You are on page 1of 10

Translator: Nemesis

Editor: Hestia
‫فصل دهم‬

‫به نظرمیرسید که مجنون به حالت عادی و پیش خونواده و دوستاش برگشته بود‪ .‬با وجود اینکه‬
‫از خیلی وقت پیش میدونستم که هویتش اونقدرا هم ساده نیست‪ ،‬اما بازم انتظار نداشتم این‬
‫قدر پیچیده باشه‪.‬‬

‫وقتی هنوز تو حزب شیطانی بودم چیزایی دربارهی شهرت قلعهی شاهین سیاه شنیده بودم‪.‬‬
‫نمیشد اونا رو کامالً از افراد جیانگهو به حساب آورد‪ .‬اونا بهترین اسبای سوارهنظامو توی‬
‫چراگاهاشون پرورش میدادن‪ ،‬مطیعترین بازا رو تربیت میکردن و از زمان اجدادشون ارتباط‬
‫عمیق و پایداری با دربار داشتن‪ .‬دست آخر تا وقتی که یه نفر فقیر باشه‪ ،‬اهمیتی نداره که‬
‫مهارتای رزمیش چقدر خوبه‪ .‬این مسئله دقیقاً دلیلی بر درستی این گفتهست که مردم جلوی‬
‫صاحب منصبا قد عَلَم نمیکنن‪.‬‬

‫دروازهی شمشیر پنهان و قلعهی شاهین سیاه توی یه مهمونخونه مستقر شده بودن‪ .‬پس حتی‬
‫با وجود اینکه به شکل متفاوتی ازشون پذیرایی میشد و دروازهی شمشیر پنهان فقط میتونست‬
‫به کمترین چیزا قانع باشه‪ ،‬بازم رو به رو شدنشون با همدیگه اجتنابناپذیر بود‪ .‬وقتی‬
‫میدیدمشون‪ ،‬فقط میتونستم آه بکشم‪ -‬واقعاً که قدرت و پول چیزای خیلی خوبین‪ ،‬تعجبی‬
‫نداره که آدما اینقد بهشون عالقه دارن! از نقطه نظر قلعهی شاهین سیاه‪ ،‬دروازهی شمشیر‬
‫پنهان فقط یه سگ بود که با شناختن اونا شروع به چاپلوسی کردن و تکون دادن دمش کرده‬
‫بود‪ .‬اما قوانین سختگیرانهای برای افراد قلعهی شاهین سیاه وجود داره؛ مثالً وقتی دارن راه‬
‫میرن نباید دور و برشونو دید بزنن و بیشتر وقتا افراد دروازهی شمشیر پنهان کسایی هستن که‬
‫‪1‬‬
‫صورتای گرگرفتهشونو توی کون سرد افراد قلعهی شاهین سیاه فرو میکنن‪.‬‬

‫شب‪ ،‬بهم اجازه ندادن که داخل بمونم‪ .‬فقط یه اتاق در اختیارشون بود که از قبل با بیش از‬
‫دوجین آدم پرشده بود‪ .‬حتی اگه بازم به من –یه زندانی بوگندو‪ -‬اجازه میدادن که اون داخل‬
‫بمونم‪ ،‬هیچکس به این راحتیا خوابش نمیبرد‪2.‬پس توی حیاط خوابیدم‪ ،‬درحالیکه دو تا از‬
‫شاگردای دروازهی شمشیر پنهان مراقبم بودن‪.‬‬

‫درواقع توی حیاط خوابیدن خیلیم خوب بود و اونجا حسابی جادار بود‪ .‬وقتی کاری برای انجام‬
‫دادن نبود میتونستم به ستارهها نگاه کنم‪ ،‬نگاه کردن به زیباییشون حس لذتبخشی داشت‪.‬‬
‫فقط‪...‬یه کمی سرد بود‪.‬‬

‫اصالً به ذهن شاگردای دروازهی شمشیر پنهان نرسید که یه تیکه لباس اضافه بهم بدن‪ .‬هنوز‬
‫لباسی که توی پائیز به تن کرده بودمو پوشیده بودم‪ .‬بیشتر از یه ماه ساییده شده و به حال‬
‫خودش رها شده بود‪ ،‬دیگه نمیتونستم رنگ اصلیشو ببینم و اآلن اون قدر نازک شده بود که‬
‫سرما لرزه به تنم مینداخت‪.‬‬

‫دیگه نمیتونستم تحملش کنم‪ ،‬پس با یه حالت گرفته گفتم‪ «:‬شما دو تا بزرگوار‪ ،‬میتونید‪...‬یه‬
‫پتو بهم بدید؟ اینجا خیلی سرده و نمیتونم بخوابم‪».‬‬

‫‪ 1‬داره میگه که افراد حزب دروازهی شمشیر پنهان فضول تشریف دارن و توی کار قلعهی شاهین سیاه سرک میکشن‪ ،‬ولی اونا به‬
‫تخمشون میگیرنشون‪.‬‬
‫‪ 2‬مثل این که بدجور بو میده‪.‬‬
‫طبیعتاً نمیخواستم چیزی ازشون درخواست کنم چون دو نفری که ازم نگهبانی میکردن همون‬
‫دو تا پیرسگ بودن‪ ،‬اما اون شب خیلی سرد بود و دماغم قندیل بسته بود‪ .‬اگه دهنمو باز‬
‫‪3‬‬
‫نمیکردم‪ ،‬از کجا معلوم که فردا هنوزم آدمی مثل من توی این دنیا وجود داشته باشه؟‬

‫« پتو میخوای؟» اون دو تا لباسای گرم به تن داشتن‪ ،‬کنار نشسته بودن و همون طورکه در‬
‫حال صحبت کردن بودن توی دستاشون تانگ پوزی‪4‬نگه داشته بودن‪ .‬با شنیدن حرفام‪ ،‬نگاهی‬
‫بین اون دو تا رد و بدل شد و بعد همزمان با هم لبخند عحیب و غریبی زدن‪.‬‬

‫توی قلبم ناله کردم‪ ،‬چون میدونستم قراره زجر بکشم‪.‬‬

‫بعد یکی از اون حرومزادهها به سمتم اومد و روبه روم وایساد‪ ،‬چمباتمه زد و پرسید‪ «:‬سردته؟»‬

‫سرمو تکون دادم‪ «:‬خیلی سرده‪».‬‬

‫اون یکی‪ ،‬تانگ پوزی رو از بین دستاش بیرون آورد و بهم نشونش داد‪ «:‬میخوایش؟»‬

‫دوباره سرمو تکون دادم‪.‬‬

‫اون حرومزاده قهقهه زد‪ .‬نمیدونستم داشت به چی میخندید‪.‬‬

‫ولی بعد دیدم که پاشو جلوم دراز کرد‪ «:‬با زبونت کفش بابابزرگ‪5‬رو تمیز کن‪».‬‬

‫خشکم زد‪ .‬به آرومی سرمو بلند کردم‪ ،‬دیدم که اون یکی لبخندی خبیثانه زد؛ شدیداً حس‬
‫میکردم باید با یه شمشیر سوراخسوراخش کنم‪.‬‬

‫‪ 3‬فاتحه مع الصلوات!‬
‫‪ 4‬تانگ پوزی‪ :‬یه وسیله برای گرم کردنه‪ ،‬شکل یه قوری از جنس فلزه که توش آب گرم میریزن‪ ،‬کاربردش مثل کیسهی آب گرمه‪.‬‬
‫‪ 5‬اگه یادتون باشه توی قسمتهای قبلی هم شخصیت اصلی (هان چینگ یان) به خودش با عنوان بابابزرگ اشاره کرد‪ .‬چینیها یه‬
‫سری سلسله مراتب دارن که هر چی سن طرف باالتر باشه احترام بیشتری بهش میذارن‪ .‬پس اینجا حرومزادهی مذکور میخواد‬
‫بگه خیلی آدم محترمیه! (بیالخ از طرف مترجم برای پیرسگهای دروازهی شمشیر پنهان)‬
‫به هر حال‪ ،‬من هنوزم رهبر سابق یه حزب شیطانی بودم؛ این که باید زیر دست شاگردای یه‬
‫حزب بینام و نشون توی جیانگهو این طوری تحقیر میشدم خیلی‪ ،‬فقط خیلی‪...‬ظالمانه بود!‬

‫«اوه‪ ،‬نمیخوایش؟» یه دفه درد بدی توی صورتم پیچید‪ .‬اون شاگرد احتماالً چشمای‬
‫خشمگینمو دیده بود و از سر عصبانیت با لگد منو زمین زد‪.‬‬

‫« نمکنشناس!»‬

‫دستا و پاهام بسته بودن‪ .‬نمیتونستم تکون بخورم‪ ،‬حتی نمیتونستم بلند شم‪ .‬تنها کاری که از‬
‫دستم برمیومد این بود که به طرز شرمآوری روی زمین دراز بیافتم و دهنم رو پر از گِل کنم‪.‬‬

‫چشمامو بستم‪ «.‬عصبانی نباشید مرد بزرگوار‪ ،‬این حقیر سرکشی نمیکنه‪ .‬این حقیر‪...‬کفشتونو‬
‫میلیسه‪».‬‬

‫یه مرد واقعی‪ ،‬کسیه که تحقیر رو تحمل میکنه‪ .‬هان چینگ یان‪ ،‬که قبالً حامله هم شده‪،‬‬
‫نمیتونه با لیسیدن یه کفش بمیره که؟‬

‫بمیرم؟ البته که این کار منو نمیکشه‪ .‬اینو میفهمم‪ ،‬اما این دهن هنوزم نمیتونه پائین بره!‬

‫فکر میکردم به خاطر زمانی که توی غار بودم غرورم تا پائینترین حدی که میتونسته پائین‬
‫رفته‪ ،‬اما حاال به نظر میرسید که مجنون خیلی باهام مهربون بوده‪.‬‬

‫ناخونای انگشتام محکم کف دستام فرو رفته بودن و بدنم کمی میلرزید‪ .‬نمیفهمیدم چرا کارم‬
‫به این جا کشیده‪.‬‬

‫نمیخواستم وارد حزب شیطانی بشم و نمیخواستم هم رهبر حزب بشم‪ ،‬پس چرا هر کی بهم‬
‫میرسید باهام مثل یه میمون دستآموز رفتار میکرد؟‬

‫نمیتونم سرنوشتمو تغییر بدم و خدایان هم بهم کمکی نمیکنن‪.‬‬


‫قطعاً‪ ،‬فقط مجنون بود که باهام صادقانه رفتار میکرد‪.‬‬

‫خوشبختانه به حالت عادیش برگشته‪ .‬احتماالً در آینده زندگی خوبی خواهد داشت و با یه زن زیبا‬
‫ازدواج میکنه که بعد یک یا دوسال میتونه بهش یه پسر تپل و گندهی واقعی بده‪ .‬در مورد‬
‫خودِ شیطانیم‪ ،‬غبار به غبار زمین برمیگرده‪ ،‬هر جایی که پاهام منو بکشن میرم‪ ،‬مرگ و زندگیم‬
‫هیچ دخلی به اون نداره‪.‬‬

‫این خیلیم خوبه‪ ،‬خیلی خوبه‪...‬‬

‫« هی‪ ،‬برادر ارشد! اینو ببین‪ .‬جوونک واقعاً زد زیر گریه! هاهاهاهاها! مثل بچه کوچولوها زد زیر‬
‫گریه!» اون شاگرد دوباره با لگد منو کنار زد‪ «.‬به حد مرگ حال بهمزنی‪ ،‬به کفشام دست نزن‪».‬‬

‫روی زمین دراز کشیدم‪ ،‬با چشمای خیس به آسمون پرستاره نگاه کردم‪ ،‬انگار واقعاً گریه کرده‬
‫بودم‪.‬‬

‫من یه مرد گندهم‪ ،‬چرا باید گریه کنم؟ وقتی روزای سختیو توی حزب شیطانی میگذروندم هیچ‬
‫وقت گریه نکردم و حتی وقتی زخمی شدم و از صخره سقوط کردم هم گریه نکردم‪ ،‬پس چرا‬
‫اآلن باید گریه کنم‪...‬‬

‫فراموشش کن‪ ،‬اگه بیشتر از این خودمو نگه دارم خفه میشم‪ .‬به هر حال این جا هیچکس‬
‫نمیدونه من کیم‪ ،‬پس گریه میکنم‪ ،‬فقط گریه میکنم‪.‬‬

‫مدتیو دراز کشیدم‪ ،‬اما یه دفه یه ظرف آب یخ روی سرم خالی شد که باعث شد از روی زمین‬
‫بپرم‪ .‬گوشام با صدای خندهی اون دو تا حرومزاده پر شد‪ ،‬جلوی بدنم خیس آب شده بود و زمین‬
‫زیرم حاال گِل و شلتر از قبل بود‪ .‬یه دفه حس کردم که یه سگ کچلم‪ ،‬مضحک و رقتانگیز‪.‬‬
‫زدم زیر خنده‪.‬‬
‫« داری به چی میخندی؟» صدای اون یکی حرومزاده –برادر ارشد‪ -‬بود‪ .‬برادر ارشد حرومی‪،‬‬
‫باالخره جلو اومد و با اخم بهم نگاه کرد‪.‬‬

‫بهش لبخند زدم و گفتم‪ «:‬تهذیبگرای درستکار همین طورین؛ یه چیزی سر هم میکنن و بهت‬
‫کلک میزنن‪ .‬تکتک شماها‪ ...‬همهتون یه مشت حرومزادهاین!» بعدم بدون کنترل و بیشرمانه‬
‫قهقهه زدم‪.‬‬

‫اون دو مرد احتماالً هیچوقت فکرشو نکرده بودن که من این جوری تحقیرشون کنم‪ .‬به هر‬
‫حال‪ ،‬تمام این مدت من فقط داشتم تظاهر میکردم که یه نوهی مطیعم و باهاشون راه میومدم‪.‬‬
‫به محض شنیدن حرفام صورتاشون تغییر کرد و برادر کوچکتر حرومی قدمی به جلو برداشت و‬
‫به یقهم چنگ زد‪.‬‬

‫« چه زری زدی؟ جرات داری دوباره بگو!»‬

‫میدونستم اگه حرفمو تکرار کنم قطعاً کتک میخورم‪ .‬از اون جایی که منتظر چنین چیزی بودم‪،‬‬
‫به جای تکرار حرفم فوراً یه تف درشت روی صورتش انداختم‪.‬‬

‫نتیجهش دور از ذهن نبود‪ .‬رقیب خشمگین‪ ،‬حسابی منو به باد کتک گرفت‪ .‬ده یا دوازده بار توی‬
‫صورتم سیلی زد‪ ،‬تا جایی که مزهی خون توی دهنم پیچید‪.‬‬

‫« برادر!» نمیدونم چرا‪ ،‬ولی برادر ارشد حرومزاده یه دفه جلوی برادر کوچیکشو گرفت‪.‬‬

‫محکم روی زمین کوبیده شده بودم و به همین خاطر آویز یشمی روی سینهم بیرون افتاده بود‪.‬‬
‫میترسیدم که این دو تا حرومزاده طمع برشون داره و ازم بگیرنش‪ ،‬پس تالش کردم دوباره‬
‫بندازمش توی یقهم‪.‬‬
‫« ارباب قلعه شیائو‪ ،‬ارباب دوم قلعه شیائو‪ ».‬دیدم که اون دو تا به نرمی خندیدن‪ « .‬ما شاگردای‬
‫دروازهی شمشیر پنهان هستیم‪ .‬این دزدیه که سر راهمون دستگیرش کردیم‪ .‬اون اآلن ما رو به‬
‫تمسخر گرفت و ما دو تا برادر هم فقط میخواستیم یه درس کوچیکی بهش داده باشیم‪»...‬‬

‫اون حرومزاده بدنشو برای تعظیم خم کرد‪ .‬صبر کن‪ ،‬ارباب قلعه شیائو یعنی‪...‬‬

‫« به نظر میرسه که شما از شاگردای رده باالی دروازهی شمشیر پنهان باشید‪ .‬دنبال فرصتی‬
‫برای دیدار با شما بودم‪ ،‬من‪ ...‬اوه‪ ،‬گه‪6‬صبر کن‪ ،‬این قدر تند نرو!»‬

‫فوراً خشکم زد‪ .‬صدای قدمای دوری رو شنیدم که نزدیک میشدن‪ ،‬قدم به قدم‪ ،‬هر صدا طوری‬
‫بود که انگار مستقیماً روی قلبم پا میذاشت‪.‬‬

‫مرد با سرعتی ثابت به سمتم میومد‪ .‬آستینای سیاهش نسیم سبکیو به وجود آوردن‪ ،‬انگار روم یه‬
‫چادر انداختن و چشمام با سیاهی پوشیده شد‪.‬‬

‫موهام هنوز مرطوب و لباسای باالتنهم خیس آب بودن‪ .‬داشتم میلرزیدم ولی نمیتونستم بفهمم‬
‫به خاطر سرما بود یا به خاطر حضور مجنون‪.‬‬

‫نه‪ ،‬اآلن باید "ارباب قلعه شیائو" صداش کنم‪.‬‬

‫انگار که آرزوهای قلبیمو شنیده باشه‪ ،‬قدماش که جلو میرفتن یه دفه متوقف شدن‪ ،‬درست رو‬
‫به روی من وایساد‪.‬‬

‫قبل از این که بتونم واکنشی نشون بدم‪ ،‬صدای مردونه و عمیقیو شنیدم که ازم پرسید‪ «:‬آویز‬
‫یشمو از کجا به دست آوردی؟»‬

‫‪ 6‬گه یا گه گه به معنی برادر بزرگ تر هستش‪ .‬این دو تا هیچ فرقی با هم ندارن‪ ،‬فقط وقتی از گه گه استفاده میشه یکم حالت‬
‫لوس کردن داره‪.‬‬
‫معلومه دیگه‪ ...‬خودت بهم دادیش‪ ،‬اه‪.‬‬

‫به طور غیرارادی به آویز یشم روی سینهم چنگ زدم‪ ،‬برای مدتی نمیدونستم چطوری جوابشو‬
‫بدم‪ .‬سرمو بلند کردم و یه جفت چشم آشنا و درعین حال غریبه رو دیدم‪.‬‬

‫سرمای یخی داخل اون چشما جوری بود که انگار میخواست سوراخ سوراخم کنه‪.‬‬

‫همون لحظه فهمیدم که اون دیگه منو به یاد نمیاره‪.‬‬

‫« من‪»...‬‬

‫قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم‪ ،‬ارباب دوم قلعه شیائو خودشو رسوند‪ .‬مدتی بهم خیره شد و‬
‫گفت‪ «:‬گه‪ ،‬این آویز یشم شاهین سیاه تو نیست؟ گفتی یادت نمیاد کجا انداختیش‪ ،‬حاال چطوریه‬
‫که‪...‬دست این آدمه؟»‬

‫حالت چشماش باعث شد احساس ناخوشایندی داشته باشم‪ .‬همون طوری بهم نگاه میکرد که‬
‫آدمای دروازهی شمشیر پنهان نگام میکردن‪.‬‬

‫« تو اینو دزدیدی‪ ،‬درسته؟» با وجود اینکه داشت سوال میپرسید‪ ،‬میدونستم که از قبل با‬
‫خودش حدسایی زده و تصمیمشو گرفته‪.‬‬

‫شتابزده از خودم دفاع کردم‪ «:‬نه‪ ،‬من پیداش کردم! چند سال پیش باالی یه دره پیداش‬
‫کردم!»‬

‫شیائو موبی مکث کرد و به شیائو ژونگ نان نگاه کرد‪ «:‬گه؟»‬

‫اما جوابی نشنید‪ .‬هنوز داشت به من نگاه میکرد‪ ،‬طوری که انگار داشت توی ذهنش صحت‬
‫گفتههامو تایید میکرد‪.‬‬
‫نگاهمو ازش نگرفتم و همون طور به نگاه کردن بهش ادامه دادم تا جایی که دیگه نتونست‬
‫دهنشو بسته نگه داره‪ .‬گفت‪ «:‬از اون جایی که پیداش کردی‪ ،‬نمیخوام بدون اینکه چیزی بهت‬
‫بدم ازت بگیرمش‪ .‬در ازای گرفتنش برات کاری انجام میدم‪».‬‬

‫پلک زدم‪ ،‬وقتی چیزی که گفت رو هضم کردم یک دفعه زدم زیر خنده‪.‬‬

‫به نظر میرسید که خدایان کامالً منو به حال خودم رها نکرده بودن‪ .‬من به خواب رفته بودم و‬
‫‪7‬‬
‫اونا یه جورایی تونستن از الی سنگ شکسته برام یه هدیه بفرستن‪.‬‬

‫یه تعظیم بلند باال به شیائو ژونگ نان کردم و تقریباً سرمو به زمین کوبیدم‪ .‬سطح کفشش خیلی‬
‫تمیز بود‪ ،‬خیلی تمیزتر از کفش اون حرومزاده‪ ،‬نیاز نداره براش لیسش بزنم‪.‬‬

‫« از ارباب قلعه عاجزانه تقاضا میکنم‪ ...‬نجاتم بدین‪».‬‬

‫‪ 7‬منظورش اینه که سرنوشتش تا پای مرگ بردتش و برش گردونده‪.‬‬

‫‪Copy protected with Online-PDF-No-Copy.com‬‬

You might also like