You are on page 1of 51

‫‪-‬‬ ‫شازده کوچولو‬ ‫‪-‬‬

‫اثر آنتوان دو سنت اگزوپری‬


‫برگردان احمد شاملو‬

‫تهيه و ویرایش کتابخانه اميد ایران‬


‫‪www.irebooks.com‬‬
‫اهدانامچه‬
‫بود‪...‬‬ ‫‪  - ١‬یک بار شش سالم که‬
‫میگذشت ‪...‬‬ ‫‪ - ٢‬این جوری بود که روزگارم تو تنهایی‬
‫آمده ‪...‬‬ ‫‪  - ٣‬خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا‬
‫آوردم ‪...‬‬ ‫‪  - ۴‬به این ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در‬
‫‪  - ۵‬هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکر‬
‫ِ عزیمت و از سفر و این‬
‫حرفها‪...‬‬

‫َم‬
‫َک از زندگیِ محدود و‬ ‫َم ک‬
‫‪  - ۶‬آخ‪ ،‬شهریار کوچولو! این جوری بود که من ک‬
‫دلگیر تو ‪...‬‬

‫‪  - ٧‬روز پنجم باز سر‬


‫ِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر‬
‫در آوردم ‪...‬‬

‫کردم ‪...‬‬ ‫‪  - ٨‬راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا‬


‫‪  - ٩‬گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی‬
‫استفاده کرد‪...‬‬

‫‪  - 10‬خودش را در منﻄﻘه ی اخترک های ‪ ٣٢٩ ،٣٢٨ ،٣٢٧ ،٣٢۶ ،٣٢۵‬و ‪٣٣٠‬‬
‫دید‪...‬‬
‫بود ‪...‬‬ ‫‪  - ١١‬اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی‬
‫مینشست ‪...‬‬ ‫‪  - ١٢‬تو اخترک بعدی میخوارهای‬
‫بود ‪...‬‬ ‫‪  - ١٣‬اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه‬
‫بود ‪...‬‬ ‫‪  - ١۴‬اخترکِ پنجم چیز غریبی بود‪ .‬از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر‬
‫بود ‪...‬‬ ‫‪  - ١۵‬اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر‪ ،‬و آقاپیرهای توش‬
‫شد ‪...‬‬ ‫‪  - ١۶‬الجرم‪ ،‬زمین‪ ،‬سیارهی هفتم‬
‫‪  - ١٧‬آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان‬
‫کردن ‪...‬‬

‫‪  - ١٨‬شهریار کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی‬


‫برنخورد ‪...‬‬

‫رفت ‪...‬‬ ‫‪  - ١٩‬از کوه بلندی باال‬


‫‪  - ٢٠‬اما سرانجام‪ ،‬بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخرهها و‬
‫برفها به جادهای برخورد ‪...‬‬

‫شد ‪...‬‬ ‫‪  - ٢١‬آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا‬


‫‪-‬سالم ‪...‬‬ ‫‪  - ٢٢‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬سالم‪ .‬سوزنبان گفت‪:‬‬
‫‪-‬سالم ‪...‬‬ ‫‪  - ٢٣‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬سالم! پیلهور گفت‪:‬‬
‫بود ‪...‬‬ ‫‪  - ٢۴‬هشتمین روز‬
‫ِ خرابی هواپیمام تو کویر‬
‫‪-‬آدمها ‪!...‬‬ ‫‪  - ٢۵‬شهریار کوچولو درآمد که‪:‬‬
‫بود ‪...‬‬ ‫‪  - ٢۶‬کنار چاه دیوار‬
‫ِ سنگی مخروبهای‬
‫ام ‪...‬‬ ‫‪  - ٢٧‬شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب ترنکرده‬

‫اهدانامچه ‪:‬‬
‫به لئون ورث ‪Leon Werth‬‬
‫از بچه ها عذر میخواهم که این کتاب را به یکی از بزرگترها هدیه‬
‫کردهام‪ .‬برای این کار یک دلیل حسابی دارم ‪:‬این «بزرگتر» بهترین دوست‬
‫من تو همه دنیا است‪ .‬یک دلیل دیگرم هم آن که این «بزرگتر» همه چیز‬
‫را میتواند بفهمد حتا کتابهایی را که برای بچهها نوشته باشند‪ .‬عذر‬
‫سومم این است که این «بزرگتر» تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی‬
‫و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجویی است‪ .‬اگر همهی این عذرها کافی‬
‫نباشد اجازه میخواهم این کتاب را تﻘدیم آن بچهای کنم که این‬
‫آدمبزرگ یک روزی بوده‪ .‬آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهای‬
‫بوده ( گیرم کمتر کسی از آنها این را به یاد میآورد ) ‪ .‬پس من هم‬
‫اهدانامچهام را به این شکل تصحیح میکنم ؛‬

‫به لئون ورث ‪،‬‬


‫موقعی که پسربچه بود ‪.‬‬
‫آنتوان دو سنت اگزوپری‬
‫من هم برگردان فارسی این شعر بزرگ را به دو بچهی دوست داشتنی‬
‫دیگر تﻘدیم میکنم ‪:‬‬
‫دکتر جهانگیر کازرونی و دکتر محمدجواد گلبن‬
‫احمد شاملو‬

‫‪١‬‬
‫یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه های واقعی ‪-‬که درباره ی‬
‫ِکر نوشته شده بود‪ -‬تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت‬
‫جنگل ب‬
‫حیوانی را میبلعید‪ .‬آن تصویر یک چنین چیزی بود ؛‬

‫تو کتاب آمده بود که‪« :‬مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت‬
‫میدهند‪ .‬بی این که بجوندش‪ .‬بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام‬
‫شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگیرند میخوابند ‪.‬‬
‫این را که خواندم‪ ،‬راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی‬
‫فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نﻘاشیم را از‬
‫کار درآرم‪ .‬یعنی نﻘاشی شمارهی یکم را که این جوری بود ‪:‬‬

‫شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترستان بر‬


‫میدارد؟‬
‫جوابم دادند‪- :‬چرا کاله باید آدم را بترساند؟‬
‫نﻘاشی من کاله نبود‪ ،‬یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد‪.‬‬
‫آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم‪ .‬آخر همیشه‬
‫باید به آنها توضیحات داد‪ .‬نﻘاشی دومم این جوری بود ‪:‬‬

‫بزرگترها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و‬


‫عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم ‪.‬‬
‫و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نﻘاشی را قلم گرفتم‪ .‬از‬
‫این که نﻘاشی شمارهی یک و نﻘاشی شمارهی دو ام یخشان نگرفت دلسرد‬
‫شده بودم‪ .‬بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمیتوانند از چیزی‬
‫سر درآرند‪ .‬برای بچهها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی‬
‫را به آنها توضیح بدهند ‪.‬‬
‫ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی‬
‫یاد گرفتم‪ .‬بگویی نگویی تا حاال به همه جای دنیا پرواز کرده ام و‬
‫راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده‪ .‬میتوانم به یک نظر چین و‬
‫آریزونا را از هم تمیز بدهم‪ .‬اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد‬
‫جغرافی خیلی به دادش میرسد ‪.‬‬
‫از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد‬
‫داشتهام‪ .‬پیش خیلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خیلی‬
‫نزدیک دیدهام گیرم این موضوع باعث نشده در بارهی آنها عﻘیدهی بهتری‬
‫پیدا کنم‪.‬‬
‫هر وقت یکیشان را گیر آوردهام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با‬
‫نﻘاشی شمارهی یکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببینم راستی راستی‬
‫چیزی بارش هست یا نه‪ .‬اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که‪:‬‬
‫«این یک کاله است»‪ .‬آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختالط‬
‫کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها‪ .‬خودم را تا حد‬
‫او آوردهام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف‬
‫زدهام ‪.‬او هم از این که با یک چنین شخص معﻘولی آشنایی به هم رسانده‬
‫سخت خوشوقت شده ‪.‬‬

‫‪٢‬‬
‫این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی‬
‫یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم‪ ،‬تااین که زد و شش سال‬
‫پیش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور‬
‫هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه‬
‫و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم‪ .‬مسالهی‬
‫مرگ و زندگی بود‪ .‬آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد ‪.‬‬
‫شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز‬
‫آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته‬
‫پارهیی چسبیده باشد‪ .‬پس البد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج‬
‫ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت‪« :‬بی زحمت‬
‫ّه برام بکش!» از خواب پریدم ‪.‬‬‫یک بر‬
‫‪ -‬ها ؟!‬
‫بکش ‪...‬‬ ‫ّه برام‬
‫‪ -‬یک بر‬
‫چنان از جا جستم که انگار صاعﻘه بم زده‪ .‬خوب که چشمهام را مالیدم و‬
‫نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ‬
‫من بود‪ .‬این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم‪ ،‬گیرم‬
‫البته آنچه من کشیدهام کجا و خود او کجا! تﻘصیر من چیست؟ بزرگتر ها‬
‫تو شش سالگی از نﻘاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد‬
‫نگرفتم چیزی بکشم ‪.‬‬
‫با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم‪.‬‬
‫یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم‬
‫و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصال به نظر نمیآمد که راه گم کرده‬
‫باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی‬
‫ُرد که‬
‫دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد‪ .‬هیچ چیزش به بچهیی نمیب‬
‫هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد ‪.‬‬

‫وقتی باالخره صدام در آمد‪ ،‬گفتم ‪:‬‬


‫‪ -‬آخه‪ ...‬تو این جا چه میکنی؟‬
‫و آن وقت او خیلی آرام ‪ ،‬مثل یک چیز خیلی جدی‪ ،‬دوباره در آمد که ‪:‬‬
‫ّه بکش ‪.‬‬
‫‪ -‬بی زحمت واسه ی من یک بر‬
‫آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند‪.‬‬
‫گرچه تو آن نﻘﻄهی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار‬
‫داشتن در معرض خﻄر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ‬
‫و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد‬
‫گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است‪ ،‬و با کج‬
‫خلﻘی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نﻘاشی بلد نیستم ‪.‬بم جواب داد‪:‬‬
‫ّه برام بکش ‪.‬‬
‫بر‬‫‪-‬عیب ندارد‪ ،‬یک َ‬
‫ّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا‬
‫بر‬‫از آنجایی که هیچ وقت تو عمرم َ‬
‫نﻘاشیای را که بلد بودم برایش کشیدم‪ .‬آن بوآی بسته را‪ .‬ولی چه‬
‫یکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که ‪:‬‬
‫ِ تو شکم یک بوآ نمیخواهم‪ .‬بوآ خیلی خﻄرناک است فیل‬‫‪ -‬نه! نه! فیل‬
‫جا تنگ کن‪ .‬خانهی من خیلی کوچولوست‪،‬‬
‫من یک بره الزم دارم‪ .‬برام یک بره بکش ‪.‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬کشیدم ؛‬
‫گفت‪:‬‬
‫با دقت نگاهش کرد و‬
‫‪ -‬نه! این که همین حاالش هم حسابی مریض است‪ .‬یکی دیگر بکش‪.‬‬
‫‪ -‬کشیدم ؛‬

‫‪:‬‬ ‫لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت‬


‫نه ‪...‬‬ ‫‪ -‬خودت که میبینی‪ ...‬این بره نیست‪ ،‬قوچ است‪ .‬شاخ دارد‬
‫باز نﻘاشی را عوض کردم‪.‬‬
‫آن را هم مثل قبلی ها رد کرد‪:‬‬
‫‪ -‬این یکی خیلی پیر است‪ ...‬من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند‪...‬‬
‫باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه ای‬
‫کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت‪،‬‬

‫و از دهنم پرید که‬


‫‪:‬‬
‫‪ -‬این یک جعبه است ‪.‬‬
‫بره ای که میخواهی این تو است ‪.‬‬
‫و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم‬
‫باز شد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آها‪ ...‬این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره‬
‫خیلی علف بخواهد؟‬
‫‪ -‬چﻄور مگر؟‬
‫‪ -‬آخر جای من خیلی تنگ است‪...‬‬
‫ً بسش است‪ .‬بره ایی که بت داده ام خیلی کوچولوست‪.‬‬ ‫‪ -‬هر چه باشد حتما‬
‫خوابیده‪...‬‬‫ِه ! گرفته‬
‫‪ -‬آن قدرهاهم کوچولو نیست‪ ...‬ا‬
‫و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم‪.‬‬

‫‪٣‬‬
‫خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده‪ .‬شهریار کوچولو که‬
‫مدام مرا سوال پیچ میکرد خودش انگار هیچ وقت سوالهای مرا نمیشنید‪.‬‬
‫فﻘط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چیز را به من‬
‫آشکار کرد‪ .‬مثال اول بار که هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما‬
‫نﻘاشی نمیکنم‪ ،‬سختم است‪ ).‬ازم پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬این چیز چیه؟ ‪-‬این «چیز» نیست ‪:‬‬
‫این پرواز میکند‪ .‬هواپیماست‪ .‬هواپیمای من است‪.‬‬

‫و از این که بهاش میفهماندم من کسی ام که پرواز میکنم به خود می‬


‫بالیدم‪.‬‬
‫حیرت زده گفت‪- :‬چی؟ تو از آسمان افتاده ای؟‬
‫با فروتنی گفتم ‪ :‬آره‪.‬‬
‫گفت‪ :‬اوه‪ ،‬این دیگر خیلی عجیب است !و چنان قهﻘهه ی ملوسی سر داد که‬
‫مرا حسابی از جا در برد ‪ .‬راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم‬
‫را جدی بگیرند‪.‬‬
‫خندههایش را که کرد گفت ‪- :‬خب‪ ،‬پس تو هم از آسمان میآیی! اهل کدام‬
‫سیارهای؟‪...‬‬
‫بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابید‪ .‬یکهو پرسیدم‪:‬‬
‫‪ -‬پس تو از یک سیارهی دیگر آمدهای؟‬
‫آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپیما بردارد‪.‬‬
‫اما جوابم را نداد‪ ،‬تو نخ هواپیما رفته بود و آرام آرام سر تکان‬
‫میداد‪.‬‬
‫گفت ‪ - :‬هر چه باشد با این نباید از جای خیلی دوری آمده باشی‪...‬‬
‫مدت درازی تو خیال فرو رفت‪ ،‬بعد برهاش را از جیب در آورد و محو‬
‫تماشای آن گنج گرانبها شد‪.‬‬
‫ِ« او چه هیجانی به من‬ ‫فکر میکنید از این نیمچه اعتراف «سیارهی دیگر‬
‫دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بیشتری از زبانش بکشم‪:‬‬
‫‪ -‬تو از کجا میآیی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی‬
‫کجا ببری؟‬
‫مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬حسن جعبهای که بم دادهای این است که شبها میتواند خانهاش بشود ‪.‬‬
‫ِت میدهم که‬‫‪ -‬معلوم است ‪ ...‬اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم ب‬
‫روزها ببندیش‪ .‬یک ریسمان با یک میخ طویله‪...‬‬
‫انگار از پیشنهادم جا خورد‪ ،‬چون که گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ببندمش؟ چه فکر ها !‬
‫‪ -‬آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود‪.‬‬

‫داد‪:‬‬ ‫دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر‬


‫‪ -‬مگر کجا میتواند برود؟ ‪-‬‬
‫ِ شکمش را میگیرد و میرود‪...‬‬ ‫خدا میداند‪ .‬راست‬
‫‪ -‬بگذار برود‪ ...‬اوه‪ ،‬خانهی من آنﻘدر کوچک است !‬
‫و شاید با یک خرده اندوه در آمد که‪:‬‬
‫‪ -‬یکراست هم که بگیرد برود جای دوری نمیرود ‪...‬‬
‫‪۴‬‬
‫به این ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در آوردم ‪ :‬این که‬
‫سیارهی او کمی از یک خانهی معمولی بزرگتر بود‪.‬‬
‫این نکته آنﻘدرها به حیرتم نینداخت‪ .‬میدانستم گذشته از سیارههای‬
‫بزرگی مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هرکدام برای خودشان اسمی‬
‫دارند‪ ،‬صدها سیارهی دیگر هم هست که بعضیشان از بس کوچکند با دوربین‬
‫نجومی هم به هزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یکیشان را‬
‫کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد‪ .‬مثال اسمش را میگذارد «‬
‫اخترک ‪. » ٣٢۵١‬‬
‫دالیل قاطعی دارم که ثابت میکند شهریار کوچولو از اخترک ب‪ ۶١٢‬آمده‬
‫بود‪.‬‬

‫این اخترک را فﻘط یک بار به سال ‪ ١٩٠٩‬یک اخترشناس ترک توانسته بود‬
‫ببیند ‪،‬‬
‫که تو یک کنگرهی بینالمللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه‬
‫انداخت ‪،‬‬
‫اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد ‪.‬‬

‫جوریاند!‬ ‫آدم بزرگها این‬


‫بختِ اخترک ب‪ ۶١٢‬زد و‪ ،‬ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به‬
‫پوشیدن لباس اروپایی ها کرد‪.‬‬
‫اخترشناس به سال ‪ ١٩٢٠‬دوباره‪ ،‬و این بار با سر و وضع آراسته برای‬
‫کشفش ارائهی دلیل کرد و این بار همه جانب او را گرفتند‪.‬‬
‫به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب‪۶١٢‬‬
‫برایتان نﻘل میکنم یا شمارهاش را میگویم‬
‫چون که آنها عاشق عدد و رقم اند‪ .‬وقتی با آنها از یک دوست تازهتان‬
‫حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که‬
‫هیج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چه طور است؟ چه بازیهایی را بیشتر‬
‫دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟»‬
‫‪ -‬میپرسند ‪« :‬چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟‬
‫پدرش چه قدر حﻘوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال‬
‫میکنند طرف را شناخته اند‪.‬‬

‫خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو‬ ‫اگر به آدم بزرگها بگویید یک‬
‫پر از کبوتر بود محال است بتوانند‬ ‫ِ شمعدانی و بامش‬
‫پنجرههاش غرق‬
‫گفت یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم تا‬ ‫ً بهشان‬
‫مجسمش کنند‪ .‬باید حتما‬
‫چه قشنگ!‬ ‫صداشان بلند بشود که ‪ - :‬وای‬
‫ِ شهریار‬
‫ِ کوچولو این که تودلبرو‬ ‫یا مثال اگر بهشان بگویید «دلیل وجود‬
‫بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن‪ ،‬خودش بهترین‬
‫دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه باال میاندازند و باتان مثل بچهها‬
‫رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویید «سیارهای که ازش آمدهبود اخترک‬
‫ب‪ ۶١٢‬است» بیمعﻄلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان‬
‫نمیپرسند‪ .‬این جوریاند دیگر‪ .‬نباید ازشان دلخور شد‪ .‬بچهها باید‬
‫نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند‪.‬‬

‫اما البته ماها که مفهوم حﻘیﻘی زندگی را درک میکنیم میخندیم به ریش‬
‫هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا‬
‫را مثل قصهی پریا نﻘل کنم‪ .‬دلم میخواست بگویم‪« :‬یکی بود یکی نبود‪.‬‬
‫روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش‬
‫یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت‪،»...‬‬
‫آن هایی که مفهوم حﻘیﻘی زندگی را درک کردهاند واقعیت قضیه را با‬
‫این لحن بیشتر حس میکنند‪ .‬آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری‬
‫بخواند‪ .‬خدا میداند با نﻘل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند‬
‫‪.‬‬
‫ّهاش رفته‪ .‬این که این جا میکوشم او را‬ ‫شش سالی میشود که دوستم با َ‬
‫بر‬
‫وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود‪ .‬فراموش کردن یک دوست خیلی‬
‫غمانگیز است ‪.‬همه کس که دوستی ندارد‪ .‬من هم میتوانم مثل آدم بزرگها‬
‫بشوم که فﻘط اعداد و ارقام چشمشان را میگیرد‪ .‬و باز به همین دلیل‬
‫است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام‪ .‬تو سن و سال من‬
‫واسه کسی که جز کشیدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هیچ کار دیگری‬
‫نکرده ‪-‬و تازه آن هم در شش سالگی ‪-‬دوباره به نﻘاشی رو کردن از آن‬
‫حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چیزهایی که میکشم تا‬
‫حد ممکن شبیه باشد‪ .‬گیرم به موفﻘیت خودم اطمینان چندانی ندارم‪.‬‬
‫د و قواره اش هم حرف است‪.‬‬‫ِ قّ‬
‫یکیش شبیه از آب در میآید یکیش نه‪ .‬سر‬
‫یک جا زیادی بلند درش آوردهام یک جا زیادی کوتاه‪ .‬از رنگ لباسش هم‬
‫ِ هیچی‪ .‬و‬‫مﻄمئن نیستم‪ .‬خب‪ ،‬رو حدس و گمان پیش رفته ام؛ کاچی به ز‬
‫ض جزئیات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام‪.‬‬‫دست آخر گفته باشم که تو بعِ‬
‫اما در این مورد دیگر باید ببخشید‪ :‬دوستم زیر بار هیچ جور شرح و‬
‫توصیفی نمیرفت‪ .‬شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت‪ .‬اما از بختِ بد‪،‬‬
‫دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید ‪.‬نکند من هم یک خرده به آدم‬
‫بزرگها رفتهام؟ «باید پیر شده باشم»‬

‫‪۵‬‬
‫ِ عزیمت و از سفر و این حرفها‬ ‫هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکر‬
‫ِ بازتابهایِ اتفاقی بود‪.‬‬
‫چیزهای تازهای دستگیرم میشد که همهاش معلول‬
‫ِ بائوباب ها سردرآوردم‪.‬‬‫و از همین راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخ‬
‫ّه باعثش شد‪ ،‬چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل‬ ‫این بار هم َ‬
‫بر‬
‫ماندهبود ناگهان ازم پرسید ‪:‬‬
‫ّه ها بته ها را هم میخورند دیگر‪ ،‬مگر نه؟ ‪-‬‬ ‫‪َ-‬‬
‫بر‬
‫آره‪ .‬همین جور است ‪.‬‬
‫‪-‬آخ! چه خوشحال شدم!‬

‫ّهها بوتهها را هم میخورند اهمیتش‬ ‫نتوانستم بفهمم این موضوع که َ‬


‫بر‬
‫کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که‪: -‬پس البد بائوباب ها را هم میخورند‬
‫دیگر؟‬
‫ّه نیست ‪ .‬درخت است و از ساختمان‬ ‫من برایش توضیح دادم که بائوباب ُ‬
‫بت‬
‫له فیل هم با خودش ببرد حتا یک درخت‬ ‫َّ‬
‫یک معبد هم گندهتر‪ ،‬و اگر یک گ‬
‫له فیل به خنده افتاد و‬ ‫َّ‬
‫بائوباب را هم نمیتوانند بخورند ‪.‬از فکر یک گ‬
‫گفت‪- :‬باید چیدشان روی هم‪.‬‬
‫ِگی شروع میکند‬‫ّ‬
‫بت‬‫اما با فرزانگی تمام متذکر شد که‪- :‬بائوباب هم از ُ‬
‫به بزرگ شدن ‪.‬‬
‫‪ -‬درست است ‪ .‬اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههایت نهالهای بائوباب را‬
‫بخورند؟‬
‫ِ! معلوم است!‬‫گفت‪- :‬د‬

‫و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها‬


‫من برای این که به تنهایی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی‬
‫َّ‬
‫له را به کار بیندازم‪.‬‬ ‫ک‬

‫ِ‬
‫راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاه‬
‫ِ خوب گیاههای خوب به هم‬ ‫ِ بد ‪.‬یعنی هم تخم‬
‫خوب به هم میرسید هم گیاه‬
‫ِ گیاههایِ بد‪ .‬اما تخم گیاهها نامرییاند‪ .‬آنها تو‬ ‫ِ بد‬
‫میرسید‪ ،‬هم تخم‬
‫ِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بیدار شدن به سرش‬ ‫حرم‬
‫بزند‪ .‬آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و‬
‫ِ سرخی‬‫بیآزاری به طرف خورشید میدواند‪ .‬اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گل‬
‫ِ بدی باشد‬
‫چیزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گیاه‬
‫آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه کنش کند‪.‬‬

‫باری‪ ،‬تو سیاره ی شهریار کوچولو گیاه تخمه های وحشتناکی به هم‬
‫میرسید‪ .‬یعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سیاره حسابی ازشان لﻄمه‬
‫خورده بود‪ .‬بائوباب هم اگر دیر بهاش برسند دیگر هیچ جور نمیشود‬
‫حریفش شد‪ :‬تمام سیاره را میگیرد و با ریشههایش سوراخ سوراخش میکند‬
‫و اگر سیاره خیلی کوچولو باشد و بائوبابها خیلی زیاد باشند پاک از‬
‫هم متالشیش میکنند‪.‬‬
‫شهریار کوچولو بعدها یک روز به من‬
‫گفت‪« :‬این‪ ،‬یک امر انضباطی است‪ .‬صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید‬
‫با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت‪ .‬آدم باید خودش را مجبور کند که‬
‫َند‬
‫ِ سرخ که تا کوچولوا‬‫ِ تشخیص دادن بائوبابها از بتههای گل‬
‫به مجرد‬
‫َ‬
‫عین هماند با دقت ریشهکنشان بکند‪ .‬کار کسلکنندهای هست اما هیچ مشکل‬
‫نیست»‪.‬‬

‫یک روز هم بم توصیه کرد سعی کنم هر جور شده یک نﻘاشی حسابی از کار‬
‫درآرم که بتواند قضیه را به بچههای سیارهی من هم حالی کند‪ .‬گفت اگر‬
‫یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد‪ .‬پارهای وقتها پشت گوش‬
‫انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاو‬
‫ِ‬
‫آدم میزاید‪ .‬اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای‬
‫کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد‪...‬‬

‫کشیدم‪.‬‬ ‫آن وقت من با استفاده از چیزهایی که گفت شکل آن اخترک را‬


‫هیچ دوست ندارم اندرزگویی کنم‪ .‬اما خﻄر بائوبابها آنﻘدر کم شناخته‬
‫ِ کسی که تو چنان اخترکی سرگیدان بشود آن قدر خﻄر به‬‫شده و سر راه‬
‫کمین نشسته که این مرتبه را از رویهی همیشگی خودم دست بر میدارم و‬
‫میگویم‪« :‬بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشید»!‬

‫ِ این نﻘاشی این همه به خودم فشار آوردهام فﻘط برای آن‬ ‫اگر من سر‬
‫بوده که دوستانم را متوجه خﻄری کنم که از مدتها پیش بیخ گوششان‬
‫ِ من ازش غافل بودهاند‪ .‬درسی که با این نﻘاشی دادهام‬‫ِ خود‬‫بوده و مثل‬
‫به زحمتش میارزد‪ .‬حاال ممکن است شما از خودتان بپرسید ‪:‬‬
‫«پس چرا هیچ کدام از بﻘیهی نﻘاشیهای این کتاب هیبتِ تصویر‬
‫ِ‬
‫بائوبابها را ندارد؟» ‪-‬خب‪ ،‬جوابش خیلی ساده است ‪ :‬من زور خودم را‬
‫زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بیاورم‪ .‬اما عکس بائوبابها را‬
‫که میکشیدم احساس میکردم قضیه خیلی فوریت دارد و به این دلیل شور‬
‫َم داشته بود‪.‬‬
‫بر‬‫َ‬

‫‪۶‬‬
‫َم‬
‫َک از زندگیِ محدود و‬ ‫َم ک‬
‫آخ‪ ،‬شهریار کوچولو! این جوری بود که من ک‬
‫دلگیر تو سر درآوردم‪ .‬تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زیباییِ غروب‬
‫آفتاب بوده‪ .‬به این نکتهی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ یعنی‬
‫وقتی که به من گفتی‪:‬‬
‫‪ -‬غروب آفتاب را خیلی دوست دارم‪ .‬برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم‪...‬‬

‫کنی‪...‬‬
‫‪ -‬هوم‪ ،‬حاالها باید صبر‬
‫‪ -‬واسه چی صبر کنم؟ ‪-‬‬
‫صبر کنی که آفتاب غروب کند‪.‬‬

‫گفتی‪:‬‬ ‫اول سخت حیرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من‬
‫ِ خودمم !‬
‫‪ -‬همهاش خیال میکنم تو اخترک‬
‫‪ -‬راستش موقعی که تو آمریکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه‬
‫آفتاب دارد غروب میکند‪ .‬کافی است آدم بتواند در یک دقیﻘه خودش را‬
‫برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند‪ .‬متاسفانه‬
‫فرانسه کجا اینجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همینﻘدر‬
‫که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب‬
‫تماشا کنی‪.‬‬
‫‪ -‬یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم‬
‫!و کمی بعد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خودت که میدانی‪ ...‬وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب‬
‫لذت میبرد‪.‬‬
‫‪ -‬پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهﻘدر دلت گرفته بوده ‪.‬‬

‫نداد‪.‬‬ ‫اما مسافر کوچولو جوابم را‬

‫‪٧‬‬
‫ِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در‬ ‫روز پنجم باز سر‬
‫آوردم‪ .‬مثل چیزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد ‪،‬‬
‫یکهو بی مﻘدمه از من پرسید‪:‬‬
‫ّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟‬ ‫‪ -‬گوسفندی که ُ‬
‫بت‬
‫‪ -‬گوسفند هرچه گیرش بیاید میخورد‪.‬‬
‫‪ -‬حتا گلهایی را هم که خار دارند؟‬
‫‪ -‬آره‪ ،‬حتی گلهایی را هم که خار دارند ‪.‬‬
‫‪ -‬پس خارها فایدهشان چیست؟‬

‫من چه میدانستم؟ یکی از آن‪ :‬سخت گرفتار باز کردن یک مهرهی سفتِ‬
‫موتور بودم‪ .‬از این که یواش یواش بو میبردم خرابیِ کار به آن‬
‫سادگیها هم که خیال میکردم نیست برج زهرمار شدهبودم و ذخیرهی آبم‬
‫هم که داشت ته میکشید بیشتر به وحشتم میانداخت ‪.‬‬
‫‪ -‬پس خارها فایدهشان چسیت؟‬
‫شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر‬
‫نمیداشت‪ .‬مهره پاک کالفهام کرده بود‪.‬‬

‫که ‪:‬‬
‫همین جور سرسری پراندم‬
‫‪ -‬خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند‪ .‬آنها فﻘط نشانه ی بدجنسی گلها‬
‫هستند ‪.‬‬
‫ِ !و پس از لحظه یی سکوت با یک جور کینه درآمد که ‪:‬‬ ‫‪ -‬د‬
‫‪ -‬حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند‪ .‬بی شیله پیله اند‪ .‬سعی میکنند‬
‫ِ دل خودشان را قرص کنند‪ .‬این است که خیال میکنند با آن‬ ‫یک جوری ته‬
‫ِ وحشتآوری میشوند‪...‬‬
‫ِ ترسناک‬
‫خارها چیز‬

‫الم تا کام بهاش جواب ندادم‪ .‬در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم‪« :‬اگر‬
‫این مهرهی لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربهی چکش حسابش را‬
‫میرسم‪ ».‬اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت‪:‬‬
‫‪ -‬تو فکر میکنی گلها‪...‬‬
‫گفتم ‪:‬‬
‫من باز همان جور بی توجه‬
‫‪ -‬ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه‪ ،‬من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من‬
‫گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!‬
‫هاج و واج نگاهم کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬مساله ی مهم!؟‬

‫ِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به‬‫مرا میدید که چکش به دست با دست و بال‬
‫نظرش زشت میآمد خم شده ام ‪.‬‬
‫‪ -‬مثل آدم بزرگها حرف میزنی!‬
‫ِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت ‪:‬‬ ‫از شنیدن‬
‫‪ -‬تو همه چیز را به هم میریزی‪ ...‬همه چیز را قاتی میکنی!‬
‫حسابی از کوره در رفته بود‪.‬‬

‫میجنبید‪.‬‬
‫موهای طالیی طالئیش تو باد‬
‫‪ -‬اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند‪ .‬او هیچ‬
‫وقت یک گل را بو نکرده‪ ،‬هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت‬
‫کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده‪ .‬او هم‬
‫مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید‪« :‬من یک آدم مهمم! یک آدم‬
‫مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند‪ .‬اما خیال کرده‪ :‬او‬
‫آدم نیست‪ ،‬یک قارچ است!‬

‫‪ -‬یک چی؟‬
‫‪ -‬یک قارچ !‬
‫حاال دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود‪:‬‬
‫‪ -‬کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است‬
‫ّهها گلها را میخورند‪ .‬آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا‬‫که بر‬
‫گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این‬
‫قدر به خودشان زحمت میدهند؟‬
‫ّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای‬ ‫جنگ میان بر‬
‫آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟‬
‫اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم‬
‫ّه کوچولو‪ ،‬مفت‬‫هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک بر‬
‫و مسلم‪ ،‬بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان‬
‫ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟‬
‫اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فﻘط‬
‫یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن‬
‫همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید‪« :‬گل من یک جایی میان آن‬
‫ّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو‬‫ستارههاست»‪ ،‬اما اگر بر‬
‫ّی کنند و خاموش بشوند‪ .‬یعنی این هم هیچ اهمیتی‬‫ِت‬
‫تمام آن ستارهها پ‬
‫ندارد؟‬
‫ِق کنان زد زیر گریه‪.‬‬
‫ِق ه‬
‫دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان ه‬

‫حاال دیگر شب شده بود ‪ .‬اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم‪ .‬دیگر‬
‫چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک میآمد‪ .‬رو ستارهای‪ ،‬رو‬
‫ِ کوچولویی بود که احتیاج به‬ ‫سیارهای‪ ،‬رو سیارهی من‪ ،‬زمین‪ ،‬شهریار‬
‫دلداری داشت!‬
‫به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به اش گفتم‪« :‬گلی که تو دوست‬
‫داری تو خﻄر نیست‪ .‬خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند میکشم‪ ...‬خودم‬
‫واسه گفت یک تجیر میکشم‪ ...‬خودم‪ »...‬بیش از این نمیدانستم چه‬
‫َن و بی دست و پا حس میکردم‪.‬‬
‫ُلم‬
‫بگویم‪ .‬خودم را سخت چ‬
‫نمیدانستم چه طور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم‪...‬‬
‫چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!‬

‫‪٨‬‬
‫کردم ‪:‬‬ ‫راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا‬
‫تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گلهای خیلی ساده در می آمده ‪.‬‬
‫ِ کسی‬‫گلهایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته‪ ،‬دست و پاگیر‬
‫نمیشده‪ .‬صبحی سر و کلهشان میان علفها پیدا میشده شب از میان‬
‫میرفتهاند‪ .‬اما این یکی یک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا‬
‫میدانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ‬
‫نازکی که به هیچ کدام از شاخکهای دیگر نمیرفت مواظبت کردهبود‪ .‬بعید‬
‫ِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از‬‫بنود که این هم نوع‬
‫ِ نیش‬
‫ِ آوردن گل شد‪ .‬شهریار کوچولو که موقع‬‫رشد بازماند و دست به کار‬
‫زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز‬
‫معجزهآسایی از آن بیرون بیاید‪.‬‬
‫ِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا‬ ‫ِ خوابگاه‬
‫اما گل تو پناه‬
‫هرچه زیباتر جلوهکند‪ .‬رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر‬
‫صبر لباس میپوشید و گلبرگها را یکی یکی به خودش میبست‪ .‬دلش‬
‫نمیخواست مثل شﻘایﻘها با جامهی مچاله و پر چروک بیرون بیاید‪.‬‬
‫نمیخواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد‪!...‬‬

‫هوه‪ ،‬بله عشوه گری تمام عیار بود ! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و‬
‫روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب‬
‫نﻘاب از چهره برداشت و با این که با آن همه دقت و ظرافت روی آرایش‬
‫و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازهکشان گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اوه‪ ،‬تازه همین حاال از خواب پا شده ام ‪ ...‬عذر میخواهم که موهام این‬
‫جور آشفته است ‪...‬‬
‫شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری‬
‫کند‪:‬‬
‫‪ -‬وای چهﻘدر زیبائید !‬
‫گل به نرمی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم‪...‬‬
‫شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنﻘدرها هم اهل شکسته نفسی‬
‫نیست اما راستی که چهﻘدر هیجان انگیز بود!‬
‫‪ -‬به نظرم وقت خوردن ناشتایی است‪ .‬بی زحمت برایم فکری بکنید‪.‬‬
‫و شهریار کوچولوی مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل‬
‫دادهبود‪.‬‬

‫با این حساب‪ ،‬هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمینفهمی از ضعفش‬


‫آب میخورد دل او را شکسته بود‪ .‬مثال یک روز که داشت راجع به چهارتا‬
‫خارش حرف میزد یکهو در آمده بود که ‪:‬‬

‫سراغم!‬ ‫‪ -‬نکند ببرها با آن چنگالهای تیزشان بیایند‬


‫شهریار کوچولو ازش ایراد گرفته بود که‪:‬‬
‫‪ -‬تو اخترک من ببر به هم نمیرسد‪ .‬تازه ببرها که علفخوار نیستند‪.‬‬
‫گل به گالیه جواب داده بود‪: -‬من که علف نیستم‪.‬‬
‫و شهریار کوچولو گفته بود‪:‬‬
‫‪ -‬عذر میخواهم‪...‬‬
‫‪ -‬من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت میکنم‪ .‬تو‬
‫دستگاهتان تجیر به هم نمیرسد؟‬
‫شهریار کوچولو تو دلش گفت‪« :‬وحشت از جریان هوا‪ ...‬این که واسه یک‬
‫گیاه تعریفی ندارد‪...‬‬
‫چه مرموز است این گل »!‬
‫‪ -‬شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش‪ .‬این جا هواش خیلی سرد است‪ .‬چه جای‬
‫بدی افتادم! جایی که پیش از این بودم ‪...‬اما حرفش را خورده بود‪.‬‬

‫آخر‪ ،‬آمدنا هنوز به شکل دانه بود‪ .‬امکان نداشت توانستهباشد دنیاهای‬
‫دیگری را بشناسد‪ .‬شرمسار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن‬
‫دروغی به این آشکاری مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا‬
‫ِ شهریار کوچولو را بهاش یادآور شود‪:‬‬‫اهمال‬
‫‪ -‬تجیر کو پس؟‬
‫‪ -‬داشتم میرفتم اما شما داشتید صحبت میکردید !‬
‫و با وجود این زورکی بنا کرده بود به سرفه کردن تا او احساس‬
‫پشیمانی کند‪.‬‬

‫ّتی که از عشﻘش آب میخورد‬


‫به این ترتیب شهریار کوچولو با همهی حسن نی‬
‫همان اول کار به او بد گمان شدهبود‪ .‬حرفهای بی سر و تهش را جدی‬
‫گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد‪.‬‬

‫ِدل کنان به من گفت‪:‬‬


‫یک روز درد‬
‫‪ -‬حﻘش بود به حرف هاش گوش نمیدادم‪ .‬هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش‬
‫ِ اخترکم را معﻄر‬
‫ِ من تمام‬
‫داد‪ .‬گل را فﻘط باید بوئید و تماشا کرد‪ .‬گل‬
‫میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم‪ .‬قضیهی چنگالهای‬
‫دَ‬
‫مغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد»‪...‬‬ ‫ببر که آن جور َ‬

‫یک روز دیگر هم به من گفت‪« :‬آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم‪ .‬من‬
‫ِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش‪...‬‬‫بایست روی کرد و کار‬
‫عﻄرآگینم میکرد‪ .‬دلم را روشن میکرد‪ .‬نمیبایست ازش بگریزم‪ .‬میبایست‬
‫به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم‪.‬‬
‫َند از این جور تضادها‪ .‬اما خب دیگر‪ ،‬من خامتر از آن بودم که‬ ‫گلها ُ‬
‫پر‬
‫ِ دوست داشتنش را بدانم»!‬
‫راه‬

‫‪٩‬‬
‫گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی‬
‫استفاده کرد‪.‬‬

‫صبح روز حرکت‪ ،‬اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد‪ ،‬آتشفشانهای‬


‫فعالش را با دقت پاک و دودهگیری کرد ؛‬
‫دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود‪.‬‬
‫یک آتشفشان خاموش هم داشت‪.‬‬
‫منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» این بود که‬
‫آتشفشان خاموش را هم پاک کرد‪ .‬آتشفشان که پاک باشد مرتب و یک هوا‬
‫َُلو میزند‪.‬‬
‫ُر نمیزند‪ .‬آتشفشان هم عینهو بخاری یکهو ا‬
‫میسوزد و یکهو گ‬
‫البته ما رو سیارهمان زمین کوچکتر از آن هستیم که آتشفشانهامان را‬
‫پاک و دودهگیری کنیم و برای همین است که گاهی آن جور اسباب زحمتمان‬
‫میشوند‪.‬‬

‫ِ گرفته آخرین نهالهای بائوباب را هم ریشه کن‬ ‫شهریار کوچولو با دل‬


‫کرد‪ .‬فکر میکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد ‪.‬اما آن روز صبح گرچه از‬
‫لی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای‬ ‫ُّ‬
‫این کارهای معمولیِ هر روزه ک‬
‫ِ سرپوش چیزی نماندهبود که اشکش سرازیر‬ ‫گل داد و خواست بگذاردش زیر‬
‫شود‪.‬‬
‫به گل گفت ‪ :‬خدا نگهدار!‬
‫اما او جوابش را نداد‪.‬‬
‫دوباره گفت ‪ :‬خدا نگهدار!‬
‫گل سرفه کرد‪ ،‬گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود‪ .‬باالخره به زبان آمد و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬من سبک مغز بودم‪ .‬ازت عذر میخواهم‪ .‬سعی کن خوشبخت باشی ‪.‬از این که‬
‫به سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‬
‫و واج ماند‪.‬‬
‫ِ آرام سر در نمیآورد‪.‬‬ ‫از این محبت‬
‫گل بهاش گفت ‪ :‬خب دیگر‪ ،‬دوستت دارم‪ .‬اگر تو روحت هم از این موضوع‬
‫خبردار نشد تﻘصیر من است‪ .‬باشد‪ ،‬زیاد مهم نیست‪ .‬اما تو هم مثل من‬
‫بیعﻘل بودی‪ ...‬سعی کن خوشبخت بشوی‪ ...‬این سرپوش را هم بگذار کنار‪،‬‬
‫دیگر به دردم نمیخورد‪.‬‬
‫‪ -‬آخر‪ ،‬باد‪...‬‬
‫‪ -‬آن قدرهاهم سَرمائو نیستم‪ ...‬هوای خنک شب برای سالمتیم خوب است‪.‬‬
‫ُلم آخر‪.‬‬‫خدانکرده گ‬
‫‪ -‬آخر حیوانات‪... -‬اگر خواسته باشم با شبپره ها آشنا بشوم جز این که دو‬
‫ِ حشره را تحمل کنم چارهای ندارم ‪.‬شبپره باید خیلی قشنگ‬ ‫سه تا کرم‬
‫باشد‪ .‬جز آن کی به دیدنم میآید؟ تو که میروی به آن دور دورها‪ .‬از‬
‫َم نمیگزد‪« :‬من هم برای خودم چنگ و پنجهای‬‫َک‬
‫بابتِ درندهها هم هیچ ک‬
‫دارم‪».‬‬
‫و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد‪ .‬بعد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دست دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ میکند‪ .‬حاال که تصمیم‬
‫گرفتهای بروی برو!‬

‫و این را گفت‪ ،‬چون که نمیخواست شهریار کوچولو گریهاش را ببیند‪ .‬گلی‬


‫بود تا این حد خودپسند‪...‬‬

‫‪١٠‬‬
‫خودش را در منﻄﻘه ی اخترکهای ‪ ٣٢۵، ٣٢۶، ٣٢٧، ٣٢٨، ٣٢٩‬و ‪ ٣٣٠‬دید ‪.‬‬
‫این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکی‬
‫یکیشان را سیاحت کردن‪.‬‬

‫اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر‬
‫اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش‬
‫به شهریار کوچولو افتاد داد زد‪:‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬این هم رعیت!‬
‫شهریار کوچولو از خودش پرسید ‪:‬‬
‫‪ -‬او که تا حاال هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟‬
‫دیگر اینش را نخوانده بود که دنیا برای پادشاهان به نحو عجیبی ساده‬
‫شده و تمام مردم فﻘط یک مشت رعیت به حساب می آیند‪.‬‬
‫ِ کسی شده و از این بابت کبکش خروس‬ ‫پادشاه که میدید باالخره شاه‬
‫میخواند گفت‪- :‬بیا جلو بهتر ببینیمت ‪.‬شهریار کوچولو با چشم پیِ جایی‬
‫ِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را‬ ‫ِ قاقم‬
‫گشت که بنشیند اما شنل‬
‫دربرگرفتهبود‪ .‬ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به‬
‫دهن دره افتاد‪.‬‬
‫ِ سلﻄان از نزاکت به دور است ‪.‬‬ ‫شاه به اش گفت ‪ :‬خمیازه کشیدن در محضر‬
‫این کار را برایت قدغن میکنم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که سخت خجل شده بود در آمد که‪:‬‬
‫ِ خودم را بگیرم‪ .‬راه درازی طیکردهام و هیچ هم نخوابیده‬ ‫‪ -‬نمیتوانم جلو‬
‫ام ‪...‬پادشاه گفت‪:‬‬
‫ِت امر میکنم خمیازه بکشی‪ .‬سالهاست خمیازه کشیدن کسی‬ ‫‪ -‬خب خب‪ ،‬پس ب‬
‫را ندیدهام برایم تازگی دارد‪.‬‬
‫یاهللاا باز هم خمیازه بکش‪ .‬این یک امر است‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬آخر این جوری من دست و پایم را گم میکنم‪...‬‬
‫دیگر نمیتوانم‪.‬‬
‫شاه گفت‪- :‬هوم! هوم! خب‪ ،‬پس من بهات امر میکنم که گاهی خمیازه بکشی‬
‫گاهی نه‪.‬‬
‫تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلﻘش حسابی تنگ بود‪.‬‬

‫پادشاه فﻘط دربند این بود که مﻄیع فرمانش باشند‪ .‬در مورد‬
‫ِ تمام عیار‬
‫نافرمانیها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمیداد‪ .‬یک پادشاه‬
‫بود گیرم چون زیادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود‬
‫منﻄﻘی‪ .‬مثال خیلی راحت در آمد که‪« :‬اگر من به یکی از سردارانم امر‬
‫کنم تبدیل به یکی از این مرغهای دریایی بشود و یارو اطاعت نکند‬
‫تﻘسیر او نیست که‪ ،‬تﻘصیر خودم است‪».‬‬
‫شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید‪ :‬اجازه میفرمایید بنشینم؟ پادشاه‬
‫که در نهایتِ شکوه و جالل چینی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت‪ :‬بهات‬
‫امر میکنیم بنشینی‪.‬‬

‫منتها شهریار کوچولو مانده بود حیران ‪ :‬آخر آن اخترک کوچکتر از آن‬
‫بود که تصورش را بشود کرد‪ .‬واقعا این پادشاه به چی سلﻄنت میکرد؟‬
‫گفت‪ :‬قربان عفو میفرمایید که ازتان سوال میکنم‪...‬‬
‫پادشاه با عجله گفت‪ :‬به ات امر میکنیم از ما سوال کنی ‪.‬‬
‫‪ -‬شما قربان به چی سلﻄنت میفرمایید؟‬
‫پادشاه خیلی ساده گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬به همه چی‪.‬‬
‫‪ -‬به همه چی؟‬
‫پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای دیگر و باقی ستاره‬
‫ها اشاره کرد‪.‬‬
‫شهریار کوچولو پرسید ‪:‬‬
‫‪ -‬یعنی به همه ی این ها؟‬
‫شاه جواب داد‪- :‬به همه ی این ها‪.‬‬
‫ِ جهانی بود‪.‬‬‫آخر او فﻘط یک پادشاه معمولی نبود که‪ ،‬یک پادشاه‬
‫‪ -‬آن وقت ستاره ها هم سربه فرمانتان اند؟‬
‫پادشاه گفت ‪ :‬البته که هستند‪ .‬همه شان بی درنگ هر فرمانی را اطاعت‬
‫ً تحمل نمیکنیم ‪.‬‬‫میکنند‪ .‬ما نافرمانی را مﻄلﻘا‬

‫یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد‪ .‬اگر خودش چنین‬
‫قدرتی میداشت بی این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و‬
‫چهار بار که هیچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دویستبار غروب آفتاب‬
‫را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوریِ اخترکش که به امان‬
‫خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست‬
‫محبتی بکند‪:‬‬
‫‪ -‬دلم میخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم‪...‬‬
‫در حﻘم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند‪.‬‬
‫‪ -‬اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا‬
‫قصهی سوزناکی بنویسد یا به شکل مرغ دریایی در آید و او امریه را‬
‫اجرا نکند کدام یکیمان مﻘصریم‪ ،‬ما یا او؟‬
‫شهریار کوچولو نه گذاشت‪ ،‬نه برداشت‪ ،‬گفت‪- :‬شما‪.‬‬
‫پادشاه گفت ‪ :‬حرف ندارد‪ .‬باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش‬
‫ساخته باشد‪ .‬قدرت باید پیش از هر چیز به عﻘل متکی باشد‪ .‬اگر تو به‬
‫ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انﻘالب‬
‫میکنند‪ .‬حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقالنه است‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمی کرد‬
‫گفت‪- :‬غروب آفتاب من چی؟‬
‫‪ -‬تو هم به غروب آفتابت میرسی‪ .‬امریه اش را صادر می کنیم‪ .‬منتها با‬
‫ّ حکمرانیمان منتظریم زمینه اش فراهم بشود‪.‬‬‫شَم‬
‫ِ‬
‫ِی فراهم میشود؟‬
‫شهریار کوچولو پرسید‪ :‬ک‬
‫داد‪:‬‬‫َت و کلفتی را نگاه کرد جواب‬
‫پادشاه بعد از آن که تﻘویم ک‬
‫ِ ساعت هفت و چهل دقیﻘه‪ ...‬و‬
‫ِ‪ ...‬غروب ‪ .‬حدود‬
‫ِ‪ ...‬حدود‬
‫‪ -‬هوم! هوم! حدود‬
‫آن وقت تو با چشمهای خودت میبینی که چه طور فرمان ما اجرا میشود!‬

‫شهریار کوچولو خمیازه کشید ‪ .‬از این که تماشای آفتاب غروب از‬
‫کیسهاش رفتهبود تاسف میخورد‪ .‬از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود‪ .‬این‬
‫بود که به پادشاه گفت‪:‬‬
‫‪ -‬من دیگر اینجا کاری ندارم‪ .‬میخواهم بروم‪.‬‬
‫شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج میزد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬نرو! نرو! وزیرت میکنیم‪.‬‬
‫ِ چی؟‬‫‪ -‬وزیر‬
‫ِ دادگستری!‬ ‫‪ -‬وزیر‬
‫‪ -‬آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود‪.‬‬
‫پادشاه گفت ‪ :‬معلوم نیست‪ .‬ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهایم‪.‬‬
‫خیلی پیر شدهایم‪ ،‬برای کالسکه جا نداریم‪ .‬پیادهروی هم خستهمان‬
‫میکند‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که خم شده بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بیندازد‬
‫به! من نگاه کردهام‪ ،‬آن طرف هم دیار البشری نیست‪.‬‬ ‫گفت‪َ :‬‬
‫پادشاه به اش جواب داد ‪:‬‬
‫‪-‬خب‪ ،‬پس خودت را محاکمه کن‪ .‬این کار مشکل تر هم هست‪ .‬محاکمه کردن‬
‫خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است‪ .‬اگر توانستی در مورد‬
‫خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانه ی تمام عیاری‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم‪ ،‬چه‬
‫احتیاجی است این جا بمانم؟‬
‫پادشاه گفت‪- :‬هوم! هوم! فکر میکنیم یک جایی تو اخترک ما یک موش پیر‬
‫هست‪ .‬صدایش را شب ها میشنویم‪ .‬میتوانی او را به محاکمه بکشی و‬
‫گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی‪ .‬در این صورت زندگی او به عدالت تو‬
‫بستگی پیدا میکند‪ .‬گیرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا همیشه زیر چاق‬
‫داشته باشیش‪ .‬آخر یکی بیشتر نیست که‪.‬‬
‫شهریار کوچولو جواب داد‪ :‬من از حکم اعدام خوشم نمیآید‪ .‬فکر میکنم‬
‫دیگر باید بروم‪.‬‬
‫پادشاه گفت‪ :‬نه!‬

‫اما شهریار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش‬
‫نمیخواست اسباب ناراحتی سلﻄان پیر بشود گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اگر اعلیحضرت مایلند اوامرشان دقیﻘا اجرا بشود میتوانند فرمان‬
‫خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمایند ‪.‬مثال میتوانند به بنده امر‬
‫کنند ظرف یک دقیﻘه راه بیفتم‪ .‬تصور میکنم زمینهاش هم آماده باشد‪...‬‬
‫چون پادشاه جوابی نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی‬
‫کشید و به راه افتاد‪.‬‬
‫آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد‪ :‬سفیر خودمان فرمودیمت!‬
‫حالت بسیار شکوهمندی داشت‪.‬‬
‫شهریار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت‪ :‬این آدم بزرگها‬
‫راستی راستی چهﻘدر عجیبند!‬

‫‪١١‬‬
‫اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود‪.‬‬
‫زد‪:‬‬ ‫خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد‬
‫‪ -‬به به! این هم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند!‬
‫آخر برای خودپسندها دیگران فﻘط یک مشت ستایشگرند‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬سالم! چه کاله عجیب غریبی سرتان گذاشته اید!‬
‫خود پسند جواب داد‪ :‬مال اظهار تشکر است‪ .‬منظورم موقعی است که‬
‫هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود‪.‬‬
‫گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی؟‬
‫خودپسند گفت‪ :‬دستهایت را بزن به هم دیگر‪.‬‬
‫شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کالهش را برداشت و متواضعانه از او‬
‫تشکر کرد‪.‬‬
‫دیدن‬
‫ِ‬ ‫از‬ ‫بیشتر‬ ‫خیلی‬ ‫تفریحش‬ ‫این‬ ‫ِ‬‫دیدن‬ ‫«‬ ‫گفت‪:‬‬ ‫خودش‬ ‫با‬ ‫کوچولو‬ ‫شهریار‬
‫پادشاهاست»‪ .‬و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کاله بنا‬
‫کرد تشکر کردن‪.‬‬

‫پس از پنج دقیﻘهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده‬
‫بود پرسید‪ :‬چه کار باید کرد که کاله از سرت بیفتد؟‬
‫اما خودپسند حرفش را نشنید‪ .‬آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را‬
‫نمیشنوند‪.‬‬
‫از شهریار کوچولو پرسید‪ :‬تو راستی راستی به من با چشم ستایش و‬
‫تحسین نگاه میکنی؟‬
‫‪ -‬ستایش و تحسین یعنی چه؟‬
‫‪ -‬یعنی قبول این که من خوش قیافه ترین و خوش پوش ترین و ثروتمندترین و‬
‫باهوشترین مرد این اخترکم ‪.‬‬
‫‪ -‬آخر روی این اخترک که فﻘط خودتی و کالهت‪.‬‬
‫‪ -‬با وجود این ستایشم کن‪ .‬این لﻄف را در حق من بکن‪.‬‬
‫شهریار کوچولو نیمچه شانهای باال انداخت و گفت‪ :‬خب‪ ،‬ستایشت کردم‪.‬‬
‫اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟‬

‫شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت ؛‬

‫عجیبند!‬ ‫این آدم بزرگها راستی راستی چهﻘدر‬

‫‪١٢‬‬
‫تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست‪.‬‬
‫دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد‪.‬‬
‫ُکم پشت یک مشت بﻄری خالی و یک مشت بﻄری پر نشسته‬ ‫ُمب‬
‫به میخواره که ص‬
‫بود گفت‪ :‬چه کار داری میکنی؟‬
‫ِی میزنم‪.‬‬
‫میخواره با لحن غمزدهای جواب داد‪ :‬م‬
‫ِی میزنی که چی؟‬‫شهریار کوچولو پرسید‪- :‬م‬
‫میخواره جواب داد‪ :‬که فراموش کنم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که حاال دیگر دلش برای او میسوخت پرسید‪ :‬چی را فراموش‬
‫کنی؟‬
‫میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت‪ :‬سر شکستگیم را‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید‪ :‬سرشکستگی‬
‫از چی؟‬
‫ِ میخواره بودنم را‪.‬‬ ‫میخواره جواب داد‪ :‬سرشکستگی‬

‫این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد‪ .‬و شهریار کوچولو مات و‬
‫مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت‪- :‬این‬
‫آدم بزرگها راستیراستی چهﻘدر عجیبند!‬

‫‪١٣‬‬
‫اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود‪ .‬این بابا چنان مشغول و‬
‫گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد‪.‬‬
‫شده‪.‬‬ ‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬سالم‪ .‬آتشسیگارتان خاموش‬
‫‪ -‬سه و دو میکند پنج‪ .‬پنج و هفت دوازده و سه پانزده‪ .‬سالم‪ .‬پانزده و‬
‫هفت بیست و دو‪ .‬بیست و دو و شش بیست و هشت‪ .‬وقت ندارم روشنش کنم‪.‬‬
‫بیست و شش و پنج سی و یک‪ .‬اوف! پس جمعش میکند ؛‬
‫پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک ‪.‬‬
‫‪ -‬پانصد میلیون چی؟‬
‫‪ -‬ها؟ هنوز این جایی تو ؟؟ پانصد و یک میلیون چیز‪ .‬چه میدانم‪ ،‬آن‬
‫قدر کار سرم ریخته که ‪ !..‬من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشت من‬
‫نه شاهی سر و کار ندارم ‪ ...‬دو و پنج هفت‪...‬‬

‫شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست‬


‫بردار نبود دوباره پرسید ‪:‬‬
‫‪ -‬پانصد و یک میلیون چی؟‬
‫تاجر پیشه سرش را بلند کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همه اش سه بار‬
‫گرفتار مو دماغ شده ام‪.‬‬
‫اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم‬
‫پیدایش شد ‪ .‬صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع‬
‫چهار جا اشتباه کنم‪ .‬دفعه ی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد‬
‫بیچاره ام کرد‪ .‬من ورزش نمیکنم‪ .‬وقت یللیتللی هم ندارم‪.‬‬
‫آدمی هستم جدی‪ ...‬این هم بار سومش!! کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون‬
‫و ‪...‬‬
‫‪ -‬این همه میلیون چی؟ تاجرپیشه فهمید که نباید امید خالصی داشته‬
‫باشد‪ ،‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پاره ای وقتها تو هوا دیده‬
‫میشود ‪.‬‬
‫‪ -‬مگس؟‬
‫براق ‪.‬‬‫‪ -‬نه بابا ! این چیزهای کوچولوی‬
‫‪ -‬زنبور عسل؟!‬
‫ِنگارها را به عالم‬ ‫ِل‬
‫‪ -‬نه بابا !! همین چیزهای کوچولوی طالیی که و‬
‫هپروت میبرد‪ .‬گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی‬
‫نمیکنم‪.‬‬
‫‪ -‬آها‪ ،‬ستاره؟‬
‫‪ -‬خودش است ‪ :‬ستاره‪.‬‬
‫‪ -‬خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟‬
‫‪ -‬پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی‪.‬‬
‫یم و دقیق‪.‬‬ ‫من جدّ‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬به چه دردت میخورند؟‬
‫‪ -‬به چه دردم میخورند؟‬
‫‪ -‬ها ‪.‬‬
‫‪ -‬هیچی تصاحبشان میکنم‪.‬‬
‫– ستاره ها را؟ ‪-‬‬
‫آره خب‪.‬‬
‫‪ -‬آخر من به یک پادشاهی برخوردم که ‪...‬‬
‫‪ -‬پادشاه ها تصاحب نمیکنند بلکه به اش «سلﻄنت» میکنند‪ .‬این دو تا با‬
‫هم خیلی فرق دارد‪.‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟‬
‫‪-‬که دارا بشوم ‪.‬‬
‫‪ -‬خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟‬
‫‪ -‬به این کار که‪ ،‬اگر کسی ستاره ای پیدا کرد من ازش بخرم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو با خودش گفت ‪ « :‬این بابا هم منﻄﻘش یک خرده به منﻄق‬
‫َد‪ » .‬با وجود این باز ازش پرسید‪:‬‬ ‫َر‬
‫آن دائم الخمره میب‬
‫‪ -‬چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟‬
‫تخم پرسید‪:‬‬ ‫َخم و َ‬
‫تاجرپیشه بی درنگ با ا‬
‫‪ -‬این ستارهها مال کی اند؟‬
‫‪ -‬چه میدانم؟ مال هیچ کس‪.‬‬
‫‪ -‬پس مال منند‪ ،‬چون من اول به این فکر افتادم‪.‬‬
‫‪ -‬همین کافی است؟‬
‫‪ -‬البته که کافی است‪ .‬اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد‬
‫میشود مال تو‪ .‬اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال‬
‫تو‪ .‬اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم‬
‫خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو‪ .‬من هم ستارهها را برای این صاحب‬
‫شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪:‬‬
‫‪ -‬این ها همه اش درست ‪ .‬منتها چه کارشان میکنی؟‬
‫تاجر پیشه گفت ‪ :‬ادارهشان میکنم‪ ،‬همین جور میشمارمشان و‬
‫میشمارمشان‪.‬‬
‫البته کار مشکلی است ولی خب دیگر‪ ،‬من آدمی هستم بسیار جدی‪.‬‬
‫َش نرفته بود گفت‪:‬‬ ‫َت‬
‫شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو ک‬
‫‪ -‬اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با‬
‫خودم ببرمش‪ .‬اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش‪.‬‬
‫بچینی!‬
‫اما تو که نمیتوانی ستارهها را‬
‫بانک‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ .‬اما میتوانم بگذارمشان تو‬
‫‪ -‬اینی که گفتی یعنی چه؟‬
‫‪ -‬یعنی این که تعداد ستاره هایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم‬
‫تو کشو درش را قفل میکنم‪.‬‬
‫‪ -‬همه اش همین؟‬
‫‪ -‬آره همین کافی است‪.‬‬

‫شهریار کوچولو فکر کرد « جالب است‪ .‬یک خرده هم شاعرانه است ‪ .‬اما‬
‫کاری نیست که آن قدرها بشود جدیش گرفت‪» .‬‬
‫آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد‪.‬‬
‫باز گفت‪ :‬من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم‪ .‬سه تا هم آتشفشان‬
‫دارم که هفته ای یک بار پاک و دوده گیریشان میکنم‪ .‬آخر آتشفشان‬
‫خاموشه را هم پاک میکنم‪ .‬آدم کفِ دستش را که بو نکرده!‬
‫رو این حساب‪ ،‬هم برای آتشفشان ها و هم برای گل این که من صاحبشان‬
‫باشم فایده دارد‪ .‬تو چه فایدهای به حال ستاره ها داری؟‬
‫تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد‪.‬‬

‫و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش‬


‫میگفت‪ :‬این آدم بزرگها راستی راستی چﻘدر عجیبند!‬

‫‪١۴‬‬
‫اخترکِ پنجم چیز غریبی بود‪ .‬از همه ی اخترک های دیگر کوچکتر بود‪،‬‬
‫یعنی فﻘط به اندازهی یک فانوس پایه دار و یک فانوس بان جا داشت‪.‬‬

‫شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو‬


‫اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی‪ ،‬حکمت وجودی یک فانوس و یک‬
‫فانوسبان چه میتواند باشد‪ .‬با وجود این تو دلش گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خیلی احتمال دارد که این بابا عﻘلش پاره سنگ برداشته باشد ‪ .‬اما به‬
‫هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و َ‬
‫مسته کم عﻘل تر نیست‪ .‬دست‬
‫کم کاری که میکند یک معنایی دارد‪.‬‬
‫فانوسش را که روشن میکند عین هو مثل این است که یک ستاره ی دیگر یا‬
‫یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را‬
‫میخواباند‪ .‬سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید‬
‫هم هست‪.‬‬

‫کرد‪:‬‬ ‫وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سالم‬


‫‪ -‬سالم‪ .‬واسه چی فانوس را خاموش کردی؟ ‪-‬‬
‫دستور است‪ .‬صبح به خیر!‬
‫‪ -‬دستور چیه؟‬
‫‪ -‬این است که فانوسم را خاموش کنم‪ .‬شب خوش !‬
‫و دوباره فانوس را روشن کرد‪.‬‬
‫‪ -‬پس چرا روشنش کردی باز؟‬
‫فانوسبان جواب داد‪:‬‬
‫‪ -‬خب دستور است دیگر‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬اصال سر در نمیارم‪.‬‬
‫فانوسبان گفت‪ :‬چیز سر در آوردنی یی توش نیست که‪ .‬دستور‪ ،‬دستور است‪.‬‬
‫روز بخیر !‬
‫و باز فانوس را خاموش کرد‪.‬‬
‫بعد با دستمال شﻄرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬کار جانفرسایی دارم‪ .‬پیشتر ها معﻘول بود؛ صبح خاموشش میکردم و شب‬
‫که میشد روشنش میکردم‪.‬‬
‫باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم‬
‫بگیرم بخوابم ‪...‬‬
‫‪ -‬بعدش دستور عوض شد؟ فانوسبان گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست؛ سیاره سال به سال‬
‫گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی‬
‫مانده است‪.‬‬
‫‪ -‬خب؟‬
‫‪ -‬حاال که سیاره دقیﻘه ای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه‬
‫هم فرصت استراحت ندارم ‪:‬‬
‫دقیﻘه ای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش‪.‬‬
‫‪ -‬چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همه اش یک دقیﻘه طول میکشد!‬
‫فانوسبان گفت‪ :‬هیچ هم عجیب نیست‪ .‬االن یک ماه تمام است که ما داریم‬
‫با هم اختالط میکنیم‪.‬‬
‫‪ -‬یک ماه؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬سی دقیﻘه‪ .‬سی روز! شب خوش !‬
‫و دوباره فانوس را روشن کرد‪.‬‬

‫شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این‬


‫ِ آفتابغروبهایی افتاد که آن‬
‫حد به دستور وفادار است دوست میدارد ‪.‬یاد‬
‫وقتها خودش با جا به جا کردن صندلیش دنبال میکرد‪ .‬برای این که دستی‬
‫زیر بال دوستش کرده باشد گفت ‪:‬‬
‫کنی‪.‬‬ ‫‪ -‬میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت‬
‫فانوسبان گفت‪ :‬آرزوش را دارم‪.‬‬
‫آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند‪.‬‬
‫شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت ‪ :‬تو ‪ ،‬اخترکت آنﻘدر‬
‫کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش‪ .‬اگر‬
‫آن اندازه که الزم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو‬
‫آفتاب بمانی‪ .‬پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راه‬
‫ِش میآید‪.‬‬‫رفتن‪ ...‬به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت ک‬
‫فانوسبان گفت‪ :‬این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند‪ .‬تنها چیزی که‬
‫تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه‪.‬‬
‫فانوسبان گفت‪ :‬آره‪ .‬باید بگذارمش در کوزه ‪ ...‬صبح بخیر!‬
‫و فانوس را خاموش کرد‪.‬‬

‫شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت‪ :‬گرچه آنهای دیگر‪ ،‬یعنی‬
‫خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش می انداختند و تحﻘیرش‬
‫میکردند‪ ،‬هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کمتر از کار آنها بی‬
‫معنی و مضحک است‪ .‬شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز‬
‫خودش مشغول است‪.‬‬

‫از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت‪ :‬این تنها کسی بود که من‬
‫میتوانستم باهاش دوست بشوم‪ .‬گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو‬
‫است و دو نفر روش جا نمیگیرند‪.‬‬

‫چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی‬


‫که‪ ،‬بخصوص‪ ،‬به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و‬
‫چهار ساعت برکت پیدا کرده بود‪.‬‬

‫‪١۵‬‬
‫اخترک ششم اخترکی بود ده بار بزرگ تر‪ ،‬و آقاپیره ای توش بود که‬
‫َت وکلفت مینوشت‪.‬‬
‫کتابهای ک‬
‫همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت‪ :‬خب‪ ،‬این هم یک‬
‫کاشف!‬
‫شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد‪ .‬نه این که راه زیادی طی‬
‫کرده بود؟!‬
‫آقا پیره بهاش گفت‪ :‬از کجا میآیی؟‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬این کتاب به این کلفتی چی است؟‬
‫شما اینجا چه کار میکنید؟‬
‫آقا پیره گفت‪ :‬من جغرافی دانم‪.‬‬
‫‪ -‬جغرافی دان دیگر چیست؟‬
‫‪ -‬جغرافیدان به دانشمندی میگویند که جای دریاها و رودخانه ها و‬
‫شهرها و کوه ها و بیابان ها را میداند‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬محشر است‪.‬این یک کار درست و حسابی است‪.‬‬
‫و به اخترک جغرافی دان‪ ،‬این سو و آنسو نگاهی انداخت‪ .‬تا آن وقت‬
‫اخترکی به این عظمت ندیده بود‪.‬‬
‫‪ -‬اخترکتان خیلی قشنگ است‪ .‬اقیانوس هم دارد؟‬
‫جغرافی دان گفت‪ :‬از کجا بدانم؟‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬عجب!! (بد جوری جا خورده بود) کوه چﻄور؟‬
‫جغرافی دان گفت‪ :‬از کجا بدانم؟‬
‫‪ -‬شهر‪ ،‬رودخانه‪ ،‬بیابان؟‬
‫جغرافی دان گفت‪ :‬از اینها هم خبری ندارم‪.‬‬
‫‪ -‬آخر شما جغرافی دانید؟‬
‫جغرافی دان گفت‪ :‬درست است ولی کاشف که نیستم‪.‬‬
‫من حتی یک نفر کاشف هم ندارم‪ .‬کار جغرافیدان نیست که دوره بیفتد‬
‫برود شهرها و رودخانه ها و کوه ها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها‬
‫را بشمرد‪ .‬مﻘام جغرافی دان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول‬
‫بگردد‪ .‬اصال از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد بلکه کاشف ها را آن تو‬
‫میپذیرد ازشان سواالت میکند و از خاطراتشان یادداشت بر میدارد و اگر‬
‫ُلﻘیات آن‬‫خاطرات یکی از آنها به نظرش جالب آمد دستور میدهد روی خ‬
‫کاشف تحﻘیﻘاتی صورت بگیرد‪.‬‬
‫‪ -‬برای چه؟‬
‫‪ -‬برای این که اگر کاشفی گنده گو باشد کار کتابهای جغرافیا را به‬
‫فاجعه میکشاند‪.‬‬
‫هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد‪.‬‬
‫‪ -‬آن دیگر چرا؟‬
‫‪ -‬چون آدمهای دائمالخمر همه چیز را دوتا میبینند‪ .‬آن وقت جغرافیدان‬
‫برمیدارد جایی که یک کوه بیشتر نیست مینویسد دو کوه‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬پس من یک بابایی را میشناسم که کاشف هجوی از آب‬
‫در میآید‪.‬‬
‫‪ -‬بعید نیست‪ .‬بنابراین‪ ،‬بعد از آن که کامال ثابت شد پاالن کاشف کج نیست‬
‫تحﻘیﻘاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگیرد‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی میروند میبینند؟‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬این کار گرفتاریش زیاد است‪ .‬از خود کاشف میخواهند دلیل بیاورد‪.‬‬
‫مثال اگر پای کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش میخواهند سنگهای‬
‫گندهای از آن کوه رو کند‪.‬‬
‫جغرافیدان ناگهان به هیجان در آمد و گفت‪ :‬راستی تو داری از راه‬
‫دوری میآیی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگویی‪.‬‬
‫و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید‪ .‬معموال‬
‫خاطرات کاشفها را اول بامداد یادداشت میکنند و دست نگه میدارند تا‬
‫دلیل اقامه کند‪ ،‬آن وقت با جوهر مینویسند‪.‬‬
‫گفت‪ :‬خب؟‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬اخترک من چیز چندان جالبی ندارد‪ .‬آخر خیلی کوچک‬
‫است‪ .‬سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش‪ .‬اما‪ ،‬خب‬
‫دیگر‪ ،‬آدم کف دستش را که بو نکرده‪.‬‬
‫جغرافیدان هم گفت‪ :‬آدم چه میداند چه پیش میآید‪.‬‬
‫‪ -‬یک گل هم دارم‪. -‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬ما دیگر گل ها را یادداشت نمیکنیم‪.‬‬
‫‪ -‬چرا؟ گل که زیباتر است‪. -‬برای این که گلها فانی اند‪.‬‬
‫‪ -‬فانی یعنی چی؟ جغرافیدان گفت‪- :‬کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر‬
‫گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد‪ .‬بسیار به ندرت ممکن‬
‫است یک کوه جا عوض کند‪ .‬بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی‬
‫شود‪ .‬ما فﻘط چیزهای پایدار را مینویسیم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت‪ :‬اما آتشفشانهای خاموش‬
‫میتوانند از نو بیدار بشوند‪ .‬فانی را نگفتید یعنی چه؟‬
‫جغرافیدان گفت‪ :‬آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی‬
‫نمیکند‪ .‬آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند‪.‬‬
‫شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست‬
‫بردار نبود دوباره سوال کرد‪:‬‬
‫‪ -‬فانی یعنی چه؟‬
‫‪ -‬یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود‪.‬‬
‫‪ -‬گل من هم در آینده نابود میشود؟‬
‫‪ -‬البته که میشود‪.‬‬
‫شهریار کوچولو در دل گفت ‪ « :‬گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع‬
‫از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد‪ ،‬و آن وقت مرا بگو که او را توی‬
‫اخترکم تک و تنها رها کردهام! »‬
‫این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه میشد اما توانست به‬
‫خودش مسلط بشود‪.‬‬
‫پرسید‪ :‬شما به من دیدن کجا را توصیه میکنید؟‬
‫جغرافیدان بهاش جواب داد‪ :‬سیاره ی زمین‪ .‬شهرت خوبی دارد‪...‬‬

‫افتاد‪.‬‬ ‫و شهریار کوچولو هم چنان که به گلش فکر میکرد به راه‬

‫‪١۶‬‬
‫شد‪.‬‬ ‫الجرم‪ ،‬زمین‪ ،‬سیارهی هفتم‬
‫زمین‪ ،‬فالن و بهمان سیاره نیست‪ .‬رو پهنهی زمین یکصد و یازده پادشاه‬
‫(البته بامحاسبهی پادشاهان سیاهپوست)‪ ،‬هفت هزار جغرافیدان‪ ،‬نهصد‬
‫هزار تاجرپیشه‪ ،‬پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور‬
‫خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی میکند‪.‬‬
‫برای آنکه از حجم زمین مﻘیاسی به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم‬
‫که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمین وسایل‬
‫زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر‬
‫فانوسبان را تامین کنند‪.‬‬
‫روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود‪ .‬حرکات این لشکر مثل‬
‫حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود‪ .‬اول از همه نوبت‬
‫فانوسبانهای زالندنو و استرالیا بود‪ .‬اینها که فانوسهاشان را روشن‬
‫میکردند‪ ،‬میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین‬
‫و سیبری میرسید که به رقص درآیند‪ .‬بعد‪ ،‬اینها با تردستی تمام به‬
‫َن‬
‫ِهی‬ ‫پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت َ‬
‫پرک‬
‫هند خالی می کردند‪ .‬بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد‪ .‬و‬
‫آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریﻘا و اروپا میرسد و بعد نوبت‬
‫فانوسبانهای آمریکای شمالی بود‪ .‬و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در‬
‫ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند‪ .‬چه شکوهی داشت! میان‬
‫این جمع عظیم فﻘط نگهبانِ تنها فانوسِ قﻄب شمال و همکارش نگهبانِ تنها‬
‫فانوسِ قﻄب جنوب بودند که عمری به بﻄالت و بیهودگی میگذراندند ‪:‬آخر‬
‫آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند‪.‬‬

‫‪١٧‬‬
‫آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن‪ .‬من‬
‫هم تو تعریف قضیهی فانوسبانها برای شما آنﻘدرهاروراست نبودم‪.‬‬
‫میترسم به آنهایی که زمین ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم‪.‬‬
‫انسانها رو پهنه ی زمین جای خیلی کمی را اشغال میکنند‪ .‬اگر همهی دو‬
‫میلیارد نفری که رو کرهی زمین زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی‬
‫که به تظاهرات میروند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بیدرپسر‬
‫تو میدانی به مساحت بیست میل در بیست میل جا میگیرند‪ .‬همهی جامعه ی‬
‫ُپه کرد‪.‬‬
‫بشری را میشود یکجا روی کوچکترین جزیرهی اقیانوس آرام ک‬

‫البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمیکنند‪ .‬آخر‬


‫تصور آنها این است که کلی جا اشغال کردهاند‪ ،‬نه اینکه مثل‬
‫بائوبابها خودشان را خیلی مهم میبینند؟‬
‫بنابراین بهشان پیشنهاد میکنید که بنشینند حساب کنند‪ .‬آنها هم که‬
‫عاشق اعداد و ارقامند‪ ،‬پس این پیشنهاد حسابی کیفورشان میکند‪ .‬اما‬
‫شما را به خدا بیخودی وقت خودتان را سر این جریمهی مدرسه به هدر‬
‫ندهید‪ .‬این کار دو قاز هم نمیارزد‪ .‬به من که اطمینان دارید‪ .‬شهریار‬
‫کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشری دیده نمیشد سخت‬
‫هاج و واج ماند‪.‬‬

‫تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت‬
‫که چنبره ی مهتابی رنگی رو ماسه ها جا به جا شد‪.‬‬
‫شهریار کوچولو همینجوری سالم کرد‪.‬‬
‫مار گفت‪ :‬سالم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو پرسید‪ :‬رو چه سیارهای پایین آمدهام؟‬
‫مار جواب داد‪ :‬رو زمین تو قاره ی آفریﻘا‪.‬‬
‫‪ -‬عجب! پس رو زمین انسان پیدا نمی شود؟‬
‫مار گفت‪ :‬اینجا کویر است‪ .‬تو کویر کسی زندگی نمیکند‪.‬‬
‫زمین بسیار وسیع است‪.‬‬
‫شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد‪.‬‬
‫گفت‪ :‬به خودم میگویم ستاره ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک‬
‫روز مال خودش را پیدا کند!‪ ...‬اخترک مرا نگاه! درست باال سرمان‬
‫است‪ ...‬اما چﻘدر دور است!‬
‫مار گفت‪ :‬قشنگ است‪ .‬اینجا آمده ای چه کار؟‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬با یک گل بگومگویم شده‪.‬‬
‫مار گفت‪ :‬عجب‬
‫!و هر دوشان خاموش ماندند‪.‬‬
‫دست آخر شهریار کوچولو درآمد که‪ :‬آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده‬
‫احساس تنهایی میکند‪.‬‬
‫مار گفت‪ :‬پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی‪.‬‬
‫شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهش گفت‪ :‬تو چه‬
‫جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت‪ ،‬باریکی‪.‬‬
‫مار گفت‪ :‬عوضش از انگشت هر پادشاهی مﻘتدرترم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت‪ :‬نه چندان‪ ...‬پا هم که نداری‪ .‬حتی‬
‫بری‪...‬‬
‫راه هم نمیتونی‬
‫‪ -‬من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی یی هم نتونی‬
‫بری‪.‬‬
‫مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید‪ .‬عین یک خلخال‬
‫طال‪.‬‬
‫و باز درآمد که‪ :‬هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر‬
‫ّارهی دیگر آمده ای‪...‬‬
‫میگردانم اما تو پاکی و از یک سی‬
‫شهریار کوچولو جوابی بهش نداد‪.‬‬
‫‪ -‬تو رو این زمین خارایی آنﻘدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید‪ .‬روزی‬
‫روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم‪ ...‬من‬
‫میتوانم‪...‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬آره تا تهش را خواندم‪ .‬اما راستی تو چرا همهی‬
‫حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟‬

‫معماهام‪.‬‬ ‫مار گفت‪ :‬من حّ‬


‫الل همه ی‬
‫و هر دوشان خاموش شدند‪.‬‬

‫‪١٨‬‬
‫شهریار کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی‬
‫ِ ناچیز‪.‬‬
‫برنخورد‪ :‬یک گل با سه گلبرگ‪ .‬یک گل‬

‫سالم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪:‬‬
‫گل گفت ‪ :‬سالم‪.‬‬
‫شهریار کوچولو خیلی با ادب پرسید‪ :‬آدمها کجاند؟‬
‫گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود‪ .‬این بود که گفت‪ :‬آدمها؟‬
‫گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد ‪.‬سالها پیش دیدمشان‪ .‬منتها خدا‬
‫َدشان؛ نه این‬‫َر‬
‫میداند کجا میشود پیداشان کرد‪ .‬باد اینور و آنور میب‬
‫که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده‪.‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬خداحافظ ‪.‬‬
‫گل گفت‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫‪١٩‬‬
‫رفت‪.‬‬ ‫از کوه بلندی باال‬

‫تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود‬


‫که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه‬
‫استفاده میکرد‪ .‬این بود که با خودش گفت‪« :‬از سر یک کوه به این‬
‫بلندی میتوانم به یک نظر همه ی سیاره و همه ی آدمها را ببینم‪»...‬‬
‫ِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید‪.‬‬‫اما جز نوکِ تیز‬
‫همین جوری گفت‪ :‬سالم ‪.‬طنین کوه به اش جواب داد‪ :‬سالم‪ ...‬سالم‪ ...‬سالم‪...‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪ :‬کی هستید شما؟‬
‫طنین به اش جواب داد‪ :‬کی هستید شما‪ ...‬کی هستید شما‪ ...‬کی هستید‬
‫شما‪...‬‬
‫گفت‪ :‬با من دوست بشوید‪ .‬من تک و تنهام‪.‬‬
‫طنین بهاش جواب داد‪ :‬من تک و تنهام‪ ...‬من تک و تنهام‪ ...‬من تک و‬
‫تنهام‪...‬‬

‫آنوقت با خودش فکر کرد‪ « :‬چه سیاره ی عجیبی! خشکِ خشک و تیز‬
‫ِ تیز و‬
‫ِ شور‪ .‬این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند‬‫شور‬
‫عینا تکرار میکنند‪ ...‬تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف‬
‫میزد ‪» ...‬‬

‫‪٢٠‬‬
‫اما سرانجام‪ ،‬بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگ ها و صخره ها و‬
‫برف ها به جاده ای برخورد‪.‬‬

‫ها‪.‬‬ ‫و هر جاده ای یک راست میرود سراغ آدم‬


‫گفت‪ :‬سالم‪ .‬و مخاطبش گلستان پرگلی بود‪.‬‬
‫سالم‪.‬‬ ‫گلها گفتند‪:‬‬

‫شهریار کوچولو رفت تو بحرشان‪ .‬همه شان عین گل خودش بودند‪ .‬حیرت زده‬
‫ازشان پرسید‪- :‬شماها کی هستید؟ گفتند‪- :‬ما گل سرخیم ‪.‬آهی کشید و سخت‬
‫احساس شوربختی کرد‪ .‬گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم‬
‫فﻘط همان یکی هست و حاال پنجهزارتا گل‪ ،‬همه مثل هم‪ ،‬فﻘط تو یک‬
‫گلستان! فکر کرد‪« :‬اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت‪ .‬پشت‬
‫هوشدن نجات پیدا کند‬ ‫سر هم بنا میکرد سرفهکردن و‪ ،‬برای اینکه از ُ‬
‫خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش‪،‬‬
‫وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد‪ »...‬و‬
‫ِ‬
‫باز تو دلش گفت‪« :‬مرا باش که فﻘط بایک دانه گل خودم را دولتمند‬
‫عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فﻘط یک گل معمولی است‪ .‬با‬
‫مند و شاید هم یکیشان تا‬ ‫ِ زانوَ‬
‫آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سر‬
‫ِ چندان ُ‬
‫پرشوکتی به حساب نمیآیم »‪.‬رو سبزهها‬ ‫ابد خاموش بماند شهریار‬
‫دراز شد و حاال گریه نکن کی گریهکن ‪ ٢١.‬آن وقت بود که سر و کلهی روباه‬
‫پیدا شد ‪.‬روباه گفت‪- :‬سالم ‪.‬شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید‪ .‬با‬
‫وجود این با ادب تمام گفت‪- :‬سالم ‪.‬صداگفت‪- :‬من اینجام‪ ،‬زیر درخت سیب ‪...‬‬
‫شهریار کوچولو گفت‪- :‬کی هستی تو؟ عجب خوشگلی !روباه گفت‪- :‬یک روباهم‬
‫من ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬بیا با من بازی کن‪ .‬نمیدانی چه قدر دلم‬
‫گرفته ‪...‬روباه گفت‪- :‬نمیتوانم بات بازی کنم‪ .‬هنوز اهلیم نکردهاند‬
‫آخر ‪.‬شهریار کوچولو آهی کشید و گفت‪- :‬معذرت میخواهم ‪.‬اما فکری کرد و‬
‫پرسید‪- :‬اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت‪- :‬تو اهل اینجا نیستی‪ .‬پی چی‬
‫میگردی؟ شهریار کوچولو گفت‪- :‬پی آدمها میگردم‪ .‬نگفتی اهلی کردن‬
‫یعنی چه؟ روباه گفت‪- :‬آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند‪ .‬اینش اسباب‬
‫دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فﻘط همین‬
‫نه‪ ،‬پیِ دوست میگردم‪.‬‬‫است‪ .‬تو پی مرغ میکردی؟ شهریار کوچولو گفت‪َ- :‬‬
‫اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت‪- :‬یک چیزی است که پاک فراموش شده‪.‬‬
‫معنیش ایجاد عالقه کردن است‪. -‬ایجاد عالقه کردن؟ روباه گفت‪- :‬معلوم‬
‫است‪ .‬تو االن واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر‪ .‬نه‬
‫من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من‪ .‬من هم واسه تو‬
‫یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر‪ .‬اما اگر منو اهلی کردی هر‬
‫دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم‪ .‬تو واسه من میان همهی عالم‬
‫موجود یگانهای میشوی من واسه تو ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬کمکم دارد‬
‫دستگیرم میشود‪ .‬یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد ‪.‬روباه گفت‪:‬‬
‫‪-‬بعید نیست‪ .‬رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید ‪.‬شهریار کوچولو‬
‫گفت‪- :‬اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست ‪.‬روباه که انگار حسابی حیرت کرده‬
‫بود گفت‪- :‬رو یک سیارهی دیگر است؟ ‪-‬آره‪. -‬تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ ‪-‬‬
‫نه‪. -‬محشر است! مرغ و ماکیان چهﻄور؟ ‪-‬نه ‪.‬روباه آهکشان گفت‪- :‬همیشهی‬
‫خدا یک پای بساط لنگ است !اما پی حرفش را گرفت و گفت‪- :‬زندگی‬
‫یکنواختی دارم‪ .‬من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا‪ .‬همهی مرغها عین‬
‫همند همهی آدمها هم عین همند‪ .‬این وضع یک خرده خلﻘم را تنگ میکند‪.‬‬
‫اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی‪ .‬آن‬
‫وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند ‪:‬صدای پای‬
‫دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو‬
‫مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون‪ .‬تازه‪ ،‬نگاه کن آنجا آن‬
‫گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای‬
‫است‪ .‬پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد‪ .‬اسباب تاسف است‪.‬‬
‫اما تو موهات رنگ طال است‪ .‬پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که‬
‫طالیی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو‬
‫گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت ‪...‬خاموش شد و مدت درازی شهریار‬
‫کوچولو را نگاه کرد‪ .‬آن وقت گفت‪- :‬اگر دلت میخواهد منو اهلی کن !‬
‫شهریار کوچولو جواب داد‪- :‬دلم که خیلی میخواهد‪ ،‬اما وقتِ چندانی‬
‫ندارم‪ .‬باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم ‪.‬روباه‬
‫گفت‪- :‬آدم فﻘط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد‪ .‬انسانها‬
‫دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند‪ .‬همه چیز را همین جور‬
‫حاضر آماده از دکانها میخرند‪ .‬اما چون دکانی نیست که دوست معامله‬
‫کند آدمها ماندهاند بیدوست‪ ...‬تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن !‬
‫شهریار کوچولو پرسید‪- :‬راهش چیست؟ روباه جواب داد‪- :‬باید خیلی خیلی‬
‫حوصله کنی‪ .‬اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها‬
‫مینشینی‪ .‬من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو المتاکام هیچی نمیگویی‪ ،‬چون‬
‫ِتفاهمها زیر سر زبان است‪ .‬عوضش میتوانی هر روز یک‬ ‫تﻘصیر همهی سؤ‬
‫خرده نزدیکتر بنشینی ‪.‬فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد ‪.‬روباه‬
‫گفت‪- :‬کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی‪ .‬اگر مثال سر ساعت چهار بعد‬
‫از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت‬
‫جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم‪ .‬ساعت چهار که شد دلم‬
‫ِ خوشبختی را‬‫بنا میکند شور زدن و نگران شدن‪ .‬آن وقت است که قدر‬
‫میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی‬
‫باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟‪ ...‬هر چیزی برای خودش قاعدهای‬
‫دارد ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬قاعده یعنی چه؟ روباه گفت‪- :‬این هم از آن‬
‫چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته‪ .‬این همان چیزی است که باعث‬
‫میشود فالن روز با باقی روزها و فالن ساعت با باقی ساعتها فرق کند‪.‬‬
‫مثال شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که‬
‫ّهکشانِ من‬ ‫پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص‪ .‬پس پنجشنبهها َ‬
‫بر‬
‫ِستان‪ .‬حاال اگر شکارچیها وقت‬ ‫است‪ :‬برای خودم گردشکنان میروم تا دم ُ‬
‫مو‬
‫و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت‬
‫و فراغتی نداشتم ‪.‬به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد ‪.‬‬
‫لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت‪- :‬آخ! نمیتوانم جلو اشکم را‬
‫بگیرم ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬تﻘصیر خودت است‪ .‬من که بدت را نمیخواستم‪،‬‬
‫خودت خواستی اهلیت کنم ‪.‬روباه گفت‪- :‬همین طور است ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪:‬‬
‫‪-‬آخر اشکت دارد سرازیر میشود !روباه گفت‪- :‬همین طور است‪. -‬پس این ماجرا‬
‫ِ رنگ گندم ‪.‬بعد‬ ‫فایدهای به حال تو نداشته ‪.‬روباه گفت‪- :‬چرا‪ ،‬واسه خاطر‬
‫ِ خودت تو عالم‬ ‫گفت‪- :‬برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل‬
‫تک است‪ .‬برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را‬
‫بهات میگویم ‪.‬شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها‬
‫ِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید‪ .‬نه کسی‬ ‫گفت‪- :‬شما سر‬
‫شما را اهلی کرده نه شما کسی را‪ .‬درست همان جوری هستید که روباه من‬
‫بود ‪:‬روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر‪ .‬او را دوست خودم کردم و حاال‬
‫تو همهی عالم تک است ‪.‬گلها حسابی از رو رفتند ‪.‬شهریار کوچولو دوباره‬
‫مرد‪ .‬گفتوگو‬ ‫درآمد که‪- :‬خوشگلید اما خالی هستید‪ .‬برایتان نمیشود ُ‬
‫ِ مرا هم فالن رهگذر میبیند مثل شما‪ .‬اما او به تنهایی از‬ ‫ندارد که گل‬
‫همهی شما سر است چون فﻘط اوست که آبش دادهام‪ ،‬چون فﻘط اوست که زیر‬
‫حبابش گذاشتهام‪ ،‬چون فﻘط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام‪،‬‬
‫چون فﻘط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره‬
‫ِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی‬ ‫ِل‬‫بشوند)‪ ،‬چون فﻘط اوست که پای گ‬
‫ِ من است ‪.‬و برگشت پیش‬ ‫بغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام‪ ،‬چون او گل‬ ‫پای ُ‬
‫روباه ‪.‬گفت‪- :‬خدانگهدار !روباه گفت‪- :‬خدانگهدار!‪ ...‬و اما رازی که‬
‫گفتم خیلی ساده است ‪:‬جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید‪ .‬نهاد‬
‫ِ سَر نمیبیند ‪.‬شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند‬ ‫و گوهر را چشم‬
‫ِ عمری‬ ‫ِ سَر نمیبیند‪. -‬ارزش گل تو به قدر‬
‫تکرار کرد‪- :‬نهاد و گوهر را چشم‬
‫است که به پاش صرف کردهای ‪.‬شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند‬
‫تکرار کرد‪- :‬به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام ‪.‬روباه گفت‪- :‬‬
‫انسانها این حﻘیﻘت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی‪ .‬تو‬
‫ُل‬
‫ِتی ‪...‬‬ ‫تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی‪ .‬تو مسئول گ‬
‫َم ‪٢٢.‬‬ ‫ُلم‬ ‫شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد‪- :‬من مسئول گ‬
‫شهریار کوچولو گفت‪- :‬سالم ‪.‬سوزنبان گفت‪- :‬سالم ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬تو‬
‫چه کار میکنی اینجا؟ سوزنبان گفت‪- :‬مسافرها را به دستههای هزارتایی‬
‫َدشان گاهی به سمت راست میفرستم‬ ‫َر‬‫تﻘسیم میکنم و قﻄارهایی را که میب‬
‫ّشی‬
‫گاهی به سمت چپ‪ .‬و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غر‬
‫رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت‪. -‬عجب عجلهای دارند! پیِ چی‬
‫ِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند !‬ ‫ِ آتشکار‬ ‫میروند؟ سوزنبان گفت‪- :‬از خود‬
‫ّید و در جهت مخالف گذشت ‪ .‬شهریار‬ ‫سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غر‬
‫کوچولو پرسید‪- :‬برگشتند که؟ سوزنبان گفت‪- :‬اینها اولیها نیستند‪.‬‬
‫آنها رفتند اینها برمیگردند‪. -‬جایی را که بودند خوش نداشتند؟ سوزنبان‬
‫ِ سریعالسیر‬
‫ِ‬ ‫گفت‪- :‬آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد ‪.‬و رعد‬
‫ّید ‪.‬شهریار کوچولو پرسید‪- :‬اینها دارند مسافرهای اولی‬ ‫نورانیِ ثالثی غر‬
‫را دنبال میکنند؟ سوزنبان گفت‪- :‬اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند‪.‬‬
‫َد یا دهندره میکنند‪ .‬فﻘط بچههاند که دماغشان‬ ‫َر‬
‫آن تو یا خوابشان میب‬
‫را فشار میدهند به شیشهها ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬فﻘط بچههاند که‬
‫لی وقت صرف یک عروسک پارچهای‬ ‫ُّ‬‫میدانند پیِ چی میگردند‪ .‬بچههاند که ک‬
‫میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن‬
‫ِ بچههاست ‪.‬‬ ‫ِش برود میزنند زیر گریه ‪...‬سوزنبان گفت‪- :‬بخت‪ ،‬یار‬ ‫را ازشان ک‬
‫‪ ٢٣‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬سالم !پیلهور گفت‪- :‬سالم ‪.‬این بابا فروشندهی‬
‫َبهای ضد تشنگی بود‪ .‬خریدار هفتهای یک حب میانداخت باال و دیگر‬ ‫ح‬
‫تشنگی بی تشنگی ‪.‬شهریار کوچولو پرسید‪- :‬اینها را میفروشی که چی؟‬
‫لی وقت است‪ .‬کارشناسهای خبره نشستهاند‬ ‫ُّ‬
‫پیلهور گفت‪- :‬باعث صرفهجویی ک‬
‫دقیﻘا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهای پنجاه و سه دقیﻘه‬
‫وقت صرفهجویی میشود‪. -‬خب‪ ،‬آن وقت آن پنجاه و سه دقیﻘه را چه کار‬
‫میکنند؟ ـ هر چی دلشان خواست ‪...‬شهریار کوچولو تو دلش گفت‪« :‬من اگر‬
‫پنجاه و سه دقیﻘه وقتِ زیادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه‬
‫نوشیدن‬
‫ِ‬ ‫ِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که‪ ،‬در حال‬ ‫میروم »‪ ٢۴...‬هشتمین روز‬
‫ّهی ذخیرهی آبم به قضیهی پیلهوره گوش داده بودم‪ .‬به شهریار‬ ‫آخرین چک‬
‫کوچولو گفتم‪: -‬خاطرات تو راستی راستی زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر‬
‫هواپیما برنیامدهام‪ ،‬یک چکه آب هم ندارم‪ .‬و راستی که من هم اگر‬
‫میتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهای بروم سعادتی احساس میکردم که نگو !‬
‫ِ روباه را قلم بگیر‪! -‬‬ ‫درآمد که‪- :‬دوستم روباه ‪...‬گفتم‪- :‬آقا کوچولو‪ ،‬دور‬
‫واسه چی؟ ‪-‬واسه این که تشنگی کارمان را می سازد‪ .‬واسه این !از استدالل‬
‫ِ مرگ باشد هم‬ ‫من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت‪: -‬حتا اگر آدم َ‬
‫دم‬
‫داشتن یک دوست عالی است‪ .‬من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلی‬
‫خوشحالم ‪...‬به خودم گفتم نمیتواند میزان خﻄر را تخمین بزند‪ :‬آخر او‬
‫هیچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش‪ .‬یه ذره آفتاب بسش است ‪...‬اما او‬
‫به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت‪- :‬من هم تشنهم است‪ ...‬بگردیم یک‬
‫ِ برهوت رو‬ ‫ِ خستگی حرکتی کردم‪- :‬این جوری تو کویر‬ ‫چاه پیدا کنیم ‪...‬از سر‬
‫هوا پیِ چاه گشتن احمﻘانه است ‪.‬و با وجود این به راه افتادیم ‪.‬پس از‬
‫ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکی یکی درآمدند‪ .‬من‬
‫که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میدیدم‪ .‬حرفهای‬
‫شهریار کوچولو تو ذهنم میرقصید ‪.‬ازش پرسیدم‪- :‬پس تو هم تشنهات هست‪،‬‬
‫ِ من جواب نداد فﻘط در نهایت سادگی گفت‪- :‬آب ممکن‬ ‫ها؟ اما او به سوآل‬
‫ِ من هم خوب باشد ‪...‬از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت‬ ‫است برای دل‬
‫ماندم‪ .‬میدانستم از او نباید حرف کشید ‪.‬خسته شده بود‪ .‬گرفت نشست‪ .‬من‬
‫ِ گلی‬‫هم کنارش نشستم‪ .‬پس از مدتی سکوت گفت‪: -‬قشنگیِ ستارهها واسه خاطر‬
‫است که ما نمیبینیمش ‪...‬گفتم‪- :‬همین طور است و بدون حرف در مهتاب غرق‬
‫تماشای چین و شکنهای شن شدم ‪.‬باز گفت‪- :‬کویر زیباست ‪.‬و حق با او بود‪.‬‬
‫من همیشه عاشق کویر بودهام‪ .‬آدم باالی تودهای شن لغزان مینشیند‪،‬‬
‫هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق‬
‫میزند ‪.‬شهریار کوچولو گفت‪- :‬چیزی که کویر را زیبا میکند این است که‬
‫یک جایی یک چاه قایم کرده ‪...‬از اینکه ناگهان به راز آن درخشش‬
‫ِ شن پی بردم حیرتزده شدم‪ .‬بچگیهام تو خانهی کهنهسازی‬ ‫اسرارآمیز‬
‫مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند‪ .‬البته نگفته پیداست‬
‫که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصال کسی دنبالش نگشت‬
‫ِ دلش رازی‬ ‫اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد‪« :‬خانهی ما ته‬
‫پنهان کرده بود »‪...‬گفتم‪- :‬آره‪ .‬چه خانه باشد چه ستاره‪ ،‬چه کویر‪ ،‬چیزی‬
‫که اسباب زیباییاش میشود نامریی است !گفت‪- :‬خوشحالم که با روباه من‬
‫توافق داری ‪.‬چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم‪ .‬دست و دلم‬
‫میلرزید‪.‬انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم‪ .‬حتا‬
‫به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر‬
‫نمیرسد‪ .‬تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و‬
‫ّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم‪« :‬آن چه‬ ‫ُر‬
‫آن ط‬
‫میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست‪ .‬مهمترش را با چشم نمیشود دید »‪...‬باز‪،‬‬
‫کمرنگ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم‪:‬‬
‫ِ‬ ‫چون دهان نیمهبازش طرح‬
‫«چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند‬
‫ِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی‬ ‫وفاداری اوست به یک گل‪ :‬او تصویر‬
‫حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد‪ »...‬و آن وقت او را‬
‫باز هم شکنندهتر دیدم‪ .‬حس کردم باید خیلی مواظبش باشم‪ :‬به شعلهی‬
‫چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند ‪.‬و همان طور در‬
‫حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم ‪ ٢۵.‬شهریار کوچولو‬
‫درآمد که‪- :‬آدمها!‪ ...‬میچپند تو قﻄارهای تندرو اما نمیدانند دنبال‬
‫چی میگردند‪ .‬این است که بنامیکنند دور خودشان چرخکزدن ‪.‬و بعد گفت‪- :‬‬
‫این هم کار نشد ‪...‬چاهی که بهاش رسیدهبودیم اصال به چاههای کویری‬
‫نمیمانست‪ .‬چاه کویری یک چالهی ساده است وسط شنها‪ .‬این یکی به‬
‫چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم‬
‫دارم خواب میبینم ‪.‬گفتم‪- :‬عجیب است! قرقره و سﻄل و تناب‪ ،‬همهچیز‬
‫روبهراه است ‪.‬خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت و قرقره‬
‫مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مینالد به‬
‫نالهدرآمد ‪.‬گفت‪- :‬میشنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار میکنیم‬
‫و او دارد برایمان آواز میخواند ‪...‬دلم نمیخواست او تالش و تﻘال کند‪ .‬بش‬
‫گفتم‪- :‬بدهش به من‪ .‬برای تو زیادی سنگین است ‪.‬سﻄل را آرام تا طوقهی‬
‫چاه آوردم باال و آنجا کامال در تعادل نگهش داشتم‪ .‬از حاصل کار شاد‬
‫بودم‪ .‬خسته و شاد‪ .‬آواز قرقره را همانﻄور تو گوشم داشتم و تو آب که‬
‫هنوز میلرزید لرزش خورشید را میدیدم ‪.‬گفت‪- :‬بده من‪ ،‬که تشنهی این‬
‫آبم ‪.‬ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چیز میگشته !سﻄل را تا لبهایش باال‬
‫بردم‪ .‬با چشمهای بسته نوشید‪ .‬آبی بود به شیرینیِ عیدی‪ .‬این آب به‬
‫لی چیزی بود سوایِ هرگونه خوردنی‪ .‬زاییدهی راه رفتنِ زیر ستارهها و‬ ‫ُّ‬
‫ک‬
‫سرود قرقره و تﻘالی بازوهای من بود‪ .‬مثل یک چشم روشنی برای دل خوب‬
‫بود‪ .‬پسر بچه که بودم هم‪ ،‬چراغ درخت عید و موسیﻘیِ نماز نیمهشب عید‬
‫کریسمس و لﻄف لبخندهها عیدیی را که بم میدادند درست به همین شکل آن‬
‫همه جال و جلوه میبخشید ‪.‬گفت‪- :‬مردم سیارهی تو ور میدارند پنج هزار تا‬
‫َش میگردند آن‬ ‫ِی‬
‫گل را تو یک گلستان میکارند‪ ،‬و آن یک دانهای را که پ‬
‫َش‬‫وسط پیدا نمیکنند ‪...‬گفتم‪- :‬پیدایش نمیکنند‪. -‬با وجود این‪ ،‬چیزی که پی‬
‫میگردند ممکن است فﻘط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود ‪...‬جواب‬
‫ِ سَر کور است‪ ،‬باید با چشم دل‬ ‫دادم‪- :‬گفتوگو ندارد ‪.‬باز گفت‪- :‬گیرم چشم‬
‫پیاش گشت ‪.‬من هم سیراب شده بودم‪ .‬راحت نفس میکشیدم‪ .‬وقتی آفتاب‬
‫درمیآید شن به رنگ عسل است‪ .‬من هم از این رنگ عسلی لذت میبردم‪ .‬چرا‬
‫میبایست در زحمت باشم ‪...‬شهریار کوچولو که باز گرفته بود کنار من‬
‫ِی! قولت قول باشد ها‪! -‬کدام قول؟ ‪-‬یادت‬
‫نشسته بود با لﻄف بم گفت‪- :‬ه‬
‫َم !طرحهای اولیهام را‬ ‫ّهام‪ ...‬آخر من مسئول گلم‬
‫بر‬‫است؟ یک پوزهبند برای َ‬
‫از جیب درآوردم‪ .‬نگاهشان کرد و خندانخندان گفت‪- :‬بائوبابهات یک‬
‫خرده شبیه کلم شده ‪.‬ای وای! مرا بگو که آنﻘدر به بائوبابهام‬
‫مینازیدم‪. -‬روباهت‪ ...‬گوشهاش بیشتر به شاخ میماند‪ ...‬زیادی درازند !و‬
‫باز زد زیر خنده‪. -‬آقا کوچولو داری بیانصافی میکنی‪ .‬من جز بوآهای‬
‫بسته و بوآهای باز چیزی بلد نبودم بکشم که ‪.‬گفت‪- :‬خب‪ ،‬مهم نیست‪ .‬عوضش‬
‫بچهها سرشان تو حساب است ‪.‬با مداد یک پوزهبند کشیدم دادم دستش و با‬
‫ِ فشرده گفتم‪: -‬تو خیاالتی به سر داری که من ازشان بیخبرم ‪...‬اما جواب‬ ‫دل‬
‫ِ به زمین آمدنِ من است ‪.‬بعد پس از‬ ‫مرا نداد‪ .‬بم گفت‪- :‬میدانی؟ فردا سال‬
‫لحظهای سکوت دوباره گفت‪- :‬همین نزدیکیها پایین آمدم ‪.‬و سرخ شد ‪.‬و من‬
‫از نو بی این که بدانم چرا غم عجیبی احساس کردم‪ .‬با وجود این سوآلی‬
‫به ذهنم رسید‪- :‬پس هشت روز پیش‪ ،‬آن روز صبح که تو تک و تنها هزار‬
‫ِ کویر به من برخوردی اتفاقی نبود‪ :‬داشتی‬ ‫میل دورتر از هر آبادی وسط‬
‫برمیگشتی به همان جایی که پایینآمدی ‪...‬دوباره سرخ شد و من با دودلی‬
‫به دنبال حرفم گفتم‪: -‬شاید به مناسبت همین سالگرد؟ ‪...‬باز سرخ شد‪ .‬او‬
‫هیچ وقت به سوآلهایی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ‬
‫میشود معنیش این است که «بله»‪ ،‬مگر نه؟ بهاش گفتم‪- :‬آخر‪ ،‬من ترسم‬
‫برداشته ‪...‬اما او حرفم را برید‪: -‬دیگر تو باید بروی به کارت برسی‪ .‬باید‬
‫بروی سراغ موتورت‪ .‬من همینجا منتظرت میمانم‪ .‬فردا عصر برگرد ‪...‬منتها‬
‫من خاطر جمع نبودم‪ .‬به یاد روباه افتادم‪ :‬اگر آدم گذاشت اهلیش کنند‬
‫بفهمینفهمی خودش را به این خﻄر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد ‪٢۶.‬‬
‫ِ کار برگشتم‬ ‫ِ سنگی مخروبهای بود‪ .‬فردا عصر که از سر‬ ‫کنار چاه دیوار‬
‫از دور دیدم که آن باال نشسته پاها را آویزان کرده‪ ،‬و شنیدم که‬
‫میگوید‪: -‬پس یادت نمیآید؟ درست این نﻘﻄه نبود ها !البد صدای دیگری بهاش‬
‫ِ حرفش گفت‪: -‬چرا چرا! روزش که‬ ‫َّ‬
‫د‬ ‫جوابی داد‪ ،‬چون شهریار کوچولو در ر‬
‫درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست ‪...‬راهم را به طرف دیوار‬
‫ادامه دادم‪ .‬هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده‬
‫بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که ‪: -...‬آره‪ ،‬معلوم است‪.‬‬
‫ِ پاهایم روی شن از کجا شروع میشود ‪.‬همان جا‬ ‫َّ‬
‫د‬ ‫خودت میتوانی ببینی ر‬
‫منتظرم باش‪ ،‬تاریک که شد میآیم ‪.‬بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی‬
‫نمیدیدم‪ .‬پس از مختصر مکثی دوباره گفت‪: -‬زهرت خوب هست؟ مﻄمئنی درد و‬
‫ِش نمیدهد؟ با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر‬ ‫زجرم را ک‬
‫ِ برو‪ .‬میخواهم بیایم‬ ‫در نیاورده بودم ‪.‬گفت‪- :‬خب‪ ،‬حاال دیگر برو‪ .‬د‬
‫پایین !آن وقت من نگاهم را به پایین به پای دیوار انداختم و از جا‬
‫لکِ آدم را میکنند‪ ،‬به‬ ‫ََ‬‫جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه ک‬
‫طرف شهریار کوچولو قد راست کرده بود‪ .‬من همان طور که به دنبال‬
‫تپانچه دست به جیبم میبردم پا گذاشتم به دو‪ ،‬اما ماره از سر و صدای‬
‫من مثل فوارهای که بنشیند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان‬
‫عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفیف فلزی الی سنگها خزید ‪.‬من درست به‬
‫موقع به دیوار رسیدم و طفلکی شهریار کوچولو را که رنگش مثل برف‬
‫پریده بود تو هوا بغل کردم‪. -‬این دیگر چه حکایتی است! حاال دیگر با‬
‫مارها حرف میزنی؟ شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به‬
‫شﻘیﻘههایش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم‪ .‬اما حاال دیگر اصال جرات‬
‫نمی کردم ازش چیزی بپرسم‪ .‬با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور‬
‫گردنم انداخت‪ .‬حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تیر خوردهاست‬
‫ِ لوازم ماشینت را پیدا کردی‬ ‫و دارد میمیرد ‪.‬گفت‪- :‬از این که کم و کسر‬
‫خوشحالم‪ .‬حاال میتوانی برگردی خانهات‪... -‬تو از کجا فهمیدی؟ درست همان‬
‫دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نومیدیها تو کارم موفق‬
‫شدهام !به سوآلهای من هیچ جوابی نداد اما گفت‪- :‬آخر من هم امروز بر‬
‫میگردم خانهام ‪...‬و بعد غمزده درآمد که‪- :‬گیرم راه من خیلی دورتر‬
‫است‪ ...‬خیلی سختتر است ‪...‬حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد‪.‬‬
‫گرفتمش تو بغلم‪ .‬عین یک بچهی کوچولو‪ .‬با وجود این به نظرم میآمد که‬
‫او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته‬
‫ِهات را‬ ‫ّ‬
‫بر‬‫نیست‪ ...‬نگاه متینش به دوردستهای دور راه کشیده بود ‪.‬گفت‪َ :‬‬
‫ل‬
‫ِ‬ ‫د‬ ‫با‬ ‫و‬ ‫‪.‬‬ ‫دارم‪ .‬جعبههه را هم واسه برههه دارم‪ .‬پوزهبنده را هم دارم‬
‫َک تنش دوباره دارد‬ ‫گرفته لبخندی زد ‪.‬مدت درازی صبر کردم‪ .‬حس کردم کمکم‬
‫گرم میشود‪. -‬عزیز کوچولوی من‪ ،‬وحشت کردی‪... -‬امشب وحشت خیلی بیشتری چشم‬
‫بهراهم است ‪.‬دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذیر یخ زدم‪ .‬این فکر‬
‫که دیگر هیچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنید برایم سخت‬
‫ِ کویر میمانست‪. -‬‬ ‫تحملناپذیر بود‪ .‬خندهی او برای من به چشمهای در دل‬
‫َ‬
‫کوچولوئکِ من‪ ،‬دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم ‪.‬اما بهام‬
‫َم درست باالی همان نﻘﻄهای‬ ‫َک‬
‫گفت‪- :‬امشب درست میشود یک سال و اختر‬
‫میرسد که پارسال به زمین آمدم‪. -‬کوچولوئک‪ ،‬این قضیهی مار و میعاد و‬
‫ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست‪ .‬مگر نه؟ به سوال من جوابی نداد‬
‫ِ سَر دیده نمیشود‪. -‬مسلم است‪. -‬در مورد‬ ‫اما گفت‪- :‬چیزی که مهم است با چشم‬
‫گل هم همینﻄور است‪ :‬اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی‬
‫دیگر است‪ ،‬شب تماشای آسمان چه لﻄفی پیدا میکند‪ :‬همهی ستارهها غرق‬
‫گل میشوند‪! -‬مسلم است‪... -‬در مورد آب هم همینﻄور است‪ .‬آبی که تو به من‬
‫دادی به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیﻘی میمانست‪ ...‬یادت که‬
‫هست‪ ...‬چه خوب بود‪. -‬مسلم است‪... -‬شببهشب ستارهها را نگاه میکنی‪ .‬اخترک‬
‫من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم‪ .‬اما چه بهتر!‬
‫آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی‬
‫ستارهها را تماشا کنی ‪...‬همهشان میشوند دوستهای تو‪ ...‬راستی میخواهم‬
‫هدیهای بت بدهم ‪...‬و غش غش خندید‪. -‬آخ‪ ،‬کوچولوئک‪ ،‬کوچولوئک! من عاشق‬
‫ِ‬
‫ِ این خندهام‪! -‬هدیهی من هم درست همین است‪ ...‬درست مثل مورد آب‪. -‬‬ ‫شنیدن‬
‫چی میخواهی بگویی؟ ‪-‬همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها یکجور‬
‫نیست‪ :‬واسه آنهایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی‬
‫دیگر فﻘط یک مشت روشناییِ سوسوزناند‪ .‬برای بعضی که اهل دانشند هر‬
‫ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طال بود‪ .‬اما این ستارهها‬
‫همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند‪ .‬فﻘط تو یکی ستارههایی خواهی‬
‫ِثلش را ندارد‪. -‬چی میخواهی بگویی؟ ‪-‬نه این که من‬ ‫داشت که تنابندهای م‬
‫تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟‪ ...‬خب‪،‬‬
‫پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی‬
‫ستارهها میخندند‪ .‬پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند !و باز‬
‫خندید‪. -‬و خاطرت که تسال پیدا کرد (خب باالخره آدمیزاد یک جوری تسال‬
‫پیدا میکند دیگر) از آشنایی با من خوشحال میشوی‪ .‬دوست همیشگی من‬
‫باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفریح‬
‫پنجرهی اتاقت را وا میکنی‪ ...‬دوستانت از اینکه میبینند تو به آسمان‬
‫نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگویی‪:‬‬
‫«آره‪ ،‬ستارهها همیشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها یﻘینشان‬
‫لکی بهات‬ ‫ََ‬
‫میشود که تو پاک عﻘلت را از دست دادهای‪ .‬جان! میبینی چه ک‬
‫ض ستاره یک مشت زنگوله‬ ‫زدهام ‪...‬و باز زد زیر خنده‪. -‬به آن میماند که عوِ‬
‫بت داده باشم که بلدند بخندند ‪...‬دوباره خندید و بعد حالتی جدی به‬
‫خودش گرفت‪: -‬نه‪ ،‬من تنهات نمیگذارم‪. -‬ظاهر آدمی را پیدا میکنم که دارد‬
‫درد میکشد‪ ...‬یک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند‪ .‬رو هم‬
‫رفته این جوریها است‪ .‬نیا که این را نبینی‪ .‬چه زحمتی است بیخود؟ ‪-‬‬
‫تنهات نمیگذارم ‪.‬اندوهزده بود‪. -‬این را بیشتر از بابت ماره میگویم که‪،‬‬
‫نکند یکهو تو را هم بگزد‪ .‬مارها خیلی خبیثند‪ .‬حتا واسه خنده هم‬
‫ممکن است آدم را نیش بزنند‪. -‬تنهات نمیگذارم ‪.‬منتها یک چیز باعث خاطر‬
‫جمعیش شد‪: -‬گر چه‪ ،‬بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند ‪.‬شب متوجه‬
‫راه افتادنش نشدم‪ .‬بی سر و صدا گریخت ‪.‬وقتی خودم را بهاش رساندم با‬
‫ِ! اینجایی؟‬ ‫قیافهی مصمم و قدمهای محکم پیش میرفت‪ .‬همین قدر گفت‪- :‬ا‬
‫و دستم را گرفت ‪.‬اما باز بیﻘرار شد وگفت‪- :‬اشتباه کردی آمدی‪ .‬رنج‬
‫ِ یک مرده را پیدا میکنم ‪.‬من‬ ‫میبری‪ .‬گرچه حﻘیﻘت این نیست‪ ،‬اما ظاهر‬
‫ساکت ماندم‪. -‬خودت درک میکنی‪ .‬راه خیلی دور است‪ .‬نمیتوانم این جسم را‬
‫با خودم ببرم‪ .‬خیلی سنگین است ‪.‬من ساکت ماندم‪. -‬گیرم عینِ پوستِ کهنهای‬
‫میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد‪ ،‬ها؟ من ساکت‬
‫ماندم ‪.‬کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد‪: -‬خیلی با مزه میشود‪ ،‬نه؟ من‬
‫هم به ستارهها نگاه میکنم‪ .‬همشان به صورت چاههایی در میآیند با‬
‫قرقرههای زنگ زده‪ .‬همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم ‪...‬من ساکت ماندم‪. -‬‬
‫خیلی با مزه میشود‪ .‬نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب‬
‫هزار کرور فواره ‪...‬او هم ساکت شد‪ ،‬چرا که داشت گریه میکرد‪... -‬خب‪ ،‬همین‬
‫جاست‪ .‬بگذار چند قدم خودم تنهایی بروم ‪.‬و گرفت نشست‪ ،‬چرا که میترسید ‪.‬‬
‫میدانی؟‪ ...‬گلم را میگویم‪ ...‬آخر من مسئولشم‪ .‬تازه چه قدر هم لﻄیف‬
‫است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله‪ .‬برای آن که جلو همهی عالم از‬
‫َک !من هم گرفتم‬‫ِر‬
‫ِرپ‬
‫خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پ‬
‫نشستم‪ .‬دیگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم ‪.‬گفت‪- :‬همین‪ ...‬همهاش همین و‬
‫بس ‪...‬باز هم کمی دودلی نشان داد اما باالخره پا شد و قدمی به جلو رفت‪.‬‬
‫من قادر به حرکت نبودم ‪.‬کنار قوزکِ پایش جرقهی زردی جست و‪ ...‬فﻘط‬
‫همین! یک دم بیحرکت ماند‪ .‬فریادی نزد‪ .‬مثل درختی که بیفتد آرامآرام‬
‫به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایی بلند نشد ‪ ٢٧.‬شش سال‬
‫گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لبترنکردهام‪ .‬دوستانم از‬
‫این که مرا دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند‪ .‬من غمزده بودم اما‬
‫به آنها میگفتم اثر خستگی است ‪.‬حاال کمی تسالی خاطر پیدا کردهام‪ .‬یعنی‬
‫نه کامال‪ ...‬اما این را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته‪ .‬چون‬
‫آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم‪ .‬پیکری هم نبود که چندان وزنی‬
‫داشته باشد‪ ...‬و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم‪ .‬عین هزار‬
‫زنگولهاند ‪.‬اما موضوع خیلی مهمی که هست‪ ،‬من پاک یادم رفت به پوزهبندی‬
‫که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست‬
‫ّه ببندد‪ .‬این است که از خودم میپرسم‪:‬‬ ‫بتواند آن را به پوزهی َ‬
‫بر‬
‫«یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟ »‪...‬‬
‫گاه به خودم میگویم‪« :‬حتما نه‪ ،‬شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر‬
‫حباب شیشهای میگذارد و هوای برهاش را هم دارد‪ »...‬آن وقت است که‬
‫خیالم راحت میشود و ستارهها همه به شیرینی میخندند ‪.‬گاه به خودم‬
‫میگویم‪« :‬همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد‪ ...‬آمدیم و یک‬
‫ّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بیرون‪»...‬‬ ‫شب حباب یادش رفت یا َ‬
‫بر‬
‫آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک میشوند ‪!...‬یک راز خیلی خیلی‬
‫بزرگ این جا هست‪ :‬برای شما هم که او را دوست دارید‪ ،‬مثل من هیچ چیز‬
‫ِ‬
‫عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فالن نﻘﻄهای که نمیدانیم‪ ،‬فالن‬
‫برهای که نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده ‪...‬خب‪ .‬آسمان را نگاه‬
‫ّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشمهای‬ ‫کنید و بپرسید‪َ« :‬‬
‫بر‬
‫خودتان تفاوتش را ببینید ‪...‬و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود‬
‫که این موضوع چه قدر مهم است !در نظر من این زیباترین و حزنانگیزترین‬
‫منظرهی عالم است‪ .‬این همان منظرهی دو صفحه پیش است گیرم آن را‬
‫دوباره کشیدهام که بهتر نشانتان بدهم‪« :‬ظهور شهریار کوچولو بر زمین‬
‫در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد ‪».‬آن قدر به‬
‫دقت این منظره را نگاه کنید که مﻄمئن بشوید اگر روزی تو آفریﻘا‬
‫گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت‪ .‬و اگر پاداد و‬
‫گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج‬
‫ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهای توقف کنید‪ .‬آن وقت اگر بچهای به‬
‫طرفتان آمد‪ ،‬اگر خندید‪ ،‬اگر موهایش طالیی بود‪ ،‬اگر وقتی ازش سوالی‬
‫کردید جوابی نداد‪ ،‬البد حدس میزنید که کیست‪ .‬در آن صورت لﻄف کنید و‬
‫نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم ‪:‬بی درنگ بردارید به من‬
‫بنویسید که او برگشته‪.‬‬

You might also like