Professional Documents
Culture Documents
َم
َک از زندگیِ محدود و َم ک
- ۶آخ ،شهریار کوچولو! این جوری بود که من ک
دلگیر تو ...
- 10خودش را در منﻄﻘه ی اخترک های ٣٢٩ ،٣٢٨ ،٣٢٧ ،٣٢۶ ،٣٢۵و ٣٣٠
دید...
بود ... - ١١اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی
مینشست ... - ١٢تو اخترک بعدی میخوارهای
بود ... - ١٣اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه
بود ... - ١۴اخترکِ پنجم چیز غریبی بود .از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر
بود ... - ١۵اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر ،و آقاپیرهای توش
شد ... - ١۶الجرم ،زمین ،سیارهی هفتم
- ١٧آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان
کردن ...
اهدانامچه :
به لئون ورث Leon Werth
از بچه ها عذر میخواهم که این کتاب را به یکی از بزرگترها هدیه
کردهام .برای این کار یک دلیل حسابی دارم :این «بزرگتر» بهترین دوست
من تو همه دنیا است .یک دلیل دیگرم هم آن که این «بزرگتر» همه چیز
را میتواند بفهمد حتا کتابهایی را که برای بچهها نوشته باشند .عذر
سومم این است که این «بزرگتر» تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی
و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجویی است .اگر همهی این عذرها کافی
نباشد اجازه میخواهم این کتاب را تﻘدیم آن بچهای کنم که این
آدمبزرگ یک روزی بوده .آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهای
بوده ( گیرم کمتر کسی از آنها این را به یاد میآورد ) .پس من هم
اهدانامچهام را به این شکل تصحیح میکنم ؛
١
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه های واقعی -که درباره ی
ِکر نوشته شده بود -تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت
جنگل ب
حیوانی را میبلعید .آن تصویر یک چنین چیزی بود ؛
تو کتاب آمده بود که« :مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت
میدهند .بی این که بجوندش .بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام
شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگیرند میخوابند .
این را که خواندم ،راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی
فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نﻘاشیم را از
کار درآرم .یعنی نﻘاشی شمارهی یکم را که این جوری بود :
٢
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی
یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم ،تااین که زد و شش سال
پیش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور
هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه
و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم .مسالهی
مرگ و زندگی بود .آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد .
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز
آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته
پارهیی چسبیده باشد .پس البد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج
ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت« :بی زحمت
ّه برام بکش!» از خواب پریدم .یک بر
-ها ؟!
بکش ... ّه برام
-یک بر
چنان از جا جستم که انگار صاعﻘه بم زده .خوب که چشمهام را مالیدم و
نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ
من بود .این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم ،گیرم
البته آنچه من کشیدهام کجا و خود او کجا! تﻘصیر من چیست؟ بزرگتر ها
تو شش سالگی از نﻘاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد
نگرفتم چیزی بکشم .
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم.
یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم
و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصال به نظر نمیآمد که راه گم کرده
باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی
ُرد که
دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد .هیچ چیزش به بچهیی نمیب
هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد .
٣
خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده .شهریار کوچولو که
مدام مرا سوال پیچ میکرد خودش انگار هیچ وقت سوالهای مرا نمیشنید.
فﻘط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چیز را به من
آشکار کرد .مثال اول بار که هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما
نﻘاشی نمیکنم ،سختم است ).ازم پرسید:
-این چیز چیه؟ -این «چیز» نیست :
این پرواز میکند .هواپیماست .هواپیمای من است.
این اخترک را فﻘط یک بار به سال ١٩٠٩یک اخترشناس ترک توانسته بود
ببیند ،
که تو یک کنگرهی بینالمللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه
انداخت ،
اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد .
خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو اگر به آدم بزرگها بگویید یک
پر از کبوتر بود محال است بتوانند ِ شمعدانی و بامش
پنجرههاش غرق
گفت یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم تا ً بهشان
مجسمش کنند .باید حتما
چه قشنگ! صداشان بلند بشود که - :وای
ِ شهریار
ِ کوچولو این که تودلبرو یا مثال اگر بهشان بگویید «دلیل وجود
بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن ،خودش بهترین
دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه باال میاندازند و باتان مثل بچهها
رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویید «سیارهای که ازش آمدهبود اخترک
ب ۶١٢است» بیمعﻄلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان
نمیپرسند .این جوریاند دیگر .نباید ازشان دلخور شد .بچهها باید
نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حﻘیﻘی زندگی را درک میکنیم میخندیم به ریش
هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا
را مثل قصهی پریا نﻘل کنم .دلم میخواست بگویم« :یکی بود یکی نبود.
روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش
یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت،»...
آن هایی که مفهوم حﻘیﻘی زندگی را درک کردهاند واقعیت قضیه را با
این لحن بیشتر حس میکنند .آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری
بخواند .خدا میداند با نﻘل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند
.
ّهاش رفته .این که این جا میکوشم او را شش سالی میشود که دوستم با َ
بر
وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود .فراموش کردن یک دوست خیلی
غمانگیز است .همه کس که دوستی ندارد .من هم میتوانم مثل آدم بزرگها
بشوم که فﻘط اعداد و ارقام چشمشان را میگیرد .و باز به همین دلیل
است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام .تو سن و سال من
واسه کسی که جز کشیدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هیچ کار دیگری
نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی -دوباره به نﻘاشی رو کردن از آن
حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چیزهایی که میکشم تا
حد ممکن شبیه باشد .گیرم به موفﻘیت خودم اطمینان چندانی ندارم.
د و قواره اش هم حرف است.ِ قّ
یکیش شبیه از آب در میآید یکیش نه .سر
یک جا زیادی بلند درش آوردهام یک جا زیادی کوتاه .از رنگ لباسش هم
ِ هیچی .ومﻄمئن نیستم .خب ،رو حدس و گمان پیش رفته ام؛ کاچی به ز
ض جزئیات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام.دست آخر گفته باشم که تو بعِ
اما در این مورد دیگر باید ببخشید :دوستم زیر بار هیچ جور شرح و
توصیفی نمیرفت .شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت .اما از بختِ بد،
دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید .نکند من هم یک خرده به آدم
بزرگها رفتهام؟ «باید پیر شده باشم»
۵
ِ عزیمت و از سفر و این حرفها هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکر
ِ بازتابهایِ اتفاقی بود.
چیزهای تازهای دستگیرم میشد که همهاش معلول
ِ بائوباب ها سردرآوردم.و از همین راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخ
ّه باعثش شد ،چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل این بار هم َ
بر
ماندهبود ناگهان ازم پرسید :
ّه ها بته ها را هم میخورند دیگر ،مگر نه؟ - َ-
بر
آره .همین جور است .
-آخ! چه خوشحال شدم!
ِ
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاه
ِ خوب گیاههای خوب به هم ِ بد .یعنی هم تخم
خوب به هم میرسید هم گیاه
ِ گیاههایِ بد .اما تخم گیاهها نامرییاند .آنها تو ِ بد
میرسید ،هم تخم
ِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بیدار شدن به سرش حرم
بزند .آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و
ِ سرخیبیآزاری به طرف خورشید میدواند .اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گل
ِ بدی باشد
چیزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گیاه
آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه کنش کند.
باری ،تو سیاره ی شهریار کوچولو گیاه تخمه های وحشتناکی به هم
میرسید .یعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سیاره حسابی ازشان لﻄمه
خورده بود .بائوباب هم اگر دیر بهاش برسند دیگر هیچ جور نمیشود
حریفش شد :تمام سیاره را میگیرد و با ریشههایش سوراخ سوراخش میکند
و اگر سیاره خیلی کوچولو باشد و بائوبابها خیلی زیاد باشند پاک از
هم متالشیش میکنند.
شهریار کوچولو بعدها یک روز به من
گفت« :این ،یک امر انضباطی است .صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید
با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت .آدم باید خودش را مجبور کند که
َند
ِ سرخ که تا کوچولواِ تشخیص دادن بائوبابها از بتههای گل
به مجرد
َ
عین هماند با دقت ریشهکنشان بکند .کار کسلکنندهای هست اما هیچ مشکل
نیست».
یک روز هم بم توصیه کرد سعی کنم هر جور شده یک نﻘاشی حسابی از کار
درآرم که بتواند قضیه را به بچههای سیارهی من هم حالی کند .گفت اگر
یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد .پارهای وقتها پشت گوش
انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاو
ِ
آدم میزاید .اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای
کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...
ِ این نﻘاشی این همه به خودم فشار آوردهام فﻘط برای آن اگر من سر
بوده که دوستانم را متوجه خﻄری کنم که از مدتها پیش بیخ گوششان
ِ من ازش غافل بودهاند .درسی که با این نﻘاشی دادهامِ خودبوده و مثل
به زحمتش میارزد .حاال ممکن است شما از خودتان بپرسید :
«پس چرا هیچ کدام از بﻘیهی نﻘاشیهای این کتاب هیبتِ تصویر
ِ
بائوبابها را ندارد؟» -خب ،جوابش خیلی ساده است :من زور خودم را
زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بیاورم .اما عکس بائوبابها را
که میکشیدم احساس میکردم قضیه خیلی فوریت دارد و به این دلیل شور
َم داشته بود.
برَ
۶
َم
َک از زندگیِ محدود و َم ک
آخ ،شهریار کوچولو! این جوری بود که من ک
دلگیر تو سر درآوردم .تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زیباییِ غروب
آفتاب بوده .به این نکتهی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ یعنی
وقتی که به من گفتی:
-غروب آفتاب را خیلی دوست دارم .برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم...
کنی...
-هوم ،حاالها باید صبر
-واسه چی صبر کنم؟ -
صبر کنی که آفتاب غروب کند.
گفتی: اول سخت حیرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من
ِ خودمم !
-همهاش خیال میکنم تو اخترک
-راستش موقعی که تو آمریکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه
آفتاب دارد غروب میکند .کافی است آدم بتواند در یک دقیﻘه خودش را
برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند .متاسفانه
فرانسه کجا اینجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همینﻘدر
که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب
تماشا کنی.
-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم
!و کمی بعد گفت:
-خودت که میدانی ...وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب
لذت میبرد.
-پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهﻘدر دلت گرفته بوده .
٧
ِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در روز پنجم باز سر
آوردم .مثل چیزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد ،
یکهو بی مﻘدمه از من پرسید:
ّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟ -گوسفندی که ُ
بت
-گوسفند هرچه گیرش بیاید میخورد.
-حتا گلهایی را هم که خار دارند؟
-آره ،حتی گلهایی را هم که خار دارند .
-پس خارها فایدهشان چیست؟
من چه میدانستم؟ یکی از آن :سخت گرفتار باز کردن یک مهرهی سفتِ
موتور بودم .از این که یواش یواش بو میبردم خرابیِ کار به آن
سادگیها هم که خیال میکردم نیست برج زهرمار شدهبودم و ذخیرهی آبم
هم که داشت ته میکشید بیشتر به وحشتم میانداخت .
-پس خارها فایدهشان چسیت؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر
نمیداشت .مهره پاک کالفهام کرده بود.
که :
همین جور سرسری پراندم
-خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند .آنها فﻘط نشانه ی بدجنسی گلها
هستند .
ِ !و پس از لحظه یی سکوت با یک جور کینه درآمد که : -د
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند .بی شیله پیله اند .سعی میکنند
ِ دل خودشان را قرص کنند .این است که خیال میکنند با آن یک جوری ته
ِ وحشتآوری میشوند...
ِ ترسناک
خارها چیز
الم تا کام بهاش جواب ندادم .در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم« :اگر
این مهرهی لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربهی چکش حسابش را
میرسم ».اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
-تو فکر میکنی گلها...
گفتم :
من باز همان جور بی توجه
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه ،من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من
گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله ی مهم!؟
ِ سیاه روی چیزی که خیلی هم بهمرا میدید که چکش به دست با دست و بال
نظرش زشت میآمد خم شده ام .
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
ِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت : از شنیدن
-تو همه چیز را به هم میریزی ...همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفته بود.
میجنبید.
موهای طالیی طالئیش تو باد
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند .او هیچ
وقت یک گل را بو نکرده ،هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت
کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده .او هم
مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید« :من یک آدم مهمم! یک آدم
مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند .اما خیال کرده :او
آدم نیست ،یک قارچ است!
-یک چی؟
-یک قارچ !
حاال دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود:
-کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است
ّهها گلها را میخورند .آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چراکه بر
گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این
قدر به خودشان زحمت میدهند؟
ّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای جنگ میان بر
آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟
اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم
ّه کوچولو ،مفتهیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک بر
و مسلم ،بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان
ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فﻘط
یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن
همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید« :گل من یک جایی میان آن
ّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهوستارههاست» ،اما اگر بر
ّی کنند و خاموش بشوند .یعنی این هم هیچ اهمیتیِت
تمام آن ستارهها پ
ندارد؟
ِق کنان زد زیر گریه.
ِق ه
دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان ه
حاال دیگر شب شده بود .اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم .دیگر
چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک میآمد .رو ستارهای ،رو
ِ کوچولویی بود که احتیاج به سیارهای ،رو سیارهی من ،زمین ،شهریار
دلداری داشت!
به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به اش گفتم« :گلی که تو دوست
داری تو خﻄر نیست .خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند میکشم ...خودم
واسه گفت یک تجیر میکشم ...خودم »...بیش از این نمیدانستم چه
َن و بی دست و پا حس میکردم.
ُلم
بگویم .خودم را سخت چ
نمیدانستم چه طور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم...
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
٨
کردم : راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گلهای خیلی ساده در می آمده .
ِ کسیگلهایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته ،دست و پاگیر
نمیشده .صبحی سر و کلهشان میان علفها پیدا میشده شب از میان
میرفتهاند .اما این یکی یک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا
میدانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ
نازکی که به هیچ کدام از شاخکهای دیگر نمیرفت مواظبت کردهبود .بعید
ِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود ازبنود که این هم نوع
ِ نیش
ِ آوردن گل شد .شهریار کوچولو که موقعرشد بازماند و دست به کار
زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز
معجزهآسایی از آن بیرون بیاید.
ِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا ِ خوابگاه
اما گل تو پناه
هرچه زیباتر جلوهکند .رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر
صبر لباس میپوشید و گلبرگها را یکی یکی به خودش میبست .دلش
نمیخواست مثل شﻘایﻘها با جامهی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد!...
هوه ،بله عشوه گری تمام عیار بود ! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و
روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب
نﻘاب از چهره برداشت و با این که با آن همه دقت و ظرافت روی آرایش
و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازهکشان گفت:
-اوه ،تازه همین حاال از خواب پا شده ام ...عذر میخواهم که موهام این
جور آشفته است ...
شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری
کند:
-وای چهﻘدر زیبائید !
گل به نرمی گفت:
-چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم...
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنﻘدرها هم اهل شکسته نفسی
نیست اما راستی که چهﻘدر هیجان انگیز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتایی است .بی زحمت برایم فکری بکنید.
و شهریار کوچولوی مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل
دادهبود.
آخر ،آمدنا هنوز به شکل دانه بود .امکان نداشت توانستهباشد دنیاهای
دیگری را بشناسد .شرمسار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن
دروغی به این آشکاری مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا
ِ شهریار کوچولو را بهاش یادآور شود:اهمال
-تجیر کو پس؟
-داشتم میرفتم اما شما داشتید صحبت میکردید !
و با وجود این زورکی بنا کرده بود به سرفه کردن تا او احساس
پشیمانی کند.
یک روز دیگر هم به من گفت« :آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم .من
ِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش...بایست روی کرد و کار
عﻄرآگینم میکرد .دلم را روشن میکرد .نمیبایست ازش بگریزم .میبایست
به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم.
َند از این جور تضادها .اما خب دیگر ،من خامتر از آن بودم که گلها ُ
پر
ِ دوست داشتنش را بدانم»!
راه
٩
گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی
استفاده کرد.
١٠
خودش را در منﻄﻘه ی اخترکهای ٣٢۵، ٣٢۶، ٣٢٧، ٣٢٨، ٣٢٩و ٣٣٠دید .
این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکی
یکیشان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر
اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش
به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب ،این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید :
-او که تا حاال هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخوانده بود که دنیا برای پادشاهان به نحو عجیبی ساده
شده و تمام مردم فﻘط یک مشت رعیت به حساب می آیند.
ِ کسی شده و از این بابت کبکش خروس پادشاه که میدید باالخره شاه
میخواند گفت- :بیا جلو بهتر ببینیمت .شهریار کوچولو با چشم پیِ جایی
ِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را ِ قاقم
گشت که بنشیند اما شنل
دربرگرفتهبود .ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به
دهن دره افتاد.
ِ سلﻄان از نزاکت به دور است . شاه به اش گفت :خمیازه کشیدن در محضر
این کار را برایت قدغن میکنم.
شهریار کوچولو که سخت خجل شده بود در آمد که:
ِ خودم را بگیرم .راه درازی طیکردهام و هیچ هم نخوابیده -نمیتوانم جلو
ام ...پادشاه گفت:
ِت امر میکنم خمیازه بکشی .سالهاست خمیازه کشیدن کسی -خب خب ،پس ب
را ندیدهام برایم تازگی دارد.
یاهللاا باز هم خمیازه بکش .این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت :آخر این جوری من دست و پایم را گم میکنم...
دیگر نمیتوانم.
شاه گفت- :هوم! هوم! خب ،پس من بهات امر میکنم که گاهی خمیازه بکشی
گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلﻘش حسابی تنگ بود.
پادشاه فﻘط دربند این بود که مﻄیع فرمانش باشند .در مورد
ِ تمام عیار
نافرمانیها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمیداد .یک پادشاه
بود گیرم چون زیادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود
منﻄﻘی .مثال خیلی راحت در آمد که« :اگر من به یکی از سردارانم امر
کنم تبدیل به یکی از این مرغهای دریایی بشود و یارو اطاعت نکند
تﻘسیر او نیست که ،تﻘصیر خودم است».
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید :اجازه میفرمایید بنشینم؟ پادشاه
که در نهایتِ شکوه و جالل چینی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت :بهات
امر میکنیم بنشینی.
منتها شهریار کوچولو مانده بود حیران :آخر آن اخترک کوچکتر از آن
بود که تصورش را بشود کرد .واقعا این پادشاه به چی سلﻄنت میکرد؟
گفت :قربان عفو میفرمایید که ازتان سوال میکنم...
پادشاه با عجله گفت :به ات امر میکنیم از ما سوال کنی .
-شما قربان به چی سلﻄنت میفرمایید؟
پادشاه خیلی ساده گفت :
-به همه چی.
-به همه چی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای دیگر و باقی ستاره
ها اشاره کرد.
شهریار کوچولو پرسید :
-یعنی به همه ی این ها؟
شاه جواب داد- :به همه ی این ها.
ِ جهانی بود.آخر او فﻘط یک پادشاه معمولی نبود که ،یک پادشاه
-آن وقت ستاره ها هم سربه فرمانتان اند؟
پادشاه گفت :البته که هستند .همه شان بی درنگ هر فرمانی را اطاعت
ً تحمل نمیکنیم .میکنند .ما نافرمانی را مﻄلﻘا
یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد .اگر خودش چنین
قدرتی میداشت بی این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و
چهار بار که هیچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دویستبار غروب آفتاب
را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوریِ اخترکش که به امان
خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست
محبتی بکند:
-دلم میخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم...
در حﻘم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
-اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا
قصهی سوزناکی بنویسد یا به شکل مرغ دریایی در آید و او امریه را
اجرا نکند کدام یکیمان مﻘصریم ،ما یا او؟
شهریار کوچولو نه گذاشت ،نه برداشت ،گفت- :شما.
پادشاه گفت :حرف ندارد .باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش
ساخته باشد .قدرت باید پیش از هر چیز به عﻘل متکی باشد .اگر تو به
ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انﻘالب
میکنند .حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقالنه است.
شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمی کرد
گفت- :غروب آفتاب من چی؟
-تو هم به غروب آفتابت میرسی .امریه اش را صادر می کنیم .منتها با
ّ حکمرانیمان منتظریم زمینه اش فراهم بشود.شَم
ِ
ِی فراهم میشود؟
شهریار کوچولو پرسید :ک
داد:َت و کلفتی را نگاه کرد جواب
پادشاه بعد از آن که تﻘویم ک
ِ ساعت هفت و چهل دقیﻘه ...و
ِ ...غروب .حدود
ِ ...حدود
-هوم! هوم! حدود
آن وقت تو با چشمهای خودت میبینی که چه طور فرمان ما اجرا میشود!
شهریار کوچولو خمیازه کشید .از این که تماشای آفتاب غروب از
کیسهاش رفتهبود تاسف میخورد .از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود .این
بود که به پادشاه گفت:
-من دیگر اینجا کاری ندارم .میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج میزد گفت:
-نرو! نرو! وزیرت میکنیم.
ِ چی؟ -وزیر
ِ دادگستری! -وزیر
-آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت :معلوم نیست .ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهایم.
خیلی پیر شدهایم ،برای کالسکه جا نداریم .پیادهروی هم خستهمان
میکند.
شهریار کوچولو که خم شده بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بیندازد
به! من نگاه کردهام ،آن طرف هم دیار البشری نیست. گفتَ :
پادشاه به اش جواب داد :
-خب ،پس خودت را محاکمه کن .این کار مشکل تر هم هست .محاکمه کردن
خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است .اگر توانستی در مورد
خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانه ی تمام عیاری.
شهریار کوچولو گفت :من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم ،چه
احتیاجی است این جا بمانم؟
پادشاه گفت- :هوم! هوم! فکر میکنیم یک جایی تو اخترک ما یک موش پیر
هست .صدایش را شب ها میشنویم .میتوانی او را به محاکمه بکشی و
گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی .در این صورت زندگی او به عدالت تو
بستگی پیدا میکند .گیرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا همیشه زیر چاق
داشته باشیش .آخر یکی بیشتر نیست که.
شهریار کوچولو جواب داد :من از حکم اعدام خوشم نمیآید .فکر میکنم
دیگر باید بروم.
پادشاه گفت :نه!
اما شهریار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش
نمیخواست اسباب ناراحتی سلﻄان پیر بشود گفت:
-اگر اعلیحضرت مایلند اوامرشان دقیﻘا اجرا بشود میتوانند فرمان
خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمایند .مثال میتوانند به بنده امر
کنند ظرف یک دقیﻘه راه بیفتم .تصور میکنم زمینهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی
کشید و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد :سفیر خودمان فرمودیمت!
حالت بسیار شکوهمندی داشت.
شهریار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت :این آدم بزرگها
راستی راستی چهﻘدر عجیبند!
١١
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
زد: خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد
-به به! این هم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فﻘط یک مشت ستایشگرند.
شهریار کوچولو گفت :سالم! چه کاله عجیب غریبی سرتان گذاشته اید!
خود پسند جواب داد :مال اظهار تشکر است .منظورم موقعی است که
هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود.
گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت :دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کالهش را برداشت و متواضعانه از او
تشکر کرد.
دیدن
ِ از بیشتر خیلی تفریحش این ِدیدن « گفت: خودش با کوچولو شهریار
پادشاهاست» .و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کاله بنا
کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیﻘهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده
بود پرسید :چه کار باید کرد که کاله از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید .آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را
نمیشنوند.
از شهریار کوچولو پرسید :تو راستی راستی به من با چشم ستایش و
تحسین نگاه میکنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش قیافه ترین و خوش پوش ترین و ثروتمندترین و
باهوشترین مرد این اخترکم .
-آخر روی این اخترک که فﻘط خودتی و کالهت.
-با وجود این ستایشم کن .این لﻄف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیمچه شانهای باال انداخت و گفت :خب ،ستایشت کردم.
اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟
١٢
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست.
دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
ُکم پشت یک مشت بﻄری خالی و یک مشت بﻄری پر نشسته ُمب
به میخواره که ص
بود گفت :چه کار داری میکنی؟
ِی میزنم.
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد :م
ِی میزنی که چی؟شهریار کوچولو پرسید- :م
میخواره جواب داد :که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حاال دیگر دلش برای او میسوخت پرسید :چی را فراموش
کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت :سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید :سرشکستگی
از چی؟
ِ میخواره بودنم را. میخواره جواب داد :سرشکستگی
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد .و شهریار کوچولو مات و
مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت- :این
آدم بزرگها راستیراستی چهﻘدر عجیبند!
١٣
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود .این بابا چنان مشغول و
گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شده. شهریار کوچولو گفت :سالم .آتشسیگارتان خاموش
-سه و دو میکند پنج .پنج و هفت دوازده و سه پانزده .سالم .پانزده و
هفت بیست و دو .بیست و دو و شش بیست و هشت .وقت ندارم روشنش کنم.
بیست و شش و پنج سی و یک .اوف! پس جمعش میکند ؛
پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک .
-پانصد میلیون چی؟
-ها؟ هنوز این جایی تو ؟؟ پانصد و یک میلیون چیز .چه میدانم ،آن
قدر کار سرم ریخته که !..من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشت من
نه شاهی سر و کار ندارم ...دو و پنج هفت...
شهریار کوچولو فکر کرد « جالب است .یک خرده هم شاعرانه است .اما
کاری نیست که آن قدرها بشود جدیش گرفت» .
آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت :من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم .سه تا هم آتشفشان
دارم که هفته ای یک بار پاک و دوده گیریشان میکنم .آخر آتشفشان
خاموشه را هم پاک میکنم .آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب ،هم برای آتشفشان ها و هم برای گل این که من صاحبشان
باشم فایده دارد .تو چه فایدهای به حال ستاره ها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد.
١۴
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود .از همه ی اخترک های دیگر کوچکتر بود،
یعنی فﻘط به اندازهی یک فانوس پایه دار و یک فانوس بان جا داشت.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت :گرچه آنهای دیگر ،یعنی
خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش می انداختند و تحﻘیرش
میکردند ،هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کمتر از کار آنها بی
معنی و مضحک است .شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز
خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت :این تنها کسی بود که من
میتوانستم باهاش دوست بشوم .گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو
است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
١۵
اخترک ششم اخترکی بود ده بار بزرگ تر ،و آقاپیره ای توش بود که
َت وکلفت مینوشت.
کتابهای ک
همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت :خب ،این هم یک
کاشف!
شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد .نه این که راه زیادی طی
کرده بود؟!
آقا پیره بهاش گفت :از کجا میآیی؟
شهریار کوچولو گفت :این کتاب به این کلفتی چی است؟
شما اینجا چه کار میکنید؟
آقا پیره گفت :من جغرافی دانم.
-جغرافی دان دیگر چیست؟
-جغرافیدان به دانشمندی میگویند که جای دریاها و رودخانه ها و
شهرها و کوه ها و بیابان ها را میداند.
شهریار کوچولو گفت :محشر است.این یک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافی دان ،این سو و آنسو نگاهی انداخت .تا آن وقت
اخترکی به این عظمت ندیده بود.
-اخترکتان خیلی قشنگ است .اقیانوس هم دارد؟
جغرافی دان گفت :از کجا بدانم؟
شهریار کوچولو گفت :عجب!! (بد جوری جا خورده بود) کوه چﻄور؟
جغرافی دان گفت :از کجا بدانم؟
-شهر ،رودخانه ،بیابان؟
جغرافی دان گفت :از اینها هم خبری ندارم.
-آخر شما جغرافی دانید؟
جغرافی دان گفت :درست است ولی کاشف که نیستم.
من حتی یک نفر کاشف هم ندارم .کار جغرافیدان نیست که دوره بیفتد
برود شهرها و رودخانه ها و کوه ها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها
را بشمرد .مﻘام جغرافی دان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول
بگردد .اصال از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد بلکه کاشف ها را آن تو
میپذیرد ازشان سواالت میکند و از خاطراتشان یادداشت بر میدارد و اگر
ُلﻘیات آنخاطرات یکی از آنها به نظرش جالب آمد دستور میدهد روی خ
کاشف تحﻘیﻘاتی صورت بگیرد.
-برای چه؟
-برای این که اگر کاشفی گنده گو باشد کار کتابهای جغرافیا را به
فاجعه میکشاند.
هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد.
-آن دیگر چرا؟
-چون آدمهای دائمالخمر همه چیز را دوتا میبینند .آن وقت جغرافیدان
برمیدارد جایی که یک کوه بیشتر نیست مینویسد دو کوه.
شهریار کوچولو گفت :پس من یک بابایی را میشناسم که کاشف هجوی از آب
در میآید.
-بعید نیست .بنابراین ،بعد از آن که کامال ثابت شد پاالن کاشف کج نیست
تحﻘیﻘاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگیرد.
-یعنی میروند میبینند؟
-نه ،این کار گرفتاریش زیاد است .از خود کاشف میخواهند دلیل بیاورد.
مثال اگر پای کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش میخواهند سنگهای
گندهای از آن کوه رو کند.
جغرافیدان ناگهان به هیجان در آمد و گفت :راستی تو داری از راه
دوری میآیی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگویی.
و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید .معموال
خاطرات کاشفها را اول بامداد یادداشت میکنند و دست نگه میدارند تا
دلیل اقامه کند ،آن وقت با جوهر مینویسند.
گفت :خب؟
شهریار کوچولو گفت :اخترک من چیز چندان جالبی ندارد .آخر خیلی کوچک
است .سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش .اما ،خب
دیگر ،آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت :آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم. -نه ،نه ،ما دیگر گل ها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است. -برای این که گلها فانی اند.
-فانی یعنی چی؟ جغرافیدان گفت- :کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر
گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد .بسیار به ندرت ممکن
است یک کوه جا عوض کند .بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی
شود .ما فﻘط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت :اما آتشفشانهای خاموش
میتوانند از نو بیدار بشوند .فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت :آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی
نمیکند .آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست
بردار نبود دوباره سوال کرد:
-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت « :گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع
از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد ،و آن وقت مرا بگو که او را توی
اخترکم تک و تنها رها کردهام! »
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه میشد اما توانست به
خودش مسلط بشود.
پرسید :شما به من دیدن کجا را توصیه میکنید؟
جغرافیدان بهاش جواب داد :سیاره ی زمین .شهرت خوبی دارد...
١۶
شد. الجرم ،زمین ،سیارهی هفتم
زمین ،فالن و بهمان سیاره نیست .رو پهنهی زمین یکصد و یازده پادشاه
(البته بامحاسبهی پادشاهان سیاهپوست) ،هفت هزار جغرافیدان ،نهصد
هزار تاجرپیشه ،پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور
خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی میکند.
برای آنکه از حجم زمین مﻘیاسی به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم
که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمین وسایل
زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر
فانوسبان را تامین کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود .حرکات این لشکر مثل
حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود .اول از همه نوبت
فانوسبانهای زالندنو و استرالیا بود .اینها که فانوسهاشان را روشن
میکردند ،میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین
و سیبری میرسید که به رقص درآیند .بعد ،اینها با تردستی تمام به
َن
ِهی پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت َ
پرک
هند خالی می کردند .بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد .و
آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریﻘا و اروپا میرسد و بعد نوبت
فانوسبانهای آمریکای شمالی بود .و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در
ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند .چه شکوهی داشت! میان
این جمع عظیم فﻘط نگهبانِ تنها فانوسِ قﻄب شمال و همکارش نگهبانِ تنها
فانوسِ قﻄب جنوب بودند که عمری به بﻄالت و بیهودگی میگذراندند :آخر
آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
١٧
آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن .من
هم تو تعریف قضیهی فانوسبانها برای شما آنﻘدرهاروراست نبودم.
میترسم به آنهایی که زمین ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم.
انسانها رو پهنه ی زمین جای خیلی کمی را اشغال میکنند .اگر همهی دو
میلیارد نفری که رو کرهی زمین زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی
که به تظاهرات میروند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بیدرپسر
تو میدانی به مساحت بیست میل در بیست میل جا میگیرند .همهی جامعه ی
ُپه کرد.
بشری را میشود یکجا روی کوچکترین جزیرهی اقیانوس آرام ک
تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت
که چنبره ی مهتابی رنگی رو ماسه ها جا به جا شد.
شهریار کوچولو همینجوری سالم کرد.
مار گفت :سالم.
شهریار کوچولو پرسید :رو چه سیارهای پایین آمدهام؟
مار جواب داد :رو زمین تو قاره ی آفریﻘا.
-عجب! پس رو زمین انسان پیدا نمی شود؟
مار گفت :اینجا کویر است .تو کویر کسی زندگی نمیکند.
زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد.
گفت :به خودم میگویم ستاره ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک
روز مال خودش را پیدا کند! ...اخترک مرا نگاه! درست باال سرمان
است ...اما چﻘدر دور است!
مار گفت :قشنگ است .اینجا آمده ای چه کار؟
شهریار کوچولو گفت :با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت :عجب
!و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که :آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده
احساس تنهایی میکند.
مار گفت :پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهش گفت :تو چه
جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت ،باریکی.
مار گفت :عوضش از انگشت هر پادشاهی مﻘتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت :نه چندان ...پا هم که نداری .حتی
بری...
راه هم نمیتونی
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی یی هم نتونی
بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید .عین یک خلخال
طال.
و باز درآمد که :هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر
ّارهی دیگر آمده ای...
میگردانم اما تو پاکی و از یک سی
شهریار کوچولو جوابی بهش نداد.
-تو رو این زمین خارایی آنﻘدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید .روزی
روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم ...من
میتوانم...
شهریار کوچولو گفت :آره تا تهش را خواندم .اما راستی تو چرا همهی
حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟
١٨
شهریار کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی
ِ ناچیز.
برنخورد :یک گل با سه گلبرگ .یک گل
سالم.
شهریار کوچولو گفت:
گل گفت :سالم.
شهریار کوچولو خیلی با ادب پرسید :آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود .این بود که گفت :آدمها؟
گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد .سالها پیش دیدمشان .منتها خدا
َدشان؛ نه اینَر
میداند کجا میشود پیداشان کرد .باد اینور و آنور میب
که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت :خداحافظ .
گل گفت :خداحافظ.
١٩
رفت. از کوه بلندی باال
آنوقت با خودش فکر کرد « :چه سیاره ی عجیبی! خشکِ خشک و تیز
ِ تیز و
ِ شور .این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوندشور
عینا تکرار میکنند ...تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف
میزد » ...
٢٠
اما سرانجام ،بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگ ها و صخره ها و
برف ها به جاده ای برخورد.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان .همه شان عین گل خودش بودند .حیرت زده
ازشان پرسید- :شماها کی هستید؟ گفتند- :ما گل سرخیم .آهی کشید و سخت
احساس شوربختی کرد .گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم
فﻘط همان یکی هست و حاال پنجهزارتا گل ،همه مثل هم ،فﻘط تو یک
گلستان! فکر کرد« :اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت .پشت
هوشدن نجات پیدا کند سر هم بنا میکرد سرفهکردن و ،برای اینکه از ُ
خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش،
وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد »...و
ِ
باز تو دلش گفت« :مرا باش که فﻘط بایک دانه گل خودم را دولتمند
عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فﻘط یک گل معمولی است .با
مند و شاید هم یکیشان تا ِ زانوَ
آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سر
ِ چندان ُ
پرشوکتی به حساب نمیآیم ».رو سبزهها ابد خاموش بماند شهریار
دراز شد و حاال گریه نکن کی گریهکن ٢١.آن وقت بود که سر و کلهی روباه
پیدا شد .روباه گفت- :سالم .شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید .با
وجود این با ادب تمام گفت- :سالم .صداگفت- :من اینجام ،زیر درخت سیب ...
شهریار کوچولو گفت- :کی هستی تو؟ عجب خوشگلی !روباه گفت- :یک روباهم
من .شهریار کوچولو گفت- :بیا با من بازی کن .نمیدانی چه قدر دلم
گرفته ...روباه گفت- :نمیتوانم بات بازی کنم .هنوز اهلیم نکردهاند
آخر .شهریار کوچولو آهی کشید و گفت- :معذرت میخواهم .اما فکری کرد و
پرسید- :اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت- :تو اهل اینجا نیستی .پی چی
میگردی؟ شهریار کوچولو گفت- :پی آدمها میگردم .نگفتی اهلی کردن
یعنی چه؟ روباه گفت- :آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند .اینش اسباب
دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فﻘط همین
نه ،پیِ دوست میگردم.است .تو پی مرغ میکردی؟ شهریار کوچولو گفتَ- :
اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت- :یک چیزی است که پاک فراموش شده.
معنیش ایجاد عالقه کردن است. -ایجاد عالقه کردن؟ روباه گفت- :معلوم
است .تو االن واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر .نه
من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من .من هم واسه تو
یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر .اما اگر منو اهلی کردی هر
دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم .تو واسه من میان همهی عالم
موجود یگانهای میشوی من واسه تو .شهریار کوچولو گفت- :کمکم دارد
دستگیرم میشود .یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد .روباه گفت:
-بعید نیست .رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید .شهریار کوچولو
گفت- :اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست .روباه که انگار حسابی حیرت کرده
بود گفت- :رو یک سیارهی دیگر است؟ -آره. -تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ -
نه. -محشر است! مرغ و ماکیان چهﻄور؟ -نه .روباه آهکشان گفت- :همیشهی
خدا یک پای بساط لنگ است !اما پی حرفش را گرفت و گفت- :زندگی
یکنواختی دارم .من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا .همهی مرغها عین
همند همهی آدمها هم عین همند .این وضع یک خرده خلﻘم را تنگ میکند.
اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی .آن
وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند :صدای پای
دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو
مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون .تازه ،نگاه کن آنجا آن
گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای
است .پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد .اسباب تاسف است.
اما تو موهات رنگ طال است .پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که
طالیی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو
گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت ...خاموش شد و مدت درازی شهریار
کوچولو را نگاه کرد .آن وقت گفت- :اگر دلت میخواهد منو اهلی کن !
شهریار کوچولو جواب داد- :دلم که خیلی میخواهد ،اما وقتِ چندانی
ندارم .باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم .روباه
گفت- :آدم فﻘط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد .انسانها
دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند .همه چیز را همین جور
حاضر آماده از دکانها میخرند .اما چون دکانی نیست که دوست معامله
کند آدمها ماندهاند بیدوست ...تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن !
شهریار کوچولو پرسید- :راهش چیست؟ روباه جواب داد- :باید خیلی خیلی
حوصله کنی .اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها
مینشینی .من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو المتاکام هیچی نمیگویی ،چون
ِتفاهمها زیر سر زبان است .عوضش میتوانی هر روز یک تﻘصیر همهی سؤ
خرده نزدیکتر بنشینی .فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد .روباه
گفت- :کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی .اگر مثال سر ساعت چهار بعد
از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت
جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم .ساعت چهار که شد دلم
ِ خوشبختی رابنا میکند شور زدن و نگران شدن .آن وقت است که قدر
میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی
باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ ...هر چیزی برای خودش قاعدهای
دارد .شهریار کوچولو گفت- :قاعده یعنی چه؟ روباه گفت- :این هم از آن
چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته .این همان چیزی است که باعث
میشود فالن روز با باقی روزها و فالن ساعت با باقی ساعتها فرق کند.
مثال شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که
ّهکشانِ من پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص .پس پنجشنبهها َ
بر
ِستان .حاال اگر شکارچیها وقت است :برای خودم گردشکنان میروم تا دم ُ
مو
و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت
و فراغتی نداشتم .به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد .
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت- :آخ! نمیتوانم جلو اشکم را
بگیرم .شهریار کوچولو گفت- :تﻘصیر خودت است .من که بدت را نمیخواستم،
خودت خواستی اهلیت کنم .روباه گفت- :همین طور است .شهریار کوچولو گفت:
-آخر اشکت دارد سرازیر میشود !روباه گفت- :همین طور است. -پس این ماجرا
ِ رنگ گندم .بعد فایدهای به حال تو نداشته .روباه گفت- :چرا ،واسه خاطر
ِ خودت تو عالم گفت- :برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل
تک است .برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را
بهات میگویم .شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها
ِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید .نه کسی گفت- :شما سر
شما را اهلی کرده نه شما کسی را .درست همان جوری هستید که روباه من
بود :روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر .او را دوست خودم کردم و حاال
تو همهی عالم تک است .گلها حسابی از رو رفتند .شهریار کوچولو دوباره
مرد .گفتوگو درآمد که- :خوشگلید اما خالی هستید .برایتان نمیشود ُ
ِ مرا هم فالن رهگذر میبیند مثل شما .اما او به تنهایی از ندارد که گل
همهی شما سر است چون فﻘط اوست که آبش دادهام ،چون فﻘط اوست که زیر
حبابش گذاشتهام ،چون فﻘط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام،
چون فﻘط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره
ِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی ِلبشوند) ،چون فﻘط اوست که پای گ
ِ من است .و برگشت پیش بغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام ،چون او گل پای ُ
روباه .گفت- :خدانگهدار !روباه گفت- :خدانگهدار! ...و اما رازی که
گفتم خیلی ساده است :جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید .نهاد
ِ سَر نمیبیند .شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند و گوهر را چشم
ِ عمری ِ سَر نمیبیند. -ارزش گل تو به قدر
تکرار کرد- :نهاد و گوهر را چشم
است که به پاش صرف کردهای .شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند
تکرار کرد- :به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام .روباه گفت- :
انسانها این حﻘیﻘت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی .تو
ُل
ِتی ... تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی .تو مسئول گ
َم ٢٢. ُلم شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد- :من مسئول گ
شهریار کوچولو گفت- :سالم .سوزنبان گفت- :سالم .شهریار کوچولو گفت- :تو
چه کار میکنی اینجا؟ سوزنبان گفت- :مسافرها را به دستههای هزارتایی
َدشان گاهی به سمت راست میفرستم َرتﻘسیم میکنم و قﻄارهایی را که میب
ّشی
گاهی به سمت چپ .و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غر
رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت. -عجب عجلهای دارند! پیِ چی
ِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند ! ِ آتشکار میروند؟ سوزنبان گفت- :از خود
ّید و در جهت مخالف گذشت .شهریار سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غر
کوچولو پرسید- :برگشتند که؟ سوزنبان گفت- :اینها اولیها نیستند.
آنها رفتند اینها برمیگردند. -جایی را که بودند خوش نداشتند؟ سوزنبان
ِ سریعالسیر
ِ گفت- :آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد .و رعد
ّید .شهریار کوچولو پرسید- :اینها دارند مسافرهای اولی نورانیِ ثالثی غر
را دنبال میکنند؟ سوزنبان گفت- :اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند.
َد یا دهندره میکنند .فﻘط بچههاند که دماغشان َر
آن تو یا خوابشان میب
را فشار میدهند به شیشهها .شهریار کوچولو گفت- :فﻘط بچههاند که
لی وقت صرف یک عروسک پارچهای ُّمیدانند پیِ چی میگردند .بچههاند که ک
میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن
ِ بچههاست . ِش برود میزنند زیر گریه ...سوزنبان گفت- :بخت ،یار را ازشان ک
٢٣شهریار کوچولو گفت- :سالم !پیلهور گفت- :سالم .این بابا فروشندهی
َبهای ضد تشنگی بود .خریدار هفتهای یک حب میانداخت باال و دیگر ح
تشنگی بی تشنگی .شهریار کوچولو پرسید- :اینها را میفروشی که چی؟
لی وقت است .کارشناسهای خبره نشستهاند ُّ
پیلهور گفت- :باعث صرفهجویی ک
دقیﻘا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهای پنجاه و سه دقیﻘه
وقت صرفهجویی میشود. -خب ،آن وقت آن پنجاه و سه دقیﻘه را چه کار
میکنند؟ ـ هر چی دلشان خواست ...شهریار کوچولو تو دلش گفت« :من اگر
پنجاه و سه دقیﻘه وقتِ زیادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه
نوشیدن
ِ ِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که ،در حال میروم » ٢۴...هشتمین روز
ّهی ذخیرهی آبم به قضیهی پیلهوره گوش داده بودم .به شهریار آخرین چک
کوچولو گفتم: -خاطرات تو راستی راستی زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر
هواپیما برنیامدهام ،یک چکه آب هم ندارم .و راستی که من هم اگر
میتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهای بروم سعادتی احساس میکردم که نگو !
ِ روباه را قلم بگیر! - درآمد که- :دوستم روباه ...گفتم- :آقا کوچولو ،دور
واسه چی؟ -واسه این که تشنگی کارمان را می سازد .واسه این !از استدالل
ِ مرگ باشد هم من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت: -حتا اگر آدم َ
دم
داشتن یک دوست عالی است .من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلی
خوشحالم ...به خودم گفتم نمیتواند میزان خﻄر را تخمین بزند :آخر او
هیچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش .یه ذره آفتاب بسش است ...اما او
به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت- :من هم تشنهم است ...بگردیم یک
ِ برهوت رو ِ خستگی حرکتی کردم- :این جوری تو کویر چاه پیدا کنیم ...از سر
هوا پیِ چاه گشتن احمﻘانه است .و با وجود این به راه افتادیم .پس از
ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکی یکی درآمدند .من
که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میدیدم .حرفهای
شهریار کوچولو تو ذهنم میرقصید .ازش پرسیدم- :پس تو هم تشنهات هست،
ِ من جواب نداد فﻘط در نهایت سادگی گفت- :آب ممکن ها؟ اما او به سوآل
ِ من هم خوب باشد ...از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت است برای دل
ماندم .میدانستم از او نباید حرف کشید .خسته شده بود .گرفت نشست .من
ِ گلیهم کنارش نشستم .پس از مدتی سکوت گفت: -قشنگیِ ستارهها واسه خاطر
است که ما نمیبینیمش ...گفتم- :همین طور است و بدون حرف در مهتاب غرق
تماشای چین و شکنهای شن شدم .باز گفت- :کویر زیباست .و حق با او بود.
من همیشه عاشق کویر بودهام .آدم باالی تودهای شن لغزان مینشیند،
هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق
میزند .شهریار کوچولو گفت- :چیزی که کویر را زیبا میکند این است که
یک جایی یک چاه قایم کرده ...از اینکه ناگهان به راز آن درخشش
ِ شن پی بردم حیرتزده شدم .بچگیهام تو خانهی کهنهسازی اسرارآمیز
مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند .البته نگفته پیداست
که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصال کسی دنبالش نگشت
ِ دلش رازی اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد« :خانهی ما ته
پنهان کرده بود »...گفتم- :آره .چه خانه باشد چه ستاره ،چه کویر ،چیزی
که اسباب زیباییاش میشود نامریی است !گفت- :خوشحالم که با روباه من
توافق داری .چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم .دست و دلم
میلرزید.انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم .حتا
به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر
نمیرسد .تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و
ّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم« :آن چه ُر
آن ط
میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست .مهمترش را با چشم نمیشود دید »...باز،
کمرنگ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم:
ِ چون دهان نیمهبازش طرح
«چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند
ِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی وفاداری اوست به یک گل :او تصویر
حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد »...و آن وقت او را
باز هم شکنندهتر دیدم .حس کردم باید خیلی مواظبش باشم :به شعلهی
چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند .و همان طور در
حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم ٢۵.شهریار کوچولو
درآمد که- :آدمها! ...میچپند تو قﻄارهای تندرو اما نمیدانند دنبال
چی میگردند .این است که بنامیکنند دور خودشان چرخکزدن .و بعد گفت- :
این هم کار نشد ...چاهی که بهاش رسیدهبودیم اصال به چاههای کویری
نمیمانست .چاه کویری یک چالهی ساده است وسط شنها .این یکی به
چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم
دارم خواب میبینم .گفتم- :عجیب است! قرقره و سﻄل و تناب ،همهچیز
روبهراه است .خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت و قرقره
مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مینالد به
نالهدرآمد .گفت- :میشنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار میکنیم
و او دارد برایمان آواز میخواند ...دلم نمیخواست او تالش و تﻘال کند .بش
گفتم- :بدهش به من .برای تو زیادی سنگین است .سﻄل را آرام تا طوقهی
چاه آوردم باال و آنجا کامال در تعادل نگهش داشتم .از حاصل کار شاد
بودم .خسته و شاد .آواز قرقره را همانﻄور تو گوشم داشتم و تو آب که
هنوز میلرزید لرزش خورشید را میدیدم .گفت- :بده من ،که تشنهی این
آبم .ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چیز میگشته !سﻄل را تا لبهایش باال
بردم .با چشمهای بسته نوشید .آبی بود به شیرینیِ عیدی .این آب به
لی چیزی بود سوایِ هرگونه خوردنی .زاییدهی راه رفتنِ زیر ستارهها و ُّ
ک
سرود قرقره و تﻘالی بازوهای من بود .مثل یک چشم روشنی برای دل خوب
بود .پسر بچه که بودم هم ،چراغ درخت عید و موسیﻘیِ نماز نیمهشب عید
کریسمس و لﻄف لبخندهها عیدیی را که بم میدادند درست به همین شکل آن
همه جال و جلوه میبخشید .گفت- :مردم سیارهی تو ور میدارند پنج هزار تا
َش میگردند آن ِی
گل را تو یک گلستان میکارند ،و آن یک دانهای را که پ
َشوسط پیدا نمیکنند ...گفتم- :پیدایش نمیکنند. -با وجود این ،چیزی که پی
میگردند ممکن است فﻘط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود ...جواب
ِ سَر کور است ،باید با چشم دل دادم- :گفتوگو ندارد .باز گفت- :گیرم چشم
پیاش گشت .من هم سیراب شده بودم .راحت نفس میکشیدم .وقتی آفتاب
درمیآید شن به رنگ عسل است .من هم از این رنگ عسلی لذت میبردم .چرا
میبایست در زحمت باشم ...شهریار کوچولو که باز گرفته بود کنار من
ِی! قولت قول باشد ها! -کدام قول؟ -یادت
نشسته بود با لﻄف بم گفت- :ه
َم !طرحهای اولیهام را ّهام ...آخر من مسئول گلم
براست؟ یک پوزهبند برای َ
از جیب درآوردم .نگاهشان کرد و خندانخندان گفت- :بائوبابهات یک
خرده شبیه کلم شده .ای وای! مرا بگو که آنﻘدر به بائوبابهام
مینازیدم. -روباهت ...گوشهاش بیشتر به شاخ میماند ...زیادی درازند !و
باز زد زیر خنده. -آقا کوچولو داری بیانصافی میکنی .من جز بوآهای
بسته و بوآهای باز چیزی بلد نبودم بکشم که .گفت- :خب ،مهم نیست .عوضش
بچهها سرشان تو حساب است .با مداد یک پوزهبند کشیدم دادم دستش و با
ِ فشرده گفتم: -تو خیاالتی به سر داری که من ازشان بیخبرم ...اما جواب دل
ِ به زمین آمدنِ من است .بعد پس از مرا نداد .بم گفت- :میدانی؟ فردا سال
لحظهای سکوت دوباره گفت- :همین نزدیکیها پایین آمدم .و سرخ شد .و من
از نو بی این که بدانم چرا غم عجیبی احساس کردم .با وجود این سوآلی
به ذهنم رسید- :پس هشت روز پیش ،آن روز صبح که تو تک و تنها هزار
ِ کویر به من برخوردی اتفاقی نبود :داشتی میل دورتر از هر آبادی وسط
برمیگشتی به همان جایی که پایینآمدی ...دوباره سرخ شد و من با دودلی
به دنبال حرفم گفتم: -شاید به مناسبت همین سالگرد؟ ...باز سرخ شد .او
هیچ وقت به سوآلهایی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ
میشود معنیش این است که «بله» ،مگر نه؟ بهاش گفتم- :آخر ،من ترسم
برداشته ...اما او حرفم را برید: -دیگر تو باید بروی به کارت برسی .باید
بروی سراغ موتورت .من همینجا منتظرت میمانم .فردا عصر برگرد ...منتها
من خاطر جمع نبودم .به یاد روباه افتادم :اگر آدم گذاشت اهلیش کنند
بفهمینفهمی خودش را به این خﻄر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد ٢۶.
ِ کار برگشتم ِ سنگی مخروبهای بود .فردا عصر که از سر کنار چاه دیوار
از دور دیدم که آن باال نشسته پاها را آویزان کرده ،و شنیدم که
میگوید: -پس یادت نمیآید؟ درست این نﻘﻄه نبود ها !البد صدای دیگری بهاش
ِ حرفش گفت: -چرا چرا! روزش که َّ
د جوابی داد ،چون شهریار کوچولو در ر
درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست ...راهم را به طرف دیوار
ادامه دادم .هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده
بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که : -...آره ،معلوم است.
ِ پاهایم روی شن از کجا شروع میشود .همان جا َّ
د خودت میتوانی ببینی ر
منتظرم باش ،تاریک که شد میآیم .بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی
نمیدیدم .پس از مختصر مکثی دوباره گفت: -زهرت خوب هست؟ مﻄمئنی درد و
ِش نمیدهد؟ با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر زجرم را ک
ِ برو .میخواهم بیایم در نیاورده بودم .گفت- :خب ،حاال دیگر برو .د
پایین !آن وقت من نگاهم را به پایین به پای دیوار انداختم و از جا
لکِ آدم را میکنند ،به ََجستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه ک
طرف شهریار کوچولو قد راست کرده بود .من همان طور که به دنبال
تپانچه دست به جیبم میبردم پا گذاشتم به دو ،اما ماره از سر و صدای
من مثل فوارهای که بنشیند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان
عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفیف فلزی الی سنگها خزید .من درست به
موقع به دیوار رسیدم و طفلکی شهریار کوچولو را که رنگش مثل برف
پریده بود تو هوا بغل کردم. -این دیگر چه حکایتی است! حاال دیگر با
مارها حرف میزنی؟ شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به
شﻘیﻘههایش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم .اما حاال دیگر اصال جرات
نمی کردم ازش چیزی بپرسم .با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور
گردنم انداخت .حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تیر خوردهاست
ِ لوازم ماشینت را پیدا کردی و دارد میمیرد .گفت- :از این که کم و کسر
خوشحالم .حاال میتوانی برگردی خانهات... -تو از کجا فهمیدی؟ درست همان
دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نومیدیها تو کارم موفق
شدهام !به سوآلهای من هیچ جوابی نداد اما گفت- :آخر من هم امروز بر
میگردم خانهام ...و بعد غمزده درآمد که- :گیرم راه من خیلی دورتر
است ...خیلی سختتر است ...حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد.
گرفتمش تو بغلم .عین یک بچهی کوچولو .با وجود این به نظرم میآمد که
او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته
ِهات را ّ
برنیست ...نگاه متینش به دوردستهای دور راه کشیده بود .گفتَ :
ل
ِ د با و . دارم .جعبههه را هم واسه برههه دارم .پوزهبنده را هم دارم
َک تنش دوباره دارد گرفته لبخندی زد .مدت درازی صبر کردم .حس کردم کمکم
گرم میشود. -عزیز کوچولوی من ،وحشت کردی... -امشب وحشت خیلی بیشتری چشم
بهراهم است .دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذیر یخ زدم .این فکر
که دیگر هیچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنید برایم سخت
ِ کویر میمانست. - تحملناپذیر بود .خندهی او برای من به چشمهای در دل
َ
کوچولوئکِ من ،دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم .اما بهام
َم درست باالی همان نﻘﻄهای َک
گفت- :امشب درست میشود یک سال و اختر
میرسد که پارسال به زمین آمدم. -کوچولوئک ،این قضیهی مار و میعاد و
ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست .مگر نه؟ به سوال من جوابی نداد
ِ سَر دیده نمیشود. -مسلم است. -در مورد اما گفت- :چیزی که مهم است با چشم
گل هم همینﻄور است :اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی
دیگر است ،شب تماشای آسمان چه لﻄفی پیدا میکند :همهی ستارهها غرق
گل میشوند! -مسلم است... -در مورد آب هم همینﻄور است .آبی که تو به من
دادی به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیﻘی میمانست ...یادت که
هست ...چه خوب بود. -مسلم است... -شببهشب ستارهها را نگاه میکنی .اخترک
من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم .اما چه بهتر!
آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی
ستارهها را تماشا کنی ...همهشان میشوند دوستهای تو ...راستی میخواهم
هدیهای بت بدهم ...و غش غش خندید. -آخ ،کوچولوئک ،کوچولوئک! من عاشق
ِ
ِ این خندهام! -هدیهی من هم درست همین است ...درست مثل مورد آب. - شنیدن
چی میخواهی بگویی؟ -همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها یکجور
نیست :واسه آنهایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی
دیگر فﻘط یک مشت روشناییِ سوسوزناند .برای بعضی که اهل دانشند هر
ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طال بود .اما این ستارهها
همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند .فﻘط تو یکی ستارههایی خواهی
ِثلش را ندارد. -چی میخواهی بگویی؟ -نه این که من داشت که تنابندهای م
تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟ ...خب،
پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی
ستارهها میخندند .پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند !و باز
خندید. -و خاطرت که تسال پیدا کرد (خب باالخره آدمیزاد یک جوری تسال
پیدا میکند دیگر) از آشنایی با من خوشحال میشوی .دوست همیشگی من
باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفریح
پنجرهی اتاقت را وا میکنی ...دوستانت از اینکه میبینند تو به آسمان
نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگویی:
«آره ،ستارهها همیشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها یﻘینشان
لکی بهات ََ
میشود که تو پاک عﻘلت را از دست دادهای .جان! میبینی چه ک
ض ستاره یک مشت زنگوله زدهام ...و باز زد زیر خنده. -به آن میماند که عوِ
بت داده باشم که بلدند بخندند ...دوباره خندید و بعد حالتی جدی به
خودش گرفت: -نه ،من تنهات نمیگذارم. -ظاهر آدمی را پیدا میکنم که دارد
درد میکشد ...یک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند .رو هم
رفته این جوریها است .نیا که این را نبینی .چه زحمتی است بیخود؟ -
تنهات نمیگذارم .اندوهزده بود. -این را بیشتر از بابت ماره میگویم که،
نکند یکهو تو را هم بگزد .مارها خیلی خبیثند .حتا واسه خنده هم
ممکن است آدم را نیش بزنند. -تنهات نمیگذارم .منتها یک چیز باعث خاطر
جمعیش شد: -گر چه ،بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند .شب متوجه
راه افتادنش نشدم .بی سر و صدا گریخت .وقتی خودم را بهاش رساندم با
ِ! اینجایی؟ قیافهی مصمم و قدمهای محکم پیش میرفت .همین قدر گفت- :ا
و دستم را گرفت .اما باز بیﻘرار شد وگفت- :اشتباه کردی آمدی .رنج
ِ یک مرده را پیدا میکنم .من میبری .گرچه حﻘیﻘت این نیست ،اما ظاهر
ساکت ماندم. -خودت درک میکنی .راه خیلی دور است .نمیتوانم این جسم را
با خودم ببرم .خیلی سنگین است .من ساکت ماندم. -گیرم عینِ پوستِ کهنهای
میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد ،ها؟ من ساکت
ماندم .کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد: -خیلی با مزه میشود ،نه؟ من
هم به ستارهها نگاه میکنم .همشان به صورت چاههایی در میآیند با
قرقرههای زنگ زده .همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم ...من ساکت ماندم. -
خیلی با مزه میشود .نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب
هزار کرور فواره ...او هم ساکت شد ،چرا که داشت گریه میکرد... -خب ،همین
جاست .بگذار چند قدم خودم تنهایی بروم .و گرفت نشست ،چرا که میترسید .
میدانی؟ ...گلم را میگویم ...آخر من مسئولشم .تازه چه قدر هم لﻄیف
است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله .برای آن که جلو همهی عالم از
َک !من هم گرفتمِر
ِرپ
خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پ
نشستم .دیگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم .گفت- :همین ...همهاش همین و
بس ...باز هم کمی دودلی نشان داد اما باالخره پا شد و قدمی به جلو رفت.
من قادر به حرکت نبودم .کنار قوزکِ پایش جرقهی زردی جست و ...فﻘط
همین! یک دم بیحرکت ماند .فریادی نزد .مثل درختی که بیفتد آرامآرام
به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایی بلند نشد ٢٧.شش سال
گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لبترنکردهام .دوستانم از
این که مرا دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند .من غمزده بودم اما
به آنها میگفتم اثر خستگی است .حاال کمی تسالی خاطر پیدا کردهام .یعنی
نه کامال ...اما این را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته .چون
آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم .پیکری هم نبود که چندان وزنی
داشته باشد ...و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم .عین هزار
زنگولهاند .اما موضوع خیلی مهمی که هست ،من پاک یادم رفت به پوزهبندی
که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست
ّه ببندد .این است که از خودم میپرسم: بتواند آن را به پوزهی َ
بر
«یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟ »...
گاه به خودم میگویم« :حتما نه ،شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر
حباب شیشهای میگذارد و هوای برهاش را هم دارد »...آن وقت است که
خیالم راحت میشود و ستارهها همه به شیرینی میخندند .گاه به خودم
میگویم« :همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد ...آمدیم و یک
ّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بیرون»... شب حباب یادش رفت یا َ
بر
آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک میشوند !...یک راز خیلی خیلی
بزرگ این جا هست :برای شما هم که او را دوست دارید ،مثل من هیچ چیز
ِ
عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فالن نﻘﻄهای که نمیدانیم ،فالن
برهای که نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده ...خب .آسمان را نگاه
ّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشمهای کنید و بپرسیدَ« :
بر
خودتان تفاوتش را ببینید ...و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود
که این موضوع چه قدر مهم است !در نظر من این زیباترین و حزنانگیزترین
منظرهی عالم است .این همان منظرهی دو صفحه پیش است گیرم آن را
دوباره کشیدهام که بهتر نشانتان بدهم« :ظهور شهریار کوچولو بر زمین
در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد ».آن قدر به
دقت این منظره را نگاه کنید که مﻄمئن بشوید اگر روزی تو آفریﻘا
گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت .و اگر پاداد و
گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج
ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهای توقف کنید .آن وقت اگر بچهای به
طرفتان آمد ،اگر خندید ،اگر موهایش طالیی بود ،اگر وقتی ازش سوالی
کردید جوابی نداد ،البد حدس میزنید که کیست .در آن صورت لﻄف کنید و
نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم :بی درنگ بردارید به من
بنویسید که او برگشته.