Professional Documents
Culture Documents
com
1
www.takbook.com
هرگونه تکثیر (اعم از چاپ ،کپی و pdfو ) ...از این اثر بدون اخذ مجوز از ناشر خالف
قانون بوده و پیگرد قانونی دارد.
لطف ًا درصورت مشاهده موارد را به شماره تلفنهای ذیل اطالع دهید.
مرکز پخش:
قم ،خیابان ارم ،پاساژ قدس ،طبقه آخر ،پالک 176
تلفن 02537832707 :همراه مولف09205517491 :
2
www.takbook.com
3
www.takbook.com
به یاد افسونگر و آن میر غوغا که رفتنش چونان رفتن جان از کالبد تن بود
دلبر شیرینادای دلافروزی که عیار وجودش را با هیچ محکی نمیتوان
سنجید
مهربانا! چونی بیمن؟ عمر رفته بیمعشوق را نادیده بگیر چون حافظ
"بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر"
سیمینساق مهپیکر بلندباالی پریرخسار
برخیز و برخوان سرود عشاق را با پردههای باربد
تا شیرین شود آن اقتدار خسروانیت
تا عاشق نزار خود را با آن نفس مسیحاییات زنده کنی
و مصداق "نفخت فیه من روحی" باشی
که دیرگاهی است "جان بیجمال جانان میل وطن نمیکند"
دلبرا! آن آتشین رخسار دلافروز را پرده برافکن تا
"انی عبداهلل" ترجمان شود به "انی عبدالمعشوق"
محبوبا! برفروز آن آتش عشق را و بر من بدم
تا وقتی در روز رستاخیز پرسیده میشود:
"من ربک"
آنگاه با دلی سوخته و پاره پاره از هجران بانگ برآرم:
"ال اله االا لمعشوق"
محمد جواد انصاری
4
www.takbook.com
نشستم و گریستم .بنا به افسانه ،هر چه در آبهای این رود بیفتد _ برگ،
حشره ،پر پرندگان _ در بستر رود ،سنگ میشود .آه ،کاش میتوانستم قلبم را
از سینه بیرون بکشم و در این آب بیندازم ،بعد دیگر نه دردی هست و نه
اندوهی و نه خاطرهای .کنار رود پیدرا نشستم و گریستم ...باشد که اشکهایم،
همینگونه تا دوردستها جاری شوند ،تا عشقم هرگز نداند که روزی به خاطر
او گریستهام ...لحظه جادوییام را به خاطر می سپرم ،همان دمی که یک بله
یا یک نه میتواند سراسر هستیمان را دگرگون کند ...گفت" :سعی کن
زندگی کنی .خاطره مال پیرمردها و پیرزن هاست ".شاید عشق پیش از
هنگام ،پیرمان می کند و هنگامی جوانی را به ما باز میگرداند که دیگر دوران
جوانی گذشته .اما چگونه آن لحظهها را به یاد نیاورم؟ برای همین مینویسم
تا اندوه را به دلتنگی و تنهایی را به خاطره تبدیل کنم ...همه داستانهای
عاشقانه یکسانند.
در ساحل رود پیدرا نشستم و گریستم /پائولو کوئیلو
5
www.takbook.com
شوخیهای بزرگ مهم نیستند اصل این است که آدم بتواند از یک موضوع
کوچک خوش باشد .بابا ،من رمز خوشبختی را پیدا کردهام و آن این است که
برای "حال" باید زندگی کرد .افسوس گذشته را خوردن و به انتظار آینده به
سر بردن غلط است.
*****
گمان نمیکنم الزم باشد به بهشت بروم .در اینجا آن قدر چیزهای خوب گیرم
میآید که انصاف نیست آنها را بگذارم و بروم.
*****
بابا لنگ دراز عزیز ،شما کجا هستید؟ من هرگز نمیدانم شما در کدام نقطه
کره زمین هستید ...به برفها نگاه کنید و به یاد من باشید .شما را به خدا ،به
یاد من باشید .من خیلی تنها هستم و دلم میخواهد یک نفر به یاد من باشد.
*****
آدم هوس چیزهایی را که مزهاش را نچشیده هرگز نمیکند .ولی بعد از این که
یک بار مزه نعمتی را چشید آن وقت دیگر محرومیت از آن مشکل است برای
این که آن وقت آدم خود را به داشتن آن نعمت ذیحق میداند.
بابا لنگ دراز /جین وبستر
6
www.takbook.com
به من گفتی که فراموشت نخواهم کرد ،من سخنت را باور میکنم و از این
پس بدین وعده زنده خواهم ماند .اینک باید از هم جدا شویم ،چه ،ساعت
جدایی ما فرا رسیده است .محبوب شیرین و غمگین من! من از مدتها پیش
این نکته را میدانستم ولی فقط امروز آن را فهمیدم .در تمام مدتی که وقت
خوش با ما بود ،در تمام مدتی که تو مرا با وجود عشقت دوست میداشتی،
لحظهای نبوده است که دلم شور نزند و درد و رنج نکشد .من به خاطر
عشقمان چندان رنج و مذلت کشیدهام که اگر باور کنی اکنون احساس
سبکباری میکنم .من از مدتها پیش میدانستم که این کار ،پایانی دارد و ما
از آغاز محکوم به این پایان شده ایم! وای از دست تقدیر!
*****
هر دو یکدیگر را میبوسیدم و میگریستیم و بعد میخندیدیم و لبهایمان از
زور بوسیدن باد کرده بود.
کاتیا با تمام قوت لبهای مرا بوسید و فریاد زد" :ای بد جنس تو گریه
نکردی؟"
-اه کاتیا کاتیا تو چقدر خوبی!
-راستی؟ حاال هر چه میخواهی با من بکن .هر بالیی که میخواهی بر سرم
بیاور! نیشگونم بگیر! خواهش میکنم نیشگونم بگیر! عزیز جان ،یک نیشگون
قایم از من بگیر!
-راستی کاتیا تو چه شیطانی!
-دیگر چه؟
-چه ساده دلی ...
-هیچی ،بوسم کن!
نیه توچکا /داستایوسکی
7
www.takbook.com
واقعه مرگ تو تمام وجود مرا درهم ریخت :تمام وجودم جز قلبم را .آن قلبی
که تو ساختی و هنوز میسازی .قلبی که تو هنوز در نبودنت هم با دستهای
گمشدهات به آن شکل میدهی و با صدای گمشدهات آن را به آرامش دعوت
میکنی و با خندههای گم شدهات به آن روشنی میبخشی.
دوستت دارم.
جز این دو کلمه چیزی نمیتوانم بنویسم .جز این دو کلمه چیزی برای نوشتن
نمییابم .این جملهای است که تنها تو نوشتنش را به من آموختی و صحیح
بیان کردنش را به من یاد دادی.
فراتر از بودن /کریستین بوبن
دلم میخواهد بگوید که دوستم دارد ،که سن و سالم ناراحتش نمیکند ،که
واقعا برایش پیر نیستم .اما افکارش جای دیگری است .فکر کار خودش است.
اما وقت رفتن است .بیرون هوا دارد تاریک میشود و من دختری در خانه دارم.
البته اگر در خانه باشد و پی نبرده باشد که مادرش سرش جایی گرم است و از
خانه جیم نشده باشد.
از من پرسید":در زندگی از چه چیزی بیشتر از همه میترسی؟"
-از خیانت.
نه فرشته ،نه قدیس /ایوان کلیما
8
www.takbook.com
با دخترهای زیادی بودهام اما بیشترشان را فراموش کرده ام .حتی یادم نمانده
چه شکلیاند ...این را میگویم چون حقیقت است .سی و هشت سالم است و
تقریبا همه چیز زندگیام یادم رفته .چه دخترها و چه باقی چیزها ...سی و
هشت سالم است و خوب میدانم که زندگیام تلف می شود .باال خانهام یواش
یواش تخلیه میشود .
کاش کسی جایی منتظرم باشد /آنا گاوالدا
دوست داشتن ،واقعا دوست داشتن ،دوست داشتن محض ،گرفتن و به چنگ
آوردن نیست :دوست داشتن ،یعنی نگاه کردن ،یعنی پذیرفتن ،یعنی دادن و فنا
شدن ،یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست ،یعنی لذت بردن
از چیزی که نداریم ...یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بی نهایت فقیر
میسازد و این تنها دارایی و تنها ثروت است.
رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ /آندره کنت-اسپونویل
9
www.takbook.com
رعنا بیمقدمه میپرسد" :به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بیآنکه
او را دوست داشته باشد؟"
سرخ میشود .ترالن نمیداند .فیروزه تازه از راه رسیده و لباسهایش را عوض
میکند.
"چه چیزی را بیلمیرم؟"
ترالن جدی ولی آهسته سوال را تکرار میکند .انگار چند لحظه پیش آن را از
کتابی پیدا کرده است.
فیروزه عرقآلود است و تازه نفس.
"تمام مردهایی که این کار را میکنند ،همان لحظه ،آن زن را دوست دارند.
اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمیکنند .همان موقع مردها
خیلی پراحساساند .اما فردای آن روز میتوانند آدم دیگری بشوند ...چیزی که
زنها نمیبینند یا نمیخواهند ببینند .فکر میکنند آنها هم مثل خودشانند که
ساعتها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند .برای مردها یک
بوسه فقط یک بوسه است ولی زنها شصت تا چیز دیگر از آن میسازند".
*****
اگر مثل آدم خداحافظی کنی ،غصه میخوری ولی خیالت راحت است .اما
جدایی بدون خداحافظی بد است ،خیلی بد .یک دیدار ناتمام است .ذهن ناچار
میشود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر ،متوقف بشود.
انگاری بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای از آنجا آتش
بگیرد یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد و اتفاق اصلی که همان آخر فیلم یا
خداحافظی است ،نیفتد.
ترالن /فریده وفی
10
www.takbook.com
یک روز از سر بیکاری به بچههای کالس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان
که " :فقر بهتر است یا عطر ؟" قافیه ساختن از سرگرمیهایم بود .چند نفری
از بچهها نوشتند" :فقر" .از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب میکردند.
نوشته بودند که" :فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز میکند و او را
بیدار نگه میدارد ولی عطر ،آدم را بیهوش و مدهوش میکند!" عادت کرده
بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود! فقط یکی از بچهها نوشته
بود":عطر" .انشایش را هنوز هم دارم ،جالب بود .نوشته بود" :عطر حسهای
آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است".
رویای تبت /فریبا وفی
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست .عمر باختهها ،عاشق عمر دیگران
میشوند همان جور که خودشان قربانی شده اند ،دیگران را هم نابود میکنند
با حرفهای قشنگ ،وعدههای فریبنده ،سلیقههای یکنواخت ،زبانبازی،
زبانبازی و همهاش دروغ ،ظاهر دروغ ،خوشگلیهای دروغ ...خدایا چرا چشم
باز نکردم؟ چرا منتظر نماندم؟
سال بلوا /عباس معروفی
چقدر وحشتناک است که آدم به یک نفر که از او دور شده این قدر از لحاظ
اخالقی و احساسی وابسته باشد.
حرامزاده استانبولی /الیف شافاک
11
www.takbook.com
پیر بزرگی بسیار گفتی :دل رفت و دوست رفت ،ندانم از پس دوست روم یا از
پس دل!
فردا برود هر دو گرامی به درست
بدرود که را کنم؟ ندانم ز نخست
گفتا :به سرم ندا آمد که از پس دوست شو که عاشق را دل از بهر یافت وصال
دوست باید ،چون دوست نبود ،دل را چه کند؟
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نماند خاک بر سر ،فیل را
پیر طریقت گفت :سخنان خواجه عبدهللا انصاری /بهروز ثروتیان
12
www.takbook.com
دلم میخواهد گریه کنم .دلم میخواهد به جای همه آدمهایی که دوست
دارند و رنج میکشند گریه کنم ...عشق من چیزی نیست که بتوانم
فراموشش کنم ...من سیهچشمو دوست دارم .همه لحظههایی که با سیه
چشم بودهام برایم جان میگیرد .هر لحظه درد میشود .میخواهم بلند شوم و
فریاد بکشم .اسیر شدهام .اسیر چشمان سیهچشم که دعوت میکند که
سرزنش میکند ...بوی تنش مستم میکند ...به گونهها و گردنش بوسه
میزنم.
-تو کجای منو نبوسیدی؟
همسایهها /احمد محمود
تیپی گفت" :هیچ فایده نداره که از الی در نگاه کنی .کتی خانم االن دیگه خیلی
دور شده .عروسی کرده و از پیشت رفته .هیچ فایده نداره که دستتو به در بگیری و
گریه کنی .اون صداتو نمیشنوه".
تیپی گفت" :هیچ چی نمیتونه آرومش کنه .فکر میکنه اگه دم در بره کتی
خانم بر میگرده".
صدای ساعت را میشنیدم و صدای کتی را میشنیدم که پشتم ایستاده بود ...
کتی میگفت" :هنوز داره بارون میآد .من از بارون بدم میآد .از همه چی بدم
میآد ".بعد سرشو گذاشت روی پای من و گریه میکرد و من هم گریه کردم.
خشم و هیاهو /ویلیام فاکنر
13
www.takbook.com
من رو دوست داشته باش ...بدون ترحم دوست داشته باش .بدون تحقیر
دوست داشته باش .بدون نفرت دوست داشته باش .وقتی که دوست داشتن
ساده است ،بذار عاشقها ساده همدیگه رو دوست داشته باشن .تو همین دم
که من دوستت دارم ،دوستم داشته باش .حتی اگه دارم به تو خیانت میکنم
باز هم دوستم داشته باش .منو ببین ...با غرور دوستم داشته باش .با غروری
سخت ،با غروری غریب .غروری شدید از سر دیوانگی .بهتر نبود که دیوانه
بودیم؟
مضحک /سارویان
14
www.takbook.com
روح هر دو لبریز از شادی بود .قلب هاشان گاه سوزشی شیرین و گاه دردناک
را حس میکرد ،اما لبانشان خاموش بود .و بعد الکساندر به آرامی کمر نادیا را
لمس کرد .نادیا نیز به همان آرامی دست او را با آرنجش کنار زد .الکساندر
دوباره کوشید و این بار نادیا که هرگز از رودخانه چشم برنداشته بود ،دست او را
آرامتر از پیش کنار زد .و در حرکت سوم نادیا اصال دستش را کنار نزد.
الکساندر دست او را گرفت و نادیا آن را پس نکشید .الکساندر دست نادیا را
فشرد و دست به فشار دست پاسخ داد .آن دو در سکوت مانده بودند اما با چه
احساساتی! الکساندر آهسته گفت" :نادیا!" نادیا هیچ نگفت .الکساندر با قلب
تپنده بر وی خم شد .نادیا نفس داغ او را بر گونهاش احساس میکرد .جنبید،
رو برگرداند اما با رنجشی نجیبوار پس ننشست و فریاد نزد .دیگر نمیتوانست
تظاهر کند یا پس نشیند .سحر عشق آوای عقل را خاموش کرده بود ...با خود
گفت" :آیا آدم میتواند چنین شاد باشد؟" نادیا پریده رنگ و بیحرکت در
حالی که اشک بر مژگانش میدرخشید و سینهاش به شدت باال و پایین
میرفت ،همچنان ایستاده بود .الکساندر زمزمه می کرد" :این رویاست!" نادیا
ناگهان تکان خورد ،لحظه بیخبری سپری شده بود .نادیا گفت":خودتان را
فراموش کردهاید!"
داستان همیشگی /ایوان الکساندروویچ گانچاروف
15
www.takbook.com
فرهاد کف دستش را باز کرد و روی صندلی گذاشت .آالله آرام دست در دست
او نهاد .دستش سرد بود و این را از گرمای دست فرهاد فهمید .فرهاد دست او
را به لب برد.
آدم باید به تعداد کسانی که میشناسد ماسک داشته باشد.
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند .فکر میکند پیری
یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از
آدم دور است .اما وقتی به آن میرسد میبیند که هنوز همان دخترک پانزده
ساله است که موهایش سفید شده ،دور چشم هایش چین افتاده ،پاهایش
ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند.
همه ما در جوانی عاشق بودهایم ،عشقهایی که یکی یکی رفتند و تکهای از
دل ما را با خود بردند.
عشقهای دوران جوانی همین ستارهها هستند و تو هر وقت به ستارهها نگاه
کنی ،میفهمی که یک جایی ،یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به
تو فکر میکند ته قلبش گرم میشود.
به هر حال هر کسی وقتی جوان بوده از کسی خوشش میآمده ،من هم از
دختر همسایهامان "پری" بدم نمیآمد ...همه جوانها باالخره یک روز
عاشق میشوند ولی همه زندگی به همان عشق اول ختم نمیشود .معموال
آدم با عشق اولش ازدواج نمیکند ،حتی گاهی با او هم حرف نمیزند ،اما
احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین میکند.
چهل سالگی /ناهید طباطبایی
16
www.takbook.com
"سالم نیلو .دوستت دارم نیلو .دوستت دارم .دوستت دارم .دوستت دارم .صد
بار دوستت دارم .هزار بار دوستت دارم ...همه حرفها و نگاهها و عشقها توی
این دو کلمه جادویی نهفته است ...نیلوفر ،من صد بار ،هزار بار و برای همیشه
عمر به تو میگویم دوستت دارم ...گاهی از این که انسانی بتواند این همه
عشق را با خود حمل کند به وحشت میافتم ...حیف که دوست داشتن را
نمیتوان متر کرد یا توی ترازو گذاشت .حیف که نمیشود از دوست داشتن
عکس گرفت و آن را قاب کرد ...عشق را نمیتوان معنا کرد .نمیتوان نوشت.
نمیتوان نقاشی کرد .نمیتوان نگاه کرد .دوست داشتن را فقط باید نوشید .باید
حس کرد .باید بویید .باید گفت بی آن که کسی و حتی معشوقت معنای آن را
بفهمد .باید سوخت .باید دود شد .باید پروانه شد ...دوستت دارم نیلو".
چند روایت معتبر /مصطفی مستور
17
www.takbook.com
از یکی از سفرهای اداری اش برایم یک شال ابریشمی آورد ،رنگش آبی
آسمانی است و در هر گوشه اش دسته ای غاز در حال پرواز گلدوزی شده
است .پرسیدم" :اینها به کجا پرواز میکنند؟"
-به آزادی.
-فکر میکنی آدم میتواند به آزادی پرواز کند؟
-آدمها نمیتوانند ،فقط غازها میتوانند.
-تو اگر غاز بودی به کجا پرواز میکردی؟
-معلوم است ،به سوی تو.
نه فرشته ،نه قدیس /ایوان کلیما
دوست داشتن یک نفر مثل اسباب کشی کردن به خانه جدید است .ابتدا همه
چیز برایت نو و تازه است .هرروز صبح از این که همه چیز متعلق به توست،
گیج و مبهوتی .انگار همیشه منتظری تا کسی از در وارد شود و بگوید اشتباه
بزرگی رخ داده است .قرار نبود تو در چنین خانه معرکهای زندگی کنی .اما با
گذشت زمان ،دیوارها نم میکشند و چوبها پوسیده میشوند .آنگاه کمکم
خانه را نه به خاطر حسنهایش بلکه به خاطر ایراداتش دوست میداری .همه
شکافها و برآمدگیهای خانه را میشناسی .میدانی کلید را چطور در قفل
بچرخانی تا نشکند و تو را در هوای سرد بیرون خانه جا نگذارد .میدانی کدام
کفپوش جیرجیر میکند و میدانی در کشوها را چطور باز کنی تا غژ غژ
نکنند .اینها رازهایی هستند که آن خانه را مال تو میکنند.
مردی به نام اوه /فردریک بکمن
گمان میکنم درسی که ارسطو به ما میآموزد این است که "برای داشتن یک
رابطه طوالنی و پایدار باید کسی را پیدا کنید که بتوانید در کنارش ،خودتان
باشید و او هم بتواند در کنار شما ،خودش باشد و این خودتان بودن و خودش
بودن منتهی می شود به مجاورت و نزدیکی سالم و سازنده".
هربار که معنی زندگی را فهمیدم ،عوضش کردند /دانیل مارتین کالین
18
www.takbook.com
من چهل و هفت سالم است و نمیتوانم به گذشته برگردم و شرایط رشدم را
جوری سامان بدهم که آخر سر به یک انسان دیگر مبدل شوم .ناگزیرم با
مجموعه چیزهایی سر کنم که در پنجته سال گذشته چیستی و کیستیام را
رقم زده اند.
در این روزها زندگی عاطفی نداشتم .فقط شبها گاهی خواب میدیدم .گاهی
با خانمی آشنا میشدم ،اما در شرایطی نبودم که بتوانم به کسی دل ببندم.
حتی یک لبخند ساده یا سالمی گذرا مرا از پا میانداخت .دلم نمیخواست تن
بدهم به پیچیدگیهای یک رابطه عاطفی ...بیش از یک سال است که در
زندگیام اتفاق تازهای نیفتاده .شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای
پیشپاافتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و عالوه بر این ،قلب من هم این روزها
مثل مکانیست در کره ماه که برای نگهداری قندیلهای یخ از آن استفاده
میکنند و شرایط فیزیکیاش را طوری تعیین کردهاند که یخها هیچوقت آب
نشوند.
مسخ جسمانی دو انسان کامال بیگانه به دو انسان عاشق که کنار هم آرمیدهاند
و هر یک با فاکار خویش مشغول است همیشه مرا مجذوب کرده است .عشق
به یک سفر دو نفره تصادفی و کامال غیر قابل پیشبینی می ماند .مثل همان
شیر یا خط است.
یک زن بدبخت /ریچارد براتیگان
19
www.takbook.com
خیلی دلم میخواست بدانم که چه احساسی دارد وقتی مرا بوسید .دیگر
چشمهایش نیست تا تاثیر بوسه را در صورتم نگاه کند .بد جنسی کرده بود.
اگر از من میپرسید خودم میگفتم چه احساسی دارم.
گفت" :چه بوی خوبی میدهی؟"
گفتم" :توی یقهام گل یاس میریزم".
نفسش بوی باد میداد بوی باران .خنک بود و دهانش بوی چوب میداد .و
من میان دستهایش شعلهور میشدم.
روز قبل گفته بود" :خانم سورملینا اجازه میدهید شما را دوست داشته باشم؟"
گفتم" :اختیار دارید".
و توی دلم گفتم" :دوست داشتن که اجازه نمیخواهد".
*****
گفت" :حاال دیگر فرقی ندارد .خودم را رها کردهام آب مرا ببرد .تو که خبر از
دل من نداری".
اما داشتم .آدمی شده بود که حال و آیندهاش را رها کرده بود و به گذشته
چسبیده بود .دلمرده شده بود .تنهایی را بیشتر از همه چیز دوست داشت.
همیشه بین برخورد و گریز،گریز را انتخاب میکرد و من اوایل خیال میکردم
از من میگریزد .اگر نمیآمد فکر میکردم آیا حقم بوده ،دارم تنبیه میشوم؟
چرا بیاعتنایی میکند؟ داشتم کم کم اعتماد به نفس خود را از دست میدادم،
حس میکردم دیگر از دایره چرخان دنیا پرتاب شدهام .به خودم میگفتم:
"سورملینا مرد".
سمفونی مرگان /عباس معروفی
20
www.takbook.com
عشق من ،همه چیز تموم شده .راه سادهای برای گفتن این حرف نیست .من
ماهها درباره این رابطه فکر کردم و جملهبندی دلنشینتری به ذهنم نرسید.
پس دوباره میگم :همه چیز تموم شده .تو با روشهای بی نظیری زندگی منو
پر بار کردی .چند سال دیگه که تنها شدم وقتی درباره رابطهامون فکر کنم،
فقط لحظههای با شکوه رو به یاد میارم .شبایی که تو منو بغل میکردی .پس
چرا وداع غمانگیزی داشته باشیم؟ االن بهترین زمان برای تموم کردنه همه
چیزه .برای تو جدایی سخت میشه ،میدونم ،همونطور که برای من سخت
میشه ،اما درست ترین کار همینه .پس ،عشق من ،من میرم و تو رو ترک
میکنم .عشق من ،حاال که دارم اینو مینویسم گریه میکنم .اون چیزایی رو
که با هم داشتیم قشنگ بودند اما حاال باید تموم بشن و ما باید راهمونو از هم
جدا کنیم .کادوی کوچیکی برات گذاشتم .در هر حال من میتونم تا ابد به
نوشتن ادامه بدم ،اما چه فایده؟ من تو رو دوست دارم و تو منو همیشه دوست
داری حتی اگه من مرد دیگهای رو پیدا کنم .من هیچکدوم از شبهای با هم
بودنمون رو با هیچ یک از زیباییهای دنیا عوض نمیکنم .اما قصه به آخر
رسید و ما هم باید به آخر برسیم .امیدوارم دوباره همدیگه رو توی بهشت یا
هر جایی که عشاق ناکام بعد از مرگ به اونجا میرن ،ببینیم.
عشقم،
دوستت دارم.
عشقبازیهای شبانه /درن شارن
21
www.takbook.com
22
www.takbook.com
گاهی زیر لب میگفت" :همه چیز من مال توست .بیا به خانه من! فرنگیس،
هیچکس مثل تو بر من تسلط نداشته ...تو ...تو ...خوبی ...تو دوست داشتنی
هستی".
همین ،با همین چند کلمه عشق خود را بیان داشت .من دیگر چه میخواستم؟
این کلمات شیرین ،این لحن آتشین که از ته دل او بر میخاست ،این شعله
ای که او را و مرا میسوزاند ،وجود مرا آب میکرد .من عرش را سیر کردم.
این دنیای دیگری بود .این همهاش موسیقی خالص بود .لطف و زیبایی بود.
من احساس میکردم که تمام وجودم از آن خودم نیست .دستش را میگرفتم،
سر انگشتانش را میبوسیدم ،میگفتم" :من این دستی را که آنقدر آثار
جاودانی میسازد ،میپرستم".
اما او به من فرصت حرف زدن نمیداد و مرا در آغوش میگرفت و هیچ
توجهی نداشت که از دور رهگذران متوجه ما هستند.
آخ ،عوالم آن شب گفتنی نیست .عوالمی که دیگر هرگز تکرار نشد.
*****
مریدان استاد از خود میپرسیدند :چرا اسم این پرده را چشمهایش گذاشته؟
ممکن بود آن را چشمها گذاشته باشد .اما چشمهایش یعنی چشمهای زنی
که استاد به او نظر داشته .پس طرف توجه صاحب چشمها بوده نه خود
چشمها .زیر تابلو روی قاب عکس ،استاد به خط خود نوشته بود :چشم هایش.
یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده ،چشمهای
زنی که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته
است که در غربت ،هنگامی که زجر ستمگران نامرد را تحمل میکرد ،به فکر
آن زن صاحب چشمها باشد و تصویری ولو خیالی از او بسازد.
چشمهایش /بزرگ علوی
23
www.takbook.com
24
www.takbook.com
25
www.takbook.com
عاشق شدن ،سخت است .عاشق ماندن ،سختتر .آدم شاید در یک لحظه
عاشق شود ،ولی یک عمر ،طول میکشد که عشقش را از یاد ببرد ،بخصوص
عشق اول را.
گفتم" :چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بگی ،بارون میآد؟"
گفت" :برای این که بیای زیر چتر من!"
بلند شدم .همان چتر سیاهش بود که کوچهها را عاشقانه با هم رفته بودیم.
باران ،بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.
پستچی /چیستا یثربی
26
www.takbook.com
"برای مرد ابراز عشق خیلی سخته .ولی بهت میگم چیستا .اولین و آخرین
کسی هستی که دلم زمین گیرت شد .حاال اگه همه عمرم تنها باشم ،عشقی
که تو بهم دادی ،برام کافیه".
گفتم" :تو برای من نمیجنگی؟ برای همه جنگیدی ،برای من نه؟" گفت:
"برای تو تا قیامت میجنگم!"
پستچی /چیستا یثربی
دیشب قبل از خواب به یادش افتاده بودم که وسوسهام میکرد همراهش در
دل کوهساران گردش کنیم ...با التماس میگفتم" :عزیز دلم مال من باش.
حتی اگر تا آخر همین تابستان میمانی ،ترکم نکن .حتی اگر به اندازه آنی از
چشم برهمزدن خدا باشد ،ترکم نکن".
نه فرشته ،نه قدیس /ایوان کلیما
27
www.takbook.com
او بلند شد ،میز را دور زد و کارال را بوسید ...با عشق و بدون شهوت ،با عالقه
و بدون احساس گناه او را بوسید زیرا میدانست که آخرین بوسه خواهد بود ...
-آیا انتظار این پایان را داشتی؟ و برایش آماده بودی؟
کارال پاسخ نداد ،فقط لبخند زد و این سوال برای همیشه بیپاسخ ماند و این
عشق واقعی بود ،سوالی بیپاسخ.
هیپی /پائولو کوئیلو
آوخ چه سالهای دراز که در جستجوی تو گذشت ،در تمام این مدت دل من
در آرزوی تو بود .من خود نمیدانستم همین قدر میدیدم که دل من در پی
چیزی با کسی میگردد ...تاکنون نه من از آن کسی ...اکنون دیگر من
نیستم :هر چه هستم تویی .سراپای وجود من از توست ...من در مدت عمر
خود بسیار از این نازنینان مردم فریب دلربا دیده بودم .هیچ یک نتوانسته بود
مرا از آن جهان بی قیدی بیرون آورد .تنها تو توانستی.
فرنگیس /سعید نفیسی
مربی گفت" :تو بدمصب خوشگل م نیستی ها ،اما من خوشم میآد ازت.
میدونی اگه دستی به سر و روت بکشی ماه میشی! خودت م خوشت میآد.
تا حاال امتحان نکرده ی؟ حتما کرده ی .من اینجا زنهای زیادی دیده م،
همه دنیا رو دیدم ،اما از تو خیلی خوشم میآد .فقط باید به خودت برسی .یه
روز موهاتو جمع کن باالی سر ،یه روز بریزشون دور شونه ها ،یه روز صورتی
بپوش ،یه روز آبی .همین جور شورواشور کن".
آخرین نسل برتر /عباس معروفی
28
www.takbook.com
29
www.takbook.com
گفتم" :همیشه فکر میکردم آدمها میتوانند در خیال هم ،عاشق هم بشوند
بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند ...ولی بعد همه چیز
ذرهذره عوض شد .تازه فهمیدم که یک زنم .یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم ،باید او را در کنارم حس میکردم ،صدایش را
میشنیدم ،باید هر بار مطمئن میشدم که او هم به همین شدت مرا میبیند و
احساسم میکند .حاال فکر میکنم دروغ است؛ نمیشود فقط توی ذهن عاشق
یک نفر شد .اگر بشود خیاالت است ...ای کاش میشد با خیال یک نفر
زندگی کرد ولی امکان ندارد .فکر میکردم آدمها همان طور که آمدهاند،
میروند .نمیدانستم که نمیروند ،میمانند .ردشان میماند حتی اگر همه
چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند".
رویای تبت /فریبا وفی
مردی را دوست دارید ،از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ،در مییابید که
او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.
انگار تا پیش از نمیدانستم میتوانم آدم خوبی باشم .آن زن را دوست داشتم.
آن ماتیلد لعنتی را ...خندههایش را دوست داشتم .کنجکاویاش ،سادگیاش،
ستون فقراتش ،کفلهای کمی برجسته اش ،سکوتهایش ،نرمی اش و ...
همه چیز دیگرش ...دعا میکردم دیگر نتواند بدون من زندگی کند .چهل و
دو سال طول کشیده بود تا این حقیقت را کشف کنم.
من او را دوست داشتم /آناگاوالدا
مینارد پرسید" :سوزان ،آیا هیچوقت به فکر من بودی؟" سوزان در حالی که به
روبروی خود نگاه می کرد گفت" :تو را خیلی به خواب میدیدم ... ".مینارد
پس ازکمی سکوت دوباره گفت" :از زندگی خودت برایم حکایت کن ".سوزان
کوششی کرد و گفت" :نمیتوانم چیزی بگویم .من از تفکر درباره هر چیز
بازماندهام .روزمره زندگی می کنم .نه اندوه شدید را می فهمم ،نه خوشبختی
بزرگ را".
رویا /ویکی باوم
30
www.takbook.com
البد وقتی بهش نزدیک میشدم یک فواره آب از الی لبهای غنچه شدهاش
مرا به عقب بر میگرداند .گفت" :یکی از ویژگیهای تبعید این است که تعادل
آدم به هم میریزد .وقتی آدم سر جای خودش نباشد دیگر فرقی ندارد
کجاست ،مهم این است که سر جایش نیست".
-میدانی جای تو کجاست؟
...پری دست راستش را گذاشت قسمت چپ سینهاش و با کوچک کردن
چشمهایش گفت" :اینجا ".و باز ما تنها شدیم .پری زانوهایش را دو طرف
زانوهام گذاشت ،ماتیکش را در آورد ،درش را باز کرد و گرفت جلوم .صورتش
را جلو آورد .شروع کردم به ماتیک زدن .نرمای لبش زیر دستم توده شد و
یکباره رژ از لبش بیرون دوید .گفتم" :دستم خط خورد ".خواستم پاکش کنم و
همین که دستم را به طرف لبش بردم گفت" :با دست؟" و من باز از آن بوی
خوش را به درون کشیدم و باز تب کردم و باز چشمهام قرمز شد.
تماما مخصوص /عباس معروفی
31
www.takbook.com
محبوب را نمیتوان به آسانی با فرد دیگر تاخت زد .محبوب را نباید صرفا
محملی برای تجلی خیر یا زیبایی مثالی تلقی کرد .ما باید محبوب را در
تمامیتش و به مثابه یک کل منحصر به فرد و جایگزین ناپذیر دوست داشته
باشیم .ظاهرا هر کس فقط و فقط یک نیمه دیگر دارد .البته وقتی که نیمه
دیگر کس از دنیا میرود ،آن فرد می کوشد جایگزینی برای او پیدا کند ،اما
هیچ دلیلی ندارد که فکر کنیم این جستوجو موفقیتآمیز خواهد بود.
خطابه آلکیبیادس :قرائتی از رساله مهمانی افالطون /مارتا نوسباوم
آن چه تو را شگفت زده میکند عشق نیست .عشق را میشناسی .احساست از
جنس عشق نیست .بی آن که بدانی چرا از حضور دخترک سرشار میشوی ...
ورقهها را جمع میکنی و همانجا به ورقه "کیمیا" خیره میشوی .گویی
تکهای از روح دخترک البالی کلمات روی کاغذش چسبیده است ...روی
تختخواب ولو میشوی و البالی ورقهها میگردی تا برگه "کیمیا طلوع" را
پیدا کنی ...دیگر نمیتوانی ادامه دهی .برگه را به صورتت میچسبانی و
لبهات را روی نام "کیمیا" میبری .آرام میشوی ...زیر ورقه "کیمیا" با مداد
نوشتهای :دوستت دارم.
چند روایت معتبر /مصطفی مستور
32
www.takbook.com
(چارلز) ناگهان چشم هایش را باز کرد .کتی باالی سرش ایستاده بود.
-چی میخواهید؟
-فکر کردی برای چی آمدهام؟ کمی برو کنار.
-آدام کجاست؟
-او دوای مرا عوضی خورد .برو کنار.
چارلز نفس بلندی کشید و گفت" :همین چند دقیقه پیش با یک فاحشه
عشقبازی کردم".
-خیلی رندی ،برو عقب تر.
-پس بازوی شکستهات چی میشود؟
-خودم مواظبش هستم ،بقیه اش به عهده تو.
چارلز زد زیر خنده" :قرمساق بیچاره!"
و پتوها را کنار انداخت تا کتی بتواند وارد بسترش بشود.
شرق بهشت /جان اشتاین بک
نه ،او را وادار به اعتراف عشق نخواهد کرد .از عشق صحبتی به میان نخواهد
آورد .با خود عهد کرده بود ،قسم خورده بود که حرفی از عشق بر لب نیاورد.
اما شاید ،اگر یکبار با او تنها میبود ،ممکن بود که ماسک تظاهری را که از
مدتها پیش بر چهره داشت بهدورافکند و عوض شود ،شاید به همان حال
روزگاران قدیم بر میگشت ،همان اشلی میشد که قبل از جشن کباب
میشناخت ،به همان وضعی بر میگشت که قبل از بیان کلمه عشق بینشان
حکمفرما بود .اگر نمیشد که با هم دو دلباخته باشند ،الاقل میشد که دو
دوست باشند تا او بتواند با گرمی و روشنی دوستی خود قلب سرد و از یادرفته
او را گرم و نورانی سازد.
بریاد رفته /مارگارت میچل
33
www.takbook.com
روباه گفت" :اگرمرا دستآموز کنی به همدیگر نیاز پیدا میکنیم .تو برای من
در دنیا یگانه میشوی .من برای تو در دنیا یگانه میشوم".
شازده کوچولو گفت" :کم کم دارم سر در میآورم .یک گلی هست ...گمانم
مرا دست آموز کرده باشد".
...روباه گفت" :اگر تو مرا دستآموز کنی ،انگار زندگانی ام یکباره جان تازه ای
میگیرد ...با صدای قدمهایی آشنا میشوم که با تمام قدمهای دیگر فرق
دارند .از ترس قدمهای دیگران به زیر زمین پناه میبرم و پنهان میشوم .ولی
صدای قدم هایت مثل طنین موسیقی مرا از النه بیرون میکشد ...فقط
چیزهایی را میشناسیم که دست آموزمان شده باشند .انسانها دیگر برای
شناخته شدن هیچ فرصتی ندارند ...انسانها بدون دوست ماندهاند .اگر پی
دوست میگردی ،مرا دست آموز خودت کن".
شازده کوچولو /آنتوان دو سنت اگزوپری
راه رستگاری رو تو صورت شما باید پیدا کرد .به جونم آتیش انداختید .همه
وجودم در تب و تاب عشق شما میسوزه ...باید با من بیایید .تنهام نزارید .مال
من باشید .انگار هر دو تا حاال گم شده بودیم ،نه؟ ...ما خودمون همدیگهرو
رستگار خواهیم کرد .دوست دارم همیشه در کنارت باشم .حضورتو همه جا
حس کنم .دوست دارم قبل از این که لمس تان کنم دستام حرارت وجودتو
احساس کرده باشه ...از ته دل دوستتون دارم .دلم میخاد با شما باشم همین
االن با تمام وجود و تا ابد.
نمی دونم .یهو بهم الهام شد که از پیشم میری و تنهام میزاری ...فقط اینو
میدونم که تو میری و منو تنها میزاری.
زن چپ دست /هانتکه
34
www.takbook.com
شش ساله بودم که عاشق زنی شدم که بیست و سه سال از من بزرگتر بود
همگان او را مادرم میپنداشتند .پنجاه و سه ساله بودم که عاشق زنی شدم که
بیست و سه سال از من کوچکتر بود همگان مرا پدرش میانگاشتند من در بند
دل بودم و دیگران اسیر خیال باطل.
این نوعی اعتراف نامه است .من عاشق توام ...ببین هیچ راه دیگری نیست.
من از نخستین لحظهای که تو را دیدم عاشقت شدم .من زنی پر احساس و
تنهایم و تو عشق زندگی منی.
این را خوب میدانستم که عاشق لولیتا شدهام و این عشق جاودانه است .اما
این را نیز میدانستم که او برای همیشه لولیتا نخواهد ماند.
لولیتا /والدیمیر ناباکوف
با حرارتی وصفناپذیر چنان وحشیانه بغلم کرد که احساس کردم دارم تو
دستهاش خرد میشوم .مثل چوپانی که بره ای را از دهن گرگ نجات
میدهد ،بغلم کرد و دهنم را بوسید .بوی خاک میداد ،انگار خاک بود و انگار
من با خاک بازی میکردم .خاطرات همه گذشتههام ،در کودکیهای بسیار دور
دستی تکرار میشد و آدم نمیفهمید زمان گذشته است ،چقدر گذشته است؟
آدم مگر گذشتهای داشته یا مگر آینده ای هم وجود دارد؟ حاال که اسیر چیزی
مثل خواب شدهام چرا باید به زمان بیداری فکر کنم و بعد پاهام را بر زمین
سفت بگذارم و خودم را از دست خشونت زمانه در پستوی خانه پنهان کنم،
گوشهام را بگیرم ،چشم هام را ببندم و همهاش به این فکر باشم که عاقبت
چه میشود؟
سال بلوا /عباس معروفی
35
www.takbook.com
در زندگی هر کسی چیزی وجود دارد .در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که
او را به فرزندانش پیوند میدهد .در زندگی دیگری ،استعدادی که بتواند آن را
به کار گیرد .در زندگی سومی ،شاید تنها خاطرههای کشداری که ارزش حفظ
کردن دارد.
انسان در جستجوی معنا /ویکتور فرانکل
36
www.takbook.com
می دانی بدترین چیز چیست؟ آن ناراحتی و شرمندگی نیست یا طرز نگاههایی
که بر چهره مردم نقش میبندد زمانی که به ایشان میگویم چه چیزی رخ
داده است .بدترین چیز نبود او در آنجا نیست _ می توان از عهده تنهایی
برآمد .بدترین چیز این است که ندانی چرا او رفت.
پس از آن که ترکم کردی /کارول میسون
در باور عشق و شناخت حقیقت آن ،مرد ممکن است فریب بخورد اما زن ...
زن حقیقت عشق را زود تشخیص میدهد با حس نیرومند زنی ،و اگر دبه در
میآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست ،او بیش از عشق
میطلبد ،جان تو را .به این طبیعت زن اندیشه کرده است قیس ،بسیار ،بسیار.
سخن میگوید و نمیگوید .میگوید تا نگوید ،تا پنهان کند چیزی را در انبوه
گفتههایش .و سخن نمیگوید تا گفته باشد نکته ناگفتهاش را که اگر بر زبان
بیاورد ،یقین دارد محال به نظر خواهد رسید .پس فقط بق میکند و خاموش
میماند .اما در نهان میگوید دوستم بدار! دوستش میداری ،میگوید نه،
دوستم بدار! دوستش میداری .میگوید نه ،خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش
میداری .اما این کافی نیست .میگوید خیلی ،خیلی ،خیلی دوستم بدار! خیلی
خیلی خیلی دوستش میداری .اما نه! ناگفته میگوید جانت را میخواهم ،برایم
بمیر! سر میگذاری و برایش میمیری .جیغ و شیون میکند و به فغان در
میآید ،کنار افتاده تو زانو میزند ،سرت را میان دستها بر زانو میگیرد و نعره
میزند که نمیخواستم بمیری ،نمیخواستم .برخیز ،برخیز و برایم بمیر! دم که
بر میآوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس میکند ،بارقه امید در
چشمانش میدرخشد که باز هم ،بار دیگر تو هستی ،تو زندهای تا برایش
بمیری!
سلوک /محمود دولت آبادی
37
www.takbook.com
هر کس برای به دست آوردن عشق همیشه باید به نحوی سختی بکشد یا در
غیر این صورت آن قدر قوی باشد که به کلی از عشق صرف نظر کند.
چقدر مسخره است که انسان با شوهرش مثل خواهر و برادر زندگی کند و در
عین حال مجبور باشد وفاداری و فداکاری عشاق را داشته باشد.
من او را بدون این که دلیلش را بدانم دوست دارم.
انتظار سعادت ،رفته رفته هر زنی را از پای در میآورد.
خیلیها در سن پنجاه سالگی برای اولین بار عاشق میشوند .در این وقتها نه
پولی ارزش دارد و نه شغل.
آدم اگر بخواهد کاری بکند به هر قیمتی شده آن را انجام میدهد.
دیگر اکنون به یکدیگر نامه نمینویسیم ما هر دو از احساسات عاشقانه خود
همچون گناه خجالت میکشیم و به این شرم عادت کرده ایم و در نتیجه
رفتهرفته این احساس برایمان تبدیل به گناه شده است.
دیروز میخواستم از او سوال کنم" :آیا هنوز مرا دوست داری؟" سالهاست
دیگر این سوال را از او نمیکنم .ترس و وحشتی بیدلیل باعث شد تا این
سوال را نکنم.
دفترچه ممنوع /آلبا د سسپدس
آدم وقتی تنش گرم عشق است حال خود را نمیفهمد؛ در بند آبرو نیست؛
مانند مستها خود را به آب و آتش میزند؛ خطرها را با طیب خاطر به جان
میخرد.
شوهر آهو خانم /علیمحمد افغانی
38
www.takbook.com
رفتنش رها شدن تیری است از چله کمان و شتابش غریوی است که از سینه
عاشقی بدر جهیده باشد .اما مارال را دل عاشقانه تاختن نبود .چه اندوه کهنهای
دل و جانش را به خمودی میخواند.
طبع آدمیزاد مگر باتو نیست؟ آغوش آب و آفتاب تو را میطلبد .همآغوشی ...
تن برهنه و بکر تو است این که خود را از جامهات برون میکشد .بدر شدن
ماهتاب از رخت ابرهای بهاره.
این چشمها زنهای بی شماری را دیده بودند .زنهایی که خیابانهای بزرگ
را با پیچ و تاب تن خود با چرخاندن پیراهنهای رنگین و موج شانهها و
پستانها و مدلهای خود با هم کمر و عطر زلف و شهوت چشمهایشان رونق
میبخشیدند ...اما چنین زنی هرگز ندیده بود .نه زن بود این که افسانه بود ...
گل اندام داستانهای قدیمی بود ...آیا میشد دستش زد؟ ...میتوان آیا دل
انگشت خود را بر برهنگی پوستش کشید؟ میتوان آیا تب تن او را حس کرد؟
کلیدر /محمود دولت آبادی
سپس به فلورنتینو آریزا نگاه کرد و قدرت مغلوب نشدنی او را در نظر گرفت.
عشق متهورانه او را سنجید و از این که دیر متوجه شده که این زندگی است
که حد و حدودی ندارد نه مرگ ،بهت زده شد و مجددا پرسید" :فکر میکنید
ما تا کی میتوانیم به این آمدن و رفتن ادامه بدهیم؟"
فلورنتینو آریزا پاسخ این سوال را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده شب و
روز قبل ،آماده داشت و گفت" :برای همیشه!"
عشق در زمان وبا /گابریل گارسیا مارکز
39
www.takbook.com
40
www.takbook.com
عادت داشت نوک خودکار را بین لبهایش بگیرد .یک روز جامدادیاش را
دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم! میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر
خودمانیای بود ،فقط من و خودکارها .وقتی بابا آمد خانه ،ازم پرسید" :چرا
لبهایم آبی شده؟" میخواستم بگویم" :برای این که او آبی مینویسد ،همیشه
آبی!"
جزء از کل /استیو تولتز
در لحظاتی که متوجه میشویم معشوق درکمان میکند ،خیلی بیشتر از حدی
که دیگران تاکنون کرده اند ،و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته
و خجالتآور و ننگین خود را درک میکنیم ،عشق به اوج خود میرسد .همان
زمانی که شخص دیگری میفهمد ما کیستیم و هم با ما همدردی میکند و
هم ما را میبخشد؛ چرا که آنچه دیگران درک میکنند ،پایهگذار توانایی ما
برای اطمینان کردن و بخشش است .عشق پاداش قدردانی از شم درونی
معشوق نسبت به روان مغشوش و متالطم ماست.
نقطه آغازین داستانهای عاشقانه زمانی نیست که میترسیم مبادا طرفمان نخواهد
دوباره ما را ببیند بلکه وقتی است که او تصمیم میگیرد مدام با ما مخالفت نکند.
وقتی نیست که از هر فرصتی برای فرار از دست ما استفاده کند بلکه وقتی است که
قول و قرارهایی رد و بدل شود که او با ما بماند و ما نیز با او بمانیم تا ابد .نخستین
دقایق تکان دهنده و گمراه کننده عشق ،درک ما را از اصل عشق منحرف کرده
است .اجازه دادهایم داستانهای عاشقانه ما خیلی زودتر از آنچه باید ،تمام شود.
ظاهرا درباره چگونگی آغاز عشق چیزهای زیادی میدانیم اما درباره چگونگی ادامه
آن بسیار اندک.
سیر عشق /آلن دوباتن
41
www.takbook.com
دستای بزرگش منو سفت گرفته بودن ،بهش چسبیده بودم .منم بغلش کردم و
چشمای پر از اشکم را بستم و تو بغلش نفس کشیدم ،با همه وجودم عطر
تنشو بو کشیدم .انگار میخواستم آخرین لحظه بودنش رو برای تمام نبودنش
ثبت کنم .انگار میدونستم که برای همیشه داره میره.
دختری که رهایش کردی /جوجو مویز
دلم هوای مهتاب را کرده است .با این که زن گرفتهام و چند بچه قد و نیمقد
الی دست و پام وول میخورند اما خیال مهتاب مثل یک پروانه دایم توی
کلهام بال میزند .روی هر چه میخواهم فکر کنم مینشیند و میگوید" :پس
من چی؟" حتی توی خواب هم صدای به هم خوردن بالهای نازکش را
میشنوم و سراسیمه از خواب بیدار میشوم و میبینم مهتاب نیست.
عشق روی پیادهرو /مصطفی مستور
42
www.takbook.com
با خودش فکر کرد ،دفعه بعدی که او را ببیند ،هردو سنی ازشان گذشته است
و زخمهایی که به هم وارد کرده اند ،در اثر گذر زمان صیقلخورده و بیاثر
شده است.
بارها در خیالش تصور میکرد مثال در یکی از خیابانهای نیویورک ،ناگهان
چشمشان به هم میافتد ،سمت هم میروند و با لبخندی میپرسند" :اوضاع
چطوره؟" و فنجانی قهوه مینوشند.
آن موقع دیگر ،حتما همه چیز از یاد رفته یا دست کم یادآوریاش بی فایده
است.
بیا گم شویم /ادی السید
در فرزانگیاش شک نداشتم فقط زیر فشار آن همه نگاه احساس برهنگی
میکردم و نمیتوانستم خود را از آنجا نجات دهم .سرگردان بودم ...در تمام
مدت به این فکر میکردید که ما همدیگر را جایی دیده ایم ،شاید پیش از این
زندگی ما خاطراتی با هم داشتهایم.
هر چه نگاهتان میکردم سیر نمیشدم.
ما اعتبارمان را ازدست داده ایم .ما زمین خوردهایم.
دیگر دروغ نبود .آن که قلم مو در شراب میگذاشت و مرا میکشید آن که مرا
از این قلمدان به آن قلمدان کوچ میداد آن که اسیر نقش خود شده بود ،حاال
مرا عاشق خود کرده بود و خود مرده بود .در آغوش من مرده بود.
پیکر فرهاد /عباس معروفی
43
www.takbook.com
در واقع داشتن کسی برای عشق ورزیدن ،یک هدیه بود.
من فقط میخواستم با تو باشم.
اگه فکر میکردم که تو نمیتونی از عهدهاش بر بیای ،هرگز واردش نمیشدم.
میخوام چنان با تو حرف بزنم که صدامون بگیره و به سختی بتونیم صحبت
کنیم .به اندازه چهل سال حرف برای گفتن دارم ...چطور میتونم ازت ناامید
شم؟ بعد از تمام چیزی که رخ داده ،چطور میتونم چیزی بیشتر از لذت دوباره
دیدن تو بخوام؟
آخرین نامه معشوق /جوجو مویز
44
www.takbook.com
وقتی دارم داستانهای عاشقانه میخوانم ،تو این جا هستی .تو کاری کردهای
که وجودم ماالمال از همه آن احساساتی است که به افراطی بودن متهم
میشوند.
عاشق ،خود را مرده تصور کرده ،معشوق را میبیند که به زندگی خود ادامه
میدهد ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.
عاشق به هر یک از زبانهای مقبول هم که رو کند ،هیچ پاسخی نخواهد
شنید ،مگر تنها برای آن که او را از عشقش دور کنند.
عاشق در روند پیشامدهای گوناگون زندگی روزمره خیال میکند که در حق
معشوق خود کوتاهی کرده ،بنابراین احساس گناه میکند.
نوشتار دقیقا همان عرصه ای است که تو آنجا نیستی :این آغاز نوشتن است.
رابطه عاشقانه مرا به سوژهای نامکان بدل کرده است.
ساز و کار بندگی عاشقانه مستلزم بیهودگی بی حد و حصر است.
این تلفن که نمیخواهم آن را از دست بدهم ،مرا در موقعیت انقیادی مجدد
قرار میدهد و در نتیجه گویی با تمام قوا تالش میکنم این عرصه وابستگی
را ابقا کنم ،به این وابستگی امکان عمل بدهم :این وابستگی مرا پریشان
کرده ،اما از این هم فراتر ،این پریشانی مرا خوار و خفیف خواهد کرد.
سخن عاشق /روالن بارت
45
www.takbook.com
-من آدم فراموش کاری هستم ،اما هر چیزی رو که اون میگه به خاطر دارم.
رنگ روبان موهاش یادمه ،وقتی اولین روز کالس پنجم دیدمش .یادمه که
گل مورد عالقهاش ارکیدهست ،از روی تنها کارت پستالی که ازش دارم و چند
تابستون قبل ،وقتی با خونواده ش به مسافرت رفته بود برام فرستاد ،تو خاطرم
مونده که اسم من با دستخط اون چه شکلیه.
-اسمش چیه؟
-ماریبل!
عاشق این بود که نامش را بلند ادا کند .عاشق احساسی بود که ادا کردن هر
حرف از نام او شکلی به لبهایش میداد.
بیا گم شویم /ادی السید
46
www.takbook.com
تا چشمهایت با تو هستند ،به نظر عادی میآیند .اما همین که این چشمها
ناگهان کور شوند ،به میله ای داغ یا به سر پنجههایی سرد ،تو دیگر تنور
خانهای را هم که عمری در آن آتش افروختهای ،نمیبینی .تازه درمی یابی که
چه از دست داده ای ،که چه عزیزی از تو گم شده است :سلوچ! ...اما امروز
رفتنش جور دیگری بوده ،یک جوری رفته که انگار هیچوقت نبوده! ...گیرم به
لحنی دلسوز دلداریاش بدهند .که چی؟ دلداری؛ دلسوزیهای بیثمر؛ گیرم
که از ته دل هم باشند این دلسوزی ها؛ خب ،چه چیزی را عوض میکنند؟
این حرف و سخنها ،کی توانستهاند باری از دل بردارند؟
*****
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن ،عاشق
بودن بدهد؟ گاه عشق گم است ،اما هست ،هست ،چون نیست .عشق مگر
چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه ،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست.
معرفت است .عشق از آن رو هست ،که نیست! پیدا نیست و حس میشود.
میشوراند .منقلب میکند .به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد .میگریاند.
میچزاند .میکوباند و میدواند .دیوانه به صحرا! گاه آدم ،خود آدم ،عشق است.
بودنش عشق است .رفتن و نگاه کردنش عشق است .دست و قلبش عشق
است .در تو میجوشد ،بی آنکه ردش را بشناسی .بی آن که بدانی از کجا در تو
پیدا شده ،روییده .شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که
بدانی!
*****
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی .آدمهایی یافت
میشوند که راه رفتنشان ،گفتنشان ،نگاهان و حتی لبخندشان در تو بیزاری
میرویاند.
مگر میشود در یک نقطه ماند؟ مگر میتوان؟ تا کی و تا چند می توانی چون
سگی کتک خورده درون النهات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ ،جایی هم آخر
برای تو هست .راهی هم آخر برای تو هست .در زندگانی را که گل نگرفتهاند!
جای خالی سلوچ /محمود دولت آبادی
47
www.takbook.com
عشق از دست رفته هنوز عشق است فقط شکلش عوض میشود .نمیتوانی
لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور
زمین رقص بگردانی .ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود ،حس دیگری
قوی میشود :خاطره! خاطره شریک تو میشود .آن را میپرورانی ،آن را
میگیری و با آن میرقصی .زندگی باید تمام شود ،عشق هرگز!
همیشه فکر میکنیم برای این که محبت دیگران را جبران کنیم ،وقت داریم.
فکر میکنیم برای گفتن حرفهایمان به کسانی که دوستشان داریم ،همیشه
وقت هست .تا این که باالخره اتفاقی میافتد ،بعد ما میمانیم و
حسرتها یمان.
مردی به نام اوه /فردریک بکمن
48
www.takbook.com
عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود ،حضورش در کنارم به شدت آزادی و حق
زندگی اهمیت داشت.
اگر دولت این دو حق را برای من قائل شده بود ،چرا حق عاشق شدن را برایم
بیمه نکرده بود؟ چرا تا این حد به آزادی زندگی و آزادی بیان اهمیت میدادند
که برایم پشیزی ارزش نداشت ،بدون اینکه فردی به این زندگی معنی
ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آنکه کسی به حرفم گوش بدهد ،چه
فایدهای داشت؟
جستارهایی در باب عشق /آلن دوباتن
49
www.takbook.com
-خب یک سوال مهم :چقدر طول میکشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟
منظورم کسی که تو از دل عاشقش بودی.
-گمان نکنم هرگز فراموش کنم.
-چه با حال!
-من دربارهاش فکر کردم .آدم فقط یاد میگیرد که باهاش زندگی کند.
باهاش کنار بیاد چون در کنارت هست .حتی اگر زنده نباشد و نفس نکشد.
غمی که احساس میکنی ،دیگه مثله دفعه اولش کوبنده و مهلک نیست .دیگر
جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید ،دلت بخواهد گریه
کنی از دست ابلهانی که هنوز زنده اند ،در حالی که فرد محبوب تو مرده است.
من پس از تو /جوجو مویز
50
www.takbook.com
آن دختر اسیر عشق جوان بیگانه شده بود و از همین حاال تصمیمش را گرفته
بود که با او عروسی کند .و به قول پدر بزرگ باید بدانی که وقتی چنین فکری
توی کله یک زن رفت هیچ قدرتی در روی زمین یا در آسمان نیست که بتواند
جلوی او را بگیرد.
از همه غمانگیزتر زمانی میباشد کسی که دوستش داری هیچ تالشی برای
نگاه داشتنت نمیکند.
-مگر مرا دوست نداری؟
-اوه مارتین ...این حرفها و سوالها را از سر نگیر.
-خب پس به این دلیل است که مرا دوست نداری.
-البته که دوستت دارم احمق جان .ولی آزارت میدهم .دلیلش هم صاف و
ساده این است که دوستت دارم .این را میفهمی؟ آدم کسانی را که به آنها
بیتفاوت است آزار نمیدهد.
قهرمانان و گورها /ارنستو ساباتو
داشآکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد .همه اهل شیراز برایش گریه
کردند ...عصر همان روز بود ،مرجان قفس طوطی [داشآکل] را جلوش
گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر و بال ،نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت
طوطی خیره شده بود .ناگاه طوطی با لحن داشی ،با لحن خراشیده ای گفت:
"مرجان ...مرجان ...تو مرا کشتی ...به که بگویم ...مرجان ...عشق تو ...مرا
کشتی ".اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.
داشآکل /صادق هدایت
51
www.takbook.com
52
www.takbook.com
میس سائه کی میگوید" :خدا نگهدار ،کافکا تامورا .برو جایی که به آن تعلق
داری و زندگی کن".
-میس سائه کی؟
-بله؟
-نمیدانم زندگی کردن یعنی چه؟
رهایم میکند و سر بر میدارد و نگاهم میکند .دست دراز میکند که به
لبهایم بکشد ...
از آنجا میرود .در را باز میکند و بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد بیرون
میرود و در را میبندد .پای پنجره میایستم و رفتنش را تماشا میکنم .در سایه
ساختمانی ناپدید میشود ...شاید چیزی را که میخواست بگوید فراموش کرده و
برگردد .اما برنمیگردد.
کافکا در کرانه /هاروکی موراکامی
53
www.takbook.com
در ماشین احساس خوشی و راحتی میکردم و از خود میپرسیدم" :چرا باید از
تنها سعادت زندگی ام صرفنظر کنم؟"
او آهسته ماشین میراند و به طرف خانه من میرفت ...دلم نمیخواست به
خانه برگردم .او دستم را گرفت و آهسته گفت" :بدون شما نمیتوانم زندگی
کنم".
"زندگیام بدون شما غیر ممکن است .از زندگی و کارم بیزار شده بودم.
میفهمید منظورم چیست؟"
زمزمهکنان گفتم" :بله میفهمم برای من هم همین طور خواهد بود".
خیال میکنند طالق گرفتن گناه است ...باید حدی برای سن معین کرد .مثال
چهل و پنج سالگی .انسان باید بعد از این سن حق داشته باشد در دنیا تنها
باشد و آنطور که دلش بخواهد زندگی کند.
دفترچه ممنوع /آلبا د سسپدس
54
www.takbook.com
فقط به خودش اجازه داد تا نیمنگاهی به دختر بیاندازد .اما همین نیمنگاه کافی
بود تا دستش بیاید او از آن تیپ دخترهایی است که مجبورت میکنند تا فکر
کنی زندگیت هیچ وقت کامل نبوده اگر چنین دختری پا توی زندگیت پا
نگذاشته باشد.
همچنان انتظار میکشم تا در مسیر جادهای به شما برخورد کنم .اما شاید
جهان هنوز آمادگی مدیریت خودش را ندارد که بتواند من و تو را در کنار هم
ببیند.
لیال با خود فکر کرد :من هرگز چنین حسی را تجربه نمیکنم .هیچکس من را
این طور در آغوشش نخواهد فشرد طوری که حس کنم به جای دیگری تعلق
ندارم .هرگز این تجربه را نخواهم داشت .زمانش رسیده که این را درک کنم.
-تو که منو فراموش نمیکنی ،مگه نه؟
بغض گلوی لیال را فشرد ،اشکها تهدید به فرو ریختن کردند .دی را سمت
خود کشید تا یکبار دیگر او را به آغوش بکشد.
-به هیچ وجه!
بیا گم شویم /ادی السید
"من هیچگونه حقی ندارم که احساسات تو را کاوش کنم و حتی این کار را
خطرناک میدانم زیرا در اثنای کاوش قلب خودتان ممکن است آنچه از
مدتها پیش در اعماق آن مدفون گردیده بود بر روی سطح آید".
آنا در حالی که با دستکش هایش بازی میکرد گفت" :عقیده من بر این است
به همان اندازه که افراد مختلف در جهان وجود دارد ،به همان اندازه هم طرز
دوست داشتن مختلف یافت میشود".
آنا کارنینا /تولستوی
55
www.takbook.com
لعنتی .من حتی در مقابل زنها هم باخته بودم .سه همسر .هر دفعه هم واقعا
مشکل خاصی نبود .تمام ازدواج هایم فقط با دعوا مرافعههای جزیی نابود
شدند .سر هیچ و پوچ همدیگر را سرزنش میکردیم .سر هیچ و همه چیز از
هم دلخور میشدیم .روز به روز ،سال به سال ساییده میشدیم .به جای این
که همدیگر را کمک کنیم فقط به هم گیر میدادیم و متالشی میشدیم.
سیخونک زدن .سیخونک زدن بی پایان تبدیل میشد به مشاجرهای بیارزش.
و یکبار که وارد این بازی میشدی دیگر برایت عادی میشد .به نظر
نمیرسید که بتوانی بیرون بیایی .یک جورهایی دلت نمیخواست بیرون بیایی.
بیرون هم که میآمدی دیگر فرقی نمیکرد.
عامهپسند /چارلز بوکوفسکی
56
www.takbook.com
خوب میدانستم که چه چیز را باید خراب کرد ،اما نمیدانستم که روی آن
خرابهها چه باید ساخت و فکر هم می کردم که هیچ کس به یقین این
موضوع را نمی داند .دنیای کهنه قابل لمس است و استوار که ما با آن زندگی
میکنیم و هر لحظه با آن در مبارزهایم و بنابراین وجود دارد .دنیای آینده هنوز
به وجود نیامده و غیرقابل لمس است و فرار و از نوری ساخته شده که تار و
پود رویاها را از آن بافتهاند .ابری است که بادهای شدیدی چون عشق و نفرت
و تخیل و تقدیر و خدا آن را کوبیدهاند ...بزرگترین پیغمبر نمی تواند چیزی به
جز یک دستور به آدمها بدهد و هر چه این دستور مبهمتر باشد ،آن پیغمبر
بزرگتر خواهد بود.
زوربای یونانی /نیکوس کازانتزاکیس
57
www.takbook.com
بدون تو ،حادثهای در کار نخواهد بود ،ولی باید باشد .در نتیجه من بر خالف
میل خودم باقی میمانم تا عقل آدمها را بدزدم و وادارشان کنم حادثه
بیافرینند .آدمها به رغم هوش انکارناپذیرشان ،همه این مسخرهبازی ها را
جدی میگیرند .گرفتاریهایشان هم در همین مساله است .طبعا رنج هم
میبرند .ولی در عوض زندگی میکنند ،زندگی واقعی ،نه خیالی؛ چون زندگی
یعنی رنج .بدون رنج ،لذت چه مفهومی میتواند داشته باشد؟ همه چیز خواهد
شد نوعی انجام وظیفه یا عبادت تا آخر عمر .درست است که پارسایانه است
ولی در عین حال ،ماللآور هم هست .مثال مرا در نظر بگیر .رنج زیاد بردهام،
با این حال زندگی نمیکنم .من مجهول یک معادله هستم .شبحی هستم که
نمیداند از کجا آمده و به کجا میرود و حتی اسمش را هم از یاد برده است.
برادران کارامازوف /داستایوسکی
روز من به دو بخش تقسیم شده بود :زمانی که با برتا میگذشت و زمانی که
به انتظار دوباره با او بودن سپری میشد! هر روز هفته ،روزی یک ساعت او را
مالقات میکردم و پس از مدتی ،مالقات ها را به دو بار در روز رساندم .هر بار
که او را میدیدم نسبت به او اشتیاق شدیدی حس میکردم .هر بار که مرا
لمس میکرد از نظر جنسی بر انگیخته میشدم.
...از او دور شدم و او فریاد زد" :تو همیشه تنها مرد من میمانی ،هرگز مرد
دیگری به زندگی من راه نمییابد!"
فکر بودن برتا در کنار یک مرد دیگر ،مرا نابود کرده است.
وقتی نیچه گریست /اروین دی .یالوم
58
www.takbook.com
یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود ،نگاه آتشینی در
چشم هایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر ،در خیابان های لیوبلیانا قدم
میزد .فکر کردم باید مست باشد ،و رفتم تا کمکش کنم .اما حاضر نشد
باال پوشم را بپذیرد .شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که
منتظرش بود ،گرم می شد .حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیانهای او
بود ،آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد ،موافق
نیستی؟
ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد /پائولو کوئلیو
59
www.takbook.com
غروب ماری آمد به سراغم و از من پرسید میل دارم با او ازدواج کنم؟ گفتم
برایم فرقی نمیکند ،اگر او واقعا میخواهد این کار را بکند من حرفی ندارم.
آنوقت خواست بداند دوستش دارم .همانطور که پیش از آن به او گفته بودم،
جواب دادم این حرف چیزی را ثابت نمیکند ،ولی مطمئنم که دوستش ندارم.
پرسید":پس چرا میخواهی با من ازدواج کنی؟" توضیح دادم این حرفها
برای من هیچ اهمیتی ندارند ،حاال اگر او دلش میخواهد ازدواج کنیم ،خب،
میکنیم .تازه خودش چنین چیزی را از من میخواهد ،من هم آنچه در دلم
میگذرد به او میگویم .آنوقت گوشزد کرد که ازدواج موضوع مهمی است.
من هم جواب دادم" :نه ،به هیچوجه اینطور نیست ".لحظهای ساکت ماند و
همانطور خاموش براندازم کرد .بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن .فقط
میخواست بداند اگر این پیشنهاد را زن دیگری هم به من کرده بود همین
جواب را می دادم ،زنی که به همین اندازه به او دلبسته باشم؟ گفتم":البته".
آنوقت گفت از خودم میپرسم مرا دوست داری یا نه .من هیچ پاسخی برای
این سوال نداشتم .پس از سکوتی دیگر ،زمزمهکنان گفت من آدم عجیبی
هستم .او هم بیشک به همین خاطر دوستم دارد .ولی شاید هم روزی باز به
همین دلیل از من متنفر شود .چون سکوت ادامه یافت او هم دیگر حرفی
برای گفتن نداشت .بازویم را گرفت و لبخندزنان گفت دلش میخواسته با من
ازدواج کند .جواب دادم هر وقت دلش خواست میتوانیم این کار را بکنیم.
بیگانه /آلبر کامو
60
www.takbook.com
آمد و کنارم نشست و دستان پر مهرش را در دستانم گذاشت .گفت" :مگه من
جزئی از دنیات نیستم؟ میخوام حرفمو بزنم " .گفتم" :نفسم ،تو قسمتی از
دنیای من نیستی بلکه تمام دنیا منی .حرفتو بزن عشقم ".من او را بوسیدم.
نگاهی به من کرد و گفت" :من اولین زنی نبودم که وارد زندگیت شدم ،اما تو
اولین مردی بودی که وارد زندگیم شدی .خیلی خیلی خیلی دوست دارم .بفهم
اینو همیشه و هر جا به یادتم .اما باید برم!"
نگاهی به صورت زیبایش انداختم که مثل همیشه رژ لبش خیلی به او میآمد
و ترغیب شدم تا بوسه دیگری از لبانش بربایم .گفتم":درست میگی .شاید
اولین زنی نبودی که وارد زندگیم شدی ،اما یادت باشه اولین زنی بودی که
تونستی قلب منو تسخیر کنی".
هر دو سکوت اختیار کردیم به بلندای تاریخ .بعد از ماشین پیاده شد و به راه
بیبازگشتش ادامه داد .او رفت و تمام اندوه جهان را در وجودم ریخت .پس از این
که تنهایم گذاشت به یاد این جمله افتادم که مادربزرگها در ابتدای هر قصه
میگفتند" :یکی بود ،یکی نبود ".حاال پی میبرم که از اول نیز داستان وصال،
افسانه ای بیش نبوده است و از همان بدو خلقت قرار نبود این یکی به آن
یکی برسد و سرنوشت محتوم عشاق راستین چیزی جز فراق و درد یار نیست.
او رفت اما عطر تنش هنوز به کالبد نیمه جان من روح تازه میبخشد .او رفت
در غروبی تلخ و در زمستانی سرد .او رفت تا وعده دیدار به قیامت باشد ،اما اگر
قیامت افسانهای بیش نباشد در کجا ببینمش؟ بغض گلویم را میفشارد .قلم را
دیگر یارای نوشتن درد هجران نیست .از نوشتن دست میکشم و قلم و دفتر
را به گوشهای میاندازم .خاطرات آن پری رخسار را در ذهنم مرور میکنم.
میخواهم با یادش در قیامت ،قامت بر افرازم و بار دیگر قیامتی در رستاخیز به
پا دارم.
محمد جواد انصاری
61
www.takbook.com
62
www.takbook.com
mohammadjavad57@gmail.com
09205517491
www.takbook.com