You are on page 1of 156

‫‪ | 1‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ | 2‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫نام کتاب‪ :‬سی درس از سی سال زندگی‬


‫نویسنده‪ :‬حیدر حمید‬
‫طراح جلد‪ :‬فرزاد احراری‬
‫نوبت نشر‪ :‬نخست‪ 1042 ،‬خورشیدی‬
‫ناشر‪ :‬ژامک | ‪https://t.me/haidarhamid‬‬
‫جمیع حقوق این اثر محفوظ ناشر است!‬
‫‪ | 3‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫ربنا لک الحمد!‬
‫‪ | 0‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫به نور دیدگانم‪،‬‬


‫روزبهان و اقصی؛‬
‫باشد که روزی بالنده و داننده شوند‪.‬‬
‫‪ | 5‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫فهرستمطالب‬
‫سرآهنگ ‪7 ................................................................‬‬
‫‪ ،1‬زندگی جهد است و استحقاق نیست ‪11 ............................‬‬
‫ُ‬
‫‪ ،2‬هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست ‪11.................................‬‬
‫‪،3‬جهد کن تا مست و نورانی شوی‪22 .................................‬‬
‫‪ ،4‬آسمان شو‪ ،‬ابر شو‪ ،‬باران ببار ‪22 ....................................‬‬
‫‪،5‬هلوع ‪33 ...............................................................‬‬
‫‪ ،2‬کام دنیا بر مراد هیچکس حاصل نشد ‪33 ..........................‬‬
‫‪ ،7‬زندگی‪ ،‬آبتنی کردن در حوضچۀ اکنون است ‪37 .................‬‬
‫‪ ،1‬تکیهگر‪،‬نه‪ ،‬تکیهگاه میباش ‪43 .....................................‬‬
‫‪ ،9‬به دین و به دانش گراینده باش ‪45 ...................................‬‬
‫‪ ،13‬مرنج و مرنجان ‪52 ..................................................‬‬
‫‪ ،11‬کتاب طبیعت و کتاب شریعت ‪23 .................................‬‬
‫‪ ،12‬کوشش بیهوده ِبه از خفتگی‪24 ....................................‬‬
‫‪ | 6‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،13‬تا ِدم ُمردن‪ ،‬دمی غافل مباش ‪21 ..................................‬‬


‫‪ ،14‬پیکر ملت ز قرآن زنده است ‪73 ...................................‬‬
‫‪ ،15‬دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمیارزد ‪71 ................‬‬
‫‪ ،12‬گرهگشا میباش ‪12 .................................................‬‬
‫‪ ،17‬چنان نماند‪ ،‬چنین نیز نخواهد ماند ‪17 ...........................‬‬
‫‪ ،11‬زندگی از آرزو دارد اساس ‪92 ......................................‬‬
‫‪ ،19‬ما هیچ‪ ،‬ما نگاه ‪133................................................‬‬
‫‪ ،23‬خدای قرن ‪139.....................................................‬‬
‫‪ ،21‬از مصاحب ناجنس احتراز کنید ‪114 ..............................‬‬
‫‪ ،22‬به خود خز یده و محکم چو کوهساران زی‪119 ..................‬‬
‫‪ ،23‬به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید ‪123........................‬‬
‫‪ ،24‬این جهان کوه است و فعل ما ندا‪127.............................‬‬
‫‪ ،25‬بدان ارزی که می ورزی ‪131 ......................................‬‬
‫‪ ،22‬نه دم باقی‪ ،‬نه غم باقی ‪133........................................‬‬
‫‪ ،27‬گر تو با بد‪،‬بد کنی پس فرق چیست؟ ‪132.......................‬‬
‫‪ّ ،21‬‬
‫همت بلند دار‪143..................................................‬‬
‫‪ ،29‬شبی بود و بگذشت ‪144...........................................‬‬
‫‪ ،33‬با کریمان کارها دشوار نیست ‪153................................‬‬
‫‪ | 7‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫سرآهنگ‬
‫زندگی یک مکتبخانه است و روزگار‪ ،‬آموزگار این مکتبخانه‪ .‬هر‬
‫یک از مـا‪ ،‬دانشآمـوزان این مـکتبخانهایم‪ .‬با آمـدن در این دیر ِدیرپا‪،‬‬
‫نخستین روز دانشآموزی ما آغاز میشود و فرجامین روز آن‪ ،‬مصادف با‬
‫آخرین روز زندگی ما در این دنیاست‪ .‬هرکدام ما‪ ،‬قطع نظر از میزان دانش و‬
‫حوزۀ تخصص‪ ،‬همواره درسهای ُپرشماری از این مکتبخانه و آموزگار آن‬
‫فراچنگ میآوریم‪ .‬بیشترینۀ ما ‪-‬بهمقتضای خوی انسانی خود‪ -‬این دروس‬
‫ً‬
‫را که حقیقتا بهنقد جوانی خریدهایم‪ ،‬بهزودی و بهآسانی به باد فراموشی‬
‫میسپاریم‪.‬‬
‫از مدتی به اینسو‪ ،‬در خاطرم میگذشت دروسی را که همواره‬
‫فرامیگیرم‪ ،‬در جایی برای خودم بنویسم‪ .‬با خودم میاندیشیدم که کتابت‬
‫تمام آن موارد‪ ،‬شاید دشوار و ایبسا ناممکن باشد‪ .‬برآن شدم تا عمدهترین‬
‫دروسی که میتواند تأثیری مستقیم بر زندگی‪ ،‬افکار و جهاننگری ما داشته‬
‫باشد را بنویسم‪ .‬از میان آن دروس‪ ،‬به شمار سالهای زیسته‪ ،‬سی درس‬
‫‪ | 8‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫انتخاب کردم و آن را در یک صحیفه گنجاندم تا با بازخوانی آن‪ ،‬خود را به‬


‫اجرایی کردن و رعایت آن بیشتر ملزم بدانم‪.‬‬
‫این مجموعه‪ ،‬نه از جنس کتابهای مواعظ است و نه هم از شمار‬
‫ً‬
‫کتابهای خاطرات‪ .‬صرفا پارهای از مطالبی که در نگاه خودم اساسیتر‬
‫مینمود را بهمنظور بهخاطر سپردن خودم در این دفتر گنجاندم تا آن موارد‬
‫ُ‬
‫همواره بهخاطرم بمانند و از یادم نروند‪ .‬مایۀ سرور و خرسندی برایم خواهد‬
‫بود اگر این درسها مورد استفادۀ دوستانی دیگر هم واقع شود‪.‬‬
‫این سطور را جهت دفع توهم موعظهنگاری و ارمغاننویسی به کتابت‬
‫آوردم تا نشود عزیزی چنان تصور و تصویری از این مجموعه بهخاطر راه‬
‫دهد‪.‬‬
‫دوست دارم این یادداشت را با دو قسمت از شعر معروف «آیندگان»‬
‫برتولت برشت به پایان برسانم که چندان بیمناسبت با این کتاب و این‬
‫نوشتهها نیست‪.‬‬
‫در دوران آشوب به شهرها آمدم‬
‫زمانیکه گرسنگی بیداد میکرد‪.‬‬
‫در زمان شورش به میان مردم آمدم‬
‫و به همراهشان فریاد زدم‪.‬‬
‫عمری که مرا داده شده بود‬
‫بر زمین چنین گذشت‪.‬‬
‫خوراکم را میان معرکهها خوردم‬
‫‪ | 9‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫خوابم را کنار قاتلها خفتم‬


‫عشق را جدی نگرفتم‬
‫و به طبیعت دل ندادم‪.‬‬
‫عمری که مرا داده شده بود‪،‬‬
‫بر زمین چنین گذشت‪.‬‬
‫در روزگار من‪ ،‬همه راهها به مرداب ختم میشدند‬
‫زبانم مرا به جالدان لو میداد‬
‫زورم زیاد نبود‪ ،‬اما امید داشتم‬
‫که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!‬
‫عمری که مرا داده شده بود‬
‫بر زمین چنین گذشت‪.‬‬
‫توشوتوان ما زیاد نبود‬
‫مقصد در دوردست بود‬
‫از دور دیده میشد‪ ،‬اما؛‬
‫من آن را در دسترس نمیدیدم‪.‬‬
‫عمری که مرا داده شده بود‬
‫بر زمین چنین گذشت‪.‬‬
‫☆☆☆‬
‫آهای آیندگان‪ ،‬شما که از دل توفانی بیرون میجهید‬
‫که ما را بلعیده است‪.‬‬
‫‪ | 14‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید‬


‫یادتان باشد‬
‫از زمانۀ سخت ما هم چیزی بگویید‪.‬‬
‫به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم‪.‬‬
‫و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم‪،‬‬
‫آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود‪.‬‬
‫این را خوب میدانیم‪:‬‬
‫حتی نفرت از حقارت نیز‬
‫آدم را سنگدل میکند‪.‬‬
‫حتی خشم بر نابرابری هم‬
‫صدا را خشن میکند‪.‬‬
‫آخ‪ ،‬ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم‬
‫خود نتوانستیم مهربان باشیم‪.‬‬
‫اما شما وقتی به روزی رسیدید‬
‫که انسان یاور انسان بود‬
‫دربارۀ ما‬
‫با رأفت داوری کنید!‬
‫‪ | 11‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،1‬زندگی جهد است و استحقاق نیست‬


‫زندگی جهد است‪ .‬زندگی تپیدن است‪ .‬زندگی نیاسودن است‪ .‬زندگی‬
‫خزیدن و دویدن و رفتن و از پای نایستادن است‪ .‬زندگی منتظر ننشستن‬
‫است‪ .‬زندگی کوشیدن و تالش کردن است‪ .‬زندگی رفتن ممتد است؛ چه‬
‫که‪ ،‬اگر رفتیم‪ ،‬رستیم‪ ،‬اگر ماندیم‪ُ ،‬مردیم‪ .‬باید برویم‪ .‬باید بهپیش برانیم‪.‬‬
‫منتظر کسی نمانیم‪ .‬منتظر همکاریها‪ ،‬وعدهها‪ ،‬بشارتها و باغهای سرخ‬
‫و سبز دیگران‪ .‬قرار نیست کسی آستین برزند و ما را به آرمانهایمان برساند‪.‬‬
‫نه کسی وقت این کار را دارد و نه هم حوصلۀ آن را‪ .‬باید حرکت کنیم‪ .‬برویم‪.‬‬
‫تا به جایی برسم‪ .‬به نشانی و به نشانهای‪ .‬شاید فردا دیر باشد‪ .‬شاید دل بستن‬
‫به افقهای ناپیدا کرانه‪ ،‬خیلی عاقالنه نباشد‪ .‬آدمی چه میداند‪ .‬شاید فقط‬
‫همین لحظه باشد و لحظهای دیگر در کار نباشد‪ .‬نگذاریم یک لحظه بدون‬
‫حرکت بگذرد‪ .‬برنامهریزی کنیم‪ ،‬تا راههای نزدیکتر در چشم ما بیاید و‬
‫بتوانیم در میان بسیار‪-‬راههای کور و کناره‪ ،‬به راهی نزدیکتر و مستقیمتر و‬
‫نور دیدۀ آدمی را کم میکند‪.‬‬
‫بیخطرتر و بیضررتر دست بیابیم‪ .‬انتظار‪ِ ،‬‬
‫‪ | 12‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫برای بالنده و داننده شدن‪ ،‬منتظر هیچکس نمانیم‪ .‬اگر کسی به ما وعده داده‬
‫که روزی و روزگاری زمینۀ کسب فالن دانش و یا رسیدن به فالن موقف را‬
‫برای ما میسر میسازد‪ ،‬آن را در حد یک وعده بدانیم و نه بیشتر از آن‪ .‬اگر‬
‫خودمان با خود اندیشهای کردیم و سپس برای رسیدن به آن راههایی را‬
‫جستوجو کردیم و داشتههای خود را سنجیدیم و سپس با دلونادل‬
‫خواستیم وارد آن عرصه شویم و در بادی امر‪ ،‬رسیدن به یک نتیجۀ چشمنواز‬
‫و خوشحالکننده را نیز چندان دستنیافتنی تصور و تلقی کردیم؛ شک‬
‫نکنیم که همین واقعه و با همینمیزان سستی و کمجانی‪ ،‬از آن وعدهای که‬
‫فـردی دیگر بر سـر راه و کارمـان نهاده‪ ،‬بسی بااعتبارتـر‪ ،‬پذیرفتنیتـر و‬
‫محققشدنیتر است‪.‬‬
‫به تجربه دریافتهام کسانیکه منتظر دیگرانند‪ ،‬همچنان منتظر ماندهاند‬
‫و بهجایی و بهکاری نرسیدهاند‪ .‬به یادم میآید که عزیزی در دورۀ مکتب بسی‬
‫تالش میورزید و درس میخواند و در دورههای کوتاهمدت آموزشی و‬
‫مهارتی شرکت میکرد و برای خود و اطرافیان خود‪ ،‬دنیایی از برنامه و اهداف‬
‫و کارها را در سر داشت‪ .‬من وقتی به دانشگاه راه یافتم‪ ،‬او هنوز دانشآموز‬
‫بود‪ .‬بین من و او فاصلهای افتاد و من او را چندین سال ندیدم‪ .‬روزی او را در‬
‫حالی مالقات کردم که در مسیر رفتن به یکی از مراکز آموزشی بود‪ .‬از او‬
‫پرسیدم که اینک مصروف چه کاری است؟ برایم توضیح داد که ضمن‬
‫فراگیری دروس مکتب‪ ،‬برای کانکور نیز آمادگی میگیرد‪ .‬از کثرت برنامهها‬
‫و فراوانی گرفتاریها با درس و کتاب و خواندن و حفظ کردن برایم میگفت‪.‬‬
‫‪ | 13‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫من در همان لحظه در چشمان او میتوانستم برق امید و آرزومندی را به‬


‫ً‬
‫خوبی و روشنی مشاهده کنم‪ .‬مدتی بعد‪ ،‬مجددا در همان حوالی او را دیدم‪.‬‬
‫اینبار‪ ،‬اما‪ ،‬متفاوتتر‪ .‬نه زیر بغلش کتابی دیده میشد و نه هم یادی از آن‬
‫همه برنامههای آموزشی و علمی بود‪ .‬از او در مورد کانکور پرسیدم‪ .‬پاسخ‬
‫داد‪ :‬عطایش را به لقایش بخشیدم‪ .‬گفتم‪ :‬چرا؟ گفت‪ :‬فالن گفته که برایت‬
‫بورسیه میگیرم و تو را راهی یکی از دانشگاههای معتبر بیرون از کشور‬
‫میکنم‪ .‬به او میگفتم که هنوز فرصت باقی است‪ ،‬میشود که هم درس‬
‫بخوانی و هم برای کانکور آمادگی بگیری و هم در برنامۀ آیندۀ خود‪ ،‬بورسیه‬
‫را نیز داشته باشی‪ .‬میگفت‪ :‬وقتی رفتن از اینجا حتمی باشد‪ ،‬برای عبور از‬
‫هفتخوان کانکور برنامهریزی کردن و شب و روز درس خواندن‪ ،‬چیزی جز‬
‫هدر دادن عمر و وقت نیست! نمیتوانستم او را به قناعت برسانم‪ .‬همینقدر‬
‫ً‬
‫از او خواستم که حتما در امتحان کانکور شرکت کند و اگر به رشتهای راه‬
‫یافت که مطلو بش بود‪ ،‬فبها‪ ،‬و اگر راه نیافت و از امتیاز بورسیه استفاده کرد‪،‬‬
‫عالی عالی! تا پیش از امتحان کانکور یک نوبت دیگر هم او را دیدم و‬
‫که ِ‬
‫باز همان خواهش من و انکار او‪ .‬باالخره او در کانکور شرکت کرد و به‬
‫ّ‬
‫رشتهای که مورد پسند او بود‪ ،‬راه نیافت‪ .‬اینبار با جدیت بیشتر و تالش‬
‫افزونتر برای رسیدن به همان وعدۀ تالش کرد‪ .‬شنیدم که وجهی را نیز به‬
‫همان فرد داده بود تا مگر زمینه را برای زودتر رفتن او فراهم کند‪ .‬او چهار‬
‫سال دیگر با همان امید رفتن به خارج‪ ،‬به دانشگاه رفت و از آنجا دانشی که‬
‫به دردش بخورد‪ ،‬حاصل نکرد و به دیاری دیگر هم نتوانست برود‪.‬‬
‫‪ | 10‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫من در طول این چندین سال‪ ،‬افراد فراوانی را دیدم که چونان او بودند‪.‬‬
‫دیگرانی که برخالف او بودند را نیز دیدم‪ .‬به یاد دارم جوانی فقیر و نیازمند و‬
‫تهیدست‪ ،‬در حالی راه دانش را در پیش گرفته بود که یکسر روز کار میکرد‬
‫و یکسر روز دیگر به مکتب میرفت‪ .‬به تنهایی و بدون اتکا به کسی‪ ،‬مدارج‬
‫دانش و دانایی را یکی بعد از دیگری طی کرد و اینک یکی از آوازهمندترین‬
‫افراد عرصۀ دانش است‪.‬‬
‫این سخنان‪ ،‬نه بدان معنا است که در طول و عرض زندگی‪ ،‬نباید به‬
‫کسی مراجعه کرد و اگر او‪ ،‬وعدهای داد به وعدۀ او بیاعتنا بود‪ .‬سخنم این‬
‫نیست‪ .‬میخواهم اینرا بگویم که عامل مؤفقیت‪ ،‬خود آدمیست؛ نه کسی‬
‫دیگر‪ .‬نه با جامۀ دیگران جان آدمی پوشیده میشود و نه در سفرۀ دیگران‪،‬‬
‫جان آدمی فربه میشود‪ .‬عطای دیگران موقتی و ناپایدار است‪ .‬آنچه ماندنی‬
‫و پایا و همیشه پویا است‪ ،‬تالش خود فرد است‪.‬‬
‫از زمان طلبهگی بهخاطر میآورم که برای فهمیدن هر کتابی که خودم‬
‫تالش میکردم و در فهمیدن متن آن سعی بیشتر متقبل میشدم و رنج‬
‫فراوانتری میکشیدم‪ ،‬آن را خوب یاد میگرفتم و تا کنون نیز بیهیچ‬
‫صعوبتی آن را میتوانم فهم کنم و از مطالب آن استفاده ببرم و یا به دیگری‬
‫بیاموزانم‪ .‬اما‪ ،‬آنچه را با تکیه بر دانش استاد و یاددهی آموزگار به پایان بردم‪،‬‬
‫تا کنون در حل دشواریهای آن دچار مشکلم و چندان در فهمیدن و‬
‫فهماندن آن بختیار و صاحباختیار نیستم‪.‬‬
‫‪ | 15‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫در نگاه من‪ ،‬دین نیز به ما همین را یاد میدهد‪ .‬به ما میگوید بر روی‬
‫پاهای خودمان بایستیم‪ .‬مستقل باشیم‪ .‬چشم از کیسه و کاسۀ دیگران بر‬
‫دلمان گره خورده به مواعید دیگران نباشد‪ .‬جهد کنیم‪ ،‬چه که‬
‫دوزیم‪ .‬خیلی ِ‬
‫زندگی جهد است و استحقاق نیست‪ .‬خداوند ُمفت به کسی چیزی‬
‫نمیدهد‪ ،‬ولو آن فرد پیغمبرزاده و ولیتبار باشد‪ .‬هندوزادهای که جهد کند‪،‬‬
‫آخر زمان که جهد‬
‫پور ولی ِ‬
‫خداوند به او بهروزی و پیروزی نصیب میکند و ِ‬
‫نکند و به تنبلی و تنپروری روی بیاورد‪ ،‬نه کار دنیایش به سامان میشود و‬
‫نه هم کار آخرتش‪ .‬خداوند این نظام را بر همین نظم پی ریخته است‪ .‬نتیجه‬
‫را با عمل در نسبت دانسته نه با نسب‪ .‬شاید در زمانی و در عهد حاکمیت‬
‫کسی‪ ،‬قومی برتر بنشینند و منتسبان آن تیره و طایفه‪ ،‬عزیزتر و گرامیتر‬
‫باشند؛ اما چون نیک بنگری‪ ،‬همان اعزاز و اکرام نیز صوری و ظاهری و‬
‫ظلی و بیاعتبار است‪ .‬اگر کسی از آدرس کسی دیگر در جایی نصب شود‪،‬‬
‫با رفع آن فرد‪ّ ،‬‬
‫جر این فرد و با کسر آن شخص‪ ،‬ضم این شخص نیز حتمی‬
‫است‪ .‬آن که وابسته است و بربسته است‪ ،‬بودش در بود کسی دیگر است و‬
‫نبودش در نبود همان کس دیگر‪ .‬از چنین بودنی‪ ،‬نبودن بسی گرامیتر و‬
‫عزیزتر است‪ .‬اما آنکه خود او آمده و خود او در جایی نشسته‪ ،‬او با افتخار‬
‫و اقتدار متصدی همان جاه و مقام است‪ .‬نه او بهخاطر کسی در آنجا نشسته‬
‫است و نه هم خاطر او از این جهت متأثر از کسی دیگر است‪.‬‬
‫در این سی سال‪ ،‬افراد زیادی را دیدم که بعد از مرگ‪ ،‬جاینشین مقام‬
‫و منزلت پدر شدند‪ .‬در روز مرگ پدر‪ ،‬بر سر او عمامۀ پدر را نهادند و بر‬
‫‪ | 16‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫دوش او‪ ،‬عبای آن مرحوم را‪ .‬باور کنید وقتی من به آن فرد و آنکس در همان‬
‫روز مینگریستم‪ ،‬جانم ُپر از درد میشد و آه و حسرت عمیقی از نهادم سر‬
‫برمیکشید و تمام وجودم را با اندوه آغشته میکرد‪ .‬درد و دریغ و حسرت‬
‫عارف فاضل دیدهور‪ ،‬یک‬
‫ِ‬ ‫ُپرشماری را زمانی میکشیدم که بهجای یک فرد‬
‫ِ‬
‫فرد عامی درس نخواندۀ مکتب نرفتۀ تهذیب ندیده را مینشاندند‪ .‬جای‬
‫ُ‬
‫خرسندی هم آنجا بود‪ ،‬که آن فرد در زودترین فرصت و در نزدیکترین‬
‫زمان‪ ،‬ماهیتاش را برای همه هویدا میکرد‪ .‬طشت رسواییش از بام میافتاد‬
‫و همه میدانستند که چه بد انتخاب کردند و بد کسی را به جای آن مرد عزیز‬
‫نشانده بودهاند‪ .‬این تماشا و اعتراف‪ ،‬قند را در دلم آب میکرد‪.‬‬
‫این قاعده و قانون خداوند در روی زمین است که از آسمان چیزی را‬
‫به پیش پای کسی نمیاندازد‪ .‬او باید تالش کند‪ ،‬خون دل بخورد و رنج‬
‫بیحساب ببرد تا به آن مقام و منزلت برسد‪ .‬انبیاء که عزیزترین بندگان‬
‫خداوند در روی زمیناند را هم از ذیل همین قاعده بیرون نکرد‪ .‬آنان را نیز‬
‫در دشت بالخیز جهد انداخت تا شب و روز زحمت بکشند‪ ،‬تالش کنند‪،‬‬
‫بیخوابی بکشند‪ ،‬بیمهری ببینند‪ ،‬سخن ناصواب بشنوند‪ ،‬چوب و چماق‬
‫بخورند تا یک نفر به دست آنان رهنمون شود‪ .‬دهها سال باید پیهم مبارزه‬
‫کنند‪ ،‬تا ریشۀ خرافهای بخشکد و مفسدهای بیریشه شود‪ .‬این سنت ثابت‬
‫خداوند است‪ .‬نه کسی را ُمفت مستفیض میکند و نه هم رایگان صاحب‬
‫گنج شایگان و دانش و بینش و فهم و فراست و آگاهی فراوان‪ .‬همه باید جهد‬
‫بورزند و تالش کنند‪ .‬هر کسیکه صاحب جاه و جایگاهی شده‪ ،‬زحمت‬
‫‪ | 17‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫روز بیحسابی را برای‬


‫کشیده است‪ .‬اگر صاحب دانش شده‪ ،‬هم شب و ِ‬
‫کسب دانش تالش کرده است‪ .‬اگر به شهرتی دست یافته‪ ،‬رنج کشیده و خطر‬
‫کرده و در صمیم محاالت رفته تا خود را بر آن سکو و منصه رسانده است‪.‬‬
‫اگر در بین مردم‪ ،‬به نام و نوایی رسیده‪ ،‬به آسانی نرسیده است‪ .‬هرکس اگر‬
‫در جامعه شناخته میشود و یا در بین جمعی به چشم حرمت نگریسته‬
‫میشود‪ ،‬نبوده که او بیجهد و جهاد به آنجا رسیده باشد‪ .‬همینگونه اگر‬
‫کسی در نزد خدا نیز صاحب مقام و منزلتی شده‪ ،‬او نیز جهد ورزیده و تالش‬
‫کرده و با نماز و نیاز و صیام و قیام و بندگی و خدمت و پاکی و جوانمردی‬
‫و پاکنفسی و ایثارگری و خودگذری و‪ ...‬صاحب آن منزلت شده است‪.‬‬
‫در این سی سال به خوبی دانستم که؛‬
‫زندگی جهد است و استحقاق نیست!‬
‫‪ | 18‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،2‬هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست‬


‫آرامش و آسایش‪ ،‬مطلوب همۀ ماست‪ .‬هرکدام ما به طریقی دنبال آن‬
‫میگردیم‪ .‬یکی رد پای آن را در ثروت جستوجو میکنیم و دیگری در‬
‫شهرت‪ .‬کسی از ما به دنبال آن کرانههای دولت را در پی رسیدن به آن‬
‫میپاییم و تنی هم در خرابهها و ویرانهها‪ .‬امیدوار به اینکه آن را در جایی‬
‫بیابیم و دل به هوای آن ببندیم و سپس با خود بگوییم‪ :‬همین بود‪ ،‬همینجا‬
‫بود‪ ،‬باالخره به آن دست یافتم‪.‬‬
‫حقیقت سخن این که در هیچجا نمیشود آن را یافت‪ .‬هرجایی و هر‬
‫ُ‬
‫کنجی‪ ،‬دردهایی دارد از جنس همان مکان و رنجهایی دارد از سنخ همان‬
‫زمان‪ .‬نمیشود جایی را و کاری را بیرنج و تعب و ناآرامی تصور کرد‪ .‬جایی‬
‫و کنجی در این عالم نمیتوان سراغ کرد که بیهول و هراس باشد‪ .‬اگر کسی‬
‫میگوید که من آن را در ثروت یافتهام‪ ،‬سخن گزافی میگوید و اگر دیگری‬
‫‪ | 19‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫یادآوری میکند که من آن را در شهرت یافتهام‪ ،‬شک نکنید که میخواهد‬


‫شما را نیز به بال بیندازد‪.‬‬
‫ُ‬
‫سخن‪ ،‬همان سخن موالنا است که میگفت‪« :‬هیچ کنجی بیدد و‬
‫ً‬
‫بیدام نیست»؛ واقعا همینگونه است‪ .‬شاید شما بپرسید‪ :‬پس کجا باید‬
‫رفت که به آرامش رسید؟ پاسخ این پرسش را هم به دنبال همان مورد اول‬
‫موالنا برای ما تکرار میکند و میگوید‪« :‬جز به خلوتگاه حق آرام نیست!»‬
‫آنجایی که جان آدمی آرام میگیرد‪ ،‬خلوتگاه خداوند است‪ .‬آدمی‬
‫هرچه به خداوند نزدیکتر شود‪ ،‬به آرامش و اطمینان و قرار بیشتر نزدیک‬
‫میشود و به هر پیمانه از آن ذات مهربان و بخشنده و بخشایشگر فاصله‬
‫بگیرد‪ ،‬به همان میزان به اندوه و درد و حسرت و پریشانی نزدیکتر میشود‪.‬‬
‫در این مدت به نیکی دریافتهام که آرامترین مردم‪ ،‬همانهایی بودهاند که‬
‫بیشتر با خدا در ارتباط بودهاند‪ .‬گرامیترین لحظات را کسانی داشتهاند که‬
‫دل شان خانۀ خدا بوده است‪ .‬شادترین زندگی از آن کسانی بوده که همواره‬
‫به مهمانی خدا میرفتهاند‪ .‬بیدغدغهترین مردم کسانی بودهاند که بوی خدا‬
‫ُ‬
‫میدادهاند‪ .‬من کمال آرامش را در تن صدای آنان شنیدهام‪ ،‬در نوع نگاه شان‬
‫دیدهام‪ ،‬در طرز کالمشان دریافتهام و از جنس تعامل شان با دیگران حاصل‬
‫کردهام؛ شاد‪ ،‬رها‪ ،‬آباد‪ ،‬آزاد و بیغش‪.‬‬
‫من از دوران مکتب چندان عالقهای به کتابهای تاریخ نداشتهام‪.‬‬
‫شاید عمدهترین دلیل آن شیوۀ نگارش کتابهای تاریخ مکتب بود‪ .‬شیوهای‬
‫که تمرکز آن بر روی جنگها و لشکرکشیها و چپاولها بود‪ .‬نویسنده وقتی‬
‫‪ | 24‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫میخواست زندگی یکی از شاهان پیشین را روایت کند‪ ،‬مینوشت که او‬


‫چگونه برای تصاحب تاج و تخت‪ ،‬برادرش را کور کرد و برای گرفتن فالن‬
‫سرزمین چندبار بر آن مردم لشکرکشی کرد و چندین نوبت برعلیه‬
‫هموطنانش با دشمنانش پیمان دوستی (شما بخوانید‪ :‬خیانت) بست!‬
‫نمیگویم ذکر این موارد در تاریخ بد است و نباید باشد! سخنم این نیست‪.‬‬
‫از همان زمان این سوال پیوسته در ذهنم ایجاد میشد که چرا نویسندۀ محترم‬
‫کتاب ننوشته که در زمان او چند باب مکتب ساخته شده و چند جلد کتاب‬
‫نوشته شده و چند مرکز فرهنگی تأسیس شده و چگونه با بحرانهای‬
‫اقتصادی مبارزه صورت پذیرفته و چهسان جلوی فالن فتنه گرفته شده و برای‬
‫نهادینهسازی فرهنگ و هنر و شعر و‪ ...‬چه سازوکارهایی روی دست گرفته‬
‫ً‬
‫شده؟ یعنی واقعا در تمام این دورهها چنین مواردی نبوده و یا در بین تمام‬
‫این شاهان‪ ،‬یکی هم نبوده که چنین کارهایی انجام داده باشد؟ باور کنید‬
‫روزی که من دانشگاه رفتم‪ ،‬درست همان زمان مطلع شدم که احمدشاه‬
‫ابدالی شاعر بوده و شعر هم میسروده! نمیشد بهجای برجسته کردن‬
‫سیمای نظامی احمد شاه ابدالی‪ ،‬اندکی از سیمای فرهنگی او نیز در‬
‫کتابهای مکتب ما درج میکردند؟ بگذریم‪.‬‬
‫داشتم میگفتم که من از دورۀ مکتب با کتابهای تاریخ میانۀ خو بی‬
‫نداشتم‪ .‬باور کنید وقتی سنوسالی را گذراندم و کمی عالقهمند خواندن‬
‫شدم و چشمم به کتابها و کتابخانهها روشن شد و به آثار گذشتهگان‬
‫مراجعه کردم و توفیقی رفیق شد تا شرح احوال آنان را بخوانم‪ ،‬چنان گرویدۀ‬
‫‪ | 21‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫این بخش شدم که از همان زمان تا به امروز‪ ،‬یکی از ثابتترین بخشهای‬


‫مطالعۀ روزانه و هفتهوار من‪ ،‬خواندن سرگذشت همان انسانهای عزیز و‬
‫گرامی است‪ .‬همانهایی که در طبقات الصوفیۀ ابوعبدالرحمن سلمی و‬
‫خواجۀ انصار و عبدالوهاب شعرانی و فتوحات مکیۀ شیخ اکبر و تذکرة‬
‫األولیاء عطار نیشابوری و نفحاتاألنس موالنا جامی و خزینة األصفیاء‬
‫غالمسرور الهوری و‪ ...‬یاد شریف ایشان درج است‪ .‬وقتی تذکرۀ احوال‬
‫مبارک هر کدام را میخواندم و نسبت نزدیک او را با خدای او میدیدم‪ ،‬دلم‬
‫روشن میشد‪ .‬گمان میکردم که در آن حال و احوال‪ ،‬من نیز از گرمای آن‬
‫ً‬
‫حضور‪ ،‬گرم میشوم‪ .‬همین احوال نیک و پسندیده را دقیقا در مجالس و‬
‫صحبتهای عزیزانی دریافتم که افتخار همصحبتی با آنان نصیبم شد‪.‬‬
‫دوستانی که به حق‪ ،‬دوستان خدا بودند و از برکت دوستی با آنان‪ ،‬میشد راه‬
‫دوست شدن با خدا را پیدا کرد‪.‬‬
‫‪ | 22‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪،3‬جهد کن تا مست و نورانی شوی‬


‫سازندۀ انسان‪ ،‬در وجود انسان ظرفیتهای عدیدهای گذاشته؛‬
‫ظرفیتهایی بیرون از شمار‪ .‬در وجود هر کدام ما توانمندیهای‬
‫زایدالوصفی نهاده شده است‪ .‬کافیست این ظرفیتها را از قوه به فعل‬
‫برسانیم‪ .‬الزم است تا با وقت گذاشتن و تالش و برنامهریزی و هدفگذاری‬
‫و کار و پیکار این توانمندیها را شناسایی کنیم‪ .‬تالش بورزیم تا این‬
‫دفینههای ارزشمند و خزینههای ُپرقیمت را کشف کنیم‪.‬‬
‫شک نکنیم که هیچکس از کودکی صاحب همهچیز نبوده است‪ .‬چه‬
‫کسی در نگاه ما فردی شگفتانگیز است و حاالت و اطوار او باعث تعجب‬
‫ما میشود؟ زندگی همان شخص را در مطالعه بگیریم و به بررسی این مسأله‬
‫در زندگی او بپردازیم که او چگونه «او» شده است؟ اگر همان فرد مورد نظر‬
‫امروز دارای علم فراوان است‪ ،‬روزی و روزگاری حتی مبادی همین علمی‬
‫را که امروز صاحب آوازه در آن است را نمیدانسته؛ همان کسیکه ما تصور‬
‫میکنیم اگر صد سال تالش کنیم‪ ،‬یکصدم ثروت او را نمیتوانیم به دست‬
‫‪ | 23‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫آ وریم‪ ،‬شک نکنیم که خود او نیز روزگاری صاحب همین میزان ثروتی که‬
‫امروز ما داریم‪ ،‬نبوده است! همان فردی که گمان میکنیم در بلندترین‬
‫مدارج اخالق و فضیلت و برتری و کرامت قرار دارد‪ ،‬زمانی همین موارد را‬
‫نداشته است‪ .‬همۀ آنان با تالش و زحمتکشی و وقتگذاری صاحب آن‬
‫همه داشتۀ با ارزش شدهاند‪.‬‬
‫پس‪ ،‬این به این معناست‪ :‬همانگونه که آنان صاحب آن همه دارایی‬
‫شدند‪ ،‬ما نیز میتوانیم به همان جایگاهها و ای بسا باالتر از آن قرار بگیریم‪.‬‬
‫کافیست وقت بیشتری بگذاریم‪ ،‬کتابهای بیشتری بخوانیم‪ ،‬روی‬
‫ظرفیتهای خود بیشتر کار کنیم‪ ،‬برای افزودن بر مهارتهای خود وقت‬
‫بیشتری را اختصاص بدهیم و برای کسب تجربیات دیگران‪ ،‬با آنان بیشتر‬
‫مجالست و مصاحبت کنیم‪.‬‬
‫الزم است تا برای بهترین شدن‪ ،‬از همین لحظه آغاز کنیم‪ .‬همین‬
‫اکنون‪ .‬این لحظات را غنیمت بشماریم و با تمام توان برخیزیم و شروع کنیم‬
‫به دگرگون شدن‪.‬‬
‫مسیر رساننده به سرمنزل مقصود‪ ،‬هم نزدیک است و هم خیلی دور‪.‬‬
‫برای آنانیکه همت کنند و برای دگرگون شدن‪ ،‬از سخنان مردم بیم نداشته‬
‫باشند و حاضر باشند تا از تمام موانع عبور کنند‪ ،‬برای آنان خیلی نزدیک و‬
‫سهلالوصول است؛ اما برای آنانکه بیم دارند و در خود احساس جرأت‬
‫نمیکنند و از خوف شکست‪ ،‬واهمۀ شکست تمام وجود آنان را فراگرفته‬
‫است‪ ،‬برای آنان خیلی دور و ای بسا‪ ،‬ممتنعالحصول باشد‪.‬‬
‫‪ | 20‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫سالها پیش مجلهای میخواندم و در یک قسمت مجله‪ ،‬مطلبی‬


‫نگاشته شده بود با عنوان «سخنان بزرگان»‪ .‬گردآورندۀ آن مطلب‪ ،‬سخنانی‬
‫را از منابع مختلف گردآورده بود و تذکر نداده بود که آن سخنان را از کجا و‬
‫کدام آثار آن گویندگان نقل کرده است‪ .‬در آن میان‪ ،‬سخنی از ناپلئون‬
‫بناپارت هم نقل شده بود و مانند مقوالت دیگر‪ ،‬نگفته بود که آن سخن‬
‫ناپلئون را از کجا و کدام اثرش نقل کرده است‪ .‬بعدها خیلی تالش کردم تا‬
‫منبع دقیق آن سخن را بیابم‪ ،‬متأسفانه نتوانستم آن را پیدا کنم‪ .‬قدر مسلم این‬
‫بود که آن مقوله‪ ،‬در صفحات و وبسایتهای زیادی به ناپلئون نسبت داده‬
‫شده بود‪ .‬آن مقوله این است‪:‬‬
‫«بین پیروزی و شکست یکقدم بیشتر فاصله نیست و مردم‪ ،‬از ترس‬
‫شکست‪ ،‬شکست میخورند‪».‬‬
‫حقیقت همین است‪ ،‬مردم از ترس شکست‪ ،‬شکست میخورند!‬
‫بیشتری از ماها‪ ،‬پیشتر از اینکه وارد کاری شویم‪ ،‬میترسیم‪ .‬میترسیم که‬
‫مبادا شکست بخوریم و به نتیجهای نرسیم‪.‬‬
‫سالها پیش بانویی از مغرب زمین به افغانستان آمده بود‪ .‬او برای‬
‫نگارش رسالۀ دکترایش تحقیق میکرد‪ .‬کسی مرا نیز به او معرفی کرده بود‪.‬‬
‫چندین نوبت باهم نشستیم و گفتوگوهایی در خصوص تصوف و عرفان و‬
‫ً‬
‫جریانهای صوفیانۀ معاصر و خاصتا موالنا و مثنوی شریف انجام دادیم‪ .‬او‬
‫ً‬
‫دقیقا در زمانی برای انجام تحقیق خود به دورترین نقاط افغانستان سفر‬
‫ً‬
‫میکرد که برای ما ساکنان این دیار‪ ،‬رفتن به همان مناطق تقریبا غیرممکن‬
‫‪ | 25‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بود‪ .‬او تمام آن خطرات را به جان میخرید تا برای تمام پرسشهای خود‬
‫پاسخهای دقیقی پیدا کند و برای انجام تحقیقی مبتنی بر شواهد علمی و‬
‫عینی‪ ،‬تمام موانع را عبور کند‪ .‬او شعار جالبی داشت‪ ،‬همواره میگفت‪:‬‬
‫«یا راهی خواهم یافت‪ ،‬یا راهی خواهم ساخت!»‬
‫من حـکایت زندگی او را تا کـنون برای دههـا دختر و پسر این دیار‬
‫قصه کـردهام و برای من‪ ،‬تالش‪ ،‬زحـمتکشی و خـوی خستگـیناپذیری‬
‫او شگـفتانگیز و انگـیزهبـخش بوده اسـت‪ .‬او نـمونۀ بـارز یک انـسان‬
‫مسئولیتشناس و رسالتمند بود‪.‬‬
‫‪ | 26‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،4‬آسمان شو‪ ،‬ابر شو‪ ،‬باران ببار‬


‫زندگی بسی کوتاهتر از آن است که در تصور ما میگنجد‪ .‬چشم تا باز‬
‫کنیم‪ ،‬عمرمان میگذرد‪ .‬تا متوجه شویم و دور و بر خود را به خوبی بنگریم‪،‬‬
‫میبینیم که زمانی بلند بر ما گذشته و ما همچنان در همان قدمهای نخستین‬
‫زندگی قرار داریم‪.‬‬
‫اگر ُنچخیم‪ ،‬جا میمانیم‪ .‬باید تالش مضاعف انجام دهیم تا از چند‬
‫صباحی را که در این خاکدان به سر میبریم‪ ،‬کمال استفاده و بهره را ببریم‪.‬‬
‫جهد بورزیم تا راه و رسم زندگی را پیدا کنیم و با خموپیچهای مسیر زندگی‬
‫آشنا شویم‪ .‬کسانی را که پیشتر از ما بودهاند و چند پیراهنی بیشتر از ما کهنه‬
‫کردهاند‪ ،‬مالقات کنیم و در صحبت آنان بنشینیم و از آنان در مورد تجربیات‬
‫زندگی شان بپرسیم‪ .‬آنان سخنانی دارند که نظیر آن را نه در کتابها میتوانیم‬
‫پیدا کنیم و نه هم در فضاهای مجازی‪ .‬هرچه زودتر اگر با راه و رمز زندگی‬
‫آشنا شویم‪ ،‬به همان میزان‪ ،‬بهتر و بیشتر میتوانیم از زندگی بهره ببریم‪ .‬اگر‬
‫ً‬
‫خود ما این مهارتها را حاصل کردیم‪ ،‬حتما آن را با دیگران به اشتراک‬
‫بگذاریم‪.‬‬
‫‪ | 27‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫ولع خیر رسانی داشته باشیم و چونان ابر بهاری‪ ،‬بر همه یکسان باران‬
‫ِ‬
‫خیر و خوبی ببارانیم‪ .‬جامعۀ ما‪ ،‬جامعهای سخت نیازمند است‪ .‬در اینجا‬
‫کوچکترین کار‪ ،‬بزرگترین اقدام دانسته میشود‪ .‬هرکدام ما به فراخور وسع‬
‫و توان و ظرفیتها و داشتههای خود برای ِبه شدن دنیا و آخرت مردم خود‬
‫تالش کنیم‪.‬‬
‫دل مان بسوزد به کسانیکه ارجمندترین متاع خویش را که همانا عمر‬
‫ِ‬
‫آنان است‪ ،‬به رایگان صرف اموری میکنند که نه بهرهای برای دنیا آنان دارد‬
‫و نه هم ذخیرهای برای آخرت آنان‪ .‬خاطرمان تیره شود بهخاطر زنان و مردانی‬
‫که «بد» زندگی میکنند و هنوز که هنوز است‪ ،‬نحوۀ بهرهوری از این چند‬
‫صباح زندگانی را نمیدانند‪.‬‬
‫ماهاییکه اندکی میدانیم و حداقل دانشی کسب کردیم و ناچیز‬
‫تجربهای اندوختیم‪ ،‬دست آنان را بگیریم‪ ،‬با آنان بنشینیم‪ ،‬سخنان آنان را‬
‫ً‬
‫بشنویم و اگر شخصا نمیتوانیم آنان را دستگیری کنیم‪ ،‬دست آنان را‬
‫بگیریم و آنان را در صحبت کسانی که میتوانند ایشان را رهنمایی کنند‪،‬‬
‫بنشانیم‪.‬‬
‫خیررسانی و خوبیگستری‪ ،‬از اساسیترین رسالتهای اسالمی و‬
‫ً‬
‫انسانی ماست‪ .‬ما شرعا مسئولیت داریم تا آنچه را میدانیم به آنانیکه‬
‫نمیدانند برسانیم‪ .‬ما بهعنوان انسان‪ ،‬وظیفه داریم تا به همنوعان خود‬
‫خدمت کنیم و چه خدمتی باالتر و گرامیتر از داننده و بالنده و آگاه کردن‬
‫مردم!؟‬
‫‪ | 28‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫چقدر آزاردهنده است که گاهی دیده میشود که دانشخواندهگانی با‬


‫تجربه‪ ،‬که میتوانند دانش و تجربۀ خود را در خدمت ابنای نیازمند این‬
‫سرزمین قرار دهند‪ ،‬با تراشیدن بهانههایی واهی‪ ،‬سعی در فرار از زیر این بار‬
‫ُپرمسئولیت به خرج میدهند‪ .‬حقیقت این است که اگر دانایان جامعه‪،‬‬
‫هرکدام به فراخور توان خود‪ ،‬در همان محوطهای که خودشان زندگی‬
‫میکنند‪ ،‬شمعی روشن کنند و دیگرانی در اماکنی دیگر هر یک شمعی‬
‫بیفروزند و آن دستهای که در آنسوتر زندگی میکنند نیز همین کار را انجام‬
‫دیجور جهل و جور و جنون و جنایت‪ ،‬به‬
‫ِ‬ ‫شب‬
‫دهند‪ ،‬شک نکنید که این ِ‬
‫صبحی روشن و دلکش و دآلویز و دلگرمکننده بدل خواهد شد‪.‬‬
‫حقیق ِت سخن این است که کثیری از مردم ما با خیلی از مسائل آشنا‬
‫نیستند و برای روشنگری نیز تالشی ُمعتنابه صورت نگرفته است‪ .‬نیاز است‬
‫که به میزان مشکالتی که در جامعۀ ما وجود دارد‪ ،‬تالشهایی همهجانبه و‬
‫مؤثر و روزآمد صورت پذیرد تا تغییری چشمگیر در جامعه به دیده آید‪.‬‬
‫سرآغاز این تحول‪ ،‬بدون تردید از خود ماست‪ .‬ما باید از خود آغاز کنیم‪ .‬از‬
‫خانواده و محله و کوچه و همسایۀ خود‪ .‬این آغاز‪ ،‬میتواند سرآغاز تحولی‬
‫عمیق و بنیادی در جامعۀ ما باشد‪.‬‬
‫ما خود را مأمور و مسئول انجام کارهای کوچک اما هدفمند بدانیم و‬
‫در آرمان‪ ،‬کارهایی بزرگ را در چشمانداز آیندۀ خود داشته باشم‪ .‬شک نکنیم‬
‫ُ‬
‫که روزی همان کارهای خرد و کوچک‪ ،‬بدل به اموری بزرگ و ُپردامنه و پراثر‬
‫خواهند شد‪.‬‬
‫‪ | 29‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اگر میتوانیم روزانه نیمساعت برای بالنده شدن دوستان و اطرافیان و‬


‫همصحبتان و‪ ...‬خود وقت بگذاریم‪ ،‬کاری بزرگ و ارزشمند انجام دادهایم‪.‬‬
‫اگر روزانه برای تحقق یکی از آرمانهای خود‪ ،‬اندکی زمان بگذاریم‪ ،‬با‬
‫گذشت نهچندان زمان زیادی شاهد دگرگونیهای فراوانی در زندگی خود‬
‫خواهیم بود‪.‬‬
‫براین اساس‪ ،‬تا میتوانیم تالش کنیم‪ ،‬تا در ما رمقی باقیست‪ ،‬جهد‬
‫کنیم و زحمت بکشیم تا کاری برای خود و اساسی برای کارهای دامنهمند‬
‫فردا نهاده باشیم‪ .‬این نکته را نیز بهخاطر داشته باشیم که خدا‪ ،‬معین و همراه‬
‫و یاور کسیست‪ ،‬که با ایمان و امید به پیش براند و از پای نماند و از حرکت‬
‫نایستد!‬
‫‪ | 34‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪،5‬هلوع‬
‫در آدمی صفات شگفتانگیزی وجود دارد‪ .‬یکی از آن دست‬
‫خویهای او این است که به یک کار و یک جاه و یک جایگاه بسنده‬
‫نمیشود‪ .‬چون هوا سرد شود‪ ،‬دلش از زندگی سرد میشود و آنگاه که‬
‫خورشید به او نزدیکتر شود‪ ،‬درماندگی و بیطاقتی به او نزدیکتر میشود‪.‬‬
‫زمانی که غمزده شود‪ ،‬خود را فراموش میکند و آنگاه که شاد شد‪ ،‬دیگران‬
‫را‪ .‬وقتی کنار دیگران باشد‪ ،‬از آن جمع میرنجد و چون از آنان دور شد‪،‬‬
‫ً‬
‫عزای غربت میگیرد‪ .‬زمانیکه دستش باز باشد‪ ،‬صرفا به دستان خود‬
‫مینگرد و چون دستش تهی شد‪ ،‬به دستان گشودۀ دیگران دیده میدوزد‪.‬‬
‫وقتی در جمع باشد‪ ،‬گوشه مینشیند و چون در گوشهای تنها شد‪ ،‬به یاد‬
‫جمع میسوزد‪ .‬وقتی تندرست است‪ ،‬از این نعمت ارزنده و ارزشمند بهره‬
‫نمیبرد و چون بیمار شد‪ ،‬لحظه‪-‬لحظۀ تندرستی پیش چشمش مجسم و‬
‫مجسد میشود‪.‬‬
‫‪ | 31‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫غیر قابل انکار این است که او نه تحمل سردی را دارد و نه توان‬ ‫سخن‬
‫ِ ِ ِ‬
‫تقبل گرمی را‪ .‬نه از دارندگی به بسندگی میرسد و نه از دارایی به رواداری‪.‬‬
‫نه پاسگزار شادی است و نه هم عبرتگیرنده از اندوه و غم‪ .‬نه قدر‬
‫دوستانش را میداند و نه هم زمانیکه تنها شد‪ ،‬از تنهاییاش بهره میبرد‪ .‬نه‬
‫زمانیکه در سفر است‪ ،‬از جریان سفر بهرهور میشود و نه هم زمانیکه در‬
‫خانه و در کنار خانواده است‪ ،‬بهترین لحظات را برای خود و اطرافیانش رقم‬
‫میزند‪ .‬او خوی ناشکیبی دارد؛ او «هلوع» است؛ هلوع یعنی ناشکیبا‪ .‬او‬
‫ناشکیباست‪ .‬هیچ حال و احوالی را غنیمت نمیشمارد و از هیچ زمینه و‬
‫زمانی بهرۀ کافی و وافی نمیبرد‪.‬‬
‫واژۀ هلوع یکبار در قرآنمجید به کار رفته و آن هم در آیۀ ‪ 19‬سورۀ‬
‫مبارکۀ معارج‪:‬‬
‫ً‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫إ إ‬
‫« ِإن ِاْلنسان خ ِلق هلوعا»؛‬
‫همانا انسان ناشکیبا و بیتاب آفریده شده است‪.‬‬
‫در ادامه‪ ،‬الله متعال چهسانی ناشکیبی او را بیشتر توضیح داده و‬
‫میفرماید‪:‬‬
‫إ ِّ‬ ‫ً‬ ‫إ‬ ‫ً‬
‫« ِإذا مس ُه الشر ج ُزوعا ـ و ِإذا مس ُه الخ إی ُر م ُنوعا ـ ِإال ال ُمصلین ـ ال ِذین‬
‫ُ‬
‫ُه إم علی صال ِت ِه إم د ِائ ُمون ـ وال ِذین ِفي أ إمو ِال ِه إم ح ٌّق م إعلوم ـ ِللس ِائل‬
‫ِ‬ ‫إ‬
‫والم إح ُر ِوم»؛‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫‪ | 32‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫«چون صدمهای به او رسد‪ ،‬عجز و البه کند ـ و چون خیری به او‬


‫رسد‪ ،‬بخل ورزد ـ غیر از نمازگزاران ـ همان کسانیکه بر نمازشان پایداری‬
‫میکنند ـ و همانان که در اموالشان حقی معلوم است ـ برای سائل و‬
‫محروم‪».‬‬
‫انسانها همینگونهاند‪ .‬وقتی دارنده شوند‪ ،‬نابخشنده میشوند و چون‬
‫نادار و بیکار و درمانده شوند‪ ،‬البه و عجز پیشه میکنند‪ .‬باید بدانند که این‬
‫خوی‪ ،‬در سرشت همۀ آنان سرشته شده و آنان باید از مهار و کنترل آن غافل‬
‫نباشند‪ .‬نگذارند که این صفت راه را بر آنان تنگ کند و یا مسیر زندگی را‬
‫برای شان دشوار و سخت بگرداند‪.‬‬
‫طبعی است که شادی و اندوه بههمدرند و یکی جدای از دیگری‬
‫نیست؛ بنابر این‪ ،‬همین واقعیت زندگی را بپذیرد و همگام با آن به زندگی‬
‫ادامه دهد‪.‬‬
‫‪ | 33‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،6‬کام دنیا بر مراد هیچکس حاصل نشد‬


‫بنای دنیا بر سختی و مشقت است‪ .‬هرکس مطلوبی دارد و معشوقی‪.‬‬
‫شب و روز برای رسیدن به آن تالش میورزد‪ .‬وقتی به آن دست یافت‪ ،‬به‬
‫افقی دورتر دیده میدوزد‪ .‬رسیدن به یک خواسته‪ ،‬او را به آرامش نمیرساند‪.‬‬
‫سعی میورزد وقتی به جایی رسید‪ ،‬جای دیگری را در دیده بنشاند‪ .‬در بادی‬
‫امر‪ ،‬با خود چنین میانگارد که اگر در آنجا و بدان چیز دست یافت‪ ،‬به کعبۀ‬
‫مقصود خود رسیده و سپس به همان قناعت خواهد کرد و چشمی به ورای‬
‫آن نخواهد انداخت‪ .‬حقیقت این است که حقیقت این نیست‪ .‬او هرچه‬
‫جلوتر برود‪ ،‬جلوترش را نگاه میکند و به آن کرانهها دیده و دل میبندد‪.‬‬
‫زندگی دیگران زندگی میکنند‪ .‬گمان‬
‫ِ‬ ‫خوی آدمیان این است که همواره‪ ،‬در‬
‫میکنند که آنچه دیگران دارند‪ ،‬عین رحمت است و آنچه آنان در آن به سر‬
‫برند‪ ،‬خود عذاب است‪ .‬در حالیکه اگر وارد زندگی و خفایای کار همان‬
‫افراد شوند‪ ،‬به خوبی درخواهند یافت که زندگی آنان‪ ،‬به مراتب از زندگی آن‬
‫افراد بهتر و پسندیدهتر است‪.‬‬
‫‪ | 30‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫هفتۀ پیش‪ ،‬درس مثنوی ما به اینجا رسید که موالنا بیان میفرمود که‬
‫زندگی‪ ،‬داشتهها‪ ،‬لوازم‪ ،‬بهرهها و‪ ...‬زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنیم‪.‬‬
‫ای بسا‪ ،‬زندگی ما آرمانی باشد برای آنانی که ما میخواهیم مثل آنان شویم‪.‬‬
‫موالنا این حقیقت را در قالب تمثیلی اینگونه بیان میداشت‪:‬‬
‫بـود سـقـایی مـر او را یک خــری‬
‫گشته از محنت دوتا چــون چنبری‬
‫ُپشتش از بار گران صد جـای ریش‬
‫عاشـق و جـو یان روز مرگ خو یش‬
‫جو کجا؟ از کاه خشک او سیر نی‬
‫در عقب زخـمی و سیـخی آهنی‬
‫ُ‬
‫مـیـر آخــر دیــد او را رحـم کـرد‬
‫احب خر بود مـرد‬
‫که آشنای صـ ِ‬
‫پس سالمش کرد و پرسیدش ز حال‬
‫کزچه این خر گشت دوتا همچو دال‬
‫گـفـت از درو یـشـی و تـقصیر من‬
‫کـه نمـییابد خـود این بسـتـهدهن‬
‫گفت بسـپارش بـه مـن تو روز چـند‬
‫ُ‬
‫تا شــود در آخــر شــه زورمــنـد‬
‫خـر بـدو بسپرد و آن رحـمتپرست‬
‫در مـیان آخـر سـلـطانش بــســت‬
‫‪ | 35‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫خـر ز هـر ســو مــرکب تازی بدید‬


‫با نوا و فــربــه و خــوب و جـدید‬
‫زیــر پـاشــان روفــتــه آبــی زده‬
‫که به وقـت و جـو به هـنگام آمده‬
‫خارش و مـالش مر اسپان را بدید‬
‫پوز باال کــرد کــای رب مـجـید‬
‫نه منم مخلــوق تـو؟ گـیـرم خـرم‬
‫از چـه زار و پشت ریش و الغـرم‬
‫شب ز درد پشت و از جوع شکـم‬
‫آرزومــنـدم بـه ُمـردن دم به دم‬
‫حال این اسپان چنین خوش با نوا‬
‫من چه مخصوصم به تعذیب و بال‬
‫نــاگــهـــان ٔ‬
‫آوازه پـیـکـار شـد‬
‫تازیـان را وقـت زین و کـار شـد‬
‫زخـمهـای تیر خـوردند از عـدو‬
‫رفت پیکانها دریشان سوبهسو‬
‫از غـزا بـاز آمـدنـد آن تـازیـان‬
‫ُ‬
‫اندر آخـر جـمله افـتاده سـتان‬
‫پایهاشان بسته محکم با نـوار‬
‫نـعـلبـنـدان ایـستاده بر قـطار‬
‫‪ | 36‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫میشکافیدند تنهـاشان به نیش‬


‫تا برون آرند پـیـکانهـا ز ریـش‬
‫آن خر آن را دید و میگفت ای خدا‬
‫من به فـقـر و عـافـیـت دادم رضـا‬
‫زان نوا بـیـزارم و زان زخــم زشـت‬
‫‪1‬‬
‫هرکه خـواهـد عافیت دنـیا بهشت‬
‫ً‬
‫حقیقت این است که این تمثیل‪ ،‬حقیقت کار هر کدام ماست‪ .‬معموال‬
‫همان وجه زندگی دیگران در چشم ما ُپررنگ و خوشرنگ میآید که برای‬
‫ما پسندیده و کشنده است؛ اما اضالع شور و ناجور زندگی آنان را کمتر‬
‫میبینیم‪.‬‬
‫بپذیریم که زندگی با همین سختیها و مشکالتش زیباست و‬
‫هیچفردی بیمشکل نیست و هیچ خانهای بیاندوه نیست و هیچ کسی‬
‫بی درماندگی نیست‪ .‬مهم این است که ما در امتداد جادۀ زندگی‪ ،‬مسیر‬
‫اصلی خود را گم نکنیم‪ .‬راه خود را دقیق بدانیم و ترک رفتن نکنیم‪.‬‬
‫در جادۀ هـموار دویدن هـنرش چیست؟‬
‫مردانه دویدن هنرش در خم و پیچ است‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر پنجم‪ ،‬بخش ‪.95‬‬


‫‪ | 37‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،7‬زندگی‪ ،‬آبتنی کردن در حوضچۀ اکنون است‬


‫زندگی زیباست‪ .‬عالم مظهر زیباییهاست‪ .‬خالق عالم‪ ،‬عالم را زیبا‬
‫و ُپر از زیبایی آفریده است‪ .‬کافیست یکبار با تأمل و تأنی به عالم نگاه‬
‫کنیم‪ .‬اینبار با نگاهی مبتنی بر ژرفبینی‪ .‬تا مینگریم خوبی میبینیم و تا‬
‫چشم میگشاییم‪ ،‬بر حسن و خوبی چشم ما روشن میشود‪ .‬به کوچکترین‬
‫اشیای ماحول خود نگاه کنیم‪ .‬ذرهبینی به دست بگیریم و آن را به برگ کوچک‬
‫گیاهی هرزه که در کنار جویی روییده‪ ،‬نزدیک کنیم‪ .‬چشم ما به دیدن دنیایی‬
‫ُ‬
‫از زیبایی روشن میشود‪ .‬نظمی شگفت و طراوتی وصفناپذیر و حسنی‬
‫دلکش‪ ،‬در تمام قسمتهای آن برگ خودنمایی میکند‪ .‬سر خود را بلند‬
‫کنیم‪ ،‬به خورشید نگاه کنیم‪ ،‬به آسمان نگاه کنیم‪ ،‬کوهها را ببینیم‪ ،‬حیوانات‬
‫را از نظر بگذرانیم‪ ،‬گونههای خزندهها و چرندهها و گزندهها و روندهها و‬
‫جوندهها و‪ ...‬را در مطالعه آوریم‪ .‬در بین هرکدام گونههای مختلفی مییابیم‬
‫‪ | 38‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫و در بین هرکدام‪ ،‬انواعی که زبان از وصف و قلم از بیان زیبایی آن‬


‫فرومیماند‪.‬‬
‫پرسشی که بعد از مالحظۀ این موارد به آسانی بهخاطر ما خطور‬
‫ُ‬
‫میکند‪ ،‬این است که سازندۀ این طبیعت‪ ،‬چرا این همه زیبایی و حسن را در‬
‫ُ‬
‫عالم تعبیه کرده است؟ آخر پس پشت این همه حسن و زیبایی مقصدی و‬
‫دلیلی نهفته بوده و یا خیر؟ شاید پاسخی که در ذهن همۀ ما خطور کند‪،‬‬
‫قتدر‬
‫قادر م ِ‬
‫همین باشد که آنکه خودش زیباست‪ ،‬جز زیبایی نمیآفریند‪ .‬آن ِ‬
‫توانای ُپراختیار‪ ،‬وقتی بیافریند‪ ،‬چنان میآفریند که نقصی و عیبی و ریبی در‬
‫آن به مشاهده نرسد‪.‬‬
‫ذات آن همه زیبا‪ ،‬این همه زیبایی را آفریده‪ ،‬آیا شایسته است‬
‫وقتی آن ِ‬
‫که در عالم‪ ،‬فقط شر و شناعت ببینیم؟ آیا درست که در حالی سر بر بالین‬
‫مرگ بگذاریم که از دیدن این همه زیبایی جان مان آینهبندان نشده باشد؟ آیا‬
‫زیان نکردیم اگر دل ما با بوییدن بوی بهار‪ ،‬خجسته نشده باشد؟ باور کنید‬
‫که سخت زیان کردیم اگر به این همه زیبایی ننگریم و بهجای آن چشم ما‬
‫دنبال نقطهای کدر و سیاه در این عالم باشد‪.‬‬
‫اگر بنای کار خود را بر این بگذاریم تا همهجا خوبی و نیکی ببینیم‪،‬‬
‫زندگی ما عوض میشود‪ .‬اگر با خود عهد ببندیم که جز نیکی نبینیم و جز‬
‫نیکی چیزی بر زبان نیاوریم و هرگاه در جایی رفتیم‪ ،‬فقط در آنجا خوبی و‬
‫حسن ببینیم‪ ،‬تمام حصص و قسمتهای زندگی ما همینگونه به رنگ‬
‫خوبی و شایستهگی درمیآید و اگر برعکس‪ ،‬بنای کار را بر بدی دیدن و بدی‬
‫‪ | 39‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫یافتن و بدی شنیدن و بدی گستراندن عیار باشد‪ ،‬شک نکنیم که رنگ زندگی‬
‫ما به همان رنگ درخواهد آمد و از خیر و خوبی دیگر در آن خبری نخواهد‬
‫بود‪.‬‬
‫همۀ ما روزگاری را به سر برده و در انتظار روزگاری زندگی به سر‬
‫میبریم‪ .‬در گذشتۀ ما یا شادی غالب است و یا غم و در آینده نیز‪ ،‬یا با چشم‬
‫امید و آرزو مینگریم و یا با دیدۀ اندوه و یأس‪ .‬راه رسیدن به زندگی شایسته‬
‫این است که هم از گذشته عبور کنیم و هم از قید آینده بگذریم؛ بنای کار‬
‫خود را بر همین لحظه استوار کنیم‪ .‬همین لحظهای که سپری میکنیم‪ .‬آنچه‬
‫گذشت‪ ،‬اگر خوب و پسندیده بود‪ ،‬یادش را گرامی بداریم و اگر بد و‬
‫ناپسندیده بود‪ ،‬نه از یادکرد آن خیری عاید مان میشود و نه هم با تجدید‬
‫اندوه‪ ،‬ثمرهای حاصل میکنیم‪ .‬پس وقتی اینگونه است‪ ،‬با دست باز آن را‬
‫کنار بگذاریم و در همین لحظه زندگی کنیم‪ .‬همین دقایق را غنیمت‬
‫بشماریم و خود را از اسارت آن رهایی ببخشیم‪ .‬همینگونه‪ ،‬نگذاریم انتظار‬
‫آینده‪ ،‬لذت و بهرهوری از اکنون را از ما بستاند‪.‬‬
‫زندگی کردن در آینده‪ ،‬موارد ُپر شماری را از ما میگیرد که یکی از‬
‫بزرگترین آن موارد‪ ،‬زندگی اکنون است‪.‬‬
‫بهخاطرم میآید زمانیکه در دورههای ابتدایی مکتب بودیم‪ ،‬همواره‬
‫در هوای رسیدن به صنوف باالتر نفس میکشیدیم‪ .‬وقتی به صنوف باالتر‬
‫رسیدیم‪ ،‬عبور از کانکور‪ ،‬ذکر هر لحظۀ ما بود‪ .‬نه شب میشناختیم و نه‬
‫روز‪ .‬پیوسته به آن میاندیشیدیم‪ .‬وقتی از کانکور عبور کردیم‪ ،‬همواره برای‬
‫‪ | 04‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شروع دانشگاه‪ ،‬لحظه شماری میکردیم‪ .‬وقتی دانشگاه شروع شد و با‬


‫سختیهای دانشگاه اندکاندک آشنا شدیم‪ ،‬خود را به این امیدوار میکردیم‬
‫که اینک چون سمسترهای اول است و بیشتر به شکل عمومی درس‬
‫میخوانیم‪ ،‬سختی مضامین بیشتر خود را نشان میدهد‪ ،‬بگذار تا این روزها‬
‫بگذرد و ما به رشتهبندی برسیم‪ .‬وقتی رشتهبندی شدیم‪ ،‬مضامین‬
‫اختصاصی میشود و از میزان مشکالت ما کاسته خواهد شد‪ .‬از آن پس‬
‫دقیقهشمار رشتهبندی شدیم‪ .‬وقتی رشتهبندی صورت گرفت‪ ،‬ضمن اینکه‬
‫از مشکالت ما کاسته نشد‪ ،‬بلکه بیشتر هم شد‪ .‬از آن به بعد در امید‬
‫سمسترهای هفت و هشت زندگی میکردیم‪ .‬با خود میگفتیم که در‬
‫سمسترهای باالتر‪ ،‬از یکسو با روشهای تدریس و امتحان اساتید آشنا‬
‫میشویم و از طرف دیگر‪ ،‬اساتید نیز با نگاهی متفاوتتر به ما مینگرند و‬
‫بر همان اساس‪ ،‬این همه سختی را نخواهیم داشت‪ .‬باور کنید وقتی به آن‬
‫سمسترها رسیدیم‪ ،‬ضمن اینکه از مشکالت ما کاسته نشد‪ ،‬بر حجم آن نیز‬
‫افزوده شد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬بزرگترین آرزوی ما فراغت از دانشگاه بود‪ .‬باالخره‬
‫روزی از دانشگاه نیز فارغ شدیم‪ .‬در جریان دانشگاه اینگونه فکر میکردیم‬
‫که روزی که فارغ شدیم‪ ،‬در همان روز صاحب وظیفه خواهیم شد‪ .‬اما وقتی‬
‫فارغ شدیم‪ ،‬آن زمان متوجه شدیم که چقدر دچار اشتباه شده بودیم‪ .‬هرچه‬
‫بیشتر اینسو و آنسو برای یافتن کار رفتیم‪ ،‬بیشتر به اشتباه خود پی بردیم‪.‬‬
‫از آن پس به ماستری میاندیشیدیم و اینکه کجا و چگونه بتوانیم به ماستری‬
‫دست بیابیم‪ .‬آن هم شد‪ ،‬اما ضمن اینکه مشکالت کم نشدند‪ ،‬بیشتر هم‬
‫‪ | 01‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شدند‪ .‬تا زمانیکه مجرد بودیم‪ ،‬فکر میکردیم که داشتن این همه مشکالت‪،‬‬
‫بهخاطر تنهایی و ّ‬
‫تجرد است و با ازدواج از این حالت نجات خواهیم یافت‪.‬‬
‫ازدواج کردیم و با چشم سر شاهد رشد تصاعدی مشکالت بودیم و‬
‫همهروزه در حالی به گراف مشکالت نگاه میکردیم که بهگونۀ لحظهای رو‬
‫به باال میجهید‪ .‬آن زمان بود که بیشتر به این ضربالمثل چینیان فکر‬
‫میکردیم‪:‬‬
‫«ازدواج مانند یک قلعه است؛ کسانیکه بیرون از آن قلعه هستند‪،‬‬
‫سعی میکنند داخل بروند و کسانیکه داخل هستند‪ ،‬سعی میکنند از آن‬
‫بیرون شوند‪».‬‬
‫این را باید بپذیریم که با گذشت زمان‪ ،‬ضمن اینکه از مشکالت آدمی‬
‫کاسته نمیشود‪ ،‬روزتاروز بر آن افزوده نیز میشود‪ .‬دوست گرامیام احمد‬
‫فهیم جان گذری‪ ،‬گاهی از روی مطایبه تعبیر جالبی به کار میبرد و‬
‫میگفت‪:‬‬
‫«مشکالت از آن جهت ُرشد روزافزونی دارند که مرگ برای انسان‬
‫دادن یکباره‪ ،‬خـواستـنیتـر از این‬
‫پـذیرفـتنیتر شـود و سخـتی جـان ِ‬
‫جاندادنهای پیهم و بیشمار شوند‪».‬‬
‫‪ | 02‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫باالخره باید با سختیهای زندگی خو کرد‪ .‬باید خوی زندگی را پیدا‬


‫کرد‪ .‬باید پذیرفت که مشکالت جزء جدانشدنی زندگی هستند‪ .‬باید قبول‬
‫کرد که «لقد خلقنا ِاْلنسان ِفی کبد»‪1‬؛ رساترین تعبیر زندگی آدمیست‪.‬‬
‫وقتی اینگونه است‪ ،‬باید افق دید خود را عوض کرد و از منظرگاهی‬
‫ُ‬
‫دیگر به زندگی نگریست‪ .‬چشمها را باید شست و به طرزی دیگر به زندگی‬
‫نگریست‪ .‬باید همین دم را غنیمت شمرد و از خوب و بد آن لذت برد و تمام!‬

‫‪ .1‬بلد‪.0 :‬‬
‫‪ | 03‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،8‬تکیهگر‪،‬نه‪ ،‬تکیهگاه میباش‬


‫مستقل بودن را خیلی تمرین کنیم‪ .‬افرادی که مستقل میزیند‪ ،‬با‬
‫اعتبار بیشتری در جامعه ظاهر میشوند‪ .‬آنان که نام شان گره خورده به نام‬
‫کسی دیگر نیست‪ ،‬با عزتنفس بیشتری خود را معرفی میکنند‪ .‬آنان برای‬
‫اینکه بگویند که چه کسی هستند‪ ،‬خود شان را معرفی میکنند‪ ،‬نه ایل و تبار‬
‫و قبیله و منطقه و آباء و اجداد خود را‪ .‬جامعه نیز‪ ،‬آنان را از آدرس خود آنان‬
‫میشناسد و با آنان برخوردی متفاوتتر از دیگران میکند و اینگونه آن افراد‪،‬‬
‫توانایی و توانمندی خود را به دیگران بازگو میکنند‪ .‬نخستین بهرهای که از‬
‫این خو‪ ،‬شامل حال آن افراد میشود‪ ،‬این است که همه آنان را از خود‬
‫میدانند و در تعامل با آنان‪ ،‬احساس همذاتپنداری بیشتری میکنند‪ .‬بر این‬
‫اساس‪ ،‬مطمئنترین کسیکه میتوانند مشکالت خود را با او در میان‬
‫بگذارند‪ ،‬هموست؛ اما‪ ،‬آنانکه هویت‪ ،‬مؤفقیت‪ ،‬آینده و‪ ...‬خود را‬
‫میخواهند با تکیه بر دیگران بنا کنند‪ ،‬یا نمیتوانند به آنجایگاه دست بیابند‬
‫‪ | 00‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫و یا هم اگر بتوانند‪ ،‬نمیتوانند در نگاه مردم جایگاهی ُمعتنابه را احراز کنند‪.‬‬


‫مثال سادۀ آن‪ ،‬فرزندان بزرگان و اعیان و اشراف و نامآواران است‪ .‬آنان هرقدر‬
‫به پیش بروند‪ ،‬چون از آدرس پدر وارد جامعه میشوند‪ ،‬جایگاه الزم را به‬
‫دست نمیآورند؛ ولو خود شان سزاوار و شایسته همان موقف نیز باشند‪.‬‬
‫با این حساب‪ ،‬راه نزدیک رسیدن به مؤفقیتها و آرمانها در زندگی‪،‬‬
‫تکیه نکردن بر دیگران است‪ .‬باید این هنر را فراوان تمرین کرد و آن را به‬
‫گونههای مختلف به کار بست و در مواضع متفاوت به آن باورمند بود و به‬
‫خود یادآور شد که نباید بر دیگری تکیه کرد و اگر کسی دیگر‪ ،‬نیازی داشت‬
‫و از دست ما کاری برایش برمیآمد‪ ،‬از برآوردن نیاز او نباید شانه خالی کرد‪.‬‬
‫من در این چند صباحی که زندگی کردم‪ ،‬با هر دو طیف از مردمان‬
‫مواجه شدم؛ هم آنان که تکیهگاه بودند و هم آنان که تکیهگر‪ .‬آنان که تکیهگاه‬
‫بودند‪ ،‬بهتر و بیشتر خوش درخشیدند و در جامعه از منزلتی عالیتر و برتر‬
‫برخوردار شدند و برعکس‪ ،‬آنان که در همهجا و در همهچیز بر دیگران تکیه‬
‫ً‬
‫کردند‪ ،‬اوال که به جایی نرسیدند و اگر هم رسیدند‪ ،‬آن جا‪ ،‬جای آنان نبود و‬
‫اگر جای آنان هم بود‪ ،‬جایی نبود که اهمیت و بهای درخوری داشته باشد‪.‬‬
‫این تجربه و دریافت من‪ ،‬شاید درست نباشد و یا نیازمند اصالح‬
‫باشد! نمیدانم‪.‬‬
‫‪ | 05‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،9‬به دین و به دانش گراینده باش‬


‫دین‪ ،‬شیوۀ شیوای زندگیست و دانش‪ ،‬مشعل فرزانهگی‪ .‬دانش‪ ،‬کلید‬
‫فهم حقایق زندگیست و دین‪ ،‬آیین سعادت سرمدی‪ .‬بین دین و دانش‬
‫رابطهای متشابک برقرار است‪ .‬دین‪ ،‬بهسوی دانش فرامیخواند و دانش‪،‬‬
‫خرافه و جزماندیشی و خامی و تعصب را از ساحت دین به دور میکند‪ .‬دین‬
‫ِ‬
‫بیدانش‪ ،‬مرگبار است و دانش بیدین‪ ،‬زیانآور‪ .‬جمع بین دین و دانش‪،‬‬
‫ِ‬
‫جمع بین سالمت دنیا و سعادت آخرت است‪ .‬پشت کردن به دین‪ ،‬کاهندۀ‬
‫تعهد است و بیاعتنایی به دانش‪ ،‬زمینهگستر برای جهل و جنون‪ .‬هر دو را‬
‫باید با هم و در کنار هم داشت‪ .‬نه یکی را بر دیگری غالب کرد و نه آن یکی‬
‫را بر این یکی مغلوب‪ .‬هر دو باید همپا و یکجا به پیشبروند و یکی از‬
‫دیگری سبقت نگیرد‪ .‬فراگیری یکی‪ ،‬نباید در فرد احساس بینیازی از‬
‫فراگیری آن دیگری بوجود آورد و خواندن آن یکی‪ ،‬او را بر اجرایی کردن این‬
‫یکی بیاعتنا کند‪ .‬باید هر دو را با هم خواند و با هم داشت‪.‬‬
‫‪ | 06‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫آنان که جمع بین دانش و دین و یا دین و دانش کردند‪ ،‬بهتر توانستند‬
‫زندگی کنند و بودن در این عالم را با خیالی آسودهتر و روانی جمعتر و‬
‫خاطری بیدردتر‪ ،‬به پیش ببرند‪.‬‬
‫باری‪ ،‬با عزیزی که از مدتی به اینسو عمل به دین را وانهاده بود و به‬
‫معتقدات دینی پشت کرده بود‪ ،‬سخن میگفتم‪ .‬سخن به اینجا رسید که من‬
‫از او پرسیدم که اینک چگونهای و زندگی بر تو چهسان سپری میشود؟ او‬
‫ً‬
‫توضیح میداد و در هر دو‪-‬سه جملهای یکبار حتما میگفت‪:‬‬
‫«نمیدانم چه میشود‪ ،‬به پیش میروم‪ ،‬ببینم چگونه خواهد شد!»‬
‫با هم گفتوگو میکردیم و در قسمتی از سخنانم به او گفتم‪:‬‬
‫اگر بنای صحت را بر دریافت تو بگذاریم و از صمیم آن‪ ،‬این پرسش‬
‫را با هم مطرح کنیم که آیا زندگی در این سرای بادپا بهای این را دارد که در‬
‫این چند روزه بودن‪ ،‬به دست خود‪ ،‬خود را به وادی ناآرامی و اضطراب و‬
‫پریشانروزگاری بیندازیم؟ آیا ممکن است که با سرپنجۀ حکمت‪ ،‬این‬
‫معمای ناحلشدۀ تاریخ را حل کنیم و برای آن پاسخی همهپسند و بیتردید‬
‫ارائه بداریم؟‪ 1‬وقتی طول و عرض هستی‪ ،‬از طرح پاسخی عقلپسند و مبتنی‬
‫بر شواهد عقلی بر این پرسشهای گزنده عاجز است‪ ،‬آیا بهای آن را دارد که‬

‫‪ .1‬حدیث از مطرب و میگو و راز دهـر کمتر جو‬


‫که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را‬
‫دیوان حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪3‬‬
‫‪ | 07‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫آرامی روان خود را با آن بر تختۀ قمار بگذاریم؟ تو به این پرسشها از چه‬


‫منظری مینگری؟‬
‫میگفت‪:‬‬
‫میپذیرم که کثیری از ایندست گرههای کور را نمیتوان با سرپنجۀ‬
‫حکمت گشود؛ اما دین نیز راه حل نیست‪ .‬دین مسلخ بشر است‪ .‬دین برای‬
‫آرامی بشر نیامده‪ ،‬برای شکنجه کردن بشر آمده‪ .‬پیام دین‪ ،‬کشتن و بستن و‬
‫ویران کردن است‪ .‬مردم تا از دین عبور نکنند و به دانش نگرایند‪ ،‬روی خوبی‬
‫را نمیبینند‪ .‬تمام‪.‬‬
‫به او میگفتم‪:‬‬
‫«به من اجازه بده تا بهعنوان دانشآموز مکتب اسالم‪ ،‬از آدرس همین‬
‫دستکم بر این دین صادق نمیآید‪ .‬در‬
‫«دین» بگویم که آنچه بیان داشتی‪ِ ،‬‬
‫این دین‪ ،‬کشتن بیموجب یک انسان ‪-‬قطع نظر از دین و آیین و کیش و‬
‫مذهب و گرایش و نژاد و جنس و نسل و سن و عصر و‪ ...‬او‪ -‬معادل کشتن‬
‫تمام انسانهای روی زمین است‪ 1‬و حرمت آبروی یک انسان‪ ،‬باالتر از‬
‫حرمت کعبه است‪ 2‬و اسم انسان را با بیحرمتی و لقب ناشایست بر زبان‬

‫‪ .1‬نگا‪ :‬المائده‪.32 :‬‬


‫‪ .2‬جمعی از یاران پیامبر صلیاللهعلیهوسلم ایشان را دیدند که بهسوی‬
‫کعبه نگاه میکند و سپس میفرماید‪« :‬لقد شرفک الله‪ ،‬وکرمک‪،‬‬
‫وعظمک‪ ،‬والمؤمن أعظم حرمة منک»؛ (= بیتردید‪ ،‬خداوند َق َ‬
‫درت را‬
‫بلند کرده و تو را مکرم داشته و به تو بزرگی بخشیده‪[ ،‬و این را بدان که]‬
‫‪ | 08‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫آوردن‪ ،‬از شمار گناهان کبیره است‪ 1‬و ریختن خون یک انسان‪ُ ،‬پرگناهتر از‬
‫ویران کردن تمام این زمین است‪ 2.‬علمآموزی نخستین پیام همین دین‬
‫‪4‬‬
‫است‪ 3‬و آباد کردن زمین‪ ،‬از عمدهترین مسئولیتهای یک مسلمان است‪.‬‬
‫حاال اگر کسی از بین مسلمانان برمیخیزد و برخالف دساتیر اسالم عمل‬
‫میکند‪ ،‬چگونه میتوانیم او را نمایندۀ اسالم بدانیم و یا اسالم را از روی‬
‫عملکرد او اعتبارسنجی کنیم و مورد محاسبه و ارزیابی قرار دهیم؟»‬
‫آن دوست گرامی میگفت‪:‬‬
‫سخنانت را میپذیرم؛ اما این سخنان پیش از اینکه حقیقت اسالم‬
‫باشند‪ ،‬برداشت تو از اسالم هستند! گروههای دیگری هم که برخالف‬

‫مؤمن از حیث حرمت‪ ،‬نسبت به تو در جایگاه بلندتری قرار دارد‪ ).‬به‬


‫روایت نسائی‪.‬‬
‫همچنین از عبداللهبنعمر رضیاللهعنهما نقل است که ایشان نیز روزی‬
‫در حالیکه بهسوی کعبه نگاه میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬ما أعظمک وأعظم‬
‫حرمتک والمؤمن أعظم حرمة منک»؛ (= چقدر [نزد الله متعال] گرامی‬
‫و دارای حرمت هستی؛ اما حرمت انسان مؤمن‪ ،‬از حرمت تو هم بیشتر‬
‫است‪ ).‬به روایت ترمذی و ابنحبان‬
‫‪ .1‬نگا‪ :‬الحجرات‪.11 :‬‬
‫‪ .2‬پیامبر صلیاللهعلیهوسلم فرمودند‪« :‬در نزد الله متعال ویرانی تمام دنیا‬
‫از قتل بیموجب یک مؤمن آسانتر است‪ ».‬به روایت ابنماجه‬
‫‪ .3‬رک‪ :‬سورۀ علق از آیۀ ‪ 1‬تا ‪.5‬‬
‫‪ .0‬نگا‪ :‬سورۀ هود آیۀ ‪.61‬‬
‫‪ | 09‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫مدعیات تو انسان میکشند‪ ،‬از همین قرآن دلیل میآورند و بوسیلۀ آن انسان‬
‫سر میبرند‪.‬‬
‫به او میگفتم‪:‬‬
‫مؤافقم با تو که برداشتها و قرائتها از اسالم مختلف و متفاوت‬
‫است‪ .‬میدانیم که این ویژۀ قرآن تنها نیست‪ .‬هر متن منثور و منظومی ‪-‬چه‬
‫مقدس و چه غیر مقدس‪ -‬چنین قابلیتی دارد که از آن برداشتهای متفاوتی‬
‫صورت بگیرد؛ به گونۀ مثال‪ ،‬اگر به شعر حافظ مراجعه کنیم و تعبیرات "می"‬
‫و "مطرب" و "چنگ" و "چغانه" را نزد واعظان و عالمان و صوفیان و عاشقان‬
‫و سخنشناسان مورد بررسی قرار دهیم‪ ،‬به آسانی متوجه میشویم که فرق‬
‫در این میان چقدر زیاد است‪ .‬همینگونه هر متن دیگری را‪ .‬قرآن نیز از این‬
‫قاعده بیرون نیست‪.‬‬
‫از دل همین قـرآن‪ ،‬اندیشهمندانـی روشـنترین‪ ،‬انسـانیتـرین و‬
‫کشندهترین قرائت را به جهان عرضه کردند و کسانی دیگر‪ ،‬درست از آدرس‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫همین کتاب‪ ،‬تندترین‪ ،‬دشوارترین‪ ،‬خونبارترین و کشندهترین تفاسیر را‬
‫درست سخن همان‬
‫ِ‬ ‫برای پیروان خود عرضه کردند‪ .‬وقتی اینگونه است‪ ،‬آیا‬
‫ً‬
‫نیست که بیهیچ پیشداوریی شخصا به سراغ این دین برویم و خودمان با‬
‫عینک اندیشه و آزادی به مطالب آن نگاه کنیم؟ وقتی این کتاب به صراحت‬
‫‪ | 54‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫ما را بهسوی دانش فراخوانده‪ ،1‬از جنگ بازداشته‪ ،2‬پرهیختن از تعصب را به‬
‫ما یادآور شده‪ ،3‬نیکویی را به ما درس داده‪ 4‬و از ما خواسته تا پرهیزگار‪،5‬‬

‫‪ .1‬التوبه‪ ،122 :‬النحل‪ 03 :‬و ‪ ،00‬األنبیاء‪ 7 :‬و ‪ ،14‬الفرقان‪ ،73 :‬محمد‪:‬‬


‫‪ ،10‬علق‪.1 :‬‬
‫‪ .2‬آلعمران‪ 21 :‬و ‪ ،181‬النساء‪ 29 :‬و ‪ 92‬و ‪ 93‬و ‪ ،155‬المائده‪ 28 :‬و‬
‫‪ ،34‬األنعام‪ 137 :‬و ‪ ،104‬اإلسراء‪ 31 :‬و ‪ ،33‬الفرقان‪.68 :‬‬
‫‪ .3‬المائده‪ ،140 :‬األعراف‪ 28 :‬و ‪ 74‬و ‪ ،173‬یونس‪ ،78 :‬هود‪ 62 :‬و ‪87‬‬
‫و ‪ ،149‬ابراهیم‪ ،14 :‬المؤمنون‪ ،20 :‬القصص‪ ،36 :‬لقمان‪ ،21 :‬األحزاب‪:‬‬
‫‪ ،67‬سبأ‪ ،63 :‬الصافات‪ 69 :‬و ‪ ،74‬الزخرف‪ 21 :‬تا ‪ ،25‬النجم‪.23 :‬‬
‫‪ .0‬المائده‪.2 :‬‬
‫‪ .5‬البقره‪ 2 :‬و ‪ 08‬و ‪ 177‬و ‪ 179‬و ‪ 196‬و ‪ 197‬و ‪ 243‬و ‪ ،233‬آلعمران‪:‬‬
‫‪ 15‬و ‪ 76‬و ‪ ،142‬النساء‪ 1 :‬و ‪ 128‬و ‪ ،131‬المائده‪ 35 :‬و ‪ 65‬و ‪ 88‬و ‪93‬‬
‫و ‪ 96‬و ‪ ،144‬األنعام‪ ،69 :‬األعراف‪ 35 :‬و ‪ 96‬و ‪ 128‬و ‪ ،156‬األنفال‪،1 :‬‬
‫الرعد‪ ،35 :‬الحجر‪ ،05 :‬النحل‪ 2 :‬و ‪ ،128‬مریم‪ 63 :‬و ‪ ،85‬الحج‪ 1 :‬و‬
‫‪ ،32‬المؤمنون‪ ،52 :‬النور‪ ،52 :‬الشعراء‪ 148 :‬و ‪.126‬‬
‫‪ | 51‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شکیبا‪ ،1‬خوشسخن‪ ،2‬بخشنده‪ ،3‬راستگو‪ ،4‬صلحجو‪ ،5‬امانتنگهدار‪،2‬‬


‫دادگر‪،7‬‬

‫‪ .1‬البقره‪ 05 :‬و ‪ 153‬و ‪ 155‬و ‪ 156‬و ‪ 177‬و ‪ ،254‬آلعمران‪ 125 :‬و ‪102‬‬
‫و ‪ 106‬و ‪ 186‬و ‪ ،244‬األعراف‪ 87 :‬و ‪ 126‬و ‪ 128‬و ‪ ،137‬األنفال‪،66 :‬‬
‫یونس‪ ،149 :‬هود‪ ،11 :‬یوسف‪ ،83 :‬الرعد‪ ،22 :‬ابراهیم‪ ،5 :‬النحل‪،02 :‬‬
‫الکهف‪ ،28 :‬مریم‪ ،65 :‬طه‪ ،134 :‬األنبیاء‪ ،85 :‬الحج‪ ،35 :‬المؤمنون‪:‬‬
‫‪ ،111‬الفرقان‪ ،24 :‬القصص‪ ،50 :‬العنکبوت‪ ،59 :‬الروم‪ ،64 :‬لقمان‪،17 :‬‬
‫السجده‪ ،20 :‬األحزاب‪ ،35 :‬سبأ‪ ،19 :‬الصافات‪ ،142 :‬ص‪ ،17 :‬فصلت‪:‬‬
‫‪ ،35‬محمد‪ ،31 :‬الحجرات‪ ،5 :‬البلد‪.17 :‬‬
‫‪ .2‬البقره‪ ،83 :‬النساء‪ ،9 :‬المائده‪ 83 :‬تا ‪ ،85‬ابراهیم‪ 26 :‬و ‪ ،27‬اإلسراء‪:‬‬
‫‪ ،53‬طه‪ ،00 :‬الحج‪ ،20 :‬الفرقان‪ ،63 :‬األحزاب‪ ،32 :‬فاطر‪ ،14 :‬ص‪:‬‬
‫‪ ،24‬فصلت‪ ،33 :‬محمد‪.21 :‬‬
‫‪ .3‬البقره‪ ،149 :‬آلعمران‪ ،130 :‬المائده‪ ،13 :‬یوسف‪ ،92 :‬الحجر‪،85 :‬‬
‫النور‪ ،22 :‬الشوری‪ ،37 :‬الزخرف‪ ،89 :‬الجاثیه‪ ،10 :‬التغابن‪.10 :‬‬
‫‪ .0‬البقره‪ ،177 :‬المائده‪ ،119 :‬التوبه‪ ،119 :‬یوسف‪ ،51 :‬الکهف‪،29 :‬‬
‫مریم‪ ،51 :‬الشعراء‪ ،80 :‬العنکبوت‪ ،3 :‬األحزاب‪ ،8 :‬الزمر‪،33 :‬‬
‫الحجرات‪ ،15 :‬الحشر‪.8 :‬‬
‫‪ .5‬البقره‪ ،182 :‬النساء‪ ،35 :‬األعراف‪ ،35 :‬األنفال‪ ،1 :‬القصص‪،83 :‬‬
‫الحجرات‪ 9 :‬و ‪.14‬‬
‫‪ .6‬البقره‪ ،283 :‬آلعمران‪ ،75 :‬النساء‪ ،58 :‬المؤمنون‪ ،8 :‬الشعراء‪:‬‬
‫‪ ،146‬القصص‪ ،26 :‬األحزاب‪ ،72 :‬المعارج‪.32 :‬‬
‫‪ .7‬النساء‪ ،58 :‬المائده‪ ،8 :‬األنعام‪ ،152 :‬األعراف‪ ،29 :‬النحل‪،76 :‬‬
‫ص‪ ،22 :‬الشوری‪ ،15 :‬الحجرات‪ ،9 :‬الرحمن‪ ،9 :‬الحدید‪،25 :‬‬
‫الممتحنه‪.8 :‬‬
‫‪ | 52‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫خاکنهاد‪ ،1‬ورزنده‪ 2‬و پایدار‪ 3‬باشیم و از حسادت و ریاکاری‪ ،4‬تکبر‬


‫و خودبرتربینی‪ ،5‬دروغ‪ ،2‬بخالت‪ ،7‬سرقت‪ ،1‬بدگمانی‪ ،9‬اتهامزنی‪،13‬‬

‫‪ .1‬المائده‪ ،50 :‬الحجر‪ ،88 :‬النحل‪ ،09 :‬الفرقان‪ ،63 :‬الشعراء‪،215 :‬‬
‫النمل‪ ،31 :‬القصص‪ ،83 :‬لقمان‪ ،18 :‬السجده‪ ،15 :‬الفتح‪.29 :‬‬
‫‪ .2‬النساء‪ ،32 :‬األنبیاء‪ ،84 :‬المؤمنون‪ ،27 :‬القصص‪ ،73 :‬الروم‪،23 :‬‬
‫سبأ‪ 14 :‬تا ‪ ،13‬فاطر‪ ،12 :‬یس‪ ،35 :‬الرحمن‪ ،33 :‬الحدید‪ ،35 :‬الجمعه‪:‬‬
‫‪ 9‬تا ‪ ،11‬المزمل‪.7 :‬‬
‫‪ .3‬یونس‪ ،89 :‬هود‪ ،112 :‬الروم‪ ،34 :‬فصلت‪ ،6 :‬الشوری‪،13 :‬‬
‫األحقاف‪ ،13 :‬الجن‪ ،16 :‬التکویر‪.28 :‬‬
‫‪ .0‬النساء‪ 32 :‬و ‪ 38‬و ‪ 50‬و ‪ ،102‬األنعام‪ ،53 :‬األنفال‪ ،07 :‬الحجر‪:‬‬
‫‪ ،88‬الماعون‪ ،6 :‬الفلق‪.5 :‬‬
‫‪ .5‬النساء‪ 172 :‬و ‪ ،173‬األنعام‪ ،93 :‬األعراف‪ 13 :‬و ‪ 36‬و ‪ 04‬و ‪ 08‬و‬
‫‪ 76‬و ‪ 88‬و ‪ 133‬و ‪ ،106‬یونس‪ ،75 :‬النحل‪ 22 :‬و ‪ 23‬و ‪ ،29‬اإلسراء‪:‬‬
‫‪ ،37‬المؤمنون‪ 06 :‬و ‪ 67‬و ‪ ،76‬سبأ‪ ،31 :‬غافر‪ 27 :‬و ‪ 35‬و ‪ 08‬و ‪.64‬‬
‫‪ .6‬البقره‪ ،14 :‬النحل‪ ،145 :‬المؤمنون‪ ،94 :‬العنکبوت‪ 3 :‬و ‪ ،12‬الزمر‪،3 :‬‬
‫المجادله‪ 2 :‬و ‪ ،18‬الحشر‪ ،11 :‬الصف‪ 2 :‬و ‪ ،3‬المنافقون‪.1 :‬‬
‫‪ .7‬آلعمران‪ ،184 :‬النساء‪ ،37 :‬التوبه‪ 30 :‬و ‪ 35‬و ‪ ،67‬اإلسراء‪ 29 :‬و‬
‫‪ ،144‬الفرقان‪ ،67 :‬األحزاب‪ ،19 :‬محمد‪ 37 :‬و ‪ ،38‬ق‪ ،25 :‬الحدید‪:‬‬
‫‪ ،20‬الحشر‪ ،9 :‬المنافقون‪ ،7 :‬الماعون‪.7 :‬‬
‫‪ .8‬المائده‪ ،38 :‬الممتحنه‪.12 :‬‬
‫‪ .9‬األنعام‪ 116 :‬و ‪ ،108‬القصص‪ ،38 :‬األحزاب‪ ،14 :‬ص‪ ،27 :‬فصلت‪:‬‬
‫‪ 22‬و ‪ ،23‬الجاثیه‪ 20 :‬و ‪ ،32‬الفتح‪ 6 :‬و ‪ ،12‬الحجرات‪ ،12 :‬النجم‪23 :‬‬
‫و ‪ 27‬و ‪ ،28‬الحشر‪ ،2 :‬الجن‪.7 :‬‬
‫‪ .14‬النساء‪ 112 :‬و ‪ ،156‬النور‪ 0 :‬تا ‪ ،23‬األحزاب‪ ،58 :‬الممتحنه‪.12 :‬‬
‫‪ | 53‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫حرامخواری و ضیاع اموال دیگران‪ ،1‬بدرفتاری با زنان‪ ،2‬فسادگستری‪،3‬‬


‫تردامنی‪ ،4‬انسانکشی‪ ،5‬پوشیدن حق و آمیختن آن با باطل‪،2‬‬

‫‪ .1‬البقره‪ ،188 :‬آلعمران‪ ،161 :‬النساء‪ 2 :‬و ‪ 29‬و ‪ 34‬و ‪ ،161‬المائده‪:‬‬


‫‪ 02‬و ‪ 62‬و ‪ ،63‬التوبه‪ ،30 :‬الکهف‪ ،79 :‬الفجر‪.19 :‬‬
‫‪ .2‬البقره‪ 229 :‬و ‪ 321‬و ‪ ،233‬النساء‪ 19 :‬تا ‪ ،20‬األحزاب‪ ،0 :‬المجادله‪:‬‬
‫‪ 2‬تا ‪.0‬‬
‫‪ .3‬البقره‪ 34 :‬و ‪ 64‬و ‪ ،245‬المائده‪ 33 :‬و ‪ ،60‬األعراف‪ 56 :‬و ‪ 70‬و‬
‫‪ ،85‬هود‪ ،85 :‬الرعد‪ ،25 :‬ابراهیم‪ ،3 :‬الکهف‪ ،90 :‬الشعراء‪ 152 :‬و‬
‫‪ ،183‬النمل‪ 30 :‬و ‪ ،80‬القصص‪ 0 :‬و ‪ ،77‬العنکبوت‪ ،36 :‬الروم‪،01 :‬‬
‫ص‪ ،28 :‬محمد‪.22 :‬‬
‫‪ .0‬فرقان‪ ،68 :‬ممتحنه‪.12 :‬‬
‫‪ .5‬البقره‪ 34 :‬و ‪ ،80‬آلعمران‪ 21 :‬و ‪ ،22‬النساء‪ 24 :‬و ‪ 92‬و ‪ ،93‬المائده‪:‬‬
‫‪ 34‬و ‪ 32‬و ‪ ،05‬األنعام‪ 104 :‬و ‪ ،151‬اإلسراء‪ ،33 :‬الفرقان‪،68 :‬‬
‫القصص‪.0 :‬‬
‫‪ .6‬البقره‪ 02 :‬و ‪ 71‬و ‪ 104‬و ‪ 106‬و ‪ 159‬و ‪ 170‬و ‪ ،283‬آلعمران‪ 71 :‬و‬
‫‪ ،187‬المائده‪ ،146 :‬األنعام‪.91 :‬‬
‫‪ | 50‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫دشمنی و خشکمغزی‪ ،1‬ستمگری‪ ،2‬اعمال ناپسندیده‪ ،3‬کشتن‬


‫فرزندان و زندهبهگور کردن آنان‪ ،4‬فتنهانگیزی و زیادهروی و سرکشی‪ ،5‬توهین‬
‫به معتقدات دیگران‪ 2،‬و‪ ...‬دوری کنیم؛ آیا سزاوار است که بهجای این همه‬
‫سخن صریح قرآن ‪-‬این متن متین اسالم‪ -‬بهدنبال برداشتهای باژگونه و‬
‫نااستوار کسانی برویم که خود آنان برای اثبات باورمندیهای خود مجبورند‬
‫تا دست به هزار و یک دلیل سست و کممایه ببرند تا مگر بر تعداد پیروان‬
‫خود دستکم یک نفر اضافه کنند؟‬

‫‪ .1‬آلعمران‪ ،130 :‬المائده‪ ،91 :‬الحشر‪ ،14 :‬القلم‪.08 :‬‬


‫‪ .2‬البقره‪ 35 :‬و ‪ ،92‬النساء‪ 13 :‬و ‪ ،50‬یوسف‪ ،79 :‬الکهف‪ ،59 :‬مریم‪:‬‬
‫‪ ،38‬طه‪ ،111 :‬األنبیاء‪ 10 :‬و ‪ ،97‬الفرقان‪ ،19 :‬النمل‪ 10 :‬و ‪،85‬‬
‫القصص‪ ،59 :‬العنکبوت‪ 10 :‬و ‪ ،31‬الروم‪ ،57 :‬األحزاب‪ ،72 :‬فاطر‪:‬‬
‫‪ ،32‬غافر‪ ،52 :‬الشوری‪ ،02 :‬األحقاف‪ ،12 :‬الذاریات‪ ،59 :‬الطور‪،07 :‬‬
‫النجم‪ ،52 :‬الطالق‪.1 :‬‬
‫‪ .3‬األنعام‪ ،151 :‬األعراف‪ ،33 :‬اإلسراء‪ ،32 :‬النور‪ ،19 :‬الشوری‪،37 :‬‬
‫النجم‪ ،32 :‬الممتحنه‪.12 :‬‬
‫‪ .0‬األنعام‪ ،151 :‬النحل‪ 58 :‬و ‪ ،59‬اإلسراء‪ ،31 :‬الممتحنه‪ ،12 :‬التکویر‪:‬‬
‫‪.8‬‬
‫‪ .5‬المائده‪ 60 :‬و ‪ 68‬و ‪ ،77‬األنعام‪ ،114 :‬األعراف‪ ،186 :‬یونس‪،11 :‬‬
‫هود‪ ،112 :‬طه‪ ،81 :‬المؤمنون‪ ،75 :‬الصافات‪ ،34 :‬ص‪ ،55 :‬الذاریات‪:‬‬
‫‪ ،53‬النجم‪ ،52 :‬الرحمن‪ ،8 :‬األنبیاء‪ ،22 :‬النازعات‪ 6 :‬و ‪ 11‬و ‪.73‬‬
‫‪ .6‬األنعام‪.148 :‬‬
‫‪ | 55‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫به هر روی‪ ،‬داشتم توضیح میدادم که راه هموار رسیدن به سعادت‬


‫سرمدی و حیات جاودانه‪ ،‬جمع بین دین و دانش است و منهای یکی‪،‬‬
‫امحای دیگری را در کوتاه مدت و یا دراز مدت به همراه خواهد داشت‪.‬‬
‫باور دارم آنانکه این نصیحت پیر گنجه را به کار میبندند‪ ،‬زیان‬
‫نمیکنند‪:‬‬
‫‪1‬‬
‫به دین و به دانش گراینده باش‬

‫‪ .1‬نظامی‪ ،‬خمسه‪ ،‬بخش ‪.23‬‬


‫‪ | 56‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،11‬مرنج و مرنجان‬
‫رنج‪ ،‬انتقام از خویشتن است‪ .‬با رنجکشیدن نه گرهای از کار فرو بستۀ‬
‫ما باز میشود و نه هم از جور و جفایی که از روزگار و خلق روزگار به ما‬
‫رسیده است کاسته میشود‪ .‬آنچه از رنجوری به دست میآوریم‪ ،‬خود را‬
‫نابود کردن است‪ .‬در زندگی‪ ،‬اموری از تصرف و اختیار ما بیرون هستند‪ .‬نه‬
‫در آمدن آنان دخلی داریم و نه در ایجاد آنان اختیاری‪ .‬آنان‪ ،‬بدون پرسش‬
‫وارد زندگی ما میشوند و میخواهند قرار و امان را از ما بستانند‪ .‬تعامل ما‬
‫با این وقایع‪ ،‬میزان مؤفقیت ما را میتوانند آینهداری کنند‪ .‬اگر خویشتن‬
‫خویش را در گرداب آن سیل بنیانبرنداز غرقشده دانستیم و دستوپایی‬
‫برای بیرون رفتن و تالشی برای نجات یافتن به خرج ندادیم‪ ،‬چنان در گرداب‬
‫بال و مصیبت گرفتار میآییم که راهی بهجز چاه بال در پیش ما نخواهد بود‪.‬‬
‫اگر برعکس‪ ،‬مضطرات و امور غیر اختیاری را بیرون از دایرۀ تصرف و اختیار‬
‫خود فرض کردیم و سپس در برابر آن‪ ،‬همان تعاملی را انجام دادیم که‬
‫مصایب‬
‫ِ‬ ‫مصیبت میخواست با ما انجام دهد‪ ،‬تردیدی نکنیم که بر‬
‫‪ | 57‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫ُپرشماری فایق خواهیم آمد‪ .‬یا‪ ،‬اگر کسی دیگر قدمی کج نهاد و ما رنج او‬
‫را کشیدیم‪ ،‬اینسان ادامۀ زندگی برای ما سخت دشوار خواهد شد‪ .‬اگر‬
‫پیهم با خود و با دیگران خواندیم‪:‬‬
‫دل خود میخوریم‬
‫هرکه پا کج میگذارد‪ ،‬ما ِ‬
‫‪1‬‬
‫شیشۀ نامـوس عـالـم‪ ،‬در بـغـل داریــم مـا‬
‫در آن صورت زندگی ما دچار پریشانروزگاریهای بیحسابی خواهد‬
‫شد‪ .‬درست است که‪:‬‬
‫مـا زنـده بـرآنیم کـه آرام نگـیـریم‬
‫موجیم که آسودگی ما عدم ماست‬
‫بدانیم که این «ناآرامی»‪ ،‬غیر از رنج کشیدن است‪ .‬این ناآرامی‪ ،‬همان‬
‫رسالت انسانی و اسالمی ماست که در قبال همنوعان و همکیشان خود‬
‫مسئولیتهایی داریم و زمانیکه کاری از دست ما برمیآید‪ ،‬باید برای‬
‫ِبهشدن روز و روزگار مردم خود به خرج دهیم؛ اما‪ ،‬آنچه که نامطلوب و‬
‫نامیمون است‪ ،‬رنج کشیدن از اموری است که نه مدیریت آن در توان ماست‬
‫و نه هم ما میتوانیم با رنجوری‪ ،‬از میزان آن بکاهیم‪ .‬وقتی اینگونه است‪،‬‬
‫بیمحابا با تمام آن موارد کنار بیاییم و نگذاریم تا هیچ کدام‪ ،‬فضای دلمان‬
‫را خاکآلود کنند‪.‬‬

‫‪ .1‬دیوان اشعار صائب تبریزی‪ ،‬تکبیت شماره ‪.260‬‬


‫‪ | 58‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بهخاطرم میآید که زمانی از هجوم زیاد نابهسامانیهای جامعه با‬


‫دوست گرامیام‪ ،‬رسول پارسی در «شهر کتاب» سخن میگفتم‪ .‬او در‬
‫حالیکه با تأمل به سخنانم گوش میداد‪ ،‬جملهای بر زبان آورد که تا دیر و‬
‫دور پیوسته در گنبد ذهنم میپیچید و مرا به تأمل وامیداشت؛ او با همان‬
‫لهجۀ مخصوص خودش در حالیکه از روی صندلی خود را به سمت جلو‬
‫حرکت میداد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫«آقا جان‪ ،‬این مردم تصمیم گرفتند همینگونه زندگی کنند‪ ،‬همینگونه‬
‫زندگی کردن را دوست دارند‪ .‬آنان از آنچه بر آنان میگذرد‪ ،‬ناراحت نیستند‪،‬‬
‫تو چرا برای آنان ناراحتی؟ آنان تصمیم گرفتند تا این سخنان را نشنوند‪،‬‬
‫نمیشنوند‪ ،‬چهکار میکنی با آنان؟!»‬
‫حقیقت این است که در همچو موارد‪ ،‬رنج بیهوده بردن‪ ،‬تالش‬
‫بیفایده کردن است‪ .‬بهتر آن است که نه دست از تالش برداریم و نه هم‬
‫رنجی به دل راه دهیم‪.‬‬
‫همانگونه که تالش میورزیم تا نرنجیم‪ ،‬سعی کنیم تا دیگران را نیز‬
‫نرنجانیم‪ .‬رنجاندن دیگران‪ ،‬به هر بهانه و عنوانی که باشد‪ ،‬ناپسندیده است‪.‬‬
‫شکستن صفحۀ جان دیگران و مکدر کردن صحیفۀ روان سایر مردمان‪،‬‬
‫گناهی سخت بزرگ است‪ .‬در روایات دینی ما و مقاالت و مقوالت عرفانی‬
‫ما در این مورد مطالب زیادی قابل دریافت است که هرکدام به نوبۀ خود‪ ،‬به‬
‫ما این درس اساسی را پیشکش میکنند که از رنجاندن دیگران و شکستن‬
‫شیشۀ دل مردمان بهشدت بپرهیز یم و هیچگاه به آن نزدیک نشویم‪.‬‬
‫‪ | 59‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫تا اینجای زندگی‪ ،‬بهوضوح و روشنی دریافتهام که اگرچه نرنجیدن‬


‫کاری بهشدت دشوار است‪ ،‬ولی بر و بار شیرین دارد و به همان استقامت‪،‬‬
‫تالش ورزیدن تا کسی دیگر از دست و زبان آدمی نرنجد‪ ،‬این نیز کاری‬
‫کارستان است که خداوند نصیب همۀ مان بگرداند‪.‬‬
‫‪ | 64‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،11‬کتاب طبیعت و کتاب شریعت‬


‫سالها پیش در جایی نوشته بودم‪:‬‬
‫«خدای را دو کتاب است؛ کتاب شریعت و کتاب طبیعت و یا‪ ،‬کتاب‬
‫تشریع و کتاب تکوین‪ .‬آیات تکوین‪ ،‬تشریحگر آیات تشریعاند و آیات‬
‫مفسر سربستههای تکوین‪.‬‬
‫ِ‬ ‫تشریع‪،‬‬
‫قاری کتاب طبیعت همانقدر مأجور است که تالی کتاب تکوین‪ .‬ر ِاه‬
‫رهی شریعت به همانجایی منتهی میشود که ر ِاه مؤمن به اله طبیعت‪ .‬این‬
‫ِ‬
‫دو کتاب با هم رابطهای متشابک دارند‪ ،‬بهگونهای که فهم یکی‪ ،‬گره در دامن‬
‫فهم دیگری دارد و آن دیگری سر در سرای این‪.‬‬
‫کتاب منثور شریعت با کتاب منشور طبیعت قابل خواندن و فهمیدن‬
‫است‪ .‬آن کتاب‪ ،‬رشته در آسمان دارد و این کتاب‪ ،‬ریشه در زمین‪ .‬آن کتاب‬
‫خواندنی است و زندگی کردنی و این کتاب‪ ،‬زندگی کردنی و سپس‬
‫خواندنی‪ .‬برای خواندن آن کتاب باید خواندن مقدماتی را مقدم کرد و برای‬
‫‪ | 61‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫خواندن این کتاب‪ ،‬نخست باید خواند و سپس خواندنیهایی را بر آن افزود‪.‬‬


‫آن کتاب را بایستی در بساط نماز و نیاز به تالوت گرفت و این کتاب را در‬
‫بسیط هستی و گیتی‪ .‬مسجد‪ ،‬نیکوترین موضع خواندن آن کتاب است و‬
‫محراب بهار‪ ،‬خجستهترین جایگاه تالوت این کتاب‪».‬‬
‫سال گذشته‪ ،‬درست در چنین روزهایی در قسمت نخست کتاب‬
‫«زبور زندگی» نوشتم‪:‬‬
‫«به زیارت طبیعت رفتن و تالوت کردن کتاب طبیعت‪ ،‬همان کیفیت‬
‫ّ‬
‫را دارد که باز کردن کتابی از شریعت‪ .‬چشم دوختن به صحیفۀ مقدس‬
‫طبیعت‪ ،‬عنایتکنندۀ کیفیتیست شگفت‪ ،‬اثربخش و دگرگونیآفرین‪ .‬ما‬
‫آمدهایم تا این دو کتاب را با هم بخوانیم‪ ،‬کتاب تکوین و کتاب تشریع‪.‬‬
‫ً‬
‫بهرهجستن از کتاب شریعت و فراموش کردن کتاب طبیعت‪ ،‬دقیقا قدم‬
‫گذاشتن بر خالف آموزههایی است که از آن کتاب شریف فراچنگ میآید‪.‬‬
‫هستی را که نشانۀ قدرت آن خالق بیچون است‪ ،‬باید به دیدۀ ُپربها دید و آن‬
‫را با تمام اجزا و عناصر و ارکان آن‪ ،‬حرمت نهاد‪ .‬حرمت نهادن به هستی‪،‬‬
‫حرمت نهادن به خالق آن است‪.‬‬
‫اگر در کتاب شری ِف شریعت تـق ّرب به بارگاه گویندۀ آن با نماز و نیاز‬
‫و صیام و قیام گره خورده است‪ ،‬پلههای تقرب به ساح ِت سازندۀ طبیعت‪،‬‬
‫در دیدن‪ ،‬شمیدن‪ ،‬رسیدن‪ ،‬پاییدن‪ ،‬و حرمت نهادن به آن خالصه شده‬
‫است‪.‬‬
‫‪ | 62‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اگر در پی صدای خداییم‪ ،‬صدای آن ذات بیمانند را در کتابهای او‬


‫و کتابهای دوستان او میتوانیم بشنویم؛ اما اگر به دنبال خود اوییم‪ ،‬او در‬
‫طبیعت است‪ ،‬او در پیرامون ماست‪ ،‬او در همهجاست‪ .‬شریعت به ما‬
‫نشانههای او را نشان میدهد و آدرسش را به ما میگوید و سپس از ما‬
‫میخواهد که آن نشانهها و عالمهها را تعقیب کنیم‪ .‬اما طبیعت‪ ،‬که به بوی‬
‫خدا مزین است‪ ،‬یکراست ما را بهپیش آن معبود بیچون میبرد؛ کافیست‬
‫ُ‬
‫چشمانمان را ِبشوییم‪ ،‬دلهایمان را بروبیم‪ ،‬دستانمان را ُستره کنیم و دامن‬
‫خود را از هر آلودهگی بپیراییم‪».‬‬

‫و مسک ختام این بخش‪:‬‬


‫ما از خدای گم شـدهایم او به جستجوست‬
‫چون ما نـیازمند و گرفتـار آرزوسـت‬
‫گاهی بـه برگ الله نو یـسـد پـیـام خـو یش‬
‫گاهی درون سینۀ مرغان به هایوهوست‬
‫در نرگس آرمـید که بـیـنـد جـمــال مـا‬
‫چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست‬
‫آهی سـحـر گهی که زند در فــراق مــا‬
‫بیرون و اندرون زبر و زیـر و چار سـوست‬
‫هـنگـامه بـسـت از پـی دیدار خاکـئـی‬
‫نـظاره را بـهانـه تماشـای رنگ و بـوسـت‬
‫‪ | 63‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫پــنـهـان بـه ذره ذره و ناآشنا هــنــوز‬


‫پـیـدا چـو مـاهـتـاب و به آغوش کاخ و کوست‬
‫در خاکـدان ما گـهـر زنـدگـی گـم اسـت‬
‫‪1‬‬
‫ایـن گـوهـری کـه گم شده مائیم یا که اوست‬

‫‪ .1‬عالمه اقبال الهوری‪ ،‬زبور عجم‪.‬‬


‫‪ | 60‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،12‬کوشش بیهوده ِبه از خفتگی‬


‫خداوند وقتی هستی را هست کرد‪ ،‬برای تمام هستان‪ ،‬وظایفی را مقرر‬
‫کرد‪ .‬هرکدام را بر سر کاری معین گمارد و برای هر یکی وظیفهای جداگانه‬
‫ُ‬
‫جدا کرد‪ .‬آدمی را ‪-‬که گل سر سبد این عالم و اشرف مخلوقات و مخدوم‬
‫فرشتهگان است‪ -‬وظیفهای داد و مسئولیتی‪ .‬از او خواست تا در کار باشد و‬
‫هیچگاه بیکار نماند‪ .‬بیکاری را برایش بد قرار داد و کسب حالل را‪،‬‬
‫‪1‬‬
‫فریضهای بعد فرایض دیگر بر او مقرر داشت‪.‬‬

‫َ‬ ‫َ َ َ‬
‫‪ .1‬پیامبر صلیاللهعلیهوسلم میفرمودند‪« :‬طلب کسب ال َحالل‪ ،‬فر َیضة‬
‫َب َعد ال َفر َیضة»؛ (کسب حالل‪ ،‬فرضی بعد از فرایض دیگر است‪ ).‬این‬
‫حدیث را امام بیهقی در س َننالکبری روایت کرده است‪.‬‬
‫‪ | 65‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫از او خواست تا دمی در غفلت نیاساید و پیهم برای بالنده و داننده‬


‫شدن خود و دیگران در تکاپو و تالش باشد‪ 1.‬او از آن حیث که مؤمن است‪،‬‬
‫پرهیختن از لغو را از اساسیترین اساسات رفتاری خود میداند‪ 2.‬بهجای‬
‫نشستن برمیخیزد و بهجای ایستادن‪ ،‬حرکت میکند و بهجای آهسته راه‬
‫رفتن‪ ،‬با گامهای چابکتر و چاالکتر به پیش رود‪ .‬او میداند که به هر میزان‬
‫که تالش کند‪ ،‬به همان میزان آثار زحمات خود را میبیند‪ .‬طرف حساب او‪،‬‬
‫خدایی است که پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند‪ 3.‬او بهشدت مواظب‬
‫خود است و حتی کلماتی را که بر زبان جاری میکند‪ ،‬با احتیاط و حزم آن‬
‫را بر زبان جاری میکند تا روزی و روزگاری شرمندۀ گفتههایش نباشد‪ 4.‬او‬

‫‪ .1‬جریر بن عبدالله بجلی رضیاللهعنه میگوید‪« :‬بایعت النبی‬


‫صلیاللهعلیهوسلم علی إقام الصالة‪ ،‬وإیتاء الزکاة والنصح لکل مسلم‪».‬؛‬
‫(= با پیامبر صلیاللهعلیهوسلم برای برپایی نماز‪ ،‬پرداخت زکات و‬
‫خیرخواهی هر مسلمان بیعت کردم‪ ).‬به روایت بخاری و مسلم‬
‫‪ .2‬الله متعال در سورۀ مبارکۀ مؤمنون آیۀ سوم یکی از نشانههای مؤمنین‬
‫واقعی را‪ ،‬پرهیختن از امور بیهوده و بیفایده میداند‪َ :‬والذ َین هم َعن‬
‫اللغو معرض َ‬
‫ون‪.‬‬
‫‪ .3‬الله متعال در سه موضع از قرآنکریم (توبه‪ ،124 :‬هود‪ ،115 :‬یوسف‪:‬‬
‫َ‬
‫جر المحسن َین»؛ (= پس خداوند‪،‬‬ ‫‪ )94‬میفرماید‪َ « :‬فإن الل َه َالیضیع أ َ‬
‫پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند‪).‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫‪ .0‬الله متعال میفرماید‪َ « :‬م َایلفظ من قول اال لدیه رقیب عتید؛ (= انسان‬
‫َ‬
‫هیچ سخنی را بر زبان نمیراند مگر اینکه فرشتهای مراقب و آماده [برای‬
‫دریافت و نگارش] آن سخن است‪).‬‬
‫‪ | 66‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫میداند که در این سرای گذرا‪ ،‬او چند روزی بیشتر نیست و روزی باید این‬
‫خاکدان را ترک کند و بهسوی خانۀ دیگری قدم بردارد‪ .‬بر این اساس‪ ،‬شب‬
‫و روز تالش میکند‪ .‬اوقات خود را مدیریت میکند‪ .‬از کمترین فرصتها‪،‬‬
‫بیشترین بهرهها را میبرد‪ .‬کار میکند‪ ،‬زحمت میکشد‪ ،‬برنامهریزی میکند‬
‫تا پیوسته در رشد باشد و از حالی به حالی نیکتر و شایستهتر ارتقا بیابد‪ .‬او‬
‫میداند که کار‪ ،‬کرامت انسان است و هیچ کاری از بزرگی او نمیکاهد و‬
‫برعکس‪ ،‬او را بزرگ و گرامی میکند‪ .‬گاه‪ ،‬اگر به کاری دست نیابد و بیکار‬
‫بماند‪« ،‬کوشش بیهوده» میکند؛ میداند که کوشش بیهوده‪ ،‬بهتر از بیکاری‬
‫و بیروزگاری است‪.‬‬
‫موالنا بیتی در مثنوی شریف دارد که از شمار شاهبیتهای مثنوی‬
‫است‪ .‬میفرماید‪:‬‬
‫دوست دارد دوست این آشفتهگی‬
‫ُ‬
‫کـوشش بیهـوده ِبه از خفـتـهگی‬
‫موالنا میگوید که کوشش بیهوده و بیفایده‪ ،‬به مراتب بهتر از‬
‫خفتهگی و بیکاری است‪.‬‬
‫میگویند زمانیکه عالمه اقبال الهوری برای فراگیری دانش بهسوی‬
‫مغربزمین میرفت‪ ،‬از بین کتابهای خود دو کتاب را با خود برداشت؛‬
‫یکی قرآنمجید و دیگری مثنوی معنوی را‪ .‬او شبها با صدای بلند مثنوی‬
‫میخواند‪ .‬میگوید در یکی از شبها در حالیکه مثنوی میخواندم به‬
‫شعری رسیدم که چنان بر من اثر کرد که بیاختیار نعرۀ بلندی کشیدم‪.‬‬
‫‪ | 67‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫کسانیکه در مجاورت اطاق من زندگی میکردند‪ ،‬به سرعت خود را به من‬


‫رساندند که چه امری برایم واقع شده که باعث شده این گونه با صدای بلند‬
‫فریاد بکشم‪ .‬به ایشان گفتم‪ :‬من به شعری رسیدم که اگر مسلمانان آن را به‬
‫کار میبستند‪ ،‬خاک دو عالم بر فرغ دشمنان خود میکردند؛ آن شعر همین‬
‫شعر تذکر داده شده است‪.‬‬
‫حقیقت همین است که؛‬
‫دوست دارد دوست این آشفتهگی‬
‫کوشش بیهـوده بـه از خـفـتهگـی‬
‫‪ | 68‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫دم مردن‪ ،‬دمی غافل مباش‬


‫‪ ،13‬تا ِ‬
‫عمر ما کوتاهتر از آن است که ما فکرش را میکنیم‪ .‬تا نگاه میکنیم‬
‫سالهایی بر سر ما گذشته و ما همچنان در همان تصورها و پندارهای‬
‫نخستین خویشیم‪ .‬عمر چونان باد وزنده‪ ،‬میوزد و هیچ پروایی هم به‬
‫مواظب بودن و یا نامواظب بودن ما ندارد‪ .‬آنچه برای او مهم است‪ ،‬این است‬
‫که سمند خویش را با سرعت هرچه تمامتر بدواند تا خود را به نقطۀ آخر‬
‫برساند‪ .‬نه او هوای ما را دارد و نه هم پروای ما را‪ .‬بر این اساس‪ ،‬آنچه فراوان‬
‫مهم است‪ ،‬دم غنیمت شمردن است‪ .‬پاس انفاس نگهداشتن است‪ .‬باید‬
‫خیلی زیاد حساس بود‪ .‬لحظه لحظۀ عمر خود را غنیمت شمرد‪ .‬در مدیریت‬
‫زمان باید وسواس بیش از حد داشت‪ .‬کارها را نباید بر اساس خوب و بد‬
‫دستهبندی کرد‪ ،‬باید در بین خوب و خوبتر به سراغ خوبتر رفت و آن را‬
‫به کار بست‪ .‬چه که‪ ،‬وقتی که در اختیار ما نهاده شده است‪ ،‬خیلی کمتر و‬
‫کوتاهتر از آن است که در تصور ما میآید‪ .‬من‪ ،‬همینک که این سطور را بر‬
‫‪ | 69‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫روی این صفحه مینگارم‪ ،‬نمیتوانم قبول کنم که سه دهه زیستهام و اینک‬
‫وارد دهۀ چهارم زندگیام شدهام‪ .‬آخر مگر ممکن است که من بیش از‬
‫یازدههزار روز را در روی این زمین سپری کرده باشم؟ کو نتیجه‪ ،‬کو ثمره‪،‬‬
‫کو اندوخته‪ ،‬کو سرمایه‪ ،‬کو سرسایه؟! آری‪ ،‬من تمام این روزها را زندگی‬
‫کرده و هر روز شاهد طلوع خورشید بودهام و در همان روز غروبش را دیدهام‬
‫و شب به تماشای ستارهگان رفتهام‪ .‬باور کنید‪ ،‬با وجود این که این ایام را دلم‬
‫میخواهد به ساعت بدل کنم و سپس از خود بپرسم که آیا من تمام این‬
‫ساعات را در حالی که زنده بودهام در این زمین سپری کردهام‪ ،‬جرأت کرده‬
‫نمیتوانم که چنین کاری را انجام دهم‪ .‬حاال اگر همین موارد را خداوند در‬
‫روز بازپسین از من بپرسد که برایت این همه وقت و توان و استعداد داده‬
‫بودم‪ ،‬چه کردی و چه آوردی و چه نقشی به یادگار گذاشتی و چه گرهای‬
‫گشادی و چه رنجی زدودی و‪ ،...‬من چه پاسخی خواهم داد!؟‬
‫ً‬
‫حقیقت سخن همین است‪ .‬همۀ ما حتما روزی در برابر این پرسشها‬
‫ِ‬
‫ً‬
‫قرار خواهیم گرفت و آن ذاتی که این همه فرصت به ما داده‪ ،‬حتما از این‬
‫دادهها خواهد پرسید‪.‬‬
‫بر این اساس‪ ،‬باید بهشدت متوجه بود‪ .‬لحظات و اوقات خود را نباید‬
‫به بیکاری و غفلت سپری کرد‪ .‬باید با تمام نیرو و تمام توان زحمت کشید و‬
‫نگذاشت تا حسرت و افسوسی در آینده برای ما باقی بماند‪.‬‬
‫من اولین باری که متوجه گذشت سریع زمان شدم‪ ،‬زمانی بود که برای‬
‫خرید مایحتاج خانه به دکانی رفته بودم‪ .‬صاحب دکان نبود و من از شاگرد‬
‫‪ | 74‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫او چیزی را پرسیدم‪ .‬او با لحن خیلی کودکانهای گفت‪ :‬کاکا جان نداریم!‬
‫این سخن هرچند ساده و بیپیرایه بود‪ ،‬من تصور کردم کسی دیگر از حنجرۀ‬
‫او پیامی را به من میرساند‪ .‬یک لحظه درنگ کردم‪ :‬کاکا جان! تا کنون کسی‬
‫به من این لقب را نداده بود‪ .‬از خودم میپرسیدم‪ :‬کاکا جان؟ البد سن و‬
‫سالی از من گذشته است؟ بله؟!‬
‫در مسیر راه به همین مسأله فکر میکردم‪ .‬فردای آن روز وقتی چهرهام‬
‫را در آینه نگاه میکردم‪ ،‬متوجه تارهای سفیدی میشدم که در محاسنم جا‬
‫خوش کرده بودند‪ .‬همان هفته بیشتر به خودم میاندیشیدم و به راههای نرفته‬
‫و کارهای نکرده و پروندههایی با خطوط ُپرخطا‪ .‬ایکاش پیشتر کسی به من‬
‫میگفت کاکاجان‪ ،‬تا از همان زمان متوجه سه دهه زنده بودن و زندگی‬
‫کردنم میشدم‪ .‬نمیدانم چرا بعد از آن هفته که برایم ُپر از حسرت و اندوه‬
‫بود‪ ،‬درس نگرفتم و برای ادامۀ زندگی با برنامۀ بیشتر و تالش افزونتر وارد‬
‫عمل نشدم! مخاطب این سطور‪ ،‬پیشتر از اینکه کسی دیگر باشد‪ ،‬خود‬
‫من هستم‪ .‬تا بهخاطرم باشد که همین گونه که سی سال زندگی‪ ،‬چونان باد‬
‫و باران گذشت‪ ،‬مابقی نیز به همین سرعت خواهد گذشت‪ .‬هله برخیز که‬
‫اندیشه دگر باید کرد؛ برخیز و دست به کار شو و کارهای باقی مانده و راههای‬
‫نرفته و برنامههای ناگشوده را پیش رویت بگشا و برای اجرایی کردن آن دست‬
‫به کار شو‪.‬‬
‫چندی پیش جوانی روشن و هوشیار از من خواست تا به او نصیحتی‬
‫کنم‪ .‬من همانجا برایش یادآوری کردم که من اهل نصیحت نیستم؛ میشود‬
‫‪ | 71‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫از کسی بخواهی تا تو را نصیحت کند که خودش ناصحی امین باشد و‬


‫خودش شایسته و بایسته زندگی کرده باشد‪ .‬او اصرار ورزید و اصرار او باعث‬
‫شد تا به او در یک سخن این جمله را بهعنوان تذکر یادآوری کنم‪:‬‬
‫«دم غنیمت شمار‪».‬‬
‫ً‬
‫حقیقتا اگر کسی دم غنیمت شمارد و از آن بتواند بهترین و بیشترین‬
‫بهرهها را ببرد او کامیاب دنیا و آخرت است و کسی که توفیق انجام چنین‬
‫ُ‬
‫مر خود را تباه کرده و ارزندهترین‬
‫کاری را نداشته باشد‪ ،‬او بدون تردید‪ِ ،‬‬
‫ع‬
‫داشتۀ زندگی خود را به رایگان در اختیار و دسترس دیگران قرار داده است‪.‬‬
‫ایکاش در لیست مضامین مکاتب ما‪ ،‬چند مضمون را اضافه‬
‫میکردند؛ یکی از آن مضامین‪ ،‬مضمونی میبود با عنوان «اهمیت و‬
‫مدیریت زمان»‪ .‬ایکاش به ما از کودکی میگفتند که زمان چقدر اهمیت‬
‫دارد و برای استفاده بهینه از آن‪ ،‬چه متودها و روشهایی را باید به کار بست‬
‫تا از آن بیشترین بهره را برد‪ .‬عموم ما زمانی با روشهای مدیریت زمان آشنا‬
‫میشویم که بهترین ایام عمر خود را به گونهای سپری کردهایم که اینک‬
‫بهشدت از آن ناراحت و ناراض هستیم‪.‬‬
‫به هرتقدیر‪ ،‬از قدیم میگفتند که ماهی را هر وقت از آب بگیرید‪ ،‬تازه‬
‫است‪ .‬ماهاییکه فرصتهای زیادی را از دست دادهایم‪ ،‬هنوز هم فرصت‬
‫داریم‪ .‬اندکترین قسمت زمان‪ ،‬میتواند زمینهساز بیشترین بهرهها شود‪ ،‬اگر‬
‫از آن استفاده کنیم‪ .‬همین لحظات و ایام باقیمانده را غنیمت بشماریم‪ .‬فنون‬
‫بهره جستن از وقت را فرابگیریم‪ .‬راههای انجام فعالیتهای زیاد در زمان‬
‫‪ | 72‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اندک را حاصل کنیم‪ .‬زندگینامههای افراد مؤفق را بخوانیم و ببینیم آنان‬


‫چگونه اوقات خود را مدیریت میکردند‪ .‬همانسان که روی طول وقت خود‬
‫فکر میکنیم‪ ،‬به عرض آن نیز بیندیشیم‪ .‬تمام امور یومیۀ خود را اولویتبندی‬
‫پرتو آن به تمام امور ریز و درشت‬
‫کنیم‪ .‬تقسیماوقاتی داشته باشیم تا در ِ‬
‫زندگی خود برسیم‪ .‬از اینکه قسمت عمدۀ از عمر خود را در حالی سپری‬
‫کردهایم که بهرۀ وافی از آن نبردهایم‪ ،‬مابقی آن را آن گونه سپری کنیم که دل‬
‫مان میخواهد‪ .‬موالیم جاللالدین محمد میگفت‪:‬‬
‫اندرین ره ِمیتراش و میخراش‬
‫تا دم ُمردن دمی غـافل مـبـاش‬
‫تـا دم آخــر دمــی آخــر بـود‬
‫‪1‬‬
‫که عنایت با تو صاحبسر بود‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر اول‪ ،‬بخش ‪.92‬‬


‫‪ | 73‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،14‬پیکر ملت ز قرآن زنده است‬


‫هر دین‪ ،‬هر ملت‪ ،‬هر آیین و هر مذهب‪ ،‬بر اساسیترین اساسات‬
‫خود ایستاده و استوار است‪ .‬متن متین اسالم‪ ،‬قرآن است‪ .‬هیچ متنی و سندی‬
‫و سخنی و گفتهای در اسالم به وثاقت قرآن نیست‪ .‬صالح و سداد این امت‬
‫در گرو همین کتاب است‪ .‬با دریغ و درد که مهجورترین کتاب در بین‬
‫مسلمانان نیز همین قرآن است‪.‬‬
‫نیمی از مسلمانان هموطن ما که پنجاه فیصد آنان را تشکیل میدهد‬
‫قرآن را از رو خوانده نمیتوانند‪ ،‬نیمهمان کسانیکه قرآن را خوانده‬
‫میتوانند‪ ،‬قرآن را درست خوانده نمیتواند که میشود بیستوپنج فیصد؛‬
‫نیمی از همانهایی که قرآن را درست خوانده میتوانند‪ ،‬معنای آن را‬
‫نمیدانند‪ ،‬که میشود دوازدهونیم فیصد؛ نیمی از همانهایی که معنای قرآن‬
‫را از جهت آشنایی به زبان عربی و یا فراگیری اندکی از علوم قرآنی میدانند‪،‬‬
‫ً‬
‫از فهم تفسیر قرآن عاجزند‪ ،‬که آن رقم تقریبا به ششونیم فیصد تنزل‬
‫‪ | 70‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫مییابد؛ نیمی از همان کسانیکه تفسیر قرآن را میدانند‪ ،‬به قرآن عمل‬
‫نمیکنند‪ ،‬که میشود حدود سهونیم فیصد؛ نیمی از همانهاییکه خود شان‬
‫به قرآن عمل میکنند‪ ،‬در خانوادههای آنان سراغی از قرآن نیست‪ ،‬که چیزی‬
‫نزدیک به یکونیم فیصد میشود؛ نیمی از همانهایی که هم خود شان به‬
‫قرآن عمل میکنند و هم سعی میورزند تا خانوادههای آنان با معارف قرآنی‬
‫آشنا باشند‪ ،‬برای گسترش ارزشهای قرآنی در بین جامعۀ انسانی تالش‬
‫نمیورزند که اینگونه از هر صد و یا صدوده‪-‬بیست نفر یکی به آن معیار‬
‫نزدیک میشود‪.‬‬
‫اب سرانگشتی‪ ،‬بهوضوح میتوان میزان نسل مطلوب قرآنی‬
‫با این حس ِ‬
‫در جامعۀ اسالمی را پیدا کرد‪ .‬درحالیکه یکی از وظایف افراد متدین به‬
‫دیانت اسالم‪ ،‬تالوت و تدبر در قرآن و سپس بر اساس آن زندگی کردن‬
‫است‪.‬‬
‫سر اینکه اصلیترین و طوالنیترین و مهمترین قسمت نماز به‬ ‫ّ‬
‫ً‬
‫خواندن قرآن اختصاص یافته‪ ،‬دقیقا در همین مسأله نهفته است‪ .‬تا این فرد‬
‫روزانه چندینبار به سراغ قرآن برود و آیات آن را بازخوانی کند و در آن به‬
‫اندیشه و تأمل بپردازد و سپس بر همان اساس زندگی کند‪.‬‬
‫با این وجود‪ ،‬وقتی به زندگی عموم افراد جامعه نگاه میکنیم‪ ،‬بدبختانه‬
‫خبری از معارف قرآنکریم را در آن حدی که انتظار میرود‪ ،‬نمییابیم‪.‬‬
‫تردیدی نداشته باشیم که یکی از بزرگترین دالیل شکست و عقبگشت‬
‫جوامع اسالمی بهطور عموم و سرزمین ما‪ ،‬بخصوص‪ ،‬در همین مورد است‪.‬‬
‫‪ | 75‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اگر از کودکی برای همهگانیسازی معارف قرآنی در بین جامعۀ ما تالش‬


‫مفیدی صورت میگرفت و آگاهان دینی در خصوص آشنا کردن مردم با‬
‫زحمت‬
‫ِ‬ ‫روخوانی‪ ،‬روانخوانی‪ ،‬زیباخوانی و دانستن ترجمه و تفسیر قرآن‬
‫مؤثر و درست و روزآمدی میکشیدند‪ ،‬میزان فساد و جهل و خرافه و نادانی‬
‫و ظلم و بی ِخردی و بیبندوباری به اینحد نمیبود‪.‬‬
‫تردیدی نداشته باشیم اگر فردی که امروز حاضر میشود تا در ازای‬
‫هفت‪-‬هشت هزار افغانی جان انسان بیگناهی را بستاند و دست به خون او‬
‫آغشته کند‪ ،‬با مفاهیم قرآنی آشنا میبود و میدانست که در گفتمان قرآنی‪،‬‬
‫کشتن یک انسان بیگناه‪ ،‬قطع نظر از کیش و آیین و جنسیت او‪ ،‬معادل‬
‫ً‬
‫کشتن همۀ انسانهای روی زمین است‪ ،‬اصال چنین کاری نمیکرد‪ .‬اگر او‬
‫قرآن میخواند و میدانست که خوردن مال دیگران‪ ،‬چونان افکندن آتش در‬
‫شکم خود است‪ ،‬به هیچ صورت حاضر نمیشد تا با احتکار و اختالس و‬
‫سرقت و رشوت اموال مردم را بچاپد و به ثروتاندوزی از راه حرام دست‬
‫بیازد‪ .‬اگر او بهعنوان مخاطب قرآن‪ ،‬میدانست که قرآن بین مرد و زن هیچ‬
‫برتریی قایل نشده‪ ،‬هیچگاه به خود اجازه نمیداد تا زنان را از حقوق‬
‫ِ‬ ‫تفاضل و‬
‫ً‬
‫مسلم آنان محروم کند و عمال مردان را بر زنان برتر بداند و به آنان حقوقی‬
‫ً‬
‫کمتر از مردان بدهد و دقیقا مثل یک برده با آنان برخورد کند‪ .‬او اگر قرآن‬
‫میخواند اهلنظافت میبود‪ ،‬اهل طهارت و درستی و نیکی و خوبی و‬
‫راستی و اخالص و جوانمردی و ایثار و شایستهگی و بخشندگی و‬
‫پرهیزگاری و علمگستری و فضیلتپسندی و ناپسندپرهیزی میبود‪.‬‬
‫‪ | 76‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫ً‬
‫صد افسوس و هزار حسرت که او صرفا به نام مسلمان است و نسبت‬
‫او با قرآن بیشتر در عزاها جلوهگر میشود و یا در محاکم که دست خود را‬
‫بر آن بگذارد‪ .‬ایکاش مردم ما بیشتر و بهتر قرآن میخواندند‪ .‬ایکاش در‬
‫مساجد ما حلقات قرآنی بیشتر میشد‪ .‬ایکاش فاصلۀ مردم ما با قرآن کمتر‬
‫میشد‪ .‬ایکاش همانگونه که شیوههای فراگیری علوم و کتب دیگر روزآمد‬
‫شده‪ ،‬فراگیری قرآن و علوم آن نیز بهروزرسانی میشد و موانع فهم و خواندن‬
‫و دانستن قرآن از سر راه مردم برداشته میشد‪ .‬ایکاش در مدارس ما بیشتر‬
‫به قرآن میپرداختند‪ .‬وقت بیشتری به این کتاب زندگیساز و تمدنپرداز‬
‫میدادند و در اضالع مختلف آن به بحث و فحص میپرداختند‪ .‬ایکاش‬
‫بهجای تبرک به قرآن‪ ،‬تدبر در قرآن جای میگرفت و بهجای عبور کردن از‬
‫زیر قرآن‪ ،‬به فرورفتن در اعماق قرآن میپرداختند‪ .‬ایکاش بهجای آویزان‬
‫کردن قرآن در دکان و موتر و خانه‪ ،‬معارف قرآن را آویزۀ گوش جان خود‬
‫میکردند‪ .‬ایکاش دولتها سیاستهای پلشت خود را زیر نام قرآن انجام‬
‫دست کم مردم میدانستند که آنچه سواران مرکب سیاست به‬
‫نمیدادند و یا ِ‬
‫نام قرآن انجام میدهند‪ ،‬هیچ نسبتی با این کتاب ندارد‪ .‬ایکاش مردم ما‬
‫میدانستند که قرآن کتاب قاریها و مالها و مولویها نیست‪ ،‬بلکه این کتاب‬
‫عموم انسانهاست؛ هرکس با هر میزان دانش و دانایی میتواند وارد این‬
‫باغستان همیشهسبز شود و از بوی گلهای خوشعطر آن و پیامهای دلپرور‬
‫آن کام جان خود را آینهبندان کند‪ .‬ایکاش همه میدانستند که عام را و خاص‬
‫را مطعم در اوست‪.‬‬
‫‪ | 77‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫و من‪ ،‬ایکاش در این سی سالی که سپری کردم‪ ،‬بیشتر قرآن‬


‫میخواندم‪ ،‬بیشتر به آن وقت میدادم‪ ،‬بیشتر به آوای ملکوتی آن گوش‬
‫میسپردم‪ ،‬بیشتر برای فکر کردن در اضالع آن وقت میگذاشتم‪ .‬امیدوارم‬
‫بتوانم در مابقی عمر بیشتر از این منشور سعادت بهره بگیرم‪ .‬انشاءالله‬
‫‪ | 78‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،15‬دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمیارزد‬


‫خالق ما میگفت‪ :‬ما آدمیزاده را در رنج آفریدیم‪ 1.‬رنج‪ ،‬صاحبخانه‬
‫ِ‬
‫است و شادی‪ ،‬مهمان‪ .‬رنج همواره هست و شادی‪ ،‬گاه هست و گاه نیست‪.‬‬
‫باید به سراغ شادی رفت تا با حضور او‪ ،‬عرصه برای رنج تنگ شود‪ .‬او را‬
‫باید راند و بهجای او شادی و خوشحالی را نشاند‪ .‬این امر‪ ،‬نه ساده است و‬
‫نه پیش پا افتاده‪ .‬باید با تالش و پشتکار به چنین امری رسید‪.‬‬
‫آدمیزاده با رنج به دنیا میآید‪ .‬تولد او در یک پروسۀ دردآفرین و‬
‫دردبار شکل میگیرد‪ .‬او در حالی قدم به عرصۀ وجود میگذارد که به‬
‫مادرش‪ ،‬آن عزیزترین عزیزش‪ ،‬آنقدر درد میدهد که هیچ دردی در دنیا به‬
‫مصاف آن رفته نمیتواند و نای همسری با آن را ندارد‪ .‬نخستین کاری که او‬
‫با آمدنش در زمین انجام میدهد‪ ،‬گریستن است‪ .‬او میگرید و دیگران‬
‫میخندند‪ .‬او در حالیکه درد بیشماری را بر جان خود تحمل میکند و‬

‫‪ .1‬بلد‪.0 :‬‬
‫‪ | 79‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اشک میریزد‪ ،‬همه به هم شادباش و مبارکباد میگویند و در بین خود شهد‬


‫و شکر و شیرینی قسمت میکنند‪ .‬او تا دیده میگشاید‪ ،‬سوزنی را در شانۀ‬
‫خود فرورفته میبیند تا از مصایب محتمل آینده در امان بماند‪ .‬او که هنوز‬
‫آن همه درد و سختی و تعب را از خاطر و خاطره نزدوده‪ ،‬اینک باید تیزی‬
‫سوزنی را بپذیرد که تن نازک و دردکشیدۀ او را زخم زده و میکروبی را با نام‬
‫«واکسین» در بدن او فرو میکند‪ .‬رنج و اندوه و غم و پریشانی او از همان‬
‫لحظه و از همان زمان آغاز میشود‪ .‬شگفت اینکه هر لحظه بر طول و‬
‫عرض آن همه سختی و تعب افزوده میشود و اینک او مانده است و حجم‬
‫فراوان دردهایی که از محاسبه بیروناند‪ .‬او هرچه بزرگتر میشود‪ ،‬زخمهای‬
‫او نیز بزرگتر و کاریتر میشوند‪ .‬باید همه را بپذیرد و دم در نکشد‪ .‬چرا‪،‬‬
‫چون قسمتی از دم در کشیدنها‪ ،‬بد اند و قسمتی حرام و جزئی نامشروع و‬
‫حصهای ناپسندیده و‪ ...‬او باید با غم خو کند‪ .‬کمکم مهر مادر و پدر و برادر‬
‫و خواهر و دوست و همسایه و همکاسه و همدوره و همصنفی و همکار و‬
‫هممحله و هممسجد و همکوچه و همدیار و هموطن و همپیشه و همبیشه و‬
‫همریشه و همتیشه را در خود بپرورد و هر روز شاهد مرگ یکی از آنان باشد‬
‫و در عزای هرکدام اشک بریزد و غم بخورد و اندوه بکشد‪ .‬او باید خود را‬
‫عادت به مرگ بدهد و مرگ دیدن‪ .‬نه از آن سیر شود و نه هم در برابر هر کدام‬
‫از آن‪ ،‬زبان طعنه و طبرقه و واو یال بگشاید‪ .‬ببیند‪ ،‬بپذیرد‪ ،‬تحمل کند و‬
‫چیزی نگوید‪ .‬بعد مدتی ازدواج کند‪ ،‬تا مگر به شادی برسد‪ .‬آخر کسی‬
‫نیست به او بگوید‪ ،‬آی مرد خدا‪ ،‬چه نسبتی بین ازدواج و به شادی رسیدن‬
‫‪ | 84‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫وجود دارد؟ او زمانی بیدار میشود که خود را زیر آوارهایی از امور خانه و‬
‫خانواده و خانهداری مییابد‪ .‬تا میخواهد نفسی تازه کند‪ ،‬رنجی نو و المی‬
‫در خلوت را در همانجا بر سر او تخته میکند‪ .‬وقتی‬
‫تازه سر برمیکشد و ِ‬
‫دلش از همۀ آدم و عالم میگیرد و با خود عزم میبندد تا در گوشهای بخزد‬
‫و ردای سکوت بر سر بکشد و هوای تنهایی و دوری از همه را استشمام کند‪،‬‬
‫ناخواسته دیوی در درونش به زوزه کشیدن آغاز میکند و در البهالی آن همه‬
‫صدای ناجور و دلخراش‪ ،‬یاد قرضها و بیماریها و باقیداریها و‬
‫ُ‬
‫قبضهای ناپرداخته و‪ ...‬را به او هدیه میکند‪ .‬او که رفته بود تا در کنجی‬
‫برای لختی آرام بگیرد‪ ،‬ناآرامتر از پیش‪ ،‬دواندوان خود را بهسوی کار و‬
‫روزگار و بازار میرساند تا مگر قسمتی از آن همه کارهای باقیمانده را‬
‫بهپیش ببرد‪ .‬شادیها نه اینکه او را شاد نمیکنند‪ ،‬که او را بسی غمگینتر و‬
‫ناآرامتر میکنند‪ .‬او باید هزینههایی را پیدا کند که آن شادی خواهان آن‬
‫است‪ .‬او باید از هر دری که شده و از هر طریقی که برایش میسور و میسر‬
‫ً‬
‫است‪ ،‬باید لوازم آن مراسم اصطالحا شادی را فراهم کند‪ .‬آخر سر‪ ،‬آنقدر‬
‫رنج میبیند و سختی میکشد که در آن روز‪ ،‬کوفتهگیای را در وجودش‬
‫احساس میکند که بهجز یک خواب آرام هیچچیز دیگری نمیتواند‬
‫بیقراریاش را برطرف کند‪ .‬اگر باری به غمی نیز میرسد‪ ،‬این غم‪ ،‬بر‬
‫غمهای پیشتر او میافزاید و او میماند و آنهمه پریشانروزگاریهای‬
‫ناتمام و بیپایان‪.‬‬
‫‪ | 81‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫آدمی همین است و غم و رنج و اندوه نیز با او همین کار را میکنند‪.‬‬


‫اینک او باید چه کند؟ بنشیند و دست زیر االشه ببرد و در چشمان اندوه زل‬
‫بزند و چیزی نگوید؟ گمان میکنم اگر از این رهگذر در برابر آن نامهربا ِن‬
‫ناجوانمرد وارد شود‪ ،‬سپر از دست انداخته و تسلیم او شده است‪ .‬او باید‬
‫ایستاده شود‪ .‬سپر از دست نیندازد‪ .‬تسلیم نشود‪ .‬در دیدگان اندوه‪ ،‬بخندد‪.‬‬
‫سر عجز در برابر هیچیک از عناصر آزاردهنده پایین نکند‪ .‬با شادی به مصاف‬
‫غم برود‪ .‬بداند که عمیقترین شادیها از صمیم سختجانترین اندوهها‬
‫درمیگذرند‪ .‬حسرتش را نخورد‪ .‬به یادش باشد که هیچ اندوهی پایدار‬
‫نیست‪ .‬می گذرد و باید هم بگذرد‪ .‬باید همت کرد و تسلیم نشد‪ .‬تسلیم‬
‫شدن‪ ،‬مرگ محتوم است‪ .‬باید رزمید و جهاد کرد‪ .‬باید در میدان بود‪ ،‬در‬
‫صمیم میدان‪ ،‬در دل میدان‪ .‬شادی و بهرهوری را کشانکشان به خانه و‬
‫کاشانه آورد و با او نشست و او را صاحب آن خانه قرار داد‪ .‬آنانکه از این‬
‫منظر به زندگی و زیستن در این سرا مینگرند‪ ،‬سخت بختیارند و مسعود؛‬
‫چه که با نیرویی مضاعف‪ ،‬در برابر دشمنی میروند که آمده است تا قرار و‬
‫آرام را از آنان بستاند و به آنان درد و حسرت و حرمان ببخشد‪.‬‬
‫بهخاطر مان باشد که؛‬
‫دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمیارزد‬
‫‪1‬‬
‫به می بفروش دلق ما که کزین بهتر نمیارزد‬

‫‪ .1‬دیوان حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.151‬‬


‫‪ | 82‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،16‬گرهگشا میباش‬
‫همۀ انسانها یکسان و همسان نیستند‪ .‬فرق میکنند‪ .‬آنان همانگونه‬
‫که ظاهر متفاوتی دارند‪ ،‬باطن و اندیشهها و باورهای متفاوتی نیز دارند‪.‬‬
‫هرکدام در مسیر زندگی دچار فراز و فرودهای فراوانی شدهاند‪ .‬عدهای‬
‫روزگاری سخت روشن و ُپرمایه داشتهاند و عدهای نیز برعکس‪ ،‬گذشتهای‬
‫حال آنان‬
‫بهشدت اسفبار و حزنآوری را سپری کردهاند‪ .‬به همان تناسب‪ِ ،‬‬
‫نیز همینگونه از هم فرق دارد‪ .‬کسی در تنعم به سر میبرد و کسی دیگر در‬
‫تعسر و تحسر‪ .‬یکی از دارایی به ستوه آمده و دیگری از ناداری‪ .‬فردی از‬
‫اینکه مشهور شده‪ ،‬ناراحت است و فردی دیگر‪ ،‬از اینکه هر کاری انجام‬
‫میدهد و به شهرتی دست نمییابد بهشدت ناراحت و ناراض است‪ .‬همه‬
‫در احوالی به سر میبرند و همه در عوالم خاص خود زیست میکنند‪ .‬در‬
‫زندگی آرمانی غیر از آن چیزی است که آنان در آن میزیند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نگاه هر کدام‪،‬‬
‫بر همان اساس‪ ،‬برای رسیدن به آن و دست یافتن به آن تمام تالشها و‬
‫کوششهای خود را به خرج میدهند‪.‬‬
‫‪ | 83‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫آنچه در این میان و میانه‪ ،‬بهشدت گرم و گرامی است‪ ،‬گرهگشایی از‬
‫کار مردمان است‪ .‬در این بازاری که هرکس مصروف خود است و با هزار و‬
‫یک ترفند و تالش و کوشش سعی در برآورده سازی آرمانها و آرزوهای‬
‫خود دارد‪ ،‬کار کارستان همان است که با سرپنجۀ همت‪ ،‬گرهای از کار‬
‫فروبستۀ کسی باز کنیم‪ .‬با باز کردن گرههای افتاده بر سر راه و کار دیگران‪،‬‬
‫دستی از غیب به کمکمان میآید و به همان تناسب و ایبسا بیشتر از آن‪،‬‬
‫گرههای کور زندگی و کار ما را باز میکند‪.‬‬
‫گرهگشایی روشنترین جلوۀ انسانیت است‪ .‬مفهوم ُسترۀ انسانیت‪ ،‬با‬
‫دهندهگی و یاریگری معنا پیدا میکند و همدردی و احساس‪ ،‬رشتۀ وصل‬
‫انسانیت را آینهداری میکند‪.‬‬
‫با بخشیدن و کمک به دیگری‪ ،‬آدمی نه اینکه چیزی را از دست‬
‫فضیلت داد و دهش‪ ،‬فضیلتی‬
‫ِ‬ ‫نمیدهد‪ ،‬بلکه چیزهایی را به دست میآورد‪.‬‬
‫ُپرفضیلت است که با خود عالمی از محاسن را برای فرد به ارمغان میآورد‪.‬‬
‫ً‬
‫دقیقا مانند فراموشیخویشتن که با انجام آن‪ ،‬نه اینکه فرد از خویشتن‬
‫نمیگسلد‪ ،‬که خویشتن خویش را باز مییابد و اینبار‪ ،‬خویشتن جاودانه‪،‬‬
‫ِ‬
‫نامیرا و سرمدی و به تعبیر قرآنمجید‪« ،‬حیات طیبه»‪.‬‬
‫افزون بر این‪ ،‬گرهگشایی‪ ،‬دقیقترین پاسداشت نعمتها و‬
‫روشنترین گرامیداشت ُمنعم واقعی به مناسبت اهدا و اعطای تمام افضال‬
‫آن ذوالمنن است‪.‬‬
‫‪ | 80‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫گرهگشایی‪ ،‬معیار و میزان انسانیت آدمیزاد نیز هست و پیمانۀ صادق‬


‫بهامند بودن او‪ .‬انسان وقتی دستی در دست نیازمندی مینهد و یا با دمی‪،‬‬
‫یا درمی‪ ،‬یا قدمی و یا قلمی برای گشودن گرهی از کار فروبستۀ کسی در کار‬
‫میشود‪ ،‬گوهر وجودی خود را که همانا انسانیت است‪ ،‬به معنا مینشاند‪.‬‬
‫او به هر پیمانه که در کار یاری دیگران شود‪ ،‬نشانها و نشانههای کمال خود‬
‫را به ظهور میرساند و به تماشا میگذارد‪.‬‬
‫آدمی آنگاه در چشم هستی ارجمند و گرامی میشود که با درد دیگران‬
‫به درد بیاید و با خوشحالی دیگران به سرور و بهجت درآید‪ .‬به درد دیگران‬
‫نگریستن و غم دیگران را نظاره کردن و بر آن افسوس و حسرت خوردن‪،‬‬
‫چارهگر نیست تا آنگاه که آستینی برای رفع و ردع آن برزده نشود‪ .‬گسترش‬
‫غمناکی و دردناکی امری سهل و ساده است‪ .‬نهادن مرحمی بر دلی ریش و‬
‫پریش کاری صعب و سخت است که جز از انسانهای پاکیزهخصال و‬
‫شایستهنهاد از کسی دیگر برنمیآید‪ .‬بزرگی و فضیلتمندی آدمی‪ ،‬امری‬
‫ندیدنی و نامرئی است؛ اگر قرار باشد که آن را بتوان دید‪ ،‬ظهور آن را در‬
‫مظهر گرهگشایی و جوانمردی میتوان دید‪.‬‬
‫داد و دهش و یاریگری‪ ،‬آنگاهی در قالب درست خود درمیافتد و‬
‫بهای بلندتر و بزرگتری مییابد که در بستری به کار آید که ثمرۀ آن ثمرات‬
‫عدیدهای را باعث شود‪ .‬گاه‪ ،‬رهنمودن شاید عالیترین و ارجناکترین کار‬
‫باشد و گاه‪ ،‬گفتن و یاد دادن و همراهی کردن و انگیزهدادن و متوجه ساختن‬
‫و طرحی نو درانداختن!‬
‫‪ | 85‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫خطاست اگر تصور کنیم که گرهگشایی تنها با پول و مال و ثروت انجام‬
‫میپذیرد‪ .‬درست است که یکی از راههای یاری رسانی به دیگران‪ ،‬همکاری‬
‫مالی صرف‬
‫مالی است؛ اما‪ ،‬همانگونه که مال ناپایا است‪ ،‬شاید یاریهای ِ‬
‫نیز همانگونه باشند‪ .‬آنچه میتواند بقای بیشتر داشته باشد و کمک‬
‫افزونتری کند‪ ،‬رهگشایی و امیدآفرینی است‪ .‬کثیری از مردمان مشکل‬
‫اقتصادی ندارند‪ ،‬ولیکن ُدچار طاقتفرساترین مشکالت فکریاند‪ .‬مشکل‬
‫جامعۀ ما بیشتر از اینکه اقتصادی باشد‪ ،‬فکری است‪ .‬تردیدی نمیتوان کرد‬
‫که مشکل اقتصادی‪ ،‬معلول مشکل فکری است‪ .‬وقتی کسی از درون دچار‬
‫فقر میشود‪ ،‬این فقر ریشه در معامله‪ ،‬رفتار‪ ،‬پندار و انتخابهای او نیز‬
‫میگسترد‪ .‬آنان که دلی در گر ِو رهایی این جامعه از دست دیو نابهکار فقر‬
‫دارند‪ ،‬میسزد که جلوتر از هر موردی‪ ،‬فکری به حال افکار این مردمان‬
‫کنند‪ .‬افکاری که بسی ویرانگرتر و مخربتر از فقر اقتصادی است‪ .‬باید‬
‫دست در انبان افکار مردم برد و سره را از ناسره و غث را از سمین جدا کرد‬
‫و بهجای پندارهای ناصواب و پنداشتهای بیثواب‪ ،‬طرحی نو‪ ،‬راهی‬
‫درست‪ ،‬کاری صحیح و اندیشهای روشنگر و روشنیآفرین را جایگزین‬
‫کرد‪ .‬این گرهها‪ ،‬بسیار کورتر از آن گرهها هستند و هر فردی‪ ،‬خواه ناخواه با‬
‫این مشکالت دستوپنجه نرم میکند‪.‬‬
‫حضرت حافظ میگفت‪:‬‬
‫‪ | 86‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫ُ‬
‫چو غنچه گرچه فروبستهگیست کار جهان‬
‫‪1‬‬
‫تـو همـچـو باد بـهاری گـرهگشا مـیباش‬
‫او میگفت‪ :‬این عالم دچار فروبستهگیست‪ .‬تعب فراوان و رنج‬
‫بیشمار و سختی ناحساب در کار بشر است و او برای برآوردن آن دست به‬
‫هر تالشی میزند؛ تو اما در این میان‪ ،‬چونان باد بهاری میباش و در هر‬
‫کوی و برزنی‪ ،‬شادی و طراوت و تازهگی و سرزندگی بگستر‪ .‬تو‪ ،‬باد بهار‬
‫باش و گرهگشایی میکن‪ .‬تالش بورز تا غمی را به شادی بدل کنی و حسرتی‬
‫را به امیدی و شکستی را به مؤفقیتی برگردانی‪ .‬این کار‪ ،‬کار پیغمبرانه است‪.‬‬
‫این خوی‪ ،‬خوی عارفانه است‪ .‬در سخنان همۀ انبیا و اولیا همین سخن را با‬
‫بسامد خیلی زیادی میتوان یافت‪ .‬هرکدام در زمان خود و با زبان خود‪ ،‬این‬
‫حکایت را به گونههای مختلفی در برابر آنان نهادند و از همۀ مردمان‬
‫خواستند تا در هر زمان و هر مکان و هر زمین و هر زمینهای‪ ،‬گره گشا باشند‪.‬‬
‫در این سالهایی که زیستهام‪ ،‬بهوضوح دیدهام که گرهگشایان‪ ،‬زندگی‬
‫آرامتر‪ ،‬خجستهتر‪ ،‬پذیرفتنیتر‪ ،‬شادتر و بیاندوهتری داشتهاند و به همان‬
‫تناسب‪ ،‬افرادی که مشتی بستهتر و قلبی کوچکتر داشتهاند‪ُ ،‬دچار سختیها‬
‫و آالم بیشتری در زندگی بودهاند‪.‬‬

‫‪ .1‬حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.270‬‬


‫‪ | 87‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،17‬چنان نماند‪ ،‬چنین نیز نخواهد ماند‬


‫زندگی بر یک قرار نیست‪ .‬نه شادی همیشهگی است و نه غم نرفتنی‪.‬‬
‫هیچ حالی دایمی نیست‪ .‬آنگونه که در زمانی نبود‪ ،‬در زمانی هم اثری از‬
‫آن باقی نخواهد ماند‪ .‬یکی میرود و دیگری میآید‪ .‬آن یکی جایش را به این‬
‫یکی خالی میکند و دیگری که تا هنوز دیده به دیدنش روشن نکرده بودیم‪،‬‬
‫در جای آن دو تکیه خواهد زد‪ .‬وقتی هستی آدمیزاده عاریتی باشد‪ ،‬احوال‬
‫او که علیاالولی عاریتیست‪ .‬نباید بود و نبود احوالی‪ ،‬صفحۀ جان آدمی را‬
‫تیره کند و او را از بهرهوری محروم سازد‪ .‬نمیشود جلوی تلخیها و‬
‫مرارتها را گرفت‪ .‬هرکاری انجام دهیم‪ ،‬باز هم آنان ناخواسته و بیاجازه‬
‫وارد سرای دل ما میشوند‪ .‬کافیست نوع نگاه خود را عوض کنیم‪ .‬از منظری‬
‫دیگر به هستی نگاه کنیم‪ .‬بپذیریم که غم جزء جدا نشدنی زندگی ماست‪.‬‬
‫قبول کنیم که اگر یک خشت بنای این سقف بلند‪ ،‬شادیست‪ ،‬خشت دیگر‬
‫آن اندوه است‪ .‬تردیدی نداشته باشیم که غم و شادی‪ ،‬خنده و گریه‪ ،‬دارایی‬
‫‪ | 88‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫و ناداری‪ ،‬همه در هم تنیدهاند‪ .‬یکی از دیگری جدا نیست و وجود یکی‪ ،‬با‬
‫وجود دیگری معنا پیدا میکند‪ .‬اگر منظرگاه خود را عوض کنیم و از منظری‬
‫دیگر به تمام این وقایع بنگریم‪ ،‬دیگر رنگ زندگی در برابر ما عوض میشود‪.‬‬
‫ً‬
‫سخنی که عارفان به ما میگفتند‪ ،‬دقیقا همین بود‪ .‬آنان به ما یادآور میشدند‬
‫که ظواهر وقایع را نگاه نکنیم‪ ،‬پس پشت آنان را بنگریم‪ .‬جان و جانمایۀ آنان‬
‫را از نظر بگذرانیم‪ .‬با اندیشه و فکر و ذکر‪ ،‬خود را به جایی برسانیم که از‬
‫اثرپذیری از این احوال و وقایع بیرون شویم‪.‬‬
‫اینقـدر گفـتیم باقـی فکـر کن‬
‫فکـر اگر جامد بود رو ذکـر کن‬
‫ذکـر آرد فــکـــر را در اهـتـزاز‬
‫‪1‬‬
‫ذکر را خورشید این افسرده ساز‬
‫آنان میگفتند مردمان به دو دسته تقسیم میشوند؛ عموم ایشان‬
‫«ابنالوقت» اند و اندکی از ایشان‪« ،‬ابوالوقت»‪ .‬آنان به کسانیکه منتظر‬
‫دگرگونیهای بیرونی برای شاد شدن و غمگین شدن بودند‪ ،‬ابنالوقت‬
‫میگفتند و برای کسانیکه شادیآفرین و معنابخش وقایع و حوادث بودند‪،‬‬
‫ابوالوقت میگفتند‪ .‬آنان که از زمینه و زمان اثر میپذیرفتند‪ ،‬آنان را از شمار‬
‫مردمان گروه اول میشمردند و آنان که اثری ژرف بر زمینه و زمان خویش‬
‫مینهادند‪ ،‬از شمار مردمان گروه دوم میدانستند‪.‬‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر ششم‪ ،‬بخش ‪.06‬‬


‫‪ | 89‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫داشتم توضیح میدادم که شادی از صمیم اندوه میجوشد و غم از دل‬


‫شادی برمیخیزید‪ .‬وجود هیچ یکی به تنهایی معنا نمییابد و به تعریف‬
‫درنمیآید تا نقیض آن را ندانیم و نشناسیم‪ .‬به روشنی بپذیریم که همۀ‬
‫حاالت درگذرند و هیچ حالی دایمی نیست‪ .‬وقتی اینگونه باشد‪ ،‬مکدر‬
‫کردن خاطر از جهت اندوه و خویشتن باختن در مواجهه با ثروت و قدرت‪،‬‬
‫کاری بس ناعاقالنه است‪.‬‬
‫اگر ثروتی به چنگ ما آمد‪ ،‬بهخاطر ما باشد که روزی این ثروت در‬
‫دست دیگری بوده و اینک به دست ما رسیده است و همینطور‪ ،‬روزی و‬
‫‪1‬‬
‫روزگاری از دست ما خارج میشود و در ملکیت فرد دیگری قرار میگیرد‪.‬‬
‫اگر در منصبی تکیه دادیم‪ ،‬مواظب باشیم که آن منصب‪ ،‬ما را دگرگون نکند‪.‬‬
‫حجاب هستی و تکبر و منیت را در برابر چشمان مان پهن نکند تا بعد از آن‬
‫نه خود را ببینیم و نه هم دیگری را‪ .‬تمام این وقایع‪ ،‬همانگونه که آمدی‬
‫دارند‪ ،‬رفتی نیز دارند‪ .‬وقتی امری چنین نااستوار و ناپایا باشد‪ ،‬دریغ است‬
‫که باعث ایجاد دگرگونی در رویه و روحیۀ ما شود‪ .‬همانگونه‪ ،‬اگر دست ما‬
‫تهی شد و برای تهیۀ مایحتاج زندگی در مضیقه افتادیم‪ ،‬این را از لوازم زندگی‬

‫‪ .1‬این کوزه چو من عاشق زاری بودهست‬


‫در بـند سـر زلـف نگـاری بـودهسـت‬
‫این دسته که بر گردن او میبینی‬
‫دستیست که بر گردن یاری بودهست‬
‫رباعیات خیام‪ ،‬رباعی ‪.15‬‬
‫‪ | 94‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بدانیم‪ .‬آدمی باید تمام این مراحل را عبور کند و تمام اینها را در تجربه آورد‪.‬‬
‫تصور میکنم آنجا که الله متعال میگوید‪:‬‬
‫إ إُ‬ ‫إ‬
‫«ولن إب ُلون ُک إم بش إيء من إالخ إوف و إال ُجوع ونقص من األ إ‬
‫إ‬
‫س‬
‫ِ‬ ‫ف‬ ‫ن‬ ‫األ‬‫و‬ ‫ال‬
‫ِ‬ ‫و‬ ‫م‬ ‫ٍ ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ ٍ ِ‬
‫ِ‬ ‫ِّ‬
‫‪1‬‬
‫ات و بش ِر الص ِاب ِرین»‬ ‫والثمر ِ‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫«بیتردید‪ ،‬شما را به چیزی از [قبیل] ترس و گرسنگی و کاهشی در‬
‫اموال و جانها و محصوالت میآزماییم و مژده ده شکیبایان را‪».‬‬
‫ً‬
‫به همین دقیقه دقیقا اشاره دارد‪ .‬ما باید در کورههای مختلفی بیفتیم و‬
‫احوال مختلفی را از سر بگذرانیم‪ .‬گاه باید در مصاف خوف قرار بگیریم و‬
‫گاه در برابر نقص اموال و انفس و ثمرات‪ .‬همۀ این احوال را باید سپری کنیم‬
‫و جان ما باید در تمام این کورهها پخته شود‪ .‬تمام این موارد از شمار اجزای‬
‫زندگیاند و نمیتوان آنها را از زندگی حذف کرد‪ .‬رنج هستی آنگاه بر آدمی‬
‫آسانتر و پذیرفتنیتر میشود که چتر این موارد‪ ،‬بر همهگان یکسان پهن‬
‫میشود و هیچکس از آن بیرون نمیماند‪ .‬وقتی حقیقت امر اینگونه باشد‪،‬‬
‫خودباختن و در برابر آالم زندگی سپر از دست انداختن‪ ،‬کاری نادرست‬
‫است‪.‬‬

‫‪ .1‬البقره‪.155 :‬‬
‫‪ | 91‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫من‪ ،‬بعد از سپری کردن این سه دهه زندگی‪ ،‬به خوبی دانستم که آنچه‬
‫‪1‬‬
‫نمیپاید‪ ،‬ارزش آن را ندارد که صفحۀ جان آدمی را تیره و خاکدیده کند‪.‬‬
‫هیچ کدام این احوال نباید صفای خاطر آدمی را از آدمی بگیرد و او را در‬
‫خاک حسرت بر سروصورت‬
‫گرد اندوه و ِ‬
‫ورطۀ یأس و سرخوردگی بیندازد و ِ‬
‫او بپاشاند‪ .‬حضرت حافظ میفرمود‪:‬‬
‫رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند‬
‫‪2‬‬
‫چنان نماند‪ ،‬چنین نیز نخواهد ماند‬

‫‪ .1‬یا به سخن سعدی‪« :‬هرچه نپاید‪ ،‬دلبستگی را نشاید‪ ».‬گلستان‪،‬‬


‫دیباچه‪.‬‬
‫‪ .2‬دیوان حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.179‬‬
‫‪ | 92‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،18‬زندگی از آرزو دارد اساس‬


‫آرزومندی و امیدواری فتیلۀ چراغ زندگی است‪ .‬به هر پیمانه که این‬
‫عنصر زندگیساز در زندگی ُپررنگ و ُپرپیمانه شود‪ ،‬به همان تناسب به فروغ‬
‫این چراغ افزوده خواهد شد و به هر میزان که زندگی از حضور و وجود آن‬
‫کمبهره و کمبار شود‪ ،‬به همان اندازه از اشتعال این مشعل کاسته میشود‪.‬‬
‫زندگی آدمیزاده ماننده به یک جاده ُپرطول و عرض است که ابتدای آن‪،‬‬
‫همان دیده گشودن به دیدن هستی است و انتهای آن‪ ،‬دیده فروبستن از دیدن‬
‫هستی‪ .‬این جاده‪ ،‬گاهی هموار است و گاهی ناهموار‪ .‬در مواضعی رو به‬
‫فراز است و سینهکش و در مواضعی رو به فرود است و سراشیب‪.‬‬
‫قسمتهایی از این جاده پیچوتاب دارد و برای عبور از آن باید کژومژ شد و‬
‫ُ‬
‫برای رسیدن به سرمنزل مقصود‪ ،‬رنج گردنهها و کتلهای آن را بهجان خرید؛‬
‫برعکس‪ ،‬قسمتهایی از این جاده‪ ،‬هموار است و بیانحراف و اعوجاج؛ نه‬
‫ً‬
‫نیازی به مسیر بدل کردن است و نه هم پذیرفتن پستیوبلندی‪ .‬طوعا قسمتی‬
‫‪ | 93‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫ً‬
‫از این جاده را باید در روز پیمود و کرها قسمتی از این جادۀ ناپیدا کرانه را‬
‫در شب‪ .‬در قسمتهایی باید دیده به دیدن بهار و طبیعت و زیبایی و گوارایی‬
‫و خوبی و خنده روشن کرد و در قسمتهایی از دیدن برف و کوالک و سردی‬
‫و سیاهی و طوفان و باد و باران فسردهخاطر و فشردهدل شد‪ .‬در جایی باید‬
‫از دیدن مراسم شادی خنده بر لب راه داد و در قسمتهایی از دیدن پیکرهای‬
‫ً‬
‫بر دوش سوگواران‪ ،‬غمزده و غمگین شد‪ .‬این جاده ذاتا با این موارد همراه‬
‫است‪ .‬نه شادی همیشهگی است و نه غم همیشهماندنی‪ .‬نه ثروت دایمی‬
‫است و نه فقر نرفتنی‪ .‬نه تندرستی بیزوال است و نه بیماری بادوام‪ .‬نه اشک‬
‫ثابت است و نه خنده باقی‪ .‬نه تعزیت بردوام است و نه تهنیت برقوام‪ .‬همه‬
‫حال و احوال در حال دگرگون شدن اند‪.‬‬
‫این جاده‪ ،‬جادۀ زندگی ماست‪ ،‬عین زندگی ماست‪ .‬زندگی ما هم‬
‫روشنی دارد و هم تاریکی‪ ،‬هم اندوه دارد و هم شادی‪ ،‬هم ثروت دارد و هم‬
‫فقر‪ ،‬هم فراز دارد و هم فرود‪ ،‬هم شکفتن دارد و هم شکستن‪ ،‬هم پیروزی‬
‫دارد و هم شکست‪ ،‬هم رسیدن دارد و هم نرسیدن‪ .‬زندگی با همین موارد‬
‫اندوده است و رمز شادباری زندگی هم در همین دقیقه نهفته است‪.‬‬
‫آنچه در این مسیر مهم است‪ ،‬ادامه دادن این مسیر است‪ .‬رمز کامیابی‬
‫و کامرانی ما در دلنبستن به یک منظر و آرزومند بودن به مسیر بهتر و با‬
‫اندیشه و معنا به زندگی و مناظر آن نگریستن و آن را جزء جدانشدنی زندگی‬
‫دانستن خالصه میشود‪ .‬این قطعات و اجزای متفاوت و حتی متناقض آن‬
‫که به رنگهای متفاوت و باژگونه رنگ شدهاند‪ ،‬باعث زیبایی و گوارایی این‬
‫‪ | 90‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بودن خواهند بود‪ .‬آخر اگر سنگها و ریگها و موانع و سدود بر مسیر آب‬
‫نباشند‪ ،‬ممکن است صدای زیبای آب به گوش ما برسد و باعث آرامش‬
‫خاطر ما شود؟ مگر نه این است که شادی از صمیم غم میجوشد و بعد از‬
‫آن به معنا مینشیند؟ مگر فراموش کردهایم که دنیای ما‪ ،‬دنیای معرفت اشیا‬
‫به اضداد آن است؟ مگر میتوان منکر این حقیقت شد که ّ‬
‫معرف بیپیرایه و‬
‫بیپیراهن هر شی‪ ،‬ضد آن ست؟ بنابر این‪ ،‬باید این اضداد را چونان اجزای‬
‫موزائیکها و کاشیهایی دانست که زیبایی آن‪ ،‬در چیدن آن در کنار هم‬
‫است و ارزش آن نیز زمانی به چشم خواهد آمد که همۀ آنان کنار هم چیده‬
‫شوند‪ .‬نگریستن و دیدن و درسگرفتن از این رنگها و عامدانه‪ ،‬جاودانه‬
‫ندانستن این احوال‪ ،‬شریفترین دریافتی است که آدمی با دریافت حقیقت‬
‫آن به شادی با دوام و آرامش بیزوال دست پیدا میکند‪ .‬انسان ّکیس و‬
‫هوشیار کسی است که وقتی در مسیر زندگی به غم و اندوه و شکستی مواجه‬
‫شد‪ ،‬از این مرکب فرونیاید و برای ادامۀ زندگی دست از تالش برندارد‪ .‬آنچه‬
‫در این میان و میانه بهشدت مؤثر و ُپررنگ مینماید‪ ،‬آرزومندی و امیدواری‬
‫است‪ .‬اولین روز حیات طیبۀ آدمی‪ ،‬همان روزی است که دست در دست‬
‫اهداف خود بگذارد و برای تمام اهداف خود قول رسیدن دهد و با ایمان‬
‫مستحکم و امید محکم به خویشتن خویش یادآور شود که امروز یا فردا‬
‫تمام آن آرزومندیها محقق خواهند شد و بهعنوان شاهدی انکار ناپذیر در‬
‫برابر دیدگان همهگان قرار خواهند گرفت و کسی را مجال انکار و اعراض از‬
‫آن باقی نخواهد ماند‪ .‬روزی همۀ آنانی که روزگاری به من بیم نرسیدن به‬
‫‪ | 95‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اهداف و درجا ماندن از مقاصد و از حرکت افتادن در مسیر بالندگی را‬


‫قت زمانی خواهند رسید که همۀ آرزومندیها به سرمنزل‬
‫میدادند‪ ،‬به سرو ِ‬
‫مقصود رسیده باشند و خواسته و یا ناخواسته در آن روز و روزگار در برابر‬
‫ارادۀ خللناپذیر و امیدپیوسته افروختۀ من سرتسلیم فروخواهند آورد و به‬
‫حرمت و میمنت این پیروزی از جا بلند خواهند شد و با افتخار دست‬
‫خواهند زد‪.‬‬
‫آنچه او را در این مسیر بر سرپای میکند‪ ،‬بدون تردید همان امید و‬
‫اساس اساسآفرین بهخوبی و روشنی خواهد‬‫ِ‬ ‫آرزومندی است‪ .‬با این‬
‫توانست تا از همۀ ارتفاعات نفسگیر و گردنههای طاقتسوز بهخوبی عبور‬
‫کند و خود را به جاه و جایگاهی برساند که او خواهندۀ آن است‪ .‬تردیدی‬
‫نیست‪ ،‬رمز سرفرازی و سربلندی انسانهای بلند قامت تاریخ نیز در همین‬
‫مسأله نهفته است‪ .‬آنان با پشتکار و امیدمندی دیده به افقهایی دوختند که‬
‫در آن خوبی میدیدند و به نیت همان تماشاهای مطلوب و پذیرفتنی‪ ،‬به راه‬
‫برخالف انسانهای پریشاندل که با‬
‫ِ‬ ‫زندگی ادامه دادند و به آن نیز رسیدند؛‬
‫کوچکترین دستاندازی در مسیر زندگی‪ ،‬دست از ادامۀ راه کشیدند و به‬
‫گوشهای خزیدند و خود را شکستخورده‪ ،‬سرشکسته‪ ،‬به هدفنرسیده‪،‬‬
‫آرزو به باد داده و ناتوان و بیتوانایی تلقی کردند و در همان دم عطای زندگی‬
‫را به لقایش بخشیدند‪ .‬خصیصۀ مردان آگاه و روشندل و مسئولیتشناس‪،‬‬
‫امیدداشتن و آرزوکاشتن است‪ .‬چه که آنان میدانند که زندگی از آرزو دارد‬
‫اساس‪ .‬اساس زندگی در آرزو داشتن است‪ .‬بهای آدم به بهای آروزهای او‬
‫‪ | 96‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بسته است‪ .‬به هر میزان که مقاصد و اهداف او ُپربها باشند‪ ،‬به همان میزان‬
‫آن انسان بهامند و ارزشمند است‪ .‬به تعبیر شیخاالسالم خواجه عبدالله‬
‫انصاری قدسسره که میفرمود‪ :‬همان ارزی که میورزی‪ .‬ورزیدن از‬
‫اندیشیدن بهوجود میآید و آرزوداشتن و امیدوار بودن زمینهساز پدیدار شدن‬
‫این اندیشه میشود‪ .‬از این جهت باید از خود پرسید که من در چه امیدی‬
‫هستم و بهای آن چهقدر است؟ فراموش نکنیم که مفهوم مخالف امید‪،‬‬
‫ناامیدی است و به سخن مرحوم اقبال الهوری‪ ،‬ناامیدی ما را همچو گور‬
‫خواهد افشرد و تخم جان ما از کشت او اعمی خواهد شد و روز روشن ما‬
‫را بدل به شب یلدا خواهد کرد و از دمش قوای زندگی ما خواهد ُمرد و‬
‫چشمهسار سعادت و نیکبختی ما نیز خشک خواهد شد‪.‬‬
‫مــرگ را سـامـان ز قطـع آرزوسـت‬
‫زندگانـی محکم از «التقنطوا» ست‬
‫تا امـیــــد از آرزوی پیهـم است‬
‫نا امـیـدی زنـدگـــانی را سم است‬
‫نا امیدی هـمچـو گـور افـشـاردت‬
‫گرچـه الـونـدی ز پـا مـــیآردت‬
‫ناتـــوانــی بــنـدۀ احــــسـان او‬
‫نـامـــرادی بـســتــۀ دامـــان او‬
‫زنـدگـی را یـأس خـوابآور بـود‬
‫این دلـیل سـستـی عـنـصـر بود‬
‫‪ | 97‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫چشم جانرا سرمهاش اعما کـند‬


‫روز روشن را شـب یـلـدا کــنـد‬
‫از دمــش مــیرد قــوای زندگــی‬
‫خشک گـردد چشمه های زندگی‬
‫خفته با غم در ته یک چادر است‬
‫غم رگ جــان را مثال نشتر است‬
‫ای که در زنــدان غـم باشی اسیر‬
‫از نبی تعلیم «التحــزن» بگــیر‬
‫این سـبق صـدیق را صدیق کرد‬
‫‪1‬‬
‫سـرخـوش از پیمانۀ تحقیق کرد‬
‫انسان آیندهنگر با تعهد و ایمان و با اخالص و پشتکار و با دعا و‬
‫بلند آرزوهای مطلوب و‬
‫انابت و با اندیشه و شکیبایی برای فتح قلههای ِ‬
‫روشن‪ ،‬آهسته و پیوسته گام خواهد نهاد و از این مسیر دمی خارج نخواهد‬
‫شد‪ .‬او می داند که در دنیا بر اساس رسالتی فرستاده شده و آفرینندۀ او برای‬
‫او برنامهای برای زندگی و اهدافی برای کمال و مقاصدی برای شکوفایی و‬
‫مناهجی برای سعادت و لوازمی برای کامیابی و معارفی برای رهگشایی و‬
‫معالمی برای رهنمایی و مشاهدی برای آموزگاری قرار داده تا او مسیر عوض‬
‫ِ‬
‫نکند‪ ،‬دست از تالش نکشد‪ ،‬شکست نپذیرد و بهجای آن کوشش کند و خود‬

‫‪ .1‬کلیات اقبال الهوری‪ ،‬رموز بیخودی‪ ،‬بخش ‪.6‬‬


‫‪ | 98‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫را به آن جایگاههای مطلوب برساند‪ .‬او مؤظف و مکلف است تا بهجای‬


‫تألم‪ ،‬تعلم کند و تعلم را به تأمل برساند و از دل تأمل‪ ،‬راه به تعمل باز کند‪.‬‬
‫رسالت او موجب سعادت اوست و سعادت او مستوجب رضایت خدای‬
‫اوست‪ .‬آنچه باعث رشد روزافزون درخت رسالت او میشود‪ ،‬همان‬
‫آرزومندی و امیدواری اوست‪ .‬اگر آرزومندی را از دست داد‪ ،‬دیری نخواهد‬
‫پایید که درخت رسالت او نیز به رنگ خزان درخواهد آمد و او شاهد‬
‫فروریختن پیهم برگو بار آن خواهد شد و قامت بلند برافراختهاش‪ ،‬منحنی‬
‫و خشکیده خواهد شد‪ .‬براوست تا نگذارد این درخت گشنبیخ بسیار شاخ‬
‫خشک شود و از طراوت و زیبایی بیفتد‪ .‬این کار را با امید میتوان زنده‬
‫داشت‪ .‬این امید است که این سازه را تازه نگهمیدارد و از بیرونقی و‬
‫بیرمقی دور میسازد‪ .‬در کنار این‪ ،‬آنچه باعث رونقافزایی امید در او‬
‫میشود‪ ،‬مجالست با انسانهای امیدوار و آرزومند است‪ .‬به تعبیر حضرت‬
‫خداوندگار بلخ‪:‬‬
‫میرود از سینهها در سینهها‬
‫‪1‬‬
‫از ره پنهان صالح و کینهها‬
‫اگر قرین و همصحبت او فردی دارندۀ امید و هدف برای زندگی بود‪،‬‬
‫تردیدی نباید داشت که این صفت حمیده و این خوی پسندیده در او نیز راه‬
‫باز خواهد کرد و او را نیز به همان راه‪ ،‬راه خواهد داد‪ .‬برعکس آن نیز صادق‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر دوم‪ ،‬بخش ‪.27‬‬


‫‪ | 99‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫است که اگر همصحبت او مردی ُمردهدل و بیخاصیت و بیهدف و ناامید‬


‫بود‪ ،‬او نیز از او متأثر خواهد شد؛ چرا که افسردهدلی افسرده کند انجمنی را‪.‬‬
‫‪ | 144‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،19‬ما هیچ‪ ،‬ما نگاه‬


‫نوع نگاه‪ ،‬نوع شخصیت آدمی را تعریف میکنم‪ .‬هرکس را نوع نگاه‬
‫او یا بلند میکند و یا به زیر میکشد‪ .‬دو نفر به یک واقعه و در یک زمان نگاه‬
‫درس انگیزه و تالش و امید و سرزندگی میگیرد و‬
‫میکنند‪ ،‬یکی از آن ِ‬
‫ُ‬
‫دیگری از همان واقعه‪ ،‬پیام اندوه و حسرت و تاریکی و حزن و ُپردردی‬
‫فراچنگ میآورد‪ .‬باید نگاه کردن را آموخت‪ .‬باید بین دیدن و خوب دیدن‬
‫تفاوت قائل شد‪.‬‬
‫یکی از آموزههایی که اسالم آن را بیان میدارد و از پیروان خود‬
‫میخواهد آن را اجرایی کنند‪ ،‬نگاه کردن است‪ .‬نگاه در اسالم‪ ،‬به نگاه از‬
‫روی مهربانی‪ ،‬نگاه از روی تأمل و تعقل و تدبر‪ ،‬نگاه از روی استخفاف‪،‬‬
‫نگاه از روی استصغار‪ ،‬نگاه از روی عبرت‪ ،‬نگاه از روی حیاء‪ ،‬نگاه از روی‬
‫ً‬
‫حسادت و بدخواهی که به آن اصطالحا «نظر» گفته میشود‪ ،‬نگاه از روی‬
‫خجالت‪ ،‬نگاهی از جانب شیطان‪ ،‬نگاه از روی غرور و تکبر‪ ،‬نگاه از روی‬
‫‪ | 141‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫صمیمت و نگاه برای قرب به بارگاه اله تقسیم میشود و هرکدام‪ ،‬در جایگاه‬
‫خود مراتبی دارد و در خصوص آن‪ ،‬روایات و مستندات فراوانی را در تراث‬
‫اسالمی میتوان یافت‪.‬‬
‫در اسالم‪ ،‬همانگونه که عباداتی با نامهای نماز‪ ،‬روزه‪ ،‬زکات‪ ،‬حج‪،‬‬
‫خیرخواهی‪ ،‬خوشرویی و‪ ...‬وجود دارد‪ ،‬عبادتی هم به نام «نگاه» وجود‬
‫دارد‪ .‬در مواضع متعددی از قرآن میخوانیم که خداوند به بندگانش یادآوری‬
‫میکند که به تمام ریزودرشت این عالم به نگاهی دقیق و نافذ ببینند‪:‬‬
‫ض وما خلق الل ُه ِم إن شي ٍء»‬
‫إ ‪1‬‬
‫ر‬‫«أول إم ی إن ُظ ُروا في مل ُکوت السماوات و إاأل إ‬
‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫«آیا در ملکوت آسمانها و زمین و هر چیزی که خدا آفریده است‬
‫ننگریستهاند؟»‬
‫و در جایی دیگر‪ ،‬روشنتر میفرماید‪:‬‬
‫إ‬ ‫ُ إ‬ ‫إ‬ ‫ُ‬
‫«أفال ی إنظ ُرون ِإلی ِاْل ِبل ک إیف خ ِلقت ـ و ِإلی السم ِاء ک إیف ُر ِفعت ـ‬
‫ِ‬
‫إ‬ ‫ِّ‬ ‫إ‬
‫ض ک إیف ُس ِطحت ـ فذک إر ِإنما أنت‬ ‫ر‬‫و إلی إالجبال ک إیف ُنصب إت ـ و إلی إاأل إ‬
‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ ِ‬ ‫ِ‬
‫ُ ِّ ‪2‬‬
‫مذکر»‬

‫‪ .1‬األعراف‪.185 :‬‬
‫‪ .2‬الغاشیه‪ 17 :‬تا ‪.21‬‬
‫‪ | 142‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫ترجمه‪:‬‬
‫«آیا به شتر نمینگرند که چگونه آفریده شده ـ و به آسمان که چگونه‬
‫برافراشته شده ـ و به کوهها که چگونه برپا داشته شده ـ و به زمین که چگونه‬
‫گسترده شده است؟ پس تذکر ده که تو تنها تذکردهندهای‪».‬‬
‫خداوند از این انسان میپرسد که چرا بر مرکبی که همهروزه بر آن‬
‫مینشیند‪ ،‬در آن به نگاه متأمالنه نمینگرد و به آسمان برافراشته و کوههای‬
‫نصبشده و زمین گسترده نگاه نمیکند؟ آیا زیباییها و شگفتیهای تعبیه‬
‫شده در این موارد‪ ،‬او را به تأمل و اندیشه وانمیدارد؟!‬
‫ُ‬ ‫إ‬
‫آن ذاتی که «أحسن کل ش إي ٍء خلق ُه»‪1‬؛ (= هرچیزی را در کمال‬
‫إ ُ‬
‫نیکویی آفریده)‪ ،‬و « ُص إنع الل ِه ال ِذي أتقن کل ش إي ٍء ۚ»‪2‬؛ (= آفرینش همان‬
‫خدایی که همه چیز را در غایت و نهایت استواری پدید آورده) و این انسان‬
‫را به این نیکویی خلق کرده و در پیکر او دو چشم نهاده و سپس به او گفته‪:‬‬
‫ض»‪3‬؛ (= نگاه کنید که چه چیزی در آسمان‬ ‫ر‬‫« ُا ُنظ ُروا ماذا في السماوات و إاأل إ‬
‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫و زمین است)‪.‬‬
‫این نگاه‪ ،‬غیر از نگاه معتاد است‪ ،‬این نگاه‪ ،‬نگاه برخاسته از روی‬
‫اندیشه است‪ ،‬نگاهی که عبادت است و فرد از نگریستن‪ ،‬هم لذت میبرد و‬
‫هم بر ایمان خود میافزاید‪ .‬این نگاه همینگونه که در دنیا اثربخش و‬

‫‪ .1‬السجده‪.7 :‬‬
‫‪ .2‬النمل‪.88 :‬‬
‫‪ .3‬یونس‪.141 :‬‬
‫‪ | 143‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫نتیجهآور است‪ ،‬در قیامت هم با همین نگاه‪ ،‬انسانها بزرگترین پاداشها و‬


‫سختترین عذابها را خواهند دید‪ .‬میدانیم که بزرگترین نعمت اهل‬
‫بهشت‪ ،‬نگاه کردن بهسوی جمال و جالل الهی است و بدترین عذاب‪ ،‬نگاه‬
‫نکردن پروردگار متعال از روی مهربانی بهسوی بندگان گنهکار و‬
‫پریشانروزگار است‪.‬‬
‫به همۀ احوال‪ ،‬نگاه‪ ،‬بدون تردید عبادت است‪ ،‬چونان همۀ عبادات‬
‫دیگر‪ .‬این نگاه‪ ،‬هم کاهنده است و هم افزاینده! بار اندوه و غم و رنج و تعب‬
‫و حتی گناه را از شخص دور میکند و بر شادی و خوشحالی و حتی ایمان‬
‫او میافزاید‪ .‬خواجۀ ما میفرمود‪:‬‬
‫«کسیکه از روی مهربانی بهسوی برادرش نگاه کند و در دل کینهای‬
‫نسبت به او نداشته باشد‪ ،‬نگاهش را از او برنمیگیرد که خدا گناهان گذشتۀ‬
‫‪1‬‬
‫او را میآمرزد!»‬
‫در حدیثی دیگر میفرمود‪:‬‬
‫«إن الن إظرة س إهم م إن سهام إ إبلیس م إس ُموم‪ ،‬م إن ترکها من مخافتي أ إبد إلت ُهُ‬
‫ِ‬ ‫ِ ِ ِ ِ ِ‬ ‫ِ‬
‫‪2‬‬ ‫إ‬ ‫ُ‬ ‫ً ُ‬
‫ِإیمانا ی ِجد حالوته ِفي قل ِب ِه»‬

‫‪ .1‬طبرانی این حدیث را به روایت عبدالله بن عمر در األوسط خود در باب‬


‫«فیمن نظر إلی أخیه نظرة مودة» با شمارۀ ‪ 17988‬آورده است‪.‬‬
‫‪ .2‬الطبرانی فی الکبیر‪.14363 :‬‬
‫‪ | 140‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫«نگاه‪ ،‬تیری از تیرهای زهرآگین شیطان است و اگر کسی نگاهش را‬
‫بهخاطر خدا نگهدارد‪ ،‬خداوند به او ایمانی میبخشد که شیرینی آن را در‬
‫قلبش احساس میکند‪».‬‬
‫آنحضرت در احادیث ُپرشماری مردم را از نگاههای بد و ناجور باز‬
‫میداشت و حتی یادآوری میکرد که نگاه بد‪ ،‬میتواند کار و معیشت و‬
‫صحت یک فرد را به مخاطره اندازد؛ چه که‪:‬‬
‫‪1‬‬
‫«الع ُین حق»‬
‫نگاه و زهر چشم‪ ،‬حق است‪.‬‬
‫از عادات طیبۀ ایشان یکی هم این بود که هرگاه سحرگاهان از خانه‬
‫بیرون میشد تا برای نماز شب وضو یی تازه کند‪ ،‬چهرۀ انورش را بهسوی‬
‫آسمان برمیگرداند و به آسمان و ستارهها و مهتاب مینگریست و میگفت‪:‬‬
‫ً‬ ‫إ‬
‫‪2‬‬
‫«ربنا ما خلقت هذا ب ِاطال ُس إبحانك ف ِقنا عذاب الن ِار»‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫«خدای من‪ ،‬این را بیهوده نیافریدی‪ ،‬پاکیست تو را‪ ،‬مرا از عذاب‬
‫جهنم ِبرهان‪».‬‬
‫ماه نو با تأمل نگاه میکرد و میگفت‪:‬‬
‫اگر ماه نو میشد‪ ،‬بهسوی ِ‬

‫‪ .1‬بخاری‪.14 / 243 :‬‬


‫‪ .2‬آلعمران‪.191 :‬‬
‫‪ | 145‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اْلسالم‪ِّ ،‬ربي وربك‬‫ـان‪ ،‬والسالم ِة و‬ ‫األمن إ‬


‫إ‬ ‫ُ إ‬ ‫ُ‬
‫ِ‬ ‫واْلیم ِ‬
‫«اللهم أ ِهله علینا ِب ِ ِ‬
‫‪1‬‬ ‫ُ ُ إ‬ ‫ُ‬
‫وخیر»‬
‫ٍ‬ ‫د‬‫ٍ‬ ‫ش‬ ‫الله‪ِ ،‬هالل ر‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫«پروردگارا‪ ،‬این ماه را با امنیت و ایمان و اسالم و سالمتی بر ما نو‬
‫بفرما‪[ .‬راوی این حدیث‪ ،‬طلحه بن عبیدالله میگوید که بعد از آن پیامبر‬
‫پروردگار من و تو الله‬
‫ِ‬ ‫علیهالسالم ماه را مخاطب قرار میداد و میگفت‪]:‬‬
‫است؛ امید است که ماه نو‪ ،‬ماه ُرشد و نیکی باشد‪».‬‬
‫آنحضرت وقتی به مراسم حج میرفت‪ ،‬در نخستین نگاه بهسوی‬
‫کعبه دستانش را بلند میکرد و به دعا میپرداخت‪ .‬در آثار عدیدهای که در‬
‫مورد مناسک حج به نگارش درآمده‪ ،‬تذکر داده شده که حاجی در اوقات‬
‫فراغت‪ ،‬بهگوشهای بنشیند و با کمال حرمت و ادب بهسوی کعبه نگاه کند تا‬
‫از برکات آن برخوردار شود‪.‬‬
‫همانگونه که نگاه اهمیت دارد‪ ،‬منظرگاه هم از اهمیت بهسزایی‬
‫برخوردار است‪ .‬موالنا یکی از عوامل اختالف در بین مردم را برخاسته از‬
‫منظرگاه آنان میدانست و میگفت‪:‬‬
‫از نظرگاه است ای مغز وجود‬
‫‪2‬‬
‫اختالف مؤمن و گبر و جهود‬

‫‪ .1‬ترمذی‪.3051 :‬‬
‫‪ .2‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر سوم‪ ،‬بخش ‪.08‬‬
‫‪ | 146‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫چه بسیار اختالفاتی که فقط با عوض کردن منظرگاهها حل میشوند‬


‫ً‬
‫و از بین میروند‪ .‬چه اندوههایی که صرفا با جا عوض کردن و از منظری‬
‫دیگر به بیرون نگاه کردن برطرف میشوند‪.‬‬
‫چندی پیش در صفحات اجتماعی عکسی را گذاشته بودند که دو نفر‬
‫را در یک وسیلۀ نقلیهای نشسته نشان میداد‪ .‬یکی به سمتی نشسته بود که‬
‫پیشرویش کوه بود و خاک و سنگ و تاریکی‪ .‬دیگری به سمتی که آنطرف‬
‫سبزه بود و آب و روشنی و گیاه‪ .‬هر دو در یک وسیله نشسته بودند‪ ،‬یکی در‬
‫کمال خوشحالی و دیگری در نهایت اندوه‪ .‬آنچه باعث شادیآفرینی برای‬
‫آن یکی و اندوه برای این یکی میشد‪ ،‬منظرگاه بود‪ .‬آن سرنشینی که راه برایش‬
‫ً‬
‫ُپر از حسرت و پریشانی بود‪ ،‬صرفا با تغییر منظرگاه میتوانست از اندوه به‬
‫شادی و از تاریکیبینی به روشنیبینی برسد‪ .‬این تصویر‪ ،‬در تمام امور‬
‫روزانۀ ما میتواند سایه بگسترد و ما را به این نکته واقفتر کند که کثیری از‬
‫مصائب را میشود از طریقی دیگر نیز خواند و در ورای آن تصویر دیگری را‬
‫نیز مشاهده کرد‪.‬‬
‫سالهای ‪ 11‬و ‪ 19‬در شهر لشکرگاه والیت هلمند بودم‪ .‬هفتهنامهای‬
‫با عنوان «اراکوزیا» از قندهار به نشر میرسید و شمارههای معدودی از آن‬
‫را به لشکرگاه میآوردند‪ .‬سعی میکردم مطالب آن را بخوانم‪ .‬بعد از ظهر‬
‫یکی از روزهای گرم تابستانی‪ ،‬در حالیکه ستونهای اصلی مجله را خوانده‬
‫بودم‪ ،‬چشمم به مطلب کوچکی افتاد که اینگونه آغاز میشد‪:‬‬
‫‪ | 147‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫«شب از نیمهها گذشته بود‪ .‬پسر الکساندر گراهام بل بر روی بستر‬


‫خود خوابیده بود‪ .‬از آتشنشانی شهر او را مطلع کردند که کارگاه پدرش آتش‬
‫گرفته است و او باید هرچه سریعتر خود را به آن محل برساند‪ .‬او سراسیمه‬
‫بستر خوابش را ترک کرد و با سرعت هرچه تمامتر بهسوی کارگاه پدرش به‬
‫راه افتاد‪ .‬در تمام جریان راه به این مسأله فکر میکرد که چگونه پدرش را از‬
‫این حادثه باخبر کند‪ .‬در تمام مسیر با خود کلنجار رفت و سخنانی را برای‬
‫زمینهسازی برای گفتن این قضیه برای پدر در ذهنش آماده میکرد‪ .‬او با‬
‫همین پریشانخاطریها خود را به محل حادثه رساند‪ .‬در نخستین نگاه‬
‫متوجه شد که تمام کارگاه آتش گرفته و هیچ امیدی برای باقیماندن حتی‬
‫یک قسمت از آن هم نمانده است‪ .‬او با حسرت و اندوه فراوان خود را به‬
‫گوشهای کشاند و از دور و با حسرت بهسوی آن همه دود و آتش و شعله نگاه‬
‫میکرد‪ .‬در همین لحظه متوجه شد دستی از پشت سر به روی شانهاش‬
‫فروآمد‪ .‬ترس وجود او را فراگرفت‪ .‬در این وقت شب و در این گوشۀ تاریک‪،‬‬
‫این دست از چه کسی میتواند باشد؟ چهرهاش را برگرداند و متوجه شد که‬
‫این دست‪ ،‬از پدر اوست‪ .‬با شگفتی و حسرت در چشمان پدرش نگاه کرد‪.‬‬
‫ناباورانه در چشمان پدرش نه اثری از اندوه دید و نه هم خبری از پریشانی؛‬
‫او شاد بود و سرزنده و بیغم‪ .‬تا میخواست به پدرش چیزی بگوید‪ ،‬پدر‬
‫متوجه احوال پسرش شد و گفت‪:‬‬
‫«پسرم بهسوی این شعلهها نگاه کن‪ .‬ببین چقدر زیباست‪ .‬چه منظرۀ‬
‫ً‬
‫متفاوتی‪ .‬آیا تا کنون چنین منظرهای را دیده بودی؟! واقعا در این قسمت از‬
‫‪ | 148‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شب‪ ،‬در این خلوت‪ ،‬در این قسمت از شهر‪ ،‬آتشی با ترکیب چوب و پارچه‬
‫ً‬
‫و پالستیک و مواد البراتواری‪ ،‬چه شعلۀ متفاوتی را به میان آوردهاند‪ .‬واقعا‬
‫من تا کنون در عمرم چنین منظرهای ندیده بودم‪ .‬نگذار این لحظات از دست‬
‫بروند‪ ،‬تا میتوانی از این لحظه لذت ببر و اجازه نده که چیزی مانع این‬
‫بهرهوری شود‪».‬‬
‫پسر گراهامبل میگوید من در وهلۀ اول چنین فکر کردم که شاید پدرم‬
‫ً‬
‫دیوانه شده باشد و آنچه را میشنوم‪ ،‬هزیان باشد و بس‪ .‬بعدا متوجه شدم که‬
‫ً‬
‫واقعا او دیوانه نشده بود و او در کمال هوشیاری و بیداری قرار داشت‪ .‬این‬
‫من بودم که حسرت چیزی را میخوردم که حسرتم هیچ اثری بر آن‬
‫ً‬
‫نمیتوانست بگذارد‪ .‬پدرم دقیقا یک روز بعد از آن واقعه برای دوبارهسازی‬
‫کارگاه خود با انگیزۀ مضاعف و توان بیشتر وارد کار شد و در اندک زمانی‬
‫کارگاهی بهتر از کارگاه قبلی ساخت و مدتی نگذشته بود که از همان کارگاه‬
‫گرامافون را ساخت و افتخار آن را در تاریخ به اسم خود ثبت کرد‪.‬‬
‫حقیقت سخن همین است که نگاه‪ ،‬اساسیتر‪ ،‬مهمتر و حتی‬
‫سرنوشتسازتر از آن چیزی است که ما فکرش را میکنیم‪ .‬تردیدی نمیتوان‬
‫ً‬
‫داشت که اگر سهراب سپهری روزی میگفت‪ :‬ما هیچ‪ ،‬ما نگاه؛ حقیقتا به‬
‫همین حقیقت اشاره میکرد‪.‬‬
‫‪ | 149‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،21‬خدای قرن‬
‫پول در روزگار ما خدای قرن است و زور‪ ،‬پیامبر اوست‪ .‬خشم و خون‬
‫و خیانت (این سه "خ" بدخیم) اصحاب آن پیامبر بیپیام اند‪ .‬در دیار ما‪،‬‬
‫بروتکلفت‪ ،‬نشانۀ مردانگی‪ .‬ذکر‬
‫کالشینکوف‪ ،‬سمبل توانمندیست و ِ‬
‫إ‬
‫شام بندهگان آن خدای خربنده این دعای زشت است‪« :‬اول پول‪،‬‬ ‫صبح و ِ‬
‫ُ‬
‫ظاهر پول‪ ،‬باط إن پول‪ ،‬والپول خیر حافظا و هو‪.» ...‬‬
‫آخر پول‪ ،‬إ‬
‫إ‬
‫بندگان آن خدای بیخودی نیز‪ ،‬به مجرد اینکه به آن دژخیم بدخیم‬
‫ُ‬
‫ایمان میآورند‪ ،‬یکلخت کارخانۀ خوبی میشوند و نارس و نارساترین‬
‫محصوالتشان‪ ،‬ارجناکترین محصول هستی نام میگیرد‪ .‬دروغهای‬
‫شاخدار شان‪ ،‬راستترین گفتار نام داده میشود و چرندیاتشان‪،‬‬
‫ُدردانهترین سخنان انسانی‪-‬الهی نامیده میشود‪ .‬بخار معدهشان "نسیم باد‬
‫بهار" و بوی کری ِه فوق و تحتشان‪" ،‬عطر جانپرور یاسمین" نامداده میشود‪.‬‬
‫‪ | 114‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫إ‬
‫بیسوادیشان عین سواد و بداندیشیشان عین اندیشه دانسته میشود؛ اما‪،‬‬
‫در مقابل‪ ،‬آنانکه از آن خدای ظالم و جابر و کافر بیگانهاند‪ ،‬راستترین‬
‫گفتار شان‪ ،‬کجترین و بدریختترین نوع سخن نام میگیرد و سخنان فلسفی‬
‫ِ‬
‫و علمیشان نیز چرندیاتی بیش به نظر نمیرسد‪ .‬مرگشان مانند ِز ِند شان‬
‫بیارج است و حرفشان مانند خود شان بیقدر و نظریاتشان ‪-‬به حکم‬
‫دور بودن از آن خدای کافر‪ -‬بیارزش و بیقدر است‪.‬‬
‫آنانکه در این قرن‪ ،‬آن خدا را دارند‪ ،‬چه ندارند؟ عزت‪ ،‬قدر‪ ،‬قدرت‪،‬‬
‫ِسمت‪ ،‬توانایی‪ ،‬استعداد و‪ ...‬را یکسر در اختیار دارند و برعکس‪ ،‬آنانکه‬
‫این خدا را ندارند‪ ،‬چه دارند؟ ارزش؟ دانش؟ قدر؟ قدرت؟ بها؟ حیثیت؟‬
‫توانایی؟ اهمیت؟ انسانیت؟ چه دارند؟!‬
‫مگر نه این است که اگر "خدای قرن" را بر خری سوار کنند و در شهری‬
‫بگردانند‪ ،‬هزار و یک مفتی و مال و پیر و شیخ و زاهد و مسلمان و نامسلمان‬
‫در برابر او و خر او جبین بر زمین خواهند نهاد و پای مرکب او را بر روی‬
‫چشمان خود خواهند گذاشت؟! مگر ممکن است این حقیقت تلخ را انکار‬
‫کرد!؟‬
‫ای سیم ندانم تو به اقبال که زادی‬
‫کز ِمهر تو فرزند کشد کینه ز مادر‬
‫مقصود سالطینی و محسود اساطین‬
‫آرایش شاهانی و آسایش لشکر‬
‫‪ | 111‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بییاد تو زاهد نکند روی به محراب‬


‫‪1‬‬
‫بی ِمهر تو واعظ ننهد پای به منبر‬
‫من خودم با دو چشم خو یش‪ ،‬شیخی از شیوخ نامدار شریعت و‬
‫طریقت را دیدم که در برابر مردکی که به غیر از پول دیگر هیچچیزی نداشت‬
‫چنان چاپلوسی و پابوسی کرد و خود را قربان و قربانیاش نمود که آدمی را‬
‫‪3‬‬
‫بیاختیار به یاد عساکر "چنگیزخان"‪ 2‬و "لئوپلد دوم"‬

‫‪ .1‬قاآنی‪ ،‬قصاید‪ ،‬قصیدۀ ‪.125‬‬


‫‪ .2‬تموچین معروف به چنگیزخان‪ ،‬بنیانگذار بیرحم امپراتوری بزرگ‬
‫مغول‪ .‬گفته میشود که او در طی کشورگشاییهای خود افزون بر چهل‬
‫ملیون انسان را کشته است‪.‬‬
‫‪ .3‬شاه لئوپلد دوم‪ ،‬سلطان بلژیک بود که در سال ‪ 1865‬پس از پدرش‬
‫بر تخت نشست و تا هنگام مرگ بر همین سمتش باقی بود‪ .‬قلمرو‬
‫حکمرانی او‪ ،‬کشور آزاد کنگو بود که آن را در آفریقا زیر سلطۀ خود‬
‫درآورده بود‪ .‬او توانست با گردآوری عاج فیل از این کشور‪ ،‬به ثروت‬
‫زیادی برسد‪ .‬وی بعد از فهمیدن ارزش کائوچو‪ ،‬افراد دهکده را وادار به‬
‫گردآوری شیرۀ کائوچو کرد‪ .‬آنها باید هر روز مقدار معلومی از شیرۀ‬
‫درختان را به مأموران میدادند وگرنه‪ ،‬دستهای آنان بریده میشد‪ .‬وی‬
‫ارتش ترس و رعب عمومی به راه انداخته بود که به دست تعداد زیادی از‬
‫اشرار اداره میشد‪ .‬این دسته هر روز به بهانههای گوناگون مردم کنگو را‬
‫به قتل میرساندند‪ .‬مطابق آمار‪ ،‬میان ‪ 3‬تا ‪ 5‬ملیون کنگویی در دورۀ‬
‫پادشاهی این ستمگر جان خود را از دست دادند‪ .‬دولت بلژیک در سال‬
‫‪ 1948‬مالکیت کنگو را از لئوپلد گرفت و زیر سرپرستی خود قرار داد‪ ،‬ولی‬
‫لئوپلد برای کارهای وحشیانهاش هیچوقت مجازات نشد‪.‬‬
‫‪ | 112‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫و "ملکه وو"‪ 1‬میانداخت‪.‬‬


‫آن زمان با باور کاملتر دانستم که پول‪ ،‬خدای قرن است و زور‪،‬‬
‫پیامآور اوست‪.‬‬
‫فهمیدم که اگر "جورج واشنگتن"‪ 2‬و "بنجامین فرانکلین"‪ 3‬را در جیب‬
‫داشتی‪ ،‬همه چیز داری و اگر با آن خدای قرن‪ ،‬قهر بودی‪ ،‬گو یی هیچچیزی‬
‫نداری و از همه قهری و بهدوری‪ .‬درک کردم که مردم‪ ،‬ارزش هر شی را با‬
‫خدای قرن میسنجند؛ در هر جا و در هر چیزی که رد پای خدای قرن بود‪،‬‬
‫آنان خواهند بود و در هر جایی که او نبود‪ ،‬آنان نیز نخواهند بود‪ .‬فهمیدم که‬
‫در این قرن‪ ،‬علم در خدمت پول است‪ ،‬نه پول در خدمت علم‪ .‬به خوبی‬

‫‪ .1‬ملکه وو از ‪ 694‬تا ‪ 745‬میالدی بر چین فرمانروایی میکرد‪ .‬وی تنها‬


‫زن در طی تاریخ چین است که به حکمرانی رسید‪ .‬وی زنی بهشدت‬
‫خون خوار و ظالم بود و هر شخصی را که در مقابل دستوراتش ایستادگی‬
‫میکرد‪ ،‬به قتل میرساند‪ .‬شکنجه‪ ،‬اعدام و اجبار زندانیها به خودکشی‬
‫از جملۀ جنایات شایعی بود که او دستور اجرایی آن را صادر میکرد‪ .‬ملکه‬
‫وو مخالفان خود را یا میکشت و یا تبعید میکرد‪ .‬او حتی دستور کشتن‬
‫خواهرزادهها و برادرزادههایش را هم صادر کرد و دختر تازه متولد شدهاش‬
‫را نیز کشت‪ .‬او در دسامبر ‪ 745‬میالدی هنگامیکه ‪ 81‬سال داشت‪ ،‬از‬
‫دنیا رفت‪.‬‬
‫‪ .2‬اولین رئیس جمهور آمریکا و کسیکه تصویر او بر روی اسکناسهای‬
‫یکدالری چاپ شده است‪.‬‬
‫‪ .3‬سیاست مدار‪ ،‬مخترع و دیپلمات آمریکایی که عکس او بر روی‬
‫اسکناسهای صد دالری چاپ شده است‪.‬‬
‫‪ | 113‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫دریافتم که زندگی برای پول است‪ ،‬نه پول برای زندگی و دانستم که دیانت و‬
‫سیاست در خدمت پول است و پول در خدمت آن دو نیست‪.‬‬
‫نمیدانم روزی فراخواهد رسید که هیکل زشت این خدای ظالم را‬
‫فروغلتانیم و جنازۀ لمشت او را بیرون از این ربع مسکون به بیرون افکنیم؟‬
‫آیا زمانیفراخواهد رسید که پول‪ ،‬ابزار زندگی شود‪ ،‬نه ابراز زندگی؟ خدا کند‬
‫پیش از اینکه رخ در نقاب خاک بکشیم‪ ،‬دستکم روزی در چنین روزی به‬
‫سر ببریم‪.‬‬
‫‪ | 110‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،21‬از مصاحب ناجنس احتراز کنید‬


‫دوست نیک‪ ،‬کیمیای سعادت است‪ .‬صالح و سداد یک فرد‪ ،‬وابسته‬
‫به همصحبت اوست‪ .‬اگر همصحبت نیکی داشت‪ ،‬به نیکی خواهد گرایید‬
‫و اگر در صحبت انسانی ناشایسته و ناسالم بود‪ ،‬تردیدی نمیتوان داشت که‬
‫دیر یا زود‪ ،‬او نیز به رنگ آن دوست خویش درخواهد آمد‪.‬‬
‫میگویند باری مردی ذهین و زیرک به جوانی تازهبهدوران رسیده‬
‫ّ‬
‫گفت‪ :‬اگر زنده بودیم‪ ،‬ده سال آینده در وضعیت بهشدت نادرست و‬
‫نامطلوبی قرار خواهی داشت! این سخن بر آن جوان دشوار آمد و از او‬
‫خواست تا با سخن گفتن از آینده‪ ،‬خود را گنهکار نکند‪ .‬آن مرد زیرک‪ ،‬بدون‬
‫ً‬
‫درنگ به او یادآوری کرد که او از آینده چیزی نگفته‪ ،‬صرفا آنچه بیان کرده‪،‬‬
‫برگرفته از حدیث پیامبر‪ ،‬صلیاللهعلیهوسلم‪ ،‬بوده است؛ آنجا که‬
‫آنحضرت میفرمایند‪:‬‬
‫‪ | 115‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫ُ‬ ‫إ ُ‬
‫‪1‬‬
‫رء علی ِدین خ ِل ِیل ِه فلینظر أحدکم من ُیخ ِالل»‬
‫«الم ُ‬
‫ِ‬
‫یعنی‪:‬‬
‫«فرد به کیش و آئین دوست خویش است؛ پس باید هریک از شما‬
‫بنگرد که با چه کسی دوستی و رفاقت میکند‪».‬‬
‫از ابنخلدون نقل است که به کسی گفت‪ :‬ده نفر از دوستانت را به من‬
‫معرفی کن‪ ،‬تا من به تو بگویم که در ده سال آینده –اگر زنده بودی‪ -‬در چه‬
‫وضعی قرار خواهی داشت‪.‬‬
‫تأثیر مستقیم یک دوست بر دوست دیگر حقیقتی غیرقابل انکار‬
‫است‪ .‬موالنا میفرمود‪:‬‬
‫عـلـم آمـوزی طـریقش قولـی است‬
‫حـرفت آمـوزی طـریقش فعلی است‬
‫فقر خواهی؟ آن به صحبت قایم است‬
‫‪2‬‬
‫نـه زبـانـت کـار مـیآیـد نـه دسـت‬
‫میگفت‪ :‬اگر میخواهی کسب علم کنی‪ ،‬راه آن شنیدن و تکرار کردن‬
‫و به حافظه سپردن سخنان آموزگاران است و اگر میخواهی که به حرفهای‬
‫دست بیابی‪ ،‬راه آن ورزیدن همان حرفه و انجام و ممارست پیهم آن است‪.‬‬
‫همین گونه‪ ،‬اگر میخواهی که به معرفت و تزکیه و اخالق دست بیابی‪ ،‬راه‬

‫‪ .1‬سنن امام ابوداؤد‪ ،‬حدیث شمارۀ ‪ 0833‬و جامع ترمذی‪ ،‬حدیث‬


‫شمارۀ ‪.2378‬‬
‫‪ .2‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر پنجم‪ ،‬بخش ‪.07‬‬
‫‪ | 116‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫مدار پرهیزگار‬
‫خوی اخالق ِ‬
‫آن همصحبتی و مجالست با انسانهای پاکیزۀ ِ‬
‫است‪.‬‬
‫امام غزالی رحمهالله راه رسیدن به کمال را‪ ،‬تزکیه میدانست‪ .‬او‬
‫میگفت که باید با تمام توش و تالش در برابر نفس ایستادگی کرد تا به تزکیه‬
‫دست یافت و این ایستادگی و مبارزه عین جهاد است و اگر کسی در این‬
‫میدان بمیرد‪ ،‬شهید از دنیا رفته است‪.‬‬
‫حضرت حافظ میفرمود که راه تزکیه‪ ،‬راه بهشدت دشوار و‬
‫طاقتفرسایی است‪ .‬طی آن طریق برای هر کسی میسر نیست‪ .‬راه نزدیکتر‬
‫دوست به معرفترسیده است‪.‬‬ ‫رتر آن‪ ،‬مصاحبت با یک‬ ‫ُ‬
‫ِ‬ ‫و میانب ِ‬
‫تو را مینمایـم کـیـمـیای سـعادت‬
‫ز هـمصحبـت بد جـدایی جـدایی‬
‫رفیقان چنان عهد صحبت شکستند‬
‫‪1‬‬
‫کـه گـویی نبودهسـت هیچ آشنایی‬
‫این «کیمیای سعادت» که در مصرع نخست بیت اول آمده‪ ،‬تعریضی‬
‫به کتاب کیمیای سعادت امام غزالی است که ایشان در آنجا نظریۀ مشهور‬
‫تزکیه را مطرح کردهاند‪.‬‬
‫رند شیراز‪ ،‬با همان زبان در جایی دیگر میگفت‪:‬‬
‫دریغ و درد که تا این زمان ندانستم‬

‫‪ .1‬دیوان حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.092‬‬


‫‪ | 117‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫‪1‬‬
‫که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق‬
‫جناب سعدی میگفت‪ ،‬همنشین تأثیر مستقیمی میتواند هم بر‬
‫«عقل» و هم بر «دین» فرد داشته باشد‪ ،‬از اینرو باید مواظب بود تا با چه‬
‫کسی مجالست صورت میپذیرد‪:‬‬
‫همنشین تو از تو ِبه باید‬
‫تا تو را عقل و دین بیفزاید‬
‫همو در کتاب گلستان میگفت که تأثیر همصحبت و مجالست‪ ،‬از‬
‫نسل و خون و گذشته نیز اثرگذارتر است‪ .‬استدالل میجست که پسر‬
‫حضرت نوح علیهالسالم در حالیکه پیامبرزاده بود‪ ،‬ولی وقتی با بدان‬
‫ُ‬
‫نشست‪ ،‬خاندان نبوتش گم شد‪ .‬برعکس او‪ ،‬سگ اصحاب کهف در‬
‫حالیکه از جنس آنان نیز نبود‪ ،‬وقتی مجالست و همراهی انسانهای صالح‬
‫و پرهیزگار را انتخاب کرد‪ ،‬همچو آنان گرامی شد و در سرای بازپسین نیز به‬
‫همراه آنان وارد پردیس ُپرنعمت خداوند خواهد شد‪.‬‬
‫پسر نوح با بـدان بـنشست‬
‫ُ‬
‫خـاندان نـبـوتش گـم شـد‬
‫سـگ اصحاب روزی چـند‬
‫‪2‬‬
‫پی نیکان گرفت و مردم شد‬

‫‪ .1‬همان‪ ،‬غزل ‪.298‬‬


‫‪ .2‬گلستان‪ ،‬باب اول‪ ،‬حکایت ‪.0‬‬
‫‪ | 118‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫خواجۀ شیراز‪ ،‬نخستین موعظۀ پیر معرفت را‪ ،‬انتخاب یک دوست‬


‫صالح و سالم و دوری ُجستن از مصاحب ناجنس میدانست‪.‬‬
‫نخست موعظۀ پیر میفروش این است‬
‫‪1‬‬
‫کـه از مـصاحـب ناجنس احتراز کنید‬

‫‪ .1‬دیوان حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.200‬‬


‫‪ | 119‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،22‬به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی‬


‫دنیای ما‪ ،‬دنیای گرفتاریها است‪ .‬هرکسی کاری دارد و برنامهای و‬
‫زمانی برای رتقوفتق همان کارها و برنامهها‪ .‬مجالی که او برای دیگران خالی‬
‫میکند‪ ،‬خیلی اندک است‪ .‬برای او‪ ،‬اولویت خود او و برنامههای خود‬
‫وقت خالی یافت و اندیشهای و انگیزهای او را برانگیخت‪ ،‬دستی‬
‫اوست‪ .‬اگر ِ‬
‫در کار دیگری هم خواهد برد‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬نباید منتظر کسی دیگر ماند‪ .‬نباید آغاز و انجام کار و راه خود‬
‫را در دستان دیگری دید‪ .‬باید برخاست‪ .‬باید بر پای شد و محکم و استوار‬
‫رو به اهداف و آرزوهای خود گام برداشت‪ .‬نگریستن به اینسو و آنسو را‬
‫کاهش داد‪ .‬از مقایسه کردن خود با دیگران دست برداشت‪ .‬نگاه خود را‬
‫معطوف به آیندههای خوب و ُپرروشن کرد‪ .‬مسیر زندگی‪ ،‬مسیری پر‬
‫سنگالخ است‪ .‬همانگونه که فراز دارد‪ ،‬فرود هم دارد و همانسان که اشک‬
‫شادی دارد‪ ،‬اشک اندوه نیز دارد‪ .‬گلهایش خار دارند و سر خارهایش نیز‬
‫‪ | 124‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بهشدت تیزند‪ .‬هر شاخه یک گل دارد و صد خار‪ .‬هر مؤفقیت‪ ،‬یک شادی‬
‫دارد و هزارواندی اندوه؛ البته رسیدن به آن شادی‪ ،‬چنان شهدناک است که‬
‫تلخی تمام آن همه سختیها را از کام آدمی بیرون میکند؛ کافیست‬
‫عرصهدار این میدان بود و به هیچ وجهی میدان را خالی نکرد‪.‬‬
‫شکستنها نباید مانع به پیشرفتنها شوند‪ .‬هر شکست‪ ،‬باید صدها‬
‫ُ‬
‫انگیزۀ مضاعف در آدمی ایجاد کند و او را برای رسیدن به افقهای‬
‫ُپرروشنتر‪ ،‬بیشتر از بیش امیدوار و انگیزهمند کنند‪ .‬افتادنها‪ ،‬خبر از‬
‫مؤفقیتها دارند و توهینها و تهدیدها‪ ،‬مبشرات پیروزی هستند‪.‬‬
‫هرگاه در مسیری‪ ،‬تهدیدی دریافت کردیم و توهینی شنیدیم‪ ،‬بدانیم‬
‫که در مسیر درستی در حرکتیم‪ .‬ما دوستانی داریم و دشمنانی‪ .‬تعداد دشمنان‬
‫ما بیشمار است و تعداد دوستان ما انگشتشمار‪ .‬بدخواهان ما در پی‬
‫فرصتند‪ .‬اگر فرصتی نیافتند و دیدند که ما در مسیری قرار داریم که به‬
‫مؤفقیتهای روزافزونی منتهی میشود‪ ،‬تالش میورزند تا به گونههای‬
‫مختلفی و از راههای متفاوتی بر مسیر ما سنگ بیندازند و ما را از ادامۀ راه‬
‫باز دارند‪ .‬هرگاه در مسیر رو به جلو رفتن‪ ،‬سخنانی شنیدیم که بوی یأس و‬
‫خستهگی و درماندگی داشت‪ ،‬بدانیم که آن سخنان‪ ،‬از جای بدی‬
‫برمیخیزند‪ .‬موالیمان جاللالدین محمد بلخی‪ ،‬که باران رحمت بر او هر‬
‫دمی‪ ،‬میفرمود‪:‬‬
‫زآنکه هر بدبخت خرمن سوخته‬
‫‪ | 121‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫‪1‬‬
‫مینخواهد شمع کس افـروخته‬
‫او میگفت‪ ،‬کسیکه خرمنش آتش گرفته‪ ،‬به هیچ عنوان نمیگذارد‬
‫ُ‬
‫که شمعی در کانون مؤفقیت شما روشن باشد‪ ،‬تالش میکند تا آن را فوت‬
‫کند تا خاموش شود‪ .‬بر همین اساس میگفت‪:‬‬
‫در بیان این سه کم جنبان لبت‬
‫‪2‬‬
‫از ذهاب و از ذهب وز مذهبت‬
‫میگفت از سه چیز کمتر در بین مردم سخن بگو‪ :‬یکی از برنامههایی‬
‫که در پیشرو داری و برای تحقق آن میخواهی راهی در پیشگیری‪ ،‬دو دیگر‬
‫در مورد سرمایهات و سوم‪ ،‬در مورد اندیشهها و افکارت؛ چه که‪:‬‬
‫تا که اسرارت نهان در دل بود‬
‫‪3‬‬
‫آن مرادت زودتر حاصل شود‬
‫بر این اساس‪ ،‬باید سربهزیر‪ ،‬امیدوار‪ ،‬با انگیزه‪ ،‬با ایمان و امید به پیش‬
‫راند و تا آنگاهی که برنامهای به کمال نرسیده‪ ،‬از آن رونمایی نیز نکرد‪.‬‬
‫نگذاریم تا سخنان بد دیگران‪ ،‬انگیزههای مبارک ما را خاموش کند‪ .‬به‬
‫سخنان شور و ناجور انسانهای ناجور توجه نکنیم‪ .‬آنان که پشت سر ما‬
‫حرف میزنند‪ ،‬همواره جایگاه آنان پشت سر ماست! خود آنان جایگاه خود‬
‫را تعیین و تعریف کردند‪ ،‬نیازی نیست تا وقت خود را صرف آنان کنیم و ما‪،‬‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر چهارم‪ ،‬بخش ‪.140‬‬


‫‪ .2‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر اول‪ ،‬بخش ‪.58‬‬
‫‪ .3‬همان‪ ،‬دفتر ششم‪ ،‬بخش ‪.117‬‬
‫‪ | 122‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫به خود خزیده و محکم چو کوهساران بزییم که رمز آیندهسازی و زیست‬


‫مبتنی بر شادی نیز در همین دقیقه نهفته است‪.‬‬
‫به خـود خـزیده و محـکم چـو کـوهساران زی‬
‫‪1‬‬
‫چو خش مزی که هوا تیز و شعله بیباک است‬

‫‪ .1‬کلیات محمداقبال الهوری‪ ،‬حیات جاوید‪.‬‬


‫‪ | 123‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،23‬به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید‬


‫پیرامون خود را یک نگاهی بیندازیم‪ .‬مردمانی میبینیم با داشتههای‬
‫متفاوت و جایگاههای مختلف‪ .‬کسی بر فراز است و کسی در فرود‪ .‬کسی‬
‫دارنده است و کسی نادار‪ .‬کسی دهنده است و کسی گیرنده‪ .‬هریک در‬
‫جایی و جاهی و جایگاهی قرار دارد‪ .‬افرادی که به مؤفقیت و بهروزی‬
‫رسیدند‪ ،‬در این جمع نسبت به دیگران متفاوتتر به نظر میرسند‪ .‬آنان که‬
‫صاحب دانشاند‪ ،‬از حرمت و جایگاه بهتری در بین جامعه برخوردارند و‬
‫آنان که دارندۀ ثروتاند‪ ،‬در رفاه بهتری زندگی به سر میکنند‪ .‬آنان که شهرت‬
‫نیکی در بین مردم دارند‪ ،‬تعامل با آنان نیز متفاوتتر است‪.‬‬
‫پرسشی که در اینجا میتواند بوجود بیاید این است که این افراد‬
‫چگونه این موقعیتها را به دست آوردند؟ آن یکی که دارندۀ دانش است‪،‬‬
‫آیا آن دانش از پدر به او به ارث رسیده و با تصاحب مردهریگهای پدر‪ ،‬به‬
‫آن میزان از علم دست یافته است؟ آیا آنکه ثروتی در کف دارد‪ ،‬روزی یا‬
‫‪ | 120‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شبی در بادیهای میرفته و در مسیر راه چشمش به گنجی افتاده و سپس آن‬
‫را گرفته و با خود به خانه آورده و اینک کمکم از آن مصرف میکند و به این‬
‫جایگاه رسیده است؟ یا آنکه در بین دولتمردان‪ ،‬نسبت به دیگران یک سر‬
‫و گردن بلندتر ایستاده میشود‪ُ ،‬همایی بر سرش سایه انداخته و بعد از آن‬
‫ً‬
‫دستش را گرفتهاند و در فالن وزارت و ریاست نشانده؟ واقعا همینگونه‬
‫است؟!‬
‫بدون تردید و تأمل خواهیم گفت‪ :‬نه! مگر آنکه در خواب دیده باشیم‬
‫و در بیداری آن را برای کسی قصه کنیم و یا در امتداد افسانهای برای فردی‬
‫بیانش کنیم و یا داستانوارهای بسازیم و برای کودک خود تعریفش کنیم تا او‬
‫را خواب ببرد‪ .‬بیشتر از این چیزی نمیتواند باشد‪ .‬اگر بخواهیم مؤفقیت و‬
‫بهروزی تمام این افراد را در یک کلمه گردآوریم و بدان بسنده شویم‪ ،‬آن‬
‫کلمۀ «زحمتکشی» و یا تالش و سختکوشی است‪ .‬هرکس زحمت‬
‫بیشتری در راستای هدفش بکشد‪ ،‬تردیدی نمیتوانیم داشته باشیم که او در‬
‫جایگاه بهتری قرار خواهد گرفت‪.‬‬
‫یک زمانی اینگونه فکر میکردم که این افرادی که به جایگاههایی‬
‫رسیدهاند‪ ،‬خیلی خوششانس بودهاند و از آنجاییکه شانس خوبی‬
‫داشتهاند‪ ،‬به آسانی توانستهاند به این موقفها و جایگاهها دست بیابند‪ .‬اما‬
‫زمانیکه با تعدادی از این افراد بیشتر و از نزدیک صحبت کردم و یا مدتی را‬
‫با آنان سپری کردم‪ ،‬به وضوح دریافتم که اگر هرکس دیگر همین میزان تالش‬
‫‪ | 125‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫را به خرج دهد‪ ،‬شک نمیتوان کرد که او نیز در همان جایگاه قرار خواهد‬
‫گرفت‪.‬‬
‫ّ‬
‫سنت خداوندی در عالم هستی بر همین مقرر شده که اگر هرکس‬
‫تالش کند ‪-‬ولو کافر و نامسلمان و بیدین هم باشد‪ -‬به همان هدف و‬
‫آرزوی خود میرسد و برعکس‪ ،‬اگر مسلمانی دست از تالش بکشد و برای‬
‫رسیدن به هدفی زحمت نکشد‪ ،‬به هیچ روی در آن جایگاه قرار نخواهد‬
‫گرفت‪ .‬انبیا که مقربان یقینی بارگاه الهی بودند‪ ،‬خداوند آنان را هم بدون‬
‫زحمت و تالش به جایی و به کاری نرساند‪ .‬شما زندگی هرکدام از این‬
‫پیامبران را وقتی بررسی میکنید‪ ،‬به خوبی درمییابید که اگر یکی از ما یک‬
‫ً‬
‫روزی در همان جایگاه میبودیم‪ ،‬واقعا فرار را بر قرار ترجیح میدادیم‪ .‬فکر‬
‫کنید یک فرد از جانب پروردگار وظیفه مییابد تا در برابر یک امپراتور بزرگ‬
‫یکه و تنها ایستاده شود و آن را از مسیری که پیش رو دارد‪ ،‬برگرداند و به‬
‫سمتی دیگر هدایتش کند‪ ،‬تصور کنید که او از زیر این بار ُپرمسئولیت‬
‫چگونه بدرمیآید؟‬
‫هریک از پیامبران به تنهایی در برابر اعتقادی مبارزه کردند که توسط‬
‫هزاران نفر پیروی میشد و هزاران نفر جانفدا داشت‪ .‬اینک ّ‬
‫تصور کنید که‬
‫این پیامبر چگونه میتوانست با این حجم از مشکالت و سختیها مبارزه‬
‫کند و خود را در جایگاهی بهتر از آن قرار دهد‪ .‬اولیای الهی و همۀ بزرگانی‬
‫که امروزه ما با نام و یاد آنان آشناییم‪ ،‬همه همین مسیر دشوار را طی کردند‬
‫تا به این جایگاه رسیدند‪ .‬موالنا این مسیر را «راه ُپرخون» میگفت‪:‬‬
‫‪ | 126‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫نی حدیث راه پر خون مـیکند‬


‫‪1‬‬
‫قصههای عشق مجنون میکند‬
‫‪2‬‬
‫و حافظ میگفت در این راه‪ ،‬سرها ُبریده بینی‪ ،‬بیجرم و بیجنایت‪.‬‬
‫حقیقت سخن همان بود که لسانالغیب میگفت‪:‬‬
‫مکن زغصه شکایت که در طریق طلب‬
‫‪3‬‬
‫به راحتی نـرسید آنکـه زحمتی نکشید‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر اول‪ ،‬بخش ‪.1‬‬


‫‪ .2‬دیوان حافظ‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.90‬‬
‫‪ .3‬همان‪ ،‬غزل ‪.239‬‬
‫‪ | 127‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،24‬این جهان کوه است و فعل ما ندا‬


‫این جهان‪ ،‬به تعبیر حضرت موالنا کوه است و فعل و گفت ما‪ ،‬فریاد‬
‫کشیدن در این کوه‪ .‬اگر در دامنۀ این کوه‪ ،‬سخنانی زشت را فریاد بزنیم‪،‬‬
‫همان سخنان را چندینبار میشنویم و اگر برعکس‪ ،‬سخنان نیک و‬
‫شایستهای بر زبان آوریم‪ ،‬همان سخنان را با بسامد بیشتر خواهیم شنید‪.‬‬
‫به تجربه دریافتهام که انسانهای خوب‪ ،‬همواره خوبی دیدهاند و‬
‫انسانهای بد‪ ،‬بدی‪ .‬آنان که بدخواه دیگران بودهاند‪ ،‬با بدی مواجه شدهاند‬
‫و آنان که خیرخواه مردمان بودهاند‪ ،‬خیر و خوبی دیدهاند‪ .‬رمز سالمت‪ ،‬در‬
‫این دیر ِدیرپا‪ ،‬خوبی کردن و خوب بودن است؛ فارغ از اینکه دیگران چه‬
‫در تعامل با ما و چه در تعامل با دیگران چگونه برخورد میکنند‪ .‬ما خوب‬
‫باشیم و با خوب بودن‪ ،‬خوبی را برای دیگران به ارمغان بیاوریم‪ .‬بهخاطر‬
‫نیاوریم که دیگران در تعامل با ما چگونه برخورد کردند و یا در فالن سال و‬
‫فالن حال و فالن مال چهسان در برابر ما قرار گرفتند‪ .‬ما ساعت خود را به‬
‫وقت خوبی کوک کنیم و توجهی به بدی و بدان نداشته باشیم‪.‬‬
‫‪ | 128‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫چند روز پیش در درس حدیث‪ ،‬به حدیثی رسیدیم که خواجۀ ما‬
‫میفرمود‪:‬‬
‫إ‬ ‫ُ‬
‫اصل ال ِذي ِإذا قطعت ر ِح ُم ُه‬ ‫ُ‬
‫اصل ِبالمک ِافئ‪ ،‬و ِلکن الو ِ‬
‫إ‬
‫«لیس الو ِ‬
‫‪1‬‬
‫وصلها»‬
‫به این معنا؛‬
‫صلۀ رحم را بهجای نیاورده آنکه در برابر دیگرانی که صلۀ رحم را با‬
‫ُ‬
‫او نگهداشتهاند‪ ،‬حسن تعامل داشته؛ بلکه صلۀ رحم حقیقی را کسی بهجای‬
‫کرده که در برابر کسانیکه با او قطع رابطه میکنند‪ ،‬او رشتۀ رحم را‬
‫نمیگسلد‪.‬‬
‫به سخن دیگر؛‬
‫بدی را بدی سهل باشـد جزاء‬
‫‪2‬‬
‫اگر مردی أحسن إلی من أساء‬
‫و یا به تعبیری که منسوب به شیخاْلسالم هرات است که میگفت‪:‬‬
‫نیکی در برابر نیکی خرخاریست‪ ،‬بدی در برابر بدی‬
‫سگساریست‪ ،‬نیکی در برابر بدی‪ ،‬کار خواجه عبدالله انصاریست!‬
‫ً‬ ‫ً‬
‫این حقیقت را کرارا و مرارا به چشم سر دیدهام که مردانی واقعهدیده‪،‬‬
‫وقتی در برابر انسانهایی بد و بیراه قرار گرفتهاند که هیچ کس از زهر زبان‬
‫آنان در امان نبوده‪ ،‬چنان برخورد شایسته و بایستهای از آنان دیدهاند که‬

‫‪ .1‬بخاری‪.5991 :‬‬
‫‪ .2‬سعدی‪ ،‬بوستان‪ ،‬بخش ‪.23‬‬
‫‪ | 129‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫انگار‪ ،‬آنان به کلی عوض شده و کسانی دیگری شدهاند‪ .‬به چشم دیده و از‬
‫دهها نفر شنیدهام که تا کنون هیچ خون ناحقی بر زمین نمانده است‪ .‬کسیکه‬
‫دستی در خون کسی به ناحق آلوده است‪ ،‬زود یا دیر خون او نیز به هدر رفته‬
‫است‪.‬‬
‫خون ناحق دست از دامان قاتل برنداشت‬
‫دیده باشی لـکـههـای دامـن قـصـاب را؟‬
‫کسانیکه مشهور به بد زبانی و بدرفتاری بودهاند‪ ،‬اما زمانیکه همان‬
‫افراد در برابر کسانی قرار گرفتهاند که حریم سخن را پاس میداشتهاند و بر‬
‫زبان سخنانی ناراست و ناپاک جاری نمیکردهاند؛ همان افراد با همان‬
‫مواصفات‪ ،‬در مواجهه با آنان زبان نگهداشته و از تکرار آن سخنان و تعابیر‬
‫نادرست خود را گوشه کردهاند‪.‬‬
‫هرآنکه در این سرای بادپا‪ ،‬تخم بدی بکارد‪ ،‬یقین داشته باشد که در‬
‫برداشت‪ ،‬نیکی نمیدرود و برعکس‪ ،‬هرکس که بذر محبت و نیکی و راستی‬
‫ً‬
‫و رادی و جوانمردی بکارد‪ ،‬حتما خیر و خوبی خواهد دروید‪ .‬به سخن‬
‫سعدی‪:‬‬
‫هرآنکه تخم بدی کاشت و چشم نیکی داشت‬
‫‪1‬‬
‫دماغ بی ُهـده پـخـت و خـیـال باطـل بـسـت‬

‫‪ .1‬گلستان‪ ،‬باب اول‪ ،‬حکایت ‪.14‬‬


‫‪ | 134‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫از گذشتهها میگفتند‪ :‬زمین ِگرد است‪ ،‬هرآنچه با دیگران انجام دهی‪،‬‬
‫روزی با آن مواجه خواهی شد‪ .‬اگر بر سر راه کسی چاهی حفر کردی‪ ،‬بدان‬
‫که روزی خودت در آن سرنگون خواهی افتاد‪ .‬اگر در پی شکست و‬
‫بیآبرویی و بیعزتی کسی دیگر بودی‪ ،‬دیر یا زود خود در آن بال خواهی‬
‫افتاد‪ .‬خواجۀ ما میفرمود‪:‬‬
‫‪1‬‬ ‫فیرحمه ُ‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫الله ویبتلیك»‬ ‫ظهر الشماتة بأخیك‬
‫« ال ت ِ‬
‫به این معنا که اگر برادرت دچار مصیبتی شد‪ ،‬برآن خوشحالی مکن‬
‫که مبادا خدا او را از آن نجات دهد و تو را به آن گرفتار کند‪.‬‬

‫‪ .1‬تهذیب التهذیب‪ ،‬جلد ‪ 8‬صفحۀ ‪.348‬‬


‫‪ | 131‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،25‬بدان ارزی که می ورزی‬


‫ما در چه کاری مصروفیم؟ دل ما در کار چیست؟ به چه میاندیشیم؟‬
‫به چه کاری وقت میگذاریم و وقت در کجا میگذرانیم؟ هوای چه کاری‬
‫در دل ما تازه است و بوی چه کاری از دهان ما دهانه میکشد؟ به هر کاری‬
‫که بودیم و در هرکاری که دل نهاده بودیم‪ ،‬ارز و ارزش ما را همان کار تعیین‬
‫گرو مظهری از مظاهر دنیا بود‪ ،‬بهای ما هم هموزن‬
‫میکند‪ .‬اگر دل ما در ِ‬
‫همان مورد است و اگر در دل و دیدۀ ما‪ ،‬کاری و امری بلندتر از آن جای‬
‫داشت‪ ،‬به همان میزان بر ارزش خود خواهیم افزود‪ .‬اگر در کار دنیا بودیم و‬
‫گرو همان مورد معین خواهد‬
‫فقط به همان میاندیشیدیم‪ ،‬بهای ما فقط در ِ‬
‫بود و اگر بر بیشتر از آن دست نهاده بودیم‪ ،‬به همان تفاوت بر بهای خود‬
‫ُ‬
‫افزودیم‪ .‬اگر در این دنیا‪ ،‬ا ّس و اساس کار ما‪ ،‬در محور حضرت باری قرار‬
‫داشت و در هر تعاملی‪ ،‬نگاه ما به رضایت و یا عدم رضایت آن ذات بخشنده‬
‫میچرخید و در هر تعاملی‪ ،‬بیش از اینکه به کسی دیگر بنگریم‪ ،‬طرف‬
‫‪ | 132‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫حساب خود را آن ذات مهربان میدانستیم؛ تردیدی نداشته باشیم که به بهای‬


‫سخت بلند و ناپیدا کناری رسیدهایم‪.‬‬
‫این حساب و این قانون‪ ،‬سایۀ خیر خود را بر تمام فعل و انفعاالت‬
‫روزمرۀ ما خواهد گستراند و ما را به حقیقت زندگی رهنمون خواهد شد‪ .‬در‬
‫این مدتی که سپری کردم‪ ،‬با افراد مختلفی روبهرو شدم و بنابر دالیل‬
‫مختلف و متفاوتی با آنان مواجه شدم و یا مدتی کار کردم‪ ،‬کسانیکه‬
‫رابطهای حقیقی و بیادعا با آن ذات یگانه داشتند‪ ،‬رفتار شان بهشدت‬
‫متفاوت و دلگرم کننده بود‪ .‬چه که تمام تأکید و تمرکز آنان بر این بود که‬
‫مبادا کاری از آنان صورت پذیرد که مخالف دستور و خواستۀ معبود حقیقی‬
‫آنان باشد‪ .‬آنان وقتی اینگونه تعامل میکردند‪ ،‬دیگران ناخواسته به آنان‬
‫حرمت مینهادند و جایگاه ایشان را بزرگ میداشتند و در هر کار و امری از‬
‫ایشان مشوره میگرفتند و نظر ایشان را چونان مردمی صاحبنظر و دارندۀ‬
‫تجربه به کار میبستند‪ .‬این امور‪ ،‬همه نتیجۀ این بود که او یگانه عملی را که‬
‫به خوبی و روشنی اجرایی میکرد و رنگ اصلی زندگی او را تشکیل میداد‪،‬‬
‫رنگ خدایی بود و رابطۀ معنوی با آن ذات جواد و بخشنده بود‪ .‬در این مدت‬
‫به وضوح به طعم دقیق این فرمودۀ ارزشمند شیخاْلسالم خواجه عبدالله‬
‫انصاری قدسسرهالباری رسیدم که میفرمود‪:‬‬
‫بدان ارزی که ورزی!‬
‫‪ | 133‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،26‬نه دم باقی‪ ،‬نه غم باقی‬


‫آدمی موجودی شگفت است‪ .‬حاالت شگفتانگیزی دارد‪ .‬وقایع‬
‫مختلفی را پس پشت مینهد‪ .‬روزی صاحب ثروت است و روزی دیگر برای‬
‫گذران زندگی دچار صدها مضیقه میشود‪ .‬روزگاری مشکل دیگران را به‬
‫آسانی حل میکند و در روزگاری برای حل مشکل آسان خود‪ ،‬پریشان و‬
‫سرگردان میشود‪ .‬زمانی دستش گشاده است و زمانی دیگر‪ ،‬دستش بهسوی‬
‫کسی دیگر برای وجهی اندک دراز است‪ .‬زمانی خنده و شادی از سیمایش‬
‫لبریز است و زمانی در برکۀ غم و اندوه چنان دستوپا میزند که رمقی از‬
‫زندگی در سیمایش دیده نمیشود‪ .‬شگفتانگیزتر از آن موارد‪ ،‬حالتیست‬
‫که ّ‬
‫تصور آن هم برای آدمی دشوار مینماید‪ .‬در نخستین لحظاتی که غمی‬
‫بزرگ –چونان از دست دادن یکی از نزدیکترین عزیزان‪ -‬به او میرسد‪ ،‬اگر‬
‫همان میزان اندوه چند روزی باقی بماند‪ ،‬گمان نمیکنم امکان حیات برای‬
‫او میسر باشد‪ .‬میبینیم که همان میزان غم هم رو به کاهش میگذارد و‬
‫‪ | 130‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫اندک‪-‬اندک کم میشود‪ .‬همینگونه‪ ،‬روزهای سخت بیکاری و شبهای‬


‫بلند بیماری‪ .‬هیچکدام بنای بقا ندارند و بانی این سپهر نیلگون‪ ،‬چارۀ تمام‬
‫این بیچارهگیهای بشر را پیشاپیش کرده است‪.‬‬
‫روزگاری را بهخاطر میآورم که پیش از نماز صبح باید از خانه بیرون‬
‫میشدم و تا پاسی از شب بر سر کار میبودم و حتی در جریان ماه مبارک‬
‫رمضان‪ ،‬روزهام را بر سر صنف و یا در مسیر راه میگشودم‪ .‬در همان روزها‪،‬‬
‫فراوان میشنیدم از دوستان که از من میپرسیدند که هرگاه فرصتی از وقتم‬
‫ً‬
‫خالی شد‪ ،‬حتما به ایشان یادآوری کنم تا در همان فرصت‪ ،‬در کاری با‬
‫ً‬
‫ایشان همکاری کنم‪ .‬دقیقا من‪ ،‬با این میزان کار و گرفتاری‪ ،‬شبوروزی را‬
‫بهخاطر میآورم که هفتهها و ماهها بیکار بودم و به هرکس و هرجایی که‬
‫بهخاطرم میآمد‪ ،‬تماس میگرفتم تا مگر یکی از آن دوستان بگوید که به‬
‫کارمندی در حد خیلی ابتدایی نیازمندند و من از فردا باید بهعنوان کارگر در‬
‫آن شرکت یا دفتر و یا مرکز مصروف به کار شوم‪ .‬هر دو حالت گذشتند و من‬
‫از صمیم هر دو شبوروز گذشتم‪ .‬همانگونه که نفسهایی در ُپرکاری‬
‫کشیدم‪ ،‬نفسهایی در بیکاری هم کشیدم‪ .‬آنگونه که روزی نفسهایم با‬
‫بوی شادی از ریههایم به هوا آزاد میشدند‪ ،‬روزگاری بوی اندوه و ناراحتی‬
‫نیز به هوا میپراکندند‪.‬‬
‫ً‬
‫یکی از اساسیترین درسهایی که در این مدت فراچنگ آوردم‪ ،‬دقیقا‬
‫همین نکته بود که در هرحال و احوالی که قرار میگیرم‪ ،‬بپذیرم که آن حالت‬
‫‪ | 135‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫پایایی و بایایی ندارد و میگذرد و همان گونه که دم بقایی ندارد‪ ،‬غم نیز‬
‫بقایی ندارد‪.‬‬
‫‪ | 136‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،27‬گر تو با بد‪،‬بد کنی پس فرق چیست؟‬


‫دنیای ما تنیده با سختیهاست‪ .‬مشکالت وجه غالب زندگی ما‬
‫هستند‪ .‬انسانها همه از یک تیره و تبار نیستند‪ .‬در بین آنان مردانی مختلف‬
‫با باورهای متفاوتی و جهاننگریهای گونهگونی وجود دارد‪ .‬هرکس خویی‬
‫دارد و عادتی‪ .‬کسی اهل خشونت است و دیگری اهل خوشرویی‪ .‬یکی‬
‫دست دهنده دارد و دیگری دست گیرنده‪ .‬یکی دوست دارد تا همه را دوست‬
‫بدارد و دیگری برعکس‪ ،‬دلش میخواهد پنجرۀ دلش را بر همه ببندد و‬
‫نگذارد که کسی بهسوی او و به روی او بخندد‪ .‬باید انسانها را با تفاوتها‬
‫و تمایزهای آنان پذیرفت‪ .‬از کسی انتظار خوبی نداشت و با همه به خوبی‬
‫برخورد کرد‪ .‬اگر به کسی خوبی کردیم و از او بدی دیدیم‪ ،‬ما سمت خود را‬
‫عوض نکنیم و از همان موضع خوبی‪ ،‬تالش بورزیم تا به او و با او خوبی‬
‫بیشتر کنیم‪ .‬این را عادت خود کنیم و عادت کنیم تا اینگونه باشیم‪.‬‬
‫‪ | 137‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫من در این مدت‪ ،‬تالش ورزیدم تا خودم را به این معیار نزدیکتر کنم‪.‬‬
‫خیلی دشوار بود‪ ،‬اما هر زمانی که توفیق اجرایی کردن آن نصیبم شد‪ ،‬برکات‬
‫مستقیم آن را در همان لحظه و لحظات بعد از آن به وضوح مشاهده کردم‪.‬‬
‫باری با عزیزی در پیوند به موضوعی گفتوگو کردم‪ .‬او از سخنانم‬
‫تعبیری باژگونهای کرد و چیزی از سخنانم فهم کرد که به هیچ روی مقصد‬
‫ً‬
‫و مقصودم نبود‪ .‬آن دوست فرهیخته‪ ،‬که احتماال دلش از جایی دیگر و از‬
‫کاری دیگر گرفته بود و از خشم و غیظ لبریز بود‪ ،‬چشمانش را بست و‬
‫دهانش را گشود و بدگوییهای بیشماری نصیبم کرد‪ .‬من از آن حیث که بر‬
‫او ِسمت استادی داشتم‪ ،‬چیزی نگفتم و او را معذور دانستم‪ .‬با خودم در‬
‫همان لحظه میگفتم که او معذور است‪ .‬او در مجالس تربیت و تزکیه‬
‫ننشسته و با صالحان مجالست نکرده و شیوههای رفتار یک مسلمان را در‬
‫آینۀ گفتار و رفتار پیامبر صلیاللهعلیهوسلم به خوبی فرانگرفته است‪ .‬اگر‬
‫من هم در برابر او چنین برخوردی کنم‪ ،‬پس فرق در چه و در کجا میتواند‬
‫باشد؟ لحظاتی از آن گفتوگو گذشت‪ .‬هر آن‪ ،‬آتشی در من پدید میآمد‬
‫که آن دوست‪ ،‬در ازای نیکی من آنگونه با من برخورد کرد و بهجای قدردانی‬
‫و سپاسگزاری‪ ،‬فحش ناموسی نثار من کرد و به من آن میزان بد و بیراه گفت‪.‬‬
‫میدانستم و میدیدم که از یک سو نفس و از سوی دیگر شیطان‪ ،‬هر دو‬
‫دست کم سخنانی در همان‬
‫کمان زه میکنند و تیشه دسته میکنند تا من نیز ِ‬
‫ردیف و یا کمتر از آن بر زبان جاری کنم و از خود دفاع کنم‪ .‬از آنجا دورتر‬
‫آمده بودم‪ .‬احادیثی از پیامبر صلیاللهعلیهوسلم و سخنانی از مشایخ –‬
‫‪ | 138‬سی درس از سی سال زندگی‬
‫ً‬
‫خصوصا موالنا‪ -‬به یادم میآمد و مرا از مقابله بالمثل باز میداشت‪ .‬همان‬
‫روز را تا دمادم نماز عصر‪ ،‬در همین گیرودارها سپری کردم‪ .‬از یکسو‬
‫خوبیهایی که برای او انجام داده بودم به یادم میآمد و از سوی دیگر‪،‬‬
‫برخورد ناپسندیدۀ او‪.‬‬
‫بعد از نماز عصر‪ ،‬در فاصلۀ مسجد و خانه مبایلم را از جیبم بیرون‬
‫کردم و یکراست و بیفاصله به آن دوست گرامی تماس گرفتم‪ .‬به محض‬
‫اینکه پاسخ داد‪ ،‬بیدرنگ از او بهخاطر آنچه واقع شده بود‪ ،‬عذرخواهی‬
‫کردم‪ .‬با خود چنین میانگاشتم که عذرخواهی من‪ ،‬زمینهساز پیشیمانی او‬
‫خواهد شد و او از آنچه انجام داده‪ ،‬پشیمان خواهد گشت‪ .‬دیدم که‬
‫برعکس‪ ،‬وقتی از او عذرخواستم‪ ،‬با جرأت و جسارت بیشتر سخنان‬
‫تندتری بر زبان آورد و مرا با نسبتهای ناجور و ناراستی مورد نوازش قرار‬
‫داد‪ .‬به او گفتم که هر چه که گفتی‪ ،‬من سزاوار بیشتر از آنم و اگر تو از احوال‬
‫درونم باخبر میشدی و میدانستی که در خفا و تنهایی چهسان میزییم‪،‬‬
‫شاید تندتر و سختتر از این موارد را نثارم میکردی‪ .‬مبایل را قطع کردم‪ .‬در‬
‫دلم احساس اطمینان بیشتری میکردم و از اینکه از خالفآمد نفس وارد‬
‫عمل شده بودم‪ ،‬خشنود بودم؛ اما آن دو دشمن خیرهسر همچنان در کوره‬
‫میدمیدند و مرا از آنچه دیده بودم و عملی متناسب آن انجام نداده بودم‪،‬‬
‫سرزنش و نکوهش میکردند‪ .‬بیخیال همه شدم و آن شب با همان سخنان‬
‫و شنیدهها و گفتهها بر بستر خواب رفتم‪ .‬پاسی از شب گذشته بود که رؤیای‬
‫لطیف و نوازشگری به سراغم آمد‪ .‬خواب میدیدم که در مکانی دلانگیز و‬
‫‪ | 139‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شوقافروز قرار دارم‪ .‬چند تن از افراد دارای محاسن نوربار و چهرههای‬


‫بشاش و با لباسهای پاکیزه به نزدم میآیند‪ .‬سالم میکنند و من نیز سالم‬
‫میکنم‪ .‬سخنانی از روی تعارف رد و بدل میشود‪ .‬یکی از آن بین در‬
‫ً‬
‫حالیکه جامی دقیقا به مثل جامهای طالی برندگان مسابقات فوتبال‪ ،‬در‬
‫دست دارد‪ ،‬رو به من میکند و میگوید‪ :‬این مدال توست‪ ،‬این را پیامبر‬
‫صلیاللهعلیهوسلم برای تو فرستاده است‪ ،‬در تحسین از عملکرد امروزت!‬
‫من آن را با دو دست میگیرم و با دنیایی از شوق و ذوق بهسوی آن نگاه‬
‫میکنم‪ .‬وجودم لبریز از نور میشود و چشمانم پر از اشک شادی‪ .‬من در‬
‫حالیکه در بحری از شادی و عجز و حیرت فرورفتهام‪ ،‬صدای مبایل مرا از‬
‫خواب بیدار میکند‪ .‬به محض اینکه بیدار میشوم‪ ،‬خود را بیدارتر از زمانی‬
‫میبینم که دیشب در آن حالت سر بر بالین خواب گذاشته بودم‪ .‬در حالی‬
‫بستر خواب را ترک میکنم که از فرط خوشحالی گمان میکنم پاهایم بر‬
‫زمین نهاده نمیشوند و من هر لحظه شادتر و فردوسیتر میشوم‪.‬‬
‫آن روز‪ ،‬طعم دقیق این سخن شریف موالیم جاللالدین محمد را با‬
‫تمام وجود دیدم و چشیدم که میگفت‪:‬‬
‫پس تو با بد‪ ،‬بد کنی پس فرق چیست؟‬
‫‪ | 104‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ّ ،28‬‬
‫همت بلند دار‬
‫همت تعیینکنندۀ آینده آدمیست‪ .‬همت بلند‪ ،‬افقهای روشنی را‬
‫فراروی آدمی باز میکند و همت پایین‪ ،‬فرداهایی تاریک و سست و پست را‬
‫پیشروی فرد میگشاید‪ .‬همت بلند‪ ،‬خصیصۀ مردان مرد است و ارمغانآور‬
‫آیندههای خوب‪ .‬آنان که با قد بلند در بین دیگران ایستاده میشوند‪ ،‬صاحبان‬
‫همتهای بلندند و آنان که با زندگی‪ ،‬رفتار‪ ،‬دارندهگی و داشتههای خود‬
‫باعث رشک دیگران میشوند‪ ،‬همانهاییاند که همتهای بلندی داشتهاند‪.‬‬
‫برای آنانیکه میخواهند زندگی بهتری داشته باشند و به کمال و فضیلتی‬
‫دست بیابند‪ ،‬همت بلند داشتن‪ ،‬از نخستین لوازم است‪ .‬برای آن که‬
‫میخواهد رسالت انسانی خود را درست ایفاء کند و از چند صباحی که در‬
‫این عالم میزید‪ ،‬بهرۀ وافی ببرد و نقشی از خود به یادگار بگذارد‪ ،‬همت‬
‫عالی و بلند‪ ،‬برای او تعیین کننده است‪ .‬آنکه همتی واال و باال دارد‪ ،‬هیچ‬
‫‪ | 101‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫مانعی نمیتواند جلوی پیشرفت و صعود او را بگیرد‪ .‬او با تمام بازدارندهها‬


‫مبارزه میکند‪ .‬سعی میکند چونان قهرمانی که در میدان معرکه با یک دست‬
‫شمشیر میزند و با یک دست دیگر تیرها و کمانها و شمشیرهای دشمن را‬
‫از خود دفع میکند‪ ،‬او نیز با یک دست خشتهای بنای ساختمان اهداف‬
‫جلو کار و راه او را‬
‫خود را میگذارد و با دست دیگر‪ ،‬تمام بازدارندههایی که ِ‬
‫میگیرند‪ ،‬از سر راه و کار خود برطرف میکند‪ .‬او باورمند است که سختیها‬
‫ُ‬
‫و موانع‪ ،‬الزمۀ این راهها هستند و هیچ گلی بیخار نیست و هیچ گنجی‬
‫بیمار‪ .‬اگر بخواهد به گل برسد و اگر بخواهد که دارندۀ گنجی ُپر از گوهر‬
‫گرانبها شود‪ ،‬باید رنج تمام آن موانع را به جان بخرد و از آن عبور کند تا‬
‫صاحب آن همه ثروت و دارایی شود‪ .‬خداوند هم مردان بلند همت را دوست‬
‫دارد و آنان را به دوستی قبول میکند‪.‬‬
‫موالنا میگفت‪:‬‬
‫همت بلند دار که آن عشق همتی‬
‫‪1‬‬ ‫ُ‬
‫شاهان برگزیده و احرار مـیکشد‬
‫و در جایی دیگر میگفت‪:‬‬
‫همت بلند دار که با همت خسیس‬
‫‪2‬‬
‫چاوش پادشـاه براند تو را کـه بـرد‬

‫‪ .1‬دیوان کبیر‪ ،‬غزل شمارۀ ‪.872‬‬


‫‪ .2‬دیوان کبیر‪ ،‬غزل شمارۀ ‪.869‬‬
‫‪ | 102‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫موالنا «همت بلند داشتن» را نشانۀ جوهر حقیقی انسان میدانست و‬


‫میگفت‪:‬‬
‫هـمـت بلـنـد دار اگـر شـاهزادهای‬
‫‪1‬‬
‫قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد‬
‫صائب تبریزی میگفت که مسیح علیهالسالم‪ ،‬اگر به فلک فراز آمد‪،‬‬
‫از همت بلند او بود‪:‬‬
‫مسیح را به فلک همت بلند رساند‬
‫‪2‬‬
‫مده ز دست رکاب فـلکسواران را‬
‫همو‪ ،‬در جایی دیگر میگفت که مردان بلند همت اگرچه خاکنشین‬
‫باشند‪ ،‬اما بزرگند و عالیمرتبت‪.‬‬
‫صائب در آن سری کـه بود همت بلند‬
‫‪3‬‬
‫گر میشود به خاک برابر‪ ،‬فتاده نیست‬
‫این حقیقت در بین تمام آثار عرفا به پیمانۀ ُپرشماری دیده میشود‪.‬‬
‫آنان در فرازهای مختلفی از آثار خود مردمان را بهسوی بلندهمتی و دوری‬
‫از دونهمتی فرامیخواندند که تمام فرمودههای ایشان را در این تکبیت‬
‫میتوان خالصه کرد‪:‬‬

‫‪ .1‬دیوان کبیر‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.878‬‬


‫‪ .2‬کلیات صائب تبریزی‪ ،‬غزلیات‪ ،‬غزل ‪.639‬‬
‫‪ .3‬همان‪ ،‬غزل ‪.2468‬‬
‫‪ | 103‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫همت بلند دار که مردان روزگـار‬


‫از همت بلند به جایی رسیدهاند‬
‫‪ | 100‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،29‬شبی بود و بگذشت‬


‫درویـشی کـریمالـنفس در کـرانـۀ شـهـری مـیزیست‪ .‬حـاکـمـی‬
‫درویشدوست نیز در آن شهر سمند قدرت میراند‪ .‬در یکی از روزها به یکی‬
‫از وزرای خود دستور داد تا از آن درویش بخواهد تا مهمان او شود‪ .‬وزیر در‬
‫خرابۀ درویش حاضر شد و ادب مقام بهجای کرد و پیام حاکم را به او رساند‪.‬‬
‫درویش از او عذرخواست و رسیدن به حضور پادشاه را به زمانی دیگر‬
‫موکول کرد‪ .‬وزیر با اصرار و الحاح از او خواست تا دعوت حاکم را بپذیرد‪.‬‬
‫اصرار فراوان وزیر‪ ،‬عرصۀ انکار را بر درویش تنگ کرد؛ باالخره پذیرفت تا‬
‫با او به بارگاه حاکم برود‪ .‬حاکم صحبت درویش را غنیمت شمرد و از هر‬
‫دری با او سخن گفت و درویش نیز به مقتضای خوی ملنگانۀ خود‪ ،‬با او‬
‫سخن گفت‪ .‬در آن شب‪ ،‬حاکم از انواع اطعمه و اشربه به او فراهم کرد و‬
‫سر سفره نچیند‪ .‬بعد از صرف غذا‪ ،‬خانهای به غایت‬
‫چیزی نماند تا بر ِ‬
‫پسندیده با بستری از حریر و اطاقی نوربسته به عود‪ ،‬به او فراهم کرد‪ .‬درویش‬
‫آن شب را در آن اطاق سپری کرد‪ .‬فردا‪ ،‬بر سر سفرۀ صبحانه‪ ،‬حاکم که آن‬
‫‪ | 105‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫همه غذاهای گوناگون و میوههای مختلف و نوشیدنیهای متفاوت را برای‬


‫درویش فراهم کرده بود و برای خواب او نیز‪ ،‬مکانی بهشدت آراسته و مفرح‬
‫فراهم آورده بود‪ ،‬در حالیکه بیصبرانه منتظر عکسالعمل و پاسخ او بود‪،‬‬
‫رو به او کرد و گفت‪ :‬دیشب چگونه بود؟ درویش در کمال آرامی و آرامش‬
‫گفت‪:‬‬
‫«شبی بود و بگذشت!»‬
‫این پاسخ برای حاکمی که با تمام وجود منتظر بود تا کمال تعجب و‬
‫تحیر و سپاس و عجز درویش را ببیند‪ ،‬چونان پتکی سنگین بود که بر سر او‬
‫فرومیآمد‪ .‬حاکم در حالیکه میخواست خشمش را کنترل کند و نگذارد‬
‫تا سخنی درشت از زبانش بیرون شود؛ رو به ندیمان و نقیبانش کرد و گفت‪:‬‬
‫این مردک را از مقابل چشمانم دور کنید!‬
‫اطرافیان حاکم بیدرنگ شانههای درویش را گرفتند و او را از اطاق‬
‫بیرون کردند‪ .‬حاکم دستور داد تا به او چیزی ندهند و لباسها را از تنش‬
‫بیرون کنند و او را در سیاهچاهی بیندازند‪.‬‬
‫درویش را کشان‪-‬کشان بردند و لباسهایش را کشیدند و او را داخل‬
‫چاهی که برای اعترافکشیدن از مجرمان حفر کرده بودند‪ ،‬انداختند‪ .‬حاکم‬
‫دستور داد که وقتی پاسی از شب گذشت‪ ،‬سطلهایی ُپر از آب سرد را نیز بر‬
‫او بریزند تا شدت سرمای زمستان با شدت سردی آب و شدت تاریکی‬
‫ً‬
‫شب‪ ،‬یکجا شود تا آن درویش بداند که دیشب را واقعا درچه جایی سپری‬
‫‪ | 106‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫کرده و از اینپس‪ ،‬اگر در چنان مکانی شبی به سر میبرد‪ ،‬بداند که نعمت‬


‫چیست و صاحب نعمت را چگونه باید قدر کرد‪.‬‬
‫ً‬
‫سربازان و مؤظفان بارگاه حاکم‪ ،‬دقیقا تمام تعذیبهایی را که برای‬
‫شان گفته شده بود‪ ،‬به درویش چشاندند‪.‬‬
‫فردای آن روز‪ ،‬حاکم دستور داد تا درویش را از چاه بیرون کنند و‬
‫لباسهایش را به تنش کنند و او را به حضور او بیاورند‪.‬‬
‫سربازان درویش را در حالیکه از شدت سردی‪ ،‬تنش به مثل بیدی‬
‫میلرزید و رنگ از رخسارش پریده بود‪ ،‬به نزد حاکم آوردند‪ .‬حاکم با کمال‬
‫تبختر و تفرعن‪ ،‬در حالیکه منتظر بود تا اینکه عذرخواهی و ندامت درویش‬
‫را شاهد باشد‪ ،‬رو به او گرداند و گفت‪:‬‬
‫«درویش! دیشب چگونه گذشت؟»‬
‫درویش با کمال اطمینان و آرامش پاسخ داد‪:‬‬
‫«شبی بود و بگذشت!»‬
‫پاسخ درویش پادشاه را متعجب کرد و او را وادشت تا در پاسخ دیروز‬
‫و امروز آن او کمی تأمل کند و از خود بپرسد‪ :‬این درویش که پریشب را‬
‫در آن ناز و نعمت سپری کرد و من در فردای آن از او پرسیدم که شب را‬
‫چگونه گذرانده‪ ،‬او در پاسخ به من گفت‪ :‬شبی بود و بگذشت و دیشب را‬
‫که با آن همه رنج و سختی و تعب سپری کرد‪ ،‬باز هم گفت‪ :‬شبی بود و‬
‫بگذشت! باش تا این پرسش را از خود او بپرسم‪ ،‬ببینم او چه میگو ید؛ رو‬
‫به درویش کرد و از او پرسید‪ .‬درویش پاسخ داد‪:‬‬
‫‪ | 107‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫«احوال دنیا همینگونه است‪ .‬هیچ امری بر قرار و بر دوام نیست‪ .‬عالم‬
‫به مثابۀ لحظهای است و آن لحظه هم در گذر است‪ .‬هیچ حال و احوالی بقا‬
‫ندارد‪ .‬نه ناز و نعمت ماندنی است و نه هم غم و اندوه‪ .‬وقتی هر دو رفتنی و‬
‫عاریتی هستند‪ ،‬چه نیاز که از ناز به آز رسید و از غم‪ ،‬دم از دست داد!»‬
‫این پاسخ درویش‪ ،‬پادشاه را متوجه اشتباه او کرد و او را وادشت تا از‬
‫درویش بهخاطر این درس بزرگ سپاسگزاری کند و از اشتباهی که مرتکب‬
‫شده بود و بیجهت آن همه اذیت و آزار را به او رسانده بود‪ ،‬عذرخواهی و‬
‫ابراز پشیمانی کند‪.‬‬
‫حقیقت این است که تمام احوال دنیای ما‪ ،‬همان پاسخ درویش‬
‫است‪ .‬هیچ حالی و امری و کاری و دردی و نعمتی و ارزشی و بهایی و‪...‬‬
‫پایایی و ماندگاری ندارد‪ .‬روزی هست و روزگاری نیست‪ .‬زمانی به دیده‬
‫میآید و زمانه نه‪ .‬وقتی باعث خوشحالی است و وقتی نه‪ .‬به سخن سعدی‪:‬‬
‫بگفت احوال ما برق جهان است‬
‫‪1‬‬
‫دمـی پیدا و دیگـر دم نهان است‬
‫از دیر و دور یکی از عادات من همین بوده است که هرگاه افراد‬
‫سالخورده و سالمند را دیدهام‪ ،‬از ایشان در باب تجربیات زندگی پرسیدهام‬
‫و تالش ورزیدهام تا از ایشان بپرسم که این شصت‪-‬هفتاد سال چگونه بر‬
‫ایشان گذشته است؟ باور کنید هرکدام آنان به نحوی همان پاسخ درویش را‬

‫‪ .1‬گلستان‪ ،‬باب دوم‪ ،‬حکایت ‪.14‬‬


‫‪ | 108‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫دادهاند که‪ :‬شبی بود و بگذشت‪ .‬همه میگویند که تمام این عمر ما‪ ،‬گمان‬
‫می کنیم که یک شب بیشتر نبوده و ما تا چشم باز کردیم‪ ،‬متوجه شدیم که‬
‫عمر ما به پایان رسیده است‪.‬‬
‫به یادم میآید که باری همین پرسش را با پدربزرگ فقیدم مطرح کردم‪.‬‬
‫او در پاسخ میگفت‪:‬‬
‫«یک لحظه بود‪ .‬یک لحظه‪ .‬تا چشمان خود را باز کردم‪ ،‬دیدم پیر‬
‫شدهام‪ .‬برف پیری بر سر و صورتم افتاده است‪ .‬آن وقت میخواستم کاری‬
‫انجام بدهم‪ ،‬توانش در من نبود‪ .‬فکر میکنم همین دیروز بود که با پدر‪،‬‬
‫برادران و خواهران زیر یک سقف زندگی میکردیم‪ُ .‬سفره که پهن میشد‪،‬‬
‫همه دور آن حلقه میزدیم و مینشستیم‪ .‬حاال وقتی نگاه میکنم‪ ،‬از آن جمع‬
‫خجسته‪ ،‬در دور آن سفره‪ ،‬فقط من باقی ماندم‪ .‬پدر رفت‪ ،‬مادر رفت‪ ،‬یکی‬
‫از برادران به دیدار پدر و مادر رفت و برادران و خواهران دیگر هم هر یک در‬
‫جایی پراکنده شدند‪ .‬نمیدانم عمر من چه زمانی به سر خواهد رسید و من‬
‫کی به کاروان آنان خواهم پیوست‪».‬‬
‫ایکاش جوانان ما این حقیقت را میدانستند‪ .‬ایکاش متوجه‬
‫میشدند که عمر از باد و باران سریعتر و شدید میگذرد و تا ما متوجه‬
‫میشویم‪ ،‬به آخرین روزهای زندگی خود رسیدهایم و در آن زمان‪،‬‬
‫میخواهیم کاری انجام دهیم‪ ،‬اما توان آن در ما نیست‪.‬‬
‫‪ | 109‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫این سخن را نمیدانم در کجا خوانده بودم که از کسی میپرسیدند که‬


‫زندگی را چگونه یافتی؟ او در پاسخ میگفت‪ :‬زمانی که میتوانستم‪،‬‬
‫نمیدانستم و زمانیکه میدانستم‪ ،‬نمیتوانستم!‬
‫اگر ما بتوانم این واقعیت را بپذیریم‪ ،‬نه فریفتۀ زندگی میشویم و نه‬
‫هم زندگی میتواند ما را بفریبد‪ .‬اگر درک کنیم که تمام وقایع زندگی‪،‬‬
‫عاریتیاند؛ لحظاتی هستند و لحظاتی نیستند‪ ،‬دیگر هیچگاه نمیتوانیم خود‬
‫را فراموش کنیم و یا دچار کاری و امری شویم که شایستۀ شأن انسانی ما‬
‫نباشد‪ .‬شایسته است که پاسخ آن درویش پیوسته آویزۀ گوش ما باشد و به‬
‫خود یادآور شویم که‪:‬‬
‫شبی بود و بگذشت!‬
‫‪ | 154‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫‪ ،31‬با کریمان کارها دشوار نیست‬


‫الله متعال ذاتی بهشدت مهربان است‪ .‬یاری او‪ ،‬زمینه و زمان‬
‫نمیشناسد؛ در هرجا و در هر زمانیکه بنده نگاهی بهسوی او بیندازد‪ ،‬نگاه‬
‫ُپر رحمت او را بهسوی خود درخواهد یافت‪ .‬تا آنگاهیکه تکیهگاه و پناهگاه‬
‫بنده‪ ،‬بارگاه ُپرعظمت او تعالی باشد‪ ،‬نه بنده درمیماند و نه هم مشکالت و‬
‫پریشانروزگاریها میتواند احوالش را دگرگون کند‪ .‬او پیوسته با ایمانی بلند‬
‫و یقینی کامل به پیش میراند و هیچ مانعی را به رسمیت نمیشناسد‪.‬‬
‫قرآن‪ ،‬این منشور سعادت آدمیزاد‪ ،‬آ کنده از دروسی است که بنده را‬
‫برای رسیدن به چنان منزلتی فرامیخواند‪ .‬قصص قرآن‪ ،‬همه آدرسهایی‬
‫هستند تا بنده بر اساس آن راه و رمز زندگی خود را پیریزی کند و برای‬
‫رسیدن به جایگاهی برتر و عالیتر‪ ،‬قدم بردارد و مأیوس و دلشکسته نشود‪.‬‬
‫‪ | 151‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫یکی از پیامبرانی که در قرآن در خصوص زندگی او بیشتر گفته شده‪،‬‬


‫موسی‪ ،‬علیهالسالم‪ ،‬است‪ .‬او زندگی شگفتانگیزی را سپری کرده است‪.‬‬
‫در عهدی دیده به دنیا گشوده که حاکم وقت خوابی دیده و بر اساس آن‬
‫خواب‪ ،‬معبران به او گفتهاند که در حاکمیت او کودکی به دنیا خواهد آمد که‬
‫تاج و تخت او را سرنگون خواهد کرد و او را از تخت پادشاهی بر خاکستر‬
‫تباهی خواهد نشاند و از این همه لشکر و سرباز و گنج و رعیت و ثروت‪،‬‬
‫اثری باقی نخواهد ماند‪ .‬او هم شروع میکند به کشتن نوزدان و افرادی را‬
‫مؤظف میکند تا در هر کوی و برزنی که کودکی مییابند‪ ،‬او را از دم تیغ‬
‫بگذرانند‪ .‬در همین بحبوحه‪ ،‬کودکی به دنیا میآید که بر او نام موسی را‬
‫مینهند‪ .‬پدر که کارمند بارگاه فرعون است‪ ،‬چارهای جز تسلیم کردن کودک‬
‫به جالدان نمیبیند؛ اما مادر‪ ،‬به حکم مادری با این امر مخالفت میکند‪.‬‬
‫سرانجام زن و شوهر به این نتیجه میرسند که صندوقی بسازند و این کودک‬
‫را بهجای اینکه آن را به قتلگاه بفرستند‪ ،‬به دریا بیندازند تا آب آن را به دیاری‬
‫دیگر ببرد؛ به امید آنکه آن را کسی بیابد و به خانهاش ببرد و او را بزرگ کند‪.‬‬
‫این کار از اینکه کودکشان را در برابر دیدگان شان سر ببرند‪ ،‬بهتر و‬
‫کمعذابتر است‪ .‬باالخره همین کار را انجام میدهند‪ .‬کودک را به دریا‬
‫ً‬
‫میاندازند و صندوقچه مستقیم وارد قصر فرعون میشود‪ .‬دقیقا‬
‫همانجاییکه هیچکدام آن دو نمیخواستند تا به آنجا برود‪ .‬فرعون‬
‫میخواهد آن کودک را پی کند که همسرش مخالفت میکند‪ .‬کوتاه اینکه‬
‫موسی در چنان عهدی به دنیا میآید و سرانجام در چنان جایی به رشد و‬
‫‪ | 152‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫بالندگی میرسد و از همانجا‪ ،‬درفش دعوت را به دوش میکشد و در برابر‬


‫تمام حاکمیت فرعون به تنهایی به مبارزه میپردازد و به کمال پیروزی نیز‬
‫نایل میشود‪ .‬خداوند حکایت او را در مواضع متعددی از قرآن برای ما نقل‬
‫میکند تا به این باور برسیم که خداوند‪ ،‬ذاتی مقتدر و صاحب اقتدار است‪.‬‬
‫او هرآنچه بخواهد‪ ،‬خواهد شد و کسی نمیتواند مانع صنع او شود‪.‬‬
‫رهوت‬
‫دشت ب ِ‬‫برادران یوسف با هم تصمیم میگیرند تا او را در صمیم ِ‬
‫بیآب و علف‪ ،‬در دل چاهی تاریک و عمیق بیفکنند تا در همانجا قالب‬
‫تهی کند و دیگر خبری حتی از محل دفن پیکر او هم نباشد‪ .‬اما خداوند‬
‫نشان می دهد که چگونه از داخل چاه‪ ،‬او را به داخل قصر میرساند و زمام‬
‫امور یک سرزمین پهناور را به او واگذار میکند‪.‬‬
‫ابراهیم را میخواهند در دل آتشی بیفکنند که کسی جرأت نمیکند‬
‫خود را به آن نزدیک کند و تصمیم میگیرند تا با منجنیق او را داخل آتش‬
‫پرتاب کنند‪ ،‬خداوند همان آتش را به او بدل به گلستانی دلکش و دلربا و‬
‫خوش آب و هوا میکند‪.‬‬
‫مریم وقتی به عیسی آبستن میشود‪ ،‬ترس تمام وجود او را میگیرد‪ .‬او‬
‫پروردۀ خانهای است که همه شهرۀ شهرند به پاکی و طهارت‪ .‬چگونه ممکن‬
‫است از آن خانه‪ ،‬کسی مثل مریم بدون شوهر و ازدواج‪ ،‬صاحب فرزند شود‪.‬‬
‫او سر به صحرا میگذارد‪ .‬به نخلی خشک تکیه میدهد و پیش از درد زه‪،‬‬
‫گرسنگی و تشنگی بر او غلبه میکند‪ .‬دستوری از جانب خداوند میشنود‬
‫که شاخۀ درخت را بهسوی خود بکشد؛ او با ایمان به گفتۀ خداوند‪ ،‬همان‬
‫‪ | 153‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫شاخۀ خشک درخت خرما را به زیر میکشد و از آن خرما به دامنش میافتد‪.‬‬


‫در کنار او‪ ،‬چشمهای به راه میافتد که آبی سخت گوارا و زالل و دلکش دارد‪.‬‬
‫وقتی فرزندش به دنیا میآید‪ .‬بر بیم و ترس او افزوده میشود‪ .‬خداوند به او‬
‫میگوید که نترس و بهسوی خانه برو‪ .‬آخر مردم از او خواهند پرسید که این‬
‫نوزاد متعلق به کیست و او آن را از کجا آورده است! مریم غافل از این است‬
‫که خداوند دوستانش را تنها نمیگذارد و در سختترین مواقع‪ ،‬آنان را رها‬
‫نمیکند‪ .‬به او میگوید‪ :‬ای مریم‪ ،‬تو سخن مگو؛ تو ساکت باش‪ .‬به آنان‬
‫بگو که من روزۀ سکوت گرفتهام‪ .‬ما به جای تو سخن میگوییم‪ .‬اگر از تو در‬
‫مورد کودکت پرسیدند‪ ،‬به طرف او اشاره کن‪ ،‬او از خود دفاع میکند! مریم‬
‫به خانه میآید‪ .‬همه دور او جمع میشوند‪ .‬از نگاهها خشم و خشونت‬
‫میبارد‪ .‬کسی از شدت خشم و غیظ سخن گفته نمیتواند‪ .‬قلبها نزدیک‬
‫است از شدت تپش‪ ،‬از قفسۀ سینه بیرون شوند‪ .‬مریم در حالیکه ایمانی‬
‫وصفناپذیر وجودش را نوازش میدهد‪ ،‬بهسوی کودکش اشاره میکند‪.‬‬
‫کودک بدون درنگ به سخن گفتن آغاز میکند و میگوید‪:‬‬
‫ً‬ ‫ُ‬ ‫ِّ‬
‫«قال ِإني عبۡد ٱلل ِه ءاتا ِني ٱل ِۡکتب وجعل ِني ن ِبیا ـ وجعل ِني ُمبارکا أین ما‬
‫ُ‬ ‫ُ ُ‬
‫کنت وأوۡص ِني ِبٱلصلو ِة وٱلزکو ِة ما ُدمت حیا ـ و برَّۢا ِبو ِلد ِتي ولم یجعل ِني جب ًارا‬
‫ُ ُ‬ ‫ُ‬
‫‪1‬‬
‫ش ِقیا ـ وٱلسل ُم علي یوۡم ُو ِلدت و یوۡم أ ُموت و یوم أبعث حیا‪».‬‬
‫ترجمه‪:‬‬

‫‪ .1‬مریم‪ 33 :‬ـ ‪.34‬‬


‫‪ | 150‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫«گفت‪ :‬من بندۀ خدایم‪[ ،‬و همان خدا‪ ]،‬برایم کتابی را خواهد فرستاد‬
‫و مرا پیغمبر خواهد کرد‪ .‬مرا در هر کجایی که باشم‪ ،‬شخص ُپربرکت و‬
‫سودمندی [برای مردمان] مینماید‪ ،‬و مرا به نماز خواندن و زکات دادن تا‬
‫وقتی زنده باشم‪ ،‬سفارش میفرماید‪ .‬و [مرا سفارش میفرماید] به نیکی و‬
‫نیکرفتاری در حق مادرم‪ .‬و مرا [نسبت به مردم] زورگو و بدرفتار نمیسازد‪.‬‬
‫و سالم [خدا] بر من است [در سراسر زندگی‪ ]،‬آن روز که متولد شدهام‪ ،‬و‬
‫آن روز که میمیرم‪ ،‬و آن روز که زنده و برانگیخته میشوم‪».‬‬
‫پیامبر گرامی ما در حالیکه در عنفوان کودکی‪ ،‬پدر و مادرش را از‬
‫دست میدهد و برادر و خواهری نیز ندارد تا به او تکیه کند و پدربزرگش که‬
‫دومین تکیهگاهش بود را نیز در همان ابتدا از دست میدهد و حامی دیگرش‬
‫که کاکای اوست‪ ،‬به اعتقاد او درنمیآید و او در پیرامون خود کسی را‬
‫نمیبیند که بر او تکیه کند و در سختیها و پریشانروزگاریها امانگاه او‬
‫باشد‪ .‬به دستور الله متعال وارد میدان مبارزه و روشنگری و خیرخواهی و‬
‫فضیلتگستری و خردپروری میشود و با خیلی از جاهالن و ستمپیشهگان‬
‫و خونخواران و بیبندوباران و ظالمان و چپاولگران و سیهکیشان و‬
‫خشونتگستران مواجه میشود و با یاری خداوند از میان همان انسانهای‬
‫سیهاندورن‪ ،‬مردانی مرد‪ ،‬جوانمرد‪ ،‬ایثارگر‪ ،‬متعهد‪ ،‬خیرخواه‪ ،‬اخالقمند‪،‬‬
‫پرهیزگار و راستکار و درسترفتار تربیه میکند‪.‬‬
‫‪ | 155‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫این حقایق غیرقابل انکار را ذات عظیم خداوند در قسمتهای‬


‫مختلف قرآنکریم گنجانده تا به ما راه و رمز کامیابی و رسیدن به بهروزی و‬
‫پیروزی را نشان دهد‪.‬‬
‫تردیدی نمیتوان داشت که یاری پروردگار و دستگیری حقتعالی‬
‫در تمام این وقایع‪ ،‬نخستین و اساسیترین رمز رسیدن آنان به مؤفقیت بوده‬
‫است‪.‬‬
‫بنده وقتی به این حقیقت پی ببرد که الله متعال یار و ناصر و مددگار‬
‫و همراه اوست‪ ،‬او دیگر از هیچکس و هیچچیز بیمی در دلش راه نمیدهد‪.‬‬
‫با نیروی ایمان به جلو میرود و هیچ ترسی را به خود راه نمیدهد‪ .‬آخر وقتی‬
‫او همهروزه سی مرتبه از فراز بلندگوهای مسجد پیام «ألله أکبر» را میشنود‬
‫و زمانی که میخواهد به نماز ایستاده شود‪ ،‬روز سی بار آن را بیرون از نماز‬
‫میشنود و سپس با همان پیام وارد نماز شود و با آن به رکوع میرود و سر به‬
‫سجده میگذارد و از سجده سرش را باال میکند و دوباره با همان پیام سر‬
‫ً‬
‫به سجده میگذرد و مجددا با گفتن آن دوباره برمیخیزد و تمام نقل و‬
‫انتقاالت خود را با همان پیام دنبال میکند و زمانیکه نمازش را تمام کرد‬
‫نیز یکبار میگوید‪ :‬الله اکبر! او با هر بار که این گلواژه را تکرار میکند‪ ،‬به‬
‫ایمان و خودباوری و توانمندی نزدیکتر میشود‪ .‬او وقتی میگوید‪ :‬الله‬
‫بزرگتر است! یعنی از تمام آنچه غیر خداست‪ ،‬آن ذات بزرگ‪ ،‬بزرگتر‬
‫است‪ .‬او وقتی با آن ذات بزرگ در ارتباط باشد‪ ،‬دیگر هیچ چیزی نمیتواند‬
‫در برابر او قرار گیرد و یا او مرعوب و مرهوب قدرت و ثروت و جایگاه و‬
‫‪ | 156‬سی درس از سی سال زندگی‬

‫پایگاه کسی شود‪ .‬او دیگر نه از فقر میترسد و نه هم از زور و زر و قدرت‬


‫کلمات پر از ایمان و امید‪ ،‬به سرزندگی و‬
‫ِ‬ ‫کسی‪ .‬او با هر بار تکرار این‬
‫چاالکی و قدرت میرسد‪.‬‬
‫ماها سخت خساره کردیم اگر با وجود چنین ذاتی بخشنده و مهربان‪،‬‬
‫بهسوی او حرکت نکرده باشیم و یا تمام معیارهای زندگی خود را بر اساس‬
‫معیارهای پسندیده و پیشنهاد شدۀ او عیار نکرده باشیم‪.‬‬
‫تو مگو ما را بدان شه بار نیست‬
‫‪1‬‬
‫با کـریمان کـارها دشوار نیست‬

‫پایان‬
‫‪ 5‬جدی ‪ 1432‬خورشیدی‬

‫‪ .1‬مثنوی معنوی‪ ،‬دفتر اول‪ ،‬بخش ‪.9‬‬

You might also like