Professional Documents
Culture Documents
قسمتهایی که به این شکل *** :مشخص شده به جای فحش نوشته شده .برای ادای کامل
معنای کلمات و همینطور حفظ احترام یک متن.
اول مهرماه
سیاه سوخته دقایق اولیه ی مهر ماه را درحال خاراندن پوستش از قسمت پاره ی لباسش بود.
درحالی که نگاه همه به آب دهان سیاه سوخته بود که از کنج لبش تراوش میکرد .چشمانش هم
زورشان را میزدند تا از پشت شیشه ی خفه شده با مه تلویزیون بستنی فروشی که برخالف
همیشه بهجای فوتبال خبر پخش میکرد را با دقت تماشا کند .اخبار به گوشش تکراری میآمد.
آمادگی مردم برای شروع محرم در فاصله ی کمتر از دو روز مانده به عزای حسینی ،مراسم معارفه
ی کتابی جدید با موضوع شهید دفاع مقدس ،ادامه ی لوله کشی آب در روستاهای زاهدان،
تخریب شهرهای جدیدی از یمن و سوریه و مشکالت سیاسی شدید در کاخ سفید.
سیاه سوخته همچنان خودش را سرگرم تلویزیون مات کرده بود تا نگاهش به سمت آدمهایی که
آبمیوه و بستنی میخریدند نیفتد .تا رنگ و لعابهایشان شکم خالیاش را هدف نگیرد .او در
دلش تمامآن هایی که پول داشتند شکمشان را سیر کنند را فحش میداد .نمیدانست چرا و چه
چیزی از حق او را خورده بودند اما او دلش میخواست اگر او گشنه است بقیه هم گشنه باشند.
انگشتان کثیفش را به هم تاب میداد و شمردن تعداد لیوانهایی که روی زمین ریخته بود ذهنش
را مشغول میکرد .کمی که به چهره ها نگاه کرد اعصابش برهم ریخت .پوست گردنش را تند تند
شروع کرد به خاراندن .نمیتوانست چهرههای زیادی را تحمل کند .ذهنش تنوع رنگ روسریها
و تفاوت لبخندها را نمیتوانست تفکیک کند .هربار که فکر کردن برایش سخت میشد یاد
پدرخدابیامرزش میافتاد .ناخودآگاه صلواتی برایش در دل میفرستاد و یادش میآمد که همیشه
می خندید و میگفت پسرم تو واقعا یه تختت کمه .و او همیشه از پدرش میپرسید بابا کدوم
تختهام؟ و یک سیلی از پدرش می خورد .و این چرخه روزی یکبار حداقل تکرار میشد اما به-
خاطر پوست تیرهاش هیچوقت جلوی آینه دقیق رد دست پدرش را در جاده ی ناهموار صورت
دنبال نمیکرد.
سوز که بیشتر به جان کاپشن و سویشرتهای آدما باد انداخت سیاه سوخته یادش آمد اخبار تموم
شده و چند دقیقهای است رفیقش دیر کرده .قد و پاهای کوتاه ،دستان کشیده ،فک بلند و چشمان
درشت ویژگیهای رفیق چندساله اش تمساح بود که تو هرسختی و آسانی کنارش بود .فقط سیاه
سوخته یادش نمیآمد کدام آسانی را با او تجربه کرده .سیاه سوخته آب دهانش را جمع کرد و
ملتمسانه با صدای لرزانش -از بچگی وقتی حرف میزد صدایش میلرزید -گفت :داداشیت پولو
نداد؟
با اشاره سرِ تمساح ،آب دهانش را با آستین لباسی که دو ماه پیش از کمد مادرش دزدیده بود و
برای پدر خدابیامرز بود دزدیده بود .صلواتی دوباره تو دلش فرستاد و یادش آمد یه تختهاش کم
است.
-بیا بریم «گودی» پیش بقیه بچهها .یکی یه بربری لواشی چیزی داره باالخره.
-سیا زودتر بگو دیگه .بربری پس پیچیده است داستانش .بشین ترک موتور دلم بریم به سبک
آقام نوشابه شیشهای میزنیم با کیک.
-پولمون میرسه؟
-یه دونه میگیریم دوتایی میخوریم نهایت .یه خوردک نگه دار فردا صبح برو سه چهارتا نون
بگیر.
-تموم کردیم؟
-آره تمساح .قبلیرم زرنگی کردما .اصن نمیدونی چه کار کرهای کردم که .ننم تا آخر عمرشم
نمیفهمه .این ننه ی ما شناسنامشو میذاره کنج پنجره .ببین تمساحی رفتم تو .خیلی دست و پام
یه جوری شده بود حاجی .اون ننه ی پیر منم شناسنامه میخواد چیکار؟ پاش لب گوره دیگه.
فمیدی؟ هست حاجی .ابلفضلی هست .رفتم کش رفتم دادم اون یارو .یکی بود چمیدونم کی بود.
تو رفته بودی کجا؟ یادم نیست .پیشم نبودی .آخ نمیدونی کله خالی بود منم پی چیز .سوت
سوتکم تموم کرده بودیم من و مجتبی .مگنا قرمزارو گرون کردن دوباره .اومد گفت شناسنامه بده
کارتو راه میندازم .لباسشم از این گل گلیا بود که بچه خوشگال میپوشن .خودش این کاره نبود.
سوسول حرف میزد .سه جل رو از زیرپیرهنی درآوردم پس انداختم جلوش.
-به جهنم که چه غلطی کردی .پول نداریم .تو دوباره زیاد حرف زدی لب و لوچت پهنه؟ د
جمع کن اون المصبو .زندانم همینجوری بودی هرکی رد میشد یه در *** بهت میزد میرفت
دیگه.
-انگار خودت نمیدونی این چرت و پرتارو .جمع کن بریم تو این سوز سگی خرم داغ کنیم
بازم سرده اگه پایین بمونیم.
هنوز پوست و قلب زمین مثل زمستان یخ نزده بود و بیمهریاش برجان طبیعت نیفتاده بود اما
پیرهن پاره و کفشهای افسرده آن دو ،تاب زور کم نوزاد نوپای مهر را نداشت .بدنها به لرزه ی
خفیفی افتاده بود و خون لهله میزد برای کمی دوپامین .اگر کمبود نیکوتین را هم مغزشان تاب
میآورد .قدمهایشان از خنده ی آدمهایی که دست یکی را گرفته بودند تا با او بخندند رد کرد.
سیاه سوخته دائم آب دهانش را از کنج لب جمع میکرد .نورمغازهها کور شده بود و هرزگاهی
سوپرمارکتی چراغش راه را روشن میکرد .از خیابان اصلی سمت خیابانی فرعی پیچیدند و کم
کم صدای اهالی هر محله تنپوش آنجا میشد؛ دور از شلوغی و وصله پینه ی ماشینها و ره-
گذرانی که میخواستند خود را وصلهای بر لباس شنبه یکشنبه ی شهر بکنند .مسیر تاریکتر و
همیشگی بود .هرچه جلوتر میرفتند انگار روح جاده مکیده میشد .آن شور و حرارت مغازهها
جایش را به چشمان خوابآلود پنجره ی خانهها میداد و درمیان تمام اینها پرچم سبز هیئتی از
دور خودنمایی میکرد .اسم خادم «مشتی» بود .او را میشناختند .پیرمردی چروکیده که برای
توصیفش همینقدر بسنده میکند که شال سبزی گردنش داشت و جلیقهای کهنه بر تنش.
-د خب پ به کی بده؟
-از سر دیگ هیئت اونم گوشت خودشو میکنه .اگه گوشت باشه .گوشت هست تمساح؟
-چه فرقی داره سیا .پولی که یهو اینجوری کلفت یه جا تو شکم میره مال جیب یه صاحاب
نی که.
-خب هیئتم که یه نفر نمیگردونه .دو نفرن .امام حسین و حضرت عباس.
-عقل رفیق مارو ببین .یارو یه مِیلون سال پیش رفته زیرخاک بعد بیاد هیئت سر کوچه مارو
بگردونه؟
-چی بکنیم؟
-پول صفای امشبو دیگه داشی.
-تمساح .اینجا؟ هیئته ملت عزاداری میکنن .خدا پیغمبر توشهها .ننه میگفت سمت این چیزا
نریم بیخ خِرمون رو خدا میگیره.
-حرف مفت نزن .پول پوله .از هیئتم چیزی نمیکنیم .چاقو رو میزاریم بیخ ریش و پشم فرفری
مشتی پول شب رو جور میکنیم میریم .سر رامون پول نریختن.
-اخه بابا خدابیامرزم (صلوات فرستاد در دلش و دوباره یادش آمد یک تختهاش کم است) می-
گفت مچد چهاردیواری خداست .چی میگفت بهش ...آها اینجا مقدسه!
-اونی که با اسمش جیب من و تو رو زدن که تو االن خشتکت پاره باشه پول نخ سوزن نداشته
باشی مقدس نیست .جورابو بپیچ دور صورت بریم.
-احمق.
ناشیانه بودنشان را جمع و جور کردند و از همان وسط کوچه مستقیم دویدند سمت در قدیمی
هیئت که باالی آن نوشته بود سال تاسیس .1358تمساح تالشش را میکرد تا صدای قدمش کمتر
شنیده شود ولی سیاه سوخته لخلخ کفشش گوش تمام گربههای محله ر اآزار داد .تمساح سرکی
کشید داخل هیئت .مدتها بود با پرچمهای سرخ و سبز و سفید تنش قهر بود .بوی گالب نم
کشیده ی ترکیب شده با عرق جا مانده از سینه و صورتهای قبلی توی راهرو میپیچید .با سر
تکان دادن تمساح ،سیاه سوخته نفهمید باید چهکار کند .تمساح با اعصابی به اصطالح خودش
خطخطی و چشمان ورم کرده ی سرخش دستور داد به سیاه سوخته برای حرکت که وقتش
است .پریدند داخل و رفتند سمت مشتی .پیرمرد از همه جا بیخبر نمیدانست چه کسی هستند و
دارند چه میکنند اما می شناختشان .وقتی چاقوی زنگ زده را سمتش گرفتند هنوز خونسردی-
اش را از دست نداده بود چون میدانست گشنه هایی هستند که پی نان میگردند .مشتی هرقدر
خودش را کنترل کرد تیک عصبیاش برگشت .از دوران اسارت به یادگار داشت .پای چپش به
هوا ضربه میزد.
-مگه گرسنتون نیست؟ یه مقدار برنج و از باقی مونده شام خودم تو آبدارخونه است جوون.
میارم .تخم مرغ هم داریم .نیمرو میزنید؟
-ما پول میخوایم باباجان .پول .میدی یا این چاقو رو فرو کنم تو سینهات؟
-من پولی ندارم باباجان .به همین حضرت عباس قسم جیبم خالیه.
-داری دروغ میگی عوضی .ببین من اال حالم خیلی خرابه خون درست به کلم نمیرسه تشتک
میپرونم به موال .کار دست خودت نده .دویست بدی کارم راه میوفته.
-به امام حسین ندارم .یه چیزی بردار ببر .چاقو رو بگیر اون ور من قلبم باتری داره.
-مثل اینکه زبون خوش نمیفهمی نه؟ جور دیگه باید حالیت کنم؟
از پشت تمساح سیاه سوخته یک دفعه آمد و چاقو را از دستش قاپید و محکم فرو کرد تو سینه
ی مشتی و نظارهگر ناله و پس افتادن مشتی شد و منتظر ماند خون بیاید .رویش را برگرداند و
چهره ی ترسیده ی تمساح تو صورتش کوبیده شد اما او به آن چشمهای درشتی که از ترس بی
نگاه شده بود توجه نمیکرد .فقط پرسید :این چرا خون نداره؟
تا اینکه کمکم از زیر آن جلیقه ماده ی سرخ پررنگی به دوست همرنگش که فرش کف هیئت
بود پیوست .چه وصال زیبایی .چقدر عمیق بود شیرجه ی رنگ در رنگ .و جانی که از تن مشتی
بیرون پریده بود و کهنسال نبودنش را در هیئت جشن میگرفت! روی فرش سینه زنی باال پایین
میپرید و خندان بود .یا حسینهای سبز و سرخ را در آغوش میکشید و خوشحال بود که امشب
نیاز نیست گرسنگی را قورت دهد .اما از آن طرف در سر تمساح انگار تمام بمبهای خنثی عمل
کرده بودند و هرچه سیاه سوخته بیخیالی کوهش کرده بود تمساح از درون میریخت و فرو می
رفت در جان نبوده ی مشتی.
تمساح با لرزش سراسری یقه ی همیشه نامرتب سیاه سوخته را گرفت و سکته ی لبهایش را
تبدیل به کلمه کرد :این چه *** بود خوردی؟
-خفه شو برو اونور ببینم باید چیکار کنم .یه نخ سیگار بده مغزم نمیکشه.
-ای بیپدر.
-گمشو برو چهارتا پرچم بکن بپیچیمش ال اونا .اون گنده هرو بکن که نوشتش زیاده.
-قرآن دارهها!
-به جهنم که قرآن داره .بیار این رو باید جمع کنیم ببریم.
پرچمی که روی آن زیارت عاشورا نوشته شده بود کفایت نمیکرد .چند پرچم دیگر کند .بوی
اسفند مشتی هنوز در تار و پودش بود .عمر مشتی بین پرچمها راه میرفت و هر یا ابوالفضل
انگار سینه ی سرخ شده ی مشتی بود که با او زیر خاک؟ نه! چند دقیقه بعد توی سطل آشغال
محله رفت.
ساعت ده که صبح علی الطلوع سیاه سوخته و رفقا بود یک ون و دو تویوتا هایلوکس مشکی با
کمترین سر و صدا از میان خاکهای مظلومی که از جا بلندشان کرده بودند رد شدند .کنار
جمعیت مفلوک وسط خرابه پارک کردند و حدود ده نفر مسلح به جز یکی که رسمی لباس
پوشیده بود پیاده شدند .چندتن از آنها که هنوز جانشان را نه در کف دستان سیاه بلکه در دویدن
میدیدند پا به فرار گذاشتند .مامورها خواستند جلویشان را بگیرند که «کتشلواری» گفت :با اونا
کاری نداشته باشین .برادرم و همدستش هنوز وسط خاکها هستن.
سیاه سوخته کمی که سر و صدا را شنید چشمانم را باز کرد .نجوای آشنایی خاک گوشهایش را
تکان داد .صدای همخون بود که با ساز خیانت کوک شده بود.
دست و پای خوابش را تا جایی که میتوانست تکان داد .آب دهانش همینطور سرازیر بود و
شدت میگرفت .انگار با دیدن آن کت و شلوارها سرنگی ده برابر قویتر به بدنش تزریق کرده
بودند .با صدایی که از بیحالی خودش را از ته گودال حنجره به باال میکشید فریاد زد :اومدی این-
جا *** کیو بخوری؟ گمشو! بهت میگم گمشو!
-ننه چیزی گفته؟ اومدی خیرات کنی؟ ببین .من پول تو و سگای دور تو رو نمیخوام .فمیدی؟
کتشلواری دستانش را داخل جیبش فرو برو و سمت یکی از ماشینها برگشت.
-بحث پول نیست .پول پیش مامانه .هروقت خواستی برو بردار .فقط دیگه شناسنامشو ندزد.
سروان ،سوارشون کنید.
توان مقاومتشان را دیشب دود کرده بودند .با پول داخل جلیقه ی مشتی.
بخش دوم :مسجد جای خون ریختن نیست!
دوم مهرماه
محله پر بود از صدای اذان و خیابان اصلی ظهر را میبلعید .مردم آدمکهای سرازیر شده به در
اصلی مسجد بودند و کمکم گرمای تن هر کس هوا را گرمتر میکرد .پاییز تازه شروع شده بود و
زورش هنوز به آفتاب نمیرسید .چند مغازه کرکرههای خود را به احترام اهللاکبر گفتنها پایین
میکشیدند و یااهلل گویان و التماسدعا کنان انگشترهای عقیق و فیروزهشان را برای وضو گرفتن
از دست در میآوردند .پیرمردهای ریشها را خزاب میکردند .بچههای کوچکی که مادرشان به
اجبار بیمکانی آنها را توی حیاط مسجد پخشوپال میکردند سروصدایشان کمکم به گوش می-
رسید .همان مالی قدیمی هم سر و کلش پیدا میشد و زیر لب غرولند میکرد که جای بچه در
خانه ی خدا نیست .جوانان با هر لباسی و هر شمایلی داخل مسجد بودند .کفشها جفت میشد
و صاف میرفت داخل جا کفشی مسجد .عصاها تلقتلق میکرد و آنهایی که از فرط بیکاری
چند دقیقه قبل از دیگران خود را به مسجد میرسانند برای ادای نماز قضا یا عبادتهای شخصی،
اوقاتشان تلخ میشد .آرامش در و دیوار فرو میریخت چون دیگر وقت حیعلیالصاله گفتن بود.
قبل از اذان با صدای مکبر و یااهلل یااهلل گفتن دیگران جمعیت جمع میشد .صفها پر می شدند و
هرکار کنی جورابهای سوراخ خودنمایی میکردند .حاجآقا «بیآزار» به رسم هرروز خودش
آیهای را برای مردم تالوت کرد .بیآزار طلبهای بیست و چند ساله بود که صورتش تازه کرک
انداخته و از نظر پیرغالمان دهانش بوی شیر میداد .بیآزار در سخنرانیهای قبلی گفته بود که
مومن باید فکر کند .و اال نماز را که همه میخوانند .پیرمردهای قدیمی خیلی به این باور اعتقاد
نداشتند .آنها گاهی به این که چرا به جای خواندن یک سوره فقط یک آیه را میخوانند و
حرفهای یک جوجه آخوند را گوش میدهند غر میزدند .او کاری به این حرفها نداشت .قرار
بود جای پیش نماز اصلی مسجد چندماهی بیاید و بعد برود قم برای ادامه ی تحصیل .بیآزار
میکروفون را که وصل دید شروع کرد :سالمعلیکم و رحمهاهلل .وقت کسوته و من فقط آیه را
عرض میکنم که انشاهلل به نماز اول وقت برسیم .خداوند منان در قرآن کریمش در آیه شصت و
یک سوره مبارکه انفال میفرماید«:و این جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی اهلل انه هو السمیع
العلیم»
ترجمه ی آیه شریفه میشود«:و اگر به صلح گراییدند تو نیز بدان گرای و برخدا توکل نما که او
شنوای داناست» وقت عزیزان رو بیش از این نمیگیرم .انشاهلل صفها را مرتب کنید که نماز را
شروع کنیم .خدا حفظتون کنه.
پشت صفها چند نوجوان دوازده سیزده ساله برسر مکبری بحث و دعوا میکردند .یکی میگفت
تو دیروز گفتی و دیگری کتمان میکرد .آخرسر یکی که سرعتش بیشتر بود از الی جمعیت دوید
سمت میکروفون و با اضطراب و لبخندی غرورآمیز و صدایی که پر بود از نفسنفسزدن قد قامه
الصاله گفت و حواسش را از نگاه پر حسرت و خشمگین دیگران سعی کرد دور بکند.
نماز که به رکعت دوم رسید و دستها چه از سر عادت چه حس التماس واقعی برای دعا و نیاز
باال رفت درمیان جیغ چند زن پشت در حیاط مسجد چند نفر با نقاب و اسلحههای مختلف وارد
مسجد شدند .چند نفر رفتند قسمت زنها و عده بیشتری به قسمت مردها هجوم آوردند .سر و
صدایشان زیاد نبود و کسی از نمازگزاران هنوز آنها را ندیده بود اما وقتی وارد شدند آنهایی که
هنوز قامت نبسته بودند بالفاصله تیرباران شدند .حتی آن چند نوجوانی که بر سر تکبیر دعوا می-
کردند و آن لحظه مشغول بازی کردند با گوشی بودند .صدای جیغ و فریاد از قسمت زنانه بلند
شد و خیلی از مردها نمازشان را شکسته و سعی میکردند به جایی پناه ببرند اما مسجد کوچک
تر از این حرفها بود .یکی از آنها در قسمت مردانه و دیگری در قسمت زنانه با خیال راحت
در مسجد را با یک میله قفل کردند و جمعیتشان آنقدر زیاد بود که هرکس که حس میکردند
مشغول نزدیک شدن به تلفنش هست یا دست در جیبش میبرد را همانجا خالص کنند .با یکی
دو تیر هوایی و فریاد آروم باشید و اال همرو میکشیم اول مردها بعد زنها آرام گرفتند .صدای
گریه و زاری از قسمت زنانه و حتی گاهی از مردانه شنیده میشد .هنوز عدهای نمازشان را
نشکسته بودند و با تتپت مشغول نمازخواندن بودند .آرام و بااحتیاط زیر لب ذکر میگفتند و
تمرکزشان را با مهر جلوی رویشان حفظ کرده بودند و بیآزار هم هنوز امام جماعت بود با یک
خروار عرق سرد .یکی دیگر از آنهایی که اسلحه داشت سمت میکروفون مکبر رفت .اول با یک
تیر مکبر را از پا درآورد و نوجوان جنازهاش افتاد جلوی پای بی آزار و تمام سجاده و مهرش را
خونی کرد اما بیآزار هنوز به نماز ایستاده بود .میکروفون را بلند کرد و یک نفر دیگر از آنها
شروع به فیلمبرداری کرد .گفت :کار از بحث و هرشکل اعتراض دیگهای گذشته .دین احمقانه و
قدیمی شما این مملکت و این کشور رو به ته دره برده .مسلمونها لکه ی ننگ ایرانن و باید نابود
بشن .اگر چه ما میدونیم این دین مدتها مرده و اینها ظاهرسازی و عوام فریبیه .باید با وحشی
ها مثل وحشیها رفتار کنیم .باید بمیرید .حاال ما بهتون وقت میدیم که انتخاب کنید وضعیتتون
رو .اونهایی که نمازشون رو شکستن میتونید همونجا بمونید یا بیاید و نماز بخونید .اونهاییم
که سر نمازن خوب گوش کنید! اگر هرکس تو این خراب شده ی اشرافی دوباره نماز بخونه و به
نماز خوندن ادامه بده میمیره .پونزده ثانیه بهتون وقت میدم تصمیمتون رو بگیرید.
دو نفر از بین جمعیت کثیر کنارکشیده از نماز به نماز برگشتند و تقریبا نصف نمازگزاران کنار
کشیدند .از جمله بیآزار .درمیان جمعیتی که به نماز ایستاده بودند یک جوان هجده ساله ،پنج
پیرمرد که توان راه رفتن مناسب هم نداشتند و سه مرد بالغ ایستاده بود .وقتی که فریاد زد وقت
تمومه جنازه ی تمام آنها را تحویل فرش مسجد داد تا برای دومین بار در این دو روز فرش
سرخ مسجد رنگی شبیه به خود را در آغوش بگیرد و باز هم وصال!
دست و پای بیآزار می لرزید و او هم خودش را میان جمعیتی که به یکی از گوشهها پناه برده
بودند چپانده بود .اوضاع در قسمت زنانه هم تفاوتی با مردانه نداشت.
از پشت میکروفون داد زد شماها باعث شرم این کشته شدهها هستید .بودنتون بیشتر به دینتون
آسیب میزنه .و در را باز کردند تا فرار کنند .جمعیت البهالی هم میلولیدند و سکندری می-
خوردند و آنهایی که اسلحه داشتند فقط ایستاده بودند به تماشا .بیآزار بعد از اینکه نور به
سرش خورد و از مسجد بیرون رفت تازه فهمید کجاست و چی شد .تازه فهمید در مسجد دو
چیز جاری بود .خون کشته شدهها و آبروی زندهها .اما آن لحظه هیچکس به بیآزار فکر نمیکرد.
بعد از اینکه جمعیت متفرق شد پرچمهایی که برای محرم نصب شده بود را سریع سوزاندند و
از مسجد خارج شدند و با ماشینهایی که پالک دستکاری شده داشت از کوچه فرار کردند.
بخش سوم :هر شاخه اینجا حداقل یک برگ سیاسی دارد!
کتشلواری کانالهای خبری را رصد میکرد .در ظاهر یک پیرمرد فلک زده کشته شده بود اما
اینکه این اتفاق در محرم و در یک هیئت رخ داده بود توجهها را بیشتر جلب میکرد .اکثر
رسانههای خارج از کشور و توئیتبازان حرفهای وصلههای عقیدتی و گاهی سیاسی به آن می-
چسباندند .اتاقی که آن دو نفر در آن نشسته بودند یکی از اتاقهای امنیتی زندان ایکس تهران بود.
زندان ایکس یکی از مکانهایی بود که هرکسی را در آن راه نمیدادند و از یک جایی به بعد
حکومت تالشی برای کتمان کردنش نداشت .زندان از امکانات عجیبی برخوردار بود .تلویزیونی
را سیاه سوخته دید که تا به حال در عمرش ندیده بود .اما دلش پیش تمساح بود .از منظر دادگاه
او قاتل شده بود و انگار این موضوع هیچ ربطی به فریادهای سیاه سوخته که میگفت قاتل واقعی
منم و اینکه برادرش از او حمایت میکرد ،از نظر قاضی نداشت .و حاال در این اتاق فلزی عایق
تنها سیاه سوخته و برادر کت شلواریاش بودند.
-نمیخوای حداقل یه تشکر خشک و خالی کنی که از اون وضعیت و *** دونی نجاتت دادم؟
-تو منو نجات دادی؟ تو غلط کردی! غلط کردی غلط کردی آشغال .نمیخوام نجاتتو .گمشو.
گمشو ***.
از روی صندلی بلند شد تا از در محکم اتاق فرار کند .نفسش به هوای زندان عادت داشت اما نه
به این شکل .نه بدون تمساح.
-تو سرت که نخورده اینجا داری جور منو میکشی .یا ننه پشت گوشت الالیی خونده یا
میخوای ماله بکشی رو قدیم .نه داداش من ،سرش گرده! من و تو و تمساح رفیق بودیم .جمعمون
جمع بود.
-توقع داشتم...
آب دهانش را جمع کرد .یاد پدرش افتاد .یه تختهاش کم بود .در دلش برای پدر صلوات فرستاد.
-توقع داشتم پولمون رو باال نکشی .اگرم بردی و خوردی و این شکلی باد کردی مارو ته سیگار
ندونی بکشی بندازی دور .بیمعرفت بیمعرفت .بیا برو تو *** بابا.
-اومدم جبران کنم .دیگه بیشتر از اینکه از پای دار نجاتت بدم؟
-تمساح چی؟
-نمیبینی تلویزیون رو؟ مردم تحت فشارن .و اینکه یه مشکل دیگه این وسط هست .باید صبر
کنی تا بهت بگم.
-مشکل چیه؟
-هنوز شبو گرسنه نخوابیدی بفهمی مشکل چیه .کی اعدامش میکنن؟
-چی داره؟
سه مهرماه
از دیروز بعدازظهر که اخبار مسجدسوزی و قتل آن آدمها پیچیده بود جوسنگینی بین مردم شکل
گرفته بود .حتی اگر خواهر برادری اعتقادات متفاوتی داشتند بینشان شکاف افتاده بود .اخبار و
فضای مجازی هیایو میکرد .هرکس ساز خودش را میزد .استوری پشت استوری .پست حمایتی
پشت پست حمایتی .تلگرام بازار سیاه شده بود .سودجویانی هم این وسط باز سر و کلهشان برای
تبلیغات خودشان پیدا شده بود .پلیس تحقیقات زیادی در آن مسجد انجام میداد .پزشک قانونی
منطقه فعالیت باالیی داشت و همه چیز به هم مربوط میشد .مخصوصا در فضای مجازی .همه
شروع این واقعه را از زنجیره قتل مشتی در هیئت میدانستند.
آن طرف شهر بیآزار از اتاقش بیرون نمیآمد .عکسش در صفحات مجازی پخش شده بود.
آخوندی که جرئت نکرد پای نمازش بایستد .تمسخر کردنش پایان نداشت و کسی نبود تا تلفن
را از دستش بگیرد و بگوید بس کن و خودت را جمع و جور کن .تن الغرش هر ساعت بیشتر
آب میشد و چشمانش خیس و خیستر میشد .آنقدر خودخوری کرده بود که نمیدانست
کجایش سیر شده اما هنوز معدهاش گرسنه بود.
در و دیوار انگار برایشان شب و روز بیمعنی شده بود و هرلحظه پر بودند از اندوه بیآزار .چهره
ی بیآزار تبدیل شده بود به تیتر خیلی از رسانه ها که دلشان می خواست بیشتر از قتل چند آدم
وسط نماز به او بپردازند .به روحانی که آبروی دینش ر ابرده و حاال نفس می کشد درحالی که
دیگرانی که پشت او به اقامت ایستاده بودند عده ای از آن ها خاک می خورند.
هوا کم کم لباس هایش را داشت در اتاق درمی آورد تا خفقان عریان تر شود .تلفن خانه ی بی
آزار زنگ خورد .صفحه نمایش تلفن خراب شده بود و شماره نمی انداخت .تلفن را که برداشت
صدای غریبی از پشت گوشی گفت :آقای بی آزار؟
-خودمم .شما؟
حزن صدای بی آزار پخش شد داخل تلفن .دل سنگ را هم آن بغض ناآرام آب می کرد .بی آزار
هم بدش نمی آمد کسی با او درد دل کند یا حداقل از او بپرسد خرت به چند من بی کس و
کار؟ دیار غربت چه می کنی؟ مادرش هم اردبیل بود و دور از هر تلفنی و رسانه ای .پیرزن
کورمال کورمال فقط بود که نفس بکشد .احتماال خواهرش تا االن جریان را فهمیده اما حق داشت
که با او تماس نمی گرفت .عالم و آدم بعد از آن عکس ها فراموشش کرده بودند.
اما فهمید گوشی مدت هاست قطع شده و او در خیاالت خودش غرق شده.
زنگ در خانه زد .بلند و عمیق رفت در رگ و ریشه ی خانه .گوش های بی آزار را انگار سالخی
کرده بودند اما با همان سر و وضع آشفته رفت تا در را باز کند .قبا و عمامه ی پخش و پالیش از
وسط اتاق ر ابا پا این طرف و آن طرف پرت کرد .زیر لب ال اله اال اهلل گفت و در را باز کرد .دو
مرد میان سال با ته ریشی چسبیده به صورت پشت در بودند .چهره های مصممشان کمی ترس را
بین دستان بی آزار انداخت .لباس هایشان طرح های ساده و چهارخانه داشت و تقریبا یکدست
بود .اتوکشیده و مرتب .دماغ بزرگ یکی از آن ها زیر چشمای زاغ و پوست متورمش تو چشم
بود .و آن یکی چهره اش را نمی شد به خاطر سپرد .انگار صورت ندارد و در عین حال همه
چیزش همانی بود که باید باشد .هیچکدامشان رشته ی کالم را در دست نمی گرفت و اعالم
وجود نمی کرد .بی آزار خود زبان را به کار انداخت.
-بفرمائید؟
-خودمم.
-شما؟
-مسئله ی حیاتی راجع به اتفاق پریروز در جریانه .لطفا گوش کنید به ما.
بی آزار دستش از روی دستگیره سر خورد و مثل قلبش لحظه ای سقوط کرد .اضطراب بر آرامش
کالمش غلبه کرده بود و جای فریاد و سیگار سکوت می کشید.
-تشریف بیارید .فقط امیدارم درک کنید .خونه مجردی و باالخره دردسرهای بیرون ...نرسیدم
جمع و جور درست حسابی بزنم .بفرمائید بفرمائید برادر .خونه ی خودتونه .بی زحمت صبر کنید
من این وسایل رو جا به جا کنم .زشته لباس رسول اهلل کف زمین افتاده .عذر میخوام .بفرمائید
شما.
-فرصتمون کمه .اصل مطلب توی این پاکته .منتها قبل از باز شدنش باید صحبت خیلی کوتاهی
داشته باشیم که فکر نمی کنم به صالح باشه خارج از این خونه بره.
-خواهش می کنم وقت رو تلف نکنید و کارهایی که می گم رو انجام بدید .گوشی رو بذارید
روی حالت فالیت مود.
-حالت چی چی؟
-خیلی خب .گوشی رو ببرید بذارید توی اتاق .یه پتو بذار روش درم ببندید.
از توی جیبش یک دستگاه کوچک شبیه به تلفن درآورد و به بی آزار داد و اشاره کرد که کنار
گوشی بگذارد .بعد از آن بی آزار سیم تلفن خانه را از جا کشید و آمد کنار آن دو روی فرش
خاک گرفته ی کف خانه نشست .خانه اش آنقدر نقلی بود که برای زندگی دو نفر مناسب نبود.
نمی شد اتاق ها را از هم تشخیص داد .فقط یک دیوار بین دستشویی دوش دار و اتاق اصلی بود
که درش آنقدر باریک بود که سخت می شد اول پای چپش را وارد دستشویی کند .دیوارها ناله
شان درآمده بود اما هنوز به احترام جیب خالی بی آزار سرپا بودند .بگذریم که وسایلش بدرد دور
ریختن هم نمی خورد.
-پیشنهاد ما یه شغل برای توئه .تویی که امروز آب از سرت گذشته و دینت رو دادی رفته.
-چی می گید برادر .من دینم رو ندادم .لغزیدم .اما هنوز مسلمونم.
-سرت رو می خوای تو جامعه ای باال بیاری که کسی این چهارقد لباست رو قبول نداره؟ گوش
کن آقا مصطفی .ما می خوایم جنبشی برضد دین امروزی راه بندازی.بر ضد این فشار دینی .و اگر
قبول نداری و حس می کنی مشکلی هست پاکت تو دستت رو باز کن.
-نه آقاجان .نه برادر من .نه! مگه من از سر جوب این ها رو جمع کردم که حاال به این سادگی از
دست بدم .یکبار فروپاشی داشتم .جواب مادر و خواهر رو چی بدم؟ چی میگید آقا؟ نمی شه .این
اعتقادات تو قلب منه .قلب آدم که قیمت نداره.
آن یکی مرد چهارخانه پوش که تا االن حرفی نزده بود ابتدا پوزخندی زد و بعد کم کم خنده اش
بلند تر شد .اما خودش را کنترل کرد و گفت :پاکت رو اول باز کن .ناراضی بودی میریم.
بی آزار بی دریغ و با حرص پاکت را باز کرد .مصمم بود هر قیمتی داخل آن پاکت باشد سریعا
جواب نه تحویل آن ها می دهد تا از خانه اش بیرون بروند .اخم چنگ می زد به صورتش .پاکت
را که باز کرد قراردادی تا خورده بود .مبلغ قرارداد ر اکه خواند درونش نوری از خوشحالی جرقه
زد .این مبلغ کمتر از آن بود که بخواهد وسوسه شود .گفت :این حتی اگر به تومن هم باشه
مضحکه .سی میلیون؟ باهاش یخچالمم نمی تونم عوض کنم.
سوای جنگ روانی رسانه اوضاع دربین کوچه بازار هم چنگی به دل نمی زد .البته آشفتگی رفتار
خبرنگاران و کارشناسان را سیاه سوخته فقط از شبکه های ماهواره ای سلول اختصاصی خودش
رصد می کرد و گوش و چشم می خاراند و حواسش نبود که آب دهانش روی پیراهن چرکش
می ریزد(.در آن سلول خبری از کانال های صدا و سیما نبود).
برادر کت شلواری اش وارد اتاق شد و فالسک چای را برایش روی میز گذاشت .همراه با یک
پاکت سیگار.
-ببین این یارو مو صافه .میفمی کیو میگم؟ ژیگول کرده ریختشو بغل زن سر لخت نشسته .تف
تف.
-اونجا همه همین ریختین .حرفتو بزن تا برات چایی تازه دم بریزم.
-ای ماچ به مرامت داشی .حرفم اینه که اینا داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن که تاحاال به
در گوشم تق و توق نکرده بود.
-ببین اونو که میفهمم .منتها یارو راجع به یه چیز دیگه می گفت .پاکتو بده بگم برات.
-هرچی دلت می خواد بلغور کن ...ای بابا .من بهت گفتم برو وینس قرمز بگیر .پول خودم که به
اون نمی رسه .اونوقت رفتی اسکار مشکی گرفتی؟ می مردی یه کم بیشتر پول خرج می کردی؟
-من رفتم اون تو دم دست ترین رو خریدم اومدم .خوشم نمیاد اونجاها دیده بشم.
-اوهو .آقا بهش برخورده .ببین این دنیا آدم رو کور می کنه داشی .این نخ سفیدارو می بینی؟ اینا
عصا سفید ما کوراست.
-در دستشویی آخر پارک مخابرات .داشتم می گفتم .یارو داشت درمورد ترراسی حرف می زد.
-تئوکراسی دیگه؟
-آب دهنت رو جمع کن اول .چجوری بگم بهت .ببین به زبون تو میشه حکومت مالها.
درمیان حرف هایشان گم بودند که حال و هوای مجری عوض شد .خبر فوری گویان تصاویر و
فیلم های بی کیفیتی نشان می داد .اعتراضات برضد تئوکراسی شروع شده بود .مردم در خیابانها
خواستار آزادی بودند .خواستار اتمام سلطه ی دین بر حکومت و بازگشت ارزش و رسالت به
کرسی های فرمانراویی داخلی .کت شلواری درحالی که قند ر ادر دهان می گذاشت و لیوان چای
را آرام نزدیک لبانش می کرد چشم به صفحه تلویزیون داشت .زیر لب گفت :شروع شد .بریم
سرکار.
تهران پرهیایو بود و دهان به دهان اخبار را قرقره می کرد .سیاه سوخته هم کنج سلول مرفه
خودش خماری می کشید و سیگار طلب می کرد .و انتظار برادرش را داشت تا جنس شبش جور
شود .چند روز قبل پشت تلویزیون مه گرفته ی بستنی فروشی انتظار دیدن تصاویر بهتر را داشت
و یادش می آمد که پدرش به او گفته یک تخته اش کم است(دوباره صلواتی برایش در دل
فرستاد) و حاال تلویزیونی بیشتر از گستره ی چشمانش جلوی رویش بود .احتماال به لطف فرش
هیئتی که به زور او ر ااز معشوق سرخش که همان خون مشتی بود جدا می کردند.
کمی بیشتر از کمی آن طرف تر ،کمی بیشتر از کمی غافل گیری بین مردمان رخ داده بود و کمی
بیشتر از کمی ،بیآزار در کوهدشت مشغول شلوغ کاری های خودش بود.
شعارهایی از قبیل:
و امثالهم پشت بلندگو و میکروفون های مجموعه گفته میشد .مردم معترض کم کم تعدادشان
افزایش پیدا می کرد و تا می توانستند از مناطق سنی نشین فاصله می گرفتند و سمت و سوی
مکانی می رفتند که شیعه های بیشتری داشت .لرستان انتخاب شده بود برای تدابیر امنیتی پایین
تر .و از نظر امنیتی و رسانه ای جایی در کوه های اورامان کردستان مشغول نظارت بر واقعه
بودند .نیروهای امنیتی سپاه یا ارتش؟ خبری از هیچ کدام نبود .مرکز نظارتی هم وسط روستا نبود.
کنجی جمع شده بودند و در یکی از خانه ی اهالی با پول کمی کنارش چای می خوردند و کار
می کردند .یک کرد سبیل کلفت با همان لباس های مخصوص گشاد و گیوه های کهنه اش که
عمویش سال پیش از بازار سنندج برایش آورده بود .غروب های تلخ یا صبح های زود می شد
آثار کولبر ها را کنج کوه های مایل به عراق ببینی .طبیعت سبزش بوی اسیری می داد و درخت
های بنه همه جا پخش شده بود و شهری ها می آمدند و به آن پسته کوهی می گفتند.
اما بیآزار با اخم هایی درهم مشغول بازگشت به سمت کردستان بود .درحالی که وظیفه اش را
در دل شهر انجام داده بود و اعتراضات را سمت خرم آباد کشیده بود .همه چیز از جایی شروع
شد که حدود صدنفر مرد و زن بدون شال و روسری وسط خیابان هایی آمدند که آسفالت های
تکه پاره پاگیرشان شده بود .برخی پالکاردهایی برای اعتراض داشتند و بی آزار بدون لباس
پیغمبر اسالم! بر بلندای یک تویوتا هایلوکس مشغول شعار دادن بر ضد دین بود .تصویری که
خیلی زود چشم و گوش هررسانه ای ر اپر کرد .طلبه ای که بعد از رسوایی بزرگش سردسته ی
اعتراضاتی عجیب برعلیه دین شده بود و حمایت گر کشتار مسلمانانی که پشت سر او نماز می
خواندند.
بعد از ظهر درامنیتی عجیب و کامل به اورامان رسید و سعی می کرد لهجه اردبیلی اش را بخورد
تا راحت تر با کرد ها ارتباط برقرار کند.
دوغ مخصوص آن منطقه را با مرغ محلی برای نهار خورد و شکم باد کرده اش را ورانداز کرد.
شکمی که از وقتی پا به طلبگی گذاشته بود یادش نمی آمد چنین سیر شده باشد اال شب عروسی
خواهرش .تلفنش را از او گرفته بودند .با دوربین ها و تلفن هایی جدا و عالمت گذاری شده پیام
هایش را مخابره می کرد .خبرجویان سنندج مردم را کم کم جمع می کردند و معلوم نبود نیروی
سرکوب گری هست یا نه .اما اختیارات تام بود برای قدم زدن کسانی که شعار می دادند و
پالکارد باال می بردند و تا جایی که می توانستند از خوی حیوانی انسان استفاده نمی کردند .آن ها
در دل سنندج مشغول شلوغ کاری برعلیه دین بودند و بی آزار درحال امتحان کردن کت
شلوارهای آماده شده برای الیو گرفتن بود .سریع دور سبیل و ریشش ر اپاک کرد .به گفته ی
نزدیکان بیش از اندازه نباید تغییر ظاهر می داد .برگه ی سخنرانی از پیش آماده شده اش را از
گوشه ی سفره برداشت .اعصابش به هم ریخت چون کمی خورشت روی خط آخر ریخته بود.
قسمت هفتم :آریاییها
اعتراضات از خروس خوان تا بوق سگ های بسیاری ادامه داشت .هر سگی تا فردای آن روز بوق
زد .زیاد بوق زد .آنقدر بوق زد که جمعیت کثیری درشهرها جمع شد و نیروهای ویژه کم کم سر
و کله شان پیدا شد .سرکوب در نقاط مختلف انجام می شد اما مانع اصلی ،سرکوب گران نبودند.
نگاه سنی مذهب های کوچه خیابان بود که هنوز خون به جوش آمده در رگ هایشان را مشت
نکرده بودند تا بکوبند تو صورتی کسی که در حال توهین به دینش است .جمعیت شهرهای
مرزی بیشتر و بیشتر می شد .در مناطقی مثل زاهدان ،ایالم ،کرمانشاه ،کردستان و مناطق غربی
خوزستان تجمع شعاردهنده ها بیشتر می شد و هرزگاهی گروهک هایی در مرکز به پا می
خواستند که برخالف شهرهای مرزی زود سرکوب می شدند.
در طول بیست و چهارساعت کم کم اطالعات زیادی و حمایت های باالیی از این اعتراضات شد
و نام خود را «آریاییها» گذاشتند .که کمی مورد نقد رسانه واقع شد که اسم به این سادگی؟ اما به
طرز عجیبی بی آزار پایبند به این اسم بود.
به مدت پنج روز اعتراضات اصلی در شهرهای گوشهگیر ادامه یافت .آریاییها در خیابان می
آمدند .باتوم می خوردند .گاهی حتی تیرهایی به پاها اصابت می کرد اما آنقدر محدود بود که
رسانه های داخلی حوصله ی جدی گرفتنش را نداشتند .از طرفی نیروهای مردمی به اندازه ی
کافی برای مبارزه و مقابله با این جریان بود .در کشوری شیعهنشین به اندازه کافی انسان وجود
داشت تا جلوی پای معترضین به دینشان تف بی اندازد .مخصوصا وقتی سردم دار همه چیز یک
روحانی پلمپ شده بود!
اما در همین میان و در جو ایجاد شده خیلی زود خاطره ی مسجدسوزی کمرنگ شد و اعتراضات
به توئیت های مردم و استوری های مجازی کشیده شد .عده ای در قالب روشن فکر ظاهر می
شدند و سنگ آریاییها را به سینه می کوبیدند و با این جریان موافقت می کردند .عده ای از
نویسنده ها ،شاعران و اهالی سینما خیلی زود به آریایی ها و موج ایجاد شده رای آری دادند.
مخالفان در تالش حداکثر بودند تا ریشه ر اهمین اول در دل مردم بخشکانند و برخی از عوام هم
حمایت خود ر ااز این طریق اعالم می کردند البته بعد از پاک کردن آرشیو خود که در آن عکس
های عزاداری محرم بود.
قسمت هشتم :نوشتههای تکهپاره
روز تاسوعا
تهران
ماموران امنیتی کنار مسجد چند نوجوان بسیجی آموزش ندیده با سالح بودند
آغاز درگیری...
کردستان با کمترین آشوب دنبال روی اعتراضات بود .مردم با شکم های گرسنه و دستان پینه بسته
از کول بری هنوز به خیابان ها نیامده بودند و بی آزار از این بابت خوشحال بود .چون می دانست
هیچ جوان یاغی کردی دربرابر پدر و مادر پیری که دلشان بند جانماز است قد علم نمی کند .از
این رو این روستاها و حوالی آن جای مناسبی بود که از هوای بکر و سایه ی درختان پسته ی
کوهی لذت ببرد و غروبها مزارع دیم و بوته های توت فرنگی ر امیان سوز پاییزی خفیف مهر
تماشا کند .خانه هایی که روی هم تلنبار شده اند و گاوهایی که اجتماعی شکیل ر اتشکیل داده
بودند روزگار بی آزار بود که می توانست قرص آرامبخش ر ابا چای کاشت همان حوالی بخورد.
نماز ظهر آن حوالی از پشت تپه ای بزرگ ،زیر گنبد نه چندان کبود آسمان از بلندگوی از آب رد
شده ی مسجد نصفه نیمه ی روستا به گوش رسید .بی آزار خودش ر ابه دستشویی رساند .آستین
هایش ر اباال داد و شروع به وضو گرفتن کرد .تا جا داشت دست و صورتش را با دستمال کاغذی
گوشه افتاده ی دستشویی خشک کرد .اولین بار بود آب از محاسنش چکه نمی کند و حس غربت
می کرد .آب وضو برایش حکم وطن داشت و تفاوت نمی کرد چقدر خائن بود .عذاب وجدان ر
اسعی می کرد مسح بکشد و بغض را برای خود بی معنی میکرد .اما هرچه کرد نتوانست مثل قبل
هنگام وضو ذکر بگوید و استغفار کند .درخیالش آمرزشش ر اهم همان جا پشت در خانه ی
چهارقدمی تهران گذاشته بود و آمده بود اینجا .با احتیاطی که سعی می کرد جایی روی موکت
قدیمی اتاق نشت نکند رفت اتاق پشتی .جایی که کسی نیاید .جایی که دیده نشود .سنگی که از
دم در پیدا کرده بود ر اب اعجله جلوی پا انداخت و شروع کرد به اقامه .ذکر هایش ر ااضطراب
می گفت .آب دهان مدام قورت می داد و می خواست سریعتر تمام شود تا کسی او را در این
حال نبیند .دستان لرزانی که از سر آشفتگی به سجده می رفتو بی حال و نا مشخص مهر روی
پیشانتی می نشست .ناگهان یکی از افراد وارد اتاق شد و صدای خنده اش بند نیامد.
قسمت دهم :بلندشو
تهران
اعتراضات
کت و شلواری بعد از جلسه ای که برگزار کرده بود سراسیمه سراغ سلول برادرش آمد .سیاه
سوخته به زیر سیگارش مشوشش خیره شده بود به تلویزیون گوش می داد .رسانه های خارج از
ایران در حال پوشش سلبریتی های حامی سرکوب دین بودند .شاعرانی که مدت ها در صدا و
سیما شعرهایشان پخش شده بود ،خواننده هایی که همین یکماه پیش از برج میالد درآمد میلیاری
داشتند یا سینماهای تهران که چاپخانه بعضی کارگردان ها و بازیگر ها بود .اعضای این جامعه
درحال سرکوب دخالت دین در امور مختلف بودند .مردم هم هرکدام در حد توان از جناح مورد
عالقه خودشان حمایت می کردند .اما خبر آشفتگی منطقه ی عباس آباد تهران هنوز به سرتیتر
خبرها نرسیده بود.
-توی تهران اعتراضات شده .دوباره اینا ریختن بیرون .منتها این بار با آبان و شهریور فرق داره.
نقشه ی داخلیا برای سرکوب فرق کرده.
-خب من رو کجا می خوای ببری .ببین نه که بدن درد داشته باشما .نه! این خبرا نیس .من سالم
سالمم .فقط حسش نیست .گشادیم کرده .فمیدی که چی میگم؟ جون داداش یه کم بهم برسونی
توپ میشم میام برات خر کاری.
-خب اصن گیرم بیام .د آخه مردک .من چه*** قراره بخورم اونجا؟
-خفه شو هرکاری بهت بگم باید بکنی .من از زیر طناب دار کشوندمت این ور.
-حوصلتو ندارم .جز مفت خوری هم خاصیتی نداری .به اندازه کافی هم زیر پر و بالت رو
گرفتم .وقت ندارم برات .زنگ میزنم میگم بیان ببرنت.
هزار و پانصد دستان در آن منطقه به آسمان گله می کردند .از حضور محدودشان در زمین .از
دینی که شدیدا آنها را به چالش کشیده بود و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد .گرد و خاک محوطه
را پر کرده بود و ریه های خورشید را دربر می گرفت .صدای شعارها پر و خالی می شد در دل
جنگل و اتوبان .راه بسته شده بود.
مترو همت و حقانی پر از آدم شده بود که فوژ فوژ به سمت منطقه معترضین می رفت .جایی میان
تو اتوبان .زیر پل طبیعت.
نیروهای گارد امنیتی تعدادشان داشت زیاد می شد .صدای ترسناک ماشین های سنگین و ضد
گلوله به گوش می رسید .کم کم منطقه پر شد از مامور .عده ای فرار می گرفتند .عده ای چاره ای
جز فحش دادن نمی دیدند و برخی هنوز معترض بودند و این بار حادثه ها کمی متفاوت بود.
تاریخ متفاوت نقل شد .حقوقی برای معترضین در نظر نمی گرفتند .کت شلواری به عنوان یکی
از مسئولین با چهره ای پوشیده از یکی از ماشین ها پیاده شد .بیشتر مامور ها روی تپه های تو
سری خورده اطراف ایستاده بودند .دودزاها دل خیابان را چرکین می کرد .صدای سرفه ها
معترضین را می برید .اما هنوز خیابان ر امال خود داشتند .تیرهای مشقی شروع به شلیک شد.
جمعیت دم دست روی زانو می افتادند.
سیاه سوخته هم گوشه ای ایستاده بود .آسمان در نظرش مخروبه ای بیش نبود .آب دهانش ر اتند
تند از دور دهنش جمع می کرد و باتوم توی دستش می لرزید .دو دختر نوجوان با پوششی که
دربرابر باد پاییزی مقاومتی نداشت گریه می کردند و با چشمانی که می سوخت درحال فرار
بودند که دقیقا جلوی روی سیاه سوخته ظاهر شدند .دست و پایش را گم کرد .محو زیبایی دختر
قد بلندتر شد .محو موهایی که دور گوش هایش ریخته بود و دلش می خواست دستان زمختش
آن ها را لمس کند .دست برد سمت دختر .با همان دستکش های نظامی .با لکنت زیرلب گفت.
نرمه .می خوام لمسش کنم .چه پوستی .می خوام دست بزنم .که ناگهان با جیغ دختر قدکوتاه تر
به او حمله ور شد .درحالی که او هنوز محو زیبایی صورت و گردن خوش تراش بلند تر بود.
سیاه سوخته که تعادلی نداشت از ترس باتوم را محکم کوباند به سر دختر .خون دوباره به هم
آغوشی زمین رسید و این بار انزجار در نگاه خون مشخص بود .چون فرش سرخی زیر پای خون
دختر نبود .شوک صورت زیبای دختر بلندتر و لب های لرزانش آشفتگی سیاه سوخته را چندبرابر
کرد .بی عرضه بود .دختر بلند را ناراحت کرده بود .خودش را لعنت می کرد که چرا چشمان
دختر را چنین بیزار از خودش کرده .که ناگهان صدای گلوله ای از سمت دیگر آمد و دختر بلند
جلوی چشم های سیاه سوخته روی زمین پخش شد .از درد به خود می پیچید و ناله اش بین
صدای جمعیت و سر و صداهای دیگر گم می شد .برادرش یکی را فرستاد سمت سیاه سوخته.
مامور گفت :چرا قبلی ر وکشتی احمق؟ الکی جنازه ننداز این وسط .هر دختری رو دیدی نکش.
اولویتت هم کشتن نباشه .بعدشم .اگر خواستی بکشی اول خوشگالرو بکش .مردم تو اینترنت
ببینن به به و چه چه کنن .دستوره .اول تر و تمیزارو می کشی .متوجهی؟ اینم فعال کور شده.
نکشتیم .ببریم یه گوشه یکی ببینش جمعش کنه ببره بش سوژه این احمقای مخابراتی .همینایی که
سرشون تو ماس ماسک لمسیشونه .معترض اند .گورپدرشون .بیاین دختر بی حیاتون رو جمع
کنید بابا.
سیاه سوخته بی تاب بود .گم شده بود میان اراجیف .باتوم را محکم زد به صورت مامور .دختر
کور شده ر ابرداشت .خون صورتش ر اپاک کرد و روی دست های الغرش از آنجا دور کرد.
سر تیتر اخبارها چنین بود که همزمان با سرکوب معترضین امروز وقت مبارزه است .حکومت
مناطق مختلفی رو برای راهپیمایی مخالفین این جنبش در نظر گرفت .سلبریتی های حامی
بازداشت شدند .اعتراضات در شهرهای دیگه سرکوب شد .و تحقیقات برای پیدا کردن بیآزار
افزایش یافت.
ساعت 9صبح دو روز بعد از اعتراضات مخالفین دین راهپیمایی گسترده ای در سرتاسر کشور
شکل گرفت که درمیان آن ها دوستان بی آزار هم با نشان دادن عکس های او و خط زدن چهره
اش جامعه روحانیت را محکوم می کردند.
حدود ساعت ده که تراکم جمعیت ها کم کم بیشتر می شد و خیابان ها شلوغ تر می شدند بی
آزار خبر از حضورش در تهران را داد .طی یک توئیت همراه با یک عکس در کنار کاخ سعدآباد
تقریبا تمام نیروهای امنیتی کشور را به سخره گرفت.
مردم وسط راهپیمایی های خود دست به دست عکس بی آزار ر ادست به دست می کردند .یکی
از باالی تریبون داد می زد این مردک از دین خارج شده هیچ غلطی نمی تواند در پایتخت بکند.
اما خبر انفجار چهل مسجد دیگر درسرتاسر کشور ترس به جان همه انداخت .مردم پراکنده
شدند .عبا و چادرها زیر دست و پا گیر می کرد .ریش و سبیل ها هم الی جمعیت گم می شد.
نماز جماعت باشکوه شهرهای بزرگ برای جلوگیری از رخدادی دیگر لغو شد و بی آزار هنوز در
تهران بود.
سیاه سوخته خودش را به نزدیک ترین بیمارستانی که می توانست رسانده بود .داد می زد :دگتر
دگتر .دستم به دامنت .این داره میمیره .تروخدا یکی به این عروسکم کمک کنه .دکتر عشقم داره
می میره.
برانکادری جور کرد .بیماران را کنار زد .به هشدار پرستارها گوش نمی داد .داد و فریاد می کرد
که تروخدا بهش کمک کنید .به جون آقام(صلواتی در دلش فرستاد) این داره میمیره .دختر بی
حال ر ابه این طرف و آن طرف می برد .کمک حال می خواست و به هر دردسری بود یک
پزشک و چند پرستار دختر را روی تخت خواباندند و شروع کردند به بررسی وضعیت .سیاه
سوخته هم کنار تخت ایستاده بود و گریه می کرد و آب دهنش رو جمع می کرد :تو رو حضرت
عباس جمعش کنید .این عروسکمو خوب کنید .طفلیمه .دکی .دکی کمک کن به حالش من جونم
به جون اینه.
و جان دادنش را به چشم دید.
دستبند زدند.
و او را با خود بردند.
هامبورگ اوضاع پایداری داشت .آبی ،خبرنگار ایرانی که همیشه آبی پوشیده بود ب چشم های
فرو رفته در چربی صورت ،شکم گنده ،کله کچل و پاهای کوتاهش همیشه دفترچه و دوربینش
همراهش بود .اوضاع خاورمیانه را در دفترچه اش می شد دید و فضای مجازی خاکستری او
مخاطب های کمی نداشت .و البته سرشار بود از مخبران و افراد مختلف .چه در دولت ها و
محالف سیاسی چه بین جمعیت .خبر دست اول میان دست هایش بود.
ساعت یازده و نیم در حال نوشتن صقحه پنجاه و نجم مقاله اش درمور دسالح های جدید
عربستان بود که اطالعاتی برایش ارسال شد .رمزگذاری شده و مرتب که می دانست در این مواقع
رمز چیست .به لپتاپ انتقال داد و شروع به مطالعه کرد .کل مقاله قبلی ر اکنار گذاشت .ساعت
هفت صبح فردا چیز جذاب تری قرار بود بشنود.
در اولین اقدام بلیط عراق را خرید .آنجا قرار مالقات داشت.
ساعت یازده به وقت ساعت خاک گرفته و گرم عراق آبی شکم گنده اش ر ابه عراق رساند.
مخبرش همان لباس های همیشگی را داشت .کت و شلوار طوسی و کراواتی کج و کوله و
موهای جوگندمی آشفته اش که حتی باد های کم توان عراق هم لختی اش را به هم می ریخت.
عینکش را از یقه با طناب آویزان کرده بود .سوار ماشینی شدند که به ندرت در ایران پیدا می شد
و این موضوع توجه آبی ر اجلب کرد .در ذهن هم به تیتر جدیدی رسید .عراق جایی برای ماشین
های لوکس با جاده هایی خراب .خیلی خام بود پس گوشهی ذهن موضوع ر انگه داشت تا بعدها
تغییرش دهد .اما موضوع اصلی اتفاقی بود که اخیرا داخل ایران افتاده بود .چیزی که همه از آن
آگاهی داشتند .سومین آشوب ده سال اخیر بود و دنیا به خبر اعتراضات در ایران عادت کرده بود.
اما این خبر شاید مهم ترین خبر تاریخ رسانه ایران می شد.
به بیابانی برهوت رسیدند که از قبل آلونکی در آن برای خود درست کرده بودند .به آنجا می
گفتند بیت االحزان زیر خبرهای سری و تخریب کننده شان آنجا گردآوری می شد.
-درست بگو همین جا تیترشو بنویسیم .باید کوتاه باشه تا همه بخوننش.
-چقدرررر؟
-چیی داری می گی؟ این خبر هرچیم باشه نمیشه درز داد .اصال مشکوکه .مگه میشه همچین
چیزی؟
-صبر کن االن باز می کنم .ولی این خبر حتی اگر درست هم باشه نمی تونم پوشش بدم.
تبلتش را باز کرد .وارد صفحه شد و نشست کنار مخبر .خواست اعتراضش به این خبر را آغاز
کند که خون آّبی ،خیلی هم سرخ و غلیظ روی صفحه پاشید .غلظت خون شدیدی داشت.
صبح روز بعد اطالعاتی از این دست از طرف صفحه ی آبی فاش شد:
بیآزار با مبلغ هنگفتی حواس رسانه و مردم را در اعتراضات به خودش پرت کرد.
مساجد زیادی از بین رفت .فقط برای یک علت! برای یک حواس پرتی بزرگ .آن هم تبادل پول
زیادی که در تجارت کاشی و پارچه انجام می شد .مبلغ کثیری از سرمایه ی کشور در این
تجارت دزدیده شده بود .یک هزینه ی چند میلیونی دالری .یک کاله برداری که به قیمت خون
افراد زیادی بود .و این تفرقه افکنی هیچ دلیل دیگه ای نداشته .بی آزار را بیابید تا به اشد مجازات
خود برسد»
دل کشور آشوب شد .اما برخالف انتظار مهر سکوت بر دهان همه نهاده بودند .انگار کسی دیگر
رویش نمی شد اعتراض کند .هم پول رفته بود .هم عقل .هم آبرو!
خیابان های کشور هنوز پر از شعار بود .شعارهایی که بهای دزدیدن چند کاشی برای مساجد
خراب شده بود .دیگر بناها نای مسجد سازی نداشتند .کسی اعتقاد دیگری برایش مهم نبود .مردم
کور و کر کرده بودند خود را .دیگر بیش از این توان فریب خوردن نداشتند .ملتی که خود ر ادر
سراب حقیقت خفه کرده بود .نمی دانست کسی پناهش باید کجا باشد .وطن برای کسی معنا
نداشت .اهل خانواده که دیروز در اعتراضاتی مختلف شرکت می کردند و به جان هم افتاده بودند
حتی نمی توانستد از یکدیگر عذرخمواهی کنند .یک ایران خسته بود .به خستگی پاییز .به
خستگی دانش آمو ز کالس اولی بعد از اولین روز مدرسه! پرچم سیاه هایی که برای محرم زده
بودند هنوز بوی سوختگی می داد و کسی توان دست گیری نداشت.
بدن نیمه جان سیاه سوخته هم گوشه ی سلول افتاده بود در انتظار شروع محاکمه .درانتظار اعدام
و آزادی .آزادی که رفیقش تمساح تجربه کرده بود .قبل از سیاه سوخته خبرنگار و بی آزار را
اعدام کردند .جفتشان پشت درهای بسته و بدون خبرنگار .سیاه سوخته هم که یک اعدامی بی
ارزش بود .کسی برایش مهم نبود جز مادرش .مادرش که به اصرار برادرش آمده بود.
قبل از فرار صندلی از دست پاهایش با صدای گرفته و ناالنش درحالی که همه چیز ر اتار می دید
اجازه صحبت خواست.
هنوز چند دقیقه به اذان صبح مانده بود .چشم هایش مادرش را نمی دید .اما بوی نم خانه قدیمی
را می شناخت که چسبیده بود به روسری گل گلی اش.
« سالم ننه .مشتی هستی که اینجایی .می دونم یه عمری جیگرتو خون کردم .اما ننه .بذار بهت
چیزیو بگم که باید بگم .می دونم چشت برام نمی چیکه .حوصلمو نداری .دلت می خواد از شرم
راحت بشی .ولی تو هنوز ننمی .جوونمی .رفیق بی کلک که میگن خود خودتی دیگه نوکرتم ،نه؟
ای ننه .دلم برای بابا هم تنگ شده .بیاد اینجا بهم بگه یه تخته کمه .اللهم صل علی محمد و آل
محمد .می گفتم ننه .زودم میگم که نمازت قضا نشه .بری جای ما هم با خدا حرف بزنی .ما که
نتونستیم .تو جای ما دوکلومی در گوشش زمزمه کن خو .ننه ما این آخر عمری چشمون یه دختر
مردم رو گرفت .ای تو یه نگاه دلم رفت ننه .ولی جلو چشم خودم جون داد .اگر زنده بود نوه
های سوگلی برات میاورد .فمیدی ننه؟ من قرار بود بمیرم .قرار نبود این دلنگ و دولونگ و طناب
و این چیزا باشه .این برادر ناکس ما قرار بود ما رو بکشه .من با عشق زنده موندنم ننه .عشق بود
دیگه؟ آره! فمیدی؟ من اینجوری موندم .اومدم که اینجا بگم میخواستمش ننه .چشاشو این
حرومزاده ها کور کرده بودن ننه .ای تف به قبر پدرتون .من دیشب هوش و حواسم رو جمع
کرده بودم .جمع کرده بودم بلندشم یکی از اینارو بکشم .که اون دخترکرو کشته بودن .اما بدنم
نکشید .فقط ننه .یه چیزی فمستم .این برادر من گوه تو کلش نی .گوه! جلو من داشت با سه
چهار نفر حرف می زد.
ناگهان کت شلواری برافروخته شد .فریاد زد :بکشیدش باال .نذارید حرف بزنه.
اما مادرش پشت او از جایش بلند شد و گفت :می خوام بشنوم ببینم چی میگه.
-ننه! این قضیه کاشی و اینا همش کشک بود .اینا نمی خواستن کاشی خونی بفروشن به مردم.
اینا چندبرابر پولی که این خبرنگار خیکی تن لش گفت .همین که جنازش اینجاست .همین که
بغل این آخوند زبون بستس .چندبرابر اینو دزدیدن .اینا مارو بدتر از خر فرض کردن .کره خر
بودیم ننه .کره خر .اینا نگفتن که دریای جنوب دیگه مال ما نی ننه .دیگه مال ما نی! پفیوز بی-
غیرت».
قبل از اینکه تفش را جلوی پایش بیندازد اذان صبح او را برد پیش تمساح.
پایان