You are on page 1of 44

‫کاشی خونی‬

‫تقدیم به روح پاک آنان که در راه حق طلبی فدا شدند‪.‬‬

‫قسمتهایی که به این شکل‪ *** :‬مشخص شده به جای فحش نوشته شده‪ .‬برای ادای کامل‬
‫معنای کلمات و همینطور حفظ احترام یک متن‪.‬‬

‫بخش اول‪ :‬بجای قمه‪ ،‬مواد بزنید‪.‬‬

‫اول مهرماه‬

‫سیاه سوخته دقایق اولیه ی مهر ماه را درحال خاراندن پوستش از قسمت پاره ی لباسش بود‪.‬‬
‫درحالی که نگاه همه به آب دهان سیاه سوخته بود که از کنج لبش تراوش میکرد‪ .‬چشمانش هم‬
‫زورشان را میزدند تا از پشت شیشه ی خفه شده با مه تلویزیون بستنی فروشی که برخالف‬
‫همیشه بهجای فوتبال خبر پخش میکرد را با دقت تماشا کند‪ .‬اخبار به گوشش تکراری میآمد‪.‬‬
‫آمادگی مردم برای شروع محرم در فاصله ی کمتر از دو روز مانده به عزای حسینی‪ ،‬مراسم معارفه‬
‫ی کتابی جدید با موضوع شهید دفاع مقدس‪ ،‬ادامه ی لوله کشی آب در روستاهای زاهدان‪،‬‬
‫تخریب شهرهای جدیدی از یمن و سوریه و مشکالت سیاسی شدید در کاخ سفید‪.‬‬
‫سیاه سوخته همچنان خودش را سرگرم تلویزیون مات کرده بود تا نگاهش به سمت آدمهایی که‬
‫آبمیوه و بستنی میخریدند نیفتد‪ .‬تا رنگ و لعابهایشان شکم خالیاش را هدف نگیرد‪ .‬او در‬
‫دلش تمامآن هایی که پول داشتند شکمشان را سیر کنند را فحش میداد‪ .‬نمیدانست چرا و چه‬
‫چیزی از حق او را خورده بودند اما او دلش میخواست اگر او گشنه است بقیه هم گشنه باشند‪.‬‬
‫انگشتان کثیفش را به هم تاب میداد و شمردن تعداد لیوانهایی که روی زمین ریخته بود ذهنش‬
‫را مشغول میکرد‪ .‬کمی که به چهره ها نگاه کرد اعصابش برهم ریخت‪ .‬پوست گردنش را تند تند‬
‫شروع کرد به خاراندن‪ .‬نمیتوانست چهرههای زیادی را تحمل کند‪ .‬ذهنش تنوع رنگ روسریها‬
‫و تفاوت لبخندها را نمیتوانست تفکیک کند‪ .‬هربار که فکر کردن برایش سخت میشد یاد‬
‫پدرخدابیامرزش میافتاد‪ .‬ناخودآگاه صلواتی برایش در دل میفرستاد و یادش میآمد که همیشه‬
‫می خندید و میگفت پسرم تو واقعا یه تختت کمه‪ .‬و او همیشه از پدرش میپرسید بابا کدوم‬
‫تختهام؟ و یک سیلی از پدرش می خورد‪ .‬و این چرخه روزی یکبار حداقل تکرار میشد اما به‪-‬‬
‫خاطر پوست تیرهاش هیچوقت جلوی آینه دقیق رد دست پدرش را در جاده ی ناهموار صورت‬
‫دنبال نمیکرد‪.‬‬

‫سوز که بیشتر به جان کاپشن و سویشرتهای آدما باد انداخت سیاه سوخته یادش آمد اخبار تموم‬
‫شده و چند دقیقهای است رفیقش دیر کرده‪ .‬قد و پاهای کوتاه‪ ،‬دستان کشیده‪ ،‬فک بلند و چشمان‬
‫درشت ویژگیهای رفیق چندساله اش تمساح بود که تو هرسختی و آسانی کنارش بود‪ .‬فقط سیاه‬
‫سوخته یادش نمیآمد کدام آسانی را با او تجربه کرده‪ .‬سیاه سوخته آب دهانش را جمع کرد و‬
‫ملتمسانه با صدای لرزانش‪ -‬از بچگی وقتی حرف میزد صدایش میلرزید‪ -‬گفت‪ :‬داداشیت پولو‬
‫نداد؟‬

‫‪ -‬داداشیم بره بمیره بابا‪.‬‬

‫‪ -‬خب اگه بره بمیره از کی دیگه پول قرض بگیری؟‬


‫‪ -‬خیلی احمقی‪ .‬ولش کن‪ .‬مفنگی بهم میگه تازگیا پول اضافه ته حسابمو دادم برا نذری شب سوم‬
‫هیئت محله‪ .‬د آخه *** من خودم اونیم که شب سوم میاد به زور از دست تو غذا بگیره‪.‬‬

‫‪ -‬تمساح من گشنمه داشی‪.‬‬

‫با اشاره سرِ تمساح‪ ،‬آب دهانش را با آستین لباسی که دو ماه پیش از کمد مادرش دزدیده بود و‬
‫برای پدر خدابیامرز بود دزدیده بود‪ .‬صلواتی دوباره تو دلش فرستاد و یادش آمد یه تختهاش کم‬
‫است‪.‬‬

‫‪ -‬بیا بریم «گودی» پیش بقیه بچهها‪ .‬یکی یه بربری لواشی چیزی داره باالخره‪.‬‬

‫‪ -‬من پنجاه کف جیبم دارما‪.‬‬

‫‪ -‬سیا زودتر بگو دیگه‪ .‬بربری پس پیچیده است داستانش‪ .‬بشین ترک موتور دلم بریم به سبک‬
‫آقام نوشابه شیشهای میزنیم با کیک‪.‬‬

‫‪ -‬پولمون میرسه؟‬

‫‪ -‬یه دونه میگیریم دوتایی میخوریم نهایت‪ .‬یه خوردک نگه دار فردا صبح برو سه چهارتا نون‬
‫بگیر‪.‬‬

‫‪ -‬بازم پولمون کمه که‪ .‬من نسخم‪.‬‬

‫‪ -‬تموم کردیم؟‬

‫‪ -‬آره تمساح‪ .‬قبلیرم زرنگی کردما‪ .‬اصن نمیدونی چه کار کرهای کردم که‪ .‬ننم تا آخر عمرشم‬
‫نمیفهمه‪ .‬این ننه ی ما شناسنامشو میذاره کنج پنجره‪ .‬ببین تمساحی رفتم تو‪ .‬خیلی دست و پام‬
‫یه جوری شده بود حاجی‪ .‬اون ننه ی پیر منم شناسنامه میخواد چیکار؟ پاش لب گوره دیگه‪.‬‬
‫فمیدی؟ هست حاجی‪ .‬ابلفضلی هست‪ .‬رفتم کش رفتم دادم اون یارو‪ .‬یکی بود چمیدونم کی بود‪.‬‬
‫تو رفته بودی کجا؟ یادم نیست‪ .‬پیشم نبودی‪ .‬آخ نمیدونی کله خالی بود منم پی چیز‪ .‬سوت‬
‫سوتکم تموم کرده بودیم من و مجتبی‪ .‬مگنا قرمزارو گرون کردن دوباره‪ .‬اومد گفت شناسنامه بده‬
‫کارتو راه میندازم‪ .‬لباسشم از این گل گلیا بود که بچه خوشگال میپوشن‪ .‬خودش این کاره نبود‪.‬‬
‫سوسول حرف میزد‪ .‬سه جل رو از زیرپیرهنی درآوردم پس انداختم جلوش‪.‬‬

‫‪ -‬به جهنم که چه غلطی کردی‪ .‬پول نداریم‪ .‬تو دوباره زیاد حرف زدی لب و لوچت پهنه؟ د‬
‫جمع کن اون المصبو‪ .‬زندانم همینجوری بودی هرکی رد میشد یه در *** بهت میزد میرفت‬
‫دیگه‪.‬‬

‫‪ -‬خب اونا میگفتن من احمقم داشی‪.‬‬

‫‪ -‬انگار خودت نمیدونی این چرت و پرتارو‪ .‬جمع کن بریم تو این سوز سگی خرم داغ کنیم‬
‫بازم سرده اگه پایین بمونیم‪.‬‬

‫‪ -‬بریم بمیریم دیگه‪ .‬فردا که گرونتر شد سختتر میشه پیدا کرد‪.‬‬

‫‪ -‬ببند راه بیوفت‪.‬‬

‫هنوز پوست و قلب زمین مثل زمستان یخ نزده بود و بیمهریاش برجان طبیعت نیفتاده بود اما‬
‫پیرهن پاره و کفشهای افسرده آن دو‪ ،‬تاب زور کم نوزاد نوپای مهر را نداشت‪ .‬بدنها به لرزه ی‬
‫خفیفی افتاده بود و خون لهله میزد برای کمی دوپامین‪ .‬اگر کمبود نیکوتین را هم مغزشان تاب‬
‫میآورد‪ .‬قدمهایشان از خنده ی آدمهایی که دست یکی را گرفته بودند تا با او بخندند رد کرد‪.‬‬
‫سیاه سوخته دائم آب دهانش را از کنج لب جمع میکرد‪ .‬نورمغازهها کور شده بود و هرزگاهی‬
‫سوپرمارکتی چراغش راه را روشن میکرد‪ .‬از خیابان اصلی سمت خیابانی فرعی پیچیدند و کم‬
‫کم صدای اهالی هر محله تنپوش آنجا میشد؛ دور از شلوغی و وصله پینه ی ماشینها و ره‪-‬‬
‫گذرانی که میخواستند خود را وصلهای بر لباس شنبه یکشنبه ی شهر بکنند‪ .‬مسیر تاریکتر و‬
‫همیشگی بود‪ .‬هرچه جلوتر میرفتند انگار روح جاده مکیده میشد‪ .‬آن شور و حرارت مغازهها‬
‫جایش را به چشمان خوابآلود پنجره ی خانهها میداد و درمیان تمام اینها پرچم سبز هیئتی از‬
‫دور خودنمایی میکرد‪ .‬اسم خادم «مشتی» بود‪ .‬او را میشناختند‪ .‬پیرمردی چروکیده که برای‬
‫توصیفش همینقدر بسنده میکند که شال سبزی گردنش داشت و جلیقهای کهنه بر تنش‪.‬‬

‫سیاه سوخته‪ :‬بریم ببینیم مشتی پول داره یا نه؟‬

‫‪ -‬اگه پول داشته باشه به تو میده مگه الدنگ؟‬

‫‪ -‬د خب پ به کی بده؟‬

‫‪ -‬سر و وضعشو نیگا‪ .‬معلومه لنگ لقمه نون خودشه‪.‬‬

‫‪ -‬از سر دیگ هیئت اونم گوشت خودشو میکنه‪ .‬اگه گوشت باشه‪ .‬گوشت هست تمساح؟‬

‫‪ -‬برا همه هست‪ .‬پول من و تو رو چاپیده دیگه طرف‪.‬‬

‫‪ -‬مگه هیئت مال مردم نی‪.‬‬

‫‪ -‬چه فرقی داره سیا‪ .‬پولی که یهو اینجوری کلفت یه جا تو شکم میره مال جیب یه صاحاب‬
‫نی که‪.‬‬

‫‪ -‬خب هیئتم که یه نفر نمیگردونه‪ .‬دو نفرن‪ .‬امام حسین و حضرت عباس‪.‬‬

‫‪ -‬عقل رفیق مارو ببین‪ .‬یارو یه مِیلون سال پیش رفته زیرخاک بعد بیاد هیئت سر کوچه مارو‬
‫بگردونه؟‬

‫‪ -‬خب اگه هرکی به هرکیه بریم ازشون بکنیم‪.‬‬

‫‪ -‬چی بکنیم؟‬
‫‪ -‬پول صفای امشبو دیگه داشی‪.‬‬

‫‪ -‬راست میگیا سیا‪ .‬دست بجنبون جوراباتو درار‪.‬‬

‫‪ -‬مگه میخوایم بریم دزدی؟‬

‫‪ -‬خود احمقت االن بهم گفتی بریم بکنیم دیگه‪.‬‬

‫‪ -‬تمساح‪ .‬اینجا؟ هیئته ملت عزاداری میکنن‪ .‬خدا پیغمبر توشهها‪ .‬ننه میگفت سمت این چیزا‬
‫نریم بیخ خِرمون رو خدا میگیره‪.‬‬
‫‪ -‬حرف مفت نزن‪ .‬پول پوله‪ .‬از هیئتم چیزی نمیکنیم‪ .‬چاقو رو میزاریم بیخ ریش و پشم فرفری‬
‫مشتی پول شب رو جور میکنیم میریم‪ .‬سر رامون پول نریختن‪.‬‬

‫‪ -‬اخه بابا خدابیامرزم (صلوات فرستاد در دلش و دوباره یادش آمد یک تختهاش کم است) می‪-‬‬
‫گفت مچد چهاردیواری خداست‪ .‬چی میگفت بهش‪ ...‬آها اینجا مقدسه!‬

‫‪ -‬اونی که با اسمش جیب من و تو رو زدن که تو االن خشتکت پاره باشه پول نخ سوزن نداشته‬
‫باشی مقدس نیست‪ .‬جورابو بپیچ دور صورت بریم‪.‬‬

‫‪ -‬خشتکم پاره است؟‬

‫‪ -‬احمق‪.‬‬

‫ناشیانه بودنشان را جمع و جور کردند و از همان وسط کوچه مستقیم دویدند سمت در قدیمی‬
‫هیئت که باالی آن نوشته بود سال تاسیس ‪ .1358‬تمساح تالشش را میکرد تا صدای قدمش کمتر‬
‫شنیده شود ولی سیاه سوخته لخلخ کفشش گوش تمام گربههای محله ر اآزار داد‪ .‬تمساح سرکی‬
‫کشید داخل هیئت‪ .‬مدتها بود با پرچمهای سرخ و سبز و سفید تنش قهر بود‪ .‬بوی گالب نم‬
‫کشیده ی ترکیب شده با عرق جا مانده از سینه و صورتهای قبلی توی راهرو میپیچید‪ .‬با سر‬
‫تکان دادن تمساح‪ ،‬سیاه سوخته نفهمید باید چهکار کند‪ .‬تمساح با اعصابی به اصطالح خودش‬
‫خطخطی و چشمان ورم کرده ی سرخش دستور داد به سیاه سوخته برای حرکت که وقتش‬
‫است‪ .‬پریدند داخل و رفتند سمت مشتی‪ .‬پیرمرد از همه جا بیخبر نمیدانست چه کسی هستند و‬
‫دارند چه میکنند اما می شناختشان‪ .‬وقتی چاقوی زنگ زده را سمتش گرفتند هنوز خونسردی‪-‬‬
‫اش را از دست نداده بود چون میدانست گشنه هایی هستند که پی نان میگردند‪ .‬مشتی هرقدر‬
‫خودش را کنترل کرد تیک عصبیاش برگشت‪ .‬از دوران اسارت به یادگار داشت‪ .‬پای چپش به‬
‫هوا ضربه میزد‪.‬‬

‫تمساح‪ :‬داری چه *** میخوری پیرمرد؟‬

‫‪ -‬مگه گرسنتون نیست؟ یه مقدار برنج و از باقی مونده شام خودم تو آبدارخونه است جوون‪.‬‬
‫میارم‪ .‬تخم مرغ هم داریم‪ .‬نیمرو میزنید؟‬

‫‪ -‬ما پول میخوایم باباجان‪ .‬پول‪ .‬میدی یا این چاقو رو فرو کنم تو سینهات؟‬

‫سیاه سوخته از آن پشت جمله ی تمساح را تکرار کرد‪.‬‬

‫‪ -‬من پولی ندارم باباجان‪ .‬به همین حضرت عباس قسم جیبم خالیه‪.‬‬

‫‪ -‬داری دروغ میگی عوضی‪ .‬ببین من اال حالم خیلی خرابه خون درست به کلم نمیرسه تشتک‬
‫میپرونم به موال‪ .‬کار دست خودت نده‪ .‬دویست بدی کارم راه میوفته‪.‬‬

‫‪ -‬به امام حسین ندارم‪ .‬یه چیزی بردار ببر‪ .‬چاقو رو بگیر اون ور من قلبم باتری داره‪.‬‬

‫‪ -‬مثل اینکه زبون خوش نمیفهمی نه؟ جور دیگه باید حالیت کنم؟‬

‫از پشت تمساح سیاه سوخته یک دفعه آمد و چاقو را از دستش قاپید و محکم فرو کرد تو سینه‬
‫ی مشتی و نظارهگر ناله و پس افتادن مشتی شد و منتظر ماند خون بیاید‪ .‬رویش را برگرداند و‬
‫چهره ی ترسیده ی تمساح تو صورتش کوبیده شد اما او به آن چشمهای درشتی که از ترس بی‬
‫نگاه شده بود توجه نمیکرد‪ .‬فقط پرسید‪ :‬این چرا خون نداره؟‬

‫تا اینکه کمکم از زیر آن جلیقه ماده ی سرخ پررنگی به دوست همرنگش که فرش کف هیئت‬
‫بود پیوست‪ .‬چه وصال زیبایی‪ .‬چقدر عمیق بود شیرجه ی رنگ در رنگ‪ .‬و جانی که از تن مشتی‬
‫بیرون پریده بود و کهنسال نبودنش را در هیئت جشن میگرفت! روی فرش سینه زنی باال پایین‬
‫میپرید و خندان بود‪ .‬یا حسینهای سبز و سرخ را در آغوش میکشید و خوشحال بود که امشب‬
‫نیاز نیست گرسنگی را قورت دهد‪ .‬اما از آن طرف در سر تمساح انگار تمام بمبهای خنثی عمل‬
‫کرده بودند و هرچه سیاه سوخته بیخیالی کوهش کرده بود تمساح از درون میریخت و فرو می‬
‫رفت در جان نبوده ی مشتی‪.‬‬

‫تمساح با لرزش سراسری یقه ی همیشه نامرتب سیاه سوخته را گرفت و سکته ی لبهایش را‬
‫تبدیل به کلمه کرد‪ :‬این چه *** بود خوردی؟‬

‫‪ -‬داشی‪ ،‬خودت دیدی که نمیفهمید‪ .‬خسته نشده بودی؟‬


‫‪ -‬االن میخوای با این تن لش چیکار کنی؟ ها؟‬

‫‪ -‬مگه باید کاری کنیم؟‬

‫‪ -‬خفه شو برو اونور ببینم باید چیکار کنم‪ .‬یه نخ سیگار بده مغزم نمیکشه‪.‬‬

‫‪ -‬همشو ظهر کشیدم‪.‬‬

‫‪ -‬ای بیپدر‪.‬‬

‫‪ -‬خودمم میدونم پدر ندارم‪.‬‬

‫‪ -‬تو هنوز همینقدر احمقی یا داری رکبی صحبت میکنی؟‬


‫‪ -‬نمیدونم‪.‬‬

‫‪ -‬گمشو برو چهارتا پرچم بکن بپیچیمش ال اونا‪ .‬اون گنده هرو بکن که نوشتش زیاده‪.‬‬

‫‪ -‬قرآن دارهها!‬

‫‪ -‬به جهنم که قرآن داره‪ .‬بیار این رو باید جمع کنیم ببریم‪.‬‬

‫پرچمی که روی آن زیارت عاشورا نوشته شده بود کفایت نمیکرد‪ .‬چند پرچم دیگر کند‪ .‬بوی‬
‫اسفند مشتی هنوز در تار و پودش بود‪ .‬عمر مشتی بین پرچمها راه میرفت و هر یا ابوالفضل‬
‫انگار سینه ی سرخ شده ی مشتی بود که با او زیر خاک؟ نه! چند دقیقه بعد توی سطل آشغال‬
‫محله رفت‪.‬‬

‫ساعت ده که صبح علی الطلوع سیاه سوخته و رفقا بود یک ون و دو تویوتا هایلوکس مشکی با‬
‫کمترین سر و صدا از میان خاکهای مظلومی که از جا بلندشان کرده بودند رد شدند‪ .‬کنار‬
‫جمعیت مفلوک وسط خرابه پارک کردند و حدود ده نفر مسلح به جز یکی که رسمی لباس‬
‫پوشیده بود پیاده شدند‪ .‬چندتن از آنها که هنوز جانشان را نه در کف دستان سیاه بلکه در دویدن‬
‫میدیدند پا به فرار گذاشتند‪ .‬مامورها خواستند جلویشان را بگیرند که «کتشلواری» گفت‪ :‬با اونا‬
‫کاری نداشته باشین‪ .‬برادرم و همدستش هنوز وسط خاکها هستن‪.‬‬

‫و با دست تانخورده و تمیزش به سیاه سوخته و تمساح اشاره کرد‪.‬‬

‫‪ -‬جمعشون کنید‪ .‬کار خودشونه‪.‬‬

‫سیاه سوخته کمی که سر و صدا را شنید چشمانم را باز کرد‪ .‬نجوای آشنایی خاک گوشهایش را‬
‫تکان داد‪ .‬صدای همخون بود که با ساز خیانت کوک شده بود‪.‬‬
‫دست و پای خوابش را تا جایی که میتوانست تکان داد‪ .‬آب دهانش همینطور سرازیر بود و‬
‫شدت میگرفت‪ .‬انگار با دیدن آن کت و شلوارها سرنگی ده برابر قویتر به بدنش تزریق کرده‬
‫بودند‪ .‬با صدایی که از بیحالی خودش را از ته گودال حنجره به باال میکشید فریاد زد‪ :‬اومدی این‪-‬‬
‫جا *** کیو بخوری؟ گمشو! بهت میگم گمشو!‬

‫اما او هیچچیز نمیگفت‪.‬‬

‫‪ -‬ننه چیزی گفته؟ اومدی خیرات کنی؟ ببین‪ .‬من پول تو و سگای دور تو رو نمیخوام‪ .‬فمیدی؟‬

‫کتشلواری دستانش را داخل جیبش فرو برو و سمت یکی از ماشینها برگشت‪.‬‬

‫‪ -‬بحث پول نیست‪ .‬پول پیش مامانه‪ .‬هروقت خواستی برو بردار‪ .‬فقط دیگه شناسنامشو ندزد‪.‬‬
‫سروان‪ ،‬سوارشون کنید‪.‬‬

‫توان مقاومتشان را دیشب دود کرده بودند‪ .‬با پول داخل جلیقه ی مشتی‪.‬‬
‫بخش دوم‪ :‬مسجد جای خون ریختن نیست!‬

‫دوم مهرماه‬

‫محله پر بود از صدای اذان و خیابان اصلی ظهر را میبلعید‪ .‬مردم آدمکهای سرازیر شده به در‬
‫اصلی مسجد بودند و کمکم گرمای تن هر کس هوا را گرمتر میکرد‪ .‬پاییز تازه شروع شده بود و‬
‫زورش هنوز به آفتاب نمیرسید‪ .‬چند مغازه کرکرههای خود را به احترام اهللاکبر گفتنها پایین‬
‫میکشیدند و یااهلل گویان و التماسدعا کنان انگشترهای عقیق و فیروزهشان را برای وضو گرفتن‬
‫از دست در میآوردند‪ .‬پیرمردهای ریشها را خزاب میکردند‪ .‬بچههای کوچکی که مادرشان به‬
‫اجبار بیمکانی آنها را توی حیاط مسجد پخشوپال میکردند سروصدایشان کمکم به گوش می‪-‬‬
‫رسید‪ .‬همان مالی قدیمی هم سر و کلش پیدا میشد و زیر لب غرولند میکرد که جای بچه در‬
‫خانه ی خدا نیست‪ .‬جوانان با هر لباسی و هر شمایلی داخل مسجد بودند‪ .‬کفشها جفت میشد‬
‫و صاف میرفت داخل جا کفشی مسجد‪ .‬عصاها تلقتلق میکرد و آنهایی که از فرط بیکاری‬
‫چند دقیقه قبل از دیگران خود را به مسجد میرسانند برای ادای نماز قضا یا عبادتهای شخصی‪،‬‬
‫اوقاتشان تلخ میشد‪ .‬آرامش در و دیوار فرو میریخت چون دیگر وقت حیعلیالصاله گفتن بود‪.‬‬
‫قبل از اذان با صدای مکبر و یااهلل یااهلل گفتن دیگران جمعیت جمع میشد‪ .‬صفها پر می شدند و‬
‫هرکار کنی جورابهای سوراخ خودنمایی میکردند‪ .‬حاجآقا «بیآزار» به رسم هرروز خودش‬
‫آیهای را برای مردم تالوت کرد‪ .‬بیآزار طلبهای بیست و چند ساله بود که صورتش تازه کرک‬
‫انداخته و از نظر پیرغالمان دهانش بوی شیر میداد‪ .‬بیآزار در سخنرانیهای قبلی گفته بود که‬
‫مومن باید فکر کند‪ .‬و اال نماز را که همه میخوانند‪ .‬پیرمردهای قدیمی خیلی به این باور اعتقاد‬
‫نداشتند‪ .‬آنها گاهی به این که چرا به جای خواندن یک سوره فقط یک آیه را میخوانند و‬
‫حرفهای یک جوجه آخوند را گوش میدهند غر میزدند‪ .‬او کاری به این حرفها نداشت‪ .‬قرار‬
‫بود جای پیش نماز اصلی مسجد چندماهی بیاید و بعد برود قم برای ادامه ی تحصیل‪ .‬بیآزار‬
‫میکروفون را که وصل دید شروع کرد‪ :‬سالمعلیکم و رحمهاهلل‪ .‬وقت کسوته و من فقط آیه را‬
‫عرض میکنم که انشاهلل به نماز اول وقت برسیم‪ .‬خداوند منان در قرآن کریمش در آیه شصت و‬
‫یک سوره مبارکه انفال میفرماید‪«:‬و این جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی اهلل انه هو السمیع‬
‫العلیم»‬

‫ترجمه ی آیه شریفه میشود‪«:‬و اگر به صلح گراییدند تو نیز بدان گرای و برخدا توکل نما که او‬
‫شنوای داناست» وقت عزیزان رو بیش از این نمیگیرم‪ .‬انشاهلل صفها را مرتب کنید که نماز را‬
‫شروع کنیم‪ .‬خدا حفظتون کنه‪.‬‬

‫پشت صفها چند نوجوان دوازده سیزده ساله برسر مکبری بحث و دعوا میکردند‪ .‬یکی میگفت‬
‫تو دیروز گفتی و دیگری کتمان میکرد‪ .‬آخرسر یکی که سرعتش بیشتر بود از الی جمعیت دوید‬
‫سمت میکروفون و با اضطراب و لبخندی غرورآمیز و صدایی که پر بود از نفسنفسزدن قد قامه‬
‫الصاله گفت و حواسش را از نگاه پر حسرت و خشمگین دیگران سعی کرد دور بکند‪.‬‬
‫نماز که به رکعت دوم رسید و دستها چه از سر عادت چه حس التماس واقعی برای دعا و نیاز‬
‫باال رفت درمیان جیغ چند زن پشت در حیاط مسجد چند نفر با نقاب و اسلحههای مختلف وارد‬
‫مسجد شدند‪ .‬چند نفر رفتند قسمت زنها و عده بیشتری به قسمت مردها هجوم آوردند‪ .‬سر و‬
‫صدایشان زیاد نبود و کسی از نمازگزاران هنوز آنها را ندیده بود اما وقتی وارد شدند آنهایی که‬
‫هنوز قامت نبسته بودند بالفاصله تیرباران شدند‪ .‬حتی آن چند نوجوانی که بر سر تکبیر دعوا می‪-‬‬
‫کردند و آن لحظه مشغول بازی کردند با گوشی بودند‪ .‬صدای جیغ و فریاد از قسمت زنانه بلند‬
‫شد و خیلی از مردها نمازشان را شکسته و سعی میکردند به جایی پناه ببرند اما مسجد کوچک‬
‫تر از این حرفها بود‪ .‬یکی از آنها در قسمت مردانه و دیگری در قسمت زنانه با خیال راحت‬
‫در مسجد را با یک میله قفل کردند و جمعیتشان آنقدر زیاد بود که هرکس که حس میکردند‬
‫مشغول نزدیک شدن به تلفنش هست یا دست در جیبش میبرد را همانجا خالص کنند‪ .‬با یکی‬
‫دو تیر هوایی و فریاد آروم باشید و اال همرو میکشیم اول مردها بعد زنها آرام گرفتند‪ .‬صدای‬
‫گریه و زاری از قسمت زنانه و حتی گاهی از مردانه شنیده میشد‪ .‬هنوز عدهای نمازشان را‬
‫نشکسته بودند و با تتپت مشغول نمازخواندن بودند‪ .‬آرام و بااحتیاط زیر لب ذکر میگفتند و‬
‫تمرکزشان را با مهر جلوی رویشان حفظ کرده بودند و بیآزار هم هنوز امام جماعت بود با یک‬
‫خروار عرق سرد‪ .‬یکی دیگر از آنهایی که اسلحه داشت سمت میکروفون مکبر رفت‪ .‬اول با یک‬
‫تیر مکبر را از پا درآورد و نوجوان جنازهاش افتاد جلوی پای بی آزار و تمام سجاده و مهرش را‬
‫خونی کرد اما بیآزار هنوز به نماز ایستاده بود‪ .‬میکروفون را بلند کرد و یک نفر دیگر از آنها‬
‫شروع به فیلمبرداری کرد‪ .‬گفت‪ :‬کار از بحث و هرشکل اعتراض دیگهای گذشته‪ .‬دین احمقانه و‬
‫قدیمی شما این مملکت و این کشور رو به ته دره برده‪ .‬مسلمونها لکه ی ننگ ایرانن و باید نابود‬
‫بشن‪ .‬اگر چه ما میدونیم این دین مدتها مرده و اینها ظاهرسازی و عوام فریبیه‪ .‬باید با وحشی‬
‫ها مثل وحشیها رفتار کنیم‪ .‬باید بمیرید‪ .‬حاال ما بهتون وقت میدیم که انتخاب کنید وضعیتتون‬
‫رو‪ .‬اونهایی که نمازشون رو شکستن میتونید همونجا بمونید یا بیاید و نماز بخونید‪ .‬اونهاییم‬
‫که سر نمازن خوب گوش کنید! اگر هرکس تو این خراب شده ی اشرافی دوباره نماز بخونه و به‬
‫نماز خوندن ادامه بده میمیره‪ .‬پونزده ثانیه بهتون وقت میدم تصمیمتون رو بگیرید‪.‬‬

‫دو نفر از بین جمعیت کثیر کنارکشیده از نماز به نماز برگشتند و تقریبا نصف نمازگزاران کنار‬
‫کشیدند‪ .‬از جمله بیآزار‪ .‬درمیان جمعیتی که به نماز ایستاده بودند یک جوان هجده ساله‪ ،‬پنج‬
‫پیرمرد که توان راه رفتن مناسب هم نداشتند و سه مرد بالغ ایستاده بود‪ .‬وقتی که فریاد زد وقت‬
‫تمومه جنازه ی تمام آنها را تحویل فرش مسجد داد تا برای دومین بار در این دو روز فرش‬
‫سرخ مسجد رنگی شبیه به خود را در آغوش بگیرد و باز هم وصال!‬

‫دست و پای بیآزار می لرزید و او هم خودش را میان جمعیتی که به یکی از گوشهها پناه برده‬
‫بودند چپانده بود‪ .‬اوضاع در قسمت زنانه هم تفاوتی با مردانه نداشت‪.‬‬

‫از پشت میکروفون داد زد شماها باعث شرم این کشته شدهها هستید‪ .‬بودنتون بیشتر به دینتون‬
‫آسیب میزنه‪ .‬و در را باز کردند تا فرار کنند‪ .‬جمعیت البهالی هم میلولیدند و سکندری می‪-‬‬
‫خوردند و آنهایی که اسلحه داشتند فقط ایستاده بودند به تماشا‪ .‬بیآزار بعد از اینکه نور به‬
‫سرش خورد و از مسجد بیرون رفت تازه فهمید کجاست و چی شد‪ .‬تازه فهمید در مسجد دو‬
‫چیز جاری بود‪ .‬خون کشته شدهها و آبروی زندهها‪ .‬اما آن لحظه هیچکس به بیآزار فکر نمیکرد‪.‬‬
‫بعد از اینکه جمعیت متفرق شد پرچمهایی که برای محرم نصب شده بود را سریع سوزاندند و‬
‫از مسجد خارج شدند و با ماشینهایی که پالک دستکاری شده داشت از کوچه فرار کردند‪.‬‬
‫بخش سوم‪ :‬هر شاخه اینجا حداقل یک برگ سیاسی دارد!‬

‫دوم مهرماه قبل از اذان ظهر‬

‫کتشلواری کانالهای خبری را رصد میکرد‪ .‬در ظاهر یک پیرمرد فلک زده کشته شده بود اما‬
‫اینکه این اتفاق در محرم و در یک هیئت رخ داده بود توجهها را بیشتر جلب میکرد‪ .‬اکثر‬
‫رسانههای خارج از کشور و توئیتبازان حرفهای وصلههای عقیدتی و گاهی سیاسی به آن می‪-‬‬
‫چسباندند‪ .‬اتاقی که آن دو نفر در آن نشسته بودند یکی از اتاقهای امنیتی زندان ایکس تهران بود‪.‬‬
‫زندان ایکس یکی از مکانهایی بود که هرکسی را در آن راه نمیدادند و از یک جایی به بعد‬
‫حکومت تالشی برای کتمان کردنش نداشت‪ .‬زندان از امکانات عجیبی برخوردار بود‪ .‬تلویزیونی‬
‫را سیاه سوخته دید که تا به حال در عمرش ندیده بود‪ .‬اما دلش پیش تمساح بود‪ .‬از منظر دادگاه‬
‫او قاتل شده بود و انگار این موضوع هیچ ربطی به فریادهای سیاه سوخته که میگفت قاتل واقعی‬
‫منم و اینکه برادرش از او حمایت میکرد‪ ،‬از نظر قاضی نداشت‪ .‬و حاال در این اتاق فلزی عایق‬
‫تنها سیاه سوخته و برادر کت شلواریاش بودند‪.‬‬
‫‪ -‬نمیخوای حداقل یه تشکر خشک و خالی کنی که از اون وضعیت و *** دونی نجاتت دادم؟‬

‫‪ -‬تو منو نجات دادی؟ تو غلط کردی! غلط کردی غلط کردی آشغال‪ .‬نمیخوام نجاتتو‪ .‬گمشو‪.‬‬
‫گمشو ***‪.‬‬

‫از روی صندلی بلند شد تا از در محکم اتاق فرار کند‪ .‬نفسش به هوای زندان عادت داشت اما نه‬
‫به این شکل‪ .‬نه بدون تمساح‪.‬‬

‫‪ -‬چرا انقدر از داداشت متنفری؟‬

‫‪ -‬باید بمیرم اگه تو داداشمی‪.‬‬

‫‪ -‬مگه من چیکارت کردم؟‬

‫سیاه سوخته لب های آغشته به آب دهانش را جمع و جور کرد‪.‬‬

‫‪ -‬تو سرت که نخورده اینجا داری جور منو میکشی‪ .‬یا ننه پشت گوشت الالیی خونده یا‬
‫میخوای ماله بکشی رو قدیم‪ .‬نه داداش من‪ ،‬سرش گرده! من و تو و تمساح رفیق بودیم‪ .‬جمعمون‬
‫جمع بود‪.‬‬

‫‪ -‬توقع داشتی زندگیم مثل تو توی سگ دونی میگذشت؟‬

‫‪ -‬توقع داشتم‪...‬‬

‫آب دهانش را جمع کرد‪ .‬یاد پدرش افتاد‪ .‬یه تختهاش کم بود‪ .‬در دلش برای پدر صلوات فرستاد‪.‬‬

‫‪ -‬توقع داشتم پولمون رو باال نکشی‪ .‬اگرم بردی و خوردی و این شکلی باد کردی مارو ته سیگار‬
‫ندونی بکشی بندازی دور‪ .‬بیمعرفت بیمعرفت‪ .‬بیا برو تو *** بابا‪.‬‬

‫‪ -‬این که کنارت نبودم قبول‪.‬‬


‫‪ -‬ها! ها! چیه؟ زبونت وا شد‪.‬‬

‫‪ -‬اومدم جبران کنم‪ .‬دیگه بیشتر از اینکه از پای دار نجاتت بدم؟‬

‫‪ -‬تمساح چی؟‬

‫‪ -‬نمیبینی تلویزیون رو؟ مردم تحت فشارن‪ .‬و اینکه یه مشکل دیگه این وسط هست‪ .‬باید صبر‬
‫کنی تا بهت بگم‪.‬‬

‫‪ -‬مشکل چیه؟‬

‫‪ -‬مشکل زیاده‪ .‬قراره چندتا بشه‪.‬‬

‫‪ -‬هنوز شبو گرسنه نخوابیدی بفهمی مشکل چیه‪ .‬کی اعدامش میکنن؟‬

‫‪ -‬اذان صبح فردا‪ .‬جلوه ی خوبی برای رسانهها داره‪.‬‬

‫‪ -‬چی داره؟‬

‫‪ -‬رخ داره‪ .‬رخ!‬

‫‪ -‬گوه تو این رخ‪.‬‬


‫بخش چهارم‪ :‬فقط سی میلیون دالر!‬

‫سه مهرماه‬

‫از دیروز بعدازظهر که اخبار مسجدسوزی و قتل آن آدمها پیچیده بود جوسنگینی بین مردم شکل‬
‫گرفته بود‪ .‬حتی اگر خواهر برادری اعتقادات متفاوتی داشتند بینشان شکاف افتاده بود‪ .‬اخبار و‬
‫فضای مجازی هیایو میکرد‪ .‬هرکس ساز خودش را میزد‪ .‬استوری پشت استوری‪ .‬پست حمایتی‬
‫پشت پست حمایتی‪ .‬تلگرام بازار سیاه شده بود‪ .‬سودجویانی هم این وسط باز سر و کلهشان برای‬
‫تبلیغات خودشان پیدا شده بود‪ .‬پلیس تحقیقات زیادی در آن مسجد انجام میداد‪ .‬پزشک قانونی‬
‫منطقه فعالیت باالیی داشت و همه چیز به هم مربوط میشد‪ .‬مخصوصا در فضای مجازی‪ .‬همه‬
‫شروع این واقعه را از زنجیره قتل مشتی در هیئت میدانستند‪.‬‬

‫آن طرف شهر بیآزار از اتاقش بیرون نمیآمد‪ .‬عکسش در صفحات مجازی پخش شده بود‪.‬‬
‫آخوندی که جرئت نکرد پای نمازش بایستد‪ .‬تمسخر کردنش پایان نداشت و کسی نبود تا تلفن‬
‫را از دستش بگیرد و بگوید بس کن و خودت را جمع و جور کن‪ .‬تن الغرش هر ساعت بیشتر‬
‫آب میشد و چشمانش خیس و خیستر میشد‪ .‬آنقدر خودخوری کرده بود که نمیدانست‬
‫کجایش سیر شده اما هنوز معدهاش گرسنه بود‪.‬‬

‫در و دیوار انگار برایشان شب و روز بیمعنی شده بود و هرلحظه پر بودند از اندوه بیآزار‪ .‬چهره‬
‫ی بیآزار تبدیل شده بود به تیتر خیلی از رسانه ها که دلشان می خواست بیشتر از قتل چند آدم‬
‫وسط نماز به او بپردازند‪ .‬به روحانی که آبروی دینش ر ابرده و حاال نفس می کشد درحالی که‬
‫دیگرانی که پشت او به اقامت ایستاده بودند عده ای از آن ها خاک می خورند‪.‬‬

‫هوا کم کم لباس هایش را داشت در اتاق درمی آورد تا خفقان عریان تر شود‪ .‬تلفن خانه ی بی‬
‫آزار زنگ خورد‪ .‬صفحه نمایش تلفن خراب شده بود و شماره نمی انداخت‪ .‬تلفن را که برداشت‬
‫صدای غریبی از پشت گوشی گفت‪ :‬آقای بی آزار؟‬

‫‪ -‬خودمم‪ .‬شما؟‬

‫حزن صدای بی آزار پخش شد داخل تلفن‪ .‬دل سنگ را هم آن بغض ناآرام آب می کرد‪ .‬بی آزار‬
‫هم بدش نمی آمد کسی با او درد دل کند یا حداقل از او بپرسد خرت به چند من بی کس و‬
‫کار؟ دیار غربت چه می کنی؟ مادرش هم اردبیل بود و دور از هر تلفنی و رسانه ای‪ .‬پیرزن‬
‫کورمال کورمال فقط بود که نفس بکشد‪ .‬احتماال خواهرش تا االن جریان را فهمیده اما حق داشت‬
‫که با او تماس نمی گرفت‪ .‬عالم و آدم بعد از آن عکس ها فراموشش کرده بودند‪.‬‬

‫‪ -‬الو جناب؟ با من چیکار دارید؟‬

‫اما فهمید گوشی مدت هاست قطع شده و او در خیاالت خودش غرق شده‪.‬‬

‫زنگ در خانه زد‪ .‬بلند و عمیق رفت در رگ و ریشه ی خانه‪ .‬گوش های بی آزار را انگار سالخی‬
‫کرده بودند اما با همان سر و وضع آشفته رفت تا در را باز کند‪ .‬قبا و عمامه ی پخش و پالیش از‬
‫وسط اتاق ر ابا پا این طرف و آن طرف پرت کرد‪ .‬زیر لب ال اله اال اهلل گفت و در را باز کرد‪ .‬دو‬
‫مرد میان سال با ته ریشی چسبیده به صورت پشت در بودند‪ .‬چهره های مصممشان کمی ترس را‬
‫بین دستان بی آزار انداخت‪ .‬لباس هایشان طرح های ساده و چهارخانه داشت و تقریبا یکدست‬
‫بود‪ .‬اتوکشیده و مرتب‪ .‬دماغ بزرگ یکی از آن ها زیر چشمای زاغ و پوست متورمش تو چشم‬
‫بود‪ .‬و آن یکی چهره اش را نمی شد به خاطر سپرد‪ .‬انگار صورت ندارد و در عین حال همه‬
‫چیزش همانی بود که باید باشد‪ .‬هیچکدامشان رشته ی کالم را در دست نمی گرفت و اعالم‬
‫وجود نمی کرد‪ .‬بی آزار خود زبان را به کار انداخت‪.‬‬

‫‪ -‬بفرمائید؟‬

‫یکی از آن ها گلوی متورمش را لرزید و جواب داد‪ :‬مصطفی بی آزار؟‬

‫‪ -‬خودمم‪.‬‬

‫‪ -‬باید داخل خونه حرف بزنیم‪.‬‬

‫‪ -‬شما؟‬

‫‪ -‬مسئله ی حیاتی راجع به اتفاق پریروز در جریانه‪ .‬لطفا گوش کنید به ما‪.‬‬

‫بی آزار دستش از روی دستگیره سر خورد و مثل قلبش لحظه ای سقوط کرد‪ .‬اضطراب بر آرامش‬
‫کالمش غلبه کرده بود و جای فریاد و سیگار سکوت می کشید‪.‬‬

‫‪ -‬تشریف بیارید‪ .‬فقط امیدارم درک کنید‪ .‬خونه مجردی و باالخره دردسرهای بیرون‪ ...‬نرسیدم‬
‫جمع و جور درست حسابی بزنم‪ .‬بفرمائید بفرمائید برادر‪ .‬خونه ی خودتونه‪ .‬بی زحمت صبر کنید‬
‫من این وسایل رو جا به جا کنم‪ .‬زشته لباس رسول اهلل کف زمین افتاده‪ .‬عذر میخوام‪ .‬بفرمائید‬
‫شما‪.‬‬
‫‪ -‬فرصتمون کمه‪ .‬اصل مطلب توی این پاکته‪ .‬منتها قبل از باز شدنش باید صحبت خیلی کوتاهی‬
‫داشته باشیم که فکر نمی کنم به صالح باشه خارج از این خونه بره‪.‬‬

‫‪ -‬من متوجهتون نمی شم برادر‪.‬‬

‫‪ -‬خواهش می کنم وقت رو تلف نکنید و کارهایی که می گم رو انجام بدید‪ .‬گوشی رو بذارید‬
‫روی حالت فالیت مود‪.‬‬

‫‪ -‬حالت چی چی؟‬

‫‪ -‬پرواز‪ .‬اون هواپیمارو بزنید‪.‬‬

‫‪ -‬آقا خب فارسی بگید برادر‪.‬‬

‫‪ -‬خیلی خب‪ .‬گوشی رو ببرید بذارید توی اتاق‪ .‬یه پتو بذار روش درم ببندید‪.‬‬

‫از توی جیبش یک دستگاه کوچک شبیه به تلفن درآورد و به بی آزار داد و اشاره کرد که کنار‬
‫گوشی بگذارد‪ .‬بعد از آن بی آزار سیم تلفن خانه را از جا کشید و آمد کنار آن دو روی فرش‬
‫خاک گرفته ی کف خانه نشست‪ .‬خانه اش آنقدر نقلی بود که برای زندگی دو نفر مناسب نبود‪.‬‬
‫نمی شد اتاق ها را از هم تشخیص داد‪ .‬فقط یک دیوار بین دستشویی دوش دار و اتاق اصلی بود‬
‫که درش آنقدر باریک بود که سخت می شد اول پای چپش را وارد دستشویی کند‪ .‬دیوارها ناله‬
‫شان درآمده بود اما هنوز به احترام جیب خالی بی آزار سرپا بودند‪ .‬بگذریم که وسایلش بدرد دور‬
‫ریختن هم نمی خورد‪.‬‬

‫‪ -‬خبر داری که عکسات پخش شده همه جا؟‬

‫‪ -‬بیش از اندازه می دونم‪.‬‬

‫‪ -‬پیشنهاد ما یه شغل برای توئه‪ .‬تویی که امروز آب از سرت گذشته و دینت رو دادی رفته‪.‬‬
‫‪ -‬چی می گید برادر‪ .‬من دینم رو ندادم‪ .‬لغزیدم‪ .‬اما هنوز مسلمونم‪.‬‬

‫‪ -‬سرت رو می خوای تو جامعه ای باال بیاری که کسی این چهارقد لباست رو قبول نداره؟ گوش‬
‫کن آقا مصطفی‪ .‬ما می خوایم جنبشی برضد دین امروزی راه بندازی‪.‬بر ضد این فشار دینی‪ .‬و اگر‬
‫قبول نداری و حس می کنی مشکلی هست پاکت تو دستت رو باز کن‪.‬‬

‫‪ -‬نه آقاجان‪ .‬نه برادر من‪ .‬نه! مگه من از سر جوب این ها رو جمع کردم که حاال به این سادگی از‬
‫دست بدم‪ .‬یکبار فروپاشی داشتم‪ .‬جواب مادر و خواهر رو چی بدم؟ چی میگید آقا؟ نمی شه‪ .‬این‬
‫اعتقادات تو قلب منه‪ .‬قلب آدم که قیمت نداره‪.‬‬

‫آن یکی مرد چهارخانه پوش که تا االن حرفی نزده بود ابتدا پوزخندی زد و بعد کم کم خنده اش‬
‫بلند تر شد‪ .‬اما خودش را کنترل کرد و گفت‪ :‬پاکت رو اول باز کن‪ .‬ناراضی بودی میریم‪.‬‬

‫بی آزار بی دریغ و با حرص پاکت را باز کرد‪ .‬مصمم بود هر قیمتی داخل آن پاکت باشد سریعا‬
‫جواب نه تحویل آن ها می دهد تا از خانه اش بیرون بروند‪ .‬اخم چنگ می زد به صورتش‪ .‬پاکت‬
‫را که باز کرد قراردادی تا خورده بود‪ .‬مبلغ قرارداد ر اکه خواند درونش نوری از خوشحالی جرقه‬
‫زد‪ .‬این مبلغ کمتر از آن بود که بخواهد وسوسه شود‪ .‬گفت‪ :‬این حتی اگر به تومن هم باشه‬
‫مضحکه‪ .‬سی میلیون؟ باهاش یخچالمم نمی تونم عوض کنم‪.‬‬

‫‪ -‬عالمت دالر کنارش رو ندیدی؟‬


‫پارت پنجم‪ :‬تئوکراسی؟‬

‫سوای جنگ روانی رسانه اوضاع دربین کوچه بازار هم چنگی به دل نمی زد‪ .‬البته آشفتگی رفتار‬
‫خبرنگاران و کارشناسان را سیاه سوخته فقط از شبکه های ماهواره ای سلول اختصاصی خودش‬
‫رصد می کرد و گوش و چشم می خاراند و حواسش نبود که آب دهانش روی پیراهن چرکش‬
‫می ریزد‪(.‬در آن سلول خبری از کانال های صدا و سیما نبود)‪.‬‬

‫برادر کت شلواری اش وارد اتاق شد و فالسک چای را برایش روی میز گذاشت‪ .‬همراه با یک‬
‫پاکت سیگار‪.‬‬

‫‪ -‬چی می بینی داداش؟‬

‫‪ -‬ببین این یارو مو صافه‪ .‬میفمی کیو میگم؟ ژیگول کرده ریختشو بغل زن سر لخت نشسته‪ .‬تف‬
‫تف‪.‬‬

‫‪ -‬اونجا همه همین ریختین‪ .‬حرفتو بزن تا برات چایی تازه دم بریزم‪.‬‬
‫‪ -‬ای ماچ به مرامت داشی‪ .‬حرفم اینه که اینا داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن که تاحاال به‬
‫در گوشم تق و توق نکرده بود‪.‬‬

‫‪ -‬حرفاشون برات قلمبه سلمبه است؟‬

‫‪ -‬ببین اونو که میفهمم‪ .‬منتها یارو راجع به یه چیز دیگه می گفت‪ .‬پاکتو بده بگم برات‪.‬‬

‫‪ -‬بیا بگیر بدبخت‪.‬‬

‫‪ -‬هرچی دلت می خواد بلغور کن‪ ...‬ای بابا‪ .‬من بهت گفتم برو وینس قرمز بگیر‪ .‬پول خودم که به‬
‫اون نمی رسه‪ .‬اونوقت رفتی اسکار مشکی گرفتی؟ می مردی یه کم بیشتر پول خرج می کردی؟‬

‫‪ -‬من رفتم اون تو دم دست ترین رو خریدم اومدم‪ .‬خوشم نمیاد اونجاها دیده بشم‪.‬‬

‫‪ -‬اوهو‪ .‬آقا بهش برخورده‪ .‬ببین این دنیا آدم رو کور می کنه داشی‪ .‬این نخ سفیدارو می بینی؟ اینا‬
‫عصا سفید ما کوراست‪.‬‬

‫‪ -‬باور کنم اینا از خودته؟‬

‫‪ -‬در دستشویی آخر پارک مخابرات‪ .‬داشتم می گفتم‪ .‬یارو داشت درمورد ترراسی حرف می زد‪.‬‬

‫‪ -‬تئوکراسی دیگه؟‬

‫‪ -‬ایوال‪ .‬خوب بلدیا‪ .‬همون‪ .‬این چی چیه دیگه؟‬

‫‪ -‬آب دهنت رو جمع کن اول‪ .‬چجوری بگم بهت‪ .‬ببین به زبون تو میشه حکومت مالها‪.‬‬

‫‪ -‬آآ‪ .‬داشت اینو می گفت‪ .‬فمیدی؟‬

‫درمیان حرف هایشان گم بودند که حال و هوای مجری عوض شد‪ .‬خبر فوری گویان تصاویر و‬
‫فیلم های بی کیفیتی نشان می داد‪ .‬اعتراضات برضد تئوکراسی شروع شده بود‪ .‬مردم در خیابانها‬
‫خواستار آزادی بودند‪ .‬خواستار اتمام سلطه ی دین بر حکومت و بازگشت ارزش و رسالت به‬
‫کرسی های فرمانراویی داخلی‪ .‬کت شلواری درحالی که قند ر ادر دهان می گذاشت و لیوان چای‬
‫را آرام نزدیک لبانش می کرد چشم به صفحه تلویزیون داشت‪ .‬زیر لب گفت‪ :‬شروع شد‪ .‬بریم‬
‫سرکار‪.‬‬

‫قسمت ششم‪ :‬غرب بیآزار است؟‬

‫تهران پرهیایو بود و دهان به دهان اخبار را قرقره می کرد‪ .‬سیاه سوخته هم کنج سلول مرفه‬
‫خودش خماری می کشید و سیگار طلب می کرد‪ .‬و انتظار برادرش را داشت تا جنس شبش جور‬
‫شود‪ .‬چند روز قبل پشت تلویزیون مه گرفته ی بستنی فروشی انتظار دیدن تصاویر بهتر را داشت‬
‫و یادش می آمد که پدرش به او گفته یک تخته اش کم است(دوباره صلواتی برایش در دل‬
‫فرستاد) و حاال تلویزیونی بیشتر از گستره ی چشمانش جلوی رویش بود‪ .‬احتماال به لطف فرش‬
‫هیئتی که به زور او ر ااز معشوق سرخش که همان خون مشتی بود جدا می کردند‪.‬‬

‫کمی بیشتر از کمی آن طرف تر‪ ،‬کمی بیشتر از کمی غافل گیری بین مردمان رخ داده بود و کمی‬
‫بیشتر از کمی‪ ،‬بیآزار در کوهدشت مشغول شلوغ کاری های خودش بود‪.‬‬
‫شعارهایی از قبیل‪:‬‬

‫دین شما فانی است»‬ ‫« انسانیت کافی است‬

‫و امثالهم پشت بلندگو و میکروفون های مجموعه گفته میشد‪ .‬مردم معترض کم کم تعدادشان‬
‫افزایش پیدا می کرد و تا می توانستند از مناطق سنی نشین فاصله می گرفتند و سمت و سوی‬
‫مکانی می رفتند که شیعه های بیشتری داشت‪ .‬لرستان انتخاب شده بود برای تدابیر امنیتی پایین‬
‫تر‪ .‬و از نظر امنیتی و رسانه ای جایی در کوه های اورامان کردستان مشغول نظارت بر واقعه‬
‫بودند‪ .‬نیروهای امنیتی سپاه یا ارتش؟ خبری از هیچ کدام نبود‪ .‬مرکز نظارتی هم وسط روستا نبود‪.‬‬
‫کنجی جمع شده بودند و در یکی از خانه ی اهالی با پول کمی کنارش چای می خوردند و کار‬
‫می کردند‪ .‬یک کرد سبیل کلفت با همان لباس های مخصوص گشاد و گیوه های کهنه اش که‬
‫عمویش سال پیش از بازار سنندج برایش آورده بود‪ .‬غروب های تلخ یا صبح های زود می شد‬
‫آثار کولبر ها را کنج کوه های مایل به عراق ببینی‪ .‬طبیعت سبزش بوی اسیری می داد و درخت‬
‫های بنه همه جا پخش شده بود و شهری ها می آمدند و به آن پسته کوهی می گفتند‪.‬‬

‫اما بیآزار با اخم هایی درهم مشغول بازگشت به سمت کردستان بود‪ .‬درحالی که وظیفه اش را‬
‫در دل شهر انجام داده بود و اعتراضات را سمت خرم آباد کشیده بود‪ .‬همه چیز از جایی شروع‬
‫شد که حدود صدنفر مرد و زن بدون شال و روسری وسط خیابان هایی آمدند که آسفالت های‬
‫تکه پاره پاگیرشان شده بود‪ .‬برخی پالکاردهایی برای اعتراض داشتند و بی آزار بدون لباس‬
‫پیغمبر اسالم! بر بلندای یک تویوتا هایلوکس مشغول شعار دادن بر ضد دین بود‪ .‬تصویری که‬
‫خیلی زود چشم و گوش هررسانه ای ر اپر کرد‪ .‬طلبه ای که بعد از رسوایی بزرگش سردسته ی‬
‫اعتراضاتی عجیب برعلیه دین شده بود و حمایت گر کشتار مسلمانانی که پشت سر او نماز می‬
‫خواندند‪.‬‬
‫بعد از ظهر درامنیتی عجیب و کامل به اورامان رسید و سعی می کرد لهجه اردبیلی اش را بخورد‬
‫تا راحت تر با کرد ها ارتباط برقرار کند‪.‬‬

‫دوغ مخصوص آن منطقه را با مرغ محلی برای نهار خورد و شکم باد کرده اش را ورانداز کرد‪.‬‬
‫شکمی که از وقتی پا به طلبگی گذاشته بود یادش نمی آمد چنین سیر شده باشد اال شب عروسی‬
‫خواهرش‪ .‬تلفنش را از او گرفته بودند‪ .‬با دوربین ها و تلفن هایی جدا و عالمت گذاری شده پیام‬
‫هایش را مخابره می کرد‪ .‬خبرجویان سنندج مردم را کم کم جمع می کردند و معلوم نبود نیروی‬
‫سرکوب گری هست یا نه‪ .‬اما اختیارات تام بود برای قدم زدن کسانی که شعار می دادند و‬
‫پالکارد باال می بردند و تا جایی که می توانستند از خوی حیوانی انسان استفاده نمی کردند‪ .‬آن ها‬
‫در دل سنندج مشغول شلوغ کاری برعلیه دین بودند و بی آزار درحال امتحان کردن کت‬
‫شلوارهای آماده شده برای الیو گرفتن بود‪ .‬سریع دور سبیل و ریشش ر اپاک کرد‪ .‬به گفته ی‬
‫نزدیکان بیش از اندازه نباید تغییر ظاهر می داد‪ .‬برگه ی سخنرانی از پیش آماده شده اش را از‬
‫گوشه ی سفره برداشت‪ .‬اعصابش به هم ریخت چون کمی خورشت روی خط آخر ریخته بود‪.‬‬
‫قسمت هفتم‪ :‬آریاییها‬

‫اعتراضات از خروس خوان تا بوق سگ های بسیاری ادامه داشت‪ .‬هر سگی تا فردای آن روز بوق‬
‫زد‪ .‬زیاد بوق زد‪ .‬آنقدر بوق زد که جمعیت کثیری درشهرها جمع شد و نیروهای ویژه کم کم سر‬
‫و کله شان پیدا شد‪ .‬سرکوب در نقاط مختلف انجام می شد اما مانع اصلی‪ ،‬سرکوب گران نبودند‪.‬‬
‫نگاه سنی مذهب های کوچه خیابان بود که هنوز خون به جوش آمده در رگ هایشان را مشت‬
‫نکرده بودند تا بکوبند تو صورتی کسی که در حال توهین به دینش است‪ .‬جمعیت شهرهای‬
‫مرزی بیشتر و بیشتر می شد‪ .‬در مناطقی مثل زاهدان‪ ،‬ایالم‪ ،‬کرمانشاه‪ ،‬کردستان و مناطق غربی‬
‫خوزستان تجمع شعاردهنده ها بیشتر می شد و هرزگاهی گروهک هایی در مرکز به پا می‬
‫خواستند که برخالف شهرهای مرزی زود سرکوب می شدند‪.‬‬

‫در طول بیست و چهارساعت کم کم اطالعات زیادی و حمایت های باالیی از این اعتراضات شد‬
‫و نام خود را «آریاییها» گذاشتند‪ .‬که کمی مورد نقد رسانه واقع شد که اسم به این سادگی؟ اما به‬
‫طرز عجیبی بی آزار پایبند به این اسم بود‪.‬‬

‫به مدت پنج روز اعتراضات اصلی در شهرهای گوشهگیر ادامه یافت‪ .‬آریاییها در خیابان می‬
‫آمدند‪ .‬باتوم می خوردند‪ .‬گاهی حتی تیرهایی به پاها اصابت می کرد اما آنقدر محدود بود که‬
‫رسانه های داخلی حوصله ی جدی گرفتنش را نداشتند‪ .‬از طرفی نیروهای مردمی به اندازه ی‬
‫کافی برای مبارزه و مقابله با این جریان بود‪ .‬در کشوری شیعهنشین به اندازه کافی انسان وجود‬
‫داشت تا جلوی پای معترضین به دینشان تف بی اندازد‪ .‬مخصوصا وقتی سردم دار همه چیز یک‬
‫روحانی پلمپ شده بود!‬

‫اما در همین میان و در جو ایجاد شده خیلی زود خاطره ی مسجدسوزی کمرنگ شد و اعتراضات‬
‫به توئیت های مردم و استوری های مجازی کشیده شد‪ .‬عده ای در قالب روشن فکر ظاهر می‬
‫شدند و سنگ آریاییها را به سینه می کوبیدند و با این جریان موافقت می کردند‪ .‬عده ای از‬
‫نویسنده ها‪ ،‬شاعران و اهالی سینما خیلی زود به آریایی ها و موج ایجاد شده رای آری دادند‪.‬‬
‫مخالفان در تالش حداکثر بودند تا ریشه ر اهمین اول در دل مردم بخشکانند و برخی از عوام هم‬
‫حمایت خود ر ااز این طریق اعالم می کردند البته بعد از پاک کردن آرشیو خود که در آن عکس‬
‫های عزاداری محرم بود‪.‬‬
‫قسمت هشتم‪ :‬نوشتههای تکهپاره‬

‫روز تاسوعا‬

‫تهران‬

‫سه مسجد دیگر نماز ظهر قتل عام شدند‬

‫ماموران امنیتی کنار مسجد چند نوجوان بسیجی آموزش ندیده با سالح بودند‬

‫مساجد در گوشه کنار شهر بود‬

‫هر سه عملیات همزمان انجام شد‬


‫همزمان بیآزار فراخوان داد‬

‫جنبش از جایی غیرقابل تصور شروع شد‬

‫ولیعصر و انقالب و امثال آن ها نبود‬

‫پایین پل طبیعت و اطراف آن‬

‫نیروهای یگان ویژه‬

‫تعداد باالی نیروها‬

‫آغاز درگیری‪...‬‬

‫قسمت نهم‪ :‬نماز ظهر‬

‫اندکی قبل از تجمعات تهران‬

‫کردستان با کمترین آشوب دنبال روی اعتراضات بود‪ .‬مردم با شکم های گرسنه و دستان پینه بسته‬
‫از کول بری هنوز به خیابان ها نیامده بودند و بی آزار از این بابت خوشحال بود‪ .‬چون می دانست‬
‫هیچ جوان یاغی کردی دربرابر پدر و مادر پیری که دلشان بند جانماز است قد علم نمی کند‪ .‬از‬
‫این رو این روستاها و حوالی آن جای مناسبی بود که از هوای بکر و سایه ی درختان پسته ی‬
‫کوهی لذت ببرد و غروبها مزارع دیم و بوته های توت فرنگی ر امیان سوز پاییزی خفیف مهر‬
‫تماشا کند‪ .‬خانه هایی که روی هم تلنبار شده اند و گاوهایی که اجتماعی شکیل ر اتشکیل داده‬
‫بودند روزگار بی آزار بود که می توانست قرص آرامبخش ر ابا چای کاشت همان حوالی بخورد‪.‬‬

‫نماز ظهر آن حوالی از پشت تپه ای بزرگ‪ ،‬زیر گنبد نه چندان کبود آسمان از بلندگوی از آب رد‬
‫شده ی مسجد نصفه نیمه ی روستا به گوش رسید‪ .‬بی آزار خودش ر ابه دستشویی رساند‪ .‬آستین‬
‫هایش ر اباال داد و شروع به وضو گرفتن کرد‪ .‬تا جا داشت دست و صورتش را با دستمال کاغذی‬
‫گوشه افتاده ی دستشویی خشک کرد‪ .‬اولین بار بود آب از محاسنش چکه نمی کند و حس غربت‬
‫می کرد‪ .‬آب وضو برایش حکم وطن داشت و تفاوت نمی کرد چقدر خائن بود‪ .‬عذاب وجدان ر‬
‫اسعی می کرد مسح بکشد و بغض را برای خود بی معنی میکرد‪ .‬اما هرچه کرد نتوانست مثل قبل‬
‫هنگام وضو ذکر بگوید و استغفار کند‪ .‬درخیالش آمرزشش ر اهم همان جا پشت در خانه ی‬
‫چهارقدمی تهران گذاشته بود و آمده بود اینجا‪ .‬با احتیاطی که سعی می کرد جایی روی موکت‬
‫قدیمی اتاق نشت نکند رفت اتاق پشتی‪ .‬جایی که کسی نیاید‪ .‬جایی که دیده نشود‪ .‬سنگی که از‬
‫دم در پیدا کرده بود ر اب اعجله جلوی پا انداخت و شروع کرد به اقامه‪ .‬ذکر هایش ر ااضطراب‬
‫می گفت‪ .‬آب دهان مدام قورت می داد و می خواست سریعتر تمام شود تا کسی او را در این‬
‫حال نبیند‪ .‬دستان لرزانی که از سر آشفتگی به سجده می رفتو بی حال و نا مشخص مهر روی‬
‫پیشانتی می نشست‪ .‬ناگهان یکی از افراد وارد اتاق شد و صدای خنده اش بند نیامد‪.‬‬
‫قسمت دهم‪ :‬بلندشو‬

‫تهران‬

‫اعتراضات‬

‫کت و شلواری بعد از جلسه ای که برگزار کرده بود سراسیمه سراغ سلول برادرش آمد‪ .‬سیاه‬
‫سوخته به زیر سیگارش مشوشش خیره شده بود به تلویزیون گوش می داد‪ .‬رسانه های خارج از‬
‫ایران در حال پوشش سلبریتی های حامی سرکوب دین بودند‪ .‬شاعرانی که مدت ها در صدا و‬
‫سیما شعرهایشان پخش شده بود‪ ،‬خواننده هایی که همین یکماه پیش از برج میالد درآمد میلیاری‬
‫داشتند یا سینماهای تهران که چاپخانه بعضی کارگردان ها و بازیگر ها بود‪ .‬اعضای این جامعه‬
‫درحال سرکوب دخالت دین در امور مختلف بودند‪ .‬مردم هم هرکدام در حد توان از جناح مورد‬
‫عالقه خودشان حمایت می کردند‪ .‬اما خبر آشفتگی منطقه ی عباس آباد تهران هنوز به سرتیتر‬
‫خبرها نرسیده بود‪.‬‬

‫کت شلواری در اتاق ر اباز کرد و حضورش را با فریاد تثبیت کرد‪.‬‬

‫‪ -‬بلند شو باید بریم‪.‬‬


‫‪ -‬ای در به در کجا می خوای بری حاال‪ .‬چایی نمی زنی؟‬

‫‪ -‬بهت میگم بلندشو سرمون شلوغه‪.‬‬

‫‪ -‬کجای می خوای بری داشی؟‬

‫‪ -‬توی تهران اعتراضات شده‪ .‬دوباره اینا ریختن بیرون‪ .‬منتها این بار با آبان و شهریور فرق داره‪.‬‬
‫نقشه ی داخلیا برای سرکوب فرق کرده‪.‬‬

‫‪ -‬خب من رو کجا می خوای ببری‪ .‬ببین نه که بدن درد داشته باشما‪ .‬نه! این خبرا نیس‪ .‬من سالم‬
‫سالمم‪ .‬فقط حسش نیست‪ .‬گشادیم کرده‪ .‬فمیدی که چی میگم؟ جون داداش یه کم بهم برسونی‬
‫توپ میشم میام برات خر کاری‪.‬‬

‫‪ -‬تا نیای خبری ازش نیست‪.‬‬

‫‪ -‬خب اصن گیرم بیام‪ .‬د آخه مردک‪ .‬من چه*** قراره بخورم اونجا؟‬

‫‪ -‬باتوم میگیری دستت یا کالش؟‬

‫‪ -‬چی زرت و پرت میکنی‪ .‬مگه میخوای ببری جنگ؟‬

‫‪ -‬خفه شو هرکاری بهت بگم باید بکنی‪ .‬من از زیر طناب دار کشوندمت این ور‪.‬‬

‫‪ -‬بزن بکش خالصم کن‪ .‬بزن حرومی‪.‬‬


‫‪ -‬بلند شو همین االن تحویلت بدم پس‪.‬‬

‫‪ -‬ناموسا این کارو میکنی؟‬

‫‪ -‬حوصلتو ندارم‪ .‬جز مفت خوری هم خاصیتی نداری‪ .‬به اندازه کافی هم زیر پر و بالت رو‬
‫گرفتم‪ .‬وقت ندارم برات‪ .‬زنگ میزنم میگم بیان ببرنت‪.‬‬

‫‪ -‬صبر کن‪ .‬داشی‪ .‬باهات بیام‪ .‬بعدش چیزی خواستم میدی؟‬

‫‪ -‬فکر میکنم راجع بهش‪.‬‬

‫‪ -‬ای جونم‪ .‬نوکرتم‪ .‬ولی من کسیو نمیزنما‪.‬‬

‫‪ -‬تو وایسا نگاه کن فقط‪.‬‬

‫قسمت یازدهم‪ :‬کوری‪.‬‬

‫هزار و پانصد دستان در آن منطقه به آسمان گله می کردند‪ .‬از حضور محدودشان در زمین‪ .‬از‬
‫دینی که شدیدا آنها را به چالش کشیده بود و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد‪ .‬گرد و خاک محوطه‬
‫را پر کرده بود و ریه های خورشید را دربر می گرفت‪ .‬صدای شعارها پر و خالی می شد در دل‬
‫جنگل و اتوبان‪ .‬راه بسته شده بود‪.‬‬

‫مترو همت و حقانی پر از آدم شده بود که فوژ فوژ به سمت منطقه معترضین می رفت‪ .‬جایی میان‬
‫تو اتوبان‪ .‬زیر پل طبیعت‪.‬‬

‫نیروهای گارد امنیتی تعدادشان داشت زیاد می شد‪ .‬صدای ترسناک ماشین های سنگین و ضد‬
‫گلوله به گوش می رسید‪ .‬کم کم منطقه پر شد از مامور‪ .‬عده ای فرار می گرفتند‪ .‬عده ای چاره ای‬
‫جز فحش دادن نمی دیدند و برخی هنوز معترض بودند و این بار حادثه ها کمی متفاوت بود‪.‬‬
‫تاریخ متفاوت نقل شد‪ .‬حقوقی برای معترضین در نظر نمی گرفتند‪ .‬کت شلواری به عنوان یکی‬
‫از مسئولین با چهره ای پوشیده از یکی از ماشین ها پیاده شد‪ .‬بیشتر مامور ها روی تپه های تو‬
‫سری خورده اطراف ایستاده بودند‪ .‬دودزاها دل خیابان را چرکین می کرد‪ .‬صدای سرفه ها‬
‫معترضین را می برید‪ .‬اما هنوز خیابان ر امال خود داشتند‪ .‬تیرهای مشقی شروع به شلیک شد‪.‬‬
‫جمعیت دم دست روی زانو می افتادند‪.‬‬

‫سیاه سوخته هم گوشه ای ایستاده بود‪ .‬آسمان در نظرش مخروبه ای بیش نبود‪ .‬آب دهانش ر اتند‬
‫تند از دور دهنش جمع می کرد و باتوم توی دستش می لرزید‪ .‬دو دختر نوجوان با پوششی که‬
‫دربرابر باد پاییزی مقاومتی نداشت گریه می کردند و با چشمانی که می سوخت درحال فرار‬
‫بودند که دقیقا جلوی روی سیاه سوخته ظاهر شدند‪ .‬دست و پایش را گم کرد‪ .‬محو زیبایی دختر‬
‫قد بلندتر شد‪ .‬محو موهایی که دور گوش هایش ریخته بود و دلش می خواست دستان زمختش‬
‫آن ها را لمس کند‪ .‬دست برد سمت دختر‪ .‬با همان دستکش های نظامی‪ .‬با لکنت زیرلب گفت‪.‬‬
‫نرمه‪ .‬می خوام لمسش کنم‪ .‬چه پوستی‪ .‬می خوام دست بزنم‪ .‬که ناگهان با جیغ دختر قدکوتاه تر‬
‫به او حمله ور شد‪ .‬درحالی که او هنوز محو زیبایی صورت و گردن خوش تراش بلند تر بود‪.‬‬
‫سیاه سوخته که تعادلی نداشت از ترس باتوم را محکم کوباند به سر دختر‪ .‬خون دوباره به هم‬
‫آغوشی زمین رسید و این بار انزجار در نگاه خون مشخص بود‪ .‬چون فرش سرخی زیر پای خون‬
‫دختر نبود‪ .‬شوک صورت زیبای دختر بلندتر و لب های لرزانش آشفتگی سیاه سوخته را چندبرابر‬
‫کرد‪ .‬بی عرضه بود‪ .‬دختر بلند را ناراحت کرده بود‪ .‬خودش را لعنت می کرد که چرا چشمان‬
‫دختر را چنین بیزار از خودش کرده‪ .‬که ناگهان صدای گلوله ای از سمت دیگر آمد و دختر بلند‬
‫جلوی چشم های سیاه سوخته روی زمین پخش شد‪ .‬از درد به خود می پیچید و ناله اش بین‬
‫صدای جمعیت و سر و صداهای دیگر گم می شد‪ .‬برادرش یکی را فرستاد سمت سیاه سوخته‪.‬‬
‫مامور گفت‪ :‬چرا قبلی ر وکشتی احمق؟ الکی جنازه ننداز این وسط‪ .‬هر دختری رو دیدی نکش‪.‬‬
‫اولویتت هم کشتن نباشه‪ .‬بعدشم‪ .‬اگر خواستی بکشی اول خوشگالرو بکش‪ .‬مردم تو اینترنت‬
‫ببینن به به و چه چه کنن‪ .‬دستوره‪ .‬اول تر و تمیزارو می کشی‪ .‬متوجهی؟ اینم فعال کور شده‪.‬‬
‫نکشتیم‪ .‬ببریم یه گوشه یکی ببینش جمعش کنه ببره بش سوژه این احمقای مخابراتی‪ .‬همینایی که‬
‫سرشون تو ماس ماسک لمسیشونه‪ .‬معترض اند‪ .‬گورپدرشون‪ .‬بیاین دختر بی حیاتون رو جمع‬
‫کنید بابا‪.‬‬

‫سیاه سوخته بی تاب بود‪ .‬گم شده بود میان اراجیف‪ .‬باتوم را محکم زد به صورت مامور‪ .‬دختر‬
‫کور شده ر ابرداشت‪ .‬خون صورتش ر اپاک کرد و روی دست های الغرش از آنجا دور کرد‪.‬‬

‫قسمت دوازدهم‪ :‬آخ بیا کز عشق تو دیوانه گشتم‪.‬‬

‫سر تیتر اخبارها چنین بود که همزمان با سرکوب معترضین امروز وقت مبارزه است‪ .‬حکومت‬
‫مناطق مختلفی رو برای راهپیمایی مخالفین این جنبش در نظر گرفت‪ .‬سلبریتی های حامی‬
‫بازداشت شدند‪ .‬اعتراضات در شهرهای دیگه سرکوب شد‪ .‬و تحقیقات برای پیدا کردن بیآزار‬
‫افزایش یافت‪.‬‬

‫ساعت ‪ 9‬صبح دو روز بعد از اعتراضات مخالفین دین راهپیمایی گسترده ای در سرتاسر کشور‬
‫شکل گرفت که درمیان آن ها دوستان بی آزار هم با نشان دادن عکس های او و خط زدن چهره‬
‫اش جامعه روحانیت را محکوم می کردند‪.‬‬
‫حدود ساعت ده که تراکم جمعیت ها کم کم بیشتر می شد و خیابان ها شلوغ تر می شدند بی‬
‫آزار خبر از حضورش در تهران را داد‪ .‬طی یک توئیت همراه با یک عکس در کنار کاخ سعدآباد‬
‫تقریبا تمام نیروهای امنیتی کشور را به سخره گرفت‪.‬‬

‫مردم وسط راهپیمایی های خود دست به دست عکس بی آزار ر ادست به دست می کردند‪ .‬یکی‬
‫از باالی تریبون داد می زد این مردک از دین خارج شده هیچ غلطی نمی تواند در پایتخت بکند‪.‬‬
‫اما خبر انفجار چهل مسجد دیگر درسرتاسر کشور ترس به جان همه انداخت‪ .‬مردم پراکنده‬
‫شدند‪ .‬عبا و چادرها زیر دست و پا گیر می کرد‪ .‬ریش و سبیل ها هم الی جمعیت گم می شد‪.‬‬
‫نماز جماعت باشکوه شهرهای بزرگ برای جلوگیری از رخدادی دیگر لغو شد و بی آزار هنوز در‬
‫تهران بود‪.‬‬

‫سیاه سوخته خودش را به نزدیک ترین بیمارستانی که می توانست رسانده بود‪ .‬داد می زد‪ :‬دگتر‬
‫دگتر‪ .‬دستم به دامنت‪ .‬این داره میمیره‪ .‬تروخدا یکی به این عروسکم کمک کنه‪ .‬دکتر عشقم داره‬
‫می میره‪.‬‬

‫سیاه سوخته عاشق چشم های کور دختر شده بود‪.‬‬

‫برانکادری جور کرد‪ .‬بیماران را کنار زد‪ .‬به هشدار پرستارها گوش نمی داد‪ .‬داد و فریاد می کرد‬
‫که تروخدا بهش کمک کنید‪ .‬به جون آقام(صلواتی در دلش فرستاد) این داره میمیره‪ .‬دختر بی‬
‫حال ر ابه این طرف و آن طرف می برد‪ .‬کمک حال می خواست و به هر دردسری بود یک‬
‫پزشک و چند پرستار دختر را روی تخت خواباندند و شروع کردند به بررسی وضعیت‪ .‬سیاه‬
‫سوخته هم کنار تخت ایستاده بود و گریه می کرد و آب دهنش رو جمع می کرد‪ :‬تو رو حضرت‬
‫عباس جمعش کنید‪ .‬این عروسکمو خوب کنید‪ .‬طفلیمه‪ .‬دکی‪ .‬دکی کمک کن به حالش من جونم‬
‫به جون اینه‪.‬‬
‫و جان دادنش را به چشم دید‪.‬‬

‫کف همان اتاقی که جنازه خوابیده بود نشست‪.‬‬

‫برادرش با چند نفر آمدند‪.‬‬

‫دستبند زدند‪.‬‬

‫مقدار زیادی از ماده ای که مصرف می کرد ر ابه بازویش زدند‪.‬‬

‫رگ هایش متورم شد‪.‬‬

‫از حال رفت‪.‬‬

‫و او را با خود بردند‪.‬‬

‫قسمت سیزدهم‪ :‬آبی‬

‫هامبورگ اوضاع پایداری داشت‪ .‬آبی‪ ،‬خبرنگار ایرانی که همیشه آبی پوشیده بود ب چشم های‬
‫فرو رفته در چربی صورت‪ ،‬شکم گنده‪ ،‬کله کچل و پاهای کوتاهش همیشه دفترچه و دوربینش‬
‫همراهش بود‪ .‬اوضاع خاورمیانه را در دفترچه اش می شد دید و فضای مجازی خاکستری او‬
‫مخاطب های کمی نداشت‪ .‬و البته سرشار بود از مخبران و افراد مختلف‪ .‬چه در دولت ها و‬
‫محالف سیاسی چه بین جمعیت‪ .‬خبر دست اول میان دست هایش بود‪.‬‬

‫ساعت یازده و نیم در حال نوشتن صقحه پنجاه و نجم مقاله اش درمور دسالح های جدید‬
‫عربستان بود که اطالعاتی برایش ارسال شد‪ .‬رمزگذاری شده و مرتب که می دانست در این مواقع‬
‫رمز چیست‪ .‬به لپتاپ انتقال داد و شروع به مطالعه کرد‪ .‬کل مقاله قبلی ر اکنار گذاشت‪ .‬ساعت‬
‫هفت صبح فردا چیز جذاب تری قرار بود بشنود‪.‬‬

‫در اولین اقدام بلیط عراق را خرید‪ .‬آنجا قرار مالقات داشت‪.‬‬
‫ساعت یازده به وقت ساعت خاک گرفته و گرم عراق آبی شکم گنده اش ر ابه عراق رساند‪.‬‬
‫مخبرش همان لباس های همیشگی را داشت‪ .‬کت و شلوار طوسی و کراواتی کج و کوله و‬
‫موهای جوگندمی آشفته اش که حتی باد های کم توان عراق هم لختی اش را به هم می ریخت‪.‬‬
‫عینکش را از یقه با طناب آویزان کرده بود‪ .‬سوار ماشینی شدند که به ندرت در ایران پیدا می شد‬
‫و این موضوع توجه آبی ر اجلب کرد‪ .‬در ذهن هم به تیتر جدیدی رسید‪ .‬عراق جایی برای ماشین‬
‫های لوکس با جاده هایی خراب‪ .‬خیلی خام بود پس گوشهی ذهن موضوع ر انگه داشت تا بعدها‬
‫تغییرش دهد‪ .‬اما موضوع اصلی اتفاقی بود که اخیرا داخل ایران افتاده بود‪ .‬چیزی که همه از آن‬
‫آگاهی داشتند‪ .‬سومین آشوب ده سال اخیر بود و دنیا به خبر اعتراضات در ایران عادت کرده بود‪.‬‬
‫اما این خبر شاید مهم ترین خبر تاریخ رسانه ایران می شد‪.‬‬

‫به بیابانی برهوت رسیدند که از قبل آلونکی در آن برای خود درست کرده بودند‪ .‬به آنجا می‬
‫گفتند بیت االحزان زیر خبرهای سری و تخریب کننده شان آنجا گردآوری می شد‪.‬‬

‫مخبر گفت‪ :‬متوجه قضیه شدی یا کامل تر برات بگم؟‬

‫‪ -‬درست بگو همین جا تیترشو بنویسیم‪ .‬باید کوتاه باشه تا همه بخوننش‪.‬‬

‫‪ -‬عکس یه چک پنجاه میلیونی تومنی از بی آزار در رفته‪.‬‬

‫‪ -‬چقدرررر؟‬

‫‪ -‬درست شنیدی‪ .‬زیاده‪.‬‬

‫‪ -‬این بودجه رو از کجا آوردن آریایی ها؟‬

‫‪ -‬نکته همینه که آریایی ها نیاوردن‪.‬‬

‫‪ -‬پس داستان چیه؟‬


‫‪ -‬این ها تماما حواس پرتی حکومت بود‪.‬‬

‫‪ -‬چیی داری می گی؟ این خبر هرچیم باشه نمیشه درز داد‪ .‬اصال مشکوکه‪ .‬مگه میشه همچین‬
‫چیزی؟‬

‫‪ -‬فایل خبرنویسیت رو باز کن‪ .‬باید شروع کنیم‪.‬‬

‫‪ -‬صبر کن االن باز می کنم‪ .‬ولی این خبر حتی اگر درست هم باشه نمی تونم پوشش بدم‪.‬‬

‫تبلتش را باز کرد‪ .‬وارد صفحه شد و نشست کنار مخبر‪ .‬خواست اعتراضش به این خبر را آغاز‬
‫کند که خون آّبی‪ ،‬خیلی هم سرخ و غلیظ روی صفحه پاشید‪ .‬غلظت خون شدیدی داشت‪.‬‬

‫صبح روز بعد اطالعاتی از این دست از طرف صفحه ی آبی فاش شد‪:‬‬

‫« بیآزار مخبری که ظاهرش را عوض کرد!‬

‫بیآزار با مبلغ هنگفتی حواس رسانه و مردم را در اعتراضات به خودش پرت کرد‪.‬‬

‫مساجد زیادی از بین رفت‪ .‬فقط برای یک علت! برای یک حواس پرتی بزرگ‪ .‬آن هم تبادل پول‬
‫زیادی که در تجارت کاشی و پارچه انجام می شد‪ .‬مبلغ کثیری از سرمایه ی کشور در این‬
‫تجارت دزدیده شده بود‪ .‬یک هزینه ی چند میلیونی دالری‪ .‬یک کاله برداری که به قیمت خون‬
‫افراد زیادی بود‪ .‬و این تفرقه افکنی هیچ دلیل دیگه ای نداشته‪ .‬بی آزار را بیابید تا به اشد مجازات‬
‫خود برسد»‬
‫دل کشور آشوب شد‪ .‬اما برخالف انتظار مهر سکوت بر دهان همه نهاده بودند‪ .‬انگار کسی دیگر‬
‫رویش نمی شد اعتراض کند‪ .‬هم پول رفته بود‪ .‬هم عقل‪ .‬هم آبرو!‬

‫قسمت چهاردهم‪ :‬خفقان‬

‫خیابان های کشور هنوز پر از شعار بود‪ .‬شعارهایی که بهای دزدیدن چند کاشی برای مساجد‬
‫خراب شده بود‪ .‬دیگر بناها نای مسجد سازی نداشتند‪ .‬کسی اعتقاد دیگری برایش مهم نبود‪ .‬مردم‬
‫کور و کر کرده بودند خود را‪ .‬دیگر بیش از این توان فریب خوردن نداشتند‪ .‬ملتی که خود ر ادر‬
‫سراب حقیقت خفه کرده بود‪ .‬نمی دانست کسی پناهش باید کجا باشد‪ .‬وطن برای کسی معنا‬
‫نداشت‪ .‬اهل خانواده که دیروز در اعتراضاتی مختلف شرکت می کردند و به جان هم افتاده بودند‬
‫حتی نمی توانستد از یکدیگر عذرخمواهی کنند‪ .‬یک ایران خسته بود‪ .‬به خستگی پاییز‪ .‬به‬
‫خستگی دانش آمو ز کالس اولی بعد از اولین روز مدرسه! پرچم سیاه هایی که برای محرم زده‬
‫بودند هنوز بوی سوختگی می داد و کسی توان دست گیری نداشت‪.‬‬

‫بدن نیمه جان سیاه سوخته هم گوشه ی سلول افتاده بود در انتظار شروع محاکمه‪ .‬درانتظار اعدام‬
‫و آزادی‪ .‬آزادی که رفیقش تمساح تجربه کرده بود‪ .‬قبل از سیاه سوخته خبرنگار و بی آزار را‬
‫اعدام کردند‪ .‬جفتشان پشت درهای بسته و بدون خبرنگار‪ .‬سیاه سوخته هم که یک اعدامی بی‬
‫ارزش بود‪ .‬کسی برایش مهم نبود جز مادرش‪ .‬مادرش که به اصرار برادرش آمده بود‪.‬‬

‫قبل از فرار صندلی از دست پاهایش با صدای گرفته و ناالنش درحالی که همه چیز ر اتار می دید‬
‫اجازه صحبت خواست‪.‬‬

‫هنوز چند دقیقه به اذان صبح مانده بود‪ .‬چشم هایش مادرش را نمی دید‪ .‬اما بوی نم خانه قدیمی‬
‫را می شناخت که چسبیده بود به روسری گل گلی اش‪.‬‬

‫« سالم ننه‪ .‬مشتی هستی که اینجایی‪ .‬می دونم یه عمری جیگرتو خون کردم‪ .‬اما ننه‪ .‬بذار بهت‬
‫چیزیو بگم که باید بگم‪ .‬می دونم چشت برام نمی چیکه‪ .‬حوصلمو نداری‪ .‬دلت می خواد از شرم‬
‫راحت بشی‪ .‬ولی تو هنوز ننمی‪ .‬جوونمی‪ .‬رفیق بی کلک که میگن خود خودتی دیگه نوکرتم‪ ،‬نه؟‬
‫ای ننه‪ .‬دلم برای بابا هم تنگ شده‪ .‬بیاد اینجا بهم بگه یه تخته کمه‪ .‬اللهم صل علی محمد و آل‬
‫محمد‪ .‬می گفتم ننه‪ .‬زودم میگم که نمازت قضا نشه‪ .‬بری جای ما هم با خدا حرف بزنی‪ .‬ما که‬
‫نتونستیم‪ .‬تو جای ما دوکلومی در گوشش زمزمه کن خو‪ .‬ننه ما این آخر عمری چشمون یه دختر‬
‫مردم رو گرفت‪ .‬ای تو یه نگاه دلم رفت ننه‪ .‬ولی جلو چشم خودم جون داد‪ .‬اگر زنده بود نوه‬
‫های سوگلی برات میاورد‪ .‬فمیدی ننه؟ من قرار بود بمیرم‪ .‬قرار نبود این دلنگ و دولونگ و طناب‬
‫و این چیزا باشه‪ .‬این برادر ناکس ما قرار بود ما رو بکشه‪ .‬من با عشق زنده موندنم ننه‪ .‬عشق بود‬
‫دیگه؟ آره! فمیدی؟ من اینجوری موندم‪ .‬اومدم که اینجا بگم میخواستمش ننه‪ .‬چشاشو این‬
‫حرومزاده ها کور کرده بودن ننه‪ .‬ای تف به قبر پدرتون‪ .‬من دیشب هوش و حواسم رو جمع‬
‫کرده بودم‪ .‬جمع کرده بودم بلندشم یکی از اینارو بکشم‪ .‬که اون دخترکرو کشته بودن‪ .‬اما بدنم‬
‫نکشید‪ .‬فقط ننه‪ .‬یه چیزی فمستم‪ .‬این برادر من گوه تو کلش نی‪ .‬گوه! جلو من داشت با سه‬
‫چهار نفر حرف می زد‪.‬‬

‫ناگهان کت شلواری برافروخته شد‪ .‬فریاد زد‪ :‬بکشیدش باال‪ .‬نذارید حرف بزنه‪.‬‬
‫اما مادرش پشت او از جایش بلند شد و گفت‪ :‬می خوام بشنوم ببینم چی میگه‪.‬‬

‫‪ -‬ننه! این قضیه کاشی و اینا همش کشک بود‪ .‬اینا نمی خواستن کاشی خونی بفروشن به مردم‪.‬‬
‫اینا چندبرابر پولی که این خبرنگار خیکی تن لش گفت‪ .‬همین که جنازش اینجاست‪ .‬همین که‬
‫بغل این آخوند زبون بستس‪ .‬چندبرابر اینو دزدیدن‪ .‬اینا مارو بدتر از خر فرض کردن‪ .‬کره خر‬
‫بودیم ننه‪ .‬کره خر‪ .‬اینا نگفتن که دریای جنوب دیگه مال ما نی ننه‪ .‬دیگه مال ما نی! پفیوز بی‪-‬‬
‫غیرت‪».‬‬

‫قبل از اینکه تفش را جلوی پایش بیندازد اذان صبح او را برد پیش تمساح‪.‬‬

‫پایان‬

You might also like