه ها ناپدید‬
‫شدند‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو مکثی کرد‪،‬بعد انگار که متوجه چیزی شده بود‪«:‬نشانه ها ناپدید شدن‪....‬؟پس برای‬
‫همین اومدین خونه منو بررسی کنین؟»‬
‫الن شیچن ساکت ماند‪.‬جین گوانگیائو به شکلی نگاه میکرد که انگار چیزی که متوجه شده را‬
‫باور ندارد‪.‬دوباره پرسید‪«:‬شما از من خواستی که اتاق گنیجنه ها رو باز کنم چون به من مشکوک‬
‫بودی‪....‬خیال میکردی سر برادر بزرگ توی خونه منه؟»‬
‫سایه گناه بر چهره الن شیچن پدیدار شد‪.‬جین گوانگیائو سرش را پایین گرفته و جسد چین سو‬
‫هنوز در آغوشش بود‪.‬بعد از مدتی گفت‪.....«:‬فراموشش کن‪،‬این موضوع به کنار ولی‬
‫برادر‪،‬هانگوانگ جون از کجا میدونه که من توی خوابگاهم همچین اتاق مخفی دارم؟چطوری به‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این نتیجه رسیدین که سر برادر بزرگ توی این اتاقه؟ برج ماهی طالیی جای مستحکمیه! اگه‬
‫کار من بود که نمی اومدم سر برادر بزرگ رو همچین جای دم دستی بزارم!!»‬
‫الن شیچن در پاسخ به سواالت او هیچ جوابی نداشت‪...‬نه تنها او که وی ووشیان نیز هیچ پاسخی‬
‫نداشت‪.‬چه کسی فکرش را میکرد که در این مدت کوتاه‪،‬جین گوانگیائو نه تنها سر را به جای‬
‫دیگری انتقال داده بلکه چین سو را وادار کرد در برابر چشمان بقیه جان خود را بگیرد!!‬
‫همانطوری که او غرق در افکار نا امید خود شده بود‪.‬جین گوانگیائو آهی کشید و خطاب به او‬
‫گفت‪«:‬شوان یو‪،‬تو این چیزا رو به برادرم و بقیه گفتی؟ چطوری تونستی همچین دروغایی سرهم‬
‫کنی؟»‬
‫یکی از رهبران قبایل پرسید‪«:‬لیانفنگ زون‪،‬منظورتون کیه؟»‬
‫شخص دیگری به سردی گفت‪«:‬کی؟همونی که کنار هانگوانگ جون ایستاده!»‬
‫همه به او نگریستند‪.‬شخصی که او را معرفی کرد سوشه بود‪.‬او ادامه داد‪«:‬کسانی که اهل مکتب‬
‫النلینگ جین نیستن اسمش رو نشنیدن‪...‬اسم اون موشوان یوعه!اون شاگرد مکتب النلینگ جین‬
‫بوده ولی قدیما یه رفتار بی شرمانه ای در برابر لیانفنگ زون داشته واسه همین پرتش کردن‬
‫بیرون‪...‬ولی معلوم شده که این روزا‪،‬آقا به هانگوانگ جون عالقمند شده و هر جا اون برده دنبالش‬
‫میکنه‪...‬چرا کسی مثل هانگوانگ جون که به پاکی و نیکوکاری مشهوره باید همچین جونوری‬
‫رو کنار خودش نگهداره؟ واقعا که درکش سخته واسم!»‬
‫با شنیدن سخنان او چهره جین لینگ کبود شد‪.‬در میان همهمه و سر و صداها جین گوانگیائو‬
‫جس د چین سو را زمین نهاده و به آرامی برخاست‪.‬یک دستش را روی هنشنگ نهاده و به طرف‬
‫وی ووشیان قدم بر میداشت‪«:‬من خیال ندارم گذشته رو بیارم وسط ولی خودت همه چیو توضیح‬
‫بده‪...‬توی مرگ عجیب آ‪-‬سو هم دست داشتی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی جین گوانگیائو اینطور بی شرمانه و با قدرت زیاد دروغ میگفت همه قطعا پیش خود فکر‬
‫میکردند او به لیانفنگ زون تهمت زده و بانو جین بخاطر تنفری که از او پیدا کرده دست به قتل‬
‫خودش زده است‪.‬وی ووشیان حتی نمیتوانست کلمه ای در تکذیب این اراجیف بگوید‪.‬‬
‫چه میتوانست بگوید؟او چطور سر نیه مینگجو را دیده؟چطور به اتاق مخفی راه یافته ؟نام آن‬
‫شخصی که چین سو پیش از مرگ دید چه بود؟آیا آن نامه نیز ساختگی و دروغین بود؟ بیان‬
‫چنین حرف هایی تنها بیشتر او را در مظان اتهام قرار میداد‪،‬وقتی که او در حال فکر برای طرح‬
‫نقشه ای بود‪.‬هنشنگ از غالف درآمد‪.‬الن وانگجی در برابرش ایستاد و با بیچن حمله اش را سد‬
‫کرد‪.‬‬
‫تهذیبگران دیگر که وضع را چنین دیدند سریع شمشیرها را از غالف خارج کردند‪.‬دو شمشیر از‬
‫طرفی دیگر بسوی او آمدند‪.‬وی ووشیان هیچ سالحی در دست نداشت و نمیتوانست از خودش‬
‫دفاع کند‪.‬چرخی زد و سویبیان را رها شده روی قفسه ای دید‪.‬با سرعت آن را گرفته و شمشیر را‬
‫از غالف خارج کرد!‬
‫جین گوانگیائو با چهره ای یخ زده فریاد زد‪«:‬اون فرمانده ییلینگه!»‬
‫در یک آن تمام شمشیرهای شاگردان مکتب النلینگ جین او را نشانه رفتند‪.‬جین لینگ هم‬
‫شمشیر کشید‪.‬هویتش خیلی سریع آشکار شده بود‪.‬او به چهره آشفته جین لینگ خیره شد‪.‬روبرویش‬
‫تیغه سویهوا قرار داشت و او کامال بهم ریخته بود‪.‬جین گوانگیائو دوباره گفت‪«:‬عجب‬
‫شگفتی‪....‬فرمانده ییلینگ دوباره به این دنیا برگشته و تصمیم گرفته خودشو اینجا نشون بده‪...‬می‬
‫بخشید که بخوبی ازتون پذیرایی نشد!»‬
‫وی ووشیان هنوز گیج بود و متوجه نمیشد که چطور هویتش آشکار شده است‪.‬نیه هوایسانگ‬
‫با گیجی گفت‪«:‬برادر؟ تو چی صداش کردی؟ مگه اون مو شوان یو نیست؟»‬
‫جین گوانگیائو با هنشنگ وی ووشیان را اشاره رفته بود گفت‪«:‬هوایسانگ‪...‬آ‪-‬لینگ‪...‬بیاین‬
‫اینور‪...‬همه مراقب‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫باشین‪...‬اون تونسته شمشیرشو از غالف بیرون بکشه اون خود فرمانده ییلینگ—وی ووشیانه!»‬
‫از آنجا که بیان نام شمشیر وی ووشیان بسیار شرم آور بود وقتی مردم میخواستند نامی از‬
‫شمشیرش ببرند میگفتند «این شمشیر»یا «آن شمشیر» یا«شمشیرش» ‪...‬کلمات «فرمانده‬
‫ییلینگ» وحشتی فراتر از مُثله شدن چیفنگ زون در آنان ایجاد کرده بود‪.‬حتی کسانی که تمایلی‬
‫به نبرد نداشتند هم داوطلبانه شمشیرهایشان را از غالف بیرون کشیده بودند و آن سمتی از اتاق‬
‫مخفی که او بود را محاصره کردند‪.‬وی ووشیان به کنار خود و شمشیرهای آخته نگریست و چیزی‬
‫نگفت‪.‬‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪ «:‬یعنی میخوای بگی هر کی اون شمشیرو از غالف در بیاره فرمانده‬
‫ییلینگه؟برادر‪،‬هانگوانگ جون‪ ...‬من فکر میکنم این وسط یه اشتباهی شده درسته؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬هیچ اشتباهی نشده‪...‬اون خود وی ووشیانه!»‬
‫جین لینگ فریاد زد‪ «:‬وایسا عمو!وایسا! مگه داییم تو کوهستان دافان اونو با زیدیان نزد؟ روحش‬
‫از بدنش جدا نشد‪...‬پس یعنی اون این جسم رو تسخیر نکرده درسته؟ پس اون نمیتونه وی‬
‫ووشیان باشه مگه نه؟!!»‬
‫چهره جیانگ چنگ به سیاهی گرایید‪.‬او دستش را روی شمشیرش نهاده و هیچ چیزی‬
‫نمیگفت‪.‬بنظر میرسید به اینکه چه کاری باید بکند فکر میکرد‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬کوهستان‬
‫دافان؟درسته‪...‬آ‪-‬لینگ‪،‬حاال یادم آوردی‪ ،‬حاال یادم اومد که اونجا چی ظاهر شده بود‪...‬مگه این‬
‫همونی نیست که ون نینگ رو هم احضار کرده؟»‬
‫جین لینگ نه تنها نتوانسته بود چیزی را اثبات کند که حاال نمیتوانست چیز ی را هم رد کند‪،‬رنگ‬
‫صورتش پرید‪.‬جین گوانگیائو ادامه داد‪«:‬من مطمئنم که هیچ کدوم از شما این رو نمیدونین ولی‬
‫مو شو ان یو وقتی هنوز توی برج طالیی بود یه کپی از دست نوشته های فرمانده ییلینگ رو توی‬
‫خونه من دید‪.‬اون دست نوشته ها درباره تکنیک سیاه «قربانی کردن»جسم شخص بود‪...‬هزینه‬
‫اش رو با روح و جسم پرداخت میکنی‪...‬اون تکنیک میتونه روح قدرمندی رو احضار کنه تا بجای‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خودش انتقام بگیره‪...‬رئیس جیانگ اگر صد بار دیگه هم اونو با زیدیان میزد نمیتونست روحش‬
‫رو بیرون بکشه‪...‬چون کسی که از این تکنیک استفاده میکنه جسم خودش رو با اختیار خودش‬
‫به اون روح شرور می بخشه‪...‬این دیگه تسخیر شدن محسوب نمیشه!»‬
‫توضیحاتش کامال منطقی و معقول بود‪.‬انگار که وقتی مو شوان یو را از برج طالیی بیرون کرده‬
‫بودند نفرتش از خاندان جین شدت گرفته بود‪.‬تکنیک سیاهی که دیده بود را بیاد داشته‪،‬پس‬
‫تقاضای وحشی ترین روح زمان را داشت و فرمانده ییلینگ را احضار کرده بود‪.‬حاال تمام کاری‬
‫که وی ووشیان میکرد برای گرفتن انتقام موشوان یو بود و قطعا مثله شدن جسد چیفنگ زون‬
‫نیز بخاطر وی ووشیان بوده است‪.‬در هر صورت‪،‬پیش از مشخص شدن حقیقت‪،‬محتمل ترین‬
‫گزینه ممکن این بود که تمام این داستان طرح و برنامه فرمانده ییلینگ بوده است‪.‬‬
‫ولی برخی هنوز شک داشتند‪«:‬تکنیک قربانی نمیتونه یه تکنیک اثبات شده باشه‪،‬پس اگه طبق‬
‫حرفای شما حساب کنیم لیانفنگ زون‪،‬االن هیچ نتیجه ای نمیشه بگیریم درسته؟»‬
‫جین گوانگیائو جواب داد‪ «:‬چه اون فرمانده ییلینگ باشه و چه نه بدن قربانی چیزی رو ثابت‬
‫نمیکنه‪،‬اون موقعی که فرمانده ییلینگ قدرتش به خودش برگشت و بدنش تکه پاره شد و روح‬
‫شیطانیش به تپه های تدفین سقوط کرد‪.‬شمشیرش رو مکتب النلینگ جین گرفت ولی مدتی بعد‬
‫شمشیرش خود به خود مهر شد!»‬
‫وی ووشیان متعجب ماند‪،‬خود به خود مهر شده؟! احساس شومی در وجودش می چرخید‪.‬جین‬
‫گوانگیائو گفت‪ «:‬من مطمئنم که نیازی نیست براتون توضیح بدیم که چطوری یه شمشیر ممکنه‬
‫خودش رو مهر کنه! این شمشیر روح داره‪...‬اجازه نمیده کسی جز وی ووشیان بهش دست بزنه‬
‫برای همینه که مهر شد‪...‬غیر از خود فرمانده ییلینگ هیچ کسی نمیتونه اونو از غالف در بیاره‪...‬ولی‬
‫همین االن «موشوان یو»تونست شمشیر رو از غالف در بیاره‪...‬جلوی چشم همتون شمشیری که‬
‫‪ 13‬ساله مهر شده رو از غالفش کشید!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از پایان حرفهای او چندین شمشیر با سرعت به طرف وی ووشیان حمله بردند‪.‬الن وانگجی‬
‫جلوی همه حمالت را گرفت‪.‬بیچن بدون ذره ای دردسر برخی را به اطراف پرتاب کرد‪.‬الن شیچن‬
‫گفت‪«:‬وانگجی!»‬
‫چند تن از تهذیبگران که بخاطر انرژی سرد و سوزان بیچن بر زمین افتاده بودند با خشم‬
‫گفتند‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو‪»....‬‬
‫وی ووشیان یک کلمه هم حرف نزد‪.‬دست راستش را روی لبه پنجره نهاده و به سرعت بیرون‬
‫پرید‪.‬همین که پایش به زمین رسید شروع به دویدن کرد و می اندیشید‪...‬جین گوانگیائو کی آدمک‬
‫کاغذی رو دید؟ کی سویبیان از غالف دراومد؟چطور تونست حدس بزند من اونجا هستم؟کی‬
‫فرصت کرد اینهمه دروغ ببافه؟ چین سو رو وادار کنه خودش رو بکشه؟ بعدش منو وادار کرد به‬
‫طرف قفسه ای برم که سویبیان اونجا بود‪،‬اونو از غالف در بیارم و هویت خودمو آشکار‬
‫کنم‪...‬ترسناکه‪...‬خیلی ترسناکه‪....‬کی فکرش رو میکرد میتونه اینقدر سریع واکنش نشون بده و‬
‫اینهمه دروغ بگه؟!!‬
‫ناگهان کسی پش ت سرش ظاهر شد‪.‬او الن وانگجی بود که بدون گفتن کلمه ای او را دنبال‬
‫میکرد‪.‬شهرت وی ووشیان بسیار بد بود و اولین باری نبود که در چنین موقعیتی می افتاد‪.‬این‬
‫زندگی‪،‬طرز فکرش تماما با آنچه در گذشته داشت فرق میکرد‪.‬او می توانست به آسانی با چنین‬
‫موقعیت هایی روبرو شود‪.‬فقط باید فرار میکرد‪ .‬بعد در روزهای پیش رو دست به حمله متقابل‬
‫میزد‪.‬حتی اگر شانسی هم نداشت نمیخواست بی گدار به آب بزند‪...‬اگر همانجا می ماند ممکن‬
‫بود صدها ضربه شمشیر بر او فرود بیایند‪.‬اینکه میگفت بی گناه است شبیه به شوخی بی معنایی‬
‫بود‪...‬همه کم و بیش باور داشتند که او روزی برای انتقام باز می گردد و قبایل زیادی را ویران‬
‫خواهد کرد‪.‬هیچ کس به حرفهایش گوش نمیداد‪،‬مخصوصا که جین گوانگیائو آتش قضیه را تند‬
‫تر میکرد‪ .‬اما الن وانگجی با او فرق داشت‪.‬او مجبور نبود چیزی را توضیح دهد‪،‬مردم به آسانی‬
‫میگفتند هانگوانگ جون توسط فرمانده ییلینگ فریب خورده است!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ جون تو الزم نبود دنبال من بیای!»‬


‫الن وانگجی صاف به او نگاه کرد و چیزی جواب نداد‪.‬آنان لشکر تهذیبگرانی که فریاد کشتن سر‬
‫میدادند را پشت سر میگذاشتند‪.‬در میان آشوب‪،‬وی ووشیان دوباره گفت‪«:‬تو واقعا میخوای همراه‬
‫من بیای؟خوب بهش فکر کن‪...‬پات رو از این در بزاری بیرون تمام حیثیتت به باد میره!»‬
‫آنها با عجله از پله های برج طالیی پایین میرفتند‪.‬همانطور که او سخن میگفت الن وانگجی مچ‬
‫او را چسبید ولی ناگهان‪،‬نور سفیدی در چشمشان خروشید‪،‬جین لینگ جلوی حرکت آنان را‬
‫گرفت‪.‬وی ووشیان وقتی جین لینگ را دید نفس راحتی کشید‪.‬همین که آنها خواستند از کنارش‬
‫عبور کنند او شمشیر کشید و سد راهشان شد‪«:‬تو وی یینگی؟!»‬
‫ذهنش بهم ریخته بود‪.‬پر از خشم بود‪،‬پر از نفرت‪،‬تردید و دودلی و حتی اضطراب‪...‬دوباره فریاد‬
‫زد‪«:‬تو واقعا وی یینگی؟وی ووشیان هستی؟»‬
‫درد آشکار در صدایش از نفرتش بیشتر بود‪.‬وی ووشیان احساس میکرد چیزی در دلش تکان‬
‫خورد و شکست ولی تنها چند ثانیه برای عبور ازکنار وی و پشت سر نهادن شلوغی ها برایشان‬
‫مانده بود‪.‬نمیتوانست دیگر به او توجهی کند‪.‬دندانهایش را بهم فشرد و برای سومین بار سعی کرد‬
‫از کنار او بگذرد‪.‬ناگهان درد سرد و تیزی در شکم خود احساس کرد‪.‬وقتی به پایین نگریست‪.‬جین‬
‫لینگ شمشیر سفیدش را که حاال رنگ خون گرفته بود از شکم او بیرون کشید‪.‬‬
‫ابداً انتظار نداشت که جین لینگ به او زخم بزند‪.‬فکری در سر وی ووشیان گذشت‪ ،‬میتوانست‬
‫مثل بقیه باشد ولی او بمانند داییش جیانگ چنگ بود‪.‬هر دو یک جای بدن او را زخمی کرده‬
‫بودند‪ .‬درست بخاطر نمی آورد بعد از آن چه اتفاقی افتاد‪.‬حس میکرد او میخواسته حمله کند‪.‬همه‬
‫اطرافش آشفته بود‪.‬نه فقط بخاطر شلوغی که بخاطر فرار هم به مشکل بر خورده بودند نمیدانست‬
‫چقدر بسرشان گذشته ولی بسختی توانست چشمانش را باز کند‪.‬الن وانگجی روی بیچن به پرواز‬
‫درآمده و او را روی دوش خود حمل میکرد‪.‬خون او گونه های چون برفش را رنگین کرده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در حقیقت زخم شکمش چندان درد نداشت ولی خب سوراخ عمیقی در بدنش درآمده بود‪.‬از همان‬
‫اول میخواست بگونه ای وانمود کند چیز خاصی نشده است‪.‬هرچند این جسم تازه بنظر نمی رسید‬
‫توان تحمل چنین آسیب هایی را داشته باشد‪...‬وقتی خونریزیش شروع شد هیچ کاری از دستش‬
‫بر نیامده و به آرامی دچار ضعف شد و این چیزی نبود که در کنترل او باشد‪.‬وی ووشیان صدا‬
‫زد‪....«:‬الن جان!»‬
‫الن وانگجی مانند همیشه به آرامی نفس نمیکشید بنظر میرسید احساساتش درهم و بهم ریخته‬
‫اند‪.‬شاید بخاطر اینکه موقع بدوش گرفتن او و گریز از مهلکه بودند مجبور شده بود بیش از حد‬
‫تالش کند و نفسش اینطور به شماره بیفتد‪.‬هرچند لحن صدایش وقتی به او پاسخ داد به استحکام‬
‫همیشه بود‪«:‬هوووم‪»...‬و پس از آن اضافه کرد‪«:‬من اینجام!»‬
‫با شنیدن حرفهایش انگاری چیزی در درونش شکوفه زد چیزی که تا کنون وجود نداشت‪.‬چیزی‬
‫شبیه غم بود‪.‬سینه اش را به درد آورد ولی قلبش را گرم کرد‪.‬حاال میتوانست بیاد بیاورد چگونه‪،‬در‬
‫النلینگ‪،‬الن وانگجی اینهمه راه برای کمک به او آمد‪،‬با این حال او بخاطر محبتش سپاسگزاری‬
‫نکرد‪.‬با تمام جدال هایشان‪ ،‬آندو اغلب تسلیم مخالفت های خود میشدند‪.‬ولی آنچه که او انتظارش‬
‫را نداشت این بود که وقتی همه از او می ترسیدند یا برایش چاپلوسی میکردند‪،‬الن وانگجی در‬
‫رویش او را سرزنش میکرد و قتی همه ردش کرده و از او بیزاری جستند الن وانگجی کنارش‬
‫ایستاد‪.‬ناگهان وی ووشیان گفت‪«:‬آه‪،‬حاال یادم اومد!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬چی یادت اومد؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬حاال یادم اومد الن جان‪،‬مثل این دفعه‪...‬من ‪...‬واقعا یه دفعه تو رو کول‬
‫گرفتم!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و یک‪ -‬بخش اول‬


‫شجاعت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یونمنگ دریاچه های فراوانی داشت‪.‬اقامتگاه بزرگ مکتب یونمنگ جیانگ «لنگرگاه نیلوفری»‬
‫نیز در نزدیکی یک دریاچه ساخته شده بود‪.‬از ابتدا تا انتهای لنگرگاه نیلوفر‪،‬پارو زنان میشد به‬
‫دریاچه بزرگی رسید که درازایش بیش از صدها مایل بود‪.‬برگهای بزرگ و نرم سبز رنگ رویش‬
‫را پوشانده و شکوفه های صورتی زیبایی شانه به شانه هم آنجا قرار گرفته بودند‪.‬با یک نسیم آرام‬
‫گلبرگها چنان به حرکت در می آمدند که انگار سر خود را تکان میدهند‪.‬در میان این پاکی و‬
‫ظرافت انسان می توانست بکر بودن را احساس کند‪.‬‬
‫لنگرگاه ن یلوفری مانند دیگر اقامتگاه های مکاتب دنیای تهذیبگری نبود که درهایش بروی‬
‫دیگران بسته باشند و مایل ها با مردم عادی فاصله بگیرند‪.‬جلوی ورودی لنگرگاه نیلوفری همیشه‬
‫پر از هیاهوی دست فروشانی بود که در حال فروختن دانه نیلوفر و آب شاه بلوط و شیرینی‬
‫بودند‪.‬کودکانی که آب دماغشان روان بود‪،‬از خانه های اطراف اقامتگاه دزدکی به محل تمرین‬
‫تهذیبگران میرفتند تا تمرین شمشیر زنی آنان را تماشا کنند‪.‬نه کسی آنان را سرزنش میکرد و نه‬
‫از آنجا بیرون انداخته میشدند‪.‬آنها گاهی با شاگردان مکتب جیانگ نیز به بازی می پرداختند‪ .‬وی‬
‫ووشیان جوان بود اغلب در لبه دریاچه نیلوفر بادبادک هوا میکرد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ نیز یک چشمش به بادبادک خودش بود و یک چشمش به بادبادک وی‬
‫ووشیان‪.‬بادبادک وی ووشیان در آسمان اوج میگرفت و باال می رفت ولی هنوز خیال نداشت‬
‫کمان بکشد‪.‬دست راستش را باالی ابروهایش نهاده و به باال نگاه میکرد‪.‬احساس میکرد بادباکش‬
‫هنوز بخوبی باال نرفته است‪.‬‬
‫وقتی دید بادبادک تقریبا از منطقه مورد نظرش خارج شده و مطمئن شد که در صورت تیر اندازی‬
‫به آن بادبادک‪،‬آن را با موفقیت می اندازد‪.‬جیانگ چنگ دندان بهم سایید‪.‬او سر پیکان را تنظیم‬
‫کرده و کمان را کشید‪ .‬سپس تیر پردار سفید از کمان جدا شد‪.‬تیر در میان یک چشم هیوالی‬
‫نقاشی شده روی بادبادک اصابت کرد و بادبادک را انداخت‪.‬جیانگ چنگ یک ابرویش را باال‬
‫برد‪«:‬خورد بهش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سریع بعد از آن پرسید‪«:‬بادبادک تو خیلی رفته باال مطمئنی میتونی بزنیش؟»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬میخوای شرط ببندی؟»او باالخره تیری را بیرون کشیده و بادبادک را هدف‬
‫گرفت‪.‬کمان را تا آخرین محدوده خود کشید بعد آن را رها کرد‪.‬بادبادک را زد!!‬
‫ابروهای جیانگ چنگ دوباره در هم پیچیدند‪.‬بعد صدای همف از دهانش خارج شد‪.‬تمام پسرها‬
‫تیرهایشان را کناری نهاده و رفتند تا بادبادک هایشان که در دورترین نقطه افتاده بود را بردارند‬
‫و امتیاز باالتری بگیرند‪.‬بادبادک های نزدیک تر امتیاز کمتری دریافت میکردند‪.‬همیشه‪،‬آخرین‬
‫متعلق به شیدی ارشد ششم بود‪.‬مانند معمول‪،‬زمانی را صرف کرده و به او خندیدند‪.‬هرچند او‬
‫پوست کلفت تر از این حرفها بود و به چیزی اهمیت نمیداد‪.‬بادبادک وی ووشیان از همه دور تر‬
‫می افتاد‪.‬نزدیک ترین بادبادک به او‪،‬متعلق به جیانگ چنگ بود که رتبه دوم را دریافت میکرد‪.‬هم‬
‫وی ووشیان و هم جیانگ چنگ برای آوردن بادبادک هایشان بشدت تنبلی میکردند‪.‬پسرها با‬
‫عجله از روی راهروهای ساخته شده بر سطح آب می دویدند‪.‬بازیگوشی میکردند‪،‬باال پایین می‬
‫پریدند تا اینکه دو زن الغر اندام در برابرشان ظاهر شدند‪.‬‬
‫آندو لباس بانوهای جنگجو را بر تن داشتند و شمشیرهایی کوتاه بر کمر حمل میکردند‪.‬خدمتکار‬
‫بلندقد تر‪،‬یک بادبادک و یک تیر بدست داشت و راه آنان را مسدود کرده بود‪.‬او به سردی‬
‫پرسید‪«:‬اینا مال کیه؟»‬
‫همه پسرها وقتی چشمشان به آن دو خدمتکار افتاد به شانس بد خود لعنت فرستادند‪.‬وی ووشیان‬
‫دستی به چانه خود کشید و قدم جلو نهاد‪«:‬مال منن!»‬
‫خدمتکار دیگر با صدای بلندی گفت‪«:‬بین همه شون تو راستگو تری آره؟»‬
‫آنان کنار رفتند و میانشان زنی با لباس بنفش که شمشیری حمل میکرد ظاهر شد‪.‬زن پوستی‬
‫چون شیر سفید و چهره ای زیبا داشت اما در چهره ظریفش تنها خشم هویدا بود‪.‬حالت گوشه‬
‫لبانش چیزی میانه یک لبخند و یک اخم بود‪.‬حالت طبیعی لبهایش شبیه پوزخند بود درسته همانند‬
‫جیانگ چنگ!جامه بلند و مواج بنفشش دور تا دور کمر الغرش را پوشیده بود‪.‬هم صورت و هم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دست راستش که بر دسته شمشیر جا خوش کرده بود‪،‬به سردی سنگ یشم بودند‪.‬یک حلقه مزین‬
‫به یاقوت ارغوانی‪،‬در انگشت اشاره دست راستش خودنمایی میکرد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ با دیدن او لبخند زنان گفت‪«:‬مامان!»‬
‫در این لحظه بقیه پسرها با احترام به او درود فرستادند‪«:‬بانو یو!»‬
‫بانو یو‪،‬مادر جیانگ چنگ‪،‬یو زیوان نام داشت‪.‬او همسر جیانگ فنگمیان بود و همراه با همسرش‬
‫تهذیبگری میکرد‪.‬طبیعتا باید او را بانو جیانگ خطاب میکردند ولی بنا به دالیلی همه او را بانو یو‬
‫صدا میزدند‪.‬برخی حدس میزدند به دلیل شخصیت قاطع و ترسناک خودش است که نام شوهرش‬
‫را برای خود انتخاب نکرده‪....‬درباره این موضوع نه زن و نه شوهر استدالل خاصی نمی آوردند‪.‬بانو‬
‫یو از مکتب برجسته میشان‪-‬یو آمده بود‪.‬در قبیله خودش رتبه سوم را داشت‪.‬پس او را بانوی سوم‬
‫خطاب میکردند‪.‬‬
‫در دنیای تهذیبگری او به نام «عنکبوت بنفش»شهرت داشت‪.‬فقط نامش برای ترساندن هر کسی‬
‫کفایت میکرد‪.‬از آنجا که جوان بود و شخصیت خشن و سردی داشت بهنگام گفتگو با بقیه چندان‬
‫دوست داشتنی محسوب نمیشد‪.‬او پس از ازدواج با جیانگ فنگمیان‪،‬همیشه برای شکار شبانه‬
‫بیرون میرفت و اصال عالقه ای به ماندن در لنگرگاه نیلوفری نشان نمی داد‪.‬مهمتر از همه مکانی‬
‫که او در لنگرگاه نیلوفری در آن زندگی میکرد با مکان شوهرش فرق داشت‪.‬او منطقه ای برای‬
‫خود اختیار کرده بود‪.‬آنجا تنها او و چند نفر از اعضای مکتب یو که با خود آورده بود زندگی‬
‫میکردند‪.‬دو زن جوان‪،‬جینژو و یینژو‪،‬از خدمتکاران مورد اعتماد او بودند و هرگز او را ترک نمیکردند‪.‬‬
‫بانو یو‪،‬نیم نگاهی به جیانگ چنگ انداخت و گفت‪«:‬بازم کارای بیخودی میکنی؟بیا اینجا ببینمت!»‬
‫جیانگ چنگ به طرفش رفت‪.‬بانو یو با انگشت های استخوانی خود دستش را فشرد‪.‬بعد ضربه‬
‫محکمی به شانه اش زد و سرزنش کنان گفت‪«:‬حتی یه ذره هم توی تهذیبگری پیشرفت‬
‫نداشتی‪...‬دیگه هفده سالته‪،‬هنوز مثل بچه های نادون اینور اونور بازیگوشی میکنی؟ بینم تو خودت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رو مثل بقیه فرض کردی؟ کی میدونه بقیه بعدا ممکنه تو چه گندابی بیفتن ‪...‬ولی تو قراره رهبر‬
‫بعدی مکتب جیانگ باشی!»‬
‫جیانگ چنگ بخاطر آن ضربه یکه ای خورد‪،‬سرش را پایین گرفت و جرات نداشت اعتراض‬
‫کند‪.‬وی ووشیان فهمید—بدون هیچ توضیحی مشخص بود دارد او را سرزنش میکند حال چه‬
‫آشکار بود و چه نه!در آن لحظه یکی از شاگردان کوچک‪،‬مخفیانه برای او زبان درآورد و وی‬
‫ووشیان برای او ابرویش را باال برد‪.‬بانو یو گفت‪«:‬وی یینگ‪،‬ایندفعه داری چه شری به پا میکنی؟»‬
‫وی ووشیان قدمی به جلو نهاد به این کار عادت داشت‪.‬بانو یو سرزنش کنان گفت‪«:‬بازم‬
‫همینطوری! اگه واسه خودت دنبال پیشرفت نیستی پس جیانگ چنگ رو هم وارد خرابکاری هات‬
‫نکن‪...‬تو روی اون اثر بد میزاری!»‬
‫وی ووشیان از جا پریده و گفت‪«:‬من هیچ پیشرفتی نداشتم؟چرا اتفاقا‪....‬یعنی معلوم نیست که تو‬
‫کل لنگرگاه نیلوفر من از همه بهترم؟؟»‬
‫جوانها هیچ وقت صبر ندارند‪.‬تا جواب حرفی که به آنها زده میشود تا ندهند دلشان آرام نمیگیرد‪.‬با‬
‫شنیدن حرف او آثار خشونت و دشمنی در رگ های پیشانی بانو یو آشکار شد‪.‬جیانگ چنگ با‬
‫عجله گفت‪«:‬وی ووشیان‪،‬خفه شو!»‬
‫او به طرف بانو یو برگشته و گفت‪«:‬اینطوری نیست که ما فقط میخوایم تو لنگرگاه نیلوفری به‬
‫بادبادک ها تیر اندازی کنیم‪...‬ولی االن همه ما اجازه خارج شدن از اینجا رو نداریم درسته؟مکتب‬
‫ون همه جاهایی که واسه شکار شبانه اس به نام خودش ثبت کرده!حتی اگه میخواستم برم‬
‫شکار شبانه بازم جایی واسه رفتن نداشتم‪...‬مجبورم تو خونه بمونم و بیرون نرم وگرنه جنگ با‬
‫مکتب ون حساب میشه‪،‬مگه این چیزی نبود که شما خودتون به پدر گفتی؟»‬
‫بانو یو لبخند تلخی زده و گفت‪ «:‬می ترسم ایندفعه حتی اگه نخوای جایی بری هم مجبورت‬
‫کنن!»جیانگ چن گ متوجه منظورش نشد‪.‬بانو یو نیز دیگر توجهی به آنان نکرد و درحالیکه سرش‬
‫را باال گرفته بود روی راهرو براه افتاد‪.‬دو خدمتکارش نگاه های تند وتیزی به وی ووشیان انداختند‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و بانوی خود را دنبال کردند‪.‬وقتی غروب رسید آنان متوجه « حتی اگه نخوای جایی بری هم‬
‫مجبورت کنن!»ش دند‪....‬معلوم شد که مکتب چیشان ون‪،‬نمایندگانی با پیغام هایی فرستاده بود‪.‬به‬
‫این مضمون که چون قبایل دیگر سبک آموزشی بدی دارند و استعداد شاگردان را از بین می‬
‫برند‪،‬مکتب چیشان ون از تمام مکاتب خواسته بود‪،‬شاگردان حداقل بیست ساله خود را طی سه‬
‫روز به آنجا بفرستند‪.‬تا آنها بهتر آموزششان بدهند‪.‬جیانگ چنگ شوکه شده بود‪«:‬آدمای مکتب‬
‫ون واقعا اینطوری گفتن؟ اینا شرم حالیشون نیست نه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب اونا خیال میکنن خورشیددرخشان باالی سر همه مکاتب هستن‪...‬اولین‬
‫بار نیست که مکتب ون اینقدر بی شرمی میکنه‪...‬چون مکتبشون بزرگتره و نفوذشون بیشتره‪،‬از‬
‫پارسال نذاشتن هیچ مکتب تهذیبگری بره شکار شبانه‪...‬فقط فکرشو بکن تا االن چقدر از اون‬
‫شکار ها رو دزدیدن!!»‬
‫جیانگ فنگمیان در صندلی جلویی نشسته بود‪«:‬مراقب حرف زدنت باش و غذاتو بخور!»‬
‫در تاالر به آن بزرگی تنها پنج نفر حاضر بودند‪.‬در جلوی همه آنها میزی چهار گوش و کوچک‬
‫قرار داشت و روی هر میز چند ظرف غذا‪...‬وی ووشیان سرش را پایین گرفته و لقمه های غذا را‬
‫در دهان میجوید که ناگهان کسی گوشه آستیش را به آرامی کشید‪.‬سرش را چرخاند و جیانگ‬
‫یانلی را دید که ظرف کوچکی را به او می داد‪.‬درون بشقاب چندین دانه نیلوفر پوست کنده‪،‬سفید‬
‫و نرم و تازه و آبدار قرار داشت‪.‬‬
‫وی ووشیان با صدای آرامی گفت‪«:‬شیجیه‪ ،‬ممنونم!»‬
‫جیانگ یانلی لبخندی زد‪.‬آن چهره مالیم رنگ شادی به خود گرفتند‪.‬بانو یو به سردی گفت‪«:‬غذا‬
‫بخورن؟ چند روز دیگه وقتی توی چیشان هستن‪،‬ما حتی نمی فهمیم بهشون غذا هم میدن یا‬
‫نه ؟! چطوره از االن بعضی وعده های غذاشون رو حذف کنیم؟کاری کنیم عادت کنن واسه اون‬
‫روز!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنان نمیتوانستند درخواست مکتب ون را رد کنند‪ .‬موارد بیشماری وجود داشت از مکاتبی که سعی‬
‫میکردند از دستور آنان سرپیچی کنند بعد متهم به موارد عجیبی چون «تمرد»یا «تخریب»میشدند‬
‫و با این دالیل سطحی آنان‪،‬مکاتب را بطور کامل از میان بر میداشتند‪.‬جیانگ فنگیمان با لحن‬
‫بدون اشتیاقی پاسخ داد‪«:‬چرا االنمون رو بخاطرش خراب کنیم؟ مهم نیست آینده چی میشه‬
‫غذای امروز رو باید در آرامش بخوریم!»‬
‫بانو یو که صبر خود را از دست داده بود روی میز کوبید‪«:‬من دارم اوضاع رو بهم میریزم؟البته که‬
‫من اینکارو میکنم! تو چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی؟ مگه نشنیدی نماینده مکتب ون چی‬
‫گفت؟ یه کلفت جرات کرده واسه من بلبل زبونی کنه! شاگردای ‪ 20‬ساله ای که باید فرستاده‬
‫بشن شامل شاگردای قبیله هم میشن‪.‬این یعنی چی؟یعنی از بین آ‪-‬چنگ و آ‪-‬لی یکیشون باید‬
‫بره!اونجا بفرستیمشون که چیکار کنن؟آموزش ببینن؟مگه هر قبیله ای شاگردای خودش رو‬
‫آموزش نمیشده پس چی شده که مکتب ون همه چیو عوض کرده؟ اینکه شاگردامونو بفرستیم‬
‫براشون فقط یه بازیه‪،‬میخوان بچه هامونو عین گروگان نگهدارن!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬مامان‪،‬عصبانی نشو‪،‬من میرم!»‬
‫بانو یو با لحن حقارت باری گفت‪ «:‬معلومه که تو باید بری! خیال کردی خواهرت باید بره؟یه‬
‫نگاهی بهش بنداز‪...‬عشقش اینه که دونه نیلوفر پوست بکنه‪...‬آ‪-‬لی دست از این کار بردار‪...‬داری‬
‫واسه کی اینا رو پوست میکنی؟ تو بانوی این خونه ای نه خدمتکار کس دیگه!!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن کلمه «خدمتکار»هیچ واکنشی نشان نداد‪.‬او تمام دانه های نیلوفر درون‬
‫ظرف را خورد و طعم شیرین و لطیفشان را زیر دندان های خود احساس میکرد‪.‬جیانگ فنگیمان‬
‫در آن سو‪،‬سرش را باال آورد‪«:‬بانوی سوم!»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬چیه؟مگه چی گفتم؟خدمتکار؟دوست نداری این کلمه رو بشنوی؟جیانگ‬
‫فنگیمان‪...‬بهم بگو ببینم تو میزاری اونم بره؟»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬به خودش مربوطه اگه بخواد میتونه بره!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان دستش را بلند کرد‪«:‬من میخوام برم!»‬


‫بانو یو خنده تندی کرد‪«:‬چقدر عالی‪،‬اگه بخواد میتونه بره! اگرم نخواد میتونه همینجا بمونه‪...‬پس‬
‫چرا آ‪ -‬چنگ من مجبوره بره؟ واقعا خوشت میاد بچه یه نفر دیگه رو بزرگ کنی رئیس جیانگ؟!‬
‫عجب آدم مهربونی هستی!»‬
‫او رنجش بزرگی در دلش داشت و میخواست خشم خود را رها کند حتی اگر حرفهای بیهوده بزند!‬
‫همه سکوت اختیار کرده و اخالق تند او را تحمل میکردند‪.‬جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬بانوی من‪،‬شما‬
‫خسته ای بهتر نیست بری کمی استراحت کنی؟»‬
‫جیانگ چنگ در حالیکه نشسته بود به مادرش نگریست‪«:‬مامان!»‬
‫بانو یو سرپا ایستاد و با لودگی گفت‪«:‬ازم میخوای چیکار کنم؟عین پدرت‪،‬میخوای منم جلو زبونمو‬
‫بگیرم؟ واقعا که احمقی! خیلی وقت پیش بهت گفتم‪،‬تو کل زندگیت هرگز نمیتونی از اینی که‬
‫کنارته جلو بزنی‪...‬نه توی تهذیبگری‪،‬نه توی شکار شبانه‪،‬نه حتی توی تیر اندازی به‬
‫بادبادک‪...‬هرگز نمیتونی ازش جلو بزنی‪...‬عمرا بتونی‪...‬تقصیر کیه که مادر تو اونقدر بده ولی مادر‬
‫اون نیست؟!واسه همین تو هم بدترینی‪...‬من دلم واست میسوزه واسه همین هزاردفعه بهت گفتم‬
‫با این نرو ولگردی‪...‬اونوقت تو ازش دفاع میکنی‪...‬آخه این بچه اس که من بدنیا آوردم؟»‬
‫او به تنهایی از آنجا رفت و جیانگ چنگ را با چهره ای که به کبودی گراییده بود همانجا تنها‬
‫گذاشت‪.‬جیانگ یانلی ظرف کوچکی از دانه های پوست کنده نیلوفر را روی میز او نهاد‪.‬جیانگ‬
‫فنگمیان پس از مدتی همانطور ساکت ماندن گفت‪«:‬امشب‪،‬هجده نفر دیگه رو هم میشمارم‪.‬فردا‬
‫از اینجا میرین!»‬
‫جیانگ چنگ سری تکان داد‪،‬شک داشت که باید چیز دیگری بگوید یا نه‪.‬او هیچ وقت بلد نبود‬
‫چگونه با پدرش حرف بزند ولی وی ووشیان در این کار مهارت داشت‪.‬سوپ خود را خورد و سریع‬
‫گفت‪«:‬عمو جیانگ‪،‬قرار نیست چیزی بهمون بدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ فنگمیان لبخندی زد‪«:‬چیزی که میخواین رو قبال بهتون دادم‪،‬شمشیری که همراهتونه و‬


‫شعاری که روی قلبتون حک شده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه—برای غیرممکن ها تالش کن—درسته؟»‬
‫جیانگ چنگ سریع با لحن هشدار آمیزی گفت‪«:‬معنیش این نیست که قراره شر بپا کنی تو‬
‫خودت میدونی عادت داری گند بزنی!»‬
‫باالخره جو میانشان تغییر کرد‪.‬روز بعد‪،‬پیش از عزیمت‪،‬جیانگ فنگمیان پس از بیان لوازم ضروری‬
‫تنها یک جمله به آنها گفت‪«:‬شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ اونقدر ضعیف نیستند که با امواج‬
‫دنیای بیرون در هم بشکنن!»‬
‫جیانگ یانلی آنها را تماشا میکرد‪،‬او دست های همه را با انوع خوراکی پر کرد زیرا می ترسید در‬
‫مکتب چیشان ون به آنها گرسنگی دهد‪.‬لباسهایشان با غذا پر شده بود‪.‬بیست پسر از لنگرگاه‬
‫نیلوفر رفتند‪.‬طی مدت زمانی که مکتب ون تعیین کرده بود آنها به محل مقرر برای آموزش در‬
‫چیشان رسیدند‪.‬شماری از شاگردان هر مکتبی آنجا حاضر بودند چه مکاتب بزرگ و چه‬
‫کوچک‪،‬همه آنها کم سن و سال بودند‪.‬در میان صدها نفری که آنجا حضور داشتند تنها چند نفر‬
‫همدیگر را میشناختند‪.‬در گروه های سه و هفت نفره با هم به گفتگو می پرداختند‪.‬صورت هیچ‬
‫کدام بشاش نبود‪.‬بنظر نمیرسید جمع کردن تمام این شاگردان در اینجا معنای خوشایندی داشته‬
‫باشد‪.‬وی ووشیان اطراف را نگریست و گفت‪ «:‬همونطوری که فکرشو میکردم از گوسو هم‬
‫اومدن!»‬
‫او نمیدانست چرا ولی تمام پسرهایی که از گوسو آمده بودند رنگ به چهره نداشتند‪.‬صورت الن‬
‫وانگجی بشدت رنگ پریده بود اما حالت چهره اش مانند همیشه چون یخ سفت و سخت بود و‬
‫از دیگران فاصله داشت‪.‬بیچن بر روی دوشش قرار داشت و به تنهایی گوشه ای ایستاده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان میخواست کنارش برود و با او احوالپرسی کند ولی جیانگ چنگ با هشدار گفت‪«:‬لطفا‬
‫شر بپا نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و به این ترتیب هدفش را فراموش کرد‪.‬ناگهان شخصی فریاد زنان از روبرو ظاهر شده و به همه‬
‫دستور داد که جلوی یک سکوی بلند قرار بگیرند‪.‬چند تن از شاگردان مکتب ون آمدند و غرغر‬
‫کنان گفتند‪«:‬همتون ساکت باشید!حرف نزنین!»‬
‫شخص روی سکو ‪،‬سنش از آنها بیشتر نبود‪.‬حدودا هجده یا نوزده سال داشت‪.‬سینه اش را جلو‬
‫داده و با اغماض میشد او را «خوشتیپ»خواند ولی موهایش به شکل عجیبی چرب و روغنی بنظر‬
‫می رسیدند‪.‬او کوچکترین فرزند مکتب چیشان ون‪،‬یعنی ون چائو بود‪.‬‬
‫او بشدت عالقمند بود چهره اش را نشان دهد‪.‬برای کوچکترین کارها هم سعی میکرد در برابر‬
‫دیگر مکاتب خودش را به رخ بکشد بهمین دلیل بود که بیشتر مردم با ظاهر او آشنایی‬
‫داشتند‪.‬پشت سرش دو نفر ایستاده بودند یکی در طرف چپ و دیگری در طرف راست‪.‬کسی که‬
‫در سمت چپ ایستاده بود‪،‬دختری بلند و باریک و مسحور کننده بود با ابروهای بلند‪،‬چشمان‬
‫درشت و لبهایی برنگ قرمز آتشین‪،‬تنها اشکال صورتش خال سیاه رنگ زشتی بود که در کنار‬
‫لب باالییش قرار داشت‪.‬انگار این خال در جای اشتباهی قرار داشت و انسان را به وسوسه می‬
‫انداخت که آن را از جایش بکَند‪.‬‬
‫در طرف راستش مرد چهار شانه ای قد بلندی ایستاده بود‪ .‬که بنظر میرسید ‪ 20‬سال داشته‬
‫باشد‪.‬در چهره اش بی تفاوتی موج میزد و همه وجودش را نوعی جدیت و سردی پوشانده بود‪.‬ون‬
‫چائو روی تپه ای بلندتر از بقیه ایستاده و از باال به همه نگاه میکرد‪.‬بنظر میرسید بسیار از وضعیت‬
‫راضی است‪،‬به دستش حرکتی داده و گفت‪«:‬همین حاال‪،‬تک تکتون شمشیرهاتون رو تحویل‬
‫بدین!»‬
‫جمعیت به ولوله افتادند‪،‬کسی با اعتراض گفت‪«:‬هر کسی که تهذیبگری میکنه باید شمشیرش‬
‫رو هم همراه داشته باشه تو چرا میخوای شمشیرهامونو ازمون بگیری؟»‬
‫ون چائو پرسید‪«:‬کی بود این حرفو زد؟ از کدوم مکتبه؟ پاشو بیا جلو وایسا!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شخصی که این حرف را زد ترسید که دیگر چیزی بگوید‪.‬جمعیت جلوی سکو همه ساکت شدند‬
‫و ون چائو از این جو رضایت پیدا کرد‪ «:‬دقیقا بخاطر وجود شاگردایی شبیه به توئه که نه ادب‬
‫سرشون میشه نه فروتنی و نه شعور که من اینجام تا بهتون آموزش بدم و کاری کنم هسته های‬
‫درونیتون فاسد نشه! شماها یه مشت نادون بی شرم هستین! اگه همین االن درستتون نکنیم در‬
‫آینده سعی میکنین قدرتتون رو به رخ بکشین و اونوقت میخواین از مکتب ون هم باالتر برین!»‬
‫اگرچه همه میدانستند اون عمداً و برای اهداف پلید شمشیرهایشان را میخواهد‪،‬چیشان ون خود‬
‫را خورشید تابان بر سر همه میدید و همه مکاتب بر روی یخ نازکی راه میرفتند و جرات نداشتند‬
‫با کوچکترین دستور آنان مخالفت کنند‪ .‬همه می ترسیدند که موجبات نارضایتی او را بوجود‬
‫بیاورند و آنوقت تهمت و افترا به مکتبشان زده میشد پس مجبور بودند در برابرش سر تعظیم فرود‬
‫بیاورند‪.‬جیانگ چنگ محکم وی ووشیان را نگهداشته بود‪.‬وی ووشیان با صدای آرامی‬
‫پرسید‪«:‬واسه چی اینطوری چسبیدی به من؟»‬
‫جیانگ چنگ با خشم جواب داد‪«:‬واسه اینکه کار بیخودی نکنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اینقدر فکر بد نکن! درسته این یارو اونقدر چرب و چیلیه که دل آدمو بهم‬
‫میزنه‪،‬اصنم مهم نیست من چقدر دلم میخواد بپوکونمش‪...‬حواسم به موقعیت هست و واسه‬
‫مکتبمون دردسر درست نمیکنم‪...‬نگران نباش!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬میخوای واسش دون بپاشی و یه جا گیرش بیاری و بزنیش؟ اینکارا اصال‬
‫جواب نمیده‪....‬اون مرد رو کنار ون چائو میبینی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره‪...‬سطح قدرتش خیلی باالست ولی بنظر نمیاد خیلی جوون باشه حس‬
‫میکنم دیر بالغ شده باشه!!!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬اسم اون‪،‬ون ژولیوعه! لقبش هم دست هسته‪-‬ذوب کنه!اون یه خدمتکاره‬
‫که همیشه کنار ون چائو وایمیسته و مخصوصا از اون محافظت میکنه‪...‬اصال این یارو رو تحریک‬
‫نکن!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬دست هسته‪-‬ذوب کن؟»‬


‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬آره‪...‬دستش یه قدرت ناجور و ترسناکی داره‪...‬قبل از اینکه به ون کمک کنه‬
‫به یه ظالم دیگه کمک میکرده‪»....‬‬
‫درحالیکه پچ پچ میکردند سرشان را باال گرفتند‪،‬دیدند یکی از خدمتکاران مکتب ون به آنها‬
‫نزدیک میشود تا شمشیرهایشان را بگیرد و آندو در دم ساکت شدند‪.‬وی ووشیان با اعتماد به نفس‬
‫شمشیرش را جدا کرده و به آنان تحویل داد‪.‬در همان لحظه نگاهی به طرفی که شاگردان مکتب‬
‫گوسوالن قرار داشتند انداخت‪.‬او پیش خود فکر میکرد الن وانگجی هرگز شمشیرش را تحویل‬
‫نخواهد داد‪.‬برعکس تصورش‪،‬الن وانگجی با همان چهره سرد و جدی شمشیرش را بدون مقاومت‬
‫تحویل داد‪.‬‬
‫انگاری سخنان ترسناک بانو یو نوعی پیشگویی بودند‪.‬کسب تعالیم در چیشان با غذاهایی بدمزه‬
‫همراه بود‪.‬تمام خوراکی هایی که یانلی دور بدنشان بسته بود را خیلی وقت پیش مصرف کرده‬
‫بودند‪.‬مهمتر از همه میان شاگردان جوانتر‪،‬کسی روزه گرفتن را تمرین نکرده بود اما هیچ کسی‬
‫نمیتوانست بگوید این وضعیت با روزه گرفتن تفاوتی دارد‪.‬‬
‫تعالیمات خودخوانده مکتب چیشان ون‪،‬شامل کپی از نوشته های«اصول مکتب ون»هم‬
‫بود‪.‬کتابچه هایی پر از داستان ها و سخنان ارزشمند رهبران گذشته مکتب ون و بهترین‬
‫تهذیبگران دوران گذشته‪....‬همه شاگردان یکی از آنها داشتند‪.‬از آنها خواسته شده بود که این‬
‫کتاب را بخوبی حفظ کنند و در حافظه شان نگهدارند‪.‬از سویی دیگر‪،‬ون چائو هر روز روی سکو‬
‫در برابرشان قرار میگرفت‪،‬برایشان سخنرانی میکرد و از آنها میخواست که برایش فریاد بکشند‬
‫و تشویقش کنند و میخواست که تمام حرفها و حرکات او مدلی برای بقیه باشد‪.‬بهنگام شکار‬
‫شبانه‪،‬شاگردان را با خود می آورد و وادارشان میکرد در جلوی صفوف بروند‪.‬آنها باید مسیر را‬
‫میگشتند‪،‬حیوان ها و شیاطین را از آنجا دور کنند و با تمام توانشان بجنگند‪،‬سپس او در لحظه‬
‫آخر ظاهر میشد و آن شکاری که توسط دیگران خورد و خمیر شده بود را چنگ زده و مال خود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد‪.‬پس از اینکه سر شکار را قطع میکرد اطراف را می چرخید و الف میزد که به تنهایی این‬
‫شکار را بدست آورده است‪.‬اگر متوجه نارضایتی کسی میشد او را در برابر همه از میان جمع بیرون‬
‫میکشید و سرزنشش میکرد و میگفت که ارزش آن شخص از یک خوک هم کمتر است‪.‬‬
‫سال آخر‪،‬بهنگام‪،‬جلسه گفتگوی مکتب چیشان ون و روز مسابقه تیر اندازی ون چائو وی ووشیان‬
‫و بقیه را به میدان بازی برد‪.‬او کامال اطمینان داشت که جایگاه اول را کسب میکند‪.‬فکر میکرد‬
‫کامال طبیعی است که بقیه در برابر او تسلیم باشند‪.‬در نتیجه‪،‬سه پرتاب اولش‪،‬اولین تیر به هدف‬
‫خورد‪،‬دومی به خطا رفت‪،‬تیر سوم به عروسک کاغذی اشتباهی برخورد کرد‪.‬او با هیجان بطرف‬
‫اهداف رفت ولی به او اجازه داده نشد و دیگران شک داشتند که صدایش کنند و به او بگویند که‬
‫باید بیرون برود‪.‬در پایان با احتساب نتایج‪،‬بهترین نتیجه متعلق به چهار نفر بود‪:‬وی ووشیان‪،‬الن‬
‫شیچن‪،‬جین زیژوان و الن وانگجی!اگر الن وانگجی به اجبار از دور خارج نمیشد میتوانست بهتر‬
‫نتیجه بگیرد‪.‬ون چائو احساس میکرد تحقیر شده بهمین دلیل بشدت از آن چهار نفر متنفر شده‬
‫بود و از آنجا که این بار الن شیچن نتوانسته بود بیاید او روی آن سه نفر متمرکز شد‪.‬هر روز آنها‬
‫را سرزنش میکرد و قدرتش را به آنها نشان میداد‪.‬‬
‫کسی که بیش از همه اذیت میشد جین زیژوان بود‪.‬او در پر قو بزرگ شده و والدینش بشدت به‬
‫او عالقمند بودند و هرگز بخاطر چیزی تحقیر نشده بود‪.‬اگر بخاطر این نبود که دیگر شاگردان‬
‫مکتب النلینگ جین ج لویش را گرفتند و این حقیقت آشکار که رویارویی با ون ژولیو کار ساده‬
‫ای نبود‪،‬همان روز اول میخواست خودش را همراه با ون چائو بکشد‪.‬از طرف دیگر الن وانگجی‬
‫به نظر در آرامش کامل و بی تفاوتی عجیبی بسر می برد بنظر میرسید روحش از جسمش پر‬
‫کشیده است و وی ووشیان که در تمام این سالها شیوه های مختلف سرزنش و تحقیر شدن را‬
‫توسط بانو یو امتحان کرده بود‪،‬هر گاه او قدم بر سکو می نهاد‪،‬بسختی خنده اش میگرفت و‬
‫نمیتوانست چشم از لحظاتی که او برایشان می ساخت بردارد!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫امروز نیز‪،‬گروه با عجله توسط شاگردان مکتب ون از خواب بیدار شدند‪،‬سپس مانند گله گوسفند‬
‫آنها را به طرف مسیر شکار شبانه بعدی که برایشان تعیین شده بود بردند‪.‬مکانی که این بار برای‬
‫شکار می رفتند کوهستان رود‪-‬تاریک نام داشت‪.‬‬
‫هرچه بیشتر وارد عمق جنگل میشدند‪،‬شاخ و برگ باالی سرشان درهم پیچیده تر میشد و سایه‬
‫های زیر پایشان بزرگتر میشدند‪.‬جدای از صدای برگها و قدم هایشان نمیتوانستند هیچ چیز دیگری‬
‫را بشنوند‪.‬صدای پرندگان‪،‬حیوانات و حشرات بطرز عجیبی در سکوت قابل درک بود‪.‬پس از‬
‫مدتی‪،‬گروه به یک نهر رسید‪.‬برگ های افرا در سراسر رود شناور بودند‪ .‬صدا و منظره ویران‬
‫روبرویشان بطرز غیر قابل درکی با هم هماهنگ بودند‪.‬‬
‫حتی می توانستند از عمق تاریکی روبروی خود صدای خنده های شیطانی را بشنوند‪.‬وی ووشیان‬
‫و جیانگ چنگ بهر شکلی که می توانستند زیر لب به این ون های سگ فحش میدادند که کامال‬
‫اتفاقی برگشت و نگاهی به پشت سر خود انداخت و هیکل سفید پوشی را دید که چندان از او دور‬
‫نبود‪.‬الن وانگجی چون از همه آرامتر راه میرفت از گروه عقب مانده بود‪.‬در روزهای گذشته بارها‬
‫وی ووشیان سعی کرد به او نزدیک شود تا بتواند بفهمد که چه اتفاقی برایش افتاده ولی الن‬
‫وانگجی هر وقت او را می دید رویش را بر میگرداند و جیانگ چنگ دائم به او گوشزد میکرد که‬
‫شر بپا نکند‪....‬حاال که فاصله شان بهم کم بود نمیتوانست بیش از این بی توجه بماند‪.‬وی ووشیان‬
‫ناگهان متوجه شد که الن وانگجی تالش میکند مانند همیشه راه برود ولی هر کسی خوب به او‬
‫دقت میکرد متوجه میشد که پای راستش بیشتر از پای چپش به زمین می چسبد به گونه ای که‬
‫انگار سعی داشت از فشار بیشتر بر پایش جلوگیری کند‪.‬‬
‫وی ووشیان با دیدن این صحنه قدمهایش را آهسته تر کرد تا اینکه الن وانگجی کامال به او‬
‫نزدیک شد‪ .‬وقتی شانه به شانه اش راه میرفت از او پرسید‪«:‬پات چش شده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و دو‪ -‬بخش دوم‬


‫شجاعت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی در حالیکه مستقیم به روبرویش خیره شده بود گفت‪«:‬هیچی!»‬


‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ما که خیلی با هم آشنا هستیم دیگه ؟ چطورمیتونی‪....‬تو حتی بهم یه نگاهم‬
‫نمیکنی‪...‬پات خوبه؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬ما با هم آشنا نیستیم!»‬
‫وی ووشیان چرخی زد‪،‬داشت به عقب حرکت میکرد و میخواست الن وانگجی را وادار کند او را‬
‫بنگرد‪ «:‬اگه اینقدر اذیتی نباید به پات فشار بیاری‪...‬پات شکسته؟کی این اتفاق افتاده؟»‬
‫درست در لحظه ای که میخواست پیشنهاد بدهد«بزار من کولت کنم و ببرمت!» ناگهان عطر‬
‫خوشایندی به مشامش خورد‪.‬او چرخید و اطراف را نگریست‪.‬چشمانش درخشیدند‪.‬الن وانگجی‬
‫که دید سر جای خود متوقف شده رد نگاه او را دنبال کرد‪.‬او پنج یا شش دختر را دید که با هم‬
‫راه میرفتند‪،‬دختری که وسط گروه قرار داشت‪،‬یک الیه تور ابریشمی روی کت مخمل سرخ خود‬
‫گذاشته بود‪.‬وقتی باد می وزید تور به حرکت در می آمد‪،‬شکل اندامش از پشت در زیباترین حالت‬
‫قرار داشت‪.‬‬
‫ظاهرش چنان بود که وی ووشیان محو تماشایش شده بود‪.‬یکی از دخترها خنده کنان‬
‫گفت‪ «:‬میانمیان‪،‬کیسه عطری که باهاته واقعا نظیر نداره!وقتی به خودم آویزونش کردم از شر همه‬
‫حشره ها خالص شدم‪.‬تازه بوی خوبی هم داره‪...‬وقتی بوش میکنم حالم بهتر میشه!»‬
‫صدای دختری که میانمیان خطاب شد‪،‬لطیف و شیرین بود‪«:‬داخل کیسه رو با گیاه های دارویی‬
‫پر کردم‪...‬میشه واسه چیزای زیادی ازش استفاده کرد‪...‬یه چند تا دیگه هم همراهم‬
‫دارم‪...‬کسی هست که ازشون بخواد؟»‬
‫وی ووشیان مانند تندباد شومی چرخید‪«:‬میانمیان‪،‬واسه منم یکی نگهدار!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دختر شگفت زده شد‪.‬اصال انتظار نداشت این چنین ناگهانی صدای یک غریبه را بشنود‪.‬او که‬
‫چرخید صورت زیبایش نمایان شد درحالیکه اخم کرده بود پرسید‪«:‬تو کی هستی؟چرا صدام‬
‫میکنی میانمیان؟»‬
‫وی ووشیان خندید‪ «:‬خب شنیدم اون دخترا صدات کردن میانمیان‪....‬واسه همین فکر کردم‬
‫اسمته‪....‬چیه؟نکنه نیست؟!»‬
‫الن وانگجی با جدیت به آنها نگریست‪.‬جیانگ چنگ که دید باز دارد کار همیشگی خود را میکند‬
‫چشمانش را چرخاند‪.‬میانمیان با گونه هایی سرخ گفت‪«:‬تو نمیتونی اونطوری صدام کنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا نمیتونم؟ خب این چطوره؟ اگه اسمت رو بهم بگی منم دیگه میانمیان‬
‫صدات نمیکنم‪...‬نظرت چیه؟»‬
‫میانمیان گفت‪«:‬یعنی چون پرسیدی منم مجبورم جوابتو بدم؟ آدم همیشه قبل از اینکه اسم کسی‬
‫رو بپرسه اول خودش رو معرفی میکنه مگه نه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه اگه دوست داری اسم منو بدونی‪،‬اسم من یوان دائوعه!»‬
‫میانمیان در سکوت چندباری نا م او را زیر لبی تکرار کرد‪.‬نتوانست بیاد بیاورد که هیچ کدام از‬
‫اربابان جوان مکاتب تهذیبگری چنین نامی داشته باشند ولی باتوجه به شکل و ظاهر پسر‪ ،‬بنظرش‬
‫رسید که نمیتواند شاگرد متوسطی باشد‪،‬وقتی به لبخند شیطنت آمیز گوشه لب وی ووشیان خیره‬
‫شد احساس کرد چیزی اشتباه است اما نمیدانست چه چیزی!ناگهان الن وانگجی با صدایی که‬
‫از پشت سرشان به گوش رسید گفت‪:‬‬
‫«با کلمات بازی میکنه!»‬
‫او سریع فهمید که این بیتی از یک شعر است—اشتیاق تو تا بی کران ها امتداد دارد—و او‬
‫درحال مسخره کردنش است‪.‬میانمیان پایش را به زمین کوبید‪«:‬کی به تو توجه نشون میده‬
‫اصن؟بچه پر رو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دخترها که از خنده ریسه میرفتند گفتند‪«:‬وی ووشیان تو واقعا پر رویی!»‬


‫«تا حاال کسی رو ندیدم که اندازه تو مزاحم باشه!»‬
‫«بذار یه چی بگم‪،‬اسم اون‪ »....‬میانمیان آنها را دنبال خود میکشید و درحالی که داشت می رفت‬
‫چرخید و گفت‪«:‬بریم!بریم!نباید چیزی بهش بگین!»‬
‫وی ووشیان از پشت سرشان فریاد زد‪ «:‬میتونی بری ولی یکی از اون کیسه های خوشبو بهم‬
‫میدی مگه نه؟به من بی محلی نکن!نمیخوای یعنی؟اگر نمیخوای منم میرم از ملت اسمت رو‬
‫می پرسم‪....‬حتما یکی هست که دلش بخواد بهم بگه‪»!....‬‬
‫پیش از پایان حرفش یک کیسه گیاهان خوشبو از روبرو برایش پرتاب شد و مستقیم به وسط‬
‫سینه اش اصابت کرد‪.‬وی ووشیان اوخ کنان وانمود میکرد قلبش بدرد آمده و در حالیکه کیسه را‬
‫با نوارش به انگشت گرفته بود آن را دور دستش می چرخاند‪.‬همینکه به طرف الن وانگجی می‬
‫آمد‪،‬نیشخند زنان کیسه را می چرخاند‪.‬وقتی دید حالت چهره الن وانگجی از قبل جدی تر شده‬
‫پرسید‪ «:‬چیه؟باز داری اینطوری نگام میکنی؟خب کجا بودیم؟از همونجا ادامه میدیم‪...‬بیا رو کول‬
‫من!»‬
‫الن وانگجی با نگاهی خاموش به او گفت‪ «:‬با همه اینطوری سبک رفتار میکنی؟»‬
‫وی ووشیان با کمی فکر جواب داد‪«:‬فکر کنم!»‬
‫الن وانگجی به زمین نگاه میکرد و تنها یه پاسخ حواله اش کرد‪«:‬چقدر پررویی!»‬
‫او از الی دندان های بهم فشرده و با نفرت عجیبی این دو کلمه را ادا کرد‪.‬وی ووشیان آنقدر‬
‫برایش بی ارزش شد که نگاه دیگری هم به او نینداخت‪.‬الن وانگجی با تالش زیاد سعی کرد‬
‫سریعتر راه برود‪.‬وی ووشیان وقتی دید اینطور به خودش فشار می آورد با عجله گفت‪«:‬باشه‬
‫بابا‪،‬نمیخواد خودتو بکشی من میرم!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او با برداشتن دو قدم بلند خودش را به جیانگ چنگ رساند‪.‬با اینهمه جیانگ چنگ هم چندان دل‬
‫خوشی از او نداشت و با لحن خشمگینی گفت‪«:‬واقعا موجود مسخره ای هستی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ببین تو الن جان نیستی خب؟! چرا شبیه اون میگی که من آدم مسخره ایم؟‬
‫امروز قیافه شو دیدی حالش از همیشه بدتره!بنظرت پاش چش شده؟!»‬
‫جیانگ چنگ با صدای تند و تیزی گفت‪«:‬اینقدر وقت داری که ذهنتو درگیر اون کنی؟چرا یه ذره‬
‫به حال و روز خودت فکر نمیکنی؟نمیدونم اون ون چاعوی احمق ایندفعه میخواد چه گهی بهمون‬
‫بزنه‪...‬که ورداشته آوردتمون به کوهستان رود‪-‬تاریک!امیدوارم مثل اون دفعه اش نباشه که ما رو‬
‫یه جا جمع کرد و شبیه سپر انسانی ازمون استفاده کرد!»‬
‫یکی از شاگردان کناری آنها پچ پچ کنان گفت‪«:‬معلومه که نباید حال خوشی داشته باشه‪....‬ماه‬
‫پیش مقر ابر سوخت و رفت‪...‬شماها خبر ندارین درسته؟»‬
‫وی ووشیان یکه ای خورد و گفت‪«:‬یعنی چی سوخته؟»‬
‫در چند روز گذشته جیانگ چنگ داستانهایی از این دست شنیده بود بهمین دلیل به اندازه وی‬
‫ووشیان تعجب نکرد‪«:‬آدمای مکتب ون اینکارو کردن؟»‬
‫شاگرد گفت‪«:‬میشه اینطوری گفت‪...‬میتونی هم بگی که‬
‫مکتب الن خودش همه چیو سوزوند‪...‬پسر ارشد‪،‬مکتب ون‪-‬ون ژو‪ -‬رفت به گوسو‪...‬اون رئیس‬
‫مکتب الن رو به یه چیزی متهم میکنه و بعدش افراد مکتب الن رو وادار میکنه اقامتگاه‬
‫خودشون رو آتیش بزنن‪...‬یه اسم خوشگلی هم بهش دادن مثل پاکسازی مکان و تولد دوباره از‬
‫میان نور آتش!!بیشتر مقر ابر و جنگالی اطرافش آتیش گرفتن‪...‬مثل آب خوردن یه بهشت‬
‫چندصد ساله دود شد رفت هوا ‪...‬رئیس مکتب الن بدجوری آسیب دیده االن نمیدونیم مرده اس‬
‫یا زنده‪...‬خب‪،‬خب‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پای الن جان هم به این قضیه مربوطه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاگرد گفت‪«:‬البته‪،‬اولین جایی که ون ژو دستور داد آتیشش بزنن عمارت کتابخونه بوده‪...‬هرکسی‬
‫حاضر نبوده به فرمانش گوش بده رو بدجوری تهدید میکرده و خالصه الن وانگجی زیربار‬
‫نمیره‪...‬افراد ون ژو هم بهش حمله کردن و پاشو شکستن‪...‬پاش هنوز خوب نشده‪...‬و تا اینجا هم‬
‫کشوندنش‪....‬کی میدونه بعدش میخوان چیکار کنن؟»‬
‫وی ووشیان خوب فکر کرد‪...‬در این روزها‪،‬جدای از سرزنش های روزانه ون چائو‪،‬الن وانگجی‬
‫چندان به اطراف راه نمیرفت‪...‬همه روز یا ایستاده بود یا نشسته و چیزی نمیگفت‪...‬او کسی بود‬
‫که به اخالق بیش از هر چیزی اهمیت میداد پس طبیعی بود که اجازه ندهد کسی متوجه آسیب‬
‫دیدگی پایش بشود‪.‬جیانگ چنگ که دید او دوباره راهش را به طرف الن وانگجی کج کرده است‬
‫جلویش را گرفت‪«:‬دیگه چه مرگته؟؟بازم میخوای بری رو اعصابش؟ واقعا که داری قبر خودت‬
‫رو میکنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیخوام عصبانیش کنم‪...‬پاش رو ببین‪-‬این روزا همش اینطوری بوده‪،‬حتما‬
‫وضعیت پاش بدتر شده‪...‬چند وقت دیگه عمرا بتونه پنهانش کنه و آسیب دیدگیش رو همه می‬
‫بینن‪،‬اگه همینطوری بخواد از پاش استفاده کنه بعدا دیگه نمیتونه باهاش راه بره‪،‬من میرم کولش‬
‫کنم!»‬
‫جیانگ چنگ او را بیشتر به سمت خود کشید‪«:‬تو که از آشناهاش نیستی‪....‬یعنی حالیت نیست‬
‫اون چقدر ازت بدش میاد؟؟ میخوای اونو کول کنی؟ من مطمئنم اصال دلش نمیخواد بهش‬
‫نزدیک بشی!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مشکلی نیست اگه اون از من بدش بیاد من که از اون بدم نمیاد!! االن سریع‬
‫میرم میرسم بهش و جلدی میندازمش رو کولم‪...‬بنظرت ممکنه از پشت خفه ام کنه؟!»‬
‫جیانگ چنگ با لحن هشدار آمیزی گفت‪ «:‬ما حتی نمیتونیم از خودمون مراقبت کنیم‪...‬چطوری‬
‫میتونیم نگران بدبختی های بی اهمیت بقیه باشیم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اولش که اصال هم بی اهمیت نیست‪...‬دومش هم اینکه دیر یا زود یکی باید‬
‫سعی کنه به بقیه کمک کنه یا نه؟!»‬
‫همانطور که آندو با صدای آرامی با هم جر و بحث می کردند یکی از خدمتکاران مکتب ون‬
‫بطرف آنها آمد و سرزنش کنان گفت‪«:‬اینقدر وراجی نکنین‪...‬حواستون به کارتون باشه!»‬
‫پس از اینکه خدمتکار آمد و رفت‪.‬دختری با ظرافت به آنان نزدیک شد‪.‬نامش وانگ لینگجیائو‬
‫بود‪.‬او یکی از خدمتکارانی نزدیک ون چ ائو بود‪.‬اینکه او چگونه به ون چائو خدمت میکرد را‬
‫همگان میدانستند بدون اینکه نیازی به توضیح داشته باشند‪.‬او سابقا خدمتکار همسر رسمی ون‬
‫چائو بود و از آنجا که زن زیبایی بود هماهنگ با بانوی خود راهش را به اتاق خواب ون چائو باز‬
‫کرد‪.‬بدین شکل مورد لطف و مرحمت بسیاری قرار گرفته و در دنیای تهذیبگری مکتبی با نام‬
‫یینگچوآن وانگ نیز پدیدار شد‪.‬‬
‫از آنجا که قدرت روحی دخترک بسیار پایین بود نمیتوانست از شمشیر سطح باالیی استفاده کند‬
‫بهمین دلیل یک میله آهنی مخصوص داغ زنی در دست خود حمل میکرد‪.‬همه خدمتکاران ون‬
‫یکی از این میله های آهنی در دست داشتند‪.‬‬
‫نیازی به داغ کردن میله ها نبود زیرا هر کس که به آن دست میزد را دچار سوختگی عمیقی‬
‫میکرد‪.‬وانگ لینگجیائو درحالیکه میله را در دست داشت با لحنی پر از سرزنش به آنها گفت‪«:‬ارباب‬
‫ون جوان گفتن دنبال ورودی بگردین‪...‬شماها چرا دارین پچ پچ میکنین؟»‬
‫اوضاع آن زمانه آنقدر بد شده بود که یک معشوقه بی ارزش که موقعیتش را با خوابیدن در تخت‬
‫اربابش بدست آورده می توانست به آنها گستاخی کند‪.‬آنها نمیدانستند باید به این وضع بخندند یا‬
‫خشمگین باشند‪.‬ناگهان کسی فریاد زد‪«:‬پیداش کردم!»‬
‫وانگ لینگجیائو دیگر فرصت نکرد به آنها توجه کند‪،‬با عجله به آنطرف رفت و با نگاهی به مسیر‬
‫شادمانانه گفت‪«:‬ارباب ون جوان!ورودی رو پیدا کردن!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سوراخی در زمین بود که در زیر درخت انجیری با تنه ای به بزرگی جثه سه مرد پنهان شده‬
‫بود‪.‬کوچک بودن ورودی دلیل اولیه آنان برای سریع پیدا نشدنش بود‪.‬پهنای ورودی به ‪ 5‬فوت‬
‫هم نمیرسید‪.‬دلیل دوم نیز ضخامت ریشه ها و درخت در هم تنیده تاک چون تار عنکبوت درهم‬
‫پیچیده بود‪.‬در روی آن انبوهی از برگها و الیه ای از بوته های درهم ریخته‪،‬گِل و سنگ وجود‬
‫داشت که تقریبا بهیچ صورتی نمیشد دهانه غار را دید‪.‬‬
‫برگ ها و گلِ را کنار زدند‪،‬ریشه ها را بریدند و بدین شکل ورودی تاریک غار آشکار شد‪.‬ورودی‬
‫به زیر زمین میرفت‪.‬از درون آن هوای سردی به صورتشان میخورد و پشت آنان را از سرما می‬
‫لرزاند‪.‬وقتی سنگی را در آن پرت کردند هیچ صدایی شنیده نشد‪.‬بنظر میرسید سنگ ناپدید شده‬
‫است‪.‬ون چائو با هیجان گفت‪«:‬حتما خودشه‪...‬همگی عجله کنین‪...‬برین داخل!»‬
‫جین زیژوان نتوانست تحمل کند و به سردی گفت‪«:‬تو ما رو آوردی اینجا و گفتی میخوای یه‬
‫حیوون شکار کنیم‪...‬خب میشه بپرسم چه حیوونی اونجاست؟ الاقل اطالعات الزم رو‬
‫بهمون بده تا مثل دفعه پیش بیخودی گیج نشیم!»‬
‫ون چائو گفت‪«:‬بهتون اطالع بدم؟»‬
‫او ایستاد‪،‬ابتدا به جین زیژوان اشاره کرد و سپس به خودش‪«:‬چند بار باید حالیت کنم تا متوجه‬
‫بشی؟اینقدر قیافه نگیر!شماها تهذیبگرهایی هستین که به من خدمت میکنین‪...‬اینجا منم که‬
‫دستور میدم‪...‬هیچ نیازی به پیشنهادات ابلهانه دیگران ندارم‪...‬من کسیم که نبرد رو می چرخونه‬
‫و به سربازا دستور میده و من تنها کسیم که میتونه اون هیوال رو بکشه!»‬
‫او بر روی کلمه‪-‬تنها من‪ -‬به شدت تاکید میکرد‪.‬صدایش مغرورانه و گستاخانه بود آنقدر که وقتی‬
‫به گوش کسی میرسید هم خنده اش میگرفت هم از آن متنفر میشد‪.‬وانگ لینگجیائو سرزنش‬
‫کنان گفت‪«:‬مگه نشنیدین ارباب ون جوان چی گفتن؟یاال برین پایین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین زیژوان جلوتر از بقیه قرار داشت‪.‬بسختی خشم خود را کنترل کرد‪.‬لبه آستین هایش را باال‬
‫زد یکی از ریشه های ضخیم درخت تاک را چنگ زده و بدون ذره ای تردید به درون سوراخ بی‬
‫انتهای غار پرید‪.‬‬
‫این بار وی ووشیان به درک عمیقی رسیده بود چراکه مطمئن بود رویارویی با موجودی که غار‬
‫را تسخیر کرده از درگیری با ون چائو و همراهانش آسان تر است‪.‬اگر میگذاشت این رنج بیشتر‬
‫آزارش دهد می ترسید که مجبور شود مرگ همراه با آنان را انتخاب کند‪.‬گروه تک به تک پشت‬
‫سر جین زیژوان وارد سوراخ شدند‪.‬از آنجایی که شمشیرهایشان را به اجبار از آنان گرفته بودند‪،‬به‬
‫آرامی و آهستگی حرکت میکردند‪.‬ریشه ها سراسر دیوارهای درون غار را نیز گرفته بودند‪ .‬کلفتی‬
‫و ضخامت ریشه ها به اندازه مچ یک بچه بود‪.‬وی ووشیان با چسبیدن به ریشه همانطور که آرام‬
‫پایین تر میرفت توانست تخمین بزند که ریشه ها تا کجا ادامه دارند‪.‬‬
‫پس از اینکه تقریبا ‪ 30‬پا پیش رفت توانست به زمین برسد‪.‬ون چائو چندباری از پشت سرشان‬
‫فریاد زد‪.‬وقتی مطمئن شد آنجا امن است وارد شد‪.‬شمشیرش را زیر پایش نهاده و وانگ لینگجیائو‬
‫را در آغوش داشت‪.‬کمی بعد‪،‬خدمتکاران و شاگردان مکتب ون وارد آنجا شدند‪.‬جیانگ چنگ پچ‬
‫پچ کنان گفت‪«:‬امیدوارم چیزی که ایندفعه میخواد شکار کنه خیلی ترسناک نباشه‪...‬معلوم نیست‬
‫چه جونوری اینجاست‪...‬اگه یهو یه غولی هیوالیی چیزی بپره بیرون این ریشه ها هم همه‬
‫میشکنن و عمرا بتونیم بریم بیرون‪»...‬‬
‫بقیه گروه هم به همین موضوع ف کر میکردند‪،‬کاری از دستشان بر نمی آمد جز نگاهی کوتاه و‬
‫دل نگران به سوراخ نورانی سفید و کوچک باالی سرشان‪...‬همه نگران بودند‪.‬ون چائو از روی‬
‫شمشیرش پرید‪«:‬واسه چی اونجا خشکتون زده؟نکنه میخواین من یادتون بدم چیکار کنین؟برین‬
‫دیگه!»‬
‫گروه پسرها به عمق غار می رفتند‪.‬از آنجا که نیاز بود تا از خطوط نهایی دفاع کنند‪،‬ون چائو به‬
‫خدمتکارانش دستور داد تا مشعل هایی به آنها بدهد‪.‬سقف غار عریض و بلند بود و نور مشعل‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چندان آنجا را روشن نمیکرد‪.‬وی ووشیان گوش به صداها سپرده بود‪.‬احساس میکرد هر قدر بیشتر‬
‫به عمق غار می روند‪،‬انعکاس صداهای درون غار بیشتر میشود‪.‬بنظر میرسید بیش از صد پا در‬
‫زیر زمین قرار داشتند‪.‬‬
‫کسانی که در خطوط جلویی قرار داشتند کامال هوشیار بودند‪.‬نمی دانستند چقدر گذشت تا اینکه‬
‫باالخره به برکه آب کوچکی رسیدند‪.‬برکه روی زمین بود اما کامال مشخص بود که عمق زیادی‬
‫دارد‪.‬آب برکه بطرز ترسناکی سیاه بود‪.‬جزیره ای سنگی و برآمده روی سطح آن قرار داشت و غیر‬
‫از آن هیچ راه دیگری روبرویشان نبود‪.‬هرچند مسیر به بن بست رسیده بود ولی آنان نتوانسته‬
‫بودند طعمه ای که برای شکارش آمده اند کجاست با این حال آنان نمیدانستند که دنبال چه‬
‫شکاری‬
‫هستند‪،‬قلب همه شان پر از تردید شده و کامال سفت و سخت ایستاده بودند‪.‬‬
‫ون چائو وقتی هیوالیی که انتظارش را میکشید ندید‪،‬خشمگین شد‪.‬پس از اینکه چند فحش‬
‫فرستاد فکری به ذهنش خطور کرد‪ «:‬یه چند نفرو بگیرین بیارین تا با خون اونا این حیوون رو‬
‫بکشیم بیرون!!»‬
‫حیوانات معموال بیش از هر چیزی به خون عالقمند بودند‪.‬عطر خون می توانست آنها را از‬
‫سوراخشان بیرون بکشد مخصوصا اگر انسانی را آویزان کرده و خونش را روان میساختند‪.‬وانگ‬
‫لینگجیائو سری تکان داده و به یک دختر اشاره کرد‪.‬با لحنی دستوری گفت‪«:‬اون چطوره؟»‬
‫دختر مورد اشاره او همان کسی بود که کیسه های خوشبو را با خود داشت—میانمیان وقتی‬
‫یکباره برای چنین کاری انتخاب شده بود ذهنش بطور کلی از کار افتاد‪،‬البته وانگ لینگجیائو‬
‫وانمود میکرد تصادفی اینکار را کرده ولی در حقیقت از مدتها پیش چنین نقشه ای برای او‬
‫میکشید‪.‬آخر بیشتر افرادی که مکاتب تهذیبگری فرستادند پسر بودند ولی وقتی چند دختر آن‬
‫اطراف پرسه میزد قطعا همان ها توجه ون چائو را بخود جلب می کردند مخصوصا میانمیان‪...‬او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زیبا بود و چندباری توسط ون چائو مورد آزار قرار گرفته بود هرچند مجبور شد در سکوت این رنج‬
‫را تحمل کند‪.‬با اینهمه وانگ لینگجیائو‪ ،‬همه چیز را دیده و بشدت از او نفرت داشت‪.‬‬
‫میانمیان متوجه شد که واقعا او را انتخاب کرده اند‪.‬با چهره ای که ترس از آن می بارید چند قدمی‬
‫به عقب برداشت‪.‬ون چائو وقتی دید دختری که وانگ لینگجیائو انتخاب کرده همان کسی است‬
‫که او هنوز شانس تصاحبش را نداشته احساس بدی پیدا کرد‪«:‬این یکی؟نمیشه یکی دیگه رو‬
‫انتخاب کنی؟»‬
‫وانگ لینگجیائو جوری نگاه میکرد انگار درست متوجه نشده‪«:‬چرا یکی دیگه؟ من همینو انتخاب‬
‫کردم‪...‬نگو که دلت واسه تنگ میشه یا چیزی؟!»‬
‫او چند حرکت عشوه گرانه از خود نشان داده و قلب ون چائو آب شده و احساس میکرد در روی‬
‫ماه قرار دارد‪.‬سپس ن گاهی به طرز لباس پوشیدن میانمیان کرده و متوجه شد که او از اعضای‬
‫اصلی قبیله اش نیست‪.‬او یک شاگرد عادی بود پس میتوانست طعمه خوبی باشد زیرا اگر در این‬
‫میان از بین میرفت هم قبیله اش ون چائو را اذیت نمیکردند‪«:‬چرت نگو چرا باید دل تنگ این‬
‫بشم آخه؟هر کاری میخوای بکن‪...‬همه چی واسه توعه جیائوجیائو!»‬
‫میانمیان میدانست که اگر او را آویزان کنند به هیچ عنوان زنده از اینجا خارج نخواهد شد‪.‬او سعی‬
‫کرد فرار کند ولی بطرف هر کسی که میرفت آنان از او فاصله میگرفتند‪.‬همین که وی ووشیان‬
‫از جای خود حرکت کرد جیانگ چنگ سریع جلویش را گرفت‪.‬ناگهان میانمیان متوجه شد دو نفر‬
‫هنوز ایستاده اند پس در حالیکه می لرزید پشت سر آنها ایستاد‪.‬آندو نفر جین زیژوان و الن‬
‫وانگجی بودند‪.‬وقتی خدمتکاران مکتب ون دیدند آن دو نفر از جای خود حرکت نمیکنند فریاد‬
‫کشیدند‪«:‬برید کنار ببینم!»‬
‫الن وانگجی در نهایت بی تفاوتی سا کت بود‪.‬ون چائو وقتی دید اوضاع خراب شده با لحن‬
‫هشدارآمیزی گفت‪ «:‬واسه چی اونجا ایستادین؟زبون آدم حالیتون نمیشه؟ یا میخواین این بانوی‬
‫محنت زده رو نجات بدین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین زیژوان ابرویش را باال برد‪ «:‬همین بس نیست؟ واست کافی نبود که از آدما به عنوان سپر‬
‫انسانی استفاده کرد ی حاال میخوای از آدمای زنده به عنوان طعمه استفاده کنی و خونشون رو‬
‫بریزی؟»‬
‫وی ووشیان متعجب شد پس این جین زیژوان هم مقداری جرات داشت‪.‬ون چائو به آنها اشاره‬
‫کرد‪ «:‬دارین علیه من شورش میکنین؟ بهتون هشدار میدم چون خیلی وقته دارم تحملتون‬
‫میکنم‪...‬حاال اون دخترو با دستای خودت بیار تحویل بده وگرنه هیچ کدوم از افراد مکتبتون حق‬
‫نداره از اینجا برگرده!!!»‬
‫جین زیژوان نیشخندی زد و از جایش تکان نخورد‪.‬الن وانگجی نیز بگونه ای رفتار میکرد انگار‬
‫هیچ چیزی نشنیده‪ ،‬بی حرکت ایستاده و انگار که در حال مراقبه بود‪.‬هرچند یکی از شاگردان‬
‫مکتب گوسوالن که از حرفهای ون چائو به ترس و لرز افتاده بود دیگر نتوانست تحمل کند و به‬
‫آن طرف رفته و به میانمیان چنگ زد و آماده بود که او را ببندد‪.‬الن وانگجی ابرو در هم‬
‫کشید‪.‬سریع شاگرد را به گوشه ای پرتاب کرد‪.‬اگرچه چیزی نمیگفت اما شیوه نگاهش به شاگرد‬
‫خوردکننده بود‪.‬معنای چنین نگاهی برای همه روشن بود—برای مکتب گوسوالن شرم آوره که‬
‫چنین شاگردی رو تربیت کرده!!‬
‫شاگرد درحالیکه عقب میرفت شانه هایش از ترس می لرزید و نمیتوانست در چشم دیگران نگاه‬
‫کند‪.‬وی ووشیان پچ پچ کنان به جیانگ چنگ گفت‪«:‬اوهو—با توجه به چیزی که از الن جان‬
‫سراغ دارم قراره اوضاع خراب تر بشه!»‬
‫جیانگ چنگ مشت خود را گره کرده بود‪.‬در چنین موقعیتی‪،‬نمیشد تنها بفکر خود بود و امید داشت‬
‫که خون کسی بر زمین نریزد!ون چائو با خشم فریاد زد‪«:‬چطور جرات میکنین؟! بکشیدشون!!»‬
‫چند تن از شاگردان مکتب ون‪،‬شمشیر کشیدند و با عجله بطرف الن وانگجی و جین زیژوان‬
‫حمله کردند‪.‬دست ذوب کننده هسته‪-‬ون ژولیو‪،‬پشت سر او ایستاده و دستانش را پشت خودش‬
‫بهم گره کرده بود‪.‬او هرگز حمله نمیکرد زیرا در تصورش نیازی به چنین کاری نمی دید‪.‬او درست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فکر میکرد‪.‬آن دو پسر بخاطر کم بود نفرات و نداشتن سالح در موقعیت شکست قرار داشتند و‬
‫بعد از چندین روز حرکت مداوم‪،‬از لحاظ جسمی خسته بودند و نیازی به تذکر نبود که الن وانگجی‬
‫مجروح بود‪.‬آنها چندان دوام نمی آوردند‪.‬وقتی نبرد زیردستانشان را با آن دو میدید‪،‬ون چائو بنظر‬
‫راضی می رسید‪.‬او گفت‪«:‬رو حرف من حرف میزنین‪--‬؟فکر کردین کی هستین آخه؟آدمایی شبیه‬
‫شما رو باید کشت!»‬
‫صدای خنده کنان از طرفی شنیده شد‪«:‬درسته‪...‬همه کسایی به بقیه ظلم میکنند و با تکیه به‬
‫قدرت قبیله شون کارهای شیطانی میکنن باید بمیرن!نه فقط این که باید سر از تنشون جدا بهش‬
‫و ده ها هزار بار بهشون فحش داده بشه تا خوب حالیشون شه!»‬
‫ون چائو با شنیدن این حرف چرخید‪«:‬تو چی گفتی؟»‬
‫وی ووشیان وانمود کرد شگفت زده شده‪«:‬میخوای تکرارش کنم؟باشه ‪ --‬همه کسایی به بقیه‬
‫ظلم میکنند و با تکیه به قدرت قبیله شون کارهای شیطانی میکنن باید بمیرن!نه فقط این که‬
‫باید سر از تنشون جدا بهش و ده ها هزار بار بهشون فحش داده بشه تا خوب حالیشون شه—‬
‫حاال خوب شنیدی؟»‬
‫ون ژولیو با شنیدن این حرف اندیشمندانه به وی ووشیان خیره شد‪.‬ون چائو از خشم منفجر‬
‫شد‪«:‬چطور جرات میکنی همچین حرفای چرند مضحک و شرورانه ای بزنی؟»‬
‫گوشه لبان وی ووشیان با پففف خنده ای باال رفت و بعد به خنده ای ناگهانی تبدیل شد‪.‬در برابر‬
‫چشم حیرت زده بقیه‪،‬چنان خندید که به نفسش به شماره افتاد‪،‬درحالیکه حرف میزد شانه جیانگ‬
‫چنگ را چنگ زد‪«:‬چرند؟مضحک؟ دارم میگم تو همه اینا هستی‪....‬ون چائو‪،‬میدونی کی این حرفا‬
‫رو زده؟ مطمئنم که نمیدونی! خب بذار من بهت بگم‪...‬این حرفا رو مشهور ترین ترین ترین‬
‫تهذیبگر قبیله شما‪،‬همونی که همه این چیزا رو بوجود آورده گفته—ون مائو!تو داری میگی‬
‫حرفای جد بزرگتون چرند و مضحکه؟خوب گفتی حرفت رو قبول دارم!‬
‫آهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪».....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درمیان‪ ،‬او اصول قوانین مکتب ون که به آنها داده شده بود‪،‬حتی حرفهای بیهوده و بی اهمیت‬
‫هم بررسی میکرد و معناهای گزافه و افراطی آنان را بیرون میکشید‪.‬جدای از حفظ کردن آنها وی‬
‫ووشیان احساس میکرد حالش از آن صفحات بهم میخورد‪...‬هرچند این جمله ون مائو بسیار مهم‬
‫بود و او بخوبی این جمله را بخاطر سپرد‪.‬چهره ون چائو دائم تغییر رنگ میداد‪.‬وی ووشیان ادامه‬
‫داد‪ «:‬خب مجازات اونایی که به تهذیبگر مشهور مکتب ون توهین میکنن چیه؟ چجوری مجازات‬
‫میشن؟؟ اگه درست یادم باشه اعدام میشن درسته؟؟باشه خیلی خب االن تو میتونی بمیری!!»‬
‫ون چائو دیگر نمیتوانست تحمل کند‪،‬شمشیر کشید و به طرف وی ووشیان خیز برداشت با این‬
‫حرکت از محدوده حفاظت ون ژولیو خارج شد‪.‬ون ژولیو عادت داشت در برابر حمالت دیگران از‬
‫اون محافظت کند ولی انتظار نداشت ون چائو با میل خودش از او دور شود‪،‬بخاطر چنین وضعیت‬
‫ناگهانی اون نتوانست به موقع واکنش نشان دهد‪.‬از طرف دیگر وی ووشیان با تحریک کردن ون‬
‫چائو‪،‬دق یقا منتظر همین لحظه خشم غیر قابل کنترلش بود‪ .‬باوجود این حمالت برق آسا باز هم‬
‫لبخند از روی لبش محو نمیشد‪.‬در کسری از ثانیه‪،‬شمشیر ون چائو را از دستش قاپید و با حرکتی‬
‫ناگهانی او را گرفته و ورق برگشت‪.‬‬
‫او پس از گرفتن ون چائو‪،‬چند قدمی از جا پرید و روی یکی از سطوح سنگی برکه پایین آمد تا‬
‫فاصله اش را با ون ژولیو حفظ کرده باشد‪.‬او با دست دیگرش شمشیر را روی گلوی ون چائو می‬
‫فشرد و با تهدید گفت‪«:‬هیچ کس حرکت نکنه‪،‬اگه مراقب نباشین ممکنه تصمیم بگیرم یه ذره از‬
‫خون ارباب ون جوونتون رو بریزم!!»‬
‫ون چائو با صدای گوشخراشی گفت‪«:‬حرکت نکنین!حرکت نکنین!»‬
‫شاگردانی که الن وانگجی و جین زیژوان را محاصره کرده بودند دست از حمله برداشتند وی‬
‫ووشیان فریاد زد‪ «:‬دست ذوب کننده هسته‪،‬تو که اصال از جات تکون نخور‪...‬آخه از اخالق رهبر‬
‫مکتب ون که با اطالع هستی میدونی که چیکار میکنه؟ضمنا اربابت تو دست منه اگه یه قطره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از خون کثیفش اینجا بریزه هیچ کدوم از آدمای اینجا امیدی به زنده موندن نخواهند داشت‬
‫مخصوصا تو!»‬
‫ون ژولیو همانطوری که وی ووشیان خواسته بود دستانش را پایین نگهداشت‪.‬وی ووشیان وقتی‬
‫دید اوضاع تحت کنترل اوست خواست حرف بزند که متوجه شد زمین زیر پایش دارد می لرزد‪.‬با‬
‫احتیاط پرسید‪«:‬جیانگ چنگ! زمین لرزه اس؟؟»‬
‫همه آنان در میان غار قرار داشتند و اگر زمین لرزه یا ریزشی رخ میداد‪،‬حتما ورودی غار مسدود‬
‫میشد یا اینکه همه آنجا دفن میشدند‪،‬با اینحال جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬نه!»‬
‫ولی ووشیان احساس میکرد لرزش زمین زیر پایش افزایش یافته است‪.‬تیغه شمشیرش چند باری‬
‫گلوی ون چائو را خراشید و او جیغ کشید‪.‬جیانگ چنگ فریاد زد‪«:‬زمین لرزه نیست‪...‬اونی که می‬
‫لرزه چیزیه که زیر پای شماست!!!»‬
‫وی ووشیان به زیر پایشان نگاهی انداخت و فهمید زمین در حال لرزش نبود بلکه سنگی که زیر‬
‫پای آنها قرار داشت بشدت تکان میخورد‪.‬سطح آن روی آب داشت بیشتر و بیشتر میشد‪.‬او باالخره‬
‫فهمید که این یک جزیره سنگی نیست بلکه موجودی عظیم الجثه در کف این برکه پنهان شده‬
‫است و حاال او بر الک روی پشت یک جانور ایستاده است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و سه‪ -‬بخش سوم‬


‫شجاعت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫‪-‬جزیره‪ -‬زیرپایش با سرعت به طرف ساحل میرفت‪.‬ظاهر شدن یک هیوالی ناشناخته آنان را وارد‬
‫بحران ناجوری ساخت‪.‬جدای از چند نفر مثل الن وانگجی‪،‬جین زیژوان‪،‬جیانگ چنگ و ون ژولیو‬
‫بقیه همه تلو تلو خوران عقب رفتند‪.‬درست در لحظه ای که همه گمان میکردند هیوالی زیر آب‬
‫هر لحظه بیرون می پرد‪،‬او متوقف شد‪.‬‬
‫حیوان خفته به خاطر اینکه وی ووشیان روی او پرید بیدار شده بود‪.‬حاال وی ووشیان جرات‬
‫نمیکرد کار عجوالنه ای انجام دهد‪.‬او سر جای خود ایستاده و منتظر شد‪.‬روی آب سیاهی که دور‬
‫تا دور جزیره سنگی را گرفته بود برگهای افرای فراوانی به رنگ قرمز وجود داشت که به آرامی‬
‫در جای خود حرکت میکردند‪.‬‬
‫زیر برگها در عمق برکه‪،‬چیزی شبیه یک جفت آینه برنزی درخشان قرار گرفته بود‪.‬آینه های‬
‫برنزی بزرگتر و بزرگتر شده و نزدیکتر و نزدیکتر می آمدند‪.‬وی ووشیان نفسش را رها کرده و ون‬
‫چائو را کشان کشان برد‪،‬همانطور که سطح زیر پایش تکان میخورد او نیز به عقب میرفت ناگهان‬
‫سطح زیر پایشان شروع به بلند شدن کرد‪.‬جزیره به هوا بلند شد‪.‬سر بزرگ و سیاه یک حیوان که‬
‫رویش را برگهای افرا گرفته بودند از زیر آب بیرون آمد‪.‬‬
‫بخاطر فریادهای مختلفی که از دهان همه خارج شد‪،‬حیوان به آرامی سرش را تکان داد و با‬
‫چشمهای درشتش به آن دو انسانی که روی پشتش ایستاده بودند خیره ماند‪.‬شکل سر حیوان‬
‫ظاهر شده عجیب و ترکیبی از سر یک مار و یک الک پشت بود‪.‬سرش شباهت بیشتری به یک‬
‫مار غول پیکر داشت ولی بدن بزرگش که از آب خارج شده بود بنظر میرسید شبیه به یک‪....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪....«:‬چه الک پشت‪....‬بزرگی‪»....‬‬
‫این حیوان یک الک پشتی ساده نبود‪.‬اگر این الک پشت به زمین تمرین لنگرگاه نیلوفری وارد‬
‫میشد فقط الکش می توانست تمام میدان هنرهای رزمی را پر کند‪.‬حتی سه مرد تنومند هم‬
‫نمیتوانستند دستهایشان را دور تا دور سر بزرگ حیوان بگذارند‪.‬جدای از اینها یک الک پشت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫متوسط نمیتوانست سر دراز و پیچان خود را از درون سپرش بیرون بکشاند‪.‬او دهانی زرد رنگ و‬
‫دندان هایی مورب و تیز داشت بماند که چار پنجه تیزش فرز و چابک بودند‪.‬‬
‫وی ووشیان به آن چشم های درشت و طالیی خیره شد‪.‬مردمک چشمهایش مانند شکافی بزرگ‬
‫بودند‪.‬چشمانش در جای خود چنان حرکت میکردند چراکه سعی داشت همه جا را بخوبی بررسی‬
‫کند اما نمیتوانست دقیقا بگوید که چه چیزی روی پشتش هست‪.‬بنظر میرسید بینایی این حیوان‬
‫مار شکل چندان هم خوب نبود و اگر آنان از جای خود حرکت نمیکردند ممکن بود که متوجه‬
‫نشود‪.‬ناگهان از دو سوراخ بینی خود چیزی شبیه بخار خارج کرد‪.‬بنظر میرسید برگهای افرای‬
‫شناور روی آب در بینی هیوال رفته بودند و چون داخل بینی او را آزار میدادند سعی داشت به این‬
‫شکل هوا را از درون بینی خود خارج کند‪.‬وی ووشیان مانند یک مجسمه بی حرکت ایستاده بود‬
‫هرچند ون چائو از ترس جانش حرکات ریزی انجام میداد‪.‬‬
‫او میدانست که حیوان بیش از هر چیزی میل به کشتار دارد‪.‬او با دیدن بخاری که از بینی خود‬
‫خارج ساخت فکر کرد هر آن است که هیوال دست به دیوانگی بزند‪،‬ون چائو بی توجه به شمشیر‬
‫روی گلویش‪ ،‬ون ژولیو که در ساحل ایستاده بود را با فریاد بلند صدا زد‪«:‬تو چرا به من کمک‬
‫نمیکنی؟؟ همین االن کمکم کن!! منتظر چی وایسادی؟»‬
‫جیانگ چنگ از میان دندانهای بهم سایییده گفت‪«:‬ای احمق!»‬
‫از بین آندو چیز عجیب جلوی چشمش‪،‬یکی از آنها مانند کرم حرکت کرده و صداهای عجیبی از‬
‫خود درآورد‪.‬هیوال خشمگین شد‪.‬سر مارگونه خود را پیش از حرکت به جلو عقب کشید‪.‬همین که‬
‫از پشت سر به این سو خیز بر میداشت دهان زرد و سیاهش از هم باز شده و دندان های تیز خود‬
‫را نشان داد‪.‬وی ووشیان بازویش را تکانی داد و شمشیر ون چائو با سرعت به جایی که باید قلب‬
‫هیوال قرار میداشت اصابت کرد‪.‬‬
‫هرچند بدن هیوال پوشیده از فلس های سیاه بود و سرش به سختی یک زره ‪...‬همین که تکه‬
‫آهن به او برخورد‪،‬تیغه شمشیر بدون حرکت اضافی به طرف آب سرنگون شد‪.‬هیوال تردید پیدا‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کرد‪.‬چشمانش هنوز به آن شی باریکی که در زیر آب می درخشید خیره مانده بود‪.‬وی ووشیان با‬
‫استفاده از فرصت همراه ون چائو به هوا پرید و روی جزیره سنگی دیگری فرود آمد و پیش خود‬
‫فکر میکرد‪:‬خواهشا اینجا دیگه جزو بدن الکپشته نباشه!!‬
‫ناگهان صدای جیانگ چنگ را شنید‪«:‬مراقب پشت سرت باش!دست هسته ذوب کن داره میاد!»‬
‫وی ووشیان چرخی زد و تنها توانست دو دست بزرگ را ببیند که بطرفش می آیند‪.‬بصورت غیر‬
‫ارادی حمله ون ژولیو را دفع کرد‪.‬می توانست قدرت ون ژولیو را احساس کند‪،‬قدرتی تاریک و‬
‫موهوم که انگار با دستانش چیزی را درون خود میکشید‪.‬وی ووشیان بصورت غریزی دست خود‬
‫را کنار کشید و ون ژولیو با استفاده از فرصت ون چائو را از او قاپید و روی زمین فرود آمد‪.‬وی‬
‫ووشیان فحشی زیر لب گفت و پشت سر آنها به خشکی پرید‪.‬همه شاگردان مکتب ون درحالیکه‬
‫کمان های خود را آماده و بطرف هیوال گرفته بودند عقب عقب می رفتند‪.‬تیرها چون باران می‬
‫ریخت و به فلس و الک هیوال برخورد میکرد‪.‬از همه جا برق تیر می آمد اما نبرد بسیار سخت‬
‫بود و این کارها بی فایده بنظر میرسید‪.‬حتی یک تیر هم آسیب جدی به حیوان نزد‪.‬این تیرها جز‬
‫خراش هایی سطحی هیچ کارایی دیگری نداشتند‪.‬‬
‫حیوان سر بزرگش را به چپ و راست چرخاند‪.‬پوسته بیرونی الک او ماننده تخته سنگ بزرگ‬
‫سیاهی بود که آن تیرها کوچکترین آسیبی به او وارد نمیکرد‪.‬وی ووشیان دید یکی از شاگردان‬
‫مکتب ون در حین تنظیم کردن تیر روی کمانش بشدت نفس نفس میزند و نمیتواند کمان را‬
‫بخوبی به عقب بکشد‪.‬وی ووشیان دیگر نتوانست این وضعیت را تحمل کند کمان را از او گرفته‬
‫و شاگرد را به کناری پرتاب کرد‪.‬سه تیر برایش مانده بود‪.‬وی ووشیان سه تیر را با هم در کمان‬
‫نهاد‪،‬بند کمان را با قدرت کشید و هدف گرفت‪.‬صدای جیغ کمان را با گوش خود شنید‪ .‬همین که‬
‫خواست تیرها را رها کند از پشت سرش صدای شیون شنید‪.‬‬
‫صدایی پر از ترس بود‪.‬وی ووشیان چرخید و وانگ لینگجیائو را دید که به سه خدمتکار دستور‬
‫میدهد‪.‬دو تا از آنها میانمیان را با خشونت سر جای خود نگهداشته و صورتش را محکم گرفته‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بودند و نفر سوم با میله آهنین خود میخواست روی صورت دخترک داغ بکوبد‪.‬نوک میله آهنی‬
‫چنان داغ بود که صدای جلز ولز آن بگوش میرسید و رنگش به قرمز و زرد بسیار روشن میزد‪.‬وی‬
‫ووشیان از آنان فاصله داشت وقتی دید اوضاع آنجا چگونه است تغییر مسیر داده و تیرهای کمان‬
‫را بروی آنان هدف گرفته و بند کمان را رها کرد‪.‬‬
‫سه تیر رها شده از کمان به آن سه نفر اصابت کردند و بدون کوچکترین صدایی روی زمین‬
‫افتادند‪.‬با اینهمه پیش از اینکه بند کمان از ارتعاش بیفتد وانگ لینگجیائو به میله آهنی که روی‬
‫زمین افتاده بود چنگ زد‪.‬موهای میانمیان گرفت و دوباره میله را برای چسباندن به صورت او‬
‫نزدیک برد‪.‬اگرچه سطح قدرت وانگ لینگجیائو بشدت کم بود اما دختر فرز و بی رحمی بود‪.‬اگر‬
‫او موفق به انجام اینکار میشد شاید چشمان میانمیان سالم میماند اما صورتش از بین میرفت‪.‬زنی‬
‫چون او‪،‬در چنین موقعیت خطرناکی باید پا به فرار میگذاشت اما او اصرار داشت که بماند و به‬
‫دیگران آسیب بزند‪.‬‬
‫تمام شاگردان تیرها را آماده کرده بودند و رویارویی با هیوال‬
‫در مرکز توجهشان قرار گرفته بود‪.‬هیچ کسی به آنان نزدیک نبود‪.‬وی ووشیان دیگر تیر نداشت و‬
‫فرصت نمی کرد به تیرهای دیگران چنگ بزند‪،‬او بخاطر این وضعیت فوری با عجله به طرف‬
‫آندو رفت با قدرت ضربه ای به دست وانگ لینگجیائو که سر میانمیان را گرفته بود زد و با دست‬
‫دیگر به سینه اش کوبید‪.‬وانگ لینگجیائو بخاطر شدت ضربه به عقب افتاده و دهانش پر از خون‬
‫شد‪.‬هرچند نوک میله آهنی نیز به سینه وی ووشیان چسبید‪.‬در یک لحظه وی ووشیان توانست‬
‫بوی لباس و پوست سوخته را بفهمد و پشت سرش بوی گند گوشت سوخته شده سینه خودش‬
‫را ‪...‬زیر استخوان ترقوه اش و نزدیک قلبش‪،‬دردی جانسوز از همانجا به تمام بدنش منتقل شد‪.‬‬
‫او دندان هایش را بهم فشرد‪،‬دیگر نمیتوانست با فریاد ناشی از درد سوزش کنار بیاید پس اجازه‬
‫داد فریادش از گلو خارج شود‪.‬ضربه او هم چندان آرام نبود چرا که وانگ لینگجیائو چرخی زد و‬
‫خون از دهانش به اطراف پاشید‪.‬همین که به زمین افتاد صدای ناله اش برخاست‪.‬کف دست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ نیز بر سرش فرود آمده بود‪.‬ون چائو با صدای گوشخراشی‬
‫گفت‪«:‬جیائوجیائو!جیائوجیائو!عجله کنین‪...‬جیائوجیائو رو بیارین اینور!!»‬
‫ون ژولیو اخم کرد‪.‬درحالیکه با عجله به طرف آنه ا می آمد حرفی نزد‪.‬جیانگ چنگ را از سر راه‬
‫برداشت و وانگ لینگجیائو را روی پشت خود نهاده و برگرداند و روی پای ون چائو پرتاب‬
‫کرد‪.‬وانگ لینگجیائو خود را در آغوش ون چائو انداخت‪.‬هنوز خون از دهانش جاری بود و چشمانش‬
‫خیس اشک بودند‪.‬جیانگ چنگ پیش رفت تا با ون ژولیو بجنگد‪.‬ون چائو از دیدن چشمان چون‬
‫کاسه خون و چهره ترسناکش ترسید‪.‬بقیه شاگردان هیجان زیادی پیدا کرده بودند هنوز هیوالی‬
‫غول پیکری درون برکه قرار داشت‪.‬او چنگال های دستش را روی لبه خشکی نهاد ون چائو تازه‬
‫متوجه وخامت اوضاع شد‪«:‬عقب نشینی!عقب نشینی!عقب نشینی کنین ‪ ...‬همین االن!»‬
‫آنهایی که به او خدمت میکردند و بشدت داشتند زحمت‬
‫میکشیدند پیش از اینها منتظر دستور عقب نشینی از طرفش بودند‪.‬با شنیدن فرمانش سوار بر‬
‫شمشیرهایشان به پرواز درآمدند‪.‬شمشیر ون چائو توسط وی ووشیان به عمق برکه افتاده بود پس‬
‫او شمشیر کس دیگری را قاپید و درحالیکه وانگ لینگجیائو را در آغوش گرفته بود روی آن‬
‫پرید‪.‬آنان در چشم بهم زدنی از آنجا گریختند‪.‬تمام شاگردان و خدمتکاران پشت سر آنها راه‬
‫افتادند‪.‬جین زیژوان فریاد کشید‪«:‬نجنگید!بیاید بریم!»‬
‫شاگردان خیال جنگیدند نداشتند مخصوصا که آن هیوال به اندازه یه تخت سنگ قوی بود ولی با‬
‫عجله خود را به دهانه سوراخ رساندند و متوجه شدند ریشه هایی که با کمک آنها به درون غار‬
‫آمده بودند حاال چون مارهایی مرده بر زمین افتاده اند‪.‬جین زیژوان با خشم غرید‪«:‬سگای دزد‬
‫کثافت!اونا همه ریشه ها رو بریدن!!»‬
‫بدون آن ریشه ها هیچ کدامشان راهی برای باال رفتن از آن دیوار شیب دار نداشتند‪.‬بلندی سوراخ‬
‫باالی سرشان به اندازه سی فوت بود‪.‬نور روشنی که از باال می تابید چشمهایشان را می آزرد‪.‬کمی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از شدت نور کم شد چنان که تیانگویی(سگ آسمانی) برای گاز زدن ماه خیز بردارد‪.‬کسی‬
‫گریه کنان گفت‪«:‬اونا دارن ورودی رو می بندن!»‬
‫همین که آنان با هم حرف میزدند بقیه نور باالی سرشان خاموش شد‪.‬در عمق آن غار آنان بهمراه‬
‫یک الکپشت قاتل اسیر شده بودند چهره های همه شان پر از تردید بود‪.‬هیچ کس نمیتوانست‬
‫چیزی بگوید‪.‬کمی بعد جین زیژوان لعن و نفرینی بر زبان راند و سکوت را شکست‪«:‬مگه غیر از‬
‫اینه که این آشغاال فقط بلدن همچین کارایی بکنن؟»‬
‫یکی از پسرها من من کنان گفت‪ «:‬مشکلی نیست اگه نتونیم بریم بیرون‪...‬پدر و مادر من حتما‬
‫میان دنبالم‪...‬اگه درباره این موضوع بشنون شک ندارم میان و اینجا رو پیدا میکنن!»‬
‫چند نفر با او موافقت کردند‪.‬چند لحظه بعد کسی با صدایی‬
‫لرزان گفت‪«:‬اونا حتما فکر میکنن ما هنوز توی محل آموزش چیشان هستیم‪...‬چطوری میتونن‬
‫ما رو پیدا کنن؟تازه بعد اینکه افراد مکتب ون دررفتن حقیقت رو نمیگن که!! اونا حتما یه بهونه‬
‫دیگه ای میارن‪...‬ما هم تا ابد همین جا میمونیم‪»....‬‬
‫«مجبوریم توی همین غار بمونیم‪....‬بدون غذا‪...‬اونم وقتی یه هیوال کنارمونه!»‬
‫جیانگ چنگ به آرامی راه می رفت‪.‬وی ووشیان به او تکیه کرده بود آنها وقتی رسیدند کلمات‬
‫«بدون غذا»بگوششان خورد‪...‬وی ووشیان با طمانینه گفت‪«:‬جیانگ چنگ من یه ذره گوشت‬
‫پخته همراهم دارم میخوای بخوریش؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬گمشو تو آدم بشو نیستی؟!بنظرت االن تو چه وضعی هستیم؟؟ نمیدونی‬
‫االن چقدر دلم میخواد لباتو بهم بدوزم!»‬
‫الن وانگجی با چشمان روشنش به آنها خیره شده بود کمی بعد به پشت سرشان زل زد چراکه‬
‫میانمیان بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد پشت سر آنها می آمد‪.‬رد اشک روی صورتش خشک‬
‫شده و همچنان هق هق میکرد‪.‬دستهایش به لباسش چنگ زده و دائم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میگفت‪«:‬متاسفم!متاسفم!متاسفم!»وی ووشیان گوشهای خود را گرفت و گفت‪«:‬بسه دیگه‪...‬اینقدر‬


‫گریه نکن‪،‬من سوختم نه تو!یعنی االن من سوخته باید بیام تو رو آروم کنم؟؟چطوره تو سعی کنی‬
‫یه ذره با من همدردی کنی؟خب ب سه دیگه جیانگ چنگ نمیخواد منو با خودت بکشونی اینور‬
‫اونور‪..‬پام که نشکسته!»‬
‫دخترها گرد میانمیان حلقه زده و هق هق کنان با هم حرف میزدند‪.‬الن وانگجی همین که چرخید‬
‫تا برود نگاه خود را هم تغییر داد‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬ارباب الن جوان‪،‬داری کجا میری؟ اون‬
‫هیوال هنوز تو برکه منتظرمونه!»‬
‫الن وانگجی پاسخ داد‪«:‬میرم سمت برکه‪،‬یه راهی واسه‬
‫خروج هست!»‬
‫وقتی پسرها شنیدند راهی برای خارج شدن از آنجا هست‪.‬تمام آنهایی که درحال گریه بودند هم‬
‫گریه را متوقف کردند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬منظورت چیه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬توی برکه پر از برگ بود!»‬
‫هرچند جمله اش عجیب بنظر میرسید ولی وی ووشیان سریع متوجه شد‪.‬روی سطح برکه ای که‬
‫هیوال در آن زندگی میکرد‪،‬مقداری برگ افرا وجود داشت ولی درون غار‪،‬نه اثری از درخت افرا‬
‫بود و نه فعالیت های انسانی و البته در نزدیکی ورودی غار یک درخت انجیر قرار داشت‪.‬برگ‬
‫های سرخ افرا تازگی خود را به رخ میکشیدند و زمانی که آنان از کوهستان باال می آمدند چرخش‬
‫زیبای برگ ها را روی نهرها می دیدند‪.‬جیانگ چنگ هم متوجه منظورش شد و گفت‪«:‬احتماال‬
‫کف اون برکه یه سوراخی باید باشه که با رودخونه های بیرون مرتبطه! برگ های افرا هم از‬
‫اونجا اومدن داخل این برکه سیاه!»‬
‫کسی با صدای وحشت زده گفت‪«:‬ولی‪...‬چطوری باید بفهمیم که اون سوراخ اونقدری بزرگ‬
‫هست که یه آدم بتونه ازش رد بشه؟ اگه کوچیک باشه یا اصن یه شکاف باشه چی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین زیژوان با اخم گفت‪«:‬و اون هیوال هم چهار چشمی حواسش به برکه است!»‬
‫وی ووشیان یقه لباسش را باال زده و با یک دست زخم خود را باد میزد‪«:‬حاال که امیدی هست‬
‫باید یه تالشی بکنیم‪.‬هر چی باشه خیلی بهتر از اینه که منتظر بمونیم تا پدر و مادرامون بیان‬
‫دنبالمون و یه فکری برامون بکنن‪...‬خب که چی اگه هیوال اونجا چنبره زده؟خب یه جوری‬
‫بکشیمش بیرون!!»‬
‫پس از مدتی مذاکره بقیه پسرها هم به همان نتیجه آنها رسیدند‪.‬آنها درون سوراخی در غار کمین‬
‫کرده و هیوال را به آرامی زیر نظر گرفتند‪.‬‬
‫بخش بیشتر بدن هیوال درون برکه بود‪.‬بدن دراز مارگونه اش درون الک فرو رفته و او به خشکی‬
‫نزدیک شده و دهانش را باز کرد‪ ،‬پیش از اینکه به درون برکه بازگردد جنازه ای را به دندان گرفته‬
‫و شروع به جویدن کرده بود و آن جنازه را به درون الک تاریک خود برد‪.‬بنظر میرسید میخواهد‬
‫در آرامش مزه جنازه را احساس کند‪.‬وی ووشیان مشعلی را پرت کرد که به گوشه ای از غار‬
‫افتاد‪.‬صدایش در سکوت مرگبار زیر زمین بسیار بلند بود‪.‬حیوان سریع سرش را از الک خود بیرون‬
‫کشید‪.‬مردمک چشمهایش مشتاقانه به مشعل خیره شده بود‪.‬بطور غریزی به چیزهای گرم و روشن‬
‫واکنش نشان میداد و گردن دراز خود را کامال بیرون کشید‪.‬‬
‫پشت سر او جیانگ چنگ بدون کوچکترین صدایی درون آب خزید‪.‬مکتب یونمنگ جیانگ کنار‬
‫آب ساکن بودند‪.‬مهارت شاگردان آنان در شناگری استثنایی بود‪.‬لحظه ای که جیانگ چنگ در‬
‫آب شیرجه رفت‪.‬امواج هم ناپدید شدند‪.‬روی سطح آب کوچکترین چین یا موجی نبود‪.‬تمام آن‬
‫آدمها همزمان به آب و هیوال خیره شده بودند‪.‬وقتی دیدند آن سر سیاه بزرگ‪،‬که با تردید اطراف‬
‫مشعل می چرخد بین خود بحث میکردن د که آیا به آن نزدیک خواهد شد یا خیر و قلبشان از‬
‫ترس بهم می پیچید‪.‬ناگهان در لحظه ای که هیوال تصمیم گرفته بفهمد آن شی چیست و بینی‬
‫خود را به آن نزدیک کرده بود‪،‬شعله های مشعل او را سوزاندند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هیوال گردن خود را جمع کرد‪.‬از سوراخی بینی خود آب بخار شده ای بیرون داده و شعله را خاموش‬
‫کرد‪.‬در همان زمان جیانگ چنگ داشت شنا کنان از آب بیرون می آمد و نفس عمیقی کشید‪.‬هیوال‬
‫با احساس اینکه ملکش مورد تعرض مزاحمان قرار گرفته سر خود را چرخاند و به طرف جیانگ‬
‫چنگ خیز برداشت‪.‬وی ووشیان با دیدن وضعیت انگشت خود را گاز گرفت و چیزی ناخوانا روی‬
‫دست خود نوشت‪.‬با عجله از سوراخی که در آن پنهان بودند خارج شد و با کف دست به زمین‬
‫کوبید‪.‬وقتی دست خود را برداشت شعله آتشی که به اندازه هیکل یک انسان بود از زمین زبانه زد‪.‬‬
‫هیوال با شگفتی چرخید و آنجا را نگریست‪.‬جیانگ چنگ از فرصت استفاده کرد و به خشکی آمد‬
‫و فریاد زد‪«:‬یه سوراخ ته برکه هست‪...‬کوچیک هم نیست!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کوچیک نیست یعنی چقدره؟!»‬
‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬همزمان پنج شیش نفری میتونن ازش رد شن!»‬
‫وی ووشیان فریاد زد‪«:‬همه گوش کنین‪...‬همراه جیانگ چنگ شنا کنین و برین به سوراخ کف‬
‫برکه ‪...‬اونایی که زخمی نیستن مراقب زخمیا باشن‪...‬اونایی که شنا بلدن هم حواسشونو به اونایی‬
‫که بلد نیستن بدن‪...‬همزمان پنج شیش نفر میتونین رد شین پس عجله نکنین‪...‬حاال برین!»‬
‫همین که او حرفهایش را به پایان رساندو شعله فروزان از کف زمین خاموش شد‪.‬او ده قدم به‬
‫طرف مسیر دیگری برداشت و دوبار ه با کف دستش به زمین کوبید و شعله فروزان دیگری از‬
‫زمین فوران کرد‪.‬چشمان طالیی هیوال از میان شعله های آتش برنگ سرخ درآمده بودند آتش‬
‫وحشیانه میسوزاند و هیوال دست و پاهایش را تکانی داده و به سمت آتش آمد و جسم سنگین‬
‫خود را به طرف باال می کشید‪.‬جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬تو داری چیکار میکنی؟یاال ببرشون پایین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او موفق شده بود هیوال را فریب داده و از آب بطرف ساحل بکشاند‪.‬اگر نمیخواستند همین حاال‬
‫از آنجا بروند پس منتظر چه چیزی بودند؟؟جیانگ چنگ با دندان های بهم ساییده گفت‪«:‬همه‬
‫بیاین ا ین جا‪...‬اونایی که شنا بلدن بایستن سمت چپ‪....‬اونایی که بلد نیستن بایستن طرف راست!»‬
‫وی ووشیان در حین بررسی محوطه غار همراه با آتش عقب عقب میرفت‪.‬ناگهان درد شدیدی در‬
‫دستش پیچید‪.‬دست خود را نگریست و متوجه شد زخمی که بواسطه یک تیر برداشته‬
‫میسوزد‪.‬مشخص شد که یکی از شاگردان الن که‬
‫که قبل تر الن وانگجی نگاهی تند و تیز به او انداخته بود یکی از کمان های بازمانده از مکتب‬
‫ون را برداشته و بطرف هیوال تیری انداخته است‪.‬هرچند احتماال فهمیده بود که هیوال چقدر فرز‬
‫و ترسناک است دستش از ترس لرزید و تیرش به هدف برخورد نکرده و بجایش وی ووشیان را‬
‫زخمی کرد‪.‬وی ووشیان وقت نداشت تیر را بیرون بکشد‪.‬بی توجه به آن دوباره با دست روی زمین‬
‫کوبید‪.‬پس از ظاهر شدن شعله‪،‬لعنتی فرستاده و گفت‪«:‬برگرد عقب!!واسه من دردسر درست نکن!»‬
‫شاگرد از اساس میخواست رگ حیاتی هیوال را بزند تا بتواند کمی خود را سربلند کند و آبروی‬
‫ریخته خود را برگرداند هرچند انتظارش را نداشت که اوضاع برعکس شود‪.‬رنگ از صورتش پرید‬
‫و با عجله خودش را به آب پرت نمود و تا جایی که توانست سریع شنا کرد‪.‬جیانگ چنگ به وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬بدو بیا اینجا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬االن میام!»‬
‫هنوز سه شاگرد که نمیتوانستند شنا کنند کنار جیانگ چنگ بودند‪.‬بنظر میرسید اینها گروه آخر‬
‫باشند‪.‬او می دانست که آنان نمیتوانند انتظار بکشند و مجبورند بدون وی ووشیان به آب بروند‪.‬وی‬
‫ووشیان پس از خارج کردن تیر از دستش متوجه این موضوع خطرناک شد‪:‬اوه نه!‬
‫بوی خون حیوان را دیوانه کرد ‪،‬طول گردنش از قبل بلند تر شد و دندان های تیزش را نشان‬
‫داد‪.‬پیش از آنکه وی ووشیان بتواند به قدم بعدی خود فکر کند بدنش توسط کسی کج و به طرف‬
‫دیگری پرتاب شد‪.‬الن وانگجی او را از سر راه کنار برده بود‪.‬با استفاده از این فرصت فک هیوال‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بسته شد و یک گاز به پای او زد‪.‬پای راست او بخاطر تعلل کوتاهی که در تماشای صحنه داشت‬
‫آسیب دیده بود‪.‬از چهره الن وانگجی هنوز هم نمیشد چیزی فهمید‪.‬او فقط کمی ابرو در هم‬
‫کشیده بود‪.‬پس از آن‪،‬هیوال او را کشید‪.‬‬
‫باتوجه به اندازه و مقدار گزیدگی که از جای دندان های هیوال‬
‫مانده بود میشد نتیجه گرفت او می تواند یک انسان را به آسانی از وسط به دو تکه تبدیل‬
‫کند‪.‬خوشبختانه بنظر میرسید عالقه ای به خوردن استخوان شکسته انسان ها ندارد‪.‬او پس از گاز‬
‫گرفتن هر کسی به درون الک خودش برمیگشت بدون اینکه به مرده یا زنده بودن شخص‬
‫اهمیتی بدهد در اصل انگار طعم هر گاز را بخوبی می چشید وگرنه اگر به فک خود قدرت بیشتری‬
‫وارد میکرد پای الن وانگجی را کامل خورد می نمود‪.‬الک او بشدت سخت بود و هیچ شی تیزی‬
‫در آن نفوذ نمیکرد اگر هوس میکرد الن وانگجی را به درون الک خود بکشاند او قطعا از آنجا‬
‫خارج نمیشد!‬
‫وی ووشیان سریع دوید‪.‬در همان لحظه ای که هیوال داشت سر خود را به درون الک خود می‬
‫برد‪ ،‬خودش را پرت کرد و به یکی از دندان های فک باالی هیوال چسبید‪.‬قدرت او ابدا قابل‬
‫قیاس با قدرت این هیوال نبود‪.‬با اینهمه در وضعیت مرگ و زندگی قرار داشتند و قدرتی فرا انسانی‬
‫از درونش شعله گرفت‪.‬پایش را جلوی الک حیوان قرار داده درحالیکه با دستانش دندان های‬
‫حیوان را محکم چسبیده بود‪.‬از بدن خود برای مسدود کردن مسیر هیوال استفاده کرد و نمیگذاشت‬
‫او به داخل الک برود تا از خوراک لذیذی که بدست آورده لذت ببرد‪.‬‬
‫الن وانگجی انتظار نداشت در چنین موقعیتی قرار بگیرد و کامال شوکه شده بود‪.‬وی ووشیان می‬
‫ترسید هیوال قدرت بیشتری بخرج بدهد و یا آنها را زنده بخورد یا اینکه پای الن وانگجی را از‬
‫جا بکند‪.‬او با دست راستش هنوز به دندانهای باالیی حیوان چنگ زده بود و با دست چپ دندانهای‬
‫پایین را چسبیده بود‪.‬با دستانش همزمان به مسیر مخالف فشار می آورد‪.‬چنان به دستان خود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قدرت می داد و فشار می آورد که انگار جانش به این حرکت وابسته است‪.‬رگ های صورتش‬
‫چنان ورم کرده بود که انگار داشت منفجر میشد‪.‬صورتش برنگ خون درآمد‪.‬‬
‫دو تا از دندان های هیوال در خون و استخوان الن وانگجی فرو رفته بود با اینهمه دهان هیوال با‬
‫اجبار در حال باز شدن‬
‫بود‪.‬او در خوردن شکار ناکام مانده بود‪.‬الن وانگجی بدرون برکه افتاد‪.‬وی ووشیان وقتی دید جایش‬
‫امن است‪،‬قدرت خداگونه اش نیز ناپدید شد و دیگر نتوانست فک هیوال را نگهدارد و ناگهان آن‬
‫را رها کرد‪.‬دو ردیف دندانهایش با هم برخورد کردند و صدایی چون شکاف برداشتن یک تخته‬
‫سنگ از خود بروز دادند‪.‬‬
‫وی ووشیان هم کنار الن وانگجی درون آب افتاد‪.‬با یک حرکت‪،‬تغییر حالت داد‪،‬با یک دست الن‬
‫وانگجی را گرفت و همراه او به شنا پرداخت‪.‬چند لحظه همینطور به طرف جلو پیش میرفت و آب‬
‫درون چشمه به موج افتاد‪.‬سریع روی خشکی آمد و الن وانگجی را سریع روی پشت خود انداخت‬
‫و با سرعت شروع به دویدن کرد‪.‬الن وانگجی با صدایی حاکی از تعجب گفت‪«:‬تو؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره منم!غافلگیری خوشایندیه نه؟؟؟»‬
‫الن وانگجی درحالیکه روی پشت او آویزان بود با صدایی که حالتش دائم تغییر میکرد‬
‫گفت‪«:‬غافلگیری خوشایند یعنی چی؟منو بزار زمین!»‬
‫وی ووشیان حتی اگر پای جانش هم در میان بود باز هم نمیتوانست حرف بیهوده نزند‪«:‬اگر‬
‫بزارمت زمین بعد این همه تالش‪....‬بنظرت توهین به تالش و مجاهدت من نیست؟؟!»‬
‫غرش هیوال از پشت سرشان شنیده میشد و قلب و گوشهایشان را می لرزاند‪.‬گلوی هر دویشان‬
‫خشک شده بود‪.‬وی ووشیان تصمیم گرفت دهانش را ببندد و روی فرار تمرکز کند‪.‬جهت جلوگیری‬
‫از اسیر خشم هیوال شدن‪،‬او با عجله درون سوراخی دوید که هیوال و الک بزرگش نتواند وارد‬
‫آنجا بشود‪.‬بدون ذره ای استراحت دویده بود و وقتی دیگر صدایی به گوشش نرسید‪.‬آرامتر شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سرعتش که کمتر می شد احتیاط خود را هم کمتر می نمود‪.‬او بوی خون را فهمید‪.‬دست راستش‬
‫برنگ سرخ درآمده بود‪.‬او پیش خود گفت‪ :‬اوه نه زخم الن جان وضعش اصال خوب نیست!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و چهار‪ -‬بخش چهارم‬


‫شجاعت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان وقتی احساس کرد به اندازه کافی از موقعیت خطر دور شده اند‪.‬چرخی زد و به آرامی‬
‫الن وانگجی را روی زمین نهاد‪.‬آسیب دیدگی پای الن وانگجی هنوز درمان نشده بود که حاال‬
‫دندان های یک هیوال نیز در پایش فرو رفت و بعد از آن در آب افتاد‪.‬لباس های الن وانگجی‬
‫برنگ سرخ درآمده و همه جای لباسش را خون گرفته بود‪.‬میشد جای دو ردیف دندانی که پای او‬
‫را پاره کرده بودند دید‪.‬او نمیتوانست روی پای خود بایستند و خیلی سریع روی زمین افتاد‪.‬‬
‫وی ووشیان برای لحظه ای خم شد و زخم را بررسی کرد‪.‬دوباره برخاست و چندباری درون غار‬
‫چرخید‪.‬میشد آنجا چند بوته گیاه دید‪.‬او موفق شد شاخه هایی محکمتر و قوی تر پیدا کند‪.‬شاخه‬
‫ها را با پایین لباسش تمیز کرد و دوباره در برابر الن وانگجی چمباتمه زد‪«:‬با خودت یه طناب یا‬
‫یه نوار داری؟هی‪،‬پیشونی بندت اینجا بدرد میخوره‪....‬یاال درش بیار!»‬
‫پیش از آنکه الن وانگجی بتواند چیزی بگوید‪،‬وی ووشیان دست برد و پیشانی بند او را‬
‫درآورد‪.‬میخواست از پیشانی بند مانند بانداژ استفاده کند تا پای الن وانگجی را صافه نگهدارد و در‬
‫میان شاخه هایی که چیده بود محکمش کند‪.‬الن وانگجی که ناگهان با دزد پیشانی بند روبرو شده‬
‫بود با چشمانی گشاد شده گفت‪«:‬تو‪»!...‬‬
‫وی ووشیان نیز با دستانی فرز و چابک‪،‬ن وار را بخوبی گره زد ‪.‬به شانه او کوبید و با لحنی پر از‬
‫همدردی گفت‪ «:‬منظورت چیه میگی تو؟اصال نگران چیزای بیخودی نباش االن وضعی که توش‬
‫هستیم مهمتره‪...‬مهم نیست این پیشونی بند چه ارزشی واست داشته باشه‪،‬از پات که مهمتر نیست‬
‫درسته؟»‬
‫الن وانگجی به دیوار تکیه زده و خسته بود یا شاید‬
‫آنقدر خشمگین بود که نمیتوانست چیزی بگوید‪.‬ناگهان وی ووشیان عطر خوش گیاهان دارویی را‬
‫احساس کرد‪.‬درون یقه خود را گشت و کیسه عطر کوچک را یافت‪.‬از کیسه خیس شده یک منگوله‬
‫آویزان بود‪.‬ظریف و عجیب بنظر میرسید‪.‬او بیاد آورد که میانمیان گفته بود کیسه حاوی گیاهان‬
‫دارویی ست پس کیسه را گشوده و درونش مقداری گیاه دارویی و چندین گل کوچک یافت که‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خرد شده و نیمه خشک بودند‪.‬او با اصرار گفت‪«:‬الن جان‪،‬الن جان‪،‬نخواب‪...‬یه دقه بگیر بشین‪...‬این‬
‫کیسه عطر که اینجاست رو ببین‪...‬داخلش یه سری گیاه هست که میتونیم ازشون استفاده کنیم‪»...‬‬
‫او با اصرار و اجبار‪،‬الن وانگجی را وادر به نشستن کرد هرچند او بسیار خسته بود‪.‬بعد از اینکه خوب‬
‫گیاهان را بررسی کرد موفق به پیدا کردن چند گیاه که خونریزی را بند می آورد یا سم را از بین‬
‫می برد شد‪.‬وی ووشیان همینکه گیاه را بدست می گرفت گفت‪«:‬فکرشم نمیکردم این کیسه عطر‬
‫دخترونه اینقدر بدردبخور باشه‪...‬وقتی برگشتیم و دیدمش حتما باید ازش تشکر کنم‪»...‬‬
‫الن وانگجی به سردی گفت‪«:‬مطمئنی منظورت اذیت کردنش نیست؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬چی میگی بابا؟وقتی من اینکارا رو میکنم که دیگه اذیت کردن حساب‬
‫نمیشه‪...‬وقتی یه مرتیکه روغنی عین ون چائو اینکارو بکنه میشه آزار دادن‪...‬خب حاال لخت شو!»‬
‫الن وانگجی با اخم گفت‪«:‬چی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬به چی فکر میکنی؟میگم لباسهات رو در بیار!»‬
‫او دقیقا همان حرفی که میزد را داشت عملی میکرد‪.‬دستانش را روی یقه لباس الن وانگجی نهاده‬
‫و هر دو یقه لباسش را به طرفین گشود و سینه و شانه های برنگ برفش آشکار شدند‪(* ̄3.‬‬
‫╭) ̄ او الن وانگجی را روی زمین نهاده و با زور لباسش را درآورد‪.‬صورت الن وانگجی تقریب ًا‬
‫سبز شده شده بود‪«:‬وی یینگ!تو داری چیکار میکنی؟»‬
‫وی ووشیان لباس های او را درآورده و آنها را به تکه پاره تبدیل کرد‪«:‬مگه میخوام چیکار کنم؟اینجا‬
‫فقط من و تو هستیم‪...‬خب معلومه دارم چیکار میکنم‪....‬بنظرت قصدم چیه؟»‬
‫همینکه حرفهایش به پایان رسید‪،‬برخاست و کمربند لباس خود را کند‪.‬در نهایت فروتنی و تواضع‬
‫سینه لخت خود را هم در معرض نمایش گذاشت‪.‬ترقوه ای عمیق و قوی داشت و خطوط سینه‬
‫اش صا ف بودند‪.‬هرچند بلوغ و رسیدن به جوانی را نشان میداد اما پر از شور و قدرت بود‪.‬الن‬
‫وانگجی با نگاهی به حرکات او‪،‬رنگ صورتش گاه سیاه میشد و گاه رنگش می پرید‪،‬کامال دستپاچه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده بود‪.‬بنظر میرسید خونش به جوش آمده و هر آن از میان دو لبش به بیرون خواهد تراوید‪.‬وی‬
‫ووشیان لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت‪.‬درست در برابر صورت الن وانگجی لباس خیس آب‬
‫خود را از تن خارج کرد‪.‬با یک دست لباس را درآورده و اجازه داد که روی زمین بیفتد‪.‬سپس شانه‬
‫اش را باال انداخته و دستانش را رو به جلو گرفت‪«:‬حاال که پیرهنا رو درآوردیم نوبت شلواراست!»‬
‫الن وانگجی میخواست برخیزد اما آسیب دیدگی پایش اجازه نمیداد‪.‬بعلت نبردی که داشتند و‬
‫خشمی که درونش بود او هر چه بیشتر خشمگین میشد بیشتر نمیتوانست کاری بکند‪.‬کل بدنش‬
‫خسته بود‪.‬ناگهان با خشم سنگینی که در دل داشت سرفه هایی پر از خون کرد و خون از دهانش‬
‫بیرون ریخت‪.‬وی ووشی ان که این حالت را دید در برابرش چمباتمه زد و روی نقاط حساس سینه‬
‫اش فشار آورد‪ «:‬خیلی خب حاال خون لخته شده رو دادی بیرون‪....‬اصال نمیخواد ازم تشکر کنی!»‬
‫پس از اینکه بواسطه سرفه هایش الن وانگجی خونی سیاه رنگ را باال آورد‪،‬احساس میکرد درد‬
‫و ناراحتی درون سینه اش ک متر شده است‪.‬پس از اینکه کمی به کارهای وی ووشیان فکر کرد‬
‫متوجه منظور او شد‪.‬وقتی از کوهستان رود تاریک باال می آمدند وی ووشیان متوجه وخامت حال‬
‫الن وانگجی شده بود‪.‬بنظر میرسید انرژی تیره ای در سینه اش فشرده شده باشد‪،‬پس عمدا تصمیم‬
‫گرفت او را بترساند و خشمگین کند تا به این صورت خونی که در سینه اش جمع شده بود را باال‬
‫بیاورد‪.‬اگرچه الن وانگجی متوجه نیت خوب او شده بود ولی هنوز احساس خوبی به این حرکت‬
‫نداشت‪«...‬تو نمیتونی مسخره بازی در نیاری؟»‬
‫وی ووشیان با اعتراض جواب داد‪«:‬خب واسه سالمتیت بد بود این خون توی سینه ات بمونه!حاال‬
‫هم بدجوری ترسوندمت همشو باال آوردی‪،‬ببین اصال نگران نباش—من عالقه ای به رابطه با‬
‫مردا ندارم واسه همین اصال از این فرصت استفاده نمیکنم و هیچ بالیی هم سرت نمیارم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مسخره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان می دانست که وضعیت الن وانگی چندان مناسب نیست پس بیشتر از اینها چیزی‬
‫نگفت و دستش را تکان داد‪ «:‬باشه‪،‬باشه هر چی تو بگی‪...‬مسخره اس‪...‬من مسخره ام‪...‬من مسخره‬
‫ترین موجود عالمم!»‬
‫همانطور که حرف میزد سرمای هوای درون غار در تنش پیچید و باعث شد بدنش به لرز بیفتد‪.‬سریع‬
‫از جا برخاست‪،‬مقداری شاخ و برگ خشک شده پیدا کرد و با دستش طلسم آتشین دیگری‬
‫ساخت‪.‬شاخ و برگها در آتش میسوختند و جرقه شعله شان به هوا می پرید‪.‬وی ووشیان گیاهان‬
‫دارویی را بدست گرفته و پاچه شلوار او را پاره کرد و روی سه نقطه خونین و ترسناک پای او دارو‬
‫گذاشت‪.‬ناگهان الن وانگجی دستش را باال آورده و او را متوقف کرد‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬چی‬
‫شده؟»‬
‫الن وانگجی بدون گفتن کلمه ای‪،‬مقداری از گیاهان داروی را بدست گرفت و روی سینه وی‬
‫ووشیان قرار داد‪.‬همین که او دهانش را باز کرد«آخ!» تمام بدنش به لرزه افتاد‪.‬‬
‫او از یاد برده بود که زخمی تر و تازه دارد که با آهن گداخته برایش ساخته شده است‪.‬زخمش هنوز‬
‫خونریزی داشت و خیس آب شده بود‪.‬الن وانگجی دست خود را کنار برد‪.‬وی ووشیان مقداری آه‬
‫و ناله کرد بعد کنار رفت و کمی گیاه روی زخم خود گذاشت و دوباره همان را روی زخم پای الن‬
‫وانگجی نهاد‪«:‬نمیخواد به فکر من باشی‪...‬عادتمه زخمی بشم‪...‬همیشه وقتی تو دریاچه نیلوفر بازی‬
‫میکنم هم زخمی میشم‪...‬کال به این مدل زخما عادت دارم‪...‬مگه داخل یه کیسه عطر کوچیک‬
‫چقدر گیاه دارویی هست؟ اینا واسه همه زخما تو هم بس نیستن‪...‬بنظرم این سه تا سوراخ بیشتر‬
‫دارو الزم دارن‪...‬آخ!»‬
‫چهره الن وانگجی کبود شده بود‪.‬کمی بعد جواب داد‪ «:‬تو که میدونی درد داره دفعه دیگه اینقدر‬
‫بی احتیاطی نکن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ای بابا مگه من راه دیگه ای هم داشتم؟بنظرت من دوست دارم بسوزم؟کی‬
‫فکرشو میکرد اون زنیکه وانگ لینگجیائو اینقدر بی رحم باشه؟!کم مونده بود میله رو بکنه تو چشم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دختره‪....‬میانمیان یه دختره‪،‬خوشگلم هست‪...‬اگه یه چشمش کور میشد یا یه داغ میفتاد رو‬


‫صورتش‪...‬بقیه عمرش و زندگیش نابود میشد چون این زخم از بین نمیره‪...‬بنظرت این به اندازه‬
‫کافی بد نیست؟»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬این چیزی که االن رو بدن توئه هم هیچ وقت از بین نمیره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬این فرق داره‪...‬تا زه رو صورتم هم نیست‪...‬منم یه مَردم‪...‬واسه چی باید‬
‫بترسم؟کدوم مردیه که تو زندگیش جای زخم و این آسیب ها نباشه؟!»باالتنه اش لخت بود‪،‬روی‬
‫زمین چمباتمه زد و چند شاخه دیگر برداشت و در آتش گذاشت تا خاموش نشود و آتش همچنان‬
‫بتواند آنها را گرم کند‪ «:‬اگه تو داری از اون لحاظ فکر میکنی باید بگم درسته که جای این زخم‬
‫میمونه ولی نشون میده که من از یه بانو محافظت کردم‪...‬و اون بانو منو خوب یادش میمونه‪....‬و‬
‫واسه بقیه عمرش اصال فراموشم نمیکنه‪...‬حاال که بهش فکر میکنم واقعا‪»....‬‬
‫ناگهان الن وانگجی با خشم او را هل داد و گفت‪«:‬خوبه که میدونی واسه بقیه عمرش هرگز‬
‫فراموشت نمیکنه!!»‬
‫او روی زمین افتاد و از درد عرق سردی به تنش نشست‪.‬ناله ای کرد و گردنش را مالید‪....«:‬الن‬
‫جان‪،‬تو‪....‬مگه من چیکارت کردم؟ مگه من باباتو کشتم که میخوای انتقامشو ازم بگیری؟»‬
‫الن وانگجی با شنیدن حرف او دستش را مشت کرد‪.‬لحظه ای بعد آرام شد‪،‬انگار میخواست به وی‬
‫ووشیان کمک کند تا برخیزد هرچند وی ووشیان سر جای خود نشست در خود فرو رفت‪ «:....‬باشه‬
‫بابا‪...‬میدونم از من خوشت نمیاد من این دور وایمسیتم تو هم اصال نیا اینور‪...‬خواهشاً منم نزن‬
‫چون درد داره!»‬
‫زخمش در طرف چپ سینه اش بود و هر گاه دست چپش را تکان میداد زخمش بیشتر درد‬
‫میگرفت‪.‬وی ووشیان گوشه ای کز کرده بود و چند تکه از لباس سفید پاره شده را برداشت و بطرف‬
‫الن وانگجی پرتاب کرد تا با آن زخمش را ببندد‪«:‬خودت دستت رو ببند من که اونطرفا نمیام!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سپس لباسهایش را که از تن خارج کرده بود کنار آتش گرفت تا خشک شوند‪.‬کمی گذشت و هیچ‬
‫کدامشان حرفی نزدند‪.‬دوباره وی ووشیان شروع کرد‪«:‬الن جان‪،‬امروز بدجوری عجیب شدیا‪...‬واقعا‬
‫داری پر رو بازی در میاری‪.....‬بنظرم عین همیشه نیستی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اگه هدف خاصی نداری حق نداری کسی رو سر کار بزاری و باهاشون الس‬
‫بزنی‪،‬هر کاری دوست داری میکنی و بقیه رو ناراحت میکنی!»‬
‫وی ووشیان هم گفت‪ «:‬مگه من دارم با تو الس میزنم که بهت برخورده؟! پس اساسا تو نباید‬
‫ناراحت باشی مگه اینکه‪»....‬‬
‫الن وانگجی با لحن خشنی پرسید‪«:‬مگه اینکه چی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه اینکه‪،‬الن جان‪....‬تو میانمیان رو دوست داری!»‬
‫کمی بعد الن وانگجی با لحن سرد و جدی گفت‪«:‬لطفا اینقدر چرند نگو!»‬
‫وی ووشیان پاسخ داد‪«:‬باشه پس حرفای عاقالنه میزنم!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬واقعا کیف میکنی که حرفای پوچ و بی ربط بگی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره کیف میده ولی باور کن حرفام اندازه کارایی که معموال میکنم بی ربط‬
‫نیستن‪...‬جدی میگم!»‬
‫الن وانگجی زیر لب گفت‪ «:‬اصال واسه چی من اینجا نشستم و دارم بیخودی باهات بحث‬
‫میکنم؟»‬
‫وی ووشیان دوباره بطرف او آمد و کنارش نشست‪،‬بدون اینکه توجهی به عواقب حرفهایش داشته‬
‫باشد‪«:‬چون راه دیگه ای نداری‪....‬فقط ما دو تا بدبختیم که اینجا موندیم درسته؟ اگه اینجا با من‬
‫بحث نکنی میخوای با کی اینکارو بکنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی به او خیره شد که بنظر میرسید درد زخمش را کامال از یاد برده و گمان میکند‬
‫زخمش درمان شده است‪،‬همین که وی ووشیان خواست لبخند گنده ای تحویلش بدهد ناگهان‬
‫دید الن وانگجی سرش را پایین گرفته‪.....‬فریاد وی ووشیان به هوا بلند‬
‫شد‪«:‬آآآآآآخخخخخخخخخخخخنکن!!!!!نکن! نکن نکن!!!»‬
‫دندان های الن وانگجی در آرنج او فرو رفته بود و با تمام وجودش دست او را گاز میگرفت وقتی‬
‫صدای درد کشیدن وی ووشیان را شنید نه تنها دست برنداشت که دندان هایش را محکمتر در‬
‫گوشت دستش فرو برد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تمومش میکنی یا نه؟؟بخدا اگه بس نکنی‬
‫میزنمت‪....‬فکر نکن چون زخمی هستی شل و پلت نمیکنم!!!!گاز نگیر‪....‬میگم گاز نگیر‪....‬ولم کن‬
‫میخوام برم اونور‪....‬قول میدم اگه ولم کنی میرم اونور!میرم بابا!!!الن جان امروز اصال اعصاب‬
‫نداریا‪....‬تو سگ شدی‪....‬سگ شدی‪...‬میگم گاز نگیر!!!»‬
‫وقتی الن وانگجی دلش خنک شد و دندانهایش را از گوشت او خارج کرد‪ .‬وی ووشیان هراسان و‬
‫بازحمت به طرف دیگر غار رفت‪«:‬نزدیک من نشیا!!»‬
‫الن وانگجی دوباره سر جای خود نشست‪.‬موها و لباسهایش را درست کرد و چیزی نگفت‪.‬چشمانش‬
‫کامال آرام بنظر میرسیدند‪.‬انگار این همان آدمی نبود که کس دیگری را هل داده و سرش فریاد‬
‫کشیده و دندانهایش را در گوشتش فرو کرده است‪.‬وی ووشیان درحالیکه به جای گاز روی دستش‬
‫خیره شده بود روی زمین چمباتمه زده و هنوز می لرزید‪.‬در گوشه ای کز کرد و به آتش ضربه میزد‬
‫و ابدا این وضعیت را درک نمیکرد ‪.‬الن جان چطور میتونه اینکارو بکنه؟؟؟درسته نجاتم داده ولی‬
‫خب منم نجاتش دادم مگه نه؟ من که ازش نخواستم تشکر کنه یا چیزی؟؟چرا وقتی اینهمه بال‬
‫رو با هم داریم از سر میگذرونیم هنوزم نمیتونیم دوست باشیم؟نکنه من‪....‬به همون اندازه ای که‬
‫جیانگ چنگ میگه دارم مزاحمت ایجاد میکنم واسش؟؟؟‬
‫همینکه داشت به خودش شک میکرد‪،‬الن وانگجی گفت‪«:‬ممنونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خیال میکرد اشتباه شنیده به الن وانگجی خیره شد که او نیز به وی ووشیان نگاه‬
‫میکرد‪.‬او در آن حالت جدی تکرار کرد‪«:‬ممنونم!»‬
‫وی ووشیان وقتی دید سرش به آرامی پایین می افتد‪.‬ترسید که نکند بخواهد زانو بزند و به احترام‬
‫بگذارد سریع بطرفش رفت‪ «:‬نمیخواد‪...‬نمیخواد‪...‬من کال یه مشکلی دارم وقتی ازم تشکر میکنن‬
‫یجوری میشم‪...‬مخصوصا وقتی آدمایی شبیه تو بخوان ازم تشکر کنن دیگه نگو‪....‬یجورایی‬
‫مورمورم میشه کهیر میزنم‪....‬البته دیگه تعظیم کردن و زانو زدن که اصال الزم نیست‪»....‬‬
‫الن وانگجی با لحنی بی تفاوت جواب داد‪«:‬زیادی فکر و خیال میکنی‪....‬من اگه میخواستم واسه‬
‫تو زانو بزنم هم نمیتونستم بدنمو تکون بدم خنگ خدا!»‬
‫بنظر میرسید دوباره اخالقش عادی شده بود هرچند دوبار از وی ووشیان تشکر کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫هم با خوشحالی میخواست دوباره کنار او بنشیند‪.‬بطور کل او انسانی بود که از شانه به شانه دیگران‬
‫قرار گرفتن خوشش می آمد ولی جای گاز گرفتگی رو دستش بیادش آورد که الن جان کمی پیش‬
‫با چه چیزی از او استقبال کرده و هر آن ممکن بود دوباره همان کار وحشیانه را انجام دهد و وی‬
‫ووشیان را ترساند‪.‬وقتی توانست بر خود مسلط شود‪،‬به سقف سیاه غار خیره شد‪.‬با صدایی محکم‬
‫گفت‪ «:‬حاال که جیانگ چنگ و بقیه تونستن فرار کنن احتماال یکی دو روز طول بکشه تا بتونن از‬
‫کوه برن پایین‪...‬وقتی هم برگردن بجای خبر دادن به مکتب ون میرن سراغ سرزمین های‬
‫خودشون‪...‬ولی از اونجایی که شمشیراشونو گرفتن‪،‬نمیدونم چقدر طول میکشه تا بتونن با خودشون‬
‫کمک بیارن‪...‬بنظرم ما دو تا باید به مدتی اینجا بمونیم‪ ...‬باید فکر یه راه حلی واسه این مشکل‬
‫باشیم!»او پس از مکثی کوتاه ادامه داد‪«:‬باز خوبه هیوال موند تو برکه و نیومد دنبالمون‪...‬ولی همینم‬
‫میتونه از گندی شانس ما باشه چون سوراخ کف برکه رو مراقبت میکنه و ما دو تا هم نمیتونیم‬
‫بریم بیرون!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬شاید اون یه هیوال نیست‪....‬بنظرت اون شبیه چیه؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬یه الک پشت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه موجود الهی با همین شکل و قیافه وجود داره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬منظورت حیوان الهی شوانووعه؟»‬
‫شوان وو‪،‬که به شوانووی دنیای زیرین هم شهرت داشت‪.‬حیوانی ترکیبی از مار و الک پشت بود‪.‬او‬
‫خدای آبها بود که در دریای شمال اقامت داشت‪.‬از آنجا که دنیای زیرین هم در شمال قرار‬
‫گرفته‪،‬این مخلوق به خدای دریای شمال مشهور بود‪.‬الن وانگجی او را تصدیق کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫دندان بهم سایید‪ «:‬چطوریه که یه حیوون الهی این ریختیه؟؟؟دهنش پر از دندونای تیزه و آدم‬
‫میخوره!! بنظرم این یه ذره با افسانه ها فرق داره!»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬البته که این یه شوان ووی الهی مناسب نیست‪...‬بنظر میرسه یه مدل‬
‫نیمه کامل از یه یائوی تغییر شکل یافته و یه حیوون الهی باشه‪....‬بخوام درست بگم این یه شوان‬
‫ووی الهی ناقصه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬ناقص؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬من توی یه متن باستانی خوندم که چهار صد سال پیش یه شوانووی قالبی‬
‫ظاهر شد و توی چیشان آشوب برا ه انداخت‪.‬اون خیلی بزرگ بود و آدمای زنده رو میخورد‪.‬یه‬
‫تهذیبگر اسمش رو شوانووی قاتل گذاشته بود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬یعنی این موجودی که ون چائوی احمق مارو آورده تا شکارش کنیم همون‬
‫هیوالی چهار صد ساله—شوانووی قاتله؟؟؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬البته ظاهر این خیلی بزرگتر از چیزیه که توی متن باستانی نوشته بود ولی‬
‫باید خودش باشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب معلومه نکبت چهار صد سال عمر کرده حاال بزرگترم شده‪...‬اون زمان‬
‫شوانووی قاتل رو نکشتن؟؟؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪ «:‬نه‪...‬چند تا تهذیبگر با هم متحد شدن و سعی کردن بکشنش ولی توی یه‬
‫روز زمستونی همون سال‪،‬برف خیلی شدیدی بارید و هوا بدجوری سرد شد بعدشم شوانووی قاتل‬
‫ناپدید شد و دیگه هیچ کسی ندیدش!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس تو خواب زمستونی بوده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و پنج‪ -‬بخش پنجم‬


‫شجاعت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از مکثی وی ووشیان گفت‪«:‬ولی اگرم تو خواب زمستونی بوده بازم نیازی نداشت چهارصد‬
‫سال بخوابه درسته؟ تو گفتی شوانووی قاتل آدمای زنده رو میخورده—خب اون زمان چند نفرو‬
‫خورده بوده؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪ «:‬توی کتاب نوشته بود‪،‬هر وقت که اون ظاهر میشده شمار انسانهایی که‬
‫مصرف میکرده به اندازه صدها روستا و شهر بودن‪...‬و زمانی هم که وحشی میشده حداقل ‪ 5‬هزار‬
‫نفری رو میخوره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه چقدر زیاد!»‬
‫بنظر میرسید هیوال عالقه دارد تمام جسم یک فرد را به داخل الک خود بکشد‪،‬احتماال غذای خود‬
‫را آنجا انبار میکرد و به آرامی از آن میخورد‪.‬امکان داشت که چهارصد سال پیش‪،‬غذای بسیار‬
‫زیادی را در الکش احتکار کرده و از همان ها مصرف میکرده پس همین قدر زمان نیاز داشته تا‬
‫غذایش را هضم کند‪.‬الن وانگجی چیزی در تایید او نگفت و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬حرف خوردن‬
‫شد میگم تو روزه رو تمرین کردی تا حاال؟ کسایی مثل ما باید بتونن واسه سه یا چهار روز بدون‬
‫آب و غذا زنده بمونن‪...‬ولی اگه چند روز دیگه گذشت و کسی واسه نجات ما نیومد اونوقت‬
‫انرژی‪،‬قدرت و نیروی معنویمون هم افت میکنه!»‬
‫چندان بد نبود اگر ون چائو و همراهانش پس از فرار وجود آنها را بی اهمیت می پنداشتند و‬
‫سراغشان نمی آمدند زیرا اگر سه یا چهار روز منتظر میماندند‪.‬دست یاری سایر قبایل قطعا برای‬
‫نجاتشان میرسید‪.‬چیزی که آنها ازش می ترسیدند تنها این نبود که مکتب ون تالشی برای کمک‬
‫نکند بلکه می ترسیدند‬
‫که آتش فتنه را بیافروزد‪«.‬مکتب یونمنگ جیانگ»و «مکتب گوسوالن» تنها –مکاتبی دیگر‪-‬‬
‫خطاب میشدند و اگر مکتب ون برایشان مانع میتراشید این سه یا چهار روز دو برابر بطول می‬
‫انجامید‪.‬وی ووشیان شاخه ای را برداشته و روی زمین در حال کشیدن نقشه ای بود و چند مسیر‬
‫را بهم متصل میکرد‪«:‬از کوهستان رود‪ -‬تاریک تا گوسو برسن خیلی نزدیکتره تا بخوایم مسیر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کوهستان تا یونمنگ رو در نظر بگیریم‪...‬شاید آدمای قبیله شما زودتر برسن‪...‬بهتره صبور باشیم‬
‫حتی اگرم اونا نیان اونوقت مجبوریم یکی دو روز بیشتر منتظر بمونیم تا جیانگ چنگ از لنگرگاه‬
‫نیلوفر برگرده‪...‬جیانگ چنگ خیلی باهوشه!مکتب ون نمیتونه جلوی اونو بگیره‪...‬اصال نمیخواد‬
‫نگران چیزی باشیم!»‬
‫چشمان الن وانگجی پر از غم بود‪.‬او خسته و درمانده با صدای آرامی گفت‪«:‬اونا نمیان!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هوم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مقر ابر کامال سوخته و از بین رفته!»‬
‫وی ووشیان با تردید پرسید‪...«:‬کسی اونجا نیست‪....‬؟پدرت؟برادرت؟»‬
‫او تصور میکرد حتی اگر رهبر مکتب الن‪،‬پدر الن وانگجی بسختی آسیب دیده باشد قطعا الن‬
‫چیرن و الن شیچن آنجا هستند تا اوضاع را کنترل کنند‪.‬با اینهمه صدای الن وانگجی هنوز‬
‫یکنواخت و غم انگیز بنظر میرسید‪«:‬پدر تقریبا مُرده و برادر هم گم شده!»‬
‫وی ووشیان همراه با شاخه ای که در دست داشت خشکشان زد‪.‬وقتی آنان از کوهستان باال می‬
‫آمدند شاگردانی گفته بودند رهبر مکتب الن آسیب جدی دیده است ولی او فکرش را هم نمیکرد‬
‫این زخم جدی آنچنان بد بوده که رهبر الن را از پا درآورده باشد‪.‬‬
‫شاید الن وانگجی در این روزهای اخیر بنوعی متوجه این موضوع شده و خبر مرگ پدرش را از‬
‫کسی دریافت کرده است‪.‬اگرچ ه رهبر مکتب الن‪ ،‬در گوشه نشینی و انزوای معنوی قرار داشت و‬
‫توجهی به دنیا نمیکرد ولی باز هم پدر الن وانگجی بود و حاال این حقیقت که الن شیچن نیز‬
‫گمشده بود بنظر طبیعی میرسید که الن وانگجی اینقدر ناراحت و عصبی باشد‪.‬وی ووشیان خیلی‬
‫احساس بدی پیدا کرد و نمیدانست چه باید بگوید‪.‬با این همه وقتی در میانه گیجی و سردرگمی‬
‫برگشت احساس کرد تمام بدنش از کار افتاده است‪.‬رد اشک روان بر چهره چون یشم الن وانگجی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در نور آتش می درخشید‪.‬چنان روشن و شفاف بنظر میرسید که میشد اشک هایش را به آسانی‬
‫دید‪.‬وی ووشیان چنان شوکه شد که هیچ چیزی بزبان نیاورد اما در دل گفت‪ :‬اوه نه!‬
‫افرادی شبیه الن وانگجی‪،‬در تمام زندگی‪،‬همیشه موقعیت هایی چنین سخت برایشان پیش می‬
‫آمد که بخواهند اینطور گریه کنند و اینبار بنظر میرسید یکی از همان موقعیت ها برای او رخ داده‬
‫بود‪.‬وی ووشیان نمیتوانست به اشک های بقیه نگاه کند‪.‬در برابر اشک ریختن زنان ضعیف بود و‬
‫هر گاه گریه شان را میدید به طرفشان میرفت و با شیطنت هایش باعث میشد که بخندند‪.‬هرچند‬
‫در برابر گریه کردن مردها در خودش توانی نمی دید‪.‬همیشه احساس میکرد زمان هایی هست که‬
‫مردان قدرتمند هم بخواهند گریه کنند شاید گریه آنان ترسناک تر از تصادفی دیدن حمام کردن‬
‫دختران پاکدامن باشد‪.‬موضوع اصلی این بود که اصال نمیتوانست الن وانگجی را آرام کند‪.‬‬
‫اقامتگاهشان سوخته بود‪،‬تمام افراد مکتبشان آزار دیده بودند‪،‬پدرش مرده و برادرش گمشده بود و‬
‫خودش زخمی شده و بدون ذره ای آرامش با چهره ای رنگ پریده و بدون قدرت باقی مانده‬
‫بود‪.‬وی ووشیان نمیدانست باید چه بکند پس سرش را به طرف دیگری چرخاند کمی بعد‬
‫گفت‪«:‬آه‪،‬الن جان!!»‬
‫الن وانگجی به سردی گفت‪«:‬خفه شو!»‬
‫وی ووشیان هم خفه شد‪.‬آتش جرقه میزد‪.‬الن وانگجی به آرامی گفت‪«:‬وی یینگ‪ ،‬تو واقعا آدم‬
‫بدی هستی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه‪»....‬او پیش خود فکر میکرد‪ :‬با توجه به اتفاقاتی که اخیرا رخ داده‪ ،‬الن جان‬
‫در بدترین حالت خودش قرار داره ولی هنوز من اینجا حسابی تو چشمش هستم‪ ....‬واسه همین‬
‫اینقدر عصبانیه‪...‬انرژی نداره منو بزنه چون پاش زخمیه‪...‬برا همین بود که دستمو گاز گرفت‪....‬بهتره‬
‫بزارم یه ذره تو آرامش باشه‪....‬او مدتی ساکت ماند و دوباره ادامه داد‪«:‬واقعا اینطوری نیست که‬
‫بخوام اذیتت کنم‪...‬فقط میخواستم بپرسم سردت هست یا نه‪...‬لباسامون باید خشک بشن‪....‬تو هم‬
‫میتونی زیر پوش ها رو داشته باشی منم همین رولباسی رو تنم میکنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنچه که او به عنوان زیرپوش درباره اش حرف میزد همان چیزی بود که در زیر تمام لباسهایش‬
‫و نزدیک ترین پارچه به بدنش بود و برای الن وانگجی اصال مناسب نبود که چنین چیزی را به‬
‫تن کند هرچند لباس خودش بطرز وحشت آوری کثیف شده بود و تمام افراد مکتب گوسوالن‬
‫عاشق تمیزی بودند‪.‬دادن چنین لباسی برای پوشاندن خود به الن وانگجی کاری زشت و اهانت‬
‫آمیز بشمار میرفت‪.‬الن وانگجی حتی نگاهی هم به او نینداخت لذا وی ووشیان یک لباس زیر‬
‫سفید خشک شده را بطرف او پرتاب کرد‪.‬خودش نیز رولباسی را بر تن کرده و ساکت ماند‪.‬‬
‫آندو سه روز تمام منتظر ماندند‪.‬درون غار نه میشد ماه را دید و نه خورشید را‪...‬آنها به دلیل الگوی‬
‫خواب وحشتناک مکتب الن میدانستند سه روز گذشته است چراکه هر زمان موقع خواب میشد‬
‫الن وانگجی بی اراده بخواب میرفت و بی اراده از خواب بیدار میشد‪.‬درنتیجه باتوجه به مقداری‬
‫که الن وانگجی میخوابید می توانستند روزها را تخمین بزنند‪.‬با طی سه روز حفظ انرژی زخم پای‬
‫الن وانگجی بدتر نشده و به آرامی بهبود می یافت‪.‬تا این حد که توانست به حالت نیلوفری بنشیند‬
‫و مدتی مراقبه کند‪.‬در این روزها وی ووشیان سعی میکرد زیاد جلوی چشمانش ظاهر نشود‪.‬پس‬
‫از اینکه الن وانگجی به حالت عادی بازگشت و بر احساسات خود مسلط شد دوباره همان الن‬
‫وانگجی شد که از حالت صورتش هیچ چیزی مشخص نبود‪.‬به این صورت بود که وی ووشیان نیز‬
‫دوباره توانست با پر رویی وانمود کند در آن شب هیچ چیزی نشنیده و ندیده است‪.‬او بصیرت زیادی‬
‫بخرج داده و دیگر الن وانگجی را آزار نداد‪.‬آنها هنوز هم حالتی غیر صمیمی نسبت بهم داشتند‬
‫ولی در صلح بودند‪.‬‬
‫طی این مدت آندو چندباری به طرف برکه رفتند‪.‬شوانووی قاتل تمام اجساد را بدرون الک خود‬
‫کشیده بود‪.‬الک سیاه و بزرگش مانند یک کشتی جنگی غیر قابل نفوذ روی آب شناور بود‪.‬در ابتدا‬
‫صدای جویده شدن چیزی از درون آن بگوش میرسید ولی مدتی بعد صداها متوقف شد و جایش‬
‫را صدایی چون خرخر گرفت ‪.‬صدای خرناس هایش چون رعد در آنجا می پیچید‪.‬آندو فکر کردند‬
‫حاال که هیوال خواب است دزدکی به زیر آب رفته و سوراخ کف برکه را پیدا کنند هرچند تنها سی‬
‫دقیقه توانستند در زیر آب جستجو کنند چراکه هیوال خیلی زود متوجه آنان شد و با اینکه آنها‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چندباری آنجا را گشتند نتوانستند آن سوراخی که جیانگ چنگ اشاره کرده بود را بیابند‪.‬وی ووشیان‬
‫شک داشت که آنجا با بخشی از بدن هیوال پوشانده شده است‪.‬هرچند میخواست دوباره او را گول‬
‫زده و از آب بیرون بکشد ولی بنظر میرسید حیوان از آنهمه آشوب خسته شده و حال حرکت ندارد‪.‬‬
‫آنها تمام تیر و کمان و میله های آهنین پراکنده روی زمین را جمع کردند و بردند تا آنها را‬
‫بشمارند‪.‬نزدیک به یکصد تیر‪،‬سی کمان‪ ،‬و حدود ده میله آهنی آنجا بود‪.‬حاال روز چهارم بود‪.‬الن‬
‫وانگجی با دست چپ یک کمان را برداشت و با دقت وضعیتش را بررسی کرد‪.‬‬
‫او با دست راست زه کمان را چند باری امتحان کرد‪.‬صدایی چون جرنگ از آن شنیده میشد‪.‬این‬
‫سالحی بود که در دنیای تهذیبگری برای شکار هیوالها و شیاطین استفاده میشد‪.‬موادی که برای‬
‫ساخت آن استفاده شده از مواد معمول نبودند‪.‬الن وانگجی ریسمان های بسته به همه کمان ها‬
‫را درآورد و سر و ته شان را بهم بست و طناب بلندی درست کرد‪.‬با هر دو دستش طناب را میکشید‬
‫و آن را دور دستانش می بست سپس با مچ خود حرکتی به طناب داده و پرتابش کرد طناب چون‬
‫رعد خیز برداشت‪.‬نور سفید درخشانی آنجا را پوشاند و سنگی ده پا آنطرف تر را تکه تکه کرد‪.‬الن‬
‫وانگجی طناب را برگرداند طناب ساخته شده از زه کمان با فریاد بلندی هوا را شکافت‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬ریسمان قاتل؟»‬
‫ریسمان قاتل یکی از تکنیک های ویژه مکتب گوسوالن بود‪.‬این تکنیک از نوه دختری موسس‬
‫مکتب الن یعنی سومین رئیس مکتب گوسو‪-‬الن یی به یادگار مانده بود‪.‬الن یی تنها زنی بود که‬
‫ریاست مکتب تهذیبگری شان را برعهده گرفته و شیوه مراقبه اش با گیوچین بود‪.‬گیوچین او هفت‬
‫رشته داشت و می توانست در لحظه ای بهم بپیچد و همه چیز را در هم متالشی کند‪.‬آن هفت‬
‫رشته از ظریف به ضخیم تقسیم شده بودند‪.‬او لحظه ای با انگشتان بلند و باریکش نواهای معنوی‬
‫را می نواخت و لحظه ای می توانست با همان ها گوشت و استخوان دشمنش را از هم جدا کند و‬
‫گیوچینش چون سالحی کشنده باشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ریسمان قاتل را الن یی از اساس برای کشتن دشمنان ساخت و بواسطه آن بشدت مورد انتقاد‬
‫قرار گرفته بود‪.‬دیدگاه مکتب گوسوالن درباره رهبرشان نیز دوگانه بود‪.‬این موضوع ابدا قابل انکار‬
‫نبود که ریسمان قاتل یکی از قدرتمند ترین و روان ترین ابزار و تکنیک جنگی مکتب گوسوالن‬
‫به شمار می آمد‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬باید به درونش رخنه کنیم!»‬
‫الک هیوال مانند یک قلعه نظامی غیر قابل نفود می نمود‪.‬‬
‫ظاهرش کامال سخت بود و بنظر نمیرسید بتوان رخنه ای در آن ایجاد کرد ولی با وجود این حقیقت‬
‫ضعیف ترین بخش جسم این هیوال نیز درون الکش قرار داشت‪.‬وی ووشیان در این چند روز دائم‬
‫به این موضوع فکر میکرد بهمین دلیل منظور الن وانگجی را بخوبی می فهمید‪.‬چیزی که بوضح‬
‫درباره اش م یدانست موقعیتی بود که در آن قرار گرفته بودند‪.‬پس از گذشت سه روز توان جسمی‬
‫شان در حال کمتر شدن بود‪.‬اگر مدتی بیشتر منتظر می ماندند ممکن بود تمام قدرتشان را از دست‬
‫بدهند‪.‬روز چهارم داشت به پایان میرسید و هنوز کمکی برایشان نیامده بود‪.‬‬
‫بجای صبر و منتظر مرگ ماندن‪،‬بهتر بود که آخرین تالش خود را بکار میگرفتند و هر چه می‬
‫توانستند انجام میدادند‪.‬اگر می توانستند با هم شوانووی قاتل را بکشند‪.‬آنوقت از سوراخ زیر برکه‬
‫پا به فرار میگذاشتند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬موافقم‪،‬باید از داخل بهش حمله کنیم ولی باتوجه به‬
‫چیزی که من از ریسمان قاتل مکتب شما شنیدم شک دارم واسه محیط داخل اون الک‪،‬پشت‬
‫حیوونه مناسب باشه تازه تو هم هنوز زخمت خوب نشده‪...‬احتماال هنوز نمیتونی مثل همیشه از‬
‫پات استفاده کنی درسته؟»‬
‫حرف او حقیقت داشت و الن وانگجی بخوبی این را می دانست‪.‬هر دو بخوبی می دانستند دارند‬
‫خودشان را مجبور به کاری میکنند که در پایان ممکن بود جز نابودی شان هیچ نتیجه مفیدی‬
‫نداشته باشد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬گوش کن به من!»‬
‫بخش کوچکی از الک شوانوو هنوز روی سطح آب قرار داشت‪.‬سرش‪،‬دمش و دست و پاهایش‬
‫کامل در آب بود‪.‬یک سوراخ بزرگ در جلو و پنج سوراخ بزرگتر پشت سر هم در اطراف سرش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫داشت‪.‬شبیه یک جزیره یا کوهی کوچک بود‪.‬بدن سیاه ناهموارش با خزه پوشیده شده و جلبک‬
‫های بلند سبز تیره از بدنش آویزان بودند‪.‬وی ووشیان بدون کوچکترین صدایی‪،‬دسته ای از تیرها‬
‫و میله های آهنی را روی پشت خود نهاد و مانند یک ماهی نقره ای در برابر سوراخ روی سر‬
‫شووانو قاتل شیرجه زد‪.‬نیمی از سوراخ سرش در زیر آب بود و وی ووشیان همراه با جریان آب به‬
‫آن سو شنا کرد‪.‬پس از عبور از سوراخ‪،‬بدرون الک هیوال پرید‪.‬وی ووشیان با صدای تپ درون او‬
‫فرو آمد‪.‬احساس میکرد روی توده ای لجن ترکیب شده با آب راه میرود‪.‬بوی تعفنش بطرز وحشت‬
‫آوری حال ب هم زن بود‪.‬چنان که نزدیک بود باال بیاورد‪.‬این بو او را بیاد‪،‬موش های چاق مرده و‬
‫گند زده اطراف دریاچه یونمنگ می انداخت‪.‬او بینی خود را با انگشت گرفت‪ :‬عجب جای‬
‫گندی‪....‬خوب شد نذاشتم الن جان بیاد این تو‪....‬اینهمه وسواس داره که حاضر نشد با اون آب‬
‫لباس بشوره اگه میومد اینجا از بوی گندش حتما باال می آورد اگر تهوع نمیگرفت حتی می مرد!‬
‫صدای خر خر آرامی از شوانوو بگوش میرسید‪.‬وی ووشیان در حالیکه نفس خود را گرفته بود پایش‬
‫بیشتر در لجن فرو میرفت‪.‬پس از برداشتن سه قدم متوجه شد که این ماده لجن مانند تا زانوهایش‬
‫رسیده است‪.‬در میا ن لجن ها و آب چیزی شبیه توده ای در هم پیچیده یافت‪.‬او به آرامی خم شد‬
‫و اطراف را بخوبی احساس کرد‪.‬دستش به چیز پرز داری برخورد‪.‬بنظر میرسید موی انسان باشد‪.‬او‬
‫سریع دستش را کنار کشید‪.‬میدانست که این توده میتواند یکی از همان اجسادی باشد که شوانووی‬
‫قاتل به درون الک خود کشیده است‪.‬وقتی بیشتر اطراف را گشت یک چکمه دید‪.‬درون چکمه‬
‫پایی نیمی گوشت و نیمی استخوان در آن قرار داشت‪.‬بنظر میرسید این هیوال اصال اهل تمیزکاری‬
‫نیست‪.‬پس مانده غذاهایی که تمام نکرده یا نتوانسته کامل بخورد از الی دندان ها و درون الکش‬
‫تراوش میکرد‪.‬آثار تمام چ یزهایی که خورده بود آنجا دیده میشد‪.‬در این صدها سال الیه ای ضخیم‬
‫از غذاهایی که خورده درونش شکل گرفته بود و پس از لحظه ای وی ووشیان خود را دید که در‬
‫میان اجسادی با استخوان های شکسته و لجن مالی شده ایستاده است‪.‬او در چند روز گذشته دائم‬
‫به اطراف خزیده بود آنقدر کثیف شده بود که روی دیدن نداشت پس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اهمیت نمیداد که از این هم کثیف تر بشود‪.‬بهمین دلیل با بی دقتی دستانش را با شلوار خود پاک‬
‫کرد و براه افتاد‪.‬خرناس های حیوان بلندتر و بلندتر میشد‪.‬موج هوا سنگین تر شده و اجساد زیر‬
‫پایش بیشتر‪...‬تا اینکه دستش با پوست خشن حیوان برخورد کرد‪.‬اطراف را احساس نموده و‬
‫درحالیکه به آرامی پیش میرفت دستش را همچنان روی پوست هیوال قرار داده بود‪.‬همانطور که‬
‫انتظار داشت فلس سر و گردن هیوال را می پوشاند ولی پایین تر از آن نقطه سطحی ناهموار و‬
‫ضخیم وجود داشت‪.‬هر چی وارد جاهای عمیق تر بدن حیوان میشد پوستش ظریف و نازک تر‬
‫بنظر میرسید‪.‬در این حالت الیه ضخیم لجن تا کمر وی ووشیان رسیده بود‪.‬هیوال هنوز بیشتر‬
‫اجساد را نخورده بود‪.‬اجساد در تکه های بزرگ قرار داشتند‪.‬حاال این دیگر الیه ای از جسدها نبود‬
‫بلکه تپه ای محصور از اجساد پیش رویش بود‪.‬وی ووشیان به پشت خود دست برد و میخواست‬
‫دسته تیر و میله آهنین را آماده کند ولی ناگاه‪ ،‬متوجه شد دسته میله ها به چیزی چسبیده و نمیتواند‬
‫آن را رها کند‪.‬‬
‫او دستش را به میله ها گره زده و با قدرت آنها را جدا کرد‪.‬روی نوک میله ها چیزی همراه با لجن‬
‫چسبیده بود که با صدای آرامی از آن خارج شد‪.‬وی ووشیان سر جای خود خشکش زد‪.‬لحظاتی‬
‫گذشت و هیچ صدایی از او خارج نشد‪.‬هیوال نیز از جای خود حرکتی نکرد و او باالخره توانست‬
‫نفس راحتی بکشد‪ :‬میله به یه چیزی چسبیده بود با توجه به صداش بهش میخورد از آهن باشه؟؟یه‬
‫تیکه آهن بلند بود‪...‬شاید بدردم بخوره بهرحال که من اینجا هیچ سالحی ندارم !اگه یه شمشیر با‬
‫سطح معنوی عالی باشه که دیگه خیلی خوب میشه!!‬
‫او دست برد تا آن شی را احساس کند‪.‬چیزی بلند‪،‬کُند و زنگ زده بنظر میرسید‪.‬بار دوم که به آن‬
‫چنگ زد‪.‬جیغ های‬
‫گوشخراشی در گوشش پیچید‪.‬بنظر میرسید صدها و هزاران انسانی که در نا امیدی غرق شده‬
‫بودند از ته دل فریاد میکشیدند و این فریاد ها گوش او را کر کرده بود‪.‬بالفاصله جریانی از هوای‬
‫سرد از طریق دستش به تمام بدنش منتقل شد‪.‬وی ووشیان به خود لرزید و دست خود را از آن‬
‫شمشیر جدا کرد‪ :‬این چیه؟؟ این انرژی شوم چقدر قدرتمنده!!!!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهان اطرافش روشن شد‪.‬نوری روشن و برنگ نارنجی بر او سایه انداخت و شمشیری قیرگون و‬
‫ساخته شده از آهن در برابرش ظاهر شد‪.‬انگار که شمشیر حتی سایه او را هم میشکافت‪.‬اینجا درون‬
‫الک شوانووی قاتل بود—چطور امکان داشت در اینجا نور وجود داشته باشد؟؟ وی ووشیان چرخی‬
‫زده و همانطور که فکر میکرد یک جفت چشم طالیی کمی دورتر انتظارش را میکشید‪.‬تازه متوجه‬
‫شده بود که خر و پف های رعد آسا ناپدید شده اند و آن نور نارنجی مستقیما از چشمان شوانوو به‬
‫او میرسد‪.‬شوانووی قاتل دندان های تیزش را نشان داد و دهان زرد و سیاه خود را گشوده و غرش‬
‫کرد‪.‬وی ووشیان جایی نزدیک دندان های او گیر افتاده و با خروش وحشیانه هیوال مواجه شد‪.‬حس‬
‫میکرد تمام بدنش درد میکند و گوش هایش به مرز انفجار رسیده اند‪.‬وی ووشیان که او را نزدیک‬
‫خود دید‪،‬خیز برداشت و دسته میله آهنین را در دهانش فرو کرد‪.‬زمانبندی و موقعیت کامال درست‬
‫بودند‪.‬نه کمی دیر و نه یک سانت اشتباه‪....‬تیرها فک باال و پایین هیوال را مسدود کردند‪.‬‬
‫هیوال نمیتوانست دهان خود را ببندد و وی ووشیان با استفاده از فرصت دسته تیرها را محکم به‬
‫پوست هیوال کوبید‪.‬هرچند تیرها بسیار ظریف بودند اما او پنج تیر را بهم بسته و یک دسته تیر‬
‫ساخته بود و آن دسته را در گوشت هیوال فرو کرد بنابراین تیرها آنقدر زهردار بودند که تا انتها در‬
‫تن هیوال فرو بروند‪.‬دسته تیرها چون سوزنی سمی عمل میکرد‪.‬بخاطر این درد سوزناک‪،‬شوانوو با‬
‫وجود میله های آهنین فرو رفته در دندانهایش دهان‬
‫خود را با فشار زیادی بهم بست‪.‬دسته میله ها با این حرکت او در جا کج شدند‪.‬وی ووشیان نیز‬
‫تیرهای بیشتری در پوستش فرو کرد‪.‬هیوال از زمان تولد تا به االن چنین دردی را تجربه نکرده‬
‫بود‪.‬او از درد دیوانه شد‪.‬بدن مارگونه اش درون الک بهم می پیچید و سرش را با شدت به اطراف‬
‫می کوباند و تپه اجساد درون خود را به این طرف و آنطرف تکان میداد‪.‬وی ووشیان تقریبا در میان‬
‫اعضای تکه تکه شده اجساد غرق شده بود‪.‬شوانووی قاتل با چشمان زرد بزرگش اطراف را می‬
‫پایید‪،‬او دهان خود را گشود و بنظر میرسید میخواهد همه چیز را ببلعد‪.‬کوه اجساد با سرعت زیادی‬
‫به طرف دهانش پیش میرفت‪ .‬وی ووشیان تقال کنان خالف جهت شنا میکرد ناگهان بطور اتفاقی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دستش به شمشیر آهنی گرفت قلبش در تاریکی رفت‪،‬دوباره جیغ و فریاد صفیرکشان در گوشش‬
‫پیچید‪.‬‬
‫بدن وی ووشیان بطور کامل در دهان شوانوو فرو رفته بود و زمانی که هیوال میخواست دهان خود‬
‫را ببندد‪،‬وی ووشیان شمشیر بدست از همان تکنیک قبل استفاده کرده و شمشیر را در فک هیوال‬
‫فرو برد‪.‬ارگان های حیاتی هیوالی چند صد ساله ای مانند این معموال طی سالها فرسوده میشوند‬
‫و اگر حیوان کسی را می بلعید آن شخص در جا درون اسید بدن هیوال ذوب میشد‪.‬وی ووشیان‬
‫محکم به شمشیر چسبیده بود‪.‬مانند خالل دندانی که در دهانش گیر کرده باشد شوانوو نمیتوانست‬
‫از شر آن خالص شود‪.‬شوانووی قاتل مدتی سرش را به اطراف چرخاند ولی به هیچ قیمتی نتوانست‬
‫خالل دندان را ببلعد‪،‬نتوانست دهان خود را ببندد‪،‬آزاری که از آن می دید را هم نمیتوانست تمام‬
‫کند پس مجبور شد با خشم سر از الک بیرون کند‪.‬‬
‫هیوال از اینکه وی ووشیان از درون الکش به او چسبیده وحشت کرده بود‪.‬تالش می کرد فرار‬
‫کند‪،‬سعی داشت او را از بدن خود رها کند ولی همین تالش هایش سبب شد گوشت نازک زیر‬
‫سپر فوالدینش ظاهر شود و الن وانگجی درست در برابر سوراخ‬
‫سر او ریسمان قاتل را آماده کرده بود‪.‬او زمان زیادی انتظار کشیده و هنگامی که شوانوو با عجله‬
‫سرش را بیرون آورد ریسمان را فرستاده و محکم دور گردنش را گرفت‪.‬ریسمان قاتل می لرزید و‬
‫بیشتر در گوشت هیوال فرو می رفت‪.‬هیوال نه راه پس داشت و نه پیش‪...‬بخاطر حمله آندو گیر‬
‫افتاده بود‪.‬او هیوالیی تقلبی بود نه حیوانی الهی‪،‬پس هوشیاری چندانی هم نداشت‪.‬بخاطر درد‬
‫جسمش دیوانه شده بود‪.‬سرش را با خشم می چرخاند و دم بلند خود را با دیوانگی به آب تیره می‬
‫کوبید‪.‬از ضربه های او گردابی بزرگ و مواج بوجود آمد ولی تمام تالش هایش بی فایده بودند زیرا‬
‫یکی از آندو موجود کوچک به دهانش چسبیده و نمیتوانست او را بخورد و دیگری نیز با ریسمانی‬
‫کشنده نواحی حساس گردنش را می فشرد و سانت به سانت گوشتش را می برید‪.‬همانطور که‬
‫برش ها عمیق تر میشدند خونریزی او نیز بیشتر میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی ریسم ان قاتل را محکم میکشید و حتی یک ثانیه از قدرت دست خود کم نکرد‪.‬او‬
‫برای شش ساعت همانطور ماند‪.‬شش ساعت بعد شووانوی قاتل از حرکت ایستاد‪.‬آن بخش حیاتی‬
‫بدن هیوال توسط ریسمان قاتل از بقیه بدنش جدا شد‪.‬الن وانگجی آنقدر به خود فشار آورده بود‬
‫که کف دستهایش زخمی و خونین شد‪.‬الک غول پیکر روی آب شناور ماند‪.‬برکه برنگ خونی سرخ‬
‫و بنفش درآمد‪.‬بوی خون چنان آنجا را پر کرده بود که به تاالبی برزخی میماند‪.‬الن وانگجی با‬
‫صدای تلپی در آب پریده و بسمت سر هیوال شنا کرد‪.‬چشمان شوانوو باز بودند‪.‬مردمک چشمانش‬
‫تیره اما دهانش همچنان محکم بود‪.‬الن وانگجی صدا زد‪«:‬وی یینگ!»‬
‫هیچ صدای از دهان هیوال خارج نشد‪.‬الن وانگجی دست دراز کرده و دو ردیف دندان های هیوال‬
‫را با فشار از هم باز کرد‪.‬او بدون اینکه چیزی برای محافظت از خود داشته باشد در آب به آن طرف‬
‫شنا کرده بود و زمانی که با فشار زیاد موفق به باز کردن‬
‫دها ن هیوال شد‪.‬شمشیر آهنین سیاهی را دید که به دهان هیوال چسبیده است‪.‬تیغه تا دسته شمشیر‬
‫در گوشت هیوال فرو رفته‪،‬تا جایی که تیغه شمشیر کمی کج شده بود‪.‬بدن وی ووشیان در هم‬
‫پیچیده بود‪.‬سرش رو به پایین قرار داشت و دستانش به تیغه نه چندان تیز شمشیر چسبیده بودند‪.‬او‬
‫بدر ون گلوی شوانوو لغزیده بود‪.‬الن وانگجی یقه اش را گرفته و او را بیرون کشید‪.‬همین که فک‬
‫شوانوو سست شد شمشیر نیز لغزید و در عمق آب افتاد‪.‬چشمان وی ووشیان بسته بودند‪.‬بدنش‬
‫شل شده بود و الن وانگجی یک دست خود را دور شانه اش نهاده و کمرش را گرفت‪.‬در حالیکه‬
‫او را با خود می برد و در آب خونین حرکت میکرد‪ ،‬او را صدا زد‪«:‬وی یینگ!»‬
‫دستانش کمی می لرزید‪.‬همینکه خواست گونه وی ووشیان را لمس کند او لرزید و به آرامی بیدار‬
‫شد‪«:‬چی شده؟چه خبره؟مُرد؟اون مُرد؟!»‬
‫بدن وی ووشیان کمی شل شد و به این دلیل هر دویشان در آب فرو رفتند‪.‬الن وانگجی دستش‬
‫را دور کمر او محکمتر کرد‪«:‬آره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه چیز در دید وی ووشیان تیره بود و نمی دانست اوضاع در چه حال است و تنها پس از کمی‬
‫فکر گفت‪ «:‬مُرده؟؟ پس مُرده‪....‬عالی شد!!! اون مُرده!!اونجا پر از صدای جیغ بود‪...‬صدای جیغ توی‬
‫گوشم می پیچید بعدش یهو بیهوش شدم آه راستی‪،‬سوراخ‪...‬سوراخ کف برکه‪....‬بدو بریم‪..‬بدو از‬
‫اینجا بریم بیرون‪»!...‬‬
‫الن وانگجی احساس میکرد رفتارش عجیب است‪«:‬چت شده؟؟»‬
‫وی ووشیان ناگهان پر از انرژی شد و گفت‪ «:‬هیچی‪،‬بدو زودتر از اینجا بریم بیرون‪...‬نباید وقت رو‬
‫از دست بدیم‪»...‬‬
‫واقعا نباید وقت را از دست میدادند الن وانگجی حرفش را تایید کرد و گفت‪«:‬من می برمت!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نیازی نیست‪»...‬‬
‫با این حال دست راست الن وانگجی شبیه یک تسمه آهنین دور کمر او پیچید‪.‬سپس با لحن‬
‫محکمی گفت‪«:‬نفست رو بگیر!»‬
‫وقتی او چنین گیج بنظر میرسید رفتن زیر آب فکر خوبی نبود‪.‬وی ووشیان هم نمیخواست به‬
‫خودش فشار بیاورد پس پذیرفت‪.‬آندو نفس خود را حبس کرده و در آب شیرجه زدند‪.‬لحظه ای بعد‬
‫شلپ شلوپ کنان روی سطح آب سرخ و بنفش بازگشتند‪.‬وی ووشیان دهانش را باز کرد و مقداری‬
‫از آن آب خونین را از دهان بیرون ریخت و صورت خود را پاک کرد چراکه صورتش غرق آب‬
‫برکه شده بود ‪.‬با چهره ای درمانده تر از قبل گفت‪«:‬چی شده؟؟؟چرا هیچ سوراخی اونجا نیست؟!»‬
‫جیانگ چنگ گفته بود یه سوراخ کف برکه هست که پنج یا شش نفر می توانستند یکباره از آن‬
‫خارج شوند و دیگر شاگردان همه از آنجا رفته بودند‪.‬وی ووشیان تصور میکرد نمیتوانند سوراخ را‬
‫پیدا کنند زیر ا شوانوو آنجا را با بدنش مسدود کرده ولی اکنون که جسد شوانوو در جای دیگری‬
‫بود و باز هم هیچ سوراخی در آن منطقه نبود‪.‬آب از موهای خیس الن وانگجی چکه میکرد‪.‬او‬
‫پاسخی نداد‪.‬آنها بهم نگریستند و تنها یک احتمال هولناک به ذهنشان میرسید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسید که‪....‬شوانوو وقتی ا ز درد به خود می پیچید و با خشم دست و پاهای خود را تکان‬
‫میداد از شدت شوک سنگهای زیر آب را هم جا به جا کرده یا به سمت مشخصی لگد انداخته بود‬
‫و ‪....‬بصورت تصادفی تنها سوراخی که آنها می توانستند از آنجا بگریزند را ‪....‬مسدود کرده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان با تقالی زیاد دست ال ن وانگجی را کنار زد و بدرون آب پرید‪.‬الن وانگجی هم دنبال او‬
‫روان شد‪...‬با اینهمه پس مدت بیشتری جستجو نتوانستند سوراخ دیگری آنجا پیدا کنند‪...‬نه حتی‬
‫آن سوراخی که کسی میتوانستند از آن خارج شوند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬حاال چیکار کنیم؟»‬
‫الن وانگجی پس از مدتی سکوت جواب داد‪«:‬فعال بیا برگردیم باال!»‬
‫وی ووشیان دستانش را تکان داده و گفت‪...«:‬بریم بریم‪»...‬‬
‫هر دویشان تهی از انرژی بودند به آرامی بسمت خشکی شنا کردند وقتی از آب بیرون آمدند تمام‬
‫بدنشان غرق در خون برنگ بنفش هیوال بود‪.‬وی ووشیان لباس هایش را درآورد‪.‬لباس های خود‬
‫را چالن د و کمی تکانشان داد تا خشک شوند‪.‬نتوانست جز لعنت فرستادن به این وضعیت کار‬
‫دیگری بکند‪ «:‬نکنه یکی داره باهامون بازی میکنه؟من فکر میکردم اگه کسی هم نیاد کمکمون‬
‫حتی اگرم بخوایم نمیتونیم این هیوال رو بکشیم‪...‬واسه همین خودمو کشتم تا اون کارو بکنم‪...‬حاال‬
‫همینجا می میریم لعنتی‪....‬نکبت مادر بخطا زده سوراخو بسته ‪...‬گه توش!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن «گه توش» ابرو در هم کشید‪.‬خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد‪.‬وی‬
‫ووشیان نیز لباسهایش را در هوا تکان می داد و غرغر میکرد که ناگهان پاهایش شل شدند و رو‬
‫به زمین افتاد الن وانگجی به موقع برای گرفتنش بلند شد‪.‬وی ووشیان با تکیه به دست او‬
‫گفت‪ «:‬چیزی نیست‪...‬چیزی نیست‪....‬انرژیم تموم شده‪...‬راستی الن جان دیدی که من وقتی تو‬
‫دهن هیوال بودم یه شمشیر تو دستم بود؟؟شمشیره کجا رفت؟»‬
‫الن وانگجی پاسخ داد‪«:‬توی آب فرو رفت‪...‬چیز مهمی بود؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬رفته تو آب؟ خب ولش کن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی شمشیر را محکم گرفته بود سیل فریاد ها گوشش را می خراشید‪.‬بدنش سرد شده و سرش‬
‫گیج میرفت‪.‬آن شمشیر آهنین قطعا چیز خاصی بود‪.‬شوانووی قاتل حداقل ‪ 5‬هزار نفر را خورده بود‬
‫و وقتی مردم را به درون الک خود میکشید برخی اجساد دست نخورده و یا شاید حتی زنده‬
‫بودند آن شمشیر حتما به تهذیبگری که خورده شده تعلق داشت و برای ‪ 400‬سال در تپه اجساد‬
‫درون الک حیوان پنهان مانده بود‪.‬به درد و رنج انسان های مرده و زنده بی شماری آلوده شده و‬
‫فریادهای گوشخراش آنها گواه بر این امر بود‪.‬‬
‫وی ووشیان میخواست آن تکه آهن را نگهداشته و بخوبی بررسیش کند‪.‬هرچند شمشیر در آب‬
‫افتاده و آندو در غار اسیر شده و نمیتوانستند فرار کنند‪.‬بنظر میرسید بهتر بود موضوع را رها‬
‫میکرد‪.‬اگر بیش از حد روی مساله تمرکز میکرد‪،‬الن وانگجی درباره خواست درونی او حساس‬
‫میشد دوباره بر سر موضوعات بیخودی با هم به اختالف می افتادند‪.‬وی ووشیان درحالیکه دستانش‬
‫را تکان میداد گفت‪ :‬این اصال چیز خوبی نیست هست؟؟‬
‫او میرفت و پاهای خود را میکشید‪.‬الن وانگجی در سکوت همراهیش میکرد‪.‬پس از چند لحظه‬
‫دوباره تعادلش را از دست داد و الن وانگجی دوباره او را گرفت‪.‬این بار دستش را روی پیشانی او‬
‫نهاد کمی فکر کرد و گفت‪«:‬وی یینگ‪...‬تو خیلی گرمی!»‬
‫وی ووشیان هم دستش را روی پیشانی او گذاشته و گفت‪«:‬الن جان‪،‬تو هم خیلی گرمی!»‬
‫الن وانگجی دست او را کنار زد و با لحن سستی گفت‪«:‬چونکه دست تو سرده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حس میکنم سرم گیج میره!»‬
‫طی چهار تا پنج روزی که گذشت‪...‬او تمام گیاهان دارویی درون کیسه عطر را روی پای الن‬
‫وانگجی نهاده بود‪.‬تنها چندباری به زخم سینه خودش رسیدگی کرد‪.‬در روزهایی که گذشت بخوبی‬
‫استراحت نکرده و دائم درون برکه و تپه اجساد در حال بررسی و کاوش بود بهمین دلیل وضع‬
‫زخمش بدتر شد‪.‬او تب شدیدی داشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از گذشت مدتی احساس گیجی او شدیدتر شد‪.‬دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد‪.‬تصمیم‬
‫گرفت همان جایی که هست بنشیند پس با گیجی گفت‪«:‬واسه چی به این راحتی تب کردم؟؟‬
‫یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری شدم کی بوده!»‬
‫الن وانگجی از «به این راحتی»که در جمله اش بکار برد خوشش نیامد و به او گفت‪«:‬بگیر بشین!»‬
‫وی ووشیان به حرف او عمل کرد‪.‬الن وانگجی دستش را گرفته و مدتی به او انرژی معنوی‬
‫داد‪.‬وی ووشیان مدتی همانطور ماند و بعد از چند دقیقه دوباره خواست برخیزد‪.‬الن وانگجی به او‬
‫گفت‪«:‬درست دراز بکش!»‬
‫وی ووشیان دست خود را کشید‪«:‬نیازی نیست اینکارو واسه من بکنی‪....‬مگه تو خودت چقدر انرژی‬
‫داری!»‬
‫الن وانگجی نیز دوباره دست او را گرفت و تکرار کرد‪«:‬درست دراز بکش!»‬
‫در چند روز گذشته الن وانگجی تمام انرژیش را از دست داده و از کارهای او ترسیده و آزار دیده‬
‫بود‪.‬این بار وی ووشیان بود که هیچ انرژی نداشت تا بتواند هر کاری که میخواهد بکند‪.‬ولی وی‬
‫ووشیان بهمان حالتی که نشسته بود و از وضعیتش رضایت نداشت و خیلی زود شروع به غرغر‬
‫کرد‪«:‬خیلی سخته اینطوری ‪....‬خیلی سخته!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چی میخوای؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میخوام برم یه جای دیگه دراز بکشم نه اینجا!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬کجا میخوای بری بخوابی؟تو همچین غاری؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میزاری سرمو بزارم رو پات؟»‬
‫الن وانگجی با چهره ای که چیزی از آن مشخص نبود گفت‪«:‬اینقدر بازیگوشی نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬دارم جدی میگم‪...‬سرم بدجوری گیج میره‪...‬تو که دختر نیستی چه اشکالی داره‬
‫سرمو بزارم رو پات؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬حتی اگه دختر نباشم بازم اینطوری خوابیدن درست نیست!»‬
‫وی ووشیان که دید او دارد اخم میکند گفت‪«:‬من بازیگوشی نمیکنم اونی که باید دست از این‬
‫مسخره بازی برداره تویی‪...‬من اصال قبول ندارم‪...‬الن جان بهم بگو ‪ ....‬چرا؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چی چرا؟»‬
‫وی ووشیان از جای خود پرید و با شکم روی زمین دراز کشید‪«:‬کل آدما تو دلشون منو دوست‬
‫دارن هرچند بزبون میگن مزاحمم یا اینکه اذیت میکنم‪...‬چرا اینطوره؟چرا فقط تو ‪...‬فقط تویی که‬
‫اصال به من روی خوش نشون نمیدی؟ما چند دفعه دیگه باید مرگ و زندگی رو با هم تجربه‬
‫کنیم؟ حتی پات رو نمیدی من سرم بزارم روش یه ذره آروم شم همش واسم سخنرانی‬
‫میکنی‪...‬بینم پیرمردی چیزی هستی؟؟؟»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬داری پرت و پال میگی!»‬
‫شاید در حال هذیان گویی بود اما سریع بعد از آن بخواب رفت‪.‬در خواب احساس میکرد جایی که‬
‫دراز کشید اصال احساس بدی ندارد‪.‬انگار واقعا سرش روی پای کسی بود‪.‬دستی سرد روی پیشانیش‬
‫قرار داشت و به او احساس آرامش میداد‪.‬با شادی هر قدر میخواست در جای خود می لولید و هیچ‬
‫کسی نبود که بخاطر آن سرزنشش کند‪.‬وقتی روی زمین بود نیز آن کس به آرامی سرش را نوازش‬
‫کرده و دوباره روی پای خود می نهاد‪.‬ولی وقتی بیدار شد‪.‬دید که هنوز روی زمین است‪.....‬‬
‫بجای یک پای راحت توده ای برگ زیر سرش قرار داشت و از قبل احساس راحتی بیشتری‬
‫میکرد‪.‬الن وانگجی در سکوت کمی دورتر از او نشسته بود‪.‬آتشی روشن شده و تاللو نور آتش‬
‫روی گونه اش چون یشم می درخشید‪.‬وی ووشیان پیش خود اندیشید‪ :‬معلومه که خواب بود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مسیری که آنها میخواستند به واسطه اش خارج شوند مسدود شده بود درون غار گیر افتاده و باید‬
‫منتظر میماندند تا قبیله یونمنگ جیانگ برای نجاتشان بیاید پس دو روز دیگر هم طی کردند‪.‬در‬
‫این دو روز وی ووشیان هنوز تب داشت‪.‬دائم بیدار میشد و در جا بخواب میرفت‪.‬همه چیزش به‬
‫قدرت معنوی که الن وانگجی به او می بخشید وابسته شده بود چراکه حالش کمی بهتر شده و‬
‫می دانست قرار نیست وضعیتش بدتر بشود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خسته شدم‪....‬حوصله م سر‬
‫رفت‪...‬اینجا خیلی ساکته‪....‬عاااااا اااه‪.....‬گشنمه‪....‬الن جان چرا یه چی درست نمیکنی من بخورم؟‬
‫گوشت الک پشته رو بپز بده من ‪....‬ولش کن‪...‬اصن نمیخوام‪...‬گوشت یه جونوری که آدمو میخوره‬
‫فاسده‪...‬تو اصن از جات تکون نخور‪...‬تو چرا این شکلی الن جان؟؟؟خیلی کسل کننده ای‪....‬دهنت‬
‫بسته اس‪...‬چشمات بسته اس‪....‬با من حرف نمیزنی‪....‬نگام نمیکنی‪....‬داری ریاضت میکشی؟راهبی‬
‫چیزی هستی؟؟ آه یادم رفته بود موسس قبیله تون راهب بوده‪»...‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬ساکت باش تو هنوز تب داری‪....‬حرف نزن‪...‬باید قدرتت رو حفظ کنی»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باالخره جواب منو دادی‪....‬االن چقده منتظریم؟ چرا کسی نمیاد نجاتمون بده؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬امروز هنوز تموم نشده‪»....‬‬
‫وی ووشیان صورت خود را پوشاند‪«:‬چرا اینقدر سخته همه چی؟فکر کنم چون با توام‬
‫اینطوریه‪....‬کاش جیانگ چنگ پیشم جا میموند‪...‬الاقل باهاش جر و بحث میکردم کیف میداد‬
‫خیلی بهتر از بودن با تو بود‪....‬جیانگ چنگ!!کدوم‬
‫گوری هستی؟هفت روز شده دیگه!!»‬
‫الن وانگجی با شاخه ای آتش را بهم زد مانند یک شمشیر آن را تکان میداد و جرقه های آتش‬
‫به همه جا پراکنده شدند‪.‬سپس به سردی گفت‪«:‬استراحت کن!»‬
‫وی ووشیان دوباره بهم پیچید و رو در روی او گفت‪«:‬جدی میگی؟من االن بیدارم تو هی میگی‬
‫برو بخواب‪...‬اینقدر ازم بدت میاد وقتی بیدار میشم نمیتونی تحملم کنی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی شاخه را به کناری نهاد و به آرامی گفت‪«:‬داری فکر و خیال الکی میکنی!»‬
‫وی ووشیان دید هیچ چیزی روی او اثرگذار نیست و جر و بحث با او به اندازه روزهای قبل لذتی‬
‫ندارد چهره اش به کبودی گرایید‪ :‬اون هر چی خواست بهم گفت تازه عصبانی که شد گازم گرفت‬
‫ولی خودمونیم هیچ کسی شانس دیدن همچین الن جانی رو نداره‪....‬احتماال دیگه تا آخر عمرم‬
‫همچین چیزی رو نبینم‪...‬سپس به او گفت‪«:‬الن جان‪،‬خسته شدم‪...‬بیا حرف بزنیم‪...‬تو شروع کن!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬ساعت خواب و بیداریت کیه؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬عجب شروع بدی‪...‬اونقدر ناجور شروع کردی که اصال دلم نمیخواد جواب‬
‫بدم‪....‬ولی ولش کن حاضرم باهات پیش برم بذار بگم‪...‬توی لنگرگاه نیلوفری من عمرا قبل از‬
‫ساعت یک صبح بخوابم‪....‬بعضی وقتا همه شب بیدارم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬رفتار مناسبی نیست‪...‬عادت بدیه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو فکر کردی همه شبیه قوم و قبیله شمان؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بهتره این عادت رو ترک کنی!»‬
‫وی ووشیان گوشهای خود را گرفته و گفت‪«:‬من مریضم‬
‫‪...‬تب دارم ‪...‬برادر الن دوم‪،‬تو چیزی مهربانانه تری نداری بهم بگی تا این احساس بد ناجورمو‬
‫بهتر کنی؟»‬
‫هیچ حرفی از دهان بسته الن وانگجی خارج نشد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬نمیدونی چی بگی؟باشه من‬
‫که میدونم خب حاال که چیزی نمیتونی بگی ‪ -‬بلدی یه چی بخونی؟چطوره یه آهنگ واسم‬
‫بخونی؟»‬
‫او این حرف را بصورت سرسری گفت چون درحال بحث با الن وانگجی بود انتظار نداشت این‬
‫پیشنهاد را بپذیرد‪.‬با اینهمه بعد از چند لحظه سکوت‪،‬پژواک صدای مالیمش در سراسر آن غار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عمیق طنین انداز شد‪.‬الن وانگجی واقعا داشت برای او آهنگی میخواند‪.‬وی ووشیان چشمانش با‬
‫بست‪.‬چرخی زد و دست های خود را گشود‪«:‬چقدر خوبه!»‬
‫سپس پرسید‪«:‬اسمش چیه؟»‬
‫بنظر میرسید الن وانگجی زیر لب چیزی زمزمه کرد‪.‬وی ووشیان چشمانش را باز کرد و‬
‫پرسید‪«:‬گفتی اسمش چیه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و شش‪ -‬بخش اول‬


‫همچون زهر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نتوانست بصورت واضح نام آهنگ را بشنود احساس میکرد خون در صورتش جمع شده‪،‬سر و دست‬
‫و پاهایش از شدت گرما بدرد افتاده بودند‪.‬صدای زنگ در گوشش میرفت و می آمد‪.‬وقتی دوباره‬
‫بیدار شد و چشمانش را باز کرد نه سقف سیاه غار را دید و نه صورت زیبا و رنگ پریده الن جان‬
‫را‪...‬بلکه با تختی چوبی مواجه شد‪.‬روی تخت تصویر نقاشی دو صورت که همدیگر را به شکل‬
‫خنده داری می بوسیدند قرار داشت‪.‬این همان نقاشی بود که او روی تخت خودش در لنگرگاه‬
‫نیلوفری کشیده بود‪.‬او روی تخت نشست‪.‬جیانگ یانلی در حال خواندن یک کتاب سرش به گوشه‬
‫ای خم شده بود‪.‬وقتی دید او بیدار شده ابروهایش را باال برد‪،‬کتابش را زمین گذاشت‪«:‬آ‪-‬شیان!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خواهر!»‬
‫او سعی داشت سریع از جای خود برخیزد‪.‬دست و پاهایش دیگر نمیسوخت اما هنوز احساس ضعف‬
‫داشت‪.‬گلویش نیز خشک شده بود‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬من برگشتم؟کی از غار درومدم؟عمو جیانگ‬
‫کسی رو فرستاد نجاتم بده؟الن جان کجاست؟جیانگ چنگ کو؟؟»‬
‫در چوبی باز شد‪.‬جیانگ چنگ درحالی که یک کوزه سفید با خود حمل میکرد وارد شد و با صدایی‬
‫خشن گفت‪«:‬واسه چی داد میزنی؟»پس از گفتن این حرف به طرف جیانگ یانلی‬
‫چرخید‪«:‬خواهر‪...‬اون سوپی که جوشوندی رو آوردم‪».‬‬
‫جیانگ یانلی کوزه را از او گرفته و محتویاتش را در کاسه ای خالی کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬جیانگ‬
‫چنگ آشغال‪...‬بیا اینجا ببینم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬واسه چی من بیام پیش تو؟احیانا نباید تو زانو بزنی و از من تشکر کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو بعد هفت روز آزگار رسیدی به من ‪...‬میخواستی منو بکشی هاه؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو کشته بشی؟؟؟بینم این االن کیه داره بلبل زبونی میکنه واسه من؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مطمئنم از کوهستان رودتاریک تا یونمنگ ‪ 5‬روز واست طول میکشید!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬خل شدی؟ تو فقط زمان رفت رو حساب کردی بعد زمان برگشت چی میشه؟‬
‫بماند که بعد اینهمه کوبوندم برگشتم اونجا ‪...‬با یه عالمه آدم کل کوهستان رو دنبال یه درخت‬
‫انجیر قدیمی گشتیم و اون سوراخ کوفت ی که ون چائو و زیردستاش بسته بودن رو با کلی بدبختی‬
‫باز کردم که بتونیم نجاتتون بدیم همه اینکارا طی هفت روز انجام شده ‪....‬این جای تشکرته؟»‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرد و متوجه شد او واقعا فراموش کرده تا زمانی که برای رسیدن به آنجا‬
‫نیاز بوده را هم محاسبه کند‪.‬دیگر چیزی برای غرغر کردن نداشت پس گفت‪«:‬اینجوری بوده‬
‫پس؟؟ خب چرا الن جان اینو یادم ننداخته بود؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬چونکه حالش از تو بهم میخوره‪!!....‬بینم تو چرا انتظار داری اون به همه‬
‫حرفای تو توجه کنه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حق داری واقعا!»‬
‫جیانگ یانلی سوپ را آماده کرده و بدستش داد‪.‬درون سوپ پر بود از ریشه های نیلوفر و گوشت‬
‫های تکه تکه شده کوچکی که بخوبی پخته شده و رنگ و عطرشان حاکی از طعم لذت بخش‬
‫آن بود‪.‬عطر سوپ داغ او را سرمست میکرد‪.‬وی ووشیان روزها‪،‬هیچ چیزی نخورده بود‪.‬پس از تشکر‬
‫از شیجیه اش‪،‬کاسه سوپ را به بغل گرفت و به آن حمله برد و در آن حین پرسید‪«:‬الن جان‬
‫کجاست؟اونم نجات پیدا کرد درسته؟ اونم اینجاست یا برگشته گوسو؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬اینقدر چرت نگو‪...‬اون که اهل قبیله ما نیست چرا باید بیاد اینجا؟ضمنا‬
‫بله‪....‬برگشت گوسو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تنهایی رفت؟توی گوسو‪....‬مکتبشون‪»...‬‬
‫پیش از اینکه حرفش را به پایان برساند‪.‬جیانگ فنگمیان قدم به درون اتاق نهاد‪.‬وی ووشیان کاسه‬
‫سوپ را زمین نهاد‪«:‬عمو جیانگ!»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬بشین راحت باش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ یانلی دستمالی گرفت تا وی ووشیان دهانش را پاک کند و گفت‪«:‬خوبه؟»‬


‫وی ووشیان از فرصت بهره گرفته و دستمال را نگرفت در عوض دهانش را با پر رویی جلو گرفت‬
‫تا خواهرش اینکار را بکند و گفت‪«:‬عاره!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو مگه خودت دست نداری؟!»‬
‫جیانگ یانلی با خوشحالی دهان و چانه او را پاک نموده و شادمانه کاسه سوپ را به دست گرفت‬
‫و رفت‪.‬جیانگ فنگمیان روی صندلی یانلی نشست‪.‬نگاهی به کوزه سفید انداخت بنظر میرسید او‬
‫نیز دلش میخواهد طعم سوپ را بچشد اما کاسه سوپ توسط جیانگ یانلی بیرون برده شده‬
‫بود‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬پدر]آدمای مکتب ون هنوز شمشیرامونو برنگردوندن؟؟»‬
‫جیانگ فنگمیان مسیر نگاه خود را تغییر داده و گفت‪«:‬اونا توی این چند روز توی جشن و مراسم‬
‫بودن!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چه جشنی؟»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬اینکه ون چائو دست تنها شوانووی قاتل رو کشته!!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرف در جای خود چرخی زد و گفت‪«:‬مکتب ون اونو کشته؟»‬
‫جیانگ چنگ با استهزا گفت‪«:‬پس چی میره میگه وی ووشیان کشتدش؟!»‬
‫وی ووشیان با خشم گفت‪«:‬اون سگای ون چرت میگن‪....‬اصال شرف ندارن‪...‬الن جان اونو کشت!»‬
‫جیانگ فنگمیان لبخندی زد و گفت‪ «:‬جدی؟عجب تصادفی‪....‬ارباب جوان دوم مکتب الن به من‬
‫گفت تو بودی که اون هیوال رو کشتی‪...‬پس کار خودش بوده نه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب دوتایی با هم تالش کردیم‪...‬ولی کار اصلی رو اون انجام داد‪....‬من فقط‬
‫پریدم تو الک هیوال و کشوندمش بیرون‪...‬الن جان بیرون منتظرش بود‪....‬تقریبا شیش ساعت‬
‫واسه کشتنش وقت گذاشت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او تمام اتفاقاتی که در آن روز ها بسرشان آمده بود را برای جیانگ چنگ و پدرش تعریف‬
‫کرد‪.‬جیانگ چنگ پس از شنیدن حرفهای او چهره اش در هم پیچید‪.‬کمی بعد گفت‪«:‬حرفاش عین‬
‫حرفاییه که الن وانگجی هم زد‪...‬پس شما دو تا با هم اونو کشتید‪....‬با این حال چیزیکه مال توئه‬
‫واسه خودته!چرا همه اعتبارش رو میدی به یکی دیگه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬همچین کاری نکردم‪...‬فقط حس میکنم در مقایسه با اون من خیلی هم کاری‬
‫نکردم‪»...‬‬
‫جیانگ فنگمیان حرفش را تایید کرد و گفت‪«:‬آفرین!»‬
‫او توانسته بود در هفده سالگی یک هیوالی چهارصد ساله را بکشد‪.‬باید چیزی بیشتر از یک‬
‫«آفرین»دریافت میکرد‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬تبریک میگم!»‬
‫لحن تبریک گفتن او بسیار عجیب بود‪.‬وی ووشیان وقتی باال رفتن ابروها و بهم پیچیدن دستهایش‬
‫را دید دانست دوباره احساسات منفی بر او غلبه کرده اند‪.‬جیانگ چنگ‪،‬حاال‪،‬در سکوت ذهنش بهم‬
‫ریخته بود و قطعا از خود می پرسید که چرا او در غار نمانده تا هیوال را بکشد‪...‬اگر او بود می‬
‫توانست اینکار را بکند‪....‬آن کار را بکند‪....‬وی ووشیان خندید‪«:‬خیلی بد شد که تو اونجا نبودی‬
‫وگرنه االن بخشی از شادی این پیروزی به تو میرسید‪...‬تازه میتونستیم کلی با هم حرف بزنیم‬
‫خستگیمون دود شه بره هوا‪...‬تو این روزا که چشم تو چشم الن جان نشستم از بس خسته شدم‬
‫پوکیدم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬حقت بود اونقدر حوصله ات سر میرفت تا بمیری‪...‬نباید ادای قهرمانا رو در‬
‫میاوردی‪...‬همش به چیزای بیخودی اهمیت میدی‪....‬اگه از همون اولش نمی رفتی‪»....‬‬
‫ناگهان جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬جیانگ چنگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ مکثی کرد و دانست که زیاد حرف زده پس سکوت اختیار کرد‪.‬نگاه جیانگ فنگمیان‬
‫به او سرزنش گر نبود اما حالت چهره اش از آرامش به جدیتی خاص تبدیل شد‪ «:‬میدونی کجای‬
‫چیزی که گفتی اصال شایسته نبود؟؟»‬
‫جیانگ چنگ با سری آویزان پاسخ داد‪«:‬بله!»‬
‫جیانگ فنگمیان وقتی دید دل و زبان پسرش یکی نیست و هنوز احساس مخالفت میکند سر خود‬
‫را تکان داد و گفت‪«:‬آ‪-‬چنگ‪،‬یه چیزهایی هست که حتی وقتی عصبانی هستی نباید بزبون‬
‫بیاری‪...‬اگه اون حرفا رو بگی مثل این میمونه که اصال شعار مکتب جیانگ رو درک نکردی و‬
‫هنوز نمیدونی که‪»....‬‬
‫صدای خشن زنی از بیرون اتاق شنیده شد‪«:‬آره اون اصال درک نمیکنه‪...‬ولی مگه اهمیت داره؟؟‬
‫وی یینگ هست تا درک کنه؟!»‬
‫بانو یو چون رعد بنفشی قدم بدرون اتاق نهاد و نسیم سردی همراه او وارد اتاق شد‪.‬او پنج قدم با‬
‫تخت وی ووشیان فاصله داشت‪.‬ابروهایش را باال برد و گفت‪-«:‬برای غیرممکن ها تالش کن‪-‬‬
‫این شعار دقیقا اونو توصیف میکنه درسته؟هر غلطی میخواد میکنه اونم وقتی میدونه چه شری‬
‫واسه قبیله اش درست میشه مگه نه؟»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬بانو اینجا چیکار میکنی؟»‬
‫بانو یو جواب داد‪ «:‬من اینجا چیکار میکنم؟سوال مسخره ای ازم می پرسی‪....‬رهبر مکتب جیانگ‬
‫هنوز یادت هست که من هم رئیس لنگرگاه نیلوفرم؟ یادت مونده سانت به سانت زمینای اینجا‬
‫مال منم هست؟ و احیانا یادت مونده بین اونی که اونجا نشسته و این که اینجا ایستاده کدومشون‬
‫پسر توئه؟»‬
‫او در این سالها بارها سواالتی مشابه همین را شنیده بود‪.‬جیانگ فنگمیان پاسخ داد‪«:‬بله میدونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو یو به تلخی خندید‪«:‬پس یادت هست‪....‬البته فایده ای نداره اگه فقط یادت باشه!!!روز وی‬
‫یینگ شب نمیشه مگر اینکه چند تا آشوب بپا نکنه مگه نه؟اگر من میدونستم اینطوری میشه تو‬
‫لنگرگاه نیلوفر زندانیش میکردم و نمیذاشتم بره بیرون‪...‬ون چائو واقعا جرات داشته با ارباب های‬
‫جوون مکتب گوسوالن و النلینگ جین کاری کنه اصن؟ اگرم واقعا از پسش بر میومد خب از‬
‫بدشانسی اونا بوده‪...‬از کی فکر کردی میتونی ادای قهرمانا رو در بیاری؟»‬
‫در برابر جیانگ فنگمیان‪،‬وی ووشیان چیزی به بانو یو نمیگفت‪.‬او هرگز اعتراض نمی کرد هرچند‬
‫پیش خود فکر میکرد‪ :‬اون جرات نداره بالیی سرشون بیاره؟؟شک دارم به این حرف!‬
‫بانو یو ادامه داد‪ «:‬من االن اینو میگم ‪...‬وایسا و ببین ‪،‬یه روزی این بشر مکتب ما رو توی بد‬
‫دردسری میندازه!»‬
‫جیانگ فنگمیان برخاست‪«:‬بهتره وقتی برگشتیم حرف بزنیم!»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬درباره چی حرف بزنیم؟برگردیم کجا؟من میخوام همینجا باهات حرف بزنم‪...‬چیزی‬
‫نیست که بخوام ازش خجالت بکشم!جیانگ چنگ بیا اینجا ببینم!»‬
‫جیانگ چنگ میان پدر و مادرش گیر افتاده بود‪.‬او پس از لحظه ای تردید‪،‬بسمت مادرش رفت‪.‬بانو‬
‫یو شانه او را چسبید و بطرف جیانگ فنگمیان هلش داد‪«:‬رهبر مکتب جیانگ‪،‬من مجبورم یه‬
‫چیزایی رو بهت یادآوری کنم‪...‬خوب نگاه گن—این‪....‬پسر توئه‪...‬رئیس آینده لنگرگاه نیلوفر!حتی‬
‫اگه سر اینکه من مادرشم قبولش نداشته باشی بازم فامیلی اون جیانگه!‪...‬باورم نمیشه که تو اون‬
‫شایعاتی که مردم میگن رهبر مکتب جیانگ بعد اینهمه سال هنوز از فکر سانرن درنیومده و پسر‬
‫دوست قدیمیش رو عین بچه خودش بزرگ کرده رو نشنیده باشی‪....‬مردم شک دارن که نکنه‬
‫وی یینگ پسر خودته‪»....‬‬
‫جیانگ فنگمیان فریاد کشید‪«:‬یو زی یوان!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو یو نیز در جواب او فریاد زد‪«:‬جیانگ فنگمیان!فکر کردی اگه صداتو واسم ببری باال چیزی‬
‫عوض میشه؟خیال کردی من تو رو نمیشناسم؟!»‬
‫آندو جر و بحث را به بیرون از اتاق کشاندند‪.‬صدای بانو یو هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد‪.‬جیانگ‬
‫فنگمیان هم با او مشاجره میکرد و سعی داشت خشم خود را کنترل کند‪.‬جیانگ چنگ با نگاهی‬
‫خالی سر جای خود ایستاده بود‪.‬لحظه ای بعد به وی ووشیان نگریست و ناگهان چرخید تا از اتاق‬
‫خارج شود‪.‬وی ووشیان صدایش زد‪«:‬جیانگ چنگ!»‬
‫جی انگ چنگ جوابی نداد‪.‬او با قدمهایی بلند از گوشه راهرو نیز عبور کرد‪.‬وی ووشیان سریع از‬
‫تخت بیرون پرید و بدنبال او رفت و بدن سفت و خشک او را به سمت خود کشید‪«:‬جیانگ‬
‫چنگ!جیانگ چنگ!»‬
‫جیانگ چنگ بدون توجه به هیچ چیزی به جلو حرکت میکرد‪.‬وی ووشیان بشدت خشمگین بود و‬
‫خودش را بطرف او پرتاب کرده و گردنش را چسبید‪«:‬وقتی صدامو میشنوی باید بهم جواب‬
‫بدی!نکنه خیال دعوا داری؟»‬
‫جیانگ چنگ به او گفت‪«:‬برگرد تو تختت و بگیر بخواب!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیتونم اینکارو بکنم‪...‬ما باید با هم رک و پوست کنده حرف بزنیم!تو نباید به‬
‫اون چرت و پرتا گوش بدی؟!!!»‬
‫جیانگ چنگ به سردی گفت‪«:‬کدوم چرت و پرتا؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اون چیزهایی که اگه بزبون بیاریشون حتی دهنت هم کثیف میشه‪...‬پدر و مادر‬
‫منم دو تا از آدمای این عالم بودن‪...‬دلم نمیخواد مردم منو یکی از اعضای یه خانواده دیگه حساب‬
‫کنن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او دستش را دور شانه جیانگ چنگ نهاده و او را بطرف نرده های چوبی طرف دیگر راهرو برد‪.‬آنجا‬
‫کنار هم نشستند‪ «:‬بیا با هم صادق باشیم‪...‬حق نداری بزاری چیزی تو دلت بمونه‪...‬تو پسر عمو‬
‫جیانگ هستی‪...‬رهبر آینده مکتب جیانگ‪...‬معلومه که عمو جیانگ به تو بیشتر سخت میگیره!»‬
‫جیانگ چنگ از گوشه چشم به او نگاه کرد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬ولی من فرق دارم‪....‬من پسر‬
‫کس دیگه ای هستم‪...‬پدر و مادرم دوستای خوب عمو جیانگ بودن‪...‬معلومه که به من آسون‬
‫میگیره تو که خودت باید اینو بفهمی مگه نه؟»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬اینطوری نیست که به من سخت بگیره اون فقط منو دوست نداره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬آخه چطور ممکنه کسی بچه خودشو دوست نداشته باشه؟اینقدر به این چیزا‬
‫فکر نکن! هر کی همچین چرتی بگه من میزنم دهنشو خورد میکنم اونقدر میزنمشون که مادرشونم‬
‫نتونه بشناسدشون!»‬
‫جیانگ چنگ ادامه داد‪«:‬همینطوره‪...‬اون مادرم رو هم دوست نداره‪...‬واسه همین منم دوست نداره!»‬
‫تکذیب کردن این موضوع بسیار سخت بود‪.‬تمام دنیای تهذیبگری میدانستند که بانوی سوم یو‪،‬از‬
‫زمان جوانی با جیانگ فنگمیان تهذیبگری میکرده است‪.‬جیانگ فنگمیان شخصیتی نرم داشت و‬
‫بانو یو شخصیتی خشن‪...‬آندو تناسب چندانی با هم نداشتندبا این همه با وجود پیشینه شان‪،‬هیچ‬
‫کسی نمی توانست آنها را یک زوج مناسب ببیند‪.‬بعدها‪،‬وقتی زانگسه سانرن‪،‬از کوهستان خارج شد‬
‫و از یونمنگ میگذشت با جیانگ فنگمیان دوست شد‪.‬آنان چندین بار هم برای شکار شبانه با هم‬
‫رفتند‪.‬هر دو بفکر هم بودند‪.‬همه مردم گمان میکردند که زانگسه می تواند بانوی بعدی لنگرگاه‬
‫نیلوفر باشد!هرچند مدتی بعد‪،‬مکتب تهذیبگری میشان یو‪،‬پیشنهاد اتحادی میان دو قبیله را از‬
‫طریق پیوند ازدواج بیان کرد‪.‬رهبر مکتب جیانگ بشدت از موضوع استقبال کرد اما جیانگ فنگمیان‬
‫چنین خیالی نداشت‪.‬او از رفتار یو زی‪-‬یوان خوشش نمی آمد و معتقد بود آنها مناسب هم نیستند‪.‬‬
‫پس چندین بار مودبانه پیشنهاد آنان را رد کرد ولی مکتب میشان یو‪،‬با فرستادن افراد مختلف به‬
‫جیانگ فنگمیان‪،‬فشار زیادی می آوردد که جوان بود و تکیه گاهی نداشت‪.‬مدتی بعد نیز زانگسه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سانرن‪ ،‬با مالزم وفادار جیانگ فنگمیان یعنی وی چانگزه همراه شد و به راه تهذیبگری ادامه داد‬
‫و از زندگی جیانگ فنگمیان خارج شد و به مسافرت دور دنیا پرداخت و همین سبب شد جیانگ‬
‫فنگمیان تسلیم شود‪.‬‬
‫با اینکه جیانگ و یو ازدواج کرده بودند اما روی هیچ موضوعی اتفاق نظر نداشتند از هم جدا زندگی‬
‫میکردند و همه مکالماتشان به سمتی ناپسند سوق می یافت‪.‬جدای از تقویت قدرت مکاتبشان‪،‬هیچ‬
‫کسی نمیدانست چه منفعت دیگری بدست آورده اند‪.‬موسس مکتب یونمنگ جیانگ‪-‬جیانگ‬
‫چی‪،‬تهذیبگری سرکش بود ولی شیوه های مکتب او بر آزادی و صداقت حکمفرما بودند و شیوه‬
‫های بانو یو در تضاد با آنها بود‪ .‬از آنجا که چهره و شخصی جیانگ چنگ هم به مادرش شبیه بود‬
‫او نیز چندان مورد مهر پدرش قرار نمیگرفت‪.‬از زمان تولد‪،‬پدرش سعی میکرد شیوه هایش را به او‬
‫بیاموزد اما او تغییر نمیکرد بهمین دلیل جیانگ فنگمیان نیز نمیتوانست عالقه چندانی نسبت به او‬
‫بروز دهد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ دست وی ووشیان را کنار زد و برخاست بعد خشمش را رها کرد‪«:‬میدونم‪....‬میدونم‬
‫شخصیتم اونجوری که اون میخواد نیست‪...‬من وارثی که اون میخواد نیستم‪...‬اون فکر میکنه من‬
‫لیاقت ندارم رهبر مکتبمون باشم‪...‬من شعار مکتب جیانگ رو درک نمیکنم‪...‬من اصال یه ذره از‬
‫درک فکری خاندان جیانگ رو توی سرم ندارم‪ ...‬همه اینا درسته!!»سپس صدایش را باال برد‪«:‬تو‬
‫همراه الن وانگجی شوانووی قاتل رو کشتی‪...‬توی خون غلت زدین‪...‬خیلی کار بزرگی کردی‬
‫نه؟ولی من چی؟»او مشت خود را به یکی از ستون های تاالر کوبید و با دندان های درهم فشرده‬
‫گفت‪....«:‬من تمام مسیر رو اونقدر دویدم که جونم داشت درمیومد‪...‬حتی یه ذره هم استراحت‬
‫نکردم‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مگه این شعار مهمه؟یعنی فقط چون شعار مکتبه باید دنبالش کنی؟قوانین‬
‫گوسوالن رو ببین‪...‬اونا سه هزار تا قانون دارن‪...‬اگه قرار بود مردم تک تک قوانین اونا رو رعایت‬
‫کنن که دق میکردن همگی!!!»او از روی نرده چوبی پرید‪«:‬بعدشم کی گفته اگه رئیس مکتب‬
‫شدی دیگه باید همون سبک و سیاق قبیله رو پیش ببری؟مکتب یونمنگ جیانگ کلی رهبر داشته‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫من باور نمیکنم همه شون یه جور بوده باشن‪...‬حتی گوسوالن هم یه آدم خاص عین الن یی رو‬
‫داشته‪...‬ولی کیه که موقعیت یا توانایی اونو رد کنه؟وقتی حرف تهذیبگر های مشهور مکتب الن‬
‫میشه کی میتونه اسم اونو از شهرت بندازه؟کی میتونه به تکنیک ریسمان قاتل اون توجه نکنه؟»‬
‫جیانگ چنگ ساکت بود‪.‬بنظر میرسید آرامتر شده باشد‪.‬وی ووشیان دوباره دستش را روی شانه او‬
‫گذاشت‪«:‬در آینده‪،‬تو میشی رئیس قبیله منم میشم مالزمت‪....‬مثل پدر خودت و پدر من! مکتب‬
‫گوسوالن رو ببین که دو تا یشم داره؟! مکتب یونمنگ هم دو نفرو داره که باعث افتخارش‬
‫میشن‪...‬پس خفه شو ‪...‬کی گفته تو لیاقت نداری رئیس مکتب باشی؟هیچ کس نمیتونه این حرفو‬
‫بزنه حتی خودتم نمیتونی‪....‬اگه اینطوری بگی پس حتما دلت کتک میخواد!»‬
‫جیانگ چنگ غرید‪«:‬یه نگاهی به خودت بنداز؟!!!تو کیو میتونی بزنی االن؟!»‬
‫او پس از گفتن این حرف دستش را محکم به سینه وی ووشیان کوباند‪.‬هرچند او دارو دریافت‬
‫کرده و زخمش بانداژ شده بود ولی وقتی یکباره به زخمش ضربه خورد‪.‬تمام بدنش تیر کشید‪.‬وی‬
‫ووشیان فریاد زنان گفت‪«:‬جیانگ چنگ!!! میخوای بمیری؟!»‬
‫جیانگ چنگ سرخوش از ضربه ای که زده بود فریاد زد‪ «:‬تو که اینقدر درد داشتی چرا اونجا‬
‫قهرمان بازی درآوردی؟حقته‪...‬نوش جونت‪....‬تاوان کارتو داری میدی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من قهرمان بازی درآوردم‪...‬؟چاره دیگه ای نداشتم‪...‬خودمم نمیدونم کی پریدم‬
‫او ن وسط‪...‬فرار نکن میزارم این دفعه کاریت ندارم‪...‬بیا باید یه چیزی ازت بپرسم‪...‬من اونجا یه‬
‫کیسه عطری همراهم داشتم‪ ...‬خالی بود‪...‬تو دیدیش؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬همونی که میانمیان بهت داد؟ ندیدمش!»‬
‫وی ووشیان با افسوس گفت‪«:‬بعدا اون دخترو پیدا میکنم و یکی دیگه ازش میگیرم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ روی در هم کشید و گفت‪«:‬باز داره اینکارو میکنه‪.....‬تو که واقعا بهش عالقه نداری‬
‫درسته؟ قیافه اش خوب بود ولی فکر نکنم اصل و نسب درست و حسابی داشته باشه‪ ....‬ممکنه‬
‫حتی یه شاگرد هم نباشه‪...‬بنظرم دختر یه خدمتکار بود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه خدمتکارا چشونه؟؟منم پسر یه خدمتکارم مگه نه؟!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬الکی خودتو با اون مقایسه نکن‪...‬کدوم خدمتکاره که اربابش واسش دونه‬
‫نیلوفر پوست میگیره و بهش سوپ داغ و خوشمزه میده؟؟ از اون سوپ یه قاشق هم به من‬
‫نمیرسه؟!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه سوپ میخوای به خواهر بگو واست بیشتر درست کنه‪...‬راستی داشتیم‬
‫درباره الن جان حرف میزدیم‪...‬احیانا واسه من پیغامی چیزی نذاشت؟!برادرش پیدا شده؟؟اوضاع‬
‫قبیله شون چطوره؟!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬تو‪...‬انتظار داری واست پیغام بزاره؟ برو خدا رو شکر کن یه چاقو نمیکنه تو‬
‫سینه ات! اون برگشت! الن شیچن هنوز پیدا نشده ‪....‬الن چیرن هم جونش از خستگی درومده‬
‫اینقدر کار کرده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس رئیس مکتب الن چی شد؟اون چطوره؟»‬
‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬اون مرده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و هفت‪ -‬بخش دوم‬


‫همچون زهر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با مکث گفت‪«:‬اون فوت کرده!»‬


‫کامال ناگهانی‪،‬چهره غرق اشک الن وانگجی و تاللو نور آتش بر چهره او در ذهنش نقش‬
‫بست‪.‬ناگهان گفت‪«:‬الن جان چطوره؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬باید چطوری باشه؟برگشت گوسو دیگه‪...‬پدر میخواست چند نفرو همراهش‬
‫کنه تا برسوننش ولی قبول نکرد‪.‬با توجه به وضعیتش بنظر میرسید خودش از قبل میدونست که‬
‫این روز میرسه‪...‬بهرحال توی این وضعیت اوضاع هیچ کدوم از مکاتب از اونا بهتر نیست!»‬
‫آندو دوباره کنار نرده چوبی نشستند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خب چه بالیی سر الن شیچن اومده؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬مکتب ون رفته بود تا عمارت کتابخونه اونا رو آتیش بزنه دیگه؟اونجا ده ها‬
‫هزار کتاب و آثا ر موسیقی باستانی بود‪....‬افراد مکتبشون یه مقداریش رو نجات دادن‪...‬همونا رو‬
‫دادن به الن شیچن و بهش گفتن فرار کنه‪...‬اونا تا هر جایی که میتونستن از داراییشون محافظ‬
‫کردن وگرنه هیچی واسشون نمی موند‪...‬البته این چیزیه که همه درباره ش میگن!»‬
‫وی ووشیان رو به آسمان نگریست و گفت‪«:‬چقدر منزجر کننده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬آره‪...‬کارای مکتب ون واقعا منزجر کننده اس!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اونا تا کی میخوان اینطوری پیش برن؟ما اینهمه مکتب تهذیبگری‬
‫داریم‪...‬نمیشه با هم متحد بشیم و‪»....‬ناگهان صدای پاهایی به گوششان رسید‪.‬یک گروه از پسرها‬
‫مانند میمون ها در راهروها می پریدند و فریاد میزدند‪«:‬برادر!»‬
‫جوانترین شاگرد فریاد کشید‪«:‬برادر!تو هنوز زنده ای؟!!!»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬منظورت چیه هنوز زنده ام؟ من از اولشم نمرده بودم!»‬
‫«برادر‪،‬شنیدم یه الک پشت چهارصد ساله رو کشتی؟؟ راسته؟ تو اونو کشتی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«این به کنار‪،‬من واقعا میخوام بدونم‪...‬برادر‪...‬تو جدی جدی هفت روز بدون غذا دوام آوردی؟»‬
‫«میگم نکنه به ما نگفتی و روزه و ریاضت میکشیدی؟!»‬
‫«شوانووی قاتل چقدر بزرگ بود؟داخل دریاچه نیلوفر جا میشد؟»‬
‫«شوانووی قاتل واقعا یه الک پشته مگه نه؟»‬
‫«برادر این هفت رو همراه الن وانگجی از گوسو بودی؟ چطور شد که بحد مرگ کتکت نزده؟!»‬
‫جو جدی میان آنها یکباره تبدیل به طوفانی از شلوغی شد‪.‬وی ووشیان زخم سنگینی برنداشته بود‬
‫فقط به موقع دارو استفاده نکرده و خستگی و گرسنگی زیادی کشید پس از لحاظ جسمی مشکلی‬
‫نداشت‪.‬پس از اینکه روی نشان سوخته روی سینه اش دارو نهاده بودند تبش هم سریع قطع شد‪.‬او‬
‫بعد از چند روز استراحت دوباره سرپا شد‪.‬پس از آشوب شوانووی قاتل در کوهستان رودتاریک‪،‬مرکز‬
‫تعلیمی که مکتب ون در چیشان مهیا کرده بود کامال درهم پاشید‪.‬تمام شاگردان به مکاتب خود‬
‫بازگشتند‪.‬از سویی دیگر ون چائو نیز دنباله مساله را نگرفته بود در نتیجه بانو یو‪،‬با استفاده از‬
‫فرصت‪،‬سخنان تندی علیه وی ووشیان سر داد و او را مجبور کرد از دروازه لنگرگاه نیلوفر هم قدم‬
‫بیرون نگذارد حتی برای بازی کردن نیز مجاز به خارج شدن نبود‪ .‬بهمین دلیل او اجبارا هر روز‬
‫همراه شاگردان مکتب جیانگ به بادبادک ها تیراندازی میکرد‪.‬‬
‫مهم نبود بازی چقدر لذتبخش باشد وقتی هر روز آن را تکرار کنی کسل کننده خواهد شد‪.‬تا حدود‬
‫‪ 15‬روز بعد تمام عالقه پسرها به این بازی ته کشید‪.‬وی ووشیان که دیگر اصال حالش را‬
‫نداشت‪.‬بدون اهمیت به هیچ چیزی تیر پرتاب میکرد و اجازه داد جیانگ چنگ چندباری اول‬
‫بشود‪.‬یک روز پس از آخرین دور تیر اندازی‪،‬وی ووشیان دستش را سایه بان چشم هایش کرد و‬
‫به غروب آفتاب نگریست‪«:‬خب دیگه بیاین جمع کنیم بریم‪،‬بازی بسه‪،‬غذا تو خونه منتظرمونه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬امروز زود نمیریم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان کمان خود را روی زمین پرتاب کرد و نشست و با نا امیدی گفت‪«:‬خسته شدم‪...‬بیا‬
‫تمومش کنیم‪.‬آخرین دور کجا تیر انداختیم؟به شاگرد شیشم بگو بره تیر و بادبادکا رو بیاره!»‬
‫یکی از پسرها گفت‪ «:‬برادر‪،‬تو خیلی حقه بازی‪....‬هر دفعه بقیه رو می فرستی واسه اینکار‪...‬خیلی‬
‫کارت زشته!»‬
‫وی ووشیان دستانش را تکان داد و گفت‪«:‬من هیچ چاره ای ندارم واسه اینکه بانو یو نمیزاره من‬
‫برم بیرون‪...‬اون االن تو خونه اس‪....‬البد جینژو و یینژو رو یه جایی گذاشته مراقب من باشن و‬
‫آماده ان که رو سرم خراب شن‪...‬اگه برم بیرون بانو یو اونقدر شالقم میزنه تا پوستم کنده بشه!»‬
‫شاگردان در حالیکه او را به سخره می گرفتند می خندیدند‪،‬می رفتند تا بادبادک ها را بیاورند‪.‬جیانگ‬
‫چنگ سر پا ایستاد و وی ووشیان روی زمین نشسته بود‪.‬آندو با هم گفتگو میکردند و وی ووشیان‬
‫پرسید‪ «:‬عمو جیانگ اول صبحی کجا گذاشت رفت؟؟ چرا هنوز برنگشته؟بنظرت واسه شام‬
‫میرسه؟»‬
‫صبح جیانگ فنگیمان و بانو یو‪،‬از نو مشاجره کرده بودند‪.‬کلمه مشاجره برای آن اتفاق ساده انگارانه‬
‫بود‪.‬بانو یو کنترل اعصابش را از دست داده و جیانگ فنگمیان در آنسو کامال ساکت حرفهای او را‬
‫تحمل میکرد‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬اون بخاطر شمشیرهامون رفته به مکتب ون مگه نه؟وقتی فکر‬
‫میکنم ساندوی من االن توی دست سگهای ونه بدجوری‪»....‬‬
‫چهره اش پر از انزجار بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬واقعا شرم آوره که شمشیرای ما هنوز انرژی معنوی‬
‫چندانی هم ندارن‪...‬اگه میتونستن تو غالف قفل بشن هیچ کسی نمیتونست ازشون استفاده کنه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬اگه هشتاد سال دیگه واسه پرورش درونت تالش کنی ممکنه اینکار واست‬
‫ممکن بشه!»‬
‫ناگهان چند تن از پسرها در حالیکه با عجله به طرف میدان تمرین لنگرگاه نیلوفر می آمدند‪.‬هراسان‬
‫فریاد میزدند‪ «:‬یه اتفاقی افتاده ‪،‬برادر‪....‬برادر یه اتفاقی افتاده!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینها همان شاگردانی بودند که برای بازگرداندن بادبادکها رفته بودند‪.‬وی ووشیان از جا پرید‪«:‬چه‬
‫خبره؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬پس شاگرد کوچیک کو؟چرا اون باهاتون نیست؟»‬
‫شاگرد کوچکتر وقتی برای آوردن بادبادک ها رفته بودند جلوی آنها براه افتاد و حاال اثری از او‬
‫نبود‪،‬یکی از پسرها نفس زنان گفت‪«:‬شاگرد کوچیک رو گرفتن!»‬
‫«گرفتنش؟!!»‬
‫وی ووشیان کمان خود را برداشت و با دست دیگرش سالحی گرفت‪.‬پرسید‪«:‬کی اونو گرفته؟ چرا‬
‫بردنش؟»‬
‫پسر پاسخ داد‪«:‬نمیدونیم!ما نمیدونیم چرا اونو گرفتن!»‬
‫جیانگ چنگ هم دلواپس شده بود‪«:‬منظورت چیه که نمیدونین؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نگران نباشین‪...‬واضح حرف بزنین!»‬
‫پسر گفت‪«:‬وقتی ‪.. ..‬وقتی رفته بودیم بادبادک ها رو بیاریم‪...‬دیدیم خیلی جای دوری افتادن‪...‬وقتی‬
‫رسیدیم اونجا یه چند نفری رو دیدیم که همه از مکتب ون بودن و لباس اونا تنشون بود‪...‬هم‬
‫شاگرد بودن هم خدمتکار‪....‬رئیسشون هم یه زن جوون بود‪.‬بادبادکه که یه تیر بهش خورده بود رو‬
‫تو دستش گرفته بود‪....‬وقتی مارو دید ازمون پرسید این بادبادک کیه!!»‬
‫پسر دیگر ادامه داد‪ «:‬بادبادک مال شاگرد کوچیکتر بود‪...‬خب گفت بادبادک اونه‪....‬بعدش یهویی‬
‫زنه عصبانی شد و سرش داد زد‪-‬چطور جرات میکنی؟!!!!‪ -‬بعدشم به چند نفر گفت اونو بگیرن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬قضیه همش همین بود؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسر تایید کنان گفت‪ «:‬ما ازش پرسیدیم چرا دارن اونو می برن‪...‬زنه هم میگفتش که اون خیانت‬
‫کرده و اهداف پنهانی داره‪،‬بعدشم به زیردستاش دستور داد زندانیش کنن‪...‬ما هم دیدیم نمیتونیم‬
‫کاری کنیم بدو بدو اومدیم خبر بدیم!»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬حتی یه دلیل درست و حسابی واسه توقیف کردنش ندارن!!!مکتب‬
‫ون میخواد چه غلطی بکنه؟!!!»‬
‫«آره!!!هیچ دلیلی ندارن!»وی ووشیان گفت‪«:‬حرف مفت میزنه‪...‬انگاری افرادشون از االن قراره‬
‫بیفتن به جونمون‪...‬ما نباید چیزی بگیم که علیه خودمون ازش استفاده کنن‪...‬بگو ببینم‪،‬اون زنه‬
‫شمشیر نداشت؟قیافه اش خوشگله ولی یه خال زشت باالی لبش داره؟»‬
‫شاگرد گفت‪«:‬آره!! خودشه!!!!»‬
‫جیانگ چنگ با نفرت گفت‪«:‬وانگ لینگجیائو! اون‪».....‬‬
‫ناگهان صدای زنی از پشت سرشان شنیده شد‪«:‬چرا اینقدر شلوغ میکنین؟یعنی من قرار نیست یه‬
‫روز آروم و ساکت داشته باشم؟»‬
‫بانو یو در حالیکه راه می رفت لباسش در باد می چرخید‪.‬جینژو و یینژو‪،‬مسلح بودند و پشت سرش‬
‫یکی سمت راست و دیگری سمت چپ راه می رفتند‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬مادر‪،‬آدمای مکتب ون‬
‫اینجان‪....‬اونا جوون ترین شاگرد ما رو گرفتن‪»!!!....‬‬
‫بانو یو گفت‪«:‬اینقدر سر و صدا کردین از داخل خونه همه چیو شنیدم‪....‬خب که چی؟ اونو گرفتن‬
‫ولی نکشتنش‪....‬بیخودی شلوغش کردین‪...‬تو میخوای این شکلی رئیس آینده مکتبت باشی؟آروم‬
‫باش ببینم!»‬
‫پس از اتمام حرفهایش‪،‬سر خود را به طرف دروازه روبروی میدان تمرین چرخاند‪.‬یک جین از‬
‫تهذیبگران مکتب ون با لباس هایی به طرح خورشید‪،‬پشت سر هم وارد شدند‪.‬در انتهای‬
‫گروهشان‪،‬زنی با لباس هایی که در باد می رقصید با قدم هایی بلند بطرف آنها می آمد‪.‬زن ظاهری‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برازنده داشت‪.‬چهره اش هم دلربا بود‪.‬چشمانی مشتاق و لبهایی کوچک و سرخ چون آتش‬
‫داشت‪.‬یک خال سیاه هم باالی لب هایش بود و در کل زیبا بنظر میرسید‪.‬‬
‫با حلقه ها و جواهرات خود را آراسته بود بنظر میرسید میخواست تمام اشتیاقی که معشوقش به او‬
‫نشان داده را با تمام این جواهرات نشان دهد‪،‬همین موضوع از جذابیت او کاسته بود‪.‬این زن وانگ‬
‫لینگجیائو بود که وی ووشیان در چیشان چنان او را زد که خون باال آورد‪.‬وانگ لینگجیائو لبخندی‬
‫زد‪«:‬بانو یو‪،‬من دوباره اینجام!»‬
‫از حالت چهره بانو یو هیچ چیزی مشخص نبود انگار که احساس میکرد اگر چیزی به زبان بیاورد‬
‫دهانش کثیف خواهد شد‪.‬وانگ لینگجیائو از روی پله های پایین به طرف دروازه ها می آمد‪.‬تنها‬
‫همین موقع بود که بانو یو به سخن درآمد‪«:‬چرا یکی از شاگردان مکتب یونمنگ جیانگ رو دستگیر‬
‫کردی؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪ «:‬دستگیر؟ منظورت همونیه که اون بیرون گرفتمش؟داستانش طوالنیه‪...‬بهتر‬
‫نیست وقتی داخل نشستیم درباره ش حرف بزنیم؟»‬
‫یک خدمتکار‪،‬بدون اعالن یا درخواست قبلی‪،‬از در دروازه های یک مکتب دیگر گذشته و بدون‬
‫هیچ تردیدی خودش را به داخل دعوت کرده و میخواست وقتی داخل تاالر نشستند «درباره ش‬
‫حرف» بزند!صورت بانو یو کامال جدی بود‪.‬انگشت دست راستش که زیدیان در آن بود چند باری‬
‫تکان خورد و رگهای دستش به آرامی داشتند خودشان را نشان میدادند‪.‬او پرسید‪«:‬وقتی داخل‬
‫نشستیم درباره ش حرف میزنیم؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬البته‪،‬آخه آخرین باری که اومده بودم تا دستورات الزم رو بهتون بدم وقت‬
‫پیدا نکردم بیام داخل بشینم!»‬
‫با شنیدن کلمه «دستورات» جیانگ چنگ چهره در هم کشید‪.‬جینژو و یینژو هم خشمگین‬
‫شدند‪.‬هرچند وانگ لینگجیائو هنوز یکی از سوگلی های مکتب ون بود‪.‬االن نمیتوانستند به او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدمه ای بزنند و با اینکه در صورت بانو یو حالتی مسخره موج میزد‪،‬از تن صدایش طعنه و‬
‫ریشخند میچکید‪ .‬پاسخ داد‪«:‬البته‪،‬بهتر نیست بفرمایین داخل؟»‬
‫وانگ لینگجیائو لبخندی زد و با اشتیاق قدم به درون تاالر نهاد‪.‬با اینکه او گفت میخواهد داخل‬
‫بنشیند ولی ب ه محض ورود این کار را نکرد بجایش با کنجکاوی مدتی اطراف لنگرگاه نیلوفری‬
‫پرسه زد و درباره همه چیز نظر داد‪«:‬لنگرگاه نیلوفر جای قشنگیه‪...‬بزرگه!ولی خونه ها خیلی قدیمی‬
‫به نظر میان‪...‬چوبای همه سیاهه‪،‬رنگشون زشته‪...‬نورش زیاد نیست‪.‬بانو یو شما اصال یه بانوی با‬
‫سلیقه نیستی‪....‬نمیدونی چطوری باید اینجا رو دکور کنی؟ یه چند تا پرده قرمز بهش آویزون‬
‫کن‪،‬خیلی خوشگل میشه!»‬
‫او همینطور راه میرفت‪،‬اطراف را نشان میداد و جوری سخن میگفت انگار درباره باغ پشتی خانه‬
‫اش حرف میزند‪.‬بانو یو چنان ابرو درهم کشیده بود که وی ووشیان و جیانگ چنگ ایمان داشتند‬
‫هرآن ممکن است دست به قتل کسی بزند‪.‬پس از پایان تور گردشی‪،‬وانگ لینگجیائو باالخره به‬
‫تاالر اصلی رسید‪.‬بدون اجازه کسی‪،‬صندلی پشت میز اصلی را تصاحب کرده و مدتی بر آن‬
‫نشست‪.‬پس از اینکه دید کسی چیزی برایش سرو نمیکند با خشم روی میز کوبید و دستور داد‪«:‬پس‬
‫چایی کجاست؟»‬
‫اگرچه او ظاهری درخشنده داشت ولی شیوه رفتاریش ابدا مناسب و مودبانه نبود و شبیه به یک‬
‫دلقک مجسم رفتار میکرد‪.‬تمام کسانی که با او سفر کرده بودند نیز به این رفتارها عادت داشتند‪.‬بانو‬
‫یو یک صندلی پایین تر از او نشست‪.‬لبه های پهن لباس و آستین هایش به حالتی پراکنده کنارش‬
‫افتاده بودند و همین حالت شکل ظاهرش را بلند و باریک تر از قبل نشان میداد و طرز نشستنش‬
‫پر از ابهت بود‪.‬جینژو و یینژو پشت سرش ایستاده بودند‪.‬هر دو پوزخند به لب داشتند‪.‬یینژو جواب‬
‫داد‪«:‬چای در کار نیست‪،‬اگه میخوای پاشو برو واسه خودت بیار!»‬
‫چشمان وانگ لینگجیائو گشاد شد و با شوک گفت‪«:‬مکتب جیانگ خدمتکار نداره که کاراشو‬
‫بکنه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جینژو جواب داد‪ «:‬خدمتکارای مکتب جیانگ کارای مهمتری دارن‪...‬هیچ کس واسه کاری مثل‬
‫آوردن چایی نیازی نداره به بقیه چیزی بگه ‪....‬خودشون چالق نیستن که!»‬
‫وانگ لینگجیائو آنها را بخوبی بررسی کرد‪«:‬شماها کی هستین؟»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬خدمتکارهای شخصی من هستن!»‬
‫وانگ لینگجیائو با لحن اهانت آمیزی گفت‪«:‬بانو یو‪،‬مکتب یونمنگ جیانگ شما خیلی رو‬
‫اعصابه‪...‬فکرشو بکن اینجا حتی خدمتکارا توی تاالر اصلی مکتب وسط حرف ارباب هاشون می‬
‫پرن‪.‬توی مکتب ون به همچین خدمتکارایی سیلی میزن!»‬
‫وی ووشیان در دل گفت‪ :‬ببین کی داره حرف میزنه‪...‬تو خودتم خدمتکاری!!!‬
‫بانو یو بدون ذره ای تردید جواب داد‪«:‬جینژو و یینژو خدمتکارای معمولی نیستن‪...‬اونا از وقتی من‬
‫جوون بودم همراه من هستن‪...‬اونا به هیچ کسی جز من خدمت نمیکنن و هیچ کس هم نمیتونه‬
‫بهشون سیلی بزنه‪...‬نه تنها نمیتونن حتی جراتش رو هم ندارن!»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬بانو یو‪،‬تو چی داری میگی؟در یک مکتب برجسته‪،‬بین افراد رده باال و افراد‬
‫پست فاصله ای هست تا یوقت این افراد حقیر دست به آشوب نزنن‪...‬خدمتکارها باید همونکاری‬
‫رو بکنن که ازشون خواسته میشه‪»....‬‬
‫هرچند بانو یو از عبارت « خدمتکارها باید همونکاری رو بکنن که ازشون خواسته میشه» فهم‬
‫خوبی داشت‪.‬به وی ووشیان نگریست‪.‬با او موافقت کرد و پاسخ داد‪«:‬درسته!»سپس بالفاصله‬
‫پرسید‪«:‬خب چرا تو شاگرد یونمنگ جیانگ منو دستگیر کردی؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬بانو یو‪،‬بهتره شما خط خودت رو از او بچه جدا کنی‪...‬اون خیاالت بدی تو‬
‫سرش داره ولی من به موقع مچش رو گرفتم و فرستادمش به جایی که به حسابش رسیدگی‬
‫بشه!»‬
‫بانو یو ابرویش را باال برد و گفت‪«:‬اهداف پنهان؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ ناگهان به حرف درآمد‪«:‬آخه کوچیکترین شاگرد ما چه اهداف پنهانی میتونه داشته‬
‫باشه؟»‬
‫وانگ لینگجیائو جواب داد‪«:‬من مدرک دارم‪...‬بیاریدش!»‬
‫یکی از شاگردان مکتب ون درحالیکه بادبادکی در دست داشت وارد شد‪.‬وانگ لینگجیائو بادبادک‬
‫را تکان داد‪«:‬اینم مدرک!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬این فقط بادبادک یه هیوالست که یه چشم داره‪....‬اینم مدرک حساب میشه؟»‬
‫وانگ لینگجیائو با پوزخند گفت‪«:‬خیال کردی من کورم هاه؟خوب نگاه کن!»‬
‫او با انگشت اشاره اش دایره های قرمزی را که روی بادبادک نقاشی شده بود را نشان داد سپس‬
‫مغرورانه توضیح داد‪«:‬این بادبادک چه رنگه؟ طالیی‪ ،‬این هیوالی یک چشم چه شکلی داره؟‬
‫گرده!»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬خب و‪...‬؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬خب؟ بانو یو هنوز متوجه نشدی؟ دایره طالیی—این شبیه چیه؟ یه‬
‫خورشید!»‬
‫او در برابر دهان های از تعجب باز مانده همه‪،‬فاتحانه ادامه داد‪«:‬از بین اینهمه طراحی‪،‬چرا یه‬
‫هیوالی یه چشم کشیده؟چرا طالییش کرده؟نمیتونست یه شکل دیگه بکشه؟چرا یه رنگ دیگه‬
‫استفاده نکرده؟؟شما میخواین بگین این تصادفیه؟؟معلومه که اینطور نیست اون از عمد اینکارو‬
‫کرده‪...‬و با تیر اندازی به این بادبادک میخواسته‪ ،‬تیر اندازی به خورشید رو به نمایش بندازه!اون‬
‫میخواد خورشید رو بیاره پایین! اینکارش اهانت به مکتب ون حساب میشه‪...‬این یه هدف پنهان‬
‫نیست؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی او از روی یک نقاشی ساده چنین فرضیه ای را اینقدر مغرورانه بیان میکرد‪،‬جیانگ چنگ‬
‫دیگر نمیتوانست تحمل کند و گفت‪«:‬درسته این بادبادک هم گرده هم طالیی ولی کامال با شکل‬
‫خورشید فرق داره ‪...‬کجاشون شبیهه؟یه ذره هم شباهت ندارن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس طبق حرفای تو‪،‬آدم نارنگی هم نباید بخوره مگه نارنگی ها گرد و طالیی‬
‫نیستن؟ ولی من قبال دیدم چطوری نارنگی میخوردیا!!!»‬
‫وانگ لینگجیائو به او خیره شد‪.‬بانو یو به سردی گفت‪«:‬پس این بادبادک امروز تو رو به اینجا‬
‫کشونده؟»‬
‫وانگ لینگجیائو جواب داد‪«:‬معلومه که نه! امروز من نماینده مکتب ون و ارباب ون جوون‬
‫هستم‪،‬اینجام تا کسی رو مجازات کنم!»‬
‫قلب وی ووشیان از جا پرید‪.‬همانطور که داشت جریان را حدس میزد‪،‬وانگ لینگجیائو او را نشان‬
‫داد‪ «:‬توی کوهستان رودتاریک‪،‬وقتی ارباب ون جوون داشتن با شوانووی قاتل می جنگیدن این‬
‫بچه باهاشون گ ستاخانه رفتار کرد و آشوب براه انداخت‪.‬اون جوری ارباب جوون رو خسته کرد که‬
‫نزدیک بود از هیوال شکست بخوره!ایشون حتی شمشیرش رو هم از دست داد!»‬
‫جیانگ چنگ که می دید چطور واقعیت را وارونه نشان میدهد و از خود داستان می سراید از روی‬
‫خشم به خنده افتاد‪.‬وی ووشیان نبود جیانگ فنگمیان را بیاد آورد و متوجه شد‪ :‬اینا از عمد این‬
‫موقع اومدن که عمو جیانگ خونه نیست‪....‬شایدم خودشون عمداً اونو بیرون از لنگرگاه کشوندن؟؟؟!‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪ «:‬چقدر خوب که آسمانها ارباب جوان ون رو مورد رحمت خودشون قرار‬
‫دادن‪...‬با اینکه شمشیرش رو از دس ت داد تونست هیوال رو از بین ببره‪....‬ولی ما بیشتر از این‬
‫نمیتونیم این بچه رو تحمل کنیم‪،‬بانو یو باید اونو بسختی مجازات کنین تا تبدیل به مثالی برای‬
‫تمام اعضای مکتب یونمنگ جیانگ بشه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬مامان‪»!...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو یو گفت‪«:‬دهنت رو ببند!»‬


‫وانگ لینگجیائو که از واکنش بانو یو لذت می برد گفت‪«:‬وی یینگ‪،‬اگه خوب یادم باشه‪،‬اون یکی‬
‫از خدمتکارای مکتب یونمنگ جیانگه درسته؟االن با اینکه رهبر مکتب اینجا نیست ولی من‬
‫مطمئنم که بانو یو‪،‬شما میدونین بهترین کاری که باید بکنین چیه و اگه مکتب یونمنگ جیانگ‬
‫بخواد ازش دفاع کنه‪،‬واقعا همه شک میکنن‪....‬نکنه شایعات راسته‪....‬هه هه هه!»‬
‫او روی جلوترین صندلی‪،‬و در جایی که جیانگ فنگمیان می نشست دهان خود را گرفته بود و می‬
‫خندید‪.‬بانو یو رد نگاه خود را تغییر داد و چهره اش به کبودی رفت‪.‬جیانگ چنگ با این حرفهای‬
‫او غضبناک پرسید‪«:‬چه شایعاتی؟»‬
‫وانگ لینگجیائو با خنده گفت‪ «:‬می پرسی کدوم شایعات؟همون شایعات رابطه عاشقانه قدیمی‬
‫ارباب جیانگ و‪».....‬‬
‫وی ووشیان که دید زنی با چنان پیشینه ای سعی میکرد جلوی چشم همه آنها از ارباب جیانگ‬
‫فنگمیان بدگویی کند خشمگین شد و گفت‪«:‬تو‪»!.....‬‬
‫هرچند دردی جانسوز در کمرش پیچید‪.‬نمیتوانست از جا برخیزد و زانوهایش قفل شدند‪.‬بانو یو او‬
‫را با شالقش زده بود‪.‬جیانگ چنگ فریاد کشید‪«:‬مادر!»‬
‫بانو یو از جا برخاسته و زیدیان به شکل شالق درآمده و در دست چون یشم او جلز ولز میکرد‪.‬او‬
‫فریاد زد‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬برو کنار وگرنه تو رو هم میزنم!»‬
‫وی ووشیان با فشار به زمین سعی کرد از جا برخیزد‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬برو کنار‪...‬نمیخواد نگران من‬
‫باشی!»‬
‫شالق بانو یو دوباره بر او فرود آمد و وادارش کرد به زمین بچسبد‪.‬او دندان بهم سایید و گفت‪«:‬خیلی‬
‫وقت پیش گفتم‪....‬تو پسره سرکش‪....‬دیر یا زود باعث بدبختی مکتب یونمنگ جیانگ میشی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان جیا نگ چنگ را هل داد‪.‬دندان بهم میسایید‪،‬حرفی نمیزد و هیچ حرکت اضافه ای‬
‫انجام نمیداد‪.‬در گذشته بانو یو شاید حرفهای بد و زشت به او میزد اما هیچ وقت اینطور وحشیانه‬
‫با او رفتار نکرده بود‪.‬نهایتا دو یا سه ضربه شالق میخورد و به زمین می افتاد و در انتها توسط‬
‫جیانگ فنگمی ان از مهلکه می گریخت هرچند این بار ضربات سنگین شالق او بر جسمش فرود‬
‫می آمد کمرش میسوخت و تمام بدنش از درد بی حس شده بود‪ .‬ابدا نمیتوانست تحمل کند ولی‬
‫مجبور بود‪.‬اگر مجازات امروزش وانگ لینگجیائو را راضی نمیکرد این موضوع به سادگی به پایان‬
‫نمیرسید!‬
‫وانگ لینگجیائو با لبخندی بر چهره آن نمایش را نگاه میکرد‪.‬پس از اینکه بانو یو کارش تمام شد‬
‫و زیدیان را متوقف کرد‪.‬وی ووشیان درحالیکه روی زمین زانو زده بود بدنش بحالت سقوط درآمد‬
‫که جیانگ چنگ خواست کمکش کند اما بانو یو به او دستور داد‪«:‬وایسا عقب‪،‬حق نداری کمکش‬
‫کنی!»‬
‫جینژو و یینژو محکم جیانگ چنگ را عقب نگهداشتند‪.‬وی ووشیان بدون حرکت روی زمین‬
‫افتاد‪.‬وانگ لینگجیائو با شگفتی پرسید‪«:‬تموم شد؟»‬
‫بانو یو پوزخند زنان جواب داد‪«:‬نظر خودت چیه؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬همش همین بود؟»‬
‫بانو یو ابرویش را باال برد ‪«:‬منظورت از همش همین بود چیه؟تو خیال کردی زیدیان یه سالح‬
‫معنوی سطح پایینه؟ زخمایی که برداشته تا یه ماه دیگه درمان نمیشن‪....‬همین قدر واسه اینکه‬
‫بهش درسی داده باشیم کافیه!»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬ولی حتما زمانی میرسه که زخمش درمان بشه درسته؟»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬دیگه چی میخوای؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وانگ لینگجیائو با غرولند گفت‪«:‬بانو یو‪،‬از اونجایی که این یه مجازاته‪...‬باید کاری کنی واسه همه‬
‫عمرش یادش بمونه‪...‬برای بقیه عمرش افسوس بخوره‪...‬تا جرات نکنه همچین غلطی رو تکرار‬
‫کنه‪....‬شما همش یه چند ضربه شالق بهش زدی اینطوری که بعد یه مدت استراحت از جاش بلند‬
‫میشه!پس این دیگ ه چجوری مجازاتیه؟ پسرهایی به سن این وقتی زخمشون درمان بشه دردش‬
‫هم از یادشون میره‪...‬اینطوری که هیچ فایده ای واسشون نداره!»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬خب تو چی فکر میکنی؟ پاهاشو ببریم که دیگه نتونه از جاش بلند شه و بازیگوشی‬
‫کنه؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬ارباب جوون ون خیلی مهربونه! اون حاضر نیست همچین کار ظالمانه ای‬
‫بکنه و پاهاشو قطع کنه‪....‬اگه فقط دست راستش رو قطع کنین ایشونم دیگه پیگیر موضوع‬
‫نمیشه!»‬
‫این زن به معنی کلمه در حال خودنمایی بود‪.‬او با حمایت ون چائو میخواست انتقام ضربه ای که‬
‫وی ووشیان در غار کوهستان رودتاریک به او زده بود را بگیرد‪.‬بانو یو از گوشه چشم به وی ووشیان‬
‫نگریست‪«:‬دست راستش رو قطع کنیم؟»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬درسته!»‬
‫یو زی یوان برخاست‪،‬راه رفت و گرد وی ووشیان چرخید و ایده او را می سنجید‪.‬وی ووشیان آنقدر‬
‫درد داشت که نمیتوانست سر خود را بلند کند‪.‬جیانگ چنگ در تالش بود تا خود را از دستان یینژو‬
‫و جینژو رها کند‪.‬او خود را روی زانو انداخته و سعی داشت از وی ووشیان دفاع کند‪«:‬مادر‪،‬مادر‪،‬لطفا‬
‫اینکارو نکن‪....‬هیچ کدوم از حرفایی که اون زد اصال درست نیستن‪».....‬‬
‫وانگ لینگجیائو صدایش را باال برده و گفت‪ «:‬ارباب جیانگ جوان‪،‬یعنی میخوای بگی من دارم‬
‫تظاهر میکنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روی زمین‪،‬وی ووشیان حتی نمیتوانست از جای خود تکان بخورد‪ :‬تظاهر میکنه؟ تظاهر چیه؟سپس‬
‫ناگهان متوجه شد ‪ :‬منظورش متهم کردنه!!! این زن خدمتکار همسر ون چائو بود‪.‬تحصیالتی‬
‫نداشت و کلمه های چندانی بلد نبود ولی به عمد میخواست وانمود کند بسیار باسواد است‪.‬او از‬
‫لغت نا آشنایی استفاده و وانمود میکرد معنایش را میداند ولی از بیخ و بن اشتباه بود‪.‬موقعیت بسیار‬
‫حساسی بود ولی بدتر از وضعیت حال حاضر آندسته افراد بی مغزی بودند که نمیتوانستند روی‬
‫وظایفی که به آنها داده میشد تمرکز کنند و بجایش افکار پوچ خودشان را دنبال میکردند‪.‬وی‬
‫ووشیان دلش میخواست سیر به این وضع بخندد‪.‬‬
‫وانگ لینگجیائو نمیدانست که از خودش یک احمق ساخته‪«:‬بانو یو‪،‬بهش فکر کن‪...‬این موضوع‬
‫بدجوری واسه مکتب ون مهمه‪....‬اگه دست راستش رو قطع کنین و بدین من ببرم‪ ،‬به عنوان یه‬
‫توضیح مناسب در نظر گرفته میشه و هیچ اتفاقی برای مکتب یونمنگ جیانگ نمی افته‪...‬ولی‬
‫دفعه بعد اگه ارباب جوان ون بیان اوضاع به این سادگی پیش نمیره!»‬
‫نور درخشانی در چشم بانو یو درخشید‪.‬با صدایی ترسناک گفت‪«:‬جینژو‪،‬یینژو‪،‬زودباشین‪...‬درها رو‬
‫ببندین‪...‬نذارین بقیه خونی که اینجا ریخته میشه رو ببینن!»‬
‫بالفاصله پس از دستورات بانو یو‪،‬یینژو و جینژو اطاعت امر کردند‪.‬روز زمین زانو زده و پاسخ‬
‫دادند‪«:‬چشم!» آنها درهای تاالر مرکزی را محکم بستند‪.‬جیانگ چنگ به حد مرگ ترسیده بود‪.‬او‬
‫پای مادرش را چسبید‪«:‬مادر؟ مادر داری چیکار میکنی؟خواهش میکنم دست اونو قطع نکن!»‬
‫ترس در جان وی ووشیان افتاد سپس دندان بهم فشرد و سعی کرد قلب خود را آرام کند‪... :‬خب‬
‫دیگه ولش کن‪...‬اگه اینطوری آرامش به مکتب برمیگرده ‪...‬مهم نیست‪...‬یه دست فقط یه‬
‫دسته‪...‬لعنتی‪ ،‬بدیش اینه که حاال مجبورم با دست چپم شمشیرزنی رو تمرین کنم‪...‬اَه!!!!‬
‫وانگ لینگجیائو دستانش را بهم زد‪«:‬بانو یو‪،‬میدونستم تو مطیع ترین فرمانبردار مکتب چیشان ون‬
‫هستی!یکیتون بره این پسره رو نگهداره!»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬اصال نیازی به این کار نیست!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جینژو و یینژو براه افتادند‪.‬وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬اوه‪،‬پس میخوای خدمتکارات نگهش دارن؟اینم‬
‫خوبه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬مامان! مامان به من گوش کن!خواهش میکنم!! نباید دستش رو ببری! اگه‬
‫پدر بفهمه‪».....‬‬
‫ذکر کردن نام جیانگ فنگمیان در اینجا فکر خوبی بود‪.‬وقتی او دوباره نام پدرش را برد‪.‬چهره بانو‬
‫یو کامال تغییر کرد‪،‬فریاد کشید‪«:‬درباره پدرت با من حرف نزن! اگه بفهمه باهام چیکار میکنه؟؟؟‬
‫منو میکشه؟!»‬
‫وانگ لینگجیائو با رضایت گفت‪«:‬بانو یو‪،‬من واقعا تو رو تحسین میکنم‪...‬بنظر میاد حاال توی دفتر‬
‫نظارتی خیلی خوب با هم کنار میایم!»‬
‫بانو یو آن پایی که در آغوش جیانگ چنگ رو را عقب کشید کامال به طرف او چرخید و ابروی‬
‫خود را باال برد‪«:‬دفتر نظارتی؟»‬
‫وانگ لینگجیائو لبخند زد‪«:‬درسته‪،‬دفتر نظارتی‪...‬این دومین موضوعیه که بخاطرش به مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ اومدم‪...‬اینها دستورات نظارتی جدید مکتب چیشان ون هستن‪،‬خواسته شده توی‬
‫هر شهر یه دفتر نظارتی تاسیس بشه‪،‬از حاال من اعالم میکنم که لنگرگاه نیلوفری‪،‬دفتر نظارتی‬
‫مکتب چیشان ون در یونمنگه!»‬
‫پس بهمین دلیل قدم کثیفش را به لنگرگاه نیلوفری گذاشته بود و و در آنجا مانند اقامتگاه خودش‬
‫رفتار میکرد‪ .‬او وانمود میکرد قدم در دفتر خود در یونمنگ نهاده است‪.‬چشمان جیانگ چنگ سرخ‬
‫شده بود‪«:‬دفتر نظارتی؟اینجا مکتب منه!!»‬
‫وانگ لینگ جیائو ابرو در هم کشید‪«:‬بانو یو‪،‬تو باید یه ذره پسرتو ادب کنی‪...‬از صدها سال پیش‬
‫همه قبایل تحت امر مکتب چیشان ون بودن‪،‬پسرت چطور جرات میکنه در برابر فرستاده مکتب‬
‫ون مکتب من و مکتب شما بکنه؟؟؟من اولش تردید داشتم آخه لنگرگاه نیلوفر قدیمیه و فکر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکردم اینجا یه کمی باهامون مخالفت بشه؛همش فکر میکردم اینجا میتونه مسئولیت خطیر دفتر‬
‫نظارتی بودن رو بعهده بگیره یا نه؟! ولی وقتی دیدم شما مطیعانه دستورات منو دنبال کردین و‬
‫شخصیت شما چقدر مورد پسند منه تصمیم گرفتم این افتخار رو بهتون بدم که‪».....‬‬
‫پیش از اینکه حرف او به پایان برسد انعکاس سیلی بانو یو بر صورت او به گوش همه رسید‪.‬سیلی‬
‫هم قدرتمند بود هم صدای بلندی داشت‪.‬وانگ لینگجیائو چنان شوکه شد که پیش از افتادن بر‬
‫زمین چندباری دور خود چرخید‪.‬خون از بینی او جاری شد و چشمانش از ترس گشاد شدند‪.‬چند تن‬
‫از شاگردان مکتب ون که در تاالر اصلی بودند به حالت آماده باش درآمدند‪.‬همه آنها شمشیرهای‬
‫خود را از غالف خارج کردند‪ .‬با حرکت دست بانو یو‪،‬یک حلقه تابان برنگ بنفش از زیدیان خارج‬
‫شد و بخشی از شاگردان ون بر زمین افتادند‪.‬‬
‫بانو یو با ابهت به طرف وانگ لینگجیائو حرکت کرد و به او نگریست‪.‬ناگهان خم شد و موهای او‬
‫را گرفت‪.‬سرش را باال آورده و با خشم سیلی دیگری به او زد‪«:‬چطور جرات میکنی؟!»‬
‫بنظر میرسید زیادی وانگ لینگجیائو را تحمل کرده و حاال با چهره ای درهم در برابر او ایستاده‬
‫بود‪.‬وانگ لینگجیائو با چهره ای ورم کرده جیغ کشید‪.‬بانو یو نیز سیلی دیگری به او زد و جیغ های‬
‫گوشخراشش را ساکت کرد‪.‬سپس فریاد کشید‪«:‬قبل از زدن یه سگ اول صاحبش رو ببین‪....‬تو‬
‫پاهای کثیفت رو توی قبیله من گذاشتی بعدش میخوای جلوی چشمای من مالزم های منو‬
‫مجازات کنی؟ مگه تو کی هستی؟ چطور جرات میکنی اینقدر بی شرم باشی؟!»‬
‫پس از اتمام این حرفها سر وانگ لینگجیائو را به طرفی پرت کرد‪.‬انگار که به چیز کثیفی دست‬
‫زده باشد دستمالی بدست گرفته و دستان خود را پاک کرد‪.‬جینژو و یینژو پشت سرش ایستاده‬
‫بودند‪.‬روی لبهایشان لبخندهایی که وان لینگجیائو را تحقیر میکرد حک شده بود‪ .‬او با دستانی‬
‫لرزان صورت سرخ خود را گرفته و به پهنای صورت اشک میریخت‪«:‬چطور‪...‬چطور جرات کردی‬
‫اینکارو بکنی‪....‬نه مکتب چیشان ون نه مکتب یینگچوان وانگ نمیذارن ازش قسر در بری!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو یو پیش از اینکه او را با لگد به کناری بیندازد دستمالی که در دست داشت را بر زمین پرت‬
‫کرد و با خشم گفت‪«:‬صداتو ببر هرزه کوچولو—مکتب میشان یو کل دنیای تهذیبگری رو گشته‬
‫و من تو کل عمرم چیزی به اسم مکتب تهذیبگری یینگچوان وانگ نشنیدم!!کدوم خری این‬
‫مکتب رو تاسیس کرده؟یعنی همه آدمای قبیله تون شبیه تو هستن؟ تو درباره ارباب و خدمتکار‬
‫جلوی من حرف میزنی؟ خب حاال بزار من بهت حالی کنم ارباب و خدمتکار یعنی چی! من یه‬
‫اربابم و تو یه خدمتکار!»‬
‫در آن طرف جیانگ چنگ در حال کمک به وی ووشیان بود تا برخیزد‪.‬هردو در حال تماشای آن‬
‫وضعیت بودند و هیچ چیزی بر زبان نمی آوردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و هشت‪ -‬بخش سوم‬


‫همچون زهر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو یو پشت سر خود را نگریست‪.‬جینژو و یینژو منظورش را فهمیدند‪.‬هردو شمشیرهایشان را از‬


‫غالف خارج کردند و دایره وار در تاالر چرخیدند‪.‬آنان با سرعت و حرکاتی بی رحمانه تمام شاگردان‬
‫مکتب ون را در چند ثانیه کشتند‪.‬وانگ لینگجیائو فهمید که بزودی نوبت او میرسد‪.‬سعی کرد از‬
‫آخرین ذره قدرت خود استفاده و آنان را تهدید کند‪«:‬تو‪....‬خیال کرد میتونی منو ساکت کنی؟فکر‬
‫کردی ارباب ون جوون نمیدونه من امروز اینجام؟فکر کردی وقتی جریان رو بفهمه دست از‬
‫سرتون بر میداره؟!»‬
‫یینژو با پوزخند گفت‪«:‬یجوری حرف میزنی انگاری هیچ کاری به کار ما نداشته!»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬من خیلی به ارباب ون جوون نزدیکم! من از همه باهاش صمیمی ترم‪...‬اگه‬
‫بالیی سر من بیارین اونم‪»....‬‬
‫بانو یو سیلی دیگری به او زده و با تمسخر گفت‪«:‬اون چیکار میکنه؟دست و پاهای ما رو هم قطع‬
‫میکنه؟ یا خونه مونو آتیش میزنه؟ یا شایدم هزاران نفر رو با خودش به لنگرگاه نیلوفر میاره و اینجا‬
‫رو نابود میکنه؟ بعدشم دفتر نظارتی میسازه؟؟؟»‬
‫جینژو شمشیر به دست نزدیک شد‪.‬چشمان وانگ لینگجیائو از ترس پر شده بود‪.‬او با عجله تا می‬
‫توانست به عقب رفت‪ «:‬یکی بیاد! کمک کنین! ون ژولیو! کمکم کن!»‬
‫چهره بانو یو سخت تر شد‪.‬او یک پایش را روی مچ وانگ لینگجیائو نهاده و شمشیرش را از غالف‬
‫خارج کرد‪.‬همین که تیغه شمشیر او داشت پایین می آمد ناگاه به طرفی پرتاب شد‪.‬وی ووشیان و‬
‫جیانگ چنگ نگاه کردند و دیدند درهای تاالر از هم باز شده اند و مرد قد بلندی به درون آمد‪.‬‬
‫او لباس سیاهی به تن داشت و در صورتش جدیت آشکار بود‪.‬او محافظ شخصی ون چائو و‬
‫تهذیبگری قدرتمند‪،‬ون ژولیو بود‪.‬وقتی شمشیر بانو یو بر زمین افتاد او زیدیان را محافظ خود‬
‫نگهداشت‪«:‬دست ذوب کننده هسته؟»‬
‫ون ژولیو با لحنی جدی گفت‪«:‬عنکبوت بنفش؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکی از دست های وان لینگجیائو هنوز زیر پای بانو یو بود‪.‬او بشدت احساس درد میکرد و چهره‬
‫اش در هم پیچیده بود و با گریه میگفت‪«:‬ون ژولیو!ون ژولیو!کمکم کن‪...‬همین االن کمکم کن!»‬
‫بانو یو با تمسخر گفت‪ «:‬ون ژولیو؟دست ذوب کننده هسته‪،‬مگر اسم واقعی تو ژائو ژولیو نیست؟نام‬
‫خانوادگی تو هیچ وقت ون نبود ولی اینقدر دلت میخواد فامیلت رو عوض کنی؟همه عین مگس‬
‫دور شیرینی شدن‪...‬یعنی فامیلی ون اینقدر ارزشمنده که بخوای اسم اجدادت رو بی اعتبار کنی؟‬
‫چقدر خنده دار!!»‬
‫ون ژولیو بدون تغییر در رفتارش همانطور بی حرکت ایستاده بود‪«:‬هر کسی به اربابش خدمت‬
‫میکنه!»‬
‫آندو چند کلمه ای با هم حرف زدند و در این بین وانگ لینگجیائو که دیگر نمیتوانست تحمل کند‬
‫شروع به کشیدن جیغ های بنفش کرد‪«:‬ون ژولیو!نمی بینی من توی چه وضعی هستم؟بجای‬
‫اینکه اونو بکشی باهاش خوش و بش میکنی؟ یادت رفته ارباب ون جوان گفت از من مراقبت‬
‫کنی؟باید مراقب من باشی وگرنه بیچاره ت میکنم!»‬
‫بانو یو پایش را محکم روی دست او فشرد و فریاد او تبدیل به شیون شد‪.‬در طرف دیگر ون ژولیو‬
‫ابرو در هم پیچید‪.‬او بنا به دستور ون روهان باید از ون چائو محافظت میکرد هرچند هیچ عالقه‬
‫ای به شخصیت ون چائو نداشت ولی شرایط بطرز وحشت آوری در حال وخیم تر شدن بود‪.‬‬
‫ون چائو از او خواسته بود تا از وانگ لینگجیائو نیز محافظت کند‪.‬این زن نه تنها بی عقل و‬
‫خودپسند می نمود بلکه بشدت بی رحم بود و ون ژولیو از او نفرت داشت‪.‬هرچند عدم عالقه او‬
‫اهمیت نداشت و او نمیتوانست از دستورات ون روهان و ون چائو سرپیچی کند و اجازه دهد تا این‬
‫زن کشته شود‪.‬قسمت خوب ماجرا این بود که وانگ لینگجیائو هم از اون نفرت داشت و به او‬
‫دستور داده بود از دور مراقبش باشد و تا زمانی که خودش نخواسته نباید به او نزدیک میشد برای‬
‫اینکه نمیخواست خودش را اذیت کند‪.‬با اینهمه در این وضعیت‪ ،‬این زن نزدیک بود جان خود را‬
‫از دست بدهد و اگر او کاری نمیکرد ون چائو حتما خشمگین میشد و دست بردار او نبود در این‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بین اگر ون چائو بی خیال او میشد ون روهان از این موضوع دست برنمیداشت‪.‬ون ژولیو گفت‪«:‬می‬
‫بخشید!»‬
‫زیدیان به پرواز درآمد و بانو یو فریاد زد‪«:‬چقدر متظاهر شدی!»‬
‫ون ژولیو چرخی به دست خود داده و بدون کوچکترین زحمت زیدیان را گرفت‪.‬زیدیان وقتی به‬
‫شکل شالق در می آمد غرق جریانی از انرژی معنوی میشد‪.‬قدرت انرژیش میتوانست قوی یا‬
‫ضعیف‪،‬مهلک یا ناچیز باشد و این به اربابی که آن را در دست داشت وابسته بود‪.‬بانو یو که همیشه‬
‫خیال کشتن داشت پس نه تنها میخواست تمام سگ های ون را نابود کند نسبت به ون ژولیو‬
‫بسیار هشیار بود‪ .‬جریان انرژی در شدیدترین حالت خودش قرار داشت ولی ون ژولیو بدون هیچ‬
‫تغییر حالتی آن را در دست خود گرفته بود‪.‬‬
‫زیدیان در تمام این سالهایی که جنگیده چنین حریف سرسختی نداشته بود‪.‬پس از اینکه او زیدیان‬
‫را گرفت بانو یو برای لحظه ای مکث کرد‪.‬وانگ لینگجیائو از این فرصت جهت تالش برای اقدام‬
‫استفاده کرد ‪.‬او یک استوانه آتشین از یقه خود درآورده و چند باری تکانش داد‪.‬یک شعله آتشین از‬
‫آن خارج شد‪.‬سپس با صدای بلندی از پنجره چوبی گذشت و در آسمان منفجر شد‪.‬‬
‫او سپس دومی و سومی را هم پرتاب کرد در حالیکه زیر لب من من کنان میگفت‪ «:‬بیا‪....‬بیا‪...‬بیاین‬
‫اینجا‪....‬همه بیاین اینجا!»‬
‫وی ووشیان با وجود درد‪،‬جیانگ چنگ را به سمت او هل داد‪«:‬جلوشو بگیر تا عالمت بیشتری‬
‫نفرستاده!»‬
‫جیانگ چنگ‪ ،‬وی ووشیان را رها کرده و به مسیری که وانگ لینگجیائو بود خیز برداشت‪.‬با این‬
‫هم ه ‪،‬همزمان ون ژولیو به بانو یو نزدیک میشد‪.‬بنظر میرسید در حال زدن ضربه ای به اوست‬
‫‪.‬جیانگ چنگ با عجله فریاد زد‪«:‬مادر!» او سریع بی خیال وانگ لینگجیائو شده و خودش را به‬
‫سمت مادرش پرتاب کرد‪.‬ون ژولیو بهنگام فرود آمدن ضربه اش حتی سر خود را تغییر جهت‬
‫نداد‪«:‬به این سادگی نیست!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شانه جیانگ چنگ از ضربه او آسیب دید‪.‬خون از دهانش فواره زد‪.‬وانگ لینگجیائو تمام عالمت‬
‫های آتشین را پرتاب کرد‪.‬صدای تیز و بلندی آسمان آبی و خاکستری را شکافت‪.‬بانو یو یا دیدن‬
‫آسیب دیدگی جیانگ چنگ فریاد کشید‪.‬نوری سراسر زیدیان را فراگرفت و تقریبا برنگ سفید‬
‫درآمد‪.‬ون ژولیو بخاطر فوران آتشین ناگهانی زیدیان به دیوار کوبیده شد‪.‬جینژو و یینژو دو شالق‬
‫سوزان بلند از میان کمر خارج کردند و بسمت نبرد با ون ژولیو رفتند‪.‬آندو خدمتکار از زمانی که‬
‫بانو یو جوان بود همراهیش میکردند‪.‬همه آنها را یک شخص آموزش داده بود‪.‬حمالت ترکیبی‪-‬‬
‫شان بسیار حساب شده بود‪ .‬جیانگ چنگ و وی ووشیان‪ ،‬نمی توانستند از جای خود برخیزند‪ ،‬با‬
‫استفاده از این فرصت بانو یو هر کدامشان را با یک دست گرفت و سریع از تاالر خارج شد‪.‬شاگردان‬
‫هنوز میدان تمرین را در محاصره داشتند بانو یو به آنان فرماند داد‪«:‬همین االن آماده نبرد بشین!»‬
‫بانو یو آندو را با دستان خود گرفته و با عجله به سمت لنگرگاه میرفت‪.‬در آنجا همیشه قایق هایی‬
‫وجود داشت که توسط شاگردان جیانگ برای گشت و گذار درون آب استفاده میشد‪.‬بانو یو آنها را‬
‫در قایقی پرتاب کرد‪.‬خودش هم در قایق پریده و دست جیانگ چنگ را گرفت به او کمک کرد تا‬
‫بر جای خود بنشیند‪.‬جیانگ چنگ تنها دهانش پر از خون شده و زخم عمیقی برنداشته بود او‬
‫پرسید‪«:‬مامان‪،‬ما چیکار کنیم؟»‬
‫بانو یو گفت‪«:‬منظورت چیه چیکار کنیم؟یعنی خودت متوجه نشدی هنوز؟اونا از قبل خودشونو آماده‬
‫کردن و اومدن‪...‬جنگ امروز اجتناب ناپذیره‪....‬خیلی زود گله سگای ون میرسه اینجا‪....‬فعال شماها‬
‫باید برین!!»‬
‫وی ووشیان با عجله گفت‪ «:‬پس شیجیه ام چی میشه؟! اون دیروز رفته به میشان‪....‬اگر برگرده و‬
‫‪».....‬‬
‫بانو یو با اخم به او گفت‪«:‬تو خفه شو! همه این اتفاقا بخاطر توی لعــ‪»......‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در دم سکوت کرد‪.‬بانو یو حلقه زیدیان را که در انگشت اشاره دست راستش بود‬
‫درآورده و در انگشت اشاره دست راست جیانگ چنگ گذاشت‪.‬جیانگ چنگ با شوک‬
‫پرسید‪...«:‬مامان‪،‬چرا زیدیان رو به من میدی؟»‬
‫بانو یو جواب داد‪«:‬اینو بهت میدم چون از االن دیگه مال توئه‪...‬زیدیان دیگه تو رو به عنوان اربابش‬
‫میشناسه!»‬
‫جیانگ چنگ که گیج شده بود پرسید‪«:‬مامان‪،‬مگه تو همراه ما نمیای؟»‬
‫بانو یو به صورتش خیره ماند‪.‬ناگهان او را در آغوش گرفته و چند باری موهایش را بوسید‪.‬درحالیکه‬
‫او را در میان دستان خود داشت چند باری زمزمه کرد‪«:‬پسر خوبم!»چنان او را محکم در آغوش‬
‫گرفته بود که انگار میخواست جیانگ چنگ را دوباره تبدیل به نوزادی کند و به شکم خود بازگرداند‬
‫تا هیچ کسی نتواند به او آسیب بزند و هیچ کسی نتواند آندو را از هم جدا کند‪.‬جیانگ چنگ‬
‫هیچگاه اینطور توسط مادرش در آغوش گرفته نشده بود چه برسد به بوسیده شدن‪...‬سرش در‬
‫سینه او فرو رف ته بود ولی چشمانش از هم باز شده و نمیدانست باید چه کند‪.‬بانو یو با یک دست‬
‫هنوز او را نگهداشته بود و با دست دیگرش یقه وی ووشیان را چسبید بعد گلوی او را گرفت و‬
‫چنان فشرد که انگار میخواهد او را بکشد‪.‬او از الی دندان های بهم فشرده گفت‪....«:‬تو پسره‬
‫لعنتی‪ ،‬ازت متن فرم!!! بیشتر از هر چیزی از تو متنفرم!! می بینی که بخاطر تو چه بالیی به سر‬
‫مکتب ما اومده؟!»‬
‫او چندباری سینه وی ووشیان را چنگ زد و تکان داد‪.‬وی ووشیان هیچ چیزی نگفت‪ .‬این بار‬
‫ساکت ماند اما نه بخاطر اینکه نمیخواست چیزی بگوید یا اینکه حرفهایی ناگفته داشت فقط‬
‫نمیتوانست هیچ کلمه ای را بر زبان بیاورد‪.‬جیانگ چنگ دوباره با عجله پرسید‪«:‬مامان تو همراه‬
‫ماها نمیای؟!»‬
‫بانو یو او را رها کرده و به سمت وی ووشیان انداخت‪.‬سریع به لنگرگاه پرید‪.‬بعد قایق در میان آب‬
‫رودخانه براه افتاد‪.‬جیانگ چنگ باالخره فهمید‪....‬جینژو‪،‬یینژو‪،‬همه شاگردان‪،‬تمام گنجینه هایی که‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در مکتب یونمنگ جیانگ از نسلی به نسل بعدی منتقل میشدند همه در لنگرگاه نیلوفری مانده‬
‫بودند و در این زمان کوتاه نمیشد آنجا را تخلیه کرد‪.‬بعد از این قرار بود جنگ شومی در بگیرد و‬
‫بانو یو به عنوان بانوی آن عمارت نمیتوانست بگریزد با اینهمه نگران بچه خود بود‪ .‬شاید‬
‫خودخواهانه بود اما او تنها توانست آندو را فراری و نجات دهد‪.‬جیانگ چنگ با دانستن اینکه وقتی‬
‫از هم جدا میشوند چه اتفاق شومی رخ خواهد داد بیشتر ترسید‪.‬او برخاست و سعی کرد قایق را‬
‫ترک کند اما توسط زیدیان متوقف شد‪.‬طنابی از نور درخشان آندو را به کف قایق محکم بست‪.‬آنها‬
‫نمیتوانستند از جای خود تکان بخورند‪.‬جیانگ چنگ فریاد زد‪«:‬مامان داری چیکار میکنی؟»‬
‫بانو یو گفت‪ «:‬الکی شلوغش نکن‪،‬وقتی برسین یه جای امن خود به خود طناب شل میشه‪...‬اگر‬
‫توی راه کسی بهتون حمله کنه همین ازتون محافظت میکنه‪...‬اینجا برنگردین‪....‬مستقیم برین به‬
‫میشان پیش خواهرت!» او پس از اتمام حرفش رو به وی ووشیان کرد و گفت‪«:‬وی یینگ! به من‬
‫گوش بده! از جیانگ چنگ محافظت میکنی‪...‬ازش محافظت میکنی حتی اگه به قیمت جون‬
‫خودت باشه‪...‬حالیت شد؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بانو یو!»‬
‫بانو یو با خشم گفت‪«:‬شنیدی چی گفتم؟ چرت و پرت تحویلم نده من اینو دارم فقط به تو میگم—‬
‫شنیدی چی گفتم؟؟»‬
‫وی ووشیان نمیتوانست با زیدیان بجنگد پس تنها سرش را تکان داده و پذیرفت‪.‬جیانگ چنگ‬
‫فریاد زد‪ «:‬مامان‪،‬بابا هنوز برنگشته‪...‬اگر اتفاقی بیفته نمیشه خودمون با هم حلش کنیم؟!»‬
‫با شنیدن ذکر نام جیانگ فنگمیان‪،‬برای چند ثانیه‪،‬چشمان بانو یو به سرخی گرایید‪.‬بی درنگ با‬
‫صدایی خش دار و محکم گفت‪«:‬نیومده که نیومده!!! یعنی اون نباشه من از پس کاری بر نمیام؟!»‬
‫سپس‪،‬او طناب بلندی که به قایق وصل بود را با شمشیر برید و لگد محکمی به بدنه آن زد‪.‬حرکت‬
‫آب سریع و باد سنگین بود‪.‬با یک ضربه ساده‪،‬قایق بسرعت از آنجا فاصله گرفت‪.‬با چند چرخش‬
‫سریع به مرکز رودخانه و رو به جلو روان شد‪.‬جیانگ چنگ نالید‪«:‬مامان!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او چندباری فریاد کشید اما بانو یو و لنگرگاه نیلوفر دورتر و دورتر میشدند‪.‬پس از اینکه آنها کامال‬
‫دور شدند‪.‬بانو یو شمشیر بدست‪،‬بطرف دروازه های لنگرگاه بازگشت لباس بنفشش چون برق می‬
‫درخشید‪.‬‬
‫آنها تا توانستند تقال کردند ولی زیدیان در گوشت تنشان فرو رفت اما نتوانستند آن را بازکنند‪.‬‬
‫درحالیکه غرشی خفه در گلوی جیانگ چنگ بود با تقالی زیاد گفت‪«:‬این چرا باز نمیشه؟! چرا‬
‫نمیشکنه؟! بشکن بشکن!!!!»‬
‫وی ووشیا ن که با زیدیان بشدت مجازات شده بود بدنش هنوز درد میکرد‪.‬میدانست که هر چه‬
‫تالش کنند نمیتوانند از زیدیان رهایی یابند و همه تالششان بی فایده خواهد بود‪.‬در این حین بود‬
‫که بیاد آورد جیانگ چنگ هم زخمی شده پس با وجود درد گفت‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬اول آروم باش‪...‬در‬
‫برابر دست ذوب کننده هسته‪،‬مطمئن باش اون شکست نمیخوره‪....‬مگه همون اول ندیدی چطوری‬
‫جلوی ون ژولیو رو گرفت؟!»‬
‫جیانگ چنگ غرید‪«:‬چطور ازم میخوای آروم باشم؟؟ اصن چطوری میتونم آروم باشم؟؟ حتی اگه‬
‫ون ژولیو هم کشته بشه بازم اون زنیکه همه عالمت ها رو فرستاد‪....‬اگه اون ون های سگ‬
‫عالمتش رو ببینن و بخوان مکتب ما رو محاصره کنن چی؟»‬
‫وی ووشیان میدانست که آنها به هیچ شکلی نمی توانند آرام بمانند با این حال‪،‬از بین آندو یکی‬
‫باید کمی ذهنش را آرامتر می کرد‪.‬همین که میخواست چیزی بگوید ناگهان چشمانش درخشید‬
‫فریاد کشید‪«:‬عمو جیانگ! عمو جیانگ برگشته!!!»‬
‫وقتی این حرف را میزد قایق بزرگی از میان رودخانه بطرف آنان می آمد‪.‬جیانگ فنگمیان در جلوی‬
‫قایق ایستاده بود‪.‬قریب به یک جین از شاگردان نیز اطراف او را گرفته بودند‪.‬او به مسیر لنگرگاه‬
‫نیلوفری خیره شده بود و لباسهایشان در باد حرکت میکرد‪،‬جیانگ چنگ فریاد زد‪«:‬پدر!پدر!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ فنگمیان هم آنان را دید و از حضور آنها در آنجا متعجب بود‪.‬یکی از شاگردان پاروها را‬
‫چرخاند و قایق را به آنان نزدیک کرد‪.‬جیانگ فنگمیان هنوز از اوضاع باخبر نبود پس با شگفتی‬
‫پرسید‪«:‬آ‪-‬چنگ؟ آ‪-‬یینگ؟ شماها چتون شده؟»‬
‫پسرها اغلب در لنگرگاه نیلوفر بازیهای عجیب میکردند‪.‬گاهی با چهره های غرق خون روی آب‬
‫شناور میشدند و وانمود میکردند اجسادی شناور هستند‪.‬بهمین دلیل جیانگ فنگمیان در همان‬
‫لحظه اول نمیتوانست تصمیم بگیرد که آیا این هم یکی دیگر از آن بازیهای عجیبشان است یا‬
‫خیر‪...‬او هنوز متوجه اوضاع ترسناک خودشان نشده بود‪.‬با این حال جیانگ چنگ از دیدن او چنان‬
‫خوشحال بود که به گریه افتاد و با عجله میخواست همه چیز را توضیح دهد‪«:‬پدر! پدر ما رو نجات‬
‫بده!»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪ «:‬اینکه زیدیان مادرته‪...‬زیدیان هم صاحباش رو میشناسه‪...‬فکر نکنم بزاره‬
‫من‪»...‬همین که این سخنان را میگفت ب ه زیدیان دست زد‪،‬با اینکه تماس کوتاهی با آن برقرار‬
‫کرد ولی زیدیان مطیعانه از او فرمان برد‪.‬بی درنگ تبدیل به حلقه شده و در انگشت او پیچید‪.‬جیانگ‬
‫فنگمیان سر جای خود خشکش زد‪.‬زیدیان بهترین سالح یو زی‪-‬یوان بود‪.‬اهداف او برای زیدیان‬
‫فرمان مطلق بودند‪.‬زیدیان می توانست اربابان مختلف خود را تشخیص دهد اما فرمان همیشه‬
‫یکی بود‪.‬فرمان یو زی‪ -‬یوان این بود که زیدیان جیانگ چنگ را محکم نگهدارد تا به جای امن‬
‫برسند بهمین دلیل با وجود اینکه جیانگ چنگ ارباب جدیدش بود‪،‬هر قدر تالش کرد نتوانست‬
‫خودش را نجات دهد‪.‬‬
‫هیچ کسی نمیدانست از کی ولی جیانگ فنگمیان نیز توسط زیدیان به عنوان دومین ارباب شناخته‬
‫شده بود‪.‬در برابر او‪،‬زیدیان تصور میکرد که جای آنها امن است پس خود را رها کرده بود‪.‬با این‬
‫همه بانو یو هیچگاه نگفته بود که اجازه داده است زیدیان‪،‬جیانگ فنگمیان را به عنوان ارباب خود‬
‫بشناسد‪.‬جیانگ چنگ و وی ووشیان باالخره رها شده بودند‪،‬هر دو به طرفی افتادند‪.‬جیانگ فنگمیان‬
‫پرسید‪«:‬چی شده؟چرا توی قایق با زیدیان بسته شدین؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ انگار چیزی دیده بود که میتوانست نجاتبخش آنان باشد پس به او چنگ زد‪«:‬امروز‬
‫آدمای قبیله ون اومدن مکتب ما‪...‬مامان باهاشون بحثش شد بعدشم با دست ذوب کننده هسته‬
‫جنگید!!احتماال مامان داره شکست میخوره‪...‬حتی ممکنه االن دشمنای بیشتری رسیده باشن‬
‫اونجا‪...‬بابا ‪...‬بیا برگردیم و کمکش کنیم‪...‬بیا!»‬
‫با شنیدن حرفهای او شاگردان همه با شوک بهم نگاه کردند‪.‬جیانگ فنگمیان پرسید‪«:‬دست ذوب‬
‫کننده هسته؟»‬
‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬آره بابا ‪...‬ما‪»....‬پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند‪.‬نور‬
‫بنفشی درخشیدن گرفت و جیانگ چنگ و وی ووشیان دوباره بهم بسته شدند‪.‬آنها در همان حالت‬
‫درون قایق کوچکتر افتادند‪.‬رنگ صورت جیانگ چنگ سفید شد‪.....«:‬پدر؟»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬من برمیگردم‪...‬شما دو تا برین‪ ...‬اصال به این طرف برنگردین‪...‬به لنگرگاه‬
‫نیلوفر برنگردین‪...‬وقتی به خشکی رسیدین برین به میشان تا خواهر و مادربزرگتون رو پیدا کنین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬عمو جیانگ!!»‬
‫وقی شوک از سر جیانگ چنگ پرید‪.‬لگدی حواله گوشه قایق کرده و باعث تکان سختی به آن‬
‫شد‪«:‬پدر‪،‬منو رها کن‪....‬بزار منم بیام!»‬
‫جیانگ فنگمیان گفت‪«:‬من میرم تا بانوی سوم رو پیدا کنم!»‬
‫جیانگ چنگ به او خیره شده بود‪«:‬خب میتونیم با هم بریم و پیداش کنیم مگه نمیشه؟»‬
‫جیانگ فنگمیان‪،‬صاف در چشمانش خیره شد‪.‬ناگهان برخاست‪،‬به آرامی نفسی کشید و سر جیانگ‬
‫چنگ را لمس کرد‪«:‬آ‪-‬چنگ آروم باش!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬عمو جیانگ‪،‬اگه اتفاقی واسه تو بیفته که اون نمیتونه آروم بمونه!»‬
‫جیانگ فنگمیان به او نگریست و گفت‪«:‬آ‪-‬یینگ‪،‬آ‪-‬چنگ‪....‬تو باید حواست بهش باشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او به قایق بزرگتر بازگشت‪.‬دو قایق با سرعت از کنار هم گذشتند و قایق بزرگ دور تر و دورتر‬
‫میشد‪.‬جیانگ چنگ با نا امیدی فریاد کشید‪«:‬بابا!!!!!!!»‬
‫قایق آنها در مسیر آب براه افتاده بود‪.‬آنها نمیدانستند چقدر گذشت تا اینکه زیدیان به آرامی بدنشان‬
‫را رها کرد و تبدیل به حلقه ای نقره ای در دست جیانگ چنگ شد‪.‬آنان در تمام طول مسیر فریاد‬
‫کشیده بودند‪.‬گلویشان گرفته بود‪.‬پس از اینکه رها شدند نیز چیزی نگفتند و برای برگشتن تالش‬
‫کردند‪.‬از آنجا که پارو نداشتند از دستهایشان برای خالف جریان رودخانه حرکت استفاده کردند‪.‬‬
‫بانو یو گفته بود زخم هایی که به سبب تازیانه خوردن برداشته تا یک ماه دیگر درمان نخواهند شد‬
‫ولی حاال وی ووشیان احساس میکرد جای زخمهایش میسوزد و درد میکند ولی روی تواناییش برای‬
‫حرکت هیچ تاثیری ندارد‪.‬آندو با عزم و اراده به سان کسی که در شرف مرگ است با دست خود پارو‬
‫میزدند انگار که جانشان به اینکار وابسته بود‪.‬دو ساعت بعد با دست خالی به لنگرگاه نیلوفر بازگشته‬
‫بودند‪.‬آن موقع دیگر نیمه های شب بود‪.‬‬
‫دروازه های لنگرگاه نیلوفر محکم بسته شده بودند‪.‬در بیرون‪،‬نور چراغ ها سوسو میزد‪.‬اشعه درخشان‬
‫نور ماه بر آب می تابید‪.‬تعداد زیادی فانوس های نیلوفری بر روی دریاچه در سکوت شناور بودند‪.‬همه‬
‫چیز مانند قبل بود با اینهمه‪،‬همین امر قلب آنان را جریحه دار می کرد‪.‬آندو وقتی به میانه دریاچه‬
‫رسیدند سر جای خود ایستادند‪.‬روی آب در حال نوسان مانده و صدای تپش بلند قلب خود را می‬
‫شنیدند‪.‬نه جرات داشتند به لنگرگاه نزدیک شوند و نه جرات می کردند ببیند در داخل چه اتفاقی در‬
‫حال رخ دادن است‪.‬‬
‫اشک در چشمان جیانگ چنگ جمع شده بود‪.‬دست و پاهایش می لرزید‪.‬کمی بعد وی ووشیان‬
‫گفت‪....«:‬بیا االن از دروازه نریم داخل!»‬
‫جیانگ چنگ سعی کرد با تکان دادن سرش حرف او را بپذیرد‪.‬بدون کوچکترین صدایی آنان قایق را‬
‫به گوشه دیگر دریاچه بردند‪.‬آنجا یک درخت بید بزرگ رشد کرده بود‪.‬ریشه هایش در خاک فرو رفته‬
‫بود ولی تنه اش روی سطح دریاچه کج شده و شاخه هایش همه در آب قرار داشتند‪.‬در گذشته‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسرهای لنگرگاه نیلوفر روی تنه درخت بید می نشستند و ماهی میگرفتند‪.‬پس از آنکه آندو قایق را‬
‫پشت شاخه های بید پنهان کردند از کنار شاخه ها و پنهانی بسمت خشکی رفتند‪.‬‬
‫وی ووشیان عادت داشت از روی دیوارها بپرد پس جیانگ چنگ را به کناری کشیده و در گوشش‬
‫گفت‪«:‬از این طرف!»‬
‫جیانگ چنگ هم شوکه و هم ترسیده بود‪.‬او در حینی که در کنار وی ووشیان حرکت میکرد هیچ‬
‫احساسی نداشت‪.‬آنان پس از اینکه مدتی راه رفتند‪،‬خودشان را پنهان کردند‪،‬دزدکی از دیوارها باال‬
‫رفتند‪.‬یک ردیف سر حیوانات روی دیوارها نصب شده بود که آنجا پنهان ماندن را ساده میکرد‪.‬در‬
‫گذشته همیشه کسانی بودند که از همینجا به آنها نگاه میکردند و حاال آنها جای آن مردم را گرفته‬
‫بودند و درون اقامتگاه را زیر نظر داشتند‪.‬وی ووشیان سرش را باال برد و خوب داخل را نگاه کرد‪،‬به‬
‫یکباره قلبش از جا پرید‪.‬در میان محل تمرین لنگرگاه نیلوفر‪،‬افراد زیادی به ردیف ایستاده بودند‪.‬همه‬
‫لباس هایی بطرح خورشید بر تن داشتند‪،‬طرح خورشید روی لبه یقه و آستین هایشان بیشتر دیدن‬
‫خون چشم انسان را می آزرد‪.‬‬
‫جدای از افراد ایستاده‪،‬برخی گوشه و کنار افتاده بودند‪.‬تمام افراد افتاده بر زمین را به سمت شمال‬
‫غرب زمین برده و از آنها یک ستون ساخته بودند‪.‬کسی آنجا ایستاده و پشتش به آنها بود‪.‬سرش را‬
‫پایین نگهداشته و بنظر میرسید شاگردان مکتب جیانگ را وارسی میکند‪.‬آنان نمیدانستند چه کسی‬
‫مرده و چه کسی زنده است‪.‬جیانگ چنگ با چشمانی مشتاق بدنبال اثری از بانو یو زی‪-‬یوان و جیانگ‬
‫فنگمیان میگشت‪.‬هرچند وی ووشیان احساس کرد اشک در چشمانش حلقه زده‪،‬او در میان آن اجساد‬
‫صورت های آشنایی را میدید‪.‬گلویش خشک شده و درد میکرد‪.‬انگار که چکشی آهنین بر سرش‬
‫کوبیده شده و بدنش یخ بسته بود‪.‬جرات نداشت بیش از این به جیانگ فنگمیان و یو زی‪-‬یوان فکر‬
‫کند‪.‬‬
‫همین که او خواست نگاه دقیقی بیاندازد تا ببیند آیا آن پسر الغر اندامی که روی اجساد قرار دارد‬
‫شاگرد کوچکشان هست یا نه آن شخصی که در نقطه شمال غربی ایستاده و پشتش به آنان بود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چیزی را برداشته و برگشت‪.‬وی ووشیان بی درنگ سر خود و جیانگ چنگ را پایین گرفت‪.‬با اینکه‬
‫سر خود را پایین نگهداشت ولی بخوبی آن شخص را زیر نظر گرفت‪.‬‬
‫پسر تقریبا همسن آنها بود‪ .‬الغر اندام با چهره ای لطیف بود هرچند رنگ پریده صورتش با رنگ‬
‫سیاه چشمانش مغایرت شدیدی داشت‪.‬او لباسی با طرح شعله و خورشید به تن کرده ولی هیچ رفتار‬
‫ویژه خاندان ون را از خود نشان نمیداد‪.‬حتی بنظر میرسید بیش از اندازه مهربان باشد‪.‬باتوجه به طرحی‬
‫که بر لباسش حکاکی شده بود بنظر میرسید او احتماال یکی از اربابان جوان مکتب ون باشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پنجاه و نه‪ -‬بخش چهارم‬


‫همچون زهر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان احساس میکرد قلبش تند میزند‪ :‬نکنه ما رو دید؟االن باید در بریم؟ یا نکنه ما رو‬
‫ندید؟ ناگهان از آن سوی دیوار صدای گریه ای شنید‪.‬در میان صدای پاها‪،‬مردی با مهربانی‬
‫میگفت‪«:‬گریه نکن‪،‬صورتت بی ریخت میشه!»‬
‫این صدا هم برای وی ووشیان و هم برای جیانگ چنگ آشنا بود—او ون چائو بود!‬
‫کمی بعد وان لینگجیائو فین فین کنان گفت‪«:‬اگه صورتم بی ریخت بشه دیگه منو نمیخوای؟!»‬
‫ون چائو گفت‪ «:‬مگه میشه همچین چیزی؟ اصال مهم نیست چطوری باشی من همیشه دوستت‬
‫دارم!»‬
‫وانگ لینگجیائو با لحنی پر از احساس گفت‪«:‬من واقعا واقعا ترسیدم‪....‬امروز من واقعا‪ ...‬کم مونده‬
‫بود اون هرزه منو بکشه اونوقت دیگه نمیتونستم صورتت رو ببینم‪...‬ارباب ون‪....‬من‪»....‬‬
‫ون چائو او را در آغوش گرفته و آرامش کرد‪«:‬دیگه چیزی نگو جیائوجیائو‪،‬االن همه چی درست‬
‫شده‪...‬خیلی خوبه که ون ژولیو حواسش بهت بود!»‬
‫وانگ لینگجیائو با غرغر گفت‪«:‬هنوزم اسم اونو میاری؟ون ژولیو‪....‬ازش متنفرم‪...‬اگه امروز اینقدر‬
‫خودشو دیر نمیرسوند منم اونقدر بدبختی نمیکشیدم‪...‬صورتم هنوز بدجوری درد میکنه‪»....‬‬
‫او کسی بود که به ون ژولیو دستور داد تا جلوی دیدش نباشد و باعث شد تا یک کتک حسابی‬
‫بخورد‪.‬هرچند حاال سعی داشت از زیر بار مسئولیتش شانه خالی کند‪.‬ون چائو عاشق این بود که‬
‫بنشیند و گوش بدهد که او این چنین مانند بیچارگان غر میزند‪«:‬دردش تموم میشه‪،‬بیا اینجا بزار‬
‫زخمت رو دست بزنم ببینم‪...‬تو از اینکه آدم کندیه ناراحتی ولی نباید اونو به مبارزه دعوت‬
‫کنی‪...‬سطح قدرت اون بدجوری باالست‪...‬پدرم همیشه میگه اون یه استعداد نایابه‪...‬من یکی که‬
‫دلم میخواد تا چند سال دیگه هم ازش استفاده کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وانگ لینگجیائو که قانع نشده بود گفت‪«:‬خب که چی؟ استعداد داره که داره‪....‬کلی تهذیبگر مشهور‬
‫توی دنیا هست‪ ...‬ال اقل هزارتا تهذیبگر تحت امر مکتب ون هستن‪....‬اگه اون نباشه چی میشه‬
‫مگه؟!»‬
‫او از ون چائو میخواست تا بخاطر بهتر شدن احساسش ون ژولیو مجازات شود‪.‬ون چائو می‬
‫خندید‪.‬باوجود اینکه به وانگ لینگجیائو اهمیت میداد اما قرار نبود بخاطر یک زن محافظ شخصی‬
‫خودش را مجازات کند‪.‬ب هرحال ون ژولیو تالش آدمکش های زیادی را بخاطر او ناکام گذاشته‬
‫بود‪.‬چندان هم حرف نمیزد‪.‬انگار لبانش را بهم دوخته بودند و به پدرش خیانت نمیکرد در نتیجه به‬
‫او نیز خیانت نمیکرد‪.‬او محافظی قدرتمند و وفادار بود که در این زمانه نمونه اش یافت نمیشد‪.‬وانگ‬
‫لینگجیائو وقتی دید ون چائو چندان نگران او نشده اضافه کرد‪«:‬ببین‪...‬او فقط یه خدمتکار تحت‬
‫امر شماست ولی خیلی گستاخه‪...‬من اونجا خواستم به اون یوی هرزه یه سیلی درست و حسابی‬
‫بزنم ولی بهم اجازه نداد‪.‬اون زنیکه مرده‪،‬یه جنازه اس دیگه ولی اون با حقارت نگاهم کرد‪...‬مثل‬
‫این میونه که بخواد به شما هم همینطوری نگاه کنه مگه نه؟!»‬
‫جیانگ چنگ به خوبی به دیوار نچسبیده بود که با شنیدن این سخنان لیز خورد و افتاد‪.‬وی ووشیان‬
‫سریع پشت یقه اش را گرفت‪.‬چشمای هر دو پر از اشک بود‪.‬قطرات اشک جاری شده بر گونه‬
‫هایشان روی پشت دست هایشان می ریخت و سپس روی زمین جاری شد‪.‬وی ووشیان صبح را‬
‫بیاد آورد زمانی را که جیانگ فنگمیان رفت‪،‬او با بانو یو مشاجره سختی داشت‪.‬آخرین حرفهایی که‬
‫میانشان رد و بدل شد لطیف و مهربانانه نبودند‪.‬او نمیدانست آیا آنها توانسته بودند برای آخرین‬
‫بار در چهره هم نگاه کنند یا نه؟! کاش جیانگ فنگمیان شانسش را داشت که چند جمله بیشتر‬
‫خطاب به بانو یو بگوید‪.‬ون چائو که بنظر میرسید اهمیتی به این ماجرا نمی دهد گفت‪«:‬ببین اون‬
‫شخصیتش اینطوری عجیب غریبه‪...‬تو نظرش اینکار تو «توهین به مُرده»اس‪...‬بهرحال اون زن‬
‫رو خود ون ژولیو کشته دیگه این حرفا چیه تو داری میزنی؟!»‬
‫وانگ لینگجیائو حرف او را تایید کرد و گفت‪«:‬درسته ولی اون واقعا متظاهره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون چائو عاشق این بود که از طرف او تایید بشود بهمین دلیل خندید‪.‬وانگ لینگجیائو با نگاهی‬
‫عاشقانه به او خیره شد‪«:‬اون زنیکه یو‪،‬اینهمه راه پاشده بود اومده بود اینجا ‪...‬قدیما رو میگم‪،‬بخاطر‬
‫قد رت قبیله اش صاحب اینجا رو مجبور کرد باهاش ازدواج کنه‪....‬حاال آخرش چی شد؟فایده‬
‫ازدواجشون چی بود؟ مَرده آخرشم اونو دوست نداشت‪.‬اون ده ها سال یه زن طرد شده بود و هم‬
‫پشت سرش بهش میخندیدن ولی آخرشم نمیتونست جلوی خودشو بگیره و همش گستاخی‬
‫میکرد‪...‬این بالیی که بسرش اومد کارما بود!»‬
‫ون چائو گفت‪«:‬جدی؟ ولی قیافه خیلی خوبی داره ها!چرا جیانگ فنگمیان دوستش نداشت؟»‬
‫در دید او‪،‬تا زمانی که یک زن چهره مناسبی داشته باشد یک مرد هیچ دلیلی برای نخواستن او‬
‫ندارد‪.‬البته این جدای از آن دسته زنانی بود که چهره های متوسطی داشتند یا اینکه به او اجازه‬
‫همخوابی نمی دادند‪...‬وانگ لینگجیائو جواب داد‪«:‬یه ذره بهش فکر کنی متوجه میشی‪...‬زنیکه‬
‫خیلی وحشی بود‪...‬قیافه اش بد نبود ولی هی مردم رو سیلی میزد و با شالقش میفتاد به جون‬
‫بقیه‪...‬کال آدم بی تربیتی بود‪...‬جیانگ فنگمیان از روزی که باهاش ازدواج کرد جونش درومد اینقدر‬
‫تحملش کنه‪...‬بهرحال اونم مرد بدشانسی بود‪»....‬‬
‫ون چائو گفت‪«:‬درسته‪،‬زنا باید از جیائوجیائوی من یاد بگیرن‪...‬مهربون و مطیع باشن و جز من به‬
‫هیچ کس دیگه ای نگاه نکنن!»‬
‫وانگ لینگجیائو خندید‪.‬وی ووشیان با شنیدن این سخنان زشت تاب تحمل از دست داد حس‬
‫میکرد از درون نابود شده و در خشم میسوخت‪.‬تمام بدنش به لرزه درآمده بود‪.‬او می ترسید جیانگ‬
‫چنگ ناگهان همانجا از خشم منفجر شود ولی بنظر می آمد رنج و غمش آنقدر زیاد است که بدون‬
‫حرکت گوشه ای خشکش زده بود‪.‬وانگ لینگجیائو با آرامش گفت‪«:‬البته من جز شما به هیچ کس‬
‫اهمیت نمیدم‪...‬مگه باید به کس دیگه ای هم اهمیت بدم اصن؟!»‬
‫ناگهان صدای دیگری شنیده شد‪«:‬ارباب ون جوان‪،‬همه خونه ها رو گشتیم‪...‬نزدیک ‪2400‬‬
‫گنجینه پیدا کردیم‪...‬همه رو دسته بندی کردیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینها به لنگرگاه نیلوفری تعلق داشتند اینها گنج های مکتب جیانگ بودند!‬
‫ون چائو خندید‪«:‬آفرین‪،‬آفرین‪،‬حاال وقتشه که یه جشن خیلی خوب بگیریم‪...‬بهتره امشب همینجا‬
‫یه مهمونی راه بندازیم‪...‬از هر چی که اینجاست استفاده کنین!»‬
‫وانگ لینگجیائو با صدای لطیفی گفت‪«:‬ارباب ون ‪،‬برای اومدن به لنگرگاه نیلوفری بهتون تبریک‬
‫میگم!»‬
‫ون چائو گفت‪«:‬لنگرگاه نیلوفری ؟ اسمش رو عوض کن‪...‬تمام درهایی که روشون طرح نیلوفر نه‬
‫برگ حک شده رو بردارین و بجاشون طرح خورشید مکتب چیشان ون رو بزارین‪....‬جیائوجیائو بیا‬
‫واسم بهترین آهنگ رو بخون و برقص!»‬
‫وی ووشیان و جیانگ چنگ دیگر نمیتوانستند چیزی بشنوند‪.‬از روی دیوار به پایین پریدند‪.‬گیج و‬
‫تلوتلو خوران سعی داشتن از لنگرگاه نیلوفر خارج شوند‪.‬با اینکه از افراد ون دور شده بودند اما‬
‫صدای خنده شان در میدان تمرین مکتب جیانگ از دور بخوبی شنیده میشد و مانند شمشیری با‬
‫تیغه سمی انگار گوش و قلبشان را پشت سر هم میخراشید‪.‬آنها پیش از آنکه جیانگ چنگ یکباره‬
‫بر سر جای خود خشکش بزند قریب یک مایل راه رفتند‪.‬وی ووشیان هم ایستاد‪.‬جیانگ چنگ‬
‫تغییر جهت داده و وی ووشیان سریع او را گرفت‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬داری چیکار میکنی؟نباید برگردی‬
‫اونجا!»‬
‫جیانگ چنگ بی هدف دستش را تکان میداد‪ «:‬برنگردم اونجا؟خل شدی؟تو داری به من میگی‬
‫که برنگردم اونجا؟؟بدن پدر و مادر من هنوز توی لنگرگاه نیلوفره—چطور میتونم همینطوری‬
‫ولشون کنم؟برنگردم اونجا کجا برم پس؟»‬
‫وی ووشیان محکمتر او را گرفت‪«:‬اگه برگردی میخوای چیکار کنی؟اونا عمو جیانگ و بانو یو رو‬
‫کشتن‪...‬تنها چیز یکه اونجا منتظر توئه مرگه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ فریاد زد‪«:‬خب باشه—اگه تو از مردن میترسی پس برو گمشو!حق نداری سد راه‬
‫من بشی!!»‬
‫وی ووشیان او را محکم چسبیده بود‪«:‬واسه انتقام هیچ وقت دیر نمیشه‪...‬ما باید بدن اونا رو‬
‫برگردونیم ولی نه االن!»‬
‫جیانگ چنگ پیش از اینکه بخواهد حمله ای کند به طرفی پرید‪«:‬االن نه یعنی چی؟دیگه نمیخوام‬
‫حرفاتو بشنوم‪....‬همین االن گمشو!»‬
‫وی ووشیان فریاد کشید‪ «:‬عمو جیانگ و بانو یو از من خواستن که مراقبت باشم‪....‬تا در امان‬
‫بمونی!»‬
‫«خفه شو!»جیانگ چنگ محکم او را به طرفی پرتاب کرد‪«:‬چرا؟؟؟؟؟»‬
‫وی ووشیان روی بوته ها افتاد و جیانگ چنگ خودش را بطرف او پرتاب کرد به یقه وی ووشیان‬
‫چنگ زده و درحالیکه تکانش میداد گفت‪«:‬چرا؟! چرا؟! آخه چرا؟! االن خوشحالی؟ حاال راضی‬
‫شدی؟» او گردن وی ووشیان را محکم می فشرد و با چشمانی که خون جلویشان را گرفته بود‬
‫میگفت‪«:‬چرا الن وانگجی رو نجات دادی؟!»‬
‫جیانگ چنگ بخاطر رنج و خشم عقلش را از دست داده بود‪.‬ابدا نمی توانست قدرت دستان خود‬
‫را کنترل کند‪.‬وی ووشیان مچ دست او را گرفت‪«:‬جیانگ چنگ‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ او را روی زمین نگهداشته و بیشتر فریاد میکشید‪«:‬چرا تو الن وانگجی رو نجات‬
‫دادی؟! واسه چی باید حرف میزدی؟! چند بار بهت گفتم برای ما شر درست نکن!! خودتو دخالت‬
‫نده!! اینقدر دلت میخواد ادای قهرمانا رو دربیاری؟ حاال دیدی نتیجه قهرمان بازی تو چی شده؟‬
‫هاه؟ حاال خوشحالی؟! الن وانگجی و جین زیژوان و همه اونا برن به درک‪...‬هر کی میخواد بمیره‬
‫بزار بمیره‪...‬مرگ اونا چه ربطی به ما داشت آخه؟؟ به مکتب ما چه مربوطه؟چرا باید این اتفاق‬
‫میفتاد؟ چرا؟؟؟؟؟ برین بمیرین‪،‬بمیرین‪،‬بمیرین‪...‬همتون بمیرین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صورت وی ووشیان سرخ شده بود‪ .‬او فریاد کشید‪«:‬جیانگ چنگ!!!!»‬


‫دستان او روی گردنش شل شدند‪.‬جیانگ چنگ به او خیره مانده بود‪.‬اشک هایش روان بودند او از‬
‫ته گلو هق هقی بلند سر داد و در حین اشک ریختن میگفت‪....«:‬من مامان بابامو میخوام‪...‬مامان‬
‫بابام‪».....‬‬
‫او پدر و مادرش را از وی ووشیان میخواست ولی مهم نبود چقدر درخواست میکند والدینش دیگر‬
‫باز نمیگشتند‪.‬وی ووشیان نیز میگرسیت‪.‬آندو روی بوته ها نشسته و فریاد زدن و اشک ریختن‬
‫همدیگر را نگاه میکردند‪.‬جیانگ چنگ در ته قلب خود میدانست که درون غار شوانووی قاتل در‬
‫کوهستان رودتاریک‪،‬حتی اگر وی ووشیان الن وانگجی را نجات نمیداد‪،‬مکتب ون دیر یا زود‬
‫دالیل دیگری برای نابود کردن آنان می یافت ولی او همیشه احساس میکرد که اگر وی ووشیان‬
‫در این کارها دخالت نمیکرد شاید همه چیز به گونه ای دیگر پیش میرفت‪.‬این فکر عذاب آور‬
‫قلبش را سرشار نفرت و خشم کرده بود‪.‬نمیتوانست خود را آرام کند زیرا دشمن رگ های حیاتیش‬
‫را بریده بود‪.‬‬
‫وقتی صبح شد‪ ،‬بدن جیانگ چنگ تقریبا خشک شده بود‪.‬موقع شب چندباری توانسته بود‬
‫بخوابد‪،‬البته دلیل اولش گریه های بی انداز ه اش بود که باعث شد ضعیف شده و تقریبا از هوش‬
‫برود‪.‬دومین دلیلش هم این بود که دلش میخواست این اتفاق یک کابوس باشد‪.‬او نمیتوانست پس‬
‫از بیدار شدن گوشه ای بماند پس بعد از استراحت میخواست چشمان خود را باز کند و خودش را‬
‫در اتاقش که پشت بندرگاه نیلوفری بود ببیند‪،‬پدرش در حال پاک کردن شمشیرش در تاالر مرکزی‬
‫باشد‪.‬مادرش دوباره در حال خشم باشد و سر وی ووشیان که به شکل خنده داری نگاه میکرد غر‬
‫میزند و سرزنشش میکند‪.‬خواهرش االن باید در آشپرخانه می بود و بشدت به این فکر میکرد که‬
‫باید برای غذای امروز چه چیزی درست کند‪.‬شاگرد کوچکشان درحال بازیگوشی بود و حاضر نبود‬
‫درس های اول صبح خود را انجام دهد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او نمیخواست در میان بوته ها درحالیکه سرش داشت از درد منفجر میشد بیدار شود‪.‬سراسر شب‬
‫باد سرد تنش را پوشانده و پشت یک تپه بی ثمر پنهان مانده باشد‪.‬وی ووشیان اول حرکت کرد‪.‬او‬
‫دستان خود را روی پای نهاده و برخاست و با صدایی گرفته به او گفت‪«:‬بریم!»‬
‫جیانگ چنگ ابداً از جای خود تکان نخورد‪.‬وی ووشیان او را بطرف خود کشیده و تکرار‬
‫کرد‪«:‬بریم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪....«:‬کجا بریم؟!»‬
‫گلوی او نیز خشک بود‪.‬وی ووشیان جواب داد‪«:‬میریم پیش مکتب میشان یو‪،‬بریم خواهرمونو پیدا‬
‫کنیم!»‬
‫او چند لحظه ای دستان بی حالش را تکان داد و بعد باالخره و آرام از جای خود برخاست‪.‬آندو‬
‫میخواستند مسیر سمت میشان را با پای پیاده طی کنند‪.‬آنها هر چه انرژی در جانشان بود را جمع‬
‫کرده و براه افتادند‪.‬قدم هایشان سنگین بود چنان که انگاری وزنه های هزار تنی دنبال خود‬
‫میکشیدند‪.‬سر جیانگ چنگ هنوز رو به پایین آویزان بود‪.‬او دست راست خود را به بغل گرفته و‬
‫زیدیان را درست در جایی که قلبش قرار داشت نهاده بود‪.‬دوباره و دوباره احساس کرد که یکی‬
‫دیگر اعضای خانواده اش هنوز باقی مانده است‪.‬او گاهی بازمیگشت و به پشت سر خود و به‬
‫لنگرگاه نیلوفر نگاه میکرد به آن جایی که زمانی خانه او بود و حاال تبدیل به کمینگاه شیاطین‬
‫شده بود‪.‬او به این فکر چنگ زده بود از آن سیر نمیشد این امید در دلش روشن مانده بود هرچند‬
‫چشمانش از اشک خالی نمیشد‪.‬‬
‫آنان با عجله و بدون اینکه ذره ای غذا با خود داشته باشند پیش میرفتند‪.‬از روز قبل انرژی زیادی‬
‫را صرف کرده بودند‪.‬پس از اینکه نیمی از روز راه رفتند کم کم سرگیجه گرفتند‪.‬آنها مزارع متروک‬
‫را به سمت یک شهر کوچک ترک کردند‪.‬وی ووشیان به جیانگ چنگ نگریست‪...‬وقتی دید او‬
‫آنقدر خسته است که نمیتواند و نمیخواهد بیش از این راه برود به او گفت‪«:‬میتونی بشینی من‬
‫میرم یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ نه سر تکان داده و نه چیزی گفت‪.‬در تمام مسیر تنها چند کلمه با وی ووشیان حرف‬
‫زده بود‪.‬وی ووشیان چندباری به او تاکید کرد که از آنجا نرود‪،‬او مقداری پول در گوشه لباس خود‬
‫نهاده بود حاال میخواست برای خریدن غذا از آن استفاده کند—حداقل مقداری پول برای خرید‬
‫داشت‪.‬او رفت و مقداری غذا خرید مخصوصا غذاهای خشک خرید تا در مسیر بخورند‪...‬در کمتر از‬
‫سی دقیقه به همان جایی که با جیانگ چنگ بودند بازگشت هرچند جیانگ چنگ از آنجا رفته‬
‫بود‪.‬او کلوچه بخارپز‪،‬مقداری نان و میوه در دست داشت و احساس میکرد قلبش از کار افتاده‬
‫است‪.‬خودش را آرام کرد و کمی در خیابان های اطراف چرخید و هر چه گشت جیانگ چنگ را‬
‫نیافت‪.‬در پایان وحشت کرد‪.‬یک کفاش را در کناری دید و از او پرسید‪«:‬آقا‪...‬یه مرد جوونی همسن‬
‫و سال من این اطراف بود شما ندیدین کجا رفته؟!»‬
‫کفاش انتهای نخ را لیسید و گفت‪«:‬همونی که همراهت بود؟!»‬
‫وی ووشیان گفت ‪«:‬آره!»‬
‫کفاش گفت‪ «:‬من داشتم کارمو میکردم درست و حسابی چیزی ندیدم ولی اون زیادی گیج میزد و‬
‫زل زده بود که آدمای توی خیابون‪...‬بعدش تا سرمو آوردم باال دیدم نیستش‪...‬غیبش زده بود‪....‬فکر‬
‫کنم رفته!»‬
‫وی ووشیان من من کنان گفت‪«:‬رفته‪....‬رفته‪»....‬‬
‫او حتما برای دزدیدن جسد والدینش به لنگرگاه نیلوفر رفته بود‪.‬وی ووشیان دیوانه شد و با عجله‬
‫مسیری که طی کرده بودند را دوید غذایی که خریده بود هنوز در دستش قرار داشت و احساس‬
‫میکرد همین ها وزن زی ادی دارند و سرعتش را کم میکنند‪.‬کمی بعد هر چه در دست داشت پشت‬
‫سر خود رها ساخت‪.‬مدت بیشتری دوید ولی ناگهان احساس ضعف بر او چیره شد و از پریشانیش‬
‫پیشی گرفت‪ .‬در پاهایش توانی نمانده بود و روی زمین افتاد‪.‬‬
‫وقتی روی زمین افتاد صورتش کامال خاکی شد‪.‬طعم خاک را در دهان خود احساس میکرد‪.‬موجی‬
‫از خشم و بیچارگی در سینه اش پیچید‪.‬محکم مشت خود را بر زمین کوبید و فریاد کشید و در‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پایان به سختی از جای خود برخاست‪.‬بعد از آن یکی از کلوچه های بخارپزی را که روی زمین‬
‫انداخته بود برداشت با گوشه لباس خود آن را پاک کرده و با ولع خورد‪.‬کلوچه را به سان تکه های‬
‫گوشت می جوید‪.‬وقتی کلوچه را قورت داد انگار تکه سنگی راه گلویش را بست‪.‬چند تکه دیگر‬
‫از کلوچه ها برداشته و مقداری را در یقه خود پنهان ساخت‪.‬یکی از کلوچه ها را در دست گرفته و‬
‫در حین دویدن میخورد و امیدوار بود که در میانه راه جیانگ چنگ را پیدا کند‪.‬هرچند وقتی به‬
‫لنگرگاه نیلوفری رسید ماه و ستارگان در آسمان شب می درخشیدند‪.‬او در تمام مسیری که طی‬
‫کرده بود اثری از جیانگ چنگ نیافت‪.‬‬
‫وی ووشیان از دور به لنگرگاه نیلوفری که بسیار روشن و تابناک مینمود خیره شد‪.‬دستها را بر‬
‫زانوها نهاده و بی وقفه نفس نفس میزد‪.‬طعمی چون خون از سینه اش باال آمده و در گلویش افتاد‬
‫این نتیجه دویدن شدیدش تا به اینجا بود‪.‬دهانش بشدت تلخ شده و چشمانش همه جا را تار‬
‫میدید‪.‬او با خود فکر کرد‪ :‬چرا جیانگ چنگ رو پیدا نکردم؟؟من تا تونستم سریع کلوچه ها رو‬
‫خوردم و دویدم‪...‬اون از من خسته تر بود و حالش خیلی بدتر بنظر میرسید‪.‬امکان نداره بتونه سریعتر‬
‫از من بدوئه!یعنی واقعا برگشته به لنگرگاه نیلوفر؟ولی اگه نیومده اینجا کجا رفته پس؟بدون من‬
‫رفته میشان؟‬
‫پس از کمی استراحت تصمیم گرفت گوشه ای استراحت کند و برای بررسی بیشتر به درون‬
‫لنگرگاه نیلوفر برود‪.‬از روی چند دیوار باال رفته و صداهایی که میشنید قلبش را از کار انداخت‪،‬در‬
‫دل دعا میکرد و در شرف ناامیدی بود‪ :‬این بار خواهش میکنم نزار کسی درباره جنازه جیانگ‬
‫چنگ توی زمین تمرین حرف بزنه‪....‬وگرنه وگرنه من‪.....‬‬
‫وگرنه؟ وگرنه او چه میکرد؟ او نمیتوانست هیچ کاری کند‪.‬اون هیچ قدرتی نداشت‪.‬لنگرگاه نیلوفری‬
‫نابود شده بود‪.‬جیانگ فنگمیان و بانو یو مرده بودند و جیانگ چنگ نیز ناپدید شده بود‪.‬او تنها باقی‬
‫مانده و حتی یک شمشیر هم نداشت‪.‬چیزی نمیدانست و نمیتوانست هیچ کاری بکند‪.‬برای اولین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بار در زندگی فهمید که چقدر بی قدرت است و در برابر چیزی به بزرگی مکتب چیشان ون هیچ‬
‫قدرتی ندارد انگار مورچه ای بود که بخواهد جلوی ارابه ای را بگیرد‪.‬چشمانش گرم شده و‬
‫نزدیک بود که دوباره اشکش روان شود‪.‬در گوشه ای پیچید و ناگهان سایه ای با لباس مزین به‬
‫طرح شعله و خورشید از روبرویش ظاهر شد‪.‬وی ووشیان با سرعت نور‪،‬آن شخص را نگهداشت‪.‬او‬
‫با یک دست گردن شخص را چسبید و با دست دیگرش دو دست او را محکم گرفت‪.‬با صدایی‬
‫آرام‪،‬و لحنی ظالمانه به تهدید او پرداخت‪«:‬جیکت در نیاد وگرنه گردنتو میشکنم!»‬
‫او با شدت به گردن شخص فشار می آورد و شخص با عجله گفت‪«:‬ا‪-‬ارباب وی‪،‬مـ ‪ -‬منم!!!»‬
‫صدا ی پسر جوانی بود‪.‬وی ووشیان با شنیدن صدایش در اولین واکنش‪،‬پیش خود فکر کرد‪ :‬فکر‬
‫کنم این از کساییه که من میشناسمشون‪....‬نکنه لباس افراد ون رو پوشیده که بینشون جاسوسی‬
‫کنه؟! ولی هر چه اندیشید صدای او برایش آشنا نبود پس بی خیال تفکر اولیه خود شده و محکمتر‬
‫از قبل او را گرفت‪«:‬سعی نکن بهم کلک بزنی!»‬
‫پسر گفت‪«:‬من‪...‬من کلک نمیزنم‪...‬ارباب وی ‪،‬یه نگاهی به صورتم بنداز الاقل!!!»‬
‫وی ووشیان اندیشید‪ :‬صورتشو نگاه کنم؟نکنه یه چیزی تودهنش قایم کرده میخواد پرتش کنه‬
‫سمت من؟! هشیارانه پسر را چرخاند او ظاهری کامال ظریف داشت‪.‬این همان ارباب جوان از مکتب‬
‫چیشان ون بود که آنان دیروز دزدکی او را نگاه میکردند‪.‬وی ووشیان دوباره اندیشید‪ :‬من اینو‬
‫نمیشناسم!او دوباره پسرک را چرخاند و گردنش را گرفت و با لحن آرام و دستوری پرسید‪«:‬تو کی‬
‫هستی؟»‬
‫پسر که کمی نا امید شده بود گفت‪«:‬من‪....‬ون نینگم!»‬
‫وی ووشیان با اخم گفت‪«:‬ون نینگ کیه؟!» هرچند در دل میگفت‪ :‬مگه مهمه که این کیه؟ اصال‬
‫مهم نیست مهم درجه ایه که داره‪....‬شاید اگه گروگان بگیرمش تونستم باهاش یه کاری بکنم‪....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ با صدای آرامی گفت‪«:‬من‪...‬چند سال پیش‪،‬توی جریان گفتگوی سران توی‬
‫چیشان‪....‬من‪..‬من‪...‬تیر اندازی‪...‬میکردم‪»....‬‬
‫وی ووشیان وقتی لحن کند حرف زدن او را دید شکیبایی خود را از دست داد‪.‬با خشم گفت‪«:‬تو‬
‫چه مرگته؟ لکنت داری؟!»‬
‫ون نینگ که ترسیده بود در چنگال وی ووشیان به خود پیچید‪.‬انگاری میخواست خودش را جایی‬
‫پنهان کند ولی نمیتوانست پس دستانش را روی سر خود گذاشت و پچ پچ کنان گفت‪«:‬بلـ‪.....‬بله!»‬
‫وی ووشیان چیزی نگفت ولی وقتی کمرویی و بیچارگی و در عین حال با لکنت حرف زدن او را‬
‫دید باالخره احساس کرد چیزی را بیاد می آورد‪...‬در جلسه دو سال پیش گفتگوی سران در‬
‫چیشان‪...‬جلسه گفتگو‪.....‬تیر اندازی‪....‬آه‪،‬واقعا کسی شبیه او آنجا بود!!وی ووشیان که بنظر میرسید‬
‫او را بیاد آورده گفت‪ «:‬تو‪...‬همون ون‪....‬ون چیزی‪...‬که تیر اندازیش خیلی خوب بود؟»‬
‫ون نینگ با شادی حرف او را تایید کرد و گفت‪«:‬آ‪-‬آره!منم ‪...‬دیروز‪....‬من شما رو دیدم ارباب‬
‫وی‪....‬همراهتون ارباب جیانگ هم بود واسه همین فکر کردم شاید بازم برگردین اینجا‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو دیروز هم منو دیدی؟»‬
‫ون نینگ جواب داد‪«:‬دیـ‪-‬دیدم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬دیروز منو دیدی ولی چیزی به کسی نگفتی؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬نگفتم‪....‬به هیچ کس چیزی نگفتم!!»‬
‫این تنها جمله ای بود که ون نینگ بدون لکنت ادا کرد و لحنش چنان مصمم بود که انگار درحال‬
‫بیان یک سوگند است‪.‬وی ووشیان در شک و تردید گیر افتاده بود‪.‬ون نینگ اضافه کرد‪«:‬ارباب‬
‫وی ‪،‬شما اومدی که ارباب جیانگ رو پیدا کنی درسته؟»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬مگه جیانگ چنگ اینجاست؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ مطیعانه جواب داد‪«:‬اینجاست‪»....‬‬


‫وی ووشیان یا شنیدن این حرف ذهنش بشدت بهم ریخت پیش خود میگفت‪ :‬حاال که جیانگ‬
‫چنگ داخله‪...‬پس منم باید برم داخل لنگرگاه‪....‬چطوری؟ ون نینگ رو گروگان بگیرم؟ اینکار فایده‬
‫نداره‪....‬بنظر میرسه ون نینگ هیچ اهمیتی واسه ون چائو نداره‪...‬نکنه کال بدرد نخوره نگهش‬
‫دارم؟؟ شایدم دارم بهم دروغ میگه؟ مگه اون یکی از قبیله ون نیست؟ ولی دیروز اون مارو دید و‬
‫به کسی چیزی نگفت‪...‬یعنی اگه ولش کنم بره ممکنه بهم خیانت کنه؟ اصن ممکنه کسی به این‬
‫مهربونی بین سگای ون وجود داشته باشه؟؟؟ اگه میتونستم از امنیتم مطمئن باشم اونوقت‬
‫میتونستم‪....‬حس کشتار و خشم در وی ووشیان جرقه زد‪.‬او به ریختن خون بقیه عالقه ای نداشت‬
‫ولی پس از اینکه مکتب تهذیبگریش نابود شده بود در این چند روز گذشته غرق در خشم و نفرت‬
‫عمیقی مانده بود‪.‬وضعیت بحرانی اجازه نمیداد که هیچ رحم و مروتی از خود نشان دهد‪.‬اگر دست‬
‫راست خود را می ف شرد در یک آن میتوانست ون نینگ را بکشد‪.‬همین که در این افکار بود ون‬
‫نینگ گفت‪«:‬ارباب وی تو میخوای ارباب جیانگ رو نجات بدی؟»‬
‫انگشتان وی ووشیان در دم جمع شدند و با لحن خشنی گفت‪«:‬خودت چی فکر میکنی؟»‬
‫بنا به دالیلی ون نینگ با اضطراب لبخند میزد‪«:‬میدونستم‪...‬من‪...‬میتونم کمکت کنم که اونو از‬
‫اینجا ببری بیرون!»‬
‫برای یک ثانیه وی ووشیان خیال کرد اشتباه شنیده پس با شوک پرسید‪.....«:‬تو؟ تو کمکم میکنی‬
‫اونو ببرم بیرون؟!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬آره‪...‬ه‪-‬همین االن‪...‬من میتونم سریع بیارمش بیرون‪...‬آخه ون چائو و بقیه رفتن‬
‫بیرون!»‬
‫وی ووشیان محکم او را گرفته بود و گفت‪«:‬واقعا میتونی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ گفت‪«:‬میتونم!مـ‪ -‬منم یکی از شاگردای قبیله هستم‪...‬یه کسایی هستن که دستورای‬
‫منو اجرا کنن!»‬
‫وی ووشیان با صدای خشنی گفت‪«:‬دستورات رو اجرا کنن؟ دستورات رو اجرا میکنن که مردم رو‬
‫بکشن آره؟»‬
‫ون نینگ با عجله گفت‪«:‬نـ‪-‬نـ نه!‪....‬شاگردایی که همراه من هستن کسی رو نمیکشن‪...‬از افراد‬
‫قبیله جیانگ هم من کسی رو نکشتم‪....‬من فقط وقتی شنیدم توی لنگرگاه نیلوفری چه اتفاقی‬
‫افتاده خودمو رسوندم اینجا‪...‬دارم راست میگم!»‬
‫وی ووشیان به او خیره شده بود‪ :‬چی تو سرشه؟داره دروغ میگه؟ نکنه یه ریاکار باشه؟ولی این‬
‫دروغ زیادی مسخره اس‪ ...‬شاید خیال کرده من احمقی چیزی هستم؟! موضوع بدتر اشتیاقی بود‬
‫که با شنیدن حرف او در درونش شکل گرفته بود‪.‬پس در سکوت خود را سرزنش میکرد—او خود‬
‫را احمق‪،‬بدردنخور و مسخره می پنداشت‪.‬وضعیتش عجیب و غیر قابل تصور بود‪.‬تنها مانده و هیچ‬
‫وسیله یا سالحی نداشت و در طرف دیگر دیوارها هزاران تهذیبگر از مکتب ون یا حتی ون ژولیو‬
‫انتظارش را میکشیدند‪.‬او از مرگ نمیترسید‪.‬او فقط می ترسید که بمیرد بدون اینکه بتواند جیانگ‬
‫چنگ را نجات دهد و به اعتماد با نو یو و جیانگ فنگمیان خیانت کرده باشد‪.‬در چنین شرایطی‬
‫تنها کسی که میتوانست به او امید ببندد شخصی از خاندان ون بود که در کل سه بار با او مالقات‬
‫دیده بود‪.‬وی ووشیان لبهای ترک برداشته خود را لیسید و با صدای خراشیده ای‬
‫گفت‪ «:‬پس‪...‬میتونی‪....‬کمکم کنی‪...‬و ‪...‬جسد بانو یو و ارباب جیانگ رو ببرم‪....‬؟»‬
‫او متوجه نبود که خودش هم لکنت پیدا کرده است‪.‬پیش از اینکه حرف خود تمام کند فهمید هنوز‬
‫ون نینگ را در قالب خود گرفته حالتی تهدیدآمیز داشت‪.‬او را به سرعت رها کرد ولی برای خودش‬
‫راه فراری نگهداشت‪.‬اگر ون نینگ سعی میکرد فرار کند یا فریاد بزند میتوانست در یک آن جمجمه‬
‫اش را خرد کند‪.‬ولی ون نینگ به آرامی بطرف او چرخید و با لحنی جدی گفت‪«:‬من‪...‬همه تالشمو‬
‫میکنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان منتظر ماند‪.‬گیج میزد همین که راه میرفت به آرامی فکر کرد‪ :‬من چم شده؟ خل‬
‫شدم؟چرا ون نینگ باید کمکم کنه؟چرا باید بهش اعتماد کنم؟ اگه بهم دروغ گفته باشه و جیانگ‬
‫چنگ اصن اون داخل نباشه چی؟ نه‪،‬اگه داخل نباشه که باید خیالم راحت باشه!!!‬
‫ساعتی گذشت‪.‬ون نینگ درحالیکه کسی را روی پشت خود داشت به بیرون قدم نهاد‪.‬آن شخص‬
‫غرق در خون بود‪.‬رنگ به چهره اش نمانده و چشمانش بسته بودند و بی حرکت روی کمر ون‬
‫نینگ قرار داشت‪.‬او واقعا جیانگ چنگ بود‪.‬وی ووشیان زیر لبی گفت‪«:‬جیانگ چنگ؟!جیانگ‬
‫چنگ؟!»‬
‫به او رسید‪.‬جیانگ چنگ هنوز نفس میکشید‪.‬ون نینگ دستش را جلوی وی ووشیان گرفته و‬
‫چیزی را در دست او نهاد‪«:‬ز‪-‬زیدیان ارباب جیانگ‪...‬اینم آوردم!»‬
‫وی ووشیان دیگر نمیدانست چه بگوید‪.‬آن احساس همراه با خشم و تمایل به قتل خود را بیاد‬
‫آورده و با تردید گفت‪...«:‬ممنونم!»‬
‫ون نینگ پاسخ داد‪ «:‬خواهش میکنم‪...‬به چند نفر گفتم بدن ارباب جیانگ و بانو جیانگ رو هم‬
‫بیارن‪...‬یه کم دیگه اونا رو هم میدم بهتون‪...‬ا‪-‬اینجا جای مناسبی واسه موندن نیست‪...‬اول‪»...‬‬
‫بدون نیاز به اینکه اون چیز دیگری را توضیح دهد وی ووشیان‪،‬جیانگ چنگ را گرفته و روی‬
‫دوش نهاده تا بر پشت خود ببرد‪...‬اما ناگهان چشمش به جای عمیق شالقی بر سینه خونین جیانگ‬
‫چنگ افتاد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬شالق تادیب؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬اووم‪ ...‬ون چائو‪،‬با شالق تادیب مکتب جیانگ اونو زده‪....‬ارباب جیانگ حتما زخم‬
‫های دیگه ای هم برداشته‪»...‬‬
‫وی ووشیان چندباری بدن او را بررسی کرد‪.‬حداقل سه تا از دنده های جیانگ چنگ شکسته‬
‫بودند‪.‬او نمیتوانست ببیند آیا زخم های دیگری بر جسم او هست یا نه‪،‬ون نینگ ادامه داد‪«:‬وقتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون چائو برگرده و قضیه رو بفهمه حتما کل منطقه یونمنگ رو دنبال شما میگرده‪...‬ارباب وی‪،‬حرفمو‬
‫باورکن‪...‬من میتونم ببرمت یه جای امن تا پنهان بشی!»‬
‫اکنون که جیانگ چنگ زخم های عمیقی برداشته بود‪.‬باید سریع درمان میشد و استراحت‬
‫میکرد‪.‬پس آنها نمیتوانستند شبیه بار قبل از آنجا خارج شوند و براه بیفتند و مهمتر از همه اینکه‬
‫نمیدانستند غذایشان را باید چگونه تهیه کنند‪.‬آنها در وضعیت بسیار نا امید کننده ای قرار داشتند‬
‫چراکه نمیتوانستند هیچ جایی بروند‪.‬تنها مجبور بودند بر ون نینگ برای نجاتشان حساب کنند و‬
‫در آن وضعیت وی ووشیان هیچ راه دیگری به ذهنش نمیرسید‪.‬او تصور نمیکرد که روزی برسد‬
‫که برای فرار و نجات دادن خودشان دست به دامان شاگردان مکتب ون بشود‪،‬در این راه ممکن‬
‫بود ناخواسته بمیرند یا گیر بیفتند هرچند وی ووشیان برای لحظه ای تنها توانست بگوید‪«:‬ممنونم!»‬
‫ون نینگ دستان خود را تکان داد و گفت‪«:‬احـ‪ -‬احتیاجی به این حرفا نیست‪...‬ارباب وی‪،‬از این‬
‫طرف بیا‪...‬مـ‪-‬من یه کشتی دارم‪»...‬‬
‫وی ووشیان درحالیکه جیانگ چنگ را به روی دوش گرفته و میرفت که متوجه کشتی کوچکی‬
‫در مسیرشان شد‪.‬او جیانگ چنگ را دراتاقکی نهاد‪.‬ون نینگ ابتدا زخم های جیانگ چنگ را تمیز‬
‫کرد‪ .‬مقداری دارو روی زخم ها نهاده و زخمهایش را بست‪.‬با دیدن حرکات آشنایش‪،‬وی ووشیان‬
‫ناگاه بیاد آورد دیدارشان در جلسه گفتگوی سران چیشان چگونه بوده است‪.‬‬
‫جلسه گفتگوی سران همان سالی بود که الن وانگجی‪،‬الن شیچن‪،‬جین زیژوان و او رتبه های‬
‫اول تا چهارم را در تیر اندازی کسب کرده بودند‪.‬در آن روز‪،‬پیش از آغاز رقابت تیر اندازی‪،‬او‬
‫شب‪،‬تنهایی در شهر بی شب به قدم زدن پرداخت‪.‬در حین گشت و گذار از باغ کوچکی گذشت و‬
‫ناگهان از روبروی خود صدای ارتعاش زه کمانی را شنید‪.‬برگها و بوته ها را کنار زده و و آنجا‬
‫پسری را با لباسی سفید و لطیف دید‪.‬پسر کمان را محکم گرفته و رو به هدفی که در برابرش قرار‬
‫داشت رها کرد‪.‬تنها می توانست نیمی از صورت پسر را ببیند و بنظرش زیبا می آمد حالت ایستادنش‬
‫برای تیر انداختن نیز زیبا و عالی بود‪.‬تیرهای پردار محکم به دایره سرخ هدف برخورد میکردند‪.‬این‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تیر نیز به هدف برخورد‪.‬هیچ کدام از تیرهایش خطا نرفت‪.‬وی ووشیان با صدای بلندی‬
‫گفت‪«:‬آفرین!»‬
‫پسر بعد از انداختن آخرین تیر داشت از تیردان پشت کمرش تیر دیگری بیرون میکشید ‪.‬سرش رو‬
‫به پایین بود و داشت تیر را در کمان آماده میساخت که صدایی نا آشنا به گوشش رسید‪.‬متعجب‬
‫شد‪،‬دستانش لرزید و تیر از دستش به زمین افتاد‪.‬وی ووشیان با خنده از پشت باغ به درون پرید‪«:‬تو‬
‫کدوم یکی از ارباب های مکتب ون هستی؟خب خب‪...‬خیلی خوشگل بود‪...‬تیر اندازی بی نظیری‬
‫داشتی‪...‬تا حاال ندیدم کسی از مکتب شما همچین مهارتی داشته باشه‪»....‬‬
‫پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان ببرد پسرک ناپدید شد و تیر و کمان خود را همانجا رها‬
‫کرد‪.‬وی ووشیان مبهوت ماند‪.‬دستش را به چانه نهاده و پیش خود گفت‪ :‬یعنی من اینقدر جذابم؟از‬
‫شدت جذابت من گذاشت فرار کرد یا چی؟؟؟‬
‫او موضوع را چندان جدی نگرفت‪.‬در حین برگشت پیش خود فکر میکرد که منظره جالبی دیده‬
‫است‪.‬رقابت که شروع شد‪.‬در طرف شاگردان مکتب ون‪،‬غوغایی بپا شده بود‪.‬وی ووشیان از جیانگ‬
‫چنگ پرسید‪«:‬اینا چطور میتونن توی جلسه گفتگوی خودشون اینقدر آشوب بپا کنن واقعا؟هر روز‬
‫یه اتفاق جدیدی هست‪...‬چی شده حاال؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نظر خودت چیه؟هدف ها محدوده و اونا هم دارن سر اینکه کی رو بفرستن‬
‫میدان مسابقه دعوا میکنن‪»....‬پس از مکث کوتاهی‪،‬با تحقیر آنان را نگریسته و گفت‪«:‬اینا قبیله‬
‫ون هستن دیگه‪....‬تیر اندازی همه شون افتضاحه‪...‬بنظرم اصن نباید واسشون مهم باشه کی میاد‬
‫مسابقه‪...‬چون اصال هیچ فرقی نداره‪»!...‬‬
‫ون چائو از طرف دیگری فریاد میزد‪«:‬اون یکی!اون یکی‪....‬هنوز یکی کم داریم‪....‬آخرین نفر‬
‫مونده!»‬
‫در شلوغی اطرافش آن پسر با لباس سفید هم حضور داشت و دائم به چپ و راست نگاه‬
‫میکرد‪.‬باالخره موفق شد دستش را باال ببرد‪.‬هرچند دستش چندان باال نبود و جرات نداشت مانند‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دیگران نام خود را بزبان بیاورد‪...‬پس از چند لحظه ناگهان کسی متوجه او شد و با پوزخند‬
‫گفت‪«:‬چیونگلین؟ تو میخوای تو مسابقه شرکت کنی؟»‬
‫پسری که چیونگلین خطاب شده بود سرش را به تایید تکان داد‪.‬شخص دیگری خندید‪«:‬من تو‬
‫کل عمرم ندیدم تو یه کمان رو بتونی برداری حاال چرا میخوای شرکت کنی؟نمیخواد الکی شانس‬
‫بقیه رو حروم کنی!»‬
‫ون چیونگلین بنظر میرسید میخواهد برای دفاع از خود اعتراض کند‪.‬شخصی گفت‪«:‬خیلی‬
‫خب‪،‬خیلی خب‪،‬اینقدر شلوغش نکنین‪...‬رتبه همه ثبت شده ولی اگه رفتی و آبرو واسه خودت‬
‫نذاشتی مشکل من نیستا!»‬
‫وی ووشیان اندیشید‪ :‬آبروش بره؟ اگه تو مکتب چیشان ون کسی باشه که بتونه آبروی شما رو‬
‫حفظ کنه حتما اونه! حقارتی که در صدای آن شخص موج میزد آزار دهنده بود‪.‬وی ووشیان اصال‬
‫خوشش نیامد‪.‬پس صدای خود را بلند کرده و گفت‪«:‬کی گفته اون هیچ وقت کمان نگرفته؟ اینکارو‬
‫کرده‪...‬تیر اندازیش هم عالی بود!»‬
‫همه با شگفتی به او نگاه کردند‪.‬سپس برگشته و به آن پسر خیره شدند‪.‬صورت ون چیونگلین از‬
‫قبل هم رنگ پریده تر شد‪.‬بخاطر اینکه ناگهان در مرکز توجه همه قرار گرفته بود صورتش سرخ‬
‫شد‪.‬آن چشمان سیاهش به وی ووشیان خیره ماند‪.‬وی ووشیان درحالیکه دستش را پشت خود‬
‫نهاده به طرف آنان رفت‪«:‬خودم دیدم‪...‬مگه توی اون باغ عالی تیر اندازی نمیکردی؟!»‬
‫ون چائو با تردید به سمت او برگشته و پرسید‪«:‬جدی؟ تو؟ تیر اندازیت خوبه؟پس من چرا هیچ‬
‫وقت چیزی نشنیدم؟!»‬
‫ون چیونگلین با صدای آرامی گفت‪....«:‬من‪....‬من‪...‬تازگی شروع کردم به تمرین‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدایش نه تنها آرام که مرتعش هم بود‪.‬بنظر میرسید هر آن صدایش کامال متوقف شود و همینطور‬
‫هم شد‪.‬ون چائو با بی تابی دخالت کرده و گفت‪«:‬باشه ‪...‬یه هدف اونجاست‪...‬یه تیر بردار بزار‬
‫ببینیمت‪...‬اگه کارت خوب بود میری اگرم نه که نمیری!»‬
‫محوطه دور ون چیونگلین سریعا خلوت شد‪.‬در حالیکه اطراف را می نگریست تیری را محکم به‬
‫دست گرفته و می فشرد‪،‬بنظر میرسید دنبال یاور میگردد‪.‬وی ووشیان وقتی نگاه بدون اعتماد به‬
‫نفس او را دید دستی بر شانه اش زده و گفت‪«:‬آروم باش فقط همون کارای اوندفعه رو انجام‬
‫بده!»‬
‫در چهره ون چیونگلین سپاسگزاری موج میزد‪.‬او با نفسی عمیق زه کمان را کشید‪.‬بدبختانه وقتی‬
‫کمان را کشید وی ووشیان پنهانی سرش را تکان داده و گفت‪ :‬اوهو! بنظر میرسید ون چیونگلیون‬
‫هیچ وقت در برابر دیگران تیراندازی نکرده است‪.‬دستش بطور کامل می لرزید‪.‬تیر به پرواز درآمد‬
‫و ابدا به هدف نخورد‪.‬افراد مکتب ون با مسخرگی تمام به او خندیدند‪ «:‬کجا خوبه کارش؟!»‬
‫«من چشمامو ببندم بهتر از این تیر اندازی میکنم!»‬
‫«باشه باشه‪،‬وقت رو تلف نکنین‪...‬بیاین یکی دیگه رو انتخاب کنیم و بریم سمت میدان مسابقه!»‬
‫صورت ون چیونگلین سرخ شد و حتی گوشهایش کامال قرمز شده بود‪.‬نیازی نبود که کسی به او‬
‫اشاره کند که از آنجا برود زیرا خودش با سرعت از آنجا گریخت‪.‬وی ووشیان دنبالش رفت‪«:‬هی‪،‬فرار‬
‫نکن‪...‬آه‪...‬برادر چیونگلین بودی؟ چرا فرار میکنی؟»‬
‫او وقتی شنید کسی نامش را صدا میزد سر جای خودش متوقف شد‪ .‬سرش را پایین نگهداشته و‬
‫به آرامی چرخید‪.‬بنظر میرسید با تمام وجودش احساس شرم میکند سپس با لکنت گفت‪....«:‬من‬
‫متاسفم!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی گفت‪«:‬چرا به من میگی متاسفی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون چیونگلین با احساس گناه گفت‪«:‬شما‪...‬شما توصیه منو کردین ‪...‬ولی من باعث خجالتتون‬
‫شدم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آخه چرا من باید احساس خجالت کنم؟ تو هیچ وقت جلوی بقیه تیر اندازی‬
‫نکردی درسته؟اضطراب داشتی؟»‬
‫ون چیونگلین سری تکان داد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬یه ذره به خودت اعتماد کن‪...‬بزار یه چیزی‬
‫رو بهت بگم— تو خیلی بهتر از همه افراد قبیله ات تیر اندازی میکنی‪...‬همه اون شاگردایی که‬
‫من دیدم جز سه نفرشون هیچ کدوم کارشون از تو بهتر نیست!»‬
‫جیانگ چنگ به طرفشان آمد‪«:‬ایندفعه داری چیکار میکنی؟سه تا چی؟»‬
‫وی ووشیان او را نشان داده و گفت‪ «:‬بیا‪،‬اینم یکی‪...‬مثال اینو ببین اصال به خوبی تو تیر اندازی‬
‫نمیکنه!»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬میخوای بکشمت؟!»‬
‫وی ووشیان که از او کتک می خورد بدون تغییری در حالت صورتش ادامه داد‪«:‬واقعا میگم‪...‬اصال‬
‫اینجا چیزی نیست که بخاطرش استرس داشته باشی‪...‬یه چند باری جلوی بقیه تمرین کنی سریع‬
‫به این وضعیت عادت میکنی‪...‬زمان که بگذره میتونی روی بقیه تاثیر بزاری!»‬
‫ون چیونگلین یکی از شاگردان مکتب ون بود که رابطه خونی دوری با آنان داشت‪.‬از لحاظ موقعیت‬
‫نه باالرتبه بود و نه پایین رتبه اما انسان کمرویی بود‪ .‬جرات انجام هیچکاری را نداشت و حتی با‬
‫لکنت سخن میگفت‪.‬با مقداری تمرین‪،‬به خودش جرات داده بود که از جا برخیزد و در مسابقه‬
‫شرکت کند ولی بدلیل اضطراب فراوان شانس خود را از دست داد‪.‬اگر کسی راهنمایی خوبی به او‬
‫نمیکرد ممکن بود که او بیشتر از اینها در خود فرو رفته و ذات واقعی خود را پنهان کند و برای‬
‫همیشه جراتش را از دست میداد‪.‬وی ووشیان چندباری او را تشویق کرده و درباره بهتر تالش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کردن به او نصایحی گفته بود و چند تا از اشکاالت او را که بهنگام تیر اندازی در باغ دیده بود‬
‫بازگو کرد‪.‬ون چیونگلین با دقت به او گوش سپرده و حتی پلک نمیزد و بی وقفه سرش را تکان‬
‫می داد‪.‬جیانگ چنگ به او گفت‪«:‬تو اینهمه چرت و پرت رو از کجات درمیاری؟مسابقه داره شروع‬
‫میشه‪...‬بدو بریم داخل ببینم!!»‬
‫وی ووشیان با جدیت با ون چیونگلیون حرف میزد‪«:‬من فعال میرم واسه مسابقه‪...‬ولی بعدا میتونی‬
‫توی میدان نبرد ببینی که من چطوری تیر می اندازم‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ با خشم و بی تابی او را می کشید و می برد‪.‬او همینطور که از آنجا دور میشد‬
‫گفت‪«:‬تو رو تماشا کنه؟تو خیال کردی یه آدم مهمی چیزی هستی؟»‬
‫وی ووشیان پیش از پاسخ دادن به او کمی فکر کرد و گفت‪«:‬آره‪،‬مگه نیستم؟»‬
‫«وی ووشیان من آدمی به بی شرمی تو ندیدم!»‬

‫✨✨‬
‫وی ووشیان با یادآوری این موضوع‪،‬نگاه خود را از ون نینگ به جیانگ چنگ چرخاند که حاال‬
‫بدنش غرق در خون و چشمانش محکم بسته شده بودند‪.‬کاری از دستش بر نمی آمد جز اینکه‬
‫دست خود را مشت کند‪.‬آنها از مسیر آب پیش رفته و به پایین رودخانه میرسیدند‪.‬وقتی به خشکی‬
‫رسیدند بر ارابه ای که ون نینگ آماده کرده بود سوار شدند در روز بعد به ییلینگ رسیده بودند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت‪ -‬بخش پنجم‬


‫همچون زهر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ چند تن از شاگردان را صدا زد سپس آنان را تحت محافظت خودش از آنجا برد و به‬
‫اقامتگاهی بزرگ و زیبا رسیدند‪.‬او از در پشتی وارد شد و وی ووشیان را به ساختمان کوچکی‬
‫راهنمایی کرد‪.‬هرچند پس از اینکه ون نینگ برگشت و در را بست‪.‬پیش از آنکه بتواند دمی‬
‫استراحت کند یا حتی در جای خود متوقف شود وی ووشیان دوباره گردنش را گرفت و با صدای‬
‫خشنی گفت‪«:‬اینجا کجاست؟!!»‬
‫اگرچه ون نینگ آنها را نجات داده بود ولی او حاضر نبود بهیچ صورتی در برابر افراد قبیله ون‬
‫کوتاه بیاید‪.‬او باید همیشه هشیار میماند‪.‬پیش از این‪،‬ون نینگ را از میان اتاق های بسیار اقامتگاه‬
‫دنبال کرده و دیده بود که اکثر آن افراد با لهجه مکتب چیشان ون سخن میگویند‪.‬چند کلمه ای‬
‫از سخنان آنها به گوشش رسیده و چند باری عبارت «دفتر نظارتی» را از الی شکاف پنجره ها‬
‫شنیده بود‪.‬ون نینگ چندباری دست خود را تکان داده و میگفت‪«:‬نه‪....‬من‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬منظورت از نه چیه؟! اینجا دفتر نظارتی ییلینگ نیست؟ ایندفعه کدوم مکتبی‬
‫رو بدبخت کردین که اینجا هستین؟! ما رو آوردی اینجا واسه چی؟ قصدت چیه؟»‬
‫ون نینگ بسختی اعتراض میکرد‪«:‬ا‪-‬ارباب وی‪،‬ب‪-‬بهم گوش کن‪...‬اینجا دفتر نظارتی هست ولی‬
‫‪...‬ولی من هیچ هدفی ندارم و نمیخوا م بهتون آسیب بزنم‪...‬اگه اینطوری میخواستم که همون شب‬
‫وقتی اومدم لنگرگاه نیلوفر میتونستم بهتون دروغ بگم و – و اصال شما رو تا اینجا نمی آوردم!!!»‬
‫وی ووشیان که مدت زیادی در این حالت هشدار مانده بود هر لحظه احتمال انفجار خود را‬
‫میدید‪...‬او یک ذره هم استراحت نکرده بود‪.‬سرش گیج میرفت و با شنیدن این سخنان باز هم‬
‫نمیتوانست بطور کامل حرفش را باور کند‪.‬ون نینگ ادامه داد‪«:‬اینجا واقعا یه دفتر نظارتیه‪...‬ولی‬
‫اگه جایی باشه که افراد ون داخلش رو نگردن اون‪،‬همینجاست‪...‬شما دو تا میتونین همینجا بمونین‬
‫ولی هیچ کسی نباید پیداتون کنه‪»!....‬‬
‫وی ووشیان بعد از مکثی کوتاه به سختی او را رها کرد‪.‬ون نینگ با صدای آرامی به او گفت‬
‫«ممنونم» و پیش از نهادن جیانگ چنگ بر تخت چوبی خطاب به او گفت‪«:‬متاسفم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند ناگهان درهای اتاق با شدت از هم باز شدند‪.‬صدای زنی به گوش رسید‪«:‬من همه جا رو‬
‫دنبالت گشتم‪....‬مثل آدم بگو کجا‪»......‬همین که او گفته بود کسی نباید پیدایشان کند‪،‬لو رفتند‪.‬عرق‬
‫سردی بر جسم وی ووشیان نشست‪.‬سریع جلوی تختخواب ایستاد‪ .‬ون نینگ آنقدر ترسیده بود که‬
‫نمیتوانست هیچ چیزی بگوید‪.‬آندو در حالیکه از ترس خشکشان زده بود به دوشیزه ای که در‬
‫آستانه ورودی ایستاده بود خیره شدند‪.‬پوستش تیره بود‪.‬هرچند ظاهر زیبایی داشت اما گستاخی در‬
‫چهره ای کامال مشهود بود‪.‬لباس خورشید نشانی که بر تن داشت سرخ و درخشان بود‪ .‬طرح شعله‬
‫ها روی آستین ها و یقه اش انگار می رقصید‪.‬رتبه آن زن در حد و اندازه ون چائو باال بود! هر سه‬
‫نفرشان چند ثانیه همانطور ماندند‪.‬صدای پاهایی که با سرعت می دویدند و به سمت آنان می آمد‬
‫شنیده میشد‪.‬وی ووشیان تمام جرات خود را جمع کرد‪.‬پیش از آنکه بتواند حمله ای انجام دهد آن‬
‫دوشیزه چرخی زده و با صدای بلندی در را بهم کوبید‪.‬صدایی از بیرون به گوش رسید‪«:‬رئیس‬
‫ون‪،‬اتفاقی افتاده؟»‬
‫دوشیزه با خونسردی گفت‪ «:‬چیزی نشده‪...‬برادرم برگشته‪...‬بازم حالش خوب نیست‪...‬بهتره بیدارش‬
‫نکنین و برگردین‪...‬توی راه میتونیم درباره ش حرف بزنیم!»‬
‫آن افراد اطاعت کردند و همراهش رفتند‪.‬ون نینگ نفس راحتی کشید و برای وی ووشیان توضیح‬
‫داد‪«:‬ا‪-‬اون خواهر بزرگمه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ون چینگ خواهر بزرگته؟»‬
‫ون نینگ سری تکان داده و با خجالت گفت‪«:‬خواهرم‪...‬خیلی قدرتمنده!!»‬
‫ون چینگ واقعا قدرتمند بود‪.‬او یکی از مشهورترین تهذیبگران مکتب چیشان ون بود البته دختر‬
‫ون روهان رئیس مکتب تهذیبگری چیشان ون نبود بلکه دختر یکی از عموزاده های او بود‪.‬اگرچه‬
‫آنان پیوند عموزادگی دوری داشتند ولی ون روهان با این عموزاده رابطه نزدیکی داشت‪.‬مهمتر از‬
‫همه ون چینگ بسیار روشنفکر بود و پزشکی میخواند‪.‬او باهوش بود و مورد لطف ون روهان قرار‬
‫داشت‪.‬او در اغلب مهمانی های مکتب چیشان ون‪،‬ون روهان را همراهی میکرد بهمین دلیل چهره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اش برای وی ووشیان آشنا بود‪.‬بطور کل زن زیبایی بود‪.‬وی ووشیان سابقاً شنیده بود که او برادری‬
‫جوانتر یا بزرگتر دارد ولی چون احتماال به اندازه ون چینگ باهوش و استعداد نبود مردم چندان‬
‫درباره او حرف نمیزدند‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬تو واقعا برادر کوچیک ون چینگ هستی؟»‬
‫ون نینگ تصور میکرد اینکه یک خواهر مشهور و با استعداد برادری متوسط در حد او دارد وی‬
‫ووشیان را متعجب کرده است‪.‬او پذیرفته و گفت‪«:‬آره‪،‬خواهرم خیلی بی نظیره‪...‬ولی من اونطوری‬
‫نیستم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نه‪،‬نه تو هم خیلی کارت خوبه‪...‬چیزی که من بیشتر ازش تعجب کردم اینه که‬
‫خواهرت‪،‬ون چینگ‪،‬رئیس این دفتره و تو جرات کردی ما رو بیاری‪»....‬‬
‫ناگهان جیانگ چنگ از جای خود جا به جا شد‪.‬ابرو بهم پیچید‪.‬وی ووشیان سریع به سمت او‬
‫رفت‪«:‬جیانگ چنگ؟!»‬
‫ون نینگ با عجله گفت‪«:‬بیدار شده‪...‬؟دارو الزم داره‪...‬من میرم دارو بیارم!»‬
‫پس از اینکه بیرون رفت‪ .‬در را پشت سر خود بست‪.‬مدت زمان زیادی گذشت تا اینکه جیانگ‬
‫چنگ بیدار شد‪.‬وی ووشیان خوشحال شد ولی خیلی زود فهمید اتفاقی افتاده است‪.‬حالت جیانگ‬
‫چنگ کامال عجیب بود‪.‬آرام بنظر میرسید‪.‬بیش از حد آرام بود‪.‬او به سقف خیره شده و بنظر میرسید‬
‫هیچ عالقمند نیست درباره موقعیتی که در آن است چیزی بداند‪.‬حتی برایش مهم نبود که‬
‫کجاست‪.‬وی ووشیان انتظار چنین واکنشی را از او نداشت‪.‬غم‪،‬شادی‪،‬خشم‪،‬شوک—او هیچ کدام‬
‫از این حاالت را نشان نمیداد‪.‬قلب وی ووشیان از جا پرید‪«:‬جیانگ چنگ؟؟ میتونی منو‬
‫ببینی؟؟صدامو میشنوی؟؟ میدونی من کیم؟!»‬
‫جیانگ چن گ به او خیره ماند‪.‬هیچ چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان چندباری از او سوال پرسید‪.‬دستانش‬
‫را دور او قرار داده و باالخره سر جای خود نشست‪.‬سرش را خم کرده و نگاهی به جای شالق‬
‫تادیب که روی سینه اش قرار داشت انداخت و به تلخی خندید‪.‬هرگز نمیشد جای نشان شالق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تادیب را از بین برد و رسوایی آن تا ابد باقی میماند‪.‬وی ووشیان سعی کرد آرامش کند‪«:‬اینطوری‬
‫نگاهش نکن‪...‬حتما یه راهی هست که بشه ازش خالص شد‪».‬‬
‫جیانگ چنگ به صورتش سیلی نواخت‪،‬ضربه اش آنقدر ضعیف و بی قدرت بود که وی ووشیان‬
‫اصال واکنشی نشان نداد‪«:‬منو بزن‪...‬اگه اینطوری حالت بهتر میشه ادامه بده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬احساسش کردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی رو؟حس کنم؟»‬
‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬انرژی معنوی من رو احساس کردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬انرژی معنوی؟تو که هیچ انرژی معنوی استفاده نکردی؟!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چرا کردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو چی‪...‬داری میگی؟!»‬
‫جیانگ چنگ درحالیکه روی هر کلمه اش تاکید خاصی داشت تکرار کرد‪«:‬گفتم‪،‬اینکارو کردم‬
‫وقتی تو رو زدم از همه نیروی معنوی خودم استفاده کردم‪.‬دارم ازت می پرسم احساسش کردی؟»‬
‫وی ووشیان به او نگریست‪.‬بعد از کمی سکوت گفت‪«:‬میشه دوباره منو بزنی؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نیازی نیست‪...‬چون اصال اهمیت نداره چند بار بزنمت‪...‬وی ووشیان‪،‬تو میدونی‬
‫چرا دست ذوب کننده هسته رو اونطوری صدا میکنن؟»قلب وی ووشیان از تپش افتاد‪.‬جیانگ‬
‫چنگ ادامه داد‪ «:‬چونکه با جفت دستاش میتونه هسته طالیی رو ذوب کنه بعدش دیگه نمیتونی‬
‫هیچ هسته ای داشته باشی‪...‬نیروی معنویت کامال از بین میره‪ ...‬و تبدیل به یه آدم معمولی میشی!‬
‫یه آدم معمولی از نسل مکتب تهذیبگری یه بدردنخور محسوب میشه‪...‬کل زندگیت توی کارای‬
‫معمولی دنیا خالصه میشه‪...‬دیگه اجازه نداری رویای عالی رتبه بودن رو ببینی‪...‬ون ژولیو اول‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هسته طالیی پدر و مادرم رو ذوب کرده و قبل از اینکه کشته بشن تمام توانایی مقاومتیشون رو‬
‫ازشون گرفته‪»....‬‬
‫ذهن وی ووشیان کامال بهم ریخت‪.‬نمیدانست چه باید بگوید پس زمزمه کنان گفت‪...«:‬دست‬
‫ذوب کننده هسته‪...‬دست ذوب کننده هسته‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ خندید‪«:‬ون ژولیو‪،‬ون ژولیو‪...‬من میخوام انتقام بگیرم‪...‬میخوام انتقام بگیرم ولی‬
‫چطور میتونم؟ االن دیگه حتی هسته طالییم رو هم ندارم‪.‬دیگه حتی نمیتونم هسته طالیی داشته‬
‫آخه؟؟؟؟‬ ‫باشم‬ ‫انتقام‬ ‫دنبال‬ ‫میتونم‬ ‫باشم‪...‬چجوری‬
‫هاهاهاهاهاهاهاهاها‪،‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪»....‬‬
‫وی ووشیان بی حس و حال روی زمین افتاد‪.‬وقتی ذهن مختل شده جیانگ چنگ را می دید‬
‫نمیدانست چه باید بگوید‪.‬کسی بیشتر از وی ووشیان نمیدانست که او چقدر انسان جاه طلبی است‬
‫و اینکه او چقدر به نیروی تهذیبگری و معنوی خود می بالد ولی حاال با ضربه دست ذوب کننده‬
‫هسته‪،‬تهذیبگریش‪،‬عزت نفسش‪،‬امیدش برای گرفتن انتقام همه دود شده بود‪.‬‬
‫جیانگ چ نگ مدتی مانند یک دیوانه خندید‪.‬او دوباره روی تخت دراز کشید ودستانش را از هم‬
‫گشود‪.‬به گونه ای حرف میزد که انگار دست از همه چیز کشیده است‪«:‬وی ووشیان‪،‬چرا نجاتم‬
‫دادی؟فایده نجات دادن من چیه؟ میخوای بزاری زنده بمونم و ببینم سگای ون دارن چه غلطی‬
‫میکنن؟ ببینم که هیچ کاری نمیتونم بکنم؟»‬
‫در همین زمان بود که ون نینگ در اتاق را باز کرده و وارد شد‪.‬در صورتش لبخندی بچگانه حک‬
‫شده بود‪.‬کاسه ای دارو در دست داشت و به تخت نزدیک شد‪.‬پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید‪،‬آن‬
‫طرح سرخ خورشید در چشمان جیانگ چنگ منعکس شد‪.‬مردمک چشمانش منقبض گردید‪.‬او به‬
‫سمت ون نینگ لگدی انداخت و کاسه دارو را روی زمین ریخت‪.‬مایع سیاه رنگ به سراسر لباس‬
‫ون نینگ پاشیده شد‪.‬وی ووشیان میخواست کاسه را بگیرد او ون نینگ را که زبانش بند آمده بود‬
‫کناری کشید‪.‬جیانگ چنگ با خشم به او گفت‪«:‬تو چه مرگت شده؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ آنقدر ترسید که چن د قدمی به عقب برداشت‪.‬جیانگ چنگ یقه وی ووشیان را چسبید و‬
‫فریاد زد‪ «:‬یه سگ ون جلوی چشمته ولی اونو نکشتی؟؟ تازه اونو میکشی کنار؟ میخوای بمیری؟»‬
‫هرچند او داشت از تمام توانش استفاده میکرد اما دستانش کامال بی جان بودند‪.‬وی ووشیان خودش‬
‫را از دستان او نجات داد و جی انگ چنگ باالخره متوجه شد که کجاست‪.‬او با دقت اطراف را‬
‫نگریست و محتاطانه پرسید‪«:‬اینجا کجاست؟»‬
‫ون نینگ از آن دور پاسخ داد‪«:‬دفتر نظارتی ییلینگ ولی اینجا جاتون امنـ‪».....‬‬
‫جیانگ چنگ به طرف وی ووشیان چرخید‪«:‬دفتر نظارتی؟ تو با پای خودت اومدی توی دامی که‬
‫اونا واست ساختن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه!»‬
‫جیانگ چنگ با لحن خشنی گفت‪«:‬نه؟ پس توی دفتر نظارتی چه غلطی میکنی؟چطوری اومدی‬
‫اینجا؟ نکنه واسه کمک دست به دامن سگای ون شدی؟!»‬
‫وی ووشیان او را گرفت‪ «:‬جیانگ چنگ‪،‬اول آروم باش‪...‬اینجا جامون امنه‪....‬بیدار شو‪...‬اینجا اون‬
‫دست ذوب کننده هسته نمیتونه‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ دیگر نمیتوانست به حرفهای او گوش دهد‪.‬تقریبا دیوانه شده بود‪.‬دستانش را دور‬
‫گردن وی ووشیان نهاد و با دیوانگی میخندید‪«:‬وی ووشیان‪،‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪،‬وی‬
‫ووشیان‪،‬تو!تو‪»!....‬‬
‫ناگهان سایه ای سرخ لگدی به در زده و به درون اتاق هجوم آورد‪.‬با ضربه دستش نوری نقره ای‬
‫رنگ خارج شد و سوزن باریکی به سر جیانگ چنگ فرو رفت و او را در دم به عقب کشاند‪.‬ون‬
‫چینگ سریع برگشت در اتاق را محکم بست و با صدای آرام و لحن سرزنش باری گفت‪«:‬ون‬
‫نینگ‪ ،‬آخه تو چقدر نادونی؟ چرا گذاشتی اینطوری داد بزنه و بلند بلند بخنده؟! نکنه میخوای لو‬
‫بره؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او وقتی ناجی خود را دید فریاد زد‪«:‬خواهر!»‬


‫ون چینگ گفت‪«:‬االن شدم خواهرت آره؟من هنوز نفهمیدم تو کی اینقدر گستاخ و جسور شدی؟!‬
‫به خودت جرات پنهان کردن اینا رو دادی؟! من هنوز جواب سواالتی که پرسیدم رو نگرفتم‪ .‬پس‬
‫بگو چرا بدو بدو پاشدی رفتی یون منگ!! چطور میتونی اینقدر خودپرست باشی؟ کی باعث شده‬
‫همچین جراتی داشته باشی؟ اگه ون چائو خبردار میشد که تیکه تیکه ات میکرد!! خیال کردی اگه‬
‫بخواد کسی رو بکشه من میتونم جلوشو بگیرم؟؟!»‬
‫او کامال سریع و واضح سخن میگفت‪.‬لحن محکمش جای هیچ مخالفتی به کسی نمیداد‪.‬وی‬
‫ووشیان حتی نمیتوانست در سخنان او وقفه ایجاد کند‪.‬صورت ون نینگ به رنگ برف درآمده بود‬
‫‪«:‬خواهر‪ ،‬ولی ارباب وی‪»....‬‬
‫ون چینگ با همان لحن محکم ادامه داد‪ «:‬من وقتی دیدم بخاطر سپاسگزاری همچین کاری‬
‫کردی و دلیل معقولی داری چیزی بهت نگفتم ولی این دو تا نمیتونن مدت زیادی اینجا بمونن!!‬
‫شما یهو اومدین یهو هم باید برین‪...‬تو این دو تا رو از چنگ ون چائو درآوردی خیال کردی اون‬
‫یه احمقه؟دیر یا زود تا خود اینجا هم میان دنبالشون‪ ...‬اینجا یه دفتر نظارتی تحت نظارت منه و‬
‫خونه توئه! خیال کردی اگه لو بره که اینا اینجا قایم شدن چه اتهامی بهت میزنن؟ بشین بهش‬
‫فکر کن!»‬
‫او بطور واضح خطری که در آن قرار داشتند را توضیح داد‪.‬حرفش آنقدر واضح بود که انگار به وی‬
‫ووشیان میگفت سریعا گورش را کم کند و باری بر دوش آنان نباشد‪.‬اگر وی ووشیان کسی بود‬
‫که آسیب دیده یا اگر کسانی دیگر نجاتشان داده بودند او بی درنگ از آنجا خداحافظی و سریع‬
‫آنجا را ترک میکرد‪.‬هرچند االن جیانگ چنگ بشدت آسیب دیده بود‪.‬نه تنها آسیب دیدگیش جدی‬
‫بود که هسته طالییش را هم از دست داده بود و حال و روز درستی نداشت‪.‬در حال حاضر وی‬
‫ووشیان نمیتوانست هیچ تالشی برای رفتن بکند و مکتب ون مسبب اوضاع حال حاضر آنها‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود‪.‬برای او عادی بود که نخواهد تسلیم شود پس دندان بهم ساییده و ساکت ماند‪.‬ون نینگ‬
‫گفت‪«:‬و‪-‬ولی آدمای مکتب ون‪»....‬‬
‫ون چینگ حرف او را قطع کرد و گفت‪«:‬کارهایی که مکتب ون میکنه ارتباطی به ما نداره‪...‬ما‬
‫مسئول کارهای اشتباه اونها نیستیم‪....‬وی یینگ‪،‬حق نداری اونطوری منو نگاه کنی‪.‬هر عملی‬
‫عکس العملی داره منم رئیس دفتر ییلینگم‪...‬ولی بهم دستور دادن که اینجا باشم‪.‬من یه دکترم‪،‬یه‬
‫داروسازم و هیچ کس رو هم نکشتم مخصوصا از افراد قبیله جیانگ!»‬
‫حرف او حقیقت داشت‪.‬هیچ کس نشنیده بود دست ون چینگ به خون کسی آلوده باشد‪.‬همیشه‬
‫مسائلی بود که از او خواسته میشد تا مسئولیتشان را بعهده بگیرد‪ .‬بخاطر اینکه ون چینگ تنها‬
‫عضو از مکتب ون بود که کارهایش را بصورت معمول انجام می داد و گاهی میشد که او جلوی‬
‫ون روهان برای خوبی مردم چیزهایی بگوید‪.‬او همیشه اعتبار خوبی داشت‪.‬تمام افراد درون اتاق‬
‫ساکت بودند‪.‬چند لحظه بعد ون چینگ دوباره گفت‪«:‬اون سوزن رو از سرش نکش بیرون‪...‬این‬
‫پسر وقتی بیدار بشه دوباره جنجال میکنه‪...‬اگه داد بزنه ممکنه آدمای بیرون صداشو بشنون‪...‬وقتی‬
‫زخماش یه مقدار بهتر شد سوزن رو در بیار‪...‬من نمیخوام با ون چائو در بیفتم‪...‬مخصوصا بخاطر‬
‫اون زنیکه تهوع آوری که همراهشه!»‬
‫او پس از پایان حرفهایش از اتاق بیرون رفت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اون‪...‬منظورش این بود که‬
‫نمیتونیم مدت زیادی اینجا بمونیم ولی چند روز میتونیم اینجا باشیم درسته؟»‬
‫ون نینگ حرف او را تایید کرد‪«:‬از خواهر ممنونم!»‬
‫یک بسته گیاهان داروی از بیرون اتاق پرتاب شد‪.‬ون چینگ از دور دست گفت‪«:‬اگه واقعا میخوای‬
‫سپاسگزاری کنی پس بیشتر تالش کن‪...‬اون دارو چی بود درست کردی؟برو دوباره بجوشونش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند ون نینگ مورد اصابت بسته دارو قرار گرفته بود ولی شادمان گفت‪«:‬دارویی که خواهرم‬
‫درست کنه خیلی بهتر جواب میده‪...‬صد برابر بهتر از چیزی که من میسازم‪...‬اینطوری خیلی خوب‬
‫میشه!»‬
‫وی ووشیان احساس بهتری پیدا کرد‪«:‬ممنونم» او بخوبی درک میکرد آن خواهر‪،‬چشمش را به‬
‫حضور آنها بسته و برادرش آشکارا به آنها کمک میکرد و االن خودشان را در خطر بسیار بزرگی‬
‫نهاده بودند‪.‬همانطور که ون چینگ گفته بود‪،‬اگر ون چائو واقعا میخواست کسی را بکشد ون چینگ‬
‫قطعا نمیتوانست جلوی او را بگیرد‪.‬حتی ممکن بود او هم دچار مشکل شود‪.‬بهرحال‪،‬بچه های‬
‫دیگران با بچه های خودشان که قابل قیاس نبودند‪.‬‬
‫جیانگ چنگ با سوزنی که در سرش قرار داشت‪،‬سه روز به خواب رفت‪.‬هم استخوان ها و هم‬
‫زخمهای جسمش‪،‬بهبود یافته بودند‪.‬تنها چیزی که باقی مانده و آنها نتوانستند جایش را پاک کنند‬
‫جای شالق تادیب بر سینه اش و هسته طالییش بود‪.‬وی ووشیان برای سه روز فکر کرد‪.‬پس از‬
‫سه روز از ون نینگ خداحافظی نموده و جیانگ چنگ را روی دوش خود گذاشت مدتی راه رفت‬
‫بعد خان ه ای را از نگهبانی که در جنگل بود قرض گرفت‪.‬درها را محکم بست و سوزن را از سر‬
‫جیانگ چنگ بیرون کشید‪.‬او پس از مدت بسیار طوالنی چشمان خود را گشود‪.‬او بیدار شده بود اما‬
‫از جای خود حرکت نمیکرد‪.‬آنقدر به همه چیز بی عالقه بود که نه از جای خود حرکت کرد و نه‬
‫پرسید‪ :‬این جا کجاست؟! او ذره ای آب ننوشیده و هیچ غذایی نخورده بود‪.‬وی ووشیان خطاب به او‬
‫گفت‪«:‬واقعا میخوای بمیری؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬وقتی زنده ام و نمیتونم انتقام بگیرم‪...‬چرا نباید بمیرم؟ البته بهتر بود به یه‬
‫روح وحشی تبدیل میشدم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو وقتی بچه بودی واست مراسم آرامش‪-‬روح گرفتن بعد اینکه بمیری به‬
‫روح وحشی تبدیل نمیشی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬چه زنده باشم و چه مرده نمیتونم انتقام بگیرم پس فرقش چیه دیگه!؟» او‬
‫پس از گفتن این حرف دیگر هیچ سخنی بر زبان نراند‪.‬وی ووشیان کنار تختش نشست‪.‬مدتی به‬
‫او نگاه کرد بعد دست بر زانو نواخته‪،‬از جا برخاست و خودش را مشغول کرد‪.‬وقتی غروب رسید‪.‬‬
‫شام آماده شده بود‪.‬او همه چیز را روی میز نهاده و گفت‪«:‬پاشو‪،‬وقت شامه!»‬
‫جیانگ چنگ به او توجهی نکرد‪.‬وی ووشیان جلوی میز نشست‪.‬برای خود چوب غذاخوری‬
‫برداشت‪«:‬اگه قدرت نداشته باشی چطوری میتونیم واسه برگردوندن هسته طالییت کاری‬
‫کنیم!؟»با شنیدن عبارت‪-‬هسته طالیی‪ -‬جیانگ چنگ‪ ،‬پلک زد و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬درست‬
‫شنیدی اصال شک نکن‪...‬گفتم میتونیم هسته طالییت رو بهت برگردونیم‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ لبانش را به حرکت درآورد و گلویش کامال خشک شده بود‪...«:‬تو راهی بلدی؟!»‬
‫وی ووشیان یا صدای آرامی گفت‪«:‬بلدم!» سپس چرخید‪«:‬تو خودت خوب میدونی که مادر من‬
‫زانگسه سانرن‪،‬شاگرد بائوشان سانرن بوده درسته؟»‬
‫او تنها چند جمله ساده گفته بود اما همین نور زندگی را به چشمان جیانگ چنگ بازگرداند‪.‬بائوشان‬
‫سانرن بانوی الهی و افسانه ای بود که صدها سال زندگی کرده و استادی گوشه گیر بود که‬
‫میگفتند میتواند مرده را هم زنده کند‪،‬میتواند گوشت را به استخوان بازگرداند!! او با صدایی لرزان‬
‫گفت‪«:‬یعنی‪....‬یعنی‪»....‬‬
‫وی ووشیان به وضوح گفت‪ «:‬منظورم اینه که میدونم کوهستانی که بائوشان درش زندگی میکنه‬
‫کجاست‪...‬و این یعنی که میتونم ببرمت پیشت!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪....«:‬ولی‪،‬ولی تو مگه نگفته بودی که از بچگیت هیچی یادت نیست؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اینطوری نیست که هیچی یادم نباشه!یه چیزایی توی ذهنم هست که همیشه‬
‫تکرار میشن و اونا رو یادم نرفته‪...‬همیشه صدای یه زن رو یادمه که یه چیزی رو واسم تکرار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد‪،‬بهم اسم یه جایی رو میگفت و یه سری چیزای دیگه‪...‬اون صدا میگفت اگه یه وقت تو بد‬
‫موقعیتی بودم میتونم برم به کوهستان و از انسان های جاوید تقاضای کمک کنم‪».‬‬
‫جیانگ از تخت بیرون پرید‪.‬سریع خودش را پشت میز پرت کرد‪.‬وی ووشیان یک کاسه و چوب‬
‫غذاخوری به او داد‪«:‬بخور!»‬
‫جیانگ چنگ به میز چسبیده و می لرزید‪«:‬من‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬بخور‪،‬موقع خوردن حرف میزنیم‪ ...‬در غیر این صورت من هیچی نمیگم!»‬
‫جیانگ چنگ نشست و چوب های غذاخوریش را بدست گرفت‪.‬با عجله غذا را در دهان می چپاند‪.‬او‬
‫به شدت احساس بیچارگی میکرد با این همه ناگهان احساس کرد می تواند بچرخد و دنیای زیبای‬
‫پشت سرش را ببیند‪.‬آنقدر هیجان زده شده بود که احساس میکرد سراپای بدنش را آتشی سوزان‬
‫گرفته است‪.‬آنقدر مغشوش و بهم ریخته بود که نمی دانست چوب های غذا خوری خود را برعکس‬
‫گرفته است‪.‬وی ووشیان از اینکه میدید در حال غذا خوردن است راضی بود حتی با وجود پریشان‬
‫حالی‪...‬سپس ادامه داد‪«:‬من سریع توی چند روز میرسونمت اونجا!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬امروز بریم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از چی می ترسی؟ خیال میکنی این آدمای جاوید چند صد ساله‪،‬توی این چند‬
‫روز ناپدید میشن؟ همش چند روز دیگه باید صبر کنی چون اونا قوانین و چیزهای ممنوع زیاد‬
‫دارن من باید همه چیو دقیق و درست به تو بگم‪...‬وگرنه اگه اشتباهی بکنی یا سر چیزی از استاد‬
‫عصبانی بشی حسابمون پاکه‪...‬منظورم جفتمونه ها؟!»‬
‫جیانگ چنگ با چشمانی گشاد به او زل زده بود و انتظار میکشید تا جزئیات بیشتری را بداند‪.‬وی‬
‫ووشیان ادامه داد‪«:‬وقتی میری باالی کوه‪،‬نمیتونی چشماتو باز کنی و اطرافتو نگاه کنی‪،‬هیچ منظره‬
‫ای از کوهستان رو نباید یادت بمونه‪،‬نمیتونی به آدمایی که اونجان نگاه کنی‪...‬یادت باشه‪،‬اصال‬
‫مهم نیست که بهت بگن چیکار کنی حتما باید انجامش بدی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬باشه!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬و اینکه‪،‬یه موضوعی اینجا خیلی مهمه‪،‬اگر ازت پرسیدن کی هستی؟ باید‬
‫بهشون بگی که پسر زانگسه سانرنی‪.‬اصال نباید هویت واقعیت رو بهشون بگی!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬باشه!»‬
‫بنظر میرسید برایش مهم نیست وی ووشیان چه چیزی را به او میگوید جیانگ چنگ با چشمانی‬
‫خیس همه را می پذیرفت‪.‬در نهایت وی ووشیان گفت‪«:‬خب حاال بیا غذا بخوریم‪...‬باید دوباره‬
‫قدرت بگیریم و انرژیمون رو ذخیره کنیم‪.‬منم باید توی این چند روز حسابی آماده بشم‪».‬‬
‫جیانگ چنگ هم باالخره متوجه شد که چوب های غذاخوری خود را برعکس گرفته است‪.‬آنها را‬
‫درست گرفته و دهانش را با غذا پر میکرد‪.‬غذایشان آنقدر تند بود که حتی چشمانش هم سرخ شده‬
‫بود و میسوخت‪.‬نمیتوانست تحمل کند پس در نهایت گفت‪...«:‬مزه اش وحشتناکه!»‬
‫در روز های بعدی‪،‬او هر چه می توانست درباره بائوشان سانرن پرسید و وی ووشیان نیز بخوبی‬
‫همه چیز را به او گفت‪.‬پس از طی سفری طوالنی آندو به پای کوهی متروک در ییلینگ‬
‫رسیدند‪.‬کوهستان سبز و زنده بود‪.‬قله کوه با ابر و مه محصور شده عطر بهشتی و تازگی در آن به‬
‫مشام میرسید‪.‬با اینهمه با کوهستان آسمانی که همه درباره اش سخن میدادند تفاوت آشکاری‬
‫داشت‪.‬در چند روز گذشته جیانگ چنگ نیز مشکوک شده بود‪.‬احساس میکرد وی ووشیان به او‬
‫دروغ میگوید‪.‬یا گاهی حس میکرد شاید وی ووشیان اشتباه شنیده یا مکان کوهستان را اشتباه بیاد‬
‫آورده و دائم از اینکه میتوانند آنجا را پیدا کنند یا نه اضطراب داشت‪.‬وقتی کوهستان را دید دوباره‬
‫شک در دلش ریشه زد‪«:‬بائوشان سانرن واقعا اینجا زندگی میکنه؟»‬
‫وی ووشیان با لحن مطمئنی گفت‪ «:‬معلومه که اینجاست‪.‬بینم نکنه خیال کردی من بهت دروغ‬
‫میگم؟! فکر کردی میخوام یه چند روز خوشحال باشی بعد با یه نا امیدی گنده بزنم تو صورتت؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چنین مکالمه تکراری چندین بار میان آنها رد و بدل شده بود‪.‬وی ووشیان تا نیمه کوهستان همراه‬
‫او باال رفت بعد گفت‪«:‬خب دیگه من بیشتر از اینا نمیتونم همراهت بیام!»‬
‫یک تکه پارچه برداشته و چشمان جیانگ چنگ را با آن بست‪.‬چندین بار هم برای او تکرار کرد‪«:‬تو‬
‫هیچ وقت هیچ وقت نباید چشمات رو باز کنی‪...‬توی این کوهستان هیچ حیوونی نیست ولی بهتره‬
‫که آرومتر راه بری ولی یادت باشه حتی اگه افتادی هم نباید این پارچه رو از چشمات برداری‪.‬اصال‬
‫درباره هیچی کنجکاوی نکن‪.‬یادت باشه که بگی وی ووشیان هستی‪.‬تو که میدونی سواالت رو‬
‫چطوری جواب بدی درسته؟»‬
‫چه میتوانست هسته طالییش را پس گرفته و انتقامش را بگیرد یا نه در وضعیت بحرانی قرار‬
‫داشت و جیانگ چن گ نمیخواست بی توجهی کند پس با استرس سرش را تکان میداد‪.‬او چرخی‬
‫زده و به آرامی به طرف باالی کوه راه افتاد‪ .‬وی ووشیان گفت‪«:‬من توی شهر پایین دست منتظرت‬
‫میمونم!»‬
‫پس از اینکه شبح متحرک جیانگ چنگ از جلوی چشمانش دور شد‪.‬او نیز تغییر مسیر داده و در‬
‫طرف دیگر مسیر کوه ستان پیش رفت‪.‬جیانگ چنگ برای هفت روز در کوهستان ماند‪ .‬شهری که‬
‫آنها قرار گذاشتند همدیگر را در آن ببیند میان کوه ها ساخته شده بود‪.‬شهر نیز متروک بنظر‬
‫میرسید‪.‬سکنه زیادی در آن نبود‪.‬جاده ها باریک و ناهموار بودند‪.‬هیچ دستفروشی هم در خیابان‬
‫هایش نبود‪.‬وی ووشیان گوشه خیابان چمباتمه زده و به مسیر کوهستان خیره شده بود‪.‬هنوز هیچ‬
‫اثری از جیانگ چنگ نبود‪.‬دستانش را روی زانو نهاده و خواست برخیزد که شدیداً دچار سرگیجه‬
‫شد‪.‬تلوتلوخوران چند قدمی بطرف تنها چایخانه آن شهر پیش رفت‪.‬چایخانه تنها ساختمان سالم‬
‫شهر به نظر میرسید‪.‬همین که وارد شد پیشخدمتی با لبخند جلو آمد و پرسید‪«:‬چی میل دارین؟»‬
‫وی ووشیان به خود آمد‪.‬در این چند روز گذشته او فقط فرار کرده بود و فرصتی برای تمیز کردن‬
‫خود نداشت‪.‬او کامال چرک و چرب بنظر میرسید‪.‬فکر میکرد باید شانس آورده باشد که با این سر‬
‫وضع با لگد بیرونش نکند چرا ک ه با اشتیاقی کامال تصنعی با او رفتار شد‪ .‬سریع اطراف مغازه را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گشت‪.‬حسابدار پشت میزش بود و بنظر میرسید میخواهد خودش را غرق حساب و کتاب های روی‬
‫میز نشان دهد‪.‬چندین نفر بصورت پراکنده پشت میزها نشسته بودند‪.‬بیشترشان شنل داشتند و با‬
‫سرهایی پایین چای می نوشیدند انگار که چیزی را پنهان می کردند‪.‬‬
‫وی ووشیان سریع برگشت تا برود ولی هنوز قدمی از چایخانه بیرون ننهاده بود که سایه ای بلند‬
‫و تاریک آنجا انتظارش را می کشید و با ضربه ای به سینه اش او را پرتاب کرد‪.‬وی ووشیان در‬
‫میان دو میز افتاد‪.‬پیشخدمت و حسابدار سریع فرار کردند‪.‬تمام کسانی که درون چایخانه بودند شنل‬
‫ها را درآوردند‪ .‬ون ژولیو در آستانه در و درست روبروی وی ووشیان ایستاد‪.‬ابتدا به او که سخت‬
‫تالش میکرد برخیزد نگریست بعد به دست خودش‪،‬ظاهرش کامال متفکر بنظر می آمد‪.‬کسی به‬
‫پشت زانوی وی ووشیان ضربه ای زد و مجبورش کرد روی زمین بماند‪.‬‬
‫صورت ون چائو که پر از هیجانی وحشیانه بود در برابرش ظاهر شد‪«:‬چرا افتادی پس؟تو همونی‬
‫نبودی که توی غار شوانووی قاتل هی اینور اونور بپر بپر میکرد؟با همین یه ضربه کارت تموم‬
‫شد؟هاهاهاها‪،‬پاشو بازم همونکارا رو بکن‪...‬یادته چقدر گستاخ بودی؟!»‬
‫صدای وانگ لینگجیائو که بی صبری از آن می بارید نیز شنیده شد‪«:‬عجله کنین ارباب ون‪،‬دستش‬
‫رو ببر‪...‬اون هنوز یه دست بهمون بدهکاره!!!»‬
‫ون چائو گفت‪ «:‬نه‪،‬نه‪،‬نه‪ ،‬نباید عجله کنیم‪.‬ما که باالخره پیداش کردیم‪...‬اگه دستش رو االن ببریم‬
‫الکی خونریزی میکنه و سریع می میره‪....‬که من اصال خوشم نمیاد چون کیف نمیده‪...‬اول هسته‬
‫شو ذوب میکنیم‪...‬میخوام همونطوری که فریاد جیانگ چنگ آشغال رو شنیدم صدای اینم‬
‫بشنوم‪»...‬‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬خب اول هسته شو ذوب کنیم بعدش دستشو ببریم!»‬
‫همانطور که آنها با هم حرف میزدند وی ووشیان مقداری خون باال آورد‪«:‬باشه هر چی تکنیک‬
‫شکنجه بلدی همینجا نشونم بده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وانگ لینگجیائو با نیشخند گفت‪«:‬باشه سر حرفت بمونیا!»‬


‫ون چائو با تمسخر گفت‪«:‬تو داری جون میدی ولی هنوزم ادای قهرمانا رو در میاری؟»‬
‫وی ووشیان به سردی خندید‪ «:‬خب چونکه دارم می میرم یجورایی خوشحالم!!خودم شخصا از‬
‫اینکه نمیرم می ترسم! تو اگه جراتش رو داری بیا و منو شکنجه کن‪...‬هر چی شدیدتر بهتر‪....‬وقتی‬
‫مُردم میشم یه روح وحشی و روز و شب افراد مکتب چیشان ون رو شکار میکنم‪،‬همه تونو نفرین‬
‫میکنم!»‬
‫با شنیدن این حرفها ون چائو کمی تردید کرد‪.‬در هر حال شاگردان قبایل مشهور مانند جیانگ‬
‫فنگمیان و یو زی یوان‪ ،‬از روابط قبیله ای سود می بردند و گنجینه های قبیله ای زیادی داشتند‬
‫و زمانی که رشد میکردند و بزرگ میشدند‪،‬مراسم های آرامش دهنده روح بسیاری برایشان صورت‬
‫میگرفت که شانس تبدیل شدن به ارواح وحشی شدن را بسیار کم میکرد ولی وی ووشیان فرق‬
‫داشت‪.‬او پسر یک خدمت کار بود‪.‬از زمان تولد هم در مکتب یونمنگ جیانگ بزرگ نشده بود‪.‬او‬
‫شانس اجرای چنین مراسم هایی را نداشت‪.‬اگر می مرد ممکن بود انرژی های شوم زیادی از خود‬
‫منتشر کند و می توانست روح وحشی شود که آنها را شکار میکرد و این موضوع آزاردهنده بود‪.‬اگر‬
‫وقتی زنده بود شکنجه میشد‪،‬هر چه شدت عذابش بیشتر میشد روحش هم پراکنده تر میشد و هر‬
‫چه آنان وحشیانه تر رفتار میکردند روحش وحشی تر میشد‪.‬آن روح می توانست کامال متفاوت تر‬
‫از آنچه که فکرش را میکرد باشد‪.‬وانگ لینگجیائو با دیدن این وضع گفت‪«:‬ارباب ون‪،‬به حرفاش‬
‫گوش نده‪...‬هیچ کس نمیتونه بعد مردن تبدیل به روح وحشی بشه!زمان‪،‬موقعیت و جاش مهمه—‬
‫باید همه چی درست باشه‪.‬تازشم حتی اگه تبدیل به یه روح وحشی بشه یعنی مکتب چیشان ون‬
‫از پس یه روح پیزوری بر نمیاد؟نکنه بخاطر همچین چرت و پرتایی میخواین ولش کنین بره؟!»‬
‫ون چائو گفت‪«:‬معلومه که نه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان حاال که میدانست قرار است بمیرد آرامتر شد‪.‬نفرت عمیقش بسان فوالد محکم و در‬
‫وجودش رخنه کرده بود‪.‬ون چائو وقتی ظاهرش را می دید بیشتر عصبی میشد و تا حدی‬
‫میترسید‪.‬پس لگدی به شکم او زد‪«:‬هنوزم واسه من قیافه میگیری؟میخوای کی رو بترسونی؟‬
‫تو خیال کردی میخوای قهرمان کجا بشی؟»‬
‫شاگردان ون همراه با او به جان وی ووشیان افتادند‪.‬بعد از اینکه حس کرد به اندازه کافی کتک‬
‫خورده ون چائو دستور داد‪«:‬کافیه!»‬
‫وی ووشیان باز هم خون باال آورد‪.‬قلب خود را آماده بدترین وضع میکرد‪ :‬یعنی وقت کشته شدن‬
‫رسیده؟هرچند االنم فرقی با مرده ها ندارم‪...‬از این وضع زنده موندنم که بدتر نیست‪...‬البته یه سوم‬
‫شانس دارم روح وحشی بشم و برگردم و انتقام بگیرم‪.‬با این فکر تنش لرزید‪.‬با اینهمه ون چائو‬
‫گفت‪ «:‬وی یینگ‪،‬تو همیشه فکر میکنی از هیچی نمیترسی‪،‬شجاعی و خیلی شهامت داری‬
‫درسته؟»‬
‫وی ووشیان با شگفتی جواب داد‪«:‬هاه؟ پس سگای ون هم بلدن عین آدم حرف بزنن؟!»‬
‫مشت ون چائو بر سر او فرود آمد و بعد لبخند زشتی زد‪«:‬همینطور ادا در بیار‪...‬خوب بلدی ور بزنی‬
‫و نمایش راه بندازی‪...‬من فقط دوست دارم ببینم تا کی میتونی همینطوری ادای قهرمانا رو‬
‫دربیاری!»‬
‫او به زیر دستانش دستور داد تا وی ووشیان را نگهدارند‪.‬ون ژولیو جلو رفت و او را از زمین بلند‬
‫کرد‪.‬وی ووشیان سعی داشت سر خود را باال بگیرد‪.‬او میخواست به کسی که جیانگ فنگمیان و‬
‫بانو یو را کشته بود و هسته طالیی جیانگ چنگ را نابود ساخته نگاه کند‪.‬او صورتی خشک و‬
‫جدی داشت و سنگدلی که از او تراوش میکرد در قلبش نفوذ می نمود‬
‫همراه با او چند تن از افراد مکتب ون شمشیرهای خود را به پرواز درآوردند‪.‬به این شکل بود که‬
‫شهر و کوه ها از آنها دور تر و دورتر میشد‪.‬وی ووشیان پیش خود فکر میکرد‪ :‬جیانگ چنگ حتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگر هم بیاد دیگه نمیتونه منو پیدا کنه‪...‬اینا برای چی اینقدر منو آوردن تو آسمون؟ یعنی اگه از‬
‫هوا پرتم کنن زمین و بمیرم راضی میشن؟‬
‫در حین پرواز کوهی سیاه که با الیه ای از برف پوشیده شده بود در برابر شان آشکار شد‪.‬از کوه‬
‫نیروی شوم مرگ تراوش میکرد‪.‬هرچند آنجا اجساد هزار ساله قرار داشتند ولی نگاه به آن هم خون‬
‫انسان را از ترس بند می آورد‪.‬ون چائو باالی کوه ایستاد و گفت‪«:‬وی یینگ‪،‬میدونی اینجا‬
‫کجاست؟» سپس خندید و گفت‪«:‬به اینجا میگن تپه تدفین!»‬
‫با شنیدن نام آنجا جریانی از سرمای ناخوشایند در سر و شقیقه وی ووشیان چرخید‪.‬ون چائو ادامه‬
‫داد‪«:‬این برآمدگی تدفین شده ها درست توی ییلینگه و مردم یونمنگ اسمش رو خوب‬
‫میدونن‪...‬اینجا کوهستانی از جسد هست‪.‬یه رزمگاه قدیمیه‪....‬هر نقطه ای از اینجا رو ببینی و اونجا‬
‫رو حفاری کنی میتونی ازش یه جنازه در بیاری‪...‬اینجا کلی جسد بی نام و نشون هست که بعضیا‬
‫رو فقط با یه حصیر دفن کردن‪».‬‬
‫حلقه افراد شمشیر بدست به آرامی پایین میرفت و به کوه نزدیک میشد‪.‬ون چائو گفت‪«:‬خوب به‬
‫این کوه تاریک نگاه کن‪...‬نوچ نوچ نوچ‪،‬انرژی شوم اینجا خیلی قدرتمنده نه؟ انرژی شر اینجا خفه‬
‫کننده اس درسته؟حتی ما مکتب ون هم نتونستیم کاری واسه خالص شدن از اینجا بکنیم‪...‬فقط‬
‫تونستیم اینجا رو ببندیم و نزاریم مردم بیان داخلش‪...‬االن وسط روز اینطوره‪،‬فکرش بکن موقع‬
‫شب هر چیزی میتونی اونجا پیدا کنی‪...‬وقتی یه آدم زنده رو میندازی اونجا دیگه روح و جسمش‬
‫عمرا بتونه برگرده‪...‬تا ابد همینجا اسیر میشه!!»‬
‫او موهای وی ووشیان را گرفت‪.‬درحالیکه لبخند مضحکی میزد با آرامی گفت‪«:‬و تو دیگه برای ابد‬
‫نمیتونی از اونجا خارج بشی!»‬
‫همین که حرف او به پایان رسید‪ .‬وی ووشیان به پایین پرتاب شد‪.‬‬
‫«آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و یک‪ -‬بخش اول‬


‫شیطان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!»‬
‫وانگ لینگجیائو درحالیکه جیغ میکشید روی تختخواب خود نشست‪.‬ون چائو پشت میزش درحال‬
‫خواندن نامه ای بود و با خشم روی میز کوبید‪«:‬واسه چی نصفه شبی داد و فریاد میکنی؟»‬
‫وانگ لینگجیائو که هنوز از شوک خارج نشده بود نفس نفس میزد‪«:‬من‪...‬بازم خواب وی یینگ رو‬
‫دیدم‪...‬بازم خواب اونو دیدم!»‬
‫ون چائو گفت‪«:‬از وقتی من انداختمش توی تپه اجساد سه ماه گذشته‪...‬تو چرا هنوز داری خوابشو‬
‫می بینی؟دیگه چقدر قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟!»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪ «:‬من‪....‬خودمم نمیدونم‪...‬این روزا همش دارم خواب اونو می بینم‪»....‬‬
‫ون چائو در حین خواندن نامه عصبی شده بود‪.‬اصال وقت نداشت به او توجه کند و دیگر مانند‬
‫سابق برای آرام کردن و دلداری او دست به هیچ اقدامی نمیزد‪.‬او با ناشکیبایی گفت‪«:‬خب پس‬
‫نخواب!»‬
‫او از تخت خارج شده و خودش را به طرف میز ون چائو انداخت‪«:‬ارباب ون‪...‬من‪...‬هر چی بیشتر‬
‫بهش فکر میکنم بیشتر می ترسم‪...‬حس میکنم‪....‬یعنی‪،‬نکنه اون موقع اشتباه کردیم؟! اونو انداختیم‬
‫توی تپه های تدفین ‪ ...‬ممکنه نمرده باشه؟ یعنی ممکنه که‪....‬؟»‬
‫رگهای شقیقه ون چائو از روی خشم ورم کردند‪«:‬چطور همچین چیزی ممکنه؟اصن میدونی قبال‬
‫مکتب ما چند تا تهذیبگر واسه پاکسازی اونجا فرستاده؟هیچ کدوم از اونا زنده برگشتن؟ اونم مثل‬
‫بقیه پرتش کردیم االن دیگه جسدش هم پوسیده!»‬
‫وانگ لینگجیائو گفت‪«:‬اگه مرده باشه که ترسناکتره!اگه اونطوری که میگفت بشه یه روح وحشی‬
‫برگرده بیاد و شکارمون کنه چی‪....‬؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی او حرف میزد هر دو آن روز را بیاد می آوردند‪.‬چهره وی یینگ موقع سقوط و حالتش لرزه بر‬
‫اندام هر دویشان می انداخت‪.‬ون چائو بالفاصله حرف او را رد کرد و گفت‪ «:‬اگر مرده باشه هم‬
‫روح وحشی نمیشه!!! کسایی که توی تپه های تدفین می میرن روحشون همونجا گیر‬
‫میکنه‪...‬نمیخواد بترسی‪...‬نمی بینی چقدر داری عصبیم میکنی؟»‬
‫او نامه را در دست خود مچاله کرده و دور انداخت بعد با لحن پر از خشم و نفرت گفت‪«:‬لشکر‬
‫کشی ساقط کردن خورشید؟ یعنی چی مثال میخوان بزنن خورشید و بکشن پایین؟ تو خواب‬
‫ببینن!»‬
‫وانگ لینگجیائو برخاست و برای او چای ریخت‪.‬ابتدا به چند کلمه متملقانه فکر کرده و بعد با لحن‬
‫شیرینی گفت‪«:‬ارباب ون‪،‬اینا همش چند تا مکتب تهذیبگری ساده ان که واسه دو روز دارن‬
‫خودشونو با این کارا سرگرم میکنن‪....‬مطمئنا رئیس قبیله‪».....‬‬
‫ون چائو فریاد کشان گفت‪«:‬خفه شو!تو چی می دونی؟ گمشو بیرون اینقدر اذیتم نکن!»‬
‫وانگ لینگجیائو حس میکرد حرفش اشتباه برداشت شده و مورد نفرت معشوقه اش قرار گرفته‬
‫‪...‬او فنجان چای را پایین نهاد‪.‬موها و لباس خود را درست کرد و لبخند زنان از اتاق خارج‬
‫شد‪.‬همینکه پایش را از اتاق بیرون نهاد لبخند از روی لبانش ناپدید شد‪.‬او کاغذ مچاله شده ای که‬
‫در دست گرفته بود را گشود‪.‬وقتی داشت از اتاق خارج میشد مخفیانه کاغذی که ون چائو مچاله‬
‫کرده و دور انداخته بود را با خود آورده بود‪.‬میخواست بداند چه اخباری برایش آورده اند که اینطور‬
‫عصبانی شده است‪.‬او بخوبی نمی توانست بخواند‪.‬پس از اینکه مدتی به نامه خیره شد توانست‬
‫مضمون نامه را بفهمد پسر بزرگ رئیس مکتب ون‪،‬برادر بزرگ ون چائو‪ ،‬ون ژو توسط یکی از‬
‫روسای قبایل مخالف کشته و سر از تنش جدا شده و به نشانه قدرتمندی سر او را بر شمشیری در‬
‫جلوی میدان نبرد نهاده اند‪ .‬وانگ لینگجیائو بر خود لرزید‪.‬مکتب گوسوالن در آتش سوخته‬
‫بود‪.‬مکتب یونمنگ جیانگ نابود شده بود‪.‬قبایل بزرگ و کوچک دیگری را درهم کوبیده‬
‫بودند‪.‬صدایمخالفی از هیچ کس شنیده نمیشد چراکه همیشه مکتب چیشان ون در دم آنها را ساکت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد‪.‬اما طی این سه ماه مکتب های تهذیبگری جین‪،‬الن‪،‬نیه‪،‬جیانگ اتحادی تشکیل داده و‬
‫دست به شورش زدند‪.‬وقتی آنان پرچم –لشکرکشی سقوط خورشید‪ -‬را علم کردند کسی آنان را‬
‫جدی نگرفت‪.‬رهبر مکتب ون آنزمان گفته بود از میان این چهار قبیله مکتب النلینگ جین پشت‬
‫حصار ها پنهان شده و دیگر قبایل با خشم در حال اردوکشی هستند این قبیله هم میخواهد جزئی‬
‫از نبرد باشد ولی اگر شکست ها از پیروزی هایشان بیشتر باشد خیلی زود در می یابد که هیچ‬
‫منفعتی برایش ندارد و شاید حتی دوباره در آغوش مکتب چیشان ون بازگردد و به التماس‬
‫بیفتند‪.‬هرچند چون رئیس مکتب چیشان ون بسیار سختگیر بود میتوانست به آسانی آنان را درهم‬
‫بشکند‪ .‬البته نیازی نبود عمل دیگری هم انجام دهند چرا که رئیس آنان دیر یا زود توسط افراد‬
‫خودش کشته میشد‪.‬مکتب گوسوالن سوخته و از بین رفته بود هرچند الن شیچن با وجود جانشین‬
‫رئیس مکتب بودن بخاطر نجات عمارت کتابخانه از آنجا رفته و جوانی بیش نبود در نتیجه‬
‫نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد‪.‬خنده دار ترین وضعیت به مکتب یونمنگ جیانگ تعلق‬
‫داشت‪،‬افراد این قبیله یا کشته و یا پراکنده شده بودند تنها جیانگ چنگ باقی مانده بود و او حتی‬
‫از الن شیچن هم جوانتر بود و هیچ کسی را همراه خود نداشت تا یاریش کند ولی به خود جرات‬
‫داده بود تا رئیس قبیله صدایش کنند سپس با افراشتن بیرق شورش شاگردانی جدید استخدام‬
‫کرده بود‪.‬این جریان تنها نتیجه ای که می توانست داشته باشد دو کلمه ناچیز بود‪ :‬اعتماد به نفس‬
‫بیش از اندازه و حرکتی مایوس کننده!!‬
‫همه در مکتب ون این لشکرکشی را شوخی می پنداشتند‪.‬هرچند‪،‬سه ماه بعد‪،‬شرایط اصال مطابق‬
‫میل آنها پیش نمی رفت‪.‬مناطق زیادی در هِجیان و یونمنگ با وجود بی اهمیت بودن باز پس‬
‫گرفته شده بودند‪.‬امروز حتی پسر ارشد رهبر مکتب ون سر از تنش جدا شده بود‪.‬درون تاالر‪،‬وانگ‬
‫لینگجیائو مدتی با نگرانی قدم زد‪.‬او با ناخشنودی به اتاقش بازگشت‪.‬پلک هایش از ناراحتی می‬
‫پرید‪.‬با یک دست پلک خود را می مالید و دست دیگر خود را روی سینه می فشرد‪.‬او سعی در پیدا‬
‫کردن راهی برای عقب نشینی بود‪.‬او برای شش ماه همه جا بدنبال ون چائو میرفت‪ .‬شش ماه‬
‫زمان معمولی بود که ون چائو می توانست برای یک زن صرف کند‪.‬این‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میزان زمانی بود که ون چائو عاشق یک زن شده و از او خسته میشد‪.‬وانگ لینگجیائو تصور میکرد‬
‫موضوع برای او فرق دارد و می تواند تا ابد همراه ون چائو بماند‪.‬هرچند خشم و ناراحتی ون چائو‬
‫در این چند روز گذشته بسیار بیشتر شده و به او فهمانده بود برایش با دیگر زنان متفاوت نیست‪.‬‬
‫او لب پایین خود را گاز گرفت و مدتی به همان حال اندیشید‪.‬سپس چمباتمه زده و صندوق کوچکی‬
‫را از زیر تختخوابش بیرون کشید‪.‬درون صندوق سالح ها و جواهراتی که در تمام این مدت توسط‬
‫ون چائو به او هدیه داده شده بود را نگهداری میکرد‪.‬می توانست با سالح ها از خود حفاظت کند‬
‫و جواهرات را هم خرج نماید‪.‬هرچند هیچ وقت دلش نمیخواست این روز برسد‪.‬او میخواست میزان‬
‫دارایی خود را بسنجد‪.‬از کمربند خود کلید کوچکی را خارج کرده و غرغرکنان صندوق را‬
‫گشود‪ «:‬مرتیکه تفاله‪...‬آخرش که عین سگ می میری‪...‬حاال دیگه مجبور نیستم بهت خدمت کنم‬
‫‪...‬االن من خوشحال ترین زن عالمم‪....‬آآآآآآآه!»‬
‫او با ترس روی زمین افتاد‪.‬لحظه ای که درب صندوق را گشود هیچ اثری از جواهرات ارزشمندش‬
‫نبود بلکه بچه ای بی رنگ و با پوستی چروکیده دید‪.‬او چنان شوکه شد که جیغ گوشخراشی‬
‫کشید‪.‬از ترس با پا لگدی انداخت و نتوانست جلوی افتادن خود را بگیرد‪.‬او همیشه صندوق را قفل‬
‫نگه میداشت‪.‬کلیدش نیز همیشه همراه خودش بود‪.‬چطور امکان داشت یک بچه در صندوق باشد؟‬
‫طی این یکماه او حتی صندوق را باز ن کرده بود!! اگر بچه ای درونش پنهان میشد امکان نداشت‬
‫که او متوجه نشود؟!!!اصال چطور ممکن بود این بچه زنده باشد؟!‬
‫او از ترس صندوق را با لگد دور انداخته و درب صندوق روی زمین بازمانده بود‪.‬برای لحظاتی هیچ‬
‫اتفاقی نیفتاد‪.‬وانگ لینگجیائو با پاهایی لرزان روی زمین می خزید‪.‬میخواست نزدیکتر شده و نگاهی‬
‫به جعبه بیندازد ولی جرات نداشت و پیش خود میگفت‪ :‬این یه روحه! یه روحه!‬
‫قدرت تهذیبگری او کم بود و اگر واقعا روحی در صندوق قرار داشت‪،‬نمیتوانست از خود دفاع‬
‫کند‪.‬ناگهان بیاد آورد که آنها در دفتر نظارتی هستند و طلسم هایی در بیرون روی درها و خانه ها‬
‫چسبانده شده است‪.‬اگر روحی آنجا قرار داشت طلسم ها بی درنگ از او محافظت میکردند‪.‬او با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عجله از در بیرون رفته و یکی از طلسم ها را کند و روی سینه خود چسباند‪.‬با طلسم روی سینه‬
‫اش ذهنش نیز در آرامش قرار میگرفت‪.‬یواشکی به اتاق بازگشته و چوب بلندی یافت و از فاصله‬
‫دور به صندوق ضربه زد‪.‬دید که جواهراتش در صندوق هستند و هیچ بچه ای در کار نیست‪.‬‬
‫وانگ لینگجیائو نفس راحتی کشید‪.‬با چوبی که در دست داشت روی زمین چمباتمه زد همین که‬
‫خواست شمارش جواهرات را آغاز کند متوجه دو نور درخشان که از زیر تختخوابش او را نگاه‬
‫میکردند شد‪.‬دو چشم مستقیما به او خیره شده بودند‪.‬بچه ای با چشمان سفید و درخشان از زیر‬
‫تخت به او زل زده بود‪.‬این سومین بار در طول یک شب بود که ون چائو صدای جیغ های وانگ‬
‫لینگجیائو را می شنید‪ .‬خشم درونش مشتعل شد و با فریاد گفت‪«:‬هرزه نفهم‪...‬تمومش کن نمیتونی‬
‫بزاری یه لحظه آروم بگیرم؟؟»‬
‫اگر بخاطر خبرهای بدی که هر روز بدستش میرسیدند و روزش را خراب میکردند نبود وقت می‬
‫یافت که دنبال زنان زیب ای دیگری بگردد ولی می ترسید که زنان دغل باز به تورش بیفتند مثال‬
‫زنان آدمکش دیگری از قبایل دشمن ممکن بود به او نزدیک شوند‪،‬هرچند هنوز دلش یک زن‬
‫میخواست که در تخت همراهیش کند اگر زن دیگری بود االن خود را از شر این دیوانه رها‬
‫میساخت‪.‬ون چائو فریاد زد‪«:‬یه نفر بره اینو واسه من خفه کنه!!» هیچ کسی جوابش را نداد‪.‬او‬
‫لگدی به چهار پایه انداخت‪.‬حاال خشمگین تر شده بود‪«:‬شما کثافتا کجا گورتونو گم کردین؟»‬
‫ناگهان درها باز شدند ون چائو گفت‪ «:‬بهتون گفتم دهن اون هرزه رو ببندین نه اینکه پاشین‬
‫بیاین اینجا‪ ».....‬وقتی برگشت بخشی از جمله خود را فرو خورد‪.‬دید زنی در جلوی اتاقش ایستاده‬
‫است‪.‬‬
‫ظاهر زن کامال درهم ریخته بود انگار سر تا پایش را درهم شکسته و دوباره بهم وصل کرده‬
‫بودند‪.‬چشمانش هم مسیر متفاوتی را نگاه میکردند‪ .‬یکی از چشمانش به سمت چپ و باال بود و‬
‫دیگری به طرف راست و پایین‪،‬صورتش بطرز وحشتناکی بهم پیچیده بود‪.‬ون چائو سعی میکرد او‬
‫را شناسایی کند و باالخره از روی لباسش توانست بفهمد که او وانگ لینگجیائو است!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وانگ لینگجیائو خرخرکنان پیش می آمد و سعی داشت به او نزدیک شود‪...«:‬کمک‪...‬کمک‪...‬کمکم‬


‫کن‪»....‬‬
‫ون چائو فریادی کشید‪.‬شمشیر جدید خود را از غالف خارج کرده و به طرف او ضربه از‬
‫زد‪«:‬گمشو!گمشو!!»‬
‫شانه وانگ لینگجیائو توسط شمشیر شکاف برداشت‪.‬او فریاد می کشید و ظاهرش بیشتر در هم‬
‫می پیچید‪«:‬آآآآآآآآ‪....‬درد میکنه‪....‬آآآآآآآآآع‪،‬درد میکنه‪.....‬عااااااااااااااا»‬
‫ون چائو جرات نداشت شمشیر خود را عقب بکشد‪.‬بسمت چهار پایه رفته و آن را بطرف وانگ‬
‫لینگجیائو پرتاب کرد‪.‬میز کوچک به او برخورد و دو تکه شد‪.‬او پیش از اینکه روی زمین بیفتد تلو‬
‫تلو میخورد او به حالتی شبیه تعظیم کردن پیش می آمد و زمزمه میکرد‪«:‬من متاسفم‪...‬متاسفم‪...‬ولم‬
‫کن‪،‬ولم کن‪،‬ولم کن‪»....‬‬
‫همین که سرش به زمین رسید خون از تمام قسمت های سر و صورتش بیرون زد‪.‬او ورودی اتاق‬
‫را مسدود کرده بود و ون چائو راهی برای فرار نداشت تنها توانست پنجره را بگشاید و با تمام توان‬
‫فریاد بکشد‪«:‬ون ژولیو !! ون ژولیو!!!!!»‬
‫وانگ لینگجیائو روی زمین نشسته و یکی از پایه های چهار پایه را برداشت و با زور در دهان خود‬
‫خندید‪«:‬باشه‪،‬باشه‪،‬‬ ‫می‬ ‫اینکار‬ ‫انجام‬ ‫حین‬ ‫در‬ ‫فشرد‬ ‫می‬
‫میخورمش‪...‬میخورمش‪...‬هاهاها‪...‬میخورمش!» او بخش بیشتری از پایه را در دهان خود فرو برده‬
‫بود‪ .‬ون چائو که داشت از ترس می مرد میخواست از پنجره پا به فرار بگزارد‪ .‬همان موقع فهمید‬
‫درون حیاط سایه سیاهی زیر نور ماه ایستاده است‪....‬‬
‫در همان حین‪،‬جیانگ چنگ روبروی بیشه ایستاده بود و متوجه شد کسی به او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نزدیک میشود‪.‬او سرش را به آرامی چرخاند‪.‬شخص لباس سفیدی بر تن داشت‪.‬نواری روی پیشانی‬
‫و موهایش بسته شده بود‪.‬صورتش در نهایت زیبایی و به لطافت یشم بود‪.‬بنظر می آمد که نور ماه‬
‫او را تماماً در بر گرفته است‪.‬جیانگ چنگ با لحن سردی گفت‪«:‬ارباب الن جوان!»‬
‫الن وانگجی با ظاهری جدی و موقر سری تکان داد و گفت‪«:‬رئیس جیانگ!»‬
‫آنان پس این احوالپرسی دیگر با هم سخن نگفتند‪.‬هر کدام گروه تهذیبگر همراه خود را رهبری‬
‫کرده و در سکوت براه افتادند‪.‬دو ماه قبل‪،‬دو یشم الن با جیانگ چنگ همکاری کردند و طی یک‬
‫شبیخون توانستند شمشیرهایشان را که در محل آموزش مکتب چیشان ون از آنها گرفته شده بود‬
‫پس بگیرند‪.‬بدین صورت ساندو و بیچن پیش صاحبان خود بازگشتند‪.‬الن وانگجی به شمشیر‬
‫دیگری که در دست جیانگ چنگ بود خیره شد و بعد نگاه خود را گرفت‪.‬یک لحظه بعد درست‬
‫موقعی که به روبرو خیره شده بود پرسید‪«:‬وی یینگ هنوز پیدا نشده؟»‬
‫جیانگ چنگ به او نگریسته و متعجب بود که چرا اینطور ناگهانی درباره وی یینگ از اون می‬
‫پرسد پس پاسخ داد‪«:‬نه!» او به سوییبیان که در دستش آویزان بود نگریست و گفت‪«:‬افراد من‬
‫تقریبا هیچ خبری نتونستن ازش بگیرن ولی وقتی برگرده حتما میاد و منو پیدا میکنه‪...‬اون موقع‬
‫منم شمشیرش رو بهش پس میدم!»‬
‫کمی بعد گروه تهذیبگر هایی که آندو رهبری میکردند به دفتر نظارتی که ون چائو در آن مخفی‬
‫شده بود رسیدند و خود را برای حمله شبانه آماده میکردند‪.‬پیش از ورود چهره الن وانگجی سخت‬
‫و سفت شد و جیانگ چنگ اخم کرد‪.‬انرژی سیاه و شوم از آن مکان تراوش میکرد‪.‬هرچند طلسم‬
‫هایی در هر دو طرف درها سالم و دست نخورده مانده بود‪.‬جیانگ چنگ به تهذیبگران تحت امرش‬
‫عالمت داد تا پراکنده و زیر دیوارها پنهان شوند‪.‬او ساندو را چرخاند انرژی از شمشیر خارج شده‬
‫و به در حمله برد و آن را گشود‪.‬پیش از ورودشان چشمان الن وانگجی به طلسم های روی در‬
‫خیره ماند‪.‬بوی وحشتناکی از دفتر نظارتی یه مشام میرسید‪.‬درون حیاط اجسادی در گوشه و کنار‬
‫افتاده بودند‪.‬حتی روی بوته ها‪،‬درون راهرو‪،‬روی نرده ها و حتی روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سقف ها را اجساد پوشانده بودند‪.‬تمام آن اجساد هم لباسهایی به طرح خورشید بر تن داشتند‪.‬آنها‬


‫شاگردان مکتب ون بودند‪.‬جیانگ چنگ با استفاده از ساندو یکی از اجساد را جا به جا کرد و رد‬
‫خون متقاطعی را بر صورتش دید‪«:‬چیچیائوش خونریزی کرده!»‬
‫الن وانگجی در طرف دیگر ایستاده بود و گفت‪«:‬ولی این یکی اینطوری نیست!»‬
‫جیانگ چنگ به آنسو رفته و با جسدی که چشمانش رو به باال مانده بود مواجه شد‪.‬صورتش نابود‬
‫شده و مایع زردی از دهانش خارج میشد او از ترس مرده بود‪.‬یکی از شاگردان تحت امرش گزارش‬
‫داد‪«:‬رئیس مکتب‪،‬ما همه اینجا رو بررسی کردیم‪...‬همه آدمای اینجا مردن‪...‬همه این اجساد به‬
‫شکل متفاوتی مردن!»‬
‫خفه شده‪،‬سوخته‪،‬غرق شده یا مسموم شده یا یخ زده بودند‪،‬گلوی یکی چاک داده شده و دیگری‬
‫سرش شکاف برداشته بود‪.‬جیانگ چنگ پس از شنیدن حرفهای او‪،‬با لحنی سرد و خشن گفت‪«:‬‬
‫انگاری یه چیزی بهمون کمک کرده و وظیفه امشب ما رو انجام داده!»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفته و اولین نفری بود که قدم بدرون خانه نهاد‪.‬درهای اتاق ون چائو باز‬
‫بودند‪.‬تنها جسد یک زن روی زمین قرار داشت‪.‬لباس روشنی بر تن داشت و یک پایه میز در‬
‫گلویش گیر کرده بود‪.‬او با بلعید پایه چوبی خود را کشته بود‪.‬جیانگ چنگ جسد را برگرداند و‬
‫صورت بهم پیچیده او را نگریست‪.‬پس از اینکه مدتی او را نگاه کرد به سردی خندید‪.‬انتهای پایه‬
‫را گرفته و همانطور که در دهان او بود فشارش داد میخواست تمام آن بخش بیرونی را در بدنش‬
‫فرو کند‪.‬با چشمانی سرخ برخاست و همین که خواست چیزی بگوید دید الن وانگجی روبروی در‬
‫ایستاده و به چیزی می اندیشد‪.‬بطرفش رفت‪.‬رد نگاه او را دنبال کرد‪ .‬و طلسمی زرد با خطوط سرخ‬
‫دید‪.‬از دید اول‪،‬طلسم هیچ تفاوتی با دیگر طلسم ها نداشت‪.‬اما پس از اینکه خوب به آن نگریست‬
‫متوجه شد در چند جای آن خطوطی اضافی نقش بسته است‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬خیلی زیاده!»‬
‫جیانگ چنگ با چهره ای عبوس گفت‪«:‬انتظارش میرفت!»‬
‫آنها شیوه نوشتن چنین طلسم هایی را از وقتی پانزده یا شانزده ساله بودند بیاد آوردند‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند در میان خطوط سرخ روی طلسم‪،‬چند خط نوشته شده اضافی به چشم میخورد‪.‬این خطوط‬
‫تمام الگوی طلسم را تغیی ر داده بودند‪.‬وقتی خوب به طلسم نگریست توانست چهره شخصی با‬
‫لبخندی ترسناک را ببیند‪.‬‬
‫جسد ون چائو و ون ژولیو در دفتر نظارتی نبود‪.‬با این فکر که آنها در مسیر چیشان براه افتاده‬
‫اند‪،‬جیانگ چنگ گروه را از دفتر نظارتی خارج کرده و با شمشیرهای آخته بدنبالشان روان‬
‫شدند‪.‬هرچند الن وانگجی اول به گوسو بازگشت‪.‬روز دوم الن وانگجی خودش را به جیانگ چنگ‬
‫رساند‪.‬یکی از آخرین طلسم ها را بیرون کشیده و نشانش داد‪«:‬این طلسم معکوس شده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬معکوس شده؟یعنی چی که معکوس شده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬طلسم های معمولی شیطان رو دفع میکنن ولی اینا شیاطین رو جذب میکنن!»‬
‫جیانگ چنگ که شوکه شده بود گفت‪«:‬طلسم ها‪....‬شیاطین رو جذب میکنن؟من هیچ وقت‬
‫همچین چیزی نشنیده بودم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬درسته کسی درباره ش نشنیده ولی با توجه به اینکه امتحانش کردیم‬
‫فهمیدیم این طلسم شیاطین رو به خودش جذب میکنه!»‬
‫جیانگ چنگ یکی از طلسم ها را گرفته و از نزدیک بررسی کرد‪«:‬فقط چند تا خط کوچیک بهش‬
‫اضافه شده ولی کل ساختار طلسم رو تغییر داده؟این کار یه انسانه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬چهار خط اضافه شده‪...‬با خون انسان این طلسم طراحی شده‪...‬همه طلسم‬
‫های توی دفتر نظارتی معکوس شده بودند‪.‬طرز خطوط نشون میده همش کار یه نفره!»‬
‫جیانگ چنگ پرسید‪«:‬یعنی میتونه کار کی باشه؟بین همه تهذیبگرهایی که میشناسیم هیچ کسی‬
‫نیست که بتونه همچین کارایی بکنه‪»...‬ولی بعد سریعا ادامه داد‪«:‬ولی اصال مهم نیست کی‬
‫باشه‪...‬همین که هدفش با ما یکیه مهمه‪...‬اونم داره سگهای ون رو میکشه!»‬
‫هر دو طبق اطالعات بطرف شمال پیش رفتند‪.‬هر جا که می رفتند همه درباره‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درباره ظاهر شدن اجساد حرف میزدند‪.‬همه اجساد از مکتب ون بودند و لباسهایی به طرح خورشید‬
‫داشتند‪.‬همه آنها رتبه و میزان تهذیبگری باالیی داشتند با این همه‪،‬آنها به شیوه های مختلف و‬
‫مخوفی کشته شده بودند‪.‬اجسادشان هم در همه جا و جلوی چشم همگان قرار داشت‪.‬جیانگ چنگ‬
‫گفت‪«:‬بنظرت اینا رو هم همون آدم کشته؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬انرژی تاریک اینجا خیلی قویه‪...‬حتما همه این کشتار کار همون آدمه!»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخند گفت‪«:‬تاریک؟ توی این دنیا‪ ،‬وجودکسی سیاه تر و تاریکتر از سگای ون‬
‫هست؟»‬
‫آنها در شب چهارم هم به دنبال ون چائو بودند و توانستند ون ژولیو را در ایستگاه پیغام رسان یک‬
‫شهر کوهستانی بیابند‪.‬این ایستگاه از دو ساختمان بلند تشکیل شده بود‪.‬یک اصطبل در کنار‬
‫ساختمان قرار داشت‪.‬وقتی الن وانگجی و جیانگ چنگ به آنجا رسیدند‪.‬دیدند سایه ای با قدی‬
‫بلند وارد آنجا شده و در را پشت سر خود بست‪.‬آنها که نگران بودند ون ژولیو از دست ذوب کننده‬
‫هسته خود استفاده کند بجای وارد شدن از در روی سقف پریدند‪ .‬نفرت جیانگ چنگ شعله ور‬
‫شده بود‪.‬او دندان بهم میسایید و از میان شکاف روی سقف به درون خیره شده بود‪.‬‬
‫بنظر میرسید ون ژولیو مسافر است‪.‬او کسی را میان بازوان خود گرفته و به طبقه دوم می برد و‬
‫آن شخص را پشت یک میز نشاند‪.‬بعد بطرف پنجره ها رفته و تمام پرده ها را کشید‪،‬حتی باد هم‬
‫به درون نمی آمد سپس بازگشته و چراغ روغنی را روشن کرد‪.‬نور چراغ صورتش را روشن‬
‫س اخت‪.‬صورتش هنوز سرد و رنگ پریده بود ولی دو لکه سیاه زیر چشمانش را پوشانده بود‪.‬آن‬
‫شخص پشت میز کامال خود را پنهان کرده بود‪.‬حتی چهره اش از زیر شنل مشخص نبود‪.‬مانند‬
‫کرم ابریشمی که در پیله باشد شخص پوشیده در شنل در جای خود می لرزید‪.‬در حالیکه نفس‬
‫نفس میزد فریاد کشید‪«:‬چراغو روشن نکن!اگه اون پیدامون کنه چی؟!»‬
‫الن وانگجی سرش را باال گرفت و با جیانگ چنگ نگاهی رد و بدل کردند‪.‬نگاه هر دویشان پر از‬
‫سردرگمی بود‪.‬این شخص حتما ون چائو بود ولی چرا صدایش به این‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شکل درآمده؟ صدایش کامال تیز و عجیب بود اصال شاید این خود ون چائو نبود؟! ون ژولیو با‬
‫سری پایین درون آستینش را جستجو میکرد‪«:‬خیال کردی اگه چراغ خاموش باشه دیگه پیدامون‬
‫نمیکنه؟؟»‬
‫ون چائو نفس نفس زنان جواب داد‪«:‬مـ‪-‬ما خیلی دور شدیم!! خیلی دور‪...‬ا‪-‬اون شاید نتونه‬
‫بگیردمون‪....‬مگه نه؟»‬
‫ون ژولیو با بی تفاوتی گفت‪«:‬شاید!»‬
‫ون چائو خشمگین شد‪ «:‬منظورت چیه میگی شاید؟! اگه ازش دور نشدیم پس چرا اینجا‬
‫وایسادی؟!»‬
‫ون ژولیو گفت‪«:‬تو به دارو نیاز داری‪ ...‬وگرنه حتما می میری!» همین که سخن میگفت شنل ون‬
‫چائو را کنار زد‪ .‬الن وانگجی و جیانگ چنگ روی سقف شوکه شدند‪.‬در زیر شنل آن ون چائوی‬
‫گستاخ‪،‬خوش چهره‪ ،‬چرب و چیلی قرار نداشت بلکه سرش طاس و پیچیده در نوار و بانداژ بود‪.‬ون‬
‫ژولیو الیه الیه باندها را از سر او باز کرد‪.‬آنگاه پوست مرد طاس ظاهر شد‪.‬جای زخم و عالمت‬
‫هایی بصورت پراکنده در جای جای آن قرار داشت و جوری بود که تصور میشد انگار بشدت در‬
‫اجاقی پخته شده است‪ .‬آنقدر زشت و ترسناک بود که آنها حتی سایه انسانی که بود را هم در چهره‬
‫اش نمی دیدند‪.‬ون ژولیو بطری دارو را بیرون کشید‪.‬ابتدا چند عصاره و قرص به او خوراند سپس‬
‫روی زخم های صورت و سرش را مرهم مالید‪.‬ون چائو از درد می نالید هرچند ون ژولیو او را‬
‫متوقف کرد‪«:‬اینقدر گریه نکن‪...‬این اشکایی که رو صورتت می ریزه زخمات رو خیلی بدتر میکنه!»‬
‫ون چائوی بیچاره حتی نمیتوانست بگرید و مجبور بود درد را تحمل کند‪.‬با سوسوی نور آتش‪،‬مردی‬
‫طاس با سر و صورتی پر از زخم و سوختگی و چهره ای عجیب دهان خود را بسته بود تا صدای‬
‫ناله اش خارج نشود‪.‬شعله ش مع در حال خاموش شدن بود‪ .‬همه چیز رو به ترسناک تر شدن‬
‫میرفت‪.‬ناگهان ون چائو فریاد کشان گفت‪«:‬فلوت! فلوت! صدای فلوت میاد؟ دارم بازم صدای‬
‫فلوتش رو میشنوم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون ژولیو گفت‪«:‬نه صدای باد بود!»‬


‫هرچند ون چائو آنقدر ترسیده بود که روی زمین نشسته و میگریست‪.‬ون ژولیو دوباره او را بلند‬
‫کرد‪.‬بنظر میرسید اتفاقی برای پاهای ون چائو افتاده زیرا نمیتوانست روی پاهایش راه برود‪.‬پس از‬
‫اینکه ون ژولیو روی زخم هایش دارو نهاد‪.‬از یقه لباس خود مقداری کلوچه بیرون کشیده و یکی‬
‫را در دست او گذاشت‪«:‬بخور‪،‬وقتی کلوچه رو خوردی میریم!»‬
‫ون چائو با دستا نی لرزان کلوچه را چسبیده و به آن گاز میزد‪.‬جیانگ چنگ با دیدن این وضعیت‬
‫بیاد روزی که همراه با وی ووشیان فرار کرده بودند و چیزی برای خوردن نداشتند افتاد‪،‬چنین‬
‫موقعیتی قطعا کارما بود!! وقتی چشمش به آنان افتاد قلبش سرشار از رضایت شده و گوشه لبانش‬
‫به آرامی رو به باال و به لبخندی دیوانه وار اما بی صدا باز شد‪.‬ناگهان حالت ون چائو تغییر کرد‬
‫انگار چیز تلخی خورده‪،‬صورتش مانند سنگ شده بود‪.‬او کلوچه را پرت نموده و جیغ کشید‪«:‬من‬
‫گوشت نمیخورم! نمیخورم!نمیخورم!من گوشت نمیخورم!»‬
‫ون ژولیو کلوچه دیگری به او داد و گفت‪«:‬این گوشت نیست!»‬
‫ون چائو گفت‪ «:‬من نمیخورمش‪...‬ببرش اونور‪،‬گمش کن‪....‬من میخوام پدرمو پیدا کنم‪...‬کی میتونیم‬
‫برسیم پیش پدرم!؟»‬
‫ون ژولیو گفت‪«:‬اگه سریع حرکت کنیم تا دو روز دیگه!»‬
‫حرفهایش کامال صادقانه و بدون ذره ای دروغ بودند‪.‬هرچند این صداقت ون چائو را دیوانه‬
‫میکرد‪«:‬دو روز؟ دو روز؟!تو نمی بینی من االن توی چه وضعی هستم؟ بنظرت تا دو روز دیگه چه‬
‫بالیی به سرم میاد؟ تو خیلی بدردنخوری!»‬
‫ون ژولیو از جا برخاست‪.‬ون چائو از ترس یکه خورد‪.‬خیال می کرد او میخواهد به تنهایی از آنجا‬
‫بگریزد پس بشدت ترسیده بود‪.‬تک تک نگهبانانش جلوی چشمانش مرده بودند‪.‬ون ژولیو قوی‬
‫ترین و آخرین محافظش بود‪.‬سریع حرفهایش را عوض کرد‪«:‬نه نه نه ‪،‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون ژولیو‪،‬برادر ون‪ ،‬جایی نرو‪،‬منو تنها نزار!اگه بتونی منو برگردونی پیش پدرم ازش میخوام تو رو‬
‫به عالی ترین سطح تهذیبگر مهمان ارتقا بده‪...‬نه نه نه‪،‬تو نجاتم دادی! تو برادرمی!ازش میخوام‬
‫تو رو عضوی از خاندان اصلی بدونه‪....‬از حاال تو برادر بزرگم هستی!»‬
‫ون ژولیو به مسیر پله ها خیره شده بود‪«:‬نیازی به این کارا نیست!»‬
‫نه فقط او بلکه جیانگ چنگ و الن وانگجی هم آن صدای پاها را بخوبی شنیدند‪.‬صدای قدم های‬
‫راه رفتن کسی از روی پله ها شنیده میشد‪.‬او در آرامش و در لحظه یک قدم بر میداشت‪.‬رنگ از‬
‫صورت سوخته ون چائو پریده بود‪.‬او ترسان و لرزان شنل را روی سرش کشیده و صورت خود را‬
‫پنهان کرد‪.‬آنقدر ترسیده بود که چشمان خود را پوشاند خیال میکرد با این کار می تواند وانمود کند‬
‫هیچ اتفاقی نیفتاده است‪.‬جفت دستهایش روی چشمانش بود و در دستانش هیچ انگشتی نبود!‬
‫تپ تپ تپ‬
‫شخص به آرامی از پله ها باال می آمد‪.‬سراپا سیاه پوشیده بود‪.‬اندامی الغر و فلوتی به کمرش داشت‬
‫و دستانش را پشت خود قرار داده بود‪.‬روی سقف جیانگ چنگ و الن وانگی هر دو دستشان را‬
‫روی قبضه شمشیرهایشان نهادند‪.‬هرچند وقتی آن شخص پله ها را کامل باال آمد و برگشت‬
‫لبخندی روی لبانش بود‪.‬چشمان الن وانگجی از تعجب باز ماند او بخوبی این شخص را میشناخت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و دو‪ -‬بخش دوم‬


‫شیطان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لبهای الن وانگجی لرزید و به آرامی چیزی زیر لب زمزمه کرد‪.‬جیانگ چنگ سریع سر پا ایستاد‪.‬او‬
‫وی ووشیان بود! هرچند غیر از صورتش‪،‬از سر تا پا با وی ووشیان سابق تفاوت داشت‪ .‬او پسری‬
‫با روحیه و شاد بود‪ .‬چشمها و ابروهایش همیشه حالتی چون خنده داشت و هیچ وقت درست رفتار‬
‫نمیکرد‪.‬با اینهمه این شخص را نیرویی شوم و تاریک در بر گرفته بود او هنوز هم زیبا بود اما‬
‫لبخندی ترسناک و صورتی رنگ پریده داشت‪.‬‬
‫صحنه ای که در برابر خود می دیدند بیش از اندازه متعجب کننده بود‪.‬وضعیت نا مشخص بود و‬
‫آنها نمیخواستند کار عجوالنه ای انجام دهند‪.‬هرچند هردو روی سقف گیج و مبهوت مانده بودند‬
‫اما دست به اقدامی عجوالنه نزدند‪.‬تنها مجبور شدند سرشان را در شکاف میان آجرهای روی سقف‬
‫نزدیک تر ببرند‪.‬درون اتاق‪،‬وی ووشیان با لباسهایی سراپا سیاه‪،‬به آرامی چرخید‪.‬ون چائو صورت‬
‫خود را پوشاند درحالیکه تند تند نفس میکشید با صدایی گوشخراش میگفت‪«:‬ون ژولیو‪....‬ون‬
‫ژولیو!!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن صدایش لب ورچید‪«:‬خیال کردی االن صداش کنی واست فایده ای داره؟»‬
‫او چند قدمی نزدیک تر رفته و با پا به شی سفیدی لگد انداخت‪.‬پایین را نگریست‪.‬این همان کلوچه‬
‫ای بود که ون چائو پرت کرد‪.‬وی ووشیان ابرویش را باال برده و گفت‪«:‬چی؟ بهش ناخنک زدی؟»‬
‫ون چائو بر زمین افتاده و جیغ میکشید‪«:‬من نخوردمش! نخوردمش!نخوردمش!»‬
‫همانطور که فریاد میکشید با دستان بدون انگشت خود روی زمین می خزید‪.‬شنل سیاه بلندش از‬
‫رویش کنار رفته و پایین تنه اش آشکار شد‪.‬دو پای بلندش شبیه به وزنه هایی سنگین به تنه اش‬
‫آویزان بودند‪.‬تمام پاهایش در الیه هایی از نوار پیچیده شده بود اما پاها به طرز عجیبی الغر بنظر‬
‫میرسیدند‪.‬بخاطر حرکات تند و شدیدش الیه های بانداژ بهم ریخت و از شکل افتاد سپس استخوان‬
‫هایی سفید و هولناک به جای پاهایش ظاهر‬
‫شدند‪.‬از پاهایش خون می چکید و تنها الیه ای گوشت به پاهایش چسبیده بود‪.‬تمام گوشت پاهایش‬
‫تکه تکه شده و بن ظر میرسید‪ ...‬گوشت پاهایش را خودش خورده بود‪.‬جیغ های وحشیانه ون چائو‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در تمام آن ساختمان می پیچید‪.‬وی ووشیان به گونه ای نگاهش میکرد که انگار هیچ چیزی نمی‬
‫شنود‪.‬آستین های لباسش را باال زده و پشت میز دیگری نشست‪.‬‬
‫دومین چراغ روغنی روشن شد‪.‬نیمی از چهره وی ووشیان در نور زرد شعله نمایان شد و نیمی دیگر‬
‫از صورتش هنوز در تاریکی بود‪.‬دستانش را پایین انداخت یک چهره بی رنگ از فضای تاریک زیر‬
‫میز خارج شد و خیلی زود صدای جویدن چیزی به گوش رسید‪.‬بچه ای با بدنی سفید کنار پای او‬
‫چمباتمه زد مانند حیوان کوچک گوشتخواری‪،‬چیزی که وی ووشیان به او داد را می جوید‪.‬وی‬
‫ووشیان سر کم موی بچه هیوالی سفید را نوازش کرد و دست خود را کنار برد‪.‬سپس بچه آن تکه‬
‫غذا را در دهان گرفت‪.‬هیوالی کوچک چرخی زد و نشست‪.‬بعد پای خود را در آغوش گرفته و با‬
‫چشمانی درخشان به ون ژولیو خیره شد و همزمان آن تکه غذا را می جوید‪.‬او در حال جویدن دو‬
‫انگشت یک انسان بود و نیازی به تذکر نبود که اینها انگشتان ون چائو بودند!‬
‫الن وانگجی با یک چشم به بچه شبح شوم خیره شده و با چشم دیگر وی ووشیان ترسناک را‬
‫میدید‪.‬دستش دور بیچن چسبید‪.‬ون ژولیو هنوز جلوی ون چائو ایستاده بود‪.‬وی ووشیان سرش را‬
‫پایین گرفته بود‪.‬نمیشد حالتش را بخوبی دید‪ «:‬ون ژولیو‪،‬تو واقعا فکر کردی که میتونی زندگی‬
‫سگی این رو از دست من نجات بدی؟»‬
‫ون ژولیو پاسخ داد‪«:‬خب تالشمو میکنم!»‬
‫وی ووشیان هم گفت‪«:‬عجب سگ وفاداری!»‬
‫ون ژولیو گفت‪«:‬من نمیتونم دربرابر بخششی که در حقم کردن کوتاهی کنم!»‬
‫چهره وی ووشیان به تاریکی گرایید‪.‬صدایش هم کامال خشن شد‪«:‬عجب حرف مسخره ای! دینی‬
‫که به اینا داری رو میخوای با جون بقیه پرداخت کنی؟!»‬
‫پیش از اتمام حرفهای او‪،‬از پشت ون ژولیو‪،‬صدای جیغ های گوشخراش ون چائو به گوش رسید‪.‬او‬
‫به گوشه ای خزیده و سعی داشت خود را در میان چوب های دیوارها جا کند و محکم خودش را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به آن دیواره چوبی میکوبید انگار میتوانست در آن جای بگیرد و در امان باشد هرچند سایه ای‬
‫سرخ از سقف وارد آن محوطه شد‪.‬زنی با موی بلند‪،‬لباس هایی سرخ و چهره ای به رنگ آبی‪،‬زن‬
‫خودش را روی ون چائو انداخت‪.‬چهره تیره رنگش‪،‬با لباسهای سرخ و موهایش سیاهش تضاد‬
‫ترسناکی داشت او انگشتانش را دور الیه های نوار پیچیده شده بر سر ون چائو گردانده و آنها را‬
‫پاره کرد‪.‬‬
‫الیه های پارچه ای که ون ژولیو مرهم نهاده و زخم های صورتش را پوشانده بود بر زمین‬
‫ریخت‪.‬مرهم‪،‬پوست و تکه های پارچه بهم چسبیده بودند‪.‬پوست سوخته او کامال از بین رفته‬
‫بود‪.‬بخاطر آن اشک های سیل آسا‪،‬زخم های دلمه بسته او از پوست جدا و همراه الیه ای از‬
‫گوشت می ریختند‪.‬حتی لبانش نیز پاره پاره شدند‪.‬سر ناهموار طاسش نیز برنگ خون درآمد‪.‬‬
‫ون چائو بیهوش شد و ون ژولیو تا صدای فریادش را شنید بطرفش رفت تا یاریش کند‪.‬روی سقف‬
‫الن وانگجی و جیانگ چنگ محکم به شمشیرهای خود چنگ زده و آماده حمله بودند هرچند آنها‬
‫صدای جیغ دیگری شنیدند‪.‬وی ووشیان آن بچه هیوال را با لگدی بطرف ون ژولیو پرتاب کرد‪.‬‬
‫دست راست ون ژولیو به پیشانی بچه هیوال برخورد و پیش از آنکه متوجه شود دردی تیز در سراسر‬
‫دستش پیچید‪.‬بچه هیوال دندان های تیزش را نشان داده و دهانش را باز کرده و محکم او را گاز‬
‫گرفت‪.‬‬
‫ون ژولیو نمیتوانست او را با تکان دادن از دست خود جدا کند پس بدون توجه بطرف ون چائو‬
‫حرکت کرد هرچند بچه هیوال تکه ای از دست او را با دندان های تیز خود کنده و پرت کرد سپس‬
‫به بلیدن دست او ادامه داد‪.‬ون ژولیو سر بچه را با دست چپ خود گرفت‪.‬فشار زیادی به آن وارد‬
‫آورد انگار که اگر تالش میکرد میتوانست سر او را متالشی کند‪.‬زن صورت آبی بانداژ غرق به خون‬
‫را روی زمین پرت کرده و چهار دست و پا و وحشیانه به طرف ون ژولیو می خزید‪.‬‬
‫یک دست خود را به حرکت درآورده و جای پنجه اش زخمهایی خونین بر جان او نهاد‪.‬دو موجود‬
‫سیاه‪،‬یکی بزرگ و دیگری کوچک‪،‬بی وقفه به او می پیچیدند و ون ژولیو نمیتوانست خودش را از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دست آنان نجات دهد او دستپاچه شده و نمیدانست چه کند‪.‬وقتی نگاهش به طرفی دیگر چرخید‬
‫و وی ووشیان را با آن لبخند سرد دید به طرفش خیز برداشت‪.‬‬
‫آندو نفری که روی سقف ایستاده بودند اخم کردند‪.‬الن وانگجی ضربه ای به پایین کوبید‪.‬آجرها‬
‫در هم پاشیدندو سقف خراب شد‪.‬از همان نقطه ای که سقف خراب شده بود او خودش را به طبقه‬
‫دوم پرتاب کرد و جلوی ون ژولیو را که میخواست به وی ووشیان برسد گرفت‪.‬با مسدود کرده راه‬
‫ون ژولیو‪،‬شالقی لرزان با نور بنفش چرخید و گردنش را گرفت‪.‬سه بار دور گلوی او پیچید و از جا‬
‫بلندش کرد‪.‬بدن بلند و سنگین ون ژلیو توسط شالق باریک باال رفته و در هوا می چرخید‪.‬‬
‫بی درنگ صدای خرد شدن استخوان های گردنش شنیده شد‪.‬در همان زمان‪،‬مردمک چشمان وی‬
‫ووشیان تنگ شد‪،‬از جا برخاست‪،‬فلوت آویزان به کمرش را درآورد‪.‬آن بچه هیوال و زن صورت آبی‬
‫که در حال تکه پاره کردن ون ژولیو بودند از او فاصله گرفتند و با احتیاط به آندو غریبه خیره‬
‫شدند‪.‬ون ژولیو هنوز نمرده بود‪.‬صورتش سرخ شده و بدنش تکان میخورد و خالف خواست خود‬
‫می جنگید‪.‬چشمانش گشاد شده بودند گویی که اکنون در حدقه متالشی میشدند‪.‬‬
‫بچه هیوال با دندان قروچه به الن وانگجی و جیانگ چنگ خیره شده و دشمنی خود را پنهان‬
‫نمیکرد‪.‬وی ووشیان دست خود را باال گرفت و او به آرامی چنگال های خود را پنهان ساخت‪.‬نگاه‬
‫وی ووشیان میان الن وانگجی و جیانگ چنگ جا به جا میشد‪.‬از میان آن سه نفر هیچ کس چیزی‬
‫نمیگفت‪.‬چند لحظه بعد جیانگ چنگ دستش را تکانی داده و چیزی را به طرفش پرتاب کرد‪.‬وی‬
‫ووشیان بدون هیچ فکری آن را گرفت‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬شمشیرت!!»‬
‫دست وی ووشیان آرام رها شد‪.‬سرش را پایین گرفته و به سوییبیان نگریست و پس از مکث‬
‫کوتاهی گفت‪....«:‬ممنونم!»‬
‫دوباره و پس از ادای این سخنان میانشان سکوت درافتاد‪.‬ناگهان جیانگ چنگ به‬
‫طرفش رفته و محکم به او ضربه ای زد‪«:‬پسره نفله!! توی این سه ماه کجا غیبت زده بود؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگرچه جمله ای سرزنش بار ادا کرد ولی لحنش پر از شادی و رضایت بود‪.‬الن وانگجی قدمی به‬
‫جلو بر نداشت ولی نگاهش روی وی ووشیان قفل شده بود‪.‬وی ووشیان پس از این ضربه مکثی‬
‫کرده و بعد از لحظه ای او نیز به جیانگ چنگ ضربه ای زد‪«:‬هاهاها‪،‬داستانش یه ذره طوالنیه‪...‬نه‬
‫خیلی طوالنیه!»‬
‫انگار یخ میانشان با آن دو ضربه ای که بهم زدند آب شد‪.‬در خشم جیانگ چنگ شادی موج‬
‫میزد‪.‬پیش از آنکه به عقب هلش بدهد و فریاد بکشد او را محکم در آغوش کشید‪«:‬مگه قرار نبود‬
‫توی اون شهر پایین کوه همدیگه رو ببینیم؟!من شیش روز منتظرت موندم ولی حتی سایه ات رو‬
‫هم ندیدم‪.‬نمیدونستم مُردی یا زنده ای‪....‬توی این سه ماه اونقدر کار کردم که سرم داره می ترکه!»‬
‫وی ووشیان دوباره آستین های لباسش را باال زده و نشست و دستش را تکان داد‪«:‬گفتم که‬
‫داستانش طوالنیه‪...‬بعدشم اون موقع سگای ون همه جا رو داشتن دنبال من میگشتن‪...‬توی شهر‬
‫منتظرم بودم و همونجا گیرم آوردن‪...‬بعدشم بردن پرتم کردن تو یه جای جهنمی تا زجر‬
‫بکشم!»همین که او در حال سخن گفتن بود زن صورت آبی‪،‬روی دست و پاهایش می خزید و‬
‫بطرفش می آمد‪.‬وقتی در حال نبرد بود‪،‬صورتش به شکل ترسناکی درآمده بود اما حاال صورت تیره‬
‫اش را در کنار پای وی ووشیان قرار داد و مانند معشوقی زیبا و مطیع که در خدمت اربابش است‬
‫کنار وی ووشیان ماند‪.‬حتی می شد هرهر خنده اش را هم شنید‪.‬وی ووشیان درحالیکه به راحتی‬
‫نشسته بود با دست راست موهای نرم و بلندش را بارها و بارها نوازش کرد‪.‬‬
‫صورت الن وانگجی با دیدن این حرکات به سردی گرایید‪.‬هرچند این منظره حال جیانگ چنگ‬
‫را هم بهم می ریخت اما او بیشتر شوکه بنظر میرسید‪«:‬کدوم جهنم بردنت؟من از همه آدمای شهر‬
‫پرس و جو کردم همه میگفتن اصال تو رو ندیدن!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از مردم اون شهر پرسیدی؟ اونا یه مشت کشاورز ساده ترسو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بودن که نمیخواستن خودشونو تو دردسر بندازن‪.‬فکر کردی جرات میکردن حقیقت رو بهت بگن؟‬
‫حتما اون سگ های ون یه کاری کردن که دهنشون رو ببندن‪.‬معلومه که همه شون میگن منو‬
‫ندیدن!»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬احمقای پیر!»سپس اضافه کرد‪«:‬کدوم جهنمی بردنت؟ چیشان؟ شهر‬
‫بی شب؟چطوری تونستی بیای بیرون؟ و این ریختی شدی؟!!!این دو تا‪...‬چیز ‪...‬چین باهات؟انگاری‬
‫دستوراتت رو گوش میدن!یه مدته من و اربابزاده الن ماموریت داریم ون چائو و ون ژولیو رو توی‬
‫شب بکشیم ولی فکرشم نمیکردیم تو قبل از ما برسی‪...‬تو اون طلسم ها رو تغییر دادی؟»‬
‫وی ووشیان از گوشه چشم به الن وانگجی که کماکان به آنها خیره شده بود نگریست و با لبخند‬
‫گفت‪ «:‬کم و بیش‪...‬اگه بگم یه غار مرموز پیدا کردم و اونجا یه کتاب مرموز دیدم که از یه آدم‬
‫مرموز باقی مونده و وقتی اونو خوندم و از غار زدم بیرون اینقدر قدرتمند شدم باور میکنی؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬پاشو بابا‪...‬البد تو اون کتابای عکس دار افسانه زیاد خوندی نه؟ چطور ممکنه‬
‫همچین چیزی توی دنیا وجود داشته باشه؟ با غار محرمانه و کتابای مرموز!»‬
‫وی ووشیان دستانش را باال گرفت و گفت‪«:‬دیدی ؟ راستش رو هم بگم باور نمیکنی؟! هر وقت‬
‫که بتونم همه چیو واست میگم‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ به الن وانگجی نگاهی انداخت‪ .‬فهمید که چیزی هست که نباید در برابر شاگردان‬
‫دیگر مکاتب بیان شود بهمین دلیل تمام شواهد کنجکاوی را از چهره خود پاک کرد‪«:‬خیلی خب‬
‫پس‪،‬بعدا همه چیو بهم بگو‪...‬همین که برگشتی از هر چیزی بهتره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره تا وقتی که برگردم!»‬
‫جیانگ چنگ درحالیکه او را می زد چند باری این حرف را تکرار کرد‪«:‬واقعا عجب آدمی‬
‫هستی‪!...‬حتی بعد اینکه سگای ون اسیرت کردن هم زنده موندی!»‬
‫وی ووشیان با نگاهی خیره گفت‪«:‬معلومه‪...‬یادت رفته من کیم؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ نمیتوانست او را سرزنش نکند پس گفت‪«:‬چرا اینقدر قیافه میگیری؟اگه زنده بودی‬
‫پس چرا زودتر برنگشتی؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬باالخره که اومدم نه؟شنیدم تو و خواهر حالتون خوبه و داری مکتب یونمنگ‬
‫جیانگ رو از نو میسازی و یه اتحاد راه انداختی ‪...‬خب منم چند تا ون وحشی رو کشتم تا بار روی‬
‫دوش شما رو سبک کنم‪...‬و یه کمکی کرده باشم‪...‬تو این سه ماه حسابی تالش کردیا!»‬
‫باشنیدن آخرین قسمت جمله اش‪،‬جیانگ چنگ بیاد آورد که در این سه ماه شب و روز بی وقفه‬
‫کار کرده بود‪.‬احساس هیجان پیدا کرد ولی خیلی زود با لحنی خشن گفت‪«:‬این شمشیر کهنه تو‬
‫بگیر دستت ببینم!من اینهمه وقت منتظرم تا ببینمش دستت‪...‬کل این مدت دو تا شمشیر رو با‬
‫خودم بردم اینور اونور‪،‬خسته شدم اینقدر سواالی مردم رو جواب بدم!»‬
‫ناگهان الن وانگجی گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫او تا این مدت ساکت گوشه ای ایستاده بود‪.‬وقتی به زبان درآمد وی ووشیان و جیانگ چنگ هر‬
‫دو به طرفش برگشتند‪.‬انگار وی ووشیان باالخره بیاد آورد باید به او هم احوالپرسی کند‪.‬به آرامی‬
‫سرش را تکان داد و گفت‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تو شاگردای مکتب ون رو کشتی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬البته!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬میدونستم تو بودی! چرا همه رو یه دفعه کشتی؟اینطوری اصال باحال نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باهاشون بازی میکردم تا وقتی که بمیرن‪...‬اگه یه دفعه میکشتمشون که لطفی‬
‫نداشت‪.‬گذاشتم دونه دونه جلوی هم مردن وتیکه تیکه شدن همو ببینن‪...‬البته ون چائو رو هنوز‬
‫خیلی شکنجه نکردم هرچند ون ژولیو‪،‬از خود ون روهان دستور میگرفت و به مکتب ون ملحق‬
‫شده اسمش رو عوض کرده و بخاطر دستورات اون از پسر عزیزش محافظت میکنه!» بعد به‬
‫سردی خندید‪«:‬میخواست از اون محافظت کنه ولی من میخواستم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اون ببینه ون چائو وقتی هنوز توی دست اونه ذره ذره از ریخت میفته‪...‬دیگه نه یه مرده و نه حتی‬
‫یه هیوال!»‬
‫او لبخندی‪،‬سرد‪،‬ترسناک و رضایتمند بر لب داشت‪.‬الن وانگجی بوضوح درحال خواندن حاالت او‬
‫بود پس قدمی به جلو برداشت‪«:‬از کنترل همچین موجودات سیاهی چه قصدی داری؟»‬
‫انتهای لبان وی ووشیان به شکل قبل برگشته و به او نگریست‪.‬جیانگ چنگ نیز لحن ناهنجار او‬
‫را شنید‪«:‬ارباب زاده دوم منظورت از این لحن حرف زدن چیه؟»‬
‫چشمان الن وانگجی بر وی ووشیان خیره مانده بود‪«:‬جوابمو بده!»‬
‫بچه هیوال و زن صورت آبی به جنبش درآمدند‪.‬وی ووشیان چرخید و به آنها نگاهی انداخت‪.‬آنها‬
‫نیز به آرامی و بدون ذره ای اشتیاق در تاریکی فرو رفتند‪.‬وی ووشیان نیز دوباره به الن وانگجی‬
‫خیره شد و ابرویش را باال برد‪«:‬اگه من‪...‬نخوام جواب بدم چی میشه؟»خیلی سریع به گوشه ای‬
‫خیز برداشته و از حمله ناگهانی الن وانگجی جاخالی داد‪.‬سه قدم به عقب رفت و گفت‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬ما بعد اینهمه وقت تازه همدیگه رو دیدیم‪...‬اونوقت تو میخوای باهام دعوا راه بندازی؟ اصال‬
‫کار درستی نیستا؟!»‬
‫الن وانگجی بدون اینکه چیزی بگوید پیش میرفت‪.‬وی ووشیان تمام حمالت او را سد کرد‪.‬بار‬
‫سوم وقتی دست الن وانگجی را کنار زد گفت‪«:‬من خیال میکردم ماها میتونیم با همدیگه خیلی‬
‫صمیمی تر باشیم! اونوقت تو بدون حرفی اشاره ای چیزی‪،‬بهم حمله میکنی؟ واقعا سنگدلی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬جوابمو بده!»‬
‫جیانگ چنگ میان آندو و در برابر الن وانگجی ایستاد‪«:‬ارباب زاده دوم الن!»‬
‫وی ووشیان نیز گفت‪«:‬ارباب زاده دوم الن‪،‬چیزی که داری می پرسی رو واقعا نمیتونم تو همچین‬
‫زمان کوتاهی جواب بدم‪...‬تازه عجیب هم هست مثال فکر کن من بیام از تو درباره تکنیک های‬
‫مخفی مکتب گوسوالن سوال کنم تو بهم جواب میدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی از کنار جیانگ چنگ گذشته و مستقیما روبروی او ایستاد‪.‬وی ووشیان فلوتش را‬
‫روبروی او گرفت‪«:‬داری زیاده روی میکنی! این رفتارت اصال دوستانه نیست‪...‬الن جان تو واقعا‬
‫میخوای چیکار کنی که اینطوری حرصت درومده؟!»‬
‫الن وانگجی کامال شمرده گفت‪«:‬با من برگرد به گوسو!»‬
‫با شنیدن این حرف هم جیانگ چنگ و هم وی ووشیان شوکه شدند‪.‬بعد وی ووشیان بشدت‬
‫خندید‪«:‬با تو برگردم گوسو؟ مقر ابر؟ آخه چرا اونجا؟!» بعد بنظر میرسید که انگار متوجه چیزی‬
‫شده‪«:‬آه‪،‬یادم رفته بود عموی تو الن چیرن از آدمای مثل من که قدم در راه نادست میزارن بدش‬
‫میاد نه؟ تو هم محبوب ترین شاگرد اون هستی بایدم شبیه اون باشی‪،‬هاهاهاها‪،‬قبول نمیکنم!»‬
‫جیانگ چنگ به الن وانگجی خیره شده و با لحن هشدار آمیزی گفت‪ «:‬ارباب زاده دوم الن‪،‬همه‬
‫ما شیوه های مکتب شما رو درک میکنیم‪.‬هرچند وی ووشیان توی غار شوانووی قاتل کوه‬
‫رودتاریک شما رو نجات داد الاقل یه ذره باید باهاش دوستانه رفتار کنی نه اینکه تا دیدیش‬
‫باهاش بجنگی! حاال هم با این رفتار و حرفای تند داری بهش توهین میکنی کارت معقوالنه نیست‬
‫!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوی اینو نگاه‪،‬چه رئیسی شده واسه ما!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو هم میتونی خفه شی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬من نمیخوام بهش توهین کنم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬پس چرا میخوای با شما برگرده گوسو؟ ارباب زاده دوم‪،‬یعنی تو این موقعیت‪،‬‬
‫مکتب گوسوالن شما همراه بقیه روی کشتن ون های وحشی متمرکز نیست و بجاش راه های‬
‫سختگیرانه دیگه ای بکار می برین؟!»‬
‫وضعیتشان یک در برابر دو بود‪.‬الن وانگجی تصمیم نداشت عقب بکشد‪.‬او مستقیم به وی ووشیان‬
‫خیره شده بود‪«:‬وی یینگ‪،‬برای تهذیبگری راه شیطانی مجبور میشی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تاوان بدی‪...‬این زمان برای همه میرسه و هیچ استثنایی هم در کار نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تاوانشو میدم!»‬
‫الن وانگجی با دیدن چهره خونسرد او‪،‬صدایش را پایین آورد‪ «:‬این راه نه تنها به جسمت که به‬
‫قلبت هم آسیب میزنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اینکه آسیب میزنه یا نه و اینکه چقدر آسیب می بینم رو من میدونم نه کس‬
‫دیگه ای!! درباره قلبم هم باید بگم این قلب منه و من بهتر میدونم باهاش چیکار کنم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه چیزایی هست که اصال نمیتونی کنترلشون کنی!»‬
‫نارضایتی و رنجش در چهره وی ووشیان هویدا شد‪ «:‬البته که میتونم کنترلش کنم!»‬
‫الن وانگجی یک قدم به او نزدیک تر شد میخواست چیزی بگوید و وی ووشیان چشمان خود را‬
‫بست‪«:‬بهرحال درباره اینکه قلب من در چه حاله باید بپرسم بقیه مردم درباره ش چی میدونن؟چرا‬
‫باید این موضوع برای کسی مهم باشه اصن؟»‬
‫الن وانگجی مکثی کرد و بعد با خشم گفت‪«:‬وی ووشیان!!!»‬
‫وی ووشیان هم با خشم پاسخش را داد‪«:‬الن وانگجی!! واقعا مجبوری همه چیو اینطوری سخت‬
‫کنی؟ ازم میخوای به مقر ابر مکتب گوسوالن بیام تا مجازاتم کنید؟! تو خیال میکنی کی هستی؟‬
‫مکتب گوسوالن فکر میکنه کیه؟!فکر کردی من دست بسته میمونم و مقاومت نمیکنم؟!»‬
‫انرژی خشم و خصومت میان آندو شکل گرفته بود‪ .‬مشت الن وانگجی به دسته بیچن چسبیده و‬
‫به رنگ سفید درآمد‪.‬صدای جیانگ چنگ سرد و جدی بود‪«:‬ارباب زاده دوم الن ‪،‬شورش در برابر‬
‫سگهای ون متوقف نشد ه‪...‬این زمانیه که ما باید نیروهامون رو با هم یکی کنیم‪.‬هیچ کس وقت‬
‫نداره حتی به فکر خودش باشه اونوقت چرا مکتب گوسوالن باید نگران موضوعی باشه که هیچ‬
‫ربطی هم بهش نداره؟ وی ووشیان طرف ماست‪...‬نکنه شما میخوای متحدای خودمون رو مجازات‬
‫کنی؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بر خود مسلط شد‪«:‬درسته‪...‬همین که سگ های ون کشته میشن واسمون کافیه‪...‬چرا‬
‫باید نگران باشی که من چطوری میکشمشون؟!»‬
‫وی ووشیان و جیانگ چنگ از بچگی می دانستند چه بگویند و دنباله حرفهای هم را کامل‬
‫کنند‪.‬جمله ای پس از جمله دیگر از دهانشان خارج و حرفهایشان با هم یکی میشد‪«:‬می بخشی‬
‫اینقدر رک و بی پرده حرف می زنم ولی اگه ما بخوایم خیلی عمیق این موضوع رو بررسی کنیم‬
‫به این میرسیم که وی ووشیان از اعضای مکتب شما نیست‪...‬و مکتب فکری گوسوالن هم اجازه‬
‫مجازات و تنبیه اونو نداره‪....‬مهم نیست برگرده کجا ولی با شما جایی نمیاد!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرفها کامال بر جای خود خشک شد‪.‬به وی ووشیان خیره شد و انگار‬
‫توده ای در گلویش گیر کرده باشد گفت‪«:‬من‪»....‬پیش از آنکه بتواند چیز دیگری بگوید از آن‬
‫سمتی که ون چائو بود صدای جیغی شنیده شد‪.‬وی ووشیان و جیانگ چنگ هر دو چرخیدند‪.‬در‬
‫یک لحظه آنها از کنار الن وانگ جی گذشته و به طرف ون ژولیو و ون چائو پیش رفتند‪.‬ون ژولیو‬
‫که توسط زیدیان آویزان شده بود هنوز تقال میکرد‪ .‬ون چائو نیز نیمه مرده محسوب میشد وقتی‬
‫به آرامی چشمانش را باز کرد و آن دو چهره آشنا را در برابر خود دید‪ .‬آن چهره ها حاالتی چون نا‬
‫امیدی‪،‬غم و حتی نفرت عمیق را به او نشان داده بودند و حاال لبخندهایی سرد و وحشی بر لب‬
‫داشتند و از چشمانشان جدیت می بارید‪.‬او دیگر نه جیغ کشید و نه برای فرار اقدامی کرد‪.‬او دستان‬
‫بدون انگشت خود را باال برد و بنظر شاد میرسید‪.‬وی ووشیان به او لگدی زد و در مسیری که‬
‫یونمنگ قرار داشت بر زمی نش انداخت‪.‬در این حالت استخوان و گوشتهای تکه تکه شده بدنش‬
‫آشکار شدند‪.‬ون چائو از درد میگریست‪.‬صدایش در ایستگاه پیک های خالی انعکاس بدی‬
‫داشت‪.‬جیانگ چنگ پرسید‪«:‬چرا صداش اینطوری تیز و نازکه!؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چونکه یه چیزیش ناپدید شده!»‬
‫جیانگ چنگ با نفرت گفت‪«:‬نکنه تو کندیش؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه بخوای اینطوری بهش فکر کنی واقعا حال بهم زنه معلومه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که من نبریدمش‪....‬وقتی اون زنیکه وحشی شده بود گازش گرفت و کندش!»‬
‫الن وانگجی هنوز پشت سر آنها ایستاده بود و نگاهشان میکرد‪.‬وی ووشیان ناگهان اتفاقی حضور‬
‫او را بیاد آورد‪.‬بطرفش چرخید و لبخند زد‪«:‬ارباب زاده دوم الن‪ ،‬ادامه تماشای این صحنه خیلی‬
‫واسه چشمای درخشان شما مناسب نیست‪...‬شاید بهتر باشه از دیدنش اجتناب کنین!»‬
‫اگرچه کلمه‪-‬شاید‪-‬که در جمله خود بکار برد و لحن صدایش کامال گیج کننده بودند‪.‬جیانگ چنگ‬
‫نیز با احترام و به شکلی رسمی گفت‪«:‬درسته ارباب زاده دوم الن‪،‬االن ون چائو و ون ژولیو رو‬
‫توی دستمون داریم‪.‬ماموریتمون کامل شده و باید از هم جدا بشیم‪.‬چیزی که بعد از این پیش‬
‫خواهد اومد موضوع شخصی و مربوط به مکتب ما خواهد بود‪.‬بهتره که شما اول از اینجا برین!»‬
‫نگاه الن وانگجی هنوز بر وی ووشیان بود ولی توجه وی ووشیان تماما روی کشتن دشمنش‬
‫متمرکز شده بود‪.‬در چشمانش که به ون ژولیو و ون چائو خیره شده بود نوعی بی رحمی و هیجان‬
‫موج میزد‪.‬حالت جیانگ چنگ هم بهمان شکل بود‪.‬هر دو در حس انتقام گیری غرق شده بودند و‬
‫توجهی به بیگانه ای که کنارشان بود نداشتند‪.‬چند لحظه بعد الن وانگجی چرخید و از پله ها پایین‬
‫رفت‪.‬پس از اینکه از ایستگاه پیک خارج شد‪.‬مدت زیادی جلوی در ایستاد و از جای خود حرکت‬
‫نکرد‪.‬او نمیدانست چقدر گذشت تا سکوت شب با فریاد های جانکاه و گوشخراش از هم پاره شد‪.‬‬
‫الن وانگجی پشت سر خود را نگریست‪.‬لباس سفید و پیشانی بندش در باد سرد به حرکت درآمده‬
‫بودند‪.‬شب به پایان رسیده بود‪.‬خورشید در آسمان باال می آمد و بعد خورشید داشت به خاموشی‬
‫میرفت‪......‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و سه‪ -‬بخش اول‬


‫مهربانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان ناگهان زیر لب زمزمه کرد‪....«:‬الن جان!»‬


‫او دست دراز کرده و یکی از آستین های الن وانگجی را گرفت‪.‬الن وانگجی همیشه کنارش بود‪.‬او‬
‫بی درنگ خم شد و زمزمه وار گفت‪«:‬من اینجام!»‬
‫وی ووشیان هنوز بیدار نشده بود‪.‬چشمانش بسته بودند اما لباس او را رها نمیکرد‪.‬بنظر میرسید رویا‬
‫می بیند‪،‬زیر لب میگفت‪«:‬لطفا‪.....‬عصبانی نباش!»‬
‫الن وانگجی که شوکه شده بود با لحن مهربانی گفت‪«:‬من عصبانی نیستم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه‪»!...‬با شنیدن پاسخ او خیالش آسوده شده و لباس او را رها کرد‪.‬الن وانگجی‬
‫مدتی کنارش نشست‪.‬وقتی دید که از جایش تکان نمیخورد تصمیم به برخاستن گرفت ولی وی‬
‫ووشیان او را چسبید محکم دست او را گرفت و به او اجازه رفتن نمیداد‪.‬فریاد زد‪«:‬من باهات میام!‬
‫زودباش‪،‬من با خودت ببر به گوسو!»‬
‫چشمان الن وانگجی با شگفتی باز شدند‪.‬پس از فریاد زدن‪،‬وی ووشیان با صدای خود بیدار‬
‫شد‪.‬پیش از باز کردن چشمهایش‪،‬مژه هایش لرزید‪.‬بعد از اینکه کمی تاری از چشمانش زدوده‬
‫شد‪.‬ناگهان فهمید که هر دو دست خود را دور الن وانگجی گرفته مانند وقتی که بخواهند حصیری‬
‫را بگیرند یا چوبی روی آب را بچسبند‪.‬بی درنگ او را رها کرد و با عجله عقب کشید‪.‬همین حرکت‬
‫سریع به زخم شکمش آسیب وارد کرد‪.‬ابرو در هم پیچید و داد زد‪«:‬آخخخخ!»و در پایان بیادش‬
‫آمد که زخمی است‪.‬در ستاره هایی که جلوی چشمش به درخشش درآمده بودند میتوانست جین‬
‫لینگ‪،‬جیانگ چنگ‪،‬جیانگ یانلی‪،‬جیانگ فنگمیان و بانو یو را ببیند‪...‬صورتهای زیادی در مدار یک‬
‫دایره می چرخیدند‪.‬الن وانگجی به آرامی او را نشاند‪«:‬زخمت درد میکنه؟!»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬زخم؟ آه خوبم‪،‬درد ندارم‪»!....‬‬
‫بعد از اینکه الن وانگجی او را در جای خود نشاند‪.‬لباسش را باال زد‪.‬زخم روی شکمش در نهایت‬
‫دقت بانداژ شده بود‪.‬بعد از باز کردن الیه های باند از روی زخم متوجه شد که زخمش به خوبی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درمان شده است‪.‬نشان نفرین روی پایش هم از بین رفته بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬من چند وقته که‬
‫اینجا خوابیدم؟»‬
‫الن وانگجی تنها زمانی که فهمید زخمش خوب شده است او را رها کرد‪«:‬چهار روز!»‬
‫جین لینگ شمشیرش را در شکم او فرو برده و زخمش واقعا جدی بود‪.‬اینکه زخم طی چهار روز‬
‫درمان شده بود و هیچ اثری از جای آن نمانده نشان میداد که از داروی قدرتمند مکتب گوسوالن‬
‫استفاده شده است‪.‬وی ووشیان از او تشکر کرد و خود را به مسخره گرفت‪ «:‬مثال از نو متولد شدم‬
‫ولی از هر زمانی ضعیف ترم‪...‬همش یه زخم معمولی خوردم نزدیک بود بمیرم!»‬
‫الن وانگجی با لحنی آرام گفت‪«:‬هیچ آدمی بعد از اینکه شمشیر بخوره به بدنش راست راست راه‬
‫نمیره میدونی که!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اصلنم اینطور نیست‪...‬اگه بدن قبلیمو داشتم حتی اگه دل و روده مو هم‬
‫میریختن بیرون بازم نگهشون میداشتم و به نبرد ادامه میدادم!»‬
‫الن وانگجی که می دید از همان لحظه بیدار شدن در حال یاوه گویی است سر خود را تکان داده‬
‫و چرخی زد‪.‬وی ووشیان خیال کرد میخواهد برود پس با عجله گفت‪«:‬الن جان‪،‬الن جان‪...‬جایی‬
‫نرو میدونم دارم چرت و پرت میگم‪،‬اشتباه کردم لطفا به من کم محلی نکن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اینقدر از نادیده گرفته شدن وحشت میکنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره آره!» خیلی وقت بود این احساس عالی را نداشت که وقتی زخمی شده‬
‫باشد کسی را در کنارش و در حال مراقبت از خود ببیند‪.‬شمشیرهای هر دویشان به کمر الن‬
‫وانگجی آویزان بود‪.‬الن وانگجی سوییبیان را بدست گرفته و به او داد‪«:‬شمشیرت!»‬
‫وی ووشیان با دیدن شمشیر ابتدا تردید کرد و بعد با عجله جواب داد‪«:‬ممنونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان دسته شمشیر ر ا نگهداشته و آن را خارج کرد‪.‬یک جفت چشم را در تیغه برفی آن‬
‫دید‪.‬وی ووشیان پیش از آنکه سوییبیان را به غالف بازگرداند مدتی به آن چشم ها خیره شد‪«:‬این‬
‫واقعا خودشو مهر کرده؟»‬
‫الن وانگجی نیز دسته سوییبیان را گرفت‪.‬سعی کرد آن را بیرون بکشد اما شمشیر از جایش تکان‬
‫نخورد‪.‬وی ووشیان آه کشید‪.‬بدنه شمشیر را نوازش کرد‪ :‬میدونستم جین گوانگیائو همینطوری الکی‬
‫کاری نمیکنه‪...‬پس شمشیرم واقعا خودشو مهر کرده‪...‬خیلی اتفاقی به یه چیز شگفت انگیزی‬
‫برخوردم که شاید هزار سالی یه بار رخ بده! االن همه چی تمومه! این یه مدرک معتبره‪،‬هر کسی‬
‫این بت ونه این شمشیر رو بکشه بیرون حتما خود وی ووشیانه! حتی اگه بخوام هم نمیتونم انکارش‬
‫کنم‪ .‬او اطراف را نگریست‪.‬اتاق بسیار تمیز بود‪.‬فانوس کاغذی ساده ای نور کم درون اتاق را تامین‬
‫میکرد‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬اینجا کجاست؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬مقر ابر!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو منوآوردی به مقر ابر؟ اگه برادرت بفهمه چی؟!»‬
‫ناگهان کسی گفت‪«:‬ولی من خبر دارم!» شخص از پشت یک منظره چوبی به درون اتاق آمد‪.‬لباسی‬
‫سفید بر تن و پیشانی بند به سر داشت‪.‬صورتش به درخشش یشم بود ولی چهره اش کامال جدی‬
‫و مصمم مینمود‪.‬بنظر میرسید اینکه او می تواند در مقر ابر استراحت کند و افراد مکتب النلینگ‬
‫جین بسراغش نیامده بودند نشاندهنده این بود که الن شیچن خطری برای آنان نداشت و وقتی‬
‫الن وانگجی را در کنار خود می دید نشان میداد که او در بند و زندان نیست‪.‬کامال ناگهانی چیزی‬
‫را بیاد آورد پس پرسید‪«:‬بدن چیفنگ زون کجاست؟»‬
‫الن شیچن جواب داد‪ «:‬بیشتر مکاتب جسد برادر رو با چشمای خودشون دیدن‪،‬االن پیکر اون پیش‬
‫هوایسانگه‪...‬من چند آدم قابل اعتماد رو هم فرستادم تا خوب مراقبش باشن!»‬
‫وی ووشیان که خیالش راحت شده بود دوباره پرسید‪«:‬واکنش جین گوانگیائو چی بود؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬بی عیب و نقص!»‬


‫وی ووشیان میدانست که جین گوانگیائو نقش خود را بخوبی بازی میکند‪.‬همین که نتوانسته بود‬
‫از شر جسد خالص شود کافی بود هرچند الن شیچن به آرامی پرسید‪«:‬اون گفت میخواد همه‬
‫جریان رو بخوبی بررسی کنه و به همه یه توضیح مناسب بده‪...‬حاال که ارباب وی بیداره ‪،‬وانگجی‬
‫وقتش نیست که تو هم به من توضیح بدی؟!»‬
‫الن وانگجی برخاست‪«:‬برادر!»‬
‫الن شیچن آه بلندی کشید‪«:‬وانگجی تو میخوای من بهت چی بگم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬برادر‪،‬سر چیفنگ‪-‬زون توی دستای جین گوانگیائوعه!»‬
‫الن شیچن پرسید‪«:‬تو اینو با چشمای خودت دیدی؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬اون با چشمای خودش دیده!»‬
‫الن شیچن پرسید‪«:‬اونو باورش داری؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬دارم!» او چنان بدون تردید سخن میگفت که وی ووشیان احساس‬
‫آسودگی میکرد‪.‬الن شیچن ادامه داد‪«:‬پس جین گوانگیائو چی؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬باورش ندارم!»‬
‫الن شیچن با دهان بسته خندید‪«:‬وانگجی تو چطور میتونی قضاوت کنی که میتونی به یه نفر باور‬
‫داشته باشی یانه؟» او به وی ووشیان نگریست‪ «:‬تو به ارباب وی اعتماد داری منم به جین‬
‫گوانگیائو‪...‬این موضوع که واقعا سر برادر پیش اونه رو نه من و نه تو با چشمای خودمون ندیدیم‪...‬ما‬
‫فقط حرفای یه نفر دیگه رو با توج ه به اونچه که ازشون میدونیم باور میکنیم‪....‬تو فکر میکنی‬
‫ارباب وی رو میشناسی پس بهش باور داری‪...‬منم فکر میکنم جین گوانگیائو رو میشناسم پس‬
‫باورش دارم‪...‬تو قضاوت خودت رو باور داری ولی من حق ندارم قضاوت خودمو باور داشته باشم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان ترسید که میان برادرها اختالف پیش بیاید پس گفت‪«:‬جناب رئیس الن!» اینطور‬
‫نبود که او الن شیچن را درک نکند ولی او از دید نیه مینگجو تمام جاه طلبی و نقشه پردازی های‬
‫جین گوانگیائو را دیده بود و او همیشه در برابر الن شیچن نقاب به چهره میزد دیگر الن شیچن‬
‫نمی توانست حرفهای برادر قسم خورده خود را باور کند چه برسد به یک شخص رسوای‬
‫خلق‪....‬الن شیچن سر خود را تکان داد‪«:‬ارباب وی‪،‬نگران نباش‪...‬تا پیش از آشکار شدن تمام‬
‫حقیقت‪،‬من نه از کسی جانبداری میکنم و نه جای تو رو به کسی لو میدم‪...‬وگرنه که نمیذاشتم‬
‫وانگجی تو رو به هانشی من بیاره و زخمهات رو درمان کنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬رئیس الن‪،‬من خیلی ازتون سپاسگذارم که بهم این شانس رو میدین ولی این‬
‫موضوع که سر چیفنگ زون توی تاالر مخفی جین گوانگیائوعه چیزی جز حقیقت نیست‪.‬من نه‬
‫فقط این رو دیدم که چیزهای زیاد دیگه ای رو هم بخاطر انرژی شومی که داشت و روی من اثر‬
‫گذاشت دیدم‪.‬شاید بتونم اثباتش کنم؟!»‬
‫الن شیچن به آرامی جواب داد‪«:‬ارباب وی شاید شما چیزهایی دیده باشی ولی نتونستی اون چیزی‬
‫که توی تاالر مخفی برج طالیی دیدی رو اثبات کنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هممم‪،‬درسته‪...‬خب نظرتون با یه چیز دیگه چطوره؟ دلیل اصلی مرگ چیفنگ‬
‫زون انحراف چی بود ولی رئیس مکتب الن بنظرتون زمان مرگش زیادی تصادفی نبود؟ روح‬
‫شمشیر یکی از دالیلشه‪...‬ولی تا بحال فکر کردین شاید دلیل دیگه ای هم در کار باشه؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬خب بنظرتون چی میتونه باشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نوای روشنایی!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬ارباب وی‪ ،‬شما میدونی که من این آهنگ رو بهش یاد دادم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب جناب رئیس الن‪،‬میشه به این آهنگ گوش بدین و توجه کنین کجاش‬
‫اشکال داره؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فلوتش کنار تختش بود‪.‬او فلوت را گرفته و بعد از کمی فکر آهنگی نواخت‪.‬بعد از پایان آهنگ‬
‫گفت‪«:‬رئیس الن‪،‬این آهنگ همونیه که شما به جین گوانگیائو یاد دادین؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬البته!»‬
‫وی ووشیان شگفت زده شد ولی آرامش خود را حفظ کرد‪«:‬اسم این آهنگ چیه؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬اسمش پاکسازیه‪...‬میتونه قلب رو پاک و ذهن رو استوار کنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پاکسازی‪....‬من قطعات زیادی از این دست رو توی دنیای تهذیبگری شنیدم‬
‫پس چرا موسیقی با اسم این یادم نیست؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چون هم آهنگ نامفهومیه و هم خیلی سخته!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬دقیقا!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬جین گوانگیائو خودش این قطعه رو انتخاب کرد؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬بله درسته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬واقعا اینقدر سخته؟ اگر اینطوره چرا جین گوانگیائو بجای یه آهنگ دیگه اینو‬
‫انتخاب کرد؟»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬چون من بهش گفتم‪،‬استاد شدن توی آهنگ پاکسازی سخته ولی تاثیراتش‬
‫شگفت انگیزه‪...‬این آهنگ واقعا سخته ‪،‬میگم ارباب وی خود تو هم یه بخشش رو اشتباه نواختی‬
‫درسته؟»‬
‫وی ووشیان یکه ای خورد‪«:‬من اشتباه زدم؟»‬
‫الن وانگجی خطاب به او گفت‪«:‬یه بخش آهنگ اشتباه بود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خندید‪«:‬نه‪،‬نه این من نبودم که اشتباه کردم‪...‬جین گوانگیائو در اشتباه بوده!موقعی که‬
‫داشت این آهنگ رو میزد انرژی شوم به من حمله کرد‪.‬بهتون قول میدم که بدون ذره ای اشتباه‬
‫این آهنگ رو تکرار کردم!»‬
‫الن شیچن با شگفتی گفت‪«:‬پس یعنی‪...‬اشتباهی یادش گرفته؟ ولی امکان نداره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬معلومه که امکان نداره!! لیانفنگ زون خیلی آدم باهوشیه‪...‬حافظه اش اصال‬
‫خط و خش نداره امکانش نیست که ملودی آهنگ رو اشتباه بیاد آورده باشه‪...‬بیشتر بنظر عمدی‬
‫توی کارشه‪...‬خب من آهنگ رو دوباره میزنم‪،‬رئیس الن‪ ،‬هانگوانگ جون ازتون میخوام خیلی‬
‫خوب به اون بخشی که اشتباه میزنم گوش بدین!»‬
‫او دوباره آهنگ را نواخت نزدیکی بخش دوم‪،‬الن وانگجی گفت‪«:‬وایسا! همین بخشه»‬
‫وی ووشیان فلوت را از روی لب خود برداشته و گفت‪«:‬واقعا همینه؟ ولی من هیچ فرقی بین این‬
‫بخش با بقیه ندیدم؟!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬از لحاظ صدا هیچ فرقی نداره ولی این از اساس بخشی از آهنگ پاکسازی‬
‫نیست!» اگر این یک اشتباه معمولی بود به آسانی با دیگر بخش های آهنگ ترکیب نمیشد‪ .‬این‬
‫بخش از آهنگ به عمد به این صورت تغییر یافته بود‪.‬این بخش از آهنگ شباهتی به آهنگ‬
‫پاک سازی نداشت ولی با آن ترکیب شده بود و بنظر میرسید همین کلید مرگ نیه مینگجو باشد‪.‬بعد‬
‫از دمی تفکر الن شیچن گفت‪«:‬شما دو تا دنبالم بیاین!»‬
‫آنها از خانه بیرون رفتند و وی ووشیان شگفت زده شد‪.‬آنجا خانه ای کوچک در بخشی پنهان از‬
‫مقر ابر بود‪.‬اقامتگاه مکتب الن در کوهستان قرار داشت‪.‬در این منطقه درختان کاج زیادی رشد‬
‫کرده بودند‪.‬آنجا پر از دار و درخت بود‪.‬آنجا گلهایی مانند گلهای ماگنولیا‪،‬یاسمن‪،‬و گل مینای سفید‬
‫وجود داشت و شاید تمام آنجا با همین گلها تزیین شده بود اما محوطه جلوی خانه پر بود از گلهای‬
‫سپاسی بنفش(گل جنتیانا)‪،‬شکوفه های درخشان بهرکسی که از آنجا میگذشت عشقی خالصانه‬
‫می بخشیدند‪.‬در زیر نور چنان لطیف و درخشان بودند که مانند رویایی سحرآمیز بنظر میرسیدند ‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بخوبی متوجه تفاوت اینجا با دیگر قسمت ها بود ولی او فرصت کمی برای دیدن‬
‫همه آنجا داشت و ساعت از ‪ 9‬گذشته بود‪.‬بی شتر افراد مقر ابر اکنون درحال استراحت بودند‪.‬همه‬
‫جا کامال در سکوت فرو رفته و درحالیکه آنها پشت سر الن شیچن حرکت میکردند تا به عمارت‬
‫کتابخانه بروند هیچ کسی را سر راه خود نمی دیدند‪.‬مقر ابر یکبار کامال در آتش سوخته بود‪.‬عمارت‬
‫کتابخانه نیز دیگر به عمارت قدیم شباهت نداشت‪.‬هرچند بعد از بازسازی‪،‬بخش های درونی‬
‫کتابخانه را شبیه به همان ساختمان قبلی ساخته بودند‪.‬آنها حتی یک درخت ماگنولیای دیگر هم‬
‫در کنار عمارت کتابخانه کاشته بودند‪.‬بعد از اینکه هر سه وارد کتابخانه شدند وی ووشیان با‬
‫بدگمانی گفت‪«:‬رئیس الن‪،‬بنظرتون اینجا میشه منبع این آهنگ رو پیدا کرد؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬اینجا نه!»‬
‫او روبروی یک ردیف کتاب ایستاد‪.‬به آرامی رو به پایین رفت و یکی از حصیرهای روی زمین را‬
‫که تخته ای چوبی را پوشانده بود برداشت‪«:‬اینجا میتونیم پیداش کنیم!»‬
‫در زیر تخته چوبی دری مخفی قرار داشت‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬اتاق کتابهای ممنوعه؟!»‬
‫در زیر در‪،‬پلکانی با بیش از ‪ 50‬قدم وجود داشت‪.‬هر سه پشت سر هم پایین رفتند‪.‬چیزی که به‬
‫چشم وی ووشیان آمد‪،‬اتاقی بزرگ و زیر زمینی ساخته شده از سنگ بود‪.‬صدای قدمهایشان در‬
‫سراسر آن فضا انعکاس می یافت‪ .‬اتاق پر بود از قفسه های کتاب‪،‬برخی از آنها به شکل پراکنده‬
‫در قفسه ها قرار گرفته بودند‪.‬گرد و خاک آنها را پوشانده و انگار مدت زیادی مورد استفاده قرار‬
‫نگرفته بودند‪.‬الن شیچن آنها را بطرف یک قفسه کتاب راهنمایی کرد‪«:‬توی این بخش همه کتاب‬
‫هایی گه آهنگ های عجیب دارن هست!»‬
‫تنها یک میز در اتاق بود و تنها یک چ راغ روی آن قرار داشت‪.‬الن وانگجی از قفسه ها قلم و‬
‫کاغذی برداشت که مشخص بود سالهاست مورد استفاده قرار نگرفته اند‪.‬او با کمک حافظه خود‬
‫سه بار از روی متن آهنگ نوشت‪.‬و سه برگه کپی کرد هر سه پشت میز نشسته و دست بکار‬
‫شدند‪.‬هر کدام مسئول بخشی از کتب شدند‪.‬آن آهنگ نوشته شده بر برگه ها را با کتاب ها مقایسه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکردند‪،‬کتاب به کتاب‪،‬صفحه به صفحه‪،‬بدنبال بخشی که با آن هماهنگ باشد می گشتند‪.‬هرچند‬


‫پس از گذشت چهار ساعت‪،‬هیچ کدام نتوانستند بخش مشابه آهنگ را بیابند و این نشان میداد که‬
‫آنها به منبع دست نیافته اند‪.‬وی ووشیان تا جایی که میتوانست همه چیز را با دقت بررسی میکرد‬
‫و می اندیشید‪ :‬شاید این بخش آهنگ رو کتابخونه کتابهای ممنوعه خاندان الن هم نداره‪...‬ولی‬
‫امکان نداره اگه مکتب الن همچین چیزی رو نداشته باشه پس هیچ جای دیگه ای هم نمیشه‬
‫پیداش کرد!! یعنی جین گوانگیائو خودش همچین آهنگی رو ساخته؟ اگه اینطوریه که بدبخت‬
‫شدیم! اونوقت تنها راه بررسی اشتباه توی آهنگ اینه که یه نفر بشینه ماه ها به آهنگ گوش کنه‬
‫تا آزمایشش کنه‪ ...‬اون شاید آدم باهوشی باشه ولی منبع قابل اطمینانی نداشته که‪...‬اونقدرا هم‬
‫باهوش نیست که خودش همچین چیزی خلق کنه بابا‪...‬وی ووشیان مدتی به تمام آن خطوط‬
‫خیره شد‪.‬چشمانش بشدت خسته شده بود و هنوز کتابهایی که باید بررسی میکرد باقی بودند‪،‬پس‬
‫تصمیم گرفت بسراغ آن کتاب ها برود‪.‬الن وانگجی آن بخش از کتبی که در اختیار داشت را‬
‫بخوبی بررسی کرد‪.‬او در سکوت چند کتاب که وی ووشیان باید می دید را برداشت و ورق زد‪.‬الن‬
‫شیچن نگاهی به آنها انداخت و با دیدن این حالت‪ ،‬بنظر میرسید جلوی خود را گرفت تا چیزی‬
‫نگوید‪.‬ناگهان الن وانگجی گفت‪«:‬ایناهاش!»‬
‫وی ووشیان که خسته و ملول با کتابی در دست نشسته بود ناگهان انرژی گرفت‪.‬با عجله به‬
‫صفحاتی که الن وانگجی یافته بود نگاه کرد و با برگه ای که در دست داشت مقایسه نمود‪«:‬اینها‬
‫که اصال شبیه نیستن؟»‬
‫الن وانگجی برخاسته و کنار او نشست و به صفحات را به او نشان داد‪«:‬به این دو تا صفحه نگاه‬
‫کن!»‬
‫سرهایشان بهم نزدیک بود و صدای عمیق و آرام الن وانگجی مستقیم به گوشش میرسید‪.‬دستان‬
‫وی ووشیان کمی به لرزه افتادند‪.‬کتاب تقریبا از دستش افتاد‪.‬او باالخره بر خود مسلط شد و با اجبار‬
‫چشمان خود را از دستان سفید و بلند الن وانگجی گرفت و روی مقایسه صفحات متمرکز‬
‫شد‪«:‬آه‪،‬این دوتا صفحه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در نگاه اول اصال چیز عجیبی بنظر نمیرسید هرچند آنهایی که با موسیقی آشنایی داشتند میتوانستند‬
‫با ذره ای توجه بگویند که در صفحه پیش رویشان‪،‬در آهنگ نواخته شده بخش اول و بخش دوم‬
‫هیچ ارتباطی با هم نداشتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و چهار‪ -‬بخش دوم‬


‫مهربانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان فلوتش را برداشت و با توجه به قطعه آن بخش را نواخت‪.‬همانطور که انتظار داشت‬
‫این دو بخش ملودی هیچ ارتباطی با هم نداشتند‪.‬نیمه اول قطعه در ابتدای صفحه اصال آن آهنگ‬
‫مرتبط با صفحه دوم نبود‪.‬حتما باید یک صفحه دیگر میان این دو صفحه وجود می داشت که با‬
‫دقت و هوشیاری آن صفحه پاره شده بود‪.‬کسی در نهایت دقت آن صفحه را پاره کرده بود‪.‬هیچ‬
‫اثری از صفحه وجود نداشت و ابدا نمیشد آن را یافت‪.‬وی ووشیان کتاب را برگرداند روی جلد‬
‫کتاب سه کلمه نوشته شده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬مجموعه آشوب؟ این چه کتابیه؟آهنگش خیلی‬
‫عجیب غریبه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه مجموعه آهنگه از دونگ یینگ!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از دونگ یینگ؟ پس چرا تن آهنگ با اونی که اینجاست فرق داره؟»‬
‫بنطر میرسید الن شیچن نگران شده است‪«:‬طبق افسانه ها‪،‬مجموعه آشوب‪،‬یه مجموعه از آهنگ‬
‫های تاریکه که توسط یکی از تهذیبگرهای مکتب گوسوالن در سالهای مسافرت جمع شده موقعی‬
‫که اون داشته روی آب سفر میکرده و به دونگ یینگ رسیده‪....‬آهنگ های درون این کتاب رو‬
‫اگر همراه با انرژی معنوی بنوازی‪،‬میتونن به بقیه آسیب بزنن‪،‬آسیبهایی مثل‪،‬ضعیف شدن‬
‫جسم‪،‬خروش ذهنی و یا تحریک ذهنی که باعث مسدود کردن حواس میشه‪...‬با هفت نوت این‬
‫آهنگ و همراه با انرژی معنوی زیاد میشه جون یه نفرو گرفت!»‬
‫وی ووشیان روی میز کوبید‪«:‬این همونه!»‬
‫وقتی او از شدت خوشحالی روی میز کوبید فانوس کاغذی تقریبا بر زمین افتاد ولی الن وانگجی‬
‫به موقع نجاتش داد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬رئیس الن‪،‬توی این مجموعه آشوب‪،‬چیزی هست که‬
‫بتونه آرامش یکی رو مختل کنه‪،‬عصبی و تحریکش کنه تا خیلی راحت اون‬
‫شخص رو خشمگین کنه؟»‬
‫الن شیچن گفت‪...«:‬باید باشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬انرژی معنوی جین گوانگیائو خیلی زیاد نیست‪.‬پس نمیتونه با هفت نوت جون‬
‫کسی رو بگیره‪...‬و اینطوری کشتن اون خیلی تابلو میشد‪.‬اون قطعا یه آهنگ خیلی قدرتمند رو‬
‫انتخاب نکرده ولی اگر تونسته باشه آوای روشنایی رو برای آروم کردن درونی چیفنگ زون برای‬
‫سه ماه بنوازه پس این آهنگ شبیه یه سم آروم آروم به چیفنگ زون داده شده و خشم اونو از‬
‫درون منفجر کرده درسته؟»‬
‫الن شیچن گفت‪....«:‬درسته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬پس‪،‬اینطوری حدسمون کامال معقوله‪.‬اون برگه پاره شده بخشی از آهنگ‬
‫پاکسازی نیست و متعلق به همین مجموعه آشوبه‪.‬تمام آهنگ های دونگ یینگ که توی مجموعه‬
‫آشوب جمع شدن سخت و پیچیده ان و براحتی نمیشه یادشون گرفت‪.‬اون وقت نداشته توی اتاق‬
‫ممنوعه ازشون کپی بگیره پس مجبور شده برگه رو پاره کنه—نه این فرضیه درست نیست‪...‬جین‬
‫گوانگیا ئو هر چی رو یکبار ببینه ابدا فراموشش نمیکنه‪...‬اون برگه رو پاره کرده ولی نه بخاطر اینکه‬
‫ممکن بوده فراموشش کنه بلکه میخواسته اینطوری هیچ مدرکی از خودش جا نزاره! بخاطر اینکه‬
‫حتی اگه یه روزی همه چی معلوم شد یا اینکه اگه مچش رو گرفتن‪....‬هیچ کسی نتونه منبع آهنگ‬
‫رو بفهمه! اون همه اینکارا رو در نهایت دقت انجام داده و جلوی شما اون نسخه صحیح از آهنگ‬
‫روشنایی رو می نواخته‪...‬چیفنگ زون آدمی نبوده که به هنر و این چیزا عالقمند باشه ایشون فقط‬
‫چیزی که شما براش نواختین رو شنیده بوده و اون آهنگ پاکسازی که شما براش می نواختین رو‬
‫ظاهراً میشناخته و جین گوانگیائو جرات نمیکرد مستقیما یه آهنگ سیاه رو واسش بنوازه پس‬
‫اینهمه به خودش دردسر داده که دو تا آهنگ مختلف رو که بدرد کارای مختلفی میخوردن با هم‬
‫ترکیب کنه و خیلی خوب هم اینکارو کرده‪...‬چون از لحاظ آوا و صدا یکی هستن‪.‬اون جدا استعداد‬
‫زیادی توی موسیقی داره‪،‬من فکر میکنم یه ذره انرژی معنوی توی آهنگ‬
‫پاکسازی استفاده کرده و موقع نواختن آهنگ مجموعه آشوب دقیقا همون نوت رو بکار‬
‫برده‪...‬بهرحال چیفنگ زون به این مدل تهذیبگری آشنایی نداشته پس اصال نمیتونسته متوجه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بشه که جین گوانگیائو بخشی از آهنگ رو با یک آوای سیاه که جونش رو می گیره عوض کرده‬
‫باشه!»‬
‫بعد از اینکه مدتی در سکوت گذشت‪،‬الن شیچن به آرامی گفت‪....«:‬اون شاید به مقر ابر میومد‬
‫ولی من چیزی درباره تاالر ممنوعه زیر عمارت کتابخانه چیزی بهش نگفته بودم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬منو ببخشید رئیس الن ولی موقع لشکرکشی ساقط کردن خورشید‪،‬جین‬
‫گوانگیائو به عنوان جاسوس به شهر بی شب و مکتب چیشان ون نفوذ کرده بود و کارش رو هم‬
‫عالی انجام داد چون تونست تاالر مخفی ون روهان رو پیدا کنه و بدون اینکه اون بدونه به اونجا‬
‫وارد بشه و همه نقشه ها و طومارها رو هم حفظ کرد بعدش با چیزی که توی حافظه داشت همه‬
‫اطالعات رو نوشت و به برج طالیی فرستاد‪.‬واسه اون‪،‬اتاق ممنوعه عمارت کتابخانه مکتب الن‬
‫که دیگه چیزی نیست!»‬
‫الن شیچن دستش را روی برگه ای که آهنگ رویش ثبت شده بود نهاد‪.‬مدتی به آن خیره شد‪«:‬من‬
‫یه راهی پیدا میکنم تا این قسمت آهنگ رو امتحان کنم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬برادر؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬وقتی برادر فوت کرد‪،‬محاصره تپه های تدفین تموم شده و ارباب وی هم توی‬
‫این دنیا نبود‪.‬اگر بعد از آزمایش های من‪،‬این بخش از آهنگ واقعا بتونه ذهن رو خراب کنه جوری‬
‫که قابل جبران نباشه اونوقت من‪»...‬‬
‫وی وشیان گفت‪«:‬زوو جون‪،‬اجرای همچین آهنگی روی آدمای زنده خالف قوانین مکتب‬
‫گوسوالنه!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬میخوام روی خودم امتحانش کنم!»‬
‫اینکه رئیس مکتب گوسوالن میتوانست چنین حرف مسخره ای بزند بیانگر این بود که از قبل در‬
‫درون خود دچار درگیری شده است‪.‬الن وانگجی صدایش را کمی باالتر برد‪«:‬برادر!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن دست خود را زیر سر گذاشت‪.‬صدایش آرام بود انگار سعی میکرد چیزی را پنهان‬
‫نگهدارد‪«:‬وانگجی‪،‬اون جین گوانگیائویی که من میشناسم خیلی با اونی که تو و کل دنیا میشناسین‬
‫فرق داره!! توی تمام این سالها‪،‬از دید من اون‪....‬همش رنج کشیده‪،‬از بقیه مراقبت کرده‪،‬با احترام‬
‫با همه رفتار میکرده‪...‬من همیشه بدون هیچ تردیدی فکر میکردم اون انتقاداتی که بقیه بهش‬
‫میکنن بخاطر سوءبرداشتهاشون هستش و من واقعا میدونستم که اون کیه‪....‬حاال تو ازم میخوای‪،‬یه‬
‫دفعه بیام و باور کنم این آدم از سر تا پا تقلبیه و نقشه کشتن یکی از برادرهای قسم خورده خودش‬
‫رو کشیده و منم بخشی از نقشه اش بودم و بهش کمک کردم؟! میشه بهم اجازه بدی قبل از هر‬
‫قضاوتی بیشتر فکر کنم؟»‬
‫الن شیچن نوای روشنایی را به جین گوانگیائو آموزش داده بود‪،‬همیشه ناراحت درگیری میان جین‬
‫گوانگیائو و نیه مینگجو بود و دلش میخواست آنها شبیه گذشته با هم رفتار کنند‪.‬او از جین گوانگیائو‬
‫خواست تا بجای خودش به نیه مینگجو جهت کسب آرامش کمک کند‪.‬چه کسی میدانست که او‬
‫با این محبت و مهربانی به جنایت جین گوانگیائو جهت میدهد؟! حاال چطور میتوانست دربرابر خود‬
‫شرمنده نباشد؟!‬
‫هیچ کدام از آن سه نفر چیزی نگفتند‪.‬سپس هر سه از عمارت کتابخانه خارج شدند‪.‬الن وانگجی‬
‫باالخره گفت‪«:‬من میرم عمو رو ببینم!»‬
‫الن شیچن که مدت زیادی ساکت مانده بود هم گفت‪«:‬منم ارباب وی رو برمیگردونم‪.‬بعدش تو‬
‫هم میتونی بیای!»‬
‫او جلوتر از وی ووشیان بر روی مسیر مملو از سنگ ریزه مقر ابر براه افتاد‪.‬آنها به کلبه تنهای میان‬
‫دشت گلهای سپاسی رسیدند‪.‬وی ووشیان جلوی در ایستاد‪«:‬جناب الن میدونه که هانگوانگ‬
‫جون‪»....‬‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬عمو تازه بیدار شده و من خواستم کسی حرفای غیر ضروری بهش نزنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگر الن چیرن میدانست که الن وانگجی همراه او در برج طالیی چه کارهایی کرده ممکن بود‬
‫در همان لحظه ای که از خواب برخاسته از شدت خشم بمیرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬باید از ارشد الن‬
‫بخاطر همه کارهایی که کردن تشکر کنیم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬عمو واقعا کارهای مفید زیادی کرده»ناگهان دوباره گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬میدونی‬
‫این خونه واسه چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬زوو جون‪،‬چرا فکر میکنی من باید بدونم؟»‬
‫الن شیچن به او نگریست‪«:‬اینجا جاییه که مادرم توی مقر ابر زندگی میکرد!»‬
‫مادر الن شیچن مادر الن وانگجی هم بود‪.‬این حرف بنظر وی ووشیان عجیب بود‪.‬اقامتگاه تمام‬
‫افراد مکتب گوسوالن در هانشی قرار داشت نه این خانه کوچک دور افتاده در مقر ابر‪...‬شاید والدین‬
‫الن وانگجی هم با هم کنار نمی آمدند و مانند بانو یو و جیانگ فنگمیان ازدواجی از پیش تعیین‬
‫شده داشتند و بهمین دلیل جدای از هم زندگی میکردند؟‬
‫مهم نبود دلیلش چه باشد اما هیچ دلیل مثبتی نمیتوانست پشت عدم زندگی یک رهبر مکتب‬
‫تهذیبگری با همسرش وجود داشته باشد‪.‬هرچند گفته میشد همسر رهبر قبلی مکتب‬
‫گوسوالن‪،‬چینگ هنگ جون از لحاظ جسمی ضعیف بود‪.‬او بیشتر اوقات در حال استراحت بود و‬
‫مالقات با دیگران برایش مناسب نبود‪.‬مردم چندان آن زن را نمیشناختند‪.‬پشت سرشان‪،‬همه مکاتب‬
‫میگفتند حتما این بیماری چیزی شرمسار کنن ده ‪،‬مانند زخمی بر صورتش یا نقصی در جسمش‬
‫است‪.‬بهمین دالیل بود که وی ووشیان چیز زیادی نپرسیده و ساکت ماند تا خود الن شیچن‬
‫توضیح دهد‪.‬او گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬تو حتما میدونی که پدرم توی انزوا مینشست و مراقبه میکرد و‬
‫هیچ وقت هم با بقیه دنیا ارتباطی نداشت‪...‬توی تمام این سالها‪،‬عمو دست تنها همه کارها و امور‬
‫مکتب گوسوالن را هدایت میکرد!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اینو میدونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن دست خود را رها کرد‪.‬آن دستش که روی لیه بینگ قرار داشت را در زیر آستین خود‬
‫پنهان ساخته و با صدای آرامی گفت‪ «:‬مادرم دلیل تمرینات بی وقفه و در انزوای پدرم‪،‬‬
‫بود‪.‬اینجا‪،‬برعکس جایی که باید درش زندگی میکرد‪.....‬یه محل برای حبس اون بود!»‬
‫وی ووشیان شگفت زده شد‪.‬پدر زوو جون و هانگوانگ جون‪،‬چینگ هنگ جون‪،‬تهذیبگری مشهور‬
‫بود‪.‬او در جوانی برای خود اسم و رسمی یافت و آینده ای روشن انتظارش را میکشید‪.‬هرچند وقتی‬
‫به سن ‪ 20‬سالگی رسی د ناگهان دست از همه چیز کشیده و خبر ازدواج خود را اعالم کرد‪.‬او حتی‬
‫دست از توجه به امور دنیوی هم برداشت‪.‬هرچند میگفتند در گوشه نشینی بسر می برد اما بیشتر‬
‫بنظر می آمد که خود را بازنشست کرده باشد‪.‬مردم حدسیات مختلفی در این زمینه داشتند اما هیچ‬
‫کدام از دالیل آنه ا معتبر نبود‪.‬الن شیچن بمیان خوشه های گلهای سپاسی خم شد و به آرامی‬
‫گلبرگهای لطیفشان را لمس کرد‪«:‬پدرم موقع جوونی‪،‬یه بار وقتی داشت از شکار شبانه بر میگشت‬
‫بیرون از گوسو مادرم رو دید‪».‬او لبخندی زد‪«:‬من شنیدم عشق در نگاه اول بوده!»‬
‫وی ووشیان نیز لبخند زد‪«:‬جوونا احساساتین!»‬
‫الن شیچن ادامه داد‪«:‬هرچند‪،‬اون زن بهش اهمیتی نمیداد‪...‬بعالوه یکی از استادهای پدرم رو هم‬
‫کشت!»این موضوع دیگر ورای تصورات بود‪.‬هرچند وی ووشیان میدانست که اگر سواالت بیشتری‬
‫بپرسد گستاخی است ولی بیاد آورد که اینها پدر و مادر الن وانگجی بودند و احساس کرد باید‬
‫بپرسد‪«:‬چرا؟!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬نمیدونم ولی فکر میکنم چیزی بوده تو مایه های نارضایتی و این حرفا!»‬
‫وی ووشیان با تمام قوا سعی میکرد کنجکاوی خود را سرکوب کند و در آن باره چیزی نپرسد ولی‬
‫گفت‪«:‬و‪....‬بعدش چه اتفاقی افتاد؟»‬
‫الن شیچن توضیح داد‪«:‬و بعدش‪....‬وقتی پدرم این جریان رو شنید بدجوری ناراحت شد ولی مهم‬
‫نبود چقدر دچار کشمکش میشه اون زن رو پنهانی به مکتب آورد‪،‬بدون توجه به اعتراضات داخلی‬
‫قبیله‪،‬همراه با اون و بی سر و صدا در برابر آسمانها و زمین زانو زده و به همه افراد قبیله اعالم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کرد که اون زن برای همه عمرش همسرش میمونه و هر کسی که میخواد بهش آسیب بزنه باید‬
‫اول از سد اون عبور کنه!»‬
‫چشمان وی ووشیان از تعجب بازمانده بودند‪.‬الن شیچن ادامه داد‪«:‬بعد از تکمیل مراسم ازدواج‬
‫پدرم یه خونه پیدا کرد و مادرم رو اونجا زندانی کرد‪.‬یه خونه دیگه هم برای خودش گرفت و اونجا‬
‫خودش رو زندانی کرد‪.‬اسمش رو گذاشته بودن مراقبه در گوشه نشینی ولی در حقیقت بخاطر‬
‫پیشمونی بود!»او پیش از ادامه سخنانش مکثی کرد‪«:‬ارباب وی‪،‬میتونی بفهمی اون چرا اینکارو‬
‫کرد؟»‬
‫وی ووشیان بعد از لحظه ای سکوت جواب داد‪«:‬اون نه میتونست کسی که استادش رو کشته‬
‫ببخشه و نه میتونست شاهد مرگ زنی که عاشقش بود باشه‪...‬پس اجبارا باهاش ازدواج کرد تا‬
‫جونش رو نجات بده و از طرفی خودش رو وادار کرد تا به دیدنش نره!»‬
‫الن شیچن پرسید‪«:‬فکر میکنی این کار درستی بود؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیدونم!»‬
‫الن شیچن با نگاهی سرگشته گفت‪«:‬پس بنظرت درستش چی میتونه باشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیدونم!»‬
‫کمی بعد الن شیچن زمزمه کنان گفت‪«:‬میشه گفت پدرم بدون توجه به هیچ چیز دیگه ای اینکارا‬
‫رو کرده‪،‬همه ارشدهای قبیله از دستش عصبانی شدن ولی مجبور بودن اینطور باهاش کنار بیان‪،‬اونا‬
‫مجبور بودن ازش حفاظت کنن و به بقیه عالم بگن که همسر رئیس مکتب گوسوالن یه مریضی‬
‫نادر داره و نمیتونه هیچ کسی رو ببینه‪،‬وقتی من و وانگجی بدنیا اومدیم از‬
‫همون اول تحت سرپرستی کسای دیگه ای قرار گرفتیم‪.‬وقتی هم بزرگ شدیم عمو وظیفه آموزش‬
‫ما رو بعهده گرفت‪.‬عموی من‪...‬همیشه شخصیت قدرتمندی داشت‪.‬بخاطر اینکه مادرم باعث شده‬
‫بود پدرم زندگی خودشو خراب کنه اونم از کسانی که رفتار شایسته نداشتن متنفر بود‪.‬برای همین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هم متعهد شد که خودش شخصا من و وانگجی رو تربیت کنه و البته بدجوری بهمون سخت‬
‫میگرفت‪.‬توی هر ماه‪،‬من و وانگجی فقط یک بار میتونستیم مادرمون رو داخل این کلبه ببینیم‪».‬‬
‫آنها دو بچه کوچک بودند و هر روز با عموی سختگیرشان روبرو میشده و تمریناتی طاقت فرسا را‬
‫پیش می گرفتند و باید کوهی از کتاب ها را میخواندند‪.‬مهم نبود چه پیش می آمد آنها باید از‬
‫برجسته ترین شاگردان قبیله خود میشدند و مدل های موفقی در چشم دیگر شاگردان می بودند‪.‬آنها‬
‫نمیتو انستند آشنایان نزدیک خود را ببیندند‪.‬نمیتوانستند در آغوش پدرشان به شیطنت بپردازند و‬
‫نمیتوانستند خودشان را برای مادرشان لوس کنند ولی آنها کار اشتباهی نکرده بودند‪.‬الن شیچن‬
‫گفت‪ «:‬هر بار که من و وانگجی به دیدن مادر می رفتیم‪.‬اون اصال درباره اینکه توی این جای‬
‫خسته کننده و ماللت آور زندانی شده و نمیتونه یه قدم بیرون بزاره شکایت نمیکرد‪.‬هیچ وقت‬
‫درباره اینکه چه درسهایی میخونیم چیزی نمی پرسید‪.‬اون عاشق دست انداختن وانگجی بود ولی‬
‫وانگجی اینطوریه که هر چی بیشتر اذیتش کنی یا بخوای سر به سرش بزاری کمتر حرف میزنه‪،‬کال‬
‫بدترین واکنش رو نشون میده! اون از بچگی همین شکلی بود هرچند»اون خنده ای کرد و ادامه‬
‫داد‪ «:‬با اینکه هیچی نمیگفت من میدونستم هر ماه مشتاقانه منتظر روزیه که بتونیم مادر رو ببینیم!‬
‫هم اون اینطوری بود و هم من!!»‬
‫وی ووشیان وقتی الن وانگجی کوچک را در آغوش مادرش تصور میکرد که گونه های برفیش‬
‫به برنگ صورتی درآمده اند خنده اش گرفت اما لحظه ای بعد لبخندش محو شد وقتی حرفهای‬
‫الن شیچن را شنید‪ «:‬ولی یه روز عمو‪،‬یهویی اومد و گفت دیگه نیازی نیست بریم دیدنش چون‬
‫مادر فوت کرده!»‬
‫وی ووشیان با لحن آرامی پرسید‪«:‬الن جان اون موقع چند سالش بود؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬شیش!»سپس ادامه داد‪«:‬اون خیلی بچه تر از این بود که بفهمه –فوت کردن‪-‬‬
‫یعنی چی؟!!!مهم نبود بقیه چقدر دلداریش میدادن یا عمو چقدر سرزنشش میکرد اون هر ماه دقیقا‬
‫همون روز موعود میومد اینجا توی راهرو می نشست و منتظر میموند تا یکی درو براش باز کنه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقت ی بزرگتر شد باالخره فهمید که مادر دیگه برنمیگرده و هیچ کسی نمیاد که درو براش باز کنه‬
‫ولی بازم میومد اینجا‪».‬‬
‫الن شیچن برخاست و با چشمان تیره اش به وی ووشیان خیره شد‪«:‬وانگجی از بچگی همینقدر‬
‫یدنده اس!»‬
‫برگها به خش خش درآمده و گلهای سپاسی در باد می رقصیدند و عطرشان فضا را پر کرده‬
‫بود‪.‬چشمان وی ووشیان روی راهروی کلبه چوبی قفل شده بود‪.‬می توانست بچه کوچکی را با‬
‫نواری بسته به پیشانی و حالتی شایسته جلوی خانه ببیند که به آرامی نشسته تا کسی در را برایش‬
‫باز کند‪.‬او گفت‪«:‬بانو الن‪،‬حتما زن مهربونی بوده!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬توی خاطرات من‪،‬اون واقعا مهربون بود‪.‬واقعا نمیدونم چرا قدیما همچون کاری‬
‫کرد ولی راستش من‪»....‬او پیش از اعتراف به این حقیقت نفس بلندی کشید‪«:‬اصال نمیخوام‬
‫بدونم!»‬
‫الن شیچن بعد از چند لحظه سکوت‪،‬چشمان خود را بست‪.‬لیه بینگ را بیرون کشید و صدای هق‬
‫هق شیائو در تندباد شب پیچید‪.‬صدایی بود عمیق چون آهی که از ته دل خارج شود‪.‬وی ووشیان‬
‫قبال نیز صدای موسیقی لیه بینگ را شنیده بود‪.‬صدا مانند خود الن شیچن‪،‬گرم و دلپذیر بود‬
‫احساسی چون نسیم و باران بهاری را در وجود انسان منعکس میکرد‪.‬با این حال‪،‬تکنیک موسیقی‬
‫او خارق العاده بود اما میشد ترکیب شدن احساساتی عجیب را در نوای آن یافت‪.‬‬
‫باد شبانه می وزید و موها و پیشانی بند الن شیچن را در هم میریخت‪.‬هرچند رهبر مکتب گوسوالن‬
‫که همیشه ظاهری متناسب و سیمایی برازنده داشت این بار هیچ توجهی به آنها نکرد‪.‬او پس از‬
‫اتمام نوای موسیقی‪،‬لیه بینگ را پایین آورد‪«:‬موسیقی شبانه توی مقر ابر ممنوعه امروز واقعا زیاده‬
‫روی کردم‪...‬منو ببخش ارباب وی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چطور شد؟زوو جون‪،‬مثل اینکه فراموش کردی این کسی که جلوی روت‬
‫وایساده خدای شکستن قوانینه‪....‬؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن خندید‪ «:‬مکتب گوسوالن هیچی درباره گذشته من و وانگجی رو به بیرون درز‬
‫نداده‪...‬من نباید این چیزا رو بهت میگفتم‪...‬امشب یجورایی حس میکردم یه باری روی دوشم‬
‫سنگینی میکنه و میخواستم خودمو رها کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬منم آدمی نیستم که زیادی حرف بزنه اصال خودتو نگران نکن زوو جون!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬با این وجود من خیال میکردم وانگجی هیچی رو از تو پنهان نمیکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب اگه اون نخواد حرفی بزنه منم ازش نمیپرسم!»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬ولی با توجه به شخصیت وانگجی میگم که اگه ازش چیزی نپرسی اون هیچ‬
‫چیزی بهت نمیگه! یه چیزهایی هست که اگر ازش بپرسی هم جوابت رو نمیده!»‬
‫وی ووشیان خواست چیز دیگری بپرسد اما شنیدن صدای پاهایی که از پشت سرشان می آمد او‬
‫را متوقف کرد‪.‬برگشت و الن وانگجی غرق در نور مهتاب در حال نزدیک شدن دید‪.‬در دست‬
‫راستش دو کوزه با سرپوش سرخ دید‪.‬چشمان وی ووشیان برق زدند‪«:‬هانگوانگ جون تو چه انسان‬
‫شریفی هستی!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و پنج‪ -‬بخش سوم‬


‫مهربانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی نزدیک تر شده و کوزه های شراب لبخند امپراطور را بدستش داد‪.‬وی ووشیان کوزه‬
‫به بغل‪،‬شادمانه وارد کلبه شد‪.‬پشت سر او الن وانگجی به آرامی سر خود را تکان داد هرچند‬
‫نگاهش از همیشه لطیف تر بنظر می آمد‪.‬الن شیچن به او نگاهی انداخته و گفت‪«:‬اینو از اتاقت‬
‫آوردی؟»‬
‫الن وانگجی سر تکان داد‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬خوبه که‪....‬تو دیگه به الکل دست نزنی‪....‬باید مراقب‬
‫باشی تا اتفاق اون دفعه دوباره تکرار نشه!»‬
‫چشمانش روی استخوان ترقوه الن وانگجی ثابت مانده بود‪.‬الن وانگجی نیز به همان نقطه روی‬
‫سینه خود خیره شد و گفت‪«:‬تکرار نمیشه!»‬
‫الن شیچن لبخندی اجباری زد و بعد از آن آهی کشید‪.‬بعد از رفتن او الن وانگجی قدم به کلبه‬
‫نهاده و به آرامی در را پشت سر خود بست‪.‬وی ووشیان سرپوش کوزه ها را برداشته و هنوز داشت‬
‫به داستانهای زندگی الن آن‪،‬موسس مکتب گوسوالن و چینگ هنگ جون فکر می کرد‪ :‬همه‬
‫آدمای مکتب گوسوالن واقعا عجیب غریبن‪...‬موسس این قبیله راهب بوده ولی شیوه زندگی همه‬
‫شون شبیه آدمای معمولیه‪....‬همه شون یه‪....‬داستان عشقی دارن‪...‬او به این چیزها فکر میکرد و به‬
‫دیگر نواده آنان خیره شد‪.‬الن وانگجی سرش را پایین گرفته و در حال خواندن یک کتاب بود‪.‬یک‬
‫فانوس کاغذی گوشه میزش قرار داشت‪.‬صورت او حتی از نور آتش هم درخشان تر بود حتی چهره‬
‫بی تفاوتش و چشمان روشنش را درخششی از لطافت و گرما گرفته بود و به طرز خیال انگیزی‬
‫زیبا بنظر میرسید‪.‬وی ووشیان از جا برخاست و بی اختیار قدمی به او نزدیک شد‪.‬الن وانگجی‬
‫سرش را بلند کرد و پرسید‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان به خود مسلط شد‪ «:‬هیچی‪،‬این عالمتی که الی کتاب گذاشتی خوشگله!»‬
‫نشانی که او الی کتابش نهاده‪،‬یک گل خشک شده بود‪.‬کامال مشخص بود که از آن بخوبی‬
‫مراقبت شده چراکه گل هنوز رنگ مالیمی داشت‪.‬گلبرگهایش هنوز زیبا و باطراوت بودند و زنده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسیدند و عطر خوشایندشان کتاب را در بر گرفته بود‪.‬وی ووشیان نشان را برداشت و‬
‫نگریست‪«:‬گیاه گل صدتومانی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اممم»‬
‫وی ووشیان پیش از پس دادن گل کمی با آن بازی کرد‪«:‬بنظرم برادرت بدجوری شوکه شده!»‬
‫الن وانگجی با دقت گل را درون کتاب نهاده و آن را بست‪«:‬حاال که شواهدی پیدا کرده بیشتر از‬
‫اینها تحمل نمیکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معلومه بهرحال اون برادر توئه!»‬
‫مهم نبود رابطه الن شیچن و جین گوانگیائو چقدر بهم نزدیک بود‪.‬او هنوز عضوی از مکتب‬
‫گوسوالن بود و وظایف خود را داشت‪.‬وی ووشیان یکی ازکوزه ها را باز کرد‪.‬آخرین بار وقتی الن‬
‫جان مست بود صادقانه پاسخ داده بود که هرگز به کوزه های شراب درون اتاق خود دست نزده‬
‫است‪ :‬پس چرا اینا رو قایم کرده؟نکنه نگهشون داشته واسه من؟ البته خجالت آوره بخوام این‬
‫شکلی بهش فکر کنم‪....‬میگم باید سر جریان پیشونی بند ازش معذرت بخوام یا نه؟بهرحال من‬
‫چندباری تو قدیم هم سربه سرش گذاشتم‪...‬نکنه اونقدر خجالت بکشه که بابتش عصبانی بشه و‬
‫منو شوت کنه بیرون؟؟ نه بابا من تا تونستم شیطنت کردم ولی اون اصال عصبانی نشد‪،،،‬معلومه‬
‫خوب بلد شده در برابر من مقاومت کنه و خودشو نگهداره‪...‬مطمئنم اگه بازم شیطنت کنم عصبانی‬
‫نمیشه‪...‬نه‪،‬ولش کن‪،‬نباید ازش چیزی بپرسم‪...‬چطوره وانمود کنم نمیدونم جریان پیشونی بند چیه‬
‫و دفعه بعدی عمداً بکشمش‪...‬اگه دیدم عصبانی شد منم ادا در میارم که بیگناهم و هیچی‬
‫نمیدونم‪،‬ندونستن هم که گناه نیست‪.....‬وی ووشیان در این افکار غوطه ور بود و از آنها لذت‬
‫میبرد‪.‬الن وانگجی پرسید‪«:‬اتفاقی افتاده؟»‬
‫وی ووشیان با جدیت به طرفش برگشته و گفت‪«:‬نه هیچی نیست فقط من حالم خیلی خوبه‪»...‬او‬
‫بی توجه یکی دیگر از کوزه ها را باز کرد‪،‬باال گرفت و قلپ قلپ آن را سر کشید و ناگهان با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پپپفففف خنده هر چه خورده بود به اطراف پراکند‪.‬الن وانگجی کتاب را گوشه ای نهاد و‬
‫گفت‪«:‬ایندفعه چی شده؟»‬
‫وی ووشیان دستش را تکان داد‪«:‬هیچی هیچی هیچی!» این حرف را زد ولی وقتی کوزه را سر‬
‫جایش برگرداند و دیگری را برداشت صورتش غمگین شد‪.‬آخرین بار او به مخزن نوشیدنی ها‬
‫دست پیدا کرده بود و بر ای اینکه وقتی الن وانگجی خواست به آنها دست بزند شگفت زده شود‬
‫نوشیدنی درونشان را خورده و با آب پرشان کرده بود‪.‬اما انتظار نداشت اینقدر بدشانس باشد دو‬
‫کوزه ای که الن وانگجی برایش آورده بود همان دو کوزه آب بودند‪.‬از زمانی که به این دنیا‬
‫بازگشته بود هر بار سعی میکرد الن وانگجی را اذیت کند در پایان خودش تاوان میداد اصال دلیلش‬
‫را نمیفهمید‪.‬‬
‫وی ووشیان کمی بعد بخواب رفت‪.‬او تا خود صبح خوابید و صبح ناگهانی از خواب برخاست‪.‬بدنش‬
‫می لرزید و با همان حالت به جلو خزید و باال را نگریست‪.‬الن وانگجی همانطور آماده ایستاده و‬
‫شمشیرش به کمرش بود‪.‬همین که دستی که بر شانه وی ووشیان نهاده بود را برداشت به شی‬
‫سفید کف دست خود خیره شد‪«:‬یه مهمون ناخونده داریم!»‬
‫وی ووشیان با چشمانی نیمه باز نگاهی کرد‪.‬آن شی نشان عبور مکتب گوسوالن بود‪.‬او بیاد آورد‬
‫که نشان الن وانگجی در سطح باالیی قرار داشت و اگر مزاحمی از مانع مکتب گوسوالن میگذشت‬
‫به او خبر میداد‪.‬ولی در این سالها هیچ کسی جرات نکرده بود از مانع محافظ مکتب گوسوالن‬
‫عبور کند‪.‬وی ووشیان از روی تخت پرید‪.‬فهمید لباس بیرون که دیشب بر تن داشت موقع خواب‬
‫در تنش نبوده است‪.‬درحالکیه لباس را می گرفت گفت‪«:‬خب کی هست؟»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داده و از وی ووشیان خواست که دنبالش برود‪.‬آندو مخفیانه حرکت‬
‫کردند تا اینکه به اقامتگاهی با بامبوهای میان آب رسیدند‪ .‬نور پنجره های‬
‫کاغذی به بیرون تراوش میکرد‪.‬وی ووشیان به تابلوی چوبی جلوی حیاط نگاهی‬
‫انداخت‪«:‬هانشی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن همانطو ری که با پشتی صاف درون اتاق نشسته بود‪.‬دید که آندو وارد اتاق شدند ولی‬
‫ابداً تعجب نکرد‪.‬با الن وانگجی نگاهی رد و بدل کردند و هر دو متوجه موضوع شدند‪.‬الن وانگجی‬
‫وی ووشیان را به منظره چوبی هدایت کرد و آنجا نشاند‪.‬کمی بعد پرده های بامبویی هانشی باال‬
‫رفتند‪.‬قدم هایی آرام و بی صدا درون اتاق آمدند‪.‬بنظر میرسید شخصی روبروی الن شیچن‬
‫نشست‪.‬کمی بعد صدای برخورد چیزی به گوش رسید‪ .‬صدا شبیه این بود که کسی چیزی از جنس‬
‫یشم را بر میز نهاده و به آرامی هلش بدهد‪.‬کسی که اول به سخن درآمد الن شیچن بود‪«:‬اینکار‬
‫چه معنی داره؟»‬
‫آن شخص گفت‪«:‬باید بهت برش گردونم برادر!»‬
‫او جین گوانگیائو بود‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬ولی من اینو به تو داده بودم!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬نشان عبور قبال هیچ وقت دچار اشتباه نشده بود‪.‬اما حاال شده پس باید به‬
‫صاحب اصلیش پس داده بشه!»‬
‫وی ووشیان حاال می فهمید که چون زوو جون و لیانفنگ زون رابطه بسیار خوبی با هم داشتند‬
‫الن شیچن نشان عبور را به او داده بود تا هر گاه که خواست آزادانه به دیدارش بیاید هرچند بنظر‬
‫میرسید در این سالها‪،‬او ممنوعیت های مانع محافظ مقر ابر را اصالح کرده یا اینکه از قوانین ویژه‬
‫خودشان کوتاه آمده که به جین گوانگیائو نشان عبور را بدهد‪.‬وقتی جین گوانگیائو به آنجا آمده بود‬
‫تا با او دیدار کند‪،‬نتوانسته بود وارد شود و داوطلبانه میخواست نشان را پس بدهد‪.‬همانند الن‬
‫وانگجی‪،‬الن شیچن نیز وانمود کردن را بلد نبود‪.‬درحالیکه جین گوانگیائو به عقب بر میگشت الن‬
‫شیچن چیزی به او نگفت‪.‬کمی بعد به سخن درآمد‪«:‬برای چی به اینجا اومدی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬هنوز هیچ خبری از هانگوانگ جون و فرمانده ییلینگ بهمون نرسیده‪،‬من‬
‫اجازه ندادم کسی برای جستجوی مقر ابر بیاد ولی خیلی از قبایل هم تردید ها و حدسیات خودشون‬
‫رو دارن‪.‬برادر‪،‬هر زمانی که فکر میکنی مناسبه‪،‬برای دو ساعت درها رو باز کن من چند نفرو میارم‬
‫و سعی میکنیم موقعیت رو درست کنیم!»وی ووشیان انتظار داشت که او بخواهد مقر ابر را بگردند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ولی فکرش را هم نمیکرد که خواسته اش را جوری بیان کند که انگار هیچ عالقه ای به جستجوی‬
‫محل فرار فرمانده ییلینگ ندارد‪.‬وی ووشیان نمیتوانست جلوی تعجب خود را بگیرد‪.‬در طرف دیگر‬
‫منظره جین گوانگیائو ادامه داد‪«:‬برادر اتفاقی افتاده؟»‬
‫الن شیچن جواب داد‪«:‬چیزی نیست!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬اگر نگران وانگجی هستین پس ازت میخوام خیالت راحت باشه‪.‬هانگوانگ‬
‫جون شخصیتی صادق و درستکار داره‪...‬همه قبایل در تمام این سالها اینو دیدن‪...‬شاید کاری که‬
‫کرد بخاطر این بود که یجوری فریبش دادن‪...‬تازشم اون هنوز کار نابخشودنی انجام نداده ‪،‬وقتش‬
‫که برسه قطعا توضیح مناسبی خواهد داشت‪.‬من اجازه نمیدم کسی پشت سرش شایعه پخش کنه!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬وقتش که برسه؟ این زمان کی هست؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬وقتی تپه های تدفین رو پاکسازی کردیم!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی مکث کرد و الن شیچن پرسید‪«:‬تپه های تدفین؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬از روز نبرد توی برج طالیی‪،‬اتفاقات عجیبی داره تو نواحی‪،‬مولینگ‪،‬النلینگ‬
‫و یونمنگ میفته‪.‬قبرهایی نابود شده و اجساد داخلشون ناپدید شدن‪...‬مشخص شده که یه گروه‬
‫بزرگ از مرده های متحرک دارن به سمت ییلینگ حرکت میکنن‪...‬اونا حتما دارن به سمت تپه ها‬
‫تدفین میرن!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬ولی این واسه چه کاریه؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬نمیدونم احتماال وی ووشیان یه طلسم تاریک راه انداخته یا شاید داره از‬
‫طلسم ببر تاریکی استفاده میکنه!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬توی برج طالیی جین لینگ اونو با شمشیر زخمی کرد‪.‬بنظرت هنوزم‬
‫میتونه همچین کاری بکنه؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬برادر‪،‬موقع نبرد با رئیس جیانگ‪،‬وقتی وی ووشیان به مکتب یونمنگ خیانت‬
‫کرد بدجوری زخمی نشده بود؟! بازم برای فرمان دادن به مرده ها برنگشت؟چیزی تو این دنیا‬
‫هست که انجام دادنش برای فرمانده ییلینگ سخت باشه؟»‬
‫وی ووشیان چانه خود را خاراند‪ :‬چقدر منو دست باال گرفته‪.....‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬خب دیر یا‬
‫زود دومین محاصره تپه های تدفین شروع میشه‪،‬من به چند تا قبیله خبر دادم تا به برج طالیی‬
‫بیان و درباره ش حرف بزنیم‪.‬برادر‪،‬شما هم میای؟»‬
‫چند لحظه بعد‪،‬الن شیچن باالخره پاسخ داد‪«:‬میام‪،‬توی یاشی منتظرم باش‪....‬خیلی زود میام تا با‬
‫هم بریم!»‬
‫پس از رفتن جین گوانگیائو‪،‬الن شیچن به پشت منظره ای که آندو بودند آمد و به الن وانگجی‬
‫نگاه کرد‪«:‬من میرم به برج طال یی شماها هم برین به تپه های تدفین‪...‬بهتره جداگانه حرکت‬
‫کنیم!»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد و به آرامی گفت‪«:‬چشم!»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬اگر اون اهداف دیگه ای داشته باشه من اصال باهاش مدارا نمیکنم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میدونم!»‬
‫آندو راه باریکه ای را در پیش گرفتند‪.‬سر راه خود از چمنزاری میگذشتند ناگهان یک سر برفی‬
‫کوچک با دو چشم درشت ظاهر شد‪.‬خرگوش با بینی صورتی کوچکش داشت بو میکشید‪.‬وقتی‬
‫چشمش به الن وانگجی افتاد گوشهای آویزانش را بلند کرد‪.‬با یک پرش بلند بطرف آنان پرید‪.‬آنها‬
‫نیز به چمنزار سبز نزدیک شدند‪.‬سیب کوچولو زیر درختی بخواب رفته و چندین خرگوش سفید‬
‫احاطه اش کرده بودند‪.‬چشم بیشترشان بسته و کامال خواب بودند برخی از آنها در جا خود می‬
‫لولیدند‪.‬وی ووشیان به طرف درخت رفته و سر سیب کوچولو رو نوازش کرد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با لرزشی خفیف سیب کوچولو بیدار شد و هوای گرفته در بینی خود را بیرون داد‪.‬وقتی چشمش به‬
‫وی ووشیان افتاد و خواست صدای دل انگیزش! را نشان دهد‪.‬دسته خرگوش ها دانه دانه بیدار‬
‫شدند‪،‬گوشهای بلندشان می لرزید‪،‬همه به طرف الن وانگجی جست و خیز می کردند‪.‬گلوله های‬
‫برفی روی چکمه هایش می پریدند او را احاطه کرده و بشدت هیجان زده بنظر میرسیدند‪.‬‬
‫وی ووشیان اف سار سیب کوچولو را گرفته و او را می کشید‪.‬خرگوش ها روی پاهای خود بر زمین‬
‫ایستاده و دانه دانه به پاهای الن وانگجی می چسبیدند‪.‬همه میخواستند از پاهایش باال بروند‪.‬الن‬
‫وانگجی هنوز مانند یک کوه ایستاده بود‪.‬وقتی آنها شروع به حرکت کردند دسته خرگوش ها در‬
‫جای خود سکندری خورده و همانطور چکمه های سفید او را دنبال می کردند‪.‬هر قدر وی ووشیان‬
‫سعی میکرد دورشان کند دست بردار نبودند‪.‬‬
‫الن وانگجی خم شد یکی از آن گلوله های برفی را برداشت و در آغوش گرفت‪.‬هرچند چهره اش‬
‫کامال سرد و جدی می نمود اما با نرمی و لطافت سر خرگوش را نوازش میکرد‪.‬با انگشتان الغرش‬
‫پیشانی خرگوش را لمس نمود و او گوشهای بلند خود را لرزاند‪.‬خرگوش چرخی زده و چشمان‬
‫سرخ خود را بست انگار که بشدت از این حال لذت می برد‪.‬وی ووشیان هم دلش میخواست او را‬
‫نوازش کند ولی خرگوش سرش را برگرداند‪«:‬از من بدش میاد‪،‬انگاری فقط تو رو دوست داره‪....‬‬
‫خوب میدونه صاحبش کیه نه؟»‬
‫الن وانگجی پیش از اینکه خرگوش را در دستانش بگذارد همانطور به او خیره ماند‪.‬وی ووشیان‬
‫با لبخندی گشاده خرگوش را در دست گرفت‪.‬خرگوش در آغوش او می پیچید و با تمام وجودش‬
‫برای رفتن تالش میکرد وی ووشیان گوشهایش را گرفت‪«:‬از من خوشت نمیاد؟ ازم متنفری؟‬
‫واسه همین میخوای در بری؟ ولی کور خوندی هر قدر تالش کنی نمیتونی فرار کنی‪...‬چرا سعی‬
‫نمیکنی یه ذره حرف گوش کن باشی و منو دوست داشته باشی هاه؟»‬
‫او خرگوش را نیشگون گرفته و مدتی با خرگوش بازی کرد‪.‬وقتی تقریبا از دروازه های مقر ابر‬
‫خارج میشدند که آن را رها کرد‪.‬خرگوش ها حاال که دیگر نمیتوانستند آنان را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دنبال کنند گوشهایشان دوباره آویزان شد و همانجایی که قرار داشتند ماندند و رفتن صاحب خود‬
‫را تماشا میکردند‪.‬وی ووشیان پشت سرش را نگریست‪«:‬اونا اصال بی خیالت نمیشن نه؟هانگوانگ‬
‫جون باورم نمیشه این گلوله ه ای برفی اینقدر دوست دارن‪....‬حتما وقتی ازشون مراقبت میکردی‬
‫زیادی بهشون رسیدی و باهاشون مهربون بودی‪...‬من یکی عمرا از پس اینکار بر بیام!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بر نمیای؟»‬
‫وی ووشیان با نگاهی پر از حسرت گفت‪«:‬آره دیگه چه پرنده باشه چه چرنده چه خزنده تا چششون‬
‫به من میفته سریع در میرن!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرف سرش را تکان داد‪.‬معنی این حرکت بخوبی آشکار بود‪ :‬حتما وی‬
‫ووشیان اول آنها را اذیت میکند بهمین دلیل حیوانات به او عالقمند نبودند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و شش‪ -‬بخش چهارم‬


‫مهربانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در پایین مسیر کوهستانی‪،‬آنها با احتیاط از یک مسیر میانبر مقر ابر را ترک کردند‪.‬آنقدر راه رفتند‬
‫تا اینکه کامال از محل فعالیت های معمول شاگردان گوسوالن خارج شدند‪.‬ناگهان وی ووشیان با‬
‫صدای بلندی گفت‪«:‬اووخ‪،‬شکمم درد میکنه!»‬
‫الن وانگجی بی درنگ متوقف شد‪«:‬استراحت کن‪،‬بزار برات مرهم بزنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خوبم فقط میخوام یه ذره بشینم اونجا!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بشین!»‬
‫قیافه وی ووشیان شبیه بیچاره ها بود‪ «:‬حس میکنم اینطوری با االغه راه رفتن اذیتم میکنه می‬
‫ترسم روی زخمم تاثیر بدی بزاره!»‬
‫زخم او از خیلی وقت پیش درمان شده و این حرف کامال بی شرمانه بنظر می رسید‪.‬الن وانگجی‬
‫ایستاد‪،‬برگشت و او را نگاه کرد‪.‬ناگهان به او نزدیک شد‪،‬در نهایت دقت که به زخمش آسیبی نزند‬
‫کمرش را گرفته و از جا بلندش کرد وبه آرامی او را روی پشت سیب کوچولو نهاد‪.‬از میان آندو‬
‫یکی روی االغ نشسته و دیگری افسارش را میکشید‪.‬وی ووشیان روی االغ نشسته و از شادی‬
‫می خندید‪.‬الن وانگجی پرسید‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هیچی!»‬
‫بنظر میرسید وقتی سر کسی را کاله میگذارد بسیار احساس خوبی پیدا میکند‪.‬هرچند از اتفاقات‬
‫رخ داده در کودکی خود چیز زیادی بیاد نمی آورد اما تصویری ناواضح همیش در ذهنش می‬
‫چرخید‪ .‬تص ویر راه باریکه ای‪،‬همراه یک االغ کوچک‪،‬سه نفر انسان‪،‬مرد درون تصویر لباس سیاه‬
‫به تن داشت و زنی با لباس سفید را بلند می کرد و روی پشت االغ می نهاد سپس خم میشد و‬
‫بچه خیلی خیلی کوچکی را بلند میکرد روی سر و شانه خود میگرفت‪.‬او کودک‬
‫بود پاهایش نیز خیلی کوچک بودند‪.‬روی شانه های مردی نشسته و در نظرش کامال بلند و با‬
‫شکوه می آمد‪.‬گاهی موهای مرد را میکشید و گاهی چانه اش را به سر او می مالید‪.‬او فریاد می زد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و با شادی پاهای خود را تکان میداد‪.‬زنی با لباس سفید که سوار االغ بود و پشت سر آنها می آمد‬
‫با دیدنشان لبخند میزد‪.‬مرد همیشه ساکت بود و چندان حرف نمیزد‪.‬تنها او را باالتر و بهتر می‬
‫گرفت‪.‬او با یک دستش افسار االغ را گرفته بود و هر سه به آرامی از راه باریکه ای به طرف جلو‬
‫حرکت میکردند‪.‬‬
‫این یکی از معدود خاطراتی بود که از گذشته خود داشت‪.‬آن زن و مرد نیز پدر و مادرش بودند‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬میشه افسارشو بگیری؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫سیب کوچولو حیوان باهوشی بود و خوب می دانست که باید یک شخص را چگونه دنبال کند‪.‬وی‬
‫ووشیان دوباره گفت‪«:‬اوف‪،‬یه ذره به من محل بده بابا‪،‬بگیرش خب؟»‬
‫هر چند اون نمیدانست وی ووشیان چرا اینطور لبخند بر لب دارد ولی الن وانگجی به حرفش‬
‫گوش سپرد و افسار سیب کوچولو را بدست گرفت‪.‬وی ووشیان درحالیکه با خود حرف میزد‬
‫گفت‪«:‬هممم‪،‬حاال تنها چیزی که مونده یه کوچولوعه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چی؟»‬
‫وی ووشیان با دهان بسته خندید‪«:‬هیچی‪،‬الن جان‪،‬تو واقعا آدم خوبی هستی!»‬
‫در طی سفر به ییلینگ می دانستند آینده شان نامشخص است و تا اندازه ای می تواند خطرناک‬
‫باشد‪.‬وی ووشیان نمیتوانست به خود احساس استرس راه بدهد‪.‬او روی االغ نشسته و الن وانگجی‬
‫افسارش را گرفته بود‪،‬آنها در مسیر پیش می رفتند و قلب او از خوشحالی پر میکشید‪،‬احساس‬
‫میکرد روی ابرها راه می رود‪.‬حتی اگر برخی مکاتب بصورت ناگهانی در جاده به آنها حمله‬
‫میکردند‪،‬غیر از خراب کردن صحنه و گند زدن به حس و حال شادمانه اش‪،‬بنظرش‬
‫اصال چیز بدی نبود‪.‬آنقدر روحیه داشت که از آن فضا در زیر نور ماه لذت ببرد‪.‬فلوت بامبویی را از‬
‫کمر خود درآورده و کامال طبیعی آهنگی نواخت‪.‬فلوت نوای زاللی داشت‪.‬وی ووشیان احساس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد چیزی در درونش شعله میگیرد و الن وانگجی با تردید پیش میرفت‪.‬وی ووشیان‬
‫پرسید‪ «:‬الن جان‪،‬بگو بهم‪،‬اون موقع توی غار شوانووی قاتل تو کوهستان رودتاریک‪،‬اون آهنگی‬
‫که واسم خوندی اسمش چی بود؟»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد‪«:‬چرا یهویی همچین سوالی می پرسی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خو تو بگو‪...‬اسمش چی بود؟فکر میکنم داره یادم میاد از کجا منو شناختی!»‬
‫در شب کوهستان دافان‪،‬آهنگی که او نواخت دقیقا همان آهنگی بود که در غار شوانووی قاتل‪،‬الن‬
‫وانگجی در کنارش برای او زمزمه میکرد‪.‬الن وانگجی هیچ چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان با اصرار‬
‫گفت‪«:‬بگو دیگه اسمش چی بود؟کی اون آهنگو ساخته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬من اینکارو کردم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬تو اون آهنگ رو ساختی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اوهوم!»‬
‫وی ووشیان تصور میکرد آن آهنگ یکی از تصنیفات مخفی مکتب گوسوالن باشد‪.‬حاال که سازنده‬
‫اش را میشناخت هم شگفت زده بود و هم هیجان زده!چیزی که او را شگفت زده کرده آشکار بود‬
‫اما دلیل اینکه هیجان زده شده بود را خودش هم نمیدانست‪.‬پس حدس زنان گفت‪«:‬اگه از روی‬
‫این آهنگ بود که منو شناختی پس یعنی که این آهنگ رو کس دیگه ای تا حاال نشنیده؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هیچ وقت!»‬
‫وی ووشیان آنقدر خوشحال بود که لگدی به سیب کوچولو زد‪.‬حیوان از روی خشم فریادی کشیده‬
‫و با پاهای عقبی خود لگد انداخت و وی ووشیان را روی کمر خود تکان سختی داد ولی الن‬
‫وانگجی به موقع افسارش را محکم گرفت‪.‬وی ووشیان درحالیکه گردن سیب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کوچولو را بغل کرده بود گفت‪«:‬خوبه خوبه این همیشه اینطوریه‪،‬همش یه چند تا لگد میزنه‪...‬بیا‬
‫ادامه بدیم ‪...‬خب واقعا بگو اسمش چیه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نظر خودت چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬منظورت اینه که من چی فکر میکنم؟ اصال اسم داره یا نه؟»او در دل زمزمه‬
‫میکرد که نکند سلیق ه الن وانگجی در انتخاب نام شبیه جیانگ چنگ باشد؟! این موضوع امکان‬
‫نداشت!!! او پرسید‪ «:‬یعنی داری نظرمو می پرسی؟ من فکر میکنم اسمشو گذاشتی‪»....‬وقتی او‬
‫نزدیک به هشتاد اسم را بر زبان آورد و الن وانگجی همه را رد کرد‪.‬کم کم روحیه خود را باخت‪.‬‬
‫اگر آنها از مسیر اصلی پیش میرفتند ممکن بود با تهذیبگرانی که در جستجویشان بودند روبرو‬
‫شوند‪.‬بهمین دلیل از مسیرهای دور و حومه شهرها برای این سفر استفاده میکردند‪.‬روز بعد‪،‬وی‬
‫ووشیان بشدت احساس خستگی و تشنگی میکرد و آنها اتفاقی به یک خانه روستایی در کنار جاده‬
‫رسیدند‪.‬الن وانگجی افسار س یب کوچولو را گوشه ای بست‪.‬آنان در خانه را زدند ولی صدایی‬
‫نشنیدند‪.‬بعد در خانه با فشار ناچیزی باز شد‪.‬یک میز چوبی در وسط حیاط خانه بود‪ .‬یک کاسه لوبیا‬
‫که کامال پوستشان کنده نشده بود روی میز قرار داشت‪.‬یک حصیر بلند به دیوار گلی تکیه داده‬
‫شده بود‪.‬مرغ ها قد قد می کردند و برنج های روی زمین را نوک میزدند‪.‬وی ووشیان گوشه حیاط‬
‫مقداری هندوانه یافت‪.‬یکی از آنها را برداشته و در نهایت جدیت به الن وانگجی پیشنهاد‬
‫داد‪«:‬صاحب خونه که اینجا نیست‪،‬هانگوانگ جون‪...‬بیا هر چی میخوایم برداریم‪»....‬‬
‫همین که الن وانگجی خواست چند سکه روی میز بگذارد‪.‬صدای پاهایی از بیرون دیوار شنید‪.‬این‬
‫قطعا صدای پای صاحبان خانه بود که داشتند به خانه شان می آمدند‪.‬وی ووشیان خودش هم نمی‬
‫دانست چرا ولی بمحض شنیدن صدای پاها‪،‬الن وانگجی را با خود کشیده و پشت حصیرها پنهان‬
‫شدند‪.‬خوشبختانه الن وانگجی همیشه ساکت و آرام بود و باوجود اینکه با سرعت او را کشید‬
‫صدایش در نیامد‪.‬با این وجود اصال نمیدانست چرا مجبورند پنهان شوند؟! وی ووشیان هم باالخره‬
‫به خود آمد‪ :‬درسته!! چرا قایم شدیم؟! اینجا روستایی های حومه شهر هستن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و ما رو نمیشناسن میتونستیم صادقانه جلو بیایم و ازشون غذا بخریم‪...‬شایدم از بس کارای ناجور‬
‫کردم عادت کردم به این وضعیت!!!‬
‫هرچند او با آن حرکت تمام بدن الن وانگجی را روی بخشی از حصیرها انداخت و این وضعیت‬
‫اجباری حس هیجان انگیزی را در درونش ایجاد کرد‪.‬او تصمیم نداشت از رویش برخیزد‪.‬عمدا کمی‬
‫جا به جا شد و با انگشت اشاره خود حالت سکوت گرفت و از الن وانگجی میخواست که صدایش‬
‫در نیاید‪.‬بعد وانمود کرد که اصال چاره ای ندارند‪.‬او با خیالی آسوده روی الن وانگجی تکیه داده و‬
‫در دلش شادی و رضایت بی اندازه موج میزد‪.‬صدای انداختن چوب ها بدرون خانه شنیده میشد‪.‬بنظر‬
‫میرسید دو صاحب خانه پشت میز نشستندصدای زنی به گوش رسید‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬من میتونم بغلش‬
‫کنم!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این عبارت مکثی کرد‪.‬صدای مردی نیز به گوششان رسید‪«:‬تو بشین لوبیاها‬
‫رو پوست بکن!» بعد صدای بچه ای که در خواب غرغر میکرد به گوش رسید‪.‬بنظر میرسید آنها‬
‫زوج جوانی باشند زن در حال آماده کردن شام بود و شوهر بچه خوابیده را در آغوش داشت‪.‬وی‬
‫ووشیان لبخند بر لب چشمی به الن وانگجی زد و گفت‪«:‬عجب تصادفی‪،‬صاحب این خونه هم یه‬
‫اِر گاگاست!»‬
‫در انتهای حرف و تن صدایش شیطنت موج میزد‪.‬الن وانگجی پیش از اینکه از او روی بگیرد به‬
‫چشمانش زل زد‪.‬وی ووشیان احساس کرد تمام وجودش آتش گرفته است‪.‬لبانش را کنار گوش او‬
‫برده و با صدای آرامی گفت‪«:‬الن اِر گاگا!»‬
‫نفس الن وانگجی به شماره افتاد و چشمانش حالتی هشدار آمیز به خود گرفت‪.‬در حیاط زن خنده‬
‫کنان میگفت‪ «:‬تو بلد نیستی درست بغلش کنی‪ ...‬اگه باعث شی بیدار بشه منم که باید ساکتش‬
‫کنم نه؟»‬
‫شوهر گفت‪«:‬اون امروز خیلی شیطونی کرده حتما خسته اس به این سادگیا بیدار نمیشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زن در حین پوست کندن لوبیاها گفت‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬تو باید آ‪-‬بائو رو خوب تربیت کنی‪،‬بچه همش‬
‫چهار سالشه ولی اینطوری شر بپا میکنه فکرشو بکن وقتی بزرگ بشه چی میشه!؟دیدی بچه اونا‬
‫چقدر گریه کرد؟میگفت دیگه نمیخواد با آ‪-‬بائو بازی کنه!»‬
‫شوهر گفت‪ «:‬آره اینطوری گفت ولی آخرشم هر دفعه میاد سر وقت پسرم‪...‬الکی میگه نمیخواد‬
‫باهاش بازی کنه ولی تو دلش دیوونه بازی کردن با آ‪-‬بائوعه!»‬
‫وی ووشیان خنده کنان پرسید‪«:‬الن اِر گاگا‪،‬نظر تو در این باره چیه؟تو موافقی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬حرف نزن!»‬
‫با آن حالت صدایش قطعا آدمهای معمولی متوجه چیزی نمیشدند‪.‬آن زوج در طرف دیگر خانه‬
‫درحال حرف زدن درباره مسائل روزمره بودند‪.‬در این سو‪،‬وی ووشیان بیخ گوش الن وانگجی‪،‬بارها‬
‫و بارها با صدایی آرام و واضح او را «الن اِر گاگا»خطاب میکرد‪.‬الن وانگجی که طاقتش را از‬
‫دست داده بود با عجله و سرعت از جا پرید‪.‬حرکاتش چنان محکم و سریع بودند که یکی از دانه‬
‫های کاه و حصیر از جایشان تکان نخوردند ولی این بار وی ووشیان زیر او بود‪ 😏.‬الن وانگجی‬
‫با صدایی آرام گفت‪«:‬همینطوری ادامه بدی ساکت میشی!»‬
‫وی ووشیان دستش ر ا به طرف صورت او دراز کرد ولی الن وانگجی سریع دستش را گرفت‪.‬وی‬
‫ووشیان با لحنی جدی گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬یه دونه کاه گیر کرده به پیشونی بندت!»‬
‫با شنیدن این سخن الن وانگجی آرام شد‪.‬وی ووشیان کاه را در برابر چشمانش گرفته و با نگاه‬
‫بامزه ای گفت‪«:‬دیدی؟بهت دروغ نگفتم!»‬
‫پیش از آنکه بتواند با آن نگاه به الن وانگجی خیره بماند صدای زن را شنید که میگفت‪«:‬ولی‬
‫اگرم اینطوری باشه بازم ما نباید بزاریم آ‪-‬بائو بقیه رو اذیت کنه!»‬
‫شوهرش با صدای آرامی گفت‪ «:‬بچه رو راحت بزار‪،‬مگه اینطوری نیست که پسرا وقتی کسی رو‬
‫اذیت میکنن نشونه عالقه شونه؟! فقط میخوان طرف بهشون توجه کنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با شنیدن این حرف لبخند بر لب وی ووشیان خشکید‪.‬همین موقع بود که بچه از خواب بیدار شد‪.‬او‬
‫با صدای بامزه ای غرغر میکرد‪.‬زن و شوهر هر دو با عجله میخواستند جلوی گریه اش را‬
‫بگیرند‪.‬کمی بعد بچه دوباره به خواب رفت‪.‬زن جوان نیز گفت‪«:‬اِرگاگا‪ ،‬فقط بخاطر همچین چیزی‬
‫نیست که میگم آ‪-‬بائو رو تربیت کنی‪...‬چون این روزا اینجا امن نیست‪...‬نباید همینطوری بره بیرون‬
‫بازی کنه و باید زود برش گردونی خونه!»‬
‫شوهر گفت‪«:‬میدونم‪...‬قبرهای قدیمی اطراف دهکده ما هم کنده شدن نه؟»‬
‫زن گفت‪«:‬شنیدم فقط دهکده ما نبوده‪،‬حتی مردم شهر هم میگن که قبرای اجدادشون باز شدن‬
‫‪...‬وضعیت خیلی عجیبه‪...‬آ‪-‬بائو بهتره بیشتر تو خونه بازی کنه‪...‬یه مدتی بهتره نره بیرون!»‬
‫شوهر گفت‪«:‬آره درسته خیلی بد میشه اگه گیر فرمانده ییلینگ بیفته!»‬
‫وی ووشیان ساکت بود‪.‬زن جوان به نرمی گفت‪«:‬من از وقتی خیلی جوون بودم داستان فرمانده‬
‫ییلینگ رو شنیدم‪.‬همیشه فکر میکردم اینکه میگن اگه بچه سر براهی نباشی فرمانده ییلینگ‬
‫پیدات میکنه و می بره میدتت به غوال تا بخورنت‪....‬فقط یه داستانه که بزرگترا واسه اذیت کردن‬
‫بچه ها میگن‪...‬کی فکرشو میکرد همچین آدمی واقعا وجود داشته باشه؟! و االنم برگشته باشه؟!»‬
‫شوهر گفت‪ «:‬آره منم تا شنیدم قبرهای مردم باز شدن اونو یادم اومد‪.‬قضیه راسته این موضوع تو‬
‫کل شهر پیچیده!»‬
‫این حقیقت که او به موضوع –کندن قبرهای کهنه‪ -‬ارتباط داشت‪،‬جز احساس نا امیدی چیز‬
‫دیگری برایش نداشت‪.‬واقعیت بود که در گذشته او چنین کارهایی کرد بود‪.‬مهمترین زمان‪،‬به دوره‬
‫لشکرکشی ساقط کردن خورشید باز میگشت که او زمین را آنقدر کنده بود تا به قبرهای اجداد‬
‫مکتب چیشان ون رسیده و آنها را تبدیل به عروسک های متحرک کرده بود و هر کدام از‬
‫تهذیبگران مکتب ون که میکشت را هم تبدیل به عروسک های مرده میکرد وادارشان میکرد‬
‫پیش از مرگ تمام خانواده خود را بکشند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در زمان لشکرکشی سقوط خورشید تمام این کارهای او را تحسین میکردند و این حرکات به مردم‬
‫انگیزه می داد هرچند تمام آن کارهای برای پیشبرد نبرد بود ولی حاال وقتی مردم گذشته را بیاد‬
‫می آوردند موضوع واقعا ترسناک میشد‪ .‬حتی خودش وقتی به آن زمان می اندیشید معتقد بود که‬
‫واقعا زیاده روی کرده است‪.‬با توجه به اینکه هویتش نیز چند روز پیش آشکار شده بود‪،‬چندان‬
‫عجیب نبود اگر مردم خیال کنند کسی که قبرها را در همه جا باز کرده فرمانده ییلینگ است که‬
‫به دنیای آنها بازگشته‪......‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و هفت‪ -‬بخش پنجم‬


‫مهربانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زن دوباره گفت‪ «:‬بیا امیدوار باشیم که بره سر وقت آدمایی که خودش میدونه‪...‬اگه میخواد انتقام‬
‫بگیره بهتره بره سر وقت اون تهذیبگرها بعدش میتونیم خواهش کنیم به ما آدمای عادی کاری‬
‫نداشته باشه!»‬
‫شوهرش گفت‪ «:‬کی میتونه اینو تضمین کنه؟وقتی سه هزار نفرو توی چیشان کشت من خیلی‬
‫جوون بودم ولی هنوز اون موقع رو یادمه نه فقط تهذیبگرها که آدمای عادی هم ازش وحشت‬
‫داشتن‪...‬اون یه شیطان خونریز بی رحم بود!»‬
‫نیشخند وی ووشیان کامال محو شده بود‪.‬وقتی حرفهای این زوج درباره زندگی روزمره شان را‬
‫میشنید خوشش آمده بود ولی ناگهان احساس کرد سرش به اندازه وزنه های هزار تنی سنگین‬
‫شده است‪.‬حتی نمیتوانست سرش را باال بگیرد و حالت الن وانگجی را ببیند‪.‬اینکه آن زوج درباره‬
‫چه چیزی حرف میزدند را دیگر نمی شنید‪.‬‬
‫ناگهان غرشی وحشتناک از بیرون مزرعه به گوششان رسید‪.‬آن خانواده درون حیاط غذا میخوردند‬
‫و حرف میزدند و بلند بلند می خندیدند‪.‬وقتی آن صدای غیر انسانی را شنیدند وحشت زده از جا‬
‫پریدند و یکی از کاسه های غذا بر زمین ریخت‪.‬بچه به گریه افتاد‪.‬مرد جوان یک بیل را قاپید و‬
‫گفت‪«:‬نگران نباشین!نگران نباشین!»‬
‫نه تنها آنها شگفت زده شدند حتی وی ووشیان و الن وانگجی نیز یکه خوردند‪.‬الن وانگجی‬
‫میخواست برخیزد ولی وی ووشیان درحالیکه به چیزی می اندیشید جلوی لباس او را گرفته و‬
‫اجازه نداد‪«:‬حرکت نکن!»‬
‫چشمان الن وانگجی کمی با شگفتی باز شدند‪.‬این غرش متعلق به موجودی سیاه و وحشی بود‪.‬اگر‬
‫صاحبخانه میخواست به تنهایی با آن روبرو شود در برابر او هیچ شانسی نداشت و قطعا زنده باز‬
‫نمیگشت‪.‬با این وجود وی ووشیان تکرار کرد‪«:‬حرکت نکن!»‬
‫صدا از حیاط به گوش میرسید‪.‬غرش های غیر انسانی و بلند هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر‬
‫میشدند‪.‬آن مخلوق به خانه داخل شده بود‪.‬الن وانگجی دیگر نتوانست تحمل کند‪.‬بیچن از غالف‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خارج شده و با سرعت نور براه افتاد‪.‬با این همه آن خانواده سه نفره درحالیکه از ترس جیغ میکشیدند‬
‫فرار کردند‪.‬بیچن توده کاه و حصیرها را بهم ریخته بود‪.‬در میان باران کاه که بر سرشان می بارید‬
‫دیدند هیکلی سیاه در حیاط ایستاده است‪.‬‬
‫موهایش ژولیده و دندان هایش می درخشید‪.‬این آشفتگی سر تا پایش را بهم ریخته و ظاهرش را‬
‫تا حدی ترسناک و خنده داره کرده بود‪.‬الن وانگجی هیچ وقت چنین هیوالیی ندیده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان با شگفتی ایستاد و بعد گفت‪«:‬ون نینگ‪،‬تو سالهاست حرف نزدی ولی االن صدات‬
‫ترسناکتر و بدتر از قبل شده!»‬
‫صدای انسانی از گلوی آن سیاه پوش وحشی به گوش رسید‪«:‬ارباب‪...‬خب من یه جسد وحشیم‬
‫دیگه‪...‬همه اجساد وحشی هم همینطورن‪...‬وقتی داد میزنن!»‬
‫وی ووشیان دستی به شانه اش کشید‪«:‬عجب انرژی داری پسر!»‬
‫ون نینگ نیم نگاهی به الن وانگجی انداخت‪.‬احتماال بیاد آورد که شاگردان مکتب گوسوالن از‬
‫کسانی که درست لباس نمیپوشند و موهایی ژولیده دارند و ظاهرشان چون گوسفندی ست که‬
‫موهایش را نتراشیده خوششان نمی آید‪.‬وی ووشیان وقتی اینهمه شاخ و برگ را در سرش دید‬
‫نتوانست تحمل کند درحالیکه یک شاخه را از الی موهایش خارج میکرد گفت‪«:‬تو چرا یهویی‬
‫پریدی بیرون؟ چرا این شکلی هستی؟ کسی غارتت کرده؟چرا قیافه ت اینطوره؟!»‬
‫ون نینگ جواب داد‪«:‬این گل و خاک زمینه‪...‬وقتی دیدم شما دو تا خیلی وقته رفتین داخل و‬
‫نیومدین بیرون‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو همیشه داری ما رو تعقیب میکنی؟»‬
‫ون نینگ به نشانه تایید سر تکان داد‪.‬وی ووشیان هم فهمید ون نینگ جرات ندارد به‬
‫دیدار کسی جز او برود و پس از اینکه آنان از مقر ابر خارج شده بودند مخفیانه پشت سرشان راه‬
‫افتاده بود‪.‬وقتی دیده بود آنان ساعتهاست وارد این کلبه روستایی شده و بیرون نیامده اند پیش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رفت و به حرفهای آن زوج گوش داد احساس ترس به او دست داده و میخواست با این کار آنها‬
‫را بترساند تا وی ووشیان و الن وانگجی از خانه خارج شوند‪.‬احتماال تصور میکرد ظاهرش به اندازه‬
‫کافی رعب آور نیست بهمین دلیل مقداری شاخ و برگ و چیزهای عجیبی به صورت و بدن خود‬
‫آویزان کرده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان چنان خندید که دلش درد گرفت‪.‬با نگاهی شرمسار‪،‬ون نینگ گِل ها را از روی صورت‬
‫خود پاک میکرد‪،‬بهمین شکل بود که وی ووشیان فهمید دست او به خون آغشته است‪«:‬این چیه؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬اوه هیچی‪»...‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بوی خون میده!»‬
‫وی ووشیان متوجه شد که ون نینگ واقعا بوی خود میدهد‪.‬قلبش از حرکت ایستاد و به او نگریست‬
‫اما ون نینگ درحالیکه دستانش را تکان میداد گفت‪«:‬خون نیست‪،‬نه نه خون هست‪...‬خون آدمای‬
‫زنده نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬این خون آدمای زنده نیست؟ تو با چیزی جنگیدی؟»‬
‫ون نینگ آنان را به منطقه ای پر از چوب راهنمایی کرد‪.‬میان چوب ها قریب ‪ 20‬یا ‪ 30‬قبر جدید‬
‫کنده شده بود‪.‬چاله یی نصفه کاره آنجا بود و در کنار چاله توده های جسد افتاده بودند‪.‬از دید وی‬
‫ووشیان این توده اجساد از هم پاره شده بودند‪.‬وی ووشیان آنها را بررسی کرد انگشت های برخی‬
‫از اجساد تکه تکه شده هنوز تکان میخوردند‪ .‬فک برخی از سرها هنوز باز و بسته میشد‪.‬هنوز‬
‫دندانهایشان را بهم می ساییدند و صدای جویدن از خود در می آوردند این اجساد کامال تغییر شکل‬
‫یافته بودند‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬تو اینا رو اینطوری ریز ریز کردی؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬اگه اینکارو نمیکردم مردم رو گاز می گرفتن‪...‬اصال نمیشد جلوشونو بگیری‪...‬کل‬
‫جاده تا اینجا با این جسدا پر شده بود‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کل مسیر‪....‬؟یعنی تو هی جلوی ما راه افتادی و اینا رو کشتی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ با شرمندگی تایید کرد‪.‬توانایی او برای شناخت این موجودات از هر انسانی بیشتر بود او‬
‫میتوانست از فرسنگها دورتر آنها را بشناسد‪.‬حال که موضوع این بود پس مشخص میشد چرا در‬
‫طی مسیرشان با هیچ چیزی روبرو نشده بودند‪.‬وی ووشیان نیز شگفت زده شده بود که ‪ :‬مگر‬
‫مردم نمیگفتن یه گروه جسد وحشی بطرف ییلینگ میروند؟پس چرا آنها یک دانه هم ندیدند؟ ون‬
‫نینگ قبل از آنها مسیر را پاکسازی کرده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تو از کی داری دنبالمون میای؟»‬
‫الن وانگجی گرفت‪«:‬از برج طالیی!»وی ووشیان به ون نینگ خیره شده بود و الن وانگجی ادامه‬
‫داد‪«:‬روز نبرد با تهذیبگرها‪،‬اون کمک کرد!»‬
‫وی ووشیان آهی گشید‪ «:‬مگه من بهت نگفتم بری یه جایی قایم بشی و نمیخواد االن نگران‬
‫چیزی باشی؟»‬
‫ون نینگ با لبخندی اجباری گفت‪«:‬ولی‪...‬ارباب وی من کجا میتونم قایم شم؟»‬
‫پیش از اینها او جایی برای رفتن داشت و افرادی که می توانست همراهشان باشد ولی حاال و در‬
‫این دنیا‪،‬غیر از وی ووشیان‪،‬همه برایش نا آشنا بودند‪.‬بعد از دقایقی سکوت‪،‬وی ووشیان برخاست‬
‫و گرد و خاک پایین لباسش را تکاند و با صدای آرامی به او گفت‪«:‬دفنشون کن!»‬
‫ون نینگ با عجله سر تکان داد‪.‬سپس به سراغ چاله نیمه کاره رفت‪.‬الن وانگجی‪،‬بیچن را کشید‬
‫و انرژی شمشیر به همه جا متصاعد شد‪.‬خاک به همه جا پاشید و گودالی در کف زمین ظاهر‬
‫شد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ جون تو االن دیگه قبر هم میکنی؟!»‬
‫الن وانگجی چرخی زد و خواست چیزی بگوید که ون نینگ را پشت سر خود دید‪.‬‬
‫او از الی لبهای یخ زده با لبخندی اجباری گفت‪«:‬ارباب الن‪،‬کمک میخوای؟من سمت خودمو‬
‫تموم کردم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی به پشت سرش نگریست و چند ردیف گودال سیاه دید که خاک گودال ها کامال‬
‫مرتب در کنارشان قرار داشت ون نینگ با همان لبخند ادامه داد‪«:‬من این کارا رو زیاد انجام‬
‫میدم‪،‬تجربه شو دارم و سریعم!»‬
‫درباره آن بخش از جمله اش که میگفت‪-‬اینکارها را زیاد انجام میدهد ابدا نیازی به توضیح نبود‪.‬بعد‬
‫از مدتی سکوت الن وانگجی گفت‪«:‬نیازی نیست تو میتونی کمک‪»....‬‬
‫پیش از اینکه جمله اش را به اتمام برساند دید که وی ووشیان اصال از جای خود تکان‬
‫نخورده‪،‬گوشه ای چمباتمه زده و آنان را می نگرد‪.‬وقتی آنان از کلبه روستایی خارج شده بودند او‬
‫هندوانه را نیز با خود آورده بود و حاال بنظر میرسید میخواهد به طریقی آن را بشکند‪....‬وقتی‬
‫چشمش به نگاه خیره الن وانگجی افتاد اعتراض کنان گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬اینطوری نگام‬
‫نکن‪...‬االن من نه چیزی دستم دارم و نه نیروی معنویم قویه درسته؟ به عنوان کسی که تو این‬
‫مسائل خیلی حرفه ایه راست میگه‪،‬اون توی کندن قبر خیلی سریعه!بهتر نیست ما بشینیم درباره‬
‫خوردن هندونه حرف بزنیم؟ بیچن هم االن رفته تو گِل و نمیتونیم واسه بریدن هندونه ازش‬
‫استفاده کنیم‪.‬اینجا کسی با خودش چاقویی‪،‬شمشیری چیزی نداره؟»‬
‫ون نینگ سرش را تکان داد و گفت‪«:‬متاسفم‪،‬من چیزی با خودم نیاوردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ جون سوییبیان باهاته؟»الن وانگجی ساکت ماند‪.‬سرانجام سوییبیان‬
‫را از آستین چیانکون خود بیرون آورد‪.‬او هندوانه را به یک دست گرفته و شمشیر را در دست دیگر‬
‫سپس آنگاه با چند حرکت هندوانه را به هشت تکه تقسیم کرد‪.‬بعد از اتمام کار دوباره روی زمین‬
‫نشست و در حالیکه هندوانه میخورد تالش آنان برای کندن قبر را تماشا میکرد‪.‬در طرف دیگر‪،‬ون‬
‫نینگ پس از یک ساعت چند ردیف دیگر قبرهای هم اندازه در زمین کند سپس آن اجساد تکه‬
‫تکه شده را در گودال ها می ریخت و خطاب به آنها میگفت‪« :‬بچه ها‪،‬من‬
‫واقعا متاسفم‪...‬نمیتونم بگم جسداتون کی به کیه‪...‬ممکنه اشتباهی قبرتون کنم پس لطفا منو‬
‫ببخشید‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از خوردن هندوانه و دفن اجساد‪،‬وی ووشیان و الن وانگجی دوباره عازم شدند‪.‬آندو چند روز‬
‫بعد به ییلینگ رسیدند‪.‬تپه های تدفین سه مایل با شهری که در آن بودند فاصله داشت‪.‬هرچند آنها‬
‫نمیدانستند چه چیزی آنجا انتظارشان را میکشد و وی ووشیان احساس میکرد نمیتواند چیز خوبی‬
‫باشد‪.‬اگرچه الن وانگجی کنارش بود‪.‬قدمهایش محکم و چشمانش آرام بودند‪.‬وی ووشیان وقتی‬
‫در کنارش بود ابداً مضطرب نمیشد‪.‬او با قدم زدن در ییلینگ احساس میکرد به خانه خود بازگشته‬
‫از این احساس سرمست بود با وجود اینکه نمیخواست چیزی بخرد با دستفروشان خیابانی به گفتگو‬
‫می پرداخت‪.‬پس از اینکه کامال از حرف زدن با آنها راضی شد چرخید و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬این‬
‫شهرو یادته نه؟»‬
‫الن وانگجی به آرامی سر تکان داد‪«:‬یادمه!»‬
‫وی ووشیان با خنده گفت‪«:‬میدونستم حافظه تو از من بهتره‪....‬ما قبال یه بار توی این شهر همدیگه‬
‫رو دیدیم‪...‬تو اتفاقی اومده بودی شکارشبانه توی ییلینگ و منم گفتم میخوام مهمونت کنم اینم‬
‫یادته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یادمه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی تهش خجالت آور شد چون تو پول غذا رو دادی هاهاهاها!» او روی االغ‬
‫نشسته و پاهایش آویزان بود‪.‬درحالیکه وانمود میکرد نگران هیچ چیزی نیست پاهایش را تکان‬
‫میداد‪«:‬هانگوانگ جون‪ ،‬میگم‪،‬تو واسه کناره گیری برنامه ای داری؟»‬
‫الن وانگجی مکثی کرد انگار که داشت می اندیشید‪.‬وی ووشیان که دید فرصت مناسب است‬
‫دوباره پرسید‪«:‬فکر کردی بعد از بازنشستگی چیکار کنی؟»‬
‫الن وانگجی با نگاهی خیره گفت‪«:‬نه نکردم!»‬
‫وی ووشیان پیش خود اندیشید‪ :‬خیلی خوبه که هیچ فکری نکردی!! خودم واست فکر میکنم!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او میخواست جایی زیبا با جمعیت کم پیدا کند و خانه ای بزرگ آنجا بسازد‪.‬میتوانست کنار همان‬
‫خانه برای الن وانگجی نیز خانه ای بسازد‪.‬بعد هر روز می توانستند دو نوع غذا و سوپ بخورند‪.‬البته‬
‫بهتر بود اگر الن وانگجی غذا می پخت زیرا اگر چیزهایی که او می پخت را میخوردند ممکن بود‬
‫بمیرند‪.‬بهتر بود که الن وانگجی مسئولیت دخل و خرج را هم به گردن بگیرد‪.‬در پیش چشمش‬
‫حتی صحنه ای که الن وانگجی لباسی زبر بر تن دارد که روی زانوها و سینه اش وصله شده و با‬
‫چهره ای که هیچ چیزی از آن مشخص نیست پشت میزی نشسته و دانه به دانه سکه می شمارد‬
‫هم ظاهر شد‪.‬او بعد از شمردن سکه ها بیلش را می گرفت و سر کار میرفت و بعد خود او‪...‬او‪...‬او‬
‫چه میکرد؟‬
‫وی ووشیان داشت با جدیت به اینکه خودش چه میکند فکر میکرد‪.‬مردم اغلب در برابر مسئولیت‬
‫غذا پختن یا زمین شخم میزنند یا اینکه لباس وصله میکنند حاال که در تصور او یکی بود که اینها‬
‫را انجام دهد ‪،‬او در حالیکه روی االغش نشسته و پاهایش اطراف حیوان آویزان بود تصور میکرد‬
‫بهتر است او مزرعه را بیل بزند و الن وانگجی لباس ها را وصله کند‪.‬در روز ماهی بگیرند و سر‬
‫زمین کار کنند و شب ها شمشیر بدست برای شکار شبانه شیاطین و حیوانات وحشی بروند‪.‬اگر‬
‫دیدند از وضعیت خسته شده اند هم می توانستند وانمود کنند اصال کناره گیری نکرده اند و دوباره‬
‫به همان دنیای تهذیبگری بازگردند ولی هر قدر فکر میکرد بنظرش یک کوچولو در زندگیشان‬
‫کم بود‪....‬ناگهان الن وانگجی پرسید‪«:‬یک کوچولو چی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاه؟!»ناگهان متوجه شد که جمله پایانی خود را با صدای بلندی ادا کرده پس‬
‫خودش را جمع و جور کرده و گفت‪«:‬آها‪....‬خب من فکر میکنم سیب کوچولو یه دوست الزم داره!»‬
‫سیب کوچولو سر خود را چرخاند و نگاه تندی به او انداخت‪.‬وی ووشیان ضربه ای به سر االغ‬
‫نواخت‪.‬گوشهای دراز حیوان را کشید و خندید ولی کامال ناگهانی خنده اش متوقف شد‪.‬شاید چیز‬
‫خاصی نبود اما بیاد آورد در گذشته او واقعا یک بچه کوچک کنار خود‬
‫داشته است و اگر تا االن زنده میماند بایستی پانزده سال داشته باشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تپه های تدفین در عمق کوه های ییلینگ قرار داشتند‪.‬دنیا‪،‬تپه های تدفین را کوه اجساد مینامید‪.‬اگر‬
‫کسی بیل بدست می گرفت و روی تپه ها را میکند می توانست کلی جنازه از آنجا خارج کند‪.‬این‬
‫موضوع چیز عجیبی نبود در هر حال تپه های تدفین در گذشته میدان نبردی بزرگ بود‪.‬در سالهای‬
‫بعد از فراموشی بود که مردم اجساد بی نام و نشان را هم به آن اطراف می فرستادند بهمین دلیل‬
‫در این سالها سراسر آن محوطه را نیرویی شوم و شر در بر گرفته بود‪.‬در پایان آن منطقه تبدیل به‬
‫کابوسی برای تمامی اهالی ییلینگ شده بود‪.‬‬
‫انرژی شوم همه جا را آلوده میساخت‪.‬درون چوبهای روی تپه ها و همه شاخ و برگ ها به سیاهی‬
‫مرگ میشدند‪.‬در عمق کوهستان دیواری با بلندی دوازده پا قرار داشت‪.‬روی دیوار افسون هایی را‬
‫کنده کاری کرده بودند که از ورود و خروج مرده ها و زنده ها جلوگیری میکرد‪.‬دیوار افسون ها‬
‫تمام منطقه دفن شده ها را محاصره کرده و این دیوار توسط سومین رئیس مکتب چیشان ون‬
‫ساخته شده بود اما چون نمیتوانستند آنجا را از لوث ارواح قدرتمند و شوم پاک کنند با این دیوار‬
‫سد راهشان شده بودند‪ .‬وی ووشیان یکبار دیوار را خراب کرده بود و این دیوار بنظر از نو ساخته‬
‫شده و توسط افراد قبیله النلینگ جین تقویت شده بود‪.‬‬
‫هرچند وقتی آنها به آنجا رسیدند دریافتند که بخشی از دیوار دوباره در هم شکسته شده است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و هشت‪ -‬بخش ششم‬


‫مهربانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان االغش را پایین کوهستان رها کرد‪.‬روی بقایای دیوار قدم نهاده و در مسیر کوهستانی‬
‫براه افتاد‪.‬کمی بعد یک مجسمه سنگی یک حیوان بی سر را دید‪.‬مجسمه به شدت سنگین بود و‬
‫کار محافظت از کوهستان را انجام میداد‪.‬همه جای مجسمه با خزه و درختان مو پوشیده شده‬
‫بود‪.‬سر مجسمه با تبری قطع و جایی همان نزدیکی رها شده بود‪.‬کسی که آنکار را کرده میخواست‬
‫قدرتش را ثبات کند پس سر را خورد و ریز کرده بود‪.‬سفیدی درون مجسمه ها آشکار بود و این‬
‫امر نشاندهنده تازه گی بریدگی ها بود‪.‬کمی جلوتر مجسمه بعدی نیز از سر تا پا به دو نیم تبدیل‬
‫شده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان در جا فهمید که این مجسمه های سنگی را مکاتب تهذیبگری بعد از مرگ او برای‬
‫محافظت و محصور نگهداشتن آنجا قرار داده اند‪.‬این مجسمه ها قابلیت طرد ارواح پلید را‬
‫داشتند‪.‬آنان را از مواد عالی و گران قیمت ساخته بودند و حاال بنظر میرسید کسی یا کسانی آنهمه‬
‫هزینه را تلف کرده و تمام مجسمه ها را از بین برده است‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی در کنار هم‬
‫چند قدمی پیش رفتند‪.‬وی ووشیان ناخودآگاه به عقب نگاهی انداخت و ون نینگ را پشت سر خود‬
‫دید‪.‬او کنار مجسمه سنگی ایستاده‪،‬سرش پایین و وبی حرکت مانده بود‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬ون‬
‫نینگ‪،‬به چی نگاه میکنی؟»‬
‫ون نینگ به پایه مجسمه سنگی اشاره میکرد‪.‬مجسمه سنگی بر کنده درختی ضخیم و کوتاه سوار‬
‫شده بود‪.‬در کنار آن سه کنده درخت کوچکتر نیز وجود داشت‪.‬بنظر میرسید با آتش سوخته و‬
‫خاکستر شده باشند‪.‬ون نینگ با دوزانو روی زمین نشست‪.‬انگشتانش را در خاک و گِل فرو برد‬
‫مقداری از آن خاک سیاه برداشت و در کف دست خود فشرد‪«:‬خواهر!»‬
‫وی ووشیان نمیدانست باید چه بگوید تنها به طرفش رفته و شانه اش را محکم فشرد‪.‬وی ووشیان‬
‫در تمام زندگیش دو دوره بسیار سخت و غیر قابل تحمل داشت و هر دو در همین مکان برایش‬
‫رخ داده بودند‪.‬او نمیخواست دیگر چنان دردی را تحمل کند و برای ون نینگ تپه های تدفین‬
‫جایی فراموش نشدنی بود‪.‬باد تندی وزیدن گرفت‪.‬شاخ و برگ هزاران درخت چنان به خش خش‬
‫افتادند که انگار در گوش هم پچ پچ می کردند‪.‬وی ووشیان نشست و با دقت گوش داد‪.‬یک زانویش‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را روی زمین نهاد‪،‬خم شد و خطاب به زمین زیر پایش چیزی گفت‪.‬ناگهان چیزی از زیر زمین به‬
‫حرکت درآمد‪.‬همچون گلی که از خاک سیاه بیرون بزند یک دست اسکلتی از زیر خاک بیرون‬
‫آمد‪.‬بخشی از دست اسکلت در هوا معلق مانده بود‪.‬وی ووشیان دست دراز کرده و آن را گرفت‪.‬او‬
‫پایین تر خم شد‪.‬موهای بلندش ماسک صورتش شدند‪.‬لبهای را روی دست اسکلتی فشرد و پچ‬
‫پچ کنان چیزی به ا و گفت‪.‬سپس ساکت ماند انگار که به چیزی گوش سپرده بود‪.‬کمی بعد به‬
‫آرامی سرش را تکان داد‪.‬دست دوباره چون گُلی بهم فشرده به درون خاک بازگشت‪.‬‬
‫وی ووشیان برخاست و گرد و خاک روی لباس خود را پاک کرد‪«:‬این روزها صد نفری رو به اینجا‬
‫آوردن‪...‬همه شون اون باال و زنده ان‪.‬هرچند کسایی که اونا رو آوردن از اونجا رفتن‪...‬نمیدونم‬
‫میخوان چیکار کنن ولی باید مراقب باشیم!»‬
‫هر سه براه افتادند‪.‬بر سر راهشان در مسیر کوهستانی چند کلبه قرار داشت‪.‬خانه ها اندازه هایی‬
‫متفاوت‪،‬ساختاری ساده و زمخت داشتند‪.‬با یک نگاه میشد فهمید که اینها را با عجله ساخته‬
‫اند‪.‬برخی از خانه ها چنان سوخته بودند که تنها بدنه از بین رفته شان باقی مانده و برخی کامال به‬
‫طرفی خم شده بودند‪.‬آن خانه های کامل ساخته شده نیز نابود شده بودند‪.‬دهها سال باد و باران بر‬
‫سرشان ریخته‪،‬کسی به آنها توجهی نکرده بود و حاال شبیه اشباح سرگردان ژنده پوش بودند و هر‬
‫که از کوهستان باال می آمد را با نگاهی در سکوت بدرقه میکردند‪.‬با اینکه آنان مسیر کوهستان را‬
‫باال رفته بودند اما قدم های ون نینگ سنگین تر شده بود‪.‬او در سکوت‪،‬بدون هیچ حرکتی در برابر‬
‫خانه ای ایستاد‪.‬این یکی از خانه هایی بود که خودش ساخت‪.‬قبل از ترک آنجا خانه هنوز سالم‬
‫بود‪.‬شاید ظاهر مناسبی نداشت اما پناهگاهی در برابر آب و هوای سخت بود و افرادی که او‬
‫میشناخت و برایشان ارزش قائل بود را آنجا مسکن میداد‪.‬جمله‪-‬اشیا میمانند و نه انسان ها—‬
‫حاال مصداق پیدا کرده بود‪.‬او با نگاه با این خانه ها کامال مطمئن میشد که در این دنیا دیگر از‬
‫کسانی که او برایشان دلتنگ بود کسی باقی نمانده است‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬دیگه نگاهشون‬
‫نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ گفت‪.....«:‬از خیلی وقت پیش میدونستم اینطوری شدن فقط میخواستم بدونم چیزی‬
‫باقی مونده یا نه‪»....‬‬
‫پیش از آنکه حرف او به پایان برسد‪،‬سایه ای درون خانه های در هم شکسته به حرکت درآمد‪.‬سایه‬
‫تلوتلوخوران از خانه بیرون می آمد‪.‬صورت نیمه پوسیده خودش را آشکار ساخت‪.‬وی ووشیان دستان‬
‫خود را بهم کوفت‪.‬مرده ی متحرک به هیچ چیزی توجه نمیکرد و مستقیما بطرف آنها می آمد‪.‬وی‬
‫ووشیان آرام دو قدم به عقب برداشت‪«:‬اینا رو با طلسم ببر تاریکی کنترل میکنن!»‬
‫مرده های متحرکی که او با طلسم ببر تاریکی کنترلشان میکرد هرگز بطرف او حمله نمی آوردند‬
‫ولی این مرده های متحرکی که به فرمان او گوش فرا نمیدادند را با طلسم ببر تاریکی کنترل‬
‫میکردند قانونشان نیز ساده بود‪:‬یک حرکت یک برش!ون نینگ به جلو خیز برداشت با غرشی بلند‬
‫سرش را تکه پاره کرد‪.‬صداهایی از اطرافشان برخاست‪.‬در میان آن جنگل تاریک حدود ‪ 50‬مرده‬
‫متحرک راه می رفتند‪.‬سن و جنسیتشان اهمیت نداشت ولی همه آنها مرده هایی تازه دفن شده‬
‫بودند‪.‬حتما اینها همان مرده هایی بودند که از قبرهایشان در شهر و روستاها ناپدید شده بودند‪.‬الن‬
‫وانگجی گیوچین خود را بیرون کشید‪.‬با یک نوا نوت ها را بحرکت درآورد‪.‬گروه مردگانی که آنها‬
‫را محاصره کرده بودند دایره وار زانو زدند‪.‬ون نینگ با هر دو دست جسد مردی که جثه بزرگی‬
‫داشت را بلند و به طرفی پرتابش کرد‪.‬شاخه تیزی سینه اش را پاره کرده بود او بیشتر تقال میکرد‬
‫و شاخه بیشتر در جسمش فرو میرفت‪.‬وی ووشیان فریاد کشید‪«:‬خودتو درگیر اونا نکن‪،‬برو سمت‬
‫کوهستان!»‬
‫او نمیدانست که جین گوانگیائو طی چند روز گذشته‪،‬با طلسم ببر تاریکی چقدر از این‬
‫مرده های متحرک را احضار کرده است‪.‬اولین موج‪،‬حمله دیگری را بدنبال داشت‪.‬آن سه نفر هر‬
‫قدر بطرف کوهستان عقب نشینی میکردند بیشتر محاصره میشدند‪.‬هر چه به باالی تپه های تدفین‬
‫نزدیک تر میشدند تراکم اجساد بیشتر میشد‪.‬نوت های زیتر در آسمان جنگل سیاه باالی سرشان‬
‫چون بانگ خروشان بود‪.‬تقریبا دو ساعت بعد زمانی برای استراحت یافتند‪.‬روی یکی از مجسمه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫های سنگی نشستند‪.‬وی ووشیان آهی کشید و خودش را به سخره گرفت‪«:‬همیشه من اینطوری‬
‫با بقیه می جنگیدم‪...‬امروز انگاری نوبت خودم شده که بقیه علیه م از این روشها استفاده کنن‪...‬حاال‬
‫دارم می فهمم این طلسم ببر تاریکی چقدر نفرت انگیزه‪...‬اگه منم جای اونا بودم میرفتم سازنده‬
‫این چیز لعنتی رو میکشتم‪»....‬‬
‫الن وانگجی گیوچین را کناری نهاد‪.‬از آستینش شمشیری بیرون کشید و به او داد‪«:‬برای محافظت‬
‫از خودت!»‬
‫وی ووشیان شمشیر را گرفت‪.‬آن شمشیر سویبیان بود و حاال پس از اینکه برای بریدن هندوانه از‬
‫آن استفاده کرده بود به این طرف و آن طرف آن را چرخاند‪.‬شمشیر را از غالف درآورده و پیش از‬
‫برگرداندن آن به غالف‪،‬به تیغه برفیش خیره شد‪.‬سپس با لبخند گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫شمشیر را به کمر بست و بنظر نمیرسید بخواهد از آن استفاده کند‪.‬وقتی دید الن وانگجی چگونه‬
‫به او نگاه میکند دست در موهایش فرو برد و توضیح داد‪«:‬خیلی وقته از شمشیر استفاده نکردم‬
‫هنوز بهش عادت ندارم‪».‬همانطور که حرف میزد آه کشید‪«:‬خیلی خب‪،‬دلیل اصلیش اینه که انرژی‬
‫معنوی بدن جدیدم خیلی کمه‪...‬حتی اگه شمشیرم خیلی سطح معنوی باالیی داشته باشه نمیتونم‬
‫ازش درست استفاده کنم‪...‬و هانگوانگ جون تو باید از من حساس مراقبت کنی‪»....‬‬
‫الن وانگجی ساکت بود‪.‬بعد از اینکه مرد حساس دمی نشست و استراحت کرد دست بر زانو نهاده‬
‫و از جا بلند شد‪.‬هر سه با سرعت رفتند و در انتهای مسیر غاری با دهانه ای تاریک را دیدند‪.‬طول‬
‫و عرض دهانه غار به ‪ 50‬پا میرسید‪.‬پیش از نزدیک شدن به آنها هم می توانستند هوای سرد را‬
‫احساس کنند و صدای ناله انسان ها را میشنیدند‪.‬اینجا همان غار افسانه ای بود که فرمانده ییلینگ‬
‫انسان ها را به مرده تبدیل میکرد و بخاطر کارهای شرورانه اش که آسمانها به خشم درآمده‬
‫بودند—اینجا غار شیطان سالخ بود‪!.‬‬
‫غار عریض بود و آنها نفس خو د را نگهداشته و وارد شدند‪.‬هیچ صدایی نمی شنیدند ولی هر چه به‬
‫عمق غار می رفتند صدای انسانها را می توانستند بشنوند‪.‬وی ووشیان غار را مانند کف دست خود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میشناخت‪.‬جلوی آنها براه افتاده بود و سپس جلوی حرکت آنان را گرفت‪.‬ناحیه مرکزی غار با‬
‫دیواری آنان را جدا کرده بود‪.‬از میان سوراخ های روی دیوار می توانستند منطقه ای که میتوانست‬
‫هزار نفر را در خود جای دهد را ببینند‪.‬در وسط غار نزدیک صد نفر نشسته بودند‪.‬دستها و پاهای‬
‫همه شان را طناب های الهی بسته شده بودند‪.‬آن صد نفر جوان نشسته بودند و از روی لباس‬
‫ها‪،‬شمشیرهایشان میشد حدس زد که هر کدام به مکاتب برجسته یا قبایلی خاص تعلق دارند‪.‬وی‬
‫ووشیان و الن وانگجی با هم نگاهی رد و بدل کردند‪.‬پیش از آنکه چیزی بگویند یکی از پسرهایی‬
‫که روی زمین بسته شده بود گفت‪«:‬به نظر من‪،‬تو نباید فقط یه ضربه شمشیر بهش میزدی‪...‬چرا‬
‫نزدی گلوشو ببری؟»‬
‫صدای او چندان بلند نبود اما غار کامال خالی بود و وقتی حرف میزد انعکاس صدایش در آنجا می‬
‫پیچید‪.‬چنان که اگر نمیخواستند نیز بوضوح صدایش را میشنیدند‪.‬وقتی پسر داشت حرف میزد به‬
‫نظر وی ووشیان رسید که ظاهر و تن صدایش برای او آشناست‪.‬بعد از چند لحظه باالخره بیاد‬
‫آورد‪ :‬این همون پسره نیست که اون روزی داشت با جین لینگ دعوا میکرد؟جین چان بود؟‬
‫وقتی دوباره نگاه کرد—آن پسری که با صورت درهم کنارش نشسته جین لینگ نبود؟! جین‬
‫لینگ نه او را نگاه میکرد و نه چیزی گفت‪.‬صدای شکم پسری که کنارش بود درآمد‪ «:‬اینا ما رو‬
‫گذاشتن اینجا و رفتن‪ ...‬چی میخوان ا صن؟ اگه میخوان ما رو بکشن چرا اینقدر دنگ و فنگ در‬
‫میارن؟ من ترجیح میدم یه هیوال موقع شکار شبانه بخوردم تا اینجا از گشنگی بمیرم!»‬
‫پسر همینطور غر میزد‪.‬او الن جینگ یی بود‪.‬جین چان گفت‪«:‬اون چیکار میتونه بکنه؟‬
‫حتما همون کارایی که موقع لشکرکشی سقوط خورشید با سگای ون کرد با ما هم میکنه‪،‬تبدیلمون‬
‫میکنه به عروسکای مرده و بعد میفرسته تا خانواده خودمونو بکشیم‪...‬اینطوری دیگه کسی نمیتونه‬
‫بهش حمله کنه و همه میفتن به جون همدیگه‪».....‬سپس دندان بهم سایید‪«:‬مرتیکه وحشی وی‬
‫سگ!»‬
‫ناگهان جین لینگ به صدا درآمد و با لحن سردی گفت‪«:‬خفه شو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین چان که شوکه شده بود گفت‪«:‬به من میگی خفه شو؟ منظورت چیه؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬منظورم چیه؟تو کری یا خری؟زبون آدمیزاد حالیت نیست؟ خفه شو یعنی اینقدر‬
‫زر نزن و صدات رو ببر!»‬
‫جین چان که مدت زیادی یکجا بسته مانده بود با خشم گفت‪«:‬تو چرا باید به من بگی خفه شم؟»‬
‫جین لینگ جواب داد‪ «:‬آخه اینقدر وراجی میکنی چی میشه؟ اگه اینهمه غر بزنی این طنابا باز‬
‫میشن؟صداتو ببر!!»‬
‫«تو!»‬
‫صدایی دیگر مداخله کرد‪«:‬فعال که همه اینجا گیر افتادیم و نمیدونیم اون مرده های متحرک کی‬
‫قراره بهمون حمله کنن‪...‬تو این وضعیت بازم جر و بحث میکنین؟»‬
‫ا ین صدای آرام به الن سیژویی تعلق داشت‪.‬جین چان با اعتراض گفت‪«:‬اول اون شروع کرد!!‬
‫چیه؟ فقط خودت میتونی بهش فحش بدی و بقیه حق ندارن؟؟ تو خیال کردی کی هستی جین‬
‫لینگ؟ تو فکر کردی چون لیانفنگ زون رئیس تهذیبگرا شده تو هم میتونی بشی؟ منم اصال خفه‬
‫نمیشم و فکر میکنم که تو‪»....‬‬
‫با صدای تلپ‪،‬ضربه ای به سر جین چان خورد‪.‬او از درد داد کشید بعد با فریاد گفت‪«:‬میخوای دعوا‬
‫کنی؟ حسابتو میرسم‪...‬منم االن بدجوری تو حس دعوا هستم‪...‬پسره ی بی کس و کار!!!»‬
‫جین لینگ با شنیدن این حرف از قبل هم بی قرار تر شد‪.‬او که محکم بسته شده و نمیتوانست‬
‫دست و پاهای خود را تکان دهد از آرنج و زانو هایش استفاده کرده و بقیه را میزد و صدایشان را‬
‫درآورد با این حال او تنها بود و جین چان همیشه با گروهی از پسرهای دیگر همراهی میشد‪.‬پسرها‬
‫که دیدند او نمیتواند پاسخ جین لینگ را بدهد فریاد سر دادند که‪«:‬بزار کمکت کنیم‪»!....‬همهمه‬
‫در میانشان افتاد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی که همان نزدیکی نشسته بود نمیتوانست کاری کند جز اینکه آرام بنشیند و به میان‬
‫این درگیری کشیده شود‪.‬ابتدا سعی داشت با گفتن‪«:‬بچه ها آروم باشین‪...‬آروم باشین»همه آنان را‬
‫به آرامش دعوت کند ولی بعد از اینکه چند ضربه آرنج خورد چهره درهم کشید و از خشم صورتش‬
‫تیره شد و اشکش درآمد و در پایان او نیز وارد نبرد آرنج ها شد‪.‬آن سه نفر نمیتوانستند بیش از این‬
‫ها تماشا کنند‪.‬وی ووشیان روی پله های منتهی به غار پرید‪«:‬هی‪،‬همگی اینجا رو نگاه کنین!»‬
‫صدایش به شکلی رعدآسا درون غار پیچید‪.‬پسره ا که درحال نبرد بودند سرشان را باال آوردند‪.‬الن‬
‫سیژویی وقتی شخص آشنای کنار او را دید با شادی گفت‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن جینگ یی با صدای بلندتری داد زد‪«:‬هانگوانگ جون آخخخخخخخخخخخ!»‬
‫جین چان وحشت کرده بود‪«:‬واسه چی خوشحالی؟ اونا‪....‬اونا دستشون تو یه کاسه اس!»‬
‫وی و وشیان قدم به درون غار نهاد سویبیان را از غالف درآورده و به پشت برگرداند‪.‬سایه ای سیاه‬
‫پرید و شمشیر را گرفت‪.‬او ون نینگ بود‪.‬بچه ها با جیغ و فریاد گفتند‪«:‬ژ‪-‬ژ‪-‬ژ‪-‬ژ‪-‬ژنرال روح؟!»‬
‫ون نینگ سویبیان را گرفت و در مسیری که جین لینگ بود حرکت کرد‪.‬جین لینگ دندان بهم‬
‫سایید و چشمان خود را بست هرچند احساس کرد بدنش رها شده‪...‬طنابهای الهی با یک حرکت‬
‫سویبیان از هم باز شده بودند‪.‬پس از این حرکت‪،‬ون نینگ در اطراف غار براه افتاد و تمام طنابها‬
‫را برید‪.‬شاگردانی که او آزادشان میکرد نه نمیتوانستند فرار کنند و نه میتوانستند همانجا بمانند‪.‬از‬
‫یک طرف فرمانده ییلینگ‪،‬ژنرال روح و خائنی که ژست نیکوکاران را داشت هانگوانگ جون‬
‫ایستاده بود و در طرف دیگر گروه های بی شمار مرده های متحرک آماده خوردن آنها بودند ولی‬
‫الن سیژویی نیمه پر و روشن لیوان را میدید‪«:‬ارشد مو‪....‬ارشد وی‪،‬اینجایی که ما رو نجات بدی؟‬
‫تو که با اونایی که ما رو اسیر کردن آوردن اینجا نیستی درسته؟»‬
‫اگرچه حرفش سوالی بود اما در چهره اش شادی و درخشش موج میزد‪.‬وی ووشیان احساس‬
‫دلگرمی میکرد‪.‬او نشست و سر الن سیژویی را نوازش کرد که در این چند روز گذشته با وجود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ماندن در غار موهایش هنوز تمیز بودند بهم ریخت‪«:‬من؟ مثل اینکه نمیدونی من هیچی پول و‬
‫پله ندارم‪...‬آخه چطوری میتونم اینهمه آدم اجیر کنم که شماها رو بگیرن!»‬
‫الن سیژویی با صداقت حرف او را تایید کرد‪«:‬بله‪،‬میدونستم!میدونستم ارشد که تو واقعا بدبختی و‬
‫پول نداری!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پسر خوب‪،‬اونا چند نفر بودن؟ اینجا کمین کرده بودن؟!»‬
‫الن جینگ یی طنابهایی که آویزانش بود را پرت کرد و با عجله میخواست حرف بزند‪ «:‬یه گروه‬
‫جنگجو بودن!صورت همه شونم با یه مه سیاه پوشیده شده بود اصن نتونستیم بفهمیم کی‬
‫هستن؟!!!ما رو شوت کردن اینجا و رفتن انگاری واسشون مهم نبود که زنده بمونیم یا بمیریم‪...‬آه‬
‫آه آه یه عالمه مرده متحرکم اون بیرونه همش صداشون میاد!»‬
‫بیچن از غالف خارج شده و طنابهای باقیمانده را برید‪.‬الن وانگجی پس از اینکه شمشیرش به‬
‫غالف برگشت بی درنگ بطرف الن سیژویی برگشته و گفت‪«:‬آفرین!»‬
‫این حرف بدین معنا بود که الن سیژویی کارش را درست انجام داده‪،‬آرامش خود را حفظ کرده و‬
‫به آنان باور داشت‪.‬الن سیژویی باعجله پشت سر الن وانگجی ایستاد‪.‬پیش از آنکه بتواند لبخند‬
‫بزند وی ووشیان لبخند زنان گفت‪«:‬آره آفرین سیژویی‪...‬تو االن حتی بلدی خوب بجنگی!»‬
‫صورت سیژویی کامال سرخ شد‪«:‬ا‪-‬این چیزه‪...‬ناخودآگاه بود!»‬
‫ناگهان وی ووشیان حس کرد چیزی نزدیک میشود‪.‬برگشت و جین لینگ را با دست و پاهایی‬
‫آویزان کنار خود دید‪.‬الن وانگجی سریع جلوی وی ووشیان ایستاد و الن سیژویی نیز با عجله‬
‫جلوی الن وانگجی قرار گرفت‪...‬او در حالیکه دربرابر جین لینگ ایستاده بود با نهایت دقت و‬
‫احتیاط گفت‪«:‬ارباب جین!»‬
‫وی ووشیان از پشت آنها کنار آمد و گفت‪«:‬چیکار میکنین؟هرم انسانی درست میکنین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صورت جین لینگ حالت عجیبی داشت‪.‬دستانش را شل میکرد و بهم میفشرد بعد دوباره همان کار‬
‫را تکرار کرد‪.‬انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست دهان خود را باز کند‪.‬تنها توانست به جای‬
‫زخمی که به شکم وی ووشیان زده خیره شود‪.‬الن جینگ یی عمیقا ترسیده بود‪«:‬ت‪-‬ت‪-‬ت‪-‬تو‬
‫تو که نمیخوای دوباره اونو بزنی هاه؟»‬
‫صورت جین لینگ یخ بست و الن سیژویی با عجله گفت‪«:‬جینگ یی!»‬
‫جینگ یی طرف چپ و سیژویی طرف راست ایستاده بود‪.‬وی ووشیان دستانش را دور بازوهای آنها‬
‫حلقه کرده و گفت‪«:‬خیلی خب‪،‬بیاین زودتر از اینجا بریم بیرون!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬باشه!»‬
‫بقیه پسرها گوشه ای مچاله شده و جرات حرکت نداشتند‪.‬الن جینگ یی گفت‪«:‬دارین چیکار‬
‫میکنین؟ تا کی میخواین همونجا بمونین؟»‬
‫یکی از پسرها سرش را کج کرده و گفت‪«:‬اون بیرون کلی مرده متحرک هست‪....‬میخوای بریم‬
‫بیرون تا بمیریم؟!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬ارباب‪،‬من میرم بیرون و از اینجا دورشون میکنم!»‬
‫وی ووشیان سرش را تکان داد و ون نینگ مانند تندبادی سهمگین بیرون رفت و الن سیژویی‬
‫گفت‪ «:‬طنابای الهی همه االن باز شدن دیگه‪...‬اگرم اوضاع بدتر بشه میتونیم کنار همدیگه‬
‫بجنگیم‪...‬اگر نیاین کمک چطوری قراره جلوی این سیل اجساد رو بگیریم؟ با وضعی که این غار‬
‫داره معلوم نیست شاید همینجا گیر بیفتیما؟!»‬
‫بعد از گفتن این حرفها‪،‬او الن جینگ یی را گرفت و همراه چند تن از شاگردان مکتب الن پشت‬
‫سر ون نینگ خارج شدند‪.‬بقیه پسرها هنوز بهم نگاه میکردند‪.‬بعد از اینها‪،‬یکی از پسرها گفت‪«:‬برادر‬
‫سیژویی‪،‬وایسا تا بیام‪»...‬اون نیز پشت سر آنها براه افتاد و رفت‪.‬این پسر همانی بود که برای مردن‬
‫آ‪ -‬چینگ پول کاغذی سوزانده و نسبت به او احساس عاطفی خاصی داشت‪.‬بقیه او را زیژن صدا‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫می زدند‪.‬بنظر میرسید او تنها پسر قبیله بالینگ اویانگ باشد‪.‬خیلی زود پسرهای دیگری هم که در‬
‫حادثه شهر یی همراه آنان بودند دنبالشان روان شدند‪.‬بقیه پسرها تردید داشتند ولی همین که‬
‫اطراف را نگاه کردند متوجه نگاه خیره وی ووشیان و الن وانگجی به خودشان شدند‪ .‬مضطرب‬
‫شده و تنها توانستند با عجله از کنار آنها بگذرند درحالیکه سر خود را می خاراندند و آخرین فردی‬
‫که ماند‪،‬جین لینگ بود!‬
‫وقتی گروه پسرها کشان کشان به دهانه غار رسیدند ناگهان سایه ای سیاه به درون غار پرتاب‬
‫شده و جای هیکلی انسانی بر دیوار ماند‪.‬سنگ و گرد و خاک به همه جا پاشید‪.‬گریه چند نفر از‬
‫شاگردان به گوش رسید‪«:‬ژنرال روح؟!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ون نینگ؟ چی شده؟»‬
‫ون نینگ گفت‪...«:‬هیچی!» او که بر زمین افتاده بود برخاست و دست شکسته خود را محکم‬
‫حرکت داده و بر جای خود برگرداند‪.‬وی ووشیان نگاه کرده و مرد جوانی را دید که با لباس بنفش‬
‫جلوی غار ایستاده و در دستش زیدیان می سوخت و حرکت میکرد‪.‬او با ضربه شالقش ون نینگ‬
‫را به دیواره غار کوبیده بود‪.‬‬
‫جیانگ چنگ بود‪ .‬بهمین دلیل ون نینگ خیال نداشت حمله او را پاسخ بدهد‪.‬جین لینگ‬
‫گفت‪«:‬دایی!»‬
‫جیانگ چنگ با لحن دستوری گفت‪«:‬جین لینگ بیا اینجا!»‬
‫از میان جنگل تاریک پشت سرش‪،‬به آرامی گروهی از تهذیبگران از مکاتب مختلف با لباسهایی‬
‫رنگارنگ بیرون آمدند‪.‬گروه تهذیبگر ها بیشتر و بیشتر میشد‪.‬شاید تعدادشان به دوهزار نفر‬
‫میرسید‪.‬آنها چون شنل سیاهی غار را محاصره کردند‪.‬همه آن تهذیبگران منجلمه جیانگ‬
‫چنگ‪،‬غرق خون بود ند و از صورتشان خستگی می بارید‪.‬همه پسرها درحالیکه از غار بیرون می‬
‫رفتند فریاد میزدند‪«:‬بابا!»‪«،‬مامان!»‪«،‬برادر!» آنها بمیان جمعیت می رفتند و در آغوش خانواده‬
‫های خود جای می گرفتند‪.‬جین لینگ به چپ و راست نگاه کرده و هنوز تصمیمی نگرفته‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود‪.‬جیانگ چنگ با لحن خشنی گفت‪«:‬جین لینگ چرا اونجا خشکت زده؟ واسه چی داری وقت‬
‫تلف میکنی؟ هوس مردن کردی؟»‬
‫الن چیرن در جلوی جمعیت ایستاده و پیرتر از همیشه بنظر می آمد‪.‬رگه های سفیدی در موهای‬
‫شقیقه اش آشکار بود‪.‬او گفت‪«:‬وانگجی!»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی جواب داد‪«:‬عمو!» ولی نرفت تا کنار عموی خود بایستد‪.‬الن چیرن‬
‫بهتر از هر کسی میدانست‪.‬همین حرکت به معنای پاسخ محکم و صریح اوست‪.‬او با نا امیدی سر‬
‫خود را تکان داد و بیش از آن تالشی برای ترغیب وانگجی انجام نداد‪.‬زنی با لباس سفید که در‬
‫جلوی جمعیت ایستاده بود با چشمانی اشکبار گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو چت شده؟ تو ‪....‬تو دیگه‬
‫خودت نیستی‪...‬تو‪ ،‬قدیما کارهای فرمانده ییلینگ رو تحمل نمیکردی‪...‬حاال این وی ووشیان چه‬
‫حقه ای سوار کرده که تونسته فریبت بده و کنار اون وایسی و علیه ما باشی؟»‬
‫الن وانگجی توجهی به او ننمود‪.‬زن که پاسخی از او نگرفته بود با افسوس گفت‪«:‬تو ارزش این‬
‫اسم رو نداری!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بازم که اینجایین شماها!»‬
‫جیانگ چنگ با صدایی خشن گفت‪«:‬معلومه که هستیم!»‬
‫سوشه زیتر هفت سیمی را بر دوش داشت‪.‬او در میان جمعیت ایستاده و با لحنی خونسرد گفت‪«:‬اگر‬
‫بخاطر خودنمایی جناب فرمانده ییلینگ نبود که تشریف بردن قبرهای مردم رو کندن و تا رسیدن‬
‫اینجا بچه ها رو اسیر کردن‪...‬و تازه زبونشم درازه ماها مجبور نبودیم تا اینجا و به پناهگاهش‬
‫بیایم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من این بچه ها رو نجات دادم بهتر نیست بجای این حرفا ازم تشکر کنی؟!»‬
‫برخی به خنده افتادند و برخی دیگر فریاد زدند ‪«:‬مردک شادزد!» وی ووشیان میدانست که مجادله‬
‫با اینها بی فایده است و او نیز عجله ای نداشت‪.‬پوزخند بر لب گفت‪«:‬ولی تعدادتون یه ذره کم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده انگاری ‪...‬دو تا آدم مهم اینجا حضور ندارن‪...‬میشه بپرسم چرا لیانفنگ زون و زوو جون توی‬
‫همچین رخداد بزرگی حاضر نیستن؟»‬
‫سوشه گفت‪«:‬هاه‪...‬دیروز لیافنگ زون توسط چند تا آدم ناشناس مورد حمله قرار گرفت‪...‬اونم توی‬
‫برج طالیی‪...‬بدجوری زخمی شده و زوو جون اونجاست تا ایشون رو درمان کنن‪...‬خودت که اینو‬
‫میدونی چرا سوال می پرسی؟»‬
‫وی ووشیان با شنیدن اینکه جین گوانگیائو بشدت زخمی شده کامال ناگهانی یاد زمانی افتاد که‬
‫او در برابر نیه مینگجو وانمود کرد میخواهد خودش را بکشد و فرار کرده بود‪،‬نتوانست تحمل کند‬
‫و بشدت خنده اش گرفت‪.‬سوشه ابرو در هم پیچید‪«:‬به چی داری میخندی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هیچی آخه این روزا لیانفنگ زون زیادی دارن زخمی میشن!»‬
‫در این لحظه پسر جوانی گفت‪«:‬بابا‪،‬من حس میکنم که شاید اون واقعا کاری نکرده باشه‪...‬آخرین‬
‫بار توی شهر ایی‪،‬اون نجاتمون داد‪.‬این بارم اومده بود اینجا تا مارو نجات بده‪»...‬وی ووشیان رد‬
‫صدا را دنبال کرد و فهمید این صدای اویانگ زیژن است‪.‬هرچند پدرش سریع او را سرزنش‬
‫کرد‪«:‬بچه ها نباید حرفای بیخودی بزنن!! اصال میدونی االن توی چه وضعی هستیم؟؟اصن‬
‫میدونی اون کیه؟»‬
‫وی ووشیان نگاهش را از او گرفته و به آرامی گفت‪«:‬حاال فهمیدم!» او از همان ابتدا میدانست هر‬
‫چیزی هم که بگوید کسی به حرفهایش توجه نخواهد کرد‪.‬اگر چیزی را انکار میکرد از او نمی‬
‫پذیرفتند و اگر چیزی را تایید میکرد حرفش تحریف میشد‪.‬اصوال سخنی که الن وانگجی بر زبان‬
‫جاری میساخت می توانست سندی برای او باشد اما در حال حاضر الن وانگجی کنار او ایستاده و‬
‫هدف این مردم قرار گرفته بود‪.‬او تصور میکرد شاید الن شیچن میان مکاتب باشد تا بتوانند با هم‬
‫مذاکره کنند ولی الن شیچن و جین گوانگیائو االن آنجا حضور نداشتند‪.‬‬
‫در گذشته‪،‬بهنگام محاصره تپه های تدفین‪،‬جین گوانگشان هدایت مکتب النلینگ جین را برعهده‬
‫داشت‪.‬درحالیکه جیانگ چنگ مکتب یونمنگ را هدایت میکرد‪.‬الن چیرن مکتب گوسوالن را پیش‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫می برد و نیه مینگجو مکتب چینگه نیه را هدایت میکرد‪.‬دوتای اول ارتش های مرکز و اصلی‬
‫بودند ولی دو ارتش دیگر نیاز نبود کاری بکنند‪.‬حاال رئیس مکتب النلینگ جین اصال آنجا حضور‬
‫نداشت و افرادش را تحت امر مکتب گوسوالن به آنجا فرستاده بود و فرماندهی آنان را هم همانند‬
‫سابق الن چیرن عهده دار بود‪.‬نیه هوایسانگ جایگزین برادرش شده و در بین جمعیت گیر کرده‬
‫بود صورتش پر شده بود از ‪«:‬من درباره هیچی چیزی نمیدونم!»‪«،‬من نمیخوام هیچ کاری بکنم!»‬
‫و«من اینجام که تعداد آدما بیشتر باشه!»‬
‫تنها جیانگ چنگ را انرژی متخاصمی پر کرده بود و موذی گری از چهره اش می بارید و مستقیم‬
‫به آنها زل زده بود ولی وی ووشیان ‪ ....‬کمی به اطراف نگاه کرد‪.‬الن وانگجی را دید که بدون ذره‬
‫ای تردید و بدون فکر عقب نشینی کنارش ایستاده است‪.‬این بار او تنها نبود‪.‬در میان این هزاران‬
‫تهذیبگر‪،‬ناگهان مردی میانسال طاقت نیاورده و فریاد کشید‪«:‬وی ووشیان تو هنوز منو یادته؟»‬
‫وی ووشیان با صداقت جواب داد‪«:‬نه!»‬
‫مرد میانسال بسردی خندید‪«:‬تو یادت نمیاد ولی پای من یادشه!»او پایین لباس خود را کنار زده و‬
‫پایی مصنوعی ساخته شده از چوب را نشان داد‪«:‬این پای من رو توی شهر بی شب نابود‬
‫کردی!!دارم اینو نشونت میدم که بفهمی بین این مردمی که برای محاصره اینجا اومدن نیروهای‬
‫قبیله یی ویچون هم هستن‪...‬این کارمای توئه و نشون میده هیچ وقت واسه انتقام دیر نیست!»‬
‫تهذیبگر جوانی که از حرفهای او انگیزه گرفته بود از جمع خارج شد و با صدای بلند و واضح‬
‫گفت‪«:‬وی ووشیان‪،‬من ازت نمی پرسم که منو یادت هست یا نه ولی والدین منو تو کشتی‪...‬خون‬
‫آدمای زیادی به گردن توئه‪...‬که حتی یادت نمیاد کی هستن ولی من‪،‬فانگ منچنگ‪ ،‬هرگز فراموش‬
‫نمیکنم و هرگز تو رو نمیبخشم!!»‬
‫بالفاصله پس از او کس دیگری قدم جلو نهاد‪.‬تهذیبگری میانسال با هیکلی الغر و چشمانی که‬
‫به باریکی یک شکاف‪،‬این بار وی ووشیان قدم جلو نهاده و گفت‪«:‬خب من پای تو رو ازت‬
‫گرفتم؟»پیرمرد سرش را تکان داد و وی ووشیان دوباره پرسید‪«:‬والدینت رو کشتم و کل قبیله ات‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رو نابود کردم؟» مرد باز سرش را به نشانه نفی تکان داد‪.‬وی ووشیان با شگفتی پرسید‪«:‬خب تو‬
‫چرا اینجایی؟»‬
‫مرد به زبان درآمد‪«:‬من برای انتقام گرفتن اینجا نیستم‪...‬من اینجام تا باهات بجنگم و بهت‬
‫بفهمونم— کسی که در برابر دنیا می ایسته لیاقتش اینه که توسط همه مردم دنیا مجازات بشه‬
‫چون اصال مهم نیست از چه روشهای حقیرانه ای استفاده کنی یا اینکه چند بار سر از قبر بیرون‬
‫بیاری ما دوباره برت میگردونیم جایی که بودی!!! فقط و فقط بخاطر کلمه «عدالت»!»‬
‫همگان با شنیدن صدایش او را تشویق کردند‪ ...‬صدایشان چون رعد بلند بود‪«:‬خوب گفتی جناب‬
‫رئیس یائو!»‬
‫رئیس یائو با لبخندی بر لب سر جای خود بازگشت‪.‬دیگران هم که از این همه خودستایی به وجد‬
‫آمده بودند تصمیم گرفتند دانه به دانه جلو بیایند و از عزم راسخ خود خبر بدهند‪.‬‬
‫« توی جاده چیونگچی‪...‬سگ تو ون نینگ پسرمو خفه کرد!»‬
‫«برادر بزرگ من بخاطر نفرین سمی تو همه بدنش پوسید از بین رفت!»‬
‫« بخاطر هیچی نیومدم جز اینکه بگم عدالت تو این دنیا نمرده و مردم دنیا شیطان رو تحمل‬
‫نمیکنن!»‬
‫«عدالت نمرده و شیطان هرگز پذیرفتنی نیست!»‬
‫چهره های همه نشان میداد خونشان به جوش آمده‪،‬حرفهایشان معصومانه بنظر میرسید‪.‬همه‬
‫سرشار از حس قهرمانی و اشتیاقی سوزان همراه با خشم و افتخار بودند‪.‬همه باور داشتند که در‬
‫حال انجام کاری قهرمانان و دالورانه هستند که افتخاری بزرگ برای بشریت است‪.‬این داستان در‬
‫تاریخ ثبت میشد و مردمان آینده آنها را مورد ستایش خود قرار میدادند‪.‬این نبرد‪،‬خیزش راستی در‬
‫برابر شر و بدی بود!!!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل شصت و نه‪ -‬بخش اول‬


‫عزیمت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل پاییز و در زمین های شکار کوهستان ققنوس بود‪.‬‬


‫صدها هزار تهذیبگر مکان هایی که اغلب شیاطین و هیوالها پنهان میشدند را انتخاب کردند‪.‬آنها‬
‫در زمانی معین به جنگ برای شکار می پرداختند‪،‬معنی کلی شکار همین بود‪.‬در مسیرشان‬
‫شکارهای زیادی وجود داشت و اینجا یکی از مناطق شناخته شده برای شکار هیوال بود و معموال‬
‫برای رقابت های بزرگ انتخاب میشد‪.‬چنین رخداد بزرگی نه فقط برای نشان دادن استعداد و‬
‫مهارت قبایل بزرگ و کوچک بود که تهذیبگران بی نام و نشان و شاگردان جدید نیز می توانستند‬
‫برای خود اعتباری کسب کنند‪.‬‬
‫در جلوی کوهستان ققنوس میدانی بزرگ قرار داشت و در جلوی میدان ده سکوی برج مانند بلند‬
‫نهاده بودند‪.‬میشد سرهای افرادی که آنجا بودند را دید و صدای پچ پچ هایشان در هوا می‬
‫پیچید‪.‬ساکت ترین برج ها بلندترین و زیباترینشان بود‪.‬کسانی که آنجا می نشستند‬
‫اغلب‪،‬تهذیبگران ارشد‪،‬روسای مکاتب و خانواده هایشان بودند‪.‬در پشت سر آنها‪،‬ردیف های‬
‫خدمتکارانی دیده میشد که بادبزن های بزرگ و سایبان هایی را حمل میکردند‪.‬زنان نشسته در‬
‫ردیف اول‪،‬صورتهای خود را با بادبزن هایی کوچک می پوشاندند و محتاطانه به زمین شکار خیره‬
‫می ماندند‪.‬‬
‫هرچند وقتی سوارکاران مکتب گوسوالن از راه می رسیدند آنان نیز احتیاط را بطور کامل کنار می‬
‫انداختند‪.‬در شکار شبانه‪،‬اصوال نیازی به اسب نبود‪.‬هرچند سوارکاری یکی از هنرهایی بود که‬
‫شاگردان قبایل باید فرا میگرفتند‪.‬در چنین رخدادهای رسمی‪،‬ورود به مراسم با اسب نشانه احترام‬
‫نبود بلکه گروه های سوارکار می توانستند بزرگی و شکوه ظاهری خود را به نمایش بگذارند‪.‬بطور‬
‫خالصه این موضوع بیانگر رعایت قوانین و اصل زیباشناسی بود‪.‬‬
‫الن شیچن و الن وانگجی‪،‬همانطور که بر دو اسب برفی راست نشسته بودند گروه سوارکاران‬
‫مکتب گوسوالن را هدایت میکردند‪.‬شمشیرهای هر دو به کمرشان آویزان و تیرهایشان روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پشتشان بود‪.‬ردای سفید و پیشانی بند هایشان در هوا می چرخید و شبیه دو ایزد زیبارو به نظر‬
‫میرسیدند‪.‬چکمه های سفیدشان از لباسهای دیگر افراد تمیزتر و براق تر بنظر میرسید‪.‬دو یشم الن‬
‫حقیقتا بی نقص بودند‪،‬انگار آنان را از دو تکه بزرگ یخ تراشیده شده اند‪.‬وقتی وارد میدان شدند‬
‫حتی هوا هم رو به تازگی رفت‪.‬‬
‫بیشتر تهذ یبگران زن‪،‬از اشتیاق غش میکردند و آن زنان خاموش نیز بادبزن ها را کنار انداخته و با‬
‫چشمان مسلح آندو را می نگریستند‪.‬آنهایی که جراتشان بیشتر بود به لبه سکوی برج نزدیک‬
‫میشدند و گل و شکوفه هایی را که از قبل آماده کرده بودند به طرفشان می انداختند‪.‬بارانی از گل‬
‫از آسمان فرو می ریخت‪.‬پرتاب گل به نشانه تحسین زیبایی زنان و مردان زیبارو یک سنت بود‪.‬از‬
‫آنجا که شاگردان مکتب گوسوالن از قبیله برجسته ای می آمدند ظاهرشان در نهایت دقت و‬
‫آراستگی قرار داشت و این شاگردان به چنین وضعیت هایی عادت داشتند‪.‬الن شیچن و الن‬
‫وانگجی نیز از س یزده سالگی به این حال خو گرفته بودند‪.‬آندو کامال آرام بنظر میرسیدند‪.‬سرشان‬
‫را به آرامی در سمت محل نشستن تماشاگران تکان میدادند و بدون توقف به پیش می رفتند‪.‬هرچند‬
‫الن وانگجی ناگهان دست خود را باال گرفته و گلی که از پشت به او نزدیک میشد را در هوا‬
‫متوقف کرد‪.‬‬
‫او پشت سر گروه را نگاه کرد و دید در گروه سوارکاری یونمنگ جیانگ‪،‬که هنوز آماده حرکت‬
‫نشده‪،‬جیانگ چنگ تازه در حال آماده سازی و جلوی گروه ایستاده است‪ .‬شخصی با موهای سیاه‬
‫و درخشان کنار او و سوار بر اسب بود که دستان خود را روی اسب نهاده و جوری وانمود میکرد‬
‫که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده و با دو بانوی الغر و جوان سخن میگفت و میخندید‪.‬الن شیچن‬
‫دید که الن وانگجی افسار اسبش را کشیده و حرکت نمیکند پرسید‪«:‬وانگجی‪،‬چیزی شده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫وی ووشیان بطرف او چرخید و با چهره ای پر از شگفتی گفت‪«:‬چی؟ هانگوانگ جون منو صدا‬
‫کردی؟ چیزی شده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گل را بدست گرفته و کامال جدی بنظر می آمد‪.‬لحن صدایش هم کامال سرد بود‪«:‬کار‬
‫تو بود؟»‬
‫وی ووشیان سریع انکارش کرد‪«:‬نه نبود!»‬
‫دختری که کنارش ایستاده بود سریع گفت‪«:‬حرفشو باور نکنین خودش بود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطور میتونی با یه آدم خوبی مثل من اینطوری رفتار کنی؟ از دستت عصبانی‬
‫شدم!»‬
‫دخترها خنده کنان افسار اسبهایشان را گرفته و به طرف گروه های مکاتب خود رفتند‪.‬الن وانگجی‬
‫گل را با دستش پایین گرفته و سرش را تکان داد‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬زوو‪-‬جون‪،‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬عذر میخوام! اصال محلش نذارین!»‬
‫الن شیچن لبخندی زد‪ «:‬مشکلی نیست من بجای وانگجی از محبتی که ارباب وی با این گل‬
‫دارن نشون میدن تشکر میکنم!»‬
‫وقتی آنها به آرامی فاصله می گرفتند ابرهایی از گلبرگها و عطر خوش را با خود می بردند‪.‬جیانگ‬
‫چنگ به آن دریای مواج دستمالهایی که از محل تماشای مسابقات براه افتاده بود نگاهی انداخت‬
‫و بعد بطرف وی ووشیان چرخید‪«:‬تو واسه چی همراه دخترا گل پرت میکنی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬خب بنظرم اون خیلی خوشگله‪...‬چه اشکال داره چند تا گل هم من‬
‫بفرستم؟»‬
‫جیانگ چنگ انگشتش را رو به بینی او گرفته بود‪«:‬بینم تو چند سالته؟ فکر کردی کی هستی که‬
‫اینطوری مسخره بازی میکنی؟»‬
‫وی ووشیان به او نگاه کرد و گفت‪«:‬تو هم گل میخوای؟هنو کلی رو زمین مونده‬
‫میخوای یکی هم به تو بدم؟ »در همان حین وانمود کرد دارد به سمت زمین خم میشود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬گمشو!»‬


‫در این لحظه صدای جین گوانگیائو در میدان طنین انداز شد‪ «:‬گروه سوارکاری مکتب چینگه نیه‬
‫وارد میشود!»‬
‫نیه مینگجو قدی بلند داشت‪.‬زمانی که می ایستاد مردم از هیبتش به لرزه می افتادند‪،‬وقتی سوار‬
‫بر اسب بود با آن نگاه تحقیر آمیزی که به سراسر میدان می انداخت شدت ابهتش ورای تصور‬
‫میشد‪.‬وقتی مردان رده باالی تهذیبگر وارد میشدند همه شان با بارانی از گلهای پرتاب شده روبرو‬
‫میشدند و نمیتوانستند از زیر بار این رژه رهایی یابند‪.‬هرچند نیه مینگجو به عنوان مرد رتبه هفتم‬
‫لیست اربابان تهذیبگر‪،‬یک استثنا بود‪.‬اگر الن وانگجی یخ درخشان میان سرما محسوب میشد نیه‬
‫مینگجو آتشی در میان یخ ها بود‪.‬او می توانست همه جا را با خشم خود خاکستر کند و همین امر‬
‫نزدیک شدن به او را سخت میکرد‪.‬با توجه به این امر‪ ،‬حتی اگر بانویی قلبش از هیجان میخواست‬
‫بیرون بزند و گلها در دستش خیس عرق میشدند جرات نمیکرد آنها را پرتاب کند زیرا می ترسیدند‬
‫که خشم او فوران کند و با شمشیرش محل نشستن آنه ا را چند تکه نماید‪.‬اگرچه بیشتر تهذیبگران‬
‫مرد‪،‬چیفنگ زون را به شکلی گوشخراش تشویق میکردند‪.‬‬
‫نیه هوایسانگ در کنار نیه مینگجو با نهایت دقت لباس پوشیده بود‪.‬او هم شمشیر بلندش را به‬
‫کمر آویزان کرده بود هم حلقه های جواهرش را و هم بادبزنش را در دست داشت‪.‬در نگاه اول او‬
‫چون یک دالور سلحشور زیبای میان آشوب ها بنظر میرسید اما همگان میدانستند شمشیر او‬
‫هرگز از غالف خارج نخواهد شد و چند لحظه بعد او حتما در اطراف کوهستان ققنوس به گردش‬
‫می پرداخت و از مناظر لذت می برد‪.‬پس از مکتب چینگه نیه‪،‬نوبت به مکتب یونمنگ جیانگ‬
‫رسید‪.‬وی ووشی ان و جیانگ چنگ سوار بر اسب وارد شدند‪.‬در یک آن بارانی از گل بر سرشان‬
‫باریدن گرفت‪.‬صورت جیانگ چنگ به تیرگی گرایید ولی وی ووشیان شدیدا راضی بود‪.‬او دستش‬
‫را بطرف بلندترین برج تکان میداد‪.‬بهترین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صندلی در برج تماشاچیان‪،‬به بانو جین از مکتب النلینگ جین تعلق داشت و جیانگ یانلی در کنار‬
‫او نشسته بود‪.‬پیش از اینها بانو جین دست او را نگهداشته و با چهره ای دوست داشتنی با او سخن‬
‫میگفت‪ .‬جیانگ یانلی ظاهری مالیم و مهربان داشت هرچند وقتی دید دو برادر جوانش برای او‬
‫دست تکان میدهند صورتش درخشید‪.‬بادبزنش را پایین آورده و چند کلمه با خجالت به بانو یو‬
‫گفت و درحالیکه به طرف لبه سکو می آمد دو گل برای آندو نفر پرت کرد‪.‬‬
‫او از تمام توانش برای اینکار استفاده کرد‪.‬ابتدای امر جیانگ چنگ و وی ووشیان ترسیدند نکند از‬
‫همان باال بیفتد‪.‬وقتی دیدند توانسته تعادل خود را حفط کند خیالشان راحت شد‪.‬هر دو دست دراز‬
‫کرده و گلها را گرفتند و لبخندهایی مهربانانه بر لب داشتند‪.‬جیانگ یانلی سرش را پایین گرفته و‬
‫دوباره پیش بانو جین بازگشت‪.‬ناگهان گروهی از تهذیبگران‪،‬با لباسهایی سفید که خطوطی طالیی‬
‫داشتند عجوالنه وارد شدند آنان زرههای سبک بر تن و بر اسب های نر زیبایی سوار بودند‪.‬جلودار‬
‫گروه هم ظاهری کامال زیبا داشت و زره ای چون بقیه بر تن کرده بود‪ ....‬او رئیس مکتبشان جین‬
‫گوانگشان بود‪.‬‬
‫بانو جین بی درنگ شانه جیانگ یانلی را نوازش کرد‪.‬دست او را گرفته و دوباره به لبه سکوی‬
‫تماشاچیان برد و به گروه سوارکاری مکتب النلینگ جین اشاره میکرد‪.‬در میان شیهه اسب ها‬
‫ناگهان یک اسب‪،‬در میان میدان آمده و پیش از اینکه افسارش را بکشند دایره وار در میدان‬
‫چرخید‪.‬شخص سوار بر اسب ظاهری قابل توجه داشت‪.‬او لباسی چون برف سفید بر تن کرده بود‬
‫و خال سرخی در میان ابروهایش خودنمایی میکرد‪.‬کمان خود را کشید و زیبایی و جذابیت مردانه‬
‫را به اوج رساند‪.‬بالفاصله اشتیاقی شدید جمعیت تماشاچی را در برگرفت‪.‬شخص از روی عمد یا‬
‫غیر عمد مسیر سکوی تماشاچیان را نگاه میکرد‪.‬هرچند سعی داشت ظاهر خود را سفت و محکم‬
‫نگهدارد اما غرور و تکبر غیر قابل وصفش از چشمانش تراوش میکرد‪.‬وی ووشیان بر روی اسبش‬
‫پوزخندی زده و کم مانده بود به خنده بیفتد‪«:‬اصال باورم نمیشه این یه طاووسه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نگاه کن‪،‬خواهر هنوز از روی سکو داره نگاه میکنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نگران نباش‪...‬تا وقتی شیجیه مو به گریه نندازه منم هیچ کاری باهاش‬
‫ندارم‪...‬تو هم نباید از اول خواهر رو میاوردی!!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬مکتب النلینگ جین اصرار میکرد‪...‬دیگه نتونستم رد کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬معلومه که بانو جین اصرار میکنه‪...‬وایسا و ببین اون یه راهی پیدا میکنه تا‬
‫خواهر و شاهدخت پسر رو با هم روبرو کنه!»(منظورش جین زیژوانه😁)‬
‫همانطور که آنها با هم حرف میزدند‪.‬جین زیژوان به طرف اهداف پیش رفت‪.‬ردیف اهداف تیر‬
‫اندازی شبیه به مانعی در ورودی قرار گرفته بود‪.‬آنهایی که قصد شکار در کوهستان را داشتند می‬
‫توانستند با شلیک به یکی از اهداف از فاصله دور‪،‬مسیر رفتن به میدان شکار را انتخاب کنند‪.‬هفت‬
‫حلقه روی اهداف وجود داشت‪،‬که بیانگر هفت مسیر ورود بودند‪ .‬هرچه تیر به محل برخورد حلقه‬
‫نزدیک تر می بود پیشروی برای رسیدن به موفقیت آسانتر میشد‪.‬جین زیژوان بدون اینکه از سرعت‬
‫خود کم کند تیری برداشته و پرتاب کرد‪.‬تیر به هدف نشست و از همه جا صدای تشویق برخاست‪.‬‬
‫جیانگ چنگ و وی ووشیان با دیدن نمایش قدرت جین زیژوان هیچ واکنشی از خود نشان‬
‫ندادند‪.‬ناگهان کسی با صدای بلند خنده مسخره ای سر داد و فریاد زد‪«:‬اگه کسی اینجا هست که‬
‫مهارت اونو باور نداره بره جلو و سعی کنه از زیژوان بهتر تیر بندازه!»‬
‫شخص اندامی پهن و بلند داشت‪.‬پوستش تیره و صدایش مانند غرش بود‪.‬او برادرزاده جین‬
‫گوانگشان و پسرعموی جین زیژوان‪،‬جین زیژون بود!پیش از اینها در مهمانی گلهای مکتب‬
‫النلینگ جین یک درگیری میان وی ووشیان و جین زیژوان رخ داده بود‪.‬وی ووشیان لبخند زد و‬
‫او دشمنی خود را نشان داد‪.‬جین زیژون میخواست او را تحریک کند‪.‬وقتی جین زیژون پاسخی از‬
‫او نگرفت احساس غرور میکرد‪.‬زمانیکه سوارکاران مکتب یونمنگ جیانگ به جلوی اهداف پرتابی‬
‫رسیدند وی ووشیان به سمت دو یشم الن رو کرده که سوار بر اسب کمان خود را میکشیدند‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬میخوای کمکم کنی؟»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد و جوابی نداد‪.‬جیانگ چنگ پرسید‪«:‬ایندفعه میخوای چیکار کنی؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬چیه؟»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬میشه پیشونی بندت رو بهم قرض بدی؟»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرف‪،‬با تندی نگاهش را از او گرفته و ابداً به او توجهی نکرد‪.‬الن‬
‫شیچن در سمت دیگر خندید و گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬شاید اینو ندونی ولی‪»....‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬برادر‪،‬نیازی به این حرفا نیست!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬باشه!»‬
‫جیانگ چنگ کم مانده بود وی ووشیان را از روی اسبش بندازد‪.‬او میدانست اگر خواهش میکردند‬
‫هم الن وانگجی سربندش را به او نمیداد وی ووشیان وقتی کسل میشد هر کاری میکرد نه اینکه‬
‫موقعیتش را نداشته باشد بلکه او دقیقا داشت مطابق میل خودش رفتار میکرد‪.‬او گفت‪«:‬سربند اونو‬
‫واسه چی میخوای؟ واسه اینکه خودتو دار بزنی و بمیری؟ من کمربندمو میدم بهت تا خودتو‬
‫بکشی!»‬
‫وی ووشیان نوار بسته به مچ خود را در برابر خویش گرفته و پاسخ داد‪«:‬کمربندت واسه خودت اگه‬
‫سربند اونو نداشته باشم بازم مال تو رو نمیخوام!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو‪»!...‬پیش از آنکه حرف او به پایان برسد وی ووشیان با سرعت نوار سیاه را‬
‫روی چشمان خود بست و تیر را در کمان نهاده و کشید و تیر رها شد و به هدف کوبید!حرکاتش‬
‫دقیق و سریع بودند دیگران نمیدانستند میخواهد چه کاری بکند‪.‬پیش از سوراخ شدن مرکز هدف‬
‫حتی حرکات او را هم نمیتوانستند واضح تماشا کنند‪.‬پس از کمی سکوت تشویق های کر کننده از‬
‫تمام سکوها به گوش رسید‪.‬صدای تشویق ها خیلی بلند تر از موقعی بود که برای جین زیژوان‬
‫هورا میکشیدند‪.‬‬
‫گوشه لبان وی ووشیان به لبخندی جمع شد سپس کمان را چرخانده و به عقب انداخت‪.‬در سمت‬
‫دیگر‪،‬جین زیژون که می دید محبوبیت او حاال از جین زیژوان پیشی گرفته خرناس بلندی کشید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و بنظر میرسید از عمق وجودش ناخشنود است‪.‬او دوباره گفت‪ «:‬این فقط افتتاحیه مسابقه اس‬
‫هالک شدی اینقدر خودنمایی میکنی‪...‬االن چشماتو بستی‪،‬واسه کل شکار هم میتونی همینطوری‬
‫چشم بسته حرکت کنی؟بعدا توی کوهستان ققنوس‪،‬حالیت میکنیم چند مرده حالجیم و کی از‬
‫کی بهتره؟!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه!»‬
‫جین زیژون دستش را تکان داد‪«:‬بریم!»‬
‫همه تهذیبگران با عجله حرکت میکردند انگار میخواستند اولین نفری باشند که میتوانند وارد میدان‬
‫مسابقه شده و بهترین و رده باالترین شکارها را مال خود کنند‪.‬جین گوانگشان که می دید گروه‬
‫سوارکاران او چقدر کارآزموده هستند بسیار احساس غرور میکرد‪.‬وقتی دید وی ووشیان و جیانگ‬
‫چنگ هنوز سوار بر اسبهایشان هستند لبخند زد‪«:‬رئیس جیانگ؟ ارباب وی؟ چی شده؟ نمیخواین‬
‫وارد کوهستان بشین؟ حواستون باشه یه وقت زیژون همه شکارها رو ازتون نقاپه؟!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جای نگرانی نیست اون عمرا بتونه!!»‬
‫همه با شگفتی ساکت ماندند‪.‬جین گوانگشان هنوز درحال فکر بر معنای جمله –عمراً بتونه‪-‬بود‬
‫که دید وی ووشیان از اسب پایین آمد و به جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو اول برو!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬سخت نگیر‪...‬وقتی دیدی وقت مناسبیه بیا!»‬
‫وی ووشیان دست خود را تکان داد و جیانگ چنگ افسار اسبش را کشید و جلوی شاگردان مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ براه افتاد‪.‬وی ووشیان با چشمان بسته‪،‬به سمت مسیر ورودی کوهستان ققنوس‬
‫پیش رفت نه اینکه برای شکار نیامده باشد بلکه ترجیح میداد در محدوده مکتب خودشان قدم‬
‫بزند‪.‬‬
‫جمعیت گیج شده بودند‪.‬یعنی او میخواست تا پایان شکار آن نوار را روی چشمان خود‬
‫نگهدارد؟چطور میتوانست در شکار شبانه شرکت کند؟همه به هم نگاه میکردند‪.‬در انتها فکر کردند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این موضوع هیچ ارتباطی به آنان ندارد و بهتر است به تماشای مسابقه بنشینند‪.‬وی ووشیان مدتی‬
‫راه رفت سپس نقطه ای در عمق کوهستان ققنوس را برای استراحت یافت‪.‬شاخ و برگهای آنجا‬
‫واقعا کلفت بودند و آن بخشی از شاخ و برگ که از تنه درخت به طرف بیرون رشد کرده بودند‬
‫براحتی مسیر را می گرفتند‪.‬وی ووشیان چند باری به تنه خشک و چین خورده درخت ضربه زد‬
‫وقتی احساس کرد محکم است روی درخت پرید‪.‬‬
‫سر و صدای سکوهای تماشاچیان بخاطر جنگل های عمیق دیگر به گوش نمیرسید‪.‬وی ووشیان‬
‫چشم بند سیاهش را از روی چشم برنداشت و به درخت تکیه زد‪.‬نور خورشید از الی شاخ و برگها‬
‫به صورتش م ی تابید‪.‬چنچینگ را نگهداشت و انگشتان خود را حرکت میداد و موسیقی می‬
‫نواخت‪.‬صدای واضح فلوت چون پرنده ای در آسمان به پرواز درآمد و انعکاس صدای آن سراسر‬
‫کوهستان را فراگرفت‪.‬او در حین نواختن یکی از پاهای آویزان خود را به آرامی تکان میداد‪.‬نوک‬
‫چکمه هایش به ریشه درخت ها برخورد میکرد‪.‬اصال اهمیت نمیداد که چکمه هایش از شبنم های‬
‫روی ریشه ها خیس و مرطوب شوند‪.‬‬
‫بعد از پایان آهنگ‪،‬دستانش را بهم جمع کرده و به حالتی آسوده به درخت تکیه زد‪.‬فلوت میان‬
‫دستانش بود و هنوز گلی بر سینه اش قرار داشت که عطری مالیم از خود ساطع میکرد‪.‬نمیدانست‬
‫چه مدتی آنجا نشسته است چراکه تقریبا بخواب رفته و دوباره بیدار شده بود‪.‬کسی به او نزدیک‬
‫میشد ولی قصد کشتن نداشت‪.‬او در کنج درخت تکیه زده و تمایلی به برخاستن نشان نداد‪.‬حتی‬
‫آنقدر انرژی نداشت که آن تکه پارچه را از روی چشمان خود بردارد‪.‬تنها کمی سر خود را کج‬
‫کرد ‪.‬چند لحظه گذشت وقتی صدایی نیامد دیگر تحمل نکرد و داوطلبانه پرسید‪«:‬تو برای شکار‬
‫اینجایی؟»‬
‫شخص جوابی نداد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬دور و بر من چیز خوبی گیرت نمیاد!!!»‬
‫شخص هنوز ساکت بود اما چند قدمی به او نزدیک شد‪.‬درون وی ووشیان به ولوله افتاد‪.‬بیشتر‬
‫تهذیبگرها از او هراس داشتند حتی اگر افراد زیادی با آنها بودند سعی نمیکردند به او نزدیک شوند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چه برسد به حضورش در چنان جای دنجی و این شخص به او نزدیک میشد‪...‬اگر بخاطر این‬
‫احساس نبود که او خیال کشتنش را ندارد وی ووشیان پیش خود فکر میکرد اهدافی دیگر در‬
‫سرش است‪.‬او بدنش را صاف کرد ه و سرش را کمی کج کرد و دقیقا به همان مسیر می‬
‫نگریست‪،‬لبهای خود را جمع کرده و لبخند زد و خواست چیزی بگوید ولی ناگهان زور و فشار‬
‫زیادی بر بدنش وارد آمد‪.‬پشتش به درخت چسبیده بود و همین که با عجله خواست نوار روی‬
‫چشم خود را بردارد شخص دستش را پیچاند و نگهداشت‪.‬زور او زیاد بود وی ووشیان حتی‬
‫نمیتوانست ذره ای تقال کند ولی هنوز هم انرژی کشتن را از او دریافت نمیکرد‪.‬او سعی کرد‬
‫طلسمی را از آستین خود بیرون بیاورد اما شخص فهمید و جلویش را گرفت‪.‬او هر دو دستش را‬
‫محکم به درخت چسباند‪.‬وی ووشیان پایش را بلند کرد تا لگد بزند اما گرمای بوسه ای را بر لبان‬
‫خود احساس کرد و در جا خشکش زد‪😘..‬‬
‫این لمس عجیب‪،‬نا آشنا‪،‬مرطوب و گرم بود‪.‬ابتدا وی ووشیان اصال نمیفهمید که چه خبر است‬
‫ذهنش کامال خالی شد اما وقتی متوجه اوضاع شد در شوک فرو رفت‪.‬این شخص مچ هایش را‬
‫گرفته و او به درخت چسبانده بود و می بوسید‪.‬او به تقال افتاد میخواست از آن حالت خارج شود و‬
‫نوار را ا ز روی چشمان خود بردارد اما شکست خورد‪.‬وقتی دوباره میخواست تالش کند داوطلبانه‬
‫جلوی خود را گرفت‪.‬کسی که او را می بوسید به آرامی می لرزید‪.‬او دست از تالش برداشت‪.‬پیش‬
‫خود فکر میکرد‪ :‬انگاری این بانو خیلی قویه‪،‬شخصیتش ترسناک بنظر میاد ولی چرا خجالت‬
‫کشیده؟حتما استرسش زیاده‪ ...‬در غیر این صورت چنین زمانی را انتخاب نمیکرد که دزدکی به‬
‫سمت او بیاید‪.‬حتما تمام جرات خود را جمع کرده و برای یافتن او آمده بود‪.‬جدای از اینها سطح‬
‫قدرت تهذیبگریش کم نبود و این نشان میداد عزت نفس باالیی دارد‪.‬اگر او اینطور مصرانه برای‬
‫درآوردن چشم بند خود تالش میکرد این بانو را سراپا احساس شرم نمی گرفت؟‬
‫لبهای او به آرامی و دقت در دو طرف لبهای او جای گرفتند‪.‬وی ووشیان نمیدانست باید چه اقدامی‬
‫بکند وقتی آن لبهای لطیف حالتی مهاجمانه به خود گرفتند‪.‬او دندان های خود را بهم نچسباند و‬
‫اجازه داد تا مهاجم کارش را بکن د‪.‬ناگهان تمام قدرتش رفت‪.‬احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سر خود را چرخاند ولی شخص صورتش را فشرده و محکم گرفته بود‪.‬در میانه بهم پیچیدن لبها‬
‫و زبان ها‪،‬سرش گیج رفت و آن دیگری لب پایینش را گاز گرفت‪.‬پس از درنگی لبهای او را رها‬
‫کرد و او باالخره توانست به خود بیاید‪.‬‬
‫تمام بدن وی ووشیان بواسطه این بوسه شل و بی حس شده بود‪.‬پس از اینکه مدتی به درخت‬
‫تکیه زد‪ ،‬انرژی به دستانش برگشت‪.‬دست برد و چشم بند خود را در آورد و نور خورشید چشمانش‬
‫را سوزاند‪.‬با سختی توانست چشمان خود را باز کند اما هیچ کسی را در اطراف خود ندید‪.‬بوته‬
‫ها‪،‬درختان‪،‬سبزه ها و تارهای درخت مو حاضر بودند اما هیچ انسانی را ندید‪.‬او هنوز گیج میزد‪.‬مدتی‬
‫روی بوته ها نشست‪.‬وقتی از جا بلند شد هنوز احساس گیجی میکرد و تعادل نداشت‪.‬به درخت‬
‫چسبید و سعی کرد برخیزد و به ضعف خود لعنت فرستاد‪.‬چنان او را بوسیده بودند که پاهایش‬
‫توانایی حرک ت نداشتند‪.‬سرش را باال گرفته و به اطراف نگریست ولی هیچ اثری از انسانی دیگر‬
‫ندید‪.‬بنظر میرسید آن صحنه یک خیالبافی مضحک و البته منحرفانه بوده است‪.‬وی ووشیان تنها‬
‫توانست این جریان را به موجودات افسانه ای درون کوهستان نسبت دهد‪.‬ولی تقریبا اطمینان‬
‫داشت که هیچ موجودی در این کوهستان نیست و او یک انسان بوده است‪.‬‬
‫وقتی آن موقعیت را بیاد آورد احساس میکرد چیزی درونش را غلغلک میدهد‪.‬او با دست راست‬
‫سینه خود را لمس کرد و فهمید گلی که بر لباسش بوده حاال نیست‪.‬مدتی روی زمین را گشت‬
‫ولی آنجا هم نبود‪.‬مگر میشد یک گل به این آسانی ناپدید شود؟وقتی ووشیان مدتی همانطور‬
‫ماند‪.‬ناخودآگاه لبهای خود را لمس کرد و بعد گفت‪«:‬چطور همچین چیزی ممکنه‪...‬این اولین‬
‫بوسه‪»....‬‬
‫او مدتی سرگردان اطراف را گشت ولی چیزی ندید‪.‬وی ووشیان نمیدانست باید بخندد یا نگران‬
‫باشد‪...‬میدانست آن شخص جایی پنهان شده برای همین نمیتواند او را پیدا‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کند پس دست از جستجو کشید‪.‬او همینطور مدتی در جنگل راه رفت‪.‬کمی بعد از روبروی خود‬
‫صدای بلندی شنید‪.‬وقتی خوب نگاه کرد شخصی با هیکلی الغر دید که لباس سفیدی بر تن‬
‫دارد‪.‬او چه کسی میتوانست باشد جز الن وانگجی؟‬
‫اگرچه او خود الن وانگجی بود اما همان آدم همیشگی نبود‪.‬وقتی وی ووشیان او را دید داشت با‬
‫مشت به درختی می کوبید و درخت را به دو تکه تبدیل کرد‪.‬بنظر وی ووشیان این کار خیلی‬
‫عجیب بود‪«:‬الن جان‪،‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫شخص سفید پوش چرخید او خود الن جان بود ولی چشمانش کاسه خون و ظاهرش ترسناک‬
‫بود‪.‬وی ووشیان از جا پرید‪«:‬وای چقدر ترسناک شدی!»‬
‫الن وانگجی با صدایی خشن گفت‪«:‬برو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من تازه اومدم اینجا اونوقت ازم میخوای برم؟ اینقدر از من بدت میاد؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬از من فاصله بگیر!»‬
‫غیر از آن چند روزی که در غار شوانوو با هم گذرانده بودند این اولین باری بود که وی ووشیان‬
‫می دید الن وانگجی کنترلش را از دست می دهد‪.‬هرچند آنجا وضعیت خاصی بود و میشد او را‬
‫درک کرد‪.‬حاال که همه جا امن و امان بود دیگر چرا به این شکل درآمده بود؟ وی ووشیان یک‬
‫قدم به عقب برداشت تا از او –فاصله بگیرد‪.‬سپس پرسید‪ «:‬هی الن جان‪،‬چیزیت شده؟ خوبی؟‬
‫اگه حالت خوب نیست باید بگی که خوب نیستی درسته؟»‬
‫الن وانگجی بیچن را از غالف بیرون کشید‪،‬در چشمان او نگاه نمیکرد‪.‬تشعشعات آبی تیغه شمشیر‬
‫در کنار درختان اطراف دیده میشد و کمی بعد آنها بر زمین افتادند‪.‬او همانطور ایستاده به شمشیر‬
‫خود چنگ زده بود‪.‬چنان دستش را به قبضه شمشیر می فشرد که دستش کامال بی رنگ شده‬
‫بود‪.‬بنظر میرسید سعی دارد خودش را آرام کند ناگهان او را نگریست و نگاهش بر وی ووشیان‬
‫خیره ماند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان احساسی عجیب و غیر قابل توضیح داشت‪.‬چشمانش برای بیشتر از دو ساعت بسته‬
‫شده بودند بهمین دلیل نور خورشید هنوز آزارش میداد‪.‬بعد از برداشتن چشم بند چشمانش هنوز‬
‫درد میکرد و تار میدید‪،‬لبهایش هم ورم کرده بود‪.‬وی ووشیان احساس میکرد چیزی که االن در‬
‫برابرش قرار دارد بسیار وحشتناک است‪.‬وقتی الن جان اینطور به او خیره شده بود تنها توانست‬
‫دست برده و چانه خود را لمس کند‪«:‬الن جان؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چیزی نیست!»‬
‫با صدای جرنگ‪،‬شمشیر را به غالف برگرداند‪.‬الن وانگجی برگشت و براه افتاد‪.‬وی ووشیان احساس‬
‫میکرد او مشکلی دارد‪.‬بعد از کمی فکر‪،‬دنبالش براه افتاد خواست نبضش را بگیرد ولی الن وانگجی‬
‫جاخالی داده و به سردی نگاهش کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اینطور نگام نکن‪...‬میخوام ببینم شاید‬
‫مریض شده باشی!! واقعا عجیب غریب شدی؟ نکنه مسموم شدی؟ موقع شکار اتفاقی واست‬
‫افتاده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان که دید حالتش طبیعی شده و بنظر میرسید حالش خوب باشد دست از نگرانی‬
‫برداشت‪.‬هرچند کنجکاو بود بداند چه اتفاقی افتاده است ولی اگر بیشتر ازاینها دخالت میکرد نتیجه‬
‫خوبی نمیگرفت پس دوباره سر صحبت را گشود‪.‬الن وانگجی هیچ تالشی برای جواب دادن به او‬
‫نمیکرد ولی کمی بعد با پاسخ های یک کلمه ای با او سخن گفت‪.‬‬
‫لبهای ورم کرده اش بیادش می آورد اولین بوسه اش که در این بیست سال به کسی نداده بود را‬
‫شخصی پنهانی از او ربوده است‪.‬چنان سخت او را بوسیده بودند که سر گیجه داشت ولی هنوز‬
‫نمیدانست آن شخص کیست یا چه ظاهری دارد اصال مگر چنین چیزی ممکن بود؟ وی ووشیان‬
‫ناگهان آهی کشید و پرسید‪«:‬الن جان‪،‬تو تا حاال کسی رو بوسیدی؟»‬
‫اگر جیانگ چنگ آنجا بود و میدید او چنین سواالت مسخره و منحرفانه ای می پرسد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حتما مشتی حواله اش میکرد‪.‬الن وانگجی در جای خود متوقف شد و با صدای سرد و جدی‬
‫گفت‪«:‬چرا همچین چیزی می پرسی؟»‬
‫وی ووشیان حالتی به خود گرفت انگار خوب درکش میکند لبخندی زده و چشمان خود را‬
‫بست‪«:‬نبوسیدی نه؟ میدونستم‪...‬همینطوری پرسیدم نمیخواد عصبانی بشی!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬از کجا میدونی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نظر خودت چیه؟ با این قیافه سنگی که تو به خودت میگیری کی جرات داره‬
‫بوست کنه؟ البته من انتظار ندارم تو خودت بری کسی رو ببوسی‪...‬بنظرم تو مجبوری تا آخر عمرت‬
‫اولین بوسه تو واسه خودت نگهداری‪....‬هاهاهاهاهاها»‬
‫الن وانگجی با نگاهی خیره و بدون احساس به او نگاه میکرد بنظر میرسید خیالش راحت شده‬
‫است‪.‬پس از اینکه وی ووشیان سیر خندید الن وانگجی پرسید‪«:‬خودت چی؟»‬
‫وی ووشیان برویش را باال برد‪«:‬من؟ معلومه که من کلی تجربه دارم ‪»!....‬‬
‫صورت الن وانگجی را که کمی پیش آسودگی احاطه کرده بود حاال الیه ای از برف خشم پوشانده‬
‫بود‪.‬ناگهان وی ووشیان گفت‪«:‬ششش» او در حالیکه به چیزی گوش میداد الن وانگجی را گرفته‬
‫و به پشت بوته ها برد‪.‬الن وانگجی نمیدانست او چه میکند‪.‬همین که خواست بپرسد دید وی‬
‫ووشیان مس یر مشخصی را نگاه میکند‪.‬با دنبال کردن رد نگاهش‪،‬دو شخص که یکی لباس سفید‬
‫بر تن داشت و دیگری بنفش را دید که به آرامی در کنار هم راه می روند‪.‬شخصی که جلوتر راه‬
‫می رفت الغر اندام بود چهره زیبایی داشت اما گستاخی از سر و صورتش می بارید‪.‬نشان سرخی‬
‫میان ابروهایش قرار داشت و لباس سفیدش با نوارهای طالیی مزین شده بود‪.‬جواهرات درخشانش‬
‫ظاهری پر شکوه تر به او میدادند مخصوصا بخاطر چانه بلند و خوش ظاهرش‪...‬او جین زیژوان‬
‫بود‪.‬شخصی که کنارش راه می رفت و اندام ریزی داشت قدم هایی کوچک بر میداشت‪،‬سرش‬
‫پایین بود و چیزی نمیگفت و کامال با جین زیژوان متفاوت بود ‪--‬جیانگ یانلی بود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پیش خود اندیشید‪ :‬میدونستم بانو جین میخواد شیجیه مو با این طاووس تنها بزاره!‬
‫الن وانگجی وقتی چهره پر از نفرت او را دید صدایش را پایین آورد و پرسید‪«:‬چه اتفاقی بین تو‬
‫و جین زیژوان افتاده؟»‬
‫وی ووشیان خرناسی کشید‪.‬داستان نفرت میان او و جین زیژوان جریانی طوالنی و کسالت بار‬
‫داشت‪.‬بانو یو و مادر جین زیژوان‪،‬بانو جین‪،‬دوستان همدیگر بودند‪.‬آندو از زمان جوانی بهم قول‬
‫داده بودند اگر فرزندانشان پسر بودند برادران قسم خورده هم باشند و اگر دختر باشند خواهران‬
‫قسم خورده‪...‬اگر یکی پسر بود و دیگری دختر زن و شوهر باشند‪.‬‬
‫بانوهای دو قبیله رابطه بسیار صمیمانه ای داشتند‪.‬آنها از همه چیز زندگی هم باخبر بودند و پیشینه‬
‫شان نیز بهم نزدیک بود‪.‬چنین ازدواجی عالی ترین گزینه ممکن بود‪.‬تقریبا همه اعتقاد داشتند که‬
‫این پیوند در آسمان ها بسته شده است هرچند دو شخص اصلی این ازدواج چندان اعتقادی به این‬
‫موضوع نداشتند‪.‬جین زیژوان به مانند ماه بود که مورد پرستش ستارگان قرار داشت‪.‬پوستش زیبا و‬
‫لطیف بود‪.‬با خال سرخ میان پیشانیش‪،‬خرد و هوش خود را نشان میداد‪.‬هر کس او را می دید‬
‫عاشقش میشد‪.‬بانو جین چندباری او را به لنگرگاه نیلوفری برده بود و نه جیانگ چنگ و نه وی‬
‫ووشیان با او بازی نمیکردند تنها جیانگ یانلی حاضر بود از غذایی که می پخت به او بخوراند‬
‫اگرچه جین زیژوان اصوال توجهی به او نداشت‪.‬همین امر سبب شده بود وی ووشیان و جیانگ‬
‫چنگ چندباری سر او داد و فریاد کنند‪.‬‬
‫زمانی وی ووشیان در مقر ابر دردسر بپا کرد و بهمان دلیل توافق ازدواج میان خاندان های جیانگ‬
‫و جین بهم خورد‪.‬او پس از بازگشت به لنگرگاه نیلوفری از جیانگ یانلی عذرخواست ولی خواهرش‬
‫چیزی نگفته و سرش را نوازش کرده بود‪.‬بدین شکل بود که جیانگ چنگ و وی ووشیان تصور‬
‫میکردند که موضوع به پایان رسیده است و خراب شدن آن توافق سبب رضایت همگان شد‪.‬البته‬
‫بعدها پی بردند که جیانگ یانلی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در درون خود احساس اندوه میکند‪.‬در میانه نبرد و لشکرکشی‪،‬مکتب یونمنگ جیانگ به منطقه‬
‫النگیا رفت تا مکتب النلینگ جین را یاری کند‪.‬از آنجا که نیروی کمکی چندانی نیز نداشتند‬
‫جیانگ یانلی نیز همراهشان رفته بود‪.‬او میدانست که توانایی درونیش چندان زیاد نیست پس هر‬
‫کاری که از دستش بر می آمد را انجام میداد و خودش را با درست کردن غذای تهذیبگران سرگرم‬
‫مینمود‪.‬ابتدا‪،‬وی ووشیان و جیانگ چنگ با این کار موافق نبودند اما جیانگ یانلی آشپز ماهری‬
‫بود‪،‬از این کار رضایت داشت و بخوبی با دیگران ارتباط برقرار میکرد و مجبور نبود به خودش فشار‬
‫بیاورد از آنجا که این کار آسیبی به او نمی رساند بنظر آندو ایده خوبی بود‪.‬‬
‫بخاطر وضعیت سخت آن زمان‪،‬غذاها چندان مطلوب نبودند و جیانگ یانلی فکر میکرد چون‬
‫برادران ش در ناز و نعمت زندگی کرده اند به چنین غذاهایی عادت ندارند پس مخفیانه دو کاسه‬
‫سوپ برای وی ووشیان و جیانگ چنگ نگه میداشت و غیر از خودش‪،‬هیچ کسی خبر نداشت که‬
‫یک کاسه سوم نیز برای جین زیژوان که آن موقع در النگیا حضور داشت نیز آماده میکرد‪.‬‬
‫جین زیژوان نیز از موض وع بی اطالع بود‪.‬اگرچه از طعم سوپ لذت می برد و آن آشپز را تحسین‬
‫میکرد اما جیانگ یانلی هیچ وقت نام خود را نبرد‪.‬کسی نمیدانست که یک زن تهذیبگر با قدرت‬
‫سطح پایین تری تمام این چیزها را دیده است‪.‬آن زن از خدمتکاران مکتب النلینگ جین بود‪.‬از‬
‫آنجا که قدرت چندانی نداشت او نیز همان کار جیانگ یانلی را انجام میداد‪.‬از آنجا که زیبا بود‬
‫میخواست از فرصتش بخوبی استفاده کند‪.‬چند باری از روی کنجکاوی جیانگ یانلی را دنبال کرده‬
‫و توانست حدس بزند موضوع از چه قرار است‪.‬او بر خود مسلط شد و وقتی جیانگ یانلی سوپ را‬
‫آورد اطراف خانه جین زیژوان به قدم زدن پرداخت و به عمد کاری کرد تا جین زیژوان بتواند سایه‬
‫او را ببیند‪.‬‬
‫جین زیژوان که توانسته بود مچ کسی که مخفیانه برایش سوپ می آورد را بگیرد میخواست از او‬
‫سوال و جواب کند‪.‬زن هوشیارانه وانمود کرد چیزی نمیداند در عین حال با سخنان مبهم او را‬
‫درگیر کرد‪،‬گونه هایش سرخ شده بود و بنظر میرسید او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینکار را کرده ولی نمیخواهد جین زیژوان بداند که چقدر برای اینکار به زحمت افتاده است‪.‬بدین‬
‫شکل جین زیژوان دیگر به او فشار نیاورد تا چیزی بگوید ولی در عمل به او احترام زیادی‬
‫میگذاشت‪.‬زن توجهش را جلب کرده و او را از یک خدمتکار ساده به رتبه تهذیبگر مهمان ارتقا‬
‫داده بود‪.‬اوضاع به این شکل پیش میرفت تا اینکه یک روز‪،‬بعد از اینکه جیانگ یانلی سوپ را آورد‬
‫به جین زیژوان برخورد که برای برداشتن نامه ای خارج شده بود‪.‬طبیعتا جین زیژوان میخواست‬
‫بداند که جیانگ یانلی در اتاق او چکار میکند‪.‬جیانگ یانلی اول جرات نکرد چیزی بگوید ولی با‬
‫شنیدن لحن صدایش بیشتر دچار تردید شده و بدون توجه به دلهره خویش همه حقیقت را بازگو‬
‫کرد‪.‬‬
‫از آنجا که قبال کسی او را با چنین حالتی روبرو ساخته بود‪...‬تنها واکنشی که جین زیژوان پس از‬
‫شنیدن سخنان او از خود نشان داد بسیار واضح و آشکار بود‪.‬او از خشم منفجر شده و جیانگ یانلی‬
‫را دروغگو خواند‪.‬یانلی هرگز انتظار چنین واکنشی را نداشت‪.‬او دختری که اهل خودنمایی و نمایش‬
‫باشد نبود و افراد زیادی دختر مکتب یونمنگ جیانگ را بخوبی میشناختند‪.‬او مدرکی برای اثبات‬
‫سخنان خود نداشت پس اعتراض کرد و هر چه بیشتر سعی می کرد از خود دفاع کند قلبش بیشتر‬
‫می شکست‪.‬در پایان جین زیژوان رک و پوست کنده به او گفت‪«:‬خیال نکن چون اهل یه مکتب‬
‫قدرتمند هستی میتونی احساسات بقیه رو لگد مال کنی و بهشون کلک بزنی‪...‬بعضی آدما شاید‬
‫پیشینه قوی نداشته باشن ولی شخصیت واالیی دارن پس یه ذره اخالقت رو درست کن!»‬
‫جیانگ یانلی تنها چند کلمه در پاسخ او گفته بود‪.‬از همان ابتدا‪،‬جین زیژوان باور نمیکرد بانویی‬
‫مانند او در مکتبی اصیل متولد شده ولی توانایی پرورش درونش اینقدر ناچیز باشد و اصال بتواند‬
‫در نبرد کاری از پیش ببرد یا کمک دست کسی باشد‪.‬بطور خالصه او تصور میکرد جیانگ یانلی‬
‫تنها میخواهد دلیلی برای نزدیک شدن به او بیابد و وجودش در اینجا به دردسرهای او می‬
‫افزود‪.‬جین زیژوان هرگز او را نمیفهمید و ابدا خیال نداشت که درکش کند‪.‬پس حرفهایش را هم‬
‫باور نمیکرد‪.‬پس از اینکه او چند کلمه خشن و تحقیر آمیز دیگر نثار جیانگ یانلی کرد او همانجا‬
‫سر جای خودش ایستاده‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شدیداً به گریه افتاد‪.‬وقتی وی ووشیان به آنجا بازگشت این اولین صحنه ای بود که با آن مواجه‬
‫شد‪ .‬هرچند اشک خواهرش دم مشکش بود و آن سه نفر بعد از اینکه لنگرگاه نیلوفری نابود شد‬
‫همدیگر را دیدند و اشک ریختند ولی او در برابر دیگران گریه نمیکرد‪.‬الاقل نه به این شکل رقت‬
‫انگیز که در برابر افراد حاضر در آنجا اشک بریزد‪.‬وی ووشیان بوحشت افتاده بود و هر چه سعی‬
‫میکرد دلیل گریه اش را بپرسد او بیشتر از قبل می گریست و چیزی نمیگفت‪.‬سپس وقتی جین‬
‫زیژوان را آنجا دید‪،‬درحالیکه گیج بود و از خشم می لرزید با خود فکر میکرد که چرا باز این حیوان‬
‫آنجا حضور دارد؟ و با لگدی به جین زیژوان حمله برد‪.‬آندو به جان هم افتادند‪ .‬همه تهذیبگران‬
‫آمده بودند تا آندو را از هم جدا کنند‪.‬در میانه این آشوب توانست دلیل واقعی گریه های خواهرش‬
‫را بفهمد و از قبل هم خشمگین تر شد‪.‬او با فریاد و خشم زیادی در برابر همه گفته بود که روزی‬
‫جین زیژوان را خواهد کشت و از کسانی خواست تا آن زن تهذیبگر را بیاورند‪.‬‬
‫با چند سوال و بازجویی حقیقت برمال شد و جین زیژوان خشکش زد‪.‬مهم نبود وی ووشیان چقدر‬
‫لعن و نفرینش میکرد یا فحشش میداد او با چهره ای که تیره و کبود شده بود نه از حرفهایش بر‬
‫میگشت نه از مشتهایی که انداخته بود‪.‬اگر آنجا جیانگ یانلی مانع نشده بود و جیانگ چنگ و جین‬
‫گوانگشان به موقع نمیرسیدند تا وی ووشیان را کناری بکشند االن جین زیژوان نمیتوانست در‬
‫کوهستان ققنوس برای شکار حاضر باشد!!‬
‫بعد از این جریان‪،‬جیانگ یانلی به کارش در النگیا ادامه داد اما تنها به امور مربوط به خود می‬
‫رسید او نه تنها برای جین زیژوان سوپ نمی آورد که حتی نیم نگاهی هم به او نمی انداخت‪.‬مدتی‬
‫بعد از آنکه بحران النگیا حل شد‪.‬وی ووشیان و جیانگ چنگ خواهرشان را به یونمنگ‬
‫بازگرداندند‪.‬بعد از پایان لشکرکشی ساقط کردن خورشید‪،‬جین زیژوان بیش از پیش درباره جیانگ‬
‫یانلی می پرسید‪،‬اینکارش یا به دلیل عذاب وجدان یا بدلیل اینکه از سرزنش های بانو جین به‬
‫ستوه آمده بود‪.‬کسانی که از این موضوع خبر داشتند میگفتند این تنها یک سوبرداشت کوچک بوده‬
‫است‪.‬چه ایرادی داشت که االن همه چیز روشن میشد؟ هرچند وی ووشیان اصال اینطور احساس‬
‫نمیکرد‪.‬او از جین زیژوان نفرت داشت و همیشه او را شاهدخت پسر مغرور‪،‬طاووس خودنما ومرتیکه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کور ظاهر بین خطاب میکرد‪.‬ابداً باور نداشت که انسان خودشیفته ای مثل جین زیژوان به اشتباه‬
‫خو د پی برده و ناگهان به جیانگ یانلی عالقمند شده باشد‪.‬حتما از سرزنش ها و غرغرهای بانو‬
‫جین دیوانه شده و حاال میخواهد وظیفه اش را به اتمام برساند‪.‬با اینهمه نفرت او در احساسات‬
‫جیانگ یانلی تغییری ایجاد نمیکرد‪ .‬وی ووشیان حاال فقط می توانست جلوی خود را بگیرد و از‬
‫آنجا خارج نشود‪.‬الن وانگجی هنوز داشت با گیجی او را نگاه میکرد ولی وی ووشیان وقت نداشت‬
‫چیزی را برایش توضیح دهد‪.‬او انگشت اشاره خود را روی لب نهاده و الن وانگجی را به سکوت‬
‫دعوت کرده و خواست تا همینطور تماشا کنند‪.‬آن نگاه خیره خشک شده در چشمان درخشان الن‬
‫وانگجی روی لبهای مرطوب وی ووشیان ماند پیش از اینکه سر خود را برگرداند‪.‬‬
‫در آنسو‪،‬جین زیژوان بوته ها را کنار زد و درمیان آنها جسد یک مار عظیم الجثه را یافت‪.‬درحالیکه‬
‫خم شده بود گفت‪«:‬مرده!»‬
‫جیانگ یانلی سر تکان داد‪.‬جین زیژوان گفت‪«:‬مار اندازه بگیر!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬چی؟»‬
‫جین زیژوان گفت‪ «:‬یه حیوون واسه منطقه نانمانه‪...‬وقتی کسی رو ببینه بدن خودش رو کامل‬
‫صاف میکنه تا ببینه کی بلند تره! اگه طرف بلند تر بود که این مار هم اونو میخوره البته چیز زیاد‬
‫مهمی نیست فقط قیافه ش ترسناکه!»‬
‫بنظر میرسید جیانگ یانلی نمیفهمد او چرا دارد همچین چیزی را توضیح میدهد‪.‬معموال در چنین‬
‫زمانی بهتر بود چند جمله ظاهری مانند «ارباب جین چقدر با فراست هستن» یا «ارباب جین جوان‬
‫بسیار آرامن» گفته میشد ولی او تنها چند جمله معمولی بر زبان آورده بود‪.‬در واقع او نیز بدنبال‬
‫کلمات میگشت‪.‬چنان جمالت چاپلوسانه ای را تنها جین گوانگیائو میتوانست با چهره ای جدی بر‬
‫زبان جاری سازد‪.‬جیانگ یانلی تنها توانست سرش را تکان دهد‪.‬وی ووشیان فکر میکرد خواهرش‬
‫در تمام مسیر تنها سر خود را به این شکل تکان داده است‪.‬بدنبالش میان آنها سکوتی در گرفت‪.‬بی‬
‫حوصلگی در جان آندو نفری که پشت بوته ها بودند ریشه زد‪.‬لحظاتی بعد جین زیژوان‪،‬جیانگ‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یانلی را در مسیری که آمده بودند راهنمایی کرد‪.‬همانطور که راه میرفت ادامه داد‪«:‬فلس هاش‬
‫خیلی تو دید هستن و دندونهاش خیلی از فکش بزرگترن‪...‬احتماال یه گونه جهش یافته اس و‬
‫بیشتر آدما از پس شکار این بر نمیان‪...‬البته تیر و تبر هم تو این فلسها فرو نمیره!»او پس از مکث‬
‫با لحنی بی عالقه ادامه داد‪ «:‬ولی اینا زیاد نیستن‪...‬شکار هیچ کدوم از اینها سخت نیست‪...‬البته‬
‫اصال به افراد قبیله النلینگ جین آسیب نمیزنن!»‬
‫در دو جمله آخرش احساس غرور و افتخار سر به فلک میکشید از دید وی ووشیان وضعیت کامال‬
‫آزار دهنده بود هرچند او متوجه شد که الن وانگجی با چهره ای بدون حالت به جین زیژوان خیره‬
‫شده است‪.‬بنظر وی ووشیان اینکار عجیب بود با دنبال رد نگاه او‪،‬هیچ سخنی نتوانست بگوید‪.‬از‬
‫کی جین زیژوان داشت به این شکل عجیب راه میرفت؟‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬بهتر اینه که این هیوالها به هیچ کسی آسیب نزنن!»‬
‫جین زیژوان گفت‪ «:‬آخه شکاری که به کسی آسیب نمیزنه به چه دردی میخوره؟ اگه به زمین‬
‫های شکار مخصوص مکتب النلینگ جین بری میتونی اونجا یه عالمه هیوالی کمیاب ببینی!»‬
‫وی ووشیان در سکوت گفت‪ :‬کی میخواد زمین های مخصوص شکار شما رو ببینه؟‬
‫با اینهمه جین زیژوان خودش همه تصمیمات را گرفت‪«:‬من میخوام ماه دیگه به اونجا برم میتونم‬
‫شما رو هم ببرم!»‬
‫جیانگ یانلی با صدای لطیفی گفت‪«:‬ارباب جین خیلی از محبتتون ممنونم ولی اصال نیازی نیست‬
‫خودتونو به زحمت بندازین!»‬
‫جین زیژوان با شگفتی گفت‪«:‬چرا نه؟»او چه پاسخی می توانست به این سوال داشته باشد؟ او که‬
‫ناراحت بنظر میرسید سرش را پایین گرفت‪.‬‬
‫جین زیژوان پرسید‪«:‬شما از تماشای شکار خوشتون نمیاد؟»‬
‫جیانگ یانلی تایید کرد‪.‬جین زیژوان دوباره پرسید‪«:‬پس این بار برای چی اومدین؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگر بخاطر تالشهای مصرانه بانو جین نبود که او را راضی به آمدن کند جیانگ یانلی هرگز قدم‬
‫به آنجا نمی گذاشت ولی چطور میتوانست این موضوع را بیان کند؟ جین زیژوان که دید او همانطور‬
‫ساکت است و چیزی نمیگوید چهره اش سرخ و سفید شد و بعد کامال عصبی بنظر می آمد چند‬
‫لحظه بعد باالخره گفت‪ «:‬دوست ندارین شکار رو تماشا کنین یا اینکه دلتون نمیخواد همراه من‬
‫باشین؟»‬
‫جیانگ یانلی پچ پچ کنان گفت‪....«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان میدانست که خواهرش تصور میکرد جین زیژوان تنها بخاطر اهداف مادرش او را‬
‫دعوت کرده است و واقعا نمیخواهد او را همراهی کند بهمین دلیل او نیز نمیخواست جین زیژوان‬
‫را دچار زحمت کند‪.‬هرچند عقل جین زیژوان که به این چیزها قد نمیداد؟تنها چیزی که او میدانست‬
‫این بود که در تمام زندگیش این طور شرمنده نشده است‪.‬اولین بار نبود که دست رد به سینه اش‬
‫میخورد ولی اولین بار بود که یک بانو را شخصا دعوت میکرد و رد میشد‪.‬ناگهان درونش پر از‬
‫خشم شد‪.‬لحظه ای بعد به سردی خندید‪«:‬باشه پس!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬متاسفم!»‬
‫صدای جین زیژوان چون یخ برنده بود‪ «:‬برای چی متاسفین؟ شما میتونین هر طوری میخواین‬
‫بهش فکر کنین‪...‬بهرحال که من نخواستم شما رو دعوت کنم‪...‬اصال اشکالی نداره اگه نمیخوای‬
‫بیای!»‬
‫خون وی ووشیان به جوش آمد‪.‬دوباره میخواست بیرون بپرد و نبردی دیگر را با جین زیژوان آغاز‬
‫کند ولی بعد از چند ثانیه پیش خود فکر کرد بهتر است بگذارد شیجیه اش شخصیت واقعی این‬
‫مرد را ببیند و در پایان می توانست او را از دل خود بیرون‬
‫کند و دیگر هرگز او را نمیدید‪.‬پس جلوی خشم خود را گرفت و سعی کرد خودش را کنترل کند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لبهای جیانگ یانلی می لرزید اما چیزی نگفت‪.‬او بطرف جین زیژوان خم شد و با صدای آرامی‬
‫گفت‪«:‬لطفا منو ببخشید!»‬
‫او برگشت تا در تنهایی و سکوت برود‪.‬جین زیژوان مدتی در جای خود ایستاده و مسیر دیگری را‬
‫نگاه میکرد‪.‬کمی بعد ناگهان فریاد زد‪«:‬وایسا!» هرچند جیانگ یانلی اینکار را نکرد‪.‬جین زیژوان از‬
‫این حرکت بیشتر خشمگین شد‪.‬به طرفش شلنگ برداشت و دستش را گرفت ولی پیش از آنکه‬
‫بتواند چیزی بگوید سایه ای در برابر چشمانش درخشیدن گرفت و ضربه ای به سینه اش خورد‪.‬جین‬
‫زیژوان تلوتلوخوران به عقب افتاد‪.‬وقتی باالخره توانست آن شخص را ببیند با خشم گفت‪«:‬وی‬
‫ووشیان چرا بازم تویی؟»‬
‫وی ووشیان که میان او و جیانگ یانلی ایستاده بود با خشم گفت‪«:‬اینو من باید بگم—چرا بازم‬
‫تویی؟»‬
‫جین زیژوان گفت‪«:‬سر هیچی دیوونه شدی و به من حمله میکنی؟»‬
‫وی ووشیان با کف دست ضربه ای به او زد‪«:‬آره دقیقا دارم همینکارو میکنم‪...‬منظورت چیه میگی‬
‫سر هیچی بوده؟ فقط سر اینکه آبروت رفته میخواستی دست خواهر منو بگیری؟»‬
‫جین زیژوان درحالیکه از ضربات او جاخالی میداد با شمشیر به او حمله کرد‪ «:‬یعنی میگی باید‬
‫میزاشتم تک و تنها توی کوهستان بچرخه؟»‬
‫هرچند شمشیر درخشان او را ضربه شمشیر دیگری منحرف کرد‪.‬جین زیژوان با دیدن آن شخص‬
‫شوکه شد و گفت‪«:‬هانگوانگ جون؟!»‬
‫الن وانگجی شمشیر کشیده و میان آن سه نفر ایستاد‪.‬همین که وی ووشیان خواست به جلو‬
‫حرکت کند جیانگ یانلی او را متوقف کرد‪«:‬آ‪-‬شیان!»‬
‫در همان زمان صدای قدم هایی از اطراف به گوش رسید‪.‬گروه زیادی وارد جنگل‬
‫شدند‪.‬شخصی که جلوی همه ایستاده بود فریاد زد‪«:‬چه خبر شده؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسید برق شمشیر جین زیژوان و الن وانگجی که به آسمان پریده بود سبب شد همه‬
‫تهذیبگران به آنجا هجوم بیاورند‪.‬می توانستند بگویند دو نفر در حال جنگ هستند بهمین دلیل با‬
‫عجله خودشان را به آنجا رساندند و با چهار نفر انسانی که بی حرکت آنجا بودند مواجه شدند‪.‬مردم‬
‫همیشه میگویند که انسان نمیتواند از دشمن خویش دوری کند و حاال کسی که این گروه بزرگ‬
‫را سرپرستی میکرد و به آنجا آمد‪،‬جین زیژون بود‪.‬او پرسید‪«:‬زیژوان‪،‬بازم "وی" واست شر شده؟»‬
‫جین زیژوان گفت‪«:‬به تو مربوط نیست‪...‬االن دیگه جای نگرانی نیست!» وقتی دید وی ووشیان‬
‫جیانگ یانلی را گرفته و میخواهد برود دوباره گفت‪«:‬وایسا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو واقعا تنت میخاره؟ اگه میخوای دعوا کنی من مشکلی ندارما؟!»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬وی‪ ،‬منظورت از این کارا چیه همش با زیژوان سر جنگ داری؟»‬
‫وی ووشیان به او نگریست و گفت‪«:‬تو کی هستی؟»‬
‫جین زیژون پیش از خشمگین شدن‪،‬با شگفتی نگاهی کرد‪«:‬تو نمیدونی من کیم؟»‬
‫وی ووشیان با تعجب گفت‪«:‬چرا باید بدونم کی هستی؟»‬
‫وقتی لشکرکشی ساقط کردن خورشید آغاز شده بود جین زیژون بواسطه یک آسیب دیدگی‬
‫میخواست در عقب بماند و دفاع کند پس شانس دیدن کارهای وی ووشیان در خط مقدم را نداشت‬
‫و تمام دانسته هایش درباره او از شایعات می آمد‪.‬چندان اهمیتی به او نمیداد و فکر میکرد تمام‬
‫آن شایعات مبالغه آمیز هستند هرچند مدتی پیش‪ ،‬وی ووشیان با یک سوت تمام مخلوقات تاریک‬
‫درون جنگل را احضار کرده بود و اجساد وحشی که گروه آنها داشت میگرفت را فراخوانده و‬
‫تالشهای آنان را بهدر داده بود بهمین دلیل دل خوشی از او نداشت‪.‬حاال وی ووشیان دربرابر‬
‫خودش می پرسید او کیست و همین احساس خشم بی اندازه ای را در وجودش روشن کرد‪.‬‬
‫او وی ووشیان را میشناخت ولی وی ووشیان ابد ًا نمیدانست او کیست و به خودش جرات داده بود‬
‫در برابر همه این سوال را بپرسد‪.‬انگار به عمد میخواست در برابر همه افراد حاضر او را تحقیر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کند‪.‬هر چه بیشتر به این موضوع می اندیشید بیشتر از قبل خشمگین میشد‪.‬همین که خواست‬
‫سخنی بگوید نور طالیی رنگی در آسمان پیچید و گروه دیگری به آنجا رسیدند‪.‬‬
‫گروه شمشیر بدست و محکم ایستاده بودند‪.‬زنی میانسال جلوی آنان ایستاده بود که ظاهری‬
‫متناسب داشت و در چهره اش قدرت موج میزد‪.‬او دالورانه شمشیر را گرفته و به شکلی زیبا راه‬
‫میرفت‪.‬جین زیژون گفت‪«:‬زن عمو!»‬
‫جین زیژوان با تردید گفت‪«:‬مادر؟تو چرا اینجایی؟» سپس بیاد آورد که برق درخشان شمشیر او و‬
‫الن وانگجی چگونه آسمان را شکافته بود و وقتی بانو جین آن درخشش را دیده نتوانسته به آنجا‬
‫نیاید‪.‬او به تهذیبگرانی که همراه مادرش آمده بودند نگاهی انداخته و گفت‪«:‬چرا اینهمه آدم با‬
‫خودت آوردی؟نیازی نیست تو موضوعات مربوط به شکار دخالت کنین!»‬
‫بانو جین با خشم گفت‪«:‬اینقدر خودتو دست باال نگیر بچه‪،‬من که بخاطر تو نیومدم!» او از گوشه‬
‫چشم نگاهی به جیانگ یانلی انداخت که پشت وی ووشیان منقبض شده بود‪ ،‬خیالش راحت شد‪.‬به‬
‫آرامی به طرف او رفته و دستش را گرفت و با صدای مهربانی گفت‪«:‬آ‪-‬لی‪،‬تو چرا اینطوری‬
‫شدی؟!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬ممنونم بانو من خوبم!»‬
‫بانو جین با لحن تند و تیزی گفت‪«:‬بازم این پسره سرتق اذیتت کرده؟»‬
‫جیانگ یانلی با عجله گفت‪«:‬نه!»‬
‫جین زیژوان تغییر حالت داده و ظاهرش جوری بود انگار میخواست چیزی بگوید‪.‬البته بانو جین‬
‫بخوبی از پسر خود شناخت داشت و با یک حدس میتوانست همه چیز را بفهمد‪.‬او بر خشم خود‬
‫مسلط شده و سرزنش کنان به پسرش گفت‪«:‬جین زیژوان!‬
‫میخوای بمیری بچه؟! قبل اینکه بیای اینجا به من چی گفتی؟!»‬
‫جین زیژوان گفت‪«:‬من‪»!...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مهم نیست پسرتون قبال به شما چی گفته‪،‬بانو جین‪...‬همین که راهش از راه‬
‫خواهر من جدا باشه خیلی خوب میشه!»‬
‫او هنوز عصبانی بود پس حرفهایش هم چندان مودبانه نبودند‪.‬مهم این بود که بانو جین سرگرم‬
‫آرام کردن جیانگ یانلی بود و اهمیت چندانی به سخنان او نداد‪.‬هرچند کس دیگری از فرصت‬
‫استفاده کرد‪....‬جین زیژون فریاد کشید‪«:‬وی ووشیان‪،‬زن عموی من از تو بزرگتره‪...‬خیلی داری‬
‫گستاخی میکنی!»‬
‫دیگران که حرف او را شنیدند تایید کنان سر تکان دادند‪.‬وی ووشیان هم جواب داد‪«:‬منظور من‬
‫شخص بانو جین نبود‪،‬پسرعموی شما راه براه خواهر منو با حرفای مزخرفش مورد لطف قرار میده‬
‫اگه قرار باشه مکتب یونمنگ جیانگ هر دفعه این رفتار رو تحمل کنه دیگه نمیتونیم به خودمون‬
‫بگیم یه مکتب برجسته‪....‬چطور حرفای منو گستاخی حساب میکنی؟»‬
‫جین زیژون با پوزخند گفت‪«:‬چطوری اینو میگم؟ سراپای وجودت داره گستاخی رو نشون‬
‫میده‪...‬امروز تو همچین رخداد بزرگی که همه مکاتب هستن تو فقط میخواستی مهارت های خودتو‬
‫نمایش بدی مگه نه؟ یک سوم همه شکارها رو برداشتی! دلت خنک شده حاال؟!»‬
‫الن وانگجی کمی سرش را کج کرد‪«:‬یک سوم؟»‬
‫هرچند آن یکصد نفری که جین زیژون را دنبال میکردند خشمگین بودند اما وقتی الن وانگجی‬
‫را دیدند که شایعه شده بود رابطه بدی با وی ووشیان دارد و وقتی او یک کلمه پرسید آنها هم‬
‫زبان به شکایت گشوندند یکی از آنها با بی تابی گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪ ،‬شما خبر نداری درسته؟‬
‫یه کم پیش ما تو کوهستان ققنوس رفتیم شکار ولی نه یه جسد وحشی به تورمون خورد نه یه‬
‫روح شوم اون اطراف بود‪»....‬‬
‫« چند نفری رو فرستادیم سمت لیانفنگ زون توی سکوی تماشاچیا‪،‬اونو موقع بود که فهمیدیم‬
‫وقتی شکار تازه شروع شده بوده صدای فلوت توی کوهستان ققنوس پیچیده همه اجساد و اشباح‬
‫خودشون رفته پیش مکتب یونمنگ جیانگ و تسلیم شدن!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«یه سوم کل شکارهای کوهستان ققنوس بودن‪،‬فقط هیوالهای و جن و پریا موندن واسه ما‪»....‬‬
‫«وی ووشیان همه غولها رو احضار کرده بوده‪»....‬‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬تو به هیچ کسی جز خودت اهمیت نمیدی نه؟ این کارت گستاخی نیست؟»‬
‫وی ووشیان ناگهان بیاد آورد که او هدفی پشت تمام حرفهای خود دارد پس خندید‪«:‬مگه خودت‬
‫نبودی که اینطوری گفتی؟ این فقط یه نمایش ساده واسه افتتاحیه شکاره و ما باید مهارتمون رو‬
‫توی کوهستان ققنوس نشون بدیم!؟»‬
‫جین زیژوان در حالیکه این سخنان برایش مسخره مینمود گفت‪«:‬هاه‪...‬کاری که تو میکنی نادرسته!‬
‫این کارا که ظرفیت آدمو نشون نمیده‪...‬تو همش چند تا نت فلوت میزنی‪...‬کجای این کار نشون‬
‫دادن مهارت و تواناییه؟»‬
‫وی ووشیان با لحن عجیبی گفت‪«:‬مگه من به کسی حقه زدم یا واسه کسی برنامه چیدم؟مشکلش‬
‫چیه؟ میخوای تو هم بگیر فلوت بزن ببینم اشباح و اجساد دورت جمع میشن یا نه؟!»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬تو قوانین رو نادیده میگیری‪...‬اینکارت دست کمی از دوز و کلک نداره!»‬
‫با شنیدن این حرف الن وانگجی روی در هم کشید‪.‬بانو جین که بنظر میرسید به اندازه کافی از‬
‫آن دعواها شنیده و کالفه شده بود با لحنی بی تفاوت گفت‪«:‬کافیه زیژون!»‬
‫وی ووشیان با تنبلی خاصی به جدل ادامه میداد‪.‬خندید و گفت‪«:‬باشه‪ ،‬خب من نمیدونم مهارت‬
‫واقعی چجوریه‪...‬شما بفرمایین و من و رو شکست بدین تا بفهمم مهارت حقیقی چی هست؟!»‬
‫جین زیژون اگر میتوانست برنده شود که اینقدر نا امید نبود و جو را فاسد نمیکرد‪ .‬او برای لحظه‬
‫ای ساکت ماند بعد ذهنش درگیر شده و خشمگین شد و با مسخرگی گفت‪«:‬ولی خب طبیعیه که‬
‫فکر نکنی اشتباه کردی اولین بار نیست که‪...‬ارباب وی به قوانین بی توجهی میکنه واسه مهمانی‬
‫گل ها تو حتی شمشیرت رو با خودت نیاوردی‪...‬االنم موقع شکاره و اینکارو نکردی‪...‬تو همچین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رخداد بزرگی همه رسم و رسوم ها رو زیر پا گذاشتی‪...‬معلومه که واسه ما آدما دیگه ارزشی قائل‬
‫نیستی!»‬
‫وی ووشیان به او توجهی نکرد به طرف الن وانگجی برگشته و گفت‪«:‬الن جان‪،‬فراموشم‬
‫شد‪،‬ممنونم که بخاطر من جلوی ضربه شمشیر اونو گرفتی!»‬
‫جین زیژون که دید او هیچ اهمیتی برایش قائل نیست دندان بهم سایید و گفت‪«:‬خب تربیت شده‬
‫مکتب یونمنگ جیانگ نبایدم بهتر از این باشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد‪ -‬بخش دوم‬


‫عزیمت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو جین با ابرهایی بهم پیچیده و لحن سرزنش باری گفت‪«:‬زیژون!»‬


‫لبخند وی ووشیان با شنیدن این حرف از بین رفته و گفت‪«:‬تربیت شده؟» بعد سر خود را به آرامی‬
‫چرخاند‪«:‬راه نادرست؟»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫جین زیژون و دیگران متوجه جو غیر معمول آنجا شدند‪،‬نفس ها را در سینه حبس کرده و به او‬
‫نگریستند وی ووشیان دوباره لبخند زد‪ «:‬میدونی چرا من شمشیرمو با خودم حمل نمیکنم؟ البته‬
‫اگه بخوام بهت بگم هم هیچ فرقی نداره!» او چرخی زده و کامال شمرده ادامه داد‪«:‬چون میخوام‬
‫بدونی که حتی اگه از شمشیرم استفاده نکنم و دستم خالی باشه بازم با همین روش به قول شما‬
‫نادرست از شماها باالترم و همینطوری پشت سر خودم ولتون میکنم و شماها فقط به اوج گرفتن‬
‫من خیره میشین!»‬
‫با هر کلمه ای که میگفت دیگران را شوکه میکرد‪.‬هیچ کسی به خودش جرات نمیداد در برابر‬
‫دیگران چنین سخنان مغرورانه ای بر زبان بیاورد‪.‬لحظه ای بعد جین زیژون که توانسته بود بر خود‬
‫مسلط شود با خشم فریاد کشید‪ «:‬وی ووشیان!! تو پسر یه خدمتکاری—چطور جرات میکنی‬
‫اینقدر گستاخ باشی؟!!!»‬
‫با شنیدن این حرف‪،‬الن وانگجی نگاهی جدی به او انداخت و مردمک چشم وی ووشیان تنگ‬
‫شد‪.‬بنظر میرسید دست راستش برای لمس چنچینگ پیش میرود‪.‬زمانی که درگیری میان آنها‬
‫داشت به اوج خود میرسید و هر آن ممکن بود که همه خشمش در صورت دیگران پرتاب شود‬
‫کسی گفت‪«:‬آ‪-‬شیان!»‬
‫قلب وی ووشیان با شنیدن آن صدا نرم شد و برگشت‪«:‬شیجیه؟»‬
‫جیانگ یانلی دست او را گرفته و گفت‪«:‬آ‪-‬شیان‪،‬پشت سر من وایسا!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان تردید داشت‪.‬پیش از آنکه یانلی حرکت کند بانو جین دستش را گرفت‪«:‬آ‪-‬لی‪،‬توی‬
‫دعوای اینا خودتو درگیر نکن!»هرچند لبخند عذرخواهانه ای بر لبان بانو جین بود اما جیانگ یانلی‬
‫قدم برداشته و جلوی وی ووشیان ایستاد‪.‬ابتدا به جین زیژون و دیگران احترام گذاشت‪.‬جین زیژون‬
‫و دیگران نمیدانستند باید چه پاسخی به او بدهند‪.‬برخی پاسخش را با احترام دادند و برخی حرکتی‬
‫نکردندجیانگ یانلی با صدایی آرام به جین زیژون گفت‪«:‬ارباب جین‪،‬باتوجه به حرفای شما‪،‬آ‪-‬شیان‬
‫یک سوم شکارهای کوهستان ققنوس رو تنهایی برداشته‪...‬و اینکارش خالف قوانینه و نشون میده‬
‫که اون خیلی گستاخه!من‪...‬تا همچین چیزی رو نشنیده بودم‪...‬ولی حتما این کارش باعث دردسر‬
‫همه شما شده‪...‬بجای اون ازتون عذر میخوام!»او پس از پایان حرفهایش به آرامی تعظیم‬
‫کرد‪.‬عذرخواهی او رسمی و جدی بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬شیجیه!»‬
‫جیانگ یانلی هنوز کامال سر پا نایستاده بود که به او نگاهی کرد و سرش را تکان داد‪.‬وی ووشیان‬
‫تنها مشت خود را فشرد و ساکت ماند‪.‬جین زیژوان از دور به آنها خیره شده بود‪.‬در چهره اش‬
‫سرد گمی موج میزد‪.‬جین زیژون و جمعیت معترض نمیتوانستند شادی خود را از چهره پاک کنند‪.‬آنها‬
‫شدیدا از این پیروزی رضایت داشتند‪.‬جین زیژون خندید‪ «:‬بانو جیانگ شما بسیار با درک و فهم‬
‫هستید‪...‬رفتار شاگردتون اصال درست نبود اون واسه ما مشکل درست کرده‪...‬حاال که شما قبول‬
‫داری ن کارش درست نبوده بخاطر بانو جیانگ و مکتب یونمنگ جیانگ میگم که نیازی به‬
‫عذرخواهی بیشتری نیست‪...‬بهرحال مکتب یونمنگ جیانگ و مکتب النلینگ جین مثل برادر بهم‬
‫نزدیکن!»‬
‫او میخواست خنده ای سرافرازانه سر دهد وی ووشیان آنقدر از شدت خشم دست خود را مشت‬
‫کرد که کم مانده بود استخوان هایش بشکند‪.‬همین که میخواست چیزی بگوید جیانگ یانلی‬
‫تعظیم خود را کامل کرد برخاست و با لحنی صمیمانه ادامه داد‪«:‬ولی با وجود اینکه قبال در‬
‫مسابقات شکار شرکت نداشتم یک چیز رو خوب میدونم‪...‬در تمام رخدادهای این چنینی هیچ وقت‬
‫نشنیدم قانونی وجود داشته باشه که‬
‫بگه یه نفر اجازه نداره طعمه های بیشتری شکار کنه؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لبخند روی لبان معترضان خشکید‪.‬جیانگ یانلی گفت‪«:‬و خب با این اوصاف شما گفتی آ‪-‬شیان ما‬
‫قوانین رو شکسته—میتونی بگی کدوم قانون بوده؟»‬
‫این بار وی ووشیان بود که خندید‪.‬صورت جین زیژون کبود شد ولی چیزی نگفت‪.‬البته به دو‬
‫دلیل‪،‬اول اینکه‪ ،‬هیچ وقت ندیده بود جیانگ یانلی قدم پیش گذاشته و اینطور حرف بزند‪،‬در نتیجه‬
‫او نمیدانست باید چه پاسخ قدرتمندی داشته باشد‪...‬؟!!! ضمن اینکه هم بانو جین و هم جیانگ‬
‫چنگ اهمیت زیادی برای جیانگ یانلی قائل بودند و او جرات نداشت دربرابر آنها بایستد‪...‬دوم‬
‫اینکه اگر خوب به این موضوع نگاه میکردند اصال قانونی که آنها سرش می جنگیدند وجود نداشت‪.‬‬
‫برخی در میان شلوغی نمیتوانست تحمل کنند‪،‬همیشه در این زمان ها افرادی شبیه رئیس مکتب‬
‫یائو‪،‬بمیان می پریدند‪«:‬بانو جیانگ‪،‬شما نباید اینطوری برداشت کنین‪...‬شاید بعضی قوانین نوشته‬
‫نشده باشن ولی همه آدما بخوبی درکشون میکنن و اونا رو دنبال میکنن!»‬
‫یکی دیگر فریاد زد‪«:‬مگه تو کل کوهستان ققنوس چقدر شکار هست؟حتی ‪ 500‬تا هم‬
‫نیستن؟!!چند تا آدم اینجان که شکار کنن؟ بیشتر از ‪ 5000‬نفر‪...‬ما همه داریم سر این شکارها با‬
‫هم رقابت میکنیم‪...‬اگه اون میتونه همه طعمه ها رو اینطور وحشیانه واسه خودش برداره خب بقیه‬
‫باید چیکار کنن؟»‬
‫وی ووشیان با مسخرگی آنها را نگریست و خواست حرف بزند که جیانگ یانلی او را متوقف کرد‬
‫و گفت‪«:‬بهتره تو چیزی نگی!»‬
‫یکی دیگر از ناراضیان گفت‪«:‬آره الاقل منم میتونستم یکی دوتا بگیرم!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬ولی این تقصیر آ_شیان نیست که شما نتونستین چیزی شکار کنین!»شخص‬
‫ساکت شد و یانلی ادامه داد‪ «:‬مگه هدف اصلی شکار نشون دادن قدرت نیست؟ غولها رو ازتون‬
‫گرفتن جن و پری و هیوالهای دیگه رو که هست؟! اگر اون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یک سوم شکارها رو واسه خودش برنمیداشت یا حتی توی این رقابت شرکت نمیکرد بازم اونایی‬
‫که توانایی شکار ندارن نمیتونستن چیزی بگیرن‪...‬شاید شیوه ای که آ‪-‬شیان استفاده میکنه با بقیه‬
‫فرق داشته باشه ولی بازم این مهارتیه که اون داره پرورشش میده‪....‬شماها حق ندارین چون‬
‫دستتون به یه سوم طعمه ها نرسیده بگین راهش نادرست و اشتباه بوده!»‬
‫افرادی که گرد جین زیژون جمع شده بودند چهره هایشان مانند او کبود شده بود ولی فکر پیشینه‬
‫و اصل و نسب جیانگ یانلی به آنها جرات نمیداد که مستقیما پاسخش را بدهند‪.‬جیانگ یانلی‬
‫اضافه کرد‪«:‬ضمنا االن بحث شکاره! چرا موضوع تعلیم و تربیت رو میکشین وسط؟آ‪-‬شیان شاگرد‬
‫مکتب یونمنگ جیانگه‪.‬اون با من و برادرم بزرگ شده‪ ....‬اون برادر دوم منه‪...‬بهش میگین پسر‬
‫خدمتکار؟! می بخشید ولی من اصال همچین چیزی رو نمیپذیرم‪....‬بهمین دلیل‪ »....‬او راست ایستاد‬
‫و صدایش را باال برد‪ «:‬امیدوارم که ارباب جین زیژون همین االن از وی ووشیان مکتب یونمنگ‬
‫جیانگ عذرخواهی کنن!»‬
‫اگر کسی که این سخنان را میگفت جیانگ یانلی نبود و شخصی بیچاره دیگری بود جین زیژون‬
‫حتما با سیلی به استقبالش میرفت‪.‬صورتش کامال سیاه شده بود ولی دهان خود را بست‪.‬جیانگ‬
‫یانلی نیز مستقیما به او خیره شده بود و نگاهش را بر نمی گرفت‪.‬بانو جین گفت‪«:‬آ‪-‬لی‪،‬تو چرا‬
‫اینقدر موضوع رو جدی گرفتی؟ این یه مشکل کوچیکه‪...‬اینقدر عصبی نشو!»‬
‫جیانگ یانلی با صدای لطیفی گفت‪«:‬بانو‪،‬آ‪ -‬شیان برادر منه‪...‬اینکه بقیه بهش اهانت کنن از دید‬
‫من موضوع کوچیکی نیست!»‬
‫بانو جین به جین زیژون نگریست و گفت‪«:‬زیژون‪،‬شنیدی؟»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬زن عمو!»‬
‫برای او عذرخواهی از وی ووشیان غیرممکن ترین کار عالم بود‪.‬مگر بانو جین شخصیت او را‬
‫نمیشناخت؟ هرچند در این وضعیت همه چیز کامال بهم ریخته بود‪.‬وقتی بانو جین تصور میکرد که‬
‫جین زیژون پس از عذرخواهی چقدر اوقات تلخی میکند و به برج‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫طالیی باز میگردد بیش از پیش عصبی شد و دلش میخواست گردنش را گرفته و وادارش کند‬
‫معذرت بخواهد‪.‬ناگاه دو شمشیر درخشان از راه رسیدند‪.‬آنها الن شیچن و جین گوانگیائو بودند‪.‬الن‬
‫وانگجی گفت‪«:‬برادر!»‬
‫الن شیچن با شگفتی گفت‪«:‬وانگجی‪،‬تو چرا اینجایی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬دوستان‪،‬اینجا چه خبر شده؟»‬
‫همین که او رسید‪،‬هدف مناسب برای تیر خشم بانو جین پیدا شد تا جین گوانگیائو نزدیک شد بانو‬
‫جین سرزنش کنان گفت‪ «:‬هنوز میخندی؟ اینهمه اتفاق اینجا افتاده ولی تو هنوز میخندی؟ یه‬
‫کمی به مراسم شکاری که راه انداختی نگاه کن‪...‬مردک بدردنخور!»‬
‫جین گوانگیائو با لبخند ماسیده بر چهره اش‪،‬انتظار نداشت در همین لحظه ورود به باد سرزنش‬
‫گرفته شود در دم لبخندش را جمع کرده و با توجه خاصی گفت‪«:‬مادر‪،‬میشه بگین چه اتفاقی‬
‫افتاده؟»‬
‫بانو جین چشمانش را تنگ کرده و گفت‪ «:‬چه اتفاقی افتاده؟ یعنی کوری که نمی بینی؟مگه تو‬
‫نبودی که میتونستی همه چیو بفهمی و درست تشخیص بدی؟»‬
‫وقتی جین زیژون به حرف درآمد جین گوانگیائو سکوت کرد‪«:‬یک سوم کل شکارهای کوهستان‬
‫ققنوس غیبشون زده! االن پنج هزار نفر آدم قراره چی شکار کنن؟» او از این موضوع برای عوض‬
‫کردن مساله عذرخواهی از وی ووشیان استفاده کرد‪.‬همین که خواست بیشتر حرف بزند الن شیچن‬
‫گفت‪«:‬لیانفنگ زون محدوده شکار رو خیلی گسترش دادن همگی آروم باشین»‬
‫وقتی زوو جون این را گفت جین زیژون میدانست که نباید بیشتر از اینها حرف بزند‪.‬حتی نمیتوانست‬
‫بیشتر به جین گوانگیائو خرده بگیرد‪.‬تیرهایش را روی زمین پرتاب و خنده تلخی کرد‪ «:‬مراسم‬
‫شکار این بار مسخره بازیه‪....‬بی خیالش‪....‬اگه ایرادی نداره من دیگه شرکت نمیکنم‪...‬من میرم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو مکثی کرد و با تعجب گفت‪«:‬زیژون‪،‬همه چی زود آماده میشه فقط کافیه یه ساعت‬
‫صبر کنی‪»....‬‬
‫رئیس مکتب یائو نیز گفت‪«:‬ارباب جین‪،‬اصال نیازی به این کارا نیست!»‬
‫جین زیژون جواب داد‪«:‬این مسابقه شکار عدالت درش اجرا نمیشه دیگه چرا باید بمونم اینجا؟‬
‫خب غیبت منو ببخشید!» او با این سخن در جلوی تهذیبگران شمشیر بدستش راه افتاد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو با عجله رفت تا جلوی او را بگیرد و متوقفش کند‪.‬کسانی میخواستند جین زیژون را دنبال‬
‫کنند و بروند ولی دیگران تردید داشتند و نمیخواستند به این زودی تسلیم شوند‪.‬وضعیت کامال‬
‫بهم ریخته بود‪.‬جیانگ یانلی سر خود را تکان داد و بطرف بانو جین چرخید‪«:‬بانو جین‪،‬واقعا براتون‬
‫دردسر درست کردم!»‬
‫بانو جین در پاسخ دست خود را تکان داده و گفت‪«:‬تو هرگز برای مادر‪-‬شوهرت دردسر نیستی‬
‫عزیزم‪...‬فقط باید اون بچه سرتق سرزنش بشه که با تو بد حرف میزنه‪...‬من اصال بهش اهمیت‬
‫نمیدم اگرم هنوز ناراحتی میتونم کمک کنم از خجالتش در بیای!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬نیازی نیست‪،‬نیازی نیست‪....‬خب میشه من برم؟»‬
‫بانو جین با عجله گفت‪ «:‬برمیگردی به سکوی تماشاچیا؟من میگم زیژوان تا اونجا باهامون بیاد؟!»‬
‫همین که این را میگفت با چشمانش برای جین زیژوان که از همه دور تر ایستاده بود خط و نشان‬
‫میکشید‪.‬جیانگ یانلی پچ پچ کنان گفت‪«:‬اصال احتیاجی نیست‪،‬من میخوام با آ‪-‬شیان حرف‬
‫بزنم‪...‬اون میتونه منو برگردونه!»‬
‫بانو جین ابروهایش را باال برد و سر تا پای وی ووشیان را برانداز کرد‪.‬نگاهش سراپا احتیاط و‬
‫نارضایتی بود‪«:‬یه مرد جوون و یه زن جوون—شما دو تا نمیتونین تمام وقت کنار هم باشین‬
‫مخصوصا وقتی کس دیگه ای اطرافتون نیست!!!!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬آ‪-‬شیان برادر کوچیک منه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو جین گفت‪«:‬آ‪ -‬لی‪،‬لطفا عصبانی نشو‪...‬فقط بگو این پسر احمق کله شق من اینبار بهت چی‬
‫گفته؟! باور کن وادارش میکنم برات جبران کنه!»‬
‫جیانگ یانلی سرش را تکان داد‪ «:‬واقعا نیازی به این کارا نیست‪،‬بانو جین نمیخواد بهش فشار‬
‫بیارین!»‬
‫بانو جین اصرار کنان گفت‪«:‬من اصال مجبورش نکردم‪....‬اصال چطور میتونم اینکارو بکنه؟»‬
‫وی ووشیان سرش را پایین آورده و گفت‪«:‬اگه میشه منو ببخشید بانو جین!»‬
‫او و جیانگ یانلی همزمان تعظیم کردند‪ .‬وقتی آنان خواستند بروند بانو جین محکم دست یانلی را‬
‫چسبید و اجازه حرکت به او نداد‪.‬در این کش و قوسها جین زیژوان با سرعت به آن طرف دوید و‬
‫فریاد زد‪«:‬بانو جیانگ!!»‬
‫وی ووشیان وانمود کرد چیزی نشنیده است‪.‬جیانگ یانلی را با خود کشید و گفت‪«:‬بریم‬
‫شیجیه‪...‬زودباش!»‬
‫جین زیژوان دوباره فریاد زد‪«:‬اینطوری نیست بانو جیانگ!!!»‬
‫وی ووشیان این بار نتوانست وانمود کند چیزی نشنیده پس همراه با جیانگ یانلی بطرف او‬
‫برگشتند‪.‬حتی گروه جین زیژون که در سمت دیگری آشوب بپا کرده بودند هم توجهشان به آنجا‬
‫جلب شد‪.‬همه با شگفتی میخواستند منظور جین زیژوان را بفهمند‪.‬او چند قدمی به جلو آمد خواست‬
‫به آنها نزدیک تر بشود ولی پشیمان شد‪.‬دور تر ایستاد‪،‬چند نفس عمیق کشید‪،‬رگهای پیشانیش‬
‫بیرون زده بودند‪.‬لحظه ای بعد دوباره داد زد‪ «:‬اینطور نیست بانو جیانگ! این خواسته مادرم نبود!‬
‫کار اون نبود! منو مجبور نکردن!!! هیچ کسی اینکارو نکرده‪»...‬چند ثانیه همانطور ثانیه ساکت ماند‬
‫و دوباره غرید‪«:‬خواسته من بود!! خودم بودم!! من خواستم که شما بیاین اینجان!!»‬
‫جیانگ یانلی‪،‬وی ووشیان‪،‬بانو جین و جین زیژون سکوت کرده بودند‪.‬پس از این غرش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫های رسا‪،‬گونه های جین زیژوان به سرخی گرایید‪.‬او تلو تلوخوران چند قدم به عقب رفت‪.‬میخواست‬
‫درکنار یک درخت پناه بگیرد‪.‬وقتی خوب همه جا را نگاه کرد خشکش زد‪.‬باالخره بیاد آورد اینهمه‬
‫آدم در آنجا حضور داشته اند و او در برابر همه آنها فریاد کشیده بود‪.‬او پیش از آنکه متوجه تمام‬
‫اتفاق بشود با چهره ای خالی سر جای خود خشک شده بود‪.‬بعد با فریاد بلندتری پا به فرار‬
‫گذاشت‪.‬لحظاتی بعد‪،‬آن سکوت مرگبار توسط بانو جین شکسته شد‪«:‬احمق! چرا داری فرار‬
‫میکنی؟»‬
‫او دست جیانگ یانلی را فشرد و گفت‪«:‬آ‪-‬لی‪،‬بیا بعدا بریم به سکوی تماشاچیا و به حرفامون‬
‫برسیم‪...‬من فعال باید اون احمق رو برگردونم!»او همراه با گروه دیگری از تهذیبگران سوار بر‬
‫شمشیر از آنجا رفت‪.‬بانو جین در مسیری که جین زیژوان فرار کرده بود میرفت و فریاد میکشید‪.‬وی‬
‫ووشیان ابداً انتظار نداشت داستان اینطور پیش برود‪.‬پس از این اتفاقات دیوانه کننده‪،‬او هم‬
‫نمیدانست باید چه کاری انجام داد پس گفت‪«:‬داره چه غلطی میکنه؟ شیجیه بریم!»‬
‫جیانگ یانلی پیش از موافقت برای رفتن مکث کرد‪.‬وی ووشیان برای الن وانگجی دست تکان‬
‫داد‪«:‬الن جان‪،‬من رفتم!»‬
‫الن وانگجی بدون گفتن کلمه ای سر خود را تکان داد‪.‬در سکوت به ناپدید شدن جیانگ یانلی و‬
‫او در میان جنگل چوبی خیره شده بود‪.‬در طرف دیگر‪،‬جین گوانگیائو نتوانست مانع رفتن جین‬
‫زیژوان و دیگران شود‪.‬گروه سوار شمشیرها شده و رفتند‪،‬همه شان با هم حرف میزدند‪.‬توده بزرگ‬
‫آدمها حاال کامال پراکنده شده بودند‪.‬آندسته از افراد هم آنجا مانده بودند و دیدند دیگر چیزی برای‬
‫تماشا نیست رفتند‪.‬جین گوانگیائو عرق روی پیشانی خود را پاک کرده و با لبخندی اجباری‬
‫گفت‪«:‬واقعا عجب وضعیه‪»....‬‬
‫الن شیچن دستی به شانه او زد و گفت‪«:‬این موضوع اصال تقصیر تو نیست!»‬
‫جین گوانگیائو میانه پیشانی خود را لمس کرده و آهی کشید‪«:‬می ترسم تا دو ساعت دیگه هم‬
‫نتونم چیزی رو راست و ریس کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن پرسید‪«:‬چرا اینو میگی؟»‬


‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬در حقیقت‪،‬ارباب وی یک سوم شکارها رو برداشته ولی برادر بزرگمون هم‬
‫نصفه باقیمونده جن و پری و هیوالها رو نیست و نابود کرده و تموم شده رفته!»‬
‫الن شیچن با شنیدن این حرف خنده ای کرد و گفت‪«:‬خب برادر بزرگمونه دیگه!»‬
‫الن وانگجی در سمت دیگر هنوز در فکر بود‪.‬جین گوانگیائو جوری حرف میزد انگار سردردی‬
‫شدید دارد‪«:‬حاال محدوده میدان شکار رو باید خیلی خیلی بیشتر کنیم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬پس بیا زودتر هر کاری میتونیم انجام بدیم!»‬
‫جین گوانگیائو با لحنی عذرخواهانه گفت‪«:‬متاسفم برادر‪،‬تو خودتم توی رقابت شرکت کردی ولی‬
‫من مجبورت کردم توی همه کارا کمکم کنی!»‬
‫الن شیچن لبخندی زد‪«:‬مشکلی نیست‪ .‬وانگجی میری یا اینکه میای و بهمون کمک میکنی؟»‬
‫الن وانگجی در سکوت بیچن را احضار کرد‪«:‬کمک میکنم!»‬
‫بعد از رفتن آنها‪،‬تنها گروهی که میان درختان باقیماندند هنوز درباره اتفاقات رخ داده بحث‬
‫میکردند‪.‬کمی بعد شخصی از الی درختان بیرون آمد‪.‬با دیدن وضعیت‪،‬کمی مردد ماند‪.‬او کسی‬
‫نبود جز جیانگ چنگ‪....‬در کوهستان ققنوس او درباره برخود شدید میان شمشیرهای الن وانگجی‬
‫و جین زیژوان و احتمال درگیری میان آندو شنیده بود‪.‬ترسیده بود که نکند جیانگ یانلی کنار جین‬
‫زیژوان باشد بهمین دلیل آمده بود تا وضع را بررسی کند ولی آنقدر دیر رسید که همه پراکنده شده‬
‫بودند‪.‬از میان تمام افراد باقیمانده آنجا تنها رئیس مکتب یائو به نظرش آشنا رسید‪«:‬رئیس مکتب‬
‫یائو‪،‬چه اتفاقی افتاده؟»‬
‫رئیس یائو به اون نگریسته و با لحنی پر معنا گفت‪«:‬رئیس جیانگ‪،‬وی ووشیان شما واقعا عجب‬
‫شخصیتی داره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با اخم گفت‪«:‬منظورتون چیه؟»‬


‫رئیس یائو با خنده گفت‪ «:‬مگه من جرات میکنم منظوری داشته باشم؟! رئیس جیانگ لطفا حرف‬
‫منو به دل نگیرین!»‬
‫چهره جیانگ چنگ تیره شده بود‪.‬او میدانست آن مرد از حرفش معنایی دارد پس با خود گفت بعدا‬
‫وی ووشیان را یافته و درباره این موضوع با او گفتگو خواهد کرد‪.‬حس و حال قاطی شدن و مودبانه‬
‫رفتار کردن با شخصی که وانمود میکرد انسان باهوشی است را نداشت پس برگشت و از آنجا‬
‫رفت‪.‬در مسیر میتوانست صدای پچ پچ افراد پشت سر خود را بشنود‪.‬آنها که می ترسیدند جیانگ‬
‫چنگ صدایشان را بشنود به آرامی حرف میزدند حواس او آنقدر قوی بود که می توانست به آسانی‬
‫سخنانشان را بشنود‪.‬یکی از روسای قبایل کوچک با لحن گزنده ای میگفت‪«:‬این بار‪،‬لنگرگاه‬
‫نیلوفری مرکز توجهه‪...‬هر چی روح و جسد بودن رو مکتب یونمنگ جیانگ احضار کرد‪...‬معلومه‬
‫که بعضی از تهذیبگرا از کارای اونا خوششون میاد!»‬
‫رئیس یائو پاسخ داد‪«:‬ما چیکار میتونیم بکنیم؟ تقصیر کیه که قبایل ما وی ووشیان ندارن؟»‬
‫« حتما الزم نیست که یکی عین وی ووشیان داشته باشیم‪...‬من یکی که دلم نمیخواد یکی تو قبیله‬
‫ام باشه که راه براه واسم شر درست کنه!!!»‬
‫« وی ووشیان خیلی گستاخه‪...‬از حاال به بعد من یکی تو شکار های شبانه ای که اون هست‬
‫نمیام!»‬
‫کسی دیگر با استهزا گفت‪«:‬هاه؟ تهذیبگرا از اونا خوششون میاد؟ فکر کنم‪ ...‬اون تهذیبگرا از وی‬
‫ووشیان خوششون میاد‪...‬مگه همین مکتب یونمنگ جیانگ بخاطر جنگاوری وی ووشیان تو‬
‫لشکرکشی سقوط خورشید نبوده که اینقدر مشهور شده؟!»‬
‫جیانگ چنگ احساس میکرد تمام بدنش سنگین شده است‪.‬انگار که سایه ای از سیاهی صورت و‬
‫قلبش را پوشاند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و یک‪ -‬بخش سوم‬


‫عزیمت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دوماه بعد در یونمنگ ✨✨‬


‫پس از نابودی کامل مکتب چیشان ون‪،‬شهری که آبادترین شهرها بود در یک شب سقوط کرد و‬
‫تبدیل به خاکستر شد‪.‬شمار زیاد تهذیبگرانی که میخواستند آموزش ببینند باالجبار به شهرهای‬
‫دیگری مانند النلینگ‪،‬یونمنگ‪،‬گوسو و چینگه میرفتند تا هنر تهذیبگری را بخوبی فرابگیرند‪.‬در‬
‫خیابان ها همه جور انسانی وجود داشت همه شاگردان شمشیرهایی به کمر آویزان میکردند و با‬
‫صدای بلند درباره سرنوشت جهان بحث می نمودند‪.‬روحیه و انگیزه همه باال بود‪.‬‬
‫ناگهان مردم صدایشان را پایین آوردند‪،‬همه با هم به انتهای خیابان خیره شدند‪.‬از آن مسیر مردی‬
‫با لباس سفید که پیشانی بند بسته بود آرام پیش می آمد‪.‬او زیتر و یک شمشیر با خود حمل‬
‫میکرد‪.‬ظاهر مرد بطرز شگفت انگیزی فریبنده بود اما هاله ای از یخ و سرما تمام وجودش را احاطه‬
‫کرده بود‪.‬پیش از آنکه نزدیک تر بشود همه تهذیبگران به اختیار خود ساکت شدند با احترام به او‬
‫نگریستند آنهایی که شجاعتشان بیشتر بود جلو رفته و به او درود فرستادند‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی به آرامی و بدون توقف پاسخ درود های همه را گفته و براه خود ادامه داد‪.‬دیگر‬
‫تهذیبگران جرات نداشتند مزاحمش بشوند و میدانستند چه موقع باید عقب بنشینند‪.‬اما از روبرویش‬
‫دختری جوان با لباسهای رنگارنگ می آمد‪.‬درحالیکه با عجله راه میرفت شانه اش با شانه او برخورد‬
‫کرد و ناگهان چیزی روی بدن او پرت شد‪.‬الن وانگجی با چاالکی آن شی را گرفت وقتی خوب‬
‫دقت کرد شکوفه ای به سفیدی برف دید‪.‬‬
‫شکوفه ظریف و تازه بود حتی میشد قطرات شبنم رویش را دید‪.‬همانطور که الن وانگجی در‬
‫سکوت ایستاده بود‪،‬بار دیگر کسی با اندام الغر به او نزدیک شد و با یک موج دست گلی آبی و‬
‫کوچ ک را بسمت او پرتاب کرد‪.‬هدف شخص سینه الن وانگجی بود اما گل روی شانه اش‬
‫افتاد‪.‬الن وانگجی آن گل را هم گرفت و وقتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برگشت دید زن در حین دویدن بدون ذره ای شرمندگی میخندد‪.‬بار سوم دختر جوانی که موهای‬
‫خود را به شکل گوجه ای بسته بود می آمد‪.‬در دستانش دسته ای از شاخه های با گلهای سرخ‬
‫وجود داشت‪.‬او پیش از فرار موفق شد گلی را به سمت سینه او پرت کند‪.‬‬
‫زنان و دختران یکی پس از دیگری می آمدند و الن وانگجی با چهره ای که ذره ای تغییر نکرده‬
‫بود با بغلی از گلهای رنگارنگ در خیابان ایستاده بود‪.‬تمام آن تهذیبگرانی که هانگوانگ جون را‬
‫میشناختند حتی اگر میخواستند هم جرات خندیدن نداشتند‪.‬وانمود میکردند جدی هستند اما‬
‫چشمانشان چیز دیگری نشان میداد‪.‬مردم عادی که نمیدانستند او کیست دست دراز کرده و اون‬
‫را بهم نشان می دادند‪.‬همانطور که الن وانگجی با چشمانی غمگین در اندیشه فرو رفته‬
‫بود‪.‬احساس کرد چیزی روی سرش سنگینی میکند‪.‬او دستش را باال برد و یک گل صدتومانی‬
‫صورتی رنگ را دید که دقیقا روی سرش سقوط کرده بود‪.‬از باالی ساختمان صدای خنده ای به‬
‫گوش رسید‪«:‬الن جان—اوخ نه‪،‬هانگوانگ جون‪،‬عجب تصادفی!»‬
‫الن وانگجی سر خود را باال گرفت و عمارتی را دید که با پرده های زیادی مزین شده بود‪.‬مردی‬
‫با لباس سیاه به پهلو روی متکای سرخ رنگی نشسته و در یک دستش هم کوزه سیاه رنگ شراب‬
‫قرار داشت‪.‬او نیمی از منگوله سرخ آویزان به درب کوزه را دور دست خود پیچیده درحالیکه بقیه‬
‫منگوله در آسمان آویزان بود‪.‬با دیدن وی ووشیان نارضایتی در چهره اکثر شاگردانی که درحال‬
‫تماشای صحنه بودند آشکار شد‪.‬همه میدانستند که فرمانده ییلینگ و هانگوانگ جون‪،‬رابطه خوبی‬
‫با هم ندارند‪.‬آنها زمان مبارزه برای لشکرکشی سقوط خورشید دائم با هم بحث کرده بودند‪.‬هیچکس‬
‫نمیدانست اینبار قرار است چه اتفاقی بیفتد‪...‬در این لحظه آنها نمیخواستند تظاهر به ادب کنند پس‬
‫چهار چشمی به صحنه پیش رویشان خیره شدند‪.‬برخالف تصور آنها الن وانگجی هیچ واکنش‬
‫بدی از خود نشان نداد تنها گفت‪«:‬پس توئی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬آره منم‪،‬تنها کسی که همچین کارای مسخره ای میکنه منم‪...‬کی تونستی‬
‫وقت پیدا کنی و بیای به یونمنگ؟اگه سرت شلوغ نیست میخوای بیا باال و نوشیدنی بخور؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گروهی از دختران که به متکای او تکیه زده بودند با صدای بلندی می خندیدند و به پایین‬
‫نگریستند‪«:‬آره ارباب جوان‪،‬بیا باال و نوشیدنی بخور!»‬
‫این دخترها همان هایی بودند که پیش از این به طرفش گل پرتاب کردند و اصال نیازی نبود‬
‫برای فهمیدن اینکه چه کسی از آنان خواسته اینکار را بکنند خودش را به زحمت بیاندازد‪.‬الن‬
‫وانگجی سرش را پایین گرفته و خواست برود‪.‬وی ووشیان از اینکه او واکنشی نشان نداده بود‬
‫متعجب نشد‪.‬او متکا را تکان داده و جرعه بزرگی از شراب درون کوزه ای که در دستش بود خورد‪.‬با‬
‫این حال چند لحظه بعد صدای قدم هایی سبک و آرام را شنید‪.‬الن وانگجی با قدمهایی محکم از‬
‫پله ها باال آمده پرده را کنار زد و وارد شد‪.‬رشته های نخ آویزان با سنگهای قیمتی به شکل‬
‫آهنگینی به صدا درآمدند‪.‬دسته گلهایی که بسمتش پرتاب شده بود را روی میز کوچکی‬
‫نهاد‪«:‬گلهات!»‬
‫وی ووشیان آنقدر خودش را کج کرد تا اینکه توانست به میز برسد‪«:‬خواهش میکنم‪،‬من اینا رو به‬
‫تو دادم‪...‬االن دیگه گلهای تو هستن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا یعنی چی؟ فقط میخواستم ببینم به اینا چه واکنشی نشون میدی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مسخره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره من واقعا مسخره ام وگرنه اینقد سر اینکه تو رو تا اینجا بکشونم خودمو‬
‫خسته نمیکردم‪...‬هی هی هی نرو‪،‬حاال که اینجایی چرا یه کمی نمیخوری؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نوشیدن شراب ممنوعه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬میدونم نوشیدن شراب توی مکتب شما ممنوعه ولی اینجا که مقر ابر نیست‬
‫اگه بخوای میتونی بخوری!»‬
‫دخترها بی درنگ چند فنجان آوردند‪.‬پس از پر کردن آنها‪،‬فنجان ها را جلوی دسته‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گلها قرار دادند‪.‬الن وانگجی بنظر نمیرسید بخواهد بنشیند اما انگار نمیخواست آنجا را هم ترک‬
‫کند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تو باالخره واسه یه بارم شده اومدی یونمنگ اونوقت نمیخوای این‬
‫نوشیدنی خوشمزه رو امتحان کنی؟منتها میدونی این هرقدر خوشمزه باشه بازم مزه اش به خوبی‬
‫شراب لبخند امپراطور گوسوی شما نیست‪.‬اون بهترین شراب عالمه‪...‬بعدا اگه یه روزی تونستم بیام‬
‫گوسو‪،‬حتما یه ده دوازده تا میگیرم و همه شونو میخورم‪...‬نگاهش کن—چت شده تو؟ صندلی ها‬
‫اینجان تو چرا سرپا ایستادی‪....‬نمیخوای بشینی؟»‬
‫دخترها به او اصرار کردند‪«:‬بگیر بشین !»«برو بشین!»‬
‫الن وانگجی رفتارهای سبکسرانه دختران را با سردی پاسخ گفت‪.‬چند ثانیه بعد نگاهش روی فلوت‬
‫سیاه منگوله دار سرخ وی ووشیان که به کمرش آویخته بود خیره ماند‪.‬چشمانش رو به پایین بودند‬
‫انگار دنبال کلمات مناسب میگشت‪.‬وی ووشیان یک ابروی خود را باال برد چنان که می دانست‬
‫بعدش قرار است چه بگوید‪.‬همانطور که فکرش را می کرد‪،‬الن وانگجی به آرامی گفت‪«:‬تو نباید‬
‫مدت زیادی خودت رو با موجودات غیر انسانی مشغول کنی!»‬
‫لبخند د خترها که اطراف وی ووشیان هرهر میکردند بی درنگ محو شد‪.‬پرده ها به نوسان افتادند‬
‫و جلوی نور خورشید را گرفتند تمام عمارت میان نور و تاریکی به رفت و آمد افتاد‪.‬حاال گونه های‬
‫سفید برفی شان بیش از حد رنگ پریده به نظر میرسید چنان که انگار خونشان خشک شده و به‬
‫رنگ خا کستر درآمده بودند‪.‬با چشمان خود الن وانگجی را برانداز میکردند و ناگهان سرمایی وهم‬
‫آور از همه طرف به آنها رسید‪.‬وی ووشیان دستش را باال برد و از آنها خواست کنار بروند‪.‬سر خود‬
‫را تکان داده و گفت‪ «:‬الن جان‪،‬هر چی سنت میره باالتر کسل کننده تر میشی‪...‬تو جوونی‪،‬هفتاد‬
‫س الت که نیست‪...‬نمیخواد راه براه از رو دست عموت کپی کنی و سر هر چی بقیه رو سرزنش‬
‫کنی!»‬
‫الن وانگجی برگشت و قدمی پیش گذاشت‪«:‬وی یینگ‪،‬االن بهترین موقع اس که با من برگردی‬
‫به گوسو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خیلی وقت بود این جمله رو نشنیده بودم‪...‬لشکرکشی تموم شد رفت‪...‬خیال‬
‫میکردم همون موقع دست برداشتی‪»!...‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬آخرین بار‪،‬موقع شکار توی کوهستان ققنوس تو متوجه نشانه های خاصی‬
‫نشدی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬چه نشانه هایی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اینکه کنترلت رو از دست دادی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬منظورت همون موقع اس که خواستم با جین زیژوان دعوا کنم؟بنظرم اشتباه‬
‫برداشت میکنی‪...‬چون من هر وقت اونو ببینم دلم میخواد باهاش دعوا کنم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬و چیزهایی که بعدش گفتی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی گفتم؟من هر روز کلی حرف میزنم‪...‬چطور باید یادم باشه دو ماه پیش چه‬
‫حرفایی زدم؟!!!»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد‪.‬احساس میکرد اگر یکباره به او بگوید ابداً جدیش نمیگیرد‪.‬نفش عمیقی‬
‫کشید و گفت‪«:‬وی یینگ»سپس با لجاجت ادامه داد‪«:‬راه ارواح به قلب و جسم آسیب میزنه!»‬
‫وی ووشیان که انگار از این بحث سردرد گرفته بود جواب داد‪«:‬الن جان‪،‬تو‪...‬من به اندازه کافی از‬
‫این حرفا شنیدم‪...‬ب نظر خودت به اندازه کافی این حرفا رو تکرار نکردی؟ همش میگی به جسمم‬
‫آسیب میزنه ولی من که االن خوبم‪...‬میگی به قلبم آسیب میرسونه ولی نگاهم کن هنوز دیوونه‬
‫نشدم درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هنوز خیلی دیر نشده‪...‬بعدا حتی اگه پشیمون بشی‪»....‬‬
‫وی ووشیان بدون اینکه منتظر پایان گرفتن حرف او باشد حالتش تغییر کرد و از جای‬
‫برخاست‪«:‬الن جان!» پشت سرش نور سرخی در چشمان دخترها تابیدن گرفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬تمومش کنین!»دخترها سر خود را پایین آورده و عقب نشینی کردند ولی با‬
‫چشمانی درنده وار به الن وانگجی خیره شده بودند‪.‬وی ووشیان به طرفش برگشت‪«:‬چی میتونم‬
‫بگم؟ فکر نمیکنم ازش پشیمون بشم‪...‬من خوشم نمیاد مردم بشینن درباره اینکه در آینده من‬
‫چجوری میشم فکر و خیال کنن!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت‪،‬الن وانگجی گفت‪«:‬من حد و حدودم رو رعایت نکردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه واقعا‪،‬فقط اینکه نباید ازت میخواستم بیای اینجا‪...‬حرکت امروزم گستاخانه‬
‫بود!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نبود!»‬
‫وی ووشیان با لبخند و در نهایت ادب گفت‪«:‬جدی؟ خوبه پس!» او جرعه دیگری از نوشیدنی که‬
‫مانده بود را نوشید‪ «:‬ولی اصال مهم نیست چی بشه من بازم باید ازت تشکر کنم این حرفات رو‬
‫میزارم پای اینکه نگران منی!»بعد دست خود را تکان داد‪«:‬خب دیگه نمیخوام اذیتت کنم‬
‫هانگوانگ جون‪...‬بیا اگه تونستیم بازم همدیگه رو ببینیم!»‬
‫وقتی وی ووشیان به لنگرگاه نیلوفر بازگشت‪.‬جیانگ چنگ درحال تمیز کردن شمشیر بود‪.‬او سر‬
‫خود را باال گرفت‪«:‬برگشتی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬برگشتم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬قیافه ات یجور ناجوری شده‪...‬نگو بازم رفتی سر وقت جین زیژوان؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یکی بدتر از جین زیژوان رو دیدم حدس بزن کی رو؟!!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬یه نشونه بگو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اونی که میخواد منو یه جایی زندونی کنه!»‬
‫جیانگ چنگ با اخم گفت‪«:‬الن جان؟چرا اومده یونمنگ؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬نمیدونم‪...‬تو خیابون بود فکر کنم دنبال کسی میگشت‪...‬از موقع لشکرکشی‬
‫سقوط خورشید تا االن این بحثو پیش نکشیده بود ولی باز شروع کرده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تقصیر خودته که تا می بینیش صداش میزنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از کجا فهمیدی من اول صداش زدم؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬پرسیدن داره؟ کی اینکارو نکردی؟بنظرم تو خیلی عجیب غریبی‪...‬همیشه هم‬
‫تهش با دعوا از هم جدا میشین‪.....‬تو چرا همش اذیتش میکنی؟»‬
‫وی ووشیان متفکرانه گفت‪«:‬من آدم مسخره ایم؟»‬
‫جیانگ چنگ چشمان خود را چرخاند و فکر کرد‪ :‬آه پس باالخره خودتم خبر دار شدی؟!!! بعد‬
‫دوباره به شمشیر خود خیره شد‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬تو روزی چند دفعه این شمشیرو تمیز میکنی؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬سه بار‪...‬شمشیر تو چی؟آخرین باری که تمیزش کردی کی بوده؟»‬
‫وی ووشیان یک گالبی برداشته و به آن خیره شد‪«:‬تو اتاقمه‪،‬ماهی یه بار کافیه تمیزش کنم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬ا ز حاال به بعد‪،‬توی مراسم های مهم مثل شکار شبانه و جلسات گفتگو‬
‫شمشیرت رو بیار‪...‬اگه اینکارو نکنی میشه یه دستاویز که بقیه به نظم و تربیت مکتبمون گیر بدن‬
‫و بهمون بخندن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬یجوری میگی انگاری خودت از همه چی بی خبری‪....‬بدم میاد بقیه مجبورم‬
‫کنن کاری ب کنم‪...‬هر چی بیشتر بهم فشار بیارن من کمتر اونکارو انجام میدم‪...‬شمشیرمو با خودم‬
‫نمیبرم به اونا چه ربطی داره اصن؟»‬
‫جیانگ چنگ به اون خیره شده بود و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬دلم نمیخواد واسه آدمایی که‬
‫نمیشناسم شمشیر بکشم و دوئل کنم‪...‬هر دفعه شمشیر میکشم خون و خونریزی میشه‪...‬مگه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینکه خودشون دلشون بخواد چند نفری کشته بشن وگرنه اصال نمیتونن اذیتم کنن‪،‬منم شمشیرم‬
‫رو نمیارم در نتیجه همه چی حله‪...‬اینطوری‬
‫بهتره!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬بینم مگه تو نبودی که همش دلت میخواست مهارت شمشیر زدنت رو به‬
‫رخ همه بکشی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اون موقع بچه بودم ولی آدم که تا ابد بچه نمیمونه درسته؟»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخندی گفت‪«:‬خب نمیخواد شمشیرت رو بیاری با خودت‪...‬اصال مهم‬
‫نیست‪...‬ولی از حاال به بعد سعی نکن با جین زیژوان در بیفتی‪...‬بهرحال اون تنها پسر جین‬
‫گوانگشانه‪،‬در آینده اون میشه رهبر مکتب النلینگ جین‪...‬اگه تو بری باهاش کتکاری کنی؟ اونوقت‬
‫من به عنوان رئیس مکتب خودمون باید چیکار کنم با تو بیام اونو بزنیم یا اینکه مجازاتت کنم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه جین گوانگیائو اونجا نیست‪...‬؟ بنظرم اون خیلی بهتر از زیژوانه!»‬
‫جیانگ چنگ شمشیر خود را تمیز کرد‪.‬پس از اینکه مدتی ساندو را بررسی کرد آنها را به غالفش‬
‫بگرداند‪«:‬مگه مهمه که ازش بهتره؟! اصال مهم نیست جین گوانگیائو چقدر از اون بهتره یا باهوش‬
‫تره‪...‬اون فقط بلده به مهمونا خوشامد بگه‪ !...‬کل زندگیش همینطوری میمونه اون اصال در حد‬
‫جین زیژوان نیست!!»‬
‫وی ووشیان در لحن صدایش مقداری تعریف و تمجید و ستایش از جین زیژوان یافت‪«:‬جیانگ‬
‫چنگ با من صادق باش—منظورت از این حرفا چیه؟ تو آخرین بار رفتی شیجیه رو برسونی ولی‬
‫نکنه واقعا میخوای‪....‬؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬اصال غیر ممکن نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬غیر ممکن نیست یعنی چی؟ یادت رفته توی النگیا چیکار کرد؟ اونوقت میگی‬
‫اصال غیر ممکن نیست؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ جواب داد‪«:‬خب احتماال از کارش پشیمون شده!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬به جهنم که پشیمون شده‪...‬یعنی چون معذرت خواسته ما هم‬
‫حتما باید ببخشیمش؟ تو فقط یه نگاهی به باباش بنداز‪ ...‬اونم در آینده میشه یه آدم لعنتی عین‬
‫باباش‪.. .‬همه عالم رو بخاطر زنا زیرپا میزاره‪ ...‬راضی میشی خواهر اینطوری بشه؟ میتونی اینطوری‬
‫قبول کنی؟»‬

‫جیانگ چنگ با چهره ای یخ بسته گفت‪«:‬گه میخوره اینطوری کنه!»😊 سپس به او نگریسته و‬
‫بعد از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬بعدشم این تو نیستی که باید بگی اون قابل بخشش هست یا‬
‫نه‪...‬خواهر دوستش داره‪...‬ماها دیگه چیکار میتونیم بکنیم؟»‬
‫او با این حرف دهان وی ووشیان را بست‪.‬لحظه ای بعد با اجبار چند کلمه ای سر هم کرد‪ «:‬آخه‬
‫اون چرا همچین آدم رو باید دوست‪ »....‬او گالبی را پرت کرده و گفت‪«:‬خواهر کجاست؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نمیدونم شاید تو آشپزخونه باشه یا اتاقش یا شایدم تاالر اجدادی‪ ...‬غیر از اینا‬
‫جای دیگه ای هم میره؟!»‬
‫وی ووشیان تاالر نبرد های تمرینی را ترک کرد اول به آشپزخانه رفت‪.‬آنجا ظرف سوپی را روی‬
‫آتش دید که از آن بخار خارج میشد‪.‬خواهرش آنجا نبود‪...‬سپس به اتاق خواب جیانگ یانلی رفت‬
‫که آنجا هم نبود و در آخر او را در تاالر اجدادی یافت‪.‬جیانگ یانلی آنجا روی زمین زانو زده بود و‬
‫پچ پچ کنان میز یادبودهای والدینش را تمیز میکرد‪ .‬وی ووشیان سرش را داخل برد‪«:‬شیجیه؟بازم‬
‫داری با عمو جیانگ و بانو یو حرف میزنی؟»‬
‫جیانگ یانلی با صدایی لطیف گفت‪«:‬خب شما دو تا که نمیاین پس من مجبورم بیام و اینکارو‬
‫بکنم!»‬
‫وی ووشیان قدم بدرون اتاق نهاد و کنارش نشست او همچنان درحال تمیز کردن میز بود‪.‬جیانگ‬
‫یانلی به او نگریست‪ «:‬آ‪-‬شیان‪،‬چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ میخوای چیزی بهم بگی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خنده کنان گفت‪«:‬هیچی اومدم اینجا یه کمی وقت بگذرونم»‬
‫همین که این حرف را زد روی زمین به قل زدن پرداخت‪.‬جیانگ یانلی پرسید‪«:‬شیان شیان‪،‬تو چند‬
‫سالته؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من سه سالم شده!»وقتی دید که موفق به خنداندن یانلی شده از جا‬
‫برخاست‪.‬بعد از کمی فکر تصمیم گرفت موضوع را پیش بکشد‪«:‬شیجیه‪،‬من میخوام درباره یه‬
‫چیزی ازت بپرسم!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬بپرس!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا یکی باید کس دیگه ای رو دوست داشته باشه؟ منظورم اون جور دوست‬
‫داشتنه!»‬
‫جیانگ یانلی مکثی کرده و متفکرانه پرسید‪«:‬چرا از من درباره این موضوع می پرسی؟ نکنه کسی‬
‫رو دوست داری؟ اون چجور بانوییه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نه‪،‬من کسی رو دوست ندارم‪...‬الاقل نه اونقدرا‪ ...‬حس میکنم اگه کسی رو‬
‫دوست داشته باشم انگاری به گردن خودم افسار انداختم!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬بنظرم سه سالت نیست تو یه سالته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نه بابا سه سالمه! شیان شیان سه ساله گشنه اس‪ ...‬حاال باید چیکار کنه؟»‬
‫جیانگ یانلی خندید‪«:‬تو آشپزخونه سوپ هست میتونی بخوری‪...‬ولی شیان شیان سه ساله دستش‬
‫به اجاق میرسه؟»‬
‫«اگر نرسم شیجیه ام میتونه بلندم کنه اونموقع به بهش میرسم‪»!....‬همانطور که او چرند میگفت‬
‫جیانگ چنگ قدم به تاالر اجدادی نهاد‪.‬وقتی حرفهایش را شنید گفت‪«:‬باز داره مسخره بازی در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میاره‪...‬من‪،‬رئیس قبیله ات‪،‬واست یه کاسه سوپ گذاشتم که بری بخوری‪....‬حاال اولش زانو بزن و‬
‫تشکر کن بعدشم برو اون بیرون غذاتو بخور!»‬
‫وی ووشیان بیرون پرید و پیش از اینکه برگردد چرخی زد‪«:‬منظورت از این کارا چیه جیانگ‬
‫چنگ؟گوشتش کو؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تموم شد‪،‬فقط ریشه نیلوفرا مونده اگه نمیخوای میتونی نخوریش!»‬
‫وی ووشیان با آرنج به او حمله برد‪«:‬یاال گوشتا رو بریز بیرون!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬مشکلی نیست میتونم همه شو واست باال بیارم اونوقت می بینم میخوریش‬
‫یا نه!!»‬
‫جیانگ یانلی که دید باز کارشان دارد به مرافعه میکشد مداخله کرد‪«:‬باشه باشه شماها مگه چند‬
‫سالتونه که سر گوشت دعوا میکنین؟ من بازم درست میکنم‪»...‬‬
‫سوپ دنده خوک و ریشه نیلوفر که جیانگ یانلی درست میکرد از غذاهای محبوب وی ووشیان‬
‫بود‪.‬جدای از طعم خوبش او را بیاد اولین باری که از آن سوپ مزه کرده بود می انداخت‪.‬آن‬
‫زمان‪،‬وی ووشیان بتازگی توسط جیانگ فنگمیان از ییلینگ به آنجا آورده شده بود‪.‬همین که قدم‬
‫به درون گذاشت‪،‬چشمش به یک ارباب جوان مغرور افتاد که درون زمین تمرین راه میرفت و قالده‬
‫سه سگ را بدست گرفته بود‪.‬بی درنگ دستان خود را روی صورت نهاده و با صدای بلند شروع به‬
‫گریستن کرد‪ .‬تمام روز در آغوش جیانگ فنگمیان مانده و حاضر نبود او را رها کند‪.‬روز دوم سگهای‬
‫جیانگ چنگ به کس دیگری سپرده شدند‪.‬‬
‫جیانگ چنگ آنقدر خشمگین شد که همه چیز را بهم ریخت‪.‬هر قدر جیانگ فنگمیان سعی میکرد‬
‫آرامش کند و به او میگفت که باید با هم دوست باشند او نمیخواست با وی ووشیان حرف بزند‪.‬چند‬
‫روز بعد رفتار جیانگ چنگ آرام تر شد‪.‬جیانگ فنگمیان میخواست از فرصت استفاده کند پس به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت همراه با جیانگ چنگ در یک اتاق بخوابد زیرا امیدوار بود آنها با هم بزرگ‬
‫شوند و همدیگر را درک کنند‪.‬‬

‫همان زمان که جیانگ چنگ تصمیم به آشتی گرفت جیانگ فنگمیان از شدت خوشحالی صلح‬
‫میان آندو وی ووشیان را بلند کرده و در آغوش گرفت‪.‬جیانگ چنگ با دیدن این صحنه زبانش‬
‫بند آمد‪.‬بانو یو بی درنگ خنده تلخی کرده و از اتاق بیرون رفت‪.‬این زوج تنها بدلیل اینکه مسائل‬
‫مهمی برای رسیدگی داشتند بی سر و صدا آنجا را ترک کردند و دوباره با هم نجنگیدند‪.‬آن‬
‫شب‪،‬جیانگ چنگ‪،‬در را بروی وی ووشیان بست و اجازه نداد وارد اتاق بشود‪.‬وی ووشیان به در‬
‫می کوبید‪«:‬شیدی‪،‬شیدی‪،‬بزار بیام داخل‪،‬میخوام بخوابم!»‬
‫جیانگ چنگ درون اتاق پشت به در کرده و فریاد زد‪«:‬شیدی کیه؟! شاهدخت رو پس بده‪...‬جاسمین‬
‫رو پس بده عشق رو برام پس بیار!»‬
‫شاهدخت‪،‬جاسمین و عشق سگهای کوچولوی او بودند‪.‬وی ووشیان میدانست که جیانگ فنگمیان‬
‫آن سگها را بخاطر او به کس دیگری سپرده است ‪.‬پس با صدای آرامی گفت‪«:‬متاسفم ولی‪...‬ولی‬
‫من خیلی ازشون می ترسم‪»....‬‬
‫در خاطرات جیانگ چنگ‪،‬پدرش حتی ‪ 5‬بار هم او را بغل نکرده بود‪.‬اگر پدرش او را یکبار بغل‬
‫میکرد میتوانست برای یک ماه شاد باشد‪.‬آتشی درونش روشن شد که قابل خاموشی نبود‪.‬همش از‬
‫خود می پرسید‪ :‬چرا‪،‬چرا‪،‬چرا ناگهان چشمش به یک دست رختخواب اضافه در اتاقش افتاد که به‬
‫او تعلق نداشتند خشم تمام وجودش را پر کرد با همان حالت تشک پتوی وی ووشیان را بلند‬
‫کرد‪....‬وی ووشیان که مدت زیادی پشت در اتاق او منتظر مانده بود تا در باز شد شادی در چهره‬
‫اش پیچید ولی با کوهی از رختخواب هایی که بر سرش بارید مواجه شد و پشت سرش در اتاق‬
‫دوباره محکم بهم کوبیده و بسته شد‪.‬جیانگ چنگ از داخل اتاق به او گفت‪«:‬برو یه جای دیگه‬
‫بگیر بخواب!اینجا اتاق منه! میخوای اتاقم رو هم ازم بدزدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در آن زمان وی ووشیان نمیدانست جیانگ چنگ برای چه چیزی آنقدر عصبانی است‪.‬پس از مکث‬
‫کوتاهی جواب داد‪«:‬من هیچی ندزدیدم‪...‬عمو جیانگ بهم گفت بیام پیش تو بخوابم!»‬
‫جیانگ چنگ که دید او هنوز نام پدرش را می آورد و به عمد برایش نمایش بازی میکند‪.‬چشمانش‬
‫کامال سرخ شده و فریاد کشید‪«:‬برو گمشو اگه بازم ببینمت سگا رو صدا میکنم تا گازت بگیرن‪»...‬‬
‫وی ووشیان بیرون اتاق او ایستاده بود وقتی شنید سگها را برای گاز گرفتن اون فرامیخواند از‬
‫ترس دلش به جوش و خروش افتاد‪.‬انگشتان خود را جمع کرده و با عجله گفت‪«:‬من‬
‫میرم‪...‬میرم‪...‬سگا رو صدا نکن!»‬
‫تشک پتوهایی که جیانگ چنگ بیرون پرت کرده بود بیرون کشیده و بطرف تاالر رفت‪.‬او مدت‬
‫کوتاهی بود که قدم به لنگرگاه نیلوفری نهاده و جرات نداشت به اطراف برود و بازی کند‪.‬هر روز‬
‫مطیعانه در جاهایی که جیانگ فنگمیان به او میگفت می ایستاد و تکان نمیخورد‪.‬نمیدانست اتاقش‬
‫کجاست‪،‬جرات نداشت در اتاق های دیگران را بزند و بپرسد زیرا می ترسید خواب بقیه را بهم‬
‫بریزد‪.‬‬
‫مدتی فکر کرد سپس به راهرویی که باد بدرونش نمی آمد رفته لوازمش را همانجا گذاشت و دراز‬
‫کشید ولی نتوانست مدت زیادی آنجا بماند زیرا فریاد جیانگ چنگ که میگفت سگ ها را خبر‬
‫میکند تا او را گاز بگیرند در سرش می پیچید‪.‬او هر چه به موضوع بیشتر فکر میکرد بیشتر می‬
‫ترسید‪.‬زیر پتو خزید و احساس میکرد دسته ای سگ او را محاصره کرده و صدایشان را می‬
‫شن ید‪.‬لحظاتی بعد حس کرد نمیتواند دیگر آنجا بماند‪.‬از جا پرید‪،‬رختخوابها را مرتب گوشه ای نهاده‬
‫و از لنگرگاه نیلوفری فرار کرد‪.‬‬
‫درحالیکه نفس نفس میزد در آن شب تیره مدتی راه رفت‪.‬یک درخت دید و بدون ذره ای فکر از‬
‫آن باال رفت‪.‬چهار دست و پا از درخت باال رفته و به آن چسبید‪.‬تنها زمانی که به اندازه کافی باال‬
‫رفته بود احساس امنیت کرد‪.‬نمیدانست چه مدت درخت را بغل کرده ولی ناگهان صدایی لطیف را‬
‫از دور شنید که نامش را میخواند‪.‬صدا نزدیکتر و نزدیکتر میشد‪.‬کمی بعد دختری فانوس بدست با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لباس سفید زیر درخت ظاهر شد‪.‬وی ووشیان خواهر جیانگ چنگ را شناخت‪.‬همانجا ساکت ماند‬
‫تا شاید خواهرش او را پیدا نکند‪.‬با اینحال جیانگ یانلی‬
‫گفت‪«:‬آ‪-‬یینگ تویی؟ این باال چیکار میکنی؟؟»‬
‫وی ووشیان ساکت ماند جیانگ یانلی فانوس را باال برد‪«:‬دیدمت‪....‬کفشت این پایین افتاده!»‬
‫وی ووشیان باالخره پایین درخت را نگاه کرد و گفت‪«:‬کفشم!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬میتونی بیای پایین‪...‬بیا برگردیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪...«:‬من‪....‬نمیام پایین‪...‬سگا اینجان!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬آ‪ -‬چنگ داشت سر به سرت میزاشت‪...‬هیچ سگی اینجا نیست‪...‬تو نمیتونی‬
‫اونجا بشینی دستات درد میگیره ها حاال بیا پایین!»‬
‫مهم نبود او چه میگفت وی ووشیان همانطور به درخت چسبیده و نمیخواست پایین بیاید‪.‬جیانگ‬
‫یانلی می ترسید که او به خودش آسیب بزند پس فانوس را زیر درخت نهاده و دستان خود را دراز‬
‫کرد تا او را بگیرد نمیتوانست از نگرانی جایی برود‪.‬سی دقیقه بعد‪،‬دستان وی ووشیان بشدت درد‬
‫گرفته بودند او مجب ور شد تنه درخت را رها کند و پایین بیاید‪.‬جیانگ یانلی رفت او را بگیرد ولی‬
‫وی ووشیان با ضربه سنگینی بر زمین افتاد‪.‬چند باری روی زمین به خود پیچید بعد پایش را در‬
‫آغوش گرفته و نالید‪«:‬آخ!پام شکست!»‬
‫جیانگ یانلی او را آرام کرد‪«:‬پات نشکسته‪...‬حتی یه شکاف هم روی پات نیست خیلی درد داری؟‬
‫عیب نداره تکون نخور‪،‬االن خودم می برمت!»‬
‫فکر وی ووشیان هنوز پیش سگها بود‪،‬هق هق کنان گفت‪...«:‬سگا‪...‬سگا اینجان‪»....‬‬
‫جیانگ یانلی چندین بار به او گفت‪«:‬نه‪،‬اگه سگا بیان من بخاطر تو از اینجا دورشون میکنم!»او‬
‫کفش وی ووشیان را از زیر درخت برداشت‪«:‬چرا کفشات افتاد؟ اندازه ت نیست؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با چهره ای پر از اشک و درد گفت‪«:‬چرا اندازه اس!»‬


‫در حقیقت کفش ها اندازه نبود‪.‬آن کفش ها برای پای او بزرگ بودند ولی این اولین‬
‫کفشی بود که جیانگ فنگمیان برایش خریده بود و وی ووشیان خجالت میکشید او را بیرون ببرد‬
‫و بخواهد تا کفش دیگری برایش بخرد بهمین دلیل گفته بود کفش ها برایش بزرگ نیستند‪.‬جیانگ‬
‫یانلی به او کمک کرد کفش را به پا کند و پایش را تا نوک کفش فشار داد‪«:‬کفشات خیلی بزرگه‬
‫وقتی برگشتیم برات درستشون میکنم!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرف بیشتر احساس نارضایتی کرد حس میکرد اینکار درست نیست‪.‬نه‬
‫تنها در خانه مردم زندگی میکرد که برایشان دردسر هم می آفرید‪.‬جیانگ یانلی او را کول گرفت‬
‫و درحالیکه تلو تلو خوران پیش میرفت گفت‪«:‬آ‪-‬یینگ‪،‬مهم نیست آ‪-‬چنگ بهت چی گفته‪...‬خودتو‬
‫نگران نکن‪...‬اخالقش زیاد خوب نیست ولی همیشه تو خونه داره تنهایی بازی میکنه‪...‬اون سگا‬
‫رو خیلی دوست داشت وقتی بابا سگا رو بیرون کرد اونم ناراحت شد‪.‬اما ته دلش خیلی خوشحاله‬
‫که یکی هست تا باهاش بازی کنه وقتی دید که تو رفتی و دیگه برنگشتی‪...‬من اومدم تا پیدات‬
‫کنم واسه اینه آ‪-‬چنگ ترسید اتفاقی برات افتاده باشه و منو از خواب بیدار کرد‪».‬‬
‫در حقیقت جیانگ یانلی تنها دو یا سه سال از او بزرگتر بود‪.‬آن زمان او دوازده یا سیزده سال‬
‫داشت‪.‬با اینکه تنها دختر خانواده بود سعی میکرد مثل بزرگسال ها حرف بزند و او را آرام‬
‫کند‪.‬ظاهرش کوچک و الغر بود و قدرت بدنیش هم چندان زیاد نبود‪.‬دائم تلو تلو میخورد و حرکت‬
‫میکرد و مجبور بود ران های کوچک وی ووشیان را نگهدارد تا نیفتد‪.‬با اینهمه وی ووشیان روی‬
‫کمر کوچک او احساس امنیت عجیبی داشت‪.‬همانقدر امن که در آغوش جیانگ فنگمیان احساس‬
‫امنیت میکرد‪.‬‬
‫ناگهان سکوت شب با صدای هق هقی شکسته شد‪.‬جیانگ یانلی از ترس به خود لرزید‪ «:‬اون‬
‫صدای چی بود؟ تو هم اونو شنیدی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شنیدم‪...‬صدا از داخل اون چاله میاد!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آندو به طرف چاله رفته و داخلش را نگاه کردند‪.‬یک سایه سیاه کوچک در کف چاله بود‪.‬همین که‬
‫سرش را باال گرفت دو خط اشک روی صورت حیرانش دیدند او با‬
‫صدایی خفه گفت‪....«:‬خواهر!»‬
‫جیانگ یانلی از روی آسودگی آه کشید‪«:‬آ‪ -‬چنگ مگه بهت نگفتم برو بقیه رو صدا کن تا با هم‬
‫دنبالش بگردیم؟!»‬
‫جیانگ چنگ تنها سر خود را تکان داد‪.‬بعد از رفتن جیانگ یانلی او مدتی صبر کرده بود‪.‬دلش مثل‬
‫سیر و سرکه می جوشید پس تصمیم گرفت بدنبال آنها بیاید‪.‬با اینهمه سریع راه میرفت و فراموش‬
‫کرده بود فانوس بیاورد بهمین دلیل در نیمه راه به چیزی برخورده و لغزید و به درون آن چاله‬
‫سقوط کرد و سرش هم خراش برداشته بود‪.‬جیانگ یانلی دست خود را دراز کرده و برادر کوچکش‬
‫را از چاله بیرون کشید‪.‬دستمالی از لباس خود بیرون آورده و روی خراش پیشانیش نهاد‪.‬بنظر‬
‫میرسید جیانگ چنگ روحیه خود را باخته و چشمانش به وی ووشیان خیره مانده بودند‪.‬جیانگ‬
‫یانلی گفت‪«:‬چیزی هست که به آ‪-‬یینگ نگفتی؟»‬
‫جیانگ چنگ دستمال را روی پیشانی خود فشرد و با صدای آرامی گفت‪....«:‬متاسفم!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬به آ‪-‬یینگ کمک کن رختخوابش رو برگردونه به اتاق باشه؟»‬
‫جیانگ چنگ فین فین کنان گفت‪«:‬خودم برشون گردوندم‪»....‬‬
‫پای هر دو آسیب دیده و نمیتوانستند بخوبی راه بروند‪.‬هنوز راه زیادی تا لنگرگاه نیلوفر مانده‬
‫بود‪.‬جیانگ یانلی تنها می توانست یکی را در آغوش بگیرد و دیگری را روی پشت خود حمل کند‬
‫و ببرد‪ .‬وی ووشیان و جیانگ چنگ گردن او را محکم چسبیده بودند‪.‬او بعد از برداشتن چند قدم‬
‫دیگر نتوانست نفس بکشد‪«:‬حاال من با شما دو تا چیکار کنم؟»‬
‫چشمان هر دو پر از اشک بود و بدبختانه گردن او را بیشتر فشار می دادند‪.‬در پایان او قدم به قدم‬
‫موفق شد هر دو را به لنگرگاه نیلوفری برساند‪.‬در سکوت دکتر خبر کرده و از او خواست پای وی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ووشیان و زخم جیانگ چنگ را ببندد سپس چندین بار درحالیکه دکتر را بدرقه میکرد از او تشکر‬
‫کرده و معذرت خواست‪.‬صورت جیانگ چنگ با‬
‫نگاهی به پای وی ووشیان پر از اضطراب شد‪.‬اگر کسی از شاگردان یا خدمتکاران این را میدید‬
‫فورا جیانگ فنگمیان را باخبر میکرد‪.‬آنگاه پدرش می فهمید که او رختخواب وی ووشیان را بیرون‬
‫انداخته و سبب آسیب دیدگی پای او شده است و بدین شکل جیانگ فنگمیان بیش از گذشته از‬
‫او نفرت پیدا میکرد‪.‬این تنها دلیلی بود که جرات پیدا کرد به تنهایی دنبال آنها برود و کسی را‬
‫همراه خود نبرد‪.‬‬
‫وی ووشیان وقتی چهره نگران او را دید پیشقدم شد‪«:‬آروم باش من به عمو جیانگ چیزی‬
‫نمیگم‪...‬من چونکه از یه درخت رفتم باال به خودم آسیب زدم همین!»‬
‫جیانگ چنگ با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و سوگند خوران گفت‪«:‬تو هم میتونی راحت‬
‫باشی من اگه یه سگ دیدم بخاطر تو خودم میفتم دنبالش!»‬
‫جیانگ یانلی که دید آنها باالخره با هم آشتی کرده اند با خوشحالی گفت‪«:‬آفرین پسرا!»‬
‫آنها که تقریبا تا نیمه های شب بیدار مانده بودند احساس گرسنگی میکردند‪.‬جیانگ یانلی روی‬
‫نوک پا به آشپزخانه رفته و مدتی آنجا سرگرم بود‪.‬او برای هرکدام یک کاسه سوپ دنده خوک با‬
‫ریشه نیلوفر آماده کرده بود‪.‬عطرش قلبشان را سرمست میکرد‪.‬‬
‫وی ووشیان در حیاط نشسته و کاسه خالی را روی زمین نهاد‪.‬او به ستارگان درخشان آسمان خیره‬
‫شده و لبخند زد‪.‬وقتی الن وانگجی را در خیابان دید خاطرات فراوانی از زمان مقر ابر را بیاد‬
‫آورد‪.‬هوس کرده بود الن وانگجی را نگهداشته و درباره آن روزها حرف بزنند اما او بیادش آورده‬
‫بود که االن اوضاع با زمان های گذشته فرق زیادی کرده است‪.‬با این حال او از وقتی همراه با‬
‫خواهر و برادر خانواده جیانگ به لنگرگاه نیلوفر برگشته بود به توهم افتاد که هنوز همه چیز مانند‬
‫سابق مانده و چیزی عوض نشده است‪.‬ناگهان دلش خواست آن درخت را پیدا کند‪.‬پس برخاست‬
‫و به زمین تمرین رفت‪.‬شاگردان آنجا با احترام برایش سر تکان میدادند‪.‬همه نا آشنا بودند‪.‬آن‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاگردی که عاشق میمونها بود و شیوه راه رفتنش خنده دار بود یا آن خدمتکاران پرویی که وقتی‬
‫او را میدیدند هم سالم نمیکردند دیگر آنجا وجود‬
‫نداشتند‪.‬‬
‫کنار زمین تمرین و بیرون دروازه لنگرگاه نیلوفری‪،‬اسکله بزرگی وجود داشت‪.‬شب و روز مهم نبود‬
‫آنجا‪،‬همیشه دستفروشانی که غذا میفروختند حضور داشتند‪...‬از درون دیگی که روغن درونش جلز‬
‫و ولز میکرد عطر خوبی به مشام میرسید‪.‬وی ووشیان به آنسو رفته و با خنده گفت‪«:‬امروز حسابی‬
‫سرتون شلوغه نه؟»‬
‫دستفروش خنده ای کرده و گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬یکی میخوای؟ یکی مجانی میدم بهت‪....‬نمیخواد‬
‫پول بدی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یکی میخوام‪،‬پولشم میدم‪»...‬‬
‫در کنار فروشنده کسی نشسته بود که بدنش در سیاهی فرو رفته بود‪.‬پیش از آنکه وی ووشیان به‬
‫او نزدیک شود شخص پاهای لرزان خود را درآغوش گرفت‪.‬انگار خسته بود و احساس سرما‬
‫میکرد‪.‬او پس از شنیدن حرفهای وی ووشیان و فروشنده سر خود را باال گرفت‪.‬وی ووشیان با‬
‫چشمانی که از شگفتی باز شده بودند گفت‪«:‬تو؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و دو‪ -‬بخش اول‬


‫حماقت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫✨در برج طالیی‬


‫الن وانگجی و الن شیچن در میان موج بی پایانی از گلهای جرقه میان برف قدم میزدند‪.‬الن‬
‫شیچن با پیچش مچ خود‪،‬یکی از گلهای سفید را از شاخه جدا کرد گلبرگهایش به زیبایی ماه کامل‬
‫بودند‪.‬حرکتش چنان لطیف بود که شبنم های روی گل نیز تکان نخوردند‪.‬او پرسید‪«:‬وانگجی‪،‬چیزی‬
‫ذهنت رو مشغول کرده؟ چرا اینقدر عصبی و ناراحت بنظر میرسی؟»‬
‫در دید بیشتر مردم‪،‬عصبی و ناراحت بودن الن وانگجی هیچ تفاوتی با دیگر حالت های چهره اش‬
‫نداشت‪.‬او همانطور که سر خود را تکان میداد ابرو در هم کشید‪.‬چند لحظه بعد با صدای آرامی‬
‫جواب داد‪«:‬برادر‪،‬من میخوام یه نفرو برگردونم به مقر ابر!»‬
‫الن شیچن با شگفتی گفت‪«:‬یه نفرو برگردونی به مقر ابر؟!»‬
‫او تایید کنان سر تکان داد‪،‬چهره اش کماکان افسرده بود‪.‬پس از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬میخوام‬
‫برش گردونم و ‪...‬یه جایی پنهانش کنم!»‬
‫چشمان الن شیچن با شگفتی باز شدند‪.‬از زمانی که مادرشان مرده بود برادرش انسان گوشه گیری‬
‫شده بود‪،‬غیر از رفتن به شکار شبانه‪،‬تمام روز در اتاق خود می ماند‪،‬کتاب میخواند‪،‬مراقبه‬
‫میکرد‪،‬خطاطی تمرین میکرد‪،‬گیوچین مینواخت و برای باال بردن سطح تهذیبگری خود تالش‬
‫میک رد‪.‬او با هیچ کسی چندان حرف نمیزد مگر با او‪،‬برادر بزرگ خود‪...‬با اینهمه این اولین باره بود‬
‫که چنین حرفهایی از لبانش خارج میشد‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬یه جایی پنهانش کنی؟»‬
‫الن وانگجی کمی اخم کرده و دوباره گفت‪«:‬ولی اون نمیخواد بیاد!»‬
‫ناگهان صدای گفتگویی از پیش رویشان شنیده شد‪.‬کسی میگفت‪«:‬این جاده مسیریه که کسی‬
‫مثل تو بتونه درش راه بره؟کی بهت اجازه داده این اطراف‬
‫پرسه بزنی؟»‬
‫صدای جوانی پاسخ داد‪«:‬متاسفم‪،‬من‪»....‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن و الن وانگجی با شنیدن صداها همزمان سر خود را باال گرفتند‪.‬کنار دیوار دو مرد‬
‫ایستاده بودند‪.‬کسی که دیگری را سرزنش میکرد‪،‬جین زیژون بود‪،‬درحالیکه خدمتکاران و‬
‫تهذیبگرانی هم پشت سرش قرار داشتند‪.‬کسی که سرزنش میشد مرد جوانی بود که لباس سفیدی‬
‫بر تن داشت‪.‬وقتی مرد جوان الن شیچن و الن وانگجی را دید رنگ از رخسارش پرید‪.‬حتی دیگر‬
‫نتوانست حرفهایی که میخواست بگوید را بر زبان بیاورد‪.‬جین زیژون ماسک متکبر خود را برچهره‬
‫زده بود جین گوانگیائو برای نجات مرد آمد‪.‬او به سمت مرد لباس سفید برتن رفته گفت‪ «:‬راه های‬
‫منتهی به برج طالیی خیلی پیچیده هستن‪.‬ارباب سو‪،‬تقصیر شما نیست که گم شدین‪...‬شما میتونی‬
‫همراه من بیای!»‬
‫جین زیژون با دیدن او خنده استهزا آمیزی سر داد و بی هدف از کنار آنها رفت‪.‬مردی که لباس‬
‫سفید بر تن داشت هنوز مردد بود‪«:‬شما منو میشناسی؟»‬
‫جین گوانگیائو لبخند زنان گفت‪«:‬البته که میشناسم!چرا نباید بشناسمتون؟ مگه ما قبال یه بار‬
‫همدیگه رو مالقات نکردیم؟ارباب سو‪...‬سومینشان‪،‬مهارت شمشیرزنی شما بینظیره‪...‬من از وقتی‬
‫شما رو توی مراسم شکار کوهستان ققنوس دیدم پیش خودم فکر میکردم چقدر حیفه که چنین‬
‫استعداد جوانی به مکتب ما نیومده‪....‬هرچند که باالخره اومدین‪...‬من از خوشحالی دارم پرواز میکنم‬
‫لطفا از این طرف بیاین میشه؟»‬
‫تهذیبگران زیادی بودند که برای جلب یاری و حمایت مکتب النلینگ جین مانند سوشه به آنجا‬
‫میرفتند‪.‬او تصور میکرد افراد زیادی نیستند که او را بشناسند اما انتظارش را نداشت که جین‬
‫گوانگیائو اینقدر واضح او را بیاد داشته باشد و تا آنجا پیش رود که او را تحسین کند‪.‬آنهم پس از‬
‫موقعیتی که با آن روبرو شده بود‪.‬سوشه خیلی سریع خیالش راحت شد‪.‬لحظه ای متوقف شده و به‬
‫برادران الن نگریست بعد جین گوانگیائو‬
‫را دنبال کرد‪.‬می ترسید آنان او را بهم نشان داده و مسخره اش کنند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در تاالر افسون ها‪،‬الن شیچن و الن وانگجی پشت سر هم در جای خود نشستند‪.‬قرار نبود درون‬
‫این تاالر جلسه گفتگویی برگزار شود‪.‬الن وانگجی نیز به قاعده یخ و شبنم خود بازگشته بود‪.‬مکتب‬
‫گوسوالن بخاطر قانون پرهیز از نوشیدن شراب مشهور بودند و طبق مراقبت های جین گوانگیائو‬
‫روی میز آنها هیچگونه فنجان مخصوص نوشیدن الکل قرار نداشت‪.‬تنها فنجانی چای و غذاهایی‬
‫تازه و خوش عطر ن هاده بودند‪.‬هیچ کسی جلو نمی آمد تا به آنان نوشیدنی تعارف کند در نتیجه‬
‫همه چیز آرام بود‪.‬‬
‫متاسفانه این آرامش بهم ریخت زمانیکه مردی با لباس جرقه میان برف به آنها نزدیک شد‪.‬در هر‬
‫دستش فنجان کوچکی نوشیدنی قرار داشت‪«:‬رئیس الن‪،‬هانگوانگ جون‪،‬اینا برای شماست!»‬
‫این شخص جین زیژون بود که داشت به سالمتی همه نوشیدنی میخورد‪.‬جین گوانگیائو که‬
‫میدانست نه الن شیچن و نه الن وانگجی عالقه ای به خوردن ندارند با عجله به آنطرف‬
‫رفت‪ «:‬زیژون‪،‬زوو جون و هانگوانگ جون توی مقر ابر بزرگ شدن‪...‬سه هزار قانون روی دیوار‬
‫سنگیشون دارن‪...‬بجای اینکه ازشون بخوای بنوشن بهتر نیست‪»....‬‬
‫جین زیژون با نفرت شدیدی به طرف جین گوانگیائو برگشت‪.‬همیشه تصور میکرد پیشینه او آنقدر‬
‫بی اصالت است که شرم میکرد او را یکی از اعضای قبیله خود بداند‪.‬پس حرفش را قطع کرد و‬
‫گفت‪ «:‬مکتب جین و مکتب الن مثل یک خانواده ان‪...‬ما مثل هم هستیم‪،‬دو برادر الن من‪،‬اگر‬
‫ننوشین مثل این میمونه که به من اهانت کردین!»‬
‫یکی از همراهانش از سویی دیگر با ستایش تمام گفت‪«:‬عجب حرکت جسورانه ای!»‬
‫«یه تهذیبگر ارجمند باید همینطور باشه!»‬
‫جین گوانگیائو هنوز لبخند میزد اما آهی کشیده و شقیقه های خود را فشرد‪.‬الن شیچن برخاست‬
‫تا مودبانه درخواست او را رد کند‪.‬جین زیژون به آزار دادن ادامه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫داده و به طرف الن شیچن رفت‪ «:‬هیچی نگین‪....‬رئیس الن‪،‬مکاتب تهذیبگری ما که با هم غریبه‬
‫نیستن‪...‬لطفا جوری که با غریبه ها رفتار میکنین با من رفتار نکنین‪...‬فقط یه چیز رو به من‬
‫بگین—این رو مینوشین یا نه؟»‬
‫گوشه لبان جین گوانگیائو بهم پیچید‪.‬با چشمانی پر از شرمندگی به الن شیچن خیره شد‪.‬سعی‬
‫داشت به آرامی سخن بگوید‪«:‬اربابان الن‪،‬بعدش قراره با شمشیرهاشون پرواز کنن‪،‬نوشیدن ممکنه‬
‫روشون تاثیر بد بزاره‪»....‬‬
‫جین زیژون که اصال توجهی به این موضوع نداشت گفت‪«:‬کی گفته چند تا فنجون بزنن مست‬
‫میشن؟ من اگه هشتا کاسه بزرگ بخورم بازم میتونم تو آسمونا پرواز کنم!»‬
‫موج تشویق از همه طرف برخاست‪.‬الن وانگجی سر جای خود نشسته و به سردی فنجان شرابی‬
‫که جین زیژون به طرفش گرفته بود را نگاه میکرد‪.‬حالت چهره اش جوری بود که انگار میخواست‬
‫چیزی بگوید اما ناگهان دستی فنجان شراب را گرفت‪.‬او شگفت زده شد‪.‬چین ابرویش را باز نموده‬
‫و رو به باال نگریست‪.‬اولین چیزی که در چشمانش منعکس شد لباس سیاهی بود‪.‬فلوتی که به‬
‫کمر شخص آویزان شده و منگوله سرخی که به انتهای فلوت بسته شده بود‪.‬او که ابتدا دست دیگر‬
‫خود را پشت کمر نهاده بود با باال بردن سرش‪،‬تمام فنجان را سر کشید و بعد فنجان خالی را به‬
‫جین زیژون نشان داد‪«:‬من بجای اون نوشیدم‪....‬راضی شدی؟»‬
‫چشمان و حرفهایش پر از خنده بود‪.‬جذابیت چهره اش و اندام الغرش با هم تناسب داشت‪.‬الن‬
‫شیچن گفت‪«:‬ارباب وی!»‬
‫کسی با صدایی آرام گفت‪«:‬کی اومد داخل؟»‬
‫وی ووشیان فنجان را پایین گذاشته و با یک دست یقه خود را درست کرد‪«:‬یه دقیقه پیش!»‬
‫یک دقیقه پیش؟ ولی یک دقیقه پیش هیچ کسی متوجه حضورش نشده بود چه برسد به اینکه‬
‫به او خوشامد بگویند‪.‬حقیقت این بود که حتی یک نفر هم متوجه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نشد او چه زمانی قدم به تاال افسون ها نهاده است‪.‬جمعیت تنها توانست بخاطر قدرت و مهارت او‬
‫از شدت نفرت بر خود بلرزند‪.‬جین گوانگیائو سریع واکنش نشان داده و با اشتیاقی گرمابخش‬
‫گفت‪ «:‬من خبر نداشتم ارباب وی قراره به برج طالیی بیان‪...‬می بخشید که بهتون خوشامد گفته‬
‫نشد همش تقیر منه‪...‬میخواین بنشینین؟ اوه راستی—دعوتنامه دارین؟»‬
‫وی ووشیان بدون اینکه بخواهد حرف اضافه ای بزند تنها گفت‪«:‬نخیر ممنونم!»سپس به آرامی‬
‫سرش را بطرف جین زیژون تکان داد‪«:‬ارباب جین‪،‬میتونم باهاتون حرف بزنم؟»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬اگر میخوای حرف بزنی وایسا تا مهمونی تموم بشه!»‬
‫درحقیقت او خیال حرف زدن با وی ووشیان را نداشت‪.‬وی ووشیان هم این موضوع را بخوبی‬
‫میدانست پس گفت‪«:‬خب چقدر باید منتظرتون بمونم؟»‬
‫جین زیژون گفن‪ «:‬شاید شیش تا هشت ساعت دیگه ‪...‬نه ده تا دوازده ساعت‪...‬اصن تا فردا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی من اینقدر نمیتونم صبر کنم!»‬
‫جین زیژون با لحنی گستاخانه گفت‪«:‬مجبوری صبر کنی حتی اگه نتونی!»‬
‫جین گوانگیائو پرسید‪«:‬ارباب وی‪،‬شما از زیژون چی میخواین؟مساله مهمیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بله موضوع مهمیه اصال نمیشه به زمان دیگه ای موکولش کرد!»‬
‫جین زیژون بطرف الن شیچن برگشته و همانطور فنجان را نگهداشته بود‪«:‬رئیس مکتب الن‪،‬بفرما‬
‫بفرما شما که هنوز نوشیدنیت رو نخوردی؟!»‬
‫وی ووشیان که دید او عمدا طفره میرود‪.‬آثار نارضایتی در چهره اش آشکار شد‪.‬او چشمانش را‬
‫تنگ کرده و گوشه لبانش جمع شد‪«:‬باشه پس همینجا درباره ش حرف میزنم‪...‬ارباب جین‪،‬شما‬
‫درباره کسی به اسم ون نینگ شنیدی؟»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬ون نینگ؟ نشنیدم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی وشیان گفت‪ «:‬حتما اونو یادته‪،‬ماه پیش‪،‬موقع شکار شبانه توی منطقه گانچوان‪،‬داشتی یه شاه‬
‫خفاش هشت پر رو دنبال میکردی و رفتی به کمپ بازمانده های حبس شده مکتب ون و یه گروه‬
‫از شاگردای مکتب ون رو برداشت و بردی‪...‬کسی که اونها رو رهبری میکرد ون نینگ بود!»‬
‫بعد از لشکرکشی ساقط کردن خورشید مکتب ون بطور کامل نابود و تمام نواحی تحت امرش‬
‫میان دیگر قبایل تقسیم شد‪.‬گانچوان به مکتب النلینگ جین رسید‪.‬بازمانده های مکتب ون که‬
‫حاال به گوشه دورافتاده ای در چیشان رانده شده بودند حتی محدوده مرزی کوچک هم‬
‫نداشتند‪.‬همه آنها را یکجا جمع کرده و به سختی زندگی میکردند‪.‬جین زیژون گفت‪«:‬یادم نیست‬
‫یعنی یادم نیست‪...‬من اینقدر بیکار نیستم که اسم سگای ون یادم بمونه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه پس جزئیاتش رو هم برات توضیح میدم‪...‬تو نتونسته بودی او خفاش رو‬
‫بگیری و به شاگردای ون که دنبال همچین چیزی میگشتن برخوردی‪...‬بعد تهدیدشون کردی که‬
‫باید تبدیل به پرچم های جذب روح تو بشن تا طعمه ات رو بگیری‪...‬اونا جرات نکردن اینکارو‬
‫بکنن و بعدش یه نفر از بینشون بیرون اومد و سعی کرد باهات حرف بزنه اون ون نینگه که من‬
‫درباره ش حرف میزنم‪....‬بعد از مدتی تعلل‪،‬شاه خفاش ها فرار میکنه و تو میفتی به جون تهذیبگرای‬
‫ون و بعدش اون گروه ناپدید شدن‪...‬الزمه جزئیات بیشتری رو هم بگم یا نه؟ اون گروه هنوز‬
‫برنگشتن‪،‬غیر از تو من باید درباره این موضوع از کی بپرسم؟»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬وی ووشیان‪،‬منظورت چیه؟تو بخاطر اون اومدی؟نکنه داری طرفداری یه سگ‬
‫ون رو میکنی؟»‬
‫وی ووشیان با لبخند پهنی گفت‪«:‬به تو مربوطه که میخوام طرفشو بگیرم یا سرشو بزنم؟ فقط اونو‬
‫بهم بده!»‬
‫هنگام ادای جمله آخر لبخندش ناپدید شد‪.‬لحن صدایش جدی و سرد بود‪.‬کامال واضح بود که‬
‫صبرش را از دست داده است‪.‬بیشتر افراد حاضر در تاالر افسونها از ترس می لرزیدند‪.‬جین زیژون‬
‫هم احساس میکرد پوست تنش مور مور شده با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینهمه خشمش زبانه کشید فریاد زد‪«:‬وی ووشیان‪،‬تو خیلی گستاخی!! امروز مکتب النلینگ جین‬
‫دعوتت کرده اینجا؟اونوقت اومدی تو خونه ما وحشی بازی میکنی؟خیال کردی شکست ناپذیری‬
‫و هیچ کسی جرات نداره باهات روبرو بشه؟میخوای با آسمونا دربیفتی؟»‬
‫وی ووشیان لبخند زد‪«:‬خودتو با آسمونا مقایسه میکنی؟ منو می بخشی ولی بنظرم زیادی پررویی!»‬
‫جین زیژون در دل مکتب النلینگ جین را بمانند آسمانها می دانست ولی خودش هم حس میکرد‬
‫حرفهایش عجوالنه بوده اند‪.‬صورتش سرخ شده بود و همین که خواست جواب او را بدهد جین‬
‫گوانگشان که روی بهترین صندلی نشسته بود به حرف درآمد‪.‬او با لحنی که میخواست مهربانانه‬
‫باشد گفت‪«:‬اینکه موضوع چندان مهمی نیست شما ارباب های جوون چرا اینقدر زود سر هر چیزی‬
‫عصبانی میشین؟هرچند ارباب وی‪،‬بزار یه ذره منصف باشیم اینکه اینطوری وارد مهمانی خصوصی‬
‫مکتب النلینگ جین شدی کامال نامناسبه!»‬
‫امکان نداشت بشود گفت جین گوانگشان به اتفاقات رخ داده در کوهستان ققنوس بی تفاوت‬
‫است‪.‬بهمین دلیل بود که وقتی جین زیژون با وی ووشیان منازعه میکرد او به لبخندی اکتفا کرده‬
‫و جلویشان را نگرفت و تنها زمانی سخن گفت که جین زیژون را در حالت دفاعی یافت‪.‬وی‬
‫ووشیان با احترام سر تکان داده و گفت‪«:‬جناب رئیس جین‪،‬من اصال خیال ندارم مهمانی خصوصی‬
‫شما رو بهم بریزم‪...‬منو ببخشید ولی هنوز جای اون افرادی که ارباب جین با خودش برده نا‬
‫مشخصه‪...‬اگر بیش از این تاخی ر کنیم ممکنه دیر بشه‪...‬یکی از اعضای اون گروه قبال جون منو‬
‫نجات داده و من نمی شینم یه گوشه و تماشا کنم‪...‬لطفا خودتون رو ناراحت نکنین من حتما بخاطر‬
‫اینکار براتون جبران میکنم!»‬
‫جین گوانگشان گفت‪«:‬هر چی هم که باشه باید بتونی کمی بیشتر صبر کنی‪...‬بیا بیا بگیر همینجا‬
‫بشین‪...‬بهتره بدون عجله بشینیم درباره ش حرف بزنیم!»‬
‫جین گوانگیائو بی سر و صدا یک صندلی دیگر آماده کرده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬ممنونم رئیس‬
‫مکتب جین ولی من نمیتونم خیلی منتظر بمونم‪.‬این موضوع‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نباید خیلی طول بکشه لطفا هر چی سریعتر این مساله رو حل کنین!»‬


‫جین گوانگشان گفت‪ «:‬نمیخواد اینقدر عجله کنی‪...‬اگر قرار به حل کردن سریع مسائل باشه یه‬
‫چیزهایی هست که هنوز بین خودمون حل و فصلش نکردیم‪...‬اونا رو هم نمیتونیم به تاخیر‬
‫بندازیم‪.‬حاال که اینجایی چطوره از فرصت استفاده کنیم و درباره اون مسایل حرف بزنیم؟»‬
‫وی ووشیان ابرویش را باال برد و گفت‪«:‬من چیو باید با شما حل کنم؟»‬
‫جین گوانگشان گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬ما قبال چندباری درباره این موضوع حرف زدیم‪...‬تو که فراموش‬
‫نکردی درسته؟ موقع لشکرکشی سقوط خورشید‪،‬تو از یه وسیله خاصی استفاده کردی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه‪،‬قبال هم گفته بودین‪...‬طلسم ببر؟»‬
‫جین گوانگشان گفت‪«:‬همون طلسم ببر تاریکی که تو از یه شمشیر آهنی ساختی همون شمشیری‬
‫که از غار شوانووی قاتل پیدا کردی‪.‬یکبار توی نبرد ازش استفاده کردی‪...‬قدرت ترسناکی داشت‬
‫و اون طلسم روی خیلی از تهذیبگرهای ما هم اثر گذاشته ‪».....‬‬
‫وی ووشیان وسط حرفش پرید‪«:‬برین سر اصل مطلب!»‬
‫جین گوانگشان گفت‪«:‬اصل مطلب اینه‪،‬توی جنگ‪،‬جدای از مکتب ون‪،‬نیروهای ما هم آسیب‬
‫جدی دیدن‪...‬از نظر من کنترل کردن همچین سالحی ممکن نیست و اگر تو دستای یه نفر بمونه‬
‫اونوقت‪»....‬‬
‫پیش از اتمام حرفهایش وی ووشیان بشدت به خنده افتاد‪.‬پس ازاینکه مدتی خندید ادامه‬
‫داد‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬بزارین من یه چیزی بپرسم‪...‬فکر میکنین حاال که مکتب چیشان ون رفته‬
‫مکتب النلینگ جین میتونه جای اونا رو بگیره؟»‬
‫تمام تاالر در سکوت فرو رفت‪ .‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬همه چیزو باید به شماها بدن؟همه باید به‬
‫شماها گوش بدن؟یه نگاهی به کارایی که مکتب النلینگ جین میکنه بندازین‪...‬من که داشتم فکر‬
‫میکردم مکتب چیشان ون برگشته به‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫امپراطوری خودش!!»‬
‫با این حرف تمام صورت جین گوانگشان غرق در خشم و شرمندگی شد‪.‬بعد از پایان لشکرکشی‬
‫ساقط کردن خورشید‪،‬انتقاد درباره تهذیبگری وی ووشیان که راه ارواح نام داشت در میان مکاتب‬
‫باال گرفت‪.‬او در اینجا نام طلسم ببر تاریکی را بر زبان آورد و میخواست وی ووشیان را تهدید کند‬
‫و به او بفهماند آنان هنوز چیزی دارند که علیه او بکار ببرند و دیگران هم این را ببیند درنتیجه‬
‫وی ووشیان یاد میگرفت که حق ندارد از مکتب النلیگ جین باال برود و خودش را برتر بداند‪.‬هیچ‬
‫کس انتظار چنین سخنان تند و رک و راستی را از وی ووشیان نداشت‪.‬اگرچه جین گوانگشان در‬
‫سکوت فکر میکرد از خیلی وقت پیش جایگاه مکتب چیشان ون را بدست آورده است ولی هیچ‬
‫کسی به خودش جرات نمیداد این حقیقت را در صورتش بکوبد و او را به سخره بگیرد‪.‬‬
‫یک تهذیبگر مهمان از طرف راست او فریاد زد‪«:‬وی ووشیان بفهم چی میگی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مگه حرف اشتباهی زدم؟ از آدمای زنده بجای طعمه استفاده کردن وقتی اونا‬
‫قبول نکردن کتکشون زدن‪...‬خب این حرکات چه فرقی با کارای مکتب چیشان ون داره؟»‬
‫تهذیبگر مهمان دیگری برخاست و گفت‪«:‬معلومه که فرق داره!! سگای ون هر کار شرورانه که‬
‫تونستن کردن‪...‬این بالهایی که سرشون میاد فقط نتیجه کارای خودشونه‪...‬ما فقط انتقام‬
‫گرفتیم‪...‬اونا باید طعم میوه ای که خودشون پرورش دادن رو بچشن‪...‬اشکالش چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬انتقامت رو برو از کسی که گازت گرفته بگیر‪....‬گروه ون نینگ دستش به خون‬
‫هیچ کسی آلوده نیست‪،‬نکنه بخاطر گناه بقیه اونا رو مجازات میکنین؟»‬
‫شخص دیگری گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬چون شما میگی دستشون به خون آلوده نیست دیگه حرفت رو‬
‫باید قبول کنیم؟تو داری یه طرف به قاضی میری مدرکت کجاست؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬تو هم خیال میکنی اونا بیگناها رو کشتن؟ تو خودت بی طرفانه داری‬
‫حرف میزنی؟ اول تو نباید مدارک گناهکار بودن اونا رو نشون بدی؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫واسه چی از من مدرک میخوای؟»‬


‫مرد سر خود را تکان داد در صورت این حمله حک شده بود‪ -‬که این مرد هیچ دلیل منطقی در‬
‫برابر من ندارد‪-‬شخص دیگری با استهزا گفت‪«:‬اون زمان که مکتب ون مردم ما رو تیکه پاره‬
‫میکرد کاراشون صدبرابر این کارا وحشتناک بود‪...‬مگه اونا با اخالق مداری و عدالت با ماها رفتار‬
‫کردن که ماها باشون درست رفتار کنیم؟»‬
‫وی ووشیان نیشخند زد‪«:‬سگای ون همه جور جنایتی کردن‪،‬آره‪ ...‬پس هر کس اسمش ون بود‬
‫رو با ید بکشیم؟همینطوره درسته؟ خیلی از مکاتبی که اون زمان مکتب ون شکستشون داده بود‬
‫االن واسه خودشون اسم در کردن نه؟ توی این تاالر هیچ رئیس قبیله ای از اونا که زیر بال و پر‬
‫قبیله چیشان بودن نیست؟؟»‬
‫وقتی روسای قبایل دیدند که او غیر مستقیم به آنها اشاره میکند حالتشان عوض شد‪.‬وی ووشیان‬
‫ادامه داد‪«:‬از اونجایی که هر کسی ته اسمش ون بود رو ما میتونیم هر جوری بخوایم آزار بدیم و‬
‫اصال مهم نیست بیگناه باشن یا گناهکار‪...‬پس البد اشکال نداره منم همه اونایی که یه زمانی‬
‫باهاشون بودن رو همین االن بکشم هاه؟»‬
‫او قبل از اتمام سخنان خود دستش را روی چنچینگ نهاد‪.‬در دم‪،‬خاطره ای در ذهن تمام افراد‬
‫حاضر در تاالر یادآوری شد‪،‬انگار به میدان نبرد برگشته بودند‪،‬آسمان تیره شده و کوه اجساد همه‬
‫جا افتاده بود‪.‬یکباره همه از جا برخاستند‪.‬الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫جین گوانگیائو از همه به وی ووشیان نزدیکتر ایستاده بود او بخوبی بر خود مسلط شده و با صدایی‬
‫آرام گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬لطفا همه چیو خراب نکنین‪...‬درهای گفتگو هنوز باز هستن!»‬
‫جین گوانگشان هم برخاسته بود حالت صورتش ترکیبی بود از خشم‪،‬ترس‪،‬شوک و انزجار‪«:‬وی‬
‫ووشیان‪....‬فقط بخاطر اینکه رئیس جیانگ اینحا نیست حق نداری اینطوری حماقت کنی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با لحن خشنی گفت‪ «:‬اگر اون اینجا بود دیگه من کاری نمیکردم؟ اگر من بخوام‬
‫کسی رو بکشم کی میتونه جلومو بگیره؟ کی جرات داره جلومو بگیره؟»‬
‫الن وانگجی شمرده گفت‪«:‬وی یینگ‪،‬چنچینگ رو بیار پایین!»‬
‫وی ووشیان به او نگاه کرد در چشمان شیشه ای او می توانست انعکاس تصویر ترسناک خودش‬
‫را ببیند‪.‬او چرخید و با فریاد گفت‪«:‬جین زیژون!»‬
‫جین گوانگشان با عجله گفت‪«:‬زیژون!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬این چرندیات رو تموم کنین‪...‬میدونین که صبر من حد و حدودی داره‪...‬اون‬
‫کجاست؟ وقتی ندارم که بخاطر شما حروم کنم‪....‬سه شماره بهت وقت میدم سه!»‬
‫جین زیژون میخواست مقاومت کند ولی وقتی چهره جین گوانگشان را دید دلش هری ریخت‪.‬وی‬
‫ووشیان ادامه داد‪«:‬دو‪»!....‬‬
‫جین زیژون باالخره با فریاد گفت‪....«:‬باشه باشه‪،‬همش چند تا سگ ون بیشتر نیستن که‪...‬اونا رو‬
‫ببر واسه خودت‪...‬من نمیخوام دیگه باهات کاری داشته باشم‪...‬برو به جاده چیونگچی و خودت‬
‫پیداشون کن!»‬
‫وی ووشیان به سردی خندید‪«:‬خب زودتر اینو میگفتی!»‬
‫او مانند باد آمد و مانند باد رفت‪.‬وقتی سایه اش هم ناپدید شد طوفانی که در سر همه پیچیده بود‬
‫پایان گرفت‪.‬درون تاالر افسونها تمام کسانی که ایستاده بودند سر جای خود نشستند‪.‬برخی هنوز‬
‫عرق سرد به تنشان بود‪.‬در طرف دیگر‪،‬جین گوانگشان‪،‬با چهره ای خالی و بیحالت باالخره کنترل‬
‫خود را از دست داده و میز را با لگدی پرتاب کرد‪.‬تمام ظروف طالیی و نقره ای روی پله های‬
‫پراکنده شدند‪.‬جین گوانگیائو که پریشانی او را دید خواست وضعیت را سامان دهد پس تا‬
‫گفت‪«:‬پـد‪»!.....‬‬
‫جین گوانشان بی توجه به او رفته بود‪.‬جین زیژون نیز که احساس میکرد در برابر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دیگران خرد شده و اعتبارش خدشه دار شده است با خشم و نفرت بنای بیرون رفتن داشت‪.‬جین‬
‫گوانگیائو با عجله گفت‪«:‬زیژون!»‬
‫جین زیژون که بشدت خشمگین بود‪.‬فنجان نوشیدنی که در دست داشت را به سمت سینه جین‬
‫گوانگیائو پاشید‪ .‬لکه نوشیدنی روی گل درخشان میان برف را پوشاند‪ .‬این اتفاق بشدت شرم آور‬
‫بود اما بخاطر جو آشوب زده میان تاالر هیچ کسی به این رفتار زشت توجهی نکرد‪.‬الن شیچن‬
‫تنها کسی بود که به او گفت‪«:‬برادر!»‬
‫جین گوانگیائو پاسخ داد‪«:‬خوبم خوبم برادر‪،‬لطفا بشین!»‬
‫برای الن شیچن مناسب نبود تا چیزی خطاب به جین زیژون بگوید‪.‬پس دستمال سفید رنگی را‬
‫درآورده و به او داد‪«:‬زودتر برو و لباست رو عوض کن!»‬
‫جین گوانگیائو دستمال را گرفته و با لبخندی اجباری لباس خود را پاک کرد‪«:‬االن نمیتونم برم»‬
‫تنها او مانده بود که اجبارا باید این بهم ریختگی را جمع میکرد‪.‬چطور میتوانست صحنه را ترک‬
‫کند؟ او درحالیکه جمعیت را آرام میکرد خسته و درمانده گفت‪«:‬ارباب وی واقعا که بی فکر کار‬
‫میکنن‪...‬چطور میتونه جلوی تمام قبایل اینطور حرف بزنه؟»‬
‫الن وانگجی با لحن سردی گفت‪«:‬مگه اشتباه میکرد؟»‬
‫جین گوانگیائو با بی دقتی مکثی کرد و بعد سریع جواب داد‪«:‬هاها‪،‬بله اون درست میگفت و چون‬
‫حرفاش درسته نباید جلوی جمعیت اینطوری بیانشون میکرد درسته؟»‬
‫الن شیچن به نظر میرسید در اندیشه غرق شده است‪«:‬قلب ارباب وی خیلی تغییر کرده!» نوری‬
‫حاکی ا ز درد تلخ شنیدن این سخن در چشمان درخشان الن وانگجی که زیر ابروهایش پنهان‬
‫شده بود درخشید‪.‬‬
‫وی ووشیان پس از ترک برج طالیی در مسیری پیچید و وارد کوچه ای شد‪«:‬میدونم کجاست‬
‫بریم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون چینگ به خود پیچیده درون کوچه نشسته بود‪.‬با شنیدن حرف او خواست با عجله برخیزد‪ .‬ولی‬
‫بدنش بشدت ضعیف شده بود‪.‬سرش گیج رفته و احساس میکرد پایش پیچ خورده و پیش از اینکه‬
‫بیفتد وی ووشیان با یک دست او را گرفت‪.‬به او پیشنهاد داد‪«:‬میخوای ببرمت یه جایی استراحت‬
‫کنی؟من میتونم تنهایی برم‪....‬من حتما ون نینگ رو برمیگردونم!»‬
‫ون چینگ سریع به او آویزان شد‪«:‬نه!نه! منم میام!باید بیام!»‬
‫پس از ناپدید شدن ون نینگ اون با پای پیاده بدون استراحت از چیشان به یونمنگ آمده‬
‫بود‪.‬روزهای بود که خواب به چشمش نیامده بود‪.‬وقتی چشمش به وی ووشیان افتاد با اصرار و‬
‫التماس از او خواست همراهش برود‪.‬االن که لبهایش بی رنگ بود و چشمانش سیاهی میرفت‪ .‬و‬
‫شبیه یک سایه بی جان شده بود‪.‬وی ووشیان هم که میدید حتی یک کم دیگر هم نمیتواند دوام‬
‫بیاورد و برای آرام غذا خوردن وقت نداشت از فروشنده ای در سر راهش یک کلوچه بخارپز‬
‫خرید‪.‬ون چینگ میدانست که جان در بدنش نمانده و مجبور است آن را بخورد‪.‬او با موهایی بهم‬
‫پیچیده و چشمانی سرخ‪،‬به کلوچه گاز میزد‪.‬وی ووشیان وقتی او را می دید یاد وقتی می افتاد که‬
‫خودش و جیانگ چنگ موقع فرار چه حالی داشتند‪.‬پس به او قول داد‪«:‬مشکلی نیست من قول‬
‫میدم ون نینگ رو برگردونم!»‬
‫ون چینگ در حین خوردن کلوچه هق هق میخورد‪«:‬میدونستم نباید ولش میکردم‪...‬ولی چاره‬
‫نداشتم‪...‬اونا با زور منو بردن به یه شهر دیگه‪ ...‬وقتی برگشتم ون نینگ و بقیه غیبشون زده‬
‫بود‪...‬میدونستم نباید تنها ولش میکردم!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اون حالش خوبه!»‬
‫ون چینگ درهم شکسته بود‪«:‬نیست! آ‪-‬نینگ از بچگی از همه چی می ترسید‪....‬اون هم ترسوئه‬
‫هم خجالتی‪...‬حتی جرات نداره به زیردستای خودش داد بزنه و زور بگه‪...‬اونا هم یه مشت موش‬
‫ترسو شبیه خودشن‪....‬وقتی تو وضعیت اضطراری من پیشش نباشم نمیدونه باید چیکار بکنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی وی ووشیان درحالیکه جیانگ چنگ را روی پشت خود سوار کرده و از ون چینگ خداحافظی‬
‫کرده بودند او گفته بود‪ «:‬مهم نیست نتیجه این نبرد چی بشه از حاال به بعد ما بدهی بهم‬
‫نداریم‪،‬همه چی بین ما حل شده!»‬
‫وی ووشیان می توانست ته مانده های غرور را در پس چهره او ببیند‪.‬با این همه شب قبل‪،‬او‬
‫محکم به دست وی ووشیان چسبیده بود و درحالیکه زانو زده بود التماس میکرد‪«:‬وی ووشیان‪،‬وی‬
‫ووشیان‪،‬ارباب وی‪،‬لطفا بهم کمک کن‪...‬هیچ کسی نیست که بتونه کمکم کنه‪...‬فقط تو میتونی‬
‫کمک کنی آ‪-‬نینگ رو پیدا کنم‪...‬جز اومدن پیش تو چاره دیگه ای نداشتم!»‬
‫چیزی از غرورش باقی نمانده بود‪.‬‬
‫جاده چیونگچی جاده قدیمی بود که از میان دره میگذشت‪.‬طبق افسانه ها اینجا جایی بود که‬
‫موسس مکتب چیشان ون‪،‬ون مائو‪،‬در یک نبرد به شهرت رسید‪.‬صدها سال پیش او‪،‬هشتادو یک‬
‫روز با حیوانی الهی جنگیده و در پایان موفق شده بود جانش را بگیرد‪.‬آن حیوان الهی چیونگچی‬
‫بود‪.‬حیوان الهی شورشگری که خوبی را مجازات میکرد و شر را تشویق‪،‬صداقت را از میان می برد‬
‫و جواب خوبی را با شرارت میداد‪.‬البته اگر این افسانه حقیقت داشت یا اینکه در موفقیت رهبران‬
‫مکتب چیشان ون اغراق شده بود را کسی نمیتوانست بفهمد‪.‬‬
‫صدها سال بعد‪،‬این دره از شکافی خطرناک تبدیل به منظره ای پر افتخار برای گردشگران شده‬
‫بود‪.‬بعد از لشکرک شی سقوط خورشید‪،‬مکاتب تهذیبگری تمامی اماکنی که در دست مکتب چیشان‬
‫ون بود را میان خود تقسیم کردند و مسیر چیونگچی توسط مکتب النلینگ جینگ گرفته شد‪.‬روی‬
‫تمام دیوارهای بلند دره‪،‬دیوارنگاره هایی از زندگی ون مائو بود‪.‬حاال که مکتب النلینگ جین آنجا‬
‫را متصرف شده بود نمیتوانست بگذارد چیزی از گذشته با شکوه مکتب چیشان ون باقی بماند پس‬
‫آنها در میانه نوسازی آنجا قرار داشتند‪.‬تمام حجاری های قبلی در حال پاک شدن و دالوری های‬
‫جدید در حال ثبت بر دیوارها بود‪.‬طبیعتا در پایان نام جدیدی هم به آنجا داده میشد تا بیان کننده‬
‫شکوه مکتب النینگ جین باشد‪.‬این میزان برنامه سازی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیازمند کارگرهای زیادی هم بود‪.‬قطعا برای این موضوع هم کارگرهایی بهتر از زندانیان جنگی‬
‫مکتب چیشان ون یافت نمیشد که بعد از لشکرکشی ساقط کردن خورشید تبدیل به سگ های‬
‫بی خانمان شده بودند‪.‬‬
‫وقتی آندو به جاده چیونگچی رسیدند شب شده بود‪.‬در میان پرده تاریک شب و باران سرد و مرتعش‬
‫کننده‪،‬قدم به قدم‪،‬ون چینگ وی ووشیان را دنبال میکرد‪.‬بدنش چنان می لرزید که مشخص نبود‬
‫سرما از درونش به او میرسد یا بخاطر هواست‪...‬وی ووشیان هر بار مقداری در راه رفتن کمکش‬
‫میکرد‪.‬در جلوی دره ها‪،‬کلبه هایی سرهم بندی شده برای زندانیان جنگی ساخته بودند تا شب را‬
‫آنجا بگذرانند‪.‬با راهنمایی ون چینگ‪،‬وی ووشیان توانست یک ظاهر کج و معوج را از دور ببیند‪.‬او‬
‫خود را در ردا پوشانده و به آرامی راه می رفت و پرچم بزرگی را بر دوش داشت‪.‬وقتی نزدیکتر آمد‬
‫مشخص شد کسی که پرچم را حمل میکند پیرزنی است که لرزان راه میرود‪.‬او روی پشتش کودکی‬
‫نوپا را حمل میکرد که جز مکیدن انگشتش به چیزی توجه نداشت‪.‬کودک را در میان چندین لباس‬
‫ژنده پوشانده بودند‪.‬پیرزن که بسختی می توانست پرچم را حمل کند‪.‬پس از مدتی راه رفتن بر‬
‫جای ایستاد و استراحت کرد و پرچم را پایین گرفت‪.‬ون چینگ با دیدن وضعیت او با چشمانی سرخ‬
‫فریاد زد‪«:‬مادربزرگ‪،‬من اومدم!»‬
‫پیرزن نمیتوانست بخوبی ببیند یا بشنود‪.‬بهمین دلیل از روی صدا یا دیدن شخص نمیتوانست‬
‫بگوی این شخص کیست‪.‬تمام چیزی که می فهمید این بود که شخصی به او نزدیک میشود و‬
‫چیزی را فریاد میزند‪.‬او با چهره ای پر از ترس دوباره پرچم را باال گرفت‪.‬می ترسید که سرزنشش‬
‫کنند‪.‬ون چینگ دوان دوان به سمت او رفته و پرچم را از دستش گرفت‪«:‬این چیه؟ تو داری چیکار‬
‫میکنی؟»‬
‫خورشید بزرگ مکتب چیشان ون روی پرچم نقاشی شده بود‪.‬هرچند یک ضربدر قرمز رویش در‬
‫قسمت باال قرار داشت‪.‬خود پرچم هم پاره بود‪.‬از زمانی که لشکرکشی ساقط کردن خورشید به‬
‫اتمام رسیده بود تا االن‪،‬افراد بیشماری برچسب بازمانده سگهای ون را خورده بودند‪.‬از شیوه های‬
‫زیادی هم برای شکنجه آنها استفاده میشد و با‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اشتیاقی وصف ناپذیر این شیوه ها را نوعی تامل دوباره میخواندند‪.‬وی ووشیان میدانست چون او‬
‫پیر و از کار افتاده است و نمیتواند مانند دیگران کار کند به این شیوه میخواستند عذابش دهند‪.‬او‬
‫باید پرچم تکه تکه شده قبیله اش را می گرفت و با حقارت راه میرفت‪.‬زن پیر ابتدا با شگفتی یکه‬
‫ای خورد وقتی فهمید چه کسی رو در رویش است دهانش از تعجب باز ماند‪.‬ون چینگ‬
‫پرسید‪«:‬مادربزرگ‪،‬آ‪-‬نینگ کجاست؟عموی چهارم و بقیه کجان؟آ‪-‬نینگ کو؟»‬
‫زن پیر به وی ووشیان که کنار او ایستاده بود نگریست و جرات نکرد چیزی بگوید‪.‬پس تنها به‬
‫مسیر مشخصی در دره نگریست‪ .‬و ون چینگ با عجله به آنسو رفت‪.‬هر دو طرف دره مشعل‬
‫گذاشته بودندشعله های شان بخاطر باران حاال به شکلی بی جان می لرزیدند ولی نورشان هنوز می‬
‫توانست سایه هایی درون دره را نشان دهد‪.‬زندانیان با رنگهایی پریده آنجا قدم بر میداشتندآنها‬
‫اجازه نداشتند از توانایی روحی یا چیز دیگری استفاده کنند این نه فقط در نتیجه احتیاط های الزم‬
‫مکتب النل ینگ جین که بخاطر مجازات کردن آنها بود‪.‬افسران زیادی با چترهای سیاه‪،‬سوار بر‬
‫اسب می رفتند و آنها را سرزنش میکردند‪.‬ون چینگ درون باران با عجله می دوید‪.‬با دقت به تمام‬
‫چهره های خسته و غرق کثیفی نگاه میکرد‪.‬یکی از افسرها که او را دید دستش را باال برد و با‬
‫صدای بلندی گفت‪«:‬تو از کجا اومدی؟ کی بهت اجازه داده اینجا باشی؟»‬
‫ون چینگ پاسخ داد‪«:‬من اومدم کسی رو پیدا کنم! من باید کسی رو اینجا پیدا کنم!»‬
‫افسر به او نزدیک شد درحالیکه چیزی را از میان کمر خود میکشید و تکان میداد‪«:‬برام مهم نیست‬
‫دنبال کی یا چی میگردی—برو وگرنه‪»...‬‬
‫د ر این لحظه بود که دید مردی با لباس سیاه از پشت سر زن می آید‪،‬با دیدن او زبانش بند آمده‬
‫و صدایش ساکت شد‪.‬مرد جوان ظاهری جذاب اما چشمانی سرد و کشنده داشت‪.‬او در زیر نگاه‬
‫خیره مرد تمام بدنش به لرزه افتاد‪.‬خیلی زود فهمید مرد به او خیره نشده بلکه به میله آهنینی که‬
‫در دستش بود نگاه میکند‪.‬میله آهنینی که در دست مرد بود دقیقا همان مشخصات نشان های‬
‫آهنین مکتب چیشان ون را داشت‪.‬تنها شکل نشان از یک خورشید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫به گل صد تومانی تبدیل شده بود‪.‬‬


‫همین که وی ووشیان داشت این صحنه را در ذهن ثبت میکرد نور آتشینی در چشمانش‬
‫درخشید‪.‬بیشتر افسران او را شناختند‪.‬آرام سوار بر اسبهایشان متوقف شده و میان خود پچ پچ‬
‫میکردند دیگر کسی جرات نداشت جلوی ون چینگ را بگیرد‪.‬او فریاد میزد و همه جا را میگشت‪«:‬آ‪-‬‬
‫نینگ!آ‪-‬نینگ!»‬
‫اهمیت نداشت صدایش چقدر در آنجا طنین می انداخت هیچ کسی جوابش را نمیداد‪.‬هر قدر درون‬
‫دره را م یگشت اثری از برادرش نمی یافت‪.‬اگر ون نینگ آنجا بود حتما به سرعت پیش او می‬
‫آمد‪.‬افسران در سکوت از اسبها پایین آمدند‪.‬تمام گروهشان به وی ووشیان خیره شدند‪.‬نمیدانستند‬
‫باید به او درود بفرستند یا خیر‪....‬ون چینگ با عجله به طرف آنها آمد و پرسید‪«:‬اون تهذیبگرای‬
‫ون که چند روز پیش فرستادن اینجا کجان؟»‬
‫همه شان بهم نگاه کردند بعد تهذیبگری که بنظر میرسید از بقیه صادق تر باشد با لحن دوستانه‬
‫ای گفت‪«:‬همه زندانی های اینجا تهذیبگر های مکتب ون هستن‪...‬هر روز دارن تعداد جدیدی می‬
‫فرستن!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬برادرم‪....‬جین زیژون برادرمو فرستاده اینجا‪...‬اون‪....‬اون قدش به این بلندیه‪...‬زیاد‬
‫حرف نمیزنه و وقتی حرفی میزنده زبونش میگیره‪»...‬‬
‫افسر گفت‪ «:‬ببین بانو‪،‬آدمای زیادی اینجان‪...‬من چطوری یادم بمونه که کی لکنت داره و کی‬
‫نداره؟!»‬
‫ون چینگ پایش را با خشم بر زمین کوبید‪«:‬میدونم که باید اینجا باشه!»‬
‫افسر که مردی چاق و گوشتالو بود لبخندی متملقانه زد و گفت‪«:‬بانو‪،‬خودتو نگران نکن‪،‬در واقع‪،‬از‬
‫مکتب های زیادی واسه تهذیبگراشون میان سر وقت ما‪...‬شاید تو این چند روزکسی اونو با خودش‬
‫برده؟ خیلی اوقات که داریم اسامی رو میخونیم میبینیم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که بعضیا فرار کردن‪»....‬‬


‫ون چینگ گفت‪ «:‬اون فرار نمیکنه‪....‬مادربزرگ و بقیه اینجان! برادرم همینطوری فرار نمیکنه و‬
‫بره!»‬
‫افسر گفت‪«:‬پس میخواین همینطوری دنبالش بگردین؟ همه آدما اینجا هستن اگه پیداش نکنین‬
‫پس ما هم دیگه نمیتونیم کاری براتون بکنیم!»‬
‫ناگهان وی ووشیان گفت‪ «:‬همه آدما اینجا هستن؟»‬
‫وقت ی او به سخن درآمد همه سر جای خود خشک شدند‪.‬افسر به طرف او برگشته و گفت‪«:‬بله‬
‫درسته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خوبه پس من حرفت رو اینطوری حساب میکنم که همه آدمای زنده اینجا‬
‫هستن‪...‬خب بقیه کجان؟!»‬
‫ون چینگ سر جای خود تلوتلو خورد‪«.‬بقیه»در اینجا تنها میتوانست معنای «مرده»را در‬
‫برابر«زنده»بدهد‪.‬افسر با عجله جواب داد‪ «:‬نباید اینطوری بگین درسته همه تهذیبگرای ون اینجا‬
‫هستن ولی ما که جرات نمیکنیم اونا رو بکشیم!»‬
‫وقتی وی ووشیان پاسخ درستی از آنان نشنید‪،‬فلوت بسته به کمرش را بیرون کشید‪.‬چند زندانی‬
‫که نزدیکش بودند آرام جلوتر آمدند و پیش از آنکه چیزهای سنگینی که روی کمرشان بود را رها‬
‫کنند جیغ زدند و پا به فرار گذاشتند‪.‬درون دره فضای بزرگی ایجاد شد که تنها او در میانش ایستاده‬
‫بود‪.‬در حقیقت زندانیان چهره او را نمیشناختند‪.‬برای تهذیبگران مکتب ون که در میدان نبرد با وی‬
‫ووشیان مالاقت داشته بودند تنها یک پایان رخ داد بود –نابودی کامل! بهمین دلیل بیشتر‬
‫تهذیبگران ون او را از روی لشکر مردگان متحرک تحت امرش میشناختند‪ .‬فلوتش از چوبی تیره‬
‫ساخته شده و منگوله ای سرخ به آن آویزان بود این مرد جوان سیاه پوشی که کنترلش میکرد‬
‫کابوس آنها شده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از هر طرف صدا به گوش میرسید‪«:‬این فلوت شبح چنچینگه!»‬


‫وی ووشیان چنچینگ را روی لبها نهاد‪.‬صدای تیز فلوت آسمان بارانی شب را چون تیری از هم‬
‫گشود‪.‬بی درنگ صدایش در تمام دره طنین انداخت‪.‬وی ووشیان پس از این یک نوت چنچینگ را‬
‫سر جای خود برگرداند‪.‬با دستانی آویزان گوشه ای ایستاد درحالیکه لبخند سردی بر لب داشت‪.‬اجازه‬
‫داد قطرات باران موها و لباسهایش را خیس و نمناک کنند‪.‬خیلی زود کسی پرسید‪«:‬اون صدای‬
‫چی بود؟»‬
‫صداهای شگفت زده از همه طرف به گوش میرسید‪.‬آن مردم خیلی زود سعی میکردند فضای خالی‬
‫اطراف او را بیشتر کنند‪.‬در آن فضای شیب دار چندین زن و مرد‪،‬با قدهایی بلند و کوتاه تلوتلوخوران‬
‫پیش می آمدند‪.‬از برخی بوی گند گوشت فاسد به مشام میرسید‪.‬در جلوی آنها ون نینگ با چشمانی‬
‫باز ایستاده بود‪.‬چهره اش رنگ پریده و مردمک چشمانش گشاد شده بود‪.‬خون گوشه لبانش به‬
‫قهوه ای تیره گراییده و خشک شده بود‪.‬هرچند از سینه اش آثار تنفس مشاهده نمیشد و برخی از‬
‫دنده هایش بنظر شکسته شده بودند‪.‬هر کسی که چنین صحنه ای را میدید گمان نمیکرد که‬
‫ممکن است زنده باشد ولی ون چینگ دست بردار نبود با دستانی لرزان نبضش را گرفت‪.‬‬
‫دقایقی او را همانطور نگهداشت و بعد بشدت اشک ریخت‪.‬او هم ترسیده و هم مضطرب بود‪.‬بنظر‬
‫میرسید دیوانه شده زیرا که دیر رسیده نتوانسته بود برای بار آخر برادرش را ببیند‪.‬ون چینگ به‬
‫دنده های ون نینگ دست میکشید و می گریست انگار میخواست آنها را با دست به شکل اول‬
‫برگرداند‪.‬او به چیزی امکان ناپذیر امیدوار بود حاال چهره زیبایش به شکلی زشت و غیر طبیعی‬
‫درآمده بود ولی وقتی کسی در اوج غم باشد نمیتواند به زیبایی بگرید؟! در برابر جسد سفت شده‬
‫برادرش‪ ،‬آن ذره غروری که بسختی سعی میکرد حفظش کند دیگر وجود نداشت‪.‬ون چینگ بشدت‬
‫دچار شوک شده بود تا اینکه دیگر نتوانست تحمل کند و از هوش رفت‪.‬وی ووشیان کنار او ایستاده‬
‫بود بدون اینکه چیزی بگوید او را به سینه خود چسباند‪.‬چشمان خود را بست و دوباره باز کرد‪«:‬کی‬
‫اونو کشته؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لحن صدایش چیزی میان آتش و سرما بود‪.‬بنظر میرسید خشمگین نیست ولی به چیزی می‬
‫اندیشد‪.‬افسر سرپرست پیش خود فکر کرد شاید هنوز شانسی برای جمع و جور کردن وضع داشته‬
‫باشند گفت‪ «:‬ارباب وی‪،‬شما نباید این حرفا رو بزنین! ما اینجا جرات نداریم کسی رو بکشیم‪...‬اون‬
‫موقع کار حواسش پرت شده و از روی دیوارای افتاده پایین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جرات ندارین هیچ کسی رو بکشین؟ راست میگین؟»‬
‫افسرها همه با هم گفتند‪«:‬البته!»«هیچ کسی رو نکشتیم!»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد‪«:‬باشه‪،‬فهمیدم‪»...‬کمی بعد با آرامش ادامه داد‪«:‬خب اینا سگای ون هستن‬
‫و سگای ون هم آدم نیستن‪...‬پس اگه شماها بکشیدشون که دیگه آدم نکشتید‪...‬منظورتون همینه‬
‫درسته؟»‬
‫این دقیقا همان منظور و فکر اولیه افسر گروه بود وقتی آن حرف را زد‪.‬وقتی دید وی ووشیان‬
‫فکرش را خوانده رنگ از رویش پرید‪.‬وی ووشیان اضافه کرد‪«:‬یا پیش خودتون فکر کردین من‬
‫نمیفهمم یه نفر چطوری می میره؟!»‬
‫همه افسرها ساکت بودند‪.‬باالخره فهمیده بودن اوضاع مطابق خواستشان پیش نرفته است درحالیکه‬
‫از ترس در خود جمع میشدند بهم نگاه میکردند‪.‬وی ووشیان با لبخند دیگری اضافه کرد‪«:‬به‬
‫نفعتونه که همین االن اعتراف کنین‪.‬کی اونو کشته؟خودتون بیاین جلو وگرنه بجای اینکه بزارم‬
‫در برین ممکنه آدم اشتباهی رو بکشم‪.‬همه تونو میکشم و نمیزارم یه نفرم زنده بمونه!»‬
‫مو به تن گروه سیخ شده و از ترس خشکشان زده بود‪.‬افسر سرپرست با لکنت گفت‪«:‬مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ و مکتب النلینگ جین راحت با هم کنار میان شما نباید‪»...‬‬
‫وی ووشیان وقتی این حرف را شنید به او خیره شد و با لحن متعجبی گفت‪«:‬تو خیلی شجاعی‪،‬داری‬
‫منو تهدید میکنی؟»‬
‫افسر با عجله گفت‪«:‬نه البته که نه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬بهتون تبریک میگم موفق شدین صبر منو تموم کنین‪...‬حاال که نمیخواین‬
‫حرف بزنین بهتره بزاریم ون نینگ خودش حرف بزنه!»‬
‫ون نینگ انگار منتظر حرفهای او بود‪.‬جسد سفت شده او تکانی خورد و سرش را باال گرفت‪.‬پیش‬
‫از آنکه دو افسری که از همه به او نزدیکتر بودند بتوانند جیغ بزنند او با دستان آهنین گلوی هر‬
‫کدامشان را محکم فشرد‪.‬ون نینگ با چهره ای که چیزی از آن مشخص نبود آندو افسر را در هوا‬
‫نگهداشته بود حاال محوطه خالی اطراف آنان خالی تر شد‪.‬افسر سرپرست فریاد زد‪«:‬ارباب وی!ارباب‬
‫وی! لطفا به ما رحم کن! این کارا هیچ نتیجه خوبی ببار نمیاره!»‬
‫باران سنگین تر از قبل می بارید‪.‬قطرات باران بی وقفه روی صورت وی ووشیان می چکیدند‪.‬او‬
‫برخاست و پیش از آنکه فریاد بزند دستش را روی شانه ون نینگ نهاد‪«:‬ون چیونگلین!»‬
‫ون نینگ در پاسخ به او غرشی رعدآسا سر داد‪.‬گوش های همه از شدت این صدا به درد آمد‪.‬وی‬
‫ووشیان شمرده شمرده به او گفت‪ «:‬هر کسی که این بال رو سرت آورده باید تاوانش رو بده‪...‬من‬
‫بهت این حق رو میدم که تاوان بگیری و همه چیو درست کنی!»‬
‫ون نینگ با شنیدن این حرفها‪،‬دو افسر را محکم بهم کوبید‪.‬شبیه دو هندوانه‪،‬سر آندو افسر را بهم‬
‫کوفت و با صدای محکمی از برخورد سرها پیچید و تکه های سرخ و سفیدی به اطراف پاشید‪.‬این‬
‫صحنه چنان ترسناک بود که از همه طرف صدای فریاد برخاست‪.‬اسبها شیهه میکشیدند و زندانیان‬
‫فرار میکردند—وضعیتی پرآشوب رخ داده بود‪.‬وی ووشیان‪،‬ون چینگ را در آغوش گرفته و چنان‬
‫که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است از کنار جمعیت هراسان راه می رفت و افسار اسبی را‬
‫گرفت‪.‬همین که چرخید یک زندانی با ظاهری نحیف صدایش زد‪...«:‬ارباب وی!»‬
‫وی ووشیان برگشت و او را نگاه کرد‪«:‬چیه؟»‬
‫زندانی با صدایی لرزان مسیری را به او نشان داد و گفت‪«:‬اونجا‪...‬اونجا یه خونه کنار دره هست‬
‫که اونا توش مردم رو نگه میداشتن و کتکشون میزدن‪....‬هر کسی می مرد رو از همونجا میکشیدن‬
‫بیرون و دفنش میکردن‪....‬یه سری از کسایی که‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شما دنبالشون هستی هنوز اونجان!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫او مسیری که زندانی نحیف اشاره کرده بود را دنبال کرد و آنجا آلونک خرابه ای را دید که بنظر‬
‫میرسید مانند بقیه خانه ها سرهم بندی ساخته شده است‪.‬در حالیکه ون چینگ را در آغوش داشت‬
‫با لگد در را گشود‪.‬در گوشه اتاقک گروهی از مردم که بشدت کتک خورده و خونریزی داشتند کز‬
‫کرده بودند‪.‬آنها از شوک ضربه ای که به در خورده بود ترسیده و حشت کرده بودند‪.‬برخی از آنان‬
‫وقتی ون چینگ را در آغوش وی ووشیان بیهوش دیدند بدون توجه به زخم های خود بطرفش‬
‫آمدند‪«:‬بانو چینگ!»‬
‫یکی از آنان با جوش و خروش گفت‪«:‬تو‪...‬تو کی هستی؟ با رئیس دفتر چیکار کردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هیچی! تهذیبگرای تحت امر ون نینگ کیا هستن؟چرت و پرت نگین و همین‬
‫االن بزنین بیرون!»‬
‫گروه به او خیره شده بود ولی وی ووشیان درحالیکه ون چینگ را نگهداشته بود خارج شد‪.‬آنها‬
‫چاره ای نداشتند جز اینکه بهم کمک کنند تا برخیزند و دنبال او بروند‪.‬خیلی زود خانه را ترک‬
‫کردند‪.‬پیش از آنکه بتوانند درباره این آشوب رخ داده سوال کنند وی ووشیان به آنها دستور داد‪«:‬‬
‫سوار اسبا بشین!سریعتر!»‬
‫یک مرد میانسال معترضانه گفت‪«:‬نه‪،‬ارباب ون نینگ ما‪»....‬ناگهان یک سر از جلوی چشمهایشان‬
‫به پرواز درآمد‪.‬آن افراد چرخیدند و همان زمان ون نینگ درحال تکه تکه کردن جسدی بود که‬
‫هنوز روی زمین تکان میخورد‪.‬با دست خالی دل و روده اش را بیرون میکشید‪.‬وی ووشیان فریاد‬
‫زد‪«:‬کافیه!»‬
‫خرناس های خفیفی از گلوی ون نینگ به گوش رسید انگار هنوز رضایت نداشت‪.‬وی ووشیان‬
‫سوت زد و گفت‪«:‬بلند شو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ نیز برخاست‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬منتظر چی هستین؟سوار اسب بشین! نکنه منتظرین‬
‫من شمشیر واستون پیدا کنم!؟»‬
‫یکی از افراد گروه بیاد پیرزنی افتاد‪.‬با عجله رفت تا آن زن پیر و کودک را با خود بیاورد و سوار‬
‫اسب کند‪.‬وی ووشیان که هنوز ون چینگ را نگهداشته بود بر اسبی سوار شد‪ .‬افراد هم اسبهایی‬
‫یافته و در میان آن دوزخ سوار شدند‪.‬دو یا سه نفری سوار اسب شده و این امر تا حدی آزار دهنده‬
‫بود‪.‬آن زن پیر هم نمیتوانست در حین نگهداشتن کودک اسب خود را هم براند‪.‬وی ووشیان وقتی‬
‫وضعش را دید دستش را دراز کرد و گفت‪«:‬اونو بده من!»‬
‫پیرزن چندباری سرش را تکان داد‪.‬بچه که گردن او را چسبیده بود داشت لیز میخورد‪.‬در چشمان‬
‫هر دو ترس آشکار بود‪.‬وی ووشیان دست خود را درازکرده و بچه را آغوش خود گرفت‪.‬پیرزن بحد‬
‫مرگ ترسید‪«:‬آ‪-‬یوان! آ‪-‬یوان!»‬
‫اگرچه کودکی که نامش آ‪ -‬یوان بود بسیار کوچک بود و میدانست ترس چیست اما اصال گریه‬
‫نکرد‪.‬او کماکان انگشتان خود را در دهان می مکید و چندباری به وی ووشیان زل زد‪.‬وی ووشیان‬
‫فریاد زد‪«:‬حرکت میکنیم!»پاهایش را به اسب زده و همه با هم حرکت کردند‪.‬چندین اسب در آن‬
‫شب تاریک دنبالش کردند و با سرعت در آن باران براه افتادند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و سه‪ -‬بخش دوم‬


‫حماقت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آن شب طوفانی عظیم در دنیای تهذیبگران پیچید‪.‬‬


‫میانه شب‪،‬در عمارت طالیی برج ماهی طالیی‪،‬بیش از ‪ 50‬رهبر از مکاتب مختلف حضور‬
‫داشتند‪.‬جین گوانگشان در بهترین صندلی نشسته بود‪.‬جین زیژوان غایب بود و جین زیژون تجربه‬
‫کافی نداشت پس جین گوانگیائو در کنار او نشسته بود‪.‬در ردیف جلو روسای مکاتب و تهذیبگران‬
‫مشهوری چون‪،‬نیه مینگجو‪،‬جیانگ چنگ‪،‬الن شیچن و الن وانگجی حضور داشتند‪.‬چهره همگان‬
‫رسمی و موقر بود‪.‬در ردیف های بعدی روسای مکاتب نه چندان مهم نشسته بودند‪.‬بنظر میرسید‬
‫با دشمنی ترسناک روبرو شده اند همانطور پچ پچ کنان میگفتند‪«:‬میدونستم!»‬
‫«دیر یا زود همینطوری میشد!»‬
‫«بزار ببینم میخوان چطوری قضیه رو حل کنن!»‬
‫جیانگ چنگ در مرکز دید همه قرار داشت‪.‬او جلوی همه نشسته و صورتش مبهم بود‪.‬همراه با‬
‫بقیه او هم به جین گوانگیائو گوش سپرده بود که داشت همه چیز را توضیح میداد حالتش پر از‬
‫احترام و لحن صدایش آرام بود‪....«:‬چهار افسر آسیب دیدن‪...‬حدود ‪ 50‬نفر از بازمانده های قبیله‬
‫ون فرار کردن‪...‬وی ووشیان اونها رو به سمت تپه های تدفین هدایت کرده اون صدها جسد‬
‫وحشی رو به پاسبانی پای کوه قرار داده‪...‬افراد ما نتونستن یه قدم جلوتر برن!»‬
‫وقتی سکوت کرد عمارت طالیی در سکوت فرو رفت‪.‬جیانگ چنگ پس از چند لحظه گفت‪«:‬قطعا‬
‫کارایی که کرده زیاده روی بوده‪...‬رئیس مکتب جین‪،‬من بجای اون ازتون عذر میخوام ‪.‬اگر من‬
‫میتونم به یه شکلی برای این وضع کاری کنم بهم بگین‪...‬هر طوری که بتونم جبران میکنم‪».‬‬
‫چیزی که جین گوانگشان میخواست عذرخواهی یا جبران خطای او نبود‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬از‬
‫اولشم‪،‬بخاطر شما بود که مکتب النلینگ جین چیزی بهش نگفت‪...‬هرچند برخی از اون افسرها‬
‫از مکتب های دیگه ای بودن نه فقط از مکتب جین خب اینطوری اوضاع یجورایی‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ ابرو درهم کشید‪.‬رگ متورم روی شقیقه اش که در حال زق زق بود را لمس کرد و‬
‫بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت‪....«:‬من از همه روسای مکاتب عذر میخوام‪...‬دوستان شاید شماها‬
‫ندونین ولی اون تهذیبگر مکتب ون که اسمش ون نینگه و وی ووشیان میخواست نجاتش بده‪....‬در‬
‫واقع‪...‬ما به اون و خواهرش مدیونیم‪...‬بخاطر اتفاقاتی که زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید‬
‫افتاد!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬بهش مدیونین؟ مگر مکتب چیشان ون نبود که مکتب یونمنگ جیانگ شما‬
‫رو نابود کرد؟»‬
‫در روزهای قبل جیانگ چنگ اصرار داشت که هر روز تا دیروقت کار کند‪.‬آن روز تصمیم گرفته‬
‫بود کمی به خودش استراحت بدهد که مجبور شد بخاطر آن اخبار رعد آسا بسوی برج ماهی‬
‫طالیی برود‪.‬او همزمان در حال سرکوب خستگی و خشم خود هم بود‪.‬باتوجه به روحیه رقابت‬
‫جویی که داشت‪،‬از اینکه مجبور شده در برابر دیگران عذرخواهی کند آشفته شده بود‪.‬وقتی نیه‬
‫مینگجو به حادثه نابودی مکتب اشاره کرد نفرت دوباره در وجودش مشتعل شد‪.‬نفرتش نه تنها به‬
‫سمت کسانی که در آنجا نشسته بودند که شخص وی ووشیان را هم اشاره میرفت‪.‬کمی بعد الن‬
‫شیچن گفت‪ «:‬من چندباری اسم ون چینگ رو شنیدم‪....‬یادم نمیاد اون توی هیچ کدوم از جرمهای‬
‫زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید حضور داشته باشه؟!!!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬ولی هیچ وقت جلوشونم نگرفته!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬ون چینگ یکی از افراد قابل اعتماد ون روهان بود‪...‬چطور میتونست جلوشونو‬
‫بگیره؟»‬
‫نیه مینگجو به سردی گفت‪«:‬اگر اون ساکت مونده وقتی مکتب ون اونهمه جنایت‬
‫کرد و اون تو موقعیتی نبوده که جلوشونو بگیره هم باز فرقی نداره‪ ...‬نمیتونه امیدوار باشه باهاش‬
‫با احترام رفتار کنن اونم وقتی مکتب ون داشت هر غلطی میکرد اون زن فقط نمیخواد حاال که‬
‫مکتب ون از بین رفته تاوان بده و زجر بکشه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن میدانست بخاطر اتفاقاتی که برای پدرش رخ داده‪،‬نیه مینگجو بیش از هر چیز از‬
‫سگهای ون نفرت دارد و مخصوصا کارهای شرورانه را تحمل نمیکرد‪.‬بهمین دلیل دیگر چیزی‬
‫نگفت‪.‬یکی دیگر از رهبران مکاتب گفت‪«:‬حرفای رهبر مکتب نیه کامال درسته‪.‬مخصوصا که ون‬
‫چینگ یکی از افراد قابل اعتماد ون روهان بود‪.‬شما میگین اون تو کاراشون دست نداشته؟خب من‬
‫قبول نمیکنم‪...‬شما هیچ ون‪-‬سگی رو میشناسین که یه قطره خون روی دستش نباشه؟ شاید ما‬
‫هنوز چیزی درباره خون هایی که ون چینگ و بقیه ریختن نشنیدیم؟!!!»‬
‫همینکه بحث جنایات مکتب ون بمیان کشیده شد خون همه به جوش آمد همهمه و بحث باال‬
‫گرفت‪.‬جین گوانگشان که میخواست حرف بزند با دیدن این وضع بیشتر ناخشنود شد‪.‬جین گوانگیائو‬
‫که متوجه تغییر حالت او شد یکباره صدای خود را باال برد و گفت‪«:‬دوستان‪،‬لطفا آروم باشید‪...‬امروز‬
‫قرار نیست درباره این موضوع حرف بزنیم!» با گفتن این حرفها خدمتکارانی را احضار کرد تا با‬
‫تعارف تکه های میوه تازه به مهمانان توجه شان را منحرف کند‪.‬خیلی زود عمارت طالیی در‬
‫سکوت غرق شد‪.‬‬
‫جین گوانگشان با استفاده از این فرصت گفت‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬این موضوع به مکتب شما‬
‫مربوطه درست نبود من دخالت کنم ولی االن وضعیت این ریختی شده‪...‬و من مجبورم درباره وی‬
‫یینگ بهت هشدار بدم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬رئیس مکتب جین بفرمایین!»‬
‫جین گوانگشان گفت‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬وی یینگ دست راست شماست‪.‬شما براش ارزش‬
‫قائلی‪...‬همه اینو میدونیم ولی وقتی کاراشو نگاه میکنی انگار ذره ای احترام واسه شما قائل‬
‫نیست‪.‬من سالهاست رئیس مکتب هستم ولی توی کل‬
‫عمرم همچین خدمتکار گستاخ و جسوری ندیدم‪.‬شما شنیدین اون بیرون چی میگن؟ همه میگن‬
‫اون پیروزی هایی که مکتب یونمنگ جیانگ کسب کرده فقط بخاطر وی ووشیان بوده—چه‬
‫چرندیاتی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با شنیدن این حرفها چهره اش به تاریکی گرایید‪.‬جین گوانگشان سرش را تکان داده‬
‫و گفت‪ «:‬توی مراسم مهمی مثل مهمانی گلها اون جلوی چشم خودتون چه آشوبی بپا کرد‪.‬حتی‬
‫به خودش جرات میده که بگه –من یه ذره هم به رئیس مکتبمون جیانگ وانیین اهمیت نمیدم‪-‬‬
‫همه اونجا بودن و حرفاشو با گوشای خودشون شنیدن‪»....‬‬
‫ناگهان کسی با صدایی بی تفاوت گفت‪«:‬نه!»‬
‫جین گوانگشان که در میانه داستان سازی بود با شنیدن این سخن بر جای خود خشکش زد‬
‫برگشت و جمعیت را نگریست تا بداند چه کسی این حرف را زده‪...‬الن وانگجی راست قامت نشسته‬
‫بود و با صدایی حاکی از آرامش گفت‪«:‬من هیچ وقت نشنیدم وی یینگ همچین حرفی بزنه‪...‬من‬
‫هیچ وقت یه کلمه ای توهین آمیز یا بی احترامی از اون به رهبر مکتب جیانگ نشنیدم!»‬
‫الن وانگجی وقتی بیرون بود خیلی کم حرف میزد حتی موقع جلسات گفتگو برای روش های‬
‫تهذیبگری هم تنها وقتی دیگران او را مورد چالش قرار میدادند یا سوالی می پرسیدند جواب‬
‫میداد‪.‬با وجود تفرقه ها و آشوبها او همیشه در مباحث استداللی پیروز میشد‪.‬غیر از این موارد او‬
‫تقریبا هیچ حرفی نمیزد‪.‬پس وقتی حرفهای جین گوانگشان توسط او قطع شد از همه بیشتر شوکه‬
‫و متعجب بنظر میرسید چراکه داستان سازی ا و در برابر دیگران برمال شده بود و االن احساس‬
‫خیلی بدی داشت‪.‬موضوع خوب این بود که کمی بعد از احساس بدش‪،‬جین گوانگیائو به نجاتش‬
‫آمده و گفت‪«:‬جدی؟ اون روز ارباب وی با زور به برج ماهی طالیی اومده بودن‪...‬حرفای زیادی‬
‫زدن که یکی از یکی دیگه شوکه کننده تر بنظر میرسید‪.‬شاید یه چیزایی توی همین حدودا گفته‬
‫بوده‪...‬منم بیشتر از اینا یادم نیست!»‬
‫حافظه او اگر از الن وانگجی بهتر نبود با او برابری میکرد‪.‬نیه مینگجو که‬
‫حرفهایش را شنید متوجه شد عمدا درحال داستان سازیست‪،‬اخم کرد‪.‬جین گوانگشان با عبور از آن‬
‫موضوع ادامه داد‪«:‬درسته در هر صورت رفتار اون واقعا گستاخانه است!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکی دیگر از رهبران مکاتب اضافه کرد‪«:‬حقیقتش من میخواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو‬
‫بگم‪.‬درسته وی ووشیان توی نبرد ساقط کردن خورشید یه کارایی کرد ولی برخی تهذیبگرهای‬
‫مهمان که بیشتر از اون تالش کردند‪.‬من تو عمرم آدم به پررویی این بشر ندیدم‪.‬آخه پسر یه‬
‫خدمتکار چطور میتونه اینقدر گستاخ باشه؟»‬
‫میان عبارت‪-‬پسر خدمتکار‪ -‬با عبارت –پسر فاحشه‪-‬ارتباط مستقیمی با او که در تاالر حضور‬
‫داشت بر قرار مینمود‪.‬جین گوانگیائو متوجه نگاه خیره دیگران شد‪.‬با اینهمه هنوز لبخندش را حفظ‬
‫کرده و بدون تردید با قی ماند‪.‬جمعیت دوباره شروع به حرف زدن کرده و شکایت هایشان بلند‬
‫شد‪ «:‬مگه رئیس جین غیر از خوبی‪،‬برای چی میخواست اون طلسم ببر رو از وی یینگ بگیره؟نگرانه‬
‫که اون نتونه کنترلش کنه و مصیبت درست بشه‪...‬اما اون اهداف بقیه رو با ترازوی ذهنیت بد‬
‫خودش اندازه میزنه‪...‬نکنه خیال میکنه همه دنبال گنجینه اش هستن؟چه مسخره‪...‬اگرم به گنجینه‬
‫باشه همه مکاتب مال خودشونو دارن!»‬
‫« من همیشه میدونستم اگه اون به راه ارواح ادامه بده اینطوری میشه‪...‬ببینین اون از همین االن‬
‫میل به کشتن رو در خودش نشون داده ‪....‬بخاطر چند تا سگ ون‪،‬بدون تبعیض چند نفری از ما‬
‫ها رو هم کشته‪»...‬‬
‫ناگهان صدایی معترضانه گفت‪«:‬این اصال کشتن بدون تبعیض حساب نمیشه درسته؟!»‬
‫الن وانگجی چنان تمام حواس خود را در یک نقطه جمع کرد که انگار در قلمروی ذِن قرار گرفته‬
‫بود‪.‬با شنیدن این سخنان او نیز تکانی خورده و اطراف را نگریست‪.‬صدا متعلق به زن جوانی بود‬
‫که چهره مناسبی داشت و در کنار یکی از روسای قبایل نشسته بود‪.‬نظر صریحش به یکباره هدف‬
‫یک تهذیبگر دیگر قرار گرفته بود‪«:‬منظورت چیه؟»‬
‫زن بنظر میرسید ترسیده اما با دقت بیشتری گفت‪«:‬نه‪...‬منظور دیگه ای نداشتم‬
‫نمیخواد عصبانی بشین‪...‬فقط احساس میکنم استفاده از این کلمه برای این موقعیت اصال مناسب‬
‫نیست!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کس دیگری گفت‪ «:‬کجاش نامناسبه؟ وی ووشیان از زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید‬
‫همینطوری داره آدم میکشه تو قبول نداری؟!»‬
‫زن سعی داشت اعتراض کند‪ «:‬لشکر کشی ساقط کردن خورشید میدون جنگ بود‪...‬توی میدون‬
‫جنگ مگه هم ه بدون توجه بقیه رو نمیکشن؟ یه ذره عاقالنه فکر کنین بنظر من اصال درست‬
‫نیست که بگیم اون بدون توجه به کی و چی آدم میکشه‪...‬بهرحال هر کاری باید دلیلی داشته‬
‫باشه‪...‬اگه اون افسرها از زندانی ها سواستفاده نکردن و ون نینگ رو کشته باشن پس این دیگه‬
‫کشتار تبعیض آمیز یا بی توجه کشتن حساب نمیشه‪...‬پس انتقامش هم‪»....‬‬
‫یکی از تهذیبگران خشمگین شد‪«:‬عجب حرف خنده داری میزنی!یعنی میخوای بگی اون حق‬
‫داره افراد مکتب ما رو بکشه؟ نکنه میخوای تشویقش کنی و بگی این کارش عین عدالت بوده!؟»‬
‫یکی دیگر مسخره کنان گفت‪«:‬ما که هنوز نمیدونیم افسره ا همچین کاری کردن یا نه‪....‬کی با‬
‫چشم خودش دیده اون افسرا همچین کارایی بکنن؟»‬
‫«درسته‪،‬اون افسرایی که زنده موندن گفتن که از زندانی ها سواستفاده نکردن‪...‬ون نینگ هم مرده‬
‫چون از صخره افتاده پایین‪...‬تازه اون افسرا لطف کردن و دفنشون کرده بودن‪...‬اونوقت همچین‬
‫بالیی سر این بیچاره ها اومده‪...‬عجب افتضاحی!»‬
‫زن گفت‪ «:‬خب معلومه بقیه افسرها می ترسن که مسئولیت سواستفاده کردن از زندانی ها و کشتن‬
‫آدما رو بعهده بگیرن‪...‬معلومه که میگن خود به خود از صخره افتاده پایین!»‬
‫ناگهان شخصی با استهزا گفت‪«:‬بیخودی جر و بحث نکن ما نمیخواین نظرات کسی که نیت های‬
‫دیگه ای تو دلش داره رو بدونیم!»‬
‫صورت زن گلگون شده و صدایش را باال برد‪«:‬توضیح بده بینم من چه نیت‬
‫دیگه ای دارم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شخص خطاب به او گفت‪«:‬نیازی نیست من چیزی رو توضیح بدم‪...‬هم تو و هم ما میدونیم توی‬


‫دلت چی میگذره‪...‬چون تو غار شوانوو واست دلبری کرده عاشقش شدی نه؟هنوز داری بخاطرش‬
‫بحث میکنی واست مهم نیست چه کار غیر منطقی انجام میده کار سیاهش رو سفید میدونی ‪....‬زنا‬
‫همیشه همینطورن!»‬
‫حادثه نجات این بانو از محنت درون غار یکباره موضوع بحث قرار گرفت‪.‬پس خیلی سریع همه‬
‫فهمیدند که این زن جوان «میانمیان»بوده است‪.‬یکباره کسی زمزمه کنان گفت‪«:‬پس‬
‫اینطوره‪....‬معلومه چرا عین بدبختا از وی ووشیان حمایت میکنه‪»....‬‬
‫میانمیان با غضب گفت‪ «:‬غیر منطقی؟ سیاه و سفید؟ من دارم سعی میکنم درست و منطقی فکر‬
‫کنم‪...‬این موضوع چه ربطی به زن بودن من داره؟شماها خیلی منطقی هستین که با حقه و حرفای‬
‫پوچ به من حمله میکنین؟»‬
‫شخص مسخره کنان گفت‪ «:‬نوچ نوچ نوچ ببین داره اینطوری خودشو بی گناه نشون میده‪...‬وقتی‬
‫دلت یه طرف دیگه اس انتظار داری باور کنیم میخوای اوضاع رو درست بسنجیم؟»‬
‫«وقتت رو واسه این دختره حروم نکن‪...‬چطور آدمی مثل این اهل مکتب ماست ؟تازه تونسته پاشو‬
‫بزاره عمارت طالیی شرمم میاد کنارش وایسم!»‬
‫اکثر کسانی که علیه او سخت میگفتند از مکتب خودش بودند‪.‬میانمیان آنقدر خشمگین شد که‬
‫چشمانش هم سرخ شده بودند‪.‬او جلوی اشک های خود را گرفته و با فریاد گفت‪«:‬باشه‪ ،‬صدای‬
‫شما بلندتره! خیلی خب‪...‬فقط شماها منطق دارین!»‬
‫او دندان بهم سایید و ردای قبیله ای که بر تن داشت را با زور درآورده و روی میز کوباند‪.‬حتی‬
‫رهبران قبایل ردیف جلویی که توجهی به بحث آنطرف نداشتند هم سربرگردانده و به اتفاق رخ‬
‫داده نگاه کردندآنهایی که کنارش بودند شگفت زده شدند او با این‬
‫کار میخواست از مکتب خارج شود؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میانمیان چیزی نگفت برگشت و رفت ‪.‬کمی بعد شخصی با خنده گفت‪ «:‬اگه اینقدر جربزه داری‬
‫و لباس قبیله تو درآوردی پس دیگه نپوشش!»‬
‫«اون پیش خودش چی فکر کرده‪...‬میتونه به میل خودش بزاره بره؟مگه مهمه؟ با اینکارا میخواست‬
‫چی رو ثابت کنه؟»‬
‫کمی بعد کسی تایید کنان گفت‪ «:‬زنا همینطور میمونن‪...‬کافیه چند تا حرف خشن بشنون‬
‫همینطوری ادا در میارن‪...‬مطمئن باش دو روز دیگه برمیگرده!»‬
‫«اصال شک نکن‪...‬بهرحال این دختره هم از رتبه خدمتکاری رسیده به شاگردی‪....‬هاهاهاها»‬
‫الن وانگجی بی توجه بلوای پشت سرش برگشته و از آنجا رفت‪.‬پس از اینکه الن شیچن فهمید‬
‫آنجا چه اتفاقی افتاده و مسیر گفتگوها به چه جای نامناسبی کشیده شده گفت‪«:‬دوستان‪،‬اون خانم‬
‫رفته بهتره به کارمون برسیم!»‬
‫حاال که زوو جون این سخنان را میگفت دیگران مجبور بودند اطاعت کنند‪.‬در عمارت طالیی‪،‬یکی‬
‫پس از دیگری همه شروع به بدگویی از وی ووشیان و سگ های ون کردند‪.‬همه با نفرتی بی‬
‫اندازه سخن میگفتند‪،‬بی توجهی و انزجارشان تمام فضا را پر کرده بود‪.‬جین گوانگشان با استفاده‬
‫از وضعیت رو به جیانگ چنگ کرد‪«:‬اون خیال داره تو تپه های تدفین بمونه نه؟بهرحال با مهارتی‬
‫که اون داره خیلی واسش سخت نیست که اونجا یه مکتب تهذیبگری راه بندازه‪...‬اون از فرصت‬
‫استفاده کرده که از مکتب جیانگ بره میخواد هر کاری میلش میکشه رو انجام بده‪...‬شما اینهمه‬
‫تالش کردی و مکتب یونمنگ جیانگ رو از نو ساختی ولی اون یه اخالقای نادرستی داره که‬
‫حاضر نیست جلوی خودشو بگیره همین طور پیش بره واسه شما شر درست میکنه اون اصال به‬
‫شما اهمیت نمیده!»‬
‫جیانگ چنگ وانمود میکرد بر خود مسلط است‪«:‬اصال اینطوری نیست راستش‬
‫اون از بچگی همینطور بود حتی پدرم هم نمیدونست باید باهاش چیکار کنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگشان گفت‪«:‬حتی جیانگ فنگمیان هم از پسش برنمی اومد؟» اون با دهان بسته خندید‬
‫و ادامه داد‪«:‬برادر فنگمیان واسه اون ارزش قائل بوده همین!»‬
‫با شنیدن این عبارت ماهیچه های اطراف لب جیانگ چنگ بهم پیچیدند‪.‬جین گوانگشان هنوز‬
‫ادامه میداد‪ «:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬شما شبیه پدرت نیستی‪...‬همش چندسال از بازسازی مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ گذشته‪،‬اینجاست که شما باید قدرتت رو نشون بدی‪...‬اون حتی نمیدونه چطوری‬
‫از سوظن ها اجتناب کنه‪...‬اگه شاگردای جدید مکتب جیانگ این سبکسری های اونو ببینن پیش‬
‫خودشون چی فکر میکنن؟نگین میخواین بزارین اون بشه الگوی شاگرداتون و به شما اهانت‬
‫کنن!»‬
‫او پشت سر هم سخن میگفت و حرفهایش را مانند نان در تنور میکوباند‪.‬جیانگ چنگ به آرامی‬
‫گفت‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬کافیه‪،‬من به تپه های تدفین میرم و موضوع رو حل میکنم!»‬
‫جین گوانگشان که وجدانش آسوده شده بود با لحن صمیمانه ای گفت‪«:‬کار درستی میکنی‪،‬رئیس‬
‫مکتب جیانگ‪،‬یه چیزا و یه آدمایی هستن که شما نباید به حال خودشون ولشون کنی!»‬
‫پس از پایان گردهمایی‪،‬تمام روسای مکاتب احساس میکردند موضوع فوق العاده ای برای گفتگو‬
‫پیدا کرده اند‪.‬همانطور که کنار هم راه می رفتند تمام شب درباره این موضوع حرف میزدند و اجازه‬
‫میدادند که نفرتشان بیش از پیش زبانه بزند‪.‬در پس دریای گلهای جرقه میان برف‪،‬سه گانه محترم‬
‫کنار هم جمع شدند‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬برادر تو اونجا تالش زیادی کردی!»‬
‫جین گوانگیائو با خنده جواب داد‪«:‬به من که سخت نگذشت ولی فکر کنم کسی که بیشتر از همه‬
‫بهش سخت گذشت میز رئیس جیانگه‪...‬چندباری مشت محکمش رو کوبید به میزه‪...‬فکر کنم‬
‫واقعا عصبانی شده!»‬
‫نیه مینگجو با آمدن به آن طرف گفت‪«:‬صحبت هوشیارانه کار سخت رو هم طلب‬
‫میکنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن با شنیدن این حرف لبخندی زد و چیزی نگفت‪.‬جین گوانگیائو میدانست که نیه مینگجو‬
‫هر بار که او را ببیند میخواهد یک درس مناسبی به او بدهد‪.‬چاره ای نداشت پس موضوع بحث را‬
‫عوض کرد‪«:‬هاه؟ برادر! وانگجی کجاست؟ من دیدم که خیلی زود رفت!»‬
‫شیچن به روبرو اشاره کرد‪.‬جین گوانگیائو و نیه مینگجو چرخی زده و تماشا کردند‪.‬در میان آن‬
‫اقیانوس گلها الن وانگجی و زنی که مکتب خود را در عمارت طالیی ترک کرده بود رو در روی‬
‫هم ایستاده بودند‪.‬چشمان زن هنوز هم اشک آلود بود درحالیکه الن وانگجی حالتی رسمی‬
‫داشت‪.‬بنظر میرسید با هم گفتگو میکنند‪.‬یک لحظه بعد الن وانگجی به او احترام گذاشته و تعظیم‬
‫کوتاهی کرد‪.‬این درود سرشار از احترام و وقار بود‪.‬زن با احترام بیشتری با او برخورد کرد‪.‬او با لباسی‬
‫که متعلق به هیچ مکتبی نبود از برج ماهی طالیی خارج شد‪.‬نیه مینگجو گفت‪«:‬اون زن از کل‬
‫افراد مکتبش مستحکم تر بود!»‬
‫جین گوانگیائو با لبخندی شادمانه گفت‪«:‬درسته!»‬
‫دو روز بعد جیانگ چنگ همراه با سی نفر از شاگردان به ییلینگ رفت‪.‬پایین کوه‪،‬در جلوی دیوارهای‬
‫شکاف برداشته‪،‬صدها مرده متحرک وحشی می غریدند‪.‬جیانگ چنگ جلو رفت‪.‬آن مرده ها هیچ‬
‫حرکتی نکردند ولی وقتی شاگردان پشت سر جیانگ چنگ حرکت کردند مرده ها غرش های‬
‫تهدیدآمیزی سر دادند‪.‬جیانگ چنگ به شاگردان دستور داد پایین کوه منتظرش بمانند‪.‬او به تنهایی‬
‫در میان جنگل تاریک براه افتاد‪.‬پس ازاینکه مدت زیادی راه رفت از روبرو صدای انسان هایی به‬
‫گوشش رسید‪.‬‬
‫چندین تنه بزرگ درخت در اطراف مسیر کوهستان قرار داشت‪.‬یک تنه خیلی بزرگ شبیه به میز‬
‫و چندین تنه دیگر را شبیه به صندلی بکار گرفته بودندیک زن با لباس قرمز همراه با وی ووشیان‬
‫روی دو تا از تنه ها نشسته بودند‪.‬مردی که بنظر انسانی صادق می آمد درحالی کندن زمین و‬
‫ایجاد یک زمین کشاورزی بود‪.‬‬
‫وی ووشیان پایش را تکان داد و گفت‪«:‬سیب زمینی چطوره؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زن با لحنی مصمم گفت‪ «:‬تربچه‪،‬تربچه خیلی سریع رشد میکنه زود هم پژمرده نمیشه‪...‬مراقبت‬
‫از سیب زمینی خیلی سخته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تربچه حال بهم زنه!»‬
‫جیا نگ چنگ خرناسی کشید‪.‬وی ووشیان و ون چینگ به طرفش برگشتند‪.‬وقتی او را دیدند اصال‬
‫تعجب نکردند‪.‬وی ووشیان از جا برخاست‪.‬وقتی او راه میرفت هیچ چیزی نگفت و تنها مسیر باالی‬
‫کوه را پیش گرفت‪.‬دستانش را پشت کمر نهاده بود و جیانگ چنگ نیز چیزی نپرسید تنها پشت‬
‫سرش براه افتاد‪.‬کمی بعد گروهی از مردان در اطراف مسیر ظاهر شدند که سرشان به کندن چوب‬
‫مشغول بود‪.‬همه آنها تهذیبگران مکتب ون بودند‪.‬با اینهمه لباسهای سرخ خورشید نشان خود را‬
‫درآورده و بجایش لباس هایی زمخت بر تن کرده بودند و در دستهایشان میشد تبر و چکش دید‬
‫و روی شانه خود کاه و بوریا و الوار حمل میکردند‪.‬دائم باال میرفتند و می آمدند و بشدت مشغول‬
‫کار بودند‪.‬االن هیچ فرقی با کشاورزان و شکارچیان معمولی نداشتند‪.‬وقتی جیانگ چنگ را دیدند‬
‫از روی شمشیر و لباسهایش پی بردند که از مکتبی برجسته آمده است‪.‬چون ترس برشان داشته‬
‫بود دست از کار کشیدن د و با تردید به اطراف نگاه میکردند حتی جرات نفس کشیدند نداشتند‪.‬وی‬
‫ووشیان دستش را تکان داد و گفت‪«:‬به کارتون برسین!»‬
‫همین که او این حرف را زد آنها خیالشان راحت شد و به کار برگشتند‪.‬جیانگ چنگ پرسید‪«:‬اینا‬
‫دارن چیکار میکنن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معلوم نیست؟خونه میسازن»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬خونه میسازن؟بینم اونایی که داشتن زمین رو چپ میکردند و خاکش رو‬
‫جابه جا میکردند میخوان چیکار کنن؟ نکنه واقعا میخوای اینجا کشاورزی کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نشنیدی مگه؟ماها کشاورزیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو داری روی کوهستان اجساد کشاورزی میکنی؟چیزی که پرورش میدین‬
‫خوردنیه اصن؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ببین چی میگم آدم وقتی گشنه باشه هر چی گیرش بیاد میخوره!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو واقعا خیال داری اینجا زندگی کنی؟ آخه آدم میتونه تو همچین جای نفرین‬
‫شده ای بمونه؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من سه ماه اینجا زندگی کردم!»‬
‫بعد از مدتی سکوت جیانگ چنگ پرسید‪«:‬برنمیگردی به لنگرگاه نیلوفر؟»‬
‫وی ووشیان با لحن آرامی جواب داد‪ «:‬یونمنگ خیلی به ییلینگ نزدیکه‪....‬هر وقت دلم تنگ شد‬
‫میتونم دزدکی بیام!»‬
‫جیانگ چنگ خرناس کشان گفت‪«:‬جون خودت»‬
‫همین که خواست چیز بیشتری بگوید احساس کرد پایش سنگین شده است‪.‬پایین را نگاه کرده و‬
‫متوجه شد بچه ای یک یا دوساله پایش را چسبیده و از آن باال میرود‪.‬کودک چانه اش را باال‬
‫گرفته و با آن چشمان سیاه گرد به او می نگریست‪.‬او بچه زیبا و دوست داشتنی بنظر‬
‫میرسید‪.‬بدبختانه جیانگ چنگ ذره ای عالقه به او نشان نداد‪.‬او به طرف وی ووشیان چرخید و‬
‫گفت‪«:‬این بچه از کجا اومده؟ ببرش اونور!»‬
‫وی ووشیان خم شده و بچه را بلند کرد و در آغوش خود گرفت‪«:‬منظورت چیه ببرمش اونو؟ بلد‬
‫نیستی درست حرف بزنی؟ آ‪-‬یوان چرا هر کی رو می بینی پاشو بغل میکنی؟باید بری خونه! همین‬
‫االن دستت تو گِل بوده ناخناتو نخور‪....‬اصن میدونی اون گِال از چی درست شده؟دستت رو ببر‬
‫اونور‪....‬صورت منم گِلی نکن‪...‬مامان بزرگ کجاست؟»‬
‫یک زن پیر با موهای کم پشت درحالیکه عصایی چوبی در دست داشت به آنسو می آمد‪.‬وقتی‬
‫چشمش به جیانگ چنگ افتاد فهمید که او حتما شخصیتی مهم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫است‪.‬کمی ترسید و راه رفتنش از قبل هم آرام تر شد‪.‬وی ووشیان بچه ای که نامش آ‪-‬یوان بود‬
‫را کنار پای او گذاشت‪«:‬برو اینور بازی کن!»‬
‫پیرزن لنگ لنگان نوه اش را گرفته و رفت‪.‬بچه کوچک درحالی که سکندری میخورد حین رفتن‬
‫پشت سر خود را نگاه میکرد‪.‬جیانگ چنگ با استهزا گفت‪«:‬اون روسای قبایل فکر میکنن تو‬
‫با زمانده نیروهای قبیله ون رو جمع کردی و االن شدی پادشاه کوهستان‪...‬ولی اینجا تنها چیزی‬
‫که هست آدمای پیر و ضعیف و زنا و بچه هان!»‬
‫وی ووشیان نیز همراه او به مسخره خندید‪.‬جیانگ چنگ ادامه داد‪«:‬ون نینگ کجاست؟»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چرا درباره ش می پرسی؟»‬
‫جیانگ چنگ به سردی جواب داد‪ «:‬این روزا همه دارن از سر و کولم باال میرن و درباره اون می‬
‫پرسن‪....‬خب از کی باید بپرسم؟ معلومه که باید از تو سوال کنم!»‬
‫وی ووشیان به روبرو اشاره کرد‪.‬آندو شانه به شانه راه می رفتند‪.‬وقتی به دهانه یک غار رسیدند‬
‫بادی خروشان چون موج از روبرویشان به آنها رسید‪.‬پس از ورود مدتی همینطور مستقیم راه رفتند‬
‫تا اینکه پای جیانگ چنگ به چیزی برخورد کرد‪.‬او پایین را نگاه کرده و یک قطب نما دید‪.‬وی‬
‫ووشیان سریع جلویش را گرفت‪«:‬بهش لگد نزن‪،‬هنوز کامل نیست خیلی چیز بدردبخوریه!»‬
‫وقتی قطب نما را برداشت جیانگ چنگ روی چیز دیگری پا گذاشت‪.‬یک پرچم مچاله شده بود‪.‬وی‬
‫ووشیان دوباره او را متوقف کرد‪ «:‬خرابش نکن بابا!! اینم خیلی چیز بدردبخوریه!!! تقریبا کامل‬
‫شده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬تو همه رو پرت کردی اینور اونور‪...‬اگه کسی خرابشون کنه یا بشکندشون‬
‫فقط تقصیر خودته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب من اینجا تنها زندگی میکنم چه اشکالی داره لوازمم رو پخش کنم اینور‬
‫اونور؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنها به عمق غار میرفتند‪.‬مسیر پر از طلسم هایی بر دیوارها چسبیده یا روی زمین رها شده‪،‬شبیه‬
‫توپ مچاله یا کاغذهای تکه تکه شده بود‪.‬بنظر میرسید کسی خشمگین شده و عصبانیت خود را‬
‫بر سر این مکان خالی کرده بود‪.‬هر چی بیشتر به عمق غار میرفتند همه چیز بهم ریخته تر‬
‫میشد‪.‬جیانگ چنگ احساس خفگی شدیدی میکرد‪«:‬اگه لنگرگاه نیلوفرو اینطور ریخت پاش کنی‬
‫باور کن همه آشغاالتو آتیش میزنم!»‬
‫وقتی به محوطه اصلی غار رسیدند شخصی روی زمین دراز کشیده بود‪.‬از سر تا پایش با طلسم‬
‫پوشیده شده بود‪.‬تنها جفت چشمهای سفیدش مشخص بودند‪.‬او ون نینگ بود‪.‬جیانگ چنگ خیره‬
‫به او گفت‪«:‬تو اینجا زندگی میکنی؟ کجا میخوابی؟»‬
‫وی ووشیان هرچه پرت کرده بود را گوشه ای انداخت‪.‬در گوشه دیگر غار پتویی مچاله شده را‬
‫نشان داد‪«:‬با همونا هر جایی میتونم بخوابم!»‬
‫جیانگ چنگ دی گر نمیخواست درباره این چیزها با او سخن بگوید‪.‬وقتی با دقت به ون نینگ که‬
‫بدون هیچ حس و حالتی خوابیده بود نگاه کرد‪«:‬چه اتفاقی براش افتاده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب اون یه ذره زیادی وحشیه‪....‬ترسیدم کار ناجوری بکنه اینطوری مهر و‬
‫مومش کردم یه وقت سرخود پا نشه بره!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬این مگه وقتی زنده بود خجالتی و لکنتی نبود؟ چرا حاال که مرده اینقدر‬
‫وحشی شده؟»‬
‫لحنش اصال دوستانه نبود‪.‬وی ووشیان خوب به او نگاه کرده و گفت‪«:‬ون نینگ خیلی خجالتی بود‬
‫واسه همین تمام احساساتش رو درون خودش خفه میکرد‪.‬نفرتش‪،‬عصبانتیش‪،‬ترسش‪،‬اضطراب و‬
‫دردش—همه اینا رو یه عمر درون خودش نگهداشته‪...‬بعد مرگش اینطوری ترکید‪...‬اصال فکرشم‬
‫نمیکنی چه احساسات قدرتمندی داره‪...‬دقیقا مثل آدمای خوش اخالقی که وقتی کنترل اعصابشون‬
‫رو از دست میدن میتونن خیلی ترسناک باشن‪..‬این مدل آدما بعد مرگ وحشی تر هم میشن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬مگه تو نمیگفتی هر چی وحشی تر بهتر؟ هر چی انرژی شوم اونا بیشتر باشه‬
‫و نفرتشون عمیق تر باشه اونوقت قدرتشونم هم خیلی بیشتره؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته ولی من که نمیخوام ون نینگ رو به همچین جسدی تبدیل کنم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬پس میخوای اونو به چی تبدیل کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میخوام هوشیاری اونو بیدار کنم!»‬
‫جیانگ چنگ با مسخرگی گفت‪«:‬خواب دیدی خیر باشه‪...‬هوشیاریش رو بیدار کنی؟ اونوقت چه‬
‫تفاوتی بین یه جسد وحشی شبیه این و یه وجود انسانی هست؟بنظر من اگرم موفق بشی‪،‬اونوقت‬
‫دیگه نیازی نیست انسان باشی‪،‬نیازی به تهذیب و پرورش درون هم نیست هر کسی خواست‬
‫میتونه بیاد پیش تو و تبدیل بشه به جسد وحشی!»‬
‫وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬راست میگی‪،‬خودمم میدونم این خیلی کار سختیه‪...‬ولی خب چندباری‬
‫واسه خواهرش الف زدم االن دیگه همه باور دارن من از پسش بر میام‪...‬مجبورم موفق شم وگرنه‬
‫آبروم در خطره‪»....‬‬
‫پیش از ا تمام حرفش جیانگ چنگ ساندو را از غالف بیرون کشید و مستقیم به طرف گردن ون‬
‫نینگ رفت‪.‬بنظر میرسید میخواهد با یک ضربه سر از تنش جدا کند‪.‬واکنش وی ووشیان از هر‬
‫زمانی سریعتر بود‪.‬او دست خود را در مسیر شمشیر حرکت داده و فریاد زد‪«:‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫حرفهایش در غار شیطان خونریز پژواک بلندی داشت و بی وقفه آنجا را به لرزه انداخت‪.‬جیانگ‬
‫چنگ شمشیر خود را به غالف برنگرداند و با صدای خشنی گفت‪«:‬من دارم چیکار میکنم؟توی که‬
‫باید بگی داری چیکار میکنی؟!تو چرا اینقدر متکبر شدی؟»‬
‫وی ووشیان به خوبی میدانست که جیانگ چنگ به تپه های تدفین نمی آید تا با او مکالمه ای‬
‫خوشایند و آرام داشته باشد‪.‬زمان باال آمدن از جاده میدانستند هنوز نخی قلب هایشان را بهم متصل‬
‫نگهداشته بهمین دلیل جوری با هم حرف میزدند انگار که‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هیچ اتفاقی نیفتاده و به آسانی از هر چیزی میگذشتند اما سرانجام آن نخ پاره شده بود‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪ «:‬بخاطر ون چینگ و بقیه اس اینکارا من چاره دیگه ای ندارم تو خیال میکنی من از روی‬
‫میل خودم اینطوری شدم؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چاره نداری چون اونا مجبورت کردن؟ باشه منم چاره ای واسم نمونده چون‬
‫کارای تو مجبورم میکنه اینطوری کنم‪...‬چند روز پیش توی برج ماهی طالیی کل مکاتب منو‬
‫محاصره کردن‪...‬مجبورم کردن براشون وضع رو توضیح بدم و مجبور شدم که بیام!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬توضیح بدی؟ همه چی معلومه‪...‬اون افسرا ون نینگ رو اونقدر زدن تا مرده‬
‫بعدش ون نینگ هم تبدیل به جسد متحرک شد و اونا رو کشت‪.‬دندون در برابر دندون‪،‬جان در‬
‫برابر جان‪،‬تموم شد رفت!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تموم شد رفت؟چطور همچین چیزی ممکنه؟ حالیت نیست که همه شون زل‬
‫زدن به کارا و حرکاتت؟میدونی چند نفرشون دنبال اون طلسمن؟اگر بیفته تو دستشون دیگه حتی‬
‫اگه راست بگی هم مهم نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حرفاتو زدی‪....‬من اگه حقیقت رو بگم هم اهمیت نداره‪...‬خب دیگه چه کاری‬
‫ازم برمیاد جز اینکه خودمو اینجا زندانی کنم؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چیکار کنی؟ خب معلومه که یه راهی هست!» او با ساندو به ون نینگ که‬
‫روی زمین بود اشاره کرد‪«:‬این تنها راهیه که هم چیو درست میکنه و بهمون شانس میده که این‬
‫دردسرا رو تمومش کنیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی رو تموم میکنه؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬همین االن این جسد رو میسوزونی و بازمانده های مکتب ون رو پس‬
‫میدی‪...‬این تنها راه حلیه که تو داری!»او همانطور که سخن میگفت شمشیرش را برای حمله‬
‫دیگری باال برد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان مشت خود را گره کرد‪«:‬شوخی میکنی؟ اگه ون چینگ و بقیه رو برگردونیم خیلی‬
‫سریع میکشنشون!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬من شک دارم تو به برگردوندن اونا فکر کنی‪...‬چرا برات مهم که آخرش چی‬
‫بسرشون میاد؟ خب بمیرن—چه ارتباطی با تو داره؟»‬
‫وی ووشیان که کنترل خود را از دست داده بود گفت‪«:‬جیانگ چنگ! تو‪....‬تو حواست هست داری‬
‫چی میگی؟ حرفتو پس بگیر—وادارم نکن عین سگ بزنمتا! یادت رفته کی بهمون کمک کرد‬
‫جسد عمو جیانگ و بانو یو رو بسوزونیم؟ یادت رفته کی کمکمون کرد اون خاکسترایی که االن‬
‫توی لنگرگاه هست رو برگردونیم؟ وقتی ون چائو دنبالمون بود کی بهمون پناه داد؟»‬
‫جیانگ گفت‪«:‬اونی که االن عین سگ کتکت میزنه منم‪....‬آره اونا کمکمون کردن‪...‬ولی تو چرا‬
‫حالیت نیست اگه االن از بازمانده های ون مراقبت کنی همه بهت انتقاد میکنن؟مهم نیست کی‬
‫باشن همین که فامیلشون ون باشه کافیه تا همه فکر کنن جرمای کثیفی کردن‪...‬کسایی هم که‬
‫ازشون حمایت میکنن هم مح کوم میشن‪...‬همه مردم از سگای ون اونقدر بدشون میاد که ترجیح‬
‫میدن به بدترین شکل اونا رو بکشن‪...‬هر کسی ازشون دفاع کنه علیه دنیا وایساده‪...‬هیچ کس‬
‫طرفشونو نمیگیره‪،‬هیچ کسی طرف تو رو هم نمیگیره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نیازی ندارم کسی ازم طرفداری کنه!»‬
‫جیانگ چنگ منفجر شد‪ «:‬سر چی اینقدر لج میکنی؟ اگه تو نمیتونی اینکارو بکنی خب برو کنار‬
‫من انجامش میدم!»‬
‫مشت وی ووشیان به سختی آهن شده بود‪«:‬جیانگ وانیین!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬وی ووشیان تو نمیفهمی؟ وقتی کنار اونا وایساده باشی یه نابغه ای‪،‬یه قهرمان‬
‫معجزه گر‪،‬حتی یه نیروی سرکش هم که باشی بازم یه گل تنها میمونی ولی وقتی صدات با صدای‬
‫اون یکی نباشه‪،‬اونوقت میگن عقلت رو از دست دادی‪،‬به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اخالقیات بی توجهی و قدم در راه نادرست گذاشتی‪...‬تو خیال کردی اگه از دنیا اونا بیرون بری‬
‫دیگه دست از محکوم کردنت بر میدارن و میتونی هر کاری میخوای بکنی؟ همچین چیزی هیچ‬
‫وقت سابقه نداشته!»‬
‫وی ووشیان هم فریاد زد‪ «:‬اگه همچین چیزی سابقه نداشته پس من میشم اولین نفر!»‬
‫آندو با شمشیرهایی خارج از غالف مدتی بهم خیره شدند‪.‬هیچ کدام نمیخواستند پا پس بکشند‪.‬کمی‬
‫بعد جیانگ چنگ گفت‪«:‬وی ووشیان‪،‬تو هنوز نمیدونی توی چه وضعیتی هستی؟ میخوای با صدای‬
‫بلند اینو بگم؟ اگه همینطوری به حفاظت از اونا ادامه بدی من دیگه نمیتونم ازت محافظت کنم‪».‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیخواد ازم محافظت کنی فقط برو!»‬
‫صورت جیانگ چنگ بهم پیچید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬فقط برو‪...‬به همه بگو من همه چیو ول‬
‫کردم‪...‬برو به همه بگو از حاال به بعد هر کاری بکنم هیچ ارتباطی با مکتب یونمنگ جیانگ نداره!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪...«:‬همش بخاطر مکتب ون‪...‬؟وی ووشیان‪،‬میخوای ادای قهرمانا رو‬
‫دربیاری؟یعنی جونت در میاد اگه یه دفعه شر بپا نکنی و طرف کسی رو نگیری؟!»‬
‫وی ووشیان ساکت بود‪.‬کمی بعد گفت‪«:‬برای همین باید ارتباطمون رو با هم قطع کنیم چون هر‬
‫کاری که من بکنم روی آینده مکتب یونمنگ جیانگ اثر بد میزاره!»‬
‫او غیر از اینکار نمیدانست چگونه باید برای کارهایی که در آینده میکرد تضمین بدهد‪.‬جیانگ چنگ‬
‫زمزمه کنان گفت‪«:‬مامانم میگفت تو غیر از دردسر چیزی برای مکتب ما نداری‪...‬راست میگفت»او‬
‫به سردی خندید و درحالیکه خودش را خطاب قرار داده بود گفت‪«:‬در جستجوی ناممکن ها باش؟‬
‫خوبه تو شعار مکتب یونمنگ جیانگ رو بهتر می فهمی خیلی بهتر از من‪...‬بهتر از هممون!»‬
‫او شمشیرش را به غالف فراخواند‪.‬شمشیر با صدای جرنگی به غالف برگشت‪.‬جیانگ چنگ با‬
‫لحن بی تفاوتی گفت‪«:‬باشه پس بیا دوئل کنیم!»‬
‫سه روز بعد‪،‬رهبر مکتب یونمنگ جیانگ‪،‬جیانگ چنگ و وی ووشیان دوئلی ترتیب‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دادند‪.‬آنها در ییلینگ جنگیدند‪.‬مذاکرات شکست خورده و هردو بشدت خشمگین بودند‪.‬‬


‫ون نینگ تحت امر وی ووشیان‪،‬ضربه ای به جیانگ چنگ زد و دست او را شکست‪.‬جیانگ چنگ‬
‫نیز با شمشیر وی ووشیان را زخمی کرد‪.‬هر دو بشدت آسیب دیدند‪.‬دهان هایشان پر از خون شده‬
‫و بهم لعن می فرستادند‪.‬بعد از جنگ‪،‬جیانگ چنگ به همه گفت وی ووشیان از مکتب شان طرد‬
‫شده و دشمن تمام دنیای تهذیبگران است‪.‬مکتب یونمنگ جیانگ او را از خود رانده بود و از آن‬
‫زمان به بعد دیگر هیچ ارتباطی میانشان نبود— خط بطالنی بر تمام رابطه شان کشیده شد‪.‬از این‬
‫به بعد اهمیت نداشت او چه میکرد کارهای او هیچ ارتباطی با مکتب یونمنگ جیانگ نداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و چهار‪ -‬بخش اول‬


‫فاصله‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از جنگ‪،‬بخاطر خوی وحشی ون نینگ‪،‬آن لقب ناخوشایند به او اهدا شد‪.‬هرچند داستان او‬
‫چیز دیگری بود‪.‬جیانگ چنگ با شمشیر وی ووشیان را زخمی کرد اما او اصال نگران نبود‪.‬دل و‬
‫روده خود را سر جایش برگردانده و جوری که انگار چیزی نشده بازگشت‪.‬حتی ون نینگ را برای‬
‫شکار اشباح شوم فرستاد و خودش چند کیسه سیب زمینی خرید‪.‬وقتی به تپه های تدفین برگشت‬
‫ون چینگ زخمش را بست و به شکلی ترسناک سرزنشش کرد زیرا به او گفته بود دانه ترب بخرد‪.‬‬
‫پس از این ماجرا‪،‬روزها به شکلی عادی میگذشت و همه در آرامش کنار هم زندگی میکردند‪.‬در‬
‫تپه های تدفین‪،‬نزدیک به ‪ 50‬تهذیبگر مکتب ون و وی ووشیان‪،‬سبزیجات میکاشتند‪.‬خانه‬
‫میساختند‪ .‬برای اجساد مراسم پاکسازی میگرفتند و ابزاری که میخواستند را میساختند‪.‬هر روز‬
‫زمانی که وقت آزاد داشت با ون یوان کوچک که بچه پسرعموی ون چینگ بود بازی میکرد‪.‬او را‬
‫از درخت آویزان کرده یا در زمین میکاشت و سربه سرش میگذاشت که اگر در خاک مانده به او‬
‫آب بدهند و به اندازه کافی زیر آفتاب بماند زودتر بزرگ خواهد شد و بعد دوباره توسط ون چینگ‬
‫سرزنش میشد‪.‬‬
‫چند ماهی به این شکل گذشت‪.‬جز اینکه دنیا تصویری بدتر از وی ووشیان بسازد پیشرفتی حاصل‬
‫نشد‪.‬وی ووشیان نمیتوانست همیشه از کوهستان پایین برود زیرا او تنها کسی بود که از پس‬
‫متوقف کردن موجودات تاریک کوهستان بر می آمد و بهمین دلیل نمیتوانست ریسک کند و از‬
‫آنجا دور شود‪.‬با اینحال او انسان فعالی بود و نمیتوانست مدت زیادی یک جا بماند‪.‬هر از گاهی به‬
‫بهانه خرید اقالم ضروری به شهر میرفت و آنجا پرسه میزد‪.‬از آنجا که ون یوان مدت زیادی در‬
‫کوهستان مانده بود وی ووشیان تصور میکرد نمیشود یک بچه کوچک را در آنجا زندانی کرده و‬
‫بگذارد که تمام وقت با گِل ها بازی کند‪.‬پس یک روز که برای خرید به پایکوه رفته بود ون یوان‬
‫را هم همراه خود برد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بارها به این شهر آمده و با آنجا آشنایی داشت‪.‬او به طرف دست فروشانی که سبزیجات‬
‫میفروختند رفت‪.‬ناگهان یک سیب زمینی را بدست گرفته و طلبکارانه گفت‪«:‬این سیب زمینی‬
‫جوونه زده!»‬
‫فروشنده که انگار با دشمن خطرناکی روبرو شده بود گفت‪«:‬تو چی میخوای؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ارزونتر بفروش که بخرمش!»‬
‫ون یوان از همان ابتدا به پای او چسبیده بود‪.‬وی ووشیان نیز سیب زمینی ها را جا به جا کرده و‬
‫درحال معامله بود‪.‬کمی بعد ون یوان از پای او جدا شده و خسته بنظر میرسید‪.‬دستان کوچکش درد‬
‫گرفته بودند پس میخواست مدتی استراحت کند‪.‬با اینهمه بعد از هجوم مردم به خیابان‪،‬او را به‬
‫چپ و راست هل دادند و در میانه جمعیت مسیر را گم کرد‪.‬نمیتوانست جایی را بشناسد‪.‬کمی به‬
‫اینطرف و آنطرف رفته و نتوانست پای وی ووشیان و چکمه سیاهش را پیدا کند‪.‬در چشم او هرچه‬
‫میدید شلوارهایی کثیف و به رنگ خاک بودند‪.‬سر جای خود خشکش زد‪.‬همین که با گیجی به‬
‫اطراف چرخید به پای یک نفر برخورد کرد‪.‬‬
‫شخص چکمه های سفیدی پوشیده بود و به آرامی راه می رفت‪.‬وقتی دید چیزی به پایش خورده‬
‫سر جایش ایستاد‪.‬ون یوان با اضطراب به باال نگریست‪.‬اولین چیزی که به چشمش خورد آویز‬
‫یشمی بود که به کمر شخص بسته شده بود بعد کمربندش که طرح ابرهای مواج رویش دوخته‬
‫شده بود‪.‬سپس یقه لباسش که هیچ چروکی نداشت‪.‬در پایان دو چشم که به درخشش و روشنایی‬
‫شیشه بودند و به سردی شبنم زمستانی‪...‬آن چهره با جدیت خاصی به پایین نگاه میکرد‪،‬ون یوان‬
‫بشدت ترسید‪.‬‬
‫در طرف دیگر‪،‬وی ووشیان پس از کش و قوس فراوان تصمیم گرفت سیب زمینی های جوانه زده‬
‫را نخرد زیرا فکر میکرد اگر آنها را بخورد ممکن است مسموم شود ولی فروشنده به هیچ عنوان‬
‫کوتاه نمی آمد وقیمت را کم نمیکرد‪.‬او یک لحظه چرخید و متوجه نبود ون یوان شد‪.‬رنگ از رویش‬
‫پرید و به دنبال کودک نوپا تمام خیابان ها را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گشت‪.‬ناگهان صدای گریه بچه ای را شنید و با عجله خودش را به مسیر صدا رساند‪.‬کمی دورتر‬
‫از او گروهی عابر فضول‪،‬دایره وار جمع شده و به چیزی اشاره میکردند و بین خودشان حرف‬
‫میزدند‪.‬او عابران را کنار زد و ناگهان چشمانش درخشید‪.‬‬
‫الن وانگجی‪،‬لباسی به سفیدی برف پوشیده و درحالیکه بیچن روی دوشش بود در مرکز محاصره‬
‫جمعیت فضول گیر افتاده بود‪.‬حتی بنظر میرسید در مخمصه افتاده‪،‬وی ووشیان وقتی دوباره به او‬
‫نگاه کرد بشدت خندید‪.‬بچه کوچکی جلوی پای او افتاده و بشدت میگریست‪.‬الن وانگجی نه‬
‫میتوانست برود و نه بایستد‪.‬حتی نمیتوانست با او سخن گفته و آرامش کند‪.‬با آن ظاهر جدی مانده‬
‫بود چه کاری میتواند بکند‪...‬یکی از عابران درحالیکه دانه هندوانه می جوید گفت‪«:‬اینجا چی شده‬
‫بابا؟این فسقلی همچی گریه میکنه من مردم از ترس!»‬
‫کس دیگری با اطمینان میگفت‪«:‬باباش سرزنشش کرده حتما!»‬
‫وی ووشیان در میان جمعیت پنهان شده و با شنیدن کلمه ‪-‬باباش‪ -‬بشدت خندید‪.‬الن وانگجی‬
‫سرش را باال گرفته و انکارکنان گفت‪«:‬من نیستم!»‬
‫ون یوان نمیدانست مردم درباره چه حرف میزنند وقتی بچه ها می ترسند تنها کسانی که نامشان‬
‫را میدانند صدا می زنند پس او نیز هق هق کنان گفت‪«:‬بابا! بابا‪»....‬‬
‫یک رهگذر دیگر گفت‪«:‬دیدی؟ بهش گفت بابا!»‬
‫کسان دیگری که فکر میکردند شم بسیار دقیقی دارند میگفتند‪«:‬معلومه که باباشه‪ ،‬دماغاشونو نگاه‬
‫کن‪...‬کامال شبیه هم هستن‪...‬شکی نیست که باباشه!»‬
‫کس دیگر دلسوزانه گفت‪«:‬بیچاره‪...‬نگا چطوری گریه میکنه‪...‬بابایی بهت غر زده هاه؟»‬
‫یکی دیگر با گیجی گفت‪«:‬اونجا چه خبره؟ میشه برین کنار؟ نمیتونم گاریمو رد کنم!»‬
‫یک نفر سرزنش کنان گفت‪«:‬یعنی این مرد نمیتونه بچه رو بغل کنه و آرومش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنه؟ همینطور گذاشته بچه رو زمین زار بزنه‪....‬عجب بابایی!!»‬


‫فرد دیگری درک خود را نشان داد‪«:‬ببینین این مرد خیلی جوونه‪...‬حتما اولین بارته بابا شدی‬
‫نه؟منم اوال همینطوری بودم اصن هیچی نمیدونستم‪...‬تا یه مدت زنم همش باید به بچه رسیدگی‬
‫میکرد بهمون خیلی سخت گذشت‪»....‬‬
‫یکی سعی کرد بچه را آرام کند‪«:‬پسر خوب‪،‬گریه نکن‪...‬مامانت کو؟»‬
‫«آره مامانش کو؟؟حاال که باباهه کاری ازش بر نمیاد مامانش کجاست بدادش برسه؟»‬
‫در میان این جمعیت سرزنش گر چهره الن وانگجی عجیب تر و عجیب تر میشد‪.‬این می توانست‬
‫بدترین بالیی باشد که از لحظه تولد تا االن بسرش آمده بود‪.‬او سرمشق همه بود هم کارها را به‬
‫نیکی و درستی انجام میداد‪.‬هیچ وقت در چنین موقعیتی نبود که همگان با انگشت نشانش‬
‫دهند‪.‬وی ووشیان که به حد مرگ خندیده بود وقتی دید ون یوان به چه شدتی می گرید خندیدن‬
‫را متوقف کرد و قدمی برداشت‪.‬وانمود کرد تازه آنها را دیده است با لحنی پر از شگفتی گفت‪«:‬عه؟‬
‫الن جان؟»‬
‫الن وانگجی به اجبار سرش را باال گرفت‪.‬چشمانشان با هم تالقی کردند‪.‬وی ووشیان خودش هم‬
‫نمیدانست چرا ولی سریع از نگاه او طفره رفت‪.‬هرچند با شنیدن صدای او ون یوان گریه را متوقف‬
‫کرد‪.‬درحالیکه رد اشک روی صورتش مانده بود بطرف وی ووشیان رفته و پایش را چسبید‪.‬جمعیت‬
‫دوباره می پرسیدند‪«:‬این کیه؟مادر این بچه کو؟بابا مادر این بچه کجاست؟باباهه کدومه حاال؟»‬
‫وی ووشیان دست خود را تکان داده و گفت‪«:‬باشه تمومش کنین تمومش کنین»‬
‫جمعیت که دیدند خوشی آنها به پایان رسیده آرام پراکنده شدند‪.‬وی ووشیان برگشت و لبخند زنان‬
‫گفت‪«:‬چه تصادفی الن جان‪،‬چرا اومدی ییلینگ؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬شکار شبانه‪،‬از اینجا رد میشدم!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن لحن صدایش که بدون دشمنی و نفرت و مانند سابق بود‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تاحدی احساس آرامش کرد‪.‬ناگهان دوباره صدای الن وانگجی درآمد که‪.....«:‬بچه؟»‬
‫وی ووشیان ناخودآگاه و در نهایت آرامش به دروغ گفت‪«:‬مال منه!»‬
‫ابروهای الن وانگجی درهم پیچید و وی ووشیان خندید‪«:‬شوخی کردم‪...‬بچه یکی دیگه اس‪...‬من‬
‫آوردمش بازی کنه‪...‬تو چیکار کردی؟چیکار کردی که گریه اش درومد؟»‬
‫الن وانگجی با لحن بی تفاوتی گفت‪«:‬من هیچ کاری نکردم!»‬
‫ون یوان پای وی ووشیان را در آغوش گرفته و هنوز هق هق میکرد‪.‬وی ووشیان فهمید شاید الن‬
‫وانگجی چهره زیبایی داشته باشد اما بچه که فرق زیبا و جدی و خشمگین را نمیفهمد‪.‬تنها می‬
‫توانست بگوید این شخص دوستانه رفتار میکند یا نه‪...‬درحقیقت او سرد و بشدت سختگیر بود‪.‬چهره‬
‫جدیش آدم را به وحشت می انداخت طبیعی بود بچه از او بترسد‪.‬وی ووشیان ون یوان را بلند کرد‬
‫و بعد از کمی بازی با او چند کلمه محبت آمیز نثارش نمود‪.‬ناگهان چشمش به فروشنده ای افتاد‬
‫که هنوز داشت به آنها میخندید‪.‬او درحالیکه به میان دو پایه چوبی اشاره میکرد سبدهای رنگارنگ‬
‫را نشانش داد‪«:‬آ_یوان‪،‬اینجا رو نگاه‪...‬اینا خوشگلن؟»‬
‫ون یوان سرش را چرخانده و فین فین کنان گفت‪...«:‬آره!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬بنظر ناز نیستن؟»‬
‫ون یوان گفت‪«:‬آره!»‬
‫فروشنده سریع گفت‪«:‬بله ارباب اینا خیلی خوشگلن‪...‬یکی بخرین بفرمایین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یکی میخوای؟»‬
‫ون یوان که خیال میکرد او یکی برایش خواهد خرید با شرمندگی گفت‪«:‬آره!»‬
‫با این همه وی ووشیان در مسیر مخالف حرکت کرده و گفت‪«:‬هاهاها‪...‬بریم!»‬
‫ون یوان که شوک بدی را تجربه کرد دوباره چشمانش پر از اشک شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی که درحال تماشای صحنه بود نتوانست تحمل کند و پرسید‪«:‬چرا یکی براش‬
‫نمیخری؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا باید براش بخرم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬تو ازش پرسیدی یکی میخواد یا نه؟!مگه منظورت این نبود که میخوای براش‬
‫بخری؟»‬
‫وی ووشیان به عمد گفت‪«:‬پرسیدن و خریدن دو تا مقوله جدا هستن—من فقط ازش پرسیدن‬
‫مجبور نیستم بخرمش که؟»‬
‫الن وانگجی با شگفتی دربرابر واکنش مبهم او کم آورد‪.‬پیش از آنکه به ون یوان نگاه کند مدتی‬
‫همانطور به او خیره شد‪.‬بخاطر نگاه او ون یوان دوباره ترسید‪.‬یک لحظه بعد الن وانگجی از ون‬
‫یوان پرسید‪«:‬کدومو‪...‬میخوای؟»‬
‫ون یوان هنوز نمیدانست چه خبر است‪.‬الن وانگجی به سبد فروشنده اشاره کرد و گفت‪«:‬از‬
‫اینا‪،‬کدومو میخوای؟»‬
‫ون یوان با ترس به او خیره شده و جرات نمیکرد نفس بکشد‪.‬یکساعت بعد گریه اش متوقف شده‬
‫بود‪.‬او دستش را روی کیسه اش ن هاده و اسباب بازی هایی که الن وانگجی برایش خریده بود را‬
‫لمس میکرد‪.‬الن وانگجی که دید باالخره اشکهایش بند آمده اند خیالش راحت شد‪.‬ون یوان با‬
‫چهره ای پر از شرم‪،‬دزدکی و آرام دور پایش پیچید‪.‬الن وانگجی به پایین نگاه کرده و دید که یک‬
‫چیز اضافی به پایش چسبیده است‪.‬وی ووشیان دیوانه وار خندید‪«:‬هاهاهاهاهاهاها‪،‬الن جان‪،‬تبریک‬
‫میگم! اون االن ازت خوشش اومده! هر کی رو دوست داشته باشه پاشو بغل میکنه اصال هم ول‬
‫کن نیست!»‬
‫الن وانگجی چند قدمی حرکت کرد و همانطور که وی ووشیان گفته بود ون یوان محکم پای او‬
‫را چسبیده و خیال نداشت رهایش کند‪.‬بچه پایش را محکم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بغل کرده بود‪.‬وی ووشیان به شانه او زده و گفت‪«:‬بنظر من شکار شبانه رو بزار برای بعد‪...‬چطوره‬
‫بریم غذا بخوریم؟»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرده و با لحن محکمی گفت‪«:‬بریم غذا بخوریم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره‪...‬بریم غذا بخوریم‪...‬اینقدر جدی نباش میتونی بیای درسته؟تو بعد اینهمه‬
‫وقت اومدی ییلینگ و منم اتفاقی اینجا دیدمت‪...‬بریم به یاد گذشته یه چیزی بخوریم بیا ‪...‬مهمون‬
‫منی!»‬
‫وی ووشیان درحالیکه ون یوان به پای الن وانگجی چسبیده بود کشان کشان او را می برد و با‬
‫زور در یک رستوران نشاند‪.‬آنان در اتاقکی خصوصی نشستند و وی ووشیان گفت‪«:‬بیا سفارش‬
‫بده!»‬
‫الن وانگجی که با اجبار به آنجا کشیده شده بود با نگاهی به منو گفت‪«:‬تو میتونی سفارش بدی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من دارم مهمونت میکنم تو باید سفارش بدی‪...‬هر چی میخوای سفارش بده‬
‫نمیخواد اینقدر مودب باشی!»از آنجایی که آن سیب زمینی های سمی را نخریده بود حاال آنقدر‬
‫پول داشت که الن وانگجی را مهمان کند‪.‬الن وانگجی نیز انسانی نبود که تعارفی را بیش از حد‬
‫پس بزند بهمین دلیل او سفارش داد‪.‬‬
‫وی ووشیان که شنید او نام چند غذا را برد خندید و گفت‪«:‬بدک نیست الن جان‪،‬فکر میکردم‬
‫مردم گوسو غذاهای تند دوست ندارن انگاری ذائقه ات تغییر کرده‪...‬نوشیدنی میخوری؟»‬
‫الن وانگجی سرش را به نشانه نفی تکان داد‪ .‬وی ووشیان گفت‪«:‬هنوزم بیرون میری ول کن‬
‫قوانین نیستی؟ از هانگوانگ جون همین انتظارم میرفت‪...‬پس واسه تو نوشیدنی سفارش نمیدم!»‬
‫ون یوان کنار پای الن وانگجی نشست‪.‬او شمشیرهای چوبی بلند‪،‬عروسک های سفالین و پروانه‬
‫های حصیری و اسباب بازی های دیگری که در کیسه خود داشت بیرون آورد و آنها را روی‬
‫حصیر نهاد و با لذت اسباب بازیهایش را میشمرد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان که دید او چگونه به الن وانگجی چسبیده و حتی نمیگذارد جرعه ای چای بنوشد‬
‫سوت زده و صدایش کرد‪«:‬آ‪-‬یوان بیا اینجا!»‬
‫آ‪ -‬یوان به وی ووشیان نگاه کرد که دو روز پیش مانند یک تربچه او را در زمین کاشته بود‪.‬بعد‬
‫نگاهی به الن وانگجی انداخت که برایش یک کیسه بزرگ اسباب بازی خریده‪،‬اصال از جای خود‬
‫تکان نخورد و در صورتش یک –نه‪-‬بزرگ حک شده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬بیا اینجا اگه اینطور‬
‫کنارش بشینی که اون نمیتونه چیزی بخوره!»‬
‫هرچند الن وانگجی گفت‪«:‬مشکلی نیست بزار بشینه!»‬
‫ون یوان با خوشحالی به او چسبید‪.‬این بار ران پایش را گرفته بود‪.‬وی ووشیان چوب های غذاخوری‬
‫خود را در دست چرخانده و خنده کنان گفت‪«:‬اونی که شیر میده مادره اونی که پول داره پدر‪...‬آخه‬
‫چه کنم با این درد؟!»‬
‫خیلی زود نوشیدنی و غذا از راه رسید‪.‬دریایی از غذاهای آتشین بهمراه یک کاسه سوپ شیرین که‬
‫الن وانگجی برای ون یوان سفارش داده بود حاضر شدند‪.‬وی ووشیان چندباری به کاسه سوپ‬
‫ضربه زد و نام ون یوان را صدا زد ولی او هنوز به پایین نگاه میکرد پروانه های حصیری خود را‬
‫در دست داشت و زیر لب زمزمه میکرد‪.‬همزمان وانمود میکرد شخصی است که در طرف چپ‬
‫ایستاده و با خجالت میگوید‪«:‬من‪...‬خیلی دوست دارم‪»...‬در عین حال ادای شخص سمت راستی‬
‫خیالی را هم در می آورد و میگفت‪«:‬منم خیلی دوست دارم!» همزمان بجای دو پروانه سخن‬
‫میگفت و از بازی خود کیف میکرد‪.‬‬
‫وی ووشیان با شنیدن حرفهایش از شدت خنده به تشنج افتاده بود‪«:‬وای ترکیدم‪،‬آ‪-‬یوان‪،‬آخه یه‬
‫فسقلی مثل تو از کجا همچین حرفایی رو یاد گرفته؟ منو دوست داری و من دوست دارم آخه‪-‬‬
‫؟!توی جوجه اصن میدونی دوست داشتن یعنی چی؟اینقدر بازی نکن بیا سوپت رو بخور‪...‬بابای‬
‫جدیدت اینو واست گرفته خیلی خوشمزه اس!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آ‪ -‬یوان باالخره پروانه را در کیسه اش نهاد‪.‬او درحالیکه کنار الن وانگجی نشسته بود قاشق به‬
‫قاشق از سوپ خوشمزه می چشید‪.‬پیش از اینها ون یوان در کمپ بازداشت شدگان در چیشان قرار‬
‫داشت و بعدها همراه دیگران به تپه ها تدفین برده شده بود‪.‬غذاهای هر دو مکان آنقدر بد بودند‬
‫که بسختی میشد درباره شان چیزی گفت‪.‬بهمین دلیل خوردن یک کاسه سوپ شیرین برای او‬
‫شبیه یک رویا بود‪.‬ون یوان همانطور که از سوپ دل انگیز خود می خورد میدانست که باید به وی‬
‫ووشی ان هم از سوپ ببخشد پس آماده شد تا گنجش را با او تقسیم کند‪...«:‬برادر‬
‫شیان‪....‬شیان‪...‬بخور!»‬
‫وی ووشیان که بنظر میرسید خیلی از غذا خوشش آمده گفت‪«:‬وای چه خوبه‪...‬پس تو اصول احترام‬
‫به والدین رو هم بلدی هاه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬حرف زدن موقع غذا خوردن ممنوعه!» او با لحنی شمرده و جوری که متوجه‬
‫بشود به ون یوان گفت‪«:‬نباید وقتی غذا میخوری حرف بزنی!»‬
‫ون یوان سری به تایید تکان داده و به خوردن سوپ مشغول شد و دیگر حرفی نزد‪.‬وی ووشیان با‬
‫شگفتی گفت‪«:‬چطوری ممکنه آخه؟ اون حرفای منو گوش نمیده مگه اینکه چند دفعه تکرار کنم‬
‫واسش ولی تو یه دفعه گفتی حرفت رو فهمید‪.‬واقعا که چطور همچین چیزی ممکنه؟»‬
‫الن وانگجی با همان لحن بی تفاوت گفت‪«:‬حرف زدن موقع خوردن غذا ممنوعه ‪...‬تو هم‬
‫همینطور!»‬
‫وی ووشیان نیشخند زنان جرعه ای نوشیدنی سر کشید و با بقیه نوشیدنی درون فنجانش بازی‬
‫میکرد‪«:‬تو واقعا‪....‬اینهمه سا ل گذشته ولی حتی یه ذره هم عوض نشدی‪...‬هی الن جان چرا اومدی‬
‫ییلینگ؟ من اینجاها رو خوب میشناسم‪.‬میخوای راهو نشونت بدم؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نیازی نیست!»‬
‫مکاتب تهذیبگری معموال وظایف مخفیانه ای بر عهده داشتند که درباره اش با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با دیگران سخن نمیگفتند‪.‬وی ووشیان نیز او را مجبور به پاسخ نکرد‪«:‬من باالخره یکی از آشناهای‬
‫قدیمم رو دیدم‪،‬یکی که سعی نمیکنه ازم رو برگردونه‪...‬این چند روز گذشته واقعا بهم سخت‬
‫گذشته‪...‬اون بیرون اتفاق خاصی نیفتاده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چی اتفاق بزرگی محسوب میشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مثال مکاتب تهذیبگری جدیدی پیدا شده باشن‪...‬یه مکتب مقرش رو گسترش‬
‫داده باشه یا یه مکتب با یه مکتب دیگه اتحاد ببندن یا همچین چیزایی‪...‬بیا حرف‬
‫بزنیم‪...‬میدونی؟هر چیزی خوبه!»‬
‫پس از نبرد میان او و جیانگ چنگ دیگر نتوانسته بود از دنیای بیرون چیزی بشنود‪.‬بیشترین چیزی‬
‫که این روزها میشنید مکالمات روزمره مردم شهر بود‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬یه ازدواج ترتیب داده‬
‫شده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کدوم قبایل؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مکتب النلینگ جین و یونمنگ جیانگ!»‬
‫آن دست وی ووشیان که با فنجان نوشیدنی بازی میکرد در هوا ماند‪.‬او گیج شده بود‪«:‬شیجیه‬
‫م‪....‬بانو جیانگ و جین زیژوان؟»‬
‫الن وانگجی به آرامی سر تکان داد‪.‬وی ووشیان پرسشگرانه پرسید‪«:‬عروسی کی هست؟ مراسم‬
‫کی هست؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬توی هفت روز دیگه!»‬
‫وقتی فنجان را روی لبها نهاد دستش کمی می لرزید ولی متوجه نبود که فنجانش خالیست‪.‬از‬
‫درون احساس پوچی می کرد‪،‬نمیدانست خشمگین است یا شوکه شده‪،‬رنجیده یا احساس نا امیدی‬
‫میکند؟!!!هرچند از زمانی که مکتب یونمنگ جیانگ را ترک گفته بود انتظار داشت که این روز‬
‫برسد ولی شنیدن چنین خبری بصورت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهانی‪،‬باعث شد حرفهای نامحدودی درون سینه اش به جوشش بیفتد میخواست یکباره خودش‬
‫را از زیر بار این فشار خالص کند اما راهی برای فرار نداشت‪.‬جیانگ چنگ حتی سعی نکرده بود‬
‫از طریقی چنین خبر مهمی را به او برساند و اگر او امروز الن وانگجی را نمیدید احتماال تا بعد از‬
‫مراسم هم چیزی درباره آن متوجه نمیشد‪.‬هرچند وقتی دوباره به موضوع اندیشید با خود فکر‬
‫کرد—اگر میدانست چه میشد؟ جیانگ چنگ چیزی که تمام عالم منتظرش بود را به آنان ابالغ‬
‫کرده بود‪،‬او به همه گفته بود که وی ووشیان مکتبش را ترک کرده و دیگر هیچ ارتباطی با مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ ندارد‪.‬او حتی اگر خبر میداشت هم نمیتوانست قدم به میهمانی عروسی آنان‬
‫بگذارد‪.‬جیانگ چنگ کار درستی کرده بود که چیزی نگفت‪.‬زیرا اگر جیانگ چنگ خبرش میکرد‬
‫معلوم نبود چه کار ناشیانه و ناخودآگاهی انجام دهد‪.‬وی ووشیان کمی بعد زیر لب گفت‪«:‬جین‬
‫زیژوان چقدر راحت به هدفش رسید!»سپس فنجان دیگری برای خودش نوشیدنی ریخت و‬
‫گفت‪«:‬الن جان‪،‬نظرت درباره این ازدواج چیه؟»‬
‫الن وانگجی هیچ پاسخی نداد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬آه درسته چرا از تو می پرسم؟تو اصال چطور‬
‫میتونی به همچین چیزایی فکر کنی؟ بنظرم تو اصال به این چیزا فکر نمیکنی نه؟» او نوشیدنی را‬
‫با یک جرعه سر کشید‪«:‬میدونم که مردم میان پشت سر خواهر من میگن ارزش جین زیژوان رو‬
‫نداره ولی از نظر من این جین زیژوانه که ارزش خواهرمو نداره‪...‬ولی اون‪»...‬‬
‫ولی جیانگ یانلی عاشق جین زیژوان بود‪.‬وی ووشیان فنجان را روی میز کوبید‪«:‬الن جان‪،‬میدونی‬
‫چیه؟خواهر من لیاقتش اینه که بهترین آدم عالم عاشقش بشه!» او دوباره روی میز کوبید و با‬
‫چهره ای پر از افتخار به خوردن ادامه داد‪ «:‬ما کاری میکنیم که این عروسی اونقدر مجلل و با‬
‫شکوه باشه که تا صد سال مردم درباره ش حرف بزنن‪...‬جوری که عروسی هیچ کسی باهاش قابل‬
‫مقایسه نباشه ‪...‬من عروسی مجلل خواهرمو می بینم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هممم»‬
‫وی ووشیان با خنده تلخی گفت‪«:‬چرا جواب میدی؟ من عمرا بتونم عروسیشو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ببینم!»‬
‫در این زمان ون یوان سوپش را خورده و روی حصیر نشست و دوباره سرگرم بازی با پروانه‬
‫حصیری خود شد‪.‬شاخک های پروانه های چنان درهم پیچیده بودند که او هر قدر تالش میکرد‬
‫نمیتوانست آنها را از هم جدا کند‪.‬الن وانگجی که تالش او را دید با دستش پروانه ها را گرفت و‬
‫شاخک های پروانه ها را در چند ثانیه از هم جدا کرده و پروانه هارا به ون یوان بازگرداند‪.‬وی‬
‫ووشیان که با دیدن این منظره توجهش مدتی منحرف شده بود لبخندی زد‪«:‬آ‪-‬یوان‪،‬اینقدر صورتتو‬
‫نمال بهش‪...‬دور لبت سوپ مونده لباسش رو کثیف میکنی!»‬
‫الن وانگجی دستمالی درآورده و سوپی که دور دهان ون یوان بود را با همان چهره بدون حالت‬
‫تمیز کرد‪.‬وی ووشیان به شوخی گفت‪«:‬الن جان واقعا شوکه شدم‪...‬نمیدونستم رابطه ات اینقدر با‬
‫بچه ها خوبه‪...‬بنظرم اگه همینطوری باهاش خوش رفتاری کنی دیگه عمرا با من برگرده خونه‪»...‬‬
‫ناگهان چهره وی ووشی ان تغییر کرد‪.‬با عجله طلسمی را از لباس خود بیرون کشید طلسم بطور‬
‫کامل درحال سوختن بود‪.‬کمی پس از اینکه وی ووشیان آن را بیرون کشید بطور کامل سوخت‪.‬الن‬
‫وانگجی با دقت به او خیره شد‪.‬وی ووشیان سریع برخاست‪«:‬اوه نه!»‬
‫طلسم هسته دایره جادویی هشدارآمیزی بود که او روی تپه های تدفین قرار داده بود‪.‬اگر پس از‬
‫خروجش اتفاقی در تپه ها می افتاد مثال دایره جادویی خراب میشد یا خونی ریخته میشد‪،‬طلسم‬
‫خود به خود مشتعل شده و او را باخبر میکرد‪.‬وی ووشیان با عجله ون یوان را مانند ساندویچ در‬
‫بغل گرفته و گفت‪«:‬الن جان!خیلی ببخشید!مجبورم برگردم!»‬
‫چیزی از کیسه ون یوان بر زمین افتاد‪.‬او گفت‪«:‬پر‪....‬پروانه!»‬
‫وی ووشیان او را محکم گرفته و با عجله از رستوران خارج شد‪.‬خیلی زود سایه سفیدی به او‬
‫رسید‪.‬بنظر میرسید الن وانگجی پشت سرشان می آید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان تو چرا داری‬
‫میای؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی پروانه ای که از دست ون یوان افتاده رو را به او برگرداند‪.‬سوال او را جواب نداده در‬
‫عوض پرسید‪«:‬چرا سوار شمشیرت نمیشی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬فراموش کردم بیارمش!»‬
‫الن وانگجی بدون گفتن کلمه اضافی‪،‬کمر او را گرفته و روی بیچن سوار کرد و به آسمان رفتند‪.‬ون‬
‫یوان برای تجربه پرواز بشدن کودک بود و قطعا وحشت زده میشد ولی از آنجا که بیچن قدرت‬
‫استثنایی داشت او اصال متوجه دست انداز های هوایی نشد‪.‬مردم توی خیابان از اینکه سه نفر‬
‫کامال ناگهانی تصمیم به پرواز گرفته بودند شوکه شده و به آنها که در آسمان حرکت میکردند‬
‫خیره شده بودند‪.‬و بدین صورت ون یوان جز کنجکاوی‪،‬هیجان و نشاط هیچ چیز دیگری احساس‬
‫نمیکرد‪.‬وی ووشیان نفس راحتی کشیده و گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬از کدوم طرف؟»‬
‫وی ووشیان مسیر را نشان داد‪«:‬اونجا!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و پنج‪ -‬بخش دوم‬


‫فاصله‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آن سه نفر با عجله به طرف تپه های تدفین میرفتند‪.‬وقتی ابرهای سیاه باالی قله کنار رفتند وی‬
‫ووشیان بیش از پیش نگران شد‪.‬غرش مرده های وحشی از عمق جنگل تاریک به گوش‬
‫میرسید‪.‬فقط صدای یکی شان نبود بلکه همه فریاد میکشیدند‪.‬الن وانگجی طلسم شمشیر را‬
‫روی دست خود فعال کرد و بیچن با سرعت بیشتری پیش رفت هرچند هنوز توازن و استحکام‬
‫خود را حفظ کرده بود‪.‬همین که فرود آمدند سایه ای را دیدند که فریاد کشان خودش را به سمت‬
‫شخصی پرتاب میکرد‪.‬بیچن با یک ضربه سایه را درهم برید‪.‬شخص روی زمین افتاده و رنگ به‬
‫چهره نداشت‪.‬او همین که وی ووشیان را دید فریاد زد‪«:‬ارباب وی!» وی ووشیان طلسمی پرت‬
‫کرد‪«:‬عموی چهارم‪،‬چه خبره؟»‬
‫عموی چهارم گفت‪«:‬همه‪...‬همه اجساد وحشی غار کشنده شیطان زدن بیرون!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه من اونجا رو طلسم نکردم؟ کسی بهش دست زده؟»‬
‫عموی چهارم گفت‪«:‬هیچ کس! اون کار‪.....‬اون کاره‪ »....‬ناگهان از روبرویشان‬
‫صدای فریاد زنی به گوش رسید‪«:‬آ‪-‬نینگ!»‬
‫درون جنگل‪،‬چندین تهذیبگ ر مکتب ون جلوی ون نینگ که با مردمک هایی سفید و ترسناک‬
‫می غرید ایستاده بودند‪.‬چیزی از طلسم هایی که بدنش را می پوشاند باقی نمانده بود‪.‬در دستانش‬
‫دو جسد وحشی بود که آنها را تکه تکه کرده بود و خون سیاهشان از آن دو که جز اسکلت چیزی‬
‫برایشان نمانده بود چون آبشاری سرازیر بود‪.‬ون نینگ هنوز آنها را بهم میکوبید‪.‬انگار تا آنها را‬
‫کامال له نمیکرد راضی نمیشد‪.‬شخصی که جلوی گروه ایستاده و شمشیری در دست داشت ون‬
‫چینگ بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬مگه نگفتم به طلسم هایی که روشه دست نزنین!»‬
‫ون چینگ حتی ذره ای شگفتی از حضور الن وانگجی در آنجا نشان نداد‪.‬او پاسخ داد‪«:‬هیچ کس‬
‫بهشون دست نزده‪...‬اصال کسی نرفته داخل غار‪....‬اون خودش یهو وحشی شد همه طلسم ها رو‬
‫پاره کرد‪.‬نه فقط طلسم هایی که روی خودش بود حتی طلسم های محدودکننده توی برکه خون‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و غار رو هم تیکه پاره کرده‪....‬همه جسدهای وحشی داخل برکه خون اومدن بیرون‪...‬وی ووشیان‬
‫برو مادربزرگ و بقیه رو نجات بده‪...‬اونا دیگه نمیتونن دوام بیارن!!!!»‬
‫همینکه با هم حرف میزدند صدای هیس هیس عجیبی از باالی سر خود شنیدند‪.‬همه به باال‬
‫نگاه کردند و چند جسد وحشی را در حال باال رفتن از درختان دیدند‪.‬آنها مانند مار از درختان باال‬
‫میرفتند و مایع لزج تهوع آوری از الی دندانهایشان بیرون میریخت‪.‬ون نینگ باال را نگاه کرده‬
‫و خوب آنان را برانداز کرد‪.‬سپس آن جسد له شده در دست خود را گوشه ای انداخته و در دم به‬
‫طرف درخت پرید‪.‬‬
‫بلندی درخت تا بیست متر میرسید‪.‬اینکه او میتوانست با چنان قدرتی روی آن درخت بپرد بیانگر‬
‫نیروی انفجاری درونش بود‪.‬کمی بعد از اینکه به باالی درختان رسید آن اجساد را تکه پاره کرد‬
‫دست و پا بود که در هوا می چرخید و خون بر زمین می ریخت‪.‬اصال راضی نمیشد بهمین دلیل‬
‫به سمت دیگری و اجساد دیگر رفت‪.‬وی ووشیان چنچینگ را درآورده و گفت‪....«:‬الن!‪»...‬‬
‫او میخواست وقتی خودش با ون نینگ درگیر میشود وظیفه نجات دیگران را به الن وانگجی‬
‫بدهد‪.‬ولی وقتی برگشت او ناپدید شده بود‪.‬همین که نزدیک بود دستپاچه شود‪.‬صدای لرزش زیتر‬
‫آسمان را شکافت و بانگی کشنده به گوش رسید‪.‬پیش از اینکه او چیزی بخواهد الن وانگجی‬
‫کارش را آغاز کرده بود‪.‬وی ووشیان احساس میکرد قلبش آسوده شده پس چنچینگ را روی لب‬
‫نهاده نوتی طوالنی نواخت‪.‬بدن ون نینگ روی زمین افتاده و متوقف شد‪.‬وی ووشیان با استفاده‬
‫از فرصت گفت‪«:‬ون نینگ‪،‬هنوز منو یادته؟!» در طرف دیگر پیش از آنکه همه جا را سکوت فرا‬
‫بگیرد سه بار صدای زیتر‬
‫شنیده شد‪ .‬و معنایش این بود که الن وانگجی با همین سه نوت موفق به کنترل اجساد وحشی‬
‫شده است‪.‬بدن ون نینگ به آرامی رو به پایین میرفت و خرخر های عمیقی از گلویش به گوش‬
‫میرسید‪.‬حالتش شبیه حیوانی وحشی و آماده به حمله بود‪.‬همینکه وی ووشیان خواست دوباره‬
‫فلوت بنوازد ناگهان متوجه شد که ون یوان هنوز پای او را محکم در بغل گرفته و از ترس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدایش در نمی آید‪.‬باورش نمیشد که تمام این مدت او را فراموش کرده است!!! سریع او را‬
‫گرفته و بطرف ون چینگ انداخت و گفت‪«:‬یاال بگیرش!»‬
‫همان موقع ون نینگ بطرفش حمله برد‪.‬انگار که تخت سنگی بزرگ به او خورده بود از جای‬
‫بلند شده و محکم به درخت کوبیده شد‪.‬احساس میکرد چیز گرمی در گلویش به جریان‬
‫افتاده‪...‬الن وانگجی که این صحنه را دید بازگشت‪.‬حالتش عوض شده و یکباره به سمت او‬
‫آمد‪.‬ون چینگ‪،‬ون یوان را به دست کس دیگری سپرد‪.‬میخواست میزان آسیب دیدگی وی‬
‫ووشیان را بررسی کند اما الن وانگجی زودتر از او رسیده بود‪.‬ون چینگ با شگفتی در جای خود‬
‫ماند‪.‬الن وانگجی تقریبا وی ووشیان را درآغوش گرفته و به او انرژی معنوی می داد‪.‬ون چینگ‬
‫گفت‪«:‬اونو ولش کن— االن نیازی به این کار نیست‪....‬بزار من اینکارو انجام بدم!من ون‬
‫چینگم!»‬
‫و ن چینگ از چیشان پزشکی مشهور بود‪.‬الن وانگجی حاضر کنار بکشدو اجازه داد ون چینگ‬
‫وضعیت او را بررسی کند هرچند دست خود را کنار نبرده بود ولی وی ووشیان آرام او را هل داد‬
‫و گفت‪«:‬نزار اون بره!»‬
‫ون نینگ پس از زخمی کردن او با دستانی آویخته به طرف پایین کوهستان میرفت‪.‬آنجا همان‬
‫مکانی بود که دیگر تهذیبگران مکتب ون از شر اجساد وحشی پنهان شده بودند‪.‬ون چینگ‬
‫درحالیکه با عجله به آنسو حرکت میکرد فریاد زد‪«:‬فرار کنین!همگی فرار کنین! اون داره میاد‬
‫سراغ شماها!»‬
‫وی ووشیان هنوز تالش میکرد از آغوش نصفه و نیمه الن وانگجی رها شده و او را بدنبال ون‬
‫نینگ بفرستد‪.‬الن وانگجی دوباره پرسید‪«:‬شمشیرت کجاست؟» وی ووشیان هم که ‪ 12‬طلسم‬
‫بیرون میکشید گفت‪«:‬نمیدونم کجا گذاشتمش!»‬
‫دوازده طلسم در هوا به خط شده و شروع به سوختن کردند‪.‬زمانی که روی ون نینگ فرود آمدند‬
‫مانند زنجیری از آتش او را در برگرفتند ‪.‬الن وانگجی با یک ضربه محکم مچ خود سیم زیترش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را نواخت‪.‬انگار نخ هایی نامرئی مانع حرکت پاهای ون نینگ شده بودند‪.‬او مکثی کرد بعد با وجود‬
‫سختی با لجاجت به جلو پیش میرفت‪.‬وی ووشیان چنچینگ را روی لب نهاد‪.‬همین که اولین دم‬
‫را زد از گوشه لبش خون پاشید اخمی کرد اما با وجود درد اجازه داد خون در سینه اش بچرخد‬
‫ولی بدون ذره ای لرزش به نواختن ادامه داد‪.‬‬
‫ون نینگ تحت فشار همکاری دو نفره آنان روی زمین زانو زده و رو به آسمان غرشی بلند‬
‫کرد‪.‬چنان که برگ درختان به حرکت درآمدند‪.‬وی ووشیان نیز دیگر تحمل نکرده و سرفه هایی‬
‫خون آلود سر داد‪ .‬نوت های زیتر الن وانگجی نیروی بیشتری وارد کردند‪.‬ون نینگ نعره میزد و‬
‫با دستانش سر خود را گرفته بود و روی زمین می پیچید‪.‬ون نینگ با ناله و شیون گفت‪«:‬آ‪-‬‬
‫نینگ!‬
‫آ‪-‬نینگ!»‬
‫میخواست بطرف برادرش برود اما وی ووشیان او را متوقف کرد‪«:‬مراقب باش!»‬
‫ون چینگ از اینکه می دی د برادرش بخاطر فشار صدای زیتر چقدر تحت فشار است قلبش به‬
‫درد آمده بود‪.‬با اینهمه میدانست اگر این فشار زیاد در این لحظه بر او وارد نمیشد قطعا خطرش‬
‫برای دیگران بود با این حال نمیتوانست احساس بدی برای ون نینگ نداشته باشد‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون لطفا بهش رحم کن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬میشه یه کمی آرومـ‪»....‬‬
‫«‪....‬ارباب‪....‬جوان‪»....‬وی ووشیان لحظه ای خشکش زد‪«:‬یه دقه صبر میکنی؟»سپس فریاد‬
‫زد‪«:‬الن جان میشه متوقفش کنی؟»‬
‫این صدای ون نینگ بود‪.‬الن وانگجی انگشت برا سیم ها نهاده و ارتعاش‬
‫آنها را ساکت کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬ون نینگ؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ بسختی سعی داشت سرش را باال بگیرد‪.‬چشمانش دیگر سفید و ترسناک نبودند ‪...‬بلکه‬
‫در چشمانش مردمک های سیاه جا خوش کرده بود‪.‬ون نینگ دهانش را باز کرده و ادامه‬
‫داد‪«:‬ارباب‪....‬وی‪....‬؟»‬
‫بنظر میرسید برای بیان کلمات چنان به خود فشار می آورد که زبان خویش را گاز گرفته ولی‬
‫اینها کلماتی انسانی بودند نه غرش هایی بی معنا‪...‬ون چینگ خشکش زده بود و لحظه ای بعد‬
‫با جیغ بلندی خودش را روی او پرت کرد‪«:‬آ‪-‬نینگ!»‬
‫بخاطر این فشار آندو تقریبا بر زمین افتادند‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬خوا‪....‬هر‪»....‬‬
‫ون چینگ برادرش را محکم در آغوش گرفت ه بود همزمان با اشک و خنده سر او را روی سینه‬
‫خود میفشرد‪«:‬منم!خواهرت!! خواهرت!! آ‪-‬نینگ!»‬
‫او بارها و بارها نام ون نینگ را صدا زد‪.‬بقیه تهذیبگران ون نیز دلشان میخواست به طرفش رفته‬
‫و خودشان را روی او پرت کنند ولی جراتش را نداشتند‪.‬آنها در میانه شلوغی فریاد زنان و خنده‬
‫کنان همدیگر با بغل کردند‪.‬عموی چهارم با خوشحالی بطرف پایین کوهستان میرفت‪«:‬همه چی‬
‫خوبه! درست شد!درست شد! آ‪-‬نینگ بیدار شده!‪»...‬‬
‫وی ووشیان کنار ون نینگ نشست و پرسید‪«:‬االن چه احساسی داری؟»‬
‫ون نینگ روی زمین نشسته و دست و پاهایش هنوز به سختی سنگ بودند‪«.‬من‪...‬من‪»...‬او بعد‬
‫از لحظه ای با لکنت ادامه داد‪...«:‬میخوام گریه کنم ولی نمیتونم‪.‬چی شده‪...‬؟» بعد از یک لحظه‬
‫وی ووشیان روی شانه اش زد و گفت‪«:‬یادت میاد درسته؟ تو مرده بودی!»‬
‫وقتی کامال مطمئن شد که ون نینگ بیدار است از روی آسودگی نفس راحتی کشید‪.‬او موفق شده‬
‫بود ‪.‬زمانی که از روی خشم و غضب آنی‪،‬ون نینگ را به یک جسد وحشی سطح پایین تبدیل‬
‫کرد‪.‬باوجود اینکه توانست او را به نقطه ای برساند که آن افسران را بکشد و تکه پاره کند ولی‬
‫وقتی ون چینگ بهوش آمد و با برادر خودروبرو شد که او را نمیشناخت مانند سگی دیوانه به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جانش افتاد زیرا این حالت برادرش بیشتر از مردنش برایش دردناک بود‪.‬پس از اینکه آرام شد‪.‬وی‬
‫ووشیان قول داد راهی برای بازگرداندن هوشیاری ون نینگ پیدا کند ولی هیچ کسی نمیدانست‬
‫او تنها این حرفهای را برای آرام کردن ون چینگ میزند‪.‬در حقیقت چندان هم به خود اطمینان‬
‫نداشت و تنها مهارتهایی که میدانست را بکار گرفته بود‪.‬‬
‫او پس از روزها سختی کشیدن و شبها بیخوابی‪،‬واقعا موفق شده بود به قولش عمل کند‪.‬ون‬
‫چینگ درحالیکه به پهنای صورت اشک میریخت صورت ون نینگ را در دست گرفته بود‪.‬در انتها‬
‫طاقت نیاورد و مثل همان روزی که جسد ون نینگ را دید های های گریست‪.‬ون نینگ با دستان‬
‫سخت و غیر منعطفش کمر او را نوازش کرد‪.‬بیشتر مردم قبیله ون داشتن به باالی کوهستان‬
‫می آمدند همه می آمدند و به گروه گریه کنندگان اضافه میشدند و به وی ووشیان و الن‬
‫وانگجی با احترام زیادی نگاه میکردند‪.‬‬
‫وی ووشیان میدانست که این خواهر و برادر حرفهای زیادی برای گفتن دارند‪.‬ون چینگ هم دلش‬
‫نمیخواست کسی بیش از این هق هق هایش را ببیند‪.‬او برگشت و گفت‪«:‬الن جان!»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تو که تا اینجا اومدی‪...‬چرا نمیای داخل بشینی؟»‬
‫آنها بسمت غار درون کوهستان که با بادهای سرد احاطه شده بود رفتند‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬غار‬
‫کشنده شیطان ؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته من این اسمو روش گذاشتم‪...‬نظرت چیه؟»‬
‫الن وانگجی پاسخی نداد و وی ووشیان گفت‪«:‬میدونم‪،‬توی دلت میگی این اصال اسم خوبی‬
‫نیست‪...‬وقتی خبرا همه جا پخش شد و اسم من افتاد سر زبونا و همه میگفتن دارم راه شیطانی‬
‫رو تمرین میکنم و خودمم شیطانم‪ ...‬پیش خودم گفتم دیگه از چی خجالت میکشم اسم خونه مو‬
‫هم میزارم غار کشنده شیطان!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی هیچ نظری نداشت‪.‬آندو وارد غار شدند‪.‬صدای خنده وی ووشیان درون غار خالی می‬
‫پیچید‪«:‬ولی راستش همه شون اشتباه میکنن چون منظور من از این اسم واقعا اون چیزی که اونا‬
‫برداشت کردن نبوده!» الن وانگجی گفت‪«:‬چطور؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ساده اس‪...‬من معموال شبیه مرده تو این غار خوابم میبره‪...‬این غاریه که‬
‫شیطان رو موقع خواب میکشه—حاال بنظرت غار کشنده شیطان واسش خوب نیست؟»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬آندو وارد محوطه اصلی غار شدند‪.‬الن وانگجی پرسید‪«:‬جریان برکه‬
‫خون چیه؟»‬
‫وی ووشیان به یک برکه آب درون غار اشاره کرد‪«:‬برکه خون همینجاست!»‬
‫برکه در عمق تاریک غار قرار داشت و سخت میشد فهمید رنگ آب سرخ است یا سیاه‪...‬از آنجا‬
‫بوی خون به مشام میرسید‪.‬خطی از طلسم محدودکننده دور برکه قرار داشت که توسط ون نینگ‬
‫نابود شده بود‪.‬وی ووشیان طلسم را سر جای خود برگردانده و درستش کرد‪.‬الن وانگجی‬
‫گفت‪«:‬انرژی تاریک داخل اینجا خیلی متراکمه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته‪،‬انرژی تاریک داخل اینجا خیلی سنگینه و برای پرورش موجودات‬
‫تاریک خوبه‪...‬من اینجا عین یه پدر از جسدای وحشی که هنوز کامل نشدن مراقبت‬
‫میکنم‪.‬بنظرت چقدر دیگه ازشون اون پایینه؟»او با لبخند ادامه داد‪«:‬راستش رو بخوای خودمم‬
‫نمیدونم چقدر دیگه اون پایین هست ولی بوی آب برکه واقعا شبیه خون شده!»‬
‫الن وانگجی نمیدانست بخاطر تابش نور بود یا نه ولی رنگ چهره او بنظر عجیبی پریده بود و‬
‫لبخندش شبیه اشباح ترسناک شده بود‪.‬الن وانگجی به او خیره شد و گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میتونی کنترلش کنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چیو کنترل کنم؟منظورت ون نینگه؟ البته که میتونم‪...‬ببین‪،‬اون‬


‫هوشیاریشوبدست آورده!» وی ووشیان به او خیره شد و ادامه داد‪«:‬یه جسد وحشی بی مانند!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میخوای چیکار کنی اگه دوباره هوشیاریشو از دست بده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من چندباری وقتی هو شیاریش سر جاش نبود باهاش روبرو شدم‪...‬من کسیم‬
‫که میتونه کنترلش کنه‪...‬اگه اتفاقی واسه من نیفته واسه اونم اتفاقی نمیفته!» بعد از لحظه ای‬
‫سکوت الن وانگجی پرسید‪«:‬ولی اگه اتفاقی برای تو بیفته چی؟» وی ووشیان گفت‪«:‬نمیفته!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬چطور میتونی مطمئن باشی؟» وی‬
‫ووشیان با صدایی محکم گفت‪«:‬نمیفته و نمیتونه بیفته!»‬
‫الن وانگجی دوباره پرسید‪«:‬از حاال به بعد میخوای همینطوری بمونی؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪ «:‬مگه اینطوری موندن چشه؟ بینم خونه من در شان شما نیست؟ کوهستان‬
‫من از مقر ابر شما بزرگتره ها‪...‬غذاهامونم خیلی بهتره!»‬
‫«وی یینگ!»الن وانگجی گفت‪«:‬خودت میدونی منظورم چیه!»‬
‫وی ووشیان با اکراه گفت‪ ...«:‬الن جان‪...‬تو‪...‬تو یکی خارج از این دنیا هستی‪...‬من همش دارم‬
‫موضوع رو عوض میکنم تو دوباره هی بحثو پیش بکش!»‬
‫ناگهان گلویش درد گرفت‪.‬خون از سینه اش براه افتاد‪.‬وی ووشیان با چندین بار سرفه کردن سعی‬
‫داشت جلویش را بگیرد‪.‬الن وانگجی با دیدن وضعیتش دوباره دستش را گرفت‪.‬وی ووشیان کنار‬
‫رفت و گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟» الن وانگجی‬
‫گفت‪«:‬زخمات!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیخواد‪...‬واسه همچین زخم کوچیکی میخوای انرژی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫معنویت رو هدر بدی؟یه کمی اینجا بشینم خوب میشم‪».‬‬


‫الن وانگجی دیگر حرفهایش را خرج او نکرد بلکه مصرانه دستش را چسبید‪.‬در این لحظه دو نفر‬
‫از بیرون غار وارد شدند‪.‬صدای ون چینگ شنیده شد‪«:‬بشینی یه گوشه خوب میشی؟ مگه من‬
‫مردم؟!»‬
‫پشت سرش ون نینگ با سینی چای می آمد‪.‬پوستش برنگ خاکستری بود‪ .‬طلسم بطور کامل‬
‫پاک نشده و آثارش هنوز روی گردنش باقی بود‪.‬ون یوان پای ون نینگ را محکم چسبیده‬
‫بود‪.‬همین که وارد شدند سکندری خورد مجبور شد برای ایستادن به پای وی ووشیان‬
‫بیاویزد‪.‬وقتی دید وی ووشیان والن وانگجی همزمان به او نگاه میکنند گوشه های لبان ون‬
‫نینگ باال رفته و خواست لبخند بزند اما ماهیچه های صورتش از کار افتاده بودند و نمیتوانست‬
‫آنها را حرکت بدهد‪.‬تنها توانست به آنها بگوید‪«:‬ارباب وی‪.....‬ارباب الن‪»....‬‬
‫وی ووشیان پای خود را باال برد و ون یوان همانطور در هوا معلق چرخید‪«:‬چرا اومدین اینجا؟ یه‬
‫این زودی گریه هاتون تموم شد؟»‬
‫ون چینگ تهدیدکنان گفت‪«:‬وایسا و ببین همچی اشکتو دربیارم!»با وجود این حرفش صدایش‬
‫تودماغی شده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شوخی نکن تو چطوری میتونی منو‪...‬آآآآآآخ!!!!!»‬
‫ون چینگ بطرف رفته و محکم به کمرش ضربه ای زد‪.‬شدت ضربه آنقدر زیاد بود که وی‬
‫ووشیان سرفه کرد و خون باال آورد‪.‬صورتش پر از درد بود‪«:‬تو‪....‬تو خیلی ظالمی‪ »...‬بعد چشمانش‬
‫را بست و از هوش رفت‪.‬الن وانگجی درحالی که او را میگرفت با رنگی پریده گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫هرچند ون چینگ درحالیکه سه سوزن نقره ای را نشان میداد سرزنش کنان گفت‪«:‬من یه چیزای‬
‫بیرحمانه ای بلدم که تو حتی فکرشم نمیکنی‪،‬حاال پاشو!» وی ووشیان چنان که هیچ اتفاقی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برایش نیفتاده در میان دستان الن وانگجی بیدار شده و دهانخونین خود را پاک کرد‪«:‬لطفا باهام‬
‫کاری نداشته باش‪....‬بدقلب ترین زن عالم‪،‬اصال دلم نمیخواد چیزایی که تو بلدی رو ببینم!»‬
‫بنظر میرسید با ضربه دست ون چینگ خونی که راه سینه اش را بسته بود بیرون ریخت‪.‬چطور‬
‫ممکن بود مشهور ترین پزشک آن زمان به این شیوه پلید عمل کند؟ الن وانگجی که دید این‬
‫هم یکی دیگر از آن شوخی های اوست به تندی آستینش را تکانی داد و برخاست انگار دیگر‬
‫دلش نمیخ واست با او حرف بزند‪.‬ون نینگ تازه هوشیاریش را بدست آورده و عکس العملش از‬
‫همه کُُُندتر بود‪.‬وقتی متوجه سرفه های خونین وی ووشیان شد ابتدا با شگفتی مکث کرد بعد‬
‫بیاد آورد وقتی هوشیار نبوده خودش وی ووشیان را زخمی کرده است‪.‬او با پشیمانی و گناه‬
‫گفت‪«:‬ارباب‪،‬من متاسفم‪»...‬‬
‫وی ووشیان دستش را تکان داده و گفت‪«:‬بسه بسه‪،‬تو فکر کردی با اون مشت چه اتفاقی واسه‬
‫من میفته؟»‬
‫ون چینگ که با چشمان جوهری رنگش به الن وانگجی نگاه میکرد گفت‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬میخواین بشینین؟»‬
‫وی ووشیان تازه فهمید که چیزی را از یاد برده است‪.‬الن جان مدت زیادی آنجا ایستاده و هنوز‬
‫ننشسته بود‪.‬هرچند تمام جایی که میشد روی آن نشست چندین تخت سنگی بود که رویشان را‬
‫لوازمی عجیب قرار داده بودند از پرچم گرفته تا شمشیر و جعبه و بانداژهای خونین و میوه های‬
‫ناتمام خورده شد‪....‬آن منظره واقعا غم انگیز به نظر می آمد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬ولی اینجا که‬
‫جایی واسه نشستن نیست هست؟»‬
‫ون چینگ با لحن بی تفاوتی گفت‪«:‬البته که هست!»وقتی این حرف را زد تمام لوازمی که روی‬
‫تخت سنگی بود را روی زمین ریخت و با بی رحمی تمام گفت‪«:‬خب حاال جای نشستن هم‬
‫هست درسته؟»‬
‫وی ووشیان که شوکه شده بود گفت‪«:‬هی!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ هم گفت‪....«:‬بله ارباب الن‪،‬بفرمایین و یه کم چای بخورین‪»...‬همین که این حرف را‬
‫زد سینی که در دست داشت را به الن وانگجی نزدیکتر کرد‪.‬دو فنجان چای بسیار تمیز در سینی‬
‫بود‪.‬با این همه وی ووشیان به سینی نگاه کرده و غرغرکنان گفت‪«:‬چقدر زشت‪....‬به مهمون این‬
‫آب سیاه رو تعارف میکنی—داخلش حتی برگ چایی هم نیست!»‬
‫ون نینگ گفت‪ «:‬خب من پرسیدم ولی گفتن نداریم عموی چهارم گفت اونا هیچ برگ چایی رو‬
‫ذخیره نکردن‪»...‬‬
‫وی ووشیان یکی از فنجان ها را گرفته و یک جرعه سر کشید‪«:‬یه چیزی اینجا اشتباهه‪،‬دفعه‬
‫دیگه یه کمی واسه مهمونای احتمالی آینده مون آماده کنین!»بعد از گفتن این حرف احساس‬
‫خنده داری پیدا کرد‪.‬چطور ممکن بود دفعه بعدی در کار باشد؟اصال چطور ممکن بود مهمان‬
‫دیگری داشته باشند؟‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬واقعا روت میشه که اینطوری حرف میزنی؟ هر دفعه میری مغازه های پایین‬
‫کوه فقط چرت و پرت میخری‪...‬بینم اون دونه های ترب که خواستم امروز بخری کجان؟» وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬چرت و پرت کجا بود؟ رفتم واسه آ‪-‬یوان اسباب بازی خریدم مگه نه آ‪-‬یوان؟»‬
‫ون یوان با او همراهی نکرده و گفت‪«:‬برادر شیان دروغ میگه اون یکی برادر واسم خریدشون!»‬
‫وی ووشیان با اخم گفت‪«:‬چطوری میتونی اینطوری بگی؟!»‬
‫سراسر غار کشنده شیطان را خنده فرا گرفت‪.‬با اینهمه الن وانگجی بدون گفتن یک کلمه برگشت‬
‫و داشت بطرف خروجی غار میرفت‪.‬ون نینگ و ون چینگ متعجب شده بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬الن جان؟»‬
‫الن وانگجی بر جای خود متوقف شد‪.‬هیچ احساس خاصی در لحنش مشخص نبود‪«:‬وقتشه که‬
‫من برگردم!»‬
‫او بدون اینکه پشت سر خود را نگاه کند از غار خارج شد‪.‬ون نینگ دوباره دستپاچه شده بود‬
‫خیالمیکرد این موضوع تقصیر اوست‪.‬ون یوان با عجله گفت‪«:‬برادر!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او با پاهای کوچکش سعی داشت دنبال او برود‪.‬وی ووشیان او را در میانه راه قاپید و با یک دست‬
‫گرفت‪«:‬وایسا تا بیام!»‬
‫او با قدم هایی دو تا یکی راه میرفت و موفق شد به الن وانگجی برسد‪«:‬داری میری؟ بزار‬
‫باهات بیام!»‬
‫الن وانگجی در سکوت ایستاد‪.‬ون یوان درحالیکه در دست وی ووشیان بود به الن وانگجی خیره‬
‫شد‪«:‬برادر‪،‬نمیخوای اینجا غذا بخوری؟»‬
‫الن وانگجی به او نگریست‪.‬دست برده و سرش را آرام نوازش کرد‪.‬ون یوان خیال کرد میخواهد‬
‫بماند‪.‬صورتش می درخشید و پچ پچ کنان گفت‪«:‬آ‪-‬یوان یه رازی شنیده‪....‬به من گفتن امروز‬
‫غذاهای خوشمزه داریم‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬واسه این برادرت توی خونه اش غذا آماده هست‪...‬اون نمی مونه!»‬
‫ون یوان با یک‪-‬اوه‪ -‬پاسخ گفته و ناامیدی در تمام چهره اش پیچید‪.‬سر خود را آویزان کرده و‬
‫دیگر چیزی نگفت‪.‬آندو همراه با بچه ه ای که وی ووشیان زیر بغل خود نگهش داشته بود راه‬
‫می رفتند و به پایین تپه های تدفین رسیدند‪.‬هر دو همزمان ایستادند‪،‬ساکت بودند و چیزی‬
‫نمیگفتند‪.‬لحظه ای بعد وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬پرسیدی من خیال دارم از حاال به بعد‬
‫اینطوری بمونم؟ منم دوست دارم صادقانه بپرسم غیر از این چطوری میتونم باشم؟» ادامه‬
‫داد‪«:‬دست از راه شیطانی بکشم؟بعدش مردم این کوهستان رو چیکار کنم؟ تحویلشون بدم؟‬
‫نمیتونم اینکارو بکنم‪....‬فکر میکنم اگه تو هم جای من بودی نمیتونستی اینکارو بکنی! هیچ‬
‫کسی نمیتونه یه جاده تر و تمیز و هموار نشون من بده که درش راه برم‪...‬جاده ای که بتونم‬
‫درش از کسایی که میخوام محافظت کنم بدون اینکه مجبور شم از شیوه‬
‫های ارواح استفاده کنم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی به او خیره شده بود‪.‬در جوابش چیزی نگفت اما هر دو جواب را در دلهایشان‬
‫میدانستند‪.‬چنین جاده ای وجود نداشت‪.‬هیچ چاره ای نبود‪.‬وی ووشیان به آرامی گفت‪«:‬ممنونم‬
‫که امروز منو همراهی کردی‪...‬ممنونم که خبر عروسی شیجیه مو بهم دادی‪...‬ولی بزار خودم‬
‫درست و غلط رو قضاوت کنم‪...‬بزار بقیه خودشون تصمیم بگیرن تحسین بشن یا سرزنش‪...‬بزار‬
‫درباره شکست ها و مخالفت هایی که داریم هیچ حرفی نزنیم‪...‬منم میدونم باید چیکار کنم و‬
‫چیکار نکنم!! مطمئنم که میتونم بخوبی کنترلش کنم!»‬
‫الن وانگجی از مدتها پیش چنین رفتاری را پیش بینی میکرد به آرامی سرش را تکان داد و‬
‫چشمانش را بست‪ .‬و این عالمت خداحافظی بود‪.‬‬
‫وی ووشیان در راه برگشت به کوهستان بیاد آورد که خودش به الن وانگجی گفت غذا مهمانش‬
‫میکند اما در پایان آندو در جوی که چندان رضایت بخش بنظر نمیرسید از هم جدا شده بودند و‬
‫فراموش کرده بود که درباره نپرداختن پول غذا هم چیزی بگوید‪ .‬پیش خود می اندیشید‪:‬خب الن‬
‫جان پولداره‪...‬چیزی نمیشه اگه چندباری منو مهمون کنه‪...‬میگم اون هنوز پول داره؟ امکان نداره‬
‫همه پوالشو داده باشه برای خرید اسباب بازی‪...‬اصن ولش کن دفعه دیگه حتما مهمونش‬
‫میکنم‪....‬ممکنه دفعه دیگه ای هم در کار باشه؟‬
‫حال که خوب به موضوع می اندیشید بنا به دالیل مختلفی احساس میکرد او و الن وانگجی‬
‫همیشه با تلخی از هم جدا میشوند‪.‬شاید آنها به عنوان دوست مناسب هم نبودند‪.‬ولی اینگونه نبود‬
‫که هیچگاه شانسش را نداشته باشند و می توانستند در آینده با هم دوستان صمیمی باشند‪.‬ون‬
‫یوان دست او را گرفته و با دست دیگر خود شمشیر چوبیش را تکان میداد و آن پروانه حصیری‬
‫را روی سر خود نهاده بود‪«:‬برادر شیان‪،‬این برادر پولداره بازم میاد؟» وی ووشیان با شگفتی‬
‫گفت‪«:‬کدوم برادر پولدار؟»‬
‫ون یوان در نهایت جدیت گفت‪«:‬برادر پولدار برادر پولداره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب من چیم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همانطور که انتظار داشت ون یوان جواب داد‪«:‬تو برادر شیانی برادر فقیر!»‬
‫وی ووشیان او را نگریسته و پروانه را از دستش قاپید‪«:‬چی؟ چون پولداره دوستش داری؟»‬
‫ون یوان روی نوک پا ایستاد تا پروانه اش را بگیرد‪«:‬پسش بده‪...‬اون برام خریدش!»‬
‫وی ووشیان جداً که انسان مسخره ای بود از سربه سر یک بچه گذاشتن اینطوری لذت می‬
‫برد‪.‬دوباره پروانه را روی سرش نهاد و گفت‪«:‬نمیخوام تو حتی اونو صدا زدی بابا‪،‬منو چی صدا‬
‫میکنی پس؟ به من همش میگی برادر از اون کوچیکتر حسابم کردی!» ون یوان درحالی که می‬
‫پرید گفت‪«:‬من بهش نگفتم بابا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خودم شنیدم ‪...‬اصن واسم مهم نیست دیگه‪....‬من میخوام از همه باباها و‬
‫داداشا باالتر باشم‪...‬خب حاال باید چی صدام کنی؟»‬
‫ون یوان با لب و لوچه آویزان گفت‪«:‬ولی‪...‬ولی آ‪-‬یوان نمیخواد به تو بگه مامان‪...‬خیلی عجیب‬
‫میشه‪»....‬‬
‫وی ووشیان دوباره از خنده ترکید‪«:‬کی بهت گفت به من بگی مامان؟اونی که از همه باباها و‬
‫داداشا باالتره رو میگن بابابزرگ‪...‬تو اینم نمیدونی بچه؟ اینقدر اونو دوست داری آره؟ خب باید‬
‫زودتر این حرفا رو میگفتی‪...‬اگه زودتر میگفتی اونوقت منم بهش میگفتم تو رو با خودش ببره‪...‬اونا‬
‫خیلی پولدارن ولی واقعا ترسناکن‪...‬همش تو رو میبره پیش خودش‪،‬زندونیت میکنه‪،‬مجبورت‬
‫میکنه کل روز بشینی مشق بنویسی‪،‬حاال ترسیدی؟»‬
‫ون یوان سرش را تکان داده و با صدای آرامی گفت‪....«:‬من نمیخوام برم‪...‬من مامان بزرگمو‬
‫میخوام‪»...‬‬
‫وی ووشیان هنوز داشت بچه را اذیت میکرد‪«:‬مامان بزرگت رو میخوای ولی منو نمیخوای؟»‬
‫ون یوان با شادی گفت‪«:‬میخوام‪...‬من برادر شیانم میخوام!»سپس انگشتانش را باال گرفته و‬
‫دانهدانه شمرد‪«:‬و اون برادر پولداره‪،‬خواهر آ‪-‬چینگ‪،‬برادر نینگ‪،‬عموی چهارم‪،‬عموی شیشم‪»...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پروانه را دوباره روی سرش انداخته و گفت‪«:‬بسه بسه‪،‬من وسط اینهمه آدم گم شدم‬
‫اصن!»‬
‫ون یوان با عجله پروانه را در جیب لباس خود نهاد زیرا می ترسید وی ووشیان دوباره پروانه را‬
‫بقاپد‪.‬او یکبار دیگر پرسید‪«:‬اون برادر پولداره دوباره میاد یا نه؟» وی ووشیان تنها لبخندی زد و‬
‫بعد گفت‪«:‬احتماال دیگه نمیاد!» ون یوان با نا امیدی تمام پرسید‪«:‬چرا؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا نداره‪...‬توی این دنیا همه یه کارایی دارن که باید بکنن‪...‬همه باید راه‬
‫خودشونو برن‪...‬اون سرش با مکتبشون گرمه‪...‬از کجا وقت پیدا کنه بیاد با بقیه خوش بگذرونه؟»‬
‫راه آنها ابدا یکی نبود‪.‬ون یوان چه منظور او را فهمید و چه نفهمید گفت‪«:‬اوه!»بنظر میرسید‬
‫کا مال دلسرد شده است‪.‬وی ووشیان او را گرفته و زیر بازوی خود قرارداد و گفت‪...«:‬کی به یه‬
‫جاده شلوغ و هموار اهمیت میده؟ من کل شب از روی پل تاریک یه تخته ای هم رد میشم‪...‬کل‬
‫شب‪...‬واقعا‪...‬کل شب‪...‬؟»‬
‫وقتی کلمه شب را چندبار تکرار کرد متوجه شد آنجا اصال شبیه شب‪-‬هنگام بنظر نمیرسد‪.‬او‬
‫همیشه در کوهستان تاریک راه میرفت ولی امشب در راه برگشت همه چیز تغییر کرده بود‪.‬کلبه‬
‫های اطراف آنجا جارو شده و تمیز بودند‪.‬تمام علف های هرز را کنده بودند‪.‬چند فانوس سرخ در‬
‫گوشه جنگل آویزان شده و همه فانوس هایی دست ساز بودند‪.‬فانوس ها به شاخه ها آویزان‬
‫بودند‪.‬ظاهری ساده داشتند اما نور گرمشان تمام جنگل را روشن ساخته بود‪.‬‬
‫معموال در چنین زمان هایی‪،‬آن پنجاه انسان غذای خود را خورده و در کلبه های خود می خزیدند‬
‫و فانوس ها را خاموش میکردند‪.‬هرچند امروز همه‬
‫در کلبه بزرگتر کنار هم جمع شده بودند‪ .‬کلبه با هشت تیرک چوبی نگهداری شده بود و میتوانست‬
‫همه آن افراد را آنجا نگهدارد‪.‬ساختمان کناریش آشپرخانه بود وبهمین دلیل آنجا اتاقغذاخوری‬
‫محسوب میشد‪.‬به نظر وی ووشیان همه چیز عجیب بنظر میرسید اون ون یوان را همچنان با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یک دست گرفته به آنطرف آمد‪«:‬امروز چرا همه اینجا جمع شدین؟نخوابیدین؟ با اینهمه فانوس‬
‫چقدر روشن شده اینجا!»‬
‫ون چینگ درحالیکه با بشقابی از آشپزخانه کناری بیرون می آمد گفت‪«:‬واسه تو آویزونشون‬
‫کردیم‪...‬فردا چندتای دیگه هم واسه مسیر کوهستان درست میکنیم‪.‬اگه یه دفعه بخوای اینطوری‬
‫با عجله راه بیای یهو دیدی میفتی و دستو پات میشکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب اگرم استخونام بشکنه بازم تو رو دارم درسته؟»‬
‫ون چینگ گفت‪ «:‬ولی من دلم کار اضافی نمیخواد‪.‬حاال نگو بهم دستمزد میدی یا چیزی‪...‬اگرم‬
‫جاییت شکست بجای اینکه استخوناتو جا بندازم یه کتک حسابی هم میزنمت!»‬
‫وی ووشیان با ترس و لرز از او دور شد‪.‬وقتی به داخل کلبه رفت همه برایش راه را باز کردند‪.‬سه‬
‫میز آنجا بود و روی هر کدام هفت یا هشت ظرف قرار داشت که هنوز میشد بخار داغشان را‬
‫دید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬چی؟کسی هنوز غذا نخورده؟» ون چینگ گفت‪«:‬نه‪،‬منتظر تو بودیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا منتظر من موندین ‪...‬من بیرون غذا خوردم!»‬
‫او درست پس از پایان دادن حرفش بود که فهمید چه اشتباهی کرده‪،‬ون چینگ بشقاب را روی‬
‫میز کوبید فلفل های سرخ به اطراف پریدند و او با تشر گفت‪«:‬پس برای همین هیچی‬
‫نخریدی‪...‬رفتی رستوران همه پولو دادی رستوران غذا خوردی؟ من همش این چند تا سکه رو‬
‫داشتم و دادمش به تو‪...‬ببین چجوری پولمونو به باد داده!»‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه بابا اینکارو نکردم‪»...‬‬

‫در این لحظه مادربزرگ ون یوان از آشپرخانه بیرون آمد‪.‬او درحالیکه می لرزید با یک دستعصایش‬
‫را گرفته و با دست دیگرش بشقابی را می آورد‪.‬ون یوان جلویش پیچ و تاب میخورد ودستانش‬
‫را باز کرد و گفت‪«:‬مامان بزرگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون چینگ برای کمک به او رفت و درحالیکه غر میزد گفت‪«:‬بهت گفتم کاری باهاشون نداشته‬
‫باش‪...‬نمیخواد بهشون کمک کنی‪...‬اونجا دود زیادی هست‪.‬تو هم که پا درد داری و دستاتم می‬
‫لرزه‪...‬اگه بخوری زمین دیگه بشقاب نداریما‪...‬میدونی چقدر سخت بود این ظرفا رو تا کوهستان‬
‫بیاریم باال!»‬
‫دیگر تهذیبگران مکتب ون‪،‬چوبهای غذاخوری آماده میکردند و چای میریختند‪،‬آنها صندلی اصلی‬
‫را برای او نگهداشته بودند‪.‬برای وی ووشیان پذیرفتن این خواسته سخت بود‪.‬در‬
‫گذشته‪،‬نمیتوانست بگوید این افراد حاضر چقدر از او هراس داشتند‪.‬همه داستان کارهای ظالمانه‬
‫او در زمان لشکرکشی ساقط کردن خورشید و اینکه چگونه خشمش را بدترین شکل خالی میکرد‬
‫شنیده بودند‪.‬آنها با چشم خودشان دیده بودند که چگونه از اجساد برای کشتن دیگران استفاده‬
‫میکند‪.‬چند روز پیش‪،‬وقتی مادربزرگ ون او را دید پاهایش از ترس به لرزه افتادند‪.‬ون یوان‬
‫همیشه پشت سرش پنهان میشد‪.‬مدتی میگذشت از زمانی که جرات کردند کمی به او نزدیک‬
‫شوند‪.‬‬
‫پس از لحظاتی‪،‬بیش از ‪ 50‬جفت چشم به او خیره شدند‪.‬اگرچه در چشمانشان ترس هویدا بود‬
‫اما بنظر میرسید این ترسی از روی احترام باشد همراه با مقداری احتیاط و کمی هم‬
‫خودشیرینی‪...‬ولی چیزی که بیش از همه آنجا موج میزد حس سپاسگذاری و مهربانی در چشمان‬
‫خواهر و برادر ون بود‪.‬ون چینگ با صدای آرامی گفت‪«:‬تو این چند وقته خیلی زحمت کشیدی»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو‪....‬تو داری با من مهربون حرف میزنی‪.....‬دیگه دارم میترسم!»‬
‫نوک انگشتان ون چینگ به حرکت درآمدند و وی ووشیان سریع ساکت شد‪.‬با این حال ون‬
‫چینگ به آرامی ادامه داد‪«:‬راستش همه میخواستن یه بار باهات غذا بخورن‪...‬تا ازت تشکر کنن‬
‫ولی تو همش داری میری و میای یا سرت گرمه یا میری داخل غار و تا چند روز در‬
‫نمیای‪...‬نمیزاری هم کسی بیاد پیشت‪...‬اونا هم نمیخوانمزاحم کارت بشن و اذیتت کنن‪...‬واسه‬
‫همین فکر کردن شاید خوشت نمیاد با کسی ارتباط داشتهباشی و دوست نداری باهاشون حرف‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بزنی واسه همین خجالت میکشیدن که باهات حرف بزنن‪...‬امروز که آ‪-‬نینگ بیدار شد‪،‬عموی‬
‫چهارم گفت باید هر جوری که شده با هم غذا بخوریم‪...‬حتی اگه اون بیرون اونقدر غذاخوردی که‬
‫داری می ترکی‪،‬بازم باید بیای و کنار ما بشینی‪.‬البته اشکال نداره اگه چیزی نخوری فقط بگیر‬
‫بشین با هم حرف میزنیم و یه کمی نوشیدنی میخوریم!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی درحالیکه چشمانش برق میزدند گفت‪«:‬نوشیدنی بخوریم؟ مگه ما نوشیدنی‬
‫داریم؟»‬
‫چند تن از پیرمردهای عضو مکتب ون‪،‬با کمی اضطراب به او نگاه کردند‪.‬یکی از آنها با شنیدن‬
‫حرف او گفت‪«:‬بله بله این شرابه‪،‬شراب» او چند ظرف سرپوش دار را روی میز گذاشت و به‬
‫ظرف او هل داد‪ «:‬شراب میوه اس‪،‬از میوه های وحشی کوهستان درست شده‪،‬با کیفیت عالی!»‬
‫ون نینگ که کنار میز نشسته بود گفت‪«:‬عموی چهارم نوشیدنی دوست داره‪،‬بلده چجوری‬
‫نوشیدنی درست کنه و مخصوصا برای امروز آورده شون‪...‬کلی واسه درست کردنشون تالش‬
‫کرده» بخاطر اینکه آرام حرف میزد این حالت به او کمک میکرد تا لکنت نداشته باشد‪.‬عموی‬
‫چهارم با شرمندگی لبخند میزد و با اضطراب وی ووشیان را نگاه میکرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬جدی؟‬
‫پس حتما باید امتحانش کنم!»‬
‫او یک صندل ی برداشته و پشت میز نشست‪.‬عموی چهارم با عجله سرپوش یکی از طرفها را‬
‫برداشت و با هر دو دست به او تقدیمش کرد‪.‬وی ووشیان ظرف را بویید‪«:‬واقعا عجب عطری‬
‫داره!»‬
‫بقیه نیز در کنار او پشت میز نشستند‪.‬وقتی تعریفش را شنیدند تصور میکردند عالی ترین کلمات‬
‫تشویق آمیز را شنیده اند و شروع به خوردن کردند‪.‬اولین بار بود که وی ووشیان نمی توانست طعم‬
‫این شراب را بخوبی بشناسد‪.‬پیش خود فکر میکرد‪ :‬تمام شب تنهایی راه میرم‪.....‬هاه؟ حتی شب‬
‫هم چندان تاریک بنظر نمیرسید‪.‬ناگهاناحساس زنده بودن سراسر بدنش را فراگرفت‪.‬پنجاه نفر با‬
‫زور پشت سه میز چ پیده بودند و صدایچوب غذاخوریشان همه جا را برداشته بود‪.‬ون یوان روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پای مادربزرگش نشسته و گنیجنه هایش را به او نشان میداد و با دو شمشیر چوبیش درحال‬
‫جنگیدن بود‪.‬زن پیر چنان خوشحال بود که وقتی می خندید دهان بدون دندانش آشکار بود‪.‬وی‬
‫ووشیان و عموی چهارم با اشتیاق ی وحشیانه درباره شرابهایی که نوشیده بودند حرف میزدند‪.‬در‬
‫پایان هر دو توافق کردند که شراب لبخند امپراطور گوسو برنده بی چون و چرای شراب هاست‪.‬ون‬
‫چینگ دایره وار می چرخید و برای ارشدها و برخی زیردستانش شراب میریخت‪.‬هنوز چند مرحله‬
‫نخورده بودند که ظرف خالی شد‪.‬وی ووشیان اعتراض کنان گفت‪«:‬چرا تموم شد؟ من که چیزی‬
‫نخورده بودم!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬هنوز چندتا ظرف دیگه هم هست‪.‬اونا رو واسه بعدا نگهداشتیم‪...‬همینقدر‬
‫خوردی بسه واست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من اصن قبول ندارم‪...‬نشنیدی که میگن‪،‬نام نیک موقع مردن به اندازه خوردن‬
‫شراب خوب بوقت زنده موندن ارزشمند نیست ‪.‬اینقدر حرف نزن و لطفا فنجونمو پر کن!»‬
‫ون چینگ چون آن شب را خاص میدانست لیوانش را پر کرد و گفت‪ «:‬دیگه نوشیدنی درکار‬
‫نیست‪...‬بنظرم تو باید دست از خوردن برداری خیلی ناجور میخوری!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولم کن اینجا مگه مقر ابره‪...‬چرا باید نوشیدن رو کنار بزارم؟»‬
‫ون چینگ با شنیدن نام مقر ابر‪،‬درحالیکه اصال برایش مهم نبود پرسید‪«:‬یادم رفته بود بپرسم‪.‬تو‬
‫هیچ وقت کسی رو داخل تپه های تدفین نمیاری امروز جریان چی بود؟» وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬منظورت الن جانه؟ سر راهم دیدمش!»‬
‫ون چینگ پرسید‪«:‬سر راهت دیدیش؟ چطوری دیدیش اونوقت؟ همینطوری اتفاقی همدیگه رو‬
‫دیدین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون چینگ گفت‪ «:‬عجب تصادفی‪،‬یادمه قبال گفتی تو یونمنگ هم اتفاقی همدیگه رو دیدین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اینکه چیز خاصی نیست‪.‬خیلی از تهذیبگرای قبایل مختلف عادت دارن بیان‬
‫یونمنگ و ییلینگ و برن!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬اگه یادم باشه تو اسم تولدشو صدا زدی‪،‬اینقدر بی تربیت نباش باشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب اونم منو با اسم تولدم صدا میزنه‪...‬چیز خاصی نیست از وقتی جوونتر‬
‫بودیم اینطوری عادت کردیم‪.‬واسمون زیاد مهم نیست!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬جدی؟ مگه رابطه شما دو تا باهم بد نیست؟شنیدم شما دو تا عین آتیش و یخ‬
‫میمونین و همیشه خدا دارین دعوا میکنین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬به شایعات گوش نکن‪.‬رابطه ما قدیما خیلی بد بود ولی موقع لشکرکشی‬
‫چندباری اعصابمون خورد بود با هم دعوامون شد منتها اصال به اون بدی که شایعات میگن‬
‫نبوده‪.‬همیشه همینطوریم دیگه!»‬
‫ون چینگ دیگر چیزی نگفت‪.‬غذای درون بشقاب ها ناپدید شده بود‪.‬کسی روی کاسه نواخته و‬
‫فریاد زد‪«:‬آ‪-‬نینگ‪،‬واسمون یه کم غذا بپز!» «خیلی بپز همه غذا رو بنداز تو تشتک بیار!»‬
‫«تشتک کجا بود که غذا رو بندازیم توش؟ اونا واسه شستشوئه!»‬
‫ون نینگ نیازی به خوردن غذا نداشت‪.‬پس همینطور در کلبه نشسته بود‪.‬با شنیدن این حرف‪،‬بعد‬
‫از کمی پردازش گفت‪«:‬اوه باشه!»‬
‫وی ووشیان احساس کردن االن زمانیست که مهارتش در آشپزی را به رخ بکشد پس‬
‫گفت‪«:‬وایسا‪،‬من اینکارو میکنم!من اینکارو میکنم!من انجامش میدم!» ون چینگ که باورش‬
‫نداشت گفت‪«:‬میتونی آشپزی کنی؟»‬
‫وی ووشیان ابروی خود را باال برد و گفت‪«:‬معلومه من میتونم هم مهماندار باشم و هم‬
‫کدبانو‪،‬بسپرینش به خودمو همینجا منتظر بمونین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه با کف زدن نشان دادند منتظر شاهکارش هستند‪.‬هرچند زمانی که دو بشقاب روی میز‬
‫گذاشت و لبخندی پیروزمندانه بر لبش خشکیده بود ون چینگ با نگاهی به بشقاب ها گفت‪«:‬از‬
‫حاال به بعد تو تا جایی که میتونی از آشپزخونه دوری کن!»‬
‫وی ووشیان اعتراض کنان گفت‪ «:‬یه ذره بخور بعد ایراد بگیر‪...‬یه کتابو از رو جلدش قضاوت‬
‫نمیکنن‪...‬یه کم مزه ش کنی خوشت میاد‪،‬طعم و مزه یعنی این!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬طعم و مرض‪...‬نمی بینی آ‪ -‬یوان یه ذره خورده داره گریه میکنه از بس مزه‬
‫اش بده؟ غذا رو حروم کردی‪...‬چوباتونو نیارین باال‪...‬اصن هم نمیخواد اینقدر به این رو بدین!»‬

‫⚜⚜‬
‫در کمتر از سه روز‪،‬تمام تهذیبگران اخباری بهت آور دریافت کردند‪ :‬وی ووشیان‪،‬فردی که مکتب‬
‫جیانگ را ترک کرده و خانه خودش در ییلینگ را مهیا ساخته‪،‬موفق به ساخت جسدی وحشی در‬
‫عالی ترین سطح شده است‪.‬او بی همتا‪،‬سریع‪،‬قدرتمند‪،‬نترس و بد طینت است‪.‬مهمتر از همه اینها‬
‫کامال هوشیار است و میتواند در هر مراسم شکارشبانه ای پیروز باشد‪.‬همه در شوک فرو رفتند‪:‬صلح‬
‫از عالم برچیده شد!!وی ووشیان‪،‬حتما این جسد وحشی را در این سطح قدرتمند ساخته بود تا‬
‫مکتب تهذیبگری شیطانی خود را براه بیاندازد و با دنیای تهذیبگران مقابله کند‪.‬او میخواهد جوانان‬
‫ا مروز را به شیوه شیطانی خود جذب کند و با شیطانی که همراهش است از این فرصت بخوبی‬
‫بهره برده و جوانان یکی پس از دیگری دنباله روی او خواهند شد‪.‬آینده راه درست تهذیبگری در‬
‫ابهامی شوم قرار گرفته و تاریکی پیش روی همگان بود!!!!‬
‫هر چند در حقیقت‪،‬برای او موفقیت در خلق یک جسد و بزرگترین منفعتش برای وی‬
‫ووشیان‪،‬کارگری بود که می توانست سختی های حمل کاال تا باالی کوهستان را برایش کم‬
‫کند‪.‬درگذشته او تنها می توانست هر بار یک جعبه را باال ببرد ولی االن ون نینگ می توانست‬
‫به تنهایی گاری جعبه ها را باال برده و وی ووشیان هم روی جعبه ها و درون گاری بنشیند و با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیال راحت پایش را تکان دهد و توسط ون نینگ به باالی کوه برود‪.‬ولی خب هیچ کسی که‬
‫این را باور نمیکرد‪.‬‬
‫بعهدها او موقع شکار شبانه‪،‬چند نفری را دیدی که بطرفش می آمدند و به امید اینکه فرمانده‬
‫آنها را به شاگردی بگیرد نزدیکش میشدند‪.‬کوهستان برهوت ناگاه شلوغ شده بود‪.‬هیچ کدام از‬
‫اجساد وحشی که وی ووشیان پایین کوه به پاسبانی گذاشته خود به خود به کسی حمله‬
‫نمیکردند‪.‬نهایت حمله هایشان این بود که شخص را گوشه ای پرت میکردند یا می غریدند‪.‬در‬
‫کل هیچ کسی آسیب نمیدید و مردم همینطور بیشتر به تپه های تدفین نزدیک میشدند‪.‬یکبار‬
‫وقتی دید روی یک پارچه بزرگ نوشته شده بود‪-‬برای سالمتی سرور شیاطین‪،‬فرمانده شیطانی‬
‫ییلینگ‪ -‬نوشیدنی که داشت میخورد از دهانش بیرون پرید‪.‬دیگر تحمل نکرد‪.‬به پایین کوه رفته‬
‫و با لذت تمام چیزهایی که مردم پیشکش کرده بودند را پذیرفت و بعدها از مسیر دیگری برای‬
‫رفت و آمد استفاده میکرد‪.‬‬
‫یک روز وقتی برای خرید با کارگرش به ییلینگ رفته بود‪.‬شخصی آشنا روبرویش ظاهر شد‪.‬وی‬
‫ووشیان خشکش زد‪.‬بدون کلمه ای دنبال شخص براه افتاد‪.‬پشت سرش به حیاط کوچکی رسیدند‬
‫‪.‬‬
‫همینکه وارد حیاط شدند درها بسته شده و صدای جدی شخص شنیده شد‪«:‬گمشو!»‬
‫جیانگ چنگ پشت سرشان ایستاده بود‪.‬او درها را بسته و آن حرف را مستقیما به ون نینگ‬
‫زد‪.‬جیانگ چنگ نفرت و بیزاری عمیقی از مکتب چیشان ون در دل داشت‪ .‬تمام مدتی که ون‬
‫چینگ و ون نینگ به او کمک کرده بودند را بیهوش بود پس نمیتوانست همان احساس وی‬
‫ووشیان را داشته باشد‪.‬درنتیجه هیچگاه نسبت به ون نینگ ذره ای احترام نشان نمیداد‪.‬آخرین‬
‫باری که با هم جنگیدند هم ذره ای رحم به او نشان‬
‫نداد‪،‬ون نینگ که متوجه او شد سرش را پایین گرفته و به آرامی بیرون رفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زنی در حیاط ایستاده بود‪.‬ردای کالهدار سیاهی بر سر داشت و از هر دو طرف لباسش تورهایی‬
‫آویزان بود‪.‬وی ووشیان احساس میکرد چیزی در گلویش مانده‪...«:‬شیجیه!»‬
‫زن با شنیدن صدای پاها‪،‬کالهش را برداشت‪.‬شنلش را هم درآورد‪.‬زیر شنل‪،‬لباس عروس سرخی‬
‫بر تن کرده بود‪.‬جیانگ یانلی این لباس زیبا پوشیده و گونه هایش که به سرخی میزد‪،‬صورتش را‬
‫زیبا تر کرده بود‪.‬وی ووشیان چند قدمی به او نزدیک شد‪«:‬شیجیه‪...‬تو؟» جیانگ چنگ‬
‫گفت‪«:‬چته؟ خیال کردی میخواد با تو ازدواج کنه؟» وی ووشیان گفت‪«:‬تو خفه شو!»‬
‫جیانگ یانلی دستانش را از هم باز کرده و گونه هایش سرخ شدند‪«:‬آ‪-‬شیان‪،‬من بزودی‪...‬ازدواج‬
‫میکنم‪.‬اومدم تا تو هم منو ببینی!»‬
‫وی ووشیان احساس میکرد چشمانش داغ شده اند‪.‬روز عروسی جیانگ یانلی نمیتوانست کنارش‬
‫حضور داشته باشد و نمیتوانست عزیزش را در لباس زیبای عروسی ببیند‪.‬به همین دلیل جیانگ‬
‫چنگ و جیانگ یانلی پنهانی به ییلینگ آمده و او را به این حیاط کوچک راهنمایی کردند تا بتواند‬
‫خواه رش را در لباس عروسیش ببیند‪.‬یک لحظه بعد‪،‬وی ووشیان لبخند زنان‬
‫گفت‪«:‬میدونم‪...‬شنیدم‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬از کی شنیدی؟» وی ووشیان گفت‪«:‬به تو مربوط نیست!»‬
‫جیانگ یانلی با خجالت گفت‪«:‬ولی ‪...‬فقط من اینجام نمیتونی داماد رو ببینی!»‬
‫وی ووشیان وانمود کرد اصال برایش مهم نیست‪«:‬نه که من خیلی میخوام اون دوماد رو ببینم‪»...‬او‬
‫چند قدمی دور جیانگ یانلی گشت و ستایشگرانه گفت‪«:‬خیلی خوشگله!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬خواهر‪،‬بهت که گفته بودم خیلی خوشگله و بهت میاد!»‬
‫جیانگ یانلی از محدودیت های خود با خبر بود‪.‬با اشتیاق گفت‪«:‬اگه فقط شما دو تا بگین حساب‬
‫نیست که من باورم نمیشه اینطوری!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ آه کشید‪ «:‬ای بابا نه حرف منو باور میکنه و نه اینو‪....‬پس باید فقط اون بیاد بهت‬
‫بگه تا قبول کنی؟»‬
‫جیانگ یانلی با شنیدن این حرف تمام صورتش سرخ شد‪.‬او سریع گفت‪«:‬آ‪-‬شیان‪،‬یه اسم‬
‫بزرگساالنه بگو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اسم واسه چی؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬واسه خواهرزاده هنوز بدنیا نیومده من!»‬
‫ازدواج هنوز انجام نشده و آنها برای خواهرزاده آینده شان دنبال نام میگشتند‪.‬وی ووشیان اصال‬
‫تعجب نکرد‪.‬او بعد از کمی فکر فروتنانه گفت‪«:‬باشه‪،‬نسل بعدی مکتب النلینگ جین اسمشون‬
‫میشه «رو»‪...‬پس جین روالن چطوره؟» جیانگ یانلی گفت‪«:‬عالیه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نخیر‪،‬جین روالن نمیشه‪...‬الن آخرش واسه مکتب النه ‪...‬چرا باید نوه آینده‬
‫خاندان النلینگ جین و یونمنگ جیانگ ته اسمش بشه شبیه یکی از اعضای خاندان الن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه م کتب الن چشونه؟ گل الن نجیب زاده گال حساب میشه مکتب الن‬
‫هم نجیب زاده آدما هستن‪...‬اسم خوبیه!» جیانگ چنگ‪«:‬قدیما که اینطوری نمیگفتی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من قراره اسم بگم نه تو‪...‬چرا اینقدر زورت میاد؟»‬
‫جیانگ یانلی با عجله گفت‪«:‬بسه دیگه تو که میدونی آ‪-‬چنگ چجوریه‪...‬تازه اون گفت تو اسمشرو‬
‫انتخاب کنی‪...‬حاال دیگه شیطونی نکنین‪.‬من واستون سوپ درست کردم‪...‬یه دقه وایسین!» او به‬
‫درون خانه رفت تا ظرفی را با خود بیاورد‪.‬وی ووشیان و جیانگ چنگ هر دو بهم نگاهکردند‪.‬کمی‬
‫بعد او برای هر کدام یک کاسه سوپ آورده بود‪.‬بعد دوباره به داخل رفته و یک کاسه دیگر آورد‬
‫و در را گشوده و بطرف ون نینگ رفت‪«:‬متاسفم فقط این کاسه کوچیک مونده میتونی اینو‬
‫بخوری!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ از اساس در حال نگهبانی آنجا بود و اطراف را می نگریست‪.‬وقتی دید که او چنین‬
‫لطفی در حقش میکند دوباره به لکنت افتاد‪«:‬آه‪....‬ب‪-‬ب‪-‬برای منه؟» جیانگ چنگ که خوشش‬
‫نیامده بود گفت‪«:‬چرا بهش سوپ میدی؟» جیانگ یانلی گفت‪«:‬خب زیاد آوردم هر کسی اونو‬
‫ببینه حتما دلش میخواد!»‬
‫ون نینگ با تردید جواب داد‪«:‬ممنونم بانو جیانگ‪...‬ممنونم!» او کاسه کوچک را با دو دستش‬
‫گرفته و در نهایت شرمندگی تشکر میکرد ولی نمیتوانست آن را بخورد‪.‬دادن سوپ به او اسراف‬
‫بود‪.‬مرده ها که غذا نمیخوردند اما جیانگ یانلی که متوجه شرمندگی او شده بود سواالتی از او‬
‫پرسیده و بیرون حیاط با او گفتگو میکرد‪.‬وی ووشیان و جیانگ چنگ درون حیاط ایستاده‬
‫بودند‪.‬جیانگ چنگ کاسه اش را باال گرفته و گفت‪«:‬به سالمتی فرمانده ییلینگ!»‬
‫وی ووشیان که با شنیدن این سخن یاد پارچه نوشته آویزان شده پای کوه افتاده بود عبارت –‬
‫برای سالمتی سرور شیاطین‪،‬فرمانده شیطانی ییلینگ – را بیاد می آورد گفت‪«:‬خفه شو!» سپس‬
‫به نوشیدن سوپ مشغول شد و جیانگ چنگ پرسید‪«:‬زخمت چطوره؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خیلی وقته خوب شده!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬هه!» سپس پرسید‪«:‬چند روزه خوب شد؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کمتر از هفت روز‪،‬بهت گفتم که با ون چینگ هر زخمی درمان‬
‫میشه‪...‬ولیخیلی ناجور منو زدی!»‬
‫جیانگ چنگ درحال خوردن ریشه نیلوفر گفت‪«:‬اول تو زدی دست منو خرد کردی تو هفت‬
‫روزهخوب شدی ولی من یه ماه طول کشید تا تونستم دستمو بگیرم باال!»‬
‫وی ووشیان با خنده گفت‪ «:‬جون خودت اگه راست بگی! تازه دست چپت بود! جلوی نوشتنت‬
‫رو که نمیگرفت‪.‬صد روز طول میکشه تا یه استخون آسیب دیده ترمیم بشه بعدشم سه ماه دستت‬
‫رو آویزون کنی چیزی نمیشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پاسخ های لکنت وار ون نینگ از بیرون شنیده میشد‪.‬بعد از لحظه ای سکوت جیانگ چنگ‬
‫پرسید‪«:‬میخوای از حاال به بعد همینطوری بمونی؟ برنامه ای داری؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬فعال هیچی‪،‬هیچ گروهی جرات نمیکنه بیاد پای کوه‪،‬مردم هم وقتی من میرم‬
‫اون پایین جرات نمیکنن بیان طرفم‪...‬پس تا وقتی خودم مشکالتو بیدار نکنم چیزی نمیشه!»‬
‫«خودت؟» جیانگ چنگ با استهزا گفت‪ «:‬وی ووشیان‪،‬تو واقعا باور میکنی اگه خودت یه دردسر‬
‫درست نکنی دیگه هیچ دردسری نمیاد دنبالت؟شاید واسه نجات کسی راهی نباشه ولی هزاران‬
‫راه هست که بهش آسیب بزنی!»‬
‫وی ووشیان حین خوردن گفت‪ «:‬آدم وقتی قدرت داشته باشه هر چی رو میتونه شکست‬
‫بده‪...‬هزاران راه اونا واسم مهم نیست هر کسی بیاد سر وقتمو میکشم!»‬
‫جیانگ چنگ به سردی گفت‪ «:‬تو هیچ وقت به حرفای من گوش نمیدی‪...‬یه روزی می فهمی‬
‫که داشتم بهت راست میگفتم!» او باقیمانده سوپ را به یک جرعه نوشید و گفت‪ «:‬وای تحت‬
‫تاثیر قرار گرفتم‪...‬بخاطر فرمانده ییلینگ عجب چیزی گیرم اومد!» وی ووشیان استخوانی را از‬
‫دهان درآورده و پرت کرد‪«:‬همه شو خوردی؟»‬
‫پیش از آنکه از هم جدا شوند جیانگ چنگ گفت‪«:‬ما اصال تو رو ندیدیم‪...‬خوب نیست کسی‬
‫ماهارو با هم ببینه!»‬
‫وی ووشیان سری تکان داد و میدانست برای فرزندان جیانگ ساده نیست به آنجا بیایند‪.‬اگر‬
‫کسیآ نها را می دید تمام داستانی که برای عموم مردم ساخته بودند خراب میشد‪.‬جیانگ چنگ‬
‫گفت‪«:‬اول ما میریم!»‬
‫وقتی آنها در کوچه ای ناپدید شدند‪ .‬وی ووشیان رو به جلو حرکت کرد و ون نینگ در سکوت‬
‫دنبالش میرفت‪.‬ناگهان وی ووشیان برگشت و پرسید‪«:‬چرا سوپ رو نگهداشتی هنوز؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«هاه؟» ون نینگ با اکراه گفت‪ «:‬واسه اینه ببرمش خونه‪...‬من که نمیتونم بخورمش‪ ...‬ولی میتونم‬
‫بدمش به یکی دیگه‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میل خودته حواست باشه نریزیش!»‬
‫او بازگشت و می دانست که راهی طوالنی در پیش دارد تا اینکه روزی دوباره بتواند مردمی که‬
‫با آنها آشنا بوده ر ا ببیند‪.‬ولی ‪...‬مگر همین االن هم در راه رفتن و دیدن مردمی که با او آشنایی‬
‫داشتند نبود؟؟؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و شش‪ -‬بخش اول‬


‫شبانگاه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫⚜ در بزرگترین عمارت گنجینه های شهر النلینگ‬


‫درون قفسه های گنجینه های مرتب چیده شده‪،‬انواع یشم معنوی و شمشیرهای با کیفیت وجود‬
‫داشت‪.‬بیشتر تهذیبگران با مقایسه ارزش و صنعتگری که آنها را ساخته بود یکی را انتخاب‬
‫میکردند‪.‬آنها که وقت داشتند هم یکجا با هم حرف میزدند‪.‬یکی از آنها پرسید‪«:‬رئیس‬
‫تهذیبگرها؟شنیدم مکاتب بزرگ مدتیه دارن سر این موضوع بحث میکنن‪...‬هنوز به نتیجه‬
‫نرسیدن؟»‬
‫«سر چی بحث میکنن؟ ما که نمیتونیم تا ابد یه گروه بدون رهبر بمونیم‪،‬میتونیم؟ اینکه تهذیبگری‬
‫باشه که بتونه به همه مکاتب نظارت کنه چیز خوبیه من که ایرادی درش نمیبینم!»‬
‫«ولی همچین هم چیز خوبی نیست‪...‬اگه بشه شبیه مکتب چیشان ون چی‪....‬؟»‬
‫«چطور ممکنه اینطوری بشه؟رئیس تهذیبگرها رو همه قبایل انتخاب میکنن‪...‬اونا فرق دارن بابا‬
‫فرق دارن!»‬
‫« آره میگن انتخاباته ولی همه که میدونن تو دلشون چه خبره‪...‬هر چی هم که بشه باز همون‬
‫آدمای قبلی میان و رقابت میکنن مگه نه؟ اصن جایی به کس دیگه ای میدن؟»‬
‫«شنیدم چیفنگ زون مخالف این قضیه است‪...‬اون چندباری زبونی و به روش های دیگه سعی‬
‫کرده جلوی جین گوانگشان رو بگیره‪...‬این داستان سر دراز داره عمرا بهمین آسونی تموم شه بره‬
‫پی کارش مدتهاست دارن سرش بحث میکنن!»‬
‫« ولی بازم فقط یه نفر الیق صندلی رئیس تهذیبگرهاست‪.‬اگه همینطوری بمونه باز چندسال بعد‬
‫یکی دیگه میاد و سر این جریان بحث درست میشه!»‬
‫« اصال جای نگرانی نیست که کی قراره بشینه روی اون صندلی‪،‬چون به ماها اصن مربوط‬
‫نیست‪...‬نه که آدمای عادی مثل ما میتونن هر وقت چیزی شد کنترلش کنن یا چی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهان شخصی موضوع را عوض کرد‪«:‬هیچ کدوم از شماها تونستین مراسم عمارت کتابخانه مقر‬
‫ابر رو تموم کنین؟خب من رفتم‪.‬اونجا ایستادم و تماشا کردم‪...‬دقیقا همه چی عین قدیمش بود‪.‬عین‬
‫همیشه سخت و طاقت فرسا!»‬
‫« آره خیلی سخته‪،‬اونجا یه اقامتگاه تهذیبگری بزرگ بود‪،‬یه قلمروی آسمانی صدساله—چطوری‬
‫تونستن تو همچین زمان کمی از نو بسازنش؟»‬
‫«راستی این روزا خبرای خوشی هم هستا‪،‬مگه نه؟!»‬
‫« منظورت جشن هفت روزگی پسر جین زیژوانه؟ میگن یه کوه چیزای رنگاوارنگ ریختن جلو بچه‬
‫ولی هیچکدومو نخواسته‪،‬همچین گریه میکنه که انگاری میخواد سقف تاالر افسون ها رو بیاره‬
‫پایین‪...‬آدم شاخ درمیاره‪،‬میگن بچه فقط وقتی میخنده که سویهوای باباشو می بینه!والدینش واقعا‬
‫خوشحالن‪...‬میگن اونم قراره وقتی بزرگ شد شمشیرزن شگفت انگیزی بشه!»‬
‫کمی آنطرف تر‪،‬شخصی سفید پوش‪،‬یک آویز منگوله دار یشم در دست داشت و آنرا بررسی‬
‫میکرد‪.‬با شنیدن این حرفها خندید‪.‬صدای تهذیبگر زنی شنیده شد‪«:‬بانو جین خیلی زن خوش‬
‫شانسیه‪...‬بنظرم حاال که تو زندگیش همچین خوش اقبالی نصیبش شده دیگه بعد مرگش به ابدی‬
‫نشدن هم راضیه!»‬
‫همراهش پاسخ داد‪«:‬واقعا راسته که میگن مهم نیست چقدر خوب باشی همین که اصل و نسب‬
‫داشته باشی کافیه‪،‬همه میدونن اون یه زن خیلی عادیه‪»...‬‬
‫شخص سفید پوش اخم کرد‪.‬خوشبختانه نظر او با صدای شخص دیگری ساکت شد‪ «:‬شهرت‬
‫مکتب النلینگ جین واقعا بهش میاد واسه یه بچه تازه بدنیا اومده یه همچین نمایشی راه انداختن!»‬
‫«بینم یادت رفته پدر و مادر این بچه کی هستن؟ چطوری میتونن قضیه رو سرسری بگیرن؟فقط‬
‫شوهر جوون بانو جین نیست که قبول نکرده همینطوری از قضیه رد بشن اگه مراسم کوچیکی‬
‫بود به نظرت بانو جین بزرگ یا برادر کوچیکتر همسر جین زیژوان اجازه همچین چیزی رو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میدادن؟چند روز دیگه قراره مراسم یک ماهگی اون برگزار بشه واسه اون مراسم که حسابی قراره‬
‫بریز و بپاش کنن‪».‬‬
‫«راستی شنیدین میگن واسه مراسم یه ماهگی‪...‬یه نفر خاصی هم دعوت شده؟!»‬
‫«کی هست؟»‬
‫«وی ووشیان!»‬
‫سکوتی زودگذر در عمارت گنجینه پیچید‪.‬کسی گفت‪«:‬واقعا که‪...‬من فکر کردم فقط شایعه‬
‫باشه‪...‬واقعا دعوتش کردن؟»‬
‫«آره‪،‬چند روز پیش خبرا تایید شده وی ووشیان هم میاد!»‬
‫کسی با شگفتی گفت‪ «:‬مکتب النلینگ جین فکر کرده داره چیکار میکنه؟ مگه یادشون رفته وی‬
‫ووشیان تو جاده چیونگچی چند تا آدم بی گناه رو کشت؟»‬
‫«وقتی همچین آدمی به مراسم دعوت شده دیگه کی جرات میکنه به مراسم جین لینگ بره؟ من‬
‫یکی عمرا پامو بزارم اونجا!»‬
‫بعد از گفتن این حرف چند نفری مسخره کنان گفتند‪«:‬تو مگه دعوتی که حاال نگرانی بری یا‬
‫نری؟!»‬
‫شخص سفید پوش ابروهایش را باال برد‪.‬بعد چیزی که انتخاب کرده بود را برداشته و از عمارت‬
‫گنجینه خارج شد‪.‬بعد از چند قدم کوتاه وارد کوچه کوچکی شد‪.‬آنجا کسی با لباس سیاه ظاهر‬
‫شد‪«:‬ارباب‪،‬هدیه تونو خریدین؟!»‬
‫وی ووشیان یک جعبه ظریف ساخته شده از چوب صندل را به طرفش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫انداخت‪.‬ون نینگ جعبه را باز کرده و آویز منگوله داری که تکه ای یشم به آن آویزان بود را‬
‫دید‪.‬یشم بسیار شفاف بود‪،‬رگه های نور در آن چنان می چرخید که انگار زنده است‪.‬او با شادی‬
‫گفت‪«:‬اینکه خیلی خوشگله!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬این چیز خوشگل اصال ارزون نبود‪...‬پولی که خواهرت داده واسه خریدن این‬
‫و یه لباس جدید اصن کافی نبود‪.‬االن یه سکه هم ته جیبم نمونده‪...‬منتظرم وقتی برگشتیم حسابی‬
‫سرم غر بزنه!»‬
‫ون نینگ با عجله گفت‪ «:‬نه نه ارباب‪،‬این یه هدیه اس برای بچه بانو جیانگ‪...‬خواهر سرزنشت‬
‫نمیکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پای حرفت بمون‪...‬وقتی خواست سرم غر بزنه بیا کمکم کن!»‬
‫ون نینگ سر تکان داد و گفت‪«:‬ارباب جین لینگ حتما از این خوشش میاد!»‬
‫هرچند وی ووشیان گفت‪«:‬این کادویی که میخوام بهش بدم نیست‪.‬این یه کادو دومه‪...‬این چیزایی‬
‫که تو عمارت گنجینه میفروشن فقط واسه تزئینه وگرنه کار خاصی نمیکنن درسته؟»‬
‫ون نینگ با شگفتی مکثی کرد‪«:‬پس ارباب‪،‬تو چه کادویی آماده کردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خواست و اراده آسمان ها رو فناپذیرها نمیفهمند!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬اوه!» و دیگر چیزی نپرسید‪.‬هرچند وی ووشیان مدتی همانطور مانده و بعد دیگر‬
‫تحمل نکرد‪ «:‬ون نینگ‪،‬احیان ًا نباید سماجت بخرج میدادی و بیشتر بهم فشار میاوردی و می‬
‫پرسیدی؟ همش گفتی اوه و ساکت شدی؟ واقعا نمیخوای بدونی کادوی من چیه؟»‬
‫ون نینگ با چ هره ای بی منظور او را نگریست و باالخره متوجه شد‪...«:‬میخوام! ارباب! چه کادویی‬
‫آماده کردی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان از آستینش یک جعبه چوبی کوچک خارج کرد‪.‬جعبه را جلوی ون نینگ تکان داده و‬
‫خندید‪.‬ون نینگ جعبه را گرفته و بازش کرد بعد با‬
‫صدای بلندی گفت‪«:‬چه زنگوله جالب انگیزی!» این کلمه ای که او بکار برد برای پیچیدگی و‬
‫ظرافتش نبود اگرچه نقره خالصی که در آن استفاده شده و نیلوفر ‪ 9‬برگی که روی بدنه زنگوله‬
‫طراحی شده بود در نهایت دقت و مهارت بودند ولی چیزی که توجه ون نینگ را بیش از اندازه‬
‫جلب کرد میزان قدرت نهفته در آن زنگوله کوچک بود‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬ارباب‪،‬پس توی این چند‬
‫وقت داشتی روی این کار میکردی؟ همش میرفتی توی غار و تا آخر شب هم خارج نمیشدی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته‪،‬وقتی خواهرزاده ام این همراهش باشه هر موجودی ولو سطح شرارتش‬
‫کم باشه هم جرات نمیکنه بهش نزدیک بشه‪..‬بهش دست نزن چون اگه اینکارو بکنی ممکنه روی‬
‫تو هم تاثیر بد بزاره!»‬
‫ون نینگ سرش را تکان داد‪«:‬میتونم احساسش کنم»‬
‫وی ووشیان آویز یشم را به زنگوله نقره ای آویزان کرد‪.‬آندو کنار هم بسیار زیبا بنظر میرسیدند‪.‬وی‬
‫ووشیان بشدت از کار خود راضی بود‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬ولی‪،‬حاال که دارین میرین مراسم یه ماهگی‬
‫ارباب جین لینگ‪،‬وقتی شوهر بانو جیانگ رو دیدین باید خودتونو کنترل کنین و باهاش درگیر‬
‫نشین‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خیالت راحت باشه‪...‬میدونم کی چیکار کنم و کی چیکار نکنم‪...‬حاال که جین‬
‫زیژوان خودش دعوتم کرده منم تا یه سال هیچی بهش نمیگم‪»...‬‬
‫ون نینگ سرش را خاراند و با خجالت گفت‪«:‬اون سری وقتی ارباب جین به اون آدما گفته بود‬
‫پایین تپه های تدفین برای شما هم دعوتنامه بزارن من فکر کردم میتونه یه دام باشه ولی آخرشم‬
‫معلوم شد اشتباه میکردم واقعا در حقش بی انصافی شد‪...‬قبال نمیشد اینو گفت ولی االن بنظرم‬
‫ارباب جین هم آدم خوبی باشه‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حوالی ظهر‪،‬آنها از جاده چیونگچی میگذشتند‪.‬پس از بازسازی این مسیر‪،‬نامش را تغییر داده بودند‬
‫اما وی ووشیان نمیدانست االن چه نامی دارد‪.‬بنظر میرسید دیگران هم بیاد ندارند پس بیشتر مردم‬
‫هنوز آنجا را جاده‬
‫چیونگچی می خواندند‪.‬در ابتدای امر هیچ یک از آندو متوجه هیچ تفاوتی نشدند ولی وقتی به میانه‬
‫دره رسیده بودند وی ووشیان احساس کرد چیزی اشتباه است‪.‬نباید رهگذران اینجا اینقدر کم می‬
‫بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬یعنی چیزی شده؟»‬
‫چشمان ون نینگ رو به باال رفت و سفید شدند لحظه ای بعد مردمک هایش به شکل عادی‬
‫برگشت‪«:‬نه‪،‬اینجا زیادی ساکته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بیش از اندازه ساکته!!» او حتی نمیتوانست صداهای غیر انسانی که معموال‬
‫می شنید را هم بشنود محتاطانه گفت‪«:‬بریم!»‬
‫همینکه برگشت ون نینگ دستش را برای گرفتن چیزی دراز کرد‪.‬تیری بود که مستقیما بطرف‬
‫سینه وی ووشیان می آمد‪.‬وی ووشیان به تندی باال را نگاه کرد‪.‬انسان های پنهان شده زیادی در‬
‫گوشه و کنار دره پدیدار شدند‪.‬تعدادشان به سیصد نفر میرسید‪ .‬بیشتر آنها لباس گل جرقه میان‬
‫برف را بر تن داشتند و برخی لباس های دیگر مکاتب را پوشیده بودند‪.‬همه روی پشت خود تیر و‬
‫کمان داشتند و شمشیرهایشان را به کمر بسته‪،‬زره به تن کرده و آماده بودند‪.‬با استفاده از کوه ها‬
‫و دیگر مردم حاضر در صحنه به عنوان سپر دفاعی‪،‬نوک پیکانهایشان مستقیما او را نشانه رفته‬
‫بود‪.‬آن تیری که اولین بار به طرف سینه وی ووشیان آمد توسط کسی که گروه را رهبری میکرد‬
‫پرتاب شد‪.‬او مردی قد بلند با چهره اش تیره رنگ بود‪.‬ظاهرش تا اندازه ای آشنا به نظر میرسید‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬تو کی هستی؟!»‬
‫شخص تیرانداز که میخواست با مباهات چند کلمه ای به سمع و نظر دیگران برساند با شنیدن‬
‫این سوال بر جای خود خشک شده و اخم کرد و تمام حرفهایش یکباره از ذهنش پاک شدند‪«:‬چطور‬
‫جرات میکنی بپرسی من کیم؟ من جین زیژونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان باالخره بیاد آورد‪،‬او پسرعموی جین زیژوان است که قبال چندباری او را دیده بود‪.‬‬
‫قلبش یکباره فرو ریخت‪ .‬ابتدای امر‪،‬از شادی حضور در مراسم یک ماهی پسر جیانگ یانلی سر از‬
‫پا نمیشناخت ولی حاال تمام شادیش ناپدید شده و جایش را ابرهای تاریک نا امیدی گرفته‬
‫بود‪.‬هرچند هنوز هم نمیخواست اجازه بدهد افکار شر به ذهنش راه یابند و نمیخواست درباره کمین‬
‫کردن این افراد در این مکان چیزی به ذهن خود راه دهد‪.‬جین زیژون صدایش را باال برد‪«:‬وی‬
‫ووشیان بهت هشدار میدم—نفرین شیطانی که روی من قرار دادی رو بردار اونوقت منم وانمود‬
‫میکنم هیچی نشده و میزارم از اینجا بری!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی نگاهش کرد‪.‬هرچند میدانست باید تکذیب کند اما ابتدا خواست تا موضوع‬
‫روشن شود‪«:‬چه نفرینی؟!»‬
‫جین زیژون تصور میکرد او با وجود اینکه میداند چه کرده خودش را به ندانستن میزند گفت‪«:‬هنوزم‬
‫ادا در میاری که چیزی نمیدونی؟»او یقه خود را از هم باز کرد و غرید‪«:‬باشه بهت نشون میدم این‬
‫نفرین شیطانی چی هست!»‬
‫سینه جین زیژون پر از سوراخ های ناجوری شده بود‪ .‬برخی سوراخ ها به اندازه دانه کنجد بودند و‬
‫برخی به اندازه دانه سویا‪،‬این زخم ها در چشم بهم زدنی سراسر بدنش را پوشانده بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫نیم نگاهی به او انداخته و گفت‪«:‬یکصد سوراخ زخم؟»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬درسته! یکصد سوراخ زخم!»‬
‫‪-‬یکصد سوراخ زخم‪ -‬نفرینی ظالمانه و وحشیانه بود‪.‬زمانی که وی ووشیان بخاطر کپی متون در‬
‫عمارت کتابخانه مکتب گوسوالن مجبور به بررسی بود‪.‬کتابی باستانی یافت‪.‬در بخشی از کتاب این‬
‫نفرین را بخوبی توضیح داده و نقاشی هم در کنار متن قرار داشت‪.‬شخص درون عکس آرام بود و‬
‫بنظر میرسید هیچ دردی ندارد اما سوراخ هایی به اندازه سکه روی بدنش ایجاد میشد‪.‬در ابتدای‬
‫امر قربانی این نفرین هیچ چیزی احساس نمیکرد‪.‬ابتدا آنها تصور میکردند منافذ پوستشان زبر شده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اند اما مدتی بعد سوراخ ها به اندازه دانه کنجد رشد میکردند‪.‬دانه ها رشد میکردند و تعدادشان‬
‫بیشتر‬
‫میشد تا جایی که تمام بدن شخص را سوراخ های با اندازه های مختلف در بر میگرفت و شخص‬
‫شبیه یک آبکش میشد‪.‬نفرین جدای از اینکه روی سطح پوست شخص را می پوشاند بلکه به‬
‫آرامی در تمام ارگان های حیاتی بدنش هم نفوذ میکرد میتوانست شبیه دل دردی مداوم شروع و‬
‫تمام اعضای داخلی بدن شخص را فاسد کند‪.‬‬
‫جین زیژون قربانی نفرین نفرت انگیزی شده بود که به آسانی نمیتوانست از آن رهایی یابد‪.‬وی‬
‫ووشیان کمی دلش به حال او سوخت‪.‬حتی با وجود همدردی که با او نشان میداد باز هم تصور‬
‫میکرد جین زیژوان عقل درستی ندارد‪«:‬یکی نفرین یکصد سوراخو روی تو اجرا کرده واسه چی‬
‫راه منو می بندی؟ به من چه ربطی داره؟»‬
‫جین زیژون با نگاهی به سینه خود و حالتی منزجر کننده یقه لباس خود را کنار زده و گفت‪«:‬غیر‬
‫موجودی مثل تو که از روشهای ناشایست استفاده میکنه دیگه کی میتونه همچین چیزی روی‬
‫بدن من بزاره؟»‬
‫وی ووشیان پیش خود اندیشید‪ :‬شک نکن آدمای زیادی هست‪...‬مگر اینکه جین زیژون تصور‬
‫میکرد نزد همه محبوب است؟! با اینهمه وی ووشیان نمیخواست با گفتن این حرف اوضاع را بدتر‬
‫کرده و او را تحریک کند‪ «:‬جین زیژون من همچین حقه هایی نمیزنم‪...‬اگه بخوام کسی رو بکشم‬
‫کاری میکنم همه خبر دار شن طرفو من کشتم‪...‬و اگرم میخواستم تو بمیری‪،‬هزار بار بدتر ازاین‬
‫به سرت میاوردم‪»...‬‬
‫جین زیژون گفت‪ «:‬تو واقعا موجود گستاخی هستی‪...‬االن چی شده که حاضر نیستی اعتراف کنی‬
‫کار خودت بوده؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب کار من نبوده چرا باید اعتراف کنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیال کشتار در چشمان جین زیژون هویدا بود‪«:‬دارم بهت فرصت میدم—اگر حاضر نشی از این‬
‫شانس استفاده کنی نمیزارم به این سادگی قسر در بری!»‬
‫وی ووشیان سر جای خود متوقف شد و گفت‪«:‬اوه جدی؟»‬
‫منظور جین زیژون از آن حرف کامال واضح و جدی بود‪.‬تنها دو راه برای برداشتن نفرین یکصد‬
‫سوراخ وجود داشت‪.‬اول اینکه کسی که طلسم را گذاشته بود خودش آن را با شیوه خاصش بردارد‬
‫و مشخص ترین راه بعدی این بود‪ :‬کسی که طلسم را قرار داده بود بکشند!‬
‫وی ووشیان با استهزا گفت‪«:‬نمیزاری من قسر برم نه؟ تو؟ همراه این چند صد نفری که باهاتن؟»‬
‫جین زیژون دستش را تکان داد و همه شاگردان تیر در کمان نهاده و وی ووشیان و ون نینگ را‬
‫که در پایین دره ایستاده بودند نشانه گرفتند‪.‬وی ووشیان هم چنچینگ را روی لب نهاد‪.‬نوای تیز‬
‫فلوت سکوت دره را از هم پاره کرد‪.‬هرچند لحظه ای بعد هیچ پاسخی نیامد‪.‬جین زیژون گفت‪«:‬‬
‫ما خیلی وقته اینجا رو پاکسازی کردیم‪....‬منتظرت بودیم تا بیای! هیچ کسی نیست که کمکت کنه‬
‫اینجا قبریه که ماها واست آماده کردیم!»‬
‫وی ووشیان به سردی خندید‪«:‬شماها دلتون میخواد بمیرین!»‬
‫همینکه حرفش تمام شد ون نینگ دست برده و طلسم سرخی که روی گردنش بود را برید‪.‬پس‬
‫از پاره شدن نخ‪،‬بدنش شروع به لرزیدن کرد‪،‬ماهیچه های صورتش در هم پیچید‪.‬عالمت های‬
‫سیاهی از روی گردنش به طرف گونه هایش باال میرفت‪.‬ناگهان سر خود را باال گرفته و غرشی‬
‫وحشیانه سر داد‪.‬‬
‫بیشتر تهذیبگرانی که در شکار شبانه مهارت داشتند در این کمین سیصد نفره شرکت کرده‬
‫بودند‪.‬هیچ کدامشان تا بحال ندیده بودند جسد وحشی وجود داشته باشد که بتواند این چنین غرشی‬
‫سر دهد‪.‬حس میکردند زانوهایشان قفل کرده‪،‬ماهیچه های بدن جین زیژون هم به مور مور‬
‫افتادند‪.‬او دست خود را باال برده و فرمان داد‪«:‬رها کنین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بارانی از تیر باریدن گرفت!‬


‫ون نینگ تخته سنگی را با دست خالی درهم شکسته و آن را در هوا بلند‬
‫کرد و با کمک همان تا می توانست جلوی اصابت تیرها را گرفت‪.‬پس از اینکه باران تیرها تمام‬
‫شد‪.‬یکصد تهذیبگر روی دیوارها جستی زده و در برابر آنها ایستادند وی ووشیان چند قدمی عقب‬
‫رفت‪.‬به پهلو حرکت کرده و حمله یک شمشیر را جاخالی داد‪.‬درحالیکه ون نینگ با آن صد نفر می‬
‫جنگید جین زیژون برای حمله پیش رفت‪.‬وقتی دید وی ووشیان تنها فلوت میزد و شمشیری‬
‫همراهش نیست خندید و گفت‪«:‬این تاوانیه که بخاطر گستاخیت میدی‪...‬ببینم بدون شمشیر چقدر‬
‫دوام میاری!»‬
‫وی ووشیان با یک حرکت دستش چندین طلسم با شعله درخشان سبز فرستاده و آنها با برخورد‬
‫به شمشیر جین زیژون قدرتش را کم کردند‪.‬جین زیژون وقتی پس از خنده اش با چنین حمله ای‬
‫روبرو شد روی جنگیدن تمرکز کرد‪.‬آنها مدتی همانطور جنگیدند تا اینکه ناگهان چیزی از آستین‬
‫وی ووشیان بیرون پرتاب شد‪.‬نگاهش خیره ماند و فهمید چه شده‪...‬این همان هدیه ای بود که‬
‫برای جین لینگ آماده کرده بود‪.‬‬
‫از آنجایی که می ترسید کسی تصادفا به آن دست بزند و این آویز خیلی برایش مهم بود و‬
‫میخواست هر بار آن را درآورده و نگاهش کند و کلمات تحسین آمیزی بر زبان جاری سازد پس‬
‫جعبه را در عمق کم آستین خود گذاشته بود‪.‬ولی حاال بهنگام نبرد‪،‬از آستینش بیرون افتاده و‬
‫مستقیما به طرف جین زیژون میرفت‪.‬جین زیژون که تصور میکرد این سالحی کشنده یا سمی‬
‫ناشناخته باشد خواست جاخالی بدهد اما وقتی تغییر چهره وی ووشیان را دید نظرش عوض‬
‫شد‪.‬فهمید جعبه ظریف چوبی است که حروفی روی آن حک شده است—روی جعبه نام جین‬
‫لینگ و تاریخ تولدش نوشته شده بود‪.‬جین زیژون با شگفتی متوقف شد و بعد که ماجرا را فهمید‬
‫خنده بلندی سر داد‪.‬چهره وی ووشیان به تیرگی رفت‪،‬کامال شمرده گفت‪«:‬پسش بده!»‬
‫جین زیژون جعبه را باال گرفته و با مسخرگی گفت‪«:‬این کادوی آ‪-‬لینگه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ به فاصله ای نه چندان دور ایستاده بود و تنهایی با صد سرباز میجنگید و اطرافش بشدت‬
‫درهم بود‪.‬جین زیژون گفت‪«:‬تو که واقعا فکر‬
‫نمیکنی میتونی به مراسم یک ماهگی آ‪-‬لینگ بیای هاه؟»‬
‫این جمله سبب شد دست وی ووشیان به لرزه بیفتد‪.‬همزمان کسی فریاد زد‪«:‬دست نگهدارید!»‬
‫شخصی با لباس سفید به پایین پریده و میان وی ووشیان و جین زیژون ایستاد‪.‬جین زیژون که‬
‫دید چه کسی به آنجا آمده گفت‪«:‬زیژوان؟ تو چرا اینجایی؟»‬
‫جین زیژوان دست را روی قبضه شمشیر نهاده و با خشم گفت‪«:‬فکر کردی چرا اینجام؟»‬
‫جین زیژون گفت‪«:‬آ‪-‬یائو کجاست؟»‬
‫جین زیژوان اینجا باید همان یاری کنن ده ای می بود که برای حمایت او آمده باشد‪.‬تا همین سال‬
‫پیش او با اهانت و تحقیر با جین گوانگیائو رفتار میکرد‪.‬ولی حاال رابطه شان آنقدر خوب شده بود‬
‫که همدیگر را صمیمانه خطاب میکردند‪.‬جین زیژوان گفت‪«:‬من توی برج ماهی طالیی‬
‫گذاشتمش‪....‬وقتی دیدم کاراش عجیبه مجبورش کردم حرف بزنه‪....‬شما دوتا تا کجا میخواستین‬
‫اینطوری ادامه بدین؟ چرا به من نگفتی با یکصد سوراخ زخم نفرین شدی و بجای اینکه چیزی‬
‫بگی سر خود اینکارا رو کردی؟»‬
‫این که نفرین شدن جین زیژوان یک راز مگو بود حقیقت داشت‪.‬اول از همه‪،‬او به لحاظ ظاهر و‬
‫فیزیک بدنی خوش اندام بود‪ .‬همیشه خودش را انسانی جذاب میدانست و تحت هیچ شرایطی‬
‫حاضر نبود چنین نفرین زشت و بد منظری را روی جسم خود تحمل کند‪.‬دوم اینکه‪،‬این نفرین‬
‫نشان میداد او به لحاظ قدرت تهذیبگری انسان قدرتمندی نیست و نیروی معنویش آنقدر ضعیف‬
‫است که نمیتواند در برابر این نفرین طاقت بیاورد‪.‬درنتیجه توضیح این موارد به دیگران ابداً راحت‬
‫نبود‪.‬پس جین گوانگشان تنها کسی بود که درباره این نفرین خبر داشت او با همراهی جین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گوانگشان بدنبال دارو و متخصصان مخصوصی گشته بودند تا نفرین را درمان کنند اما کاری از‬
‫پیش نبردند‪.‬‬
‫از قضا‪،‬جشن یکماهگی جین لینگ نزدیک بود و جین زیژوان واقعا برای‬
‫دعوت وی ووشیان اقدام کرد‪.‬جین گوانگشان چندان از این ایده خوشش نیامده و به جین زیژون‬
‫پیشنهاد داد که از این فرصت بهره ببرد و وی ووشیان را در راه رسیدن به مهمانی بکشد‪.‬از این‬
‫راه دیگر او مجبور نبود پا به برج طالیی بگذارد‪.‬‬
‫وی ووشیان برادرخوانده کوچک جیانگ یانلی بود و آندو بشدت با هم صمیمی بودند‪.‬جین زیژوان‬
‫نیز بدون کم و کاست همه چیز درباره دعوت شدن او را به همسرش گفته بود‪.‬در این میان کسانی‬
‫هراس داشتند نکند برنامه ای پیش بیاید و وی ووشیان نیاید پس آنها جین زیژوان را از هیچ‬
‫چیزی خ بردار نکردند و این کار نهایت بی عدالتی بود‪.‬جین زیژون که می دید همه چیز لو رفته و‬
‫کمی احساس گناه داشت‪،‬نمیتوانست کاری بکند جز اینکه به جان خود اهمیت بدهد پس‬
‫گفت‪ «:‬زیژوان‪،‬فعال نمیخواد چیزی به زن برادر بگی‪...‬وقتی از شر این نفرینی که روی بدنمه‬
‫خالص شدم از هر دوتون معذرتخواهی میکنم!»‬
‫آخرین باری که وی ووشیان‪،‬جین زیژوان را دیده بود تکبر جوانی از سر و رویش می بارید اما حاال‬
‫که ازدواج کرده بود بنظر مردانه تر میرسید‪.‬او با صدای محکم و چهره ای از خشم تیره شده‬
‫گفت‪«:‬هنوز شانسش رو داریم که همه چیو درست کنیم همه تون همین االن تمومش کنین!»‬
‫جین زیژون هم عصبی بود و هم عجول‪ «:‬چی رو میشه درست کنیم؟ همه چی خراب شده رفته‪،‬‬
‫نمیتونی این زخمایی که داره بدنمو میخوره رو ببینی؟»‬
‫بنظر میرسید میخواهد دوباره با دستانش لباس خود را کنار بزند و جین زیژوان جلویش را‬
‫گرفت‪«:‬نیازی نیست من همه چیو از جین گوانگیائو شنیدم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین زیژون گفت‪ «:‬خب حاال که شنیدی‪،‬میدونی که من دیگه نمیتونم صبر کنم‪...‬نکنه بخاطر برادر‬
‫کوچیکه زنت به جون برادر خودت اهمیت نمیدی؟»‬
‫جین زیژوان گفت‪ «:‬خودت میدونی که من همچین آدمی نیستم‪...‬اونم لزوما کسی نیست که تو رو‬
‫نفرین کرده‪...‬چرا اینقدر عجولی آخه؟من وی ووشیان رو برای جشن یکماهگی آ‪-‬لینگ دعوت‬
‫کردم‪.‬اگه قراره اینطوری بکنی‬
‫پس من چی میشم؟ زنم پیش خودش چی فکر میکنه؟»‬
‫جین زیژون صدایش را باال برد‪ «:‬خب بهتر که نیاد مهمونی!مگه این وی ووشیان کیه که حق‬
‫داشته باشه پاشو بزاره تو مهمونی مکتب ما؟ اون به هرکی دست بزنه فقط ازش سایه سیاهی‬
‫میمونه‪...‬زیژوان تو وقتی دعوتش کردی اینجا به این فکر نکردی که لکه پلیدی اون به زن برادر‬
‫یا آ‪-‬لینگ بخوره؟»‬
‫جین زیژوان فریاد کشید‪«:‬فعال خفه شو!»‬
‫درون جین زیژون از خشم میسوخت‪.‬دست خود را فشرد‪.‬جعبه چوبی که زنگ و آویز یشم در آن‬
‫قرا ر داشت را به پودر تبدیل کرد‪.‬وی ووشیان با چشمان خودش می دید که آن شی چگونه خرد‬
‫میشود‪.‬مردمک هایش تنگ شده و به سمت جین زیژون خیز برداشت‪.‬جین زیژوان نمیدانست چه‬
‫چیزی در جعبه بود و دستش را باال گرفته و حمله او را سد کرد‪،‬فریاد کشید‪«:‬وی ووشیان‪،‬نمیخوای‬
‫بس کنی؟»‬
‫سین ه وی ووشیان به سختی باال و پایین میرفت‪.‬چشمانش سرخ شده بودند‪.‬جین زیژوان و جین‬
‫زیژون عموزاده بوده و از کودکی با هم بزرگ شده بودند‪.‬تقریبا بیست سال با هم دوستی داشتند‬
‫معلوم بود که در برابر یک بیگانه از او دفاع میکرد‪.‬این موضوع حقیقت داشت که جین زیژوان‬
‫شخصا هیچ عالقه ای به وی ووشیان ندارد‪.‬او خودش را جمع و جور کرده و گفت‪«:‬اول ون نینگ‬
‫رو متوقف کن‪.‬نزار همینطوری وحشی بازی در بیاره و اوضاع رو از اینی که هست بدتر کنه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با صدای خشنی گفت‪....«:‬تو چرا اول جلوی اونا رو نمیگیری؟»‬
‫فریادهای بی رحمانه و غرش هایی بلند از هر طرف به گوش میرسید‪.‬جین زیژوان با خشم‬
‫گفت‪«:‬االن موقع لجبازی کردنه؟وقتی همه آروم شدن میتونی دنبال من بیای به برج طالیی و همه‬
‫چیو توضیح بدی و سواالیی که پیش اومده رو جواب بدی وقتی همه چی روشن شد و معلوم بشه که‬
‫تو اینکارو نکردی خب معلومه که کسی کاری باهات نداره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬به ون نینگ بگم بس کنه؟ همین که من اینو بهش بگم تیرهاشون از آسمون‬
‫به سرم می باره و حتی جسدمم نمیمونه‪....‬تو خیال کردی میتونم بعدش بیام برج طالیی واستون‬
‫توضیح بدم؟؟؟»‬
‫جین زیژوان گفت‪«:‬اونا اینکارو نمیکنن!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬نمیکنن؟ از کجا مطمئنی؟ جین زیژوان‪ ،‬یه چیو بگو‪،‬همون اول که منو دعوت‬
‫کردی واقعا درباره نقشه اینا خبر نداشتی که میخوان منو بکشن؟»‬
‫جین زیژوان مکثی کرده و با خشم گفت‪«:‬تو! وی ووشیان!تو‪....‬زده به سرت؟»‬
‫وی ووشیان که به سختی شعله فروزان نفرت درونش را کنترل میکرد به سردی گفت‪«:‬جین زیژوان‬
‫برو کنار‪...‬من با تو کاری ندارم ولی ازت میخوام منو عصبانی نکنـ‪»...‬‬
‫جین زیژوان که دید او کوتاه نمی آید قدمی به جلو برداشته و خواست او را متوقف کند‪«:‬چرا واسه یه‬
‫بارم شده دست بردار نیستی؟ آ‪-‬لی هنوز‪»....‬‬
‫همین که او به وی ووشیان نزدیک شد صدایی عجیب و سنگین به گوشش رسید‪.‬صدا به آنها نزدیک‬
‫بود‪.‬جین زیژوان با شگفتی ایستاد‪.‬پایین را نگریسته و دید دستی سینه اش را شکافته است‪.‬ون نینگ‬
‫بدون کوچکترین صدایی به آنها پیوسته و روی نیمی از صورتش‪،‬قطرات خون پاشیده شده بود‪.‬لبهای‬
‫جین زیژوان بحرکت درآمدند‪.‬صورتش داشت از حس و حالت خارج میشد‪.‬با این همه جمله کامل‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نشده خود را به پایان برد‪....«:‬منتظرته که به برج طالیی بیای و توی مراسم یه ماهگی آ‪-‬لینگ‬
‫شرکت کنی‪»....‬‬
‫همان پوچی و بی حسی در چهره وی ووشیان هم دیده میشد‪.‬برای مدت کوتاهی وی ووشیان اصال‬
‫نمیدانست چه خبر شده است‪.‬‬
‫چه اتفاقی افتاده بود؟‬
‫چرا در این چند ثانیه همه چیز اینطور شد؟‬
‫نه‪،‬نباید اینطور میشد!‬
‫یک چیزی اشتباه شده بود‪....‬‬
‫ون نینگ آن دستی که سینه جین زیژوان را تکه تکه کرده بود از سینه اش بیرون کشید و سوراخی‬
‫بزرگ در سینه او باقی گذاشت‪.‬صورت جین زیژوان از درد بهم پیچید‪.‬خیال میکرد زخمش چندان هم‬
‫جدی نیست ولی دیگر نتوانست سر پا بماند توان از کف داده و پاهایش شل شدند و روی زمین‬
‫افتاد‪.‬فریادهای از روی ترس همه جا را برداشت‪«.‬ژنرال‪....‬شبح دیوونه شده!»‬
‫«اون کشته شد‪....‬کشتنش‪....‬وی ووشیان ژنرال شبح رو فرستاد جین زیژوان رو بکشه!»‬
‫جین زیژون نعره زد‪«:‬تیرها رو بندازین‪...‬منتظر چی هستین؟ تیراندازی کنین!»‬
‫هرچند وقتی برگشت سایه سیاهی مخفیانه به او نزدیک شده بود‪.‬احساس میکرد گلویش را دستی‬
‫رنگ پریده با رگهایی آبی می فشرد‪«:‬آآآآآآآآآآخخخخخخخخخخ»‬
‫وی ووشیان بی دفاع و بی حرکت سر جای خود ایستاده بود‪.‬‬
‫نه‪...‬اینطور نبود‪...‬‬
‫او میتوانست ون نینگ را کنترل کند‪ .‬هرچند که قدرت وحشی ون نینگ را فعال کرده بود اما می‬
‫توانست کنترلش کند‪...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او همیشه به آسانی می توانست کنترلش کند‪....‬‬


‫او اصال نمیخواست جین زیژوان را بکشد‪...‬او به هیچ عنوان نمیخواست جین زیژوان را بکشد!! تنها‬
‫برای یک لحظه نمیدانست چرا اما ‪...‬نتوانست او را کنترل کند‪ ...‬او کنترلش را از دست داد!!‬
‫جسم جین زیژوان که دیگر نمیتوانست سر پا بایستند با یک ضربه بر زمین افتاده بود‪.‬او سراسر زندگی‬
‫خویش خودخواه و گستاخ بود و به تنها چیزی که اهمیت میداد سر و وضع و ظاهرش بود ‪.‬دوست‬
‫داشت تمیز باشد چنان که گاهی وسواس پیدا میکرد ولی حاال بر زمین افتاده و نیمی از صورتش به‬
‫شکلی احمقانه در گِل فرو رفته بود‪.‬حاال نقاط خون و خال میان پیشانیش همرنگ بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫داشت می دید که نور زندگی چگونه در چشمانش خاموش میشود ذهنش مانند یک قاتل بکار افتاده‬
‫بود‪.‬جو اطرافش مانند اقیانوسی از فریاد و خون می چرخید ‪ ...‬او دیگر هیچ چیزی نشنید‪.‬‬
‫تنها چیزی که در آن لحظه بیاد می آورد سواالتی بود که بارها و بارها از در ذهنش تکرار میشد‪:‬مگه‬
‫نگفتی میدونی چیکار کنی و چیکار نباید بکنی؟‬
‫مگه نگفتی میتونی کنترلش کنی؟‬
‫مگه نگفتی هیچ مشکلی پیش نمیاد و احتمالش نیست چیزی بشه؟‬
‫ذهن وی ووشیان کامال خالی شده بود‪ .‬نمیدانست چقدر گذشت تا اینکه دوباره توانست چشمانش را‬
‫باز کند‪.‬چیزی که می دید سقف تاریک غار کشنده شیطان بود‪.‬‬
‫ون نینگ و ون چینگ داخل غار بودند‪.‬‬
‫مردمک های سفید ون نینگ به شکل قبل برگشته بودند‪.‬او دیگر وحشی نبود و با صدایی آرام با ون‬
‫چینگ سخن میگفت‪.‬وقتی دید وی ووشیان بیدار شده در سکوت روی زمین زانو زد‪.‬ون چینگ با‬
‫چشمانی سرخ هیچ چیزی نمیگفت‪.‬‬
‫وی ووشیان برخاست‪.‬بعد از لحظه ای سکوت موجی از نفرت در قلبش به چرخش درآمد‪.‬با لگد به‬
‫سینه ون نینگ کوبیده و او را بر زمین انداخت‪.‬ون چینگ یکه ای خورد‪.‬دستان خود را مشت کرده‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ولی تنها نگریست و هیچ چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان غرید‪«:‬تو کی رو کشتی؟؟ میدونی کی رو‬
‫کشتی؟؟؟»‬
‫همین موقع بود که ون یوان درحالیکه پروانه حصیریش را روی سرش گذاشته بود شادمانه به درون‬
‫آمد‪«:‬برادر شیان‪»....‬‬
‫میخواست به برادر شیان نشان دهد که پروانه اش را با رنگهای جدید نقاشی کرده است‪.‬با اینهمه‬
‫وقتی وارد شد شیطانی را دید که شبیه وی ووشیان است و ون نینگ که بر زمین می غلتید‪.‬یکباره از‬
‫شدت شوک زبانش بند آمد‪ .‬وی ووشیان چرخید‪.‬ون یوان هنوز نتوانسته بود بر احساس خود غلبه‬
‫کند و با چشمانی از ترس دریده نگاهش میکرد‪.‬او چنان ترسیده بود که شوک تمام وجودش را‬
‫گرفت‪.‬پروانه از روی سرش بر زمین افتاد و بنای ناله و شیون نهاد‪.‬عموی چهارم خم شد و با عجله‬
‫او را از آنجا برد‪.‬‬
‫ون نینگ پس از آن لگد سختی که خورده بود دوباره برخاست و بصورتی کامال مناسب روی زمین‬
‫نشست‪.‬هیچ چیزی نگفت‪ .‬وی ووشیان یقه اش را گرفته و از جا بلندش کرد و فریاد کشید‪«:‬‬
‫میتونستی هر کسی رو بکشی—چرا باید جین زیژوان رو میکشتی؟»‬
‫ون چینگ از گوشه غار تنها نگاه میکرد‪.‬بنظر میرسید میخواهد جلو رفته و از برادرش محافظت کند‬
‫ولی اجباراً جلوی خودش را گرفت‪ .‬بخاطر غم و ترس به پنهای صورت اشک میریخت‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬حاال که اون مرده‪،‬شیجیه ام باید چیکار کنه؟پسر شیجیه باید چیکار کنه؟من حاال باید چیکار‬
‫کنم؟ من چی میشم؟؟؟»‬
‫صدای فریادش در سراسر غار منعکس و در بیرون غار پخش میشد‪ .‬همین سبب شد ون یوان بیشتر‬
‫بگرید‪.‬‬
‫صدای گریه بچه را از بیرون می شنید و این خواهر برادر که در برابر این ضایعه نمیدانستند چه کاری‬
‫باید بکنند و بشدت ترسیده بودند را میدید‪.‬احساس میکرد قلبش کامال فرو ریخته و در تاریکی رها‬
‫شده است‪.‬از خودش می پرسید‪ :‬چرا اینهمه سال خودمو توی تپه های تدفین زندانی کردم؟ چرا‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینهمه تالش کردم؟از اولش چرا تصمیم گرفتم توی این راه قدم بزارم؟چرا این بال رو سر خودم‬
‫آوردم؟بقیه منو چطوری می بینن؟من چی بدست آوردم؟ عقلمو از دست دادم؟؟ عقلمو از دست دادم؟؟‬
‫عقلمو از دست دادم؟‬
‫فقط ای کاش از همان ابتدا قدم در این راه نگذاشته بود‪.‬‬
‫ناگهان‪،‬ون نینگ پچ پچ کنان گفت‪....«:‬من‪...‬متاسفم‪»....‬او یک جسد بود‪.‬با صورت و چشمانی که‬
‫نمیتوانستند گرمای ریزش اشک را حس کنند ‪.‬هرچند در آن لحظه‪،‬تمام چهره جسد را دردی غیر‬
‫قابل وصف پوشانده بود‪.‬او تکرار کرد‪«:‬من متاسفم‪....‬هـ‪-‬همش تقصیر منه‪....‬من متاسفم‪»...‬‬
‫وی ووشیان وقتی لحن لکنتی او را بهنگام عذرخواستن میشنید احساس مسخره ای داشت‪.‬اصال‬
‫تقصیر ون نینگ نبود‪.‬‬
‫همه چیز تقصیر او بود!‬
‫بهنگام وحشیگری‪،‬ون نینگ هیچ چیزی جز یک سالح نبود‪.‬او این سالح را ساخته بود‪.‬اینها چیزهایی‬
‫بودند که دستورات او اطاعت میکردند‪.‬در آن زمان کشمکش و اوج تمایل به کشتار‪،‬وی ووشیان بدون‬
‫هیچ تردیدی‪،‬تمام دشمنی خود را در برابر ون نینگ روی جین زیژوان متمرکز کرده بود‪.‬آنهم بوقتی‬
‫که ون نینگ هوشیاری نداشت‪.‬ون نینگ وقتی به جین زیژوان حمله کرد او را دشمن شناخته بود و‬
‫دستور نابودی او را بدون ذره ای تردید اجرا کرده بود‪.‬‬
‫او نتوانسته بود چنین سالحی را کنترل کند…او به مهارت های خود بی اندازه اعتماد کرده بود‪...‬او‬
‫به تمام نشانه های شومی که تاکنون رخ داده بی توجهی کرده و باور داشت می تواند جلوی عدم‬
‫کنترل قدرت سیاه خود را بگیرد‪.‬ون نینگ یک سالح بود ولی آیا با میل و اراده خودش به این سالح‬
‫تبدیل شده بود؟‬
‫چنین شخص خجالتی و لکنتی می توانست در نهایت شادی به دستور وی ووشیان همه کسی را‬
‫بکشد؟ آن زمانی که از جیانگ یانلی کاسه ای سوپ دریافت کرده بود‪.‬تمام راه تا باالی تپه های‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تدفین کاسه را نگهداشته و نگذاشت یک قطره اش هم بر زمین بریزد‪.‬اگر چه نمیتوانست ذره ای از‬
‫آن بخورد اما با لذت به تماشای خوردن سوپ توسط شخص دیگری نشسته بود‪،‬حتی مزه اش را‬
‫پرسیده و سعی کرده بود در ذهن خود آنرا مجسم کند‪.‬آیا این شخص می توانست از اینکه شوهر‬
‫جیانگ یانلی را با دستان خود کشته است احساس رضایت داشته باشد؟‬
‫او نه تنها تمام تقصیرها را به گردن گرفته که عذرخواهی هم میکرد‪.‬‬
‫وی ووشیان یقه ون نینگ را گرفته و به چهره بی جان‪،‬رنگ پریده اش خیره شد‪.‬ناگهان در برابر‬
‫چشمانش‪،‬چهره غرق خون و گِل جین زیژوان ظاهر شد‪.‬چشمان او هم همینطور بی روح و بی رنگ‬
‫بودند‪.‬‬
‫او جیانگ یانلی را بیاد آورد که پس از سختی های بسیار توانسته بود با شخصی که دوستش داشت‬
‫ازدواج کند‪.‬پسر جین زیژوان و جیانگ یانلی‪،‬آ‪-‬لینگ را بیاد آورد که نام‪-‬بزرگسالیش را خودش به او‬
‫داده بود‪.‬او هنوز خیلی بچه بود‪.‬تنها هفت روز پس از تولدش با دیدن شمشیر پدرش لبانش به خنده‬
‫وا شده بودند‪.‬والدینش بشدت از تولدش شاد بودند‪.‬تنها چند روز دیگر یک ماهه میشد‪.‬وی ووشیان‬
‫همین که به این چیزها فکر میکرد بغضش ترکید و اشکهایش جاری شدند‪.‬صدایش غرق در ناامیدی‬
‫محض بود‪...«:‬میشه کسی به من بگه‪...‬حاال باید چیکار کنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و هفت‪ -‬بخش دوم‬


‫شبانگاه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در گذشته این دیگران بودند که از او می پرسیدند باید چه کنند‪...‬اما حاال او بود که می پرسید از‬
‫حاال به بعد باید چه کند و هیچ کسی نبود که پاسخ صحیحی به او بدهد‪.‬‬
‫ناگهان وی ووشیان احساس کرد‪،‬در گوشه گردنش دردی پیچید انگار که کسی سوزن تیزی را در‬
‫گردنش فرو کرده باشد‪.‬سراپای بدنش کامال سخت و کرخت شد‪.‬بخاطر لحظه ای پریشان خیالی‬
‫حواسش بطور کل پرت شده بود‪.‬پس از اینکه مدتی گذشت فهمید چه اتفاقی افتاده است‪.‬او بی‬
‫اختیار روی تخت سنگی خویش فرو افتاد‪.‬اول می توانست دست خود را تکان دهد اما خیلی زود‬
‫دستش نیز مانند سنگ خشک شد‪.‬ابداً نمیتوانست تکان بخورد‪.‬‬
‫ون چینگ با چشمانی سرخ دست خود را کنار کشید و گفت‪...«:‬من‪-‬متاسفم‪»...‬‬
‫قطعا ون چینگ با سرعتی که داشت نمیتوانست چنین حمله دقیقی انجام دهد اما وی ووشیان ابدا‬
‫حواسش جمع نبود‪.‬پس از مدتی درد کشیدن‪،‬ذهنش شروع به آرام شدن کرد‪.‬برآمدگی جلوی‬
‫گردنش کمی باال و پایین شد و دهانش را باز کرد‪«:‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫ون چینگ و ون نینگ با هم نگاهی رد و بدل کردند‪.‬روبروی او ایستاده و همزمان برایش تعظیم‬
‫کرده و درود فرستادند‪.‬وی ووشیان با دیدن این حالت‪،‬حس شومی تمام وجودش را گرفت‪«:‬میخوای‬
‫چیکار کنی؟گفتم میخواین چیکار کنین؟»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬وقتی بیدار شدی داشتیم در اینباره با هم حرف میزدیم‪...‬فکر میکنم تونستیم به‬
‫یه نتیجه ای برسیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درباره چی حرف میزدین؟اینقدر چرت و پرت نگو‪...‬این سوزن رو از گردن من‬
‫بکش بیرون—درش بیار گفتم!»‬
‫ون نینگ از روی زمین برخاست و با سری آویزان گفت‪«:‬من و خواهر با هم‬
‫این تصمیم رو گرفتیم‪.‬ما به برج ماهی طالیی میریم و خودمونو تسلیم میکنیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان که شوکه شده بود گفت‪«:‬خودتونو تسلیم میکنین؟چطوری میخواین اینکارو بکنین؟‬
‫معذرت بخواین؟ برین تسلیم بشین؟»‬
‫ون چینگ چشمان سرخ خود را مالید و ظاهرش کامال آرام بود‪«:‬آره کم و بیش‪...‬تو این چند روزی‬
‫که بیهوشی بودی‪...‬مکتب النلینگ جین چند نفری رو با یه سری پیام فرستاد به تپه ها تدفین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬آدم فرستادن که چی بگن؟ اینقدر لفتش نده‪،‬حرف بزن! زودتر همه حرفا رو‬
‫بهم بگو!»‬
‫ون چینگ گفت‪ «:‬مکتب النلینگ جین میخواد تو بهشون توضیح بدی‪...‬و جواب تو شامل دو رهبر‬
‫بازمانده های مکتب ون مخصوصا ژنرال شبح میشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪...«:‬دارم بهت میگم‪...‬این سوزن رو بکش بیرون از سر من‪»...‬‬
‫ون چینگ ادامه داد‪«:‬رهبران بازمانده مکتب ون—یعنی ماها‪...‬باتوجه به حرفهای اونا اگر تو ما‬
‫رو تحویل بدی حاضرن فعال از این موضوع بگذرن‪...‬پس ماهم تصمیم گرفتیم چند روزی تو رو‬
‫بندازیم توی تخت‪...‬تاثیر این سوزن ها تا سه روز توی بدنت میمونه من با عموی چهارم هم درباره‬
‫ش حرف زدم‪...‬اون مراقبته و اگر توی این چند روز اتفاقی افتاد تو رو می بره بیرون‪»...‬‬
‫وی ووشیان با خشم گفت‪«:‬بهتره دهنت روببندی نادون! همه چی از قبل خراب شده اینقدر به‬
‫بدبختی های من اضافه نکنین‪...‬با شما دو تام‪...‬میرین خودتونو تسلیم کنین‪،‬مگه من بهتون‬
‫گفتم‪...‬؟این سوزن رو دربیار ‪»...‬‬
‫ون نینگ و ون چینگ با دستانی شل و افتاده ایستاده بودند‪.‬کامال سکوت کردند‪.‬برای وی ووشیان‬
‫دیگر رمقی نمانده بود‪.‬تالشش برای رهایی بی فایده بود هیچ کس به او گوش نمیداد انگار در‬
‫قلبش هم هیچ توانی برای مبارزه نمانده بود‪.‬نه میتوانست حرکت کند و نه فریاد بکشد‪.‬با صدایی‬
‫نتراشیده گفت‪«:‬چرا میرین به برج ماهی طالیی؟ من اون لعنتی رو طلسم نکرده بودم اصن‪»...‬‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬ولی اونا اینطور حساب کردن که کار تو بوده!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان داشت با تمام توانت روی راه های رویارویی با این موضوع فکر میکرد‪.‬ناگهان چیزی‬
‫به ذهنش رسید‪ «:‬پس باید کسی که این نفرین رو روی اون گذاشته پیدا کنیم‪.‬جین زیژون حتما‬
‫پیش متخصص های نفرین رفته‪...‬راه معمول مبارزه با نفرین اینه که معکوسش کنیم و تاثیراتش‬
‫رو برگردونیم به کسی که اینکارو کرده‪...‬حتی اگه همه قدرتش برنگرده بازم تاثیر زیادی‬
‫میزاره‪...‬میتونیم ببینیم کی همچین جای نفرینی روی تنش هست!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬فایده ای نداره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا نداره؟»‬

‫ون چینگ گفت‪«:‬آدمای زیادی هستن— چطوری میتونیم همه شونو نگاه کنیم؟ سر هر خیابون‬
‫محل بازرسی بزاریم و هر کی رد شد لختش کنیم تا ببینیم که نشان رو داره؟»‬
‫وی ووشیان معترضانه گفت‪«:‬چراکه نه؟»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬کی حاضره همچین کاری رو برای تو انجام بده؟میخوای چند وقت بگردی؟شاید‬
‫هشت یا نه سال بتونیم اینکارو بکنیم ولی این آدما اینقدر صبر میکنن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی جای هیچ نفرینی روی بدن من نیست!»‬
‫ون چینگ پرسید‪«:‬توی جریان امروز کسی چیزی در اینباره ازت پرسید؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه!»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬درسته‪...‬ازت نمیپرسن‪...‬اونا یراست اومدن بکشنت‪...‬حاال میفهمی؟اونا مدرک‬
‫الزم ندارن‪.‬اونا حتی نمیخوان تو حقیقت رو پیدا کنی‪...‬چه جای نفرین روی بدنت باشه و چه نباشه‬
‫اصال واسشون مهم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیست‪ .‬تو فرمانده ییلینگ‪،‬شاه شیطانی هستی‪.‬تو متخصص نفرین های تاریک هستی پس خیلی‬
‫هم عجیب نیس ت اگه جای زخم نفرین روی بدنت نباشه‪...‬تو میتونی سگ های ون رو بزاری تا‬
‫اینکارو برات انجام بدن‪...‬کار خودت بوده اصال نمیتونی انکارش کنی‪»...‬‬
‫وی ووشیان لعنت فرستاد‪.‬ون چینگ صبر کرد تا او فحش و لعنت گفتن را تمام کند‪«:‬خب حاال‬
‫دیدی؟هیچ فایده ای نداره‪.‬وقتی وضع اینطوره هویت کسی که نفرین صد زخم رو گذاشته اصال‬
‫مهم نیست‪.‬چیزی که مهمه اینه که صدها نفر از مردم ‪ ....‬توی جاده چیونگچی و جین زیژوان‬
‫توسط آ‪-‬نینگ کشته شدن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪...«:‬ولی‪....‬ولی‪»....‬‬
‫ولی چی؟ خودش هم نمیدانست که بعد از آن ولی باید چه بگوید؟؟ او حتی نمیتوانست به یک‬
‫دلیل یا یک بهانه فکرکند‪.‬پس گفت‪...«:‬ولی بازم این منم که باید برم‪...‬من کسی بودم که جنازه‬
‫ها رو راه انداختم تا مردم رو بکشن‪...‬چرا بجای قاتل چاقوش باید بره؟»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬اینطوری بهتر نیست؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کجاش بهتره؟»‬
‫صدای ون چینگ آرام بود‪«:‬وی یینگ‪،‬هردومون میدونیم‪.‬ون نینگ یه چاقوئه‪،‬چاقویی که اونا رو‬
‫میترسونه‪...‬ولی میشه به عنوان بهونه ای برای حمله به تو ازش استفاده کنن‪...‬اگه ما بریم و چاقویی‬
‫نباشه دیگه بهونه ای هم در کار نیست‪...‬کل این جریان به پایان میرسه!»‬
‫وی ووشیان با شوک به او خیره شده بود‪.‬ناگهان غرش بی معنایی سر داد‪.‬تازه داشت میفهمید چرا‬
‫جیانگ چنگ دربرابر کارهای او واکنش هایی بیش از اندازه نشان میداد‪...‬فهمید که چرا میگفت‬
‫او مشکل قهرمان نمایی دارد و اینکه همیشه دلش میخواست او را کتک بزند‪...‬وقتی می دید که‬
‫دیگران مجبور بودند بار این مسئولیت را بدوش بکشند و مجبور بودند این بار منفی غیر قابل‬
‫توقف را با خود همه جا حمل‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنند احساسی حقیقتا نفرت انگیز داشت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬شما دو تا می فهمین یا نه؟ میدونین‬
‫اگه خودتونو به برج طالیی تحویل بدین چه بالیی سرتون میاد؟ مخصوصا سر ون نینگ؟ مگه تو‬
‫عاشق برادرت نیستی؟»‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬هر بالیی هم سرش بیاد حقشه!»‬
‫نه‪ ،‬این حق ون نینگ نبود او کسی بود که باید تاوان میداد‪.‬ون چینگ ادامه داد‪«:‬بهرحال ما که از‬
‫مدتها قبل باید میمردیم‪.‬این روزها رو هم بخاطر خوش شانسی زنده بودیم!»‬
‫ون نینگ سری تکان داد‪.‬او همیشه همینطور بود وقتی دیگران چیزی میگفتند همینطور سر تکان‬
‫میداد‪.‬همیشه موافقیت میکرد و هیچ سخنی نمیگفت‪.‬وی ووشیان هیچ وقت تا این اندازه از مطیع‬
‫بودن و سر تکان دادن او بیزار نبود‪.‬ون چینگ کنار تخت چمباتمه زد‪ .‬به صورتش خیره شد و بعد‬
‫دست دراز کرده و با انگشت ضربه ای به پیشانی وی ووشیان نواخت‪.‬انگشتش قدرت زیادی داشت‬
‫و وی ووشیان از دردش اخم کرد‪.‬ون چینگ وقتی حالتش را دید احساس بهتری پیدا کرد‪«:‬چیزایی‬
‫که باید میگفتم و توضیح میدادم رو گفتم‪...‬حاال وقت خداحافظیه‪...‬پس بدرود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه‪»....‬‬
‫ون چینگ حرفش را قطع کرد‪«:‬من قبال هیچ وقت همچین حرفهایی رو جلوی تو نگفتم ولی‬
‫امروز وقتشه ‪....‬و کلماتی هست که باید بهت بگمشون‪...‬چون بعد از این دیگه شانس گفتن اون‬
‫حرفها رو نخواهم داشت!»‬
‫وی ووشیان زمزمه کنان گفت‪...«:‬خفه شو‪....‬منو آزاد کن‪»...‬‬
‫ون چینگ گفت‪«:‬متاسفم و ممنونم!»‬
‫وی ووشیان برای سه روز در همان حال افتاده بود‪.‬محاسبات ون چینگ دقیق بودند‪.‬دقیقا سه‬
‫روز‪،‬نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر‪...‬پس از گذشت سه روز توانست از جای خود تکان‬
‫بخورد‪.‬اول انگشتانش بعد دست‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و پا و گردنش بحرکت در آمدند‪...‬جریان خون که انگار در بدنش یخ بسته بود دوباره براه افتاد‪.‬او‬
‫روی پله ها پریده و با عجله از غار کشنده شیطان بیرون رفت‪.‬بنظر میرسید افراد مکتب ون هم‬
‫در این سه روز چشم بر هم ننهاده بودند‪.‬در سکوت‪،‬درون کلبه بزرگ دور میزها نشسته بودند‪.‬وی‬
‫ووشیان حتی به آنها نگاهی هم نینداخت‪.‬تا جایی که می توانست دوید و از تپه های تدفین بیرون‬
‫رفت‪.‬‬
‫پس از اینکه به پایین کوه رسید میان بوته ها ایستاده و نفس گرفت‪.‬خم شد و مدتی دستانش را‬
‫روی زانو نهاد پیش از آنکه بتواند دوباره از جا برخیزد‪.‬با اینهمه وقتی نگاهی به گیاهان وحشی که‬
‫سراسر راه کوهستان را پوشانده بودند انداخت نمیدانست باید کجا برود‪.‬‬

‫تپه های تدفین—همین حاال از آنجا پایین آمد‪...‬‬

‫لنگرگاه نیلوفر—بیش از یک سال بود به آنجا برنگشته بود‪....‬‬


‫برج ماهی طالیی؟ سه روز گذشته بود‪.‬اگر االن به آنجا میرفت تنها چیزی که می یافت جسد‬
‫سوخته و خاکستر شده ون چینگ و ون نینگ بود‪.‬او همانطور سر جای خود ایستاد‪.‬ناگهان احساس‬
‫کرد در این دنیای پهناور هیچ جایی ندارد‪.‬حتی نمیدانست باید چه کند‪.‬‬
‫ناگهان فکر ترسناکی از عمق قلبش بحرکت درآمد‪.‬در این سه روز بارها و بارها این فکر را پس‬
‫زده بود‪ .‬اما آن فکر دائم خودش را نشان میداد و او نمیتوانست این فکر را از میان بردارد‪.‬ون نینگ‬
‫و ون چینگ به خواست خودشان رفته بودند‪.‬شاید او جایی در ته قلبش خوشحال بود‪...‬بخاطر اینکه‬
‫دیگر مجبور نبود انتخاب کند‪.‬آنها بجای او انتخاب را انجام داده و با آن سختی روبرو شدند‪.‬وی‬
‫ووشیان دست خود را باال برده و سیلی به صورت خود نواخت‪.‬بعد با صدای آرامی سرزنش کنان‬
‫به خود گفت‪«:‬به چی داری فکر میکنی؟»‬
‫گونه اش میسوخت‪.‬او باالخره توانست آن فکر ترسناک را از سرش بیرون کند‪.‬بجایش با خود فکر‬
‫کرد بهرقیمتی که شده باید خاکستر خواهر و برادر ون را بازگرداند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس در پایان‪،‬مسیر برج ماهی طالیی را در پیش گرفت‪.‬اگر وی ووشیان میخواست مخفیانه وارد‬
‫جایی شود ابدا برایش سخت نبود‪.‬برج طالیی در سکوت فرو رفته و بطرز عجیبی هیچ خطوط‬
‫دفاعی سنگینی که او تصور میکرد در آنجا وجود نداشت‪.‬مدتی آنجا را گشت اما هیچ چیز مشکوکی‬
‫نیافت‪.‬‬
‫او مانند یک شبح تمام مکان های درون برج طالیی را جستجو کرد‪.‬جایی که مردم را میدید پنهان‬
‫میشد و زمانی که کسی نبود دوباره راه می افتاد‪.‬حتی خودش هم نمیدانست دنبال چه چیزی‬
‫میگردد یا اصال چگونه باید آن را پیدا کند‪...‬هرچند وقتی صدای شیون بچه ای را شنید بر سر جای‬
‫خود خشکش زد‪...‬در وجودش صدایی وادارش میکرد حرکت کند و بدنبال منبع صدا بگردد‪...‬صدای‬
‫گریه از کاخی تاریک و ساکت به گوش میرسیدند‪....‬‬
‫وی ووشیان دزدکی و از در اصلی وارد شد‪.‬از درون پنجره های چوبی حکاکی شده درون کاخ را‬
‫نگریست‪.‬درون سرسرا تابوت سیاهی قرار داشت‪.‬در جلوی تابوت نیز دو زن سفیدپوش زانو زده‬
‫بودند‪.‬زنی که در طرف چپ نشسته‪،‬جثه کوچکی داشت‪.‬وی ووشیان اشتباه نمیکرد از زمان‬
‫کودکیش این جثه کوچک بارها او را بر دوش گرفته بود‪...‬او جیانگ یانلی بود‪.‬‬
‫او روی متکایی نشسته و با چشمانی خالی به تابوت سیاه خیره شده بود‪.‬نوزادی که در آغوش‬
‫داشت هنوز به آرامی میگریست‪.‬زنی که کنارش بود به آرامی گفت‪...«:‬آ‪-‬لی اینقدر اینجا نشین‪...‬برو‬
‫استراحت کن!»‬
‫جیانگ یانلی سرش را به نشان نفی تکان داد و بانو جین آه کشید‪.‬این زن از لحاظ شخصیت‬
‫شباهت بسیاری به مادرش بانو یو داشت‪.‬او زنی پرمدعا با صدایی رسا بود اما همان چند کلمه ای‬
‫که با صدای آرام و گرفته بیان کرد ظاهرش را بسیار پیر و تکیده نشان میداد‪.‬بانو جین اصرار کنان‬
‫گفت‪ «:‬من اینجا میمونم‪...‬تو دیگه نباید اینجا بشینی‪...‬اینطوری دیگه دوام نمیاری!»‬
‫جیانگ یانلی به آرامی گفت‪«:‬من خوبم مادر‪...‬میخوام یه کمی بیشتر اینجا بشینم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لحظه ای بعد بانو جین به آرامی برخاست و گفت‪«:‬اینطوری ادامه بدی حالت بد میشه من میرم‬
‫یه چیزی بیارم بخوری‪»...‬‬
‫او احتماال مدت زیادی را آنجا نشسته بود‪.‬پاهایش خشک شده و وقتی می خواست برخیزد بدنش‬
‫به آرامی می لرزید ولی بسرعت توانست روی پاهای خود بایستد‪.‬وقتی برگشت چهره اش بنظر‬
‫سفت شده بود‪.‬در خاطرات وی ووشیان‪،‬بانو جین همیشه ظاهری مصمم و نیرومند داشت‪.‬او همیشه‬
‫چهر ه ای متکبرانه میگرفت که شکوهی بی همتا احاطه اش میکرد‪.‬او جوان مانده و بنظر میرسید‬
‫تازه دارد از دهه بیست سالی عبور میکند اما حاال در برابر وی ووشیان‪،‬زنی میانسال با لباسهایی‬
‫سفید ایستاده بود که شقیقه هایش سفید شده و روی صورتش اثری از آرایش نبود حتی گونه‬
‫هایش هم افتاده و بی حال بنظر میرسید‪.‬‬
‫وقتی او نزدیک شد تا از آنجا برود وی ووشیان سریع حرکت کرد‪.‬همین که بانو جین خواست‬
‫بیرون برود او نیز با جهش روی سقف تاالر پرید‪.‬بانو جین در را پشت سر خود بست با ظاهری‬
‫سرد و جدی نفس عمیقی کشید‪ .‬چهره و بدن خود را جمع و جور کرد انگار میخواست دوباره همان‬
‫ژست همیشگی را بگیرد‪.‬با اینحال پیش از آنکه بتواند اینکار را بکند چشمانش از نو سرخ شدند‪.‬آنجا‬
‫و در برابر جیانگ یانلی او ذره ای ضعف نشان نداده بود‪.‬هرچند وقتی قدم به بیرون نهاد لبانش را‬
‫جمع کرد ظاهرش بهم پیچید و بدنش به لرزه افتاد‪.‬‬
‫این دو مین باری بود که وی ووشیان چنین صحنه ناخوشایندی را در چهره یک زن می دید‪.‬او‬
‫دلش نمیخواست هیچ وقت چنین چیزی را دوباره ببیند‪.‬ناخودآگاه مشت خود را سفت کرد و صدای‬
‫بهم کوفتن استخوان هایش برخاست‪.‬بانو جین با شنیدن صدا اطراف را نگریست‪«:‬کی اینجاست؟!»‬
‫او سرش را بلند کرده و وی ووشیان را پشت یکی از آذین بندی های روی سقف دید‪.‬بانو جین‬
‫بینایی خوبی داشت و میتوانست هر چیزی را در تاریکی بخوبی تشخیص دهد صورتش بهم پیچید‬
‫و با صدایی نخراشیده فریاد کشید‪«:‬بیاین‪...‬همگی بیاین‪...‬وی یینگ اینجاست!اون اومده توی برج‬
‫طالیی!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان از روی سقف پرید و ناگهان صدای پاهایی را شنید که با شتاب می آمدند‪.‬کسانی با‬
‫عجله به آنجا می آمدند و او تنها توانست با سرعت برود‪.‬در آن لحظه جرات نکرد نگاهی به جیانگ‬
‫یانلی بیاندازد نه نگاهی و نه کلمه ای نثارش نکرد‪...‬‬
‫پس از خروج از برج طالیی و شهر النلینگ‪،‬او دوباره مسیر را گم کرد‪.‬با ذهنی در هم‪،‬پرسه زنان‬
‫پیش رفت‪.‬اصال متوقف نشد نمیدانست چند شهر را پیموده تا اینکه گروهی از مردم را در برابر‬
‫دروازه شهر دید که اجتماع کرده بودند و با حرارت درباره موضوعی بحث میکردند‪.‬وی ووشیان‬
‫میخواست با بی توجهی از کنارشان بگذرد اما همین که داشت از آنجا عبور میکرد ناخودآگاه عبارت‬
‫ژنرال شبح به گوشش خورد‪.‬بی درنگ سر جای خود متوقف شده و به مکالماتشان گوش سپرد‪.‬‬
‫« ژنرال شبح یه وحشیه‪...‬میگن خودشو تسلیم کرده ولی دوباره دیوونه شده و این بار توی کاخ‬
‫طالیی کشت و کشتار کرده!»‬
‫«خوب شد اون روز نرفتم اونجا!»‬
‫«اون سگیه که وی ووشیان تربیتش کرده‪...‬معلومه به هر کی برسه پاچشو میگیره!»‬
‫« وی یینگ‪،‬نباید اونو اینطوری میکرد وقتی نمیتونست کنترلش کنه‪...‬یه سگ وحشی درست کرده‬
‫و افسارشم ول کرده‪...‬دیر یا زود خودشم انحراف چی میگیره‪...‬با این راه و روشی که اون پیش‬
‫گرفته شک دارم اون روز خیلی دور باشه!»‬
‫وی ووشیان به آرامی گوش سپرده بود و ماهیچه های صورت و دستانش درهم می پیچید‪.‬‬
‫«بیچاره مکتب النلینگ جین!»‬
‫« اوضاع مکتب گوسوالن که بدتره‪...‬نصف اون سی چهل تایی که کشته شدن واسه مکتب اونا‬
‫بودن‪...‬اونا فقط رفته بودن تا کمک کنن اوضاع آروم تر بشه!»‬
‫«بازم خوبه ژنرال شبح رو سوزوندن‪...‬فقط فکرشو بکنین چقدر ترسناک میشد اگه همچین چیزی‬
‫می پرید بیرون و میفتاد به جون بقیه‪....‬من یکی از ترس شبا خواب ندارم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کسی با تلخی گفت‪«:‬باالخره سگهای کثیف ون به پایان خودشون رسیدن!»‬


‫«ژنرال شبح رو همچین سوزوندن که چیزی ازش نموند‪...‬ایندفعه‪،‬وی ووشیان باید بدونه قراره چی‬
‫بشه نه؟ من شنیدم روسای قبایل توی جلسه سر این قضیه باهم متعهد شدن ‪...‬چقدر ترسناک!»‬
‫وی ووشیان هرچه بیشتر میشنید‪.‬چهره اش بیشتر در هم میشد‪.‬باید خیلی وقت پیش می‬
‫فهمید‪.‬اهمیت نداشت چه میکرد هیچ وقت نمیتوانست کلمه خوبی از دهان این مردم بشنود‪ .‬وقتی‬
‫فاتح بود تنها ترسیدند و زمانی که باخته بود به وجد آمدند‪.‬درهرحال او قدم در تهذیب راهی‬
‫نامناسب نهاده بود میخواست چند سال دیگر مقاومت کند؟آنها دقیقا دنبال چه چیزی بودند؟‬
‫چشمانش به سردی یخ بودند اما درونش آتش نفرت زبانه میزد و او را میسوزاند‪.‬کسی از آن افراد‬
‫چنان قیافه گرفته بود که انگار بخشی از این پیروزی بوده است‪«:‬آره که وحشتناکه!خیلی عالی‬
‫میشه اگه بشینه تو اون کوهستان تاریک و دیگه بیرون نیاد‪...‬دیگه جرات میکنه از اونجا بیاد‬
‫بیرون؟هاه‪،‬اگرم همچین کاری بکنه اونوقت خودم‪»....‬‬
‫«چیکار میکنی؟»‬
‫مردمی که گرم بحث بودند به یکباره سکوت کردند‪.‬همه باهم چرخیدند و جوانی سیاه پوش و رنگ‬
‫پریده را پشت سر خودشان دیدند که زیر چشمانش را دو الیه سیاه گرفته و با صدای سردی‬
‫میگفت‪«:‬اگه جرات کنه بیاد بیرون چیکار میکنی؟»‬
‫آنها با چشمان تیزبین خود فلوت سیاهی که نوار سرخی به آن آویزان بود را به کمر جوان دیدند‪.‬بی‬
‫درنگ از جا پریده و فریاد زدند‪«:‬این چنچینگه!چنچینگه!»‬
‫فرمانده ییلینگ‪،‬وی ووشیان از غارش بیرون آمده بود‪...‬در یک آن دایره ای گرد وی ووشیان شکل‬
‫گرفت همه سریع فرار کردند‪.‬همین که وی ووشیان سوت کشید بدنهایشان در جای خود خشک‬
‫شد‪...‬و سپس بر زمین افتادند‪.‬وقتی در جای خود می لرزیدند فهمیدند ارواحی خونین و تاریک روی‬
‫کمر همه شان سوار شده است‪.‬در میان آن جمعیت پراکنده و عاجز وی ووشیان صبورانه قدم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برمیداشت‪ «:‬هاه‪،‬چی شد؟مگه شما تهذیبگرایی نبودین که داشتین پشت سر من چرت و پرت‬
‫نشخوار میکردین؟چرا اینطورین حاال؟حاال که با خودم روبرو شدین هیچ کاری ازتون بر نمیاد جز‬
‫اینکه ولو شین رو زمین؟»‬
‫او کنار شخصی که آن سخنان را گفته بود ایستاد و پایش را با شدت روی صورت او کوبید‪،‬خنده‬
‫کنان گفت‪ «:‬حرف بزن‪...‬چرا دیگه چیزی نمیگی؟ آقای قهرمان میخوای با من چیکار کنی؟»‬
‫استخوان بینی آن شخص شکسته بود و خون صورتش را گرفته وبی وقفه فریاد می کشید‪.‬بیشتر‬
‫تهذیبگران از در دروازه شهر نظاره گر بودند‪.‬آنها میخواستند کمک کنند اما جراتش را نداشتند‬
‫نزدیک بشوند‪.‬یکی از آنها از همان فاصله دور فریاد کشید‪«:‬وی‪...‬وی یینگ! اگر تو اینقدر‬
‫قدرتمندی‪...‬چرا نمیری سر وقت اون رهبرای مکتبی که توی جلسه تعهد جمع شدن؟چی گیرت‬
‫میاد اینطوری رو سر ما تهذیبگرای ساده ای که نمیتونیم باهات بجنگیم خراب شی؟»‬
‫وی ووشیان سوت کوتاه دیگری کشید‪.‬تهذیبگر ناگهان احساس کرد دستی او را زمین میزند‪.‬از‬
‫روی دروازه پایین افتاده و پاهایش شکستند و صدای فریادش به هوا بلند شد‪.‬در میان این همهمه‬
‫و آشوب ذره ای تغییر در وی ووشیان آشکار نشد‪«:‬تهذیبگرای ساده؟ فقط چون یه مشت تهذیبگر‬
‫ساده بدردنخورین باید تحملتون کنم؟ اگه جرات دارین این حرفا رو بزنین البد جرات دارین تاوان‬
‫حرفاتونم بدین‪...‬اگه شماها میدونین که یه مشت حشره کثیف ناچیز هستین چرا قبل حرف زدن‬
‫یه ذره فکر نمیکنین؟»‬
‫رنگ از چهره همه پریده بود و صدایی از هیچ کس خارج نمیشد‪.‬لحظه ای بعد وقتی وی ووشیان‬
‫دیگر هیچ کلمه ای از آنان نشنید با رضایت گفت‪«:‬خوبه همین درسته!»‬
‫وقتی این حرف را زد‪،‬دوباره لگدی به آن شخص کوبید و بخاطر داستان سراییش دندان هایش را‬
‫خرد و دهانش را پر از خون کرد‪....‬خون روی زمین پاشید‪.‬همه از دیدن این صحنه بر خود لرزیدند‬
‫و آن شخص از شدت درد بیهوش شد‪.‬وی ووشیان پایین را نگاه کرد و پایش را روی زمین مالید‬
‫و رد خون را روی زمین کشید و پایش را پاک کرد‪.‬پیش از آنکه دوباره حرف بزند مدتی فکر کرد‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد با صدایی عاری از احساس گفت‪«:‬ولی شما حشره ها یه چیزو درست میگفتین‪...‬اینکه واقعا‬
‫ارزش نداره واسه شماها وقت صرف کنم‪...‬میخواین برم سر وقت اون کله گنده های قبایل؟‬
‫باشه‪...‬اتفاقا دارم میرم اونجا تا سنگامو باهاشون وا بکنم!»‬
‫او سرش را بلند کرد و اعالمیه ای روی دروازه شهر دید‪.‬جمعیت داشتند درباره این جلسه سخن‬
‫میگفتند‪ .‬در ابتدای اعالمیه عبارت‪-‬جلسه تعهد‪ -‬نوشته شده بود‪.‬در محتوای آن نوشته شده بود‬
‫چهار مکتب برجسته‪-‬مکتب النلینگ جین‪،‬مکتب چینگه نیه‪،‬مکتب یونمنگ جیانگ و مکتب‬
‫گوسوالن‪ -‬میروند تا خاکستر بازمانده های مکتب ون را بر خرابه های بازمانده از اقامتگاه چیشان‬
‫ون – شهر بی شب بپاشند‪.‬همزمان با هم متعهد خواهند شد تا ابد در برابر فرمانده ییلینگ که در‬
‫تپه های تدفین ساکن است بجنگند‪.‬‬
‫جلسه تعهدی در شهر بی شب؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و هشت‪ -‬بخش سوم‬


‫شبانگاه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این مردم می ترسیدند پیش از آنکه بدست او تبدیل به مرده متحرک و تحت امر او شوند به‬
‫بدترین شکل توسط فرمانده ییلینگ خواهند مرد از شدت ترس قوه تعلق خود را از دست داده‬
‫بودند‪.‬هرچند وی ووشیان دیگر تمایلی به آزار دادن آنها نداشت‪.‬پس از خواندن اعالمیه‪،‬درحالیکه‬
‫دستان خود را پشت کمر نهاده بود آنها را روی زمین رها کرده و رفت‪.‬‬
‫آن اشباح تاریک را هم فراخوانی نکرد‪.‬گروه روی زمین می نالیدند و از درد به خود می پیچیدند‪.‬هیچ‬
‫کدامشان توان برخاستن نداشتند‪.‬کمی بعد شمشیری آبی رنگ بسرعت به طرفشان آمد‪.‬بی درنگ‬
‫کمرهایشان سبک شد‪.‬کسی گفت‪«:‬من میتونم حرکت کنم!»‬
‫برخی برخاسته و دیدند شمشیر به غالف کسی بازگشت‪.‬او جوان جذابی بود‪.‬لباسی سفید پوشیده و‬
‫پیشانی بندی بر سر داشت‪.‬چهره اش بشدت جدی و هاله ای از نگرانی در صورتش آشکار‬
‫بود‪.‬سرعتش زیاد بود اما بنظر نمی آمد عجله داشته باشد حتی گوشه لباسش هم تکان‬
‫نخورد‪.‬تهذیبگر با پای شکسته در حالی که درد میکشید گفت‪«:‬هانـ‪....‬هانگوانگ جون؟!»‬
‫الن وانگجی بطرف او رفته و کنارش نشست و زخمش را بررسی کرد‪.‬زخمش چندان جدی نبود‬
‫او نیز برخاست ولی پیش از اینکه چیزی بگوید تهذیبگر گفت‪«:‬هانگوانگ جون خیلی دیر اومدی‬
‫وی ووشیان رفته!»‬
‫چند نفری که میدانستند در روزهای گذشته هانگوانگ جون از مکتب گوسوالن دنبال محل تقریبی‬
‫وی ووشیان میگشته و احتماال میخواهد شخصا با او تسویه حساب کند و وادارش کند تاوان مرگ‬
‫شاگردان مکتب گوسوالن را بدهد خیالشان راحت شد یکی از آنها با عجله گفت‪«:‬آره هنوز یه‬
‫ساعت نشده که از اینجا رفته!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون چیکار کرد؟ داشت کجا میرفت؟»‬
‫مردم سریع با غرغر و شکایت گفتند‪«:‬اون با ما جنگید و یه ذره هم برامون ارزش قائل نبود تازه‬
‫تقریبا ماها رو کشته بود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وان گجی با انگشتان خود لبه پایین آستین هایش را جمع کرد‪.‬انگار میخواست دست خود را‬
‫مشت کند‪.‬هرچند خیلی زود دست خود را رها ساخت‪.‬تهذیبگر سریع ادامه داد‪«:‬ولی اون گفت داره‬
‫میره به شهر بی شب تا با سران چهار مکتب تسویه حساب کنه!»‬
‫پس از نابودی مکتب چیشان ون‪،‬کاخ های اصلی شهر بی شب تبدیل به ستون هایی فرو ریخته‬
‫اما باشکوه شده بودند‪.‬دربرابر بلندترین قسمت از شهر بی شب‪،‬کاخ خورشید و آتش قرار داشت که‬
‫چون میدانی عریض بود و سه پرچم بلند در جلوی آن میدان قرار داشت ولی حاال دو تا از پرچم‬
‫ها شکسته و افتاده بودند و سومین پرچم نیز با شعار خورشید و آتش تکه تکه و با خون رنگ‬
‫آمیزی شده بود‪.‬‬
‫آن شب‪،‬سراسر میدان با شاگردان زیادی از مکاتب بزرگ و کوچک آراسته شده بود‪.‬پرچم نوار‬
‫دوزی شده هر کدام از قبایل در باد شبانه می چرخید انگار آن ستون پرچم های شکسته در قربانگاه‬
‫قرار داشتند‪.‬هر کدام از روسای قبایل جلوی گروه نیروهای خود ایستاده بودند و جین گوانگیائو به‬
‫همه شان فنجانی شراب پیشکش میکرد‪.‬روسای قبایل پس از باال بردن فنجان های شراب آنها‬
‫را پشت سر خود و روی زمین می ریختند‪.‬‬
‫پس از پاشیدن شراب بر زمین‪ ،‬جین گوانگشان گفت‪«:‬بی توجه به نام‪،‬بی توجه به مکتب خاص‪،‬این‬
‫فنجان شراب پیشکش سربازانی بود که مردند!»‬
‫نیه مینگجو گفت‪«:‬تا روحشان دوام بیاورد!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬درآرامش بیاسایند!»‬
‫جیانگ چنگ چهره اش ار خشم تیره بود‪.‬او با وجود پاشیدن فنجان شراب هیچ چیزی نگفت‪.‬کمی‬
‫بعد‪،‬جین گوانگیائو از گروه مکتب النلینگ جین خارج شده و جعبه ای ساخته شده از آهن را جلو‬
‫آورد‪.‬جین گوانگشان‪،‬جعبه را گرفته و باال برد و فریاد کشید‪«:‬اینها خاکستر آخرین بازمانده های‬
‫مکتب ونه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او پس از گفتن این حرفها با دست خالی نیروی معنوی فرستاده و جعبه را متالشی کرد‪.‬جعبه‬
‫آهنین تکه تکه شد و باد سرد خاکستر سفید را همه‬
‫جا می پراکند‪.‬خاکسترها به همه جا پراکنده شدند!‬
‫فریاد جمعیت برخاست‪.‬جین گوانگشان دستان خود را بلند کرد و عالمت داد تا مردم ساکت باشند‬
‫و به حرفهای او گوش فرادهند‪.‬وقتی فریادهای شادی ساکت شد‪.‬او صدایش را باال برده و ادامه‬
‫داد‪«:‬امشب‪،‬آنهایی که خاکسترشون رو پراکنده کردیم دو تن از رهبران بازمانده مکتب ون بودند‬
‫و فردا نوبت بقیه بازمانده های مکتب ون و فرمانده ییلینگ وی ووشیان خواهد بود!»‬
‫ناگهان صدای خنده ای سخنان او را قطع کرد‪.‬آن صدا بشدت سخت‪،‬لرزاننده و بهت آور بود‪.‬جمعیت‬
‫همه سرشان را به طرف جایی که صدا می آمد کج کردند‪.‬‬
‫کاخ خورشید و آتش بشدت جای باشکوهی بود‪.‬دوازده شیار بلند روی سقفش داشت و در انتهای‬
‫هر شیار هشت حیوان الهی قرار داده شده بود‪.‬ناگهان جمعیت فهمید که روی یکی از شیارها نه‬
‫حیوان الهی هستند‪.‬صدای خنده رعب آور از آنجا شنیده میشد! آن هیوالی اضافه کمی جا به جا‬
‫شد‪.‬آرام چکمه ها و گوشه های سیاه لباسش در روی سقف می چرخید‪.‬همه دست به شمشیر بردند‬
‫و مردمک چشمان جیانگ چنگ تنگ شد‪.‬رگهای دستش ورم کردند‪.‬جین گوانگشان که غرق‬
‫شوک و نفرت بود گفت‪«:‬وی یینگ!چطور جرات کردی خودتو اینجا نشون بدی؟!»‬
‫شخص دهانش را باز کرد‪.‬صدا قطعا صدای وی ووشیان بود اما لحن حرف زدنش عجیب بنظر‬
‫میرسید‪ «:‬چرا نباید اینجا خودمو نشون بدم؟؟ شماها اینجا تعدادتون به سه هزارتا میرسه؟فراموش‬
‫نکنین توی لشکرکشی ساقط کردن خورشید من تنهایی پنج هزار نفر رو فرستادم به درک‪...‬حاال‬
‫که تا اینجا اومدم نباید آرزوی شما رو به واقعیت تبدیل کنم؟ نیازی نیست همه راه پاشین بیاین‬
‫خونه ام تا خاکسترمو پخش کنین اینور اونور!!»‬
‫از آنجا که چند تن از شاگردان مکتب چینگه نیه هم بدست ون نینگ کشته شده بودند‪.‬نیه مینگجو‬
‫به سردی گفت‪«:‬گستاخی نکن!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه من همیشه گستاخ نبودم؟ رئیس مکتب جین چه حسی داره وقتی هر چی‬
‫برنامه میسازی برمیگرده تو صورت خودت؟ کی گفته بود اگه خواهر و برادر ون خودشونو تحویل‬
‫بدن بی خیال این‬
‫موضوع میشه و دیگه کاری با بقیه نداره؟ حاال کی داره میگه میخواد فردا خاکستر من و بقیه‬
‫بازمانده های مکتب ون رو بفرسته هوا؟»‬
‫جین گوانگشان گفت‪ «:‬با هر چی به وقتش روبرو میشیم‪...‬توی جاده چیونگچی تو صد نفر از‬
‫شاگردای النلینگ جین رو قلع و قمع کردی‪-‬این یه موضوعه‪....‬اینکه ون نینگ رو وادار کردی‬
‫توی برج طالیی هم کشتار بکنه یه موضوع دیگه اس‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب بزار من بپرسم رئیس مکتب جین‪،‬توی جاده چیونگچی واسه کی کمین‬
‫کرده بودن؟ کی قرار بود کشته بشه؟ برنامه ریز اصلی کی بود؟ واسه کی برنامه ریخته بودین؟ و‬
‫از همه مهمتر کی بود که عمدا منو تحریک کرد؟»‬
‫در میان آن جمعیت برخی از شاگردان آن روز نیز حضور داشتند‪.‬حاال که دیگر احساس امنیت‬
‫نمیکردند صدایشان بلند شد‪ «:‬حتی اگرم جین زیژون برای تو کمین کرده بود بازم حق نداشتی‬
‫اونطور بی رحمانه اونهمه آدمو بکشی؟!!!»‬
‫وی ووشیان به او کمک کرد تا بهتر موضوع را تفسیر کند‪«:‬اوه‪....‬اگر اون میخواد منو بکشه نیاز‬
‫نیست بشینه فکر کنه کارش درسته یا غلط اگرم این وسط می مردم خب از بدشانسی من بوده‪...‬ولی‬
‫اگه من بخوام از خودم دفاع کنم باید حواسم بشه این اوخ نشه اون یکی دردش نگیره درنتیجه یه‬
‫تار زلف پریشون هم نباید از کسی کم بشه‪...‬درنتیجه شماها همه حق دارین بیاین منو محاصره‬
‫کنین ولی من حق ندارم از خودم دفاع کنم درسته؟»‬
‫رئیس مکتب یائو صدایش را بلند کرد‪«:‬دفاع کنی؟ صد نفر اونجا کشتین سی نفرم توی برج‬
‫طالیی‪،‬همه بی گناه بودن‪ ...‬اگه داری از خودت دفاع میکنی پس چرا اینا رو قاطی کردی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اون ‪ 50‬تهذیبگر ون که توی تپه های تدفین هستن هم بیگناهن‪ ....‬چرا‬
‫دست از سر اونا برنمیدارین؟»‬
‫یکی فریاد کشید‪«:‬مگه این سگای ون چه لطفی در حق تو کردن که اینطوری داری ازشون‬
‫طرفداری میکنی؟»‬
‫«بنظر من هیچ لطفی در حقش نکردن این داره ادای قهرمانا رو درمیاره‬
‫خیال میکنه میتونه علیه دنیا وایسه‪...‬خیال میکنه کاراش عادالنه اس‪،‬خودشو اینقدر دست باال‬
‫گرفته که بقیه رو سرزنش کنه!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرف سکوت کرد‪.‬جمعیت سکوت او را عقب نشینی محسوب‬
‫کردند‪«:‬اگرم به حرف باشه این تو بودی که جین زیژون رو نفرین کردی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬میتونم بپرسم‪،‬چه مدرکی هست که ثابت کنه من روی اون طلسم صد زخم‬
‫گذاشتم؟»‬
‫کسی که آن حرف را زده بود کم آورده و لحظه ای بعد گفت‪ «:‬چه مدرکی هست که بگه تو‬
‫نبودی که اینکارو کرده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب دوباره می پرسم—از کجا معلوم تو نبودی؟ تو هم هیچ مدرکی نداری‬
‫که ثابت کنی کار خودت نبوده درسته؟»‬
‫شخص شوکه شده و با خشم گفت‪ «:‬من؟ مگه من شبیه توام؟حق نداری سیاه و سفید رو با هم‬
‫یکی کنی! تو از همه مشکوک تری‪....‬فکر کردی ما نمیدونیم تو و جین زیژون از یه سال پیش با‬
‫هم دشمنی داشتین؟»‬
‫وی ووشیان با صدایی بسان بارانی از یخ گفت‪ «:‬کی سیاه و سفید رو اینجا بهم قاطی کرده؟ ولی‬
‫درسته اگه میخواستم بکشمش همون یه سال پیش اینکارو میکردم‪ ...‬نمیذاشتم تا االن طول‬
‫بکشه‪ ...‬وگرنه که همچین آدمی سه روزم تو ذهن من نمیمونه چه برسه به یه سال؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رئیس مکتب یائو که از حرفهای او شوکه شده بود گفت‪....«:‬وی ووشیان‪،‬وی ووشیان من امروز‬
‫فهمیدم که توی زندگیم موجودی به شرارت و بی خردی تو وجود نداره ‪...‬تو اونهمه آدمو کشتی‬
‫اونوقت زبون درازی هم میکنی؟ یه ذره وجدان نداری؟ دلت نمیسوزه؟!»‬
‫جمعیت زبان به لعن و نفرین او گشوده بودند ولی وی ووشیان با آغوش باز همه را پذیرفت‪.‬خشم‬
‫تنها چیزی بود که ورای هر احساسی در وجودش پیشی میگرفت‪.‬یکی از تهذیبگرانی که در ردیف‬
‫جلو ایستاده بود به تلخی گفت‪«:‬وی یینگ‪،‬تو منو نا امیدم کردی‪...‬یه زمانی تحسینت‬
‫میکردم و میگفتم که تو الاقل مکتب خودت رو ساختی‪...‬ولی حاال که بهش فکر میکنم می بینم‬
‫که چقدر نفرت انگیزی‪...‬از این لحظه من تا ابد دشمن تو خواهم بود و علیه تو خواهم جنگید!!!!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرفها ابتدا مکثی کرده و بعد قهقهه سر داد‪«:‬هاهاهاهاهاهاه‪»...‬او‬
‫آنچنان می خندید که نفسش بند آمده بود‪«:‬تو منو تحسین میکردی؟ تو میگی منو تحسین‬
‫میکردی پس چرا هیچ وقت ندیدمت؟ حاال که همه با من چپ افتادن تو هم پرچمت رو بلند‬
‫کردی؟»وی ووشیان که از شدت خنده اشکش درآمده بود ادامه داد‪«:‬تحسین تو بی ارزشه! تو‬
‫گفتی تا ابد در برابر من می ایستی و دشمن من میمونی‪...‬باشه اینکه دشمن من باشی اصال تاثیری‬
‫روی من داره؟ تشویق ها و تنفر شما برای من ناچیزه‪...‬تو چطور جرات میکنی جلوی بقیه این‬
‫حرفا رو بزنی و خودنمایی کنی؟»‬
‫پیش از آنکه بتواند حرف خود را تمام کند حس کرد چیزی انگار راه گلویش را بست‪.‬دردی بود که‬
‫از سمت سینه اش باال می آمد‪.‬پایین را نگریسته و دید تیری در مرکز سینه اش جا خوش کرده‬
‫است‪.‬نوک تیر در میان دنده هایش گیر کرده بود‪.‬او مستقیما به مسیری که تیر از آنجا شلیک شده‬
‫بود نگاه کرد‪.‬کسی که تی ر را شلیک کرده تهذیبگر جوانی با ظاهری ظریف بود‪.‬او در جلوی گروه‬
‫کوچکی ایستاده بود هنوز حالت خود را حفظ کرده و زه کمانش هنوز می لرزید‪.‬‬
‫وی ووشیان از روی نوک تیر فرو رفته در سینه اش میدانست که او قلبش را هدف گرفته بود اما‬
‫از آنجا که تیرانداز مهارت چندانی نداشت ‪.‬قدرت تیر در میانه هوا رفته رفته کمتر شده و بجای‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برخورد به قلب به دنده های او خورده بود‪.‬همه اطراف تهذیبگری که تیر را پرتاب کرده بود گرفتند‬
‫با چشمانی پر از ترس و شگفتی به او خیره شدند‪.‬وی ووشیان باال را نگریست‪.‬تاریکی تمام صورتش‬
‫را پوشاند‪.‬او تیر را از سینه خود درآورده و با شدت پرتابش کرد‪.‬تهذیبگر جوانی که به او تیر انداخته‬
‫بود ناله ای سر داده و با تیر خودش جان به جان آفرین تسلیم کرد‪.‬پسر دیگری خودش را بطرف‬
‫او انداخت‪«:‬برادر! برادر!»‬
‫آرایش رزمی مکاتب بهم ریخت‪.‬رهبر آن مکتب با انگشتان لرزان به وی ووشیان اشاره‬
‫میکرد‪«:‬تو‪....‬تو‪....‬تو یه ظالمی!»‬
‫وی ووشیان با دست راست‪،‬زخم خود را فشرد و موقتا جلوی فوران خون را گرفت‪.‬صدایش پر ای‬
‫بی تفاوتی بود‪ «:‬ظالم یعنی چی؟ خب وقتی من بی دفاعم و اون بهم تیر انداخت باید میدونست‬
‫اگه خطا بزنه چی بسرش میاد؟! شماها به من میگین تهذیبگر شیطانی‪ ،‬نمیشه از من انتظار داشته‬
‫باشین ازش تاوان نگیرم درسته؟»‬
‫جین گوانگشان فرمان داد‪«:‬آرایش جنگی بگیرید‪...‬آرایش جنگی بگیرید‪....‬نباید بزاریم زنده از اینجا‬
‫بره بیرون!»‬
‫با این دستور ولوله در میانشان افتاد‪.‬شاگردانی که تیر و کمان داشتند با عجله آماده شده و سقف‬
‫کاخ را نشانه رفتند‪.‬آنها اولین حمله را انجام دادند!‬
‫وی ووشیان با لخند تلخی چنچینگ را از روی کمر برداشته و بر لبهای خود نهاد‪.‬با یک زوزه تیز‬
‫فلوت‪،‬دستهایی بی رنگ و رو ‪،‬گل و خاک کف میدان شهر بی شب را شکافتند‪...‬یکی پس از‬
‫دیگری!‬
‫اجساد آجرهای کف زمین را بر میداشتند و از عمق خاک می خزیدند و بیرون می آمدند‪.‬آنها برخی‬
‫از شاگردانی را که سوار شمشیرهایشان شده و به هوا میرفتند را کشیده و به زمین می آوردند‪ .‬وی‬
‫ووشیان روی برآمدگی کاخ خورشید وآتش ایستاده بود با چشمانی سرخ فلوت می نواخت و آسمان‬
‫شب را میشکافت‪.‬پایین را نگریست‪،‬تهذیبگران مختلف با لباس های رنگارنگ مانند آب به‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جوشیدن افتادند‪.‬باال و پایین میرفتند از هم جدا شده و دوباره نزد هم می آمدند‪.‬غیر از مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ دیگر قبایل کامال بهم ریختند‪.‬هر رئیس مکتب سعی داشت از شاگردان خود‬
‫محافظت کند دیگر فرصتی برای حمله به وی ووشیان پیدا نمیکرد‪.‬‬
‫ناگهان‪،‬نوت های روشن زیتر صدای فلوت را در هم ریخت‪.‬وی ووشیان فلوتش را پایین گرفته و‬
‫به شخصی که گیوچینش را روی پا نهاده و در طرف دیگر سقف نشسته بود نگاه کرد‪.‬لباس سفید‬
‫و چشمان روشنش در آن سیاهی شب درخشش عجیبی داشتند‪.‬‬
‫وی ووشیان با صدای سردی گفت‪«:‬الن جان»پس از درود به او دوباره فلوت را بر لب نهاد و‬
‫گفت‪«:‬تو که باید از مدتها قبل می فهمیدی—نوای روشنایی هیچ تاثیری روی من نداره!»‬
‫الن وانگجی گیوچین را روی کمر خود برگرداند‪ .‬درعوض بیچن را بیرون کشیده و مستقیما به‬
‫چنچینگ حمله برد انگار میخواست فلوتی که چنین نواهای شری را مینوازد تکه پاره کند‪.‬وی‬
‫ووشیان چرخی زد و حمله او را جاخالی داد و با خنده گفت‪«:‬باشه‪،‬باشه از اولشم میدونستم یه‬
‫روزی میرسه که ما دوتا باید اینطوری با همدیگه بجنگیم‪...‬از نظر تو من همیشه آدم نچسبی‬
‫بودم‪....‬بیا جلو!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرف مکثی کرد و گفت‪«:‬وی یینگ!» اگرچه او نامش را با صدای‬
‫بلند فریاد کشید اما همه می توانستند بگویند صدایش می لرزید‪.‬هرچند در آن لحظه وی ووشیان‬
‫توان قضاوت خودش را از دست داده بود‪.‬او کمی و بیش دیوانه و ناهشیار شده بود‪.‬موجودات شرور‬
‫بشدت درحال افزایش بودند‪.‬احساس میکرد همه از او بیزار هستن و او از همه متنفر است و دیگر‬
‫اهمیت نمیداد چه کسی به طرفش می آید‪.‬از هیچ کس نمیترسید‪...‬همه چیز برایش یکی شده‬
‫بودند‪ .‬ناگهان در میان این شلوغی وی ووشیان صدای لطیفی را شنید‪.‬صدا فریاد میکشید‪«:‬آ‪-‬‬
‫شیان!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این صدا چون سطل آب سرد شعله خشم شیطانی درونش را خاموش کرد‪.‬جیانگ یانلی؟ او چه‬
‫زمانی به این جلسه آمده ؟وی ووشیان تقریبا از ترس مرده بود‪.‬دیگر نمیتوانست به جنگ با الن‬
‫وانگجی اهمیت بدهد چنچینگ را پایین آورد‪«:‬شیجیه؟!»‬
‫جیانگ چنگ هم صدا را شنیده بود‪.‬یک لحظه صورتش از ترس سفید شد‪«:‬خواهر؟خواهر! تو‬
‫کجایی؟ تو کجایی؟»‬
‫وی ووشیان از روی سقف کاخ پایین پرید‪.‬او نیز مانند جیانگ چنگ فریاد میکشید‪«:‬شیجیه؟‬
‫شیجیه؟ کجایی؟ نمیتونم ببینمت!»‬
‫او نمیتوانست اهمیتی به تیرها و شمشیرهایی که بسمتش می آمدند بدهد‪.‬با دست خالی دیوانه وار‬
‫می جنگید و سعی داشت راهش را به سمت او پیدا کند‪.‬ناگهان توانست جثه کوچک جیانگ یانلی‬
‫را در میان دیگر افراد ببیند‪.‬وی ووشیان سعی داشت راهش را به طرف او بگشاید اما جمع فشرده‬
‫بود و او توان کافی نداشت‪.‬فاصله میان آنها زیاد بود و افراد زیادی سر راهشان را گرفته بودند‪.‬در‬
‫آن لحظه برایش امکان نداشت به سمتش برود‪.‬وضعیت برای جیانگ چنگ هم همین بود‪.‬در این‬
‫لحظه‪،‬هردو فهمیدند که پشت سر جیانگ یانلی یک جسد وحشی با لرزش پیش می آمد‪.‬‬
‫جسد نیمه پوسیده بود و شمشیری را بیرون کشیده و آرام آرام بطرف جیانگ یانلی میرفت‪.‬وی‬
‫ووشیان با دیدن این صحنه دهشتناک با صدایی خشن گفت‪«:‬گمشو‪،‬همین االن گمشو‪،‬بهش دست‬
‫نزن!»‬
‫جیانگ چنگ می غرید‪«:‬بهش بگو بره اونطرف!»‬
‫او ساندو را بیرون کشیدن بود‪.‬نور بنفش در برابر جسد تابیدن گرفت ولی در میانه راه‪،‬درخشش نور‬
‫شمشیرهای بقیه تهذیبگران قدرت او را منحرف کرد‪.‬هر قدر وی ووشیان مضطرب تر میشد‬
‫کنترلش را هم بیشتر از دست میداد‪.‬جسد به فرمان او بی توجهی میکرد همانطور پیش می آمد و‬
‫شمشیرش را بر جیانگ یانلی فرود آورد‪.‬وی ووشیان عقلش را پاک از دست داده بود و مانند‬
‫دیوانگان فریاد میزد‪«:‬بسه‪،‬همین االن تمومش کن! بس کن!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه درحال نبرد با اجساد اطرافشان بودند‪.‬هیچ کسی نمیتوانست ببیند که جان کسی بیگناه در‬
‫خطر است‪.‬شمشیر جسد به کمر جیانگ یانلی فرود آمده و کمرش را شکافت‪.‬جیانگ یانلی بر زمین‬
‫افتاد‪.‬جسد پشت سرش دوباره شمشیر را بلند کرد‪.‬ناگهان نور درخشان شمشیری جسد را دو نیم‬
‫کرد‪.‬الن وانگجی در میانه میدان فرود آمده و بیچن را احضار کرده بود‪.‬وی ووشیان و جیانگ چنگ‬
‫با الخره توانستند با عجله پیشروی کنند‪.‬حتی نتوانستند از الن وانگجی تشکر کنند‪.‬ابتدا جیانگ‬
‫چنگ‪،‬جیانگ یانلی را از جا بلند کرد‪.‬ولی الن وانگجی وی ووشیان را متوقف کرده‪،‬یقه اش را‬
‫گرفت و او را به طرف خود کشید ‪«:‬وی یینگ! این جسدا رو متوقف کن!»‬
‫در آن لحظه وی ووشیان به هیچ چیزی اهمیت نمیداد‪.‬در انعکاس چشمانش نه چهره الن وانگجی‬
‫را میدید‪،‬نه رگه های خونین درون چشمانش را و نه سرخی که چشمان او را احاطه کرده بود‪...‬او‬
‫تنها میخواست از سالمت جیانگ یانلی مطمئن شود‪.‬با چشمانی سرخ‪،‬او را به کناری هل داده و با‬
‫عجله بطرف زمین خیز برداشت‪.‬الن وانگجی تلوتلوخوران کمی عقب رفت و در حالیکه سعی‬
‫میکرد خودش را ثابت نگه داره به او خیره شده بود‪.‬پیش از آنکه بتواند کاری کند صدای کمک‬
‫خواستن دیگری را از همان نزدیکی شنید و همین سبب شد خروش چشمان خود را متوقف کرده‬
‫و برای یاری کس دیگری برود‪.‬‬
‫کمر جیانگ یانلی غرق خون بود‪.‬چشمانش بسته بودند اما خوشبختانه هنوز نفس میکشید‪.‬جیانگ‬
‫چنگ با ترس و لرز نبضش را گرفت و بعد نفس راحتی کشید‪.‬ناگهان مشتی حواله صورت وی‬
‫ووشیان کرده و با فریاد گفت‪ «:‬چه خبر شده؟! مگه نگفتی میتونی کنترلشون کنی؟؟ مگه نگفتی‬
‫چیزی نمیشه؟!!!»‬
‫وی ووشیان روی زمین افتاده و با چهره ای خالی گفت‪«:‬من‪ ...‬نمیدونم‪»...‬او با نا امیدی ادامه‬
‫داد‪...«:‬نمیتونم کنترلش کنم‪...‬نمیتونم کنترلش کنم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهان جیانگ یانلی تکانی خورد‪.‬جیانگ چنگ او را محکم گرفته بود و داشت چرت و پرت‬
‫میگفت‪«:‬خواهر؟ چیزی نیست!اصال چیزی نیست‪ ....‬چه احساسی داری؟ هیچ چیزی نشده فقط یه‬
‫بریدگی ساده اس‪،‬چیز بدی نیست اصن‪...‬االن می برمت پایین‪»....‬‬
‫همانطور که حرف میزد میخواست جیانگ یانلی را بلند کند ولی او گفت‪«:‬آ‪-‬شیان!»‬
‫تمام وجود وی ووشیان به لرزه افتاد‪«:‬شیجیه‪...‬من‪...‬اینجام!»‬
‫جیانگ یانلی به آرامی چشمان تیره اش را باز کرد‪.‬وی ووشیان غرش ترس را درون خود احساس‬
‫میکرد‪.‬جیانگ یانلی گفت‪....«:‬آ‪-‬شیان‪،‬اون موقع‪...‬چرا اینقدر سریع رفتی‪ ...‬من حتی نتونستم‬
‫ببینمت‪...‬حتی نتونستم چیزی بهت بگم‪»...‬‬
‫قلب وی ووشیان با شنیدن این سخن به سرعت می تپید‪.‬هنوز جرات نداشت به چهره جیانگ‬
‫یانلی نگاه کند‪.‬ا الن چهره او شبیه همان موقعی بود که چهره جین زیژون در گل و خون غرق‬
‫شده بود‪ .‬او بشدت از شنیدن سخنانی که یانلی میخواست بگوید وحشت داشت‪.‬یانلی‬
‫گفت‪«:‬من‪...‬اومدم اینجا که بهت بگم‪»...‬‬
‫به او چه بگوید؟ اینکه مشکلی نیست‪....‬؟اینکه از تو متنفر نیستم؟ اینکه همه چیز خوب است؟ یا‬
‫بخاطر کشته شدن جین زیژوان تو را سرزنش نمیکنم؟ غیر ممکن بود!!! ولی او نتوانست خالف‬
‫اینها را هم بگوید حتی یانلی هم در آن شرایط نمیدانست باید به وی ووشیان چه چیزی بگوید‪.‬انگار‬
‫تنها میخواست یکبار دیگر برادرش را ببیند‪.‬او آه کشید‪«:‬آ‪-‬شیان‪،‬تو‪...‬باید اینو تمومش‬
‫کنی‪...‬نکن‪...‬نکن‪»....‬‬
‫وی ووشیان با عجله گفت‪«:‬باشه متوقفش میکنم!»‬
‫او با عجله چنچینگ را روی لب نهاد و نواخت‪.‬میخواست با تالش فراوان ذهنش را آرام کند‪.‬این‬
‫بار اجساد دست از نافرمانی برداشتند‪.‬صدای خرخر ناجوری از گلوی خود خارج میکردند انگار از‬
‫این وقفه ناراضی بودند‪.‬آنها به آرامی خم میشدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی مکثی کرد از دور به آنها نگریست‪.‬بالفاصله پس از این وقفه به حمله ادامه داد تا به‬
‫دیگران که در جنگ بودند یاری برساند چه آنهایی که عضو قبیله خودش بودند و چه آنهایی که‬
‫نبودند‪.‬ناگهان چشمان جیانگ یانلی با ترس از هم باز شدند‪.‬دستان خود را باال گرفته و با قدرتی‬
‫که مشخص نبود از کجا کسب کرده وی ووشیان را بسختی هل داد‪.‬‬
‫وی ووشیان بخاطر شدت ضربه بر زمین افتاد‪.‬وقتی دوباره نگاه کرد تیغه درخشان شمشیری را‬
‫دید که گلوی یانلی را پاره کرده بود‪.‬مرد جوانی که شمشیر را بدست داشت همان تهذیبگر جوانی‬
‫بود که بر سر جنازه تهذیبگر تیر انداز میگریست‪.‬او گریه میکرد و با چشمانی غرق اشک‬
‫میگفت‪«:‬کثافت‪ ،‬اینم بخاطر برادرم!»‬
‫وی ووشیان روی زمین کثیف نشسته و با ناباوری به جیانگ یانلی که خون از گلویش فواره میزد‬
‫خیره شده بود‪.‬هنوز منتظر بود خواهرش حرف بزند و آخرین تصمیم خود را بگیرد‪.‬جیانگ چنگ‬
‫که تاب و توان از دست داده بود دستان خود را دور خواهرش حلقه کرده و هنوز نمیدانست چه‬
‫خبر شده است‪.‬یک لحظه بعد وی ووشیان فریاد وحشیانه ای سر داد‪.‬الن وانگجی پیش از چرخیدن‬
‫حمله اش را به پایان رساند‪.....‬‬
‫پسر جوان تازه فهمید که به اشتباه کس دیگری را کشته است‪.‬شمشیر خود را با ترس و لرز از‬
‫گلوی او بیرون کشید‪،‬تلوتلو خوران عقب میرفت و میگفت‪....«:‬من نبودم‪....‬نبودم‪...‬من میخواستم‪...‬‬
‫وی ووشیان رو بکشم‪ ...‬میخواستم انتقام برادرمو بگیرم‪ ...‬اون خودشو پرت کرد جلوی شمشیر‬
‫من!»‬
‫وی ووشیان فریادکشان بطرف او رفته و گردنش را چسبید‪.‬رئیس مکتب یائو شمشیر خود را تکان‬
‫میداد‪«:‬شیطان‪،‬ولش کن!»‬
‫الن وانگجی دیگر نمیتوانست به ظاهر یا اخالقیات توجه کند‪.‬یکی پس از دیگری کسانی که‬
‫راهش را بسته بودند کنار میزد و با عجله میرفت تا به وی ووشیان برسد ولی هنوز در نیمه راه بود‬
‫که وی ووشیان در برابر چشمان همه‪،‬گردن پسر را خرد کرد‪.‬یک رئیس مکتب با لباس سفید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خشمگینانه فریاد زد‪ «:‬تو‪....‬تو باعث مرگ جیانگ فنگیمان و زنش شدی‪...‬حاال هم تقصیر خودته‬
‫که خواهرت مرده‪...‬داری تاوان گناهانت رو میدی حق نداری عصبانیتت رو سر کسای دیگه خالی‬
‫کنی‪...‬بجای اینکه از راهت برگردی داری بقیه رو میکشی‪ ...‬وی ووشیان—جرمهای تو نابخشودنی‬
‫هستن!»‬
‫وی ووشیان دیگر هیچ انتقاد یا سرزنشی را نشنید‪.‬انگار روحش تسخیر شده بود او دست دراز کرده‬
‫و از میان آستین هایش چیزهایی را بیرون کشید‪.‬در برابر چشم همگان آنها را بهم کوبید‪.‬یکی باال‬
‫و دیگری پایین‪،‬آندو شی با صدای بلندی بهم چسبیدند‪.‬‬
‫آن شی را روی کف دست خود نهاده و رو به آسمان بلند کرد‪....‬آن شی طلسم ببر تاریکی بود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هفتاد و نه‪ -‬بخش اول‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کشتار خونین شهر بی شب‪،‬همان جنگ افسانه ای بود که فرمانده ییلینگ‪،‬وی ووشیان‪،‬بیش از ‪3‬‬
‫هزار نفر را که برای کشتن او متعهد شده بودند به قتل رساند‪.‬برخی از کشته شدن ‪ 5‬هزار نفر هم‬
‫سخن میگفتند‪.‬عدد چندان اهمیت نداشت بلکه مطمئناً در آن شب‪ ،‬شهر بی شب تبدیل به گورستان‬
‫شده و جهنم خونینی بود که بدست وی ووشیان ساخته شد و حاال قاتل باجود آنهمه حمله‪،‬دوباره‬
‫زنده و سالم به تپه های تدفین بازگشته بود‪.‬هیچ کس نمیدانست او چگونه اینکار را انجام داده‬
‫است‪.‬‬
‫بعلت این جنگ‪،‬دنیای تهذیبگری‪،‬زخم شدیدی برداشت و بخاطر این موضوع‪،‬نزدیک به سه ماه‬
‫انرژی و برنامه ریزی‪،‬چهار مکتب برجسته بسختی موفق شدند محل زندگی آن شیطان‪،‬تپه های‬
‫تدفین را محاصره کنند و لقب «خونریز»به بازمانده های مکتب ون و فرمانده ییلینگ دیوانه‬
‫بازگشت‪.‬‬
‫وی ووشیان به تهذیبگرانی که جلوی غار کشنده شیطان بودند نگاه کرد‪.‬حالت چهره هایشان دقیقا‬
‫شبیه به همان تهذیبگران آن شب تعهد بود که بر روی زمین شراب ریختند و برای کشتن او و‬
‫بازمانده های قبیله ون هم قسم شدند‪.‬برخی از اینها بازمانده های آن شب بودند‪.‬برخی از نسل آن‬
‫تهذیبگرها بودند ولی حاال تعداد عدالتخواهان هم باور آنها زیاد شده بود‪.‬یی ویچون‪،‬تهذیبگر‬
‫میانسالی که اعالم کرد او پایش را قطع کرده و پای مصنوعی چوبی هم داشت دوباره گفت‪«:‬تاوان‬
‫خون اون سه هزار نفر رو نمیتونی بدی حتی اگر میلیونها بار بمیری!»‬
‫وی ووشیان در حرفش پرید‪ «:‬سه هزار نفر؟ توی شهر بی شب سه هزار تهذیبگر حاضر بود ولی‬
‫همه رهبران مکاتب و نخبه هاشون هم بودند‪...‬وقتی همه اونا اونجا حضور داشتن من چطوری‬
‫تونستم سه هزار نفرو بکشم بره؟ شماها یا منو زیادی دست باال گرفتین یا اونارو یادتون رفته!»‬
‫او تنها داشت حقایق را به آرامی بیان میکرد اما تهذیبگر فکر کرد مسخره اش میکند پس با‬
‫اخم گفت‪ «:‬تو فکر کردی ما اینجا داریم درباره چی حرف میزنیم؟ چطور میشه سر تاوان خون‬
‫چونه زد؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من سر هیچی چونه نمیزنم‪...‬ولی نمیخوام بازم سر حرفای پوچ بهم حمله‬
‫بشه‪...‬کاری که نکردم رو به گردن نمیگیرم!»‬
‫کسی گفت‪«:‬کاری که نکردی؟کاری هم مونده که نکرده باشی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره‪،‬مثال من چیفنگ زون رو تیکه تیکه نکردم‪...‬من بانو جین رو مجبور نکردم‬
‫توی برج طالیی خودشو بکشه‪...‬من این جسدایی که افتادن دنبال شما و تا این باال کشوندنتون‬
‫رو کنترل نمیکنم!»‬
‫سوشه با لبخند گفت‪ «:‬فرمانده ییلینگ‪،‬من همیشه درباره تکبر و گستاخی شما شنیدم فکر نمیکردم‬
‫اینقدر فروتن هم باشید‪....‬اگر کار شما نیست پس توی این دنیا کی میتونه اینهمه جسد وحشی رو‬
‫براه بندازه و کاری کنه تا با ماها بجنگن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬واقعا هیچ کسی مد نظرتون نیست؟هر کسی طلسم ببر تاریکی رو داشته باشه‬
‫میتونه اینکارو بکنه!»‬
‫سوشه گفت‪«:‬مگه طلسم ببر تاریکی یکی از سالح های تو نیست؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬االن وقتشه بپرسیم کیه که اینقدر اون سالح رو میخواد‪...‬شبیه ون‬
‫نینگ‪....‬بعضی از قبایل یا بیشترشون‪ ...‬بحد مرگ از ژنرال شبح می ترسیدند‪.‬میگفتن باید کشته و‬
‫سوزونده بشه ولی بدون اینکه بقیه بفهمن اونو دهها ساله که پنهان کردن‪...‬خیلی عجیبه‪....‬واقعا‬
‫کی بود میگفت اون سوزونده شده و خاکسترش رو پخش کرد؟»‬
‫همه بصورت هماهنگ به شاگردان النلینگ جین که آنجا حضور داشتند نگاه کردند‪.‬بهرحال رهبر‬
‫مکتب النلینگ جین بود که مسئولیت همه چیز را برعهده گرفته و در آن مراسم اعالم کرده بود‬
‫دو تن از رهبران بازمانده مکتب ون سوخته شده و خاکسترشان را در شهر بی شب پراکند‪.‬‬
‫سوشه بالفاصله جواب داد‪«:‬نمیخواد اینقدر داستان بسازی باورت نمیکنیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهان دوباره صدای غرش و خش خش جنگل تاریک را فراگرفت‪.‬الن چیشن(اینو منم نمیشناسم‬
‫توی متن انگلیسی نوشته بود!شایدم اشتباه تایپی بوده احتماال الن چیرن باشه‪...‬نمیدونم‬
‫واال)گفت‪«:‬همگی مراقب باشید!موج دوم جسد ها داره میاد‪»...‬‬
‫با شنیدن این حرف‪،‬نیمی از گروه رفتند تا با آنها مقابله کنند درحالیکه نیمی دیگر شمشیرهایشان‬
‫را محتاطانه به طرف –دیوانه‪ -‬ای که در غار کشنده شیطان ایستاده‪،‬گرفته بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪ «:‬گفتم که ‪...‬این اجساد تحت کنترل من نیستن‪...‬بجای اینکه وقتتون رو صرف زل زدن به‬
‫من بکنین بهتر نیست به اونا برسین؟»‬
‫در میان این جمع تهذیبگرانی مشهور همپایه روسای مکاتب و ارشدهای قبایلشان وجود داشت‪.‬آنان‬
‫میتوانستند با این مرده های وحشی بجنگند‪.‬همراه با نوای گیوچین و نور درخشان شمشیرهایی که‬
‫در هوا پخش شد دیگر کسی وقت نداشت به چیزی که بخاطرش آنجا بودند اهمیت دهد‪.‬جیانگ‬
‫چنگ با یک موج شالقش سه جسد را تکه تکه کرده و بطرف جین لینگ برگشت‪ «:‬جین لینگ!به‬
‫پاهات عالقه نداری؟»‬
‫منظورش این بود که اگر جین لینگ هنوز هم برای برگشتن به طرف او قدمی برنمیداشت حتما‬
‫پایش را میشکست ولی گوش جین لینگ از این تهدیدات پر بود میدانست که جیانگ چنگ در‬
‫حقیقت هیچگاه اینکار را نمیکند‪.‬بهمین دلیل او به جیانگ چنگ زل زده و هیچ کاری‬
‫نمیکرد‪.‬جیانگ چنگ درحالیکه فحش میداد زیدیان را چرخی داده و بطرف جین لینگ فرستاد و‬
‫دور کمرش را گرفته تا او را با زور برگرداند‪.‬اما نور بنفش زیدیان به سوسو زدن افتاده و لحظه ای‬
‫بعد کامال خاموش شد‪ .‬بی درنگ شالق به حلقه ای نقره ای تبدیل شده و دور انگشت دست‬
‫جیانگ چنگ پیچید‪ .‬با شگفتی س ر جای خود ایستاد‪.‬او هرگز در چنین حالتی قرار نگرفته بود که‬
‫زیدیان اینطور سرخود تغییر شکل بدهد‪.‬با شگفتی به قطرات خون کف دست خود خیره شده‬
‫بود‪.‬سپس دست خود را باال گرفته و با به اندازه یک مشت خون باال آورد‪.‬جین لینگ با صدای‬
‫بلندی گفت‪«:‬دایی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فریادهای بلندی از روی شگفتی در حین نبرد با اجساد از گوشه و کنار شنیده شد‪.‬آنجا بود که‬
‫بیشتر شمشیرهای درخشان نورشان را از دست دادند و رگه های خون در چهره اکثر افراد حاضر‬
‫در آنجا ظاهر شد‪.‬اکثرا خون دماغ شده بودند اما برخی هم از دهان و هم از بینی شان خون‬
‫میریخت‪.‬یکی از تهذیبگران شمشیر زن گفت‪«:‬چه خبر شده؟»‬
‫«انرژی معنوی من تموم شد»‬
‫«برادر ارشد بیا کمکم‪...‬اینجا یه اتفاقی افتاده‪»...‬‬
‫بیچن از غالف بیرون آمد و چند تن از اجسادی را که بدنبال تهذیبگرانی که فریاد کمک سر داده‬
‫بودند میرفتند را کشت هرچند فریادهای زیادی ناشی از پریشانی از همه جا بلند شد‪.‬جمعیت به‬
‫آرامی در گوشه ای جمع شده و به طرف دهانه غار کشنده شیطان عقب نشینی میکردند‪.‬تهذیبگرانی‬
‫که سلحشورانه برای نبردی بزرگ در تپه های تدفین آماده میشدند حاال نیروی معنوی خود را از‬
‫دست داده بودند‪،‬نه تنها نور شمشیرهایشان خاموش شد که طلسم هایشان از کار افتاد‪ .‬حتی‬
‫نواهای شاگردان گوسوالن و مولینگ سو نیز مانند صداهای معمولی و بدون مهارت های جنگیری‬
‫بنظر می آمدند‪.‬‬
‫اوضاع کامال برعکس شده بود‪ .‬الن وانگجی گیوچینش را درآورده لرزش سیم هایش تا آسمان را‬
‫به لرزه افکند‪.‬مهم نبود او چقدر قدرتمند است در حال حاضر او نیز در موقعیت شکست قرار گرفت‬
‫اما او تنها نبود ون نینگ از دهانه غار پریده و بطرف آن اجساد رفت و همزمان و در سکوت باید‬
‫مشت و لگدهای دیگر تهذیبگران را هم تحمل میکرد‪.‬خوشبختانه او نمیتوانست درد را حس کند‬
‫در نتیجه ضربات آنها کارساز نبودند‪.‬در میان این آشوب ناگهان الن سیژویی درحالیکه فریاد‬
‫میکشید با عجله رفت‪«:‬همه بیاین اینجا‪،‬بیاین داخل غار کشنده شیطان‪،‬دور تا دور غار یه طلسم‬
‫بزرگ هست‪ .‬البته یه بخش هایی ازش خراب شده اگه بتونیم دوباره درستش کنیم جواب میده‪...‬و‬
‫تا یه مدت اونجا باید جامون امن باشه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند تن از تهذیبگران که از این وضع دیوانه شده بودند تا صدایش را شنیدند خواستند همراه او‬
‫وارد غار شوند اما سوشه‪،‬با صدای بلندی گفت‪«:‬کسی نره داخل! این حتما یه دامه‪...‬حتما داخل غار‬
‫خطر بزرگی منتظرمونه!»‬
‫برخی دیگر که صدای او را شنیدند تردید پیدا کردند که بروند یا نروند‪.‬وی ووشیان با موج دستش‬
‫بارانی از طلسم ایجاد کرد‪ «:‬اگه به مردن باشه هم بیرون غار میمیرین هم داخل غار‪...‬شماها که‬
‫بهرحال می میرین‪...‬الاقل اون داخل یه چند دقیقه بیشتر زنده میمونین‪...‬چرا اینقدر واسه کشتن‬
‫مردم عجله میکنین؟»‬
‫اگرچه حرفهایش همه راست بودند اما چون او اینها را میگفت مردم بیشتر ترسیدند‪ .‬هنوز مردد‬
‫بودند و به نبرد سخت با اجساد وحشی ادامه میدادند‪.‬دیگران شاید میتوانستند بدون نیروی معنوی‬
‫به گونه ای دوام بیاورند اما نیه هوایسانگ نمیتوانست‪.‬همه میدانستند که او چقدر بی استعداد و‬
‫ترسو ست‪.‬انسان جاه طلبی نبود و مانند یک تهذیبگر بسختی تالش نمیکرد‪.‬او تنها در گیر و دار‬
‫حوادث بدام افتاده بود و البته بخاطر محافظان شخصیش هیچ آسیبی ندید‪.‬وی ووشیان وقتی دید‬
‫لشکر مردگان بیشتر و بیشتر میشود و انتهایی برایشان نیست‪.‬با عجله گفت‪«:‬شماها میرین داخل‬
‫یا نه؟اگه شما نمیاین من اول میرم‪...‬غیبت منو ببخشید‪---‬بدو بدو بدو‪...‬همگی بدویین بیاین!»‬
‫پیش از آنکه او حرف خود را تمام کند‪.‬نیه هوایسانگ شاگردان مکتب چینگه نیه را با قاطعیت‬
‫بداخل غار راهنمایی کرد‪.‬او شبیه سگی که صاحبش را گم کرده باشد مضطرب بود و مانند ماهی‬
‫که در تور صیاد افتاده بر خود می پیچید‪.‬دیگران از این حرکت عجیب و قاطع او شگفت زده شده‬
‫بودند‪.‬در این لحظه اویانگ زیژن هم فریاد زد‪«:‬بابا اونا رو نکش‪...‬بهم اعتماد کن بیا بریم داخل‪...‬ما‬
‫یه کم پیش داخل غار بودیم هیچ تله ای اونجا نیست!»‬
‫چند تا از دیگر پسرها هم فریاد زدند‪«:‬آره اونجا یه طلسم بزرگ روی زمین هست!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬دایی بیا!»‬
‫جیانگ چنگ درحالیکه با ساندو که نور خود را از دست داده بود خیز برمی داشت گفت‪«:‬تو یکی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خفه شو!»‬
‫هرچند پس از این فریاد دوباره از دهان و بینی او خون فوران کرد‪.‬جین لینگ با عجله به طرف‬
‫پله ها میرفت و او را دنبال خود درون غار میکشید‪.‬جیانگ چنگ که نیروی معنوی خود را از دست‬
‫داده و نیمی از روز را جنگیده بود بشدت خسته بنظر میرسید اما بشکلی موفقیت آمیز توسط جین‬
‫لینگ بدرون غار هدایت شد‪.‬شاگردان مکتب جیانگ نیز با عجله دنبالشان افتادند‪.‬کمی بعد صدای‬
‫بشاش نیه هوایسانگ درون غار طنین انداخت‪«:‬همگی خوب کردین اومدین اینجا چه جای‬
‫بزرگیه!میشه یکی از ارشدهای عزیز این طلسم روی زمین رو بازسازی کنه؟من نمیتونم چون‬
‫هیچی درباره بازسازی طلسم نمیدونم!»‬
‫با شنیدن حرف او عبارتی در ذهن همه آن افراد ظاهر شد‪«:‬بدردنخور!»‬
‫الن وانگجی درحالیکه به باال نگریسته و انگشتانش را از روی گیوچین برنداشته بود گفت‪«:‬عمو!»‬
‫در ابتدای امر‪،‬الن چیرن نمیخواست وارد غار شود‪.‬او تا آخرین قطره انرژیش میخواست بیرون‬
‫بجنگد‪.‬اما االن تنها نبود‪.‬مسئولیت تمام شاگردان مکتب گوسوالن و شاگردان مکتب جین نیز با‬
‫او بود و نیروهایش هسته اصلی نبرد را تشکیل نمیدادند پس نمیخواست جان افراد زنده را بیخود‬
‫به خطر بیندازد بهمین دلیل به تنها امیدش چنگ زد‪.‬او بدون نگاه به الن وانگجی‪،‬شمشیر خود را‬
‫باال گرفته و فرمان داد‪«:‬همه حواستون رو جمع کنین!»‬
‫تا االن‪،‬مکتب النلینگ جین‪،‬مکتب گوسوالن‪،‬مکتب چینگه نیه و مکتب یونمنگ جیانگ وارد غار‬
‫شده بودن د‪.‬با ورود آنها دیگر افراد نیز دست از نبرد بی حاصل برداشته و به آنجا روانه شدند‪.‬اگر‬
‫واقعا هیوال یا شیطانی درون غار بود چهار ستون بلند آنجا قرار داشت که راه هر موجودی را سد‬
‫میکرد‪ .‬آنان با عجله وارد شدند و در انتها تنها شاگردان مکتب مولینگ سو بودند که از جای خود‬
‫تکان نخوردند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هاه؟ رئیس مکتب سو‪،‬شما نمی فرمایین داخل؟خیلی خب پس‬
‫میتونین همون بیرون بمونین‪.‬ولی اینجا همه نیروی معنوی ندارن درسته؟ اگه بیرون بمونین احیانا‬
‫کشته نمیشین؟شجاعتتون ستودنیه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سوشه نیم نگاهی به وی ووشیان انداخت‪.‬او با صورتی تیره و بهم پیچیده شاگردانش را به داخل‬
‫برد‪.‬غار کشنده شیطان با موفقیت گنجایش پذیرش تمام آن یک هزار نفر را داشت‪.‬صدای نفس‬
‫کشیدن و پچ پچ کردن آن افراد در میانه غار طنین می افکند‪.‬الن چیرن پس از ورود به غار نزدیک‬
‫نیه هوایسانگ ایستاده بود و مشتاقانه به طلسم حک شده بر زمین نگاه و آن را بررسی میکرد‪.‬طلسم‬
‫کامال کهنه و قدیمی بود‪.‬او دست خود را برید و با خون خودش طلسم را از نو ساخت‪.‬ون نینگ از‬
‫راه پله مراقب میکرد و اجسادی که به آنجا نزدیک میشدند را دور می انداخت‪.‬همین که طلسم‬
‫ترمیم شد بنظر میرسید راه اجساد وحشی با حصاری نامرئی مسدود شد و موقتا نتوانستند وارد‬
‫شوند‪.‬‬
‫وی ووشیان منتظر ماند تا الن وانگجی گیوچینش را کنار بگذارد بعد همراه او وارد شده‬
‫بود‪.‬تهذیبگرانی که تصور میکردند فعال جانشان نجات یافته و نفس راحتی کشیدند با دیدن آندو‬
‫که شانه به شانه می آمدند یکی با لباس سفید و دیگری با لباس سیاه ‪،‬دوباره نگرانی شان آغاز‬
‫شد‪.‬هیچ کس انتظار نداشت همه چیز اینطور پیش برود‪.‬آنها همه آمده بودند تا فرمانده ییلینگ را‬
‫محاصره کنند نه اینکه خودشان محاصره شوند‪.‬حاال مجبور بودند برای لحظاتی بیشتر زنده ماندن‬
‫در غار فرمانده ییلینگ پناه بگیرند‪.‬الن چیرن طلسم کف زمین را ترمیم نموده جلوی جمعیت‬
‫ایستاد و راه آندو را بست‪.‬او چانه خود را باال گرفته و انگار میخواست با دستش جلوی آنها را‬
‫بگیرد‪.‬ظاهرش بگونه ای بود که انگار اگر وی ووشیان حرکتی میکرد تا آخرین قطره خونش با او‬
‫میجنگید‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬عمو‪»...‬‬
‫ناامیدی از قلب و چهره الن چیرن ناپدید نشده بود‪.‬او در این لحظه نیز به شاگرد محبوب خود که‬
‫در تمام این سالها آموزشش داده نگاه نمیکرد‪ .‬به سردی وی ووشیان را نگاه کرده و گفت‪«:‬تو‬
‫خیال داری چیکار کنی؟»‬
‫وی ووشیان روی پله ها نشست و گفت‪«:‬هیچی‪،‬حاال که همه اینجاییم چطوره بشینیم حرف‬
‫بزنیم‪...‬؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یی ویچون فریاد کشید‪«:‬ما چیزی نداریم که بشینیم با تو درباره ش حرف بزنیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطور ممکنه چیزی نباشه؟ من که کاری ندارم ولی—شماها نمیخواین بدونین‬
‫چطوری نیروی معنویتون رو از دست دادین؟ بزارین بگم من اونقدرا قدرت ندارم که با همه شما‬
‫همچین کاری بکنم اونم بدون اینکه متوجه بشین!»‬
‫یی ویچون تفی انداخت و نیه هوایسانگ جواب داد‪«:‬بله‪ ،‬بنظرم حرفش کامال درسته!»‬
‫همه با هم به او نگاه کردند‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬بنظرم شماها قبل از اینکه برای محاصره به‬
‫اینجا بیاید‪...‬وقت نداشتین کنار هم جمع بشین و با هم غذا بخورین پس به احتمال فراوان مسموم‬
‫نشدین!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬این قطعا سم نیست‪...‬من که تا حاال نشنیدم سمی وجود داشته باشه که بتونه‬
‫یهویی کل نیروی معنوی کسی رو ازش بگیره وگرنه تهذیبگرای زیادی تاحاال پیداش کرده بودن‬
‫و همه درباره این موضوع می فهمیدن!»‬
‫چند پزشک هم در میان آن تهذیبگران وجود داشت‪.‬آنها دیگر وقت نداشتند احتیاط های الزم را‬
‫در برابر وی ووشیان انجام بدهند بهرحال اگر تمام نیروی معنویشان برای همیشه از بین میرفت‬
‫تبدیل به موجوداتی بی فایده میشدند‪.‬این موضوع از مرگ هم برایشان دردناک تر بود‪.‬پزشکان‬
‫مکالمه کوتاهی با هم داشتند و سپس گفتند‪«:‬دوستان‪...‬هسته های طالیی شماها آسیب ندیده‬
‫اصال جای نگرانی نیست‪...‬این احتماال موقته!»‬
‫جیانگ چنگ با شنیدن موقت بودن این حالت توانست نفس راحتی بکشد‪.‬او دستمالی که جین‬
‫لینگ بطرفش گرفته بود را با دست گرفته و خون روی صورت خود را پاک کرد و گفت‪«:‬موقت؟‬
‫موقت یعنی تا چند وقت؟کی خوب میشیم؟»‬
‫یکی از پزشکان گفت‪...«:‬من فکر میکنم‪...‬حدود چهار ساعت‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ با چهره ای تیره و وحشت زده گفت‪«:‬چهار ساعت؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه به مسیری که آن مرده های متحرک آنجا را محاصره کرده بودند و نمیگذاشتند حتی قطره‬
‫ای آب وارد شود نگاه ک ردند‪.‬شمارشان کمتر از افراد زنده حاضر در غار نبود‪.‬همه به دهانه غار زل‬
‫زده و جوشش سر انسان ها را میدیدند و جا به جایی انرژی یانگ را می توانستند حس کنند‪.‬آنها‬
‫نمیخواستند قدمی عقب بگذارند‪،‬به جلو و عقب می لولیدند و شانه به شانه هم تکان میخوردند اما‬
‫هر آن ممکن بود وارد غار بشوند‪.‬بوی گوشت فاسد حال همه را بهم میزد‪.‬‬
‫انرژی معنویشان تنها پس از چهار ساعت باز میگشت؟! آنها نمیدانستند آیا این طلسم تکه تکه‬
‫روی زمین که سالها استفاده نشده میتواند چهار ساعت دوام بیاورد؟! گذشته از اینها االن فرمانده‬
‫ییلینگ هم همراه آنها درون غار بود‪.‬هرچند نمیدانستند چرا تا االن هیچ حرکتی انجام نداده است‬
‫ولی می پنداشتند که شاید وقتی یک دل سیر با آنها بازی کرد و آنها را ترساند مانند گربه ای که‬
‫گله موشها را جایی جمع کند بهشان حمله می برد‪.‬با این وجود نمیدانستند چه موقع ممکن است‬
‫کنترلش را از دست داده و بطرفشان حمله کند‪.‬یکبار دیگر همه به وی ووشیان خیره شدند‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪ «:‬من‪...‬گفتم که نیازی نیست اینطوری بهم خیره بشین‪..‬داخل این غار انرژی معنوی‬
‫دو گروه هنور سر جاشه‪...‬من و هانگوانگ جون یه گروه هستیم‪.‬بچه هایی که از چند روز پیش‬
‫توی غار اسیر بودن هم یه گروه هستن‪...‬اشتباه نیست اگه بخوام بقیه شماها رو بدون قدرت حساب‬
‫کنم درسته؟ اگه من بخوام بالیی سرتون بیارم این بچه ها هنوز میتونن جلوی منو بگیرن درسته؟»‬
‫سوشه با خرناس گفت‪ «:‬چرند نگو‪...‬اگه تو بخوای ما رو بکشی حتما اینکارو میکنی‪...‬هرکسی که‬
‫صداش بلند باشه رو نمیگن قهرمان ضمنا فکر نکن کسی به تو التماس میکنه یا چیزی!»‬
‫با حرفهای او دوباربه بیشتر تهذیبگرها به شک افتادند‪.‬در میان آن هزار انسان تنها بیست نفر برای‬
‫انتقام آمده بودند‪.‬بقیه تنها وقتی شنیده بودند محاصره ای در کار است بدون ذره ای فکر به آنجا‬
‫آمدند‪.‬میشد آنها را تماش اگران عدالت خواند و حضورشان صرفا از روی حفظ اخالقیات و وجهه‬
‫خودشان بود‪.‬اینان کسانی بودند که میخواستند همرنگ جماعت باشند و بتوانند چند تایی از اجساد‬
‫پلیدی که وی ووشیان براه می اندازد را بکشند و عملی آبرومندانه انجام داده باشند ولی اگر به‬
‫آنها گفته میشد که باید تاوانی هم بدهند بیشترشان آنجا نمی آمدند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به سوشه نگاه کرد‪«:‬متاسفم ولی میشه بپرسم شما کی هستی؟»‬
‫او وقتی بیرون غار بودند نام سوشه را صدا زده بود اما حاال درباره هویتش می پرسید‪.‬کارش عمدی‬
‫بود‪...‬رگهای پیشانی سوشه ورم کرد همین که خواست چیزی بگوید الن جینگ یی بمیان پریده‬
‫و با صدای بلندی گفت‪«:‬خب که چی؟ سم نیست بعدش چی؟»‬
‫وی ووشیان در دم سوشه را فراموش کرد‪«:‬خب هیچ کسی بی دلیل انرژی معنویش رو نباید از‬
‫دست بده‪...‬حتما یه روشی یا یه لحظه خاصی باید برای اینکار باشه‪...‬قبل اینکه همه شماها بیاین‬
‫باالی تپه های تدفین حتما همه تون یه کاری کردین که باعث شده بهم مرتبط باشین یا همه یه‬
‫کار مشترک کردین‪...‬بچه ها که چند روزه اینجان‪...‬خب یه زمانی طی شده دیگه بعدشم من و‬
‫هانگوانگ جون از همون مسیری که شماها اومدین به اینجا پا نذاشتیم پس موقعیت مکانی هم‬
‫ایراد داره‪...‬میتونین فکر کنین احیانا شماها همه با هم کاری رو مشترکاً انجام ندادین؟»‬
‫در میان آن سکوت‪،‬کسی با بیچارگی گفت‪ «:‬مگه چیکار کردیم؟ وقتی میخواستیم بیایم به تپه‬
‫های تدفین همه آب خوردیم مگه نه؟ من که چیزی غیر از این یادم نمیاد‪...‬نمیدونم!»‬
‫چه کسی میتوانست به این شیوه نامعقول به وی ووشیان پاسخ دهد و با بیفکری هر چه در دلش‬
‫بود را به زمان بیاورد؟ چه کسی میتوانست باشد جز نیه هوایسانگ که تنها بلد بود سر خود را تکان‬
‫دهد و چیزی نداند؟ ناگهان کس دیگری گفت‪«:‬کسی توی مسیر که میومدیم چیزی نخورد‪...‬کی‬
‫میاد وسط کوهستان اجساد چیزی هم بخوره؟»‬
‫نیه هوایسانگ با حدس و گمان گفت‪«:‬پس همه این مه که توی کوهستانه رو تنفس کردیم!»‬
‫اگر چیز عجیبی وجود داشت قطعا می توانست آن مه باشد‪.‬کسی بالفاصله تایید کرد‪«:‬درسته!»‬
‫اما جین لینگ سریع گفت‪«:‬امکان نداره این مه باالی کوه خیلی متراکم تره ولی ماها دو روز تمام‬
‫اینجا گیر افتاده بودیم انرژی معنویمون هنوز سر جاشه!»‬
‫سوشه که بنظر میرسید دیگر تاب و توان تحمل ندارد گفت‪«:‬کافیه دیگه‪...‬شماها دارین با این گپ‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میزنین؟کیف میکنین که شماها رو به بازی بگیره‪...‬؟اون‪»...‬‬


‫ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد‪.‬حرفهای خود را بصورت ناگهانی قطع کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬ادامه بده‪..‬چرا دیگه چیزی نمیگی؟»‬
‫تمام شاگردان مکتب مولینگ سو از جا برخاستند‪«:‬رئیس مکتب!»‪«،‬رئیس مکتب چتون شده؟»‬
‫سوشه شاگردانی را که برای کمک بطرفش آمده بودند به کناری انداخت‪.‬دست خود را باال گرفته‬
‫و به وی ووشیان اشاره کرد و بعد به الن وانگجی‪...‬شاگردان نزدیک به او با اخم گفتند‪«:‬وی‬
‫ووشیان این بار چه سحر و جادویی انجام دادی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬این جادو نیست! این ‪....‬این‪»...‬‬
‫الن وانگجی که گوشه ای با دقت و نظم خاصی نشسته بود انگشتان دست راستش را روی‬
‫گیوچین کشید‪.‬گیوچین هفت سیم با لرزش هایی دارای مکث به صدا درآمد‪.‬شاگردانی که همه‬
‫داشتند با هیجان سخن میگفتند حاال انگار تبدیل به اردک هایی شده بودند که کسی گردنشان را‬
‫محکم چسبیده‪،‬صدایشان کامال خاموش شد‪.‬تمام شاگردان مکتب الن که آنجا حضور داشتند در‬
‫سکوت دانستند—این طلسم سکوت مکتب گوسوالن بود!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد ‪ -‬بخش دوم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی غار بدلیل لرزش نوای گیوچین کم کم به آرامش رسید‪.‬الن وانگجی خطاب به وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬میتونی ادامه بدی!»‬
‫شعله های خشم در چشم سوشه موج گرفتند ولی لبانش بهم بسته بودند و نمیتوانست کوچکترین‬
‫حرفی بزند‪.‬در گلویش احساس خشکی میکرد‪.‬در مقایسه با اضطراب ناشی از بسته شدن دهانش‬
‫و حمله وی ووشیان آنچه بیشتر آزارش میداد شرمندگی بخاطر ساکت شدن توسط الن وانگجی‬
‫بود‪.‬مکرراً گلوی خود را با انگشت خاراند و سعی داشت طلسم را بردارد ولی فایده ای نداشت‪.‬تنها‬
‫توانست به الن چیرن نگاه کند هرچند الن چیرن با آن چهره سرد و جدی از جای خود هیچ‬
‫حرکتی نکرد‪.‬از اساس الن چیرن می توانست طلسم را بردارد اگر یکی از ارشدهای خاندان الن‬
‫طلسم را بر می داشت الن وانگجی از روی احترام به ارشدش دیگر او را طلسم نمیکرد اما بدبختانه‬
‫کشمکش های زیادی میان مکتب گوسوالن و مولینگ سو وجود داشت و بنظر نمیرسید الن‬
‫چیرن بخواهد چنین لطفی در حقش او بکند‪.‬‬
‫افراد حاضر در غار باالخره فهمیدند چه خبر است‪.‬بنظر میرسید هر کدام از آنها که بخواهند با وی‬
‫ووشیان مشاجره کنند الن وانگجی دهانشان را طلسم میکرد‪.‬جمعیت شبیه جیرجیرک های دشتی‬
‫سکوتی اجباری اختیار کردند‪.‬هرچند در چنین زمانی هایی همیشه‪،‬مبارزانی بودند که بدون ترس‬
‫از مرگ با مسخرگی حرف بزنند‪«:‬وی ووشیان‪،‬تو فرمانده ییلینگ هستی نه؟ واقعا که خیلی پر‬
‫مدعایی‪...‬میخوای دهن هر کسی که بخواد حرف بزنه رو هم ببندی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خیلی عجیبه!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬چی عجیبه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬رئیس مکتب سو‪،‬دارن از یه مدت پیش عجیب رفتار میکنن‪...‬یه کم پیش‬
‫اجساد وحشی ما رو محاصره کرده بودن ولی ایشون کسانی که انرژی معنویشون رو از دست دادن‬
‫تشویق میکردن بمونن و داخل پناهگاه نرن در عوضش سریع تر میخواست تا با مرگ روبرو‬
‫بشن‪...‬حاال میخواد جلوی منو بگیره تا چیزی نپرسم‪...‬مهمتر از همه اینا سعی میکنه منو عصبانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنه انگاری می ترسه شماها یه کم بیشتر زنده بمونین‪...‬معنی این کاراش چیه؟ کسی که متحد‬
‫شماست اینطوری رفتار میکنه؟»‬
‫حاال که وی ووشیان این امر را خاطرنشان کرد بیشتر افراد حاضر در آنجا بدگمان شدند چراکه‬
‫رئیس مکتب سو امروز زیاد حرف میزد ولی از آنجا که کسی چیزی نگفت پس آنها هم حرفی‬
‫نزدند و تصمیم گرفتند از روی احتیاط سکوت کنند‪.‬بخش دیگری از افراد تازه داشتند به چیزهایی‬
‫فکر میکردند که پیش از باال آمدن از کوه انجام داده بودند‪.‬وی ووشیان به شاگردان مکتب مولینگ‬
‫سو نگاه کرد آنها کامال دورتر از شاگردان مکتب گوسوالن ایستاده بودند‪.‬بنظر میرسید حتی عالقه‬
‫ای ندارن با هم نگاهی رد و بدل کنند‪.‬هرچه بیشتر نگاه میکرد بیشتر برایش عجیب بود‪.‬‬
‫او پچ پچ کنان از الن وانگجی پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬میشه یه چی بپرسم؟مکتب گوسوالن شما‬
‫و مکتب مولینگ سو با موسیقی تهذیب میکنین‪...‬هم گوسو و هم مولینگ توی منطقه جیانگنان‬
‫هستن‪ ،‬فاصله چندانی با هم ندارن‪...‬احیانا نباید رابطه شما دوستانه تر باشه؟ چرا من حس میکنم‬
‫بین مکاتب شما رابطه خوبی وجود نداره؟»‬
‫الن سیژویی و الن جینگ یی همان اطراف حرکت میکردند و تا الن جینگ یی حرفهای او را‬
‫شنید با صدای بلندی گفت‪«:‬معلومه که نباید رابطه خوبی داشته باشیم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مکتب مولینگ سو شاخه ای از مکتب گوسوالن بود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی؟»‬
‫الن سیژویی دهان الن جینگ یی را پوشاند و با صدای آرامی گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬شما از این چیزا‬
‫خبر نداری‪...‬مکتب مولینگ سو‪،‬فرقه ایه که یه شاگرد خارجی بعد از ترک مکتب گوسوالن ایجاد‬
‫کرده‪...‬ولی بخاطر اینکه توی مکتب گوسو آموزش دیده تکنیک های تعلیمیشون خیلی شبیه به‬
‫مکتب گوسوالن هستن‪...‬اونا هم با موسیقی تهذیبگری میکنن‪...‬حتی سالح معنوی درجه یک‬
‫رئیس مکتب سو هم یه گیوچین هفت سیم شبیه گیوچین هانگوانگ جونه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در سکوت برگشت و نگاهی به چهره تیره و تار سوشه انداخت‪.‬الن جینگ یی که‬
‫سعی داشت خودش را از دست الن سیژوی نجات دهد غرغرکنان گفت‪«:‬فقط این نیست‬
‫که‪،‬عجیب غریب تر از اینا هم میشه‪...‬رئیس مکتب سو‪...‬باشه میدونم باید ساکت باشم! رئیس‬
‫مکتب سو همه چیو از ما یاد گرفته ولی بهش برمیخوره وقتی میگن داره ازهانگوانگ جون تقلید‬
‫میکنه –تازه عصبانی هم میشه‪...‬آخه آدم اینقدر بی منطق؟»‬
‫الن سیژویی که می دید صدای او دائم باالتر می رود تنها توانست با صدای بلندی به میان‬
‫حرفهایش بپرد‪«:‬جینگ یی!»‬
‫با این همه سوشه همه حرفهای اون را بلند و واضح شنید‪.‬او با چهره ای تیره و دو چشم‬
‫آتشین‪،‬مقداری خون از دهان خود تف کرد و باالخره و با زور موفق شده بود دهان خود را باز‬
‫کند‪.‬ولی همین که دهانش را باز کرد صدایش آنقدر گوشخراش بود که انگار ده سال پیر تر شده‬
‫است‪ «:‬مکتب گوسوالن بخاطر نیکوکاری و با استعدادی در تمام مکاتب تهذیبگری مشهور‬
‫هستند‪....‬باورنکردنیه که شاگرداتونو اینطوری تربیت میکنین!»‬
‫رئیس مکتب اویانگ گفت‪«:‬رئیس سو‪،‬جلومون یه دشمن بزرگ هست نباید با خودی ها در‬
‫بیفتیم!»‬
‫سوشه به سردی خندید‪«:‬اینا خودین؟یه نگاهی به شاگردای مکتب گوسوالن بنداز‪...‬همه شون‬
‫انگاری با وی ووشیان فامیل شدن‪...‬میشه اینا رو با خودمون متحد بدونیم؟»‬
‫حرفهای او به مذاق شاگردان گوسوالن خوش نیامد‪.‬الن چیرن به اون نگاهی انداخته و چیزی‬
‫نگفت‪.‬یکی از تهذیبگران میهمان برجسته پیرتر که به نظر میرسید عصبانی شده است‬
‫گفت‪ «:‬سومینشان‪،‬حتی اگر عضوی از مکتب گوسوالن نیستی بازم باید مراقب حرفهایی که از‬
‫دهنت در میاد باشی!»‬
‫یکی از شاگردان مولینگ سو بالفاصله قدمی جلو نهاد‪«:‬رئیس مکتب ما خیلی وقته راهشو از‬
‫مکتب گوسوالن جدا کرده شما به چه حقی اینطوری باهاش حرف میزنین؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی که بنظر میرسید از مکتب مولینگ سو دل پری دارد با صدای بلندی گفت‪«:‬اگه‬
‫رئیس مکتب شما االن کسی شده همش بخاطر آموزش هایی بوده که توی مکتب گوسوالن‬
‫دیده‪...‬خب ما چیزی بهش نمیگیم اون دیگه چرا دستی که بهش غذا میداده رو گاز میگیره؟»‬
‫در میانه غار کشنده شیطان دو گروه رو در روی هم ایستاده و همدیگر را به مسخره میگرفتند‪.‬از‬
‫گروه مکتب مولینگ سو کس دیگری با فریاد گفت‪«:‬گوسوالن اینهمه شاگرد داره‪...‬کدومشون‬
‫تونستن واسه خودشون یه مکتب تهذیبگری راه بندازن؟ حرفاتون زیادی توهین آمیزه!»‬
‫بالفاصله کسی از مکتب گوسوالن پاسخ حمله او را داد‪«:‬ببخشید کی داره توهین میکنه؟گروهی‬
‫که همه نوای جنگیری رو اشتباهی میزنه نبایدم چیزی حالیش بشه!»‬
‫پس از شنیدن این حرف همه چیز برای وی ووشیان روشن شده و گفت‪ «:‬مشکل نه از غذا بوده‬
‫نه از محیط اینجا!»‬
‫همه با شگفتی سکوت کردند‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬همه شما فراموش کردین وقتی که داشتین‬
‫از کوه باال میومدین فقط یک کار انجام دادین!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬چیکار؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اجساد رو کشتن!»‬
‫اویانگ زیژن گفت‪«:‬شاید اینم مثل همون جریان شهر ایی باشه‪...‬اونجا یه پودر سمی از دهن‬
‫جسدا میزد بیرون؟؟ بابا‪،‬وقتی اون جسدا رو می کشتین یه پودری که رنگ عجیبی داشت از‬
‫بدنشون نمیزد بیرون؟»‬
‫رئیس مکتب اویانگ گفت‪«:‬هیچ پودری نبود‪،‬اصال نبود!»‬
‫اویانگ زیژن دست بردار نبود‪«:‬پس‪...‬مایعی چیزی هم ندیدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ با صدای سردی گفت‪«:‬کافیه‪،‬اگرم پودر سمی یا مایعی بعد از کشتن اون اجساد از‬
‫بدنشون میزد بیرون بازم بخاطر همچین چیز عجیبی ضعیف نمیشدیم!»‬
‫اویانگ زیژن که تصور میکرد درحال کشف راز مهمی بوده سر خود را خاراند و خجالت زده‬
‫شد‪.‬رئیس مکتب اویانگ هم پسر هیجان زده اش را برد تا گوشه ای بنشینند‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬قضیه به کشتن اجساد ربط داره‪...‬هرچند مشکل جسدا نیستن بلکه کسایی هستن که جسدا‬
‫رو کشتن!» او به سمت الن چیرن برگشت و پرسید‪«:‬ارشد الن‪،‬میشه یه سوالی بپرسم؟»‬
‫الن چیرن به الن وانگجی نگاهی انداخته و با لحن بی تفاوتی گفت‪«:‬احیانا اگر سوالی داری نباید‬
‫به جای من از اون بپرسی؟»‬
‫الن چی رن انسان عبوس و سختیگری بود اما بی توجه نبود‪.‬او دریافته بود که چیز عجیبی رخ داده‬
‫بهمین دلیل تمام این مدت در حال گوش دادن به حرفهای او بود‪.‬هرچند چهره اش کامال تیره‬
‫بنظر میرسید‪.‬ولی وی ووشیان که از جوانی با اخالق او آشنایی داشت و بعدها هم با اخالقیات‬
‫انسان ها ی مختلفی آشنایی پیدا کرده بود دیگر به چیزی اهمیت نمیداد با اینهمه االن داشت به‬
‫این موضوع فکر میکرد این عمو چیرن به تنهایی مسئولیت بزرگ کردن الن وانگجی را به عهده‬
‫داشته است و مطمئن بود دلیلی برای نگرانی وجود ندارد‪.‬پس چانه خود را خاراند و با خنده‬
‫گفت‪«:‬خب نگر ان بودم اگه جلوی شماها از اون چیزی بپرسم بهتون بربخوره‪...‬ولی حاال که شما‬
‫میگی ازش سوال کنم‪،‬پس همینکارو میکنم‪...‬الن جان؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اهم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪ «:‬مکتب مولینگ سو یکی از زیر شاخه های مکتب گوسوالن بود که ازش جدا‬
‫شده درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اهم»‬
‫وی ووشیان دوباره گفت‪«:‬باوجود جدا شدن‪،‬مکتب مولینگ سو هنوزم از تکنیک های مکتب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گوسوالن به عنوان منبع استفاده میکنن درسته؟»‬


‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬یکی از تکنیک های مکتب گوسوالن نوای روشناییه که تاثیر زیادی برای‬
‫طرد ارواح پلید داره‪...‬از بین همه گیوچین هفت سیم قدرتمندترینه‪...‬و آدمای زیادی هستن که با‬
‫گیوچین تمرین و تهذیب میکنن‪...‬مولینگ سو هم همینکارو کرده و گیوچین از معمول ترین لوازم‬
‫مکتبشون حساب میشه‪...‬درست میگم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬درسته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬با اینکه رئیس مکتب مولینگ سو از مکتب گوسوالن جدا شده و وقتی مکتب‬
‫خودش رو براه انداخته این دانش رو داشته ولی مهارت گیوچین نوازیش چندان خوب نیست پس‬
‫در نتیجه شاگردانش هم همون اشتباهات رو یاد میگیرن درسته؟»‬
‫الن وانگجی با صداقت پاسخ داد‪«:‬درسته!»‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی همینطور به پرسش و پاسخ ادامه میدادند و بگونه ای رفتار میکردند‬
‫انگار هیچ کسی اطرافشان نیست‪.‬هر چه بیشتر ادامه میدادند افراد حاضر متوجه شدند آنها درحال‬
‫مسخره کردن مولینگ سو نیستند بلکه دارند جزئیات موضوع را از هم تفکیک میکنند‪.‬بهمین دلیل‬
‫همه بدقت گوش فرا دادند‪.‬‬
‫وی ووشیان با کندی خاصی پرسید‪...«:‬و این یعنی‪،‬حتی اگر یک بخش از آهنگ هایی که موقع‬
‫جنگ توی تپه های تدفین و کشتن اجساد توسط مکتب مولینگ سو اجرا شده اشتباه بوده‪،‬بنظر‬
‫مکتب گوسوالن غیرمعمول نیست و فقط ممکنه فکر کنن بخاطر تکنیک های دست دومیشون و‬
‫اشتباه بیاد آوردن برگ نوت های موسیقی این اشتباه رو کردن درنتیجه وقت نمیزارن که دقت‬
‫کنن واقعا اشتباهی شده یا از روی عمد دارن اینکارو میکنن‪...‬اینم درسته؟»‬
‫سوشه با شنیدن قسمت آخر سوال چشمانش را تنگ کرد‪.‬دستش را با رگ های ورم کرده بر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قبضه شمشیر نهاد‪.‬شمشیرش را تا نیمه از غالف بیرون کشید‪.‬در سمت دیگر الن وانگجی همزمان‬
‫سرش را باال گرفته و او را نگریست‪.‬او و وی ووشیان با نگاه به چشمان هم احساس یکدیگر را‬
‫فهمیدند‪.‬وی ووشیان با تاکید گفت‪«:‬موضوع دقیقا همینه!»‬
‫سوشه شمشیرش را از غالف خارج کرد‪.‬وی ووشیان تیغه شمشیر او را با دو انگشت جا به جا کرده‬
‫و لبخند زنان گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟ فراموش نکن تو نیروی معنویت رو از دست دادی‪...‬اگه‬
‫بخوای منو اینطوری تهدید کنی به هیچ دردت نمیخوره نه؟»‬
‫سوشه شمشیر بدست ایستاد نه می توانست آن را پایین بیاورد و نه می توانست حمله کند‪.‬او از‬
‫الی دندان های بهم ساییده گفت‪«:‬همش منو خطاب قرار میدی—منظورت از این حرفا چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نکنه من چیزای زیادی فهمیدم که تو اینطوری میگی؟ خب واضح تر حرف‬
‫میزنم اینجا همه نیروی معنویشون رو از دست دادن چون همه یه کار مشترک انجام دادن‪...‬اون‬
‫کار چی بوده؟ خب اجساد رو کشتن‪...‬در حین کشتن اجساد رئیس مکتب سو همراه شما میومد و‬
‫وانمود میکرد داره از گیوچینش برای دفع اجساد کمک میگیره ولی بدون اینکه کسی متوجه بشه‬
‫اون یک بخش از آهنگ نبرد رو با ملودی دیگه ای عوض میکنه همین باعث میشه همه نیروی‬
‫معنویشون رو موقتا از دست بدن‪...‬شما توی کشتارگاه داشتید می جنگیدید ولی اون پشت سر شما‬
‫داشت برنامه میچید ‪...‬اون‪»...‬‬
‫سوشه گفت‪«:‬اینا تهمته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بیشتر تهذیب کننده های گیوچین مکتب گوسوالن اینجان درسته؟ وقتی‬
‫داشتین میومدین باالی کوه اشتباهات زیادی توی آهنگ های نبرد که مکتب مولینگ سو داشت‬
‫می نواخت رو متوجه شدین مگه نه؟»‬
‫در اینجا تنها تهذیبگران گیوچین مکتب گوسوالن اجازه پاسخ گفتن داشتند آنها یکصدا جواب‬
‫دادند‪«:‬بله بود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان ادامه داد‪«:‬رئیس مکتب سو‪،‬شما میدونستی که بیشتر اعضای مکتب گوسوالن شما و‬
‫مکتب مولینگ سو رو قبول ندارن و از این احساس اونها به نفع خودت استفاده کردی‪...‬نواهای‬
‫تاریک میتونن به بقیه آسیب بزنن ولی شخصی که داره اون آهنگ ها رو می نوازه باید انرژی‬
‫معنوی کافی بهشون برسونه‪...‬شما اگر تنها بودی قطعا نمیتونستی جوری این آهنگ ها رو بزنی‬
‫که هزار نفر آدم نیروی معنویشون رو از دست بدن‪...‬پس همه تهذیبگرای گیوچین مکتب مولینگ‬
‫سو رو با خودت آوردی که همنوازی کنین‪...‬بین قبایل حال حاضر در اینحا فقط مکتب گوسوالن‬
‫میتونست متوجه اشتباه بودن کار شما بشه ولی اونها ترجیح دادن با مسخرگی به کارتون نگاه‬
‫کنن‪..‬حتی اگرم متوجه میشدن که دارین نوای جنگ رو اشتباه میزنی پیش خودشون فکر میکردن‬
‫چون مهارت کافی نداری به شاگردانت هم اشتباه آموزش دادی!»‬
‫نیه هوایسانگ با دهانی باز گفت‪«:‬اصال آهنگی اینطوری تیره و تار هست که هر کسی بشنودش‬
‫نیروی معنویشو از دست بده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا نیست؟صدای گیوچین میتونه شیطان رو دور کنه‪...‬نباید بتونه شیطان رو‬
‫احضار کنه؟ یه مجموعه آهنگ از دونگیینگ هست که بهش میگن مجموعه آشوب‪،‬تمام آهنگهایی‬
‫که درش جمع آوری شده همه آهنگ های سیاهی متعلق به منطقه دونگیینگ هستن‪...‬آهنگ‬
‫هایی درش هست که میتونه آدمو بکشه‪،‬خب چرا نباید آهنگی باشه که بتونه موقتا نیروی معنوی‬
‫رو بگیره؟ ارشد الن چیرن اینجا باهامونه—از ایشون بپر سید همچین کتابی توی اتاق کتابهای‬
‫ممنوعه در عمارت کتابخانه مکتب گوسوالن هست یا نه؟»‬
‫سوشه خودش را جمع و جور کرده و با پوزخند گفت‪«:‬حتی اگر همچین آهنگی هم وجود داشته‬
‫باشه وقتی من توی گوسو درس میخوندم‪...‬اجازه نداشتم وارد اتاق کتاب های ممنوعه بشم پس‬
‫نمیتونستم هم چین چیزی رو ببینم‪...‬بعدشم من خیلی وقته قدم به مقر ابر نذاشتم و هیچ وقت‬
‫نشنیدم همچین کتابی اونجا وجود داشته باشه‪...‬تو که اینقدر با مجموعه آشوب آشنایی داری‬
‫صمیمتت با هانگوانگ جون هم غیر طبیعیه‪...‬برخالف من شانس تو واسه برداشتن اون کتاب‬
‫خیلی بیشتره مگه نه؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با خنده گفت‪«:‬کی گفته تو حتما باید بری داخل اتاق کتابهای ممنوعه؟ همینکه اربابت‬
‫میتونسته بره داخل کافی نیست؟ شیوه دستکاری موسیقی رو اون بهت یاد داده درسته؟»‬
‫شخصی که قدرت داشته آزادانه به مقر ابر برود و بیاید—نیازی نبود نام استاد سوشه با صدای‬
‫بلند بیان شود‪،‬همه میدانستند تنها لیانفنگ زون می توانست باشد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬شما با‬
‫خودتون فکر کردین‪،‬تمام شاگردان قبایل رو جمع کنین و همه رو بیارین به تپه های‬
‫تدفین‪،‬آخوندک برای جیرجیرک دشتی طعمه انداخته و حواسش به مرغ انجیر خور نیست درسته؟‬
‫اون از آسیب دیدگیش به عنوان یه بهونه استفاده کرد تا همه رو توی شک و تردید غرق کنه بعد‬
‫تو رو همراهشون فرستاد اینجا‪...‬یکی از شما نوای تاریکی رو نواخت تا نیروی معنوی این افراد رو‬
‫ازشون بگیره و اون یکی با طلسم ببر تاریکی تمام اجساد وحشی توی کوهستان رو کنترل‬
‫میکنه‪...‬آخرش چی میشه؟ هزار نفر تو خونه من نابود میشن‪...‬هیچ کسم حرف منو باور نمیکنه‬
‫وقتی میگم کار من نیست درسته؟تو هم از اینکه به من برخورده باشی نترسیدی بهرحال وی‬
‫ووشیان بین همه رسوا و بدنامه‪....‬نفرت قدیمی و جدید مردم رو باال پایین کردی تا تحریکشون‬
‫کنی و به حرفای من گوش ندن‪...‬شاید اینطوری میتونستی احساس کشتار رو توی منم بیشتر کنی‬
‫بعدش من همه رو میکشتم و نقشه شما تر و تمیز کامل میشد!»‬
‫سوشه گفت‪«:‬واقعا خنده داره‪...‬لیانفنگ زون رئیس تهذیبگراست و تمام جامعه تهذیبگری رو‬
‫هدایت میکنه‪،‬اون نیازی به اعتبار و قدرت نداره‪...‬چه سودی واسش داره که این مردم رو بکشونه‬
‫اینجا و به کشتن بده؟تو نه تنها به من‪،‬که داری به لیانفنگ زون هم تهمت میزنی‪»!....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو میگی من دارم بهت همچین تهمت بزرگی میزنم پس خودت جرات داری‬
‫همون آهنگ نبرد که موقع باال اومدن از کوهستان برای دفع اجساد زدی رو اینجا جلوی چشم‬
‫همه هم بزنی؟»‬
‫تمام تهذیبگران گیوچین مکتب گوسوالن آنجا بودند‪.‬اگر سوشه در آنجا نوای دیگری را می نواخت‬
‫حتما رسوا میشد‪.‬درون غار کشنده شیطان‪،‬جمعیت به آرامی از شاگردان مکتب مولینگ سو فاصله‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گرفتند‪،‬آنان را در محوطه ای بزرگ میان غار تنها گذاشتند‪.‬وی ووشیان میخواست از این پیروزی‬
‫بهره ببرد‪«:‬نمیخوای؟ مطمئن باش چیزی نمیشه!چرا همین االن امتحان نمیکنی؟»‬
‫او دو ورق کاغذ زرد رنگ از یقه لباسش خارج کرده و تکانشان داد و اجازه داد همه آن برگه های‬
‫نوت موسیقی را بخوبی ببینند‪«:‬تو واقعا خیال کردی ما بدون اینکه چیزی تو دستمون باشه از برج‬
‫ماهی طالیی زدیم بیرون؟ توی اون تاالر مخفی‪،‬پشت آینه برنزی‪،‬درون کاخ معطر‪،‬جین گوانگیائو‬
‫دو تا برگه پاره شده از مجموعه آشوب رو پنهان کرده بود‪.‬ما اینو پیدا کردیم‪...‬کافیه اینو بدم ارشد‬
‫الن چیرن ببینه تا متوجه بشه اون نوتی که داشتی میزدی دقیقا همینه و اونوقته که حقیقت واسه‬
‫همه روشن میشه!»‬
‫سوشه مسخره کنان گفت‪ «:‬تو دروغ میگی‪...‬من از کجا بدونم این برگه ها رو هم خودت درست‬
‫نکردی که منو متهم کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من که نمیتونم تمام مدت این برگه ها رو با خودم ببرم اینور اونور تا هر وقت‬
‫زمانش شد بخوام رو کنمشون‪...‬بهرحال چه حرف من راست باشه چه دروغ ارشد الن چیرن با یه‬
‫نگاه خوب اینو می فهمه!»‬
‫سوشه تقریبا شک داشت که حرفهای او یک بلوف باشد هرچند وقتی لبخند شیطنت آمیز وی‬
‫ووشیان و لحن پر از اطمینانش بهمراه چین ابروهای الن چیرن را دید سینه اش تنگ شد‪«:‬ارشد‬
‫الن‪،‬مراقب باش!»با گفتن این حرف دست برد تا آن دو برگه را بگیرد‪.‬در همان لحظه بیچن با آن‬
‫نور آبی درخشان بطرفش یورش برد‪.‬شمشیر سوشه جلوی حمله را گرفت ولی پس از مسدود شدن‬
‫حمله اش متوجه شد که –فریب خورده است‪.‬‬
‫شمشیر سوشه –نانپینگ‪ -‬خوانده میشد‪...‬وقتی در برابر بیچن وادار به عکس العمل شد‪،‬نور‬
‫درخشانش به همه جا پراکند و مشخص شد انرژی معنوی او سر جایش است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و یک ‪ -‬بخش سوم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خیلی سریع دو تکه کاغذ را تا کرده و به لباس خود بازگرداند و با صدای بلندی‬
‫گفت‪«:‬دارم درست میبینم؟باورم نمیشه شما هنوز نیروی معنوی دارین؟!! تبریک میگم‪...‬تبریک‬
‫میگم‪...‬اگه نیت شومی نداری میشه بگی چرا تا االن اینو پنهان کردی که نیروی معنویت سر‬
‫جاشه؟»‬
‫آن دو تکه کاغذ از کتاب مجموعه آشوب نبودند بلکه اینها همان نوت آهنگی که جین گوانگیائو‬
‫نواخته بود و در اتاق تاریک کتاب های ممنوعه توسط الن وانگجی نوشته شد‪،‬بودند‪.‬آن موقع الن‬
‫وانگجی یک کپی از آن برگه ها را به الن شیچن داد تا بررسی و مقایسه کند و دو کپی دیگر را‬
‫وی ووشیان برداشته و پیش خود نگهداشته بود‪ .‬بدین ترتیب با این حربه موفق شد سوشه را‬
‫عصبانی کند و تمام سوء ظن ها را به او بازگرداند‪.‬او از کمی قبل تر چندباری سوشه را مورد استهزا‬
‫قرار داده و بارها و بارها تحریکش کرد انتظارش میرفت اینطور صبرش را از دست بدهد‪.‬در پایان‬
‫بدون اینکه وی ووشیان مجبور به بیان چیزی بشود و با حمله ناگهانی الن وانگجی‪،‬سوشه را وادار‬
‫کردند خودش را لو دهد‪.‬‬
‫همه سریع از آنجا دور شدند هرچند نیازی به این کار نبود‪.‬در همان زمانی که وی ووشیان داشت‬
‫بشکلی اجباری و ظالمانه سخن میگفت الن وانگجی حمله کرد‪.‬سوشه مجبور شد از مهارت خود‬
‫برای جلوگیری از شکست خوردن استفاده کند‪.‬او تلو تلو خوران بطرف پله ها میرفت‪.‬با نگاهی به‬
‫زیر پای خود‪،‬چشمش به ط لسم سرخ کف زمین افتاد‪.‬الن وانگجی ابرو در هم کشید‪.‬وی ووشیان‬
‫پیش خود گفت‪ :‬اوه نه‪،‬االنه طلسمی که ترمیم شده بود رو خراب کنه‪...‬‬
‫همانطور که او فکر میکرد‪.‬سوشه نوک زبان خود را گاز گرفته و خونی که در دهانش بود را روی‬
‫زمین تف کرد‪.‬این ترشح خونی بر خطوط سرخ و سیاه افتاد‪.‬الن وانگجی دیگر به جنگ با او اهمیت‬
‫نداد‪.‬با بیچن دست چپ خود را برید تا شاید بتواند طلسم را ترمیم کند‪.‬سوشه از این فرصت بهره‬
‫برده و طلسمی روانه زمین کرد‪.‬دود و شعله های آبی به همه جا پاشید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این یک طلسم انتقال بود!‬


‫شخصی که صورتش با مه پوشیده شده و در قبرستان مکتب یوئه یانگ چانگ دیدند و با تکنیک‬
‫های شمشیرزنی مکتب گوسوالن آشنایی داشت ‪ ....‬سو مینشان ‪،‬شاگرد خارجی مکتب گوسوالن‬
‫که با این مکتب مراوده داشت و این شخص با ماسک مه که بارها سر راه آنها ظاهر شده کسی‬
‫نبود جز سوشه!‬
‫وی ووشیان خود را به الن وانگجی رساند‪«:‬اوضاع چطوره؟»‬
‫الن وانگجی با انگشت خونین روی زمین چیزهایی میکشید و در همان حال سر خود را تکان‬
‫داد‪.‬خون سوشه تمام دایره طلسم را از بین برده بود‪.‬دیگر نمیشد ترمیمش کرد‪.‬وی ووشیان دست‬
‫او را گرفته و گِل و خونی که روی آستینش بود را پاک کرد‪«:‬بی فایده اس نمیخواد بیشتر از این‬
‫تالش کنی!»‬
‫طلسمی که هنوز کامل نشده بود از بین رفت‪.‬شاگردان مکتب مولینگ سو با چهره های پوچ‬
‫خشکشان زده بود‪.‬بنظر میرسید سوشه نه به آنها درباره اشتباه نواختن نواها چیزی گفته و نه راهی‬
‫برای جلوگیری از به پایان رسیدن انرژی معنویشان نشانشان داده‪...‬معنایش این بود که در نقشه‬
‫اصلی‪،‬شاگردان مکتب مولینگ سو همانند دیگران باید می مردند‪.‬آنها می ترسیدند که افراد حاضر‬
‫در آنجا از روی نفرت بخواهند از آنها انتقام بگیرند بهمین دلیل به شکل گروه کوچکی در گوشه‬
‫ای جمع شدند‪.‬با اینحال همه در غار کشنده شیطان بحد مرگ ترسیده بودند‪ .‬اکنون دیگر کسی‬
‫انرژی برای انتقام گیری نداشت‪.‬‬
‫چند تن از روسای قبایل پسران خود را گرفته و به آنها هشدار میدادند‪«:‬وقتی اون جسدا سعی‬
‫کردن بیان داخل تو سریع یه راهی پیدا میکنی بری بیرون و خودتو نجات میدی‪...‬باید بهر قیمتی‬
‫که شده زنده بمونی فهمیدی؟»‬
‫جین لینگ با شنیدن این حرفها حس میکرد ماهیچه هایش منقبض شده ولی جایی ته دلش‬
‫دوست داشت داییش هم چنین چیزی به او بگوید‪.‬مدتی منتظر ماند ولی جیانگ چنگ هیچی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چیزی به او نگفت‪ .‬پس ناچاراً همانطور به او خیره ماند بخاطر اینکه مدت زیادی همانطور به او‬
‫زل زده بود جیانگ چنگ باالخره به طرفش برگشت‪.‬چهره اش بنظر تیره و غمزده بود اما با اخم‬
‫گفت‪«:‬چیزی شده چشاتو اینطوری میکنی؟»‬
‫جین لینگ که ناراحت شده بود گفت‪«:‬هیچی!»‬
‫وی ووشیان تکه ای از آستین خود که تمیز بود را پاره کرده و زخم روی دست الن وانگجی را با‬
‫آن بست‪.‬ناگهان شخصی شمشیر بدست و با سرعت از پشت سر به آنان نزدیک شد‪.‬الن وانگجی‬
‫انگشتان دست راستش را تکانی داد و با فشار موفق شد حمله عجوالنه آن شخص را دور کند‪.‬وی‬
‫ووشیان برگشت و نگاه کرد‪«:‬بازم تویی که؟»‬
‫شخص بخاطر فشار ضربه چند قدمی عقب رفته و زمین خورد‪.‬او یی ویچون بود‪.‬او شمشیرش را‬
‫بدست گرفته و با دو چشم سرخ گفت‪«:‬وی ووشیان‪،‬تمام چیزهایی که گفتی‪...‬من یه کلمه شونم‬
‫باور نمیکنم!!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬همه چی معلوم شده‪...‬سوشه بهتون حمله کرد و در رفت‪...‬چطور میتونی باور‬
‫نکنی؟»‬
‫یی ویچون دوباره حمله کرد‪«:‬باور نمیکنم!یه کلمه از حرفایی که تو میزنی رو باور نمیکنم!»‬
‫نفرت چشمان او را کور کرده و نمیگذاشت بیگناهی دشمن خود را ببیند‪.‬در این لحظه فریاد های‬
‫وحشت زده از همه جا به گوش رسید‪«:‬طلسم شکست!»‬
‫«طلسم داره میشکنه!!»‬
‫«اونا دارن میان!»‬
‫ون نینگ با دست خالی چند تن از اجساد را پرتاب کرد اما مهم نبود چقدر تالش میکند او تنها‬
‫بود‪.‬بدون حفاظی که با طلسم خونین شکل گرفته‪،‬غار کشنده شیطان دیگر نمیتوانست هجوم لشکر‬
‫اجساد را دوام بیاورد‪.‬بی درنگ غار پر شد از صدای غرش و بوی گند تعفن!‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ در تمام عمرش اینهمه جسد وحشی ندیده بود‪.‬با دستش سویهوا را محکم گرفته و‬
‫حس میکرد تمام تنش خارش گرفته است ولی ناگهان دستش باز شده و چیزی درون دستش قرار‬
‫گرفت با شگفتی دست خود را نگاه کرد‪«:‬دایی؟»‬
‫جیانگ چنگ ساندو را که حاال هیچ نیروی معنوی نداشت باال گرفت‪.‬بدنش کمی می لرزید‪«:‬فقط‬
‫زیدیان رو از دست بده بعد ببین چی بسرت میارم!»‬
‫الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و چند تن دیگر از شاگردان شمشیرهایشان را گرفته و گفتند‪«:‬ژنرال‬
‫شبح‪،‬االن میایم کمکت!»‬
‫رئیس مکتب اویانگ دیگر نمیتوانست جلوی پسرش را بگیرد غرش کنان گفت‪«:‬زیژن برگرد!»‬
‫اویانگ زیژن محکم شمشیرش را تکان میداد و در همان حال گفت‪«:‬نگران نباش بابا!! من ازت‬
‫محافظت میکنم!!!»‬
‫همین که بازگشت دستی پوسیده محکم به جلو آمده و گلوی او را چسبید‪.‬رئیس مکتب اویانگ‬
‫که از ترس مرده بود ناله کنان گفت«زیژن!»‬
‫در آن لحظات سخت‪،‬یک شمشیر دست را برید‪.‬الن چیرن اویانگ زیژن را گرفته و بطرف گروه‬
‫مردم پرتاب کرد‪.‬خودش نیز گروهی از تهذیبگران شمشیر بدست مکتب گوسوالن را هدایت کرده‬
‫و فرمان حمله داد‪.‬از آنجایی که مدتی استراحت کرده بود نیرویش تا حدی بازگشته بود‪.‬بیشتر افراد‬
‫حاضر از قدرت شمشیرش شگفت زده شدند‪.‬الن سیژویی درحالیکه بخوبی شمشیر میزد از پشت‬
‫سر خود صدایی شنید‪.‬کسی حمله ای که از پشت به او شده بود را مسدود کرد‪.‬الن سیژویی‬
‫گفت‪«:‬ارباب جین‪،‬شما چرا اینجایی؟»‬
‫وقتی جین لینگ دید که هم سن و سالهایش برای نبرد رفته اند نتوانست در جای خود بنشیند‪.‬وقتی‬
‫جیانگ چنگ حواسش نبود او حلقه زیدیان را در دستش چپانده و با عجله به میان جمعیت‬
‫رفت‪.‬اومسیر خطرناک تا دهانه غار را طی میکرد‪.‬جیانگ چنگ پس از تکه تکه کردن چند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جسد‪،‬تلوتلوخوران دنبال او رفت‪.‬احساس میکرد ساندو به سبکی همیشه نیست و در همان لحظه‬
‫دو جسد زن از دو طرف به او حمله کردند‪.‬جیانگ چنگ لعنت کنان شمشیر خود را باال گرفت ولی‬
‫دو جفت دست دیگر آندو جسد را تکه تکه کردند‪«:‬رئیس مکتب‪»....‬‬
‫جیان گ چنگ وقتی صدایش را شنید کنترلش را از دست داد‪.‬لگدی حواله ون نینگ کرد و فحش‬
‫فرستاد‪«:‬از من دور شو لعنتی!» بالفاصله غرش کنان گفت‪«:‬جین لینگ!»‬
‫الن جینگ یی احساس میکرد مهره های کمرش از ترس تیر میکشند با اضطراب گفت‪«:‬بنظرم‬
‫بهتره برگردی‪...‬داییت االن خرخره همه رو میجوئه!»‬
‫جین لینگ توجهی به فریادهای جیانگ چنگ غران که از هر جسد پیش رویش ترسناک تر بود‬
‫نکرد‪«:‬تو میتونی برگردی!»‬
‫اویانگ زیژن که برای مدتی توسط پدرش گوشه ای گیر افتاده و ناپدید شده بود دوباره داشت با‬
‫سرعت بطرف آنها می آمد‪«:‬وایییی‪...‬اولین بارم بود میدیدم که الن چیرن چقدر خوب شمشیرها‬
‫رو میشناسه و شمشیرزنیش عالیه!»‬
‫الن جینگ یی با صدایی بسیار بلند گفت‪«:‬البته‪،‬تو خیال کردی کی استاد هانگوانگ جون و زوو‬
‫جون بوده قبل اینکه شونزده سالشون بشه!؟»‬
‫یکی از روسای مکاتب شمشیرش را باال گرفته و شجاعتش را جمع کرده خطاب به کسانی که‬
‫نمی جنگیدند و در گوشه ای بی حرکت مانده بودند فریاد کشید‪ «:‬منتظر چی هستین؟اگر اینا رو‬
‫نکشید مرگ منتظرتونه‪...‬حتی این بچه ها هم دارن میجنگن‪...‬اونوقت شماها خشکتون زده اونجا؟»‬
‫تحت تاثیر ضربات پی در پی پسرها‪،‬افراد بیشتری شمشیرها را از غالف بیرون کشیدند و به نبرد‬
‫پیوستند درحالیکه قدرت معنوی و استقامتشان تقریبا از بین رفته بود‪.‬زمانی که الن وانگجی آخرین‬
‫جسدی که خودش را به طرف آنها پرت کرده بود را به دو نیم کرد‪،‬کوهی از جسد و دریایی از‬
‫خون درون غار کشنده شیطان شکل گرفته بود‪.‬لباسهای همه به خون سیاه آغشته و سینه شان با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بوی خون پر شده بود‪.‬بعد از نبرد سخت و سهمگین بیشتر مبارزان روی زمین افتادند و دقیقا مانند‬
‫همان اجساد رها شده بر زمین توانایی برخاستن از جای خود را نداشتند‪.‬تنها برخی از روسای مکاتب‬
‫و پسرها بودند که هنوز مقاومت داشتند و به شمشیرهای خود تکیه زده بودند‪.‬مردمک های چشم‬
‫الن جینگ یی گشاد شده و رنگ به چهره نداشت‪«:‬من‪...‬من قبال اینقدر جسد وحشی نکشته‬
‫بودم‪...‬من‪،‬تنهایی‪،‬حداقل سی تا نه چهل تاشونو کشتم‪»...‬‬
‫اویانگ زیژن گفت‪«:‬منم‪...‬همینطور‪»...‬‬
‫پس از این حرفها پسرها در بین هم توافق کرده بودند که اگر روی زمین افتادند ابداً بلند نخواهند‬
‫شد‪.‬جیانگ چنگ با زور خودش را به جین لینگ رسانده و به او چنگ زد‪«:‬زخمی شدی؟»‬
‫جین لینگ حس میکرد حتی نفسش هم بوی پوسیدگی گرفته‪«:‬نشدم‪...‬من‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ چنان او را زد که بر زمین افتاد و درحالیکه سرزنشش میکرد گفت‪«:‬نشدی؟! خب‬
‫وقتی خودم زخمیت کردم میفهمی‪...‬بچه لعنتی خودتو زدی به کری صدای منو نمیشنوی؟»‬
‫هرچند‪،‬پس از اینکه او را با سیلی زد‪،‬خودش هم دیگر نتوانست سر پا بایستد و بر زمین نشست‪.‬نفس‬
‫خود را گرفت و به آن دو نفری که نزدیک دهانه غار کشنده شیطان نشسته بودند خیره شد‪.‬سر و‬
‫وضع وی ووشیان و الن وانگجی بشدت بهم ریخته بود البته وی ووشیان لباس سیاهی بر تن‬
‫کرده و چندان ظاهر وحشتناکی نداشت ولی لباس سفید الن وانگجی به خون سرخ و سیاه آغشته‬
‫و ظاهری بشدت ترسناک گرفته بود‪.‬از تمام بدنش تنها پیشانی بندش تمیز مانده بود و همین‬
‫بسیار پر معنی بنظر میرسید‪.‬او بیچن را محکم گرفته و هنوز چرخه انرژی معنویش پایدار بود‪.‬‬
‫اولین بار بود که همه می توانستند هانگوانگ جون را با سر وضع نا مرتب ببینند‪.‬ولی در آن لحظه‬
‫هیچ کس جز خودش به کسی توجه نمیکرد‪.‬یکی از آن افراد گفت‪«:‬تموم‪....‬شد؟»‬
‫با شنیدن این سخن‪،‬برخی در سکوت چیزهایی گفتند‪.‬نیه هوایسانگ که در میانه آن نبرد سخت و‬
‫سهمگین جان سالم بدر برده و اکنون با لحنی پر از انرژی سخن میگفت که این امر جای تعجب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫داشت‪.‬هیچ کس آنقدر توان در خود نمیدید که پاسخش را بدهد‪.‬نیه هوایسانگ آنقدر هیجان زده‬
‫بنظر میرسید که کم مانده بود بگرید‪«:‬خدا رو شکر‪..‬باالخره همه اجساد کشته شدن!!!انگاری اینبارم‬
‫تونستیم از مرگ در بریم‪....‬نیاکانمون واقعا دارن ازمون حفاظت میکنن نه؟»‬
‫هیجان او به چند تن از پسرها هم سرایت کرده بود‪.‬یکی پس از دیگری افراد زیادی به هیجان‬
‫آ مده و از پیروزی شاد شدند‪.‬در میان این همهمه شادی‪،‬یکی از شاگردان مکتب گوسوالن با صدای‬
‫آرامی گفت‪«:‬قربان!»‬
‫بالفاصله صدای الن چیرن برخاست‪«:‬نیازی نیست کمکم کنی!»‬
‫الن وانگجی به آنسو نگریست و الن چیرن را دید که با سرفه هایش خون باال می آورد‪،‬او دست‬
‫خود را تکان داد‪،‬پاهای خود را جمع کرد و به آرامی به حالت مراقبه نشست‪.‬الن وانگجی بالفاصله‬
‫به طرف الن چیرن رفت و درست هنگامی که سعی داشت به او نیروی معنوی ببخشد الن چیرن‬
‫جلویش را گرفت‪ «:‬احتیاجی به این کار نیست‪...‬انرژی معنوی ما هنوز بهبود پیدا نکرده‪....‬اینکار بی‬
‫فایده اس!»‬
‫الن وانگجی دست خود را عقب کشید‪.‬چند تن از تهذیبگران میهمان از روی عادت‬
‫پرسیدند‪«:‬هانگوانگ جون حاال چیکار کنیم؟»‬
‫آنها پس از پرسیدن این سوال بود که فهمیدند این حرکت تا حدی نامناسب بوده است‪.‬هرچند الن‬
‫چیرن به استراحت ادامه داد و بنظر نمیرسید به چیزی اهمیت بدهد‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬یه کم‬
‫استراحت کنین و بعدش ببینین چقدر تلفات دادیم‪...‬اجازه ندارین کمک به زخمی ها رو به تاخیر‬
‫بندازین!»‬
‫او همیشه ظاهری تاثیرگذار در مکتب گوسوالن بود‪.‬شاگردان نیز بنظر می آمد قلبشان کمی آرام‬
‫شده است همه یکصدا گفتند‪«:‬بله!»حتی لحن حرف زدنشان هم تا حدی محکم تر از قبل شده‬
‫بود‪.‬با اینهمه پیش از آنکه آنها بتوانند کاری بکنند وی ووشیان بمیان حرفشان پرید‪«:‬ساکت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حالتش چنان جدی بود که همه در جا سکوت اختیار کردند‪.‬جوش و خروش شادمانه همه یکی‬
‫پس از دیگری ساکت شد‪.‬همه با اضطراب به او خیره شدند‪.‬درون غار کشنده شیطان چنان سکوتی‬
‫افتاد که تنها میشد صدای نفس کشیدن افراد را شنید‪.‬در مقابل سکوت صدای دیگری بوضوح‬
‫شنیده میشد‪.‬صدای حرکت بر برگهای خشک از بیرون غار بگوش میرسید و آن تنها صدای یک‬
‫تن نبود‪...‬صدای پاهای زیادی به گوش میرسید‪.‬‬
‫این بار افراد درون غار کشنده شیطان حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتند‪.‬چشمانشان به دهانه‬
‫غار خشک شده بود‪.‬می توانستند ببینند که درون جنگل تاریک چیزی می لولید و می آمد‪.‬مه همه‬
‫جا را تیره و تار کرده و تشخیص همه چیز سخت بود ولی وقتی صدای قدم ها واضح تر شد‪،‬آن‬
‫چیزهای در حال حرکت‪،‬گونه های خاکستری‪،‬دست های پوست و استخوان و چنگال های تیز‬
‫خود را نشان می دادند‪.‬این موج جدیدی از اجساد بود‪ .‬لشکری بزرگتر از اجساد قبلی!‬
‫مردم درون غار کشنده شیطان که تا کمی پیش بارقه ای از امید داشتند حاال با ترسی خفقان آور‬
‫روبرو شده بودند که بر قلب همه شان سایه انداخته بود‪.‬حتی جین لینگ‪،‬الن سیژویی و دیگر‬
‫پسرها احساس میکردند دست و پاهایشان بی حس شده و ترسی برنده وجودشان را دربرگرفته‬
‫است‪.‬در این میان برخی بنظر میرسید نمیخواهند این ترس کشنده را بپذیرند و همانجا روی زمین‬
‫ولو شدند‪.‬برخی به گریه افتاده و از ترس می نالیدند‪.‬با این وجود هیچ کسی توان نداشت شمشیر‬
‫خود را برداشته و به نبرد ادامه دهد‪.‬‬
‫حتی اگر ون نینگ به تنهایی در دهانه غار می ایستاد چگونه می توانست مدت زیادی دوام آورد؟‬
‫ناگهان وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ جون!» الن وانگجی به او نگاه کرد‪.‬وی ووشیان نفس‬
‫عمیقی کشید‪«:‬من میخوام یه کاری بکنم!»‬
‫چشمان همه به طرف آنها چرخید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬حاضری همراه من باشی؟»‬
‫الن وانگجی به او خیره شده بود و با لحنی شمرده و محکم گفت‪«:‬البته!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پیش از درآوردن لباس سیاهش لبخندی زد‪.‬در زیر آن لباس‪،‬الیه ای از لباسهای سفید‬
‫بر تن داشت که حاال تا نیمه به رنگ سرخ درآمده بود‪.‬هرچند این موضوع جلویش را نگرفت تا‬
‫دست خونین خود را باال گرفته و عباراتی روی لباس سفیدش طراحی کرد‪.‬همین که خطوط را‬
‫واضح تر می نوشت چشمان ناباور با تعجب و شگفتی بیشتری به او نگاه میکردند‪.‬انگار هیوالیی‬
‫عجیب جلوی چشم خود می دیدند‪.‬فانگ منگ چنگ یکباره با چهره ای پر از ترس از جا‬
‫برخاست‪«:‬تو میخوای چیکار کنی؟»‬
‫وی ووشیان به او توجهی نکرده و به کار خود ادامه داد‪.‬وقتی دست از نقاشی خطوط خونین کشید‬
‫دیگر یک لباس سفید بر تن نداشت بلکه شبیه یک پرچم شده بود‪.‬پرچمی که میتوانست تمام‬
‫مخلوقات تاریک را به سمت یک نفر جذب کند—یک پرچم جذب روح!!‬
‫وی ووشیان همانطور که برای الن سیژویی و دیگران دست تکان میداد کنار الن وانگجی‬
‫ایستاد‪.‬شاگردان آنها را محاصره کرده بودند جین لینگ هم دلش میخواست برود ولی جیانگ‬
‫چینگ محکم او را به زمین چسباند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬بعدا وقتی موج دوم اجساد اومدن من‬
‫بطرف برکه خون هدایتشون میکنم و هانگوانگ جون مسئولیت کشتن اونا رو بعهده داره اینجا‪»...‬او‬
‫به سینه خود اشاره کرد‪ «:‬هدفشونه‪...‬اونا دیگه به شما توجهی نمیکنن‪...‬شما دیگه توی این جنگ‬
‫دخالتی ندارین‪ ....‬فقط تا جایی که میتونین از اینجا فاصله بگیرین!»‬
‫الن سیژویی یکباره با صدای بلندی گفت‪«:‬چطور همچین چیزی ممکنه؟ شما نمیتونین اینکارو‬
‫بکنین!»‬
‫رئیس مکتب اویانگ دیگر تالش نمیکرد پسرش را برگرداند و تسلیم شده بود‪.‬اویانگ زیژن‬
‫گفت‪«:‬ارشد وی‪ ،‬ما هم میخوایم اجساد رو بکشیم!! من میتونم بیشتر صدتا جسدو بکشم!»‬
‫الن جینگ یی حتی لباسش را درآورد‪«:‬خب منم روی خودم نقش یه پرچم میکشم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان نمیدانست با این وضع بخندد یا نه پس سریع جلویش را گرفت‪«:‬کافیه‪،‬شلوغش‬


‫نکنین‪...‬یه هدف کافیه‪...‬هانگوانگ جون تنها کسیه که برای کشتن اون اجساد بهش نیاز دارم!‬
‫بقیه تون فقط میتونین باعث دردسرم بشین!»‬
‫درون آن غار‪،‬دیگر کسی نمیدانست چگونه باید این موقعیت را بسنجد‪.‬کسی به کارایی پرچم جذب‬
‫روح اهمیتی نمیداد‪.‬با این حال اگر کسی میخواست از بدن خودش برای جذب تمام اجساد که هر‬
‫آن تمام حصار ها را میشکستند و وارد مشیدند استفاده کند و جان بقیه را نجات دهد آن شخص‬
‫نباید وی ووشیان می بود!!‬
‫الن سیژویی و دیگران باز هم میخواستند حرف بزنند اما الن وانگجی همه را متوقف کرد‪«:‬حرفش‬
‫رو گوش کنین!»بالفاصله به طرف الن چیرن برگشته و تعظیم احترام آمیزی انجام داد‪.‬الن چیرن‬
‫چشمان خود را باز کرد اما چیزی نگفت‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬استاد الن‪،‬هانگوانگ‬
‫جون‪...‬اون‪...‬اون‪»...‬‬
‫الن چیرن با صدای آرامی گفت‪«:‬ناگفته قصدش پیداست!»‬
‫الن سیژویی میخواست اصرار کند‪«:‬ولی‪»!!...‬‬
‫وی ووشیان دستور داد‪«:‬ون نینگ!راهو باز کن!»‬
‫رگه های سیاه روی گردن ون نینگ بلند تر شده و تا روی گونه هایش رسید‪.‬او دیگر جلوی اجساد‬
‫را نگرفت‪.‬غرش بلندی سر داد و راهی خونین از میان الیه های بهم فشرده اجساد ایجاد کرد و‬
‫موج دوم اجساد که دیگر مانعی سر راه خود نمی یافتند باالخره قدم درون غار کشنده شیطان‬
‫نهادند‪.‬وی ووشیان به سختی الن سیژویی را هل داد‪«:‬برو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و دو ‪ -‬بخش چهارم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان برگشت و در مسیر برکه خون براه افتاد‪.‬الن وانگجی در نزدیکی او حرکت میکرد‪.‬پرچم‬
‫احضار کننده سرخ روح‪،‬بهترین هدف بود‪.‬هیچ یک از اجساد به دیگران توجه نکردند‪.‬از تمام آن‬
‫انسانهای زنده گذشتند و با چشمانی سرخ تنها وی ووشیان را دنبال نمودند‪.‬اجساد از هم جلو‬
‫میزدند‪.‬راهی که ون نینگ گشوده بود حاال با اجساد دیگری پر شد و او دوباره باز میگشت و از نو‬
‫آنان را نابود میساخت‪.‬بیش از نیمی از افراد درون غار کشنده شیطان هنوز از آنجا خارج نشده‬
‫بودند‪،‬برخی هنوز نمیتوانستند راه بروند‪.‬آنها می توانستند درخشش نور بیچن را در سراسر غار‬
‫ببینند‪.‬یک رد یف از اجساد تکه تکه میشد و بالفاصله ردیف دیگری جایشان را پر میکرد‪.‬ناله و‬
‫شیون در سراسر غار پیچیده بود‪.‬‬
‫خیلی زود اجساد وی ووشیان و الن وانگجی را محاصره کرده و راه رسیدن به برکه خون را‬
‫برایشان سخت کردند‪.‬کوه اجساد اطرافشان بزرگتر میشد و دایره محاصره تنگ تر‪...‬بچه ها از‬
‫نگرانی در جای خود آرام و قرار نداشتند‪.‬آنها دوباره شمشیرها را از غالف بیرون کشیدند‪.‬الن جینگ‬
‫یی دید کسی در حین بیرون رفتن شمشیر خود را تکان میدهد‪«:‬میشه کمک کنین؟ اگه بتونین‬
‫شمشیرتونو بلند کنین حتما میتونین کمک کنین درسته؟ یه ذره هم کافیه!»‬
‫شخص گفت‪«:‬گمشو بابا!!!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬بریم جینگ یی‪...‬ما خودمون کافی هستیم!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن صدای آنها فریاد زد‪«:‬ون نینگ!! بندازشون بیرون!!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬باشه!»‬
‫او الن جینگ یی را با یک دست گرفت و همین که خواست الن سیژویی را با دست دیگرش‬
‫بگیرد‪،‬سیژویی به او گفت‪ «:‬ژنرال شبح‪،‬من نمیتونم برم‪...‬بزار من بمونم!! وگرنه برای همه عمرم‬
‫افسوس میخورم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لحظه ای که چشمان آنها با هم تالقی کرد ون نینگ بر جای خود خشک شد‪.‬الن سیژویی وقتی‬
‫دید دیگر نمیخواهد او را بگیرد سریع شمشیر کشید و رفت‪.‬الن جینگ یی و دیگران هم با استفاده‬
‫از فرصت از کنار او عبور کردند‪.‬جین لینگ تقریبا از جا بلند شده شانه به شانه اجساد کشیده شده‬
‫و بیرون میرفت‪.‬تمام اجساد تنها به پرچمی که روی لباس وی ووشیان نقاشی شده بود جذب‬
‫میشدند با چشمانی سرخ همان مسیر را دنبال میکردند و توجهی به آنها نداشتند‪.‬جین لینگ فریاد‬
‫زد‪«:‬دایی‪...‬من‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ با صدایی چون یخ گفت‪ «:‬اگه برگردی اونجا دیگه حق نداری منو دایی خودت‬
‫بدونی!»‬
‫جین لینگ به او خیره شده بود‪.‬جیانگ چنگ دوباره او را روی زمین انداخته و فریاد زنان‬
‫گفت‪«:‬همینجا بشین!» سپس خودش ساندو را برداشته و با عجله به غار کشنده شیطان‬
‫بازگشت‪ .‬جین لینگ لحظه ای تردید کرده و بعد پشت سرش فریاد کشید‪«:‬دایی‪،‬منتظرم بمون!»‬
‫با وجود تمام هشدار ها دنبال او براه افتاد‪.‬‬
‫از طرفی درون غار کشنده شیطان‪،‬ناحیه ای که وی ووشیان و الن وانگجی در آن محاصره شده‬
‫بودند دیگر به اندازه ده قدم هم گنجایش نداشت‪.‬بیچن درخشانتر از قبل پیش میرفت و آتش‬
‫طلسم ها سوزانده تر شده ولی تعداد اجساد بشدت زیاد بود‪.‬همین که وی ووشیان طلسم هایش را‬
‫پرتاب کرد در نزدیکی خود خطر را حس نمود‪.‬همین که به آن سمت برگشت یک جسد وحشی را‬
‫درحال خزیدن دید که از روی دو جسد دیگر حرکت میکند دهانش باز بود و میخواست خودش را‬
‫روی او پرتاب کند‪.‬دستان وی ووشیان خالی بودند‪.‬او درحالیکه فحش میفرستاد درون آستین خود‬
‫را گشت اما چیزی نیافت‪.‬قلبش از جا پرید‪.‬‬
‫او تمام طلسم های خود را استفاده کرده بود‪.‬الن وانگجی متوجه خطری که آنجا بود شد‪.‬درست‬
‫در لحظه ای که خواست با شمشیر به سمت جسد حمله ببرد‪.‬ناگهان صدای جیغی شنید‪.‬جسد در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میان هوا دو تکه شد‪....‬نه‪،‬او را چیزی دو پاره کرد‪...‬موجودی که او را از هم پاره کرده بود در برابر‬
‫چشم همگان ایستاده بود‪.‬یک جسد خونین در باالی کوه اجساد ایستاده و به اندازه یک مرد قدبلند‬
‫بود‪.‬او جسد دو تکه شده را در دست داشت و مستقیما به وی ووشیان و الن وانگجی خیره شده‬
‫بود‪.‬دهان الن جینگ یی از شگفتی بازمانده و نمیتوانست دهان خود را ببند‪.‬اویانگ زیژن من من‬
‫کنان گفت‪«:‬پناه بر نیاکان‪...‬این دیگه چیه؟»‬
‫تمام کسانی که آنجا حضور داشتند همین فکر از ذهنشان میگذشت—این دیگر چه بود؟!‬
‫این جسد ناشناس که از ناکجا به آنجا آمده و شبیه هیچ کدام از اجسادی که می دیدند‬
‫نبود‪.‬سراپایش غرق خون بود و انگار همین االن از برکه خونین بیرون زده است‪.‬بدنش عجیب و‬
‫غریب و بی تناسب و بطرز عجیبی نحیف بود‪.‬اجسادی که توسط طلسم ببر تاریکی کنترل میشدند‬
‫به همقطار جدیدشان جذب میشدند‪.‬آنها بی خیال وی ووشیان شده و بجایش با تردید مهمان جدید‬
‫را تماشا میکردند‪.‬جسد خونین چند قدمی به جلو نهاد‪.‬‬
‫تلوتلوخوران پیش می آمد‪ ،‬صداهای عجیبی از گلویش می شنیدند انگار استخوانهای خود را کش‬
‫و قوس میداد‪.‬خون تیره سرخ از تنه و دست و پاهایش بر زمین میریخت‪.‬ترکیبی از انرژی یین و‬
‫نیروی شوم از وجودش ساطع میشد‪.‬هر قدر او نزدیک میشد دیگر اجساد بخود می پیچیدند و عقب‬
‫میرفتند‪.‬بیشتر افراد حاضر در آنجا رنگ به چهره نداشتند و از ترس صدایشان در نمی آمد‪.‬الن‬
‫وانگجی جلوی وی ووشیان ایستاد‪،‬وی ووشیان دست او که بیچن را میفشرد پایین آورده و پچ پچ‬
‫کنان گفت‪...«:‬وایسا!» او به آن جسد خونین نگاه کرد‪.‬چیزی در فکرش جرقه زد‪،‬قلبش بسرعت‬
‫می تپید و دوباره گفت‪«:‬وایسا!»‬
‫جسد خونین ده قدم آنطرف تر از آنان ایستاد‪.‬ناگهان سر خود را باال گرفته و دو فریاد بلند سر‬
‫داد‪.‬فریادهایش یکی از یکی بلندتر و تیز تر بودند‪.‬مردم گوش های خود را گرفتند‪.‬نوری بر سطح‬
‫برکه خون به حرکت درآمد‪.‬بنظر میرسید انگار سنگ کوچکی درون آن پرت شده است ولی امواج‬
‫بزرگتر شدند‪.‬بنظر میرسید چیزی در عمق آن برکه تیره بحرکت درآمده است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناگهان دستی رد خون را شکافت‪.‬با فشار انگشتان خود را بر روی زمین فشرد‪.‬سپس چهره ای‬
‫خونین و نیمه پوسیده درحالیکه شکل صورتش مشخص نبود از آنجا بیرون آمد‪.‬دومین جسد نیز‬
‫از برکه بیرون خزیده بود‪.‬بالفاصله پشت سر او تمام سطح برکه خون به حرکت درآمد‪.‬برکه انگار‬
‫می جوشید و سرهای زیادی از زیر آب بیرون می آمدند سومین جسد‪،‬چهارمین‪،‬پنجمین‪...‬همه‬
‫غرق در خون بودند‪.‬صدا و چهره زشت و ترسناکشان بخوبی بهم می آمد‪.‬آنها بالفاصله پس از‬
‫بیرون آمدن از برکه به جان دیگر اجساد افتادند‪.‬‬
‫اجساد تحت کنترل طلسم ببر خونین‪،‬انگار توسط شمشیری سرخ تکه تکه میشده و خون سیاهشان‬
‫در هوا می پاشید‪.‬جین لینگ با شگفتی نگاه میکرد‪...«:‬اینا چین دیگه؟چرا توی برکه پر از جسد‬
‫وحشیه؟مگه نگفه بودن همه جسدای توی تپه های تدفین رو سوزوندن؟»‬
‫رئیس مکتب اویانگ درحالیکه از پسر خود محافظت میکرد گفت‪«:‬انگاری همه رو نسوزوندن!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬کدوما نبودن؟!»‬
‫رئیس مکتب اویانگ گفت‪«:‬اونا‪...‬اونا‪»...‬او نمی توانست بلند مقصودش را بگوید‪.‬پس از اینکه‬
‫بازمانده های مکتب ون‪،‬توسط افرادی که در محاصره شرکت داشتند کشته شدند‪،‬آن پنجاه جسد‬
‫را به درون برکه خون پرتاب کرده بودند!!ناگهان جین لینگ فریاد کشید‪«:‬مراقب باشید!»‬
‫یک جسد خونین در برابرش سقوط کرد‪.‬الن سیژویی شمشیر بدست چند قدمی به عقب رفت‪.‬جسد‬
‫خونین به آرامی بر می خاست‪.‬جسد بشکلی عجیب خمیده و غیر عادی بود‪.‬بنظر میرسید کسی‬
‫جمجمه او را سوراخ کرده است‪.‬پس از خشک شدن خونابه روی جسمش موهای سفید کم پشتش‬
‫بر پیشانیش افتاده بود‪.‬گوشت تنش پوسیده و بشدت نفرت انگیز بنظر می آمد‪.‬دیدنش برای هر‬
‫کسی ناراحت کننده بود‪.‬او در حال خزیدن و با آرامی به طرف الن سیژویی پیش میرفت‪.‬همه‬
‫شاگردان از ترس به خود می پیچیدند و گوشه ای جمع شدند‪.‬‬
‫اجساد خونین‪،‬وقتی تعدادشان بیشتر شد هشیار شده و صدای خرخر از گلویشان برخاست‪.‬پسرها‬
‫انگار با دشمنی مواجه شده بودند که نمیتوانستند شکستش دهند الن سیژویی سریع جلوی آنان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را گرفت‪«:‬حرکت نکنید!»‬


‫او کمی اضطراب داشت اما بنا به دالیلی اصال نمی ترسید‪.‬اگر آن جسد چشم داشت اکنون مستقیما‬
‫به او زل زده بود‪.‬او سرش را تکان داده و دست خود را دراز کرد آرام به طرف الن سیژویی میرفت‬
‫و انگار میخواست او را لمس کند‪.‬دست جسد غرق خون و شبیه به پای مرغ بنظر می رسید‪.‬پسرها‬
‫حس میکردند مو به تنشان سیخ شده است‪.‬جین لینگ شمشیر خود را باال گرفت و خواست جلویش‬
‫را بگیرد ولی الن سیژویی با صدای بلندی گفت‪«:‬ارباب جین وایسا!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬خب باید چیکار کنیم؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬همگی‪...‬همگی فعال از جاتون تکون نخورین!»‬
‫جسد خونین دیگری صدای آرامی از گلوی خود خارج کرد‪.‬سر پا ایستاده و آرام به طرف جسد دیگر‬
‫رفت‪.‬همین که خواست به آن جسد دست بزند موج دیگر اجساد رسیدند‪.‬جسد خونین بازگشت و با‬
‫غرشی بلند در هوا جستی زد و خودش را روی ستون اجساد تازه رسیده انداخته و با خشونت زیادی‬
‫آنها را تکه پاره کرد‪.‬خون و گوشت به همه جا می پاشید‪.‬بی رحمی و غرش های ترسناک جسد با‬
‫آن حرکاتی که در برابر الن سیژویی انجام میدادند فرق داشتند‪.‬‬
‫ون نینگ شماری از اجساد را به گوشه ای انداخت و بدنش می لرزید‪.‬او بطرف جسد فریاد‬
‫کشید‪«:‬خودتی؟»‬
‫جسد به او توجهی نکرد‪.‬همه اجساد خونین با خشونت دست به کشتار میزدند‪.‬ون نینگ فریاد‬
‫زد‪«:‬خودتی؟»‬
‫غرش های وحشیانه سراسر غار کشنده شیطان را در بر گرفت‪.‬هیچ کدام پاسخش را ندادند‪.‬هیچ‬
‫کدام نمیتوانستند چیزی بگویند‪.‬کمتر از یکساعت بعد تمام صداها پایان گرفت‪.‬وقتی همه چیز به‬
‫پایان رسید‪.‬سراسر غار کشنده شیطان بمانند طوماری نقاشی شده خونین درآمده بود‪.‬اجساد وحشی‬
‫یکی پس از دیگری بطرف جایی که وی ووشیان و الن وانگجی بودند رفته و آنجا جمع شدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بلند و کوتاه‪،‬زن و مرد‪،‬پیر و جوان—همه مانند شیاطینی غرق در خون بودند‪.‬ولی از ظاهرشان وی‬
‫ووشیان توانست اشخاصی آشنا را بشناسد‪.‬ون نینگ من من کنان گفت‪«:‬عموی‬
‫چهارم‪...‬مادربزرگ‪»...‬‬
‫او نام تک تک آنها را با صدایی لرزان بر زبان آورد‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬شماها چند وقته که‬
‫منتظرین؟!»‬
‫اگر ون نینگ زنده بود اکنون چشمانش غرق اشک بودند‪.‬لبهای وی ووشیان لرزید‪،‬بنظر رسید‬
‫میخواهد چیزی بگوید ولی نتوانست‪.‬او سرش را پایین گرفته و به آنان احترام گذاشت و با صدایی‬
‫گرفته گفت‪...«:‬ممنونم!»‬
‫الن وانگجی نیز به آنها تعظیم کرده و درود فرستاد‪.‬آن اجساد بهنگام جنگ بشدت وحشی بودند‬
‫اما اکنون با وجود ظاهر زشت و ترسناکشان‪،‬حرکاتشان عامیانه بنظر میرسید‪.‬آنها به آرامی خم شده‬
‫و دستان خود را باال گرفتند و احترام آندو را پاسخ گفتند‪.‬سپس انگار انرژی و جانی که در تنشان‬
‫مانده بود پر کشید و بر زمین افتادند‪.‬اجساد خونین شان مانند ظروف چینی ترک بر میداشت خرد‬
‫میشد اگر باد مالیمی م ی وزید هیچ چیزی از آنان باقی نمیماند‪.‬ون نینگ خودش را روی زمین‬
‫انداخت با کمک دستانش خاکسترهای خونین را جمع کرد‪.‬وقتی همه خاکسترها را گوشه ای جمع‬
‫کرد مشت مشت آنان را روی لباس خود ریخت‪.‬خاکسترها بسیار زیاد بودند‪.‬الن جینگ یی که‬
‫وضعیت را دید ابتدا سر خود را خاران د و بعد یک کیسه عطر درآورده و گیاهان معطر درونش را‬
‫پرت کرد‪،‬چمباتمه زد و کیسه را بطرف او گرفت‪«:‬بیا!»‬
‫پسرها هم با دیدنش‪،‬کار او را تقلید کردند‪.‬جین لینگ تنها کسی بود که فقط تماشا میکرد حالت‬
‫صورتش در هم بود‪.‬او هیچ کاری انجام نداد تنها اخم کنان از آنجا فاصله گرفت‪.‬از طرفی وقتی‬
‫هفت یا هشت دست با کیسه های عطر و کیسه های بافته شده به طرف ون نینگ دراز شد او‬
‫نمیدانست باید چه بکند‪.‬الن جینگ یی گفت‪«:‬ژنرال شبح کمک میخوای؟»‬
‫ون نینگ با عجله گفت‪«:‬نه‪...‬شما‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی گفت‪«:‬کلی استخون و خاکستر ریخته اینجا‪،‬میخوای همه رو با لباست جمع کنی؟»‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی به طرفشان رفتند‪«:‬همینطوری به اینا دست نزنین‪....‬اگه دستکش‬
‫دستتون نباشه ممکنه با سم جسد مسموم بشین!»‬
‫با شنیدن این حرف پسرها تسلیم شدند‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬هانگوانگ جون و ژنرال‬
‫شبح‪،‬این بار‪...‬باید خیلی ازتون تشکر کنیم‪»...‬‬
‫ناگهان صدایی از میان شلوغی برخاست‪«:‬برای چی؟»‬
‫الن سیژویی و پسرها برگشتند تا گوینده این سخنان را ببیند و متوجه شدند او فانگ منگچن‬
‫است‪.‬او برخاست و با خشمی که سراسر صورتش را پوشانده بود گفت‪«:‬این کارا یعنی چی؟»‬
‫الن سیژویی با شگفتی گفت‪«:‬منظورتون چیه؟»‬
‫وی وو شیان و الن وانگجی به او نگاه کردند‪.‬فانگ چنگمن با صدای خشنی گفت‪«:‬دارم می‬
‫پرسم— این کارا واسه چیه؟چیو میخواین جبران کنین؟شماها که بخاطر هیچی نمیخواین از اینا‬
‫سپاسگذاری کنین هاه؟»‬
‫سکوتی مرگبار غار کشنده شیطان را فراگرفته بود‪.‬هیچ صدای پچ پچی شنیده نمیشد‪.‬هیچ کسی‬
‫در آن لحظه احساس چندان خوبی نداشت‪.‬آنان با هیاهوی بسیار محاصره ای صورت داده بودند‬
‫ولی در عوض خودشان در محاصره ای بزرگتر افتادند‪.‬آنها میخواستند جار بزنند که شیطان ساکن‬
‫در آنجا را کشته اند ولی در پایان به شیطان نیازمند شده بودند که جانشان را نجات دهد‪.‬اصال‬
‫نم یدانستند این وضعیت کنونی را خنده دار‪،‬عجیب‪،‬زشت یا درک نشدنی بدانند‪.‬تنها احساس‬
‫میکردند آنان که از روی خشم باال و پایین می پریدند حاال از شدت شرمندگی نمیدانند باید چه‬
‫کنند‪.‬‬
‫از وی ووشیان تشکر کنند؟ بنظر نمیرسید اقدام مناسبی باشد اما بهرحال او نجاتشان داده بود‪ .‬اگر‬
‫میگفتند نباید قدرشناسی کنند هم بسیار ناشایست بنظر می رسید‪.‬در این وضعیت سکوت بهترین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عکس العمل بنظر می آمد‪.‬فانگ منگچن که دید کسی پاسخگوی او نیست خشمگین تر شده و‬
‫با شمشیر به طرف او حمله برد‪ «:‬تو خیال کردی چندتا کار درست بکنی دیگه تاوان گندایی که‬
‫زدی و خون هایی که ریختی رو میتونی بدی؟»‬
‫وی ووشیان از حمله او کنار رفت‪.‬کسی میانشان ایستاد‪«:‬برادر فانگ‪ ،‬اینقدر عصبانی نشو‪،‬فعال‬
‫ولش کن‪»...‬‬
‫شخص پس از گفتن این حرفها فهمید که چه اشتباهی کرده است‪.‬فانگ منگچن با چشمانی سرخ‬
‫گفت‪«:‬ولش کنم؟ منظورت اینه که کاری بهش نداشته باشم؟ اون قاتل والدین منه—فقط چون‬
‫تو داری میگی ولش کن‪ ،‬کاریش نداشته باشم؟» او با صدای بلندی پرسید‪«:‬وی ووشیان والدین‬
‫منو کشته‪...‬حقیقت همینه‪...‬ولی چرا اینجا بنظر میاد یه قهرمانه؟ یعنی اگه چند تا کار دست بکنه‬
‫شماها دیگه همه گناهاشو فراموش میکنین؟ پس والدین من چی میشن؟!»‬
‫در میان شلوغی‪،‬جین لینگ دست خود را مشت کرد‪.‬ناگهان دردی تیز در شانه اش احساس‬
‫کرد‪.‬انگشتان جیانگ چنگ محکم در شانه اش فرو رفت‪ .‬جین لینگ نمیتوانست چهره او را درست‬
‫ببیند با صدای آرامی گفت‪...«:‬دایی؟»‬
‫جیانگ چنگ خنده ای کوتاه و عجیب سر داد‪.‬باالخره وی ووشیان زبان به سخن گشود‪«:‬خب‬
‫میخواین چیکار کنم؟»‬
‫فانگ منگچن با شگفتی نگاهش کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خب بگو چی میخوای؟ جز کشتن و‬
‫نابود کردن من چیزی نمیتونه نفرتت رو کم کنه؟» او به یی ویچون که در میان جمعیت نشسته‬
‫بود اشاره کرد‪«:‬اون یه پاش رو از دست داده ولی من تیکه تیکه شدم‪...‬تو پدر و مادرت رو از دست‬
‫دادی ولی من همه خانواده ام نابود شد‪...‬من عین یه سگ ولگرد دنبال خونه ام میگشتم‪...‬حتی‬
‫خاکستر پدر و مادرم رو هم ندیدم‪...‬نکنه از بازمانده های مکتب ون متنفرین؟ بازمانده های مکتب‬
‫ون که دارین حرفش رو میزنین یکبار‪،‬سیزده سال پیش کشتین‪...‬و حاال بعد اینهمه سال‪،‬بخاطر‬
‫من و بخاطر شماها‪،‬اونها یکبار دیگه مردن‪...‬اینبار تبدیل به خاکستر شدن‪...‬بگو ببینم‪....‬تو از من‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میخوای چیکار کنم؟»‬


‫فانگ منگچن به او زل زده بود‪.‬لحظه ای بعد از بین دندان های بهم ساییده گفت‪«:‬اصال فایده‬
‫نداره‪،‬بزار من بهت بگم وی ووشیان‪،‬مهم نیست چیکار کنی‪،‬هیچ وقت انتظار نداشته باش من و‬
‫امثال من تو رو ببخشیم یا مرگ والدینمون رو فراموش کنیم‪....‬هرگز این اتفاق نمیفته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬هیچ کس نگفته منو ببخشید‪...‬کارایی که کردم رو نه فقط شما که خودمم یادم‬
‫میاد‪...‬شماها اونا رو فراموش نمیکنی ن ولی توی ذهن من بیشتر و محکمتر از شماها ثبت میشن!»‬
‫او مدتی به فانگ منگچن نگاه کرد و مرد بنظر احساساتش بهم ریخته و درهم بود‪.‬سپس تسلیم‬
‫شد‪.‬وی ووشیان جان او و دیگران را نجات داده بود ولی او خیال نداشت از لجاجت خود دست‬
‫بردارد‪.‬بهرحال اکنون انتقام گرفتن از وی ووشیان نیز بی فایده نظر میرسید مخصوصا که اکنون‬
‫کامال بی قدرت بود‪.‬در پایان او تنها پیش از خروج از غار کشنده شیطان فریادی بلند سر داد و‬
‫رفت‪.‬‬
‫بعد از خروج او کسی پرسید‪«:‬دیگه جسدی در کار نیست درسته؟ االن دیگه واقعا جامون امنه؟»‬
‫با شنیدن این سوال همه سرها را باال گرفتند‪.‬باز هم او بود!! نیه هوایسانگ اطراف را می‬
‫نگریست‪.‬وقتی دید کسی جوابش را نمیدهد دوباره پرسید‪«:‬پس نمیشه‪...‬بریم؟»‬
‫این سوال کامال صحیح بود‪.‬االن تنها کاری که همه میخواستند انجام دهند این بود که بال درآورند‬
‫یا سوار بر شمشیرهای خود به طرف خانه هایشان برگردند‪.‬یکی از تهذیبگران زن گفت‪«:‬االن‬
‫دیگه باید چهار ساعت گذشته باشه‪...‬انرژی های معنوی همه برگشته؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و سه ‪ -‬بخش پنجم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیشتر افراد طلسم هایی درآورده و سعی داشتند با قدرت معنوی خود آن را روشن کنند‪.‬رفته رفته‬
‫طلسم های برخی به سوسو زدن افتادند‪.‬با شنیدن آن سوال بعضی اینگونه پاسخ گفتند‪«:‬دو دهم‬
‫قدرتم برگشته‪»...‬‬
‫«واسه من یک دهمه‪»....‬‬
‫«روند بهبود انرژی خیلی کند پیش میره!»‬
‫آنان زمانی که برای محاصره عازم شدند تپه های تدفین را مانند سیزده سال پیش تصور‬
‫میکردند‪.‬این محاصره می توانست موفقیتی بزرگ و در عین حال آنقدر حزن انگیز باشد که در‬
‫تاریخ بماند ولی هیچ کس انتظارش را نداشت شمار کسانی که از کوه پایین میرفتند با آنهایی که‬
‫باال آمدند برابر باشد‪.‬دومین محاصره قطعا در تاریخ میماند‪.‬هرچند بجای شمار تلفات به عنوان بی‬
‫معنا ترین و خنده دار ترین رخداد جامعه تهذیبگری ثبت میشد‪.‬‬
‫برخی بخاطر فرار از مرگ شاد بودند‪.‬دیگران برسر تغییرات زمان افسوس میخوردند‪.‬چندین تن از‬
‫روسای مکتب کنار هم جمع شده و با هم توافق کردند ابتدا محل امنی را بیابند تا استراحت کنند‬
‫و نیروی معنوی شان الاقل تا میزان هشت دهم بهبود بیابد در این صورت می توانستند از اتفاقات‬
‫غیر قابل پیش بینی دیگر جلوگیری کنند‪.‬وی ووشیان بخوبی میدانست نزدیکترین و امن ترین‬
‫منطقه به ییلینگ مکتب یونمنگ جیانگ است‪.‬او پرسید‪«:‬پس میخواین برین به لنگرگاه نیلوفر؟»‬
‫الن چیرن با دقت بسیاری پرسید‪«:‬تو چرا اینو می پرسی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هیچی‪...‬خواستم بپرسم شاید منم بتونم بیام!»‬
‫رئیس مکتب یائو با لحن هشدار آمیزی گفت‪«:‬وی ووشیان!امروز یه کار درست کردی ولی اون‬
‫موضوع ها با هم فرق دارن‪...‬لطفا درک کن واسه ماها ساده نیست بخوایم با تو معاشرت کنیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان حس میکرد الل شده‪«:‬نگران نباشین من ازتون نمیخوام اصال با من معاشرت داشته‬
‫باشین یا چیزی‪....‬هرچند االن همه ‪...‬سوار یه قایقیم درسته؟کسی که محاصره امروز رو کنترل‬
‫کرد طلسم ببر تاریکی رو تو دستش داره‪...‬شماها میتونین باهاش رو در رو بشین؟!»‬
‫رهبران مکاتب بهمدیگر نگاه کردند‪.‬بدبختانه حرف وی وو شیان کامال درست بود‪.‬اگر او به آنها‬
‫ملحق میشد میتوانستند بخوبی همکاری کنند ولی مردم سالها به فرمانده ییلینگ برچسب های‬
‫اتهام آمیز زده بودند این خجالت آور بود که یکباره بخواهند با هم همکاری کنند‪.‬در طرف دیگر‬
‫الن وانگجی به سمت الن چیرن برگشت‪«:‬عمو‪،‬شما هیچ خبری از برادر دریافت کردی؟»‬
‫الن چیرن بعد از لحظه ای سکوت جواب داد‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شاید زوو جون هنوزم تحت کنترل جین گوانگیائو باشه‪...‬هرچی آدمای بیشتری‬
‫همراهمون باشه کمک هایی که میشه بیشتره‪...‬درسته شماها نگرانین من کنارتون باشم ولی اجازه‬
‫بدین هانگوانگ جون توی برنامه های بعدی شما حضور داشته باشه بهرحال اون برادرشه!»‬
‫صورت الن چیرن پر از خستگی بود او به سمت الن وانگجی رو کرده و گفت‪«:‬اگه میخوای بیا!»‬
‫دیگر افراد سریع به جیانگ چنگ خیره شدند‪.‬از میان سه رئیس قبیله برجسته حاضر الن چیرن‬
‫موضعی مشخص اتخاذ کرده و مهم نبود که نیه هوایسانگ نظری داشته باشد یا نه اکنون نوبت‬
‫جیانگ چنگ بود‪.‬در آن لحظه او در حال امتحان قدرتهای معنوی خود بر زیدیان بود‪.‬زیدیان تیره‬
‫و روشن میشد اما هیچ نوری از آن هویدا نبود‪.‬نور بنفش بر چهره جیانگ چنگ منعکس میشد و‬
‫حالتی مرموز به چهره اش میداد‪.‬همه میدانستند رئیس مکتب جیانگ کسی است که بیش از همه‬
‫از وی ووشیان نفرت داشته و علیه اوست‪.‬آنها تصور میکردند مذاکره در این باره به شکست منجر‬
‫شود‪.‬اما ناگهان او با خنده تلخی گفت‪«:‬پس اینقدر جرات داری که برگردی به لنگرگاه نیلوفر؟»‬
‫او پس از این سخن کوتاه دیگر چیزی نگفت‪.‬هیچ کس نمیدانست منظورش چیست‪.‬اطمینان‬
‫نداشتند اجازه داده است یا خیر‪...‬منتها هنگامی که بسمت یونمنگ میرفتند وی ووشیان و الن‬
‫وانگجی نیز همراهشان آمدند و جیانگ چنگ حتی نیم نگاهی به آنان نینداخت‪.‬دیگران هم فرض‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را بر این گذاشتند که نه اجازه داده و نه اجازه نداده است‪...‬وقتی گروه به پایین کوه رسید شب شده‬
‫بود‪.‬نورها خاموش و همه جا در سکوت فرو رفته بود‪.‬همه روحاً و جسماً خسته بودند‪.‬سر تاپایشان‬
‫هم بهم ریخته و آشفته بود‪.‬خوشبختانه زمانی که متوجه شدند انرژی کافی ندارند چندان تفاوتی‬
‫هم برایشان نداشت زیرا اکثر افراد هنوز انرژی معنویشان بهبود پیدا نکرده بود درنتیجه نمیتوانستند‬
‫بر شمشیرهایشان سوار شوند و راه آبی سریعترین مسیر برای رسیدن به لنگرگاه نیلوفر بود‪.‬گروهی‬
‫نزدیک به هزار نفر از نزدیکترین لنگرگاه ییلینگ عازم یونمنگ شدند‪.‬‬
‫هرچند چون تصمیمی که گرفته بودند عجوالنه و از سر اضطرار بود موفق به آماده سازی قایق‬
‫های زیادی نشدند‪.‬روسای مکاتب تمام قایق های لنگرگاه را اجاره کردند برایشان مهم نبود اندازه‬
‫قایق چقدر است یا برای چه کاری استفاده میشود‪.‬انبوه شاگردان تمام مکاتب سوار بر قایق شده و‬
‫بر روی آب راه افتادند‪.‬گروه های زیادی با فشار در یک قایق می چپیدند‪.‬همه شان هم پسرهایی‬
‫غرق در خوشی های زندگی بودند و در عمرشان سوار چنین قایق های کهنه ماهیگیری نشده‬
‫بودند که در گوشه ای از آن تورهای کثیف ماهیگیری و لوازم آن ریخته باشد و بوی گند ماهی‬
‫تمام مدت حالشان را بهم بریزد‪.‬‬
‫باد شبانه بسیار سنگین بود‪.‬قایق ها به جلو و عقب میرفتند‪.‬چند تن از پسرها از شمال آمده و‬
‫دریازده شده بودند‪.‬پس از مدتی تحمل وضع دیگر دوام نیاوردند به بیرون کابین ها رفته و باال‬
‫آورده و بعد با سرگیجه و بی حالی روی عرشه افتادند‪.‬یکی از آنها گفت‪«:‬خدایا‪،‬اینقدر تکون میخوره‬
‫داره دل و روده م بهم می پیچه‪...‬هی برادر سیژویی تو هم باال آوردی؟مگه تو اهل گوسو نیستی؟‬
‫تو که از شمال نیومدی!! انگاری حال تو از منم بدتره که!»‬
‫الن سیژویی دستش را جلوی صورت رنگ پریده خود تکان داد‪«:‬من‪...‬خودمم نمیدونم چرا‪...‬ولی‬
‫از وقتی چهار پنج سالم بود ‪...‬هر وقت سوار قایق میشم اینطوری میشه‪...‬شاید اینطوری بدنیا‬
‫اومدم!!»‬
‫همینکه این حرف را زد باز احساس کرد دلش آشوب شده ‪...‬برخاست و محکم نرده های قایق را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گرفت‪.‬لحظه ای که نزدیک بود باال بیاورد دید صورتی سیاه به زیر نرده های قایق چسبیده و نیمی‬
‫از بدنش در آب فرو رفته است و مستقیما در چشمان او نگاه میکند‪.‬الن سیژویی چنان وحشت‬
‫کرد که اوق بلندش را باال نیاورده قورت داد‪...‬او دست بر قبضه شمشیر نهاده و با دقت نگریست‬
‫و گفت‪«:‬شبح‪»...‬‬
‫درون کابین‪ ،‬جین لینگ با شنیدن این کلمه شمشیر بدست خارج شد‪«:‬شبح؟؟ کجاست؟ خودم‬
‫میکشمش واست!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬شبح نه‪...‬ژنرال شبح!»‬
‫همه پسرها با عجله روی عرشه رفته و مسیری که الن سیژویی اشاره میکرد را نگاه کردند‪.‬طبق‬
‫انتظارشان یک هیکل سیاه به قایق چسبیده بود و از پایین به باال نگاه میکرد و او کسی نبود جز‬
‫ژنرال شبح ون نینگ!‬
‫درست پس از اینکه تپه های تدفین را ترک کرده بودند ون نینگ ناپدید شد‪.‬هیچ کس فکرش را‬
‫هم نمیکرد که او اینطور ساکت و آرام به یکی از قایق ها آویزان شود‪.‬آنان نمیدانستند چه مدت‬
‫است که آنطور آنجا مانده‪...‬اگرچه در تپه های تدفین ون نینگ کنار آنها جنگیده بود ولی آنجا‬
‫ارشد ها و بزرگان زیادی هم حضور داشتند ولی اینجا در میانه شب‪،‬درون آب‪،‬ون نینگ با آن ظاهر‬
‫عجیبش شوک شدیدی به آنها وارد کرد‪ .‬دقایقی همانطور به او خیره شدند‪.‬اویانگ زیژن اولین‬
‫کسی بود که عقب کشیده و رو روی عرشه نشست‪«:‬چرا این ژنرال شبح اومده با ما؟»‬
‫کسی زیر لب گفت‪«:‬هی میگم چرا قایق یواش حرکت میکنه یکی اون پایین چسبیده‬
‫بهش‪...‬سنگینش کرده!»‬
‫«چرا‪...‬چرا آویزون قایقمون شده؟»‬
‫« مطمئنم نمیخواد بهمون آسیب بزنه وگرنه همون روز ازمون محافظت نمیکرد!»‬
‫«ولی االن که خطر تموم شده واسه چی دنبال ما اومده‪....‬؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«پووووفففففف»‬
‫«جینگ یی چرا میخندی؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬تو رو خدا نگاش کنین همچی چسبیده به قایق از جاش تکون نمیخوره‬
‫انگاری یه الک پشت دریایی خنگ گنده اس!»‬
‫حاال که او میگفت دیگران هم همین احساس را درباره ون نینگ داشتند‪.‬پیش از آنکه بتوانند‬
‫چیزی بگویند اویانگ زیژن گفت‪«:‬داره میاد باال!»‬
‫ون نینگ از آب بیرون آمده‪،‬با دستش طناب آویزان به عرشه را گرفت و آرام به طرف باال می‬
‫خزید‪.‬پسرها سریع پراکنده شدند‪.‬چند نفرشان با ترس و لرز گوشه عرشه جمع شدند‪«:‬داره میاد!‬
‫داره میاد!ژنرال شبح داره میاد باال!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬از چی می ترسین؟ مگه اولین باره دارین می بینیدش؟»‬
‫«حاال چیکار کنیم کسی رو صدا کنیم؟»‬
‫وقتی ون نینگ روی عرشه پرید قطرات آب همه جا پخش شد‪.‬بخاطر حرکت ناگهانی او قایق به‬
‫تکان افتاد‪.‬پسرها چنان مضطرب شدند که گوشه دیگر عرشه سنگر گرفتند قلبشان محکم می‬
‫کوفت و جرات نداشتند در برابر او شمشیر بکشند‪.‬ون نینگ همانطور که بطرف الن سیژویی‬
‫میرفت به صورت او زل زده بود‪.‬الن سیژویی فهمید که بخاطر او آمده است پس سر جای خود‬
‫ایستاد ون نینگ پرسید‪«:‬اسمت چیه؟»‬
‫الن سیژویی لحظه ای تردید کرد سپس پاسخ داد‪ «:‬من شاگرد مکتب گوسوالن هستم اسمم الن‬
‫یوانه!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬الن یوان؟» الن سیژویی سر خود را به تایید تکان داد‪.‬ون نینگ‬
‫گفت‪«:‬میدونی‪...‬کی ‪...‬این اسم رو بهت داده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫افراد مرده هیچ حالتی در چهره نداشتند اما الن سیژویی حس میکرد در چشمان ون نینگ برقی‬
‫دیده است‪...‬احساس میکرد او هیجان زده است آنقدر هیجان زده که موقع حرف زدن به لکنت‬
‫افتاده‪...‬خودش نیز در درون احساس هیجان انگیزی داشت انگار رازی سر به مهر برایش فاش‬
‫شده بود‪.‬الن سیژویی با دقت پاسخ داد‪«:‬خب اسم من رو والدینم بهم دادن!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬پس حال والدینت االن خوبه؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬والدین من وقتی خیلی کوچیک بودم فوت کردن!»‬
‫یکی از پسرها آستین او را کشید‪«:‬سیژویی دیگه چیزی نگو‪،‬مراقب باش!»‬
‫ون نینگ با شگفتی گفت‪«:‬سیژویی؟ سیژویی اسم دوم توئه؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬درسته!»‬
‫ون نینگ پرسید‪«:‬کی این اسم رو بهت داده؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬هانگوانگ جون بوده!»‬
‫ون نینگ پایین را می نگریست و چند باری نام «سیژویی» را زیر لب تکرار کرد‪.‬بنظر میرسید او‬
‫درحال فهمیدن چیزی باشد که الن سیژویی گفت‪«:‬ژنرا‪».....‬خواست بگوید –ژنرال‪ -‬اما بنظرش‬
‫این نام اکنون خیلی عجیب بنظر میرسید‪.‬پس حرف خود را عوض کرد‪«:‬آقای ون‪،‬اسم من مشکلی‬
‫داره؟»‬
‫«اوه!» ون نینگ به چهره او خیره شد و بدون پاسخ گفتن به سوالش گفت‪«:‬ت‪-‬تو و‪-‬واقعا شبیه‬
‫یکی از فامیل های من هستی‪»....‬‬
‫این حرفهای او شبیه سخنانی بودند که شاگردان خارجی وقتی میخواستند با شاگردان خاندان آشنا‬
‫شوند میگفتند‪.‬پسرها بیشتر از قبل گیج شده بودند و میخواستند بدانند چه خبر است الن سیژویی‬
‫هم نمی دانست باید چه بگوید‪«:‬و‪-‬واقعا؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ گفت‪«:‬واقعا!»‬


‫او بسختی تالش میکرد تا ماهیچه های صورت خود را برای یک لبخند باال بیاورد برای یک‬
‫لحظه عمیق نگاه کردن در چهره ژنرال شبح‪،‬احساسی از آشنایی همراه با افکاری تیره و تار درون‬
‫الن سیژویی هویدا شد‪.‬انگار این چهره را زمانی خیلی دور جایی دیده است‪.‬بنظر میرسید که نامی‬
‫حصار ذهنش را شکسته با شد‪ .‬و اگر آن نام را با صدای بلند میگفت همه چیز آشکار شده و‬
‫میتوانست همه چیز را بفهمد‪.‬اما در آن لحظه الن سیژویی به جین لینگ که کناری ایستاده بود‬
‫نگاه کرد‪.‬‬
‫چهره جین لینگ تیره و تار شده بود‪.‬دست خود را محکم روی قبضه شمشیر گرفته و دائم دست‬
‫خود را شل و سفت میکرد ‪.‬رگهای روی دستش پدیدار شده و غیب میشدند‪.‬الن سیژویی بیاد آورد‬
‫این ژنرال شبح که اکنون اینطور بی خطر ایستاده کسی است که پدر جین لینگ را کشته است‪...‬با‬
‫دنبال کردن رد نگاه او لبخند ون نینگ محو شد‪.‬او به آرامی بطرف جین لینگ برگشت‪«:‬ارباب‬
‫جوان جین روالن؟»‬
‫جین لینگ با صدای خشنی گفت‪«:‬اون کیه؟»‬
‫ون نینگ پس از سکوتی کوتاه حرفهایش را عوض کرد‪«:‬ارباب جوان جین لینگ؟»‬
‫جین لینگ با چشمانی بدون احساس به او نگاه کرد‪.‬درحالیکه بقیه پسرها به جین لینگ خیره شده‬
‫و می ترسیدند بخواهد از روی خشم کاری انجام دهد‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬ارباب جوان جین‪»...‬‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬برو کنار‪...‬این قضیه به تو مربوط نیست!»‬
‫ولی الن سیژویی اینطور احساس نمیکرد پس جلو آمده و میان آندو ایستاد‪«:‬جین لینگ‪،‬شمشیرت‬
‫رو بزار کنا‪»---‬‬
‫جین لینگ که از روی خشم دیگر جایی را نمیدید فریاد کشید‪«:‬جلوی منو نگیر!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دست برد و او را کشید‪.‬الن سیژویی که هنوز دریازدگی اش خوب نشده و پاهایش می لرزید با‬
‫این حرکت جین لینگ به نرده برخورد کرده و و نزدیک بود در رودخانه بیفتد‪.‬ون نینگ به موقع‬
‫به او چنگ زده و برش گرداند پسرها سریع برای کمک به او رفتند‪«:‬برادر سیژویی!»‬
‫«ارباب جوان الن‪،‬حالت خوبه؟سرت گیج میره؟»‬
‫ون نینگ که دید رنگ از چهره الن سیژویی پریده مضطرب شد تته پته کنان گفت‪«:‬ارباب جوان‬
‫جین‪،‬میتونی به من حمله کنی‪...‬من مقاومت نمیکنم‪...‬ولی آ‪-‬یوان‪....‬ارباب الن یوان‪»...‬‬
‫الن جینگ یی که شخصیت مداراگری نداشت با انتقاد گفت‪«:‬جین لینگ‪،‬تو چرا اینطوری؟ مگه‬
‫سیژویی چیکارت کرده؟»‬
‫« برادر سیژویی برای خوبی خودت اینکارو میکنه‪...‬بجای اینکه یه ذره درک داشته باشی هلش‬
‫میدی بیفته پایین؟»‬
‫جین لینگ احساس میکرد فشار زیادی به او وارد کرده و خودش هم شوکه شده بود ولی وقتی‬
‫دید همه برای کمک به الن سیژویی رفتند و او را سرزنش کردند‪،‬صحنه های این چنینی زیادی‬
‫از گذشته در برابرش ظاهر شد‪.‬در تمام این سالها چون پدر و مادری نداشت همه میگفتن لوس بار‬
‫آورده شده و کسی نیست که تربیتش کند‪.‬اخالق تندی داشت و کسی با او کنار نمی آمد‪ .‬چه در‬
‫برج ماهی طالیی و چه در لنگرگاه نیلوفری هیچ دوست نزدیکی نداشت‪.‬شاید در ظاهر به او احترام‬
‫گذاشته میشد اما همیشه در موقعیت بدی قرار میگرفت‪.‬وقتی بچه بود هیچ کدام از شاگردان دوست‬
‫نداشتند با او بازی کنند وقتی بزرگ شد هم هیچ کدام از شاگردان همراهش نمیشدند‪...‬هر چه‬
‫بیشتر به این درد فکر میکرد چشمانش سرخ تر میشدند ناگهان صدایش را باال برد‪«:‬آره همش‬
‫تقصیر منه! من آدم وحشتناکیم خب که چی؟!»‬
‫همه پسرها از این غرش ناگهانی بر خود لرزیدند‪.‬کمی بعد یکی از میان گروه من من کنان‬
‫گفت‪«:‬منظورت چیه؟ خودت اول شروع کردی‪...‬چرا داری ماها رو سرزنش میکنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ با خشم گفت‪«:‬شماها باید به من بگین چیکار کنم؟؟؟ از کی تا حاال شماها اجازه دارین‬
‫همچین چیزی بهم بگین؟»‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی در قایقی همان نزدیکی بودند‪.‬وی ووشیان وقتی صدای فریاد را شنید‬
‫درون کابین بود با عجله بیرون آمده و و روی آب و اطراف را نگاه کرد‪،‬وقتی متوجه شد جین لینگ‬
‫شمشیر بدست در برابر دیگران ایستاده پرسید‪«:‬چه خبر شده؟»‬
‫الن سیژویی که با دیدن آندو احساس میکرد دیگر مهم نیست با چه سختی روبرو شود حتما بر‬
‫آن پیروز میشد با لحنی پر از شادی گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ارشد وی‪،‬بیاین اینجا!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و چهار ‪ -‬بخش ششم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی دستش را دور کمر وی ووشیان حلقه کرده و بیچن را برداشت‪.‬سوار بر شمشیر روی‬
‫قایق بچه ها فرود آمدند‪.‬وی ووشیان کمی می لرزید وقتی الن وانگجی آرام نگهش داشت سر‬
‫جای خود ایستاد‪ «:‬چه خبر شده ون نینگ؟ مگه نگفتی فقط میخوای یه نگاهی بندازی و بیای؟»‬
‫ون نینگ گفت‪ «:‬متاسفم ارباب جوان‪...‬همش تقصیر منه‪...‬من به موقع برنگشـ‪»....‬‬
‫جین لینگ تیغه شمشیر را به طرف وی ووشیان گرفته و غرید‪ «:‬الزم نکرده ادای آدمای درستکارو‬
‫در بیاری!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جین لینگ‪،‬اول اون شمشیر رو بیار پایین!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬نمیارم!»‬
‫وی ووشیان خواست چیز دیگری بگوید که ناگهان بغض جین لینگ ترکید‪.‬وقتی می گریست‬
‫بقیه سر جای خود خشکشان زد‪.‬وی ووشیان با گیجی‪،‬قدمی به جلو نهاده و گفت‪...«:‬چی‪....‬چی‬
‫شده آخه؟»‬
‫جین لینگ با چهره ای پر از اشک فریاد میزد و هق هق کنان میگفت‪«:‬این شمشیر بابامه من‬
‫نمیارمش پایین!»‬
‫او شمشیر جین زیژوان‪،‬سویهوا را محکم بغل کرده بود‪.‬این شمشیر تنها چیزی بیادگار مانده از‬
‫پدر و مادرش برایش بود‪.‬جین لینگ اکنون که اینطور در برابر جمعیت زار میزد‪،‬چهره ای شبیه‬
‫به جیانگ یانلی گرفته بود که از سر نا امیدی می نالید و می گریست‪.‬در بین پسران همسن جین‬
‫لینگ‪،‬برخی ا زدواج کرده و برخی که سنشان کمی باالتر بود پدر شده بودند برای آنان اینطور‬
‫گریستن عملی حقارت آمیز محسوب میشد‪.‬حاال او در برابر دیگران اینگونه زار میزد مگر چقدر‬
‫احساس نا امیدی میکرد؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان برای لحظاتی نمیدانست باید چه کاری بکند‪.‬به الن وانگجی نگاه کرد انگار از او‬
‫یاریمیخواست ولی الن وانگجی قطعا آخرین نفری بود که در چنین مواقعی میتوانست کمک‬
‫کند‪.‬در این لحظه صدایی از همان حوالی شنیده شد‪«:‬آ‪-‬لینگ!»‬
‫قایق های بزرگی آن قایق ماهیگیری کوچکی که آنان درونش بودند را محاصره کردند‪.‬هر‬
‫کدامشان پر از تهذیبگر بود و روی عرشه هر قایق یک رئیس مکتب حضور داشت‪.‬قایق مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ در طرف راست قایق ماهیگیری ایستاد‪.‬آندو قایق فاصله ای کمتر از ‪ 30‬متر با‬
‫هم داشتند‪.‬کسی که او را صدا زد‪،‬جیانگ چنگ بود که در لبه قایق ایستاده بود‪.‬جین لینگ با‬
‫دیدن داییش اشکهای خود را پاک کرده و فین فین کنان برخاست‪.‬کمی به اطراف نگریست‬
‫سپس تصمیمش را گرفته و بسمت قایق جیانگ چنگ پرید‪.‬جیانگ چنگ او را گرفت‪«:‬چت شده؟‬
‫کسی اذیتت کرده؟»‬
‫جین لینگ چشمان خود را پاک کرده و جوابی نداد‪.‬جیانگ چنگ سر خود را باال گرفته و نگاه‬
‫تندی به قایق ماهیگیری انداخت‪.‬نگاه سردش از ون نینگ گذشت و بر وی ووشیان فرود آمد در‬
‫همان لحظه الن وانگجی از روی قصد یا سهوا با ایستادن جلوی وی ووشیان دید او را مسدود‬
‫کرد‪.‬یکی از روسای قبایل با لحن تندی گفت‪«:‬وی ووشیان تو چرا داخل اون قایق هستی؟»‬
‫لحنش تا حدی تردید آمیز بود اما هر کس آن را میشنید احساس بدی میکرد انگار که وی‬
‫ووشیان با قصد و نیست شومی به آن بچه ها نزدیک شده است‪.‬اویانگ زیژن گفت‪«:‬رئیس مکتب‬
‫یائو‪،‬چرا اینطوری حرف میزنی؟ اگه ارشد وی میخواست کاری کنه االن هیچ کدوم راحت تو‬
‫قایقمون ننشسته بودیم که!»‬
‫وقتی او این حرف را زد اکثر تهذیبگران ارشد پیر به تندی نگاهش کردند‪.‬اگرچه حرفش حقیقت‬
‫داشت اما هیچ کسی دوست نداشت آن را بشنود‪.‬الن سیژویی بالفاصله گفت‪«:‬زیژن درست‬
‫میگه!» بیشتر پسرها هم سر تکان دادند‪.‬جیانگ چنگ کمی چانه خود را پایین گرفته و‬
‫گفت‪«:‬رئیس مکتب اویانگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رئیس مکتب اویانگ با شنیدن نام خود‪،‬چشمانش بشدت به پلک زدن افتادند‪.‬جیانگ چنگ با‬
‫صدایی چون یخ ادامه داد‪ «:‬اگه درست یادم باشه این آقا کوچولو پسر شماست درسته؟ زبون‬
‫تندی داره!»‬
‫رئیس مکتب اویانگ گفت‪«:‬زیژن‪،‬برگرد‪...‬بیا پیش پدرت!»‬
‫اویانگ زیژن با سردرگمی گفت‪«:‬با با مگه خودت نگفتی برم تو قایق بچه ها که مزاحم شماها‬
‫نباشم؟»‬
‫رئیس مکتب اویانگ عرق روی پیشانی خود را پاک کرده و گفت‪«:‬بسه! امروز بیش از حد‬
‫خودنمایی کردی‪ ...‬یاال پاشو بیا اینور!»‬
‫مکتب آنها در بیلینگ بود و به یونمنگ نزدیک بودند اما از لحاظ قدرت نمیتوانستند با هم رقابت‬
‫کنند‪.‬طبیعتا نمیخواست جیانگ چنگ نسبت به پسر او کینه ای داشته باشد آنهم بخاطر چند‬
‫کلمه ای که به طرفداری از وی ووشیان زده است‪...‬جیانگ چنگ پیش از بازگشت به کابین خود‬
‫یکبار دیگر به وی ووشیان و الن وانگجی نگاه کرد بعد دستش را روی شانه جین لینگ نهاد و‬
‫او را با خود برد‪.‬رئیس مکتب اویانگ نفس راحتی کشید بعد بطرف پسر خود برگشت و سرزنش‬
‫کنان گفت‪«:‬چ‪-‬چ‪ -‬چطور جرات میکنی؟؟هر روز داره کمتر به حرفای من اهمیت میده‪...‬میای‬
‫اینجا یا نه؟؟ اگه نیای خودم میام سر وقتت!!»‬
‫اویانگ زیژن با نگرانی گفت‪«:‬بابا‪،‬تو برو داخل بشین استراحت کن‪...‬هنوز انرژی معنویت برنگشته‬
‫نمیتونی بیای اینجا ‪...‬خواهش میکنم بی هوا سوار شمشیر نشیا!»‬
‫در آن لحظه نیروی معنوی همگان به کندی بهبود می یافت‪.‬اگر خودشان را مجبور میکردند‬
‫روی شمشیر بایستند حتما بر زمین سقوط میکردند‪.‬اصال بهمین دلیل بود که آنان داشتند روی‬
‫آب پیش میرفتند و از اساس هیکل رئیس مکتب اویانگ سنگین بود و نمیتوانست سوار بر شمشیر‬
‫بیاید و پسر خود را ببرد‪.‬او با خشم آستین های خود را تکانی داد و به کابین بازگشت‪.‬نیه هوایسانگ‬
‫در قایق بعدی با صدای بلندی میخندید‪.‬تمام رهبران مکاتب در سکوت تماشایش میکردند ولی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیشترشان پراکنده شدند‪.‬وی ووشیان که دید اوضاع درست شده نفس راحتی کشید‪.‬همین که‬
‫کمیخیالش راحت شد خستگی بر وجودش چیره گشت و گوشه ای افتاد‪ .‬بنظر میرسید بخاطر‬
‫عدم تعادل قایق است که نمیتواند درست بایستد ولی در حقیقت آنقدر خسته بود که توانایی هیچ‬
‫کاری را نداشت‪.‬پسرها بی توجه به خون و کثیفی روی بدنش سراسیمه بطرفش رفتند تا مانند‬
‫الن سیژویی به او نیز کمک کنند‪.‬هرچند نیازی به کمک آنها نبود زیرا الن وانگجی به آرامی‬
‫کنارش نشست یک دست خود را زیر بازو و دست دیگرش را زیر زانوهایش نهاده و به یکباره از‬
‫روی کف عرشه بلندش کرد‪.‬‬
‫وی ووشیان را همانطور نگهداشته به طرف کابین رفت‪.‬درون کابین جایی برای دراز کشیدن‬
‫وجود نداشت تنها چهار سکوی بلند آنجا بود‪.‬بهمین دلیل الن وانگجی با یک دست کمر وی‬
‫ووشیان را گرفته و سر او را روی شانه خود نهاد سپس با دست دیگر چهار سکو را شکست و به‬
‫یک تخت بزرگ که برای خوابیدن مناسب بود تبدیلشان کرد‪ .‬و وی ووشیان را با مهربانی روی‬
‫آنجا خواباند‪.‬الن سیژویی تازه فهمید الن وانگجی غرق در خون است ولی بانداژی که دستش با‬
‫آن بسته شد تکه ای از آستین وی ووشیان بود که او دور انگشت دست چپش بسته بود‪.‬‬
‫پیش از اینها فرصت نداشت به ظاهر او توجه کند ولی حاال الن وانگجی دستمالی بیرون کشیده‬
‫و داشت خون روی صورت وی ووشیان را پاک میکرد‪.‬خیلی زود دستمال به خون سرخ و سیاه‬
‫آغشته شد‪.‬هرچند او صورت وی ووشیان را تمیز کرد اما هنوز بدن خودش را تمیز نکرده بود‪.‬الن‬
‫سیژویی خیلی سریع دستمال خود را به طرف او دراز کرد‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی دستمال را از او گرفته و پایین را نگریست و با دستمال صورت خود را پاک کرد و‬
‫صورتش به سفیدی قبل بازگشت‪.‬بچه ها خیالشان راحت شد‪.‬هانگوانگ جون از دید آنان زمانی‬
‫عادی بنظر میرسید که صورتش چون یخ تمیز و صاف باشد‪.‬اویانگ زیژن گفت‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬چرا ارشد وی غش کرد؟» الن وانگجی گفت‪«:‬خسته اس»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی که شگفت زده شده بود گفت‪«:‬من فکر میکردم ارشد وی هیچ وقت خسته‬
‫نمیشه!» دیگر پسرها همانند او گیج شده بودند‪.‬فرمانده ییلینگ افسانه ای بدلیل خستگی نبرد با‬
‫اجساد متحرک غش می کند؟ همه آنها تصور میکردند فرمانده ییلینگ باید با یک اشاره انگشت‬
‫از پس همه شان بر بیاید‪...‬هرچند الن وانگجی سر خود را تکان داد و تنها چهار کلمه گفت‪«:‬همه‬
‫ما انسان هستیم!»‬
‫همه آنها انسان بودند‪.‬چطور میشد انسانی خسته نشود؟ چطور میشد آنها تا ابد بدون خستگی‬
‫سرپا بمانند؟‬
‫الن وانگجی تمام سکوها را کنده بود در نتیجه پسرها تنها می توانستند بصورت دایره وار چمباتمه‬
‫بزنند و با نگرانی وضعیت را دنبال کنند‪.‬اگر وی ووشیان بیدار بود شیطنت میکرد و میتوانست سر‬
‫به سر همه آنها بگذارد آن موقع کابین کامال سرزنده بنظر میرسید ولی وی ووشیان که خواب‬
‫بود‪.‬هانگوانگ جون مانند همیشه شق و رق کنارش نشسته بود‪.‬معموال در این زمان ها کسی‬
‫چیزی میگفت تا جو را کمی پر نشاط کند ولی الن وانگجی حرفی نزد و دیگران هم جرات‬
‫نداشتند چیزی بگویند‪.‬پس از اینکه مدتی در کابین چمباتمه زدند همه جا را سکوت عمیقی فرا‬
‫گرفت‪.‬پسرها در دل میگفتند‪...«:‬چقدر کسل کننده!»‬
‫آنها آنقدر خسته شدند که سعی میکردند با هم ارتباط چشمی ایجاد کنند‪«:‬چرا هانگوانگ جون‬
‫هیچی نمیگه؟ ارشد وی چرا بیدار نمیشه؟»‬
‫اویانگ زیژن درحالیکه گونه های خود را محکم چسبیده بود با چشم به اطراف اشاره کرد و‬
‫گفت‪«:‬هانگوانگ جون همیشه اینقدر ساکته؟ ارشد وی چجوری کنارش دوام میاره ‪....‬؟»‬
‫الن سیژویی در سکوت سر تکان داد و با اطمینان گفت‪«:‬هانگوانگ جون همیشه همینطوری‬
‫بوده!»‬
‫ناگهان وی ووشیان چینی به ابروهایش داد‪.‬سر خود را کمی کج کرد‪.‬الن وانگجی آرام سرش‬
‫رابه شکل قبل بازگرداند تا بعداً گردن درد نگیرد‪ .‬وی ووشیان زمزمه کنان گفت‪«:‬الن جان!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه فکر کردند او بیدار شده پس شدیدا هیجان داشتند اما چشمان وی ووشیان هنوز بسته‬
‫بودند‪.‬نگاه الن وانگجی شبیه همیشه بود‪«:‬امم‪،‬من اینجام!»‬
‫وی ووشیان ساکت ماند‪.‬انگار خیالش راحت شد و چرخی زده و کمی به الن وانگجی نزدیک شد‬
‫و آسوده خوابید‪.‬پسرها همانطور به آنها خیره شده بودند‪.‬بنا به دالیلی گونه هایشان سرخ شد‪.‬الن‬
‫سیژویی اولین کسی بود که برخاست و با لکنت گفت‪«:‬ه‪-‬هانگوانگ جون‪ ،‬ما میریم بیرون یه‬
‫کمی هوا بخوریم‪»...‬‬
‫آنها با عجله صحنه را ترک کرده و به عرشه پناه بردند‪.‬در آن باد شبانه انگار احساساتشان داشت‬
‫خفه شان میکرد و به این شکل توانستند نفس بکشند‪.‬یکی از آنها پرسید‪«:‬چی شده؟ چرا اومدیم‬
‫بیرون؟چرا؟»‬
‫اویانگ زیژن صورت خود را پوشاند‪ «:‬منم نمیدونم چی شد فقط خیلی یهویی حس کردم نباید‬
‫اونجا بمونیم!»‬
‫برخی به همدیگر اشاره میکردند‪«:‬چرا صورتت سرخ شده؟»‬
‫«من چون تو رو دیدم بهم سرایت کرد!»‬
‫ون نینگ از همان ابتدا قدمی برای کمک به وی ووشیان برنداشت‪.‬حتی بدنبال آنان در کابین‬
‫هم نرفت و همانجا روی عرشه نشست‪.‬ابتدای امر پسرها متعجب بودند که چرا دنبال آنها نمیرود‬
‫ولی حاال فهمیده بودند که ژنرال شبح تصمیم عاقالنه و درستی گرفته است‪.‬هیچ نفر سومی‬
‫نباید وارد آنجا میشد! ون نینگ وقتی دید آنها از کابین خارج شده اند برایشان جا باز کرد انگار‬
‫میدانست اینطور میشود‪.‬هرچند الن سیژویی تنها کسی بود که به سمتش رفته و کنارش‬
‫نشست‪.‬چند تن از پسرها من من کنان گفتند‪«:‬چرا یجوریه انگاری سیژویی خیلی با ژنرال شبح‬
‫صمیمیه؟» ون نینگ گفت‪«:‬ارباب جوان الن میشه صدات کنم آ‪-‬یوان؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مو به تن پسرها سیخ شد‪...‬ژنرال شبح می خواست اینقدر با آنها صمیمی شود؟‬
‫الن سیژویی با خوشحالی گفت‪«:‬البته!» ون نینگ گفت‪«:‬آ‪-‬یوان‪،‬توی این همه‬
‫سال حال و روز خوبی داشتی؟» الن سیژویی گفت‪«:‬خیلی خوب بودم!»‬
‫ون نینگ سری تکان داد و گفت‪«:‬حتما هانگوانگ جون خیلی باهات مهربون بوده!»‬
‫الن سیژویی که دید او با چه لحن احترام آمیزی درباره الن وانگجی حرف میزند با او احساس‬
‫نزدیکی بیشتری کرد‪«:‬هانگوانگ جون با من شبیه یه پدر یا برادر بزرگتر رفتار میکنه‪...‬اون حتی‬
‫یادم داده چطوری گیوچین بزنم!»‬
‫ون نینگ پرسید‪«:‬هانگوانگ جون از کی داره ازت مراقبت میکنه؟»‬
‫الن سیژویی پس از کمی تفکر گفت‪«:‬درست یادم نیست ولی احتماال از وقتی چهار یا پنج سالم‬
‫بوده من درباره سالهای قبل تر چیز زیادی یادم نیست ولی شک دارم وقتی خیلی کوچولو بودم‬
‫هانگوانگ جون ازم مراقبت میکرده چون فکر کنم اون زمان هانگوانگ جون گوشه نشین بود و‬
‫مراقبه میکرد!»‬
‫او ن اگهان بیاد آورد اولین باری که هانگوانگ جون به گوشه نشینی نشسته مصادف با اولین‬
‫محاصره تپه های تدفین بوده است‪.‬درون کابین‪،‬هانگوانگ جون به در نگاه میکرد که بچه ها‬
‫هنگام فرار پشت سر خود بسته بودند‪.‬دوباره به وی ووشیان که سرش بشکل بدی کج شده بود‬
‫خیره شد‪.‬او دوباره چینی به ابرو انداخته و سرش خود را به چپ و راست می چرخاند بنظر میرسید‬
‫احساس نامساعدی دارد‪.‬الن وانگجی برخاست و بطرف در رفت و چفتش را بست‪.‬سپس برگشت‬
‫و کنار وی ووشیان نشست او را به آرامی بلند کرد و در میان بازوهای خود جای داد‪.‬‬
‫این بار وی ووشیان‪،‬دیگر سر خود را تکان نداد‪.‬بطرف سینه او چرخید و بنظر میرسید در‬
‫بهترینحالت به خواب رفته است‪.‬الن وانگجی وقتی آسودگی او را دید‪،‬همانطور که او را در آغوش‬
‫داشت به چهره اش زل زده بود‪.‬موهای سیاهش روی شانه ریخته بودند‪.‬ناگهان وی ووشیان با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همان چشمان بسته یقه لباس الن وانگجی را گرفت و با انگشتانش انتهای نوار پیشانی بند او را‬
‫چسبید‪.‬مشتش بشدت محکم بود‪.‬الن وانگجی سعی کرد انتهای نوار را از دست او در بیاورد اما‬
‫موفق نشد‪.‬مژه های وی ووشیان کمی به لرزه افتاد‪..........‬‬
‫کمی بعد وی ووشیان باالخره بیدارشد‪.‬وقتی چشمان خود را گشود اولین چیزی که دید سقف‬
‫چوبی کابین بود‪.‬سر جای خود نشست‪.‬الن وانگجی جلوی پنجره چوبی نشسته و به ماه تابان و‬
‫رودخانه خیره شده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هاه‪،‬هانگوانگ جون‪،‬من غش کردم؟» الن وانگجی‬
‫به آرامی به طرف او برگشت و گفت‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬پیشونی بندت کو؟»پس از پرسیدن این سوال پایین را نگاه کرد و گفت‪«:‬عه؟‬
‫چی شده؟ این چرا تو دست منه؟» او پاهای خود را روی سکوها تکان داد و گفت‪«:‬وای‬
‫متاسفم‪،‬من وقی خوابم دوست دارم یه چیزی رو بغل کنم یا بچسبم به یه چیزی‪...‬واقعا منو‬
‫ببخش!»‬
‫الن وانگجی پس از لحظه ای سکوت پیشانی بند خود را پس گرفته و گفت‪«:‬اشکالی نداره!»‬
‫اگرچه وی ووشیان بسختی سعی میکرد جلوی خنده خود را بگیرد اما بیاد آورد آن موقع واقعا‬
‫میخواست بخوابد اما انتظار نداشت آنقدر ضعیف باشد که غش کند و بیفتد‪.‬او اگرچه می لرزید اما‬
‫الن وانگجی با سرعت او را بلند کرده بود البته وی ووشیان کمی احساس شرم میکرد و‬
‫نمیخواست چشم بازکند و به او چیزی بگوید زیرا نیازی به این کارها نبود و میتوانست از جای‬
‫خود برخیزد‪.‬درعین حال هم نمیخواست این خوشی مجانی را پس بزند اگر میشد او را در آغوش‬
‫گرفته ببرند چه اجباری به روی پا بلند شدن بود؟!‬
‫وی ووشیان گردن خود را مالید و در دل با حسرت گفت‪ :‬آه‪،‬الن جان‪،‬اون واقعا‪....‬اگه میدونستم‬
‫اصن بیدار نمیشدم اگه بیهوش میمونم میتونستم تا وقتی برسیم همینطور تو بغلش بخوابم!!!‬
‫آنها ساعت سه صبح به یونمنگ رسیدند‪.‬جلوی دروازه و اسکله لنگرگاه نیلوفر روشن بود و مانند‬
‫تکه ای طال روی آب می درخشید‪.‬در گذشته کم پیش می آمد اینهمه قایق با اندازه های مختلف‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در اسکله جمع شوند‪.‬نه فقط نگهبانان دروازه که پیرمردهایی که نیمه شب در آنجا بساط میکردند‬
‫هم با شگفتی به این جمعیت خیره شده بودند‪.‬جیانگ چنگ اولین کسی بود که از قایق پیاده‬
‫شد‪.‬او چند کلمه با نگهبانان سخن گفت و بالفاصله شاگردان مسلح بسیاری به طرف دروازه ها‬
‫رفتند‪.‬تهذیبگران یکی یکی پیاده شده و توسط شاگردان مهمان مکتب یونمنگ جیانگ به داخل‬
‫راهنمایی میشدند‪.‬رهبر مکتب اویانگ باالخره توانست پسرش را گیر بیاورد‪.‬همانطور کشان کشان‬
‫او را می برد و توبیخش میکرد‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی از کابین خارج شده و به بیرون از‬
‫قایق جستی زدند‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬ارباب من این بیرون منتظرتون میمونم!»‬
‫وی ووشیان میدانست که ون نینگ به دروازه های لنگرگاه نیلوفر نزدیک نمیشود و جیانگ چنگ‬
‫هم او را به درون راه نمیداد پس سرش را به نشانه پذیرش تکان داد‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬آقای‬
‫ون‪،‬بزارین من اینجا همراهتون بمونم!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬تو همراهم میمونی؟» کامال خوشحال بود انتظار همچین چیزی را نداشت‪.‬‬
‫الن سیژویی لبخند زنان گفت‪«:‬بله‪،‬بهرحال ارشدهامون میرن داخل و درباره موضوعات مهم‬
‫حرف میزنن‪...‬نیازی نیست من اونجا حاضر باشم‪...‬بیاین ما با همدیگه حرف بزنیم‪.‬خب کجا‬
‫بودیم؟ارشد وی یه بچه دوساله رو مثل تربچه تو زمین میکاشت؟»‬
‫صدای او خیلی آرام بود اما وقتی راه می رفتند میشد صدایشان را شنید‪.‬وی ووشیان سر جای‬
‫خود متوقف شد‪.‬الن وانگجی ابتدا ابرو بهم پیچاند ولی بعد دوباره به شکل عادی برگشت‪.‬وقتی‬
‫سایه آنها هم از دروازه لنگرگاه نیلوفر گذشت‪.‬الن سیژویی پچ پچ کنان ادامه داد‪«:‬بچه بیچاره‬
‫ولی میدونی من یادمه وقتی کوچیک بودم هانگوانگ جون منو مینداخت وسط یه عالمه‬
‫خرگوش‪...‬بنظرم این حرکتشون شبیه همه!‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و پنج ‪ -‬بخش هفتم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پیش از وارد شدن به دروازه های لنگرگاه نیلوفر‪،‬نفس عمیقی کشید و سعی داشت‬
‫خود را آرام کند ولی پس از ورود آنقدر که تصور میکرد هیجان زده نشد‪.‬شاید چون بیشتر مکانها‬
‫از نو ساخته شده بودند و روی سقف های ساختمانها تزئینات زیادی حکاکی شده بود‪.‬بنظر میرسید‬
‫آنجا بزرگتر و باشکوه تر از قبل شده ولی در مقایسه با لنگرگاه نیلوفری که او در ذهن داشت‬
‫تغییراتش زیاد بود‪.‬وی ووشیان از ته دل احساس فقدان میکرد‪.‬نمیدانست آیا ساختمان های جدید‬
‫راه دیدن ساختمان های قدیمی را بسته اند یا اینکه آنها را کامال از بین برده اند‪....‬بهرحال آن‬
‫ساختمان ها بسیار قدیمی بودند‪.‬‬
‫در زمین تمرین شاگردان دوباره گرد هم جمع شدند به حالت نیلوفری نشستند تا مراقبه نمایند و‬
‫قوای معنوی خود را بازیابند‪.‬آن روز و شب بشدت سرشان شلوغ بود‪.‬تمام این افراد احساس‬
‫فرسودگی شدید میکردند و نیاز داشتند تا نفسی تازه کنند‪.‬جیانگ چنگ در طرفی دیگر‪،‬روسای‬
‫قبایل و اشخاص مهم را به تاالر اصلی‪،‬تاالر شمشیر راهنمایی کرد تا درباره مسائل امروز بحث و‬
‫گفتگو کنند‪.‬همین که وارد شدند هنوز در جای خود ننشسته بودند که یک تهذیبگر مهمان وارد‬
‫تاالر شد‪«:‬رئیس مکتب!»‬
‫او به سمت گوش جیانگ چنگ رفته و چند کلمه ای درگوشی به او گفت‪.‬جیانگ چنگ اخمی کرد‬
‫و گفت‪«:‬نه‪،‬اگه موضوع مهمیه بعدا بیارشون تا حرف بزنن نمیبینی االن تو چه وضعی هستیم؟»‬
‫تهذیبگر مهمان گفت‪«:‬من اینا رو بهشون گفتم ولی اون دوتا خانم‪....‬گفتن حرفاشون درباره اتفاق‬
‫امروزه!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬پیشینه شون چیه؟ اهل کدوم مکتب تهذیبگرین؟»‬
‫تهذیبگر مهمان گفت‪«:‬نمیدونم‪...‬اونا تهذیبگر نیستن‪....‬مطمئنم هر دوشون زنای معمولی بدون‬
‫نیروی معنوی هستن‪...‬با خودشون کلی گیاه دارویی گرونقیمت هم آوردن ولی نگفتن کدوم رئیس‬
‫مکتب اینا رو فرستاده‪...‬با توجه به حرفاشون من حس میکنم نمیخوان درباره موضوع بی اهمیتی‬
‫حرف بزنن‪...‬واسه اینکه حس نکنن بهشون بی احترامی شده من بردمشون به اقامتگاه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مهمانان‪....‬گیاهای دارویی رو هم جایی ذخیره نکردیم هنوز‪...‬البته بررسیشون کردیم هیچ طلسم‬
‫یا سمی روی اونا نبود!»‬
‫هیچ کسی نمیتوانست هر وقت خواست بیاید و رئیس مکتب یونمنگ جیانگ را ببیند‪.‬مخصوصا‬
‫وقتی که دلیل حضورش را نگوید چه برسد به اینها دو زن بدون نیروی معنوی و حمایت مکاتب‬
‫تهذیبگری بودند‪.‬هرچند از آنجا که گیاهان دارویی نایابی همراه داشتند‪،‬تهذیبگر مهمان بخاطر‬
‫اینکه بی احترامی نشود مسئولیت آنها را برعهده گرفت‪ .‬این هدایای خاص و عجیب بودن خود‬
‫حادثه برایش کافی بود تا به آنها بی توجهی نکند‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬دوستان‪،‬اینجا رو خونه‬
‫خودتون بدونین و اگر میشه غیبت موقت من رو ببخشید‪».‬‬
‫همگی با هم جواب دادند‪«:‬رئیس مکتب جیانگ بفرمایین!»‬
‫هرچند جیانگ چنگ نه برای مدت کوتاهی که لحظات طوالنی گذشت ولی او بازنگشت‪.‬آمدن‬
‫مهمان سرزده و ناگهانی بخودی خود بی احترامی بود چه برسد به چنین زمانی که همه منتظر‬
‫بحث درباره مسائل بسیار مهمی بودند‪.‬تقریبا یکساعت بعد هم گذشت ولی جیانگ چنگ‬
‫برنگشت‪.‬بیشتر افراد دیگر مضطرب و دلگیر شده بودند‪.‬در این لحظه بود که جیانگ چنگ آمد‪.‬وقتی‬
‫می رفت حالش خوب بود اما وقتی برگشت چهره اش بسردی یخ بود و با سرعت قدم‬
‫برمیداشت‪.‬همراه خود دونفر را آورده بود—دو زن‪،‬احتماال با اینها دیدار داشت‪.‬افراد حاضر تصور‬
‫میکردند اینها دو زن معمولی هستند که با خود هدایای نایابی آورده اند همین بخش بشدت برایشان‬
‫عجیب و غیر واقعی مینمود‪.‬هرچند آن دو بانو جوان بنظر نمی آمدند‪.‬سن آنها را میشد از روی‬
‫خطوط گوشه چشم ها و لبهایشان تخمین زد‪.‬یکی از آندو بنظر زنی فروتن و پریشان بنظر میرسید‬
‫و دیگری نه تنها چهره ای فرسوده داشت که روی صورتش چندین جای زخم نیز بود‪.‬جای بریدگی‬
‫های قدیمی بودند اما آنقدر مهیب بنظر می آمدند که جمعیت از سر نا امیدی رویشان را‬
‫برگردانند‪.‬آنها به پچ پچ افتادند که چرا جیانگ چنگ چنین زنانی را‬
‫به تاالر شمشیر آورده و حتی موقعیتی در میانه تاالر را به آنها نشان داد تا بنشینند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چهره جیانگ چنگ تیره بود‪ .‬او به طرف زنان برگشت که داشتند با کمرویی و احتیاط می‬
‫نشستند‪«:‬میتونین اینجا حرف بزنین!»‬
‫رئیس مکتب یائو گفت‪«:‬رئیس جیانگ‪،‬منظورتون چیه؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬موضوع اونقدر شوکه کننده اس که من جرات نکردم کار عجوالنه ای‬
‫بکنم‪...‬تاخیرم بخاطر بازجویی و سواالت مهم بود‪..‬از همه تون میخوام کامال ساکت باشید و خوب‬
‫به این دو نفر گوش بدین!» دوباره برگشت و گفت‪«:‬خب کدومتون اول شروع میکنه؟»‬
‫زنان بهم نگاه کردند زن صورت زخمی بنظر شجاع تر بود برخاست و گفت‪«:‬اول من میگم!»‬
‫او ابتدا به همه درود فرستاده و تعظیم کرد‪«:‬چیزی که من میخوام برای شما بگم داستانی قدیمیه‬
‫که حدود یازده سال پیش رخ داده!»‬
‫با توجه به لحن جیانگ چنگ‪،‬همگان فهمیدند که موضوع نمیتواند چیز بی اهمیتی باشد و همه‬
‫در نهایت دقت سعی داشتند اتفاقات یازده سال پیش را بیاد بیاوردند‪.‬زن گفت‪«:‬اسم من سیسیه!‬
‫در گذشته خودفروشی میکردم‪...‬میشه گفت بخاطر اینکار شهرت داشتم‪.‬دور و بر ده سال پیش‬
‫شایدم بیشتر‪ ،‬یه تاجر ثروتمند پیدا کردم و خواستم باهاش ازدواج کنم ولی اوضاع خوب پیش‬
‫نرفت و همسر اون مرد خیلی وحشی بود اون یه گروه مرد عیاش رو فرستاد سروقتم و صورتمو‬
‫اینطوری کرد برای همین االن این شکلی شدم!»‬
‫در صدای زن ذره ای شرم وجود نداشت و حتی سعی نمیکرد خجالت زده بنظر برسد‪.‬بیشتر‬
‫تهذیبگران زن دست خود را روی دهان خود گذاشتند درحالیکه مردان اخم کرده بودند‪.‬سیسی ادامه‬
‫داد‪ «:‬وقتی صورتم به این شکل افتاد وضعیتم خیلی فرق کرد‪ .‬هیچ کسی نمیخواست توی صورتم‬
‫نگاهی بندازه چه برسه به اینکه بخوان بهم کار بدن‪...‬فاحشه خونه ای که درش کار میکردم هم‬
‫بیرونم انداخت‪....‬نمیدونستم باید چیکار کنم ولی اصال نمیتونستم هیچ کار دیگه هم بکنم‪...‬پس به‬
‫یه گروه از خواهرای سن باال ملحق شدم‪...‬مشتریاشون آدمای خیلی مهمی نبودن ولی اگه یه‬
‫کاری پیش میومدم منم باهاشون میرفتم البته صورتم رو می پوشوندم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این لحظه برخی دیگر تحمل حرفهای او را نیاورده و با حقارت تمام به زن زل زدند واقعا‬
‫نمیدانستند چرا جیانگ چنگ از آنان خواسته تا سکوت کنند و به گذشته کثیف زن گوش‬
‫بسپارند‪.‬روسای مکاتب اما صبورانه اجازه دادند به حرف زدن ادامه دهد‪.‬همانطور که انتظارش‬
‫میرفت او باالخره به موضوع اصلی رسید‪«:‬یک روز‪،‬خواهرها یه کار عالی گرفتن‪،‬اونا تعداد زیادی‬
‫از ما رو میخواستن‪....‬یه کالکسه که اسب اونو میکشید ما رو به جایی که میخواستیم برد‪.‬خواهرای‬
‫من وقتی قیمت کارو دیده بودن خیلی هیجان داشتن‪...‬هرچند من حس میکردم چیزی‬
‫اشتباهه‪...‬بزارین صادق باشم اونا خیلی پیر و زهوار درفته بودن بعضیاشونم شبیه من بودن‪...‬پول‬
‫زیادی بهمون دادن و حتی اومده بودن دنبالمون‪...‬چطور ممکنه این همه خوشبختی یجا گیرمون‬
‫بیاد؟ البته کسانی که اومده بودن دنبالمون خیلی مشکوک بنظر میرسیدن‪...‬تا رسیدن سریع ما رو‬
‫سوار کالکسه کردن و نذاشتن هیچ کس چیزی بدونه‪...‬هر طور نگاه قضیه میکردی داشت لنگ‬
‫میزد!»‬
‫بقیه هم همینطور فکر میکردند‪.‬اهانت اولیه حاال جایش را به کنجکاوی داده بود‪.‬سیسی‬
‫گفت‪ «:‬وقتی به محل رسیدیم ما رو به یه حیاط بزرگ راهنمایی کردن و گذاشتن همونجا‬
‫بمونیم‪.‬هیچ کدوم از ما توی عمرمون همچین خونه باشکوه و بزرگی ندیده بودیم‪.‬چشمامون از‬
‫اینهمه در خشش کور شده بود‪.‬اونجا یه پسر کنار در ایستاده بود و با یه خنجر توی دستش بازی‬
‫میکرد‪.‬وقتی ما رو دید گفت بریم داخل‪.‬پشت سرمون درو بست و رفتیم داخل یه اتاق‪....‬توی اون‬
‫اتاق بزرگ فقط دو نفر بودن‪...‬یه مرد که توی تخت بزرگی دراز کشیده بود‪.‬سنش به سی چهل‬
‫سال میخورد و انگار انقدر مریض بود داشت میمرد‪.‬وقتی دید چند نفر اومدن داخل چشماش رو باز‬
‫کرد !»‬
‫«آه!» درون تاالر شمشیر شخصی انگار چیزی را فهمیده بود با صدای بلندی گفت‪«:‬یازده سال‬
‫پیش‪...‬؟؟ این‪...‬؟ این‪...‬؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیسی گفت‪ «:‬قبلش یکی بهمون گفت باید چیکار کنیم‪....‬پشت سر هم باید از مهارتمون واسه‬
‫مراقبت از اون شخص استفاده میکردیم‪ .‬حق نداشتیم یه ثانیه هم دست بکشیم‪....‬من خیال میکردم‬
‫طرفمون یه مرد قوی و گنده باشه کی فکرشو میکرد یه مریض بی جونه؟ اصال این‬
‫بیچاره دوام میاورد وسط کار؟ من مطمئن بودم یه دور تموم نشده نفس آخرشو میکشید‪.....‬مگه‬
‫اون مرد چقدر شرور بود که باید اون شکلی میمرد؟ اونا خیلی پولدار بودن میتونستن راحت هر قدر‬
‫بخوان دخترای خوشگل بگیرن‪....‬چرا ما زنای پیر و زشت رو انتخاب کردن؟ همینطور که کارمو‬
‫میکردم این چیزا هم تو ذهنم می چرخید‪.‬بعدش یهو صدای خنده یه مرد جوون رو شنیدم و از‬
‫ترس پری دم‪...‬اون موقع بود که فهمیدم کنار تخت یه پرده است و پشتش یه مرد نشسته!»‬
‫قلب همه از شنیدن حرفهای هولناک او به تپش افتاد‪.‬سیسی ادامه داد‪«:‬اونجا فهمیدم این مرده‬
‫تمام مدت پشت پرده نشسته بوده‪...‬وقتی اون خندید مردی که تو تخت بود به تقال افتاد‪،‬منو پرت‬
‫کرد و روی تخت وول میخورد‪....‬اونی که پشت پرده بود بدجوری میخندید‪.‬حرف میزد و میخندید‬
‫اون به مرده گفت‪-‬پدر‪،‬من زنای محبوبت رو آوردم برات‪،‬تعدادشون خیلی زیاده‪...‬االن خوشحالی؟»‬
‫اگرچه سیسی این سخنان را به زبان می آورد اما مو به تن همه سیخ شد و یک چهره خندان در‬
‫برابر چشمانشان نقش بست‪.‬جین گوانگ یائو!!!‬
‫و آن مرد نیمه جان درون تختخواب هم باید جین گوانگشان می بود!!‬
‫مرگ جین گوانگشان در جامعه تهذیبگری چون رازی پنهان بود‪.‬او سراسر زندگیش بشکلی شهوت‬
‫انگیز زندگی کرده و آثار عشقبازی های او در همه جا یافت میشدند‪.‬همه میدانستند دلیل مرگش‬
‫هم میتوانست به این موضوع مربوط باشد‪.‬رئیس مکتب النلینگ جین به رابطه با زنان شدیدا اصرار‬
‫داشت حتی زمانی که در بدترین شرایط جسمانی قرار داشت و باالخره در همین حال مرده بود‪.‬چنین‬
‫داستانی را نمیشد به دیگران گفت زیرا هیچ آبرویی برای او باقی نمیگذاشت‪.‬بانو جین بعد اینکه‬
‫پسر و عروسش را از دست داد بشدت افسرده شد‪.‬وقتی میدید شوهرش اکنون بیشتر از قبل به‬
‫عیاشی می پردازد و حتی در حال مرگ هم به کارش ادامه میدهد از شدت غم بیمار شده و مدتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد فوت کرد‪.‬مکتب النلینگ جین سعی داشت هر طور بود اخبار را پنهان کند اما عالم در سکوت‬
‫همه چیز را میدانست‪.‬مردم ظاهراً برایش از روی غم آه میکشیدند اما در دل میدانستند که جین‬
‫گوانگشان استحقاق مردن را داشته و چنین مرگ‬
‫دهشتناکی لیاقتش بوده است‪.‬با اینهمه امروز آنان حقیقتی زشت تر از آنچه که گمان میکردند را‬
‫شنیدند نفس های به شماره افتاده شان را میشد در سراسر تاالر شنید‪.‬سیسی گفت‪«:‬مرد پیر‪،‬تقال‬
‫میکرد میخواست داد بزنه ولی واقعا ضعیف بود‪.‬پسری که ما رو فرستاده بود داخل دوباره درو باز‬
‫کرد و هی میخندید و اون مرد پیر رو کشوند توی تخت و با طناب بستش بعد پاش رو گذاشت رو‬
‫سرش و گفت ادامه بدیم و حتی اگر زیر دستمون مُرد هم حق نداریم کارو تموم کنیم‪...‬توی اون‬
‫موقعیت چیکار میتونستیم بکنیم آخه؟ از ترس مرده بودیم ولی نمیتونستیم سرپیچی کنیم‪.‬خب‬
‫ادامه دادیم حدود یازده یا دوازه بار اونکارو کردیم بعدش یکی از خواهرا جیغ زد‪...‬و گفتش که اون‬
‫مرد واقعا مرده! من رفتم و بررسی کردیم دیدم و اقعا تموم کرده‪...‬منتها کسی که پشت پرده بود‬
‫بهمون گفت‪-‬مگه نشنیدین چی گفتم حتی اگه مرد هم باید ادامه بدین!»‬
‫در اینجا رئیس مکتب اویانگ گفت‪«:‬مهم نبود چی بشه بازم جین گوانگشان پدر واقعیش بود‪...‬آخه‬
‫اینکار‪....‬زیادی چیزه‪»..‬‬
‫سیسی گفت‪«:‬وقتی دیدم مرده فوت کرده‪.....‬میدونستم کارمون تموم راه فرار نداشتیم‪....‬همونطوری‬
‫که انتظارش میرفت خواهرهای پیر منو بعد اتمام کار کشتن‪...‬هیچ کدوم از اونا زنده نموند‪»......‬‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬خب تو چرا هنوز زنده ای؟»‬
‫سیسی گفت‪«:‬نمیدونم‪...‬اون موقع من مثل دیوونه ها التماس میکردم‪...‬گفتم هیچ پولی نمیخوام‬
‫یه کلمه هم حرف نمیزنم‪...‬فکرشم نمیکردم واقعا منو نکشن‪....‬اونا منو بردن یه جایی و زندانی‬
‫کردن‪...‬تقریبا یازده سال اونجا زندانی بودم تا همین اواخر‪،‬یه نفر اتفاقی نجاتم داد و تونستم فرار‬
‫کنم‪»....‬‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬کی بود که نجاتت داد؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیسی گفت‪«:‬نمیدونم‪،‬ه یچ وقتی کسی که نجاتم داد رو ندیدم‪....‬ولی وقتی ناجی من داستان‬
‫زندگیمو شنید تصمیم گرفت نذاره اون مردک متظاهر فاسد دنیا رو فریب بده‪.....‬مهم نیست‬
‫االن قدرتش چی هست ناجی من گفت میخواد تمام کارهای اون رو افشا کنه و عدالت رو در حق‬
‫کسانی که بهشون آسیب رسیده اجرا کنه و خواهرای بیچاره منم توی دنیای مردگان به آرامش‬
‫برسن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و شش ‪ -‬بخش هشتم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پرسید‪«:‬هیچ مدرکی هم برای حرفات داری؟»‬


‫سیسی با تردید گفت‪«:‬نه‪،‬ولی قسم میخورم اگه دروغ گفته باشم جنازه م بدون تابوت بپوسه و از‬
‫بین بره!»‬
‫رئیس مکتب یائو ناگهان نظر داد‪«:‬با همچین جزئیات دقیقی معلومه که دروغ نمیگه!»‬
‫الن چیرن با ابروهای گره کرده به زن دیگر نگاه کرد و گفت‪«:‬فکر میکنم قبال شما رو دیدم!»‬
‫صورت زن پر از پریشانی بود‪«:‬فکر میکنم‪...‬بله همینطوره!»‬
‫همه شگفت زده شدند‪.‬سیسی یک فاحشه بود –آیا این زن هم شبیه او بود؟ پس چرا الن چیرن‬
‫گفت قبال او را دیده است؟‬
‫زن گفت‪ «:‬موقع جسله گفتگوی سران مکتب یوئه لینگچین‪،‬من بانوی خودم رو همراهی میکردم!»‬
‫«مکتب یوئه لینگچین؟»یک زن تهذیبگر پرسید‪«:‬تو یکی از خدمتکارهای مکتب یوئه لینگچین‬
‫هستی؟»‬
‫شخص دیگری که چشمان تیزی داشت نامش را گفت‪«::‬بیسائو‪....‬خدمتکار شخصی بانو چین‬
‫بیسائو هستی درسته؟»‬
‫بانو چین‪،‬همسر چین سانگیه و مادر همسر جین گوانگیائو‪،‬چین سو بود‪.‬زن سر تکان داد و‬
‫گفت‪«:‬ولی من دیگه عضوی از مکتب چین نیستم!»‬
‫رئیس مکتب یائو در حین برخاستن با هیجان روی میز کوبید‪«:‬تو هم چیزی برای گفتن به ما‬
‫داری؟»‬
‫بیسائو با چشمانی سرخ آغاز کرد‪«:‬داستانی که من میخوام بگم برمیگرده به حدود زمانی کمتر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دوازده سال پیش‪....‬من سالها به بانوی خودم خدمت میکردم‪.‬من بزرگ شدن بانو آ‪-‬سو رو با‬
‫چشمای خودم دیدم‪....‬بانوی من خیلی مراقب دخترش بود ولی زمانی که موقع ازدواج بانو سو شد‬
‫بانوی من خیلی دل نگران بود‪.‬روز و شبش بهم ریخت‪،‬دائم کابوس میدید و گریه میکرد‪.‬من فکر‬
‫میکردم براشون سخته از بانو سو جدا بشن چون ایشون داشتن ازدواج میکردن‪....‬منم سعی میکردم‬
‫با بانوی خودم حرف بزنم و میگفتم کسی که بانو سو باهاش ازدواج میکنن‪،‬لیانفنگ زون‪،‬جین‬
‫گوانگیائوعه‪....‬انسان شریفیه و خیلی بهشون اهمیت میده و بانو سو زندگی خوبی خواهد داشت‪.‬بانو‬
‫چین وقتی این حرفا رو میشنید بیشتر گریه میکرد و حالش بدتر میشد‪....‬نزدیکی های روز ازدواج‪،‬یه‬
‫شب‪،‬بانوی من بهم گفت میخواد بره و شوهر آینده دخترش رو ببینه‪....‬و چون میخواست پنهانی‬
‫بره از منم خواست همراهش برم‪...‬من به بانو گفتم شما میتونین بهش بگین بیاد پیش شما چرا‬
‫دارین مخفیانه نیمه های شب میرین دیدن یه مرد جوون؟ اگه کسی بشنوه معلوم نیست چه‬
‫شایعاتی بسازن ولی بانو تصمیمش رو گرفته بود و منم مجبور شدم همراهش برم‪....‬وقتی رسیدیم‬
‫بانو بهم گفت بمونم بیرون و نرم داخل‪....‬برای همین دقیقا نشنیدم بانو به جین گوانگیائو چی گفت‬
‫‪...‬فقط چند روز بعد وقتی بانو دعوتنامه تعیین تاریخ ازدواج رو دید و غش کرد بود که موضوع رو‬
‫فهمیدم‪...‬بعد از ازدواج بانو سو‪،‬بانوی من بشدت افسرده شد‪.‬قلبش شکسته بود و هر روز مریضیش‬
‫بدتر میشد‪.‬قبل از اینکه بمیره دیگه تحمل نکرد و هم چیز رو بهم گفت!»بیسائو اشکریزان‬
‫گفت‪ «:‬لیانفنگ زون جین گوانگیائو و بانوی من‪،‬از اساس زن و شوهر نبودن—اونا خواهر و برادر‬
‫بودن‪».....‬‬
‫«چی؟؟؟؟؟؟»‬
‫شوک چون رعد بر تاالر شمشیر فرود آمد‪.‬چهره رنگ پریده چین سو اینجا در برابر چشمان وی‬
‫ووشیان ظاهر شد‪.‬بیسائو گفت‪ «:‬بانوی من واقعا که بد اقبال بود‪...‬رئیس قبلی مکتب جین یه مرد‬
‫حرومزاده بود‪....‬اون نسبت به بانوی من احساسات شهوت انگیز داشت و یکبار بهنگام مستی به‬
‫بانوی من حمله کرده بود‪...‬بانو هم که توان مقاومت نداشت‪....‬بعدها هم جرات نکرده بود کلمه ای‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حرف بزنه‪....‬ارباب من شدیدا به جین گوانگشان وفادار بود‪.‬خب بانو بیشتر ترس برش داشت‪.‬شاید‬
‫جین گوانگشان دختر بانو چین رو یادش نمیومد ولی بانوی من که نمیتونست‬
‫فراموش کنه‪...‬اون جرات نداشت با جین گوانگشان حرف بزنه و بانو سو هم شدیدا عاشق جین‬
‫گوانگیائو شده بود‪...‬اون بعد کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفته بود به دیدن جین گوانگیائو‬
‫بره‪ ...‬قبل از ازدواج اونو دید و بهش موضوع رو گفته بود و ازش خواهش کرده بود تا ازدواج رو‬
‫بهم بزنه قبل اینکه همه چی خراب بشه‪...‬ولی کی فکرشو میکرد که جین گوانگیائو با بانو جین‬
‫ازدواج میکنه باوجود اینکه میدونست اون خواهر کوچیکشه!!!»‬
‫ازدواج آنها تنها موضوع ترسناک نبود بلکه آندو بچه دار هم شده بودند‪.‬این داستان حقیقتا رسوایی‬
‫قرن بود‪....‬صدای جمعیت حاضر در جلسه بلندتر و بلندتر شد‪«:‬رئیس مکتب چین سالها به جین‬
‫گوانگشان وفادار بود‪...‬اون جین گوانگشان لعنتی به زن رفیق خودشم دست درازی کرده!!!»‬
‫« معلومه دیگه چیزی توی دنیا نیست که تا ابد راز بمونه‪»....‬‬
‫« جین گوانگیائو حتما میخواست جای پای خودشو توی مکتب النلینگ جین قوی کنه و چین‬
‫سانگیه رو میخواسته طرف خود داشته باشه چطور میتونسته بگه باهاش ازدواج نمیکنه؟»‬
‫«اون فاسدترین آدم عالمه!»‬
‫وی ووشیان پچ پچ کنان به الن وانگجی گفت‪«:‬خب واسه همین بود توی تاالر مخفی به چین‬
‫سو گفت‪،‬آ‪-‬سونگ باید میمرد‪»...‬‬
‫در تاالر شمشیر‪،‬کسان دیگری هم بودند که به آ‪-‬سونگ فکر میکردند‪.‬رئیس مکتب یائو گفت‪«:‬با‬
‫توجه به حرفایی که شنیدم اینقدر به خودم جرات میدم که بگم حتما پسرشم کسی نکشته بود‬
‫بلکه خودش کار پسرشو تموم کرده!»‬
‫«خب چرا؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رئیس مکتب یائو اینطور تجزیه تحلیل کرد‪«:‬بیشتر بچه هایی که از این مدل روابط بدنیا میان‬
‫معموال خل وضعن دیگه‪....‬جین روسونگ خیلی بچه بود که مرد‪....‬بچه ها هم از زمانی که خیلی‬
‫کوچیکن شروع میکنن به یادگیری‪...‬تا وقتی بچه کوچیکه خب کسی شاید متوجه نشه ولی وقتی‬
‫بزرگ میشد همه میتونستن بفهمن با بقیه فرق داره‪....‬حتی اگه کسی به رابطه پدر و مادرشم شک‬
‫نکنه بازم اگه یه بچه خل بدنیا آورده باشن همه جین گوانگیائو رو با دست نشون میدادن و میگفتن‬
‫همش بخاطر خون کثیف یه فاحشه اس که در رگهای اون جریان داره!!!»‬
‫از دید همه این تحلیل بسیار قانع کننده بود ‪«:‬خیلی تیزی رئیس مکتب یائو!»‬
‫رئیس مکتب یائو ادامه داد‪«:‬و اونی که جین روسونگو کشت درست همون رئیس مکتبی بود که‬
‫سر جریان برج های مراقبت و دیده بانی با جین گوانگیائو مخالفت میکرد—بنظرتون همچین‬
‫چیزی تصادفیه؟» او خرناسی کشید و گفت‪«:‬در غیر این صورت‪...‬جین گوانگیائو به بچه ای که‬
‫تهش یه احمق میشد چه احتیاجی داشت؟ خودش جین روسونگ رو کشت اینطوری از رئیس‬
‫مکتبی که مخالفش بود هم خالص شد‪.‬بعدشم علیه قبایلی که درست و حسابی اونو قبول نداشتن‬
‫به اسم گرفتن انتقام پسرش جنگ راه انداخت‪.‬شاید کارش بی اخالقی باشه ولی با یه تیر دو نشون‬
‫زده‪،‬عجب تاکتیکی‪....‬لیانفنگ زون!»‬
‫ناگهان وی ووشیان بطرف بیسائو چرخید‪«:‬شب جلسه سران برج ماهی طالیی‪،‬شما با چین سو‬
‫مالقات کردی درسته؟»‬
‫بیسائو سکوت کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬اون شب‪،‬در کاخ معطر‪،‬چین سو و جین گوانگیائو با هم‬
‫درگیری زیادی داشتند‪.‬چین سو گفت به مالقات کسی رفته‪،‬اون شخص یه چیزهایی بهش گفته‬
‫و یه نامه بهش داده‪...‬و اون شخص هیچ وقت بهش دروغ نمیگه‪،‬اون شما بودی درسته؟»‬
‫بیسائو گفت‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تا کی میخواستی این موضوع رو پنهان کنی؟ چرا اینقدر یهویی رفتی و این‬
‫موضوع رو بهش گفتی؟ چرا یهویی تصمیم گرفتی کل جریان رو عمومی کنی؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیسائو گفت‪ «:‬چون‪...‬میخواستم بانو چین بدونه شوهرش چه آدمیه‪...‬همون اول نمیخواستم موضوع‬
‫رو عمومی کنم ولی بخاطر خودکشی بانو توی برج طالیی خواستم چهره واقعی اون‬
‫شیطان پلید رو به همه نشون بدم و برای بانو چین و بانو سو درخواست عدالت کنم!»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد و گفت‪«:‬ولی فکرشم نمیکردی وقتی این حرفا رو بهش میزنی چه اتفاقی‬
‫واسش میفته؟ نکنه نمیدونستی؟ مگه بخاطر حرفای تو نبود که چین سو خودشو کشت؟»‬
‫بیسائو گفت‪«:‬من‪»....‬‬
‫رئیس مکتب یائو انتقاد کنان گفت‪«:‬االن من خیلی با این موضوع موافق نیستم بنظرتون پنهان‬
‫کردن حقیقت کار درست تری نبود؟»‬
‫بالفاصله کسی به یاری او آمد‪«:‬کسی بانو رو سرزنش نمیکرد‪....‬بانو‪....‬چین سو شخصیت شکننده‬
‫ای داشتن»‬
‫چند تهذیبگر ارشد زن نیز هماهنگ گفتند‪«:‬چین سو زن بیچاره ای بود!»‬
‫« من اونموقع بهش حسادت میکردم‪...‬فکر میکردم اون چه زندگی عالی داره‪...‬چه زندگی داره چه‬
‫ازدواجی‪....‬تنها بانوی برج ماهی طالییه و شوهرش چقدر بهش عالقمنده‪....‬ولی کی فکرشو میکرد‬
‫همه چی اینطوری باشه؟؟ نوچ نوچ!»‬
‫یکی از بانوها به شکلی غیر دوستانه گفت‪«:‬واسه همینه چیزای خوشگل فقط ظاهرشون خوبه ولی‬
‫باطناً پر از سوراخن‪ ...‬نباید بهشون حسادت کرد‪»....‬‬
‫وی ووشیان در دل گفت‪ :‬شایدم بخاطر وجود همچین آدمایی که زیر ماسک دلسوزی از بدبختی‬
‫اون خوشحال شده بودن چین سو تصمیم گرفت خودشو بکشه‪....‬او پایین را نگریست و چشمش‬
‫به دستبندی از جنس یشم و طال افتاد که در دست بیسائو بود‪.‬دستبند بسیار قیمتی بود و چیزی‬
‫نبود که یک خدمتکار بتواند به آسانی بدستش بیاورد‪.‬لبخندی زد و گفت‪«:‬دستبند قشنگیه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیسائو سریع آستین لباس خود را پایین گرفت و دستبند را پوشاند و چیزی نگفت‪.‬نیه هوایسانگ‬
‫هنوز هم گیج بنظر میرسید‪«:‬ولی‪....‬ولی کسی که این دو تا رو‪....‬فرستاده دقیقا کیه؟»‬
‫رئیس مکتب یائو گفت‪«:‬چرا باید نگران این چیزا باشیم؟اصن مهم نیست کیه‪....‬تنها چیزی که‬
‫میتونیم ازش مطمئن باشیم اینه که اون‪...‬یه مرد عدالتخواهه و طرف ماست!»‬
‫بالفاصله صداهایی از روی موافقت برخاست‪«:‬درسته درسته!»‬
‫وی ووشیان ولی اصال موافق نبود‪ «:‬کسی که بانو سیسی رو نجات داده نمیتونه یه آدم معمولی‬
‫باشه اون ثروتمنده و همه چیز تو دستشه ‪ ...‬اون یه عدالتخواهه؟ حتما که نباید اینطوری باشه؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نقاط مورد تردید زیادی در اینباره هست!»‬
‫اگر وی ووشیان این را میگفت کسی توجه نمیکرد ولی وقتی الن وانگجی موضوع را به زبان آورد‬
‫جمعیت یکباره سکوت کردند‪.‬الن چیرن گفت‪«:‬خب دروغش کجاست؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب مشخصه اگر جین گوانگیائو اینقدر انسان بی رحمیه‪...‬چرا زده بیست نفر‬
‫از خواهراشو کشته ولی سیسی رو زنده گذاشت؟ ما االن یه شاهد داریم ولی مدرک معتبری که‬
‫اینو ثابت کنه وجود نداره؟!»‬
‫او همیشه نظری مخالف با دیگران داشت و دائم به میان سخنان مشتاقانه جمع میپرید و جرقه‬
‫های اشتیاق آنها را خاموش میکرد‪.‬برخی حس میکردند به آنها توهین شده است‪.‬رئیس مکتب یائو‬
‫با صدای بلند گفت‪«:‬به این میگن‪،‬تور آسمانی که سوراخ های بزرگی داره ولی نمیزاره چیز ناخواسته‬
‫ای ازش رد بشه!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرف لبخند زد و دیگر چیزی نگفت‪.‬اکنون میدانست هیچ کسی‬
‫حرفهایش را درک ن خواهد کرد‪.‬هیچ کسی به دقت تردیدهای او را مورد توجه نیز قرار نخواهد‬
‫داد‪.‬اگر کمی بیشتر سخن میگفت دوباره همه علیه او میشوریدند‪.‬اگر ده سال پیش بود هیچ کدام‬
‫از این افراد برایش اهمیت نداشتند هر چه میخواست میگفت و دیگران خواه یا ناخواه مجبور بودند‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نظر او را بشنوند ‪.‬هرچند وی ووشیان دیگر عالقه ای نداشت اینطور مورد توجه عموم قرار بگیرد‪.‬به‬
‫این شکل موج انتقادات برخاست‪«:‬خب کی فکرشو میکرد اون اینقدر فاسد و نمک به حروم باشه؟»‬
‫در سالهای گذشته وی ووشیان نیز این کلمات را با خود یدک می کشید‪.‬اول خیال کرد باز دارند‬
‫از او عیبجویی میکنند ولی تنها کمی بعد بود که فهمید همان افراد همان کلمات را بکار می برند‬
‫اما هدف انتقاداتشان تغییر کرده است‪،‬اینکه از او انتقاد نشده برایش احساس ناآشنایی بود‪.‬کمی بعد‬
‫شخص دیگری گفت‪«:‬همون موقع هم جین گوانگیائو بخاطر زوو جون و چیفنگ زون بود که‬
‫تونست به نون و نوایی برسه‪....‬وگرنه پسر یه فاحشه مثل اون میتونست به جایی که االن هست‬
‫برسه؟مرتیکه چطور به خودش جرات داد دست رو چیفنگ زون بلند کنه!!! زوو جون هم هنوز‬
‫پیششه‪...‬بیاین دعا کنیم بالیی سرش نیاورده باشه!»‬
‫ابتدای امر کسی باور نداشت مرگ چیفنگ زون و تکه تکه کردن جسدش و همانطور لشکر‬
‫مردگان تپه های تدفین ارتباطی به جین گوانگیائو داشته باشد اما االن کامال ناگهانی همه باورش‬
‫کرده بودند‪«.‬نه فقط برادرای قسم خورده اش‪....‬اون به جون برادرای خونی خودشم افتاده بود‪....‬چند‬
‫سال قبل مردن جین گوانگشان‪،‬سر خودشو گرم از بین بردن بچه های نامشروع پدرش کرده بود‪...‬‬
‫حتما می ترسید یهو یکی ظاهر بشه سر جانشینی باهاش بجنگه‪...‬هرچند موژوان یو شانس آورد‬
‫خودش عقلشو از دست داد و پس فرستادنش وگرنه اونم عین بقیه همچین ناپدید میشد انگاری‬
‫اصن بدنیا نیومده!»‬
‫«مطمئن باشین مرگ جین زیژوانم به اون ربط داره!»‬
‫«کسی شیائوشینگچن رو یادشه؟ شیائو شینگچن‪،‬ماه روشن‪-‬نسیم مهربانی؟ و جریان مکتب یوئه‬
‫یانگچانگ؟ اون موقع لیانفنگ زون یه تنه داشت از ژوئه یانگ دفاع میکرد!»‬
‫«وقتی دائوژانگ شیائوشینگچن از کوهستان اومده بود مکاتب تهذیبگری زیادی ازش خواستن به‬
‫اونها بپیونده مکتب النلین گ جین هم دعوتش کرد منتها اون مودبانه ردشون کرد‪.‬مکتب جین‬
‫همیشه خودشو باال باال میگرفت بهش برخورده بود یه تهذیبگر ساده درخواستشون رو رد کرده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫انگاری زده بود تو صورتشون‪...‬این یکی از دالیل دشمنیشون بود که بعدش حسابی از ژوئه یانگ‬
‫حمایت میکردن‪...‬اونا حتما فقط میخواستن پایان ناخوشایند شیائو شینگچن رو ببینن نه؟»‬
‫«هاه! اونا چی فکر کردن پیش خودشون؟ به هرکی رسیدن میگن وای بحالت اگه به فرقه ما‬
‫ملحق نشی؟»‬
‫« واقعا که مایه تاسفه من اون موقع یادمه یه بار توی شکار شبانه دیدم دائوژانگ شیائوشینگچن‬
‫چطوری می جنگید‪...‬شمشیرش‪،‬شوانگهوا‪،‬همچین می چرخید انگار دنیا رو تیکه تیکه میکنه!»‬
‫« آره دیگه بعدشم جین گوانگیائو سعی کرد از شر ژوئه یانگ خالش بشه چون قضیه واسش شد‬
‫جریان سگ دست آموزی که میخواست گازش بگیره آره!!»‬
‫« من شنیدم وقتی جین گوانگیائو مخفیانه به مکتب چیشان ون نفوذ کرده بود از روی هوشمندی‬
‫نبوده پیش خودش فکر کرده اگه لشکرکشی ساقط کردن خورشید خوب پیش نرفت پیش مکتب‬
‫ون میمونه و به اون تبهکارا کمک میکنه‪...‬اگرم مکتب ون سقوط کرد برمیگرده و میشه قهرمان!»‬
‫« بنظرم االن روح ون روهان تو اون دنیا آرامش نداره‪...‬آخه اون جین گوانگیائو رو یکی از‬
‫تهذی بگرای مورد اعتماد خودش میدونست‪...‬تازه جین گوانگیائو هر چی از شمشیرزنی میدونه رو‬
‫ون روهان یادش داده بود!»‬
‫« این که چیزی نیست بابا!من شنیدم دلیل شکست خوردن چیفنگ زون توی اون حمله هم‬
‫اطالعات غلطی بوده که جین گوانگیائو عمدا واسش فرستاده!»‬
‫«بزارین منم یه رازی رو بگم‪....‬پول و منابعی که اون برای ساخت برج های دیده بانی استفاده‬
‫کرد از بقیه قبایل جمع شده درسته؟ همه یه مقداری کمک کردن ولی من شنیدم اون مخفیانه‪(.....‬‬
‫اینجا رو مخفیانه نوشتن ‪....)‬اینقدر گرفته!»‬
‫«پناه بر خدا‪...‬اینهمه؟عجب موجود بی شرمیه‪...‬من فکر کردم این یه دفه دیگه کار درست رو انجام‬
‫میده‪...‬همه صداقت ما رو انداخته جلو سگا بخورن مرتیکه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان احساس میکرد همه چیز بی اندازه مضحک شده چراکه اگر اینها شایعه بودند نیازی‬
‫نبود برای باورشان اینقدر عجله میکردند؟ اگر اینها راز بود چرا االن باید بیان میشدند؟ این شایعات‬
‫یک روزه پخش نشده بودند اما در گذشته وقتی جین گوانگیائو محبوب بود روی تمام این سخنان‬
‫سرپوش گذاشته شده بود و تقریبا هیچ کسی آنها را جدی نمیگرفت‪.‬اما امشب تمام آن شایعات‬
‫حقایق محض محسوب شده و سنگ بنای جرم های نابخشودنی جین گوانگیائو را تشکیل میدادند‬
‫تا ثابت کنند اون انسان فاسدی است‪«.‬باتوجه به همه این حرفها‪،‬اون پدر خودشو‬
‫‪،‬برادرشو‪،‬زنش‪،‬پسرش‪،‬استادش‪،‬دوستش همه اینا رو کشته‪...‬به جرماش باید زنای با محارم اضافه‬
‫کنیم‪....‬خیلی وحشتناکه!»‬
‫« مکتب النلینگ جین خیلی از خودراضیه ولی جین گوانگیائو از همه شو متکبرتره‪...‬عمرا به حرفای‬
‫بقیه گوش بده‪...‬بخوای نگاه کنی می بینی کار بی شرمانه و متکبرانه ای نبوده که نکرده باشه‬
‫واقعا پیش خودش فکر کرده ما عصبانی نمیشیم و کاریش نداریم؟»‬
‫« خب شاید پیش خودش تصمیم گرفته بوده از شر همه ما خالص بشه البد می ترسه بقیه مکاتب‬
‫علیه اون اعالم جنگ کنن همونطوری که مکتب ون منقرض شد اونم از بین بره؟!»‬
‫رئیس مکتب یائو با مسخرگی گفت‪«:‬خب حاال که اینطوریه بیاین کاری کنیم ترسش به واقعیت‬
‫تبدیل بشه!»او روی میز کوبید‪«:‬بیاین به برج ماهی طالیی حمله کنیم!»‬
‫درمیان تاالر غوغایی برخاست‪.‬وی ووشیان فکر کرد‪ :‬تا همین امروز لیانفنگ زون محبوب همه‬
‫بود در عرض یه روز تصمیم گرفتن از بین ببرنش‪....‬ناگهان کسی بطرف او برگشته و پرسید‪«:‬جناب‬
‫وی‪،‬طلسم ببر تاریکی توی دستای جین گوانگیائوعه‪....‬ما رسیدگی به این موضوع رو میسپاریم به‬
‫خودت!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاه؟» او فکرش را نمیکرد کسی از میان این جمع بخواهد بجای لقب خفت‬
‫آور –وی سگ‪ -‬که قبال می گفتند با او حرف بزند چه برسد به اینکه او را ‪-‬جناب وی‪ -‬خطاب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنند ‪،‬بهمین دلیل یک لحظه دچار تردید شد‪.‬بالفاصله یک رهبر مکتب دیگر هم گفت‪«:‬درسته!‬
‫توی این شیوه تهذیبگری هیچ کسی باالتر از فرمانده ییلینگ نیست!»‬
‫«آره االن او ضاع واسه جین گوانگیائو خیلی خراب شده‪...‬هاهاهاهاهاهاها»‬
‫وی ووشیان دیگر کم آورد‪.‬آخرین باری که بخاطر چیزی ستایش شده بود بهنگام لشکرکشی‬
‫ساقط کردن خورشید بود و تقریبا ده سالی میشد‪ .‬اگرچه اکنون کسی بجای او صندلی دشمنی‬
‫جامعه تهذیبگری را به ارث برده بود اما این حقیقت چندان او را خوشحال نمی کرد چه برسد به‬
‫اینکه ذره ای محبت از دیگران دریافت کند و مورد پذیرش همه واقع شود‪.‬او در سکوت دچار‬
‫تردید شد‪ :‬درگذشته هم همینطور بود؟ گروهی گرد هم جمع شدند و طی گفتگوهایی مخفیانه‬
‫همه چیز را مورد فحش و لعن قرار داده و درپایان تصمیم به محاصره تپه های تدفین گرفتند؟‬
‫بعد از پایان گفتگوها‪،‬در تاالر مکتب یونمنگ جیانگ مراسم مهمانی برپا شد‪.‬اگرچه پس از شروع‬
‫مهمانی دو نفر ناپدید شده بودند‪.‬یکی از روسای مکاتب با شگفتی گفت‪«:‬چرا وی‪....‬فرمانده ییلینگ‬
‫و هانگوانگ جون رو نیست؟»‬
‫جیانگ چنگ که در صندلی جلویی نشسته بود از تهذیبگرمیهمان کناری خود پرسید‪«:‬اونا کجان؟»‬
‫تهذیبگر مهمان گفت‪«:‬اونها به تاالر داخلی رفتند تا تعویض لباس کنن‪...‬گفتن به مهمانی ملحق‬
‫نمیشن‪...‬و میخوان اطراف رو بچرخن بعداً دوباره برمیگردن!»‬
‫جیانگ چنگ با پوزخند گفت‪«:‬مثل همیشه بدون ذره ای ادب و تربیت!»‬
‫بنظر میرسید منظورش الن وانگجی هم بود‪.‬آثار رنجش در چهره الن چیرن ظاهر شد اگر الن‬
‫وانگجی بی ادب بود پس ادب از این جهان رخت بربسته‪،‬با چنین تفکری وی ووشیان در ذهنش‬
‫ظاهر شد و دندان بهم سایید‪.‬جیانگ چنگ حالت چهره خود را تغییر داده و مودبانه گفت‪«:‬همگی‬
‫فعال شام بخورید‪...‬من در یه زمان دیگه اونها رو دعوت میکنم تا بیان!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیرون لنگرگاه نیلوفری‪،‬جلوی اسکله‪،‬الن وانگجی پشت سر وی ووشیان میرفت‪.‬حتی نمیپرسید‬


‫دارند به کجا میروند‪.‬آندو آزادانه در اطراف پرسه میزدند‪.‬در اسکله دستفروش هایی دید‪.‬وی ووشیان‬
‫بطرفشان رفته و لبخند زنان گفت‪«:‬خوب شد نرفتیم پیش اونا چیزی بخوریما‪...‬الن جان‪،‬بیا‬
‫اینجا‪،‬بیا ‪...‬این کلوچه ها محشرن‪....‬بیا مهمون منی! دو تا به من میدین؟»‬
‫فروشن ده خنده کنان دو کلوچه را در کاغذ روغنی پیچید‪.‬همین که وی ووشیان خواست کلوچه‬
‫ها را بگیرد بیاد آورد او یک سکه هم ندارد‪.‬چطور میتوانست الن جان را مهمان کند؟ هرچند الن‬
‫وانگجی بصورت خودکار کلوچه ها را گرفته و پولشان را بجای او پرداخت کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬اوهو‪-‬ببخشی د‪...‬چرا همیشه اینطوری میشه؟ فکر کنم هر دفعه من بخوام تو رو چیزی‬
‫مهمون کنم نمیشه اصن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مشکلی نیست»( میگردم یه همسر مثل الن وانگجی واسه خودم پیدا میکنم‬
‫‪)‬‬
‫وی ووشیان یک گاز به کلوچه زده و گفت‪«:‬قبال میومدم اسکله اصن الزم نبود واسه چیزی پول‬
‫بدم‪....‬هر چی میخواستم برمیداشتم‪،‬هر چی میخواستم میخوردم‪ ،‬بعدش هر چی میخواستم بخورم‬
‫رو همونطوری برمیداشتم و میرفتم تهش فروشنده مجبور میشد یه ماه بعد پولشو از عمو جیانگ‬
‫بگیره!»‬
‫الن وانگجی کاغذ کلوچه را باز کرد و گفت‪«:‬االنم الزم نیست پول چیزی رو بدی!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!»‬
‫او چند گاز دیگر به کلوچه زده و بعد کاغذش را مچاله کرد و همانطور که در دست خود نگهش‬
‫میداشت به اطراف نگاه میکرد‪«:‬البته دستفروشای اینجا کم شدن قدیما اصن مهم نبود چه موقعی‬
‫باشه اینجا پر از دستفروش بود و همه جور غذایی میفروختن چون خیلی از مردم دیر وقت ها واسه‬
‫خریدن خوردنی میومدن لنگرگاه نیلوفر‪...‬کلی قایق هم اینجاها بود‪.‬شاید خیلی بیشتر از شهر سایی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شما‪...‬االن خیلی کمتر شدن‪...‬الن جان‪،‬تو خیلی دیر اومدی اینجا‪...‬اون روزای پر نشاط اینجا رو‬
‫ندیدی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬دیر نیست!»‬
‫وی ووشیان خنده ای کرد و گفت‪«:‬وقتی توی مقر ابر درس میخوندیم چقدر بهت گفتم بیا یونمنگ‬
‫با هم بازی کنیم خوش میگذره اما همش کم محلم میکردی‪...‬من باید اون موقع زورت میکردم‬
‫و میاوردمت اینجا‪...‬چرا اینقدر آروم میخوری؟ نکنه مزه اش بده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬صحبت کردن موقع خوردن غذا ممنوعه!»‬
‫او همیشه موقع خوردن‪،‬غذا را به آرامی می جوید‪.‬اگر مجبور بود حرف بزند باید مطمئن می بود‬
‫که حتی ذره ای غذا در دهانش نیست‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬پس من باهات حرف نمیزنم‪..‬کلوچه ت‬
‫بخور‪...‬فکر کردم ازش خوشت نیومده گفتم بگم اگه نمیخوایش بدیش به خودم!»‬
‫الن وانگجی به طرف فروشنده برگشت‪«:‬یکی دیگه لطفا!»‬
‫در پایان وی ووشیان سه کلوچه را تمام کرده و الن وانگجی کماکان همان یک کلوچه را گاز‬
‫میزد‪..‬وی ووشیان او را به مکانی دورتر از لنگرگاه نیلوفری برد‪.‬در راه اطراف را به اون نشان میداد‪.‬او‬
‫واقعا دلش میخواست جاهایی که در آن بزرگ شده و بازی کرده و شیطنت میکرده را به الن‬
‫وانگجی نشان دهد و درباره تمام دردسرهایی که میساخته به او بگوید‪.‬درباره جنگهایی که براه‬
‫می انداخت‪،‬قرقاول هایی که شکار میکرد سپس میزان تغییر چهره الن وانگجی را از آنهمه کاری‬
‫که او انجام داده بود بسنجد و واکنش های مشتاقانه اش را ببیند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان منو‬
‫نگاه‪،‬اون درختم ببین!»‬
‫الن وانگجی باالخره کلوچه اش را به پایان برد‪.‬کاغذ روغنیش را بشکل یک مربع کوچک درآورده‬
‫و در دست گرفت و به مسیری که وی ووشیان نشانش داد نگریست‪.‬درختی معمولی بنظر‬
‫میرسید‪.‬تنه صاف و محکمی داشت و شاخ و برگش به اطراف پراکنده شده بود‪.‬بنظر میرسید دهه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ها از عمرش میگذرد‪.‬وی ووشیان زیر درخت ایستاد و چند باری گردش چرخید و با دست به تنه‬
‫اش زد‪«:‬قبال از این درخت رفتم باال!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تو از همه درختای سر راهمون باال رفتی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی این با بقیه فرق داره‪...‬این اولین درختیه که توی لنگرگاه نیلوفری ازش‬
‫باال رفتم‪.‬شب تا وسطای درخت رفته بودم باال بعدش شیجیه ام با یه فانوس اومده بود دنبالم‬
‫بگرده می ترسید بیفتم واسه همین زیر درخت وایساده بود که منو بگیره ولی مگه با اون دستای‬
‫ضعیفش میتونست منو نگه داره؟! آخرشم افتادم یه پام داغون شد!»‬
‫الن وانگجی به پایش نگاه کرد و گفت‪«:‬برای چی اون موقع شب از درخت رفتی باال؟»‬
‫وی ووشیان از خندید‪«:‬هیچ دلیلی نداشت میدونی من خیلی شیطونی میکردم شبا همش میرفتم‬
‫بیرون هاهاهاهاها!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و هفت ‪ -‬بخش نهم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در حین صحبت‪،‬دو شاخه از درخت را گرفته و از آن باال رفت‪.‬او به آسانی روی درخت‬
‫جست و خیز کنان باال میرفت و به نقطه ای در باالترین قسمت درخت رسید‪.‬همانجا متوقف شد‬
‫و گفت‪«:‬همم‪..‬باید همینجا باشه‪»...‬‬
‫صورت خود را مدتی در برگهای ضخیم درخت فرو برد و همانطور از آن فاصله زمین را نگاه‬
‫میکرد‪.‬صدایش از دور دست به گوش میرسید و سایه ای از خنده در صدایش بود‪«:‬اون موقع از‬
‫این باال همه چی ترسناک بود ولی االن نگاهش میکنم خیلی هم بلند نیست!»‬
‫لحظه ای که دستان خود را دور درخت پیچیده بود چشمانش گرم شد وقتی پایین را نگاه میکرد‬
‫همه چیز را تار میدید‪.‬الن وانگجی زیر درخت ایستاده و مستقیما به او نگاه میکرد‪.‬او نیز سفید بر‬
‫تن داشت ولی فانوسی همراه نیاورده بود اما درخشش نور ماه بر سراپایش او را در هاله نورانی می‬
‫پوشاند و باعث شد شدیدا درخشان بنظر برسد‪.‬او همانطور به باالی درخت زل زده بود‪.‬الن وانگجی‬
‫چند قدمی جلو گذاشته و بنظر می آمد دستان خود را باز کرده است‪.‬ناگهان موج فکر عجیبی در‬
‫ذهن وی ووشیان جهید‪.‬‬
‫میخواست شبیه به گذشت بپرد‪.‬صدایی از درونش میگفت‪ :‬اگه منو بگیره اونوقت منم‪...‬در همان‬
‫لحظه پیش خود فکر کرد‪ :‬من‪.....‬وی ووشیانم‪...‬بریم‪....‬الن وانگجی وقتی دید بدون هیچ هشدار‬
‫قبلی از باالی درخت سقوط میکند چشمانش از ترس گشاد شدند‪.‬از جا پرید و به موقع توانست‬
‫وی ووشیان را بگیرد یا شاید میشد گفت وی ووشیان او را گرفت‪.‬الن وانگجی هیکل الغری‬
‫داشت و شبیه یک ارباب جوان دانشمند بنظر میرسید اما هیچ کس نباید قدرتش را دست کم‬
‫میگرفت‪.‬نه تنها دستانش بشدت قدرتمند بودند که پایین تنه اش کامال محکم سر جایش ماند‪.‬ولی‬
‫بهرحال مرد جوان بالغی از آن باال رویش پریده بود پس کمی تلو تلو خورده و عقب رفت‪.‬اگرچه‬
‫بی درنگ سر جای خود محکم ایستاد‪.‬درست موقعی که خواست وی ووشیان را رها کند فهمید‬
‫وی ووشیان دستانش را محکم دور گردن او قفل کرده و نمیگذارد هیچ حرکت اضافه ای بکند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او نمیتوانست چهره وی ووشیان را ببیند‪.‬وی ووشیان هم نمیتوانست چهره او را ببیند اما نیازی هم‬
‫به این کار نبود‪.‬وقتی چشمانش بسته بودند از ته دل بوی چوب صندل ماند بر بدن الن وانگجی‬
‫را استشمام میکرد‪.‬سپس با صدای گرفته ای گفت‪«:‬ممنونم»‬
‫او هیچ وقت از افتادن هراس نداشت‪.‬در تمام عمرش بارها سقوط کرده بود ولی افتادن بر زمین‬
‫همیشه درد داشت‪.‬اگر کسی آنجا بود و او را میگرفت واقعا که شگفت انگیز میشد‪.‬الن وانگجی‬
‫وقتی تشکر وی ووشیان را شنید برای لحظه ای خشکش زد‪.‬دستش مدتی را پشت وی ووشیان‬
‫نگهداشت‪.‬پس از سکوتی کوتاه‪،‬در جواب گفت‪«:‬خواهش میکنم!»‬
‫وی ووشیان پس از این هم آغوشی طوالنی از او جدا شد‪.‬بدن خود را راست گرفته و جوری وانمود‬
‫میکرد انگار چیزی نشده است‪«:‬خب دیگه بریم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬دیگه خاطره بازی نداریم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا یه عالمه خاطره هست‪...‬منتها بیشتر از اینجا دور بشیم چیز زیادی ندارم‬
‫نشون بدم‪...‬این قسمت ها بیشتر منظره های درهمه و توی این چند روز زیادی ازشون دیدیم‪...‬بیا‬
‫برگردیم لنگرگاه نیلوفر‪...‬میخوام ببرمت آخرین مکان رو ببینی!»‬
‫آنها یکبار دیگر به اسکله برگشته و دوباره از دروازه لنگرگاه نیلوفر عبور کردند‪.‬قدم زنان از میدان‬
‫تمرین گذشتند وقتی از کنار ساختمان مزین شده بزرگ دیگری میگذشتند وی ووشیان به آن‬
‫نگاه کرد‪.‬حالت چهره اش فرق داشت الن وانگجی پرسید‪«:‬چیزی شده؟»‬
‫وی ووشیان سرش را تکان داد و گفت‪«:‬هیچی نیست‪.‬قبال اینجا زندگی میکردم ولی االن هیچی‬
‫ازش نیست فکر کنم واقعا خرابش کردن همه ساختمونا اینجا جدیدن!»‬
‫آنها از الیه های عمیق ساختمان های لنگرگاه نیلوفر گذشتند و به عمق آنجا رسیدند و در برابر‬
‫کاخ هشت گوشه سیاه رنگی توقف کردند‪.‬انگار می ترسید کسی او را ببیند پس با احتیاط تمام در‬
‫را باز کرد و قدم بدرون اتاق نهاد‪.‬جلوی کاخ چندین ردیف منظم لوح یادبود وجود داشت‪.‬آنجا تاالر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اجدادی مکتب یونمنگ جیانگ بود‪.‬او بالشی یافته و روی زمین زانو زد‪.‬سه عود در بخور دان نهاده‬
‫و با نور شمع روشنشان کرد‪ .‬سپس روی سه پایه برنزی قرار شان داد‪.‬سه بار در برابر دو لوح یادبود‬
‫به خاک افتاد بعد بطرف الن وانگجی برگشت‪«:‬قبال زیاد میومدم اینجا»‬
‫الن وانگجی با حالتی که انگار خوب درکش میکرد گفت‪«:‬میومدی واسه مجازات شدن زانو‬
‫بزنی؟»‬
‫وی ووشیان با شگفتی گفت‪«:‬از کجا فهمیدی؟ درسته‪...‬بانو یو تقریبا هر روز منو تنبیه میکرد!»‬
‫الن وانگجی سرش تکان داد‪«:‬یه چیزایی شنیده بودم‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬انقدر مشهوره این جریان که آدمای خارج یونمنگ هم اینو میدونن و ذکر‬
‫خیرم تا گوسو هم رسیده ‪...‬معلومه بیشتر از چند تا چیز بوده ولی واقعا تو کل عمرم زنی به بد‬
‫ا خالقی بانو یو ندیده بودم ‪ ...‬سر هر چیز کوچیکی منو میفرستاد اینجا که زانو بزنم‪...‬هاهاهاها‪»...‬‬
‫ولی غیر از اینها بانو یو هیچ گاه به او آسیب دیگری نزده بود‪.‬بعد بیاد آورد آنجا تاالر اجدادیست و‬
‫او روبروی لوح یادبود بانو یو نشسته است‪.‬بالفاصله معذرت خواهی کرد‪«:‬متاسفم متاسفم!»‬
‫برای جبران حرفهای بی فکرانه اش سه عود دیگر روشن کرد‪.‬وقتی سر خود را باال گرفت هنوز‬
‫در ذهن خود معذرت خواهی میکرد‪.‬ناگهان سایه تاریکی کنار خود دید وقتی برگشت الن وانگجی‬
‫را در حالیکه زانو زده‪،‬مشاهده کرد‪.‬مشخص بود حاال که در تاالر اجدادی بودند او ادب و احترام‬
‫خود را نشان میداد‪.‬الن وانگجی سه عود برداشت‪،‬آستین های خود را کنار زد‪.‬با شمعدانی سرخ آنها‬
‫را روشن کرد‪.‬حرکاتش کامال مودبانه و حالتش بسیار موقر و جدی بود‪.‬وی ووشیان سرش را کج‬
‫کرده و او را نگریست‪.‬گوشه های لبانش جمع شده بودند الن وانگجی به او خیره شد و یاد آوری‬
‫کرد‪«:‬خاکستر ها»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سه عودی که وی ووشیان در دست داشت در حال سوختن بودند‪.‬کمی از خاکسترشان در نوک‬
‫عود انباشته شده و داشت میریخت هنوز این سه عود را درون سه پایه قرار نداده بود‪،‬بجایش‬
‫گفت‪«:‬بیا با هم اینکارو بکنیم!»‬
‫الن وانگجی مخالفتی نکرد سپس هر دو درحالیکه سه عود در دست داشتند در برابر لوح یادبودهای‬
‫جیانگ فنگمیان و یو زیوان زانو زده و تعظیم کردند‪.‬یکبار‪...‬دوبار‪....‬حرکاتشان کامال‬
‫منظم و شبیه بهم بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬همینه!» سپس عود ها را درون سه پایه قرار داد‪.‬‬
‫در پایان وی ووشیان به الن وانگجی خیره شد که در نهایت دقت و ظرافت کنارش زانو زده بود‪.‬او‬
‫دستان خود را کنار هم قرار داده و در دل گفت‪ :‬عمو جیانگ‪،‬بانو یو‪،‬بازم منم‪...‬بازم اومدم تا آرامشتون‬
‫رو بهم بزنم‪...‬ولی واقعا میخواستم اونو هم بیارم اینجا و بهتون نشونش بدم‪...‬این تعظیم هر دوی‬
‫ما رو تعظیم به احترام آسمان ها و زمین و پدر و مادرمون حساب کنین‪*...‬لطفا کمک کنین کنار‬
‫کسی که پیشمه بمونم‪...‬االن یه تعظیم دیگه برابر شما بدهکارم ‪،‬قول میدم در آینده جبرانش‬
‫کنم‪(...‬در سنت ازدواج چینی‪ ،‬سه بار تعظیم میکنن‪،‬یکبار در برابر آسمان ها و زمین‪،‬یکبار برای پدر‬
‫و مادر و یکبار هم زن و شوهر برای هم تعظیم میکنن)‬
‫در این لحظه صدای خنده ای از پشت سر خود شنیدند‪.‬وی ووشیان هنوز داشت در دل دعا‬
‫میکرد‪.‬با شنیدن صدا پلکهایش لرزید و چشمانش را گشود‪.‬برگشت و جیانگ چنگ را در بیرون‬
‫تاالر اجدادی دست به سینه دید‪.‬او با لحنی سرد و جدی گفت‪«:‬وی ووشیان تو خودتو اینجا غریبه‬
‫نمیدونی درسته؟هر وقت دوست داری میای و میری‪،‬هر کسم دوست داری با خودت میاری‪...‬اصال‬
‫میدونی اینجا کدوم مکتب تهذیبگریه؟ میدونی صاحب اینجا کیه؟»‬
‫وی ووشیان از همان ابتدا میخواست از جیانگ چنگ دوری کند اما حاال او پیدایشان کرده بود و‬
‫وی ووشیان میدان ست قرار است با سخنان شرورانه ای روبرو شوند او نیز خیال جر و بحث‬
‫نداشت‪ «:‬من که هانگوانگ جون رو به جاهای محرمانه لنگرگاه نیلوفر نبردم‪...‬فقط اومدیم به عمو‬
‫جیانگ و بانو یو ادای احترام کنیم و بخور روشن کنیم‪.‬کارمون تموم شده االنم داریم میریم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬حاال که داری میری تا میتونی دور شو‪...‬هیچ وقت نمیخوام بشنوم یا ببینم‬
‫که داری اینجا واسه خودت ول می چرخی!»‬
‫وی ووشیان ابرو بهم پیچید‪.‬دید که الن وانگجی دست خود را روی قبضه شمشیرش می فشارد‬
‫و در دم متوقفش کرد‪.‬الن وانگجی بطرف جیانگ چنگ برگشته و گفت‪«:‬مراقب حرفات باش!»‬
‫جیانگ چنگ هم رک و پوست کنده گفت‪«:‬فکر میکنم اونی که باید مراقب کارهاش باشه شماها‬
‫هستین!»‬
‫ابروهای وی ووشیان درهم و رگهای پیشانیش به زق زق افتادند‪.‬نیروی شوم در درونش به جریان‬
‫درآمد‪.‬او به الن وانگجی گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬بریم!»‬
‫سپس برگشت و چندباری در برابر لوح یادبود خانواده جیانگ تعظیم کرد و همراه الن وانگجی‬
‫برخاست‪.‬جیانگ چنگ جلوی تعظیم کردن او را نگرفت اما لحن استهزا آمیز خود را هم پنهان‬
‫نکرد‪«:‬واقعا داری برای اونا تعظیم میکنی؟ تو با حضورت آسایش اونا رو بهم زدی‪»...‬‬
‫وی ووشیان از گوشه چشم به او نگاهی انداخت و با آرامش گفت‪«:‬من فقط اومده بودم چند تا‬
‫عود بسوزونم‪...‬بس کن خب؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬عود بسوزونی؟ وی ووشیان تو احمقی چیزی هستی؟ تو خیلی وقت پیش از‬
‫مکتب ما پرت شدی بیرون‪ ...‬بعد حاال آدمای ناخوشایند رو برمیداری میاری واسه پدر و مادر من‬
‫عود بسوزونین؟»‬
‫وی ووشیان داشت از کنار او میگذشت وقتی این حرف را شنید سر جای خود متوقف شده و با‬
‫صدای آرامی گفت‪«:‬خب‪،‬بلند بگو بینم آدم ناخوشایند کیه؟»‬
‫اگر او تنها به آنجا آمده بود می توانست حرف جیانگ چنگ را نشنیده بپندارد هرچند اکنون الن‬
‫وانگجی همراهیش میکرد و او بهیچ قیمتی نمیخواست اجازه دهد الن وانگجی هدف سخنان‬
‫زشت جیانگ چنگ قراره بگیرد و حرفهای وقیحانه و شوم او را تحمل کند‪.‬جیانگ چنگ مسخره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنان گفت‪ «:‬تو چقدر فراموشکاری آخه؟منظورم از آدمای ناخوشایند چیه؟ خب بزار بهت‬
‫بگم‪...‬بخاطر قهرمانی بازی جنابعالی واسه نجات دادن ارباب زادم دوم الن‪،‬که االن کنارت ایستاده‬
‫کل لنگرگاه نیلوفر و والدینم رو از دست دادم‪...‬این کافیه نبود چون این اولیه و پشت سرش دومین‬
‫کارت رو کردی‪...‬سگهای ون رو نجات دادی و خواهرمو ازم گرفتی‪...‬واقعا عجب آدمی هستی!‬
‫اینقدر انسان بخشنده ای هستی که یه سگ ون رو گذاشتی در دروازه لنگرگاه ما پرسه بزنه‪،‬ارباب‬
‫زاده الن رو برداشتی آوردی عود بسوزونه‪...‬عمدا اینجا‬
‫هستی تا هم به من هم به اونا یادآوری کنی‪...‬وی ووشیان‪،‬تو خیال کردی کی هستی؟ کی بهت‬
‫جرات داده هر کسی رو خواستی به تاالر اجدادی خاندان ما ببری؟!»‬
‫وی ووشیان میدانست که جیانگ چنگ باالخره روزی باید این موضوع را با او حل و فصل‬
‫کند‪...‬برای نابودی لنگرگاه نیلوفر‪،‬جیانگ چنگ نه تنها وی ووشیان که ون نینگ و الن وانگجی‬
‫را هم مسئول میدانست‪.‬حاضر نبود هیچ یک از آن سه نفر را ذره ای دوستانه ببیند چه برسد به‬
‫اینکه آنها در برابر چشمانش در لنگرگاه نیلوفر قدم بزنند‪.‬احتماال از این موضوع بشدت خشمگین‬
‫بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و هشت ‪ -‬بخش دهم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی چیانگ چنگ او را متهم میکرد وی ووشیان چیزی برای دفاع از خود نداشت ولی نمیتوانست‬
‫حرفهای توهین آمیز او نسبت به الن وانگجی را تحمل کند‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬بفهم چی‬
‫میگی‪...‬حرفای خودتو درک میکنی اصن؟ یادت نره کی هستی خیر سرت رئیس یک مکتب‬
‫تهذیبگری‪...‬در برابر روح عمو جیانگ و بانو یو داری به یه تهذیبگر با آبرو توهین میکنی—تربیتت‬
‫کجا رفته؟»‬
‫هدف اصلی او این بود که به جیانگ چنگ یادآوری کند بایستی به اجبار هم که شده برای الن‬
‫وانگجی احترام قائل شود‪.‬هرچند جیانگ چنگ بشدت حساس بود و با شنیدن این حرفها‪،‬اینطور‬
‫تصور کرد که مقصود وی ووشیان این است که او لیاقت رهبری مکتب را ندارد‪.‬بالفاصله صورتش‬
‫تیره و تار شد و همان سایه ای که بانو یو بهنگام عصبانیت بر صورتش می افتاد بر چهره او نیز‬
‫نمایان شد‪.‬با صدای خشنی گفت‪ «:‬کی اینجا داره به روح والدین من بی احترامی میکنه؟ شما دو‬
‫تا میتونین بفهمین توی کدوم مکتب هستین؟واسم مهم نیست اون بیرون چه کارای بی شرمانه‬
‫ای میکنین ولی اجازه ندارین توی تاالر اجدادی خاندان ما و در برابر روح والدینم هر کاری دلتون‬
‫میخواد انجام بدین‪...‬بهرحال اونا بزرگت کردن—واقعا که برات متاسفم!!»‬
‫وی ووشیان انتظار چنین حمله کوبنده ای را نداشت‪.‬او هم خشمگین شده بود و هم شوکه‪،‬با صدای‬
‫بلند فریاد زد‪«:‬خفه شو!»‬
‫جیانگ چنگ بیرون را به او نشان داد و گفت‪«:‬اون بیرون هر غلطی میخوای بکن‪،‬چه زیر درخت‬
‫باشین چه تو قایق چه همو بغل کنین یا هر چیز دیگه ای‪...‬از خونه من گمشین بیرون‪...‬برین جایی‬
‫که چشمم بهتون نیفته!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن عبارت‪-‬زیر درخت‪ -‬قلبش از کار ایستاد –یعنی ممکن بود جیانگ چنگ‬
‫آن صحنه ای که او خودش را در آغوش الن وانگجی انداخته بود را دیده باشد؟؟‬
‫حدسش درست بود‪.‬جیانگ چنگ برای یافتن وی ووشیان و الن وانگجی بیرون رفته بود‪.‬او در‬
‫همان مسیری که دست فروشان گفته بودند حرکت کرد‪.‬صدایی در ته قلبش به او میگفت وی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ووشیان االن ممکن است کجا باشد و سر بزنگاه آندو را دیده بود‪.‬با اینحال آن لحظه را دیده بود‬
‫که وی و وشیان و الن وانگجی همدیگر را تنگ در آغوش گرفته و برای مدتی تقریبا طوالنی‬
‫بهمان شکل باقی ماندند‪.‬تمام موهای بدن جیانگ چنگ سیخ شدند‪.‬‬
‫اگرچه پیش از اینها حدس زده بود که میان موژوان یو و الن وانگجی رابطه ای هست ولی آن‬
‫حرفها را تنها برای آزار دادن وی ووشیان میزد و انتظار نداشت شکش واقعی باشد‪.‬هیچ وقت‬
‫انتظارش را نداشت وی ووشیان بخواهد با یک مرد رابطه ای تیره و مبهم داشته باشد‪.‬آنها با هم‬
‫بزرگ شده بودند و وی ووشیان هیچگاه چنین عالقه ای از خود نشان نداده بود‪.‬او همیشه با عالقه‬
‫بسیار دنبال دختران زیبارو می رفت‪ .‬از سویی‪،‬اینکار برای الن وانگجی هم ممکن نبود‪ .‬او بخاطر‬
‫ریاضت های پی در پی خود شهرت داشت و نه به زنان و نه به مردان عالقه ای نشان نمیداد‪.‬‬
‫ولی آنطور بغل کردن هم کامال غیر عادی بود‪.‬الاقل شبیه دو دوست یا برادر یکدیگر را بغل نکرده‬
‫بودند‪.‬بی درنگ بیاد آورد وی ووشیان از زمانی که بازگشته از کنار الن وانگجی جم نخورده‬
‫است‪.‬رفتار الن وانگجی با او نیز خیلی متفاوت از گذشته بود‪.‬خیلی سریع مطمئن شد که آنها با‬
‫هم رابطه دارند‪.‬نمیتوانست همانطور برگردد و برود با این حال نمی خواست با آندو همکالم شود‬
‫پس پنهان شده و پشت سرشان براه افتاده بود‪.‬تمام حرکات و حالت های آنها از دید او فرق زیادی‬
‫با گذشته داشت‪.‬برای لحظه ای شوک‪،‬پوچی‪،‬انزجار با هم ترکیب شده و نفرتش بر او غلبه کرد‪.‬تنها‬
‫پس از اینکه وی ووشیان‪،‬الن وانگجی را به تاالر اجدادی برد‪،‬نفرت سرکوب شده اش بر عقل و‬
‫ادبش پیشی گرفت‪.‬وی ووشیان بسرعت گفت‪«:‬جیانگ وانیین‪،‬همین االن‪...‬معذرت خواهی کن!»‬
‫جیانگ چنگ با استهزا گفت‪«:‬معذرت بخوام؟ واسه چی؟ اینکه راز شما رو لو دادم یا چی؟»‬
‫وی ووشیان با خشم گفت‪«:‬هانگوانگ جون فقط دوست منه—پیش خودت فکر کردی ما چی‬
‫هستیم؟ دارم بهت هشدار میدم همین االن معذرت خواهی کن—وادارم نکن بزنم ناکارت‬
‫کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی پس از شنیدن سخنان او خشکش زد‪.‬جیانگ چنگ خندید‪«:‬خب من هیچ وقت ندیدم‬
‫دوستا اونطوری همو بغل کنن‪...‬تو داری به من هشدار میدی؟ سر چی بهم آخه؟ اگه شما یه ذره‬
‫شعور و شخصیت داشتین اصال نباید اینجا پا میذاشتین‪...‬و ‪»...‬‬
‫وی ووشیان که تغییر حالت الن وانگجی را دید تصور کرد او از شنیدن حرفهای جیانگ چنگ‬
‫آزرده شده‪،‬خودش هم آنقدر عصبانی بود که تمام بدنش می لرزید‪.‬حاضر نبود فکرش را هم بکند‬
‫که االن الن وانگجی چقدر احساس شرم کرده است‪.‬خشم از قلبش برخاست و در سرش پیچید‪.‬بی‬
‫درنگ طلسمی پرتاب کرد‪«:‬به اندازه کافی حرف زدی؟»‬
‫طلسم هم قوی بود و هم سریع‪...‬طلسم در طرف شانه راست جیانگ چنگ ترکید و او را به عقب‬
‫راند‪.‬جیانگ چنگ انتظار نداشت وی ووشیان اینطور ناگهانی حمله کند‪.‬نیروی معنویش هم کامال‬
‫بهبود نیافته بود در نتیجه این طلسم بخوبی کارگر شد‪.‬شانه اش شکاف برداشته و خون به چهره‬
‫اش پاشید‪.‬زیدیان از الن انگشتان او خارج شده و به جلز ولز درآمد‪.‬الن وانگجی بیچن را برای سد‬
‫کردن حمله او نگهداشت‪.‬هر سه نزدیک بود درون تاالر اجدادی به جنگ بپردازند‪.‬جیانگ چنگ با‬
‫حالتی مخوف گفت‪«:‬خیلی خوبه‪،‬می جنگیم ‪...‬خیال میکنی ازت می ترسم؟»‬
‫پس از رد و ب دل کردن چندین حمله‪،‬وی ووشیان ناگهان چیزی را بیاد آورد‪.‬اینجا تاالر اجدادی‬
‫مکتب یونمنگ جیانگ بود‪.‬کمی پیش آنجا زانو زده و از خانواده جیانگ طلب مرحمت میکرد و‬
‫حاال همراه با الن وانگجی به پسرشان حمله برده بود‪.‬انگار در زیر آبشاری از آب یخ ایستاده و‬
‫حس میکرد چشمان ش به سوسو افتادند الن وانگجی مانند برق چرخید و شانه اش را گرفت و به‬
‫چهره اش خیره ماند‪.‬حالت جیانگ چنگ هم عوض شده بود‪.‬همانطور با چشمانی پر از احتیاط‬
‫ایستاد و شالقش را متوقف کرد‪.‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬وی یینگ؟»صدای آرام او در گوشهای وی ووشیان طنین انداخت‪.‬‬
‫وی ووشیان حس میکرد که اتفاقی برای گوشهایش افتاده‪«:‬چی شده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حس میکرد چیزی روی صورتش روان است‪.‬دستش را به طرف صورتش برد و وقتی برش گرداند‬
‫با خونی سرخ روبرو شد‪.‬بدنبال سرگیجه شدید‪،‬خون از بینی و دهانش بر زمین میریخت‪.‬این بار‬
‫اصال توهم نبود‪.‬به سختی می توانست برخیزد و به بازوی الن وانگجی تکیه زده بود‪.‬دید لباس‬
‫الن وانگجی که همین االن تعویضش کرده را دوباره با خون کثیف کرده است نمی دانست چه‬
‫میکند تنها دست برد تا خون روی لباسش را پاک کند‪.‬نگران بود که بخاطر او لباس الن وانگجی‬
‫را خونین شود‪...‬الن وانگجی پرسید‪«:‬حالت بهتره؟»‬
‫وی ووشیان جواب سوالش را نداد در عوض گفت‪«:‬الن جان‪...‬بریم!»‬
‫بریم همین االن‪....‬‬
‫دیگه هیچ وقت هم برنگردیم‪....‬الن وانگجی گفت‪«:‬باشه!»‬
‫او کامال دست از نبرد با جیانگ چنگ کشیده بود‪.‬بدون کلمه ای وی ووشیان را بلند کرده و‬
‫برگشت تا برود‪.‬جیانگ چنگ شوکه شده و مردد مانده بود‪.‬شوکه شده بود که ناگهان وی ووشیان‬
‫را در آن وضعیت وحشتناک میدید و مردد مانده بود زیرا تصور میکرد این هم یکی از نمایش های‬
‫وی ووشیان برای فرار است‪.‬بهرحال وی ووشیان در گذشته بارها از این اقدامات انجام داده‬
‫بود‪.‬وقتی دید آندو میخواهند بروند فریاد زد‪«:‬وایسین!»‬
‫الن وانگجی هم به خشم درآمد‪«:‬برو کنار!»‬
‫بیچن با قدرت بطرف او رفت‪.‬زیدیان هم بحرکت درآمد و دو سالح بهم برخوردند و صدای‬
‫گوشخراشی از بهم خوردن آنان شنیده شد‪.‬وی ووشیان حس میکرد بخاطر شدت صدا سرش دارد‬
‫می ترکد‪.‬شبیه شمعی که نورش به آرامی رو به خاموشی میرفت او نیز چشمان خود را بست و‬
‫سرش به طرفی کج شد‪.‬الن وانگجی وقتی متوجه حالت او شد عقب نشینی کرد و تنفس او را‬
‫مورد بررسی قرار داد‪.‬بیچن بدون یاری صاحبش در برابر ضربات زیدیان کم آورده بود‪.‬جیانگ‬
‫چنگ نمیخواست ضربه ای به الن وانگجی بزند و تالشش را کرد تا شالق را جمع کند اما دیر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده بود‪.‬در همان زمان هیکلی سیاه بمیان آندو پریده و راه ضربه را سد کرد‪.‬جیانگ چنگ وقتی‬
‫دید این مهمان ناخوانده ون نینگ است با خشم شدیدتری فریاد زد‪«:‬کی بهت‬
‫اجازه داده بیای داخل لنگرگاه؟ چطور جرات کردی؟!»‬
‫او هر کسی را ولو به اجبار می توانست تحمل کند اما ون نینگ را هرگز‪...‬نه این سگ‪-‬ون را که‬
‫با دست خودش قلب جین زیژوان را پاره کرده و زندگی و خوشبختی خواهر او را نابود ساخته بود‪.‬با‬
‫یک نگاه به او حس کرد باید همانجا بکشدش‪...‬چطور به خودش جرات داده بود قدم به لنگرگاه‬
‫نیلوفر بگذارد؟ او مرگ خود را جستجو میکرد!!‬
‫ون نینگ در ه ر دو زندگی خود و البته دالیل بیشتر‪،‬همیشه احساس گناه میکرد و بگونه ای از‬
‫جیانگ چنگ هراس داشت و سعی میکرد از او اجتناب کند‪.‬هرچند االن‪،‬رو در روی او ایستاده و‬
‫جلوی وی ووشیان و الن وانگجی را سد کرده و ضربه شالق را بر او فرود آمد‪.‬سوختگی عمیقی‬
‫روی سینه اش افتاد ولی او از جایش تکان نخورد‪.‬‬
‫الن وانگجی وقتی مطمئن شد که وی ووشیان بخاطر خشم و خستگی بی اندازه از هوش رفته‬
‫توانست از او چشم بردارد‪.‬او دید که ون نینگ چیزی را در دست گرفته و بطرف جیانگ چنگ دراز‬
‫میکند‪.‬زیدیان در دست راست جیانگ چنگ می چرخید و چنان می درخشید که نورش به سفیدی‬
‫میزد‪.‬نور زیدیان منعکس کننده تمایل به کشتار جیانگ چنگ بود‪.‬او از روی خشم خندید و گفت‪«:‬تو‬
‫چی میخوای؟»‬
‫آن شی در دست ون نینگ‪،‬شمشیر وی ووشیان سویبیان بود‪.‬در تمام مسیر وی ووشیان هر جا که‬
‫میرسید آن را رها میکرد انگار که باری بر دوشش بود‪.‬در انتها نیز شمشیر را به ون نینگ سپرد‪.‬ون‬
‫نینگ شمشیر را بطرف او گرفته و گفت‪«:‬شمشیرو بکش!»‬
‫لحنش محکم بود و چشمانش مصمم‪...‬حتی ذره ای از بی حسی قبل در چهره اش آشکار‬
‫نبود‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬دارم بهت هشدار میدم اگه نمیخوای تبدیل به خاکستر بشی همین االن‬
‫از لنگرگاه نیلوفر گمشو بیرون‪...‬برو!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ تقریبا شمشیر را به سینه او کوبیده و با صدای بلندی گفت‪«:‬شمشیرو بکش‪...‬همین‬
‫االن!»‬
‫آزردگی عجیبی درون جیانگ چنگ براه افتاد‪.‬قلبش بی دلیل به تندی می تپید‪.‬هر دلیلی هم‬
‫که داشت کاری که ون نینگ گفته بود را انجام داد‪.‬دست چپ خود را بر قبضه سویبیان نهاده و با‬
‫سختی آن را کشید‪.‬نوری سفید و درخشان روی سطح شمشیر درخشید‪.‬جیانگ چنگ به شمشیری‬
‫که در دستش سوسو میزد نگریست‪.‬تنها کمی بعد بود که فهمید این سویبیان‪،‬شمشیر وی ووشیان‬
‫است که بعد از محاصره تپه های تدفین‪،‬به عنوان غرامت جنگی توسط افرادی از مکتب النلینگ‬
‫جین جمع شده بود‪.‬شمشیر از همان زمان خودش را مهر کرده جز همان زمان آخر هیچ کسی‬
‫توانایی بیرون کشیدن آن از غالفش را نداشت‪.‬‬
‫ولی چرا او توانست شمشیر را بکشد؟ چرا توانسته بود مهر شمشیر را بردارد؟‬
‫ون نینگ گفت‪ «:‬اینطوری نیست که مهر شمشیر برداشته شده تا االنشم مهر بود اگر شمشیرو‬
‫برگردونی به غالفش و از کس دیگه ای بخوای درش بیاره بازم کسی نمیتونه این شمشیرو از‬
‫غالفش خارج کنه!»‬
‫سراسیمگی و پریشانی ذهنی جیانگ چنگ در صورتش هم آشکار شد‪«:‬خب من چرا تونستم درش‬
‫بیارم؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬چون شمشیر شما رو ارباب وی حساب کرده!»‬
‫الن وانگجی درحالیکه وی ووشیان بیهوش را روی دوش انداخته بود برخاست‪.‬جیانگ چنگ فریاد‬
‫کشید‪«:‬منظورت چیه که شمشیر منو وی ووشیان میدونه؟ چطور؟ چرا واسه من اینطوره؟!»‬
‫ون نینگ با صدایی خشن تر گفت‪«:‬چون هسته طالیی که درون شماست متعلق به اونه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل هشتاد و نه ‪ -‬بخش یازدهم‬


‫ثبات قدم‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ بعد از مکثی طوالنی فریاد کشید‪«:‬این چرندیات چیه که میگی؟»‬
‫ون نینگ کامال خونسرد پاسخ داد‪«:‬چرند نیست!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬خفه شو! هسته من‪....‬هسته طالیی من‪»...‬‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬بائوشان سانرن اون رو ترمیم کرد»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬تو چطور میدونی؟ اون این چیزا رو هم بهت گفته؟»‬
‫ون نینگ جواب داد‪ «:‬اون نگفته‪،‬ارباب وی این موضوع رو به هیچ کسی نگفته‪....‬من با چشمای‬
‫خودم دیدم!»‬
‫جیانگ چنگ با چشمانی برافروخته می خندید‪«:‬دروغگو! تو اونجا بودی؟ تو چطور تونستی اونجا‬
‫باشی؟ من تنها کسی بودم که از کوهستان باال رفتم تو چطور میتونستی دنبالم بیای!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬من دنبالتون نکردم‪...‬بلکه از همون اول توی کوهستان بودم!»‬
‫رگهای پیشانی جیانگ چنگ ورم کرده بودند‪...«:‬دروغگو!»‬
‫ون نینگ گفت‪ «:‬خب میتونین بهم گوش کنین تا بفهمین دروغ میگم یا نه‪....‬وقتی از کوهستان‬
‫باال میومدین یه تیکه پارچه سیاه روی چشماتون بود‪.‬توی دستتون یه شاخه بلند داشتین‪...‬موقع‬
‫باال اومدن از یه جنگل سنگی عبور کردین‪...‬تقریبا یکساعت طول کشید تا بتونین ازش بیرون‬
‫بیاین!»‬
‫ماهیچه های چهره جیانگ چنگ بهم پیچید‪.‬ون نینگ ادامه داد‪«:‬بعدش بود که صدای زنگ‬
‫ناقوس رو شنیدین‪...‬صدا اونقدر بلند بود که پرنده ها رو از جا پروند‪.‬شما تو یه دستتون شاخه رو‬
‫محکم گرفته بودین و با دست دیگه تون شمشیر رو‪...‬وقتی صدای زنگ متوقف شد یه شمشیر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صاف جلوی سینه شما متوقف شده بود‪.‬بعدش صدای یه زن رو شنیدین که بهتون دستور میداد از‬
‫این جلوتر نرین!»‬
‫هر چه ون نینگ تن صدای خود را باالتر می برد سراپای جیانگ چنگ بیشتر به لرزه می افتاد‪«:‬شما‬
‫هم سریع متوقف شدین خیلی استرس داشتین ولی یه کمی هم هیجان زده بودین‪...‬صدای زن‬
‫خیلی آروم بود‪.‬اون ازتون پرسید کی هستین و اهل کجایین و شما هم جواب دادین‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ غرید‪«:‬خفه شو!»‬
‫ون نینگ هم فریاد کشید‪«:‬شما هم جواب دادید که وی یینگ پسر سانگسه سانرن(مترجم نسخه‬
‫انگلیسی تلفظ متن رو بر اساس سی دی دراما از زانگسه به سانگسه تغییر داده) هستین‪...‬درباره‬
‫نابود شدن مکتبتون گفتید درباره آشوب لنگرگاه نیلوفری و درباره هسته طالییتون که توسط ون‬
‫ژولیو؛دست ذوب کننده هسته ذوب شده بود‪...‬زن بارها درباره والدینتون از شما سوال پرسید و شما‬
‫هم همون جواب های قبل رو بهش دادین بعدشم یکهو بوی چیزی رو حس کردین و آخرشم از‬
‫هوش رفتین‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ گوشهای خود را با دستانش پوشانده بود‪«:‬تو چرا اینا رو میدونی؟ چطور این چیزا رو‬
‫میدونی؟»‬
‫ون نینگ جواب داد‪ «:‬مگه نگفتم بهتون؟من اونجا بودم فقط این نیست‪،‬ارباب وی هم اونجا‬
‫بودن‪....‬جدای از ما خواهرم ون چینگ هم بود‪.‬خالصه بگم توی کوهستان به اون بزرگی فقط ما‬
‫سه تا منتظر شما بودیم‪.‬رئیس مکتب جیانگ شما واقعا فکر کردی اونجا اقامتگاه‪....‬بائوشان‬
‫سانرنه؟خود ارباب وی هم نمیدونه اصال همچین جایی کجا هست‪....‬مادر ارباب وی سانگسه‬
‫سانرن هیچ وقت چیزی درباره استادش به ایشون که یه بچه بودن نگفتن اونجا جایی جز کوهستان‬
‫های متروک ییلینگ نبود!»‬
‫جیانگ چنگ در حین غریدن دائم یک چیز را تکرار میکرد و با ابراز دشمنی میخواست کم آوردن‬
‫خود را پنهان کند‪«:‬چرنده‪...‬تمومش کن دیگه‪...‬اگه اینطوره چرا هسته من درمان شد؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ جواب داد‪«:‬هسته طالیی شما از همون ابتدا قابل ترمیم نبود‪...‬ون ژولیو اون رو کامال‬
‫ذوب کرده بود‪...‬دلیل اینکه شما فکر میکردین ترمیم شده هم مهارت خواهرم ون چینگ‬
‫بهترین پزشک مکتب چیشان ون بود که هسته طالیی ارباب وی رو درآورد و با هسته شما جابه‬
‫جا کرد!»‬
‫جیانگ چنگ با چهره ای خالی گفت‪«:‬جابه جا کرد؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬بله! چرا فکر میکنین دیگه هیچ وقت از سویبیان استفاده نکرد و هر جایی میرفت‬
‫اونو با خودش نمی برد؟بخاطر گستاخی بود؟ فکر کردین خوشش میومد پشت سرش بگن ادب‬
‫نداره و بی تربیته ؟چون اگه شمشیر رو با خودش می برد هم واسش قابل استفاده نبود‪.‬همش هم‬
‫چون‪...‬اگه شمشیرش رو با خودش حمل میکرد توی اون مهمونی ها و شکار های شبانه هر کسی‬
‫واسه هر دلیلی میخواست باهاش دوئل کنه‪....‬خب اونم بدون هسته طالیی هیچ نیروی معنوی‬
‫نداشت‪...‬اگر از شمشیرش استفاده میکرد هم چندان دوام نمی آورد‪»..‬‬
‫جیانگ چنگ در پوچی مانده بود‪.‬اخم کرده و لبانش می لرزید‪.‬حتی از یاد برده بود که از زیدیان‬
‫استفاده کند‪.‬ناگهان سویبیان را روی زمین انداخت و با دست ضربه محکمی به سینه ون نینگ‬
‫کوبید‪«:‬دروغگو!»‬
‫ون نینگ بخاطر این حرکت چند قدمی عقب رفت‪.‬دوباره سویبیان را برداشته و در غالف نهاد‪.‬دست‬
‫خود را دراز کرده و آن را به جیانگ چنگ داد‪«:‬بگیرش!»‬
‫جیانگ چنگ چاره ای جز گرفتن شمشیر نداشت‪.‬از جای خود جم نخورد‪،‬نمیدانست چه کند و تنها‬
‫توانست به جایی که ون ووشیان قرار داشت نگاه کند‪.‬دیدی که قبال به او داشت برایش بهتر بود‬
‫زیرا حاال که او را در این حال زار با رنگ پریده و خونی که از گوشه لبانش جاری شده می دید‬
‫انگار قلبش را زیر ضربات سنگینی له میکرد‪.‬الن وانگجی با چنان نگاه خیره ای او را می نگریست‬
‫که انگار تکه های برنده یخ را به بدنش می کوبد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ گفت‪ «:‬این شمشیر رو بگیرید و با خودتون به تاالر مهمانی ببرین یا به زمین تمرین یا‬
‫هر جایی که خودتون دوست دارین اونجا از هر کسی که دیدین بخواین شمشیر رو از غالف در‬
‫بیاره‪...‬اون موقع متوجه میشین کسی میتونه اینکارو بکنه یا نه! اون موقع می فهمین که‬

‫من دارم دروغ میگم یا واقعیت رو‪....‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬شما—خیلی زود عصبی میشین تو کل‬
‫زندگیتون خودتونو با بقیه مقایسه میکنین ولی اینو باید بفهمین که شما اصال با ارباب وی برابر‬
‫نیستین!»‬
‫جیانگ چنگ لگدی به ون نینگ زد و سویبیان را در دست گرفته به طرف تاالر مهمانی براه‬
‫افتاد‪.‬در حین راه رفتن مانند دیوانگان می غرید‪.‬ون نینگ بواسطه لگدی که خورد به یکی از‬
‫درختان درون حیاط برخورد کرد بع د به آرامی برخاست و بطرف آندو رفت‪.‬چهره معصوم الن‬
‫وانگجی بشکل عجیبی رنگ پریده و منجمد بود‪.‬پس از اینکه برای آخرین بار به تاالر اجدادی‬
‫مکتب یونمنگ جیانگ نگاهی انداخت‪.‬بدن وی ووشیان را که حاال کامال بخواب رفته بود بلند‬
‫کرد و بدون تصمیم برای بازگشت در مسیر مخالف آنجا پیش رفت‪.‬‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬ا‪-‬ارباب زاده الن‪ ،‬دارین کجا میرین؟»‬
‫الن وانگجی در برابر پلکان متوقف شد‪«:‬اون‪...‬بهم گفت از اینجا ببرمش!»‬
‫ون نینگ همراه او از دروازه لنگرگاه نیلوفر گذشت‪.‬در اسکله بیشتر قایق هایی که با آن به یونمنگ‬
‫آمدند پس از رساندن آنها به مقصد بازگشته بودند‪.‬تنها دو قایق قدیمی جلوی اسکله باقی مانده‬
‫بود‪.‬قایق ها بلند و باریک بودند شبیه برگ بید و میشد هفت یا هشت نفر را در آنها جای داد‪.‬انتهای‬
‫هر دو قایق روبه باال رفته و پاروهایی بهشان متصل بود‪.‬الن وانگجی وی ووشیان را با خود گرفته‬
‫و بدون ذره ای تردید ق دم به یک قایق نهاد‪.‬ون نینگ با عجله به عقب قایق جستی زد و داوطلبانه‬
‫به پارو زدن پرداخت‪.‬تنها با دو پارو قایق بطور کامل از اسکله فاصله گرفت‪.‬خیلی زود قایق در‬
‫جریان آب براه افتاد و به میان مسیر رودخانه رسید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی اجازه داد وی ووشیان به جسم او تکیه بزند‪.‬دو قرص دارو به او خوراند‪.‬پس از اینکه‬
‫مطمئن شد آنها ر اقورت داده دستمالی درآورده و خون روی صورتش را پاک کرد‪.‬ناگهان صدای‬
‫مضطرب ون نینگ را شنید‪«:‬ا‪-‬ارباب زاده الن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چی شده؟»‬
‫آن استحکامی که ون نینگ در برابر جیانگ چنگ از خود نشان داد اکنون کامال ناپدید شده‬
‫بود‪.‬او ته مانده جرات خود را جمع کرد و گفت‪«:‬لطفا‪...‬لطفا به ارباب وی نگین من راز هسته‬
‫طالییشو برمال کردم‪...‬اون قبال بهم گفته بود هیچ جوری اجازه ندارم این قضیه رو بگم‪....‬هرچند‬
‫میدونم که تا ابد نمیتونم اینو ازش پنهان کن ولی من‪»...‬‬
‫بعد از لحظه ای سکوت الن وانگجی گفت‪«:‬نگران نباش»‬
‫با اینکه مردگان نفس نمیکشند اما بنظر میرسید ون نینگ نفس راحتی کشید‪.‬او مشتاقانه‬
‫گفت‪«:‬ارباب الن‪،‬خیلی ممنونم»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد و ون نینگ دوباره گفت‪«:‬ممنونم که اون موقع توی برج ماهی‬
‫طالیی بخاطر من و خواهرم تالشت رو کردی‪،‬همیشه اون روز رو یادمه هرچند بعدش کنترلمو از‬
‫دست دادم‪....‬خیلی متاسفم!»‬
‫الن وانگجی پاسخی نگفت و ون نینگ ادامه داد‪«:‬خیلی بیشتر ازت ممنونم که توی این سالها‬
‫مراقب آ‪-‬یوان بودی!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرف سر خود را باال گرفت‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬فکر میکردم همه مردم‬
‫قبیله مون مردن‪...‬واقعا انتظار نداشتم آ‪ -‬یوان زنده باشه‪....‬اون خیلی شبیه پسر عموم موقعی که‬
‫بیست سالش بود شده!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون مدت زیادی توی تنه یه درخت قایم شده بود و بدجوری تب داشت‪».‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ به آرامی سر تکان داد‪ «:‬میدونم حتما باید مریض شده باشه‪....‬هیچی از بچگیش یادش‬
‫نیست‪...‬من یه عالمه باهاش حرف زدم ولی اون همش از شما میگه‪»...‬سپس با نا امیدی ادامه‬
‫داد‪«:‬قدیما هم همش از ارباب وی میگفت‪....‬هیچ وقت چیزی از من نمیگفت!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نباید بهش چیزی میگفتی!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬درباره گذشته اش؟ چیزی نگفتم»‬
‫در حالیکه پشت خودش را به آندو میکرد سعی داشت قایق را در مسیر درست نگهدارد‪«:‬االن‬
‫حالش خیلی خوبه‪...‬اگه چیز زیادی بدونه یا اون اتفاقات رو بیاد بیاره واسش سنگینه‪....‬اون موقع‬
‫دیگه مثل االن حالش خوب نمیشه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬موضوع فقط زمانه!»‬
‫ون نینگ با کمی تردید گفت‪«:‬بله مساله تنها زمانه!» سپس رو به آسمان کرد‪«:‬مثل ارباب وی و‬
‫رئیس مکتب جیانگ‪....‬تنها مساله فقط زمان بود که رئیس مکتب جیانگ بتونه درباره هسته طالیی‬
‫بدونه‪....‬ارباب وی که نمیتونست برای همه عمرش موضوع رو از رئیس مکتب جیانگ پنهان کنه‬
‫میتونست؟»‬
‫شب آرام بود و رودخانه با جریان سنگینی پیش میرفت‪.‬ناگهان الن وانگجی پرسید‪«:‬درد داشت؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬چی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬بریدن و جدا کردن هسته طالیی یه نفر دردناکه؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬اگر میگفتم درد نداشته ارباب زاده الن‪،‬شما باور نمیکنین درسته؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬فکر میکنم ون چینگ میتونست یه راهی پیدا کنه!»‬
‫ون نینگ گفت‪ «:‬قبل از اینکه بریم باالی کوه خواهرم همه روش های بیهوشی و بی حسی رو‬
‫برای کم کردن درد بریدن و جدا کردن هسته طالیی استفاده کرد‪.‬ولی فهمید همه اون روش ها‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بی فایده ان‪...‬چون اگه شخص موقع جداسازی هسته بیهوش میبود روی کارکرد هسته طالییش‬
‫تاثیر بدی میزاشت‪.‬اصال ساده نبود که بگی کی ممکن بود از بین بره و ذوب بشه‪»...‬‬
‫الن وانگجی پرسید‪...«:‬خب بعدش؟»‬
‫ون نینگ مکثی کرد و دست از پارو زدن برداشت‪«:‬بعدش خب شخصی که هسته از بدنش جدا‬
‫میشد باید بیدار میموند!»‬
‫او باید هشیار می ماند‪.‬مجبور بود بیدار باشد و با چشمان خود ببیند هسته ای که به نیروی معنویش‬
‫مرتبط است چگونه از بدنش جدا میشود‪.‬باید موقوف شدن‪،‬آرام یافتن و تخلیه شدن‬
‫نیروی معنوی خود را احساس میکرد‪.‬باید می توانست از جریان افتادن این رود روان و تبدیل‬
‫شدنش به یک چشمه راکد و مرده را درک کند‪.‬‬
‫تنها کمی بعد بود که الن وانگجی با صدایی گرفته و کلماتی لرزان گفت‪«:‬دائما بیدار بود؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬دو شب و یک روز کامل بیدار موند‪».‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چقدر شانس موفقیت داشت؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬تقریبا ‪ 50‬درصد!»‬
‫«پنجاه» الن وانگجی بی صدا نفس عمیقی کشید و سر خود را تکان داد و تکرار کرد‪...«:‬پنجاه»‬
‫او دست خود را دور شانه های وی ووشیان تنگ گرد چنان که مچ دستانش به سفیدی گرایید‪.‬ون‬
‫نینگ گفت‪ «:‬توی گذشته هیچ کسی هیچ وقت اقدام به انتقال هسته طالیی نکرده بود خواهرمم‬
‫درباره این موضوع یه مقاله نوشته بود ولی بیشترش حدس و گمان خودش بود‪...‬خب هیچ کسی‬
‫نمیذاشت اون فرضیه هاشو امتحان کنه در نتیجه همش فرضیه مونده بودن‪...‬همه ارشدها بهش‬
‫میگفتن باید دست از این تصورات بکشه مخصوصا چون خیلی متوهمانه بنظر میرسید‪.‬آخه همه‬
‫میدونستن هیچ کسی دلش نمیخواد هسته طالییشو بده به کس دیگه ای چون اگه این اتفاق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میف تاد خود اون آدم کامال بی مصرف میشد‪...‬دیگه نمیتونست به اوج نیروهای روحی برسه یا‬
‫زندگیشون به هیچ جایی نمیرسید‪...‬خب وقتی اولین بار ارباب وی اومد پیشمون خواهرم درخواستشو‬
‫قبول نکرد‪.‬بهش هشدار داد که اون مقاله و آزمایش واقعی دو تا چیز متفاوت هستن‪...‬و اونم چندان‬
‫م طمئن نبود نصف قضیه خوب پیش بره‪....‬ولی ارباب وی که ول کن نبود و همش میگفت پنجاه‬
‫درصدم خوبه‪،‬شانسیه برابر با موفقیت و شکست‪...‬اگر هسته طالییش از بین میرفت زنده میموند‬
‫ولی موضوع رئیس مکتب جیانگ یه چیز دیگه بود‪...‬اون خیلی حساسه‪...‬و بدجوری این موضوع‬
‫واسش مهم بود‪.‬تهذیبگری همه زندگیش شده بود‪.‬اگر رئیس مکتب جیانگ هسته طالیی نداشت‬
‫یه آدم عادی میموند و نمیتونست به هیچ جایی برسه زندگیش توی همون نقطه متوقف میموند و‬
‫خراب میشد!»‬
‫الن وانگجی پایین را نگریست‪.‬با چشمان شیشه ای خود به صورت وی ووشیان زل زد و دست‬
‫خود را دراز کرد در پایان ناخودآگاه با سر انگشتان ظریفش چانه وی ووشیان را لمس کرد‪.‬ون‬
‫نینگ چرخی زد و پرسید‪ «:‬ارباب زاده الن‪،‬شما خیلی از این بابت تعجب نکردین‪...‬شما‪...‬شما این‬
‫جریان رو هم میدونستین؟»‬
‫الن وانگجی به آرامی گفت‪«:‬من فقط میدونستم که قدرت های معنویش آسیب دیدن!»‬
‫ولی حقیقت این چنین بود‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬اگر بخاطر این نبود ‪»....‬اگر واقعا راه دیگری برای‬
‫پیش رفتن وجود داشت اینطور نمیشد‪.‬‬
‫در این لحظه سر تکیه داده به شانه الن وانگجی آرام تکان خورد‪.‬مژه های وی ووشیان لرزید و‬
‫آرام بیدار میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود‪ -‬بخش اول‬


‫اشتیاق‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ سریعا ساکت شد‪.‬در حین شنیدن حرکت مواج قایق روی آب و صدای برخورد پارو با‬
‫سطح آب وی ووشیان با سردرد وحشتناکی چشمان خود را باز کرد‪.‬او که کامال به بدن الن وانگجی‬
‫تکیه زده بود باالخره توانست بفهمد در لنگرگاه نیلوفر نیستند‪.‬برای مدت طوالنی هنوز نمیدانست‬
‫چه اتفاقی افتاده است‪.‬تنها زمانی که قطرات خون روی آستین چپ لباس الن وانگجی را دید که‬
‫به مانند شکوفه های سرخ روی برف می درخشیدند توانست بیاد بیاورد که پیش از چه رخ داده و‬
‫او از شدت خشم توان از کف داده بود‪.‬وقتی سعی کرد بنشیند چهره در هم پیچید‪.‬الن وانگجی به‬
‫او کمک کرد تا بنشیند اما صدای وحشتناک زنگ در گوش وی ووشیان هنوز ادامه داشت درون‬
‫سینه خود میتوانست لخته خون را احساس کند همین حالش را بدتر میکرد‪.‬‬
‫نگران بود نکند لباس الن وانگجی که عاشق تمیزی بود را از نو کثیف کند‪.‬دست خود را تکان داد‬
‫به طرفی چرخید و سعی داشت کمی بیشتر تحملش کند پس خودش را نزدیک لبه قایق کشید‪.‬الن‬
‫وانگجی میدانست حالش خوب نیست پس ساکت ماند و چیزی نپرسید‪.‬آرام دستش را روی کمر‬
‫او نهاده و جریانی از نیروی معنوی گرمی به بدنش منتقل کرد‪.‬همین که طعم خون از گلوی وی‬
‫ووشیان ناپدید شد برگشت و اجازه داد ت ا الن وانگجی دست خود را کنار ببرد‪.‬پس از لحظه ای‬
‫سکوت باالخره پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬چطوری از اونجا زدیم بیرون؟»‬
‫چهره ون نینگ سریع مضطرب شد‪.‬دست از پارو زدن برداشت‪.‬همانطور که انتظارش میرفت الن‬
‫وانگجی سر قولش ماند و از رازشان چیزی نگفت‪.‬هرچند دروغ نگفته و توضیح اضافه هم نداد تنها‬
‫مختصرا گفت‪«:‬جنگیدیم!»‬
‫وی ووشیان با دست سینه خود را ماساژ داد انگار میخواست احساس شکستی که در قلبش جا‬
‫خوش کرده بود را اینطور آرام کند‪.‬لحظه ای بعد با تشر گفت‪ «:‬میدونستم این جیانگ چنگ نمیزاره‬
‫بی دردسر بریم بیرون‪...‬پسره وحشی‪...‬چرا اینطوریه اصن؟!»‬
‫الن وانگجی اخم کرد و با صدای عمیقی گفت‪«:‬دیگه چیزی ازش نگو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان از شنیدن نارضایتی موجود در لحن الن وانگجی شگفت زده شد‪.‬بعد بالفاصله جواب‬
‫داد‪«:‬باشه اصال نمیگم!» بعد از کمی فکر دوباره گفت‪«:‬آم‪،‬هانگوانگ جون‪،‬میگم اون حرفایی که‬
‫زد رو اصال به دل نگیری باشه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬منظورت کدومشونه؟»‬
‫وی ووشیان در حالیکه تند تند پلک میزد گفت‪«:‬همه شون‪...‬اون از بچگیش همین شکلی‬
‫بود‪...‬وقتی عصبانیه همه چرت و پرتی میگه اصن واسش مهم نیست چقدر حرفای بد میزنه‪...‬کال‬
‫ادب و تربیت و احترام رو میبوسه میزاره کنار‪...‬اگه یکی بخواد اذیتش کنه اونم هر چی بد و بیراه‬
‫بلده نثار طرف میکنه اینهمه سال گذشته حتی یه ذره هم اخالقش خوب نشده‪...‬لطفا تو به دل‬
‫نگیر خب؟»‬
‫او در حین صحبت مخفیانه به حالت چهره الن وانگجی خیره شده و قلبش از نگرانی به تپش‬
‫افتاد‪.‬وی ووشیان اساسا فکر میکرد یا امیدوار بود که الن وانگجی آن حرفها را بدل نگیرد ولی‬
‫برخالف انتظارش الن وانگجی چندان حالتی رضایت بخش در چهره نداشت و در پاسخ او‬
‫نگفت«اوم!!» بنظر میرسید او بشدت از حرفها و توهین های جیانگ چنگ دلخور شده است‪.‬شاید‬
‫او از شخصیت جیانگ چنگ خوشش نمی آمد یا شاید‪ ...‬نمیتوانست کسی به او بگوید«بی شرم»‬
‫یا « بی شخصیت» یا «آدم ناخوشایند» را هضم کند‪....‬درهرحال شعار مکتب گوسوالن‪-‬نیکوکار‬
‫باش‪-‬بود و خود هانگوانگ جون ابداً با این حرفها یکجا جمع نمیشد‪....‬‬
‫اگرچه در روزهای گذشته خود او نیز متوجه شده بود که الن وانگجی با او متفاوت و باالتر از هر‬
‫کس دیگری رفتار میکند ولی به خودش جرات نمیداد که «باالتر یا متفاوت تر بودن» رفتارش را‬
‫به گونه دیگری برداشت کند‪.‬وی ووشیان هرگز فکرش را هم نمیکرد اعتماد بنفس داشتن برایش‬
‫بد تمام شود و در حقیقت بخاطر چنان تفکری به خود می بالید‪.‬افسانه هایی درباره زندگی عاشقانه‬
‫فرمانده ییلینگ دهان به دهان گشته بود ولی در حقیقت او هیچ وقت چنان احساسات گیج کننده‬
‫ای را تجربه نکرده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عادت داشت فکر کند درک شخصیت الن وانگجی آسان است ولی االن همه چیز با قبل فرق‬
‫داشت‪.‬می ترسید فقط خودش رابطه شان را جور دیگری فرض کرده باشد و همه اینها حاصل‬
‫تفکر مشتاقانه خود او بوده پس زیادی به خودش اعتماد داشته است‪.‬الن وانگجی مدتی همانطور‬
‫ساکت ماند‪.‬وی ووشیان میخواست جو را عوض کرده و کمی شوخی کند اما نگران بود خنده‬
‫اجباری تبدیل به پتکی بر سرش بشود و نتیجه عکس بدهد‪.‬پس از کمی تردید ناگهان‬
‫پرسید‪«:‬داریم میریم کجا؟»‬
‫عوض کردن موضوع کار سختی بود ولی الن وانگجی مطیعانه پرسید‪«:‬تو میخوای کجا بریم؟»‬
‫وی ووشیان پشت سر خود را مالید و گفت‪«:‬ما هنوز نمیدونیم زوو جون توی چه وضعیه‪...‬نمیدونم‬
‫اون آدما هم میخوان چه تصمیمی بگیرن‪...‬چطوره اول بریم النلینگـ‪ ».....‬کامال ناگهانی چیزی را‬
‫بیاد آورد‪«:‬نه االن نباید بریم النلینگ‪...‬بهتره بریم شهر یونپینگ!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬شهر یونپینگ؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬آره شهر یونپینگ از یونمنگ‪....‬قبال گفته بودم نه؟ اونجا داخل برج ماهی‬
‫طالیی من یادداشت های خودمو هم توی تاالر مخفی کاخ معطر دیدم‪...‬کنار یادداشت های من‬
‫سند یه جایی توی شهر یونپینگ هم بود‪...‬مکتب النلینگ هم قدرت داره هم ثروت فکر میکنم‬
‫دالیل مخفی داشته باشن بعدشم جین گوانگیائو الکی که اون سند رو اونجا قایم نکرده‪...‬شاید‬
‫اونجا باید چیزی پیدا کنیم‪»...‬‬
‫الن وانگجی سر تکان داد‪.‬در این زمان ون نینگ گفت‪«:‬ارباب‪،‬شهر یونپینگ توی همین مسیره؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی؟؟»‬
‫او و الن وانگجی پشتشان به عقب قایق بود بهمین دلیل اصال متوجه ون نینگ نشد‪.‬وقتی صدای‬
‫شخصی را از پشت سر خود شنید مو به تنش سیخ شد‪.‬سریع چرخی زد و با شوک پرسید‪«:‬تو چرا‬
‫اینجایی؟؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ سر خود را باال گرفته و با چهره ای خالی گفت‪«:‬من؟ من از همون اول اینجام!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس چرا هیچی نگفتی؟!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬ارباب جوان‪،‬دیدم دارین با هانگوانگ جون حرف میزنین واسه همینم‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬الاقل یه صدایی در میاوردی از خودت؟!»‬
‫ون نینگ پارو را باال گرفته و معترضانه گفت‪ «:‬خب ارباب جوان دارم پارو میزنم‪....‬من کلی سر و‬
‫صدا کردم اصال متوجه نشدین؟»‬
‫وی ووشیان دست خود را تکان داد و گفت‪«:‬اصال متوجه نشدم‪...‬بسه بسه دیگه پارو نزن‪...‬اینجا‬
‫آب شبا سریعتر حرکت میکنه‪..‬قایق بدون پارو زدن هم میتونه تو مسیر حرکت کنه!»‬
‫او در یونمنگ بزرگ شده بود و از بچگی در آبهای این منطقه می پرید و بخوبی با وضعیت اینجا‬
‫آشنایی داشت‪.‬ون نینگ اطاعت کرد و پارو را کنار گذاشت‪.‬او در همان انتهای قایق تقریبا شش‬
‫قدم دورتر از آنها نشست‪ .‬ساعت سه صبح بود که به یونمنگ رسیدند‪.‬پس از آنهمه اتفاق اکنون‬
‫سپیده صبح آشکار بود‪.‬سپی دی صبح در زیر آبی یبکران جا خوش کرده و کوهستان ها در طرف‬
‫دیگر رودخانه پدیدار شدند‪.‬‬
‫وی ووشیان کمی اطراف را نگاه کرد و اعالم کرد‪«:‬من گشنمه!»‬
‫الن وانگجی سر خود را باال گرفت‪.‬البته که وی ووشیان گرسنه نبود‪.‬او سه کلوچه بزرگ از دست‬
‫فروش در دروازه لنگرگاه گرفته و خورده بود و الن وانگجی تنها یک کلوچه خورد‪.‬هر چند این‬
‫تنها چیزی بود که طی این دو روز برای رفع گرسنگیش مصرف کرده بود‪.‬موضوعی در ذهن وی‬
‫ووشیان می چرخید‪.‬در برابرشان بنظر میرسید هیچ انسانی سکون ندارد‪.‬انگار باید مدتی راه میرفتند‬
‫تا به شهر یا شهرکی برسند‪،‬بتوانند ا ستراحت کنند و چیزی بخورند‪.‬کمی بعد الن وانگجی جواب‬
‫داد‪«:‬بزنیم کنار؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کنار رودخونه اینجا آدمای زیادی ساکن نیستن ولی من یه جایی رو میشناسم»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ یکباره پارو را بلند کرده و در مسیری که او اشاره نمود قایق را به حرکت درآورد‪.‬خیلی‬
‫زود قایق به کنار رودخانه چسبیده و در دریاچه ای نیلوفری فرو رفت‪.‬درون دریاچه ‪،‬برگهای نیلوفر‬
‫در هر اندازه ای شبیه به روکش های رنگی سطح آب را پوشانده بودند‪.‬قایق باریک ساقه های‬
‫درهم پیچیده نیلوفرها را از هم باز کرد و پیش میرفت و همینطور به عمق دریاچه میرسید‪.‬از باالی‬
‫منظره‪،‬ر دی از نیلوفرهای مواج براه افتاده بود‪.‬سرگردان در میان سایبان سبزشان‪،‬او برگ بزرگی را‬
‫کنار زد و دانه های چاق و چله ای که نیلوفر در دل داشت را یکی پس از دیگری یافت‪.‬انگار که‬
‫گنجینه ای پیدا کرده بود وی ووشیان خنده کنان دست برد آنها را گرفت ولی الن وانگجی‬
‫ناگهان او را سر جای خود میخکوب کرد‪«:‬وی یینگ!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی شده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬این دریاچه صاحب نداره؟»‬
‫وی ووشیان با چهره ای که صداقت در آن موج میزد گفت‪«:‬معلومه که نداره!»‬
‫البته که صاحب داشت‪.‬وی ووشیان از یازده سالگی عادت داشت قسمت مادگی نیلوفر با دانه هایش‬
‫و شاه بلوط های شناور را در دریاچه های یونمنگ کش برود‪.‬هرچند مدتها پیش دست از این‬
‫عادت برداشته بود ولی حاال باید چیزی برای خوردن می یافتند تا بتوانند ادامه دهند پس به استفاده‬
‫از راه های قدیمی دست برد‪.‬‬
‫الن وانگجی با صدایی غیر صمیمی گفت‪«:‬من شنیدم دریاچه های نیلوفر اطراف اینجا همه صاحب‬
‫دارن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاهاهاهاهاهاها‪،‬واقعا؟ خیلی بد شد‪....‬تو واقعا چیزای زیادی درباره اینجا شنیدی‬
‫میدونی؟ حتی منم اینو نشنیده بودم‪....‬بریم دیگه!»‬
‫حاال که لو رفته بود نمیخواست در کارهای ابلهانه خودش الن وانگجی را هم دخیل کند‪.‬اینکه‬
‫همه جا میگفتند هانگوانگ جون درحال دزدیدن دانه نیلوفر در دریاچه ای که صاحب دارد دیده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شده اصال وجهه خوبی نداشت‪.‬همین که او با خجالت پارو را باال می آورد الن وانگجی دست برد‬
‫و یکی از غنچه های نیلوفری را چید سپس دستش را بطرف وی ووشیان دراز کرد‪«:‬بار دومی در‬
‫کار نیست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و یک‪ -‬بخش دوم‬


‫اشتیاق‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با اشتهایی سیرنشدنی تا توانست دانه نیلوفر جمع کرد‪.‬درون قایق جایی برای دراز‬
‫کردن پاهایشان نمانده بود و هر سه کف قایق و میان کوهی از غنچه نیلوفر نشسته بودند‪.‬وقتی‬
‫پوست غنچه های را پاره میکردند می توانستند دانه های سبز درخشانی که درون روکش پفی‬
‫قهوه ای رنگی پنهان شده بودند را ببینند‪.‬دانه ها را در می آورند و روکش آن را کنار میزدند در‬
‫پایان چشمشان به دانه های نرم و برفی نیلوفر درخشان میشد‪.‬طعمشان تازه و شیرین بود‪.‬حتی‬
‫مرکز دانه را که می جوید هم شیرین بود و ذره ای تلخی نداشت‪.‬‬
‫ون نینگ جلوی قایق نشسته و همانطور به کندن پوست غنچه ها ادامه میداد الن وانگجی پس‬
‫از پوست کردن دو دانه از این کار دست کشید‪.‬وقتی دید ون نینگ دانه های پوست کنده را به‬
‫وی ووشیان میدهد سر خود را تکان داده و اجازه داد به کارش ادامه دهد‪.‬وی ووشیان به تنهایی‬
‫تمام قایق را از دانه نیلوفر خالی کرد‪.‬آنها باالخره بعد از سه یا چهار ساعت به لنگرگاه شهر یونپینگ‬
‫رسیدند‪.‬‬
‫نواحی کم عمق رودخانه پر از قایق هایی بود که کناری بسته شده بودند‪.‬گروه کوچکی از زنان‬
‫جلوی پلکان سنگی روبروی رود جمع شده و لباس میشستند‪.‬پسربچه هایی بدون لباس با پوست‬
‫برنزه در آب شیرجه میرفتند و در لبه رودخانه شنا می کردند‪.‬ناگاه قایقی به طرف آنان تغییر جهت‬
‫داد‪.‬شخصی در انتهای قایق با سری رو به پایین ایستاده بود ولی دو مرد جوان نشسته درون قایق‬
‫چهره های زیبایی داشتند مردی در جلوی قایق نشسته و لباس سفیدی بر تن داشت‪.‬هاله ای‬
‫روحانی اطراف او را پوشانده بود درحالیکه جوانی خندان در کنارش نشسته و زیبا بنظر میرسید‪.‬مردم‬
‫آنجا کم پیش می آمد هر روز چنین جوانان زیبایی را ببینند‪.‬پس با چشمانی شگفت زده و با تمام‬
‫وجودشان به آنها زل زدند‪.‬چند تن از پسرها شبیه ماهیان درون آب شناکنان پیش رفتند و به آنها‬
‫نزدیک شدند‪.‬حدود هفت یا هشت کله دائم زیر آب میرفت و باال می آمد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬میشه‬
‫به من بگین آیا اینجا شهر یونپینگ هست؟»‬
‫دختری در رودخانه لباس می شست و با خجالت گفت‪«:‬بله هست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب رسیدیم‪،‬پیاده شین!»‬


‫قایق آنجا پهلو گرفت‪.‬الن وانگجی اولین نفری بود که برخاست‪.‬بعد از فرود آمدن بر خشکی بطرف‬
‫وی ووشیان برگشته و به او کمک کرد تا برخیزد‪.‬هر دوی آنها از قایق بیرون آمده بودند اما ون‬
‫نینگ هنوز درون قایق بود و نمیتوانست یک قدم هم بردارد‪.‬پسرهای شناگر دیدند تنها پایین را‬
‫نگاه میکند و چیزی نمیگوید‪،‬روی گردنش و تا ابتدای گونه های رنگ پریده اش خطوط عجیبی‬
‫خزیده است‪.‬برایشان عجیب بود اما بجای ترسیدن کامال سرگرم شده بودند‪.‬تقریبا ده جفت دست‬
‫به قایق چسبیده و با شدت زیادی آن را تکان میدادند چنان که ون نینگ نمیتوانست بر جای خود‬
‫ثابت بماند‪.‬وی ووشیان برگشت و گفت‪«:‬هی دارین چیکار میکنین؟ اذیتش نکنین!»‬
‫ون نینگ با عجله گفت‪«:‬ارباب‪،‬من نمیتونم پیاده شم!»‬
‫همین که او برای نجات تقاضای کمک کرد دو تن از پسرها با دست روی سطح آب زده و به‬
‫طرفش آب پاشیدند‪.‬ون نینگ لبخندی نا امیدانه بر لب داشت و هیچ چیزی نمیگفت‪.‬اگر این پسرها‬
‫می دانستند این شخصی که آنها دارند سر به سرش میگذراند می تواند در چند ثانیه بدنشان را‬
‫تکه پاره کند‪،‬حتی استخوان هایشان را ریز ریز کند آیا باز هم جرات میکردند اینطور نزدیکش‬
‫شوند و مسخره اش کنند؟‬
‫وی ووشیان چند غنچه نیلوفری که پیشش جا مانده بودند را برایشان پرتاب کرد‪«:‬بگیرین!» پسرها‬
‫بی درنگ پراکنده شدند و بر سر غنچه ها به جنگ پرداختند‪.‬ون نینگ توانست به خشکی بیاید او‬
‫خجالت زده آستین های خود را چنگ زده بود‪.‬شهر یونپینگ باوجود اینکه از منطقه یونمنگ دور‬
‫تر بود نه تنها شهری کوچک نبود که جمعیت در آن موج میزد‪ .‬شهر سه ورودی داشت‪.‬آنها بر سر‬
‫راهشان دستفروشان و عابران بسیاری را دیدند‪.‬ون نینگ که از جاهای شلوغ خوشش نمی آمد‬
‫کمی بعد در سکوت ناپدید شد‪.‬وی ووشیان با توجه به آدرسی که در خاطرش مانده بود از مردم‬
‫سوال می پرسید و راه میرفت اما وقتی به مقصدشان رسیدند و آنچه‬
‫که باید را دیدند هر دو شگفت زده شدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بخور بدست به آن ساختمان بزرگ زل زده بود‪«:‬این یه ‪...‬معبد گوانیینه؟»(الهه رحمت)‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اوم!»‬
‫بنظر نمیرسید جین گوانگیائو انسان مذهبی باشد‪.‬آندو نگاهی با هم رد و بدل کردندو همراه سیل‬
‫جمعیت براه افتادند از آستانه بلندی گذشتند و وارد معبد شدند‪.‬معبد سه حیاط داشت‪.‬همه جا دود‬
‫دیده میشد و قطعاتی چوبی برای دعا قرار داده بودند‪.‬خیلی طول نکشید که دایره ای بزرگ از‬
‫جمعیت گرد معبد را گرفت‪.‬آخرین حیاط کاخ گوانیین بود‪.‬پیش از آنکه آندو برای ورود به معبد‬
‫منتظر بمانند‪.‬راهبی به آنها نزدیک شد‪.‬دستانش را بهم چسبانده و به آنها خوشامد گفت‪.‬آنها نیز‬
‫پاسخ احترامش را دادند‪.‬وی ووشیان مدتی با او سخن گفت و به شیوه معمول سوال پرسید‪«:‬بیشتر‬
‫معابد رو توی کوه ها میسازن‪...‬خیلی کم پیش میاد داخل شهر ها هم معبد بسازن!»‬
‫راهب لبخندی زد‪ «:‬مردم شهر اغلب در رنج هستن‪...‬آیا اونها نباید یه معبد گوانیین این چنینی‬
‫داشته باشن که بتونن دعا کنن و بدنبال آرامش درونی باشن؟»‬
‫وی ووشیان لبخند زنان گفت‪«:‬سر و صدا گوانیین رو آزار نمیده؟»‬
‫راهب گفت‪«:‬گوانیین‪،‬مردم رو از عذاب رها میکنه چطور ممکنه بخاطر حضورشون اذیت بشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬گوانیین تنها الهه مورد پرستش در این معبده؟»‬
‫راهب جواب داد‪«:‬درسته!»‬
‫آنها مدتی اطراف معبد راه رفتند و در پایان چیزی به ذهنشان خطور کرد‪.‬بعد از ترک معبد وی‬
‫ووشیان‪،‬الن وانگجی را به کوچه ای راهنمایی کرد و شاخه برداشته و روی زمین چند مربع‬
‫کشید‪.‬سپس شاخه را پرت کرد‪«:‬جین گوانگیائو داره راه خودشو میره!»‬
‫الن وانگجی شاخه ای که او پرت کرده بود را برداشته و چند خط بطرف مربع ها کشید‪.‬خطوط‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حاال واضح تر شده و معبد گوانیین برایشان مشخص تر مینمود‪.‬وی ووشیان شاخه ای که در دست‬
‫او بود دوباره گرفت‪ «:‬داخل معبد یه طلسم خیلی بزرگ هست‪.‬یه چیزی اونجا سرکوب شده!» او‬
‫در حالیکه به نقطه معینی اشاره میکرد گفت‪ «:‬طلسم خیلی پیچیده ایه البته امنه ولی اگر چشم‬
‫طلسم که درست اینجاست خراب بشه اون چیزی که اونجا سرکوب شده میزنه بیرون!»‬
‫الن وانگجی صاف ایستاد‪ «:‬بهتره شب اینکارو بکنیم که مردم پراکنده شدن‪.‬االن بهتره یه جایی‬
‫برای استراحت پیدا کنیم قبل اینکه بخوایم برنامه ای بریزیم‪».‬‬
‫آنها نمیدانستند موجودی که زیر معبد نهفته است چقدر قدرت دارد پس بهتر بود در روز عجوالنه‬
‫دست به اقدامی نزنند آنهم زمانی که رهگذران زیادی آنجا حضور داشتند‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪ «:‬نمیدونم چقدر طول میکشه کار موجودی که توی معبده رو تموم کنیم‪...‬میتونیم برسیم به‬
‫النلینگ یا برنامه مون رو باید عقب بندازیم؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬شرایط جسمی تو کامال نا مشخصه‪،‬نباید به خودت فشار بیاری!»‬
‫در نبرد تپه های تدفین وی ووشیان از تمامی انرژی و استقامت خود استفاده کرده بود‪ .‬برای مدت‬
‫زیادی از ذهن و جسم خود کار کشیده و چند ساعت پیش جیانگ چنگ چنان خشمگینش کرد‬
‫که چیچیائوش(خونریزی شدید از بینی و دهان) به خونریزی افتاد‪.‬بعد از چند ساعت استراحت‬
‫توانسته بود برخیزد‪.‬اگرچه االن احساس بدی نداشت اما اگر اشتباهی میکرد و در راه رفتن به‬
‫النلینگ عجله بخرج میداد آنوقت سخت میشد گفت در لحظات بحرانی ممکن بود چه اتفاقی‬
‫برایش بیفتد‪.‬مهم تر از همه تنها او از لحاظ ذهنی و جسمی خسته نبود‪.‬در روزهای گذشته الن‬
‫وانگجی ذره ای استراحت نکرده بود‪.‬‬
‫او با فکر به اینکه شاید او به استراحت نیازمند نباشد اما الن وانگجی نیاز دارد پاسخ داد‪«:‬باشه‬
‫پس بریم یه جایی برای استراحت پیدا کنیم!»‬
‫وی ووشیان بطور کل هر جایی میتوانست زندگی کند‪.‬اگر پول داشت در یک اقامتگاه میخوابید و‬
‫اگر بدون پول بود زیر یک درخت سکنی میگرفت ولی االن الن وانگجی او را همراهی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد و او نمیتوانست حتی تصور کند که الن وانگجی میان ریشه های یک درخت دراز بکشد‬
‫یا همراه او در اتاقی کوچک و کثیف بخوابد‪.‬آنها پس از مدتی راه رفتن اقامتگاهی تمیز در طرف‬
‫دیگر شهر یونپینگ یافتند‪.‬صاحب مسافرخانه با اشتیاق بیرون پریده و آندو را کشان کشان داخل‬
‫برد‪.‬درون مسافرخانه تمیز و مرتب بود طبقه اول پر از میهمان بود و همین مشخص میکرد کسی‬
‫که مسئول اینجا در کار خود ماهر است‪.‬تمام کارکنان آنجا را زنان تشکیل میدادند از دختران جوانی‬
‫که کف زمین را جارو میزدند تا زنان چاقی که در آشپزخانه غذا می پختند‪.‬وقتی دیدند دو مرد‬
‫جوان قدم به آنجا نهادند چشمانشان درخشید‪.‬یکی از دخترها در حال پر کردن فنجان آب برای‬
‫یک میهمان بود اما چنان به الن وانگجی خیره ماند که متوجه نشد فنجان سر ریز شده است‪.‬‬
‫صاحب مسافرخانه چندباری سرشان فریاد زده و به آنها گفت به کارشان برسند‪.‬خودش نیز الن‬
‫وانگجی و وی ووشیان را از پلکان باال برد تا اتاق را نشانشان بدهد او در حین راه رفتن‬
‫پرسید‪«:‬ارباب های جوان‪،‬چندتا اتاق میخواین؟»‬
‫قلب وی ووشیان با شنیدن این حرف از جا پرید‪.‬از گوشه چشم به الن وانگجی خیره شد‪.‬اگر هنوز‬
‫دوماه پیش بود پرسیدن این سوال ضروری بنظر نمیرسید‪.‬آن زمان او برای فرار به هر راه حلی‬
‫متوسل میشد و از هر شیوه ای برای منزجر کردن الن وانگجی استفاده می کرد‪.‬الن وانگجی نیز‬
‫که به این موضوع واقف بود تصمیم گرفته بود یک اتاق بگیرند زیرا وی ووشیان هر کاری میکرد‬
‫تا بتواند در رختخواب او بخزد‪....‬آن زمان‪،‬چون کسی نمیدانست کیست به خودش جرات داد هر‬
‫کار بی شرمانه را هم انجام دهد‪.‬همان شب اولی که از مقر ابر خارج شده بودند دزدکی در تخت‬
‫الن وانگجی خزیده و الن وانگجی درست موقعی که در را باز کرد وی ووشیان را درحال وول‬
‫خوردن دید‪.‬او مدتی همانطور بی حرکت ماند سپس به اتاق کناری که اجاره کرده بود رفت‪.‬وی‬
‫ووشیان هم به این آسانی دست بردار نبود دنبالش راه افتاده و فریاد میکشید که میخواهد با او‬
‫بخوابد‪.‬پس از هجوم دوباره به تخت خواب الن وانگجی بالش خود را از پنجره بیرون انداخته و‬
‫اصرار داشت همراه او روی یک بالش بخوابند‪.‬او آنقدر پر رو بود که به الن وانگجی گفت چرا‬
‫موقع خوابیدن لباس بر تن دارد و سعی کرده بود لباسش را درآورد‪...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اندکی پس از نیمه شب‪،‬پای عریان سردش را زیر پتوی الن وانگجی برده و دست او را گرفته و‬
‫روی سینه خودش نهاده بود‪«:‬به صدای قلبم گوش بده هانگوانگ جون!» بعد با معصومیت به او‬
‫خیره شده و عشق و عالقه از چشمانش فواره میزد‪....‬در پایان وقتی الن وانگجی او را دوباره طلسم‬
‫کرده و بدنش خشک شد و نتوانست حرکت کند ساکت شد‪.‬‬
‫بیاد آوردن آن روزها قابل تحمل نبود اولین بار بود که وی ووشیان از میزان بی شرمی خود و‬
‫کارهایش شوکه میشد‪.‬پس از نگاهی دیگر الن وانگجی هنوز سرش پایین بود‪.‬هیچ چیزی نمیگفت‬
‫و حالت چهره اش هم مشخص نبود‪.‬وی ووشیان که دید او بعد از اینهمه وقت هنوز نمیتواند پاسخ‬
‫مناسبی به مسافرخانه چی بدهد ذهنش پریشان شد‪:‬الن جان‪،‬قبال همش یه اتاق میگرفت‪،‬چرا‬
‫ایندفعه چیزی نمیگه؟اگه دو تا ا تاق بگیره یعنی مشکل پیدا کرده با این قضیه ولی اگه بازم یه‬
‫اتاق بگیره پس یعنی واسش مساله ای نیست و خب شایدم واقعا واسش هیچ مساله ای نباشه‪،‬منم‬
‫مشکلی ندارم اصن‪...‬‬
‫بعد از این درگیری ذهنی اینطور بشود و آنطور‪...‬مسافرخانه چی بالفاصه به خودش پاسخ داد و‬
‫گفت‪«:‬یه اتا ق کافیه درسته؟اتاقای من برای دو نفر جا دارن و راحتن‪ ...‬توی تخت هم اصال جا‬
‫تنگ نیست!»‬
‫وقتی پاسخ رد از الن وانگجی شنیده نشد قلب و ذهن وی ووشیان هم دست از نظریه پردازی‬
‫برداشته و موقتا آرام گرفتند‪.‬صاحب مسافرخانه درب یکی از اتاق ها را گشوده و به درون راهنمایی‬
‫شان کرد‪.‬اتاق به اندازه کافی بزرگ بود‪.‬او پرسید‪«:‬هی‪،‬شما شام میخورین؟ آشپزمون خیلی ماهره‬
‫وقتی غذا آماده شدن میخواین براتون شام بیاریم باال؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بله لطفا ولی االن نه ‪...‬یه کم دیگه غذا بیارین دور و بر ساعت ‪ 7‬خوبه!»‬
‫صاحب مسافرخانه حین رفتن سر تکان داد ‪.‬بعد از خروج او وی ووشیان رفت که در را ببندد اما‬
‫ناگهان دنبالش رفته و گفت‪«:‬خانم!»‬
‫صاحب مسافرخانه گفت‪«:‬بله ارباب جوان؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان که در حال تصمیم گیری بود با صدایی آرام گفت‪«:‬وقتی موقع غروب خواستین‬
‫غذا بیارین با خودتون نوشیدنی هم بیارین‪...‬هر چی قوی تر باشه بهتره‪»!...‬‬
‫صاحب مسافرخانه لبخندزنان گفت‪«:‬البته!»‬
‫بعد از رفتن زن وی ووشیان به اتاق برگشته و وانمود کرد هیچ چیزی نشده او در را بست و کنار‬
‫میز نشست‪.‬الن وانگجی دست دراز کرده و نبض او را گرفت‪.‬وی ووشیان با اینکه میدانست او تنها‬
‫در حال بررسی وضعیت جسمانیش است ولی وقتی آن انگشتان بلند و باریک دور مچش پیچید و‬
‫به آرامی دستش را مالید او زیر میز در خود فرو رفت‪.‬بعد از حدود ساعتی بررسی بدنی‪،‬الن وانگجی‬
‫گفت‪«:‬خطری احساس نمیکنم!»‬
‫وی ووشیان کش و قوسی به بدنش داده و لبخند زد‪«:‬ممنونم!» وقتی دید الن وانگجی ابرو بهم‬
‫پیچیده و حالتی جدی به خود گرفته است اضافه کرد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬نگران زوو جون هستی؟‬
‫فکر میکنم جین گوانگیائو هنوز یه ذره احترام برای اون قائل باشه تازه زوو جون قدرت تهذیبگریش‬
‫خیلی باالتره بعدشم نسبت به اون هشیاری قبلی داره و همینطوری نمیفته توی دامش‪...‬بیا زودتر‬
‫ماهیت طلسم توی معبد رو بفهمیم و فردا هم راهمونو بگیریم و بریم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه چیزی عجیبه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬برادرم سالهای زیادیه که با جین گوانگیائو آشنایی داره‪،‬جین گوانگیائو هم‬
‫آدمی نیست که هوس کشتن بگیره و یدفعه و از روی فشار آنی بخواد کار عجوالنه ای بکنه ‪...‬اون‬
‫هیچ وقت اینطوری کار نمیکنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره منم همینطور فکر میکنم اینطوری نیست که جین گوانگیائو خیلی دل رحم‬
‫باشه ولی اون حتما چند نفری رو کنار خودش نگه میداره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬حادثه تپه های تدفین هم عجوالنه بود و هم بیش از حد بزرگ‪،‬اصال شبیه‬
‫روش های معمول اون نیست!»‬
‫وی ووشیان چند دقیقه ای پیش از حرف زدن فکر کرد‪«:‬جنگ توی تپه های تدفین اگه موفق‬
‫بود که هیچ ولی اگه همه چی خراب میشد کل دنیای تهذیبگری علیه ش میشدن ‪...‬ریسک این‬
‫حرکت واقعا زیاد بود!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬باید بیشتر این چیزا رو بررسی کنیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و دو‪ -‬بخش سوم‬


‫اشتیاق‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در دل آه کشید‪ :‬بابا بی خیال بررسی و این حرفها‪....‬من نگرانم نکنه‪....‬آستین‬
‫بریدگی(تمایل به همجنس) هم از طریق قربانی کردن جسم بهم سرایت کرده باشه‪....‬همانطور‬
‫که انتظارش را داشت خستگی چند وقت گذشته داشت خودش را نشان میداد‪.‬وی ووشیان دست‬
‫روی شقیقه های خود گذاشت‪.‬الن وانگجی خطاب به او گفت‪«:‬باید استراحت کنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه!»همانطور که این حرف را میزد روی تخت نشست‪،‬چکمه های خود را‬
‫پرتاب نموده و خواست دراز بکشد‪«:‬هانگوانگ جون تو هم باید‪»....‬در این لحظه او پی به مشکل‬
‫بزرگی برد‪.‬‬
‫تنها یک تخت در اتاق وجود داشت‪.‬اگر الن وانگجی هم میخواست استراحت کند باید همراه او‬
‫میخوابید باوجود اینکه آنان در مدت گذشته بیشتر اوقات را با هم خوابیده بودند اما بعد از شنیدن‬
‫حرفهای جیانگ چنگ در تاالر اجدادی همه چیز برایشان پیچیده شده بود‪.‬االن به الن وانگجی‬
‫میگفت در تخت بخوابند هم عجیب بنظر میرسید زیرا او برای انتخاب اتاق مدتی عمیق اندیشیده‬
‫بود‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬نیازی نیست!»‬
‫وی ووشیان کمی بدن خود را به جلو کشید‪«:‬چطور میتونی اینو بگی؟ تو هم باید‪»....‬همین که‬
‫داشت به پایان جمله خود میرسید از بیان ادامه اش پشیمان شد‪.‬پیش خود فکر کرد اگر همینطور‬
‫بگوید و الن وانگجی را آزار بدهد چه؟ بهتر نبود دو اتاق جدا میگرفتند؟ اینکار عاقالنه تر نبود؟الن‬
‫وانگجی گفت‪«:‬من خوبم تو میتونی استراحت کنی!»‬
‫وی ووشیان چانه خود را لمس کرد و گفت‪...«:‬اوه پس من یه کمی میخوابم تو ساعت ‪ 3‬بیدارم‬
‫کن!»‬
‫وی ووشیان وقتی دید الن وانگجی چشمان خود را بسته و به مراقبه می پردازد باالخره راضی‬
‫شد بخوابد‪.‬او به دست خود تکیه داده و مدتی به سقف خیره شد‪.‬بعد چرخید و پشت به الن وانگجی‬
‫دراز کشید‪.‬مدتی همانطور با چشمان باز بیدار ماند و هر چه کرد خوابش نبرد واقعا‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫احساس آزردگی میکرد‪.‬آن زمان که نقش مرد دیوانه را بازی میکرد گفته بود تنها وقتی میتواند‬
‫بخوابد که الن وانگجی کنارش باشد‪.‬البته آن موقع حرفش معنایی نداشت ولی از مدتی خیلی‬
‫قبل‪،‬حرفهای بی معنا تبدیل به حقیقت شده بودند‪.‬وی ووشیان فکر کرد‪ :‬حاال چیکار کنم؟نکنه‬
‫واقعا اگه الن جان تو تخت پیشم نباشه خوابم نمیبره؟؟‬
‫پس از مدتی کشمکش موفق شد چشمان خود را ببند و بخوابد‪.‬وی ووشیان برای مدتی که هیچ‬
‫کسی نمیدانست چقدر بود خوابید‪.‬وقتی بیدار شد نور را از پنجره نمی دید‪.‬بنظرش رسید ساعت از‬
‫‪ 5‬گذشته باشد‪.‬یکباره سر جای خود نشست‪.‬صدایی از پشت سرش شنید‪.‬چرخید و الن وانگجی را‬
‫دید که کتابی را می بندد‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬الن جان‪،‬چرا بیدارم نکردی؟مگه نگفتم میخوام‬
‫ساعت ‪ 3‬بیدارم کنی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بزار ذهن و جسمت کامال بهبود پیدا کنن‪...‬عجله نکن!»‬
‫وی ووشیان تقریبا نیمی از روز را خوابیده بود‪.‬در میانه روز احتماال الن وانگجی پایین رفته و کتابی‬
‫را برای خواندن آورده بود وی ووشیان احساس تاسف میکرد‪ ،‬جستی زده و از روی تخت پایین‬
‫پرید‪«:‬منو ببخش‪،‬بدجوری خوابم برد تو هم باید یه مدت استراحت کنی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬احتیاجی نیست‪».‬‬
‫در این لحظه کسی چند ضربه به در زد‪.‬صدای صاحب مسافرخانه از بیرون شنیده میشد‪«:‬ارباب‬
‫های جوان‪،‬شام آوردم!»‬
‫وی ووشیان باالخره فهمید که ساعت ‪ 7‬شده است‪.‬الن وانگجی در را گشود‪.‬روی سینی غذا که‬
‫صاحب مسافرخانه آورده بود یک ظرف نوشیدنی و دو فنجان کوچک قرار داشت‪.‬زن تا پا درون‬
‫اتاق نهاد گفت‪«:‬هاه‪،‬پس تا االن خواب بودین هاه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با احساس گناه به خشکی خندید‪.‬مسافرخانه چی سینی را روی میز نهاد‪«:‬ارباب های‬
‫جوان شما اهل کجا هستین؟اگر از منطقه دیگه ای اومده باشین بایدم اینقدر احساس خستگی‬
‫کنین‪،‬قطعا بعد یه استراحت درست و حسابیه که میتونین از جاتون بلند شین درست میگم؟»‬
‫وی ووشیان بدون فکر جواب داد‪«:‬ما اهل گوسو هستیم!»‬
‫مسافرخانه چی گفت‪ «:‬میدونستم فکرشو میکردم شما دو تا جوون جذاب باید اهل یه جای پر آب‬
‫و معنوی مثل منطقه جیانگنان باشن‪...‬ارباب های جوان!»(جیانگنان‪:‬عموما به مکانی که پر از‬
‫رودخانه و دریاچه هست اطالق میشه و بخاطر مردم خوش قیافه ش شهرت داره)‬
‫الن وانگجی وانمود کرد چیزی نشنیده اما وی ووشیان خندید‪«:‬من که با اون قابل مقایسه نیستم‬
‫اصن‪،‬اون خیلی خوشگل تر از منه!»‬
‫مسافرخانه چی که زن خوش زبانی بود خنده ای کرد‪«:‬اون جذابه‪،‬تو بامزه ای‪...‬اینا فرق دارن ولی‬
‫هر دوتون خوشگلین! اوه راستی‪ »...‬بنظر میرسید کامال ناگهانی چیزی بیادش آمده‪«:‬حاال که به‬
‫اینجا اومدین برین و یه سری هم به معبد گوانیین شهرمون بزنین!»‬
‫وی ووشیان که دید او اتفاقی نام معبد گوانیین را پیش کشیده تصمیم گرفتی کمی در این باره با‬
‫او سخن بگوید‪«:‬اتفاقا رفته بودیم معبد واسم عجیبه چون آدم معموال معبد گوانیین رو توی شهرها‬
‫نمیبینه!»‬
‫مسافرخانه چی گفت‪«:‬آره خود منم اولین باری که دیدمش تعجب کردم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خانم شما کی اومدین شهر یونپینگ؟»‬
‫مسافرخانه چی گفت‪«:‬تقریبا هشت سالی میشه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪ «:‬معبد از اون موقع اینجاست؟ شما هیچ وقت نشنیدین چرا تو یه شهر معبد‬
‫ساختن؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مسافرخانه چی گفت‪«:‬مطمئن نیستم ولی معبد ها اصوال محبوبن‪...‬توی یونپینگ مهم نیست کی‬
‫با چی روبرو بشه حتما میریم به معبد و برای طلب محافظت گوانیین دعا میکنیم‪.‬خود منم گاهی‬
‫میرم اونجا و چوب بخور میسوزونم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬پس چرا نمیرین تا مکتب تهذیبگری که مسئول این منطقه اس رو پیدا‬
‫کنین؟»‬
‫او پس از پرسیدن این سوال بیاد آورد‪...‬مگر مکتب یونمنگ جیانگ مسئول این منطقه نبود؟ با‬
‫اینحال مسافرخانه چی لب ورچید و گفت‪ «:‬بریم سراغ اونا؟ مگه جراتش رو داریم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه چرا که نه؟»‬
‫مسافرخانه چی گفت‪«:‬ارباب های جوان‪،‬شما اهل یونپینگ نیستین واسه همین هم‬
‫نمیدونین‪.‬مکتب جیانگ مسئول همه ما توی منطقه یونمنگه‪...‬رئیس مکتب خیلی اخالق بدی داره‬
‫واقعا ترسناکه‪...‬زیردستاش هم از قبل گفته بودن فقط یه مکتب مثل اون میتونه مسئول منطقه‬
‫بزرگی مثل اینجا باشه‪...‬هر روز تقریبا صدها موضوع درباره ارواح و موجوداتی که زندگی زنده ها‬
‫رو بهم میریزن پیش میاد‪،‬وقت و انرژی کافی برای رویارویی با هر مساله کوچیکی وجود داره‬
‫واقعا؟ اگه موجوداتی که باهاش روبرو میشیم کسی رو نکشن پس اشباح خطرناک نیستن و نیازی‬
‫نیست سر مسائل جزئی بریم مزاحم اونا بشیم» او غرغر کنان ادامه داد‪«:‬ولی یعنی که چی؟ اگه‬
‫وایسیم تا یکی بمیره بعد بریم پیش اونا خیلی دیر نیست؟»‬
‫در حقیقت‪ ،‬نپذیرفتن یک عمل خاص تا زمانی که مربوط به ارواح پلید و شرور نباشد قانونی‬
‫نانوشته میان تمامی مکاتب بزرگتر بود اگرچه عبارت‪-‬هرجا آشوبی هست اون نیز هست‪ -‬را مردم‬
‫برای ستایش یک تن میگفتند که همیشه بدنبال این مسائل میرفت و او کسی جز الن‬
‫وانگجی‪....‬مسافرخانه چی ادامه داد‪«:‬مهم تر از همه اینکه لنگرگاه نیلوفر جای ترسناکیه اصن کی‬
‫جرات میکنه پاشو بزاره اونجا؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان نگاه خیره خود را از چهره آرام الن وانگجی گرفت و با مکثی از روی شگفتی‬
‫گفت‪ «:‬لنگرگاه نیلوفر جای ترسناکیه؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟ شما خودتون اونجا بودین؟»‬
‫مسافرخانه چی گفت‪ «:‬من خودم نرفتم اونجا ولی یه کسی که خونه اش تسخیر شده بود و مجبور‬
‫ش د بره اونجا رو میشناسم‪.‬رئیس مکتب جیانگ داشته یه شالق گنده رو وسط زمین تمرین رو سر‬
‫یکی فرود میاورده‪....‬میگن طرف جیغ میزده و گوشت و خونش می پاچیده اینور اونور ‪...‬یکی از‬
‫خدمتکارا مخفیانه به این آشنای من گفته بوده رئیس مکتب بازم یکیو اشتباهی‬
‫گرفته االنم اعصاب مصاب نداره بهتره کسی نره طرفش‪...‬آشنای منم اونقدر ترسیده بود که هدیه‬
‫هایی که آورده بود رو پرت کرده و در رفته دیگه هم جرات نکرد بره اونجا!»‬
‫وی ووشیان پیش از اینها شنیده بود که جیانگ چنگ دیوانه وار بدنبال تهذیبگرانی که راه ارواح‬
‫را می پیموندن میگشت و آنهایی که بنظر میرسید جسمشان تسخیر شده را دستگیر می کرده به‬
‫لنگرگاه نیلوفر می برده و شکنجه شان می نموده است‪.‬دوست صاحب مسافرخانه احتماال زمانی‬
‫که درحال تخلیه خشم خود بوده با او مواجه شده است‪.‬تجسم چهره ترسناک جیانگ چنگ چندان‬
‫هم سخت نبود پس تردیدی نبود که یک انسان عادی از ترس او پا به فرار بگذارد‪.‬‬
‫مسافرخانه چی‪«:‬من شنیدم یکی دیگه هم بوده که کلی وحشت کرده بوده ازش!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬وحشت کرده از چی؟»احتماال جیانگ چنگ بر سر کس دیگری شالق فرو‬
‫نیاورده بود درست است؟مگر او چقدر از وقتش را صرف دستگیری و شالق زدن مردم‬
‫میکرده؟مسافرخانه چی گفت‪«:‬نه نه اون که از بدشانسی خودش بود‪....‬فامیلی طرف ون بود و‬
‫رئیس مکتب جیانگ با هر کی فامیلش ون باشه هم دشمنه‪...‬کال از این اسم بدجوری متنفره هر‬
‫وقت همچین کسی رو می بینه دندون قروچه میکنه و میخواد پوست طرفو زنده زنده بکنه‪...‬اصن‬
‫چطور میتونه به همچین کسی دوستانه نگاه‪»....‬‬
‫وی ووشیان پایین را نگاه میکرد و میانه ابروهای خود را می فشرد و چیزی نگفت واقعا نیازی نبود‬
‫که چیزی بگوید‪.‬مسافرخانه چی پس از اینکه به اندازه کافی صحبت کرد انگار که وجدانش آسوده‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شد‪«:‬اینقدر حرف زدم حواسم نبود شام خوردن شما رو به تعویق انداختم‪...‬خب دیگه میرم پایین و‬
‫دیگه مزاحمتون نمیشم‪...‬لطفا اگه چیزی نیاز داشتین خبرم کنین!»‬
‫وی ووشیان از او تشکر نمود و بدرقه اش کرد‪.‬بعد چرخید و گفت‪«:‬مثل اینکه باید دنبال شواهدی‬
‫با قدمت ‪ 8‬سال بگردیم‪ ...‬بیا فردا بریم از محلیا یه کمی درباره این اطراف سوال و جواب کنیم!»‬
‫الن وانگجی به آرامی سر خود را تکان داد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬ولی ممکنه نتونیم چیزی بدست‬
‫بیاریم‪.‬هشت سال زمان زیادیه‪...‬ممکنه خیلی چیزا فراموش بشن!»‬
‫او در حین ریختن نوشیدنی در فنجان به خودش نهیب زد‪ :‬اگه چیزی نخورد کاریش ندارم‪ ،‬ولی‬
‫اگه نوشید یه چندتا سوال ازش می پرسم‪...‬هیچ کار دیگه ای نمیکنم‪...‬فقط میخوام بدونم به چی‬
‫فکر میکنه‪...‬بهرحال که وقتی بیدار بشه چیزی یادش نمیمونه‪...‬دخالت اضافی نمیکنم تو هیچ‬
‫کاری‪....‬‬
‫بعد از پیمان بستن با خود‪،‬فنجانی را تا لبه پر کرد و جوری که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده به طرف‬
‫الن وانگجی هل داد‪.‬کامال آماده بود که او نوشیدنی را نخورد ولی احتماال ذهن الن وانگجی هم‬
‫درهم بود زیرا بدون نگاه به محتویات فنجان آن را باال گرفته و سر کشید‪.‬وی ووشیان فنجان خود‬
‫را نزدیک لبها گرفته و سهوا یا از روی عمد تمام اتفاقات پیش رویش را رصد میکرد‪.‬در همان حین‬
‫یه قلپ کوچک نوشید و سریعا به سرفه افتاد‪.‬با خود اندیشید‪ :‬صاحب اینجا عجب آدم صادقیه‪...‬من‬
‫بهش گفتم هر چی قوی تر بهتر اونم قدرتمند ترین نوشیدنی رو برداشته آورده‪...‬‬
‫در اصل‪،‬او نوشیدنی های با ده برابر قدرت این یکی را هم میتوانست بنوشد‪.‬تنها برای لحظه ای‬
‫حواس پرتی بود که به سرفه افتاد‪.‬او شرابی که روی لباسش ریخته شده بود را پاک کرد و و زمانی‬
‫که سر خود را باال گرفت الن وانگجی کامال در مدار قرار داشت‪.‬این بار روی حصیر نشسته بخواب‬
‫رفته بود‪.‬بدقت نشسته و جدای از چشمان بسته و چانه رو به پایینش‪،‬حالت نشستن اون هیچ تفاوتی‬
‫با زمان معمول نداشت‪.‬وی ووشیان دستش را چندباری جلوی صورت او تکان داد‪.‬وقتی هیچ‬
‫واکنشی از او دریافت نکرد خیالش راحت شد‪.‬دست دراز کرده و چانه الن وانگجی را باال گرفت و‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با صدای آرامی گفت‪«:‬چند روزه دارم خودمو کنترل میکنم کاری نکنم هانگوانگ جون االن دیگه‬
‫تو مشت منی!»‬
‫الن وانگجی خوابیده و مطیع‪،‬سر خود را باال گرفته بود‪.‬وقتی چشمانش باز بودند بخاطر چهره بی‬
‫تفاوت وسفت و سختش با آن چشمان درخشان نگاهی خیره و سرد داشت‪.‬ولی وقتی چشمانش‬
‫بسته بود چهره اش شبیه تندیس یشم مردی جوان و جذاب بنظر میرسید‪.‬آرامشش‬
‫حکم مغناطیس داشت‪.‬وی ووشیان هر چه بیشتر به او نگاه میکرد بیشتر شیفته اش میشد‪.‬چانه‬
‫اش را نگهداشته و ناخودآگاه به او نزدیک تر میشد تا اینکه صورتشان کامال نزدیک هم قرار‬
‫گرفت‪.‬از این فاصله عطر صندل سفید خنک به مشامش رسید و بیادش آورد که کجاست‪.‬در دل‬
‫به خود فحش داده و آرام دست خود را کنار کشید‪.‬سر الن وانگجی دوباره پایین افتاد‪.‬قلب وی‬
‫ووشیان دیوانه وار می کوبید‪.‬برای آرام کردن خود چند باری روی زمین پیچید و بعد جستی زد و‬
‫پرید‪.‬به خود میگفت باید ذهنش را پاک نگهدارد پس آرام برگشت و جلوی الن وانگجی‬
‫نشست‪.‬مدتی همانطور منتظر ماند تا او بیدار شود ولی نتوانست دست بردارد‪.‬اینبار به گونه اش‬
‫سیخونک زد‪.‬بعد از چند ضربه متوجه شد که هیچ وقت چهره الن وانگجی را بهنگام خندیدن‬
‫ندیده است‪.‬با این فکر گوشه لب های او را با انگ شت گرفت و رو به باال کشید تا لبخندش را‬
‫ببیند‪.‬ولی کامال ناگهانی دردی در سر انگشتانش پیچید‪.‬الن وانگجی چشمش را باز کرده و با‬
‫نگاهی سرد و خیره به او می نگریست‪............‬او یکی از انگشتان وی ووشیان را به دندان گرفته‬
‫بود‪..‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و سه‪ -‬بخش چهارم‬


‫اشتیاق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪....«:‬دهنتو وا کن!»‬


‫الن وانگجی سرش را باال گرفته و همانطور به او زل زده بود‪.‬کمی سر خود را جلو گرفته و‬
‫دندانهایش را از بند اول انگشت به بند دوم رساند و محکمتر انگشتش را گاز گرفت‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬اوووخ!»‬
‫الن وانگجی انگار وقتی صدای آخ گفتن او را شنید دلش آرام شد‪.‬وی ووشیان نیز از فرصت‬
‫استفاده کرده و سریع انگشتش را از دهان او درآورده و با عجله چرخید که برود‪.‬بخاطر گاز گرفته‬
‫شدن موی تنش سیخ شده بود‪.‬هر چه می توانست گاز بگیرد او را بیاد سگ ها می انداخت در‬
‫نتیجه وقتی به سگ ها فکر میکرد موهایش بدنش سیخ میشد‪.‬با اینهمه پیش از آنکه بتواند به‬
‫اندازه کافی وول بخورد و برود الن وانگجی بیچن را از غالف بیرون کشید و محکم به حصیر‬
‫کوبید‪.‬گوشه لباس وی ووشیان نیز در زمین چسبید‪.‬‬
‫هر دو وقتی در لنگرگاه نیلوفر بودند لباسهای خود را عوض کردند‪.‬پارچه لباس ها از جنسی بود که‬
‫به آسانی پاره نمیشد اما حاال که لباسش با نوک شمشیر در زمین فرو رفته بود دیگر نمیتوانست‬
‫در برود و همانطور ماند‪،‬غرغرکنان گفت‪ «:‬الن جان‪،‬خودتو ببین‪...‬زدی حصیر و زمین مسافرخونه‬
‫رو سوراخ کردی ‪...‬مجبوری پولشو بدی‪»...‬‬
‫پیش از اینکه حتی بتواند جمله خود را تمام کند احساس کرد کسی یقه اش را از پشت گرفته و به‬
‫عقب می کشد‪.‬وی ووشیان از پشت محکم به سینه شخص برخورد کرد و صدای الن وانگجی‬
‫بیخ گوشش شبیه رعد بود‪«:‬پولشو میدم!»‬
‫سپس با شدت بیچن را از زمین برداشته و میخواست باز زمین را سوراخ کند‪.‬وی ووشیان خودش‬
‫را به عقب انداخته و او را متوقف کرد‪«:‬بس کن‪..‬چت شده؟ چرا یه فنجون نوشیدنی میخوری‬
‫اینطوری میشی؟ ببین چه کارای بدی داری میکنی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لحنش کامال مالمت بار بود‪.‬الن وانگجی به او نگاهی انداخت بعد به دست خود سپس به سوراخ‬
‫روی زمین‪...‬انگار متوجه اشتباه خود شد و با عجله شمشیر را بر زمین پرتاب کرد‪.‬بیچن با صدای‬
‫جرنگی قل خورد و بر زمین افتاد‪.‬وی ووشیان غالفش را با دست چپ گرفت و با پای راست در‬
‫هوا لگدی به آن زد‪.‬بیچن دقیق و استوار در غالف خود فرود آمد‪.‬سپس سرزنش کنان گفت‪«:‬این‬
‫چیزای خطرناکو پرت نکن اینور اونور!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرف مودبانه تر از قبل نشست‪.‬سرش پایین بود بنظر میرسید به اشتباه‬
‫خود واقف است و میخواهد جبران کند‪.‬همیشه الن وانگجی بود که او را بسختی سرزنش میکرد‬
‫اما پس از نوشیدن همه چیز برعکس میشد‪.‬وی ووشیان دست به سینه ایستاد و بیچن را نگهداشته‬
‫بود‪.‬سر خود را کج کرده و بسختی سعی داشت جلوی خنده خود را بگیرد‪.‬او اصوال شیفته الن‬
‫وانگجی مست بود!!!‬
‫حاال که او مست کرده بود پریشانی قبلی وی ووشیان هم ناپدید شد‪.‬انگار وحشی درونش باالخره‬
‫راهی برای خروج و نشان دادن خود یافته بود‪.‬او چند باری دور الن وانگجی که تمیز و مرتب‬
‫نشسته بود چرخید‪.‬بعد کنارش نشست و لباسش را به او نشان داد‪«:‬ببین چیکار کردی‪....‬؟لباسمو‬
‫پاره کردی‪...‬میدونی حاال بعدا باید واسم بدوزیش!»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد وی ووشیان پرسید‪«:‬تو بلدی چطوری لباس رو تعمیر میکنن؟»‬
‫الن وانگجی سرش را به نشان نفی تکان داد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬میدونستم حاال که نمیدونی باید‬
‫یاد بگیری‪...‬باید لباسمو واسم بدوزی فهمیدی؟»‬
‫وی ووشیان وقتی دید او تایید کنان سر خود را تکان میدهد یک حصیر دیگر برای نشستن را‬
‫بشکلی جادویی برداشت و سوراخی را که با بیچن درست شده بود پوشاند‪.‬حاال دیگر هیچ کس‬
‫نمیتوانست آن را ببیند‪«:‬منم این سوراخو بخاطرت قایم میکنم‪...‬دیگه هیچ کس نمیفهمه چه‬
‫خرابکاری کردی!»‬
‫الن وانگجی یک کیسه پول ظریف و کوچک را از میان یقه بیرون کشید و به وی ووشیان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نشان داد‪،‬در حالیکه کیسه را تکان میداد گفت‪«:‬پولشو میدم!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬میدونم پولداری‪...‬بزارش کنار‪....‬بزارش کنار داری چیکار میکنی؟»‬
‫الن وانگجی کیسه را در میان بازوان او چپاند‪.‬وی ووشیان سنگینی کیسه را روی سینه خود‬
‫احساس میکرد‪«:‬واسه منه؟»‬
‫بعد از اینکه کیسه را درون لباس او نهاد‪،‬الن وانگجی یقه وی ووشیان را درست کرده و چند باری‬
‫روی سینه اش نواخت‪.‬انگار می ترسید او پولها را گم کند‪«:‬نگهش دار!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬واقعا داری اینا رو میدی به من؟ چقدر پول!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم!»‬
‫وی ووشیان بی پول سپاسگزاری خود را نشان داد‪«:‬ممنون‪،‬االن من پولدارم!»‬
‫هرچند الن وانگجی اخم کرد و ابرو در هم کشید‪.‬دوباره دست در یقه وی ووشیان برده و کیسه را‬
‫بیرون کشید‪«:‬نه!»‬
‫پولی که وی ووشیان به آسانی دریافت کرده بود را از او گرفتند‪.‬او با شگفتی گفت‪«:‬نه چی؟»‬
‫الن وانگجی بنظر میرسید از اون نا امید شده سر خود را تکان داد و کیسه پول را با بی انگیزگی‬
‫کناری نهاد‪.‬تا حدی غمگین شده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬مگه نگفتی میدیش به من؟ یعنی دیگه‬
‫نمیخوای اونو بهم بدی؟ یعنی تو سر حرفت نمیمونی؟»‬
‫الن وانگجی به طرفی دیگر چرخید‪.‬وی ووشیان شانه اش را گرفت و او را برگرداند و با چرب‬
‫زبانی گفت‪«:‬منو نگا‪....‬فرار نکن‪...‬بیا بیا‪...‬نگام کن!»‬
‫الن وانگجی به صورتش زل زد و آندو همانطور بهم خیره ماندند‪.‬صورتشان خیلی بهم نزدیک بود‬
‫آنقدر نزدیک که می توانست تعداد مژه های بلند الن وانگجی را بشمرد‪.‬خنکی صندل سفید و‬
‫شیفتگی شراب در هم پیچیده بود و نمیشد آن عطر پیچیده در نفس هایشان را نادیده گرفت‪.‬پس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از اینکه مدتی بهم زل زدند قلب وی ووشیان وحشیانه به تپیدن افتاد‪.‬او دیگر دوام نیاورد و شکست‬
‫را پذیرفت‪.‬نگاهش را از او گرفته و گفت‪«:‬خوبه تو بردی! بیا یه چی دیگه‬
‫بازی کنیم!!مثل اوندفعه من ازت سوال می پرسم تو جواب بده‪....‬اجازه نداری دروغ بگـ‪»......‬‬

‫الن وانگجی با شنیدن کلمه –بازی‪ -‬در جا پاسخ داد‪«:‬باشه!»‬


‫دست وی ووشیان را گرفت در اتاق را باز کرد و چون باد از پله ها پایین میرفت‪.‬وی ووشیان گیج‬
‫شده را به تاالر اصلی برد‪.‬در طبقه اول صاحب مسافرخانه و کارکنانش دور میز بلندی نشسته و‬
‫غذا میخوردند‪.‬الن وانگجی نگاهی هم به آنها نینداخت و تمام تمرکزش روی بیرون بردن وی‬
‫ووشیان بود‪.‬‬
‫صاحب مسافرخانه برخاست‪«:‬چی شده؟ ارباب جوان غذا مناسب ذائقه شما نبود؟»‬
‫وی ووشیان در میانه آشوب پاسخ داد‪ «:‬چرا بود‪...‬مخصوصا شراب‪...‬بدجوری قوی بود‪»....‬پیش از‬
‫اینکه بتواند حرف خود را تمام کند الن وانگجی او را از مسافرخانه بیرون برد‪ .‬حتی وقتی در خیابان‬
‫بودند هم بنظر نمیرسید الن وانگجی بخواهد متوقف شود‪.‬او به رفتن ادامه داد‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬آخه کجا میخوای بری؟»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬همین که به حیاط خانه ای رسید آنگاه از حرکت ایستاد‪.‬وی ووشیان‬
‫کامال گیج شده بود‪.‬وقتی خواست چیزی بپرسد الن وانگجی انگشت روی لبهای خود‬
‫نهاد‪«:‬ششش»او بازوی خود را دور کمر وی ووشیان نهاده و با یک پرش آرام از روی زمین پریده‬
‫و روی سقف فرود آمدند روی آجر ها او خم شده و پچ پچ کنان گفت‪«:‬ببین!»‬
‫وی ووشیان از اینکه میدید اینطور مرموز شده کمی کنجکاویش گل کرد‪.‬رد نگاهش را دنبال کرد‬
‫و چشمش به قفس مرغ های درون حیاط افتاد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬میخواستی اینو نشونم بدی؟»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬بریم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬که چیکار کنیم؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی سریع پریده و در وسط حیاط فرود آمد‪.‬اگر صاحبان خانه اکنون بیدار بودند حتما پیش‬
‫خود فکر میکردند یکی از ایزدان آسمانی قدم بر زمین نهاده است او با لباسی سفید که‬
‫در نور ماه می درخشید و در حیاط فرود می آمد‪...‬البته کارهایی که الن وانگجی در حال انجامش‬
‫بود چندان آسمانی نبودند مخصوصا که آرام در حیاط دنبال چیزی میگشت‪.‬وی ووشیان هر چه‬
‫بیشتر نگاه می کرد مشکوک تر میشد‪.‬وی ووشیان از روی دیوار پرید و نوار پیشانی بند او را‬
‫کشید‪«:‬بگو میخوای چیکار کنی؟»‬
‫الن وانگجی با یک دست نوار پیشانی بند خود را گرفت و دست دیگر خود را بدرون قفس مرغ‬
‫ها برد‪.‬مرغ ها که بی صدا درون قفس خوابیده بودند بیدار شدند و دیوانه وار بال میزدند و میخواستند‬
‫فرار کنند‪.‬الن وانگجی با دقت به آنها خیره شده و با یک دست همچون آذرخش بر چاق ترین‬
‫مرغ فرود آمد و آن را گرفت‪.‬وی ووشیان از شدت شوک ساکت مانده بود‪.‬مرغ در دست الن‬
‫وانگجی قدقد میکرد‪.‬الن وانگجی در نهایت جدیت مرغ را به وی ووشیان داد‪.‬وی ووشیان‬
‫پرسید‪«:‬چیه؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬مرغ!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میدونم مرغه‪،‬ولی چرا میدیش به من؟!»‬
‫الن وانگجی با قیاقه ای جدی گفت‪«:‬برای تو!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬برای منه‪...‬خوبه‪»....‬بنظر میرسید اگر او مرغ را نمی پذیرفت الن وانگجی‬
‫دوباره عصبانی میشد‪.‬وی ووشیان مرغ را گرفته و گفت‪«:‬الن جان‪،‬تو میدونی داری چیکار میکنی؟‬
‫این مرغ صاحب داره‪...‬به این کار میگن دزدی!»‬
‫اگر کسی پی می برد که هانگوانگ جون مشهور پس از مست شدن سعی کرده بود مرغ کس‬
‫دیگری را بدزدد ‪...‬حقیقتا رسوایی وحشتناکی ببار می آمد‪.‬ولی در این زمان الن وانگجی تنها به‬
‫چیزهایی که میخواست گوش میداد و آن چیزهایی که دوست نداشت را کامال نشنیده می گرفت‪.‬از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫درون قفس مرغ ها صدای قدقد بلند شده بود‪.‬تخم مرغ ها و پرها به اطراف پراکنده شده بودند‬
‫صدایشان بشدت غیر قابل تحمل بود‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬من کسی نبودم که بهت گفت اینکارا‬
‫رو بکنی!»‬
‫هر دو مرغ بدست از روی دیوار پریدند‪ .‬آنها مدتی راه رفتند وی ووشیان هنوز گیج بود که چرا‬
‫الن وانگجی میخواست مرغ بدزدد‪ :‬نکنه میخواد بخوردشون؟ ناگهان پری را الی موهای سیاه‬
‫الن وانگجی دید‪.‬آماده بود خنده سر دهد دیگر توان تحمل نداشت‪ .‬دست برد تا پر را از الی‬
‫موهای الن وانگ جی در آورد اما او ناگهان چون برق روی درختی پرید‪.‬درخت در خانه شخص‬
‫دیگری بود‪.‬درختی بلند بودکه شاخ و برگش از روی دیوار هم عبور کرده بودند‪.‬الن وانگجی روی‬
‫یکی از شاخه ها نشست‪.‬وی ووشیان باال رانگاه کرد‪«:‬ایندفعه دیگه چی شده؟»‬
‫الن وانگجی به پایین نگاه کرد‪«:‬ششش»‬
‫و ی ووشیان با دیدن این حرکت احساس کرد باز میخواهد کاری شبیه دزدیدن مرغ انجام دهد‪.‬او‬
‫دید که الن وانگجی دست دراز کرده و چیزی را از روی شاخه می چیند و بطرف او می اندازد‪.‬وی‬
‫ووشیان مرغ را با یک دست گرفت و چیزی که او انداخته بود را با دست دیگرش‪...‬آن را نگهداشته‬
‫و خوب نگاه کرد‪ .‬یک عُناب(کنار؟) درشت و سبز رنگ بود‪.‬همانطور که انتظار داشت اول مرغ ها‬
‫را دزدید و حاال عُناب ها را‪....‬‬
‫بطور کل دزدی مواردی شبیه مرغ یا عُناب برای وی ووشیان نا آشنا نبود بلکه در جوانی او شیفته‬
‫این کارها بود‪.‬او همیشه با یک گروه بزرگ براه می افتاد و خرابی بسیاری هم ببار می آورد ولی‬
‫حاال شریکش در جرم الن وانگجی بود و این موضوعی عمیقا ترسناک بنظر میرسید‪.‬نه‪...‬آنان در‬
‫جرم شریک نبودند بلکه الن وانگجی اینجا مغر متفکر دزدی محسوب میشد‪.‬در این لحظه فکری‬
‫در ذهنش جرقه زد‪....‬‬
‫در لنگرگاه نیلوفر‪،‬او الن وانگجی را برای دیدن جاهایی که در یونمنگ بزرگ شده برد و برایش‬
‫داستان های مفرحی از زمان کودکی خود گفته بود‪.‬در میانشان‪،‬فتوحات باشکوه زیادی مانند این‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روش نیز وجود داشت‪.‬شاید الن وانگجی آن داستان ها را به ذهن سپرده و حاال میخواست از ته‬
‫دل تجربه شان کند؟ احتمالش بسیار قوی بود!!‬
‫مکتب گوسوالن در تعلیم و تربیت بسیار سختگیر بودند‪.‬الن وانگجی در کودکی دائم باید در اتاق‬
‫خود میماند و رونویسی میکرد و کتاب میخواند‪.‬هر حرفی که میزد و هر حرکتی که انجام میداد‬
‫مطابق فرمان ارشدهایش بود‪.‬اون هیچ گاه اینقدر آزادانه شیطنت نکرده بود‪.‬او در بیداری‬
‫نمیتوانست چنین کارهایی بکند پس بهنگام مستی دست به این اقدامات میزد؟‬
‫الن وانگجی مانند یک طوفان به جان درخت عُناب افتاده بود‪.‬کمی بعد تمام میوه های درخت را‬
‫جمع کرده و همه را در آستین چیانکونی خود نهاده و از روی درخت پایین پرید‪.‬بعد آستین خود را‬
‫باز کرده و غنایم جنگی خویش را به وی ووشیان نشان داد‪.‬وی ووشیان با نگاهی به آنهمه عُناب‬
‫(کنار) زبانش بند آمده و نمیدانست باید چکاری انجام دهد‪.‬لحظه ای بعد تشویق کنان‬
‫گفت‪...«:‬چقدر درشتن‪...‬چقدرم زیاده‪...‬آفرین بهت! چقدر عالی بودی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و چهار‪ -‬بخش پنجم‬


‫اشتیاق‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با شادی تشویق های او را پذیرفت آستین های وی ووشیان را باز کرده و تمام‬
‫عناب(کنار)های دزدیده شده را روی لباس او ریخت و گفت‪«:‬برای تو‪،‬همشون برای تو!»‬
‫وی ووشیان هم با روی خوش گفت‪«:‬ممنونم!»‬
‫با این حال ناگهان الن وانگجی خوشش نیام د با یک ضربه آستینش تمام عناب ها را بر زمین‬
‫ریخت‪.‬وی ووشیان خم شد تا آنها را جمع کند ولی تعدادشان زیاد بود‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬دیگه‬
‫نمیخوای!»‬
‫او همچنین مرغی که به دست چپ وی ووشیان داده بود را با یک دست گرفت و درحالیکه با هر‬
‫کدام از دستانش یک مرغ را نگه میداشت ب راه افتاد‪.‬وی ووشیان دم پیشانی بندش را گرفت و به‬
‫عقب کشید‪«:‬تو که همین االن خوب بودی چته چرا باز عصبانی هستی؟»‬
‫الن وانگجی چشمانش را پیچ و تابی داد و گفت‪«:‬نکشش!»‬
‫با توجه به لحنش‪،‬صدایش چندان خشنود نبود‪.‬تقریبا لحنی هشدار آمیز داشت‪.‬وی ووشیان هم‬
‫چاره ای نداشت جز اینکه رهایش کند‪.‬الن وانگجی پایین را نگاه میکرد‪،‬آندو مرغ حیران را با دست‬
‫چپ گرفت بعد با دست راست موها و پیشانی بند خود را صاف و مرتب کرد‪.‬وی ووشیان پیش خود‬
‫فکر کرد‪ :‬قبال مهم نبود چقدر با پیشونی بندش بازی کنم اصال اینطوری نمیکرد انگاری امروز‬
‫واقعا عصبانیه؟‬
‫او احساس کرد باید وضع را درست کند پس به مرغ ها اشاره کرد و گفت‪«:‬عناب ها رو فراموش‬
‫کن اینو بده به من‪...‬مگه نگفتی بهم میدیش؟»‬
‫الن وانگجی اول به باال نگریست بعد با دیدی بررسی گرانه او را نگاه کرد‪.‬وی ووشیان با معصومیت‬
‫و صداقت گفت‪«:‬لطفا‪...‬من واقعا میخوامش‪....‬بهم بدش!»‬
‫الن وانگجی به پایین نگریست و بعد از مدتی مرغ را به او پس داد‪.‬وی ووشیان هم آن را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پذیرفت‪.‬سپس یک عناب برداشت با لباسش آن را پاک کرد و به دهان انداخت‪.‬پیش خود فکر کرد‬
‫اگر الن جان میخواهد بازی کند او نیز باید همراهیش نماید‪«:‬خب بعدش چیکار کنیم؟»‬
‫آندو به د یواری رسیدند‪.‬الن وانگجی به چپ و راست نگاه کرد‪.‬وقتی مطمئن شد کسی در اطرافش‬
‫نیست بیچن را از غالف کشید با چند حرکت‪،‬خطوطی درخشان و آبی رنگ روی دیوار کشید وی‬
‫ووشیان جلو رفت و نگاه کرد‪.‬چند عبارت نوشته بود‪«:‬الن وانگجی اینجا بود!»‬
‫الن وانگجی بیچن را از غالف درآورده و هنر خود را ستایش میکرد‪.‬با وجود مستی دست خطش‬
‫بخوبی نوشتن متون باستانی بود‪.‬او سری تکان داد و شدیدا از کار خود لذت می برد‪،‬بعد از لحظه‬
‫ای تفکر‪،‬دوباره دست دراز کرد‪،‬اینبار چیزی ننوشت بلکه چیزی کشید‪.‬با درخشش کوچک‬
‫شمشیر‪،‬تصویر دو شخص در حال بوسیدن هم روی دیوار ظاهر شد‪.‬دقت خطوط و وقاحتی که در‬
‫تصویر آشکار بود سبب شد وی ووشیان با دست به پیشانی خود بکوبد‪.‬دزدی کرده ‪،‬خرابکاری کرده‬
‫و در پایان تصاویری قبیح روی دیوار مردم کشیده بودند—حاال دیگر مطمئن شده بود که الن‬
‫وانگجی کارهای او را تکرار میکند و هر آنچه او گفته انجام میدهد‪.‬اصال اشتباهی در کار نبود حتی‬
‫تصویر روی دیوار هم شبیه همانی بود که او تعریف کرده بود‪.‬‬
‫او نمیدانست چه چیزی سبب اینکار شده ولی‪ :‬اینا کاراییه که من وقتی دوازده سیزده سالم بوده‬
‫کردم‪...‬‬
‫الن وانگجی حاال حس و حال بهتری پیدا کرده و هر چه روی این دیوار کشید برایش کافی نبود‬
‫بطرف دیگر دیوار رفت تا ادامه بدهد‪.‬وی ووشیان که دید طراحی های او عجیب تر می شوند‬
‫بشدت برای بیچن احساس تاسف میکرد‪ :‬من باید اسم الن وانگجی رو از روی دیوار بردارم‪....‬نباید‬
‫کسی بفهمه کی اینکارا رو کرده‪.....‬نه‪،‬نه‪ ،‬اصن چطوره کل دیوارو از بین ببرم؟‬
‫پس از درگیری شدید وی ووشیان تصمیم گرفت الن وانگجی را به مسافرخانه برگرداند‪.‬مرغ ها‬
‫را به صاحب مسافرخانه داد و گفت سر راه پیدایشان کرده اند‪.‬به طبقه باال رفت‪،‬در اتاق را‬
‫بست‪،‬چرخی زد‪.‬آن موقع بخاطر تاریکی شب نتوانسته بود بدرستی ببیند اما حاال که در زیر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نور ایستاده بودند بوضوح می توانست پرها و برگ ها و غبار سفیدی که سراسر بدن الن وانگجی‬
‫از لباسش تا موها و صورتش را پوشانده بود ببیند‪.‬اصال شباهتی با قبل نداشت‪.‬وی ووشیان در‬
‫حالیکه غبار از سر و روی او میگرفت خندید و گفت‪«:‬چقدر کثیف شدی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬صورتمو بشور!»‬
‫اولین باری که مست شده بود وی ووشیان صورتش را برایش شست و حاال بنظر میرسید از این‬
‫کار خوشش آمده و کامال راضی بوده است‪.‬بهمین دلیل اینبار درخواست داد تا صورتش را بشوید‪.‬وی‬
‫ووشیان از همان ابتدا میخواست اینکار را برایش بکند اما او چنان کثیف شده بود که تنها شستن‬
‫صورتش کفایت نمیکرد‪.‬پس از او پرسید‪«:‬چطوره کمک کنم حموم کنی؟»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این حرف کمی چشمانش از تعجب گشاد شدند‪.‬وی ووشیان در حال بررسی‬
‫حالتش با احتیاط پرسید‪«:‬میخوای؟»‬
‫الن وانگجی سریع سر تکان داد‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان فکر کرد‪ :‬الن جان واقعا تمیزی رو دوست داره میرم واسش آب آماده میکنم بقیه‬
‫کارو میدم دست خودش‪....‬‬
‫تمام کارکنان مسافرخانه زن بودند‪.‬برای وی ووشیان چندان سخت نبود آنها را بکار بگیرد‪.‬او به‬
‫الن وانگجی تذکر داد مرتب سر جای خود بنشیند‪.‬خودش به طبقه پایین رفت و آب جوشاند و با‬
‫سطل آب را به وان شستشوی داخل اتاق می برد‪.‬دمای آب را بررسی کرد و زمانی که خواست از‬
‫الن وانگجی بخواهد لباس هایش را از تن درآورد دید که او داوطلبانه اینکار را کرده است‪....‬آخرین‬
‫باری که آندو همدیگر را بدون لباس دیده بودند در چشمه سرد مقر ابر بود و آن زمان هم آنها دو‬
‫پسر بچه بدون تفکرات جانبی دیگر بودند‪.‬آن موقع که او بهنگام حمام به الن وانگجی برخورده‬
‫بود هیچ فکر دیگری نداشت و آن دو باری که الن وانگجی را در آب دید پایین تنه اش در آب‬
‫پنهان بود ولی حاال یک هانگوانگ جون بدون لباس را میدید و ‪...‬این موضوع برایش شوک بزرگی‬
‫بود‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در آن لحظه نمیدانست باید قلب خود را دنبال کند و به تماشا بنشیند یا اینکه چیزی بیابد تا‬
‫الن وانگجی را بپوشاند و وانمود کند انسان نجیبی ست؟!! موهای بدنش سیخ شده بودند‪.‬نمیدانست‬
‫چه کند همانطور به عقب میرفت ‪.‬با هر قدمی که عقب میرفت الن وانگجی جلو می آمد‪.‬وی‬
‫ووشیان دیگر به دیوار چسبیده و نمیتوانست چیزی را کتمان کند پس شجاعتش را جمع کرد و‬
‫الن وانگجی را با همان چهره بدون واکنش که به او نزدیک میشد نگاه کرد‪.‬‬
‫برجستگی گلویش‪،‬پوست سفیدش و عضالت ظریف و زیبایش در چشم او برق میزد آنقدر که‬
‫جرات نداشت بیشتر از این مستقیما به او زل بزند و از گوشه چشم نگاهش میکرد‪.‬آب دهان خود‬
‫را قورت میداد و حس میکرد بدنش داغ شده وی ووشیان دندان بهم سایید و تا خواست چیزی‬
‫بگوید الن وانگجی ناگهان دست برد و کمربند لباس او را دو نیم کرد‪.‬چهره اش هنوز جدی بود‬
‫اما حرکاتش خشن بنظر میرسیدند‪.‬وی ووشیان فکرش را هم نمیکرد او چنین کاری بکند‪.‬با شوک‬
‫از جا پرید‪«:‬بسه بسه‪،‬من حموم نمیکنم ! من نمیخوام حموم کنم!بهتره خودت بری حموم!»‬
‫الن وانگجی اخم کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬بهتره اول تو حموم کنی من خب‪...‬آه‪....‬من وان بزرگتر‬
‫دوست دارم ‪...‬این یکی جا نداره دو نفر برن داخلش!»‬
‫الن وانگجی با بی تفاوتی به وان حمان نگاه کرد‪.‬پس از اینکه مطمئن شد حرف او صحیح است‬
‫به آرامی پذیرفت و به طرف وان رفت‪.‬درون وان نشست و تن خود را به آب گرم سپرد‪.‬وی ووشیان‬
‫نفس راحتی کشید‪«:‬با خیال راحت حموم کن‪...‬منم میرم بیرون!»همین که این حرف را زد و‬
‫خواست ب یرون برود و کمی هوای تازه بخورد تا آرام شود ناگهان صدای شاالپ شولوپ آب را‬
‫شنید‪.‬برگشت و دید‪«:‬چرا میای بیرون دیگه؟»‬
‫الن وانگجی با چهره ای سرد گفت‪«:‬دیگه حموم نمیکنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا؟ اگه حموم نکنی کثیف میمونی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی کامال بدخلق شده بود‪.‬دیگر نگفت چرا نمیخواهد حمام کند بلکه تنها بطرف منظره‬
‫چوبی رفت تا لباسهایی که از تن درآورده را بپوشد‪.‬وی ووشیان سریع عقب نشینی کرد پیش خود‬
‫حس میکرد دلیل حمام نکردن او را میداند‪«:‬میخوای من کمکت کنم حموم کنی؟»‬
‫الن وانگجی سرش پایین بود و نه تایید کرد و نه رد‪...‬وی ووشیان با نگاهی به او حس کرد جایی‬
‫در قلبش دارد نرم میشود یه کمی بدنشو واسش پاک میکنم کار دیگه ای نمیکنم اصن‪...‬پس با‬
‫این تفکر الن وانگجی را بطرف وان حمام برگرداند‪«:‬خیلی خب‪،‬کمکت میکنم حموم کنی‪...‬بیا‬
‫اینجا!»‬
‫الن وانگجی که توسط او برگردانده شده بود دوباره درون آب غرق شد‪.‬وی ووشیان آستین های‬
‫خود را جمع کرد و به طرف وان رفت‪.‬الن وانگجی واقعا پوست لطیفی داشت‪ .‬موهای سیاه و‬
‫براقش روی سطح آب رها شده بودند‪.‬برای لحظه در میان بخار آب‪،‬احساس کرد انگار تجسمی از‬
‫یخ و برف است که در چشمه های بهاری آسمانی فرو رفته‪،‬وی ووشیان در دل از تفکرات خود‬
‫شرم داشت‪.‬منظره رویایی تر هم میشد اگر گلبرگهایی می یافت و برای الن وانگجی در آب می‬
‫نهاد‪.‬او قاشقچه چوبی درون وان را برداشت‪.‬رگه های آب از روی سر الن وانگجی میریخت‪.‬او‬
‫بدون پلک زدن به وی ووشیان خیره شده بود‪.‬وی ووشیان نگران بود که آب به چشمش برود پس‬
‫احساس نگرانی میکرد‪«:‬چشماتو ببند!»‬
‫الن وانگجی اصال به او گوش نمیکرد همانطور به او زل زده بود انگار می ترسید اگه یک ثانیه‬
‫پلک بزند وی ووشیان فرار خواهد کرد‪.‬وی ووشیان دست خود را روی چشمانش نهاد و نیمه پایین‬
‫صورت را در آب فرو برد همزمان او در زیر آب به حباب درست کردن پرداخت‪.‬وی ووشیان آرام‬
‫گونه اش را نیشگون گرفته و با خنده گفت‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬چند سالته تو؟»‬
‫او صابون و پارچه ای که در کناری بودند را برداشت تا از صورت تا رو به پایین بدن الن وانگجی‬
‫را تمیز کند‪.‬در حین پاک کردن بدنش ناگهان متوقف شد‪.‬قبال الن وانگجی موهای بسته شد و‬
‫پیشانی بند خود را جوری قرار میداد که قسمت باالتنه اش را می پوشاند ولی حاال که او موهای‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سیاه و خیس الن وانگجی را کنار زد تا پشت شانه ها و سینه اش را پاک کند‪ .‬میتوانست بوضوح‬
‫جای شالق تادیب و نشان سوخته روی سینه اش را ببیند‪.‬وی ووشیان پارچه را کنار برده و به‬
‫عقب رفت‪.‬‬
‫جای شالق ها از روی کمرش باال می آمد به سینه‪،‬شانه بازوها و سراسر پوست سفیدش را می‬
‫پوشاند‪.‬زخم ها ظاهری ترسناک داشتند آنچه که میشد بدنی عالی خواند را نابود کرده بودند‪.‬پس‬
‫از اینکه مدتی در سکوت به جای زخم ها خیره شد‪،‬پارچه را در آب فرو برد و به آرامی روی جای‬
‫زخم ها کشید‪.‬در نهایت مهربانی اینکار را انجام داد انگار نمیخواست الن وانگجی را اذیت کند‬
‫ولی این زخم ها قدیمی بودند‪.‬زمان زیادی از دردشان گذشته بود‪.‬ولی اگر زخمها تازه بودند با توجه‬
‫به شخصیت الن وانگجی ‪،‬برایش مهم نبود چقدر دردناک باشند همه جور تحمل میکرد کوچکترین‬
‫صدایی از روی درد از او شنیده نمیشد و ذره ای ضعف نشان نمیداد‪.‬‬
‫وی ووشیان میخواست از این فرصت استفاده کند تا بداند این زخم ها چگونه ایجاد شده اند؟! در‬
‫مکتب گوسوالن تنها کسانی که حق مجازات الن وانگجی به این شکل را داشتند الن شیچن و‬
‫الن چیرن بودند‪.‬مگر برادرش که از همه به او نزدیک تر بود چرا باید اینطور مجازاتش میکرد یا‬
‫عمویش کسی که به تنهایی او را بزرگ کرده و مایه افتخارش بود چرا باید چنین کار وحشتناکی‬
‫در حقش می کردند؟؟ و نشان آهنین مکتب چیشان ون که او هیچگاه ندیده بود‪...‬‬
‫این عبارات در ذهنش سرازیر میشد ولی جلویشان را میگرفت‪.‬اگر الن وانگجی نمیخواست به او‬
‫بگوید پس نباید می پرسید‪.‬هرچند الن وانگجی پس از هوشیاری تمام این چیزها را فراموش‬
‫میکرد ولی اینکه در برابر وی ووشیان سعی میکرد بنوشد بدین معنی بود که به او اعتماد داشت‪.‬اگر‬
‫از این فرصت برای برمال کردن رازها و مسائل زندگی شخصی الن وانگجی استفاده میکرد که او‬
‫نمیخواست دیگران درباره ش بدانند آیا عملی حقیرانه نبود؟‬
‫وی ووشیان او را مست گیر آورده و تقریبا تا نیمه شب روی موضوع اندیشید اما هنوز به پاسخی‬
‫نرسیده بود‪.‬نه که چیزی را فراموش کرده باشد بلکه همیشه در پس ذهن خود به الن وانگجی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نوشیدنی میداد و از او می پرسید‪«:‬هانگوانگ جون نظرت درباره من چیه؟» ولی هر بار که نوبت‬
‫اقدام میشد دالیلی پیش می آورد تا پشیمان شود مثال میگفت چندان عالقمند نیست پس از اینکه‬
‫مدت زیادی او را به بازی گرفته سوال بپرسد یا اینکه فکر میکرد چندان مساله ضروری نیست و‬
‫زمان مناسبش که رسید میتوانند با هم حرف بزنند‪...‬اما با وجود تمام این بهانه ها تنها دلیلی که‬
‫سبب شده بود تا اینجا طولش بدهد احتماال این بود که می ترسید‪.‬‬
‫می ترسید پاسخی متفاوت با چیزی که امیدوار بود بشنود‪.‬الن وانگجی دستانش را لبه وان قرارداده‬
‫بود ناگهان چرخید و او را نگریست‪.‬وی ووشیان باالخره متوجه شد در حین تمیز کردن او ذهنش‬
‫در حال داستان سرایی بوده و مدتی دست خود را حرکت نداده بود و کمر الن وانگجی را چنان‬
‫سرخ کرد که انگار کتکش زده اند‪.‬او سر جای خود ایستاد و گفت‪«:‬آخ متاسفم‪،‬حواسم پرت شد‬
‫دردت اومد؟»‬
‫الن وانگجی با وجود اینکه پوست کمرش توسط وی ووشیان سرخ شده بود ولی چیزی نگفت‬
‫تنها سر خود را تکان داد‪.‬وی ووشیان که دید او چطور مطیعانه و بی سر و صدا درون وان می‬
‫نشیند حقیقتا احساس تاسف میکرد‪.‬انگشتان خود را بحرکت درآورده و دوباره بطرف چانه او رفت‬
‫ولی پیش از آنکه بتواند دست خود را کامل دراز کند الن وانگجی مچش را چسبید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و پنج‪ -‬بخش ششم‬


‫اشتیاق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی اصال به او گوش نمیکرد همانطور به او زل زده بود انگار می ترسید اگه یک ثانیه‬
‫پلک بزند وی ووشیان فرار خواهد کرد‪.‬وی ووشیان دست خود را روی چشمانش نهاد و نیمه پایین‬
‫صورت را در آب فرو برد همزمان او در زیر آب به حباب درست کردن پرداخت‪.‬وی ووشیان آرام‬
‫گونه اش را نیشگون گرفته و با خنده گفت‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬چند سالته تو؟»‬
‫او صابون و پارچه ای که در کناری بودند را برداشت تا از صورت تا رو به پایین بدن الن وانگجی‬
‫را تمیز کند‪.‬در حین پاک کردن بدنش ناگهان متوقف شد‪.‬قبال الن وانگجی موهای بسته شد و‬
‫پیشانی بند خود را جوری قرار میداد که قسمت باالتنه اش را می پوشاند ولی حاال که او موهای‬
‫سیاه و خیس الن وانگجی را کنار زد تا پشت شانه ها و سینه اش را پاک کند‪ .‬میتوانست بوضوح‬
‫جای شالق تادیب و نشان سوخته روی سینه اش را ببیند‪.‬وی ووشیان پارچه را کنار برده و به‬
‫عقب رفت‪.‬‬
‫جای شالق ها از روی کمرش باال می آمد به سینه‪،‬شانه بازوها و سراسر پوست سفیدش را می‬
‫پوشاند‪.‬زخم ها ظاهری ترسناک داشتند آنچه که میشد بدنی عالی خواند را نابود کرده بودند‪.‬پس‬
‫از اینکه مدتی در سکوت به جای زخم ها خیره شد‪،‬پارچه را در آب فرو برد و به آرامی روی جای‬
‫زخم ها کشید‪.‬در نهایت مهربانی اینکار را انجام داد انگار نمیخواست الن وانگجی را اذیت کند‬
‫ولی این زخم ها قدیمی بودند‪.‬زمان زیادی از دردشان گذشته بود‪.‬ولی اگر زخمها تازه بودند با توجه‬
‫به شخصیت الن وانگجی ‪،‬برایش مهم نبود چقدر دردناک باشند همه جور تحمل میکرد کوچکترین‬
‫صدایی از روی درد از او شنیده نمیشد و ذره ای ضعف نشان نمیداد‪.‬‬
‫وی ووشیان میخواست از این فرصت استفاده کند تا بداند این زخم ها چگونه ایجاد شده اند؟! در‬
‫مکتب گوسوالن تنها کسانی که حق مجازات الن وانگجی به این شکل را داشتند الن شیچن و‬
‫الن چیرن بودند‪.‬مگر برادرش که از همه به او نزدیک تر بود چرا باید اینطور مجازاتش میکرد یا‬
‫عمویش کسی که به تنهایی او را بزرگ کرده و مایه افتخارش بود چرا باید چنین کار وحشتناکی‬
‫در حقش می کردند؟؟ و نشان آهنین مکتب چیشان ون که او هیچگاه ندیده بود‪...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این عبارات در ذهنش سرازیر میشد ولی جلویشان را میگرفت‪.‬اگر الن وانگجی نمیخواست به او‬
‫بگوید پس نباید می پرسید‪.‬هرچند الن وانگجی پس از هوشیاری تمام این چیزها را فراموش‬
‫میکرد ولی اینکه در برابر وی ووشیان سعی میکرد بنوشد بدین معنی بود که به او اعتماد داشت‪.‬اگر‬
‫از این فرصت برای برمال کردن رازها و مسائل زندگی شخصی الن وانگجی استفاده میکرد که او‬
‫نمیخواست دیگران درباره ش بدانند آیا عملی حقیرانه نبود؟‬
‫وی ووشیان او را مست گیر آورده و تقریبا تا نیمه شب روی موضوع اندیشید اما هنوز به پاسخی‬
‫نرسیده بود‪.‬نه که چیزی را فراموش کرده باشد بلکه همیشه در پس ذهن خود به الن وانگجی‬
‫نوشیدنی میداد و از او می پرسید‪«:‬هانگوانگ جون نظرت درباره من چیه؟» ولی هر بار که نوبت‬
‫اقدام میشد دالیلی پیش می آورد تا پشیمان شود مثال میگفت چندان عالقمند نیست پس از اینکه‬
‫مدت زیادی او را به بازی گرفته سوال بپرسد یا اینکه فکر میکرد چندان مساله ضروری نیست و‬
‫زمان مناسبش که رسید میتوانند با هم حرف بزنند‪...‬اما با وجود تمام این بهانه ها تنها دلیلی که‬
‫سبب شده بود تا اینجا طولش بدهد احتماال این بود که می ترسید‪.‬‬
‫می ترسید پاسخی متفاوت با چیزی که امیدوار بود بشنود‪.‬الن وانگجی دستانش را لبه وان قرارداده‬
‫بود ناگهان چرخید و او را نگریست‪.‬وی ووشیان باالخره متوجه شد در حین تمیز کردن او ذهنش‬
‫در حال داستان سرایی بوده و مدتی دست خود را حرکت نداده بود و کمر الن وانگجی را چنان‬
‫سرخ کرد که انگار کتکش زده اند‪.‬او سر جای خود ایستاد و گفت‪«:‬آخ متاسفم‪،‬حواسم پرت شد‬
‫دردت اومد؟»‬
‫الن وانگجی با وجود اینکه پوست کمرش توسط وی ووشیان سرخ شده بود ولی چیزی نگفت‬
‫تنها سر خود را تکان داد‪.‬وی ووشیان که دید او چطور مطیعانه و بی سر و صدا درون وان می‬
‫نشیند حقیقتا احساس تاسف میکرد‪.‬انگشتان خود را بحرکت درآورده (تا اینجای ترجمه چپتر جدید‬
‫تکراری بود ولی بخاطر امانت داری نسبت به مترجم انگلیسی گذاشتم بمونه!) چانه اش را به آرامی‬
‫لمس کرد میخواست کمی تسلی از خود نشان دهد با اینهمه تنها دست زده به چانه اش کافی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نبود حس میکرد انگشتانش به خارش افتاده اند میخواست به عضالت شکمش دست بکشد ولی‬
‫الن وانگجی در نیمه راه دستش را گرفت و با صدای آرامی گفت‪«:‬بهم دست نزن!»‬
‫قطرات درشت آب روی مژه ها و چهره زیبایش جا خوش کرده بود‪.‬چهره اش سرد و چشمانش‬
‫خیس بودند‪.‬وی ووشیان امشب کارهای سبکسرانه بیشماری دربرابر الن وانگجی انجام داده‬
‫بود‪.‬عادت کرده بود به اینکه الن وانگجی میگذاشت هر چه دوست دارد انجام دهد‪ .‬االن با وجود‬
‫اینکه جلویش را گرفته بود هنوز شجاعت داشت‪«:‬چرا که نه؟ مگه تا االن نذاشتی بدنتو لمس‬
‫کنم؟»‬
‫لبهای الن وانگجی بهم مهر شدن د‪.‬هیچ چیزی نمیگفت نه خشمگین بود و نه نبود‪...‬وی ووشیان‬
‫وقتی این حالت را دید کمی احساس گناه کرد‪«:‬باشه دیگه بدنتو لمس نمیکنم خودت اینکارو‬
‫بکن!»‬
‫وقتی این را گفت پارچه را کناری انداخت تا برود اما الن وانگجی به او اجازه رفتن نداد و دستش‬
‫را دور مچ او محکمتر از قبل پیچاند‪.‬به او دستور داد‪«:‬جایی نرو!»‬
‫وی ووشیان کمی تقال کرد تا خودش را از دست او رها کند اما نتوانست پس تصمیم گرفت روی‬
‫اعصابش رژه برود‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬ببین داری اذیتم میکنی‪...‬بهم گفتی صورتتو بشورم ولی‬
‫نمیزاری صورتت رو لمس کنم ‪ ،‬نمیزاری برم ‪...‬تو بگو ازم چی میخوای؟»‬
‫پس از دمی سکوت‪،‬الن وانگجی با لحنی محکم و با زورگویی گفت‪«:‬درهر صورت‪،‬نمیتونی جایی‬
‫بری!»‬
‫وی ووشیان کمی به صورت الن وانگجی آب پاشید‪«:‬رفتارت رو ببین هم زور میگی هم داری‬
‫اذیت میکنی!»‬
‫الن وانگجی نه جاخالی داد و نه از برخورد آب با صورتش یکه خورد‪«:‬بهت گفتم بهم دست نزن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسید لحنش هشدار آمیز است‪.‬شاید اثرات بعد از نوشیدن بود که وی ووشیان در سر و‬
‫جسم خود احساس گرمای عجیبی داشت‪.‬او گوشه لبان خود را پیچاند ‪«:‬اگر بهت دست بزنم‬
‫اونوقت چیکارم میکنی؟ مجازاتم میکنی که بشینم از روی متون کپی کنم؟ ساکتم میکنی یا‬
‫مجبورم میکنی رو زمین زانو بزنم؟»‬
‫چشمان الن وانگجی روی او قفل شده بود‪،‬برقی در چشمانش پیچید بنظر میرسید عصبانی‬
‫شده‪...‬صورتش‪،‬حالتش‪،‬چشمانش‪،‬وضعیتش و خود این شخص نفس وی ووشیان را بند آورده‬
‫بود‪.‬تصمیم گرفت همه انرژی خود را نشان دهد دست خود را در آب فرو برد و قسمتی از بدن الن‬
‫وانگجی را گرفت و فشرد و مالید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬نگو خوشت نمیاد اینطوری بهت دست بزنم؟!»‬
‫وی ووشیان به خود جرات داده بود با حرفها و حرکاتش او را عصبانی کند‪.‬الن وانگجی جوری‬
‫وانکش نشان داد که انگار ماری سمی او را نیش زده با خشونت او را کشید‪.‬وی ووشیان احساس‬
‫میکرد قدرت ناجوری بر جسمش وارد شده و نتوانست جلوی کشیدن شدن به درون وان را‬
‫بگیرد‪.‬آب به همه جا پاشید‪.‬اوضاع از کنترل خارج شد‪.‬همیشه اینطور میشد مهم نبود چه کسی‬
‫ماجرا را شروع میکرد وقتی وی ووشیان کمی بهتر متوجه حالت خود شد دید که روی پاهای الن‬
‫وانگجی نشسته است‪.‬‬
‫آنان مدتی همانطور یکدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند‪ .‬وی ووشیان در حین بوسیدن دستانش‬
‫را دور گردن الن وانگجی محکم کرد همانطور او را می بوسید و از هم جدا نمیشدند ناگهان بانگ‬
‫برداشت‪«:‬آخ»‬
‫وقتی چشمان خود را باز کرد قطره ای خون روی لبش را پاک کرد و با لحن سرزنش باری‬
‫گفت‪«:‬الن جان‪،‬باز چرا عین سگ گازم میگیری؟؟؟»‬
‫لبانش که دلی سیر بوسیده شده حاال برنگ خون درآمدند‪.‬آنها مدتی بهم خیره شدند و بخاطر‬
‫نارضایتی بی موقع‪،‬الن وانگجی پاسخش را با گاز دیگری از لبانش داد‪.‬وی ووشیان بخاطر مکیدن‬
‫و گاز گرفتن لبهایش اخمی کرد و از روی انتقام دست برد و همانجای مطمئن قبل را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با شدت بیشتری مالید‪.‬هیچ کسی جرات نداشت چنین کارهای بی شرمانه ای را در برابر الن‬
‫وانگجی انجام دهد ولی وی ووشیان نه یکبار که دوبار اینکار را کرده بود‪.‬چهره اش بی درنگ‬
‫تغییر کرد‪.‬دستش را محکمتر دور وی ووشیان گرفت و سفت تر از قبل در آغوشش کشید چنان‬
‫که جای انگشتانش روی بدن او ماند‪.‬وی ووشیان درحالیکه نفس میگرفت گفت‪«:‬چیه؟ عصبانی‬
‫شدی؟ شاید ندونی الن جان ولی من عاشق وقتاییم که عصبانی میشی‪»....‬‬
‫لحن صدایش پر از هیجانی بدون ترس بود‪.‬با گفتن این حرفها‪،‬گوشه لبهای الن وانگجی را گرفته‬
‫و رو به باال برد‪.‬پوست بدن الن وانگجی چنان داغ بود که انگار درون شعله های آتش نشسته‬
‫است‪.‬او یک دست خود را دور وی ووشیان محکم کرده و با دست دیگر محکم به لبه وان چوبی‬
‫کوبید و دو تکه اش کرد‪.‬وضعیت اتاق کامال بهم ریخت ابدا نمیشد به آن وضعیت آشفته‬
‫نگریست‪....‬ولی در آن لحظه آنها نمیتوانستند نگران چیزهای بی اهمیت باشند الن وانگجی تقریبا‬
‫وی ووشیان را از جا بلند کرد و روی تخت انداخت‪.‬همینکه وی ووشیان سعی داشت کمی جای‬
‫خود را درست کند الن وانگجی او را دوباره فشار داد‪.‬حرکاتش حقیقتا وحشیانه بودند او دیگر همان‬
‫هانگوانگ جون نیکوکار و معقول همیشگی نبود‪.‬‬
‫بدن وی ووشیان از این برخورد با تخت درد گرفته بود‪.‬او تقال کنان به سر و صدا افتاد الن وانگجی‬
‫مکثی کرد و وی ووشیان با استفاده از فرصت جستی زده و او را درون تخت هل داد و تا آنجا که‬
‫می توانست سفت و سخت او را گرفت و در کنار گوشش گفت‪«:‬معلوم نیست توی تخت چقدر‬
‫میتونی وحشی باشی‪»....‬‬
‫چشم وی ووشیان به الله گوش او افتاد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گوشش را گاز‬
‫گرفت‪.‬الله گوشش‪،‬سرد و نرم بود‪.‬بعد از گاز گرفتن‪،‬الله گوش او را به لب گرفته و مدتی‬
‫مکید‪.‬انگشتان الن وانگجی روی شانه های وی ووشیان قفل شدند‪.‬قدرت دستان او بشدت زیاد‬
‫بود‪ .‬وی ووشیان از شدت فشار به نفس زدن افتاد‪.‬نگاهی به شانه های خود انداخته و جای پنج‬
‫انگشت او را که بدنش را سرخ کرده بود دید‪.‬وی ووشیان نیز با ران خود میان پای الن وانگجی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را فشرد وانمود میکرد تهدیدش میکند‪«:‬برای چی اینقدر بدجنس شدی هاه؟ مراقب باش چون‬
‫من‪»....‬‬
‫الن وانگجی نیز دست برد و کمربند بهم ریخته او را باز کرد‪.‬وی ووشیان که از روی عمد میخواست‬
‫اذیتش کند دستش را پس زد و نیشخند زنان گفت‪«:‬هانگوان جون‪،‬عجله داری؟»‬
‫نمیدانست خیاالتی شده یا نه ولی چشمان الن وانگجی برنگ خون درآمده بودند‪.‬او دوباره دست‬
‫دراز کرد و وی ووشیان آرام جاخالی داد‪«:‬نه که نمیخوام درش بیارم‪...‬فقط دوست دارم خودم‬
‫اینکارو بکنم!»‬
‫با گفتن این حرف‪،‬کمربند خود را باز کرده و لباس ها را درآورد کامال عریان بود و دوباره روی‬
‫پایین تنه الن وانگجی نشست‪.‬هر دویشان بدون لباس و عریان بودند‪.‬پوست تنشان بهم برخورد‬
‫میکرد با صمیمیت بی اندازه یکدیگر را می بوسیدند و یک لحظه از حرکت باز نمی ایستادند‪.‬وی‬
‫ووشیان دست چپ خود را پشت گردن الن وانگجی نهاده و ذره ای فضا میانشان باقی نمانده‬
‫بود‪،‬وی ووشیان لبهای او را گاز میگرفت و می مکید بعد دست راست خود را پایین تر برد و خطوط‬
‫قدرتمند روی کمرش را با نوک انگشت لمس میکرد با همه وجودش روی زخم های ناهموار کمر‬
‫او را لمس می کرد و لذت می برد‪.‬‬
‫حرکات الن وانگجی نیز دست کمی از او نداشت دستان الغر و لطیفش را که دور بدن وی‬
‫ووشیان می مالید با بند انگشتانش روی کمر و کفل های ا و و انتهای ران هایش را با قدرت‬
‫زیادی می مالید و لمس میکرد‪.‬وی ووشیان انگار در دست او مانند یک زیتر در حال ارتعاش و نوا‬
‫بود‪ .‬کسی که زیتر جسمش را می نواخت حرکاتی به نرمی و شکوه نواختن زیتر هفت سیم انجام‬
‫میداد ولی صدایی که از دهان وی ووشیان خارج میشد به عظمت و زیبایی زیتر نبود او از روی‬
‫لذتی که بر آن کنترلی نداشت می نالید‪ ....‬دستان الن وانگجی قدرتمند بودند و نواحی حساس‬
‫بدنش را نیشگون میگرفت‪.‬وی ووشیان ابتدای امر از اینکار خوشش آمد ولی بعد جایش را سوزش‬
‫و زق زق گرفت‪.‬سینه اش بشدت باال و پایین میرفت او نفس زنان‪،‬لبهای ورم کرده و زخمی خود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را تکان داد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ت‪-‬تو چرا وقتی لباس تنت نیست اینطوری میکنی؟ واسه چی‬
‫نیشگونم میگیری؟ باور کن دیگه حقت نیست بهت بگن نجیب زاده!»‬
‫وانمود کرد‪،‬نا امید شده و دست شکنجه گر الن وانگجی را از خود دور ساخت‪.‬الن وانگجی از روی‬
‫نارضایتی به غرغر افتاد وی ووشیان گفت‪«:‬اینطوری نکن دیگه‪،‬بیا‪ ،‬میزارم نیشگونم بگیری‪...‬اینجا‬
‫رو نیشگون بگیر!» با گفتن این حرف دست الن وانگجی را به ناحیه پایین بدن خود برده و با‬
‫خنده گفت‪«:‬اینجا رو هر قدر دوست داری نیشگون بگیر‪....‬از عضالتت استفاده کن!»‬
‫در میان این شلوغی‪،‬وی ووشیان پیش خود احساس میکرد او حقیقتا طبع خودآموز قدرتمندی برای‬
‫انجام این چنین کارهای قبیح دارد‪.‬ولی تجسم یک چیز بود و عمل یک چیز دیگر‪...‬او در دو جسم‬
‫زندگی کرده و جز خودش هیچ کسی به اندام های خصوصیش دست نزده بود ولی وقتی دست‬
‫گرم الن وانگجی را روی آن قسمت حس میکرد ناخودآگاه می لرزید و به خود می پیچید‪.‬احساس‬
‫بی نظیری داشت وقتی عضوش در میان انگشتان الن وانگجی نگهداشته شده و با آن ریتم نوازش‬
‫میشد‪.‬وی ووشیان ناخودآگاه بدن خود را کشید‪،‬دستان خود را روی شانه و کمر الن وانگجی می‬
‫کشید و رسما پایین تنه خود را به دستان او پیشکش میکرد‪ .‬حرکات دست او سریعتر شده بودند‪.‬وی‬
‫ووشیان از روی لذت شدید‪،‬به نفس زدن افتاد‪ .‬چشمان خود را بسته بود و انگشتانش را می پیچاند‬
‫و میخواست به جایی چنگ بزند ولی تنها توانست چند ضربه بیهوده با دست به کمر عریان الن‬
‫وانگجی بزند‪.‬کامال ناگهانی احساس کرد تنها او نیست که باید این لذت را تجربه کند پس دست‬
‫راست خود را به جستجوی عضو پایین تنه الن وانگجی فرستاد‪...‬‬
‫وقتی دستش به او رسید‪،‬احساس کرد آن چیز داغ و کلفت بزرگتر و قوی تر شده و در دستش‬
‫سخت تر از آهن بنظر میرسید‪.‬با لمس آنجا‪،‬گونه هایش سرخ شدند‪.‬هیچگاه فکرش را هم نمیکرد‬
‫روزی برسد که منطقه مخصوص یک مرد را اینطور لمس کند‪.‬ابداً قابل تصور نبود ولی وقتی بیاد‬
‫آورد کسی لمس میکند الن وانگجی است هیجانش بیشتر شده و اصال نمیتوانست جلوی حرکت‬
‫دست خود را بگیرد‪.‬آن را محکم گرفته بود و بی محابا ضربه میزد و پاهای لیز و لغزان خود را به‬
‫آن می مالید‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی حاال بسختی نفس میکشید‪.‬آن چیزی که در دست وی ووشیان قرار داشت نیز‬
‫به تپش افتاده و شدیدا میسوخت‪.‬در کنار گوشهای هم‪،‬صدای نفس های بی وقفه یکدیگر و ناله‬
‫های وی ووشیان را میشنیدند‪.‬هرچند مدتی به این منوال گذشت‪،‬تا اینکه وی ووشیان احساس‬
‫کرد تمام خون و احساس لذتی که بدنش را فراگرفته در یک نقطه در سرش جمع شده اند موهایش‬
‫تنش سیخ شده و صدایش با ناله بلندی در گلو شکست‪«:‬الن ‪ ....‬الن جان‪...‬و‪-‬وایسا‪....‬من‪»....‬‬
‫پیش از اینکه بتواند حرف خود را به پایان برساند لذتی عمیق در تمام وجودش منفجر شد‪.‬‬
‫صدای وی ووشیان بند آمد‪ .‬یک لحظه نوری سفید در سرش جرقه زد‪،‬کمی بعد هنوز گیج و منگ‬
‫بود که ذرات درخشانی را روی عضالت در هم پیچیده جسم الن وانگجی دید‪.‬فهمید که در دم‬
‫ارضا شده‪،‬الن وانگجی نیز همزمان با او ارضا شده و خودش را تخلیه کرده و مایع آبکی سفیدی‬
‫را بمیان پاهای او ری خته بود‪.‬وی ووشیان با کوچکترین حرکت میدید که این مایع شرم آور آرام‬
‫سر میخورد و به نواحی حساس تر او می ریزد‪.‬کامال احساسش میکرد و همه چیز بهم ریخته بود‬
‫چسبانکی مایع تاحدی ناحیه زیرین کفلش را آزار میداد‪.‬ولی آن چیزی که برایش کامال مسلم بود‬
‫احساس واقعی تجربه لذت بود‪.‬‬
‫سر الن وانگجی در سینه و بدن گرم وی ووشیان فرو رفته بود‪.‬وی ووشیان هیچ انرژی نداشت و‬
‫حس میکرد از سر تا پای بدنش شل شده آنقدر احساس راحتی و شلی میکرد که دوست نداشت‬
‫حتی دست خود را حرکت دهد‪.‬بعد از چند دقیقه تنفسشان به شکل عادی برگشت‪.‬هرچند او فشار‬
‫بیشتری تجربه کرده بود اما در قلبش رضایت و آرامش موج میزد‪.‬وی ووشیان بینی خود را به‬
‫موهای الن وانگجی چسباند‪،‬حسی که آندو را در برگرفته جدای از عطر صندل سفید بوی صابون‬
‫خوش عطری بود که او را با آن شسته بود‪.‬هنوز احساسات شهوانیش آشکار و مشهود بودند‪.‬‬
‫وی ووشیان همه چیزهای ی که مدتها بود در ذهن خود مدفون کرده و می خواست بپرسد اما می‬
‫ترسید را بیاد آورد‪.‬حاال که هر دو کنار هم بودند احساس میکرد اعتماد بنفس پرسیدن سواالت را‬
‫دارد پس با صدایی آرام گفت‪«:‬الن جان‪...‬بهم گوش میدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لحظه ای بعد الن وانگجی با یک –اومم‪-‬جوابش داد وی ووشیان گفت‪«:‬من باید یه چیزی رو‬
‫بهت بگم‪».‬در حین حرف زدن آرام نفس میکشید‪«:‬الن جان ممنونم!»‬
‫هزاران حرف در سرش بود نمیدانست از کجا شروع کند‪.‬اگر آن زمان که بازگشت الن وانگجی را‬
‫نمیدید نمیدانست االن چه بر سرش می آمد‪.‬در حقیقت اگر تنها و سرگردان می ماند هم برایش‬
‫بد نبود اما در هر حالت او باور داشت هیچ چیزی خوب تر از این باهم بودن برایش رخ‬
‫نمیداد‪.‬بدبختانه او متوجه نبود که بدن الن وانگجی با شنیدن حرفهایش خشک شده‪....‬آن گرمای‬
‫طوفانی در حال عقب نشینی بود‪ .‬سر وی ووشیان هنوز گیج میرفت و با پریشانی میگفت‪«:‬توی‬
‫هر دو زندگیم خیلی کمکم کردی‪...‬میدونم تو‪...‬واقعا باهام مهربونی‪ ...‬تو واقعا بی نظیری جدای از‬
‫اینکه خیلی ازت ممنونم دیگه نمیدونم چطوری باید اینو بگم بهت‪...‬با این حال دربرابر تو‪..‬حس‬
‫میکنم‪...‬حس میکنم‪»...‬‬
‫ولی منظورش اصال اینها نبود او هیچ گاه به کسی ابزار عالقه نکرده بود‪.‬حتی آدمایی به پرویی او‬
‫هم کمی خجالت زده میشدند‪.‬او تنها توانست چند کلمه تکراری بگوید و در حالیکه سعی داشت‬
‫چند کلمه جدی و صمیمانه درست و حسابی را کنار هم جمع کند و بزبان بیاورد الن وانگجی‬
‫سریع او را هل داد‪.‬با این حرکت ناگهانی وی ووشیان با پشت روی تخت افتاد چشمانش از شگفتی‬
‫باز شده و نمی توانست حرکت کند‪.‬الن وانگجی در طرف دیگر سر پا ایستاده بود‪.‬سینه اش محکم‬
‫باال و پایین میرفت با تندی نفس میکشید‪.‬آندو در سکوت بهم خیره شدند بعد الن وانگجی اولین‬
‫حرکت را انجام داد‪.‬‬
‫رنگ از صورتش پریده بود‪.‬او تکه ای پارچه سفید از روی زمین برداشت تا وی ووشیان خودش را‬
‫با آن بپوشاند‪.‬بعد رفت تا چیزی برای پوشاندن خود بیابد‪.‬وی ووشیان هنوز گیج میزد تقریبا اتفاقی‬
‫که رخ داده بود را باور نداشت‪.‬با یک حرکت‪،‬لحظه رویایی تبدیل به کابوس شد‪.‬حس میکرد سطلی‬
‫آب سرد روی سرش ریخته اند یا اینکه کسی با شدت تمام به صورتش سیلی زده‪،‬وقتی توانست‬
‫دهان باز کند و حرف بزند با صدایی گرفته گفت‪«:‬الن جان‪...‬تو ‪....‬بیداری؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی که باالخره لباس پوشیده بود‪.‬دور تر از او گوشه ای نشسته و پیشانی بند خود را با‬
‫دست راست صاف میکرد‪.‬سرش را برگرداند و با نگاهی به اتاق درهم پشتش را به وی ووشیان‬
‫کرد و لحظه ای بعد با صدایی آرام گفت‪«:‬امم»‬
‫اگرچه وی ووشیان نمیدانست الن وانگجی از کی بیدار شده اما اکنون بیدار بود و واکنش الن‬
‫وانگجی تنها بیانگر یک چیز بود‪ :‬او نمیخواست آنچه که در حال انجامش بودند را ادامه دهد‪...‬او‬
‫حتی نمیخواست به آنچه وی ووشیان در حال گفتن بود هم گوش بدهد‪...‬وی ووشیان باالخره‬
‫دریافت که چه کار وحشتناکی کرده است‪.........‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و شش‪ -‬بخش هفتم‬


‫اشتیاق‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان باالخره فهمید تمام آن پیمان ها مثل" فقط چند تا سوال می پرسم "‪"،‬هیچ کار دیگه‬
‫ای نمیکنم!" را که پیش از مست کردن الن وانگجی میگفت تنها بخاطر خودفریبی بودند‪.‬الن‬
‫وانگجی انسان با انظباطی که پس از مستی‪،‬اوقات تلخی کرده بود و بقیه را زده و همه جا را بهم‬
‫ریخته بود و همین نشان میداد در حین مستی کنترلی بر اعمال و رفتار خود ندارد‪.‬وی ووشیان این‬
‫را میدانست اما پیش رفته و ذهنش را بهم ریخته و تحریکش کرده بود تا کاری که او میخواهد را‬
‫انجام دهند‪.‬‬
‫مهم نبود الن وانگجی زاهدی گوشه گیر است در هر حال او هم انسانی عادی بود‪.‬وقتی نسبت به‬
‫او گستاخی میشد یا آزارش میدادند چطور می توانست آرامش خود را حفظ کند؟ همین روز پیش‬
‫بود که جیانگ چنگ حرفهای ناشایستی به او زد‪،‬حاال او نگران برادرش بود اما وی ووشیان همه‬
‫چیز را برایش سخت تر کرده بود‪....‬الن وانگجی بعد از آن –اممم‪-‬دیگر حرفی نزد ولی وی‬
‫ووشیان تا توانست فکرهای مختلفی کرد‪.‬در هر دو زندگی هیچ گاه یاد نگرفته بود کلمه «شرم»‬
‫را چطور می نوی سند اما حاال بیشتر از هر کسی این کلمه را درک میکرد‪.‬لبهایش هنوز سرخ بودند‬
‫و میسوختند‪.‬مایع چسبانکی که میان پاها و روی شکمش وجود داشت شرمندگیش را صد برابر‬
‫میکرد‪.‬اکنون می توانست برخیزد و محکم سر خود را به دیوار بکوبد‪.‬‬
‫وضعیت در بدترین حالت ممکن قرار داشت‪.‬الن وانگجی جداً که با او مهربان بود ولی‪...‬شاید این‬
‫همان مهربانی نبود که وی ووشیان انتظارش را داشت‪.‬از آنجا که نمیخواست الن وانگجی بیش‬
‫از اینها احساس بدی داشته باشد به زحمت به جلو حرکت کرد و لباس های بیرونی و شلوار خود‬
‫را برداشت‪.‬همانطور که لباس می پوشید با همان ژست معمول همیشگی با دست به پیشانی خود‬
‫کوفت و گفت‪«:‬پس بیدار شدی خوبه‪،‬من که از تو هم بیدار ترم!»‬
‫الن وانگجی برگشت و به او نگریست‪.‬وی ووشیان جرات نداشت آن احساسی که از چشمان او‬
‫تراوش میکرد را حدس بزند‪.‬دستانش کمی می لرزیدند‪.‬او لباسها را چنگ زده و سعی داشت با‬
‫سرعت هر چه تمامتر آنها را بر تن کند‪...‬دید که الن وانگجی دستش را بطرف او دراز میکند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از لحظه ای سکوت‪،‬با تصور اینکه میخواهد کمکش کند تا مایعی که روی بدنش پاشیده شده‬
‫را پاک کند‪،‬از دهانش پرید که‪«:‬نه‪،‬ممنون!»‬
‫دست الن وانگجی در هوا متوقف شد‪.‬وی ووشیان نفسی کشید و من من کنان گفت‪«:‬نمیخواد‬
‫اینکارو بکنی خودم میتونم‪....‬مجبور نیستی بهم دست بزنی!»‬
‫هر کس جای الن وانگجی بود تصور میکرد او پس از اینکه کاری که نباید را کرده االن در حال‬
‫خراب کردن وجهه اش ست‪.‬وی ووشیان رویش را نداشت که اجازه دهد الن وانگجی تمیزش‬
‫کند‪.‬او با بی دقتی یک لباس زیر برداشت و خودش را با آن پاک کرد و سپس دورش‬
‫انداخت‪«:‬آم‪،‬الن جان‪،‬هردومون امشب زیادی مست بودیم‪.‬منو ببخش!»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان پیش از اینکه ادامه دهد چکمه اش را پوشید‪«:‬ولی اصال‬
‫الزم نیست احساس بدی داشته باشی بهرحال طبیعیه بین مردا‪...‬که گاهی اینطوری‬
‫باشن‪...‬لطفا‪......‬قضیه رو خیلی جدی نگیر باشه؟»‬
‫الن وانگجی با دقت به او نگریست‪«:‬طبیعیه؟» در صدایش چیزی بیش از آرامش بود‪.‬‬
‫وی ووشیان جرات نداشت پاسخ بگوید‪.‬الن وانگجی دوباره پرسید‪ «:‬جدی نگیرمش؟»‬
‫وی ووشیان فکر میکرد در مقایسه با آشکار شدن احساساتش و اینکه بعدها بسختی بتوانند با آن‬
‫کنار بیایند و شاید دیگر نمیتوانستند دوست هم باشند بیشتر احساس میکرد الن وانگجی او را‬
‫انسانی گستاخ و حقیر میداند‪.‬حاال از تمام حرفهای احمقانه ای که زد هم پشیمان بود‪.‬زیر لبی‬
‫گفت‪...«:‬متاسفم!»‬
‫الن وانگجی راست ایستاد‪.‬وی ووشیان مضطرب شد‪.‬در همین زمان صاحب مسافرخانه با عجله از‬
‫پله ها باال آمده و در را کوبید‪«:‬ارباب های جوان!ارباب های جوان! شما هنوز توی رختخواب‬
‫هستین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی نگاهش را از او گرفت‪.‬وی ووشیان با عجله چکمه دیگر خود را به پا میکرد و‬
‫گفت‪«:‬نه‪،‬یعنی آره آره هستیم‪،‬یه لحظه لطفا‪...‬بزارین لباسمو بپوشم از جام بلند میشم!»‬
‫پس از اینکه او کامال لباس پوشید الن وانگجی به طرف در رفت و آن را باز کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬چیزی شده؟»‬
‫صاحب مسافرخانه در راهرو ایستاده و لبخندی عذرخواهانه بر لب داشت‪«:‬من خیلی متاسفم این‬
‫موقع شب مزاحمتون شدم‪...‬لطفا منو ببخشید‪ ...‬ولی چاره نداشتم مهمونایی که اتاق طبقه پایین‬
‫رو گرفتن و اتاقشون زیر اتاق شماست گفتن سقف اتاقشون داره چکه میکنه‪،‬فکر کردم شاید‬
‫مشکل از اتاق شما باشه اومدم بررسی کنم‪».........‬او نگاهی به اتاق انداخته شوکه شد‪«:‬ا‪-‬ا‪-‬ا‪-‬اینجا‬
‫چه خبر شده؟»‬
‫وی ووشیان درحالیکه چانه خود را لمس میکرد پاسخ داد‪«:‬من باید ازتون معذرت بخوام خانم واقعا‬
‫متاسفم‪....‬من امشب زیادی نوشیدم بعدش خواستم حموم کنم ‪...‬همه چی خوب بود تا موقعی که‬
‫چند باری زدم به وان و شکست‪...‬خیلی متاسفم‪،‬حاضرم خسارتش رو جبران کنم!» پس از گفتن‬
‫این حرف بیاد آورد که او هیچ پولی ندارد‪.‬در طی سفر‪،‬الن وانگجی مسئولیت تمام هزینه هایشان‬
‫را بعهده گرفته بود در پایان نیز این الن وانگجی بود که باید پول همه این خرابکاری را پرداخت‬
‫میکرد‪.‬‬
‫هرچند صاحب مسافرخانه گفت‪«:‬مشکلی نیست خودتونو نگران نکنین!» ولی پریشانی در صورتش‬
‫موج میزد‪.‬او قدم بدرون اتاق نهاد‪«:.‬آخه آب چطوری نشت کرده تا طبقه پایین؟ اصال نمیشه پامو‬
‫جایی بزارم اینقدر آب ریخته‪»...‬او خم شد و حصیرها را برداشت و دوباره با صدای بلندی گفت‪«:‬چرا‬
‫اینجا یه سوراخ هست؟»‬
‫این همان سوراخی بود که الن وانگجی با بیچن در کف زمین درآورده بود‪.‬وی ووشیان دستش را‬
‫در موهایش پریشان خود فرو برد‪.‬تنها توانست عذر و تاسف خود را تکرار کند‪«:‬بله‪،‬اونم تقصیر‬
‫منه‪ ...‬داشتم با شمشیرم بازی میکردم و ‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از آنکه او حرف خود را به پایان برساند‪،‬الن وانگجی کیسه پول روی زمین را برداشت و چند‬
‫تکه نقره روی میز گذاشت‪ .‬صاحب مسافرخانه بسرعت نرم شد اما مجبور بود چند کلمه ای که در‬
‫دلش مانده بود را بگوید‪«:‬ارباب جوون‪،‬خودتو ناراحت نکن‪...‬ولی تو چطور میتونی یه چیز خطرناکی‬
‫مثل شمشیرو پرت کنی اینور اونور؟ مشکلی نیست اگه کف زمین یا حصیر‬
‫نشستن سوراخ شده ولی اگه کسی زخمی میشد چی؟ »‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بله بله درست میگین خانم!»‬
‫صاحب مسافرخانه پول را برداشت‪«:‬خب دیگه االن مشکلی نیست‪،‬دیرقته‪ ،‬فعال استراحت کنین‬
‫من شما رو می برم یه اتاق دیگه فردا به این یکی اتاق رسیدگی میکنیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بله‪،‬لطفا‪،‬ممنونم‪...‬وایسا‪ ،‬میشه دو تا اتاق بهمون بدین؟»‬
‫صاحب مسافرخانه با حیرت گفت‪«:‬چرا دو تا اتاق؟»‬
‫وی ووشیان جرات نداشت در چشم الن وانگجی نگاه کند‪،‬صدای خود را پایین آورد‪...«:‬من هر‬
‫دفعه نوشیدنی میخورم دیوونه بازی در میارم‪...‬متوجه شدین خودتون که؟! چیز پرت میکنم با‬
‫شمشیرم بازی میکنم نمیخوام به کسی آسیب بزنم!»‬
‫صاحب مسافرخانه گفت‪«:‬البته!»‬
‫پس از گفتن این حرف آندو را به اتاق هایی جداگانه راهنمایی کرد‪.‬بعد گوشه لباس خود را گرفته‬
‫و پایین رفت‪.‬وی ووشیان از او سپاسگزاری کرده و در اتاق خود را باز نمود‪.‬وقتی برگشت الن‬
‫وانگجی را در راهرو دید‪.‬با یک دست بیچن را نگهداشته و با دست دیگرش با پیشانی بند خود‬
‫بازی میکرد‪.‬نگاهش رو به پایین بود و چیزی نمیگفت‪.‬وی ووشیان هم میخواست هر چه سریعتر‬
‫در اتاق خود پنهان شود ولی وقتی نگاهش به او افتاد نتوانست قدمی بردارد‪.‬سپس با دقت و‬
‫صداقت گفت‪«:‬الن جان‪،‬بخاطر امشب متاسفم!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت‪،‬الن وانگجی نفسی کشید و گفت‪«:‬مجبور نیستی اینو به من بگی!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی پیشانی بند خود را درست کرد دوباره تبدیل به همان هانگوانگ جون همیشگی شد‪.‬آرام سر‬
‫خود را تکان داد‪ «:‬خوب استراحت کن‪ ...‬باید درباره معبد گوانیین حرف بزنیم و فرداش هم به‬
‫النلینگ میریم!»‬
‫با این حرف وی ووشیان کمی بهتر شد‪.‬الاقل فردا می توانستند درباره موضوعی سخن بگویند‪.‬او‬
‫خنده ای کرد‪«:‬باشه تو هم استراحت کن‪...‬بیا فردا درباره این قضیه حرف بزنیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و هفت‪ -‬بخش هشتم‬


‫اشتیاق‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پس از اینکه وارد اتاق شده و در را بست به چهارچوب تکیه داد‪.‬وقتی شنید که الن‬
‫وانگجی در را پشت سر خود می بندد دستش را بلند کرده و به صورت خود سیلی زد‪.‬سپس روی‬
‫تخت چوبی پرید و صورت داغ خودش را در بین دستان پنهان نمود با وجود اینکه مدت زیادی‬
‫همانطور ماند باز گرمای صورت و بدنش از بین نرفت‪.‬حتی فنجان روی میز را برداشت پر نموده‬
‫و روی سر خودش ریخت ولی هنوز هم بی فایده بود‪.‬میتوانست عطر الن وانگجی را روی تمام‬
‫بدن خود احساس کند‪.‬‬
‫وی ووشیان میدانست اگر همانطور در آن اتاق بماند درحالیکه میدانست میان او و الن وانگجی‬
‫تنها یک دیوار وجود دارد بعالوه یادآوری تمام کارهایی که باهم کرده بودند حس میکرد نمیتواند‬
‫تمام شب آرام و قرار داشته باشد‪.‬نمیتوانست دیگر آنجا بماند‪ .‬پنجره را باز کرده و قدم روی طاقچه‬
‫گذاشت بعد مانند یک گربه سیاه به سبکی جستی زد و در خیابان فرود آمد و از مسافرخانه خارج‬
‫شد‪.‬نیمه های شب بود و کسی در خیابان قدم نمیزد پس وی ووشیان توانست با حداکثر سرعت‬
‫بدود‪.‬وقتی از کنار دیواری میگذشت که الن وانگجی بهنگام مستی نقاشیش کرده بود سر جای‬
‫خود ایستاد‪.‬او روی دیوار‪،‬خرگوش‪،‬قرقاول و اشکال کوچک دیگری را درهم و برهم کشیده‬
‫بود‪.‬وقتی ووشیان بیاد آورد که الن وانگجی چطور با دقت محو اینکار شده بود و او را میکشید تا‬
‫نقاشی هایش را ببیند و تحسینش کند نا خودآگاه لبخندی زد‪.‬‬
‫احساس بی نظیری قلبش را درنوردید‪.‬ای کاش موقع مستی آنطور دیوانگی نمیکرد‪.‬حداقل می‬
‫توانست وانمود کند در نهایت صدق و راستی کنار او خوابیده یا بدون خجالت زدگی در تخت او‬
‫مچاله شده و همراهش می خوابید در عوض حاال مجبور شده بود بیخوابی شبانه را تحمل کند و‬
‫در خیابان های بیرون مسافرخانه پرسه بزند و شبیه پرنده ای بی سر بچرخد تا احساساتی که در‬
‫مغزش بودند را رها سازد‪.‬وی ووشیان دست دراز کرده و آندو نقاشی کوچکی که در حال بوسه‬
‫بودند را لمس کرد‪.‬عبارت‪-‬الن وانگجی اینجا بود‪ -‬در باالی نقاشی قرار داشت باید این‬
‫عبارات را پاک میکرد اما پیش از اینکار با نوک انگشتانش چند باری روی خطوط عبارت «الن‬
‫وانگجی»دست کشید‪.‬یکبار‪،‬دوبار‪،‬سه بار‪.....‬هر چه بیشتر رویشان دست میکشید بیشتر حس میکرد‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نمیخواهد از آنجا برود‪.‬ناگهان صدای حرکتی به گوشش رسید‪.‬سریع آماده باش ایستاد‪.‬نیمه های‬
‫شب بود و او آرام از گوشه ها راه میرفت و خوب نگریست متوجه شکل هیکل سیاهی به دیوار‬
‫تکیه داده و با چیزی که در دست داشت خطوط روی دیوار را خراش میداد و در کارش دقت و‬
‫مالحظه بسیاری داشت‪.‬وی ووشیان مات ماند‪ .‬ون نینگ برگشت صورتش را غبار سفید رنگی‬
‫پوشانده بود‪«:‬ارباب شما چرا اینجایی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو داری چیکار میکنی؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬اوه‪،‬ارباب الن خیلی چیزا نوشته‪....‬خب اگه فردا صبح مردم بیدار شن و این نوشته‬
‫ها رو ببینن حتما خیلی واسشون دردسر میشه منم االن دارم سعی میکنم پاکشون کنم‪»...‬او سپس‬
‫مکثی کرد و پرسید‪«:‬ارباب جوان الن کجاست؟»‬
‫وی ووشیان سرش را پایین گرفت‪«:‬اون رفت بخوابه منم پریدم بیرون یه کمی بگردم!»‬
‫ون نینگ متوجه شد حسش مانند همیشه نیست‪.‬دست از کار کشید و پرسید‪«:‬ارباب جوان‪،‬اتفاقی‬
‫افتاده؟»‬
‫ون نینگ چند قدمی به طرف او برداشت بعد ناگهان مکثی کرده و سریع عقب رفت‪.‬وی ووشیان‬
‫با تردید و شگفتی پرسید‪«:‬ایندفعه چت شده دیگه؟»‬
‫ون نینگ که انگار ترسیده بود گفت‪«:‬نه نه هیچی نیست!»‬
‫وی ووشیان در نگاه اول حس کرد او از چیزی خجالت کشیده‪،‬ناخودآگاه نگاهی به خودش‬
‫انداخت‪.‬روی مچش رد انگشت ان الن وانگجی وقتی که او را محکم چنگ زده و در تختخواب‬
‫انداخت آشکار بود‪ .‬به لبهای خود دست زد هنوز ورم داشتند و میسوختند‪.‬موقعی که درون تختخواب‬
‫محکم همدیگر را در آغوش گرفته و می بوسیدند الن وانگجی جاهای زیادی از بدنش را گاز‬
‫گرفته بود‪.‬قطعا روی گردنش آثار هم آغوشی و یکی شدنشان آشکار بود‪.‬اگر ون نینگ ذره ای‬
‫خون در بدن خود داشت اکنون همه اش در صورتش جمع شده و سرخ میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در این لحظه نمیدانست چه باید بگوید‪«:‬عاااه‪....‬تو‪»....‬سپس کنار دیوار نشست و آه‬
‫کشید‪«:‬نوشیدنی میخوام!»‬
‫ون نینگ بی درنگ پاسخ داد‪«:‬میرم بخرم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬برگرد بابا‪...‬بدو بدو داری کجا میری؟»‬
‫ون نینگ برگشت ‪«:...‬دنبال الکل بگردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو‪....‬من یه چیزی گفتم‪ ...‬پاشدی داری میری بگردی واقعا؟ تو که خدمتکارم‬
‫نیستی درسته؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬میدونم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بعدشم‪...‬پول داری؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬نه‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دیدی؟ میدونستم!»‬
‫ون نینگ با حسادت گفت‪«:‬ولی اربابزاده الن خیلی داره‪....‬خیلی پولداره‪ ...‬خوشبحالش!»‬
‫«عایی» وی ووشیان سر خود را به دیوار کوبید و آه بلندی کشید‪«:‬ولش کن‪...‬من تا عمر دارم‬
‫دیگه نوشیدنی نمیخورم!!!»‬
‫ون نینگ با شگفتی گفت‪«:‬چرا؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نوشیدنی باعث میشه همه چی خراب بشه‪...‬من باید الکل رو ترک کنم!»‬
‫ون نینگ لبهای خود را جمع کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬منظورت از این حرکت چیه؟ نکنه حرف منو‬
‫باور نداری؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ با لکنت گفت‪«:‬نه نه‪...‬ولی قبال خواهرم چند باری سعی کرد ترکتون بده شکست نخورده‬
‫بود‪...‬؟»‬
‫«هاها هاهاها»وی ووشیان آن روزها را بیاد آورد‪«:‬اون هر روز خدا سوزناشو فرو میکرد تو‬
‫بدنم‪...‬سوراخ سوراخ شده بودم!» وی ووشیان پس از اینکه مدتی خندید ناگهان پرسید‪ «:‬ون‬
‫نینگ‪،‬وقتی این جریان ها تموم بشه فکر کردی میخوای چیکار کنی؟»‬
‫ون نینگ شگفت زده گفت‪«:‬میخوام چیکار کنم؟»‬
‫حاال و در این دنیا هیچ دوست نزدیکی برای ون نینگ نمانده بود‪.‬در حقیقت او افراد زیادی را هم‬
‫نمیشناخت‪.‬از زمانی خیلی دور او ابدا به خودش فکر نکرده بود چه برسد به اینکه تصمیمی بگیرد‪.‬او‬
‫یا ون چینگ را دنبال میکرد یا وی ووشیان را‪...‬غیر از اینها نه میدانست کجا باید برود و نه اینکه‬
‫کجا می توانست برود ولی وی ووشیان همیشه امیدوار بود که او بتواند راهی برای زندگی خود‬
‫بیابد‪.‬هرچند که با گفتن این حرف بنظر میرسید او را از خود میراند‪.‬وقتی بیشتر به موضوع فکر کرد‬
‫فهمید که ون نینگ نمیداند کجا باید برود ولی خود او میدانست؟!!! از همان ابتدا زمانی که همراه‬
‫الن وانگجی براه افتاد ابدا به این مشکل فکر نکرده بود‪.‬انگار پیش خود تصور کرده بود که‬
‫همینطور همراه هم پیش خواهند رفت و چیزی تغییر نمیکند اما بعد از امشب ممکن بود او و الن‬
‫وانگجی دیگر مانند سابق نباشند‪.‬بدون الن وانگجی‪،‬چندان برایش سخت نبود که در این جهان‬
‫براه بیفتد و برای خودش بگردد ‪......‬‬
‫اما صدایی در دلش به او میگفت‪ :‬نه ‪...‬تو نمیتونی‪....‬‬
‫بنظر میرسید حرفهایی که در برج ماهی طالیی زده بود بواقعیت بدل شدند وی ووشیان بدون الن‬
‫وانگجی هیچ کاری نمیتوانست بکند‪.‬او نا امیدانه آه بلندی کشید‪«:‬دلم نوشیدنی میخواد!» هر چه‬
‫بیشتر به موضوع می اندیشید بیشتر افسرده میشد‪،‬اضطرابش که جایی برای رفتن نداشت حاال‬
‫تبدیل به اشتیاقی سوزان شده بود‪.‬از جا پریده و گفت‪«:‬گندش بزنن ون نینگ‪،‬بریم!»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬کجا بریم؟!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬دنبال دردسر!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و هشت‪ -‬بخش اول‬


‫دشمنی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان و ون نینگ با سرعت بطرف معبد گوانیین در شهر پیش میرفتند‪.‬موقع روز او و الن‬
‫وانگجی وضعیت منطقه را بررسی کرده بودند‪.‬آنها برنامه داشتند که معبد را دقیق جستجو کنند و‬
‫طلسم درونش را بشکنند تا بدانند چه موجودی آنجا مهر و موم شده است‪.‬چه این موضوع به جین‬
‫گوانگیائو مربوط میشد و چه نمیشد‪....‬هرچند او تا ساعت ‪ 7‬شب خوابش برد و بعد‪،‬آن اتفاقات افتاد‬
‫درنتیجه نقشه شان تغییر کرد‪.‬‬
‫از آنجایی که وی ووشیان احساس نارضایتی میکرد نیمه شب تصمیم گرفت براه بیفتد و درباره‬
‫جین گوانگیائو برای خودش دردسر درست کند‪.‬‬
‫همه جا در سکوت فرو رفته بود‪.‬چراغ همه خانه ها خاموش بود و درهای معبد گوانیین را محکم‬
‫بسته بودند‪.‬از بیرون آن دیوارهای بلند‪،‬حیاط شبیه قیر سیاه بنظر میرسید‪.‬ولی وقتی وی ووشیان‬
‫روی دیوار پرید‪.‬پیش از آنکه حتی به سقف برسد متوقف شد زیرا چیزی اشتباه شده بود‪....‬ون نینگ‬
‫نیز خشکش زد و با صدای آرامی گفت‪«:‬اینجا یه حفاظ هست!»‬
‫وی ووشیان حرکتی به دست خود داده و هر دو بی صدا فرود آمدند و ورودی اصلی را ترک‬
‫گفتند‪.‬آنها به گوشه ای در طرف دیگر معبد وارد شده و با دقت از آن نقطه باال رفتند‪.‬پس از پنهان‬
‫شدن پشت مجسمه های نیمه حیوانی روی سقف‪،‬توانستند دزدکی درون حیاط را ببینند‪.‬‬
‫هر دو در شوک عظیمی فرو رفته بودند‪............‬‬
‫درون معبد گوانیین پر از افرادی مشعل بدست بود‪.‬نیمی از آن افراد راهب بودند و نیم دیگرشان‬
‫تهذیبگرانی که لباس گل جرقه میان برف را بر تن داشتند‪.‬دو گروه با هم ترکیب شده بودند‪.‬همه‬
‫تیر و کمان بر دوش داشتند و شمشیر به دست گرفته بودند‪ .‬انگار از چیزی حفاظت میکردند و هر‬
‫لحظه آماده نبرد میشدند‪.‬هر از چندگاهی میانشان صدای پچ پچ هم بر میخاست ولی بخاطر حفاظ‬
‫هایی که در چهار گوشه معبد گوانیین قرار داده شده بود‪،‬از خیابان های بیرون دیوار‬
‫همه چیز تاریک و ساکت بنظر میرسید‪.‬هیچ صدا و نوری به بیرون تراوش نمیکرد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ولی آن چیزی که وی ووشیان را در شوک فرو برد حفاظ نبود‪،‬تهذیبگران و راهبان قالبی هم‬
‫نبودند بلکه ردا پوش سفیدی بود که در مرکز حیاط ایستاده بود‪.....‬الن شیچن‪!......‬‬
‫الن شیچن توسط هیچ چیزی محاصره نشده بود‪.‬حتی شمشیر و شیائو اش‪،‬لیه بینگ به کمرش‬
‫آویزان بودند‪.‬او نجیبانه در میان جمعیت ایستاده بود‪.‬آن راهبان و تهذیبگران همه با احترام پاسخش‬
‫میگفتند و با احترام درخواستهایش را انجام میدا دند‪.‬وی ووشیان مدتی همانطور به آن وضع نگاه‬
‫کرده و بعد بطرف ون نینگ برگشت با صدای آرامی گفت‪«:‬برگرد به مسافرخونه‪،‬هر چی سریعتر‬
‫هانگوانگ جون رو با خودت بیار!»‬
‫ون نینگ سری تکان داده و ناپدید شد‪.‬وی ووشیان نمیتوانست جین گوانگیائو را آنجا‬
‫ببیند‪.‬نمیدانست اگر آنجاست آیا طلسم ببر تاریکی هم همراهش هست یا خیر‪...‬بعد از کمی‬
‫فکر‪،‬نوک انگشت خود را گاز گرفت‪.‬سرانگشت خونین خود را روی کیسه اسیرکننده روح بسته به‬
‫کمر خود کشید‪.‬میخواست در نهایت سکوت از چند روح کوچک برای احضار موجوداتی تاریک‬
‫استفاده کند‪.‬با این حال در همان زمان‪،‬صدای پا رس بلند سگی از انتهای خیابان منتهای به معبد‬
‫گوانیین شنیده شد‪.‬‬
‫روح وی ووشیان در دم به پرواز درآمد‪.‬تقریبا خشکش زد‪ .‬میخواست برگردد و از آنجا برود ولی با‬
‫ترس و لرز مجسمه سنگی روی سقف را محکم چسبیده بود‪.‬صدای پارس سگ شدیدتر و به او‬
‫نزدیکتر میشد سینه اش پر از ترس شده و بی اختیار در دل میگفت ‪ :‬الن جان‪ ،‬کمکم کن‪....‬الن‬
‫جان‪،‬کمکم کن!!‬
‫بعد از این لحظه‪،‬انگار از تکرار این اسم قدرت گرفت درحالیکه می لرزید سعی داشت آرام بماند‪.‬وی‬
‫ووشیان در دل دعا میکرد این سگ وحشی که بدون صاحب اش به آنجا آمده سریعا گورش را گم‬
‫کند ولی سرنوشت برای او چیز دیگری میخواست‪.‬در میان پارس سگ‪،‬صدای واضح مرد جوانی را‬
‫می شنید که سرزنش کنان میگفت‪«:‬پری‪،‬خفه شو!میخوای این موقع شب تمام آدمایی که اینجا‬
‫زندگی میکنن رو بیدار کنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ!‬
‫حالت چهره الن شیچن تغیر کرد‪.‬بیشتر تهذیبگران مکتب النلینگ جین صدای ارباب جوانشان را‬
‫میشناختند‪.‬آنها نگاه هایی رد و بدل کرده و نوک تیرها را در کمان آماده ساختند‪.‬صدای جین لینگ‬
‫بسرعت نزدیک میشد‪.‬او به پشت در معبد گوانیین رسیده بود‪«:‬ششش!شششش!باور کن‬
‫همینطوری پارس کنی می اندازمت تو اجاق! بابا میخوای منو ببری کجا؟»‬
‫قلب وی ووشیان در میان آنهمه ترس و وحشت بهم می پیچید‪ :‬جین لینگ‪،‬پسر بیچاره‪...‬زودتر از‬
‫اینجا برو!!!‬
‫ولی جین لینگ درست بیرون معبد گوانیین متوقف شده بود‪.‬پری بارها پارس کرد‪،‬او می چرخید و‬
‫گِلهای روی زمین و دیوار را پنجه میکشید‪.‬جین لینگ با حیرت پرسید‪«:‬اینجاست؟» بعد از سکوتی‬
‫کوتاه در زد‪«:‬کسی اینجا هست؟»‬
‫در میان حیاط‪،‬همه تهذیبگرها نفس خود را حبس کردند‪.‬به کمان خود چسبیده و بطرف درب معبد‬
‫اشاره رفته و منتظر دستور شلیک بودند‪.‬الن شیچن با صدای آرامی گفت‪«:‬بهش آسیب نزنین!»‬
‫صدایش چنان آرام بود که از حفاظ دور معبد گوانیین هم بیرون نمیرفت‪.‬دیگر افراد هم نه آرام‬
‫شدند و نه کمان خود را پایین آوردند‪.‬بنظر میرسید جین لینگ هم متوجه شد که چیزی آنجا مشکل‬
‫دارد‪....‬با اینکه هیچ نگهبان شبی آنجا حضور نداشت ولی او چنان محکم به در میکوبید هر کسی‬
‫که خواب بود را هم بیدار میکرد‪.‬تحت هیچ شرایطی نمیشد آنجا اینقدر آرام و ساکت بماند با اینکه‬
‫بنظر میرسید هنوز آن بیرون است ولی دیگر صدایی از او شنیده نشد‪....‬درست موقعی که وی‬
‫ووشیان میخواست نفس راحتی بکشد دوباره صدای پارس سگ از بیرون دیوارها شنیده شد‪.‬جین‬
‫لینگ یا خشم گفت‪«:‬هوی چرا داری برمیگردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پری خوب‪،‬آفرین!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬پری‪،‬برگرد‪،‬لعنتی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در دل میگفت‪ :‬بچه جون لطفا هر چه سریعتر از اینجا برو!!! ازت خواهش میکنم!!!‬
‫هرچند کمی بعد وی ووشیان صدای واضح گرد و غبار و خرده سنگ های درون دیوار را شنید‪.‬ابتدا‬
‫متوجه نشد این صدای چه چیزی می توانست باشد ولی چند ثانیه بعد عرق سردی بر تنش نشست‪:‬‬
‫اوه نه! اون داره از دیوار میاد باال‪....‬‬
‫جین لینگ وقتی به باالی دیوار رسید تمام آن افراد درون حیاط که کمان بدست گرفته و او را‬
‫نشانه رفته بودند دید‪.‬مردمکهای چشمش جمع شد‪.‬یکی از راهب ها که بنظر میرسید هیچ وقت‬
‫جین لینگ را ندیده یا اینکه مصمم بود هر مزاحمی میخواست وارد شود را بکشد سریع پیش رفته‬
‫و تیری را در کمان نهاد و در مسیری که جین لینگ قرار داشت کشید‪.‬صدای جیغ بلندی از کمان‬
‫برخاست و تیر به پرواز درآمد وی ووشیان میدانست که تیرانداز بسیار ماهر است و آن تیر میتوانست‬
‫مستقیما به سینه جین لینگ برخورد کند‪.‬او تنها یک چاره برای جلوگیری از این اتفاق حتمی می‬
‫دانست سریع روی دیوار پریده‪،‬چیزی را پرتاب کرد و با صدای بلند فریاد کشید‪«:‬فرار کن جین‬
‫لینگ!»‬
‫چیزی که او پرتاب کرد‪،‬فلوت بامبوییش بود که از وقتی به این دنیا برگشت همراهش‬
‫داشت‪.‬توانست راه حمله را ببند و مسیر تیر را منحرف کند‪.‬فلوت تکه تکه شد و جین لینگ هم از‬
‫روی دیوار ناپدید گشت‪.‬احتماال فرار کرده بود ولی بخاطر این حرکت نقطه ای که وی ووشیان در‬
‫آن پنهان شده بود آشکار شد‪.‬صدها تیر با سرعتی طوفانی بطرفش روان شدند‪.‬وی ووشیان پشت‬
‫یک مجسمه پناه گرفت و مجسمه بخاطر باران تیر تغییر ماهیت داده و شبیه به جوجه تیغی شده‬
‫بود‪.‬وی ووشیان دانست که توانسته فعال از خطر فرار کند‪.‬‬
‫همه آن افراد تیراندازان ماهری بودند‪.‬بنظر میرسید سطح تهذیبگریشان هم باال باشد‪.‬او هنوز‬
‫نمیدانست آیا جین لینگ موفق به فرار شده است یا نه‪...‬از روی دیوار پایین پرید‪،‬با انگشتانش دایره‬
‫ای شکل داد و وقتی خواست سوت بزند‪،‬ظاهری لبخند بر لب از پشت سر به او نزدیک شد‪«:‬فکر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکنم براتون بهتره همینجا متوقف بشین ارباب وی‪...‬اصال مهم نیست فلوتتون شکسته باشه ولی‬
‫فکرشو بکنین اگه زبونتون یا انگشتتون رو از دست بدین واقعا براتون بد و شرم آوره!»‬
‫وی ووشیان دست خود را کنار کشید و تصدیق کنان گفت‪«:‬واقعا درست میگی!»‬
‫شخص گفت‪«:‬میشه باهامون همکاری کنین؟»‬
‫وی ووشیان سری تکان داد و گفت‪«:‬شما خیلی مودبی رئیس مکتب جین!»‬
‫جین گوانگیائو با لبخند گفت‪«:‬باعث افتخاره اینو میشنوم!»‬
‫سپس جوری که انگار ه یچ اتفاقی نیفتاده‪،‬قدم به دایره بزرگی در ورودی مرکز معبد گوانیین‬
‫نهادند‪.‬زبان وی ووشیان بند آمده بود‪.‬درهای معبد گوانیین کامال باز بودند‪.‬همانطور که انتظار داشت‬
‫جین لینگ موفق به فرار نشده بود‪.‬چند راهب شمشیرهایشان را بطرف او گرفته بودند و جین لینگ‬
‫به آنها خیره شده بود‪.‬با اینکه در شک و تردید بسر می برد اولین کسی بود که زبان به سخن‬
‫گشود‪«:‬عمو!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬سالم آ‪-‬لینگ!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل نود و نه‪ -‬بخش دوم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ دزدکی نیم نگاهی به وی ووشیان انداخت‪.‬هیچ سگی همراهش نبود بهمین دلیل وی‬
‫ووشیان توانست آرام بگیرد حس میکرد سرش درد میکند‪«:‬هی بچه‪...‬االن دیروقته ‪...‬برای چی با‬
‫سگت پاشدی اومدی اینجا؟»‬
‫ولی او نمیدانست پس از آنکه الن وانگجی‪،‬ون نینگ و وی ووشیان لنگرگاه نیلوفر را ترک کرده‬
‫بودند او برای یافتن وی ووشیان آمده بود و زمانی که فهمید او رفته به داییش که مثل دیوانگان‬
‫براه افتاده و از دیگران میخواست شمشیرش را از غالف بکشند پرخاش کرده بود‪.‬به او انتقاد کرده‬
‫بود که وی ووشیان بخاطر او دوباره فرار کرده و جیانگ چنگ هم جین لینگ را پخش زمین کرده‬
‫بود‪.‬بهمین دلیل جین لینگ تصمیم گرفت خودش دست بکار شود‪،‬پری را برداشته و رد وی ووشیان‬
‫را دنبال کرده بود‪.‬پری ناامیدش نکرده و به درستی بوی وی ووشیان را دنبال کرده و او را به معبد‬
‫گوانیین رسانده بود‪.‬هرچند زمانی که جین لینگ درب معبد را میزد‪،‬پری متوجه هاله وحشی تالش‬
‫برای کشتار پشت درها شده و چرخی زد و لباس صاحب خود را گاز گرفت تا به او هشدار‬
‫دهد‪.‬بدبختانه چیز عجیبی درباره معبد گوانیین وجود داشت و اگر وی ووشیان آنجا نبود باز هم‬
‫جین لینگ حس میکرد باید آن چیز عجیب را پیدا کند‪.‬به این شکل بود که او در دست دشمن‬
‫قرار گرفت‪.‬‬
‫البته جین لینگ درباره این حقیقت چیزی نگفت بلکه تنها خرناسی تحویل داد‪.‬جین گوانگیائو‬
‫همراه چند نفری قدم به معبد نهاد‪.‬درست زمانی که درهای معبد بسته میشد او بطرف زیر دستانش‬
‫برگشت‪«:‬سگه کجاست؟»‬
‫یک راهب جواب داد‪ «:‬سگه خیلی وحشی بود هر کی سر راهش بود رو گاز گرفت‪.‬منم نتونستم‬
‫گیرش بندازم‪...‬در رفت!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬پیداش کنین و بکشیدش‪...‬اون سگ باهوشیه نباید بزاریم کسی رو با خودش‬
‫به اینجا بیاره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«چشم!» راهب شمشیر بدست از آنجا رفت‪.‬درها باالخره بسته شدند‪.‬جین لینگ با تحیر‬
‫گفت‪«:‬میخوای اونو بکشی؟ تو خودت پری رو بهم داده بودی!»‬
‫جین گوانگیائو بجای جواب دادن به او پرسید‪«:‬آ‪-‬لینگ اینجا چیکار میکنی؟»‬
‫جین لینگ نیم نگاهی به وی ووشیان انداخته و پاسخی نداشت‪.‬ناگهان الن شیچن به سخن‬
‫درآمد‪«:‬جناب رئیس جین‪،‬جین لینگ هنوز بچه اس!»‬
‫جین گوانگیائو بطرف او برگشت‪«:‬میدونم!»‬
‫الن شیچن ادامه داد‪«:‬پسر برادرت هم هست‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو لبخند بر لب گفت‪«:‬برادر‪،‬شما داری به چی فکر میکنی؟ البته که من میدونم جین‬
‫لینگ نه تنها یه بچه که پسر برادرم هم هست‪....‬فکر کردی میخوام چیکارش کنم؟بکشمش تا‬
‫ساکت بمونه؟»‬
‫الن شیچن چیزی نگفت‪.‬جین گوانگیائو سرش را تکان داد و به طرف جین لینگ برگشت‪«:‬آ‪-‬‬
‫لینگ‪،‬شنیدی که اگه سرو صدا کنی ممکن بالهای ناجوری سرت بیارم پس لطفا بشین و کار‬
‫اضافی نکن!»‬
‫جین لینگ همیشه رابطه خوبی با عمویش داشت‪.‬در گذشته جین گوانگیائو همیشه او را نصیحت‬
‫میکرد و حاال با اینکه مثل همیشه مهربان بنظر میرسی ولی با توجه به وضعیت برای جین لینگ‬
‫سخت بود که بخواهد با همان دید گذشته نگاهش کند‪.‬او در نهایت سکوت و مطیعانه بطرف الن‬
‫شیچن و وی ووشیان رفت‪.‬جین گوانگیائو برگشت و پرسید‪«:‬هنوز درش نیاوردن؟ به آدمایی که‬
‫داخلن بگو عجله کنن!»‬
‫یکی از راهب ها جواب داد‪«:‬چشم!» سپس با عجله بطرف کاخ گوانیین رفت‪.‬وی ووشیان فهمید‬
‫که از کاخ مرکزی صدای کندن زمین و سنگ بگوش میرسد انگار گروهی در حال حفر چیزی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بودند‪.‬با خود فکر کرد‪ :‬داره چی حفر میکنه؟ تونله؟ طلسم ببر تاریکیه؟ یا همون چیزی که اینجا‬
‫مهر شده؟؟‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬راستی‪،‬من هنوز درباره یه چیزی نپرسیدم جناب وی—شما اینجا رو از کجا‬
‫میشناسی؟ فقط لطفا بهم نگو تو و هانگوانگ جون خیلی اتفاقی واسه تعطیالت پاشدین اومدین‬
‫اینجا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬لیانفنگ زون‪،‬تو سند یه زمین بزرگ رو توی تاالر مخفی کاخ معطر مخفی‬
‫کرده بودی درست کنار یادداشتای من بود‪.‬یادت نیست؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬اوه‪،‬عجب اشتباهی‪....‬باید جدا نگهشون میداشتم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب‪ ،‬ما که نمیتونیم از چنگ شما در بریم پس الاقل میتونی بهمون بگی این‬
‫موجودی که توی معبد گوانیین سرکوب شده چی هست؟؟ لیانفنگ زون میشه کنجکاوی منو رفع‬
‫کنین؟»‬
‫جین گوانگیائو لبخندی زد‪«:‬رفع کردن کنجکاوی شما هزینه زیادی داره ارباب وی مطمئنی‬
‫میخوای یه امتحانی بکنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه‪،‬درباره ش فکر کردم‪...‬بی خیالش!»‬
‫در این لحظه الن شیچن بطرفش آمد‪.‬وی ووشیان باالخره متوجه شد شمشیری که به کمر الن‬
‫شیچن آویزان است چند سانت از غالف خارج شده و هیچ نوری از آن ساطع نمیشود‪.‬او پرسید‪«:‬زوو‬
‫جون‪،‬این چیه دیگه؟»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬واقعا شرم آوره ولی من با دروغ های اون فریب خوردم و انرژی معنویم رو از‬
‫دست دادم‪.‬هرچند شویوئه و لیه بینگ همراهم هستن ولی نمیتونن هیچ کمکی بهم بکنن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نیازی نیست شرمنده باشین بهرحال دروغ گفتن یکی از مهارت های شگفت‬
‫انگیز لیانفنگ زونه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آن روزی را که منگ یائو برای شمشیر زدن به نیه مینگجو تظاهر به خودکشی کرده بود را بیاد‬
‫آورد‪.‬خبر «لیانفنگ زون بسختی زخمی شده» هم موضوعی از همان دست بود و برای وی ووشیان‬
‫سخت نبود بفهمد الن شیچن چگونه نیروی معنوی خود را از دست داده است‪.‬جین گوانگیائو به‬
‫راهب ها دستور داد‪ «:‬یه طلسم درست کنین‪....‬هانگوانگ جون که برسه باید هر جوری شده‬
‫متوقفش کنین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از کجا مطمئنی که هانگوانگ جون میاد؟»‬
‫او فکر میکرد آیا باید دروغی سرهم کند یا نه تا بتواند دفاع جین گوانگیائو را در هم بشکند ولی‬
‫جین گوانگیائو درحالیکه انگار میدانست او به چه می اندیشد لبخند زنان گفت‪«:‬البته که میاد‪...‬ارباب‬
‫وی از اونجایی که شما به معبد گوانیین مشکوک شدین هانگوانگ جون هم حتما درباره حالت‬
‫عجیب اینجا باخبره‪...‬ارباب وی اصال سعی نکن که بگی اون همراهت نیومده چون من باورت‬
‫نمیکنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آفرین!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬اگر وانگجی همین اطرافه پس چرا همراهت نیست؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب ما جداگانه کار میکنیم!»‬
‫الن شیچن با شگفتی مکثی کرد‪ «:‬من شنیده بودم وقتی از تپه های تدفین رفتین آسیب جدی‬
‫دیدی چرا اون توی همچین موقعی داره جداگانه کار میکنه ؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اینو از کی شنیدین؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬من بهش گفتم!»‬
‫وی ووشیان پیش از اینکه بطرف الن شیچن برگردد نیم نگاهی به او انداخت‪«:‬همینطوره منتها‬
‫من امشب خوابم نبرد از مسافرخونه زدم بیرون ‪...‬یجورایی اتفاقی اومدم اینجا ‪....‬هانگوانگ جون‬
‫تو یه اتاق دیگه بود در نتیجه نمیدونه من بیرونم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این موضوع برای جین گوانگیائو عجیب بود‪«:‬شما دو تا اتاق گرفتین؟»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬کی بهت گفته ما باید حتما یه اتاق بگیریم؟»‬
‫جین گوانگیائو لبخندی زد و چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اوه میدونم!»الن شیچن به او گفته‬
‫بود وی ووشیان ادامه داد‪«:‬شما دو تا واقعا درباره همه چی با هم حرف میزنینا!»‬
‫هرچند در لحن الن شیچن ذره ای شوخ طبعی دیده نمیشد‪«:‬ارباب وی‪،‬بین شما دو تا اتفاقی‬
‫افتاده؟»‬
‫بدون لبخند همیشگی و با حالت جدی‪،‬چهره اش کامال شبیه الن وانگجی بود‪.‬اصال نمیدانست او‬
‫چرا اینطور واکنش نشان میدهد در عین حال خودش نیز شدیدا احساس گناه میکرد‪«:‬رئیس مکتب‬
‫الن‪،‬چی میتونه بین ما اتفاق بیفته؟ فعال بهتره توجهمون رو بزاریم رو موضوعی که اینجا مهمتره!»‬
‫سپس با چشم به جین گوانگیاشو اشاره کرد با این یادآوری الن شیچن جواب داد‪«:‬من واقعا‬
‫عجوالنه رفتار کردم می بخشید!»‬
‫با اینهمه جین گوانگیائو هنوز لبخند میزد‪«:‬بنظر میرسه واقعا یه مشکلی رخ داده و اصال هم مشکل‬
‫کوچیکی نیست!»‬
‫وی ووشیان با لبخندی سرد بطرف او برگشت‪ «:‬االن تمام دنیای تهذیبگری میخوان علیه شما‬
‫جنگ راه بندازن لیانفنگ زون‪،‬اونوقت شما کنار نشستی؟ اینقدر وقت داری که نگران بقیه باشی؟‬
‫چقدر انسان خوش صحبتی هستی خودت خبر نداری!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬معلومه که نه‪،‬فقط نظرمو گفتم‪ ...‬هانگوانگ جون تمام این سالها مشتاقانه‬
‫انتظار کشیده ولی امروز اینجا نیست که با پایان خوش خودش روبرو بشه‪...‬رئیس مکتب الن‬
‫عزیزمون هم دلیل خوبی برای بی تابی دارن هر کسی باشه وقتی اینطور می بینه هیجان زده‬
‫میشه!»‬
‫وی ووشیان چرخی زد‪ «:‬اشتیاق چیه؟ پایان خوش چیه؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با شنیدن این حرف هم الن شیچن و هم جین گوانگیائو شگفت زده شدند‪.‬آنها با دقت تمام‬
‫سراپایش را بررسی میکردند انگار میخواستند مطمئن شوند تظاهر نمیکند‪.‬قلب وی ووشیان به‬
‫تپش افتاد انگار چیزی که در نیمه آن شب در سکوت فرور فته بود دوباره در سینه اش بحرکت‬
‫درآمده بود‪.‬او سعی داشت خودش را آرام نشان دهد‪«:‬منظورتون چیه؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬تو واقعا نمیدونی منظور من چیه؟ حاال هر چی‪،‬اگه هانگوانگ جون‬
‫اینو میشنید دلش میشکست نه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من اصال متوجه حرفات نمیشم خب مثل آدم حرف بزن!!!»‬
‫الن شیچن شوکه شده بود‪«:‬ارباب وی یعنی میخوای بگی اینهمه وقت با وانگجی هستی و هنوز‬
‫درباره احساساتش چیزی نمیدونی؟»‬
‫وی ووشیان به او چنگ زد‪،‬تقریبا زانو زده و از اون خواهش میکرد که همه چیز را توضیح‬
‫دهد‪«:‬رئیس مکتب الن‪،‬رئیس مکتب الن‪،‬م‪-‬منظورتون از احساسات الن جان‪...‬چه‬
‫احساساتیه؟؟این‪...‬این‪»...‬‬
‫الن شیچن با ناباوری و فشار دست او را از خود دور کرد‪«:‬پس واقعا چیزی نمیدونی؟ فراموش‬
‫کردی چطوری شالق خورده؟ اون نشان روی سینه شو ندیدی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬زخمای ش‪-‬شالق؟» او دوباره به الن شیچن آویزان شد‪«:‬رئیس مکتب‬
‫الن‪،‬من واقعا نمیدونم‪...‬لطفا بهم بگین اون چطوری زخمی شده؟چطور ممکنه اون زخما به من‬
‫مربوط باشن؟»‬
‫خشم در چهره الن شیچن موج میزد‪«:‬اگر به تو ربطی نداشته پس همینطوری بی دلیل این بالها‬
‫رو سر خودش آورده؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زوو جون اصوال انسان صبوری بود ولی حاال که پای الن وانگجی بمیان آمده بود حقیقتا خشمگین‬
‫شد‪.‬ولی پس از موشکافی دقیق حالت وی ووشیان توانست کمی از خشم خود را سرکوب‬
‫کند‪«:‬حافظه ات‪....‬آسیب دیده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حافظه ام؟» او سریع سعی کرد به تمام چیزهایی که فراموش کرده بود فکر‬
‫کند‪«:‬یادم نمیاد حافظه ام چیزیش شده‪......‬آره!»‬
‫دقیقا بخشی از خاطراتش تیره و تار بود‪.‬قتل عام در شهر بی شب!‬
‫در شبی که گمان میرد ون چینگ و ون نینگ تبدیل به خاکستر شده اند‪،‬میدید که دنیای‬
‫تهذیبگری چگونه مشتاقانه بسمت او هجوم می آورند حتی مرگ جیانگ یانلی را در برابر چشمان‬
‫خود دیده بود‪...‬در پایان کنترل خود را از دست داده و طلسم ببر تاریکی را بهم متصل کرد و اجازه‬
‫داد آن کشتار عظیم رخ دهد‪.‬آن کسانی که توسط اجساد مردگان کشته میشدند تبدیل به مردگان‬
‫جدید شده و تحت امر طلسم ببر قرار میگرفتند جریانی بی پایان از عروسک های کشنده ساخته‬
‫بود که جهنمی خونین براه انداختند‪.‬بعد از این صحنه ها هر چه وی ووشیان تالش میکرد اتفاقات‬
‫پس از آن برایش تیره و تار و مبهم بود تنها حس میکرد آن قتلگاه را به سمت شهری ترک گفته‬
‫مدتی بیهوش بود و زمانی که بهوش آمد دیر زمانی بود که روی زمین تپه های تدفین در ییلینگ‬
‫نشسته بود‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬حاال یادت اومد؟»‬
‫وی ووشیان من من کنان گفت‪«:‬اون موقع توی شهر بی شب؟ من‪-‬همیشه فکر میکردم خودم‬
‫یجوری برگشتم به تپه ها‪...‬یعنی میگین‪»...‬‬
‫الن شیچن از روی خشم خندید‪«:‬ارباب وی‪،‬اون موقع توی شهر بی شب‪،‬شما با چند هزار نفر‬
‫روبرو شدین؟ سه هزار نفر!! مهم هم نیست چه اعجوبه ای بودی ولی خیال کردی با اون وضعیت‬
‫میتونستی بدون اینکه صدمه ببینی فرار کنی؟ غیرممکن بود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬الن‪...‬الن جان چیکار کرد؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬وانگجی چیکار کرد؟ اگه شما یادت نمیاد –ممکنه تو کل زندگیت اون هیچی‬
‫بهت نگه البته تو هم ازش چیزی نمیپرسی‪ ...‬خب باشه بزار من بهت بگم!» او ادامه داد‪«:‬ارباب‬
‫وی‪،‬اون شب‪،‬تو دو تیکه طلسم ببر تاریکی رو بهم چسبوندی و خیلیا رو کشتی تا دلت آروم بگیره‬
‫حتی وانگجی هم بخاطر وحشی بازی تو آسیب دید‪.‬ظاهرش از تو بهتر نبود و تکیه داده بود به‬
‫بیچن که بتونه سر پا وایسه‪ ...‬وقتی دید داری میفتی خودشو بهت رسوند‪.‬اون موقع آدمای زیادی‬
‫هوشیار نبودن و منم نمیتونستم حرکت کنم ولی دیدم که وانگجی بدون اینکه انرژی معنوی‬
‫واسش مونده باشه داشت می افتاد و میومد طرف تو‪...‬تو رو گرفت و باهم‬
‫روی بیچن وایستادین و رفتین‪...‬چهار ساعت بعدش که انرژی معنویم برگشت رفتم به گوسو تا‬
‫کمک بیارم‪ ...‬می ترسیدم بقیه مکاتب اول تو رو پیدا کرده باشن و وانگجی بخواد با تو همکاری‬
‫کنه‪...‬در خوش بینانه ترین حالت اسمش واسه همیشه لکه دار میشد‪...‬و بدترین داستان این بود که‬
‫اونو میکشتن‪...‬بعد ش همراه عمو‪ ،‬سی نفر از ارشدهامون رو انتخاب کردیم که سطح توقعشون از‬
‫وانگجی باالتر از این حرفا بود دو روز تمام مخفیانه سوار شمشیر دنبال شماها گشتیم‪...‬بعدش توی‬
‫منطقه ییلینگ تونستیم یه نشونه هایی از شماها پیدا کنیم‪.‬وانگجی تو رو توی یه غار قایم کرده‬
‫بود‪.‬وقتی رس یدیم بهتون تو‪،‬روی یه سنگ توی غار نشسته بودی وانگجی دستت رو گرفته بود و‬
‫بهت نیروی معنوی میداد همش داشت باهات حرف میزد ولی تو تمام اون مدت فقط یه چیزو‬
‫تکرار میکردی‪......‬گمشو‪»!!!.....‬‬
‫گلوی وی ووشیان خشک و چشمانش سرخ شده بودند حتی نمیتوانست یک کلمه بگوید‪.‬الن‬
‫شیچن ادامه داد‪«:‬عمو رفت سر وقتش و تا تونست سرزنشش کرد و ازش خواست همه چیو توضیح‬
‫بده‪...‬با اینکه میدونست اگه چیزی هم میگفت هیچ کدوم از ماها به کسی نمیگفتیم بازم گفت‬
‫همه چی همینطوره که داریم می بینیم و چیزی برای توضیح دادن نداره! توی کل زندگیش نه به‬
‫من و نه به عمو اینطوری نگفته بود ولی بخاطر تو نه فقط جواب عمو رو اونطوری داد بلکه‬
‫شمشیرشو برداشت و با تهذیبگرای مکتب گوسوالن هم روبرو شد‪...‬اون سی و سه نفری که‬
‫خواسته بودیم بیان رو بدجوری زخمی کرد‪»...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان دست خود را درون موهایش فرو برد‪....«:‬من‪-‬من نمیدونستم‪....‬من واقعا‪»...‬‬
‫او جز تکرار کردن«من نمیدونستم» چیز دیگری برای گفتن نداشت‪.‬الن شیچن کمی خود را آرام‬
‫کرد و بعد ادامه داد‪ «:‬سی و سه ضربه شالق تادیب‪،‬هر کدوم یه ضربه شالق بهش زدن‪...‬تو که‬
‫میدونی چقدر درد داره وقتی ضربه اون شالق به تن آدم میشینه نه؟ و مدت زیادی طول میکشه‬
‫تا جای زخما بهبود پیدا کنه‪...‬اون کلی وقت خودشو صرف کرد که تو رو به تپه های تدفین ببره‬
‫و بعد اومد تا با مجازات خودش روبرو بشه میدونی چقدر جلوی دیوار قوانین زانو زد؟ من وقتی‬
‫رفتم دیدنش بهش گفتم ارباب وی یه اشتباه مرگبار کرده و فایده نداره سرش مجادله کنیم ولی‬
‫اون گفت‪ ....‬نمیتونه دقیقا بگه کاری که شما کردین درست بوده یا غلط ولی‬
‫هر چی هم که بشه اون میخواست همراه شما مسئولیت اتفاقاتی که افتادن رو به گردن بگیره‪...‬همه‬
‫میگفتن اون سالهای عدم حضورش تاوان اشتباهاتش بودن ولی در حقیقت اون نمیتونست از جاش‬
‫بلند بشه و تو بستر بیماری بود‪...‬هرچند وقتی فهمید شما مُردی‪،‬با کلی بدبختی بدن زخمی خودشو‬
‫کشوند تا تپه های تدفین تا برای آخرین بار تو رو ببینه ‪ ....‬اونطوری که اون نگاهت میکرد و‬
‫باهات حرف میزد وقتی نجاتت داد و قایمت کرد هر کسی که کور و کر بود هم میتونست احساس‬
‫اونو بفهمه بر ای همین عمو از دستش عصبانی شد‪.‬وانگجی تو بچگی الگوی همه شاگردا بود و‬
‫قتی بزرگ شد هم یه تهذیبگر برجسته بود‪.‬توی کل زندگیش یه آدم نیکوکار و صادق و معصوم‬
‫بود و آشنایی با تو‪....‬تنها اشتباهی هست که انجام داده‪....‬اونوقت االن‪...‬میگی هیچی‬
‫نمیدونی‪....‬ارباب وی‪،‬وقتی به این جسم برگشتی‪،‬چجوری بهش اعتراف کردی؟ چقدر اذیتش‬
‫کردی؟ هر شب‪.......‬هر شب‪...‬تو‪....‬هی میگی نمیدونی‪....‬اگه نمیدونستی چرا همچین کارایی‬
‫کردی؟»‬
‫وی ووشیان خیلی دلش میخواست به همان زمان ها برگردد و خودش را بکشد‪.‬دقیقا بخاطر اینکه‬
‫هیچ نمیدانست و به خودش جرات انجام اینکارها را داده بود‪.‬احساس وحشتناکی داشت‪.‬اگر الن‬
‫وانگجی نمیدانست که او حوادث چند روز بعد از کشتار شهر بی شب را بیاد نمی آورد و تصور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرده او از ابراز احساساتش باخبر است و آن کارهای وحشتناک را پس از برگشتن به این دنیا‬
‫در حقش انجام داده چطور میتوانست با او روبرو شود؟؟‬
‫در ابتدای امر این کارهای بی شرمانه و نمایشی را انجام میداد تا او را منزجر کند و الن وانگجی‬
‫او را از مقر ابر بیرون بیندازد و دیگر همدیگر را نبینند و راهشان از هم جدا شود ولی الن وانگجی‬
‫هرگز در شناخت رفتارهای حقیقی او اشتباه نمیکرد‪....‬با اینهمه با وجود این مسائل باز تصمیم‬
‫گرفته بود کنار او بماند و اجازه نداده بود تا جیانگ چنگ به او نزدیک شود و همه چیز را برایش‬
‫سخت کند‪ .‬تمام سواالتش را پاسخ میداد‪.‬تمام خواسته ها و شیطنت هایش را پذیرفته و بارها و‬
‫بارها او را بخشیده بود‪.‬حتی وقتی با شیطنت های بی شمار و بی رحمانه وی ووشیان روبرو میشد‬
‫باز حد و حدود خود را نگه میداشت‪.‬‬
‫سپس آن شب در مسافرخانه‪،‬وقتی ناگهان او را هل داد احتماال بخاطر این بود که ‪...‬تصور‬
‫میکرد این هم یک گستاخی و شیطنت لحظه ای دیگرست؟‬
‫وی ووشیان دیگر نمیتوانست به این چیزها بیندیشد با عجله بطرف درهای معبد گوانیین‬
‫رفت‪.‬تهذیبگرها سریع متوقفش کردند‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬من هیجانتون رو درک‬
‫میکنم ولی‪»...‬‬
‫االن تمام کاری که وی ووشیان میخواست بکند این بود که به مسافرخانه برگردد و خودش را به‬
‫الن وانگجی برساند و با وجود تمام پریشانی ها احساسات واقعی خود را به او اقرار کند‪.‬با یک‬
‫ضربه دو راهبی که سعی داشتند جلوی راهش را بگیرند به هوا پراند و غرید‪«:‬گه تو درک و‬
‫فهمت!»‬
‫پس از آن ضربه هفت تا هشت نفر خودشان را بطرف او انداختند‪.‬وی ووشیان احساس میکرد‬
‫دیدش تاریک شده‪،‬در طرف دیگر جین گوانگیائو جمله خود را به پایان رساند‪«:‬من فقط میخواستم‬
‫بگم نیازی نیست اینقدر عجله کنی هانگوانگ جونت—اونهاها‪،‬اینجاست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شمشیر آبی یخی سفیرکشان از آسمان فرود می آمد و سایه هایی که جلوی وی ووشیان را سد‬
‫کرده بودند به عقب راند و بدست صاحبش برگشت‪.‬الن وانگجی بی صدا قدم به معبد گوانیین‬
‫نهاد و نگاهی به او انداخت حالتش هیچ فرقی با همیشه نداشت‪ .‬ولی وی ووشیان با اضطرابی که‬
‫داشت احساس میکرد همه حرفهایی که میخواست بگوید درون شکمش جمع شده و بهم پیچیده‬
‫اند‪ .‬دلش درد گرفته بود تنها توانست با زمزمه بگوید‪....«:‬الن جان!»‬
‫جین لینگ که وقتی حرفهای الن شیچن را شنید شوکه شده و زبانش بند آمده بود وقتی دید الن‬
‫وانگجی واقعا به آنجا آمده ابتدای امر هیجان زده شد ولی وقتی طرز نگاه الن وانگجی و وی‬
‫ووشیان بهمدیگر را دید چهره در هم پیچید‪.‬جین گوانگیائو آه کشید‪«:‬دیدی؟ همونطوره که گفتم‪...‬‬
‫اگه شما اینجا باشی ارباب وی‪،‬هانگوانگ جون هم حتما میان!»‬
‫الن وانگجی آن دستی که بیچن را نگهداشته بود را چرخاند‪.‬همین که خواست حرکت کند جین‬
‫گوانگیائو لبخندی زد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬بهتره یه پنج قدمی برگردین عقب!»‬
‫وی ووشیان ناگهان سوزشی روی گردن خود احساس کرد‪.‬الن شیچن با صدایی آرام گفت‬
‫‪«:‬مراقب باش‪،‬حرکت نکن!»‬
‫نگاه الن وانگجی روی گردن وی ووشیان بود و بنظر میرسید کمی رنگش پریده است‪.‬نخ گیوچین‬
‫تقریبا نادیدنی‪،‬روشن و طالیی دور گردن وی ووشیان پیچیده شده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد‪ -‬بخش سوم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نخ گیوچین کامال نازک بود‪.‬رنگ خاصی داشت و تقریبا با چشم دیده نمیشد‪.‬درست در زمانی که‬
‫ذهن وی ووشیان بهم ریخته بود تا زمانی که نخ بطور کامل دور رگهای گردنش پیچید متوجه آن‬
‫نشد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬نکن! نرو عقب!!»‬
‫ولی الن وانگجی بدون ذره ای تردید پنچ قدم عقب رفت‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬شگفت انگیزه‪،‬حاال‬
‫لطفا بیچن رو هم از غالف در بیار!»‬
‫الن وانگجی با یک حرکت کاری که او گفت را انجام داد‪.‬وی ووشیان با خشم گفت‪«:‬دیگه اینقدر‬
‫زیاده روی نکن!!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬یعنی من دارم زیاده روی میکنم؟ اگه از هانگوانگ جون بخوام خودش قدرت‬
‫های معنویش رو مسدود کنه چی؟ این درخواستم رو چی میدونی؟»‬
‫وی ووشیان از الی دندان های بهم ساییده گفت‪«:‬تو‪».....‬پیش از آنکه بتواند حرف خود را به اتمام‬
‫برساند درد تیزی ناشی از مجروح شدن گلوی خود احساس کرد‪.‬چند قطره خون از روی گردنش‬
‫چکید‪ .‬الن وانگجی رنگ به چهره نداشت‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬مگه اون میتونه به حرف من‬
‫گوش نکنه؟ یه ذره فکر کن‪،‬ارباب وی‪،‬زندگیش‪،‬توی دستای منه*»*نکته‪:‬وی یینگ زندگی الن‬
‫جانه!‬
‫الن وانگجی کامال شمرده گفت‪«:‬بهش دست نزن!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬پس خودت که میدونی چیکار کنی درسته هانگوانگ جون؟»‬
‫یک لحظه بعد الن وانگجی جواب داد‪«:‬بله!»‬
‫الن شیچن آه کشید‪.‬الن وانگج ی دستان خود را باال برد و با دو ضربه محکم نیروی معنوی خود‬
‫را مسدود کرد‪.‬جین گوانگیائو لبخند زد و با صدای لطیفی گفت‪«:‬این واقعا‪».....‬‬
‫چشمان الن وانگجی روی آندو قفل شده بود‪«:‬ولش کن بره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬من‪-‬باید یه چیزی رو بهت بگم!!»‬


‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬بزارش واسه بعدا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه‪،‬واقعا مهمه!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬خب همینجا جلوی همه بگو!»‬
‫این حرف تنها نظری سطحی بود اما فکری به ذهن وی ووشیان خطور کرد‪«:‬درست میگی!» بعد‬
‫وی ووشیان با فریادی از ته دل گفت‪«:‬الن جان! الن وانگجی! هانگوانگ جون! اون موقع من‬
‫واقعا میخواستم باهات بخوابم!» ‪‬‬
‫«‪»....‬‬
‫«‪»....‬‬
‫«‪»....‬‬
‫دستان جین گوانگیائو شل شد و نخ افتاد‪.‬وی ووشیان وقتی متوجه این رهایی شد سریع و بدون‬
‫لحظه ای تامل خودش را بطرف الن وانگجی پرتاب کرد‪ .‬پس از اعترافی شوکه کننده اینطور به‬
‫الن وانگجی برخورد کرد او هنوز نتوانسته بود پردازش چیزی که شنیده بود را کامل کند‪.‬در‬
‫صورتش الیه هایی از گیجی و تحیر ظاهر شد‪.‬اولین بار نبود که وی ووشیان بخاطر جان شیرینش‬
‫به او می چسبید و در آغوشش میکشید‪.‬فقط اینبار بدن الن وانگجی چنان سنگین شده بود که‬
‫نمیتوانست کوچکترین حرکتی بکند‪.‬چنان خشکش زده بود که نمیدانست دستان خود را باید کجا‬
‫بگذارد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان‪،‬شنیدی من چی گفتم؟!!!»‬
‫لبهای الن وانگجی تکانی خوردند‪.‬یک لحظه بعد گفت‪«:‬تو‪».....‬او همیشه کوتاه و خالصه و مفید‬
‫سخن میگفت و نیازی نداشت مکث کند‪.‬اینبار مردد تر از همیشه مکث کرد و یک لحظه بعد‬
‫گفت‪«:‬تو‪...‬گفتی‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بنظر میرسید میخواهد حرف او را تکرار کند تا مطمئن شود اشتباه نشنیده است ولی برای الن‬
‫وانگجی بیان آن کلمات واقعا سخت بود‪.‬بالفاصله وی ووشیان پشت سر او گفت‪«:‬من گفتم واقعا‬
‫میخواستم‪»....‬‬
‫«اهم» الن شیچن کناری ایستاده‪،‬مشت خود را جمع کرده روی لبها نهاد‪.‬بعد از دمی تفکر آه‬
‫کشید‪«:‬ارباب وی‪،‬االن نه موقع این حرفاست و نه جاش که اینطوری بگی!»‬
‫وی ووشیان بدون ذره ای صداقت معذرت خواهی کرد‪«:‬واقعا متاسفم رئیس مکتب الن ولی‬
‫نمیتونستم حتی یه ذره دیگه هم منتظر بمونم‪».‬‬
‫ظاهر جین گوانگیائو به گونه ای بود که انگار طاقتش تمام شده‪،‬برگشت و گفت‪«:‬هنوز نتونستین‬
‫درش بیارین؟»‬
‫یکی از راهب ها جواب داد‪«:‬رئیس مکتب‪،‬شما خیلی عمیق چالش کردین‪»....‬‬
‫جین گوانگیائو رنگ به چهره نداشت و صورتش بهم پیچید‪.‬با این وجود باز هم زیردست خود را‬
‫مواخذه نکرد‪«:‬عجله کنین!»‬
‫پیش از پایان حرفهایش یک رگه نورا نی در آسمان پیچید و لحظه ای بعد رعد و برق سراسر‬
‫آسمان را گرفت‪.‬جین گوانگیائو با چهره ای تیره به آسمان خیره شد‪.‬قطرات باران از آسمان باریدن‬
‫گرفتند‪.‬وی ووشیان به الن وانگجی چسبیده بود هنوز میخواست با وجود بارانی که بر سرشان می‬
‫بارید و صورتش را خیس میکرد تمام حرفهایی که در سینه داشت را به زبان بیاورد‪.‬جین گوانگیائو‬
‫به طرف الن شیچن برگشت‪«:‬زوو جون‪،‬بارونه‪،‬بهتره توی معبد پناه بگیریم!»‬
‫با اینکه الن شیچن تحت کنترل جین گوانگیائو بود ولی باز با ادب و مهربانی با او برخورد کرد و‬
‫ذره ای درشتی به او نشان نداد‪.‬رفتارش هیچ تفاوتی با قبل نداشت فقط بی اندازه مودب تر بنظر‬
‫میرسید‪.‬با وجود عصبانیت برایش سخت بود که از روی خشم چشمانش را ببندد و هر چه می تواند‬
‫را بر زبان بیاورد‪.‬اصوال کسی نمیتوانست به آن چهره خندان سیلی بزند چه برسد به الن شیچن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که بطور کل با عصبانیت میانه ای نداشت‪.‬جین گوانگیائو اولین نفری بود که از آستانه معبد گذشت‬
‫و قدم به کاخ اصلی نهاد‪.‬بقیه نیز بدنبالش روان شدند‪.‬‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی یکبار موقع روز وارد اینجا شده بودند‪.‬داخل ساختمان بزرگ و باشکوه‬
‫بود‪.‬رنگ دیوارها سرخ و طالیی بود و بنظر میرسید اینجا بخوبی تمیز میشود و کسانی هستند که‬
‫به وضعش برسند‪.‬راهبان و تهذیبگران در پشت کاخ مشغول حفاری بودند‪.‬هرچه عمق بیشتری را‬
‫میکندند باز به چیزی که جین گوانگیائو آنجا حفر کرده نمیرسیدند‪.‬وی ووشیان غیر عمد سرش را‬
‫باال گرفت و به اطراف نگاهی انداخت‪.‬‬
‫مجسمه گوانیین در باالی محراب واقعا زیبا بود‪.‬در مقایسه با مجسمه های معمول گوانیین‪،‬این‬
‫یکی مهربانی کمتری در چهره داشت و شکوه و زیباییش بیشتر بود‪.‬چیزی که بی اندازه بنظرش‬
‫عجیب میرسید این بود که انگار معبد گوانیین برایش آشناست‪.‬آن مجسمه شبیه جین گوانگیائو‬
‫نبود؟؟‬
‫در دید اول چندان مشخص نبود ولی وقتی خوب به جین گوانگیائو خیره شد فهمید که آندو بی‬
‫اندازه بهم شباهت دارند‪.‬وی ووشیان پیش خود فکر کرد‪ :‬یعنی این جین گوانگیائو اینقدر آدم‬
‫خودپرستیه؟ داده همچین مجسمه بزرگی رو ازش بسازن و گذاشته تا مردم بیان و پرستشش کنن؟‬
‫یا نکنه یه تکنیک تهذیبگری مخفی درش هست که من نمیدونم؟؟؟‬
‫ناگهان صدای الن وانگجی در گوشش طنین انداخت‪«:‬بشین!»‬
‫رشته افکار وی ووشیان بیدرنگ از هم پاره شد‪.‬الن وانگجی چهار بالش از درون معبد برداشت دو‬
‫تای آنها را به الن شیچن و جین لینگ داد و دو تا هم برای خودش و وی ووشیان برداشته بود‪.‬بنا‬
‫به دالیلی الن شیچن و جین لینگ بالش های خود را گرفته و در فاصله ای دورتر از آنها‬
‫نشستند‪.‬کامال اتفاقی هر دو به افق خیره شدند‪.‬‬
‫جین گوانگیائو و بقیه نیز به پشت کاخ رفتند تا عملیات حفاری را بررسی کنند‪.‬با تالش الن‬
‫وانگجی‪،‬وی ووشیان باالخره روی بالش نشست‪.‬شاید الن وانگجی هنوز درگیری ذهنی داشت که‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از مناسب نشستن روی بالش کمی گیج میزد‪.‬وی ووشیان پیش از اینکه به چهره الن وانگجی‬
‫زل بزند کمی خود را آرام کرد‪.‬چشمانش رو به پایین بودند و نمیشد احساسات چندانی از آنها‬
‫دریافت کرد‪.‬وی ووشیان میدانست که الن وانگجی هنوز آن حرفهایی که شنیده را باور‬
‫ن کرده است‪.‬او توسط شخصی بی توجه و فراموشکار و البته خندان که چیزی از جرم خود نمیدانست‬
‫شکنجه شده بود‪.‬طبیعی بود که باورش نکند‪.‬وی ووشیان پس از کمی فکر احساس کرد سینه اس‬
‫سنگین شده و قلبش بشدت می لرزد و درد دارد‪.‬جرات نداشت بیشتر فکر کند تنها میدانست که‬
‫به داروی بیشتری نیاز دارند‪..‬او گفت‪«:‬الن جان‪،‬مـ‪-‬منو ببین!»‬
‫صدایش هنوز کمی گرفته بنظر میرسید‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬امم»‬
‫وی ووشیان نفس عمیقی کشید و پچ پچ کنان ادامه داد‪«:‬من واقعا حافظه داغونی دارم‪...‬نمیتونم‬
‫هیچی از اتفاقاتی که قدیما افتاده رو بیاد بیارم مخصوصا اون اتفاقای توی شهر بی شب رو‪...‬حتی‬
‫یه ذره از اون روزا هم درست یادم نیست!»‬
‫با شنیدن این حرفها چشمان الن وانگجی از روی تعجب کمی گشاد شدند‪.‬وی ووشیان ناگهان‬
‫دست دراز کرده و شانه هایش را چسبید‪ «:‬ولی! ولی از حاال هر چی که بهم بگی و هر کاری که‬
‫واسم بکنی رو یادم میمونه—حتی یه ذره شم فراموش نمیکنم! تو واقعا عالی هستی من دوست‬
‫دارم‪...‬یا چطوری بگم‪،‬بهت عالقه دارم‪،‬عاشقتم‪،‬میخوامت‪،‬نمیتونم ترکت کنم‪،‬واسم همه چیزی!‬
‫میخوام واسه بقیه عمرم همراه تو برم شکار شبانه!»‬
‫وی ووشیان سه تا از انگشتانش را کنار هم نهاده و به آسمان‪،‬زمین و قلبش اشاره کرد‪«:‬میخوام‬
‫هر روز باهات بخوابم‪...‬قسم میخورم اون کاری که کردم از روی مسخره بازی و جو گیری لحظه‬
‫ای نبود از روی قدرشناسی یا هر چیز دیگه ای هم نبود من واقعا خیلی دوست دارم و میخوام که‬
‫باهات بخوابم‪ ...‬هیچ کس دیگه ای جز تو رو نمیخوام—غیر از تو هیچ کس دیگه ای نمیتونه‬
‫باشه‪...‬تو میتونی هر کاری میخوای باهام بکنی هر جوری که دوست داری همه چیو می پذیرم تا‬
‫وقتی که تو بخوای‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از اینکه بتواند حرف خود را تمام کند بادی به درون معبد وزید و شماری از شمعدان های‬
‫درون معبد را خاموش کرد‪.‬بدون آنکه متوجه باشند باران تبدیل به طوفان شده بود‪.‬فانوس ها در‬
‫بیرون معبد بهم برخورد می کردند و بخاطر باران بشدت آسیب دیدند‪.‬محیط اطرافشان در خاموشی‬
‫فرو رفت‪.‬وی ووشیان دیگر نتوانست چیزی بگوید در میان تاریکی الن وانگجی‬
‫محکم او را در آغوش گرفته بود و با قرار دادن انگشتش روی لبهای او متوقفش کرد‪.‬الن وانگجی‬
‫کوتاه و نامنظم نفس میکشید‪.‬با صدایی گرفته بیخ گوش وی ووشیان پچ پچ کنان گفت‪....«:‬بهت‬
‫عالقه دارم‪(»....‬مترجم‪:‬میتونم االن در آرامش بمیرم ‪)‬‬
‫وی ووشیان محکم او را بغل کرد‪«:‬آره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪...«:‬عاشقتم‪،‬میخوامت‪»....‬‬
‫وی ووشیان با صدای بلندی گفت‪«:‬آره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪ ....«:‬نمیتونم ترکت کنم‪...‬هیچ کسی جز تو رو نمیخوام ‪...‬و جز تو نمیتونه هیچ‬
‫کسی باشه!»‬
‫او بارها و بارها حرفهایی که وی ووشیان به او زد را با صدا و بدنی مرتعش تکرار کرد‪.‬چنان که‬
‫کم مانده بود وی ووشیان توهم بزند او درحال گریستن است‪.‬او پس از هر جمله دستش را محکمتر‬
‫دور وی ووشیان می فشرد‪.‬وی ووشیان احساس میکرد استخوانهایش در حال شکستن هستند ولی‬
‫خود او نیز محکم دستانش را دور گردن الن وانگجی گره کرده بود و نمیگذاشت به آسانی نفس‬
‫بکشد‪ .‬احساس میکرد مزه تنگ در آغوش گرفتن او صد چندان شده است‪.‬‬
‫نمیتوانست چیزی ببیند اما سینه هایش هر دویشان محکم بهم چسبیده بودند‪.‬تپش قلبهایشان را‬
‫نمیتوانستند از هم پنهان کنند‪.‬وی ووشیان بوضوح تپش قلب الن وانگجی را احساس نموده و‬
‫گرمایی که آن قلب را در هم شکست و چیزی که روی گردنش فرود آمد و بی صدا ناپدید شد‬
‫بنظرش بی شباهت به اشک نبود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این ل حظه صدای پاهایی که بطرف کاخ مرکزی می آمدند شنیده شد‪.‬جین گوانگیائو که همراه‬
‫چند نفر برای بررسی وضعیت حفاری رفته بود برگشت‪.‬در مواجهه با باد قدرتمند‪،‬دو راهب دو طرف‬
‫درب ایستادند و با تمام توان درهای معبد را بستند‪.‬جین گوانگیائو طلسم آتشینی را روشن‬
‫کرد‪.‬طلسم با یک حرکت سبک‪،‬مشتعل شد و او از طلسم برای روشن کردن دوباره شمعدان ها‬
‫استفاده کرد‪.‬شعله های زرد و کم نور شمع ها تنها منبع روشنایی در آن معبد بزرگ‬
‫در میانه شب بارانی بودند‪.‬ناگاه دو ضربه به در برخورد کرد‪.‬با شنیدن صدای در همه کسانی که در‬
‫معبد بودند گوشها را تیز کرده و به آنجا خیره شدند‪.‬دو راهبی که در را با زحمت بستند چنان نگاه‬
‫میکردند انگار با تهدیدی بزرگ روبرو شده اند‪.‬بی صدا شمشیر کشیده بطرف در رفتند‪.‬حالت چهره‬
‫جین گوانگیائو تغییر نکرد‪«:‬کیه؟»‬
‫صدایی از بیرون گفت‪«:‬رئیس مکتب‪،‬منم!»‬
‫صدای سوشه بود‪.‬جین گوانگیائو اشاره ای کرد و دو راهب در را باز کردند‪.‬سوشه همراه با طوفان‬
‫غران وارد شد‪.‬بخاطر هجوم یکباره باد و باران شعله های شمع به سوسو زدن افتادند‪.‬راهب ها‬
‫سریع درها را بستند‪.‬سوشه کامال خیس شده بود‪.‬صورتش یخ بسته و لبانش را الیه ای از کبودی‬
‫پوشانده بود‪.‬در دست راستش شمشیرش را نگهداشته بود و با دست چپ یک انسان را‪...‬بعد از ورود‬
‫میخواست شخص را روی زمین بیاندازد که چشمش به وی ووشیان و الن وانگجی افتاد که روی‬
‫دو بالش نشسته و محکم بهم چسبیده بودند و همدیگر را رها نیمکردند‪.‬‬
‫سوشه بخاطر شکست های پیاپی از آنها رنج کشیده بود و با دیدنشان حالتش تغییر کرد و شمشیر‬
‫کشید و به جین گوانگیائو خیره شد‪.‬او جوری نگاه میکرد انگار هیچ اتفافی نیفتاده سوشه فهمید‬
‫این دو نفر هم تحت کنترل هستند پس خیالش راحت شد‪.‬جین گوانگیائو پرسید‪«:‬چیزی شده؟»‬
‫سوشه پفت‪«:‬اینو سر راهم به اینجا دیدم‪...‬فکر کردم بدردمون بخوره واسه همین گرفتمش!»‬
‫جین گوانگیائو به او نزدیک شده و پایین را نگاه کرد‪«:‬بهش آسیب زدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سوشه گفت‪«:‬نه‪،‬ترسید و غش کرد!» همین که این حرف را زد شخص را روی زمین پرتاب‬
‫کرد‪.‬جین گوانگیائو به او گفت‪«:‬مینشان‪،‬باهاش خشن رفتار نکن نباید زخمی بشه یا آسیبی ببینه!»‬
‫سوشه با عجله گفت‪«:‬چشم!»‬
‫سپس شخصی را که روی زمین پرت کرده بود برداشت و با دقت کنار الن شیچن گذاشت‪.‬الن‬
‫شیچن به شخص خیره شد‪.‬موهای خیس و ژولیده او را کنار زد و خوب نگاهش کرد‪.‬شخص از‬
‫ترس بیهوش شده نیه هوایسانگ بود‪.‬احتماال او پس از استراحت در لنگرگاه نیلوفر در مسیر رفتن‬
‫به چینگه بوده که بدست سوشه اسیر شده بود‪.‬او سرش را باال گرفت و پرسید‪«:‬چرا هوایسانگ رو‬
‫گرفتی؟»‬
‫جین گوانگیائوگفت‪ «:‬خب یه رئیس مکتب دیگه اینجا باشه‪،‬بقیه بیشتر حواسشون رو جمع‬
‫میکنن‪...‬ولی برادر نمیخواد نگران باشین‪...‬خودتون میدونین که من همیشه طرف هوایسانگم‪...‬و‬
‫زمانش هم که برسه هر دوی شما رو آزار میکنم بدون اینکه آسیبی بهتون برسه!»‬
‫الن شیچن با لحن بی تفاوتی گفت‪«:‬باید باورت کنم؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬انتخابش با خودتونه‪،‬برادر‪،‬چه باورم کنین و چه نکنین نمیتونین هیچ کار‬
‫دیگه ای بکنین درسته؟»‬
‫در این لحظه سوشه نگاه سردش را به وی ووشیان و الن وانگجی انداخته بود‪.‬پوزخندزنان‬
‫گفت‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬فرمانده ییلینگ‪،‬کی فکرشو میکرد باز همدیگه رو ببینیم؟ اینطوری ورق‬
‫برگرده ؟ هاه؟ االن چه حسی دارین؟»‬
‫الن وانگجی هیچ چیزی نگفت‪.‬او هیچ توجهی به این حرفهای تحریک کننده پوچ نمی کرد‪.‬وی‬
‫ووشیان پیش خودش فکر کرد‪ :‬چجوری ورق برگشته؟ تو توی تپه های تدفین شکست خوردی‬
‫و در رفتی ولی حاال نمیخوای شکست بخوری و در بری؟!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاید سوشه زمان زیادی بود که این رنج را نگه داشته بود او همانطور بدون اینکه کسی به او توجه‬
‫کند پیش می آمد سر تا پای الن وانگجی را بررسی کرد و مسخره کنان گفت‪«:‬ببین تو عجب‬
‫وضعی هستین اونوقت هنوزم داری ادا در میاری که آرومی و همه چی خوبه؟تا کی میخوای این‬
‫ریختی بمونی؟»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت در عوض الن شیچن گفت‪«:‬رئیس مکتب سو‪،‬وقتی شما در مکتب‬
‫گوسوالن تعلیم میدید‪،‬ما هیچ وقت با شما رفتار بدی نداشتیم برای چی همش به وانگجی ما‬
‫حمله میکنی؟»‬
‫سوشه گفت‪ «:‬من چطور میتونم به اربابزاده دوم الن که از بچگی انسان با استعدادی بودن حمله‬
‫کنم؟فقط نمیتونم تحمل کنم وقتی یجوری رفتار میکنه انگار خیلی آدم مهمیه!»‬
‫اگرچه وی ووشیان می دانست برخی بدون دلیل می توانند از کسان دیگری نفرت پیدا کنند ولی‬
‫در نهایت با گیجی گفت‪«:‬احیانا هانگوانگ جون بهت گفته که خودشو خیلی آدم مهمی میدونه؟؟‬
‫بعدشم اگه درست یادم باشه عبارت تکبر داشتن ممنوعه هم جزئی از قوانین مکتب گوسوالنه مگه‬
‫نه؟؟!»‬
‫جین لینگ پرسید‪«:‬تو برای چی قوانین مکتب گوسوالن رو میدونی؟»‬
‫وی ووشیان چانه خود را لمس کرده و گفت‪«:‬خب یه زمانی خیلی از روشون کپی کردم میدونی؟!»‬
‫جین لینگ با صدای بلندی گفت‪ «:‬تو چرا باید قوانین مکتب گوسوالن رو کپی می کردی؟ تو که‬
‫عضوی از‪»....‬او میخواست بگوید" تو که عضوی از مکتب اون نیستی! "ولی پیش از به پایان‬
‫رساندن حرفش متوجه عجیب بودن آن شد‪.‬دست از سخن گفتن کشید و چهره اش تیره شد‪.‬‬
‫وی ووشیان خندید‪ «:‬نکنه چون هانگوانگ جون از بچگی قیافه اش یخی مونده تو هم اینطوری‬
‫خیال میکنی نه؟ هانگوانگ جون طفلک رو همیشه اشتباهی قضاوت میکنن‪.‬اون جلوی همه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینطوریه ولی تو باید خوشحال باشی تو مکتب یونمنگ جیانگ درس نخوندی جناب رئیس مکتب‬
‫سو!»‬
‫سوشه با صدای سردی گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چون ممکن بود بحد مرگ از دست من عصبانی بمونی وقتی جوون بودم از‬
‫ته دل حس میکردم خدای روی زمینم و خالصه مهمتر از من روی زمین نیست‪...‬البته فقط اینو‬
‫باور نداشتم بلکه هر جا میرسیدم نشون میدادم کی هستم!»‬
‫رگهای پیشانی سوشه ورم کرد و با خشم گفت‪«:‬خفه شو!»او آماده حمله شده بود ولی الن وانگجی‬
‫وی ووشیان را بطرف عقب هل داد و با دستانش از او محافظت میکرد‪ .‬سوشه مکثی نمود و شک‬
‫داشت که آیا باید حمله کند یا نه‪....‬وی ووشیان که دزدکی از پشت الن وانگجی به او نگاه میکرد‬
‫گفت‪«:‬بهتره کار بدی نکنی رئیس مکتب سو‪،‬لیانفنگ زون هنوز کلی احترام واسه زوو جون‬
‫قائله‪...‬فکر کردی اگه به هانگوانگ جون آسیب بزنی لیانفنگ زون خیلی خوشحال میشه؟»‬
‫این خود یکی از دالیل توقف سوشه بود ولی وقتی وی ووشیان این حرف را زد او شدیدا احساس‬
‫ناراحتی کرد‪.‬ولی دوباره با استهزا گفت‪«:‬فکرشم نمی کردم فرمانده ییلینگ‪،‬که ضربات افسانه ایش‬
‫به تن زنده و مرده ترس میندازه خودش اینطور از ترس مردن یه گوشه قایم شه!»‬
‫وی ووشیان بدون ذره ای شرم جواب داد‪«:‬اینقد چاپلوسی منو نکن بابا‪،‬بعدشم من از مردن نمیترسم‬
‫فقط نمی خوام فعال بمیرم!»‬
‫سوشه با مسخرگی ادامه داد‪ «:‬حرفای مسخره میزنی‪...‬مضحکه‪....‬چه تفاوتی بین ترس از مردن و‬
‫اینکه نخوای بمیری هست؟»‬
‫وی ووشیان خود را روی سینه الن وانگجی جمع کرد‪«:‬معلومه که فرق داره مثال االن نمیخوام‬
‫از روی الن جان بلند شم ولی یه وقتی هست که می ترسم از روی الن جان بلند شم –خب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دیدی فرق دارن؟!» سپس بعد از کمی تفکر ادامه داد‪«:‬متاسفم‪،‬حرفمو پس میگیرم‪....‬حاال که نگاه‬
‫میکنم بنظرم جفتش یکیه!»‬
‫صورت سوشه برنگ سبز درآمده بود‪.‬نیت اصلی وی ووشیان عصبانی کردن او بود‪.‬ناگاه از باالی‬
‫سر خود صدای خنده ای شنید‪.‬آنقدر آرام بود که فکر کرد اشتباه شنیده است‪.‬ولی وقتی وی ووشیان‬
‫باال را نگریست او بوضوح میدید روی لبهای الن وانگجی لبخندی آرام جای گرفته لبخندش مانند‬
‫بازتاب تاللو نور خوشید بر روی برف بود‪.‬اینبار نه فقط سوشه‪،‬حتی الن شیچن و جین لینگ هم‬
‫از روی شگفتی به او نگاه کردند‪.‬همه میدانستند که هانگوانگ جون اخالق سردی دارد و‬
‫نمیخندد‪.‬تعداد انگشت شماری دیده بودند وقتی لبخند میزند چگونه میشود‪.‬‬
‫حتی اگر لبخندی کوچک و ناپیدا بود‪.‬هیچ کسی انتظار نداشت در چنین موقعیتی لبخند او را‬
‫ببیند‪.‬چشمان وی ووشیان با شگفتی باز شده و در حدقه می چرخیدند‪.‬یک لحظه بعد آب دهانش‬
‫را قورت داد‪.‬برجستگی گلویش کمی باال و پایین شد و گفت‪«:‬الن جان‪،‬تو‪»...‬‬
‫درست پس از این بود که صدای در از بیرون معبد گوانیین شنیده شد‪.‬سوشه شمشیر خارج شده از‬
‫غالفش را در دست گرفته و با احتیاط پرسید‪«:‬کیه؟»‬
‫هیچ کسی جواب نداد بلکه درها کامال از هم باز شدند!‬
‫در میان هجوم طوفان به درون معبد‪،‬صدای برخورد انفجاری چیز بنفشی به سینه سوشه شنیده‬
‫شد‪.‬آن ضربه سوشه را به هوا پرتاب کرد و او به یکی از ستون های ماهون قرمز کوباند و بی‬
‫درنگ دهانش پر از خون شد‪.‬دو راهبی که از معبد محافظت میکردند هم از انعکاس حمله آسیب‬
‫دیدند‪،‬روی زمین پرتاب شدند و نتوانستند برخیزند‪.‬ظاهری برنگ بنفش روی آستانه در ایستاده بود‬
‫و قدم به کاخ مرکزی نهاد‪.‬بیرون معبد بسختی باران می بارید ولی آن ظاهر بنفش چندان خیس‬
‫نبود‪.‬تنها گوشه های لباسش کمی تاریک و خیس بنظر میرسید‪.‬او چتری چوبی در دست‬
‫داشت‪.‬قطرات باران روی چتر می ریخت و همه جا پراکنده میشد‪.‬نور سرد زیدیان همچنان جلز‬
‫ولز میکرد و در دست راستش تکان میخورد‪.‬چهره اش از آن شب طوفانی هم تاریکتر بنظر میرسید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و یک‪ -‬بخش چهارم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ برخاسته و فریاد زد‪«:‬دایی!»‬


‫جیانگ چنگ چشمانش را چرخاند و به سردی گفت‪«:‬به به! به من میگی دایی؟ واسه چی اونطوری‬
‫فرار کردی؟»‬
‫بعد از پایان حرفش نگاهش را سهوا یا عمدا به طرف وی ووشیان و الن وانگجی چرخاند‪.‬پیش از‬
‫آنکه چشمهایشان بهم تالقی کند‪.‬سوشه که به کمک شمشیرش نانپینگ توانسته بود برخیزد به‬
‫جیانگ چنگ حمله کرد‪.‬جیانگ چنگ هیچ حرکتی نکرد زیرا صدای پارس بلند یک سگ سکوت‬
‫را شکست‪.‬پری مانند یک ماهی پرنده خودش را بدرون معبد انداخته و بطرف سوشه خیز برداشت‪.‬‬
‫وی ووشیان با شنیدن صدای سگ مو به تنش سیخ شد‪.‬در آغوش الن وانگجی منقبض شد و در‬
‫حالیکه از ترس رنگ به چهره نداشت گفت‪«:‬الن جان!»‬
‫الن وانگجی بدون یاد آوری او را در آغوش گرفته بود جواب داد‪«:‬من اینجام!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بغلم کن!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بغلت کردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬محکمتر بغلم کن!»‬
‫الن وانگجی هم جواب داد‪«:‬محکمتر بغلت میکنم!»‬
‫جیانگ چنگ با دیدن این صحنه و شنیدن صدایشان چهره در هم کشید‪.‬او از اساس میخواست‬
‫طرف دیگری را نگاه کند حاال دیگر کنترل گردنش کامال در اختیارش بود تا آنطرف را نبیند اما‬
‫در همان لحظه از پشت کاخ چندین راهب و تهذیبگر شمشیر بدست حمله کنان بطرفش می‬
‫آمدند‪.‬جیانگ چنگ پیش از باال آوردن دست راست خود بسردی خندید‪.‬بعد رگه های درخشان‬
‫بنفشی تمام معبد گوانیین را در بر گرفت‪.‬تمام کسانی که برق شالق به آنها اصابت کرد در هوا به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پرواز درآمدند‪.‬با این حال او هنوز چتر بدست صاف ایستاده بود‪.‬تنها زمانی که همه بر زمین افتاده‬
‫و از درد به خو د می لولیدند و می پیچیدند جیانگ چنگ چتر را بست‪.‬سوشه در طرف دیگری با‬
‫سگ درگیر بود و سعی میکرد خودش را نجات دهد‪.‬جین لینگ فریاد زد‪«:‬پری‪،‬مراقب باش!پری‬
‫گازش بگیر! دستشو گاز بگیر!»‬
‫الن شیچن هم گفت‪«:‬رئیس مکتب جیانگ مراقب گیوچین باش!»‬
‫پیش از اینکه بتواند حرفش را تمام کند صدای نوت گیوچین از پشت معبد برخاست‪.‬هرچند از آنجا‬
‫که جیانگ چنگ در تپه ها تدفین بخاطر این نوای تاریک بسیار اذیت شده بود در این لحظه بیش‬
‫از قبل هشیار بود پس با شنیدن اولین اکوی صدای گیوچین‪،‬لگدی به زمین زده و با نوک پا‬
‫شمشیری که از دست یک تهذیبگر افتاده بود را برداشت‪.‬با دست چپ چتر را پرت کرده و شمشیر‬
‫را گرفت‪ .‬بعد با دست راست ساندو را از غالفش خارج نمود‪ .‬دو شمشیر بدست داشته و با تمام قوا‬
‫به جنگ نواهای حمله کننده رفت‪.‬‬
‫از برخورد شمشیرها با هم چنان صدای کر کننده ای بر میخاست که صدای نوت های گیوچین‬
‫جین گوانگیائو را خاموش میکرد‪.‬واقعا که حرکت مفیدی بود ولی تنها یک مشکل اساسی داشت‪.‬آن‬
‫صدای شدیدا گوشخراش بود! آنقدر گوشخراش بود که انگار در مغز انسان فرو میرفت و گوشها‬
‫را در هم پاره میکرد‪.‬این صدا برای الن شیچن و الن وانگجی که در مکتب گوسوالن بزرگ شده‬
‫بودند حقیقتا غیر قابل تحمل بود‪.‬هر دویشان اخم کرده بودند ‪.‬هرچند الن وانگجی در میانه کار‬
‫خود یعنی آغوش گرفتن وی ووشیان قرار داشت و نمیتوانست گوشهای خود را نگهدارد درنتیجه‬
‫وی ووشیان که از ترس صدای پارس سگ می لرزید آرام گوش های او را پوشاند‪.‬‬
‫جیانگ چنگ به آلودگی صوتی ادامه میداد و همچنان شمشیرها را حرکت میداد و بطرف منطقه‬
‫پشت کاخ میرفت ولی پیش از رسیدن به آنجا جین گوانگیائو داوطلبانه درحالیکه گوشهای خود را‬
‫گرفته بود بیرون آمد‪ «:‬رئیس مکتب جیانگ باید بگم از این حرکت کوبنده شما شگفت زده شدم‬
‫و شکست رو می پذیرم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ زیدیان ر ا به طرف جین گوانگیائو که از حرکاتش جاخالی می داد گرفت ولی او‬
‫پرسید‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬چطوری رسیدین اینجا؟»‬
‫جیانگ چنگ با او سخن نگفت‪.‬انرژی معنوی جین گوانگیائو نیز به اندازه او باال نبود پس جرات‬
‫نداشت مستقیما با او رو در رو شود‪.‬تنها می توانست چندین بار از حمالتش طفره برود‪.‬خونسردی‬
‫خودش را حفظ کرده و از زیردستانش میخواست به جیانگ چنگ حمله کنند‪«:‬وقتی آ‪-‬لینگ از‬
‫لنگرگاه فرار کرد اومدین دنبالش؟ پری شما رو هم راهنمایی کرد درسته؟ بهرحال من پری رو‬
‫بهش دادم ولی بدبختانه نمیدونم چرا هیج توجهی به من نشون نمیده‪»...‬‬
‫وی ووشی ان که توسط الن وانگجی بسختی بغل شده بود دیگر از چیزی نمیترسید حتی اگر صدای‬
‫سگ را میشنید‪.‬آنقدر انرژی برایش مانده بود که خوب فکر کند و وقتی لبخند جین گوانگیائو را‬
‫می دید و چشمانش را در حین جنگیدن حرکت میداد بیاد آورد او شبیه چه کسی است پس با‬
‫صدای آرامی گفت‪«:‬اون واقعا شبیه ژوئه یانگه!»‬
‫هرچند الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان وقتی پاسخی نشنید سر خود را باال گرفت و متوجه‬
‫شد با دستانش هنوز گوشهای الن وانگجی را محکم گرفته و او اصال چیزی از حرفهایش نشنیده‬
‫است و بهمین دلیل هیچ پاسخی نداد پس او نیز دستان خود را برداشت‪.‬در این لحظه لحن صدای‬
‫جین گوانگیائو عوض شد و با لبخندی سرزنده گفت‪«:‬رئیس مکتب جیانگ چی شده؟ از وقتی‬
‫داریم می جنگیم همش داری چشماتو یه طرف دیگه می چرخونی می ترسی اونطرفی رو نگاه‬
‫کنی؟ مگه اونجا چیزی هست؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬تو رئیس تهذیبگرهایی ‪...‬اگه میتونی عین آدم باهام بجنگ چرا وراجی‬
‫میکنی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬هنوزم ازش اجتناب میکنی؟ اونجا جز برادرت کسی نیست‪....‬بینم واقعا تا‬
‫اینجا دنبال آ‪-‬لینگ اومدی؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نظر تو چیه؟ فکر کردی باید دنبال کی بیام؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬جوابشو نده!»‬


‫جین گوانگیائو همیشه بلد بود چه بگوید وقتی جیانگ چنگ با او سخن میگفت براحتی دست روی‬
‫احساساتش میگذاشت و توجهش را به مسیری که خودش میخواست منحرف میکرد‪.‬جین گوانگیائو‬
‫گفت‪ «:‬خوبه جناب وی‪،‬می بینی؟ شاگرد ارشدت دنبال تو نیومده‪...‬حتی نمیخواد بهت یه نگاه هم‬
‫بندازه!»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد‪«:‬باز از اون حرفای عجیب زدینا‪...‬این اولین باری نیست که رئیس مکتب‬
‫جیانگ اینطوری با من رفتار میکنن‪...‬هی منو مجبور میکنین یادآوریتون کنم؟!»‬
‫جیانگ چنگ با شنیدن این حرفها لب ورچید‪.‬رگهای پشت دستش که زیدیان را نگهداشته بود‬
‫بیرون زده بودند‪.‬جین گوانگیائو بطرف او چرخیده و آه کشید‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬ببین—برادر‬
‫شما بودن کال کار سختیه نه؟»‬
‫وی ووشیان وقتی دید جین گوانگیائو چطور مسیر مکالمه شان را عوض کرد و به آنجا رساند‬
‫نگران شد‪.‬جیانگ چنگ بطرفش برگشت و با طعنه گفت‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬برادر قسم خورده‬
‫شما بودن کار سخت تری نیست؟»‬
‫جین گوانگیائو اصال اهمیت نمیداد آیا جیانگ چنگ به او گوش میدهد یا نه‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‬
‫من شنیدم شما دیروز بیخودی توی لنگرگاه نیلوفری آشوب بپا کردین و هی می رفتین اینور اونور‬
‫و شمشیر فرمانده ییلینگ رو با خودتون می بردین و به هر کسی که میرسیدین میگفتین اونو‬
‫براتون از غالف در بیاره!!»‬
‫چهره جیانگ چنگ چنان ترسناک بود که لرز بر اندام هرکسی می انداخت‪.‬وی ووشیان در آغوش‬
‫الن وانگجی پنهان شد‪ .‬قلبش محکم می تپید‪.‬در سرش صدایی می پیچید‪ :‬شمشیر من؟ منظورش‬
‫سویبیانه؟ مگه من اونو ندادم به ون نینگ؟وقتی اونو دیروز دیدم شمشیر دستش نبود‪...‬شمشیر من‬
‫چجوری افتاده تو دست جیانگ چنگ؟؟چرا رفته به بقیه گفته از غالف درش بیارن؟ خودش سعی‬
‫کرده شمشیر رو از غالف در بیاره؟‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی آنطور عصبی شد الن وانگجی به آرامی دست دراز کرده و کمرش را نوازش کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫کمی آرام شد‪.‬چشمان جین گوانگیائو برق زدند وقتی سکوت ناگهانی جیانگ چنگ را‬
‫دید‪ «:‬من شنیدم هیچ کس نتونسته شمشیرو از غالف دربیاره جز خود شما‪...‬خیلی عجیبه‪...‬وقتی‬
‫من داشتم اموال فرمانده ییلینگ رو جمع میکردم اون شمشیر سیزده سال پیش خودشو مهر کرده‬
‫بود‪...‬غیر از خود فرمانده ییلینگ هیچ کس نمیتونست اونو از غالف بکشه ‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ ساندو و زیدیان را بدست گرفته و درحالیکه با خشم فریاد میزد حمله کرد‪«:‬خفه‬
‫شو!»‬
‫ولی جین گوانگیائو هنوز به روش خود ادامه میداد‪،‬خنده کنان گفت‪«:‬خب حاال یادم اومد‪...‬قدیما‬
‫ارباب وی خیلی گستاخ بود‪....‬شمشیرشو هیچ جایی با خودش نمیبرد و هر دفعه یه بهونه جدید‬
‫میاورد‪ ...‬این چیزا همیشه واسم عجیب بود‪....‬شما چطور؟»‬
‫جیانگ چنگ غرید‪«:‬تو میخوای چی بگی؟»‬
‫جین گوانگیائو صدایش را کمی باال برد‪«:‬رئیس مکتب جیانگ شما واقعا فوق العاده ای‪....‬جوون‬
‫ترین رئیس مکتبی که موفق شد مکتب یونمنگ جیانگ رو از نو بسازه‪...‬ولی اگه یادم باشه شما‬
‫توی هیچ کاری نمیتونستی ارباب وی رو شکست بدی ‪...‬پس میشه بگی بعد از لشکرکشی ساقط‬
‫کردن خورشید چطور از اون باالتر رفتی؟ نکنه اکسیر طالیی چیزی مصرف کردی؟»‬
‫اکسیر طالیی را او کامال واضح و بُرنده تلفظ میکرد جیانگ چنگ از خشم تغییر حالت داده‬
‫بود‪.‬زیدیان به رنگ سفید خطرناکی درآمد در آن میانه آشوب تنها یک نقطه ضعف در حرکاتش‬
‫ایجاد شد و جین گوانگیائو دقیقا منتظر همین لحظه بود‪.‬نخ گیوچینی که پنهان کرده بود را به‬
‫پرواز درآورد‪.‬جیانگ چنگ بالفاصله به حمله متقابل دست زد‪.‬زیدیان به نبرد با او پرداخت و جین‬
‫گوانگیائو سریع مجبور به عقب نشینی شد زیرا در مرکز دست خود کرختی سنگینی احساس‬
‫میکرد‪.‬بعد آرام خندید‪.‬با دست چپ خود نخ گیوچین دیگری ظاهر کرده و به وی ووشیان حمله‬
‫برد‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چشمان جیانگ چنگ منقبض شدند با یک حرکت مچ‪،‬زیدیان را به مسیری که نخ گیوچین میرفت‬
‫پرتاب کرد‪.‬هرچند جین لینگ فریاد زد‪«:‬دایی مراقب باش!»‬
‫جین گوانگیائو با استفاده از این فرصت شمشیر کشید و دست خود را پیچاند و به سینه جیانگ‬
‫چنگ کوبید‪.‬او با چهره ای تیره سینه خود را گرفت‪.‬خون از الی انگشتانش میریخت پارچه بنفش‬
‫لباسش برنگ سیاه درآمد‪.‬زیدیان پس از متوقف کردن رشته گیوچین‪ ،‬دوباره تبدیل به حلقه ای‬
‫نقره ای شد و در دست او قرار گرفت‪.‬وقتی صاحبش بشدت خونریزی داشت یا آسیب شدیدی‬
‫دیده بود‪.‬سالح معنوی خود به خود به شکل اولیه برمیگشت‪.‬جین گوانگیائو با استفاده از این فرصت‬
‫با عجله جلو آمده و جریان نیروی معنوی او را مهر کرد‪.‬بعد دستمالی را از آستین بیرون کشید‬
‫شمشیر خود را تمیز کرد و به غالف برگرداند‪.‬جین لینگ با عجله بطرف جیانگ چنگ رفته بود و‬
‫او را نگهداشت‪.‬الن شیچن آه کشید گفت‪«:‬کار عجوالنه ای نکن‪...‬بهش کمک کن بشینه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و دو‪ -‬بخش پنجم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگرچه که سینه جیانگ چنگ زخمی عمیق برداشته بود اما او آنقدر ضعیف نبود که بخاطر چنین‬
‫زخمی بمیرد‪.‬فقط اینکه حرکت کردن یا تالش برای برگرداندن نیروی معنویش در این لحظه‬
‫مناسب نبود‪.‬او اصال خوشش نمی آمد دیگران به او کمک کنند پس بطرف جین لینگ برگشته و‬
‫گفت‪«:‬برو کنار!»‬
‫جین لینگ میدانست که جیانگ چنگ هنوز بخاطر اینکه بی اجازه از آنجا رفته عصبانی است‪.‬در‬
‫این لحظه صدای پارس سگ که از دوردست ها می آمد با ناله ای همراه شد‪.‬جین لینگ که‬
‫سخنان جین گوانگیائو را بیاد آورد بر خود لرزید‪.‬فریاد زد‪«:‬پری!فرار کن!اینا میکشنت!»‬
‫خیلی زود سوشه با خشم از میان طوفان پدیدار شد‪.‬جین گوانگیائو پرسید‪«:‬اونو نکشتی؟»‬
‫سوشه با صورتی تیره و خشمگین گفت‪«:‬نتونستم‪،‬باورم نمیشه سگا اینقدر بدردنخور باشن تا کسی‬
‫باشه کمکشون کنه خیلی جرات دارن وقتی کم میارن همچین فرار میکنن که نگو!»‬
‫جین گوانگیائو سر خود را تکان داد‪ «:‬ممکنه کس دیگه ای رو بیاره اینجا‪...‬باید سریعتر کارمونو‬
‫تموم کنیم!»‬
‫سوشه گفت‪«:‬احمقای بدردنخور‪...‬میرم وادارشون کنم عجله کنن!»‬
‫جین لینگ نفس راحتی کشید‪ .‬بعد وقتی دید جیانگ چنگ با چهره ای خشمگین روی زمین‬
‫نشسته سرش را بطرف الن وانگجی چرخاند و با تردید گفت‪«:‬هانگوانگ جون بازم از این بالش‬
‫های مخصوص نشستن هست؟»‬
‫آن بالش های حصیری که آنان رویش نشسته بودند را الن وانگجی جمع کرده بود ولی در کل‬
‫آن معبد تنها چهار تا از آنها وجود داشت‪.‬پس از لحظه ای سکوت‪،‬الن وانگجی کمی بلند شده و‬
‫بالش حصیری که خود ش روی آن نشسته بود را بطرفش هل داد‪.‬جین لینگ با عجله‬
‫گفت‪«:‬ممنونم!مشکلی نیست! مال خودمو میدم بهش‪»....‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬احتیاجی نیست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از گفتن این حرف کنار وی ووشیان نشست‪.‬با اینکه هر دو روی یک حصیر نشسته بودند اما‬
‫بنظر نمی رسید جایشان چندان تنگ باشد‪.‬جین لینگ درحالیکه حصیر را بر میداشت سر خود را‬
‫خاراند و جیانگ چنگ را کشید که روی حصیر بنشیند‪.‬جیانگ چنگ دستش را روی نقاط خاصی‬
‫از سینه خود گذاشت و جریان خون را متوقف کرد‪.‬پس از نشستن آرام سرش را باال گرفته و به‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی نگاهی انداخت‪.‬بعد دوباره پایین را نگریست‪.‬صورتش چنان بود که‬
‫نمیشد فهمید چه در سرش میگذرد‪.‬درست در همین لحظه از پشت کاخ صدای گریه ای از سر‬
‫شوق شنیده شد‪«:‬رئیس مکتب!موفق شدیم‪....‬یه گوشه اش از زیر خاک معلومه!»‬
‫حالت چهره جین گوانگیائو آرام گرفت‪.‬او با عجله به پشت کاخ رفت‪«:‬عجله کنین و خیلی مراقب‬
‫باشین! وقت زیادی برامون نمونده!!!»‬
‫چندین برق بلند در آسمان پیچید و پشت سرش صدای بلند رگبار شنیده شد‪.‬وی ووشیان و الن‬
‫وانگجی در طرفی نشسته بودند و جیانگ چنگ و جین لینگ در طرفی دیگر‪...‬جین لینگ حصیر‬
‫نشستن خود را به آن طرف کشیده بود‪.‬درمیان آن باران رعدآسا سکوتی مرگبار درگرفته بود و هیچ‬
‫کس چیزی نمیگفت‪.‬ولی بنا به دالیلی بنظر میرسید جین لینگ میخواهد با آنها حرف بزند‪.‬بعد از‬
‫مدتی نگریستن به اطراف‪،‬ناگهان گفت‪«:‬دایی‪،‬خیلی خوب شد اون گیوچینه رو ساکتش کردی‬
‫وگرنه همه چی خیلی بد میشد!»‬
‫جیانگ چنگ با چهره ای خشمگین گفت‪«:‬تو یکی خفه شو!»‬
‫اگر بخاطر احساسات ناپایدار خودش نبود که به جین گوانگیائو شانس حمله داده بود اکنون اینطور‬
‫در دست دشمن نمی افتاد‪.‬مهمتر از همه اینکه وی ووشیان و الن وانگجی می توانستند خودشان‬
‫را از آن حمله رهایی بخشند‪.‬هرچند االن الن وانگجی قدرت معنوی نداشت و وی ووشیان هم‬
‫توانایی کافی نداشت اما مهارتشان که سرجایش بود‪...‬شاید نمیتوانستند حمله کنند ولی می توانستد‬
‫جاخالی دهند‪.‬جین لینگ با خامی سعی داشت با دایی خود صحبت کند اما اوضاع بدتر از قبل شده‬
‫بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ بعد از اینکه سرزنش شد‪،‬خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت‪.‬جیانگ چنگ هم کامال‬
‫ساکت شد و یک کلمه هم نمیگفت‪.‬وی ووشیان هم حرفی نمیزد‪.‬در گذشته حتما بخاطر اینکه‬
‫جیانگ چنگ اینقدر زود خشمگین شده و به دشمن فرصت حمله داده می خندید و سر به سرش‬
‫میگذاشت‪...‬ولی حاال با یادآوری حرفهای جین گوانگیائو‪،‬همه چیز را فهمید‪.‬مطمئن بود جیانگ‬
‫چنگ حقیق ت را میداند‪.‬الن وانگجی چندباری کمر وی ووشیان را نوازش کرد‪.‬وی ووشیان به او‬
‫نگریست و متوجه شد او اصال شگفت زده نشده است‪.‬چشمانش حالتی مهربان داشتند‪.‬قلب وی‬
‫ووشیان داشت از جا می پرید‪.‬نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پچ پچ کنان پرسید‪....«:‬تو‬
‫میدونستی؟؟»‬
‫الن وانگجی آرام سرش را تکان داد‪.‬وی ووشیان نفسی کشید‪....«:‬ون نینگ!»‬
‫او سویبیان را در دست ون نینگ گذاشته بود ولی االن شمشیر در دستان جیانگ چنگ قرار‬
‫داشت‪.‬زمانی که از لنگرگاه نیلوفری خارج شده بودند نیز ون نینگ هیچ چیزی در این باره‬
‫نگفت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬کی حقیقت رو گفته؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬وقتی بیهوش بودی!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬لنگرگاه نیلوفرو اونطوری ترک کردیم؟»‬
‫اینطور نبود که ون نینگ نداند آنها کجا هستند ولی وی ووشیان از همان موقع بدشت منتظرش‬
‫بود‪.‬الن وانگجی گفت‪«:‬اون همیشه بخاطر تو متاسفه!»‬
‫وی ووشیان با لحنی خشمگین گفت‪...«:‬هزار دفعه بهش گفتم چیزی نباید بگه!»‬
‫ناگهان جیانگ چنگ گفت‪«:‬چیکار نکنه؟»‬
‫وی ووشیان متعجب شد و همراه با الن وانگجی به طرف او نگاه کرد‪.‬جیانگ چنگ زخم خود را‬
‫با یک دست پوشانده بود‪.‬صدایش چون یخ برنده بود‪«:‬وی ووشیان تو چه انسان شریف و ارزشمندی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هستی‪....‬همیشه بهترین ک ارا رو میکنی و خودتو می اندازی توی همه دردسرا و نمیزاری کسی‬
‫چیزی بفهمه‪...‬چه داستان تاثیرگذاری‪...‬االن باید بشینم جلوت زانو بزنم و گریه کنم نه؟»‬
‫الن وانگجی با شنیدن آن لحن عاری از ادب و فروتنی چهره در هم کشید‪.‬جین لینگ که چهره‬
‫بداخالق الن وانگجی را دید جلوی جیانگ چنگ ایستاد زیرا می ترسید الن وانگجی با یک ضربه‬
‫او را بکشد‪«:‬دایی!»‬
‫حالت چهره وی ووشیان هم ابدا خوشایند نبود‪.‬او هیچگاه انتظار نداشت جیانگ چنگ پس از‬
‫شنیدن حقیقت با او آشتی کند ولی انتظار این لحن زشت و نامهربان را هم نداشت‪.‬پس از لحظه‬
‫ای سکوت‪،‬با صدایی گرفته جواب داد‪«:‬من هیچ وقت نخواستم ازم تشکر کنی!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬هاه‪،‬خب معلومه تو بدون چشمداشت می بخشی‪....‬چه انسان گرانقدری البته‬
‫برعکس من‪...‬واسه همینه پدرم وقتی زنده بود همیشه میگفت این تویی که شعار مکتب یونمنگ‬
‫جیانگ رو درک میکنی و به شیوه جیانگ پیش میری ‪»!...‬‬
‫وی ووشیان که دیگر نمیتوانست تحمل کند بمیان حرفش پرید‪«:‬کافیه!»‬
‫جیانگ چنگ با صدای خشن تر گفت‪ «:‬منظورت از کافیه چیه؟ تا وقتی تو بگی همه چی کافیه؟‬
‫تویی که همه چیو میدونی؟!!!توی همه چی تو از من بهتری! چه استعداد باشه چه تهذیبگری چه‬
‫قدرت معنوی چه شخصیت ‪...‬شماها کال همه چیو میدونین و منم اون پایین مایینام‪....‬خب پس‬
‫من چیم؟»‬
‫او ناگهان دست دراز کرد انگار میخواست یقه وی ووشیان را بگیرد‪.‬الن وانگجی با یک دست شانه‬
‫وی ووشیان را چسبید و او را پشت خود پناه داده و با دست دیگر خود دست دراز شده جیانگ‬
‫چنگ را با خشونت هل داد‪.‬خشم پنهان در چشمانش را بوضوح میشد دید‪.‬حرکتش قدرت معنوی‬
‫نداشت اما به اندازه کافی قوی بود که زخم جیانگ چنگ بخاطر فشار ناشی از ضربه دوباره‬
‫خونریزی کند‪.‬جین لینگ با گریه گفت‪«:‬دایی‪،‬زخمت! هانگوانگ جون‪،‬یه ذره رحم داشته باش!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند الن وانگجی با صدایی سرد گفت‪«:‬جیانگ وانیین‪،‬کمی اخالق رو رعایت کن!»‬
‫الن شیچن ردای رویی خود را در آورده و روی نیه هوایسانگ که می لرزید نهاد‪«:‬رئیس مکتب‬
‫جیانگ‪،‬عصبانیت خودتونو کنترل کنین ‪...‬آسیب دیدگیتون بدتر میشه!»‬
‫جیانگ چنگ‪،‬جین لینگ را که با بیچارگی جلویش را گرفته بود کناری انداخت‪.‬با اینکه داشت‬
‫خون از دست میداد ولی چهره اش دائم رنگ به رنگ میشد و با خشم ادامه داد‪«:‬چرا؟ وی ووشیان‬
‫‪...‬فقط بگو چرا؟؟»‬
‫وی ووشیان پشت سر الن وانگجی بود و پاسخ داد‪«:‬چرا چی؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«::‬مگه مکتب جیانگ باهات چیکار کرده بود؟ من پسرش بودم‪،‬من وارث مکتب‬
‫یونمنگ جیانگ بودم ولی همیشه توی همه چی از تو شکست خوردم‪...‬تو باید تاوان اون زندگی‬
‫ها رو میدادی‪....‬زندگی پدرم‪،‬مادرم‪،‬خواهرم و جین زیژوان‪...‬بخاطر تو تنها چیزی که مونده جین‬
‫لینگ بدون پدر و مادرشه!»‬
‫بدن جین لینگ می لرزید‪.‬شانه هایش فرو افتاده و صورتش آویزان بود‪.‬وی ووشیان لبانش را تکان‬
‫داد تا چیزی بگوید اما نتوانست‪.‬الن وانگجی برگشت و دست او را گرفت‪.‬در طرف دیگر‪،‬جیانگ‬
‫چنگ که دست بردار نبود فریاد کشید‪«:‬وی ووشیان‪،‬کی بود که اول قولشو شکست و به مکتب‬
‫جیانگ خیانت کرد؟بگو بهم‪...‬کی بود گفت من رئیس مکتب میشم و تو توی همه زندگی کنار من‬
‫و همراه من میمونی همونطوری که گوسوالن دو تا یشم داره مکتب یونمنگ جیانگ هم دو تا‬
‫سلحشور قهرمان خواهد داشت؟ اگه تو نبودی که به من و مکتب جیانگ خیانت کردی پس اونی‬
‫که این حرفا رو زد کیه؟ دارم از تو می پرسم— اون کسی که این حرفا رو به من زد کیه؟ چیه‬
‫نکنه حرفاتو هم پس گرفتی؟»‬
‫او عصبانی تر شده و ادامه داد‪«:‬آخرش چی شد؟ رفتی از غریبه های حفاظت کردی هاهاها حتی‬
‫از مردم قبیله ون‪...‬مگه چقدر مدیونشون بودی؟ که همچین تصمیمی گرفتی؟ تو میخواستی مکتب‬
‫ما رو به کجا برسونی؟ تو همیشه بهترین کارو میکنی و البته همیشه بدترینها رو هم تو انجام‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میدادی‪...‬کامال غیر ارادی‪...‬اجباری‪ ...‬بخاطر مسائلی که قابل بیان نبودن‪...‬چه مسائلی؟ تو هیچی‬
‫به من نمیگفتی‪....‬مثل یه احمق باهام رفتار کردی‪...‬خب حاال مدیون مکتب ما نیستی؟ حق ندارم‬
‫ازت متنفر باشم؟ نمیتونم از تو بدم بیاد؟ چرا االن یجوریه انگاری این منم که درباره تو اشتباه‬
‫برداشت کردم؟ چرا توی این همه سال فقط من بودم که حس میکرد یه دلقکه و مسخره شده؟‬
‫من چیم؟ واقعا لیاقتم اینه که نور درخشش جنابعالی کورم کنه؟ واقعا حق ندارم ازت متنفر باشم؟»‬
‫الن وانگجی با خشم برخاست‪ .‬جین لینگ با پریشانی جلوی جیانگ چنگ ایستاد‪«:‬هانگوانگ‬
‫جون‪،‬دایی من زخمیه‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ او را به زمین چسباند و گفت‪«:‬بزار بیاد مگه من ازش می ترسم؟!»‬
‫ولی پس از کتک خوردن‪،‬جین لینگ از روی شگفت خشکش زد‪.‬نه فقط او حتی وی ووشیان‪،‬الن‬
‫وانگجی و الن شیچن هم از حرکت ایستادند‪.‬جیانگ چنگ می گریست‪.‬صورتش غرق اشک بود‬
‫و از الی دندان های بهم سایید میگفت‪....«:‬چرا‪.....‬چرا هیچی بهم نگفتی‪....‬؟»‬
‫جیانگ چنگ مشت خود را گره کرد‪.‬انگار میخواست کسی را بزند یا شاید خودش را‪...‬در پایان‬
‫محکم مشت خود را به زمین زد‪.‬او شاید با همه وجودش از وی ووشیان بیزار بود اما االن که‬
‫میدانست هسته طالیی که در د رونش می چرخد متعلق به کیست تمام اعتماد به نفسش را از او‬
‫گرفته بود‪.‬وی ووشیان نمیدانست باید چه بگوید‪.‬از همان ابتدا چون نمیخواست چنین جیانگ چنگی‬
‫را ببیند تصمیم گرفت به او چیزی نگوید‪.‬‬
‫او قولهایی که به جیانگ فنگمیان و بانو یو داده بود را بیاد می آورد –که کنار جیانگ چنگ بماند‬
‫و یاریش کند‪....‬اگر کسی مانند او که شخصیتی رقابت جو داشت این موضوع را می فهمید تمام‬
‫زندگیش را در حسرت بسر می برد و در رو در رو شدن با خود دچار عذاب میشد‪.‬همیشه چیزی در‬
‫درونش میماند که نتوانسته بود بر آن فائق بیاید اینطور بیادش میماند که اگر بجایی رسیده تنها‬
‫بخاطر قربانی شدن و فداکاری کس دیگری بوده نه بخاطر قدرت پرورش درونش یا موفقیت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هایش‪...‬اهمیت نداشت او پیروز میشد یا شکست میخورد زیرا دیگر حق نداشت با هیچ چیزی‬
‫رقابت کند‪.‬‬
‫بعد از اینها هم‪،‬چون جین زیژوان و جیانگ یانلی بخاطر او مرده بودند دیگر رویی نداشت که به‬
‫دیگران درباره این موضوع بگوید‪.‬گفتن این موضوع به چیانگ چنگ پس از اتفاقاتی که افتاد مانند‬
‫این بود که از زیربار مسئولیت خود شانه خالی کند و بخواهد نشان دهد که چه کاری کرده‪...‬مانند‬
‫این بود که به جیانگ چنگ بگوید از من متنفر نباش من هم به سهم خودم به مکتب یونمنگ‬
‫جیانگ یاری رسانده ام‪.‬‬
‫جیانگ چنگ بی صدا گریه میکرد ولی رد اشک کامال بر صورتش مانده بود‪.‬اینکه اینطور در برابر‬
‫دیگران اشک بریزد در گذشته برایش ممکن نبود ولی هر لحظه ای که از االن بسرش میگذشت‬
‫تا زمانی که حلقه طالیی درونش باقی میماند این احساس نیز تا روزی که زنده بود همراهیش‬
‫میکرد‪.‬او با صدای خفه ای گفت‪...«:‬تو گفتی من رئیس مکتب میشم و تو هم کنارم میمونی‪...‬گفتی‬
‫با همه وجودت کمکم میکنی گفتی هیچ وقت به مکتب یونمنگ جیانگ خیانت نمیکنی‪...‬خودت‬
‫اینا رو گفتی‪»...‬‬
‫بعد از لحظه ای سکوت وی ووشیان جواب داد‪....«:‬متاسفم که قولمو شکستم‪»...‬‬
‫جیانگ چنگ سر خود را تکان داده و صورتش را در میان دست هایش پوشاند‪.‬کمی بعد ناگهان‬
‫بشدت به خنده درآمد‪.‬او با همان صدای گرفته مسخره کنان گفت‪«:‬ببین تو چه وضعی هستیم‬
‫اونوقت من هنوز به تاسف تو نیاز دارم‪...‬چه آدم لطیفی هستم واقعا!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و سه‪ -‬بخش ششم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حرفهای رئیس مکتب جیانگ به تمسخر آغشته بودند ولی این بار تنها خودش را مسخره‬
‫میکرد‪.‬ناگهان گفت‪«:‬متاسفم!»‬
‫وی ووشیان با تردید جواب داد‪...«:‬نمیخواد بگی که متاسفی‪»....‬‬
‫در این لحظه مشخص نبود چه کسی باید از دیگری عذر میخواست‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬فکر‬
‫کن اینطوری برای مکتب جیانگ جبران کردم!»‬
‫جیانگ چنگ سر خود را باال گرفت‪.‬با چشمانی سرخ و اشکبار و صدایی گرفته گفت‪...«:‬برای‬
‫پدرم‪،‬مادرم و خواهرم اینطوری جبران کردی؟»‬
‫وی ووشیان شقیقه های خود را فشرد‪«:‬فراموشش کن االن دیگه این چیزا متعلق به گذشته‬
‫اس‪...‬بهتره دیگه درباره ش حرف نزنیم!»‬
‫او اصال عالقه ای نداشت این موضوع را بیاد بیاورد‪.‬نمیخواست بارها و بارها آن احساسی را که‬
‫وقتی هسته طالییش از بدنش جدا میشد داشت یا آن تاوانی که بخاطرش مجبور به پرداخت شده‬
‫بود را بیاد بیاورد‪.‬اگر موضوع در همان زمان گذشته آشکار میشد حتما به جیانگ چنگ میخندید‬
‫و آرامش میکرد مثال میگفت ‪ :‬اینکه چیزی نیست بابا‪...‬ببین اینهمه سال چطوری بودم؟ بدون‬
‫هسته طالیی هم میتونم دوام بیارم و ادامه بدم‪....‬مگه نه؟ هر کی رو بخوام میزنم‪...‬هر کی رو‬
‫بخوام میکشم ‪...‬ولی االن چنین قدرت و اعتماد بنفسی در وجودش نمانده بود که از خود نشان‬
‫دهد‪.‬از ته دل میدانست که نسبت به این موضوع بی تفاوت نیست‪.‬آیا واقعا گذر از چنین چیزی‬
‫ساده بود؟ البته که نه!!‬
‫در حقیقت وقتی وی ووشیان هفده یا هجده سال داشت‪،‬غرورش از جیانگ چنگ کمتر نبود‪.‬او‬
‫قدرتهای معنوی خارق العاده ای داشت و استعدادش از دیگران بیشتر بود‪.‬اهمیت نمیداد چقدر‬
‫شیطنت کند یا تمام شب بیرون پرسه بزند و دیگران را آزار دهد همیشه یک سر و گردن از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تمام همکالسی هایش که باید سخت تالش میکردند باالتر بود‪.‬ولی هر بار که بیخوابی شبانه‬
‫بسرش میزد و بیدار میماند میدانست هیچگاه نمیتواند به ستاره ها برسد‪،‬میدانست هیچگاه نخواهد‬
‫توانست شمشیرش را آنطور که انتظار داشت بچرخاند و شگفتی بیافریند‪.‬همیشه حیران بود اگر‬
‫جیانگ فنگمیان او را به لنگرگاه نیلوفر نیاورده بود شاید هیچگاه قدم به دنیای تهذیبگران هم‬
‫نمیگذاشت و هیچ وقت نمیفهمید که چنین مسیر شگفت انگیزی هم در عالم هست‪.‬او فقیری بود‬
‫که در خیابان ها پرسه میزد‪،‬با اولین نگاه از سگها میگریخت یا حواسش را به گاوها میداد و‬
‫محصول مردم حومه شهر را می دزدید و فلوت می نواخت تا وقتش را بگذراند‪.‬در آنصورت هیچ‬
‫وقت تهذیب نمیکرد و هیچ وقت نمیتوانست هسته طالیی خود را شکل دهد‪.‬با چنین افکاری‬
‫حالش بهتر شد‪.‬‬
‫چه غرامت محسوب میشد و چه بهای آزادی‪...‬میتوانست جوری وانمود کند انگار هیچگاه هسته‬
‫طالیی نداشته است‪.‬پس از اینکه داستان را اینطور برای خودش تشریح کرد بنظر میرسید آنقدر‬
‫اعتماد به نفس دارد و آنقدر بی تفاوت هست که دوباره سرش را باال بگیرد و برای چنین تصور‬
‫ذهنی خود را ستایش کند خواه دروغ باشد و خواه راست‪....‬ولی تمام اینها در زندگی گذشته اش‬
‫رخ داده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬آه‪،‬فکر کنم بهتره که تو‪...‬اینقدر اینو نزنی تو سر خودت‪...‬میدونم‬
‫همیشه این یادت میمونه ولی خب چطوری باید بگم‪ »....‬او دست الن وانگجی را چنگ زده و رو‬
‫به جیانگ چنگ گفت‪«:‬االن واقعا فکر میکنم‪ ...‬همه اینا واسه گذشته بوده‪...‬واسه خیلی وقت پیش‬
‫نمیخواد اینقدر بیخودی سرش بجنگی!»‬
‫جیانگ چنگ با خشونت چهره خود را از اشک پاک کرد‪،‬نفس عمیقی کشید و چشمان خود را‬
‫بست‪.‬در این لحظه نیه هوایسانگ درحالیکه هنوز ردای الن شیچن رویش بود به آرامی بهوش‬
‫آمد‪.‬ناالن و با چشمانی تار میخواست سر از جای خود برخیزد‪«:‬من کجام؟»‬
‫با اینحال وقتی بیدار شد و چشمش به وی ووشیان و الن وانگجی افتاد که آنطور تنگ روی یک‬
‫حصیر نشسته اند و اساسا فرمانده ییلینگ در آغوش هانگوانگ جون جا خوش کرده ناله ای از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روی ناباوری سر داد و کم مانده بود دوباره از هوش برود‪.‬در آن زمان صداهای عجیبی از پشت‬
‫معبد گوانیین شنیده شد‪.‬انگار چیزی بیرون میریخت‪.‬یک لحظه بعد تهذیبگرانی که در‬
‫حال حفاری بودند نیز صدایشان به شیون و ناله بلند شد‪.‬‬
‫چهره همه در معبد تغییر حالت داد‪.‬بالفاصله بوی تندی به مشامشان رسید‪.‬الن شیچن صورت‬
‫خود را با آستینش پوشاند‪،‬در چشمانش نگرانی آشکار بود خیلی زود‪ ،‬دو نفر تلو تلوخوران پیش‬
‫آمدند‪.‬سوشه‪،‬جین گوانگیائو را نگهداشته بود‪.‬رنگ از صورت هر دویشان پریده بود و صدای ناله و‬
‫شیون از پشت کاخ هنوز به گوش میرسید‪.‬سوشه گفت‪«:‬رئیس مکتب‪،‬االن حالتون چطوره؟»‬
‫عرق سردی بر پیشانی جین گوانگیائو نشسته بود‪«:‬خوبم‪...‬ممنونم که کمکم کردی!»‬
‫دستش چپش آویزان بود و نمی توانست آن را باال بگیرد‪.‬بازویش می لرزید انگار که دردی‬
‫سهمگین در آن پیچیده بود‪.‬با دست راست یک بطری مسکن از یقه لباس خود بیرون‬
‫کشید‪.‬میخواست بطری را باز کند اما با یک دست امکانش نبود‪.‬سوشه که وضعش را دید بی درنگ‬
‫بطری را گرفت و برایش باز کرد و چند قرص در کف دستش نهاد‪.‬جین گوانگیائو سرش را پایین‬
‫گرفته و با اخم قرص ها را بلعید‪.‬بعد چین میان ابروهایش از بین رفت‪.‬الن شیچن با تردید‬
‫پرسید‪«:‬چه خبر شده؟؟»‬
‫جین گوانگیائو با شگفتی مکث کرد‪.‬باالخره خون به چهره بی رنگش برگشت و توانست لبخند‬
‫بزند‪«:‬یه تصادف بود!»‬
‫او مقداری پودر دارویی گرفت و روی زخم خود پاشید‪.‬منطقه ای سرخ از پشت دستش تا روی‬
‫مچش را گرفت‪ .‬بنظر میرسید پوست دستش پخته و کامال فاسد و چرکی شده او بخشی از آستین‬
‫سفید خود را پاره کرد‪،‬انگشتانش کمی می لرزید‪«:‬مینشان‪،‬اینو محکم دور دستم ببند!»‬
‫سوشه پرسید‪«:‬این سمه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو جواب داد‪ «:‬سم همینطور داره تو زخم میپیچه ولی چیز مهمی نیست با یه کمی‬
‫استراحت میتونم سم رو از بین ببرم!»‬
‫درست پس از اینکه سوشه زخمش را بست جین گوانگیائو تصمیم گرفت به پشت کاخ‬
‫برگردد‪.‬سوشه با عجله گفت‪«:‬رئیس مکتب‪،‬بزارین من برم!»‬
‫آن بوی تند همه جا پیچیده بود‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی هم از جای خود بلند شدند‪.‬کوهی‬
‫خاک و گل در کنار گودالی قرار داشت ‪.‬تابوت ظریفی در گوشه ای قرار داشت و رویش جعبه ای‬
‫به سیاهی قیر بود‪.‬جعبه و تابوت باز شده بودند و از درونشان دودی سفید و رقیق بیرون می‬
‫آمد‪.‬بویی آن دود سفید نشان از سمی مهلک میداد‪.‬اجساد تهذیبگرانی که آنجا را حفر میکردند‬
‫اطراف گودال پراکنده بود‪.‬آنان زنده زنده سوخته بودند‪.‬حتی لباسهایی که بر تن داشتند تبدیل به‬
‫تکه های سیاه و پاره شده بود‪.‬که نشان میداد این سم چقدر خطرناک و کشنده است‪.‬جین گوانگیائو‬
‫از انرژی شمشیرش برای دفع باقیمانده دود استفاده کرد‪.‬با نوک شمشیر به جعبه سیاه زد و جعبه‬
‫در دم بر زمین افتاد و خالی بود‪.....‬‬
‫او باالخره تحمل خود را از دست داد و تلو تلوخوارن به طرف تابوت رفت‪.‬خونی که به صورتش‬
‫برگشته بود بی درنگ ناپدید شد و دوباره رنگ از چهره اش پرید‪.‬با توجه به حالت چهره اش میشد‬
‫فهمید که تابوت هم خالیست‪.‬الن شیچن به آنجا نزدیک شد و پس از دیدن آشوبی که رخ داده‬
‫شوکه شد‪«:‬آخه تو اینجا چی دفن کردی؟؟ چطور همچین چیزی شده؟»‬
‫نیه هوایسانگ نیم نگاهی به آنجا انداخته و بعد روی زمین باال آورد‪.‬لبهای جین گوانگیائو می‬
‫لرزید‪.‬نمیتوانست هیچ چیزی بگوید‪.‬رعدی در آسمان پیچید و انعکاس نورش بر چهره رنگ پریده‬
‫او افتاد‪.‬ظاهرش چنان وحشتناک بنظر میرسید که نیه هوایسانگ را ترساند حتی جرات نداشت با‬
‫صدای بلند عق بزند‪...‬پشت الن شیچن ایستاد و دهان خود را پوشاند‪.‬مشخص نبود از ترس می‬
‫لرزد یا از سرما‪...‬الن شیچن بطرفش رفت تا او را آرام کند بنظرش جین گوانگیائو دیگر ذره ای‬
‫لیاقت مهربانی و رافت او را نداشت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬زوو جون‪،‬اینجا رو درباره رئیس مکتب جین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اشتباه کردین‪...‬اون کسی نبوده که این چیزا رو اینجا دفن کرده‪...‬حتی اگرم چیزی دفن کرده باشه‬
‫یه کسی قبال اومده و جاشو با چیزای دیگه ای عوض کرده!»‬
‫سوشه شمشیرش را بطرف او گرفت و با صدای سردی گفت‪«:‬وی ووشیان! اینم یکی از حقه های‬
‫توئه؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیخوام الف بزنم ولی اگه من سر شما حقه سوار میکردم فقط یه دست رئیس‬
‫مکتبت زخمی نمیشد‪...‬رئیس مکتب جین‪،‬هنوز نامه ای که چین سو توی برج طالیی‬
‫نشونت داد رو یادته؟»‬
‫چشمان جین گوانگیائو آرام بطرف او چرخید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬کسی که به چین سو درباره کارای‬
‫خوبی که کردین گفته خدمتکار قبلی بانو چین بیسائوعه ولی بیسائو از کی تصمیم گرفت همه چیو‬
‫رو افشا کنه؟ شما باور میکنی کسی پشت قضیه نباشه؟ بانو سی سی که شما زندانیش کردی رو‬
‫کی نجات داد؟ اونی که بهش گفت همراه بیسائو برن به مکتب یونمنگ جیانگ و تمام رازهای‬
‫تو رو افشا کنن کی بود؟ اگر اونا تونستن به این راحتی رازهای تو رو بفهمن‪،‬جناب رئیس جین‪،‬فکر‬
‫کردی براشون سخت بوده که قبل از تو بیان اینجا و چیزی که اینجا دفن کردی رو با یه دود‬
‫سمی جا به جا کنن که وقتی اومدی شگفت زده ات کنن؟»‬
‫ناگهان یک راهب گفت‪ «:‬رئیس مکتب اینجا میشه خاک دیگه ای رو هم دید یکی قبل از ما واقعا‬
‫اینجا بوده!»‬
‫همانطور که انتظارش میرفت واقعا کسی قبل از آنها آنجا بود‪.‬جین گوانگیائو برگشت و با مشت به‬
‫تابوت خالی کوبید‪.‬کسی نمیتوانست صورتش را ببیند اما لرزش شانه هایش مشخص بود‪.‬وی‬
‫ووشیان با خنده گفت‪ «:‬رئیس مکتب جین تا حاال فکر کردی شاید امشب تو آخوندک بودی و یه‬
‫مرغ انجیرخوار پشت سرت وایساده بوده؟*اون احتماال توی تاریکی وایساده و داره همه کارات رو‬
‫نگاه میکنه همه حرکاتت رو زیر نظر داره‪...‬نه صبر کن اون یه آدم نیست‪(»....‬یه ضرب المثله که‬
‫میگه آخوندک واسه سوسک کمین میکنه و حواسش به مرغ انجیرخور پشت سرش نیست!)‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدای رعد پیچید‪.‬با شنیدن عبارت‪-‬اون یه آدم نیست‪ -‬برای چند ثانیه وحشتی عمیق از چهره‬
‫جین گوانگیائو عبور کرد‪.‬سوشه با استهزا گفت‪«:‬وی ووشیان‪،‬اینقدر حرفای پوچ نزن‪»!.....‬‬
‫جین گوانگیائو دست راست خود را باال گرفته و او را ساکت کرد‪.‬ترسی که در چهره جین گوانگیائو‬
‫آمده بود به همان سرعت هم ناپدید شد‪.‬انگار توانست احساسات خود را تحت کنترل بگیرد‪.‬او‬
‫گفت‪ «:‬انرژیت رو با جر و بحث حروم نکن‪....‬به زخم بدنت برس‪...‬وقتی سم رو از بین بردم همه‬
‫رو جمع کن باید بریم!»‬
‫سوشه گفت‪«:‬رئیس مکتب‪،‬پس اون چیزی که باید درمیاوردیم چی؟»‬
‫جین گوانگیائو با لبهایی سفید گفت‪ «:‬اگر اونو درآوردن پس دیگه نمیشه برش گردوند نباید خیلی‬
‫اینجا بمونیم!»‬
‫سوشه گفت‪«:‬چشم!»‬
‫سوشه بخاطر نبرد با پری‪،‬شدیدا پنجه خورده و جاهای زیادی از بدنش زخمی شده بود‪ .‬لباسش از‬
‫روی سینه و بازوها پاره شده بود‪.‬مخصوصا روی سینه اش زخم های عمیقی وجود داشت‪.‬و خون‬
‫روی لباس سفیدش می چکید‪.‬اگر سریعا زخم های خود را درمان نمیکرد احتماال در موقعیت‬
‫بحرانی که به او نیاز بود نمیتوانست کاری بکند‪.‬جین گوانگیائو مقداری دارو از لباس خود درآورده‬
‫و به او داد‪.‬سوشه دارو را با هر دو دست گرفت‪«:‬چشم!»‬
‫او دیگر با وی ووشیان حرف نزد تغییر جهت داد و لباس خود را درآورد تا به زخم های خود‬
‫برسد‪.‬جین گوانگیائو هنوز بخاطر دود سمی که دستش را سوزانده بود نمیتوانست حرکت کند‪.‬تنها‬
‫توانست روی زمین بنشیند و روی خارج کردن سم تمرکز کند‪.‬باقیمانده تهذیبگران شمشیرهای‬
‫خود را گرفتند و جلوی معبد گوانیین به حرکت درآمدند و سر پست هایشان رفتند‪.‬نیه هوایسانگ‬
‫وقتی شمشیرهای درخشان آنان را دید تند تند به پلک زدن افتاد‪.‬او هیچ محافظی همراه خود‬
‫نداشت پس جرات نمیکرد حتی با صدای بلندی نفس بکشد پشت الن شیچن پنهان شده و چند‬
‫باری عطسه کرد‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان فکر میکرد‪ :‬سوشه همش به بقیه طعنه میزنه حتی نسبت به الن جان بیشتر دشمنی‬
‫میکنه ولی واسه جین گوانگیائو چه احترامی قائله‪...‬بعد از این فکر مدتی همانطور به الن وانگجی‬
‫خیره شد و همان موقع برق درخشانی در چشمان او دید‪.‬الن وانگجی با صدایی سرد و جدی‬
‫خطاب به سوشه گفت‪«:‬برگرد!»‬
‫سوشه یک طرفی نشسته و داشت روی خراش های پنجه پری که بر سینه اش قرار داشت دارو‬
‫میگذاشت‪.‬همین که فرمان محکم الن وانگجی را شنید ناخودآگاه برگشت‪.‬همین که او برگشت‬
‫چشمان جیانگ چنگ و جین لینگ هم گشاد شدند خنده ای که روی لبهای وی ووشیان بود هم‬
‫ناپدید شد‪.‬او با ناباوری گفت‪....«:‬تو بودی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و چهار‪ -‬بخش هفتم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سوشه باالخره متوجه اشتباه خود شد‪ .‬یقه لباسش را برگردانده و سینه خود را پوشاند ولی تمام‬
‫کسانی آنجا حضور داشتند توانستند آن بخش سینه اش را ببینند‪.‬پوست سینه اش در نزدیکی قلبش‬
‫با نقاط ترسناکی سوراخ شده که زخم هایی با اندازه های مختلفی بودند‪.‬این نشان نفرین یکصد‬
‫زخم بود!!‬
‫و این جای زخم نمیتوانست بواسطه یک طلسم روی او بجا مانده باشد چون اگر اینطور بود که‬
‫کسی او را نفرین کرده‪،‬باتوجه به شکل پراکندگی زخم و سوراخ ها‪،‬باید ارگان های حیاتیش و‬
‫هسته طالییش هم از این زخم های ناهنجار پر میشد و او نمیتوانست از نیروهای معنوی خود نیز‬
‫استفاده کند‪.‬ولی او االن از طلسم قدرتمند انتقال که میتوانست نیروی معنوی انسان را تهی کند‬
‫بارها استفاده کرده بود‪.‬پس تنها توضیح ممکن درباره این زخم ها این بود که زخم ها پس از اینکه‬
‫او کسی را طلسم کرده روی جسمش بازخورد داشته و بجا مانده اند‪.‬‬
‫در آن زمان وی ووشیان هیچ تالشی برای پاک کردن نام خود نکرد زیرا تعداد افرادی که باید‬
‫بررسی مینمود بسیار زیاد بودند‪.‬مهمتر از همه‪،‬یافتن مجرم در آن شرایط و با اتفاقات بعد از آن‬
‫تقریبا هیچ امیدی برایش نگذاشت ولی امشب بعد از آن جستجوی بی حاصل مجرم خودش را به‬
‫او شناساند‪.....‬جین لینگ متوجه هیچ چیزی نشد‪.‬نیه هوایسانگ هم قطعا چیزی نمیفهمید ولی الن‬
‫شیچن به جین گوانگیائو خیره شد‪«:‬رئیس مکتب جین‪ ،‬حمله جاده چیونگچی هم بخشی از نقشه‬
‫ات بوده؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬چرا اینطوری فکر میکنی؟»‬
‫جیانگ چنگ با لحن سردی گفت‪«:‬واقعا الزمه ازش بپرسی؟ اگه جین زیژون نفرین نشده بود‬
‫هیچ کدوم از اتفاقای بعدشم نمیفتاد!! تو با این حمله هم جین زیژوان و هم جین زیژون رو حذف‬
‫کردی ا ینطوری همه موانع سر راهت از بین رفت و تونستی وارد مکتب النلینگ جین بشی و‬
‫بعدشم جایگاه رئیس تهذیبگرها رو بگیری‪...‬سوشه کسیه که اونو نفرین کرده بود‪،‬بعدشم اون یکی‬
‫از وفادارترین زیردستای توئه‪...‬واقعا الزمه بپرسیم داره دستورات کی رو اجرا میکنه؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو از جواب دادن به سواالت آنها طفره رفت و تمام تمرکزش را روی مراقبه گذاشت‪.‬وی‬
‫ووشیان از روی خشم خندید و به سوشه خیره شد‪«:‬مگه من تو رو چیکارت کرده بودم؟ من که‬
‫دشمنی با تو نداشتم‪...‬من حتی تو رو نمیشناختم!!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬خودتون نباید بهتر بدونین؟ فقط چون دشمنی با کسی نداری‬
‫امنیتت تضمینه؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟ تو این دنیا همه بدون دشمنی شروع میکنن ولی‬
‫همیشه یه نفر هست که اولین چاقو رو تو قلب آدم فرو کنه!»‬
‫جیانگ چنگ با صدایی پر از نفرت گفت‪«:‬حشره موذی!»‬
‫با این حال سوشه لبخندی زد و گفت‪«:‬اینقدر خودتو دست باال نگیر‪...‬کی گفته من جین زیژون رو‬
‫نفرین کردم تا واسه تو پاپوش درست کنم؟ اون موقع من حتی برای رئیس مکتب کار هم نمیکردم‬
‫‪...‬من اونو طلسمش کردم چون خودم میخواستم!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس میخوای بگی با جین زیژون دشمنی داشتی؟»‬
‫سوشه گفت‪«:‬هر آدم متکبری که شبیه اون باشه—و بخواد سر راهم ظاهر بشه رو میکشم!»‬
‫وی ووشیان میدانست که منظور او از شخص متکبر مستقیما بیانگر نفرتش از الن وانگجی‬
‫ست‪.‬دیگر طاقت نیاورده و پرسید‪«:‬بین تو و هانگوانگ جون چه اتفاقی افتاده مگه؟ کجای‬
‫شخصیت اون متکبره؟»‬
‫سوشه گفت‪ «:‬کجاش نیست‪....‬؟اگر الن وانگجی توی یه خانواده با اصالت متولد نشده بود چی‬
‫بهش اجازه میداد اینقدر گستاخ باشه؟چرا همش میگن من ازش تقلید میکنم؟ همه اونو ستایش‬
‫میکنن و میگن خیلی نجیب و پاکه ولی یکی مثل هانگوانگ جون میتونه با فرمانده ییلینگ‬
‫رو هم بریزه و کثافت کاریایی بکنن که تمام دنیا بی اخالقی شون رو محکوم میکنه! چه شوخی‬
‫مسخره ای!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همینکه وی ووشیان خواست حرف بزند احساس کرد این چهره غمزده خشمگین برایش‬
‫آشناست‪.‬انگار قبال جایی او را دیده بود‪.‬ناگاه بیاد آورد‪«:‬تو بودی!»‬
‫شهر سایی‪،‬دریاچه بیلینگ‪،‬غولهای آبی‪،‬شمشیری که در ته دریاچه ناپدید شد و بعد در غار شوانووی‬
‫قاتل‪،‬شاگردی که میانمیان را برای میله آهنین خوردن هل داد—سوشه بود!وی ووشیان با فهمیدن‬
‫ماجرا شدیدا به خنده افتاد‪«:‬حاال فهمیدم!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬چی رو فهمیدی؟»‬
‫وی ووشیان سر خود را تکان داد‪.‬او میدانست جین زیژون چگونه انسانی بود‪.‬او اغلب با دیگر مکاتب‬
‫وابسته و کوچکتر با بی اعتنایی و تندی رفتار میکرد‪،‬آنها را خدمتکار خود میدانست‪.‬حتی فکر میکرد‬
‫کنار آنها در یک مهمانی بودن شان و اعتبار او را خدشه دار میکند و سوشه به عنوان یکی از‬
‫مکاتب وابسته و زیر مجموعه مکتب النلینگ جین‪،‬هر از چندگاهی برای شرکت در مهمانی های‬
‫مکتب به آنجا سفر میکرد پس رویاروییش با جین زیژون کامال طبیعی بود‪.‬یکی از آنها متعصب و‬
‫کینه ای بود و دیگری متکبر و گستاخ—اگر در گذشته میان آنها برخوردی رخ داده بود تعجبی‬
‫نداشت که سوشه کینه جین زیژون را در دل داشته باشد‪.‬‬
‫در انتها‪،‬شاید دلیل نفرین شدن جین زیژون با نفرین یکصد سوراخ زخم ارتباطی با او نداشت ولی‬
‫او کسی بود که رنج آن اتهام را بدوش کشید‪.‬علت اصلی حمله جاده چیونگچی طلسم شدن جین‬
‫زیژون با این نفرین بود‪.‬اگر این علت مهم وجود نداشت مکتب النلینگ جین هم نمیتوانست علیه‬
‫او توطئه براه بیاندازد و به او حمله کنند‪،‬ون نینگ نیز کنترلش را از دست نمیداد و آنطور وحشیگری‬
‫نمیکرد و مسئولیت سنگین مرگ جین زیژوان بر دوش وی ووشیان نمی افتاد‪.‬حتی نیازی نبود‬
‫اتفاقات بعد از آن هم رخ دهند‪.‬‬
‫او حاال می فهمید علت پشت این اتهام نه تنها ه یچ ارتباطی به او نداشت که حتی جهت پاپوش‬
‫درست کردن برای اون نیز ساخته نشده بود‪.‬پذیرش چنین حقیقتی سخت بود‪.‬وی ووشیان با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چشمانی سرخ میخندید‪.‬او در حال مسخره کردن میگفت‪«:‬باورم نمیشه‪...‬بخاطر آدمی مثل‬
‫تو‪...‬بخاطر همچین دلیل احمقانه مسخره ای بود!!!»‬
‫ولی جین گوانگیائو بگونه ای که انگار می دانست چه چیزی در ذهنش است گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬شما‬
‫نباید اینطوری فکر کنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه؟ تو میدونی من به چی فکر میکنم؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬معلومه‪،‬خیلی ساده اس‪...‬حتما داری فکر میکنی چه آدم بدبختی هستی‬
‫هرچند در حقیقت اینطوری نبود‪...‬حتی اگه سوشه‪،‬جین زیژون رو طلسم نمیکرد ارباب وی‪،‬دیر یا‬
‫زود شما بخاطر دلیل دیگه ای محاصره میشدی‪ »....‬او لبخند زنان ادامه داد‪«:‬دقیقا بخاطر‬
‫شخصیتی که داشتی‪....‬در بهترین حالت یه قهرمان متوقف نشدنی بودی و در بدترین حالت هرجا‬
‫که می رفتی به مردم آسیب میزدی‪....‬غیر از اینه کسانی که تو اذیتشون کرده بودی همینطوری‬
‫زندگیشونو میکردن و یهویی تا اتفاقی براشون می افتاد یا کسی بالیی سرشون میاورد اولین کسی‬
‫که بهش مشکوک میشدن تو بودی و سریع میومدن سراغت تا انتقام بگیرن؟ این جریان اصال‬
‫تحت کنترل شما نبود!»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد‪«:‬من باید چیکار میکردم؟ یجورایی حس میکنم تو بهتر از من میدونی!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬و اگر توی جاده چیونگچی کنترلتون رو از دست نمیدادین باز میتونستی‬
‫تضمین بدی که تو بقیه زندگیت این اتفاق برات نمیفتاد و هیچ وقت این قدرت از کنترلت خارج‬
‫نمیشد؟ واسه همینه آدمایی شبیه ت و سرنوشتشونه که زندگی کوتاهی داشته باشن‪.‬می بینی؟ اگه‬
‫اینطوری بهش فکر کنی حالت بهتر میشه مگه نه؟»‬
‫جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬اونی که زندگی گهی کوتاهی داره تویی!»‬
‫او بدون توجه به زخم هایش‪،‬ساندو را برداشته و میخواست حمله کند ولی خون از سینه اش فواره‬
‫زد‪.‬جین لینگ با عجله او را روی زمین نشاند‪.‬جیانگ چنگ که نمیتوانست از جای خود برخیزد با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خشم شدیدی فحش میداد‪«:‬تو پسر زن فاحشه ای هستی که بدون هیچ شرمی بزرگت کرد عین‬
‫خیالشم نبود ‪...‬تو به سوشه نگفتی اینکارو بکنه؟ کی رو میخوای گول زنی نفله؟»‬
‫با شنیدن عبارت‪-‬پسر فاحشه‪ -‬لبخند بر لبان جین گوانگیائو خشک شد‪.‬او به جیانگ چنگ خیره‬
‫شد و با لحن سستی گفت‪«:‬رئیس مکتب جیانگ یه ذره آروم بگیر‪،‬نمیتونی؟من میفهمم االن چه‬
‫احساسی داری‪...‬االن حالت بده و ناراحتی چون حقیقت رو درباره هسته طالییت فهمیدی‪....‬وقتی‬
‫به تمام کارایی که توی این سالها کردی فکر می کنی توی قلبت پر میشه از احساس عذاب و‬
‫گناه‪،‬برای همین ناراحتی و میخوای یه متهم گیر بیاری و بخاطر بالهایی که سر ارباب وی اومده‬
‫اونو مقصر جلوه بدی‪....‬دنبال یه تبهکار میگردی که همه گناها رو بندازی گردنش‪....‬چون اون‬
‫موقع بهش آسیب زدی حاال میخوای هم انتقام اونو بگیری هم درد خودت رو تسکین بدی‪...‬اگه‬
‫همه چی از نفرین صد زخم تا حمله جاده چیونگی رو بخشی از نقشه های من بدونی درد خودت‬
‫کمتر میشه و میتونی احساس آزادی بیشتری بکنی ولی چیزی که باید بفهمی اینه که بخاطر‬
‫اتفاقاتی که سر ارباب وی اومد خود تو هم مسئول هستی در حقیقت پای تو بیشتر گیره‪...‬چرا همه‬
‫اون آدما علیه فرمانده ییلینگ جبهه گرفتن؟ چرا صداشونو بلند کردن و گفتن چه موضوع بهشون‬
‫مربوط باشه و چه نباشه توی این جنگ شرکت میکنن و حمایت خودشون رو نشون میدن؟ چرا‬
‫همه یه طرف وایسادن و اونو محکوم کردن؟ بخاطر عدالتخواهی بود؟معلومه که نه‪....‬بخشی از‬
‫دلیل اونها تو بودی!»‬
‫جیانگ چنگ بسردی خندید‪.‬الن شیچن میدانست که جین گوانگیائو دوباره میخواهد همه چیز را‬
‫وارونه جلوه بدهد‪.‬با صدای خفه ای گفت‪«:‬رئیس مکتب جین!»‬
‫جین گوانگیائو بی توجه و با لبخند ادامه داد‪....«:‬اون موقع‪،‬مکتب النلینگ جین‪،‬مکتب چینگه نیه‬
‫و مکتب گوسوالن روی بدست آوردن سهم های بیشتر می جنگیدن چیز زیادی گیر بقیه نمیومد‬
‫ولی تو تازه لنگرگاه نیلوفری رو ساخته بودی و پشتت فرمانده ییلینگ که خطر بزرگی برای بقیه‬
‫بود رو داشتی‪...‬فکر کردی بقیه قبایل دوست داشتن ببینن یه رئیس مکتب تازه به دوران رسیده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ازشون جلو بزنه؟ از شانس خوب‪،‬تو رابطه خوبی با شاگرد و برادرت نداشتی‪...‬و همه فکر کردن این‬
‫چه فرصت خوبی میتونه باشه و تا جایی که میتونستن تو آتیش خشم تو هیزم ریختن‪...‬چیز دیگه‬
‫ای واسشون مهم نبود همین که مکتب یونمنگ جیانگ ضعیف میموند اونا قوی تر میشدن‪...‬رئیس‬
‫مکتب جیانگ اگه یه ذره با برادرت رفتار بهتری میداشتی و به همه نشون میدادی برادری شما‬
‫چقدر مستحکمه اونوقت به هیچ کس شانس پیروز شدن نمیدادی یا اگه بعد اون اتفاقات تحمل‬
‫بیشتری از خودت نشون میدادی هیچی اونطوری پیش نمیرفت‪...‬اوه‪،‬راستی تو نیروی اصلی رو به‬
‫محاصره تپه های تدفین برده بودی‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مثل اینکه عبارت پسر فاحشه واقعا نقطه ضعف رئیس مکتب جین هست‬
‫تعجبی نداره که بخاطر شنیدن این حرف چیفنگ زون رو کشتی!»‬
‫با یادآوری نام نیه مینگجو‪،‬حالت چهره الن شیچن تغییر کرد‪.‬لبخند جین گوانگیائو نیز متوقف شد‬
‫و بالفاصله برخاست‪.‬حاال که مراقبه اش تمام شده بود میتوانست انگشتان دست چپ خود را‬
‫براحتی تکان دهد‪.‬یکباره گفت‪«:‬آماده حرکت بشین!»‬
‫سوشه گفت‪«:‬چشم!»‬
‫دو راهب‪،‬هر طرف الن شیچن ایستادند‪.‬همین که میخواستند بطرف در بروند‪.‬جین گوانگیائو‬
‫گفت‪«:‬داشت یادم میرفت!» او بطرف الن شیچن چرخید‪«:‬االن که بهش فکر میکنم بنظرم قدرت‬
‫های معنوی زوو جون رو دوباره باید مهر کنیم!»‬
‫قدرت معنوی الن شیچن نسبت به او بیشتر بود‪.‬بهمین دلیل جین گوانگیائو مجبور بود بطور دائم‬
‫و هر دوساعت یکبار مجراهای نیروی معنوی او را مهر کند در غیر این صورت الن شیچن بدون‬
‫مهر روی نیروهای معنویش میتوانست با آنها بجنگد‪.‬او بطرفش رفت و گفت‪«:‬می بخشید!»‬
‫همین که دست خود را دراز کرد‪،‬چیزی سنگین و سفید رنگی در برابرش بر زمین افتاد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو هوشیارانه آماده رویارویی شد وقتی خوب دقت کرد توانست یک جسم رنگ پریده را‬
‫ببیند‪.‬زنی عریان که روی زمین میخزید‪،‬صورتش رو به پایین بود و بدن و دست و پاهای خود را‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیچ و تاب میداد و در مسیری که جین گوانگیائو ایستاده بود پیش میرفت‪.‬سوشه با شمشیر بطرفش‬
‫حمله برد‪.‬زن جیغ کشید و آتش از اطرافش فوران کرد‪.‬سپس روی پاها ایستاده و تلوتلوخوران به‬
‫طرف جین گوانگیائو رفت‪.‬بدن و صورتش بسبب آتش سیاه و سوخته شده ولی نفرت در چشمانش‬
‫آشکار بود‪.‬سوشه از کنار بدنش به او حمله برد و توانست به او ضربه ای بزند و جسم زن کامال‬
‫بخار شد‪.‬پیش از آنکه جین گوانگیائو بتواند چند قدم به عقب بردارد‪،‬پایش از پشت به چیزی گیر‬
‫کرد‪.‬پشت سر خود را که نگاه کرد دو جسم بهم پیچیده دید‪.‬یکی از آنها قوزک پایش را چسبیده‬
‫و همزمان از پشت سرشان صدای سوت شنیده میشد‪.‬سوشه از الی دندان های بهم ساییده‬
‫گفت‪«:‬وی ووشیان!!»‬
‫پیش از اینکه کسی متوجه شود‪،‬روی مجسمه گوانیین در معبد‪،‬با طلسم های خونین درهم آمیخته‬
‫شد‪.‬چشم اصلی طلسم در میان معبد گوانیین قرار داشت‪.‬وی ووشیان بدون اینکه کسی متوجه شود‬
‫آن چشم را نابود ساخت در نتیجه چیزهایی که درونش مهر شده بودند بیرون می آمدند‪.‬ناگهان‬
‫جین لینگ گریه کنان گفت‪«:‬این چیه؟»‬
‫جیانگ چنگ با دست به لباس جین لینگ میکوفت‪.‬لبه های لباسش خود به خود داشت میسوخت‬
‫ولی خ ود جین لینگ حالش خوب بود‪.‬چند راهب که در شعله های آتشین محاصره شدند گر‬
‫گرفتند‪،‬جیغ میزدند و روی زمین افتادند‪.‬سوشه و جین گوانگیائو میدانستند باید طلسمی که وی‬
‫ووشیان با خون روی مجسمه گوانیین طراحی کرده را پاک کنند ولی تهذیبگرانی که روی زمین‬
‫می لولیدند و غولهای لخت که دائم ظاهر میشدند‪،‬راهشان را سد کرده بودند‪.‬تحت امر وی ووشیان‬
‫غولها به جیانگ چنگ‪،‬جین لینگ و دیگران حمله نبردند ولی جین لینگ برای نبرد احتمالی سویهوا‬
‫را جلوی خود گرفته بود‪«:‬این جونورا چین دیگه؟ تو کل زندگیم همچین‪»....‬‬
‫همچین غولهای بیشرم و عریانی ندیده بود!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آتش خشم از چشمان جین گوانگیائو زبانه میزد‪.‬او با یک ضربه توانست آتش را متالشی کند و‬
‫باالخره راهش را به طرف مجسمه گوانیین باز کرد‪.‬همین که خواست طلسم را پاک کند چیز‬
‫سردی را روی کمر خود احساس کرد‪.‬الن شیچن با صدای آرامی گفت‪«:‬حرکت نکن!»‬
‫وقتی الن شیچن شمشیر را روی کمر او گذاشت جین گوانگیائو میخواست به حمله متقابل دست‬
‫بزند‪.‬او گفت‪«:‬زوو جون‪،‬قدرتهای معنویتون برگشته‪»...‬‬
‫پیش از آنکه الن شیچن بتواند جوابی بدهد‪،‬سوشه با نانپینگ بطرف وی ووشیان حمله کرد هرچند‬
‫به شمشیر مشابه درخشانی برخورد که از هر کریستالی براق تر بود‪.‬بیچن‪(!....‬بیچن خودش تنهایی‬
‫یه شخصیت شیک و باکالسه ⚔)‬
‫همین که دو شمشیر بهم برخورد کردند‪.‬نانپینگ دو تکه شده و شکست‪.‬کف دست سوشه نیز زخم‬
‫برداشته و خون به همه جا پاشید‪.‬مفصل های دستش نیز شکسته بودند‪.‬شمشیرش بر زمین افتاده‬
‫و با دست راست خود دست چپش را نگهداشت‪.‬صورتش به رنگ خاکستری درآمده بود‪.‬در طرف‬
‫دیگر‪،‬الن وانگجی با یک دست قبضه بیچن را گرفته و با دست دیگر کمر وی ووشیان را چسبیده‬
‫بود‪.‬برای محافظت بیشتر او را پشت سر خود گذاشت‪.‬اگرچه وی ووشیان نیازی به محافظت نداشت‬
‫ولی هنوز هم تکیه دادن به بدن او برایش آرام کننده و دلپذیر می نمود‪.‬‬
‫تمام این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد و با نگاهی مختصر تهذیبگران مکتب النلینگ جین همه‬
‫چیز را فهمیدند‪،‬سوشه هنوز دست زخمی خود را نگهداشته و حاال زخم سینه اش هم سر باز کرده‬
‫بود‪.‬تیغه درخشان بیچن دقیقا روی گلوی جین گوانگیائو قرار داشت‪.‬حاال که فرماندهانشان در‬
‫مضیقه بودند آنان دیگر جرات نداشتند حرکت عجوالنه ای بکنند‪ .‬همین که الن شیچن خواست‬
‫چیزی بگوید‪،‬حالت چهره تمام افراد حاضر در معبد بهم ریخت‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬ارباب‬
‫وی‪،‬لطفا‪...‬میشه اول اینا رو جمعشون کنی؟!»‬
‫غولها نه تنها لخت و پلید بودند که ناله های ش هوتناک و شرم آوری سر میدادند و بخوبی مشخص‬
‫بود داشتند چه کاری میکردند‪.‬هیچ کسی در عمرش چنین غولهای بی حیایی ندیده بود‪.‬الن شیچن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سر خود را به طرف دیگری گرفت‪.‬چهره جیانگ چنگ کبود شده بود‪.‬جین لینگ دائم رنگ به‬
‫رنگ میشد‪.‬وی ووشیان به الن وانگجی که کنارش ایستاده بود نگاهی انداخت‪.‬با خود می اندیشید‬
‫این کمی نامعقول است شخصی را که در جوانی با یک کتاب منحرفانه آنطور خشمگینانه رفتار‬
‫کرده را حاال با چنین صحنه ای مواجه کنند ولی معترضانه گفت‪«:‬من فقط میخواستم غولهای‬
‫مهر و موم شده داخل معبد گوانیین رو آزاد کنم تا بتونم جلوی کارای اینا رو بگیرم ‪...‬چه میدونستم‬
‫دارم چیو آزاد میکنم‪»....‬‬
‫الن وانگجی نیز مانند الن شیچن بعد از نگاهی به غولها جهت دید خود را تغییر داد‪.‬سپس تنها‬
‫دو کلمه گفت‪«:‬یک آتش!»‬
‫وی ووشیان نیز سریع تایید کرده و با جدیت تمام ادامه داد‪«:‬آره‪،‬همه این غولها رو سوزوندن‪...‬بنظر‬
‫میاد یه آتیش خیلی بزرگ تمام کسانی که اینجا بودن رو سوزونده‪...‬بعدش بخاطر پنهان کردن‬
‫حقیقت‪،‬این غولهایی که بعد مرگ اینطور شکل گرفتن رو اینجا مهر و موم کردن‪...‬و رئیس مکتب‬
‫جین هم تصمیم میگیره اینجا یه معبد گوانیین بسازه!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬این آتیشم به شما ربط داره؟»‬
‫جیانگ چنگ بسردی گفت‪«:‬اون غوال ازش متنفرن‪...‬بنظرت ممکن نیست اینطور باشه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و پنج‪ -‬بخش هشتم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬رئیس مکتب جین‪...‬میتونی یه توضیح کامل بهمون بدی؟»‬


‫جین گوانگیائو چیزی نگفت‪.‬رنگش کامل پریده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬انگاری رئیس مکتب جین‬
‫نمیخواد چیزی بگه!!» او دست خود را باال گرفت و یک جسد زن عریان در برابرش ظاهر شد‪.‬وی‬
‫ووشیان دستش را روی سر او نهاد‪«:‬فکر کردی چون چیزی نمیگی منم نمیتونم راهی برای‬
‫فهمیدنش پیدا کنم؟»‬
‫همین که وارد محدوده انتقال فکر شد پیش از اینکه چشم خود را باز کند احساس کرد با بوی‬
‫پودر و سرخاب محاصره شده است‪.‬صدای عشوه گرانه ای از دهانش خارج میشد‪...«:‬اون؟ معلومه‬
‫که میخواست ازدواج کنه‪....‬سنش از بیست بیشتر بود وقتی با اون مرد آشنا شد‪...‬تو این سن و سال‬
‫معلومه که محبوبیتش رو از دست میده ‪ ...‬تازه با اینکه میدونست سرزنش میشه اون بچه رو‬
‫نگهداشت‪.‬میخواست اینطوری از اینجا بره بیرون‪...‬ولی مرده هم باید پسرشو می برد‪».‬‬
‫او چشمانش را کامل باز کرد و چیزی که دید سالن بزرگی در نهایت زیبایی بود‪.‬بیش از ده میز در‬
‫سالن بود و روی هم میز زنانی زیبارو و مشتری هایشان نشسته بودند‪.‬شانه برخی از زن ها عریان‬
‫بود و برخی موهای خود را رها کرده بودند‪،‬برخی روی پاها و در آغوش مشتریهایشان بودند و‬
‫برخی به مشتریان نوشیدنی میدادند‪ .‬همه مست و ملنگ بودند‪....‬با اولین نگاه میشد فهمید اینجا‬
‫کجاست‪....‬‬
‫وی ووشیان اندیشید‪ :‬پس اونی که توی معبد گوانیین سوزونده شده یه فاحشه اس‪...‬بی دلیل نبود‬
‫اون غوال همه لخت بودن‪...‬پس اون غولها فاحشه ها و مشتریاشون بودن‪...‬یکی از مشتریها‬
‫خندید‪«:‬بهرحال یه پسره دیگه‪...‬حاال اون مرده بچه رو نخواسته؟»‬
‫زن گفت‪ «:‬خودش میگفت مرده یکی از کله گنده های مکاتب تهذیبگریه‪...‬حتما خودش کلی پسر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دیگه داره‪...‬همچین کار شگفت انگیزی نکرده که‪...‬یعنی این مرد میاد به یکی از پسراش که بیرون‬
‫مکتبشه اهمیت میده؟ اونم کلی منتظر موند دید هیچکی نمیاد سراغش مجبور شد خودش بچه‬
‫شو بزرگ کنه‪...‬از اون موقع چهارده سال گذشته!»‬
‫یکی از مشتریان پرسید‪«:‬یه کله گنده؟ واقعا همچین اتفاقی افتاده؟»‬
‫زن گفت‪«:‬اوه‪،‬چرا باید درباره همچین چیزی بهتون دروغ بگم؟ پسرش االن واسه ما کار میکنه!‬
‫بیا همونه‪ »...‬زن دست خود را تکانی داد و به پسری که سینی در دست داشت اشاره کرد تا‬
‫بیاید‪«:‬شیائو منگ! بیا اینجا!»‬
‫پسر وقتی دید او صدا میکنند با سرعت بطرفشان آمد‪«:‬خواهر آنشین‪،‬چی شده؟»‬
‫وی ووشیان یکباره همه چیز را فهمید‪.‬مشتریها با نگاه های قضاوت گرانه او رابررسی میکردند و‬
‫منگیائو دوباره پرسید‪«:‬با من کاری داشتین؟»‬
‫آنشین‪،‬خنده ای کرد‪«:‬شیائو منگ‪،‬هنوزم داری اون چیزا رو یاد میگیری؟»‬
‫منگیائو پرسید‪«:‬کدوم چیزا؟»‬
‫آنشین گفت‪«:‬همون چیزا که مامانت میخواست یاد بگیری دیگه‪،‬خوشنویسی‪،‬آداب‬
‫معاشرت‪،‬شمشیرزنی‪،‬مراقبه و این چیزا‪....‬اوضاع چطور پیش میره؟»‬
‫پیش از آنکه زن حرفش را به پایان برساند مشتریها چنان که چیز خنده داری شنیده باشند به‬
‫هرهر افتادند‪.‬آنشین بطرفشان برگشت و گفت‪«:‬نخندین!دارم راست میگم مامانش میخواد اونو‬
‫مثل یه ارباب جوون بزرگ کنه‪...‬بهش یاد داده چطوری بخونه و بنویسه‪...‬واسش کلی کتاب تمرین‬
‫شمشیرزنی خریده حتی میخواد بفرستدش مدرسه!»‬
‫مشتری با صدای بلندی گفت‪«:‬بفرستدش مدرسه؟ بینم درست شنیدم؟»‬
‫آنشین گفت‪«:‬نه! شیائو منگ‪...‬خودت به این ارباب های جوون بگو‪....‬تو همش میرفتی کتابخونه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مگه نه؟»‬
‫مشتری گفت‪«:‬هنوزم میره؟»‬
‫آنشین گفت‪ «:‬نه‪ ،‬چند روز بعدش بود که برگشت‪...‬دیگه هر کاریش کردن نرفت‪...‬شیائو منگ‪،‬از‬
‫درس خوندن خوشت نیومد یا از اونجا؟»‬
‫منگیائو به او پاسخی نداد‪.‬آنشین خندید‪.‬با انگشت ضربه کوتاهی به پیشانی سرخ و درخشان منگیائو‬
‫نواخت و گفت‪«:‬کوچولو‪،‬عصبانی شدی؟»‬
‫او فشار زیادی به پیشانیش آورد و جای انگشتش در وسط پیشانی سرخ منگیائو ماند تقریبا سایه‬
‫ای چون نشان قرمز مکتب النلینگ‪،‬منگیائو پیشانی خود را گرفت و گفت‪«:‬نه!»‬
‫آنشین دستانش را تکانی داد و گفت‪«:‬بسه بسه کاریت نداریم میتونی بری!» منگیائو چرخید که‬
‫برود‪.‬هنوز چند قدمی برنداشته بود که آنشین از روی میز چیزی برداشت و با چرب زبانی او را‬
‫صدا زد‪ «:‬بیا این میوه رو بگیر!»‬
‫همزمان منگیائو برگشت و میوه سبزی به سینه اش برخورد کرد بعد روی زمین افتاد و قل‬
‫خورد‪.‬آنشین غرغر کنان گفت‪«:‬آخه تو چرا اینقدر شلی بچه؟ یه میوه رو هم نمیتونی بگیری؟ یاال‬
‫برش دار بینم‪...‬حق نداری حرومش کنیا!»‬
‫گوشه لبان منگیائو بهم پیچید‪.‬او باید چهارده سال میداشت ولی بخاطر جثه کوچکش شاید دوازده‬
‫یا سیزده ساله بنظر میرسید‪.‬ظاهر شدن چنان لبخندی روی صورتش و در آن لحظه کامال عجیب‬
‫و نامانوس می نمود‪.‬به آرامی خم شد و میوه را از روی زمین برداشت‪،‬با لباس خود پاکش کرده و‬
‫با لبخندی عمیق تر گفت‪«:‬ممنونم خواهر آنشین!»‬
‫آنشین گفت‪«:‬برو دیگه حسابی کار و تالش کن!»‬
‫منگیائو گفت‪«:‬اگه چیزی نیاز داشتین صدام کنین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از اینکه او رفت یکی از مشتریان گفت‪ «:‬اگه پسر من تو همچین جایی بود هرجور بود می‬
‫بردمش پیش خودم!»‬
‫کس دیگری پشت سرش گفت‪«:‬پدرش واقعا یه کله گنده از مکاتب تهذیبگریه؟ واسش راحت‬
‫نیست آزادی یه فاحشه رو بخره و واسه بزرگ کردن بچه اش بهش پول بده؟ اینکه کاری نداره!»‬
‫آنشین گفت‪ «:‬ای بابا شما حرفهای اون زنه رو باور میکنین؟فقط خودشه که داره درباره یه آدم‬
‫مهم بلوف میزنه‪...‬بنظر من طرف یه تاجر پولدار بوده ولی اون الکی شلوغش کرده‪»....‬‬
‫ناگهان کسی جیغ کشید‪.‬صدای خرد شدن فنجان و نعلبکی ها از طبقه دوم شنیده شد همزمان‬
‫یک گیوچین در وسط سالن افتاد و تکه تکه شد‪.‬این صدای ترسناک تمام افرادی که در آن نزدیکی‬
‫درحال عیش و نوش بودند را به وحشت انداخت‪.‬آنشین سکندری خورده و فریاد کشید‪«:‬چه خبر‬
‫شده؟»‬
‫منگیائو با گریه گفت‪«:‬مامان!»‬
‫آنشین باال را نگاه کرد‪ .‬یک مرد تنومد موهای زنی را گرفته و از اتاق بیرون میکشید‪.‬آنشین از‬
‫روی ترس یا هیجان به مشتری کناری خود چسبید‪«:‬بازم اونه!»‬
‫منگیائو با عجله به طبقه باال رفت‪.‬زن سر خود را گرفته و با تمام توان سعی داشت لباسش را روی‬
‫شانه ها بکشد‪.‬وقتی منگیائو را دید با عجله گفت‪«:‬مگه بهت نگفتم نیای باال؟ برو پایین! همین‬
‫االن برو پایین!»‬
‫منگیائو میخواست دست مرد را از موهای مادرش جدا کند ولی آن مرد لگدی به شکمش زده و او‬
‫را از پله ها پرتاب کرد و صدای فریادش برخاست‪.‬این سومین بار بود که وی ووشیان میدید او لگد‬
‫خورده و از پله ها می افتد‪.‬زن جیغ کشید و مشتری موهایش را بلندتر کشید مرد همانطور کشان‬
‫کشان او را به پایین پله ها آورد‪.‬لباسهایش را از تنش کنده و در خیابان پرتابش کرد‪.‬در حالیکه‬
‫روی بدن لختش تف میکرد فحش داد‪«:‬عجوزه ها هیچی نیستن جز یه تیکه آشغال—هزره پتیاره‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیال میکنه آدمه!!»‬


‫زن مضطرب دمر در وسط خیابان افتاده بود و جرات برخاستن نداشت‪.‬با کوچترین حرکت همه‬
‫آدمهای آنجا می توانستند بدنش را ببیند‪.‬عابران با تحیر و گیجی آنجا متوقف شده و با چشمانی‬
‫درخشان او را نشان میدادند‪.‬زنان فاحشه خانه نیز جلوی در ایستاده و درحالیکه می خندیدند ماجرای‬
‫زن بیچاره را برای دیگران تعریف میکردند دست شبیه همان کاری که آنشین کرده بود‪.‬تنها یک‬
‫زن بود که جمعیت را فشرد و لباس تور خود را درآورد و با اینکار قسمت باالی سینه های برفی‬
‫درخشان و کمر باریکش در جلوی چشم همه آشکار شد‪.‬او حقیقتا زن زیبایی بود و همه تالش‬
‫میکردند به او زل بزنند و نگاهش کنند‪.‬‬
‫زن درحالیکه فحش میداد گفت‪«:‬وایسین تماشا کنین حرومزاده ها!فکر کردین حق دارین به من‬
‫نگاه کنین؟ واسه هر نگاه باید پول بدین—کجاست پولتون؟ بیاین‪...‬پولتون کجاست؟»‬
‫او فحش میداد و دست دراز کرد و از تماشاچیان پول میخواست‪.‬جمعیت در دم ناپدید شدند‪.‬او‬
‫ردایی که درآورده بود را روی زن پرتاب کرد هر دو تلوتلو خوران به تاالر رفتند‪.‬در حین راه رفتن‬
‫زن را سرزنش میکرد‪ «:‬کی بهت گفتم باید همه چیو تغییر بدی؟ غرورت واسه چیه؟ حاال درست‬
‫رو یاد گرفتی؟ دفعه بعدی یادت بمونه!»‬
‫وی ووشیان اندیشید‪ :‬این زن چقدر آشناست‪...‬قبال کجا دیدمش؟‬
‫زن پچ پچ کنان گفت‪«:‬آ‪-‬یائو‪....‬آ‪-‬یائو‪»...‬‬
‫منگیائو بخاطر ضربه ای که خورده بود روی زمین افتاده و نمیتوانست برخیزد‪.‬آن زن دست مادر و‬
‫پسر را گرفت و با خودش برد‪.‬یک مشتری از آنشین پرسید‪«:‬اون خوشگله کیه؟ »‬
‫آنشین درحالیکه دو دانه تخم آفتابگردان را تف میکرد گفت‪«:‬یه وحشی مشهور‪...‬خیلی زن‬
‫ترسناکیه!»‬
‫شخصی از روی نا امیدی آه کشید و گفت‪«:‬این همون منگشی با استعداد نیست؟چطوری این بال‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سرش اومده؟»‬
‫آنشین با خنده گفت‪ «:‬معلومه که خودشه‪ ...‬تصمیم گرفته بود بچه شو بدنیا بیاره‪ ...‬آخه کدوم زنو‬
‫دیدی بعد زا ییدن بچه هنوزم ریخت و قیافه داشته باشه؟ اگه بخاطر اسمش و شهرت قدیمش‬
‫واسه استعداد خاصش نبود دیگه هیچ کسی طرفش نمیومد‪...‬من که میگم همش چون سرش تو‬
‫اون کتاباس اینطوری شد!»‬
‫یکی از مشتریان که سعی داشت درک خود را نشان دهد گفت‪«:‬البته‪،‬کسایی که دستشون به جوهر‬
‫میخوره همینطوری الکی غرور میگیرن‪...‬و از فکر خودشونم دست برنمیدارن!»‬
‫آنشین گفت‪ «:‬اگه اون کتابایی که میخونه رو میتونه بخوره دیگه من چیزی بهش نمیگم ‪...‬ولی‬
‫واسه جذب کردن مردا باید حقه بلد باشی‪.‬بزارین رک بگم اینجا همه ما فاحشه ایم اگه یکیمون‬
‫کتاب بخونه دیگه از بقیه بهتره؟غرورش واسه چیه؟ نه فقط بیرون اینجا آدم حسابش نمیکنن حتی‬
‫خواهرای خودمونم دوستش ندارن‪...‬بعضی از مشتریا گاهی وقتا میان و واسه تنوع یه بانوی فروتن‬
‫رو انتخاب میکنن ولی کدومشون حاضره واسه یه عجوزه زشت و پیر پول بده؟ شهرتش خیلی‬
‫وقته از بین رفته‪...‬همه میدونن‪،‬خودش تنها کسیه که حالیش نیست!»‬
‫در این لحظه کسی به پشت آنشین ضربه از زد‪.‬وقتی برگشت همان بانوی قبلی را دید که پشت‬
‫سرش ایستاده و دستش را برای سیلی زدن به صورت آنشین باال آورده است‪.‬با یک صدای خفه‬
‫سیلی بر صورتش نشست‪.‬آنشین ماتش برد و بعد با خشم به او گفت‪«:‬فاحشه!»‬
‫بانو به او گفت‪«:‬فاحشه تویی!!! هر روز داری زر زر میکنی—بلد نیستی از زبونت یه جور دیگه کار‬
‫بکشی؟»‬
‫آنشین جیغ کشید‪«:‬مگه چیزایی که من گفتم چه ربطی به تو داره؟؟»‬
‫هر دو زن در طبقه اول با هم میجنگیدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند‪.‬موهای‬
‫همدیگر را میکشیدند و فحش می فرستادند‪«:‬آخرش صورتتو از ریخت میندازم!» یا«تو اگه به‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مردم پول بدی هم نمیان سراغت!» شدت فحش هایشان برای هر گوشی غیر قابل تحمل‬
‫بود‪.‬بیشتر فاحشه ها آمدند و هر دویشان را متوقف کردند‪«:‬سیسی بس کن!»‬
‫سیسی؟ وی ووشیان باالخره فهمید چرا وقتی چهره زن را دید حس کرد برایش‬
‫آشناست‪.‬سیسی‪،‬زنی که هفت یا هشت زخم زشت روی صورت خود داشت همان کسی نبود که‬
‫به لنگرگاه نیلوفری آمد و رازهایی را بازگو کرد؟‬
‫ناگهان موجی از گرما در صورتش وارد شد‪.‬تمام آن سالن در اقیانوسی از آتش فرو رفت‪.‬وی ووشیان‬
‫سریع خودش را از حالت انتقال فکر خارج کرد‪.‬همین که چشمانش را باز کرد الن وانگجی‬
‫پرسید‪«:‬چطور شد؟»‬
‫الن شیچن هم گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬تو چی دیدی؟»‬
‫وی ووشیان نفس عمیقی کشید تا پیش از سخن گفتن خود را آرام کند‪«:‬من فکر میکنم معبد‬
‫گوانیین همون جاییه که رئیس مکتب جین بزرگ شده!»‬
‫جین گوانگیائو خودش را جمع و جور کرد‪.‬جیانگ چنگ گفت‪«:‬جایی که بزرگ شده؟ مگه اون‪»...‬‬
‫او میخواست بگوید ‪ -‬مگر او در یک فاحشه خانه بزرگ نشده؟! ‪ -‬وقتی بخوبی متوجه اوضاع شد‬
‫گفت‪«:‬این معبد گوانیین یه فاحشه خونه بوده‪ ،‬اینجا رو آتیش زده و روش یه معبد ساخته؟»‬
‫الن شیچن پرسید‪«:‬واقعا تو اینجا رو آتیش زدی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«::‬بله!»‬
‫جیانگ چنگ بسردی خندید‪ «:‬واقعا دست به اعترافت خیلی خوبه نه؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬خب االن دیگه چیزی کمتر یا بیشتر تفاوتی ایجاد نمیکنه!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت الن شیچن پرسید‪«:‬واسه اینکه هر چی مدرکه پاک کنی؟»‬
‫هرچند همه میدانستند لیانفنگ زون در یک فاحشه خانه بزرگ شده ولی نمیدانستند چه فاحشه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خانه ای بوده‪،‬خود این موضوع تقریبا عجیب مینمود‪.‬همه میدانستند که لیانفنگ زون از پشت‬
‫صحنه همه چیز را هدایت میکند اما انتظارش را نداشتند او مکانی را که در آن بدنیا آمده و رشد‬
‫کرده را به آتش بکشد‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬نه کامال!»‬
‫الن شیچن آه کشید و چیزی نگفت‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬نمیخوای ازم بپرسی چرا اینکارو کردم؟»‬
‫الن شیچن سر خود را تکان داد و لحظه ای بعد بدون اینکه پاسخی به سوال او داده باشد‬
‫گفت‪«:‬قدیما اینطور نبود که ندونم چیکارا کردی فقط اون دالیلی میاوردی رو باور میکردم ولی‬
‫تو خیلی زیاده روی کردی‪...‬و من‪...‬دیگه نمیدونم باید چی رو باور کنم!»‬
‫رنج و دلشکستگی زیادی در صدایش نهفته بود‪.‬بیرون طوفان وحشتناکی بود‪.‬باد از الی شکاف‬
‫های میان درب معبد به درون می آمد‪.‬در میان ناله و شیوه ناگهان جین گوانگیائو بر زمین افتاد‪.‬همه‬
‫متعجب شدند‪.‬وی ووشیان که داشت شمشیر او را از کمرش می کشید نیز شگفت زده شد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو با ناله و ناراحتی میگفت‪«:‬برادر‪،‬متاسفم!»‬
‫حتی وی ووشیان هم با شنیدن صدایش دلش برای او سوخت و گفت‪«:‬آم‪،‬خب بیاین بجای حرف‬
‫زدن با هم بجنگیم ‪...‬نمیتونیم بجنگیم یعنی؟»‬
‫پا های جین گوانگیائو شل شده و صورتش کامال تغییر کرده و دیگر خبری از آن وقار و شان قبلی‬
‫در چهره اش آشکار نبود‪.‬در صورت الن شیچن نیز میشد بهم پیچیدن احساسات را دید‪.‬جین‬
‫گوانگیائو گفت‪ «:‬برادر‪،‬تو سالهاست منو میشناسی‪....‬هر چی هم میشد تو که میدونی رفتارم با تو‬
‫چطوری ب ود‪...‬من دیگه نمیخوام رئیس تهذیبگرا باشم‪...‬حتی اون طلسم ببر تاریکی رو هم نابود‬
‫کردم‪...‬از امشب به بعد میرم دونگیین و دیگه برنمیگردم‪...‬بخاطر همین بزار زنده بمونم باشه؟»‬
‫مسافرت به دونگیین در حقیقت معنای دیگر فرار کردن بود‪.‬شاید حرکت شرم آوری بنظر میرسید‬
‫اما جین گوانگیائو بخاطر شیوه های منعطف خود شهرت داشت‪.‬اگر با نرم خویی می توانست چیزی‬
‫را پیش ببرد خودش را مجبور نمیکرد جواب آتش را با آتش بدهد‪.‬مکتب النلینگ جین با تمام‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیروهایش شاید می توانست از پس چند مکتب تهذیبگری بربیاید اما اگر تمام قبایل دوباره دست‬
‫به دست هم م یدادند و همان مسیر نابودی مکتب چیشان ون را پیش میگرفتند تنها زمانی کوتاه‬
‫برای از بین رفتن مکتب جین میماند‪ .‬در مقایسه با حجم نابودی که انتظارش را میکشید بهتر بود‬
‫عقب نشینی کرده و انرژی خود را نگه میداشت‪.‬در آینده باز شانس بازگشت و اوج گرفتن برایش‬
‫پیش می آمد‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬رئیس مکتب جین‪،‬شما گفتی طلسم ببر تاریکی کامال نابود شده میشه درش‬
‫بیاری و بدی من که یه نگاهی بهش بندازم؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬ارباب وی‪،‬نسخه بازیابی شده طلسم به اندازه نوع اصلی خوب کار‬
‫نمیکرد‪...‬واسه استفاده ازش محدودیت هایی وجود داشت‪...‬یجورایی کامال بدردنخور شده بود‬
‫تازشم‪...‬تو که خودت بهتر میدونی اون چقدر انرژی تاریک درون خودش نگه میداره پیش خودت‬
‫فکر کردی من اون تیکه آشغال بدردنخور رو با خودم می برم اینور اونور که مصیبت واسم درست‬
‫کنه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چه میدونم شاید بتونی یه ژوئه یانگ دیگه پیدا کنی!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬برادر هر چی بهت گفتم راست بود!»‬
‫او با حرارت سخن میگفت‪.‬آن زمانی که الن شیچن را اسیر گرفته بود نیز با او رفتار مناسبی داشت‬
‫در این لحظه الن شیچن نیز نمیتوانست کامال علیه او موضع بگیرد پس تنها آه کشید و‬
‫گفت‪«:‬رئیس مکتب جین‪....،‬همون موقعی که داشتی برنامه نابودی توی تپه های تدفین رو پیش‬
‫می بردی من بهت گفته بودم دیگه نیازی نیست که منو برادر خودت بدونی!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬اون اتفاقی که توی تپه های تدفین افتاد یه تصادف بود‪،‬یه اشتباه بود‪...‬ولی‬
‫دیگه نمیتونم پا پس بکشم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬منظورت از این حرف چیه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی اخم کرده و با صدای سردی گفت‪«:‬برادر‪،‬بیش از اندازه وقتت رو حروم نکن که‬
‫باهاش حرف بزنی!»‬
‫وی ووشیان هم به او یادآوری کرد‪«:‬رئیس مکتب الن یادتون رفته به رئیس مکتب جیانگ چی‬
‫گفتین؟ زیادی با اون حرف نزنین!»‬
‫الن شیچن بخوبی میدانست جین گوانگیائو چقدر خوب میتواند از دهان خود استفاده کند ولی هر‬
‫بار که می شنید شاید دالیلی پنهان در کار باشد مجبور میشد گوش فرا دهد و این دقیقا همان‬
‫هدف مد نظر جین گوانگیائو بود‪.‬او با صدای ضعیفی گفت‪«:‬من یه نامه گرفتم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و شش‪ -‬بخش نهم‬


‫دشمنی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن پرسید‪«:‬چه نامه ای؟»‬


‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬یه نامه تهدیدآمیز‪...‬توی نامه گفته بودن‪.....‬طی هفت روز همه اون چیزا رو‬
‫بهم گوش مردم میرسونن‪...‬از من خواسته بودن خودمو تسلیم کنم و معذرت بخوام وگرنه‪...‬باید‬
‫منتظر روز مرگم باشم‪».‬‬
‫همه بخوبی می فهمیدند که جین گوانگیائو نمیتوانست بنشیند و منتظر روز مرگ خود باشد‪.‬بجای‬
‫نابود شدن نام و اعتبار خود و همینطور از میان رفتن شهرت و آبروی مکتبش با استهزا و تمسخر‬
‫دیگر مکاتب‪،‬مشخصا او کسی بود که اولین ضربه را میزد‪.‬آن زمان حتی اگر دشمنش در همه جا‬
‫شایعه رازهای گذشته او را پخش میکرد وقتی قبایل پس از محاصره همه انرژی خود را از دست‬
‫داده بودند دیگر نمیتوانستند هیچ مانعی برای او باشند‪.‬بدبختانه همه نقشه های او توسط وی‬
‫ووشیان و الن وانگجی خراب شده بود‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬حتی اگرم اینطور باشه تو نمیتونی راه‬
‫بیفتی و همه رو بکشی!! اینطوری تو فقط‪»....‬‬
‫او نتوانسته بود هیچ دلیلی به الن شیچن بدهد تا در کنارش بماند‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬خب چیکار‬
‫میتونستم بکنم؟ وایمیستادم تا همه چی لو بره؟ تا کل شهر اون شایعات رو بفهمن؟ وایمیستادم تا‬
‫مضحکه تمام دنیای تهذیبگری بشم؟ بعدش جلوشون زانو بزنم و تقاضای بخشش کنم؟صورتمو‬
‫زیر پاهاشون میذاشتم که لگدمالم کنن؟ برادر! هیچ راه دیگه ای واسم وجود نداشت‪.‬یا اونا باید‬
‫میمردن یا من!»‬
‫آثار خشم در چهره الن شیچن آشکار شد‪.‬او چند قدم عقب رفت و گفت‪«:‬همه این کارا رو کردی‬
‫چون تو‪.....‬همش بخاطر اون نامه بود؟! اگه هیچ وقت اینکارای زشت رو نکرده بودی اصن کسی‬
‫میتونست شواهدی علیه تو پیدا کنه؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬برادر‪،‬بهم گوش بده‪...‬من اصال کارایی که کردم رو انکار نمیکنم‪»....‬‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬مگه میتونی انکارشونم بکنی؟ علیه تو هم شاهد هست و هم مدرک!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬خب منم میگم انکارشون نمیکنم ولی بخاطر کشتن‬
‫پدرم‪،‬زنم‪،‬پسرم‪،‬برادرم‪....‬هیچ چاره دیگه ای نداشتم!! وگرنه چرا باید اینکارا رو میکردم؟؟ واقعا خیال‬
‫میکنی من عقلمو از دست دادم یا چیزی؟»‬
‫الن شیچن آرام شد و گفت‪«:‬خب باشه من میخوام ازت چند تا سوال بپرسم میتونی همه رو دونه‬
‫به دونه توضیح بدی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬برادر!» او بیچن را از غالف بیرون کشید بنظر میرسید میخواهد همانجا کار‬
‫جین گوانگیائو را به پایان برساند‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬نگران نباش‪،‬اون زخمیه سالحشم مصادره‬
‫شده(وی ووشیان بردش!)اون باخته و با وجود همه ما اینجا‪،‬نمیتونه کار خاصی بکنه»در طرف‬
‫دیگر وی ووشیان لگدی حواله سوشه کرد که میخواست مخفیانه دست به اقدامی کور بزند‪.‬الن‬
‫شیچن گفت‪«:‬تو به کارای اون طرف برس من اینجا میمونم!»‬
‫با شنیدن غرش خشمگین سوشه‪،‬الن وانگجی به آنسو رفت‪.‬وی ووشیان میدانست که الن شیچن‬
‫هنوز نسبت به برادر قسم خورده خود احساس مسئولیت میکند‪.‬بنظر میرسید انتظارات غیر قابل‬
‫درکی از او دارد و بهمین دلیل به او شانس حرف زدن داده بود‪.‬البته خود وی ووشیان میخواست‬
‫داستان را از منظر جین گوانگیائو هم بشنود درنتیجه سراپا گوش شد‪.‬الن شیچن‬
‫گفت‪«:‬اول‪،‬پدرت‪،‬رئیس قبلی مکتب جین‪،‬تو واقعا اونطوری اونو‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو با مالحظه گری خاصی گفت‪«:‬میخوام این سوال رو آخر سر جواب بدم!»‬
‫الن شیچن سرش را تکان داد و پرسید‪«:‬دوم‪،‬زنت‪».....‬به بنظر میرسید که نمیتواند موضوع را‬
‫بخوبی بیان کند پس تغییرش داد‪«:‬خواهرت‪،‬چین سو‪،‬واقعا با وجود اینکه میدونستی باهات رابطه‬
‫خونی داره باهاش ازدواج کردی؟»‬
‫جین گوانگیائو با پوچی به او مینگریست‪.‬ناگهان اشکهایش روان شد‪.‬با درد خاصی جواب‬
‫داد‪...«:‬بله!» الن شیچن آه عمیقی کشید‪ .‬صورتش برنگ خاکستر شده بود‪.‬جین گوانگیائو پچ پچ‬
‫کنان گفت‪«:‬ولی من چاره ای نداشتم!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن سرزنش کنان گفت‪«:‬چطور چاره ای نداشتی؟ این ازدواج تو بود!بهتر نبود قبول میکرد‬
‫که باهاش ازدواج نکنی؟ حتی اگر قلب چین سو بخاطر این موضوع میشکست بهتر بود تا اینکه‬
‫زنی که عاشقت بود و با همه وجود بهت احترام میذاشت رو اینطوری نابود کنی‪ ...‬اون زن که هیچ‬
‫وقت بهت بدی نکرد!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬مگه من با همه وجودم دوستش نداشتم؟ ولی چاره ای نداشتم‪،‬همه چی‬
‫همونطوری که دیدین شد!آره ! این ازدواج من بود آیا فقط بخاطر حرفای من ازدواجمون بهم‬
‫میخورد؟ برادر‪،‬بنظرم تو دیگه خیلی ساده و خام هستی—من کلی تالش کردم‪،‬کلی طول کشید‬
‫تا چین سانگیه‪/‬کانگیه بخواد راضی بشه و جواب خواستگاری منو بده‪....‬بعد درست موقعی که روز‬
‫ازدواجم نزدیک بود‪،‬منم موافقت چین سانگیه و جین گوانگشان رو گرفتم‪ .‬به من میگی بخاطر‬
‫این موضوع باید ازدواج رو بهم میزدم؟ چه بهونه ای باید میاوردم؟ باید به هردوشون چی میگفتم؟‬
‫برادر‪،‬تو میدونی وقتی بانو چین مخفیانه اومد سراغم که حقیقت رو بگه چه احساسی داشتم؟ فکر‬
‫کردم همه چی عالیه؟ اگه صاعقه میخورد تو سرم اینطور بوحشت نمی افتادم‪...‬میدونین چرا نرفت‬
‫پیش جین گوانگشان و مخفیانه اومد پیش من؟ چون جین گوانگشان بهش تجاوز کرده بود!! پدر‬
‫خوب من‪...‬حتی نذاشته بود زن زیردست وفادارش هم از دستش در بره! اون حتی یادش نمیومد‬
‫یه دخترم داره!! اون زن توی تمام این سالها جرات نکرده بود حقیقت رو به شوهرش بگه‪....‬‬
‫بعدشم‪،‬اگه من نامزدی رو بهم میزدم چین سانگیه و جین گوانگشان موضوع رو میفهمیدن و‬
‫میفتادن به جون هم‪...‬بنظرت این وسط کسی که هر دو گروه لهش میکردن و شرمنده خاص و‬
‫عام میشد کی بود؟؟!»‬
‫هرچند اولین بار نبود که شرح کارهای بی شرمانه جین گوانگشان را میشنیدند ولی افراد حاضر در‬
‫آنجا به شدت احساس انزجار میکردند‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬خب‪....‬مجبور شدی با چین سو ازدواج‬
‫کنی‪،‬بعدش بهش بی توجهی میکردی ‪....‬اصال ‪...‬تو چرا‪....‬تو چرا بچه تو با دستای خودت کشتی‬
‫و چرا گذاشتی وقتی آ‪-‬سونگ بدنیا اومد اینکارو بکنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو سر خود را میان دستان گرفته و با لحن تلخی گفت‪....«:‬من بعد ازدواجمون به آ‪-‬‬
‫سو دست نزدم‪....‬آ‪-‬سونگ‪.....‬ما اونو قبل از ازدواج داشتیم‪....‬اون موقع می ترسیدم اگه قضیه‬
‫بیشتر ادامه پیدا کنه دیگه نشه از مشکالت اضافی اجتناب کرد‪»....‬‬
‫او و چین سو ازدواجشان را قبل از موعد مقرر تکمیل کرده بودند‪.‬اگر بخاطر این موضوع نبود او در‬
‫انتها به زنای با خواهر کوچک خود محکوم نمیشد‪.‬در این موقعیت او نمیدانست از چه کسی بیشتر‬
‫نفرت داشته باشد—از پدرش که هیچگاه شبیه پدرها نبود یا از خودش که همیشه مورد تردید‬
‫دیگران قرار میگرفت‪.‬‬
‫الن شیچن آه کشید و ادامه داد‪ «:‬سوم‪،‬اصال سعی نکن از این موضوع طفره بری و جواب منو‬
‫ندی—تو عمدا نقشه مرگ جین زیژوان رو کشیدی؟»‬
‫جین لینگ با شنیدن نام پدرش‪،‬با چشمانی باز محکم به جیانگ چنگ چسبید‪.‬الن وانگجی کمی‬
‫صدایش را باال برد‪«:‬برادر‪،‬تو باورش میکنی؟»‬
‫الن شیچن چهره در هم کشید‪«:‬البته که من باور نمیکنم جین زیژوان اتفاقی رفته به جاده‬
‫چیونگچی‪،‬ولی‪....‬بهم اجازه بده ازش بپرسم!»‬
‫جین گوانگیائو میدانست اگر چیزی را انکار کند از او پذیرفته نمیشود پس از الی دندان های بهم‬
‫ساییده گفت‪...«:‬من اتفاقی جین زیژوان رو ندیدم!»‬
‫جین لینگ مشتش را گره کرد‪.‬جین گوانگیائو ادامه داد‪«:‬ولی هیچ وقت واسه اتفاقات بعدش که‬
‫افتاد نقشه ای نداشتم‪...‬شماها که دیگه نمیتونین منو اینقدر بی عیب و باهوش حساب کنین‪...‬خیلی‬
‫چیزا اصال تو کنترل من نبود‪....‬من چه میدونستم که اون و جین زیژون بدست وی ووشیان‬
‫میمیرن؟ من از کجا باید پیش بینی میکردم که وی ووشیان کنترلشو از دست میده و ژنرال شبح‬
‫اون آشوب رو بپا میکنه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با صدای خشنی گفت‪«:‬اونوقت میگی اتفاقی نرفتی سروقتش؟ حرفات تناقض‬
‫ندارن؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬انکار نمیکنم که عمداً درباره حمله چیونگچی بهش گفتم ولی نهایتش فکر‬
‫میکردم اون ممکنه وقتی باهات رو در رو بشه یه کمی به دردسر بیفته چون می دید‬
‫تو با پسرعموش دچار مشکل شدی‪ ...‬اونم هیچ وقت باهات رابطه خوبی نداشت‪.‬من چه میدونستم‬
‫تو همه آدمای اونجا رو میکشی آقای وی؟»‬
‫وی ووشیان خندید و با خشم گفت‪....«:‬تو واقعا‪»....‬‬
‫ناگهان جین لینگ فریاد کشید‪«:‬چرا؟» او کنار جیانگ چنگ ایستاده بود‪ .‬فریاد زنان بطرف جین‬
‫گوانگیائو میرفت‪«:‬چرا باید اینکارو میکردی؟»‬
‫نیه هوایسانگ جین لینگ را عقب کشید که میخواست با جین گوانگیائو بجنگد‪.‬جین گوانگیائو‬
‫جوابش را با سوال داد‪«:‬چرا؟» او بطرف جین لینگ برگشت‪«:‬آ‪-‬لینگ‪ ،‬تو میتونی به من بگی چرا؟‬
‫چرا من با اینکه به همه لبخند میزدم و مودب بودم ذره ای احترام نصیبم نمیشد ولی پدر تو که‬
‫اونهمه گستاخ و متکبر بود همه دورش جمع میشدن؟ میتونی به من بگی با وجود اینکه پدر هر‬
‫دوی ما یکی بود بابای تو با خیال راحت مینشست تو خونه همراه عشقش با بچه شون بازی‬
‫میکردن اونوقت من جرات نداشتم با زن خودم تنها بمونم یا وقتی اولین بار چشمم به بچه ام افتاد‬
‫از ترس باید میمردم و زنده میشدم؟ پدرم به من دستور داد همچین کارایی کنم انگاری عادی‬
‫ترین کار دنیاست— او گفت خطرناکترین آدم این دنیا که هر وقت میخواست میتونست با مرده‬
‫ها کشتار براه بندازه رو بکشم‪....‬من و زیژوان توی یه روز بدنیا اومده بودیم ولی جین گوانگشان‬
‫واسه یه پسرش مهمونی باشکوهی گرفته بود و به اون پسرش که رسید‪،‬به زیردستاش گفت اونو‬
‫با لگد از برج ماهی طالیی بندازن بیرون!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او باالخره داشت نفرت عمیقی که در درونش بود را آشکار میساخت‪.‬نفرت او نه وی ووشیان را‬
‫نشانه رفته بود و نه جین زیژوان را بلکه او عمیقا از پدرش متنفر بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اینقدر‬
‫بهونه نیار!! تو هر کیو خواستی کشتی—چرا دست گذاشتی رو جین زیژوان؟»‬
‫جین گوانگیائو با آرامش گفت‪«:‬همونطوری که می بینی من همه شونو کشتم!»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬با اون شیوه های وحشیانه!»‬
‫اشک از چشمان جین گوانگیائو سرازیر شده بود‪.‬او روی زمین زانو زد پشت خود را راست گرفته و‬
‫لبخند زنان گفت‪«:‬بله‪،‬خب یه قاطر پیر شهوتی لیاقتش همچین مرگیه مگه نه؟»‬
‫الن شیچن فریاد کشید‪«:‬آ‪-‬یائو!!»‬
‫تنها پس از گفتن این حرف بود که بیاد آورد بصورت یکطرف سوگند برادریشان با جین گوانگیائو‬
‫شکسته و دیگر نیازی نیست اینطور صدایش کند‪.‬هرچند بنظر نمیرسید جین گوانگیائو متوجه این‬
‫موضوع شده باشد چراکه خودش را جمع و جور کرده و گفت‪«:‬برادر‪،‬نباید از اینکه من بهش بد و‬
‫بیراه میگم تعجب کنی‪...‬منم یه زمانی به پدرم امید داشتم‪.‬قدیما‪،‬دستورش هر چی بود‪،‬چه خیانت‬
‫به رئیس مکتب ون یا حفاظت از ژوئه یانگ یا از بین بردن مخالفاش یا هر چیز احمقانه دیگه‬
‫ای‪،‬با اینکه میدونستم ممکنه همه ازم بدشون بیاد بازم واسش انجام میدادم‪....‬ولی میدونی چی‬
‫باعث شد کامال امیدم رو بهش از دست بدم؟ حاال میخوام سوال اولتو جواب بدم‪...‬این نبود که من‬
‫اندازه یه تار موی جین زیژوان یا یه سوراخی روی سینه جین زیژون ارزش نداشتم‪،‬حتی بخاطر‬
‫این نبود که اون موژوان یو رو هم برگردوند‪...‬بخاطر اینم نبود که همه تالشش رو میکرد تا منو‬
‫یه دست نشونده حقیر جلوه بده‪...‬واسه این بود که یه دفعه وقتی باز داشت واسه یه بانو دلبری‬
‫میکرد در جواب این سوال ‪:‬چرا یه رئیس مکتب که عین چی پول خرج میکنه حاضر نبوده آزادی‬
‫مادر منو بخره و همچین لطف کوچیکی در حقش بکنه گفت—ساده اس‪،‬خیلی دردسرش زیاد‬
‫بود! مادر من سالها منتظرش موند‪.‬با کلی بدبختی دست و پنجه نرم میکرد و بخاطر اون چه‬
‫مصیبتایی کشید اونوقت مادر من همش واسه اون یه کلمه بود—دردسر! این چیزی بود که گفت‪:‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زنایی که چندتا کتاب خوندن خیال میکنن از بقیه زنا باالترن‪...‬اونا پر دردسر ترین زنای‬
‫عالمن‪...‬کلی فکرای توهمی و تقاضای ناجور دارن‪.‬اگه آزادیشو میخریدم و میاوردمش النلینگ‬
‫معلوم نبود اینجا چه شری بپا میکرد‪.‬همون بهتره که گذاشتم جایی که هست بمونه‪...‬با وضعیتی‬
‫که داشت میتونست چند سال دیگه هم محبوبیت خودشو حفظ کنه‪...‬اصال مجبور نبود نگران‬
‫مخارج زندگیش باشه‪...‬یه پسر؟ اوه فراموشش کن!»‬
‫حافظه جین گوانگیائو بطور شگفت انگیزی دقیق کار میکرد‪.‬او کلمه به کلمه حرفهای پدرش را‬
‫تکرار کرد‪.‬هر کسی میتوانست چهره مست شده جین گوانگشان را موقع ادای این سخنان تجسم‬
‫کند‪ «:‬برادر‪،‬می بینی‪....‬این سه تا کلمه همه ارزشی بود که من واسه پدرم داشتم‪-‬اوه‪،‬فراموشش‬
‫کن!—هاهاهاهاهاها»‬
‫درد غم در چهره الن شیچن موج میزد‪«:‬حتی اگه پدرت‪....‬تو‪ »....‬او که نتوانست نظر بهتری برای‬
‫ارائه پیدا کند تسلیم شد‪،‬آهی کشید ‪«:‬واقعا االن گفتن این حرفا چه فایده ای داره؟»‬
‫جین گوانگیائو لبخند زنان شانه باال انداخت‪«:‬چاره چیه بعد همه کارایی که کردم بازم میخوام بقیه‬
‫یه ذره واسم دلسوزی کنن—خب من اینطور آدمیم!»‬
‫بعد از گفتن کلمه –دلسوزی‪ -‬مچ دستش را چرخاند و یک رشته نخ گیوچین دور گردن جین لینگ‬
‫پیچیده شد‪.‬هنوز اشک در گوشه چشمان جین گوانگیائو روان بود با اینجال با صدای آرامی‬
‫گفت‪«:‬حرکت نکنین!»‬
‫این حرکت حقیقتا متعجب کننده بود جیانگ چنگ غرید‪«:‬وی ووشیان تو مگه همه سالح های‬
‫اونو ازش نگرفتی؟»‬
‫در آن شرایط جوری وی ووشیان را صدا میزد حالتش با زمانی که هنوز یک پسر جوان بود فرقی‬
‫نداشت‪..‬وی ووشیان هم با فریاد جواب داد‪«:‬من همه اون نخ ها رو ازش گرفتم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اینطور نبود که قدرت جین گوانگیائو چنان زیاد باشد که از هوا یک نخ قاتل احضار کند آیا‬
‫میتوانست؟ الن وانگجی نیم نگاهی به او انداخت و گفت‪«:‬توی بدنش قایمش کرده!»‬
‫همه دقیق مسیر خارج شدن نخ را دنبال کردند و دیدند از زیر لباسش و دقیقا از درون مچش آن‬
‫نخ را خارج کرده است‪.‬نخ بخاطر خون اینطور سرخ شده بود‪.‬مشخصا وی ووشیان نمیتوانست زودتر‬
‫از اینها نخ را پیدا کند زیرا جین گوانگیائو نخ را در لباسش پنهان نکرده بود بلکه نخ در بدنش فرو‬
‫رفته بود‪.‬وقتی آ نان با هم حرف میزدند و الن شیچن مغلوب احساسات خود شده و توجه دیگران‬
‫از او منحرف شد‪.‬جین لینگ نیز هنوز سعی میکرد به او حمله کند و در نزدیکیش قرار‬
‫داشت‪.‬زمانبندیش مناسب بود و او که همه را بی دفاع گیر آورد او با انگشت شکم خود را سوراخ‬
‫کرده و این نخ را از بدن خویش بیرون کشید‪.‬‬
‫چه کسی فکرش را میکرد جین گوانگیائو بخاطر چنین حرکتی حاضر باشد آن بال را سر خودش‬
‫بیاورد؟؟ آن نخ بسیار ظریف مینمود ولی مانند تکه ای آهن در گوشت و خونش می چرخید و قطعا‬
‫نمیتوانست احساس خوشایندی داشته باشد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ گریه کنان گفت‪«:‬آ‪-‬لینگ!»وی ووشیان هم نمیتوانست هیچ حرکتی بکند تا اینکه‬
‫کسی او را گرفت‪.‬وقتی برگشت الن وانگجی را دید و توانست آرام بگیرد و خودش را جمع و جور‬
‫کند‪.‬‬
‫جین گوانگیائو حاال که جین لینگ را گرفته بود برخاست‪«:‬رئیس مکتب جیانگ‪،‬نمیخواد اینقدر‬
‫نگران بشی‪...‬بهرحال من آ‪-‬لینگ رو بزرگ کردم‪...‬مثل قبال‪،‬وقتی یه مدت راه رفتیم و از اینجا‬
‫زدیم بیرون اونوقت میتونی آ‪-‬لینگ رو صحیح و سالمت ببینی!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬آ‪-‬لینگ‪،‬حرکت نکن! اگه میخوای گروگان بگیری بیا منو بگیر!»‬
‫جین گوانگیائو با صداقت جواب داد‪ «:‬نه‪،‬نمیشه‪،‬رئیس مکتب جیانگ تو زخمی هستی‪...‬نمیتونی‬
‫حرکت کنی و واسه همین مزاحم حرکت من میشی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کف دستهای وی ووشیان عرق کرده بود‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬یادت نرفته یه چیزی رو با خودت‬
‫ببری؟خدمتکار وفادارت اینجاست هنوز!»‬
‫جین گوانگیائو‪،‬سوشه را دید که توسط بیچن به گوشه ای رانده شده بود‪.‬سوشه با گلویی گرفته‬
‫گفت‪«:‬رئیس مکتب نمیخواد نگران من باشی!»‬
‫جین گوانگیائو نیز سریع جواب داد‪«:‬ممنونم!»‬
‫الن شیچن به آرامی جواب داد‪«:‬رئیس مکتب جین بازم‪،‬دروغ گفتی!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬فقط همین یه باره دیگه اینکارو نمیکنم!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬بار آخر هم همینو گفتی من واقعا نمیتونم بگم کدوم یکی از حرفات راسته؟!»‬
‫همین که جین گوانگیائو خواست سخن بگوید‪،‬آذرخشی سقف آسمان را لرزاند‪.‬فاصله اش با آنها‬
‫دور بود اما صدایش آنقدر بلند بود که انگار بیخ گوششان صدا را میشنیدند‪.‬او نیز جز اینکهحرف‬
‫خود را قورت دهد چاره ای ندید‪.‬بالفاصله سه صدای تلپ در پشت درهای معبد شنیده شد‪.‬‬
‫در مقایسه با صدای«در زدن » میشد این صداها را نوعی«کوبیدن و متالشی کردن در»خواند‪.‬‬
‫صداها شبیه ضربات دست یک مرد نبودند بیشتر انگار کسی یک سر را گرفته و همان را محکم‬
‫به در میکوبد‪.‬صدای تلپ ها بیشتر شد تا جایی که شکاف میان درب معبد از هم باز شد‪.‬چهره جین‬
‫گوانگیائو هر لحظه بیشتر در هم می پیچید‪.‬‬
‫با چهارمین ضربه درب بطور کامل باز شد‪.‬بارانی سیل آسا می بارید و شخصی سیاه پوش از در به‬
‫پرواز درآمد و وارد شد‪.‬‬
‫جین گوانگیائو در جای خود می لرزید و میخواست در دم بگریزد اما سر جای خود متوقف شد‪.‬آن‬
‫هیکل سیاه بطرف او نمی آمد بلکه مستقیم بطرف وی ووشیان و الن وانگجی به پرواز درآمده‬
‫بود‪.‬آندو آرام از هم جدا شدند و دوباره کامال طبیعی کنار هم ایستادند‪ .‬وی ووشیان چرخید و‬
‫گفت‪«:‬ون نینگ؟!!!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ به مجسمه درون معبد گوانیین برخورد کرده بود‪.‬او پیش از آنکه بتواند از جای برخیزد و‬
‫جوابی بدهد مدتی پا در هوا مانده بود‪«:‬ارباب‪»...‬‬
‫با دیدن اون‪،‬چهره جیانگ چنگ و جین لینگ به تیرگی گرایید‪.‬در آنطرف نیه هوایسانگ با گریه‬
‫گفت‪«:‬برادر!!!!!!!»‬
‫غیر از ون نینگ که بدرون معبد انداخته شده بود سایه ای سیاه جلوی درب معبد راست ایستاده‬
‫بود‪.‬هیکلش سفت و محکم بود و دو چشم سفید در صورت بی رنگش جا خوش کرده بود‪.‬‬
‫او چیفنگ زون‪،‬نیه مینگجو بود!‬
‫او همچون برجی آهنین‪،‬در میان طوفان جلوی معبد گوانیین ایستاده و مسیر حرکت همه را متوقف‬
‫کرده بود‪.‬سرش نیز روی گردنش قرار داشت‪ .‬میشد جای بخیه های سیاه روی گردنش را دید‪.‬کسی‬
‫با نخ بلندی سر و بدنش را بهم دوخته بود‪.‬الن شیچن گفت‪....«:‬برادر!»‬
‫جین گوانگیائو من من کنان گفت‪«:‬برادر‪»....‬‬
‫درون معبد سه نفر با سه لحن مختلف جسد نیه مینگجو را برادر صدا زدند‪.‬چهره جین گوانگیائو‬
‫غرق در ترس بود‪.‬تمام بدنش می لرزید‪.‬مرده یا زنده اش فرق نداشت شخصی که جین گوانگیائو‬
‫بیش از هر چیز از او می ترسید برادر قسم خورده اش بود که شر و اعمال شیطانی را تحمل‬
‫نمیکرد‪.‬در حینی که بدنش می لرزید دستش هم به لرزه افتاد‪،‬بهمین دلیل نخ گیوچین خونینی که‬
‫محکم در دست گرفته بود هم مرتعش شد‪.‬ناگهان الن وانگجی بیچن را از غالف درآورده و ضربه‬
‫ای سریع بطرف او زد‪.‬‬
‫در یک چشم بهم زدن‪،‬جلوی جین لینگ ظاهر شد در حالیکه چیزی را در دست داشت و همزمان‬
‫جین گوانگیائو احساس کرد بازویش سبک تر شده پس از مکث کوتاهی‪،‬سر خود را رو به پایین‬
‫گرفته و فهمید که دست راستش ناپدید شده است‪.‬دست راستش از بازو قطع شده بود‪.‬چیزی که‬
‫الن وانگجی نیز نگهداشته بود همان دستی بود که نخ گیوچین از آن خارج شده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکباره خون به همه جا پاشید‪.‬صورت جین گوانگیائو از درد بهم پیچید‪.‬او انرژی برای فریاد زدن‬
‫نداشت تنها توانست چند قدمی عقب برود‪.‬چون نتوانست خودش را نگهدارد از پشت بر زمین‬
‫افتاد‪.‬سوشه در سمت دیگر فریاد کشید‪.‬بنظر میرسید برای یک لحظه الن شیچن خواست به‬
‫کمکش برود اما جراتش را نداشت‪.‬‬
‫الن وانگجی انگشتانی که محکم جمع شده بودند را از هم باز کرد‪.‬نخ گیوچین شل شد و جین‬
‫لینگ رهایی پیدا کرد‪.‬زمانی که جیانگ چنگ با عجله از جا بلند شد تا بطرفش برود و ببیند آیا‬
‫زخم ی شده یا نه‪،‬وی ووشیان زودتر به او رسید شانه جین لینگ را گرفته و با دقت او را بررسی‬
‫کرد‪.‬وقتی دید پوست گردنش صدمه ای ندیده و تنها خراش برداشته نفس راحتی کشید‪.‬‬
‫در گذشته هر گاه الن وانگجی به چیزی حمله میکرد مقداری مالیمت بخرج میداد‪.‬ولی االن‬
‫موقعیت بشدت خطرناک بود‪.‬نخ گیوچین حقیقتا تیز بود‪.‬اگر این نخ در دست کسی که تکنیک‬
‫ریسمان قاتل را بلد بود قرار میگرفت‪،‬می توانست گوشت و استخوان دشمنش را مانند سبزیجات‬
‫ببرد‪.‬از اینها گذشته دست جین گوانگیائو می لرزید‪،‬اگر دستش ذره ای بیشتر می لرزید یا حتی‬
‫ترسناکتر از این اگر فراموش میکرد کسی را در بند خود دارد و در حین نگهداشتن نخ برای فرار‬
‫اقدامی میکرد‪............‬در صورتی که الن وانگجی دست راستش را قطع نکرده بود بشکلی که او‬
‫نخ گیوچین را به سختی نگهداشته بود‪.‬االن خون از سر و بدن جین لینگ فواره میزد‪.‬‬
‫خون از دست بریده جین گوانگیائو به جین لینگ پاشیده شده و نیمی از بدن و صورت جین لینگ‬
‫را پوشانده بود‪.‬او هنوز گیج بود و نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده است‪ .‬هرچند وی ووشیان او‬
‫را تنگ در آغوش گرفت‪«:‬دفعه بعد تا جایی که میتونی از آدمای خطرناک دوری کن‪.‬آخه تو بچه‬
‫برای چی اینقدر بهش نزدیک شده بودی؟»‬
‫اگر تنها پسر جیانگ یانلی و جین زیژوان در برابر چشمانش کشته میشد وی ووشیان حقیقتا‬
‫نمیدانست با این فقدان چه باید میکرد‪.‬جین لینگ عادت نداشت توسط در آغوش کشیده شود‬
‫بهمین دلیل خون به صورت رنگ پریده اش برگشته بود و خواست خودش را از سینه وی ووشیان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جدا کند ولی او چندباری با نیروی بیشتر جین لینگ را در آغوش فشرد بعد دستی به شانه اش زد‬
‫پیش از آنکه بطرف جیانگ چنگ هلش بدهد گفت‪«:‬برو! دیگه اینقدر شیطنت نکن‪...‬برو پیش‬
‫داییت!»‬
‫جیانگ چنگ‪،‬جین لینگ را که هنوز گیج میزد گرفت‪.‬از گوشه چشم به وی ووشیان و الن وانگجی‬
‫که کنار هم ایستاده بودند نگاه میکرد‪.‬بعد از لحظه ای تردید بطرف الن وانگجی برگشت با صدای‬
‫آرامی گفت‪«:‬ممنونم!»صدایش آرام بود اما تردیدی در آن مشاهده نمیشد‪.‬‬
‫جین لینگ هم گفت‪«:‬ممنونم که جونمو نجات دادی هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد و چیزی نگفت‪.‬بیچن بطرف زمین کج شده و ذرات خون بر زمین‬
‫می چکید و دیگر هیچ قطره ای از خون روی بدنه شفاف و بلورینش نمانده بود‪.‬او شمشیر را بطرف‬
‫نیه مینگجو که جلوی در ایستاده بود گرفت‪.‬‬
‫ون نینگ آرام بر میخاست و دست شکسته خود را سر جایش میگذاشت‪«:‬مراقب باشین‪...‬انرژی‬
‫شومی که داره بدجوری قدرتمنده‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و هفت‪ -‬بخش اول‬


‫اختفا‪/‬پنهانکار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو دندان بهم میسایید و دست ضربت خورده اش را گرفته بود‪.‬در میانه گیجی ناشی‪،‬از‬
‫دست دادن خون‪،‬ناگهان دید که نیه مینگجو بسمت او قدم بر میدارد و چشمانش روی او قفل شده‬
‫اند‪.‬جین گوانگیائو از ترس نیمه جان شده بود‪.‬‬
‫در این طرف سوشه سرفه های خونین می کرد و با صدایی خشن گفت‪«:‬احمقا!!! برای چی اونجا‬
‫وایسادین؟؟ جلوشو بگیرین! همون جلوی در متوقفش کنین!»‬
‫تهذیبگران مکتب النلینگ که مدتی در جای خود گیج و منگ مانده بودند باالخره شمشیرها را‬
‫باال گرفته و به او نزدیک شدند‪.‬هرچند نیه مینگجو دوتای اول را با کف دست به پرواز در آورد‪.‬جین‬
‫گوانگیائو با دست چپ بر قسمتی از دستش که قطع شده بود پودر دارویی پاشید ولی خون پودر را‬
‫شسته و از میان برد‪.‬او لبه های لباس خود را پاره کرد و به امید بند آوردن جریان خون دور دستش‬
‫بست ولی دست چپ و سینه اش با دود سمی درون تابوت سوخته شده و نمیتوانست از قدرت خود‬
‫استفاده کند‪.‬او مدتی‪،‬لرز لرزان سرگرم تکه پاره ها شد اما در پایان نه تنها نتوانست آن را ببندد که‬
‫دردش هم بیشتر شد‪.‬سوشه خودش را به سمت او پرتاب کرد‪.‬تکه هایی از لباس سفید خود را پاره‬
‫کرده و زخم او را بست‪.‬‬
‫همزمان الن شیچن داشت نیه هوایسانگ را به جایی امن راهنمایی میکرد‪.‬سوشه بدنبال دارویی‬
‫برای درمان جین گوانگیائو میگشت اما فایده ای نداشت رو به الن شیچن کرد‪«:‬رئیس مکتب‬
‫الن! رئیس مکتب الن! تو با خودت دارو داری؟ لطفا کمکش کن—رئیس مکتب همیشه به شما‬
‫احترام میذاشت ! خواهش میکنم بهش لطف کن!»‬
‫همین که الن شیچن چهره وحشتناک جین گوانگیائو را دید که تقریبا داشت از هوش میرفت‬
‫برای لحظه ای تردید وجودش را گرفت‪.‬در این لحظه صدای جیغ و فریاد از سمت دیگری شنیده‬
‫شد‪.‬نیه مینگجو با مشتی سنگین‪،‬سه تهذیبگر را زد و له کرد چنان که شبیه گوشت له شده بودند!‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی جلوی جیانگ چنگ و جین لینگ ایستاده بودند‪.‬وی ووشیان‬
‫پرسید‪«:‬ون نینگ‪،‬تو چطوری به این برخوردی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ پس از اینکه دست شکسته خود را درست کرد تغییر جهت داد تا پای شکسته خود را‬
‫هم درست کند و گفت‪ «:‬ارباب‪...‬متاسفم‪...‬شما بهم گفتی برگردم و ارباب جوان الن رو پیدا‬
‫کنم‪...‬نتونستم تو مسافرخونه پیداش کنم برای همین رفتم تو خیابونا که ببینمش‪...‬ولی قبل از‬
‫اینکه ارباب الن جوان رو پیدا کنم چیفنگ زون رو دیدم که داشت همینطوری راه میرفت انگار‬
‫دنبال چیزی میگشت‪. ..‬یه گروه از بچه گداها دوره ش کرده بودن و میخواستن باهاش بازی‬
‫کنن‪...‬اونا که نمیدونستن اون چی بود که‪...‬چیفنگ زون کامال ناهشیار بود‪...‬با دست خالی‬
‫تقریبا‪...‬من فقط تونستم تو کل مسیر تا خود اینجا باهاش بجنگم همین!»‬
‫نیازی نبود که وی ووشیان بپرسد او چرا موفق به یافتن الن وانگجی در مسافرخانه نشده‪،‬او‬
‫نتوانسته بود در اتاق کناری الن وانگجی بخوابد آیا الن وانگجی توانسته بود؟ طبیعتا او هم بیرون‬
‫رفته و سرگردان در خیابان ها میگشته و پری را دیده بود که از صحنه جرم فرار کرده و بدنبال‬
‫کمک بود‪.‬آن طوفان ناگهانی نیز باید پس از نبرد ون نینگ و نیه مینگجو در گرفته باشد‪.‬‬

‫یک موجود همچون –جسد‪ -‬می توانست هر نیروی تاریکی را جذب کند چه برسد به این دو‬
‫جشد وحشی غیر معمول!‬
‫هرچند تهذیبگران مکتب النلینگ یارای مقاومت در برابر نیه مینگجو را نداشتند اما شجاعانه و‬
‫پشت سر هم به او حمله میکردند‪.‬با این حال وقتی شمشیرهایشان با بدن او برخورد میکرد انگار‬
‫که مستقیما به آهنی قدرتمند خورده بود و نمی توانستند کوچکترین خراشی روی او بیندازند‪.‬نیه‬
‫هوایسانگ پشت سر الن شیچن پنهان شده و مخفیانه اوضاع را نگاه میکرد‪،‬صدایش پر از ترس‬
‫و اشتیاق بود‪«:‬ب‪-‬ب‪-‬ب‪-‬برادر‪....‬م‪-‬من‪»....‬‬
‫نیه مینگجو با چشمانی بدون مردمک پیش از حمله ابتدا به او خیره شد‪.‬الن شیچن کمی چانه‬
‫خود را پایین گرفت‪.‬با یک نوای بغض آلود لیه بینگ‪،‬نیه مینگجو در جای خود خشکش زد‪.‬‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬برادر‪،‬این هوایسانگه!»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬برادرم حتی نمیتونه منو بشناسه‪»...‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه فقط تو اون االن اصال نمیدونه خودشم کی میتونه باشه!»‬
‫نیه مینگجو تبدیل به جسدی متحرک شده بود که به کنترل نیروهای تاریک شر در آمده‪.‬او‬
‫وحشیانه و با درنده خویی به همه حمله میکرد‪.‬بعد از مدتی استراحت ون نینگ دوباره به نبرد‬
‫برگشت ولی نیروهای شر درون ون نینگ نه به قدرتمندی نیه مینگجو بود و نه قدش به اندازه او‬
‫بلند بود‪.‬مهمتر از همه فلوت وی ووشیان خرد شده و در نتیجه نمیتوانست هیچ جوری به او کمک‬
‫برساند‪.‬ون نینگ االن در موقعیت شکست قرار داشت‪.‬وقتی جین گوانگیائو که روی زمین افتاده‬
‫بود توانست جلوی خونریزی خود را بگیرد‪،‬سوشه برخاست و او را روی پشت خود گذاشت‪،‬میخواست‬
‫در میانه این آشوب از آنجا بگریزد ولی حرکاتش دوباره توجه نیه مینگجو را جلب کردند‪.‬او ون‬
‫نینگ را به گوشه ای انداخته و به طرف جین گوانگیائو شلنگ برداشت‪.‬‬
‫جین لینگ با صدای بلندی گفت‪«:‬عمو! فرار کن!»‬
‫جیانگ چنگ وقتی دید او به خودش جرات میدهد به دشمنش اینطور کمک کند یک پس گردنی‬
‫به او زده و سرش داد کشید‪«:‬خفه شو!»‬
‫جین لینگ پس از این ضربه فهمید چه کاری کرده ولی بهرحال او عمویش بود و از کودکی از او‬
‫مراقبت کرده بود‪.‬در تمام سالهای گذشته زندگیش‪،‬جین گوانگیائو هرگز با او نامهربانی نکرد و حاال‬
‫که جین لینگ می دید او در حال مرگ بوسیله یک جسد وحشی است نتوانست جلوی خود را‬
‫بگیرد و اینطور به او هشدار داد‪.‬با این حال نیه مینگجو صدایش را شنید‪.‬سپس با گیجی بطرف او‬
‫برگشت‪.‬‬
‫وی ووشیان احساس کرد سینه اش تنگ شده با صدای آرامی گفت‪«:‬اوه نه!»‬
‫نیه مینگجو اکنون یک جسد وحشی بود و وقتی دشمن خود جین گوانگیائو را یافت انرژی شومش‬
‫به منتها درجه خود رسید‪.‬هرچند اجساد وحشی نمیتوانند اشخاص را با چشمانشان از‬
‫هم تشخیص دهند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو از لحاظ نسب خونی به جین لینگ نزدیک بود‪.‬از دید موجودات تاریک‪،‬خون و نفس‬
‫هر دو انسان مشابه بودند و اینها در موقعیتهای آشفته برایشان سخت بود آن دو موجود زنده را با‬
‫هم متفاوت بدانند‪.‬حاال خون از بازوی قطع شده جین گوانگیائو می ریخت‪،‬تنفسش ضعیف بود و‬
‫نیمه جان بنظر میرسید‪.‬برعکس جین لینگ زنده بود و به اطراف جست و خیز میکرد‪.‬مغز بدون‬
‫اندیشه نیه مینگجوی مرده‪ ،‬طبیعتا نسبت به او عالقمندی بیشتری نشان میداد‪.‬‬
‫الن وانگجی به بیچن فرمان داد که مستقیما به سینه نیه مینگجو حمله کند‪.‬همانطور که انتظارش‬
‫میرفت شمشیر در جسم او فرو رفته و متوقف شد‪.‬نیه مینگجو پایین را نگاه کرده و آن شمشیر‬
‫براق را دید غرشی کرد و دست برد تا شمشیر را بگیرد‪.‬الن وانگجی بالفاصله بیچن را به عقب‬
‫احضار کرد‪.‬بیچن با صدای جرنگ بلندی در غالف نشست و نیه مینگجو دست خالی ماند‪.‬درست‬
‫پس از این حرکت‪،‬الن وانگجی دست چپ خود را دراز کرده و گیوچین را در آورد و در کف دستان‬
‫خود گرفت‪.‬بدون ذره ای تردید‪،‬جویباری از نوای گیوچین برخاست‪.‬الن شیچن نیز لیه بینگ را به‬
‫لب خود بازگرداند‪.‬وی ووشیان با یک حرکت دست‪،‬بیش از ‪ 50‬طلسم بطرف نیه مینگجو پرتاب‬
‫کرد ولی طلسم ها پیش از آنکه حتی به او نزدیک شوند بواسطه نیروی شومش در دم آتش گرفتند‬
‫و به خاکستر تبدیل شدند‪.‬‬
‫نیه مینگجو با یک غرش بلند دست دراز کرد تا جین لینگ را بگیرد‪.‬جیانگ چنگ و جین لینگ‬
‫هر دو به گوشه دیوار چسبیده بودند و نمیتوانستند بیش از این عقب نشینی کنند‪.‬جیانگ چنگ تنها‬
‫توانست جین لینگ را پشت سر خود بگذارد و ساندو را از غالف در بیاورد با وجود اینکه در آن‬
‫لحظه نمیتوان ست از هیچ نیروی معنوی استفاده کند اما خودش را مجبور کرده بود تا جلوی حمله‬
‫او را بگیرد‪.‬اگرچه صدای گیوچین و شیائو به گوش میرسید اما انگار برای اینکار دیر شده بود!!‬
‫مشت سنگین نیه مینگجو به یک جسم سنگین برخورد کرد!‬
‫ولی آن جسم نه متعلق به جیانگ چنگ بود و نه جین لینگ!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ خودش را جلوی آنها و در برابر دیوار قرار داده بود و با هر دو دست بازوی آهنین نیه‬
‫مینگجو را چسبید و به آرامی از سینه خود بیرون کشید‪.‬یک سوراخ بزرگ در سینه اش در آمده‬
‫بود‪.‬هیچ خونی از بدنش نمی چکید تنها برخی از ارگان های بدنش خرد شده و بیرون ریختند‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ون نینگ!!!»‬
‫جیانگ چنگ با دیدن آن وضعیت بنظر میرسید ذهنش در هم ریخته و با لکنت گفت‪«:‬تو؟ تو؟»‬
‫مشت نیه مینگجو بسیار قدرتمند بود‪.‬نه تنها سینه ون نینگ را سوراخ کرد بلکه بخشی از حنجره‬
‫او را هم پاره کرده و ون نینگ دیگر نمیتوانست حتی یک کلمه حرف بزند او به آرامی بر زمین‬
‫افتاد‪.‬ون نینگ همان جایی که ایستاده بود درست روی بدن جیانگ چنگ و جین لینگ فرو افتاد‪.‬‬
‫او نمیتوانست حرکت کند‪.‬چشمانش باز بودند و به آنها خیره شده بود‪.‬‬
‫جین لینگ اساسا از قاتلی که سینه پدرش را شکافته بود نفرت داشت‪.‬او از کودکی بارها سوگند‬
‫یاد کرده بود که اگر روزی فرصتی بدست بیاورد حتما جسد وی یینگ و ون نینگ را تکه تکه‬
‫خواهد کرد‪.‬بعدها چندان نمیخواست از وی ووشیان بیزار باشد اما همچنان از ون نینگ نفرت‬
‫داشت ولی حاال وقتی می دید آن قاتل و سالح‪،‬قلبش به همان شکل تکه تکه شده حتی نتوانست‬
‫ون نینگ را از خودشان دور کند تا روی آنها نیفتد‪.‬‬
‫میدانست که او مرده‪،‬با وجود سوراخ درون سینه اش‪،‬حتی اگر از کمر به دو نیم میشد هم پیامد‬
‫منفی برای او بشمار نمی آمد اما بنا به دالیلی‪،‬نمیتوانست جلوی ریزش اشکهای خود را بگیرد‪.‬‬
‫بعد از آن مشت‪ ،‬نیه مینگجو نیز متوقف شد‪.‬‬
‫الن وانگجی و الن شیچن‪،‬با هم همنوازی میکردند گیوچین مانند رودخانه ای از یخ بود و شیائو‬
‫همچون بادهای بلند‪....‬هر دو صدا نفرت درون نیه مینگجو را بر می انگیخت‪،‬همنوازی‬
‫آنها درد او را بیشتر میکرد و هاله ای را دورش می پیچید که انگار کسی با طنابی نامرئی او را‬
‫بسته باش د‪.‬همین که طناب نامرئی دور جسمش محکمتر شد خشم او فوران کرده و در انتها منفجر‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شد‪.‬همانطور که سعی میکرد به طرف کسی که گیوچین میزد برود تمام تالش خود را می کرد تا‬
‫به شکلی بتواند از این حصار درهم پیچیده خارج شود‪.‬الن وانگجی به آرامی چرخید و از حمله او‬
‫جاخالی داد‪ .‬ملودی ذره ای هم متوقف نشد‪.‬این بار مشت گره کرده نیه مینگجو به دیوار برخورد‬
‫کرد‪.‬وقتی چرخید بوضوح صدای سوت شنید‪.‬‬
‫او مشت خود را از دیوار بیرون کشیده و مسیر صدا را دنبال کرد‪.‬‬
‫وی ووشیان دوبار دیگر سوت زد و خنده کنان گفت‪«:‬سالم چیفنگ زون‪،‬میدونی من کیم؟» نیه‬
‫مینگجو با مردمک هایی سفید و ترسناک به او خیره شده بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اشکال نداره که‬
‫منو یادت نمیاد همین که صدای سوت رو یادته خوبه!»‬
‫الن شیچن لیه بینگ را کناری نهاد‪«:‬ارباب وی!»‬
‫او میخواست به وی ووشیان یادآوری کند جسم کنونی او به موژوان یو تعلق دارد و موژوان یو‪،‬‬
‫ف امیل خونی جین گوانگیائو محسوب میشد و حتی نسبت به جین لینگ به او نزدیکتر محسوب‬
‫میشد‪.‬اگر نیه مینگجو بخاطر این موضوع نیروی شوم خود را بطرفش اشاره میرفت‪،‬اوضاع برایشان‬
‫سخت تر میشد ولی پیش از آنکه بتواند ادامه بدهد نگاه آرام و مستحکم الن وانگجی را دید و‬
‫تنها سر خود را تکان داد‪.‬‬

‫الن شیچن فهمید که او میخواهد بگوید—اصال جای نگرانی نیست‪!!.‬‬


‫الن وانگجی باور داشت که برای وی ووشیان مشکلی پیش نخواهد آمد‪.‬‬
‫وی ووشیان سوت زنان می چرخید‪.‬صدای سوت ها آرام کننده بود‪.‬با این حال درون معبد گوانیین‬
‫در میانه طوفان سهمگین و اجساد طغیانگر وضوح صدا تا اندازه ای ترسناک بنظر میرسید‪.‬ون‬
‫نینگ با شنیدن صدا‪،‬با اینکه هنوز روی جیانگ چنگ و جین لینگ افتاده بود‪،‬بنظر میرسید انگیزه‬
‫قدرتمندی برای برخاستن یافته باشد‪.‬او مدتی تقال کرد ولی نتوانست قدرتی که‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برای برخاستن نیاز داشت را تامین کند و دوباره افتاد‪ .‬جیانگ چنگ و جین لینگ همزمان و‬
‫ناخودآگاه بطرفش رفتند تا او را بگیرند زمانی که او را نگهداشتند حالتی تردید آمیز در چهره هر‬
‫دویشان آشکار شد و میخواستند پرتش کنند‪.‬‬
‫وی ووشیان با لبخندی گشاده و حالتی شوخ سوت میزد و درحالیکه دستان خود را پشت کمرش‬
‫نهاده بود آرام به عقب میرفت‪.‬نیه مینگجو همانجایی که بود ایستاد‪.‬وقتی وی ووشیان اولین قدم‬
‫را برداشت او هنوز به سردی رفتار میکرد در سومین قدم هنوز بی حرکت ایستاده بود‪.‬با این حال‬
‫در هفتمین قدم‪،‬بنظر می آمد دیگر نمیتواند جلوی انگیزه خود را بگیرد در همان مسیری که وی‬
‫ووشیان عقب گرد میکرد قدم بلندی برداشت‪.‬‬
‫و مسیری که وی ووشیان او را کنترل و هدایت میکرد بسمت تابوت خالی پشت معبد گوانیین‬
‫میرفت‪.‬اگر او را بدرون تابوت می نهادند وی ووشیان راهی برای مهر کردنش می یافت‪.‬‬
‫دود سمی سفید خیلی وقت پیش تبخیر شد‪.‬اکنون میزانش آنقدر کم بود که تهدیدی محسوب‬
‫نمیشد‪.‬نیه مینگجو با چهره ای تاریک بطرف تابوت خالی حرکت میکرد‪.‬هرچند هنوز ناخودآگاه‬
‫مقاومت نشان میداد‪.‬وی ووشیان دایره وار دور تابوت چرخید‪.‬نفس همه در سینه حبس شده و با‬
‫دقت تمام به آن صحنه نگاه میکردند مخصوصا الن وانگجی‪....‬وی ووشیان همانطور که بدون‬
‫عجله سوت میزد‪،‬درنهایت صبوری به وی ووشیان نگاه میکرد‪.‬وقتی چشمانشان با هم تالقی کرد‬
‫با چشم چپ به الن وانگجی چشمک زد‪.‬‬
‫الن وانگجی وقتی با این شیرین کاری روبرو شد‪،‬ناگاه موجی نادیدنی ملودی که با انگشتان‬
‫بلندش می نواخت را برهم زد و سریع ناپدید شد‪.‬وی ووشیان چرخی زد و بنظر از خودش راضی‬
‫میرسید او به تابوتی که روبروی نیه مینگجو بود چند ضربه کوتاه نواخت‪.‬‬
‫در پایان نیه مینگجو به آرامی خم شد ولی همین که خواست باالتنه خود را درون تابوت کج کند‪،‬از‬
‫پشت سر الن شیچن صدای جیغی برخاست‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه مینگجو بالفاصله متوقف شد‪.‬او نیز مانند بقیه سرش را برگرداند تا ببیند چه شده‪...‬سوشه‪،‬جین‬
‫گوانگیائوی نیمه هوشیار را روی کمر خود حمل میکرد‪.‬با یک دست پای‬
‫خود را گرفت و با دست دیگرش شمشیری خونین را‪...‬در سمت دیگر نیه هوایسانگ پای خود را‬
‫در آغوش گرفته و روی زمین می لولید‪.‬‬
‫با این مواجهه‪ ،‬انرژی شمشیر شویوئه به دست سوشه که شمشیر را نگهداشته بود ضربه ای‬
‫زد‪.‬وقتی شمشیر از دست سوشه افتاد‪،‬صورتش پر از شوک شده بود‪ .‬او با شمشیر نیه هوایسانگ را‬
‫زخمی کرده بود‪.‬بوی خون در هوا پیچید‪.‬وی ووشیان در سکوت لعنت فرستاد—چطور ممکنه‬
‫همچین چیزی آخه؟ چطور جرات میکنه تو همچین زمان بحرانی واسه من دردسر درست کنه؟‬
‫نیه هوایسانگ و نیه مینگجو برادرانی تاتنی و از یک پدر بودند‪.‬اگر نیه مینگجو بوی خون او را می‬
‫فهمید قصدی برای کشتن او نداشت اما کنجکاویش بیشتر تحریک شده بود‪.‬با این حال وقتی‬
‫نگاهش به آنسو میرفت قطعا توجهش به جین گوانگیائو جلب میشد‪.‬بعد از کشتن جین‬
‫گوانگیائو‪،‬تمایلش برای کشتن بیشتر میشد و دیگر هیچ راهی برای رام کردن او وجود نداشت‪.‬‬
‫همانطور که انتظارش را داشتند از گلوی نیه مینگجو صدای خرخر برخاست‪.‬بدن خود را از کنار‬
‫تابوت خالی چرخاند و خیلی سریع فهمید آن کسی که روی کمر سوشه قرار دارد کیست‪.‬حتی‬
‫سوت های وی ووشیان هم او را متوقف نمیکرد‪.‬نیه مینگجو مانند باد به آنطرف رفته و دستش را‬
‫بطرف سر جین گوانگیائو به پرواز درآورد‪.‬‬
‫سوشه با عجله از ضربه او جاخالی داد‪.‬با نوک پا شمشیری که بر زمین افتاده بود را برداشت و تمام‬
‫نیروهای معنوی خود را جمع کرده و با یک ضربه به قلب نیه مینگجو نشانه رفت‪.‬شاید بخاطر‬
‫موقعیت ترسناک آن موقع‪،‬حمله اش بطرز عجیبی ظالمانه و سریع بنظر میرسید‪.‬بخاطر نیروهای‬
‫معنوی شمشیر بشدت می درخشید‪.‬این حمله از تمام حمالت قبلی زیباتر و درخشان تر بود تا جایی‬
‫که وی ووشیان میخواست او را تحسین کند‪.‬نیه مینگجو بخاطر انفجار چند قدمی به عقب رفت و‬
‫همین که نور شمشیر ناگهان به سوسو زدن افتاد او نیز به جلو حرکت کرد و با دستانش جین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گوانگیائو را پنجه میکشید‪.‬سوشه‪،‬جین گوانگیائو را با دست چپ به طرف الن شیچن انداخت و با‬
‫دست راست گلوی نیه مینگجو را برید‪.‬‬
‫تمام بدن نیه مین گجو به سختی فوالد بود و هیچ چیزی در بدنش نفوذ نمیکرد ولی نخ هایی که‬
‫گردنش را بهم دوخته بودند که شباهتی به فوالد نداشتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و هشت‪ -‬بخش دوم‬


‫اختفا‪/‬پنهانکار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اگر حمله به گردنش موفقیت آمیز میشد شاید نیه مینگجو کامال شکست نمیخورد اما این حرکت‬
‫می توانست برای بقیه زمان بخرد‪.‬هرچند شمشیر پر از نیروی معنوی سوشه‪،‬بخاطر آن انفجار‬
‫ناگهانی یارای مقاومت نداشت‪.‬در نیمه راه حمله ناگهان خرد شد‪.‬‬
‫از سویی دیگر مشت نیه مینگجو درست در سینه او فرود آمد‪ .‬درخشش سوشه بهمان سرعتی که‬
‫آمده بود رفت ا و حتی نتوانست خون باال بیاورد‪،‬صرف نظر از ظالم یا بدنبال حیثیت بودن االن‬
‫دیگر زندگیش در جلوی چشمانش از بدنش خارج شده بود‪.‬‬
‫جین گوانگیائو با دیدن این صحنه در کنار الن شیچن بر زمین افتاد‪.‬خواه بخاطر خونریزی و درد‬
‫شکم و دستش بود خواه برای چیزی دیگر‪...‬درخشش اشک را میشد در چشمانش دید ولی پیش‬
‫از آنکه شانس تنفس دوباره یا توجه به زخمهایش را داشته باشد‪،‬نیه مینگجو پس از عقب کشیدن‬
‫مشتش چرخید و با چشمانی وحشی و گرسنه به او خیره شد‪.‬‬
‫آن حالت خشن و جدی که در صورتش بود چهره ای سخت و قضاوت گونه به او داده بود که با‬
‫پیش از مرگش تفاوتی نمیکرد‪.‬هرچند جین گوانگیائو بسبب ترس اشک میریخت و برای کمک‬
‫بطرف الن شیچن برگشت و با صدایی لرزان گفت‪«:‬برادر‪»....‬‬
‫الن شیچن به مسیری که اتفاقات در شرف رخ دادن بود برگشت و شمشیرش را آماده گرفت در‬
‫حالیکه وی ووشیان و الن وانگجی به موسیقی سرعت بیشتری داده بودند ولی تاثیر سوت نسبت‬
‫به قبل از بین رفته بود بسیار سخت بود که دوباره همان تاثیر قبلی را بتوانند بدست بیاورند‪.‬‬
‫در این لحظه کسی از گوشه ای صدا زد‪«:‬وی ووشیان!»‬
‫وی ووشیان هم بسرعت جواب داد‪«:‬چیه؟»‬
‫تنها پس از پاسخ بود که فهمید کسی که صدایش زده جیانگ چنگ است‪.‬وی ووشیان کمی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫متعجب شد‪.‬جیانگ چنگ مستقیما به او چیزی نگفت تنها از آستینش چیزی به طرف او پرتاب‬
‫کرد‪.‬وی ووشیان در دم آن شی را گرفت و به آن نگاهی انداخت‪.‬یک فلوت درخشان سیاه که آویز‬
‫قرمزی به آن بسته شده بود‪.‬‬
‫این فلوت شبح‪،‬چنچینگ بود!‬
‫وی ووشیان از همان ابتدا متوجه شد این فلوت برایش آشناست ولی حتی وقت نداشت شگفت‬
‫زده بماند‪.‬بدون ذره ای تردید فلوت را باال گرفت و صدا زد‪«:‬الن جان!»‬
‫الن وانگجی آرام سر خود را تکان داد‪.‬با همنوایی نوت های فلوت و گیوچین دیگر جایی برای‬
‫سخن گفتن نمیماند‪.‬گیوچین چون رودخانه ای یخ زده می نواخت و فلوت شبیه پرواز پرندگان‪،‬یکی‬
‫سرکوب کننده بود و دیگری اغواگر‪....‬با این همنوازی‪،‬بدن نیه مینگجو به لرزه افتاد و با این حمله‬
‫نیمه اجباری از جین گوانگیائو فاصله گرفت‪.‬‬
‫او تحت کنترل فلوت و گیوچین قرار گرفته و با قدمهایی بلند و روان و دست و پاهایی سفت شده‬
‫بطرف تابوت خالی براه افتاد‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی نیز قدم به قدم او را دنبال میکردند‪.‬لحظه‬
‫ای که او در تابوت افتاد‪،‬با یک لگد سریع درب تابوت را که روی زمین بود برداشته و بستند‪.‬وی‬
‫ووشیان روی تابوت جستی زد‪.‬چنچینگ را با دست چپ به کمر خود آویزان کرد و انگشت دست‬
‫راست خود را گاز گرفته و یک رشته طلسم های خونین‪،‬درهم و برهم را بدون اینکه لحظه ای‬
‫توقف کند از باال تا پایین روی در تابوت نوشت‪.‬‬
‫تنها پس از این بود که غرغرهای هیوال گونه درون تابوت خاموش شد‪.‬الن وانگجی دستش را‬
‫روی رشته های نخ گیوچین نهاد و لرزش نخ ها را آرام کرد‪.‬وی ووشیان نفس راحتی کشید‪.‬مدتی‬
‫همانطور با احتیاط منتظر ماند‪.‬بعد از اینکه باالخره توانست تصمیم بگیرد آن انرژی شوم از پایین‬
‫قفل تابوت خارج نمیشود‪،‬برخاست‪«:‬خیلی بداخالقیا نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روی تابوت بسیار قد بلند بنظر میرسید‪.‬الن وانگجی گیوچین را کناری نهاد و با چشمهای روشنش‬
‫به او خیره شد‪ .‬وی ووشیان هم پایین را نگاه کرد و عمدا یا سهوا با دست راست روی چهره تمیز‬
‫او چند عالمت خونین کشید‪.‬‬
‫بنظر میرسید الن وانگجی چندان نگران اینکارش نبود‪«:‬بیا پایین!»‬
‫وی ووشیان با خنده جستی زد و خودش را در میان بازوان او رها کرد‪.‬‬
‫همه چیز ساکت بود تا اینکه نیه هوایسانگ از روی درد شروع به ناله کرد او میگفت‪«:‬برادر شیچن!‬
‫بیا اینجا رو نگاه می ترسم پامو و بدنم دیگه بهم وصل نباشن‪»....‬‬
‫الن شیچن بطرف او رفت روی زمین نشست و پایش را بررسی کرد‪«:‬هوایسانگ مشکلی نیست‬
‫نمیخواد بترسی ‪...‬پات نشکسته فقط یه برش سطحیه‪»....‬‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬یه برشه! آخه چطور میشه از یه همچین شکافی روی پام نترسم؟ وضع پام‬
‫داغونه نه؟ کمکم کن برادر شیچن!»‬
‫الن شیچن که خنده اش گرفته بود گفت‪«:‬واقعا زخم ناجوری نیست!»‬
‫با اینهمه نیه هوایسانگ روی زمین می پیچید و پای خود را بغل کرده بود‪.‬الن شیچن می دانست‬
‫که او از درد بیشتر می ترسد پس یک بطری قرص های گیاهی از لباس خود بیرون کشید و در‬
‫دست هوایسانگ نهاد‪«:‬آروم کننده درد!»‬
‫نیه هوایسانگ قرص ها را گرفته و با پریشانی خورد‪«:‬چرا من اینقدر بدشانسم آخه؟ اول اون سو‬
‫مینشان وسط راه الکی منو گرفت—بعدشم وقتی داشت فرار میکرد منو زد‪...‬یعنی نمیدونست فقط‬
‫کافیه هلم بده و بره چرا میخواست باهام بجنگه؟ چرا شمشیر گرفت بهم‪»....‬‬
‫الن شیچن برخاسته و چرخی زد‪.‬جین گوانگیائو روی زمین افتاده بود و رنگ به صورت‬
‫نداشت‪.‬موهایش ژولیده بودند و روی پیشانیش عرق سردی نشسته بود‪.‬او هیچ آرامش و تسلطی‬
‫بر خو د نداشت شاید چون دستش بشدت درد میکرد تنها می توانست با صدای آرامی ناله کند‪.‬او‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سرش را باال گرفته و به الن شیچن نگاه کرد‪.‬اگرچه چیزی نگفت ولی با توجه به ظاهرش و آنطور‬
‫که مچ دست خود را مشت کرده بود برای جلب احساس دلسوزی دیگران کفایت میکرد‪.‬‬
‫الن شیچن مدتی همانطور به او خیره شد و بعد درحالیکه آه میکشید دارویی که همراه داشت‬
‫بیرون کشید‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬رئیس مکتب الن!»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬ارباب وی‪،‬االن‪...‬اون‪...‬دیگه نباید بتونه کاری بکنه اگر درمان نشه هم همینجا‬
‫می میره‪...‬و خیلی سواالت بدون پاسخ باقی میمونن‪».‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میدونم رئیس مکتب الن‪ ،‬نمیگم بهش کمک نکنین فقط میخوام بگم که‬
‫خیلی مراقب باشین‪ ...‬بهتره ساکتش کنین تا اصال چیزی نگه‪»...‬‬
‫الن شیچن سری تکان داد و بطرف جین گوانگیائو رفت‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬شنیدین که‪...‬ازتون‬
‫میخوام که دیگه هیچ کاری بیخودی انجام ندین‪...‬در غیر این صورت اگر حرکتی انجام دادین اون‬
‫موقع در برابرتون رحم نشون نمیدم‪....‬و‪»....‬او نفس عمیقی کشید و ادامه داد‪«:‬مجبور میشم جونتون‬
‫رو بگیرم!»‬
‫جین گوانگیائو با صدای ضعیفی پذیرفته و گفت‪«:‬ممنونم زوو جون!»‬
‫الن شیچن خم شده و با احتیاط فراوان روی زخم مچش دارو نهاد‪.‬جین گوانگیائو هنوز می‬
‫لرزید‪.‬الن شیچن که میدید برادر قسم خورده با استعدادش با چنین پایانی روبرو شده نمیدانست‬
‫چه باید بگوید‪.‬تنها در دل آه میکشید‪.‬‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی به کناری رفتند‪.‬ون نینگ هنوز نیمه هوشیار بود و روی جیانگ چنگ‬
‫و جین لینگ قرار داشت‪.‬وی ووشیان او را روی زمین دراز کرده و وقتی زخم روی سینه اش را‬
‫بررسی نمودگفت‪«:‬فقط یه نگاهی به خودت بنداز‪....‬حاال چطوری باید اینو درست کنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ پرسید‪«:‬ارباب جوان وضعیتم خیلی بده‪....‬؟»‬


‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نه‪،‬نه که به این دل و جگرها نیاز داشته باشی االن بنظرم بی ریخت شدی!»‬
‫ون نینگ گفت‪ «:‬مگه الزمه خوشگل باشم‪....‬؟»‬
‫جیانگ چنگ ساکت بود و جین لینگ مردد بود که حرفی بزند یا نه!‬
‫در آنطرف الن شیچن‪،‬زخم جین گوانگیائو را درمان میکرد‪.‬وقتی میدید او تقریبا از درد بیهوش‬
‫شده است‪،‬با اینکه در ابتدای امر این آسیب را مجازات او میدانست اما هنوز هم تاب تحملش را‬
‫نداشت‪.‬سپس برگشت و رو به نیه هوایسانگ گفت‪«:‬هوایسانگ اون بطری دارو رو بهم بده!»‬
‫نیه هوایسانگ پس از اینکه دو آرام کننده خورد و دردش از بین رفته بود بطری را در لباس خود‬
‫نهاد‪.‬او با عجله به الن شیچن گفت‪«:‬اوه باشه!» سپس با سرعت برای یافتن بطری به جستجو‬
‫پرداخت‪.‬وقتی قرصها را یافت و میخواست آن را به الن شیچن بدهد ناگهان مردمک چشمانش‬
‫منقبض شد‪،‬با ترس چهره در هم کشید‪«:‬برادر شیچن‪ ،‬پشت سرت!!!»‬
‫الن شیچن با هوشیاری کامل حواسش به جین گوانگیائو بود اما وقتی حالت تردید آمیز چهره‬
‫هوایسانگ را دید احساس کرد چیزی در قلبش به سردی تیر کشید‪.‬او بدون ذره ای تردید شمشیر‬
‫کشیده و به طرف پشت سر خود ضربه زد‪.‬‬
‫ضربه شمشیر درست در وسط سینه جین گوانگیائو نشست‪.‬شوک در صورت او آشکار بود‪.‬‬
‫همه از اتفاقاتی که آنطور ناگهانی رخ دادند متعجب شدند‪.‬وی ووشیان داد زد‪«:‬چه خبر شده؟»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬من‪-‬من‪ -‬من ‪....‬دیدم برادر‪....‬نه‪،‬رئیس مکتب جین‪،‬دستشو برده پشتش‬
‫نمیدونم فکر کردم انگار داره یه چیزی رو‪»....‬‬
‫جین گوانگیائو سرش را پایین گرفته و به شمشیری که در سینه اش بود نگاه میکرد‪.‬لبهایش را‬
‫جمع نمود و انگار میخواست چیزی بگوید اما حتی نمیتوانست برای خود دلیل معقولی بیاورد پس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سکوت اختیار کرد‪.‬وی ووشیان حس میکرد در این موقعیت مشکلی نهفته است‪.‬پیش از آنکه بتواند‬
‫چیزی بپرسد جین گوانگیائو سرفه کنان خون باال آورد و با صدایی گرفته گفت‪«:‬الن شیچن!!»‬
‫او سعی داشت مهر سکوت خود را بشکند!!‬
‫حاال جین گوانگیائو از سر تا پا زخمی شده بود‪.‬دست چپش با دود سمی سوخته شده‪،‬دست راستش‬
‫قطع شده و گوشت شکمش نیز بریده بود‪.‬او غرق خون بود و نمیتوانست درست بنشیند‬
‫اما حاال بدون کمک روی پای خودش ایستاده بود او برای سومین بار با لحنی سرشار نفرت صدا‬
‫زد‪«:‬الن شیچن!!»‬
‫الن شیچن هم غمگین بود و هم نا امید‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬بهت گفته بودم اگه حرکتی بکنی‬
‫بهت رحم نمیکنم!»‬
‫جین گوانگیائو تف انداخته و با خشم گفت‪«:‬آره آره تو گفتی ولی مگه من کاری کردم؟»‬
‫او همیشه در برابر دیگران ظاهری با احترام و مهربان از خود نشان میداد ولی چهره اش اکنون‬
‫کامال وحشی مینمود‪.‬الن شیچن که دید او چقدر غیر طبیعی رفتار میکند احساس کرد چیزی‬
‫اشتباه پیش رفته است بالفاصله برگشته و به نیه هوایسانگ نگاه کرد‪.‬‬
‫جین گوانگیائو خندید‪«:‬کافیه! واسه چی به اون نگاه میکنی؟ هیچ فایده ای نداره! نمیتونی بفهمی؟‬
‫توی همه این سالها نتونستی حقیقت من رو ببینی‪...‬هوایسانگ تو بی نظیری!»نیه هوایسانگ‬
‫ساکت شده بود انگار می ترسید که به چیزی متهم شود‪.‬جین گوانگیائو با خشم گفت‪ «:‬من دیگه‬
‫چقدر نادونم که افتادم توی مشت تو‪»....‬‬
‫او سعی داشت به هوایسانگ نزدیک شود ولی شمشیر هنوز در سینه اش بود‪.‬تنها با یک حرکت‬
‫مغلوب درد شد‪.‬الن شیچن نه می توانست ضربه آخر را به او بزند و نه می توانست شمشیر را از‬
‫سینه اش بیرون بکشد‪.‬با صدای بلندی به او گفت‪«:‬حرکت نکن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در حقیقت جین گوانگیائو نمیتوانست حرکت کند‪.‬او با یک دست تیغه شمشیری که در سینه اش‬
‫فرو رفته بود را چسبید‪.‬همانطور ایستاده و با دهانی پر از خون گفت‪«:‬تو مشهور بودی که هیچی‬
‫نمیدونی‪...‬تعجبی نیست‪...‬خیلی سخت بوده اینهمه سال خودتو پنهان کنی!»‬
‫نیه هوایسانگ با ترس و لرز گفت‪«:‬برادر شیچن‪،‬بهم اعتماد کن‪،‬من دیدم که اون داشت‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو با چهره ای درهم پیچیده و خشمگین فریاد کشید‪«:‬تو!!»‬
‫او دوباره میخواست به طرف هوایسانگ حمله ببرد ولی شمشیر کمی بیشتر در سینه اش فرو‬
‫رفت‪.‬الن شیچن هم دوباره فریاد کشید‪«:‬حرکت نکن!»‬
‫از آنجایی که الن شیچن در گذشته‪،‬بخاطر باور داشتن دروغهای جین گوانگیائو فقدان زیادی را‬
‫تجربه کرده بود‪.‬این بار برایش طبیعی بود که در هوشیاری کامل نسبت به او قرار داشته باشد پس‬
‫تصور میکرد عمدا نیه هوایسانگ را متهم میکند زیرا نیه هوایسانگ دیده که او قصد انجام چه‬
‫کاری را داشته است‪ .‬بهمین دلیل دوباره خودش را جمع و جور کرده و مشکوکانه به او‬
‫نگریست‪.‬جین گوانگیائو که معنای حرکاتش را از چشمانش می فهمید از روی خشم خنده ای‬
‫کرد‪ «:‬الن شیچن‪،‬توی زندگیم من بارها دروغ گفتم آدمای زیادی رو هم کشتم‪...‬همونطوری که‬
‫گفتی پدرمو کشتم‪،‬برادرمو‪،‬زنم‪،‬بچه ام‪،‬استادم‪،‬دوستم رو‪...‬با وجود همه این شرارت ها چه کاری‬
‫نکردم؟»‬
‫او نفسی کشید و با صدای خراشیده گفت‪«:‬من هیچ وقت سعی نکردم به تو آسیب بزنم!»‬
‫الن شیچن گیج شده بود‪.‬‬
‫جین گوانگیائو بسختی نفس میکشید از الی دندان های بهم فشرده کلمه به کلمه حرف‬
‫میزد‪ ...«:‬اون موقع وقتی مقر ابر سوخت و تو فرار کردی کی بود که از تمام اون خطرات نجاتت‬
‫داد؟ وقتی مقر ابر مکتب گوسوالن از نو ساخته شد کی بود که هر طوری میتونست کمکت کرد؟‬
‫تو تمام این سالها‪،‬هیچ وقت به مکتب گوسوالن زور گفتم؟ غیر از حمایت کار دیگه ای کردم؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جدای از این بار که موقتا نیروی معنویت رو قفل کردم علیه تو یا مکتبتون کار اشتباهی کردم؟ تا‬
‫حاال ازتون خواستم سپاسگذار چیزی باشین؟»‬
‫با شنیدن این سواالت‪،‬الن شیچن نتوانست انگیزه قبلی خود را نگهدارد و ساکت ماند‪.‬جین‬
‫گوانگیائو گفت‪ «:‬سو مینشان اینطوری به من خدمت میکرد فقط چون از قدیم اسمش یادم مونده‬
‫بود‪.‬ولی تو‪....‬زوو جون‪،‬رئیس مکتب الن‪،‬تو هم شبیه نیه مینگجو نسبت به من با تعصب رفتار‬
‫میکنی‪...‬تو حتی حاضر نیستی بزاری من نفس بکشم!»‬
‫بع د از گفتن اینها‪،‬جین گوانگیائو ناگهان به عقب رفت‪.‬شویوئه را از سینه اش بیرون کشیده شد و‬
‫چلب چلوب خونش بر زمین می ریخت‪.‬‬
‫جیانگ چنگ فریاد کشید‪«:‬نزار فرار کنه!»‬
‫الن شیچن تنها چند قدم به جلو رفت و بدون هیچ سختی او را گرفت‪.‬جین گوانگیائو نمیتوانست‬
‫جایی برود اهمیت ن داشت چقدر سریع باشد‪.‬حتی جین لینگ با چشم بسته هم میتوانست او را‬
‫بگیرد‪.‬مهمتر از همه‪،‬تمام بدنش آسیب دیده و زخمی مهلک هم خورده بود‪ .‬دیگر نیازی نبود از او‬
‫مراقبت کنند‪.‬‬
‫هرچند وی ووشیان همزمان با فریاد کشیدن متوجه چیزی شد‪«:‬اون نمی خواد فرار کنه!!! زوو‬
‫جون‪،‬همین االن ازش فاصله بگیر!»‬
‫اما دیگر دیر شده بود خونی که از بازوی قطع شده جین گوانگیائو می چکید روی تابوت‬
‫ریخت‪.‬خونش سراسر طلسماتی که وی ووشیان نوشته بود را فرا گرفت طلسم را از بین برده و از‬
‫شکاف تابوت به درون ریخت‪.‬‬
‫نیه مینگجو که درون تابوت مهر شده بود تابوت را در هم شکست!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تابوت تکه تکه شد‪.‬او با یک دست گلوی جین گوانگیائو را گرفته بود و با دست دیگرش بدنبال‬
‫گردن الن شیچن میگشت‪.‬جین گوانگیائو هیچ تالشی برای فرار نکرد‪.‬در عوض تا آخرین نفس‬
‫برای راهنمایی الن شیچن بطرف نیه مینگجو تالش میکرد تا هر سه با هم بمیرند!!‬
‫الن وانگج ی بیچن را احضار کرد و با سرعت برق بطرف آنها حمله برد ولی نیه مینگجو اصال از‬
‫سالح های معنوی نمیترسید‪.‬حتی اگر بیچن به او ضربه ای میزد هم نمیتوانست ذره ای شکاف‬
‫میان دست او و گردن الن شیچن را کمتر کند‪.‬‬
‫با این حال‪،‬درست هنگامی که دست او تنها یک سانت با گردن الن شیچن فاصله داشت جین‬
‫گوانگیائو با یک دست به سینه الن شیچن ضربه ای زد و او را به عقب هل داد‪.‬‬
‫و خودش درحالیکه شبیه یک عروسک بدست نیه مینگجو گرفته شده بود به درون تابوت کشیده‬
‫میشد‪.‬این صحنه بشدت ترسناک بود‪....‬جین گوانگیائو با یک دست سعی داشت خودش را از دست‬
‫آهنین نیه مینگجو نجات دهد‪.‬او در برابر درد تقال کنان ادامه میداد‪،‬موهایش بهم ریخته بود شعله‬
‫های بدجنسی و نفرت از چشمانش زبانه میکشید‪.‬با تمام انرژی که برایش مانده بود فریاد‬
‫کشید‪«:‬لعنت بهت نیه مینگجو! تو خیال کردی من ازت میترسم‪...‬؟من‪»....‬‬
‫او با دشواری زیادی سرفه ک رده و خون باال آورد ناگهان صدای شکستگی ناجور و بی رحمانه ای‬
‫به گوش همه رسید‪.‬‬
‫آخرین نفس جین گوانگیائو چون ناله ای ضعیف از گلویش خارج شد‪.‬‬
‫شانه های جین لینگ می لرزید‪.‬او چشمانش را بست و گوشهای خود را پوشاند‪،‬می ترسید چیزی‬
‫ببیند یا بشنود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و نه‪ -‬بخش سوم‬


‫اختفا‪/‬پنهانکار‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن چند قدمی به عقب برداشت‪.‬هنوز نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است‪.‬در این حین‪،‬الن‬
‫وانگجی به مجسمه گوانیین زیبارو که در وسط معبد قرار داشت ضربه ای زد‪.‬مجسمه همانطور که‬
‫بطرف تابوت می رفت در هوا می چرخید و می لرزید‪.‬نیه مینگجو هنوز جسد بی جان جین گوانگیائو‬
‫را نگهداشته و بررسی میکرد‪.‬زمانی که مجسمه به او برخورد کرد‪ ،‬درست در همانجایی که ایستاده‬
‫بود بر زمین افتاد‪.‬‬
‫وی ووشیان جستی زد و روی سینه گوانیین قدم نهاد‪.‬از آنجا که درب تابوت کامال شکسته شده‬
‫بود‪.‬آنان تنها می توانستند از مجسمه گوانیین برای مهر کردن نیه مینگجو و خشونتش استفاده‬
‫کنند‪.‬نیه مینگجو برای رها شدن از زندان مجسمه بارها و بارها به او کوبید‪.‬وی ووشیان هم روی‬
‫او بود و تکان میخورد به اطراف تلو تلو میخورد و نزدیک بود بیفتد‪.‬همانطور که وول میخورد‬
‫فهمید که اصال نمیتواند طلسم را طراحی کند‪«:‬الن جان‪،‬بیا بیا کنار من یکی دیگه هم باشه‬
‫سنگین تر میشه‪...‬چند تا ضربه دیگه بزنه به مجسمه کامل از بین می بردش‪»...‬‬
‫وی ووشیان پیش از اتمام کار احساس کرد جسمش به طرفی خم میشود‪.‬الن وانگجی گوشه‬
‫انتهایی تابوت را نگهداشت و بلندش کرد‪.‬‬
‫یعنی تنها با یک دست‪،‬تابوتی چوبی را بلند کرد که دو جسد درونش بودند و مجسمه گوانیین‬
‫رویش قرار داشت و وی ووشیان نیز در باالی مجسمه بود‪.‬‬
‫وی ووشیان با شگفتی او را نگاه میکرد‪ .‬سابقا میدانست الن وانگجی دستان قدرتمندی دارد‬
‫ولی‪...‬این صحنه برایش کمی شوکه کننده بود!!‬
‫حالت چهره الن و انگجی تغییری نکرد‪.‬با دست راست یک نخ ریسمان گونه گیوچین نقره ای را‬
‫رها کرد‪.‬نخ در حین پرواز‪،‬چندین بار دور مجسمه گوانیین و تابوت خراب شده چرخید و هر دوی‬
‫آنها را محکم بهم گرفت‪.‬پس از اینکه مطمئن شد جین گوانگیائو و نیه مینگجو بخوبی مهر شده‬
‫اند باالخره دست چپ خود را رها کرد‪.‬انتهای تابوت وقتی بر زمین افتاد صدای بلند داشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان هم به طرفی کج شد‪.‬الن وانگجی نیز سقوط او را با آغوشی باز خوشامد گفت و او را‬
‫روی زمین نگهداشت‪.‬دستانش که مانند وزنه های هزار تنی سنگین و قدرتمند بودند وقتی بدور‬
‫وی ووشیان می پیچیدند مهربان ترین و لطیف ترین دست ها شدند‪.‬‬
‫الن شیچن به تابوتی که با هفت سیم گیوچین محکم شده بود خیره ماند‪.‬هنوز در تفکر خود غرق‬
‫شده بود‪.‬نیه هوایسانگ دستش را جلوی چشمانش تکان میداد و با ترس میگفت‪....«:‬ب‪-‬برادر‬
‫شیچن‪،‬حالت خوبه؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬هوایسانگ‪،‬االن‪،‬اون واقعا میخواست از پشت به من حمله کنه؟»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬فکر میکنم همینو دیدم‪»...‬‬
‫الن شیچن که تردیدش را دید بیشتر به او فشار آورد‪«:‬یه کمی بیشتر بهش فکر کن!»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪ «:‬اگه اینطوری ازم بپرسی دیگه نمیتونم مطمئن بشم‪...‬آخه واقعا بنظر میرسید‬
‫که‪»....‬‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬انقدر نگو–بنظرمیرسید‪ !!-‬واقعا اتفاقی افتاد یا نه؟!»‬


‫نیه هوایسانگ با مشقت جواب داد‪....«:‬من نمیدونم‪،‬واقعا نمیدونم!!»‬
‫این تنها چیزی بود که هوایسانگ وقتی احساس بیچارگی میکرد میگفت‪.‬الن شیچن با دست‬
‫پیشانی خود را گرفت‪.‬حالتش جوری بود انگار سرش شکاف برداشته او دیگر تمایلی به سخن گفتن‬
‫نداشت‪.‬‬
‫ناگهان وی ووشیان صدا زد‪«:‬برادر هوایسانگ!»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬هاه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میشه بگی سوشه چطوری تو رو زخمی کرد؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ جواب داد‪«:‬اون برادرو گرفته بود‪....‬یعنی داشت رئیس مکتب جین را می برد و فرار‬
‫میکرد منم راهشو سد کردم بعدش‪».....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جدی؟ ولی با توجه به جایی که ایستاده بودی بنظرم نمیاد تو راه فرارشونو سد‬
‫کرده باشی‪»....‬‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬من که نمیتونم عمدا برم بخورم بهش که منو بزنه میتونستم؟؟»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد‪«:‬من که اینو نگفتم»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬تو میخوای چی بگی برادر وی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬هیچی من فقط دارم چند تا چیزو بهم وصل میکنم تا ارتباطشونو بفهمم‪».‬‬
‫نیه هوایسانگ پرسید‪«:‬چه چیزایی رو؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬جین گوانگیائو گفت یه نفر نامه تهدید آمیزی واسش فرستاده و گفته بوده به‬
‫همه عالم میگه اون چه کارایی کرده‪...‬بزار ا ینجا فرض کنیم داشت راست میگفت و هیچ کلکی‬
‫تو کارش نبود‪.‬اون آدم داشت یه کار بیخودی انجام میداد » او ادامه داد ‪«:‬اگه میخواستی گناهای‬
‫یه نفرو مستقیما فاش کنی چرا باید به خودت زحمت بدی و بهشون بگی از کاراشون مدرک‬
‫داری؟»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬مگه برادر‪....‬رئیس مکتب جین مگه نگفت که اون شخص ازش خواسته‬
‫عذرخواهی کنه و خودشو تحویل بده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از خواب بیدار شو‪....‬معلوم بود که جین گوانگیائو به هیچ قیمتی خودشو تحویل‬
‫نمیداد‪...‬خب اصن دلیل این کار چی بود؟ ظاهرش میگه هیچ منظوری در کار نیست ولی کسی‬
‫که تونسته رازهای مخفی و زیرخاکی جین گوانگیائو رو کشف کنه این موقع میاد کار بیخودی‬
‫انجام میده؟ همچین حرکت بیخودی هدف داره‪،‬میتونه واسه تحریک کردن اون یا وادار کردنش‬
‫به کار دیگه ای این حرکت رو انجام داده باشه!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن با وحشت از جا پرید‪«:‬تحریک؟ تحریک به چه کاری؟»‬


‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬باعث بشه جین گوانگیائو دست به کشتار بزنه!»‬
‫اگر زوو جون در حالت معمول قرار داشت در دم این موضوع را می فهمید اما االن بنظر میرسید‬
‫در ذهنش فضای زیادی برای فکر کردن نمانده است‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته‪،‬این نامه دقیقا برای این بود تا جین گوانگیائو یک حرکت بی سابقه و‬
‫عجوالنه برای کشتن بقیه رو انجام بده‪.‬مگه توی نامه بهش نگفته بودن باید طی ‪ 7‬روز منتظر‬
‫مرگش باشه؟ خب اونم در جواب اولین حرکت رو انجام میده‪....‬اون طی هفت روز همه نیروهای‬
‫اصلی دنیای تهذیبگری رو توی تپه های تدفین جمع کرد تا بگه کی اول خواهد مرد!»‬
‫الن شیچن گفت‪ «:‬میخوای بگی هدف اصلی نویسنده نامه همین بود؟ فقط اونو وادار کرد یه‬
‫عکس العملی نشون بده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من اینطوری فکر میکنم»‬
‫الن شیچن در حالیکه سر خود را تکان میداد گفت‪....«:‬پس حاال نویسنده اون نامه چه قصدی‬
‫داره؟ میخواسته رازهای جین گوانگیائو فاش بشه یا قبایل رو نابود کنه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ساده اس‪...‬به اتفاقات بعد از شکست محاصره توجه کنین‪...‬وقتی همه توی‬
‫لنگرگاه نیلوفر جمع شدن‪،‬هیجان شدیدی داشتن و به سیسی و بیسائو خوشامد گفتن‪....‬من فکر‬
‫نمیکنم ورود اون دو تا شاهد هم تصادفی بوده باشه‪...‬بعد همه چیز یکجا جمع و رازها همه فاش‬
‫شدن» وی ووشیان بعد از مکث کوتاهی ادامه داد‪«:‬اونا نمیخواستن فقط اسم جین گوانگیائو رو‬
‫خراب کنن بلکه میخواستن دشمن دنیا محسوب بشه ‪...‬پس باید یه حرکت مهلک انجام میشد—‬
‫در این صورت امکان بازگشتی وجود نداشت!»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬بنظر میاد ا ون شخص از زمان خیلی زیادی روی نقشه اش داشته کار‬
‫میکرده!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به او نگاهی انداخته و ناگهان پرسید‪«:‬راستی‪،‬مگه مسئول حفاظت از جسم چیفنگ‬
‫زون رو بعهده نداشتی رئیس مکتب نیه؟»‬
‫نیه هوایسانگ جواب داد‪ «:‬خب من ازش مراقبت میکردم ولی همین امشب بهم خبر دادن که‬
‫جسم ب رادرم توی چینگه ناپدید شده! وگرنه چرا باید با عجله برمیگشتم به چینگه و گیر سوشه‬
‫میوفتادم‪....‬؟؟»‬
‫وی ووشیان دوباره پرسید‪ «:‬رئیس مکتب نیه‪،‬من شنیدم شما اغلب بین مکتب النلینگ جین و‬
‫گوسوالن در سفر هستین درسته؟؟»‬
‫نیه هوایسانگ گفت‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس شما موژوان یو را نمیشناختین؟»‬
‫نیه هوایسانگ جواب داد‪«:‬هاه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬یادمه اولین بار بعد از مراسم قربانی که شما رو دیدم اصال منو بخاطر‬
‫نیاوردین‪...‬حتی از هانگوانگ جون پرسیدی من کی هستم؟ بهرحال موژوان یو‪،‬یکبار جین گوانگیائو‬
‫رو اذیت کرده بود حتی تونسته بود به متونی که جین گوانگیائو پنهان کرده دسترسی داشته باشه‬
‫‪ ....‬و شما هم‪،‬بخاطر شکایت هاتون دائم میرفتین اونجا‪...‬اگه با موژوان یو آشنایی نداشتین هیچ‬
‫وقت هم اونجا ندیده بودینش؟»‬
‫نیه هوایسانگ سر خود را خاراند‪«:‬برادر وی‪،‬برج طالیی جای بزرگیه‪...‬من اونجا همه کسی رو هم‬
‫نمیدیدم چه برسه به اینکه هرکیو ببینم یادم بمونه! مهم تر از همه اینکه‪ »....‬او کمی آشفته بنظر‬
‫میرسید ‪«:‬شما که میدونین چیا پشت سر موژوان یو میگفتن ‪...‬قضیه اش یه جوری بود که‪ ...‬مکتب‬
‫النلینگ جین بدجوری سعی داشت موضوع اونو مثل یه راز پنهان کنه‪....‬خیلی عجیب نبود که‬
‫نتونستم ببینمش درسته؟ شاید حتی برادر شیچن هم اونو ندیده باشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه درسته‪ ،‬زوو جون هم موژوان یو رو نمیشناخت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ گفت‪ «:‬جدی؟ من که واقعا متوجه نمیشم‪...‬اگه موژوان یو رو میدیدم چرا از روی‬
‫عمد باید وانمود میکردم نمیشناسمش؟ اصال نیازی بود واقعا؟»‬
‫وی ووشیان لبخندی زد‪«:‬چیزی نیست فقط حس کردم یه مشکلی هست واسه همین پرسیدم!»‬
‫با اینهمه در دل گفت آره که بود بخاطر اینکه بدونی این موژوان یو همون موژوان یوئه!‬
‫همه مو ژوان یو را پسری ترسو و کمرو توصیف میکردند‪.‬او چطور جرات کرد جان خود را به کف‬
‫دست بگیرد و جسمش را قربانی کند؟ چرا دست چپ چیفنگ زون آنجا رها شده بود؟ جین‬
‫گوانگیائو کامال تصادفی دست به این اقدام زده بود؟ چرا دست چپ در دهکده مو پیدا شد‪،‬درست‬
‫همانجایی که موژوان یو جسمش را قربانی کرده بود و دقیقا کسی که پس از تناسخ دوباره به‬
‫جسمش برگشت وی ووشیان بود؟ چرا این اتفاقات در جای دیگری صورت نگرفت؟‬
‫جسد چیفنگ زون توسط مکتب چینگه نیه دفن شده بود‪.‬در تمام این سالها‪،‬آیا نیه هوایسانگ که‬
‫همیشه برادر ارشدش را تحسین میکرد واقعا درباره جا به جا شدن جسد دچار اشتباه شده بود؟‬
‫وی ووشیان بجای دیگر مسائل همین را ترجیح میداد‪.‬‬
‫شاید پیش از مرگ نیه مینگجو‪،‬نیه هوایسانگ واقعا چیزی نمیدانست ولی بعد از مرگ برادرش از‬
‫همه چیز باخبر بود‪.‬منجمله اینکه جسد نیه مینگجو جا به جا شده همچنین شخصیت واقعی برادری‬
‫که اینهمه به او اعتماد داشت را هم شناخته بود‪.‬‬
‫او برای یافتن جسد برادرش دست به جستجو زده بود ولی بعد از سالها تالش زیاد‪،‬تنها توانست‬
‫یک دست چپ از او بیابد‪.‬‬
‫او به این اقدام متوسل شد زیرا چیز دیگری نبود که بتواند او را راهنمایی کند‪.‬بعالوه‪،‬دست چپ‬
‫بطرز غیر قابل باوری وحشی بود و فرونشاندن قدرتش برای او کار آسانی نبود‪.‬اگر دست در کنار‬
‫او میماند میتوانست خون و خونریزی بپا کند‪.‬پس شخصی را بیاد آورد‪،‬کسی که میتوانست با چنین‬
‫مشکالت و مسائلی بخوبی روبرو شود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فرمانده ییلینگ!‬
‫ولی فرمانده ییلینگ تکه تکه و ناپدید شده بود پس او باید چه میکرد؟ اینجا کس دیگری را بیاد‬
‫آورد‪...‬موژوان یو که از برج ماهی طالیی بیرون انداخته شده بود‪.‬‬
‫شاید نیه هوایسانگ برای گرفتن اطالعات از موژوان یو یکبار با او صحبت کرده بود‪.‬از روی‬
‫نارضایتی و شکایات موژوان یو‪،‬فهمیده بود که او آن تکه متنی که در حاوی تکنیک ممنوعه ثبت‬
‫شده در وسایل جین گوانیائو بوده را خوانده است‪.‬پس موژوان یو را که بخاطر تحقیرهای اعضای‬
‫قبیله خود به تنگ آمده بود ترغیب کرد برای انتقام از تکنیک ممنوعه قربانی کردن جسم استفاده‬
‫کند‪.‬‬
‫و چه شبح وحشی را باید احضار میکرد؟‬
‫مشخصا او فرمانده ییلینگ بود!!‬
‫موژوان یو که دیگر تحمل شرایط خود را نداشت‪،‬دایره طلسم را طراحی کرد و نیه هوایسانگ نیز‬
‫از این فرصت استفاده نمود و دست چپ وحشی متعلق به چیفنگ زون را آنجا رها کرد‪.‬‬
‫از این لحظه به بعد نقشه با موفقیت شروع شد‪.‬دیگر نیاز نبود انرژی زیادی بخرج بدهد تا بدنبال‬
‫بقیه بدن برادرش بگردد بجایش تمام آن کارهای مشکل و پر دردسر را به وی ووشیان و الن‬
‫وانگجی سپرد و تنها نیاز بود خودش تمام حرکات را از دور بررسی و نظاره کند‪.‬‬
‫زمانی که جین لینگ‪،‬الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و دیگر بچه ها با حوادث گربه های مرده در‬
‫سر راه خود روبرو شدند نیز شخصی بعمد درحال ایجاد این رخداد های عجیب بود‪.‬همچنین آن‬
‫شکارچی ناشناسی که راهی نزدیک دهکده را نشان آنها داده بود نیز بدون شک هدف اصلیش‬
‫نشان دادن شهر ایی به آن شاگردان ساده بود‪.‬اگر وی ووشیان و الن وانگجی کمی بی دقتی‬
‫میکردند و نمیتوانستند بخوبی از آنها مراقبت کنند نیز هر اتفاقی که در شهر ایی بسر شاگردان می‬
‫آمد باز جین گوانگیائو مقصر شناخته میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بهرحال هر قدر جین گوانگیائو بیشتر محکوم میشد بهتر بود‪.‬زیرا این تبهکار هر قدر بیشتر اشتباه‬
‫میکرد و از خود مدارکی بجا میگذاشت نتیجه بهتری میداد و اگر نتیجه این نقشه به مرگ او‬
‫منتهی میشد که بسیار بهتر بود‪.‬‬
‫الن وانگجی با نوک بیچن‪،‬جعبه سیاه را که کنار تابوت بود را برگرداند‪.‬پیش از آنکه بطرف وی‬
‫ووشیان برگردد طلسمی که روی جعبه حکاکی شده بود را نگاه کرد‪«:‬سر!»‬
‫از این جعبه برای نگهداری سر نیه مینگجو استفاه شده بود‪.‬احتماال جین گوانگیائو پس از اینکه‬
‫سر را از برج ماهی طالیی خارج کرده به اینجا آورده و همینجا دفن نموده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان با تکان داد سرش گفت‪«:‬رئیس مکتب نیه‪ ،‬شما میدونین از ابتدا چی داخل تابوت‬
‫بوده؟»‬

‫نیه هوایسانگ گفت‪ «:‬من چطور باید بدونم؟ ولی باتوجه به ظاهر برادر‪.....‬اوه‪،‬نه—رئیس مکتب‬
‫جین بنظر میرسید شاید واقعا چیز مهمی واسه اون بوده هاه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و ده‪ -‬بخش چهارم‬


‫اختفا‪/‬پنهانکار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مشخصه تابوت ها برای نگهداری جسدا بودن‪.‬من فکر میکنم کسی که اینجا‬
‫دفن شده هم مادر جین گوانگیائو منگشی بود‪.‬اون امشب اومده بود اینجا که جسد مادرشو برداره‬
‫و با خودش به دونگیین ببره‪».‬‬
‫الن شیچن چیزی نگفت‪.‬نیه هوایسانگ گفت‪«:‬آه‪،‬معقول بنظر میرسه!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪ «:‬فکر میکنین کسی که جسد مادر جین گوانگیائو رو از اینجا برده بعدش‬
‫چیکارش کرده؟»‬
‫نیه هوایسان گفت‪«:‬برادر وی‪،‬چرا همش از من سوال می کنی؟ اصن مهم نیست چقدر بپرسی من‬
‫هیچی نمیدونم‪»....‬او سپس با مکثی ادامه داد‪«:‬ولی‪»....‬به آرامی موهای خیسش را کناری زد و‬
‫گفت‪ «:‬فکر میکنم اون شخص خیلی از جین گوانگیائو متنفر بوده اونا احتماال مثل خودش‬
‫میخواستن چیزی که واسش عزیز بوده رو ازش بگیرن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مثال جسدش رو تیکه تیکه کنن و بزارن توی مکان های مختلف؟؟ مثل‬
‫همون اتفاقی که واسه چیفنگ زون افتاد؟؟»‬
‫نیه هوایسانگ از جا پرید‪،‬لغزان به عقب رفت و گفت‪«:‬ا‪-‬ا‪-‬ا‪-‬این‪...‬دیگه خیلی زیاده رویه!»‬
‫وی ووشیان پیش از آنکه به مسیر دیگری نگاه کند مدتی به او خیره شد‪.‬بهرحال اینها همه حدس‬
‫و گمان بودند و کسی مدرکی نداشت‪.‬‬
‫شاید گیجی و پریشانی که در چهره نیه هوایسانگ موج میزد همه تظاهر بود‪.‬زیرا نمیخواست تایید‬
‫کند که از دیگران به عنوان مهره های شطرنج استفاده کرده و جان هیچ انسانی برایش ارزش‬
‫نداشته است‪.‬شاید تمام نقشه اش همین نبوده پس باید چهره واقعی خود را پنهان میکرد تا بتواند‬
‫کارهای بیشتری بکند و به اهداف باالتری برسد یا شاید موضوع به این پیچیدگی نبود‪.‬شاید کس‬
‫دیگری نامه را فرستاده‪،‬گربه ها را کشته و سر و بدن نیه مینگجو را‬
‫بهم دوخته است‪.‬شاید نیه هوایسانگ یک بدردنخور واقعی و کامل بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شاید آخرین حرفهای جین گوانگیائو تنها دروغ هایی در دقایق پایانی زندگی بودند زیرا که نیه‬
‫هوایسانگ دیده بود میخواهد از پشت به الن شیچن حمله کند؟ تا اینطور افکار الن شیچن را‬
‫بهم بریزد و هر دویشان را به کام مرگ بکشاند‪...‬درهر صورت جین گوانگیائو دروغگویی ماهر بود‬
‫که در گذشته گناهان بیشماری انجام داده بود‪.‬او میتوانست هر زمان و درباره هر چیزی دروغ‬
‫بگوید‪.‬‬
‫بهمین دلیل در لحظه آخر نظرش را تغییر داد و الن شیچن را عقب راند‪....‬چه کسی میتوانست‬
‫بداند در ذهن او چه میگذرد؟‬
‫وقتی الن شیچن دستش را روی پیشانی خود نهاد رگهایش بیرون زده بودند‪.‬او با صدایی گرفته‬
‫گفت‪....«:‬آخه اون میخواست چیکار کنه؟ من همیشه فکر میکردم میشناسمش ولی فهمیدم هیچی‬
‫ازش نمیدونم‪...‬تا قبل از امشب هنوزم به این فکر امید داشتم ولی االن دیگه چیزی نمیدونم‪».‬‬
‫هیچ کس به او چیزی نگفت‪.‬او با نا امیدی ادامه داد‪«:‬اون واقعا میخواست چیکار کنه؟»‬
‫اگر کسی چون او که به جین گوانگیائو نزدیک بود و با هم دوست صمیمی بودند چیزی نمیدانست‬
‫پس هیچ کس دیگری هم پاسخی نمیتوانست داشته باشد‪.‬‬
‫پس از لحظاتی سکوت‪،‬وی ووشیان گفت‪«:‬فعال بیاین این بحث بیخودی رو همینجا تمومش‬
‫کنیم‪.‬باید چند نفرو بفرستیم کمک بیارن‪،‬چند نفرم اینجا بمونن و مراقب باشن اون تابوت و گیوچین‬
‫نمیتونن تا ابد چیفنگ زون رو مهر نگهدارن باید محکمترش کنیم‪».‬‬
‫همانطور که او میگفت صداهای غصبناک و وحشتناکی از درون تابوت شنیده شد‪.‬نیه هوایسانگ‬
‫برخود لرزید‪.‬وی ووشیان به او نگاه کرد‪ «:‬می بینی؟ حاال مجبوری یه تابوت محکمتر برای جا به‬
‫جا کردنش جور کنی‪ ...‬و یه بار دیگه خیلی عمیقتر دفنش کنی‪،‬حداقل تا صد سال دیگه هم‬
‫نمیتونی تابوت رو باز کنی‪ ...‬در غیر این صورت شک نکن میفته به شکار کردن و نتیجه اش میشه‬
‫کشتار‪».....‬‬
‫پیش از آنکه بتواند حرفش را به پایان برساند‪.‬صدای پارس سگی از دور شنیده شد‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چهره وی ووشیان در دم تغییر کرد‪.‬در عوض جین لینگ دوباره روحیه گرفت‪«:‬پری!»‬
‫رعد و برق به پایان رسیده و باران نم نم میبارید‪.‬شب تاریک به پایان رسیده بود‪.‬حاال میشد نور را‬
‫دید‪.‬‬
‫سگی خیس مانند تندبادی سیاه خودش را بطرف جین لینگ انداخت‪.‬بنظر میرسید چشمانش خیس‬
‫باشند او روی پاهای عقبی ایستاده و به پاهای جین لینگ آویزان شده بود و زوزه میکشید‪.‬وی‬
‫ووشیان وقتی می دید او با زبان سرخش از الی دندان های سفید و تیز دست جین لینگ را لیس‬
‫میزند رنگ از چهره اش پرید و بطرفی دیگر خیره شد‪.‬دهان خود را محکم بسته بود انگار که می‬
‫ترسید اگر دهانش را باز کند روحش شبیه حلقه های دودی سبز رنگ از دهانش خارج شده و به‬
‫آسمانها برود‪.‬الن وانگجی به آرامی جلوی او ایستاد تا زاویه دید او و پری را ببندد‪.‬‬
‫بالفاصله صدها نفر از مردمی که معبد گوانیین را محاصره کرده بودند با نگاه هایی محتاطانه و‬
‫شمشیرهایی آخته انگار که آماده نبردی سخت شده بودند وارد شدند‪.‬هرچند پس از اینکه به یکباره‬
‫درون معبد حمله کردند از دیدن صحنه پیش رویشان شوکه شدند و مردد ماندند‪.‬تمام افراد افتاده‬
‫بر زمین مرده بودند‪.‬کسانی که هنوز زنده بودند نیمه ایستاده و دراز کش آنجا قرار داشتند‪.‬بطور‬
‫خالصه تمام سالن را اجساد و آشوبی عظیم فرا گرفته بود‪.‬‬
‫از میان دو نفری که جلوتر بقیه ایستاده بودند‪،‬سمت چپی فرمانده نیروهای مکتب یونمنگ جیانگ‬
‫بود و نفر بعدی الن چیرن‪...‬الن چیرن با چهره ای پر از شوک و شگفتی ایستاده بود‪.‬پیش از آنکه‬
‫بتواند دهان خود را باز کند و چیزی بپرسد اولین کسی که به چشم دید الن وانگجی بود‪.‬او چنان‬
‫به وی ووشیان نزدیک ایستاده بود که انگار یک نفر بودند‪.‬الن چیرن در یک چشم بهم زدن‬
‫فراموش کرد میخواست چه بپرسد و خشم در صورتش به جریان درآمد‪.‬ابرو در هم کشید و پیف و‬
‫پوف کنان لب ورچید و سیبیل خود را به حرکت درآورد‪.‬‬
‫فرمانده نیروهای مکتب یونمنگ جیانگ بطرف جیانگ چنگ رفت تا کمک کند از جایش‬
‫برخیزد‪«:‬رئیس مکتب حالت‪»....‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن چیرن شمشیر خود را باال برده و فریاد زد‪«:‬وی‪»....‬‬


‫پیش از آنکه او بتواند حرف خود را به پایان برساند اشکالی سفید پوش دوان دوان از پشت سرش‬
‫وارد شده از کنارش گذشتند همه فریاد میزدند‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫«ارشد وی»‬
‫«ارشد فرمانده»‬
‫آخرین پسر محکم به الن چیرن برخورد کرد چنان که نزدیک بود سکندری بخورد‪.‬او اخم کرده و‬
‫گفت‪«:‬ندویین! اینقدر سر و صدا نکنین!»‬
‫غیر از الن وانگجی که بطرف او برگشته و گفت‪«:‬عمو!»هیچ کسی به او توجهی نکرد‪.‬‬
‫الن سیژویی با دست چپ آستین الن وانگجی را گرفت و با دست راست بازوی وی ووشیان را‬
‫چسبید و شادمانه گفت‪ «:‬خیلی عالیه هانگوانگ جون‪،‬ارشد وی‪،‬چقدر خوشحالم که هر دوتون‬
‫سالمین‪...‬اونطوری که پری نگران و عصبی بود خیال میکردیم اتفاق بدی براتون افتاده!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬سیژویی‪،‬واقعا که!هیچ موقعیت خطرناکی هست که هانگوانگ جون نتونه‬
‫از پسش بر بیاد؟ بهت گفتم زیادی نگرانی!»‬
‫«جینگ یی تو نبودی که تا خود اینجا از نگرانی باال پایین می پریدی و عصبی بود؟»‬
‫«برو بابا پرت و پال نگو!»‬
‫الن سیژویی از گوشه چشم ون نینگ را دید که باالخره توانسته بود از زمین برخیزد‪.‬بالفاصله او‬
‫را در میان حلقه پسرها کشید و همه با هم جیک جیک کنان دورش را گرفته و می پرسیدند چه‬
‫اتفاقی افتاده است‪.‬‬
‫پری بعد از گاز گرفتن سوشه‪،‬با عجله به طرف یکی از توابع مکتب یونمنگ جیانگ که در این‬
‫شهر قرار داشت رفت و تا توانست پارس کرد بعد از اینکه رئیس جوان این مکتب تابع‪،‬قالده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و نشان و عالمت طالییش را دید‪.‬فهمید که این سگ معنوی متعلق به خاندان با اصالتی باید‬
‫باشد‪.‬چون تمام بدن سگ را خون گرفته بود دانست که باید از میدان نبردی بازگشته باشد و‬
‫صاحبش در وضعیت خطرناکی قرار دارد‪.‬از آنجا که می ترسید اشتباه کند سوار بر شمشیر شد و‬
‫سگ را به لنگرگاه نیلوفر برد تا وضعیت را به مکتب یونمنگ جیانگ اطالع دهد‪.‬فرمانده نیروهای‬
‫یونمنگ سگ معنوی را شناخت‪،‬میدانست پری سگ ارباب جوان جین لینگ است بهمین دلیل‬
‫نیروی کمکی فرستاد‪.‬‬
‫در همان موقع افراد مکتب گوسوالن در حال ترک لنگرگاه نیلوفر بودند هرچند پری الن چیرن را‬
‫متوقف کرد‪.‬دائم باال و پایین می پرید و جست میزد و لبه لباس سفید الن سیژویی را کشید و پاره‬
‫کرد با کمک پنجه هایش میخواست تکه پارچه را روی سر خود بکشد انگار میخواست پارچه را‬
‫دور پیشانی ببند بعد روی زمین ولو شد و وانمود کرده مرده است‪.‬الن چیرن نمیدانست منظور‬
‫سگ از اینکارها چیست ولی الن سیژویی بعد از لحظه ای فکر گفت‪«:‬جناب الن‪،‬اون داره از روی‬
‫پیشونی بند مکتب ما تقلید میکنه ‪...‬انگار میخواد بگه هانگوانگ جون یا یکی از افراد مکتب الن‬
‫تو خطرن؟!»‬
‫بدین صورت افراد مکتب یونمنگ جیانگ و مکتب گوسوالن و چند تن از قبایلی که هنوز آنجا را‬
‫ترک نکرده بودند همراه هم جمع شدند و به جایی که سگ راهنمایی کرد رسیدند‪.‬‬
‫الن جینگ یی با صدایی تیز و نا امید گفت‪ «:‬همش میگیم پری این پری اون خب خیر سرش‬
‫یه سگ معنویه!»‬
‫معنوی یا جادویی بودنش اهمیت نداشت در هر حالت او یک سگ بود و برای وی ووشیان ترسناک‬
‫ترین موجود عالم بنظر میرسید‪.‬حتی با اینکه الن وانگجی جلویش ایستاده بود او هنوز از سر تا پا‬
‫می لرزید‪.‬وقتی شاگردان مکتب الن رسیدند‪،‬جین لینگ از گوشه چشم به آنها نگاه میکرد و میدید‬
‫که چطور چهچه کنان الن وانگجی و وی ووشیان را محاصره کرده اند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی چهره رنگ پریده و بهم ریخته وی ووشیان را دید ضربه ای به کفل پری زد و به آرامی‬
‫گفت‪«:‬پری‪،‬تو اول برو بیرون»پری سر و دم خود را تکان داده و هنوز او را لیس میزد‪.‬‬
‫جین لینگ با سرزنش گفت‪«:‬برو بیرون‪...‬دیگه به حرفای من گوش نمیدی؟»‬
‫پری نگاه رقت باری به او انداخته به کناری هلش داد و درحالیکه دم خود را حرکت میداد براه‬
‫افتاد‪.‬وی ووشیان باالخره توانست نفس راحتی بکشد‪.‬جین لینگ هم میخواست پیش بقیه برود‬
‫ولی احساس شرم میکرد‪ .‬همین که او در تردید افتاده بود ناگهان الن سیژویی چشمش به کمر‬
‫وی ووشیان افتاد یک لحظه مکثی کرد‪....«:‬ارشد وی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هوم؟ چیه؟»‬
‫الن سیژویی چنان که انگار در خلسه فرو رفته باشد گفت‪ «:‬میشه‪...‬میشه یه نگاهی به فلوتت‬
‫بندازم؟»‬
‫وی ووشیان فلوت را در آورده و گفت‪«:‬فلوتم چشه مگه؟»‬
‫الن سیژویی فلوت را با هر دو دست گرفت و کمی اخم کرد در صورتش پریشانی آشکار بود‪.‬الن‬
‫وانگجی به او نگاهی انداخت و وی ووشیان به الن وانگجی نگریست‪«:‬سیژویی شما چیزیش‬
‫شده؟ نکنه از فلوتم خوشش میاد؟»‬
‫الن جینگ یی با صدای بلندی گفت‪«:‬چی؟ باالخره از شر اون عرعره خالص شدی؟ این یکی‬
‫انگاری کیفیتش خوبه!»‬
‫ولی او نمیدان ست این فلوت با کیفیت همان وسیله معنوی است که همیشه دلش میخواسته از‬
‫نزدیک ببیندش— فلوت افسانه ای اشباح چنجینگ بود‪.‬جینگ یی شادمانه در دل گفت‪ :‬عالیه‬
‫حاال حداقل جلو هانگوانگ جون آبرو ریزی نمیکنه وقتی همنوازی میکنن‪....‬شکرگذارم ای آسمانها!‬
‫فلوت قبلیش خیلی زشت بود هم واسه گوش هم چشما ضرر داشت!!‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬سیژویی»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی باالخره به خود آمد‪.‬چنچینگ را با هر دو دست گرفته و به وی ووشیان پس داد‪«:‬ارشد‬


‫وی!»‬
‫وی ووشیان وقتی فلوت را گرفت بیاد آورد که جیانگ چنگ آن را به او داده پس بطرف او‬
‫برگشت و با لحن معمولی گفت‪«:‬ممنونم» سپس چنچینگ را تکانی داد و پرسید‪«:‬اینو‪....‬نگهدارم؟»‬
‫جیانگ چنگ به او نگاهی کرد و گفت‪«:‬اون از اولشم مال خودته!»‬
‫سپس با کمی تردید لبهای خود را تکان داد انگار میخواست چیزی بگوید هرچند وی ووشیان‬
‫بطرف الن وانگجی برگشته بود‪ .‬جیانگ چنگ هم با دیدن این وضع سکوت کرد‪.‬‬
‫از بین تمام کسانی که آنجا حضور داشتند برخی در حال تمیز کردن آن آشوب بودند برخی قفل‬
‫تابوت را محکم میکردند‪ .‬برخی فکر میکردند چطور میتوانند با امنیت آن را جا به جا کنند و برخی‬
‫احساس خشم شدیدی داشتند‪.‬الن چیرن با عصبانیت گفت‪ «:‬شیچن‪،‬آخه تو چه مرگت شده؟»‬
‫الن شیچن وسط پیشانی خود را فشار میداد چهره اش پر از اندوهی غیر قابل بیان بود و کامال‬
‫خسته بنظر میرسید‪ ...«:‬عمو‪،‬من ازت خواهش میکنم‪...‬فعال‪....‬االن‪...‬چیزی نپرس‪...‬واقعا دلم‬
‫نمیخواد چیزی بگم‪».‬‬
‫الن چیرن هیچگاه الن شیچن را اینطور ندیده بود‪.‬بچه ای که او به تنهایی پرورش داده بود اینجا‬
‫در عمق پریشانی و اضطراب افتاده بود‪.‬ابتدا نگاهی به او انداخت بعد به الن وانگجی که در کنار‬
‫وی ووشیان با شاگردان الن محاصره شده بود‪،‬بهمین دلیلی بیشتر عصبانی میشد‪.‬احساس میکرد‬
‫این دو شاگرد محبوبش را که نماد عالی تکامل بودند دیگر به او گوش نمیدهند و دارند نگرانیش‬
‫را بیشتر میکنند‪.‬‬
‫تابوتی که نیه مینگجو و جین گوانگیائو در آن مهر شده بودند نه تنها سنگین که نیاز بود با دقت‬
‫بیشتری از آن مراقبت شود‪.‬بهمین دلیل چند تن از رهبران مکابت داوطلب شدند به وضعش‬
‫رسیدگی کنند‪.‬وقتی یکی از رهبران مکاتب نگاهی به مجسمه گوانیین انداخت‪،‬ابتدا با شگفتی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مکث کرد بعد به بقیه اشاره کرد تا چیز عجیب و جدیدی که او کشف کرده بود را ببینند‪«:‬قیافه‬
‫شو نگاه کنین!! بنظرتون شبیه جین گوانگیائو نیست؟!»‬
‫همه پس از نگاه به مجسمه حیرت کردند‪«:‬این قیافه خودشه! چرا جین گوانگیائو باید همچین‬
‫چیزی بسازه؟»‬
‫رئیس مکتب یائو گفت‪«:‬خب واسه اینکه بگه خدای تکبر و شرارته!»‬
‫«تکبر رو خوب اومدین ولی بعدش‪!.....‬هاهاهاهاهاها»‬
‫وی ووشیان اندیشید‪ :‬نه نیازی به همچین کاری نبوده!‬
‫چون مادر جین گوانگیائو فاحشه ای پست بود او تصمیم گرفت از مادرش مجسمه گوانیین بزرگی‬
‫بسازد تا هزاران نفر پرستشش کنند‪.‬‬
‫ولی هیچ نیازی به بیان این کار نبود‪.‬هیچ کسی به اندازه وی ووشیان متوجه این موضوع نبود‪،‬هیچ‬
‫کس اهمیت نمیداد و هیچ کس باورش هم نمیکرد‪.‬هر چیزی که به جین گوانگیائو مربوط بود‬
‫دهان به دهان میان جمع میگشت و نظراتی شوم بخاطرش گفته میشد‪ .‬بزودی این تابوت درون‬
‫تابوتی محکمتر و بزرگتر مهر و موم میشد‪.‬هفتاد و دو میخ ماهون بر آن می کوبیدند در عمق‬
‫کوهی دفنش میکردند و تابلوهای سنگی هشدار آمیز روی مکان دفن قرار میدادند‪.‬‬
‫آن چیزهایی که درونش بودند هیچ گاه دیگر نمیتوانستند در زیر آن آوار خاک و موانع سنگین نور‬
‫را ببینند‪.‬‬
‫وقتی روسای قبایل تابوت را از معبد گوانیین بیرون می بردند نیه هوایسانگ به دیوار تکیه زده و‬
‫آنها را نگاه میکرد‪.‬سپس پایین را نگریست و چشمش به گرد و خاکی که لباسش را گرفته بود‬
‫افتاد‪.‬بعد چیزی دید و سر جای خود متوقف شد‪.‬وی ووشیان هم آنجا را نگاه میکرد‪.‬چیزی که بر‬
‫زمین قرار داشت کاله جین گوانگیائو بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیه هوایسانگ خم شد و آن را برداشت بعد به آرامی بیرون رفت‪.‬‬


‫پری بیرون معبد با اضطراب انتظار ارباب خود را میکشید بهمین دلیل چندباری پارس کرد‪.‬با شنیدن‬
‫صدای پارس پری‪،‬جین لینگ بیاد آورد جین گوانگیائو وقتی آن سگ را به او داد پری آنقدر کوچک‬
‫بود که به زانوهای جین لینگ هم نمیرسید‪.‬‬
‫خود او نیز چندسالی بیشتر نداشت و با همه بچه های برج طالیی می جنگید بعد از پیروزی باز‬
‫احساس رضایت نمیکرد و هر چه در اتاق داشت خرد مینمود و آنقدر فریاد میکشید تا چشمانش‬
‫بیرون بزند‪...‬هیچ کدام از خدمتکاران جرات نمیکردند به او نزدیک شوند زیرا می ترسیدند آنها را‬
‫کتک بزند‪.‬‬
‫عمویش با خنده وارد اتاق شد‪«:‬آ‪-‬لینگ‪،‬چی شده؟» او بالفاصله همه اسباب و وسایل خود را به‬
‫پاهای جین گوانگیائو کوبید‪.‬جین گوانگیائو گفت‪«:‬اوهوه‪،‬چقدر وحشی‪،‬ترسیدم بابا!!» در حالیکه‬
‫سعی میکرد بیرون برود وانمود میکرد ترسیده است‪.‬‬
‫روز بعد که جین لینگ که قهر کرده بود و نه چیزی میخورد و نه بیرون میرفت‪ .‬جین گوانگیائو‬
‫بیرون اتاقش راه میرفت جین لینگ نیز پشت به در ایستاد و فریاد کشید که تنهایش بگذارد و‬
‫ناگهان صدای سگ کوچکی را از بیرون اتاق شنید‪.‬‬
‫او در را باز کرد‪.‬جین گوانگیائو قوز کرده و سگ کوچک سیاه کوچکی که چشمان گردی داشت را‬
‫در دست گرفته بود‪.‬او چشمان خود را باال گرفت و لبخندی زد‪«:‬من این کوچولو رو پیدا کردم منتها‬
‫نمیدونم اسمشو چی بزارم ‪....‬آ‪-‬لینگ میشه تو واسش اسم بزاری؟»‬
‫لبخندش واقعا مهربانانه بود‪.‬پس جین لینگ هیچ وقت باور نمیکرد این لبخند دروغین باشد‪.‬ناگهان‬
‫اشک از چشمانش جاری شد‪.‬‬
‫جین لینگ فکر میکرد گریه نشانه ضعف است و همه با چنین حالتی با حقارت رفتار میکنند‪.‬با این‬
‫حال غیر از جاری شدن اشک نمیتوانست درد و خشمی که در قلبش بود را از بین ببرد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او نمید انست چرا ولی احساس میکرد نمیتواند از کسی متنفر باشد یا کسی را سرزنش کند وی‬
‫ووشیان‪،‬جین گوانگیائو‪،‬ون نینگ— هرکدام از آنها به نوعی مسئولیتی در مرگ والدینش داشتند‪،‬هر‬
‫کدام از آنها به او دلیلی درونی داده بودند که نفرت و بیزاریش به این نقطه برسد ولی بنظر میرسید‬
‫خو د این سه نفر باعث میشدند اکنون توانایی انجام کاری را نداشته باشد‪.‬اگر از آنها نفرت نمیشد‬
‫پس از چه کسی باید اظهار انزجار میکرد؟ آیا حقش بود که در کودکی پدر و مادرش را آنطور از‬
‫دست بدهد؟ یعنی حاال نه تنها نمیتوانست انتقام بگیرد حتی نمیتوانست از کسی متنفر هم باشد؟؟؟‬
‫نمیخواست این موضوع را رها کند‪.‬احساس میکرد اشتباه است‪.‬میخواست برود و همراه آنها بمیرد‬
‫و همه چیز را به پایان برساند‪.‬‬
‫رئیس مکتب یائو وقتی دید او در حین خیره شدن به تابوت سخت گریه میکند پرسید‪«:‬ارباب‬
‫جین‪،‬چرا داری گریه میکنی؟ واسه جین گوانگیائو؟»‬
‫وقتی جین لینگ هیچ چیزی نگفت رئیس مکتب یائو با همان لحنی که ارشدها شاگردان کوچک‬
‫مکتبشان را سرزنش میکنند گفت‪ «:‬برای چی گریه میکنی؟ اشکاتو پاک کن!! آدمی شبیه عموی‬
‫تو لیاقت نداره واسش اشک بریزن! ارباب جوان‪،‬نمیخوام توهین کنم ولی تو نباید اینقدر ضعیف‬
‫باشی!! فقط دخترا اینطورن‪...‬تو باید بدونی درست چیه غلط چیه‪....‬تو باید ‪»....‬‬
‫اگر اکنون رئیس مکتب جین ریاست تمام دنیای تهذیبگران را برعهده داشت روسای دیگر مکاتب‬
‫به خودشان جرات نمیدادند شاگردان مکتب النلینگ را سرزنش کنند‪.‬اکنون نیز جین گوانگیائو‬
‫مرده بود و هیچ کسی از مکتب النلینگ حمایت نمیکرد‪.‬حیثیت و اعتبارشان از میان رفته بود و به‬
‫نظر نمیرسید در آینده نزدیک هم بتوانند از نو سر پا بایستند بهمین دلیل برخی به خودشان جرات‬
‫داده و مواخذه شان میکردند‪.‬‬
‫جین لینگ از همان ابتدا سرش پر از هزاران فکر و درونش پر از احساسات مختلف بود‪.‬وقتی نظر‬
‫رئیس مکتب یائو را شنید آتشی درون قلبش روشن شده و غرید‪«:‬چی میشه اگه گریه کنم؟! تو‬
‫کی هستی؟ چی هستی؟ حتی واسه گریه کردن هم منو راحت نمیزارین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رئیس مکتب یائو انتظار نداشت جین لینگ سرش داد بزند‪.‬او یک رئیس مکتب بود و برای خودش‬
‫شهرتی داشت بهمین دلیل صورتش تیره شد‪.‬برخی با صدایی آرام با او همدردی کردند‪«:‬ولش‬
‫کن‪....‬خودتو درگیر بچه ها نکن!»‬
‫او با خشم و خجالتی که داشت خود را جمع و جور کرد و با سردی گفت‪«:‬البته‪،‬هاه! چرا باید خودمو‬
‫درگیر بچه های جوونی کنم که درست و غلط رو نمیدونن؟»‬
‫الن چیرن به تابوت که درون گاری قرار داشت نگاهی انداخت‪.‬سپس چرخی زده و با شگفتی‬
‫پرسید‪«:‬وانگجی کجاست؟»‬
‫او خیال داشت الن وانگجی را به مقر ابر برگرداند و برای صد و بیست روز دیگر با او حرف بزند‬
‫و اگه بی فایده بود شاید مجبورش میکرد زانو بزند‪ .‬کی فکرش را میکرد که در کسری از ثانیه‬
‫الن وانگجی ناپدید بشود؟ الن چیرن کمی راه رفت بعد صدایش را باال برد‪«:‬وانگجی کجاست؟!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬همونطوری که گفتم ما سیب کوچولو رو آوردیم و گذاشتیمش بیرون معبد‬
‫بعدش هانگوانگ جون همراه با‪....‬همراه با‪....‬رفتن به سیب کوچولو خوشامد بگن!»‬
‫الن چیرن پرسید‪«:‬بعدش؟»‬
‫احتیاجی نبود بگوی د بعدش چه اتفاقی افتاده چرا که اثری از وی ووشیان‪،‬الن وانگجی و ون نینگ‬
‫در معبد گوانیین نبود‪.‬‬
‫الن چیرن نگاهی به الن شیچن انداخت که هنوز گیج بنظر میرسید و پشت سرش می آمد او از‬
‫روی اجبار آه کشید و با خشم آستین های خود را تکانی داد‪.‬‬
‫الن جینگ یی اطراف را نگریست و با شگفتی گفت‪«:‬سیژویی؟ چی شد؟ سیژویی کی غیبش‬
‫زد؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی جین لینگ شنید که وی ووشیان و الن وانگجی از آنجا رفته اند با عجله بیرون رفت و‬
‫نزدیک بود به آستانه چوبی بلند معبد برخورد کند‪.‬ولی مهم نبود او چقدر مشتاق دیدن آنهاست‬
‫ولی هیچ اثری از آنان نبود‪.‬پری دور او می چرخید و زبان خود را از دهانش بیرون آورده بود‪.‬‬
‫جیانگ چنگ در زیر درخت بلندی درون معبد ایستاده بود وقتی او را دید به سردی گفت‪«:‬صورتتو‬
‫پاک کن!»‬
‫جین لینگ پیش از برگشتن چشمان خود را با دست پاک و صورتش را تمیز کرد‪«:‬اونا کجا رفتن؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬رفتن!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬گذاشتی همینطوری برن؟»‬
‫جیانگ چنگ با استهزا گفت‪ «:‬چیکار کنم؟ بگم واسه شام هم بمونن؟ بعد از غذا هم بگم مرسی‬
‫موندین و متاسفم بخاطر کمبودهای احتمالی؟!»‬
‫جین لینگ با خشم بطرفش دست دراز کرد و گفت‪«:‬خب معلومه میزاره میره همش بخاطر این‬
‫رفتار توئه! تو برای چی اینقدر رو اعصابی دایی؟»‬
‫جیانگ چنگ با شنیدن حرفهای او دست خود را باال برده و با چشمهایی درخشان سرزنشش‬
‫کرد‪«:‬تو اینطوری با بزرگتر از خودت حرف میزنی؟میخوای کتک بخوری؟»‬
‫جین لینگ عقب رفت‪.‬پری نیز دمش را جمع کرد ولی این بار دست جیانگ چنگ روی سر او‬
‫فرود نیامد‪.‬در عوض به آرامی دست خود را جمع کرد‪.‬‬
‫با خشم گفت‪«:‬خفه شو جین لینگ‪،‬خفه شو و بیا برگردیم‪...‬هر کس میره به مکتب خودش!»‬
‫جین لینگ با شگفتی در جای خود ماند‪.‬پس از کمی تردید مطیعانه ساکت شد و با سری آویزان‬
‫کنار جیانگ چنگ قدم برداشت و بعد سر خود را باال گرفت و گفت‪«:‬دایی تو اونجا میخواستی‬
‫چیزی بگی نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چی؟ نه؟»‬


‫جین لینگ گفت‪«:‬همون موقع! خودم دیدم‪...‬میخواستی یه چیزی به وی ووشیان بگی ولی‬
‫نگفتی!»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت‪،‬جیانگ چنگ سر خود را تکان داد‪«:‬چیزی واسه گفتن نیست!»‬
‫چه میتوانست بگوید؟‬
‫اون موقع وقتی گیر افراد ون افت ادم بخاطر این نبود که میخواستم برگردم به لنگرگاه نیلوفر و‬
‫جسد پدر و مادرمو برگردونم فقط وقتی داشتیم تو شهر میگشتیم‪ ...‬و تو رفتی غذا بخری یه گروه‬
‫از تهذیبگرای ون اومده بودن تو شهر‪...‬منم زودتر اونا رو دیدم برای همین از اونجایی که نشسته‬
‫بودم رفتم و گوشه خیابون قایم شدم تا گیر نیفتم ولی اونا توی خیابون گشت میزدن و داشتن به‬
‫تو میرسیدن‪....‬‬
‫برای همین من بیرون رفتم تا حواسشونو پرت کنم!!‬
‫ولی همانطور که وی ووشیان در گذشته نتوانست درباره هسته طالیی حقیقت را به او بگوید‬
‫جیانگ چنگ نیز نمیتوانست چیزی به او بگوید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و یازده‪ -‬بخش اول‬


‫وانگشیان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خورشید هنوز کامل باال نیامده بود‪.‬خیابان ها همه ساکت بودند‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی همراه‬
‫هم میرفتند‪.‬تنها صدایی که به گوش میرسید صدای برخورد سم االغ با زمین بود‪.‬‬
‫وی ووشیان روی کمر االغ نشسته بود و با پا چندباری به کفل هایش زد‪.‬کیسه روی کمرش از‬
‫سیب هایی که شاگردان مکتب الن برایش گذاشته بودند پر بود‪.‬‬
‫وی ووشیان یکی از سیبهای درون کیسه را برداشت و کنار دهان خود گرفت و همچنان که از‬
‫گوشه چشم به چهره زیبای الن وانگجی خیره شده بود به سیبش گاز زد‪.‬سیب کوچولو که میدید‬
‫او اینطور بی شرمانه از سیبهایش می دزد‪،‬آنقدر عصبانی شد که سم های خود را به زمین کوبید و‬
‫از بینی خود بخار خارج کرد‪.‬وی ووشیان که ابد ًا حواسش به او نبود چند ضربه دیگر به او زد و‬
‫خوردن سیب را به پایان رساند‪«:‬الن جان‪،‬میدونستی؟ اون زنه که اسمش سیسی بود اون دوست‬
‫مادر جین گوانگیائو بوده!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نمیدونستم!»‬
‫وی ووشیان خنده اش گرفته بود‪«:‬داشتم نظر میدادم ازت چیزی نپرسیدم که‪ ...‬موقع انتقال فکر‬
‫با اون زن غول تو معبد گوانیین اینو فهمیدم‪.‬سیسی یه جایی خوب از جین گوانگیائو و مادرش‬
‫مراقبت میکنه!»‬
‫پس از دمی سکوت الن وانگجی گفت‪«:‬پس برای همین جین گوانگیائو گذاشت اون بره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬بنظر میاد همینطور باشه‪...‬من اونجا ترسیدم زوو جون بازم دلش واسه اون‬
‫برحم بیاد چیزی در این باره نگفتم‪.‬البته هنوزم نمیدونم باید بهش بگیم یا نه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اگر در آینده چیزی پرسید من حتما اینو بهش میگم‪».‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬فکر خوبیه!» سپس چرخید و پشت سر خود را نگریست و آهی کشید‪«:‬دیگه‬
‫نمیخوام به هیچ کدوم از اون چیزای حال بهم زن اهمیت بدم همین و بس!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی نیز تایید کرد و افسار سیب کوچولو را چسبید و به راه رفتن ادامه داد‪ .‬هرکدام باید به‬
‫مسائل خودشان رسیدگی میکردند حتی با اینکه الن شیچن برادر خونیش بود باز هم در حال‬
‫حاضر کمکی از دست الن وانگجی برنمی آمد‪.‬همدری با او در حال حاضر کامال بی فایده بود‪.‬‬
‫پس از مکثی طوالنی الن وانگجی گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه چیزی هست که من هنوز بهت نگفتم!»‬
‫برای لحظه ای قلب وی ووشیان از ترس به تپش افتاد‪«:‬چی هست؟»‬
‫الن وانگجی ایستاد و مستقیم به او خیره شد‪.‬همین که خواست حرف بزند دو نفر که با سر و‬
‫صدای زیاد میدویدند به طرف آنها آمدند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خدای من‪،‬هنوز هیچی نشده گیرمون‬
‫آوردن؟»‬
‫الب ته که کسی آنها را گیر انداخته بود اما چیزی بهتر از آنچه تصور میکرد بود‪.‬الن سیژویی نفس‬
‫نفس زنان به طرفشان می آمد‪«:‬هـ‪-‬هانگوانگ جون‪،‬ارشد وی!»‬
‫وی ووشیان دست خود را روی سر االغ تکیه داد‪«:‬سیژویی من دارم با هانگوانگ جون‪،‬مثل دو تا‬
‫کفتر عاشق فرار میکنیم تو چرا اینجایی؟ نمی ترسی جناب الن پیر سرزنشت کنه؟»‬
‫الن سیژویی با کمرویی گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬اینطوری نباش‪،‬من‪-‬اومدم یه سوال خیلی مهمی ازت‬
‫بپرسم!»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬چی شده؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬خب من یه چیزایی یادم اومده که نمیتونستم تاییدشون کنم‪...‬خب‪...‬واسه‬
‫همینم اومدم از هانگوانگ جون و شما در اینباره سوال کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی پیش از آنکه به او نگاه کند به ون نینگ نگریست‪.‬ون نینگ آرام سر تکان داد‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬این کارا چیه؟؟»‬
‫الن سیژویی نفس عمیقی کشید و شروع کرد‪«:‬میگفت مهارت آشپزیش نظیر نداره اما وقتی غذا‬
‫می پخت دود فلفال از تو گوش آدم میزد بیرون تازه دل درد هم میگرفتیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاه؟»‬
‫الن سیژویی اضافه کرد‪ «:‬منو تو زمین هویج چال میکرد بعدش میگفت اگه یه کمی بهم آب بدن‬
‫و آفتاب بخورم احتماال چند تا بچه دیگه جوونه میزنن و من میتونم باهاشون بازی کنم!»‬
‫وی ووشیان ساکت ماند‪.‬الن سیژویی ادامه داد‪«:‬قرار بود هانگوانگ جون رو غذا مهمون کنه ولی‬
‫پول غذا رو نداد و فرار کرد و هانگوانگ جون مجبور شد پول غذا رو بده!»‬
‫وی ووشیان با چشمانی که از شگفتی باز مانده بودند چنان متعجب شد که نمیتوانست درست روی‬
‫االغ بنشیند و با لکنت گفت‪«:‬تو‪....‬تو‪».....‬‬
‫الن سیژویی به وی ووشیان و الن وانگجی زل زده بود‪«:‬شاید چون خیلی بچه بودم نمیتونم بیشتر‬
‫اتفاقات گذشته رو بیاد بیارم ولی مطمئنم که فامیلیم‪....‬ون بود!»‬
‫وی ووشیان با صدایی لرزان گفت‪«:‬فامیلی تو ون بود؟ مگه الن نیست؟ الن سیژویی؟ الن یوان؟»‬
‫سپس من من کنان گفت‪«:‬الن یوان‪.....‬ون یوان؟»‬
‫الن سیژویی سر خود را تکان داد و با صدایی لرزان گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬من‪...‬آ‪-‬یوانم‪»....‬‬
‫وی ووشیان که هنوز نتوانسته بود تمام این موضوع را در ذهن خود جمع و جور کند و بفهمد با‬
‫گیجی گفت‪«:‬آ‪ -‬یوان‪....‬؟ اون نمرد؟ اون موقع توی تپه های تدفین تنها مونده بود‪»....‬‬
‫پیش از اینکه بتواند حرف خود را به پایان برساند سخنان الن شیچن در سرش پیچید‪«:‬همه‬
‫میگفتن اون سالها رو بخاطر تاوان اشتباهاتش گوشه نشین بود ولی در حقیقت تمام اون سالها در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بستر بیماری افتاده بود و نمیتونست بلند شه‪...‬با اینکه میدونست شما مردین ولی با اون بدن مریض‬
‫خودشو به تپه های تدفین رسوند تا برای آخرین بار شما رو ببینه‪»....‬‬
‫وی ووشیان بطرف الن وانگجی چرخید و گفت‪«:‬الن جان کار تو بود؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬بله!»همانطور که به وی ووشیان خیره شده بود ادامه داد‪«:‬این چیزی‬
‫بود که هیچ وقت نگفته بودم!»‬
‫برای مدت طوالنی وی ووشیان هیچ چیزی نگفت‪.‬‬
‫تا اینکه الن سیژویی دیگر طاقت نیاورد با صدایی بلند از جا پرید و یک دستش را دور وی ووشیان‬
‫و دست دیگرش را دور الن وانگجی حلقه کرد و هردویشان را تنگ در آغوش گرفت‪.‬وی ووشیان‬
‫و الن وانگجی بخاطر این بغل ناگهانی بهم برخوردند و شگفت زده شدند‪.‬‬
‫الن سیژویی سرش را میان شانه های آنان فرو برده بود و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ارشد‬
‫وی‪...‬من‪...‬من‪»...‬‬
‫با شنیدن صدای خفه او‪،‬هر دو بهم نگاه کردند و می توانستند در عمق نگاه هم چیزی عمیق و‬
‫لطیف را ببینند‪.‬‬
‫وی ووشیان خودش را جمع و جور کرده و دستش را روی کمر الن سیژویی گذاشت و نوازشش‬
‫کرد‪«:‬کافیه دیگه‪،‬واسه چی گریه میکنی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬گریه نمیکنم‪...‬فقط‪....‬خیلی یهویی دلم گرفت‪....‬ولی خوشحالم هستم‬
‫‪....‬نمیدونم چطوری باید حسمو بگم‪»....‬‬
‫پس از کمی سکوت‪،‬الن وانگجی هم دستش را روی کمر او نهاده و درحالیکه نوازشش میکرد‬
‫گفت‪«:‬پس نمیخواد چیزی بگی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی چیزی نگفت در عوض آندو را محکمتر از قبل در آغوش گرفت‪.‬‬
‫خیلی زود وی ووشیان گفت‪ «:‬هی هی هی‪،‬تو چرا اینقدر زورت زیاده؟ از تکنیک های هانگوانگ‬
‫جون بایدم این انتظارو داشت‪»....‬‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد و گفت‪«:‬تو هم خوب آموزشش دادی»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬برای همینه همچین پسر خوبی شده!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ارشد وی هیچ وقت چیزی یادم نداده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کی میگه یادت ندادم؟ تو اون موقع خیلی بچه بودی‪....‬هر چی من یادت دادم‬
‫رو فراموش کردی!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬من فراموش نکردم‪...‬حاال یادم اومد‪،‬فکر کنم یه چیزایی یادم دادی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره دیدی؟!»‬
‫الن سیژویی با چهره ای جدی گفت‪ «:‬یادم دادی چطوری کتابای منحرفانه رو تبدیل به کتابای‬
‫معمولی بکنم!»‬
‫وی ووشیان ساکت ماند و الن وانگجی به او نگریست‪.‬‬
‫الن سیژویی ادامه داد‪«:‬حتی یادم دادی وقتی یه بانوی زیبا رو دیدم که داره رد میشه‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرنده‪،‬چرا همش این چیزا رو یادته؟ حتما خواب دیدی‪ ...‬مگه میشه من به یه‬
‫بچه کوچیک از این چیزا یاد بدم؟»‬
‫الن سیژویی سر خود را باال گرفت‪ «:‬عمو نینگ میتونه شهادت بده‪....‬حتما وقتی داشتی این چیزا‬
‫رو یادم میدادی اونجا بوده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی رو شهادت بده؟ اصال همچین اتفاقاتی رخ ندادن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ون نینگ گفت‪«:‬من‪....‬هیچی یادم نمیاد‪»....‬‬


‫الن سیژویی درحالیکه سوگند میخورد گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬هر چی گفتم حقیقت بود!»‬
‫الن وانگجی تایید کنان گفت‪«:‬میدونم!»‬
‫وی ووشیان بر روی االغ با اوقات تلخی گفت‪«:‬عاه‪،‬الن جان!» بعد کمی فکر کرد و گفت‪«:‬راستی‬
‫تو چطوری این چیزا رو یادت اومد سیژویی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬خودمم متوجه نبودم تا اینکه چنچینگ رو دیدم حس کردم خیلی واسم آشنا‬
‫میزنه!»‬
‫همانطور که انتظارش میرفت کار‪،‬کار چنگینگ بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اوه بایدم واست آشنا‬
‫باشه‪...‬عاشق این بودی که چنچینگ رو بزاری دهنت همچی تف از اینور اونورش چکه میکرد‬
‫دیگه نمیتونستم ازش استفاده کنم!»‬
‫الن سیژویی با چهره ای که از شرم سرخ شده بود گفت‪«:‬و‪-‬واقعا‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره وگرنه چرا تا چشت بهش افتاد باید همه چی رو بیاد میاوردی؟ میخوای‬
‫چند تا داستان دیگه درباره وقتی کوچولو بودی بدونی؟» وی ووشیان با دستانش دو تا پروانه‬
‫درست کرد‪«:‬هانگوانگ جون اون دفعه رو یادته من بردمت غذا مهمونت کنم؟ دو تا پروانه گرفته‬
‫بود دستش هی میگفت من دوست دارم اون یکی هم جواب میداد منم دوست دارم واینا‪....‬؟»‬
‫صورت الن سیژویی کامال سرخ شد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬اوه راستی اون دفعه جلوی چشم همه‬
‫اون آدما به هانگوانگ جون گفتی بابا‪....‬طفلی هانگوانگ جون‪....‬چه جوون‪،‬طفلی ساده ای بود ولی‬
‫الکی الکی شد بابای یکی دیگه‪»....‬‬
‫«آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه!»الن سیژویی با خجالت فریاد کشید‪«:‬من معذرت میخوام هانگوانگ‬
‫جون!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی به وی ووشیان نگاه کرد که هنوز داشت میخندید و سر خود را تکان داد‪.‬نگاهش‬
‫مهربان بود‪.‬‬
‫وی ووشیان دوباره پرسید‪«:‬راستی ون نینگ تو اینا رو میدونستی؟»‬
‫ون نینگ به نشانه تایید سر تکان داد‪.‬وی ووشیان با شگفتی گفت‪«:‬پس چرا به من چیزی نگفتی؟»‬
‫ون نینگ به الن وانگجی نگاهی انداخته و با احتیاط گفت‪«:‬ارباب جوان الن گفتن بهتون نگم‬
‫خب‪»...‬‬
‫وی ووشیان که عصبانی شده بود گفت‪ «:‬تو چرا همش به حرف اون گوش میدی؟ تو ژنرال شبح‬
‫هستی—چرا ژنرال شبح از هانگوانگ جون می ترسه؟ داری آبروی منو می بریا!»‬
‫الن سیژویی هنوز داد میزد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬معذرت میخوام!»‬
‫‪0‬‬
‫هر چهار نفرشان درون جنگلی در گوشه شهر یونپینگ ایستادند‪.‬ون نینگ گفت‪«:‬ارباب‪،‬ما از این‬
‫طرف میریم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کدوم طرف؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬مگه ازم نپرسیدین وقتی همه چی تموم شد میخوام چیکار کنم؟ با آ‪-‬یوان درباره‬
‫ش حرف زدم و تصمیم گرفتیم بریم چیشان و خاکستر مردممون رو دفن کنیم‪...‬من میخواستم‬
‫اونجا رو خوب بگردم تا اگه از لوازمی که خواهرم وقتی زنده بود چیزی مونده همونجا براش یه‬
‫مقبره درست کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬یه مقبره‪....‬من واسه تو و اون توی تپه های تدفین یکی درست کرده بودم‬
‫ولی خب اونم سوزوندن‪....‬ما هم میتونیم بریم به چیشان!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او بطرف الن وانگجی برگشت تا از او سوال کند ولی ون نینگ بجایش پاسخ داد‪«:‬احتیاجی‬
‫نیست!»‬
‫وی ووشیان با تردید پرسید‪«:‬مطمئنی نمیخوای باهامون بیای؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬تو باید با هانگوانگ جون بری!»‬
‫وی ووشیان میخواست دوباره چیزی بگوید که ون نینگ سریع جلویش را گرفت‪«:‬ای بابا‪...‬مشکلی‬
‫نیست ارباب وی‪،‬تو به انداه کافی برامون تالش کردی!»‬
‫پس از لحظه ای سکوت وی ووشیان پرسید‪«:‬وقتی این کارات تموم شد میخوای چیکار کنی؟»‬
‫ون نینگ گفت‪«:‬آ‪-‬یوان رو برمیگردونم به مقر ابر‪،‬بعدش میشینم به این فکر میکنم که حرکت‬
‫بعدیم باید چی باشه‪ ...‬از حاال میتونی بزاری که تنها توی راهی که خودم میخوام قدم بزارم!»‬
‫وی ووشیان به آرامی سر تکان داد و گفت‪«:‬منم همینو میخوام‪».‬‬
‫در تمام سالها‪،‬این اولین بار بود که ون نینگ برای خودش تصمیمی میگرفت و راهی که او‬
‫میرفت را دنبال نمی کرد‪.‬وی ووشیان فکر میکرد شاید او نیز میخواست کاری مطابق میل خود‬
‫انجام دهد‪.‬‬
‫وی ووشیان تمام وقت به همین امید داشت روزی برسد که هر کدام راه خودشان را بروند ولی‬
‫حاال که آن روز رسیده بود و می دید که ون نینگ و الن سیژویی در کنار هم راه میروند و‬
‫ظاهرشان به آرامی در مسیر ناپدید میشود احساس ناراحتی میکرد‪.‬‬
‫االن الن وانگجی تنها کسی بود که کنارش مانده‪،‬خوشبختانه الن وانگجی تنها کسی بود که او‬
‫آرزو میکرد همیشه کنارش بماند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان!»‬
‫الن وانگجی پاسخ داد‪«:‬همم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خیلی خوب تربیتش کردی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬بازم زمان هایی میرسه که بتونین همدیگه رو ببینین!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬میدونم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬وقتی ون نینگ سیژویی رو به مقر ابر برگردونه ‪...‬خودشم میتونه همون‬
‫نزدیکی ها بمونه‪...‬اینطوری میتونی بعضی وقتا بری دیدنش!»‬
‫وی ووشیان به او نگاهی انداخته و گفت‪«:‬الن جان‪،‬تو واقعا از اینکه بهت بگم –ممنونم‪-‬می ترسی‬
‫نه؟االن یادم اومد‪،‬قدیما هر باری که داشتیم از هم جدا میشدیم من ازت تشکر میکردم و هر بار‬
‫که دوباره همدیگه رو میدیدیم اوضاع من از قبال هم بدتر بود‪».‬‬
‫مانند زمانی که آنها ون چائو و ون ژو لیو را در آن مسافرخانه بین راهی کشتند‪،‬آن روز در برج‬
‫یونمنگ در میانه گلها‪،‬زمانی که تپه های تدفین ییلینگ را ترک میکردند‪....‬هربار او از این کلمه‬
‫برای کشیدن خطی میان خودش و الن وانگجی استفاده میکرد و فاصله ای که میانشان بود را‬
‫عمیق تر مینمود‪.‬‬
‫الن وانگجی پس از لحظه ای سکوت به او جواب داد‪ «:‬بین من و تو‪....‬نیازی به گفتن ممنونم و‬
‫متاسفم نیست!»‬
‫وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬البته‪،‬خب بیا درباره چیزای دیگه ای حرف بزنیم مثل‪»....‬‬
‫او به آرامی رو به پایین میرفت و دست خود را طوری به الن وانگجی نزدیک کرد که انگار‬
‫میخواست در گوشش پچ پچ کند‪.‬الن وانگجی هم کمی به او نزدیک شد ولی وی ووشیان دست‬
‫راست خود را دراز کرد‪،‬چانه او را باال گرفت‪،‬خم شد و لبهای خود را روی لبهای الن وانگجی‬
‫فشرد‪.‬‬
‫وی ووشیان پس از مدتی طوالنی لبهای خود را کمی عقب کشید‪،‬درحالیکه آنقدر بهم نزدیک‬
‫بودند که مژه هایشان بهم برخورد میکرد با صدای آرامی پرسید‪«:‬چطوره؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی پاسخی نداد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬لطفا از خودت یه واکنشی نشون بده‬
‫خب؟»‬
‫الن وانگجی کماکان ساکت بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تو خیلی سردی ‪ ...‬احیانا االن نباید منو محکم‬
‫می چسبوندی به زمین و‪».....‬‬
‫پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند‪،‬الن وانگجی دست دراز کرده و گردن او را گرفت‬
‫و با فشار زیادی سر وی ووشیان را محکم چسبید و دوباره شروع به بوسیدن هم کردند‪.‬‬
‫سیب کوچولو مات و مبهوت مانده بود‪.‬در حال جویدن یک سیب بود که دهانش همانطور باز‬
‫ماند‪.‬تبدیل به یک خر سنگی شده بود‪.‬خیلی زود فهمید که دیگر نمیتواند وی ووشیان را نگهدارد‬
‫الن وانگجی دست چپش را پشت کمر او گذاشت و با دست راست زیر زانوهایش را گرفت و وی‬
‫ووشیان را از روی االغ برداشت‪.‬‬
‫همانطور که وی ووشیان میخواست به زمین میخ شد و مدت طوالنی به بوسیدن ادامه دادند‪.‬ناگهان‬
‫با صدای بلندی گفت‪«:‬وایسا وایسا!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان چشمان خود را تنگ کرد و گفت‪«:‬یهویی یه چیزی حس کردم‪»...‬‬
‫چوبها‪،‬شاخ و برگ‪،‬ریشه‪،‬فشار احساسات‪،‬بهم پیچیدن زبانهایشان‪....‬انگار که قبال همین احساس‬
‫را تجربه کرده بود‪.‬مدتی اندیشید و بنظرش همه چیز آشناتر رسید و اینطور نتیجه گرفت که زمانش‬
‫رسیده تا سوال بپرسد‪«:‬شکار کوهستان ققنوس‪،‬اون موقع من چشمامو بسته بودم‪،‬الن جان تو‪»....‬‬
‫او حرف خود را به پایان نبرد و الن وانگجی پاسخی نداد ولی هر دو یکه خوردند‪.‬وقتی وی ووشیان‬
‫احساس کرد حالت صورتش مشکلی دارد باالتنه خود را باال گرفت آرنجش را تکیه گاه خود ساخت‬
‫و گوشش را به سینه الن وانگجی چسباند‪.‬همانطور که انتظار داشت قلبش بسرعت می تپید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان شوکه شده بود گفت‪«:‬اوه پس خودت بودی؟»‬


‫برجستگی گلوی الن وانگجی باال و پایین رفت‪«:‬من‪»...‬‬
‫وی ووشیان با حیرت گفت‪«:‬الن جان؟ کی میتونست فکرشو بکنه؟ تو واقعا همچین کاری‬
‫کردی؟»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬میدونی من همیشه خیال میکردم یه دختر‬
‫خجالتی که از من خوشش میاد و نمیتونه بیانش کنه اینکارو کرده!»‬
‫الن وانگجی هنوز ساکت بود‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خب از همون موقع درباره من فکرای کثیف‬
‫میکردی آره؟»‬
‫الن وانگجی با صدای گرفته ای گفت‪«:‬من‪،‬اون موقع‪،‬میدونستم دارم کار اشتباهی میکنم‪،‬خیلی‬
‫اشتباه!»‬
‫وی ووشیان بیاد آورد که الن وانگجی چگونه تنه یک درخت را شکسته بود و وقتی او را دید چقدر‬
‫خشمگین بنظر میرسید‪«:‬برای همین عصبانی بودی؟»‬
‫آن موقع وی ووشیان تصور میکرد او از کس دیگری خشمگین است‪.‬حتی به فکرش خطور هم‬
‫نمیکرد که الن وانگجی از دست خودش عصبانی باشد‪.‬زیرا که بر خالف اعتقاداتش عمل کرده‬
‫بود‪،‬نتوانسته بود خود را کنترل کند و از مسیری دیگر راه خود را پیش گرفته بود مسیری که‬
‫نه درست بود ونه مورد تایید مکتبش‪....‬‬
‫وقتی وی ووشیان دید که الن وانگجی چطور سر خود را پایین گرفته دوباره به اشتباهاتش فکر‬
‫میکند‪.‬چانه خود را خاراند و گفت‪«:‬خیلی خب‪ ،‬اینقدر با خودت درگیر نباش‪،‬من االن خیلی خوشحالم‬
‫که اون موقع تو منو بوسیدی‪ ....‬بهرحال اولین بوسه من بود‪....‬بهت تبریک میگم هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد و پرسید‪«:‬اولین بوسه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره پس پیش خودت چی فکر کردی؟»‬


‫الن وانگجی مستقیما به او خیره شده بود‪.‬چشمانش بطرز عجیبی می درخشیدند‪.‬سپس‬
‫پرسید‪«:‬پس‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬پس چی؟ اینکه جمله تو تموم نکرده نصفه کاره ول کنی مدل تو نیست الن‬
‫جان!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬پس اون موقع‪،‬چرا تو‪....‬چرا‪»...‬‬
‫وی ووشیان با گیجی پرسید‪«:‬چرا چی؟»‬
‫الن وانگجی لبهایش را تکان داد‪....«:‬چرا هیچ مقاومتی نکردی؟»‬
‫وی ووشیان ساکت ماند‪.‬الن وانگجی با صدای خفه ای گفت‪«:‬تو‪...‬نمیدونستی کی داره اینکارو‬
‫میکنه پس چرا مقاومت نکردی؟ و بعدش‪،‬چرا بهم گفتی‪».....‬‬
‫به او چه گفته بود؟ وی ووشیان باالخره بیاد آورد‪.....‬‬
‫آن موقع وقتی الن وانگجی را دیده بود‪،‬مغرورانه بلوف زده بود که تجربیات زیادی در این زمینه‬
‫داشته است و هیچ کس جرات نمیکند الن وانگجی را ببوسد و الن وانگجی هم هیچ وقت کسی‬
‫را نبوسیده و حتی اینطور می اندیشید که الن وانگجی برای بقیه زندگی خود هیچگاه کسی را‬
‫نخواهد بوسید‪.....‬‬
‫ناگهان خم شد و با صدای بلندی خندید‪.‬روی زمین میزد و می خندید‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫الن وانگجی ساکت ماند‪.‬وی ووشیان پس از اینکه خنده اش به پایان رسید‪.‬او را در آغوش گرفته‬
‫و از نو بوسید‪«:‬اون موقع واسه همین عصبانی موندی چون خیال کردی یکی قبل تو منو بوسیده‬
‫هاه؟ بینم تو خنگی الن جان؟! واقعا همه چرت و پرتایی که من میگمو باور میکنی!فقط یه امل‬
‫کوچولوی سنتی عین تو میتونه همه حرفایی که من میزنمو باور کنه هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صد ای خنده او کامال بلند بود الن وانگجی که دیگر صبرش بسر آمده بود او را به زمین‬
‫چسباند‪.‬سیب کوچولو را همانجایی که بود رها کردند و هر دو پشت یک بوته خزیدند‪.‬‬
‫تنها مدتی پس از طوفان گذشته بود و هنوز ریشه ها و گیاهان خیس بودند و لباس سفید الن‬
‫وانگجی را مرطوب میکردن د‪ .‬وی ووشیان لباس او را از تنش خارج کرد‪.‬او نفسی کشید و‬
‫گفت‪«:‬حرکت نکن!»‬
‫عطر گیاهان خیس روی لبها و گردن وی ووشیان پیچیده بود و از بدن الن وانگجی عطر مالیم‬
‫صندل سفید احساس میشد‪.‬وی ووشیان میان پاهای الن وانگجی زانو زده و میخواست سرتاپای‬
‫او را غرق بوسه کند پس از پیشانی شروع کرد‪.‬بعد به میان ابروهایش رسید‪،‬سپس نوک بینی اش‬
‫را بوسید‪.‬بعد گونه هایش‪،‬لبهایش‪،‬چانه اش‪ ...‬برجستگی گلویش‪....‬استخوان ترقوه و میان سینه اش‬
‫را سیر بوسید‪.....‬‬
‫او چنان که چیز مقدسی را داشته باشد به آرامی و دقت او را می بوسید‪.‬‬
‫همین که عضالت محکم شکمش را بوسید و خواست پایین تر برود‪ .‬چند الیه موهایش از روی‬
‫شانه لغزیدند و روی آن ناحیه خطرناک را به آرامی پوشاندند‪.‬الن وانگجی بنظر میرسید دیگر تاب‬
‫ندارد‪،‬شانه های وی ووشیان را گرفت ولی او مچ الن وانگجی را چسبید و گفت‪«:‬حرکت نکن‪،‬بهت‬
‫گفتم خودم اینکارو میکنم!»‬
‫او گیره ای که موهایش محکم با آن بسته شده بودند را کشید و پیش از آنکه دوباره بطرف پایین‬
‫برود موهای خود را مرتب کرد‪.‬الن وانگجی فهمید که میخواهد چه کاری انجام دهد پس چهره‬
‫در هم کشید و با صدای آرامی گفت‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره!» بعد به آرامی عضو الن وانگجی را به لب گرفت‪.‬‬
‫کامال حواسش را جمع کرد که با دندان آن را گاز نگیرد‪.‬دهانش را با دقت فراوان دور تا دورش‬
‫پیچاند‪.‬با تمام توانش سعی میکرد آن را به عمق بیشتری بمکد از برخورد آن با گلوی خود حس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میکرد گلویش درد گرفته ‪،‬الن وانگجی متوجه شد که چندان وضعیتش آسوده نیست سعی کرد او‬
‫را به عقب بکشاند تا اینقدر به خودش فشار نیاورد‪«:‬کافیه!»‬
‫وی ووشیان دست او را آرام کنار زده و شروع به مکیدن کرد‪.‬‬
‫الن وانگجی گفت‪....«:‬تو» سپس دیگر نتوانست حرف بزند‪.....‬‬
‫شمار مجموعه های شهوت انگیز و منحرفانه ای که وی ووشیان جمع آوری کرده و خوانده بود‬
‫را اگ ر میخواستند جایی جمع کنند به اندازه عمارت کتابخانه مکتب الن میشد‪ .‬از آنجا که پسر‬
‫باهوشی بود‪،‬طبق آنچه دیده و یاد گرفته بود از زبان و لبهای خود استفاده میکرد و جدیت زیادی‬
‫بخرج داد تا او را به مرحله شهوت سوزان برساند‪.‬وقتی حساس ترین عضو بدن الن وانگجی میان‬
‫لبه ایی گرم و مرطوب قرار گرفته بود برایش بسیار سخت بود که خودش را کنترل کند و دست به‬
‫عمل خشونت آمیزی نزند‪.‬‬
‫وی ووشیان احساس میکرد که او تندتر از قبل نفس میزند‪.‬انگشتان الن وانگجی در شانه های او‬
‫فرو رفته بود‪.‬سرعت مکیدن خود را باالتر برد تا جایی که گردن و گونه هایش درد گرفت و آنجا‬
‫بود که احساس کرد چیز داغی در گلویش سرازیر شده است‪.‬‬
‫مایع بسیار غلیظ‪،‬داغ بود و بوی عطر میداد‪.‬همین که عضو الن وانگجی به دیواره گلوی وی‬
‫ووشیان برخورد کرد و مایع به گلویش خورد احساس خفگی کرده و دهان خود را عقب کشید وقتی‬
‫او سرفه میکرد الن وانگجی چندباری کمرش را نوازش کرد‪ .‬با لحن آشفته و متعجبی گفت‪«:‬تفش‬
‫کن یاال تفش کن!»‬
‫وی ووشیان دهان را با دست پوشانده و سر خود را تکان داد‪.‬لحظه ای بعد‪،‬دست خود را کنار برد‬
‫و زبانش را تا آنجا که میتوانست از دهان بیرون کشید و درون دهان خود را به الن وانگجی نشان‬
‫داد‪«:‬همه شو قورت دادم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نوک زبانش قرمز روشن بود و لبهایش سرخ شده بودند‪.‬گوشه لبش ذره ای سفید شده و در عین‬
‫حال می خندید‪.‬الن وانگجی درحالیکه نمیدانست چه باید بگوید به او خیره شد‪.‬‬
‫او یکی از تهذیبگران مودب زمان بود و حاال تمام وجهه رسمی و جدی او از میان رفته بود‪.‬حتی‬
‫سایه صورتی نوک ابروها و چشمانش را هم فراگرفت‪.‬همین که کمی رنگ برنگ شد ظاهرش‬
‫جوری شد انگار به شکلی وحشیانه مورد آزار قرار گرفته است‪.‬وی ووشیان با دیدن ظاهرش بیش‬
‫از پیش شاد شد‪.‬او تا به کمر لخت شد و دستان خود را دور شانه های الن وانگجی گره کرده و‬
‫گوشه لبها و پلکهای او را غرق بوسه ساخت‪«:‬پسر خوب‪،‬اصال نترس‪،‬وقتش که برسه اونوقت تو‬
‫باید مال منو مزه کنی اون موقع باید همینطوری کارت عالی باشه فهمیدی؟»‬
‫لبهایش به مایع تراوش شده از عضو الن وانگجی آغشته بودند پس از بوسه کمی از آن هم روی‬
‫لبهای الن وانگجی مالید‪.‬مهمتر از آن ظاهر بهم پیچیده‪،‬بیشتر چهره ای رقت انگیز گرفته بود‪.‬وی‬
‫ووشیان دوباره او را بوسید و گفت‪«:‬الن جان من خیلی دوستت دارم!»‬
‫الن وانگجی آرام به طرف او چرخید‪.‬‬
‫وی ووشیان نمیدانست درست می بیند یا نه اما الیه ای قرمز دور چشمان او را گرفته بود‪.‬‬
‫وی ووشیان احساس میکرد نمیتواند زیر بار آن نگاه سنگین تاب بیاورد و فکر کرد به اندازه کافی‬
‫او را مطمئن نساخته پس گفت‪«:‬بیا تا ابد همینطوری بمونیم باشه؟»‬
‫ناگهان الن وانگجی بطرفش پرید و او را محکم به گیاهان و ریشه ها چسباند‪.‬در یک لحظه‬
‫موقعیتشان تغییر کرده بود‪.‬وی ووشیان تصور میکرد الن وانگجی باز میخواهد تمام بدنش را گاز‬
‫بگیرد پس با خنده سرش را عقب کشید و گفت‪«:‬نمیخواد عجله کنی گفتم دفعه بعد میتونی‪»....‬‬
‫ناگاه احساس کرد پایین تنه اش زق زق میکند با صدای بلندی –آه‪ -‬کشید کمی اخم کرد و‬
‫گفت‪«:‬الن جان‪،‬چیو فرو کردی اونجا؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خودش بوضوح میدانست چیست‪ --‬آن انگشت الغر بود‪...‬تنها میخواست خاطر جمع شود‪.‬ناخودآگاه‬
‫پاهایش را باز کرد و احساس عجیبش بیشتر شد‪.‬حاال دومین انگشت هم درونش فرو رفته بود‪.....‬‬
‫وی ووشیان در انتخاب کتاب های منحرفانه بسیار ماهر بود اما هیچگاه چیزی با موضوع‬
‫همجنسگرایی ندیده بود ‪...‬هرگز فکرش را هم نمیکرد که چنین عالیقی داشته باشد یا نسبت به‬
‫این موضوع کنجکاو باشد در ننتیجه بطور طبیعی تصور میکرد همه چیز میان مردان به همین‬
‫اندازه خالصه میشود‪:‬بوسیدن‪،‬در آغوش گرفتن‪،‬معاشقه با لبها یا دست‪....‬وقتی الن وانگجی او را‬
‫به زمین فشرد‪،‬از درون انگشت به انگشت مالیده شد فهمید موضوع فراتر از این چیزهاست‪.‬مهمتر‬
‫از همه کمی درد داشت که هم برایش عجیب مینمود و هم خنده دار بود‪....‬‬
‫ولی با اضافه شدن انگشت سوم وی ووشیان دیگر نتوانست به خنده ادامه دهد‪.‬او از کمی قبل تر‬
‫احساس درد و ناراحتی میکرد ولی اندازه سه انگشت کمی کمتر از آن چیزی بود که کمی پیش با‬
‫لذت می مکید پس سریع به زبان درآمد‪«:‬الن جان‪،‬الن جان‪،‬آه‪-،‬یه دقه وایسا‪....‬اینطوری درسته‬
‫واقعا؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ همینجاست یعنی؟ من فکر میکنم‪»...‬‬
‫ولی بنظر میرسید الن وانگجی دیگر به حرفهای وی ووشیان گوش نمیدهد‪،‬با دهان صدای وی‬
‫ووشیان را خفه و عضوش را درون وی ووشیان فرو کرد‪.‬‬
‫چشمان وی ووشیان گشاد شدند‪.‬پاهایش کامل باز بودند و دو الیه گوشت بر هم‬
‫میخوردند‪،‬قلبهایشان می کوبید و به تندی نفس میکشیدند‪.‬‬
‫الن وانگجی با صدای خشنی گفت‪....«:‬متاسفم‪....‬ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم!»‬
‫وی ووشیان وقتی چشمان سرخش را دید فهمید که تا االن بسختی خودش را کنترل کرده و اینها‬
‫همه نتیجه آزارهای اوست‪.‬پس از الی دندانهای بهم فشرده گفت‪«:‬خب اگه نمیتونی نمیخواد‬
‫جلوی خودتو بگیری‪....‬فقط من االن باید چیکار کنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان از بین تمام انسانها نا امیدانه از او می پرسید چه کند‪.‬الن وانگجی نیز پاسخ داد‪...«:‬آروم‬
‫باش!»‬
‫وی ووشیان زمزمه کنان گفت‪«:‬باشه‪،‬آرومم‪،‬آرومم‪».....‬‬
‫همین که کمی احساس آرامش کرد‪،‬الن وانگجی کمی بیشتر در او فرو کرد و وی ووشیان دیگر‬
‫نتوانست تحمل کند زیرا عضالت میان ران و شکمش بشدت تحت فشار کشیده میشدند‪.‬الن‬
‫وانگجی گفت‪....«:‬درد داری؟»‬
‫وی ووشیان درحالیکه می لرزید دستان خود را به او چسباند و جلوی سرازیر شدن اشکهایش را‬
‫گرفت‪«:‬آره خب بار اولمه—معلومه که درد دارم!»‬
‫بعد از گفتن این حرف احساس کرد سایز عضو الن وانگجی درون او بزرگتر شده است‪.‬‬
‫به آسانی میشد تجسم کرد وقتی نواحی نرم و لطیف چیزی با شیئی خارجی و سخت مورد حمله‬
‫قرار بگیرد چقدر چه احساسی پیدا خواهد کرد ولی در آن لحظه وقتی فکر کرد الن وانگجی به‬
‫چند کلمه ساده او چه واکنش انفجاری نشان میدهد دوباره به خنده افتاد‪.‬‬
‫به عنوان یک مرد میدانست که الن وانگجی االن چقدر ناخوشنود است‪ .‬درون او گیر افتاده و با‬
‫فشار سعی داشت راه خود را باز کند‪.‬دل وی ووشیان برحم آمد‪.‬پیش قدم شده و گردن خود را کنار‬
‫گوشهای او برد‪«:‬الن جان‪،‬الن جان خوبم‪،‬اِرگاگای من‪،‬بهت میگم باید چیکار کنی‪...‬منو‬
‫ببوس‪...‬اگه اذیت نمیشی االن منو ببوس‪»...‬‬
‫الله گوش های الن وانگجی برنگ سرخ درآمد سپس با سختی زیادی گفت‪.... «:‬اینطوری‪...‬منو‬
‫صدا نزن!»‬
‫وقتی وی ووشیان دید که این بار به لکنت افتاده بیشتر خندید‪ «:‬خوشت نیومد؟ پس یه چی دیگه‬
‫صدات میکنم‪...‬وانگجی دی دی‪،‬جان‪-‬اِر‪،‬هانگوانگ‪،‬کدومشونو بیشتر‪....‬عاااااااااااااااااااااااه»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی درحالیکه لبهای خود را گاز گرفته بود همه اش را تا انتها فرو کرد‪.‬وی ووشیان که‬
‫جلوی اشک خود را گرفته و شبیه بغضی در گلویش شده بودند وقتی به شانه های الن وانگجی‬
‫چنگ زد‪،‬ابرو بهم پیچید و اشک از چشمانش سرازیر شد‪.‬پاهایش را محکم دور کمر الن وانگجی‬
‫گره کرده بود و می ترسید حرکت کند‪.‬وقتی ذهن الن وانگجی کمی آرام گرفت چند نفس عمیق‬
‫کشید و گفت‪«:‬متاسفم!»‬
‫وی ووشیان سرش را تکان داد و با لبخندی اجباری گفت‪«:‬خودت گفتی که بین تو و من ‪...‬نیازی‬
‫نیست این حرفا گفته بشن!»‬
‫الن وانگجی با نهایت دقت میخواست او را ببوسد اما حرکاتش پر از بی تجربگی بودند وی ووشیان‬
‫چشمان خود را بست و اجازه داد او زبانش را در دهانش بگذارد‪،‬مدتی همانطور زبانشان را بهم می‬
‫پیچاندند تا اینکه وی ووشیان چشمش به نشان زیر استخوان ترقوه الن وانگجی افتاد‪.‬‬
‫دستش را روی نشان نهاده و آن زخم را پوشاند‪ .‬لبخندش نیز آرام ناپدید شد‪«:‬الن جان‪،‬بهم‬
‫بگو‪،‬اینم به من مربوطه؟»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت الن وانگجی جواب داد‪«:‬چیزی نیست من‪....‬مست بودم!»‬
‫او بعد از کشتار در شهر بی شب‪،‬وی ووشیان را به تپه های تدفین بازگرداند‪.‬چیزی که انتظارش را‬
‫میکشید سه سال بستری بود‪...‬با اینهمه در آن روزها‪،‬او دائم اخبار گوشه و کنار را میشنید –اینکه‬
‫هر کسی تاوان اعمال خود را خواهد داد و اینکه فرمانده ییلینگ روحاً و جسما باالخره مرده بود‪....‬‬
‫مجازات او چه بستری اجباری بود و چه حبس خانگی هنوز به پایان نرسیده بود که با اجبار از مقر‬
‫ابر خارج شد و با وجود درد و زخمی هایی که بر تنش بود راه ییلینگ را پیش گرفت‪.‬تمام کوهستان‬
‫را جستجو کرد و غیر از ون یوان‪،‬که در درختی نیمه سوخته مانده و جان سالم بدر برده بود و تب‬
‫بسیار شدیدی داشت هیچ چیز دیگری آنجا نیافت‪.‬نه تکه ای استخوان‪،‬نه ذره ای گوشت یا رشته‬
‫ای از ذرات پراکنده و ضعیف یک روح‪......‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او در راه برگشت به مکتب گوسوالن‪،‬از شهر سایی یک کوزه شراب لبخند امپراطور خرید‪.‬‬
‫شراب بسیار معطر و جا افتاده و دلپذیر مینمود‪.‬از آن نوشیدنی های تند و تیزی نبود با این حال‬
‫وقتی از گلویش پایین میرفت کامال گلویش را سوزاند‪....‬تیزی نوشیدنی چشم ها و تمام قلبش را‬
‫سوزاند‪.‬‬
‫او طعمش را اصال دوست نداشت‪.‬ولی حس میکرد می فهمد چرا آن شخص نوشیدنی را دوست‬
‫داشته است‪.‬‬
‫آن شب اولین باری بود که الن وانگجی مست شد و اولین باری بود که احساس سرخوشی عجیبی‬
‫داشت‪.‬او ابداً بیاد نمی آورد بهنگام مستی چه کاری انجام داده است‪.‬تا مدتها‪،‬تمام افراد قبیله‬
‫الن‪،‬چه شاگردان و چه تهذیبگران‪،‬موقعی که او را نگاه میکردند نمیتوانستند آنچه می بینند را باور‬
‫کنند‪.‬برخی میگفتند آن شب انبار خانه مقر ابر را شکسته و در میان جعبه ها دنبال چیزی میگشت‬
‫که کسی نمیدانست چه بوده‪....‬وقتی الن شیچن پرسیده بود او دنبال چه میگردد پاسخ داده که‬
‫دنبال یک فلوت میگردد ‪،‬فلوتی که گمش کرده ‪....‬‬
‫الن شیچن نیز فلوت زیبای ساخته شده از یشم را به او داده ولی او فلوت را با خشم پرتاب کرده‬
‫و گفت که این همانی نیست که او میخواهد‪.‬او هر چه تالش کرد موفق به یافتن فلوت نشد ولی‬
‫ناگهان چشمش به میله آهنینی افتاده بود که از مکتب چیشان ون مصادره شده بود و نشان آنها‬
‫را داشت‪.‬‬
‫پس از هوشیاری‪،‬زخمی مشابه زخمی که وی ووشیان در غار شوانووی قاتل روی سینه اش‬
‫افتاد‪،‬داشت‪.‬‬
‫الن چیرن بشدت آشفته و خشمگین بود تا توانست بخاطر این موضوع سرزنشش کرد‪.‬مجازات یا‬
‫توبیخ برای او بی فایده مینم ود‪.‬او دیگر کشش نداشت‪.‬در نتیجه با تصمیم الن وانگجی برای‬
‫نگهداشتن ون یوان مخالفتی نکرد‪.‬الن وانگجی به او درود فرستاده و احترام گذاشت بعد رفت تا‬
‫با مجازات خود روبرو شود او یک شب و یک روز در مقر ابر در نهایت سکوت زانو زده بود‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او شراب نوشیده و مست شده و به زخمهای دردناک خود زخم دیگری اضافه کرده بود‪.‬سیزده سال‬
‫از زمانی که آن زخم پوست گرفته و چون نقش برجسته ای شده بود میگذشت‪.‬‬
‫الن وانگجی کامال درون او فرو کرده و ضربه میزد در حالیکه وی ووشیان چشمان خود را محکم‬
‫بسته بود‪.‬نفس نفس میزد تا اینکه موفق شد تنفس خود را با حرکات الن وانگجی هماهنگ‬
‫کند‪.‬وقتی به آن شی پرقدرت و خشن عادت کرد بی اختیار پایین تنه خود را به حرکت درآورد‬
‫موجی از لذتی سکر آور از همان قسمت پایین به مهره های کمرش خزید و در تمام جسمش‬
‫پیچید‪.‬‬
‫وی ووشیان سریع پی برد در چنین موقعیتی چطور باید لذت ببرد‪.‬او دست خود را در موهای خیس‬
‫عرق الن وانگجی فرو برده و پیشانی بندش را باال کشید‪.‬خنده کنان و با صدای نرمی‬
‫گفت‪....«:‬خیلی داری حال میکنی‪....‬؟ داخل من بهت حال میده؟»‬
‫الن وانگجی لب پایین خود را گاز گرفت و پاسخش را با ضربات سنگین تر و وحشیانه تری داد‪.‬‬
‫وی ووشیان کنترل خود را از دست داده و غرق لذت شده بود‪.‬سر تا پایش را عرق پوشانده و‬
‫احساس میکرد تمام بدنش چسبناک شده است‪.‬او با نفس های بریده گفت‪....«:‬الن جان‪،‬بد‬
‫سرنوشتی منتظرته‪...‬ما هنوز یه تعظیم بدهکار بودیم‪...‬سومین تعظیم رو انجام ندادیم که‪...‬هنوز‬
‫ازدواج نکردیم‪...‬داری قبل ازدواج همچین کارایی باهام میکنی؟ میدونی به این کارا چی میگن؟‬
‫می ترسم عموت بندازدت تو قفس خوک!»(در چین باستان کسانی که کارهای ناشایست جنسی‬
‫انجام میدادن رو به این صورت مجازات میکردن که طرفو مینداختن تو قفسی که برای خوک ها‬
‫ساخته شده بعد اونقدر توش آب می ریختن که فقط سرش بیرون بمونه یا اینکه کامل عرقش‬
‫میکردن تو یه محوطه کوچیک ‪....‬البته این جمله االن بیشتر در حکم اصطالحه که به یه کسی‬
‫درباره کارش هشدار بدن!)‬
‫الن وانگجی درحالی که جوابش را با عمل میداد گفت‪....«:‬مدت زیادی اینطوری بودم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنچه پس از آن انجام داد فشار و ضربه ای عمیق تر بود و وی ووشیان از روی لذت و درد سر‬
‫خود را عقب برد و گلویش بدون هیچ دفاعی در اختیار او افتاد و الن وانگجی گلویش را گاز گرفت‪.‬‬
‫میزان لذتی که وی ووشیان احساس میکرد آنقدر زیاد بود که تا مدتی ذهنش در سیاهی غرق‬
‫شد‪،‬پس از اینکه کمی حالش جا آمد از میان افکار تیره و تاره خود اولین اندیشه اش این بود‪...:‬باورم‬
‫نمیشه‪...‬چرا وقتی پونزده سالمون بود با الن جان اینکارا رو نکردم؟ بنظرم کلی از روزای عمرو‬
‫هدر دادم نه؟‬
‫در حین انجام چنین فعالیت هایی الن وانگجی قطعا فاعل بود زیرا بیش از وراجی و الس زدن‬
‫عمل میکرد‪.‬وی ووشیان پس از مدتی گیجی ناشی از فعل و انفعاالت درونی و ضرباتی که دریافت‬
‫میکرد توانست بر خود مسلط شود دوباره از جا بلند شده و بیخ گوش الن وانگجی حرفای کثیف‬
‫را از سر گرفت‪«:‬ارباب زاده دوم الن‪،‬شما از کی به من احساس پیدا کردی؟ اگه از خیلی وقته منو‬
‫میخوای چرا زودتر از اینا منو مال خودت نکردی؟ اون کوه های پشت مقر ابرتونم جای خوبیه‬
‫ها؟! میتونستی هر دفعه میرم ولگردی دست و پامو ببندی ببریم همونجاها و کشون کشون بندازی‬
‫رو علفا و اینا ‪...‬و هر کاری دوست داشتی میتونستی باهام بکنی‪...‬و‪....‬عای‪.....‬یواش تر‪....‬اولین بارمه‬
‫بابا‪....‬یه ذره مهربون تر باش‪(.....‬مترجم‪:‬تو داری گور خودتو میکنی پسرم)‪...‬خب کجا بودم؟ بزار‬
‫ادامه بدیم‪...‬خب تو زورت زیاده منم نمتونستم مقاومت کنم ‪...‬اگرم جیغ میزدم میتونستی ساکتم‬
‫کنی‪...‬یا مثال عمارت کتابخونه هم خوب جاییه‪...‬درست وسط اون همه کتاب و متون باستانی‬
‫پخش و پال روی زمین خیلی رویاییه میشه نه؟میتونستیم چند تا کتاب آموزش همجنسگرایی هم‬
‫بیاریم واسه الگو و یادگیری‪....‬میشد همه وضعیت های دادن رو امتحان کنیما‪........‬برادر!برادر! اِر‪-‬‬
‫گاگا! رحم کن‪،‬لطفا به من رحم کن!! باشه باشه دیگه حرف نمیزنم‪ ...‬داری زیاده روی میکنی باور‬
‫کن خیلی زیاده رویه‪ ...‬نمیتونم تحمل کنم واقعا نمیتونم‪...‬نکن دیگه‪»....‬‬
‫الن وانگجی ابداً نمیتوانست این شیوه او را تحمل کند‪.‬پس بیشتر تحریک میشد باتوجه به ضربات‬
‫پشت سرهمی که وی ووشیان از درون احساس میکرد بنظر رسید کل بدنش از درون بهم پیچیده‪،‬از‬
‫او خواست تا آرام تر باشد ولی الن وانگجی سخت تر از قبل به درونش ضربه میزد‪.‬وی ووشیان‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫برای تقریبا یک ساعت به آن حالت مانده و ابدا تغییری در وضعیت معاشقه شان نداشتند بهمین‬
‫دلیل حس میکرد کفل ها و پشتش کامال کرخت شده اند‪.‬پس از کرختی‪،‬درد و خارش هم اضافه‬
‫شد احساس میکرد میلیون ها مورچه درون استخوانهایش به حرکت درآمده اند‪.‬‬
‫بخوبی می فهمید که دارد تاوان شیطنت های خود را میدهد‪.‬دوباره از الن وانگجی با بوسه پذیرایی‬
‫کرد و بدون ذره ای غرور از نو شیطنت آغاز نمود‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬یه لطفی بکن و بزار یه نفسی‬
‫بکشم‪....‬باور کن ما تو زندگیمون کلی وقت داریم‪...‬بیا دفعه بعد از همینجا ادامه بدیم‪...‬بیا برگردیم‬
‫سر همون کارایی که اول میکردیم خب؟همون بوس و این حرفا باشه؟یه امروز از این باکره بدبخت‬
‫بگذر نمیتونی؟ هانگوانگ جون تو خیلی قدرتمندی و فرمانده ییلینگ فلک زده این زیر‪،‬کارش‬
‫تمومه‪....‬اونا باید دفعه دیگه به جنگ ادامه بدن!»‬
‫رگهای پیشانی الن وانگجی بیرون زده بودند و او با سختی زیادی به سخن درآمد‪....«:‬اگه واقعا‬
‫میخوای تموم بشه‪....‬پس دهنت رو ببند و اینقدر حرف نزن‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب من دهن دارم ‪...‬دهن هم واسه حرف زدنه‪...‬الن جان‪،‬وقتی گفتم‬
‫میخواستم هر روز باهات بخوام‪....‬میتونی وانمود کنی چیزی نشنیدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان احساس میکرد قلبش شکسته‪«:‬چطور میتونی با من اینطوری باشی؟ هیچ وقت‬
‫درخواستای منو اینطوری رد نکرده بودی!»‬
‫الن وانگجی با لبخند کوتاهی رو به او گفت‪«:‬نه!»‬
‫چشمان وی ووشیان با دیدن لبخندش درخشید چنان که تقریبا تمام چیزهایی که قبل تر گفته‬
‫بود را برای لحظاتی از یاد برد‪.‬ولی چند ثانیه بعد‪،‬آن لبخند برایش حکم نور خورشید روی برف را‬
‫پیدا کرد زیرا لبخندی که دید تضاد کاملی با آن ضربات وحشیانه داشت و باعث شده بود وی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ووشیان به گریه درآید‪.‬او علف های روی زمین را با دو دست چنگ زده و با صدای خشنی فریاد‬
‫کشید‪«:‬پس چهار روز‪.....‬چهار روز یه بار خوبه؟ اگه چهار روز زیاده سه روزم خوبه ها؟!»‬
‫بنظر میرسید الن وانگجی عزمش را جزم کرده‪«:‬هر روز یعنی هر روز!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و دوازده‪ -‬بخش دوم‬


‫وانگشیان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سه ماه بعد در گوانگلینگ‪....‬‬


‫روی یک کوه‪،‬جمعیتی از روستاییان‪،‬درحالیکه مشعل و ابزار کشاورزی بدست داشتند به آرامی تکه‬
‫زمینی را در جنگل محاصره کردند‪.‬‬
‫در باالی کوه‪،‬قبرستانی بی نام و نشان وجود داشت که در چند ماه گذشته روی آرامش به خود‬
‫ندیده بود‪.‬بارها توسط اشباح تسخیر شد و روستاییان پای کوه دیگر نتوانستند تحمل کنند و از‬
‫تهذیبگرانی که از آن محل میگذشتند خواستند تا همراه آنان به باالی کوه بیایند و این مکان‬
‫تسخیر شده را پاکسازی کنند ریشه شر را بزنند‪.‬‬
‫در آن گرگ و میش هوا صدای حشرات واضح تر شنیده میشد‪.‬صدای خش خش برگها از میان‬
‫چمنزار به گوش میرسید انگار که کسی مخفیانه آنجا کمین کرده و منتظر حمله بود ولی یکی از‬
‫افراد گروه با ترس گیاهان را کنار زد و مشعل را نزدیک برد متوجه شد که این هم یک اشتباه‬
‫دیگر است‪.‬‬
‫تهذیبگران شمشیر بدست‪،‬همراه روستاییان از میان گیاهان به درون بیشه رفتند‪.‬قبرستان درست‬
‫در جلوی جنگل قرار داشت‪.‬قبرها از سنگ و چوب ساخته شده و همه درهم شکسته و ویران شده‬
‫بودند‪.‬بادی تاریک و غم انگیز بر تمام آن منطقه می وزید‪.‬تهذیبگران نگاهی رد و بدل کردند و‬
‫طلسم هایی از لباس خود بیرون کشیدند و آماده جنگیری شدند‪.‬ظاهر آرام و خونسردشان سبب‬
‫شد روستاییان خیالشان راحت شود و تصور کنند رویارویی با این مکان نباید کار چندان سختی‬
‫باشد‪.‬‬
‫ولی پیش از آنکه آسودگی شان زمان زیادی دوام داشته باشد‪،‬صدای ضربه بلندی به گوششان‬
‫رسید‪.‬یک جسد کج و کوله و ناقص در برابرشان بر روی تلی از خاک و گِل افتاد‪.‬‬
‫روستاییانی که در نزدیکی آن خاک قبرها بودند فریاد کشیدند و در حین فرار مشعل ها را پرت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کردند‪.‬چند ثانیه بعد دومین‪،‬سومین‪،‬چهارمین جسد خونین آنجا فرود آمد‪.‬انگار از آسمان بجای باران‬
‫جسد میبارید‪.‬صدای جیغ و فریادها در سراسر بیشه طنین انداخت‪.‬تهذیبگران هیچگاه با چنین‬
‫موقعیتی روبرو نشده بودند باوجود نترسیدن‪،‬شوکه شده و همانجا ماندند‪.‬رهبرشان فریاد زد‪«:‬فرار‬
‫نکنید! نترسید! اینا فقط چند تا شبح ساده‪».....‬‬
‫ولی پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند چیزی گلویش را گرفت و صدایش را خفه‬
‫کرد‪.‬‬
‫او یک درخت دید‪.‬‬
‫شخصی روی درخت نشسته و کمی از انتهای لباس سیاهش در باد می چرخید‪.‬چکمه هایی که به‬
‫پا داشت را آرام به جلو و عقب تکان میداد‪.‬کامال آرام بود و بنظر میرسید دارد خودش را سرگرم‬
‫میکند‪.‬‬
‫روی کمر شخص‪،‬یک فلوت براق و سیاه بود و در انتهای فلوت آویز سرخ خونینی بسته شده و‬
‫همزمان با پاهای او حرکت میکرد‪.‬‬
‫چهره تهذیبگران در دم تغییر کرد‪.‬‬
‫روستاییان که از همان ابتدا از ترس عقلشان را از دست داده بودند فریاد زدند و گمان می بردند‬
‫همینجا کارشان تمام است ولی وقتی چهره رنگ پریده تهذیبگران را دیدند با عجله بمیان بیشه‬
‫دویدند و چون برق و باد از جنگل خارج شدند‪.‬آنان تهذیبگران را با موجودی ترسناک رها کردند‬
‫زیرا فرضشان بر این بود که حتی این تهذیبگران هم از پس او بر نخواهند آمد‪.‬جمعیت در چشم‬
‫بهم زدنی مانند گله بره های ترسیده پراکنده شدند‪.‬یکی از روستاییان که سرعتش از بقیه کمتر‬
‫بود سکندی خورده و از عقب بر زمین افتاد و سرش در گِل ها افتاده و دهانش پر از گِل و خاک‬
‫شد‪.‬با خودش فکر میکرد همانجا تنها و بی کس خواهد مرد ولی ناگهان مرد جوانی با لباس سفید‬
‫را کنار خود دید و در چشمانش نور امید درخشید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شمشیری به کمر جوان آویزان بود و چهره اش در آن جنگل تاریک با نور پوشیده شده بود‪.‬بنظر‬
‫نمیرسید یک انسان معمولی باشد روستایی با عجله از او تقاضای کمک کرد‪«:‬ارباب جوان!ارباب‬
‫جوان! کمکم کن‪...‬یه روح اینجاست! ع‪-‬ع‪-‬عجله کن‪....‬و‪»....‬‬
‫ولی پیش از آنکه حرف خود را به پایان برساند یک جسد دیگر در برابرش فرود آمد و با صورت‬
‫خونینش در چشمان او خیره شد‪.‬‬
‫همین که نزدیک بود روستایی از ترس بمیرد مرد خطاب به او گفت‪«:‬برو!»‬
‫او تنها یک کلمه گفت اما روستایی احساس امنیت و آرامش عجیبی داشت چنان که انگار از مرگ‬
‫نجات پیدا کرده بود‪.‬قدرت به جسمش برگشته و روی زمین به خزیدن افتاد بعد برخاست و بدون‬
‫اینکه پشت سر خود را نگاه کند رفت‪.‬‬
‫مرد سفید پوش به جسدی که میان بوته ها می خزید نگاه کرد انگار نمیدانست باید چه فکری‬
‫درباره آن بکند بعد سرش را باال گرفت‪.‬آن شخص سیاه پوش روی درخت جستی زد با سرعت به‬
‫طرف او آمد و و به یک درخت چسباندش‪...‬پچ پچ کنان گفت‪«:‬هاه‪،‬این هانگوانگ جون نجیب و‬
‫اصیل‪،‬الن وانگجی نیست؟ چی شما رو به اینجا کشونده؟»‬
‫محاصره شدن با اجساد خزنده بر زمین می توانست ترسناک‪،‬گیج کننده یا خودکشی باشد اما‬
‫شخص یک دستش را روی تنه درخت گذاشته بود‪.‬الن وانگجی با چهره ای بدون حالت میان‬
‫دست او و درخت ایستاده بود‪.‬‬
‫شخص ادامه داد‪«:‬از اونجایی که همچین بازگشت زیبایی به خونه داشتی من‪....‬هی هی هی»‬
‫الن وانگجی با یک دست هر دو دست او را گرفت‪.‬آن شخص سیاه پوش دوباره زبان باز کرد‪«:‬پناه‬
‫بر خدایان اینوری و اونوری‪،‬هانگوانگ جون‪،‬تو چقدر قوی هستی‪...‬باورم نمیشه—شوکه شدم!!‬
‫فکرشم نمیکردم با یه دست منو اسیر کردی و االن نمیتونم هیچ مقاومتی در برابرت بکنم !! چه‬
‫مرد ترسناکی هستی!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی ساکت بود و دستانش نا خودآگاه محکمتر فشرد‪.‬آن شخص شگفت زده اکنون به‬
‫وحشت افتاده بود‪«:‬اویی‪،‬خیلی درد میکنه‪....‬بزار برم هانگوانگ جون! دیگه جرات نمیکنم هیچ کار‬
‫بدی بکنم‪...‬لطفا منو اینطور اسیر نگیر‪،‬دستو پامو نبند ‪...‬روی زمین نچسبون‪.....‬و‪»....‬‬
‫الن وانگجی که دید او چقدر وراجی میکند و حرفهایش اغراق آمیز است ابرو بهم پیچید‪.‬باالخره‬
‫بمیان حرفهایش پرید‪...«:‬اینقدر شیطنت نکن!»‬
‫وی ووشیان که تازه به مرحله خواهش و تمنا رسیده بود با تعجب گفت‪«:‬چرا؟ من که هنوز تقاضای‬
‫رحم و بخشش نکردم؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تو هر روز میگی بهت رحم کنم‪....‬اینقدر شیطنت نکن!»‬
‫وی ووشیان به او نزدیک شد و به زمزمه گفت‪«:‬مگه خودت اینو نمیخواستی‪.....‬هر روز یعنی هر‬
‫روز!»‬
‫صورتش آنقدر به الن وانگجی نزدیک بود که بنظر میرسید میخواهد او را ببوسد اما ارتباط چشمی‬
‫مستقیمی برقرار نمیکرد‪،‬لبهایشان بهم نزدیک و از هم دور شدند‪.‬شبیه پروانه عاشق اما لجبازی‬
‫که گرد گلبرگهای گل می پیچد اما حاضر به بوسیدن نیست‪.‬وقتی او اینکار را کرد آتشی در چشمان‬
‫الن وانگجی درخشید‪.‬او قدم پیش نهاد بنظر میرسید دیگر طاقت ندارد‪.‬حاال این گلبرگ بود که با‬
‫اراده خود برای لمس بالهای پروانه پیش قدم شد اما وی ووشیان صورت خود را کنار کشید و از‬
‫بوسیدن لبهای او طفره رفت‪.‬او یک ابروی خود را باال برد و گفت‪«:‬بهم بگو گاگا!»‬
‫الن وانگجی ساکت ماند‪،‬وی ووشیان گفت‪«:‬بهم بگو گاگا تا منم بزارم بوسم کنی!»‬
‫ل بهای الن وانگجی به حرکت درآمدند‪.‬او هیچگاه از این لفظ شیرین برای صدا زدن هیچ کسی‬
‫استفاده نکرده بود‪ .‬حتی وقتی میخواست با الن شیچن حرف بزند همیشه از کلمه رسمی‬
‫برادر*استفاده میکرد‪(.‬شیونگژانگ لفظ جدی و رسمی برای برادر گفتن هست و گاگا یه کلمه‬
‫کیوت و بامزه محسوب میشه)وی ووشیان با چرب زبانی گفت‪«:‬بزار یه دفعه وقتی اینطور میگی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صداتو بشنوم‪...‬من هزار دفعه به تو گفتم گاگا‪....‬اگه اینطوری صدام کنی بعد از بوسه میتونیم یه‬
‫کارای دیگه ای هم بکنیما!»‬
‫الن وانگجی دهان باز کرده بود که آن کلمه را بگوید اما بعد از گفتن این کلمه شکست را پذیرا‬
‫میشد پس نتوانست دهان خود را باز کند و کمی بعد تنها چیزی که از دهانش خارج‬
‫شد‪....«:‬بی حیا!» بود‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خسته نشدی اینقدر منو یه دستی نگهداشتی؟ اصال کار راحتی نیست بخوای‬
‫بقیه کارا رو با اون یکی دستت بکنی!»‬
‫الن وانگجی که خونسردی خود را بدست آورده بود مودبانه پرسید‪«:‬پس باید چیکار کنم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بزار بهت یاد بدم‪...‬راحت تر نیست پیشونی بندت رو دربیاری و دستامو باهاش‬
‫ببندی؟»‬
‫الن وانگجی به چهره خنده روی او خیره شده بود‪.‬آرام پیشانی بندش را درآورد و جلوی وی‬
‫ووشیان گرفت تا ببیند‪.‬بعد بسرعت برق ‪،‬پیشانی بند را دور دستانش گره زد و دستان دردسرساز‬
‫وی ووشیان را باالی سرش نگهداشت و بطرف گردنش خیز برداشت اما در همان لحظه از میان‬
‫گیاهان صدای جیغی شنیده شد‪.‬‬
‫آندو سریع از هم جدا شدند‪.‬الن وانگجی دست بر بیچن نهاد اما آن را از غالفش بیرون نکشید‪.‬‬
‫جیغ تند و بلند بود و مشخصا صدای یک بچه بود‪.‬خیلی بد میشد اگر آنها به یک انسان معمولی‬
‫آسیب میرساندنددر میان گیاهان صدای خش خش و موج بیشتری درافتاد‪.‬بنظر میرسید چیزی‬
‫دنبال آنهاست‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی چند قدم برداشتند و ناگهان صدای زنی از پایین تپه به‬
‫گوششان رسید‪«:‬میانمیان‪ ،‬حالت خوبه؟ برای چی اینطوری میدویی آخه؟ میدونی چقدر مامانی رو‬
‫ترسوندی؟!»‬
‫وی ووشیان مکثی کرد‪«:‬میانمیان؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫احساس میکرد این نام برایش آشناست‪.‬انگار جایی این اسم را شنیده بود‪.‬یک مرد با لحنی سرزنش‬
‫کنان گفت‪ «:‬مگه نگفتم موقع شکار شبانه نباید اینطوری بدویی و بری؟ ولی آخرشم همینطوری‬
‫ما رو ول کردی رفتی بچه! اگه یه روح تو رو میخورد منو مامانت باید چیکار میکردیم‪....‬؟ میانمیان؟‬
‫چی شده؟ این چرا اینطوریه؟!»جمله آخر کامال خطاب به زن گفته شد‪«:‬چینگیانگ‪...‬بیا اینجا رو‬
‫ببین‪ ...‬اتفاقی واسه میانمیان افتاده؟ چرا اینطوریه؟ احیانا چیزی دیده که نباید میدید؟»‬
‫‪....‬او چیزی را دیده بود‪....‬که نباید میدید‪....‬‬
‫الن وانگجی به وی ووشیان خیره شد که چهره ای معصومانه گرفته و میگفت‪«:‬چه گناه بزرگی!»‬
‫او از اینکه باعث شده بود یک بچه چیزی که نباید را ببیند ذره ای احساس شرم نمیکرد‪.‬الن‬
‫وانگجی سرش را تکان د اد‪.‬آندو در کنار هم قبرستان را ترک کردند و بطرف پایین تپه رفتند‪.‬سه‬
‫نفر با شگفتی و احتیاط آنها را نگاه میکردند‪.‬یک زن و شوهر بودند که کنار دختربچه تقریبا ده‬
‫ساله ای چمباتمه زده بودند ‪.‬کودک موهایش را بافته و به پشت سر انداخته بود‪.‬زن‪،‬مادری جوان‬
‫و زیبارو بود که شمشیر به کمر داشت‪.‬وقتی وی ووشیان را دید شمشیر کشید و با صدای بلندی‬
‫گفت‪«:‬تو کی هستی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مهم نیست کیم مهم اینه که آدمم نه یه چیز دیگه!»‬
‫زن هنوز میخواست حرف بزند تا اینکه الن وانگجی را کنار وی ووشیان دید و با تردید‬
‫پرسید‪«:‬هانگوانگ جون؟»‬
‫الن وانگجی پیشانی بند نداشت بهمین دلیل او کمی مردد بود‪.‬اگر بخاطر چهره اش نبود‪-‬که هرگز‬
‫از یاد او نمیرفت‪ -‬ممکن بود تردیدش بیش از اینها ادامه یابد‪.‬او چشمانش را به طرف وی ووشیان‬
‫چرخاند و با کمی گیجی گفت‪«:‬پ‪-‬پس تو ‪...‬تو‪»....‬‬
‫از خیلی وقت پیش خبر بازگشت شکوهمند فرمانده ییلینگ در تمام دنیا پیچیده بود‪ .‬الن وانگجی‬
‫کنارش ایستاده بود پس او چندان از اینکه هویتش شناخته شده متعجب نشد‪ .‬وی ووشیان از اینکه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میدید آن زن چهره ای آشنا دارد و چقدر هیجان زده به نظر میرسید در فکر فرو رفت‪ :‬این بانو منو‬
‫میشناسه؟ نکنه اشتباه گرفتمش؟ شاید قدیما اذیتش کردم یا چیزی؟ نه‪،‬من تو کل عمرم کسی به‬
‫اسم چینگیانگ ندیدم اصن‪...‬آه‪...‬میانمیان‪....‬‬
‫وی ووشیان باالخره فهمید‪«:‬تو میانمیان هستی؟»‬
‫مرد به او خیره شد‪«:‬چرا اسم دخترمو صدا میزنی؟»‬
‫پس این دختر کوچکی که بصورت اتفاقی به آنها برخورده و آنان را دیده دختر میانمیان بود‪.‬نامش‬
‫هم میانمیان بود‪.‬دیدن یک میانمیان بزرگ و یک میانمیان کوچک برای وی ووشیان سرگرم‬
‫کننده بود‪.‬‬
‫الن وانگجی به زن احترام گذاشت و گفت‪«:‬بانو لوئو»‬
‫زن موهای ژولیده خود را از روی گونه کنار زده و پشت گوش برد و در جواب الن وانگجی به‬
‫احترام گفت‪«:‬هانگوانگ جون» سپس به طرف وی ووشیان چرخید و گفت‪«:‬ارباب وی!»‬
‫وی ووشیان خنده ای کرد و گفت‪«:‬بانو لوئو‪،‬االن دیگه میدونم اسمت چیه!»‬
‫لوئو چینگیانگ با شرمندگی خندید‪.‬بنظر میرسید خاطرات خجالت آور گذشته را بیاد آورده است‪.‬او‬
‫مرد را جلو کشید‪«:‬این شوهرمه!»‬
‫مرد که فهمید آنان قصد شومی ندارند کمی آرام شده بود‪.‬پس از کمی گفتگو وی ووشیان از روی‬
‫دوستی پرسید‪«:‬شما از چه مکتبی هستین و چه هنر تهذیبگری انجام میدین؟!»‬
‫مرد به صراحت جواب داد‪«:‬همچین چیزی انجام نمیدم!»‬
‫لوئو چینگیانگ به شوهرش نگاه کرد و با خنده گفت‪«:‬شوهر من اهل دنیای تهذیبگرها نیست‪...‬‬
‫اون تجارت میکرد ولی همیشه میخواد واسه شکار شبانه همراه من بیاد‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این موضوع تحسین برانگیز و نایاب بود که به عنوان یک انسان معمولی و یک مرد دست از‬
‫زندگی معمول خود بکشد و به خودش جرات بدهد همراه همسرش در دنیا سفر کند و از خطرات‬
‫و سرگردانی ها نترسد‪.‬وی ووشیان احساس میکرد برای مرد احترام زیادی قائل است‪.‬او‬
‫پرسید‪«:‬اینجا هم برای شکار شبانه اومدین؟»‬
‫لوئو چینگیانگ سری تکان داد و گفت‪«:‬بله‪،‬شنیدم اشباح یه قبرستان بی نام و نشون توی این‬
‫کوهستان رو تسخیر کردن و زندگی مردم اینجا رو بهم ریختن واسه همینم اومدم اینجا ببینم‬
‫میتونم کمک کنم یا نه‪...‬نکنه شماها اینجا رو پاکسازی کردین؟»‬
‫اگر وی ووشیان و الن وانگجی با موضوع روبرو شده بودند تقابل بیشتری نیاز نبود با این حال‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬روستایی ها سر به سرتون گذاشتن!»‬
‫لوئو چینگیانگ گفت‪«:‬چطور؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اونا به غریبه ها میگن اینجا رو اشباح تسخیر کردن ولی در حقیقت خودشون‬
‫میومدن اینجا و هرچی تو قبرا بوده می دزدیدند و اول اونا واسه مرده ها مزاحمت ایجاد کردن ولی‬
‫بعدش مورد حمله متقابل مرده ها قرار گرفتن!»‬
‫بنظر میرسید شوهر لوئو چینگیانگ گیج شده‪«:‬جدی؟ ولی اگر حمله متقابلی هم در کار باشه بازم‬
‫جون آدمای زنده رو به خطر نمیندازن؟»‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی نگاهی رد و بدل کردند‪«:‬خب اینم یه دروغ دیگه اس‪...‬هیچ آدم زنده‬
‫ای جونشو از دست نداده ما اینجا رو خوب گشتیم‪...‬فقط یه چندتا روستایی که لوازم مرده ها رو‬
‫میدزدیدن از ترس اشباح تا یه مدتی مریض شدن و یکی شونم وقتی داشته فرار میکرده پاش‬
‫شکسته‪...‬غیر از اینها هیچ تلفات دیگه ای نبود‪...‬همه کاراشون بخاطر نمایش بوده!»‬
‫شوهر لوئو چینگیانگ گفت‪«:‬پس این اتفاقیه که افتاده؟ واقعا که چقدر بی حیا هستن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لوئو چینگیانگ آه کشید‪«:‬اوه‪،‬این مردم‪»....‬بنظر میرسید چیزی را بیاد آورد و بهمین دلیل سر خود‬
‫را تکان داد‪«:‬همه جا آدمای اینطوری پیدا میشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من یه ذره ترسوندمشون! فکر نکنم دیگه هوس دزدی به سرشون بزنه‪...‬البته‬
‫اون ارواح هم دیگه اذیتشون نمیکن‪...‬همه چی تموم شد!»‬
‫لوئو چینگیانگ گفت‪«:‬ولی اگه اونا تهذیبگرای دیگه ای رو گیر بیارن و بخوان سرکوبشون کنن‪»...‬‬
‫وی ووشیان خنده کنان گفت‪«:‬خب اون موقع من هستم!»‬
‫لوئو چینگیانگ فهمید‪.‬اگر فرمانده ییلینگ می آمد‪،‬تهذیبگران قطعا همه جا خبرش را پخش‬
‫میکردند و بقیه فکر میکردند که اینجا محدوده اوست و او این مکان را متصرف شده ‪--‬در این‬
‫صورت هیچ تهذیبگری جرات میکرد به آنجا بیاید و او را تهدید یا تحریک کند؟‬
‫لوئو چینگیانگ لبخندی زد‪«:‬پس موضوع اینطوری بود‪،‬وقتی دیدم میانمیان چقدر ترسیده خیال‬
‫کردم روح دیده اگه احیانا اشتباه گستاخانه ای ازمون سر زده لطفا نادیده بگیرین!»‬
‫وی ووشیان فکر کرد‪ :‬نه نه نه فکر میکنم این ماییم که گستاخی کردیم ‪....‬سپس با ظاهری جدی‬
‫گفت‪«:‬البته که نه‪،‬اصال اینطور نیست‪...‬لطفا ما رو ببخشید که میانمیان رو ترسوندیم!»‬
‫شوهو لوئو چینگیانگ دخترش را بلند کرد‪.‬میانمیان با گونه های تپلش درحالیکه در آغوش پدرش‬
‫بود به وی ووشیان خیره ماند‪.‬کامال بابت چیزی که دیده بود خشمگین بنظر میرسید اما شرم داشت‬
‫حرفی بزند‪.‬او لباس صورتی روشنی بر تن داشت و چشمان سیاهش شبیه دو کریستال درخشان‬
‫در صورت برفیش می درخشیدند‪.‬وی ووشیان خیلی دلش میخواست گونه های تپل و برفی او را‬
‫فشار دهد اما چون پدرش آنجا ایستاده بود تنها انتهای موهای بافته اش را بدست گرفته و با‬
‫لبخندی دست خود را عقب برد‪«:‬میانمیان شبیه جوونی های خودته بانو لوئو»‬
‫الن وانگجی به او خیره شد و حرفی نزد‪.‬لوئو چینگیانگ با لبخند بزرگی گفت‪«:‬ارباب وی‪،‬واقعا‬
‫عذاب وجدان نمیگیری این چیزا رو میگی؟ اصن یاده من جوون بودم چه شکلی بودم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چهره خندان دختری از گذشته با لباس حریر صورتی در ذهنش ظاهر شد و وی ووشیان بدون ذره‬
‫ای شرم گفت‪ «:‬معلومه که یادمه‪...‬االنم هیچ فرقی نکردی‪ ...‬راستی دخترت چندسالشه؟ باید واسه‬
‫دفع شیاطین بهش یه کمی پول بدم!»(رسمی قدیمی که معموال زوج های پیر برای دفع شیطان‬
‫به بچه شون پول میدن در اصل همون رسمی هست که مردم موقع سال نو به بچه ها پاکت های‬
‫قرمزی میدن که توش پوله!)‬
‫لوئو چینگیانگ و شوهرش نپذیرفتند‪«:‬نه نیازی نیست نیازی نیست!»‬
‫وی ووشیان خندید و گفت‪«:‬چی میگین این حرفا چیه بهرحال که این پول من نیست!»‬
‫زوج جوان متعجب شدند و پیش از آنکه بدانند چه خبر است الن وانگجی چیزی را در دست وی‬
‫ووشیان نهاد‪.‬وی ووشیان سکه های سنگین را از او گرفته و مصرانه تالش میکرد آنها را به‬
‫میانمیان بدهد‪.‬لوئو چینگیانگ که دید نمیتوانند رد کنند رو به دخترش کرد و گفت‪«:‬میانمیان‬
‫برو از هانگوانگ جون و ارباب وی تشکر کن!»‬
‫میانمیان گفت‪«:‬ممنونم هانگوانگ جون!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میانمیان من بودم بهت پول دادم مگه نه؟ چرا از من تشکر نمیکنی؟»‬
‫میانمیان با خشم به او نگاه میکرد‪.‬هر قدر سربرسرش گذاشت‪،‬او سرش را پایین گرفته و حاضر‬
‫نبود با او سخن بگوید‪.‬نخ قرمزی دور گردنش بود که وقتی آن را کشید عطر مالیمی آنجا پخش‬
‫شد‪.‬او با دقت فراوان پول را درون کیسه کوچک گذاشت‪.‬آنان خیلی زود به پایین کوه رسیدند آنجا‬
‫وی ووشیان با افسوس زیاد از آنها خداحافظی کرد و همراه الن وانگجی از مسیر دیگری رفتند‪.‬‬
‫وقتی سایه شان هم ناپدید شد لوئو چینگیانگ رو به طرف دخترش کرد و گفت‪«:‬میانمیان‪،‬امروز‬
‫خیلی بی ادب بودی‪ ...‬اون مرد جون مادرت رو نجات داده بود!»‬
‫شوهرش با شگفتی گفت‪«:‬جدی؟ میانمیان شنیدی؟ واقعا امروز رفتار بدی داشتی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میانمیان زمزمه کنان گفت‪«:‬من‪....‬دوستش ندارم»‬


‫لوئو چینگیانگ گفت‪«:‬اگه دوستش نداری پس خیلی وقت پیش باید اون پولی که بهت داد رو‬
‫مینداختی دور!»‬
‫میان میان صورت کوچک سرخش را روی سینه پدرش نهاد و صدای ضعیفی گفت‪«:‬اون کارای‬
‫بدی کرده!»‬
‫لوئو چینگیانگ خنده اش گرفته بود همین که خواست چیزی بگوید شوهرش با سردرگمی‬
‫پرسید‪«:‬چینگیانگ‪،‬من قبال شنیدم تو اسم هانگوانگ جون رو آوردی ‪...‬یادمه گفتی اون اهل یه‬
‫مکتب خیلی برجسته اس‪...‬خب اون چرا باید بیاد همچین جای کوچیکی واسه شکار؟»‬
‫لوئو چینگیانگ صبورانه به شوهرش توضیح داد‪«:‬این هانگوانگ جون با بقیه تهذیبگرا فرق‬
‫داره‪...‬هر جایی که آشوبی بشه اون هم میاد‪....‬هر وقت چیزی برای شکار وجود داشته باشه سطح‬
‫و میزان هدف شکار شبانه واسش مهم نیست‪،‬اینکه چیزی بهش بدن یا نه هم واسش‬
‫مهم نیست اون همیشه خودشو برای کمک میرسونه!»‬
‫شوهرش سرش را تکان داد و گفت‪«:‬عجب تهذیبگری!»سپس با اضطراب و تشویش بیشتری‬
‫پرسید‪«:‬اون ارباب وی جوون چی؟ گفتی جونت رو نجات داده ولی یادم نمیاد هیچ وقت شنیده‬
‫باشم اسمشو گفته باشی؟ یه روزایی بوده که جونت تو خطر افتاده؟»‬
‫لوئو چینگیانگ دخترش را در آغوش گرفت و چشمانش بطرز عجیبی درخشید‪.‬سپس لبخندی زد‬
‫و گفت‪«:‬اون ارباب وی‪»...‬‬
‫‪‬‬
‫در طرفی دیگر وی ووشیان با الن وانگجی حرف میزد‪«:‬اصال باورم نمیشه اون دختر االن خودش‬
‫یه دختر کوچیک داره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اممم»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی اصال منصفانه نیست‪...‬اون بچه دید تو داشتی چه کارای بدی باهام‬
‫میکردی‪ ...‬نمیدونم چرا با من چپ افتاد؟» پیش از آنکه الن وانگجی جوابی بدهد وی ووشیان‬
‫دایره وار دور او چرخید و روبرویش ایستاده و عقب عقب حرکت کرد‪«:‬اوه فهمیدم ‪...‬حتما تو دلش‬
‫دوستم داره‪ ...‬درست عین یه نفری که از قدیم میشناسمش!»‬
‫الن وانگجی گرد و خاکی که اصال روی آستین هایش نبود را زدود و با صدای سردی گفت‪«:‬لطفا‬
‫پیشونی بند منو بهم برگردون وی یوان دائو!»(منظور همون شعره اس که وی ووشیان تو جوونی‬
‫واسه میانمیان خوند و منظورش این بود که تو دلش دوستش داره اما به زبون باهاش تند حرف‬
‫میزنه!وی ووشیان گفت اسمش یوان دائوعه یعنی میانمیان از اون خوشش میاد)‬
‫وی ووشیان با شنیدن این نام ناآشنا مدتی طول کشید تا جریان را بیاد بیاورد پس خندید و‬
‫نه؟»( یعنی اونی که پنهانی حسادت میکنه انگاری سرکه تیز سر‬ ‫گفت‪«:‬هی ارباب زاده دوم الن‪،‬تو سرکه میخوری‬
‫میکشه)‬
‫الن وانگجی پایین را نگاه میکرد‪.‬وی ووشیان او را متوقف کرده و دستش را دور کمرش پیچاند‪،‬با‬
‫دست دیگرش چانه اش را باال گرفت وکامال جدی گفت‪«:‬حقیقت رو بهم بگو‪...‬از کی داری اینطور‬
‫بطری سرکه رو سر میکشی؟ چطور اینقدر خوب پنهانش کردی؟ من حتی بوی سرکه رو هم‬
‫نتونستم تشخیص بدم چطور تونستی؟»‬
‫مثل همیشه الن وانگجی با او همکاری کرد و چانه اش را باال گرفت تنها تا وقتی که یک دست‬
‫سرکش به درون لباسش رفت و زمانی که او متوجه شد دست وی ووشیان از لباس خارج شده و‬
‫یک کیسه کوچک را بیرون آورده بود و با شگفتی پرسید‪«:‬این چیه؟»‬
‫آن کیسه پول های الن وانگجی بود‪.‬‬
‫وی ووشیان کیسه ظریف را در دست راست می فشرد و با دست چپ به آن اشاره کرد‪«:‬اوه‬
‫هانگوانگ جون‪،‬هانگوانگ جون‪،‬برداشتن وسایل بقیه بدون اجازه اونها‪،‬دزدی حساب میشه!خب‬
‫بقیه تو رو چی صدا میکنن؟ وارث یه مکتب برجسته؟ الگوی همه شاگردان؟ عجب شاگردی که‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مخفیانه سرکه تیز میخوره و کیسه عطری که یه دختر به من داده بود رو دزدیده و کرده کیسه‬
‫پوالی خودش‪...‬واسه همین بود وقتی بیدار شدم همه جا رو گشتم و پیداش نکردم‪ ...‬اگه کیسه‬
‫عطری که تو گردن میانمیان کوچولو بود رو ندیده بودم که شبیه همینه اصال یادم نمیومد‪...‬یه‬
‫نگاهی به خودت بنداز‪...‬نوچ نوچ‪...‬بگو ببینم کی اینو از من بردی؟ وقتی بیهوش بودم؟ چند وقته‬
‫اینو پیش خودت نگهداشتی؟»‬
‫موجهایی در صورت الن وانگجی براه افتاد او دست برد تا کیسه را بگیرد وی ووشیان کیسه را‬
‫باال انداخت و در حالیکه عقب عقب میرفت از دستان او دوری میکرد‪«:‬نمیتونی باهام بحث کنی‬
‫میخوای زورکی ازم بگیریش؟چرا خجالت میکشی؟ بابت همچین چیزی شرمنده شدی—من‬
‫باالخره فهمیدم چقدر مایه شرم هستم‪...‬واقعا این سرنوشت ما بوده که با هم باشیم‪...‬دقیقا واسه‬
‫همینه که همه شرم و حیای منو دادن به تو میتونی واسم نگهش داری!»‬
‫الله گوش های الن وانگجی برنگ صورتی درآمد ولی صورتش هنوز حالت خود را حفظ کرده‬
‫بود‪.‬دستان او سریع بودند اما پاهای وی ووشیان از او فرزتر بودند‪،‬اصال حاضر نبود کیسه را به او‬
‫پس بدهد‪ «:‬قبال خودت گفتی حاضری همه پوالتو بدی به من‪....‬خب حاال چرا پشیمون شدی؟ نه‬
‫تنها پنهونی دزدیش‪...‬تنها تنها و مخفیانه هم عاشقی کردی»‬
‫الن وانگجی بطرفش خیز برداشت و باالخره توانست او را بگیرد‪.‬همانطور که او غر میزد و اعتراض‬
‫میکرد محکم وی ووشیان را در آغوش گرفت و گفت‪«:‬ما سه بار تعظیم کردیم‪....‬االن دیگه‪...‬زن‬
‫و شوهر هستیم ‪...‬این قضیه خیلی هم رابطه مخفیانه محسوب نمیشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خیال نکن میتونی مثل قبال زورم کنی حتی وسط زن و شوهر بازی‪....‬منو به‬
‫خواهش التماس میندازی‪...‬وقتی التماستم میکنم دست بردار نیستی‪...‬االن اینطوری شدی مطمئنم‬
‫کل اجداد مکتب گوسوالن ازمون عصبانی‪»....‬‬
‫الن وانگجی دیگر طاقت نیاورد و دهان او را با بوسه ای بست‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل صد و سیزده‪ -‬بخش سوم‬


‫وانگشیان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فردای روزی که آنها لوئو چینگیانگ و شوهرش را دیدند به شهر کوچکی در گوانگلینگ رسیدند‪.‬‬
‫وی ووشیان دستش را سایبان چشمش کرده و به پرچم های چرخانی که قول شرابی خوبی را‬
‫میدادند خیره شد‪«:‬بریم اونجا استراحت کنیم!»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد و هر دو در کنار هم براه افتادند‪.‬‬
‫پس از اتفاقاتی که در آن شب در معبد گوانیین یونمنگ رخ داد‪.‬وی ووشیان و الن وانگجی همراه‬
‫با سیب کوچولو دست به مسافرت زده و همراه هم برای شکار شبانه رفتند و مانند قبل شعار‪-‬هرجا‬
‫آشوبی هست او نیز هست – را زنده نگهداشتند‪.‬آنان بهرجایی که میشنیدند توسط موجودات تاریک‬
‫تسخیر شده سر میزدند و با آن آشوب روبرو میشدند‪.‬در عین حال سراسر منطقه را میگشتند و با‬
‫رسم و رسوم آن هم آشنایی پیدا میکردند‪.‬سه ماه رها و فارغ از تمام مشکالت دنیای تهذیبگری‬
‫بر آنان گذشت‪.‬‬
‫آندو وارد شراب فروشی شدند و پشت میز کوچکی در گوشه مغازه نشستند‪.‬یک خدمتکار به آنها‬
‫نزدیک شد و وقتی ظاهرشان ‪،‬شمشیر درخشان بسته به کمر الن وانگجی و فلوت سیاه وی‬
‫ووشیان را دید‪....‬تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که آندو را به داستانهای اشخاص مشهوری‬
‫که این روزها از گوشه و کنار میشنید متصل بداند‪.‬ولی وقتی مدتی آنها را خوب مورد بررسی قرار‬
‫داد اطمینان قبلی را نداشت زیرا آن مرد سفید پوش پیشانی بند مخصوص مکتب گوسوالن را به‬
‫پیشانی خود نبسته بود‪.‬‬
‫وی ووشیان تقاضای نوشیدنی کرد و الن وانگجی چند ظرف غذا سفارش داد‪.‬وی ووشیان با دقت‬
‫تمام وقتی او با صدای عمیقش نام غذاها را میگفت به او گوش میداد‪.‬یک دستش را زیر چانه‬
‫نهاده و دست دیگر خود را زیر میز گذاشته و پیشانی بند سفیدی را الی انگشتان خود‬
‫میچرخاند‪.‬لبخند بزرگی بر لب داشت وقتی خدمتکار رفت گفت‪«:‬بیشتر غذاهایی که سفارش‬
‫دادی تند و فلفلی هستن تو میتونی ازشون بخوری؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی فنجان چای را از روی میز برداشت جرعه ای نوشید و با صدای آرامی گفت‪«:‬درست‬
‫بشین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬توی اون فنجون چایی نیست!»‬
‫الن وانگجی فنجان را پر کرد و از نو جرعه ای نوشید‪.‬کمی بعد تکرار کرد‪«:‬درست نشستی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من هنوز درست ننشستم یعنی؟ من که مثل قبل پاهامو نذاشتم رو میز!»‬
‫الن وانگجی پس از لحظه ای مقاومت گفت‪«:‬اونا رو جاهای دیگه هم نذار!»‬
‫وی ووشیان وانمود میکرد گیج شده پرسید‪«:‬مگه کجا گذاشتمشون؟»‬
‫الن وانگجی ساکت ماند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خورده فرمایشهات خیلی زیاده ارباب زاده دوم‬
‫الن‪،‬چطوره تو بهم بگی چیکار کنم؟»‬
‫الن وانگجی فنجان را روی میز نهاده و به او خیره شد‪.‬آستین های خود را درست کرد و میخواست‬
‫برخیزد تا خوب به او یاد دهد ولی غرش خنده ها از میزی در وسط مغازه متوقفش کرد‪.‬‬
‫یکی از کسانی که گرد آن میز نشسته بودند با غرض ورزی نگاه میکرد و گفت‪«:‬من میدونستم‬
‫جین گوانگیائو دیر یا زود تاوان کارایی که کرده رو میده‪...‬خیلی وقت بود منتظر این روز بودم‪...‬حاال‬
‫ببین همه چی معلوم شد‪....‬هر کسی یه روز تاوان کاراشو میده حاال بهر شکلی‪...‬چرخ سرنوشت‬
‫اینجوری می چرخه!»‬
‫وی ووشیان احساس آشنایی نسبت به آن صداها داشت‪.‬لحن و محتوای نقد و نکوهش ها برایش‬
‫بسیار آشنا بود تنها چیزی که عوض شده‪،‬هدف انتقادات بود‪.‬ناخودآگاه توجهش جلب شد‪.‬تهذیبگر‬
‫دیگری چوب غذاخوریش را برداشت و گفت‪«:‬معلومه دیگه قدیمیا درست میگن‪...‬اونایی رو که سر‬
‫تا پاشون تر و تمیزه رو خوب نگاه کنی می بینی چه گذشته های کثیفی داشتن‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫« درسته‪،‬هیچ چیز خوبی درباره شون نیست‪...‬اصال هم مهم نیست ظاهرا چه نجیب زاده های‬
‫محترمی باشن‪...‬هیچ کدومشونو دیدی یهو پوست نندازه یه شخصیت دیگه از خودش نشون نده؟»‬
‫شخص دیگری‪،‬جرعه بزرگی نوشیدنی خورد و پشت سرش تکه گوشتی را بلعید و گفت‪«:‬اون زنه‬
‫سیسی که قدیما خیلی مشهور بود رو یادتونه؟ چقدر پیر شده من اصن نشناختمش‪...‬عجوزه‬
‫زشت‪...‬ولی واقعا جین گوانگشانم بد مرگی داشته ها‪.....‬هاهاهاهاهاهاها»‬
‫« جین گوانگیائوی نامرد عجب روش خفنی واسه کشتن باباش استفاده کرده ‪....‬حسابشو رسید واقعا‬
‫عالی بود!»‬

‫«واقعا عجیبه ها— چرا جین گوانگیائو اون فاحشه رو نکشت؟ همه شاهد ها رو باید ساکت‬
‫میکرد‪....‬اینجا حماقت کرد واقعا!»‬
‫«واسه چی حماقت کرد خب اونم از تخم و ترکه جین گوانگشانه‪...‬البد اونم روابط مخفیانه دیگه‬
‫ای داشته ‪...‬شاید سلیقه اش یه ذره خاص بوده و ‪.....‬هاهاها‪...‬یه رابطه ای با سیسی داشته؟!»‬
‫« هاه‪،‬منم اینطوری فکر میکنم ولی میگن داستان یه جور دیگه اس‪....‬او مردک با خواهر خونی‬
‫خودش رابطه داشت و ازدواج کرد میگن جین گوانگیائو یه جوری شوکه شده که یه مریضی گرفته‬
‫بوده تا یه مدت‪....‬از اون مریضی هایی که کسی چیزی درباره شون نمیگه ‪....‬اگرم میخواست با‬
‫کسی باشه بنظرم دیگه نمیتونست میدونی‪...‬هاهاهاهاها‪».....‬‬
‫داستان ها و شایعات هم آشنا بنظر میرسیدند‪.‬وی ووشیان بیاد می آورد که زمانی مردم میگفتند او‬
‫هزاران باکره را ربوده و به غارش در تپه ها تدفین برده و بخاطر اعمال شیطانی خود روز و شب‬
‫در مسیر تهذیبگری تاریک خویش به آنها تجاوز میکند‪.‬این موضوعات تا حدی بنظرش خنده دار‬
‫بود‪.‬بنظرش آنچه که درباره او میگفتند بسیار قابل ت حمل تر از آن چیزهایی بود که درباره جین‬
‫گوانگیائو میگفتند‪.‬‬
‫مکالمه شان آرام به مسیر نفرت انگیزی رسیده بود‪.‬الن وانگجی ابرو در هم کشید‪.‬خوشبختانه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند نفر آدم عادی میانشان بود که دیگر آن حرفها را تحمل نکنند‪.‬یکی از آنها با صدای آرامی‬
‫گفت‪«:‬یه ذره صداتونو بیارین پایین‪...‬دیوار موش داره موشم گوش داره!»‬
‫برخی که برایشان مهم نبود خنده سر دادند‪«:‬از چی ما رو می ترسونی؟ کسی ماها رو نمیشناسه‬
‫که!»‬
‫«درسته ولی اگه کسی صداتونو بشنوه چی؟ فکر کردی نیستن کسایی که واسشون مهم باشه این‬
‫حرفا؟»‬
‫«چیه خیال کردی مکتب النلینگ جین االن شبیه قدیمشه؟ االن میتونن دهن کی رو ببندن؟ فکر‬
‫کردی دیگه میتونن به کسی زور بگن؟ دوست نداری بشنوی پس جمع کن برو!»‬
‫کس دیگری موضوع را عوض کرد و گفت‪«:‬بسه بسه‪،‬چرا درباره این چیزا حرف میزنین؟ بخورین‬
‫بخورین‪...‬مهم نیست جین گوانگیائو چقدر قدرتمند بود االن همراه نیه مینگجو تا آخر دنیا توی‬
‫اون تابوت اسیره!»‬
‫« فکرشم نمیکردم واقعا‪...‬ببین اونا خیلی از هم متنفر بودن بنظرم نیه مینگجو االن پاره پوره ش‬
‫کرده باشه!»‬
‫« معلومه بابا‪...‬من واسه مراسم مهر و موم رفته بودم‪...‬انرژی شوم اون تابوت اونقدر زیاد بود که تا‬
‫پونصد قدیمیش هیچ چیزی زنده نمیموند‪....‬من که شک دارم این تابوت بتونه یه مهر صد ساله‬
‫رو دوام بیاره؟ نکنه زودتر بشکنه؟»‬
‫« هر چی بخواد بشه ربطی به شماها نداره‪...‬کال به اون چند تا مکتب مربوطه‪...‬بهرحال االن کار‬
‫مکتب النلینگ جین تمومه‪...‬االن رئیس و روسا عوض شدن نه؟»‬
‫«آره موقع مراسم باید قیافه زوو جون رو میدیدی‪،‬وحشتناک بود!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫« خب چه انتظاری داشتی؟ توی تابوت برادرای قسم خورده اش قرار داشتن و شاگردای مکتبشونم‬
‫افتاده بودن دنبال یه جسد وحشی‪...‬حتی واسه شکار شبانه هم بردنش‪...‬معلومه بدبخت میره میشینه‬
‫به گوشه نشینی‪....‬بنظرم اگه الن وانگجی زودتر برنگرده الن چیرن همه‬
‫مقدساتو بکشه پایین‪»....‬‬
‫الن وانگجی ساکت بود و وی ووشیان به خنده افتاد‪.‬‬
‫گفتگو ها ادامه پیدا کرد‪ «:‬میگم مراسم واقعا جالب بودا‪...‬نیه هوایسانگ کارشو خوب انجام داد نه؟‬
‫وقتی داوطلب شد خیال کردم گند میزنه به همه چی بهرحال مشهوره به هیچی ندون!!»‬
‫«منم همینطور! کی فکرشو میکرد اوضاع اون خیلی بهتر از الن چیرن باشه؟»‬
‫وی ووشیان با شنیدن نظرات آنان در دل گفت‪ :‬کجاش جالبه؟ شاید تو چند دهه آینده رئیس‬
‫مکتب چینگه نیه بتونه مهارتهای خودشو نشون بده و همه دنیا رو متعجب کنه‪...‬‬
‫غذا و شراب که از راه رسید وی ووشیان فنجانی پر کرد و آرام نوشید‪.‬‬
‫ناگهان صدای مرد جوانی شنیده شد‪«:‬پس واقعا طلسم ببر تاریکی داخل تابوت بود؟»‬
‫ابر سکوت بر تمام مغازه سایه افکند‪.‬یک لحظه بعد کسی جواب داد‪«:‬کسی چه میدونه؟ شاید‬
‫‪....‬جین گوانگیائو طلسم رو غیر از اینکه همراه خودش داشته باشه میتونست کجا بزاره؟»‬
‫« ولی هیچ جوری نمیشه فهمید‪...‬مگه نمیگفتن اون طلسم تبدیل شده بود به یه تیکه آهن بی‬
‫ارزش؟خب براشون فایده دیگه ای نداشت درسته؟»‬
‫پسر که به تنهایی روی یک میز نشسته بود شمشیری در دست داشت گفت‪«:‬اون تابوت به اندازه‬
‫کافی محکم هست؟ اگه کسی بخواد ببینه طلسم ببر تاریکی داخلش هست یا نه چی میشه؟»‬
‫سریع کسی با صدای بلندی گفت‪«:‬کی جراتشو داره؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫« مکتب چینگه نیه‪،‬مکتب گوسوالن و مکتب یونمنگ جیانگ افرادشون رو برای محافظت از‬
‫قبرستون فرستادن کی جرات میکنه همچین کاری بکنه؟»‬
‫همه روی این موضوع توافق نظر داشتند‪.‬پسر دیگر چیزی نگفت‪.‬فنجان چای را از روی میز برداشته‬
‫و سر کشید‪.‬انگار که دست از ایده ای که داشت برداشته ولی حالت چشمانش ابدا تغییر‬
‫نکردند‪.‬‬
‫وی ووشیان این حالت چشمها را در چهره افراد زیادی دیده بود و بخوبی میدانست این آخرین‬
‫باری نیست که چنین چشمهایی را در این دنیا خواهد دید‪.‬‬
‫و قتی مغازه را ترک کردند وی ووشیان سوار سیب کوچولو شد و الن وانگجی افسارش را گرفت‪.‬‬
‫االغ به چپ و راست حرکت میکرد و وی ووشیان فلوتش را درآورده و روی لب نهاد‪.‬نوت های‬
‫زالل فلوت مانند صدای پرندگان به آسمان برخاست‪.‬الن وانگجی مدتی مکث کرد و به او گوش‬
‫داد‪.‬‬
‫این همان آهنگی بود که وقتی در غار شوانوو بودند برای وی ووشیان خواند و بطور اتفاقی همان‬
‫آهنگی بود که وی ووشیان در کوهستان دافان نواخت‪،‬همین آهنگ بود که هویت او را برای الن‬
‫وانگجی محرز کرد‪.‬‬
‫وقتی آهنگ به پایان رسید وی ووشیان چشمکی به الن وانگجی زد و گفت‪«:‬چطوره؟ خوشگل‬
‫بود نه؟»‬
‫الن وانگجی آرام سر تکان داد و گفت‪«:‬برای اولین بار!»‬
‫وی ووشیان میدانست که منظورش از این جمله آن است که برای یکبار هم که شده حافظه او‬
‫بخوبی یاریش کرده‪،‬تنها توانست لبخند بزند‪«:‬اینقدر سر این موضوع ازم عصبانی نباش‪...‬میدونم‬
‫همش تقصیر من بود‪.‬این حافظه وحشتناک منم یه جورایی به مامانم ربط پیدا میکنه»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بازویش را روی سر سیب کوچولو گذاشت و با دست دیگر خود چنچینگ را‬
‫چرخاند‪ «:‬مامانم همیشه میگفت باید کارایی که بقیه واست میکنن رو یادت بمونه نه کارایی که تو‬
‫واسه بقیه میکنی‪...‬میگفت مردم وقتی احساس سبکی میکنن که تو قلبشون هیچی نباشه!»‬
‫این یکی از معدود چیزهایی بود که از والدین خود بیاد داشت‪.‬او مدتی میان افکار خود سرگردان‬
‫شد و وقتی به خود آمد نگاه خیره الن وانگجی را دید ادامه داد‪«:‬مامانم میگفت‪»....‬‬
‫وقتی حرفش را ادامه نداد الن وانگجی پرسید‪«:‬چی میگفت؟»‬
‫وی ووشیان با حالتی جدی انگشتان خود را بطرف او پیچ و تاب داد‪.‬الن وانگجی نزدیکتر آمد وی‬
‫ووشیان خم شد و کنار گوشش گفت‪....«:‬تو االن مال منی!» نوک ابروهای الن وانگجی تکان‬
‫خوردند همین که لبهای او از هم باز شدند وی ووشیان بمیان حرفش پرید‪«:‬بی حیا‪،‬چشم‬
‫سفید‪،‬سبکسر‪،‬مسخره‪،‬بازم چر ت و پرت میگم درسته؟ خب من اینا رو واسه تو گفتم‪...‬حرفات‬
‫همیشه همینطورن تو اصال عوض نمیشی‪...‬منم مال توام‪...‬ما واسه همیم درسته؟»‬
‫در مشاجره الن وانگجی اصال در برابر او پیروز نمیشد‪.‬او با صدایی آرام گفت‪«:‬هر طور تو بگی!»‬
‫وی ووشیان افسار االغ را چسبید‪«:‬ولی واقعا من کلی اسم واسه این آهنگه گفتم تو هیچ کدومشونو‬
‫دوست نداشتی؟»‬
‫الن وانگجی با لحن محکمی گفت‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا نه؟ بنظر من که خیلی عالی میشه اگه بهش بگن آهنگ عاشقانه الن‬
‫جان و وی یینگ!»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت و وی ووشیان به چرت و پرت گفتن ادامه داد‪«:‬یا مثال بگیم ترانه روزانه‬
‫هانگوانگ و ییلینگ‪...‬خیلی عالیه‪ ...‬آدم حس میکنه یه داستانی پشتش داره!»‬
‫الن وانگجی بنظر میرسید دیگر نمیخواهد هیچ نامی را بشنود پس گفت‪«:‬داره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی داره؟»‬


‫الن وانگجی گفت‪«:‬اسم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬واقعا؟ خب از اول اسمشو میگفتی دیگه‪ ...‬چرا بهم نگفتی؟ اینهمه وقتمو تلف‬
‫کردم و انرژیم سر اسم این آهنگه حروم شد!»‬
‫بعد از کمی سکوت الن وانگجی گفت‪«:‬وانگشیان!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اسم آهنگ وانگشیانه!!»‬
‫وی ووشیان با شگفتی نگاه کرد‪.‬بعد با صدای بلندی به خنده افتاد‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪....‬بگو‬
‫چرا بهم نمیگفتی‪...‬پس برداشتی همچین اسمی رو آهنگ گذاشتی؟ دلیلشم کامال مشخصه‬
‫‪....‬آفرین بهت الن جان!! کی این کارو کردی واقعا؟؟ هاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫بنظر میرسید که الن وانگجی از قبل میدانست او چنین واکنشی نشان خواهد داد بهمین دلیل‬
‫وقتی دید روی کمر سیب کوچولو دیوانه وار میخندد تنها سر خود را تکان داد‪.‬حالتش جوری بود‬
‫انگار تسلیم شده اما گوشه لبانش مانند غنچه گلی جمع شدند‪.‬برق مبهمی در چشمانش درخشید‪.‬‬
‫او دستش را دراز کرد و کمر وی ووشیان را گرفت تا از شدت خنده روی زمین نیفتد وقتی دل‬
‫سیری خندید با جدیت بی اندازه ای گفت‪ «:‬وانگشیان‪،‬خوبه‪...‬بی نظیره! دوستش دارم‪...‬آره بایدم‬
‫همین اسم باشه!»‬
‫الن وانگجی با چهره ای بدون حالت گفت‪«:‬منم دوستش دارم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کامال تر و تمیز و درخشانه عین سبک مکتب گوسوالن‪...‬بنظر من میشه تو یه‬
‫مجموعه آهنگ جمع آوریش کنیم و به عنوان یه قطعه آموزشی به بچه های مکتبتون یادش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بدی‪...‬وقتی هم بچه ها پرسیدن هانگوانگ جون این اسمو چجوری معنی کنیم میتونی بهشون‬
‫بگی‪،‬همونطوری که از آهنگ مشخصه تفسیرش کنین!»‬
‫الن وانگجی وقتی به اندازه کافی به چرندیات وی ووشیان گوش سپرد افسار سیب کوچولو را‬
‫محکم گرفت و د رحالیکه وی ووشیان سوارش بود آرام براه افتاد‪.‬وی ووشیان هنوز حرف‬
‫میزد‪ «:‬بعدش قراره کجا بریم؟ من خیلی وقته لبخند امپراطور نخوردما‪...‬چطوره برگردیم گوسو و‬
‫اول از همه بریم شهر سایی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬باشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خیلی سالها از اون موقع گذشته‪....‬غوالی آبی رو از اونجا پاک کردین درسته؟‬
‫اگه عموت تواناییش رو داشت منو ببینه و سکته نکنه اونوقت منم مثل اون کوزه های شراب تو‬
‫اتاقت قایم کن ولی اگه عموت طاقت نیاورد بیا بازم بریم بگردیم ‪....‬شنیدم سیژویی و بقیه بچه ها‬
‫میرن شکار شبانه و با ون نینگ بهشون خوش میگذره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬همم»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ولی یه جا شنیدم قوانین مکتب گوسوالن رو از نو نوشتن درسته؟ هی میگم‬
‫اون دیوار جلو کوهستان مکتب شما هنوز جا داره که بازم روش چیز میز بنویسین‪....‬؟»‬
‫باد مالیمی وزید و لباسهایشان در باد چرخید‪.‬در مواجهه با باد وی ووشیان به نیم رخ الن وانگجی‬
‫خیره شد وقتی چهار زانو نشست با شگفتی خود را نگاه کرد برایش عجیب بود که در چنین حالت‬
‫عجیبی روی کمر سیب کوچولو میتواند تعادلش را حفظ کند‪.‬‬
‫شاید موضوع ناچیز و کم اهمیتی بود اما بنظر خودش چیز جالب توجه جدیدی را کشف کرده‬
‫بود‪.‬نمیتوانست ساکت بماند و این لحظه را با الن وانگجی به اشتراک نگذارد‪.‬صدایش زد‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬منو ببین‪،‬حاال نگام کن!!»‬
‫مانند قبل‪،‬وی ووشیان با خنده نامش را صدا میزد و او نیز به وی ووشیان خیره شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از این لحظه به بعد هیچ وقت از او چشم بر نمیداشت‪..........‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -114 -‬بخش اول‬


‫مهمانی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی بطرف وی ووشیان برگشت و گفت‪«:‬منتظرم بمون!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطوره منم همراهت بیام؟»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد‪«:‬اگر تو بیای عصبانی تر میشه!»‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرد و پذیرفت‪.‬هرگاه الن چیرن او را میدید‪.‬ظاهرش جوری میشد که انگار‬
‫به او حمله قلبی دست داده‪،‬حتی سخت تر از همیشه نفس میکشید‪.‬وی ووشیان با خود اندیشید به‬
‫او لطف کند و بخاطر فروکش کردن خشمش جلوی چشم او ظاهر نشود‪.‬‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد‪،‬میخواست چیزی بگوید اما وی ووشیان در ادامه گفت‪«:‬باشه‬
‫میدونم‪،‬نباید تند بدوم‪،‬نباید بلند حرف بزنم‪،‬اینکارو نکنم ‪،‬اونکارو نکنم درسته؟ نگران نباش‪،‬من‬
‫االن با توام ‪ ....‬همه حواسمو جمع میکنم که تا حد ممکن هیچ کدوم از قوانین روی دیوار مکتبتون‬
‫رو نشکنم‪....‬تا جایی که میتونم مراقبم!»‬
‫الن وانگجی بدون فکر گفت‪«:‬مشکلی نیست حتی اگه اون قوانین رو بشکنی‪»...‬‬
‫وی ووشیان سریع از جا پرید‪«:‬هوم؟»‬
‫بنظر میرسید الن وانگجی تازه متوجه نامناسب بودن سخن خود شده‪،‬سرش را برگرداند و طرف‬
‫دیگری را نگاه کرد بعد دوباره برگشت و رو به او گفت‪....«:‬هیچی!»‬
‫وی ووشیان با گیجی گفت‪«:‬گفتی چی میشه اگه اون قوانین رو بشکنم؟»‬
‫الن وانگجی میدانست او با اینکه جواب را میداند از او سوال می پرسد‪.‬با چهره ای سخت و جدی‬
‫گفت‪«:‬بیرون منتظرم بمون!»‬
‫وی ووشیان دست خود را تکان داد و گفت‪«:‬اوه پس منتظر بمونم‪...‬باشه اینقدر عصبانی نشو‪...‬من‬
‫میرم با خرگوشات بازی کنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و بدین صورت‪،‬الن وانگجی رفت تا به تنهایی با سخنرانی منتقدانه الن چیرن روبرو شود در این‬
‫اثنا وی ووشیان سوار بر سیب کوچولو بود که او را با سرعت می برد‪.‬بنظر میرسید سیب کوچولو از‬
‫وقتی وارد مقر ابر شده هیجان زده و قدرتمند تر از قبل است‪.‬وی ووشیان حتی نمیتوانست وقتی‬
‫سیب کوچولو او را به میان علفها پرت میکند جلوی سرعتش را بگیرد‪.‬‬
‫در میان علف ها بیشتر از صد توپ برفی کوچک چرخ میزدند‪.‬دهانهایشان شبیه گلبرگ گلهای‬
‫صورتی کوچک بود و همزمان گوشهای بلند و زیبا و پشمالویشان را تکان میدادند‪.‬سیب کوچولو با‬
‫زور از میان آنها راهی باز کرد و جایی برای خود یافت‪.‬وی ووشیان نیز روی زمین چمباتمه زد و‬
‫خرگوشی را برداشت و شکمش را ناز و نوازش میکرد و اندیشید‪ :‬آخرین باری که اینجا بودم اینا‬
‫همینقدر زیاد بودن؟ این زنه یا مرد؟ ‪....‬اوه مرده!‬
‫وقتی درحال بررسی این موضوع بود متوجه شد هیچگاه به این موضوع توجه نکرده است که سیب‬
‫کوچولو زن است یا مرد؟! ناخودآگاه با چشمانی خیره به بررسی او پرداخت ولی پیش از آنکه بتواند‬
‫درست او را ببیند صدایی شنید و سر خود را برگرداند‪.‬‬
‫دختری ریز اندام و جوان را دید که سبدی در دست داشت و مردد بود که بطرفش بیاید یا نه‪....‬وقتی‬
‫دید وی ووشیان بصورت ناگهانی بطرفش چرخید و او را نگریست نمیدانست چه کند و صورتش‬
‫کامال سرخ شد‪.‬‬
‫دختر لباس رسمی خاندان گوسوالن را بر تن داشت و پیشانی بندی بدون طرح ابرهای مواج به‬
‫پیشانی بسته بود‪.‬وی ووشیان اندیشید‪ :‬چقدر عجیب و غیر طبیعی!! باورم نمیشه دارم یه واقعیشو‬
‫می بینم!!‬
‫او یک تهذیبگر زن بود‪...‬یک تهذیبگر زن از مکتب گوسوالن‪......‬‬
‫سختگیری های مکتب گوسوالن شناخته شده بودند‪.‬در مکتب گوسوالن بارها تکرار شده بود که‬
‫زنها و مردها با هم متفاوتند بهمین دلیل نباید بیش از اندازه با هم صمیمی باشند و شاگردانشان‬
‫هزاران بار این سخنان را شنیده بودند‪.‬بخش های مطالعه و استراحت برای زنان و مردان تهذیبگر‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از هم جدا بود و هیچ کسی جرات نمیکرد قدم به مرز دیگری بگذارد‪.‬کم پیش می آمد بتوانند در‬
‫بخش های یکدیگر بگردند‪،‬حتی رفتن به شکار شبانه را هم مورد تفکیک جنسیتی قرار داده بودند‬
‫گروه های شکار یا همه زن بودند یا همه مرد‪...‬هیچگاه ترکیبی از این دو جنس به شکار‬
‫نمیرفتند‪.‬سختگیری هایشان در این زمینه بسیار ترسناک بود‪.‬آن زمانی که وی ووشیان در مقر ابر‬
‫درس میخواند هیچ وقت یک بانو را ندیده بود درنتیجه به این گمان رسیده که هیچ تهذیبگر زنی‬
‫در مقر ابر وجود ندارد‪.‬البته چندباری احساس کرد صدای دخترانی را میشنود زمانی که طومارها را‬
‫به آواز میخواندند و تکرار میکردند بهمین دلیل سعی کرده بود نگاهی به مسیری که صدا از آن‬
‫می آمد بیاندازد اما گروهی از شاگردان که وظیفه شان حراست از آن مسیرها بود موضوع را‬
‫فهمیدند و الن وانگجی را خبر کردند‪.‬بعد از مدتها نیز وی ووشیان اشتیاقش را از دست داد و پیگیر‬
‫موضوع نشد‪.‬‬
‫ولی االن‪،‬او به یک تهذیبگر زن در مقر ابر برخورده بود! یک زن تهذیبگر واقعی!‬
‫وی ووشیان سریع با چشمانی درخشان از جا پرید و خودش را آماده کرد‪.‬همین که خواست به‬
‫طرف دختر برود سیب کوچولو برخاست و با عجله به سمت دختر حرکت کرد و کامال از او پیشی‬
‫گرفت‪.‬وی ووشیان خشکش زد‪.‬‬
‫بعد از نزدیک شدن به دختر‪،‬نجیبانه سرش را پایین گرفت ‪.‬پیشانی و گوشهای خود را به دختر‬
‫نزدیک کرد‪.‬وی ووشیان هنوز ساکت بود‪.‬‬
‫دختر با شرمندگی به وی ووشیان نگاه میکرد و با تعجب ساکت ماند و نمیدانست چه بگوید‪.‬وی‬
‫ووش یان چشمانش را جمع کرد و بنظرش آمد این دختر آشناست‪.‬لحظه ای بعد بیاد آورد—این‬
‫همان دختر صورت گرد نبود که او وقتی از دهکده مو خارج میشد با او مالقات کرد و چندباری در‬
‫کوهستان دافان نیز او را دیده بود؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند دخترک با او غریبه بود اما قبال چندباری سر صحبت را با دختر باز کرده و با هم سخن‬
‫گفته بودند و آنان هر بار همدیگر را دیده بودند وی ووشیان بیشتر از شخصیت زیبای دختر خوشش‬
‫می آمد بالفاصله برایش دست تکان داد‪«:‬این تویی!!»‬
‫دختر که او را با صورت تمیز و کثیف دیده و نسبت به وی ووشیان دید بدی نداشت با شرمندگی‬
‫انگشتانش را دور سبد پیچید و بعد با صدای آرامی گفت‪«:‬بله منم‪»....‬‬
‫وی ووشیان آن خرگوشی را که در آغوش داشت و نوازشش میکرد و میخواست جنسیتش را بداند‬
‫کناری گذاشت‪.‬دستهای خود را پشت کمر نهاده و بطرفش رفت‪.‬وقتی هویج و کاهو در سبدش‬
‫دید لبخندی زد‪«:‬این غذای خرگوشاست؟»‬
‫دختر سر تکان داد‪.‬حاال که الن وانگجی کنارش نبود وی ووشیان نیز کاری برای انجام نداشت‬
‫پس تصمیم گرفت خودش را مشغول کند‪«:‬میخوای منم کمک کنم؟»‬
‫دختر نمیدانست چه کند‪،‬در پایان پذیرفت و وی ووشیان نیز یک هویج برداشت ‪...‬آندو با هم روی‬
‫علف ها چمباتمه زدند‪،‬سیب کوچولو سرش را به سبد میزد و درونش را گشت وقتی نتوانست هیچ‬
‫سیبی آنجا پیدا کند مجبور شد یک هویج به دندان بگیرد و بجود‪.‬‬
‫هویج های درون سبد واقعا تازه بودند‪.‬وی ووشیان پیش از اینکه هویج را بطرف دهان خرگوش‬
‫ها بگیرد خودش آن را گاز زد‪«:‬همیشه تو به خرگوشا غذا میدی؟»‬
‫دختر گفت‪...«:‬نه‪...‬من اخیرا دارم اینکارو میکنم‪...‬وقتی هانگوانگ جون اینجاست خودش‬
‫مراقبشونه‪...‬وقتی ایشون نیست ارباب جوان الن سیژویی و بقیه‪...‬وقتی اونا هم نیستن اون موقع‬
‫ما میایم و کمک میکنیم‪»....‬‬
‫وی ووشیان فکر کرد‪ :‬الن جان چطوری بهشون غذا میده؟ از کی شروع کرده به مراقبت از‬
‫خرگوشا؟ یعنی اونم سبد بدست میاد اینجا؟‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند تصویر ذهنی بامزه و خنده دار در مغزش به چرخش درآمدند وی ووشیان دوباره پرسید‪«:‬شما‬
‫االن یکی از شاگردان مکتب گوسوالن هستی؟»‬
‫دختر با نجابت پاسخ داد‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مکتب گوسوالن جای بی نظیریه‪....‬شما از کی اومدی اینجا؟»‬
‫دختر در حین نوازش یک خرگوش پشمالو گفت‪ «:‬یه مدت بعد از اینکه تو کوهستان دافان‪»...‬‬
‫در این لحظه هر دو صدای قدم های آرامی بر روی علف ها را شنیدند‪.‬وی ووشیان چرخید و‬
‫نگاه کرد‪.‬همانطور که انتظار داشت الن وانگجی بطرفشان می آمد‪.‬‬
‫دختر با عجله برخاست و به او درود فرستاد‪«:‬هانگوانگ جون!»‬
‫الن وانگجی احترامش را پاسخ گفت درحالیکه وی ووشیان روی زمین نشسته و به او خیره شده‬
‫بود و میخندید‪.‬بنظر میرسید دخترک از ترس الن وانگجی ساکت شد—این امر عادی بود در بین‬
‫شاگردان همسن او کسی نبود که از الن وانگجی نترسد‪.‬او با دستپاچگی لباس خود را گرفته و‬
‫رفت‪.‬وی ووشیان پشت سرش فریاد زد‪ «:‬بانو‪،‬می می*‪،‬سبدت‪....‬هوی سیب کوچولو‪...‬برگرد سیب‬
‫کوچولو!! تو داری کجا میری سیب کوچولو؟!!!»(می می؛شبیه گاگا هست واسه دخترا گفته میشه!)‬
‫او هیچ االغ یا کس دیگری را نتوانست متوقف کند‪.‬وی ووشیان به سبدی که هنوز هویج ها‬
‫درونش بودند ضربه زد و بطرف الن وانگجی برگشت‪«:‬الن جان‪،‬تو اونو ترسوندی!»‬
‫اگر الن وانگجی میخواست آنها صدای پایش را نشنوند پس چطور جوری قدم برداشت که هر‬
‫دوی آنها صدای آمدنش را شنیدند؟‬
‫وی ووشیان با خنده هویجی را به طرفش گرفت‪«:‬میخوری؟ تو به خرگوشا غذا بده منم به تو غذا‬
‫میدم!»‬
‫الن وانگجی به او نگاهی انداخت و گفت‪«:‬بلند شو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان هویج را به سبد برگرداند و با تنبلی دستش را دراز کرد‪«:‬بلندم کن»‬
‫الن وانگجی مکثی نمود و بعد دست دراز کرد تا دستش را بگیرد اما در عوض وی ووشیان او را‬
‫بطرف خود کشید‪.‬‬
‫خرگوشها دیدند محل زند گیشان توسط انسانهایی عجیب اشغال شده‪،‬تصور میکردند با دشمنی‬
‫بزرگ روبرو شده اند پس بی اراده همه از هر طرف پا به فرار گذاشتند ولی برخی از آنها الن‬
‫وانگجی را بخوبی می شناختند زیرا روی پاهای کوچک خود ایستادند و به او آویزان شدند انگار‬
‫می ترسیدند و نگران اربابشان بودند که اینطور ناگهانی سقوط کرده بود‪.‬الن وانگجی آرام‬
‫آنها را کمی هل داد و با صدایی آرامتر گفت‪«:‬هفتمین قانون روی دیوار قوانین مکتب گوسوالن‬
‫میگه—ایجاد مزاحمت برای تهذیبگرهای زن ممنوعه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خودت گفتی اشکالی نداره اون قوانین رو نقض کنم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اینطوری نگفتم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو چرا اینطوری هستی؟ فقط چون جمله تو کامل نگفتی پس یعنی هیچی هم‬
‫نگفتی؟ چه بالیی سر اون هانگوانگ جون اومده که هر چی میگفت سر قولش میموند؟»‬
‫الن وانگجی هم پاسخ داد‪«:‬هر روز؟!»‬
‫وی ووشیان صورت او را در آغوش گرفت و نوازشش کرد بعد با لحن لطیفی گفت‪«:‬اوه‪،‬عمو جونت‬
‫بهت غر زد آره؟ بگو به من‪...‬گاگای عزیزت میخواد یه ذره لوست کنه!»‬
‫الن وانگجی سریع موضوع را عوض کرد زیرا نمیخواست چیزی به او بگوید‪«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جدی؟ پس چی ازت میخواست؟»‬
‫الن وانگجی بی صدا او را در آغوش کشید‪«:‬هیچی‪...‬کم پیش میاد همه ما کنار هم جمع بشیم‬
‫پس فردا قراره مهمونی داشته باشیم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان خندید‪ «:‬مهمونی؟ باشه باشه منم سعی میکنم پسر خوبی باشم آبروتو نبرم‪»...‬ناگهان‬
‫ذهنش بطرف الن شیچن رفت و پرسید‪«:‬پس برادرت چی میشه؟»‬
‫الن وانگجی پس از لحظه ای سکوت جواب داد‪«:‬بعدا میرم دیدنش!»‬
‫زوو جون در این مدت گوشه نشینی اختیار کرده بود‪.‬الن وانگجی حتما برای دیدن او و گفتگویی‬
‫صمیمانه به دیدارش میرفت‪.‬وی ووشیان محکم الن وانگجی را در آغوش گرفته و کمرش را‬
‫نوازش میکرد‪.‬دوباره پرسید‪«:‬راستی من سیژویی و بقیه رو ندیدم وقتش نیست برگردن؟»‬
‫در گذشته همیشه شاگردان از همان ورودی کوهستان که متوجه آنان میشدند دوره شان میکردند‬
‫و مانند جوجه به جیک جیک می افتادند و شلوغش میکردند‪.‬الن وانگجی وقتی شنید از بچه ها‬
‫یاد میکند آرام گرفت‪«:‬بعدا می برمت اونا رو ببینی!»‬
‫بعد‪،‬او وی ووشیان را برد تا الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و بقیه را پیدا کنند‪.‬شاگردان جز فریاد‬
‫شادی نمیتوانستند کاری کنند‪...‬اینطور نبود که نخواهند کاری کنند درحقیقت نمیتوانستند کار‬
‫بیشتری انجام دهند‪.‬‬
‫دهها تن از شاگردان در جلوی راهروی بالکن روی دستهایشان بودند‪.‬همه لباسهای رویی را درآورده‬
‫و پیراهن هایی نازک و سفید بر تن داشتند‪.‬سرهایشان رو به پایین و پاهایشان در هوا بود و در‬
‫برابرشان چند تکه کاغذ و جوهر قرار داشت‪.‬به دستهای چپ خود را محکم تکیه کرده و با دست‬
‫راست عبارت هایی را روی کاغذ می نوشتند‪.‬‬
‫آنها نمیتوانستند بگذارند پیشانی بندشان به زمین برسد پس‪،‬انتهای پیشانی بند را در دهان نهاده و‬
‫عرق از ر و رویشان می چکید‪.‬بهمین دلیل نمیتوانستند کاری بکنند‪.‬پس آن صدا زدن در حقیقت‬
‫صداهایی خفه از الی دندان های بهم چسبیده با چشمانی درخشان بود‪.‬وی ووشیان وقتی بدنهای‬
‫لرزان آنها را دید پرسید‪«:‬اینا چرا پا در هوا شدن ؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مجازات!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬میدونم مجازات شدن‪...‬می تونم ببینم که دارن قوانین مکتب گوسوالن رو‬
‫کپی میکنن—بخش تقوا رو یادمه هنوز‪ ...‬مگه چیکار کردن که مجازات شدن؟»‬
‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬اونها بعد از زمان تعیین شده به مقر ابر برگشتن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬برای شکار شبانه همراه ژنرال شبح رفتن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اووووه‪،‬چه پر دل و جرات!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬و این بار سوم بوده»‬
‫وی ووشیان چانه خود را لمس کرد‪ ،‬بنظرش طبیعی آمد الن چیرن که اینقدر از شرارت و اعمال‬
‫شیطانی نفرت دارد او را اینطور مجازات کند‪ .‬اگرچه کپی کردن قوانین مکتب درحالیکه پا در هوا‬
‫بودند بنظر بسیار مهربانانه هم بود!!! او جلوی الن سیژویی چمباتمه زد‪«:‬اوه‪،‬سیژویی‪،‬‬
‫چرا تکلیف تو سنگین تر از بقیه اس؟ بنظرم میتونم یه چیزایی رو تصور کنم؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬نه‪»...‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون بقیه رو رهبری کرده!»‬
‫وی ووشیان میخواست به نشانه دلداری شانه الن سیژویی را نوازش کند اما جایی برای دستش‬
‫نمی یافت‪.‬پس مکثی کرد و آنگاه دستش را از برعکس روی شانه او زد با افتخار‬
‫گفت‪«:‬میدونستم!»‬
‫الن وانگجی جلوی پسرها براه افتاد‪ .‬برگه هایی که جلویشان بود را بررسی کرد و خطاب به الن‬
‫جینگ یی گفت‪«:‬دست خطت خیلی بده!»‬
‫الن جینگ یی پیشانی بندش را گاز گرفته و با چشمانی پر از اشک گفت‪«:‬بله هانگوانگ جون‪،‬از‬
‫اول اینو می نویسم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بقیه کسانی که مجبور نبودند از نو تکلیفشان را بنویسند نفس راحتی کشیدند‪.‬وقتی وی ووشیان و‬
‫الن وانگجی از راهرو عبور کردن د‪،‬وی ووشیان رنجی که بخاطر مجازات های خود کشیده بود را‬
‫بیاد آورد و با تاسف گفت‪«:‬همینکه پا در هوا شدن واسشون سخته ‪ ...‬من فکر نکنم هیچ وقت‬
‫میتونستم اینطوری سر و ته وایسم بعد متن هم بنویسم‪...‬هرچند من وقتی نشسته بودم هم‬
‫نمیتونستم خوشگل بنویسم‪»...‬‬
‫الن وانگجی نگاهی به او انداخت‪«:‬البته!»‬
‫وی ووشیان میدانست او هم روزهایی را بیاد می آورد که مجبور بود هنگام مجازات نمودنش در‬
‫کتابخانه بماند و مراقب او باشد‪«:‬تو هم بچه بودی اینطوری بودی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هیچ وقت!»‬
‫البته‪....‬الن وانگجی از کودکی الگو و سرآمد همه شاگردان بود‪.‬هر حرف و حرکتش چنان دقیق‬
‫بودند که انگار با خط کش اندازه گیری شده اند‪.‬او امکان نداشت اشتباه کند‪...‬وقتی اشتباهی در‬
‫کارش نبود چطور میتوانست مجازات شود؟‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬فکرشو میکردم پس قدرت بازوهات رو از این طریق بدست آوردی!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬من هیچ وقت مجازات نشدم ولی بازم درسته همینطوری تمرین کردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب چرا باید پا به هوا وایمیستادی و متون رو مینوشتی؟ تو که مجازات‬
‫نشدی؟!»‬
‫الن وانگجی مستقیم به جلو نگاه میکرد‪«:‬بخاطر اینکه ذهن رو آروم میکنه!»‬
‫وی ووشیان کنار گوش الن وانگجی ایستاد و بطرفش کج شد و گفت‪ «:‬ذهن هانگوانگ جون‬
‫یخی من چرا آرامش نداشت؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی بدون اینکه پاسخی به او بدهد نگاهش کرد‪.‬وی ووشیان با چشمانی براق به او خیره‬
‫شد‪ «:‬با توجه به چیزی که گفتی‪،‬اگه از همون جوونی داری روی زور بازوت کار میکنی پس حتما‬
‫کارای دیگه ای رو هم میتونی پا در هوا انجام بدی نه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اهم‪»...‬‬
‫او آرام با چشمانش پایین را نگاه کرد و بنظر میرسید کمی خجالت زده شده ولی وی ووشیان‬
‫گستاخانه تر حرف میزد و گفت‪«:‬یعنی پاهات تو هوا باشه بازم میتونی منو بکنی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میتونم تالشمو بکنم‪».‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاها‪....‬تو چی گفتی؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬میتونم امشب امتحان کنم!»‬
‫وی ووشیان ساکت ماند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -115 -‬بخش دوم‬


‫مهمانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫باوجود تمام برنامه ها‪،‬آن شب موفق به –امتحان‪-‬آن شیوه خاص نشدند‪.‬الن وانگجی رفت تا با‬
‫الن شیچن که به مراقبه نشسته و گوشه نشینی اختیار کرده بود صبحت کند و او را ببیند‪.‬‬
‫این روزها‪،‬وی ووشیان نیز عادت بدی پیدا کرده بود‪.‬شدیدا تمایل داشت روی الن وانگجی بخوابد‬
‫چه صورتش روی سینه او می بود و آویزانش میشد چه اینکه به آسانی روی بدن او دراز میکشید‬
‫و میخوابید‪.‬درهرصورت‪،‬بدون ا ین بالش انسانی ابداً به خواب نمیرفت‪.‬او بی شرمانه در جینگشی‬
‫براه افتاد و همه جا را بدنبال یافتن چیزی جالب توجه بررسی کرد‪.‬‬
‫الن وانگجی از کودکی تمام کارها را محتاطانه و با دقت انجام میداد‪.‬خطاطی ها‪،‬نقاشی ها و تمامی‬
‫نگارش هایش را به ترتیب سال مرتب میکرد‪.‬وی ووشی ان به تمرینات خوشنویسی او در کودکی‬
‫نگاه کرده و به شیرینی میخندید و از آنها لذت می برد اما هرگاه چشمش به نظرات و ایرادگیری‬
‫های سرخ رنگی که الن چیرن زیر خطوط او نوشته بود می افتاد احساس میکرد دندانهایش تیر‬
‫میکشند ولی با وجود آن هزار صفحه ای که نگاه کرد تنها در یک صفحه اشتباه یافت‪.‬بعد از آن‬
‫الن وانگجی در برگه دیگری تمام آن عبارت اشتباه را نزدیک به صد بار نوشته و تصحیح کرده‬
‫بود‪.‬وی ووشیان از روی همدردی گفت‪ :‬بچه بیچاره ‪ ...‬بنظر میرسید بعد از آنهمه کپی و نوشتن‬
‫باز هم موفق به شناختن آن عبارت نشده بود‪.‬‬
‫او همانطور به ورق زدن برگه های زرد و قدیمی ادامه میداد که ناگهان نوری در میان تاریکی‬
‫بیرون جینگشی روشن شد‪.‬‬
‫وی ووشیان صدای پایی نشنید اما ماهرانه چرخی زد و در تخت الن وانگجی خزید و پتو را روی‬
‫خود کشید وقتی الن وانگجی به آرامی در را باز کرد و به درون آمد تصور کرد آن شخص در‬
‫تخت بخواب رفته است‪....‬‬
‫حرکات الن وانگجی کامال آرام و بدون ذره ای سر و صدا بودند وقتی دید –آن شخص‪ -‬بخواب‬
‫عمیقی رفته حتی نفس خود را هم نگهداشت و در جینگشی را بی سر و صدا بست‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد از لحظه ای سکوت آرام به تخت نزدیک شد‪.‬پیش از آنکه کامال به تخت نزدیک شود سراپایش‬
‫در پتو پیچیده شد‪.‬الن وانگجی بی حرکت ماند‪.‬‬
‫وی ووشیان از تخت پرید و محکم الن وانگجی را در آغوش گرفت سرش را چسبیده بود و او را‬
‫بدرون تخت کشید‪«:‬بهت تجاوز میکنم!»‬
‫الن وانگجی کامال ساکت بود‪.‬وی ووشیان دست دراز کرده و بدن او را دستمالی میکرد‪.‬الن‬
‫وانگجی کامال ساکت باقی ماند و اجازه داد او هر کاری میخواهد انجام دهد‪.‬کمی بعد وی ووشیان‬
‫عالقه خود را از دست داد‪ «:‬هانگوانگ جون‪،‬چرا یه ذره مقاومت نمیکنی؟ اگه یه ذره حرکت هم‬
‫نکنی تجاوز کردن بهت حال نمیده که!»‬
‫الن وانگجی با صدای خفه ای از زیر پتو گفت‪«:‬خب میخوای چیکار کنم؟»‬
‫وی ووشیان نصیحتگرانه گفت‪ «:‬وقتی من محکم گرفتمت تو منو هل میدی و نمیزاری بیام‬
‫روت‪...‬پاهاتو محکم بهم فشار میدی و اصال اجازه نمیدی بازشون کنم‪...‬همزمان واسه کمک جیغ‬
‫و داد میکنی‪»....‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬سر وصدا کردن توی مقر ابر ممنوعه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب یواش بگو‪،‬کمک‪...‬کمک‪...‬بعدش من لباساتو پاره میکنم تو هم مقاومت‬
‫میکنی دستاتو میگیری رو سینه ات و از خودت دفاع میکنی‪»....‬‬
‫شخص زیر پتو مدتی ساکت ماند‪.‬یک لحظه بعد الن وانگجی جواب داد‪«:‬بنظرم کار سختیه‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬جدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اوم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب ایده های من تموم شد‪.‬چطوره جامونو عوض کنیم تو بیای به من تجاوز‬
‫کنی‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از اینکه حرفش را بتواند به پایان برساند پتو در هوا به پرواز درآمد و او نیز پرت شد‪،‬الن‬
‫وانگجی‪،‬وی ووشیان را محکم به تخت چسباند‪....‬‬
‫الن وانگجی که مدتی توسط وی ووشیان زیر پتو اسیر شده بود گیره موهایش و پیشانی بندش‬
‫کامال بهم ریخته و کج شده بودند‪.‬موهایش ژولیده و پخش و پال شده و گونه های یشمی‬
‫درخشانش حاال برقی صورتی رنگ به خود گرفته بودند‪.‬در زیر نور چراغ شبیه یک زیبای خجالتی‬
‫بنظر میرسید هرچند بدبختانه بازوهایش این زیباروی خجالتی بسیار قدرتمند بودند و مانند دو‬
‫چنگال آهنین وی ووشیان را درون خود قفل کردند‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬هانگوانگ جون‪،‬بخشش از‬
‫بزرگانه‪»....‬‬
‫چشمان الن وانگجی حرکت نمیکردند اما انعکاس شعله های شمع در چشمانش درخشش عجیبی‬
‫داشت‪.‬او با چهره ای آرام گفت‪«:‬باشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه چی؟ معلق؟ تجاوز؟ هی لباسام‪»....‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬خودت گفتی‪»...‬‬
‫همانطور که سخن میگفت بدنش را میان پاهای وی ووشیان جا کرده و مدتی همانطور ایستاد‪.‬وی‬
‫ووشیان نیز کمی بی حرکت ماند ولی الن وانگجی حرکت دیگری نکرد‪«:‬چیه؟»‬
‫الن وانگجی صاف ایستاد و گفت‪«:‬چرا مقاومت نمیکنی؟»‬
‫وی ووشیان کمر او را با پاهای خود فشرد و پایین تنه خود را آرام به او مالید و نمیگذاشت عقب‬
‫بکشد بعد خنده ای کرد و گفت‪«:‬مگه کاری از دستم بر میاد؟تو منو محکم چسبوندی اینجا‪،‬پاهام‬
‫خود به خود وا شد‪....‬حتی نمیتونم پاهامو بهم نزدیک کنم چطوری باید در برابر تو از خودم مقاومت‬
‫نشون بدم آخه؟ واسه تو شاید سخت باشه ولی برای من سخت تره‪..‬وایسا وایسا‪،‬بیا اینجا بزار اول‬
‫یه چیزی نشونت بدم‪».‬او تکه ای کاغذ از لباس خود بیرون کشید‪«:‬الن جان‪،‬بگو بینم—تو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چطوری همچین کلمه آسونی رو اشتباه نوشتی؟ درساتو خوب نخوندی هاه؟ بگو بینم چی تو سرت‬
‫میگذشت مگه؟»‬
‫الن وانگجی برگه را نگاه کرد و چیزی نگفت ولی معنای نگاهش کامال مشخص بود‪.‬شخصی‬
‫مانند وی ووشیان چطور می توانست اینقدر پر رو باشد که وقتی برای رونویسی متون عجوالنه و‬
‫پر از اشتباه مجازاتش را انجام میداد و از زیر بار مسئولیتش شانه خالی میکرد الن وانگجی با تنها‬
‫بخاطر یک اشتباه سرزنش میکرد؟!‬
‫وی ووشیان وانمود میکرد معنای نهفته در آن نگاه را متوجه نمیشود پس ادامه داد‪«:‬فقط تاریخی‬
‫که نوشتی رو نگاه کن‪..‬بزار ببینم‪....‬این موقع تو پونزده یا شونزده سالت بوده‪...‬درسته؟ توی اون‬
‫سن و سال همچین اشتباهی کردی‪»....‬‬
‫ولی وقتی خوب به تار یک دقت کرد متوجه شد که این تاریخ با آن سه ماهی که وی ووشیان در‬
‫مقر ابر درس میخواند برابری میکند‪.‬‬
‫وی ووشیان که بی اندازه خوشحال شده بود از روی عمد گفت‪«:‬احیانا این واسه زمونی نیست که‬
‫الن اِر‪ -‬گاگای من جوون کوچولویی بیش نبوده و چون همش من توی سرش بودم نمیتونسته‬
‫حواسش رو جمع درس و مشقش کنه؟»‬
‫آن زمان وی ووشیان در عمارت کتابخانه روبروی الن وانگجی می نشست و اوقات تلخی میکرد‬
‫و به صدها شیوه او را خشمگین می نمود‪.‬او چنان آرامش و سکوت را از الن وانگجی سلب کرده‬
‫بود که اگر هم میخواست نمیتوانست به او فکر نکند‪ .‬تحت آن شرایط الن وانگجی حقیقتا کاری‬
‫ستودنی انجام داده بود که هنگام نظارت بر رونویسی های وی ووشیان به امور خود هم رسیدگی‬
‫میکرد و تنها یه اشتباه در نوشته هایش دیده میشد‪.‬‬
‫وی ووشیان با اعتراض گفت‪«:‬هاه؟ اینم تقصیر منه؟ باز میخوای سر یه چیز دیگه منو سرزنش‬
‫کنی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬اشتباه توئه!»‬


‫بسختی نفسی کشید تالش کرد آن تکه کاغذ را بگیرد انگار آن کاغذ لکه ننگی بود بر زندگی‬
‫کامل و بی عیبش‪...‬وی ووشیان شیفته زمان هایی بود که الن وانگجی اینطور منفعالنه رفتار‬
‫میکرد‪.‬او بالفاصله کاغذ را در زیر لباسهای خود پنهان کرد‪«:‬اگه اینقدر واردی بیا بگیرش!»‬
‫الن وانگجی نیز بدون ذره ای تردید دستش را در لباس او فرو برد ولی کاغذ دستخط های خود‬
‫را بیرون نکشید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تو واقعا بی نظیری!»‬
‫آنها تا پاسی از شب به معاشقه مشغول شدند تنها زمانی که شب از نیمه گذشته بود توانستند درباره‬
‫موضوعا ت جدی چند کلمه ای حرف بزنند‪..‬وی ووشیان به سینه الن وانگجی چسبیده و سرش‬
‫را بمیان گردن او فرو برد و عطر صندل سفید را که روی تن او احساس میکرد‪.‬احساس تنبلی‬
‫شدیدی داشت با چشمان بسته پرسید‪«:‬حال برادرت خوبه؟»‬
‫الن وانگجی کمر لختش را در آغوش گرفت و بیشتر ضربه زد ‪.‬سپس سکوت کرده و بعد جواب‬
‫داد‪«:‬نه واقعا!»‬
‫هر دو خیس عرق بودند وی ووشیان احساس میکرد وقتی الن وانگجی به او ضربه میزند چیزی‬
‫چون خارشی آزار دهنده از پوستش میخزد و ته قلبش می نشیند او چهره در هم پیچید و بیشتر‬
‫در آغوش او فرو رفت‪...‬الن وانگجی آرامی گفت‪«:‬توی تمام این سالها وقتی من مراقبه میکردم‬
‫برادر همیشه کنارم بود و منو آروم میکرد‪».‬‬
‫حاال موقعیتشان کامال فرق کرده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان نیازی ندید درباره آن سالهایی که الن وانگجی گوشه نشین بود چه کارهایی کرده‬
‫است‪.‬او الله گوش الن وانگجی را بوسید سپس پتو را از کناری برداشت و روی هر دویشان کشید‪.‬‬
‫فردا صبح الن وانگجی مثل همیشه ساعت ‪ 5‬بیدار شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این چند ماهی که او و وی ووشیان با هم زندگی میکردند الن وانگجی بارها سعی کرد عادت‬
‫خوابیدن وی ووشیان را درست کند ولی همه تالشهایش نا موفق بودند‪ .‬یکی از شاگردان آب گرم‬
‫برای حمام گرفتن آورده بود و الن وانگجی که لباس های خود را به تن کرد وی ووشیان نیمه‬
‫عریان را از زیر پتوی نازکشان در آغوش گرفته و به طرف وان چوبی برد‪.‬وی ووشیان با اینکه‬
‫درون وان چوبی پر از آب بود نیز میتوانست به آسانی بخوابد‪.‬الن وانگجی او را آرام در وان گذاشت‬
‫و به او سقلمه ای زد ولی وی ووشیان دستان او را چسبید و کف و پشت هر دو دستش را بوسید‬
‫و پیش از آنکه دوباره در آب بخواب برود دستان او را به گونه خود مالید‪.‬پس از اینکه حس کرد‬
‫سقلمه های او آزارش میدهد چندباری خمیازه کشید و الن وانگجی را با همان چشمان بسته به‬
‫طرف خود کشید‪.‬چندین بار به صورتش بوسه زد و زمزمه کنان گفت‪«:‬پسر خوب‪،‬اینقدر شیطونی‬
‫نکن باشه؟ من یه کمی دیگه بیدار میشم‪...‬آره!»‬
‫بعد خمیازه بلند تری کشید گوشه وان چوبی را گرفت و به خواب رفت‪.‬‬
‫الن وانگجی می دانست اگر اتاق آتش میگرفت هم وی ووشیان جای دیگری را برای خوابیدن‬
‫می یافت و همانجا می خوابید‪.‬الن وانگجی هنوز با ثبات قدم سعی داشت او را ساعت ‪ 5‬صبح‬
‫بیدار کند پس با همان چهره بدون حالت دهها حرکت دیگر را هم امتحان کرد‪.‬‬
‫او صبحانه را به جینگشی آورد و روی میزی نهاد که سابقا تنها جوهر‪،‬کاغذ‪،‬قلمو رویش قرار داشت‬
‫و وی ووشیان را که مانند مرده در وان چوب بخواب رفته بود بیرون آورد‪،‬بدنش را تمیز کرد‪،‬به‬
‫تنش لباس پوشاند و کمربند لباسش را هم بست‪.‬بعد بطرف کتابخانه رفت کتابی را برداشت‪،‬چند‬
‫صفحه را ورق زد با کمک نشان کتاب صفحه درست را گشود پشت میز نشست و به آرامی به‬
‫خواندن مشغول شد‪.‬‬
‫همانطور که انتظار داشت تقریبا ساعت یازده بود که وی ووشیان روی تخت جا به جا شد‪ ،‬کش و‬
‫قوسی به خود داد و شبیه کسی که در خواب راه میرود برخاست‪.‬ابتدا کمی دنبال الن وانگجی‬
‫گشت وقتی او را یافت الن وانگجی را در میان بازوها گرفت و خودش را به او مالید بعد از روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عادت رانهای خود را به او فشرد‪.‬بعد برخاست‪.‬صورت خود را شست‪.‬دندانهایش را تمیز کرد و زمانی‬
‫که کمی بیدارتر شده بود بطرف میز غذا خیز برداشت‪.‬وی ووشیان چند باری به یک سیب گاز‬
‫زد‪.‬بعد زمانی که نگاهش به غذاهای روی میز افتاد گوشه لبانش را جمع کرده و گفت‪«:‬مگه امروز‬
‫مهمونی ندارین؟ اشکال نداره قبلش چیزی بخوریم؟»‬
‫الن وانگجی آرام پیشانی بند و گیره موهایش را که وی ووشیان بهم ریخته بود صاف کرد‪«:‬اول‬
‫شکمت رو سیر کن!»‬
‫غذا در مقر ابر چیزی بود که وی ووشیان قبال با آن آشنایی داشت‪.‬سوپی آبکی با ترکیب سبزیجات‬
‫غذای اصلی و سبز بود هرچند سراسر میز را خوارک های سبز می پوشاند‪.‬غذاهایشان در حقیقت‬
‫ترکیبی از داروهای گیاهی و سالمت بخش بود‪.‬از تمام غذاها عطر تلخی به مشام میرسید‪.‬در میانه‬
‫این تلخی‪،‬غذا مزه شیرینی عجیبی میگرفت‪.‬اگر بخاطر این موضوع نبود آنزمان ایده کباب کردن‬
‫دو خرگوش هم به ذهن وی ووشیان نمیرسید‪.‬احتماال مهمانی های مکتب گوسوالن نمیتوانست‬
‫شکم هیچ کسی را سیر کند‪.‬‬
‫وی ووشیان میدانست که در مکتب گوسوالن به چنین مسائلی بیش از اندازه اهمیت میدهند پس‬
‫خواه او را به این مهمانی راه می دادند یا خیر می توانست بیانگر پذیرفتن این موضوع باشد که‬
‫آنها او را به عنوان یار و شریک الن وانگجی در تهذیبگری پذیرفته اند یا نه‪...‬الن وانگجی بارها‬
‫به الن چیرن فشار آورد تا به حق خود رسمیت دهد‪.‬او نفس عمیقی کشید و لبخند زد‪«:‬نگران‬
‫نباش‪،‬من همه تالشمو میکنم تا یه وقت آسیبی به وجهه تو نرسه!»‬
‫نامش مهمانی مکتب بود ولی مهمانی مقر ابر با آنچه وی ووشیان از مهمانی مکاتب تصور میکرد‬
‫بسیار تفاوت داشت‪.‬‬
‫مهمانی های مکتب یونمنگ جیانگ اینطور بود که میزهای بزرگ و مربعی را در بیرون میدان‬
‫تمرین لنگرگاه نیلوفر قرار میدادند‪.‬هر کس هر جایی که میخواست می نشست و هر کسی را که‬
‫میخواست صدا میزد و هر کاری میخواستند میکردند‪.‬محل آشپزی نیز بیرون قرار داشت آتش و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دود دور اجاق ها و دیگهای غذا را می گرفت و عطرشان به هوا بر میخاست‪.‬سپس هر کسی‬
‫میخواست به آنطرف رفته و هر چه میخواست میخورد‪.‬اگر غذا برای همه کافی نبود دوباره و بیشتر‬
‫می پختند‪.‬او هیچگاه به مهمانی مکتب النلینگ نرفته بود اما میدانست که این مکتب از هیچ چیز‬
‫عجیبی هم چشم پوشی نمیکند مثال برای سرگرمی از رقص شمشیر استفاده میکردند یا دریایی‬
‫از شراب یا درختانی مرجانی می آوردند یا اینکه قالی های سرخ و برجسته ای را کیلومترها پهن‬
‫میکردند و منظره عجیبی میساختند‪.‬‬
‫در مقایسه با آنها میهمانی مقر ابر نه جالب توجه بود و نه اسراف کرده بودند‪.‬‬
‫به شاگردان گوسوالن شدیدا سخت گرفته میشد و آنها اجازه نداشت موقع غذا خوردن حرف بزنند‬
‫هرچند مهمانی آغاز هم نشده بود اما هیچ کدام از شاگردانی که آنجا نشسته بودند کالمی سخن‬
‫نمیگفتند غیر از آنهایی که تازه وارد سالن شده بودند و پچ پچ کنان به ارشدهایشان درود می‬
‫فرستادند تقریبا هیچ سخنی گفته نمیشد و هیچ صدای خنده ای هم از کسی نمی آمد‪.‬همه لباسهای‬
‫سفید یکدست با پیشانی بند های یکدست منقوش به طرح ابرهای مواج داشتند‪،‬چهره همه خشک‬
‫و جدی بود و تقریبا همه شان شبیه هم بنظر میرسیدند‪.‬‬
‫وی ووشیان با نگاهی به تمام سالن و دیدن اینهمه انسانی که به نظرش لباس عزا بر تن داشتند‬
‫وانمود میکرد اصال چهره های متخاصم یا متعجب دیگران را نمیبیند تنها در دل گفت‪ :‬این مهمونی‬
‫مکتبه؟ این یه مراسم ختم بزرگه!!!‬
‫در این لحظه الن شیچن و الن چیرن به تاالر مهمانی وارد شدند‪.‬الن وانگجی که به آرامی کنار‬
‫وی ووشیان نشسته بود به آرامی از جای خود بلند شد‪.‬‬
‫از آنجا که الن چیرن هرگاه وی ووشیان را میدید دچار حمله قلبی میشید‪ .‬تصمیم گرفته بود به او‬
‫نگاه نکند و نگاهش مستقیما رو به جلو بود‪.‬الن شیچن مانند همیشه خوش رفتار و دلپذیر بود و‬
‫لبخندی چون نسیم بهاری روی لبانش نقش بسته بود‪ .‬با این حال شاید بخاطر مراقبه زیاد و‬
‫گوشیه نشینی بود که وی ووشیان احساس میکرد زوو جون کمی ضعیف بنظر میرسد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از نشستن رئیس مکتب‪،‬الن شیچن‪،‬چند کلمه از روی تواضع و مهربانی گفت و مهمانی آغاز‬
‫شد‪.‬‬
‫اولین غذای مهمانی سوپ بود‪.‬‬
‫خوردن سوپ پیش از صرف غذای اصلی از عادات مکتب گوسوالن بود‪.‬غذا در ظرفی چینی پهن‬
‫و سیاه رنگ قرار میگرفت با اینهمه ظرف آنقدر کوچک بود که در کف دست جا میشد‪.‬وقتی درب‬
‫طرف کنار میزدند همانطور که انتظارش میرفت‪،‬ظرف غذا از برگهای سبز و زرد و ریشه گیاهان‬
‫پر شده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان با نگاه به کاسه غذا ابرو درهم کشید‪.‬پس از اینکه قاشقی به دهان گذاشت و با اینکه‬
‫از قبل آمادگی داشت ولی نتوانست جلوی بسته شدن چشمانش از روی نا امیدی را بگیرد و پیشانی‬
‫خود را در دستش پنهان نکند‪.‬‬
‫تنها کمی بعد از اینکه گیجی ناشی از طعم غذاها نجات یافت توانست با کمک آرنج هایش بایستند‬
‫و فکر کند موسس مکتب الن قطعا یک راهب بوده که بسختی ریاضت میکشیده است‪.‬‬
‫وی ووشیان نمیتوانست خودش را کنترل کند و کاسه بزرگی که سخاوتمندانه با سوپ ریشه نیلوفر‬
‫و دنده خوک را که برای مهمانی مکتب در میدان تمرین سرو میشد را بیاد نیاورد‪.‬سوپی که عطرش‬
‫تا کیلومترها شنیده میشد و تمام بچه های کوچکی که در آن نزدیکی بودند را به باالی دیوارها‬
‫میکشاند‪،‬بچه ها آب از لب لوچه شان آویزان بود و دزدکی به مهمانی نگاه میکردند‪.‬زمانی که به‬
‫خانه برمیگشتند گریه کنان میخواستند شاگرد مکتب یونمنگ جیانگ باشند‪.‬در مقایسه با آن‬
‫روزها‪،‬این لحظه نمیدانست باید برای خودش دل بسوزاند که شکمش پر شده از سوپی تلخ و‬
‫شیرین شده یا اینکه برای الن وانگجی که از روز تولد در این خاندان بدنیا آمده بود‪....‬‬
‫ولی وقتی دید تمام شاگردان مکتب گوسوالن آن سوپ دارویی را بدون اینکه تغییری در چهره‬
‫شان بدهند خوردند و چهره هایشان ترکیبی از آرامش و برازندگی بود وی ووشیان نیز جرات نکرد‬
‫چیزی از سوپ را در کاسه غذای خود باقی بگذارد‪.‬مهمتر از همه‪،‬در چهار هزار قانون—نه‪،‬او‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نمیدانست االن چند هزار قانون روی دیوار حک شده—قوانین مکتبشان‪،‬بیاد آورد که موضوعاتی‬
‫از قبیل ناخنک زدن ممنوع‪،‬اسراف ممنوع و خوردن بیش از سه کاسه غذا ممنوع هم وجود‬
‫داشت‪.‬اگرچه او اعتقاد داشت این قوانین کامال مسخره هستند اما نمیخواست همین ابتدای امر‬
‫الن چیرن او را با لگد بیرون کند‪.‬‬
‫هرچند او شجاعانه میخواست تمام کاسه سوپ دارویی را با یک جرعه سر بکشد اما کامال ناگهانی‬
‫دید کاسه روبرویش خالیست‪.‬وی ووشیان متعجب ماند‪.‬‬
‫او نمیتوانست کاری بکند پس کاسه ظریف و کوچک را برداشت و پیش خود فکر کرد‪ :‬من همش‬
‫یه ذره از این سوپه خوردم مگه نه؟ نکنه تهش سوراخ بوده همش ریخته رفته؟!‬
‫ولی میز تمیز بود و ذره ای از سوپ روی آن ریخته نشده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان به اطراف نگاهی انداخت‪.‬همان موقع الن وانگجی آخرین قطره سوپ خود را سر‬
‫کشید و طوری که انگار چیزی نشده سر جای خود نشست‪.‬پس از گذاشتن درب ظرف روی‬
‫آن‪،‬پایین را نگاه کرد و دستمالی درآورد و گوشه لبان خود را پاک نمود‪.‬‬
‫ولی وی ووشیان کامال حواسش بود که الن وانگجی پیش تر کاسه سوپ خود را به اتمام‬
‫رسانده‪....‬سپس متوجه شد میز غذای الن وانگجی نسبت به زمانی که مهمانی آغاز شده بود به‬
‫میز او نزدیکتر شده و بنظر میرسید مخفیانه جای خود را عوض کرده است‪.‬وی ووشیان متعجب‬
‫شد‪.‬‬
‫سپس ابروی خود را باال برد و آرام به الن وانگجی گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬حرکاتت خیلی سریعه‬
‫ها؟!»‬
‫الن وانگجی دستمال را کناری نهاد ‪.‬مدتی به این سو نگاه کرد و بعد مسیر نگاه خود را تغییر داد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫*بلندی قد شخصیت های داستان‬


‫‪ ‬نیه مینگجو ‪191‬‬
‫‪ ‬الن شیچن ‪188‬‬
‫‪ ‬الن وانگجی ‪188‬‬
‫‪ ‬وی ووشیان ‪186‬‬
‫‪ ‬جین زیژوان ‪185‬‬
‫‪ ‬جیانگ وانیین ‪185‬‬
‫‪ ‬شیائو شینگچن ‪185‬‬
‫‪ ‬ون چیونگلین ‪183‬‬
‫‪ ‬مو ژوان‪/‬شوان یو ‪180‬‬
‫‪ ‬نیه هوایسانگ ‪172‬‬
‫‪ ‬جین گوانگیائو ‪( 170‬البته بدون کاله‪،‬هرچند این شک وجود داره که توی کفشاش هم چیزی‬
‫باشه که روی بلندتر شدن قدش اثر داشته باشه!)‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -116 -‬بخش سوم‬


‫مهمانی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هر قدر او جدی بود وی ووشیان نیز بیشتر در سرکوب تمایلش به شیطنت ناموفق عمل میکرد‪.‬‬
‫او با انگشت ضربه آرامی به کاسه سیاه رنگ زد از لبه ظرف صدای آرامی برخاست که تنها به‬
‫گوش هر دویشان میرسید‪.‬الن وانگجی با شنیدن صدا‪،‬چشمانش را به شکلی که هیچ کس متوجه‬
‫نمیشد به سمت او چرخاند‪.‬‬
‫وی ووشیان میدانست که مهم نیست اگر الن وانگجی چشمانش را به طرف دیگری می چرخاند‬
‫زیرا او به آسانی از گوشه چشم تمام حرکات وی ووشیان را زیر نظر داشت‪.‬پس کاسه را باال گرفت‬
‫و وانمود کرد جرعه ای از آن می نوشد‪.‬کاسه را در دست چرخاند و درست به همان نقطه ای رسید‬
‫که الن وانگجی لبانش را به آن چسبانده و سوپ را سرکشید آنوقت لبهای خود را روی لبه ظرف‬
‫متوقف کرد‪.‬‬
‫همانطور که انتظارش را داشت دستان الن وانگجی روی پاهایش قرار داشتند و بنظر نمیرسید‬
‫تغییری در حالت ش ایجاد شده باشد اما انگشتانش در زیر آستین های سفید و بلندش کمی جمع‬
‫شدند‪.‬‬
‫وی ووشیان با دیدن این صحنه قلبش به پرواز درآمد‪ .‬برای لحظه ای آرام گرفت و ناخودآگاه‬
‫داشت به طرف الن وانگجی خم میشد اما در نیمه راه سرفه ای خشن از طرف الن چیرن او را‬
‫متوقف کرد‪.‬وی ووشیان در دم سر جای خود راست نشست‪.‬‬
‫کمی بعد که همه سوپ خود را خورده بودند خوراک اصلی سرو شد‪.‬روی هر میز سه ظرف کوچک‬
‫سفید یا سبز قرار داده میشد‪.‬این غذا نیز هیچ فرقی با غذایی که وی ووشیان وقتی در اینجا درس‬
‫میخواند و مجبور بود بخورد نداشت‪.‬با گذشت اینهمه سال تنها چیزی که در آن تغییر کرده بود‬
‫شدت طعم تلخ و گزنده اش بود‪.‬بخشی از این ناراحتی به منطقه جغرافیایی که او در آن رشد یافته‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارتباط داشت و بخش دیگرش بخاطر شخصیتش بود وی ووشیان طعم های قوی را دوست داشت‬
‫مانند غذاهای تند ‪ ....‬و البته گوشت از ضروریات بود‪.‬وقتی با چنین غذاهای ساده ای روبرو میشد‬
‫چندان رغبتی به خوردن پیدا نمیکرد پس تنها بدون آنکه بداند چه هستند آنها را می جوید و می‬
‫بلعید‪.‬در این اثنا‪،‬الن چیرن چشمان خود را چرخاند و درست مانند زمانی که وی ووشیان آنجا تعلیم‬
‫میداد روی او خیره ماند انگار میخواست به او بفهماند که هر لحظه آماده است او بگیرد و بیرون‬
‫بیاندازد‪.‬تنها بخاطر خوش رفتاری بی اندازه و غیر معمول وی ووشیان بود که تا کنون به او مهلت‬
‫هیچ عکس العملی را نداده و وادار به تسلیم شده بود‪.‬‬
‫پس از صرف آن غذای بی مزه‪،‬خدمتکاران بشقاب ها و میزها را برداشتند‪.‬مانند معمول‪،‬الن شیچن‬
‫خالصه ای از برنامه های اخیر را برای آنان بیان کرد‪ .‬وی ووشیان پس از گوش دادن به او‬
‫احساس کرد کمی گیج بنظر میرسد حتی نام دو مکان ویژه شکار شبانه را اشتباه بیاد آورد و کمی‬
‫دیر متوجه اشتباه خود شد‪.‬این امر سبب شد الن چیرن چندباری از گوشه چشم به او نگاه بیاندازد‬
‫و ریش بزی خود را با خشم تکان دهد‪.‬کمی بعد دیگر طاقت نیاورد و مجبور شد در حرفهایش‬
‫دخالت کند خوشبختانه مهمانی مکتب به شکلی عجوالنه به پایان رسید‪.‬‬
‫آغازش غم انگیز‪،‬روندش غم انگیز و پایانش هم غم انگیز بود—وی ووشیان دو ساعتی غم انگیز‬
‫و افسرده کننده را تجربه کرد‪ .‬آنجا نه غذایی خوش طعم وجود داشت و نه چیز سرگرم کننده ای‬
‫بود‪.‬وضعیت آنقدر خفقان آور بود که وی ووشیان حس میکرد برای نیمی از سال کک و چرک‬
‫روی بدنش داشته و خود را تمیز نکرده است و دارد خفه میشود‪.‬بعد از آن نیز الن چیرن‪،‬با یکدنگی‬
‫خاصی الن شیچن و الن وانگجی را فراخواند و بنظر میرسید میخواهد باز برای آندو سخنرانی‬
‫کند‪ .‬اکنون کسی آنجا نبود که وی ووشیان با او سرگرم شود پس از اینکه مدتی در اطراف قدم‬
‫زد به چند تن از شاگردان برخورد که همراه هم پیش میرفتند‪ .‬خواست نزد آنها برود و مدتی باهم‬
‫سرگرم شوند ولی وقتی او را دیدند چهره الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و دیگر شاگردان تغییر‬
‫کرد‪.‬آنها برگشتند و تصمیم به رفتن گرفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان فهمید و با انزوا گوشه ای ایستاد‪.‬مدتی منتظر ماند تا اینکه بچه ها دزدکی بطرفش‬
‫آمدند‪.‬الن جینگ یی گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬ما نمیخواستیم عمدا بهت بی محلی کنیم ولی آقا گفتن هر‬
‫کسی بخواد با شما حرف بزنه مجبوره کل قوانین مکتب الن رو از اول تا آخر بنویسه‪»...‬‬
‫«آقا» لفظ محترمانه ای بود که تمام شاگردان مکتب الن برای خطاب قرار دادن الن چیرن‬
‫میگفتند‪.‬هر بار که این لفظ بکار برده میشد دقیقا و مشخصا منظورشان او بود‪.‬وی ووشیان با‬
‫حسرت نگاهشان کرد‪ «:‬مشکلی نیست‪،‬میدونستم‪...‬اولین باری نیست که آقای شما ضد آتیش‪،‬ضد‬
‫دزدی و ضد وی‪ -‬یینگ عمل میکنه ‪...‬میزان موفقیتش رو دیدین؟ اون حتما پیش خودش فکر‬
‫میکنه یه خوک کلم های خوشگلش رو دزدیده*‪.....‬معلومه از همیشه عصبانی‬
‫تره‪...‬هاهاهاهاهاها»(این یه مثاله واسه زمانی که والدین چینی احساسات درهمی دارن مثال وقتی‬
‫دختراشون عاشق میشن!)‬
‫الن جینگ یی چیزی نگفت‪.‬الن سیژویی تنها خندید‪...«:‬هاهاهاهاها»‬
‫وی ووشیان هم خندیدن را به پایان رساند‪«:‬درسته‪،‬اون موقع هم گفتین سر اینکه با ون نینگ‬
‫رفتین شکار شبانه مجازات شدین»او رو به الن سیژویی کرد و پرسید‪«:‬اوضاعش چطوره؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬اون گوشه و کنار کوهستان پنهان شده و منتظره که واسه دفعه بعدی که‬
‫میخوایم بریم شکار شبانه بریم دنبالش!» بعد از کمی فکر با لحنی پر از نگرانی گفت‪«:‬ولی وقتی‬
‫از هم جدا شدیم رئیس مکتب جیانگ خیلی عصبانی بود امیدوارم اوضاع واسش سخت نشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاه؟ جیانگ چنگ؟ چطوری واسه شکار شبانه خوردین به اون؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬خب واسه آخرین باری که رفتیم شکار شبانه‪...‬ارباب جین رو دعوت کرده‬
‫بودیم‪»...‬‬
‫وی ووشیان باالخره متوجه شد‪.‬میشد حدس بزند زمانی که الن سیژویی گروه را رهبری میکرده‬
‫ون نینگ نیز بیکار گوشه ای ننشسته است او مخفیانه بدنبالشان راه افتاده تا مراقبشان باشد پس‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی در حین شکار شبانه شاگردان ممکن بود به مشکل بربخورند می توانست به آنها کمک‬
‫کند‪.‬جیانگ چنگ نیز احتماال پنهانی از جین لینگ مراقبت میکرده است و نگران بوده که شاید‬
‫اتفاقی برای او بیفتد‪.‬پس آندو تحت چنین شرایط خطرناکی با هم روبرو شدند‪.‬زمانی‬
‫که موضوع را پرسید فهمید که تمام داستان همین بوده است‪.‬وی ووشیان شدیدا خنده اش گرفته‬
‫بود‪.‬پس از مکثی کوتاه دوباره پرسید‪«:‬خب رئیس مکتب جیانگ و جین لینگ چطورن؟»‬
‫پس از مرگ جین گوانگیائو‪،‬اصیل ترین شخص برای وراثت مکتب النلینگ جین‪،‬جین لینگ بود‬
‫هرچند هنوز ارشدهای زیادی بودند که حریصانه به این منصب چشم دوخته و منتظر فرصت‬
‫بودند‪.‬مکتب النلینگ جین در بیرون مکتب مورد استهزا قرار میگرفت و از درون دچار مشکالت‬
‫فراوانی شده بود‪.‬جین لینگ نیز جوان بود و از پس اداره تمام امور بر نمی آمد!!! در پایان جیانگ‬
‫چنگ زیدیان بدست قدم به برج طالیی نهاد مدتی آنجا ماند و امنیت نسبی را به عنوان یک رئیس‬
‫مکتب در آنجا ایجاد نمود‪.‬هرچند اینکه در این چند روز چه اتفاقاتی افتاده بود را کسی نمیدانست‪.‬‬
‫الن جینگ یی لبهایش را جمع کرد و گفت‪«:‬حالشون خیلی هم خوبه‪،‬رئیس مکتب جیانگ عین‬
‫قدیمشه‪ ...‬همیشه با اون شالقش میفته به جون بقیه‪ ...‬البته اخالق بانوی جوان بهتر شده ‪....‬قدیما‬
‫وقتی داییش یه دفه سرش غر میزد اون سه مرتبه جوابشو میداد االن به ده مرتبه رسیده‪»...‬‬
‫الن سیژویی سرزنش کنان گفت‪«:‬جینگ یی چطور میتونی این طوری پشت سر بقیه حرف بزنی؟»‬
‫الن جینگ یی معترضانه گفت‪«:‬من توی روی خودشم اینطوری صداش میکنم!»‬
‫وی ووشیان وقتی حرفهای الن جینگ یی را شنید خیالش راحت شد‪.‬در حقیقت میدانست اینها‬
‫چیزی نیستن که میخواهد بپرسد ولی همین که جیانگ چنگ و جین لینگ می توانند با هم کنار‬
‫بیایند دیگر حرفی باقی نمیگذاشت‪.‬او از جا برخاست و پایین لباسش را تکاند‪«:‬خب پس خیلی‬
‫خوبه‪...‬اونا حتما با هم خوب پیش میرن‪...‬شماها برین به کارتون برسین‪...‬منم یه کار مهم دارم که‬
‫باید بهش رسیدگی کنم»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی با حقارت نگاهش کرد و گفت‪«:‬تو که همیشه تو مقر ابر لم میدی و ول میچرخی‬
‫کار مهمت چیه که باید بهش رسیدگی کنی؟!»‬
‫وی ووشیان بدون اینکه بطرف او برگردد گفت‪«:‬میرم کلم هامو بخورم!»‬
‫کم پیش می آمد که او صبح زود از خواب برخیزد‪.‬پس از اینکه به جینگشی برگشت برای مدت‬
‫طوالنی خوابید‪.‬نتیجه این برنامه خواب نامنظم این بود که وقتی بیدار شد غروب شده بود‪ .‬شام را‬
‫از دست داده و چیزی برای خوردن نداشت‪.‬وی ووشیان احساس گرسنگی نمیکرد‪.‬کماکان برگه‬
‫های خوشنویسی قدیمی و مقاالت الن وانگجی را بررسی میکرد و انتظار میکشید‪.‬با اینکه شب‬
‫شده بود ولی «کلم» هنوز برنگشته بود‪.‬‬
‫باالخره وی ووش یان با حس بد خالی بودن شکمش روبرو شد ولی آن موقع از زمان مقرر عبور و‬
‫مرور در مقر ابر گذشته بود‪.‬با توجه به قوانین مکتب‪،‬افراد بدون عذر موجه اجازه نداشتند بیرون‬
‫بروند چه برسد به خارج شدن از آنجا یا باال رفتن از دیوار ها‪...‬اگر مانند قدیم بود برایش اهمیت‬
‫نداشت چه کاری را نباید میکرد یا چه چیزی ممنوع بود اما وی ووشیان تنها زمانی به خوردن‬
‫اهمیت میداد که گرسنه بود‪،‬زمانی میخوابید که خسته بود‪،‬هنگام کسالت دست به آزار بقیه‬
‫میزد‪،‬وقتی به دردسر می افتاد هم فرار میکرد با این حال وضعیت کنونیش کامال فرق داشت‪.‬هر‬
‫عملی انجام می داد به پای الن وانگجی نوشته میشد‪.‬پس اکنون مهم نبود چقدر خسته یا گرسنه‬
‫باشد تنها می توانست بلند آه بکشد و تحملش کند‪.‬‬
‫کمی بعد از بیرون صدایی به گوشش رسید‪.‬درب جینگشی آرام باز شد و الن وانگجی برگشت‪.‬وی‬
‫ووشیان خودش را بر زمین انداخت و وانمود کرد مرده‪....‬‬
‫صدای قدم های آرام پای الن وانگجی را که به طرف میز می آمد شنید او چیزی نگفت و بنظر‬
‫میرسید چیزی را روی میز می نهد‪.‬وی ووشیان میخواست هنوز ادای مرده ها را دربیاورد ولی الن‬
‫وانگجی درب ظرفی را باز کرد و تمام جینگشی را عطر تندی پوشاند و این بو‪،‬عطر صندل سفید‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خنکی که در آنجا بود را در خود غرق کرد وی ووشیان یکباره بر زمین چرخی زده و برخاست‪«:‬اِر‪-‬‬
‫گاگا‪،‬واسه بقیه عمرم هر چی بگی واست انجام میدم!»‬
‫الن وانگجی با چهره ای مبهم‪،‬ظرفی را از درون جعبه بیرون کشید و روی میز قرار داد‪.‬وی ووشیان‬
‫بطرفش جذب شد‪.‬چشمش به رنگ سرخ روی ظرفهای سفید افتاد و برق شادی در‬
‫چشمانش درخشید‪ «:‬تو خیلی مهربونی‪،‬هانگوانگ جون‪،‬خیلی خوبی که رفتی بیرون و سر راهت‬
‫واسه منم غذا آوردی‪....‬از حاال به بعد هر دستوری بدی من اطاعت میکنم!»‬
‫در پایان‪،‬الن وانگجی یک جفت چوب غذا خوری سفید بیرون کشید و بصورت افقی روی کاسه‬
‫قرارشان داد و با صدای آرامی گفت‪«:‬موقع غذا خوردن‪،‬حرف زدن ممنوعه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو میگی موقع خوابیدن هم حرف زدن ممنوعه‪....‬پس چرا هر شب که خیلی‬
‫سر و صدا میکنم و کلـــــــــی حرف میزنم سعی نمیکنی ساکتم کنی؟»‬
‫الن وانگجی به او خیره شد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬باشه باشه باشه‪،‬تمومش میکنم‪...‬خب دیگه االن‬
‫اینطوریه‪...‬چرا قیافت هنوز اینجوریه؟ خیلی زود خجالت میکشی؟؟؟منتها من از این رفتارت خوشم‬
‫میاد‪...‬بینم اینو از غذاخوری هونان توی شهر سایی آوردی؟»‬
‫الن وانگجی حرفی نزد پس وی ووشیان نیز این سکوت را تایید سخن خود تصور کرد‪.‬او پشت‬
‫میز نشست و گفت‪«:‬نمیدونستم تا این موقع شب هم رستوران ها باز میمونن‪...‬قدیما همیشه واسه‬
‫غذا خوردن میرفتیم اونجا چون اگه فقط قرار بود غذای مکتب شما رو بخوریم عمرا اون چند ماه‬
‫رو هم دوام میاوردم‪...‬اوه اینجارو‪...‬تو یه مهمونی مکتب باید همچین چیزی باشه!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬ما؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬من و جیانگ چنگ‪...‬بعضی وقتا نیه هوایسانگ و بقیه هم میومدن!»‬
‫وی ووشیان خنده کنان نگاهی به الن وانگجی انداخت و گفت‪«:‬چرا اینطوری بهم نگاه‬
‫میکنی؟هانگوانگ جون‪،‬اصال فراموش نکن‪...‬همون موقع ها من یادمه دعوتت کردم بیای باهامون‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بریم غذا بخوریم‪...‬یادته چقدر تالش میکردم راضیت کنم؟ تو اصال نمیخواستی باهامون بیای‪....‬هر‬
‫وقت باهات حرف میزدم بهم نگاه میکردی همونطوری میگفتی نه‪...‬منم همش به در بسته‬
‫میخوردم‪...‬من هنوز اون جریانا رو با تو حل نکردم‪...‬تو هم همش ناراحتی ازم‪...‬میگم»او به طرف‬
‫الن وانگجی خیز برداشت‪ «:‬من کلی خودمو مجبور کردم بیرون نرم تا یه وقت قوانین مکتب رو‬
‫نقض نکرده باشم ‪...‬همینطوری عین یه پسر خوب اینجا منتظرت موندم تا برگردی‪...‬ولی کی‬
‫فکرشو میکرد تو کسی باشی که قوانین رو بشکنه و میره بیرون‬
‫که واسه من غذا پیدا کنه‪...‬هانگوانگ جون تو قوانین رو شکستی—اگه عموت بفهمه دوباره حمله‬
‫قلبی بهش دست میده!»‬
‫الن وانگجی سرش را پایین گرفت و دستان خود را دور وی ووشیان حلقه کرد‪ .‬کامال آرام و بی‬
‫صدا بنظر میرسید ولی وی ووشیان می توانست انگشتهای نوازشگر او را بر کمر خود احساس‬
‫کند‪.‬انگشتانش آنقدر گرم بودند که وی ووشیان میتوانست گرمایی که از لباس ها و پوستش تراوش‬
‫میکرد را احساس کند‪.‬احساسش کامال واضح بود و وی ووشیان نیز متقابال او را در آغوش گرفت‬
‫و با صدای آرامی گفت‪ «:‬هانگوانگ جون‪....‬من سوپ مکتب شما رو خوردم‪...‬االن دهنم تلخ‬
‫شده‪...‬دیگه هیچی نمیتونم بخورم ‪...‬چیکار کنم حاال؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه جرعه»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره من همش یه قلوپ خوردم ولی این سوپ اثرات جانبیش زیاده تلخیش از‬
‫دهنم تا کل گلومو گرفته بهم بگو‪....‬چیکار کنم؟»‬
‫پس از کمی سکوت الن وانگجی جواب داد‪«:‬خب متعادلش کن!»‬
‫وی ووشیان با فروتنی پرسید‪«:‬چطوری متعادلش کنم؟»‬
‫الن وانگجی سرش را باال گرفت‪.‬عطر مالیم دارو از میان لبهایشان بهم پیچید و با آن بوسه عمیق‬
‫تمام تلخی از میان رفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی بوسه به پایان رسید وی ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت‪«:‬هانگوانگ جون من یادم اومد‬
‫که تو دو تا کاسه از اون سوپ خوردی االن مزه دهن تو باید تلخ تر می بود!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی مزه لبات خیلی شیرین بود ‪...‬چقدر عجیب!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬فعال بخور‪»...‬پس از لختی سکوت ادامه داد‪«:‬وقتی غذاتو خوردی میتونیم‬
‫انجامش بدیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من ترجیح میدم اول کلم بخورم!»‬
‫الن وانگجی اخمی کرد‪.‬بنظر میرسید از شنیدن لفظ کلم متعجب شده باشد‪.‬وی ووشیان درحالیکه‬
‫می خندید دستانش را پشت گردن او حلقه کرد‪.‬‬
‫چنین مهمانی هایی باید پشت درهای بسته گرفته میشد‪...........‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -117 -‬بخش اول‬


‫بخور دان کهنه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بخوردانی قدیمی و کهنه را در عمارت گنجینه مقر ابر –تاالر کهن—یافت‪.‬‬
‫بخوردان به شکل بدن یک خرس با بینی یک فیل و چشمان کرگدن و دم گاو بود و دست و‬
‫پاهایی چون ببر داشت‪.‬شکمش در قسمت اصلی و رو به جلو قرار داشت‪ ،‬زمانی که بخور را در آن‬
‫قرار میداد دود نرم و مالیمی از خود دهانش خارج میساخت‪.‬‬
‫درون جینگشی‪،‬وی ووشیان مدتی با بخوردان سرگرم بود‪«:‬این چیزه خیلی بامزه به نظر‬
‫میرسه‪...‬هیچ نیروی منفی یا کشنده ای هم ازش ساطع نمیشه‪....‬پس قطعا چیزی نیست که واسه‬
‫آسیب رسوندن به مردم ازش استفاده بشه‪...‬الن جان‪،‬تو میدونی این واسه چه کاریه؟»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد‪.‬وی ووشیان بخور دان را بو کشید اما بوی عجیبی هم نمیداد و‬
‫ابداً مشکلی نداشت‪.‬از آنجا که هر دو هیچ چیز عجیبی درباره آن نیافتند بخوردان را کناری نهادند‬
‫تا در وقت دیگری بهتر بررسیش کنند‪.‬‬
‫آنها پیش از اینکه تصمیم به استراح ت بگیرند ناگاه دچار حالت رخوت عجیبی شدند و بخواب‬
‫عمیقی فرو رفتند‪.‬مدتی خیلی طوالنی گذشت و وی ووشیان بیدار شد و فهمید که او و الن‬
‫وانگجی در جینگشی مقر ابر نیستند بلکه در میانه جنگلی با درختان درهم قرار دارند‪.‬‬
‫وی ووشیان از روی زمین برخاست و گفت‪«:‬اینجا کجاست؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬این دنیا واقعی نیست!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دنیای واقعی نیست؟ مگه میشه‪»...‬او آستین های خود را تکانی داد و دید‬
‫میتواند همه چیز را احساس کند‪«:‬اگه واقعیت نیست پس چیه؟»‬
‫الن وانگجی هیچ پاسخی نداد‪.‬در سکوت به طرف رودخانه ای پیش رفت و به او اشاره کرد تا‬
‫آنجا را تماشا کند‪.‬وی ووشیان هم دنبالش رفت و به انعکاس خودش در آب نگاه کرد‪.‬حقیقتا شوکه‬
‫شده بود‪.‬بازتاب چهره اش در آب رودخانه همان صورت خود در زندگی قبلیش بود‪.‬‬
‫وی ووشیان سریع پرسید‪«::‬بخاطر ظرف بخور اینطور شد؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی سری تکان داد و گفت‪«:‬اینطور بنظر میرسه!»‬


‫پس از اینکه مدتی به آن چهره درون آب خیره ماند باالخره مسیر نگاه خود را تغییر داد‪«:‬مشکلی‬
‫نیست من اونو امتحانش کردم‪...‬هیچ انرژی شری نداشت پس نمیتونه یه اسلحه شوم و شیطانی‬
‫باشه‪...‬ممکنه یه استادی اینو هم برای تهذیبگری ساخته بوده یا شایدم واسه سرگرمی‪...‬فعال بیا‬
‫یه کمی اطراف رو بگردیم ببینم توی چه وضعی هستیم!»‬
‫آنها در آن جنگلی که بنظر میرسید توهم باشد مدتی چرخیدند‪.‬خیلی زود کلبه کوچکی دیدند‪.‬وی‬
‫ووشیان وقتی کلبه را دید با صدای بلندی گفت‪«:‬هاه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان کلبه را بررسی کرد و گفت‪«:‬این کلبه خیلی واسه من آشناست!»‬
‫کلبه‪،‬خانه ای بسیار معمولی بنظر میرسید با اینکه بنظرش مشکوک میرسید ولی نمیدانست آیا‬
‫درست می بیند یا خیر‪...‬از درون کلبه صدای دستگاه بافندگی به گوش میرسید‪.‬‬
‫هر دو به هم نگاه کردند و بدون حرف اضافه بهم نزدیک شدند ولی وقتی به دم در کلبه ایستاده‬
‫و درونش را نگاه کردند با شگفتی بر جای خود میخکوب شدند‪.‬‬
‫درون کلبه بدترین داستانی را که میشد تصور کرد می دیدند‪.‬نه تبهکاری بود و نه هیچ‬
‫هیوالیی‪...‬تنها یک نفر درون کلبه بود‪،‬شخصی که هردویشان بخوبی او را میشناختند‪.‬‬
‫الن وانگجی درون کلبه نشسته بود!‬
‫این«الن وانگجی» همانند الن وانگجی که کنار وی ووشیان ایستاده بود زیبا و قدی بلند‬
‫داشت‪.‬لباسی ساده از پارچه نخی آبی و سفید بر تن داشت و بنظر میرسید ردای تهذیبگری برجسته‬
‫را به تن کرده است‪.‬در آن طرفش‪،‬دستگاه بافندگی انگار به خودی خود حرکت میکرد بنظر میرسید‬
‫که طلسمی رویش قرار دارد که می توانست پارچه را به خودی خود ببافد‪.‬الن وانگجی کناری‬
‫نشسته بود و کتابی در دست داشت و آن را میخواند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنها از جلوی در حرکت کردند و عمدا کمی سر و صدا کردند اما «الن وانگجی» بنظر میرسید‬
‫متوجه هیچ چیزی نمیشود‪.‬با چهره ای جدی غرق کتاب شده و با انگشتانش کتاب را ورق میزد‪.‬‬
‫وی ووشیان به الن وانگجی کنار خود نگاهی انداخت بعد «الن وانگجی»درون کلبه را دید سپس‬
‫انگار که چیزی فهمیده باشد گفت‪«:‬که اینطور‪،‬فهمیدم!»‬
‫الن وانگجی کناریش‪،‬ابروهایش را باال برد‪،‬حرکت کوتاهی کرد و نشان داد که متعجب شده است‬
‫پرسید‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ا‪-‬ا‪-‬این‪....‬این رویای منه!»‬
‫پیش از آنکه حرف خود را کامل کند شخصی الغر اندام و سیاهپوشی به درون کلبه آمد‪.‬با صدای‬
‫بلندی گفت‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬من برگشتم!»‬
‫الن وانگجی نگاهی به وی ووشیان شاد و خندان انداخت که یک بیل روی دوش نهاده و یک‬
‫تور ماهیگیری در دست داشت‪.‬یک نی از جنس کاه هم در دهانش بود‪.‬انداخت و ساکت تر از قبل‬
‫شد‪.‬اگر این رویای وی ووشیان بود پس باید عادی باشد که افراد درون رویا نمیتوانستند آنها را‬
‫ببینند‪«.‬الن وانگجی بافنده» باال را نگاه کرد و زمانی که «وی ووشیان کشاورز»را دید گوشه‬
‫لبانش شبیه لبخندی جمع شدند ولی لبخند خیلی زود ناپدید شد‪.‬برخاست و برای او فنجانی پر از‬
‫آب آماده کرد‪.‬‬
‫«وی ووشیان کشاورز»نی که در دهانش بود را تف کرد و روی میز چوبی کوچکی نشست‪.‬فنجان‬
‫را گرفت و قلپ قلپ آن را سر کشید‪.‬بعد شروع به سخن گفتن کرد‪«:‬امروز عجب آفتابی بود اون‬
‫بیرون‪....‬واقعا پخت م از گرما‪...‬همه چیو سر زمین ول کردم اومدم‪...‬اصال دیگه نمیرم سر کار‪...‬حاال‬
‫شاید بعدا رفتم برشون داشتم‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«الن وانگجی بافنده» گفت‪«:‬امم» بعد حوله سفیدی را برداشت و بدستش داد‪.‬هرچند «وی‬
‫ووشیان» نیشش به خنده ای وا شد‪.‬کامال مشخص بود که میخواهد «الن وانگجی»صورتش را‬
‫برایش تمیز کند‪.‬‬
‫«الن وانگجی» درخواستش را رد نکرد‪.‬با جدیت و عالقه به تمیز کردن صورت او پرداخت‪«.‬وی‬
‫ووشیان»همانطور که با او سخن میگفت حقیقتا لذت می برد‪«:‬رفتم اطراف رودخونه و یه کمی‬
‫اونجا چرخیدم بعدش دو تا ماهی گرفتم‪...‬امشب واسم ماهی کباب کن اِر‪-‬گاگا!!»‬
‫«امم»‬
‫« توی گوسو چطوری پخت و پز میکنین؟ بلدی ماهی ترش و پر ادویه درست کنی‪،‬الن جان؟ من‬
‫خیلی این غذا رو دوست دارم‪...‬ولی خواهش میکنم شیرین درستش نکنی باشه؟ یه بار اینطوری‬
‫مزه اش کردم نزدیک بود باال بیارم!»‬
‫«امم‪،‬انجامش میدم»‬
‫«هوا همش داره گرمتر میشه نیازی نیست واسه حموم آبو زیاد بجوشونیم‪ ....‬منم نصف هیزما رو‬
‫شکستم!»‬
‫«امم‪،‬باشه!»‬
‫الن وانگجی به مکالمه معمولی روزانه آندو نفر گوش داد و پرسید‪«:‬رویات؟»‬
‫وی ووشیان چنان خندید که دلش درد گرفت‪«:‬پوهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪،‬عایی‪،‬آره‪...‬تا یه مدتی بود‬
‫پیش خودم همش از این چیزا تصور میکردم‪...‬تصور میکردم که دو تایی باهم بازنشست شدیم و‬
‫واسه گوشه نشینی رفتیم حومه شهر زندگی میکنیم‪...‬من میرفتم شکار‪،‬کشاورزی میکردم تو هم‬
‫میموندی خونه‪،‬حواستو به خونمون میدادی بافندگی میکردی واسه منم غذا می پختی‪...‬تازه‬
‫پوالمونم دست تو بود و همه خرج و مخارج منم میدادی‪....‬شبم می نشستی لباسامو رفو‬
‫میکردی‪...‬همش رویا میدیدم که بهت میگم آب رو بجوشونی که شب دوتایی با هم بریم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حموم‪...‬ولی هر دفعه میومدیم لباسامونو در بیاریم من از رویا می پریدم‪...‬چه خجالت آور‬


‫واقعا‪.....‬هاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫او اصال هم احساس شرم نمیکرد که الن وانگجی رویایش را دیده است‪.‬در عوض کامال راضی‬
‫و خوشنود بود‪.‬الن وانگجی وقتی شیطنت او را دید چشمانش را هاله ای از مهربانی گرفت و‬
‫گفت‪«:‬بایدم همینطور باشه!»‬
‫رویای وی ووشیان پر از چیزهای عجیب مانند‪ :‬پخت و پز‪،‬خوردن‪،‬غذا دادن به مرغ ها‪،‬شکستن‬
‫چوب برای هیزم بود‪.‬همانطور که انتظار داشت موقعی که جوشاندن آب برای حمام رسید‪.‬رویایش‬
‫ناگهان بهم ریخت‪.‬آنها چند قدم از کلبه دور شدند و به عمارت باشکوهی رسیدند‪.‬بیرون عمارت‬
‫یک درخت ماگنولیا با شاخ و برگ هایی که همه جا کشیده شده بودند قرار داشت و فضا کامال‬
‫ساکت بود و عطر درخت همه جا پیچیده بود‪.‬‬
‫مکان رویا عوض شده بود‪.‬اینبار در جایی قرار داشتند که هردو بخوبی آنجا را میشناختند‪.....‬آنجا‬
‫عمارت کتابخانه مقر ابر بود‪ .‬نور شمع از پنجره چوبی به بیرون می تابید و صداهایی آرام از آنجا‬
‫به گوش میرسید‪ .‬وی ووشیان با نگاهی به آنجا گفت‪«:‬بریم داخل و اونجا رو ببینیم؟»‬
‫الن وانگجی بنا به دالیلی ناشناخته سر جای خود خشکش زده بود‪.‬او به پنجره خیره شده و در‬
‫فکر فرو رفته بود‪.‬بنظر میرسید درباره موضوعی تردید دارد‪.‬این حالت او برای وی ووشیان عجیب‬
‫بود‪.‬نمیدانست چرا الن وانگجی نمیخواهد وارد عمارت کتابخانه شوند پس پرسید‪«:‬چیزی شده؟»‬
‫الن وانگجی سر خود را با عجله تکان داد‪.‬بعد از اینکه مدتی سکوت کرد خواست چیزی بگویدکه‬
‫ناگهان صدای خنده وحشیانه ای سکوت درون عمارت کتابخانه را درهم پیچاند و از بین برد‪.‬‬
‫چشمان وی ووشیان با شنیدن صدا درخشیدند‪.‬او با عجله چند قدم بلند برداشت و از پله ها باال‬
‫رفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حاال که وارد عمارت کتابخانه شده بود الن وانگجی نیز نمیتوانست بیرون بماند پس او نیز بدنبالش‬
‫رفت‪.‬هر دو با هم وارد تاالری که نور چراغ در آن روشن بود شدند و آنجا چیز جالب توجهی دیدند‪.‬‬
‫در روی یک حصیر رنگ روشن بر زمین‪،‬مکانی که برای تنبیه شاگردان جهت نوشتن و‬
‫رونویسی متون اختصاص داشت‪.‬یک وی یینگ‪،‬شانزده ساله‪،‬خنده ای رعد آسا و وحشیانه سر داده‬
‫و با دست محکم روی میز می کوبید‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫و روی زمین یک کتابچه زرد رنگ قرار داشت که الن جان جوان چنان به او نگاه میکرد انگار‬
‫یک مار سم ی یا عقرب است‪.‬او به گوشه ای از عمارت کتابخانه عقب نشینی کرده بود و با خشم‬
‫فریاد زد‪«:‬وی یینگــــــــ »‬
‫وی یینگ جوان چنان میخندید که زیر میز افتاده و قل میخورد‪.‬بعد که توانست از الی خنده های‬
‫بلندش نفس بگیرد گفت‪«:‬ایناها‪...‬اینجام!»‬
‫در این سو نیز وی ووشیان از دیدن این صحنه دوباره به خنده افتاده بود‪.‬او الن وانگجی را که‬
‫کنارش ایستاده بود کشید و گفت‪«:‬عجب رویای خوشگلی! واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم الن‬
‫جان‪...‬خودتو نگاه کن‪...‬واقعا ببین اون موقع چجوری بودی‪....‬قیافه شو‪...‬هاهاهاهاهاهاها‪»....‬‬
‫اما چهره الن وانگجی عجیب تر بنظر میرسید‪.‬وی ووشیان او را کشید و بطرف حصیری برد تا در‬
‫سمت دیگری بنشینند و به نبرد و جر و بحث خودشان در نوجوانی بخندند‪.‬او نشست و دست خود‬
‫را به زیر چانه گرفت‪.‬‬
‫در آن طرف الن جان جوان‪،‬بیچن را از غالف بیرون کشیده بود‪.‬وی ووشیان جوان هم بالفاصله‬
‫سویبیان را گرفت درحالیکه چند سانت آن را از غالف در می آورد به او یادآوری میکرد‪«:‬ادب و‬
‫اخالق! ارباب زاده دوم الن! مراقب رفتارت باش! منم امروز شمشیرمو آوردما‪...‬اگه میخوای اینجا‬
‫بجنگیم بنظرت چیزی از عمارت کتابخونه سالم میمونه؟»‬
‫الن جان جوان با خشم گفت‪«:‬وی یینگ‪...‬تو‪....‬تو دیگه چجور آدمی هستی؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی یینگ جوان ابروی خود را باال برد و جواب داد‪«:‬خب چجوری باید باشم؟! یه مَردم دیگه!»‬
‫الن جان جوان بطرفش حمله برد و گفت‪«:‬تو یه ذره هم شرم نداری!»‬
‫وی یینگ جوان گفت‪ «:‬یعنی باید بخاطر این قضیه شرمنده باشم؟ نگو به من تا حاال هیچ وقت‬
‫همچین چیزی رو نخوندی‪...‬چون اصال باور نمیکنم!»‬
‫الن جان جوان‪ ،‬مدتی تالش کرد جلوی خود را بگیرد ولی طاقت نیاورد و دوباره با چهره ای چون‬
‫یخ‪،‬شمشیر بدست به او حمله کرد‪ .‬وی یینگ جوان متحیر ماند‪«:‬چیه؟ تو واقعا میخوای باهام‬
‫بجنگی؟!» او نیز شروع به حمله کرد‪.‬بدین شکل آندو در عمارت کتابخانه شروع به نبرد کردند‪.‬‬
‫در این لحظه وی ووشیان گفت‪«:‬هاه!» بعد از گوشه چشم به الن وانگجی نگاهی انداخت و‬
‫متحیرانه پرسید‪«:‬اون موقع اینطوری شد؟ پس چرا من این جنگمون رو یادم نمیاد؟»‬
‫کوچکترین صدایی از الن وانگجی در نیامد‪.‬وی ووشیان به او خیره ماند ولی او دائم از نگاه وی‬
‫ووشیان طفره میرفت‪.‬وی ووشیان از ته دل احساس میکرد امشب چیزی درباره رفتار الن وانگجی‬
‫درست نیست‪.‬‬
‫همینکه خواست سوالی بپرسد صدای وی یینگ جوان را شنید که هنگام نبرد هم حرفهای مسخره‬
‫میزد‪ «:‬خوبه خوبه خوبه! محکم ولی آزاد‪،‬بعد از رها کردن ضربه ها هم خوب تحت کنترل‬
‫میگیریشون‪....‬خوشگل شمشیر میزنی! ولی الن جان اوه الن جان‪،‬فقط نگاه کن قیافت چقدر قرمز‬
‫شده؟!!! نکنه چون داری با من میجنگی اینطوره؟ یا نکنه بخاطر اینکه چشمت به اون کتابچه افتاد‬
‫این رنگی شدی؟!»‬
‫الن جان جوان اصال شرمنده نبود بلکه با سرعت بیشتری شمشیرش را چرخاند‪«:‬چرند نگو!»‬
‫وی یینگ جوان با انعطاف زیادی که داشت به او حمله میکرد‪.‬بعد صاف ایستاد و بطرف الن‬
‫وانگجی جوان رفت و گونه سفید و صافش را نیشگون گرفت‪«:‬کجاش چرنده؟ تو باید یه ذره حس‬
‫خودتو بفهمی‪...‬صورتت داره میسوزه!هاهاها!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صورت الن جان جوان سرخ و سفید ش د‪.‬میخواست دست وی یینگ را پس بزند که او سریعتر‬
‫عقب کشید‪.‬او که دستش را برای زدن و دور کردن وی یینگ جوان دراز کرده بود نتوانست به او‬
‫برسد و نزدیک بود خودش را بزند‪...‬وی یینگ جوان چرخی زد و با آسودگی گفت‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬اوه‪،‬الن جان‪،‬عصبانی نشو ولی یه نگاهی به آدمای همسن خودت بنداز‪....‬کدومشونو دیدی‬
‫سر همچین چیزی خجالت بکشن؟ یه همچین چیز کوچیکی دیدی هیجان زده شدی؟‬
‫واقعا چه آدم تازه کاری هستی!»‬
‫اگر این موقعیت در حقیقت برایشان رخ نداده بود یا جزئی از رویاهای او نبود پس حتما این یکی‬
‫از رویاهای الن وانگجی است‪ .‬وی ووشیان که از تماشای این صحنه لذت می برد گفت‪«:‬الن‬
‫جان تو چه خوب منو میشناسی‪....‬تو این موقعیت حتما همینو میگفتم!»‬
‫با این حال او متوجه نشد که الن وانگجی حقیقی هم به اندازه الن وانگجی جوان مضطرب است‪.‬‬
‫وی یینگ همانطور حرف میزد‪«:‬رونویسی متون کار کسل کننده ایه‪...‬چطوره وقتی داری کپی‬
‫میکنی من یه چندتا چیز یادت بدم؟ میتونی به عنوان تشکر بابت اینکه حواست بهم بوده حسابش‬
‫کنی‪»...‬‬
‫الن جان جوان که مدت زیادی بود حرفهای او را تحمل میکرد دیگر نتوانست طاقت بیاورد‪.‬بیچن‬
‫را به جلو هل داد‪.‬شمشیرهایشان بهم برخورد کردند و نزدیک بود هر دو از پنجره بیرون بیفتند‪.‬وی‬
‫یینگ جوان که میدید سویبیان از دستش رها شده با شگفتی گفت‪«:‬هی شمشیرم!!»‬
‫او در حین فریاد زدن از جا پریده و به طرف پنجره رفت تا شمشیر خود را بگیرد اما الن جان جوان‬
‫بطرفش خیز برداشت و از پشت او را گرفت و بر زمین کوبید‪.‬سر وی یینگ جوان به زمین برخورد‬
‫کرد‪.‬او بشدت تقال میکرد و هر دو دوباره با جنجال و سر و صدا به نبرد پرداختند‪.‬وی یینگ‬
‫جوان‪،‬بشدت لگد می انداخت و با آرنج به او می زد اما نمیتوانست خودش را از قفل بازوهای الن‬
‫جان جوان نجات دهد‪ .‬وی یینگ جوان انگار در توری آهنین و غیر قابل نفوذ اسیر شده بود‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬داری چیکار میکنی؟ الن جان‪،‬شوخی کردم!شوخی کردم بابا! چرا اینقدر جدی میگیری؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جان جوان مچش را گرفته و بدنش را به پشت او فشرد‪.‬سپس با صدای آرامی‬
‫گفت‪«:‬چی‪...‬میخواستی‪...‬یادم بدی؟»‬
‫لحن صدایش سرد بود اما چشمانش مانند آتشفشان آتشینی می درخشیدند‪.‬‬
‫از لحاظ مهارت با هم برابر بودند اما وی یینگ جوان بخاطر یه لحظه بی توجهی روی زمین افتاد‬
‫و او که خودش را به نادانی زده بود گفت‪«:‬چی؟ من چیزی گفتم؟»‬
‫الن جان گفت‪«:‬نگفتی؟»‬
‫وی یینگ با اعتماد به نفس گفت‪«:‬نگفتم!»دوباره از نو شروع به وراجی کرد‪«:‬بی خیال الن‬
‫جان‪،‬نباید هر چی من میگمو جدی بگیری‪ ...‬اصال باورم نمیشه تو هر چرت و پرتی من میگمو‬
‫باور میکنی‪ ...‬بخاطر چی عصبانی هستی اصن؟ من تمومش میکنم باشه؟ بی خیال دیگه ولم‬
‫کن‪...‬من هنوز رونویسی امروزمو تموم نکردم‪...‬میخوام برم‪...‬میخوام برم!»‬
‫الن جان با شنیدن حرفهایش کمی آرام گرفت و دستان خود را شل کرد اما درست بعد از اینکه‬
‫وی یینگ مچ خود را از دست او رها کرد موذیانه خندید و محکم به دستش ضربه ای زد‪.‬‬
‫هرچند الن جان از قبل آمادگی داشت و در لحظه جلوی حمله وی یینگ را گرفت و یکبار دیگر‬
‫او را محکم چسبید‪.‬این بار دستش را سفت تر از قبل گرفت و مچ وی یینگ را محکم پیچاند و‬
‫گفت‪«:‬بابا گفتم شوخی کردم !! الن جان تو شوخی هم سرت نمیشه؟؟»‬
‫شعله های خشم در چشمان الن جان می رقصیدند‪.‬بدون اینکه چیزی بگوید پیشانی بند خود را از‬
‫پیشانی باز کرد و سه بار دور دستان وی یینگ که زیرش افتاد بود پیچاند و با گره ای سریع‬
‫دستانش را بست‪.‬‬
‫وی ووشیان از اینکه همه چیز اینطور عوض شده بود متحیر ماند‪.‬‬
‫لحظه ای بعد برگشت و به الن وانگجی که کنارش بود نگاه کرد همان موقع بود که دید چهره‬
‫الن وانگجی هنوز سفید است و ذره ای سرخی ناشی از شرم در صورتش آشکار نبود اما الله های‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫گوشش برنگ صورتی درآمده بودند‪.‬وی ووشیان آرام به طرف او لغزید‪«:‬الن اِر‪-‬گاگا‪...‬این رویای‬
‫تو یه مقداری مشکل داره نه؟»‬
‫الن وانگجی سریع برخاست‪«:‬اینقدر نگاه نکن!»‬
‫وی ووشیان او را که میخواست برود گرفت تا جلوی رفتنش را بگیرد‪«:‬نرو دیگه!! من میخوام‬
‫ببینم توی رویای تو چه خبره؟!!! ما هنوز به قسمتای جالبش نرسیدیم درسته؟؟»‬
‫وی یینگ ‪،‬مدتی در کنار میز درون عمارت کتابخانه سر و صدا کرد ولی در پایان دستانش توسط‬
‫الن جان محکم بسته شدند‪.‬پس از اینکه مجبور شد ساکت بماند سعی کرد با دلیل و برهان او را‬
‫سر عقل بیاورد‪«:‬الن جان‪،‬یه مرد نجیب بجای زور و فشار از زبونش استفاده میکنه‪...‬اگه تو‬
‫اینطوری بخوای رفتار کنی فقط نشون میدی آدم متعصبی هستی‪...‬یه ذره فکر کن مگه من بهت‬
‫چی گفتم؟»‬
‫الن جان به سردی نفس بلندی کشید و گفت‪«:‬خودت بشین فکر کن به من چی گفتی!»‬
‫وی یینگ با اعتراض گفت‪«:‬من همش گفتم تو هیچی بلد نیستی‪..‬و آدم آماتوری هستی‪...‬مگه‬
‫دروغ گفتم؟ خیلی چیزای بالغانه هست که تو نمیفهمی درسته؟ با من اینطوری رفتار میکنی هم‬
‫فقط واسه اینه که لو رفتی‪ ...‬اگه متعصب نیستی پس اسمت چیه؟»‬
‫الن جان گفت‪«:‬کی گفته من نمیفهمم؟»‬
‫وی یینگ ابرویش را باال برد و با پوزخند گفت‪«:‬اوووووه‪،‬جدی؟ اینقدر یدنده نباش لطفا!! اگه‬
‫بخوای اینطوری ادامه بدی از متعصب هم بدتری‪.....‬هاهاهاهاهاهاهاها‪........‬عاخ‪».....‬‬
‫صدایش وقتی درآمد که الن جان قسمت پایین بدنش را محکم چسبید‪.‬الن جان چهره ای جذاب‬
‫ولی پر از بی تجربگی داشت با این حال تکرار کرد‪«:‬کی گفته من نمیفهمم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به الن وانگجی چسبید و الله گوشش را به آرامی گاز گرفت‪«:‬آره‪...‬کی گفته تو‬
‫نمیفهمی؟ پس تو شبا به این رویا فکر میکردی؟ الن جان راستشو بهم بگو‪...‬تو واقعا میخواستی‬
‫با من گذشته از این کارا بکنی نه؟ باورم نمیشه‪ ...‬هانگوانگ جون اینطوری باشه!»‬
‫هرچند چهره الن وانگجی چیزی را نشان نمیداد اما رنگ صورتی از گوشها فراتر رفت و گردنش‬
‫را پوشاند‪.‬انگشتانش روی زانو آرام جمع شدند‪.‬‬
‫در آنسو مردانگی وی یینگ مورد حمله و تصرف قرار گرفته بود او نفس نفس زنان گفت‪ «:‬تو‬
‫داری چه غلطی میکنی الن جان؟!!! دیوونه شدی؟»‬
‫الن جان ‪،‬تمام بدن خود را میان پاهای وی یینگ قرار داده و فشار میداد‪ .‬در چنین حالتی هرکسی‬
‫بود احساس تهدید میکرد‪.‬وی یینگ که دید در موقعیت شکست قرار گرفته حرفهای خود را عوض‬
‫کرد‪....«:‬نه نه نه ! هیچ کسی نگفت تو نمیفهمی! ا‪-‬ا‪-‬ا‪-‬اول منو ول کن!! بیا با هم مذاکره کنیم!»‬
‫او بازوهای خود را با آشفتگی حرکت میداد و جنس پارچه ای که برای ساخت پیشانی بند مکتب‬
‫گوسوالن استفاده میشد بسیار خوب بود‪.‬مهم نبود او چقدر بال بال میزند ابدا موفق به پاره کردن‬
‫پیشانی بند نمیشد!پس از چند مرحله پیچ و تاب خوردن‪،‬چشمش به کتابی که هنوز روی زمین بود‬
‫افتاد‪.‬با عجله ک تاب را برداشت و بطرف الن جان جوان پرت کرد تا توجهش را به تصاویر درون‬
‫کتاب جلب کند‪«:‬اول آروم بگیر!»‬
‫کتاب ابتدا به سینه الن جان برخورد و بعد روی پاهای باز شده وی یینگ افتاد‪.‬چند صفحه از‬
‫کتاب جا به جا شد و الن جان وقتی چشمش به کتاب افتاد در دم سر جایش خشک شد و دیگر‬
‫نتوانست حرکت کند‪.‬‬
‫تصادفاً صفحه ای روبرویش باز شده بود تصویری وقیحانه و حالتی از رابطه ای پر از خشونت‬
‫بود‪.‬مهمتر از همه اینکه آن تصاویر متعلق به رابطه دو مرد بودند!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان بیاد آورد آن کتابی که در گذشته به الن وانگجی نشان داده هیچ تصویری از افراد‬
‫آ ستین بریده نداشته(تمایل به همجنس!)پس قطعا چنین تصویری متعلق به آن کتاب نبود‪.‬او با‬
‫شگفتی به نگاه کردن ادامه داد‪.‬جزئیات رویای الن وانگجی چنان دقیق و گسترده بودند که از‬
‫شدت حیرت به نفس نفس افتاده بود‪.‬الن جان بدون پلک زدن به تصویر خیره شده بود‪.‬وی یینگ‬
‫نیز به تصویر نگاهی انداخت و با حیرت گفت‪....«:‬آم‪ »...‬سپس در دل به ناله افتاد‪.‬از آنجایی که‬
‫اعتقاد داشت حرکاتش از حرفهایش تاثیرگذارتر هستند پس قدرت پاهایش را بکار گرفت و با‬
‫سرعت به جلو لگد انداخت‪.‬با اینحال الن جان با یک دست پشت زانویش‬
‫را گرفت و پاهایش را کامل باز کرد‪،‬با چند حرکت کمربند و شلوارش را هم از تنش کشید‪.‬‬
‫وی یینگ احساس میکرد پایین تنه اش یخ بسته وقتی پایین را نگاه کرد قلبش هم یخ بست و با‬
‫صدای بلندی گفت‪«:‬داری چیکار میکنی الن جان؟؟»‬
‫در آنطرف وی ووشیان عمیقا محو نمایش روبرویش شده بود در دل با هیجان فریاد میکشید‪:‬‬
‫خیال کردی داره چیکار میکنه؟؟؟ خو داره تو رو میکنه!!!! ‪ ‬‬
‫وی یینگ بدون شلوار مانده و پاهای الغر و سفیدش به همراه پایین تنه عریانش در معرض‬
‫نمایش بودند و او همچنان لگد می انداخت‪.‬الن جان پاهایش را پایین گرفت به تصاویر نگاهی‬
‫انداخت سپس دست راستش را به سمت نقطه گوشتی و تنگ پایین او فرو برد‪.‬‬
‫تمام پایین تنه وی یینگ سفت شده بود‪.‬هرچند ناحیه مخفی و خصوصیش با زور و اجبار لمس‬
‫میشد و او چیزی برای پنهان کردن نداشت‪.‬الن جان با دو انگشت ناحیه صورتی رنگ پایین تنه‬
‫او را مالید‪.‬وی یینگ به خود لرزید‪.‬نور شرمندگی به سراسر صورتش پیچید ولی هنوز می جنگید و‬
‫تقال میکرد و دیوانه وار به خود می پیچید‪.‬الن جان روی وی یینگ بود و هنوز آرام و با دست‬
‫راستش آن منطقه را لمس میکرد چشمهایش رو به پایین و لبهایش بهم مهر شده بودند‪.‬به تدریج‬
‫قدرت بیشتری به دستهایش داد و در حین مالیدن آن نقطه بخشی از انگشتانش را به آرامی وارد‬
‫شکاف صورتی رنگ نمود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با پوزخند به الن وانگجی نگریست‪«:‬پس واسه این بود نمیخواستی بیایم اینجا‬
‫هانگوانگ جون‪...‬می ترسیدی وقتی داری تو رویات باهام اینطوری میکنی منم ببینم هاه؟ خیلی‬
‫دلت میخواست یه سوراخ پیدا کنی و قایم شی نه؟»‬
‫الن وانگجی کنارش صاف نشسته بود‪.‬پایین را نگاه میکرد و بنظر میرسید مژه هایش می لرزد‪.‬وی‬
‫ووشیان دست خود را زیر چانه برد و در حین تماشای صحنه انگشت شدن جوانی خود توسط الن‬
‫جان جوان خنده ای کرد و گفت‪«:‬اگه تونستی اینطوری درباره ش رویاپردازی کنی هانگوانگ‬
‫جون باید همون موقع اینکارو باهام میکردی‪...‬من‪»...‬‬
‫پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند الن وانگجی دستش را گرفت و او را محکم‬
‫به زمین چسباند و لبهای او را محکم به لب گرفته و بوسید‪.‬وی ووشیان داغی گونه هایش را‬
‫احساس میکرد و صدای تپش های وحشیانه قلبش را هم بخوبی میشنید‪.‬این موضوع برایش‬
‫سرگرم کننده بود‪.‬همین که لبهای مرطوبشان از هم جدا شد‪،‬زمزمه کنان گفت‪«:‬چیه‪...‬بازم خجالت‬
‫کشیدی؟»‬
‫الن وانگجی بشکلی عجیب و خشن نفس میکشید و پاسخی نداد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬یا ‪.....‬نکنه‬
‫راست کردی؟»‬
‫همزمان وی یینگ در آنسو‪،‬ناله ای همراه با اشک سر داد‪.‬‬
‫الن جان تمام سنگینی بدنش را روی بدن وی یینگ نهاده و قسمت پایین بدنشان بهم متصل‬
‫شده بود و او راهش را به درون جسم وی یینگ یافته بود‪.‬آن جسم خارجی سفت و سخت ذره ذره‬
‫وارد بدن وی یینگ میشد و او آنقدر احساس نارضایتی داشت که پاهای خود را می پیچاند ولی‬
‫بخاطر ا ینکه دستانش با پیشانی بند محکم بسته شده بودند نمیتوانست آزادانه حرکت کند‪.‬او بخاطر‬
‫آن درد چند باری سر خود را به دیوار زد‪.‬الن جان دست خود را بالشی برای محافظت سر وی‬
‫یینگ قرار داد و همزمان عضو سفت شده خود را محکم درون جسم او فرو برد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫از همان ابتدای امر برای آ ن نقطه گوشتی کوچک تحمل یک انگشت هم سخت بود ولی حاال‬
‫چیزی داغ و سخت در آن فرو رفته و بشدت کش آمده بود‪.‬حتی چین های زیرش هم حاال صاف‬
‫شده بودند(واقعا نیازی به این همه جزئیات نیستا تخیل خودش همه کارا رو میکنه‪-‬مترجم)وی‬
‫یینگ گیج شده بود و بنظر میرسید نمیداند که چه خبر شده است اما الن جان به آرامی درونش‬
‫ضربه میزد و از تصویر مشاوره میگرفت وی یینگ ناله هایی لطیف و ناخودآگاه سر میداد‪...‬‬
‫وی ووشیان بطرف الن وانگجی برگشت و گفت‪ «:‬تو اون موقع خیلی کوچیک بودی الن‬
‫جان‪...‬ولی سایزت زیادی بزرگه ها‪«...‬من»اونجا یه باکره ام بنظرم واسه شروع زیادی خشن رفتار‬
‫میکنی‪»....‬‬
‫او در حالی این حرفها را میزد که زانوهایش را عمدا به پاهای الن وانگجی میمالید‪.‬حاال که داشت‬
‫صحنه ای زنده را با بازیگری خودش می دید احساس هیجان زیادی داشت و دوست داشت این‬
‫شق شدگی دالورانه را شخصا هم تجربه کند‪.‬‬
‫پیش از آنکه زیاد منتظر بماند‪،‬الن وانگجی بدون اینکه چیزی بگوید پایین لباس و شلوارش را‬
‫پاره کرد وی ووشیان نیز به طبیعتا با میل و خواست خود پاهایش را باز کرد و دور کمر او حلقه‬
‫نمود‪.‬الن وانگجی نیز عضو سخت خود را روی ورودی بدنش قرار داد‪.‬‬
‫آنها تقریبا هر روز معاشقه میکردند‪ .‬قلب و جسم وی ووشیان بخوبی با الن وانگجی هماهنگ و‬
‫آشنا بود‪.‬او گردن الن وانگجی را تنگ در آغوش گرفت‪.‬نفس عمیقی کشید و اجازه داد تا آن تیغه‬
‫تیز به درونش وارد شود‪.‬‬
‫او به نرمی وارد بدنش شد‪.‬ورودی جسم وی ووشیان نرم و داغ بود‪.‬درونش چنان مرطوب بود که‬
‫این جسم خارجی را بیشتر به داخل میکشید‪.‬بخوبی عضو الن وانگجی را در خود نگه میداشت‪.‬خیلی‬
‫زود از نقطه اتصال جسم شان بهم صدای برخورد و شاالپ شولوپ برخاست‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عضو الن وانگجی از لحاظ وزن نیز بسیار قابل توجه بود‪،‬انتهایش از شدت سفتی رو به باال رفته‬
‫بود‪.‬با هر ضربه ای که به درونش میزد مستقیما به دیواره داخلی و نقطه حساس وی ووشیان‬
‫برخورد میکرد‪.‬هر بار که این برخورد تکرار میشد موجی از لذت هردویشان را در بر میگرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان بخاطر ضربه های الن وانگجی احساس گیجی میکرد و از درون دائم منقبض میشد‪.‬از‬
‫فرق سر تا نوک انگشتانش می لرزید و از فرط لذت گردن خود را قوس داده بود‪.‬از الی فضای‬
‫شکل گرفته زیر بغلش به سختی وی یینگ شانزده ساله درون رویای الن وانگجی را میدید که‬
‫در میانه رنج و لذت غرق شده بود‪.‬‬
‫او در میان کتاب های پراکنده بر زمین قرار داشت‪.‬مچ هایش بهم بسته شده و باالی سرش قرار‬
‫داشتند‪.‬نوار قرمزی که موهایش به آن بسته بودند ناپدید شده و موهایش کامال آشفته بودند‪.‬او در‬
‫شرف گریستن بود و قطرات اشک در چشمانش جمع شده بودند‪.‬الن جان جوان مدتی همانطور‬
‫روی او بود و ضربه میزد‪.‬بعدش بنظرش رسید پاهای وی یینگ به اندازه کافی باز نشده اند پس‬
‫پیش از ضربه دوباره به درونش ‪،‬پایش را گرفت و روی شانه خود قرار داد‪.‬پای او توان آویزان ماندن‬
‫نداشت پس روی انحنای آرنجش افتاد‪.‬خطوط صاف پا و عضالت درون ران پایش منقبض شده‬
‫بودند‪.‬کامال مشخص بود که وی یینگ نیز از این پیچش و آن شی خارجی که پیوسته به درونش‬
‫ضربه میزد به مرز دیوانگی رسیده است‪.‬این اولین بارش بود و چاره ای نداشت جز اینکه به شانه‬
‫های الن جان بچسبد‪....‬وی یینگ انگار که داشت غرق میشد‪،‬نمیدانست در چه حالیست و در کجا‬
‫قرار دارد‪.‬چه رسد به اینکه بیاد بیاورد به این دلیل درد میکشد که رنج درونی کسی را تحریک‬
‫کرده و حاال بدنش تاوان میدهد‪.‬‬
‫او هما نطور که به وی یینگ شانزده ساله خجالت زده که بر خود می لرزید و با الن جان شانزده‬
‫ساله در حال آمیزش بودند نگاه میکرد‪،‬حسش میگفت که این کافی نیست‪.‬الن جان جوان باید‬
‫خشن تر‪،‬وحشی تر می بود و آنقدر وی یینگ را آزار میداد تا صدای گریه اش بلند شود ولی این‬
‫االن کافی بنظر نمیرسید‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در منطقه کوچکی از عمارت کتابخانه‪،‬دو گروه در حال عشقبازی بودند‪.‬وی یینگ که کامال گیج‬
‫شده بود و بنظر می آمد با صدای ضرباتی که بر تنش فرود می آمد به حال عادی برگشت‪.‬او به‬
‫سقف عمارت کتابخانه خیره شده بود‪.‬پیش از آنکه به پایین نگاه کند بر خود لرزید انگار میخواست‬
‫ببیند پایین تنه اش در چه حال است اما جراتش را نداشت‪.‬همزمان الن جان که پس از سعی و‬
‫تالشی زیاد متوقف شده بود‪...‬ران های وی یینگ را باال گرفت و روی شانه خود نهاد‪.‬سپس کمی‬
‫به جلو خم شد و از نو به او حمله برد‪ .‬کمر وی یینگ با انعطاف زیادی خم شد‪.‬با آن چشمان تار‬
‫و پر از اشک توانست ببیند چه چیزی میان کفل هایش حرکت میکند‪.‬‬
‫آن قسمت کوچک صورتی رنگ بدلیل حرکات بی وقفه عضو الن جان برنگ سرخ درآمده بود لبه‬
‫هایش ورم کرده و شکلی دردناک به خود گرفته بود‪.‬سالح الن جان سخت و بلند بود و پشت سر‬
‫هم به درون سوراخش ضربه میزد‪.‬ترشحاتی شیری رنگ بهمراه رگه هایی از خون و مایعی‬
‫ناشناخته در همان جایی که بدنشان بهم متصل شده بود از بدنش بیرون میریخت و بدنش را‬
‫کثیف کرده بود‪.‬در جلوی بدنش عضو خودش نیز کمی بلند شده و از سرش چیزی سفید بیرون‬
‫میریخت‪.‬‬
‫با دیدن این صحنه ترسناک وی یینگ شوکه شده و ساکت ماند‪.‬بعد به خود آمد و تقال میکرد با‬
‫همه وجودش التماس میکرد و می جنگید تا از چنگ الن جان رها شود‪.‬او از جا پرید روی زانو‬
‫های خود می خزید تا بتواند فرار کند‪.‬‬
‫چون برای مدت طوالنی به پایین تنه اش حمله شده و به زمین چسبیده بود هیچ انرژی برای‬
‫حرکت نداشت‪.‬ران ها و زانوهایش می لرزیدند و او به سختی چند قدمی به جلو برداشت بعد رو به‬
‫باال بر زمین سقوط کرد‪.‬همه جایش به آسانی دیده میشد‪.‬کفل های سفیدش در هوا بودند و مایع‬
‫سرخ و سفید از ورودیش می چکید و روی ران هایش میریخت‪.‬جای دستهای الن جان درون‬
‫ران های سرخ و بنفش شده او مانده بود و میتوانست با یک نگاه هر کسی را اغوا کند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫و او در این موقعیت درست جلوی چشمهای الن جان که پشت سرش بود سقوط کرد‪.‬او با نگاهی‬
‫سوزان بدون اینکه چیزی بگوید بطرفش رفت‪.‬وی یینگ احساس میکرد چیزی دور کمرش را‬
‫تنگ کرده است‪.‬سر جای خود قفل شد و آن ناحیه ای که بسختی توانست رهایش کند و چند‬
‫ثانیه خالی مانده حاال دوباره پر شده بود‪.‬ناله ای سر داد و با صدایی آرام گفت‪....«:‬نه‪»...‬‬
‫او شکنجه زیادی را تحمل کرده و درونش حاال کامال صاف و نرم شده بود و میتوانست تمام آن‬
‫شی کلفت را که اینقدر آزارش داده بود درون خود ببلعد‪.‬وی یینگ روی حصیر می خزید و بدن‬
‫خود را با هر ضربه به جلو حرکت میداد‪.‬رد ترس در صورتش دوید‪.‬در گذشته هر زمان برای بازی‬
‫به کوهستان میرفت همیشه میدید که دیگر موجودات در چنین حالتی آمیزش میکنند‪.‬پس وقتی‬
‫الن جان از پشت اینطور واردش شد برایش طبیعی بود که احساس شرم آوری داشته باشد و از‬
‫درون بهم بپیچد و بدنش بیشتر منقبض شود‪.‬الن جان کمرش را نیشگون گرفته و بیشتر به او‬
‫ضربه زد‪ .‬وی یینگ در این سطح از شدت و سختی دیگر نتوانست تحمل کند‪.‬‬
‫نیمی از صورتش و قسمت باالی بدنش بر زمین فشرده شده بودند‪.‬باز شروع به حرف زدن کرد و‬
‫ابلهانه میگفت‪«:‬ب‪-‬بهم رحم کن‪....‬ولم کن الن جان‪...‬ارباب زاده دوم الن‪،‬بهم رحم کن‪»...‬‬
‫این خواهش ها و التماس ها جز سریعتر کردن و شدت بخشیدن به ضربات الن جان هیچ فایده‬
‫ای برای او نداشت‪.‬وی ووشیان خندید و گفت‪ «:‬ای آسمانها‪...‬من بدجوری شق کردم‪...‬الن جان‬
‫اصال ولش نکن‪...‬همچی بکنش نتونه پاشه‪...‬آخ‪»....‬‬
‫الن وانگجی او را بلند کرد وی ووشیان توانست روی او بنشیند‪.‬حاال وی ووشیان با تمام وزنش‬
‫روی عضو سخت شده الن وانگجی نشسته بود‪.‬عضو او چنان عمیق در بدنش فرو رفته بود که‬
‫ابرو بهم پیچید و چهره درهم کشید‪.‬او تمام توجه خود را روی سواری بر عضو الن وانگجی متمرکز‬
‫کرد تا جای خود را درست تنظیم کند و دیگر فرصتی برای بیان نظرات شرم آور پیدا نکرد زیرا‬
‫انرژی کافی نداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدای چلب چلوب و برخورد بدن هایشان با هم بلند تر شده بود‪.‬وی یینگ از روی بیچارگی به‬
‫گریه افتاده بود‪ «:‬الن جان‪....‬الن جان‪...‬تو‪....‬صدامو میشنوی‪....‬خیلی عمیقه‪...‬خواهش میکنم بیشتر‬
‫فرو نکن‪...‬دلم درد گرفت خو‪»...‬‬
‫هر بار که الن جان سعی میکرد بیشتر در او فرود رود انگار چاقویی در تنش فرو میکرد‪.‬نیرویی که‬
‫بکار میگرفت کامال خالف حالت چهره اش بود‪.‬بدن وی یینگ از حمالت وحشیانه او سرخ و کرخ‬
‫شده بود‪.‬پایین تنه خ ود را اصال احساس نمیکرد‪.‬او بسختی سعی کرد به جلو برود اما هر بار که‬
‫حرکت میکرد الن جان با خشونت او را به عقب میکشید‪.‬بواسطه این حرکت عضو الن جان در‬
‫عمق بدنش فرو رفت‪.‬با تکرار شدن این حالت‪،‬او چنان که نفس های آخر خود را میکشد من من‬
‫کنان گفت‪«:‬گوش‪....‬کن بهم‪....‬بیرون‪...‬ب‪-‬بیرون اینجا ‪....‬بچه ها منتظرمن‪...‬جیانگ چنگ و‬
‫بقیه‪...‬بیرون منتظر منن‪...‬عاخ!»‬
‫الن جان با شنیدن این حرف کامال ناگهانی از بدنش بیرون کشید و اجازه داد حرکت کند‪.‬‬
‫وی یینگ بالفاصله ناله ای سر داد و اشکهایش روان شد و در پایان شبیه یک توپ به خود پیچید‬
‫انگار که میخواست شبیه یک کودک خودش را پنهان کند‪.‬از جلو راست کرده و در حال ارضا شدن‬
‫بود‪ .‬مایعی از میان پاها و بیخ رانهایش بیرون ریخت و روی پاهایش پاشیده شد‪.‬منظره ای حقیقتا‬
‫دیدنی بود‪.‬سوراخش که برای مدت طوالنی توسط الن جان استفاده شده بود پشت سر هم باز و‬
‫بسته میشد و مایعی سرخ و سفید از آن می چکید‪.‬انگار هنوز گرسنه بود و نمیخواست الن جان‬
‫بدنش را رها کند‪.‬‬
‫در آن طرف‪،‬الن وانگجی به کمر و کفل های وی ووشیان رسیدگی میکرد در حالیکه وی ووشیان‬
‫روی عضو او تکان میخورد‪.‬چهره الن وانگجی در این حالت نیز کامال باشکوه و جدی بود‪.‬اگر‬
‫بخاطر نفس های بریده و پراکنده اش نبود هیچ کسی نمیتوانست از روی حالت چهره اش متوجه‬
‫کاری که میکند بشود‪.‬حدس حالت چهره اش وقتی سخت تر شد که با هر دو دست کفل های‬
‫وی ووشیان را چسبید و تمام عضوش را درون او فرو برد‪.‬روی هر دو کفلش جای انگشتان او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مانده بود‪.‬سپس سر خود را پایین تر آورد و نوک سینه چپ وی ووشیان را به لب گرفت و آرام‬
‫مکید‪.‬وی ووشیان روی عضو او باال و پایین میرفت‪.‬آن شی سرخ و فشرده شده بنفش دائم در الی‬
‫شکاف بدن او ناپدید میشد‪.‬تمام بدنش زق زق میکرد و حس بی نظیری داشت‪.‬‬
‫در آن سمت‪،‬الن جان مدتی به وی یینگ خیره شد که بنظر میرسید غش کرده است‪.‬بعد کامال‬
‫ناگهانی لباسهای باقیمانده که در تنش بود را از جلو پاره کرد و نوک سینه سمت چپ وی یینگ‬
‫را نیشگون گرفت و دوباره عضو خود را درون او فرو برد‪.‬‬
‫وی یینگ که تازه مهلتی برای نفس کشیدن یافته بود‪ ،‬تمام نقاط بدنش حساس شده و ضعف‬
‫داشت الن جان چطور میتوانست با اون اینطور رفتار کند؟ او ناله سر داد و بدنش از درون منقبض‬
‫شد‪.‬اشکهایش بر گونه جاری بودند‪.‬‬
‫بنظر میرسید الن جان از آن دو غنچه صورتی روی سینه اش عصبانی است زیرا چنان نوک سینه‬
‫هایش را می مالید و نیشگون میگرفت که کامال سرخ شده و ورم کردند‪.‬هربار که بدنش را لمس‬
‫میکرد‪.‬دیواره داخلی درون بدن وی یینگ تنگ و منقبض میشد‪.‬آن تکه گوشت ظریف و گرم‪،‬تمام‬
‫عضو آتشین و درشت الن جان را به درون خود میکشید‪.‬‬
‫وی یینگ با گریه گفت‪«:‬الن جان‪،‬اشتباه کردم‪،‬اشتباه کردم‪...‬نباید بهت میگفتم تازه کار‪....‬نباید‬
‫میگفتم هیچی نمیفهمی‪...‬دیگه هیچی بهت یاد نمیدم‪...‬الن جان‪....‬الن جان میشنوی چی میگم؟‬
‫ارباب زاده دوم الن‪...‬اِر‪-‬گاگا ‪»....‬‬
‫حرکات الن جان با شنیدن آخرین لفظی که او با صدایی تو دماغی و شیرین ادا کرد کمی آرام تر‬
‫شدند‪.‬باالخره کمی رحم از خود نشان داد‪.‬با چشمانی تار به سمت صورت وی یینگ رفت و لبهای‬
‫عاجز و التماس گر باریکش را به آرامی بوسید‪.‬‬
‫وی یینگ حس میکرد پایین تنه اش توسط یک تخته سنگ بزرگ کوبیده و له شده است‪.‬زیرش‬
‫میسوخت و کمرش درد میکرد‪.‬نوک سینه هایش هنوز آزارش میدادند و درد داشتند‪.‬وقتی احساس‬
‫کرد حمالت به پایین تنه اش به پایان رسیده آرام بی حس شده و بنظر می آمد دارد به خواب می‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫رود‪.‬وقتی دو لب سرد به او نزدیک شدند پیشانی هایشان بهم برخورد کردند‪.‬طعم لبها شیرین‬
‫بودند‪.‬او چشمانش را باز کرد و با مژه های بلند و سیاه الن جان روبرو شد که مصرانه و به زیبایی‬
‫او را می بوسید و به همین صورت رگه ای از آرامش در وجودش جاری شد‪.‬‬
‫بعد وی یینگ لبان خود را باز کرد و لبهای الن جان را مکید و با زمزمه گفت‪....«:‬هنوز میخوام‪»...‬‬
‫منظور او بوسه بیشتر بود اما بنظر میرسید الن جان اشتباه فهمید و سرعت ضربات خود را باال‬
‫برد‪.‬وی یینگ به نفس نفس افتاد سریع گردن الن جان را در آغوش گرفت و برای بوسه پیشقدم‬
‫شد‪.‬‬
‫وی یینگ تصور میکرد اگر یک شی سفت و سخت و بلند پشت سر هم به درونش ضربه بزند‬
‫حقیقتا وحشتناک است ولی پس از این مدت طوالنی که بسرش گذشت دریافت که حسی فراتر‬
‫از سوزش زخم‪،‬درد و فرسودگی درونش بیدار شده است‪.‬مخصوصا وقتی الن جان عضو سفت شده‬
‫اش را مستقیما به نقطه ای خاص در درونش کوبید‪،‬حسی به سراسر بدنش منتقل شد و لذتی‬
‫عجیب را احساس کرد چنان که بدنش به لرزه افتاد‪.‬او از جلو سفت تر شده و مایع سفید بیشتری‬
‫از عضوش تراوش کرد‪.‬او که نمیتوانست بدن خود را کنترل کند کفل هایش را به حرکت درآورد‬
‫با اینکه الن جان به آن نقطه ضربه نمیزد او پایین تنه خود را به جلو حرکت داد و همه تالشش‬
‫را میکرد تا آن حس را دوباره تجربه کند‪.‬آن چیزی که از دهانش خارج شد نیز بر اساس همین‬
‫میل و خواهش بود‪.‬وی یینگ گفت‪...«:‬گا‪....‬اِر‪-‬گاگا‪...‬الن اِر‪-‬گاگا ‪...‬لطـ‪.....‬لطفا‪»....‬‬
‫الن جان نفس عمیقی کشید و با صدای عمیقی گفت‪«:‬چی؟»‬
‫وی یینگ گونه هایش را گرفته و پشت سر هم او را بوسید و با صدای آرامی گفت‪«:‬دوباره اونکارو‬
‫بکن‪...‬مثل قبل‪...‬میشه به اونجا ضربه بزنی‪....‬؟»‬
‫الن جان مطابق میل او کفل هایش را در مسیری که میخواست قرار داد و چندین ضربه سنگین‬
‫و محکم درونش وارد ساخت‪.‬وی یینگ از روی شگفتی می گریست پاهایش را دور بدن او پیچاند‬
‫و همانطور گفت‪«:‬چی‪»....‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جان بطرف لبهای او خیز برداشت و دهانش را بست و روی بوسیدن او متمرکز شد‪.‬‬
‫وی ووشیان نیز خودش را غرق بوسیدن الن وانگجی نمود و زبانش را روی لبهای او میکشید‪.‬با‬
‫شنیدن حرفهای آنطرف رو به الن وانگجی نمود و گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬اینجا ارضا شدیا‪»....‬‬
‫الن جان جوان مانند وی یینگ خیس عرق شده و روی حصیر مچاله شده ولو شده بودند‪.‬سینه‬
‫وی یینگ بخاطر نفس های سنگینش باال و پایین میشد‪.‬چشمانش کامال تار میدیدند‪.‬آنها هنوز از‬
‫هم جدا نشده بودند‪.‬هنوز عضو الن جان درونش بود و او با جسمش او را بیشتر بدرون میکشید‪.‬مایع‬
‫تراوش شده از عضو الن جان درون او ریخته و یک ذره اش هم بیرون نیامد‪.‬‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬اونجا رو نگاه کن‪...‬نباید ما هم‪»....‬‬
‫الن جان سر تکان داد و او را روی حصیر گذاشت‪.‬کفل هایش را گرفت و پیش از آنکه خودش را‬
‫درون بدن وی ووشیان خالی کند چند باری به درونش حمله برد‪.‬‬
‫وی ووشیان نفس عمیقی کشید‪.‬احساس بی نظیری داشت ولی کفل ها و پشت او که از آهن‬
‫ساخته نشده بود‪.‬پس از معاشقه طوالنی و تماشای آن جوان ها دیگر هیچ انرژی و توانی برایش‬
‫نمانده بود‪.‬با این حال الن وانگجی هنوز از او بیرون نکشیده بود‪.‬در عوض بیشتر درونش فرو می‬
‫برد و او را در حالت دیگری نگهداشت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬هانگوانگ‪...‬جون؟»‬
‫الن وانگجی لبخند کوتاهی زد‪.‬به گوش او نزدیک شد و چند کلمه لطیف خطاب به او گفت‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪....«:‬آمممم‪،‬وایسا؟ منظورم از اینکه نذار دربره و همچین بکنش نتونه بلند با الن جان‬
‫بودم که تو رویات داشت منو به فاک میداد‪....‬منظورم تو نبودی‪....‬الن جان؟ عِر‪-‬گا‪....‬گا‪...‬؟؟ رحم‬
‫کن به من!!!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -118 -‬دوستان شرور‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫‪ 13‬سال پیش‬
‫ژوئه یانگ روی میز چوبی کوچکی کنار دستفروشان نشسته بود یک پایش را روی نیمکت چوبی‬
‫قرار داده و یک کاسه برنج چسبناک خیسانده شده در شراب برنج را میخورد‪.‬قاشقش را در کاسه‬
‫گذاشت ابتدا بنظرش خوراکی لذت بخش می آمد اما در انتها متوجه شد حتی کوفته های غذایش‬
‫هم چسبناک هستند و طعم برنج به اندازه کافی شیرین نیست‪.‬‬
‫ژوئه یانگ برخاست و لگدی به بساط دستفروش زد‪.‬‬
‫دستفروش در سمت دیگری مشغول بود‪.‬او بخاطر لگد خوردن بساطش شوکه شده بود و به مرد‬
‫جوانی که مرتکب این خالف شده بود خیره ماند‪.‬جوان پس از لگد زدن در حالیکه لبخند پهنی‬
‫روی لب داشت چرخید تا برود‪.‬چند لحظه بعد فروشنده به خودش آمد خشمگین شد و با سرزنش‬
‫گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬بساطت رو میریزم بهم!»‬
‫دستفروش که از شدت خشم داشت جان میداد گفت‪«:‬تو مریضی! تو دیوونه ای!»‬
‫ژوئه یانگ ذره ای از جای خود حرکت نکرد‪.‬انگشت خود را روی بینی گرفته بود‪.‬دستفروش ادامه‬
‫داد‪ «:‬کوچولوی حرومزاده ‪ ...‬غذای منو خوردی‪....‬پولشم ندادی اونوق بساطمو خراب میکنی و‬
‫میریزی بهم؟ من‪»...‬‬
‫ژوئه یانگ انگشت شصت خود را جا به جا کرد و با صدای چک چک شمشیر را از غالف بیرون‬
‫کشید‪.‬‬
‫شمشیر برق سردی داشت آرام گونه دستفروش را با جیانگزای نوازش کرد و با صدایی به شیرینی‬
‫قند گفت‪«:‬کوفته ها خوشمزه بود‪...‬دفعه دیگه شکرش رو بیشتر کن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او پس از اتمام حرفش راه خود را کشید و رفت‪.‬‬


‫فروشنده ترسیده و شوکه شده بود‪.‬خشمگین بود ولی جرات نمیکرد حرفی بزند‪.‬دهانش باز مانده و‬
‫به دور شدن او نگاه میکرد‪.‬ناگهان تمام وجودش پر از خشم و نا امیدی شد‪.‬کمی بعد غرش آتشینی‬
‫سر داد‪....«:‬آخه چرا تو روز روشن بدون هیچ دلیل و مشکلی اینکارو میکنی‪...‬چرا ؟ چرا؟»‬
‫ژوئه یانگ بدون اینکه پشت سر خودش را نگاه کند دستش را تکان داد‪«:‬هیچ چرایی وجود‬
‫نداره‪...‬خیلی چیزا تو این دنیا هست که بی دلیل و منطق رخ میدن‪...‬به این میگن بالی‬
‫ناخواسته‪...‬خداحافظ!!»‬
‫او با قدمهایی آهسته و موزون از چند کوچه گذشت‪.‬کمی بعد کسی از پشت سر به او نزدیک شد‬
‫و آرام کنارش قدم برداشت درحالیکه دستانش را پشت خود حلقه کرده بود‪.‬جین گوانگیائو آه‬
‫کشید‪«:‬من همش یه دقه رومو برگردوندم ولی تو اینهمه واسم شر درست کردی‪...‬اول فقط باید‬
‫پول کاسه کوفته ها رو میدادم ولی االن مجبورم پول میز‪،‬صندلی‪،‬ماهی تابه‪،‬قابلمه و حتی کاسه‬
‫ها رو هم بدم!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬سر چند تا سکه اینطوری میکنی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬نه!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬پس چرا آه میکشی؟»‬
‫جین گوانگیائو جواب داد‪ «:‬بنظرم تو هیچ وقت پول از دست ندادی ‪...‬چرا گاهی وقتا تفننی سعی‬
‫نمیکی شبیه مشتریای عادی رفتار کنی؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬قبال توی کویژو واسه هر چیزی که میخواستم پول نمیدادم دقیقا‬
‫همینطور‪»...‬بهمان صورتی که سخن میگفت دست برد و از بساط دست فروش دیگری یک‬
‫زالزالک وحشی شکری را چید بنظر میرسید اولین بار است که فروشنده چنین موجود بی شرمی‬
‫می بیند‪.‬وقتی ژوئه یانگ زالزالک را به نیش کشید دهان دست فروش باز مانده بود‪«:‬بعدشم اگه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫من بساط یکی رو بهم بریزم بازم تو خوب میتونی از پس جمع و جور کردن قضیه بربیای مگه‬
‫نه؟»‬
‫جین گوانگیائو خندید‪«:‬خالفکار کوچولو‪...‬بساط هر کیو میخوای خراب کن‪...‬اصال خیابون رو آتیش‬
‫بزن واسم مهم نیست‪...‬فقط یه چیزی‪....‬لباس جرقه وسط برفو نپوش و صورتتم بپوشون‪...‬نذار‬
‫کسی بفهمه کی اینکارا رو میکنه چون بدجوری واسم شر میشه!»‬
‫او پولی را بطرف دستفروش انداخت‪.‬ژوئه یانگ هسته های میوه را تف کرد بعد از گوشه چشم‬
‫ناحیه بنفش کوچکی را روی پیشانی جین گوانگیائو دید که بخوبی پنهان نشده بود او خنده ای‬
‫کرد و گفت‪«:‬این زخم از کجا اومده؟»‬
‫جین گوانگیائو مالمت گرانه به او نگاه کرد‪.‬کالهش را درست کرد و کبودی را پوشاند‪«:‬داستانش‬
‫طوالنیه»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬نیه مینگجو اینکارو کرده؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬اگه اون اینکارو کرده بود بنظرت من االن میتونستم اینجا زنده وایسم و با‬
‫تو حرف بزنم؟»‬
‫ژوئه یانگ احساس میکرد حرفش منطقی است‪.‬‬
‫آندو شهر النلینگ را ترک کردند و و به ساختمان عجیبی در منطقه ای غیر مسکونی‬
‫رسیدند‪.‬ساختمان اصال زیبا نبود ‪.‬بعد از دیوارهای بلند یک خانه سیاه رنگ درونش بود‪.‬حصاری‬
‫آهنین که تا سینه هر کسی میرسید در جلویش قرار داشت‪.‬روی حصارها را طلسم های سرخ و‬
‫زرد نهاده بودند‪.‬درون آن منطقه محصور همه چیزی بود چیزهای عجیبی مانند قفس‪،‬گیوتین‪،‬تخت‬
‫هایی پر از میخ و چند تایی آدم که لباسهای کهنه و ژنده به تن داشتند و آرام راه میرفتند‪.‬‬
‫همه این «آدم ها» پوستهایی آبی و نگاه هایی خالی داشتند‪.‬آنها بدون هدف راه میرفتند‪،‬دائم بهم‬
‫برخورد میکردند و صداهای عجیبی از گلویشان خارج میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آنجا زمین تمرین اجساد بود‪.‬‬


‫در گذشته ‪،‬جین گوانگشان دیوانه وار بدنبال طلسم ببر تاریکی میگشت‪.‬او که چند باری در لفافه‬
‫سخن گفته بود و مهارتش را بکار گرفته بود تا موضوع را بیان کند اما وی ووشیان بهیچ قیمتی‬
‫طلسم را به او نداد و سبب شد او بارها به در بسته بخورد‪.‬پس با خود اندیشید‪ :‬اگه اون میتونه چرا‬
‫بقیه نتونن؟ من باور نمیکنم تو کل این دنیا فقط وی یینگ بتونه از پس اینکار بر بیاد‪...‬روزش‬
‫میرسه که یکی ازت جلو بزنه وی یینگ اونوقت مضحکه همه میشی ‪...‬بینم اون موقع هم میتونی‬
‫اینقدر گستاخی کنی؟؟؟؟‬
‫پس جین گوانگشان بدنبال کسانی رفت که مانند وی ووشیان از تهذیبگری ارواح استفاده میکردند‬
‫و همه را تحت امر خود جمع آوری کرد‪.‬او پول و منابع زیادی را صرف اینها نمود‪.‬به آنها دستور‬
‫داد که به مطالعه بنشینند و ساختار طلسم ببر تاریکی را مخفیانه بررسی کنند تا بتوانند طلسم را‬
‫از نو بسازند و بازیابی کنند‪.‬در این میانه که آنها موفقیت چندانی کسب نکرده بودند تنها کسی که‬
‫توانست چند قدم به جلو بردارد ژوئه یانگ بود که توسط جین گوانگیائو توصیه شده بود‪.‬‬
‫جین گوانگیائو حقیقتا خوشحال بود‪.‬او را مانند تهذیبگری مهمان پذیرفته و به او آزادی و حقوق‬
‫باالیی میداد‪.‬میدان تمرین اجساد نیز منطقه ای بود که جین گوانگیائو مخصوصا برای ژوئه یانگ‬
‫فراهم کرده بود تا مخفیانه و در آرامش به کارش برسد و در حقیقت به این معنا بود که او هر قدر‬
‫میخواست میتوانست اینجا دست به شرارت بزند‪.‬‬
‫وقتی آنها به زمین تمرین اجساد نزدیک شدند‪.‬دیدند دو جسد وحشی در میانه میدان به جان هم‬
‫افتاده و با هم میجنگیدند‪.‬‬
‫کامال مشخص بود که آنها با دیگر اجسادی که آرام راه میرفتند فرق داشتند‪.‬لباسهایشان مناسب‬
‫تر بود و چشمانی سفید داشتند و شمشیر گرفته بودند‪.‬آنها شمشیرهایشان را بهم کوفتند و برق‬
‫شمشیرها به هر طرفی می تابید‪.‬در جلوی حصار آهنین دو صندلی قرار داشت‪.‬آنها همزمان روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صندلی ها نشستند‪.‬جین گوانگیائو یقه اش را صاف کرد و در آن حین یکی از اجساد به خودش‬
‫لرزید و بطرف آنها آمد درحالیکه سینی بدست داشت‪.‬‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬چایی»‬
‫جین گوانگیائو نگاهی به ظرف انداخت‪.‬مایعی برنگ بنفش در عمق فنجان قرار داشت و از چیزی‬
‫عجیب که هویتش مشخص نبود ناشی میشد‪.‬او با لبخند فنجان چای را رد کرد‪«:‬ممنونم»‬
‫ژوه یانگ فنجان را به طرف او کشید و با مهربانی گفت‪«:‬این چایی رو من با دستای خودم درست‬
‫کردم چرا نمیخوای بخوری؟»‬
‫جین گوانگیائو دوباره فنجان را رد کرد و با لحن مهربانانه تری گفت‪«:‬دقیقا چون تو این چایی رو‬
‫با دستای خودت درست کردی جرات نمیکنم بخورمش!»‬
‫ژوئه یانگ ابرویش را باال برد سرش را چرخاند و به تماشای نبرد اجساد مشغول شد‪.‬‬
‫دو جسد وحشی شدیدتر از قبل می جنگیدند‪.‬با شمشیر و چنگال های خود گوشت و خون یکدیگر‬
‫را میریختند‪.‬کمی بعد ژوئه یانگ بشکنی زد و حالت مشخصی گرفت‪.‬هر دو جسد از چرخیدند‬
‫بدنشان پیچید و با شمشیرهایشان سر خود را بریدند‪.‬هر دو جسد بدون سر روی زمین افتادند‪.‬‬
‫جین گوانگیائو پرسید‪«:‬اینا که داشتن یه قسمتای جالبش میرسیدن؟!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬زیادی کند بودن!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬ولی اینا از اون دوتایی که قبال دیدم سریعتر بودن!»‬
‫ژوئه یانگ آن دستی که دستکش سیاهی رویش را پوشانده بود دراز کرد انگشتانش را از هم باز‬
‫کرد و دوباره جمع نمود‪«:‬بستگی به این داره اونا رو با چی مقایسه کنی‪...‬اینا—در مقایسه با ون‬
‫نینگ یا حتی جسدای وحشی متوسطی که وی ووشیان ساخته بود و با فلوتش کنترلشون میکرد‬
‫هیچی نیستن‪» .‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو لبخند زنان گفت‪ «:‬چرا اینقدر عجله میکنی؟من یکی که عجله ای ندارم تو هم‬
‫میتونی در آرامش کار کنی‪...‬اگه چیزی الزم داشتی بهم بگو‪،‬راستی‪»--‬‬
‫او از آستین هایش چیزی را بیرون کشیده و به ژوئه یانگ داد‪«:‬شاید اینا الزمت بشه؟!»‬
‫ژوئه یانگ نگاه سطحی به آنها انداخت و ناگهان روی صندلی صاف ایستاد‪«:‬نوشته های وی‬
‫ووشیان؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬درسته!»‬
‫ژوئه یانگ برگه ها را با چشمان درخشانش ورق زد بعد باال را نگریست‪«:‬اینا واقعا یادداشتای‬
‫خودشه؟همونایی که وقتی نوزده سالش بوده نوشته؟»‬
‫جین گوانگیائو جواب داد‪ «:‬معلومه‪...‬همه تا تونستن جنگیدن تا اینو بدست بیارن‪...‬من کلی وقت‬
‫صرف کردم که اینا رو جمع کنم‪».‬‬
‫ژوئه یانگ چند فحش بر زبان راند‪.‬هیجان درون چشمانش بیشتر میشد‪.‬او همانطور که صفحات‬
‫را ورق میزد گفت‪«:‬اینا کامل نیستن!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬جنگ و آتیش توی تپه های تدفین نابودکننده بود‪.‬باید سپاسگزار باشی‬
‫تونستم اینا رو پیدا کنم خوب ازشون مراقبت کن»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬فلوتش چی شد؟ میشه چنچینگ رو بهم بدی؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬چنچینگ رو نه‪...‬چون جیانگ وانیین اونو برده!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬اون مگه از وی ووشیان متنفر نیست؟ چنچینگ رو میخواد چیکار؟ مگه تو اون‬
‫شمشیر وی ووشیان رو نبردی؟ شمشیرو بده بهش فلوتو ازش بگیر‪....‬وی ووشیان خیلی وقت بود‬
‫از شمشیرش استفاده نمیکرد‪...‬شمشیره هم خودشو مهر کرده و هیچ کسم نمیتونه درش بیاره آخه‬
‫فایده اش چیه همچین آشغالی رو تزئینی نگه داری؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬واقعا داری ازم میخوای یه کار غیرممکن رو بکنم ارباب ژوئه جوان‪،‬بنظرت‬
‫تالشمو نکردم؟ اینکار اصال راحت نیست‪...‬جیانگ وانیین عین چی دیوونه و عصبانیه‪...‬هنوز فکر‬
‫میکنه وی ووشیان نمرده‪...‬خیال میکنه اگر وی ووشیان برگرده به این دنیا دنبال شمشیرش نمیاد‬
‫میره دنبال فلوتش میگرده‪...‬و بهمین دلیل مردک چنچینگ رو نداد یه کم دیگه حرف میزدم همه‬
‫جا رو با خشمش آتیش میزد!»‬
‫ژوئه یانگ با خنده ای زشت گفت‪«:‬سگ دیوونه!»‬
‫در این لحظه دو تهذیبگر مکتب النلینگ جین‪،‬تهذیبگر دیگری را با مو گرفته و میکشیدند‪.‬جین‬
‫گوانگیائو گفت‪«:‬نمیخوای جسدای وحشی بیشتری بسازی؟ به موقع اومدم که واست چند تا منبع‬
‫بیارم!»‬
‫چشمان تهذیبگر سرخ بودند و سوسو میزدند او تقال میکرد به جین گوانگیائو خیره شده بود و آتش‬
‫از چشمانش زبانه میکشید‪.‬ژوئه یانگ پرسید‪«:‬این کیه؟»‬
‫جین گوانگیائو با چهره ای بدون تغییر گفت‪«:‬معلومه همه اینایی که واست میارم گناهکارن!»‬
‫تهذیبگر با شنیدن این حرف به طرفش حمله برد‪.‬پارچه ای که در دهانش بود را پرت کرد و خون‬
‫از دهانش پاشید‪«:‬جین گوانگیائو! پست فرومایه‪،‬خیانتکار!چطور جرات میکنی به من بگی گناهکار؟‬
‫مگه من چه گناهی کرده بودم؟»‬
‫هر کلمه ای که میگفت مانند چنگال تیزی بود که میتوانست جین گوانگیائو را تکه تکه کند‪.‬ژوئه‬
‫یانگ خندید و گفت‪«:‬این چشه؟»‬
‫تهذیبگر را آن چند نفری که پشت سرش بودند گرفتند آنها چنان او را عقب کشیدند که قالده‬
‫سگی را میکشند‪.‬جین گوانگیائو دستش را تکان داد و گفت‪«:‬خفه اش کنین!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬چرا؟ بزار بشنوم چی میگه ‪ ...‬تو یه پست فرومایه خیانتکار هستی؟ اینکه داره‬
‫عین سگ پارس میکنه منم اصال نمیتونم بفهمم چی داره میگه!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو با لحنی پر از سرزنش گفت‪«:‬ارباب هه سوی جوان‪،‬تهذیبگر محترمیه‪...‬چطور میتونی‬


‫با این الفاظ غیر مودبانه باهاش حرف بزنی؟»‬
‫تهذیبگر به سردی خندید‪«:‬من که االن تو دستای تو اسیرم‪...‬اینجا چرا بیخودی تظاهر میکنی؟»‬
‫جین گوانگیائو با حالتی مهربانانه گفت‪«:‬نمیخواد اینطوری نگام کنی‪...‬من هیچ چاره ای‬
‫نداشتم‪.‬انتخاب کردن رئیس تهذیبگرها یه موقعیت خاص و جدیه‪....‬شما برای چی همش شر‬
‫بپا میکنی و دنبال دردسر میگردی؟ من که قبال بارها بهتون هشدار دادم ولی شما اصال به حرف‬
‫من گوش نکردی‪...‬با این شرایط اوضاع از دست من خارجه‪...‬منم از ته دلم رنج میکشم و افسوس‬
‫میخورم!»‬
‫هه سو گفت‪ «:‬موقعیت خاص و جدی؟ کی دردسر درست کرده؟ جین گوانگشان میخواد موقعیت‬
‫رئیس تهذیبگرها رو بدست بیاره که پاشو بزاره جای پای مکتب چیشان ون و حتی از اونا هم‬
‫باالتر بره‪...‬خیال کردین همه آدمای این دنیا نادونن؟ شماها من اینطوری اسیر کردین چون حقیقت‬
‫رو گفتم!»‬
‫جین گوانگیائو لبخندی زد و چیزی نگفت‪.‬هه سو ادامه داد‪«:‬وقتی به هدفت رسیدی همه دنیای‬
‫تهذیبگری چهره واقعی مکتب النلینگ جین رو می بینن‪...‬خیال کردی اگه منو بکشی دیگه تا ابد‬
‫جات امنه؟ سخت در اشتباهی! ما‪،‬مکتب تینگشان هه‪،‬کلی بچه با استعداد داریم‪...‬از حاال با هم‬
‫متحد میشیم و هرگز تسلیم شما نمیشیم که عین سگای ون هستین و فقط پوست عوض کردین!»‬
‫جین گوانگیائو با شنیدن سخنانش به او نگاه کرد‪،‬گوشه لبانش کمی بهم پیچید‪.‬چهره اش شبیه‬
‫حالت مهربانانه و خندان همیشه اش بود‪.‬هه سو با دیدن ظاهرش احساس کرد قلبش از جا کنده‬
‫شده‪...‬همزمان از بیرون زمین تمرین اجساد صدای آشوب اجساد متحرک می آمد در میانه سر و‬
‫صدا صدای گریه زنها و بچه ها شنیده میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هه سو چرخید و دید گروهی از تهذیبگران مکتب النلینگ جین گروهی شصت یا هفتاد نفره را‬
‫کشان کشان داخل می آوردند آنها لباسهایی متحد الشکل بر تن داشتند و میانشان پیر و جوان‪،‬زن‬
‫و مرد وجود داشت و ترس و شوک در صورت همه شان آشکار بود‪.‬همه اشک میریختند‪.‬دختر و‬
‫پسری را بهم بسته بودند و جلوی هه سو انداختند آنها با اشک فریاد زدند‪«:‬برادر!»‬
‫هه سو شوکه شده بود و رنگ صورتش همانند خانواده اش پرید ‪«:‬جین گوانگیائو!! تو داری چیکار‬
‫میکنی؟؟ کشتن من واست کافی نیست؟ چرا کل قبیله مو کشوندی اینجا؟!»‬
‫جین گوانگیائو هنوز با لبخند لباسش را مرتب میکرد‪.‬نگاهش رو به پایین بود‪«:‬مگه خودت همین‬
‫االن بهم یادآوری نکردی؟ اگه فقط تو رو بکشم هم تا ابد نمیتونم در امنیت باشم تمام افراد‬
‫مکتب تینگشان هه خیلی با استعداد هستن و از حاال به بعد با هم متحد میشین و دیگه تسلیم‬
‫نمیشین و—منم که مرده بودم از ترس‪..‬یه کمی فکر کردم و فقط همین ایده به ذهنم رسید!»‬
‫هه سو احساس میکرد چیزی شبیه یک مشت راه گلویش را بسته است و نمیتوانست هیچ کاری‬
‫بکند‪.‬لحظه ای بعد با خشم گفت‪ «:‬تو هیچ حقی نداری که همه قبیله منو نابود کنی—نمی ترسی‬
‫از روزی که همه بیان سراغت و محکومت کنن؟ نمی ترسی از اینکه چیفنگ زون بفهمه داری‬
‫چه غلطی میکنی؟؟»‬
‫جین گوانگیائو با شنیدن نام نیه مینگجو ابرویش را باال برد‪.‬ژوئه یانگ چنان خندید که تلپی روی‬
‫صندلی خود افتاد‪.‬جین گوانگیائو او را نگاه کرد و بعد بطرف دیگری چرخید و به آرامی گفت‪«:‬قرار‬
‫نیست قضیه یه جوری به نفع شما بشه‪....‬مکتب تینگشان هه‪،‬دست به شورش زده و تصمیم داشته‬
‫رئیس مکتب جین رو بکشه که سر بزنگاه مچشون رو گرفتیم‪...‬چطور میگی بدون هیچ حقی دارم‬
‫شما رو مجازات میکنم؟»‬
‫کسی از میان جمع گریه کنان گفت‪«:‬برادر‪...‬داره دروغ میگه! ما هیچ کاری نکردیم‪...‬هیچ کاری!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هه سو گفت‪ «:‬معلومه چرت میگه‪...‬چشماتو باز کن و خوب ببین آشغال‪...‬این بچه ها همش ‪9‬‬
‫سالشونه!!! اون پیرمردا که راه هم نمیتونن برن‪...‬اینا چطوری دست به شورش زدن؟ چرا باید بیان‬
‫بابای تو رو بکشن؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬چون تو اشتباه کردی و مرتکب قتل شدی‪...‬ارباب هه سوی جوان‪،‬اینا هم‬
‫واسشون سخت بود که مجرم شناخته شدن تو توی برج ماهی طالیی رو بپذیرن!»‬
‫هه سو باالخره اتهامی که بر او وارد شده بود را بیاد آورد و فهمید چرا به چنین جای نفرت انگیزی‬
‫منتقل شده است‪«:‬اینا همش برنامه اس!! من هیچ کدوم از تهذیبگرای مکتب النلینگ‬
‫جین رو نکشتم!! من اصال ندیدم کسی بمیره‪...‬اصال نمیدونم اون مرتیکه یکی از تهذیبگرای مکتب‬
‫شما بود یا نه‪....‬من‪...‬من‪»...‬‬
‫او پیش از تسلیم شدن به لکنت افتاد‪«:‬من‪...‬حتی نمیدونم چه اتفاقی افتاده‪...‬اصال هیچی نمیدونم!»‬
‫بهرحال در چنان مکانی کسی به ا عتراضات او گوش نمیداد‪.‬در برابر دو تبهکار نشسته بود و جوری‬
‫با او رفتار میکردند انگار مرده است و چیزی که شدیدا آنها را خوشحال میکرد تقالی پیش از مرگ‬
‫او بود‪.‬جین گوانگیائو‪،‬لبخند زنان‪،‬تکیه زد و دستش را تکان داد و گفت‪«:‬خفه اش کنین‪...‬خفه اش‬
‫کنین!»‬
‫هه سو که میدانست مرگش حتمی است سراپای وجودش غرق وحشت شد‪.‬او دندان بهم سایید و‬
‫فریادی کشید‪ «:‬جین گوانگیائو!! تو تاوان همه این کارات رو میدی‪...‬بابات آخرش وسط فاحشه ها‬
‫جون میده ولی بدون وضع تو هم بهتر از اون نخواهد بود پسر زن فاحشه!!»‬
‫ژوئه یانگ به سخنان او گوش فرا داده می خندید و چهچه میزد‪.‬ناگهان نور درخشان نقره ای‬
‫رنگی به همه طرف درخشید‪.‬هه سو فریاد گوشخراشی کشید و دهان خود را پوشاند‪.‬‬
‫خون به همه جا پاشیده شد‪.‬اعضای مکتب هه سو در آن طرف گریه سرداده و لعن و نفرین‬
‫میکردند‪.‬همه چیز بهم ریخته بود ولی اهمیت نداشت وضعیت چقدر بحرانی باشد خیلی زود همه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چیز تحت کنترل درآمد‪.‬ژوئه یانگ در برابر هه سو که بر زمین افتاده بود ایستاده و چیز خونینی را‬
‫در دستش باال و پایین میکرد‪.‬بعد بطرف دو تن از مردگان متحرک کنار خود بشکنی زده و به آنها‬
‫گفت‪«:‬اینو بندازین تو قفس!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬میخوای زنده روشون آزمایش کنی؟»‬
‫ژوئه یانگ چرخی زد و لبهای خود را جمع کرد‪«:‬وی ووشیان هیچ وقت از آدم زنده استفاده نکرده‬
‫ولی من میخوام امتحان کنم!»‬
‫اجساد تحت فرمان او‪،‬پاهای هه سو را که هنوز جیغ میکشید گرفتند و همه را بطرف قفس ها‬
‫آهنین وسط میدان تمرین اجساد بردند‪.‬آنان وقتی دیدند سر برادرشان را آنطور دیوانه وار به میله‬
‫های آهنین می زدند فریاد میکشیدند و زجه میزدند‪.‬صدای گریه هایشان آنقدر تیز و بلند بود که‬
‫جین گوانگیائو تمرکزش را از دست داده و شقیقه های خود را مالید بنظر میرسید میخواهد فنجان‬
‫چای را بردارد و برای رهایی از اضطراب چند جرعه بنوشد‪.‬با اینحال وقتی چشمش به آن شی پف‬
‫کرده بنفش ته فنجان افتاد پشیمان شد‪.‬بعد سرش را باال گرفته و به آن زبانی که در دست ژوئه‬
‫یانگ باال و پایین میشد نگریست‪.‬پس از کمی فکر باالخره گفت‪«:‬این چایی رو با همین درست‬
‫کردی؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬یه کوزه بزرگ از اینا دارم‪...‬میخوای یه کم؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬نه ممنون‪،‬یه کمی اینجا رو مرتب کن و بیا بریم سراغ یه نفر ‪...‬میتونیم یه‬
‫جای دیگه چایی بخوریم!»‬
‫بعد انگار که چیزی را بیاد آورده باشد کالهش را درست کرد و بصورت اتفاقی ناحیه کبود روی‬
‫پیشانی خود را لمس نمود‪.‬ژوئه یانگ به او خیره شد‪«:‬میگم پیشونیت دقیقا چش شده؟»‬
‫جین گوانگیائو جواب داد‪«:‬گفتم که داستانش طوالنیه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگشان عادت داشت وظایف خودش را بی توجه به بزرگ یا کوچک بودن به گردن جین‬
‫گوانگیائو بیندازد درحالیکه خودش در خانه ای دیگر مشغول باده نوشی بود و سبب میشد بانو جین‬
‫خشم خود را روی افراد درون برج طالیی خالی کند‪.‬وقتی جین زیژوان زنده بود میتوانست میان‬
‫والدین خود وساطت کند اما اکنون او نبود و رابطه آندو به نقطه بی بازگشتی رسیده بود‪.‬هربار که‬
‫جین گوانگشان بیرون میرفت و خودش را با زنان سرگرم میکرد از جین گوانگیائو به عنوان سپر‬
‫خود بهره میگرفت و بدنبال بهانه میگشت‪.‬بانو جین که نمیتوانست او را گیر بیندازند خشمش را‬
‫روی جین گوانگیائو خالی میکرد‪.‬اگر امروز یک بخوردان پرت میکرد روز بعد فنجان های چای را‬
‫تکه تکه مینمود‪،‬جین گوانگیائو بخاطر اینکه روزهای امن تری را در برج طالیی داشته باشد مجبور‬
‫بود شخصا به فاحشه خانه ها برود و جین گوانگشان را بیاورد‪.‬‬
‫جین گوانگیائو بدلیل آشنایی با چنین مشاغلی میدانست چطور میتواند در سریعترین زمان ممکن‬
‫پدر خود را بیابد‪.‬جین گوانگشان دستانش را پشت کمر نهاده و در برابر عمارت باشکوهی قدم‬
‫میزد‪.‬مدیر تاالر با لبخندی متملقانه به او خوشامد گفت و جین گوانگیائو دستش را باال گرفت چنان‬
‫که میخواست بگوید موضوع مهمی نیست‪.‬ژوئه یانگ با سرعت از روی میز مشتری ها یک سیب‬
‫کش رفت بعد از پله ها باال رفته و جین گوانگیائو را دنبال کرد‪.‬پیش از آنکه سیب را بخورد آن را‬
‫با لباس خود پاک کرد‪.‬خیلی زود صدای خنده جین گوانگشان و چند زن شنیده شد‪.‬زن با صدای‬
‫تیزی گفت‪ «:‬رئیس مکتب‪،‬بنظرت نقاشی های من حیرت انگیز نیستن؟ این گل روی بدن من‬
‫نقاشی شده‪،‬زنده و زیبا نیست؟»‪ «،‬کجای نقاشی کردن هوشمندانه اس‪،‬خوش نویسی منو نگاه‬
‫کن‪...‬نظرت چیه؟»‬
‫جین گوانگیائو از دیرباز به این وضعیت عادت داشت‪.‬میدانست کی باید خودش را نشان دهد و چه‬
‫موقع نباید اینکار را بکند‪.‬او به ژوئه یانگ اشاره کرد و سر جای خود ایستادند‪.‬ژوئه یانگ هیجان‬
‫داشت و بی قراری در چهره اش موج میزد‪.‬همین که خواست به طبقه پایین برود و انتظار بکشد‬
‫صدای زمخت جین گوانگشان را شنید‪«:‬زنها— همین واسشون کافی نیست که میتونن گال رو‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آب بدن‪،‬پودر بمالن به صورتاشون و تا میتونن خودشونو خوشگل کنن؟ خوش نویسی؟ واقعا نا امید‬
‫کننده اس!»‬
‫این زنها در اصل میخواستند جین گوانگشان را خوشنود سازند اما با این حرفها‪،‬شرمندگی چون‬
‫برق تمام عمارت را در برگرفت‪.‬جین گوانگیائو نیز سر جای خود خشکش زد‪.‬‬
‫بعد کسی با خنده گفت‪ «:‬ولی من شنیدم قدیما توی یونمنگ‪،‬یه زن با استعداد بوده که همه دنیا‬
‫رو با شعرها و ترانه هاش افسون میکرده—تازه زیتر بلد بوده و شطرنج‪،‬خوشنویسی و همینطورم‬
‫نقاشی‪»...‬‬
‫جین گوانگشان کامال مست بود‪.‬بوی ش راب را حتی از صدای پر از لکنتش هم میشد شنید‪.‬او من‬
‫من کنان گفت‪«:‬اون— هیچ کاری اینطور پیش نمیره‪...‬االن که بهش فکر میکنم ‪...‬زنا نباید برن‬
‫سراغ این کارا‪...‬زنایی که چند تا کتاب بیشتر خوندن خیال میکنن سطح ذهنشون از بقیه زنا‬
‫باالتره‪،‬این زنا دردسرن‪،‬کلی خواسته دارن و همش خیالبافی میکنن!!»‬
‫ژوئه یانگ جلوی یک پنجره ایستاده ‪،‬کمرش را به دیوار تکیه داد و در حین خوردن سیب دستش‬
‫را کنار پنجره نگهداشت و منظره بیرون را تماشا میکرد لبخند جین گوانگیائو روی صورتش ماسیده‬
‫و چشمانش هیچ حالتی نداشتند‪.‬‬
‫همه زنهای درون عمارت خندیدند و با او موافقت کردند‪.‬جین گوانگشان نیز چیزهایی از گذشته را‬
‫بیاد آورد و با زمزمه گفت‪«:‬اگر آزادیشو میخریدم و میاوردمش النلینگ کی میدونست چه شری‬
‫بپا میکرد؟! اگر همونجایی که بود میموند هنوز واسه یه چند سال دیگه محبوبیت داشت و مجبور‬
‫نبود واسه بقیه عمرش نگران خرج و م خارجش باشه بین اینهمه چیز‪....‬اون باید یه پسر بدنیا‬
‫میاورد؟ پسر یه فاحشه؟ پیش خودش به چی امید داشت‪»....‬‬
‫یک زن پرسید‪«:‬رئیس مکتب جین‪،‬داری درباره کی حرف میزنی؟ کدوم پسر؟»‬
‫جین گوانگشان با بی توجهی گفت‪«:‬پسر؟ اوه فراموشش کن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«باشه پس ما هم فراموشش میکنیم!»‬


‫«رئیس مکتب جین حاال که از نقاشی و نوشته های ما خوشت نمیاد چطوره یه کار دیگه بکنیم؟»‬
‫جین گوانگیائو سی دقیقه جلوی راه پله ایستاده بود‪.‬ژوئه یانگ نیز سی دقیقه به منظره بیرون خیره‬
‫ماند‪.‬خنده های طبقه باال نیز باالخره ساکت شدند‪.‬‬
‫یک لحظه بعد‪،‬جین گوانگیائو برگشت و با چهره ای آرام به طرف پایین پله ها راه افتاد‪.‬ژوئه یانگ‬
‫که این را دید هسته های سیب را بیرون پرت کرد و درحالیکه به چپ و راست حرکت میکرد‬
‫دنبال او رفت‪.‬‬
‫آندو مدتی در خیابان ها راه رفتند‪.‬ناگهان ژوئه یانگ خنده ای بلند سر داد‪«:‬هاهاهاهاهاهاها لعنتی‬
‫هاهاهاهاهاهاها‪»....‬‬
‫جین گوانگیائو ایستاد و با صدای سرد و جدی گفت‪«:‬داری به چی میخندی؟»‬
‫ژوئه یانگ چنان میخندید که پهلوهایش درد گرفت‪«:‬تو باید به آینه بگیری جلو صورتت و‬
‫قیافه خودتو ببینی‪...‬اون لبخندت خیلی زشته اونقدر مصنوعیه که دلم میخواد با دیدنش باال بیارم!»‬
‫جین گوانگیائو خرناسی کشید‪«:‬تو چی میدونی خالفکار کوچولو؟ همه باید لبخند بزنن مهم نیست‬
‫چقدر منزجر کننده و الکی باشه!»‬
‫ژوئه یانگ با تنبلی جواب داد‪«:‬ببین همش تقصیر خودته‪...‬اگه کسی جرات میکرد به من بگه یه‬
‫فاحشه بزرگم کرده‪،‬میرفتم ننه شو پیدا میکردم‪،‬یه دویست باری میکردمش‪...‬بعدش میکشیدمش‬
‫بیرون و مینداختمش جلو فاحشه خونه که اونجا هم دویست باری بکننش‪...‬بعدش به طرف حال‬
‫میشه که ننه کی فاحشه اس‪»!...‬‬
‫جین گوانگیائو خندید و گفت‪«:‬من حواسم هست همچین سرگرمی هایی نداشته باشم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬تو نداری ولی من دارم‪.‬مشکلی ندارما میتونم واست اینکارو بکنم‪ ...‬کافیه ازم‬
‫بخوای میرم همه رو میکنم واست‪....‬هاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬نه ممنون‪...‬انرژیت رو نگه دار الزمت میشه ارباب ژوئه جوان‪،‬تو چند روز‬
‫دیگه بیکاری؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬کار واجبیه حتما باید انجامش بدم؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬برو به یون منگ‪...‬میخوام یه جایی رو واسه من پاکسازی کنی‪...‬کامال تمیزش‬
‫کن!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪ «:‬نشنیدی میگن وقتی ژوئه یانگ حمله کنه حتی سگ و مرغ هم پشت سر‬
‫خودش زنده نمیزاره؟ احیانا درباره تمیزکاری من سو تفاهمی واست مونده؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬فکر نکنم اصال همچین چیزی شنیده باشم؟!»‬
‫شب شده و همه جا را سکوت فراگرفته بود‪.‬تنها چند عابر از خیابان ها میگذشتند‪.‬آندو همراه هم‬
‫راه میرفتند و از خیابانی که در کنار یک دکه کوچک بود گذشتند‪.‬دستفروش با چهره ای گرفته در‬
‫حال تمیز کردن میزش بود‪.‬او سر خود را باال گرفت ناگهان فریادی کشید و از جا‬
‫پرید‪.‬‬
‫فریاد و پرشش از روی ترس بودند‪.‬جین گوانگیائو سر جای خود ایستاد و با عجله دست خود را‬
‫روی قبضه هنشنگ نهاد وقتی دید مرد تنها یه دستفروش معمولی است کامال به او بی توجهی‬
‫کرد‪.‬با اینحال ژوئه یانگ چیزی نگفت تنها بطرف او رفت و دوباره لگدی به بساط دستفروش زد‪.‬‬
‫دستفروش که ترسیده و شوکه شده بود گفت‪«:‬بازم تویی؟؟!! چرا آخه؟؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬مگه نگفتم بهت؟ چرا نداره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همین که میخواست لگد دیگری به دکه او بزند که درد تیزی در پشت دستش پیچید‪.‬مردمک‬
‫های چشمش منقبض شده و سریع به عقب پرید‪.‬دست خود را بلند کرد و به جای ضربه سرخ روی‬
‫دست خودش خیره شد‪.‬بعد به شخص نگاه کرد‪.‬تهذیبگری با لباس سیاه را دید که شالقی از موی‬
‫اسب به دست داشت و به سردی او را می نگریست‪.‬‬
‫تهذیبگر الغر اندام بود و ظاهری سخت و جدی داشت‪.‬شالق موی اسب خود را در دست گرفته‬
‫و شمشیرش را به پشت آویزان کرده بود و آویز شمشیرش در باد شبانه با صدای فش فش می‬
‫چرخید‪.‬ژوئه یانگ که بخاطر ضربه دست او آسیب دیده بود تمایل شدیدی به کشتن او پیدا‬
‫کرد‪.‬تهذیبگر شالقش را تکان داد و میخواست به او حمله کند ولی حمالت ژوئه یانگ غیرقابل‬
‫پیش بینی و عجیب بودند‪.‬پس مسیرش را تغییر داد و به طرف قلبش حمله برد‪.‬‬
‫تهذیبگر کمی اخم کرد‪.‬به کناری پیچید‪،‬بازوی چپش با دست او برخورد کرد‪.‬آسیب جسمی ندید‬
‫ولی شبنم یخ زده بر چهره اش نشست‪.‬انگار که برایش ناخوشایند و غیر قابل تحمل بود‪.‬‬
‫حالت چشمان ژوئه یانگ تغییر کردند‪.‬او به سردی خندید‪.‬پیش از اینکه دوباره بهم حمله کنند‬
‫شخصی با لباس سفید میان آندو ایستاد‪.‬جین گوانگیائو با مداخله گفت‪«:‬بخاطر من اونو ولش کنین‬
‫دائوژانگ سونگ الن!»‬
‫دستفروش پیشتر از مهلکه گریخته بود‪.‬تهذیبگر سیاه پوش گفت‪«:‬لیانفنگ زون؟؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬بله خودم هستم!»‬
‫سونگ زیچن گفت‪«:‬برای چی لیانفنگ زون از این گستاخ دفاع میکنه؟»‬
‫جین گوانگیائو لبخندی زد و با نا امیدی گفت‪«:‬دائوژانگ سونگ‪،‬اون یه تهذیبگر مهمان از مکتب‬
‫النلینگه!»‬
‫سونگ زیچن گفت‪«:‬چرا یه تهذیبگر مهمان باید چنین کارهای حقیرانه ای بکنه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو سرفه ای کرد‪«:‬دائوژانگ سونگ‪،‬شما متوجه نیستی‪...‬اون‪...‬شخصیت عجیبی داره‪...‬و‬


‫هنوزم جوونه‪،‬لطفا اونو ببخشید!»‬
‫ناگهان صدای مهربان و لطیفی فضا را شکافت‪«:‬اون قطعا خیلی جوونه!»‬
‫نوری چون مهتاب آسمان شب را شکافت و تهذیبگری با لباس سفید کنار آن سه نفر ایستاد او‬
‫نیز شالقی در دست گرفته و شمشیرش روی پشتش بود‪.‬‬
‫تهذیبگر الغر اندام بود‪.‬لبا س و آویز شمشیرش آرام و رو به جلو حرکت میکردند‪.‬او چنان بود که‬
‫قدم بر ابرها نهاده باشد‪،‬جین گوانگیائو به او خوشامد گفت‪«:‬دائوژانگ شیائو شینگچن!»‬
‫شیائو شینگچن پاسخ او را با لبخند گفت‪ «:‬ما چند ماه پیش از هم جدا شدیم ولی خیلی تعجب‬
‫آوره که می بینم لیانفنگ زون هنوز منو بیاد داره!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬دائوژانگ شیائو شینگچن شما با مهارت شمشیرزنی مثال زدنیتون تمام دنیا‬
‫رو گشتین‪...‬اگه شما رو بیاد نمی آوردم که عجیب تر بود درسته؟»‬
‫شیائو شینگچن لبخندی زد زیرا میدانست جین گوانگیائو چگونه در میان حرفهایش چند کلمه‬
‫چاپلوسانه هم اضافه میکند‪.‬او پاسخ داد‪«:‬دارین زیادی ازم تعریف میکنین لیانفنگ زون!»همان‬
‫موقع سریع چشمانش را به طرف ژوئه یانگ چرخاند‪«:‬هرچند اون با اینکه اینقدر جوونه‪،‬تونسته‬
‫جایگاه تهذیبگر مهمان رو در برج ماهی طالیی بدست بیاره‪...‬خیلی خوب میشه اگر یاد بگیره کمی‬
‫هم خودش رو کنترل کنه‪...‬درهرحال مکتب النلینگ جین یه مکتب تهذیبگری با حیثیته‪...‬باید‬
‫مثالی برای بقیه مکاتب باشه!»‬
‫چشمان تاریکش می درخشیدند اما هنوز مهربان بودند و با وجود اینکه به ژوئه یانگ نگاه میکرد‬
‫هیچ سخن منتقدانه ای به او نگفت‪.‬با اینکه این سخنان حتی نصیحت هم بشمار نمی آمدند اما‬
‫بنظر میرسید ژوئه یانگ چندان خوشش نیامده جین گوانگیائو مداخله کرد و با آرامش گفت‪«:‬البته‬
‫که همینطوره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ پوزخندی زد‪.‬شیائو شینگچن با وجود شنیدن خنده اش باز خشمگین نشد‪.‬مدتی او را‬
‫بررسی کرد و پس از کمی فکر گفت‪«:‬بعالوه می بینم که شیوه حمالت این مرد جون بشدت‪»....‬‬
‫سونگ زیچن با صدایی چون یخ گفت‪«:‬خصومت آمیزه!»‬
‫ژوئه یانگ با شنیدن این سخن خندید‪ «:‬تو میگی من جوونم ولی مگه خودت چند سالته؟ تو هم‬
‫میگی من با خصومت به بقیه حمله میکنم ولی کی بود با شالقش منو زد؟ خیلی مسخره اس که‬
‫دوتایی واسه مردم سخنرانی میکنین!»‬
‫همین که این حرف را میزد‪،‬دست خود را که زخمی شده و از آن خون می چکید را باال گرفت‪.‬او‬
‫اول دکه دستفروش را خراب کرده بود با اینحال کارش را توجیه میکرد و میخواست قضیه را به‬
‫نفع خود تغییر دهد‪.‬جین گوانگیائو نمیدانست باید چه چهره ای به خود بگیرد‪،‬بطرف آن دو تهذیبگر‬
‫برگشت‪«:‬دائوژانگ اون‪»...‬‬
‫شیائو شینگچن تنها به لبخندی اکتفا کرد‪«:‬اون واقعا‪»...‬‬
‫ژوئه یانگ چشمانش را جمع کرد و گفت‪«:‬واقعا چی؟ یاال بگو‪...‬چرا حرف نمیزنی؟»‬
‫جین گوانگیائو با صدای آرامی گفت‪«:‬چنگ می*لطفا جلوی زبونت رو بگیر!»(اسم تولد ژوئه یانگ‬
‫چنگ می هست و کمک برای تحقق آرزوهای دیگران معنی میشه ولی به معنی دلپذیر شدن هم‬
‫قابل ترجمه اس)‬
‫ژوئه یانگ با شنیدن این نام چهره اش تیره شد‪.‬جین گوانگیائو ادامه داد‪«:‬دائوژانگ‪،‬واقعا بخاطر‬
‫امروز متاسفم‪...‬بخاطر من هم که شده بهش توجه نکنین!»‬
‫سونگ زیچن سر خود را تکان داد‪.‬شیائو شینگچن نیز روی شانه او زد و گفت‪«:‬زیچن‪،‬بریم!»‬
‫سونگ زیچن به او نگاهی انداخت و پذیرفت‪.‬آندو از جین گوانگیائو خداحافظی کردند و همراه هم‬
‫رفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ژوئه یانگ با چشمانی پر از موذی گری از پشت به آندو نفر نگاه میکرد و با دندانهای بهم ساییده‬
‫خندید‪....«:‬تهذیبگرای لعنتی آشغال‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو با شگفتی گفت‪«:‬اونا که رفتار خاصی باهات نداشتن چرا اینقدر عصبانی؟»‬
‫ژوئه یانگ تفی انداخت‪«:‬از آدمای مغرور الکی مثل اینا متنفرم‪...‬این شیائو شینگچن حتی از منم‬
‫خیلی بزرگتر نیست ولی سرش همش تو کار بقیه اس—مزاحم‪...‬تازه واسه من سخنرانی هم‬
‫میکنه‪...‬اون مرتیکه سونگ‪»....‬او مسخره کنان گفت‪«:‬من همش بازوشو لمس کردم دیدی‬
‫چجوری نگام کرد؟ خیلی زود خودم جفت چشاشو در میارم و قلبشو له میکنم ‪...‬بزار بینم اون موقع‬
‫چیکار میکنه!!»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬اشتباه برداشت میکنی بابا‪...‬دائوژانگ سونگ فقط یه کمی وسواس داره‬
‫خوشش نمیاد بقیه بهش دست بزنن یا چیزی منظور خاص نداشت‪»...‬‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬این تهذیبگرای لعنتی کین اصن؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪«:‬بعد اینهمه وقت هنوزم اونا رو نمیشناسی؟ االن اونا شدیدا مشهورن—شیائو‬
‫شینگچن ماه درخشان ‪،‬نور مهربانی و سونگ زیچن برف سرد و شبنم یخ زده—مگه اینا رو‬
‫نشنیدی تا حاال؟»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬نه‪،‬من این چیزا حالیم نیست‪...‬معنیش چیه ؟»‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬اصال مهم نیست که نشنیدی‪...‬اصال هم مهم نیست که متوجه نمیشی‬
‫بهرحال اونا دو تا آدم نجیبن الکی تحریکشون نکن!»‬
‫ژوئه یانگ گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫جین گوانگیائو گقت‪«:‬چون میگن بهتره یه خرابکارو اذیت کنی تا یه مرد نجیب رو!»‬
‫ژوئه یانگ با تردید او را نگریست و گفت‪«::‬اصال همچین ضرب المثلی هم وجود داره؟؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین گوانگیائو جواب داد‪ «:‬معلومه که داره‪...‬وقتی یه آدم بدردنخور رو اذیت کنی میتونی بخاطر‬
‫اینکه دردسر اضافی نشن اونو بکشی همه هم واست دست میزنن ولی وقتی رو اعصابت یه آدم‬
‫نجیب میری قضیه خیلی پیچیده میشه‪...‬این آدما الکی شلوغش میکنن‪...‬میوفتن دنبالت و ولت‬
‫نمیکنن‪...‬کافیه انگشت بزاری رو این آدما اونوقت همه میان سر وقتت و میخوان بکشنت‪...‬بهتره‬
‫یه متری ازشون فاصله بگیری‪...‬شانس آوردی امروز فقط فکر کردن از سر جوونی داری گستاخی‬
‫میکنی و از کارایی که تو روز میکنی خبر ندارن وگرنه این داستان تمومی نداشت»‬
‫ژوئه یانگ با مسخرگی گفت‪«:‬چه بیخود من که از اینا نمیترسم‪»...‬‬
‫جین گوانگیائو گفت‪ «:‬تو نمیترسی ولی من می ترسم‪...‬هرچی دردسرمون کمتر باشه‬
‫بهتره‪...‬بریم‪»...‬‬
‫آن ها مدت زیادی پیش نرفته بودند که به مسیری رسیدند که چند بخش میشد از سمت راست به‬
‫برج ماهی طالیی میرفت و از طرف چپ به زمین تمرین اجساد‪.‬‬
‫آنها لبخند زده و راهشان را جدا کردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -119 -‬بخش دوم‬


‫بخوردان کهنه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صبح روز بعد وی ووشیان زودتر از الن وانگجی بیدار شد‪.‬پاهایش تمام روز می لرزیدند‪.‬‬
‫آنها بخوردان خرطوم دار را مدتی نگهداشته بودند تا مورد بررسی قرارش دهند‪.‬وی ووشیان همه‬
‫قسمت های آن را جدا کرده و دوباره بهم چسباند ولی باز نتوانست راز مخفی درونش را بفهمد‪.‬‬
‫کنار میز نشست و متفکرانه گفت‪«:‬اگه مشکل از بخورها نیست پس کار از خود جابخوری‬
‫خرابه‪...‬عجب چیزیه‪...‬اونقدر احساسی که داشتم واقعی بود که بنظرم انتقال فکر هم باهاش قابل‬
‫مقایسه نباشه‪....‬این توی عمارت کتابخانه ثبت شده؟»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد و این حالتش نشان میداد هیچ کسی پیش از اینها دست به این‬
‫کار نزده است‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬خیلی خب‪،‬فعال که همه قدرتش تموم شده باید بزاریمش یه‬
‫جایی که کسی اتفاقی نیاد سروقتش و بهش دست نزنه‪...‬اگه کسی که به ابزارهای معنوی آشنایی‬
‫داره رو دیدیم میتونیم به اون بگیم تا یه نگاهی بندازه بهش‪..‬؟!»‬
‫آنها تصور می کردند دوره قدرت بخوردان به پایان رسیده است اما اتفاقی که افتاد ورای انتظار آنها‬
‫بود‪.‬‬
‫شب هنگام پس از یک دور معاشقه در تختخواب‪،‬وی ووشیان و الن وانگجی در کنار هم و در‬
‫جینگشی بخواب رفته بودند‪.‬‬
‫کمی بعد وی ووشیان چشمان خود را باز نمود و دید که دوباره زیر درخت ماگنولیای کنار عمارت‬
‫کتابخانه است‪.‬نور خورشید از میان شاخته های پر از گل به صورتش می تابید‪.‬وی ووشیان چند‬
‫باری پلک زد و بعد دست خود را روی چشمانش نهاد و آرام برخاست‪.‬‬
‫این بار الن وانگجی در کنار او نبود‪.‬‬
‫او دستش را کنار لبهای خود قرار داده و فریاد زد‪«:‬الن جان!»‬
‫هیچ کسی پاسخ نداد‪.‬وی ووشیان شگفت زده شد بنظر میرسید قدرت بخوردان هنوز به پایان‬
‫نرسیده است ولی الن جان کجاست؟نکنه باقیمونده قدرتش فقط منو تحت تاثیر قرار داده؟‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جلوی درخت ماگنولیا راه باریکه ای با سنگریزه سفید وجود داشت‪.‬گروهی از شاگردان مکتب‬
‫گوسوالن که لباس های سفید برتن داشتند و پیشانی بند به پیشانی‪،‬کتابهایی را زیر بغل خود‬
‫گرفته و بنظر میرسید برای سخنرانی های صبحگاهی میرفتند‪.‬هیچ کدامشان به وی ووشیان‬
‫توجهی نکردند و بنظر میرسید اصال او را نمی بینند‪.‬وی ووشیان به عمارت کتابخانه رفت و دزدکی‬
‫نگاهی انداخت‪.‬نه الن وان گجی بزرگ و نه الن وانگجی کوچک آنجا حضور نداشت‪.‬او که دوباره‬
‫تنها مانده بود بی هدف و سرگردان در مقر ابر براه افتاد‪.‬‬
‫کمی بعد صدای دو پسر را شنید که آرام با هم سخن میگفتند‪.‬او نزدیکتر رفت و یکی از صداها‬
‫برایش کامال آشنا بود‪....«:‬تا بحال هیچ کسی توی محدوده مقر ابر از اینها نگهداری نکرده‪...‬شنیده‬
‫نشده کسی همچین کاری کنه»‬
‫پس از لحظه ای سکوت‪،‬پسری با افسردگی جواب داد‪«:‬میدونم ولی‪...‬من دیگه بهش قول‬
‫دادم‪...‬نمیتونم زیر حرفم بزنم»‬
‫وی ووشیان برای اینکه بهتر بفهمد مخفیانه به آنطرف خیره شد و همانطور که انتظارش را داشت‬
‫الن شیچن و الن وانگجی را در میان بوته های سبز گرم حرف زدن دید‪.‬‬
‫آن روز یک روز بهاری بود که باد مالیمی می وزید‪.‬برادرهای جوان شبیه دو تکه یشم درخشان‬
‫رو در روی هم ایستاده بودند‪.‬هردو لباسهایی سفید با آستینهای گشاد و پیشانی بندهای بلندی بر‬
‫پیشانی داشتند که در باد می چر خید تصویرشان شبیه به یک نقاشی بود‪.‬الن وانگجی در این زمان‬
‫شانزده ساله بنظر میرسید‪.‬کمی اخم کرده و بنظر میرسید نگران چیزی باشد‪.‬چیزی که در میان‬
‫بازوهایش نگهداشته بود یک خرگوش سفید بود که با بینی صورتی کوچکش بو میکشید و در کنار‬
‫پاهایش یه خرگوش دیگر با گوشهای بلند و صافش سعی داشت از چکمه های او باال برود‪.‬‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬چطور میشه چند تا حرف معمولی بین دو تا پسر قول و پیمان جدی حساب‬
‫بشه؟ یعنی بخاطر این دو تا میگی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی زمین را نگاه کرد و چیزی نگفت‪.‬الن شیچن لبخندی زد‪«:‬باشه ولی احیانا اگر عمو‬
‫درباره اینا چیزی پرسید باید درست و حسابی واسش توضیح بدی‪....‬این روزا‪،‬تو یه مقداری زیادی‬
‫داری واسه اینا وقت میزاری»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد و با جدیت گفت‪«:‬ممنونم برادر‪».‬سپس مکثی کرد و ادامه‬
‫داد‪.....«:‬اینا روی درسام تاثیر نمیزارن!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬میدونم وانگجی‪،‬هرچند نباید به عمو بگی کی اینا رو بهت داده وگرنه عصبانی‬
‫میشه و مجبورت میکنه بفرستشون برن!»‬
‫بنظر میرسید الن وانگجی با شنیدن این حرف خرگوش را تنگ تر در آغوش کشید‪.‬الن شیچن‬
‫لبخندی زد‪.‬دستش را دراز کرد و با نوک انگشت بینی صورتی خرگوش را نوازش کرد‪.‬بعد به‬
‫آهستگی از آنجا رفت‪.‬‬
‫بعد از رفتن او الن وانگجی مدتی بفکر فرو رفت‪.‬خرگوش گوشهایش را تکان میداد و بنظر میرسید‬
‫در آغوش او جایش راحت است‪.‬آن یکی خرگوش هنوز کنار پای الن وانگجی مضطربانه باال و‬
‫پایین می پرید‪.‬الن وانگجی به او نگاه کرد خم شد و او را از روی زمین برداشت‪.‬هر دو خرگوش‬
‫را در آغوش گرفته و به نرمی نوازش میکرد‪.‬دستهای مهربانش بخوبی حالتش را نشان میدادند‪.‬‬
‫وی ووشیان حس میکرد قلبش از دیدن این صحنه تیر میکشد‪.‬از پشت درخت بیرون آمد و‬
‫میخواست به الن وانگجی جوان نزدیک شود اما خرگوش از دست الن وانگجی افتاد و جو آنجا‬
‫تغییر کرد‪.‬کمی دور و بر ش را نگاه کرد و وقتی دید چه کسی بطرفش آمده به او خیره ماند و با‬
‫لکنت گفت‪.....«:‬ت‪-‬تو؟»‬
‫او شوکه شده بود‪ ...‬وی ووشیان بیشتر شوکه شد‪«:‬تو میتونی منو ببینی؟»‬
‫این موضوع کامال عجیب بود‪.‬منطقاً وقتی آنها درون رویا بودند نمیتوانستند او را ببینند‬
‫ولی حاال الن وانگجی مستقیم به او نگاه میکرد‪«:‬معلومه که میتونم تو‪...‬وی یینگی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مرد جوانی که در برابر او قرار داشت بیست ساله مینمود و از یک پسر پانزده ساله بزرگتر بود با‬
‫اینحال چهره اش با وی ووشیان کامال شباهت داشت‪.‬الن وانگجی با وجود هوشیاری شدیدش‬
‫بنظر میرسید چندان از هویت شخص متجاوز ممطمئن نیست واگر اکنون شمشیر خود را همراه‬
‫داشت‪،‬بیچن را از غالفش بیرون کشیده بود‪....‬‬
‫وی ووشیان سریع واکنش نشان داد و خودش را جمع و جور کرد‪«:‬خودمم!»‬
‫با شنیدن این پاسخ‪،‬الن وانگجی چند قدم به عقب برداشت و محتاط تر از قبل شد‪.‬وی ووشیان‬
‫چهره ای دردمند به خود گرفت و با لحن ناراحتی گفت‪«:‬الن جان‪،‬کلی سختی کشیدم برگردم و‬
‫تونستم پیدات کنم –چطور میتونی این شکلی باهام رفتار کنی؟»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬تو واقعا‪...‬وی یینگی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معلومه!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬پس چرا ظاهرت فرق داره؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بخاطر اینکه داستانش خیلی طوالنیه‪.....‬خالصه شو میگم برات‪،‬من وی‬
‫ووشیان هستم منتها من وی ووشیانی هستم که از هفت سال بعد اومده‪...‬هفت سال دیگه من یه‬
‫وسیله پیدا میکنم که میتونم باهاش توی زمان سفر کنم و برگردم به گذشته االنم داشتم بررسیش‬
‫میکردم و اتفاقی لمسش کردم و –حاال اینجام !»‬
‫توضیحاتش آنقدر بی معنا بودند که یک بچه را هم نمیتوانست گول بزند‪.‬الن وانگجی با صدای‬
‫سردی گفت‪«:‬چطوری میتونی ثابتش کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬میخوای چیکار کنم؟من همه چیو درباره تو میدونم‪...‬مثال این خرگوشایی که‬
‫یکیش بغلته یکیشم رو پاهات بود رو من بهت دادم درسته؟ همچین با کراهت قبولشون کردی‬
‫انگاری نمیخواستیشون‪...‬اونوقت االن که داداشت گفت نمیتونی نگهشون داری راضی نشدی‬
‫بفرستیون برن‪...‬بینم تو عاشق شدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حالت الن وانگجی با شنیدن این سخن کمی تغییر کرد‪.‬انگار میخواست چیزی بگوید ولی در میانه‬
‫حرفهایش متوقف شد‪....«:‬من‪»...‬‬
‫وی ووشیان چند قدم جلوتر آمد و دستانش را باز کرد و با لبخندی روی لب گفت‪«:‬چی شده؟‬
‫خجالت کشیدی؟»‬
‫حرکات او بشدت عجیب بودند و الن وانگجی جوری نگاه میکرد انگار با دشمنی ترسناک روبرو‬
‫شده است‪.‬صورتش حالتی محتاطانه گرفته بود و چند قدمی به عقب برداشت‪.‬وی ووشیان مدتها‬
‫بود به این صورت با الن وانگجی روبرو نشده بود‪.‬در دل میخندید و با خشمی تصنعی‬
‫گفت‪ «:‬منظورت از این کارا چیه؟ چرا به من بی محلی میکنی؟ آفرین بهت الن جان—من و تو‬
‫ده ساله زن و شوهریم اونوقت به این راحتی فراموشم کردی؟»‬
‫چهره زیبای الن وانگجی با شنیدن این حرف لحظه ای تغییر کرد و انگار جا خورد‪.‬او گفت‪...«:‬برای‬
‫ده سال؟ تو ‪...‬و من‪...‬؟ زن و شوهریم‪....‬؟»‬
‫این جمله چند عبارت کوتاه بودند اما او با مکث های طوالنی آنها را بکار برد‪.‬وی ووشیان بنظر‬
‫رسید چیزی را فهمیده باشد‪«:‬اوه یادم رفته بود‪.‬تو هنوز اینو نمیدونی‪...‬بزار ببینم انگاری ما تازه با‬
‫هم آشنا شدیم؟ نکنه مقر ابر رو ترک کردم؟ ولی نگران نباش‪...‬بزار یه رازو بهت بگم‪...‬چند سال‬
‫دیگه من و تو باهم دیگه میشیم یار تهذیبگری همدیگه!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪...«:‬یار تهذیبگری؟»‬
‫وی ووشیان به او خیره شد‪«:‬درسته‪،‬دوتایی هر روز تمرین تهذیبگری میکنیم‪...‬ما یه ازدواج مناسب‬
‫و شایسته داشتیم‪...‬حتی تعظیم هم کردیم!!»‬
‫الن وانگجی چنان خشمگین شده بود که سینه اش باال و پایین میرفت‪.‬یک لحظه بعد کلمات از‬
‫الی دندان های بهم فشرده اش تراوش کردند‪...«:‬همش چرنده‪»!...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه یه کم دیگه گوش کنی میفهمی چرند هست یا نیست‪...‬موقع خواب‪،‬دوست‬
‫داری محکم منو بغل کنی اگه اینکارو نکنی اصال خوابت نمیبره‪...‬واسه بوسیدنم کلی طولش میدی‬
‫و وقتی لبامو ول میکنی که حتما آروم گازشون بگیری ‪...‬راستی ‪....‬وقتی از اون کارا میکنیم هم‬
‫همه جای بدنمو گاز میگیری‪»....‬‬
‫چهره الن وانگجی از شنیدن عبارت«محکم بغلم میکنی» هم بهم پیچید چه برسد به بقیه‬
‫جمالتش‪...‬هر چه بیشتر به او گوش میداد واکنش هایش دفاعی تر میشد‪.‬او میخواست دستانش‬
‫را روی گوشش بگذارد و از شدت وقاحت سخنانش کم کند‪.‬قدمی پیش نهاده و ضربه ای بطرفش‬
‫انداخت‪«:‬چرنده!»‬
‫وی ووشیان جاخالی داد و گفت‪«:‬باز میگی چرنده؟ الاقل کلمه رو عوض کن‪...‬بعدشم تو از کجا‬
‫میدونی دارم چرند میگم؟ مگه این چیزی نیست که خودتم دوست داری؟»‬
‫الن وانگجی کامال شمرده گفت‪«:‬من‪...‬هیچ وقت کسی رو‪...‬نبوسیدم‪...‬پس چطوری باید بدونم که‬
‫ازش خوشم ‪...‬میاد ‪...‬اونم وقتی که‪»....‬‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت‪«:‬درست میگی‪...‬وقتی تو این سن و سال بودی هنوز هیچ کسی‬
‫رو نبوسیدی‪...‬خب معلومه هنوز نمیدونی وقتی کسی رو ببوسی چجوری هستی و از چه کارایی‬
‫خوشت میاد؟!!! میخوای االن امتحان کنیم؟»‬
‫الن وانگجی چنان عصبانی شد که حتی فراموش کرد چند تن از شاگردان را صدا بزنند و این‬
‫متجاوز بی حیا را بگیرند‪.‬او پشت سر هم ضربه زده و به او حمله میکرد و مستقیما مچش را نشانه‬
‫گرفته بود(در این ناحیه نقاط حیاتی خاصی وجود دارند که ضربه به آنها میتواند مرگبار هم باشد)‬
‫هرچند او در این زمان هنوز بسیار جوان بود‪.‬وی ووشیان ماهر تر بود و براحتی از ضربات دستش‬
‫جاخالی میداد‪.‬بعد نقطه فراری یافت و بازوی الن وانگجی را گرفت‪.‬الن وانگجی متوقف شد‪.‬وی‬
‫ووشیان با استفاده از این فرصت بوسه ای روی گونه اش نواخت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از بوسه‪،‬وی ووشیان دست الن وانگجی را رها کرد و دیگر جلویش را نگرفت ولی الن‬
‫وانگجی شبیه یک مجسمه یخی همانطور سر جای خود خشکش زد‪.‬‬
‫وی ووشیان چنان با صدای بلند خندید که از رویای خود بیدار شد‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫خنده اش آنقدر شدید بود که تقریبا داشت از روی تخت قل میخورد و می افتاد‪.‬خوشبختانه دستان‬
‫الن وانگجی همیشه برای گرفتن کمر او حاضر بودند‪.‬او در حین بیدار شدن می خندید و تمام‬
‫بدنش می لرزید‪.‬همین سبب شده بود الن وانگجی نیز از خواب بیدار شود‪.‬هر دو کنار هم نشستند‪.‬‬
‫الن وانگجی پایین را نگاه میکرد و شقیقه خود را فشار میداد‪«:‬االن من‪»........‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬االن داشتی خواب میدیدی که من بیست و چند سالمه و تو هم پونزده‬
‫سالته؟؟»‬
‫الن وانگجی به او خیره شد‪«:‬بخور دان»‬
‫وی ووشیان سر تکان داد‪«:‬فکر میکردم بخاطر تاثیر بخورا فقط من بودم که رفتم توی رویا ‪...‬چه‬
‫میدونستم تو بیشتر از من تحت تاثیرش قرار میگیری!»‬
‫موقعیت امشب آنها با دفعه پیش فرق داشت‪.‬این بار الن جان جوان درون رویا دقیقا همان الن‬
‫وانگجی بود‪.‬‬
‫دفعه پیش نمیدانستند که درحال رویا دیدن هستند اما اینبار الن وانگجی درون رویایش تصور‬
‫میکرد واقعا پانزده سال دارد‪.‬رویایش کامال طبیعی مینمود—سخنرانی های صبحگاه‪،‬گشت زنی‬
‫و مراقبت از خرگوش ها را هم شامل میشد‪.‬با این حال به وی ووشیان برخورده بود که درون‬
‫رویای او خزیده و میخواست شیطنت کند و موذیگری خود را به جاهای خوب رسانده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باورم نمیشه الن جان‪،‬قیافه ات چقدر بامزه بود خرگوشا رو بغل کرده بودی و‬
‫ولشون نمیکردی ‪...‬می ترسیدی عموت و برادرت نذارن نگهشون داری‪...‬واقعا‬
‫عاشقتم‪....‬هاهاهاهاهاهاهاهاها‪»....‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی نمیدانست چگونه به او پاسخ بگوید‪.....«:‬االن دیر وقته صدای خنده ات ممکنه بقیه‬
‫رو اذیت کنه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مگه ما هر شب خیلی ساکتیم؟ تو چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ بخواب یه کم‬
‫دیگه بیدار شو ‪...‬چون میخوام ببرمت پشت کوهای مکتبتون و باهات کارای بد بد بکنم‪....‬میخوام‬
‫از اِر‪-‬گاگای جوونم بخوبی پذیرایی کنم و چیزای باحال زندگی رو یادش بدم‪...‬هاهاهاهاهاهاه»‬
‫الن وانگجی میدید چطور قل میخورد حرفی برای پاسخ دادن به او نمی یافت‪.‬پس از مدتی نشستن‬
‫دستش را دراز کرد و وی ووشیان را درون تخت بازگرداند‪.‬‬
‫آنها هنوز تصور میکردند قدرت بخوردان پس از این دو شب حتما به پایان رسیده و پراکنده خواهد‬
‫شد اما شب سوم وی ووشیان باز در رویای الن وانگجی بیدار شد‪.‬‬
‫لباس سیاهی بر تن داشت و در راه باریکه ای با سنگ ریزه های سفید در مقر ابر قدم میزد با هر‬
‫قدم آویز سرخ متصل به چنچینگ رو به باال و پایین حرکت میکرد‪.‬خیلی زود صدای روخوانی‬
‫متون بگوشش رسید‪.‬‬
‫صدا از طرف النشی می آمد‪.‬وی ووشیان خرامان بطرف اتاق رفت‪.‬یک گروه از شاگردان مکتب‬
‫الن در آنجا مشغول انجام مطالعات غروب بودند‪.‬الن چیرن آنجا حضور نداشت و الن وانگجی به‬
‫کار شاگردان نظارت میکرد‪.‬‬
‫الن وانگجی در این رویای شبانه هنوز جوان بود اما بنظر میرسید سنش به زمانی نزدیک است‬
‫که وی ووشیان او را در غار شوانوو دیده بود‪.‬حدودا هفده یا هجده سال داشت‪.‬ظاهرش کامال‬
‫برازنده و هاله یک تهذیبگر برجسته را در اطرافش میشد احساس کرد‪.‬با اینحال هنوز میشد بی‬
‫تجربگی جوانی را در چهره اش دید‪.‬او با دقت در جلوی اتاق نشسته بود‪.‬هرکسی سوالی داشت‬
‫باید جلو می آمد و او مسیر نگاه خود را بطرف شخص تغییر میداد و جوابش را میگفت‪.‬جدیتی که‬
‫در چهره اش بود هیچ تناسبی با صورت نوجوانانه اش نداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان به ستونی بیرون النشی ت کیه زد‪.‬مدتی همانطور به تماشا ایستاد بعد بی صدا روی‬
‫سقف رفته و چنچینگ را نزدیک لب نهاد‪.‬‬
‫الن وانگجی درون النشی مکثی کرد‪.‬یکی از پسرها پرسید‪«:‬چیزی شده ارباب جوان؟»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬کی داره این موقع فلوت میزنه؟»‬
‫پسرها بهم نگاه کردند و خیلی سریع یکی از میانشان پاسخ داد‪«:‬من صدای فلوت نشنیدم؟!!»‬
‫الن وانگجی اخم کرد‪.‬برخاست و از اتاق بیرون رفت‪،‬شمشیر خود را آماده گرفته بود‪.‬وی ووشیان‬
‫همان موقع فلوت را کناری نهاد و با چابکی روی سقف دیگری پرید‪.‬‬
‫الن وانگجی متوجه حرکاتش شد و با لحن آرام اما دستوری گفت‪«:‬کی اونجاست؟؟»‬
‫وی ووشیان پیچ و تابی به زبانش داد و دو سوت پشت سر هم زد‪.‬صدا درون حیاط انعکاس بیشتری‬
‫یافت‪.‬او خندید و گفت‪«:‬شوهرت اومده!»‬
‫حالت الن وانگجی با شنیدن صدای او تغییر کرد‪.‬او چندان اطمینان نداشت پس با تردید‬
‫پرسید‪«:‬وی یینگ؟»‬
‫وی ووشیان هیچ پاسخی نگفت‪.‬الن وانگجی بیچن را از غالف بیرون کشید و بدنبالش راه‬
‫افتاد‪.‬پس از جست و گریزی پیوسته وی ووشیان به باالی دیوارهای بلند مقر ابر فرود آمد‪.‬صاف‬
‫ایستاد و روی طاق آجری قدم نهاد‪.‬الن وانگجی نیز همانجا فرود آمد و پشت سرش رفت‪.‬بیچن‬
‫را در دست نگهداشته و نوار پیشانی بندش‪،‬آستینهای گشاد لباسش و پایین ردایش در باد شبانه‬
‫می رقصیدند‪.‬‬
‫وی ووشیان دستهایش را پشت خود نهاده و خندید‪«:‬چه مرد جوون جذابی‪،‬چه حرکات‬
‫خوشگلی‪....‬تو همچین حالتی تنها چیزی که اینجا کم داریم یه کوزه شراب لبخند امپراطوره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی به او خیره ماند‪.‬لحظه ای بعد پرسید‪«:‬وی یینگ‪،‬تو چی میخوای که این موقع شب‬
‫سرزده به مقر ابر اومدی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حدس بزن؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مسخره!»‬
‫تیغه تیز بیچن برای شکافتن و حمله بردن پیش آمد اما وی ووشیان به آسانی منحرفش کرد‪.‬الن‬
‫وانگجی جوان در شمشیرزنی مهارت داشت اما در برابر وی ووشیان واقعی نمیتوانست‬
‫ته دیدی جدی باشد‪.‬پس از چند ضربه و حمله‪،‬وی ووشیان یک نقطه برای حمله یافت و طلسمی‬
‫را روی سینه الن وانگجی کوبید‪.‬جسم الن وانگجی یخ بست و دیگر نتوانست حرکت کند وی‬
‫ووشیان نیز او را گرفته و به سمت کوهستان های پشت مقر ابر برد‪.‬‬
‫وی ووشیان یک بوته پرپشت پیدا کرد و الن وانگجی را به یک سنگ سفید تکیه داد‪«:‬تو میخوای‬
‫چیکار کنی؟»‬
‫وی ووشیان گونه او را نیشگون گرفت و با چهره ای جدی گفت‪«:‬تجاوز!»‬
‫الن وانگجی نمیدانست او شوخی میکند یا جدی است با رنگی پریده گفت‪«:‬وی یینگ تو‪....‬به‬
‫نفعته کار احمقانه ای نکنی!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬تو منو میشناسی‪....‬عاشق اینم کارای ناجور و احمقانه بکنم»این حرف را زد‬
‫بعد دستش را زیر الیه های لباس الن وانگجی برد و و ناحیه حساسش را محکم فشار داد‪.‬‬
‫ماهرانه فشار دستش را کم و زیاد میکرد قیافه الن وانگجی به شکل مسخره ای درآمده بود‪.‬‬
‫گوشه لبانش جمع شده بودند و انگار که لبهای خود را بهم مهر کرده بود‪.‬سعی داشت کنترل خود‬
‫را حفظ کند و وانمود میکرد هنوز آرام است‪.‬هرچند وی ووشیان فراتر رفته بود‪.‬کمربند بسته به‬
‫لباسش را باز کرده و لباسهای زیرش را کامل از تنش خارج نمود‪.‬با دستش آن چیز سنگین را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بررسی میکرد که ابدا با ظاهر ظریف الن وانگجی هماهنگی نداشت‪.‬او از ته دل ستایشش کرد‪«:‬تو‬
‫از همین بچگی توانایی های خاص داری هانگوانگ جون!»‬
‫با گفتن این حرفها با دستش به جان عضو الن وانگجی افتاد‪.‬الن وانگجی که میدید چطوری با‬
‫قسمت خصوصی بدنش بازی میکند نزدیک بود از خشم بمیرد‪.‬آنقدر انرژی نداشت که فکر کند‬
‫منظورش کدام هانگوانگ جون است‪،‬با صدایی گرفته و خشن گفت‪«:‬وی یینگ!!»‬
‫وی ووشیان با صدای بلندی خندید‪«:‬هرقدر دوست داری داد بزن‪...‬اگه گلوی خودتم پاره کنی‬
‫کسی نمیاد نجاتت بده!»‬
‫الن وانگجی خواست حرفی بزند که دید وی ووشیان پس از تمام کردن خنده هایش یک الیه‬
‫از موهایش را به پشت گوشش نهاد و بطرف پایین تنه او میرود تا عضوش را در دهان بگیرد‪.‬‬
‫الن وانگجی کامال شوکه شده بود‪.‬اتفاقی که پیش رویش می افتاد را باور نداشت‪.‬تمام بدنش‬
‫سفت و سخت شده بود‪.‬‬
‫الن وانگجی هفده ساله هنوز نابالغ و جوان بود اما اندازه عضوش اصال به سن و سالش‬
‫نمیخورد‪.‬وی ووشیان آرام آن را در دهان فرو می برد‪.‬پیش از آنکه بتواند همه اش را در دهان خود‬
‫جای دهد احساس کرد نوک لیز شده آلت او به دیواره گلویش برخورد نموده است‪.‬بدنه آلت جنسی‬
‫او کلفت و داغ بود‪.‬وی ووشیان درون دهان خود میتوانست ضربان رگهایش را هم احساس‬
‫کند‪.‬گونه ها یش بواسطه آن شی خارجی سفت پف شده بودند‪.‬با وجود سختی‪،‬صبورانه باقیمانده آن‬
‫را هم در گلوی خود فرو برد‪.‬‬
‫وی ووشیان بخوبی تجربه رویارویی با عضو الن وانگجی را داشت‪.‬او همه تالش خود را بکار‬
‫گرفت و با سر و صدای زیادی مشغول مکیدن و لیسیدن عضو او شد هرچند داشت طعمی خوشایند‬
‫و دلپذیر را مزه میکرد با این حال صورت رنگ پریده الن وانگجی یه ذره هم سرخ نشده بود گرچه‬
‫بریده بریده نفس میزد و گوشها و گردنش برنگ صورتی درآمدند‪.‬وی ووشیان آنقدر عضو او را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مکید که گونه هایش درد گرفت اما دریغ از ذره ای رها سازی ‪....‬مانده بود چه اتفاقی افتاده‬
‫است— امکان نداشت نتواند از پس الن وانگجی هفده ساله بربیاید‪.‬او باال را نگریست و دید که‬
‫چهره الن وانگجی سراسر مقاومت شده است‪.‬آلت جنسیش مانند سنگ سفت شده بود با اینهمه‬
‫او لجاجت میکرد و حاضر نبود تخلیه اش کند انگار میخواست تا آخرین نفس دفاع خود را نگهدارد‪.‬‬
‫حرکات او برایش سرگرم کننده بودند میلش به شیطنت و اذیت کردن او اوج گرفت‪.‬پس با نوک‬
‫نمناک زبانش روی شکاف بلوطی آلتش را پشت سر هم لیس زد و الن وانگجی دیگر طاقت‬
‫نیاورده و مجبور به تخلیه خود شد‪.‬‬
‫مایع نمناک با فشار زیادی درگلوی او ریخته شد‪.‬وی ووشیان چندباری سرفه کرد بعد گوشه لبهای‬
‫خود را با پشت دست پاک نمود‪.‬مانند دفعه پیش همه اش را بلعیده بود‪.‬در طرف دیگر‬
‫الن وانگجی پس از ریختن مایع خود در دهان او با چشمانی سرخ به وی ووشیان خیره شد هیچ‬
‫حرفی نمیزد خواه بخاطر پاسخ جسمش به ارضا شدن بود یا بخاطر خشم و شرمندگی‪....‬‬
‫وی و وشیان با دیدن چهره او دلش سوخت‪.‬بوسه مهربانانه ای به گونه اش نواخت‪«:‬باشه‬
‫متاسفم‪...‬نباید اذیتت میکردم‪»...‬‬
‫این حرفها را که گفت انگشتانش را پاک کرد ودستانش را به عقب برد تا کمربند لباس خود را باز‬
‫کند‪.‬میخواست لباس های خود را درآورد‪.‬‬
‫وی ووشیان پاهای ظریفی داشت و رانهایش به سفیدی یشم و عضالتش نرم بودند‪.‬کفل هایش‬
‫گرد و تپل بودند و صحنه زیبایی را بوجود می آوردند‪.‬در آن طرف الن وانگجی به سنگ تکیه داده‬
‫و می توانست پیدا و پنهان بدن وی ووشیان را ببیند‪.‬‬
‫او روی علفها زانو زد‪،‬آرام چرخید و به پشت روی زمین ایستاد و پشت خود را در برابر الن وانگجی‬
‫قرار داد‪.‬انگشتان خود را بطرف پایین تنه خود برد‪ .‬ورودیش در عمق شکاف کفلهایش قرار‬
‫داشت‪.‬وی ووشیان کفلهای خود را با انگشتان نگهداشته و آن نقطه صورتی رنگ را آرام آشکار‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ساخت‪ .‬شکاف نرم و آماده بود‪.‬وی ووشیان با انگشتانش که به مایع الن وانگجی آغشته شده‬
‫بودند اطراف ورودی خود را مالید‪.‬نقطه صورتی به آرامی باز شد و سر انگشتانش را در آن فرو‬
‫برد‪.‬وی ووشیان پیش از اینکه کامل شروع به حرکت کند انگشت خود را آرام و کامل در آن وارد‬
‫کرد بعد انگشتانش بحرکت درآمدند لحظه ای بعد سرعت دستش را بیشتر کرد شهوتش کامال‬
‫باال زده بود‪.....‬‬
‫وی ووشیان وقتی صدای شاالپ شولوپ را شنید انگشت سوم خود را هم در آن فرو کرد‪.‬نفس‬
‫کوتاهی کشید اما بنظر میرسید کمی زیاده روی کرده باشد از آنجا که ظرفیت خود را میشناخت‬
‫سرعت انگشتانش را کمتر کرد‪.‬‬
‫در آن شب تاریک شاید این جزئیان به چشم نمی آمدند اما الن وانگجی هم دید بسیار خوبی‬
‫داشت و هم حواسش کامال جمع بود‪.‬او چاره ای نداشت جز اینکه به صحنه پر از شهوت پیش‬
‫رویش خیره شود و هیچ حرکتی نکند‪.‬‬
‫درون تختخواب‪،‬وی ووشیان دوست داشت همراه الن وانگجی به اوج برسند‪.‬در هر صورت اگر‬
‫زودتر خودش را تخلیه میکرد شاید مجبور نبود تمام این روند انگشت کردن را پیش ببرد زیرا‬
‫معموال خود الن وانگجی بخوبی به این مرحله حساس رسیدگی میکرد‪.‬االن چندان احساس‬
‫رضایت نمیکرد زیرا بنظرش داخلش تنگ تر از معمول بود‪.‬انقباض بیش از حدش داشت او را آزار‬
‫میداد‪.‬وقتی با انگشت به درون خود ضربه میزد به آن نقطه حساس نمیرسید میان رانهایش بشکل‬
‫غیر قابل کنترلی تکان میخورد و جلوی آن نقطه را میگرفت‪.‬وی ووشیان احساس میکرد رانهایش‬
‫می لرزند و دیگر نمیتوانست روی زانو بایستند پس انگشتهای خود را در آورده و کمی آرام‬
‫شد‪.‬چرخی زد و ناگهان چشمانش با چشمهای الن وانگجی تالقی کردند‪.‬الن وانگجی سریع‬
‫چشمان خود را بست‪.‬‬
‫وی ووشیان پوزخند زنان گفت‪«:‬هی الن جان‪،‬چیکار میکنی؟ قوانین مکتب الن رو تو دلت‬
‫میخونی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی از اینکه میدید درست حدس زده یکه ای خورد‪.‬بنظر میرسید میخواهد چشمان خود‬
‫را باز کند اما نتوانست ‪.‬وی ووشیان با تنبلی گفت‪«:‬نگام کن ‪...‬باشه؟ از چی میترسی؟ من که‬
‫نمیخوام باهات کار بدی بکنم؟؟»‬
‫ابتدا صدایش بسیار لطیف و دلپذیر بود اما وقتی این حرفها را میزد لحن صدایش سست و بی حال‬
‫شده بود بنظر می آمد در رنج باشد‪.‬بنظر میرسید الن وانگجی تصمیم گرفته بود به او نگاه نکند‪،‬به‬
‫او گوش نده د‪،‬با او سخن نگوید و اصال به او توجهی نشان ندهد و نمیخواست ابدا تحت تاثیرش‬
‫قرار بگیرد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬بینم تو اینقدر سنگدل شدی که دیگه منو نگاه هم نمیکنی؟»‬
‫وی ووشیان که دید هر چه میگوید الن وانگجی اصال چشمان خود را باز نمیکند ابرویش را باال‬
‫برد‪«:‬خب حاال که ا ینطوریه منم یه مدتی بیچن رو قرض میگیرم تو که مشکلی نداری درسته؟»‬
‫با گفتن این حرف بیچن را که روی زمین افتاده بود برداشت‪.‬الن وانگجی با چشمانی از خشم‬
‫دریده نگاهش کرد و با صدایی خشن گفت‪«:‬تو میخوای باهاش چیکار کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬فکر کردی قراره چیکار کنم؟»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪...«:‬من نمیدونم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه نمیدونی میخوام چیکار کنم پس چرا اینقدر نگران شدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬من‪...‬من‪»....‬‬
‫وی ووشیان با خنده به او خیره شد‪.‬بیچن را در دست خود تکانی داد و بوسه نرمی روی دسته‬
‫بیچن زد و پایین را نگاه کرد‪.‬بعد نوک زبان سرخش را بیرون کشید و شروع به لیسیدن دسته‬
‫بیچن نمود‪.‬‬
‫تیغه بیچن چنان شفاف بنظر میرسید که انگار از یخ و برف ساخته شده است‪.‬دسته بیچن با نقره‬
‫خالی ساخته شده بود‪.‬وزنش سنگین بود و نقوش باستانی زیبایی رویش حکاکی کرده بودند‪.‬صحنه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش رو حقیقتا شهوت انگیز بود‪.‬بنظر میرسید الن وانگجی ناراحت و آشفته شده باشد‪«:‬بیچن رو‬
‫ول کن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون شمشیر منه‪...‬نمیتونی ازش استفاده کنی تا‪...‬تا‪»..‬‬
‫وی ووشیان با شگفتی گفت‪ «:‬میدونم شمشیر توئه‪...‬فقط ازش خوشم اومده و میخوام یه کمی‬
‫باهاش بازی کنم‪.‬تو خیال کردی من میخوام باهاش چیکار کنم؟»‬
‫الن وانگجی نمیدانست باید چه بگوید‪.‬وی ووشیان خندید‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪....‬داری به‬
‫چی فکر میکنی الن جان؟! زیادی بی حیا نیستی؟!»‬
‫وقتی دید وی ووشیان نه تنها منکرش نیست بلکه به او پاسخ هم میدهد چهره الن وانگجی‬
‫دیدنی بود‪.‬وی ووشیان که مدتی به آزار دادن او ادامه داد و از کار خود احساس رضایت میکرد‬
‫گفت‪«:‬اگه میخوای به شمشیرت دست نزنم باید جاتو باهاش عوض کنی ‪...‬چطوره؟ آره یا نه؟»‬
‫الن وانگجی نه میتوانست بگوید بله و نه نمیتوانست بگذارد او با وسایلش خوشگذرانی‬
‫کند‪.‬نمیدانست باید چه پاسخی به سوالش بدهد‪.‬وی ووشیان روی زمین زانو زده و پشت خود را‬
‫صاف نگهداشت همانطور که دو زانو بطرفش خیز برمی داشت با صدایی لطیف گفت‪«:‬اگه بگی‬
‫آره منم شمشیرتو پس میدم و با خودت کارای باحال میکنم‪....‬خب حاال بگو آره یا نه؟»‬
‫یک لحظه بعد الن وانگجی از الی دندانهای بهم فشرده گفت‪....«:‬نه!»‬
‫وی ووشیان ابروی خود را باال برد‪«:‬همممم پس سر حرفت بمون»او از جلوی بدن الن وانگجی‬
‫عقب نشینی کرد و در برابرش نشست خنده ای بر لب داشت و پاهایش را از هم باز کرد‪«:‬پس‬
‫میتونی ببینی که من چطوری با بیچن بازی میکنم»‬
‫در این موقعیت شرم آور او پاهای خود را کامل باز کرده و الن وانگجی می توانست تمام نواحی‬
‫خصوصیش را ببیند‪.‬کفل هایش را با یک حرکت از هم باز کرده و آن نقطه صورتی میان پاهایش‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آشکار شد‪.‬بخاطر اینکه قبال از انگشتانش استفاده کرده بود حاال آن نقطه صورتی ورم کرده بنظر‬
‫میرسید کمی نمدارش نمود و ظریف تر از قبل شد‪.‬وی ووشیان تیغه بیچن را بازگرداند و دسته‬
‫اش را درست روی ورودی خود قرار داد‪.‬نفسی کشید و آرام آن را وارد خودش کرد دسته بیچن‬
‫بدلیل مکیدن اولیه بنظر صاف و نرم میرسید و با فشار کوچکی بخشی از آن وارد بدنش شد‪.‬‬
‫دسته بیچن فلزی سرد و آهنین بود و مهره های کمر وی ووشیان را به لرزه انداخت‪.‬بخاطر این‬
‫لرزش ورودیش تنگ تر شد و بخشی از قبضه بیچن را بیرون داد‪.‬وی ووشیان در دم بیچن را‬
‫فشرد و با قدرت به درون بدن خود هل داد و بیچن را در ورودی خود فرو برده و بیرون میکشید‪.‬‬
‫دیواره های داخلی ورودیش تنگ او را در بر گرفته بودند‪ .‬روی قبضه پیچیدگی هایی بهمراه نوشته‬
‫های باستانی برجسته حکاکی شده وجود داشت‪...‬وقتی آن را به درون خود میمالید از شدت شهوت‬
‫دیوانه میشد‪.‬وقتی قبضه بیچن به نقطه حساسش برخورد کرد وی ووشیان ناله ای سر داد پاهایش‬
‫را کمی بهم نزدیک کرد سرش گیج میرفت و احساس میکرد تمام بدنش‬
‫به خارش افتاده است‪.‬از جلو نیز تحریک شده و راست کرده بود‪.‬‬
‫از دید الن وانگجی این صحنه کامال شهوت انگیز و زشت بود‪.‬وی ووشیان در برابر الن وانگجی‬
‫ولو شده بود پاهایش را باز کرده و شمشیر الن وانگجی در میان پاهایش و آن پایین در حال ضربه‬
‫زدن بود—دسته شمشیر کامال سرد و سخت بود و سبب شد ورودی او به شکلی دردناک ورم‬
‫کند‪.‬هرچند وی ووشیان هنوز تالش میکرد با دسته شمشیر به درون خود ضربه بزند‪.‬حرکاتش‬
‫شبیه این بود که انگار واقعا کسی داشت به درونش ضربه میزد با همان سرعت دسته بیچن را‬
‫حرکت میداد با سستی نفس میکشید و در چشمان الن وانگجی خیره شد و گفت ‪«:‬الن جان‪»...‬‬
‫«‪....‬الن جان»‪....‬صدایش خش دار و تو دماغی شده بود‪.‬بنظر میرسید التماس میکند یا ناخودآگاه‬
‫از روی لذت نام او را زمزمه میکرد اما در هر حال برای بهم ریختن ذهن هر کسی کافی بود‪.‬بنظر‬
‫میرسید الن وانگجی دیگر نمیتوانست چشمانش را ببند یا نگاهش را از او بگیرد صورتش پر از‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫حرارت شده و او را نگاه میکرد به این می نگریست که زیر بیچن چطور بهم میپیچد و وقتی‬
‫خودش را لمس میکند چطور مرتعش میشود‪.‬پاهای الن وانگجی تکانی خوردند‪.‬‬
‫در آنطرف وی ووشیان از حال خود خبر نداشت‪.‬بخاطر شکنجه های بیچن ناخودآگاه پاهای خود‬
‫را بهم نزدیک کرد طوریکه ران ها و کفل هایش هم کامال بهم چسبیده بودند‪.‬حاال ورودیش بیشتر‬
‫بیچن را به داخل میکشید‪.‬وی ووشیان نفسی کشید احساس میکرد دست ها و پاهایش دیگر جان‬
‫ندارند خودش را به پهلو روی زمین رها کرد‪.‬همین که خواست کمی استراحت کند دو دست آهنین‬
‫زانوهایش را محکم گرفتند و پاهایش را با زور از هم باز کردند‪.‬‬
‫وی ووشیان چشمان خود را باز کرد و نگاهش با چشمان سرخ الن وانگجی که آتشی در آنها می‬
‫درخشید تالقی کرد‪.‬او بیچن گرفته و بیرون کشید و بطرفی پرتاب کرد‪.‬لحظه ای که بیچن بیرون‬
‫کشیده شد وی ووشیان ناله ای از روی نارضایتی سر داد‪.‬الن وانگجی با خشم گفت‪ «:‬بی شرم!»‬
‫او وی ووشیان را روی زمین چسباند و عضو سخت شده و بنفش خود را به درون بدن او فرو‬
‫برد در همان لحظه با قدرتی بی اندازه به ضربه زدن پرداخت‪.‬‬
‫همین که الن وانگجی واردش شد وی ووشیان مطیعانه پاهایش را دور کمرش حلقه کرد و گردن‬
‫الن وانگجی را در آغوش کشید و انگار به او خوشامد میگفت‪.‬با اینحال پس از چند ضربه عمیق‬
‫احساس کرد زیاد برایش قابل تحمل نیست زیرا حرکات الن وانگجی خشن بودند‪.‬با هر ضربه وی‬
‫ووشیان محکم به زمین برخورد میکرد و کمر و ستون فقراتش بدرد آمده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آرومتر! اِر‪-‬گاگا یه کمی آرومتر ضربه بزن‪»....‬‬
‫از خوش اقبالی بود یا نه وی ووشیان فراموش کرده بود که او از الن وانگجی درون رویا بزرگتر‬
‫است و تصادفا گفت‪«:‬اِر‪-‬گاگا» این عبارت نه تنها الن وانگجی را وادار به عقب نشینی نکرد بلکه‬
‫سبب شد ضرباتش وحشیانه تر و سنگین تر از قبل بشود انگار میخواست به عنوان مجازات‬
‫استخوان باسن او را بشکند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان در میان آن طوفان ضربان سر و گردن خود را عقب گرفته و بسختی نفس‬
‫کشید‪«:‬خیلی‪....‬داغه!»‬
‫دسته بیچن سرد بود وقتی وی ووشیان دسته اش را گرفته بود درونش را نرمتر میکرد اما در هر‬
‫حال خنک بود اما مردانگی الن وانگجی هم ضخیم تر و هم داغ تر از دسته بیچن بود‪.‬و به این‬
‫صورت هر بار که الن وانگجی به درونش ضربه میزد احساس میکرد توپ آتشینی درون شکمش‬
‫می ترکد آنقدر داغ بود که وی ووشیان دوست داشت روی زمین قل بخورد و به خود بپیچد‪......‬‬
‫ولی بخاطر اینکه مدت زیادی خودش را لمس کرده بود و در ادامه با این حرکات خشن الن‬
‫وانگجی مورد حمله قرار گرفت بدنش عمال شل شده و لنگ میزد‪.‬در این زمان با وجود اینکه سطح‬
‫تهذیبگریش از الن وانگجی بیشتر بود باز هم نمیتوانست مقاومت کند‪.‬وقتی دید نمیتواند تحمل‬
‫کند‪،‬سعی داشت از ادامه کار اجتناب کند‪،‬کمر خود را به طرف پهلو پیچاند تا بگریزد اما الن‬
‫وانگجی او را محکم بر سر جای خود چسباند‪.‬با چند ضربه سنگین دیگر حتی صدایی از او در نمی‬
‫آمد‪.‬‬
‫الن وانگجی با همان صدای خشن کنار گوشش زمزمه کنان گفت‪«:‬شوهرت کیه؟»‬
‫وی ووشیان ابتدا چنان گیج بود که نمیتوانست واکنشی نشان دهد‪...‬الن وانگجی درحالیکه کامال‬
‫در او فرو کرده بود از نو سوالش را تکرار کرد و وی ووشیان داشت از فرط لذت جان میداد با عجله‬
‫گفت‪«:‬تو! تو! تویی‪....‬تو شوهر هستی‪»......‬‬
‫میدانست همه اینها کارماست‪.‬‬
‫برای مدتی همانطور مطیعانه ماند و ضربات سنگینی که به درونش فرو میرفت را تحمل کرد‪.‬دیواره‬
‫سرد داخل عضوش از بس که با گرما مالیده شده بود کم کم احساس بهتری پیدا کرد‪.‬نوک آلت‬
‫او بشکلی وحشیانه درونش حرکت میکرد و بدنش واکنش هایی دیوانه وار از خود نشان میداد‬
‫درحالیکه بقیه اش نرم و نمناک بود و گاه و بیگاه از درون منقبض شده و از درون او را میمکید‪.‬‬
‫انحنای عضوش بارها و بارها به نقطه حساس او برخورد کرد وی ووشیان چنان احساس خوبی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫داشت که بنظر رسید دارد دیوانه میشود‪.‬با اینحال وانمود میکرد عاجز و آشفته است‪.‬همانطور که با‬
‫ضربات پی در پی الن وانگجی باال و پایین میشد به بازوهای الن وانگجی آویزان شد و با التماس‬
‫گفت‪.....«:‬اِر‪ -‬گاگا‪...‬الن جان‪...‬یه ذره یواش تر پیش برو‪...‬نمیتونی؟ دردم میاد‪....‬فکر‬
‫کنم‪....‬خونریزی کردم‪»...‬‬
‫آن نقطه ای که هردو بهم متصل شده بودند کامال نمناک بود صدای شاالپ شولوپ ناشی از‬
‫مرطوب بودن بیشتر شنیده میشد‪،‬الن وانگجی با شنیدن حرف او بی درنگ پایین را نگاهی انداخت‬
‫و سر جای خود خشکش زد‪.‬‬
‫وی ووشیان با ناله گفت‪«:‬خونریزی دارم؟»‬
‫الن وانگجی نفس عمیقی کشید و گفت‪«:‬نه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه؟ پس چی شده؟»‬
‫الن وانگجی با صدایی عمیق گفت‪«:‬خیس شدی!»‬
‫مدت زمانش اهمیت نداشت ولی درون ران های وی ووشیان با مایعی بی رنگ پوشیده شده بود‬
‫و آلت سفت شده الن وانگجی انعکاسی از آن را روی خود داشت و همین نشان میداد که از درون‬
‫بدن وی ووشیان به این شکل رسیده است‪.‬‬
‫وی ووشیان وانمود میکرد اصال برایش قابل باور نیست‪«:‬واقعا؟ واقعا؟»با گفتن این حرفها دست‬
‫الن وانگجی را گرفت و او را به همان جایی که بهم متصل بودند راهنمایی کرد‪.‬آلتش سفت شده‬
‫و رگهایش بیرون زده بودند با هر حرکت ورودی کوچکش را به بیشترین حد ممکن کش میداد‪.‬الن‬
‫وانگجی در همان نقطه اتصالشان با چند انگشت مایع چسبناک را احساس کرد‪.‬بعد انگار که دستش‬
‫به سوز نی خورده بود سریع دستش را عقب کشید که به آن مایع لزج و شفاف آغشته بود و قطره‬
‫ای خون هم درونش وجود نداشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بدن وی ووشیان والن وانگجی بخوبی با هم هماهنگ بودند‪.‬مشخص بود با تحریک آنی جسمش‪،‬‬
‫وی ووشیان اینطور واکنش نشان میدهد اما در این لحظه تنها میخواست سر به سر الن وانگجی‬
‫بگذارد‪.‬الن وانگجی لبهای خود را جمع کرد و دانست که باز هم فریب خورده پس به یکباره‬
‫عضوش را به درون او فرو برد‪.‬بخاطر ضربات پی در پی او نفس وی ووشیان به شماره افتاد با‬
‫عجله گفت‪....«:‬الن جان! الن جان‪...‬بزار پاشم‪...‬بزار من بشینم روی تو باشه؟»‬
‫بنظر میرسید الن وانگجی اصال متوجه «روی تو»نمیشود و منظور او را نمیفهمید بهمین دلیل‬
‫لحظه ای مردد ماند‪.‬وی ووشیان محکم او را در آغوش کشید و تقال میکرد که با هم موقعیت‬
‫رابطه شان را تغییر دهند‪.‬‬
‫یک لحظه بعد الن وانگجی روی زمین پخش شد و وی ووشیان رویش نشست‪.‬حاال از قسمت‬
‫ب اسن و کفل ها بهم مرتبط بودند‪.‬در جریان این تغییر موقعیت‪،‬آلت جنسی راست شده و ضخیم و‬
‫الن وانگجی درون وی ووشیان باقی ماند‪.‬حتی یه لحظه را هم از دست نداده و درون خود را به‬
‫آسانی رویش بحرکت درآورد‪.‬وی ووشیان از روی لذت چشمان خود را چند باری باز و بسته کرد‬
‫احساس میکرد سرش دوباره گیج میرود‪.‬‬
‫او پایین را نگاه کرد‪.‬نمیدانست توهم است یا نه ولی می دید که عضو الن وانگجی بیشتر به درون‬
‫شکمش پیچیده و فرو میرود‪.‬پس ناخودآگاه دستش را روی شکم خود گرفت‪.‬خیلی زود باسن خود‬
‫را تکان داد و او را وادار به حرکت کرد‪.‬‬
‫وی ووشیان با کمک دستانش کمی باال و پایین رفت‪.‬او بدنش را تا نوک ضخیمش باال میکشید‬
‫بعد با کمک کفل هایش آن را به عمیق ترین بخش درون خود فرو میبرد چنان عمیق که ناخودآگاه‬
‫اخم میکرد و ابرو در هم میکشید‪.‬مهمتر از همه اینکه‪،‬آنقدر سریع اینکار را میکرد که دیگر‬
‫نمیتوانست نفس بکشد‪.‬در گذشته هربار‪،‬آندو معاشقه میکردند در چنین حالتی که عضو او به عمیق‬
‫ترین بخش های وجودش میرفت وی ووشیان غرق لذت میشد‪.‬با اینحال االن از اینکه عضو الن‬
‫وانگجی تا چنان عمقی فرو رفته بود احساس رنج میکرد‪.‬الن وانگجی هفده ساله از آزار های او‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫عصبانی میشد و نمیتوانست قدرت خود را کنترل کند‪.‬با این حال وی ووشیان چنان به سختی‬
‫درحال معاشقه بود که پاهایش جان نداشتند حتی نمیتوانست از جای خود برخیزد چه برسد به‬
‫اینکه تقال کند‪.‬در چنین حالتی تنها توانست دستان خود را روی شکم الن وانگجی نگهدارد و‬
‫نفس نفس بزند‪.‬‬
‫وی ووشیان با کمر و کفل هایی بار یک متولد شده بود اما عضالتش گوشتی بودند‪.‬الن وانگجی‬
‫انگشتان را به عمق گوشتش فرو برد و او را فشرد و بدنش را مالید‪.‬خیلی زود آن نقطه ها بدنش‬
‫کبود شد‪.‬وی ووشیان حس میکرد تمام بدنش از درون و بیرون درد میکند پشتش از شدت مالش‬
‫های او درد گرفت بهمین دلیل دستان الن وانگجی را از خود دور کرد‪ .‬الن وانگجی اصال از این‬
‫کار خوشش نیامد‪،‬اخم کرد‪،‬صورتش تیره شد بعد کفل وی ووشیان ضربه ای سخت نوش جان‬
‫کرد‪.‬صدای برخورد ضربه در فضا منعکس شد‪.‬‬
‫وی ووشیان بخاطر این سیلی که به کفلش خورده بود شوکه شد‪.‬‬
‫در تمام زندگیش افراد زیادی نبودند که به عنوان کتک آن ناحیه را ضربه بزنند‪.‬حتی وقتی کودک‬
‫بود بانو یو تنها کف دست یا کمرش را ترکه میزد چه برسد به جیانگ فنگمیان و جیانگ یانلی که‬
‫آنقدر به او اهمیت میدادند هرگز کتکش نمیزدند‪.‬وقتی میدیدخانواده ها شلوار بچه هایشان را می‬
‫کندند و روی باسنشان از کتک کبود میشد بنظرش از همه لحاظ شرم آور بود و حس خوبی داشت‬
‫که هیچگاه اینطور تنبیه نشده است اما االن الن وانگجی این حس را درهم شکسته و روی‬
‫باسنش را سیلی زده بود‪ ....‬و الن وانگجی هفده ساله داشت اینکار میکرد!!!!‬
‫چهره وی ووشیان بالفاصله سرخ و سفید شد‪.‬برای اولین بار در حین معاشقه احساس شرم به‬
‫شکلی غیر قابل کنترل در تمام بدنش پیچید‪.‬هرچه بیشتر به آن لحظه فکر میکرد بیشتر بهم‬
‫میریخت‪.‬پشتش بشدت تیر میکشید و میسوخت‪.‬او فریاد زد‪«:‬من دیگه ادامه نمیدم!»سریع تکان‬
‫خود تا از روی بدن الن وانگجی برخیزد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او پاهایش لرزانش را دنبال خود میکشید و روی زمین می خزید تا شلوارش را پیدا کند‪.‬الن وانگجی‬
‫کامال تحریک شده بود‪،‬ضمنا وی ووشیان او را فشرده و نیشگون گرفته و بوسیده و لمس کرده و‬
‫حتی تهدید کرده بود‪.‬از شدت خشم کم مانده بود منفجر شود ولی ناگهان فهمید که وی ووشیان‬
‫از اینکه به باسنش ضربه بزنند می ترسید و خوشش نمی آمد آن نقطه کتک بخورد پس چطور‬
‫میتوانست به این آسانی او را رها کند؟؟ دستش را تکانی داد و شلوار وی ووشیان را که تا زانو باال‬
‫کشیده بود تکه تکه کرد‪.‬الن وانگجی بطرف او حمله برد و مچ هایش را پشت کمرش قفل کرد‬
‫و ضربه سنگین دیگری به آن کفل برفی زد‪.‬‬
‫جدای از پیچیدن صدای ضربه‪،‬کل بدن وی ووشیان به لرزه افتاد‪.‬نالید و گفت‪«:‬درد میکنه‪»...‬‬
‫البته چندان هم احساس درد نداشت بلکه شرمندگیش بی اندازه بود‪.‬درون تخت‪،‬وی ووشیان هیچ‬
‫وقت جلوی صدای خود را نمیگرفت و هربار در میانه معاشقه صدایش خشن و گرفته میشد بنظر‬
‫نمی آمد صدای ش شبیه ناله از روی درد باشد بلکه نمایانگر شهوت و لذت بود‪.‬الن وانگجی با‬
‫شنیدن صدایش پایین را نگاه کرد و متوقف ماند‪.‬‬
‫در زیر دستانش دو کفل میدید که بخاطر ضربه های دست او‪،‬پوست سفید و درخشانشان به رنگ‬
‫صورتی درآمده و جای انگشتانش روی پشت او مانده بود‪.‬چون برای مدت طوالنی آنها را نگهداشته‬
‫و به درونش ضربه زده بود شکاف میان پاهایش باز مانده و ورودی منقبض شده اش مشخص‬
‫بود‪.‬حاال بیشتر از ورم داشتن نرم بنظر میرسید و هیچ کسی شک هم نمیکرد بخاطر ضربات پی‬
‫در پی بیچن یا خشونت بی اندازه عضو الن وانگجی ورم دارد‪.‬نزدیک کفلهایش و میان رانهایش‬
‫الیه ای آبکی روان بود‪.‬چشمان الن وانگجی تیره شدند‪.‬‬
‫در آنطرف وی ووشیان می ترسید که دوباره کتک بخورد‪.‬سریع ورودی خود را منقبض کرد و سعی‬
‫داشت توجه الن وانگجی را از نقطه ای که بی اختیار باز و بسته میشد منحرف کند‪.‬امیدوار بود که‬
‫توجهش را به چیزی دیگر ج لب کند تا اینطور متمرکزانه به دو کفل برفی او خیره نشود‪.‬همانطور‬
‫که انتظار داشت صدای نفس های الن وانگجی عمیق تر و سنگین تر بنظر میرسید‪.‬او دور بدنش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را گرفته دوباره در سوراخ او فرو کرد‪.‬ورودیش حاال نرمتر شده بود و وی ووشیان وقتی دوباره‬
‫احساس کرد که ورودیش با او پر شده نفس راحتی کشید‪.‬‬
‫هرچند پیش از آنکه بتواند کامل نفسش را بیرون بدهد الن وانگجی دوباره با دست به کفلش‬
‫ضربه زد‪.‬وی ووشیان ناخودآگاه به خود لرزید و بدنش منقبض شد‪.‬نوک عضو الن وانگجی با نقطه‬
‫حساسش برخورد میکرد او بیشتر تحریک میشد و قطرات سفید بیشتری از بدنش چکه میکردند‪.‬‬
‫هربار زمانی که الن وانگجی به او ضربه میزد حتما کفلش را هم مورد لطف قرار میداد در نتیجه‬
‫معنایش این بود که هربار درون وی ووشیان منقبض و تنگ میشد عضو الن وانگجی سفت تر‬
‫شده و آنقدر عمیق در جسم او فرو میرفت که به نقطع حساسش ضربات عمیق تری بزند‪.‬سه الیه‬
‫تحریک کننده پشت سر هم شکل میگرفتند‪.‬وی ووشیان احساس میکرد درونش طوفانی براه‬
‫افتاده و با چشمانش اشکبار گفت‪«:‬اینطوری نکن‪...‬الن جان‪...‬بسه‪...‬تمومش کن‪...‬بیدار شو!‬
‫بیدارشو‪...‬الن جان‪»....‬‬
‫او میدانست الن وانگجی درون تختخواب همیشه سلطه جو ست و وی ووشیان این خشونت را‬
‫می پسندید‪ .‬با این حال اولین بار بود که در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفته بود‪.‬‬
‫با چند ضربه دیگر به کفل هایش حاال باسنش کامال سرخ و ورم کرده و داغ شده بود و بشدت‬
‫میسوخت تمام بدنش حساس شده و درد میکرد‪.‬زمانی که الن وانگجی دوباره به درونش ضربه‬
‫های عمیقی نوا خت سرش را پایین گرفته و لبهای وی ووشیان را به نرمی بوسید‪.‬وی ووشیان با‬
‫ضعف شانه هایش را در آغوش کشید و بوسه هایی داغ بر او میزد تا اینکه در نهایت خستگی ارضا‬
‫شد‪.‬‬
‫مایعی شیری رنگ روی شکمش پاشید‪.‬پشت سر او الن وانگجی خودش را درون وی ووشیان‬
‫تخلیه نمود و ارضا شد‪.‬‬
‫پس از اینکه مطیعانه مدتی در آغوشش ماند‪،‬وی ووشیان با صدایی گرفته گفت‪...«:‬درد میکنه‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی پس از اینکه برای بار دوم خودش را درون او ارضا نمود بنظر میرسید توانست بر خود‬
‫مسلط شود بعد با حالتی نا امیدانه روی او قرار گرفته و پرسید‪«:‬کجا‪...‬؟»‬
‫وی ووشیان ساک ت ماند‪.‬مشخصا نمیتوانست بگوید کون درد گرفته ولی پچ پچ کنان گفت‪«:‬الن‬
‫جان‪،‬بیشتر منو ببوس‪،‬یاال‪»...‬‬
‫او پایین را نگاه کرد‪،‬رفتارش مودبانه شده بود رنگ صورتی آرام الله های گوشش را دربر‬
‫گرفت‪.‬همان کاری که از او خواسته شده را انجام داد وی ووشیان را تنگ در آغوش کشید و‬
‫لبهایش را روی لبهای باریک و آتشین او قرار داد‪.‬‬
‫وقتی لبهایشان از هم جدا میشد الن وانگجی لب پایینش را به آرامی گاز گرفت بعد هر دو بیدار‬
‫شدند‪.‬‬
‫هردو در تختشان درون جینگشی خوابیده بودند‪،‬لحظاتی همانطور بهم خیره نگاه کردند‪.‬الن‬
‫وانگجی دوباره وی ووشیان را محکم در آغوش کشید‪.‬‬
‫او وی ووشیان را مدتی سیر بوسید بعد وی ووشیان درحالیکه رضایت کامل داشت چشمان خود را‬
‫محکم بست‪ «:‬الن جان‪...‬سوال منو جواب بده‪...‬تو هر دفعه داخل من ارضا میشی و خودتو تخلیه‬
‫میکنی نکنه میخوای من واست یه ارباب زاده کوچولوی الن بدنیا بیارم؟»‬
‫در رویاها‪،‬هرب ار سر به سر الن وانگجی میگذاشت در نهایت خودش بیچاره میشد اما وقتی چشم‬
‫باز کرد و دوباره الن وانگجی را دید طاقت نیاورد و از نو پرحرفی آغاز کرد ولی این الن وانگجی‬
‫به اندازه گذشته سراسیمه و آشفته نمیشد تنها گفت‪«:‬مگه میتونی؟»‬
‫وی ووشیان دستهای خود را شبیه بالش زیر سر نهاده و گفت‪«:‬میتونم بابا‪...‬باتوجه به میزان دفعاتی‬
‫که تو میفتی به جون من ‪...‬االن میتونستیم یه عالمه خرگوش کوچولو تو لونه مون داشته باشیم!»‬
‫الن وانگجی دیگر تحمل شنیدن این حرفهای بی شرمانه را نداشت‪...«:‬بس کن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان یک پایش را به جلو دراز کرده و خندید‪«:‬باز خجالت کشیدی؟ من‪»...‬پیش از اینکه‬
‫حرفش را تمام کند ناگهان احساس کرد الن وانگجی باسنش را به آرامی لمس میکند‪.‬وی ووشیان‬
‫سریع از روی تخت پرید‪«:‬تو داری چیکار میکنی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بزار ببینم؟!!!!»‬
‫بی توجه به لرزش پاهایش میخواست بخزد و برود‪«:‬نه‪،‬ممنون الن جان‪،‬کامال یادمه توی خواب‬
‫چه کارای شگفت انگیزی باهام کردی‪...‬هیچ کسی تا بحال اینطوری باهام رفتار نکرده!!! در آینده‬
‫تو هم اجازه اینکارو نداری‪....‬واقعا میگم اگه میخوای باهام باشی خب فقط بکن‪...‬من پاهامو واست‬
‫وا میکنم تو هم تا هر جا دوست داری فرو کن‪.....‬فقط منو نزن!»‬
‫الن وانگجی او را بدرون تخت کشید‪«:‬نمیزنم!»‬
‫وی ووشیان حاال که از او قول گرفته بود خیالش راحت شد‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬سر قولت بمون!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم»‬
‫باتوجه به سختی هایی که در این سه شب کشیده بود باالخره خستگی بر او غلبه کرد‪.‬وی ووشیان‬
‫دیگر تاب نیاورد‪.‬در آغوش الن وانگجی مچاله شد و زیرلب میگفت‪«:‬هیچ کس تا حاال اینطوری‬
‫با من رفتار نکرده‪».....‬‬
‫الن وانگجی موهایش را نوازش کرد‪،‬پیشانیش را بوسید‪.‬سر خود را تکان داد و لبخند زد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -120 -‬از سپیده دم تا تاریکی‬


‫شب‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ساعت از ‪ 9‬گذشته و وی ووشیان بازنگشته بود‪.‬چراغ کاغذی روی میز هنوز روشن بود‪.‬الن‬
‫وانگجی بدون اینکه پلک بزند به نور چراغ خیره شد‪.‬لحظه ای بعد برخاست بطرف ورودی‬
‫جینگشی رفت و در را باز کرد‪.‬‬
‫مدتی انتظار کشید درست زمانی که میخواست به بیرون از جینگشی قدم بگذارد از پشت سرش‬
‫صدایی شنید‪.‬‬
‫الن وانگجی چرخید و متوجه شد بدون اینکه بداند پنجره باز شده و باد شبانه آن را به حرکت‬
‫درآورده است‪.‬چیزی سیاه و بزرگ در زیر پتوی نازک درون تخت چپیده بود‪.‬بنظر میرسید آن چیز‬
‫از طریق پنجره به درون جینگشی خزیده و حاال با بی قراری بر جای خود می لولید‪.‬‬
‫پس از لحظه ای سکوت‪،‬الن وانگجی در را به آرامی بست‪.‬به درون اتاق برگشت‪،‬چراغ را خاموش‬
‫نمود و پنجره را بسته و درون تخت دراز کشید‪.‬او دقیقا کنار آن شی مچاله شده گنده زیر پتو‬
‫پیچید‪.‬بی سر و صدا پتویی را روی خود کشید و خوابید‪.‬‬
‫خیلی زود‪،‬آن چیز بزرگ که مانند قطعه ای یخ سرد بود زیر پتوی او خزید‪.‬آن چیز خودش را در‬
‫آغوش او مچاله کرده و درست روی سینه اش آرام گرفت بعد با رضایت گفت‪«:‬الن جان‪،‬من‬
‫برگشتم! باید بهم خوشامد بگی!!»‬
‫الن وانگجی دستانش را دور آن چیز حلقه کرد‪«:‬چرا اینقدر سردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نصفه روزه دارم تو باد می چرخم‪ ...‬گرمم کن!»‬
‫پس بهمین دلیل بدنش پوشیده از گیاه و خاک شده بود‪.‬حتما همراه شاگردان مقر ابر برای مختل‬
‫کردن آسایش هیوالها و حیوانات اطراف کوهستان رفته بوده است‪.‬‬
‫وی ووشیان با لباسهای کثیف درون تختخواب و زیر پتو پریده بود ولی الن وانگجی با وجود‬
‫تمایل همیشگ یش به پاکیزگی هیچ اهمیتی به این موضوع نمیداد‪.‬دستانش را محکمتر دور وی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ووشیان بست و سخت او را در آغوش گرفت‪.‬پس از اینکه مدتی بدن او را گرم کردگفت‪«:‬حداقل‬
‫کفشاتو در بیار!»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬باشه!» او پاهایش را بهم زده و چکمه های خود را پرت کرد و دوباره زیر‬
‫پتو خزید تا دوباره به الن وانگجی بچسبد‪.‬الن وانگجی با صدای آرامی گفت‪«:‬اینقدر شیطنت‬
‫نکن!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من که تو تختخوابتم‪....‬شیطنت نکردن چه صیغه ایه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬عمو برگشته!»‬
‫اقامتگاه الن چیرن چندان از جینگشی الن وانگجی دور نبود و او هیچگاه وی ووشیان را دوست‬
‫نداشت‪.‬اگر آنها بطور اتفاقی صدای اضافه ای از خود در می آوردند روز بعد الن چیرن با خشم‬
‫پایش را به زمین میکوبید و به وی ووشیان توپ و تشر میکرد‪.‬‬
‫با اینهمه‪،‬وی ووشیان زانویش را میان پاهای الن وانگجی هل داد و عمدا پایش را به الن‬
‫وانگجی می مالید و از روی شیطنت و در نهایت آگاهی خیال داشت او را تحریک کند و او را به‬
‫واکنش وادارد‪.‬‬
‫پس از لحظه ای سکوت‪،‬الن وانگجی روی او جستی زد و وی ووشیان زیرش قرار گرفت‪.‬‬
‫هم‬ ‫تختخوابشان‬ ‫جیر‬ ‫جیر‬ ‫صدای‬ ‫که‬ ‫بود‬ ‫فشار‬ ‫با‬ ‫حرکاتش چنان‬
‫درآمد‪«:‬آروم‪....‬آرومتر‪.....‬آرومتر‪....‬آروم‪....‬تر‪»...‬‬
‫الن وانگجی وی ووشیان را به تخت میخ کرده بود و با فشار زیادی واردش شد و به او ضربه‬
‫میزد‪.‬چنان عمیق در او فرو برده بود که عضالت شکمش به کفل های او چسبید و تنها زمانی‬
‫دست از ضربه زدن و فرو بردن آلتش کشید که مطمئن شد بیشتر از اینها نمیتواند واردش کند‪.‬‬
‫وی ووشیان سرش را تکان داد و چند نفس عمیق کشید‪.‬کمی می ترسید حرکت کند با چشمانش‬
‫اطراف را نگاه کرد و از روی نارضایتی در جای خود تکانی خورد میخواست کمی حرکت کند اما‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی که متوجه قصدش شده بود کمرش را چسبید و خودش را بیشتردر او فرو برد‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬آخ!»بعد با صدای بلندتری گفت‪«:‬هانگوانگ جون!!»‬
‫الن وانگجی پس از اینکه کمی به این حالت عادت کرد گفت‪«:‬خودت خواستی!» بعد از مکث‬
‫کوتاهی پشت سر هم درونش ضربه زد‪.‬‬
‫وی ووشیان زیر الن وانگجی پاهای خود را جمع کرده بود موهایش بهم ریخته و صورتش سرخ‬
‫شده و کماکان تحمل میکرد‪.‬با هر ضربه بدنش کمی رو به باال میرفت‪.‬هر بار الن وانگجی‬
‫بدورنش ضربه های سنگین میزد وی ووشیان ناله سر میداد‪.‬پس از مدتی الن وانگجی متوجه‬
‫شد که نمیتواند بگذارد او اینطور ادامه دهد‪...‬او جلوی نفس های سنگینی که نزدیک بود قفسه‬
‫سینه اش را بشکافد و بیرون بروند را گرفت و با صدای بسیار آرامی گفت‪.....«:‬ساکت‪....‬ساکت‬
‫باش‪»....‬‬
‫وی ووشیان دست دراز کرده و چانه او را لمس نمود‪.‬برایش عجیب بود که الن وانگجی با آن‬
‫صورت داغ‪ ،‬چرا ذره ای سرخ نشده و هنوز صورتش برفی و زیباست بهمین دلیل او نمیتوانست‬
‫جلوی قلب خود را بگیرد‪ ...‬تنها الله های گوش الن وانگجی کمی برنگ صورتی درآمده بودند‪.‬وی‬
‫ووشیان نفسی کشید و گفت‪«:‬اُِِر‪-‬گاگا‪....‬نمیخوای صدای ناله هامو بشنوی؟»‬
‫الن وانگجی ساکت ماند‪.‬از چهره اش مشخص بود شرم دارد راستش را بگوید اما دروغ هم‬
‫نمیتوانست بر زبان بیاورد‪.‬لذتی وصف نشدنی در تمام بدن وی ووشیان پیچید آنقدر که دوست‬
‫داشت الن وانگجی را درسته ببلعد او ادامه داد‪«:‬می ترسی کسی صدای ناله هامو بشنوه ؟؟ ساده‬
‫اس—خب ساکتم کن!»‬
‫سینه الن وانگجی باال و پایین میرفت و چشمانش کاسه خون شده بود‪.‬وی ووشیان با اصرار‬
‫گفت‪ «:‬یاال دیگه! میتونی ساکتم کنی بعدش هر کاری دوست داری باهام بکنی‪ ....‬حتی اگه به‬
‫حد مرگ هم منو بکنی صدام در نمیاد‪»....‬‬
‫پیش از پایان گرفتن سخنانش الن وانگجی خم شد و لبهایش را پوشاند‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از اینکه دهان وی ووشیان را بست چهار ستون بدنش لغزید و هر دو درحالیکه بهم چسبیده‬
‫و همدیگر را در آغوش داشتند درون تخت خوابی می لولیدند‪.‬پتوهایشان روی زمین‬
‫افتادهبود‪.‬درون تختخواب الن وانگجی معموال حالت رابطه را دائم تغییر نمیداد‪.‬وی ووشیان پس‬
‫از تحمل یکساعت رابطه سنگین و پر فشار احساس میکرد پشت و پاهایش کرخ شده اند و شک‬
‫داشت که نکند قرار است تمام شب همینطور معاشقه کنند‪.‬وقتی نشانه ای از فروکش کردن‬
‫تحریک شدگی در الن وانگجی ندید شکش به یقین بدل شد‪.‬بهمین دلیل پیشقدم شد و جستی‬
‫زد تا بتواند روی بدن الن وانگجی بنشیند‪.‬او دستانش را دور گردن الن وانگجی پیچاند و در حین‬
‫حرکت روی او الله گوشش را گاز گرفت‪«:‬عمیقه؟»‬
‫صدایش عمیق و گرم بود‪.‬الن وانگجی دستش را دراز کرده و او را سخت چسبید و حرکتش را با‬
‫ضربه ای عمیق تر به درون او کامل کرد‪.‬وی ووشیان فریادی کشید الن وانگجی او را محکم در‬
‫آغوش گرفته و با مالیدن پشت کمرش گفت‪«:‬عمیقه؟»‬
‫وی ووشیان هنوز از شگفتی خارج نشده بود و لبهایش می لرزید پیش از اینکه بتواند حرفی بزند‬
‫به گریه افتاد و با چهره ای بهم پیچیده گفت‪«:‬آخ! وایسا‪....‬ن‪-‬ن‪-‬نه تا تند یکی عمیق!!!» او با‬
‫یک دست شکم خود را پوشاند و با دست دیگرش عضالت شانه الن وانگجی را‪...‬از ته دل فریاد‬
‫کشید‪«:‬الن جان تو متوجه نشدی چی گفتم؟؟؟ نمیخواد‪،‬همیشه‪،‬اینقدر‪،‬اینقدر‪ »....‬جمله پایانیش‬
‫در میان هجوم ضربات تلمبه وار ناپدید شد‪..‬الن وانگجی گفت‪«:‬اصال نمیفهمم» هرچند در ابتدا‬
‫هم ناله میکرد و هم میگریست و هر چه میدانست به عنوان خواهش و التماس بر زبان آورد ولی‬
‫در ادامه شب‪،‬پس از اینکه دو دور دیگر هم معاشقه کردند وی ووشیان هنوز پاهایش را دور کمر‬
‫الن وانگجی بسته بود و او را رها نمیکرد‪.‬‬
‫الن وانگجی کامال روی وی ووشیان را پوشانده بود ولی مراقب بود تا سنگینی وزنش روی او‬
‫نیفتد‪.‬آنها از نقطه پایین تنه بهم متصل بودند و آن نقطه خیس و لیز بود‪.‬الن وانگجی تالش کرد‬
‫برخیزد وقتی کمی خود را عقب کشید وی ووشیان پاهای خود را محکمتر دور او گره کرد و آن‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند سانتی که از هم فاصله گرفته بود دوباره بهم وصل ماند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬تکون‬
‫نخور‪،‬اینطوری باد میاد سرده‪...‬بمون یه ذره همینطوری استراحت کنیم!»‬
‫الن وانگجی به او گوش فرا داد و از حرکت ایستاد کمی بعد بطرف وی ووشیان رو کرد‬
‫وگفت‪«:‬احساس بدی نداری اینطوری؟»‬
‫وی ووشیان مانند فلک زده ها نگاهش کرد‪ «:‬چرا دارم‪...‬اتفاقا پر از هیجانم‪...‬بینم تو نشنیدی‬
‫چطوری عین بیچاره ها ناله و زاری میکردم؟» الن وانگجی گفت‪«:‬میخوام در بیارم ازت!»‬
‫وی ووشیان حالت چهره خود را تغییر داد و با جدیت گفت‪«:‬من عاشق اینم که تو اینطوری داخلم‬
‫هستی واقعا عالیم االن‪»....‬‬
‫با گفتن این حرفها بیشتر منقبض شد‪.‬چهره الن وانگجی تغییر کرد—حتی نفسش هم برای‬
‫مدتی گرفت‪.‬پس از اینکه مدتی گذشت و توانست نفس خود را بیرون بدهد با صدایی خشن‬
‫گفت‪....«:‬بی حیا!!!»‬
‫وی ووشیان که دید کم مانده او عصبانی شود بلند خندید و بوسه ای بر لبانش زد‪«:‬اُِِر‪-‬‬
‫گاگا‪....‬میشه بگی ما چیکار مونده که نکردیم؟ االن شرم و حیا به چه دردی میخوره؟» الن‬
‫وانگجی سر خود را تکان داد با صدای آرامی گفت‪«:‬بزار درش بیارم‪....‬تو باید حموم کنی!» وی‬
‫ووشیان که خسته بود با تنبلی گفت‪«:‬نمیخوام حموم کنم‪...‬فردا اینکارو میکنم االن خسته ام!»‬
‫الن وانگجی پیشانیش را بوسید‪«:‬حموم کن وگرنه مریض میشی»‬
‫وی ووشیان آنقدر احساس خستگی میکرد که یارای مقاومت در برابر الن وانگجی را‬
‫نداشت‪.‬باالخره پاهای خود را رها کرد‪،‬الن وانگجی از روی تخت برخاست ابتدا پتوهایی که روی‬
‫زمین پرت کرده بودند را برداشت و بدن لخت وی ووشیان را با آنها پوشاند بعد لباسهای بهم‬
‫ریخته را برداشت و روی منظره چوبی قرار داد‪.‬لباس های خود را بر تن کرد و وقتی مطمئن شد‬
‫همه چیز مرتب است بیرون رفت تا آب بیاورد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پانزده دقیقه بعد وی ووشیان بخواب رفته‪،‬از جای برداشته و درون وان چوبی حمام قرار‬
‫گرفت‪.‬وان درست روبروی میز الن وانگجی قرار داشت‪.‬وی ووشیان پس از اینکه مدتی در آبماند‬
‫انرژیش برگشت دستش را به لبه وان چوبی زد و گفت‪«:‬به من ملحق نمیشی هانگوانگ جون؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بعدا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آخه چرا بعدا؟ االن بیا خو؟!»‬
‫الن وانگجی به او نگاه کرد بعد از کمی فکر لحظه ای گفت‪ «:‬ما چهار روزه برگشتیم و چهار تا‬
‫وان توی جینگشی شکسته!»‬
‫او نگاه خیره ای به وی ووشیان انداخت و باعث شد وی ووشیان اعتراض کند‪«:‬شکسته شدن‬
‫وان آخری دیگه تقصیر من نبود!!»‬
‫الن وانگجی جعبه ای حاوی صابون را جای ی قرار داد که دست وی ووشیان به آن برسد بعد با‬
‫صدای آرامی گفت‪«:‬تقصیر من بود!!»‬
‫وی ووشیان مقداری آب روی گردن خود پاشید و جای بوسه روی پوستش بیشتر به معرض دید‬
‫افتاد‪ «:‬آره‪....‬خراب شدن وان قبلیشم تقصیر من نبود‪...‬اصال بزار رک بگم‪...‬همه شونو تو‬
‫شکستی‪....‬از اون اولین بارمون همینکارو کردی و از این عادت دست برنمیداری!»‬
‫الن وانگجی برخاست و وقتی برگشت یک کوزه لبخند امپراطور را در دست وی ووشیان نهاد و‬
‫خودش کنار میز نشست‪«:‬بله!»‬
‫اگر وی ووشیان کمی دستش را دراز میکرد میتوانست چانه الن وانگجی را بگیرد و لمس کند و‬
‫البته همی ن کار را هم کرد‪.‬الن وانگجی دسته ای کاغذ را برداشت و در حین خواندن آنها نظراتی‬
‫هم مینوشت‪.‬وی ووشیان در آب غوطه ور شد و همزمان کوزه لبخند امپراطور را باز نمود و یک‬
‫قلوپ نوشید‪«:‬به چی نگاه میکنی؟» الن وانگجی گفت‪«:‬یادداشتای شکار شبانه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان پرسید‪«:‬نوشته های بچه هاس؟ تو که مسئول اینکار نیستی درسته؟ فکر میکردم‬
‫معموال عموت اینکارا رو انجام میده!»‬
‫الن وانگجی جواب داد‪«:‬عمو سرش شلوغه گاهی وقتا من اینکارا رو انجام میدم‪».‬‬
‫شاید چون الن چیرن سرگرم کارهای مهم دیگری بود این کار را موقتا به الن وانگجی می‬
‫سپرد‪.‬وی ووشی ان چند کاغذ را گرفته و نگاه سریعی به آنها انداخت‪«:‬اون موقع ها عموت صد تا‬
‫کلمه زیر دو تا خط می نوشت تا بعدش خالصه توضیحاتم بگه رسما هزار تا کلمه میشد‪...‬من‬
‫موندم از کجا وقت میاورد اینهمه رو دقیق بنویسه‪...‬ولی ‪...‬نکته هایی که تو نوشتی خیلی کوتاهن‬
‫نه؟»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬بده مگه؟»‬
‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬نه عالیه‪...‬کوتاه و مفید!»‬
‫الن وانگجی احیانا بخاطر اهمال کاری نکات را کوتاه نمی نوشت‪.‬او تحت هیچ شرایطی وظیفه‬
‫اش را کوچک نمی پنداشت و همیشه کارش را دقیق انجام میداد‪.‬جدای از اینها خالصه گویی از‬
‫عاداتش بود چه در سخن گفتن و چه در نوشتن‪...‬وی ووشیان سر خود را کامل در آب فرو برد و‬
‫بیرون نیامد و موهایش نیز کامل در آب خیس شدند بعد خارج شده و با یک دست صابون را‬
‫گرفته و به موهای خود مالید‪.‬در همان حال با دست دیگرش یک برگه را از روی میز برداشت و‬
‫نگاهی به آن انداخته و از خنده منفجر شد‪«:‬کی اینو نوشته؟ چقدر غلط غلوط داره—‬
‫هاهاهاهاهاهاهاهاها ‪....‬میدونستم این باید جینگ یی باشه!! تو بهش یی دادی!!»)سطح نمره‬
‫دهی‪:‬جیا میشه آ‪،‬یی میشه بی‪ ،‬بینگ میشه سی‪،‬دینگ هم یعنی شما اصال نمیتونی با این وضع‬
‫تهذیبگر بشی(!‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬آره!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬کلی یادداشت اینجاست از بین همه فقط اون –یی‪ -‬گرفته طفلک بیچاره!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نوشته هاش طوالنی و پر از اشتباهن!» وی ووشیان پرسید‪«:‬خب چی میشه‬

‫اگه یکی –یی‪-‬بگیره؟»‬

‫الن وانگجی گفت‪«:‬هیچی‪...‬باید از اول بنویسه!»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬اون باید خیلی ازت ممنون باشه‪...‬این خیلی بهتره تا سرو ته بشه و همونطوری‬
‫بخواد از نو بنویسه همه چیو!»‬
‫الن وانگجی به آرامی برگه هایی که او بهم ریخت را در سکوت جمع آوری کرد و کامال تمیز و‬
‫مرتب در گوشه ای قرارشان داد‪.‬‬
‫وی ووشیان با نگاهی به حرکاتش لبهای خود را جمع کرده و لبخندی زد بعد پرسید‪«:‬به سیژویی‬
‫چه نمره ای دادی؟»‬
‫الن وانگجی دو یادداشت را بیرون کشیده و به طرف او گرفت‪«:‬جیا» وی‬
‫ووشیان برگه ها را گرفته و نگاه کرد‪«:‬دست خطش خیلی تر و تمیزه!» الن‬
‫وانگجی گفت‪«:‬اون کارش رو خیلی مرتب و منظم انجام میده!»‬
‫وی ووشیان به توده کاغذهای روی میز نگاهی انداخت که هنوز بررسی نشده بودند‪«:‬باید همه‬
‫این یادداشت ها رو تصحیح کنی؟ میخوای منم کمکت کنم؟» الن وانگجی گفت‪«:‬آره!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هر اشتباهی دیدم رو عالمت بزنم و زیرش نکته شو بنویسم درسته؟»‬
‫وی ووشیان دستش را دراز کرد و بخش زیادی از برگه ها را برداشت اما الن وانگجی سریع‬
‫جلوی دستش را گرفت وی ووشیان گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟» الن وانگجی گفت‪«:‬اینا خیلی‬
‫زیاده تو باید حموم کنی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان کوزه لبخند امپراطور را گرفته و جرعه ای نوشید بعد برس شستشو را برداشته و‬
‫گفت‪ «:‬دارم حموم میکنم دیگه‪....‬مگه کار دیگه ای میکنم‪...‬؟؟ خیلی کیف میده یادداشتا و مقاله‬
‫هایی که این بچه ها می نویسن رو بخونی!!» الن وانگجی گفت‪«:‬بعد از حموم باید استراحت‬
‫کنی»‬
‫وی ووشیان با جلوه گری گفت‪«:‬بنظرت االن دیگه میتونم بخوابم؟ فکر میکنم آمادگی دو دور‬
‫معاشقه رو هم دارم!!»‬
‫وی ووشیان در حین تماشا به لبه وان تکیه داد و با دقت یادداشت ها را میخواند و همزمان‬
‫آرنجش را روی میز نهاده و می نوشت‪ ،‬روشنایی شمع بر چهره الن وانگجی می تابید که‬
‫چشمانش آرام گرم شد‪.‬‬
‫اگرچه پیش از این گستاخانه گفته بود میتواند باز هم معاشقه کنند ولی در برابر احساس خستگی‬
‫تاب نیاورد‪،‬او تمام روز دیوانه وار همراه پسرها در کوهستان دویده بود‪،‬تا پاسی از شب در تختخواب‬
‫معاشقه کرده و توده ای از یادداشت های شاگردان را همراه او مورد بررسی قرار داده بود‪.‬پس از‬
‫اینکه خودش را وادار کرد س هم یادداشتهایش را دقیق بررسی و اصالح کند آن کاغذها را روی‬
‫میز هل داد و خودش بدرون آب لیز خورد‪.‬الن وانگجی آرام او را بلند کرد‪،‬بدنش را خشک نمود‬
‫و او را به تخت خواب منتقل کرد‪.‬‬
‫الن وانگجی پس از یک حمام سریع به تخت برگشت‪،‬وی ووشیان را در آغوش کشید‪.‬وی ووشیان‬
‫هنو ز سعی داشت بیدار بماند و بین خواب و بیداری درحالیکه سرش را روی ترقوه او نهاده بود‬
‫حرف میزد‪ «:‬بچه های مکتب شما چقدر خوب مینویسن‪...‬موقع شکار شبانه هم همش چند تا‬
‫اشتباه کوچولو داشتن!» الن وانگجی گفت‪«:‬اممم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولی عیبی نداره‪....‬تا وقتی من توی مقر ابر هستم کمک میکنم حسابی‬
‫پیشرفت کنن‪ ...‬فردا‪....‬دوباره می برمشون واسه شیاطین کوهستان دام بزارن!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شیطان کوهستان موجودی قدرتمند بود با پوستی از خز‪ ،‬تنها یک پا داشت مانند سبزیجات انسانها‬
‫را میجوید‪.‬اگر کسی دیگری بود باتوجه به لحن بیان او پیش خود فکر میکرد او گروهی کودک‬
‫را برای دزدیدن تخم پرنده ها از النه شان در روی پشت بام برده است‪.‬گوشه لبان الن وانگجی‬
‫شبیه لبخندی جمع شدند‪«:‬امروزم رفته بودین کوهستان شیاطین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬آره‪...‬برای همین بود گفتم اونا خیلی کار دارن دیگه‪...‬بهرحال شیطونای‬
‫کوهستان یه پا دارن‪....‬اونا از پس هیوالی یه پا بر نیومدن اگه بعدا سوسمار چهار پا‪،‬عنکبوت‬
‫هشت پا یا هزار پا ببینن چی؟ اون موقع مجبورن همونجا وایسن و بمیرن‪...‬راستی هانگوانگ‬
‫جون من پوالم تموم شده بعداً بهم پول بده باشه؟؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬کافیه برای گرفتن پول اون نشان یشم رو نشون بدی!»‬
‫وی ووشیان با خنده گفت‪ «:‬یعنی غیر از اینکه میتونم از مانع عبور کنم و برم بیرون ‪....‬با نشان‬
‫یشمی که بهم دادی‪...‬میتونم پول هم بگیرم؟؟»‬
‫«بله» الن وانگجی گفت‪«:‬اقامتگاه یا محل زندگی کسی رو خراب کردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬نه‪..‬معلومه که نه‪ ...‬کل پوالمو بعد شکار شبانه خرج کردم‪...‬بچه ها رو بردم‬
‫غذاخوری شهر سایی‪ ...‬همونجایی که هرچی بهت اصرار کردم بیای ولی نیومدی‪......‬وای خسته‬
‫شدم‪...‬اینقدر باهام حرف نزن ‪...‬الن جان‪ »...‬الن وانگجی گفت‪«:‬باشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪... «:‬من بهت گفتم حرف نزن‪...‬درسته یه کلمه میگی ولی من مجبور میشم‬
‫بازم جوابتو بدم‪ ...‬خب دیگه الن جان‪،‬بگیریم بخوابیم‪...‬من‪...‬دیگه نمیتونم‪...‬بدجوری خوابم‬
‫میاد‪...‬فردا می بینمت الن جان‪»...‬‬
‫او گردن الن وانگجی را بوسید و در دم به خواب عمیقی فرو رفت‪.‬‬
‫همه جا تاریک بود و جینگشی را سکوت فرا گرفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لحظه ای بعد‪،‬الن وانگجی بوسه ای مهربانانه بر پیشانی وی ووشیان زد و پچ پچ کنان گفت‪«:‬وی‬


‫یینگ‪،‬فردا می بینمت!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -120.5 -‬بخش اول‬


‫مزاحمت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫داستان از شبی در سه روز قبل آغاز شد‪.‬‬


‫نزدیکای غروب‪،‬ارباب چین جوان‪،‬از یک جمع دوستانه برای خوردن نوشیدنی بر میگشت و بشدت‬
‫خسته بود‪.‬وقتی می خواست گوشه ای بنشیند احساس کرد صدای تق تق در را میشنود‪.‬‬
‫بارها و بارها‪،‬کسی درب عمارت مرکزی چین را کوبید‪.‬‬
‫خدمتکار حیاط را نگریست و زیر لب حرف میزد‪.‬فانوس بدست پیش میرفت تا وضعیت را بررسی‬
‫کند‪.‬درست زمانی که خواست بپرسد چه کسی در میزند‪،‬شخص وحشیانه و با عصبانیت به جان در‬
‫افتاد‪.‬‬
‫لوالی در درهم شکست بنظر میرسید ده پنجه آهنین بدون توقف به جان در افتاده بودند‪.‬‬
‫آشوبی در افتاد و حیاط پر شد از خدمتکارانی که هراسان بودند‪.‬آنان چراغ‪،‬فانوس و چماق بدست‬
‫داشتند‪،‬جمعی ت همه به هم نگاه میکردند‪.‬تا اینکه صاحب عمارت درحالیکه ردای بیرون را هنوز بر‬
‫تن داشت و شمشیرش را تنگ بدست گرفته بود خودش را به آنجا رساند‪.‬‬
‫ارباب چین با صدای جرنگی شمشیر کشید و فریاد زد‪«:‬کیه؟»‬
‫همزمان صدای خراش های روی در بیشتر شد‪....‬‬
‫یکی از خدمتکاران به گوشه ای خزیده و به جارو تکیه زده بود‪.‬ارباب چین به او نگاه کرد و‬
‫گفت‪«:‬برو باال و بیرون رو ببین!»‬
‫خدمتکار جرات سرپیچی نداشت‪.‬با صورتی تیره‪،‬آرام باال میرفت و همزمان سرش را بر میگرداند و‬
‫با سختی و مشقت پیش میرفت و تنها با نگاه بی حوصله و بی تاب ارباب چین روبرو میشد که‬
‫میخواست سریعتر باال برود‪.‬‬
‫در انتها‪،‬دستان لرزانش را روی سقف آجری نهاده و نگاه کرد‪.‬تنها یک نگاه انداخته و بعد سرنگون‬
‫شده و بر زمین افتاد‪........‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین گفت‪ «:‬اون میگفت کسی که داشته در میزده یکی بوده با لباس کفن و دفن‪...‬موهاش‬
‫بهم ریخته بودن و سر تا پا خونی بوده‪ ...‬اون یه آدم زنده نبوده!!»‬
‫در این لحظه وی ووشیان و الن وانگجی با هم نگاهی رد و بدل کردند‪.‬الن سیژویی پرسید‪«:‬ارباب‬
‫چین‪،‬شما اطالعات بیشتری ندارین که بهمون بدین؟»‬
‫ارباب چین اهل دنیای تهذیبگران نبود‪.‬تنها بصورت اتفاقی انسان های مناسبی به تورش خورده‬
‫بودند‪.‬او میدانست اینها تهذیبگر هستند ولی هویت و نامشان را نمیدانست‪.‬با این حال الن وانگجی‬
‫رفتاری عارفانه داشت‪،‬وی ووشیان نیز با وجود جوانی دارای اعتماد به نفس بنظر می آمد‪،‬الن‬
‫سیژویی نیز جوانی برازنده بود‪.‬او جرات نمیکرد با آنها رفتار بدی داشته باشد‪«:‬نه‪...‬اون خدمتکار‬
‫خیلی ترسیده‪...‬یه نگاهی انداخت و بعدش غش کرد‪...‬منم وقتی ساعتها نقاط حیاتی مرکزیش رو‬
‫نیشگون گرفتم تونستم بیدارش کنم‪...‬بنظرتون اون میتونسته چیز دیگه ای دیده باشه؟»(نقاط‬
‫مرکزی حیاتی روی صورت شخص هستن‪،‬ناحیه انتها بینی تا روی دهان یا لب هست در چین‬
‫باستان بوقت ضرورت اگر کسی غش میکرد یا چیزی اون نقطه رو فشار میدادن!)‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میشه یه سوالی بپرسم؟»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬بپرس!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ارباب چین‪،‬شما به خدمتکارتون گفتین بیرون رو نگاه کنه و خودتون اینکارو‬
‫نکردین؟»‬
‫«درسته!»‬
‫«افسوس!»‬
‫«سر چی افسوس میخورین؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬با توجه به حرفهای شما کسی که اومده بوده دم در خونه شما یه جسد وحشی‬
‫بوده‪...‬وقتی اجساد وحشی اینطوری کار میکنن دقیقا هدفشون شخص خاصیه‪...‬اگه خودتون بیرون‬
‫رو تماشا میکردین میتونستین ببینین شاید یکی از دوستای قدیمیتون اومده سراغتون!»‬
‫ارباب چین جواب داد‪ «:‬ولی من با چنین مواردی آشنایی ندارم‪...‬بعدشم اگر اون از طرف شخصی‬
‫اومده بود احتیاجی نیست هدفش حتما من باشم درسته؟»‬
‫وی ووشیان با لبخند سر تکان داد‪«:‬درست میگین!»‬
‫ارباب چین ادامه داد‪«:‬اون چیزه تا سپیده دم اینجا بود ولی من صبح دیدم درها خورد شدن‪»...‬‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی بطرف درب های اصلی رفتند‪.‬‬
‫الن سیژویی با دقت و احتیاط پشت سرشان رفت‪.‬درب های اقامتگاه چین‪،‬پر از جای خراش های‬
‫وحشیانه بودند‪،‬جای خراشیدگی پنج انگشت و حتی چند جای پا هم روی در بود و درب واقعا خراب‬
‫شده بود‪.‬کامال آشکار بود که اینها جای دست انسان است نه ناخن های یک جسد وحشی یا‬
‫زنده‪...‬ارباب چین گفت‪«:‬درهرحال‪ ،‬ارباب های جوان‪،‬شما تهذیبگر هستین راهی برای جنگیری‬
‫این موجود بلدین؟»‬
‫هرچند وی ووشیان جواب داد‪«:‬احتیاجی به این کار نیست!»‬
‫الن سیژویی شگفت زده شد اما چیزی نگفت‪.‬ارباب چین هم که تعجب کرده بود پرسید‪«:‬احتیاجی‬
‫نیست؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬هیچ احتیاجی نیست‪...‬اصطالحا خونه وقتی ساخته میشه جاییه برای امنیت و‬
‫پناه گرفتن و همیشه یک صاحب هم داره‪...‬درهای خونه مانع طبیعی محسوب میشن نه فقط‬
‫جلوی انسان که جلوی موجودات غیر انسانی رو هم میگیرن‪...‬و چون شما صاحب این خونه‬
‫هستی‪...‬تا وقتی که چیزی نگی یا اون موجود تاریک رو به داخل دعوت نکنین اونها به هیچ شکلی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫قادر نیستن وارد خونه شما بشن‪...‬باتوجه به انرژی های شوم باقیمونده روی در‪،‬بنظر نمیرسه اون‬
‫یه موجود تاریک تشنه به خون باشه‪...‬همین در برای جلوگیری از ورود او کافیه!»‬
‫ارباب چین با تردید پرسید‪«:‬واقعا بهمین سادگیه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله!»‬
‫وی ووشیان روی آستانه چوبی در ایستاد‪«:‬واقعا همینطوره و در حقیقت این آستانه چوبی پایین در‬
‫هم شبیه یه مانع عمل میکنه‪...‬مرده های متحرک نه جون دارن و نه نفس میکشن‪...‬اونا به یه‬
‫حالت لی لی راه میرن‪،‬مگر اینکه عضالت مرده های متحرک رو به شوک ناگهانی بدن که بتونن‬
‫تا یه متر بپرن در غیر این صورت‪،‬حتی اگه در خونه شما کامال باز باشه هم باز نمیتونه بپره بیاد‬
‫داخل!»‬
‫ارباب چین هنوز نگران بود‪«:‬الزم نیست هیچ چیز دیگه ای بخرم واسه محافظت؟ مثال یه طلسم‬
‫دفاعی یا شمشیر واسه جنگیری؟ قول میدم پاداش خوبی بهتون بدم‪...‬من با پولش هیچ مشکلی‬
‫ندارم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬یه قفل خوب برای پشت در بگیر!»‬
‫ارباب چین با چهره ای پر از تردید احساس میکرد این پیشنهاد را جهت باز کردن او از سر خودشان‬
‫میگویند وی ووشیان گفت‪«:‬انتخاب با خودتونه‪،‬ارباب چین شما باید خودتون تصمیم بگیرین‪...‬اگه‬
‫چیز دیگه ای بشه میتونین باز به ما خبر بدین!»‬
‫الن وانگجی و وی ووشیان پس از ترک اقامتگاه چین مدتی درباره مسائل روزانه با هم حرف زدند‬
‫و شانه به شانه هم راه می رفتند‪.‬‬
‫اکنون آنها تقریبا نیمه بازنشسته بودند و اگر موضوع مهمی نبود می توانستند چند روز یا حتی تمام‬
‫ماه بی هدف اطراف را با هم بگردند‪.‬زمانی که وی ووشیان درباره لقب الن وانگجی‪-‬هرجا آشوبی‬
‫هست او نیز هست‪ -‬شنید فکر نمیکرد چندان موضوع مهم یا سختی باشد اما حاال که شخصا در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کنار الن وانگجی برای همه چیز تالش میکرد پی برده بود این امر حقیقتا نیازمند قدرت تصمیم‬
‫گیری بیش از اندازه است‪.‬کار سختی نبود چه بسا آسان ترین کارها بود اما درگذشته وقتی به شکار‬
‫شبانه میرفت همیشه مکان های عجیب یا ماجراجویانه را انتخاب میکرد پس طبیعتا سفرهایش پر‬
‫از اضطراب و هیجان میشدند هرچند الن وانگجی اینطور نبود او تنها کارهایی را انجام میداد که‬
‫احساس میکرد باید بکند درنتیجه گاهی شکارهای شبانه آنها موارد بودند که برای وی ووشیان‬
‫چالش بر انگیز محسوب نمیشدند‪.‬مثال این موضوع جسد وحشی‪،‬در مقایسه با آن چیزهایی که وی‬
‫ووشیان در شکارهای شبانه گذشته خود تجربه کرده بود ابدا موضوع مهمی محسوب نمیشد‪.‬موارد‬
‫این چنینی زیادی هم بودند که برای او بی ارزش به حساب می آمدند‪.‬‬
‫هرچند چون حاال همراه الن وانگجی بود حتی اگر خود حادثه جذبش نمیکرد همین که یکدیگر‬
‫را همراهی میکردند برایش آرامبخش بود‪.‬‬
‫الن سیژویی افسار سیب کوچولو را گرفته و در سکوت آنها را دنبال میکرد‪ .‬پس از کمی فکر دیگر‬
‫طاقت نیاورده و پرسید‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ارشد وی‪،‬واقعا باید میذاشتیم خونه ارباب چین همونطوری‬
‫بمونه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬البته!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬سیژویی تو واقعا فکر میکنی من اونجا داشتم دروغ میگفتم؟»‬
‫الن سیژویی با عجله گفت‪«:‬البته که نه‪...‬اهم‪...‬منظورم اصال این نبود‪..‬چیزی که میخواستم بپرسم‬
‫این بود‪،‬باوجود اینکه درها قدرت دفع اون موجودات رو دارن ولی تقریبا شکسته بودن ‪....‬یعنی‬
‫مشکلی نیست که گذاشتیم همینطوری بمونه و حتی یه طلسم هم بهش ندادیم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬طبیعتا درست میگی!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬اوه‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معلومه که مشکلی هست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی گفت‪«:‬هاه؟ پس چرا؟»‬


‫وی ووشیان گفت‪«:‬چونکه ارباب چین داشت دروغ میگفت!!»‬
‫الن وانگجی به آرامی حرفش را تایید کرد‪.‬الن سیژویی ولی کامال گیج شده بود‪«:‬از کجا متوجه‬
‫شدین ارشد وی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من فقط یکبار ارباب چین رو دیدم ولی نمیتونم با اطمینان بگم ‪...‬اون یه‬
‫شخصیت‪»....‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬سرد و یدنده اس!»‬
‫وی ووشیان موافقت نموده‪«:‬آره همینه‪...‬بهرحال اون آدمی نیست که بشه راحت ترسوندش‪....‬اون‬
‫موقعیت شبانه عجیب بود ولی نه اونقدر که کسی از روی ترس بخواد غش کنه یا بهتره بگیم‬
‫طبق چیزی که خودش گفت‪...‬مثال واسش سخت بود خودش بره باالی دیوار که ببینه بیرون چه‬
‫خبره؟»‬
‫الن سیژویی جواب داد‪«:‬ولی اون شدیدا اصرار داشت که حتی یه نگاه هم ننداخته‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬جدی؟ اگه یه نفر نیمه شب بیاد در خونه ات رو اونقدر بزنه ‪...‬معموال همه‬
‫کنجکاو میشن و باهات میان خود طرف هم یه ذره جرات پیدا میکنه پس طبیعیش اینه که خودش‬
‫بره و یه نگاهی بندازه‪...‬بنظرت این عجیب نیست که هی بگی چیزی ندیدی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬کامال موافقم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آدمای عاقل شبیه هم فکر میکنن!»او پس از این حرف خنده ای کرد و حین‬
‫لمس نمودن چانه خود گفت‪«:‬و البته اون خراشهای روی در رو اگر بخوایم کار یه جسد وحشی‬
‫حساب کنیم که ترسناک هم بودن‪--‬بازم انرژی شوم زیادی ازشون دریافت نکردم پس اینکار‬
‫نمیتونسته به قصد کشتن یا انتقام انجام شده باشه—این چیزیه که ازش مطمئنم‪...‬باید صبر کنیم‬
‫و ببینیم موضوع واقعا چی هست!!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی گفت‪«:‬اگه اینطوریه‪...‬ارشد وی خب چرا خود جسد رو احضار نمیکنی و ازش نمی‬
‫پرسی؟»‬
‫«موافق نیستم»‬
‫«هاه؟»‬
‫وی ووشیان بدون ذره ای تردید جواب داد‪«:‬تو میدونی واسه یه پرچم جذب روح چقدر باید خون‬
‫حروم کنم؟ من بنیه ام ضعیفه!»‬
‫الن سیژویی فکر میکرد او در حقیقت تنبلی میکند که خونش را برای اینکار بگذارد‪«:‬ارشد‬
‫وی‪،‬میتونی از خون من استفاده کنی!»‬
‫با این حال وی ووشیان بلند خندید و گفت‪«:‬سیژویی حقیقتش رو بگم‪،‬مشکل اصال این‬
‫نیست‪...‬ایندفعه ما اینجاییم که تو یه ذره بیشتر تجربه کسب کنی!!»‬
‫الن سیژویی با شگفتی بر سر جای خود متوقف ماند‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬معلومه که من میتونم‬
‫اون جسد رو احضار کنم و مستقیما ازش سوال کنم ولی تو میتونی؟»‬
‫الن سیژویی تازه متوجه منظورش شد‪.‬‬
‫پس از اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود او و دیگر شاگردان مکتب گوسوالن بی اندازه به وی‬
‫ووشیان متکی شده بودند‪.‬احضار ارواح و کنترل اجساد از سریعترین کارها بودند ولی انجام این کار‬
‫توسط همه ممکن نبود و او نیز تهذیبگری ارواح را یاد نمیگرفت‪.‬درنتیجه برای او چندان مناسب‬
‫نبود که روی چنین مهارت هایی مطالعه کند‪.‬اگر این بار هم‪،‬وی ووشیان مهارتش را نشان میداد‬
‫و با تالش های کوچک مساله را حل میکرد دیگر او چه چیزی را میتوانست تجربه کند؟‬
‫این بار‪،‬وی ووشیان و الن وانگجی هر دو اینجا بودند تا از راهی معمولی به او یاد دهند چطور با‬
‫چنین مسائلی روبرو شود‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬پس هانگوانگ جون‪،‬ارشد وی‪،‬حاال که ارباب چین‬
‫بهمون دروغ گفته میخواین چیکار کنین‪...‬؟ میتونیم حواسمونو بدیم بهش و بترسونیمش؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬دقیقا! فعال وایسا و ببین‪...‬اون بست(قفل) روی در دو روز بیشتر دوام‬
‫نمیاره‪...‬هانگوانگ جون توصیه خوبی بهش کرد که یه جدیدش رو بگیره ولی بنظر میرسه ارباب‬
‫چین خیلی حرفشو جدی نگرفت‪....‬اصال مهم نیست چی باشه اگه واقعا داره یه چیزی رو پنهون‬
‫میکنه‪،‬ده تا بست جدید بگیره هم موضوع حل شدنی نیست‪...‬دیر یا زود پیداش میشه!»‬
‫با این حال آن قفل یک شب هم دوام نیاورد‪.‬روز دوم ارباب چین با صورتی درهم به دیدن وی‬
‫ووشیان و الن وانگجی رفت‪.‬‬
‫مکاتب برجسته عموما تشکیالت خارجی زیادی داشتند‪.‬آنها پس از وارد شدن به شهر به ساختمانی‬
‫زیبا متعلق به مکتب گوسوالن رسیدند که نامش کلبه بامبویی بود‪.‬ارباب چین صبح خیلی زود برای‬
‫خبر کردن آنها رفته بود تصادفاً به الن سیژویی برخورد که افسار االغ را محکم چسبیده بود‪.‬الن‬
‫سیژویی بیچاره بسختی سعی داشت سیب کوچولو را بیرون بکشاند و حیوان دانه جوانه بامبویی را‬
‫در دهان می جوید‪.‬وقتی برگشت با ارباب چین مواجه شد که لب ورچیده‪،‬خجالت زده شد‪.‬افسار‬
‫حیوان را رها کرد و ارباب چین را به داخل دعوت نمود‪.‬‬
‫بعد با نهایت دقت و توجه به طرف خوابگاه ارشدهایش رفت تا به آنها خبر دهد‪.‬وقتی دید الن‬
‫وانگجی لباس بر تن کرده و بی صدا در را باز نمود سر خود را تکان داد و دانست ارشد وی به این‬
‫زودی بیدار نخواهد شد‪.‬الن سیژویی کمی نگران بود‪.‬در انتها چهره بهم پیچید و قانون «دروغ‬
‫گفتن ممنوع » مکتب الن را نقض کرد و به ارباب چین گفت که ارشد بخاطر کسالت درحال‬
‫استراحت است‪.‬زیرا نمیتوانست بگوید "ارشد وی خواب هستن و هانگوانگ جون گفته تو برو بیرون‬
‫منتظر بمون؟؟ میتوانست؟!"‬
‫وی ووشیان زمانی برخاست که خورشید کامال طلوع کرده بود‪.‬تنها پس از اینکه الن وانگجی او‬
‫را محکم در آغوش کشید و ناز و نوازش کرد حاضر شد کمی در جای خود حرکت کند و‬
‫برخیزد‪.‬طبق عادت روزانه اش با چشمان بسته از جای برخاست و اشتباها یکی از زیرپوش های‬
‫الن وانگجی را پوشید‪.‬آستین های سفیدش چند سانت از زیر لباس خودش بیرون زده بودند‪.‬چند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫باری آن را باال زد ولی حقیقتا اندازه و مناسب او نبود‪.‬خوشبختانه ارباب چین آنقدر ذهنش آرام نبود‬
‫که متوجه باشد آیا وی ووشیان درست لباس پوشیده یا خیر‪...‬او سریع هر سه نفرشان را با خود‬
‫کشید و برد‪.‬‬
‫درب های اقامتگاه ارباب چین محکم بسته شده بودند‪.‬ارباب چین جلو رفت تا در بزند و بعد بدون‬
‫بر زبان آوردن حرفهای اصلی تر‪ ،‬گفت‪«:‬بعد توصیه دیروزتون خیالم یجورایی راحت شد ولی هنوزم‬
‫نمیتونستم بخوابم‪...‬رفتم توی تاالر کتاب بخونم در عین حال حواسم به سر و صداهای بیرون هم‬
‫بود!»‬
‫خیلی زود خدمتکاری سر رسید در را باز نموده وقتی هر سه داخل حیاط شدند به آنها خوشامد‬
‫گفت‪.‬لحظه ای که آنها میخواستند وارد خانه شوند وی ووشیان کمی مردد ماند‪.‬لکه های خون در‬
‫همه جای حیاط پراکنده شده بودند‪.‬در نگاه اول منظره ترسناکی بود‪.‬ارباب چین با چهره غمگینی‬
‫ادامه داد‪«:‬دیشب‪،‬اون چیز دوباره اومد‪...‬یک ساعت تمام به دست چنگ میزد و درو میکوبید‪.‬دیگه‬
‫داشتم از سر و صداش خسته میشدم که یهو صدای شکستن شنیدم‪....‬بست در دو نصف شده بود!»‬
‫وقتی قفل در شکسته شده بود مو به تن ارباب چین سیخ شد‪.‬او با عجله به طرف در رفته و از کنار‬
‫در چوبی تاالر میانی بیرون را نگاه کرد ‪.‬‬
‫نور مهتاب زیاد نبود و او تنها توانسته بود دو طاق در را باز ببیند و هیکل موجودی را که در جلوی‬
‫اقامتگاهشان ایستاده است و شبیه تکه چوبی خشک سعی داشته بداخل خانه بپرد‪.‬مدتی در جای‬
‫خود جست و خیز کرده اما موفق به ورود نشده بود همین سبب میشود ارباب چین نفس راحتی‬
‫بکشد‪.‬او اندیشید که طبق انتظار همه چیز آنطوری که وی ووشیان گفته پیش رفته و آن موجود‬
‫بدنش خشک بود و نمیتوانست پاهای خود را برای پریدن خم کند‪.‬درنتیجه نتوانسته از مانع آستانه‬
‫چوبی جلوی در بپرد‪.‬‬
‫با اینحال‪،‬پیش از آنکه خیالش راحت شود‪،‬آن هیکل عجیب بطرف در جستی زده و ناگهان در هوا‬
‫به پرش درآمده و به آسانی موفق به خروج از محدوده درب شده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین چرخی زد و محکم به پشت در ضربه ای نواخت‪.‬آن موجود ورودی را ترک کرده و به‬
‫محوطه حیاط رسیده بود با همان حالت جست و خیز تلپ تلپ جلو می آمد‪.‬او با چند تلپ از در‬
‫گذشته و وارد تاالر اصلی شده بود‪.‬‬
‫ارباب چین از پشت درب چوبی احساس لرزشی به تمام بدنش منتقل شده بود و تازه فهمید که‬
‫میان او و آن موجود تنها یک در فاصله است از ترس پا به فرار گذاشته بود‪.‬ارباب چین گفت‪«:‬زیر‬
‫نور ماه‪،‬سایه اش افتاده بود روی پنجره نتونست بیاد داخل ولی توی تاالر می چرخید‪.‬اون جای‬
‫پاهای بیرون هم مال اونه ‪....‬ارباب های جوان‪،‬اینطوری نیست که حرفای شما رو باور نکنم فقط‬
‫اینکه شما گفته بودین نمیتونه بپره بیاد داخل‪»....‬‬
‫وی ووشیان قدمی بر آستانه در نهاد‪«:‬ارباب چین‪،‬بیشتر اوقات اجسادی که بدنشون سفت شده‬
‫نمیتونن بپرن‪...‬هیچ خونی در وجودشون جریان نداره‪...‬پس نمیتونن پاهاشون رو خم کنن‪....‬راحت‬
‫باش میتونی بری از تمام مکاتب تهذیبگری سوال کنی همه بهت یه چیزو میگن!»‬
‫ارباب چین دستهایش را از هم باز کرد و حیاط را که با جای پاهای خون آلود پر شده بود نشان‬
‫داد‪«:‬پس این رو چطوری توضیح میدین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میتونم بگم این چیزی که اومده در خونه شما یه موجود معمولی نیست‪...‬ارباب‬
‫چین یه کم فکر کنین‪...‬وقتی دیشب به جسد یه نگاهی انداختین آیا متوجه چیز مشکوکی درباره‬
‫اون نشدین؟»‬
‫ارباب چین کمی فکر کرد‪،‬چهره ای حالت ناخوشایندی داشت‪،‬باالخره جواب داد‪«:‬اون‪...‬به یه شکل‬
‫عجیبی می پرید!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطوری؟»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬تقریبا انگاری داشت‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در آنطرف الن وانگجی که باالخره قدم به درون حیاط نهاده بود آرام پشت وی ووشیان ایستاد و‬
‫با صدای آرامی گفت‪«:‬لنگ میزده!»‬
‫ارباب چین با صدای بلندی گفت‪«:‬درسته!» بالفاصله بعد پرسید‪«:‬ولی ارباب جوان چطوری اینو‬
‫فهمیدین؟»‬
‫الن سیژویی نیز متعجب شده بود ولی چون میدانست چیزی در این دنیا نیست که هانگوانگ جون‬
‫نداند حرفی نزد‪...‬او کنجکاو بود اما گیج نشده و به آرامی و صبورانه منتظر پاسخ ماند‪.‬الن وانگجی‬
‫گفت‪«:‬بخاطر جای پاهای روی زمین!»‬
‫وی ووشیان خم شد‪،‬الن سیژوی نیز چمباتمه زد و همزمان با او به بررسی جای پاها پرداخت‪.‬وی‬
‫ووشیان پس از کمی بررسی سرش را باال گرفت و رو به الن وانگجی گفت‪«:‬یه جسد یه پا؟»‬
‫الن وانگجی سر تکان داد‪.‬وی ووشیان ایستاد‪«:‬پس برای همین میتونسته بپره‪...‬این جای پاها‬
‫نیمی سبک هستن ونیمی سنگین‪...‬چون یکی از پاهای جسد شکسته شده‪ »....‬او کمی بیشتر فکر‬
‫کرد و گفت‪«:‬بنظرت قبل از مرگ پاش شکسته یا بعد مرگ؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬قبلش!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره اگه واسه بعد مرگ بود اینکه کجاش شکسته خیلی اهمیت نداشت‪»...‬‬
‫آنها بدون هیچ نگرانی درباره این موضوع به مکالمه پرداختند هرچند الن سیژویی نتوانست در‬
‫ادامه همراهیشان کند پس آنها را متوقف نمود و گفت‪«:‬وایسین‪...‬هانگوانگ جون‪،‬ارشد وی‪...‬میشه‬
‫اجازه بدین به من—شما دارین میگین این جسد یه پاش شکسته بوده و لنگ میزده ولی بخاطر‬
‫همین‪،‬اینطوری راه رفتن براش ساده تر بوده‪....‬بجای دو پا با یه پا از روی آستانه در بپره؟»‬
‫ارباب چین هم مشخصا بهمین موضوع می اندیشید‪«:‬من اشتباه شنیدم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫موضوع برای ارباب چین بی اندازه مضحک بود‪«:‬میخواین بگین آدم با یه پا سریعتر از آدم دوپا‬
‫میدوه؟؟»‬
‫در آنسو آندو نفر گرم بحث بودند‪.‬وی ووشیان لبخند زنان گفت‪ «:‬اشتباه متوجه شدین ولی اگه‬
‫اینطوری بر اتون توضیح بدم بهتر درکش میکنین‪.‬وقتی کسی یک چشمش نابیناست از اون یکی‬
‫چشمش بخوبی مراقبت میکنه‪...‬برای همین با وجود اینکه نیمه کور حساب میشه ولی بیناییش با‬
‫کسایی که با دو چشم می بینن تفاوتی نداره‪...‬اینجا هم همینطوره‪...‬اگه یکی پای چپش شکسته‬
‫باشه میتونه از پای راستش استفاده کنه بعد یه مدت طوالنی‪...‬احتماال پای راستش بدجوری قوی‬
‫بشه حتی میتونه دوبرابر یه انسان با دو تا پای سالم قدرتمند باشه‪»....‬‬
‫الن سیژویی که فهمیده بود گفت‪ «:‬چونکه جسد قبل از مرگ همش با یه پا راه میرفته پس بعد‬
‫از مرگ هم میتونسته با یه پا بپره؟؟! در نتیجه از جسدایی که دو پا دارن راحت تر و بیشتر می‬
‫پره؟!»‬
‫وی ووشیان با خوشحالی گفت‪«:‬دقیقا!»‬
‫الن سیژویی چند باری این عبارت را تکرار کرد تا یادش بماند‪.‬ارباب چین که عصبانی شده بود‬
‫گفت‪«:‬اینم از شانس من‪...‬دیروز سر این قضیه با زنم بحثم شد و میخواستم این جریان در رو بزارم‬
‫برای غروب برای همین وقت نکردم درب جلویی رو تعویض کنم‪...‬االن میدم درستش کنن—‬
‫باید بدم از آهن واسش در بسازن!»‬
‫هرچند الن وانگجی سری تکان داد و گفت‪«:‬اینکار بی فایده اس‪...‬همچین کاری سابقه نداشته!»‬
‫ارباب چین یکه ای خورد و احساس میکرد درست متوجه جمله او نشده پس گفت‪«:‬یعنی چی‬
‫همچین چیزی سابقه نداشته؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬داره به اصطالحات تهذیبگری حرف میزنه‪...‬معنیش اینه که در رویارویی با‬
‫مخلوقات سیاه‪،‬از هر تکنیک دفاعی فقط یکبار میشه استفاده کرد و اون تکنیک ها برای بار دوم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بدرد نخور میشن‪...‬اگه شما دیروز درستش میکردین میتونست یه کم دیگه دوام بیاره ولی اون‬
‫تونسته از در بیاد داخل پس از حاال آزادانه میتونه بیاد و اینجا بچرخه!»‬
‫ارباب چین با شوک و پشیمانی گفت‪«:‬پس باید چیکار کنم؟»‬
‫الن وانگی گفت‪«:‬بشینین ومنتظر بمونین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اصال نیازی نیست عصبی بشین‪...‬شاید تونسته باشه وارد ورودی خونه بشه اما‬
‫نمیتونه از در دوم رد کنه‪...‬فکر کنین اقامتگاهتون یه شهره‪...‬اگر دیوارهای بیرونی شهر دچار رخنه‬
‫ای بشن هنوز دو مانع دیگه هست که از شما محافظت کنه!»‬
‫«دوتا؟ کدومان؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬درب پنهانی و درب مصاحبت!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اتاق نشیمن و اتاق خوابتون!!»‬
‫در حین مکالمه آنها همه از حیاط گذشتند و به تاالر رسیدند‪.‬مدتی همانطور نشستند اما در کمال‬
‫تعجب هیچ کسی برایشان چای نیاورد بنظر میرسید تمام خدمتکاران ناپدید شده اند‪.‬بعد از‬
‫فریادهای متمادی ارباب چین‪،‬باالخره کسی وارد شد و به همان سرعت لگدی هم دریافت‬
‫کرد‪.‬ارباب چین بعد از تخلیه خشمش کمی آرام گرفت هرچند هنوز حالت متعادلی نداشت‪«:‬واقعا‬
‫نمیشه یه طلسم بهم بدین که بشه جلوشو بگیریم؟ لطفا نگران چیزی نباشید ارباب های جوان‪...‬من‬
‫اصال با پولش مشکلی ندارم!»‬
‫با اینحال او نمیدانست که این افراد برای آمدن به شکار شبانه انتظار دریافت چیزی ندارند‪.‬وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬موضوع اینه که چطوری میخواین اونو سرکوبش کنین!»‬
‫«چیکار کنم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان سخن آغاز کرد‪«:‬سرکوب درست اون یه سری عالمت ها داره ولی موضوع رو بطور‬
‫ریشه ای حل نمیکنه‪...‬اگر میخواین جلوشو بگیرین از در نیاد داخل‪،‬ساده اس—هر دو هفته باید‬
‫طلسم ها رو جا به جا کنین که البته به بازم درب خسارت میزنه‪ ...‬اون موقع بیشتر از خود طلسم‬
‫ها مجبورین در خونتون رو عوض کنین‪...‬اگه میخواین برگرده و بره باید هر هفت روز طلسمها رو‬
‫عوض کنین که این طلسم ها هم گرون هستن و هم طراحیشون کار پیچیده ایه‪...‬مهمتر از همه‬
‫هر قدر شما برای سرکوب کردنش وقت صرف کنین نیروی شوم اون قوی تر میشه‪»...‬‬
‫الن وانگجی در سکوت به حرفهای مهمل وی ووشیان گوش میداد و چیزی نمیگفت‪.‬‬
‫البته این موضوع که سرکوب کردن جسد گزینه خوبی نبود حقیقت داشت ولی طریقه ساخت و‬
‫استفاده از طلسم ها آنطوری که وی ووشیان میگفت پیچیده یا سخت نبود‪.‬با اینحال در آنجا هیچ‬
‫کسی به اندازه وی ووشیان بخوبی نمیتوانست در این زمینه سخنوری کند‪.‬حتی الن سیژویی با‬
‫وجود نمرات درخشانش‪،‬از توضیحات او گیج شده و تقریبا آنها را باور کرده بود‪.‬بنظر میرسید ارباب‬
‫چین دچار عذاب شده بود زیرا برای سرکوب کردن آن موجود هم با موانع بیشماری روبرو بود‪.‬او‬
‫چاره دیگری نداشت جز اینکه با تردید به الن وانگجی که چایش را مینوشید نگاه کند ولی چون‬
‫در صورتش هیچ نشانه ای از«او اغراق میکند»ندید چاره ای نداشت و باالجبار باورش نمود‪«:‬یعنی‬
‫چیزی نیست که بشه استفاده کرد و یه بار برای همیشه از دستش خالص شد؟»‬
‫لحن وی ووشیان تغییر کرد‪«:‬اینکه چیزی باشه یا نه‪...‬تصمیمش با شماست‪...‬ارباب چین!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬چه ارتباطی به من داره؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من میتونم یه طلسم ویژه برات درست کنم‪...‬ولی به شما بستگی داره که‬
‫بخواین سوال منو با صداقت جواب بدین یا نه؟!»‬
‫«چه سوالی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شما این جسد رو پیش از مرگ میشناختین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین بعد از لحظاتی سکوت پاسخ داد‪«:‬بله!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -121 -‬بخش دوم‬


‫مزاحمت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با شنیدن این حرف‪،‬آندو بهم نگاه کردند و الن سیژویی سرش را باال گرفت‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬سراپا گوشم برای شنیدن داستانتون!»‬
‫ارباب چین پس از مدتی تفکر گفت‪«:‬چندان داستان خاصی نیست ‪...‬منم خیلی با اون آشنایی‬
‫ندارم‪...‬وقتی جوون بودم‪،‬توی خونه مادربزرگم زندگی میکردم که توی یه دهکده بود‪.‬اون یکی از‬
‫خدمتکارای خونه مادربزرگم بود‪.‬ما همسن بودیم و از بچگی با هم بازی میکردیم‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬پس دوست بچگیتون بوده—چطوری میگین که باهاش آشنایی نداشتین؟؟»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬چونکه وقتی بزرگ شدیم دیگه همدیگه رو ندیدیم‪»..‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یه کمی فکر کنین‪...‬شما احیانا هیچ وقت این خدمتکار رو مجازات کردین؟»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬فکر میکنم فقط یکبار بوده‪...‬هرچند خیلی مطمئن نیستم موضوع جدی هم بوده‬
‫باشه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬ادامه بدین!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬اون خدمتکار همیشه کنار مادربزرگم بود و به اون خدمت میکرد‪...‬چون هم فرز‬
‫بود و هم همسن من‪...‬مادر بزرگم ازش خوشش میومد و اغلب ازش تعریف میکرد و میگفت خیلی‬
‫باهوشه‪...‬در نتیجه همیشه مغرور بود و دنبال شاگردای قبیله ما راه میفتاد و هیچ فرقی بین ارباب‬
‫و خدمتکار نمیذاشت‪.‬بعدا مادربزرگم همراه ما فرستادش مدرسه‪...‬یه روز معلم مدرسه بهمون یه‬
‫مساله سخت داد‪...‬موقعی که داشتیم درباره ش حرف میزدیم یه نفر بلند شد و اولین جواب رو‬
‫گفت‪.‬درست موقعی که همه با نظر اون موافقت کرده بودن یهو خدمتکار ما بلند شد و گفت که‬
‫این جواب اشتباهه‪....‬اون موقع‪،‬خدمتکار ما همش چند ماه بود که میومد مدرسه ولی ماها چند سال‬
‫بود که مدرسه میرفتیم‪...‬اصال نیازی نبود اون همچین حرکتی بکنه چون بعدش هم یکی بلند شد‬
‫و گفت خدمتکارمون داره اشتباه میکنه ولی اون لجبازی میکرد و اصرار داشت که نفر قبلی اشتباه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کرده و میخواست روش خودش رو برای حل مساله نشونمون بده‪....‬آخرشم همه کالس حس‬
‫کردن اون داره بهشون توهین میکنه‪...‬همه دست به دست هم دادن و رفتن سراغش!!»‬
‫در این لحظه الن سیژویی گفت‪«:‬ارباب چین شاید اون باعث رنجش شما شده بود ولی بازم کارش‬
‫اونقدر بد نبود که‪....‬بخواین بیرونش کنین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ارباب چین‪،‬بنظر میرسه همه شاگردای کالس شما افتاده بودن به جونش ولی‬
‫شما چه نقشی توی این موضوع داشتین؟ یا نکنه فقط سراغ شما نیومده و قبلش سراغ بقیه دانش‬
‫آموزای کالس هم رفته؟»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬اون موقع من اول ازش خواستم که بره‪...‬فقط یه تذکر معمولی بهش دادم ولی‬
‫کی فکرشو میکرد بچه های کالس اونقدر از دستش عصبانی شدن که کنترل قضیه از دست همه‬
‫خارج شد‪...‬اونم خیلی عصبانی شد برگشت پیش مادربزرگم و بهش گفت دیگه اونجا نمیاد و واقعا‬
‫هم برنگشت!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دو تا سوال ازتون می پرسم‪...‬باید حقیقت رو بگین ارباب چین!!»‬
‫ارباب چین جواب داد‪«:‬بپرس!»‬
‫«اولین سوال من اینه‪»...‬چشمهای وی ووشیان درخشیدند‪ «:‬شما گفتین یه نفری اول بلند شد و‬
‫جواب رو گفت‪....‬احیانا اون یه نفر شما نبودین؟»‬
‫ارباب چین بعد از مکث کوتاهی جواب داد‪«:‬این موضوع مهمه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب سوال دوم—با توجه به اینکه اون راه حل دیگه رو گفت کدوم جواب‬
‫درست بود و کدوم جواب غلط؟»‬
‫ارباب چین چهره ناخوشایندی به خود گرفت‪.‬آستین هایش را تکانی داد و با صدایی سرد و جدی‬
‫گفت‪«:‬این اتفاق سالها پیش رخ داده‪...‬لطفا منو ببخشید که نمیتونم همه چیزو بیاد بیارم‪...‬ولی اگه‬
‫بخوایم صادق باشیم‪....‬کیه که وقتی جوونه از روی فشار خطا نکنه و با آدمای ناجور دمخور‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نشه‪...‬لطفا خودتونو درگیر این مساله نکنین‪...‬االن تنها چیزی که من میخوام اینه که هر چی زودتر‬
‫با این مشکل روبرو بشیم!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬بله می فهمم می فهمم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون کی فوت کرد؟»‬
‫ارباب چین گفت«فکر میکنم دو سال پیش بود!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دو سال پیش؟ خب خیلی بد نیست ‪...‬این جسد نه خیلی کهنه اس نه خیلی تر‬
‫و تازه ‪...‬چطوری مرد؟ خودکشی؟»‬
‫«نه شنیدم نصفه شبی مست بوده و داشته می چرخیده که اتفاقی یه حادثه باعث شده بمیره!»‬
‫« اگر خودکشی نکرده پس اوضاع چندان هم بد نیست‪...‬ارباب چین چیز دیگه ای هست که باید‬
‫بگید؟»‬
‫«نه»‬
‫«پس فعال میتونین آسود ه باشین برای اقامتگاهتون یه طلسم آماده میکنیم‪...‬اگر بطور اتفاقی چیزی‬
‫بیادتون اومد حتما باید بیاین و به ما اطالع بدین!»‬
‫پس از بازگشت به کلبه‪،‬الن سیژویی در را بست و نفس راحتی کشید‪«:‬ارباب چین‪...‬اون‬
‫واقعا‪...‬واقعا‪»...‬‬
‫ناگهان الن وانگجی گفت‪«:‬دوسال!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره‪....‬دوسال یه کمی عجیبه!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬عجیب؟»‬
‫وی ووشیان یک طلسم سفید از آستین خود بیرون آورد‪«:‬اگر یه موجود که پر از نفرته بخواد انتقام‬
‫بگیره‪...‬تا روز هفتم بعد از مرگش حتما خونه اون شخص رو تسخیر میکرد‪...‬اون دسته از موجودات‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تاریک که تا یه سال طولش میدن هم تبدیل به جسد وحشی میشن‪...‬خب اون چرا دو سال طولش‬
‫داده؟»‬
‫الن سیژویی فکری کرد و گفت‪«:‬شاید تو این دوسال نمیتونسته آدرس جدید ارباب چین رو پیدا‬
‫کنه‪»....‬‬
‫او تصور کرد آن جسد وحشی نیمه شب‪،‬درب همه خانه ها را میزند و داخلشان را می بیند تا مطمئن‬
‫شود آیا ارباب چین آنجا حضور دارد یا خیر‪.....‬پشتش از سرما تیر کشید‪.‬هرچند وی ووشیان این‬
‫فرض را رد کرد‪«:‬نه‪،‬این جسد با ارباب چین دوست بوده‪...‬واسش سخت نبوده که پیداش کنه با‬
‫کمک عطر و رایحه اون اینکارو میکنه‪...‬و اگه اینطوری بود که تو میگی‪،‬ممکن بود طی سفرش‬
‫اشتباهات زیادی بکنه و فقط یه حادثه حمله جسد وحشی به در خونه اعالم نمیشد‪...‬و تعداد شکایت‬
‫ها بیشتر می بود‪...‬الن جان تو اصوال چیزای بیشتری خوندی و حافظه ات هم از من بهتره‪...‬توی‬
‫این دوسال حوادث مشابهی اتفاق نیفتاده؟؟»‬
‫او وارد اتاق مطالعه شده و الن وانگجی جواب داد‪«:‬من که چیزی ندیدم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دقیقا‪...‬این جوهر شنگرف رو پیدا نمیکنم الن جان‪»...‬او یک قلم بیرون‬
‫کشید‪«:‬همین دیشب ازش استفاده کردم‪...‬کسی از شماها ندیدتش؟»‬
‫الن وانگجی بدورن خانه رفت و شنگرف را برایش یافت‪.‬وی ووشیان نوک قلم را در فنجان‬
‫کوچکی که در جلویش قرار داشت نهاد و بعد برای خود چای ریخت و پشت میز نشست‪.‬چای در‬
‫دست چپش بود و قلم در دست راستش‪...‬بدون اینکه نگاه کند خطوطی پراکنده روی طلسم نوشت‬
‫و در همان حال با الن وانگجی سخن میگفت‪«:‬اگه تو یادت نمیاد حتما همچین اتفاقی نیفتاده‪...‬‬
‫بعدشم یه دلیل دیگه ای هست که جسد توی این دو سال هیچ بالیی سر ارباب چین نیاورده‬
‫‪...‬خیلی خب تموم شد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او طلسم را که با جوهری از شنگرف نوشته و خیس بود را به الن سیژویی داد و گفت‪«:‬برو اینو‬
‫بهش بده!»‬
‫الن سیژویی سر تکان داد و طلسم را نگاه کرد ولی حتی یک کلمه هم از آن نفهمید‪.‬در هیچ‬
‫کتابی چنین خطوط درهم‪،‬بهم ریخته و مرموزی را ندیده بود پس ناچاراً پرسید‪«:‬ارشد‬
‫وی‪...‬اینو‪....‬الکی خط خطی نکردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چرا همینکارو کردم! من معموال واسه طراحی طلسم از چشمام استفاده‬
‫نمیکنم!»وی ووشیان در ادامه خندید و گفت‪«:‬نگران نباش این جواب میده‪...‬میگم سیژویی تو از‬
‫این ارباب چین خوشت نمیاد میاد؟»‬
‫الن سیژویی کمی فکر کرد و گفت‪«:‬خودمم نمیدونم‪ »...‬او با صداقت پاسخ داد‪«:‬اون هیچ وقت‬
‫کار شرورانه ای نکرده ولی کال واسه من زیاد راحت نیست با آدمایی که شخصیت هایی این مدلی‬
‫دارن روبرو بشم مخصوصا از اون لحنش وقتی میگفت «خدمتکار»هم اصال خوشم نمیومد‪»...‬‬
‫در این لحظه او مکثی کرد و وی ووشیان با بی توجهی گفت‪«:‬معموال‪....‬معموال بیشتر آدمای این‬
‫دنیا به خدمتکارا با تحقیر نگاه میکنن‪...‬البته خود خدمتکارا هم با حقارت به خودشون نگاه‬
‫میکنن‪...‬شما دو تا چرا اینطوری منو نگاه میکنین؟»‬
‫او در حین حرف زدن‪،‬سخنان خو د را قطع کرد و با خنده و همزمان اخم گفت‪«:‬بسه—اشتباه‬
‫برداشت کردین‪....‬منو مقایسه نکنین؟! لنگرگاه نیلوفر که یه خانواده معمولی نبود‪...‬بعدشم اونقدری‬
‫که من جیانگ چنگ رو میزدم اون نتونسته منو بزنه!!»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت در عوض‪،‬آرام او را در آغوش کشید‪.‬وی ووشیان نیز لبخند زد الن‬
‫وانگجی را بغل کرده و چند باری کمرش را نوازش کرد‪.‬الن سیژویی سرفه ای کرد وقتی دید‬
‫وی ووشیان چقدر اعتماد به نفس دارد و نسبت به واژه خدمتکار حساس نیست خیالش راحت‬
‫شد‪.‬وی ووشیان ادامه داد‪«:‬ولی احتماال اون بازم میاد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی مکثی کرد‪«:‬یعنی اصال حل نمیشه؟ حتی امروز؟»‬


‫الن وانگجی گفت‪«:‬اون هنوز چیزی نگفته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته‪ ،‬بهرحال این اولین بار نیست‪...‬هیچ وقت نمیشه براحتی از پس این مدل‬
‫آدما بر بیایم‪...‬بزار ببینم فردا چی میتونه بگه!»‬
‫همانطور که انتظار داشت روز بعد وقتی الن سیژویی بیرون کلبه بامبویی در حال تمرین با‬
‫شمشیرش بود ارباب چین دوباره آمد‪.‬‬
‫لحظه ای که وارد شد بالفاصله گفت‪«:‬هیچی واسم مهم نیست!»‬
‫الن سیژویی با عجله گفت‪«:‬لطفا وایسین ارباب چین‪،‬ارشدهای من هنوز‪،‬هنـو‪......‬هنوز دارن مراقبه‬
‫میکنن!!!! ☺ االن تو موقعیت خاصی هستن و نباید مزاحمشون بشین!»‬
‫ارباب چین با شنیدن این حرف جلوی خودش را گرفت که به درون اتاق نرود در عوض الن‬
‫سیژویی را با رنجش خود به توپ بست‪«:‬من نمیخوام چیزی درباره بهبود عالمتها و حل نشدن از‬
‫ریشه و این چیزا بشنوم‪....‬میخوام این چیز دیگه نیاد سر وقتم!!»‬
‫شب دوم ارباب چین هنوز نمیتوانست بخوابد پس در تاالر میانی به خواندن کتاب مشغول بود‪.‬خیلی‬
‫زود جسد وحشی—خدمتکار—دوباره بسراغش آمد‪.‬‬
‫هنوز نمیتوانست وارد خانه شود‪.‬درست به همانجای قبلی پریده و در را میکوبید‪.‬خوشبختانه پنجره‬
‫چوبی خراب نشدند خیلی زود سر و صدای عقب نشینی او به گوش رسید و ارباب چین که در چند‬
‫شب گذشته چشم بر هم ننهاده بود دیگر طاقت نیاورد‪،‬تمرکزش را از دست داد‪،‬خستگی بر او غلبه‬
‫نمود و به خوابی عمیق فرو رفت‪.‬‬
‫نمیدانست چقدر بسرش گذشت تا اینکه در میان خواب و بیداری بوضوح صدای سه ضربه را به‬
‫در شنید‪.‬بدنش منقبض شده و استخوان هایش راست شدند و سریع از جا برخاست‪.‬صدای زنی را‬
‫از پشت در شنید‪«:‬شوهر!»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین که ناگهانی از خواب بیدار شده‪،‬هنوز گیج بود‪.‬لحظه ای که صدای بانو چین را شنید از‬
‫جا برخاست تا در را باز کند اما خیلی زود چند روز گذشته را بیاد آورد که همسرش با گریه و زاری‬
‫به او گفته بود دیگر نمیت واند به این زندگی ادامه دهد و همین دیروز لوازم خود را جمع کرده و به‬
‫خانه والدینش رفته بود‪.‬اگر او بخاطر ترس های شبانه از خانه رفته بود پس چطور میتوانست آن‬
‫موقع شب به تنهایی به خانه شوهرش باز گردد؟‬
‫چهره زنی بر پنجره های کاغذی مشخص بود‪.‬ظاهرا شبیه همسرش بنظر میرسید اما ارباب چین‬
‫جرات نداشت زود دست به اقدام بزند در سکوت شمشیر کشید و پرسید‪«:‬عزیزم‪،‬چرا برگشتی؟‬
‫دیگه عصبانی نیست؟»‬
‫زنی که بیرون در بود با صدایی واضح گفت‪ «:‬من عصبانی نیستم‪...‬دیگه برگشتم درو واسم باز‬
‫کن!»‬
‫ارباب چین هنوز هم نمیتوانست در را باز کند و شمشیرش را بطرف در گرفته بود‪«:‬عزیزم خونه‬
‫پدر و مادرت فعال واسه تو امن تره‪...‬اگه اون جسد هنوز خونه مونو ترک نکرده باشه و این اطراف‬
‫درحال چرخیدن باشه چی؟»‬
‫سکوتی بیرون را فرا گرفت‪.‬‬
‫ارباب چین احساس میکرد دستی که با آن شمشیر را گرفته بشدت عرق کرده است‪.‬ناگهان زن با‬
‫صدای گوشخراشی فریاد کشید‪«:‬درو باز کن!!! اون شبح داره میاد!!! بزار بیام داخل!!»‬
‫بانو چین واقعی یا تقلبی به پنجره چسبیده و فریاد میکشید‪.‬مو به تن ارباب چین سیخ شد‪.‬طلسم‬
‫وی ووشیان را محکم چنگ زده و ناگهان خون در بدنش جریان گرفت ‪،‬شمشیر خود را محکم‬
‫چسبید و بطرف بیرون یورش برد‪.....‬ارباب چین گفت‪«:‬بعدش یه چیزی خورد تو صورتم و بیهوش‬
‫شدم‪».....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چی باعث شد غش کنین؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین به میز اشاره کرد‪.‬وی ووشیان همان مسیر را نگاه کرد و بشدت خندید‪«:‬چرا میوه؟»‬
‫ارباب چین با اخم گفت‪«:‬من چه میدونم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬البته که میدونین‪...‬جز شما کسی نمیدونه‪...‬این موجودات اصوال کینه ای هستن‬
‫‪...‬شما قبال سمتش میوه پرت کردین؟»‬
‫چهره ارباب چین هنوز تیره بود و چیزی نمیگفت‪.‬با توجه به حالت چهره اش وی ووشیان فهمید‬
‫که حدسش چندان غلط نبوده است ولی خودش نمیتوانست این موضوع را تایید کند‪.‬بهمین دلیل‬
‫دیگر سوالی نپرسید‪.‬وقتی ارباب چین دوباره به سخن درآمد موضوع بحث تغییر پیدا کرد‪«:‬امروز‬
‫صبح‪،‬یه نفرو فرستادم خونه والدین همسرم و فهمیدم همسرم دیشب از خونه بیرون نرفته!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از این تکنیک ها برای شکستن موانع خونه ها استفاده میشه‪،‬بعضی وقتا توی‬
‫نوش ته ها و کتب باستانی هم این موارد دیده میشن‪...‬بخودی خود چیز مضری نیست ولی وقتی‬
‫میتونه صدا و شکل کسی که به صاحب خونه نزدیکه رو تقلید بکنه اغلب با موجودات تاریک دیگه‬
‫ای همراهی میکنن تا صاحب خونه رو فریب بدن و بتونن از در عبور کنن‪...‬اون جسد وحشی عجب‬
‫کمکی پیدا کرده!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬این چیزا مهم نیست‪...‬دونستن این چیزا برای من فایده ای نداره‪...‬ارباب جوان‪،‬در‬
‫دومی هم شکسته‪....‬دیگه داره میاد داخل تاالر خونه‪...‬نکنه االنم میخواین بگین نیازی نیست کاری‬
‫بکنم؟»‬
‫«ارباب چین!» وی ووشیان جواب داد‪ «:‬بزار همه چیو واست روشن کنم‪...‬در دومی رو شما خودت‬
‫باز کردی‪...‬اگر بخاطر طلسمی که من بهت دادم نبود نمیتونم بگم ممکن بود االن توی چه وضع‬
‫و ظاهری می بودی!»‬
‫ارباب چین شکست خورده و با خشم قدم بر میداشت‪«:‬اگه همینطوری ادامه پیدا کنه دفعه بعدی‬
‫که از خواب بیدار بشم اون جسد اومده کنار تختخوابم نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اگه میخواین شبا خوب بخوابین‪...‬ارباب چین‪...‬باید خوب روی بیادآوردن گذشته‬
‫کار کنین و اگه چیز دیگه ای فراموشتون شده رو بهمون بگین‪...‬لطفا بیشتر از اینها اطالعات رو‬
‫پنهان نکنین‪...‬باید بدونین که امشب هاهاهاهاها‪،‬من نمیخوام بترسونمتون ولی ‪ ...‬شک نکنین که‬
‫میاد پشت در اتاق خوابتون!»‬
‫ارباب چین که دیگر چاره ای نداشت موضوع دیگری را هم برای آنها بازگو کرد‪«:‬آخرین بار‪،‬دو‬
‫سال پیش دیدمش‪،‬وقتی برگشته بودم به دهکده مون که برای مراسم یادبود والدین و اجدادم‬
‫شرکت کنم‪...‬اون موقع وقتی داشتم بهشون ادای احترام میکردم یه آویز یشم هم با خودم داشتم!‬
‫اون متوجه شد که آویز مال مادربزرگمه و ازم خواست بهش قرضش بدم‪...‬منم فکر کردم دلتنگ‬
‫مادربزرگم شده و بهش دادمش‪...‬اونم آویز رو برد ولی بعدا گفت گمش کرده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬و گم کردنش به چه معنیه؟ تصادفی گمش کرده یا فروختدش؟»‬
‫ارباب چین با تردید گفت‪ «:‬نمیدونم‪...‬اولش فکر کردم‪...‬آویز رو فروخته ولی دروغکی به من گفته‬
‫گمش کرده ولی‪»...‬‬
‫او حرفش را ادامه نداد و وی ووشیان صبورانه گفت‪«:‬ولی چی؟»‬
‫الن وانگجی با چهره ای سرد و جدی گفت‪«:‬صداقت هیچ آسیبی به کسی نمیرسونه!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬ولی حاال که بهش فکر میکنم بنظرم میاد اون نمیتونسته اونقدر زیاده روی کنه‬
‫و بخواد چیزی که مال مادربزرگم بوده رو بفروشه! بعدا شنیدم شده یه آدم مست‪....‬شاید موقع‬
‫مست کردنای شبونه گمش کرده یا ازش دزدیدنش‪....‬در هر صورت اون موقع خیلی عصبانی شدم‬
‫و بدجوری سرزنشش کردم‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬صبر کنین‪...‬ارباب چین چیزی که به زندگی و مرگ یه نفر بستگی داره رو‬
‫نباید با عبارات مبهم بیان کنین‪....‬این عبارت –سرزنشش کردم‪ -‬اصال عبارت ساده و مشخصی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیست میتونه تفاوت خیلی زیادی برای فهمیدن موضوع ایجاد کنه‪ ...‬پس لطفا بگین منظورتون از‬
‫–سرزنش کردن‪-‬اون چی بود؟»‬
‫ارباب چین ابرو در هم پیچید و اضافه کرد‪«:‬اگه یادم باشه من دادم بزننش!»‬
‫وی ووشیان چشمکی زد‪«:‬خب احیانا این شما نبودین که اون پای شَل شده اون رو شکستین ؟؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -122 -‬بخش سوم‬


‫مزاحمت‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده است‪«:‬خب من مطمئن نیستم‪...‬نمیدونم خدمتکاری‬
‫که داشت تنبیهش میکرد چقدر خشن بوده‪...‬ولی خب اونم یه زمانی خدمتکار ما بود ‪....‬منم هیچ‬
‫قصدی نداشتم که بهش آسیب بزنم اگه سر این قضیه بهش برخورده و از من متنفر شده ولی‬
‫نتونسته چیزی بگه که دیگه من کاری نمیتونم بکنم‪».‬‬
‫الن سیژویی کناری ایستاده و با شنیدن این حرفها دیگر طاقت نیاورد‪«:‬ارباب چین‪،‬شما‪......‬دارین‬
‫زیاده روی میکنین‪...‬چرا وقتی ارشدهام ازتون خواستن همه چیزو توضیح بدین ‪ ...‬همه داستان رو‬
‫پنهان کردین؟»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬خب فکر میکردم شمشیرم و طلسم ها برای محافظت از خونه و خانواده ام‬
‫کافی باشه‪...‬چه میدونستم باید همچین داستان بی معنی قدیمی رو هم بگم؟؟»‬
‫وی ووشیان با لحن نمایشی گفت‪«:‬نه نه نه –این داستان نه قدیمیه و نه بی معنی‪...‬شما تو موقعیت‬
‫سختی هستین ارباب چین‪...‬بهش فکر کنین‪...‬شما هم اونو سرزنش کردین و قبل از مرگ کتکش‬
‫زدید‪...‬شاید پاش هم اینطوری شکسته شده‪...‬اگه اون آویز رو نفروخته بوده پس مرگش بخاطر یه‬
‫اشتباه رخ داده ‪...‬اگه مقصرش شما نیستی پس کیه؟»‬
‫ارباب چین جواب داد‪ «:‬خب من که اونو نکشتم‪...‬خودکشی هم نکرده‪...‬پس چی از جون من‬
‫میخواد؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هوم؟ چطور میدونی که خودکشی نبوده؟ شاید بخاطر فشار و ناراحتی خودش‬
‫رو کشته باشه ولی از دید بقیه فقط یه حادثه بنظر میرسیده‪...‬؟اگه اینطوری باشه که وحشتناکه!»‬
‫ارباب چین گفت‪ «:‬آخه چطور ممکنه یه آدم بالغ سر یه همچین چیز بی ارزشی بخواد خودشون‬
‫بکشه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ارباب چین‪،‬خودبینی و تکبر خطرناک ترین چیزاییه که در کارمون باهاش روبرو‬
‫میشیم‪...‬هر انسانی توی این عالم سطح مشخصی از حساسیت و تحمل رو در برابر فشارها دوام‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میاره‪...‬واقعا درست نیست که میگین یه آدم بالغ بخاطر همچین چیز بی اهمیتی نباید خودشو‬
‫بکشه‪...‬شما باید بدونین—دلیلی که یه کسی رو تبدیل به یه جسد سرگردان پرخاشجو میکنه‬
‫میتونه از گرفته شدن زنش یا نفرت بخاطر کشته شدن بچه اش باشه شروع بشه تا موضوعات‬
‫کوچیک بی ارزشی مثل نفرت پیدا کردن از یه نفر فقط چون وقتی بچه بوده باهاش بازی نکرده!»‬
‫ارباب چین با بی میلی گفت‪ «:‬مطمئنا خودکشی نب وده‪...‬اگه یکی بخواد خودکشی کنه میره خودشو‬
‫دار میزنه یا سم میخوره چرا باید بره خودشو از باالی کوه بندازه‪....‬حتی معلوم نیست درست و‬
‫حسابی مرده بوده یا نه به این نمیگن خودکشی!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬حرفتون درسته‪...‬ولی ارباب چین اصال به این احتمال فکر کردین که اون به‬
‫این دلیل از روی کوه افتاده که شما پاش رو شکسته بودین و نمیتونسته درست راه بره؟ اگه قضیه‬
‫اینطوری باشه پس معنیش این نیست که شما اونو کشتین؟بنظرتون قضیه بدتر نمیشه؟»‬
‫ارباب چین با اخم گفت‪ «:‬منظورت چیه که من اونو کشتم؟ اینطوری تازه همه چی میشه یه‬
‫تصادف!!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬واقعا میخوای کسیو که اونطوری مرده وادار کنی بپذیره مرگش تصادفی بوده؟‬
‫اینکه االن برگشته یعنی یه نفر بخاطر اون تصادف مسئوله درسته؟»‬
‫هر چه ارباب چین میگفت با سخن دیگری جوابش داده میشد و عرق سردی بر چهره اش می‬
‫نشست‪.‬وی ووشیان دوباره گفت‪«:‬اما نیازی نیست نا امید بشین من بهت یه راه محافظت از‬
‫خودتون رو میگم‪...‬فعال میتونین اینکارو بکنین!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬چیکار کنم؟»‬
‫الن وانگجی با نگاهی به وی ووشیان دانست که قرار است از نو حرفهای ابلهانه بزند پس سر‬
‫خود را تکان داد‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬خوب دقت کن‪...‬باید اون دو تا در رو که االن خراب شدن و‬
‫شکستن برداری‪...‬چون با اینا دیگه نمیشه جلوی اونو گرفت‪»...‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ارباب چین گفت‪«:‬باشه!»‬


‫وی ووشیان گفت‪ «:‬هر کسی از افراد خونه تون باقیمونده رو بفرستین برن تا آدمایی که ربطی به‬
‫قضیه ندارن آسیب نبینن!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬بیشترشون رفتن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خوبه‪...‬یه پسر باکره که سرشار از انرژی یانگ باشه پیدا کنین و نیمه شب‬
‫بگین بهش رو نیمکت بشینه دم در اتاق خوابتون‪...‬هر چی که بیاد خودش باهاش روبرو میشه!!»‬
‫«همین؟»‬
‫«وی ووشیان گفت‪ «:‬همین‪!!...‬پسر باکره هم یکی اینجا داریم‪....‬میتونین برین و بی خیال چیزای‬
‫دیگه بشین ارباب چین‪،‬برین تا خود صبح بخوابین!»‬
‫اون داشت به الن سیژویی اشاره میکرد‪.‬ارباب چین با شنیدن جمله آخر او لبهایش را بهم جمع‬
‫کرد و آن پسر خوش چهره نگاهی انداخت‪ «:‬اگه اون از در مراقبت میکنه اونوقت شما چیکار‬
‫میکنین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب معلومه ما هم پشت در اتاق همراهیتون میکنیم‪...‬ارباب چین‪...‬اگه این در‬
‫هم بشکنه و جسد بیاد داخل حتما یه فکری براش میکنیم!»‬
‫ارباب چین دیگر طاقت نداشت‪«:‬نمیشه این ارباب جوان مراقب در اتاقم باشه؟» او داشت به الن‬
‫وانگجی اشاره میکرد‪.‬‬
‫وی ووشیان با گیجی گفت‪«:‬منظورتون کیه؟ اون؟» سپس چنان به خنده افتاد که کم مانده بود‬
‫زمین بخورد‪«:‬هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫تنها زمانی که الن وانگجی دستش را روی شانه او گرفته توانست تعادل خودش را حفظ کند‪«:‬نه!»‬
‫ارباب چین از اینکه درخواستش رد شده بود چهره در هم کشید‪«:‬چرا نمیشه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان با چهره ای جدی گفت‪«:‬یادتون رفت چی گفتم؟ باید یه پسر باکره باشه!»‬
‫ارباب چین کوتاه نمی آمد‪«:‬چی؟ مگه اون نیست؟!»‬
‫مدتی پس از اینکه الن سیژویی ارباب چین را به بیرون از کلبه بامبویی هدایت کرد وی ووشیان‬
‫هنوز داشت می خندید و پهلوهایش به درد آمده بودند‪.‬الن وانگجی پیش از اینکه وی ووشیان را‬
‫بطرف خود بکشاند و روی پاهای خود بنشاند مدتی به او خیره ماند‪.‬بعد با صدای آرامی گفت‪«:‬بست‬
‫نیست؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه!»‬
‫او روی پاهای الن وانگجی نشسته و ادامه داد‪«:‬هانگوانگ جون قیافت واقعا غلط اندازه‪...‬همه‬
‫میگن تو یه آدم پاک‪،‬زاهد و نیکوکاری ولی واقعا حس میکنم اشتباه شده‪»...‬‬
‫الن وانگجی کمی او را باال کشید و وی ووشیان باالتر و راحت تر نشست و حاال کامال بهم‬
‫نزدیک بودند‪«:‬اشتباه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬باور کن چرت میگن‪...‬خب ببین تو دیگه یه باکره نیستی‪...‬ولی مردم وقتی‬
‫قیافه تو می بینن میگن که هستی‪...‬تو زندگی قبلیم من به دستای یه دختر هم دست نزدم مگه‬
‫اینکه بخوام نجاتش بدم‪...‬ولی هیچ کس قبول نمیکرد من باکره ام!!» او شروع به شمارش‬
‫کرد‪ «:‬شکار شبانه موقع مدرسه‪...‬همه درباره بازی کردنم با دخترا شایعه درست میکردند‪...‬تو تپه‬
‫های تدفین‪....‬همه پشت سرم میگفتن حمله میکنم به دخترای مردم‪...‬اما کی میدونه من دارم چه‬
‫رنجی میکشم؟!»‬
‫الن وانگجی دستش را روی ناحیه خاص وی ووشیان نهاده بود و میشد در ته چشمانش لبخندی‬
‫مواج را تماشا کرد‪.‬وی ووشیان گفت‪ «:‬تو به من میخندی؟ تو یه مرد سنگدلی‪...‬بهرحال من خیر‬
‫سرم نفر چهارم لیست ارباب های خوشتیپ بودم‪...‬ولی تو زندگی قبلیم همش یه نفرو بوسیدم‪...‬که‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫خیال میکردم یه بانوی زیباست که منو میخواد‪...‬ولی من‪،‬وی یینگ‪،‬زندگیم حروم نشده چون در‬
‫واقع این تو بودی که‪»....‬‬
‫در این لحظه الن وانگجی دیگر نتوانست بنشیند‪.‬او چرخید و وی ووشیان را به تختخواب‬
‫چسباند‪«:‬نکنه نمیخواستی اون من باشم؟»‬
‫«واسه چی عصبانی میشی؟ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها‪».....‬‬
‫الن سیژویی وقتی آمد مدتی درون حیاط منتظر ایستاد و افسار سیب کوچولو را بدست داشت تا‬
‫اینکه دید وی ووشیان و الن وانگجی از خانه بیرون آمدند و او میخواست بگوید‪ :‬ارشد وی‪،‬تو بازم‬
‫لباس هانگوانگ جون رو اشتباهی تنت کردی ‪....‬اما پس از کمی فکر از گفتن این حرف پشیمان‬
‫شد‪.‬‬
‫در هر حال وی ووشیان عادت داشت هر چند روز یکبار لباسهایشان را به اشتباه بر تن کند‪.‬اگر او‬
‫این موضوع را به وی ووشیان یادآوری میکرد آیا سبب نمیشد از شرم بمیرد؟ در هر حالت وی‬
‫ووشیان لباس را بر تن میکرد زیرا معتقد بود تعویض لباس کار آزار دهنده ایست‪.‬احساس میکرد‬
‫یادآوری این موضوع به او هیچ فایده ای ندارد در نتیجه الن سیژویی تصمیم گرفته وانمود کند‬
‫چیزی ندیده است‪.‬‬
‫وی ووشیان بر سیب کوچولو سوار شد و از کیسه روی کمر او سیبی برداشت و به دهان گرفت‪.‬الن‬
‫سیژویی به سیب نگاه کرد و بنظرش کامال آشنا آمد‪.‬با کمی تردید گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬این یکی از‬
‫همون میوه هایی نیست که ارباب چین آورده بود؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته!»‬
‫الن سیژویی گفت‪....«:‬این همون میوه هاییه که جسد وحشی آورده بود؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دقیقا!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬واقعا مشکلی نیست که بخوریدش؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه بابا این افتاده بوده رو زمین‪....‬میتونی بشوریش و بخوری بره!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬سیبی که یه جسد وحشی بیاره ممکنه سمی باشه؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬بزار به این سوالت اینطور جواب بدم—خیر!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬از کجا میدونی ارشد؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چونکه یه عالمه از سیبا رو دادم سیب کوچولو خورده‪....‬بسه‪ ،‬سیب کوچولو! لگد‬
‫ننداز!! کمکم کن الن جان!!!!»‬
‫الن وانگجی افسار خر دیوانه را با یک دست گرفت و با دست دیگر سیبی که کنار دهان وی‬
‫ووشیان بود را از او دور کرد‪«:‬بندازش بره‪...‬فردا میتونیم سیب بخریم!»‬
‫وی ووشیان شانه او را گرفته و جای خود را روی االغ درست کرد‪«:‬خب میخوام یه ذره واست پول‬
‫نگهدارم هانگوانگ جون‪،‬نکنم اینکارو؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اینکار ضرورتی نداره!»‬
‫وی ووشیان چانه خود را لمس کرد و خندید ناگهان حالتش جوری شد انگار چیزی بیاد آورده است‬
‫کامال معمولی پرسید‪«:‬اوه راستی‪،‬سیژویی تو باکره ای؟!»‬
‫او سوالش را به طبیعی ترین شکل ممکن پرسیده بود و الن سیژویی از دیدن حالت او به خنده‬
‫درآمد‪.‬این واکنش نمیتوانست شبیه عکس العمل یکی از اعضای قبیله «الن»باشد‪،‬او وقتی دید‬
‫الن وانگجی به او خیره شده‪،‬خودش را جمع و جور کرد‪ .‬وی ووشیان گفت‪«:‬اینقدر مضطرب‬
‫نباش‪...‬اون چیزایی که به ارباب چین گفتم همه الکی بود اینکه بعضی طلسم ها و کارا رو الزمه‬
‫بدی یه باکره برات بکنه ولی از اونجایی که تو میتونی یه جسد وحشی رو با شمشیر هم بکشی‬
‫نیازی به این چیزا نیست و ربطی به باکره بودن و نبودن نداره!ولی اگه باکره باشی من واقعا‬
‫متعجب میشم‪».....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پیش از آنکه بتواند حرف خود را به پایان برساند و الن سیژویی به لکنت افتاده و با چهره ای سرخ‬
‫گفت‪«:‬مـ‪ -‬مـ‪ -‬مـ‪ -‬معلومه که هستم!!!!»‬
‫در میانه شب اقامتگاه چین بی اندازه بزرگ و خالی بنظر میرسید‪.‬ارباب چین مدت زیادی به انتظار‬
‫آنها نشسته بود‪.‬‬
‫الن سیژویی جلوی در اتاق ارباب چین ایستاد با وجود اینکه زره بر تن نداشت کامال متکی به‬
‫نفس بنظر میرسید‪.‬ارباب چین وقتی چهره نترس این جوان را دید دیگر چهره اش عبوس و اخمو‬
‫نبود اما هنوز هم دلش آرامش نداشت‪.‬پس از اینکه وارد اتاق خواب خود شد و در را بست چرخید‬
‫و گفت‪ «:‬واقعا مشکلی نیست که این جوون مراقب در باشه؟ اگه جنگیری اشتباه پیش بره و مهمتر‬
‫از همه اگه یکی دیگه تو خونه من جونشو از دست بده چی‪....‬؟»‬
‫وی ووشیان و الن وانگجی پشت میز نشستند و بعد وی ووشیان به او پاسخ داد‪«:‬هیچ کس جونش‬
‫رو از دست نمیده‪...‬ارباب چین یه کمی فکر کن از وقتی این جسد اومده سر وقت خونه شما تا‬
‫حاال کسی جونش رو از دست داده‪....‬؟‬
‫ارباب چین هم پشت میز نشست‪.‬وی ووشیان یکی از گالبی های اهدایی جسد وحشی را روی میز‬
‫نهاد‪«:‬یه کمی میوه بخورین آروم شین!»‬
‫ارباب چین بخاطر فشار ممتد این چند روز گیج و متوحش بود‪.‬بدون اینکه متوجه باشد گالبی را‬
‫گرفته و به دهان نهاد‪.‬همین که خواست حرف بزند ناگهان صدای پاهایی پشت سر هم به گوش‬
‫رسید‪...‬تلپ تلپ تلپ تلپ ‪....‬یکباره باد سردی به درون اتاق وزید‪.‬نور شمعدان های روی میز هم‬
‫به سوسو زدن افتادند‪.‬‬
‫گالبی از دست ارباب چین بر زمین افتاد‪.‬او دوباره دست راستش را روی قبضه شمشیر آویزان به‬
‫کمر خود نگهداشت‪.‬‬
‫تلپ تلپ تلپ‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫صدا بلندتر و نزدیکتر میشد‪.‬هر بار که صدا بلندتر میشد شعله شمع نیز به لرزه می افتاد انگار شمع‬
‫نیز می ترسید‪.‬صدای ضربه شمشیری از پشت در شنیده شد‪.‬سایه ای به سبکی از کنار پنجره‬
‫خزید‪.‬صدا نیز از بین رفته و جایش را صدای تکان خوردن آستین ها و برخورد اثاثیه چوبی و‬
‫شکسته شدن آنها گرفت‪.‬ارباب چین با صورتی درهم و تیره گفت‪«:‬اون بیرون چه خبر شده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نگرانشون نباش‪،‬دارن با هم میجنگن!»‬
‫الن وانگجی مدتی به صدا گوش داد و گفت‪«:‬زیادیه!»‬
‫وی ووشیان بخوبی منظورش را فهمید‪.‬از صدای برخورد شمشیرها و حرکت پاها دریافت که الن‬
‫سیژویی با سرعت و حرص زیادی شمشیر میزند و مهارتش ثبات و استحکام کمتری دارد‪.‬البته‬
‫منظور این نبود که کارش مناسب نباشد بلکه به نظر میرسید از روش های گوسوالن پیروی‬
‫نمیکند‪.‬اگر نیرویش هماهنگ نمیشد یا اگر سعی داشت از روش های متفاوت دیگری استفاده کند‬
‫کمی که میزان قدرتش در تهذیبگری بیشتر میشد به بن بست میخورد‪.‬او گفت‪«:‬کارش‬
‫عالیه‪،‬سیژویی هنوز جوونه نمیتونه قدرت حمالتش رو کنترل کنه وقتی بزرگتر بشه و با آدمای‬
‫بیشترس دوئل کنه خیلی بهتر میشه‪»...‬‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد‪.‬پیش از اینکه رویش را بطرف وی ووشیان برگرداند مدتی بیشتر‬
‫به سر و صداهای بیرون گوش داد‪.‬‬
‫وی ووشیان هم متعجب شده بود‪.‬وقتی بیشتر گوش داد فهمید که برخی از حمالت الن سیژویی‬
‫از روش گوسوالن تبعیت نمیکردند او داشت به روش یونمنگ جیانگ می جنگید ولی بیاد نمی‬
‫آورد که او چنین چیزی را به شاگردان گوسوالن یاد داده باشد‪.‬مدتی فکر کرد‪«:‬سیژویی و بقیه‬
‫بچه ها با جین لینگ میرن شکار شبانه‪...‬اون احتماال وقتی داشته با جین لینگ دوئل میکرده‬
‫ناخودآگاه ازش یاد گرفته!»‬
‫الن وانگجی گفت‪ «:‬مناسب نیست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬تا برگشتیم میخوای مجازاتش کنی؟»‬


‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬شماها دارین چی میگین؟»‬
‫وی ووشیان گالبی را از روی زمین برداشت و کنار دست او نهاد و گفت‪«:‬هیچی نیست‪...‬شما اینو‬
‫بخورین اعصابتون آروم شه‪...‬اصال اضطراب نداشته باشین!» سپس رو به الن وانگجی پوزخندی‬
‫زد گفت‪«:‬هانگوانگ جون تو بی نظیری‪...‬اصال عجیب نیست که من سبک شمشیر زنی یونمنگ‬
‫رو متوجه شدم ولی تو چطوری فهمیدی؟»‬
‫الن وانگجی بعد از مکث کوتاهی جواب داد‪«:‬بعد اینکه بارها با تو مبارزه کردم یاد گرفتم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خب برای همینه میگم تو خارق العاده ای‪...‬ده سال بیشتر بوده که من به روش‬
‫یونمنگ با تو جنگیدم اونوقت یه مدت به این صداها گوش دادی تونستی بیاد بیاریشون؟ واقعا‬
‫خارق العاده نیست؟»‬
‫در همان لحظه شمع را به صورت الن وانگجی نزدیک کرد تا الله های گوش قرمزش را ببیند‬
‫هرچند الن وانگجی متوجه نیت شوم او شد‪.‬انگشتان خود را محکم دور دست وی ووشیان که‬
‫شمع را نگهداشته بود پیچاند‪.‬با موج شعله ها‪،‬نور همچون انعکاس فنجان شرابی بود که بر چشمها‬
‫و لبان خندان وی ووشیان می تابید‪.‬برآمدگی گلوی الن وانگجی به آرامی لرزید‪.‬‬
‫در این لحظه هر دو بر جای خود متوقف شدند‪.‬وی ووشیا ن گفت‪«:‬هاه!»چهره ارباب چین حاکی‬
‫از ترسی عمیق بود‪«:‬اتفاقی افتاده؟ اون شمع چیزیش شده؟»‬
‫وی ووشیان بعد از مدتی سکوت گفت‪«:‬چیزی نیست‪...‬شمع مشکلی نداره‪...‬اگه اینجا روشن تر بود‬
‫بهتر هم میشد!» سپس به طرف الن وانگجی برگشت‪«:‬این حرکات سیژویی احتماال بهترین‬
‫حمالتش هستن‪...‬ولی اینا نه واسه مکتب منه و نه تو!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫کمی بعد الن وانگجی با ابروهایی که کمی بهم گره کرده بود گفت‪«:‬شاید اینها سبک مکتب ون‬
‫باشن!»‬
‫وی ووشیان متوجه شد‪«:‬احتماال ون نینگ بهش یاد داده اینا رو‪...‬جالبه!»‬
‫همانطور که وی ووشیان این حرف را زد صدا ی برخورد های رعد آسا در بیرون از اتاق بلند تر‬
‫میشد‪.‬صورت ارباب چین کامال تیره شده و وی ووشیان نیز کم کم داشت احساس میکرد چیزی‬
‫درست نیست‪...‬او با صدای بلندی گفت‪«:‬سیژویی ‪....‬ما اینجا کلی با هم حرف زدیم باید تا االن‬
‫کارت رو تموم میکردی‪...‬نکنه میخوای کل خونه رو بیاری پایین؟»‬
‫الن سیژویی جواب داد‪«:‬ارشد وی‪،‬این جسد خیلی سریع حرکت میکنه و از حمالت من جاخالی‬
‫میده!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ازش می ترسی؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬نه میتونم بجنگم‪...‬ولی انگاری اون نمیخواد با من بجنگه!!!»‬
‫وی ووشیان با تعجب گفت‪«:‬یعنی نمیخواد کسایی که به این موضوع مربوط نیستن آسیب‬
‫بببینن؟» او رویش را به طرف الن وانگجی برگرداند و گفت‪«:‬داستان داره جالب میشه‪...‬تو کل‬
‫عمرم جسد وحشی اینقدر عاقل ندیده بودم!!!»‬
‫در طرف دیگر ارباب چین کامال خشمگین بود‪«:‬نکنه مشکلی براش پیش اومده؟ چرا هنوز کارش‬
‫تموم نشده؟»‬
‫وی ووشیان هنوز دهانش را باز نکرده بود که الن سیژویی دوباره گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬ارشد‬
‫وی‪،‬اون با عصبانیت یه چیزی رو از تو دست چپ خودش چنگ زد و با دست راستش‬
‫گرفته‪،‬انگاری یه چیزی رو با دستش گرفته!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان و الن وانگجی درون اتاق‪،‬با شنیدن این حرف بهم نگاهی رد و بدل کردند‪.‬وی ووشیان‬
‫آرام سرش را تکان داد و الن وانگجی خطاب به سیژویی فرمان داد‪«:‬سیژویی شمشیرت رو غالف‬
‫کن!»‬
‫الن سیژویی با دهان باز خیره ماند‪«:‬هانگوانگ جون؟ من که هنوز‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مشکلی نیست!شمشیرت رو غالف کن‪...‬دیگه نیازی به جنگیدن نیست!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬دیگه نیازی به جنگیدن نیست؟»‬
‫الن سیژویی از آنطرف در پاسخ داد‪«:‬چشم!»بعد با صدای جرنگ شمشیر خود را به غالف برگرداند‬
‫و جستی زد‪.‬درون اتاق ارباب چین با لحن سرزنش گرانه ای گفت‪«:‬این کارا یعنی چی؟اون چیز‬
‫هنوز بیرونه!»‬
‫وی ووشیان برخاست‪«:‬دیگه نیازی به نبرد نیست! مساله کامال حل شده فقط یه قدم دیگه باقی‬
‫مونده!»‬
‫ارباب چین گفت‪«:‬چه قدمی؟»‬
‫وی ووشیان با قدرت لگدی به در زد‪«:‬آخرین قدم من!»‬
‫دو طاقه در با صدای بنگ بلندی از هم باز شدند‪.‬سایه ای سیاه و با قامتی سفت شده جلوی در‬
‫ایستاده بود موهایش ژولیده و کثیف بودند‪.‬چشمهای سفید درخشانش به شکل مضحکی می‬
‫درخشیدند‪.‬‬
‫حالت چهره ارباب چین با دیدن او تغییر کرد‪.‬او شمشیرش را از غالف بیرون کشیده و عقب عقب‬
‫میرفت‪.‬با اینهمه جسد وحشی شبیه طوفانی سیاه به درون اتاق وارد شد و گردن او را با دست چپ‬
‫خود فشرد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی قدم به درون اتاق گذاشت‪.‬وقتی وضعیت را دید خواست به کمک ارباب چین برود‬
‫ولی وی ووشیان متوقفش کرد‪.‬الن سیژویی فکر میکرد با وجود اینکه ارباب چین شخصیتی لجباز‬
‫و ناخوشایند دارد اما چنین مرگ سختی لیاقتش نبود اما وقتی دید ارشدهایش کناری ایستاده و‬
‫اجازه داده بودند آن جسد او را بکشد کمی آرام گرفت‪.‬‬
‫انگشتان خدمتکار مرده شبیه به چنگالهایی آهنین بودند‪.‬صورت ارباب چین کبود شده و رگهای‬
‫پیشانیش بیرون زدند‪.‬او با شمشیرش صدها سوراخ در بدن جسد وحشی ایجاد کرده بود اما همانند‬
‫سوراخ کردن کاغذ این کار هم بی فایده بود‪.‬‬
‫جسد به آرامی دست راست مشت شده خود را بلند کرده و در برابر ارباب چین گرفت‪.‬ظاهرش‬
‫جوری بود که انگار میخواست با یک مشت مغزش را متالشی کند‪.‬آن سه نفر با چشمانی خیره به‬
‫این صحنه نگاه میکردند مخصوصا الن سیژویی که دیگر طاقت نداشت و با دست محکم شمشیر‬
‫خود را گرفته بود‪.‬‬
‫درست در زمانی که او تصور میکرد هر لحظه سر ارباب چین تکه تکه شده و به پرواز در خواهد‬
‫آمد‪،‬متوجه شل شدن انگشتان جسد وحشی شد و یک شی دایره وار از میان انگشتانش لغزید‪.‬انتهای‬
‫شی با نوارهای سیاهی متصل شده بود‪.‬جسد آن شی را دور گردن او بست‪.‬ارباب چین و الن‬
‫سیژویی مات ماندند‪.....‬‬
‫تنها پس از سه بار تالش مدوام موفق شد آن شی را روی سر ارباب چین قرار دهد‪.‬او بسختی‬
‫حرکت میکرد و بدنش خشک بود‪....‬اما اعمال جسد ابدا تهدید آمیز نبودند‪.‬آنها که دیدند جسد نه‬
‫به او حمله میکند و نه با آن نخ ها خیال خفه کردن ارباب چین را دارد‪،‬هر دو نفس راحتی کشیدند‪.‬‬
‫با این حال پیش از آنکه آسوده شوند جسد مشت نیرومندش را رها کرد‪،‬ارباب چین فریادی کشید‬
‫و بر زمین افتاد و از بینی و دهانش خون پاشید‪.‬‬
‫جسد پس از پایان کار برگشت و خیال رفتن کرد‪.‬الن سیژویی با دهانی باز آن صحنه را تماشا‬
‫میکرد‪.‬وقتی جسد را دید دوباره دست به شمشیر برد اما احساس میکرد اوضاع بطرز عجیبی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫مضحک است و اگر او ادامه میداد موضوع مضحک تر میشد‪.‬او نمیدانست باید حمله کند یا‬
‫خیر‪...‬وی ووشیان در آن سمت اتاق داشت از خنده جان میداد‪،‬دست خود را بطرف الن سیژویی‬
‫حرکت داد و گفت‪«:‬نگران نباش‪،‬ولش کن!»‬
‫جسد وحشی برگشت و به او نگاه کرد‪.‬سر خود را تکانی داد پای شکسته شده خود را میکشید و از‬
‫اتاق بیرون رفت‪.‬الن سیژویی با دیدن شکل جسمش در حالیکه او لنگ لنگان میرفت گفت‪«:‬ارشد‬
‫وی‪...‬اشکالی نداره ولش کنیم بره؟»‬
‫الن وانگجی خم شده بود تا صورت خونین ارباب چین را بررسی کند‪«:‬نداره!»‬
‫الن سیژویی به ارباب چین خیره شد‪.‬او که باالخره توانسته بود خودش را جمع و جور کند دید‬
‫چیزی که به گردن ارباب چین آویزان شده همان گردن آویز یشم است‪.‬بنظر میرسید نخ های‬
‫سرخش در تمام این سالها لکه سیاهی گرفته بودند‪.‬نخ ها آنقدر کثیف بودند که رنگشان کامال‬
‫تغییر کرده بود اما خود یشم هنوز همانطور سفید و گرم بود‪«:‬این‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میخواست امانتی رو به صاحبش برگردونه!»‬
‫الن وانگجی پس از اینکه مطمئن شد ارباب چین تنها بیهوش شده و نمرده است همراه با الن‬
‫سیژویی و وی ووشیان اقامتگاه چین را ترک کردند‪.‬وی ووشیان برسم مهربانی هر سه در را برای‬
‫ارباب چین بست‪.‬الن سیژویی پرسید‪«:‬واسش ساده نیست نه؟»‬
‫وی ووشیان درحالیکه سوار سیب کوچولو میشد گفت‪«:‬چی؟منظورت ارباب چینه؟ اینکه قضیه فقط‬
‫با یه مشت از طرف جسد وحشی تموم شد میتونه ساده ترین کار ممکن باشه!»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬منظورم ارباب چین نبود‪...‬منظور من اون جسد وحشیه‪...‬توی بیشتر چیزایی‬
‫که خوندم دائم این موضوع ثبت شده با مهربانی و زندگی خوب شروع و با قتل تموم میشه تهش‬
‫طرف مرده هم تبدیل به یه دیوانه میشه ولی این جسد‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی جلوی دری که جای خراش رویش بود ایستاد و برای آخرین بار نگاهش کرد‪«:‬اون‬
‫بعد احیا شدن توی این دو سال داشته کوهستان رو میگشته تا آویز یشمی که گم کرده بوده رو‬
‫پیدا کنه‪...‬اولین باره دارم جسدی رو میبینم که بجای کشتن و انتقام گرفتن این شکلی رفتار‬
‫میکنه!»‬
‫وی ووشیان سیب دیگری را بیرون کشید‪ «:‬برای همین بود گفتم تا حاال جسد وحشی اینقدر عاقل‬
‫ندیدم‪...‬هر کس دیگه ای جای اون بود از شدت نفرت الاقل یه پای ارباب چین رو قطع میکرد یا‬
‫کل خانواده شو میکشت اگه اینکارا رو میکرد اصال تعجبی نداشت!»‬
‫الن سیژویی کمی اندیشید و گفت‪«:‬ارشد‪،‬هنوز یکی از سواالت من بی جواب مونده‪...‬آخرش پای‬
‫اون بخاطر ارباب چین شکسته بود یا نه؟ این دلیل اصلی مرگش بود؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬مهم نیست چی بوده باشه چون اون ارباب چین رو مسئول این قضیه‬
‫نمیدونسته‪»...‬‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬خب پس با یه مشت راضی شد که بره؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬از ظاهرش اینطور بر میاد!»‬
‫وی ووشیان درحال جویدن سیب گفت‪«:‬دیدی؟ میگن همه بخاطر یک نفس می جنگن‪...‬وقتی‬
‫کسی با رنجش بمیره اینطور میشه‪ ....‬بخاطر همون یک نفسی که توی سینه اش گیرکرده بود‪...‬‬
‫میوه ها رو بطرفش پرت کرد‪...‬آویز یشم رو برگردوند و ارباب چین رو هم به کتک حسابی‬
‫زد‪...‬بعدش بود که نفس راحتی کشید و دیگه چیزی روی سینه اش سنگینی نمیکنه‪»....‬‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬چقدر خوب بود اگه همه ارواح اینطوری عاقل بودن!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرف خندید‪«:‬چی داری میگی پسر جون؟حتی آدمای زنده هم موقعی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫که از چیزی نفرت دارن بسختی باهاش کنار میان اونوقت انتظار داری ارواح اینهمه شعور بخرج‬
‫بدن؟باید بدونی—بیشتر آدمای این دنیا حس میکنن که فقط خودشون هستن که باید براش‬
‫دلسوزی کنن‪».‬‬
‫الن وانگجی به آرامی افسار سیب کوچولو را گرفته و با صدای آرامتری گفت‪«:‬اون خوش شانس‬
‫بود!»‬
‫وی ووشیان حرفش را تایید کرده و گفت‪«:‬البته‪....‬ارباب چین واقعا خوش شانس بود!»‬
‫الن سیژویی پس از کمی فکر کرد و متوجه شد هنوز هم نمیتواند از حرف خود برگردد با صداقت‬
‫تمام گفت‪«:‬ولی من هنوزم حس میکنم یه مشت کافی نبود‪»....‬‬
‫«هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها»‬
‫چه بخاطر شوک ناشی از مشت جسد بود و چه بخاطر نا امید شدن از وی ووشیان‪،‬در روزهای بعد‬
‫ارباب چین به دیدن وی ووشیان نرفت‪ .‬هرچند هفت روز بعد خبرهایی در سراسر شهر پیچید و به‬
‫گوش او رسید‪.‬‬
‫شایعه شده بود که یک روز صبح‪،‬جسد مرد جوانی که لباس های مخصوص کفن و دفن کهنه ای‬
‫بر تن داشته در وسط خیابان پیدا شده است‪.‬جسد تقریبا پوسیده شده و بوی تعفن شدیدی‬
‫میداد‪.‬جمعیت با هم حرف میزدند که آن را در حصیری بپوشانند و در قبری دفنش کنند در این‬
‫میان تنها کسی که بخشندگی زیادی بخرج داد جسد را به شکلی مناسب جمع کرد و بخوبی دفن‬
‫نمود ارباب چین بود‪.‬برای مدتی همه از او سخن میگفتند‪.‬‬
‫وقتی الن وانگجی و وی ووشیان شهر را ترک میکردند از جلوی عمارت چین گذشتند که دربهای‬
‫جدیدی را نصب کر ده و مردم همانطور وارد و خارج میشدند‪...‬دیگر اثری از آشوب و ویرانی قبلی‬
‫نبود‪ .‬آنجا حقیقتا شلوغ شده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -123 -‬بخش اول‬


‫قالب آهنی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫اقامتگاه بای‪ ،‬بیشتر بخاطر اتاق سفیدش در آن منطقه مشهور بود‪.‬‬


‫به این دلیل آن را اتاق سفید میگفتند زیرا که آن اتاق سفید بود‪.‬از روزی که ساختمان ساخته شده‬
‫بود پیش از آنکه صاحب خانه بخواهد دکور بیشتری به آن اضافه کند رنگ دیوارهای آن کامال‬
‫سفید بودند‪.‬همه چیز در اقامتگاه کامال طبیعی بود تا زمانی که در قسمت غربی اتاق اتفاقات‬
‫عجیبی رخ داد و این روند بر ای مدتی آرام بود تا امروز‪...‬اتاق سفید هنوز مغایرت عجیبی با سایر‬
‫بخش های اقامتگاه بای داشت و بنظر شبح آلود میرسید‪.‬‬
‫« اتاق با سه تا قفل و سه تا بست پشت در محکم شده‪.‬اصال مهم نیست توی تابستون هوا چقدر‬
‫گرم باشه همیشه یه هوای سردی از اتاق میاد و مثل یخ میمونه‪...‬صاحب اقامتگاه بای میگه وقتی‬
‫پدرش داشته با یه توپ بازی میکرده‪...‬توپه قل میخوره و میفته جلوی در اتاق‪...‬اونم میره توپ رو‬
‫برداره اما نمیتونه جلوی کنجکاوی خودشو بگیره‪...‬از الی شکاف در یه نگاه کوچولویی به داخل‬
‫اتاق میندازه!»‬
‫جین لینگ با چهره ای جدی ادامه داد تا اینکه دید وی ووشیان دست خود را در تابوت کنار او فرو‬
‫برده است‪ .‬و چشمان مرده را باز میکند همین سبب شد جین لینگ ساکت شود‪.‬‬
‫وی ووشیان با شنیدن این سخن مکثی نموده بطرفش برگشت‪«:‬رفته از الی شکاف در یه نگاهی‬
‫بندازه؟»‬
‫گروه شاگردان الن که پشت سر او بودند همه با هم به او خیره شدند‪.‬جین لینگ پیش از ادامه‬
‫دادن سخنانش کمی مردد ماند‪.....«:‬آره از الی شکاف در خواسته یه نگاهی بندازه بعدش یجوری‬
‫میشه انگاری رعد و برق زدتش و تا یه مدتی نمیتونه حرکت کنه‪...‬وقتی خانواده ش متوجه میشن‬
‫سریع میارنش کنار ولی اون غش میکنه و تب شدیدی میگیره و کال همه چی درباره اونجا‬
‫یادش میره‪....‬بعدشم دیگه جرات نمیکنه به در نزدیک بشه‪...‬وقتی ساعت از نیمه شب بگذره دیگه‬
‫کسی اجازه نداره اتاقش رو ترک کنه و بیاد بیرون‪...‬مخصوصا کسی اجازه نداره به اتاق سفید‬
‫نزدیک بشه‪...‬این یکی از قوانین مهم این خونه است‪.‬اما چند ساعت بعد نیمه شب‪،‬با اینکه کسی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این اطراف نیست بازم بقیه اهل خونه میتونن صدای غیژ غیژ طبقه های چوبی رو بشنون انگاری‬
‫که یه نفر داره راه میره ‪...‬همه اش همین بود!»‬
‫جین لینگ مشتش را گره کرده و تمام وجودش را حس کشتن فراگرفت‪«:‬یه صداست شبیه جمع‬
‫کردن لباس و یه چیزیه شبیه فشار دادن گلوی یه چیزی یا خفه کردنش!!»‬
‫چند روز قبل یکی از خدمتکاران اقامتگاه بای‪،‬وقتی برای تمیز کاری از کنار اتاق سفید میگذشت‬
‫متوجه شد که سوراخی به اندازه یک نوک انگشت روی پنجره های کاغذی و نازک درب اتاق‬
‫سفید وجود دارد و روی زمین جلوی در یک مرد افتاده است‪.‬‬
‫آن مرد غریبه ای بوده که هیچ یک از اهالی اقامتگاه بای او را نمیشناختند‪،‬او حدوداً چهل ساله با‬
‫چهره ای تیره و رگهای ورم کرده بود‪.‬انگشتان خود را در سینه فرو برده بود و مدتی از مرگش‬
‫میگذشت‪.‬‬
‫خدمتکاران و صاحب خانه به حد مرگ ترسیده بودند‪.‬پس از مدتی کشمکش افسران محلی به این‬
‫نتیجه رسیدند که این شخص دزد بیچاره ای است که به اشتباه سر از منطقه ممنوعه اقامتگاه بای‬
‫درآورده بعد چیزی را دیده که سبب حمله قلبی او شده است و همین دلیل مرگ ناگهانیش در‬
‫همان جا بود‪.‬برای اینکه بفهمند «آن چیز»چیست‪،‬تمام مهرها و قفل های اتاق سفید را گشوندند‬
‫اما پس از جستجو بیشتر گیج شدند‪.‬‬
‫ولی حاال که کسی جانش را از دست داده بود رئیس قبیله بای میدانست نمیتوانند همینطور ادامه‬
‫دهد و وانمود کنند چیزی درون اتاق سفید نیست‪.‬اگه موضوع بیش از اینها ادامه می یافت دردسرش‬
‫برای آنها بیشتر میشد‪.‬پس دندان بهم سایید ‪،‬تمام شجاعت خود را جمع کرده و به برج ماهی‬
‫طالیی رفت و از مکتب النلینگ جین خواست تا در اقامتگاهش شکار شبانه راه بیاندازند‪ .‬این همه‬
‫داستان بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی درب تابوت را نگهداشته و با نا امیدی غر میزد‪«:‬ارشد وی‪،‬تو واقعا‪...‬این چندروزه‬
‫که مرده‪ ...‬حتی بوی یه جسد متحرکم نمیده ولی‪»....‬‬
‫الن سیژویی به او کمک کرد تا درب را بگیرند و احساس میکرد باید بخندد‪«:‬چوب این تابوت از‬
‫جنس خوبی نیست ‪...‬چوبش داره خراب میشه و کسی به فکرش نیست‪...‬این موضوع واقعا مهمه‬
‫که چند وقته اینجاست‪...‬یه کم دیگه تحمل کنین ما باید یادداشت برداریم‪».‬‬
‫جین لینگ خرناسی کشید ‪«:‬این تابوت از سر یه دزد که اومده اموال بقیه رو غارت کنه زیادم‬
‫هست‪...‬نکنه باید عین بودا پرستشش میکردن و بهش میرسیدن؟»‬
‫وی ووشیان پس از اینکه مدتی با انگشت به جسد ضربه زد سر خود را از درون تابوت بیرون کشید‬
‫دستکش های خود را درآورده و به طرفی پرتاب کرد‪«:‬همه خوب تماشا کردین؟»‬
‫«بله اینکارو کردیم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خوبه حاال که کارتون تموم شده یه کم با هم حرف بزنین ببینم قدم بعدیمون‬
‫باید چی باشه؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬احضار!!»‬
‫جین لینگ با مسخرگی گفت‪«:‬نه‪...‬من قبال امتحانش کردم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطوری بود؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬اون آرزوهای خیلی قدرتمندی نداشته‪،‬روحش هم خیلی ضعیف بوده و مهمتر از‬
‫همه از ترس مرده‪...‬تقریبا هفت روزه اول مرگ رو گذرونده‪...‬روحش کامال از هم پاشیده اصال‬
‫نمیشه احضار کنیم!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬کال بین وقتی تو تالش میکنی و تالش نمیکنی هیچ فرقی نیست پس‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن سیژویی با عجله گفت‪«:‬پس بیاین اتاق سفید رو بررسی کنیم‪...‬یاال دیگه‪...‬ارباب‬
‫جین‪...‬خوشحال میشیم راهو بهمون نشون بدی‪ »....‬او در حین گفتن این حرفها الن جینگ یی را‬
‫بطرف در هدایت میکرد و با موفقیت توانست یک دور مکالمه بی حاصل را پیش از آغاز شدن‬
‫متوقف کند‪.‬پسرها اطراف آستانه در راه میرفتند‪.‬برخی نیز با پاهای فرز خود از رویش پریدند‪.‬با‬
‫اینکه جین لینگ قرار بود راه را نشان دهد اما در پایان از بقیه عقب افتاد‪.‬‬
‫الن سیژویی از جین لینگ پرسید‪«:‬توی اقامتگاه بای‪،‬حوادث حل نشده یا مرگ های غیر طبیعی‬
‫هم رخ داده؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬رئیسشون قسم میخورد که همچین چیزایی نبوده همه بزرگای قبیله شونم همه‬
‫بخاطر کهولت سن مردن‪...‬یعنی مرگ طبیعی داشتن‪...‬بین اعضای خانواده شونم هیچ درگیری و‬
‫دشمنی نیست!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬اوه نه‪،‬من حس بدی به این قضیه دارم‪...‬معموال وقتی کسی اینطوری میگه‬
‫حتما یه درگیری هایی دارن که نمیخوان درباره ش حرف بزنن و با همه توانشون سعی میکنن‬
‫پنهانش کنن!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬بهرحال من چند باری موضوع رو بررسی کردم و نتونستم ازشون حرف‬
‫بکشم‪....‬البته چیز عجیبی هم پیدا نکردم ‪...‬میخواین شماها هم یه امتحانی بکنین!»‬
‫او بخاطر تح قیقات اولیه اش چند باری برای بررسی اتاق سفید وارد آنجا شده بود‪.‬بهمین دلیل‬
‫اینبار وارد اقامتگاه بای نشد بجایش داخل یک چایخانه همان نزدیکی نشست‪.‬خیلی زود سایه‬
‫سیاهی به درون خزید‪.‬وی ووشیان روبروی او نشست‪«:‬جین لینگ!»‬
‫وقتی آندو شخص جذاب با حضور گیرای خودشان در چایخانه کوچک نشسته بودند‪،‬حضورشان‬
‫آنقدر برجسته به نظر می آمد که همگی سر خود را برگردانده و به انها نگاه میکردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پس از اینکه در معبد گوانیین از هم جدا شده بودند‪،‬این اولین بار بود که وی ووشیان جین لینگ‬
‫را مالقات میکرد و االن تنها زمانی بود که شانس مکالمه با او را یافت‪.‬جین لینگ مکثی کرد‪.‬حالت‬
‫چهره اش قابل تشخیص نبود‪«:‬چی شده؟»‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬االن توی برج طالیی چیکار میکنی؟»‬
‫جین لینگ جواب داد‪«:‬مثل همیشه ام!»‬
‫رئیس قبیله بای سفر سختی تا برج ماهی طالیی داشت‪.‬اگر چند سال پیش بود که مکتب النلینگ‬
‫جین شبیه خورشید درون آ سمان بر همه حکمرانی میکرد‪،‬هیچ تضمینی نبود که بتواند یکی از‬
‫اعضای مکتب النلینگ جین را با موفقیت به قبیله خود دعوت کند حتی اگر هدایای بی اندازه به‬
‫آنها میداد چه برسد به اینکه تقاضای شکار شبانه داشته باشد‪...‬یک تاجر معمولی از قبیله بای که‬
‫پول و قدرت چندانی ندا شت حتی فکر مالقات با آنها را هم نمیتوانست بکند ولی االن دنیای‬
‫تهذیبگری دیگر مانند سابق نبود هرچند مردم عادی از جزئیات چیزی نمیدانستند اما شایعات از‬
‫گوشه و کنار به گوششان میرسید‪.‬بهمین دلیل بود که رئیس قبیله بای خواست تالشش را بکند و‬
‫در دل میگفت «خب چی میشه مگه‪»....‬‬
‫او با اضطراب به دروازه اصلی نزدیک شده و خودش را معرفی کرده و دلیلش برای آنجا بودن را‬
‫بیان نموده بود‪.‬نگهبان رشوه اش را پذیرفته و با بی میلی رفت تا ورودش را گزارش دهد با این‬
‫حال وقتی برگشت رفتارش تغییر کرده بود‪.‬گفت رئیس مکتب درخواستش را رد نموده و خواسته‬
‫تا زودتر از آنجا برود‪.‬رئیس قبیله بای از همان ابتدا انتظار نداشت با او موافقت شود ولی وقتی دید‬
‫نگهبان با اینکه از او رشوه گرفته اینطور رفتار میکند خشمگین شد و از نگهبان خواست تا پول را‬
‫برگرداند‪.‬چند جمله ای با هم مجادله نمودند تا اینکه مرد جوان جذابی که لباس شکوفه میان برف‬
‫را بر تن داشت تیر و کمانی بدست به کنار درهای شنگرفی آمد‪.‬وقتی اوضاع را دید اخم کرده و از‬
‫اون توضیح خواست‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این بار‪،‬گستاخی قبلی نگهبان کامال ناپدید شده بود‪.‬رئیس قبیله بای متوجه شد این پسر با اینکه‬
‫هنوز جوان است ولی بنظر میرسید موقعیت مهمی داشته باشد سریع همه چیز را برای او شرح‬
‫داد‪.‬با اینهمه جوان وقتی همه چیز را شنید خشمگین شده و با انتقاد گفت‪«:‬رئیس مکتب گفته‬
‫بفرستیش بره؟ چرا من از این موضوع خبر ندارم؟»‬
‫بعد بطرف رئیس قبیله بای برگشته و گفت‪«:‬شما از قبیله بای میاین که شش مایل اونطرف شهر‬
‫غربیه؟ خوب یادم میمونه میتونین االن برگردین تا چند روز دیگه میایم به دیدنتون!»‬
‫رئیس قبیله بای با گیجی به خانه بازگشته بود‪.‬چند روز بعد گروهی از تهذیبگران به دیدارش آمدند‬
‫هرچند اون نمیدانست کسی که آنها را هدایت میکند رئیس مکتب النلینگ جین است‪.‬هرچند او‬
‫نمیدانست ک ه وضعیت کنونی مکتب النلینگ جین چیزی شبیه جهنم مجسم است ‪...‬آن نگهبان‬
‫مشکل او را به رهبر واقعی مکتب النلینگ نگفته بود بلکه پیش یکی از بزرگان مکتب جین رفته‬
‫و موضوع را بازگو کرده بود‪.‬وقتی آن ارشد از مکتب النلینگ که ادعای ریاست داشت فهمید‬
‫بازرگان ساده ای به خود ش جرات داده تا بر پلکان طالیی مکتب النلینگ جین قدم بگذارد‬
‫خشمگین شد و دستور داد او را بیرون کنند‪.‬با اینهمه وقتی جین لینگ به زمین های شکار میرفت‬
‫آنها را متوقف کرده بود‪.‬‬
‫جین لینگ میدانست که این ارشدهای مکتب انسانهای متکبر و پر نخوت هستند و به عنوان یکی‬
‫از مکاتب چند صد ساله به خودشان و پیشینه شان بسیار افتخار میکردند‪.‬آنان تحت هیچ شرایطی‬
‫حاضر نبودند منزلت خود را پایین بیاورند در نتیجه هر کسی که انسان برجسته و خاصی نبود حاضر‬
‫نمیشدند با او دیدار کنند‪ .‬اوالً او همیشه از اینکه امورش اینطور پیش برود متنفر بود دوماً عصبانی‬
‫بود که نگهبان به او بی توجهی کرده و موضوع را به کسی غیر از او رسانده است سوماً بیاد می‬
‫آورد وقتی جین گوانگیائو هنوز زنده بود هیچ کدام از شاگردان حتی تهذیبگران مهمان به خودشان‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جرات نمیدادند تا از کسی رشوه بگیرند‪.‬پس هر چه بیشتر این موضوع را تحیلیل میکرد خشمگین‬
‫تر میشد‪.‬ساده تر این بود که با الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و بقیه همین ماه به شکار شبانه‬
‫بروند‪،‬بهمین دلیل همه با هم به اقامتگاه بای آمدند‪.‬‬
‫او اصال انتظارش را نداشت که وی ووشیان نیز همراه آنان بیاید‪.‬‬
‫هرچند جین لینگ درباره مشکالتش به کسی چیزی نمیگفت ولی چشمهای زیادی به برج ماهی‬
‫طالیی خیره شده و دهان های زیادی بی وقفه سخن میگفتند‪.‬شایعات به گوش وی ووشیان و‬
‫الن وانگجی هم رسیده بود‪.‬وی ووشیان میدانست او نمیخواهد از خود ضعف نشان دهد‪«:‬اگه توی‬
‫دردسر بیفتی میتونی از داییت کمک بخوای»‬
‫جین لینگ به سردی پاسخ داد‪«:‬اون که فامیلیش جین نیست!»‬
‫وی ووشیان با شنیدن این حرف سر جای خود متوقف ماند زیرا معنای حرفش را میفهمید‪.‬نمیدانست‬
‫باید از رفتار او ناراحت باشد یا بخندد پس دست خود را باال گرفته و ضربه ای حواله پشت سرش‬
‫نمود‪«:‬مراقب حرف زدنت باش!»‬
‫با این شوک چهره سرد و یخ زده جین لینگ بهم ریخت‪.‬هرچند آن ضربه درد چندانی نداشت ولی‬
‫جین لینگ احساس کرد در موقعیت شرم آوری افتاده مخصوصا که صدای خنده یکی از پیشخدمتها‬
‫را در آن نزدیکی شنید او سر خود را پوشاند و غرید‪«:‬چرا منو میزنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میزنمت که بتونی به داییت فکر کنی‪...‬اون کسی نیست که دوست داشته باشه‬
‫سرشو بکنه تو زندگی بقیه‪...‬ولی بخاطر تو همیشه با بقیه قبایل در میفته و هر چی حرف نادرسته‬
‫درباره ش میزنن ‪...‬اونوقت تو میگی فامیلیش جین نیست؟ فکر نمیکنی اگه اینو بشنوه ازت نا امید‬
‫میشه؟»‬
‫جین لینگ شگفت زده مکث نمود بعد اخم کرد و گفت‪«:‬منظور من این نبود که‪...‬من‪»....‬‬
‫وی ووشیان پرسید‪«:‬خب پس منظورت چی بود؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬من‪...‬من‪»....‬‬


‫او «من»اول را با اعتماد به نفس کامل ادا کرد ولی «من» دوم را بدون هیچ قدرتی گفت‪ ...‬وی‬
‫ووشیان گفت‪«:‬من‪،‬من‪،‬من—بزار من بجات بگم‪...‬منظور تو اینه‪...‬با اینکه جیانگ چنگ دایی توئه‬
‫برای مکتب النلینگ جین خارجی حساب میشه‪...‬قدیما بارها به تو کمک کرده ولی اگه بیش از‬
‫حد تو محدوده بقیه بچرخه خیلی طول نمیکشه که هدف حمله این و اون قرار بگیره و تو نمیخوای‬
‫اونو توی دردسر بندازی ‪...‬درست میگم؟»‬
‫جین لینگ با خشم گفت‪«:‬چی فکر کردی؟ خودت که میفهمی چه خبره دیگه برای چی منو‬
‫میزنی؟»‬
‫وی ووشیان ضربه دیگری به او زد و گفت‪«:‬این دقیقا همون کاریه که باید بکنم‪...‬نمیتونی عین‬
‫آدم حرف بزنی؟ بجای این چند تا کلمه درست و حسابی همه زورتو جمع میکنی چند تا چرت و‬
‫پرت میدی بیرون؟!»‬
‫جین لینگ فریادی کشید و سر خود را گرفت‪ «:‬فکر نکن الن وانگجی اینجا نیست تو هم میتونی‬
‫منو بزنی!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬د اگه اون اینجا بود که کافی بود بگم تا کمک کنه دو تایی بزنیمت! حالیته‬
‫که؟؟؟»‬
‫جین لینگ حرفش را باور نمیکرد‪«:‬ولی من رئیس یه مکتبم!!!»‬
‫وی ووشیان پوزخندی زد‪«:‬من الاقل هشتاد تا رئیس مکتب رو کتک زدم تا حاال‪...‬شایدم صد تا‬
‫رو!!»‬
‫جین لینگ جستی زد و آماده بود که از چایخانه بیرون برود‪«:‬اگه بازم منو بزنی میزارم میرم!»‬
‫«برگرد بینم!» وی ووشیان یقه اش را چسبید و مانند یک جوجه پرنده‪ ،‬او را به عقب کشید و روی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چهارپایه نشاند‪«.‬نمیزنمت دیگه بگیر بشین!»‬


‫جین لینگ گارد گرفته بود‪،‬وقتی دید وی ووشیان خیال ندارد کار دیگری بکند کمی در جای خود‬
‫آرام گرفت‪.‬وقتی یکی از پیشخدمتها دید آشوب آندو به پایان رسیده‪،‬لبخند به لب بطرفشان آمد‬
‫وبرایشان آب ریخت‪.‬وی ووشیان فنجان را برداشته و جرعه ای نوشید بعد کامال ناگهان گفت‪«:‬آ‪-‬‬
‫لینگ!»‬
‫جین لینگ با لحن متکبرانه ای گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان تنها خندید و گفت‪«:‬اید دفعه بنظرم میاد خیلی بزرگتر شدی!»‬
‫جین لینگ ساکت ماند‪ .‬وی ووشیان چانه خود را گرفته و گفت‪«:‬االن بنظرم میاد که خیلی‪....‬قابل‬
‫اطمینان تر شدی‪ ...‬خیلی خوشحالم از این بابت ولی من یه ذره‪....‬چطور بگم؟! راستش اینکه قبال‬
‫چقدر ابله بودی رو دوست داشتم خیلی بامزه بودی‪».‬‬
‫جین لینگ دید که باز هم نمیتواند به آسانی آنجا آرام و قرار داشته باشد‪.‬ناگهان وی ووشیان دست‬
‫دراز کرد و شانه هایش را در آغوش کشید و موهایش را بهم ریخت‪«:‬ولی اصال مهم نیست چی‬
‫شده من خیلی خوشحالم که دارم دوباره می بینمت پسر!!»‬
‫جین لینگ بی توجه به موهای آشفته اش‪،‬از روی نیمکت برخاسته و بیرون پرید‪.‬وی ووشیان با‬
‫یک ضربه دیگر او را گرفته و برگرداند‪«:‬داری کجا میری؟»‬
‫گردن جین لینگ سرخ شده و با صدای گرفته ای حرف میزد‪«:‬میخوام اتاق سفید رو بررسی کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مگه قبال اونجا رو بررسی نکردی؟»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬من ‪...‬میخوام‪...‬یه ‪...‬بار‪...‬دیگه‪...‬بررسی‪...‬کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬از اونجایی که چند باری اتاق رو بررسی کردی شک دارم باز اونجا رو نگاه‬
‫کنی چیز جدیدی گیرت بیاد‪.‬بهتر نیست بجاش بیای کمک من یه چیز دیگه رو بررسی کنیم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ می ترسید او دوباره بخواهد همان کارهای قبلی را تکرار کند پس بر جای خود خشکش‬
‫زد‪.‬او ترجیح میداد هنوز سیلی بخورد تا اینکه حرفهای محبت آمیز از او بشنود و نوازشش کند‪...‬بعد‬
‫بیاد آورد که این شخص می توانست جلوی همه فریاد بزند که دوست داشته با هانگوانگ جون‬
‫بخوابد ‪...‬در این لحظه بود که فهمید نمیتواند از او چیز بیشتری انتظار داشته باشد‪ .‬با عجله گفت‪«:‬‬
‫باشه! میخوای چی رو بررسی کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬میخوام ببینم یه آدم عجیبی این اطراف هست یا نه‪....‬رو قیافش جای برش‬
‫چاقو باشه لباش و پلک هاشم بریده باشن‪»...‬‬
‫جین لینگ احساس میکرد او حرف مسخره نمیزند پس گفت‪«:‬البته که میتونم ولی چرا میخوای‬
‫برم دنبال همچین چیزی بگردم‪»....‬‬
‫پیشخدمتی که به چای آنها آب اضافه کرده بود کامال ناگهانی جواب داد‪ «:‬داری درباره دست‬
‫قالب دار حرف میزنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دست قالب دار؟»‬
‫«آره!» بنظر میرسید او جهت سرگرمی به حرفهای دیگران گوش میکند پس تا فرصتی بدست‬
‫آورد خودش را جلو انداخت‪ «:‬بدون لب یا پلک ‪...‬فقط یه نفر همینطور هست دیگه‪ ...‬ارباب جوان‬
‫انگاری شما اهل این طرفا نیستی‪ ....‬چرا میخوای درباره اون بدونی؟؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬من اهل همینجام‪ ...‬ولی تا حاال اسم همچین کسی رو هم نشنیدم!»‬
‫پیشخدمت گفت‪ «:‬خب تو خیلی جوونی‪...‬خیلی عجیب نیست که چیزی درباره ش ندونی‪ ...‬ولی‬
‫این یارو کال اینجاها مشهوره‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬مشهوره؟ چجور شهرتی داره؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪«:‬شهرت خوبی نداره‪ ...‬من داستانش رو وقتی جوون بودم از عمه مادرم شنیدم‪،‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میگفت این داستان واسه خیلی وقت پیش بوده‪ ...‬حاال دست قالب دار رو بگم‪ ...‬نمیدونم اسمش‬
‫چی بوده ولی موقع جوونی آهنگر بوده‪ ...‬فقیر بوده ولی هم قیافه خوبی داشته ‪...‬مهارتش باال بوده‬
‫و سر هر چی خیلی تالش میکرده‪ ...‬یه زن خیلی خوشگلم داشته اون خیلی با زنش مهربون بوده‬
‫ولی زنش اینطوری نبود‪ ...‬زنه میره یه مرد دیگه واسه خودش پیدا میکنه چون دیگه این شوهر رو‬
‫نمیخواسته‪...‬خالصه شوهر خودشو میکشه!»‬
‫مشخص بود که پیشخدمت وقتی جوان بوده بحد مرگ از این داستان ترسیده است احتماال بهمین‬
‫دلیل بود که بخوبی می توانست بقیه را هم بترساند زیرا لحن و حالت چهره اش کامال این احساس‬
‫را نشان میداد‪.‬جین لینگ که جذب داستان شده بود پیش خود می اندیشید‪ :‬قلب زنها از همه چی‬
‫ترسناک تره! ولی وی ووشیان تجربه زیادی در رویارویی با اشباح و اجساد داشته و این چنین‬
‫داستانی بنظرش کلیشه ای می آمد‪.‬او دستش را به چانه زده و بدون هیچ حالت خاصی به داستان‬
‫او گوش میداد‪.‬پیشخدمت ادامه داد‪«:‬زنه که می ترسیده همه بفهمن اون جسد شوهرهشه‪،‬پلکهای‬
‫شوهره رو می بره و روی صورتش رو بدجوری خراش میده‪...‬و چونکه می ترسیده شوهرهش به‬
‫قاضی دنیای زیرین بگه که اون قاتله‪...‬اونجا یه قالب آهنی می بینه که شوهره از قبل ساخته‬
‫بوده پس با اون قالب زبون شوهرشو از حلقش میکشه بیرون‪»....‬‬
‫ناگهان کسی گفت‪ «:‬چطور امکان داره یه زن همچین کاری بکنه؟ آخه چطور میتونسته شوهر‬
‫خودشو به این شکل وحشیانه شکنجه کنه و بکشه؟»‬
‫جین لینگ محو داستان شده بود و موهایش تنش سیخ شدند و مستقیما به زن نگاه میکرد‪.‬وقتی‬
‫سرش را برگرداند دید الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و دیگران اقامتگاه بای را ترک کرده اند‪.‬آنها‬
‫پشت سرش ایستاده و تمام داستان را شنیده بودند‪.‬سوال قبلی را هم الن سیژویی با صدای بلند‬
‫پرسیده بود‪.‬پیشخدمت ادامه داد‪«:‬عاه‪،‬داستان زنها و مردا همه یه ریشه مشترک دارن نه؟ چه‬
‫بخاطر پول باشه و چه هوس هیچ کسی نمیتونه حقیقتش رو بفهمه‪...‬درهرحال اون آهنگر تبدیل‬
‫شد به یه هیوالی انسانی نیمه زنده ‪...‬زن ترسناکش هم اونو پرت کرده بود وسط قبرهای غرب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شهر‪......‬کالغا هم دوست دارن جنازه مرده ها و گوشت فاسد بخورن‪...‬اما اونا هم وقتی چشمشون‬
‫به صورتش افتاد حاضر نشدن یه چیکه از گوشتش رو بخورن‪»...‬‬
‫الن جینگ یی کسی بود که به آسانی جذب چنین داستان هایی میشد—او شنونده خوبی‬
‫بود‪....«:‬اصال قابل قبول نیست‪...‬اصال قابل قبول نیست!! کسی که اونو کشت مجازات نشد؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪ «:‬چرا شد‪...‬البته که مجازات شد‪...‬هرچند اون بالها سر آهنگر اومد ولی یه جورایی‬
‫تونست از الی قبرها بزنه بیرون و رفت خونه و گلوی زنشو که وانمود میکرد هیچ کاری نکرده‬
‫برید‪ »....‬او سپس ژستی گرفت‪«:‬با همون قالب آهنی!»‬
‫چهره همه شاگردان در هم پیچید هم ترسیده بودند و هم میخواستند نفس راحتی بکشند‪.‬هرچند‬
‫پیشخدمت ادامه داد‪«:‬بعد از اینکه زنش رو کشت‪،‬صورتش رو برید‪،‬زبونشو از حلقومش کشید ولی‬
‫انرژی شوم اون هنوز ناپدید نشده بود پس از اون موقع به بعد هر زن خوشگلی رو که میدید‬
‫میکشت!!!»‬
‫الن جینگ یی که از ترس زبانش بند آمده بود گفت‪«:‬این کار دیگه اصن درست نیست‪...‬خوب‬
‫شد انتقام گرفت ولی بقیه زنا چیکارش کرده بودن مگه؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪«:‬درسته‪...‬ولی اون که دیگه به این چیزا اهمیت نمیداد‪ ...‬وقتی صورتش اینطوری‬
‫شده بود هر جایی یه زن خوشگل میدید یاد زن خودش میفتاد‪...‬دیگه چیکار میتونست بکنه؟‬
‫خالصه اینطوری شد که تا هوا یه ذره تاریک میشد دخترای جوون جرات نمیکردن تنهایی جایی‬
‫برن‪...‬حتی اگه بیرون نمیرفتن هم جرات نمیکردن بخوابن مخصوصا اگه پدر یا برادر یا شوهرشون‬
‫تو خونه نبود‪....‬بخاطر اینکه هر از چند گاهی جنازه یه زن که زبونش بریده شده رو می دیدن که‬
‫تو خیابونا پرت شده‪»....‬‬
‫جین لینگ پرسید‪«:‬کسی نتونست گیرش بیاره؟»‬
‫پیشخدمت گفت‪«:‬نتونستن ‪ ...‬هرچند آهنگر بعد از کشتن زنش از خونه اصلی خودش رفته بود و‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫ناپدید شد منتها بعدا همچین رفت و آمد میکرد انگاری یه شبح تسخیرش کرده آدمای عادی‬
‫چطوری میتونستن گیرش بندازن؟ من شنیدم تا چند سال بعدش متوقف نشده بود‪،‬تنها بعد اینکه‬
‫موضوع کامال موقوف شد مردم تونستن شبا بخوابن!!! آمیتابها!! آسمانها محافظ ما باشن!»‬
‫آنها پس از ترک چایخانه به تابوت خانه برگشتند و الن سیژویی پرسید‪«:‬ارشد وی این دست‬
‫قالب دار که میخواستی درباره ش تحقیق کنی ارتباطی به شبح اقامتگاه بای داره؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معلومه که داره!»‬
‫جین لینگ هم همین حدس را میزد ولی پرسید‪«:‬اینا چه ربطی بهم دارن؟»‬
‫وی ووشیان دوباره درب تابوت را برداشت‪«:‬بدن دزد رو خوب نگاه کنین!»‬
‫گروه دوباره بینی خود را گرفتند جین لینگ گفت‪«:‬من چندین بار جسد دزده رو نگاه کردم‪».‬‬
‫وی ووشیان او را گرفته و کشید‪«:‬ولی خیلی دقیق نگاه نکردی!»‬
‫او دستی به شانه جین لینگ زد و آرام رو به پایین فشارش داد‪.‬ناگهان چهره جین لینگ تیره شد‬
‫و با چشمانی گشاد شده به جسد نگریست‪.‬بوی گند جسد پخش شده بود و وی ووشیان‬
‫گفت‪«:‬خوب به چشماش نگاه کن‪».‬‬
‫جین لینگ با دقت چشمهای بی جان جسد را مورد بررسی قرار داد‪.‬با یک نگاه از سر تا پای بدنش‬
‫یخ بست‪.‬الن سیژویی فهمید که چیزی اشتباه شده بی درنگ او نیز رفت و خم شد‪.‬‬
‫او انعکاس ظاهری را در مردمک های سیاه جسد دید که متعلق به خودش نبود‪.‬چهره اش نا آشنا‬
‫بود و سراسر مردمک جسد را پوشانده بود با پوستی ناهموار پر از زخم و بدون پلک و لب‪.....‬‬
‫پشت سر آنها الن جینگ یی چند باری باال و پایین پرید انگار میخواست آنجا را تماشا کند ولی‬
‫جراتش را نداشت‪«:‬سیژویی‪...‬چیه‪...‬تو چی دیدی؟»‬
‫الن سیژویی بدون این برگردد دستش را تکان داد و گفت‪«:‬تو بهتره که نزدیک نشی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی با عجله گفت‪«:‬اوه!» و سریع چند قدمی به عقب برداشت‪.‬‬


‫الن سیژویی باال را نگاه کرد‪«:‬راستی من درباره این داستانا شنیدم‪....‬بعضی وقتا چشم چیزهایی‬
‫که جسد پیش از مرگ دیده رو «ثبت»میکنه ‪...‬چقدر تعجب آوره که حقیقت داشته!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬این قضیه خیلی کم پیش میاد ‪...‬در واقع این دزد از ترس مرده‪،‬خیلی مهم‬
‫نیست چی دیده ولی هر چی که بوده تاثیر ناجوری روش گذاشته برای همین اینطوری شده‪...‬از‬
‫یه طرف هم‪ ...‬چون چیزی جایی ثبت نشده توی چند روز وقتی جسد کامل خراب بشه ما این یه‬
‫تصویر رو هم دیگه نخواهیم دید‪».‬‬
‫جین لینگ هنوز شک داشت‪ «:‬اینا رو داستانی محلی میگن که معموال قابل اطمینان نیستن ‪...‬ما‬
‫باید به این اعتماد کنیم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬چه بتونیم بهش اعتماد کنیم و چه نتونیم باید بیشتر بررسی کنیم و اطالعات‬
‫بدست بیاریم‪».‬‬
‫آنها برای پیشبرد کار خود برنامه ریختند‪.‬الن سیژویی تصمیم گرفت به جستجوی قبرهای غرب‬
‫شهر برود وی ووشیان نیز قرار شد همراهش برود‪.‬بقیه گروه هم برای بررسی های بیشتر درباره‬
‫شبح قالب بدست رفتند‪.‬آنها نمیتوانستند تنها بر اساس شایعات کار خود را پیش ببرند‪.‬هر چه‬
‫اطالعات بیشتری میداشتند برایشان بهتر بود‪.‬‬
‫جین لینگ اول از همه میخواست همراه الن جینگ یی برود ولی بعد به نظرش رسید کاری که‬
‫وی ووشیان میخواهد انجام دهد برای کسب تجربه بهتر است‪.‬هرچند بیاد آورد که بچه ها منطقه‬
‫النلینگ را به خوبی نمیشناسند و اینکار معنایش این بود که بدون راهنمایی او خیلی زود به مشکل‬
‫بر میخوردند‪.‬به این صورت بدون غرغر اضافه پذیرفت همراه گروه در اقامتگاه بای جمع شوند‪.‬آنها‬
‫پس از اینکه مدتی جستجو کردند‪.‬اطالعاتی بدست آوردندو با چیزی خالف سخنان پیشخدمت‬
‫روبرو نشدند و داستان بنظر درست می آمد به این ترتیب بود که جین لینگ و گروه به اقامتگاه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بای برگشتند‪.‬‬
‫در نزدیکی سپیده دم‪،‬جین لینگ که چندباری گرد تاالر مرکزی اقامتگاه بای چرخیده و با الن‬
‫جینگ یی مشاجره نمود ولی هنوز خبری از وی ووشیان و الن سیژویی نشده بود‪.‬همین که آنها‬
‫خودشان را آماده می کردند تا شهر را به جستجوی آنان بگردند ناگهان کسی در را با صدای‬
‫محکمی باز کرد و وارد شد‪.‬‬
‫کسی که اینکار را کرد الن سیژویی بود‪.‬بنظر میرسید یک شی سوخته را در دست خود حمل‬
‫میکند‪.‬همان لحظه ای که وارد آنجا شد آن شی از دستش بر زمین افتاد‪.‬‬
‫شی اندازه کف دست انسان میشد و رویش را با الیه هایی از طلسم های زرد کاغذی پوشانده‬
‫بودن د و چیزی قرمز و خیس از آن تراوش میکرد‪.‬طلسم ها به خون آغشته شده بودند‪.‬پشت سرش‬
‫وی ووشیان روی آستان در ایستاد‪.‬وقتی دید که گروه شبیه دریاچه کوچکی به موج افتاده داشتند‬
‫شلوغ میکردند برگشت و گفت‪«:‬ششش ششش مراقب باشین!»‬
‫همه از جوش و خروش افتادند‪.‬شاید بخاطر آن چیزی بود که میدیدند زیرا الیه های طلسم ذوب‬
‫میشدند و آنچه درونشان به دام افتاده آشکار میشد‪.‬آن شی یک قالب آهنی زنگ زده بود!!‬
‫قالب نه تنها زنگ زده که چنان از آن خون میچکید انگار از بدن یک انسان خارج شده است‪.‬جین‬
‫لینگ پرسید‪«:‬این مال شبح قالب بدسته؟»‬
‫جای سوختگی و خون روی لباس الن سیژویی آشکار بود‪.‬او نفس نفس میزد و گونه هایش برنگ‬
‫صورتی درآمده بودند‪«:‬آره! یه چیزی تسخیرش کرده!! نباید با دست لمسش کنین!»‬
‫ناگهان قالب آهنین به شکلی وحشیانه ای به لرزه افتاد‪.‬الن سیژویی گفت‪«:‬درو ببندید! نذارین‬
‫بره بیرون! اگه یه بار دیگه بره نمیتونم بگیرمش!»‬
‫الن جینگ یی اولین کسی بود که خودش را رساند‪.‬با صدای بلندی در را بست‪.‬کمرش را به در‬
‫چسباند و با فریاد گفت‪«:‬طلسم‪...‬همه روی در طلسم بزارین!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکباره صدها طلسم روی در کوبیده شد‪.‬اگه بخاطر این نبود که جین لینگ به اهالی اقامتگاه بای‬
‫زودتر هشدار داده بود که در حیاط شرقی پنهان شوند مطمئنا همه آنها بخاطر این پرتاب نور و‬
‫صداهای رعد آسا بوحشت می افتادند‪.‬خیلی زود طلسم ها اثر کردند‪.‬پیش از آنکه کسی بتواند نفس‬
‫راحتی بکشد دوباره خون از قالب آهنی تراوش کرد‪.‬‬
‫آنها یک لحظه هم نمیتوانستند متوقف شوند‪.‬‬
‫الن سیژویی دیگر طلسمی با خود نداشت‪.‬ناگهان صدای الن جینگ یی را شنید‪«:‬آشپزخونه! برین‬
‫آشپزخونه! نمک نمک نمک !برین نمک بیار!»‬
‫با یادآوری او‪،‬پسرها بطرف آشپزخانه هجوم بردند و کوزه نمک را گرفتند با یک حرکت دست‪،‬نمک‬
‫مانند برف روی قالب باریدن گرفت‪.‬این حرکتی جسورانه بود و قالب انگار در دیگ جوشانی افتاد‬
‫بخار و کف سفیدی از آن تکه آهن زنگ زده بر میخاست‪.‬‬
‫بویی شبیه گوشت فاسد جزغاله شده در تاالر پیچید در عین حال خون سرخ توسط نمک سفید‬
‫جذب میشد‪.‬یکی از پسرها گریست‪«:‬نمک ها هم ناپدید شدن حاال چیکار کنیم؟»‬
‫الن جینگ یی که دید قالب دوباره به خونریزی خواهد افتاد میدانست این راه حل دیگر کارای‬
‫ندارد‪«:‬اگه همه راه حل ها شکست بخورن میتونیم ذوبش کنیم!»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬نمیتونی ذوبش کنی!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬چرا ما میتونیم ذوبش کنیم!»‬
‫بالفاصله ردای باالی لباسش را درآورد و روی قالب نهاد و آن را پوشاند‪ .‬بعد با عجله بطرف‬
‫آشپرخانه رفت و آن را در اجاق پرتاب کرد‪.‬جین لینگ که شعله های خشم در چشمانش زبانه‬
‫میکشید گفت‪ «:‬الن سیژویی‪....‬تعجبی نداره که الن جینگ یی یه احمق باشه ولی تو دیگه چرا‬
‫کارای احمقانه میکنی؟ با این یه ذره آتیش میخوای ذوبش کنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی با خشم گفت‪«:‬به کی میگی احمق؟ منظورت چیه که تعجبی نداره من احمق‬
‫باشم؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬حتی اگه آتیش کم باشه هم میتونیم یه کاریش بکنیم!» بعد با دست خود‬
‫یک عالمت کشید و ناگهان شعله ها شبیه تندباد زبانه زدند‪.‬‬
‫دیگران هم از او تقلید کردند جین لینگ و الن جینگ یی هم دیگر نمیتوانستند با هم بحث کنند‬
‫پس تمام تمرکزشان را روی طراحی عالمت گذاشتند‪.‬شعله درون اجاق چنان زبانه میکشید که‬
‫تمام آشپزخانه را روشن کرده بود و گرمایش گونه های همه را داغ میکرد‪.‬‬
‫آنها برای مدت طوالنی انتظار کشیده و منتظر هر اتفاقی بودند‪.‬در آخر‪،‬قالب آهنی میان شعله های‬
‫نورانی ناپدید شد‪.‬وقتی اتفاقی نیفتاد الن جینگ یی با اضطراب گفت‪«:‬تموم شد؟ تموم شد؟»‬
‫الن سیژویی نفس عمیقی کشید و یک لحظه بعد جلو رفت تا موقعیت را بررسی کند سپس‬
‫بطرفشان نگاهی انداخت و گفت‪«:‬قالب ناپدید شده!» اگر قالب رفته بود پس انرژی شومش هم‬
‫باید از بین میرفت‪.‬‬
‫همه خیالشان راحت شد‪،‬مخصوصا الن جینگ یی که از همه خوشحال تر بود‪«:‬میدونستم میتونی‬
‫ذوبش کنی!! معلوم بود جواب میده!! هاهاهاهاهاهاها‪».....‬‬
‫اون شادمان بود در عوض جین لینگ احساس تیره بختی میکرد‪.‬یک جورهایی در این شکار شبانه‬
‫تالش زیادی انجام نداده و شخصا هیچ تجربه ای کسب نکرده بود‪.‬حاال کامال از تصمیم خود‬
‫پشیمان بود‪.‬باید همان موقع روز همراه وی ووشیان برای جستجوی قالب میرفت‪.‬پیش خود قول‬
‫داد دیگر هیچ وقت کارهای فرعی را انجام ندهد‪.‬با این همه وی ووشیان گفت‪«:‬قدرت تصمیم‬
‫گیریت اصال هوشیارانه نیست‪.‬چطور میتونی همین اول کار همه چیو تعیین کنی؟ نباید اعتبار همه‬
‫چیو تایید کنی؟»‬
‫جین لینگ با شنیدن این حرف انرژیش برگشت‪«:‬دیگه باید چیکار کنیم؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬یه شب اینجا بمونیم‪»....‬‬


‫جین لینگ ساکت ماند و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬به شب اینجا بمون و ببین آیا اتفاق بدی میفته‬
‫یا نه‪....‬بعدش با اعتماد به نفس میتونی بگی همه چی تموم شده درسته؟!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬خب کی قراره اینکارو بکنه‪...‬؟»‬
‫جین لینگ داوطلبانه گفت‪«:‬من میرم!»‬
‫وی ووشیان بدون اینکه به اون نگاه کند هم میدانست به چه چیزی می اندیشد‪.‬سرش را نوازش‬
‫کرده و گفت‪«:‬از فرصتی که پیش اومده واسه نشون دادن خودت استفاده کن!»‬
‫جین لینگ غرغرکنان گفت‪«:‬به سر من دست نزن‪....‬نمیدونی نباید سر یه مرد رو لمس کنی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬حتما این حرفو داییت گفته‪...‬معلومه از کجا این حرفو یاد گرفتی!»‬
‫«هی!» جین لینگ با شوک اظهار کرد‪«:‬بینم کی بود بهم گفت هر وقت مشکلی داشتم برم از‬
‫اون بپرسم؟»‬
‫آن شب در اقامتگاه بای برای همه لوازم راحتی مهیا شد و گروه تصمیم گرفتند در حیاط شرقی‬
‫استراحت کنند و جین لینگ به تنهایی به حیاط غربی رفت‪.‬‬
‫مانند همیشه شاگردان گوسوالن از برنامه خواب سختگیرانه خود پیروی میکردند و صبح خیلی‬
‫زود بیدار شدند‪ .‬پیش از اینکه راه بیفتند الن وانگجی به الن سیژویی یادآوری کرده بود وی‬
‫ووشیان را سر وقت برای صبحانه بیدار کند‪.‬بهمین دلیل الن سیژویی یکساعت بعد همه توان خود‬
‫را بکار گرفت تا وی ووشیان را به طبقه پایین ببرد‪.‬وقتی به تاالر اصلی رسیدند الن جینگ یی در‬
‫حال کمک به خدمتکاران بای فرنی تهیه شده را میان همه پخش میکرد‪.‬الن سیژویی میخواست‬
‫برود و کمک کند اما چشمش به جین لینگ افتاد که دو چاله سیاه زیر چشمش بود و به سنگینی‬
‫راه میرفت و به طرف آنان می آمد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫همه در سکوت به او خیره شده بودند‪.‬جین لینگ روی صندلی در طرف چپ وی ووشیان نشست‬
‫که خطاب به او میگفت‪«:‬صبح بخیر‪».‬‬
‫جین لینگ با آرامشی اجباری سر تکان داد و گفت‪«:‬صبح بخیر!»‬
‫بقیه نیز همه با هم گفتند‪«:‬صبح بخیر!»‬
‫خیلی زود متوجه شدند که جین لینگ تمایلی به حرف زدن ندارد وی ووشیان با چشمهای خود به‬
‫او اشاره ای کرد و گفت‪...«:‬اینها‪»...‬‬
‫جین لینگ پس ا ز اینکه اطمینان یافت ظاهرش کامال عادی است زبان به سخن‬
‫گشود‪«:‬همونطوری که انتظارشو داشتیم همه چی هنوز کامل پاکسازی نشده!»‬
‫جمعیت از نو مضطرب شدند‪.‬‬
‫شب قبل جین لینگ وقتی به اتاق سفید رفت اطرافش را بخوبی نگاه کرد‪.‬‬
‫اثاثیه درون اتاق لوازمی ساده بودند‪.‬در واقع اثاث چندانی درون اتاق نبود تنها یک تختخواب‬
‫درونش وجود داشت‪.‬تخت کنار دیوار و پوشیده از گرد و خاک بود‪.‬‬
‫پس از دست کشیدن روی تخت متوجه شد برایش قابل قبول نیست میان اینهمه خاک بخوابد و‬
‫هیچ کدام از خدمتکاران جرات نمیکردند به اتاق نزدیک شوند‪،‬او نیز نمیتوانست روی چنین چیزی‬
‫بخوابد چاره ای برایش نماند جز اینکه آب بیاورد و آنجا را تمیز کند در پایان توانست کمی‬
‫بخوابد‪.‬صورتش رو به دیوار و پشتش به اتاق بود‪.‬‬
‫آینه ای را از قبل در دست خود پنهان کرده بود‪.....‬‬
‫آینه را چرخاند و توانست تصویر درهمی از اتاق را ببیند‪.......‬‬
‫جین لینگ مدت زیادی انتظار کشید اما تنها چیزی که در آینه ظاهر شد ابرهای تیره بود‪.‬بهمین‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دلیل بود که تصمیم گرفت آینه درون دست خود را برگرداند همین که داشت از سرگرم شدن خود‬
‫لذت می برد ناگهان چیز سفیدی سطح آینه را در بر گرفت‪.‬‬
‫قلبش در جا فرو ریخت بعد خودش را جمع و جور کرد و آرام آینه را به مسیر قبل بازگرداند‪.‬‬
‫چیزی در انعکاس آینه ظاهر شده بود‪.‬‬
‫وقتی داستان به اینجا رسید‪،‬الن جینگ یی با صدایی لرزان گفت‪«:‬چی توی آینه دیدی— مرد‬
‫قالب بدست‪.....‬؟»‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬نه یه صندلی بود!»‬
‫الن جینگ یی خیالش آسوده شد ولی وقتی دوباره به موضوع فکر کرد احساس میکرد موهایش‬
‫سیخ شده اند‪.‬‬
‫چرا باید خیالش آسوده میشد؟ جین لینگ بوضوح گفته بود آنجا هیچ چیزی نبوده است‪...‬جز یک‬
‫تخت هیچ اثاثی آنجا نبوده‪...‬در این صورت‪...‬‬
‫آن صندلی از کجا آمده بود؟!!!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -124 -‬بخش دوم‬


‫قالب آهنی‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جین لینگ گفت‪«:‬صندلی درست کنار تخت من بود‪.‬اولش کسی اونجا نبود ولی یه کم بعدش یه‬
‫سایه سیاه روی صندلی ظاهر شد‪».‬‬
‫جین لینگ میخواست چهره شخص را ببیند اما سر شخص رو به پایین بود‪.‬موهای ژولیده و بلندش‬
‫چهره اش را پوشانده بود‪.‬تنها یک جفت دست سفید را می شد روی صندلی بخوبی تشخیص داد‪.‬او‬
‫مخفیانه حالت آینه را درست میکرد هرچند زمانی مچش کمی تکان خورد شبح متوجه شد‪،‬شبح‬
‫زن سرش را بلند کرد‪،‬صورتش پر از جای برش هایی خون آلود بود‪.‬‬
‫وی ووشیان اصال تعجب نکرد اما همه شاگردان از ترس زبانشان بند آمد‪.‬‬
‫«یه دقه وایسا؟» الن جینگ یی یک کاسه فرنی جلوی جین لینگ نهاد‪«:‬یه زن شبح؟ چطور‬
‫ممکنه یه زن باشه؟ نکنه ترسیدی خنگ شدی و اشتباه دیدی‪»...‬‬
‫جین لینگ جواب داد‪«:‬هر کسی میتونه به من بگه خنگ جز تو فهمیدی‪....‬؟ همه جاش خونی بود‬
‫موهاشم ریخته بود رو سر و صورتش درست ندیدم چه شکلیه ولی موهاش و طرز لباس پوشیدنش‬
‫نشون میداد که یه زنه‪ ...‬دارم درست میگم‪ ...‬ما داشتیم اشتباهی میگشتیم» او ادامه داد‪ «:‬هرچند‬
‫اون قالب آهنی انرژی شوم زیادی داشت ولی اونی که اتاق رو تسخیر کرده یکی دیگه است نه‬
‫شبح دست قالب دار!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬احیانا وقت بیشتری سر بررسی کردن اون نذاشتی‪...‬؟ شاید میتونستی حالتای‬
‫قیافه شو ببینی‪ ...‬مثال نشونه ای‪....‬نشون مادرزای چیزی‪ ...‬الاقل بتونیم هویتشو پیدا کنیم!»‬
‫جین لینگ خرناسی کشید‪ «:‬فکر کردی خودم اینو نمیخواستم؟ منم میخواستم ولی شبح متوجه‬
‫نور مهتاب که به آینه میخورد شد و روشو گرفت یه طرف دیگه‪...‬بعدشم اتفاقی انعکاس چشماش‬
‫تو آینه رو دیدم ‪...‬باهاش چشم تو چشم شدم!»‬
‫اگر کسی حین جاسوسی از یک شبح گیر می افتاد بهتر بود دیگر تماشایش نکند‪.‬او نیز مجبور شده‬
‫بود آینه را کنار بگذارد و چشمان خود را ببندد و وانمود کند به خواب رفته است وگرنه امکان داشت‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫میل به خونریزی شبح را برانگیزد و تمایل به کشتار را در او بیدار کند‪.‬الن جینگ یی گفت‪«:‬عجب‬
‫شانسی‪....‬عجب شانسی‪»....‬‬
‫افراد دور میز هر کدام نظریاتی داشتند‪«:‬ولی توی چشمای دزد انعکاس یه زن نبود!»‬
‫« فقط چونکه اون ندیدتش دلیل نمیشه که نباشه شاید دزده داشته مسیر اشتباهی رو نگاه‬
‫میکرده‪»......‬‬
‫«نه‪،‬زن شبح—چرا اون شبح باید زن باشه؟ اون کیه؟؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬صورت زن پر بوده از جای بریدگی‪،‬پس احتماال اون یکی از قربانی های شبح‬
‫دست قالبدار بوده‪...‬چیزی که جین لینگ دیده شاید سایه ای از انرژی شوم اون بوده!»‬
‫سایه انرژی شوم معنایش بازنمایشی بی پایان از موقعیتی بود که انرژی های سنگین یک شبح در‬
‫یک جا جمع آوری میشدند‪.‬معموال نشانگر لحظاتی پیش از مرگ یا حالتی بود که شبح از آن نفرت‬
‫داشت‪.‬‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬آره‪،‬باتوجه به چیزی که تو آینه معلوم بود‪...‬اتاق سفید فضایی کامال متفاوت با‬
‫االن داشت‪.‬بنظر میرسید یه مسافرخونه باشه‪...‬قبل از اینکه اقامتگاه بای رو گسترش بدن اینجا یه‬
‫مسافرخونه بوده‪...‬اون مسافرخونه درست جایی قرار داشته که اون زن کشته شده!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪ «:‬اوه اوه‪،‬میگم با توجه به اطالعاتی که ما جمع کردیم‪...‬یکی بود که گفت‬
‫مرد قالبدار میتونسته قفل هر مسافرخونه ای رو باز کنه‪...‬اون معموال نیمه شبا دزدکی میرفته‬
‫داخل و زنایی که اونجا تنها بودن رو می قاپیده!!»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬و اتاقی که این بانو یا خانم داخلش کشته شده جایی بنا شده که اتاق سفید‬
‫اقامتگاه بای هست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تعجبی نداشت که رئیس قبیله بای‪،‬اصرار میکرد هیچ موضوع مرگبار یا حادثه حل نشدنی در‬
‫اقامتگاهش رخ نداده است‪،‬آنان به عمد دروغ نگفته بودند این موضوع اصال ارتباطی با آنها نداشت‬
‫و این خاندان بی گناه بودند!‬
‫جین لینگ فرنی را برداشته و یک قاشق به دهان نهاد‪.‬هنوز وانمود میکرد آرام است‪«:‬من میدونستم‬
‫همه چی به این سادگی نیست‪....‬اوه خب‪...‬باید دیر یا زود با این قضیه روبرو میشدیم دیگه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬جین لینگ بعدا برو و یه کمی استراحت کن‪.‬امشب کارای بیشتری داریم که‬
‫بکنیم!»‬
‫الن جینگ یی به کاسه فرنی او نگاهی انداخت و گفت‪«:‬تو هنوز غذاتو تموم نکردی ارشد‬
‫وی‪،‬حروم کردن غذا کار بدیه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬غذامو خوردم دیگه‪...‬تو یه کمی بیشتر بخور جینگ یی‪...‬امشب باید تو خط‬
‫مقدم بجنگی!»‬
‫الن جینگ یی شوکه شده و کاسه تقریبا داشت از دستش می افتاد‪«:‬هاه؟ من؟؟ چه خط مقدمی؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب جین لینگ دیشب نتونست همه چیو کامل ببینه درسته؟ امروز از تو دل‬
‫حادثه با هم پیش میریم و ته و توی قضیه رو در میاریم‪....‬رهبرمونم تویی!»‬
‫رنگ از صورت الن جینگ یی پرید‪«:‬ارشد وی‪،‬مطمئنی اشتباه نکردی؟ چرا من باید بیام؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬البته که مطمئنم‪...‬قراره تجربه بدست بیارین درسته؟ نوبت به همه میرسه‪،‬همه‬
‫یه موقعیتی خواهند داشت همه باید اینکارو بکنن‪...‬سیژویی و جین لینگ کارای الزم رو انجام‬
‫دادن ‪...‬منم تصمیم گرفتم نفر بعدی تو باشی‪»....‬‬
‫«چرا تو تصمیم گرفتی که نفر بعدی من باشم‪»...‬‬
‫مشخصا وی ووشیان نمیتوانست بگوید غیر از الن سیژویی و جین لینگ از میان بقیه پسرهای‬
‫گروه تنها نام الن جینگ یی را بیاد دارد‪.‬تنها دستش به شانه او کشید و تشویقش کرد‪«:‬این یه‬
‫تجربه خوبیه‪...‬بقیه رو نگاه کن‪...‬همه میخوان برن و اینکارو امتحان کنن مگه نه؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫«کدومشون میخواد بره؟ هنو هیچی نشده در رفتن ‪»...‬‬


‫مهم نبود الن جینگ یی چقدر اعتراض میکرد نیمه شب‪،‬او اجبارا جلوی در اتاق سفید ایستاده بود‪.‬‬
‫گروهی از آدمها جلوی اتاق سفید صف کشیده و هر کدام با انگشت سوراخی در کاغذ اتاق سفید‬
‫ایجاد کردند‪.‬پنجره خیلی زود پر از سوراخ های ترسناکی شده بود که بیشتر انسان را می ترساند‪.‬‬
‫الن سیژویی درحالیکه برای خودش روی پنجره سوراخی درست میکرد اندیشید‪...‬حس میکنم به‬
‫این دیگه نمیگن دزدکی نگاه کردن‪...‬بجای این همه سوراخ خوب بهتر بود پنجره رو باز میکردیم‪...‬‬
‫طبق انتظار‪،‬الن جینگ یی توسط وی ووشیان به خط مقدم هل داده شد‪.‬از آن نقطه ای که او‬
‫قرار داشت میتوانست همه چیز را ببیند‪.‬اگر این یک نمایش بود او در بهترین موقعیت برای آن‬
‫نشسته و تقریبا هیچ تضمینی برای بقا نداشت‪.‬هرچند الن جینگ یی این «بهترین موقعیت»را‬
‫نمیخواست‪.‬‬
‫او با ترس و لرز خود را میان الن سیژویی و جین لینگ فشرد و گفت‪«:‬میشه من یه جای دیگه‬
‫بشینم‪....‬؟»‬
‫وی ووشیان هم آن کنار راه میرفت‪،‬گفت‪«:‬نه!»‬
‫همه احساس میکردند او دارد ادای رفتار الن وانگجی را در می آورد حتی برخی از شاگردان ساکت‬
‫شدند دیگر چیزی نگفتند‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬چه حالت ذهنی آروم و زیبایی ‪...‬آفرین‪....‬آفرین!»‬
‫الن سیژویی که نمیتوانست خودش را نگهدارد حاال راست نشسته بود‪.‬وی ووشیان هم دوباره به‬
‫طرف الن جینگ یی برگشت‪«:‬ببین من حتی جایی واسه هم ندارم‪...‬اینقدر ناسپاسی نکن!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬ارشد‪،‬من جامو میدم بهت‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬پس چیکار میتونم بکنم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میتونی سوال بپرسی!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جینگ یی که چاره دیگری نداشت به سمت الن سیژویی چرخید‪«:‬سیژویی اگه من بیهوش‬
‫شدم بعدا بزار از رو یادداشت هات کپی کنم خب؟»‬
‫الن سیژویی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت‪«:‬باشه»‬
‫الن جینگ یی نفس راحتی کشید‪«:‬خب پس دیگه نگران نیستم!»‬
‫الن سیژویی او را تشویق کرد‪«:‬نگران نباش جینگ یی‪،‬تو حتما دوام میاری!»‬
‫موقعی که الن جینگ یی نگاهی از روی سپاسگذاری به او انداخت جین لینگ نیز روی شانه اش‬
‫زده و با لحن اطمینان بخشی گفت‪«:‬آره اصن نگران نباش اگه بیهوش شدی خودم بیدارت‬
‫میکنم!»‬
‫الن جینگ یی دست او را پس زده و با لحن هشدار آمیزی گفت‪«:‬پیشته پیشته‪...‬خدا میدونه‬
‫چطوری میخواد منو بیدار کنه!!»‬
‫در میان این پچ پچ ها‪،‬نور سرخ و سبکی روی پنجره های کاغذی تابید‪.‬انگار که کسی درون اتاق‬
‫تاریکی چراغ سرخی روشن کرده باشد‪.‬‬
‫در این لحظه همه سکوت کرده و نفس های خود را نگهداشتند‪.‬‬
‫نور از سوراخ های کوچک به بیرون تراوش میکرد و آن چشمهایی که دزدکی نگاه میکردند را‬
‫برنگ سرخ درمی آورد‪.‬‬
‫الن جینگ یی دست لرزانش را باال گرفت و گفت‪«:‬ارشد ‪...‬چ‪-‬چرا اتاق اینقدر قرمز شد؟ من هیچ‬
‫وقت سایه های قرمز اینطوری ندیده بودم‪...‬وقتی این اتفاق میفتاده داخل اتاق یه چراغ قرمز روشن‬
‫بوده؟»‬
‫الن سیژویی پچ پچ کنان گفت‪«:‬اونجا چراغ قرمزی نبوده‪...‬بخاطر اون آدمه اس‪».....‬‬
‫جین لینگ گفت‪«:‬بخاطر اون آدمیه که چشماش رو خون گرفته!»‬
‫در میان نور سرخ اتاق‪،‬چیز جدید ظاهر شد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یک صندلی و شخصی که رویش نشسته بود‪.........‬‬


‫وی ووشیان پرسید‪«:‬جین لینگ‪،‬تو دیروز همینو دیدی؟»‬
‫جین لینگ سر خود را تکان داد‪«:‬ولی دیشب اینقدرا واضح ندیدمش‪...‬اون رو صندلی ننشسته‬
‫بلکه‪....‬به صندلی بسته شده بود!»‬
‫همانطور که او گفته بود دستان زن را با طناب به دسته صندلی بسته بودند‪.‬‬
‫وقتی شاگردان سعی داشتند بیشتر بررسی کنند ظاهری سیاه اتاق را با سرعت پیمود و وارد آنجا‬
‫شد‪.‬‬
‫در نهایت شگفتی شخص دیگری هم به آنجا آمده بود‪.‬این شخص لب و پلک نداشت‪.‬نمیتوانست‬
‫پلک بزند یا دهان خود را ببندد‪،‬مردمک چشمهایش آغشته به خون بود و لثه هایش برنگ قرمز‬
‫روشن بودند‪.‬او هزاران برابر ترسناک تر از آن چیزی بود که در افسانه ها میگفتند‪.‬الن جینگ یی‬
‫با صدای بلندی گفت‪«:‬دست قالبدار!»‬
‫«چی شده؟ مگه اون قالب ذوب نشده بود؟ چرا این قالب بدست هنوز اینجاست؟»‬
‫«پس االن دو تا روح داخل اتاقه؟»‬
‫در این لحظه وی ووشیان پرسید‪«:‬دو تا؟ یک یا دو روح داخل این اتاقه؟ کسی میتونه توضیح‬
‫بده؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬یکی!»‬
‫جین لینگ هم گفت‪«:‬یکی‪....‬این روح قالب بدست واقعی نیست بلکه یه سایه از موقعیه که پیش‬
‫از مردن در برابر اون زن ظاهر شده و این زن داره اون تصویر رو با نیروی شوم خودش‬
‫برمیگردونه!!»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬این فقط یه سایه اس ولی واقعا چیز ترسناکیه!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی آنها حرف میزدند‪،‬چهره آرام به در چوبی نزدیک شد‪.‬صورتش از نزدیک کامال واضح و مخوف‬
‫بنظر میرسید‪.‬هرچند همه میدانستند او تنها یک سایه است و آن قالب آهنی که در دستش قرار‬
‫داشت و سرشار از انرژی شوم بود قبال ذوب شده و میدانستند که این سایه نمیتواند از در عبور کند‬
‫ولی یک فکر در ذهن همه آنها جرقه زد‪ :‬اون مارو دید‪.‬‬
‫جای تعجب نداشت که آن دزد بیچاره وقتی چشمش را به در اتاق سفید چسبانده و دزدکی درون‬
‫اتاق را دید میزد با این صحنه مواجه شده و از ترس دچار حمله قلبی شده و در جا مرده بود‪.‬‬
‫آن چهره کامال به در نزدیک شد تا جایی که میان او و پایش با در هیچ فاصله ای نمانده بود‪.‬مکثی‬
‫نمود بعد برگشت و با قدمهایی بلند جلوی صندلی ایستاد‪.‬‬
‫شاگردان همه با هم شروع به نفس کشیدن کردند‪.‬‬
‫شبح قالب بدست‪،‬درون اتاق راه میرفت‪.‬صدای تخته های چوبی زیر پایش بخوبی شنیده‬
‫میشد‪.‬هرچند جین لینگ در بیرون اتاق احساس میکرد چیزی درست نیست‪.‬او گفت‪«:‬از یه مدتی‬
‫پیش یه چیزی ذهن منو درگیر کرده!»‬
‫الن سیژویی پرسید‪«:‬چیه؟»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬این سایه مربوط به صحنه مرگ اون زنه‪...‬ولی مردم وقتی قاتل سریالی می‬
‫بینن صداشون در نمیاد و همینطوری آروم میشینن؟ منظورم اینه—این زن کامال هوشیاره‪...‬چرا‬
‫برای کمک داد نمیزنه؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬شاید از ترس زبونش بند اومده؟»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬بنظر نمیاد اونقدری ترسیده باشه که اصن جیکش در نیاد‪...‬مگه بلد نیست گریه‬
‫کنه؟! بیشتر زنا وقتی می ترسن مگه شروع نمیکنن به گریه کردن؟»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬زبونش سر جاشه؟»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬دور دهنش هیچ خونی نیست پس حتما سر جاشه‪...‬ولی حتی اگه زبون نداشته‬
‫باشه و نتونه چیزی بگه بازم باید بتونه یه صدایی از خودش دربیاره‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی آندو گرم بحث کردن بودند الن جینگ یی با چهره ای که نشان میداد در حال مرگ است‬
‫گفت‪«:‬میشه شما دو تا اینقدر آروم درباره همچین صحنه ترسناکی بیخ گوش من وراجی نکنین‪»...‬‬
‫یکی از پسرها گفت‪«:‬ممکنه بخاطر این باشه که این مسافرخونه متروک بوده یا شاید بخاطر اینکه‬
‫کسی اینجا نبوده ‪...‬اون زنه هم میدونه هر قدر جیغ و داد کنه کسی به دادش نمیرسه‪...‬واسه همین‬
‫تصمیم گرفته هیچ کاری نکنه؟»‬
‫الن جینگ یی که صحنه را بوضوح میدید انگار باالخره میخواست اقدامی بکند‪«:‬فکر نمیکنم‪...‬اون‬
‫سایه رو ببینین‪...‬روی لوازم اینجا هیچ گرد و خاکی نیست این یعنی از این لوازم استفاده میشده‪...‬‬
‫غیرممکنه کسی اونجا نباشه مگه اینکه انتخاب دیگه ای نداشته جز نشستن اونجا!»‬
‫جین لینگ گفت‪ «:‬خب انگاری تو یه احمق بدردنخور نیستی‪...‬تازه‪،‬کسی اونجا باشه یا نه یه‬
‫موضوعه‪...‬اینکه اون جیغ نمیزنه یه موضوع دیگه‪....‬مثال اگه یکی وسط ناکجا بیفته دنبالت تو با‬
‫اینکه میدونی کسی برای کمک بهت نمیاد بازم واسه کمک خواستن جیغ و داد میکنی مگه نه؟»‬
‫وی ووشیان آرام کف زد و گفت‪«:‬وای‪ ...‬همونطوری که از رئیس مکتب جین انتظار میرفت!»‬
‫جین لینگ سرخ شده و با صدای آرامی گفت‪«:‬داری چیکار میکنی؟ حواسمو پرت نکن خب؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اگه همچین چیزی حواست رو پرت میکنه یعنی که باید بیشتر روی قدرت‬
‫تمرکزت کار کنی‪...‬ببین‪،‬ببین—دست قالبدار میخواد کارشو انجام بده!»‬
‫همه با هم برگشتند و نگاه کردند‪.‬شبح قالب بدست طنابی را بیرون کشیده و دور گردن زن پیچاند‬
‫و به آرامی کشید‪.‬صدای تنگ تر شدن طناب برخاست‪.‬‬
‫پس این ریشه تمام صداهای عجیبی بود که رئیس قبیله بای میگفت هر شب از اتاق سفید‬
‫میشنود‪.‬بخاطر این فشار زخم های روی صورت زن شروع به خونریزی کردند ولی هنوز هم‬
‫کوچکترین صدایی از او نمی آمد‪.‬بچه ها احساس میکردند قلبشان از دیدن این صحنه چنگ‬
‫میخورد‪.‬همه پچ پچ کنان میگفتند ‪«:‬جیغ بکش‪...‬جیغ بکش کمک بخواه‪»...‬ولی برخالف امیدهای‬
‫آنان قربانی از جایش تکان نمیخورد و حمله کننده کارش را ادامه میداد‪.‬یک لحظه طناب شل‬
‫شد‪.‬شبح قالب بدست از پشت لباس خود قالبی تیز و درخشان را بیرون کشید‪.‬‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پسرها در بیرون اتاق مضطرب و هراسان بودند‪.‬میخواستند به درون اتاق بپرند و بخاطر کمک به‬
‫زن تا آنجا که میتوانند فریاد بکشند و تمام شهر را بیدار کنند‪ .‬شبح قالب بدست با بدنش دید آنها‬
‫را پوشانده بود‪.‬یک دستش را به جلو برد‪.‬از آن جایی که آنها ایستاده بودند تنها می توانستند پشت‬
‫یک دست را روی یک صندلی ببینند‪.‬ناگاه رگهایی روی دست ظاهر شدند‪.‬‬
‫هرچند حتی در این لحظه هم زن هیچ واکنشی نشان نمیداد!‬
‫جین لینگ مردد شده و گفت‪«:‬این از لحاظ ذهنی مشکلی داره؟»‬
‫«منظورت چیه از لحاظ ذهنی مشکل داره؟»‬
‫«مثال ‪...‬عقب افتاده اس؟!»‬
‫اگرچه صدا زدن هر کسی در چنین موقعیتی ظالمانه به نظر میرسید ولی این محتمل ترین چیزی‬
‫بود که هر کدامشان میتوانست حدس بزند‪.‬چون اگر این زن انسانی عادی بود چطوری میتوانست‬
‫هیچ پاسخی نسبت به این حالت و رفتارها نداشته باشد؟‬
‫الن جینگ یی که احساس میکرد از دیدن این صحنه ها سردرد گرفته‪،‬صورت خود را چرخاند‬
‫هرچند وی ووشیان با صدای آرامی گفت‪«:‬با دقت نگاه کن!»‬
‫عدم تمایل در چهره الن جینگ یی موج میزد‪«:‬ارشد‪،‬من‪...‬من واقعا دیگه نمیتونم تماشا کنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬یه چیزهایی هست که صدها و هزاران بار ترسناک تر از اینا هستن‪ ...‬اگه نتونی‬
‫مستقیما با همچین چیزهایی روبرو بشی پس نمیتونی امید داشته باشی که از پس کار دیگه ای‬
‫هم بر بیای!»‬
‫الن جینگ یی با شنیدن این حرفها‪،‬خودش را جمع و جور کرد‪،‬دندان بهم سایید و صورتش را‬
‫برگرداند و با چهره ای درمانده به تماشای آن صحنه ادامه داد‪.‬با اینحال در این لحظه اتفاقی رخ‬
‫داد—‬
‫زن دهان خود را باز کرده و قالب آهنی را گاز گرفت!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫این صحنه چنان شگفت انگیز بود که پسرها همه بخاطر شوک و ترس از جای خود پریدند‪.‬درون‬
‫اتاق‪،‬شبح قالب بدست نیز متحیر ماند‪.‬او دست خود را عقب کشید اما نتوانست قالب را از میان‬
‫دندانهای زن بیرون بکشد‪.‬در عوض زن‪،‬چسبیده به صندلی به او حمله برد‪.‬قالب آهنی که مرد‬
‫میخواست با آن زبان زن را بیرون بکشد به شکلی عجیب در شکم خودش فرو رفته و شکمش را‬
‫درید‪.‬‬
‫پسرها فریاد کشیدند‪.‬تقریبا به در چسبیده بودند انگار میخواستند مردمک چشمهایشان را به درون‬
‫اتاق سفید پرتاب کنند تا بتوانند بهتر ببینند‪.‬شبح قالب بدست بخاطر شدت درد متوقف شد‪.‬بعد‬
‫انگار چیزی را بیاد آورد با دست راست به سمت سینه زن حمله برد تا قلبش را بیرون بکشد‪.‬زن‬
‫چسبیده به صندلی روی زمین قل خورده و از حمله جاخالی داد‪.‬صدایی برخاست و پارچه ای که‬
‫سینه اش را پوشانده بود پاره شد‪.‬‬
‫در این موقعیت پسرها نمیدانستند آیا باید نگاه کنند یا خیر‪...‬چیزی که آنها را متحیر کرد این بود‬
‫که سینه زن کامال تخت بود‪....‬این شخص چطور میتوانست یک زن باشد؟؟ او مردی در لباس‬
‫زنانه بود!!‬
‫مرد قالب بدست به جلو خیز برداشت‪.‬با دست خالی گردن حریف خود را چسبید ولی فراموش‬
‫کرده بود قالب او هنوز در دهان آن مرد است‪.‬مرد زنانه پوش چرخی زد و با قالب مچ مرد بدون‬
‫پلک را برید‪.‬یکی در حال خفگی بود و دیگری داشت خون از دست میداد—در این زمان هر دو‬
‫متوقف شدند‪....‬‬
‫جمعیت در آن بیرون خروشیدند و بعد نور قرمز ناپدید شده و سایه ها ذوب شدند‪.‬پسرها اطراف‬
‫ورودی اتاق سفید ایستاده و کامال شوکه بودند‪.‬کمی که گذشت الن جینگ یی با لکنت گفت‪«:‬ا‪-‬‬
‫ا‪-‬این دوتا‪»....‬‬
‫همه به یک چیز فکر میکردند‪ :‬هر دوی اینها در آن لحظه به پایان خود نزدیک شده بودند‪...‬چه‬
‫شگفتی‪ ...‬شبحی که دهه ها بود افراد اقامتگاه بای را آزار میداد مرد قالب بدست نبود بلکه شخصی‬
‫بود که او را کشت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫در این لحظه بحث اوج گرفت«واقعا کی فکرشو میکرد؟ پس اون مرد قالب بدست اینطوری‬
‫کارش تموم شده‪»....‬‬
‫« فکرشو بکن‪...‬این تنها راهی بود که داشتن نه؟ این قالب بدست عجب موجود مرموزی بود‬
‫‪...‬هیچ کس نمیدونست کجاست ‪...‬اگه اون مرد ادای زنا رو در نمیاورد و اینطوری نمیکشیدش‬
‫بیرون هرگز دستش بهش نمیرسید!»‬
‫«ولی واقعا کار خطرناکی کرد!»‬
‫« واقعا کار خطرناکی بود‪.‬ببین‪،‬قهرمان خودشو انداخته بود تو دست اون و گذاشت ببندتش درسته؟‬
‫واسه همین اولش انگاری داشت شکست میخورد‪ ...‬وگرنه رو در رو باهاش جنگید چطور ممکنه‬
‫اون شکست خورده باشه!!»‬
‫« آره اون نمیتونست داد بزنه و کمک بخواد‪،‬دست قالبدار خیلیا رو کشته بود اگه آدمای عادی هم‬
‫صداشو میشنیدن هم ممکن بود کشته بشن!»‬
‫« خب چرا صداشم در نمیومد؟»‬
‫«اون انتخاب کرد که همراه اون بمیره‪»...‬‬
‫«چرا آخه اسم این قهرمان توی هیچ داستانی نیست؟حیفه واقعا!»‬
‫« همیشه همینطوره‪...‬در مقایسه با شوالیه ها و قهرمانا‪...‬مردم ترجیح میدن داستان قاتل های‬
‫سریالی رو واسه هم تعریف کنن!»‬
‫جین لینگ اینطور تحلیل کرد‪«:‬وقتی مرده ای حاضر نیست به دنیای بعدی بره‪،‬معموال موضوع‬
‫اینه که یه آرزوی تحقق نیافته داره یا کاری داره که تمومش نکرده‪ ...‬وقتی اون دو تا با بدن های‬
‫ناقصشون حاضر به حرکت نیستن‪،‬معموال بخاطر اینکه بخش هایی از بدنشون رو نتونستن پیدا‬
‫کنن‪.‬دلیل پشت تسخیر های اون هم حتما همینه!»‬
‫با وجود دست و پا گیر بودن‪،‬یافتن چیزی که شخصی دهه هاست بدنبال آن میگردد کاری سخت‬
‫بود چه برسد به زبان یک شخص‪.‬الن جینگ یی که اصوال شنونده خوبی برای هر داستانی بود با‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫احترام گفت‪ «:‬پس باید هر چی سریعتر زبونش رو پیدا کنیم‪...‬واسه اینکه بسوزونیمش و کمکش‬
‫کنیم بتونه به دنیای بعدی بره!»‬
‫بچه ها که خودشان را آماده کار میکردند از جا پریدند‪«:‬باشه‪ ....‬ما چطور میتونیم بزاریم همچین‬
‫قهرمانی جسدش ناقص بمونه؟»‬
‫« ما باید همه جا رو بگردیم از قبرهای غرب شهر گرفته تا اقامتگاه بای‪،‬حتی اون خونه قدیمی که‬
‫دست قالبدار توش زندگی میکرده – هیچ جایی رو نباید جا بندازیم !!»‬
‫پسرها با انگیزه فراوان به طرف در رفتند‪.‬پیش از اینکه خارج شوند جین لینگ برگشت و نگاهی‬
‫به وی ووشیان انداخت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬چی شده؟»‬
‫آن موقع وقتی شاگردان همه با هم بحث میکردند وی ووشیان هیچ چیزی نگفت تا نظراتشان را‬
‫تایید یا حتی ردشان کند‪.‬بهمین دلیل جین لینگ کمی مضطرب شده و احساس میکرد شاید یک‬
‫جای کار را اشتباه کرده باشند اما بعد از کمی فکر احساس کرد چیزی را از قلم نینداخته اند و پاسخ‬
‫داد‪«:‬هیچی!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬خب پس برو همه جا رو بگرد و صبور باش!»‬
‫و بدین شکل جین لینگ هم بدنبال بقیه رفت‪.‬‬
‫تنه ا چند روز بعد بود که فهمید منظور وی ووشیان از اینکه به او توصیه کرده بود صبور باشد‬
‫چیست‪.‬‬
‫پیش از اینها آنان قالب آهنی را به واسطه راهنمایی هایی که وی ووشیان به الن سیژویی کرده‬
‫بود در عرض یک ساعت یافته بودند اما این بار‪،‬وی ووشیان به آنها کمک نمیکرد که زبان را هم‬
‫پیدا کنند و گذاشته بود تا به تنهایی این مساله را حل کنند‪.‬آنها پنج روز تمام در حال جستجو‬
‫بودند‪.‬‬
‫وقتی الن سیژویی درحالی که به هوا پرید چیزی در دست داشت‪.‬گروه دیگر از شدت خستگی در‬
‫حال جان دادن بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫با اینکه دائم میان قبرها رفته و لباسهایشان را پر از خاک شده و بوی گند گرفته بود ولی هنوز‬
‫اشتیاق خود را حفظ کرده بودند‪.‬البته این اشتیاق زمانی دوباره اوج گرفت که وی ووشیان با‬
‫صمیمیت حقیقتی را به آنها گفت که کار برجسته ای کرده اند و بدون کمک هیچ کس دیگری‬
‫طی ‪ 5‬روز آن را یافته اند زیرا برخی تهذیبگران نیمی از ماه یا ده روز را جستجو میکنند و با نیافتن‬
‫آنچه میخواستند دست از تالش بر میداشتند‪.‬‬
‫گروه دور آن زبان وحشی جمع شده بودند‪.‬زبان سرشار از نیروی شوم بود و رنگش هم به سیاهی‬
‫میزد‪.‬جدای از تاریکی‪،‬دست زدن به آن سخت بود و نیروی تاریکش از آن فوران میکرد‪.‬خیلی‬
‫سخت میشد آن را تکه ای از بدن یک انسان دانست‪.‬اگر بخاطر این نیروهای شوم نبود خیلی وقت‬
‫پیش باید از میان میرفت‪.‬‬
‫پس از مدتی جنگیری آنها زبان را سوزاندند‪.‬بنظر میرسید آن موقع بود که همه چیز پایان یافت‪.‬‬
‫با آنهمه اتفاقی که رخ داده بود‪.‬باید همه چیز به پایان میرسید‪.‬و جین لینگ کم و بیش از این شکار‬
‫شبانه راضی بود ولی پیش از آنکه آن رضایت دو روز بیشتر دوام بیاورد رئیس قبیله بای یکبار‬
‫دیگر به برج ماهی طالیی رفت‪.‬‬
‫آن اتفاق اینطور رخ داد‪.....‬وقتی آنها زبان قهرمان را سوزاندند تا دو روز همه چیز در امن و امان‬
‫بود هرچند این آرامش تنها دو روز طول ک شید‪.‬شب سوم صداهای عجیبی از اتاق سفید به گوش‬
‫رسید و هر روز وحشیانه تر از قبل شد‪.‬تا اینکه در شب پنجم‪،‬همه اقامتگاه بای را بیخواب نمود‪.....‬‬
‫این بار با خشم و غضبی ترسناک تر از قبل شروع کرده و نه صدای بریدن گوش کسی شنیده‬
‫میشد و نه خفه کردن او بلکه صدای یک شخص به گوش میرسید!! با توجه به توضیحات رئیس‬
‫قبیله بای‪،‬صدا جوری خشن و گرفته به نظر میرسید انگار شخصی زبانش سفت شده و سالها از‬
‫آن استفاده نکرده باشد‪.‬هیچ کسی نمیتوانست معنای سخنان او را بشنود اما صدای فریاد های یک‬
‫مرد را میشد بوضوح شنید‪.‬‬
‫او پس از فریاد کشیدن با بیچ ارگی می گریست‪.‬صدای گریه اول ضعیف بوده اما به مرور بلند تر‬
‫شده بود‪.‬در انتها ناله هایی بلند از گلویش برخاسته بود درحالیکه همزمان صدای ریختن خون هم‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شنیده میشد نه فقط مردم اقامتگاه بای بلکه کسانی که تا سه بلوک آنورتر زندگی میکردند هم‬
‫میتوانستند صدا را بشنوند‪.‬چنان که مهره های کمر عابران آن منطقه از ترس تیر کشیده بود‪.‬‬
‫جین لینگ اخمی کرد‪.‬آن زمان پایان سال بود و او یک عالمه کار داشت و نمیتوانست شخصا با‬
‫این مشکل رو در رو شود‪.‬در نتیجه چند تن از شاگردان را برای بررسی موضوع فرستاد‪.‬آنها گزارش‬
‫دادند غیر از فریادهای گوشخراش و ترسناک هیچ ضرر دیگری به کسی نرسیده است‪.‬‬
‫غیر از اینکه همسایگان بخاطر این صداها شدیدا اذیت هستند‪.‬‬
‫الن سیژویی با در دست داشتن یادداشت های مربوط به شکار شبانه این موضوع را با وی ووشیان‬
‫و الن وانگجی در میان نهاد‪.‬وی ووشیان وقتی موضوع را شنید از روی میز الن وانگجی یک‬
‫کلوچه برداشت و خورد‪«:‬اوه اصال جای نگرانی نیست!»‬
‫الن سیژویی گفت‪ «:‬جای نگرانی نیست‪...‬؟ با اینکه اینقدر بلند بلند جیغ میزنه؟از لحاظ تئوری‬
‫رویای اون عملی شده و حاال باید روحش میرفت‪».‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬درسته‪،‬یه روح وقتی به آرزوش برسه حتما میره‪...‬ولی احیانا پیش خودش فکر‬
‫نکردی شاید آرزوی اصلی اون قهرمان این نبود که زبونش پیدا بشه بلکه این بوده که بتونه از نو‬
‫زنده بشه؟»‬
‫این بار الن جینگ یی که موفق به کسب نمره«جیا»شده بود بخاطر این موضوع چنان خوشحال‬
‫بود که در گوشه اتاق ایستاده و میخواست بگرید زیرا دیگر مجبور نبود از نو یادداشت ها را رونویسی‬
‫کند‪.‬با اینحال جلوی خودش را نتوانست بگیرد و بمیان حرفشان پرید‪«:‬حاال چی میشه؟ قراره هر‬
‫شب اونقدر جیغ و داد کنه تا دیگه کسی نتونه بخوابه؟»‬
‫در نهایت شگفتی وی ووشیان سرش را تکان داد‪«:‬دقیقا!»‬
‫الن سیژویی با حیرت گفت‪«:‬ارشد وی‪،‬چرا باید اینطوری باشه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اون موقع شماها اینطوری نتیجه گرفتین که این آقای قهرمان نمیخواد به‬
‫آدمای بیگناه آسیب بزنه برای همین بود که با اینکه داشت شکنجه میشد عقب کشیده بود و با‬
‫همه رنجی که میکشید صداشم در نمیومد درسته؟»‬
‫الن سیژویی راست نشست‪«:‬بله مگه غیر از این بود؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب این اشتباه نیست ولی بزار یه سوالی بپرسم‪...‬اگه یه قاتل سریالی یه چاقو‬
‫بگیره و صورتت رو خط خطی کنه‪،‬خونت رو بریزه و گلوت رو فشار بده‪،‬زبونت رو بکشه بیرون‬
‫‪...‬چقدر میتونه ترسناک باشه؟ تو می ترسی؟ سعی میکنی گریه کنی؟»‬
‫الن جین گ یی کمی فکر کرد بعد پیش از پاسخ گفتن با رنگی پریده و چهره ای درهم گفت‪«:‬کمک‬
‫میخوام!»‬
‫هرچند الن سیژویی با چهره ای جدی گفت‪«:‬توی قوانین مکتب نوشته شده که وقتی کسی توی‬
‫خطر میفته‪»...‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬از سوال طفره نرو سیژویی‪...‬پرسیدم می ترسی یا نه‪...‬همینو بگو نمیتونی؟»‬
‫الن سیژویی خجالت کشید و حاال صاف تر ایستاده بود‪«:‬من‪»--‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو؟»‬
‫الن سیژویی با نهایت صداقت جواب داد‪«:‬نمیتونم بگم که نمیترسم‪...‬اهم‪»...‬‬
‫او بعد از این پاسخ‪،‬نگاهی پر از اضطراب به الن وانگجی انداخت‪.‬وی ووشیان بشدت می‬
‫خندید‪«:‬چرا اینقدر خجالت میکشی ؟ خب همه آدما وقتی درد دارن و ترسیدن‪،‬وحشت میکنن‪،‬از‬
‫یکی میخوان کمکشون کنه‪ ...‬میخوان جیغ بزنن‪،‬داد بزنن و گریه کنن—مگه همین چیزا نیست‬
‫که باعث میشه ما انسان باشیم؟ بگو آره یا نه‪...‬؟هانگوانگ جون سیژویی رو نگاه کن—اون‬
‫میترسه مجازاتش کنی واسه همین داره دزدکی نگاهت میکنه ‪...‬یاال بگو آره‪...‬اگه بگی آره یعنی‬
‫با نظر من موافقی و قرار نیست مجازاتش کنی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او به آرامی ضربه ای به شکم الن وانگجی زد که در حال خواندن یادداشت ها بود و باعث شد‬
‫راست بنشیند‪.‬الن وانگجی بدون تغییر دادن حالت چهره اش گفت‪«:‬آره!»‬
‫او پس از گفتن این حرف‪،‬دستش را دور کمر وی ووشیان نهاده و او را سر جای خود قفل نمود تا‬
‫بیش از اینها شیطنت نکند‪.‬و بعد به نمره دادن و روخوانی یادداشت ها ادامه داد‪.‬‬
‫صورت الن سیژویی کامال سرخ شده بود‪.‬‬
‫وی ووشیان کمی تقال کرد اما نتوانست از آغوش او در بیاید پس در همان حالت به سخنرانی‬
‫برای الن سیژویی ادامه داد‪«:‬و اینکه صدای داد و فریادش رو نگهداشته بود ازش یه قهرمان‬
‫میساخت منتها این کارش خالف طبیعت انسان هاست‪».‬‬
‫الن سیژویی تمام تالش خود را میکرد که از نگاه به حالت آنها اجتناب کند‪.‬او کمی فکر کرده و‬
‫هنوز برای آن مرد دلسوزی میکرد‪.‬وی ووشیان پرسید‪«:‬جین لینگ واسه این قضیه مضطربه؟»‬
‫الن جینگ یی گفت‪«:‬بله‪،‬بانوی جوا‪-‬اوهوم‪....‬ارباب جین هم نمیدونن کجای کار اشتباه شده!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬پس اگه قضیه اینه ما چطوری باید با همچین شبحی رو در رو بشیم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ولش کنین بزارین جیغ بزنه!»‬
‫الن سیژویی گفت‪«:‬همینطوری بزاریم جیغ بزنه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره بعد یه مدتی که حس کرد کافیه‪،‬میزاره میره!»‬
‫الن سیژویی حاال دلش برای اهالی اقامتگاه بای میسوخت‪.‬‬
‫خوشبختانه با اینکه قهرمان داستان بی اندازه فریاد میکشید و می نالید اما آسیبی به کسی‬
‫نمیرساند‪.‬سر و صداهای اتاق سفید پس از چند ماه فروکش کرد‪.‬احتماال قهرمان حاال واقعا مرده‬
‫بود‪.‬او توانست فریادهایی را سر بدهد که پیش از مرگ نتوانسته بود و حاال با رضایت به زندگی‬
‫بعدی خود وارد میشد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تنها میشد برای افراد اقامتگاه بای دل سوزاند که برای مدتی حقیقتاً رنج کشیده بودند و نمیتوانستند‬
‫شبها بخوابند‪.‬اتاق سفید هنوز هم شهرت خود را حفظ کرده بود‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -125 -‬غنچه نیلوفر آبی‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫لنگرگاه نیلوفر‪--‬یونمنگ‬
‫بیرون عمارت شمشیرزنی‪،‬جیرجیرک های دشتی آواز تابستان سر داده بودند‪.‬در داخل‪،‬بشکلی دایره‬
‫وار گروهی انسان روی زمین قرار داشتند‪.‬‬
‫حدود دوازده پسر‪،‬درحالیکه باالتنه خود را در معرض نمایش گذاشته و روی تخته های چوبی تاالر‬
‫ولو شده بودند‪.‬گاه با سرعت بر جای خود غلت میزدند و ناله سر میدادند‪.‬‬
‫«خیلی‪»....‬‬
‫«‪....‬داغه!»‬
‫وی ووشیان چشمانش را بسته و با خود فکر میکرد کاش آنجا هم مانند مقر ابر سرد بود‪.‬‬
‫دمای چوبی که زیرش قرار داشت با دمای بدنش یکی شده و حاال او هم مجبور بود کمی جا به‬
‫جا شود‪.‬تصادفا جیانگ چنگ نیز همزمان جا به جا شد‪.‬بدنشان بهم برخورد و دستش روی پای او‬
‫قرار گرفت‪.‬وی ووشیان معترضانه گفت‪«:‬جیانگ چنگ‪،‬دستتو ببر اونور‪...‬عین آتیش میمونی!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬پاتو ببر اونور»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬دست از پا سبکتره‪...‬من جون ندارم پامو ببرم اونور پس تو دستت رو ببر‬
‫اونور‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ پاسخ داد‪«:‬دارم بهت هشدار میدم وی ووشیان‪،‬اینقدر زیاده روی نکن‪...‬خفه شو و‬
‫دیگه هیچی نگو‪...‬وقتی تو دهنت رو باز میکنی هوا خود به خود گرمتر میشه!»‬
‫شاگرد ششم بمیان مشاجره آنها پرید‪«:‬میشه اینقدر بحث نکنین؟ وقتی به جر و بحثای شما گوش‬
‫میدم بیشتر احساس گرما میکنم‪...‬بدجوری عرق کردم اَه!»‬
‫در آنطرف دستها و پاها با هم به هوا پریده بودند‪«:‬بکش کنار!!» ‪« ،‬اول خودت!» ‪« ،‬نه نه نه—‬
‫لطفا اول شما» ‪« ،‬نه خواهش میکنم اول خودت خفه خون بگیر!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫شیدی ها غرغر میکردند‪«:‬اگه مجبورین برین بیرون بجنگین!» ‪« ،‬لطفا هر دوتون تمومش کنین‬
‫میشه؟ خواهش میکنیم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬شنیدی؟ دارن بهت میگن برو‪ ...‬پای منو ول کن‪...‬دارین میشکنینش قربان!»‬
‫رگهای پیشانی جیانگ چنگ بیرون زده بود‪«:‬اونا دارن میگن تو بری گمشی‪...‬اول دست منو ول‬
‫کن!!»‬
‫ناگهان از بیرون راهرو‪،‬صدای خش خش کشیده شدن لباس بلندی بر زمین شنیده شد‪.‬آندو مانند‬
‫برق دست و پای هم را رها کردند پرده بامبویی باال رفت و جیانگ یانلی درحالیکه داخل را نگاه‬
‫میکرد گفت‪«:‬اوه پس همه اینجا قایم شده بودین!»‬
‫همه به او درود فرستادند‪«:‬شیجیه» ‪« ،‬سالم ‪،‬شیجیه» برخی که خجالتی تر بودند به گوشه های‬
‫تاالر پناه بردند و سینه های خود را با دستهایشان پوشاندند‪.‬‬
‫جیانگ یانلی پرسید‪«:‬امروز تمرین شمشیرزنی ندارین؟ در رفتین هاه؟»‬
‫وی ووشیان با اعتراض گفت‪ «:‬امروز هوا بدجوری گرمه‪....‬زمین تمرین عین آتیش بود اگه میرفتیم‬
‫پوستمون کنده میشد‪...‬تو به کسی چیزی نگو شیجیه!»‬
‫جیانگ یانلی محتاطانه از سر تاپای او و جیانگ چنگ را بررسی کرد‪«:‬شما دو تا بازم داشتین دعوا‬
‫میکردین؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نه!»‬
‫جیانگ یانلی حاال وارد اتاق شده بود‪.‬او بشقابی در دست داشت‪«:‬پس این جای پای کیه رو سینه‬
‫آ‪-‬چنگ؟»‬
‫وی ووشیان وقتی درباره مدرک به جا مانده از خود شنید سرش را چرخاند تا وضعیت را ببیند‪.‬جای‬
‫پا دقیقا همانجا بود ولی در حقیقت اگر بیشتر به نبرد ادامه میدادند هم کسی اهمیت نمیداد‪.‬در‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دست جیانگ یانلی بشقاب بزرگی از برش های هندوانه قرار داشت‪.‬پسرها به هندوانه ها هجوم‬
‫بردند و همه هندوانه بدست روی زمین نشستند و به خوردن مشغول شدند‪.‬خیلی زود کوهی از‬
‫پوست هندوانه در بشقاب درست شد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ و وی ووشیان در هر کاری با هم رقابت میکردند حتی موقع خوردن هندوانه‪...‬آندو‬
‫چنان مانند خروس جنگی به جان هم می افتادند که دیگران را فراری میدادند و میدانی بزرگ‬
‫برای نبرد آنها خالی میشد‪.‬ابتدا وی ووشیان پیشنهاد مسابقه هندوانه خوری داد ولی بعد خود او‬
‫شدیدا به خنده افتاد‪.‬‬
‫جیانگ چنگ حواسش را خوب جمع کرد‪«:‬این دفعه میخوای چیکار کنی؟»‬
‫وی ووشیان یک تکه دیگر از هندوانه ها را برداشت‪«:‬هیچی ‪...‬اشتباه برداشت نکن! من نمیخوام‬
‫هیچ کاری بکنم‪ ...‬فقط یهو ذهنم رفت سمت یه نفر!!»‬
‫جیانگ چنگ پرسید‪«:‬کی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬واسه چی باید تو این لحظه به اون فکر کنی؟ نکنه یاد رونویسی قوانین‬
‫مکتبشون افتادی؟»‬
‫وی ووشیان دانه هندوانه ای را از دهان خود تف کرد‪«:‬فکر کردن بهش کیف میده‪....‬تو اصن‬
‫نمیدونی—اون خیلی سرگرم کننده اس‪...‬من بهش گفتم—غذای مکتب شما افتضاحه و ترجیح‬
‫میدم جای این غذا پوست هندونه پخته بخورم و بعدشم بهش گفتم اگه یه روز یوقت کردی بیا‬
‫لنگرگاه نیلوفر بهت خوش میگذره‪»....‬‬
‫پیش از اینکه بتواند حرفش را کامل کند جیانگ چنگ چنان او را زد که هندوانه اش افتاد‪«:‬خل‬
‫شدی؟ دعوتش کردی لنگرگاه نیلوفر—نکنه میخوای خودتو به کشتن بدی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا بهت برخورده حاال؟هندونه مو داشتی شوت میکردیا‪...‬من خواستم ادبمو‬
‫نشون بدم‪ ...‬معلومه که اون نمیاد‪...‬بینم تا حاال شنیدی اون تنهایی پاشه بره جایی واسه‬
‫خوشگذرونی؟»‬
‫جیانگ چنگ با چهره ای سفت و سخت گفت‪«:‬بزار یه چیزی رو واست روشن کنم‪...‬من هیچ وقت‬
‫نمیخوام اون بیاد اینجا‪ ...‬دیگه دعوتش نکن!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیدونستم اینقدر ازش متنفری!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬من با خود الن وانگجی مشکلی ندارم ولی اگه اون پاشه بیاد حتما مامانم باز‬
‫یه چیزی میگه و مارو با هم مقایسه میکنه تو هم نمیتونی قسر در بری‪»....‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اصن نگران نباش‪،‬اگه اون بیادم نیازی به ترسیدن نیست‪...‬اگرم اومدش میتونی‬
‫به عمو جیانگ بگی اونو بفرسته پیش من بخوابه منم سر یه ماه نشده کاری میکنم بزنه به کوه!»‬
‫جیانگ چنگ خرناسی کشید‪ «:‬تو میخوای یه ماه باهاش بخوابی؟ من که میگم یه هفته نشده‬
‫جسدو توی تختخواب پیدا میکنیم!»‬
‫وی ووشیان که اصال نگران نبود گفت‪«:‬من از اون باید بترسم؟ اگه بخوایم با هم بجنگیم اون‬
‫عمرا بتونه منو شکست بده!»‬
‫بقیه او را تشویق میکردند و جیانگ چنگ پوست کلفتی و پرویی او را مسخره میکرد هرچند‬
‫میدانست که وی ووشیان الف نمیزند‪.‬جیانگ یانلی میان آندو نشست‪«:‬دارین درباره کی حرف‬
‫میزنین؟ توی گوسو دوست پیدا کردین؟»‬
‫وی ووشیان با شادی جواب داد‪«:‬بله!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬و تو چه دوست بی شرم و حیایی هستی‪...‬برو به الن وانگجی بگو میخواد‬
‫دوستت باشه یا نه؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬ببر صداتو‪...‬اگر اون نخواد دوست من باشه اونقدر اذیتش میکنم تا راضی‬
‫بشه»بعد رویش را بطرف جیانگ یانلی برگرداند‪«:‬شیجیه تو الن وانگجی رو میشناسی؟»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪ «:‬میشناسمش‪...‬اون دومین ارباب زاده خاندان النه که مشهوره به جذابی و با‬
‫استعدادی‪....‬درسته؟ واقعا اینقدر که میگن جذاب و خوش قیافه اس؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معلومه!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬اندازه تو؟»‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرد و گفت‪«:‬شاید یه ذره از من جذاب تر باشه!»‬
‫او داشت با انگشتانش آن یک ذره را نشان میداد‪.‬جیانگ یانلی بشقاب را برداشته و لبخند زد‪«:‬پس‬
‫باید خیلی پسر جذابی باشه‪...‬خیلی عالیه که تونستی دوست پیدا کنی‪...‬بعدا هر وقت بیکار بودین‬
‫میتونین برین دیدن همدیگه!»‬
‫جیانگ چنگ با شنیدن این حرف هندوانه ای را که در دهان داشت تف کرد‪ .‬وی ووشیان دست‬
‫خود را تکان داد‪«:‬بی خیال‪،‬بی خیال‪...‬اون تو خونه اش فقط غذاهای بدمزه و یه عالمه کتاب قانون‬
‫داره‪...‬من دیگه عمرا برم اونجا!»‬
‫جیانگ یانلی گفت‪«:‬خب میتونی اونو بگی بیاد اینجا‪...‬فرصت خیلی خوبیه‪...‬چرا دوستت رو دعوت‬
‫نمیکنی پاشه بیاد لنگرگاه نیلوفر سر بزنه بهت؟»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬به چرت و پرتای این گوش نده خواهر‪...‬اون توی گوسو خیلی اذیت‬
‫میکرد‪...‬الن وانگجی مغز خر نخورده با این بیاد خونه ما!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬منظورت چیه؟ اون حتما میاد!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬برخیز بدبخت‪...‬الن وانگجی بهت گفت برو گمشو‪،‬کر بودی؟ هنوز اونو‬
‫یادته؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪ «:‬تو چی میدونی آخه؟ اون ظاهرا به من گفت برو گمشو‪...‬میدونم که تو دلش‬
‫بدجوری میخواد بیاد یونمنگ باهم خوش بگذرونیم‪...‬مطمئنم عاشقه اینه که بیاد!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬میدونم این سوال تکراری رو هر روز می پرسم ولی—اینهمه اعتماد به سقفو‬
‫از کجات میاری؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اینقدر بهش فکر نکن من اگه جای تو بودم و یه سوال اینهمه سال وقتمو‬
‫میگرفت و به جواب نمیرسید ولش میکردم دیگه!»‬
‫جیانگ چنگ سرش را تکان داد‪.‬درست موقعی که میخواست پوست هندوانه را بر زمین بیندازد‬
‫صدای نزدیک شدن قدم هایی خشمگین به گوشش رسید‪.‬صدایی گزنده را از دور دست‬
‫شنیدند‪«:‬من مونده بودم همه با هم کجا غیبشون زده‪،‬فکرشو میکردم‪»....‬‬
‫حالت چهره همه پسرها تغییر کرد‪.‬سریع از پشت پرده ها بیرون زدند و همزمان بانو یو بسمت‬
‫انتهای تاالر راهش را کج کرد‪.‬لباس بنفشش در هوا می چرخید‪.‬در چهره اش جدیت خاصی آشکار‬
‫بود او که برهنگی پسرها را دید بیشتر چهره در هم کشید بعد ابروهایشش را باال برد‪.‬‬
‫پسرها در دل می اندیشیدند‪ :‬اوه نه!! همه با ترس چرخیده و پا به فرار گذاشتند‪..‬بانو یو با دیدن‬
‫آنها همه چیز را فهمید و با خشم گفت‪«:‬جیانگ چنگ! برو لباس بپوش‪....‬هیچ فرقی با وحشیا‬
‫نداری‪ .....‬اگه مردم تو رو ببینن درباره من چی فکر میکنن؟»‬
‫باالتنه لباس جیانگ چنگ در میان کمرش جمع شده بود‪.‬با شنیدن توبیخ های مادرش‪،‬با عجله‬
‫لباس را روی سرش کشید‪.‬بانو یو دوباره زبان به سرزنش گشود‪«:‬شما پسرا‪...‬نمیبینین آ‪-‬لی‬
‫اینجاست؟ کی بهتون اجازه داده جلوی یه دختر اینطوری لباس بپوشین؟»‬
‫البته احتیاجی نبود به این فکر کند که چه کسی گروه را رهبری کرده بهمین دلیل جمله بعدی‬
‫بانو یو بوضوح مشخص بود‪«:‬وی یینگ! تو میخوای بمیری؟»‬
‫وی ووشیان فریاد زد‪«:‬متاسفم! نمیدونستم شیجیه هم میاد اینجا‪...‬االن لباسمو پیدا میکنم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بانو یو خشمگین تر شد‪«:‬چطور جرات میکنی در بری؟ همین االن برگرد اینجا و زانو برن!» او در‬
‫حین گفتن این حرف شالقش را هم رها کرد‪.‬وی ووشیان احساس کرد دردی در کمرش پیچید و‬
‫با صدای بلندی گفت‪«:‬اوخ!» و بعد تقریبا بر زمین افتاد ولی کامال ناگهان صدای کسی در گوش‬
‫بانو یو پیچید‪«:‬مامان‪،‬میخوای هندونه بخوری؟»‬
‫جیانگ یانلی از ناکجا ظاهر شده و حواس بانو یو را پرت کرد‪.‬با این وقفه همه پسرها شبیه دود به‬
‫هوا رفته وناپدید شدند‪.‬بانو یو آنقدر عصبانی بود که بطرف جیانگ یانلی برگشت و گونه اش را‬
‫کشید‪«:‬بخور بخور بخور‪---‬تنها کاری که میکنی خوردنه!»‬
‫جیانگ یانلی که از این نیشگون اشکش درآمده بود گفت‪«:‬مامان‪،‬آ‪-‬شیان و بقیه بخاطر گرما اینجا‬
‫قایم شده بودن‪...‬من خودم پاشدم اومدم اینجا‪...‬نباید اونا رو سرزنش کنی‪...‬تو‪...‬تو‪...‬هندونه میخوای؟‬
‫نمیدونم کی واسمون فرستادتشون ولی خیلی شیرینن‪...‬هندونه خوردن تو تابستون هم برای رفع‬
‫تشنگی خوبه هم آدم خنک میشه‪...‬االن یه کمی واست قاچ میکنم‪»....‬‬
‫بانو یو شدیدا خشمگین شده بود؛ از آنجایی که گرمای تابستان اوج گرفته او نیز دلش هندوانه‬
‫میخواست با اینهمه‪.....‬دیگ عصبانیتش جوشان تر بود‪.‬‬
‫از آن طرف گروه از دروازه ها خارج شدند و با عجله بسمت بیرون لنگرگاه رفتند و خودشان را‬
‫درون یک قایق پرت نمودند‪.‬بعد از مدتی که دیدند کسی بدنبالشان نیامده وی ووشیان نفس راحتی‬
‫کشید‪.‬قدرت بخرج داد و چندباری پارو زد‪.‬کمرش هنوز میسوخت بهمین دلیل پارو را به کس‬
‫دیگری سپرد‪،‬نشست و سوزش کمرش بیشتر شد‪«:‬واقعا انصاف نیست‪....‬هیچ کس لباس تنش نبود‬
‫ولی فقط من سرزنش شدم و کتک خوردم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چونکه تو وقتی لباس تنت نیست بیشتر به چشم میای و آدمو عصبی میکنی!»‬
‫وی ووشیان نگاهی به او انداخته و ناگهان پرید و به درون آب شیرجه زد‪.‬همانطور که انتظارش‬
‫میرفت بقیه هم پشت سرش بدرون آب پریدند در انتها فقط جیانگ چنگ بود که در قایق ماند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ که حس میکرد یک جای کار میلنگد گفت‪«:‬تو داری چه غلطی میکنی؟»‬
‫وی ووشیان به سمت دیگر قایق رفت و با قدرت ضربه ای به آن زد‪.‬قایق بخاطر شدت ضربه‬
‫بطرفی کج شد و در آخر چپ شد‪.‬وی ووشیان خندید و روی قایق پرید و چهار زانو نشست‪«:‬هنوزم‬
‫عصبی هستی جیانگ چنگ؟ یه چیزی بگو هوی هوی»‬
‫بعد از چند فریاد تنها چیزی که تحویل گرفت مقداری حباب روی آب بود‪.‬وی ووشیان صورت خود‬
‫را پاک کرد و با گیجی گفت‪«:‬چرا اینقدر طولش داد؟»‬
‫شاگرد ششم شناکنان به طرفش آمد و گفت‪«:‬خب شاید غرق شده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬امکان نداره!» درست زمانی که میخواست پایین برود و به جیانگ چنگ کمک‬
‫کند تا بیرون بیاید ناگهان از پشت سرش فریاد بلندی شنید‪.‬او نیز داد زد و کسی محکم او را به‬
‫درون آب کشید‪.‬قایق یکبار دیگر هم چرخید و در آب افتاد‪.‬جیانگ چنگ وقتی به درون آب افتاده‬
‫بود شناکنان به پشت سر وی ووشیان رفته و منتظر موقعیت مناسب ایستاده بود‪.‬‬
‫از آنجا که حمالت مخفیانه هردو موفقیت آمیز بود در دو سمت قایق با احتیاط بهم خیره شدند‪.‬بقیه‬
‫شاگردان شنا کنان در آب می چرخیدند و دور میشدند تا نمایش آنها را بهتر ببینند‪.‬وی ووشیان در‬
‫آنطرف قایق با خودنمایی گفت‪«:‬اون سالح چیه؟ پارو رو بزار زمین و بیا با دست خالی بجنگیم!»‬
‫جیانگ چنگ خرناسی کشید‪«:‬فکر کردی من احمقم؟ کافیه بندازمش تا تو برداریش!» او دائم پارو‬
‫را تکان میداد و وی ووشیان مجبور بود از حمالت پارویی او جاخالی دهد‪ .‬همه شاگردان او را‬
‫تشویق میکردند وی ووشیان چپ و راست زیر آب میرفت‪ .‬در آخر معترضانه گفت‪«:‬حاال کی میتونه‬
‫بگه من بی شرمم؟»‬
‫از همه طرف صداها بلند شده بود؟‪«:‬برادر بزرگ‪،‬باورم نمیشه تو داری این حرفا رو میزنی!!»‬
‫خیلی زود‪،‬جمعیت به جنگ آبی روی آوردند—از ضربه عدالت بر گیاه سمی گرفته تا پیچش‬
‫وحشیانه—وی ووشیان پیش از آنکه بتواند دوباره سوار قایق شود لگدی حواله جیانگ چنگ نمود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بعد آب دریاچه که به دهانش رفته بود را ریخت و دست خود را تکان داد‪«:‬بسه بسه بیا فعال جنگو‬
‫قطع کنیم!»‬
‫روی سر همه را جلبک و علفهای سب ز فراگرفته بود و هنوز آمادگی متارکه جنگ را نداشتند با‬
‫عجله گفتند‪ «:‬چرا تمومش کنیم؟ بیاین ادامه بدیم! بیاین ادامه بدیم! نکنه چون داری شکست‬
‫میخوری میخوای بهت رحم کنیم؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬من کی خواستم بهم رحم کنین؟ میتونیم بعدا بجنگیم‪...‬االن خیلی گشنمه‬
‫نمیتونم بجنگم‪...‬اول بریم یه چیزی بخوریم‪».‬‬
‫شاگرد ششم گفت‪«:‬پس یعنی االن برگردیم‪....‬؟ میتونیم قبل شام بازم هندونه بخوریم!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬اگه االن برگردین جز شالق هیچی گیرتون نمیاد!»‬
‫با این حال وی ووشیان فکری داشت او گفت‪«:‬برنمیگردیم‪....‬میریم دونه نیلوفر جمع کنیم!»‬
‫جیانگ چنگ با تمسخر گفت‪«:‬منظورت دزدیدنه دیگه؟»‬
‫وی ووشیان هم جواب داد‪«:‬نه که هر دفعه پولشو میدیم؟!!»‬
‫مکتب یونمنگ جیانگ به خاندان های آن ناحیه اهمیت زیادی میداد و اغلب بدون تقاضای هیچ‬
‫چیزی غول های آبی را جنگیری میکرد‪.‬حدود یک مایل دورتر‪،‬نه فقط دانه نیلوفر را مردم آن ناحیه‬
‫دریاچه را برای آنان گیاه نیلوفر کاشته بودند‪.‬هربار پسرهای مکتب بیرون میرفتند‪،‬هندوانه کسی را‬
‫میخوردند‪،‬مرغ کس دیگری را میگرفتند یا خرابکاری میکردند‪....‬جیانگ فنگیمان همیشه باید‬
‫کسانی را برای جبران خرابکاری های شاگردان میفرستاد‪.‬اینکه آنها همیشه به دزدیدن چیزها‬
‫اصرار داشتند از روی گستاخی یا وحشی بازی نبود بلکه پسرها به سرزنش شدن و خندیدن و لذت‬
‫بردن از زندگی شان به آن شیوه عادت کرده بودند‪.‬‬
‫گروه قایق را به پیش راند‪.‬پس از مدتی پارو زدن به دریاچه نیلوفری رسیدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫آب درون دریاچه به سبز میزد‪.‬برگها گاهی به اندازه بشقاب کوچک و گاه به اندازه چتر بزرگ بودند‬
‫الیه های بی پایان برگ روی هم ریخته بود‪.‬الیه های بیرونی کم پشت تر و پراکنده بودند و‬
‫سطح صافی را روی آب تشکیل میدادند‪.‬الیه های داخلی بلندتر و پرپشت بودند و میشد یک قایق‬
‫با آدمهای درونش را میان تراکم گلها پنهان کرد‪.‬در نگاه اول برگهای نیلوفری ژولیده و ناهموار‬
‫بودند و انگار کسی در میان آنها پنهان شده بود‪.‬‬
‫قایق کوچک لنگرگاه نیلوفر وارد این دنیای سبز شد‪.‬از همه جای نیلوفرها میشد غنچه های‬
‫نیلوفری چاق و خوشمزه ای که آویزان بودند را دید‪.‬یک نفر پارو میزد و دیگران دست به کار شده‬
‫بودند‪....‬غنچه های زیبا از شاخه های لطیف نیلوفری آویزان شده و رویشان تیغ هایی کوچک که‬
‫آسیبی به کسی نمیرساند وجود داشت‪.‬با فشار کوچکی میشد ساقه ها را شکست‪،‬آنها تمام پوسته‬
‫های بیرونی چسبیده به ساقه های محکمتر را شکستند‪.‬می توانستند از آنها برای وقتی باز میگشتند‬
‫استفاده کنند و اینها را در آب پرورش دهند‪.‬برخی میگفتند دانه های نیلوفر اینطور چند روزی‬
‫تازه تر میمانند‪.‬وی ووشیان این را تنها شنیده بود‪ .‬نمیدانست آیا درست هست یا نه اما با اعتماد‬
‫بنفس کامل این را به همه میگفت‪.‬‬
‫او چند ساقه را شکست و شروع به دانه کردن غنچه نمود بعد دانه های پوست کنده را به دهان‬
‫می انداخت‪.‬طعم شیرینش در دهان او می پیچید‪.‬او همچنان که دانه نیلوفر می جوید با پریشان‬
‫خیالی بدون اینکه حواسش باشد فکر خود را با صدای بلند گفت‪«:‬من بهت دونه نیلوفر میدم تو به‬
‫من چی میدی؟» جیانگ چنگ که صدایش را شنید گفت‪«:‬به کی چی میدی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬هاهاها‪ ...‬با تو نبودم!» موقعی که میخواست دانه نیلوفر را به صورت جیانگ‬
‫چنگ بزند متوجه چیزی شد ناگهان همه را به سکوت دعوت کرد‪«:‬دخلمون اومد‪...‬امروز پیرمرد‬
‫اینجاست!!»‬
‫منظورش از پیرمرد همان کسی بود که دانه های نیلوفر را در این منطقه میکاشت‪.‬وی ووشیان‬
‫دقیقا نمیدانست او چند سال دارد‪.‬فقط اینکه از دید او‪ ،‬جیانگ فنگمیان عمو محسوب میشد درنتیجه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هر کسی از او پیرتر بود را پیرمرد خطاب میکرد‪ .‬از روزی که وی ووشیان بیاد داشت این پیرمرد‬
‫در این منطقه کار میکرد‪.‬هر بار که در تابستان برای دزدیدن غنچه های نیلوفر به این منطقه می‬
‫آمد اگر دست پیرمرد به او میرسید حسابی کتک میخورد‪.‬وی ووشیان احساس میکرد این پیرمرد‬
‫تجسمی از یک گیاه نیلوفر بزرگ است زیرا حساب تمام غنچه و گلهایی که از دریاچه کم میشد‬
‫را داشت‪....‬همینطور حساب کتکهایی که وی ووشیان به این دلیل میخورد‪....‬وقتی در میان دریاچه‬
‫نیلوفر حرکت میکردند تیرک های بامبویی بهتر از پارو عمل مینمودند و هر ضربه شان بخوبی بر‬
‫تن فرد می نشست‪.‬‬
‫چند پسر دیگر که تجربه کتک خوردن را داشتند با صدای آرامی گفتند«باید فرار کنیم‪...‬فرار کنیم!»‬
‫آنها پا رو را گرفته و برای فرار دست به کار شدند‪.‬آنها به زحمت از دریاچه خارج شدند و باع وجدان‬
‫پشت سر خود را نگاه کردند‪.‬پیرمرد درون قایقش الیه های درهم تنیده برگ را بیرون میکشید و‬
‫روی هم جمع مینمود‪ .‬وی ووشیان سر خود را کج کرده و با شگفتی گفت‪«:‬چقدر عجیب!»‬
‫جیانگ چنگ برخاست‪«:‬چرا قایق داره اینقدر سریع حرکت میکنه؟»‬
‫همه نگاه کردند‪.‬پیرمرد پشتش به آنها بود و داشت تک تک دانه ها را میشمرد‪.‬تیرک بامبویی در‬
‫یک طرف قایقش قرار داشت و قایق با سرعت و استحکام زیادی پیش میرفت حتی نسبت به‬
‫قایق پسرها سریعتر بود‪.‬‬
‫قایق ها بهم نزدیکتر شدند همه باالخره توانستند ببینند زیر قایق پیرمرد یک سایه سفید در حال‬
‫شنا کردن است‪.‬‬
‫وی ووشیان سرش را برگرداند و انگشت خود را روی لب نهاده و به همه هشدار داد تا حرکتی‬
‫نکنند که پیرمرد هراسان شود یا غول آبی بگریزد‪.‬جیانگ چنگ سر خود را تکان داد‪.‬قایق آنها‬
‫امواجی بی صدا ایجاد میکرد و تقریبا داشتند به سکون میرسیدند وقتی دو قایق ده پا با هم فاصله‬
‫داشتند یک دست خاکستری از زیر آب بیرون آمد درحالیکه آب از دست چکه میکرد یکی از ساقه‬
‫های نیلوفر که پیرمرد روی قایق گذاشته بود را قاپید و دوباره به زیر آب رفت‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫چند لحظه بعد پوست چند دانه نیلوفر را روی سطح آب دیدند‪.‬پسرها که شوکه شده بودند‬
‫گفتند‪«:‬یعنی غوالی آبی هم غنچه نیلوفر میدزدن؟؟»‬
‫پیرمرد باالخره متوجه شد کسانی از پشت سر مخفیانه او را تحت نظر دارند درحالیکه یک غنچه‬
‫نیلوفری چاق و چله را در یک دست گرفته و چوب بامویی را در دست دیگر‪ ،‬چرخید‪.‬با این حرکت‬
‫غول آبی حواسش جمع شد‪.‬با یک حرکت سایه سفید ناپدید شد‪.‬پسرها گفتند‪«:‬برگرد اینجا!»‬
‫وی ووشیان به درون آب شیرجه زد و خیلی زود با چیزی که در دست داشت بیرون‬
‫آمد‪«:‬گرفتمش!»‬
‫یک غول آبی کوچک در دستش آویزان بود‪.‬بنظر میرسید این غول آبی بیشتر از ‪ 13‬سال نداشته‬
‫باشد‪...‬ترسیده بود و خودش را کامل جمع کرده بود‪.‬‬
‫ناگهان پیرمرد تیرک بامبویی خود را به حرکت درآورد‪«:‬باز دارین خرابکارین میکنین؟»‬
‫وی ووشیان از قبل یک ضربه شالق را نوش جان کرده بود حاال یک ضربه دیگر هم خورد داد‬
‫زد و دستانش شل شدند‪.‬جیانگ چنگ با خشم گفت‪«:‬درست حرف بزن‪...‬واسه چی این بدبختو‬
‫میزنی؟ پیرمرد ناشکر!»‬
‫وی ووشیان با عجله گفت‪«:‬من خوبم من خوبم‪...‬پیر—آقا‪ ..‬درست نگاه کن ما غول نیستیم این‬
‫یکی غوله!!»‬
‫پیرمرد گفت‪«:‬چرت نگو‪،‬درسته پیرم ولی کور که نیستم ‪...‬یاال ولش کن‪»...‬‬
‫وی ووشیان از جا پرید‪.‬غول آبی که در دستان او اسیر بود‪،‬دستهای خود را به هم چسباند‪،‬چشمهای‬
‫تیره اش به شکلی رقت بار برق میزدند‪.‬ساقه نیلوفری که دزدیده بود را هنوز در دست داشت و با‬
‫بی میلی آن را رها کرد‪.‬پوسته آن شکافته شده و بنظر میرسید پیش از اینکه وی ووشیان او را‬
‫بگیرد چند باری غنچه را گاز زده است‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫جیانگ چنگ پیش خود می اندیشید که این پیرمرد حقیقتا دیوانه است‪.‬بعد به طرف وی ووشیان‬
‫رو کرد و گفت‪«:‬ولش نکن بیا با خودمون برش گردونیم!»‬
‫پیرمرد با شنیدن این سخن دوباره چوب بامبو را به حرکت درآورد وی ووشیان گفت‪«:‬باشه بابا‬
‫ولش میکنم ‪...‬تموم شد!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬نکن میگم اگه کسی رو بکشه چی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬بنظر نمیاد قصد خون و خونریزی داشته باشه واسه اینکه از این منطقه شنا‬
‫کنه و بره هم زیادی جوونه‪...‬بعدشم این اطراف نشنیدیم کسی مرده باشه احتماال این کسی رو‬
‫نکشته تا حاال!»‬
‫جیانگ چنگ گفت‪«:‬چون االن کسی رو نکشته دلیل نمیشه در آینده هم اینکارو نکنه‪»....‬‬
‫پیش از اینکه حرفش را تمام کند چوب بامبویی او را هدف گرفت‪.‬جیانگ چنگ هم یک ضربه‬
‫دریافت نمود و با خشم گفت‪ «:‬عقلتو از دست دادی پیرمرد؟ میدونی این یه غوله—نمیترسی که‬
‫بکشدت؟»‬
‫پیرمرد با خاطری جمع گفت‪«:‬چرا آدمی که به اندازه کافی زندگی کرده باید از یه غول آبی بترسه؟»‬
‫وی ووشیان میدانست نمیتواند از آنجا دورتر برود پس گفت‪«:‬دعوا نکنین‪...‬دعوا نکنین‪...‬ولش‬
‫میکنم!»‬
‫او غول آبی را رها کرد و غول دوباره با سرعت به زیر قایق پیرمرد رفت انگار که میترسید بیرون‬
‫بیاید‪.‬‬
‫وی ووشیان خیس آب وارد قایق شد‪.‬پیرمرد هم یک غنچه نیلوفر را گرفته و به درون آب پرتاب‬
‫کرد‪.‬غول آبی دیگر توجهی نشان نداد‪.‬پیرمرد بزرگترین غنچه را برداشت و به درون آب‬
‫انداخت‪.‬غنچه نیلوفری چند باری روی آب موج درست کرد ولی بعد یک پیشانی سفید از زیر آب‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بیرون آمد و مانند ماهی بزرگی غنچه را به دهان گرفته و به زیر آب رفت‪.‬خیلی زود سایه سفید‬
‫ظاهر شد‪.‬غول آبی دست ها و شانه هایش را نشان داد و در پشت قایق پیرمرد غنچه نیلوفر را می‬
‫جوید‪.‬‬
‫پسرها از دیدن این صحنه متعجب شده بودند‪.‬پیرمرد یک غنچه دیگر هم درون آب انداخت‪.‬وی‬
‫ووشیان چانه خود را لمس کرد‪ ،‬احساس عجیبی داشت‪«:‬چرا وقتی اون نیلوفراتو میدزده کاریش‬
‫نداری و خودت بهش غنچه نیلوفر میدی ولی وقتی ما اینکارو میکنیم کتکمون میزنی؟»‬
‫پیرمرد گفت‪«:‬اون کمکم میکنه قایق رو برونم چه اشکالی داره چند تا دونه نیلوفر بهش بدم؟ ولی‬
‫شماها چی؟ امروز چند تا غنچه دزدیدین؟»‬
‫پسرها شرمنده بودند و وی ووشیان از گوشه چشم نگاه میکرد‪.‬از آنجا که میدانست در قایق خود‬
‫چند غنچه نیلوفر پنهان کرده اند و ممکن است اوضاع خوب پیش نرود گفت‪«:‬بریم دیگه!!»‬

‫پیرمرد مانند طوفان بطرفشان هجوم آورد‪.‬پسرها که فکر میکردند هر لحظه چوب بامبویی بر‬
‫سرشان فرود خواهد آمد دیوانه وار پارو میزدند‪.‬دو قایق چندباری درون دریاچه نیلوفری دنبال هم‬
‫چرخیدند‪.‬قایق ها که نزدیک میشدند وی ووشیان چند ضربه نوش جان میکرد سپس متوجه شد‬
‫هدف اصلی بامبو کسی جز او نیست‪...‬او سر خود را پوشاند و فریاد زد‪«:‬خیلی کارت زشته! چرا فقط‬
‫منو میزنی؟ همش منو میزنه!»‬
‫شاگردی گفت‪«:‬تحمل کن برادر ارشد!همه چی به تو بستگی داره!»‬
‫جیانگ چنگ هم گفت‪«:‬آره تحمل کن!»‬
‫وی ووشیان تفی انداخت و گفت‪«:‬نه‪....‬دیگه تحمل نمیکنم!» او غنچه نیلوفری که چیده بود را از‬
‫درون قایق برداشت و بیرون پرتاب کرد‪«:‬بیا بگیر!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫غنچه ی بزرگ و با ضربه بر سطح آب افتاد‪.‬همانطور که انتظار داشت قایق پیرمرد متوقف شد‪.‬غول‬
‫آبی با طمع به آنطرف شنا کرد و غنچه را گرفت‪.‬‬
‫با استفاده از این فرصت قایق لنگرگاه نیلوفر با سرعت هر چه تمام تر از مهلکه گریخت‪.‬‬
‫وقتی بازگشتند یکی از شاگردان پرسید‪«:‬برادر ارشد‪،‬غوالی آبی میتونن مزه چیزیو حس کنن؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬معموال که نمیتونن‪...‬ولی میگم احتماال این یکی‪....‬شاید‪....‬شاید‬
‫‪....‬آه‪.....‬آچو‪».....‬‬
‫خورشید غروب کرده و باد سردی می وزید‪ .‬وی ووشیان عطسه کرد و صورت خود را مالید‪«:‬شاید‬
‫قبل مرگش نتونسته هیچ دونه نیلوفری بخوره و وقتی داشته دزدکی دونه نیلوفر میدزدیده تو‬
‫دریاچه غرق شده و خب‪....‬آه‪....‬آه‪»....‬‬
‫جیانگ چنگ گفت‪ «:‬و بخاطر آرزوی پیش از مرگشه که االن غنچه های نیلوفرو میخوره‪...‬پس‬
‫این حس بوجود میاد که داره به آرزوش میرسه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوهوه‪....‬درسته!»‬
‫احساس میکرد کمرش پر شده از زخم های کهنه و جدید و این سوال بی جواب هنوز در ذهنش‬
‫می چرخید‪«:‬چطور میشه اینقدر بی انصافی؟چرا هر وقت اتفاقی میفته همه کتکا رو من میخورم؟»‬
‫یکی از شاگردان جواب داد‪«:‬شاید چون خیلی جذابی؟!»‬
‫دیگری گفت‪«:‬سطح تهذیبگریت باالست؟»‬
‫یکی دیگر گفت‪«:‬وقتی لباس تنت نیست گزینه بهتری واسه کتک خوردنی؟!»‬
‫همه تایید کردند و وی ووشیان گفت‪«:‬بچه ها ممنونم از تعریف هاتون‪...‬خیلی هیجان زده ام‬
‫کردین االن حس میکنم مو به تنم سیخ شده!»‬
‫شاگرد گفت‪ «:‬قابلتو نداشت‪....‬برادر ارشد‪،‬تو هر دفعه ازمون حفاظت میکنی‪...‬بیشتر از اینا الیقته!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬اوه؟ بیشتر لیاقت دارم؟ خب بازم تعریف کنین بینم!!»‬
‫جیانگ چنگ که دیگر نمیتوانست این وضع را تحمل کند گفت‪«:‬خفه شین!اگه همینطوری ادامه‬
‫بدین میزنم قایقو سوراخ میکنم تا همه با هم بمیریم!»‬
‫آنها در حال عبور از مسیری کشتزاری بودند‪.‬درون مزرعه ها چندین زن کشاورز ریزاندام درحال‬
‫کار بودند‪.‬وقتی چشمشان به قایق افتاد به کنار زمین آمده و از دور با صدای بلند به آنها خوشامد‬
‫میگفتند‪«:‬هی!»‬
‫پسرها نیز همزمان به وی ووشیان اشاره کرد و گفت‪«:‬برادر ارشد‪،‬دارن تو رو صدا میکنن‪...‬دارن تو‬
‫رو صدا میکنن!»‬
‫وی ووشیان با دقت نگاه کرد‪.‬آنها وقتی وی ووشیان گروه را رهبری میکرد با او رودر رو شده‬
‫بودند‪،‬بالفاصله حالت وی ووشیان تغییر کرد‪،‬برخاست‪،‬دست خود را تکان داد و خنده کنان‬
‫گفت‪«:‬چه خبرا؟؟!!!»‬
‫قایق در آب جاری پیش میرفت‪.‬زنها از کناره آب قایق را دنبال میکردند و سخن میگفتند‪«:‬شما‬
‫پسرا بازم رفتین دونه نیلوفر بدزدین؟»‬
‫«بگین بینم چقدر کتک خوردین؟»‬
‫«ایندفعه دیگه چه خرابکاری کردین؟»‬
‫جیانگ چنگ وقتی این حرفها را شنید دلش میخواست وی ووشیان را با لگد از قایق به بیرون‬
‫پرتاب کند بعد با چهره ای پر از تنفر گفت‪«:‬شهرت تو حیثیت مکتب ما رو می بره!»‬
‫وی ووشیان با اعتراض گفت‪«:‬اگه گوش دادی گفتن <پسرا؟> ببخشیدا که همه ما با هم‬
‫بودیم‪....‬اگه آبروی من رفته شماها هم توش دخالت دارین!»‬
‫همانطور که آندو با هم بحث میکردند یکی از زنها گفت‪«:‬مزه اش خوب بود؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان جواب داد‪«:‬چی؟»‬


‫زن گفت‪«:‬اون هندونه هایی که واستون فرستادیم؟ مزه اش خوب بود؟»‬
‫وی ووشیان باالخره متوجه شد‪«:‬پس شما بهمون اون هندونه ها رو دادین؟ خیلی خوشمزه بود!!‬
‫چرا نیومدین داخل بشینین؟ الاقل یه چایی با هم میخوردیم!»‬
‫زن لبخند زنان گفت‪ «:‬وقتی ما اومدیم شماها اونجا نبودین واسه همین نتونستیم همدیگه رو‬
‫ببینیم‪...‬خوشحالم که هندونه ها رو دوست داشتین!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬ممنونم!»او چند غنچه نیلوفر از ته قایق بیرون کشید‪«:‬اینم چند تا غنچه‬
‫خوشمزه نیلوفر‪....‬دفعه بعدی حتما بیاین و تمرین کردن منو تماشا کنین!»‬
‫جیانگ چنگ خرناسی کشید‪«:‬کی هست که بخواد تمرین کردن تو رو ببینه اصن؟»‬
‫وی ووشیان غنچه های نیلوفر را به سمت ساحل پرت کرد فاصله شان بسیار از هم دور بود اما‬
‫ساقه های نیلوفر در دست زنها فرود آمدند‪.‬او چند تای دیگر هم برداشت و در دست جیانگ چنگ‬
‫چپاند و او را هل داد‪«:‬داری چیکار میکنی؟ منتظر چی وایسادی؟ یاال دیگه!!»‬
‫جیانگ چنگ آنها را به بغل گرفت‪«:‬واسه چی عجله کنم آخه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو هم هندونه خوردی باید لطف اونا رو جبران کنی دیگه؟ بیا بیا خجالت نکش!‬
‫پرت کن اینا رو ‪...‬پرت کن!!»‬
‫جیانگ چنگ دوباره خرناس کشید‪«:‬شوخیت گرفته؟ واسه چی باید خجالت بکشم؟» اگرچه این‬
‫حرف را زد ولی با اینکه همه شاگردان شروع به پرتاب غنچه های نیلوفر کردند او از جای خود‬
‫حرکت نکرد‪.‬وی ووشیان اصرار کنان گفت‪ «:‬بندازشون دیگه!! اگه االن اینکارو بکنی دفعه بعدی‬
‫میتونی ازشون بپرسی طعم دونه نیلوفرا چطور بوده و میتونی بازم باهاشون حرف بزنی!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫یکی از شاگردان که وحشت کرده بود گفت‪«:‬پس دلیلش اینه؟! عجب درسی‪....‬تو خیلی تو این‬
‫کارا خبره ای برادر ارشد!»‬
‫«میتونی بگی همیشه اینکارو روی قاعده اش انجام میده!»‬
‫«پسر بال‪.....‬هاهاهاهاهاها‪».....‬‬
‫جیانگ چنگ میخواست یکی از غنچه ها را بیندازد ولی وقتی احساس کرد چقدر شرم آور است‬
‫از این کار پشیمان شد‪.‬غنچه را پوست کند و خودش آن را خورد‪.‬‬
‫قایق به آرامی روی آب حرکت میکرد و یکی از زنها در لبه ساحل ایستاده و غنچه نیلوفر را که‬
‫پسرها از درون قایق برای آنها می فرستادند با قدمهای کوچکش جلوتر آمده و گرفت بعد خنده‬
‫کنان از آنجا رفت‪.‬وی ووشیان دست راست خود را باالی ابروها گرفته و محو منظره شد‪.‬در حین‬
‫خندیدن آه بلندی کشید‪.‬دیگران پرسیدند‪«:‬چی شده برادر ارشد؟» ‪« ،‬حاال که دخترا افتادن دنبالت‬
‫آه میکشی؟»‬
‫وی ووشیان پارو را چرخاند و روی شانه نهاد و خندید‪«:‬چیز خاصی نیست‪...‬داشتم به اون موقعی‬
‫فکر میکردم که کلی صداقت بخرج دادمو الن جانو دعوت کردم یونمنگ ولی اون خیلی راحت‬
‫منو رد کرد!!»‬
‫پسرها همه انگشتشان را باال گرفتند‪«:‬وایی پس الن وانگجی اینه؟!!!»‬
‫وی ووشیان هنوز روحیه خود را حفظ کرده بود و گفت‪«:‬خفه شین! یه روزی میارمش اینجا و با‬
‫لگد میندازمش تو قایق‪....‬می برمش غنچه نیلوفر میدزدیم‪....‬بعد میندازمش جلو که پیرمرده با چوب‬
‫بامبو بزندش‪...‬اونم میفته دنبالم‪....‬هاهاهاها‪».....‬‬
‫پس از اینکه مدتی خندید به جیانگ چنگ خیره شد که با صورتی آویزان در جلوی قایق نشسته‬
‫و دانه های نیلوفر را میخورد‪.‬لبخندش ناپدید شد و آه کشید‪«:‬آییی‪...‬این بچه درست شدنی نیست!»‬
‫جیانگ چنگ با اخم گفت‪«:‬مشکلش چیه بخوام تنهایی بخورمشون؟»‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬یه نگاهی به خودت بنداز جیانگ چنگ‪...‬ولش کن اصن‪...‬من هیچ امیدی بهت‬
‫ندارم‪...‬وایسا و تو کل زندگیت بشین تنهایی همه چی بخور!»‬
‫قایقی که برای دزدیدن غنچه نیلوفر رفته بود حاال به خانه باز میگشت‪........‬‬

‫⚜⚜⚜⚜⚜مقر ابر‬
‫خارج از منطقه کوهستان تابستان بشدت سوزان بود اما درون منطقه کوهستانی سرما و آرامش‬
‫حکمفرما بود‪.‬‬
‫در جلوی النشی‪،‬دو نفر ایستاده بودند‪.‬باد سردی وزید و لباسهایشان آرام در باد مالیم برقص درآمد‬
‫با اینحال آنها بی حرکت مانده بودند‪.‬‬
‫الن شیچن و الن وانگجی هر دو ایستاده بودند‪.........‬‬
‫وارونه‪....‬‬
‫هیچ کدام چیزی نمیگفتند‪.‬هر دو به حالت مراقبه گرفته بودند‪.‬تنها صدایی که از آنجا به گوش‬
‫میرسید صدای جریان آب و پرندگان بود‪.‬کوچکترین صدایی از آنها شنیده نمیشد‪.‬لحظه ای بعد‬
‫ناگهان الن وانگجی گفت‪«:‬برادر!»‬
‫الن شیچن از حالت مدیتیشن خارج شد و با چشمانی آرام گفت‪«:‬بله؟»‬
‫الن وانگجی بعد از کمی سکوت پرسید‪«:‬تو هیچ وقت غنچه نیلوفر جمع کردی؟»‬
‫الن شیچن به او نگاه کرد و گفت‪....«:‬نه!»‬
‫اگر یکی از شاگردان مکتب گوسوالن میخواست دانه نیلوفر بخورد خودش برای جمع آوری غنچه‬
‫ها نمیرفت‪.‬الن وانگجی سر خود را کج و رو به پایین گرفته بود‪«:‬برادر میدونستی؟»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬چی رو؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی گفت‪ «:‬دونه های نیلوفری که با ساقه چیده شده باشن مزه شون بهتره!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬اوه؟ عجب چیزی‪...‬من تا حاال اینو نشنیده بودم‪....‬خب چرا همچین سوالی می‬
‫پرسی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هیچی‪....‬االن وقتشه‪....‬دست بعدی»‬
‫آندو جایگاه خود را از راست به چپ تغییر داده و دستهایشان را جا به جا کردند‪.‬حرکتشان‬
‫رسمی‪،‬محکم و بی صدا بود‪.‬‬
‫الن شیچن میخواست چیزی بپرسد اما ناگهان چشمش به چیز دیگری افتاد و لبخند‬
‫زد‪«:‬وانگجی‪،‬مهمون داری!»‬
‫لبه راهروی چوبی‪،‬یک خرگوش پشمالوی سفید آرام به پای چپ الن وانگجی آویزان شده و بینی‬
‫صورتی خود را به پایش می مالید‪.‬الن شیچن گفت‪ «:‬چطوری میتونه راهشو پیدا کنه تا اینجا‬
‫بیاد؟»‬
‫الن وانگجی به او گفت‪«:‬برگرد!»‬
‫با این حال خرگوش گوش نمیکرد‪.‬انتهای پیشانی بند الن وانگجی را به دهان گرفته و میکشید‬
‫انگار میخواست به این شکل الن وانگجی را با خود ببرد‪.‬الن شیچن به آرامی گفت‪«:‬خب شاید‬
‫میخواد همراهش بری؟!»‬
‫خرگوش نمیتوانست او را حرکت دهد پس در جای خود با خشم دوبار پرید‪.‬الن شیچن که حسابی‬
‫سرگرم شده بود گفت‪«:‬این همونه که خیلی شیطونه؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬خیلی زیاد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن گفت‪«:‬کال شیطنت داشتن به کسی آسیب نمیزنه‪....‬واقعا دوست داشتنیه‪...‬اگه درست‬
‫یادم باشه اینا دوتا بودن‪...‬این دو تا همیشه با همن مگه نه؟ چرا فقط این یکی اومده؟ نکنه اون‬
‫یکی مخالفه بیرون بازی کنن؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اونم میاد!»‬
‫همانطور که انتظارش میرفت کمی بعد یک خرگوش پشمالوی سفید دیگر به درون تاالر پرید‪.‬او‬
‫داشت دنبال دوستش میگشت‪.‬آن دو توپ برفی مدتی همدیگر را دنبال کردند‪.‬در انتها گوشه ای‬
‫نزدیک پای چپ الن وانگجی را یافته و همدیگر را در آغوش گرفته و آسوده ماندند‪.‬‬
‫خرگوش ها محکم بهم چسبیده بودند و با وجود وارونه بودن باز هم دیدن این صحنه زیبا و دل‬
‫انگیز بود‪....‬الن شیچن گفت‪«:‬اسماشون چیه؟»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد‪....‬انگار نمیخواست نامشان را بگوید یا اینکه میخواست بفهماند‬
‫نامی ندارند‪.‬هرچند الن شیچن گفت‪«:‬من شنیدم تو با فامیل صداشون میکنی!»‬
‫الن وانگجی ساکت بود و الن شیچن با صداقت گفت‪«:‬واقعا اسمای نازی دارن!»‬
‫ناگهان الن وانگجی دست خود را تغییر داد‪.‬الن شیچن گفت‪«:‬هنوز وقتش نشده که!»‬
‫الن وانگجی در سکوت دست خود را به حالت قبل بازگرداند‪.‬سی دقیقه بعد زمان به پایان رسید و‬
‫تمرین تمام شد‪.‬آندو یه یاشی برگشته و در آرامش نشستند‪.‬‬
‫یک خدمتکار برایشان میوه هایی سرد آورد تا عطش آنها بخاطر گرما را فرو بنشاند‪.‬هندوانه ای‬
‫قاچ شده کنارشان بود‪.‬هندوانه تکه تکه شده و در بشقابی از یشم نهاده شده و درخشش چشم‬
‫نوازی داشت‪.‬دو برادر روی حصیر زانو زدند‪.‬بعد از اینکه چند کلمه با هم رد و بدل کردند‪،‬درباره‬
‫فراگیری درسهای روز قبل گفتگو نمودند و باالخره شروع به خوردن هندوانه کردند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن شیچن تکه ای هندوانه به دهان گذاشت بعد دید الن وانگجی همانطور به بشقاب هندوانه‬
‫خیره مانده است پس او نیز بصورت غریزی متوقف شد‪.‬کمی بعد الن وانگجی به سخن درآمد و‬
‫گفت‪«:‬برادر!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬چی شده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬تا حاال پوست هندونه خوردی؟»‬
‫الن شیچن با شگفتی گفت‪«:‬مگه پوست هندونه رو هم میشه خورد؟»‬
‫بعد از لحظه ای سکوت‪،‬الن وانگجی جواب داد‪«:‬شنیدم با حرارت زیاد میشه پختش!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬خب شاید بشه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬شنیدم مزه خوبی داره!»‬
‫«من که تا حاال امتحان نکردم!»‬
‫«منم تا حاال نخوردم!»‬
‫«‪....‬هم‪ »...‬الن شیچن گفت‪ «:‬میخوای یکی بجات امتحان کنه مزه شو بگه؟»‬
‫الن وانگجی پس از کمی فکر با چهره ای جدی سر خود را تکان داد‪ .‬الن شیچن هم نفس راحتی‬
‫کشید‪.‬بنا به دالیلی احساس میکرد نیازی نیست بپرسد برادرش از کجا اینها را شنیده است‪!!!....‬‬
‫روز بعد‪،‬الن وانگجی تنهایی به پایین کوهستان رفت‪.‬‬
‫اینکه او تنها به پای کوه برود عجیب نبود بلکه رفتن به بازار چیز عجیبی بود‪.‬‬
‫مردم از همه طرف می آمدند و میرفتند‪.‬آنها معموال آدمای زیادی نمی دیدند چه درون مکتب چه‬
‫در زمین شکار‪.‬حتی در جلسات گفتگوی مکاتب هم همیشه جمعیت به شکلی منظم دسته بندی‬
‫میشدند و همه چیز اینطور درهم نبود‪.‬اصال جای تعجب نبود که در میان این شلوغی پای کسی‬
‫لگد شود یا کسی به ارابه ای برخورد کند‪.‬الن وانگجی هیچ وقت عالقه ای به برقراری رابطه‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فیزیکی با افراد نداشت‪.‬وقتی وضعیت را دید‪،‬در ابتدا کمی تردید کرد با اینهمه متوقف نشد‪.‬تصمیم‬
‫گرفت از کسی مسیر را بپرسد‪.‬هرچند بعد از کمی بررسی کسی را نیافت که بتواند از او سوال کند‪.‬‬
‫همان موقع بود که الن وانگجی فهمید نه تنها اون خوشش نمی آید به دیگران نزدیک شود بلکه‬
‫دیگران هم عالقه ای به نزدیک شدن به او نداشتند‪.‬‬
‫او نسبت به تمامی افراد حاضر در بازار بی اندازه متفاوت و خاص مینمود‪.‬حتی یک شمشیر هم‬
‫روش دوش داشت‪.‬دستفروشان‪،‬کشاورزان و عابران پیاده کم پیش می آمد ارباب های جوانی چون‬
‫او را از نزدیک ببینند با اینحال همه در بی توجهی به او از هم سبقت می گرفتند‪.‬برخی میترسیدند‬
‫او یکی از وارثان گس تاخ مکاتب باشد پس می ترسیدند بطور اتفاقی به او توهین کنند و از حالت‬
‫جدی چهره اش هراس داشتند‪ .‬حتی الن شیچن یکبار به شوخی گفته بود هیچ موجود زنده ای‬
‫نیست که چند متر از وانگجی فاصله نگیرد و بر جای خود منجمد نشود!!هر گاه الن وانگجی از‬
‫جایی میگذشت تنها زنان به او نگاه میکردند البته آنها هم به خودشان جرات نمیدادند به او خیره‬
‫شوند وانمود میکردند مشغول هستند ولی با سرهایی پایین دزدکی تماشایش میکردند و بعد که او‬
‫میرفت پشت سرش جمع شده و میخندیدند‪.‬‬
‫الن وانگجی مدتی همانطور راه رفت تا اینکه پیرزنی را دید که جلوی در خانه خود را جارو میزد‪.‬از‬
‫او پرسید‪«:‬می بخشید نزدیک ترین دریاچه نیلوفر نزدیک به اینجا کجاست؟»‬
‫بینایی پیرزن چندان خوب نبود و همه چیز را تار میدید‪ .‬او نفس نفس میزد و نمی توانست او را‬
‫درست ببیند‪«:‬از این راه دو سه مایل جلوتر برو‪...‬یه خونه ای هست که کلی نیلوفر کاشته!»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد‪«:‬ممنونم!»‬
‫پیرزن گفت‪ «:‬ارباب جوان‪،‬شبا به کسی اجازه نمیدن بره به دریاچه‪،‬اگه میخوای بری عجله کن که‬
‫قبل تاریک شدن هوا بتونی برگردی!»‬
‫الن وانگجی دوباره تکرار کرد‪«:‬ممنونم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی خواست برود‪.‬متوجه شد که زن چوب بامبویی بلندش را در هوا بلند کرده و نمیتوانست شاخه‬
‫ای که در زیر سقف خانه اش گیر کرده بود را در بیارود پس الن وانگجی اشاره ای به شمشیرش‬
‫کرده و با پرتاب شدن انرژی شمشیر شاخه افتاد و او نیز راهش را کج کرده و رفت‪.‬با توجه به‬
‫سرعت او دو سه مایل مسیر طوالنی نبود‪.‬الن وانگجی مسیری که پیرزن به او نشان داده بود را‬
‫بدون توقف دنبال کرد‪.‬‬
‫نیمی از مسیر را طی کرد یک مغازه دید بعد ساختمان ها کمتر شدند‪.‬وقتی یک مایل را طی کرد‬
‫تمام مسیر اطرافش را زمین هایی سبز و راه های پر پیچ و خم گرفت‪.‬تنها هر از چند گاهی با کلبه‬
‫های کوچک و کهنه روستایی مواجه میشد که از دودکش هایشان دود به آسمان می رفت‪.‬چند‬
‫کودک را دید که در مزرعه بازی میکردند و بطرف هر کسی که از آنجا میگذشت گل پرت کرده‬
‫و میخندیدند‪.‬این صحنه آنقدر دل انگیز بود که الن وانگجی کمی صبر کرد و به تماشا ایستاد‬
‫هرچند دریافت که کودکان خجالتی و بیش از اندازه جوان بودند و سعی داشتند خودشان را پنهان‬
‫کنند‪ .‬او نیز قدمی به جلو برداشته و به راهش ادامه داد‪.‬وقتی نیمی از مسیر را طی کرد چیز سردی‬
‫روی گونه خود احساس نمود‪.....‬قطرات باران بودند که باد آنها را جا به جا میکرد‪....‬‬
‫او به آسمان نگریست‪.‬ابرهای تیره چنان آسمان را پر کرده بودند انگار میخواستند بر زمین بریزند‪.‬او‬
‫سریعتر راه رفت اما باران از او سریعتر بود‪.‬‬
‫ناگهان‪،‬مردمی را در مزرعه ای جلوتر دید‪.‬قطرات باران شدت گرفت بودند با اینحال نه دنبال‬
‫پناهگاه میگشتند و نه چتر روی سر خود داشتند‪.‬بنظر میرسید دور چیزی را دایره وار گرفته بودند‬
‫و به هیچ چیز دیگری توجه نداشتند‪.‬الن وانگجی به آن طرف قدم برداشت‪.‬کشاورزی را بر زمین‬
‫دید که از درد می نالید‪.‬‬
‫الن وانگجی پس از گوش دادن به سخنانشان ماجرا را فهمید‪.‬وقتی کشاورز در مزرعه بوده با یک‬
‫گاو نر برخورد کرده و حاال نمیتوانست از جای خود برخیزد و ناحیه ای در کمر یا پایش درد میکرد‬
‫که نمیدانست کجاست‪....‬گاو نری که این جرم را انجام داده بود در انتهای زمین ایستاده و دمش‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫را میچرخاند و جرات نداشت نزدیک بیاید‪.‬صاحب گاو رفته بود تا دکتر خبر کند بقیه کشاورزان هم‬
‫جرات نمیکردند فرد زخمی را از جای خود بلند کنند مبادا استخوانش از جا در برود‪.‬تنها میتوانستند‬
‫به همین شیوه از او محافظت کنند‪.‬تا اینکه باران باریدن گرفت‪.‬نم نم باران قابل تحمل بود اما‬
‫طوفان شدت گرفت‪.‬‬
‫باران که سنگین تر و شدید تر شد یکی از کشاورزان با عجله به خانه رفت تا چتری بیاورد‪.‬اما خانه‬
‫اش بسیار دور بود و به این زودی باز نمیگشت‪.‬بقیه کشاورزها با اضطراب آنجا ایستاده و کاری از‬
‫دستشان بر نمی آمد فقط سعی میکردند تا جای ممکن از بارش باران روی کشاورز زخمی جلوگیری‬
‫کنند‪.‬ولی اگر این کار هم جواب میداد دائمی به نظر نمیرسید‪.‬هرچند اگر چتر هم میرسید باز تنها‬
‫یکی بود‪....‬نمیشد برخی را با چتر از باران حفظ کرد و بقیه را نگهداشت میشد؟‬
‫یکی از کشاورزان نفسی کشید و خشمگینانه گفت‪«:‬لعنتی هنوز یه دقیقه هم نشده‪ ...‬بارون دیگه‬
‫چرا؟!»‬
‫در این لحظه یکی دیگر از کشاورزان گفت‪«:‬بیاین اونجا یه آلونک بسازیم الاقل‪...‬بتونیم یه مدتی‬
‫دوام بیاریم زیر بارون‪»...‬‬
‫نه خیلی دورتر از آنجا‪،‬کلبه ای دور افتاده و قدیمی وجود داشت که تنها چهار ستون آن باقی مانده‬
‫بود‪.‬یکی از پایه هایش کج شده و پایه دیگرش بخاطر شرایط جوی از بین رفته بود‪.‬‬
‫یکی از کشاورزان با تردید گفت‪ «:‬نباید اونو از جاش حرکت ندیم؟»‬
‫«خب‪...‬چند قدم مشکلی نیست‪»....‬‬
‫همه دست به دست هم دادند و کشاورز زخمی را با دقت جا به جا کردند‪.‬دونفر از کشاورزان پایه‬
‫های آلونک را نگهداشته بودند دو نفر هم هر چه تالش میکردند نمیتوانستد سقف را‬
‫نگهدارند‪.‬دیگران بیشتر آنها را تشویق میکردند تا آن را نگه دارند‪،‬آن دو نیز از تمام قدرت خود‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫استفاده میکردند‪،‬صورتشان سرخ شده بود و با این حال سقف یک ذره هم جا به جا نشد‪.‬دو نفر‬
‫دیگر هم به کمک آمدند ولی هیچ به هیچ!!‬
‫سقف آلونک از چوب‪،‬آجرهای سفالی‪،‬الیه هایی از گل و علف خشک شده درست شده بود‪.‬اصال‬
‫سبک نبود ولی نمیتوانست آنقدر هم سنگین باشد که چهار مرد کشاورز که سالها در مزرعه کار‬
‫کرده بودند نتوانند آن را جا به جا کنند‪.‬‬
‫الن وانگجی وقتی هنوز نزدیک آنها نشده بود متوجه موضوع شد‪....‬بطرف آلونک رفت‪،‬خم‬
‫شد‪،‬گوشه ای از سقف را به یک درست گرفته و بلند کرد‪....‬کشاورزان شوکه شده بودند‪.‬‬
‫مرد جوانی سقف را از جا بلند کرده بود کاری که چهار مرد از پس انجامش بر نیامدند!‬
‫لحظه ای بعد یکی از کشاورزان چیزی را در گوش بقیه پچ پچ کرد‪.‬آنها با قدری تردید‪،‬کشاورز‬
‫زخمی را به آنجا بردند‪.‬وقتی وارد کلبه شدند‪،‬همه به الن وانگجی خیره شده بودند‪.‬الن وانگجی‬
‫نیز به جلو نگاه میکرد‪.‬‬
‫پس از اینکه شخ ص زخمی را پایین گذاشتند تک تک همه وارد شدند‪«:‬ا‪-‬ارباب جوان میتونی‬
‫ولش کنی ما نگهش میداریم‪»....‬‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد‪.‬دو کشاورز اصرار کنان گفتند‪«:‬شما خیلی جوونین‪....‬اینطوری دوام‬
‫نمیارین!»‬
‫با گفتن این حرفها دستان خود را باال گرفتند تا در نگهداشتن سقف به او کمک کنند‪.‬الن وانگجی‬
‫نگاهشان کرد و چیزی نگفت تنها بخشی از قدرت خود را جمع کرد‪.‬یکباره چهره کشاورزها در هم‬
‫رفت‪.‬‬
‫الن وانگجی بازگشت و دوباره قدرت خود را بکار گرفت‪.‬کشاورزها با شرمندگی عقب رفتند و گوشه‬
‫ای چمباتمه زدند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫سقف چوبی بیش از انتظار آنها سنگین بود‪.‬اگر آن جوان سقف را رها میکرد آنها هرگز نمیتوانستند‬
‫نگهش دارند‪.‬کسی با ترس و لرز گفت‪«:‬چقدر عجیب‪....‬واسه چی حاال که اومدیم داخل بنظرم‬
‫هوا سردتره ؟!»‬
‫هیچ کدام از آنها نمیتوانست در میان آلونک‪،‬شبحی آویزان با موهای پریشان و زبانی کش آمده را‬
‫ببیند‪.‬از بیرون باد و بار ان به کلبه می کوبید‪.‬آن شبح نیز همراه باد جلو و عقب می چرخید و حس‬
‫وهم آور بیشتری را در کلبه می پراکند‪.‬‬
‫این شبح همان چیزی بود که سقف را بی دلیل سنگین کرده بود و انسان های عادی به هیچ‬
‫شکلی نمیتوانستند آن را از جایش بلند کنند‪.‬‬
‫الن وانگجی ابزار رها کردن روح را با خود همراه نداشت‪.‬از آنجایی که بنظر نمیرسید این مخلوق‬
‫خیال آسیب زدن به کسی را داشته باشد او نیز نمیتوانست بدون هیچ توجهی روح را از میان ببرد‪.‬‬
‫پس از لحظاتی بنظر رسید نمیتواند آن شبح آویزان را به رفتن ترغیب کند پس تصمیم گرفت فعال‬
‫سقف را همانطور نگهدارد‪.‬بعد میتوانست گزارشش را بدهد و به کسانی بگوید تا برای رسیدگی به‬
‫آن بیایند‪.‬‬
‫شبح پشت سر الن وانگجی صداهای عجیبی از خود در می آورد‪.‬همراه باد به این طرف و آنطرف‬
‫میرفت و غر میزد‪«:‬خیلی سرده‪»....‬‬
‫او اطراف را گشت و یکی از کشاورزان را برای تکیه زدن پیدا کرد تا کمی از او گرما بگیرد‪.‬ناگهان‬
‫کشاورز بر خود لرزید‪.‬الن وانگجی کمی سر خود را کج کرده و از گوشه چشم نگاه عبوسی به او‬
‫انداخت‪.‬شبح هم بر خود لرزید و به حال زار خود بازگشت‪ .‬زبانش دراز تر شد و غرغرکنان گفت‪«:‬ع‪-‬‬
‫عجب بارون سنگینی‪....‬اینجا از همه طرف بازه‪....‬هوا خیلی سرده‪»....‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫تا زمانی که دکتر رسید‪.‬کشاورزان جرات نداشتند به الن وانگجی نزدیک شده و با او سخن‬
‫بگویند‪.‬وقتی باران متوقف شد و زخمی را از آلونک بیرون بردند‪.‬الن وانگجی نیز سقف را بدون‬
‫اینکه چیزی بگوید گوشه ای رها کرد‪.‬‬
‫وقتی به دریاچه رسید‪.‬خورشید غروب کرده بود‪.‬او میخواست وارد دریاچه شود که زنی میانسال‬
‫سوار بر قایقی کوچک از دور به آنجا رسید و گفت‪«:‬هی هی هی ‪...‬اینجا چیکار میکنی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میخوام غنچه نیلوفر بردارم!»‬
‫زن گفت‪ «:‬از وقتش گذشته این موقع نمیزاریم کسی وارد بشه‪....‬امروز نمیشه برو یه وقت دیگه‬
‫بیا!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬زیاد نمیمونم‪....‬فقط یه کمی الزم دارم!»‬
‫زن گفت‪«:‬نه یعنی نه‪...‬این قانونه‪...‬منم این قانون رو نذاشتم میتونی بری با صاحبش حرف بزنی!»‬
‫الن وانگجی پرسید‪«:‬صاحب این دریاچه کجاست؟»‬
‫زن گفت‪ «:‬اون خیلی وقت پیش رفته خونه سوال جواب کردن من فایده نداره‪...‬اگه بزارم بری‬
‫داخل بعدا صاحب دریاچه منو سرزنش میکنه لطفا واسه من سختش نکن!»‬
‫در این لحظه بود که الن وانگجی هم تصمیم گرفت بیش از اینها به او اصرار نکند‪.‬سری تکان‬
‫داد و گفت‪«:‬می بخشید که مزاحمتون شدم!»‬
‫ظاهرش آرام بود اما همه چیز در اطرافش هاله ای از نا امیدی را ساطع میکرد‪.‬‬
‫زن وقتی دید لباسهای سفیدش بخاطر باران خیس شده و چکمه هایش پوشیده از گِل هستند با‬
‫لحن مهربانانه تری گفت‪ «:‬امروز دیر اومدی‪...‬فردا زودتر بیا‪....‬از کجا اومدی؟ بارون خیلی شدید‬
‫بود‪ ....‬خیلی جوونی‪....‬تو که زیر این بارون تا اینجا نیومدی درسته؟ چرا با خودت چتر نیاوردی؟‬
‫مگه خودنتون از اینجا خیلی دوره؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی با صداقت پاسخ داد‪«:‬ده مایل و نیم فاصله داره!»‬


‫زن با شنیدن این حرف شوکه شد‪«:‬اینقدر دوره؟! تو راه زیادی رو طی کردی تا برسی اینجا نه؟‬
‫اگه واقعا میخواستی دونه نیلوفر بخوری خب میرفتی از خیابونا میخریدی‪....‬اینجا یه عالمه فروشنده‬
‫هست!»‬
‫الن وانگجی قصد داشت برود که با شنیدن این حرف برگشت و گفت‪«:‬غنچه هایی که توی‬
‫خیابون میفروشن ساقه ندارن!!»‬
‫زن با شگفتی گفت‪«:‬مگه حتما باید ساقه داشته باشن؟ طعمشون که فرقی نمیکنه!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میکنه!»‬
‫«نمیکنه!»‬
‫الن وانگجی با اصرار بیشتری گفت‪«:‬میکنه‪....‬یکی بهم گفته فرق میکنه‪»....‬‬
‫زن از خنده ترکید‪«:‬آخه کی اینطوری بهت گفته؟ عجب ارباب جوان لجبازی هستی‪ ....‬نکنه چیزی‬

‫تسخیرت کرده بچه!!»(تسخیر شده عشق؟!!!! 😍)‬


‫الن وانگجی چیزی نگفت‪.‬سرش پایین بود و برگشت تا راهش را بگیرد و برود‪.‬زن دوباره‬
‫گفت‪«:‬خونتون واقعا اینقدر دوره؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬اوم»‬
‫زن گفت‪ «:‬چطوره‪....‬چطوره امروز نری خونه؟ همین اطراف یه جا مستقر شو و فردا برگرد؟؟!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬ساعت عبور و مرور داریم‪....‬فردا درس دارم!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫زن سر خود را خاراند و با تردید دنبال راه حل میگشت‪.‬در پایان گفت‪....«:‬خیلی خب میزارم بری‬
‫داخل‪...‬فقط یه ذره‪...‬فقط یه کم باشه؟ اگه میخوای غنچه نیلوفر بچینی عجله کن‪...‬اگه کسی‬
‫ببیندت منم مجبور میشم به صاحبش خبر بدم‪...‬زشته تو این سن و سال سرزنشم کنن میدونی؟!»‬

‫در مقر ابر‪،‬پس از باران‪....‬‬


‫ماگنولیا پر از تازگی و ظرافت بود و الن شیچن عالقه خاصی به آن داشت‪.‬او کاغذها را روی میز‬
‫پهن کرده و کنار پنجره ایستاده و نقاشی میکرد‪.‬‬
‫پنجره اتاقش حکاکی شده بود اما دید شخصی آرام به طرف اتاق او می آید‪.‬الن شیچن قلمویش‬
‫را پایین نیاورد‪«:‬وانگجی!»‬
‫الن وانگجی کنار پنجره رفته و گفت‪«:‬برادر!»‬
‫الن شیچن گفت‪«:‬شنیدم دیروز درباره غنچه های دونه نیلوفر حرف میزدی‪،‬عمو امروز اتفاقی یه‬
‫مقداری آورده به کوهستان‪...‬چند تا میخوای؟»‬
‫الن وانگجی از بیرون پنجره گفت‪«:‬خودم دارم!»‬
‫الن شیچن با شگفتی گفت‪«:‬خودت داری؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم‪»...‬‬
‫برادرها چند کلمه ای با هم حرف زدند و بعد الن وانگجی به جینگشی برگشت‪.‬‬
‫الن شیچن بعد از اتمام نقاشی‪،‬مدتی به آن خیره شد سپس آن را کناری گذاشت‪.‬لیه بینگ را‬
‫برداشت و به جایی رفت که معموال برای تمرین نوای روشنایی آنجا حاضر میشد‪.‬‬
‫جلوی کلبه‪،‬پر بود از بوته های گلهای جنتیانای بنفش‪،‬گلبرگهایشان مانند شبنم درخشان بودند‪.‬الن‬
‫شیچن وارد آن مسیر شد‪.‬سرش را باال گرفت و متوقف ماند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫روی راهروی کلبه چوبی‪،‬گلدانی از جنس یشم وجود داشت‪.‬درون گلدان‪،‬چند غنچه نیلوفر با ساقه‬
‫هایشان قرار گرفته بود‬
‫گلدان یشم و ساقه نیلوفرها بلند و باریک بودند و صحنه ای زیبا و رویایی را تداعی میکردند‪.‬‬
‫الن شیچن لیه بینگ را برداشته و کنار گلدان نشست‪.‬سرش را کج کرد و مدتی با تردید به آنها‬
‫خیره شد‪.‬بعد با احتیاط فراوان‪،‬یکی از غنچه ها را برداشت و پوستش را کند تا بداند آیا واقعا وقتی‬
‫ساقه نیلوفر به غنچه متصل باشد طعم آنها فرقی خواهد داشت؟‬
‫حتما باید طعم بی نظیری میداشتند زیرا که الن وانگجی حقیقتا خوشحال بود‪........‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫فصل های اضافه‪ -126 -‬رویای تحقق یافته‬


‫(پایان)‬
‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬
‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی الن وانگجی بازگشت وی ووشیان به شمارش عدد هزار و سیصد و هفتاد و یک رسیده‬
‫بود‪«:‬هزار و سیصد و شصت و نه‪ ،‬هزار و سیصد و هفتاد‪،‬هزار و سیصد و هفتاد و یک‪»....‬‬
‫او پایش را باال آورد و بارها و و بارها به توپ پردار ضربه زد‪.‬توپ پردار به هوا میرفت و محکم‬
‫سقوط میکرد و او دوباره با پا ضربه محکمتری به توپ میزد‪.‬بنظر میرسید نخی نامرئی به آن وصل‬
‫شده یا بخشی از بدن وی ووشیان بود و نمیشد نخ را از او جدا کرد‪.‬‬
‫همزمان بچه ها به این نخ بی شکل و این ارتباط نامرئی خیره نگاه میکردند‪.‬بعد صدای وی ووشیان‬
‫را در حین شمارش شنید‪«:‬هزار و سیصد و هفتاد و دو‪،‬هزار و سیصد و هشتادو و یک‪»....‬‬
‫الن وانگجی ساکت ماند‪.‬در زیر باران تحسین و شگفتی بچه ها‪،‬وی ووشیان اینطور به آنها خیانت‬
‫میکرد‪.‬از طرفی دیگر‪،‬بیشتر بچه هایی که داور مسابقه بودند در قضاوت تردید داشتند در نتیجه‬
‫هیچ کدام اصال متوجه کوچکترین اشتباهی نشدند‪.‬الن وانگجی با چشمان خود دید که وی ووشیان‬
‫از هفتاد و دو به هشتاد و یک پرید سپس از هشتاد و یک یه نود؟!!! وقتی وی ووشیان میخواست‬
‫یک جهش شمارش دیگر انجام دهد چشمش به الن وانگجی افتاد‪.‬چشمانش درخشید‪.‬میخواست‬
‫نام او را صدا کند که با یک محاسبه اشتباه ضربه بلندی به توپ پردار نواخته و توپ از سرش عبور‬
‫کرد و پشت سرش سقوط نمود‪.‬‬
‫وی ووشیان پیش از تکمیل شدن سقوط توپ پردار‪،‬به عقب لگدی انداخت و با پاشنه پا آن را‬
‫نجات داد‪.‬لگد آخرش بسیار بلند بود و ولوله ای در میان جمع انداخت‪«:‬هزار و شیشصد!» بچه ها‬
‫با هیجان و شگفتی او را تشویق میکردند‪.‬‬
‫نتیجه آشکار بود!!! دختربچه ای جیغ کشید‪«:‬هزار و شیشصد!!! اون برد ‪ ....‬تو باختی!!!»‬
‫وی ووشیان بدون نشان دادن هرگونه تردید پیروزی متقلبانه خود را به رخ میکشید‪.‬الن وانگجی‬
‫هم دستش را باال برده و چند باری کف زد‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫هرچند یکی از پسرها ابرو در هم کشید و انگشت خود را در دهان نهاده و گاز گرفت‪«:‬من‪....‬حس‬
‫میکنم‪...‬یه چیزی اشتباهه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬کجاش اشتباهه؟»‬
‫پسر گفت‪«:‬چرا بعد از نود یهو هزار تای دیگه اضافه شد؟ معلومه یه چی اشتباهه!!»‬
‫بنظر میرسید بچه ها به دو گروه تقسیم شده بودند‪.‬یک گروه که کامال تحت نفوذ وی ووشیان‬
‫قرار داشتند غرغرکنان میگفتند‪«:‬اصن امکان نداره تو فقط نمیخوای شکستت رو قبول کنی!»‬
‫وی ووشیان هم اینطور فرضیه سازی میکرد‪«:‬چرا بعد نود نباید هزار بیاد ‪....‬خب درسته دیگه؟!‬
‫خودت بشین حساب کن بعد نه چنده؟»‬
‫پسر با سختی فراوان انگشتان خود را باال گرفته و به شمردن پرداخت‪.....«:‬هفت‪،‬هشت‪،‬نه‪،‬ده‪»....‬‬
‫در اینجا وی ووشیان سریع مداخله کرد‪«:‬دیدی؟؟ ده بعد نه میاد‪....‬پس صد بعد از نود میاد!!»‬
‫پسر هنوز اطمینان نداشت‪.....«:‬واقعا؟؟ ولی فکر نکنم؟؟؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چطور شد؟ اگه حرفمو باور نداری بیا بریم از آدمای خیابون بپرسیم‪»....‬‬
‫او اطراف را نگاه کرد و با جهشی بلند به طرف کسی رفت‪«:‬اوه هی‪،‬یکی پیدا کردم ‪....‬شما ارباب‬
‫جوان‪....‬شما خیلی مطمئن بنظر میاین‪....‬میشه وقتتونو بگیرم؟»‬
‫و الن وانگجی که منتظرش بود گفت‪«:‬چی شده؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬میشه ازتون یه سوال بپرسم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬می بخشید ولی بعد از نود چنده؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬صد!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان هم به او درود فرستاد‪«:‬ممنونم!»‬


‫الن وانگجی هم سر تکان داد‪«:‬قابلتو نداشت!»‬
‫وی ووشیان هم با خنده سر تکان داد‪.‬رو به سمت پسر کرد و گفت‪«:‬دیدی؟»‬
‫پسر واقعا به نیشخند وی ووشیان اعتماد نداشت ولی وقتی به الن وانگجی نگاه میکرد احساس‬
‫عمیقی از هیبت او می گرفت‪.‬با آن لباسهای چون برف سفید و شمشیر یشم و ظاهر زیبایش‬
‫تجسمی از یک خدا بود‪.‬قلبش به تاالپ و تولوپ افتاد و من من کنان گفت‪«:‬پس اینطوری که تو‬
‫شمردی‪»....‬‬
‫بچه ها جیک جیک کنان گفتند‪«:‬هزار و شیشصد به سیصد تو باختی دیگه!»‬
‫پسر با لجاجت گفت‪«:‬باشه من باختم!» بعد میوه های ولیک شکری خود را بطرف وی ووشیان‬
‫گرفته و با صدای بلندی گفت‪«:‬تو بردی!! بگیر واسه توئه!»‬
‫بعد از رفتن بچه ها وی ووشیان درحالیکه ولیک های شکری را به دهان گرفته بود‬
‫گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬به موقع اومدی‪...‬آبرومو خریدی!»‬
‫الن وانگجی که داشت کنار او راه میرفت گفت‪«:‬می بخشید که خیلی منتظر موندی!»‬
‫وی ووشیان سرش را تکان داد‪«:‬نه اصال‪...‬همش یه مدته رفتی‪...‬من یه سیصدتا ضربه بیشتر به‬
‫اون توپه زدم‪»....‬‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬هزار و ششصد تا؟!»‬
‫وی ووشیان با صدای بلندی خندید و یکی دیگر از ولیک ها را به دندان کشید‪.‬الن وانگجی دوباره‬
‫خواست حرف بزنی که چیز خنکی لبانش را لمس کرد و طعم شیرینی روی زبانش بر جای‬
‫گذاشت‪.‬وی ووشیان باقیمانده ولیک ها را در دهان چپاند‪.‬‬
‫وی ووشیان وقتی حال غیر معمول چهره او را دید گفت‪«:‬تو چیزای شیرین میخوری؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی ولیک شکری را در دهان گرفته و نه آن را می جوید و نه می توانست تفش کند در‬
‫نتیجه نمیتوانست هیچ چیزی بگوید‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬اگه نمیخوریش بدش خودم!» او ولیک‬
‫شکری را چسبیده و میخواست پسش بگیرد اما هر چه تالش کرد نتوانست آن را از دهانش‬
‫دربیاورد‪.‬بنظر میرسید الن وانگجی آن را با دندان گرفته باشد‪.‬وی ووشیان خندید‪«:‬پس میخوریش‬
‫یا نه؟»‬
‫الن وانگجی میوه را گاز زد ‪«:‬میخورم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خیلی هم خوب‪...‬اگه بازم خواستی بگو‪....‬آخه تو از بچگیت همین شکلی بودی‬
‫همه چیو تو دلت نگه میداری و نمیگی چی میخوای!»‬
‫بعد از اینکه مدتی خندید به سمت شهر راه افتادند‪.‬‬
‫وی ووشیان همیشه در خیابان ها به موذی گری و شیطنت دست میزد‪.‬دائم می دوید و هر چه می‬
‫دید میخواست‪.‬وقتی چیز جالبی میدید باید حتما به آن دست میزد یا وقتی بوی چیزی که آب‬
‫دهان را راه می انداخت در هوا می پیچید باید حتما امتحانش میکرد‪.‬بخاطر تشویق های او الن‬
‫وانگجی هم چندباری خوراکی هایی را امتحان کرد که سابقا به آنها دست هم نمیزد‪.‬وقتی آنها را‬
‫تماماً خورد وی ووشیان پرسید‪«:‬چطور بود؟ چطور بود؟» گاهی الن وانگجی میگفت خوبه و گاهی‬
‫میگفت عالی بود زمان هایی هم بود که او معتقد بود طعم عجیبی داشته اند‪.‬هربار این اتفاق می‬
‫افتاد وی ووشیان میخندید و خوراکی را از او میگرفت و دیگر نمیگذاشت از آن بخورد‪.‬‬
‫آنها اکنون قصد داشتند جایی برای خوردن ناهار پیدا کنند ولی وی ووشیان در طی مسیر از شرق‬
‫تا غرب دهانش جنبیده و هر چه گیرش آمد را خورده و حاال کامال سیر بود‪.‬او با تنبلی راه‬
‫میرفت‪،‬آندو یک مغازه سوپ فروشی یافتند نشستند تا مقداری سوپ بخورند‪.‬‬
‫وی ووشیان در حین خوردن با برش های تربچه بازی میکرد و انتظار سوپ دنده خوک با ریشه‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫نیلوفری که سفارش داده بود را میکشید که دید الن وانگجی سرپا ایستاده با شگفتی از او‬
‫پرسید‪«:‬داری چیکار میکنی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬زود بر میگردم!» همانطور که گفته بود کمی بعد بازگشت‪.‬همزمان با ورودش‬
‫سوپ هم رسید‪.‬وی ووش یان جرعه ای از سوپ سرکشید‪.‬وقتی پیشخدمت رفت او پچ پچ کنان به‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مزه ش خوب نیست!»‬
‫الن وانگجی مقداری از سوپ را امتحان کرده و گفت‪«:‬چطور؟»‬
‫وی ووشیان با قاشق سوپ درون کاسه را هم زد‪«:‬نیلوفرا نباید اینقدر سفت باشن‪...‬اگه رنگشون‬
‫صورتی بود بهتر میشد‪....‬ادویه شم زیاده‪...‬خوب نجوشیده و همه مواد خوب با هم مخلوط‬
‫نشدن‪...‬یجورایی به خوبی سوپی که شیجیه ام درست میکرد نیست!»‬
‫او داشت مانند همیشه سخن میگفت و تصور میکرد الن وانگجی وقتی به سخنانش گوش فرا‬
‫میدهد و هر بار با «اممم» پاسخ بدهد ولی الن وانگجی نه تنها مشتاقانه به او گوش میداد بلکه‬
‫پرسید‪«:‬ادویه ش چطوری باید باشه؟ مواد و چاشنی چی الزم داره؟»‬
‫وی ووشیان که انگار متوجه چیزی شده بود با حیرت گفت‪«:‬هانگوانگ جون‪،‬تو که خیال نداری‬
‫واسه من سوپ نیلوفر درست کنی مگه نه؟ نکنه االن رفتی ببینی چطوری درستش میکنن؟؟»‬
‫پیش از آنکه الن وانگجی چیزی بگوید او به خنده افتاد‪«:‬هاها‪،‬هانگوانگ جون من نمیخوام تو رو‬
‫دست کم بگیرم ولی تو مکتب شما هیچ کسی تو آشپزخونه کار نمیکنه بعدشم ذائقه شما با این‬
‫مزه ها جور نیست‪...‬شک دارم بتونی چیزی درست کنی که قابل قبول باشه!»‬
‫الن وانگجی یک جرعه از سوپ خود خورده و نه چیزی را تایید کرد و نه رد نمود‪...‬وی ووشیان‬
‫هنوز منتظر پاسخ احتمالی او بود با اینحال او شبیه یک کوهستان محکم و ساکت بود وی ووشیان‬
‫دیگر طاقت نیاورد دوباره پرسید‪«:‬الن جان‪،‬منظورت اینه که میخوای واسم آشپزی کنی؟»‬
‫در نهایت شگفتی الن وانگجی هنوز ساکت بود و جوابش نه آری بود و نه خیر!‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان دیگر داشت اذیت میشد از جای خود برخاست دستانش را گوشه میز قرار داد و‬
‫گفت‪«:‬نمیشه یه چیزی بگی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬خب این یعنی آره یا نه؟ الن جان‪،‬عزیزم‪،‬همه حرفام واسه این بود که اذیتت‬
‫کنم‪...‬اگه واق عا میخوای واسم چیزی بپزی و قابلمه رو هم بسوزونی تهش سوراخ بشه‪...‬باور کن‬
‫من قابلمه رو هم میخورم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نیازی به این کار نیست!»‬
‫وی ووشیان کم مانده بود روی زانو پریده و التماس کند‪«:‬خب واسم غذا می پزی یا نه؟ لطفا واسم‬
‫غذا بپز هانگوانگ جون‪،‬من میخورمش!»‬
‫الن وانگجی بدون تغییری در حالت و چهره خود وی ووشیان را وادار کرد درست بنشیند‪«:‬درست‬
‫وایسا!»‬
‫وی ووشیان با لحن هشدار آمیزی گفت‪«:‬اِر‪-‬گاگا‪،‬تو نمیتونی اینطوری باهام رفتار کنی!»‬
‫در پایان‪،‬الن وانگجی زیر بار اذیت ها و شیطنت های وی ووشیان دوام نیاورد دستش را گرفت و‬
‫گفت‪«:‬قبال درست کردم!»‬
‫«هاه؟» وی ووشیان با شگفتی گفت‪ «:‬قبال واسم غذا پختی؟ کی؟ چی پختی؟ چرا من یادم‬
‫نیست؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬مهمونی مکتب!»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬اون شب‪،‬غذاهایی که من فکر کردم از هونان شهر سایی آوردی رو تو با‬
‫دستای خودت درست کرده بودی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان مات و مبهوت ماند‪.‬پرسید‪«:‬تو خودت اونا رو درست کرده بودی؟ اصال همچین‬
‫آشپزخونه ای توی مقر ابر وجود داره؟»‬
‫«‪....‬معلومه!»‬
‫« یعنی تو سبزیجات رو شستی و خوردشون کردی؟ بعد روغن ریختی تو ماهیتابه و اینا؟ چاشنی و‬
‫ادویه زدی بهشون؟»‬
‫«امم»‬
‫«تو‪....‬تو‪ »....‬وی ووشیان نمیدانست باید چه بگوید‪.‬در پایان با یک دست یقه الن وانگجی را‬
‫چسبید گردنش را در آغوش کشید و به وحشیانه ترین شکل ممکن او را بوسید‪.‬‬
‫خوشبختانه آندو همیشه مکان هایی دور از دید بقیه و جاهایی تاریک یا در کنار دیوار را انتخاب‬
‫میکردند‪.‬الن وا نگجی او را نگهداشت و چرخید بطوری که دیگران اگر هم میخواستند ببیند تنها‬
‫میتوانستند پشتش را ببیند درحالیکه دستهای وی ووشیان دور گردن الن وانگجی پیچیده شده‬
‫بود‪.‬‬
‫وی ووشیان وقتی دید او چطور خودش را کنترل میکند دستش را دراز کرده و او را لمس‬
‫کرد‪،‬میتوانست گرمایش را احساس کند‪.‬الن وانگجی دست پر شیطنت او را گرفته و با لحن هشدار‬
‫آمیزی گفت‪«:‬وی یینگ!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من که نشستم روی پاهات دیگه؟ چرا اسممو صدا میکنی؟»‬
‫الن وانگجی ساکت ماند‪ .‬وی ووشیان بعد از این پاسخ با چهره ای جدی گفت‪«:‬متاسفم‪...‬زیادی‬
‫هیجان زده شدم‪...‬الن جان تو چرا اینقدر توی همه کاری خوبی؟ توی بی نظیری حتی آشپزیتم‬
‫حرف نداره!»‬
‫تعریف های او پر از صداقت بود‪.‬الن وانگجی از کودکی تعریف ها و تشویق های زیادی شنیده‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بود اما هیچ کدامشان به اندازه این یکی برایش خاص نبود آنقدر که نتوانست جلوی شکوفه زدن‬
‫لبخندش را بگیرد‪.‬او وانمود کرد آرام است‪«:‬همچین کار سختی هم نبود»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا بوده‪...‬تو اصن خبر نداری چند دفعه منو از آشپزخونه پرت کردن بیرون!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬قابلمه رو سوزوندی و یه سوراخ تهش درآوردی؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪ «:‬فقط یه دفعه‪...‬یادم رفت آب بریزم توش‪...‬من چه میدونستم قابلمه میسوزه؟‬
‫اینطوری نگاه نکن همین یه دفه بود بابا!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چی گذاشته بودی داخل قابله؟»‬
‫وی ووشیان کمی فکر کرده و بعد با لبخند گفت‪«:‬ای بابا این واسه خیلی وقت پیشه چطور میشه‬
‫یادم بمونه؟؟فراموشش کن»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت اما ابروی خود را باال برد‪.‬وی ووشیان هم وانمود کرد اصال متوجه تغییر‬
‫حالت او نشده است‪.‬بعد شبیه کسی که چیزی بیاد آورده باشد دستانش را از روی پشیمانی باال‬
‫گرفت‪ «:‬اون موقع چرا بهم نگفتی خودت غذا پختی؟ من خیلی احمقم‪....‬اون شب خیلی غذا‬
‫نخوردم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نگران نباش‪...‬وقتی برگشتیم واست بیشتر آماده میکنم!»‬
‫این همان چیزی بود که وی ووشیان انتظارش را میکشید‪،‬او آنقدر خوشحال بود که حتی در سوپ‬
‫ریشه نیلوفرش هم هیچ عیب و ایرادی نمی یافت‪.‬‬
‫آنها رستوران را ترک کرده و مدتی اطراف را گشتند‪.‬غوغایی از روبروی مسیرشان شنیدند‪.‬مردم‬
‫منطقه ای پوشیده با چیزه ایی کوچک را محاصره کرده و حلقه هایی را پشت سر هم به زمین‬
‫پرت میکردند‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬این یکی عالیه!» او الن وانگجی را چسبید و سه حلقه از دستفروش گرفت‪«:‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن جان تو حاال اینو بازی کردی؟»‬


‫الن وانگجی سرش را تکان داد‪ .‬وی ووشیان گفت‪«:‬حتی اینم بازی نکردی هیچ وقت؟ بزار واست‬
‫توضیح بدم‪...‬خیلی ساده س‪...‬این حلقه رو میگیری‪...‬یه کمی میری عقب بعد پرتش میکنی روی‬
‫چیزایی که رو زمینه‪...‬رو هر چی بیفته مال خودته!»‬
‫الن وانگجی تکرار کرد‪«:‬روی هر چی بیفته مال من میشه؟!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬خودشه! تو کدومو میخوای؟ هر کدومو بخوای میدمش بهت!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬فرقی نداره!»‬
‫وی ووشیان آرنجش را پشت شانه او قرار داد و دم پیشانی بندش را کشید‪ «:‬میدونی خیلی خجالت‬
‫آوره که بخوای اینطوری باهام رفتار کنیا»‬
‫الن وانگجی در نهایت صداقت جواب داد‪«:‬هر کدومو بگیری من میخوامش!»‬
‫وی ووشیان با بهت متوقف ماند‪«:‬خودتو ببین‪....‬داری چیکار میکنی جلو اینهمه آدم؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬چیه؟»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬داری با من الس میزنی!»‬
‫چهره الن وانگجی هنوز آرام بود‪«:‬نمیزنم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬چرا میزنی‪...‬خب من واست‪...‬اونو میگیرم‪...‬اون یکی چطوره؟»‬
‫او داشت به یک الک پشت سفید بزرگ که از چینی ساخته شده و فاصله اش نسبت به بقیه چیزها‬
‫خیلی دور بود اشاره میکرد در حین حرف زدن چند قدمی به عقب رفت بعد این فاصله را به ‪ 3‬متر‬
‫و ‪ 65‬سانت رساند دستفروش فریاد زنان به او اشاره کرد‪«:‬خوبه خوبه!»‬
‫هرچند وی ووشیان جواب داد‪«:‬نه هنوز فاصله مناسب نیست!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫دستفروش فریاد کشید‪«:‬ارباب جوان‪،‬دیگه بیش از حد دور ایستادی! اینطوری هیچی گیرت‬
‫نمیادا‪...‬اگه پولتو از دست دادی سر من غر نزنیا!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬من دور ایستادم تا تو هم اموالتو از دست ندی!»‬
‫جمعیت به خنده افتاد‪«:‬چه ارباب جوان با اعتماد بنفسیه!»‬
‫حقه او در ابتدا ساده به نظر میرسید اما در حقیقت هرکدام از ابزارها فاصله معینی داشتند و کنترل‬
‫نیروی پرتاب برای انسان های عادی ممکن نبود هرچند برای تهذیبگر ها این موضوع اصال کار‬
‫سختی نبود‪.‬پس تمام لذت این بازی به فاصله و پرتاب از راه دور بود‪....‬وی ووشیان میخواست‬
‫عقب تر برود حتی آنقدر داشت زیاده روی میکرد که پشت به دستفروش نمود و جمعیت با دیدن‬
‫وضعیت او قهقهه سر دادند‪.‬با این حال چند ثانیه بعد وی ووشیان حلقه را چرخاند و با ضربه بلندی‬
‫پرتابش کرد‪.‬حلقه درست روی سر الک پشت چینی فرود آمد‪.‬‬
‫هم دستفروش و هم مردم شگفت زده شدند‪.‬وی ووشیان چرخی زده و خنده کنان بطرف الن‬
‫وانگجی رفت و دو حلقه ای که در دست داشت را روبرویش گرفته و گفت‪«:‬میخوای امتحان‬
‫کنی؟»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬بله!» او کنار وی ووشیان ایستاد‪«:‬کدومو میخوای؟»‬
‫در اجناس خیابانی نمیتوان کاالی با کیفیت باال یافت‪.‬آن اجناس هم تا حدی معمولی و با کیفیت‬
‫مناسبی بودند و از دور ظاهر جالب توجهی داشتند‪.‬الک پشت چینی که وی ووشیان انتخاب کرد‬
‫از همه بهتر بود‪.‬پس او دوباره آن اشیا را بررسی کرد بنظرش آمد همه شان زشت هستند و او هیچ‬
‫کدام را نمیخواهد و تصمیم گیری برایش سخت شده بود‪.‬ناگهان یک االغ بسیار زشت در میان‬
‫اشیا دید این االغ آنقدر زشت بود که توجه هیچ کسی را جلب نمی کرد او با خوشحالی گفت‪«:‬همین‬
‫که شبیه سیب کوچولوئه خوبه‪...‬بیا بیا همونو بگیر واسم!»‬
‫الن وانگجی سر خود را تکان داد‪.‬او نیز ‪3‬متر دور تر از وی ووشیان ایستاد و چرخید و حلقه را‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫پرتاب کرد و درست روی هدف نشست‪.‬‬


‫جمعیت شادی کنان به تشویق او دست زدند‪.‬الن وانگجی به وی ووشیان خیره شد که از جا پرید‬
‫و االغ را گرفته و می خندید او االغ را زیر بغل گرفته و بلند تر از همه کف میزد‪«:‬دوباره دوباره!»‬
‫یک حلقه دیگر در دست الن وانگجی بود او کم و بیش حلقه را به آرامی فشار میداد‪.‬این بار حلقه‬
‫را به طرف عقب پرتاب کرد و سریع برگشت تا ببیند حلقه کجا افتاده ‪ ....‬وقتی حلقه را پرت کرد‬
‫از همه طرف صدای فریادهای متعجب برخاست‪.‬حلقه به هیچ کدام از نواحی یا حتی روی زمین‬
‫نیفتاده بود بلکه روی بدن وی ووشیان فرود آمد‪.‬‬
‫وی ووشیان اول شگفت زده شد و بعد از خنده ترکید‪.‬هرچند همه دلشان برایش میسوخت اما‬
‫میخواستند به او قوت قلب بدهند‪«:‬بدک نشد!»‪« ،‬آره بابا یه چیزایی هم گرفتی!»‪«،‬کارت خوب‬
‫بود!»‬
‫دستفروش که خیالش راحت شده بود نفسی کشید شصت خود را باال گرفته و با همدردی گفت‪«:‬آره‬
‫کارتون تماشایی بود‪...‬اصن دروغ نمیگفتی ارباب جوان‪...‬یه کم دیگه بازی میکردین من همه‬
‫پوالمو از دست میدادم!»‬
‫وی ووشیان خندید‪«:‬بسه بابا میدونم عمرا میذاشتی دیگه بازی کنیم‪...‬ما هم دیگه بسمونه مگه نه‬
‫الن جان؟ بریم بریم!»‬
‫دستفروش با خوشحالی گفت‪«:‬مراقب خودتون باشین!» هرچند آندو شانه به شانه هم در میان‬
‫جمعیت ناپدید شدند ولی او باالخره بیاد آورد‪«:‬حلقه سومی!! اونا بهم پسش ندادن!!»‬
‫پس از مدتی راه رفتن‪،‬وی ووشیان الک پشت را در دست چپ نگهداشته و االغ را در دست‬
‫راستش‪...‬پرسید‪«:‬الن جان‪،‬من واقعا موندم تو ازکی اینقدر خالق شدی؟»‬
‫الن وانگجی الک پشت سنگین را از دست او گرفت‪.‬وی ووشیان حلقه را از گردن خود درآورده و‬
‫روی سرش گذاشت‪«:‬وانمود نکن نمیدونی دارم چی میگم‪....‬من که میدونم عمدا اینکارو کردی!!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫الن وانگجی درحالیکه الک پشت را در یک دست گرفته بود گفت‪«:‬وقتی برگشتیم اینو بزارم‬
‫کجا؟»‬
‫وی ووشیان حقیقتا پاسخ این سوال را نمیدانست‪.‬‬
‫الک پ شت بزرگ و سنگین بود و اصال طراحی زیبایی نداشت‪.‬با آن سر بزرگش تنها میشد او را‬
‫ابلهانه و خنده دار دانست وی ووشیان وقتی دقیق تر نگاهش کرد متوجه شد خالق آن واقعا بی‬
‫دقت بوده زیرا چشمهای الک پشت لوچ و مردمک هایش ریز و گرد بودند‪.‬در هر صورت ظاهر‬
‫الک پشت چندان مهم نبود ولی این وسیله با مقر ابر سازگاری نداشت‪.‬اینکه الک پشت را کجا‬
‫می توانستند بگذارند خودش مشکل بزرگی بود‪.‬‬
‫وی ووشیان مدتی فکر کرد و گفت‪«:‬جینگشی؟»‬
‫بعد از گفتن این حرف کمی فکر کرد‪،‬سر خود را تکان داد و ایده خود را نپذیرفت‪«:‬جینگشی برای‬
‫گیوچین نواختن و بخور سوز وندن مناسبه‪...‬همچین جای آرامبخشی که بوی چوب صندل توش‬
‫موج میزنه خیلی با این الک پشت مسخره میشه!»‬
‫وقتی الن وانگجی شنید که او جینگشی را جایی آرامبخش میداند که برای سوزاندن بخور و‬
‫گیوچین نواختن مناسب است به او خیره شد انگار میخواست چیزی بگوید اما نگفت‪.‬وی ووشیان‬
‫ادامه داد‪ «:‬ولی اگه نذاریمش تو جینگشی و تو یه جای دیگه مقر ابر بزاریمش که پرتش میکنن‬
‫بیرون!»‬
‫الن وانگجی در سکوت تایید کرد‪.‬‬
‫وی ووشیان مدتی تردید کرد در پایان آنقدر احساس شرمندگی نمیکرد که بگوید –بیا بزاریمش‬
‫تو اتاق عموت ولی بهش نگیم کار ما بوده؟! –او با پای خود لگدی انداخت و درحالیکه فکری‬
‫داشت گفت‪«:‬فهمیدم‪....‬بیا بزاریمش تو النشی!»‬
‫الن وانگجی پیش از سوال پرسیدن کمی فکر کرد و پرسید‪«:‬چرا النشی؟»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وی ووشیان گفت‪«:‬نمیدونی چرا؟ اگه بزاریمش تو النشی وقتی داری به سیژویی‪،‬جینگ یی و بقیه‬
‫آموزش میدی اگه ازت پرسیدن این جریانش چیه؟؟ بهشون میگی این الک پشت رو یه هنرمند‬
‫خالق مرموز ساخته تا خاطره کشتن شوانووی قاتل توسط تو رو زنده نگهداره‪...‬همچین معنی‬
‫عمیقی داره اینطوری شاگردای مکتب گوسوالن انگیزه پیدا میکنن و تا پا جای پای ارشدهاشون‬
‫بزارن و سعی میکنن پیشرفت کنن‪...‬حاال شاید اون الک پشت غول آسا رو نباشه ولی حتما پرنده‬
‫سرخ خونریز‪،‬ببر سفید وحشی‪،‬اژدهای تشنه به خون الجورد و همچین چیزهایی منتظر این بچه‬
‫ها هست دیگه‪....‬اونا باید بتونن کارای عالی انجام بدن و از اجدادشون پیشی بگیرن و دنیا رو به‬
‫شگفتی وادار کنن!»‬
‫الن وانگجی چیزی نگفت و وی ووشیان ادامه داد‪«:‬خب چطوره؟»‬
‫کمی بعد الن وانگجی جواب داد‪«:‬عالیه!»‬
‫و بدین شکل‪،‬چند روز بعد وقتی الن سیژویی‪،‬الن جینگ یی و بقیه در کالس هانگوانگ جون‬
‫شرکت داشتند یک الک پشت با چشمهای لوچ و زشت دیدند که جنسش از چینی بود و روی میز‬
‫پشت سر الن وانگجی قرار داشت و هر بار سرشان را باال میگرفتند چشمشان به آن الک پشت‬
‫می افتاد‪.‬‬
‫اما بدالیل ناشناخته هیچ کدام جرات نداشتند دلیل حضور الک پشت را در کالس خود بپرسند و‬
‫این می توانست داستان دیگری باشد‪....‬‬

‫💟‬
‫آنها پس از ذخیره غنایمشان در یک کیسه چیانکون پیروزمندانه قصد بازگشت داشتند‪.‬‬
‫پیش از بازگشت‪،‬وی ووشیان ویژگی های برگهای نیلوفر را ستایش میکرد که تا هر جایی چشم‬
‫کار میکرد گسترده شده بودند پس او نیز الن وانگجی را به تور دریاچه گردی جهت تماشای این‬
‫صحنه دل انگیز کشاند‪.‬او میخواست قایق زیبا و مجللی بیابد تا وقتی خواست زیاده روی کند‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫بدردش بخورد اما هر چه گشت تنها توانست یک قایق چوبی کوچک در گوشه دریاچه را پیدا‬
‫کند‪.‬‬
‫روی آب چنان می چرخید که احساس میکردی با یک لگد ساده در هم خواهد شکست‪.‬بنظر‬
‫میرسید قایق توان تحمل دو مرد بالغ را ندارد ولی آنان انتخاب دیگری نداشتند‪.‬‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬تو اینط رف بشین منم اونطرف میشینم‪....‬همونجا بمونی و تکون نخوریا‪....‬اگه‬
‫مراقب نباشیم غرق میشیم!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نگران نباش اگه افتادی میتونم نجاتت بدم!»‬
‫وی ووشیان به او گفت‪«:‬اینطوری که تو میگی حس میکنم شنا بلد نیستم!»‬
‫قایق پیش رفت و به شکوفه های نیلوفر پر پشت و صورتی برخورد کرد‪.‬وی ووشیان درون قایق‬
‫نشسته و دستش را بالش خود قرار داده بود از آنجا که قایق بشدت کوچک بود پاهای او روی بدن‬
‫الن وانگجی قرار داشتند البته در برابر چنین رفتار گستاخانه ای الن وانگجی هیچ حرفی هم‬
‫نزد‪.‬نسیم مالیمی وزید و امواج روی آب را به حرکت واداشت‪.‬وی ووشیان گفت‪«:‬االن فصل‬
‫شکوفه زدنشونه‪....‬حیف شد غنچه هاشون هنوز رشد نکردن وگرنه میتونستیم کلی غنچه بچینیم!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬میتونیم دوباره هم بیایم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬آره میتونیم دوباره هم بیایم‪»...‬‬
‫وی ووشیان با خیالی آسوده پارو زد و مدتی به دوردست ها خیره شد‪«:‬توی این ناحیه قبال یه‬
‫پیرمرد بود که نیلوفر میکاشت مثل اینکه خیلی وقته مرده!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬امم»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬وقتی من جوون بودم اون خیلی پیر بود‪...‬بنظر من صد سالم رد کرده بود‪....‬منتها‬
‫نمیمرد اصن شایدم االن زیادی پیر شده یا ضعیف شده شایدم هنوز داره اینجا قایقشو میرونه؟!»‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫او به سمت الن وانگجی برگشت و گفت‪«:‬اون موقع توی مقر ابر‪،‬من کلی بهت اصرار کردم باهام‬
‫بیای لنگرگاه نیلوفر‪...‬مخصوصا میخواستم تو رو بیارم که باهم توی همین منطقه غنچه نیلوفر‬
‫بدزدیم ‪...‬میدونی چرا؟»‬
‫در برابر وی ووشیان‪،‬الن وانگجی همیشه تمام خواسته های او را مراعات میکرد پس به آسانی‬
‫پاسخ داد‪«:‬نمیدونم ‪...‬چرا؟»‬
‫وی ووشیان به او چشمکی زد و درحالیکه میخندید گفت‪«:‬بخاطر اینکه پیرمرده همچین خوب‬
‫آدمو با چوب بامبو میزد که نگو‪....‬یعنی وقتی با اون چوبه آدمو میزد دردش از مجازاتای مکتب‬
‫شما هم بیشتر بود‪...‬اون موقع فکر کردم گولت بزنم بیارمت اینجا تا تو هم ازش کتک بخوری!»‬
‫الن وانگجی با شنیدن این سخن لبخندی زد‪.‬درخشش نور ماه در چشمان روشن او تاللو عجیبی‬
‫داشت‪.‬‬
‫در یک آن‪،‬وی ووشیان احساس کرد سرگیجه گرفته‪...‬ناخودآگاه لبخند روی صورتش به موج‬
‫درآمد‪.‬و گفت‪«:‬باشه من می پذیرم‪»....‬‬
‫ناگهان‪،‬با صدای بلندی همه چیز وارونه شد‪...‬قایق برعکس شد‪.‬وی ووشیان که درون آب افتاده‬
‫بود صورت خود را پاک کرد‪«:‬خوبه بهت گفتم بشین تکون نخور یه وقت قایق چپه نشه!!»‬
‫الن وانگجی به طرفش شنا کرد‪.‬وی ووشیان وقتی دید با اینکه در آب افتاده اما هنوز آرام است‬
‫چنان خندید که نزدیک بود در آب خفه شود‪«:‬کدوممون اول خم شده بود؟ ببین چیکار کردیم!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬نمیدونم شاید من بودم!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬باشه بابا شایدم من بودم!»‬
‫آنها با خنده محکم همدیگر را در آغوش گرفته و درحالیه که همدیگه را می بوسیدند زیر آب‬
‫رفتند‪.‬‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫وقتی از هم جدا شدند وی ووشیان سرش را باال گرفت و آنچه میخواست بگوید را ادامه داد‪«:‬من‬
‫می پذیرم که هر چی گفتم چرت بود‪....‬اون موقع واقعا میخواستم بیایم اینجا بازی کنیم!»‬
‫الن وانگجی او را از پشت گرفته و بلند کرد حاال وی ووشیان دوباره در قایق نشسته بود‪.‬بطرف‬
‫الن وانگجی برگشته و دست خود را دراز کرد‪ «:‬خب دیگه الن جان تو هم باید صادق باشی‪»....‬‬
‫الن وانگجی درحالیکه دوباره سوار قایق میشد روبان قرمز رنگی را به او داد‪«:‬درباره چی صادق‬
‫باشم؟»‬
‫وی ووشیان نوار را میان لب گرفت و با کمک هر دو دست‪،‬موهایش را که وقتی زیر آب رفته بهم‬
‫ریخته بودند مرتب کرد‪ «:‬باید صادق باشی و بگی تو هم همینطوری به من فکر میکردی!» سپس‬
‫با لحنی جدی ادامه داد‪ «:‬هر دفعه با سنگدلی دست رد به سینه ام میزدی‪....‬دلمو میشکوندی و‬
‫اینا!!!»‬
‫الن وانگجی گفت‪«:‬خب حاال امتحان کن ببین میتونم درباره چیزی دست رد به سینه ات بزنم؟!»‬
‫جمله اش کامال ناگهانی قلب او را لرزاند‪.‬وی ووشیان ساکت ماند ولی الن وانگجی مانند همیشه‬
‫آرام بود‪،‬انگار متوجه نشد چه چیزی گفته است‪.‬وی ووشیان دستش را روی پیشانی‬
‫گذاشت‪ «:‬تو‪....‬هانگوانگ جون‪،‬بیا یه قراری بزاریم‪...‬قبل اینکه حرفای رمانتیک بزنی بهم هشدار‬
‫بده وگرنه نمیتونم تحملش کنم واسه قلبم سنگینه!»‬
‫الن وانگجی سرش را تکان داد‪«:‬باشه!»‬
‫وی ووشیان گفت‪«:‬الن جان—عجب آدمی هستی!!»‬
‫شاید دهها هزار کلمه ناگفته باقی مانده بود که جایش را به خنده هایی بی پایان و آغوش هایی‬
‫تنگ داد‪......‬‬
‫[پایان]‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬


‫استاد تعالیم شیطانی‬

‫[در آخر از همه کسانی که مارو حمایت میکنن‬


‫ممنونیم]‬

‫سایت ‪ //myanimes.ir‬مترجم ماسک شیشه ای‬

You might also like