You are on page 1of 64

‫‪www.takbook.

com‬‬

‫حکایت همچنان باقی‬


‫(داستان ناتمام دل)‬

‫دکتر محمد جواد انصاری‬

‫‪1‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫سر شناسه‪ :‬انصاری‪ ،‬محمدجواد‪۱۳۵۷ ،‬‬


‫عنوان و نام پدیدآور‪ :‬حکایت همچنان باقی (داستان ناتمام دل)‪ /‬محمدجواد انصاری‬
‫مشخصات نشر‪ :‬قم‪ ،‬عصر جوان‪۱۳99 ،‬‬
‫مشخصات ظاهری‪ :‬پالتویی‪ 64 ،‬ص‬
‫وضعیت فهرستنویسی‪ :‬فیپا‬
‫شابک‪9۷8-622-2۵۳-۱۳۱-۷ :‬‬
‫موضوع‪ :‬داستانهای فارسی قرن ‪۱4‬‬
‫ردهبنده کنگره‪PIR 8۳۳4 :‬‬
‫دیویی‪ ۳/62 :‬فا ‪8‬‬
‫شماره کتابشناسی ملی‪۷4۳848۵ :‬‬

‫هرگونه تکثیر (اعم از چاپ‪ ،‬کپی و ‪ pdf‬و‪ ) ...‬از این اثر بدون اخذ مجوز از ناشر خالف‬
‫قانون بوده و پیگرد قانونی دارد‪.‬‬
‫لطف ًا درصورت مشاهده موارد را به شماره تلفنهای ذیل اطالع دهید‪.‬‬

‫حکایت همچنان باقی‬


‫(داستان ناتمام دل)‬
‫دکتر محمد جواد انصاری‬
‫ناشر‪ :‬عصر جوان‬
‫چاپ‪ :‬زمزم‬
‫شمارگان‪ 120 :‬نسخه‬
‫قیمت‪ 20000 :‬تومان‬
‫شابک‪978-622-253-131-7 :‬‬

‫مرکز پخش‪:‬‬
‫قم‪ ،‬خیابان ارم‪ ،‬پاساژ قدس‪ ،‬طبقه آخر‪ ،‬پالک ‪176‬‬
‫تلفن‪ 02537832707 :‬همراه مولف‪09205517491 :‬‬

‫‪2‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫تقدیم به بیوفای وفادارم‪ ،‬کسی که با‬


‫او بیمکان شدم و بیزمانی را به جان‬
‫نیوشیدم؛ سرو روانی که با آمدنش‬
‫شراری بر جانم زد و با رفتنش حکایت‬
‫دل را ناتمام گذاشت‪ .‬افسونگری‬
‫بیهمتا‪ ،‬آن میر غوغا و پریرخساری‬
‫دل افروز که مقصد و مقصود همو بود‪.‬‬
‫تا ابد چون جان‪ ،‬دوستترش خواهـم‬
‫داشـت‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫به یاد افسونگر و آن میر غوغا که رفتنش چونان رفتن جان از کالبد تن بود‬
‫دلبر شیرینادای دلافروزی که عیار وجودش را با هیچ محکی نمیتوان‬
‫سنجید‬
‫مهربانا! چونی بیمن؟ عمر رفته بیمعشوق را نادیده بگیر چون حافظ‬
‫"بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار‬
‫روز فراق را که نهد در شمار عمر"‬
‫سیمینساق مهپیکر بلندباالی پریرخسار‬
‫برخیز و برخوان سرود عشاق را با پردههای باربد‬
‫تا شیرین شود آن اقتدار خسروانیت‬
‫تا عاشق نزار خود را با آن نفس مسیحاییات زنده کنی‬
‫و مصداق "نفخت فیه من روحی" باشی‬
‫که دیرگاهی است "جان بیجمال جانان میل وطن نمیکند"‬
‫دلبرا! آن آتشین رخسار دلافروز را پرده برافکن تا‬
‫"انی عبداهلل" ترجمان شود به "انی عبدالمعشوق"‬
‫محبوبا! برفروز آن آتش عشق را و بر من بدم‬
‫تا وقتی در روز رستاخیز پرسیده میشود‪:‬‬
‫"من ربک"‬
‫آنگاه با دلی سوخته و پاره پاره از هجران بانگ برآرم‪:‬‬
‫"ال اله االا لمعشوق"‬
‫محمد جواد انصاری‬

‫‪4‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫این سرگذشت را نه به قصد ستایش خدایان مینویسم و نه به نیت تقدیس‬


‫فراعنه‪ .‬چرا که از خدایان در رنجم و از فراعنه به جان آمده ام‪ .‬این سرگذشت را‬
‫برای دل خویش مینویسم‪ .‬نه از بیم و برای خوشامد خدایان و شاهان و نه به‬
‫امید آینده زیرا در گذر زندگی به آگاهی بسیار رسیده ام و چیزهای بسیار از دست‬
‫داده ام تا آنجا که هیچ ترسی مرا در رنج نمیدارد و امید به جاودانگی حیات مرا‬
‫هم مانند خدایان و فراعنه به تنگآورده است‪ .‬چنین است که این سرگذشت را‬
‫جز برای خود نمینویسم و باور دارم هر آنچه تاکنون نوشته اند برای خدایان و‬
‫آدمیان بوده است‪.‬‬
‫سینوهه ‪ /‬میکا والتاری‬

‫نشستم و گریستم‪ .‬بنا به افسانه‪ ،‬هر چه در آبهای این رود بیفتد _ برگ‪،‬‬
‫حشره‪ ،‬پر پرندگان _ در بستر رود‪ ،‬سنگ میشود‪ .‬آه‪ ،‬کاش میتوانستم قلبم را‬
‫از سینه بیرون بکشم و در این آب بیندازم‪ ،‬بعد دیگر نه دردی هست و نه‬
‫اندوهی و نه خاطرهای‪ .‬کنار رود پیدرا نشستم و گریستم ‪ ...‬باشد که اشکهایم‪،‬‬
‫همینگونه تا دوردستها جاری شوند‪ ،‬تا عشقم هرگز نداند که روزی به خاطر‬
‫او گریستهام ‪ ...‬لحظه جادوییام را به خاطر می سپرم‪ ،‬همان دمی که یک بله‬
‫یا یک نه میتواند سراسر هستیمان را دگرگون کند ‪ ...‬گفت‪" :‬سعی کن‬
‫زندگی کنی‪ .‬خاطره مال پیرمردها و پیرزن هاست‪ ".‬شاید عشق پیش از‬
‫هنگام‪ ،‬پیرمان می کند و هنگامی جوانی را به ما باز میگرداند که دیگر دوران‬
‫جوانی گذشته‪ .‬اما چگونه آن لحظهها را به یاد نیاورم؟ برای همین مینویسم‬
‫تا اندوه را به دلتنگی و تنهایی را به خاطره تبدیل کنم ‪ ...‬همه داستانهای‬
‫عاشقانه یکسانند‪.‬‬
‫در ساحل رود پیدرا نشستم و گریستم ‪ /‬پائولو کوئیلو‬

‫‪5‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫شوخیهای بزرگ مهم نیستند اصل این است که آدم بتواند از یک موضوع‬
‫کوچک خوش باشد‪ .‬بابا‪ ،‬من رمز خوشبختی را پیدا کردهام و آن این است که‬
‫برای "حال" باید زندگی کرد‪ .‬افسوس گذشته را خوردن و به انتظار آینده به‬
‫سر بردن غلط است‪.‬‬
‫*****‬
‫گمان نمیکنم الزم باشد به بهشت بروم‪ .‬در اینجا آن قدر چیزهای خوب گیرم‬
‫میآید که انصاف نیست آنها را بگذارم و بروم‪.‬‬
‫*****‬
‫بابا لنگ دراز عزیز‪ ،‬شما کجا هستید؟ من هرگز نمیدانم شما در کدام نقطه‬
‫کره زمین هستید ‪ ...‬به برفها نگاه کنید و به یاد من باشید‪ .‬شما را به خدا‪ ،‬به‬
‫یاد من باشید‪ .‬من خیلی تنها هستم و دلم میخواهد یک نفر به یاد من باشد‪.‬‬
‫*****‬
‫آدم هوس چیزهایی را که مزهاش را نچشیده هرگز نمیکند‪ .‬ولی بعد از این که‬
‫یک بار مزه نعمتی را چشید آن وقت دیگر محرومیت از آن مشکل است برای‬
‫این که آن وقت آدم خود را به داشتن آن نعمت ذیحق میداند‪.‬‬
‫بابا لنگ دراز ‪ /‬جین وبستر‬

‫‪6‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫به من گفتی که فراموشت نخواهم کرد‪ ،‬من سخنت را باور میکنم و از این‬
‫پس بدین وعده زنده خواهم ماند‪ .‬اینک باید از هم جدا شویم‪ ،‬چه‪ ،‬ساعت‬
‫جدایی ما فرا رسیده است‪ .‬محبوب شیرین و غمگین من! من از مدتها پیش‬
‫این نکته را میدانستم ولی فقط امروز آن را فهمیدم‪ .‬در تمام مدتی که وقت‬
‫خوش با ما بود‪ ،‬در تمام مدتی که تو مرا با وجود عشقت دوست میداشتی‪،‬‬
‫لحظهای نبوده است که دلم شور نزند و درد و رنج نکشد‪ .‬من به خاطر‬
‫عشقمان چندان رنج و مذلت کشیدهام که اگر باور کنی اکنون احساس‬
‫سبکباری میکنم‪ .‬من از مدتها پیش میدانستم که این کار‪ ،‬پایانی دارد و ما‬
‫از آغاز محکوم به این پایان شده ایم! وای از دست تقدیر!‬
‫*****‬
‫هر دو یکدیگر را میبوسیدم و میگریستیم و بعد میخندیدیم و لبهایمان از‬
‫زور بوسیدن باد کرده بود‪.‬‬
‫کاتیا با تمام قوت لبهای مرا بوسید و فریاد زد‪" :‬ای بد جنس تو گریه‬
‫نکردی؟"‬
‫‪ -‬اه کاتیا کاتیا تو چقدر خوبی!‬
‫‪ -‬راستی؟ حاال هر چه میخواهی با من بکن‪ .‬هر بالیی که میخواهی بر سرم‬
‫بیاور! نیشگونم بگیر! خواهش میکنم نیشگونم بگیر! عزیز جان‪ ،‬یک نیشگون‬
‫قایم از من بگیر!‬
‫‪ -‬راستی کاتیا تو چه شیطانی!‬
‫‪ -‬دیگر چه؟‬
‫‪ -‬چه ساده دلی ‪...‬‬
‫‪ -‬هیچی‪ ،‬بوسم کن!‬
‫نیه توچکا‪ /‬داستایوسکی‬

‫‪7‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫واقعه مرگ تو تمام وجود مرا درهم ریخت‪ :‬تمام وجودم جز قلبم را‪ .‬آن قلبی‬
‫که تو ساختی و هنوز میسازی‪ .‬قلبی که تو هنوز در نبودنت هم با دستهای‬
‫گمشدهات به آن شکل میدهی و با صدای گمشدهات آن را به آرامش دعوت‬
‫میکنی و با خندههای گم شدهات به آن روشنی میبخشی‪.‬‬
‫دوستت دارم‪.‬‬
‫جز این دو کلمه چیزی نمیتوانم بنویسم‪ .‬جز این دو کلمه چیزی برای نوشتن‬
‫نمییابم‪ .‬این جملهای است که تنها تو نوشتنش را به من آموختی و صحیح‬
‫بیان کردنش را به من یاد دادی‪.‬‬
‫فراتر از بودن ‪ /‬کریستین بوبن‬

‫دلم میخواهد بگوید که دوستم دارد‪ ،‬که سن و سالم ناراحتش نمیکند‪ ،‬که‬
‫واقعا برایش پیر نیستم‪ .‬اما افکارش جای دیگری است‪ .‬فکر کار خودش است‪.‬‬
‫اما وقت رفتن است‪ .‬بیرون هوا دارد تاریک میشود و من دختری در خانه دارم‪.‬‬
‫البته اگر در خانه باشد و پی نبرده باشد که مادرش سرش جایی گرم است و از‬
‫خانه جیم نشده باشد‪.‬‬
‫از من پرسید‪":‬در زندگی از چه چیزی بیشتر از همه میترسی؟"‬
‫‪ -‬از خیانت‪.‬‬
‫نه فرشته‪ ،‬نه قدیس ‪ /‬ایوان کلیما‬

‫زندگی آن چه زیستهایم نیست‪ ،‬بلکه همان چیزی است که در خاطرمان‬


‫می ماند و آن گونه است که به یادش می آوریم تا روایتش کنیم‪.‬‬
‫زنده ام که روایت کنم ‪ /‬گابریل گارسیا مارکز‬

‫‪8‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫با دخترهای زیادی بودهام اما بیشترشان را فراموش کرده ام‪ .‬حتی یادم نمانده‬
‫چه شکلیاند ‪ ...‬این را میگویم چون حقیقت است‪ .‬سی و هشت سالم است و‬
‫تقریبا همه چیز زندگیام یادم رفته‪ .‬چه دخترها و چه باقی چیزها ‪ ...‬سی و‬
‫هشت سالم است و خوب میدانم که زندگیام تلف می شود‪ .‬باال خانهام یواش‬
‫یواش تخلیه میشود ‪.‬‬
‫کاش کسی جایی منتظرم باشد ‪ /‬آنا گاوالدا‬

‫دوست داشتن‪ ،‬واقعا دوست داشتن‪ ،‬دوست داشتن محض‪ ،‬گرفتن و به چنگ‬
‫آوردن نیست‪ :‬دوست داشتن‪ ،‬یعنی نگاه کردن‪ ،‬یعنی پذیرفتن‪ ،‬یعنی دادن و فنا‬
‫شدن‪ ،‬یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست‪ ،‬یعنی لذت بردن‬
‫از چیزی که نداریم ‪ ...‬یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بی نهایت فقیر‬
‫میسازد و این تنها دارایی و تنها ثروت است‪.‬‬
‫رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ ‪ /‬آندره کنت‪-‬اسپونویل‬

‫گریه کرد‪ .‬مردی که دوستش داشتم به خاطر من اشک میریخت و من‬


‫کوردل نمیفهمیدم‪ .‬چه میدانستم راست میگوید و پس از عروسی من پنج‬
‫سال در پشت و پسله میپلکد‪ .‬عصرها پناه میبرد به میفروشی کیپور و‬
‫خردهخرده تباه میشود‪ .‬چه میدانستم هر چه زمان بیشتر میگذرد من‬
‫عاشقتر میشوم؟ عاشق مردی که تا سر حد مرگ مرا دوست داشت‪ .‬اما شاید‬
‫نمیخواست یا نمیتوانست مرا به چنگ بیاورد‪ ،‬خود را آزار میداد‪.‬‬
‫سال بلوا ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪9‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫رعنا بیمقدمه میپرسد‪" :‬به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بیآنکه‬
‫او را دوست داشته باشد؟"‬
‫سرخ میشود‪ .‬ترالن نمیداند‪ .‬فیروزه تازه از راه رسیده و لباسهایش را عوض‬
‫میکند‪.‬‬
‫"چه چیزی را بیلمیرم؟"‬
‫ترالن جدی ولی آهسته سوال را تکرار میکند‪ .‬انگار چند لحظه پیش آن را از‬
‫کتابی پیدا کرده است‪.‬‬
‫فیروزه عرقآلود است و تازه نفس‪.‬‬
‫"تمام مردهایی که این کار را میکنند‪ ،‬همان لحظه‪ ،‬آن زن را دوست دارند‪.‬‬
‫اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمیکنند‪ .‬همان موقع مردها‬
‫خیلی پراحساساند‪ .‬اما فردای آن روز میتوانند آدم دیگری بشوند ‪ ...‬چیزی که‬
‫زنها نمیبینند یا نمیخواهند ببینند‪ .‬فکر میکنند آنها هم مثل خودشانند که‬
‫ساعتها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند‪ .‬برای مردها یک‬
‫بوسه فقط یک بوسه است ولی زنها شصت تا چیز دیگر از آن میسازند‪".‬‬
‫*****‬
‫اگر مثل آدم خداحافظی کنی‪ ،‬غصه میخوری ولی خیالت راحت است‪ .‬اما‬
‫جدایی بدون خداحافظی بد است‪ ،‬خیلی بد‪ .‬یک دیدار ناتمام است‪ .‬ذهن ناچار‬
‫میشود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر‪ ،‬متوقف بشود‪.‬‬
‫انگاری بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای از آنجا آتش‬
‫بگیرد یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد و اتفاق اصلی که همان آخر فیلم یا‬
‫خداحافظی است‪ ،‬نیفتد‪.‬‬
‫ترالن ‪ /‬فریده وفی‬

‫‪10‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫هر از گاهی در میان ما کسانی پیدا میشوند که به زندگانی انسانی به گونهای‬


‫مثالی جان میبخشند و تجسم عینی چیزی هستند که اگر آنها نبودند برای‬
‫ما صرفا در حد یک مفهوم یا یک آرمان باقی میماند‪.‬‬
‫هانا آرنت‬

‫یک روز از سر بیکاری به بچههای کالس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان‬
‫که‪ " :‬فقر بهتر است یا عطر ؟" قافیه ساختن از سرگرمیهایم بود‪ .‬چند نفری‬
‫از بچهها نوشتند‪" :‬فقر"‪ .‬از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب میکردند‪.‬‬
‫نوشته بودند که‪" :‬فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز میکند و او را‬
‫بیدار نگه میدارد ولی عطر‪ ،‬آدم را بیهوش و مدهوش میکند!" عادت کرده‬
‫بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود! فقط یکی از بچهها نوشته‬
‫بود‪":‬عطر"‪ .‬انشایش را هنوز هم دارم‪ ،‬جالب بود‪ .‬نوشته بود‪" :‬عطر حسهای‬
‫آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است‪".‬‬
‫رویای تبت ‪ /‬فریبا وفی‬

‫چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست‪ .‬عمر باختهها‪ ،‬عاشق عمر دیگران‬
‫میشوند همان جور که خودشان قربانی شده اند‪ ،‬دیگران را هم نابود میکنند‬
‫با حرفهای قشنگ‪ ،‬وعدههای فریبنده‪ ،‬سلیقههای یکنواخت‪ ،‬زبانبازی‪،‬‬
‫زبانبازی و همهاش دروغ‪ ،‬ظاهر دروغ‪ ،‬خوشگلیهای دروغ ‪ ...‬خدایا چرا چشم‬
‫باز نکردم؟ چرا منتظر نماندم؟‬
‫سال بلوا‪ /‬عباس معروفی‬

‫چقدر وحشتناک است که آدم به یک نفر که از او دور شده این قدر از لحاظ‬
‫اخالقی و احساسی وابسته باشد‪.‬‬
‫حرامزاده استانبولی ‪ /‬الیف شافاک‬

‫‪11‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫پیر بزرگی بسیار گفتی‪ :‬دل رفت و دوست رفت‪ ،‬ندانم از پس دوست روم یا از‬
‫پس دل!‬
‫فردا برود هر دو گرامی به درست‬
‫بدرود که را کنم؟ ندانم ز نخست‬
‫گفتا‪ :‬به سرم ندا آمد که از پس دوست شو که عاشق را دل از بهر یافت وصال‬
‫دوست باید‪ ،‬چون دوست نبود‪ ،‬دل را چه کند؟‬
‫چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش‬
‫چون شه و فرزین نماند خاک بر سر‪ ،‬فیل را‬
‫پیر طریقت گفت‪ :‬سخنان خواجه عبدهللا انصاری ‪ /‬بهروز ثروتیان‬

‫‪ -‬میس سائه کی؟‬


‫‪ -‬بله؟‬
‫‪ -‬در واقع من خاطره ای هم ندارم‪ .‬من کودنم‪ .‬متوجهید؟ پس میشود به من‬
‫بگویید خاطره‪ ،‬چه جوری است؟‬
‫میس سائه کی به دستهای خود روی میز زل زد‪ ،‬بعد سر برداشت و باز به‬
‫ناکاتا نگاه کرد‪.‬‬
‫‪ -‬خاطرات از درون گرمت میکنند اما در عین حال دو پارهات میکنند‪.‬‬
‫ناکاتا سری تکان داد‪.‬‬
‫‪ -‬پس چیز خشنی است‪.‬‬
‫کافکا در کرانه ‪ /‬هاروکی موراکامی‬

‫‪12‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫دلم میخواهد گریه کنم‪ .‬دلم میخواهد به جای همه آدمهایی که دوست‬
‫دارند و رنج میکشند گریه کنم ‪ ...‬عشق من چیزی نیست که بتوانم‬
‫فراموشش کنم ‪ ...‬من سیهچشمو دوست دارم‪ .‬همه لحظههایی که با سیه‬
‫چشم بودهام برایم جان میگیرد‪ .‬هر لحظه درد میشود‪ .‬میخواهم بلند شوم و‬
‫فریاد بکشم‪ .‬اسیر شدهام‪ .‬اسیر چشمان سیهچشم که دعوت میکند که‬
‫سرزنش میکند ‪ ...‬بوی تنش مستم میکند ‪ ...‬به گونهها و گردنش بوسه‬
‫میزنم‪.‬‬
‫‪ -‬تو کجای منو نبوسیدی؟‬
‫همسایهها ‪ /‬احمد محمود‬

‫تیپی گفت‪" :‬هیچ فایده نداره که از الی در نگاه کنی‪ .‬کتی خانم االن دیگه خیلی‬
‫دور شده‪ .‬عروسی کرده و از پیشت رفته‪ .‬هیچ فایده نداره که دستتو به در بگیری و‬
‫گریه کنی‪ .‬اون صداتو نمیشنوه‪".‬‬
‫تیپی گفت‪" :‬هیچ چی نمیتونه آرومش کنه‪ .‬فکر میکنه اگه دم در بره کتی‬
‫خانم بر میگرده‪".‬‬
‫صدای ساعت را میشنیدم و صدای کتی را میشنیدم که پشتم ایستاده بود ‪...‬‬
‫کتی میگفت‪" :‬هنوز داره بارون میآد‪ .‬من از بارون بدم میآد‪ .‬از همه چی بدم‬
‫میآد‪ ".‬بعد سرشو گذاشت روی پای من و گریه میکرد و من هم گریه کردم‪.‬‬
‫خشم و هیاهو‪ /‬ویلیام فاکنر‬

‫‪13‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫‪ -‬دارم ازش طالق میگیرم‪.‬‬


‫‪ -‬بعضی آدما همه زندگیشونو کنار بچه هاشون میگذرونن و تازه وقتی‬
‫همسرشون میمیره‪ ،‬زنده میشن‪ .‬اون وقته که بقیه فکر میکنن که چرا این کار‬
‫رو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه‪.‬‬
‫هر مسیری‪ ،‬زیبایی و رنج خاص خودش را دارد‪ .‬هر مسیری‪ ،‬عشق است و هر‬
‫پایانی‪ ،‬رستگاری‪ .‬نمیدانم که زندگی مشترکمان تا همیشه ادامه پیدا میکند یا‬
‫نه‪ .‬اما چیزی که از آن مطئنم‪ ،‬مسیر جنگجوی عشق است‪ :‬این که من به‬
‫خود خیانت نخواهم کرد‪.‬‬
‫جنگنجوی عشق ‪ /‬گلنن دویل ملتن‬

‫و چه قالی قشنگی بافته بود‪ ،‬سفت و ربزنقش با زمینهای الکی و گلهای‬


‫کبود‪ .‬و حاال مندل خوب میدانست که گرفتار عشق او شدهاست‪ ،‬گرفتار‬
‫عشقی کهنه که از سالها پیش در دلش مانده است‪ ،‬بیآنکه کسی بویی‬
‫ببرد‪.‬‬
‫مونگارشو‪ /‬عباس معروفی‬

‫من رو دوست داشته باش ‪ ...‬بدون ترحم دوست داشته باش‪ .‬بدون تحقیر‬
‫دوست داشته باش‪ .‬بدون نفرت دوست داشته باش‪ .‬وقتی که دوست داشتن‬
‫ساده است‪ ،‬بذار عاشقها ساده همدیگه رو دوست داشته باشن‪ .‬تو همین دم‬
‫که من دوستت دارم‪ ،‬دوستم داشته باش‪ .‬حتی اگه دارم به تو خیانت میکنم‬
‫باز هم دوستم داشته باش‪ .‬منو ببین ‪ ...‬با غرور دوستم داشته باش‪ .‬با غروری‬
‫سخت‪ ،‬با غروری غریب‪ .‬غروری شدید از سر دیوانگی‪ .‬بهتر نبود که دیوانه‬
‫بودیم؟‬
‫مضحک ‪ /‬سارویان‬

‫‪14‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫آن دو سالن را ترک میکنند و به پارک میروند‪ ،‬دوری میزنند‪ ،‬میایستند و‬


‫دوباره یکدیگر را میبوسند‪ .‬به نیمکتی در میان چمنها میرسند و روی آن‬
‫مینشینند‪ .‬از دور صدای غرش امواج میآید‪ .‬هر دو مجذوب شدهاند اما‬
‫نمیدانند مجذوب چه چیز‪.‬‬
‫آهستگی ‪ /‬میالن کوندرا‬

‫روح هر دو لبریز از شادی بود‪ .‬قلب هاشان گاه سوزشی شیرین و گاه دردناک‬
‫را حس میکرد‪ ،‬اما لبانشان خاموش بود‪ .‬و بعد الکساندر به آرامی کمر نادیا را‬
‫لمس کرد‪ .‬نادیا نیز به همان آرامی دست او را با آرنجش کنار زد‪ .‬الکساندر‬
‫دوباره کوشید و این بار نادیا که هرگز از رودخانه چشم برنداشته بود‪ ،‬دست او را‬
‫آرامتر از پیش کنار زد‪ .‬و در حرکت سوم نادیا اصال دستش را کنار نزد‪.‬‬
‫الکساندر دست او را گرفت و نادیا آن را پس نکشید‪ .‬الکساندر دست نادیا را‬
‫فشرد و دست به فشار دست پاسخ داد‪ .‬آن دو در سکوت مانده بودند اما با چه‬
‫احساساتی! الکساندر آهسته گفت‪" :‬نادیا!" نادیا هیچ نگفت‪ .‬الکساندر با قلب‬
‫تپنده بر وی خم شد‪ .‬نادیا نفس داغ او را بر گونهاش احساس میکرد‪ .‬جنبید‪،‬‬
‫رو برگرداند اما با رنجشی نجیبوار پس ننشست و فریاد نزد‪ .‬دیگر نمیتوانست‬
‫تظاهر کند یا پس نشیند‪ .‬سحر عشق آوای عقل را خاموش کرده بود ‪ ...‬با خود‬
‫گفت‪" :‬آیا آدم میتواند چنین شاد باشد؟" نادیا پریده رنگ و بیحرکت در‬
‫حالی که اشک بر مژگانش میدرخشید و سینهاش به شدت باال و پایین‬
‫میرفت‪ ،‬همچنان ایستاده بود‪ .‬الکساندر زمزمه می کرد‪" :‬این رویاست!" نادیا‬
‫ناگهان تکان خورد‪ ،‬لحظه بیخبری سپری شده بود‪ .‬نادیا گفت‪":‬خودتان را‬
‫فراموش کردهاید!"‬
‫داستان همیشگی ‪ /‬ایوان الکساندروویچ گانچاروف‬

‫‪15‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫فرهاد کف دستش را باز کرد و روی صندلی گذاشت‪ .‬آالله آرام دست در دست‬
‫او نهاد‪ .‬دستش سرد بود و این را از گرمای دست فرهاد فهمید‪ .‬فرهاد دست او‬
‫را به لب برد‪.‬‬
‫آدم باید به تعداد کسانی که میشناسد ماسک داشته باشد‪.‬‬
‫آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند‪ .‬فکر میکند پیری‬
‫یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از‬
‫آدم دور است‪ .‬اما وقتی به آن میرسد میبیند که هنوز همان دخترک پانزده‬
‫ساله است که موهایش سفید شده‪ ،‬دور چشم هایش چین افتاده‪ ،‬پاهایش‬
‫ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند‪.‬‬
‫همه ما در جوانی عاشق بودهایم‪ ،‬عشقهایی که یکی یکی رفتند و تکهای از‬
‫دل ما را با خود بردند‪.‬‬
‫عشقهای دوران جوانی همین ستارهها هستند و تو هر وقت به ستارهها نگاه‬
‫کنی‪ ،‬میفهمی که یک جایی‪ ،‬یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به‬
‫تو فکر میکند ته قلبش گرم میشود‪.‬‬
‫به هر حال هر کسی وقتی جوان بوده از کسی خوشش میآمده‪ ،‬من هم از‬
‫دختر همسایهامان "پری" بدم نمیآمد ‪ ...‬همه جوانها باالخره یک روز‬
‫عاشق میشوند ولی همه زندگی به همان عشق اول ختم نمیشود‪ .‬معموال‬
‫آدم با عشق اولش ازدواج نمیکند‪ ،‬حتی گاهی با او هم حرف نمیزند‪ ،‬اما‬
‫احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین میکند‪.‬‬
‫چهل سالگی ‪ /‬ناهید طباطبایی‬

‫‪16‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫"سالم نیلو‪ .‬دوستت دارم نیلو‪ .‬دوستت دارم‪ .‬دوستت دارم‪ .‬دوستت دارم‪ .‬صد‬
‫بار دوستت دارم‪ .‬هزار بار دوستت دارم ‪ ...‬همه حرفها و نگاهها و عشقها توی‬
‫این دو کلمه جادویی نهفته است ‪ ...‬نیلوفر‪ ،‬من صد بار‪ ،‬هزار بار و برای همیشه‬
‫عمر به تو میگویم دوستت دارم ‪ ...‬گاهی از این که انسانی بتواند این همه‬
‫عشق را با خود حمل کند به وحشت میافتم ‪ ...‬حیف که دوست داشتن را‬
‫نمیتوان متر کرد یا توی ترازو گذاشت‪ .‬حیف که نمیشود از دوست داشتن‬
‫عکس گرفت و آن را قاب کرد ‪ ...‬عشق را نمیتوان معنا کرد‪ .‬نمیتوان نوشت‪.‬‬
‫نمیتوان نقاشی کرد‪ .‬نمیتوان نگاه کرد‪ .‬دوست داشتن را فقط باید نوشید‪ .‬باید‬
‫حس کرد‪ .‬باید بویید‪ .‬باید گفت بی آن که کسی و حتی معشوقت معنای آن را‬
‫بفهمد‪ .‬باید سوخت‪ .‬باید دود شد‪ .‬باید پروانه شد ‪ ...‬دوستت دارم نیلو‪".‬‬
‫چند روایت معتبر‪ /‬مصطفی مستور‬

‫اگر میتوانستم بنویسم کتابی مینوشتم درباره بزرگترین لذات و بزرگترین‬


‫اندوههای بشری‪ .‬از کتاب و به مدد کتاب است که آموختهام که آسمان به کلی‬
‫از عاطفه بیبهره است ‪ ...‬نه! نه در آسمانها نشانی از رافت و عطوفت وجود‬
‫دارد‪ ،‬نه در زندگی باالی سر و نه زیر پای ما و نه در درون من ‪ ...‬نه‪ ،‬آسمان‬
‫عاطفه ندارد ولی احتماال چیزی باالتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت‬
‫است‪ .‬چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد بردهام‪.‬‬
‫تنهایی پر هیاهو ‪ /‬بهومیل هرابال‬

‫‪17‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫از یکی از سفرهای اداری اش برایم یک شال ابریشمی آورد‪ ،‬رنگش آبی‬
‫آسمانی است و در هر گوشه اش دسته ای غاز در حال پرواز گلدوزی شده‬
‫است‪ .‬پرسیدم‪" :‬اینها به کجا پرواز میکنند؟"‬
‫‪ -‬به آزادی‪.‬‬
‫‪ -‬فکر میکنی آدم میتواند به آزادی پرواز کند؟‬
‫‪ -‬آدمها نمیتوانند‪ ،‬فقط غازها میتوانند‪.‬‬
‫‪ -‬تو اگر غاز بودی به کجا پرواز میکردی؟‬
‫‪ -‬معلوم است‪ ،‬به سوی تو‪.‬‬
‫نه فرشته‪ ،‬نه قدیس ‪ /‬ایوان کلیما‬

‫دوست داشتن یک نفر مثل اسباب کشی کردن به خانه جدید است‪ .‬ابتدا همه‬
‫چیز برایت نو و تازه است‪ .‬هرروز صبح از این که همه چیز متعلق به توست‪،‬‬
‫گیج و مبهوتی‪ .‬انگار همیشه منتظری تا کسی از در وارد شود و بگوید اشتباه‬
‫بزرگی رخ داده است‪ .‬قرار نبود تو در چنین خانه معرکهای زندگی کنی‪ .‬اما با‬
‫گذشت زمان‪ ،‬دیوارها نم میکشند و چوبها پوسیده میشوند‪ .‬آنگاه کمکم‬
‫خانه را نه به خاطر حسنهایش بلکه به خاطر ایراداتش دوست میداری‪ .‬همه‬
‫شکافها و برآمدگیهای خانه را میشناسی‪ .‬میدانی کلید را چطور در قفل‬
‫بچرخانی تا نشکند و تو را در هوای سرد بیرون خانه جا نگذارد‪ .‬میدانی کدام‬
‫کفپوش جیرجیر میکند و میدانی در کشوها را چطور باز کنی تا غژ غژ‬
‫نکنند‪ .‬اینها رازهایی هستند که آن خانه را مال تو میکنند‪.‬‬
‫مردی به نام اوه ‪ /‬فردریک بکمن‬

‫گمان میکنم درسی که ارسطو به ما میآموزد این است که "برای داشتن یک‬
‫رابطه طوالنی و پایدار باید کسی را پیدا کنید که بتوانید در کنارش‪ ،‬خودتان‬
‫باشید و او هم بتواند در کنار شما‪ ،‬خودش باشد و این خودتان بودن و خودش‬
‫بودن منتهی می شود به مجاورت و نزدیکی سالم و سازنده‪".‬‬
‫هربار که معنی زندگی را فهمیدم‪ ،‬عوضش کردند ‪ /‬دانیل مارتین کالین‬

‫‪18‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫من چهل و هفت سالم است و نمیتوانم به گذشته برگردم و شرایط رشدم را‬
‫جوری سامان بدهم که آخر سر به یک انسان دیگر مبدل شوم‪ .‬ناگزیرم با‬
‫مجموعه چیزهایی سر کنم که در پنجته سال گذشته چیستی و کیستیام را‬
‫رقم زده اند‪.‬‬
‫در این روزها زندگی عاطفی نداشتم‪ .‬فقط شبها گاهی خواب میدیدم‪ .‬گاهی‬
‫با خانمی آشنا میشدم‪ ،‬اما در شرایطی نبودم که بتوانم به کسی دل ببندم‪.‬‬
‫حتی یک لبخند ساده یا سالمی گذرا مرا از پا میانداخت‪ .‬دلم نمیخواست تن‬
‫بدهم به پیچیدگیهای یک رابطه عاطفی ‪...‬بیش از یک سال است که در‬
‫زندگیام اتفاق تازهای نیفتاده‪ .‬شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای‬
‫پیشپاافتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و عالوه بر این‪ ،‬قلب من هم این روزها‬
‫مثل مکانیست در کره ماه که برای نگهداری قندیلهای یخ از آن استفاده‬
‫میکنند و شرایط فیزیکیاش را طوری تعیین کردهاند که یخها هیچوقت آب‬
‫نشوند‪.‬‬
‫مسخ جسمانی دو انسان کامال بیگانه به دو انسان عاشق که کنار هم آرمیدهاند‬
‫و هر یک با فاکار خویش مشغول است همیشه مرا مجذوب کرده است‪ .‬عشق‬
‫به یک سفر دو نفره تصادفی و کامال غیر قابل پیشبینی می ماند‪ .‬مثل همان‬
‫شیر یا خط است‪.‬‬
‫یک زن بدبخت ‪ /‬ریچارد براتیگان‬

‫‪19‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫خیلی دلم میخواست بدانم که چه احساسی دارد وقتی مرا بوسید‪ .‬دیگر‬
‫چشمهایش نیست تا تاثیر بوسه را در صورتم نگاه کند‪ .‬بد جنسی کرده بود‪.‬‬
‫اگر از من میپرسید خودم میگفتم چه احساسی دارم‪.‬‬
‫گفت‪" :‬چه بوی خوبی میدهی؟"‬
‫گفتم‪" :‬توی یقهام گل یاس میریزم‪".‬‬
‫نفسش بوی باد میداد بوی باران‪ .‬خنک بود و دهانش بوی چوب میداد‪ .‬و‬
‫من میان دستهایش شعلهور میشدم‪.‬‬
‫روز قبل گفته بود‪" :‬خانم سورملینا اجازه میدهید شما را دوست داشته باشم؟"‬
‫گفتم‪" :‬اختیار دارید‪".‬‬
‫و توی دلم گفتم‪" :‬دوست داشتن که اجازه نمیخواهد‪".‬‬
‫*****‬
‫گفت‪" :‬حاال دیگر فرقی ندارد‪ .‬خودم را رها کردهام آب مرا ببرد‪ .‬تو که خبر از‬
‫دل من نداری‪".‬‬
‫اما داشتم‪ .‬آدمی شده بود که حال و آیندهاش را رها کرده بود و به گذشته‬
‫چسبیده بود‪ .‬دلمرده شده بود‪ .‬تنهایی را بیشتر از همه چیز دوست داشت‪.‬‬
‫همیشه بین برخورد و گریز‪،‬گریز را انتخاب میکرد و من اوایل خیال میکردم‬
‫از من میگریزد‪ .‬اگر نمیآمد فکر میکردم آیا حقم بوده‪ ،‬دارم تنبیه میشوم؟‬
‫چرا بیاعتنایی میکند؟ داشتم کم کم اعتماد به نفس خود را از دست میدادم‪،‬‬
‫حس میکردم دیگر از دایره چرخان دنیا پرتاب شدهام‪ .‬به خودم میگفتم‪:‬‬
‫"سورملینا مرد‪".‬‬
‫سمفونی مرگان ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪20‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫عشق من‪ ،‬همه چیز تموم شده‪ .‬راه سادهای برای گفتن این حرف نیست‪ .‬من‬
‫ماهها درباره این رابطه فکر کردم و جملهبندی دلنشینتری به ذهنم نرسید‪.‬‬
‫پس دوباره میگم‪ :‬همه چیز تموم شده‪ .‬تو با روشهای بی نظیری زندگی منو‬
‫پر بار کردی‪ .‬چند سال دیگه که تنها شدم وقتی درباره رابطهامون فکر کنم‪،‬‬
‫فقط لحظههای با شکوه رو به یاد میارم‪ .‬شبایی که تو منو بغل میکردی‪ .‬پس‬
‫چرا وداع غمانگیزی داشته باشیم؟ االن بهترین زمان برای تموم کردنه همه‬
‫چیزه‪ .‬برای تو جدایی سخت میشه‪ ،‬میدونم‪ ،‬همونطور که برای من سخت‬
‫میشه‪ ،‬اما درست ترین کار همینه‪ .‬پس‪ ،‬عشق من‪ ،‬من میرم و تو رو ترک‬
‫میکنم‪ .‬عشق من‪ ،‬حاال که دارم اینو مینویسم گریه میکنم‪ .‬اون چیزایی رو‬
‫که با هم داشتیم قشنگ بودند اما حاال باید تموم بشن و ما باید راهمونو از هم‬
‫جدا کنیم‪ .‬کادوی کوچیکی برات گذاشتم‪ .‬در هر حال من میتونم تا ابد به‬
‫نوشتن ادامه بدم‪ ،‬اما چه فایده؟ من تو رو دوست دارم و تو منو همیشه دوست‬
‫داری حتی اگه من مرد دیگهای رو پیدا کنم‪ .‬من هیچکدوم از شبهای با هم‬
‫بودنمون رو با هیچ یک از زیباییهای دنیا عوض نمیکنم‪ .‬اما قصه به آخر‬
‫رسید و ما هم باید به آخر برسیم‪ .‬امیدوارم دوباره همدیگه رو توی بهشت یا‬
‫هر جایی که عشاق ناکام بعد از مرگ به اونجا میرن‪ ،‬ببینیم‪.‬‬
‫عشقم‪،‬‬
‫دوستت دارم‪.‬‬
‫عشقبازیهای شبانه ‪ /‬درن شارن‬

‫‪21‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫و به استاد گفتم‪" :‬نزدیکتر بیایید تا بتوانید درست بنشینید‪".‬‬


‫اما او خودش را به من نچسباند و من دلم میخواست که گرمای تن او را‬
‫احساس کنم‪ .‬دلم میخواست دستش را محکم بگیرم و روی سینهام فشار‬
‫بدهم تا تپش دل مرا‪ ،‬هیجان و اضطرابی را که به من دست داده بود‪ ،‬به او‬
‫بنمایانم‪ .‬آخ‪ ،‬میخواستم خود را کوچک و نحیف نشان بدهم تا دلش به حال‬
‫من بسوزد‪.‬‬
‫من از این مرد جاافتاده خجول و گوشهنشین و در عین حال آتشین و فوالدین‬
‫که در فکر همه چیز بود جز فکر عشقبازی با دختر جوانی مثل من‪ ،‬احتیاط‬
‫میکردم‪ .‬از همان ساعت اول احساس کردم که اگر او را مطیع خود نکنم‪ ،‬مرا‬
‫له و لورده خواهد کرد‪.‬‬
‫*****‬
‫من منتظر بودم که به محض ورود به اتاق او مرا در آغوش گیرد و من صورت‬
‫خود را بچرخانم و مانع شوم‪ .‬چرا این تصمیم را گرفته بودم؟ برای این که‬
‫میخواستم تسلط خود را بر او حفظ کنم‪ .‬در صورتی که من لهله او را میزدم‪.‬‬
‫دلم میخواست لبهای او سر و صورت مرا بپوشاند‪ ،‬دلم میخواست ‪ ...‬دلم‬
‫میخواست آنچه را که در زندگی آرزویش را کشیدم و هرگز نصیبم نشده در‬
‫آغوش او احساس کنم‪.‬‬
‫هنگام خداحافظی دست مرا بوسید‪ ،‬میخواست لبهای مرا ببوسد اما من‬
‫صورتم را چرخاندم و او توانست فقط گونه راستم را ببوسد‪.‬‬
‫چشمهایش ‪ /‬بزرگ علوی‬

‫‪22‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫گاهی زیر لب میگفت‪" :‬همه چیز من مال توست‪ .‬بیا به خانه من! فرنگیس‪،‬‬
‫هیچکس مثل تو بر من تسلط نداشته ‪ ...‬تو ‪ ...‬تو ‪ ...‬خوبی‪ ...‬تو دوست داشتنی‬
‫هستی‪".‬‬
‫همین‪ ،‬با همین چند کلمه عشق خود را بیان داشت‪ .‬من دیگر چه میخواستم؟‬
‫این کلمات شیرین‪ ،‬این لحن آتشین که از ته دل او بر میخاست‪ ،‬این شعله‬
‫ای که او را و مرا میسوزاند‪ ،‬وجود مرا آب میکرد‪ .‬من عرش را سیر کردم‪.‬‬
‫این دنیای دیگری بود‪ .‬این همهاش موسیقی خالص بود‪ .‬لطف و زیبایی بود‪.‬‬
‫من احساس میکردم که تمام وجودم از آن خودم نیست‪ .‬دستش را میگرفتم‪،‬‬
‫سر انگشتانش را میبوسیدم‪ ،‬میگفتم‪" :‬من این دستی را که آنقدر آثار‬
‫جاودانی میسازد‪ ،‬میپرستم‪".‬‬
‫اما او به من فرصت حرف زدن نمیداد و مرا در آغوش میگرفت و هیچ‬
‫توجهی نداشت که از دور رهگذران متوجه ما هستند‪.‬‬
‫آخ‪ ،‬عوالم آن شب گفتنی نیست‪ .‬عوالمی که دیگر هرگز تکرار نشد‪.‬‬
‫*****‬
‫مریدان استاد از خود میپرسیدند‪ :‬چرا اسم این پرده را چشمهایش گذاشته؟‬
‫ممکن بود آن را چشمها گذاشته باشد‪ .‬اما چشمهایش یعنی چشمهای زنی‬
‫که استاد به او نظر داشته‪ .‬پس طرف توجه صاحب چشمها بوده نه خود‬
‫چشمها‪ .‬زیر تابلو روی قاب عکس‪ ،‬استاد به خط خود نوشته بود‪ :‬چشم هایش‪.‬‬
‫یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده‪ ،‬چشمهای‬
‫زنی که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته‬
‫است که در غربت‪ ،‬هنگامی که زجر ستمگران نامرد را تحمل میکرد‪ ،‬به فکر‬
‫آن زن صاحب چشمها باشد و تصویری ولو خیالی از او بسازد‪.‬‬
‫چشمهایش ‪ /‬بزرگ علوی‬

‫‪23‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫دیگر برای او مسلم شده که زندگی زناشویی _ یا به هر حال زندگی با زنی‬


‫چون او _ منشا شادی و آسایش که نیست هیچ‪ ،‬بلکه بیشتر اوقات مخل آن‬
‫نیز هست و از این رو الزم دید در برابر این پیشامد از خود دفاع کند ‪ ...‬بنابراین‬
‫شغل و وظایف اداری را برای دفاع از استقالل خویش در برابر همسرش به کار‬
‫گرفت ‪ ...‬ایوان ایلیچ هر قدر زنش تندخوتر و پر توقع تر می شد‪ ،‬کار را بیشتر‬
‫در مرکز ثقل زندگیاش قرار میداد‪ .‬روزبهروز توجه بیشتری به کار نشان‬
‫میداد و جاهطلبتر گذشته میشد‪ .‬در مدتی کوتاه یعنی یک سال پس از‬
‫ازدواج دریافت که زندگی زناشویی با وجود پارهای مزایا به واقع چیزی بسیار‬
‫پیچیده و دشوار است و انسان برای انجام تعهدات خود نسبت به آن یعنی‬
‫برای پیش بردن یک زندگی شایسته و از لحاظ اجتماع پذیرفتنی باید نظرگاه‬
‫مشخص و روشنی پیدا کند‪ ،‬درست مانند دیدگاهی که در قبال کار پیدا کرده‬
‫بود‪ .‬ایوان ایلیچ چنین شیوهای پیشه کرد‪ .‬پس انتظارات خود را از زندگی‬
‫زناشویی به آسایشهای آن محدود کرد ساخت‪ :‬صرف شام در منزل‪ ،‬خانهای‬
‫آراسته و پاکیزه‪ ،‬همبستری در رختخواب و مهمتر از همه سرپوشی از احترام‬
‫که افکار عمومی طلب میکرد‪.‬‬
‫مرگ ایوان ایلیچ ‪ /‬لئو تولستوی‬

‫نامه که نمیفرستی دلگیرم‪ .‬وقتی هم میفرستی تا چند روز اخالقم سر جاش‬


‫نیست‪ .‬از وقتی رفتهای حوصله هیچ کاری ندارم ‪ ...‬فقط دوست دارم بیایی ‪...‬‬
‫دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم‪ .‬دوست‬
‫دارم لباسهات رو بشویم‪ ،‬اتو کنم و بدوزم‪ .‬حاال که رفتهای حتی دلم برای‬
‫دعواهایی که گاهی با من میکردی تنگ شده است‪.‬‬
‫شبهای یلدا ‪ /‬مصطفی مستور‬

‫‪24‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫من تا ابد در گفتمان غیاب معشوق خود گرفتارم‪.‬‬


‫من در زندگی به هزاران هزار تن برخورد میکنم‪ ،‬از این هزاران هزار‪ ،‬شاید‬
‫مشتاق صدها تن شوم‪ .‬اما از این صدها تن‪ ،‬تنها به یکی عشق میورزم‪.‬‬
‫سخن عاشق معموال لفاف نازکی است که تصویر را در بر میگیرد‪ ،‬پیله لطیفی‬
‫گرداگرد معشوق‪.‬‬
‫من در فراق عشق میگریم‪ ،‬نه در فراق معشوق‪.‬‬
‫عاشق‪ ،‬معشوق را همچون یک بی مکان میبیند‪.‬‬
‫من در انتظار یک رسیدن‪ ،‬یک برگشت‪ ،‬یک نشانه موعودم‪.‬‬
‫ما قرار مالقاتی داریم‪ ،‬من منتظرم‪.‬‬
‫انتظار یک افسون است‪ :‬من مامور شدهام از جا جنب نخورم‪.‬‬
‫قلب اندام اشتیاق است‪ .‬این قلب است که من در فکر بخشیدنش هستم‪.‬‬
‫سخن عاشق ‪ /‬روالن بارت‬

‫من دیگر یک هدف در زندگی بیشتر نداشتم‪ ،‬روزگار داشت به من لبخند‬


‫میزد‪ .‬من مردی را که سالها ندیده و نشناخته دوستش داشتم‪ ،‬پیدا کرده‬
‫بودم و جلب او به هر وسیلهای مقدسترین وظیفهای بود که من برای خود‬
‫تصور میکردم ‪ ...‬نمیدانستم چه بگویم‪ .‬این مرد بر من تسلط داشت‪ .‬از من‬
‫قویتر بود‪ .‬میتوانست هر کاری که بخواهد بکند‪ .‬دیگر اختیاری از خود‬
‫نداشتم‪ .‬سرش را آورد پایین و چشمم را بوسید‪ .‬اما من خود را از چنگ او رها‬
‫کردم ‪ ...‬ثانیهای تامل کردم ‪ ...‬این شیرینترین بوسههایی است که من در‬
‫عمر خود گرفتهام‪ .‬در عینحال من هرگز آنقدر خود را ناکام و محکوم به‬
‫مصیبت نیافتهام‪.‬‬
‫چشمهایش ‪ /‬بزرگ علوی‬

‫‪25‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫حقیقت این است که هیچیک از اشخاص این پانسیون زحمت آن را به خود‬


‫نمیداد که تحقیق کند آیا بدبختیهایی که هر کدام به خود نسبت میدهند‬
‫راست یا دروغ است‪ .‬همهشان نسبت به یکدیگر بیاعتنایی آمیخته به عدم‬
‫اعتمادی داشتند که از وضع و حال خود آنها سرچشمه میگرفت زیرا‬
‫میدانستند که قادر به تسکین دردهای هم نیستند و استعداد همدردیشان به‬
‫همان شنیدن داستان یکدیگر پایان مییافت‪ .‬آنان به زن و شوهر چند سالهای‬
‫شباهت داشتند که دیگر موضوعی برای صحبت ندارند از این رو میان آنها‬
‫جز مناسبات یک زندگی مکانیکی با چرخ و دندههای روغنکاری نشده چیزی‬
‫باقی نمانده بود‪ .‬همهشان در کوچه اگر به کوری برمیخوردند راست‬
‫میگذشتند‪ ،‬بدون کمترین تاثر داستان یک مصیبت را میشنیدند و چون برای‬
‫بدبختی خود راه حلی جز مرگ نمی شناختند نسبت به دردناکترین فاجعه‬
‫سرد میماندند‪.‬‬
‫بابا گوریو ‪ /‬انوره بالزاک‬

‫عاشق شدن‪ ،‬سخت است‪ .‬عاشق ماندن‪ ،‬سختتر‪ .‬آدم شاید در یک لحظه‬
‫عاشق شود‪ ،‬ولی یک عمر‪ ،‬طول میکشد که عشقش را از یاد ببرد‪ ،‬بخصوص‬
‫عشق اول را‪.‬‬
‫گفتم‪" :‬چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بگی‪ ،‬بارون میآد؟"‬
‫گفت‪" :‬برای این که بیای زیر چتر من!"‬
‫بلند شدم‪ .‬همان چتر سیاهش بود که کوچهها را عاشقانه با هم رفته بودیم‪.‬‬
‫باران‪ ،‬بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود‪.‬‬
‫پستچی ‪ /‬چیستا یثربی‬

‫‪26‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫خواستم او را ببوسم‪ .‬گفت‪" :‬نه‪ ،‬خیلی خستهام‪".‬‬


‫گفتم‪" :‬باشه‪ ،‬منو ببوس‪".‬‬
‫‪ -‬عزیزم خیلی خستهام‪.‬‬
‫‪ -‬منو ببوس‪.‬‬
‫‪ -‬خیلی میخوای ببوسمت؟‬
‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫همدیگر را بوسیدیم و او ناگهان دررفت‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬شب بخیر عزیزم‪ ،‬خواهش میکنم‪.‬‬
‫به سوی در رفتیم و او را دیدم که داخل شد و توی راهرو افتاد‪ .‬خوشم میآمد‬
‫که راه رفتن او را تماشا کنم‪.‬‬
‫وداع با اسلحه ‪ /‬ارنست همینگوی‬

‫"برای مرد ابراز عشق خیلی سخته‪ .‬ولی بهت میگم چیستا‪ .‬اولین و آخرین‬
‫کسی هستی که دلم زمین گیرت شد‪ .‬حاال اگه همه عمرم تنها باشم‪ ،‬عشقی‬
‫که تو بهم دادی‪ ،‬برام کافیه‪".‬‬
‫گفتم‪" :‬تو برای من نمیجنگی؟ برای همه جنگیدی‪ ،‬برای من نه؟" گفت‪:‬‬
‫"برای تو تا قیامت میجنگم!"‬
‫پستچی ‪ /‬چیستا یثربی‬

‫دیشب قبل از خواب به یادش افتاده بودم که وسوسهام میکرد همراهش در‬
‫دل کوهساران گردش کنیم ‪ ...‬با التماس میگفتم‪" :‬عزیز دلم مال من باش‪.‬‬
‫حتی اگر تا آخر همین تابستان میمانی‪ ،‬ترکم نکن‪ .‬حتی اگر به اندازه آنی از‬
‫چشم برهمزدن خدا باشد‪ ،‬ترکم نکن‪".‬‬
‫نه فرشته‪ ،‬نه قدیس ‪ /‬ایوان کلیما‬

‫‪27‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫او بلند شد‪ ،‬میز را دور زد و کارال را بوسید ‪ ...‬با عشق و بدون شهوت‪ ،‬با عالقه‬
‫و بدون احساس گناه او را بوسید زیرا میدانست که آخرین بوسه خواهد بود ‪...‬‬
‫‪ -‬آیا انتظار این پایان را داشتی؟ و برایش آماده بودی؟‬
‫کارال پاسخ نداد‪ ،‬فقط لبخند زد و این سوال برای همیشه بیپاسخ ماند و این‬
‫عشق واقعی بود‪ ،‬سوالی بیپاسخ‪.‬‬
‫هیپی ‪ /‬پائولو کوئیلو‬

‫آوخ چه سالهای دراز که در جستجوی تو گذشت‪ ،‬در تمام این مدت دل من‬
‫در آرزوی تو بود‪ .‬من خود نمیدانستم همین قدر میدیدم که دل من در پی‬
‫چیزی با کسی میگردد ‪ ...‬تاکنون نه من از آن کسی ‪ ...‬اکنون دیگر من‬
‫نیستم‪ :‬هر چه هستم تویی‪ .‬سراپای وجود من از توست ‪ ...‬من در مدت عمر‬
‫خود بسیار از این نازنینان مردم فریب دلربا دیده بودم‪ .‬هیچ یک نتوانسته بود‬
‫مرا از آن جهان بی قیدی بیرون آورد‪ .‬تنها تو توانستی‪.‬‬
‫فرنگیس ‪ /‬سعید نفیسی‬

‫مربی گفت‪" :‬تو بدمصب خوشگل م نیستی ها‪ ،‬اما من خوشم میآد ازت‪.‬‬
‫میدونی اگه دستی به سر و روت بکشی ماه میشی! خودت م خوشت میآد‪.‬‬
‫تا حاال امتحان نکرده ی؟ حتما کرده ی‪ .‬من اینجا زنهای زیادی دیده م‪،‬‬
‫همه دنیا رو دیدم‪ ،‬اما از تو خیلی خوشم میآد‪ .‬فقط باید به خودت برسی‪ .‬یه‬
‫روز موهاتو جمع کن باالی سر‪ ،‬یه روز بریزشون دور شونه ها‪ ،‬یه روز صورتی‬
‫بپوش‪ ،‬یه روز آبی‪ .‬همین جور شورواشور کن‪".‬‬
‫آخرین نسل برتر ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪28‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫وقتی داشتم مجسمهای از چوب میتراشیدم‪ ،‬به من نزدیک شدی و گفتی‪:‬‬


‫"چرا چیزی برای من درست نمیکنی؟"‬
‫پرسیدم‪" :‬چی میخوای؟"‬
‫گفتی‪" :‬یک صندوقچه‪".‬‬
‫‪ -‬برای چه کاری؟‬
‫‪ -‬برای گذاشتن چیزهایی توی آن‪.‬‬
‫‪ -‬چه چیزهایی؟‬
‫‪ -‬هر چه داری‪.‬‬
‫‪ -‬این همصندوقچهات‪ .‬هر چه داشتم‪ ،‬یا کم و بیش هر چه داشتهام‪ ،‬توی آن‬
‫گذاشتهام ولی پر نشده است‪ .‬هم درد و رنج در آن است هم عشق‪ ،‬هم‬
‫روزهای خوب و هم روزگار بد‪ ،‬هم اندیشههای خوب و هم بد‪ ،‬لذت شکل‬
‫بخشیدن‪ ،‬کمی نومیدی و شادی توصیف ناپذیر خلق کردن‪ .‬و از همه اینها‬
‫باالتر‪ ،‬عشق و حق شناسیام نسبت به تو را هم در آن گذاشتهام‪ .‬ولی‬
‫صندوقچه باز هم پر نشده است‪.‬‬
‫شرق بهشت ‪ /‬جان اشتاین بک‬

‫به انتهای دوستیام با او نزدیک میشدم‪ .‬در مدت دوستیمان‪ ،‬زیباییهای‬


‫کمیابی را با هم شریک شدیم‪ .‬چون دو آینه که مدام در حال انعکاس‬
‫همدیگرند‪ ،‬ما در یکدیگر ابدیت را به تماشا نشستیم‪ .‬اما باالخره روزی فرا‬
‫میرسد که دایره میچرخد و دوران تمام میشود! هر زمستانی بهاری و هر‬
‫بهار‪ ،‬پایانی دارد! در جایی که عشق است‪ ،‬دیر یا زود‪ ،‬جدایی هم هست‪.‬‬
‫ملت عشق ‪ /‬الیف شافاک‬

‫‪29‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫گفتم‪" :‬همیشه فکر میکردم آدمها میتوانند در خیال هم‪ ،‬عاشق هم بشوند‬
‫بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند ‪ ...‬ولی بعد همه چیز‬
‫ذرهذره عوض شد‪ .‬تازه فهمیدم که یک زنم‪ .‬یواش یواش حواسم درگیر شد‪.‬‬
‫به دیدنش عادت کردم‪ ،‬باید او را در کنارم حس میکردم‪ ،‬صدایش را‬
‫میشنیدم‪ ،‬باید هر بار مطمئن میشدم که او هم به همین شدت مرا میبیند و‬
‫احساسم میکند‪ .‬حاال فکر میکنم دروغ است؛ نمیشود فقط توی ذهن عاشق‬
‫یک نفر شد‪ .‬اگر بشود خیاالت است ‪ ...‬ای کاش میشد با خیال یک نفر‬
‫زندگی کرد ولی امکان ندارد‪ .‬فکر میکردم آدمها همان طور که آمدهاند‪،‬‬
‫میروند‪ .‬نمیدانستم که نمیروند‪ ،‬میمانند‪ .‬ردشان میماند حتی اگر همه‬
‫چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند‪".‬‬
‫رویای تبت ‪ /‬فریبا وفی‬

‫مردی را دوست دارید‪ ،‬از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی‪ ،‬در مییابید که‬
‫او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد‪.‬‬
‫انگار تا پیش از نمیدانستم میتوانم آدم خوبی باشم‪ .‬آن زن را دوست داشتم‪.‬‬
‫آن ماتیلد لعنتی را ‪ ...‬خندههایش را دوست داشتم‪ .‬کنجکاویاش‪ ،‬سادگیاش‪،‬‬
‫ستون فقراتش‪ ،‬کفلهای کمی برجسته اش‪ ،‬سکوتهایش‪ ،‬نرمی اش و ‪...‬‬
‫همه چیز دیگرش ‪ ...‬دعا میکردم دیگر نتواند بدون من زندگی کند‪ .‬چهل و‬
‫دو سال طول کشیده بود تا این حقیقت را کشف کنم‪.‬‬
‫من او را دوست داشتم ‪ /‬آناگاوالدا‬

‫مینارد پرسید‪" :‬سوزان‪ ،‬آیا هیچوقت به فکر من بودی؟" سوزان در حالی که به‬
‫روبروی خود نگاه می کرد گفت‪" :‬تو را خیلی به خواب میدیدم‪ ... ".‬مینارد‬
‫پس ازکمی سکوت دوباره گفت‪" :‬از زندگی خودت برایم حکایت کن‪ ".‬سوزان‬
‫کوششی کرد و گفت‪" :‬نمیتوانم چیزی بگویم‪ .‬من از تفکر درباره هر چیز‬
‫بازماندهام‪ .‬روزمره زندگی می کنم‪ .‬نه اندوه شدید را می فهمم‪ ،‬نه خوشبختی‬
‫بزرگ را‪".‬‬
‫رویا ‪ /‬ویکی باوم‬

‫‪30‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫چه میدانستم روزبهروز گرفتارتر میشوم؟ چه میدانستم مثل سنگریزهای که‬


‫از کوه فرو میغلتد و در هر چرخش بار بر میدارد عاقبت به هیات بهمن‬
‫بزرگی در درهای دور پهن میشوم؟ چه میدانستم که هر چه از حسینا دور‬
‫شوم بیچارهتر و درماندهتر میشوم‪ .‬به روزی میافتم که حسرت یادش کالفه‬
‫ام کند و آرزوی دیدنش را آن را هم از دور از پشت پنجره از آن سر شهر‬
‫داشته باشم‪ .‬آن چشمها‪ ،‬آن چشمهای سیاه براق‪ ،‬ای خدا‪ ،‬کاش میتوانستم‬
‫خود را در چشمهاش حلق آویز کنم‪.‬‬
‫سال بلوا ‪ /‬عباس معروفی‬

‫البد وقتی بهش نزدیک میشدم یک فواره آب از الی لبهای غنچه شدهاش‬
‫مرا به عقب بر میگرداند‪ .‬گفت‪" :‬یکی از ویژگیهای تبعید این است که تعادل‬
‫آدم به هم میریزد‪ .‬وقتی آدم سر جای خودش نباشد دیگر فرقی ندارد‬
‫کجاست‪ ،‬مهم این است که سر جایش نیست‪".‬‬
‫‪ -‬میدانی جای تو کجاست؟‬
‫‪ ...‬پری دست راستش را گذاشت قسمت چپ سینهاش و با کوچک کردن‬
‫چشمهایش گفت‪" :‬اینجا‪ ".‬و باز ما تنها شدیم‪ .‬پری زانوهایش را دو طرف‬
‫زانوهام گذاشت‪ ،‬ماتیکش را در آورد‪ ،‬درش را باز کرد و گرفت جلوم‪ .‬صورتش‬
‫را جلو آورد‪ .‬شروع کردم به ماتیک زدن‪ .‬نرمای لبش زیر دستم توده شد و‬
‫یکباره رژ از لبش بیرون دوید‪ .‬گفتم‪" :‬دستم خط خورد‪ ".‬خواستم پاکش کنم و‬
‫همین که دستم را به طرف لبش بردم گفت‪" :‬با دست؟" و من باز از آن بوی‬
‫خوش را به درون کشیدم و باز تب کردم و باز چشمهام قرمز شد‪.‬‬
‫تماما مخصوص ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪31‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫محبوب را نمیتوان به آسانی با فرد دیگر تاخت زد‪ .‬محبوب را نباید صرفا‬
‫محملی برای تجلی خیر یا زیبایی مثالی تلقی کرد‪ .‬ما باید محبوب را در‬
‫تمامیتش و به مثابه یک کل منحصر به فرد و جایگزین ناپذیر دوست داشته‬
‫باشیم‪ .‬ظاهرا هر کس فقط و فقط یک نیمه دیگر دارد‪ .‬البته وقتی که نیمه‬
‫دیگر کس از دنیا میرود‪ ،‬آن فرد می کوشد جایگزینی برای او پیدا کند‪ ،‬اما‬
‫هیچ دلیلی ندارد که فکر کنیم این جستوجو موفقیتآمیز خواهد بود‪.‬‬
‫خطابه آلکیبیادس‪ :‬قرائتی از رساله مهمانی افالطون ‪ /‬مارتا نوسباوم‬

‫آن چه تو را شگفت زده میکند عشق نیست‪ .‬عشق را میشناسی‪ .‬احساست از‬
‫جنس عشق نیست‪ .‬بی آن که بدانی چرا از حضور دخترک سرشار میشوی ‪...‬‬
‫ورقهها را جمع میکنی و همانجا به ورقه "کیمیا" خیره میشوی‪ .‬گویی‬
‫تکهای از روح دخترک البالی کلمات روی کاغذش چسبیده است ‪ ...‬روی‬
‫تختخواب ولو میشوی و البالی ورقهها میگردی تا برگه "کیمیا طلوع" را‬
‫پیدا کنی ‪ ...‬دیگر نمیتوانی ادامه دهی‪ .‬برگه را به صورتت میچسبانی و‬
‫لبهات را روی نام "کیمیا" میبری‪ .‬آرام میشوی ‪ ...‬زیر ورقه "کیمیا" با مداد‬
‫نوشتهای‪ :‬دوستت دارم‪.‬‬
‫چند روایت معتبر‪ /‬مصطفی مستور‬

‫‪32‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫(چارلز) ناگهان چشم هایش را باز کرد‪ .‬کتی باالی سرش ایستاده بود‪.‬‬
‫‪ -‬چی میخواهید؟‬
‫‪ -‬فکر کردی برای چی آمدهام؟ کمی برو کنار‪.‬‬
‫‪ -‬آدام کجاست؟‬
‫‪ -‬او دوای مرا عوضی خورد‪ .‬برو کنار‪.‬‬
‫چارلز نفس بلندی کشید و گفت‪" :‬همین چند دقیقه پیش با یک فاحشه‬
‫عشقبازی کردم‪".‬‬
‫‪ -‬خیلی رندی‪ ،‬برو عقب تر‪.‬‬
‫‪ -‬پس بازوی شکستهات چی میشود؟‬
‫‪ -‬خودم مواظبش هستم‪ ،‬بقیه اش به عهده تو‪.‬‬
‫چارلز زد زیر خنده‪" :‬قرمساق بیچاره!"‬
‫و پتوها را کنار انداخت تا کتی بتواند وارد بسترش بشود‪.‬‬
‫شرق بهشت ‪ /‬جان اشتاین بک‬

‫نه‪ ،‬او را وادار به اعتراف عشق نخواهد کرد‪ .‬از عشق صحبتی به میان نخواهد‬
‫آورد‪ .‬با خود عهد کرده بود‪ ،‬قسم خورده بود که حرفی از عشق بر لب نیاورد‪.‬‬
‫اما شاید‪ ،‬اگر یکبار با او تنها میبود‪ ،‬ممکن بود که ماسک تظاهری را که از‬
‫مدتها پیش بر چهره داشت بهدورافکند و عوض شود‪ ،‬شاید به همان حال‬
‫روزگاران قدیم بر میگشت‪ ،‬همان اشلی میشد که قبل از جشن کباب‬
‫میشناخت‪ ،‬به همان وضعی بر میگشت که قبل از بیان کلمه عشق بینشان‬
‫حکمفرما بود‪ .‬اگر نمیشد که با هم دو دلباخته باشند‪ ،‬الاقل میشد که دو‬
‫دوست باشند تا او بتواند با گرمی و روشنی دوستی خود قلب سرد و از یادرفته‬
‫او را گرم و نورانی سازد‪.‬‬
‫بریاد رفته ‪ /‬مارگارت میچل‬

‫‪33‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫روباه گفت‪" :‬اگرمرا دستآموز کنی به همدیگر نیاز پیدا میکنیم‪ .‬تو برای من‬
‫در دنیا یگانه میشوی‪ .‬من برای تو در دنیا یگانه میشوم‪".‬‬
‫شازده کوچولو گفت‪" :‬کم کم دارم سر در میآورم‪ .‬یک گلی هست ‪ ...‬گمانم‬
‫مرا دست آموز کرده باشد‪".‬‬
‫‪ ...‬روباه گفت‪" :‬اگر تو مرا دستآموز کنی‪ ،‬انگار زندگانی ام یکباره جان تازه ای‬
‫میگیرد ‪ ...‬با صدای قدمهایی آشنا میشوم که با تمام قدمهای دیگر فرق‬
‫دارند‪ .‬از ترس قدمهای دیگران به زیر زمین پناه میبرم و پنهان میشوم‪ .‬ولی‬
‫صدای قدم هایت مثل طنین موسیقی مرا از النه بیرون میکشد ‪ ...‬فقط‬
‫چیزهایی را میشناسیم که دست آموزمان شده باشند‪ .‬انسانها دیگر برای‬
‫شناخته شدن هیچ فرصتی ندارند ‪ ...‬انسانها بدون دوست ماندهاند‪ .‬اگر پی‬
‫دوست میگردی‪ ،‬مرا دست آموز خودت کن‪".‬‬
‫شازده کوچولو ‪ /‬آنتوان دو سنت اگزوپری‬

‫راه رستگاری رو تو صورت شما باید پیدا کرد‪ .‬به جونم آتیش انداختید‪ .‬همه‬
‫وجودم در تب و تاب عشق شما میسوزه ‪ ...‬باید با من بیایید‪ .‬تنهام نزارید‪ .‬مال‬
‫من باشید‪ .‬انگار هر دو تا حاال گم شده بودیم‪ ،‬نه؟ ‪ ...‬ما خودمون همدیگهرو‬
‫رستگار خواهیم کرد‪ .‬دوست دارم همیشه در کنارت باشم‪ .‬حضورتو همه جا‬
‫حس کنم‪ .‬دوست دارم قبل از این که لمس تان کنم دستام حرارت وجودتو‬
‫احساس کرده باشه ‪ ...‬از ته دل دوستتون دارم‪ .‬دلم میخاد با شما باشم همین‬
‫االن با تمام وجود و تا ابد‪.‬‬
‫نمی دونم‪ .‬یهو بهم الهام شد که از پیشم میری و تنهام میزاری ‪ ...‬فقط اینو‬
‫میدونم که تو میری و منو تنها میزاری‪.‬‬
‫زن چپ دست ‪ /‬هانتکه‬

‫‪34‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫شش ساله بودم که عاشق زنی شدم که بیست و سه سال از من بزرگتر بود‬
‫همگان او را مادرم میپنداشتند‪ .‬پنجاه و سه ساله بودم که عاشق زنی شدم که‬
‫بیست و سه سال از من کوچکتر بود همگان مرا پدرش میانگاشتند من در بند‬
‫دل بودم و دیگران اسیر خیال باطل‪.‬‬
‫این نوعی اعتراف نامه است‪ .‬من عاشق توام ‪ ...‬ببین هیچ راه دیگری نیست‪.‬‬
‫من از نخستین لحظهای که تو را دیدم عاشقت شدم‪ .‬من زنی پر احساس و‬
‫تنهایم و تو عشق زندگی منی‪.‬‬
‫این را خوب میدانستم که عاشق لولیتا شدهام و این عشق جاودانه است‪ .‬اما‬
‫این را نیز میدانستم که او برای همیشه لولیتا نخواهد ماند‪.‬‬
‫لولیتا ‪ /‬والدیمیر ناباکوف‬

‫با حرارتی وصفناپذیر چنان وحشیانه بغلم کرد که احساس کردم دارم تو‬
‫دستهاش خرد میشوم‪ .‬مثل چوپانی که بره ای را از دهن گرگ نجات‬
‫میدهد‪ ،‬بغلم کرد و دهنم را بوسید‪ .‬بوی خاک میداد‪ ،‬انگار خاک بود و انگار‬
‫من با خاک بازی میکردم‪ .‬خاطرات همه گذشتههام‪ ،‬در کودکیهای بسیار دور‬
‫دستی تکرار میشد و آدم نمیفهمید زمان گذشته است‪ ،‬چقدر گذشته است؟‬
‫آدم مگر گذشتهای داشته یا مگر آینده ای هم وجود دارد؟ حاال که اسیر چیزی‬
‫مثل خواب شدهام چرا باید به زمان بیداری فکر کنم و بعد پاهام را بر زمین‬
‫سفت بگذارم و خودم را از دست خشونت زمانه در پستوی خانه پنهان کنم‪،‬‬
‫گوشهام را بگیرم‪ ،‬چشم هام را ببندم و همهاش به این فکر باشم که عاقبت‬
‫چه میشود؟‬
‫سال بلوا ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪35‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫سعید‪" :‬آدم چطور میفهمد که عاشق شده است؟"‬


‫مشقاسم‪" :‬واهلل بابام جان‪ ...‬دروغ چرا؟‪ ...‬اونکه ما دیدیم این جوری است که‬
‫وقتی خاطر یکی را میخواهی‪ ،‬آن وقتیکه نمیبینیش توی دلت پنداری یخ‬
‫میبنده ‪ ...‬وقتی میبینیش یک هرمی توی این دلت بلند میشه‪ ،‬پنداری تنور‬
‫نانوایی را روشن کردن ‪ ...‬همه چیز دنیا را‪ ،‬همه مال و منال دنیا را برای‬
‫او میخواهی‪ ،‬پنداری حاتم طائی شدهای ‪ ...‬خالصه آرام نمیگیری مگر اینکه‬
‫آن دختر را برایت شیرینی بخورند ‪ ...‬اما این هم هست اگه خدای نکرده اون‬
‫دختر را به یکی دیگر شوهرش بدهند آن وقت دیگر واویال ‪"...‬‬
‫داییجان ناپلئون ‪ /‬ایرج پزشکزاد‬

‫ما در زندگی زناشوییمان هرگز حسادت‪ ،‬دعوا و کشمکش نداشتهایم و من‬


‫همیشه با خودم فکر میکردم این عالی است و به آن افتخار میکردم‪.‬‬
‫اما بعد از آن صبح بهاری کمکم مشکوک شدم و به این نتیجه رسیدم که‬
‫شاید نبود حسادت‪ ،‬به معنای نبود کامل عشق‪ ،‬از جانب هر دو طرف است!‬
‫خیانت‪ /‬پائولو کوئلیو‬

‫در زندگی هر کسی چیزی وجود دارد‪ .‬در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که‬
‫او را به فرزندانش پیوند میدهد‪ .‬در زندگی دیگری‪ ،‬استعدادی که بتواند آن را‬
‫به کار گیرد‪ .‬در زندگی سومی‪ ،‬شاید تنها خاطرههای کشداری که ارزش حفظ‬
‫کردن دارد‪.‬‬
‫انسان در جستجوی معنا ‪ /‬ویکتور فرانکل‬

‫‪36‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫می دانی بدترین چیز چیست؟ آن ناراحتی و شرمندگی نیست یا طرز نگاههایی‬
‫که بر چهره مردم نقش میبندد زمانی که به ایشان میگویم چه چیزی رخ‬
‫داده است‪ .‬بدترین چیز نبود او در آنجا نیست _ می توان از عهده تنهایی‬
‫برآمد‪ .‬بدترین چیز این است که ندانی چرا او رفت‪.‬‬
‫پس از آن که ترکم کردی ‪ /‬کارول میسون‬

‫در باور عشق و شناخت حقیقت آن‪ ،‬مرد ممکن است فریب بخورد اما زن ‪...‬‬
‫زن حقیقت عشق را زود تشخیص میدهد با حس نیرومند زنی‪ ،‬و اگر دبه در‬
‫میآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست‪ ،‬او بیش از عشق‬
‫میطلبد‪ ،‬جان تو را‪ .‬به این طبیعت زن اندیشه کرده است قیس‪ ،‬بسیار‪ ،‬بسیار‪.‬‬
‫سخن میگوید و نمیگوید‪ .‬میگوید تا نگوید‪ ،‬تا پنهان کند چیزی را در انبوه‬
‫گفتههایش‪ .‬و سخن نمیگوید تا گفته باشد نکته ناگفتهاش را که اگر بر زبان‬
‫بیاورد‪ ،‬یقین دارد محال به نظر خواهد رسید‪ .‬پس فقط بق میکند و خاموش‬
‫میماند‪ .‬اما در نهان میگوید دوستم بدار! دوستش میداری‪ ،‬میگوید نه‪،‬‬
‫دوستم بدار! دوستش میداری‪ .‬میگوید نه‪ ،‬خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش‬
‫میداری‪ .‬اما این کافی نیست‪ .‬میگوید خیلی‪ ،‬خیلی‪ ،‬خیلی دوستم بدار! خیلی‬
‫خیلی خیلی دوستش میداری‪ .‬اما نه! ناگفته میگوید جانت را میخواهم‪ ،‬برایم‬
‫بمیر! سر میگذاری و برایش میمیری‪ .‬جیغ و شیون میکند و به فغان در‬
‫میآید‪ ،‬کنار افتاده تو زانو میزند‪ ،‬سرت را میان دستها بر زانو میگیرد و نعره‬
‫میزند که نمیخواستم بمیری‪ ،‬نمیخواستم‪ .‬برخیز‪ ،‬برخیز و برایم بمیر! دم که‬
‫بر میآوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس میکند‪ ،‬بارقه امید در‬
‫چشمانش میدرخشد که باز هم‪ ،‬بار دیگر تو هستی‪ ،‬تو زندهای تا برایش‬
‫بمیری!‬
‫سلوک ‪ /‬محمود دولت آبادی‬

‫‪37‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫هر کس برای به دست آوردن عشق همیشه باید به نحوی سختی بکشد یا در‬
‫غیر این صورت آن قدر قوی باشد که به کلی از عشق صرف نظر کند‪.‬‬
‫چقدر مسخره است که انسان با شوهرش مثل خواهر و برادر زندگی کند و در‬
‫عین حال مجبور باشد وفاداری و فداکاری عشاق را داشته باشد‪.‬‬
‫من او را بدون این که دلیلش را بدانم دوست دارم‪.‬‬
‫انتظار سعادت‪ ،‬رفته رفته هر زنی را از پای در میآورد‪.‬‬
‫خیلیها در سن پنجاه سالگی برای اولین بار عاشق میشوند‪ .‬در این وقتها نه‬
‫پولی ارزش دارد و نه شغل‪.‬‬
‫آدم اگر بخواهد کاری بکند به هر قیمتی شده آن را انجام میدهد‪.‬‬
‫دیگر اکنون به یکدیگر نامه نمینویسیم ما هر دو از احساسات عاشقانه خود‬
‫همچون گناه خجالت میکشیم و به این شرم عادت کرده ایم و در نتیجه‬
‫رفتهرفته این احساس برایمان تبدیل به گناه شده است‪.‬‬
‫دیروز میخواستم از او سوال کنم‪" :‬آیا هنوز مرا دوست داری؟" سالهاست‬
‫دیگر این سوال را از او نمیکنم‪ .‬ترس و وحشتی بیدلیل باعث شد تا این‬
‫سوال را نکنم‪.‬‬
‫دفترچه ممنوع ‪ /‬آلبا د سسپدس‬

‫آدم وقتی تنش گرم عشق است حال خود را نمیفهمد؛ در بند آبرو نیست؛‬
‫مانند مستها خود را به آب و آتش میزند؛ خطرها را با طیب خاطر به جان‬
‫میخرد‪.‬‬
‫شوهر آهو خانم ‪ /‬علیمحمد افغانی‬

‫‪38‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫رفتنش رها شدن تیری است از چله کمان و شتابش غریوی است که از سینه‬
‫عاشقی بدر جهیده باشد‪ .‬اما مارال را دل عاشقانه تاختن نبود‪ .‬چه اندوه کهنهای‬
‫دل و جانش را به خمودی میخواند‪.‬‬
‫طبع آدمیزاد مگر باتو نیست؟ آغوش آب و آفتاب تو را میطلبد‪ .‬همآغوشی ‪...‬‬
‫تن برهنه و بکر تو است این که خود را از جامهات برون میکشد‪ .‬بدر شدن‬
‫ماهتاب از رخت ابرهای بهاره‪.‬‬
‫این چشمها زنهای بی شماری را دیده بودند‪ .‬زنهایی که خیابانهای بزرگ‬
‫را با پیچ و تاب تن خود با چرخاندن پیراهنهای رنگین و موج شانهها و‬
‫پستانها و مدلهای خود با هم کمر و عطر زلف و شهوت چشمهایشان رونق‬
‫میبخشیدند ‪ ...‬اما چنین زنی هرگز ندیده بود‪ .‬نه زن بود این که افسانه بود ‪...‬‬
‫گل اندام داستانهای قدیمی بود ‪ ...‬آیا میشد دستش زد؟ ‪ ...‬میتوان آیا دل‬
‫انگشت خود را بر برهنگی پوستش کشید؟ میتوان آیا تب تن او را حس کرد؟‬
‫کلیدر ‪ /‬محمود دولت آبادی‬

‫سپس به فلورنتینو آریزا نگاه کرد و قدرت مغلوب نشدنی او را در نظر گرفت‪.‬‬
‫عشق متهورانه او را سنجید و از این که دیر متوجه شده که این زندگی است‬
‫که حد و حدودی ندارد نه مرگ‪ ،‬بهت زده شد و مجددا پرسید‪" :‬فکر میکنید‬
‫ما تا کی میتوانیم به این آمدن و رفتن ادامه بدهیم؟"‬
‫فلورنتینو آریزا پاسخ این سوال را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده شب و‬
‫روز قبل‪ ،‬آماده داشت و گفت‪" :‬برای همیشه!"‬
‫عشق در زمان وبا ‪ /‬گابریل گارسیا مارکز‬

‫‪39‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫‪ -‬آدم چه جوری میفهمه عاشق شده؟‬


‫‪ -‬تا قبل از اون هر کسی را میدیدم میگفتم چقدر خوبه‪ .‬نفر بعدی از اونم‬
‫بهتر بود‪ .‬چشام همه کس و همه چیز را میدید‪ .‬مدام میگفتم چه خوب‬
‫میشد اگه این آدم مال من بود‪.‬‬
‫‪ -‬خب؟‬
‫‪ -‬اما وقتی اونو دیدم نفر بعدی از اون بهتر نبود‪ .‬همه چیز اون از همه چیز و همه‬
‫کس بهتر بود‪ .‬دیگه دلم نمیخواست با اون آدم بعدی باشم‪ .‬راستش دیگه الزم‬
‫نبود‪ .‬چون اونی که باید باشه ‪ ...‬بود!‬
‫خلیج نقره ای ‪ /‬جوجو مویز‬

‫دیگر نمیدانسته برای زن از چه بگوید‪ .‬بعد گفت که هنوز هم مثل گذشته‬


‫دوستش دارد‪ .‬گفت که نمیتواند از دوست داشتن او دل بکند و تا دم مرگ‬
‫دوستش خواهد داشت‪.‬‬
‫روزی که دیگر عمری از من گذشته بود‪ .‬مردی به طرفم آمد و گفت‪:‬‬
‫"مدتهاست میشناسمتان همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید‬
‫ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهره فعلیتان به مراتب قشنگتر از‬
‫وقتی است که جوان بودید‪ .‬من این چهره شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان‬
‫دوست دارم‪".‬‬
‫عاشق ‪ /‬مارگریت دوراس‬

‫‪40‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫عادت داشت نوک خودکار را بین لبهایش بگیرد‪ .‬یک روز جامدادیاش را‬
‫دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم! میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر‬
‫خودمانیای بود‪ ،‬فقط من و خودکارها‪ .‬وقتی بابا آمد خانه‪ ،‬ازم پرسید‪" :‬چرا‬
‫لبهایم آبی شده؟" میخواستم بگویم‪" :‬برای این که او آبی مینویسد‪ ،‬همیشه‬
‫آبی!"‬
‫جزء از کل ‪ /‬استیو تولتز‬

‫در لحظاتی که متوجه میشویم معشوق درکمان میکند‪ ،‬خیلی بیشتر از حدی‬
‫که دیگران تاکنون کرده اند‪ ،‬و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته‬
‫و خجالتآور و ننگین خود را درک میکنیم‪ ،‬عشق به اوج خود میرسد‪ .‬همان‬
‫زمانی که شخص دیگری میفهمد ما کیستیم و هم با ما همدردی میکند و‬
‫هم ما را میبخشد؛ چرا که آنچه دیگران درک میکنند‪ ،‬پایهگذار توانایی ما‬
‫برای اطمینان کردن و بخشش است‪ .‬عشق پاداش قدردانی از شم درونی‬
‫معشوق نسبت به روان مغشوش و متالطم ماست‪.‬‬
‫نقطه آغازین داستانهای عاشقانه زمانی نیست که میترسیم مبادا طرفمان نخواهد‬
‫دوباره ما را ببیند بلکه وقتی است که او تصمیم میگیرد مدام با ما مخالفت نکند‪.‬‬
‫وقتی نیست که از هر فرصتی برای فرار از دست ما استفاده کند بلکه وقتی است که‬
‫قول و قرارهایی رد و بدل شود که او با ما بماند و ما نیز با او بمانیم تا ابد‪ .‬نخستین‬
‫دقایق تکان دهنده و گمراه کننده عشق‪ ،‬درک ما را از اصل عشق منحرف کرده‬
‫است‪ .‬اجازه دادهایم داستانهای عاشقانه ما خیلی زودتر از آنچه باید‪ ،‬تمام شود‪.‬‬
‫ظاهرا درباره چگونگی آغاز عشق چیزهای زیادی میدانیم اما درباره چگونگی ادامه‬
‫آن بسیار اندک‪.‬‬
‫سیر عشق ‪ /‬آلن دوباتن‬

‫‪41‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫دستای بزرگش منو سفت گرفته بودن‪ ،‬بهش چسبیده بودم‪ .‬منم بغلش کردم و‬
‫چشمای پر از اشکم را بستم و تو بغلش نفس کشیدم‪ ،‬با همه وجودم عطر‬
‫تنشو بو کشیدم‪ .‬انگار میخواستم آخرین لحظه بودنش رو برای تمام نبودنش‬
‫ثبت کنم‪ .‬انگار میدونستم که برای همیشه داره میره‪.‬‬
‫دختری که رهایش کردی ‪ /‬جوجو مویز‬

‫آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین‬


‫سالهای عمرت را در کجا خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی‬
‫نگاه کن‪ ،‬ببین این دنیا چه سر میشود‪ .‬سالها همچنان میگذرد و بعد از آن‬
‫تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت و‬
‫نومیدی‪ .‬دنیای رویاهای رنگین رنگ میبازد‪ ،‬رویاهایت مثل گلهای پژمرده‬
‫گردن خم میکنند و مثل برگهای زرد از درخت خزان زده میریزند‪ .‬وای‬
‫ناستنکا‪ ،‬تنها ماندن سخت محزون خواهد بود‪ .‬محزون است که حتی کاری‬
‫نکرده باشی که افسوسش را بخوری‪ ،‬هیچ‪ ،‬هیچ‪ ،‬هیچ‪ .‬زیرا آن چه بر باد رفته‬
‫چیزی نبوده است‪ .‬هیچ‪ ،‬یک هیچ احمقانه و بی معنی‪ .‬همه خواب بوده است‪.‬‬
‫شبهای روشن ‪ /‬فئودور داستایوسکی‬

‫دلم هوای مهتاب را کرده است‪ .‬با این که زن گرفتهام و چند بچه قد و نیمقد‬
‫الی دست و پام وول میخورند اما خیال مهتاب مثل یک پروانه دایم توی‬
‫کلهام بال میزند‪ .‬روی هر چه میخواهم فکر کنم مینشیند و میگوید‪" :‬پس‬
‫من چی؟" حتی توی خواب هم صدای به هم خوردن بالهای نازکش را‬
‫میشنوم و سراسیمه از خواب بیدار میشوم و میبینم مهتاب نیست‪.‬‬
‫عشق روی پیادهرو ‪ /‬مصطفی مستور‬

‫‪42‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫با خودش فکر کرد‪ ،‬دفعه بعدی که او را ببیند‪ ،‬هردو سنی ازشان گذشته است‬
‫و زخمهایی که به هم وارد کرده اند‪ ،‬در اثر گذر زمان صیقلخورده و بیاثر‬
‫شده است‪.‬‬
‫بارها در خیالش تصور میکرد مثال در یکی از خیابانهای نیویورک‪ ،‬ناگهان‬
‫چشمشان به هم میافتد‪ ،‬سمت هم میروند و با لبخندی میپرسند‪" :‬اوضاع‬
‫چطوره؟" و فنجانی قهوه مینوشند‪.‬‬
‫آن موقع دیگر‪ ،‬حتما همه چیز از یاد رفته یا دست کم یادآوریاش بی فایده‬
‫است‪.‬‬
‫بیا گم شویم ‪ /‬ادی السید‬

‫در فرزانگیاش شک نداشتم فقط زیر فشار آن همه نگاه احساس برهنگی‬
‫میکردم و نمیتوانستم خود را از آنجا نجات دهم‪ .‬سرگردان بودم ‪ ...‬در تمام‬
‫مدت به این فکر میکردید که ما همدیگر را جایی دیده ایم‪ ،‬شاید پیش از این‬
‫زندگی ما خاطراتی با هم داشتهایم‪.‬‬
‫هر چه نگاهتان میکردم سیر نمیشدم‪.‬‬
‫ما اعتبارمان را ازدست داده ایم‪ .‬ما زمین خوردهایم‪.‬‬
‫دیگر دروغ نبود‪ .‬آن که قلم مو در شراب میگذاشت و مرا میکشید آن که مرا‬
‫از این قلمدان به آن قلمدان کوچ میداد آن که اسیر نقش خود شده بود‪ ،‬حاال‬
‫مرا عاشق خود کرده بود و خود مرده بود‪ .‬در آغوش من مرده بود‪.‬‬
‫پیکر فرهاد ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪43‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫در واقع داشتن کسی برای عشق ورزیدن‪ ،‬یک هدیه بود‪.‬‬
‫من فقط میخواستم با تو باشم‪.‬‬
‫اگه فکر میکردم که تو نمیتونی از عهدهاش بر بیای‪ ،‬هرگز واردش نمیشدم‪.‬‬
‫میخوام چنان با تو حرف بزنم که صدامون بگیره و به سختی بتونیم صحبت‬
‫کنیم‪ .‬به اندازه چهل سال حرف برای گفتن دارم ‪ ...‬چطور میتونم ازت ناامید‬
‫شم؟ بعد از تمام چیزی که رخ داده‪ ،‬چطور میتونم چیزی بیشتر از لذت دوباره‬
‫دیدن تو بخوام؟‬
‫آخرین نامه معشوق‪ /‬جوجو مویز‬

‫بیتردید این زن در ازای پول‪ ،‬خودفروشی میکند‪ .‬واقعیتی است که به ما‬


‫اجازه میدهد بدون در نظر گرفتن عوامل دیگر‪ ،‬او را در زمره روسپیان قرار‬
‫دهیم‪ .‬اما از آن جایی که این نیز حقیقت دارد که او فقط با مردی میرود که‬
‫از او خوشش بیاید و او را بخواهد‪ ،‬نمیتوانیم این امکان را نفی کنیم که‬
‫همین تفاوت مهم بین او و دیگر روسپیان است ‪ ...‬این زن مثل بقیه مردم‬
‫عادی‪ ،‬شغلی دارد و مانند بقیه مردم از وقت آزادش برای لذت بردن و‬
‫ارضای نیازهایش استفاده میکند‪ .‬باید میگفتیم که او همان طور که دوست‬
‫دارد زندگی میکند و لذت زیادی هم از زندگیاش میبرد‪.‬‬
‫کوری ‪ /‬ساراماگو‬

‫‪44‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫وقتی دارم داستانهای عاشقانه میخوانم‪ ،‬تو این جا هستی‪ .‬تو کاری کردهای‬
‫که وجودم ماالمال از همه آن احساساتی است که به افراطی بودن متهم‬
‫میشوند‪.‬‬
‫عاشق‪ ،‬خود را مرده تصور کرده‪ ،‬معشوق را میبیند که به زندگی خود ادامه‬
‫میدهد‪ ،‬انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است‪.‬‬
‫عاشق به هر یک از زبانهای مقبول هم که رو کند‪ ،‬هیچ پاسخی نخواهد‬
‫شنید‪ ،‬مگر تنها برای آن که او را از عشقش دور کنند‪.‬‬
‫عاشق در روند پیشامدهای گوناگون زندگی روزمره خیال میکند که در حق‬
‫معشوق خود کوتاهی کرده‪ ،‬بنابراین احساس گناه میکند‪.‬‬
‫نوشتار دقیقا همان عرصه ای است که تو آنجا نیستی‪ :‬این آغاز نوشتن است‪.‬‬
‫رابطه عاشقانه مرا به سوژهای نامکان بدل کرده است‪.‬‬
‫ساز و کار بندگی عاشقانه مستلزم بیهودگی بی حد و حصر است‪.‬‬
‫این تلفن که نمیخواهم آن را از دست بدهم‪ ،‬مرا در موقعیت انقیادی مجدد‬
‫قرار میدهد و در نتیجه گویی با تمام قوا تالش میکنم این عرصه وابستگی‬
‫را ابقا کنم‪ ،‬به این وابستگی امکان عمل بدهم‪ :‬این وابستگی مرا پریشان‬
‫کرده‪ ،‬اما از این هم فراتر‪ ،‬این پریشانی مرا خوار و خفیف خواهد کرد‪.‬‬
‫سخن عاشق ‪ /‬روالن بارت‬

‫‪45‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫‪ -‬من آدم فراموش کاری هستم‪ ،‬اما هر چیزی رو که اون میگه به خاطر دارم‪.‬‬
‫رنگ روبان موهاش یادمه‪ ،‬وقتی اولین روز کالس پنجم دیدمش‪ .‬یادمه که‬
‫گل مورد عالقهاش ارکیدهست‪ ،‬از روی تنها کارت پستالی که ازش دارم و چند‬
‫تابستون قبل‪ ،‬وقتی با خونواده ش به مسافرت رفته بود برام فرستاد‪ ،‬تو خاطرم‬
‫مونده که اسم من با دستخط اون چه شکلیه‪.‬‬
‫‪ -‬اسمش چیه؟‬
‫‪ -‬ماریبل!‬
‫عاشق این بود که نامش را بلند ادا کند‪ .‬عاشق احساسی بود که ادا کردن هر‬
‫حرف از نام او شکلی به لبهایش میداد‪.‬‬
‫بیا گم شویم ‪ /‬ادی السید‬

‫همیشه میدانستم دستم به پیتر نمیرسد‪ .‬همیشه میدانستم به من تعلق‬


‫ندارد‪ .‬اما امشب بهم گفت از من خوشش میآید‪ .‬همان چیزی را گفت که‬
‫امیدوار بودم بشنوم‪ .‬پس چرا وقتی فرصتش بود‪ ،‬در جواب بهش نگفتم من‬
‫هم از او خوشم میآید؟ چون واقعا ازش خوشم میآید‪ .‬البته که خوشم میآید‪.‬‬
‫کدام دختری هست که از پیتر کاوینسکی‪ ،‬جذابترین جذابها خوشش نیاید؟‬
‫حاال که واقعا میشناسمش‪ ،‬میدانم که جذابیتش فقط ظاهری نیست‪ .‬دیگر‬
‫نمیخواهم ترسو باشم دلم میخواهد شهامت داشته باشم‪ .‬دلم میخواهد‬
‫زندگی برایم آغاز شود‪.‬‬
‫به مردانی که عاشقشان بودم ‪ /‬جنی هان‬

‫‪46‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫تا چشمهایت با تو هستند‪ ،‬به نظر عادی میآیند‪ .‬اما همین که این چشمها‬
‫ناگهان کور شوند‪ ،‬به میله ای داغ یا به سر پنجههایی سرد‪ ،‬تو دیگر تنور‬
‫خانهای را هم که عمری در آن آتش افروختهای‪ ،‬نمیبینی‪ .‬تازه درمی یابی که‬
‫چه از دست داده ای‪ ،‬که چه عزیزی از تو گم شده است‪ :‬سلوچ! ‪ ...‬اما امروز‬
‫رفتنش جور دیگری بوده‪ ،‬یک جوری رفته که انگار هیچوقت نبوده! ‪ ...‬گیرم به‬
‫لحنی دلسوز دلداریاش بدهند‪ .‬که چی؟ دلداری؛ دلسوزیهای بیثمر؛ گیرم‬
‫که از ته دل هم باشند این دلسوزی ها؛ خب‪ ،‬چه چیزی را عوض میکنند؟‬
‫این حرف و سخنها‪ ،‬کی توانستهاند باری از دل بردارند؟‬
‫*****‬
‫عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن‪ ،‬عاشق‬
‫بودن بدهد؟ گاه عشق گم است‪ ،‬اما هست‪ ،‬هست‪ ،‬چون نیست‪ .‬عشق مگر‬
‫چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه‪ ،‬عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست‪.‬‬
‫معرفت است‪ .‬عشق از آن رو هست‪ ،‬که نیست! پیدا نیست و حس میشود‪.‬‬
‫میشوراند‪ .‬منقلب میکند‪ .‬به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد‪ .‬میگریاند‪.‬‬
‫میچزاند‪ .‬میکوباند و میدواند‪ .‬دیوانه به صحرا! گاه آدم‪ ،‬خود آدم‪ ،‬عشق است‪.‬‬
‫بودنش عشق است‪ .‬رفتن و نگاه کردنش عشق است‪ .‬دست و قلبش عشق‬
‫است‪ .‬در تو میجوشد‪ ،‬بی آنکه ردش را بشناسی‪ .‬بی آن که بدانی از کجا در تو‬
‫پیدا شده‪ ،‬روییده‪ .‬شاید نخواهی هم‪ .‬شاید هم بخواهی و ندانی‪ .‬نتوانی که‬
‫بدانی!‬
‫*****‬
‫حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی‪ .‬آدمهایی یافت‬
‫میشوند که راه رفتنشان‪ ،‬گفتنشان‪ ،‬نگاهان و حتی لبخندشان در تو بیزاری‬
‫میرویاند‪.‬‬
‫مگر میشود در یک نقطه ماند؟ مگر میتوان؟ تا کی و تا چند می توانی چون‬
‫سگی کتک خورده درون النهات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ‪ ،‬جایی هم آخر‬
‫برای تو هست‪ .‬راهی هم آخر برای تو هست‪ .‬در زندگانی را که گل نگرفتهاند!‬
‫جای خالی سلوچ ‪ /‬محمود دولت آبادی‬

‫‪47‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫عشق از دست رفته هنوز عشق است فقط شکلش عوض میشود‪ .‬نمیتوانی‬
‫لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور‬
‫زمین رقص بگردانی‪ .‬ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود‪ ،‬حس دیگری‬
‫قوی میشود‪ :‬خاطره! خاطره شریک تو میشود‪ .‬آن را میپرورانی‪ ،‬آن را‬
‫میگیری و با آن میرقصی‪ .‬زندگی باید تمام شود‪ ،‬عشق هرگز!‬
‫همیشه فکر میکنیم برای این که محبت دیگران را جبران کنیم‪ ،‬وقت داریم‪.‬‬
‫فکر میکنیم برای گفتن حرفهایمان به کسانی که دوستشان داریم‪ ،‬همیشه‬
‫وقت هست‪ .‬تا این که باالخره اتفاقی میافتد‪ ،‬بعد ما میمانیم و‬
‫حسرتها یمان‪.‬‬
‫مردی به نام اوه ‪ /‬فردریک بکمن‬

‫من پس از آن که زبان تو را درک کردم دیگر جز این که تو را تماشا کنم کاری‬


‫نمیتوانستم کرد‪ .‬تویی که من حد رسیدن به آستانت را نداشتم‪ ،‬تویی که مرا با‬
‫عشقی بی حد و حصر دوست میداشتی‪ .‬لیکن این خود تاوان گناه من نخواهد‬
‫بود‪ .‬عالقه من به تو که خود آن را ارزش و شرافت داده بودی عشق نبود‪ .‬آری‪،‬‬
‫من از کلمه عشق میترسیدم و به خود اجازه نمیدادم که عاشق تو باشم چون‬
‫عشق یک نوع صفا و صمیمیت و برابری است که من در خورد و شایسته آن‬
‫نبودم‪ .‬من خوب میدانستم که در درونم چه میگذرد!‬
‫نیه توچکا ‪ /‬داستایوسکی‬

‫‪48‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫جلوی من زانو زدید و با شوقی بی حد گفتید‪" :‬اجازه میدهید شما را ببوسم؟"‬


‫گفتم‪" :‬بله‪".‬‬
‫و شما مرا بوسیدید‪ .‬خب‪ ،‬من چه میتوانستم بکنم؟ خجالت میکشیدم و زیر‬
‫نگاه گرمتان داشتم مثل یخ آب میشدم‪.‬‬
‫شبیه هیچ کس نبود‪ .‬شبیه خودش بود‪.‬‬
‫کدام آینده؟ کدام منزل؟ مگر من میرفتم که برگردم؟ مقصدم کجا بود و چرا‬
‫دلم نمیخواست بدانم؟‬
‫شما اسم این را میگذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازه یک نفر را بر دوش‬
‫داریم‪.‬‬
‫پیکر فرهاد ‪ /‬عباس معروفی‬

‫عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود‪ ،‬حضورش در کنارم به شدت آزادی و حق‬
‫زندگی اهمیت داشت‪.‬‬
‫اگر دولت این دو حق را برای من قائل شده بود‪ ،‬چرا حق عاشق شدن را برایم‬
‫بیمه نکرده بود؟ چرا تا این حد به آزادی زندگی و آزادی بیان اهمیت میدادند‬
‫که برایم پشیزی ارزش نداشت‪ ،‬بدون اینکه فردی به این زندگی معنی‬
‫ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آنکه کسی به حرفم گوش بدهد‪ ،‬چه‬
‫فایدهای داشت؟‬
‫جستارهایی در باب عشق ‪ /‬آلن دوباتن‬

‫‪49‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫هنوز هم از خودم میپرسم چه چیزی را میخواستی ثابت کنی به خودت با هر‬


‫بار جنجال به راه انداختن در خانه‪ ،‬با کشف هر بی وفایی از سوی من‪.‬‬
‫می دانم که زندگی در زوج خودت خالصه نمیشود حتی اگر بسیار عاشق‬
‫باشی‪ ،‬مثل آن زمان که من عاشق تو بودم‪.‬‬
‫حاال دارم فکر میکنم شاید تو هم به من خیانت میکردی اما نمیتوانستی‬
‫این کار را بدون احساس گناه بکنی و برای همین همه گناه را به گردن من‬
‫میانداختی ‪ ...‬اما این جوری کاری از پیش نمیبری‪ ،‬بئاتریز‪ .‬برای بری کردن‬
‫خودت از احساس گناه‪ ،‬عشقی را به نابودی کشاندی که حقش بود تا پایان‬
‫عمر باشد‪.‬‬
‫خوان خوزه میالس‬

‫‪ -‬خب یک سوال مهم‪ :‬چقدر طول میکشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟‬
‫منظورم کسی که تو از دل عاشقش بودی‪.‬‬
‫‪ -‬گمان نکنم هرگز فراموش کنم‪.‬‬
‫‪ -‬چه با حال!‬
‫‪ -‬من دربارهاش فکر کردم‪ .‬آدم فقط یاد میگیرد که باهاش زندگی کند‪.‬‬
‫باهاش کنار بیاد چون در کنارت هست‪ .‬حتی اگر زنده نباشد و نفس نکشد‪.‬‬
‫غمی که احساس میکنی‪ ،‬دیگه مثله دفعه اولش کوبنده و مهلک نیست‪ .‬دیگر‬
‫جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید‪ ،‬دلت بخواهد گریه‬
‫کنی از دست ابلهانی که هنوز زنده اند‪ ،‬در حالی که فرد محبوب تو مرده است‪.‬‬
‫من پس از تو ‪ /‬جوجو مویز‬

‫‪50‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫آن دختر اسیر عشق جوان بیگانه شده بود و از همین حاال تصمیمش را گرفته‬
‫بود که با او عروسی کند‪ .‬و به قول پدر بزرگ باید بدانی که وقتی چنین فکری‬
‫توی کله یک زن رفت هیچ قدرتی در روی زمین یا در آسمان نیست که بتواند‬
‫جلوی او را بگیرد‪.‬‬
‫از همه غمانگیزتر زمانی میباشد کسی که دوستش داری هیچ تالشی برای‬
‫نگاه داشتنت نمیکند‪.‬‬
‫‪ -‬مگر مرا دوست نداری؟‬
‫‪ -‬اوه مارتین ‪ ...‬این حرفها و سوالها را از سر نگیر‪.‬‬
‫‪ -‬خب پس به این دلیل است که مرا دوست نداری‪.‬‬
‫‪ -‬البته که دوستت دارم احمق جان‪ .‬ولی آزارت میدهم‪ .‬دلیلش هم صاف و‬
‫ساده این است که دوستت دارم‪ .‬این را میفهمی؟ آدم کسانی را که به آنها‬
‫بیتفاوت است آزار نمیدهد‪.‬‬
‫قهرمانان و گورها ‪ /‬ارنستو ساباتو‬

‫داشآکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد‪ .‬همه اهل شیراز برایش گریه‬
‫کردند ‪ ...‬عصر همان روز بود‪ ،‬مرجان قفس طوطی [داشآکل] را جلوش‬
‫گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر و بال‪ ،‬نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت‬
‫طوطی خیره شده بود‪ .‬ناگاه طوطی با لحن داشی‪ ،‬با لحن خراشیده ای گفت‪:‬‬
‫"مرجان ‪ ...‬مرجان ‪ ...‬تو مرا کشتی ‪ ...‬به که بگویم ‪ ...‬مرجان ‪ ...‬عشق تو ‪ ...‬مرا‬
‫کشتی‪ ".‬اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد‪.‬‬
‫داشآکل ‪ /‬صادق هدایت‬

‫‪51‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫‪ -‬عجیب بهت وابسته شدهام یانوشکا‪.‬‬


‫‪ -‬ولی من ‪ ...‬فکر میکنم عاشقت شدهام عباس‪.‬‬
‫دست بردم توی موهاش که دور صورتم پخش شده بود‪":‬با من زندگی‬
‫میکنی؟"‬
‫‪ -‬تا هر وقت بخواهی‪.‬‬
‫و نجواکنان توی گوشم گفت‪":‬اگر مرا نخواستی و بهم گفتی برو‪ ،‬من چکار‬
‫کنم؟"‬
‫‪ -‬برو‪ ،‬ولی مرا هم با خودت ببر‪.‬‬
‫‪ -‬کجا؟‬
‫‪ -‬توی بغلت‪.‬‬
‫چشمهاش را بست خودش را رها کرد و باز توی بغلم آب شد‪.‬‬
‫تماما مخصوص ‪ /‬عباس معروفی‬

‫هیچگاه نمیدانستم که لذات تن‪ ،‬گناه آلود نیست‪.‬‬


‫دو نوع معجزه وجود دارد‪ :‬معجزه بدن و معجزه روح‪.‬‬
‫روز دیگر وقتی از او ]عیسی[ سوال شد‪" :‬موالی من اسم خدای حقیقی‬
‫چیست؟" جواب داد‪" :‬عشق‪".‬‬
‫هیچوقت هم در خانه خدا را نمیزنم تا گدایی سعادت ابدی بهشت را بکنم‪.‬‬
‫مردی را که دوست میدارم در آغوش میفشارم و تمنایی برای بهشتی دیگر‬
‫ندارم‪.‬‬
‫آخرین وسوسه مسیح ‪ /‬نیکوس کازانتزاکیس‬

‫‪52‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫میس سائه کی میگوید‪" :‬خدا نگهدار‪ ،‬کافکا تامورا‪ .‬برو جایی که به آن تعلق‬
‫داری و زندگی کن‪".‬‬
‫‪ -‬میس سائه کی؟‬
‫‪ -‬بله؟‬
‫‪ -‬نمیدانم زندگی کردن یعنی چه؟‬
‫رهایم میکند و سر بر میدارد و نگاهم میکند‪ .‬دست دراز میکند که به‬
‫لبهایم بکشد ‪...‬‬
‫از آنجا میرود‪ .‬در را باز میکند و بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد بیرون‬
‫میرود و در را میبندد‪ .‬پای پنجره میایستم و رفتنش را تماشا میکنم‪ .‬در سایه‬
‫ساختمانی ناپدید میشود ‪ ...‬شاید چیزی را که میخواست بگوید فراموش کرده و‬
‫برگردد‪ .‬اما برنمیگردد‪.‬‬
‫کافکا در کرانه ‪ /‬هاروکی موراکامی‬

‫اشتباه ما در این است که میپنداریم چیزها معموال چنان مینمایند که هستند‪،‬‬


‫نامها آن چنان که نوشته میشوند و آدمها آن چنان که عکاسی و روانشناسی‪،‬‬
‫ساکن و ثابت‪ ،‬تصویرشان میکنند‪.‬‬
‫سالهای عمرش را با زنی که به او نمیخورده تلف کرده است‪.‬‬
‫دیگری را نمیتوان شناخت و آنچه عشق مینامیم‪ ،‬پرتویی است که از خود ما‬
‫به بیرون فرافکنده میشود و نوری از آن به ما باز میتازد که اشتباه گمان‬
‫میکنیم عواطف متقابل شخص دیگر است‪ .‬میل ما فقط تا زمانی قدرتمند‬
‫است که آنچه میطلبیم تحت سلطه ما باشد‪ ،‬پس از آن‪ ،‬عشق میپژمرد و هر‬
‫چه به دیگری نزدیکتر میشویم‪ ،‬اشتیاق ما بیشتر فروکش میکند‪.‬‬
‫مقدمه کمبریج بر مارسل پروست ‪ /‬آدام وات‬

‫‪53‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫در ماشین احساس خوشی و راحتی میکردم و از خود میپرسیدم‪" :‬چرا باید از‬
‫تنها سعادت زندگی ام صرفنظر کنم؟"‬
‫او آهسته ماشین میراند و به طرف خانه من میرفت ‪ ...‬دلم نمیخواست به‬
‫خانه برگردم‪ .‬او دستم را گرفت و آهسته گفت‪" :‬بدون شما نمیتوانم زندگی‬
‫کنم‪".‬‬
‫"زندگیام بدون شما غیر ممکن است‪ .‬از زندگی و کارم بیزار شده بودم‪.‬‬
‫میفهمید منظورم چیست؟"‬
‫زمزمهکنان گفتم‪" :‬بله میفهمم برای من هم همین طور خواهد بود‪".‬‬
‫خیال میکنند طالق گرفتن گناه است ‪ ...‬باید حدی برای سن معین کرد‪ .‬مثال‬
‫چهل و پنج سالگی‪ .‬انسان باید بعد از این سن حق داشته باشد در دنیا تنها‬
‫باشد و آنطور که دلش بخواهد زندگی کند‪.‬‬
‫دفترچه ممنوع ‪ /‬آلبا د سسپدس‬

‫گفت‪" :‬بدجوری توی دامت افتاده ام المذهب ‪ ...‬من کسی را جز تو ندارم‪".‬‬


‫دلم میخواست الی آدمها مثل ورقهای بازی جوری بر بخورم که کسی‬
‫نفهمد چه خالی هستم‪.‬‬
‫می توانست از چیز دیگری عصبانی باشد‪ ،‬به خلقت من اعتراض کند و با اخم‬
‫از من بپرسد‪" :‬برای چی به دنیا آمدهای؟" من بگویم‪" :‬برای اغوای شما‪".‬‬
‫پیکر فرهاد ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪54‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫فقط به خودش اجازه داد تا نیمنگاهی به دختر بیاندازد‪ .‬اما همین نیمنگاه کافی‬
‫بود تا دستش بیاید او از آن تیپ دخترهایی است که مجبورت میکنند تا فکر‬
‫کنی زندگیت هیچ وقت کامل نبوده اگر چنین دختری پا توی زندگیت پا‬
‫نگذاشته باشد‪.‬‬
‫همچنان انتظار میکشم تا در مسیر جادهای به شما برخورد کنم‪ .‬اما شاید‬
‫جهان هنوز آمادگی مدیریت خودش را ندارد که بتواند من و تو را در کنار هم‬
‫ببیند‪.‬‬
‫لیال با خود فکر کرد‪ :‬من هرگز چنین حسی را تجربه نمیکنم‪ .‬هیچکس من را‬
‫این طور در آغوشش نخواهد فشرد طوری که حس کنم به جای دیگری تعلق‬
‫ندارم‪ .‬هرگز این تجربه را نخواهم داشت‪ .‬زمانش رسیده که این را درک کنم‪.‬‬
‫‪ -‬تو که منو فراموش نمیکنی‪ ،‬مگه نه؟‬
‫بغض گلوی لیال را فشرد‪ ،‬اشکها تهدید به فرو ریختن کردند‪ .‬دی را سمت‬
‫خود کشید تا یکبار دیگر او را به آغوش بکشد‪.‬‬
‫‪ -‬به هیچ وجه!‬
‫بیا گم شویم ‪ /‬ادی السید‬

‫"من هیچگونه حقی ندارم که احساسات تو را کاوش کنم و حتی این کار را‬
‫خطرناک میدانم زیرا در اثنای کاوش قلب خودتان ممکن است آنچه از‬
‫مدتها پیش در اعماق آن مدفون گردیده بود بر روی سطح آید‪".‬‬
‫آنا در حالی که با دستکش هایش بازی میکرد گفت‪" :‬عقیده من بر این است‬
‫به همان اندازه که افراد مختلف در جهان وجود دارد‪ ،‬به همان اندازه هم طرز‬
‫دوست داشتن مختلف یافت میشود‪".‬‬
‫آنا کارنینا ‪ /‬تولستوی‬

‫‪55‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫لعنتی‪ .‬من حتی در مقابل زنها هم باخته بودم‪ .‬سه همسر‪ .‬هر دفعه هم واقعا‬
‫مشکل خاصی نبود‪ .‬تمام ازدواج هایم فقط با دعوا مرافعههای جزیی نابود‬
‫شدند‪ .‬سر هیچ و پوچ همدیگر را سرزنش میکردیم‪ .‬سر هیچ و همه چیز از‬
‫هم دلخور میشدیم‪ .‬روز به روز‪ ،‬سال به سال ساییده میشدیم‪ .‬به جای این‬
‫که همدیگر را کمک کنیم فقط به هم گیر میدادیم و متالشی میشدیم‪.‬‬
‫سیخونک زدن‪ .‬سیخونک زدن بی پایان تبدیل میشد به مشاجرهای بیارزش‪.‬‬
‫و یکبار که وارد این بازی میشدی دیگر برایت عادی میشد‪ .‬به نظر‬
‫نمیرسید که بتوانی بیرون بیایی‪ .‬یک جورهایی دلت نمیخواست بیرون بیایی‪.‬‬
‫بیرون هم که میآمدی دیگر فرقی نمیکرد‪.‬‬
‫عامهپسند ‪ /‬چارلز بوکوفسکی‬

‫دوست‪ ،‬کسی است که به تو آزادی کامل می دهد تا خودت باشی؛ بخصوص‬


‫این که اجازه میدهد چیزی را احساس کنی یا احساس نکنی‪ .‬کاری ندارد که‬
‫در هر لحظه چه احساسی داری‪ .‬این عشق واقعی است؛ این که به کسی اجازه‬
‫بدهی که خودش باشد‪.‬‬
‫نامه های عاشقانه به مردگان ‪ /‬ایوا دالیرا‬

‫‪56‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫عاشق میخواهد دلبر خود را در اطلس حریر ببیند و اندامش را با پارچههای‬


‫لطیف مشرق زمین بپوشاند‪ ،‬اما غالب اوقات در بستر درویشانهای از او کام‬
‫برمیگیرد‪ .‬جاه طلب آرزو می کند در اوج قدرت باشد و در همان حال در‬
‫لجنزار چاکرمآبی دست و پا می زند‪ .‬تاجر در ته یک حجره مرطوب و ناسالم‬
‫روزگار میگذراند و خانه وسیعی بنا میکند ولی با مرگ زود رس وی‪ ،‬پسرش‪،‬‬
‫برای تقسیم میراث‪ ،‬خانه را به حراج میگذارد و از آن جا رانده میشود‪ .‬باری‪،‬‬
‫آیا چیزی بد منظرهتر از یک فاحشهخانه که برای عشق و لذت بدانجا میروند‬
‫وجود دارد؟ مساله غریبی است! انسان همیشه با خویشتن در جدال است‪.‬‬
‫آرزوهایش را بر اثر آالم کنونی از دست میدهد و آالم خود را به امید آیندهای‬
‫که به او تعلق ندارد فریب میدهد‪ .‬از اینجاست که همه کارهای انسان رنگ‬
‫نابخردی و ناتوانی دارد‪ .‬آری‪ ،‬در این دنیا هیچ چیزی کامل نیست مگر‬
‫بدبختی‪.‬‬
‫چرم ساغری ‪ /‬اونوره دو بالزاک‬

‫خوب میدانستم که چه چیز را باید خراب کرد‪ ،‬اما نمیدانستم که روی آن‬
‫خرابهها چه باید ساخت و فکر هم می کردم که هیچ کس به یقین این‬
‫موضوع را نمی داند‪ .‬دنیای کهنه قابل لمس است و استوار که ما با آن زندگی‬
‫میکنیم و هر لحظه با آن در مبارزهایم و بنابراین وجود دارد‪ .‬دنیای آینده هنوز‬
‫به وجود نیامده و غیرقابل لمس است و فرار و از نوری ساخته شده که تار و‬
‫پود رویاها را از آن بافتهاند‪ .‬ابری است که بادهای شدیدی چون عشق و نفرت‬
‫و تخیل و تقدیر و خدا آن را کوبیدهاند ‪ ...‬بزرگترین پیغمبر نمی تواند چیزی به‬
‫جز یک دستور به آدمها بدهد و هر چه این دستور مبهمتر باشد‪ ،‬آن پیغمبر‬
‫بزرگتر خواهد بود‪.‬‬
‫زوربای یونانی ‪ /‬نیکوس کازانتزاکیس‬

‫‪57‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫بدون تو‪ ،‬حادثهای در کار نخواهد بود‪ ،‬ولی باید باشد‪ .‬در نتیجه من بر خالف‬
‫میل خودم باقی میمانم تا عقل آدمها را بدزدم و وادارشان کنم حادثه‬
‫بیافرینند‪ .‬آدمها به رغم هوش انکارناپذیرشان‪ ،‬همه این مسخرهبازی ها را‬
‫جدی میگیرند‪ .‬گرفتاریهایشان هم در همین مساله است‪ .‬طبعا رنج هم‬
‫میبرند‪ .‬ولی در عوض زندگی میکنند‪ ،‬زندگی واقعی‪ ،‬نه خیالی؛ چون زندگی‬
‫یعنی رنج‪ .‬بدون رنج‪ ،‬لذت چه مفهومی میتواند داشته باشد؟ همه چیز خواهد‬
‫شد نوعی انجام وظیفه یا عبادت تا آخر عمر‪ .‬درست است که پارسایانه است‬
‫ولی در عین حال‪ ،‬ماللآور هم هست‪ .‬مثال مرا در نظر بگیر‪ .‬رنج زیاد بردهام‪،‬‬
‫با این حال زندگی نمیکنم‪ .‬من مجهول یک معادله هستم‪ .‬شبحی هستم که‬
‫نمیداند از کجا آمده و به کجا میرود و حتی اسمش را هم از یاد برده است‪.‬‬
‫برادران کارامازوف ‪ /‬داستایوسکی‬

‫روز من به دو بخش تقسیم شده بود‪ :‬زمانی که با برتا میگذشت و زمانی که‬
‫به انتظار دوباره با او بودن سپری میشد! هر روز هفته‪ ،‬روزی یک ساعت او را‬
‫مالقات میکردم و پس از مدتی‪ ،‬مالقات ها را به دو بار در روز رساندم‪ .‬هر بار‬
‫که او را میدیدم نسبت به او اشتیاق شدیدی حس میکردم‪ .‬هر بار که مرا‬
‫لمس میکرد از نظر جنسی بر انگیخته میشدم‪.‬‬
‫‪ ...‬از او دور شدم و او فریاد زد‪" :‬تو همیشه تنها مرد من میمانی‪ ،‬هرگز مرد‬
‫دیگری به زندگی من راه نمییابد!"‬
‫فکر بودن برتا در کنار یک مرد دیگر‪ ،‬مرا نابود کرده است‪.‬‬
‫وقتی نیچه گریست ‪ /‬اروین دی‪ .‬یالوم‬

‫‪58‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫گاه که ناگهان سر انگشتان ما به هم میرسند و یا پاهایش در زیر میز به پای‬


‫من میخورد‪ ،‬وه که رگه چه شوقی در رگهای من میدود و من انگاری که‬
‫از سوزش آتش‪ ،‬خودم را پس میکشم و با این حال یک نیروی پنهان‬
‫بیاختیار به طرف او میراندم و من سراپا منگ میشوم ‪ ...‬وقتی که در میانه‬
‫گفتگو دستش را روی دست میگذارد و گرم صحبت نزدیک تر میسرد و من‬
‫گرمای نفس آسمانی او را بر لبهای خودم احساس میکنم‪ .‬انگاری در زیر‬
‫برق آذرخش از پا در میآیم‪.‬‬
‫باز همدیگر را میبینیم‪ .‬و لوته به شوخی در جوابم در آمد که‪" :‬البد همین‬
‫فردا!" و این فردا چه دردی به دل من نشاند! آخ‪ ،‬وقتی که دستش را از دست‬
‫من بیرون کشید از هیچ چیز خبر نداشت‪.‬‬
‫این عشق بیکران و پرتالطم آخر به چه معناست؟ منظور همه دعاهای من‬
‫تنها اوست‪ .‬در خیالم جز نقش روی او ظهور نمیکند و همه چیز جهان و دور‬
‫و برم را جز در ارتباط با او نمیبینم‪.‬‬
‫رنجهای ولتر جوان ‪ /‬گوته‬

‫یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود‪ ،‬نگاه آتشینی در‬
‫چشم هایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر‪ ،‬در خیابان های لیوبلیانا قدم‬
‫میزد‪ .‬فکر کردم باید مست باشد‪ ،‬و رفتم تا کمکش کنم‪ .‬اما حاضر نشد‬
‫باال پوشم را بپذیرد‪ .‬شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که‬
‫منتظرش بود‪ ،‬گرم می شد‪ .‬حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیانهای او‬
‫بود‪ ،‬آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد‪ ،‬موافق‬
‫نیستی؟‬
‫ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد ‪/‬پائولو کوئلیو‬

‫‪59‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫غروب ماری آمد به سراغم و از من پرسید میل دارم با او ازدواج کنم؟ گفتم‬
‫برایم فرقی نمیکند‪ ،‬اگر او واقعا میخواهد این کار را بکند من حرفی ندارم‪.‬‬
‫آنوقت خواست بداند دوستش دارم‪ .‬همانطور که پیش از آن به او گفته بودم‪،‬‬
‫جواب دادم این حرف چیزی را ثابت نمیکند‪ ،‬ولی مطمئنم که دوستش ندارم‪.‬‬
‫پرسید‪":‬پس چرا میخواهی با من ازدواج کنی؟" توضیح دادم این حرفها‬
‫برای من هیچ اهمیتی ندارند‪ ،‬حاال اگر او دلش میخواهد ازدواج کنیم‪ ،‬خب‪،‬‬
‫میکنیم‪ .‬تازه خودش چنین چیزی را از من میخواهد‪ ،‬من هم آنچه در دلم‬
‫میگذرد به او میگویم‪ .‬آنوقت گوشزد کرد که ازدواج موضوع مهمی است‪.‬‬
‫من هم جواب دادم‪" :‬نه‪ ،‬به هیچوجه اینطور نیست‪ ".‬لحظهای ساکت ماند و‬
‫همانطور خاموش براندازم کرد‪ .‬بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن‪ .‬فقط‬
‫میخواست بداند اگر این پیشنهاد را زن دیگری هم به من کرده بود همین‬
‫جواب را می دادم‪ ،‬زنی که به همین اندازه به او دلبسته باشم؟ گفتم‪":‬البته‪".‬‬
‫آنوقت گفت از خودم میپرسم مرا دوست داری یا نه‪ .‬من هیچ پاسخی برای‬
‫این سوال نداشتم‪ .‬پس از سکوتی دیگر‪ ،‬زمزمهکنان گفت من آدم عجیبی‬
‫هستم‪ .‬او هم بیشک به همین خاطر دوستم دارد‪ .‬ولی شاید هم روزی باز به‬
‫همین دلیل از من متنفر شود‪ .‬چون سکوت ادامه یافت او هم دیگر حرفی‬
‫برای گفتن نداشت‪ .‬بازویم را گرفت و لبخندزنان گفت دلش میخواسته با من‬
‫ازدواج کند‪ .‬جواب دادم هر وقت دلش خواست میتوانیم این کار را بکنیم‪.‬‬
‫بیگانه ‪ /‬آلبر کامو‬

‫‪60‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫آمد و کنارم نشست و دستان پر مهرش را در دستانم گذاشت‪ .‬گفت‪" :‬مگه من‬
‫جزئی از دنیات نیستم؟ میخوام حرفمو بزنم‪ " .‬گفتم‪" :‬نفسم‪ ،‬تو قسمتی از‬
‫دنیای من نیستی بلکه تمام دنیا منی‪ .‬حرفتو بزن عشقم‪ ".‬من او را بوسیدم‪.‬‬
‫نگاهی به من کرد و گفت‪" :‬من اولین زنی نبودم که وارد زندگیت شدم‪ ،‬اما تو‬
‫اولین مردی بودی که وارد زندگیم شدی‪ .‬خیلی خیلی خیلی دوست دارم‪ .‬بفهم‬
‫اینو همیشه و هر جا به یادتم‪ .‬اما باید برم!"‬
‫نگاهی به صورت زیبایش انداختم که مثل همیشه رژ لبش خیلی به او میآمد‬
‫و ترغیب شدم تا بوسه دیگری از لبانش بربایم‪ .‬گفتم‪":‬درست میگی‪ .‬شاید‬
‫اولین زنی نبودی که وارد زندگیم شدی‪ ،‬اما یادت باشه اولین زنی بودی که‬
‫تونستی قلب منو تسخیر کنی‪".‬‬
‫هر دو سکوت اختیار کردیم به بلندای تاریخ‪ .‬بعد از ماشین پیاده شد و به راه‬
‫بیبازگشتش ادامه داد‪ .‬او رفت و تمام اندوه جهان را در وجودم ریخت‪ .‬پس از این‬
‫که تنهایم گذاشت به یاد این جمله افتادم که مادربزرگها در ابتدای هر قصه‬
‫میگفتند‪" :‬یکی بود‪ ،‬یکی نبود‪ ".‬حاال پی میبرم که از اول نیز داستان وصال‪،‬‬
‫افسانه ای بیش نبوده است و از همان بدو خلقت قرار نبود این یکی به آن‬
‫یکی برسد و سرنوشت محتوم عشاق راستین چیزی جز فراق و درد یار نیست‪.‬‬
‫او رفت اما عطر تنش هنوز به کالبد نیمه جان من روح تازه میبخشد‪ .‬او رفت‬
‫در غروبی تلخ و در زمستانی سرد‪ .‬او رفت تا وعده دیدار به قیامت باشد‪ ،‬اما اگر‬
‫قیامت افسانهای بیش نباشد در کجا ببینمش؟ بغض گلویم را میفشارد‪ .‬قلم را‬
‫دیگر یارای نوشتن درد هجران نیست‪ .‬از نوشتن دست میکشم و قلم و دفتر‬
‫را به گوشهای میاندازم‪ .‬خاطرات آن پری رخسار را در ذهنم مرور میکنم‪.‬‬
‫میخواهم با یادش در قیامت‪ ،‬قامت بر افرازم و بار دیگر قیامتی در رستاخیز به‬
‫پا دارم‪.‬‬
‫محمد جواد انصاری‬

‫‪61‬‬
‫‪www.takbook.com‬‬

‫خون گدایی همچو من‪ ،‬رسمی ز حالج است و بس‬


‫زنجیر عشق سلسله‪ ،‬ماند به پا تا پای دار‬
‫ای ابر عشق دردمند‪ ،‬ای دختر قدارهبند‬
‫من تار تو‪ ،‬زخمی بزن امشب بیا بر من ببار‬
‫لب بستهام از هجر تو‪ ،‬مردی ز خیل مردگان‬
‫هم برزخ این روزگار هم ترس از پایان کار‬
‫دردا که دل در ماتم است‪ ،‬کی میتواند از فراق‬
‫بگریزد از این آشیان‪ ،‬تا کی بماند روزهدار؟‬
‫بلبل چه میداند که بر‪ ،‬بام کدام آید فرود‬
‫آزاده و عاری ز شب‪ ،‬پنداردت آزادگار‬
‫آیم چو چنگ اندر خروش‪ ،‬چون زخم بر من میزنند‬
‫این مردمان رنگرنگ‪ ،‬این دشمنان نابکار‬
‫امشب نگار سرکشم‪ ،‬دزدیده قلب آتشم‬
‫آتشفشان خامشم‪ ،‬تصویر سرد کوهسار‬
‫ای وای بر سوتهدالن و عاشقان بینشان‬
‫متروکههای بین راه‪ ،‬ویرانههای شادخوار‬
‫آتش زنید بر خانهام‪ ،‬این جسم را بیجان کنید‬
‫خاکسترم بر بادهها‪ ،‬تندیس من مردانهوار‬
‫پرچم نشان یادها‪ ،‬هم بر فراز بامها‬
‫فرسوده در ایامها‪ ،‬عشق نهان یادگار‬
‫سمفونی مردگان ‪ /‬عباس معروفی‬

‫‪62‬‬
www.takbook.com

mohammadjavad57@gmail.com

09205517491
www.takbook.com

The tale of heart


has not been finished
(The unfinished story of heart)

Dr. Mohammad Javad Ansari

You might also like