Professional Documents
Culture Documents
توضیحات:
کاپل ها :یونمین – ویکوک -نامجین
ژانر:عاشقانه،ملودرام،پلیسی،جنایی ،انگست
(برای ورود به آیدی تلگرام ،واتپد ،لینک ناشناس نویسنده و همچنین
دانلود تیزر ها روی بخش های آبی کلیک کنید)
نویسنده@Sheix_12 :
تیزر دوم(نامجین)
تیزر سوم(یونمین)
تیزر چهارم(یونمین)
دستاشو توی هوا تکون میداد و سعی میکرد تعادلشو حفظ کنه.پاهاش با مراقبت
حرکت میکردن و تالش میکرد از خط سفیدی که روی زمین کشیده شده بود
بیرون نزنه.
هر چند دقیقه یک بار چشماشو میبست و نفس عمیقی میکشید و با این کار
بازدمش به شکل بخار توی هوای سرد دسامبر پخش میشد .موهاش توی باد حرکت
هر از چند گاهی کنترلش از دست میداد و سکندری میخورد و عجیب هم نبود چون
با چشمای بسته راه رفتن اون هم روی زمینی که هنوز نشونه هایی از برف روش
براش مهم نبود .نه این که االن کجاست نه ،این که داره تو این جهنم چیکار میکنه.
مهم نبود که به خاطر زمین خوردنش خونی از زانوش جاری بود و شلوارش ریش
هیچ اهمیتی نداشت.یعنی اهمیت داشت ولی مهم نبود که اهمیت داره .حقیقتش
برای بار چندم دستاشو به کناره ی هودی سیاه رنگ بلندش کشید تا آثار خون از
روی دستاش پاک شه.براش مهم نبود حتی اگه همه بهش خیره میشدن .گرچه تو
اون تاریکی شب کسی قرمزی خون رو که توی سیاهی هودیش گم شده بود نمی
دید ولی حتی اگه می دید هم اهمیتی نداشت.اون همین چند لحظه پیش با آرامش
کاری رو انجام داده بود که خودش هم ازش وحشت کرده بود چون فکر نمیکرد
البته حتی این هم براش مهم نبود.به هر حال خودش این کارو کرده بود.به خاطر
اون..
در حالی که دیگه کم کم از خستگی روی زمین میخرید به آسمون نگاه کرد.هوا
تاریک شده بود .درست مثل قلبش ،مثل قطره جوهری که از خودکار نویسنده ی
ناشی میچکه و زندگی تمام شخصیت های داستانش رو تیره میکنه .سیاه سیاه بود و
همون موقع که اون داشت زیر نور ماه تنهایی قدم میزد سمت دیگه ای از جهان
نوزادی متولد شد ،پیرمرد هندی ۹۸ساله ای به خاطر کهولت سن فوت کرد ،پروانه
دنیا داشت می چرخید .همه چیز عادی بود.هیچکس براش مهم نبود که االن تو
همین ثانیه پسر ۱۹ساله ای تو پرت ترین نقطه ی سئول بدون هدف راه میرفت.
وقتی به خودش اومد دوباره خودش رو پشت اون خونه ی درب و داغون درحالی
پیدا کرد که به انعکاس خودش توی حوضچه ی خونی که از سر مرد جاری بود و
کم کم داشت لخته میشد خیره بود .نمیدونست کیه فقط میدونست که دیگه
خودش نیست .هوا کامال تاریک شده بود و ماه باالی سرش سوسو میزد .همه ی کار
هارو به خاطر اون کرده بود پس اون لحظه هیچ احساسی نداشت و فقط فکر اون بود
که توی سرش می پیچید و خودش رو به دیواره های جمجمش میکوبید سعی کرد
سیاهی رفتن چشم هاشو مثل لرزش دست هاش،مثل نوسان مردمک هاش و مثل
سردردش که به خاطر بوی بنزینی که روی جنازه می ریخت بود نادیده بگیره.
باالخره وقتی کل بدن مرد با بنزین روغنی پوشیده شد نفس عمیقی کشید و ریه
هاش به خاطر بوی نامطبوع فضا جمع شدن.کبریتی روشن کرد و روی بدن مرد
دوست داشت زمین صاف بود تا اون بتونه اونقدر عقب بره که به لبه ی دنیا برسه و
خودش رو به سمت خالء و سیاهی مطلق پرت کنه،گرچه حتی اگه همونجا هم می
به شعله ی آتیشی که هر لحظه بیشتر میشد خیر بود .بوی تند و قوی که از جنازه
ی در حال سوختن توی هوا جاری بود باعث شد ماسک رو دوباره روی صورتش
بکشه.ریه هاش فریاد میکشیدن و میتونست حجم خونی که مثل همیشه به سمت
به سمت دهنش جاری بودو حس کنه.سرفه خونی کرد و باعث شد ماسک جلوی
صورتش خیس بشه ولی بی توجه بهش به نوک کتونی پارش خیره شد.
جوشش اشک رو توی چشم هاش حس میکرد اما به خودش دلداری میداد که اون
اشک ها دلیلی جز سوزش چشم هاش به خاطر دود ندارن.احساس ضعف و سرگیجه
ی شدیدی که داشت باعث شد همونجا کنار آتیش روی زمین بیوفته و باالخره
کنترل اشک های گرمی که با گونه های سردش تضاد ایجاد میکنن رو از دست بده.
به هق هق افتاده بود و لب هاش با وحشت از کاری که تازه فهمیده بود کرده می
لرزید.
حتی دیگه جرعت نگاه کردن به شعله ی در حال برافروختن رو نداشت حس میکرد
وقتی به شعله نگاه کنه صورت خودش رو در حال سوختن میبینه.حس میکرد
خودش رو کشته،به خاطر اون ،نمیدونست ارزشش رو داشت یا نه ولی براش اهمیتی
نداشت فقط برای داشتن نقطه ی کوچیکی از قلبش حاضر بود همه کار بکنه فقط
برای اینکه نگاه سرد و عصبی همیشگیش از کمی حس پر بشه،حتی شده حس
بود.
ولی نه اون به خواسته هاش اهمیت میداد و نه کس دیگه ای.هیچکس اونو نمی
دید...
میتونست بمیره
سرش رو بین دست هاش گرفته بود و سعی میکرد صداهای ذهنش که خبر از
فریادی بکشه و باعث بشه اون از خواب بیدار شه اما نمیتونست هق هق هاشو کنترل
کنه.از خودش وحشت کرده بود از آدمی که ساعت سه شب روز پنج شنبه توی جای
پرتی پشت خونش روی زمین خاکی افتاده بود و بوی غلیظ جنازه ی در حال
سوختن رو استشمام میکرد.از کسی وحشت کرده بود که کامال کور شده بود و مثل
اونقد غرق وحشتزدگی بود که حتی نفهمید اون چند دقیقست که کنارش نشسته و
به آرومی زمزمه کرد و معلوم نبود جملش سوالیه یا خبری.توجه پسرک جلب شد و
با چرخوندن سرش با چشم های یخ زده ی اون رو به رو شد.لب پایینش که می
لرزید رو بین دندون هاش فشرد و باعث شد باریکه ای از خون توی دهنش جاری
بشه.دستش رو روی چشم هاش کشید و اشک هاش رو پاک کرد.اون هنوز کنارش
نشسته بود و با پوزخند کوچیکی کنار لبش به آتیشی که حاال دیگه چیزی جز
پسر چند لحظه حس کرد که صدای مردی که کنارش نشسته بود لرزید اما وقتی
نبوده.نمیدونست چرا مرد داره زمزمه وار حرف میزنه اما مثل خودش با صدایی که
"تو...تو خودت"...
انگشت اشاره مرد روی لب هاش قرار گرفت و با همون چهره ی بی حالت سرش رو
"خودم میدونم چی ازت خواستم ولی تو چی؟تو میدونی وارد چه بازی شدی؟"
که مثل پاهای یه پنگوئن چاق کوتاه بود نمیتونست از دست سه نفری که دنبالش
تا جایی که میتونست تند میدوید.پاچه های شلوار سفید رنگش به خاطر رد شدن از
بین چاله های آب حاال رنگی بین خاکستری و قهوه ای داشت و مطمئنش میکرد
که حتی اگه زیر لگد های اون سه نفر نمیره وقتی با این سر و وضع خونه بره
مادرش زندش نمیذاره.به هر حال اون امروز میمرد و نسبت به این موضوع اطمینان
خاطر داشت.
اونقدر درگیر فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بود که حتی دیگه نمیدونست داره
به سمت کدوم جهنمی میدووه.نمیدونست اون محله ی لعنتی چرا باید انقدر خلوت
یکی از کفش های داغونش حین دویدن از پاش دراومده بودن و حاال خون کمی از
یه تابلو هم نبود.میتونست قسم بخوره که فرشته مرگ عزمش رو جزم کرده بود که
اون روز جونشو بگیره،وقتی توی کوچه ای پیچید و با انتهای بمب بستش رو به رو
شد نسبت به این قضیه مطمئن تر شد.زیر لب فحشی به شانسش داد.امیدوار بود راه
فراری پیدا کنه یا یه فرشته ی نجات سر برسه و جونشو بهش پس بده ولی خب این
طور نشد چون اون توی یه فیلم یا کتاب زندگی نمیکرد و این زندگی واقعی
میکرد االن یه مرد خوشتیپ چهارشونه از راه میرسید و با حرکات آکروباتیک اون
سه نفری که هر لحظه بهش نزدیک تر میشدن رو کتک میزد و اونو از دستشون
نجات میداد ولی با توجه به شانسش حتی اگه یکی از شخصیت های فیلم بود نقش
از بین اون سه نفر یکیشون که به نظر میرسید سر دستشون بود جلو اومد و پسر
فقط در حالی که سعی میکرد روحیشو نبازه و جلوی سه تا از سال باالیی های
با صدای بلند اما لرزون گفت و اخمی بین ابروهاش نشست.پسر قد بلندتری که رو
به روش ایستاده بود با شنیدن صدای دادش به خنده افتاد و به طرف دو دوست
"پابو...پابوی عوضی اوه خدای من حتی فحش دادن این موش ریزه میزمون مثل یه
بچست"
در حالی که هنوز میخندید دوباره به طرفش برگشت و یک دفعه خندش کامال محو
دستشو به سمتش گرفت اما پسر سرش رو به دو طرف تکون داد و محکم به کیفش
چنگ زد.
تک تک استخون های ستون مهره جیمین با شنیدن لحن ترسناک پسر رو به روش
از باال تا پایین لرزید اما دوباره محکم سرشو تکون داد.
"تو یه دزد کوچولوی احمقی نه؟یه بار دیگه بهت فرصت میدم که همین االن اون
دست های لرزونش رو توی کیفش فرو برد و گوشی رو از توش درآورد و پسر رو به
روش از اینکه تونسته بود جیمین رو بترسونه پوزخندی زد.جیمین گوشی رو به
سمتش گرفت اما قبل از اینکه اونو ازش بگیره دستش رو عقب کشید.تهیونگ یکی
تهیونگ پوزخندی زد.پس همه ی این مسخره بازی ها به خاطر اون خرگوش احمق
بود.
"وقتی اون دوست کوچولوی ابلهت با خواست و اراده یه خودش زیر من ناله میکرد
باید به اینجاشم فکر میکرد مگه نه؟خودش منو خوب می شناخت به هر حال من
هیچ کاری رو بدون اینکه برام سودی داشته باشه انجام نمیدم"
"بی آبرو کردن جونگ کوک برات چه سودی میتونه داشته باشه؟"
جیمین با لحن عصبی پرسید و تهیونگ که کم کم داشت کالفه میشد اخم پررنگی
کرد.
"اونش به تو ربطی نداره.اون گوشی لعنتی رو به من بده و پاتو از این قضیه بیرون
بکش پارک.اصال تو چرا خودت رو دخالت میدی؟جونگ کوک اگه ترسی از پخش
"برو خودتو به فاک بده کیم تهیونگ من این گوشی رو بهت نمیدم"
تهیونگ که دیگه از کل کل کردن خسته شده بود چشم هاشو چرخوند و به دو
نفری که تا اون لحظه پشتشون ایستاده بودن و به بحثشون گوش میکردن اشاره
دستور داد و خودش در حالی که با خونسردی آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد روی
پاشنه ی پاش چرخید و با قدم های آروم به سمت سر کوچه رفت تا مطمئن بشه
قفسه ی سینه جیمین با وحشت باال و پایین میرفت اما هنوز هم گوشی که توی
دستش بود رو محکم گرفته بود.اجازه ی اینو نمیداد.اجازه نمی داد کیم تهیونگ
لعنتی با احساسات و آبروی دوستش بازی کنه.اجازه نمی داد قلب جونگ کوک
دوباره بشکنه حتی اگه این به قیمت شکستن دنده هاش بود.
وقتی محکم به عقب هول داده شد و با پشت روی زمین پرتاب شد چشم هاش رو از
درد بست.یکی از پسر ها لگدی به قفسه ی سینش زد و باعث شد جیمین کامال به
حالت دراز کش در بیاد و پشتش با زمین خیس از بارون تماس پیدا کنه.ضربه های
محکمی به شکمش برخورد میکرد باعث میشد هجوم خون رو توی دهنش حس
دیدش تار شده بود و چیز زیادی نمیدید ولی با آخرین توانی که داشت گوشی رو
محکم به طرف دیوار پرتاب کرد.سرش رو کمی باال گرفت و وقتی از خورد شدن
تهیونگ با شنیدن صدای خورد شدن چیزی سرش رو چرخوند و وقتی با گوشی
با عصبانیت تشر زد و دو پسر با ترس به گوشی نگاه کردن.تهیونگ جلو رفت و یقه
ی جیمینو گرفت.
جیمین با صدایی که بیش تر شبیه ناله ای از درد بود گفت و تهیونگ خنده ی
جیمین اخم کمرنگی کرد و تفی که بیشترش خون بود رو تو صورت تهیونگ
رو پر کرد.
"تهیونگ"...
یکی از اون دو پسری که تا اون لحظه ساکت بودن با لحن نگرانی هشدار داد.
قبل از اینکه جملش تموم بشه جیمین به عقب پرتاب شد و نگاه هر دو پسر سریعا
از تهیونگ که با خشم نفس نفس میزد به سمت جیمین کشیده شد که به نظر
بیهوش میومد و به خاطر کوبیده شدن سرش به لوله ای که معلوم نبود از کجا ظاهر
نفس های خشمگین تهیونگ کم کم تبدیل به نفس های بریده بریده و پر از ترس
شد.چشم های درشت شدش بین بدن جیمین و دوست های خودش که اون ها هم
وحشتزده بودن چرخید.چند باز تند تند پلک زد و سعی کرد هوا رو سمت ریهش
بکشه.
دو پسر تند تند سرشون رو تکون داد.تهیونگ سریع خم شد و الشه ی گوشی
داغون شدش رو برداشت و بعد هر سه نفرشون بدون مکث شروع به دویدن و دور
سرش جاری بود گرم میشد.میتونست حس کنه که روحش داره با سلول های زنده
ی بدنش خداحافظی میکنه.نفس هاش که اول سرعت گرفته بود حاال داشت کم کم
کند میشد.
قطرات بارونی که شروع به باریدن کردن هم کمکی به وضعیتش نمیکردن .بدن بی
جونش همونجا توی یکی از کوچه های فرعی نقطه ی پرتی از سئول خیس
میکرد.واقعا قرار بود انقدر مسخره همه چیز تموم شه؟احمقانست اون فقط ۱۷
صدای الالیی آرومی که مادرش موقع خواب براش میخوند توی سرش می پیچید،
صدای خنده هاش موقعی که پدرش قلقلکش میداد ،صدای غرغر کردن های
خواهرش وقتی جیمین اذیتش میکرد ،صدای جونگ کوک که ادای معلم هارو در
از سر تا ته کوچه رو هزاران بار میرفت و برمیگشت ،صدای باز کردن بسته بستنی،
صدای تیتراژ سریال مورد عالقش که مطمئنا اون روز بهش نمی رسید و بعد فقط یه
صدا توی ذهنش جا خوش کرد.صدای قدم های سنگینی که بهش نزدیک میشدن.
خودش بود ،شاید فرشته ی مرگ بهش فرصت زندگی کردن در حالی که مرده بود
و خدا میدونه جیمین از اون روز به بعد چندین هزار بار آرزو کرد که ای کاش اون
روز توی همون کوچه ی سیاه و پر از گل و الی توی خون خودش غرق شده بود و
مرده بود.
و یک آغاز رویایی!
پلک های سنگینش که از هم باز شدن بوی گرد و غبار و رطوبت توی تک تک
سلول های مغزیش رسوخ کردن .هیچ نوری توی اتاق نبود و فقط بوی تندی که
اونجا کجا بود؟جهنم؟چون میتونست قسم بخوره که به وضوح بوی آتیشو حس
میکنه.تشکی که روش دراز کشیده بود تقریبا نمناک بود.سعی کرد با درد از جاش
بلند شه اما نتیجش فقط پرت شدنش از تشک روی زمین و درست کردن سر و
شب بود و هوای بیرون به قدری تاریک بود که نمیتونست به بیناییش کمکی
بکنه.اما تو اون تاریکی نقطه ی روشن نارنجی رنگ کوچیکی رو دید که قطعا متعلق
به سیگار مردی بود که چند ثانیه بعد جلوش ظاهر شد و چراغ بغل دستش رو
روشن کرد.
چند بار پلک زد و نگاهش رو به مرد داد که یکی از ابروهاشو باال داده بود و بهش
نگاه میکرد و بعد وقتی حرفی رد و بدل نشد نگاهش رو تو اتاق چرخوند.البته اگه
میشد بهش اتاق گفت چون در واقع فقط آلونکی با دیوارهای چوبی نمدار بود که
توش چیزی جز یه تشک ،یه گاز سیاه رنگ کوچیک که حجم زیادی روغن روش
ماسیده بود ،یه صندلی چوبی و یه چراغ نفتی که حاال دست مرد بود دیده نمیشد.
"اینجا کجاست؟"
باالخره با صدایی که بی شباهت به صدای جوجه خروس نبود پرسید و به مرد که
سیگار دیگه ای رو با قسمت در حال سوختن سیگار قبلیش روشن میکرد نگاه کرد.
"خونه ی من"..
مرد با لحن ساده و خشکی گفت و عرق سردی از پشت جیمین سر خورد.
"و تو کی هستی؟"
همینطور که حرف میزد دود پک قبلی که به سیگار زده بود از دهنش بیرون میومد
"و....من چی؟...من...کیم؟"
با حالت نامطمئنی پرسید و مرد این بار پک زدن به سیگارش رو با ابروهایی که تو
"منظورت چیه؟"
نگاهش که حاال عصبی به نظر میرسید باعث شد جیمین کمی عقب بده و به دیوار
مرد کالفه دستی روی صورتش کشید و دوباره نگاه سردش رو که باعث میشد
که مرد قسمتی از تشک رو برای خاموش کردن ته سیگارش سوراخ کرد و دایره ی
سیاه رنگی به خاطر سوختن در اثر سیگار روی تشک ایجاد شد.
دهنش رو باز کرد تا حرف دیگه ای بزنه اما مرد از جاش بلند شد و اجازه ی صحبت
بهش نداد.با قدم های که خیلی خونسردانه برداشته میشد به طرف صندلی چوبی
"اینو بگیر و برو.حداقل به خاطر تشکر از نجات دادنت دردسری برام درست نکن و
بزن به چاک"
شده بود و بعد به مردی که رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.مرد نچی گفت و با
"نمیتونی بمونی"
با سر به در اشاره کرد و جیمین با احساس درد شدیدی که توی قفسه سینش
احساس میکرد از جاش بلند شد.چشم هاش پر از اشک شده بودن.احساس معلق
نمیدونست کیه و باید کجا بره ،حتی نمیدونست اونجا کجاست و اون مرد کیه .با
دست هایی که می لرزید کوله رو برداشت و از در بیرون رفت و بالفاصله چند قدم
بعد از اینکه از خونه خارج شد به خاطر ضعف و سیاهی چشم هاش روی زمین افتاد.
به کوله رنگارنگی که توی دستش بود نگاه کرد و با انگشت های بی حس شدش
زیپش رو باز کرد تا شاید چیزی پیدا کنه که به سمت جایی که باید بره راهنماییش
کنه اما توی کیفش خبری از گوشی یا آدرس یا حتی کیف پولی نبود فقط چند تا
دفتر توی کیف بود که کامال خیس شده بودن و جیمین نمیتونست چیزی از نوشته
"جیمین االن سر کالس حرف نزن خانوم مین بدجور چشم غره میره،زنگ تفریح که
پس اسمش جیمین بود؟اون لحظه براش کشف کوچیک ترین ذره از هویتش هم
اعجاب انگیز و مهم بود.نفس کوتاهی کشید که باعث شد ریه هاش برای هوای
اون جا اولین باری بود که آرزو کرد که ای کاش مرده بود ولی خب،هیچ کس به
~~~
بند بوت های سیاهرنگش که دیگه کامال از رنگ و رو رفته بودن رو سفت کرد و
ماسکش رو روی صورتش کشید.بازدمش که توی صورت خودش برمی گشت مثل
همیشه کالفه کننده بود اما ترجیح میداد نفس هاشو تو صورتش حس کنه تا اینکه
وارد ساختمون بزرگ و نیمه تاریک شد و کاله هودی گشادش رو روی سرش کشید.
بار دیگه جیبش رو چک کرد.تنها چیزی که الزم داشت اونجا بود فلز اسلحه ای که
سرماشو به نوک انگشت هاش منتقل میکرد بهش احساس قدرت میداد،شاید هم
احساس ضعف زیادش جوری بود که به سمت احساس قدرت میل میکرد.سال های
زیادی گذشته بود و خون آدم های مختلفی که جلوی پاهاش جاری شده بودن پس
باشه.حتی زندگی پدرش رو هم بود ،از کارش احساس پشیمونی نمیکرد .اون مرد
میرسید کسی جز مردی که هدفش بود اونجا حضور نداشت.پوزخند کجی که از زیر
ماسکش دیده نمیشد روی لب هاش جا خوش کرد و از پله ها برای رسیدن به طبقه
باالخره به اتاقی که بهش گفته شده بود رسید ،در رو به آرومی باز کرد و با مردی
که دختر جوونی رو با ولع می بوسید رو به رو شد.اون دو نفر اونقدر غرق کارشون
"انقدر به خودت سخت نگیر آقای چو.زنت نگران میشه تا دیر وقت کار میکنی"
با صدای سرد همیشگیش گفت و باعث شد اون دو نفر با وحشت کارشون رو متوقف
کنن و سرشو ن رو به طرفش بچرخونن.مرد اول ترسید ولی بعد سعی کرد
" شما...شما اینجا کاری دارید؟این وقت شب تو شرکت چیکار میکنید؟اونم با..این
ظاهر"
"من باید از شما بپرسم آقای چو.خانوم شین میدونه چقدر با دخترای جوون حال
میکنی؟"
چشم های مرد درشت شد اما ترسش رو برای مدت طوالنی بروز نداد.
بدون توجه به سوال مرد رو به دختر جوونی که کنارش بود گفت و دختر سریع
"هیش..از این قرارا نداشتیما ،اگه نمیخوای جونتو از دست بدی فعال ساکت باش
عزیزم"
"دیگه وقتشه یه نفر این لجنی که توش زندگی میکنی رو از وجودت پاک کنه"
"چـ..چی؟منظورت چیه؟"
مرد سرش رو به طرف نارا چرخوند و با چشم های سردرگمی بهش نگاه کرد.
دختر آهی کشید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد نگاه سرگردون مرد دوباره
به طرف یونگی چرخید و با دیدن اسلحه ای که توی دست های یونگی میچرخید
ساکت شد و با ترسی که دیگه قصد پنهان کردنش رو نداشت به پسر که انگار از
عمد قدم هاشو تا جایی که میتونست کند کرده بود خیره شد.چند ثانیه طول کشید
صورتش رو جمع کرد و وانمود کرد ناامید شده.زیر لب نوچی گفت و بعد دست
" نچ...این فقط برای اینه که بتونم یه جا نگهتون دارم وگرنه منم از کثیفکاری این
اسلحه بدم میاد ،مجبور میشم خونتو از این دور و اطراف پاک کنم و میدونی؟"...
خیلی سریع جاشو عوض کرد و در حالی که گردن مرد رو گرفته بود پشتش ایستاد.
"حوصلشو ندارم"
26 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
و بعد از گفتن این جمله گردن مرد رو با ضربه ناگهانی جوری کج کرد که صدای تق
تق استخون های ستون فقراتش رو شنید و بالفاصله بدن مرد شل شد و از بین
بازوهاش روی زمین رها شد.قدم هاشو از مرد دور کرد و نگاه پر از بی حسی به بدن
"عجیبه که بعد از این همه مدت بازم عذاب وجدان میگیری.فقط بیخیالش! انگل
اخم ریزی بین ابروهای نارا نقش بست و نگاه دلگیری بهش انداخت.
یونگی در حالی که زیر بازوهای مرد رو گرفته بود و با قدم های آروم کنار دختر اونو
به سمت خروجی ساختمون میکشید گفت و نارا با حالت طلبکارانه ای بهش نگاه
کرد.
27 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"خیلی خب حاال.اینجوری نگام نکن منظورم اینه که اون باید زن و بچه ی خودشو
نارا چشم هاشو چرخوند و قبل از اینکه از ساختمون خارج بشن ماسکش رو روی
صورتش کشید.
" به هر حال وانمود نکن که منظورت همون چیزی که جفتمون میدونیم نبود"
پسر بزرگتر دوباره همون نگاه تکراریش رو نشونش داد و نارا کالفه منتظر شد حرف
بزنه.
"تو خیلی باهوشیا.انتظار داری این جنازه رو بزنم زیر بغلم بیام پیش داداش حمال
نکرد ،فقط چند ثانیه با صورت ناامید بهش نگاه کرد و بعد روی پاشنه بلند کفشش
~~~
چرخ دستی که با زحمت هول میداد سنگین بود اما چیزی که اذیتش میکرد این
نبود بلکه چیزی که باعث آزارش میشد پیجری بود که مدام توی جیبش ویبره
میرفت و قصد داشت کاری کنه که یونگی نادیده گرفتنش رو تموم کنه و روشنش
کنه اما یونگی مثل همیشه بی اهمیت پیچر رو کنار جنازه ای که توی چرخ بود و با
فکر کردن به اینکه کسی انقدر احمق باشه که یه جنازه ی سرد رو تو یه چرخ درب
مسخره به نظر میرسه اما یونگی واقعا همونقدر احمق بود یا شایدم براش مهم
نبود.آدم های زیادی نبودن که بتونن از چیز هایی که توی سر یونگی بودن سر در
مگه مرگ زمانی اتفاق نمیفته که مغز دیگه کنترل احشاء بدنو نداشته باشه؟
اونطور برای بقیه ارزشمند بود .شاید مشکل از تمام خط زمان و تمام تاریخ زندگی
سیاهش بود ،شاید دنیا روی خوششو فقط به بقیه نشون میداد.
"جونت در میاد یه دفعه بار اولی که زنگ میزنم جواب بدی مین یونگی؟"
هوسوک با حرص نفسشو بیرون داد.حتی از پشت گوشی هم میتونست صورت بی
حس یونگی رو تصور کنه که چشم هاشو میچرخونه و زیر لب غرغر میکنه.
با لحن تندی گفت اما هوسوک که با اخالق هاش آشنا بود اهمیتی نداد و شروع به
"خب به جهنم"
لب هاشو روی هم فشار داد.دقیقا به همین دلیل بود که نمیخواست پیجرش رو
روشن کنه.حوصله ی غرغر و خرده فرمایش های دوست هاشو نداشت ولی چه
"کجایید؟"
در حالی که چرخ دستی رو تو سرباالیی به سمت باال هول میداد با لحن بی حوصله
ای پرسید.
"ها؟"
ابروهاش لحظه ای از تعجب باال پریدن و سریع به شکل اخم توی هم فرو رفتن.
"زیر پل"
هوسوک سریع جواب داد و اخم یونگی پررنگ تر شد.اونجا خونش نبود بلکه فقط
آلونکی بود چند شبی رو توش سپری میکرد تا مطمئن بشه اثر جنازه هایی که رو
دستش بودن از توی خاکستر آتیش پشت آلونکش پاک شدن و به یاد نمیاورد که
"چیزی گفتی؟"
~~~
با صورت بی حالی به هیچول که با حالت طلبکارانه دست به سینه بهش خیره بود
نگاه کرد و بعد چشم هاش رو به سمت تشکش که با قرمزی خون رنگ شده بود
میکرد چشم غره ای رفت که باعث شد پسر کمی تو خودش جمع شه.
"چیه؟"
با خونسردی از هیچول که نگاه عصبانیشو ازش نمیگرفت پرسید و انگار با این کار
خاکستر در حال خاموش شدن خشم پسر بزرگتر رو دوباره برافروخته کرد.
با حرص داد زد و به جیمینی که حاال با ابروهای باال رفته نگاه ترسیدشو به اون دو
فریادی کشید و باعث شد حتی شونه های هوسوک که تا اون لحظه ساکت بود
بلرزه.
صورتش پایین میکشید به هیچول که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کرد اما چیزی
نگفت.
هوسوک با صدای آرومی به جای هیچول گفت و صدای نفس بریده و هق هقی که از
طرف تخت اومد باعث شد نگاه هر سه اونها به سمت جیمین که با شونه های لرزون
به کنج دیوار تکیه داده بود برگرده.یونگی یکی از ابروهاشو باال داد و چشم های
"من...من"...
جیمین سعی کرد چیزی بگه اما ترس زبونش رو بریده بود و فقط هق هق های خفه
ای از گلوش بیرون میومد.به سمت جلو خم شد و سرفه ی شدیدی که کرد باعث
دوباره سعی کرد حرف بزنه و این بار باالخره موفق شد.
" من..باور کنید من به کسی نمیگم .با من کاری نداشته باشید من..من خودمم االن
با مردن فاصله ای ندارم وقتی چشم هام رو باز کردم چیزی یادم نبود و..و...من
فقط"...
"هیس"
"نامجون کجاست؟"
یونگی نفسش رو با حالت عصبی بیرون داد و پرسید.هوسوک شونه هاشو باال انداخت
"رفته بوسان"
یونگی چشم هاشو با حالت کالفه ای روی هم فشار داد و دوباره نگاهشو به جیمین
داد.
صادقانه با صدایی که تقریبا تحلیل رفته بود گفت و دوباره سرفه ای کرد که باعث
شد کف دستش باز هم از خون سرخ بشه.هوسوک دست به سینه به دیوار تکیه داد
با درشت شدن چشم های پسر کوچک تر و گاز گرفتن انگشتش برای جیغ نکشیدن
"کی گفت که این بچه چینی بلد نیست که چینی حرف میزنی جانگ هوسوک؟"
هیچول که حاال کمی خونسرد به نظر میرسید با دیدن نگاه یونگی سریع گفت و
شونشو باال انداخت و این بار نگاه هر جفتشون به طرف هوسوک چرخید.
یونگی وسط حرف هوسوک پرید و دوباره به جیمینی نگاه کرد.که در حالی که
قفسه سینش مدام باال و پایین میرفت و ستون مهرش سرتاسر میلرزید به بحثشون
درباره ی اینکه کی قراره به زندگیش خاتمه بده گوش میداد اما الم تا کام حرف
نمیزد گرچه اگر میخواست حرفی بزنه هم حجم خونی که مدام به طرف حلقش
باشه و حواسش رو جمع جیمین کنه .یونگی با چهره ی که پر از سوال بود از آلونک
بیرون کشیده شد و باالخره وقتی رو به روی هیچول قرار گرفت درحالی که دست
هاش رو توی جیب نسبتا گرم کتش فرو کرده بود منتظر شد که حرفش رو بزنه.
"راجع به جین"...
حتی قبل از شنیدن مضمون صحبت فقط با شنیدن اسم ضمیر اخم های یونگی تو
"خب؟"
جین هیچوقت این کارو با ما نمیکنه .اون نمیتونه دوستیِ ده سالش رو به پول
بفروشه
اما یونگی درحالی که به طور مشخصی جبهه گرفته بود شونه هاشو باال انداخت و به
"خودمم از گفتن این حرف بیزارم ولی مگه فقط خودمون پنج نفر از مقر اصلی با
خبر نبودیم؟"
با لحن سردی گفت و هیچول آهی کشید .درست میگفت؛ به جز خودش ،نامجون،
هنوز هم بعد از دو سال نمیتونست باور کنه که جین به همین راحتی تمام خاطرات
بفروشه.
ولی اون این کار رو کرده بود ،خیلی هم راحت و حاال اون چهار نفر رو در حالی که
-خالد حسینی
هوسوک از پشت تلفن گفت و یونگی با اینکه میدونست اون نمیبینه سرش رو تکون
داد و به پسری نگاه کرد که از گریه ی زیاد همون گوشه ی تخت بیهوش شده بود.
"پسر بیچاره سنی نداره دلم براش میسوزه ،گناهیم نکرده بدبخت! تو بردیش اونجا"
هوسوک با لحن ناامیدی گفت و آهی کشید .به نظر میرسید واقعا ناراحته.
صدای هیچول از کمی دور تر اومد و با شنیدن صدای 'آخ' هوسوک ،فهمیدن اینکه
هیچول چیزی به سمتش پرتاب کرده آنچنان سخت نبود.بی توجه به اینکه همچنان
میرفت و آثار کبودی که هنوز روی بازوها و گردنش دیده میشد نگاه کرد .اصال این
چه حماقتی بود که کرد و اونو نجات داد؟ اگه میذاشت همونجا بمیره حداقل با
خاطراتش میمرد اما حاال با نجات دادن و دوباره گرفتن جونش انگار برای بار دوم
روح رو از بدنش بیرون میکشید و این بار حتی بدتر بود .شاید هم مردنش حاال
براش بهتر بود چون به هر حال اون جوری توی هیچ چیز و همه چیز معلق بود که
به نظر نمیومد اگه زنده بمونه بتونه درست زندگی کنه.
لب هاش رو روی هم فشار داد و با قدم های آروم به تخت نزدیک شد.باید اونو
موقعی که خواب بود میکشت؟آدم های زیادی رو توی زندگی نکبتش کشته بود اما
همه اون ها گناهکار بودن و حتی یه دونه از اون ها هم آدم خوبی نبود .به هر حال
کشتن آدم ها درست به نظر نمی رسید چون در هر صورت حتی بدترین اون ها هم
برای یه نفر عزیز بودن اما خارج از این ماجرا یونگی حداقل دل به این خوش کرده
بود که خودش مثل مقتول های عوضیش نیست که آدم های بیگناه رو آزار بده.
هنوز هم احساس بی حسی میکرد اما شاید کمی ،ته ته قلبش احساس میکرد که
نمیتونه این کارو بکنه که البته برای مین یونگی خفه کردن اون احساسات اصال کار
رسیدن و همونجا متوقف شدن.پس واقعا قرار بود این کارو بکنه؟به هر حال این
قضیه براش ارزش زیادی نداشت اما اگه هم داشت و نمیخواست که این کار رو بکنه
در هر صورت مجبور بود.نمیتونست بذاره اون بچه با چیز هایی که دیده و شنیده و
اونجا خارج بشه.پسرک صورت سه نفرشون رو دیده بود و عالوه بر اون احتماال تمام
دستش رو به طرف چهارپایه ی کوچیک کنار تخت دراز کرد و تفنگ سیاه رنگش رو
از روش برداشت.اولین باری بود که برای کشتن مردد بود اما یادآوری تمام چیزهایی
که اون پسر دیده بود به چهره ی معصوم و سن کمش غالب بود پس اون باید
همونجا میمرد.تفنگش رو رو به روی صورت پسر گرفت و چشم هاش رو روی هم
فشار داد.
پلک های پسرک لرزیدن و باعث شد یونگی دستش رو با کالفگی روی صورتش
بکشه و برای بار هزارم از خودش بپرسه که واقعا الزمه این کارو بکنه؟میتونه فقط تا
اومدن نامجون صبر کنه و بذاره اون کارش رو تموم کنه یا حتی میتونه پسر رو
تهدید کنه و بعد رهاش کنه.هزاران تا راه دیگه برای آلوده نشدن دستش به خون یه
تصمیم بگیره.اونقدر غرق درگیری های ذهنش بود که حتی نفهمید پسرک چند
جیمین بعد از بیدار شدن حس عجیبی داشت .با چشم هایی که پف کرده بودن به
دست اون غریبه ی ترسناک خیره بود.این بار دیگه قرار بود بمیره!خیلی راحت تر از
دفعه ی قبل با فرو رفتن فلز سردی که از تفنگ خارج میشد درست وسط
ی وجودش رو پر کرده بود .دو بار مردن طی دو روز متوالی واقعا سخت بود.اگه
کسی دنبالش می گشت چی؟اگه کسی نگرانش بود؟اگه مادری داشت که حاال از
ترس گم شدن پسرش ضجه میزد؟اگه پدری داشت که تالش میکرد مادرش رو آروم
کنه ولی قلب خودش از ترس به قفسه ی سینش میکوبید؟اگه خواهر یا برادر
کوچیک تری داشت که گوشه ی پیراهن مادرش رو میکشید و ازش می پرسید که
انگار همه چیز در حال سقوط بود.سرش تیر میکشید و چشم هاش به سمت سیاهی
می رفت...شایدم به سمت سفیدی چیز زیادی نمیفهمید فقط تغییر حالت غیر
منتظره ای بود .سرش سنگینی میکرد یا شایدم زیادی سبک بود! همه چیز جدید
41 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
بود ،همه چیز.نمیتونست تجزیه و تحلیل کنه.به همین راحتی؟پس تمام خاطرات
لعنتی پاک شدش چی؟تمام لحظه هایی که فرصت بازیابی پیدا نمیکردن کجا
میرفتن؟وقتی روحش از بدنش جاری میشد بدن کسی از ترس یخ میزد؟ممکن بود
مادرش با اینکه نمیدونه پسرش کجاست اما احساس مادرانش براش حکم کنه که
اون دیگه مرده؟ممکن بود موهای تن پدرش سیخ شه و خواهر یا برادر کوچیک
ترش دستش رو روی گوش هاش بذاره تا ضجه های مادرش توی پوست و خونش
فرو نره؟
نداشتن جوابی برای این سوال قلبش رو میلرزوند.اون نمیتونست به همین راحتی از
جاری شده بودن پیدا میکرد.باید میرفت و به تک تک کسایی که زنده بودن میگفت
که حالش خوبه.شاید بعدش میتونست بمیره ،ولی حاال نه.اون نمیتونست بمیره.
یونگی باالخره از گیجی دراومد و نگاهش رو به سمت صورت پسر کشید و با چشم
"ببین بچه…"
نگاه جیمین رنگ سوال گرفت و یونگی نفسش رو با گیجی بیرون داد.
"همین االن بزن به چاک .کاری که دارم میکنم به ضرر خودم تموم میشه پس قبل
"ده"
"نه"
"هشت"
"هفت"
"شیش"
"پنج"
"چهار"
"سه"
جیمین کمی مکث کرد و لبش رو از داخل گاز گرفت و باعث تجدید طعم خون تو
دهنش شد.پلک هاشو روی هم فشار داد و باالخره آخرین حرفی که میتونست راه
"دو"
"میتونم"...
"یک"
سریع گفت و با چشم هایی که از اشک میسوخت مستقیما به چشم های اون مرد
خیره شد.امیدوار بود که این پیشنهاد هر چقدر هم که برای خودش آزار دهنده بود
مرد رو راضی کنه چون دیگه چیزی نداشت که بتونه بهش عرضه کنه.
یونگی با حالت عصبی پرسید و اخمی کرد که باعث شد چونه ی جیمین به خاطر
تنها کاری که جیمین تونست در مقابل هجوم ناگهانی مرد انجام بده گرفتن دست
هاش به عنوان محافظ رو به روی صورتش بود .یونگی یقه ی لباس خونیش رو
گرفت و وحشیانه شروع به تکون دادن بدن بی جونش کرد .شاید اونقدر محکم
تکونش نمیداد اما جیمین به قدری ضعیف بود که همون تکون ها هم برای مثل
زلزله بودن .دست هاش از جلوی صورتش پایین افتاد و مردمک متزلزل چشم هاش
"فکر میکنی این یه بازی بچگونست ها؟حرف های مسخرتو برای اون دنیات
نگهدار.تقصیر من بود که فکر کردم میتونم به یه بچه احمق شانس دوباره بدم"
افتاد.
"تو رو خدا آجوشی ...هر کاری بخوای میکنم .چطوری میتونم ثابت کنم که از طرف
کسی نیستم؟من...من حتی خودم نخواستم نجات پیدا کنم آجوشی...من مرده
بودم".
دست های یونگی از دور یقه ی جیمین شل شد و درحالی که نفس عمیق میکشید
اون بچه راست میگفت اون به خواست خودش اونجا نبود بلکه یونگی با تصمیم
خودش اون رو به آلونکش راه داده بود .برای برای بار هزارم توی اون روز سردرگم
شد .نگاهش روی جیمین که با گونه های خیسی که اشک ازشون شره میکرد به
تشکی که به خاطر سرفه هاش دیگه جای سفیدی نداشت خیره شده بود ثابت موند
~~~~
غلتی روی تشک نرم تختش زد و به سقف سفید اتاقش خیره شد .نمیتونست این
یک هفته از اون روزی که جیمین رو توی اون کوچه رها کرده بود می گذشت و اون
46 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
پسر هنوز هم مدرسه نیومده بود.
بعد از اون شب لعنتی دیگه با جونگکوک صحبت نکرده بود و امیدوار بود که اون
خرگوش فوضول دیگه سراغش نیاد .مثل هر روز صبح که به محض اینکه میدیدش
براش دست تکون میداد .اون احمق یا همچین چیزی بود؟ چون تهیونگ به وضوح
ردش کرده بود ،جونگکوک چیزی از اون شب به خاطر نمیاورد چون تهیونگ تا سر
حد مرگ مستش کرده بود اما حاال که تهیونگ یه بار به فاک دادن اون بچه رو
امتحان کرده بود دیگه حوصلشو نداشت .خب در واقع از اول هم نزدیکی تهیونگ به
جونگکوک هدفی جز همین نداشت ،مثل همه ی فاک بادی های قبلیش .به هر
حال جونگکوک اندام ورزیده و خوبی داشت و تهیونگ دلش نمیومد امتحانش نکنه
پس نتونست ازش بگذره .با این حال اون هیچوقت از رابطه های طوالنی خوشش
اما نمیتونست چون به شدت درباره ی جیمین نگران بود و قدرت اینو نداشت که
روی چیزی متمرکز بشه .درست دو روز بعد از اینکه جیمین رو توی اون کوچه رها
کرده بود مدیر به کالسشون اومده بود و ازشون خواسته بود که اگه کسی جیمین رو
پیدا کرد بهش خبر بده .صدای هق هق های مادر جیمین و نفس های وحشتزده
بگه اما نمیتونست ریسک کنه و خودشو تو دردسر بندازه پس تصمیم گرفته بود که
زنگ ساعت کنار تختش خبر از بی خوابی کل شبش میداد .حتی یک لحظه هم
پلک روی هم نذاشته بود و هزار تا فکر توی سرش قطار وار حرکت میکردن.
مثل هر روز صبح بالفاصله بعد از زنگ زدن ساعتش صدای خدمتکارش رو از پشت
در شنید .دلش نمیخواست اون روز از جاش بلند شه اما مجبور بود چون به استاد
با بی میلی پاهاشو از تخت آویزون کرد و به کف اتاقش خیره شد .ذهنش به شدت
شلوغ بود اما اون لحظه انگار که تو یه سطل خالء رهاش کرده بودن احساس سقوط
داشت.
با کوبیده شدن دوباره در و شنیدن صدای خدمتکارش از سیاهی ذهنش بیرون
بعد از اینکه ده دقیقه هم روی توالت فرنگی در حال فکر کردن سپری کرد باالخره
از اتاقش خارج شد.به محض خروج از اتاق با چهره ی بشاش برادرش رو به رو شد
با لحن بی حالی آروم زمزمه کرد و برادرش با نیش باز به طرفش چرخید و لبخندی
که مثل لبخندهای خود تهیونگ مستطیلی بود بهش خیره شد.
سرعت قدم هاش رو کند کرد تا تهیونگ بهش برسه و با رسیدنش درحالی که هنوز
با لبخندی که حاال رنگ شیطنت گرفته بود پرسید و تهیونگ با تکون دادن سرش
درحالی که کمی تو ذوقش خورده بود پرسید و پشت میز نشست و بالفاصله نون
تستی برداشت و بدون اینکه چیزی بهش بزنه گاز بزرگی بهش زد.
"خب بده راننده میبره دیگه یه پروژه که این تنگ بازیا رو نداره"
بکهیون در حالی که صورتش جمع شده بود پرسید و لیوان شیرش رو سر کشید.
"اونوقت چرا؟"
بکهیون یکی از ابروهاشو باال داد و یه تیکه ی بزرگ کیک تو دهنش جا داد .تهیونگ
در حالی که از اشتهای زیاد برادرش متعجب بود به آرومی جوابش رو داد.
"یا یاااا ببین کیم تهیونگ برای یه مخ زدن چه سختیایی که نمیکشه.بیچاره اون
تهیونگ در حالی که لقمشو میجویید با دست عدد نه رو نشون داد و دهن بکهیون
"لعنت به تو هنوز دو ماه از سال گذشته .چطوری میتونی آخه؟خب به منم یاد بده
تهیونگ خندید و شونه هاشو باال انداخت و بکهیون انگار که چیزی رو کشف کرده
"اوه همین بود همین بود این خنده ی نکبتیت .خب این بی انصافیه مثال ما
اخم کیوتی کرد و تهیونگ از دیدنش قیافش به خنده افتاد .برادرش همیشه قدرت
اینو داشت که حال بدش رو خوب کنه.از جاش بلند شد و در حالی که میز رو دور
بکهیون هم پشتش بلند شد و خدمتکار رو صدا کرد تا میزو جمع کنه بعد در حالی
که پشت سر تهیونگ از پله ها باال میرفت شروع به غرغر کردن کرد.
با حرص گفت و دماغش رو چین داد .تهیونگ در طی تالش برای مسخره نکردن
دغدغه برادرش از خنده به رنگ گوجه دراومد .بکهیون که متوجه خنده برادرش
"آره آره بخند کیم تهیونگ بخند ایشاال دیکت خشک شه بیوفته عوضی"
میکرد دستش رو دور گردن برادرش انداخت و اونو به خودش فشار داد.بکهیون
" حالم گرفته شد بابا! بیا امروزو بپیچونیم دیگه ته!برو پروژتو تحویلش بده بعد بیا
بیرون"
" نمیتونم چند بار تا حاال اون جانگِ مسخره مچمو گرفته به نگهبان گفته دیگه نذاره
بزنم بیرون"
"هایشش چقد بهونه میاری اصن بده خودم میرم پروژتو تحویل پارک گوش دراز
میدم باشه؟"
بکهیون نهایت سعیش رو کرد که با چهره ی پاپی زیر بارون مونده تهیونگ رو وادار
رو تکون داد .میدونست حاضر شدن بکهیون به قدری طول میکشید که اون میرسید
یه پروژه ی نو از سر بگیره پس بدون عجله وارد اتاقش شد و برگه های پراکنده
"بله آقای پارک امروز فقط اومدم که پروژه رو تحویل بدم و برم .چون گفته بودید
بکهیون شمرده شمرده گفت و هزار بار آرزو کرد که پارک با اون ابروهایی که توی
هم گره خورده بودن به این پی نبره که اون تهیونگ نیست.تهیونگ چندین بار بهش
گوشزد کرده بود که این ترفند دوقلو رو روی پارک پیاده نکنه چون به هر حال در
عین شباهت زیادشو به هم اونا دوقلوهای همسان نبودن و تفاوت های ظاهری
توشون کم نبود اما بکهیون به این معتقد بود که هیچ معلم احمقی تو دبیرستان
اونقدری به چهره ی دانش آموزاش توجه نمیکنه که بتونه اونارو از هم تشخیص بده.
بکهیون حتی معلم هایی داشت که اسمش رو هم نمیدونستن پس دلیلی نداشت که
پارک دبیر زنگ آخرِ آخرین روز هفته اونقدری حوصله داشته باشه که روی تک تک
"که اینطور"...
پارک چونش رو خاروند و به کاغذهای طبقه بندی شده ای که رو به روش روی میز
پارک اضافه کرد و بکهیون سر جاش ایستاد اما دیگه به طرفش برنگشت.
چشم های بکهیون درشت شد و بدنش به سرعت شروع به سرد شدن کرد.
میتونست هجوم خون به قلبش و شل شدن زانوهاشو حس کنه اما فقط به زور
بدنش رو حس کرد.
"منظورم اینه که شنیدم جدیدا به کالس های نجوم عالقه پیدا کردی نه ؟"
بکهیون خنده مصنوعی و پر استرسی کرد و سعی کرد از نقشش خارج نشه.
"خب این که معلومه .اگه نجوم رو دوست نداشتم که از اول سال تو کالس نجوم
اسم نمینوشتم"
در حالی که صفحه ی دفترش رو ورق میزد به صفحه تکالیف و تنبیه ها رسید و
تنبیه:کالس های نجوم پیشرفته خارج از ساعت مدرسه نام :کیم بکهیون
خودکارش رو کنار دفتر گذاشت و با چشم های درشتی که حاال از نظر بکهیون
به در اشاره کرد و بکهیون در حالی که سرش رو پایین انداخته بود و هنوز تو شوک
خیلی زود خودش رو به در خروجی مدرسه رسوند و بعد از اینکه خودش رو کشت تا
نگهبان باور کنه که اون تهیونگ نیست و اجازه ی خروج داره باالخره از مدرسه
خارج شد.
تهیونگ رو به روی مدرسه پشت فرمون ماشین نشسته بود و سرش رو به پشتی
صندلی تکیه داده بود .ذهنش دوباره شلوغ بود و فقط امیدوار بود که بکهیون زودتر
داده اما با دیدن جونگکوک ،چشم هاش درشت شد و دهنش چند بار مثل ماهی باز
و بسته شد .خداروشکر یک هفته بود که قیافه ی اون خرگوش آویزون رو ندیده بود
اما حاال که دیدش یه عذاب وجدان به تمام عذاب وجدان هایی که به خاطر جیمین
داشت اضافه شد .زیر چشم هاش گود رفته بودن و به شدت الغر شده بود .از مینهو
شنیده بود که جونگکوک پا به پای پدر و مادر جیمین دنبالش میگرده اما اصال فکر
نمیکرد به این اندازه داغون شده باشه .به هر حال قرار نبود به خاطر این قضیه هم
که شده تهیونگ باهاش کنار بیاد - .هیچوقت دور و بر کسی که باهاش خوابیدی
نگرد -این قانون اول کیم تهیونگ بود .ولی مثل اینکه اون بچه قصد نداشت به قانون
"چیه؟چیزی میخوای؟"
با لحن بی تفاوتی پرسید و جونگکوک تند تند سرش رو تکون داد.با رسیدن بکهیون
پسر کوچیکتر مجبور شد از بغل در کنار بره تا برادر دوقلوی تهیونگ که به طرز
پنجره ی تهیونگ برسه .پسر بزرگ تر شیشه رو پایین داد و با نگاهی بی تفاوت به
جونگکوک مثل همیشه با لکنتی که کنترلی روش نداشت گفت و به نوک کفش
کهنش خیره شد .تهیونگ دستی به صورتش کشید و منتظر به پسرک نگاه کرد.
دوباره مکث کرد و تهیونگ که از دست بریده بریده حرف زدن هاش خسته شده بود
"خیلی کند حرف میزنی .من کار دارم جئون .باید برم"
جونگکوک با چشم هایی که درشت شده بود سریع ولی طبق روال همیشگی با
"خیلی خب بجمب"
ابروهای تهیونگ باال رفتن و چشم هاش رنگ ترس گرفتن .چیزی که باعث شد
"ر..راسته ته..تهیونگ؟"
تهیونگ ناشیانه خودش رو به اون راه زد و جونگکوک با چشم های کمی ریز شده
به نظر نمیاد ایـ..اینجا میلی به صـ..صحبت داشته بـ..باشی ولی به نـ..نظرم حرف های
زیادی د..داریم"
به آرومی گفت و قدمی به عقب برداشت .سلول های مغز تهیونگ جمله -هیچوقت
دور و بر کسی که باهاش خوابیدی نگرد -رو داد میزدن اما تهیونگ سرش رو تکون
داد و آدرسی که جونگکوک روی کاغذ نوشته بود رو ازش گرفت و بدون اینکه
نگاهی بهش بندازه توی جیبش گذاشت .اینکه حاال یه سوژه دست اون سال اولی
شیشه رو باال داد و پاش رو روی گاز گذاشت .ترجیح داد دیگه به آینه بغل نگاه نکنه
تا قیافه ی جونگکوک رو نبینه اما اگه نگاه میکرد پسرک رو میدید که در حالی که
مثل همیشه سرش رو پایین انداخته سعی میکنه خودش رو از برایان که بالفاصله
_استیو تولتز
"مطمئنی جونا؟ به نظرم باید یکم صبر کنیم اینجوری فکر نمیکنی؟"
نامجون با چهره ی کالفه ای به کشتی باربری که از بندر دور میشد نگاه کرد و بعد
"مطمئنم کار خودش بود .هیچ کس دیگه ای از این قضیه خبر نداشت"
محموله ای به این مهمی .ها؟واقعا فکر میکنی کار جینه؟ هر چی هم باشه با اینکه
اون رقیب شماست اما امکان نداره محموله به این بزرگی رو خراب کنه .بعدشم اگه
اون به پلیس خبر داده بود که خودشم به خطر میوفتاد .یکم واقع بین باش .نمیتونه
نامجون که هنوز عصبی بود دستی به پشت گردنش کشید و با حرص به کشتی که
ازشون دور میشد نگاه کرد .باورش نمیشد زحمت های یازده ماهش همش مثل قایق
کاغذی که توسط یه بچه ناشی ساخته شده بود نقش بر آب شده بود .یازده ماه بی
خوابی کشیده بود و حاال باید به جای گرفتن نتیجه زحمت هاش میشنید که
افرادش وسط راه دستگیر شدن و قبل از اینکه محموله ها رو هم بگیرن همشون رو
تو آب ریختن.
با عصبانیت در حالی که سعی میکرد به حرف های جونگین که سعی در آروم
به همراه جونگین سوار ماشین سیاهرنگی که منتظرشون بود شدن .باید دوباره به
سئول برمیگشتن و این براش پر از دردسرهای جدید بود .شنیده بود یکی از مقرهای
اصلیشون توسط پلیس پیدا شده بود .در کل همه چیز بهم ریخته بود و اصال
جین یکی از افراد سابق خودشون بود .همه و مخصوصا نامجون مثل چشم هاشون
بهش اعتماد داشتن .اون پسر رو وقتی که هفده سالش بود کنار یکی از کالب های
سئول در حالی که معلوم بود بهش تجاوز شده بود پیدا کرده بود .پسرک خیلی
سختی کشیده بود .پدر و مادرش توی سن پنج سالگی رهاش کرده بودن و اون تا
اون لحظه به زور زنده مونده بود و اصال به نظر نمیرسید که دیگه قصد ادامه ی
زندگیشو داشته باشه .خود نامجون هم اون موقع سنی نداشت ،هجده سالش بود و
اون هم تو اوضاع خوبی به سر نمیبرد .یک سال بود از خونه فرار کرده بود اما شانس
خوبی که داشت این بود که خیلی زود با هیچول آشنا شده بود و طی اون یک سال
بدون سرپناه نمونده بود .اون روز که جین رو پیدا کرد اون رو پیش هیچول
هیونگش برده بود و با التماس های زیاد راضیش کرده بود که جین هم پیششون
بمونه .از نظرش جین هم فرقی با خودش نداشت .پسری با روحی دردناک که توسط
همه طرد شده بود ،پس نمیتونست اجازه بده که کسی که دقیقا مثل خودش بود
گوشه ای از خیابون سئول از خونریزی و درد بمیره .نمیتونست به این فکر نکنه که
سال پیش درست همین موقع ها بود که هیچول در حالی که داشت یخ میزد توی
مخروبه ای پیداش کرده بود و کمکش کرده بود که بتونه روی پاهاش وایسه و از
صمیمی نشدنِ هیچول و نامجون با جین در حالی که سه نفری توی یه اتاق نه
متری زندگی میکردن امری تقریبا غیر ممکن بود .خیلی زود رابطه ی جدیدی بین
اون سه نفر شکل گرفت .اصال از هم جدا نمیشدن ،مثل برادر کنار هم بودن و
همیشه هوای همو داشتن .اون روز ها برای ادامه زندگیشون مجبور به فروش مواد
بودن .نامجون اصال نفهمید چی شد اما تا به خودش اومد اونا عضو یه گروه قاچاق
مواد شده بودن ،اونجا با هوسوک آشنا شدن و هر چهارنفر بعد از مدت ها سختی،
پول هاشون رو روی هم گذاشتن و تونستن خونه ی کوچیکی اجاره کنن .از ساعت
نه شب تا چهار صبح که کار میکردن براشون به کندی میگذشتن و حدود ساعت
یک سال بعد ،روز تولد نوزده سالگیش ،نامجون از صبح تنها تو اتاق نشسته بود و به
زردی دیوارهای نم گرفته خیره شد .وقتی سه دوستش به خونه اومدن فک نامجون
از روی زمین جمع نمیشد .پسر الغر مردنی روی شونه های هیچول سنگینی میکرد.
خوب یادشه که خونی که پهلوی پسر جاری بود تقریبا نیمی از کف سالن و بخشی
از آشپزخونه کوچیکشون رو گرفته بود .وحشت اون چهار نفر از دیدن بدن رنگ و رو
پسرکِ هجده ساله ای بود که بعد از قتل پدرش از خونه فرار کرده بود.چهار پسر
اول وحشتزده شدن اما یونگی در عین بی حالی ساعت ها براشون توضیح داد و
شب تولدش با ناامیدی و دلخوری به رخت خواب برگشت .هیچ کس حتی به
خودش زحمت نداده بود که بهش تبریک بگه ،جز جسم ظریفی که زیر پتو خزید و
خودش رو به نامجون چسبوند .نامجون اول کمی ترسید و خودش رو عقب کشید اما
جین سریع خیالش رو راحت کرد و گفت برای این اومده که ازش بخواد اون شب به
ساعت سه نصف شب نامجون درحالی که توی سرمای خفیف پاییز بدن جین رو
توی بغلش کشیده بود به ستاره ها خیره بود و توی دنیای دیگه ای سیر میکرد اما
این تا زمانی بود که لب های پسرک به طور ناگهانی روی لب هاش قرار گرفتن و این
به اندازه ی تمام آدم هایی که تو زندگیش دوستش نداشتن ،به اندازه ی تمام
خانواده ای که نداشت و به ازای همه ی محبتی که هرگز نچشیده بود عاشق جین
بود .با تمام ذرات وجودش پسر کوچیک تر رو میپرستید و مطمئن بود که جین هم
سالگیشون شده بودن و طی اون سال ها خیلی چیز ها بینشون تغییر کرده بود به
جز رابطه ی صمیمی که مدت ها بود بینشون شکل گرفته بود .حاال اون ها یکی از
بزرگ ترین باندهای کره ی جنوبی شده بودن .هر کس به کار خودش مشغول بود و
بخشی رو به عهده گرفته بود .هیچول که از همشون بزرگ تر بود کارها رو برنامه
ریزی میکرد و به طور کل مراقب همه بود ،هوسوک کارهای جانبی مثل هک کردن
خودش اصال حاضر نبود دست به کارهای عجیب غریبی بزنه ،نامجون که از بقیشون
تیز تر بود کار جا به جایی محموله های بزرگ رو انجام میداد ،یونگی انگار که
میخواست احساسات درونی خودش رو خاموش کنه مدام قتل های سفارشی با
موضوعاتی مشابه هم قبول میکرد که مضمون بیشترشون خیانت و دروغ بود و جین
هم فقط تو پر و پای باندهای دیگه میپیچید ،جاسوسیشون رو میکرد و اطالعات رو
هر کدوم سرگرم کار خودشون بودن اما در آخر ،شب که میرسید همه دور هم جمع
همیشه تهش از بی احساسیِ یونگی شروع به غرغر کردن میکرد .جین گوشه ای
کنار کاناپه ی قهوه ای رنگشون بطری سوجوشو تو دستش میگرفت ،سرش رو به
تا دستش تو عاشقی پیش همه رو نشه .به هر حال همه از رابطه ی اون دو نفر خبر
داشتن اما نامجون دلش نمیخواست همه بدونن که چقدر و با تمام سلول های
دو سال بعد هم به سرعت گذشت ،اوضاع مثل همیشه بود و به نظر میرسید همه
چیز آرومه .سه روز تا تولد بیست و پنج سالگی جین مونده بود و نامجون قصد
داشت تا روز تولدش حلقه ای رو به نشونه ی تمام وجودش که متعلق به جین بود
بهش بده....
حلقه ای که حاال به جای دست جین تو انگشت های نامجون خودنمایی میکرد،
هیچ چیز رو با این وضوح به یاد نداره به جز اون روزی که یونگی با عصبانیت وارد
خونه شد و یک راست به طرف اتاق مشترک جین و نامجون رفت .نامجون با
کنجکاوی پشت سرش راهی اتاق شده بود و وقتی دیده بود داره تمام وسایل جین
رو از توی کمد ها و زیر تخت بیرون میکشه با ابروهایی که باال رفته بودن به طرف
یونگی که دیوانه وار همه چیز رو از در بیرون پرت میکرد دویده و بازوهاش رو گرفته
بود.
"ولم کن..ولم کن بذار اینجا رو از وسایل اون کثافت حرومزاده پاک کنم"
ابروهای نامجون توی هم فرو رفته بودن و با چشم هایی سردرگم به یونگی خیره
شده بود.
هنوز هم ریتم نفس های لرزونش و درد شکستن قلبش از شنیدن جواب یونگی رو
بعد از دو سال حس میکرد.ده سال از عشق هجده سالگیش گذشته بود و حاال
بیست و نه سال داشت اما با این حال هنوز هر شب از درد عشق ناکامش به گریه
میوفتاد.
" جین االن شیش ساله که با باند سونگ کار میکنه ....برای جاسوسی تا االن با ما
دست های نامجون سر شده و از دور بازوهای یونگی رها شده بودن .نه گریه کرده
بود و نه حتی یه کلمه روی زبونش جاری شده بود اما تمام وجودش همون لحظه
مرده بود .چند دقیقه بعد از یونگی ،هوسوک و هیچول هم از راه رسیده بودن .هر دو
عصبانی و کالفه بودن و هیچ کدوم متوجه نگاه شکسته ی نامجون که گوشه ی اتاق
به دیوار تکیه داده بود و جای جای اتاقی که دیگه قرار نبود مال اون و جین باشه رو
زندگیش رو با حضور جین میخواست در غیر این صورت تکرر نفس هاش
توی ذهنش عقب رفته بود ،به اون شبی که اعتراف عاشقانه ی جین رو شنیده بود.
دقیقا شش سال قبل بود و درد اینکه نامجون فهمید که حتی عشق جین هم به
خاطر جلب اعتماد بوده و همشو وانمود میکرده از درد خنجر هم بیشتر بود.
باالخره سه نفر دیگه اتاق جین رو خالی کردن .ساعت نه شب در خونه به صدا
دراومد و وقتی نامجون در رو باز کرد با قامت کشیده ی جین رو به رو شد .چند بار
لب هاش رو باز و بسته کرد اما بعد تصمیم گرفت چیزی نگه .به هر حال جین
رفتنی بود پس حرفی نزدن به نفع جفتشون بود .جین نگاه پر اشکش رو حتی تا
لحظه ای که یونگی بهش حمله کرد و یقشو گرفت از نامجون برنداشت اما نامجون
سرش رو باال نگرفت تا نگاه جین رو که ملتمسانه بهش خیره بود ببینه ،فقط در
حالی که به هیچول که پشتش رو نوازش میکرد تکیه زده بود از جلوی در دور شد.
"متاسفم"
جین از بین وسایلش فقط دستبندی که نامجون براش خریده بود رو از هوسوک
گرفت و بعد با نگاه بغض آلود از خونه خارج شد .رفت و برای همیشه از خاطرات
نامجون بیرون دوید ،رفت و نامجون دیگه هیچوقت رنگ چشم هاشو ندید ،رفت و
~~~~
"چی؟"
هیچول از پشت تلفن داد بلندی زد و باعث شد یونگی گوشی رو از سرش دور کنه تا
هیچول درحالی که نسبت به سالمت عقل دوستش شک کرده بود برای بار هزارم
"منظورم اینه که...مگه خود ما یه روز همینطوری دور هم جمع نشدیم؟ میخوام بگم
وقتی نامجون رو پیدا کردی یا وقتی که من رو روی دوشت انداخته بودی و به
خونت میبردی ،چی شده که با خودت فکر کردی که این کار درسته؟"
" خب...خب چون درست بود .شماها کسایی مثل خودم بودید .آسیب دیده بودید و
من فقط داشتم سعی میکردم بهتون کمک کنم تا کنار هم یه زندگی دست و پا...یاااا
هیچول وسط حرف خودش پرید و وقتی متوجه علت سوال یونگی شد با کف دست
" چه فرقی هیچول؟ تازه اون موقع که تو مارو نجات دادی خودت سنی نداشتی.
میدونم وقتی نامجون رو پیدا کردی بیست و یک سالت بود و پسری رو نجات
میدادی که فقط سه سال از خودت کوچیک تر بود .حاال اوضاع رو نگاه کن .ما دیگه
" خب؟که چی یونگی؟ االن اوضاع فرق داره .آره،آره من به شماها اجازه دادم باهام
زندگی کنید اما حاال به خاطر این کارم پشیمونم .منظورم شماها نیستید ،منظورم
همون لعنتیه که خودت میدونی .من دیگه نمیتونم ریسک اعتماد کردن به کسی رو
قبول کنم .اونم تو این شرایطی که به نظر میرسه بینمون پر از نفوذی باشه .اصال تو
هیچول کلمات رو تند تند و پشت سر هم ردیف و اخم های یونگی با شنیدن دوباره
"گوش کن یونگی"..
هیچول نفس عمیقی کشید و سعی کرد با نرمی بیشتری صحبت کنه چون هر کی
"اون موقعی که من شما رو پیدا کردم چیزی نبودم .نهایتش یکی از شماها تو زرد از
آب درمیومدید و تهش چی میشد؟ فوقش به جرم دزدی دستگیر میشدم و خیلی
گوشی رو از دست راست به دست چپش منتقل کرد و حرف هاش رو ادامه داد.
گناهی و سن کمشه .همش به خاطر اینه که نه تنها تو بلکه حتی من و هوسوک هم
شباهت اون بچه رو به خودت دیدیم .وقتی تو رو پیدا کردیم درست تو همین
وضعیت بودی و حاال فقط نمیتونی از کنار کسی که شبیه خودته بگذری...درسته
یونگی؟"
یونگی دستی به صورتش کشید و به در آلونک نگاه کرد که هنوز پسرک توش
"اما تو میخوای یه نفر دیگه به سیاهی که تو االن گرفتارشی گرفتار بشه؟ میخوای
یه بچه ی دیگه مثل خودمون بزرگ کنی؟ خودت گفتی اون حداکثر هیژده سالشه.
زندگیش روی دور تکرار افتاده به تو لعنت بفرسته که زندگیشو سیاه کردی؟"
"من نمیدونم...من نمیدونم هیچول .اگه خیلی اصرار به مرگش داری خودت بیا این
کارو بکن چون من نمیتونم این کارو بکنم .درست مثل اینه که دارم خودم رو تو ده
دومین باری بود که هیچول انقدر صدای یونگی رو ضعیف و شکننده میشنید .اولین
بار همون روزی بود که از وسط یه دعوای خیابونی در حالی که چاقو خورده بود
اون خاطرات برای هر دو نفرشون مرور میشد .برای هیچول غمناک تر و برای یونگی
دردناک تر.
یونگی بدون اینکه چیزی بگه قطع کرد و به در خیره شد .باید اون بچه رو از مرگ
~~~~~
تهیونگ بار دیگه به آدرسی که روی برگه نوشته بود نگاه کرد و با شک محیط
اطرافش رو از نظر گذروند .اون محله به قدری داغون بود که حتی به نظر نمیرسید
مرد درشت هیکل مستی با صورتی که به خاطر زخم های زیاد از ریخت افتاده بود
"میبینم بچه ها هر روز پررو تر میشن .دوست داری چند تا از دندونات سالم بمونن.
مرد چند قدمی به تهیونگ نزدیک شد و تهیونگ حس کرد کم کم میتونه بفهمه که
چه حسی داشتن .نفرت؟ترس؟حالت تهوع؟دل پیچه؟ هر چیزی که بود حال خوبی
"و..ولش کن آ..آپا"
شنیدن صدای لطیف و مثل همیشه پر لکنتی وسط صدای کفش های مرد که روی
زمین آسفالت نشده کشیده میشدن باعث شد سرش رو بچرخونه و با جونگکوکی رو
به رو بشه که در حالی که کیسه ی خریدی توی دستش بود به سمتشون میدوید.
آپا؟ اون مرد پدر جونگکوک بود؟ حتی تصور داشتن همچین پدری تن و بدن
رو میکنه اما اون کیسه ی کوچیک که با پودری سفید رنگ پر شده بود واقعا چیز
تهیونگ چشم هاش رو از دست های مرد که حاال اون کیسه کوچیک رو توی
پسر کوچیک تر لبخند خجالت زده ای به تهیونگ نشون داد و پشت گردنش رو با
جونگکوک سرش رو پایین و طبق عادت همیشگیش به کفش هاش خیره شد ولی
بعد بالفاصله بعد از چند ثانیه لبخند بزرگی زد و کیسه ی توی دستش رو باال
گرفت.
لبخندش اونقدر درخشان و امیدوار بود که تهیونگ حتی با اینکه از بستنی توت
فرنگی متنفر بود نتونست دستش رو رد کنه و ظرف بستنی رو از پسرک گرفت.
بگردیم"
با ذوق گفت و به طور ناگهانی دست تهیونگ رو گرفت و به طرف خرابه ای که
نمیشد اسم خونه رو روش گذاشت کشید .گچ دیوارهای بیرونی خونه کامال ریخته
بود و در آبی رنگ و کوچیکی که ورودی به حیاط بود آنچنان محکم به نظر نمیومد
جونگکوک در آبی رنگ رو هول داد و همراه تهیونگ وارد حیاط شد .تمام باغچه که
قاعدتا باید پر از گل و گیاه میشد فقط از علف های هرز و بوته های خشکیده
تشکیل شده بود و سگ الغر و بیجونی کنار موتوی زنگ زده ی گوشه ی حیاط
"سـ..سالم مینگ"
"اُ...آُما من او...اومدم"
با صدای بلند اعالم کرد و چند ثانیه بعد زنی با عجله از خونه ی کوچیک بیرون
دوید.
تند تند کلمات رو با استرس پشت هم ردیف کرد و جونگکوک بخند مضحکی زد و
"اُ..اُما این...د...دوستمه"
چهره زن با دیدن کسی که کنار پسرش ایستاده بود به کل تغییر حالت داد و
مادرش ببره.
" سالم مرد جوون .تو باید تهیونگ باشی مگه نه؟ جونگی کوکیه ما خیلی ازت حرف
میزنه"
تهیونگ لبخند مصنوعی زد و با حالت معذبی ظرف بستنی رو این دست اون دست
کرد.
تعظیم کوتاهی کرد و نگاهی به جونگکوک انداخت تا بفهمه مرحله ی بعدی از رو به
"من میرم خونه ی خانوم چویی تا شما راحت باشید .باشه جونگ کوکا؟"
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد و بعد دست تهیونگ رو به طرف خونه کشید.با ورود
به فضای داخلی خونه بینی تهیونگ از بوی نم و نا پر شد و باعث شد صورتش رو
جمع کنه .جونگکوک که برای بار هزارم تو اون روز خجالت زده میشه سر افکنده به
تهیونگ که تازه هدف اصلیش برای اومدن به اون خونه رو به یاد آورده بود سرش رو
" نه .بیا و زودتر حرف هاتو بزن چون من کار دارم"
جونگکوک زیر لب "اوه"ـه نا امیدی گفت و بنا به اون چیزی که تهیونگ خواسته
بود هر دو وارد اتاق شدن .پسر بزرگ تر زود تر داخل اتاق رفت و با دیدن اولین
"فاک"...
جونگکوک که به خاطر عکس العمل تهیونگ کنجکاو شده بود سریع وارد اتاق شد و
با یادآوری چیزی محکم به پیشونیش کوبید .اون چیز چی میتونست باشه جز دیوار
نمداری که پر از عکس های تهیونگ بود؟ عکس هایی که توی سالنامه های مختلف
از تهیونگ توی مجله ی هفتگی مدرسه بود ،حتی عکسی که از تهیونگ کنار پدرش
به عنوان وارث بعدی یکی از هتل های زنجیره ایشون توی روزنامه ی پنج سال قبل
لحن تهیونگ حالت تاریکی گرفته بود و قلب جونگکوک محکم به قفسه ی سینش
میکوبید .احتماال آخرین چیزی که میخواست تهیونگ روزی ببینه این دیوار شرم
تهیونگ با لحنی که حاال کمی خشک و پر از غرور به نظر میرسید گفت و به خنده
افتاد.
"خدای من اینا رو ببین .لعنتی این واقعا یه نمونه ی جدیده .هیچوقت یه آدم مثل
بی رحمانه در حالی که میخندید بدون توجه به پسرکی که هر لحظه بیشتر احساس
خورد شدن بهش دست میداد گفت .چشم های جونگکوک به سرعت پر از اشک
شد .دلش نمیخواست جلوی تهیونگ یه آدم کودن جلوه کنه اما اون به چشم
"خیلی..هوففف خیلی خوب بود.ممنون جئون خیلی وقت بود اینطوری نخندیده
بودم"
با اینکه کامال از اینکه داره قلب پسرک تو تیکه تیکه میکنه خبردار بود اما ظالمانه
به تحقیرش ادامه میداد و باعث میشد جونگکوک هر لحظه بیشتر توی خودش فرو
بره.هر چند که از عمق زخم هایی که به جونگکوک میزد خبر نداشت اما میخواست
زخم هایی که توی قلب جونگکوک میکاشت عمیق تر از زخم نیزه و کشنده تر از هر
زهری بودن اما به هر حال..اون جئون حونگکوک بود .کسی که سالها بود کیم
تهیونگو به جای بت خودش برگزیده بود و تا آخر عمر قصد نداشت به دینش خیانت
کنه.
حتی در آنجا...
~ ژان پل سارتر
با زانوهایی که هنوز به خاطر آدرنالینی که توی خونش جریان داشت سست بود
پشت سر مرد که به سمت ساختمون بزرگ و مجللی می رفت راه افتاد .حس
حیوونی رو داشت که میدونه داره به سمت کشتارگاه میره و به زودی قراره جاش
وسط یکی از دیس های نقره ای رنگ رستوران باشه .مرد مچ دست جیمین رو
محکم گرفت و کشید.سرفه های جیمین به خاطر حرکت سریع مرد تشدید شده
با لحن خشک و تاریکی گفت و باعث شد توی اون سیاهی شب برای پسر کوچک تر
مثل یه هیوال جلوه کنه .سریع حرکت پاهای کوچیکش رو زیادتر کرد و به خاطر
81 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
لرزش شدید پاهاش مجبور شد به دست مرد که مچش گرفته بود چنگ بزنه تا روی
زمین نیوفته .مرد با گرفته شدن دستش توسط جیمین سرش رو برگردوند و به پسر
بی حالی نگاه کرد که با چهره رنگ پریده که کمی به زردی میزد سعی داشت قدم
هاش رو بهش برسونه .با اخم های درهم کمی سرعت راه رفتنش رو بدون اینکه
نمیدونست مقصدشون همونجاست یا نه اما اگه اونجا بود ،حداقل توی مکان زیبایی
میمرد.
رو از توی جیبش دربیاره .جیمین برای لحظه ای به فرار فکر کرد اما امکان نداشت
موفق بشه از دست مردی که بیشتر شبیه یه گرگ به نظر میرسید تا آدم فرار کنه،
دویدن .مرد پشت تلفن چیزی گفت و بعد دروازه بزرگ آهنی با صدای بلند جیرجیر
دوباره مچ دست جیمین رو گرفت و به طرف جلو کشید تا به طرف ساختمون اصلی
حرکت کنن .ابتدای عمارت باغ بزرگی بود که سراسر پر از درخت های بید و شکوفه
با ریه هایی که حاال از بوی شکوفه ی گیالس پر شده بودن و چشم هایی که با
وجود اشکی بودنشون هنوز هم زیبایی اون باغ رو به خوبی میدیدن در کنار مرد به
جلو کشیده میشد و باالخره بعد از چند دقیقه ای طی کردن باغ تموم شد و به در
ساختمون رسیدن.
مرد دستش رو چند ثانیه روی زنگ فشار داد و در بالفاصله توسط پیرمردی با ظاهر
به شدت آراسته به همراه گروهی از دخترهای جوون با لباس تمیز خدمتکاری که
پیرمرد و دخترها تعظیم طوالنی کردن ،مرد فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و
"بازم یه هرزه ی دیگه با خودش آورده .نمیدونم چرا هر شب با یه آدم عجیب غریب
"خانوم چویی به نظر میرسه آقای کیم زیادی بهت آسون میگیرن .درست نمیگم؟"
چشم های دخترک درشت شدن و با صورت ترسیده به مرد که با خونسردی تمام
"آقای کیم تا یک ساعت دیگه این خانوم توی عمارت نباشه .دفعه ی دیگه هم
" جـ..جناب مین خواهش میکنم حماقت منو ببخشید .معذرت میخوام..خواهش
میکنم منو ببخشید.من...من نمیتونم جای دیگه ای کار کنم دخترم کوچیکه تنها
میکرد زانو زد اما مرد فقط نگاه خنثی یی بهش انداخت و دوباره چرخید تا به
"ببینم با از دست دادن شغلت خودت هم مجبور نمیشی مثل یه هرزه زیر مردهایی
شبیه من بری؟"
کشید.جیمین که حاال دیگه قدرت نفس کشیدنش رو هم از دست داده بود سریعا با
بعد از باال رفتن از تعداد کمی پله به سالن دیگه ای رسیدن که پر از درهایی با رنگ
قهوه ای سوخته و مبلمان شیکی بود و لوستر بزرگ و طالیی روی سقف خودنمایی
میکرد باعث میشد فضای سالن به شدت درخشان به نظر برسه .مرد به طرف یکی از
مرد دیگه ای که جیمین قبال دیده بودش از پشت میز کار فندقی رنگی بلند شد و
"حالت خوبه؟"
از جیمین که با شدت زیادی سرفه میکرد پرسید و باعث شد پسرک گیج بشه.
"مـ..من؟"
با نفسی که به زور باال میومد پرسید و هیچول سرشو تکون داد.
"آره دیگه .اوضاع پیش این هیوال خیلی ترسناک پیش میرفت مگه نه؟"
" هوسوک طبقه ی باالست .این بچه رو بذار پیشش بعد بیا با هم صحبت کنیم"
"خانوم شین"
با صدای نسبتا بلندی صدا کرد و زنی با سرعت خودش رو به جلوی در رسوند و
تعظیم کرد.
از پشت جیمین رو هول داد و جیمین بعد از چند لحظه تلو تلو خوردن کنار زن که
"چشم"
جوابش رو داد.
"جیمین"
"چند سالته؟"
پسرک سردرگم به سالنی که ازش رد میشدن نگاه کرد و بعد دوباره سرش رو با
"نمیدونم"
ابروهای زن باال رفت و خواست علتش رو بپرسه ولی بعد با خودش فکر کرد که
وارد سالن طبقه ی باال که ظاهری دقیقا شبیه به طبقه ی پایین داشت شدن و زن
"بیا تو"
" شب بخیر جناب جانگ .جناب مین به من گفتن ایشون رو بفرستم پیش شما"
رو تا حدودی روشن میکرد .مرد دیگه ای که جیمین اون روز دیده بود با چهره ای
خواب آلود و موهایی به هم ریخته روی تخت نیم خیز بود که با دیدن جیمین از در
با لحنی که اصال شبیه لحن کسی که از خواب پاشده نداشت گفت و لبخندی
زد.صداش پر از انرژی بود و مهربون به نظر میرسید .گرچه جیمین هنوز هم متعجب
و ترسیده بود و حالت تهوع باعث شده بود که رنگش با رنگ روتختی سفید توی
جیمین مردد قدمی به سمت هوسوک که بهش اشاره میکرد داخل بیاد برداشت.
نمیدونست چی در انتظارشه ولی حداقل حاال به نسبت وقتی که پیش اون مرد
مرد از روی تخت پایین پرید ،برق اتاق رو روشن کرد و جیمین تونست بهتر تم قهوه
ای کاراملی اتاق رو ببینه .اتاق کامال شیکی بود که به نظر میرسید وقتی نظم و
"میشه بشینی؟"
هوسوک با صدای مالیمی پرسید و جیمین تابع حرفی که زد سرش رو تکون داد و
"اسمت چیه؟"
چرا اون روز همه اسمش رو میپرسیدن؟مگه الزم بود اسم کسی که قراره بکشنش
رو بدونن؟
"جیمین"
با صدایی که به زور شنیده میشد گفت و حتی سرش رو باال نگرفت تا به مرد نگاه
کنه.
سوال واقعا براش دردناک بود .واقعا همه چیز رو فراموش کرده بود؟ حتما یه عالمه
خاطره تو زندگیش داشته اما حاال همشون خیلی راحت از ذهنش ناپدید شده بودن.
"توی کیفی که با خودم داشتم دفترم بود .البته مطمئن نیستم که حتی اینم اسم
خودم باشه"
"تو کیفت چیز دیگه ای نبود؟ منظورم اینه که ...آدرسی چیزی؟"
جیمین سرش رو به راست و چپ تکون داد و سعی کرد جلوی بغضی که داشت به
هوسوک کنارش روی مبل نشست و دستش رو فقط برای نشون دادن اینکه باهاش
همدردی میکنه پشتش کشید اما جیمین ترسید و با چشم های درشت شده عقب
پرید .مرد چند ثانیه به عکس العمل پسر کوچیک تر نگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
"بچه جون چی فکر کردی راجع به من که اینجوری عین ماهی توی روغن جلز ولز
میکنی؟"
جیمین لبش رو از داخل گاز گرفت و باز هم به چهره ی هوسوک که هنوز میخندید
نگاه نکرد.
انگار که آبی روی آتیش ریخته باشن جیمین آروم شد و نفسی از سر آسودگی سر
داد ولی بعد با فکر کردن به اینکه ممکنه برای کشتنش اونجا باشه بدنش دوباره به
لرزه افتاد.دوباه سرفه های شدیدش رو از سر گرفت ،هر بار مقدار کمی طعم خون
توی دهنش میپیچید ولی تو اون شرایط چیزی نبود که بهش اهمیت بده.
"بهت حق میدم ترسیده باشی جیمین اتفاقایی که برات تو این دو روز افتاده
به طرف یخچالی کوچیک کنار اتاقش رفت و در حالی که خم شده بود و توش
"ولی اصال الزم نیست بترسی چون قرار نیست چیزیت بشه .البته خیلی خوش
در یخچال رو بست و لیوانی رو که تا نصفه پر از آب میوه کرده بود به جیمین داد.
"اینو بخور تا یکم حالت جا بیاد .بعد باید بهت یه سری چیزا بگم"
جیمین با مکث لیوان رو از هوسوک گرفت و چند ثانیه به مایع توی لیوان نگاه کرد.
91 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"نگران نباش توش سم نریختم بچه"
چشمکی به جیمین که حاال احساس آرامش بیشتری داشت زد و بعد از اتاق خارج
شد.
~~~
دهنش به خاطر استرس و حالت تهوعی که داشت و همینطور به خاطر طعم خون
مزه ی عجیبی گرفته بود و حالش رو بدتر میکرد .دست های عرق کردش رو به کنار
پیرهنی که تازه با لباس خونی و پارش عوض کرده بود کشید و به سه مردی که رو
به روش ایستاده بود و به آرومی پچ پچ میکردن نگاه کرد و سعی کرد گوشاشو تیز
"من چیز هایی که تو کیفش بودن رو چک کردم .از کتاب های درسیش معلوم بود
مردی که نسبت به دو نفر دیگه کمی پخته تر و بزرگ تر به نظر میرسید گفت و
نمیتونیم باهاش درست حسابی حرف بزنیم از بس پاچه میگیره بعد میخوای این
یونگی ،که جیمین بیشتر از همه ازش وحشت داشت ،با ابروهای توی هم و چشم
هوسوک با لحن پسر بچه ای که توله سگ کوچولویی رو زیر بارون پیدا کرده بود و
به مادرش التماس میکرد نگهش دازن گفت و صورت یونگی جمع شد.
"خل شدی؟"
هیچول سریع و با سرزنش گفت و یونگی دیگه سرشو به تایید تکون داد.
"اگه قرار باشه این بچه بدبخت به کثافت کشیده بشه پس همون بهتر که
بکشیمش"
هوسوک هم مثل هیچول سریع گفت و جیمین که گوش به حرف هاشون داشت
هینِ کوتاهی کشید و باعث شد نگاه سه مرد به طرفش بچرخه و هیچول محکم به
هوسوک دستش رو پشت گردنش کشید و به سمت جیمین رفت و لبخند بزرگی
یونگی چشم هاشو چرخوند و هیچول به پیشونیش کوبید .هوسوک مثل همیشه
زیادی اجتماعی بود و هنوز هم موقعیتی که نباید توش با مردم صمیمی بشه رو
"خفه شید".
هوسوک چشم غره ای به جفتشون رفت و دستش رو دور گردن جیمین که هنوز
هم نگاهش
"جیمین شی به این خونه خوش اومدی .میتونی طبقه ی باال تو اتاق کناریِ خودم
بمونی"
جیمین نگاه مرددش رو بین سه مرد چرخوند و در آخر با هوسوکی روبه رو شد با
لبخند بزرگی که باعث شده بود چشم هاش ریز بشن بهش نگاه کرد.
"خیلی خب خوش اومدی جیمین .من هیچولم و اینجا عمارتِ دریاست که برای من
کنم خودشو بعرفی کرده اگرم نکرده که همون اسب کنارته و نامجون االن اینجا
نیست و اگه جدی جدی موندگار شی احتماال تا فردا شب ببینیش گرچه امیدوارم
یونگی با صورتی که نشون میداد اصال عالقه ای به بحث نداره به سه پسر دیگه نگاه
"مشخص نیست؟"
سریعا جبهه گرفت .هوسوک با متوجه شدن خرابکاریش خنده ی مضحکی کرد تا
"هیچول هیونگ خودت اتاقو با خانومِ شین هماهنگ میکنی یا نه؟ اگه این کارو
نمیکنی خودم برم ولی اگه میکنی من عمارتو به جیمین نشون میدم"
"خودم این کارو میکنم تو میتونی با بچه ی تازه واردمون وقت بگذرونی"
هیچول با لبخند غمگینی به ذوق زده شدن هوسوک گفت .جین دوست صمیمی
هوسوک بود و با فهمیدن خیانتش گرچه ناراحتیش رو به هیچ کدوم از اونها نشون
نمیداد اما مدت زیادی با افسردگی و خالء درونش دست و پنجه نرم میکرد .چند
ماهی بود که حالش رو به بهتر شدن بود و حاال به نظر میرسید با اومدن جیمین
میتونست دوباره روحیش رو بدست بیاره .شاید با اومدن جیمین دوباره حال همشون
بهتر میشد.
هوسوک لبخند درخشانی زد و قبل از اینکه هیچول پشیمون بشه سریع جیمینو از
"ممنون آجوشی"
هوسوک صورتش رو جوری که انگار چیز خیلی ترشی خورده باشه درهم پیچید و
"آجوشی دیگه کیه؟ حس پیرمردای شصت ساله بهم دست داد .نشنوم دیگه به من
جیمین خنده ی آرومی کرد و سرش رو تکون داد .باورش نمیشد همه چیز انقدر
سریع پیش میرفتن اما به نظر میرسید تو اون دریای لعنتی تنها کوسه ای که هوای
"باشه هیونگ"
با چشم هایی که برق میزدن گفت و هوسوک هم لبخندی بهش زد.
"خوبه .گوش کن ببین چی میگم بهت .ما کل کیفتو زیر و رو کردیم و از روی
کتابات فهمیدیم که سال سوم دبیرستان بودی خب؟ یعنی هیفده یا هیژده سالته
گوش داد.
"نمیدونم این از خوش شانسیته که وارد عمارتِ دریا شدی یا از بدشانسیت ولی
جیمین از حرف های هوسوک کمی ناراحت شد و با بغض سرش رو پایین انداخت.
"نه نه ناراحت نشو دونسنگ کوچولو منظورم این نبود .ما هممون اولش تنها بودیم
شاید یه روز سر فرصت برات همه چیز رو تعریف کنم ولی حاال نه چون حرف های
~~~
باالخره آروم گرفته بود و رو به روی جونگکوک که هنوز بغض داشت چهارزانو
نشسته و منتظر حرف هاش بود .تهیونگ از خورد کردن آدم ها لذت میبرد اما نگاه
جونگکوک زیادی درمونده بود و باعث میشد جایی ته قلبش احساس پشیمونی کنه.
"اون زبون لکنتی لعنتیتو تکون بده و حرفتو بگو کار دارم جئون".
تهیونگ با لحن تندی گفت و جونگکوک بعد از اینکه موفق شد دوباره به نفس
بودی .خـ..خود جیمین قبل از اینکه نـ...ناپدید بشه اینو بـ...بهم گفت پس من
با لحن آرومی گفت و ابروهای تهیونگ سریعا توی هم گره خوردن.
بـ..باش .وقتی برایان ا...این قضیه رو میـ...میدونه نباید انتظار د..داشته باشی زیاد
مخفی بـ..بمونه .پـ..پس اگه چیزی میدونی که میـ..میتونه کمکم کنه جیمینو
پـ...پیدت کنم لطفا بهم بـ..بگو .خـ..خواهش میکنم اون تنها کسیه که و..واقعا بهم
اهمیت مـ..میده"
با لحن شکسته ای به آرومی گفت و تهیونگ دوباره با کشیده شدن مچ دستش رو به
روش نشست.
"خیلی خب باشه ولی فکر نکن به خاطر این گریه ی احمقانت دارم اینو میگم .فقط
"بـ..باشه اشکالی نداره تـ..تهیونگ من به کسی نـ..نمیگم لطفا بهم ا..اعتماد کن.
قـ..قضاوت هم نـ..نمیکنم"
پسر بزرگ تر نفس عمیقی کشید و اخم هاش رو توی هم گره کرد.
"اوه..بـ..ببخشید"
"به هر حال چه باور کنی و چه نکنی مهم نیست ولی اون یه چیزو از من دزدید
حتی بوگوم و مارک هم اینو دیدن .من دنبالش کردم و اون تا جای نسبتا دوری فرار
کرد"...
شقیقه هاشو با یادآوری دوباره بدن سرد جیمین ماساژ داد و حرفش رو از سر
گرفت.
پسر رو به روش دوخت تا ادامه ی ماجرا که به نظر چندان خوب به نظر نمیومد رو
بشنوه.
"من هولش دادم و...اون بیهوش شد .به خاطر همین ما ترسیدیم و فرار کردیم"
جونگکوک با حالت شوکه ای سعی کرد حرف تهیونگ رو توی سرش تحلیل کنه.
"من همون شب به اونجایی که اتفاق افتاد برگشتم ولی اون اونجا نبود پس فکر
لب های جونگکوک مثل ماهی باز و بسته میشدن و تالش میکرد کلماتی که روی
لب هاش گیر کرده بودن به زبون بیاره .چند بار محکم پلک زد و به تهیونگ نگاه
کرد .منتظر بود که پسر بزرگ تر بخنده و بگه شوخی کرده اما با توجه به صورت
عصبیش اصال یه نظر نمیومد که حرف هاشو به قصد شوخی گفته باشه.
خـ..خدای من"
"منم نمیدونم"..
عمارت بی عشق
زندگی بی عشق
متروکه است
-کریستین بوبن
هوسوک از جیمین که بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود پرسید و پسرک نگاه
جیمین با چشم هایی که گیجیشو به خوبی نشون میدادن فضای اتاق تاریک رو به
"چیز عجیبیه؟"
"نه نه...من..من فقط تعجب کردم چون..اینجا از اتاق تو بزرگ تره هیونگ"
"اندازه ی اتاق برای من زیاد مهم نیست ولی فقط جهت اینکه بدونی بهت میگم که
اینجا اتاق یکی از اعضامون بوده که به خاطر یه سری اتفاقات مجبور شدیم از هم
جدا شیم .راستش این اتاق از اتاق هممون بزرگ تره چون برای دو نفر بود یکیشون
که از جمعمون رفت و اون یکیشون دیگه اصال حاضر نشد پاشو توی این اتاق بذاره
هوسوک با لحنش کمی گرفته تر از چیزی که جیمین تا حاال ازش شنیده بود
توضیح داد و بعد دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و لبخند بزرگی زد.
"اما حاال اینجا اتاق توعه .این عالوه بر اینکه یه شروعی برای توعه شروعی برای ما
هم هست که قراره با پر شدن این اتاق با کسی جز اون کنار بیایم"
پسر کوچیک تر سرش رو تکون داد و لبخند کوتاهی روی صورتش نشوند.
جیمین بعد از سرفه ای که کرد به آرومی پرسید و امیدوار بود که سوالش از نظر
"واو"
چشم های جیمین درشت شدن و لب هاش به شکل حرف ' 'Oدر اومدن.
"هیچول سی و دو ،من سی ،نامجون که هنوز ندیدیش بیست و نه و یونگی هم به
به سادگی گفت و لب های جیمین چند بار باز و بسته شدن .نهایت تفاوت سنی که
بین خودشون متصور بود پنج یا شیش سال بود و حاال می فهمید که یازده یا دوازده
جیمین با لحنی که هنوز شوک زده بود به شوخی گفت و هیچول خندید و مشت
موهای جیمین رو بهم ریخت و بعد به طرف داخل اتاق هولش داد.
"برو تو اتاقت و به کارهای زشتت فک کن بچه جون .ساعت حدودا یک شبه من
هوسوک جمله ی اولش رو به شوخی گفت و بقیشو با جدیت ادامه داد .جیمین
سرش رو باال و پایین کرد و بعد از لبخند کوتاهی وارد اتاقش شد و در رو بست.
این واقعا از شانس خودش بود که با اون ها آشنا شده بود .حداقل این چیزی بود که
اون لحظه فکر میکرد در حالی که نمیدونست عمارت دریا قراره چه بالهایی سرش
بیاره.
نگاهش رو از دری که چند لحظه پیش بسته بود گرفت و چشم هاش رو توی فضای
اتاق چرخوند.
اتاق بی نهایت مرتب و تمیز بود و به نظر میرسید که به تازگی گردگیری شده .کمی
اطرافش رو سرک کشید .چیز های زیادی توی اتاق نبودن اما همون چند چیز با هم
تمام دیوار ها به رنگ آبی یخی بود و قاب های سفید خالی که به نظر میومد قبال با
روی زمین فرشی با رشته های بلند سورمه ای رنگ بود و قسمت هایی که با فرش
زیبا ترین بخش از نظر جیمین تخت دونفره ای بود که بالفاصله بعد از ورود به اتاق
باهاش رو به رو میشدی .تختی به رنگ سفید و روتختی آبی روشنی که روش طرح
بود.
سمت چپش میز کوچیکی بود که روش چراغ خواب کوتاهی دیده میشد و سمت
راستش هم میز آینه ای درست با طرحی مثل تاج تخت قرار داشت.
پنجره ی تمام شیشه ی بزرگی باالی تخت بود که با پرده های حریر سفید و آبی
پوشونده شده بود و کمی اونطرف تر در شیشه ای بود که هوسوک بهش گفته بود
در بالکنه اما نباید واردش میشد چون در بالکن به اتاق بغلی وصل بود و به طرف
اتاق یونگی هم دری داشت پس پسر بزرگ تر اصال خوشحال نمیشد اگه وقتی که
اونجا با خودش خلوت کرده پسر بچه ی هیژده ساله ای که با چشم های درشت
دست از آنالیز کردن اتاق برداشت و خودش رو روی تخت انداخت .بدنش بیش از
اندازه کوفته و ذهنش بینهایت خسته بود پس بدون هیچ فکر دیگه ای زیر پتو
خزید .پتویی که روی سرش کشیده شده بود بوی گرد و غبار و خاک میداد که
نشون دهنده ی این بود که مدت های کسی روش نخوابیده .چند بار عطسه زد و
بعد از چند دقیقه درحالی که با کالفگی روی بینیش دست میکشید به خواب رفت.
~~~~
که توی چشمش میتابید باعث شد سریع روی تخت صاف بشینه.
تا چند لحظه چیزی رو به خاطر نمیاورد اما وقتی چشم های نیمه بازش رو کمی
مالید و به اطراف اتاق نگاه کرد روز قبل رو به خاطر آورد.چند لحظه ای نفسش باال
نیومد و باعث شد با وحشت به قفسه ی سینش مشت بکوبه اما خیلی زود دوباره
"جیمین؟ بیداری؟ بیا بیرون صبحونه حاضره .یکم دیگه نیای خودم میام تو ها.
"صبح بخیر دونسنگ عزیز .چه عجب بیدار شدی دیگه داشتم کم کم نگرانت
"من دوباره باید برم جایی پس خواستم قبل از اینکه برم بیدارت کنم و بهت بگم
امروز چیکار کنی .برو دست و صورتت رو بشور و سریع بیا بیرون"
جیمین سرش رو تند تند تکون داد به طرف در دستشویی که گوشه ی اتاق بود
رفت .دقیقه ای بعد با ظاهری مرتب تر رو به روی هوسوک که حاال پسر جوون دیگه
"ببین امروز من و هیچول خونه نیستیم .یونگی هست ولی گمون نکنم دوست
داشته باشه دور و برش بپلکی پس میسپارمت به سویون .دختر خوبیه بیست و پنج
سالشه و از دونسنگ های مورد عالقه ی منه پس با هم خوب رفتار کنید باشه؟"
سویون دستش رو به طرف پسر کوچیک تر دراز کرد و جیمین به آرومی باهاش
دست داد.
هوسوک دست راستش رو روی شونه ی سویون و دست چپش رو روی شونه ی
جیمین گذاشت.
"نبینم وقتی برگشتم انقد رسمی باشیدا .سویون میخوام جیمین دیگه معذب نباشه
"باشه هیونگ"
سویون سرش رو تکون داد و هوسوک بعد از اینکه به جفتشون با حالت لوسی کلمه
جیمین اصال این شرایط رو دوست نداشت اما پشت سر سویون از پله ها پایین رفت
و مثل جوجه آرومی که مادرش رو دنبال میکنه بعد از اون وارد آشپزخونه شد.
سویون با صدای بلند اعالم کرد و یونگی که در حال خوردن قهوه نگاهش به
گوشیش بود سرش رو باال گرفت و با دیدن اون دو نفر اخمی کرد .جیمین
نمیدونست اخم به خاطر اونه یا به خاطر سویون ولی احتمال اینکه با سویون باشه
پرسید و سویون بعد از اینکه دو تا صندلی رو عقب کشید و خودش روی یکیشون
بدون توجه به سوال یونگی رو به جیمین گفت و پسر کوچیک تر سریعا از حرفش
پیروی کرد.
یونگی دوباره و این بار با لحن تند تری پرسید و باز هم با بی توجهی دختری که با
فاصله ی زیادی ازش طرف دیگه ی میز بلند باال نشسته بود رو به رو شد.
ظرف نون رو به طرف جیمین کشید و چند تا بیکن توی بشقابش گذاشت.
یونگی فریاد زد و محکم روی میز کوبید .جیمین نگاه ترسیده ای به دختر و پسری
که با چشم هاشون برای هم خط و نشون میکشیدن انداخت و هزار بار آرزو کرد که
هوسوک سریع تر برگرده خونه چون اون نمیدونست باید چه غلطی بکنه.دوباره به
سویون هم با لحن تند اما بدون باال بردن صداش گفت و کره ی بادوم زمینی رو
روی نون تستش مالید .معلوم بود که سعی میکنه جلوی یونگی خونسرد به نظر
"اگه میدونستم انقدر از دیدنم ناراحت میشی درخواست هوسوک هیونگو قبول
به آرومی گفت و شونه هاش رو باال انداخت.جیمین زیر چشمی به یونگی نگاه کرد
که لیوان قهوش رو محکم فشار میداد و دندون هاش رو روی هم میسایید.
"به جهنم که قول دادی .فقط گورتو از اینجا گم کن بیرون و خودم هرکاری الزم
"نه تصمیم توئه نه وظیفت .حاال هم لطفا ساکت شو و بذار صبحونمونو با آرامش
"بیخیالش"
سویون به آرومی گفت و جیمین رفتن یونگی ،در حالی که با حرص پاهاش رو روی
~~~~
"بپرس"
"چی؟"
دختر در حالی که روی گلبرگ شکوفه ی سیب جوونی که تازه شکفته شده بود
با لحن مهربونی گفت و جیمین خجالت زده سرش رو پایین انداخت .یعنی انقدر
معلوم بود که داشت مدام توی ذهنش بحث های صبح رو کنکاش میکرد؟
جیمین چند بار تند تند پلک زد و بعد دهنش رو باز کرد تا جیزی بگه اما دختر
با خنده گفت و چشمکی زد و دوباره قبل از اینکه جیمین شروع به حرف زدن کنه
سویون با دیدن چشم های درشت شده و ابروهای باال رفته ی جیمین خندید و
دست از نوازش کردن شکوفه ی سیب کشید و به سمت درخت بید رفت و زیرش
نشست.
"اصال نمیدونم چرا میخوام اینا رو به تو بگم ولی خیلی وقته که راجع به این موضوع
با کسی حرف نزدم .تو بچه ی خوبی به نظر میای و حتی اگرم یه روزی معلوم بشه
که جاسوس یا همچین چیزی بودی بازم چیزهایی که میخوام بگم اطالعاتی نیست
که به درد کسی بخوره .میدونی؟ فقط دلم میخواد با یکی حرف بزنم شاید اگه االن
متاسفم که قراره درد و دل های یه دختر بیست و پنج ساله رو بشنوی جیمین"
سویون به آرومی به تنه درخت تکیه داد و چشم هاش رو بست .خاطرات بچگیاشون
داستانشون نداشت .ولی اون لحظه براش فرقی نداشت حتی اگه اون غریبه خیلی
بهش بی توجه بود حداقل میتونست با درخت های باغ حرف بزنه نه؟ میتونست فکر
جیمین با مهربونی گفت و کنار سویون که هنوز چشم هاش رو بسته بود نشست و
"خب راستش میدونی جیمین؟ این داستان من نیست بیشتر داستان یونگیه.
همیشه همینطور بوده .منظورمو میفهمی؟ همیشه اون نقش اصلی داستان های
دراماتیک بچگیمون بوده .البته این مایه ی خوشبختیش نیست .داستان هامون
اونقدری عجیب و غریب هستن که نقش اصلیشون بودن اصال لذت بخش نباشه ولی
به هر حال"...
کشیدش خیره بود .جیمین اصال هم بی توجه نبود اتفاقا با تمام وجود میخواست
داستان ساکنین اون عمارت بزرگ رو بدونه .حاال که قرار بود جزئی از اون عمارت
"وقتی که من به دنیا اومدم مادرم از دنیا رفت .خیلی ورود غم انگیزی به دنیاست
نه؟ اینکه هر سال وقتی تولدت میشه پدرت با چشم های خشمگین بهت نگاه کنه و
خبری از کیک تولد و جشنی نباشه چون سالروز مرگ مادرته .من و یونگی از یه
مادر نبودیم در واقع اصال قرار نبود من وجود داشته باشم .بهتره واضح تر توضیح
بدم...وقتی یونگی یک سالش بود پدرش ترکشون کرد ،به خاطر مادر من .زن زیبایی
که توی بارهای شبانه میرقصید و همه رو مسخ خودش میکرد .پدرمم هم یکی از
اون کسایی بود که شیفته ی حرکات و اخالق مادرم شده بودن .گرچه من اسمش
رو عشق نمیذارم .همه ی اون ها به خاطر شهوتشون نسبت به بدن مادرم شیفتش
شده بودن....به هر حال یک روز پدرم یونگی و مادرش رو به بهانه ی سفر کاری برای
توی خونشون جا گذاشت .سال بعدش که گذشت متاسفانه مادرم من رو باردار شد.
کم کم به خاطر بارداری چاق شد به عالوه به خاطر توصیه های پزشکی نمیتونست
با پدرم بخوابه و این برای مردی که با شهوت عاشق شده مثل یه کابوس میمونه"...
"تو پسر خوبی هستی جیمین شی .امیدوارم این عمارت بالیی که سر همه ی ما
آورد سر تو هم نیاره"
"پدرم این بار دوباره به سمت خانواده ی خودش برگشت .همسرش ،مادر یونگی،
نمیدونست که اون تمام مدت یه خانواده ی دیگه داشته و با خوشحالی اون رو
پذیرفت به هر حال اون زن بیچاره بچه ی دو ساله ای داشت که مراقبت ازش به
تنهایی براش خیلی سخت بود .از جمله عادت های پدرم این بود که شب ها مست
به خونه برگرده .فحش و بدبیراه بگه و همسر و پسرش رو کتک بزنه .این کار راجع
به مادر من هم صدق میکرد .وقتی که جنازش رو میسوزوندن اونقدر جای زخم و
کبودی روی بدنش زیاد بوده که میخواست اون رو پیش پزشک قانونی ببرن تا
مطمئن بشن به خاطر زایمان از دنیا رفته اما پدرم اجازه نداد ...من به دنیا اومدم و
پدرم با خبر اینکه مادرم از دنیا رفته بیش از هر کسی توی دنیا از من متنفر شد.
اون منو به پرورشگاه فرستاد .تصور اینکه پدری داشته باشی و توی پرورشگاه بزرگ
بشی خیلی دردناکه نه؟ یه هر حال من بخشی از وجود اون بودم هر چی هم که
117 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
بود...من از وجود پدرم خبری نداشتم تا اینکه وقتی یازده سالم شد یه روز مرد نسبتا
مسنی که خبر نداشتم پدرمه سراغم اومد و منو از اونجا بیرون آورد .یادمه که تمام
راه وقتی توی ماشین نشسته بودیم مدام میگفت که من خیلی شبیه مادرم شدم و
خیلی من رو دوست داره .من حتی نمیدونستم اون مرد پدرمه اما اون زمان واقعا
حس بدی داشتم .حس نبودن امنیت .من رو با خودش به خونه برد .خونه ای که
برای یونگی و مادرش بود .نمیدونم چرا انگار به جنون رسیده بود اما وقتی وارد خونه
شد شروع به کتک زدن مادر یونگی کرد فریاد میکشید که چرا نمیتونه مثل مادر
من زیبا باشه .اولین باری که یونگی رو دیدم اونجا بود ،گوشه ی اتاق ایستاده بود،
گوش هاش رو گرفته بود و داد میزد که پدرش بس کنه .به نظر میومد اون اوضاع
برای مادر یونگی کامال عادی بود چون اصال دربرابر کتک ها مقاومتی نمیکرد ،انگار
"وقتی اون آشوب خوابید پدر یونگی من رو بهشون معرفی کرد .دختر یازده ساله ای
که از زن دیگه ای براش به جا مونده بود .مادر یونگی حرفی نزد و حتی لب هاش از
هم باز نشد اما یونگی به پدرش حمله کرد و با اینکه جثه ی ریزی داشت شروع به
کتک زدن پدرش کرد .زمانی دست از پشت کوبیدن به قفسه ی سینه ی پدرش
دست برداشت که صدای افتادن مادرش روی زمین توی اتاق پیچید.اون جلوی
وحشت کردم .تمام مدت بدون اینکه حرفی بزنم گوشه ای از اتاق ایستاده بودم و
همه چیز رو با ترس نگاه میکردم .زمان زیادی نگذشت که خون و کف از دهنش
جاری شد و یونگی با استرس سریع خودش رو بهش رسوند .هنوز صدای فریاد هاش
که از پدرش کمک میخواست از یادم نرفته .هیچ کاری نتونست بکنه تا وقتی که
لرزش ها کم کم خفیف شدن و بعد از چند دقیقه ی کوتاه بدنش از حرکت ایستاد.
هم من و هم یونگی هر دو شوکه شده بودیم .من از ترس دیدن همچین صحنه ای و
یونگی از وحشت بدون مادر شدن....دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد هر سه نفر
سکوت کرده بودیم و اوضاع واقعا فاجعه به نظر میرسید.اون حالت دقیقه ای طول
نکشید چون پدر یونگی به یقه ی لباسش چنگ زد و یونگی رو از روی بدن مادرش
کنار کشید .اون یتیم شده بود ،حتی یتیم تر از من .هر دو پدری داشتیم که فکر
میکنم با نبودش اوضاع واقعا بهتر بود اما حداقل مادر من کسی بود که پدرم
عاشقش بود و مادر یونگی؟...اون کسی بود که جلوی چشم های پدر مرده بود و
نفسش رو به آرومی بیرون داد و به جیمین که هنوز با دقت بهش گوش میداد نگاه
"اشکال نداره نونا من واقعا مشکلی ندارم .دیگه چیکار دارم که بکنم؟"
سویون پاهاش رو روی چمن دراز کرد و کمی حالت نشستنش که خستش کرده بود
"نمیدونم چقدر با یونگی برخورد داشتی اما پسری که االن میبینی اصال کسی
ندیدم چون از زمانی که من وارد زندگیش شدم دیگه آرامشی براش نموند.
شباهتم به مادرم بود .پدرم...پدرمون مدت ها بود کار نمیکرد ،تمام روز توی خونه
میشست و الکل میخورد و بعد هر دومون رو کتک میزد .یک سال اینطور گذشت اما
اوضاع همینطوری نموند چون بعد از یه جایی پول هایی که مادر یونگی توی پس
اندازش داشت تموم شدن و ما بدون هیچ پولی موندیم .مهلت اجاره ی خونمون هم
داشت تموم میشد و اگه پدرمون همینطور پاش رو روی پاش مینداخت احتماال زود
آواره ی خیابون ها میشدیم .کاری که اون با یونگی کرد احتماال بی رحمانه ترین
کاری بود که میشه در حق یه پسر بچه ی شونزده ساله کرد اما خب...اگه پدر ما بی
رحم نبود پس چی بود؟ راستش یونگی مدت ها بود مدرسه نمی رفت چون پدر
تصمیم گرفته بود فقط من رو به مدرسه بفرسته ،از لحاظ اون یونگی چیزی جز یه
120 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
موجود اضافی نبود اما نمیتونست اون رو به پرورشگاه بفرسته چون حساب های
مادش به نام یونگی بودن و اونوقت اون انگل بدون پول میموند .به هر حال..یادمه
اون روز رو وقتی که از مدرسه به خونه برگشتم .ظاهر یونگی چیزی نبود که از صبح
که به مدرسه میرفتم به یاد داشتم .موهاش به رنگ شرابی دراومده بود و پدرمون با
ساک کوچیکی که دستش بود کنارش ایستاده بود .چشم یونگی مثل همیشه پر از
تنفر و خشم به من دوخته شده بود اما این بار عالوه بر اون دو احساس میتونستم
ببینم که شاید جایی توی وجودش التماس میکنه کمکش کنم...مگه من چند سالم
نکردم چیزی بگم و فقط اون دو نفر رو نگاه کردم که از خونه خارج میشدن .یونگی
حتی دیگه نای مقابله کردن با پدرش رو نداشت .فقط مطیع اون عوضی با گردنی که
خم شده بود سوار ماشین سیاهرنگی که رو به روی خونمون پارک کرده بود شد .از
پنجره نگاهش میکردم و حتی نمیفهمیدم چی داره به سرش میاد اما طولی نکشید
که متوجه اوضاع شدم .یونگی چند ماهی خونه نیومد .شاید پنج یا شیش ماه اما من
به وضوح میدیدم که اوضاع مالیمون داره بهتر میشه .متعجب بودم که چرا با وجود
اینکه پدرم کار نمیکنه همه چیز بهتر شده .حتی در عرض اون پنج ماه خونمون رو
عوض کردیم و پدرم با پولی که نمیدونستم از کجا میاد برای من چیزهای زیادی
میخرید و بدون اینکه بدونم با پولی که یونگی به خاطرش ماه ها زجر میکشید
طور کل یونگی رو از یاد بردم تا اینکه یه روز باالخره به خونه برگشت...تنها نبود مرد
چاق و سن باالیی همراهش بود و قالده ای که دور گردنش بسته بود باعث شد
وحشتزده از همه ی ماجرا با خبر بشم .وقتی یونگی بعد از مدت ها وارد خونه شد
همه چیزش تغییر کرده بود .انگار در عرض پنج ماه اون پسر شونزده ساله از این رو
به اون رو شده بود .چشم های پر ترس و اشکش حاال دیگه فقط چشم های خون
افتاده ی گودی بودن که حتی حس خشم و نفرتی که قبال میدیدم دیگه توشون
دیده نمیشد .میتونم بگم در عرض مدت کوتاهی اون پسر بیگناه به هرزه ی بی
احساس مرد چاقی تبدیل شده بود که حاال اومده بود تا یونگی رو پس بده .پدرم
ازش دلیلش رو پرسید و مرد فقط ساده جوابش رو داد 'یونگی تکراری شده بود'
نمیدونم یونگی دیگه حسی داشت یا نه اما حتی قلب من هم با شنیدن اون جمله و
تصور اینکه یه آدم برای کسب مثل اسباب بازی به نظر میرسه گرفت .مدتی یونگی
خونه بود .تولد هفده سالگیش رو با گلدونی که حاوی خاکستر مادرش بود گذروند و
سرش رو چرخوند و به جیمین که با لب های از هم باز شده و شوکه بهش خیره بود
بیشتر از قبل میمرد و باالخره وقتی برای آخرین بار به خونه برگشت دیگه چیزی
ازش نمونده بود ،حتی شک دارم دیگه قلبی توی سینش بتپه".
تند تند پلک زد تا اشکی که توی چشم هاش بود محو بشه اما نتیجش چیزی جز
"سرزنشش نمیکنم .زندگیش به لجن کشیده شده بود...اما هنوز هم همه چیز برام تا
حدودی وحشتناک به نظر میرسه .هیژده سالش شده بود ،من هم پونزده ساله
بودم..وقتی به خونه برگشت من حموم بودم اما حتی از اونجا هم صدای شکستن
وسایل و فریادهایی که اون و پدرم میزدن رو شنیدم .سریع از حموم بیرون رفتم و با
چیزی که اصال فکرش رو هم نمیکردم رو به رو شدم .یونگی نبود اما پدرم ...روی
زمین افتاده بود و آخرین قطرات عمرش از قفسه ی سینش بیرون میزدن .خونی که
از قفسه سینش جاری بود اونقدر زیاد به نظر میرسید که وحشتم بهم اجازه نداد
بهش نزدیک شم .نمیدونم چرا اون کارو کردم ولی فقط از پله ها باال دویدم و لباسی
تنم کردم .چمدونی که برای اردوی مدرسم جمع کرده بودم رو برداشتم و طولی
"الو هوسوک هیونگ؟ مگه االن پیش کانگ نیستی برای چی زنگ زدی؟"
جیمین حرفی که هوسوک از پشت تلفن زد رو نشنید اما به وضوح دید که اخم های
حرفش با چیزی که هوسوک از پشت تلفن گفت قطع شد و بعد از چند دقیقه
"باشه باشه فهمیدم .خیلی خب انقدر نگو ...من که میگم داری پا به پای بچه بازیای
اون راه میای خیلی مسخرست هیونگ .درسته که منم سعی میکنم تا جایی که
میشه سر به سرش نذارم اما ...باشه هیونگ داشتم حرف میزدما مثال".
غرغر کرد و گوشی رو به طرف جیمین گرفت و جیمین سوالی بهش نگاه کرد.
"هیونگ؟"
"خوبم...چیزی شده؟"
جیمین نگاهی به سویون که کالفه به نظر میرسید انداخت و سرش رو تکون داد.
"باشه جیمین؟"
"باشه هیونگ"
" خوبه .برو اتاق یونگی .بهش گفتم تو میری پیشش .دیگه حرفی از سویون پیشش
جیمین چند لحظه حس کرد داره با مادرش صحبت میکنه خنده ی کوتاهی کرد و
"خیلی ممنونم جیمین منم امیدوارم که بتونی بدون آلوده شدن تو این عمارت
بمونی"
حرف سویون کمی ترسناک به نظر میرسید اما به هر حال جیمین برای قدردانی
لبخندی زد و دستش رو برای دختر که حاال از پشت تلفن با هوسوک بحث میکرد
تکون داد .سویون با بی حواسی دستش رو تو هوا تکون داد و بعد به طرف در
خروجی چرخید.
جیمین به عمارت بزرگ رو به روش نگاه کرد و با نفس عمیقی به سمتش قدم
برداشت .قصد نداشت به خودش دروغ بگه واضح بود که از یونگی میترسید اما با
حرف هایی که حاال سویون بهش زده بود حاال کنار حس ترس احساس تاسف و
دلسوزی هم نسبت به مرد حس میکرد .نمیدونست اگه روزی خودش توی شرایط
یونگی قرار بگیره چی میشه اما خب...کی میدونه؟ شاید قرار بود خیلی زود بفهمه.
-استیو توتلز
"یونگی هیونگ؟"
"بله..بیا تو"
پسر کوچیک تر به آرومی در رو باز کرد و با قدم های کوتاهی وارد اتاق شد.چند بار
پلک زد تا چشم هاش به نور اتاق عادت کنه .بعد از بودن تو محیط روشنی مثل
سالن که با لوستر بزرگ پر نور شده بود ورود به اون اتاق به شدت تاریک باعث
میشد برای چند ثانیه نتونه چیزی ببینه .بعد از چند لحظه متوجه شد نور اتاق کم
نیست بلکه انقدر همه چیز سیاهه که تمام اجسام موجود توی اتاق مثل دونه های
سیاه قهوه توی هم حل شدن .جیمین نمیتونست یونگی رو ببینه و این غیر منطقی
به نظر میرسید چون همین چند ثانیه صداش رو شنیده بود .مردد و گیج وسط اتاق
ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد.
"یونگی هیونگ نه! یونگی شی ،باید اینطور کسی که از خودت بزرگ تره رو صدا
کنی"
" بـ...ببخشید یونگی شی! آخه هوسوک ...هوسوک هیونگ گفت اینطوری صداش
کنم"
یونگی حتی به طرفش برنگشت تا صورت رنگ پریدش رو ببینه .همینطور که روی
میز کارش خم بود "هوم"ـی زیر لب گفت و سرش رو تکون داد.
"کاری ندارم بقیه رو چی صدا میکنی ولی فهمیدی که منو چی صدا میکنی دیگه؟"
"بله"
جیمین با استرسی غیرقابل باور که حتی با شنیدن صدای نفس های مرد تشدید
میشد گفت و یونگی دوباره سرش رو تکون داد.
"هوسوک هیونگت زیادی بهت راحت میگیره .گرچه تازه اومدی ولی به نظر من باید
یکم بیشتر حالیت شه .این عمارت شبیه مهدکودکی که ازش اومدی نیست.
فهمیدی؟"
جوری که یونگی حرف میزد باعث میشد به جیمین بربخوره اما جرئت زدن حرفی
رو نداشت .اونقدر ترسیده بود که هنوز وسط اتاق ایستاده بود و در حالی که لبش رو
گاز میگرفت به پارکت سیاهرنگ کف زمین خیره بود.
باالخره یونگی صندلی چرخدارش رو چرخوند و جیمین تونست چشم های بی
روحش رو ببینه که سرتا پاش رو از نظر میگذروندن.
در حالی که یکی از ابروهاش رو باال داده بود پرسید و جیمین به اطرافش نگاه کرد.
"کجا..کـ..کجا بشینم؟"
دوباره چرخی زد و کاغذهای روی میزش رو جمع کرد ،از جاش بلند شد و با قدم
های بلند به سمت جیمین که توی خودش مچاله شده بود رفت و جلوش ایستاد.
جیمین تا جایی که میتونست سرش رو پایین انداخت و به کتونی های سیاه مرد
خیره شد.
"وقتی توی خونه ی من هم بودی چیز های جالبی میگفتی .چی شد یهو موش
زبونتو خورد؟"
چونه ی جیمین رو گرفت و سرش رو به طرف باال هول داد جوری که جیمین
مجبور شد به چشم هاش نگاه کنه.
" که میتونی بدنتو در اختیارم بذاری ها؟ خودت گفتی مگه نه؟"
چشم های جیمین درشت شدن و بدنش سریعا به لرزه افتاد .درد شدیدی توی
قفسه سینش حس کرد و نفسش برای چند ثانیه ای قطع شد.سعی کرد خودش رو
عقب بکشه اما یونگی رو به روش خم شد و صورتش رو مقایل صورت جیمین قرار
داد.
"داری مثل یه گربه ی زیر بارون مونده میلرزی! چیه؟ مگه خودت همچین حرفی
نزده بودی؟"
"قانون اول اینجا اینه که حرفی که نمیتونی بهش عمل کنی رو نزنی وگرنه تو
دردسر میوفتی"
"اینجا عمارت دریاست یادت که نرفته؟ اگه توی دردسر بیوفتی غرق میشی"
"انقدر مثل یه بدبختا نلرز .کاریت ندارم بچه من همچین آدمی نیستم که با کسی به
زور بخوابم فقط خواستم حرفمو طوری بهت بگم که یادت نره"
خونسردانه گفت و نفس حبس شده از استرس جیمین از قفسه ی سینش رها شد.
~~~~
"ا..اینجا بـ..بود؟"
با ناراحتی پرسید و تهیونگ دست از لگد زدن به دیوار آجری برداشت و به طرف
"گوشیم"
تهیونگ با حرص به تقلید از لحن جونگکوک با لکنت گفت و لب های پسر کوچیک
تهیونگ به جونگکوک که مشخص بود داره نهایت سعیش رو میکنه بدون لکنت
حرف بزنه خیره شد و برای خودش متاسف شد .اونقدر عوضی بود که همچین بچه
ی بدبختی رو با ناراحت کردنش بیشتر آزار بده؟ جواب براش کامال بولد و مشخص
"نه دلیلی نداشت .دوست لعنتیت یه دزد حرومزاده بود .آخرشم زد گوشیمو خورد
با لحن تندی گفت و اخم های جونگکوک کمی توی هم فرو رفتن.
با لحن عصبانی که به خاطر لکنتش از نظر تهیونگ شبیه لحن بچه مهدکودکی بود
خنده انداخت.
"بـ...به چی مـ..میخندی؟"
تهیونگ دوباره لکنتش رو مسخره کرد .جونگکوک چشم هاش رو بست و نفس
عمیقی کشید .تا کی میخواست اجازه بده تهیونگ اینطوری خوردش کنه؟ جواب
مشخص بود 'تا زمانی که عاشقه' و این فقط یه معنی داشت 'تا ابد'.
سرش رو پایین انداخت و اجازه داد تهیونگ به مسخره کردنش ادامه بده .نمیتونست
چیزی بگه ،قلبش بهش اجازه نمیداد اما هر بار بخشی از وجودش با حرف های
تهیونگ میمرد.
شنیدن ضعف هات و تحقیرهایی که بهت تحمیل میشن سختن اما وقتی اون ها رو
از زبون کسی که دیووانه وار عاشقشی میشنوی موضوع حتی دردناک تر به نظر میاد.
انگار تک تک سلول های وجودت توی خودشون جمع میشن ،انگار قلبت مچاله
میشه و گوشه ی قفسه ی سینت کز میکنه ،انگار مغزت تمام نقص هات رو مدام
"یاا جئون تو واقعا مثل بچه ها میمونی .چرا انقدر زود اشکت درمیاد؟"
132 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
تهیونگ مشت نسبتا محکمی به شونش کوبید و جونگکوک کمی تلو تلو خورد و بعد
چشم های اشکیش رو به چشم های مغرور تهیونگ دوخت اما هیچ چیز نگفت .چند
بار پلک زد تا اشک هاش محو بشن و بعد گلوش رو صاف کرد.
میـ...میدونم دور و بر آدم نـ..نفرت انگیزی مثل من بودن چـ..چه حسی داره پـ..پس
معذرت مـ..میخوام"
به آرومی گفت و سعی کرد تا جایی که میتونه از نگاه کردن به چشم های پسر رو به
روش خودداری کنه .با نوک کفشش سنگ ریزه هایی که جلوی پاهاش بودن رو
جابه جا کرد .شونه های تهیونگ پایین افتادن و نفس عمیقی کشید میدونست
چقدر آدم مزخرفیه که اونقدر جونگکوک رو اذیت میکنه اما هر کاری هم که میکرد
آخر تیکه ی دیگه ای از قلب پسرک رو به روش رو میشکوند .شاید بهتر بود واقعا از
بوگوم کمک بخواد اما تهیونگ نمیتونست بذاره این اتفاق بیوفته چون در اون صورت
حس میکرد اوضاع از کنترلش خارج شده .باید از تک تک قدم هایی که جونگکوک و
خانواده ی جیمین برای پیدا کردنش برمیداشتن با خبر میشد .اگه جیمین رو پیدا
میکردن و اون همه چیز رو بهشون میگفت چی؟ اصال اگه جونگکوک یهو میرفت و
تکیه زده بود داد .اینطور نبود که از اینکه جونگکوک رو ناراحت کرده احساس بدی
داشته باشه چون این روتین همیشگیش بود اما احساسات تموم نشدنی جونگکوک
اذیتش میکردن و باعث میشدن عصبی بشه .ولی هر کاری هم میکرد که عشقش رو
میتونست خود جونگکوک رو بکشه اما عشقی که نسبت به تهیونگ داشت رو نه.
~~~~~~~~
"بیاید..بیاید از دوست و هیونگ عزیزتون استقبال کنید"
هوسوک به محض ورود به خونه در عین خستگی با صدای بلند گفت و پس گردنی
با بیرون دویدن جیمین از اتاق یونگی هوسوک با ابروهاشو باال انداخت و به هیچول
انداخت.
"یونگیو نمیشناسی؟ برای هر کی اخالق گوهشو نشناسه مثل کابوس میمونه .یا
کشید.
جیمین باالخره در حالی نفس نفس میزد خودش رو به هوسوک و هیچول رسوند و
"یا! چی شد این اسب شد هوسوک هیونگ من شدم هیچول شی؟انقد پیر مردم؟"
هیچول تند تند پرسید و چشم های جیمین سریعا گرد شد.
نگفته"...
"یااااا مین یونگی بیا بیرون ببینم .این فسقلی رو شستشوی مغزی دادی؟"
هوسوک وسط حرف جیمین داد زد و جیمین کمی از جاش پرید و به هیچول که با
دهن بسته میخندید نگاه کرد .هیچول متوجه نگاه جیمین شد و بهش چشمکی زد.
"نگران نباش جیمین تنها کسی که اینجا پاچه میگیره یونگیه! گرچه جدیدا نامجون
هم دست کمی از اون نداره ولی خب هیشکی به پای یونگی شی نمیرسه"
"نصفه شبی برای چی داد و بیداد میکنی؟ کال میای عمارت آرامش از دریا میره"
یونگی از باالی پله ها در حالی که دستش توی جیب هاش بود با غرغر گفت و آروم
جیمین تعظیم کوتاهی به سمت یونگی کرد و سریع از پله ها باال دوید .هوسوک
مسیر دویدن جیمین رو با چشم دنبال کرد و هیچول به یونگی چپ چپ نگاه کرد.
"چته هنوز نیومده سکتش دادی؟ بذار یکم بگذره خودم همه چیز رو بهش یاد
میـ"...
"کانگ چی میگفت؟"
یونگی وسط حرف هوسوک بی توجه موضوع بحث رو عوض کرد و بی توجه به چشم
غره های هیچول خودش رو روی مبل راحتی قهوه ای رنگ رها کرد.
انداخت .یونگی ابروشو باال داد و جوری که از چشم هاش جمله " منو چی فرض
کردی؟" میبارید به دو پسر رو به روش نگاه کرد .هیچول بازدمش رو با حرص بیرون
یونگی صاف نشست و با اخم های توی هم منتظر ادامه حرف هیچول شد .وقتی قرار
بود موضوعی بین اون سه نفر باشه و نامجون ازش با خبر نشه قطعا اون قضیه ربطی
"یکی دیگه از قرارگاه ها لو رفته .قرارگاه مشترک با کانگ که چهارسال پیش پایه
ریزیش کرده بودیم هم بهم ریخته و در کل همه چیز تو هم رفته ...دو ساله دارم
سعی میکنم خودمو قانع کنم که جین نمیتونه این کارو با ما بکنه ولی مثل اینکه
اون واقعا"...
نفسش رو با ناراحتی بیرون داد .هنوز دلش نمیخواست جمله ی آخرش رو کامل
کنه .دلش نمیخواست خیانت جین رو به زبون بیاره اما حتی اگه تا اون روز همه
چیز رو رد میکرد حاال دیگه همه ی شواهد اثباتی برای خیانت جین تلقی میشدن.
"برای چی خدمتکارا و اعضا رو مرخص کردید حاال؟ کل عمارت خالیِ خالی شده"
تکون داد.
"خیلی اوضاع شلوغ شده .این چند وقته باید یه مقدار زیادی از محموله های قرارداد
دگو رو بیاریم تو خود عمارت .احتماال تا هفته ی دیگه هم یه سری از اعضای کانگ
و اعضای مقر یازده خودمون توی اتاق های خدمتکار ها و اتاقای زیر زمین مستقر
میشن .به اندازه ی کافی اینجا همه چیز بهم ریخته هست که نخوایم با حضور
یونگی سرش رو تکون داد و نیم خیز شد که از جاش بلند شه اما هوسوک مچ
دستش رو گرفت و مانع بلند شدنش شد .یونگی سرش رو چرخوند و سوالی به
هوسوک به آرومی و محتاطانه گفت چون میدونست جبهه گرفتن و بد حرف زدن
هیچول نگاه کوتاهی به هوسوک انداخت و سرش رو تکون داد .هوسوک هم متقابال
سرش رو باال و پایین کرد و یونگی همچنان منتظر بود تا هوسوک حرف بزنه.
یونگی با عصبانیت از بین دندون هاش غرید و هوسوک برای حفظ خونسردیش نفس
عمیقی کشید.
با آرامش زمزمه کرد و دستش رو نوازش وار پشت دست یونگی کشید.
یونگی دستش رو با خشم از دست هوسوک بیرون کشید و اخم های هوسوک درهم
فرو رفتن.
هوسوک با صدایی که حاال کم کم داشت متزلزل و بلند میشد گفت و یونگی در
حالی که دست هاش رو مشت کرد بود با حرص به طرف هوسوک چرخید و نگاه
نیستی یونگی وقتشه خصومت های قدیمی رو کنار بذاری .خودت بهتر از همه
یونگی اخم غلیظی کرد و به کف دستش خیره شد .میدونست ،خوب هم میدونست
که اون دختر مقصر نیست اما چیکار میکرد؟ نمیتونست هر روز ببینه کسی رو که
یادگاری از علت مرگ مادرش بود .نمیتونست اون دختر رو ببینه و چهره ی لعنتی
پدرش رو به خاطر نیاره ،نمیتونست اون رو ببینه و سال ها اسباب بازی جنسی
چیزی که در واقع باعث شد عصبانیت یونگی بیشتر بشه .بدتر از اینکه کسی تمام
حقارت های زندگیتو بدونه و به روت بیاره نگاهیه که پر از دلسوزی بهت دوخته
میشه و باعث میشه با خودت فکر کنی اون فرد حس میکنه تو اونقدری ضعیف
هستی که تنونه بهت حرفی بزنه .یونگی اون لحظه ترجیح میداد هوسوک تمام
بدبختی هاش رو توی صورتش بکوبه تا اینکه اون چشم های لعنتیش اونطوری بهش
دوخته بشن.
بدون اینکه منتظر جواب هوسوک که تازه دهنش رو برای یه سخنرانی جدید باز
کرده بود بمونه از جاش بلند شد و با قدم های سریع از پله ها باال رفت .نگاهی به در
تیره ی اتاقش انداخت و بعد چشم هاش به طور گذرایی به سمت در اتاق بغلیش
کشیده شد.
اتاقی که برای جین بود و یونگی در عین عصبانیت از دست اون پسر عوضی آرزو
جین از جمله افرادی بود که هر آدمی یکی ازش تو زندگیش نیاز داره .کسی که در
سکوت کنارت میشینه و به حرف هات گوش میکنه ،سوالی ازت نمیپرسه و فقط با
آرامش بهت نگاه میکنه ،کسی که هیچوقت نگران قضاوت کردنش نیستی چون
میدونی که اون تو رو بهتر از خودت میفهمه .بین تمام آدم هایی که توی اون
عمارت لعنتی رفت و آمد داشتن جای جین از همه خالی تر بود.
داخل جمجمش دوباره داشت سیاهرنگ میشد و حاال تنها چیزی که کمکش میکرد
هست..اما گاهی وقت ها اون فقط مین یونگی چهارده ساله ای میشد که کنار قبر
مادرش زانو زده و گریه میکنه .گاهی وقت ها فقط نیاز به یه آغوش گرم داشت تا
بغلش کنه ،موهاش رو ببوسه و توی گوشش قصه های شیرین بگه.
حاال یکی از اون شب ها بود و یونگی قرار بود دوباره ناراحتی هاش رو با دود سیگار
از ریه هاش بیرون فوت کنه .دوباره تنها بود...مثل همیشه.
در بالکن رو باز کرد و هوای سرد دسامبر رو به جون خرید فقط برای اینکه کمی
سیگار بکشه و بدبختی هاش رو دود کنه .وقتی وارد بالکن شد چند بار با دیدن
زمین پلک هاش رو باز و بسته کرد تا مطمئن شه که توهم نزده اما اینطور نبود.
خون زیادی که روی زمین جاری بود باعث شد چشم هاش درشت بشن و سریعا به
اطرافش نگاه کنه .اینطور نبود که ترسیده باشه اما اون حجم از خون اونم زمانی که
با دیدن بدن رنگ پریده ای که کمی اون طرف تر روی زمین افتاده بود و توی خون
غرق شده بود شوکه شد .با قدم های آروم به سمتش رفت و دستش رو روز بازوش
گذاشت.
نمیتونست درست متوجه ماجرا بشه اما عاقالنه ترین چیزی که عقلش حکم میکرد
این بود که اون پسر رو از اون سرمای لعنتی به داخل خونه ببره تا ببینن چیکار
میتونن بکنن.
می گفتند تنها چیزی که همه دردها را دوا میکند عشق است
-رومن گاری
در حالی که سرش پایین بود با قدم های آرومی به سمت مدرسه حرکت میکرد.
هنوز هم قطره اشکی حاصل از درد شدید گوشه ی چشمش دیده میشد .ماسک
اکسیژن سیاه رنگش رو باالتر کشید .واقعا امیدوار بود کسی ازش راجع به اون
ماسک سوالی نپرسه ولی خب اگه قرار بود آرزوهاش برآورده بشن که االن اوضاعش
اون نبود!
و سعی کرد بی توجه بهشون مسیرش رو ادامه بده .صدای تهیونگ رو از نزدیک
میشنید و باعث میشد قلبش عالوه بر اینکه از عشق به تپش افتاده بود از ناراحتی
بیشتر توی خودش فرو رفت و به بند کیفش چنگ زد .قدم هاش رو تند تر کرد تا
گیر اون ها نیوفته اما با این کارش فقط پسرهایی که پشت سرش راه افتاده بودن رو
برای رسیدن بهش مشتاق تر کرد .طولی نکشید تا تنه ای بهش کوبیده بشه و
بالفاصله بعد از پخش شدن کتاب هاش روی زمین بارونی صدای خنده توی فضا
بچیپه.
سریعا دست های لرزونش رو دراز کرد تا کتاب هاش رو که هر لحظه بیشتر خیس
میشدن از روی زمین برداره .سایه ی باالی سرش رو حس کرد اما ترجیح داد عکس
العملی نشون نده .حس مورچه ای رو داشت که کلونیش به خاطر آب بازیِ یه بچه
ی بیکار از هم پاشیده بود و حاال نمیدونست باید بدون سرپناه چیکار کنه.
درد توی سینش با شنیدن صدای پوزخند تهیونگ و دیدن کتونی های نوی مارکش
با خنده گفت و بعد به طرفش خم شد.جونگکوک سریع از جاش بلند شد .لباسش
خیس از بارون شده بود و سردش بود اما دوست نداشت تهیونگ موفق بشه اون
به آرومی و با عجز زمزمه کرد .نمیدونست چرا اما ته دلش امید داشت برای یک بار
هم که شده تهیونگ درکش کنه و بیخیالش شه .پسر بزرگ تر سرش رو کج کرد و
"باز که داری گریه میکنی؟ تا حاال هیچ بچه ای رو ندیدم که انقد گریه کنه"
لبش رو به سمت جلو خم کرد و ادامه گریه ی بچه ها رو درآورد و باعث شد پنج
قدم های جونگکوک دیگه به قدری تند شده بودن که تقریبا داشت میدوید .فقط
امیدوارم بود زودتر به مدرسه برسه تا جیمین ..از زود رسیدن منصرف شد ،دیگه
بغضش کمی آروم بگیره اما نتیجش چیزی جز درد بیشتر نبود.
تهیونگ باالخره دستش رو به سمت ماسکش دراز کرد و پنج پسر دیگه خودشون رو
آماده کردن تا بهش بخندن.جونگکوک همه چیز رو مثل صحنه آهسته میدید.
گوشش بود رو بکشه و ماسک رو از روی صورتش بکنه .بیخیال هرگونه مقاومتی
شد ،میدونست این چیزها تهیونگ رو متوقف نمیکنن پس فقط با قلبی که درد
باالخره ماسک از روی صورتش کنده شد ،نفس بریده ای کشید و شونه هایی پایین
خنده ی پنج پسرکه همراه تهیونگ بودن شدت گرفت و بالفاضله جمالت پر از
جونگکوک به آرومی در حالی که هنوز سرش پایین بود گفت و حتی نیم نگاه هم به
تهیونگ ننداخت ،وقتی عکس العملی از طرف پسر بزرگتر ندید سریع به قدم هاش
چرمی سیاهرنگ گرونش برخورد میکردن ایستاد و بهت زده به جایی که جونگکوک
چند دقیقه ای طول کشید تا به خودش بیاد .تند تند پلک زد و توی خندیدن با
دوست هاش همراه شد تا شبیه احمق ها به نظر نرسه اما در حقیقت بر خالف
همیشه اصال به کار لعنتیش افتخار نمیکرد فقط دوست داشت آسمون روی سرش
شده بود فراموش کنه .تمام کبودی هایی که روی جزءجزء اعضای صورتش
که زخمی بودن و در آخر چشم هایی که مثل همیشه مظلومانه به بی رحمی هاش
خیره شده بودن و التماسش میکردن تا کار لعنتیشو تموم کنه .تهیونگ چطور
تونسته بود؟
~~~~~~
به دیوار سرد سنگی تکیه زده بود و بی توجه به دخترهایی که بالفاصله بعد از
تازه پنج دقیقه ای از وقتی زنگ خورده بود گذشته بود و اونجا منتظر بود ،تا زمانی
که باالخره جثه ی ریزی با شونه های خمیده و سری که پایین بود درحالی که قدم
148 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
های آرومی برمیداشت از در مدرسه خارج شد و تهیونگ بالفاصله تکیش رو از دیوار
گرفت.
قصد نداشت همون لحظه به سمتش بره نمیخواست توی مدرسه سوژه بشه .هر
چقدر هم که کنجکاو بود اما بازم نمیخواست ریسک ضایع شدن جلوی بقیه رو به
جون بخره پس مثل خود پسرک با قدم های آروم پشت سرش شروع به حرکت کرد.
بعد از چندین قدم وقتی باالخره از کوچه مدرسه خارج شدن و بچه ها پراکنده شدن
"هی جئون"
جونگکوک نیم نگاهی به قامت بلند کنارش انداخت و آه کوتاهی کشید و سرش رو
سرش پایین کشید تا با سایه ای که روی صورتش مینداخت نقاط کمتری از
"با تو بودما"..
میشکونی؟"
"منظورت چیه؟"
تهیونگ کم نیاورد و سریع جواب داد .کامال از منظور پسرک با خبر بود اما ترجیح
میداد خودشو نبازه .آره اون پیش خودش اعتراف میکرد که خیلی با اون پسرک با
بدجنسی رفتار میکرد اما خب شاید اون هم دالیل خودش رو برای این کار داشت
مگه نه؟ جواب واضح بود – نه اون نمیدونست به چه دلیل لعنتی اون پسر بیچاره رو
تهیونگ متوجه بغض توی صدای جونگکوک شد اما چیزی نگفت .خودش هم
رو از خودش زده کرده بود؟ یعنی باالخره موفق شده بود اونو از خودش برونه؟
جونگکوک به آهستگی گفت و تهیونگ جواب سوال قبلی که توی ذهنش پرسیده
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن پنج نفری که پشت سرشون بودن
"مهم نیست فقط بگو چه بالیی سر اون صورت خرگوشیه لعنتیت اومده؟"
تهیونگ سریع گفت و ابروهای جونگکوک باال پریدن .تهیونگ همین االن چی گفت؟
تند تند پلک زد و به پسر کنارش که حاال عصبی به نظر میرسید نگاه کرد .چش
شده بود؟ شبیه تهیونگی که جونگکوک میشناخت نبود .بله برای اولین بار بود که
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما قبل از اینکه صدایی از حنجرش خارج بشه
محکم هول داده شد و روی زمین افتاد .با گیج پلک زد و چتی هاش رو از جلوی
چشم هاش کنار داد تا بتونه با دید تارش اوضاع رو برسی کنه.
جونگکوک خیلی ساده بود مگه نه؟ هزار بار توی ذهنش به خودش لعنت فرستاد و
به آرومی از جاش پاشد .نگاه ناامیدی به تهیونگ انداخت و بعد در حالی که میدوید
تهیونگ با دیدن نگاه آزرده ی جونگکوک برای چندمین بار دوستاش-و نه خودش-
رو سرزنش کرد .اگه دوست هاش سر نمیرسیدن مجبور نبود دوباره به یه عوضی
تبدیل بشه تا کسی نفهمه که شاید کمی ،فقط یه ذره ،نقطه ی کوچیکی از ته ته
~~~~~~~~~
"برای هزارمین بار دارم بهت میگم جانگ فاکینگ هوسوک ،این کار من نبود.
"خب به یه ورم .دارم بهت میگم من با اون کاری نداشتم .تو چی ،تو میفهمی؟"
هیچول دستی روی صورتش کشید و کالفه به دو مرد رو به روش نگاه کرد.
زر کنید"
"خودت ندیدی هیونگ؟ ما که میرفتیم اون بچه کامال سالم بود فقط چند ساعت با
این"...
قبل از اینکه جملش رو کامل کنه در اتاق باز شد و ییشینگ ازش خارج شد.
هوسوک با غرغر گفت و به شونه ی برادرش زد .هیچول چشم غره ای بهش رفت و
یونگی با لحن خنثی درحالی که کامال خونسرد به نظر میرسید پرسید و ابروهای
"خریدیش؟"
اخم های یونگی در هم پیچیدن و هوسوک قبل از اینکه یونگی عصبی بشه سریع به
حرف اومد.
"این چه حرفیه هیونگ؟ معلومه که نه! میدونی که ما هر کاری بکنیم این یکی اصال
هیچول وسط حرفش پرید و یونگی پلک هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش که
"دو تا از دنده هاش شکستن تعجب میکنم تا االن اصال چجوری دووم آورده .شما ها
هیچ کدوم کبودیاشو ندیدید؟ واقعا شانس آورده که شش هاش سالمن ولی پرده
"تو این چند روزه نفسش نگرفته؟ یا احیانا خلط خونی نداشته؟"
هوسوک با کف دست به پیشونیش کوبید و یونگی اخم کرد .ییشینگ در حالی که
"خب وقتی اینا رو داشته و شما نفهمیدید دیگه مشکل از شماست .واقعا به عقلتون
هیچول با ناراحتی به ییشینگ نگاه کرد و لب های هوسوک به طرف پایین خم
شدن.
"آره خوب میشه ولی گمون کنم طول بکشه...بدنش خیلی ضعیفه باید مراقبش
باشید .پیشنهاد میکنم یه پرستاری چیزی براش بیارید .باید شب ها مراقبش باشید
که یه وقت نفسش قطع نشه .فعال از ماسک اکسیژن استفاده میکنه اما زیادش باعث
هوسوک با ناراحتی به برادرش نگاه کرد و ییشینگ ضربه ی آرومی به شونش زد.
" ببخشید هوسوکا تو که میدونی من همش بین چین و کره در رفت و آمدم.
با شنیدن صدای بلند گلوله ییشینگ حرفش رو قطع کرد و از جا پرید .یونگی
نگاهش رو از پنجره به بیرون داد و بعد دوباره با صورت خونسرد همیشگیش به
ییشینگ درحالی که هنوز دستش روی قلبش بود با نفس بریده پرسید و هیچول
با صدای چند شلیک دیگه باالخره یونگی از جاش بلند شد تا از عمارت خارج
"هیچی نیست بابا دوباره نامجون برداشته اونو با خودش آورده .اینا رو ول کن پس
~~~~~~
156 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"تو که اونجایی باید بمیری"
به درخت خشک گوشه ی باغ شلیک کرد و با صدای بلندی خندید.
درخت های بخت برگشته ادامه داد .صدای دو نفر دیگه رو میشنید؛ گرچه
میدونست موضوع بحث خودشه اما هیچ اهمیتی به حرف هاشون نمیداد.
" خودت چی فکر میکنی؟ جونگین فرستادش .داره میره آمریکا نمیتونست مراقبش
باشه"
"من تو رو کشتم هاهــــا دیدی من میتونم بکشمت عوضی؟ هیچ کاری از دستت
با صدای بلندش دوباره نگاه یونگی و نامجون به طرفش چرخید و نامجون سرش رو
یونگی در حالی که به نامجون چشم غره میرفت گفت و اخم های نامجون درهم
پیچید.
"این چه حرفیه که میزنی یونگی؟ این همه جونگین به ما کمک کرده نمیتونی یکم
مالحظشو"...
با شلیک تیر درست بغل پاش از جا پرید و به طرف پسر چرخید.
به لحن مالیمی گفت تا عصبانیش نکنه و باعث دردسر بشه اما تمین جوری که انگار
بگیرم و دوباره برگرده پیشم...قرار نیست این دفعه مثل قبل یه جا وایسم و رفتنش
رو ببینم"
یونگی اخمی کرد .مشکلی با حضور تمین نداشت اما وقتی دوستش رو که حاال کامال
نابود شده بود با اون وضع میدید احساس وحشتناکی میکرد .تمین آدم خوبی بود ،با
عقل و روان سالم .حالش خوب بود و همیشه میخندید اما بعد از اون فاجعه کامال به
آدم دیگه ای تبدیل شده بود و این باعث میشد یونگی از آینده ی خودش و چیزی
که قراره بشه بترسه .تنها چیزی که با دیدن نامجون و تمین میتونست واضحا بفهمه
این بود که تا جایی که میتونه نباید وابستگی داشته باشه وگرنه زمین میخوره.
صداهای فریادهای تمین از فکرها بیرون کشیدش و باعث شد به خودش بیاد .نگاه
گرفته ای به نامجون که سعی داشت قانعش کنه انداخت و نفس عمیقی کشید.
نمیدونست برای کدومشون بیشتر دلسوزی کنه .برای تمین که همسرش رو جلوی
چشم هاش از دست داده بود یا برای نامجون که در عرض یه روز تمام قصری که
برای خودش ساخته بود فرو ریخت و با وجود اینکه عشقش هنوز زنده بود و نفس
میکشید تنها بود .شاید هم باید دلش برای خودش میسوخت که دچار همچین
سرنوشتی شده بود.هر چی که بود ،هیچ کدوم از اونها خوشحال نبودن ،قرار هم نبود
روزی خوشبخت بشن .فقط هر روز بیشتر تو عمق دریایی که حاال به باتالق میل
159 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
میکرد غرق میشدن و با دست و پا زدن فقط سرعت فرو رفتنشون رو بیشتر
میکردن.
نامجون که باالخره موفق شده تفنگ رو از دست تمین بگیره نفس خسته ای کشید
تمین به آرومی گفت و معلوم بود باالخره از شوک ناگهانیش خارج شده و به خودش
برگشته پس نامجون دستش رو رها کرد و چند لحظه جایی که بودن ایستاد تا اگه
تمین خواست کار غیرقابل پیش بینی بکنه خیلی ازش دور نباشه اما تمین فقط
همونجا ایستاد و به درخت های خشکی که سوراخ سوراخ شده بودن نگاه کرد و به
سختی نفسش رو بیرون داد .خودش میفهمید که چقدر عجیب رفتار میکنه و هر بار
بعد از تموم شدن شوک عصبیش درد غمگینی مثل یه خالء تموم نشدنی تموم
نفر سرشون رو تکون دادن .همزمان ورود اونها به عمارت ییشینگ از پله ها پایین
ییشینگ با دیدن نامجون و تمین سریع گفت و اخم های نامجون کمی توی هم فرو
رفتن.
طبق معمول با دیدن ییشینگ آالرم خطری توی ذهن نامجون روشن شد .ییشینگ
شونش گذاشت.
نامجون که خیالش راحت شده بود نفسش رو بیرون داد و بعد از تکون دادن سرش
-آلبر کامو
رو به روی مرد مسنی که روی صندلی بزرگ پشت میز نشسته بود صاف ایستاده بود
اونطور لفظ قلم حرف بزنه ولی اون رئیسش بود و حقیقت این بود که هرگز براش
پدری نکرده بود .همیشه رئیس بود حتی از زمان کودکیش .به یاد نمیاورد حتی یه
روز هم احساس کرده باشه پدری داره .اوضاع زمانی بدتر شد که به مدت سیزده
اونو توی یکی از کوچه های سرد سئول درحالی که فقط پنج سال داشت تنها
گذاشته بودن .اما حتی نمیتونست تشخیص بده ،اون موقع یتیم تر بود یا حاال؟
حاال که رو به روی مرد هفتاد و چندی ساله ایستاده بود؛ مردی که باید براش پدری
میکرد اما هر چیزی بود جز یه پدر دلسوز .مردی که اون حاضر شده بود هزاران کار
براش انجام بده تا شاید فقط کمی ،به اندازه ی یه سر سوزن ازش محبت پدرانه
بگیره.
اما قرار نبود اینطور بشه .نه تا زمانی که اون مردک هفتاد ساله فقط به فکر منفعت
مرد اخمی بین ابروهاش نشوند و چند کاغذی رو که روی میزش قرار داشت کنار زد
" در حال حاضر اطالعات اونقدر زیاد و با ارزش نیستن که بتونه کمکی بهتون بکنه
"یعنی چی؟"
مرد وسط حرفش پرید و پرونده ی آبی رنگ رو محکم رو میز پرتاب کرد و باعث شد
میکردی؟"
با عصبانیت در حالی که قرمز شده بود رو به پسرش گفت و با خشم بهش خبره شد.
شمرده شمرده و با لحن عصبی گفت و باعث شد جین چند بار نفس عمیق بکشه تا
"کاری از دست من بر نمیاد قربان؛ تا جایی که میتونستم سعی کردم ولی یکی داره
این وسط موش میدوونه .هنوز درگیر اینم که بفهمم کار کی بوده .شما میدونید که
من زحمت زیادی کشیدم ،حتی وارد باند کانگ شدم .میدونید ورود به باند اونها
164 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
چقدر سخته؟ ولی تقصیر من نیست یه سری چیزها به کل بهم ریختن .یه سری
قرارگاه ها دارن لو میرن و شما هیچ کاری نمیکنید .شاید اگه تمرکزتون رو از سرک
کشیدن تو کار بقیه بردارید و به کار خودتون بدید خیلی بهتر نتیجه بگیرید پدر"
جمله ی آخرش رو از بین دندون هاش زمزمه کرد و مرد با چهره ای بیش از حد
"پسره ی گستاخ احمق جواب منو پس نده .اگه مثل همیشه بی عرضه بازی در
"قربان من مرد بودن رو بلد نیستم .پدری باالی سرم نبوده که ازش یاد بگیرم"
با جدیت جواب پدرش رو داد و مرد که دیگه خونش از خشم توی رگ هاش قل قل
"برو گمشو از این اتاق بیرون تا یه مدت جلوی چشمم پیدات نشه"
با پوزخند طعنه زد و بعد از تعظیم کوتاهی خیلی زود از اتاق خارج شد.
"هی...پیس پیس"
گرفت.
در حالی که خودش آدامسش رو با صدا میترکوند گفت و جین سرش رو با کالفگی
جونمیون به طور ناگهانی جدی شد .مغزش مثل همیشه وقتی که متوجه شد
لحنش کمی مالیم تر شده بود و سعی میکرد چهره ی آروم جین رو آنالیز کنه.
"این که مشکلی نداره جینی .تو با شین ها مشکلی نداشتی مگه نه؟ داشتی؟"
با صدای آرومی گفت و باعث شد جونمیون مجبور بشه کمی گوشاش رو تیز کنه تا
صداش رو بشنوه.
جونمیون با ناراحتی پرسید و جین در حالی که به سمت مبل چرمی سیاه میرفت تا
"ممنونم که داری سعی میکنی به روی خودت نیاری جونمیونا ولی تو میدونی من با
"آره خب...میدونم"
جونمیون سرش رو پایین انداخت و به کفش های سیاه رنگش خیره شد .آره
میدونست برادر کوچیک ترش چطور وارد عمارت کانگ شده بود و خودش رو بین
اونها جا داده بود؛ به عنوان یه هرزه بین اونها بود و همه اجازه داشتن ازش به هر
جور که دوست دارن استفاده کنن .اون هم نمیتونست حرفی بزنه چون در واقع
شغلش بین اونها همین بود .ارزشش رو داشت؟ نه مسلما نداشت اما جونمیون کامال
167 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
میتونست درک کنه که جین چه احساسی داشت و چقدر میخواست که پدرش
بهش افتخار کنه .گرچه هر کاری که میکرد باز هم اگه چیز کوچیکی بهم میریخت
تقصیری هم نداشت .هر دوی اونها دنبال ذره ی دلسوزی پدرانه بود و هر کدوم به
نوعی براش تالش میکردن .این مابین یکی از شانس های جین زیباییش بود که
میتونست ازش استفاده کنه اما به خوبی؟ نه! چطور وقتی قراره زیباییت رو در برابر
کمی اطالعات عرضه کنی میتونی این استفاده رو خوب و مفید محسوب کنی؟
بیخیال تجزیه و تحلیل همه چیز شد و کنار برادرش روی مبل نه چندان راحت
جین با صدای شکسته ای گفت و جونمیون مجبور شد چندین بار پلک هاش رو باز
و بسته کنه و آب دهنش رو محکم قورت بده تا مبادا بغضش فوران کنه و اشک
هاش جاری بشن.چون اون به عنوان تنها کسی که برای جین مونده بود باید همیشه
تکیه گاهش میموند و ازش محافظت میکرد و حتی اگه نمیتونست حداقل احازه
قدرت کنه.
~~~~
مینهو بعد از اینکه ضربه آرومی به شونه ی تهیونگ زد پرسید و تهیونگ در حالی
سیگار میکشید حتی نگاهش رو از سنگ فرش های بارون خورده خیابون نگرفت.
تهیونگ پوزخندی زد و دو دوستش به خاطر اینکه باالخره عکس العملی نشون داد
رو نشون بوگوم داد و لگدی توی هوا پرتاب کرد و باعث شد بوگوم با حرص بهش
نگاه کنه.
"بیشعور"
بوگوم پشت یقه ی مینهو رو کشید .مثل همیشه قرار بود سر چیز الکی شروع به
دعوا کنن و تهیونگ این بار حوصله نداشت به موش و گربه بازیشون بخنده .چشم
هاش رو چرخوند و بعد از اینکه سیگارش رو توی یکی از چاله های آب انداخت به
طرفشون برگشت.
"یااا کیم تهیونگ دوباره داری ما رو میپیچونی؟ قرار شد بریم سوجو بخوریم"
بوگوم درحالی که هنوز تو سر و کله ی مینهو میزد بلند گفت و تهیونگ فقط شونشو
در حالی که پشتش به اون دو نفر بود و با قدم های آروم حرکت میکرد گفت و بی
خیلی زود اونجا بود ...توی همون کوچه ی تاریک و سرد .جایی که اون روز های
الزم نبود گوش هاش رو خیلی تیز کنه یا دقیق بشه چون به وضوح صدای گریه ای
رو میشنید که با جلوتر رفتنش متوجه شد به چه کسی تعلق داره .جونگکوک مثل
یه بچه ی بی پناه در حالی که از سرما کمی میلرزید روی پله ای که برای خونه ی
خرابه قدیمی بود نشسته بود و دست هاش رو روی صورتش گذاشته بود.
اخم های تهیونگ درهم فرو رفتن و به سمت جونگکوک قدم برداشت .با شنیدن
صدای پاش جونگکوک سریع سرش رو بلند کرد و با دیدن تهیونگ بیشتر توی
خودش جمع شد و باعث شد تهیونگ از خودش بپرسه که چقدر اون بچه رو آزار
داده که حاال اینطور با دیدنش میترسه .جواب معلوم بود – خیلی خیلی بیشتر از
رو به روش خم شد و سعی کرد چهرشو ببینه .جونگکوک سرش رو به طرف دیگه
"صورتت..بهتره؟"
با لحن آرومی پرسید و لحظه ای نگاه متعجب جونگکوک بهش دوخته شد ولی بعد
دوباره خیلی سریع به پایین خیره شد .جونگکوک دلش نمیخواست این دفعه باز هم
گول بخوره اما چیکار میکرد؟ قلبش همین االن هم به خاطر لحن مالیم تهیونگ
محکم خودش رو به قفسه ی سینش میکوبید و ازش میخواست به چشم هاش نگاه
کنه.
تهیونگ بدون هیچ مقدمه ای گفت و حتی خودش هم از چیزی که لحظه ی بعد
" بهم بگو کی صورتتو اینجوری کرده؟ الزمه باهاش یه صحبتی داشته باشم"
جونگکوک باالخره سرش رو باال گرفت و چشم های اشکیش رو که حاال با تعجب پر
بالفاصله اضافه کرد و شونه های جونگکوک دوباره پایین افتادن .درسته! واقعا چه
دلیلی جز اینکه صورت زشت جونگکوک آزارش میداد میتونست باعث بشه که بخواد
"مـ...منم برای همین نـ..نمیخواستم صورتمو بـ..ببینی .میدونم قیافم آ..آزارت میده"
جونگکوک با ناراحتی گفت و دوباره کاله هودی خیسشو روی سرش انداخت .لحنش
باعث شد تهیونگ بخواد خودش رو بکشه .مثال میخواست از دلش دربیاره ولی
حالشو بدتر کرده بود .لعنت به غروری که اجازه نمیداد هیچ حرفی رو بزنه.
"اون کاله خیستو ننداز روی کلت سرما میخوری بعد آب دماغت آویزون میشه
بیریخت تر میشی"
نه تهیونگ و نه جونگکوک هیچ کدوم متوجه نبودن که پسر بزرگتر داره خیلی
ناخودآگاه و با حرف هایی که بیشتر آزار دهنده به نظر میرسیدن تا تسلی بخش یه
ماسک نوی سفید رنگ رو جلوی جونگکوک گرفت و پسر کوچیک تر جوری به
ماسک توی دستش خیره شد که انگار تهیونگ داره گنجی که پیدا کرده رو بهش
نشون میده.
"چـ..چرا تو یـ..یهو"..
قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه تهیونگ با حدس ادامه ی حرفش جلوی صحبت
تهیونگ سریع گفت اما جونگکوک نتونست جلوی لبخندش رو بگیره .بعد از شش
سال تهیونگ داشت حداقل کمی روی خوش به جونگکوک نشون میداد.
~~~~~
"هماهنگش کردم"
هیچول از پشت تلفن به یکی از اعضای کانگ گفت و با چشم غره ای که به یونگی و
نامجون که در حال داد و بیداد بودن بهشون فهموند که باید ساکت باشن.
با چیزی که مرد از پشت خط گفت گره ظریفی بین ابروهاش نقش بست و گوشی
رو از دست راست به دست چپش داد و صاف روی صندلی نشست.
" درسته متوجه چیزی که میگید میشم ولی ما نمیتونیم ریسک کنیم و فعال باند
شین رو وارد بازی کنیم .در هر حال امشب قراره مهمونی باشه و اونها هم هستن اگه
برگ برنده ای داشته باشن همین امشب فرصت رو کردنش رو دارن و اگر نه که فقط
خودمون میمونیم .من تجهیزات سکونت یک ماهتون توی عمارت دریا رو حاضر
کردم فقط اگر میشه بیشتر از بیست نفر از نیروهای معتمدتون رو نیارید با نیروهای
خودمون نزدیک پنجاه نفر میشیم فکر میکنم کافی باشه درسته؟"
مرد دوباره از پشت تلفن چیزی گفت و باالخره اخم های هیچول از هم باز شدن و
باالخره مکالمه رو قطع کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد .یونگی و نامجون که تا
اون لحظه ساکت بودن وقتی متوجه قطع شدن تماس شدن دوباره شروع به سر و
صدا کردن.
"تعصب احمقانه؟ میشه حداقل یکم به منِ لعنت شده احترام بذارید؟"
نامجون مثل همیشه خیلی ناگهانی کنترل خشمش رو از دست داد و باعث شد یکی
از گلدون های گرون قیمتشون به قطعات ریز تقسیم بشه و همه جای زمین پخش
"یا یا یااا باز چتونه؟ نامجون فکر کردم اخالق گندتو گذاشتی بوسان بمونه پس چی
هیچول با شوخی گفت و سعی کرد جو افتضاح بینشون رو کمی تغییر بده .دستش
رو روی شونه ی نامجون گذاشت اما نامجون با دلخوری خودش رو عقب کشید.
هیچول نگاه درمونده ای بهش انداخت و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.
"باید تمومش کنی نامجون .توی این دو سال باید خیلی چیزها عوض شده باشه این
"چرا خوبم میفهمیم چی میگی ولی تو دیگه داری زیاد کشش میدی .خیلی بزرگش
این کار باعث شد شعله ی جدیدی از بین خاکستر خشم نامجون متولد بشه.
"اوه جدا؟ من بزرگش میکنم؟ امیدوارم هیچوقت اسیر همچین دردی نشی
یونگی...واقعا میگم چون اون وقت همین حرف های خودت رو تو صورتت
برمیگردونم"
" برو به جهنم بابا! هیچ کس مثل تو انقدر به یه چیز گیر نمیده .فقط ولش کن .خب
"یونگی"
هیچول به یونگی چشم غره ای رفت و بعد به نامجون که با عصبانیت در حالی که
"دستت درد نکنه واقعا یونگی؟ مگه قرار نشد من و هوسوک باهاش حرف بزنیم؟"
"آهان خب درسته! راست میگی تنها کسی که این وسط مشکل داره منم وگرنه
همه ی شما ها خوبید ها؟ هوسوک باهاش حرف زده بود آقای قاضی و اگه فکر
میکنی راضی شده بود اشتباه میکنی .من فقط داشتم سعی میکردم بهش بفهمونم
یونگی با دلخوری گفت و نوشیدنی توی دستش رو روی میز جلوی مبل گذاشت.
"خیلی ممنون واقعا .میشه بگی من بین شماها چیکار میکنم اصال؟ این وسط تنها
با اخم هایی که در هم پیچیده بودن از جاش بلند شد و درست مثل نامجون با
صورتش کشید و نگاهش رو به خرده های گلدون روی زمین و جام نیم خورده
یونگی وارد اتاقش شد و با دیدن بدن نحیفی که روی تختش دراز کشیده بود زیر
به خودش لعنت فرستاد که از اول هم جیمین رو نجات داده بود .کی به یه بچه ی
احمق نیاز داشت که مدام توی دست و پاشون باشه؟ واقعا چه حماقتی بود که کرده
بود؟
"بیا"
"حالت خوبه؟"
"خوبم"
میخواست توی صورتش داد بزنه میدونی چیه؟ نه من خوب نیستم .امروز اصال خوب
نیستم ،مثل روز قبل و روز قبل و روز قبل ترش .مثل هر روز خوب نیستم اما هیچ
هوسوک با نگاهی که روی بدن بیجون جیمین بود گفت و دوباره چشم های
"ببین..گوش کن یونگی"...
یونگی با اینکه هنوز دستش روی صورتش بود اما میتونست صورت آزرده ی
هوسوک از این که یونگی انقدر سریع حرفش رو خونده بود و بیشتر از این که جزء
" گفتم که مشکلی نداره .حاال برو میخوام استراحت کنم .امشب سفارش دارم"
"خب؟"
"یه شب دو شب نیست که! کانگ قراره یه ماه اینجا باشه .وقت برای حرف زدن
زیاده"
هوسوک روی تخت کنار جایی که جیمین دراز کشیده بود نشست و به یونگی نگاه
کرد.
" ببین واسه همینه حرفاتو گوش نمیکنما! فوری پرو میشی .باشه نارا رو میفرستم
"میگم ..اگه نمیخوای جیمین اینجا بمونه میتونه پیش من بمونه .تمینو میفرستم
پیش تو"
"برو بابا من تحمل جیغ و دادای نصف شبشو ندارم؛ تمین ارزونی خودت .در ضمن
نامجون خودش باید مسئولیتشو قبول میکرد .الکی باهاش راه میاید"
"هوسوک پشیمونم نکن برو بیرون .همینجوری داشتی سعی میکردی نامجونم قانع
سکوت را میپذیرم
مرگ را میپذیرم
بغضش رو به زحمت قورت داد و به منظره ی رو به روش خیره شد .باد شدیدی
اگه میگفت به سرش نزده بود که توی اون آشوب دریا تنی به آب بزنه دروغ میگفت.
دوست داشت به موج ها بزنه ،بره و دیگه برنگرده ،بره و درحالی که شوری آب سرد
میخواست بره ،از همه چیز بریده بود اما نمیدونست چی اونجا نگهش میداره شاید
فقط جرئتش رو نداشت .نفس عمیقی کشید و با پاهای برهنش چند قدم روی شن
خنک و نرم ساحل جلو رفت .شن ها کف پاش رو قلقلک میدادن و خنکای بادی که
توی موهاش میوزید باعث میشد همه چیز مناسب به نظر برسه ،مناسب برای اینکه
تنش رو به دریا بزنه .ترک کردن دنیا اون لحظه منطقی ترین کاری بود که به
ذهنش میرسید.
پلک هاش رو بست و نسیم شبانه ی ساحل رو توی ریه هاش کشید .جاذبه ی
شدیدی به سمت دریا میکشیدش .آخرین قدم رو هم برداشت و ثانیه ای نکشید که
سرمای آب رو روی انگشت های یخ زدش حس کرد .داشت تمومش میکرد ،باالخره
قرار بود راحت بشه از بودن و نبودن ،از زندگی کردن و زنده نبودن ،از نفس کشیدن
و تنگی نفس .داشت راحت میشد از عشقی که دیگه به جنون میل میکرد.
اونقدری جلو رفته بود که آب دیگه به قفسه ی سینش رسیده بود .کم کم حس
میکرد که داره روی آب شناور میشه .خودش رو رها کرد و گذاشت موج ها به سمت
اسمش رو فریاد میکشید .ماه مثل یه گوی درخشان بزرگ توی چشم هاش میتابید
این جمله مدام توی ذهنش تکرار میشد .میخواست بدونه وقتی بدنش بین ماسه
های نرم کف دریا دفن میشه و جنازش بین موج ها گم میشه هم همچین حرفی
میزنه؟
همیشه از آب میترسید وقتی بچه بود برعکس هم سن و سال هاش هیچوقت جرعت
نداشت سمت آب بره اما حاال حس اینکه بدنش که کم کم روی امواج دریا سبک
میشد عجیب آرامش بخش بود .برای لحظه ای صورت اون جلوی چشم هاش ظاهر
تو نمیتونی منو دوست داشته باشی حتی اگه بتونی...من نمیتونم عاشقت باشم
حاال که دوستش داشت چی؟ حاال که بند بند وجودش با وجود اون نبض میزد چی؟
حاال که تپش های قلبش کم کم کند میشدن و نفس هاش رو به خفگی میرفتن؟
میشد.
دردی توی قفسه ی سینش پیچیده بود و طعم خونی که دوباره توی دهنش پخش
~~~~~
پلک های سنگینش رو به زور از هم جدا کرد .ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود
هوای تازه رو به وجودش تزریق میکرد و باعث میشد احساس کنه تا حدودی
سرحال شده.
همه چیز براش تا حدی مبهم به نظر میرسید .چیزهای گسسته ای یادش بود .بعد
از اومدن هوسوک به اتاقش برگشته بود ،برای هوا خوردن وارد بالکن شده بود و بعد
با احساس خفگی و درد قفسه ی سینش روی زمین افتاده بود.
قرص بهش داده بود و بعد اونو توی اتاق خودش خوابونده بودن اما جایی که االن
چشم بازی کرده بود ذره ای مشابه اتاقی که توش به خواب رفته بود نبود و نیازی
نداشت که خیلی فکر کنه تا بفهمه کجاست .از اونجایی که تمام فضای اتاق توی
سیاهی مطلق فرو رفته بود سریعا فهمید که توی اتاق یونگیه ولی اونجا چیکار
میکرد.
صورتش کند و به ساعت کنار تخت نگاه کرد .درست یادش نمیومد کی خوابیده اما
با صدایی که شنید از جاش پرید و سرش رو چرخوند .چرا اون مرد مثل روح
میموند؟
یونگی روی مبل چرمی که با کمی فاصله از تخت زیر پنجره قرار داشت دراز کشیده
"خیلی شانس آوردی که من آدم مسئولیت پذیریم وگرنه احتماال تا االن نامجون از
"از اونجایی که قیافت شبیه عالمت سواله باید بگم که متاسفانه یه مدتی باید
یونگی به طور ناگهانی تی شرتش رو از سرش خارج کرد و پوست روشنش که توی
تاریکی اتاق میدرخشید رو به نمایش گذاشت .جیمین لحظه ای با ترس نگاهش کرد
و بعد سریع سرشو پایین انداخت .صدای خنده ی یونگی رو شنید و خواست نگاهش
"حق داری ازم بترسی بچه قرار نیست روی خوشی ازم ببینی فعال چون مریضی
مراقبتم وگرنه"...
لحظه با گیجی به دیوار سیاه رنگ رو به روش خیره شد .منظورش از اینکه باید یه
چند دقیقه روی تخت نشست و بعد باالخره تصمیم گرفت از جاش بلند شه .بدنش
به شدت درد میکرد و انگار کسی با چندین ضربه ی چاقو قفسه ی سینش رو ریش
با پاهای لرزون از اتاق خارج شد و با دیدن تغییراتی که توی سالن اصلی ایجاد شده
به نظر میرسید تغییرات سالن خیلی تازه بودن چون هنوز اما کسایی رو که میدید
که در حال جا به جا کردن وسایل بودن و هیچول با فاصله ی دوری ازش انتهای
سالن در حالی که کالفه به نظر میرسید بهشون امر و نهی میکرد و تالش داشت که
و ترسیده نگاهش کرد .هوسوک خنده ی کوتاهی کرد و دستش رو روی شونش
گذاشت.
"متاسفم که اینطور شد جیمین .بد موقعی اومدی اینجا این یه ماه قراره حسابی
شلوغ باشه"
جیمین منتظر به هوسوک نگاه کرد .به نظر میرسید قراره یه سری چیز ها رو براش
توضیح بده.
"این یه ماهو پیش یونگی میمونی باشه؟ نامجون یکم سر نساز داره همین دیروز که
اومد فورا شروع کرد به بهانه گیری ولی اینا مهم نیستن هر چقدر هم که یونگی
ترسناک برسه ولی میتونی مطمئن باشی که مواظبت هست ،اون خیلی مسئولیت
پذیره..مهم اینه که این یه ماهه قراره عمارت یکم شلوغ باشه .آدمای زیادی دارن
میتونی از اتاق یونگی بیرون نیا خب؟ مخصوصا امشب .بعد از اونم هر وقت چیزی
نیاز داشتی یا خواستی کاری کنی سعی کن جلوی چشم حداقل یکی از ما باشی
فهمیدی؟"
تر با اینکه کمی گیج شده بود اما سرش رو تکون داد .هوسوک تا اون لحظه خیلی
بهش کمک کرده بود پس قطعا مورد اعتمادترین آدم اونجا برای جیمین بود و
جیمین ترجیه میداد حرف هاش رو گوش کنه تا توی دردسر نیوفته.
~~~~~
تهیونگ در حالی که دستش رو روی دهن بکهیون که بلند بلند غرغر میکرد گذاشته
بود گفت .سرش رو چرخوند و اطرافشون رو از نظر گذروند .با اینکه بار نسبتا شلوغ و
پر سر و صدا بود اما با این حال سر و صدای بکهیون توجه عده ای رو جلب کرده
بود.
" اگهاونپارکدیوونهاسیرتمیکردهمینجوریمیشدی"
بکهیون چیز ناواضحی گفت و تهیونگ چون متوجه حرفش نشد دستش رو از روی
دهنش برداشت.
"چی؟"
" گفتم تو هم اگه اون پارک دیوونه اسیرت میکرد همینجوری میشدی"
درشت کرد.
"یک؛ اون یه کالس اضافی با پارک فاکینگ چانیولِ دیوونست .دو؛ یه کالس چهار
ساعته از درس لعنتی نجوم که من هیچی ازش نمیفهمم میدونی چقد وحشتناکه
وقتی بخوای چهار ساعت راجع به پراکنش ستاره ها بخونی؟ سه؛ تهیونگ چهار
ساعت با پارک تنهام نمیدونی یه وقتایی چقدر عجیب و غریب میشه دیروز یه
جوری بهم نگاه میکرد که احساس کردم داره به این فکر میکنه که چجوری منو
"تقصیر خودت بود دیگه .من که بهت گفتم روش دوقلو روی پارک جواب نمیده"
"من چمیدونستم اون غولِ گوش دراز انقدر تیزه...اوع تهیونگ اون بچه هه اینجا
چیکار میکنه؟"
جونگکوک که با ظاهری متفاوت با همیشه پشت بهشون ایستاده بود متعجب شد.
"این بچه لکنتی تو بار کار میکنه؟ هی چه آدم باحالی ازش خوش اومد .باید باهاش
دوست شم"
بکهیون کف دست هاش رو به هم کوبید و از روی صندلیش پایین پرید اما قبل از
اینکه به طرف جونگکوک بره تهیونگ درحالی که اخم کرده بود متوقفش کرد.
تهیونگ که هنوز از اونجوری دیدن جونگکوک متعجب بود به طرفش حرکت کرد و
با شنیدن صدای تهیونگ ،جونگکوک از جاش پرید و با ترس به طرفش برگشت.
"تـ..تهیونگ؟"
میتونست قسم بخوره که وقتی جونگکوک به سمتش چرخید قلبش برای ثانیه از
ایستاد .اگه با اون صدای آروم همیشگیش و کلمات لکنت دارش صداش نمیکرد
هاش زده بود چشم های با نمکش رو خمار و جذاب نشون میداد و برق لبی که روی
لبش زده بود باعث میشد چند ثانیه طول بکشه تا تهیونگ بتونه نگاهش رو از لب
های صورتیش بگیره .امکان نداشت اون پسر جذاب با اون کت کوتاه و شلوار تنگی
که پاهای خوش تراشش رو در بر گرفته بود جئون جونگکوک باشه .اصال توی
ذهنش نمیگنجید.
در حین اینکه تهیونگ تمام این چیزهارو توی ذهنش تحلیل میکرد جونگکوک با
چشم های نگران و صورت پر شده از ترس بهش خیره بود .باالخره تهیونگ به
"سوال منم از تو همینه .پس زیر پشت اون ماسک خرگوش مظلوم یه هرزه پنهان
شده؟"
اخم ظریفی بین ابروهای جونگکوک نقش بست و نگاه گرفتش رو به چشم های
تهیونگ داد و نفس تهیونگ دوباره با دیدن چشم های زیباش برید.
جونگکوک نگاه گذرایی به مردی که صداش میکرد انداخت و بعد دوباره به طرف
تهیونگ چرخید.
"برو"
~~~~
"باز هم دیر اومدی .پس کی میخوای یاد بگیری چطور یه دانش آموز باشی جئون؟"
با ورود دیر هنگام جونگکوک به کالس نجوم پارک خط کشش رو روی میز کوبید و
با صدای بلند جونگکوک رو بازخواست کرد .عجیب بود که جونگکوک فقط سر
کالس های چهارشنبه ی پارک دیر میکرد اگه عقل داشت باید میدونست که پارک
"چشم"
"میتونی بشینی"
جونگکوک تعظیم کوتاهی کرد و خیلی زود کیفش رو روی صندلی کناری تهیونگ
"حتی قبل از اینکه اونجوری ببینمت هم یه هرزه بودی .ذات آدما تغییر نمیکنه"
جلب کنه.
پارک رو به همه ی دانش آموزها گفت و بچه ها درحالی که با چشم های پر از
کالس یک ساعته پارک به خاطر سخت گیری هاش و استرسی که مدام توی دل
همه قل قل میکرد مثل یک سال گذشت و باالخره به پایان رسید .همه به جز
استاد پارک یکی از صندلی های تکی رو به روی میزش کشید و خودش پشت میز
منتظر نشست تا جونگکوک بیاد و مقابلش قرار بگیره .اما جونگکوک از جاش تکون
نخورد ،روی صندلی خودش نشسته بود و به کفش هاش خیره بود .روی اینکه
سرش رو باال بگیره و تو چشم های کسی نگاه کنه که خیلی چیزا ازش میدونه رو
نداشت.
"جونگکوکی لطفا حرفمو گوش کن .بیا اینجا باهات حرف دارم"
"چرا تمومش نمیکنی جونگکوک؟ بذار من با مدیر صحبت کنم یا حداقل خودت برو
بهشون بگو"
"هیونگ"...
باالخره بغض حبس شده ی جونگکوک شکست و اشک هاش روی صورتش جاری
"گریه نکن جونگکوک لطفا گریه نکن باشه؟ به من اعتماد کن من با مدیر صحبت
میکنم"
" نه چـ..چانیول من نـ..نمیتونم این کارو بـ..بکنم اگه بری و باهاشو صـ...صحبت کنی
تنها کـ..کاری که انجام میدن صحبت کـ..کردن با پدر و مـ..مادرمه .با صحبت کردن
"دایی باید مالحظه ی تو رو بکنه اگه چیزی میخواد خودش میتونه بره و بگیرتش
نه اینکه تو رو بفرسته فهمیدی؟ تو بچه ی اونی نه یه وسیله برای رسیدن به
197 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
خواسته هاش .در ضمن تو زیر سن قانونی اینکه تو رو به یه بار بفرسته حتی با اینکه
"با اوضاعم مـ..مشکلی ندارم هیونگ ...از پسش بـ..بر میام .جدی میـ..میگم مشکلی
نیست"
جونگکوک در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط شه گفت و چانیول سرش رو
"باشه جونگکوک باشه بذار دایی ازت استفاده کنه .حاال نمیفهمی چه ظلمی در
حقت میکنه اما به یه جایی میرسی که متوجه حرف هایی که االن میزنم میشی.
یادت باشه اینکه یه بچه ی هفده ساله رو برای گرفتن مواد مخدر اونم با اون سر و
وضعی که من ازت دیدم بفرستی به بار شبانه به هیچ وجه با قانون همخونی نداره
اما"...
دوباره سرش رو پایین انداخت و با قدم های سریع کالس رو ترک کرد .وقتی
تهیونگ رو که با دهن باز جلوی در ایستاده بود دید چشم هاش درشت شد.
چشم های جونگکوک با فهمیدن اینکه تهیونگ حرف هاشون رو شنیده درشت شد.
" صبر کن منظورش از حرفایی که میزد چی بود؟ تو توی اون بار چیکار میکنی؟"
تهیونگ قبل از اینکه جونگکوک بتونه از حرف زدن فرار کنه اونو به طرف خودش
جونگکوک رو محکم به سمت دیوار هول داد و پسر کوچیک تر با درد کمرش چشم
"و..ولم کن"
"دو بار باهات مهربون بودم فکر نکن از این به بعد باهات راه میام .حرف بزن"
دستش رو روی گلوی پسر کوچیک تر گذاشت و جونگکوک فورا با وحشت به حلقه
"فکر میکنی با اون قیافه ی مظلومت میتونی خرم کنی؟ چند سالته بچه کوچولو؟
با شنیدن صدای قدم های کسی تهیونگ باالخره گردن ظریف پسرک رو رها کرد و
بکهیون با دیدن جونگکوک که روی دو زانوش افتاده بود و سرفه میکرد سریع به
سمتش دووید و در حالی که به تهیونگ چشم غره میرفت دستش رو نوازش وارانه
با مهربونی پرسید و تهیونگ که دست به سینه بهشون نگاه میکرد چشم هاش رو
چرخوند.
"هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی تهیونگ؟ قرار شد دیگه اینطوری برای بقیه
به آرومی گفت و بعد روی پاشنه ی پاش چرخید و مسیری که جونگکوک رفته بود
بکهیون با حرص گفت و تهیونگ در حالی که هنوز پشتش بهش بود انگشت فاکشو
باال برد.
شما را میبلعد،
و رهایتان میکند
-اسالوی ژیژک
جیمین برای چندمین بار نگاهی به فضای کامال متفاوت سالن انداخت و کنجکاوانه
خدمتکارهای جدیدی اومده بودن که با قبلی ها فرق داشتن و به نظر میرسید فقط
برای همون یه ماهی که هوسوک دربارش باهاش حرف زده بود اونجا حضور داشتن.
صدای بمی از پشت سرش شنید و کمی از جاش پرید .سرش رو چرخوند و با کسی
"ببخشید؟"
مرد با لحن خشک و تا حدودی عصبی گفت و جیمین بعد از کمی نگاه بهش سرش
"باشه"
"هی نامجون اونو چیکار داری بذا قبل اینکه شین ها از راه برسن یکم بیرون بچرخه
با صدای هیچول سرش رو چرخوند و لبخند زد .هوسوک و هیچول دوتا از مهربون
ترین هیونگ های دنیا بودن .دوباره صورتش رو به طرف مرد عبوس چرخوند .پس
نامجون که مدام ازش حرف میزدن اون بود .خب به نظر میرسید نیومده با جیمین
مشکل داره.
یکی از خدمتکارها سریع خودش رو به هیچول رسوند و هیچول سرش رو تکون داد.
نامجون گفت و به دنباله ی حرفش راهی پله ها شد .هیچول پشت سرش راهی شد
و خیلی زود هوسوک و یونگی هم کنار پله های آخر بهشون پیوستن.
قبل از اینکه هیچول فرصت کنه نصیحت هاش رو تموم کنه با دیدن چیزی متوقف
شد و سه پسر دیگه که منتظر حرفش بودن بهش نگاه کردن و وقتی رد چشم هاش
هوسوک سریع خودش رو جمع و جور کرد و لبخند بزرگی تحویل مرد چاق داد.
" همونطور که گفتید من بیست تا از افراد معتمدمو با خودم آوردم .افراد شما کجا
هستن؟"
امشب میرسن"
یونگی با پوزخندی در حالی که به پسری که با لباس زننده و کمی کنار کانگ خیره
"اوه..اینو میگی؟ نه اون از افرادم نیست .میدونی فقط برای..خب خوشگذرونیه .اگه
بخواید شما هم تو این یک ماه میتونید..یه شبایی ازم قرضش بگیرید .میفهمید چی
میگم که؟"
"باید حواستون باشه چه کسایی رو بین خودتون راه میدید جناب کانگ .اوضاع االن
خیلی ریسکی شده و موش های کثیف زیادی این بین از فرصت استفاده میکنن"
نامجون در حالی که به جای کانگ مستقیما تو چشم های پسر بغلش نگاه میکرد با
"این چه حرفیه قربان؟ اتفاقا خوب شد اسباب بازیتون رو با خودتو آوردید .مدتی بود
که از این دسته تفریحات نداشتم .خوشحال میشم اگه همونطور که گفتید بتونم یه
نامجون دست هاش رو توی جیبش فرو برد و دوباره حالت جدی به خودش گرفت.
نگاه پسر کنار کانگ پر از آزردگی شده بود .دلش میخواست همون لحظه میتونست
بمیره ولی این طور نمیشد چون اون قرار بود به اندازه ی باقی عمرش عذاب بکشه.
یونگی سرفه ای کرد تا بقیه رو از سکوت در بیاره و هیچول فورا به خودش اومد.
با صدایی که هنوز کمی میلرزید گفت و به سمت پله ها اشاره کرد .کانگ سرش رو
یونگی به آرومی گفت و به دست پسر کنار کانگ چنگ زد و اونو از بین افراد کانگ
بیرون کشید.هیچول نگاه نگرانی بهشون انداخت و همراه نامجون پشت سر کانگ از
یونگی نگاه خشمگینش رو به صورت ناراحت پسر داد و بازوش رو محکم فشار داد.
هوسوک دست یونگی رو گرفت اما پسر نگاه ناامیدی بهش انداخت و سرش رو تکون
داد.
"شروع نشده دردسر درست نکن یونگی بذار این یه ماه برامون جهنم نشه"
کیم سوکجین .دردسر درست نکنم و نذارم جهنم شه؟ که بعدش تو بری توی اون
جین که حاال کمی عصبی شد بود گفت و این بار هوسوک به حرف افتاد.
"کاری با ما نداری پس محض رضای فاک اومدی توی عمارت دریا؟ بهت هشدار
"من با کانگ اومدم و به شماها مربوط نیست اگه عرضه دارید خودتون مواظب
خودتون باشید"
جین با خونسری گفت و بازوش رو از دست یونگی بیرون کشید و از پله ها باال رفت.
"پسره ی عوضی"
"آروم باش یونگی یه فکری به حالش میکنیم این بار دیگه نمیتونه گولمون بزنه"
~~~~~
به ساعت کنار تختش که سه و ربع نصفه شب رو نشون میداد نگاه کرد و دستش رو
روی صورتش کشید .پتو رو از روی خودش کنار کشید و گذاشت روی پسری که با
بدن برهنه کنارش دراز کشیده بود بمونه .با بلند شدنش از روی تخت پسر غلتی زد
"کجا میری؟"
به آرومی زمزمه کرد و تهیونگ با فهمیدن اینکه پسر از خواب بیداره شده در حالی
با صدای آروم گفت و چراغ مطالعه ی روی میزش رو روشن کرد تا کمی فضای اتاق
"سه و ربع"
پسر چشم هاش رو کامال باز کرد و دستش رو کمی جلوی صورتش گرفت تا نور
"عوضی"
"چیزی گفتی؟"
"خیلی خب"
210 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
پسر با غرغر درحالی که یه دستش رو روی کمرش که کمی دردناک بود گذاشته بود
از روی تخت بلند شد و خیلی زود همراه تهیونگ از پله ها پایین رفت و از خونشون
خارج شد.
با لبخند مستطیلی مضحکی گفت و با چشم غره ای که پدرش بهش رفت فورا
" بهت گفتم این کثافت کاری هات رو تموم کن .تو دیگه داری وارد نوزده سالگیت
میشی و قراره همراه بکهیون وارث هتل های زنجیره ایمون بشی .فکر میکنی بی
با عصبانیت در حالی که تن صداش رو به خاطر بیدار نکردن بقیه پایین نگه داشته
بود گفت و تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشار داد .لعنت بهش اگه تهیونگ این
با تحکم گفت و تهیونگ با شونه های پایین افتاده سرش رو تکون داد.
"شبتون بخیر"
به آرومی گفت و به طرف آشپزخونه رفت .ثروتش به چه درد میخورد وقتی به
خاطرش نمیتونست جوری که میخواد زندگی کنه؟ گرچه زندگی منتخبش همچین
زندگی مطلوبی هم نبود اما حداقل جوری بود که اون میخواست جوونیش رو بگذره.
ترجیح میداد توی سن نوزده سالگی به خاطر اوردوز توی یکی از بارهای چرت و
پرت سئول بمیره تا اینکه وقتی نود سالشه روی تخت بیمارستان به خاطر کهولت
لیوانش رو پر از آب و یخ کرد و پشت میز آشپزخونه نشست .بی خوابی به سرش زده
بود و نمیدونست چیکار بکنه .چهره و حرف هایی که از جونگکوک شنیده بود یه
لحظه هم از ذهنش بیرون نرفته بودن و باعث شده بود با یاآوری چهرش حتی نتونه
نمیتونست بهش فکر نکنه .به نظر میرسید به خاطر کنجکاویش دوست داره دنبالش
بره .آره به خاطر کنجکاوی بود وگرنه دیگه چه دلیلی میتونست داشته باشه؟
جمعه بود پس با اون حساب فرداش تعطیل بود و مشکلی نداشت اگه اون شب رو
بیرون از خونه میگذروند پس بدون فکر از پله ها باال رفت و بالفاصله بعد از عوض
کردن لباس هاش ساعت چهار صبح از خونه بیرون رفت و بعد از اینکه سوار
هنوز گرگ و میش بود و مسیر رو به روش کامال مشخص نبود پس مجبور شد چراغ
موتورش رو روشن کنه .چرا اونجا هیچ چراغی نداشت؟ از خودش پرسید اما جوابش
براش چیز مخفی نبود .مشخصا اونجا حتی امکانات عادی رو هم نداشتن چه برسه به
باالخره رو به روی در آبی رنگ و رو رفته قرار گرفت .اونجا چه غلطی میکرد؟خودش
تهیونگ از روی موتورش پایین پرید و نگاه زن و مرد با شنیدن صدای قدم هاش به
سمتش برگشت .زن فورا دستش رو از دست همسرش بیرون کشید و به سمت
تهیونگ رفت.
"خانواده جئون؟"
"اوه خدایا تو از آشناهاشونی؟ میتونی تو در بزنی یا یه کاری کنی؟ اگه هیچ کاری
زن با وحشت گفت و تهیونگ با کمی تیز کردن گوش هاش تونست صدای جیغ
آشنایی که متعلق به مادر جونگکوک بود رو بشنوه .با چشم های درشت شده به زن
"باشه"
"محکم تر در بزن"
" نمیتونی یه جوری درو باز کنی یا از دیواشون بپری؟ من واقعا نگران اون بچم"
با چشم های درشت شده گفت و ابروهای تهیونگ باال رفتن.
215 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"مگه این محله چشه؟"
"پسر کمکی از دستت برمیاد یا میخوای همینجا منو سوال پیچ کنی؟"
"خیلی خب"
تهیونگ به دیوار نسبتا بلند نگاه کرد و بعد کیفش رو گوشه که پله ی کوتاه دم در
تکیه داد.
"آجوما اگه"...
"بپر دیگه"
تهیونگ نگاه مشکوکی به زن انداخت و بعد دوباره سرش رو تکون داد .با قدرتی که
خودش هم نمیدونست یهو از کجا ظاهر شده بود از دیوار باال رفت و بعد درو برای
"تو رو خدا..لطفا..جونگکوکم"...
با گریه و ترس گفت و ملتمسانه به تهیونگ خیره شد .واقعا چه کار احمقانه ای
کرده بود که این وقت شب سراغ این خانواده ی عجیب و غریب اومده بود؟
پلک هاش رو روی هم فشار داد و قدمش رو داخل خونه گذاشت .صدای ناله ی
آرومی رو از جایی میشنید و وقتی جلوتر رفت جونگکوک رو دید که روی زمین
با صورت جمع شده از درد گفت و سعی کرد دست هاش رو سپر خودش
کن.تهیونگ اطرافش رو نگاه کرد تا ببینه چیزی پیدا میکنه که باهاش به مرد ضربه
ای بزنه یا اونو از جونگکوک دور کنه یا نه اما اون خونه ی لعنتی خالی از هر وسیله
‘واقعا کیم تهیونگ؟’ وقتی با مشت های گره شده به سمت مرد میرفت از خودش
"تـ..تهیونگ"
لحن آرومی گفت و پدرش به طرف جایی که جونگکوک بهش خیره بود برگشت و
"اوه خدایا"
تهیونگ چند بار مچش رو باز و بسته کرد .چقدر محکم فک اون مرد رو خورد کرده
بود .پدر جونگکوک که به خاطر مستی هوشیاری و تعادل کافی نداشت بعد از اینکه
مشت به صورتش برخورد کرد کمی تلو تلو خورد و جایی گوشه ی خونه روی زمین
افتاد.
مادر جونگکوک بعد از دیدن اون صحنه سریع به طرف پسرش دوید.
"یا مسیح .خوبی جونگکوکا؟ پسرم...باهام حرف بزن .حالت خوبه؟ منو میبینی؟"
با چشم های پر از اشک اما خوشحال گفت و سعی کرد از جاش بلند شه اما فورا با
"اوما"...
"من میبرمش"
تهیونگ بدون اینکه بدونه چرا گفت و مادر جونگکوک نگاه قدردانانه ای بهش
انداخت.
"ممنونم پسرم"
تهیونگ به طرف بدن بی جون جونگکوک رفت .اونقدری سبک نبود که بلند کردنش
کار ساده ای باشه اما برای تهیونگ اونقدرها هم سخت به نظر نمیرسید به هر حال
جثه ی اون پسر هر چقدر هم که ورزیده بود از تهیونگ ظریف تر و کوچیک تر بود.
دستش رو زیر زانو ها و گردنش برد و با مراقب بلندش کرد .مادر جونگکوک هم از
لبخندی روی لبش جا خوش کرده بود سرش رو تکون داد .هنوز فکر میکرد تهیونگ
یه توهمه.
بیهوش شد بتونه مراقبش باشه.یکی از دست هاش رو دور کمر جونگکوک پیچید تا
مادر جونگکوک با اشک هایی که روی گونش میریختن چند بار گفت و تهیونگ
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد و سرش دوباره روی سینه ی تهیونگ رها شد.
میرفت نگاه میکرد به آرومی زمزمه کرد و هیچول با ناراحتی سرشو تکون داد.
ولی اون خودش درک میکنه که ما تو چه اوضاع بدی هستیم .شین میتونه خیلی
"آره ولی رو به رو کردنش با کسی که توی بچگیش آزارش میداده واقعا کار درستی
بود؟"
که نفهمه یونگی چقدر عصبی و ناراحته اما میدونست که اگه بخواد باهاش صحبت
کنه یونگی اینو بر حسب دلسوزی کردن میذاره و بیشتر عصبانی میشه.
"اما من فکر میکنم اینطوری براش بهتره .حداقل حاال درحالی باهاش رو به رو میشه
که به یه جای خوبی تو زندگیش رسیده و میتونه بهش نشون بده ی دیگه صاحبش
نیست".
یونگی با پوزخندی گوشه ی لبش به طرف سه دوستش برگشت .اینکه میدید اون
سه نفر اینطور نگرانشن شیرین بود اما قرار نبود دردی رو که توی قفسه ی سینش
"من حالم خوبه .به هر حال همه میدونستن که من یه روزی هرزه ی اون عوضی
بودم پس اینکه اینو توی جمع اعالم کرد برام مشکلی نبود .خب...اگه کاری ندارید
شب بخیر"
طرف اون سه نفر بشه به طرف اتاقش رفت .میخواست خودش رو روی تخت پرت و
یه روز کامل بخوابه .دلش نمیخواست بیدار بمونه تا مغزش شروع به کنکاش تمام
در اتاقش رو باز کرد و بدون روشن کردن برق سریع تیشرتش رو درآورد و خودش
"آخ"
"وات ده فاک؟"
یونگی بعد از برخورد سرش به سر جیمین که روی تختش خوابیده بود لحظه ی
"اه لعنتی"
جیمین که گیج شده بود و همینطور سرش درد میکرد روی تخت نشست و توی
اون تاریکی سعی کرد با استفاده از نور کمی که از پنجره وارد میشد دور و برش رو
ببینه.
"یکی دیگه کتکش زده ،یکی دیگه از اتاق انداختتش بیرون ،اونوقت من باید رو مبل
بخوابم"
با حرص در حالی که زیر لب غرغر میکرد بالشش رو روی مبل انداخت و جیمین به
جیمین آروم و با شک پرسید و یونگی یکی از ابروهاشو باال داد .آره مشکلش چی
بود اگه روی یه تخت میخوابیدن؟ کسی قرار بود برداشت بدی کنه؟ خب به جهنم!
یونگی باید همیشه خواب کافی و خوبی داشته باشه وگرنه از چیزی که هست عصبی
تر میشه.
جیمین کمی خودش رو کنار کشید و تا جایی که میتونست گوشه ی تخت خزید تا
جای کافی به یونگی بده -.و البته بیشترین فاصله رو از اون مرد ترسناک اختیار
"مگه من هیوالم؟"
جیمین جوابی نداد اما نگاهش ترسیده به نظر میرسید .یونگی لبخند تلخی زد و بعد
لحنش باعث شد جیمین نگاه ناراحتی بهش بندازه و بخواد بهش بگه که اون میدونه
و درکش میکنه که چرا تبدیل به یه هیوال شده اما ترجیه داد دهنش رو ببنده و
سکوت کنه چون در غیر این صورت معلوم نبود چه بالیی سر اون -و البته سویون-
میومد.
جیمین با لحن نرم و آرومی زمزمه کرد اما به جای جواب صدای نفس های منظم
یونگی رو شنید .به این زودی خوابش برده بود؟ این مثل یه کلیشست اما وقتی که
یونگی به خواب رفت و اخم از بین ابروهاش محو شد واقعا خوب به نظر میومد و
خوشحال باشه .از نظر جیمین نه تنها یونگی بلکه همه ی کسایی که توی اون
عمارت بودن -به جز نامجون که باعث میشد جیمین احساس بد و اضافی بودن
داشته باشه -الیق خوشبختی و خوشحالی بودن .خیلی خب باشه جیمین گذشته ی
نامجون رو نمیدونست و هیچ ایده ای نداشت که اون چرا اینطور رفتار میکنه و
دلیلش چیه پس قبول کرد که اون هم الیق خوشحالیه ولی میتونست یکم با
غلتی روی مالفه ی سیاهرنگ تخت زد و توی تاریکی اتاق به سقف خیره شد .حاال
که از خواب بیدار شده بود دیگه نمیتونست به خواب بره .ای کاش میتونست چیزی
به یاد بیاره .یعنی قبل از اینکه حافظشو از دست بده چیکار میکرده؟ خب قطعا
دانش آموز بوده .درسش خوب بوده؟ دوست دختر داشته؟ محبوب بوده و یه عالمه
دوست داشته یا منزوی و تنها بودی؟ باهوش و حاضر جواب بوده یا یه کودن بی
مصرف؟
خیلی مسخره بود که حاال با وجود اینکه بیخوابی به سرش زده بود هیچ خاطره ای
بین شیارهای خاکستری مغزش رو پر نکرده بود که حداقل با فکر کردن با اونها
یه هفته ی اخیر خیلی هواشو داشت .از نظر اون هوسوک آدمی بود که میتونست
همه جا رو شاد و پر انرژی کنه و همه رو خوشحال کنه .ای کاش اون هم مثل
هوسوک بود نه یه بچه ی بی مصرف که هیچ چیز نمیدونه و هیچکاری بلد نیست-.
یا کاش میتونست مثل هیچول یه رهبر باشه و بتونه دوست هاش رو هدایت کنه
گرچه اون در حال حاضر هیچ دوستی نداشت و این حتی موضوع رو براش ناراحت
یا ای کاش مثل نامجون...نه بیخیال! نیازی نداشت که مثل نامجون بد اخالق و اخمو
باشه.
غلتی زد و به سمت یونگی چرخید .ای کاش مثل اون قوی و محکم بود و میتونست
جلوی مشکالش کم نیاره .ای کاش اون مثل یونگی خونسرد و شجاع بود نه یه بچه
ی لوس و ترسو .ای کاش مثل اون...خب آره ای کاش مثل اون خوشتیپ و مردونه
بود.
دیده میشد داد و بعد لب هاش رو به پایین خم کرد و دستش رو روی شکم نسبتا
تپل خودش گذاشت .مجبور بود انقدر بخوره که حاال این همه چاق باشه؟
دوباره نگاهش رو به صورت یونگی داد و سعی کرد ذهنش رو با چیزهای بیشتری
مشغول کنه مثل اینکه چقدر پوست یونگی سفیده یا اینکه چرا انقدر بوی دارچین
میده چون جیمین با اینکه با فاصله ی نسبتا زیادی ازش دراز کشیده بود بوی
توی فکرهاش غرق شده بود که با شنیدن صدای یونگی تقریبا سکته کرد.
"نمیخوای دست از نگاه کردن من برداری؟ باعث میشی خوابم بهم بریزه"
چشم هاش درشت شد و سعی کرد بیشتر از یونگی فاصله بگیره و نتیجش چی بود؟
"آخ"
یونگی با لحن تاریکی گفت و جیمین لبش رو گاز گرفت .نمیشد هم اتاقیش یه آدم
همونجا روی زمین نشست .یونگی چشم هاش رو باز کرد و به جیمین که به زور
زیر لب با لحن خواب آلود غرغر کرد و غلت زد تا خودش رو به جیمین برسونه.
"بیا ببینم"
"هین"
جیمین وقتی صورتش رو دقیقا روبه روی یونگی دید با چشم های درشت شده نفس
بریده ای کشید و خواست دوباره خودش رو عقب بکشه اما یونگی کمرش رو گرفت
و خندید.
(آروم باش پابو! چته؟) جیمین توی ذهنش به خودش گفت و لبخند مضحکی توی
رو با لبه ی تخت داره دوباره خودش رو به سمت بالشش عقب کشید.
"یه بار دیگه خوابمو بهم بزن و بعد میتونی تصمیم بگیری دوست داری دفنت کنم
گفت و جیمین لبش رو توی دهنش جمع کرد و چشم هاش رو روی هم فشار داد.
(خیلی خب جیمین دیگه هیچ صدایی از خودت درنمیاری چون اون تهدید کامال
پشتش رو به یونگی کرد و تالش کرد ذهنش لعنتیش رو که حاال دیگه کامال فعال
شده بود خفه کنه تا دوباره به خواب بره ولی مغزش برای فهمیدن اینکه باید بخوابه
زیادی مقاوت میکرد و حاال دیگه حتی جیمین الزم نداشت که خودش شروع کنه به
فکر کردن به موضوعات مختلف چون مغزش خود به خود شروع به پردازش چند
(چرا صدای خندش انقدر...خوب به نظر میرسید؟و چرا قلبم انقدر تند میزنه؟)
اون لحظه جیمین متوجه شد که اگه قرار بود به بی جنبه ترین آدم روی کره ی
خاکی جایزه بدن اون قطعا برنده ی جایزه ی نفر اول میشد.
"ببخشید شما؟"
تهیونگ وقتی بعد از حساب کردن هزینه ی بیمارستان به اتاق برگشت با دیدن مرد
درشت هیکلی که کنار تخت جونگکوک ایستاده بود با اخم ظریفی گفت و چشم
مرد صورتش رو به طرف تهیونگ چرخوند و چشم های پر درشت شد .انگار صورت
مرد با اسید و همچین چیزی آب شده بود .تمام اجزای صورتش رو به پایین بود و
قیافش نمیکردن .نگاهش رو به جونگکوک داد تا ببینه اتفاقی براش افتاده یا نه اما
" به این کوچولو بگو هنوز کار رئیس شین تموم نشده .طبق روال اولین چهارشنبه ی
مرد با جدیت گفت و بعد از اینکه تنه ی محکمی به تهیونگ زد از اتاق خارج شد.
"وات ده فاک؟"
شدن مرد رو بین پیچ راهرو تماشا کرد .خیلی خب حاال دیگه واقعا گیج شده بود.
به ساعتش نگاه کرد و پلک هاش رو روی هم فشار داد .باورش نمیشد که روز
تعطیلش رو به خاطر کنجکاوی احمقانش درباره ی اون احمق دور ریخته باشه اما
حاال که اونجا بود دیگه تا همه ی ماجرا رو نمیشنید عمرا اون پسرو ول میکرد.
مدتی روی صندلی کنار تخت جونگکوک نشست و با گوشیش کندی کرش بازی
کرد ،آهنگ گوش داد و از خودش سلفی گرفت تا اینکه باالخره چشم های
"اوما"...
به آرومی ناله کرد و نگاه تهیونگ سریعا از فیلمی که توی یوتیوب میدید به سمت
پسر روی تخت چرخید .جونگکوک سعی کرد روی تخت بشینه اما موفق نشد.
گوشیش رو توی جیبش گذاشت و از جاش بلند شد .نگاه جونگکوک به طرفش
کشیده شد و با دیدن تهیونگ متعجب برای چند دقیقه ای بهش خیره شد.
"آدم ندیدی؟"
"تـ...تهیونگ؟"
هاش رو چرخوند.
"آخ"..
جونگکوک با استرس گفت و تهیونگ چند ثانیه ای پوکر فیس بهش نگاه کرد تا
اینکه جونگکوک تالش کرد از روی تخت پایین بره و مجبور شد از حالت سکون در
بیاد.
در حالی که دوباره جونگکوک رو به طرف تخت هول میداد گفت و اخم کرد.
"با این اوضاعت هیچ جا نمیتونی بری .من این همه پول بیمارستان ندادم که درمان
"یه مردی اینجا بود که گفت شین اولین پنجشنبه ی ماه دیگه میبینتت .به هر
چشم های جونگکوک کمی درشت شدن و تهیونگ به وضوح لرزش رو توی مردک
"مشکل چیه؟"
"ببین بچه جون تو اصال توی عوض کردن بحث مهارت نداری اما اگه االن نمیخوای
حرفی بزنی باشه! فعال بهت راحت میگیرم ولی فکر نکن که میتونی مدام طفره بری
ماجرا شدم".
"مـ..ممنون برای اینکه منو آ..آوردی بیمارستان .قول مـ..میدم یه جوری جـ..جبرانش
به آرومی گفت و بعد تالش کرد از روی تخت بلند شه .تهیونگ نیشخندی به تقال
کردنش زد و در حالی که دستش رو توی جیبش فرو برده بود از تخت دور شد .قرار
نبود کمکش کنه؛ به اندازه ی کافی بهش خوبی کرده بود پس ادامه ی رفتار های
خوبش فقط باعث برداشت های عجیب و غریبی میشد .هم از طرف جونگکوک و هم
در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت و دیگه به پشت سرش نگاه نکرد تا مبادا با
×××××××
نامجون به آرومی گفت و چشم های پر از خشمش رو تیز طرف انتهای میز بلندباال
که جین در حالی که لبخند فریبنده ای رو لبش بود روی پای کانگ نشسته بود و
صبحونه میخورد.
هوسوک از طرف دیگه ای میز نگاهی به جین و بعد نگاه نگرانی به نامجون انداخت و
دستش بود از پشت میز بلند شد و سعی کرد بدون اینکه توجه زیادی به خودش
با شنیدن صدای سونگهیون چرخید و بدون اینکه چیزی بگه فقط جواب دادن بهش
پله های طوالنی دو طبقه رو طی کرد و باالخره در اتاق رو با آرنجش باز کرد و وارد
اتاق شد.
صورتش افتاده بود هم خوابش رو بهم نزده بود .سینی رو روی میز کنار تخت
گذاشت و نگاه کوتاهی به چهره ی پریشون جیمین که با دهن باز و موهای بهم
ریخته خودش رو رسما وسط تخت پهن کرده بود انداخت و سعی کرد نخنده.
از دست خودش کمی عصبانی بود که با جیمین –نسبتا -خوب رفتار کرده بود چون
دلش نمیخواست شرایط جوری بشه که رفتار خوبش برای جیمین عادی بشه و
اونوقت به وظیفش تبدیل بشه چون اون به هر حال هیچوقت قرار نبود آدم خوبه ی
داستان باشه و فقط با تغییر رفتارش جیمین و بقیه رو از خودش ناامید میکرد ؛ پس
ترجیه میداد همیشه آدم بده به نظر برسه تا انتظار بقیه ازش پایین بمونه و
درخواست های –از نظر اون -غیر معقول ازش نداشته باشن اما یه چیزی راجع به
جیمین وجود داشت که باعث میشد یونگی ناخودآگاه بخواد مواظبش باشه .شاید
چون اون خیلی ضعیف و شکننده به نظر میرسید یا شاید هم به خاطر اینکه یونگی
رو به طرز عجیبی یاد خودش مینداخت و نمیخواست عاقبتش مثل عاقبت یونگی
نمیدونست...اما به هر حال جیمین مثل همه نبود .جیمین یه چیز جدید بود که
خواسته یا ناخواسته قرار بود تغییرات زیادی توی زندگی همشون ایجاد کنه.
-نزار قبانی
"متشکرم"
" خب دوست داری چی بخوری؟ هر چی میخوای انتخاب کن.بیا برای مامان هم با
ایستاده بود و داشت با یکی از همکارهاش صحبت میکرد با شنیدن صدایی آشنا
سرش رو برنگردوند تا چیزی رو ببینه .نمیخواست حتی اگه اون بود ببینتش؛
مخصوصا حاال که با بچش اومده بود اونجا .خدای من بچش؟ نه امکان نداشت اون
سعی کرد با نفس های عمیق خودش رو آروم کنه اما نمیتونست .نفس هاش باال
نمیومدن ..چشم هاش سیاهی میرفتن و حالت تهوع داشت .ای کاش همونجا میمرد.
برای بار هزارم به خودش گفت که توهم زده و اون صدا فقط یه صدای مشابه بوده
"حالت خوبه؟"
"خوبم...من خوبم .فقط میشه...میشه یکم جای من وایسی؟ من نیاز دارم چند دقیقه
"ممنون"
با نهایت سرعتی که در توان زانو های لرزونش بود از پشت پیشخوان بیرون اومد اما
سرعتش زیاد دووم نیاورد چون چند قدمی بیشتر از پیشخوان دور نشده بود که
به چند تا از صندلی های کافه برخورد کرد و اون هارو انداخت و با ایجاد سر و
صدای زیاد باعث شد صورت چند نفر به طرفش برگرده و یکیشون اون بود.
مرد بهش نزدیک شد و پیشبندش رو که روی صورتش افتاده بود کنار زد و با دیدن
"تـ..تو؟"
برای چند لحظه انگار همه چیز از جلوی چشم دو مرد رد شد و با قلب هایی که
با گیجی گفت و بزاقش رو محکم قورت داد .از جاش بلند شد و دستش رو به طرف
مردی که روی زمین افتاده بود دراز کرد .مرد چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و باالخره
دست سردش رو توی دست مرد دیگه گذاشت .هیچ کدوم نمیخواستن نشون بدن
که همین لمس کوتاه چقدر روی قلب هاشون تاثیر گذاشته.
در حالی که نمیتونست چشم هاش رو از پسری که بغل مرد بود بگیره گفت .ای
کاش میتونست زمان رو عقب بزنه به چهار سال قبل ،به اون روز لعنتی که آرزو
میکرد میتونست از تاریخ پاکش کنه .ای کاش زندگیش یه دکمه ی بازگشت داشت
به اون روزی که پسرک جلوی چشم هاش اشک میریخت و باهاش خداحافظی
میکرد .ای کاش اون روز میمرد و نمیذاشت بره ای کاش قبل از اینکه پسر تصمیم
به رفتن بگیره بهش میگفت دوستش داره ،ای کاش هر روز اونو میبوسید ،ای کاش
دست هاش رو فشار میداد و بهش میگفت که هر جای دنیا هم باشه مال اونه ،ای
کاش...
میرسیدن نگاه کنه و ازش بخواد که گریه کنه .اونو توی بغلش بگیره و بذاره خودش
رو خالی کنه نه مثل گذشته که مدام آزارش میداد .خنده دار بود که بعد از چهار
ای کاش راه برگشتی بود...اما حاال همه چیز براش مثل یه مرگ تدریجی به نظر
میرسید و هیچ راهی برای درست کردن گذشته ای که سوخته بود نداشت.غم انگیز
و سوزناک بود ،کسی که روزی نزدیک ترین آدمی بود که توی زندگیش داشت حاال
با اینکه کنارش ایستاده بود اما مایل ها باهاش فاصله داشت .وهم آوره که یکی رو
توی زندگیت داشته باشیش و جوری از دستش بدی که انگار هرگز نبوده.
حاال اون داشت میسوخت ،این تاوانش بود و تاوان عشق قشنگ ترین و دردناک
شش روز از زمانی توی اتاق به تنهایی حبس شده بود میگذشت .هر روز طبق روال
عادی صبح با سینی صبحونه کنارش بیدار میشد .وقتی ساعت اطراف دو بود
حالش از این اسارت بهم میخورد .همه چیز تکراری شده بود و شش روز به طور
مطلق هیچ کاری توی اون اتاق سیاهرنگ لعنتی نکرده بود چون جرئت این رو
نداشت که توی اون اتاق تکون بخوره چه برسه به اینکه بخواد وسیله ای برای
سرگرمی پیدا کنه.تقریبا تمام ساعات روز رو میخوابید و فقط برای وعده های غذایی
از خواب بیدار میشد .هم اتاقی سردش هم ماجرا رو بهتر نمیکرد .طی اون شش روز
تقریبا مکالمه ای با هم نداشتن و سرگرمی جیمین فقط شده بود اینکه موقع خواب
نگاهش کنه .این تنها کار مفرحی بود که توی کل روز میتونست انجام بده و یه
حاال ساعت دو نیمه شب بود ،در حالی که شکمش قاروقور میکرد به سقف اتاق
خیره شده بود و به این فکر میکرد که چرا یونگی به اتاق برنگشته بود؟ نه که بهش
فکر کنه ها؛ اصال دلیلی نداشت به اون مرد بدجنس فکر کنه فقط به شدت گشنش
بود .خیلی خب باشه شاید کمی...فقط کمی دوست داشت تا دوباره هم اتاقی
بداخالقش رو ببینه.
مدت زیادی از زمانی که فکر یونگی از ذهنش رد شده بود نگذشته بود که در با
شدت نسبتا زیادی باز شد و جیمین تونست هم اتاقیش رو توی آستانه ی در
243 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
ببینه...در حالی که تلو تلو میخورد و دیوار رو گرفته بود .به هیچ وجه تعادل نداشت
و به نظر میرسید هر لحظه ممکنه سقوط کنه .این خوب نبود .اصال خوب نبود!
جیمین نتونست جلوی خودش رو بگیره و به سمت مردی که فاصله ی چندانی با
"حالت خوبه؟"
زیر بازوی مرد رو گرفت و به خاطر قد کوتاه خودش نسبت به مرد حسرت خورد .در
واقع اصال کمکی به درست راه رفتنش نمیکرد چون اونقدر قدرت نداشت و اگه مرد
میوفتاد جیمین قطعا اون زیر له میشد اما اهمیتی نداد و اون رو تا وقتی که روی لبه
"یونگی شی؟"..
یونگی گیج بود و زمزمه های نامفهومی زیر لبش جاری بود .جیمین دستش رو
پشت گردن یونگی گذاشت .خیس عرق ولی سرد بود و باعث شد جیمین استرس
نمیدونست باید چیکار کنه .احتماال باید میرفت بیرون و یکی رو خبر میکرد ولی
حرف هوسوک چی میشد؟ اون گفته بود نباید از اتاق بیرون بره .جیمین اون لحظه
تصمیم گرفت به حرف هوسوک توجهی نکنه! بیخیال هر چی باشه اوضاع یونگی
نمیکرد.
با گفتن این حرف خودش رو قانع کرد که به سمت در بچرخه اما قبل از اینکه
خیلی دور بشه یونگی به مچ دستش چنگ زد و اونو به سمت خودش کشید.
جیمین با چشم های گرد شده به یونگی که روی تخت نشسته بود و پاهای جیمین
که جلوش ایستاده بود رو بین دو زانوش حبس کرده بود نگاه کرد.
چند ثانیه به همین منوال با نگاه های گیج یونگی و چشم های ترسیده ی جیمین
گذشت تا اینکه باالخره کلمات با ریتم ناموزونی از گلوی یونگی خارج شد.
"اوما؟"...
جیمین هیسی کشید و لبش رو گاز گرفت .نمیتونست انکار کنه که با شنیدن صدای
پر از بغض یونگی چقدر ناراحت شده بود .ولی چرا این حرف رو میزد؟ فرصت زیادی
برای فکر کردن نداشت چون قبل از اینکه هر چیزی از ذهنش بگذره بین بازو های
های مرد کلماتش رو قورت داد .باورش نمیشد یونگی داشت گریه میکرد! اگه شونش
از اشک های گرمش خیس نشده بود هرگز قبول نمیکرد که آدم سرد و خنثایی مثل
به یونگی که نگاه میکرد تکه تکه بود .تو تمام خاطرات و داستان هایی که ازش
میدونست هیچ نقطه ی عطفی وجود نداشت بنابراین بهش حق میداد که غمگین
جیمین رو محکم تر بین بازوهاش فشار داد و چونه ی لرزونش رو توی گردنش
پنهان کرد .جیمین مورمورش شد و خواست خودش رو عقب بکشه اما این کارو
نکرد .هم برای اینکه دلش نمیومد و هم برای اینکه شاید این مثل یه پلی میشد
"اوما من مدت هاست دارم بهت حرف هامو میگم..بلند نمیگم ولی توی قلبم
کمی فین فین کرد و جیمین هم این بار دست هاش رو دور شونه ی پهن پر بزرگ
اخم های جیمین توی هم رفتن .یونگی بیشتر از اون چیزی که توی عجیب ترین
"تو تنها چیز واقعی زندگیم بود و بعد از تو..انگار همه چیز سیاه شد .بعد از تو دیگه
جیمین ناخوآگاه دست هاش رو نوازش وارانه پشت یونگی کشید تا شاید بتونه کمی
آرومش کنه.
"من خسته شدم ..ای کاش میتونستم بیام پیش تو ولی...اوما من خستم .بهت نیاز
دارم .به لبخند هات که قلبمو آروم میکرد ،به دست هات که نوازشم میکرد و
ناراحتیم رو دور میکرد .من...من فقط به یه نفر نیاز دارم که قلبم رو ببینه .خسته
احتماال این طوالنی ترین جمله ای بود که جیمین از یونگی شنیده بود و غم انگیز
بود که همه ی حرف هاش دردناک بودن .ای کاش میتونست کمکش کنه .همونطور
که سویون گفته بود یونگی واقعا روحیه ی لطیفی داشت و فقط سعی میکرد خودش
وقتی نفس های منظم و لب هاش که کمی از هم باز مونده بودن رو دید آهی از سر
~~~~~~
با حس سردرد وحشتناکی ناگهانی از خواب پرید و روی تخت نشست .دستش رو
روی سرش گذاشت و چشم هاش رو ریز کرد .به ساعت کنار تختش نگاه کرد و
انقدر خواب آلود بود که چند ثانیه ای طول کشید تا تونست ساعت رو آنالیز کنه.
آخه چرا باید به خاطر یه سر درد لعنتی ساعت هفت صبح بیدار میشد؟
"لعنت بهش"
با صدای نسبتا بلندی گفت و باعث شد پسر کوچیک تر که کنارش با آرامش به
به تندی پرسید و یونگی نگاه عجیبی بهش انداخت .چرا اینطوری کرد؟ جیمین هم
که خودش متوجه عکس العمل غیر منتظرانش شد کمی قرمز شد و سرش رو پایین
انداخت.
یونگی کله ی جیمینو به بالش فشار داد اما جیمین دوباره سر جاش نشست و باعث
با اخم پرسید و کمی به فکر فرو رفت .دیشب مست شده بود و کاری کرده بود؟
نکنه باهاش خوابیده بود؟ نه امکان نداشت .نگاه خیره ای به جیمین انداخت و
همونطور که هنوز نگاهش روی بدن جیمین بود با خونسردی پرسید و موهاشو عقب
داد .چشم های جیمین درشت شدن و سریع دست هاش رو تو هوا تکون داد.
یونگی پوزخندی به عکس العمل پسر کوچیک تر که داشت از خجالت آب میشد زد
میزنی؟"
"من فقط"...
جیمین خواست به شب قبل اشاره کنه اما پشیمون شد و لب هاش رو توی دهنش
کشید.
"هیچی"..
یونگی یکی از ابروهاشو باال داد و دست به سینه به جیمین نگاه کرد.
جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و یونگی بهش چشم غره ای رفت.
یونگی با گره ی کوری که بین ابروهاش بود گفت و جیمین شونه هاشو باال انداخت.
حتی خودشم نمیدونست چرا این حرفو زد چون اون صد درصد از یونگی میترسید.
"چـ..چی؟هیچی"
"هنوزم میترسی"
بدون اینکه منتظر عکس العملی از طرف جیمین بشه با اخمی که دوباره بین
~~~~~
کانگ در حالی که ناهارش رو با ولع میخورد خندید و نگاه منزجری از طرف نامجون
دریافت کرد.
"بله قربان؟"
"دوست دارم برای هفته ی دیگه تو این پرنسسو داشته باشی .باهاش خوب رفتار
نگاه نگرانی به هم انداختن و یونگی فقط به بازی کردن با غذاش ادامه داد .نامجون
با لحن تمسخر آمیزی گفت و به جین که به نظر میرسید توی خودش فرو رفته نگاه
کرد.
هوسوک طبق معمول هر روز ناهار ،سینی که برای جیمین پر از غذا کرده بود
"خیلی معذرت میخوام هوسوک شی! چرا هر روز سر هر وعده ی غذایی یه نفر از
سونگهیون در حالی که با پشت چنگالش ب طرز عصاب خورد کنی روی میز ضرب
گرفته بود پرسید و هوسوک خنده ی عجیبی که نشون دهنده ی اضطرابش بود
کرد.
در حالی که به سونگهیون که همچنان پوزخند به لب داشت چشم غره میرفت گفت
"اینطور نیست .ایشون فقط کنجکاون .مسئله ای نیست فقط یکی از خدمتکارای
مخصوصمون مریضی بدی گرفته و نمیتونه برای غذا خوردن با بقیه ی خدمتکارا
"خدمتکار مخصوص..درسته"
" شما همیشه اینطور به خدمتکارهاتو پر و پیمون غذا میدید؟ معلوم خدمتکار
مخصوصتون واقعا خوب بهتون خدمت میکنه .فکر میکردم گفتید شما وسیله ای
یونگی با لحن شمرده شمرده و تهدید آمیزی گفت و سونگیهون در حالی که
کسی جوابش رو نداد .یونگی فقط چشم هاش رو چرخوند و از جاش بلند شد.
هوسوک سرش رو تکون داد و سینی رو به یونگی که عصبی به نظر میرسید داد.
یونگی تعظیم کوتاهی به کانگ کرد ،چشن غره ای به سونگهیون رفت و از اتاق
پله هارو به آرومی طی کرد تا چیزی از سینی که توی دستش بود نریزه و باالخره به
در اتاقش رسید ،مثل هر روز صبح در رو با آرنجش باز کرد .جیمین رو توی اتاق
ندید و چند لحظه گیج شد اما بعد با شنیدن صدای آب متوجه شد کجاست .سینی
رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه چیزی
بده .صدای آوازش یونگی رو یاد الالیی های مادرش مینداخت ،اونو یاد خوشحالی
صدای آب قطع شد و در حموم به آرومی باز شد اما یونگی اونقدر توی فکر فرو رفته
بود که متوجه چیزی نشد تا اینکه سرش رو باال گرفت و با دیدن بدن جیمین که
الی اون حوله ی سفید پیچیده شده بود انگار که یه چیزی تو سرش زده باشن یهو
جیمین با دیدن ناگهانی یونگی هینی کشید و حوله رو محکم دور خودش پیچید.
"یونگی شـ..شی"
به طرز احمقانه ای درحالی که حتی نمیدونست چرا یونگی رو صدا کرد و یونگی تند
تند پلک زد .احتماال هیچوقت تو زندگیش اونطوری با دیدن بدن نیمه لخت کسی
هول نکرده بود .جیمین با دیدن واکنش یونگی ناخودآگاه به خنده افتاد و دستش رو
یونگی حتما داشت دیوونه میشد .حتی نفهمید چی شد که صدای خنده ی جیمین
به گوشش شیرین اومد .اخم هاش دوباره توی هم پیچیدن و سریع از جاش بلند
شد.
به تندی گفت و با قدم های بلند از اتاق خارج شد .جیمین هنوز گیج اما ذوق زده
بود .دوباره خندید و شونه هاشو باال انداخت .به نظرش عکس العمل یونگی خیلی
بامزه بود.
حتی حق اینکه
-گابریل گارسیا
دوباره ساعت یکِ نیمه شب روی صندلی بلند بار نشسته و به مایع صورتی رنگ ته
لیوان شیشه ایش خیره بود .نه صبر کن..دقیقا میدونست چرا! به خاطر پسری که
یک هفته مدرسه نیومده بود و فقط امید داشت اونجا پیداش کنه .حدس زده بود که
چهارشنبه شب ها به اون بار میاد و آرزو میکرد که حدسش درست باشه .نه برای
اینکه دلش میخواست اونو ببینه! اصال دلش نمیخواست ،فقط کنجکاو بود و
میخواست حرف هاش رو بشنوه .اصال هم دلش برای لحن لکنتی و چشم های
خرگوشیش تنگ نشده بود .کامال نسبت به این موضوع اطمینان خاطر داشت.
دختر بلوندی درحالی که لبخند اغواگری روی لبش داشت گفت و کنار تهیونگ
نشست و دستش رو روی دست تهیونگ که به خاطر لیوانی که گرفته بود سرد شده
بود گذاشت.
تهیونگ نگاه کوتاهی به دست دختر و بعد به خودش انداخت و بعد دوباره چرخید.
"منتظر کسیم!"
توی شلوغی و سرو صدای بار به آرومی گفت و دختر تقریبا صداشو نشنید.
"چی؟"
گوششو نزدیک دهن تهیونگ کرد و تهیونگ چند لحظه مکث کرد.
حرفش رو عوض کرد و لیوانش رو روی میز گذاشت .دختر نیشخندی زد و لبشو گاز
گرفت.
"جا الزم نیست اینجا کلی اتاق داره بیا بریم باال"
"بدو"
تهیونگ رو توی آسانسور برد و بالفاصله بعد از بسته شدن در آسانسور لب های
قرمزش رو روی لب های تهیونگ کوبید و انگشت هاش رو توی موهاش فرو برد.
آسانسوربا صدای دینگی ایستاد اما دختر لب هاش رو از تهیونگ جدا نکرد .البته تا
"بـ..ببخشید"
لعنت بهش .تهیونگ به خودش توی ذهنش فحش داد و لب هاش رو که حاال به
خاطر اون بوسه قرمز و ورم کرده به نظر میرسیدن از لب های دختر جدا کرد و به
کشید .تهیونگ لحظه ای به جونگکوک نگاه کرد و بعد پشت سر دختر رفت.
انگار که منتظر این بود که جونگکوک صداش کنه! هنوز بیشتر از دو قدم ازش دور
نشده بود که سریع ایستاد و به طرفش برگشت .دختر نگاه شاکی بهشون دوخت و
اخم کرد.
با لحن نفرت انگیزی گفت و نگاه پر از تحقیری به سرتا پای جونگکوک انداخت .لب
های جونگکوک چند بار باز و بسته شدن اما کلمه ای از بینشون خارج نشد .سرش
با صدای بم تهیونگ که وسط حرفش پرید بهت زده سرش رو باال گرفت و با گیجی
تهیونگ نمیفهمید چشه .شاید مستی به سرش زده بود یا شاید دنبال یه بازی جدید
بود .هیچ ایده ای نداشت که چرا اون جمله رو به زبون آورده بود.
جونگکوک از شدت تعجب حتی نمیتونست حرفی به زبون بیاره .این قطعا یه خواب
با عصبانیت گفت و بعد سریع داخل آسانسور رفت و دکمه ی طبقه اولو با حرص
فشار داد.
تهیونگ خندید و به طرف جونگکوک که هنوز گیج میزد رفت و دستشو گرفت.
جونگکوک احتماال مرده بود چون این چیزها فقط میتونستن توی بهشت ممکن
باشن .بوی الکل شدیدی که از طرف تهیونگ حس میکرد نشون دهنده ی مستی
زیادش بود اما مهم نبود .جونگکوک فقط به کمی محبت از طرف اون پسر مغرور
نیاز داشت حاال چه مست بود و چه نبود،.چه یادش میمونده و چه نمیموند،؛ به هر
حال پسر کوچیک تر اون لحظات رو به عنوان زیباترین لحظات عمرش توی ذهنش
ثبت کرد.
پسر قد کوتاه تر چرخوند و بالفاصله از کارش پشیمون شد چون وقتی از اون فاصله
ی چند سانتی متری به صورت زیبای جونگکوک خیره شده بود کنترل کردن
نگاهش به طرف لب های براق جونگکوک کشیده شد و بزاقش رو با صدا قورت داد.
کدوم نمیتونستن درست نفس بکشن .تهیونگ به طور ناگهانی دست جونگکوک رو
محکم تر گرفت ،همراه خودش کشید و به سمت یکی از اتاق ها که عالمت سبز
روی قفلش نشون دهنده ی خالی بودنش بود کشید .جونگکوک دیگه داشت سکته
میکرد .حاال احساس استرس توی وجودش داشت به باقی حس هاش غلبه می کرد.
تهیونگ در اتاق رو با سرعت باز کرد و درحالی که انگار عجله داشت همراه
جونگکوک وارد اتاق شد .بالفاصله بعد از بستن در جونگکوک رو به سمت دیوار هول
داد و بدنش رو بین بدن خودش و دیوار حبس کرد .جونگکوک نفس بریده ای
کشید و با مردمک های لرزون به تهیونگ که به لب هاش خیره بود نگاه کرد و بعد
بدون اینکه حتی بفهمه چی شد لب های تهیونگ بدون هشدار روی لب هاش قرار
گرفتن.
262 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
چشم هاش درشت شدن و دست هاش رو از استرس مشت کرد اما به ثانیه ای
نکشید که از لذت بوسه ماهرانه ی تهیونگ شل شد و بین دست هاش وا رفت .هنوز
هم باور داشت که خوابه اما مزه ی تلخ الکلی که از لب های تهیونگ روی لب های
تهیونگ گاز نسبتا محکمی از لب پایینش گرفت و جونگکوک ناخودآگاه لب هاش رو
از هم جدا کرد و راه رو برای زبون تهیونگ باز کرد .قفسه ی سینه هر دوشون به
تندی باال و پایین میرفت و جونگکوک مطمئن بود که اون روز ،روز مرگشه .تهیونگ
لب هاش رو از لب های جونگکوک جدا کرد و با چشم های خمارش تک تک نقاط
"لبات..خیلی"...
حتی جملش رو کامل نکرد چون دوباره لب هاش رو روی لب های جونگکوک کوبید
و از لرزش پسر بین دست هاش بین بوسه پوزخند زد .دستش رو به طرف دکمه
های صدفی پیراهن سیاه جونگکوک برد .جونگکوک لحظه ای خشک شد و بعد
دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و سرش رو عقب کشید .برای این یکی آماده
نبود .درسته که خیلی دوست داشت تهیونگ رو کنار خودش داشته باشه ولی اینکه
میدونست پسر رو به روش کامال مسته باعث میشد به خودش اجازه ی اینو نده .به
عالوه همین االن اولین بوسشو تجربه کرده بود و مطمئن نبود که زمان مناسبی
263 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
برای چیزی فراتر از اون باشه -حداقل این چیزی بود که خودش فکر میکرد در
حالی که اولین بوسه و اولین رابطه ی جنسیش بدون اینکه بدونه توسط همین پسر
"تـ..تهیونگ نـ..نه"
در حالی که نفس نفس میزد گفت اما تهیونگ بیخیال نشد و دوباره سعی کرد دکمه
"چی؟"
تهیونگ اخمی کرد و جونگکوک نگاه نگرانشو به چشم های تهیونگ داد.
تهیونگ با بی خیالی گفت و دست جونگکوک از روی دست تهیونگ که دکمش رو
گرفته بود افتاد .دوباره گولش رو خورده بود .نمیتونست بفهمه چرا انقدر احمقه و
"نه"
جونگکوک با اشک هایی که روی گونش جاری شده بودن گفت و تهیونگ رو به
عقب هول داد .تهیونگ چند قدم به عقب تلو تلو خورد و پوزخند زد .جونگکوک
سریع دکمه های لباسش رو بست و دستگیره ی در رو گرفت تا ازش خارج بشه.
"بیخیال جونگکوک یه فایده ای داشته باش .تو یه هرزه ای پس بذار حداقل دیگران
لذتشونو ببرن"
با صدای گرفته ای گفت و بعد بدون اینکه منتظر هیچ چیز دیگه ای بمونه از اتاق
خارج شد.
~~~~~
تقه ی آرومی به در خورد و نامجون حتی بدون اینکه سرش رو از توی کاغذ های
"بله؟"
265 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"میتونم بیام تو؟"
با شنیدن صدای لطیف جین از پشت در چند لحظه انگار که زمان و مکان رو گم
کرده باشه گیج به کاغذها خیره شد و بعد با یادآوری چیزی که کانگ هفته ی پیش
"بیا تو پرنسس"
بلند نشد ولی روی صندلیش چرخی زد و به طرف در برگشت که به آرومی باز شد و
نامجون به مبل راحتی اشاره کرد و لبخندی زد که باعث شد نگاه جین به سمت
چال روی گونش کشیده بشه و ناخودآگاه با یادآوری بوسه هایی که روی گونش
میذاشت لبخند بزنه .قبل از اینکه روی مبل بشینه نامجون دستش رو به نشونه ی
"بله؟"
جین دوباره صاف ایستاد و با آزردگی به نامجون خیره شد .چقدر تغییر کرده بود،
چقدر مردتر شده بود .گرچه طی این سال ها بارها از دور نگاهش کرده اما حاال که
باهاش توی اتاق بود ،حاال که با فاصله یک متری ازش ایستاده بود از همیشه دورتر
مطمئن بود که نامجون کمی بیشتر بهش نگاه کنه نمیتونه جلو دلتنگیش رو بگیره
و دردهاش از چشم هاش جاری میشن .قرار نبود اینطور بشه ،قرار نبود اینطور روبه
روی نامجون بایسته درحالی که از تمام زندگیش و لحظاتش متنفره .قرار بود اگه
بعد از مدت ها دیدش بغلش کنه ،قرار بود پلک هاش رو ببوسه ،پیشونیش رو
ببوسه ،لب هاش رو ببوسه ،قرار بود بهش بگه چقدر عاشقشه بگه که چقدر دلتنگش
بوده...ولی نه !االن حتی اگه یکی از اون کارهارو هم میکرد قطعا با عصبانیت نامجون
رو به رو میشد .چطور اونجوری شد؟ چطور نزدیک ترینش بیشتر از همه ازش دور
شده بود؟
سرش رو پایین انداخت تا چشم های قرمزش به چشم های سرد نامجون نیوفته.
جین به طرز دردناکی از همون لمس روی مچ دستش هیجان زده و خوشحال بود.
حس میکرد تک تک سلول هایی که زیر دست نامجون حبس شده بودن از شادی
میسوختن.
سرش هنوز پایین بود و به دستشون خیره بود تا اینکه نامجون در اتاقی رو باز کرد و
واردش شد و جین حس کرد از یه برج هزار طبقه سقوط کرد .ریه هاش برای ذره
ای هوا التماس میکردن ،دهنش رو باز و بسته میکرد اما نمیتونست نفس بگیره.
"نامجـ"..
با بغض از دیدن اتاق قدیمشون سعی کرد حرفی بزنه اما فقط هق هقی از گلوش
بیرون اومد .دستش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد صدای گریش بلند نشه.
"برای چی دوباره برگشتی؟ برگشتی تا بیشتر از این منو آزار بدی کیم سوکجین
مگه نه؟"
توی اون اتاق جامونده بودن بگیره .زانوهاش سست شدن و روی زمین افتاد.نامجون
پوزخنده زد و فضای اتاق رو چند ثانیه از نظر گذروند و دوباره به جین خیره شد.
"دیگه از من چیزی نمونده که بتونی بیشتر داغونش کنی جین .هیچ حسی نمونده،
"نامجون"...
جین حتی نمیتونست چیزی به زبون بیاره .بغضش اجازه ی بیرون اومدن کلماتش
رو نمیدادن ،اشک ها دیدش رو سد کرده بودن و دست های سردش میلرزیدن.
"بلند شو .الزم نیست ادا دربیاری..شک دارم حتی حس عذاب وجدانی هم درونت
وقتی دید جین از جاش بلند نمیشه کنارش زانو زد و صورتش رو به روی صورتش
گرفت.
"از خودت بگو .چطور شد که به اینجا رسیدی؟ برای کانگ بودن لذت داره مگه نه؟
پوزخندی زد و روی زمین نشست دستش روی صورت جین کشید و اشکش رو پاک
کرد.
جین باالخره به حرف اومد و نفسش رو با لرزش بیرون داد اما نامجون متوقف نشد.
"اینم بگو ،بگو اون باهات خوبه؟ تو رو میپرسته؟ باهات مثل یه عروسک رفتار
میکنه؟ اون اجازه میده که قلبش رو توی مشتت بگیری؟ اجازه میده غرورشو زیر
با لحن تلخی گفت و جین پلک هاش رو روی هم فشار داد.
"نامجون گوش کن..خواهش میکنم به حرفم گوش کن .من دوستت دا"...
قبل از اینکه جملش رو تموم کنه نامجون دستش رو روی لب هاش گذاشت.
"جرعت نکن اون جمله رو بگی .اسم هر چی عشقه با خیانت کثیف نکن جین.
نامجون به طور ناگهانی با لحنی خالی از حس دستور داد و جین یخ زد .امکان
نداشت ..اون نامجونش نبود ،اون مردش نبود ،انگار یه آدم دیگه بود انگار یه مردِ
مرده بود.
"نامـ"...
نامجون با لحن عصبی گفت و با کشیدن پیرهن جین باعث شد هر کدوم از دکمه
های لباس حریرش به طرفی پرت بشن .بازوش رو با خشم کشید و از روی زمین
بلندش کرد.
"زود باش"..
میکوبید و بهش میگفت این نحوه ی خوشامد گویی به عشق تازه برگشتش نیست
بی اعتنا به حرفش دستش رو به سمت کمربندش برد و بازش کرد .جین بغضش رو
با درد فروبرد وبا فشار بیشتر دست نامجون مجبور شد لباسش رو دربیاره ،از این
نامجونی که نمیشناخت میترسید و جرئت زدن حرف دیگه ای رو نداشت .تپش های
قلب دردناکش تند شده بودن و نمیتونست به چشم تیز نامجون که روی بدنش که
پر از جای کبودی های کانگ بود باال و پایین میشد نگاه کنه.
"از این که اینطور میبینمت متنفرم..مثل یه هرزه ی بدبخت ،واقعا تاسف برانگیزه
نامجون دست از سکوت و خیره شدن به بدن جین برداشت و با پوزخند گفت.
سیلی محکمی دهنش رو بست و باعث شد سرش به سمت شونه ی چپش بچرخه
و گوشش سوت بکشه .بغضش رو با درد قورت داد .معلوم بود که نامجون حرف هاش
نکش"
قلب جین از درد مچاله شد و باالخره اشک هاش دوباره راهشون رو پیدا کردن.
"توضیح بده!"
"چـ..چی رو؟"
"رابطه با کانگ رو .برات لذت بخشه؟ بگو چطوری دوست داری! میخوام همونطور
این شوخی بود مگه نه؟ جین با ناباوری به نامجون که پوزخندی هیستریکی روی
لبش جا خوش کرده بود نگاه کرد و چند بار لبش رو باز و بسته کرد تا شاید کلمه
دست های نامجون دو طرف شونش رو محکم گرفت و به طرف تخت پرتابش کرد.
با حرص گفت و دندون هاش رو روی هم فشار داد .انگار میخواست تمام خشم و
احساسات دفن شده ی توی وجودش رو روی جین خالی کنه ،انگار تمام حسرت ها
و حسادت ها و تمام غمش رو جمع کرده بود و حاال میخواست بدون کنترلشون از
بود برای جین از هر شکنجه ای بدتر بود .چی به سر اون مرد آروم و مهربون اومده
بود؟ اون هر کس بود جز کیم نامجونی که جین میشناخت اما باز هم به طرز دیوونه
"از لحظه اولشو برام بگو! از اولین بوسه تا اخرش؛ میخوام همه چیزو با جزئیات
بدونم"
حتی نمیتونست کلمات رو پیدا کنه .ترسیده بود ،شرمنده بود و بیشتر از همه
غمگین بود .چه کسی حاضر به نابود کردن عشقش میشه؟ کی حاضره کلماتی رو
روی زبونش جاری کنه که میدونه باهاشون باعث درد کشیدن عشقش میشه؟ نه!
نامجون از سکوت جین عصبی تر شد و بعد از باز کردن کمربندش چشم های پر از
خشمش رو به جین که هنوز با مردمک های لرزون و مژه های خیس روی تخت
با صدای آروم اما تاریکی گفت و جین فقط ترجیح داد خودش رو رها کنه تا شاید
نامجون بتونه با آزار داد اون خودش رو آروم کنه .پس زمانی که نامجون دست هاش
صبر نامجون سر اومده بود ،غمگین و عصبانی و پر از کینه بود و اون لحظه هیچ
چیز جز خاطره ی روزی که جین ترکش کرد جلوی چشم هاش نبود .غم انگیز بود
که میدونست هرگز قلب اون پسر رو نداشته و نخواهد داشت ولی جسمش رو چی؟
اون رو هم نداشت اما حداقل اون شب میتونست تمام عصبانیتش رو روی بدن
ظریف جین خالی کنه .میخواست جین درد بکشه ،بخاطر همه دروغهایی که گفته
بود ،بخاطر بازی با قلب عاشقش ،به خاطر دردی که نامجون هر شب و روز تحمل
اما جین باز هم سکوت کرد و این فقط نامجون رو عصبی تر کرد .حاال هر دو کامال
برهنه بودن و جین به سقف خیره بود .اصال دلش نمیخواست نامجون رو زمانی که
قرار بود تمام حرصش رو با اون رابطه روش خالی کنه ببینه .دوست داشت تصور
دستش رو روی گونه ی قرمز شدش میکشید .دوست داشت تصور کنه که چیزی
اما این تصورات زیاد دووم نیاوردن چون با درد وحشتناکی که توی پایین تنش حس
کرد لبش رو برای جلو گیری از جیغ کشیدن گاز گرفت و اشک های بیشتری روی
گونش رها شد و به کمربندی که دستش باهاش به تخت بسته شده بود چنگ زد.
طاقت این درد رو نداشت و فقط میخواست نامجون عضوش رو ازش خارج کنه و
همین اتفاق هم افتاد و جین تونست برای ثانیه ای نفس بکشه اما این قرار نبود
پایانش باشه نامجون میخواست صدای فریادش رو بشنوه میخواست درد کشیدنش
رو با چشم ببینه میخواست به خودش و جین بقبولونه که دیگه احساسی بینشون
نمونده.
این بار با قدرت و سرعت بیشتری خودش رو وارد جین کرد و جین لب هاش رو
روی هم فشار داد تا درد رو تحمل کنه اما دست آخر موفق نشد و بی اختیار با
نامجون از موفقیتش پوزخند زد اما در عین حال خودش هم با دیدن جین به اون
شکل درد کشید .برای خاموش کردن وجدانش دوباره همه ی کارهایی که جین
هر بار حرکتش محکم تر و دردناک تر میشد .جین لب هاش رو محکم گاز گرفت و
چشم هاش رو بست .دردی که میکشید گرچه زیاد بود اما باز هم نمیتونست به
زخمی که به روحش خورده بود غلبه کنه .دیدن اینکه نامجون اینطور ازش متنفر
شده بود خیلی براش گرون تموم شده بود .این خیلی بی رحمی بود که قلب جین
هنوز با تمام وجود خودش رو برای رسیدن به قلب نامجون به سینش میکوبید.
نامجون اونقدر ظالمانه با حرص به خودش رو توی پایین تنه ی جین تکون میداد
که دیگه حتی نمیتونست نفس بکشه .چشم هاش دو دو میزد و سرش کم کم گیج
میرفت.
"امید...وارم...این آرومت...کنه"...
آخرین قطره ی اشکش روی گونش سر خورد و چشم هاش رو به سیاهی رفتن و
لعنتی!...
-کیانو ریوز
"یونگی شی؟"
جیمین در حالی که روی تخت نشسته بود و به انگشت های کوتاه و تپلش خیره بود
صدا کرد و سعی کرد توجه یونگی که پشت میز کارش نشسته بود و با اخم های
درهم رفته به لب تابش خیره بود جلب کنه .اگه کسی اونجا بود حتما بهش میگفت
که یونگی چقدر موقع کار جدی و متمرکزه و نباید مزاحمش شد اما خب جیمین
با جواب ندادن یونگی با بی حوصلگی از روی تخت پایین پرید و به طرف در بالکن
رفت .یونگی حواسش نبود که بهش بگه احتماال افراد کانگ حاال توی باغ در حال
که چشم هاش درشت شده بودن و لبش رو گاز گرفته بود سریع توی اتاق برگشت.
"یونگی شی"
به تندی گفت و دستش رو روی شونه ی یونگی گذاشت و اونقدر تکونش داد تا
با عصبانیت گفت و وقتی صورت رنگ پریده ی جیمینو دید یکی از ابروهاشو باال
داد.
"چیه؟"
جیمین به در بالکن اشاره کرد و یونگی اونقدر سریع از روی صندلی بلند شد که
سمت در رفت و بازش کرد و بالفاصله با چهره ی سونگهیون که لبخند دندون نمایی
یونگی مسیر دید سونگیهون رو سد کرد و جلوش ایستاد تا جلوی سرک کشیدنش
رو بگیره .سونگهیون با نیش باز به صورت جدی یونگی خیره شد و لبخند مضحکی
با لحنی که بیشتر تهدید آمیز به نظر میرسید تا خواهشمند گفت و سونگهیون
یونگی سرش رو تکون داد و دوباره به اتاق برگشت و وقتی مطمئن شد سونگهیون به
قدر کافی از اتاق دور شده که صداشون رو نشنوه با اخم های در هم به طرف
"دیگه از این غلطا نمیکنی فهمیدی؟ میدونی ممکنه چقدر دردسر درست شه؟"
جیمین در حالی که مثل بچه گربه ای توی خودش پیچیده بود سرش رو تکون داد.
"چی؟"
یونگی در حالی که دوباره پشت میزش میشست پرسید و جیمین هیچ چیز نگفت.
"پرسیدم چی گفتی؟"
روی صندلیش به طرف جیمین چرخید و برای اولین بار زیاد عصبی به نظر
"من حوصلم خیلی خیلی سر رفته یونگی شی .دو هفتست تو این اتاق بیکارم"
جیمین چشم هاش رو درشت کرد و چند بار مثل یه بچه گربه ی گیج پلک زد.
کاری بود که بخواد بکنه؟ نمیدونست! اون که عالیقشو به یاد نداشت .سرش رو با
"چته؟"
یونگی خنده ی کوتاهی کرد و جیمین سرش رو باال گرفت .به اول لیستی که توی
ذهنش داشت خندوندن یونگی رو اضافه کرد .قطعا از این کار لذت میبرد.
یونگی گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و چیزی که سرچ میکرد رو بلند بلند
خوند.
"هی هیونگ!"
" خب بذار ببینم چی نوشته..رابطه دهانی ،هندجاب ،سکس ،پیچوندن پدرو مادر و
دستش رو به پیشونیش کوبید و جیمین که سرتا پا قرمز شده بود نگاه کرد.
"من اصال این کارا رو بلند نیستم چه برسه که بخوام دوستشو داشته باشم"
با همون نیشخند گفت و ابروهاش رو باال انداخت .جیمین صورت ترسیدش رو زیر
لحاف سیاهرنگ یونگی پنهان کرد و باعث شد یونگی این بار به بلند بخنده .به
آرومی سرش رو از زیر پتو درآورد و متعجب به یونگی که هنوز میخندید .چرا اون
جیمین نگاهی به صورت به طرز عجیبی خندون یونگی انداخت و سرش رو به چپ
و راست تکون داد .یونگی نفسی گرفت و بعد خودش تازه فهمید چقدر بلند و
طوالنی خندیده.
"تفریحات کودکانِ"...
در حالی که لبخند شیطنت آمیزی ناخوآگاه روی لب هاش ظاهر شده بود عبارت
جیمین دست به سینه اخم کرد و بعد با یاآوری اینکه برای کی اخم کرده سریع
"اما جـ..جیمینی"...
با اکو شدن صدای توی ذهنش دستش رو روی دهنش کوبید و چشم هاش درشت
شدن.
"کوکی؟"
"ها؟!!"
جیمین به تندی گفت و از اونجایی که دیگه احساس گرما میکرد لحافو از روش کنار
زد.
"کوکی که اسم نیست .حتما اسم مستعار بوده .بعدا میگی زیر ده سال نیستی"
یونگی کاغذ و مدادی جلوی جیمین گذاشت و خودش دوباره پشت میزش نشست.
~~~~~~~~
بوگوم دستش رو جلوی چشم های تهیونگ که به نقطه ی نامعلومی خیره بود تکون
"دیگه واقعا دارم شک میکنم که یه چیزیش شده .خیلی عجیب رفتاد میکنه"
آسفالت میکشید و پاهاش رو از لبه ی جدول آویزون کرده بود سرشو تکون داد.
با بلند شدن ناگهانی تهیونگ حرفش رو قطع کرد و نگاهش رو به تهیونگ داد.
"ولم کن مینهو"
تهیونگ آستینشو از دست مینهو بیرون کشید دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
بوگوم لب زد و مینهو سرش رو تکون داد .تهیونگ بدون توجه بهشون مسیر از پیش
تعیین نشده ای رو در پیش گرفت .سرش به شدت درد میکرد و آثار مستی شب
قبل هنوز از سرش نپریده بود .به خاطر سردرد و سرگیجه ی زیادش گاهی
سکندری میخورد و چند بار نزدیک بود روی زمین بیوفته اما موفق شد تعادلش رو
حفظ کن.
چیز محوی رو به یاد میاورد که امیدوار بود توهمش باشه ولی شک داشت چون
متوجه شد بود که جونگکوک اون روز حتی نگاهشم نمیکرد .احتماال حق با بوگوم
بود ،اون واقعا داشت دیوونه میشد و رسما توی هیچ چیز و همه چیز معلق بود.
از حرف ها و کارهای شب قبلش چیزی به یاد نداشت اما یه از چیز مطمئن بود .اون
جونگکوک رو بوسیده بود .اون لب های لعنتیش رو بوسیده بود و چیزی که براش
سوال این بود که چرا جونگکوک بابت این موضوع ناراحت بود .قاعدتا باید خوشحال
میبود مگه نه؟ باالخره کراش چندیدن و چند سالش اونو بوسیده بود .این باعث
میشد با خودش فکر کنه که حتما عالوه بر بوسه کارهای دیگه ای هم کرده و حرف
های دیگه ای هم زده .نکنه باهاش خوابیده بود! نکنه حرف نامربوطی زده بود که
باعث برداشت بدش شده بود! هر چی که بود امید داشت که اونقدر هم فاجعه نباشه.
رسید .با کسالت سوار آسانسور شد و بالفاصله بعد از ورود به خونه مستقیم به سمت
اتاقش رفت.
"ته ته"
بکهیون صداش کرد و در حالی که تند تند راه میرفت و کمی باال و پایین میدووید
"ولم کن بک"
چند بار پلک هاش رو باز و بسته کرد .برادرش احتماال بیماری دوشخصیتی گرفته
بکهیون در حالی که پشت سرش از پله ها باال میرفت گفت تا شاید با صحبت راجع
به پسر عموشون بتونه حال تهیونگو خوب کنه .میدونست که تهیونگ و سهون خوب
با هم کنار میومدن و به خاطر داشت که از بچگی همیشه منتظر کریسمس بودن تا
بمونه.
"آها چه خوب"
بکهیون رو عقب هول داد و خواست درو ببنده اما قبل از بستن در صدای زنگ بلند
"عمرا بذارم بخوابی تهیونگ مخصوصا حاال که سهون اومده .بیا ببینم"
بکهیون پشت یقه ی تهیونگ رو گرفت و از اتاق بیرون کشید و تهیونگ فقط چشم
هاش رو چرخوند .قطعا مخالفت دربرابر اون دوقلوی سیریشش هیچ فایده ای
نداشت.
بکهیون با دیدن کسی که کنار سهون ایستاده بود با گیجی به پسر عموش نگاه کرد
خونه"
بکهیون با مهربونی به دو پسر اشاره کرد .سهون وارد شد اما پسر دیگه جلوی در
موند.
سهون به طرفش برگشت و پرسید .پسر نگاهی به سهون و بعد نگاهی بکهیون
انداخت.
"منظورت چیه جونگکوک؟ اگه تو دوست سهونی دوست ما هم هستی .اتفاقا اون
روز به تهیونگ میگفتم که بچه ی باحالی هستی .منم همیشه دوست داشتم توی بار
کار کنم .به دیوونه ای که اون پشت وایساده توجه نکن .لطفا بیا تو"
با اصرار زیاد بکهیون ،جونگکوک باالخره با نارضایتی سرش رو تکون داد و پشت سر
سهون بعد از مدتی باالخره از تهیونگ که با چهره ی بی حسی بهشون نگاه میکرد
به آرومی پرسید و به جونگکوک اشاره کرد که همراه بکهیون به آشپزخونه میرفت.
تهیونگ جوری که انگار پسر عموش دیوونه شده بود بهش خیره شد و حالت عجیبی
چطور میتونست از آدمی مثل جونگکوک خوشش بیاد؟ اون فقط یه خرگوش دست
تهیونگ با فکری که لحظه ای از ذهنش گذشت تند تند پلک زد تا افکارش رو پاک
کنه .قرار نبود مثل پسر عموی خلش فکر کنه .اگه سهون جونگکوکو میخواست خب
~~~~~~
از خواب که بیدار شد نامجون رو در حالی که به آرومی نفس میکشید و سرش رو
توی بالش فرو کرده بود کنارش درد .لحظه ای از دیدن اون صحنه لذت برد ولی به
ثانیه ای نکشید که بغض کرد .گذشته حاال مثل یه رویا به نظر میرسید ،مثل یه
نکنه .با دیدن خون روی تخت لبخند تلخی زد .امیدوار بود نامجون تونسته باشه
خودش رو آروم کنه .به آرومی خم شد و پیشونی مرد خوابیده رو بوسید و پنجره رو
باز کرد که هوا تازه بشه و در عوض پتو رو روی نامجون کشید تا سردش نشه.
به سختی و در حالی که حتی تعادل کامل نداشت لباسش رو به تن کرد و پیراهن
حریرش رو که حاال دیگه دکمه نداشت فقط پوشید و دو طرفش رو نزدیک هم
به آرومی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد .با صدای بسته شدن در پلک های نامجون
کمی از هم باز شدن و با یاآوری تمام اتفاقات دیشب که مثل یه ابر غم انگیز مغزش
رو پر کرده بودن سریع روی تخت نشست .به کنارش نگاه کرد و فقط اثر خونی که
از جین به جا مونده بود رو دید .نفس بغض آلودی از پشیمونی کشید .نمیتونست
باور کنه آدمی که شب قبل اون بالها رو سر جین آورده بود خودش بود .انگار کور
شده بود انگار واقعا فرد دیگه ای اون شب به جای نامجون توی جسمش ساکن شده
بود.
زیر لب گفت و از جاش بلند شد تا لباساش رو بپوشه و بعد بالفاصله از اتاق خارج
شد.
دیر به صبحونه رسید و حاال خدمتکار ها میز رو جمع کرده بودن .اهمیتی هم
نداشت اگر هم میخواست نمیتونست چیزی بخوره .حس میکرد میخواد اسید معدش
رو باال بیاره .دلش پیچ میخورد و قلبش تیر میکشید .چطور تونسته بود اون کارو با
جین بکنه؟ به میز صبحانه نگاه دوباره ای کرد ،امیدوار بود حداقل جین تونسته باشه
"قربان جناب کانگ توی پذیرایی نشستن و میگن با شما کار دارن"
یکی از خدمتکار ها گفت و نامجون سرش رو تکون داد و راهی طبقه ی باال شد.
وقتی به پذیرایی رسید کانگ رو دید که روی یکی از مبل های بزرگ نشسته بود و
تعظیم کوتاهی کرد و کانگ هم با حضورش از جاش بلند شد و سرش رو کوتاه تکون
داد.
"این پسرو ببین .مثل اینکه یکی اینجا خیلی از هرزه ی من خوشش
با جمله ی آخرش نامجون سرش رو باال گرفت و با دیدن جین که به سختی راه
میرفت و گوشه ی لبش زخم شده بود با تک تک سلول های بدنش شرمنده شد.
کانگ روی پاش زد و جین در حالی که میلنگید خودش رو به کانگ رسوند و روی
رون اون مرد نشست .نامجون چند لحظه نگاه غم انگیزی بهشون انداخت اما بعد
"اسباب بازی سرگرم کننده ایه مگه نه نامجون؟خیلی لذت بخشه مگه نه
سوکجین؟"
"بله"
"بله قربان"
نامجون پلک هاش رو روی هم فشار داد و جین فقط دچار احساس سرخوردگی
بیشتری شد.
"تو چرا یه فکری به حال خودت نمیکنی نامجون؟ میبینم که اکثرا روزا خودت رو
غرق کار میکنی! نمیخوای یدونه از اینا برای خودت جور کنی؟"
با همون لبخند تلخ گفت و سرش رو باال نگرفت که به جین نگاه کنه.
"من...آه...چرا قربان"
با لحن بی حوصله ای به مردی که دلش میخواست همون لحظه انقدر زیر مشت و
لگد بگیرتش که بمیره گفت و خواست از جاش بلند شه که با حرف کانگ خشک
شد.
جوری که انگار واقعا داره راجع به حیوون خونگیش حرف میزنه بی توجه به این که
جین هم اونجا نشسته بود گفت و جین بهت زده پلک زد.
نامجون در حالی که شوکه و گیج شده بود با زبونی که بند اومده بود کلماتش رو به
با ضربه ی آرومی که کانگ به باسن جین زد جین با درد از روی پاش بلند شد و با
آزردگی بهش نگاه کرد .کانگ به ابروهاش به نامجون اشاره کرد و جین با تردید
"قربان من"...
جین سعی کرد چیزی بگه اما با دادی که کانگ زد حرفش رو قورت داد.
الیه ای از اشک جلوی چشم های جین رو پر کرد .چرا باید اونقدر تحقیر میشد؟
چرا انقدر بدبخت بود؟ چرا های زیادی توی ذهنش میچرخیدن و باعث میشدن
"چشم"
به سختی بغضش رو قورت داد و به طرف نامجون که هنوز هم گیج بود رفت.
به سختی و درحالی که چند قدمی بیشتر با گریه فاصله نداشت گفت و به نامجون
نگاه کرد .نامجون حتی نمیفهمید جین چی میگه .بهش نگاه کرد و چند بار پلک زد
کانگ با لحن تندی گفت و جین سرش رو تکون داد .حقارت از تک تک حرکاتش
معلوم بود .احساس میکرد دیگه حتی خورد هم نشده ،پودر شده بود ،خاکستر شده
بود ،سوخته بود...آره جین مثل آدمی بود که زنده زند میسوخت.
"جای تشکرته جناب کیم؟ یکی از هرزه های مورد عالقمو بهت دادم .تو که خودت
نامجون سکوت کرد و لرزش جین رو روی پاش حس کرد .قلبش میسوخت ،روحش
ببینه که عشقش اون طور جلوی چشمش تحقیر شده بود .از خودش متنفر بود که
اونطور جین رو آزار داده بود و حاال که میدید کانگ جوری رفتار میکنه که انگار داره
راجع به شیء نه چندان با ارزشی صحبت میکنه بیشتر شرم زده و غمگین بود.
کانگ از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت و بالفاصله بعد از خروجش بغض جین
ببخش"
جین بین گریه هاش گفت و نامجون پلک هاش رو روی هم فشار داد و ناخودآگاه
جین رو بین بازوهاش گرفت .تحمل دیدن اشک هایی که با درد روی گونش
میریخت رو نداشت .برای لحظه ای انگار همه چیز رو فراموش کرد ،انگار هیچ
برگشته بود به اون روزی که جین بوسیدش و بهش گفت عاشقشه ،انگار تمام
" گریه نکن عزیزم .گریه نکن .منم متاسفم...تو اصال حقیر و بدبخت نیستی جین..تو
دردی که میکشی"
عشق همیشه کلمات زیبایی نیست که روی زبون جاری میشن ،همیشه پر از بوسه
دارم گفتن ها نیست .عشق گاهی تو رو از هم میپاشه ،تک تک سلول های بدنت رو
از درد پر میکنه ،بین اقیانوسی از اشک هات که آرزو داری بینشون غرق بشی رهات
میکنه .عشق اشکه ،عشق سوزش قلبه ،عشق جدایی و دوباره رسیدنه ،عشق دوری و
نزدیکیه ،عشق سکوت طوالنی بین خنده هاست ،عشق یعنی عاشق باشی تا جایی
که متنفر بشی و بعد یاد نفرتت رو ببخشی چون عاشقی ،عشق میتونه درمانت کنه
اما قدرت اینم داره که جوری زمین بزنتت که دیگه نتونی هرگز از جات بلند
-رومن گاری
جیمین عادت نداشت ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شه و با صدای بوسه ی نا
منظم دو نفر مواجه شه .اصال عادت نداشت از بین تاریکی در حالی که چیزی رو
نمیبینه صدای ناله ی ظریف پسری رو بشنوه که اسم هم اتاقیش رو صدا میکنه .به
روی تخت نشست و آباژورِ کوتاه کنارش رو روشن کرد و با پخش شدن نور زرد
المپ توی اتاق آرزو کرد ای کاش هیچ وقت روشنش نمیکرد چون عمرا عادت
داشت عضو هم اتاقیش رو در حالی که زبون پسری مدام روش کشیده میشد ببینه.
با روشن شدن چراغ چشم های مرد که سرش رو به دیوار تکیه داده بود و نفس های
سنگین میکشید باز شد و با دیدن جیمین لعنتی فرستاد .اون هم عادت نداشت که
"لعنت"...
پسر رو کمی از خودش دور کرد تا عضوش رو دوباره توی شلوارش جا بده .پسر نگاه
"چی شد؟"
کشید.
"متاسفم امم...پسر جون .بقیش میمونه خونه ی تو .میبینی که یکی اینجاست"
یونگی درحالی که حتی اسم پسر رو هم به خاطر نمیاورد گفت و پسر قد کوتاه تر
اخمی کرد.
"میبینی که آره!"
یونگی شونه هاش رو باال انداخت و پسر مشتی به شونش کوبید که اگه میدونست
چه کارهایی از یونگی برمیاد قطعا به خودش جرئت اون کارو نمیداد.
بالفاصله بعد از خروجش یونگی دوباره به حالت جدی برگشت و به طرف جیمین
چرخید .جیمین حتی نفس هم نمیکشید و میشد گفت که رنگ صورتش دیگه
یونگی با پوزخندی گفت و زیپ سوییشرتش رو باز کرد .با این جمله انگار جیمین
" خب این همون چیزیه که دیروز راجع بهش بهت گفتم .نوجوونا از همچین چیزایی
"یه چیزایی اون پایین مایینا میبینم که نشون میده خوشت اومده"
"چـ..چی؟"
جیمین با گیجی پرسید و وقتی نگاه یونگی رو دنبال کرد و به عضو برآمدش رسید
وحشت زده پتو رو روی پایین تنش کشید و با چشم های درشت شده به یونگی که
"واقعا که یه بچه کوچولویی! برای چی یه جوری نگاه میکنی انگار همین االن
فهمیدی که جواب تست بارداریت مثبت بوده؟ خب سفت شدی دیگه! چیز عجیبیه؟
نگاه جیمین ناخوآگاه به سمت پایین تنه ی یونگی کشیده شد و با دیدن عضوش
بیوفته.
نباش نمیمیری"
یونگی چشمکی زد و وارد دستشویی شد .جیمین دستش رو روی گونه های داغ و
سرخ شدش گذاشت و با بهت تمام اتفاقاتی که توی چند دقیقه پیش افتاده بودن رو
صدای نه چندان واضح یونگی که از دستشویی میومد به هیچ وجه کمکش نمیکرد با
شرایطش کنار بیاد .نفسش رو بریده برید توی ریه ش کشید و روی تخت دراز
کشید .نمیدونست باید چیکار کنه و امکان هم نداشت جرئت کنه و از یونگی چیزی
بپرسه پس ترجیح داد خودش رو به خواب بزنه تا دیگه توی اون شرایط خجالت آور
با صدای باز شدن در سریع پلک هاش رو روی هم فشار داد و به طرفی مخالف
یونگی واقعا متعجب بود که اون پسر هفده ساله چطور میتونست اونقدر به خنده
جیمین عکس العملی نشون نداد تا یونگی به این باور برسه که واقعا خوابه.
گفت و با دهن بسته به جیمین که به سختی خودش رو ثابت نگه داشته بود خندید.
"رو خودت پتو ننداختی..اوپس یادم نبود االن اونقدری گرمته که نیاز به پتو نداری
جیمین کوچولو"
جیمین توی ذهنش لعنتی به یونگی و اون پسر و عضو برآمده ی دردناکش فرستاد
و سعی کرد زیاد وول نخوره تا دیگه سوژه ی خنده ی یونگی نشه.
میتونست خودش رو کنترل کنه اما باالخره سکوت شکسته شد و نیشخندی توی
"یـ..یونگی شی..بیداری؟"
"عه تو نخوابیدی؟"
یونگی با لحن مثال متعجبی پرسید و جیمین لبش رو از خجالت گاز گرفت .دوست
داشت توی زمین آب میشد و اون لحظه الزم نبود همچین چیزی به یونگی بگه.
همینطوری دستشو بکنه تو شلوار اون بچه و بهش بگه چیکار کنه-گرچه اصال بدش
"یونگی شی؟"..
جیمین با نشنیدن حرفی از جانب یونگی تقریبا با ناله گفت و یونگی دستش رو به
جیمین روی تخت نشسته بود و صورت سرخش رو با دست هاش پنهان کرده بود.
"آم..ببین"...
یونگی با گیجی سعی کرد کلمات رو پشت هم ردیف کنه اما نتونست توضیح دقیقی
ناچارا گوشیش رو برداشت و کلمه ی "هند جاب" رو توی گوگل سرچ کرد و هزاران
"بیا...باید اینجوری"...
نفس میکشید و به ویدیو خیره بود نگاه کرد .اگه میگفت تا حاال صحنه از این کیوت
تر و در عین حال پاک تر ندیده بود دروع نمیگفت .برای خودش تاسف خورد که
داشت به تمام پاکی این بچه گند میزد ولی به اون چه ربطی داشت .باالخره یه روز
"بسه دیگه"
گوشی رو از دست های لرزون جیمین بیرون کشید و به صورت مرددش نگاه کرد.
جیمین از خجالت حتی به خودش جرئت نداد تو چشم های یونگی نگاه کنه فقط
" خب حاال برو اون تو .آفرین بچه! ببینم چیکار میکنی"
با خنده گفت و جیمین جوری نگاهش کرد که انگار اصال شوخی بامزه ای نبود.
یونگی فقط به مدل راه رفت عجیب اون بچه نگاه کرد و بعد هندزفری هاش رو توی
~~~~~~~~~
تهیونگ با حرص به صندلیش تکیه داد و به آرنج بکهیون که مدام به پهلوش کوبیده
"خوش گذرونی؟ تو واقعا به این میگی خوش گذرونی؟ چرا سهون همه جا این بچه
با عصبانیت گفت و به سهون نگاه کرد که کنار جونگکوک نشسته بود و چیزی بهش
بذاره.
" خب تو چته؟ چشم نداره ببینی خوشحالن؟ سهون از جونگکوک خوشش میاد.
بکهیون به آرومی گفت و لیوان نوشیدنیش رو توی دستش این طرف و اون طرف
تنهایی وقت بگذرونه .اصال هم حسودیش نمیشد فقط نگران بود که پسر عموش با
گشتن با جونگکوک کم کم مثل اون به یه بازنده تبدیل بشه .به هیچ وجه هم به
خاطر اینکه جونگکوک بعد از اون شب لعنتی که تهیونگ ازش چیزی به خاطر
اصال دلش نمیخواست پیش خودش اعتراف کنه که به مرکز توجه اون بانی کوچولو
بودن عادت کرده اما هر چقدر که بیشتر میگذشت و بیشتر به سهون و جونگکوک
نگاه میکرد بیشتر از خودش به خاطر احساساتی که ته دلش تازه رشد میکردن
عصبی میشد.
جونگکوک به آرومی از روی مبل چرمی بلند شد و سهون که بغل دستش نشسته
بود سرشو تکون داد و به خوردن نوشیدنیش بین نورهای رنگارنگ بار ادامه داد.
بین جمعیت مست محو شد .قبل از اینکه پسرک به دستشویی برسه مچ دستش رو
گرفت و با خودش به سمت یکی از راهرو های نسبتا خلوت کشید .جونگکوک چند
ثانیه گیج به تهیونگ که اخم بزرگی روی پیشونیش داشت نگاه کرد و پلک زد.
تهیونگ با عصبانیت گفت و جونگکوک بیشتر گیج شد .اون چشه؟ مگه کاری کرده
بود؟
"مـ..من چمه؟"
"آره تو چته؟ چرا انقدر دور سهون میگردی؟ ازش خوشت میاد؟ دوست داری به
فاکت بده؟ دوست داری اون دیک لعنتیشو ساک بزنی؟ یه روز سمت من میای و یه
روز طرف یکی دیگه میری! مجبوری یه هرزه ی لعنتی باشی جئون جونگکوک؟"
به تندی و با صدای تقریبا بلندی گفت و وقتی عکس العمل جونگکوک رو دید تازه
فهمید چه جمالتی گفته .لعنتی اصال قرار نبود این هارو به زبون بیاره .چشم های
جونگکوک قرمز شدن و سریع پلک زد تا مبادا اشک هاش سرازیر بشن.
ولی از اون مـ..موقع تا حاال حس میکنم د..درد دارم .کلماتی که بهم مـ..میگی برام از
ز..زخم شمشیر هم دردناک تـ..ترن .ازت نـ..نخواستم دوستم داشته باشی .فـ..فقط
نمیتونی یکم...فقط یکم کمتر عـ..عذابم بدی؟ درکت میکنم تـ..تهیونگ .خوب
چلفتی و لکنتی آزار د...دهندست ولی کاش فقط مـ..میفهمیدی چقدر درد داره
و..وقتی یه نفر هر روز و هـ..هر لحظه نقص ها و مـ..مشکالتت رو توی سرت میـ..زنه.
ای کاش میفهمیدی مـ..من انقدری احمقم که بـ..با وجود همه ی اینا بـ..بازم
جونگکوک با اشک هایی که دیگه نمیتونست جلوشون رو بگیره گفت و خودش رو
عقب کشید.
"معذرت میخوام کـ..که مجبوری آدم مـ..مزخرفی مثل مـ..منو تحمل کنی .خودمم
جمله ی آخرشو به آرومی گفت و دیگه به چشم های تهیونگ نگاه نکرد.
"جونگکوک"...
~~~~~
صدای بلند هوسوک با دست نامجون که روی دهنش قرار گرفت و چشم غره ای که
بهش رفت قطع شد .هوسوک در حالی که هنوز دست نامجون روی لب هاش بود
چشم هاش رو با حالت سوالی درشت کرد و نامجون دستش رو کنار کشید و با سر
به جسمی که روی تخت دراز کشیده بود اشاره کرد .هوسوک چشم هاش رو برای
دیدن صورت فردی که رو تخت بود ریز کرد و با فهمیدن اینکه چه کسی روی مالفه
های سفید رنگ تخت نامجون خوابیده ابروهاشو با تعجب و رگه های کمی از
"وات ده فاک؟"
با صدای کمی که تقریبا لب زدن محسوب میشد گفت و چشم غره ای به جین که
خودت نکن"
هوسوک به نامجون اعتماد داشت اما به جین مشکوک بود و نمیدونست وقتی پای
جین وسط کشیده میشه نامجون چطور عمل میکنه پس نمیتونست نگرانش نباشه
اما برای اینکه نامجون ناراحت نشه لبخند کوچیکی زد و به سمت در اتاق رفت.
هوسوک کمی مردد بهش نگاه کرد و نگاه کوتاهی به جین انداخت.
باز هم لب زد و بعد از اتاق خارج شد .بعد از خروجش اخم های نامجون دوباره درهم
فرو رفتن و به سمت میز کارش برگشت .ذهنش اونقدر درگیر جین بود که
نمیتونست رو هیچ کدوم از کارهاش تمرکز کنه .دوست داشت فکر کنه که کسی جز
خودش توی اتاق نیست اما نمیتونست صدای نفس کشیدنش و ناله ای که گاهی
محوطه اون ،توی حریم اون و نمیدونست...شاید هنوز هم توی قلب اون.
امکان نداشت این بار دوباره با حماقت تمام به اون مرد که حاال با بیحالی تقریبا روی
تخت بیهوش بود اعتماد بکنه .این بار دیگه هیچ کدوم از حرف هاش رو باور
نمیکرد؛ درسته نقشش برای فراموش کردنش شکست خورده بود اما حداقل دیگه
قرار نبود بهش دل ببنده ،گرچه هنوز دوستش داشت اما دیگه نمیتونست بهش
وابسته بشه .اصال خوش نداشت که دوباره دردی مثل زخم گلوله توی قفسه ی
برگه هاش رو درحالی که اخمی بین ابروهاش جا خوش کرده بود جا به جا کرد .یه
چیزی درست نبود ،حس میکرد چند تا از برگه ها سرجاشون نیستن .نگاه کوتاه و پر
غضبی به جین انداخت .نکنه وقتی اونو توی اتاق تنها گذاشته بود به چیزی دست
زده بود؟ نه امکان نداشت اون مدام داشت گریه میکرد و بعد هم از گریه بیهوش
شد .یعنی باز هم همه ی اینا نقشه بودن؟ امکان داشت که جین جاسوسی باشه این
درسته که اونها و کانگ در صلح بودن و قرار بود به هم کمک کنن اما این هیچ
خالفکارها قرار نیست آدم های خوب و صادقی باشن .از روی صندلی چرخونِ سیاه
315 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
رنگش بلند شد و به طرف جین رفت ،چند لحظه در حالی که خواب بود و قفسه ی
سینش به آرومی باال و پایین میفرست نگاهش کرد و بعد دستش رو روی شونش
جین چشم هاش رو با گیجی باز کرد و با دیدن نامجون که با اخم باالی سرش
"چی؟"
"ارزششو داره که هر بار این کارو میکنی؟ چطور انقدر راحت و سریع خودتو
میفروشی؟"
"منظورت چیه؟"
نامجون پوزخندی زد و سرش رو با خنده تکون داد .دیگه نمیخواست مثل شب قبل
عصبانی بشه چون تنها چیزی که براش باقی میموند پشیمونی خودش بود به هر
حال جین احتماال به اون دردها عادت کرده بود .از تصور همچین چیزی بیشتر
بکنی"
نتونست جلوی زخم زبون زدنش رو بگیره پس حرفش رو زد و شونه هاشو باال
انداخت و جین اخمی کرد .فکر میکرد نامجون کمی از خشمش رو خالی کرده باشه.
چرا هنوز اونقدر نسبت بهش بی رحم بود .هیچ حرفی نزد فقط به سختی در حالی
که درد جسمی و کوفتگی شدیدی داشت از روی تخت بلند شد .فقط جسمش نبود
که خسته بود؛ ذهنش خسته بود ،روحش خسته بود ،قلبش از این همه خستگی
خسته بود.
با لحن خشکی گفت و مستقیم توی چشم های نامجون که دوباره تبدیل به کسی
"اومدنم به عمارت دریا هم طبق خواسته ی خودم نبود ،برگشتنم با عشق نبود،
تمام دور ریخته نشده بود؟ مگه از همه رونده نشده بود؟ مگه اون قلب نداشت؟...مگه
عاشق نبود؟...مگه اون آدم نبود؟ بسش بود تمام این تحقیرها و دردها .چرا همه ی
حق در آخر به افراد دیگه داده میشد؟ چرا اون کسی بود که همیشه سکوت میکرد؟
"فکر میکنی از تحقیر شدنم لذت میبرم؟ فکر میکنی عاشق اینم که ببینم کسی که
با تمام وجود دوستش داشتم و دارم ازم بیزاره؟ کی دردو دوست داره؟ میتونم قسم
بخورم خودتم حاضر نیستی و جرئت نداری برای یه روزم که شده جاتو با من عوض
کنی .انقدر ترسویی که تمام ناراحتی هات رو سر من خالی میکنه ،انقدر بی رحم و
عقده ای هستی که فکر میکنی اجازه داری یه آدمو اینطوری خورد کنی و
شخصیتشو زیر سوال ببری ،انقدر کوته بین هستی که بدون شنیدن حرف هام
حاضری قضاوتم کنی؟ میدونی چیه کیم نامجون؟ فکر میکنی تنها مقصر این بازیِ
لعنتی من بودم فکر میکنی من بودم که خیانت کردم ولی تو چی؟ تو که به اصطالح
عاشقی و عشقت پاکه چطور حاضر شدی بدون اینکه چیزی ازم بشنوی ،بدون اینکه
ازم توضیح بخوای و بدون اینکه بذاری لب هامو از هم باز کنم اینطور منو از خودت
ترس هاش رو نداره اینو تو ذهنت فرو کنه .این منو نبودم که ترکت کردم ،این من
نامجون با بهت به جین نگاه کرد .حرف هاش براش از هزارتا فحش و بد و بیراه بدتر
بود .حقایق همیشه دردناکن ،مخصوصا وقتی که خودت همیشه ازشون مطلع باشی
و با اینحال سعی در پنهانشون داشته باشی ،وقتی کسی حقیقت ها رو توی صورتت
جین حرف هاش رو در عین آرامش ولی در حالی که از درون میسوخت و اشک
داشتیم .اینجا بودنم به خاطر اقبال بدمه وگرنه هرگز دلم نمیخواست این صورتِ پر
از تنفرو جلوی خودم ببینم...همه چیز اجباره ،بهتره با سختی های زندگی کنار بیای
-استیو تولتز
"بسه دیگه یه ساعته مثل لبو نشستی خیره شدی به من .حواسمو پرت نکن بچه"
یونگی بدون اینکه سرش رو از کاغذهای جلوش دربیاره خطاب به جیمین گفت و
"فکر کردی انقدر مهم بوده که وسط این همه بدبختی بهش فکر کنم؟ بزرگ شو
کوچولو"
جیمین لب هاش رو به سمت پایین خم کرد و از پشت روی تخت دراز کشید.
به آرومی حرف یونگی رو تایید کرد و کف دست هاش رو به سمت سقف گرفت و بی
هدف به انگشت های کوچیکش خیره شد .ناخودآگاه شروع به زمزمه ی آهنگی که
نمیدونست از کجا به خاطر داره کرد و به ثانیه نکشید که بدون اینکه بدونه چرا
قطره های اشکی روی گونه هاش ظاهر شدن .دردناک بود که احساس دلتنگی
میکرد اما نمیدونست برای کی ..احساس میکرد باید برگرده اما نمیدونست به کجا.
غم انگیز بود که هویتش و تمام خاطراش براش مثل یه راز بود.
یونگی سرش رو چرخوند تا به خاطر فین فین کردن و سر و صداش بهش تذکر بده
اما با دیدن مژه های خیس جیمین و بینیش که به قرمزی میزد فقط لب هاش رو
بست و به پسرک که هنوز زیر لب موسیقی گوش نوازی زمزمه میکرد خیره شد.
فهمیدن اینکه به خاطر کسلی و بی حوصلگی شروع به فکر و خیال الکی کرده بود
اونقدر سخت به نظر نمیرسید که یونگی نفهمه .به نظر میرسید اگه با اون وضعیت
دو هفته ی آینده رو هم توی اتاق اسیر میموند افسرده میشد و تازه معلوم نبود چی
میشه چون ممکن بود کانگ به همراه اعضاش مدت بیشتری اونجا مستقر بشن تا
کار همه ی مقرها درست بشه و این فقط به معنای حبس بیشتر برای جیمین بود.
طرف کمد رفت و سویشرت خاکی رنگ گشادش رو روی تیشرت سیاهش پوشید و
عالوه بر اون هودی زردی که از هوسوک کادو گرفته بود و امکان نداشت هرگز
بپوشه رو همراه جین آبی رنگی که براش تنگ بود از کمد بیرون کشید و روی تخت
پرت کرد.
"پاشو کوچولو!"
"هوم؟"
جیمین سرش رو مثل گربه کوچولویی که براش غذا آورده بودن از زیر پتو بیرون
"هیچی پاشو با اون قیافه ی احمق زل بزن به من! خب اون لباسارو بپوش دیگه".
یونگی در حالی که زیپ سوییشرتش رو تا نیمه باال میکشید گفت و جیمین چند بار
پلک زد.
"من بپوشم؟"
یونگی جوری بهش نگاه کرد که مشخص بود داره سعی میکنه تمام فحش هاش رو
با جدیت گفت و جیمین سریع با چهره ی بشاش از تخت پایین پرید.
جیمین با ذوق گفت و سریع و بدون اینکه متوجه باشه که نگاه پسر بزرگ تر روشه
شلوارش رو پایین کشید تا شلوار جین آبی رنگ رو بپوشه یونگی چند ثانیه به رون
های خوش تراش و صافش نگاه کرد و بعد سریع نگاهش رو دزدید.
یونگی کاله زرد رنگ هودی رو از پشت گرفت و جیمین رو که با هیجان به طرف در
با نیشخندی به موهای آشفتش که فقط صورت کوچیک و تپلش رو کیوت تر نشون
میداد اشاره کرد و جیمین بی توجه به حرفی که یونگی میزد فقط نفسش رو به
خاطر فاصله ی نسبتا کمی که با مرد داشت حبس کرد و سرش رو پایین انداخت.
یونگی خندید و دستش رو روی گونه ی جیمین که داغ کرده بود کشید .جیمین
هیمنجوریشم از یونگی خجالت میکشید و بعد از اتفاقات شب گذشته حاال حتی از
جیمین سعی کرد کم نیاره اما خودش هم میدونست که حرف یونگی حقیقت داره.
یونگی با لحن عجیبی گفت که باعث شد قلب جیمین به طور غیر قابل باوری به
تندی بتپه .سرشو کمی باال گرفت و به چشم های یونگی که یکی از ابروهاشو باال
"یونگی شی!"
جیمین تقریبا با حرص ناله کرد و یونگی در حالی که میخندید دست به سینه
جیمین متعجب چند بار پلک زد و به یونگی که دستش رو توی موهای آشفتش فرو
برد و اونا رو بیشتر بهم ریخت نگاه کرد .این سرعت تپش قلبش از ترس بود نه چیز
"بگیر دیگه"
"چـ"..
متوجه شد انقدر غرق خیره شدن به یونگی شده که حتی شونه ای که یونگی جلوش
"ممنون"
~~~~~
کرد.
"باز چی میگی؟"
"بنال دیگه"
با شنیدن اسم جونگکوک توجهش جلب شد و بیخیال جمع کردن وسایلش شد.
"خب؟"
"االن بگو"
تهیونگ با حرص کتاب هاشو توی کیفش چپوند و منتظر به بوگوم و مینهو که
"بدویید دیگه"
"بیخیال پسر"..
مینهو در حالی که از کالس خارج میشدن دستش رو دور شونه ی تهیونگ انداخت.
" بچه ها میگفتن امروز یه پسر خیلی خوشتیپ با موتورش اونو رسونده مدرسه و
حتی کیفشو براش تا دم کالس آورده .انگار دوست پسرش بوده..تو راست میگفتی
گرسنگیش گذاشت.
" نمیدونم از صبح همه دارن راجع بهش حرف میزنن .انگار پسره خیلی قد بلند و
عموی لعنتیش حسودی نکرده .چطور شد که اون دو نفر انقدر با هم صمیمی شدن
و حاال پسر عموش داشت عشق جونگکوک رو از تهیونگ به سمت خودش معطوف
میکرد .تهیونگ خودخواه بود و جاه طلب پس کسی حق نداشت جاش رو توی قلب
جونگکوک پر کنه.
تهیونگ به تندی گفت و مینهو و بوگوم با اینکه باور نکرده بودن سرشونو تکون
دادن.
"باشه"
مینهو یکی از ابروهاشو باال داد و به بوگوم نگاه کرد .بوگوم شونشو باال انداخت و
جونگکوک هنوز نرفته چون زنگ آخر با دبیری کالس داشت که همیشه دیر
کالسش رو تموم میکرد .وقتی به در کالس که هنوز بسته بود و از داخلش صدای
معلم میومد رسید نفسش رو با آسودگی بیرون داد و همونجا دم در به ستونی تکیه
انتظارش به درازا نکشید چون خیلی زود در باز شد و چند نفر از دانش آموزها به
"تهیونگ اوپا"..
چند تا از دختر ها با دیدنش ذوق زده شدن و خواستن دورش جمع بشن اما قبل از
اینکه بهش برسن تهیونگ سریع پشت سر جونگکوک راهی پایین پله ها شد.
مچ دست جونگکوک رو گرفت و روی یکی از پله ها متوقفش کرد .جونگکوک اول
"سـ..سهون منتظرمه"
تهیونگ با شنیدن اسم پسر عموش اخم کرد و مچ دست جونگکوک رو کمی فشار
داد.
"نـ..نمیخوام"
"چی؟"
تهیونگ با شنیدن لحن سرد جونگکوک و با دیدن اخم بین ابروهاش شل شد .یعنی
به همین زودی تموم شد؟ ولی تهیونگ تازه داشت به خودش میومد .جونگکوک از
شل شدن دست تهیونگ استفاده کرد و مچش رو از بین انگشت هاش بیرون کشید.
"خـ..خداحافظ"
"جونگکوک"..
تهیونگ با ناامیدی صدا کرد اما جونگکوک دیگه به طرفش برنگشت .تهیونگ برای
اولین بار از طرف اون پسر رد شد و این براش به شدت گرون تموم شد .عادت
بشه ،عادت نداشت جونگکوک با لحن سرد باهاش حرف بزنه ،عادت نداشت که
جونگکوک عاشقش نباشه..این برای اولین بار درد داشت و این درد قرار نبود به
نامجون با حرص به طرف جین که دمر روی تخت دراز کشیده بود و به گوشیش
"نمیخوام"
"گیریم که رفتم تو نقشم .به هر حال اون لعنتیو کم کن نمیتونم کار کنم"
"تو رئیس من نیستی .هیچکس رئیس من نیست .خودمم که تصمیم میگیرم چیکار
کنم فهمیدی؟"
کاغذهاش چرخید .یکی از کاغذهاش رو مچاله کرد و با خشم کنترل شده ای به
"پس بله و خیر گفتنات به کانگ هم از روی مصلحته؟ اون رئیست نیست ها؟"
" شاید خودم تصمیم گرفتم اون رئیسم باشه .به تو ربطی نداره"
اخم نامجون پررنگ تر شد و خودکارش رو جوری روی کاغذ کشید که ردش روی
هدفونش رو به طرف جین پرتاب کرد و جین تو هوا گرفتش اما بعد روی میز کنار
تخت گذاشتش.
"اممم...با تو؟"
جین ادای فکر کردنو در آورد و نامجون چشم هاشو چرخوند .این دقیقا همون جینی
بود که میشناخت .همون پسر پرروی لجبازی که قلب نامجون رو دزدیده بود و
گرچه حاال هم با وجود اینکه وانمود میکرد ازش متنفره اما حقیقتِ اینکه قلبش با
حضورش میتپید رو نمیشد مخفی کرد البته این اثباتی برای راستگویی و قابل
جین به آرومی زمزمه کرد و نامجون فکر کرد که گوشش اشتباه شنیده.
"چی گفتی؟"
"خودتی"
"هوم؟"
جین با خنده ی مهار شده ای به نامجون که به وضوح حرص میخورد نگاه کرد و
صدای گوشیشو بیشتر کرد .نامجون سرش رو چرخوند تا بهش چشم غره بره .جین
"اینو یادته؟"
جین دوباره گوشی رو به طرف خودش چرخوند و فیلم رو چند دقیقه به عقب
برگردوند.
نامجون با لبخند بزرگی به چال روی گونش اشاره کرد و جین بوسه ی طوالنی روی
"حاال اینجا!"
نامجون به بینیش اشاره کرد و جین سریع نوک بینیش رو بوسید و ریز خندید.
نامجون این بار به لبش اشاره کرد و با خنده ابروهاشو باال انداخت .جین از خدا
خواسته لب هاش رو روی لب های پسر بزرگتر کوبید و بین بوسه کوتاه خندید.
هوسوک از پشت دوربین با خنده گفت و دوربین رو روی اون دو نفر که بدون نفس
هیچول با ظرف کیک های تیکه شده به طرفشون اومد و کیک ها رو روی میز
جلوشون گذاشت.
"کیـــــــکم"
چشم های جین با دیدن خامه ی شکالتی کیک برق زد و دست از بوسیدن نامجون
"خاک بر سرت با این دوست پسر انتخاب کردنت .کیکو به تو ترجیح میده بدبخت"
رو مثل یه همستر گرسنه میجویید نگاه میکرد شونشو باال انداخت.
"سنگِ بی احساس"
"چیزی که زیاده صحنه های عاشقانه ی ایناست که داریم 7/24میبینیم .کی میشه
یکم بیشترشو بهمون نشون بدن؟ اون موقع میتونی یه سکس تیپ عالی ازشون
بگیری هوسوک"
"منحرف عوضی"
جین بدون اینکه دست از خوردن کیکش برداره با دهن پر گفت و توی سر یونگی
کوبید.
قبل از اینکه جمله تموم بشه دوربین خاموش شد و تصویر قطع شد.
چند بار نفس عمیق کشید و گوشیشو خاموش کرد و روی تخت گذاشت .در آخر هم
با بغض به آرومی زمزمه کرد و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت و سعی کرد
چرتی بزنه ،مثل همیشه خواب تنها راه فرارش از غم هاش بود .شاید جایی توی
خواب نامجون اونو بین بازو هاش میگرفت و میبوسید ،شاید جایی بین رویاهاش اون
هنوز عاشقش بود اما چه دردناک که چه تو خواب و چه بیداری همش کابوس بود.
همه چیز مثل یه کابوس تاریک و ترسناک بود .چرا هرگز نمیتونست خوشحال
باشه؟
نامجون پلک هاش رو با ناراحتی روی هم فشار داد و لعنتی زیر لب گفت .اون
مربوط به اولین تولد جین بود که توش اون دو نفر دیگه وارد رابطه ی رسمی شده
بودن و ذوق و شوق و حس تازگی جدیدی داشتن .نامجون جین رو با گرفتن چیزی
که مدت ها بود میخواست سورپرایز کرده بود و جین به مدت دو هفته ی تمام از سر
و کولش باال میرفت و جایی از صورتش نبود که نبوسیده باشه و جمله های عاشقانه
های زیادی هم داشتن چون هوسوک به تازگی دوربین حرفه ایشو خریده بود و اون
زوج رو به عنوان موضوع همه ی عکس ها و فیلم هاش انتخاب کرده بود .اون دو هم
مشتاقانه قبول کرده بودن و اعتراضی نداشتن چون به قول خود هوسوک خاطره
میشد.
اما چه فایده؟ خاطره ای که حاال باعث دردشون بود به چه دردشون میخورد؟ کدوم
بدتره؟ خاطره های غم انگیزی که به مرور فراموش میشن یا خاطرات شادی که قرار
~~~~~
بیرون بردن اون بچه ی دردسر ساز با اون هودی زرد خوشیدی که به خاطر رنگ تو
چشمش احتماال توسط ماهواره های فضایی هم قابل رویت بود اصال کار درستی بی
نظر نمیومد.
یونگی خداروشکر کرد که میتونه با کاله هودیش اون بچه رو کنترل کنه پس دوباره
"آره هر سری همینو میگی بعد به ثانیه نکشیده شروع میکنی به دویدن"
با مظلومیت پرسید و سعی کرد به اندازه ی کافی آروم و ساکت به نظر برسه که
یونگی از بیرون بردنش پشیمون نشه؛ گرچه تا همین االنش هم شده بود.
جیمین اخم کوچیکی کرد و یونگی به قیافه ی کیوتش که واقعا شبیه یه پاپی به
"معلومه که هستم"
یونگی با غرور گفت و جیمین چشمشو به خاطر از خود راضی بودن یونگی چرخوند.
خیلی زود به همون آلونک چوبی که جیمین برای اولین بار توش یونگی رو دیده بود
با استرس از یونگی که با سوییچ ماشینش از آلونک بیرون اومد پرسید و یونگی
به سادگی گفت و جیمین لبش رو از ترس گاز گرفت .انگار یادش رفته بود اون مرد
چه آدم ترسناکیه و با اومدن به اونجا تازه یادش اومد که خودش هم قرار بود جزو
یونگی از کنار گوش جیمین که بدون اینکه پلک بزنه به آلونک خیره بود گفت و
"چـ..چرا"
پشت سر یونگی حرکت کرد و با هم به طرف دیگه ی پل رفتن .چشم های جیمین
با دیدن ماشین یونگی برقی زد و با تحسین سرتاپای ماشین سیاهرنگ گرون قیمت
جیمین دستش رو روی بدنه ی ماشین کشید و انعکاس خودش رو توی شیشه ی
سیاهرنگ دید.
جیمین سریع دستش رو عقب کشید و با ترس به یونگی نگاه کرد .یونگی چند ثانیه
"وقتی اینجوری میترسی خیلی خنده دار میشی .نگران نباش من ماشین خوشگلمو
یونگی نگه به هر حال هنوز هم در خطر کشته شدن توسط اون مرد بود .ماشین رو
ولم کردند
-مری و مکس
"تهیونگ کجا بودی پسر؟ وقتی راننده کیفتو آورد ولی خودت نبودی نگرانت شدم"
بکهیون به محض ورود تهیونگ با نگرانی گفت و صورت برادرش رو بین دست هاش
گرفته.
"تو حالت خوب نیست تهیونگ فقطم امروز نیست! یکی دو روزه که حالت به وضوح
"بیخیال بک"
تهیونگ با خستگی و ناراحتی خودش رو از بکهیون دور کرد و وارد سالن شد .با
دیدن سهون که کنار جونگکوک روی مبل نشسته بودن و تلوزیون میدیدن چشم
"تو خودت خونه نداری که صبح تا شب با این دوست..پسرت اینجایی کیم سهون؟"
تهیونگ با حرص گفت و به جونگکوک که انگار بین طرح های فرش دنبال چیز
بکهیون پشت سرش وارد سالن شد و دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت.
"باشه"
"اینکه چته؟!"
" بیا اینم سند حرفم .ته من برادر دوقلوتم میتونی با من حرف بزنی میدونی که من
بکهیون با مهربونی گفت و دستش رو روی موهای تهیونگ که زیر پتو خزیده بود
کشید.
"چی شده که با سهون به مشکل برخوردی؟ چیزی بینتون اتفاق افتاده که من ازش
بی خبرم؟"
تهیونگ در حالی که فین فین میکرد سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و ابروهای
بکهیون از تعجب باال پریدن .اون هرگز ندیده بود که برادر دوقلوش گریه کنه به جز
برداشته بود و اونا همه از روی حرص بچگانه بودن اما این یکی چی بود؟
زد.
"همینجوری که نمیشه ته .باید برام توضیح بدی تا بدونم مشکلت باهاش چیه.
بعدش اگه دلیلت برای بیرون انداختن پسر عمومون به اندازه ی کافی منطقی بود
بکهیون با مالیمت دستش رو روی صورت نمناک تهیونگ کشید و اشک هاشو پاک
کرد.
"خب..خب اون"...
~~~~~
جیمین بار دیگه از پنجره به چراغ نئونی بار که روشن و خاموش میشد نگاه کرد و
سرش رو به راست و چپ تکون داد .حس خوبی نسبت به رفتن به بار خصوصا با اون
ریخت و قیافه نداشت .نمیدونست در گذشته به بار میرفته یا نه اما هر چی بود حاال
"بیا پایین"
یونگی این بار به زور متوصل شد و به بازوی جیمین چنگ زد و به زور بیرون
کشیدش.
"یونگی شی"
جیمین تقریبا ناله ای کرد و سعی کرد سرجاش باایسته اما زورش به یونگی
نمیرسید پس دست آخر با بی میلی دنبال یونگی که حاال عصبی و کالفه رو از پله
های بار به سمت لیزرهای رنگی و بوی شدید دود و الکل راهی شد.
اون فضا براش تهدید برانگیز و پر از استرس بود و حس میکرد هر کس که اونجا بود
به طرز بدی به خودش و بدنش نگاه میکردو ناخودآگاه خودش رو به یونگی چسبوند
کسی باهات حرف زد جوابشو نمیدی فهمیدی؟ من چند دقیقه ی دیگه میام".
یونگی با تحکم گفت و جیمین سرش رو با استرس تکون داد و روی یکی از صندلی
یونگی سرش رو تکون داد و سریع از پله ها باال دوید تا به اتاق شین بره .قرار بود
اون روز صبح ببینتش اما چون برنامه هاش بهم ریختن مجبور شد با جیمین به اون
بار بیاد.
نارا در حالی که با لباس قرمز رنگ کوتاهی دم در اتاق ایستاده بود با حرص گفت و
شین به محض ورودشون با خنده ی پر طعنه ای گفت و به دست نارا که دور بازوی
یونگی حلقه شده بود اشاره کرد .یونگی هم به تقابل پوزخند زد.
شین چند بار دست زد و طرف دیگه ی میز رو به روی یونگی و نارا که بهش چشم
"آفرین .خیلی خوشم میاد وقتی تالش میکنی که خودتو قوی نشون بدی ولی همه
"نیازی ندارم که جلوت به چیزی وانمود کنم! پیر و خرفت تر از اونی هستی که به
یونگی با صورت خونسردی به مرد که به نظر میرسید به خاطر موفق نشدنش توی
عصبی کردن یونگی خشمگین بود گفت و دست پیش خدمتی که میخواست براش
"ممنون .چیزی میل ندارم .فقط بهم بگو این دفعه سراغ کی رفتی؟"
صحبت های کیم هونگجو صاحب هتل های زنجیره ای کیم درباره ی وراثت
کردن بود نگاه کرد و بعد چشم هاش رو به سمت شین داد.
"خب؟ هر سه تاشون؟"
" نه فقط پدرشون .یه فکر راجع به اون دو تا پسر دارم .کیم سهونو که میشناسی؟"
"آره .اون پسر عموشونه .در نظر دارم که بعد از مرگ پدرشون از اونجایی که هنوز
خام و بی تجربن بکشونتشون به طرف باند ما .اینطوری کنترل همه ی هتل های
"نه!"
"چی؟"
نارا دستش رو روی زانوی یونگی گذاشت و کمی فشار داد تا بفهمه باید چی بگه اما
" نه! من که بهت گفته بودم با آدمای بی گناه هیچ کاری ندارم .میدونی که من فقط
در شرایط خاص سفارشاتو قبول میکنم و کشتن پدر دو پسر نوجوون که گناهی هم
نداره هیچ با چیزی که تو ذهن منه همخونی نداره .از یکی دیگه کمک بگیر"
"وایسا یونگی"
لحظه ی آخر قبل از خروج دوباره به طرف شین تعظیم کرد و با یونگی از اتاق خارج
شد.
"چرا اونجا چرت و پرت گفتی یونگی میدونی چقدر برات بد"..
ثانیه پیش نشسته بود نگاه کرد و متوجه شد که پسر دیگه ای اونجا نشسته و
"چی؟"
"عوضی"
نارا چشم هاشو چرخوند و به تنهایی از پله ها باال رفت تا به اتاق مشتریش برگرده.
یونگی پله ها رو به سرعت به سمت پایین طی کرد و به طرف بارمنی که بطری های
بارمن یکی از بطری ها رو از قفسه در آورد و توی لیوانی ریخت تا سفارش مشتری
یونگی با تعجب و عصبانیت روی میز کوبید و باعث شد لیوان پایین بیوفته و
قبل از اینکه جملشو تموم کنه یونگی با حرص روی سکو خم شد و یقه ی مرد رو
گرفت.
یونگی از بین دندون هاش غرید و مرد از ترس تند تند پلک زد.
"اما"...
"باشه..بـ..باشه"
"بفرمایید"
~~~~~~~
جیمین درحالی که حوصلش به شدت سر رفته بود روی همون صندلی که یونگی
مردی قد بلند و چهارشونه ای روی صندلی کناریش نشست و پرسید .یونگی گفته
بود جیمین جواب هیچ کس رو نده پس جیمین فقط به رگه های سفید رنگ
"تو همون خدمتکاری هستی که یونگی توی اتاق نگه میداره نه؟"
با شنیدن اسم یونگی جیمین سرش رو چرخوند و به مرد نگاه کرد.
"خب پس همونی!"
کرد دست مرد رو که روی زانوش سر میخورد و به سمت جلو حرکت میکرد رو
متوقف کنه.
"معلومه که برای پسر کیوتی مثل تو اینجا ترسناکه .نگران نباش میبرمت پیشش.
"اسمت چیه؟"
"جیمین"
مرد با نیشخند گفت و جیمین نگاه مشکوکی بهش انداخت .حاال که فکر میکرد
اشتباه کرده بود که همراهش اومده بود چون یونگی گفته بود همونجا بشینه اما چه
فرقی داشت؟ به هر حال اون مرد هم جیمین رو پیش یونگی میبرد .مرد در اتاق رو
جیمین مردد به مرد نگاه کرد و بعد وارد اتاق شد .مرد بالفاصله وارد شد و درو قفل
کرد وقتی آباژور کوچیک گوشه ی اتاق روشن شد جیمین تازه فهمید قضیه از چه
قراره.
حتی بدون اینکه جیمین بفهمه چی به چیه و قبل از اینکه از شوک دربیاد پایین
هودی زرد رنگ جیمین رو گرفت و اونو به همراه پیراهنش از سرش بیرون کشید.
جیمین سعی کرد بدنش رو با دست بپوشونه و با ترس به مرد خیره شد.
"بدن زیبایی داری .پس برای همین انقدر بهت میرسه! حقم داره"
"چـ...ولم کن آجوشی"
"بدت میاد؟"
جیمین مظلومانه گفت و سعی کرد لبه ی شلوارش رو از دست مرد بیرون بکشه اما
شلوارش رو برداره اما مرد خیلی سریع تر عمل کرد و حریصانه به طرفش هجوم برد.
"نه...نکن..ولم کن"
جیمین دست و پا زنان فریاد کشید و تالش کرد تا مرد رو از خودش دور کنه اما
قطعا زورش به مرد درشت هیکلی که دو دستش رو گرفته بود نمیرسید پس خیلی
زود روی تخت پرتاب شد و گردنش مورد حمله ی لب های مرد قرار گرفته.
در حالی که به گریه افتاده بود جیغ کشید و موهای مرد رو توی مشتش گرفت تا
سرش رو از گردنش که حاال با کبودی هایی که جای دندونای مرد بودن تزئین شده
"مشکلت چیه؟ میخوای بگی تو فقط هرزه کوچولوی یونگی هستی؟ برای تو چه
"تو رو خدا...آجوشی خواهش میکنم .من اصال نمیدونم چی داری میگی و به من
"هیس"
مرد دستش رو روی دهن جیمین که هق هق میکرد گذاشت و به کارش ادامه داد.
دست دیگش رو به طرف کروات خودش برد و بعد دوباره دستش رو از روی دهن
جیمین برداشت.
"کمــــــــک"
"انقدر حنجرت فشار نیار تو این سر و صدا کسی صداتو نمیشنوه .جیغاتو بذار برای
جیمین هق هق کرد و بیخیال التماس به مرد که حاال از روی بدنش بلند شده بود و
کمربندش رو باز میکرد شد و سعی کرد دست هاش رو از تخت باز کنه که نتیجش
وحشتش وقتی مرد رو با بدن برهنه رو به روش دید شدت گرفت و شروع به لگد
با سیلی که توسط کمربند مرد به پوست صاف شکمش خورد فریادی از درد کشید و
"آخخخخ"
جیمین با ترکیبی از گریه و ناله جیغ کشید و پلک هاش رو از درد روی هم فشار
"آجو...شی..لطفا"...
با کندتر شدن حرکات قفسه ی سینش و حس خونی که به سمت دهنش جاری
میشد کم کم همه چیز از جلوی چشمش محو شد تا اینکه صدای باز شدن شدید
کسی موهای مرد رو از پشت کشید و جیمین با چشم های تار از اشک و بیحالیش
به دعوایی که بین اون دو نفر صورت گرفته بود نگاه کرد .با شنیدن صداش و دیدن
رنگ نقره ای موهاش حدس اینکه اون مرد یونگیه سخت نبود.
"یونگی شی"..
"یونگی شی"...
جیمین دوباره با بیحالی ناله کرد و این بار یونگی به طرفش دوید.
"یونگی شی"..
جیمین بی دلیل فقط یونگی رو صدا میکرد .نگاه یونگی به طرف پوست سفید رنگ
جیمین که با کبودی هایی که کار سونگهیون بودن پر شده بود و ردهای قرمزی از
کمربند روش بود کشیده شد .دست سردش رو روی جای زخمی کمربند کشید و
لبش رو گاز گرفت .دیدن اون صحنه اونو یاد خودش مینداخت .چطور گذاشت یه
"هیشش اشکالی نداره جیمین اشکالی نداره چیزی نشد .هیچی نیست آروم باش
"تقصیر من بود .تقصیر یونگی شی بود جیمین من نباید تو رو اونجا تنها میذاشتم
تو برای تنها موندن بین اون همه گرگ زیادی زیبایی .متاسفم همش تقصیر من
بود"
یونگی دستش رو توی موهای سیاهرنگ و خوشبوی جیمین کشید و بعد اشک های
"اشکالی نداره مهم اینه که اتفاقی نیوفتاد..ینی افتاد..ولی ممکن بود بدتر بشه"
"البته..البته که نمیگم نگران نباش جیمین خودم حساب اون سونگهیون عوضی رو
یونگی سریع از جاش پرید و به طرف لباس های جیمین که روی زمین افتاده بودن
رفت .میدونست که جیمین خودش قادر به پوشیدنشون نیست پس تمام سعیش رو
کرد که بدون اینکه خیره ی بدن زیبای جیمین بشه لباس رو تنش کنه چون اون
362 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
لحظه زمان دید زدن نبود-.حاال شاید در آینده باز هم از این فرصت ها نصیبش
میشد -به ذهن منحرفش فحشی داد و باالخره بعد از اینکه لباس های جیمین که
تقریبا بیهوش بود رو پوشوند بدن نحیفش پسرک رو جوری که انگار وسیله ی
~~~~
علی رغم بی میلیش چند تقه ای به در اتاق نامجون کوبید و درحالی که مدام این پا
نگاه کرد.
"آره..چطور؟"
"جیمین یکم حالش بد شده میشه بگی بیاد اتاق من؟ نمیدونم باید چیکار کنم
دقیقا"
های اولیه رفته بود تا تو شرایطی مثل این که ییشینگ دکتر مخصوصشون نبود
یونگی وسط حرفش پرید و نامجون متوجه شد که جواب سوالش بله ست.
"سوکجین"
به طرف پسری که روی مبل خوابیده رو رفت و شونشو تکون داد.
"جین پاشو"
"چی میگی؟"
نامجون به در که یونگی جلوش ایستاده بود اشاره کرد و ابروهای جین از تعجب باال
پریدن.
"خیلی خب"
جین با دیدن صورت نگران یونگی که لبش رو گاز میگرفت پرسید و یونگی سرشو
تکون داد.
جین حتی نمیدونست جیمین کیه اما با دیدن نگرانی یونگی سرشو تکون داد و
با باز شدن در اتاق جین تونست بدن ظریفی رو ببینه که درحالی که ماسک اکسیژن
روی صورتش بود روی تخت دراز کشیده بود و به آرومی نفس میکشید.
"چش شده؟"
"داستانس طوالنیه ولی قضیه اینه که نیم ساعت پیش اون سونگهیون عوضی سعی
یونگی دوباره حرصی شد و دست هاش رو مشت کرد .جین با چشم های درشت
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه یونگی جعبه رو توی دستش گذاشت .جین فورا
پنبه ای رو با بتادین آغشته کرد و اول شروع به تمیز کردن جای زخم جیمین کرد.
" خب..حاال این پسر خوشگله که تا االن از ما مخفیش کرده بودی کی هست؟"
جین با خنده پرسید و یونگی لبخند ناراحتی زد .دلش برای جین بیشتر از اونکه
فکرش رو میکرد تنگ شده بود و بودن توی اون شرایط و جوری که اون لحظه بدون
هیچ خصومتی با هم رفتار کرده بودن باعث شد احساس دلتنگی یونگی پررنگ تر
بشه.
جین متوجه سکوت یونگی و نگاه ناراحتش به خودش شد و اون هم لبخند ناراحتی
جین به آرومی و با بغض خفیفی زمزمه کرد و یونگی نفسش رو با ناراحتی بیرون
داد .مغرور تر از اونی بود که اعتراف کنه اونا هم دلتنگش بود پس فقط سکوت کرد
عطسه میکنی
یکهو میلرزی
-آنا گاواندا
"من زودتر از تو میدونستم .تو فقط زیادی احمقی که نفهمیدی دوستش داری
داداش کوچیکه"
تهیونگ با حرص الکی به بازوی بکهیون کوبید و بکهیون با خنده شونه هاشو باال
انداخت.
" به هر حال کوچیک تر و خیلی خیلی خیلی احمق تری کیم تهیونگ"
با نگرانی پرسید و نخی که از گوشه ی لباسش بیرون زده بود رو کشید و باعث شد
بکهیون نخ رو از دست تهیونگ بیرون کشید و دست های تهیونگ رو تو دست های
خودش گرفت.
رو توی قلب جونگکوک کوچولو نگرفته .اون بچه خیلی عاشق توئه نمیشه که آدم
"قبول کرد"
"چی؟"
چشم های بکهیون درشت شدن و فکش قابل جمع شدن نبود.
"توئم مثل من باورت نمیشه مگه نه بک؟ من اصال فکر نمیکردم قبول کنه"
"خیلی برات خوشحالم سهونی بعدا میام برام ماجرا رو تعریف کن باشه؟ االن ما یه
بکهیون سعی کرد لحنش رو مالیم و مهربون نگهداره گرچه خوشحالی سهون براش
مهم بود و خوشحالش میکرد ولی هی..کیه که پسر عموش رو به برادر دوقلوی
"اوه باشه"
برادرش جستجو کرد .باورش نمیشد اولین بار و تنها باری که تهیونگ به عشقش
اعتراف کرده بود و تازه داشت با احساساتش کنار میومد همچین اتفاقی افتاده.
امیدوار بود این اتفاق تاثیر منفی روی تهیونگ نذاره و باعث نشه که دوباره شروع به
میشد.
یک ،دو ،سه..توی دلش به آرومی شمرد و بعد ،بنگ! بمب کیم تهیونگ منفجر شد.
"ازش متنفرم هرزه ی عوضی .چطوری میتونی شیش سال وانمود کنی که از یه نفر
خوشت میاد و بعد خیلی یهویی اینطوری ..اینطوری کنی ها؟ اون یه بانیِ عوضیِ
بکهیون با چشم های نگران به برادرش که دچار فوران احساسات شده بود نگاه کرد
و لب هاشو به خم کرد.
~~~~~
بکهیون با بلند شدن ناگهانی صدای پارک از جاش پرید و تند تند پلک زد.
پارک به تخته تکیه داد و با نگاه عجیبی به بکهیون خیره شد که باعث شد بکهیون
بکهیون دست پاچه لبش رو گاز گرفت و سعی کرد چند کلمه ی پرتی که وسط
" خب..خب...امم...ستاره ها...نه نه...کهکشان منفجر میشه و جمع میشه توی یه
زبونمه...چیز"..
"خیلی خب بسه"
پارک در ماژیک رو بست و پشت میزی که رو به روی بکهیون قرار داشت نشست.
"چیزای خارج از کالس برای خارج از کالسن و وقتی میای سر کالس باید اونا رو
دور بریزی"
بکهیون سعی کرد جلوی زبونش رو بگیره و جمله ی ‘آخه مرتیکه نفهم تو که
"اوپسس...بلند گفتم"
بکهیون با کف دست به پیشونیش کوبید و با چشم های ترسیده با پارک نگاه کرد و
با چشم هاش به بکهیون جمله ی ‘بعدا حسابتو میرسم’ رو گفت و بعد روی صندلی
بغلیش نشست.
"چیه؟ من نمیتونم با دانش آموزام مثل دوست رفتار کنم؟ تو که فحشتو دادی بچه
جون"
بکهیون حس کرد گوش هاش کمی قرمز شدن و لبش رو به آرومی گاز گرفت.
"خب به جای سرخ و سفید شدن برام توضیح بده چی باعث شد به درس امروز
"با دوست دخترت بهم زدی یا همچین چیزی؟ بیخیال ارزششو نداره"
بکهیون نگاه عاقل اندر سفیهی به استادش انداخت و بعد چشم هاشو چرخوند.
استاد پارک با نیشخند عجیبی پرسید و بکهیون احساس معذب بودن کرد.
شدی کی بود که توبیخت کرد؟ اوپس...من بودم .میخوای بازم تنیبه شی کیم
بکهیون؟"
بکهیون میتونست قسم بخوره که منظور استادش از اون جمله ای که با لحن عجیبی
بیان شد فراتر از چیزی بود که به نظر میرسید .آب دهنش رو به سختی قورت داد و
"این یه چیز بین دوقلوهاست خب؟ من نمیتونم نگران برادر دوقلوم نباشم .گرچه
ربطی به دوقلو بودن نداره فقط منظورم اینه که ما زیادی به هم وابسته ایم"
"اوهوم؟"
پارک منتظر ادامه ی حرف بکهیون شد و بکهیون سعی کرد نگاهش رو از استادش
با لحن مسخره ای سعی کرد آروم صحبت کنه و پارک خندید.
"البته که میمونه"
بکهیون چند ثانیه محو خنده ی پارک شد و بعد سریع سرش رو تکون داد تا فکرش
رو از چال لعنتی روی گونه ی معلمش دوباره به سمت برادرش معطوف کنه.
374 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"خب..جئون جونگکوک رو میشناسی؟"
"خب میدونی کیم بکهیون؟ برادر تو درواقع یه عوضیه چون جونگکوک خودشو
بکهیون سریع به سمت جلو خم شد و تند تند پلک زد .جوری که پارک حس کرد
اگه فقط کمی تند تر چشم هاشو باز و بسته میکرد میتونست با پلک هاش پرواز
کنه.
قرار نبود هیچ کدوم از دانش آموزا بدونن که اون با جونگکوک نسبتی داره.
ی تهیونگ بی خبر بود به جونگکوک پیشنهاد داده و اونم قبول کرده..بعدش من
بهش"...
این بار نوبت پارک بود که از جا بپره و شوک زده به بکهیون نگاه کنه.
بکهیون به آرومی پرسید تا اگه حالش بد بود یه وقت مورد حمله ی مرد قرار نگیره.
پارک نفسش رو بیرون داد تا آروم بشه و بعد روی صندلی نشست.
پارک نگاه عجیبی به بکهیون انداخت و سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد.
~~~~~
هیچول درحالی که استیک توی بشقابش رو به آرومی با کارد میبرید گفت و توجه
کانگ با دهن نیمه پر پرسید و به خدمتکار اشاره کرد که براش شراب بریزه.
همه سرشون رو تکون دادن جز یونگی که مشغول چشم غره رفتن به سونگهیون
بود.
"من نمیام"
یونگی به آرومی اما با جدیت گفت و هوسوک جوری بهش نگاه کرد که انگار عقلش
"چرا مثال؟"
کاردش رو کنار ظرف رها کرد و سینی که برای شام جیمین بود از روی میز
برداشت.
کانگ گفت و باعث شد سونگهیون دست از غذا خوردن بکشه .یونگی با همون لبخند
ابروهاش رو باال انداخت و خیلی زود از اتاق غذا خوری خارج شد.
به آرومی در اتاق رو باز کرد و وقتی جیمین رو که روی تخت نشسته بود و با
با صدای یونگی ،جیمین سرش رو به طرف در چرخوند و لبخند کمرنگی زد .مدتی
به طور عجیبی به یونگی نگاه کرد و بعد سرش رو جوری که انگار میخواست افکارش
یونگی سرش رو تکون داد و سینی غذارو کنار جیمین روی تخت گذاشت .به اون
نشه.
"حالت خوبه؟"
"آره...ولی قسم میخورم دیگه حوصلم سر نمیره .ترجیح میدم از این اتاق بیرون
نیام"
جیمین با صورتی که با نارضایتی جمع شده بود گفت و یونگی شونه هاشو باال
انداخت.
پشیمون شد چون با حس خنکی دست یونگی روی پیشونیش احساس کرد ضربان
"البته که خوبی بچه جون .ولی بهتره مراقب باشی .در ضمن غذاتو که خوردی
بخواب .بهتره نمیری چون دلم نمیخواد جنازه ی یه بچه رو بسوزونم فهمیدی؟"
جیمین سرش رو تکون داد و دوباره با بی میلی به سوپ شل و ولی که جلوش بود
خیره شد.
~~~~~~~
نامجون با لجبازی دو تا از دکمه هاش رو بست و یقه ی کتش رو صاف کرد .جین
نامجون باالخره از زبون تیزش برای طعنه زدن استفاده کرد و جین نگاه ناامیدی
بهش انداخت.
"متاسفم که انقدر بدم که از هیچ فرصتی برای نشون دادن نفرتت دریغ نمیکنی"
با ناراحتی جلیقه رو داخل کمد برگردوند و بعد از دراز کشیدن روی تخت صورتش
رو توی بالش فرو کرد .نامجون نگاه پشیمونی بهش انداخت اما فورا به حال قبلی
برگشت.
"منم متاسفم"
میومد زد.
"اگه اونجا حالت بد بشه چی؟ نمیتونم این کارو باهات بکم تمین"
"مگه من بچم که شما مدام میخواید مواظبم باشید؟ درسته گاهی شوک زده میشم
ولی من هنوز همون تمینم یادته؟ همونی که تیرش هیچ وقت خطا نمیرفت"
"پس چرا اصرار داشتید یونگی بیاد؟ تا جایی که به خاطر دارم من و یونگی همکار
بودیم"
تمین با دلخوری از بهانه ای که هیچول آورد بهش نگاه کرد و هیچول نفسش رو با
" نه .پرونده هارو جمع کردم و گذاشتم توی دفتر درشم قفله و در ضمن یونگی هم
"خوبه .دو تا اسلحه بردار که اگه الزم شد یکیشو اونجا به تمین بدی خب؟"
نامجون با باال زدن کتش ،دو تفنگ نقره ای ظریف رو نشون داد تا خیال هیچولو
راحت کنه.
کمی با فاصله از اون دو ،کانگ کنار سونگهیون روی مبل چرمی سالن نشسته بود و
صحبت میکرد.
"پدر شما نمیخواید پسرتون تو ماموریت به این مهمی باشه؟ میدونید که این چقدر
موقعیت خوبی برای منه؟ میتونه باعث شناخته شدنم بین گروه ها بشه"
"سوکجین"
"بله قربان؟"
"بیا اینجا"..
کانگ روی رون پاش ضربه زد و جین ناچارا به طرفش رفت و روی پاش نشست.
سونگهیون با عصبانیت گفت و جین رو از جواب سوال مسخره ی پدرش نجات داد.
" ساکت باش .نمیتونی بیای سونگهیون .باید تو عمارت بمونی ،نمیشه کسی تو
عمارت نباشه"
جین سعی کرد به حرف هاشون دقت کنه تا بتونه اطالعات شاید مهمی بدست بیاره.
نمیکنی .میخوام که امروز وقتی ما رفتیم وجب به وجب عمارتو بگردی .پرونده
هاشونو اسکن کن و برای دفتر مرکز فکس کن .میخوام بدونم این پسرا دقیقا دارن
چه غلطی میکنن .من بهشون شک دارم .شاید خودشون دارن این مقرها رو از قصد
"اما پدر"...
کانگ که کمی عصبی شده بود جوری که انگار با حیوون خونگیش حرف میزنه گفت
و جین با اخم های درهم از روی پاش بلند شد ولی اینبار به جای مقصد قبلیش که
آشپزخونه بود وقتی مطمئن شد کانگ به اندازه ی کافی ازش دور شده به آرومی
"هیونگ"..
"چیه؟"
هیچول با ابروهای درهم پرسید و جین نگاه ناامیدی بهش انداخت .معلومه که اونا به
"سونگهیون قراره بمونه تو عمارت و همه ی پرونده هاتونو فکس کنه دفتر مرکزی
کانگ"
"چی؟"
ابروهای هیچول باال پریدن و قبل از اینکه موفق بشه چیزی بگه با دیدن نگاه کانگ
کانگ سرش رو تکون داد و مطمئن شد سونگهیون که با نگاه غضبناک باالی پله ها
ایستاده بود حواسش هست باید چیکار کنه .جین نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و
"خیلی خب پس باید عجله کنیم .قبل از صبح باید بریم و همه ی محموله هارو
منتقل کنیم".
هیچول سرش رو تکون داد و خیلی زود عمارت خالی از سکنه شد.
~~~~~
در اتاق رو با فرض اینکه پسرک خوابه باز کرد اما وقتی وارد اتاق شد و برق روشن
به طرف جیمین که باز هم روی تخت نشسته بود رفت و وقتی کاغذهایی که جلوش
جیمین که غرق کارش بود با شنیدن صدای یونگی از جاش پرید و چند با پلک زد.
جیمین با لبخند بزرگی گفت و یکی از کاغذ هارو باال گرفت تا یونگی تصویر روشو
ببینه.
"واو"
یونگی ناخودآگاه با دیدن تصویری که جیمین به طور حرفه ای طراحی کرده بود
جیمین چند ثانیه ساکت شد و به یونگی که پوزخند پر غروری زده بود نگاه کرد.
"ام..خب..همینجوری"
سرش بکشه.
"فکر کردی میتونی از جواب دادن به من در بری؟ من مین یونگیم یادت رفته؟"
جیمین سریع جواب داد و سعی کرد لبه ی پتو رو از دستش بکشه.
یونگی با پوزخندی که پررنگ تر شده بود گفت و جیمین لبه ی پتو رو به سرعت از
دستش کشید.
"شب بخیر"
پشتش رو به مرد کرد و سعی کرد صورت سرخ شدش رو ازش پنهان کنه.
"شب بخیر"
"هیـــن"
جیمین با برخورد نفس داغ مرد به پشت گردنش نفس بریده ای کشید و سریع غلت
زد که به طرفش بچرخه اما کاش نمیچرخید تا از اون فاصله ی نزدیک صورت
یونگی رو نبینه.
یونگی با لحن پر از خند ای گفت و جیمین با نفس هایی که تند شده بودن چشم
هاش رو روی تک تک اجزای صورت مردی که کمتر از ده سانتی متر باهاش فاصله
داشت چرخوند.
" خب..حاال چرا بهم حرفیو که ازش فرار میکردی نمیگی؟ میدونی که به هر روشی
"از اینکه طولش میدی خوشم نمیاد .مشخصه که میخوای ی چیز بگی پس انقدر
با بیخیالی گفت و جیمین لبش رو گاز گرفت .واقعا باید چیزی که مدتی مغزش رو
میخورد به زبون میاورد؟ نفس عمیقی کشید و کمی عقب تر رفت تا ضربان قلبش
"یونگی شی تو..تو دوباره منو نجات دادی...برای چندمین بار و اینبار از دست
اون..آقاهه"
391 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
جیمین به چشم های یونگی نگاه نکرد و سرش رو پایین انداخت.
"خب که چی؟ حاال االن مثال تو یه کراش عجیب غریب روم زدی که باعث شده منو
یونگی با خنده شوخی کرد و جمله ی آخرشو با لحنی که انگار با یه بچه صحبت
میکرد گفت .جیمین سرش رو باال گرفت و به چشم های مرد که به خاطر خنده
"چی گفتی؟"
با لحنی که ترسناک به نظر میرسید گفت و جیمین لبش رو گاز گرفت.
"من..مـ"..
جیمین میدونست که عکس العمل یونگی به این حرف قطعا خوب نخواهد بود اما
دستش رو گرفت.
"میدونم دوست داشتن چجوریه .دوست داشتن یعنی با تمام وجودت بخوای به یکی
کمک کنی ،یعنی دوست داشته باشی که درداشو باهات تقسیم کنه و با هم زخم
هاشو درمان کنید ،یعنی وقتی ناراحته با دیدن ناراحتیش قلبت درد بگیره و با دیدن
خوشحالیش جوری که انگار بهترین چیزای دنیا رو بهت دادن خوشحال بشی .یونگی
شی من میدونم دوست داشتن چجوریه...شاید هنوز توش نابالغ و خام باشم اما
میفهمم چجوریه .میدونم خیلی یهویی اینو بهت گفتم اما من واقعا فکر میکنم
جیمین صادقانه و با چشم هایی که برق میزدن گفت و لبخند با استرسی زد که با
فرود اومدن دست یونگی روی گونه ی چپش محو شد .چند بار دهنش رو باز و بسته
نفس جیمین با خیمه زدن یونگی روی بدنش قطع شد و سعی کرد با دیدن نگاه
"تو هیچ چیز راجع به من نمیدونی و من واقعی رو نمیشناسی .فکر نکن چون دوبار
باهات مهربون بودم ازت خوشم میاد یا اینکه اجازه داری از من خوشت بیاد .به
جمله ی آخرش رو توی صورت جیمین فریاد کشید و چشم های پسرک از ترس و
"یـ..یونگی شی"
جیمین با بغض و درد گلوش گفت و سعی کرد درست نفس بکشه.
ساختی بیای بیرون فهمیدی؟ اینجا مردم دوستت ندارن .اونا فقط بهت احتیاج دارن
و بعدش وقتی ازت خسته شدن قلبت رو میشکونن و همه جا میگن تو از اول قلبی
نداشتی .اگه نمیخوای همچین بالیی سرت بیار از هر چی احساس کوفتیه دور شو"
تقریبا غرید و با دیدن صورت قرمز جیمین متوجه شد که گلوش رو بیش از حد
فشار داد .سریع از روش بلند شد و باعث شد جیمین به سرعت خم بشه و سرفه ای
یونگی نگاه گیج و عصبی به جیمین انداخت و سریع از اتاق خارج شد.
شهامت میخواهد
هیچوقت...هیج زمان
-شیمبورسکا
جین در حالی که عصبی بود تقریبا فریاد کشید و پیراهن سفید رنگ نامجون رو که
به رنگ قرمز در اومده بود توی تنش پاره کرد تا زخم عمیقی که روی پهلوش بود رو
ببینه.
چند بار به آرومی با کف دستش به صورت سرد نامجون زد و وقتی عکس العملی
نشون نداد به طرف هوسوک و هیچول که شوک زده نگاهش میکردن چرخید.
"چرا فقط دارید نگاه میکنید؟ بریم برام آب بیارید و یه دستمال تمیز .هیونگ لطفا
انجام داد .شرایطی نبود که بخوان لجبازی کنن ،زندگی نامجون در خطر بود .جین
سریع دستمال سفید رنگ نخی رو از هوسوک گرفت و خون رو از گوشه های زخم
پاک کرد.
" خدای من باید اینو چیکار کرد؟ من اونقدر حرفه ای نیستم که بدونم با جای گلوله
"آره..خارج شده"
جین با بیچارگی نالید و درحالی که لبش رو محکم گاز میگرفت به صورت نامجون
که قطره های درشت عرق روش نشسته بود نگاه کرد.
"چینه"..
هوسوک به آرومی گفت و جین دست خونیش رو با درموندگی بین موهاش کشید.
تمین سریع داخل اتاق دووید و توجه اون سه نفرو به خودش جلب کرد.
داد.
"درسته"
سرش رو تکون داد و دست نامجون رو با انگشت های سرد و خونیش گرفت.
"من تا اون موقع ضد عفونیش میکنم و..همین...اگه کار دیگه ای بکنم میترسم
هوسوک به آرومی گفت و جین دوباره سرش رو تکون داد .بعد از خروج اون دو نفر
جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد و سعی کرد بفهمه باید چیکار کنه .یه چیزایی
بلد بود و به خودش اعتماد بیشتری داشت تا اون کانگِ لعنتی .اصال دوست نداشت
به خودش گوشزد کرد و سعی کرد نذاره اشک جلوی دیدش رو تار کنه .نمیتونست
یه احمق باشه که توی اون شرایط با گریه کردن همه چیزو بهم بزنه .دوباره نفس
"قبال هم این کارو کردی..نگران نباش همه چیز خوب پیش میره .آفرین پسر"
در حالی که سعی میکرد لرزشش دستش رو کنترل کنه به آرومی سوزن بخیه رو
وارد پوست نامجون کرد و ابروهای مرد که بیهوش بود درهم پیچید.
نامجون فقط بیشتر اخم کرد و جین نگاهش رو از صورت دردناکش دوباره به زخم
معطوف کرد.
"اگه صدامو میشنوی نگران نباش .خیلی زود تموم میشه خب؟ فقط دو تا زخم
باالخره زخم روی پهلوش رو تموم کرد و نوبت به جایی که گلوله ازش خارج شده
بود رسید.
شانس آورده بود که خیلی گوشه بود و در نتیجه نقطه ی ورود و خروج گلوله فاصله
استرسش رو با تند تند بیرون دادن بازدمش برطرف کنه و در نهایت وقتی هر دو
دست هاش رو که حاال کامال خونی شده بودن همونطور که کنار نامجون نشسته بود
خشک و با ماده ضد عفونی پاک کرد و بعد کمی با کمی الکل و بتادین زخم رو ضد
عفونی کرد .در نهایت ماده ای روی دو قسمت بخیه خورده زد و دور زخم رو به
در حالی که بیحال شده بود و استرس تقریبا از پا درش آورده بود به آرومی کنار
نامجون که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود افتاد و چند دقیقه ای نگذشته بود که
رفت.
جین چشم هاشو با خستگی باز کرد و هیچول رو که عصبی بود باالی سرش دید.
"مشکل چیه؟"
"مشکل تویی .تو که بلد نیستی کاری رو انجام بدی برای چی دخالت میکنی؟"
"کار اشتباهی نکردم نمیتونستیم بیشتر از این صبر کنیم .میخواستی تو خون
"مشکلی نیست .اما بذارید من زخم رو چک کنم تا مطمئن بشم مشکلی نیست"
"خیلی ممنون"
هیچول یقه ی جین رو گرفت و از کنار نامجون بلندش کرد تا از اتاق بیرون
بکشتش.
"چرا من باید بخوام بالیی سرش بیاد؟ هیچول تو بهتر میدونی که من اصال نمیخوام
"من هیچی درباره ی تو نمیدونم جین .هیچی! تو کسی هستی که چهار سال برای
جین نفسش رو با کالفگی بیرون داد.از این همه زخم زبون خسته شده بود .چرا
"هر چی میخوای فکر کن هیچول..ولی مطمئن باش من آخرین کسی هستم که
~~~~~
یونگی در حالی که با اخم به درخت های سیبی که به خاطر فصل زمستون بدون
برگ و گل بودن نگاه میکرد گفت و هوسوک چشم غره ای بهش رفت.
" خفه شو یونگی وقتی رفتم پیشش نزدیک بود تو خونی که سرفه میکرد غرق بشه"
هوسوک نتونست خودش رو کنترل کنه و با عصبانیت فریاد کشید .بسته ی سیگار
رو از دست یونگی خارج کرد و با حرصی که نمیتونست مهار کنه روی زمین انداخت
یونگی با خونسردی گفت و خشم هوسوک رو بیشتر شعله ور کرد و باعث شد یقش
" به من ربطی نداره که تو یه تیکه سنگ لعنتی هستی .اون یه بچست و چه درست
و چه غلط احساسات صادقانشو به زبون آورده .تو حق نداری اونجوری خوردش کنی.
"به من ربطی نداره هوسوک احساساتش به خودش ربط دارن .اگه احساساتش
واقعین یا باید کنترلشون کنه یا بکشتشون فهمیدی؟ حق نداری منو مقصر بدونی
من همینم! کسی مجبورش نکرده منو دوست داشته باشه .انقدر تحویلش نگیر و
یونگی با آرامش گفت و قدم هاش رو از هوسوک که سرشو به نشونه ی تاسف تکون
"برات متاسفم .تمام این سال ها درکت کردم اما انگار که تو واقعا قلب نداری"
هوسوک با ناراحتی گفت و یونگی درحالی که سیگار جدیدی کنار لباش گذاشته بود
"ممنون که این حقیقت رو بهم یادآوری کردی .فکر میکردم تا االن فهمیده
باشیش"
با لحنی که سرد اما پر از درد بود گفت و هوسوک از چیزی که گفته بود پشیمون
شد.
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه به سمت ماشین سیاه رنگش رفت و از جلوی دید
محو شد.
هوسوک سرشو چرخوند و جیمین رو دید که از بالکن با صورت رنگ پریده و بیحالی
نگاهشون میکرد.
404 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"تو برای چی اومدی بیرون؟"
زیر لب رو به جیمین گفت و قطعا جیمین نشنید .سریع از پله های عمارت باال رفت
"هیونگ"...
هوسوک دست هاشو برای جیمین باز کرد و جیمین سریع مثل یه گربه ی بی پناه
دارم به خاطر اینه که چند بار نجاتم داده و خودمو بهش مدیون میدونم ولی قسم
میخورم که احمق نیستم .فرق نیاز و دوست داشتنو میدونم .االن یک ماهه که
بگم اما فقط..خیلی یهویی و الکی شد .میدونم که احساساتم هنوز اونقدر قوی نیست
میکنی جیمین من مطمئنم که احساساتت زود گذرن .نگران نباش قبل از اینکه
بفهمی همشون محو میشن .از این به بعد هم بیا اتاق خودم بمون باشه؟"
"بیا اتاق من باشه؟ بهتره زیاد دور و بر یونگی نباشی .اون کاریت نداره زودتر از اون
چیزی که فکر کنی از یاد میبره و دیگه به روت نمیاره ولی به خاطر خودت میگم
تکون داد .چرا همه چیز انقدر یهویی پیش اومد؟ حتی خودشم نفهمید چه اتفاقی
افتاد.
~~~~~~~
دوباره با صدای عجیبی که اینبار براش آشنا بود روی تخت نشست و این بار
میدونست که نباید چراغ رو روشن کنه تا دوباره با همون صحنه از یونگی و کسی
که همراهش بود رو به رو شه .پس فقط به آرومی پتوش رو از روش کنار زد و روی
تخت نشست.
یونگی انگار تازه به یاد آورده باشه که جیمین تو اتاقه بوسش رو قطع کرد و سرشو
عقب کشید.
به آرومی و با صدایی که بم تر از حالت عادی بود زمزمه کرد و یکی از آباژور ها رو
روشن کرد و همونطور که حدس میزد جیمین رو بیدار درحالی که سرش پایین بود
سونگهیون افتاده بود دیگه مهم نبود کسی بفهمه جیمین وجود داره ولی خود
جیمین دوست نداشت زیاد از اتاق بیرون بره .گرچه مثل اینکه حاال مجبور بود.
در حالی که بالشش رو زیر بغل زده بود و با لباس خواب گشادش به طرز عجیبی
کیوت به نظر میرسید به طرف در رفت و قبل از باز کردنش به کسی که همراه
یونگی بود نگاه کرد .این بار دختر بود .به نظر میرسید هم اتاقیش عالقه ی زیادی به
"اون کی بود؟"
دختری که همراه یونگی به آرومی درحالی که دستش رو به طرف عضو مرد میبرد
جیمین با آزردگی سرش رو چرخوند و به یونگی که تیز نگاهش میکرد خیره شد.
با ناراحتی در اتاق رو بست اما بجای اتاق هوسوک از پله ها پایین رفت و راهی
حیاط شد .نمیدونست کار درستی میکنه یا نه اما چه اهمیتی داشت؟ اینطور نبود
که جیمین بگه حاال که یونگی باهاش اونطور حرف زده میخواد زندگیش رو تموم
نباشه .اما حس میکرد احساساتش زیر سوال رفتن .درسته اون بچه بود ،کمی دست
و پا چلفتی و دردسر ساز بود و درسته که اون آدم خیلی باهوشی نبود اما قطعا
میتونست فرق احساساتش رو تشخیص بده و حاال مغزش برخالف چیزی که
هوسوک سعی کرده بود بهش بفهمونه یا برعکس حرف هایی که یونگی توی
صورتش داد کشیده بود بهش میگفت که احساساتی که دارن کم کم توش جوونه
میزنن عشقن .درسته که اون اول به خاطر اینکه یونگی نجاتش داد و بعد کم کم به
خاطر اخالقای عجیب و غریب و خاصش بهش عالقه مند شد اما مطمئن بود که
حسی که توش به وجود اومده چیز مسخره و زود گذری نیست .اینو میتونست از
درد قلبش موقعی که از حیاط سایه ی یونگی و اون دختر رو پشت پنجره میدید
بفهمه.
لبخند تلخی زد و بالشش رو روی صندلی فلزی سرد گذاشت .مطمئن بود که
فرداش با یه گلوی دردناک و دماغ کیپ از خواب بیدار میشه اما اون لحظه براش
~~~~~
"مشکلی نیست"
"خودتون چی فکر میکنید پدر؟ مین یونگی خونه بود .چطور میخواستی به راحتی
برم تو دفترشون؟"
"نه جناب کانگ .پسرتون بی عرضه نیست .فقط مثل خودتون یه انگله"
با شنیدن صدای کسی از پشت سرشون کانگ سرش رو چرخوند و با چشم هایی که
"جـ..جناب مین"
"فکر کردید با بچه طرفید؟ ما تازه کار نیستیم قربان .خیلی از چیزا از همون روز
اول مشخص بودن اما سعی کردم حرفی نزنم تا ببینم خودتون چیکار میکنید"
"لطفا مارو درک کنید .ما حق داریم بدونیم که شریکمون داره چیکار میکنه".
"البته که حق دارید .گرچه میتونستید از خودمون بپرسید اما مشکل اصلی این
یونگی تکه کاغذی رو جلوی کانگ انداخت و چشم های کانگ با دیدن قراردادی که
خودش و کیم(پدر جین) برای توطئه علیه اونا امضا کرده بودن گرد شد.
"ما هم حق داریم بدونیم شریکمون چیکار میکنه .مثال با رقیبمون روی هم میریزه
"ما هم تو خیلی جاها نفوذ خودمونو داریم قربان .در جریانم که اون موش و گربه
بازی امروز هم زیر سر شما بود چون تا جایی که میدونم شین هرگز اهل این کارها
نیست .اون معامالت کثیفش رو فقط با استفاده از حرف زدن شکل میده نه با زور.
نیازی به توضیح نیست شما با این کار اعالم جنگ کردید .قطعا میدونید که باند ما
از شما قوی تره و اینکه شین اگه بخواد طرف کسیو بگیره اون ماییم .پس امیدوارم
با در نظر گرفتن این موضوع ها تصمیمتون رو برای همکاری با کیم گرفته باشید .از
این مشارکت خوشحال شدم لطفا سریع تر افرادتون رو از عمارت ما جمع کنید"
از اینکه با چشم هاش برای سونگهیون خط و نشون کشید از اونجا بلند شد.
~~~~
سهون در حالی که به خاطر چشم های ریز شده ی بکهیون برنج صبحانش توی
گلوش مونده بود پرسید و بکهیون بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش رو به کاسه ی
"تهیونگ کجاست؟"
"بیرون"
با لحن سردی که سهون ازش انتظار نداشت گفت و حتی نگاهش هم نکرد.
"بک چته؟"
بکهیون چاپستیکش رو روی میز گذاشت و مستقیما به پسر عموش خیره شد.
بکهیون با دلخوری عکسی از سهون که پشت یکی از بارها تفنگی به دست داشت
دستش روی میز باعث شد کاسه های برنج روی زمین بیوفتن .بکهیون نگاه پر از
سهون سریع با نگاه گیج پرسید اما بکهیون بدون اینکه جوابش رو بده از پله ها باال
رفته بود.
"لعنت بهش....لعنت"
"بـ..بله؟"
"کجایی جونگکوک؟"
"مدرسه د..دیگه"
"باید ببینمت"
با گفتن این جمله بدون اینکه منتظر جوابی از طرف جونگکوک بمونه گوشی رو
همونطور که حدس میزد جونگکوک اونجا ایستاده بود و سعی میکرد نسبت به حرف
"ممنون که اومدی"
با دیدن جونگکوک آخرین لبخندش رو هم بهش زد .اون بچه ی لعنتی بی دفاع به
نظر میرسید ولی سهون شرط میبند که اون عوضی همه چیز رو به بکهیون گفته
بود.
سهون با همون لبخند دستش رو روی کمر جونگکوک گذاشت و به سمت داخل
هدایتش کرد.
"میفهمی عزیزم"
لبخند سهون با رسیدن به دم دفتر شین به طرز ترسناکی ناپدید شد و اخمی جاش
رو پر کرد .جونگکوک حس کرد که اشتباه کرده که همراهش تا اونجا اومده .ورود به
دفتر شین باعث میشد بدنش بلرزه .هنوز آخرین باری رو که تا حد مرگ به خاطر
415 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
اینکه خوابیدن با یکی از اعضای شین رو قبول نکرده بود کتک خورده بود به یاد
داشت اما این بار سهون پیشش بود .سهون بهش گفته بود که دوستش داره پس اون
اجازه نمیداد که آسیبی بهش بزنن .حداقل این چیزی بود که اون فکر میکرد.
"جناب شین کیم سهون و جئون جونگکوک اینجا هستن راهشون بدم؟"
مرد قد بلند و سیاه پوشی که جلوی در ایستاده بود با گوشی که توی گوشش بود از
" به به سالم .جونگکوک زودتر از چیزی که فکر میکردم دیدمت .و تو
جونگکوک که کمی گیج شده بود با فاصله ی نسبتا کمی از سهون روی مبل جیر
سیاه رنگی که رو به روی میز شین بود نشست و در حالی که نمیدونست چرا
چشم های جونگکوک با شنیدن حرف سهون تا آخرین حد گشاد شدن و در حالی
"چـ...چی؟"
شین با لحنی که آروم اما پر از خشم بود غرید و جونگکوک نگاه ترسیدشو به طرف
شین چرخوند.
"اینطور نـ..نیست قربان .قـ..قسم میخورم راست مـ..میگم .قسم مـ..میخورم .من حتی
"دروغ میگه .شما به این بچه ی بی عرضه بیشتر اعتماد دارید یا من که پنج ساله
"اما"...
ترس جونگکوک نگاه هم نکرد .از کارش متاسف نبود .قرار بود با جونگکوک باشه تا
بتونه با استفاده ازش توجه بیشتری از بکهیون و تهیونگ بگیره اما حاال که
قبل از اینکه جملش رو کامل کنه سوزشی روی گونش حس کرد و سرش چرخید.
سیلی دردناکی بود اما دردناک تر از این نبود که دوباره توسط کسی احمق واقع
شده .درسته سهون رو دوست نداشت و فقط به خاطر بیخیال تهیونگ شدن
درخواستش رو قبول کرده بود اما دونستن اینکه یکی دیگه از آدمای زندگیش هم تو
"وقتی که پدرت پیشم اومد قرار شد تو برای ما یه سری کار انجام بدی و در ازاش
چلفتی و بی تجربه بودی من راحت ترین کارها رو بهت دادم و خیلی برات آسون
"تو گند زدی به کاری که مدت ها برنامشو داشتم .حاال من باید چیکار کنم؟نباید به
جونگکوک ترجیح داد دهنشو ببنده و حرفی نزنه .چشم هاش از اشک میسوختن اما
نمیخواست گریه کنه .لب هاش رو روی هم فشار داد و منتظر حرف شین شد.
میدونست هر چی که باشه باید قبول کنه هیچ چیز نمیتونست تصمیم شین رو
عوض کنه.
شین از جونگکوک دور شد و به طرف تلفنی که روی میز بود رفت و دکمه ای رو
فشار داد.
"بله قربان"
بغضش رو قورت میداد اونجا زیر نگاه خیره و پر خشم شین نشسته بود تا اینکه در
باز شد.
"سالم"
"بابت تاخیرم متاسفم جناب شین .راستش داریم از عمارت دریا بیرون میایم و به
خاطر همین"...
شین دستش رو به نشانه ی سکوت باال گرفت و مرد فورا دهنشو بست.
چیزی ازم بگیری اما حداقل به احترام سال هایی که با هم کار کردیم این پسرو بهت
میدم . .فقط یک سال دستت میمونه چون با پدرش همین قدر میتونم قرارداد
"رابطه ی جنسی ممنوع فهمیدی کانگ؟ دست به اون سوراخ لعنتیش نمیزنی
"پاشو"
خطاب به جونگکوک که توی خودش جمع شده بود گفت اما جونگکوک تکون هم
نخورد.
جونگکوک در حالی که میلرزید از جاش بلند شد و دنبال مرد از اتاق خارج شد.
"چیکار کردی؟"
مرد با لحن سردی پرسید و جونگکوک سعی کرد چونه ی لرزونش رو ثابت نگهداره.
میرفت.
"سوار شو"
چند ثانیه ای از دور شدن ماشین اون مرد از بار نگذشته بود که گوشی توی جیب
جونگکوک با دیدن اسم شین روی صفحه نفسش رو بیرون فوت کرد و تماس رو
"یادم رفت بهت بگم که به اون دوست های دوقلوت بگو با پدرشون خداحافظی
کنن"
قبل از اینکه جونگکوک فرصت کنه حرفی بزنه تلفن قطع شد و صدای بوق ممتد و
"کیم ها؟ شنیدم امروز کیم سهون رفت تا کار پدره رو تموم کنه"
جنازه ی بابا جونشون قرار تا چند ساعت دیگه در حال سوختن تو انبار شین باشه"
جونگکوک با ترس به مرد نگاه کرد و هزار بار به زندگیش لعنت فرستاد .ای کاش
هیچ وقت متولد نمیشد تا این همه سختی نکشه .با دست های لرزونش اسم بکهیون
رو از بین مخاطب هاش لمس کرد اما وقتی بعد از چند بوق آزاد تلفن شروع به
اشغال زدن کرد پلک هاش رو روی هم فشار داد و شماره ی تهیونگ رو گرفت و بعد
از چند بوق کوتاه فورا صدای تهیونگ رو از پشت خط شنید و باعث شد بغض کنه.
"جونگکوک؟"
تهیونگ با تعجب پرسید و جونگکوک آب دهنش رو محکم فرو داد تا بغضش پایین
بره.
"تـ..تهیونگ"..
"جونگکوک بگو کجایی من باید ببینمت .چرا بار نیستی؟ باید چیزی رو بهت بگم"..
تهیونگ سریع و با بی تابی گفت و جونگکوک نتونست اشک هاش رو کنترل کنه.
"من نـ"..
کانگ با لحن عصبی گفت و گوشی رو از دست جونگکوک بیرون کشید ،پنجره رو
پایین کشید و گوشی رو بیرون انداخت .جونگکوک جوری دستش رو دراز کرد که
"نــه"
"اما"...
جونگکوک با دومین سیلی که توی اون روز صورتش رو سوزوند و این بار گوشه ی
نه در زندگیمان
-سیلویا پالت
برای آخرین بار لب هاش رو روی لب های پسرک کشید و به چشم هاش نگاه کرد.
پسر جوری که مشخص بود اهمیتی نمیده گفت و وسایلش رو روی زمین رها کرد.
"نمیخوام"
" نمیخوای؟ من همه ی اینا رو برای تو خریدم بیبی .نمیشه که با خودت نبریشون"
"ولم کن سـ..سونگهیون"
مرد به خاطر لکنت پسرک نیشخند زد .دوباره سریع لب هاشو بوسید و باعث شد
پسر چشم هاشو چرخوند و چمدونی که به اصرار سونگهیون دستش بود رو روی
زمین کشید.
"از اولشم به خاطر فشتر روانی بود .من از بچگی لکنت نداشتم روانشناس مسخرتون
با بیخیالی گفت و چمدون رو دست خدمتکار داد تا توی صندوق عقب ماشین بذاره.
با لحن عجیبی گفت و پسر جوری نگاهش کرد که انگار بزرگ ترین جوک تاریخ رو
گفته بود.
"پدر منو نمیشناسی .همین که من یک سال اینجا بودم به خاطر این بود که قرار
شد تو این مدت شین خودش موادو بهش بده .حاال که قرارداد تموم شده اگه من
اینجا بمونم پدرم کل عمارتتونو آتیش میزنه .باالخره یکی باید موادشو جور کنه و
درضمن خیلی نگران مادرم .میترسم اون لعنتی بهش آسیبی بزنه".
"اوال که فقط به سوراخم دست نزدی و من خیلی کارهای لعنتی زیادی برات در
ازاش انجام دادم و دوما که نمیخوای بگی که خیلی خودتو کـ..کنترل کردی؟ تقریبا
"آره خیلی خیلی اخالقت خوب بود مرسی .حداقل یه زمانی اینو میگفتی که زخمام
خوب شده باشن منطقی تر بود .من دیگه میخوام برم .خداحافظ عوضی"
سونگهیون از بین دندون هاش گفت و به ماشین سیاهرنگ که دور میشد نگاه کرد.
~~~~~~
" ببین هیونگ تو به من گفتی دوتا از اینا داری درحالی که یدونه داشتی .خیلی
جیمین به طرز دراماتیکی دستش رو روی قلبش گذاشت و وانمود کرد که ناراحته.
" خیلی خب اگه میشه الس زدنتون رو تموم کنید چون ما هم داریم بازی میکنیم".
با لحن پر طعنه ای گفت و این بار نوبت هوسوک بود که چشم هاشو بچرخونه و زیر
"اه چرا اینجوری میکنید بازیو کوفت کردید من اصال نفهمیدم چی شد اصال بیاید از
اول"
هیچول به تندی گفت و همه ی کارت هاش رو وسط ریخت و برگه هارو با هم
قاطی کرد.
هوسوک با خنده گفت و یونگی با حرص برگه هاشو روی میز ول کن.
هیچول با شوخی گفت و همه خندیدن اما یونگی فقط با جدیت از پشت میز بلند
هوسوک دستشو تو هوا تکون داد .جیمین فقط نگاه ناراحتی به یونگی انداخت و به
کارت های روی میز خیره شد .حتی با اینکه دیگه با یونگی توی یه اتاق نبود اما به
خاطر اینکه اتاقش کنار اتاق یونگی قرار داد همه ی صداهای لعنتی که از اتاقش
میومدن رو میشنید و مطمئن بود اون شب هم به خاطر صدای اه و ناله ی پسر یا
جیمین به آرومی گفت و بقیه سرشون رو تکون دادن .هوسوک نگاه نگرانی به
جیمین که با شونه های خمیده از جاش بلند شد بود انداخت و سرشو به نشونه ی
" خب چون..هیچی بی دلیل .به هر حال اون از اتاق بیرون نمیاد و الکی اینجاست
چرا نمیره؟"
"تو مطمئنی این بار هم برای جاسوسی اینجاست؟ اینطور به نظر نمیادا .اون حتی
شام و ناهارشم توی اتاقش میخوره .فقط برای کارش میره بیرون"
هوسوک با لحن نامطمئنی پرسید و نامجون فقط چند ثانیه نگاهش کرد.
"جیمین میگفت یه دفه اونو با خودش به کافه ای که توش کار میکرده برده .انگار
بعد یهو بگی خداحافظ من میخوام برم تو یه کافه ی فانتزی کار کنم .شما رو
"نامجون..ام..به نظرم بهتره تمومش کنی جین اون روز که تیر خورده بودی نجاتت
داد"
هیچول به آرومی گفت و جوابی از نامجون نگرفت .حرفی نداشت که بزنه .چی
میگفت؟ میگفت که از همون اول دوباره به جین اعتماد داشت؟ میگفت که بعد از
اینکه دوباره دیدش حتی یک ثانیه هم نگذشت که دوباره قلبش براش تپید؟ میگفت
که ای حرف هارو فقط به این خاطر میزنه که خودش رو از جین دور نگهداره تا
دیگه نشکنه؟
نه نباید میگفت چون اون وقت دوباره تمام این حرف هارو به مغرش یادآوری میکرد
و مغز ساده لوحش دوباره به نقطه ی اول برمیگشت .اینطور نبود که فکر کنه جین
جاسوسه یا هر چیز دیگه ای فقط ترجیح میداد اینطور فکر کنه چون دیگه دلش
نمیخواست امیدوار بشه و دوباره زمین بخوره .پس فقط سکوت کرد و بی حرف از
یونگی برسه.
هیچول مثل مادری که از تربیت بچه هاش ناراضیه گفت و هوسوک خندید.
چند ثانیه با همون خنده موند اما بعد دوباره جدی شد و به هوسوک نگاه کرد.
" نمیدونم .به من که میگه خوبم ولی دیروز که یونگی با نارا اومد دیدم که زیر بید تو
نخواد دیگه کال نمیخواد .من همون روز اولم باهاش حرف زدم و بهش گفتم حداقل
"کاش همش یکیو نمیاورد خونه اینجوری جیمین بیشتر اذیت میشه"
هوسوک هیچ چیز نگفت و فقط با ناراحتی به کارت های روی میز نگاه کرد.
" به هر حال من خیلی با یونگی حرف زدم ما نمیتونیم بیشتر از اینا دخالت کنیم"
جیمین درحالی که پشت دیوار ایستاده بود با ناراحتی پلک هاشو روی هم فشار داد.
ای کاش حرفاشونو گوش نمیداد چون متنفر بود که ببینه بقیه براش دلسوزی
میکنن .در اتاق جین رو باز کرد و سعی کرد دوباره خودش رو آروم کنه.
جین با شنیدن صدای پسرک دست از کشیدن قلمو روی بومش برداشت و سرش رو
"بیا بشین"
جیمین درحالی که به تصویر ناواضح نامجون روی بوم که هنوز کامل نشده بود نگاه
"هست"
جیمین تند تند سرشو تکون داد و باعث شد موهای لخت سیاهرنگش توی صورتش
بریزن.
برای خودم بزرگش کردم اما جین هیونگ تو بگو ،قیافه ی من شبیه آدمای نفهمه؟"
صورتشو به طرف جین چرخوند و به طرز کیوتی چند بار پلک زد.جین لبخند بزرگی
میدونی .یک سال پیش گفتی دوستش داری و هنوزم سر حرفت هستی پس فکر
"من؟ میخوای یونگی جفتمونو با هم قورت بدن؟ ندیدی که اونا همینجوریشم با من
مشکل دارن؟"
"راستشو بخوای اینجوری نیست .من فکر میکنم هوسوک و هیچول هیونگ خیلی
وقته که ازت دلخور نیستن .نامجون و یونگی هیونگ هم سعی میکنن دلخور باشن و
" همون دوتا تا اسمی که گفتم .کوکی و ته .هوسوک هیونگ گفت برام میگرده ولی
معلومه ی که با دوتا اسم نصف نیمه که حتی معلوم نیست واقعین یا مستعار کسیو
پیدا کرد"
"چرا من خیلی شماها رو دوست دارم هیونگ اما حتی نمیدونم کیم و چیکار
"میفهمم .متاسفم"
جیمین چند لحظه سکوت کرد و رنگی روی پالت جین گذاشت.
" به نظرم موهاشو با این رنگ بکشی بهتر از آب دربیاد هیونگ اون رنگی که
گذاشتی خیلی تیرست موهای نامجون هیونگ االن بیشتر به فندوقی میزنه"
جین متوجه شد که جیمین ترجیح میده خیلی توضیح نده پس سرشو تکون داد و
در حالی که قلموشو توی تینر میشست زیر چشمی به پسرک نگاه کرد.
~~~~~
چند دقیقه ای طول کشید که در باز شد و در نهایت موفق شد صورت پسری که
درو باز کرد ببینه .چند لحظه بی قرار سر جاش ایستاد اما بعد نتونست خودشو
کنترل کنه و به سمتش دوید .پسر هم همین انتظار رو داشت پس فقط با بغض
دست هاشو باز کرد و منتظر شد مرد دیگه خودشو بین بازوهاش رها کنه.
"ازت متنفرم .دلم برات تنگ شده بود .تو کجا رفته بودی؟"
این بار اخم روی صورتش نشست و تهیونگ لبخند کمرنگی زد.
"معذرت میخوام برات توضیح میدم بک .میشه بشینیم؟ من خیلی خستم"
"تنهایی برای بابا خاکسپاری برگذار کردم .تنهایی همه ی سندها و چک هارو امضا
کردم .مجبور شدم مدرسه رو ول کنم تو توی خونه درس بخونم .به زودی باید برم
دانشکده اقتصاد .چیزی که میدونی من ازش متنفرم .تو تموم این مدت کجا بودی؟
من به تنهایی زیر این همه مشکل له شدم فکر میکردم تو باشی که کمکم کنی ولی
نبودی"
همه از زندگیش محو شدن .تهیونگ رفته بود ،چانیول هم دنبال جونگکوک بود و
دیگه مدرسه نمیومد و دوست هاش هم پی خوش گذرونی خودشون بودن .این اصال
"تو این بدبختی دنبال سهون بودی؟ اون عوضی چه اهمیتی داره؟"
تهیونگ به آرومی گفت و اتاق برای چند دقیقه توی سکوت مطلق فرو رفت.
باالخره بکهیون لب هاش رو که خشک شده بودن از هم باز کرد و تهیونگ فقط
"منم باورم نمیشد اما بعد خیلی گشتم و فهمیدم درست بوده"
" نه .آخرین باری که باهاش صحبت کردم همون روزی بود که بابا رو..کشتن".
"من خیلی قاطی کردم .بابا دشمنی نداشت اصال نفهمیدم چرا اینطوری شد"
بکهیون با گیجی گفت و تهیونگ دوباره نگاهشو به کف دست هاش داد .طی اون
مدت که دنبال سهون گشته بود خیلی چیزها فهمیده بود که آرزو میکرد هیچوقت
نمیفهمید .مثل همون نقل قول قدیمی که میگه هر چی کمتر بدونی راحت تر
زندگی میکنی.
به برادرش نگاه کرد و امیدوار بود جوابش یه نه ی قاطع باشه اما وقتی بکهیون
"آره چند ماه پیش باهاشون قرار داد بستم .چیز مهمیه؟"
بکهیون در حالی که حس میکرد برادرش خیلی تغییر کرده پرسید و نگاه جدی
" چـ..چی داری میگی؟ این شوخیه مـ..مگه نه؟ من با قاتل بابا قرارداد نبستم.
بستم؟"
"تو نمیتونی بعد از یک سال بیای و یه دفعه ای این همه چرت و پرتی که نمیدونم
" بهت حق میدم قبول کردنش سخته .هضمشون برای من هم خیلی طول کشید.
"خوشحالم که اینطوره"
تهیونگ به آرومی گفت و دستشو از دست بکهیون بیرون کشید .بکهیون دوباره با
غم بهش نگاه کرد .برادر نوزده سالش شبیه یه مرد میانسال فرسوده به نظر میرسید.
" کجا کار میکنی؟ اصال چرا نمیای پیش من؟ مثال تو هم وارث هتالیی"
تهیونگ دستش رو توی جیبش فرو برد و کارت تا خورده ای رو بیرون آورد.
بکهیون به کارت آبی رنگی که روش اسم کافه دریا دیده میشد نگاه کرد و سرشو
تکون داد.
"منم همینطور"
بکهیون درحالی که همچنان بغض داشت گفت و برادرش رو جوری در آغوش کشید
که انگار آخرین باری بود که قراره ببینتش .درست هم فکر میکرد.
~~~~~~~
برخالف تصورات جیمین که تا ساعت سه شب منتظر یونگی بیدار مونده بود وقتی
مرد اومد دختر یا پسری همراهش نبود .اشتباه فکر نکنید جیمین اصال از بالکنشون
که به هم وصل بود به اتاق یونگی خیره نبود .وضعیت یونگی خیلی خوب به نظر
445 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
نمیرسید .مست نبود اما کمی تلو تلو میخورد و نشون دهنده ی این بود که مقداری
نفس عمیقی کشید و از اتاقش بیرون اومد تا به طرف اتاق یونگی بره .لبش رو با
"بله؟"
با شنیدن صدای یونگی دوباره چند بار تند تند نفس کشید و سعی کرد اعتماد به
یونگی با صدای خسته ای گفت و جیمین خواست برگرده اما مغزش جلوشو گرفت.
" چه غلطی میکنی؟ این همه جمالتتو تو ذهنت نچیدی که بعد باهاش حرف نزنی"
برده یا شاید هم هدفون گذاشته بود تا صداشو نشنوه .با ناراحتی یه قدم عقب رفت و
به طرف در اتاق خودش چرخید اما قبل از اینکه به اتاقش برگرده در باز شد.
یونگی به آرومی گفت و جیمین برگشت .به محض اینکه یونگی رو با باال تنه برهنه و
موهای آشفتش که مدتی بود به رنگ نعنایی دراومده بودن دید تمام اعتماد به
یونگی با بی حسی پرسید و جیمین سرشو تکون داد و سریع پشت سرش داخل شد.
یونگی به طرف تخت رفت و همونطور که تنها یه باکسر تنگ به تن داشت روش دراز
جیمین به یکباره حس کرد که همه ی آب بدنش خشک شده و نفسش بریده .لب
بشم"
"اصل مطلب؟"
"اوهوم"
جیمین چند ثانیه مردد به مرد نگاه کرد و بعد دستشو به طرف لب ی تیشرتش برد
و اونو از سرش خارج کرد .چشم های یونگی کمی گشاد شدن اما حرفی نزد تا ببینه
جیمین با ترید و خجالت به یونگی نگاه کرد تا عکس العملش رو ببینه و وقتی تغییر
توی حالت صورتش تشخیص نداد بیشتر هول کرد و این بار دستش رو به طرف
یونگی جدا شوکه شده بود اما نمیخواست هیچ حرفی بزنه .میتونست حدس هایی
بزنه اما دوست داشت حرف هارو از زبون پسرک بشنوه .یکی از ابروهاشو باال داد و
پشیمون شد و قدم های کوتاهشو به طرف یونگی که از اون نمایش لذت میبرد
برداشت.
چند ثانیه باال سر یونگی مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید و خودشو روی تخت
کشید و به ثانیه ای نکشید که یونگی پسرک رو دید که پاهاشو دو طرف پایین تنه
یونگی با نیشخند گفت و به بدن کوچیک و سبک جیمین که روی بدنش قرار گرفته
خندید و دستش رو روی زانو های خم شده ی جیمین که دو طرف پاهاش بودن
گذاشت.
"تو..امم..خب یونگی شی...من بدنمو بهت میدم طبق همون چیزی که روز اول بهت
گفته بودم"
یونگی صورت زیبای جیمین رو که فقط با نور ماهی که از پنجره وارد میشد روشن
"و در ازاش چیزی ازت نمیخوام جز اینکه...تو فقط انقدر بد باهام رفتار نکن و بذار
جیمین لب پایینش رو توی دهنش کشید و منتظر جواب یونگی موند .یونگی چند
ثانیه سکوت کرد و بعد دستش رو نوازش وار از زانوی جیمین به سمت رونش کشید
"چرا باید این کارو بکنم وقتی میتونم هر شب یه آدم متفاوت رو توی تختم داشته
باشم؟"
سرشو کج کرد و یکی از ابروهاشو باال داد .جیمین با ناراحتی کمی مکث کرد و به
دست یونگی که هنوز روی رونش حرکت میکرد نگاه کرد .به اینجاش فکر نکرده بود
اما باید باالخره یه جوابی میداد گرچه جوابش دست خودشو بیشتر رو میکرد.
"دوست داری اینجوری باشه؟ میدونی که اونوقت برای من فقط مثل یه بدن برای
سکس میمونی و نه چیز دیگه؟ رابطه ی جنسی باعث نمیشه من عاشقت بشم"
"میدونم"
جیمین به آرومی گفت و لب هاش کمی به پایین خم میشدن .اگه واقع بینانه نگاه
میکرد میدونست که اینطور نمیشه اما چی میشد اگه جیمین کمی فانتزی فکر
میکرد؟
"میدونی که دیر یا زود من از بدنت خسته میشم و اونوقت این معامله ی کوچولو
تموم میشه؟ رابطه با یه نفر همیشه تاریخ انقضا داره .از اینکه تاریخ انقضا داشت
باشی نمیترسی؟"
"یونگی شی من فقط ازت یه سوال پرسیدم و جوابش نه یا آره ست .وقتی اومدم
دروغ میگفت .فکر نکرده بود اما حاال دیگه نمیخواست عقب بکشه پس حرفش رو با
"خیلی شجاعی پسر کوچولو .گرچه من مطمئنم چیزی که تو دلته عشق نیست و یه
کنجکاوی محضه اما امیدوارم این کنجکاوی باعث نشه قلب کوچولوت بشکنه.
یونگی با بیخیالی گفت و جیمین سعی کرد حرف های یونگی رو از یه گوش بشنوه
و از گوش دیگش خارج کنه .نمیخواست واقع بین باشه میخواست برای اولین بار هم
"قبوله؟"
"قبوله"
جیمین لحظه ای لبخند زد و لحظه ی بعد از اوضاعی که توش بود خجالت کشید.
سریع از روی تخت پایین پرید و یونگی به خنده افتاد .معاملشون قرار بود با این
-آنتوان چخوف
ووسونگ به میزی که توسط پسری اشغال شده بود اشاره کرد و تهیونگ سرشو
تکون داد.
"البته"
وقتی پسر سرشو باال آورد تهیونگ رسما خشک شد و با چشم های درشت شده
"جونگکوک؟"
جور کنه.
وقتی جونگکوک جملشو بدون هیچ لکنتی بیان کرد فک تهیونگ روی زمین افتاد و
تقریبا قابل جمع شدن نبود .جونگکوک لبخند خجالتی زد و گوشی که توی دستش
هنوزم کمی لکنت داشت .البته فقط در شرایطی که استرس میگرفت و اینم یکی از
همون شرایط بود .تهیونگ بدون اینکه جواب بده سریع چرخید و به طرف جایی که
"ووسونگ اینا رو بگیره خودت سفارش بقیه رو بگیر .به جین هیونگ بگو تهیونگ
مجبور شد بره".
ووسونگ با حالت عجیبی به دوستش که آروم و قرار نداشت نگاه کرد و تهیونگ
طرف میزی که جونگکوک نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه بهش نگاه میکرد
رفت.
"پاشو"
تهیونگ تقریبا التماس کرد و جونگکوک لبشو گاز گرفت .اگه میگفت تهیونگ رو
فراموش کرده صد درصد دروغ گفته بود ولی اگه میگفت ترجیح میده دیگه نزدیکش
نشه...خب بازم دروغ گفته بود چون هنوز هیچی نشده قلب احمقش داشت خودشو
از جاش بلند شد و همراه پسر قد بلندتر از کافه خارج شد .تهیونگ جونگکوک رو به
طرف کوچه ی باریکی که بغل کافه بود کشید و جونگکوک لحظه ای ایستاد.
"داریم میریم خونه ی من .لطفا بیا باید باهات حرف بزنم"
"خونه ی تو اینجاست؟"
باید وارث هتل های زنجیره ای کیم میبود نه یه گارسون توی کافه ای توی محله ی
"آره..همینجاست"
تهیونگ به آرومی گفت و به نظر میرسید ناراحته .جونگکوک خواست چیزی بگه اما
نکنه دنیا برعکس شده بود؟ تهیونگ لباس های نه چندان خوب و کهنه ای پوشیده
بود درحالی که جونگکوک پیراهن گوچی که سونگهیون براش خریده بود رو به تن
داشت و بعد هم اون خونه..تهیونگ در واقع توی یه کمپ زندگی میکرد در حالی که
جونگکوک یک سال توی یکی از با شکوه ترین عمارت های سئول زندگی کرده بود.
تهیونگ در خونه رو باز کرد و جونگکوک رو به فضای کوچیک اتاقش دعوت کرد و
به آرومی در رو بست .جونگکوک برای لحظه ای احساس کرد از تنها موندن با
تهیونگ توی اتاق استرس داره اما فورا خودشو آروم کرد .اون دیگه پسرک احمق
گذشته نبود.
خودشو باخت .باشه شاید همون پسرک احمق گذشته بود .به طرف تهیونگ چرخید
"بله"..
چند لحظه در سکوت به جونگکوک نگاه کرد .موهاش کمی بلند شده بودن و به نظر
میرسید در عرض اون یک سال خیلی تغییر کرده .تهیونگ نمیدونست تا حاال کجا
بوده اما هر جایی که بوده قطعا حسابی بهش رسیده بودن .لباس های مارکش و
پوستش که شفاف تر و صاف تر از گذشته بود کامال اینو ثابت میکرد .جونگکوک
"من خوبم ولی تو مثل اینکه زیاد خوب به نظر نمیای .اتفاقی برای افتاده؟"
تهیونگ لحظه ای به چشم هاش نگاه کرد و ناخودآگاه اشک جلوی دیدش رو تار
کرد ،همونطور که در گذشته حماقت جلوی چشم هاش رو تار کرده بود و نمیذاشت
این پسرک زیبا رو ببینه .چطور انقدر ساده از کنارش گذشته بود؟
میشکوندش اما چیکار باید میکرد؟ اون هنوز هم همون تهیونگ احمق و خودخواه
بود پس اولین کاری که مغز عجولش بهش دستور داد رو انجام داد و باعث شد چشم
های پسرک به خاطر لب هایی که روی لبش قرار گرفتن درشت بشه.
جونگکوک گیج بود .تهیونگ کمی به عقب هولش داد و کمرش رو به دیوار چسبوند.
این بوسه اونو یاد بوسه ای که در گذشته داشتن مینداخت اما هیچ شباهتی به هم
نداشتن .این بار برخالف گذشته تهیونگ آروم بود و حرص نمیزد ،برعکس اون بار
دندون هاش رو محکم توی لب جونگکوک فرو نمیکرد و فقط به آرومی لب هاش رو
روی لب های پسرک میکشید .این بار همه چیز از سر شهوت و مستی نبود .این بار
تهیونگ عاشق بود این رو میشد از تک تک حرکاتش فهمید .چشم های جونگکوک
ناخودآگاه بسته شدن و اجازه داد پسر قد بلندتر از خودش نه تنها بوسه رو بلکه کل
وجودش رو کنترل کنه .دست خودش نبود که قلبش دوباره احمقانه برای مردی که
جونگکوک فکر میکرد تهیونگ بخواد بیشتر پیش بره و این بار یه جورایی آمادگیشو
داشت اما مدت زیادی طول نکشید که تهیونگ عقب رفت و با چشم های ناراحت به
اینبار همه چیز واقعی بود؟ یعنی یه خیال و توهم نبود؟ قرار نبود چشم هاش رو باز
کنه و بعد از اینکه خودشو توی تخت سونگیهون دید بفهمه همش یه رویای شیرین
بوده؟
تهیونگ هنوز هم سعی میکرد جمالتش رو سرهم کنه اما این بار لب های پسر
کوچیک تر که روی لب هاش قرار گرفتن باعث شدن ساکت بشه و نفسش رو با
اگه میشد بدون نفس گرفتن تا ابد همدیگه رو ببوسن قطعا همینکارو میکردن اما
متاسفانه محدودیت اکسیژن اون دو نفر رو از هم جدا کرد و این بار هر دو لبخند به
لب داشتن .جونگکوک به کفش های ونس نویی که پاش بود نگاه کرد و کلماتش رو
سرش رو باال نیاورد تا اینبار اگه تهیونگ خوردش کرد دیگه چشم های بی رحمش
رو نبینه .سکوت تهیونگ به یک دقیقه کشید و جونگکوک رو کامال از شنیدن جوابی
"من همیشه دوستت داشتم فقط برای فهمیدنش زیادی احمق بودم .نبودت بهم
ثابت کرد که تمام این مدت خودمو گول میزدم اما..قوی ترین چیزی که تا حاال
حس کردم عشقم به تو بود .من یک سال دنبالت گشتم تا این جمله هارو بهت بگم
جونگکوک"
این بار نوبت جونگکوک بود که نفسش رو با آسودگی بیرون بده و اشک جلوی چشم
هاش رو بگیره .هنوز هم باورش نمیشد این یه خواب نبود .لبش رو گاز گرفت تا اگه
خوابه بیدار شه اما تغییر ایجاد نشد .تهیونگ انگشت شصتش رو روی لب های
جونگکوک که به خاطر بوسه کمی متوم شده بود کشید و لبخند زد.
جونگکوک چشم هاشو بست تا کمی با خودش کنار بیاد و بعد با حس لب های
تهیونگ عقب نرفت و این بار لب هاشو روی بینی جونگکوک گذاشت.
و زیر گوش جونگکوک رو آروم بوسید .در حالی که فقط چند میلی متر ازش فاصله
گرفته بود طوری که نفس های گرمش باعث میشدن جونگکوک احساس قلقلک کنه
جمله ای که یک سال برای گفتنش دنبال پسرک گشته بود رو توی گوشش زمزمه
کرد.
قبول کنه چون مطمئن بود اگه بهش نه بگه تا آخر عمرش توی حسرت گذشته
میسوخت.
چشم هاش رو مستقیم به مردم های متزلزل پسر دوخت و بعد از چند ثانیه که
براش مثل یک سال گذشتن دست های جونگکوک دور گردنش حلقه شدن ،انگشت
هاش توی موهاش فرو رفتن و جونگکوک با خجالت روی نوک پاش ایستاد و لب
"دوست داشتنت چیزیه که هیچ وقت ازش خسته نمیشم...قلب من همیشه برای تو
بود"
~~~~~~~
هوسوک نگاه مشکوکی به جیمین که با نیش باز کنار یونگی پشت میز صبحانه
هیچول درحالی که خودش هم گیج شده بود به اون دو نفر که به طرز عجیبی به
نظر میرسیدن نگاه کرد .نامجون خودشو به طرف هوسوک خم کرد و چند بار پلک
زد.
بود با نگاهش ازش پرسید قضیه چیه و جیمین فقط حین جوییدن تستش شونه
"میشه من برم به جین هیونگ بگم برای صبحونه بیاد پیش ما؟ جین هیونگ خیلی
جیمین به آرومی پرسید و نگاه همه ناخودآگاه به طرف نامجون چرخید .نامجون
چشم هاشو درشت کرد و سرشو جوری که انگار میپرسید "چیه؟" تکون داد.
"چرا همتون زل زدید به من؟ خب میخواید صداش کنید همینکارو بکنید دیگه چرا
"آخه"..
جیمین خواست چیزی بگه اما هوسوک بهش اشاره کرد و چشمک زد.
جیمین تند تند سرشو تکون داد و به طرف اتاق جین دووید.
به محض رفتن جیمین هوسوک با شک از یونگی پرسید و یونگی ابروهاشو باال داد.
"خب؟ این چه توافقیه که باعث شده تو یجوری باهاش رفتار کنی انگار که قصد
"اصال الزم نیست مخشو بزنم .مخش خود به خود زده شده"
"مین یونگی اگه بخوای با این بچه بازی کنی من میدونم و تو"
"من کاریش ندارم فقط چیزی که خودش ازم خواست رو براش انجام میدم"
"اومدن"
هیچول به آرومی گفت و بقیه تصمیم گرفتن بحث رو همونجا خاتمه بدن.
"صبح بخیر".
صندلی که طرف دیگه ی جیمین و رو به روی نامجون بود رو عقب کشید و به
" خب؟ شنیدیم تو یه کافه کار میکنی .جای خوبیه؟ یه بار باید بیایم اونجا"
هوسوک با خوشحالی پرسید و جین لحظه ای سکوت کرد و به پنکیک جلوش نگاه
کرد.
"ام..کافه دریا"..
هوسوک سعی کرد دوباره خودشو خوشحال نشون بده اما حقیقت این بود که
"از این به بعد وعده های غذاییتو بیا بیرون بخور...با ما"
جین درحالی که هنوز به پنکیکش خیره بود با شنیدن صدای نامجون سرشو باال
گرفت و چند لحظه متعجب نگاهش کرد .بقیه هم همونقدر شوکه بودن .لبخند
هیچول پشت سر نامجون که به طرف در میرفت داد زد و با رفتن نامجون جیمین با
"هیووونگ دیدی؟"
جیمین گذاشت.
هوسوک با لبخندی به جیمین که هنوزم به جین چسبیده بود گفت و جیمین تند
" جین هیونگ ،هوسوک هیونگ و هیچول هیونگ سه تا از بهترین هیونگای دنیا"
یونگی از پشت میز بلند شد و ابروهاشو برای هوسوک که بهش چشم غره میرفت باال
انداخت.
لبشو جلو داد .هنوزم همونطور آزار دهنده بود چون فرقی نداشت که چه قراری با
یونگی داشت یا یونگی چی بهش گفته بود .به هر حال جیمین هیچوقت اون مرد رو
برای خودش نداشت .بی انصافی نیست که جیمین برای اون باشه اما اون براش
نباشه؟
جین بدون اینکه به روش بیاره دستشو به طور نامحسوس و مالیمی پشت جیمین
"اشکالی نداره جیمین .به هر حال تو به اینجا تعلق نداره و یه روزی میری .اونوقت
"همینطوره"
~~~~~~
468 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"تمومش کن جونگین دلم نمیخواد بیشتر بشنوم"
"میدونم جونا .اشکالی نداره معذرت میخوام که ناراحتت کردم ولی باید میدونستی"
نامجون از جاش بلند شد و جونگین سریع کنارش ایستاد و با نگرانی بهش خیره
شد.
"نیستم .آرومم"
نفس عمیقی کشید و در اتاق رو باز کرد و با دیدن چهره ی مردی که پشت میز
نشسته بود نهایت سعیش رو کرد که بهش حمله نکنه .دست هاشو مشت کرد و
همونجا ایستاد .مطمئن نبود اگه حرکت کنه میتونه جلوی خودشو بگیره و اون مرد
"نمیشینی نامجون؟"
جونگین با چشم هاش به نامجون اشاره کرد تا بشینه و اون درحالی که هنوز نگاه
جدی و خشمگینش رو از مرد پشت میز نگرفته بود روی مبل نشست.
کیم با فشار دادن یکی از دکمه های تلفن به منشیش گفت و بعد به چهره ی دو
نامجون از بین دندون هاش گفت و جونگین سعی کرد با زدن زانوش به پای نامجون
کنترلش کنه.
پای راستش رو روی پای دیگش انداخت و دستش رو زیر چونش گذاشت.
با لبخند مزخرفی پرسید و نامجون سعی کرد دوباره تجزیه و تحلیل کنه .جین پسر
"درسته .البته فکر کنم درست نبود اون دوباره پیش شما بمونه فکر نکنم دیگه بهش
اعتمادی داشته باشید...به هر حال مهم نیست به یکی فروختمش پس بگید برگرده
به راحتی گفت و نامجون اینبار نتونست خودش رو کنترل کنه پس از جاش بلند
"نامجون"...
اونقدر عصبانیه قطعا تا ساختمون رو آتیش نزنه بیخیال نمیشه و کسی هم
وسایل روی میز مرد رو با خشم پایین ریخت و روی میز خم شد تا گلوشو بگیره.
"مرتیکه ی عوضی یعنی چی که فروختیش مگه اون حیوون خونگیته؟ فکر کردی
کی هستی؟ پدرشی نه صاحبش اون یه مرد بالغه پس میتونه برای خودش زندگی
کنه".
"واو واو کیم نامجون میبینم که عصبانی شدی .اشکالی نداره درکت میکنم اغلب
مردهای هوسبازی مثل تو عاشق زیبایی پسرم میشن و احساس مالکیت میکنن ولی
اون برای تو نیست و آره درست گفتی برای من هم نیست اما ما یه قرارداد داریم.
نگاه کن!"
"من بدون سند و مدرک حرف نمیزنم کیم نامجون یاد بگیر بچه نباشی و
در یکی از قفسه ها رو باز کرد و پرونده ی زرد رنگی رو بیرون آورد.
از نوشیدنی که منشی آورده بود توی لیوان ریخت و دستش داد اما نامجون فقط با
عصبانیت لیوان رو روی زمین کوبید و خرده شیشه ها روی زمین پخش شدن.
نامجون سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و حتی بهش نگاه هم نکرد پس
جونگین مجبور شد دستش رو دراز کنه و پرونده رو از کیم بگیره .چند دقیقه
"اون..راست میگه"
جونگین به آرومی گفت و نامجون نتونست جلوی خودشو بگیره و سرش رو چرخوند.
برای چند دقیقه به پرونده خیره شد و بعد پلک هاش رو روی هم فشار داد .جین
چرا قبول کرده بود که اونو دوباره به کانگ بفروشن؟ نفسش رو به آرومی بیرون داد
"کی؟"
نداشت درباره ی قیمت خرید و فروش صحبت کنه چون به نظر میرسید که دارن
راجع به یه کاال حرف میزدن در حالی که اون یه آدم بود ،نفس میکشید و زنده بود،
اون سوکجین بود و نامجون به هیچ وجه دوست نداشت مثل موجود بی ارزشی
جونگین متوجه تعلل نامجون شد و خودش چیزی که توی فکر دوستش بود رو به
زبون آورد.
"کانگ چقدر برای خریدن سوکجین بهتون پول داده .ما دوبرابرش رو میدیم"
"هوم..دوبرابر؟ اما فسخ کردن این قرارداد باعث افت سهامم میشه"
"سه برابر"
کرد.
"چی میخوای؟"
"چی میخوام؟ اوه چیز زیادی نیست..فقط انبار امسال عمارت دریا"..
-جوزف لنون
وقتی در با شدت زیادی باز شد از جا پرید و قلموشو سریع کنار پالت گذاشت تا
برگرده.
"چه خبـ"..
با دیدن چهره ی درهم نامجون ساکت شد .باز چه اتفاقی افتاده بود که ازش
عصبانی بود؟
به طرفش رفت و دستشو روی شونه های مردی که تقریبا از عصبانیت میلرزید
گذاشت.
"چرا به من نگفتی؟"
به مبل راحتی دو نفره ی گوشه ی اتاق اشاره کرد و خودش چهارپایه نقاشیش رو
نامجون که انگار از عصبانیت خسته شده بود با درموندگی پرسید و جین لپشو از
" نمیخوام بهتون آسیبی بزنم اگه اینجا میموندم ازم میخواست جاسوسیتونو بکنم"
گذاشت.
"چون خب"..
جین سکوت کرد .خودش هم نمیدونست چرا! شاید فقط دنبال یه تایید بود .فقط یه
بهونه ای اصال منطقی به نظر نمیومد رو به آرومی گفت و نامجون با کالفگی پلک
"چی؟"
جین سرشو با شوک باال گرفت و به نامجون که عصبی به نظر میومد نگاه کرد.
"چی؟"
"چیکار کردی؟ نامجون امسال خیلی سال سختی بود من دیدم که چقدر سر پروژه
درحالی که گیج شده بود دور خودش چرخید و سرشو با دست هاش گرفت.
"نمیشه نامجون نمیشه...من میرم..میرم باهاش حرف میزنم و برمیگردم پیش کانگ.
نامجون به آرومی گفت و جین سکوت کرد و بعد از چند لحظه به حرف اومد.
میخواست حرفشو بزنه و از یه طرف غرورش اجازه نمیداد دوباره اون کلماتو به زبون
بیاره .از گفتن دوبارشون واهمه داشت و میترسید دوباره بین سیاهی مطلق رها بشه.
"منظورم اینه که..اه لعنت بهت من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم میفهمی؟
نفس میکشی برام کافیه .نمیتونی..نمیتونی بری و به همین راحتی..من دوباره تنها
بشم .وقتی که رفتی من موندم با یه عالمه درد .کاش به جای این همه خاطره ی
عذاب آور لعنتی که شب ها خوابو از چشم هام میگرفت یکم..فقط یکم از خودتو
اینجا جا میذاشتی"
"از نداشتنت خسته شدم جین...دیگه نمیتونم .وقتی نباشی مثل معتادیم که بهش
مواد نرسیده ،مثل دیابتی که انسولین نداره ،مثل بچه ای که تازه یاد گرفته قدم
های تارش به مرد خسته ای که رو به روش نشسته بود نگاه کرد و نتونست جلوی
اشک هاشو بگیره .چرا؟ چرا وقتی هردوشون از نبود هم کالفه بودن باز هم از هم
دوری میکردن؟ نمیدونست مشکل چیه .کدومشون بود که اون یکی رو پس میزد
از جاش بلند شد و به طرف نامجون رفت .دیگه بس بود این فاصله ی لعنتی باید
تموم میشد ،دیوار بینشون باالخره باید فرو میریخت .کنارش نشست و دستش رو
"نامجون"
مرد سرش رو برگردوند و بالفاصله طعم لب هایی که با شوری اشک تلفیق شده
جین سرش رو عقب کشید و چند ثانیه به چشم های سردرگم نامجون نگاه کرد.
درحالی که بغض داشت سعی کرد با لحن پر شور گذشتش بگه و خنده ی تلخی
کرد .نامجون پلک هاش رو روی هم فشار داد و از ته دل لبخندی زد .یعنی این
امیدوار بشه؟ دست هاشو دو طرف صورت جین گذاشت و خنده ی پر بغضی کرد.
" نمیدونی چقدر دلم برای نگاه کردن به چشمات از این فاصله تنگ شده بود.
نمیدونی چقدر محتاج عطر نفسات بودم .جین نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
بود".
به آرومی زمزمه کرد و انگشت شصتش رو روی اشک های جین کشید.
"میدونم...تموم شد نامجون .تموم شد .بیا این دوری لعنتیو تموم کنیم حاال که
نامجون به با لبخندی که چال روی گونش رو به جین نشون میداد گفت و دوباره لب
حتی اگه قرار بود بازم درد بکشن ،حتی اگه بازهم درگیر مشکالت میشدن و حتی
اگه دوباره اسیر بازی زندگی میشدن این بار داستان متفاوت بود .این بار جوری
دست های هم رو میگرفتن که هیچ طوفانی از هم جداشون نکنه .این بار داستانی رو
~~~~~~
نقطه ای از خاطراتش نشئات میگرفتن و روی کاغذ رسم میشدن .صداهایی توی
نقاشی هاش رو کنار زد و سرش رو روی میز سفید رنگ گذاشت .گرفته بود و
غمگین .دوباره درگیر داستان "من از کجا اومدم" و "من کیم" شده بود و داشت
عذاب میکشید.
در اتاق بعد از چند تقه ای که بهش خورد به آرومی باز شد .جیمین حتی چشم
هاشم باز نکرد تا نگاه کنه چه کسی وارد شده .ساعت نزدیک نه بود و احتماال یکی
"به بقیه بگو میل ندارم آجوما .امشب شام پایین نمیام"
با شنیدن صدای یونگی سریع چشم هاشو باز کرد و سرشو از روی میز برداشت که
باعث شد تقریبا تعادلشو از دست بده و با چرخش صندلی محکم دسته هاشو بچسبه
جیمین سعی کرد حین صحبت کردن درست نفس بگیره و من و من نکنه .یونگی
یکی از ابروهاشو باال داد و نگاهی به جیمین انداخت که باعث شد ستون فقرات
جیمین با صدایی که کمی میلرزید از روی صندلی بلند شد و یونگی پوزخند زد.
"جالبه که یه لحظه شجاع میشی و لحظه ی بعد مثل یه موش کوچولو میری تو
سوراخ خودت"
قبل از اینکه وارد سالن بشن به آرومی گفت و جیمین ذوق زده پشت سرش وارد
شد و اون دو نفر رو دید که کنار هم نشسته بودن و لبخند بزرگی به لب داشتن.
"جین هیوووونگ"
تقریبا جیغ کشید و خودشو توی بغل جین پرتاب کرد .جین خندید و سعی کرد
بدون اینکه به خاطر حمله ی ناگهانی جیمین از روی صندلی بیوفته بغلش کنه.
جیمین درحالی که هنوز جینو بغل کرده بود گفت و از ذوق تند تند پلک زد.
"مرسی جیمین"
" خب حاال .انگار چیکار کردن! نگران نباش جیمین از این به بعد صبح تا شب
بابامن"
جیمین بینیشون چین داد و هیچول به طرز دراماتیکی دستشو روی پیشونش
گذاشت.
یونگی چشماشو چرخوند و مرغش رو از ظرف خودش به ظرف هوسوک منتقل کرد.
نامجون با خنده گفت و ظرف مرغو به سمت جین هول داد تا برای جیمین بریزه.
"درسته آپا"
به جیمین چشمکی زد و پسرک یخ زد .نه قطعا چشمک و حرفش بی ربط بودن و
جیمین فقط یه ذهن منحرف لعنتی داشت .اما نه چون یونگی کنار گوشش خم شد.
~~~~~
-Warning Smut-
"یونگی شی؟"
جیمین به ساعت دور مچش که دوازدهو نشون میداد نگاه کرد و چند بار به در
ضربه زد.
"بیا تو"
"شایدم"
یونگی شونه هاشو باال انداخت و چرخید تا رو به روی پسرک قد کوتاه تر بایسته.
" خب؟ فکراتو کردی؟ هنوزم مطمئنی میخوای اون بازیِ کوچولوتو شروع کنیم؟
قورت داد و چند ثانیه به مرد رو به روش که با جدیت بهش خیره بود نگاه کرد.
"آ..آره"
"اینو خودت خواستیا .پس فردا هوسوک هیونگت دوباره نیاد سر منو بخوره بگه قلب
موچیه منو شکوندی .بهت حرفایی رو که باید میزدمو زدم .بازی رو شروع کنیم؟"
کرد.
"شروع کنیم"
"باشه"
" همه چیز تو این اتاق میمونه .هیچ چیزی فراتر از این اتاق وجود نداره .اون بیرون
گذاشت.
جیمین چشم های ناراحتش رو به یونگی دوخت و سرش رو تکون داد .واقعا داشت
اون کارو میکرد؟ یونگی حتی داشت ارزشش رو از هرزه هایی که به اتاقش میاورد
پایین تر میکشید حداقل اون دخترها و پسرها میتونستن لب های نازک و خنک
مرد رو لمس کنن .جیمین چی؟ نه حتی نمیتونست دست هاشم بگیره.
دستش رو از روی لب های جیمین برداشت و به سمت کشویی که کنار تخت بود
رفت و چیزی که جیمین توی نوی نسبتا کم اتاق متوجه ماهیتش نمیشد از داخلش
بیرون آورد.
"چـ..چی؟"
"نه"..
و به طرف تخت رفت و لبش نشست .جیمین با خجالت دستش رو به طرف لباس
"اونو در نیار"
"همونجا وایسا"
یونگی دو دستش رو روی تشک گذاشت و اون هارو تکیه گاهش کرد.
"بچرخ"
"بچرخم؟"
"خیلی سوال میپرسی .فقط کاری که میگمو بکن دوست ندارم زیاد حرفامو تکرار
کنم"
"خوبه..بیا اینجا"
کم کم داشت حس میکرد داره پشیمون میشه .اونقدر حقیر بود که یونگی باهاش
مثل اسباب بازی رفتار کنه؟ شاید هم بود چون وقتی پای عالقه وسط میاد اکثر آدم
جلو رفت و روی پای مرد نشست .یونگی دستش رو از پشت کمر برهنه ی جیمین تا
"باید پسر خوبی باشی جیمین .من مهربون نیستم .فکر میکنم اینو بدونی"
یونگی چیزی رو دور گردن جیمین بست و پسرک چند بار پلک زد و سعی کرد
"اینطور نیست؟"
"نه"
از خودش پرسید و مسلما اینکه جوابی براش نداشت اصال خوشحال کننده نبود.
یونگی ضربه ی نسبتا آرومی به باسن پسرک زد و جیمین سریع از جاش پرید.
"یونگی شی من"..
یونگی با اخم گفت و جیمین فهمید که اگه بیشتر حرف بزنه اون مردو عصبانی
میکنه.
"بله"
سرشو تکون داد و روی مالفه ی خنک تخت دراز کشید .زیر نگاه های خیره ی
یونگی به پوست سفیدش که بین مالفه های سیاهرنگ شبیه یه تیکه از ماه بود
احساس ضعف و استرس میکرد .حتی نمیدونست در ادامه قراره این داستان به کجا
" هنوزم مطمئنی میخوای اون بازیِ کوچولوتو شروع کنیم؟ چون اگه شروع بشه
با یادآوری چیزی که یونگی گفته بود فقط لب پایینش رو گاز گرفت و پلک هاش رو
سعی کرد به خودش دلگرمی بده اما لعنتی صدای کمربند یونگی و بعد افتادن لباس
هاش روی زمین نذاشت به استرسش غلبه کنه .با حس سنگینی کمی روی بدنش
چشم هاشو رو به آرومی باز کرد و یونگی رو دید که با فاصله ی نسبتا کمی روی
بدنش خیمه زده و دست هاش رو حائل بدنش قرار داده تا وزنش روی جیمین
نیوفته.
"میترسی؟"
به آرومی زمزمه کرد و به چشم های نگران جیمین که با فاصله ی چند سانتی
"نـ..نه"...
"خوبه چون قرار نیست بهت راحت بگیرم .سرتو کمی بیار باال"
جیمین این بار سوالی نپرسید چون ترجیح میداد یونگی رو عصبانی نکنه .یونگی
لحظه ای صاف نشست و لحظه ی بعد جیمین چیزی ندید .دستش رو دراز کرد و به
طرف چشم هاش برد .برای چی یه پارچه روی چشم هاش بسته بود؟
"هیش"
یونگی به لب های پسرک که بین دندون هاش فشرده میشد نگاه کرد اما فورا جهت
فشار دندون های جیمین روی لب هاش با کشیده شدن خیسی لب های مرد روی
لب هاش رو پایین تر برد و روی ترقوه ی برجسته ی جیمین گذاشت و گاز محکمی
ازش گرفت که باعث شد ناله ای از سر درد از بین لب های پسرک خارج بشن.
یونگی چوکر رو کمی پایین کشید زبونش گرمش رو چند بار روی سیب گلوی
پسرک کشید و بعد اونقدر اون قسمت رو مکید تا مطمئن شد کبودی بزرگی روی
گردنش به جا مونده.
495 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"اوپس..هیونگات حتما اینو میبینن جیمین"
زبونش رو روی الله ی گوش پسرک کشید و از لرزش بدنش لذت برد.
جیمین حس کرد سنگینی بدن یونگی از روش برداشته شد و برای لحظه ای نفس
راحتی کشید .ای کاش چشم هاش باز بودن و میدید قدم بعدی اون مرد شیطانی
چیه.
البته الزم نبود چشم هاش باز باشن تا متوجه بشه کش لباس زیرش پایین کشیده
شد .هیسی کشید و ناخودآگاه دست هاش رو پایین برد و به مچ یونگی چنگ زد تا
یونگی دست های جیمین رو عقب زد و از روی تخت بلند شد .جیمین صدای باز و
بسته شدن کشو رو شنید و بعد با حس چیز سردی دور مچ دستش گیج شد .یونگی
دستش رو بسته بود؟ این باید یه شوخی باشه .مگه اسیر گرفته بود که اونطور چشم
ها و دست هاش رو میبست؟ حرفی به زبون نیاورد و پلک هاش زیر اون پارچه عرق
496 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
کرده بودن و استرسی به خاطر حس خنکی رو عضوش که نشونه ی دراومدن لباس
متنفر بود که انقدر بدون فکر عمل کرده .نمیتونست بگه از اون شرایط ناراضیه اما
خیلی ترسیده بود .بیش از اونچه که فکرش رو میکرد توی این کار ناشی بود.
زبونش رو روی لب هاش کشید و بعد اونها رو از هم فاصله داد .لحظه ای بعد دوتا از
"بمکشون"
یونگی با صدای بم شده ی زمزمه کرد و دست دیگش رو روی رون برهنه ی جیمین
کشید .جیمین کمی پاهاش رو جمع کرد و بعد کاری که یونگی گفت رو انجام داد.
گذاشت انگشت های یونگی وارد دهنش بشن و اون هارو تا میتونست مکید .زبونش
انگشت هاشو از دهن جیمین بیرون آورد و جیمین بزاقش رو که بین انگشت یونگی
یونگی دستور داد و کمی زانوهای جیمین رو از هم دور کرد .پسرک به حرفش گوش
"پسر خوب"
یونگی به آرومی زمزمه کرد و جیمین نفس گرمش رو روی رونش حس کرد .با حس
خیسی روی ورودیش هیسی کشید و خواس پاهاشو جمع کنه اما با مقاومت یونگی
مواجه شد.
"همینجوری بمون"
با لحن دستوری گفت و جیمین اطاعت کرد .با فرو رفتن اولین انگشت یونگی توی
ورودیش ناخودآگاه انگشت های پاش رو جمع کرد و لب هاش رو روی هم فشار داد
تا صدایی ازش درنیاد .یونگی انگشتش رو بیشتر داخل برد و نگاهش رو به چهره ی
بدون هشدار انگشت دومش رو هم داخل برد و این بار جیمین نتونست خودش رو
کنترل کنه.
"آه..درد..داره یونـ..گی"..
498 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"ادب و احترامت کجا رفت؟"
یونگی انگشت هاش رو توی ورودی جیمین از هم باز کرد و باعث شد پسرک به
جیمین تقریبا با گریه گفت اما یونگی انگشت هاش رو جلو و عقب کرد.
"لطفا...بسه..من نمیتونم"
یونگی با حرص از نافرمانی جیمین انگشت سومش رو با شدت واردش کرد و باعث
"باشه..باشه"
جیمین با نفس بریده گفت و یونگی نیشخندی زد و سرعت جلو و عقب کردن
"این..خیلی..درد...اوه اونجا..همونجا"..
"آره همونـ..جا..لطفا"..
با بدجنسی انگشتش رو بیرون کشید و جیمین ناله ای از سر درد و شهوتی که
به خاطر اینکه دست هاش بسته بود کمکش کرد بچرخه .جیمین گونش رو روی
"این بار خیلی باهات مهربون بودم جیمین دفعه های دیگه از این خبرا نیست باید
یونگی ضربه ای به باسن سفید رنگ جیمین زد و لرزش بدن پسرک زیر دست هاش
"همینجوری بمون"
لباس زیر خودش هم درآورد و کنار باقی لباس های روی زمین انداخت .جیمین
نفس های مرد و بعد زبونش رو روی باسنش حس کرد و صورتش رو بیشتر روی
باز و بسته میشد کشید و قبل از اینکه جیمین حتی متوجه چیزی بشه زبون یونگی
این بار گاز محکمی از کنار ورودیش گرفت و جیمین سرش رو جوری روی بالش
فشار داد که انگار میخواد خودش رو خفه کنه .همه ی اینا براش زیاد بود.
یونگی باالخره سرش رو عقب کشید و به کبودی های کوچیک روی باسن پسر نگاه
"آماده ای کوچولو؟"
یونگی عضوش رو از سوراخ جیمین خارج کرد و دوباره محکم تر داخل شد.
اشک های جیمین روی صورتش سرازیر شدن و یونگی دستش رو دراز کرد و
"انقدر سرتو توی اون بالش لعنتی فرو نکن میخوام صداتو بشنوم"
با کشیده شدن زنجیر جیمین گردنش رو عقب داد و سعی کرد به خاطر ضربه های
یونگی هق هق نکنه.
"میدونم درد داره ..باید تحملش کنی .تو هم ازش لذت میبری"
جیمین دوباره خواست سرشو توی بالش فروکنه اما یونگی زنجیر رو عقب کشید.
میدونست نقطه ی حساس پسرک رو پیدا کرده و اون میخواد از روی خجالت
ناگهانی که با درد تلفیق شده بود ناله کرد .صدای برخورد بدن هاشون با هم یونگی
رو بیشتر تحریک میکرد و باعث میشد محکم تر و سریع تر حرکت کنه.
زنجیر رو رها کرد و دو طرف باسن پسرک رو بین دست هاش فشرد .جیمین حتی با
چشم های بسته هم میتونست صورت یونگی رو تصور کنه که چشم هاش رو بسته و
اخم کوچیکی بین ابروهاشه .صدای نفس های سنگینش رو میشنید و احساس
یونگی به طرز ناگهانی عضوش رو از جیمین خارج کرد و بدن دردناکش رو چرخوند
و دست هاش رو باز کرد تا پسرک بتونه جوری که میخواد جلوش بشینه.
"بازش کن"
عضوش رو روی لب های جیمین که قرمز شده بودن کشید و پسرک با کمی مکث
"باشه"
با صدور مجوز از طرف یونگی به آرومی و با استرس دست هاشو باال برد و عضوش رو
یونگی تقریبا غرید و جیمین عضوش رو داخل دهنش برد و لحظه ای که حس کرد
نمیتونه به خوبی نفس بکشه اونو با صدای پاپی از بین لب هاش خارج کرد .یونگی
عصبی از اینکه جیمین لفتش میداد به موهاش چنگ زد و عضوش رو بدون اینکه
جیمین دخالتی داشته باشه توی دهنش فرو برد و باعث شد پسرک عق بزنه اما
یونگی توجهی نکرد و فقط خودشو بین لب های گرم و خیس جیمین جلو عقب
کرد.
جیمین به رون یونگی چنگ زد تا عضوش رو از دهنش بیرون بکشه اما یونگی به
کارش ادامه داد و جیمین حس کرد اگه کمی بیشتر ادامه پیدا کنه خفه میشه.
باالخره زمانی موهای جیمین رو رها کرد و عضوش رو بیرون کشید که بین لب های
قورت داد.
یونگی گفت و با بی حالی خودش رو روی تخت انداخت .جیمین با ناراحتی پارچه رو
از روی صورتش کنار زد و به یونگی که خودش رو زیر مالفه پیچیده بود و چشم
"پس..من چی؟"
"تو چی؟"
یونگی با همون چشم های بسته درحالی که به نظر میرسید به زودی به خواب میره
پرسید و جیمین خجالت زده به عضوش که هنوزم سفت بود نگاه کرد.
ابروهای پسرک باال پریدن و به یونگی که تقریبا خوابیده بود خیره شد.
"نکنه انتظار داری من برات کاری کنم؟ لباستو بپوش و برو اتاق خودت بچه جون.
تموم شد"
جیمین چند بار پلک زد و سعی کرد بغض نکنه اما موفق نشد چون فورا هجوم اشک
با درد خودش رو عقب کشید .نفس های یونگی منظم شده بودن و نشون دهنده ی
خوابیدنش بودن .لب هاش ناخودآگاه به پایین خم شدن و با پلک محکمی که زد
یونگی هشدارش رو بهش داده بود و خودش بود که این ماجرا رو به مرد پیشنهاد
داد پس هیچ کس مقصر نبود جز خود جیمین و احمقانه این بود که با وجود
احساس دردی که توی قفسه ی سینش پیچیده بود باز هم حس میکرد یونگی رو
دوست داره.حاضر بود همونجوری رقت انگیز بمونه و بذاره یونگی دوباره اون کارو
ادامه بده؟
آره چون جیمین یه بچه ی ساده و احمق بود و قرار بود بذاره قلب عاشقش بیشتر
عذاب بکشه .اوه گفتم عاشق؟ آره خب..انگار جیمین واقعا عاشق بود .اینو حتی ماهی
"خوش اومدید"
بادیگارد درشت هیکل و سیاه پوشی که جلوی در ایستاده بود تعظیم کوتاهی کرد و
نگاه تیزش رو به نورهای رنگی که پایین پله ها به چشم میخورد دوخت و به آرومی
فضای شلوغ و نسبتا تاریک بار چرخوند و باالخره به سکویی که روش افرادی با
حرکات اغوا کننده ای خودشون رو حرکت میکردن و با لباس هایی که بدنشون رو
نه چندان زیاد میپوشوند برای چشم های حریص رو به دوشون حرکات نمایشی اجرا
میکردن .چشم هاشو ریز کرد و سعی کرد چهره ها رو تشخیص بده .نه! هیچ کدوم
زنی با کفش پاشنه داری که صدای بلندی از خودش تولید میکرد درحالی که
موهای بلوندش رو محکم باالی سرش بسته بود و آرایش غلیظی به چهره داشت
همراه بلندگویی روی سکو رفت و به باقی پسرها اشاره کرد تا کنار بیان.
زن با لحن تهوع آوری پرسید و مرد ها با صدای بلند تایید کردن.
"نوبت نمایش ستاره ی امشبمونه .میدونم که علت حضور همتون اونه پس لطفا
چشمکی زد و با رفتنش از روی سکو مردها اسکناس هاشون رو روی صحنه ریختن
تا باالخره پسر مورد عالقشون با حرکات شهوت انگیزش روی صحنه ظاهر بشه.
درحالی که نیشخندی روی لب های براقش بود روی صحنه اومد .مرد چشم هاش رو
ریز کرد و آرزو کرد پسری که میبینه اون نباشه اما متاسفانه آرزوش برآورده نشد.
خودش بود .با بدن سفیدی که از البه الی پارچه های توری به خوبی دیده میشد و
داد .الکل گلوش رو سوزوند اما سوزش بیشتر از دردی که توی قلبش حس میکرد
نبود.
دلش نمیخواست نگاه کنه اما ناچارا سرش رو کج کرد و دوباره به بدن زیباش که با
انعطاف عجیبی دور میله میچرخید خیره شد .حاال اسنکناس هایی زیادی روی سکو
جمع شده بودن .همون الیه ی نازک توری رو هم به آرومی از روی شونه هاش
پایین انداخت و بدن زیباش رو جلوی چشم های حریص اون مرد ها به نمایش
گذاشت .اجرا باالخره تموم شد و پسر بعد از اینکه زبونش رو روی لب هاش کشید
تعظیم کوتاهی کرد و دوباره توی بخش تاریک سکو محو شد.
زن دوباره روی سکو برگشت و لبخند دندون نمایی به مردهای رو به روش زد.
هر چی رقمتون باالتر باشه شانس داشتن این شکوفه بیشتر میشه .کدومتون ساکورا
به مردهایی که رقم های باالیی رو فریاد میکشیدن نگاه کرد و باالخره وقتی عدد از
یه حدی باالتر نرفت سرش رو تکون داد و رو به مردی که بیشترین رقم رو پیشنهاد
" به محض اینکه پولش رو پرداخت کردید میتونید شکوفه ی مارو داشته باشید"
"قربان فکر میکردم شما اومده بودید که ساکورا رو بخرید .برای چی هیچ رقمی
اعالم نکردید؟"
مرد کنار دستش با تعجب پرسید و اون فقط الکل بیشتری رو وارد رگ هاش کرد.
به لیوان الکلش خیره شد و آخرین تکه یخی که ذوب میشد رو تماشا کرد .سعی
میکرد به روی خودش نیاره اما نمیتونست نگرانی که توی بدنش میپیچید رو نادیده
"خوبه"
به ساعت توی دستش خیره شد ،عقربه ها با سرعتی کندتر از چیزی که فکرش رو
بار خالی شد و حاال فقط اون به تنهایی روی صندلی نشسته بود .پسر جوونی به
طرفش اومد.
"ببخشید شما؟"
درحالی که حتی از روی صندلیش بلند نشده بود به پسر نگاه کرد .اونو میشناخت
اما نمیدونست توی اون بار خصوصی چیکار میکنه و سِمتش چیه که تصمیم گرفته
پسر باالخره برگ برندشو رو کرد و باعث شد مرد نوشیدنیش رو با تعجب روی میز
بذاره.
کرده بود .یه شلوار جین تنگ و سوییشرت سیاهرنگی که شک داشت بتونه گرمش
کنه.
رنگ پسر با دیدن شخص سومی که روی صندلی نشسته بود پرید و قدمی عقب
رفت.
اسم مستعارش رو با لحن متفاوتی گفت و باعث شد اون لبش رو گاز بگیره.
"بیا بریم"
پسر دیگه دستش رو گرفت اما اون سرشو تکون و دستش رو بیرون کشید.
"خیلی خب"
راهی شد.
"مونده .میدونم که مونده...حداقل برای من .میدونم که توهم دلت تنگ شده و این
"دلم برات تنگ نشده .دیگه نمیخوام ریختتو ببینم .خفه شو و از اینجا برو"
از صداش معلوم بود که بغض کرده .از اینکه اینطور احساس حقارت میکرد عاصی
شده بود.
"دلم برات تنگ شده بود .تو شکوفه ی بهاری من بودی نه ساکورای این مردهای
لجن"
پسر خودش رو عقب کشید و بعد از اینکه با چشم هایی که به خاطر اشک های
احتمالیش قرمزه شده بودن بهش چشم غره رفت و از بار بیرون دوید.
مرد با درموندگی درحالی که هنوز همونجا نشسته بود زمزمه کرد .میتونست ببینه
که گلبرگ های لطیف اون شکوفه ریخته بودن و حاال فقط گلی پژمرده ازش به جا
مونده بود.
جیمین میدونست که هیونگ هاش احمق نیستن .در واقع خیلی هم تیز بودن این
کامال واضح بود که همشون متوجه تغییرهای رفتاریش شده بودن .بی حوصله و
اکثرا خسته .حاال دیگه زیاد از اتاقش بیرون نمیرفت .بیشتر پشت میزش نشسته بود
متوجه نگرانیشون شده بود اما هیچ کدوم جلو نمیومدن انگار که میخواستن بهش
فرصت بدن که فکر کنه .فکر؟ اگه میخواست ازش استفاده کنه از همون اول پاش
درخواست رو کرد؟ چی با خودش فکر کرد وقتی دومین ،سومین و چهارمین باری
که یونگی ازش خواست به اتاقش بره حرفش رو قبول کرد .اصال فکر میکرد؟ نه.
انگار نورون های مغزیش قاطی کرده بودن و مدام دستورهایی بدون اجازش صادر
میکردن.
به ساعت روی میز نگاه کرد .a.m 3:48 .سرش رو روی میز کوبید و کاغذ هاش رو
کنار زد .کم کم داشت موفق میشد تصویرهای واضح تری از خاطراتش رسم کنه.
لبخندهای بزرگ ،چشم های درشت ،دندون های جلویی بزرگ .کوکی کی بود؟
کالسی؟
از دنبال سرنخ های ذهنش گشتن خسته شده بود .یه وقت هایی حس میکرد
مغزش بهش پاسخ های اشتباهی میداد تا گیجش کنه؟ چش شده بود؟ انگار داشت
دیوونه میشد.
در اتاق به آرومی باز شد .جیمین دیگه هیچوقت احساس خوشایندی به باز شدن
درش تو نیمه شب نداشت .یونگی بود که دنبالش اومده بود مگه نه؟
"آره هیونگ"
جیمین سرش رو تکون داد و جین بعد از اینکه وارد شد در اتاق رو بست .به طرف
"حالت خوبه؟"
چند ثانیه مردد به جین نگاه کرد و بعد دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.
"نه هیونگ"
پلک هاش رو روی هم فشار داد و اشکی روی گونه ی رنگ پریدش سر خورد.
جین دست هاش رو باز کرد و جیمین فورا خودش رو توی بغل هیونگش جا داد.
"من خیلی نگرانتم جیمینی .نه فقط من...نامجون ،هوسوک و هیچول هم نگرانتن.
"پس کیه؟"
جیمین گفت و دست هاش رو روی صورتش گذاشت تا هق هق هاشو خفه کنه.
" به نظرت مشکلی پیش میاد اگه بهم بگی چه اتفاقی داره میوفته؟"
"من"..
"بهتره که نگم"
"باشه جیمینی اشکالی نداره اما اگه چیزی اذیتت میکنه ما همیشه هواتو داریم الزم
"میفهمم چی میگی"
جین با شک گفت و از اتاق خارج شد .میتونست حدس هایی بزنه اما نمیدونست
در اتاق مشترکش با نامجون رو آهسته باز کرد و سعی کرد به آرومی قدم برداره تا
نامجون رو بیدار نکنه .روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو به سقف دوخت.
"بیداری؟"
جین رو بین بازوهاش گرفته بود با چشم هایی که هنوز به خاطر خواب آلودگی
بسته بودن سرش رو توی گردن جین فرو کرد و پاهاش رو دور پاهای مرد بغلش
پیچید.
"حالش خوبه؟"
بعد از اینکه نفس عمیقی کشید پرسید و جین هومی زیر لب گفت.
"نه"
"من خیلی نگرانشم .هنوز خیلی سادست و متاسفانه مثل اینکه خیلی عاشق شده.
نامجون چشم هاش رو باز کرد و به صورت جین که جلوش بود نگاه کرد.
"البته که نه"
قبل از اینکه دوباره جین رو بین بازوهاش بگیره و چشم هاش رو ببنده گفت و جین
"باشه..شب بخیر"
~~~~~~
"ته .من امشب باید زود برم یه کاری دارم .خودت ساعت یازده اینجا رو ببند خب؟"
تهیونگ به آرومی سرش رو تکون داد و به ساعت که نه رو نشون میداد نگاه کرد.
این ساعت کمتر کسی میومد کافه پس تقریبا بیکار بود .پشت پیشخون نشست و به
در شیشه ای که با ریسه های زردی از چراغ های ریز تزئین شده بود نگاه کرد .دو
هفته گذشته بود و بعد از اون روز که جونگکوک رفته بود دیگه برنگشت .تهیونگ
میترسید که دوباره گمش کنه پس به خونش رفت اما وقتی متوجه شد که خانواده
سرش رو روی یکی از میزها گذاشته بود و به خواب رفته بود بیدار کرد و پیشبندش
رو درآورد.
"خداحافظ تهیونگ"
رسیدن به تخت خوابش قدم های تند اما خسته ای برمیداشت از کافه خارج شد.
چیز سرجاشه و میتونه بره .شیری که بیرون مونده بود رو توی یخچال برگردوند و
باالخره وقتی از درست بودن همه چیز مطمئن شد به پشت پیشخون برگشت تا
گوشیش رو برداره .صدای زنگ صدفی که باالی در بود رو شنید و متوجه ورود کسی
شد.
وقتی سرش رو باال گرفت و جونگکوک رو دید حرفش رو برید و چند بار پلک زد.
"سالم تـ..تهیونگ"
جونگکوک با کمی لکنت که از سر استرس بود گفت و پشت یکی از میزها نشست.
"مشکلی هست؟"
تهیونگ چشم هاشو ریز کرد و متوجه شد جونگکوک نگاهش رو ازش میدزده.
"آره"..
"چی؟"
"دقیقا میدونی چی دارم میگم .دارم میگم نمیتونم با تو بمونم .من میترسم"
523 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"منظورت چیه؟تو..تو گفتی که"...
"میدونم چی گفتم .دروغم نگفتم اما ...نمیدونم .من در حال حاضر درگیر خیلی
قضایا شدم از طرفی شین و از طرفی دردسرهای پدرم .نگران مادرمم و نگران اوضاع
بهم ریخته ی بارم و...نگران خودم .من نگران خودم و احساساتمم .من تصور میکنم
که تو شین و کانگ رو میشناسی پس باید بدونی که خیلی کارا ازشون برمیاد.
سابق نیست چون همونطور که میبینی من تمام خودم رو تغییر دادم .خودمو از نو
ساختم و با این حال هنوز جای زخم های قدیمی رو دارم .نمیدونم میتونم درد دیگه
"کی درباره ی مشکالت جدید صحبت کرد؟ اصال کی مجبورت میکنه دوباره پیش
"تو برنمیگردی .از اینجا میبرمت .مادرتم میبرم..نمیدونم..یه کاری میکنم ولی تو
نمیری"
"عوض نمیکنم .فقط بهم بگو چرا؟ تو قرار بود وارث هتل باشی .چرا همچین
" خب چون هیچ چیزش با استمرار نبود .شاید یه سال خوشبخت بودی و یه سال با
سر زمین میخوردی .حداقل االن با انتخاب خودم همیشه وضعم ثابته"
"چی؟"
جونگکوک خودش رو عقب کشید و تهیونگ بهت زده بهش خیره شد.
گرفت.
"میخوام برم"
جونگکوک بدون اینکه برگرده گفت و نفس عمیقی کشید تا بغضی که نمیدونت از
"صدای منو میشنوی؟ صدایی که میشنوی صدای کیم تهیونگه؟ میدونی کیم
تهیونگ کیه؟ نه نمیدونی! هیچوقت اونقدر منو نشناختی اما حاال حتی از قبل هم
با نهایت درموندگی روی صندلی نشست .آرنج هاشو روی میزگذاشت و کف دست
جونگکوک دستگیره رو رها کرد و به طرف تهیونگ که ماتم زده بود چرخید.
"االن فقط خستم .فقط و فقط خسته .بهت حق میدم .سال افتضاحی رو گذرونی.
حق داری به من هم اعتماد نکنی چون سابقه ی خیلی خوبی پیشت ندارم اما باور
کن"..
"باور کن این سال برای من هم افتضاح بود .من پدرم رو از دست دادم ،از برادرم دور
شدم ،پسر عموم و دوست صمیمیم درواقع قاتل پدرم بود ،از حقایقی که درباره ی
پدرم بود باخبر شدم و حقیقتا خورد شدم اما بدتر از همشون....من برای اولین بار
توی عمرم عاشق شدم و درست بالفاصله بعد از اینکه حماقتم رو ول کردم و با
خودم و اینکه عاشق شدم کنار اومدم اون محو شد...جوری که انگار اصال نبوده"
"مطمئنم که کیم تهیونگ رو به خوبی یادته .قطعا میدونی که غرورش هرگز بهش
مغرور حاال فقط شبیه یه عاشقِ احمقه .تو میتونی که ببینی چقدر درموندم
نمیتونی؟"
جونگکوک دستش رو پس کشید و سرش رو پایین انداخت .به هیچ وجه نیومده بود
تا دوباره همون جونگکوک سابق رو زنده کنه .اومده بود تا جئون جونگکوک قوی و
محکم جدید رو نشون بده و خیلی زود بره اما حاال؟ حاال پهنای صورتش با گرمی
"اما از بین تمام خصوصیات مزخرف کیم تهیونگ به نظر میرسه یکیشون هنوز باقی
مونده"...
دست هاش رو قاب صورت جونگکوک کرد و به چشم هاش خیره شد.
"اونم اینه که چیزی که برای اونه رو نه از دست میده و نه به کسی میده .تو گفتی
مال منی .من میخوام که تو برای من باشی .من میخوام تورو برای یک سال ،ده سال
و صد سال آینده داشته باشم .من هنوزم خودخواهم و هنوزم میخوام که تو برای من
باشی پس هر چقدر هم که فرار کنی من پشت سرت میام .هر طرفی که بری .توی
هر دردسری که باشی .چون من تو رو دوست دارم .خودمم هم هیچوقت توی خواب
هام نمیدیدم که این جمله رو به کسی بگم اما من حقیقتا عاشقت شدم جونگکوک.
کنار گذاشتم و این حقیقت رو قبول کردم دیگه حاضر نیستم ولت کنم پس حاال
"تهیونگ"...
"نرو"
"من"..
"نرو .لطفا"
جونگکوک مردد و با مردمک های لرزون به چشم های تهیونگ که حاال قرمز شده
"میتونی بهم اعتماد کنی .قول میدم .قول میدم که اعتمادت رو خدشه دار نکنم .اگه
این کارو کردم ،اونوقت بذار و برو .قول میدم جونگکوک .قسم میخورم که قلبتو
"میمونم .نمیرم...میمونم تهیونگ اما تو..تو قول دادی .قول بده که سر قولت
میمونی"
"قول میدم جئونی .قول میدم .من واقعا دوستت دارم .واقعا!"
-عباس صفاری
هیچول درحالی که بسته ی بزرگ بستنی با یه قاشق دستش بود وارد اتاق که تماما
هیچول بستنی روی میز گذاشت و به طرف پنجره رفت تا پرده هارو کنار بزنه و نور
جیمین با لحن کمی پرخاشگر گفت و باعث شد اخم های هیچول دوباره توی هم
برن .بالی بدی داشت به سر اون بچه میومد و به نظر میرسید با دالیلی که هیچ
پتوی آبی رنگ رو از روش کنار زد و با دیدن صورت خیس از اشکش نفسش رو با
"جیمینا"..
"من نمیدونم تو مشکلت چیه! اگر باهامون حرف میزدی میتونستیم کمکت کنیم اما
پاک کرد.
"اینجوری خودتو نابود میکنی جیمین .پاشو بیا بریم پایین ،یکم توی باغ قدم بزن.
جین و نامجون میخوان برن بیرون و دوست دارن که تو رو هم ببرن .خیلی وقته که
از خونه بیرون نرفتی مگه نه؟ بهتره باهاشون بری .یه سری به کافه جین میزنید و
به شوخی گفت و وقتی خنده ی کوچیک پسرک رو دید نفسی از سر آسودگی
کشید.
جیمین از روی تخت بلند شد و برق رو روشن کرد .نور چراغ به شدت چشم هاش
موهای بهم ریخته توی آینه میدید کنار بیاد ولی باالخره از چهره ی غمگینش توی
آینه دست کشید و بعد از شستن صورتش خیلی زود به طبقه ی اول رفت.
"جیمینی"
صدای پر از ذوق هوسوک رو از پشت سرش شنید و بعد بالفاصله کسی محکم اونو
هوسوک لبخند بزرگی زد و باعث شد جیمین هم ناخودآگاه لبخند بزنه .چطور یه
صدای آروم و نگرانی شنید و نگاه هردوشون به طرف منبع صدا چرخید.
"اوه سویونا!"
چشم های هوسوک با دیدن سویون برق زد و دخترک رو توی آغوشش کشید.
"چه عجب اومدی اینجا .فکر میکردم دیگه مارو یادت رفته خانوم .موهاتم که کوتاه
سویون وسط حرف هوسوک پرید و با مهربونی دستش رو روی صورت بی رنگ
"یااا دارم با تو حرف میزنما .نگاه کن جیمینی فسقلی دونسنگ منو ازم دزدیده"
هوسوک بلند گفت و دست به سینه ایستاد و وانمود کرد که دلخوره .سویون خندید
"قاتل نه .هکر..ببین من میشینم تو خونه و دستم به خون هیچ کسی هم آلوده"..
"باشه باشه"
سویون سخنرانی هوسوک درباره ی کارش رو متوقف کرد و ابروهاشو باال داد.
با خنده جهت حرص دادن هوسوک گفت و زبونشو براش درآورد.
"هیچی نمیگی جیمین .این دیوونه ها زبونتو بریدن؟ چند هفته پیش که خوب
بودی!"
سویون وقتی دید جیمین عالئم حیاتی از خودش نشون نمیده ترجیح داد که بحث
کردن اما برای اینکه احساس بدی بهش دست نده فورا لبخند زدن.
"اوهو داری میری بیرون؟ با اون دوتا کفتر؟ امیدوارم صحنه های نامناسب نبینی
"خدافظ"
اما جیمین وقتی به طرف جین رفت به قصد بیرون رفتن نبود.
"جین هیونگ"
جین با دیدن جیمین خوشحال شد و صاف ایستاد .امیدوار بود حالش بهتر شده
باشه.
دهنش رو باز کرد اما قبل از اینکه حرفشو کامل کنه در بزرگ عمارت باز شد و با
شنیدن صدای دختری که همراه یونگی وارد شده بود کلماتش رو قورت داد.
" نه بهتره که بیشتر باهم صحبت کنیم .امشب وقتی اومدی خونه من بیشتر برات
توضیح میدم"
دختر با خنده پرسید و یونگی فقط با نیشخندی شونه هاشو باال انداخت.
دختر حرفش رو با دیدن جین و جیمین که بهشون خیره شده بودن برید و لبخندی
زد.
"تو جیمینی درسته؟ چند بار که اومدم اینجا حرفت بود ولی خودت نبودی.
نارا لبخند دندون نمایی زد و دستش رو توی موهای جیمین فرو برد .جیمین
خب ،اول از همه که اون دوست نداشت نارا بهش دست بزنه ،دوما که اصال از اینکه
انقدر بلند بلند و با جیغ حرف میزد خوشش نیومده بود و سوما جیمین یه بچه نبود.
با حرص گفت و سرش رو عقب کشید .با شنیدن صدای پوزخند حتی به خودش
زحمت نداد که بچرخه و اون صدا متعلق به چه کسی بود .کی به جز مین یونگی؟
"آجوما؟"
نارا صورتش رو جمع کرد و به جین که ناخودآگاه به آرومی خندیده بود چشم غره
رفت.
"شام؟...اینجا؟"
جیمین زیر لب زمزمه کرد و به هر سه نفری که اونجا ایستاده بودن پشت کرد تا
~~~~~
به سمت جیمین که به آرومی توی خواب بود رفت و شونه هاشو تکون داد.
"پاشو"
جیمین انگار که تازه متوجه شده باشه فردی که صداش میکنه یونگیه مثل کسی که
"یونگی"..
تند تند پلک زد و به یونگی که دست به سینه و حق طلبانه بهش خیره بود نگاه
کرد.
"چی؟"
چشم های جیمین درشت شدن و پاهاش رو زیر پتو جمع کرد .نه! فکر میکرد بعد از
"من"..
"زود"
"تو چته؟ها؟ یه روز میای و جلوی جمع التماس میکنی که باهم باشیم و روز بعدش
"یونگی شی..اما"..
"مگه این چیزی نبود که تو گفتی؟ این چیزی بود که خودت خواستی .بهت گفتم
راه برگشتی نداری پس جوری وانمود نکن که انگار من بهت تجاوز میکنم"
"اما این کارو میکنی...نه..نمیکنی .بهم تجاوز نمیکنی اما باعث میشی حس کنم
آشغالم ،باعث میشی حس کنم اسباب بازیم ،آره خودم خواستم ،خودم اینو بهت
گفتم و همین باعث ناراحتیمه .هر بار به خودم میگم که این چیزی بود که من
خواستم و هر بار بیشتر خودخوری میکنم و عذاب وجدان میگیرم اما این چیزی
نبود که من میخواستم .با این حال هنوزم احمقم .با این حال غرورم برام ارزش
نداره .تو چرا نمیتونی بفهمی که من دوستت دارم؟ یونگی شی من دوستت دارم
قسم میخورم .نمیتونی ببینی؟ دیگه نه غروری برام مونده نه وجودی .من از اول هم
نمیدونستم کیم اما حاال حتی بیشتر از همون روز اولی که پیدام کردی خودمو گم
دستش رو به طرف لبه ی تیشرتش برد تا اونو در بیاره اما دستش متوقفش کرد.
جیمین نگاه پر اشکش رو به چشم های مرد دوخت.دنبال یه احساس بود ،نه لزوما
عشق ،حتی تنفر یا انزجار اما هیچ چیزی اونجا نبود .هیچ روزنه ی امیدی توی چشم
های یونگی نمیدید .فقط و فقط سرما .سرمایی که تا عمق وجودش رو منجمد
میکرد.
"چشم هایی که داری بهش نگاه میکنی چشم های یه قاتله .چشم های کسی که
با دست های منجمدش دست های جیمین رو گرفت اما ارتباط چشمیش رو باهاش
قطع نکرد.
"دست هایی که گرفتی دست های یه قاتله .دست هایی که چاقو زده ،شلیک کرده،
"کسی که جلوته یه قاتله .به نظرت یه قاتل میتونه عاشق کسی مثل تو بشه؟"
543 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
جیمین با غم به چشم های مرد نگاه کرد .خون رو توی مردمک هاش میدید ،صدای
زجه های التماس مقتولینش رو میشنید ،دست هاشو موقع گرفتن جون آدم ها
میدید ،اما در اخر چیزی جز یه مرد شکسته نمیدید .تنها چیزی که میدید کسی
لب هاش رو با زبون تر کرد و دست هاش رو روی دست های یونگی که صورتش رو
به آرومی و با اشک هایی که هنوز روی صورتش جاری بود زمزمه کرد .یونگی دست
"ولی من دارم"
"اما دارم"
"تمومش کن جیمین .فقط ازت میخوام که بازیِ مسخرتو تموم کنی .دیگه طرفت
نمیام .اصال حوصله ی این ادا اطوارهارو ندارم .عذاب وجدان توی من مرده اما
متنفرم که کسی مثل تو همچین چیزایی رو تجربه کنه .این کارهارو کردم چون
خودت خواستی حاال میبینم که فرقی با کسی که تمام نوجوونی خودمو نابود کرد
ندارم"
جیمین مصرانه پرسید و باعث شد مرد دستگیره رو با خشم رها کنه و به طرفش
بچرخه.
"قاتل شو"
با حرص گفت و بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب پسرک بمونه در رو به هم
و خودت بگو
-ویلیام سی هنن
"واقعا حوصله ی حرفای تو یکیو ندارم لطفا دهنتو ببند کیم نامجون"
وقتی از گوشه چشم نامجون رو دید که کنارش روی مبل نشست گفت و باعث شد
"اون بچه دیگه داره میره رو مخم .خودتون کنترلش کنید چون اعصابم تا یه حدی
جلوی لوس بازیاش طاقت میاره بعدش نمیتونم قول بدم دونسنگ عزیز دوردونتون
سالم بمونه"
واقعا میخوای؟ چون به نظر من که خودتت داری با این کشمکش لعنتی که راه
انداختید سرگرم میشی .یا مثل آدم عقبش بزن یا اونو پیشت نگهداره"
"جدی گفتما"
"اهمیتی نمیدم"
"به جهنم"
"و اینکه"...
"حرفی که بهش زدی شاید یه حرف رو هوا به نظرت اومده ولی اون بچه توی انجام
عروسک لعنتیو میخواد و براش نمیخرن .انقدر به حرف های احمقانش گوش نکنید.
اون واقعا یه بچست .یه کودن نوزده ساله که هورمون هاش بهم ریختن"
"سر تا پا شعاری"
"انقدر لوسش نکنید .اگه چیزی رو میخواد باید یاد بگیره که خواسته هاش قیمتی
دارن"
"چرا اتفاقا میخوام .چون بچه و احمق و سادست .چون یه بازنده ی ابلهه و شاید
باالخره یاد بگیره که زندگی لعنتیش بازی نیست و یه قتلگاه فاکیه .یه سرسره به
سمت مرگ .توی این مسیر میتونه مثل آدم حرفای بقیه رو بفهمه و یا میتونه با
باختن و تجربه های تلخ یاد بگیره .پس بهش تیر اندازیِ فاکیو یاد بده و بذار بفمه
زندگی چه جهنمیه"
550 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
)یک ماه بعد( 5th December 2020 11:58 p.m
"جیمین تو واقعا...مطمئنی؟"
سویون با ناراحتی پرسید و جیمین بعد از نفس عمیقی که کشید سرشو تکون داد.
"خیلی خب"
سویون نگاه نگرانی به هوسوک و هیچول که کنارش ایستاده بودن ایستاد و دوباره به
"این کاریه که عمارت دریا با همه میکنه .این تصمیم جیمینه پس بیاید بهش
احترام بذاریم"
هیچول درحالی که مشخص بود خودشم راضی نیست گفت و دست هوسوک رو که
در سکوت به جسم سیاه رنگی که جیمین از سویون گرفت خیره بود فشار داد.
"باتالق لعنتی"
"موفق باشی جیمین .گرچه ای کاش همچین آرزویی رو برای چیز دیگه ای داشتم
هوسوک باالخره به آرومی زمزمه کرد و به صورت جیمین که زیر ماسک سیاهرنگ
پنهان شده بود خیره شد .دیدن چشم های معصوم پسرکی که قرار بود تا چند
ساعت دیگه جون یه آدم رو بگیره حالش رو بدتر میکرد پس فقط روش رو چرخوند
و با این کار قلب پسر کوچیک تر مچاله شد .میدونست میخواد چیکار بکنه و فکر
میکرد شجاعت کافی رو براش داره اما با دیدن نگاه اون سه نفر هر لحظه حس
میکرد که ته دلش بیشتر و بیشتر خالی میشه .جین بعد از اینکه تصمیمش رو
فهمیده بود دعوای مفصلی باهاش گرفته بود و در نهایت حاال حدود یک هفته بود
که هیچ مکالمه ای با جیمین نداشت و هر بار میدیدش نادیدش میگرفت .همه ی
اینها برای جیمین دردناک بود اما دردناک تر از همشون عشقی بود که سوزنده تر از
حالی که پاش روی قفسه ی سینه ی مرد بود اسلحه ی سنگین و سیاهرنگش رو به
مرد با عصبانیت غرید و به صورتی که نمیتونست ببینه خیره شد .جیمین ناخوداگاه
ماسکش رو باالتر کشید و سعی کرد لرزش دست هاش رو کنترل کنه.
جیمین زیر لب برای خودش زمزمه کرد و انگشت لرزونش رو روی ماشه گذاشت.
"من هیچ کاری نکردم همش تقصیر رئیسم بوده .بهت میگم که همش کار جناب
کانگ بوده"
جیمین دستش رو کمی پایین آورد و با ناراحتی به مردی که به التماس افتاده بود
جیمین با وحشت تفنگ رو روی زمین رها کرد و چند قدم عقب رفت.
"من کشتمش"
زیر لب با وحشت گفت و ماسک رو روی صورتش پایین کشید تا بتونه هوای سرد
"من...کشـ..ـتمش"
دستش رو روی قفسه ی سینش مشت کرد و با چشم های اشکی دوباره به جنازه ی
"من"...
با صدای نارا به خودش اومد و تند تند پلک زد و تا اشک هاش عقب برن.
"من هیوالم"
با نوک کفشش سر مرد رو به طرف جیمین چرخوند و جیمین با دیدن صورت خونی
جیمین نفس لرزونی کشید و چشم هاش رو به آرومی باز کرد و دوباره به صورت از
هم پاشیده مرد خیره شد .باید اون صورت رو به خاطر میسپارد و هرگز فراموش
نمیکرد که چیکار کرده .باید همیشه یادش میموند که برای احساسات مزخرف و
آزار دهندش دست به چه کار وحشتناکی زده بود .جیمین هیوال شده بود .فقط برای
اون.
~~~~~
داد.
"تهیونگ کجاست؟"
"دیروز برای یه هفته مرخصی گرفت تا بره مسافرت هیونگ .یادت رفت؟"
"ببخشید! نوشیدنی منو اشتباه آوردید .من میلک شیک توت فرنگی سفارش دادم
"واقعا؟ من معذرت میخوام قربان االن میگم سریع براتون توت فرنگیشو بیارن.
متاسفم جناب"
مرد سرش رو تکون داد و ظرف میلک شیکشو روی پیشخون گذاشت.
ووسونگ دستشو روی شونه ی جین گذاشت و به صورتش که مردد بود لبخند زد.
"ممنونم ووسونگ"
جین قدردانانه لبخند ووسونگ رو پاسخ داد و سریع پیشبندش رو درآورد و روی
"خدافظ"
"بای هیونگ"
بدون توجه به سرمای وحشتناک هوا همونطور بدون پالتوش از فضای گرم کافه
جین با دیدن پدرش شوکه چند قدم عقب رفت و چشم هاشو به مرد دوخت.
با گفتن این حرف مچ دست پسرش رو نسبتا محکم و دردناک گرفت و به طرف در
کافه کشید.
جین مچش رو از دست مرد بیرون کشید و ماساژ داد تا دردش کم شه.
"نامجون قرار بود ظهر بیاد دیدنم .اصال دلم نمیخواد منو وقتی کنار یه آدم عوضی
نشستم ببینه"
~~~~~
سریع به سمت جونگکوک که دست خونیش رو زیر آب گرفته بود دوید و خودش رو
"میخواستم شام درست کنم ولی خب یکم مهارتم کمه پس دستمو بریدم"
"چیز مهمی نیست یه خراش سطحیه نمیخواد مثل فیلما ری اکشن نشون بدی"
"ولی ببین چه خونی داره میاد! صبر کن االن میرم از داروخونه برات"...
"ته نمیخواد"
جونگکوک با همون لبخند عجیب و غریبی که از صبح روی لب هاش بود و پاک
تهیونگ که با بوسه ی مالیم جونگکوک نرم شده بود هم با لبخند گفت و به پسر
"فقط خوشحالم"
تهیونگ دست هاش رو دور کمر پسرک پیچید و اونو بین بازوهاش گرفت.
"پس چی؟"
تهیونگ همونطور که پسر بین بازوهاش بود سرش رو عقب کشید تا به صورت
تهیونگ با نگاه کرد به صورت جونگکوک و چشم های براقش ناخودآگاه لبخند
بزرگی زد و لبش رو کوتاه اما محکم بوسید .جونگکوک خندید و لب پایینشو جلو
داد.
"البته که همینطوره"
"هر چی تو بخوای"
تهیونگ به آرومی زمزمه کرد و دست هاش رو از دور کمر پسرک باز کرد و عقب
رفت.
تهیونگ سرش رو تکون داد و به طرف ویدیو پلیر رفت .لحظه ای دی وی دی هایی
که توی کشو بودن رو از نظر گذروند و بعد لبخند خبیثانه ای زد.
"چی گذاشتی؟"
تهیونگ با لبخند شیطنت آمیزی گفت و کنار جونگکوک روی مبل راحتی رو به
داد.
562 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"برقا رو خاموش کنم؟ اینطوری باحال تر به نظر میاد"
~~~~~
"لعنت به تو"
جونگکوک درحالی که با صورت سرخ مثل مسخ شده ها به صفحه ی تلوزیون خیره
"خب بابا حاال یه جور رفتار نکن انگار بهت تجاوز کردم"
تهیونگ چشم غره بره اما بالفاصله بعد از کنار رفتن دست هاش با بوسه تهیونگ که
تهیونگ روی لب هاش زمزمه کرد و جونگکوک لبشو گاز گرفت .عمیقا معذب بود اما
در عین حال ،حس عجیبی اونو به سمت تهیونگ میکشید .حسی که باعث شد فقط
تمام فکر هاش خاموش کنه و جوری تهیونگ رو برای بوسید به سمت خودش بکشه
که پسر بزرگ تر ناخوداگاه وزنش رو روش بندازه و باعث بشه جونگکوک از پشت
بعد از چند دقیقه باالخره سرش رو عقب کشید و به صورت گر گرفته ی جونگکوک
که از طوالنی بودن بوسه نفس نفس میزد و شبیه یه رویای بهشتی شده بود نگاه
کرد.
درحالی که با پشت دست صورت پسرک رو نوازش میکرد به آرومی گفت و باعث
"میـ..دونم"
با لکنت گفت و به چشم های وحشی که مدتی بود که دیگه با مهربونی نگاهش
"میدونی و؟"
گذشت تجربه های آزاردهنده ی زیادی داشته و دلش نمیخواست اذیتش کنه.
Warning Smut
جونگکوک با خجالت تمام گفت و پلک هاش رو روی هم فشار داد .بعد از چند ثانیه
وقتی جوابی نگرفت با نگرانی چشم هاش رو باز کرد اما قبل از اینکه عکس العملی
نشون بده با حس لب های گرم تهیونگ کنار لبش پلک هاش دوباره روی هم
افتادن.
تهیونگ به آرومی توی گوشش زمزمه کرد و دست هاش رو به طرف دکمه های
کار به خاطر برخورد عضو هاشون هر دو لحظه ای متوقف شد .تهیونگ نیشخندی
زد و دستش رو نوازش وارانه روی بدن ورزیده و صاف جونگکوک کشید.
"خیلی خوشگله"
شد جونگکوک ناخودآگاه نفس سنگینی بکشه و سرش رو کج کنه تا فضای بیشتری
بهش بده.
همونطور که گردن سفید رنگش با کبودی های شیرین رنگ میکرد دستش رو به
به آرومی زمزمه کرد و دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد .تهیونگ بدون اینکه
حرفی بزنه فقط زیر باسن جونگکوک رو گرفت و اونو بلندش کرد تا با هم به سمت
اتاق برن.
تهیونگ با خنده ی درحالی که سعی میکرد در برابر حس شهوت طاقت بیاره به
بکشه.
به دقیقه ای نکشید که روی تخت دراز کشیده بودن و بوسه ی جدیدی رو از سر
گرفته بودن .جونگکوک جاشو عوض کرد و با بدنی که حاال توسط هیچ لباسی
پوشیده نشده بود روی بدن تهیونگ قرار گرفت .تهیونگ از قرار گرفتن باسن برهنه
ی جونگکوک روی عضوش هیسی کشید و اونو برای یه بوسه ی دیگه به خودش
نزدیک کرد.
"خیلی شیرینی"
درحالی که دستش رو روی پوست صافش میکشید گفت و به پسرک که بوسه رو
جونگکوک قبل از اینکه کاری انجام بده سرش رو باال گرفت و به تهیونگ که با نگاه
پر از شهوت بهش خیره بود نگاه کرد .تهیونگ لبش رو گاز گرفت و دستش رو بین
موهای شکالتی رنگ جونگکوک فرو برد و با حس گرما و خیسی روی عضوش نفس
سنگینی کشید.
568 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
جونگکوک به آرومی زبونش رو روی عضو مرد کشید .قصد اذیت کردنش رو نداشت
با فرو رفتن عضوش توی دهن گرم پسرک پلک هاشو روی هم فشار داد و سرش
ناخودآگاه دوباره روی بالش افتاد .جونگکوک سرش رو عقب کشید و بعد دوباره عضو
مرد رو تا نیمه وارد دهنش کرد .گونه هاشو به سمت داخل کشید و حین اینکه
سرش رو باال و پایین میکرد با زبونش سر عضو مرد رو به بازی گرفته بود.
تهیونگ ناله ای کرد و چشم هاش رو باز کرد تا پسرک رو بهتر ببینه .با احساس
لذت زیادی که توی یه لحظه بهش القا شد ناخودآگاه پایین تنش رو باال داد و باعث
شد با فرو رفتن بیشتر عضوش روی دهن پسرک جونگکوک عق بزنه و چشم هاش
" اوه متاسفم عزیزم..این فقط زیادی خوب بود کنترلمو از دست دا"...
سرش رو دوباره به سمت عضوش برد اما این بار تهیونگ متوقفش کرد.
جونگکوک لبخندی زد و درحالی که روی مالفه ی خنک تخت دراز میکشید به
تهیونگ نگاه کرد که از جا بلند شد و از کشوی کنار تخت ظرف لوب رو درآورد.
درحالی که مایع چرب رو روی دستش میریخت گفت و با همون نیشخند به آرومی
جونگکوک چشم هاش رو از درد نسبتا کمی که به خاطر انگشت بلند تهیونگ توی
پایین تنش ایجاد شده بود بست و نفس عمیق کشید .تهیونگ آروم انگشتش رو جلو
و عقب کرد و وقتی مطمئن شد که پسرک به درد یک انگشت عادت کرد به آرومی
"ته..لطفا..آهه"
"لطفا چی ساکورا؟"
"خـ..خودتو میخوام"
درحالی که سعی میکرد نفس های بریدش رو نظم بده نالید و نیشخند روی لب
با لحن نرم اما پر از شهوتی گفت و جونگکوک به خاطر خالی شدن پایین تنش
هیسی کشید و با چشم های خمار به تهیونگی که لوب رو روی عضوش میریخت
نگاه کرد.
تهیونگ برای بار آخر پرسید تا مطمئن باشه که همه چیز طبق خواسته ی
جونگکوک نالید و باعث خنده ی تهیونگ شد .پس دیگه حرفی نزد و به آرومی
عضوش رو وارد پسر کرد .جونگکوک لبش رو محکم گاز گرفت و به مالفه ها چنگ
زد.
"آروم ساکورا"
"حر..کت کن"
میبوسید کم کم شروع به جلو و عقب کردن عضوش توی سوراخ پسرک کرد.
با حس لذت زیادی نالید و خودش رو سریع تر توی پایین تنه ی جونگکوکی که
هیچ تالشی برای کنترل کردن ناله هاش نمیکرد کوبید و با شدت گرفتن صدای
قبل از اینکه جملش رو کامل کنه آه بلند از سر لذت کشید و بدون اینکه حتی
خودش رو لمس کنه ارضا شد .تهیونگ هم برای چند ثانیه ی دیگه ای خودش رو
توی پایین تره پسرک حرکت داد و بعد خیلی زود به اوج رسید.
جونگکوک با حس مایع گرمی توی سوراخش لبش رو گاز گرفت و چشم هاشو
بست .تهیونگ به آرومی عضوش رو از پسر خارج کرد و لبخند تنبلی به صورت
خسته ی جونگکوک که خوابالود و بیحال بود زد .به خودش زحمت نداد کار دیگه
ای بکنه فقط خم شد و از کنار تخت دستمالی برداشت تا بدناشون رو تمیز کنه و
بعد پتویی که زیر تخت بود رو برداشت و روی بدن های برهنشون کشید.
چسبوند.
"دوستش داشتی؟"
تهیونگ با صدای خسته ای پرسید و دستش رو نوازش وارانه پشت کمر جونگکوک
کشید .جونگکوک سرش رو باال گرفت و با چشم هایی که مثل همیشه توی اوقات
خوشحالیش با ستاره پر میشدن به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد اما جوابی نداد.
"درد نداری؟"
جونگکوک باز هم حرفی نزد اما سرش رو به راست و چپ تکون داد و با همون چشم
تهیونگ به صورت کیوت جونگکوک لبخند زد و نوک بینیش رو بوسید و باعث شد
جونگکوک با لبخند گفت و چشم هاش رو بست و متوجه نشد که تهیونگ تا
نزدیکای صبح پلک روی هم نذاشت و فقط خرگوش کوچولوی زیباش رو موقع
"پس من همه ی این کارا رو به خاطر اون کردم خب؟ اما به هر حال من مقصرم
به آرومی و با لحن بغض آلودی گفت و پلکی زد تا اشک هاش صورت یخ زدش رو
گرم کنن.
"اما بازم همه چیز مثل قبله .من..من هنوزم یه بچه ی احمقم .واقعا..واقعا انتظار
داشتم چی بشه؟ االن حتی احمق ترم به نظر میام .یه هفته گذشته و جین هیونگ
هنوزم باهام صحبت نمیکنه .هوسوک هیونگ هم دیگه مثل قبل نیست .میدونی؟
"با کالغ؟"
یونگی با حالت عجیبی ابروشو باال داد و پسر ناخودآگاه خنده ی کوچیکی کرد که
هرچقدر هم یونگی سعی در انکارش داشت اما نمیشد از شیرین بودنش گذشت.
یونگی با تمسخر گفت و به رد اشک های روی صورت جیمین که زیر نور ماه برق
با لحن آزرده ای گفت و کمی کنار رفت تا یونگی کنارش بشینه.
جیمین با احساس گناه به ماه نگاه کرد و بعد به کف دست هاش خیره شد.
"یه هفتست درست چیزی نمیخوری .هیچول میگفت چند وقتی هست که
نخوابیدی"
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه اما خیلی موفق نشد.
"چطور میتونی انقدر خودخواه باشی؟ چطور انقد بی اهمیتی؟ چطور...تو چطوری
میتونی منو...منو انقد آزار بدی؟ چطوری؟ فقط بهم بگو چطوری؟"
" همه مثل تو یه دنده نیستن جیمین .بعضیا یه جایی می برن .فکر میکردم سویون
دهن لقی کرده و داستان زندگی مزخرفمو برات گفته .من نه خودخواهم ،نه بی
اهمیتم ،نه میخوام تو رو آزار بدم اما حاال دیگه شخصیتم همینه و تو اگه واقعا عاشق
باشی ،عاشق همین شخصیت چرت و پرت من شدی .اما به من گوش کن! گوش کن
ببین چی دارم بهت میگم .چندین بار بهت گفتم که زندگی لعنتیت مثل یه بازی
بدتر بشی .هر چقدر هم که کلیشه ای باشه اما حقیقت اینه که بعد از یه مدتی اینجا
به قفسه ی سینش اشاره کرد و بعد به صورت خیس از اشک جیمین خیره شد.
"ازت پرسیدم میدونی وارد چه بازی شدی؟ و تو گفتی که میدونی! پس حاال که
میخوای این آشغال دونی که بهش میگن زندگی رو مثل یه بازی پیش ببری تا
تهش برو"
"من عاشقتم"
جیمین با درموندگی و صدای پر بغض گفت و یونگی پلک هاش رو روی هم فشار
داد.
"من یه آدمو کشتم .به خاطر عشق تو .پس کشتن خودم هم برام کار سختی
نیست"
" نمیتونی دوستم داشته باشی .حتی اگه بتونی..من نمیتونم عاشقت باشم"
~~~~~
موهاش رو نوازش میکرد .تماشای نامجون توی خواب این روزها یکی از دلخوشی
هاش شده بود .همه چیز دوباره آزار دهنده شده بود و این بار از پایان داستان
وحشت داشت.
متنفر بود که مثل یه ماهی که از آب بیرون افتاده تقال میکرد اما دست و پا زدن
تنها کاری بود که میتونست بکنه .میدونست باید با نامجون صحبت کنه ،میدونست
باید همه چیز رو براش توضیح بده تا دوباره سوء تفاهم نشه اما نمیدونست چطور
کلماتش رو به زبون بیاره .گیج و درمونده و غمگین بود .مثل بچه ای که نمیدونه
چطور با بقیه ارتباط بگیره و گوشه ای میشینه و بازی کردن همسن و ساالش رو
با دیدن چشم های باز نامجون که روش ثابت بود تازه به خودش اومد و متوجه شد
" چه مشکلی پیش اومده؟ چرا چند وقته انقدر آشفته ای عزیزم؟"
جین به آرومی گفت و لب هاش ناخودآگاه به پایین خم شدن اما سعی کرد جلوی
با اخم های درهم گفت و موهای سیاهرنگ روی پیشونی مردی که بین بازوهاش بود
رو کنار زد .جین بزاقش رو به سختی قورت داد و لبش رو گاز گرفت .نباید گریه
میکرد.
"چیزی نشده"
"نگران جیمینم"
دروغ گفت .اولین دروغی که به ذهنش اومد رو روی زبونش جاری کرد و دید که
بالغه .بیشتر از یه ساله بین ما زندگی میکنه و باید تا حاال با جو عمارت دریا آشنا
شده باشه .نمیگم نگرانش نباش ،منم نگرانشم اما انقدر خودتو اذیت نکن باشه؟ منو
ترسوندی!"
"یکم به فکر خودت باش .دوست داری باهم یه مسافرت بریم تا از این حال و هوا
دربیای؟"
"چرا نشه؟ من و یونگی قراره بیست و سوم که میشه دو روزه بعد برای کار بریم
بندر اینچئون .کارمون فقط یه روزه پس میتونیم روز کریسمس برای خودمون راحت
"عالیه"
" خیلی خب حاال بگیر بخواب و انقدر خودتو نگران جیمین نکن .فردا بهتره لجبازیتو
کنار بذاری و باهاش حرف بزنی باشه؟ این روزا خیلی تنها شده.اصال اونو هم با
خودمون میبریم".
"ولی چیکار کنم این کوفتی که تو قفسه ی سینمه حتی واسه ی لوس بازیاتم ذوق
میکنه"
جین بین گریه خندید و خودش رو بیشتر توی بغل نامجون فرو کرد.
"منم همینطور"
نامجون درحالی که دستش رو نوازش وارانه روی پشت کمر دوست پسرش میکشید
گفت و وقتی از آروم به خواب رفتنش مطمئن شد باالخره چشم هاش رو بست.
~~~~~~
"یونگی قسم میخورم اگه اونجا باعث شی به جیمین بد بگذره استخوناتو خورد
میکنم"
تهدید آمیزی که به نظر یونگی خنده دار و به نظر نامجون کیوت بود زمزمه کرد و
زیرچشمی به جیمین که سرش رو به پنجره تکیه داده بود و به آرومی خوابیده بود
به شونه ی نامجون که در حال رانندگی بود زد و جین ابروهاشو باال انداخت.
"نه بخاری روشن کنیم من حالت تهوع میگیرم .یخ بزن عوضی"
جین با دیدن یونگی که کتشو روی جیمین انداخت حرفش رو قطع کرد و دستش
یونگی چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و به آرومی سر جیمین رو جابه جا کرد و
اونو روی شونش گذاشت چون احساس کرد که گردنش حالت خوبی نداره و باعث
دردش میشه .تنها حسی که به اون پسر بچه داشت حس دلسوزی بود و نه چیز
دیگه .گرچه خودش زیاد هم مطمئن نبود اما ترجیح میداد همین رو باور کنه.
جین درحالی که از آینه ی جلو حرکات یونگی رو زیر نظر گرفته بود ابروهاشو باال
"ای بابا"
یونگی به آرومی زیر لب زمزمه کرد و به موهای پسری که به دست خواهر ناتنیش به
رنگ صورتی در اومده بودن و حاال به شکل نامتقارنی روی پاش بهم ریخته بودن
نگاه کرد.
نفسش رو طوالنی بیرون داد و از پنجره به مسیر خیره شد .احساسات جدیدی
پاش رو تکون داد و جیمین با گیجی و خوبالودگی چشم هاش رو باز کرد.
جین از آینه جلو به یونگی چشم غره رفت و جیمین خم شد تا دوباره سرشو روی
"اینجا نه"
"اوه ببخشید"
جیمین سریع متوقف شد و دوباره صاف نشست تا سرش رو به پنجری تکیه بده.
"اینجا"
یونگی سرش رو به طرف شونش راهنمایی کرد و جیمین بدون اینکه حتی متوجه
چیزی بشه دوباره سرش رو روی شونه ی مرد گذاشت و به خواب رفت.
~~~~~~
"شکالتی خوبه؟"
"طالبی بگیر"
تهیونگ به جونگکوک که بینیشو جمع کرده بود خندید و موهاشو بهم ریخت.
رو به مرد بستنی فروش که با صورت بی حسی به بحثشو خیره بود و منتظر بود تا
انتخاب کنن گفت و چند ثانیه بعد بستنی رو از مرد گرفت و به دست جونگکوک
داد.
"ببین چجوری نگاهش میکنه بچه پررو .همین مونده بود به بستنی حسودیم شه"
دستش رو دور شونه ی ظریف دوست پسرش حلقه کرد و گوشه ی لبش رو که به
تهیونگ گفت و تازه یادش افتاد که جونگکوک احتماال با خوردن بستنی سردش
بشه پس کالهش رو پایین تر کشید و شال گردن خودش رو درآورد تا دور گردنش
بندازه.جونگکوک با چشم های قلب شده به دوست پسرش خیره شد و لبخند بزرگی
زد.
تهیونگ به شوخی گفت و گونه ی قرمز شده از سرما و خجالت جونگکوک رو بوسید.
"نه واال"
جونگکوک شونه هاشو باال انداخت و تهیونگ کمی ناراحت شد .راست میگفت .تا
احتماال تا حاال آدم خوبی تو زندگی اون پسر نبوده جز جیمین که اونم توسط
" بستنیتو بخور بریم خونه لباس گرم بپوش برای شام بریم رستوران ساحلی .خوبه؟"
"هوففف یخ زدم"
جونگکوک دست هاشو دور خودش حلقه کرد و تهیونگ اونو نزدیک خودش کشید.
دستکش های چرمیش رو با دست کش های نازک جونگکوک عوض کرد و سعی
کرد با فشار دادن پسرک به خودش کمی گرمای بدنش رو بهش منتقل کنه.
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه با بهت جملش رو نصفه نیمه رها کرد و با دهن باز به
با چشم های درشت شده گفت و به پسری که جونگکوک بدون پلک زدن نگاهش
"باورم نمیشه".
-پابلو نرودا
"حوصلم سر رفت"
به ساعتش که ده رو نشون میداد خیره شد .معلوم بود که حاال حاال ها قرار نیست
بیان .فقط یک ساعت طول میکشید تا بدون اینکه ردشون زده بشه به مقر برسن.
جیمین در حالی که بی حوصله دستش رو تکیه ی چونش کرده بود به جین که
"بریم بیرون؟"
جین دستشو جلوی پسر تکون داد و جیمین تند تند پلک زد و صاف نشست.
"چی شده؟"
با نگرانی پرسید و از جاش بلند شد تا روی دسته ی مبل یه نفره ای که جیمین
"برو لباسای گرم بپوش بریم بیرون باشه؟ با مردم در ارتباط باشی حالت جا میاد"
به دنبال این حرف از جاش بلند شد و به طرف چمدون هایی که باز نشده کنار در
بودن رفت.
"ممنون هیونگ!"
با نگاهی که قدر دانی توش حس میشد گفت و ناخودآگاه هیونگش رو بغل کرد.
جین هم با محبت دونسنگش رو بین بازوهاش فشار داد و متقابال لبخند زد.
جیمین رو به طرف اتاق هول داد و خودش با چمدون به طرف اتاق کناری رفت.
خیلی زود جین و جیمین که از بس جین لباس تنش کرده بود به سختی راه میرفت
جین درحالی که به خاطر خوردن یکی از کیک ها ،درحال سوختن از داغیش بود با
نفس بریده ای گفت و سعی کرد هوا رو توی دهنش بکشه تا خنک شه .جیمین
"شایدم"
جین شونه هاشو باال انداخت و دوباره یکی از کیک هارو از سیخ چوبی درآورد و
خورد.
در حالی که با دست دهن بازش رو باد میزد گفت و باعث خنده ی بیشتر جیمین
شد.
جین با تاسف خم شد و به کیک هایی که دیگه قابل خوردن نبودن نگاه کرد.
"حیف شد"
وقتی دوباره صاف ایستاد متوجه شد که جیمین همچنان ثابت ایستاده و به نقطه ای
خیرست.
نسبتا دور ازشون بهشون خیره بودن .چشم هاش رو ریز کرد و با دیدن شخصی آشنا
"عه اون که تهیونگه .پس با دوست پسرش برای تعطیالت اومده اینچئون .چرا
"هیونگ"..
جیمین با صدایی لرزون گفت .جین دو پسر رو دید که به سمتشون میومدن .گیج
"اینجا چه خبره؟"
پسری که همراه تهیونگ بود قدم هاش رو تندتر کرد و زمانی که باهاشون چند متر
"کوکی"...
جیمین به آرومی زیر لب زمزمه کرد و چشم های جین درشت شدن.
باورم نمیشه"
جین دستش رو با بهت جلوی دهنش گرفت و به پسری که به سمت جیمین پرتاب
من"
" خودتی جیمین هیونگ .نمیتونم باور کنم .کجا بودی؟ تو...تو...خدای من"..
پسر محکم دوستش رو بغل کرد .جیمین همچنان ثابت بود و حتی پلک هم نمیزد.
~~~~~
نامجون با کنجکاوی ،جین با بهت و تهیونگ و یونگی با چهره ای درهم توی سالن
بزرگ نشسته بودن و به جونگکوک نگاه میکردن که چطوره مثل پروانه دور جیمین
"حاال چی میشه؟"
596 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
جین که بین یونگی و نامجون نشسته بود به آرومی زمزمه کرد و نامجون شونه هاشو
باال انداخت.
"نمیدونم! احتماال جیمین باهاشون میره .خب در واقع اون خانوادشو پیدا کرده"
نامجون هم به آرومی زمزمه کرد و اخم های یونگی بیشتر درهم فرو رفته.
"چی چیو میره؟ اون حق نداره بره .میدونی چه چیزایی دیده و شنیده؟ ممکنه
"حاال تو چرا انقد اخمات تو همه؟ من جونگکوکو میشناسم اون خودش با شین کار
میکنه .اون یکیشونم که توی کافه ی جین کار میکنه .چیزی نیست که دور از
کنترلمون باشه"
"حاال هر چی!!"
جین نیشخندی به ابروهای درهم گره خورده ی یونگی زد و در ازاش چشم غره ی
"راست میگه عزیزم .نمیبینی اون چقدر گیج شده؟ یکم بهش فرصت بده"
تهیونگ گفت و فورا با نگاه خصمانه ی جیمین رو به رو شد .همه چیز یادش اومده
جونگکوک خجالت زده از همه ی نگاه هایی که ناگهانی به طرفش معطوف شده
بودن سرش رو تکون داد و دست هاش رو از دور جیمین باز کرد.
"ببخشید"
نگاه جیمین بین تهیونگ و جونگکوک در گردش بود .تازه همه چیز رو به خاطر
آورده بود و نمیتونست تشخیص بده چه بخشی از خاطرات رو درست یادشه .مگه
تهیونگ همون کسی نبود که مدام آزارشون میداد؟ مگه همونی نبود جیمین رو به
جین متوجه نگاه عجیب جیمین به تهیونگ شد و سرش رو کمی کج کرد .هیچ
کس درست از اوضاع سر در نمیاورد .هر کس تو بخشی از ماجرا سهیم بود و تنها
کسی که تمام قطعات پازل رو توی ذهنش داشت فقط جیمین بود اما متاسفانه تمام
کنه.
بعد از چند دقیقه سکوت تهیونگ از جاش بلند شد و نگاه جونگکوک دنبالش
کشیده شد.
تهیونگ با لحنی که بیشتر دستوری بود تا سوالی گفت و جونگکوک از جاش بلند
شد.
دستش رو به طرف پسر که هنوز گیج روی مبل سفید رنگ نشسته بود دراز کرد و
جیمین فقط برای چند لحظه به دستش خیره شد .نگاه جونگکوک رنگ غم گرفت و
تهیونگ به آرومی گفت و کتش رو روی شونه ی جونگکوک انداخت تا وقتی بیرون
"باشه"
جیمین قبل از اینکه جونگکوک گونش رو ببوسه سرش رو عقب کشید و لبخند
فیکی زد .جونگکوک ناخودآگاه اخم کرد و بغضی توی گلوشو پر کرد .چه بالیی سر
"کیم تهیونگ"..
با چهره ی درهم گفت و به انگشت های درهم گره خورده ی اون دو نفر خیره شد.
تهیونگ با صدایی که کمی مغشوش بود گفت و بدون جواب دادن به جیمین از
خونه خارج شد .میترسید! میترسید از اینکه جیمین چیزی درباره ی دلیلی که اون
روز دعوا شکل گرفت حرفی بزنه .اون فیلمی که از جونگکوک گرفته بود و زمانی که
با اون پسرک بی دفاع درحالی که مست بود خوابیده بود .تمام چیزهای که
~~~~
"چی بهت اجازه داد فکر کنی میتونی باهاش بازی کنی؟"
"بهت گفتم که این بازی نیست .نمیفهمی؟ منم دوستش دارم! چرا درک نمیکنی
" چرا چرا! اتفاقا خوبم درک میکنم .تو چی؟ تو درک میکنی؟ میفهمی چیکار
کردی؟ نمیبینی منو به چه روزی انداختی؟ کیم فاکینگ تهیونگ میدونی این دو
سال به من چی گذشت؟"
کیم تهیونگی که میشناخی نیستم؟ باور کن من جونگکوکو دوست دارم .باور کن که
"اوه واقعا؟ میدونی چیه کیم تهیونگ؟ تو فقط لب و دهنی! فقط حرفی ،فقط کلمات
عوض شدی ها؟ خب منم عوض شدم .یه جوری از اول ساخته شدم که انگار
"چرا مزخرف میگی؟ اصال چرا باید همچین کاری بکنم؟ ما خوب و آروم بودیم حق
نداری بیای و گند بزنی به همه چیز .برای عشقم آدم بکشم؟ محض رضای فاک!
با مشت شدن یقش بین انگشت های پسرک قد کوتاه تر اخمی کرد اما ترجیح داد
حرفی نزنه.
"جونگکوکو ولش کن وگرنه همه چیزو راجع به اون فیلم بهش میگم"
تهیونگ با اینکه دلش از ترس پر شده بود اما با لحن محکم و مطمئنی گفت.
"حدس بزن چقدر داغون میشه وقتی اینو بهش بگی .فکر میکنی اگه تو این حرفو
بهش بزنی اون با تو خوب برخورد میکنه؟ میدونی چقدر دلش میشکنه؟ لوس بازی
با مشت محکمی که به فکش برخورد کرد لحظه ای شکه عقب رفت و بعد با چهره
"تو چته؟"
602 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
مشتی به بینیش زد و پسر رو به طرف عقب هول داد و باعث شد که جیمین محکم
به در بالکنی که توش صحبت میکردن بخوره .جیمین اخم هاشو از درد توی هم
گره کرد و دوباره ایستاد تا ضربه ی دیگه ای نثار پسر رو به روش کنه اما با باز شدن
با اخم پرسید و به خون غلیظی که از بینی جیمین جاری بود نگاه کرد.
درحالی که روش به سمت تهیونگ بود و بهش چشم غره میرفت گفت و بازوی
جیمینو کشید.
با لحن عجیبی گفت و پسر رو از بالکن بیرون برد .با ورود سه نفر به فضای سالن
نگاه های جین و جونگکوک به طرفشون چرخید و با دیدن چهره ی ضرب دیدشون
"مگه نرفتید صحبت کنید؟ خیلی صلح آمیز پیش نرفت هان؟"
به آرومی پرسید و دستش رو گوشه ی لب تهیونگ که آزرده به جیمین نگاه میکرد
کشید.
"اشکالی نداره .درکش کن باشه؟ حق داره که ازت عصبانی باشه عزیزم .ولی مطمئن
"آره شک ندارم"
با مهربونی درحالی که لبخند میزد گفت و لب دوست پسرش رو بوسید و فقط باعث
" چقدر همه اینجا برج زهرمارن اعصابم خورد شد اه .مثال امشب شب کریسمسه.
شما دوتا که مثل خروس جنگی شدید .یونگیم که اصال کریسمس و غیر کریسمس
"گفته بود که هفت میاد .امیدوارم بدقولی نکنه .پسرا شما هم برای جشن سال نو
پیش ما میمونید؟ میخوایم بریم کنار ساحل .اونجا امشب برنامه ی آتیش بازی و
جشنه"
"نه"
"البته"
تهیونگ و جونگکوک همزمان جواب های متفاوتی دادن و نگاه جونگکوک فورا به
"ته"
با لحن غمگینی گفت و سعی کرد خودش رو برای دوست پسرش لوس کنه.
تهیونگ درحالی که نمیتونست به چشم های پاپی مانند جونگکوک نه بگه با خنده
"ده..نه...هشت..هفت"..
در حالی که کنار هم ،بین شلوغی جمعیت ایستاده بودن فریاد میکشید و با هر
"سه..دو...یککک"
جیمین لبخندی به هیونگ هاش زد .نگاه پر از مهری به جین و نامجون که با گفتن
صدای سردی کنار گوشش زمزمه کرد و باعث شد لحظه ای بپره و با چرخیدنش با
یونگی که با همون چهره ی بی حس درحالی که دست هاش توی جیبش بود و به
به زور لبخندی زد و به دریا که آروم موج هاش رو به سمت ساحل میفرستاد خیره
شد .خواست حرفی بزنه اما با بوسه ی سریعی که روی لب هاش قرار گرفت و با
شونشو باال انداخت و به خشکی گفت و جیمین با قلبی که محکم خودش به قفسه
"ا...البته...درسـ..ته"
"بـ...باشه"
جونگکوک بالفاصله بعد از جدا شده از تهیونگ با صدای نسبتا جیغی گفت و خودش
که تو فکر بود بهش نگاه میکرد باال داد .جین بالفاصله لبخند دندون نمایی زد و به
طرفش رفت.
میشد گفت.
"برمیگردیم خونه؟"
جونگکوک از تهیونگ پرسید و نگاه مظلومانه ای بهش انداخت تا اگه میخواست نه
"ساکورا؟"
جیمین با چشم های ریز شده پرسید و جونگکوک تند تند سرشو تکون داد.
"نه"
جیمین غرید و تهیونگ پوزخند عصبی زد اما جونگکوک فقط لبخند بزرگی به هر
دوشون نشون داد و سعی کرد نذاره جو متشنج تر از چیزی که بود بشه.
باالخره بعد از یک ساعت پیاده روی و گردش اطراف ساحل ،در نهایت حین اینکه
اسنک های پنیریشون رو میخورن راهی خونه شدن و حدود ساعت دو به سوئیتشون
رسیدن.
نامجون از تهیونگ پرسید و تهیونگ به طرف دیگه ی میله های حصار کشی شده
اشاره مرد.
هم هستن"
"ممنون هیونگ"
تهیونگ به آرومی گفت و سرشو برای سه نفری که دم در بودن تکون داد و بعد به
"موافقم"
جین و نامجون مثل والدینی که درباره ی دوست های پچشون نظر میدن گفتن و
"جیمینا اوما و آپا امشب باید حدودای ساعت چهار برن جایی باشه؟"
"از مقر سئول گزارش جاسوسی دادن .هوسوک که زنگ زد خیلی نگران به نظر
میرسید"
جین با اخم های توی هم گفت و جیمین نگاه پر استرسی به اون دو نفر انداخت.
"معلومه که نه چیم .فقط میخوایم بریم مقرو چک کنیم .زود برمیگردیم که
"اگه دیدی پیش یونگی حوصلت سر میره یا اعصابت خورد میشه برو پیش تهیونگ
و جونگکوک باشه؟"
جین با خنده موهای جیمین رو بهم ریخت تا درحالی که معده ی خودش از
استرس میسوخت جو ناآروم رو از بین ببره .امکان نداشت که اتفاقی نیوفتاده باشه.
جین میدونست که باالخره پدرش کار خودشو میکنه اما نه به این زودی.
~~~~~
"هیچی؟ کی رو داری مسخره میکنی یونگی؟ تو اونو بوسیدی! فکر نکن از چشمم
در رفتی"
جین درحالی که سعی میکرد ولوم صداش رو پایین نگهداره تا بقیه از خواب بیدار
نشن گفت.
" خب که چی؟ بهت گفتم که منظوری نداشتم .به هر حال میگن باید شب
"چطوری میتونی انقدر بی فکر باشی؟ اصال به احساسات جیمین فکر هم میکنی؟"
"نه!"
"من مطمئنم"
صدای سیلی توی فضای ساکت سالن پیچید و قطع شدن حرف یونگی نشون دهنده
"اصال نمیدونم چطور با آشغالی مثل تو دوستم .اشتباه کردم که این سیلی رو زودتر
جین با لحن پر از تاسفی گفت و بعد با قدم های محکم به طرف اتاق مشترکش با
فضای خونه پر از سکوت شد .جیمین در حالی که پشت دیوار نشسته بود و حرف
هاشون رو میشنید دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشه.
در اتاقش اومد و جیمین زمانی که مطمئن شد تنهاست ناخودآگاه با صدای بلند هق
هق کرد.
ساعت سه نیمه شب بود و از خواب بیدار شده بود تا گلوی خشکش رو با کمی آب
تر کنه اما به جاش با شنیدن حرف های جین و یونگی حاال گونه هاش بودن که تر
میشدن.
بدون هیچ فکری فقط به آرومی از جاش بلند شد .پلیور سفید رنگش رو پوشید و
سریع از سوئیت بیرون زد .خسته بود ،گیج بود ،خودش رو نمیشناخت ،گم شده بود،
درد داشت .باید تموم میشد ،همه چیز ،همون شب .دریا باید اونو همراه با غم هاش
میشست و از ساحل دور میکرد .جیمین این بار دیگه واقعا باید میمرد.
~~~~~
پلک های سنگینش رو به سختی از هم باز کرد و با نور مستقیم خورشید که از
ریه هاش دردناک بودن ،هنوز هم باقی مونده ی آب دریا رو توی شش هاش حس
میکرد .احساس میکرد ساعت ها بدون وقفه دوویده و حاال تک تک نقاط قفسه ی
سینش میسوختن.
"پسره ی احمق"
"حالت خوبه؟"
با اخم پرسید و با چشم های جیمین که بی دلیل پر از اشک بودن نگاه کرد.
با تن صدایی که از کنترل خارج شده بود پرسید و اشک های پسرک سرازیر شدن.
با جاری شدن اشک های جیمین ،یونگی جوری که انگار هول کرده باشه سریع اخم
"ازت...متنفرم"
"از دوست داشتنت خسته شدم .حالم ازت بهم میخوره .چرا نذاشتی بمیرم؟"
با درموندگی گفت و باعث شد اخم های یونگی ناخودآگاه توی هم فرو برن .فقط
جیمین نبود! خودش هم حالش از خودِ لعنتیش بهم میخورد .چرا نمیتونست مثل
یه آدم بالغ با احساسات مزخرفش کنار بیاد؟ چرا تنها کاری که میکرد آزار خودش و
بقیه بود؟
دستش رو روی قفسه ی سینش جایی متمایل به چپ گذاشت و مستقیم توی چشم
"چرا نمیتونی فقط دست از آزارم برداری؟ تو حتی نذاشتی بمیرم .چی از جونم
میخوای؟ چرا نمیری؟ از مغزم ،از قلبم ،چرا از زندگیم محو نمیشی؟"
یونگی حرفی نداشت که بزنه .برای اولین بار بعد از مدت ها شرمنده بود .نه فقط
شرمنده ی اون پسرک آسیب دیده ای که روی تخت خوابیده بود .شرمنده ی
616 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
خودش بود ،شرمنده قلب منجمد خودش که باالخره داشت آب میشد و برای یکی
میریخت اما یونگی سعی میکرد سرد تر و سرد ترش کنه تا احساسات جدیدش رو از
بین ببره.
"من"...
دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما ناخودآگاه کالمش رو برید تا حرفش رو عوض کنه.
"من متاسفم"
"برو به جهنم"
و یونگی ترسید .به معنای واقعی .چرا؟ چون جیمین رو نجات داده بود فقط برای
اینکه شبیه دوران نوجوونی خودش بود ،برای اینکه نمیخواست بمیره؛ نمیخواست
بذاره اون پسر به سرنوشت خودش دچار شه اما در عوض چیکار کرد؟ اونو شکست،
از درون کشت و حاال اون تنها عامل این بود که آدم بیچاره ی دیگه ای به سرنوشت
خودش دچار شده بود .جیمین داشت یخ میزد .تازه داشت یاد میگرفت که
احساساتش رو خاموش کنه و در قلبش رو ببنده و این بدترین سرنوشتی بود که
با صدایی که به طرز عجیبی خشدار و برخالف همیشه گرم بود صدا زد و دست
پسرکو گرفت.
"لطفا"
لحنش اونقدری پر از تمنا بود که پسرک ناخودآگاه سرش رو چرخوند .مگه قلب
بدون حرف به چشم های یونگی که گیج و خسته و آزرده بودن نگاه کرد .برای اولین
منتظر بود یونگی حرفی بزنه .اما در ازاش مرد خم شد و به آرومی لب هاش رو روی
پیشونیش گذاشت .نفس جیمین برید .شاید هم غرق شده بود و مرده بود و حاال
"منو ببین"
سعی کرد نگاه پسرک رو که گیج بود به سمت چشماش معطوف کنه.
جیمین به زور نگاهش رو به چشم های مرد داد و با دیدن رگه های قرمز رنگ توی
چشم هاش شوکه شد .اون االن گریش گرفته بود؟ مین یونگی داشت گریه میکرد؟
"یونگی شی"...
"جیمین"...
"میبینی؟"
"منم از تو متنفرم"
"همونقدری که تو از من متنفری"
"اما..اما من عاشقتم"
"دقیقا"
"چی؟"
چشم های جیمین درشت شدن و به لبخند عجیب مرد خیره شد .منظورش رو
نمیفهمید .درواقع میفهمید اما نمیتونست تجزیه و تحلیل کنه .یونگی همین االن به
"خوبم میفهمی"
میکنه.
"چرا از یه قاتل عوضی انتظار داری درباره ی احساساتش با دوستش صحبت کنه؟"
لب هاش رو با فاصله ی میلیمتری از پسرک قرار داد و جیمین ناخودآگاه چشم
هاش رو بست.
با لبخند عجیبی گفت و لب هاش رو روی لب های پسرک قرار داد .آروم و مالیم
بعد از چند ثانیه سرش رو کمی عقب کشید و به نگاه سرگردون جیمین نگاه کرد.
"جیمین"..
فیلم سابرینا-
قرمزِ دردناکی روی زمین جاری بود .رنگی که چشم هاش رو میزد.
این روز رو هرگز نمیدید .حتی توی وحشتناک ترین کابوس هاش .لحظه ای که بدن
با عجز اسم عشقش رو زجه زد .لبخند مرد همیشه براش مثل یه مسکن بود اما حاال
کنه اما با این کار فقط قطره های جاری از چشمش رو سنگین تر کرد.
نمیتونست هق هق نکنه .چطور جلوی اشک هاش رو میگرفت درحالی که نفس های
"کـ..کجا برم؟ کجا د..دارم که برم؟ تـ..تو خونه ی مـ..منی ،تو زندگی مـ..منی.
کجا زندگی؟ توی کدوم لحظه؟ چرا چرا و چرا؟ چیکار کرده بود که مستحق این درد
"از بین تـ..تمام کابوس هام..بـ..بین همه ی دروغ ها..وسط هـ..همه ی اون تاریکی ها
فراموشت کنم .این حرفو نزن .تو باید پیش من بمونی .من نمیتونم...به مسیح قسم
نمیتونم .اگه بری...اگه بری من ...خواهش میکنم نذار با این کابوس دست و پنجه
" گل لیلی...بین ز..زشتی ها و سیاهی هـ..ها رشد میکنه .بـ..بزرگ میشه و بـ..با
خـ..خوشبو کردی .مـ..میتونی زیبای من .مـ...من جای نمیرم .نـ..نمیتونم که برم
حقیقت اینکه صدای مرد به قدری تحلیل رفته بود که به سختی شنیده میشد گوش
هاش رو سوهان میکشید .انگار کسی مدام توی گوشش فریاد میزد "تموم شد"
مرد با سختی دستش رو پشت گردنش گذاشت و سعی کرد اونو جلو بکشه.
نکنه .شونه هاش میلرزیدن و سرش تیر میکشید .اشک های سردش با قطرات خون
"د..دوست دارم"..
مرد روی لب هاش زمزمه کرد .برای لحظه ای نفس سنگینی کشید و بعد...دستش از
جرعت نداشت سرش رو عقب ببره .لب هاش هنوز هم روی لب های مرد بود و اشک
هاش هنوز هم روی صورتش میچکیدن.شونه های مرد رو توی آغوشش کشید و
تمام لباس هاش به رنگ قرمز دراومده بودن .آخرین یادگار از عشقش خیسی تاریک
تقال میکرد .تقال برای بار دیگه شنیدن صداش ،صدای نفس هاش ،خنده هاش ،برای
دیدن چشم های زیباش ،چشم هایی که موقعی که ذوق زده یا خوشحال میشد به
حالت هاللی درمی اومدن ،برای تپش های قلبش وقتی که سرش روی قفسه ی
"نمیتونی"...
چشم هاش سیاهی میرفتن و در نهایت سیاهی به تاریکی کامل تبدیل شد .چشم
هاش رو بست و اجازه داد درد توی قفسه ی سینش لونه کنه.
"پررو شدم؟ آخه خودت اینو بخور ببین از گلوت پایین میره یا نه .کور شدم از بس
شوره"
"حاال هر چی! تو دراماهایی که هوسوک میدید همیشه حتی اگه غذا بدمزه بودم
"پس خوبه که تو دراما زندگی نمیکنیم چون من یه قاشق دیگه ای این بخورم
یونگی درحالی که از لوس بازی جیمین خندش گرفته بود با لحن مثال عصبی گفت
"فکر نمیکردم یهو از این رو به اون رو بشی یونگی شی! خیلی عجیبه .یکم میترسم"
"نمیدونم"
بدون اینکه به جیمین نگاه کنه همونطور که سرش رو توی یخچال کرده بود تا سس
"من میخوام که برای تو باشم یونگی شی و به خاطر همین دوست دارم بهت اعتماد
کنم .اگه هم اعتمادمو خدشه دار کردی...خب من گمون کنم بازم عاشقت بمونم"
یونگی این بار نگاهشو به طرف پسر که معصومانه کنارش ایستاده بود و حرف هاش
رو به آرومی میزد داد و دستش رو زیر چونش گذاشت تا سرشو باال بگیره.
"منظورت چیه؟"
"نه من فقط دارم میگم ارزش هر آدمی رو بشناس .آدم ها براساس رفتارهاشون
یونگی با بیخیالی روشو از جیمین گرفت و کمی سس ماهی به سوپ اضافه کرد.
بدون توجه به بحث قبلی نچی گفت و سرش رو به راست و چپ تکون داد.
جیمین انگار که یهو از افکارش بیرون کشیده شده باشه تند تند پلک زد و سرش رو
تکون داد.
چقد دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جیمین آماده از پله ها پایین دوید و وقتی
یونگی رو توی فضای سالن ندید مستقیما به سمت بالکن رفت و همونطور که حدس
با تنفس بوی سیگار سرفه ای کرد و بینیشو جمع کرد که باعث شد یونگی به
طرفش بچرخه.
یونگی سیگارش رو توی گلدون گل خشک شده انداخت و به جیمین نگاه کرد.
"آ..آره"
"ببخشید"
یونگی به آرومی گفت و باعث شد جیمین نگاه غریبی بهش بندازه چون ابدا به این
عادت نداشت.
یونگی با دیدن چشم های درشت شده ی جیمین با خنده جوری که انگار ذهنش رو
جیمین سرش رو تکون داد و همونطور که یونگی گفته بود پنج دقیقه ای روی مبل
نشست و باالخره مرد از پله ها پایین اومد .جیمین متوجه شد که یونگی لباسش رو
عوض کرده و دونستن اینکه این کارو رو کرده تا بوی سیگار لباسش جیمین رو
اذیت نکنه باعث شد پسرک توی دلش ذوق کنه و ناخودآگاه لبخند بزنه.
جیمین سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و زمانی اونو باال گرفت که یونگی بهش
"مطمئنم اگه خودت اینو بپوشی خیلی دلربا تر میشی! با یه کاله پشمالوی صورتی"
خم شد تا جلوی شالگردن رو گره بزنه و باعث شد خنده ی جیمین از نزدیکش قطع
شه.
"هوم؟"
یونگی درحالی که درگیر بود بلندی دو طرف شالگردن رو یکی کنه جواب داد.
"دوست دارم"
"هوم"
"من االن بهت گفتم دوستت دارم و تنها چیزی که تو از جملم شنیدی این بود که
"زیاد این جمله رو ازم نمیشنوی ولی بدون که نگفتنش دلیل بر نبودنش نیست"
~~~~~
دستش رو جلوی صورتش گرفت و سعی کرد از خرچنگی که یونگی جلوش تکون
میداد دور شه .یونگی خندید و خرچنگ رو به صورتش نزدیک تر کرد .جیمین ادای
میپخت رفت تا خرچنگ بخت برگشته رو برای شام اون دو نفر حاضر کنه .جیمین
"بیچاره"
یونگی یکی از ابروهاشو باال داد و صندلی کوچیک رو عقب کشید تا جیمین روش
بشینه.
"خب اون موقع اون میخواست منو بخوره ولی االن ما قراره اونو بخوریم"
با لحنی که واقعا غمزده بود اما در عین حال خنده دار به نظر میرسید گفت و برگ
با دهن پر درحالی که هنوز قسمت هایی از برگ کاهو ازش بیرون بود گفت و یونگی
جیمین فرو میکرد گفت و با گازی که جیمین از انگشتش گرفت سریع دستش رو
"این چه کاری بود کردی؟ مثل اینکه زیادی باهات خوب برخورد کردم بچه"
با لحن تاریک و بدخلقی گفت و باعث شد لب های جیمین به سمت پایین خم بشن
و کمی بترسه.
"بچه ی لوس"
"سالم سالم .وای ببین عجب زوج زیبایی اینجا داریم .این آقا پسر چقدر درخشانه!
با پریدن یهویی پیرزنی بینشون هردو لحظه ای شوکه شدن و یونگی فوری به زن
"اشکال نداره یونگی شی بذار فقط یه چیز بگه و پولشو بگیره بره .این بیچاره هم
جیمین به آرومی گفت و یونگی چشم هاشو چرخوند و سرشو تکون داد.
میدن .اقبالت پر از پاکیه عزیزم .البته تا اینجا...ولی من برات تاریکی میبینم .میبینم
"قراره دلت بشکنه جوونَک .مراقب خودت باش که بعدش تو چه راهی میوفتی چون
یونگی با اخم های درهم گفت و اسکانسی به زن داد .زن فورا تعظیمی کرد و ازشون
دور شد.
جیمین شونه هاشو باال انداخت و به ظرف خوراک خرچنگی که آشپز جلوشون
"هوم"
639 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
یونگی یه تیکه از گوشت خرچنگ رو با چاپستیکش جدا کرد و روی کپه برنج جلوی
جیمین گذاشت.
"این تیکه از فیله ی خرچنگ رو همیشه مامانم برام جدا میکرد و بهم میداد.
"گرچه اینم یکی از خرافات و حرفای قدیمی بود ولی من هرموقع مامانم برام
خندش تلخ بود و نگاهش آزرده به نظر میرسید .جیمین لبخند کوچیکی زد و
دستش رو روی دست یونگی گذاشت .با دست دیگش گوشت خرچنگ رو با
"پس خودت اینو بخور تا قوی بشی یونگی شی .من فقط یه بچه ی لوسم که میخواد
دیدن اون لبخند یونگی که لثه هاشو به نمایش میذاشت و چشم هاش رو به شکل
هالل درمیاورن باعث میشد جیمین باخودش فکر کنه که تمام تحمل مشکالت
ارزش خوشحالی اون مرد رو داره ،حتی اگه قراره روزی قلبشو بشکنه.
640 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
Chapter 31
-لونا
از درد زجه میزد و نفس هاش تند شده بودن .
مردی که کنارش ایستاده بود دستش رو گرفت .هیچ کدومشون قبال توی همچین
موقعیتی نبودن .ضربان قلب مرد از استرس باال بود و زنی که روی تخت دراز کشیده
"چقدر مونده؟"
"فقط یکم دیگه هول بده باشه؟ میتونم سر پسر کوچولوتون رو ببینم"
مرد کنار تخت زانو زد و با بغض به صورت رنگ پریده ی زن نگاه کرد.
"به خاطر پدرش هم که شده باید طاقت بیاری .میدونم که میتونی! تو دختر قوی
هستی"
سرش رو تکیه یه تخت کرد .دیگه نمیتونست صورت پر از درد دختر رو ببینه .چند
فورا سرش رو باال گرفت و قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه صدای گریه ی
زن سعی کرد خم بشه تا نوزاد رو بین دست هاش بگیره اما بیجون تر از این حرفا
بود.
642 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"ماسک رو به من بده"
پزشک با مهربونی بدن خونی نوزاد رو بین بازوهای بی رمق مادرش گذاشت.
زن در سکوت پسرش رو بغل کرد و بی اونکه بخواد شروع به اشک ریختن کرد.
"میبینیش؟"
با گریه از مردی که کنارش ایستاده بود و مثل خودش بغض داشت پرسید.
مرد به صورت خونی پسرک نگاه ،آخرین تصویری که از پدرش هم دیده بود صورت
مرد یقه ی پزشک رو بین دست هاش گرفت و با عصبانیت به صورتش نگاه کرد.
"بچه نه…"
"مادر بچه"
جیمین در حالی که کنار یونگی قدم میزد گفت و به زیرزمینی ای با چراغ های
نئونی و نور های کور کننده ای که کلمه ی 'تتو بار' رو بهشون نشون میداد اشاره
دارن".
"واقعا؟"
جیمین با ابروهای باال رفته پرسید و این بار با دقت بیشتری بهشون خیره شد.
"آره .مثال اینو میبینی؟ این اولین تتوییه که زدم .چهار روز بود که از خونه فرار کرده
بودم و هیچ جایی برای موندن نداشتم .یه تتو آرتیست بود که دکه ی کوچیکی کنار
رودخونه ی هان داشت .اون بهم گفت که پوستم به خاطر رنگ پریدگیش برای تتو
خیلی خوب به نظر میاد و قرار شد بهم پول بده تا من مدل تتوش شم .پس من این
رو به عنوان اولین طرح انتخاب کردم .پروانه سیاه نماد آزادی و رشد و بالغ شدنه .دو
روز بعد از اینکه قبول کردم مدل تتو بشم اون مرد خودش رو توی رودخونه غرق
کرد و در نتیجه این تنها تتویی بود که به عنوان یه مدل تتو زدم"
"خب حقیقتش یادم نیست چطور این تتو رو انتخاب کردم خیلی بی معنی و
تکراریه اما مربوط به زمانیه که من و نامجون تازه صمیمی شده بودیم .یه شب به بار
رفتیم و تا جایی که تونستیم الکل خوردیم .تنها چیزی که یادمه سردرد صبح
بعدشه .ما درحالی بیدار شدیم که نظافتچی بار دسته ی طی شو توی پهلومون فرو
کرده بود و بهمون میگفت که پاشیم .نامجون هم یکی عین اینو روی کتفش داره.
واقعا مضحکه"
به تتوی ماری که از آرنج تا مچش پیچیده بود اشاره کرد و انگشتش رو روش
کشید.
اخم های جیمین ناخودآگاه توی هم فرو رفتن و بینیش رو چین داد.
"هوم؟"
"آروم"
دختری که روی صندلی درب و داغونی نشسته بود درحالی که آدامسش رو با صدای
"سالم"
"طرح هامون همینایی هستن که میبینید .طرحای بیشترم توی اون کاتالوگن .اگرم
"چی؟"
"بچه پررو"
"ببخشید خانوم"
یونگی دستش رو جلوی صورت زن تکون داد و بعد از چند بار صدا زدن باالخره
"هوم؟"
زن به گوشه ی اتاق اشاره کرد و دوباره به صفحه ی گوشیش خیره شد.
خیره شد.
"ها؟"
جیمین با تعجب از حرف یونگی پرسید اما یونگی بی اهمیت درحال انتخاب کردن
"چیکار کنم؟"
~~~~
"خیلی خیلی خیلی تجربه ای مزخرفی بود دیگه هیچوقت همچین حماقتی
نمیکنم"
چرخوند.
"شاید اگه میذاشتی خوئم یه طرح انتخاب کنم بهتر بود .ببینم برای اذیت کردنم
جیمین جمله ی خودش رو با شوق برید .کنجکاو بود بدونه یونگی چه طرحی روی
"صبر کن"
یونگی آینه ی قدی رو برداشت و به سمتش آورد .خیلی خوشحال نمیشد که اون
زن رو عصاب جیمین رو درحالی که بدون شلوار خودش رو برانداز میکنه ببینه.
"واو"
با خوشحالی گفت و دستش رو روی طرحی که به خاطر تازه تتو شدن هنوز کمی
برجسته و ورم کرده بود کشید .شکوفه ی صورتی رنگ گیالسی به زیبایی طرف
راست پاش رو پوشونده بود .از روی استخون برجسته ی لگنش شروع شده بود و
شاخه های نازکی ازش تا نزدیکی رونش رسیده بودن .هارمونی اون شکوفه های
بهاری کنار پوست کمی برنزه و صافش ترکیب زیبا و خیره کننده ای به وجود آورده
بود.
"دوستش داری؟"
یونگی درحالی که به پاهای خوش فرم جیمین خیره بود با خنده گفت و باعث شد
"یونگی شی!!"
"نمیدونستی؟"
یونگی در حالی که قبل از اینکه جیمین شلوارش رو بپوشه چسبی روی تتوش میزد
"االن فهمیدم"
"تو هم میخوای؟"
"هان؟"
"یه تتو؟"
"یدونه دیگه؟ نه ممنون همینی که االن زدم برای همه ی عمرم بس بود".
"نه پابو منظورم تتو برای منه .میخوای یه یادگاری روی بدنم بنویسی؟"
تحلیل کرد.
"واقعا؟ میتونم؟"
ذوق زده پرسید و یونگی با لبخند کجی دوباره دستگاه تتو رو از توی قفسه بیرون
آورد.
"البته که میتونی".
"به جاش میتونم طرحش رو انتخاب کنم تا اون دختره برات بکشه"
"واقعا کار سختی نیست .فقط یه چیز ساده انتخاب کن و مثل یه نقاشی معمولی
بکشش"
.یونگی در حالی که روی صندلی میشست گفت و جیمین نگاه با تردیدی بهش
انداخت.
یونگی بیخیال گفت اما با همین جملش لبخندی روی لب جیمین ظاهر شد .چی
دختری که گوشه ی اتاق نشسته بود طعنه زد و جیمین چشم هاشو چرخوند.
یونگی درحالی که تی شرتش رو روی میز مینداخت و به پشتی صندلی تکیه میداد
پرسید و جیمین با روشن کردن دستگاه ترسیده به سوزن سرش که ویبره میرفت
نگاه کرد.
میکنه"
"اینجا"!
"هوم"...
یونگی صاف نشست تا جیمین دید بهتری نسبت به جایی که میخواد تتو بزنه داشته
باشه .جیمین دستگاه رو به پوستش نزدیک کرد و حتی قبل از اینکه سوزن بهش
با نگرانی پرسید و باعث شد یونگی به خنده بیوفته و ناخودآگاه خم بشه و بوسه ی
سریع اما محکمی روی لب های جیمین بذاره .جیمین خجالت زده لبش رو توی
یونگی با همون لبخندی که روی لبش بود گفت و موهای جیمین رو بهم ریخت.
"حاال بدون نگرانی مثل یه پسر خوب چیزی که میخوایو بکش من دردم نمیگیره"
جیمین سرش رو تکون داد و اینبار با شجاعت بیشتری سوزن رو به پوست یونگی
رسوند .یونگی کمی منقبض شد اما دردی بروز نداد تا جیمین با خیال راحت
کمتر از یک ربع بعد جیمین دستگاه رو عقب کشید و به نوشته ی روی ترقوه ی
"تموم شد؟"
"چقدر زود"
آینه رو از جیمین گرفت و به کلمه ی کوچیک سه حرفی روی استخونش نگاه کرد.
''sky
"چه تراژدی؟"
"این مثل یه کلیشه ست یونگی شی ،اما من گم شده بودم و تو منو پیدا کردی.
میدونم که هر دو داشتیم توی سیاهی شبِ دریا غرق میشدیم ولی دریا همیشه
زیباست ،البته تا زمانی که آبی و آروم باشه .اما دریا بدون آبیِ زیبای آسمون مثل یه
سطل آب وسط شنزاره .میدونی چی میگم؟ تمام زیبایی دریا از آسمونه .این میتونه
جیمین دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما با زنگ گوشی یونگی متوقف شد .یونگی
خودمو میرسونم .میگم باشه دیگه فهمیدم....میایم .باشه باشه .میبرمش یه هتلی
با اخم های درهم گوشی رو قطع کرد و جیمین سوالی بهش خیره شد.
~~~~
دوستم باشم"!
جونگکوک با ناراحتی گفت و به تهیونگ که با اخم دست به سینه روی مبل نشسته
"کیم تهیونگ"
"چی میگی؟"
"چرا اینجوری میکنی؟ اونی که االن باید عصبانی باشه و نخواد مارو ببینه جیمینه
با فهمیدن اینکه داشت چی به زبون میاورد جملشو قطع کرد و تهیونگ پوزخندی
زد.
"چی شد؟ چرا جملتو قطع کردی؟ چی میخواستی بگی اینکه من زندگیشو نابود
کردم؟ آره؟ خب حدس بزن چی؟ خودم میدونم و بابتش خوشحال نیستم اما چیکار
میتونم بکنم به جز معذرت خواهی؟ میشه دقیقه بهم بگی چه کار فاکی میتونم
انجام بدم جونگکوک؟ اگه خوشت نمیاد ریخت و قیافه ی کسی که زندگی دوستتو
نابود کرده ببینه تشریف ببر از این به بعد پیش خودش از منم نخواه که باهات بیام"
تهیونگ با عصبانیت جمله هاش رو پشت هم چید و کتش رو از روی مبل برداشت تا
"ولم کن نمیخوام جایی برم فقط میخوام برم لب ساحل سیگار بکشم"
"تـ..تهیونگ مـ....من"...
"آره خودشه اون صدای لکنتی لعنتیت دوباره برگشت تا بری باهاش پیش جیمین
"چـ..چی داری"...
که عصبانی میشد تبدیل به یه آدم غیر قابل کنترل میشد و این همیشه به ضررش
بود چون حرف هایی که میزد فقط تبدیل به کلماتی بدون فکر برای آزار بقیه
جونگکوک لبش رو با بغض گاز گرفت و روش رو از در چرخوند .خیلی وقت بود که
تهیونگ رو اینطوری ندیده بود و این رفتار هاش فقط گذشته ی غم انگیزش رو
با ناراحتی خودش رو روی مبل انداخت و سعی کرد گریه نکنه .احساس وحشتناکی
داشت .تهیونگ از زمانی که جیمین رو دیده بودن پرخاشگر شده بود و حاال دوباره
نقص جونگکوک رو بهش یادآوری میکرد و باعث میشد پسر کوچیک تر حس کنه
با افراد زیادی قبل از جونگکوک رابطه داشت .اونقدری که حتی شمارش از دست
جونگکوک در رفته بود .اگه انتظار تهیونگ خیلی باالتر بود ،اگه جونگکوک فقط یه
احمق دست و پاچلفتی بود ،اگه باز هم داشت بازی میخورد چی؟
دست خودش نبود .تهیونگ رو بی نهایت دوست داشت و به خاطر همین نمیتونست
جلوی تراوشات ذهنیش که آزارش میدادن رو بگیره .فقط میترسید .از اینکه دوباره
تبدیل به همون بازنده ای بشه که بود .نمیخواست دوباره قلبش زیر پاهای تهیونگ
له بشه.
برای پرت کردن حواسش گوشیش رو برداشت تا خودش رو سرگرم کنه اما با دیدن
هزاران تماس از طرف شین فقط نگران تر شد و لبش رو با استرس گاز گرفت .چه
اتفاقی افتاده بود؟ شین بهش گفته بود که تا مدتی بهش نیاز نداره و بعد از پنج یا
شش ماه شاید نیاز باشه که دوباره به باند بپیونده اما حاال حتی سه ماه هم نگذشته
قفل گوشیش رو باز کرد و با دیدن پیام هایی که براش اومده بودن ابروهاشو باال داد.
با اخم زیر لب زمزمه کرد و بعد وارد پیام هاش شد .به آرومی شروع به خوندن پیام
ها کرد و هر چقدر که پایین میومد بیشتر شوکه میشد .درنهایت به چیزی رسید که
باعث شد دستش رو روی دهنش بذاره و گوشی از دستش بیوفته .با وحشت به هق
هق افتاد و به فیلمی که روی صفحه ی گوشیش پخش میشد خیره شد.
-ویکتور هوگو
"کوکی عزیزم"!
تهیونگ وقتی وارد خونه شد و دید که تمام برق ها خاموشه و خونه توی سکوت
عجیبی فرو رفته صدا زد .عجیب بود چون ساعت تازه هفت غروب بود و امکان
بالفاصله بعد از اینکه از خونه بیرون رفته بود از حرف هاش پشیمون شده بود اما
غرور لعنتیش بهش اجازه نداده بود همون لحظه برگرده .پس حاال با دسته رزهای
دستش رو به سمت چراغ برد و برق رو روشن کرد و با دیدن فضای بهم ریخته ی
خونه ابروهاش با وحشت باال پریدن و استرس سریعا تمام وجودش رو پر کرد .نکنه
اتفاقی افتاده بود؟ نکنه کسی داخل خونه شده بود و این کارا رو کرده بود؟ چون
منطقا جونگکوک هرچقدر هم که ناراحت و عصبانی بود امکان نداشت تمام ظرف
"جونگکوک کجایی؟"
سریعا و با وحشت تند تند قدم براشت تا جونگکوک رو پیدا کنه اما الزم نبود که
زیاد بگرده چون بالفاصله بعد از اینکه خواست از جلوی مبل رد شه صحنه ای رو
به جونگکوک کنار مبل روی زمین افتاده بود و بی صدا هق هق میکرد نگاه کرد و
"د..دستتو بکش"
666 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
جونگکوک با صدای خشدار و پر از بغضی گفت و خودش روی زمین نشست.
تهیونگ تند تند پلک زد و به صورت قرمز و چشم های پف کرده ی جونگکوک نگاه
کرد.
"عزیزم من معذرت میخوام .واقعا متاسفم میدونم ناراحتت کردم .ببین برات گل"...
جونگکوک دیوانه وار فریاد زد و سرش رو بین دست هاش گرفت و بلند ضجه زد.
"جونگکوکی من"...
تهیونگ درحالی که از ماجرا سردرنمیاورد سعی کرد چیزی بگه اما با سیلی سنگین
"جرعت نکن...جرعت نکن دیگه اسممو بیاری .ازت متنفرم...ازت متنفرم .حالم ازت
دوستت داشتم"
667 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
عاجزانه و پر از خشم نالید و مشتش رو روی قفسه ی سینش کوبید تا شاید درد
"من! منه لعنتی! تهیونگ من لعنتی دوستت داشتم .چرا این کارو با من کردی؟ ازم
خواستی بهت اعتماد کنم و من اینکارو کردم .تهیونگ من وجودمو ،قلبمو ،تمام
روحمو بهت دادم چطور تونستی انقدر بی رحم باشی؟ چرا وقتی که داشتم فراموشت
گرفت.
"این چیه؟ تهیونگ این چیه؟ من حتی نمیدونم این مربوط به کیه؟ این...خدای
من"
کردن دهنش سعی کرد نفس بکشه اما نمیتونست .ریه هاش جمع شده بودن و برای
نفس کشیدن همکاری نمیکردن .قلبش انگار نمیتپید .خون توی رگ هاش منجمد
شده بود .تنها چیزی که ازش میترسید حاال اتفاق افتاده بود.
نمیشد .چطور میتونست آروم باشه درحالی که از کسی که با تمام وجود دوستش
شمرده شمرده گفت و کلماتش رو تیکه تیکه کرد تا بیشتر توی مغز مرد رو به روش
فرو برن.
"هر توضیحی که میخوای بدی رو برای خودت نگهدار تهیونگ .این...این...برای این
"دیگه نمیخوام ببینمت .خوشحال باش چون توهم به آرزوت میرسی باالخره از شر
یه بازنده خالص میشی .فقط امیدوارم که تا آخر عمرت منو یادت بمونه کیم
زمین بخوری که دیگه نتونی پاشی .ازت متنفرم .از خودمم متنفرم چون هنوزم
دوستت دارم"
آماده گوشه ی خونه بودن چون قرار بود فردا به سئول برگردن اما حاال به لطف
تهیونگ ،جونگکوک یه بلیط از طرف شین داشت که بهش میگفت زودتر برگرده.
چمدون رو از کنار در برداشت و بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه از سوئیت
خارج شد و حتی صدای بلند کوبیده شدن در هم نتونست باعث تکون خوردن
تهیونگ بشه .خشکش زده بود ،همونجا روی زمین نشسته بود و حتی نمیتونست
نفس بکشه .اشک هاش بدون اینکه حس کنه از چشم هاش پایین میریختن و بی
حرکت به جایی که چند ثانیه ی پیش جونگکوک نشسته بود خیره بود.
بعد از چند دقیقه باالخره به خودش اومد .دستش رو روی صورتش گذاشت و سعی
کرد فکری بکنه اما نمیتونست افکارش رو جمع کنه .چیکار کرده بود؟ این فیلم از
کجا پخش شده بود؟تهیونگ مطمئن بود تنها جایی که اون فیلم لعنتی وجود داشت
گوشی قدیمیش بود .گوشی ای که به لطف جیمین خورد شده بود و به قدری
داغون شده بود که تهیونگ اون رو به بکهیون داده بود تا اونو به دوست تعمیرکارش
بده تا درستش کنه .چطور تهیونگ در عرض یک ساعت تمام زندگیش رو از دست
داد؟ زندگیش...آره جونگکوک زندگیش شده بود و حاال دیگه اونو نداشت.
بدنش نبض میزد .به آرومی درحالی که سعی میکرد تعادلش رو از دست نده خودش
رو به در رسوند و از خونه بیرون زد .خوش خیاالنه تصور میکرد که ممکنه
جونگکوک نرفته باشه؛ فکر میکرد ممکنه اونقدر دور نشده باشه .پس دووید.
دووید و رفت ،نفس نفس زد ،قدم های بلند برداشت ،اسم عشقش رو فریاد کشید،
کنار ساحل رسید .درست همونجایی که شب سال نو ایستاده بودن و به آتیش بازی
و شوق مردم نگاه میکردن ،همونجایی که جونگکوک لب های صورتی زیباش رو
روی لب های تهیونگ گذاشت .مگه نمیگن هر کسی رو که شب سال نو ببوسی تمام
روی زانو هاش افتاد و باالخره همه ی توان و امیدش رو از دست داد .تموم شده
بود...تهیونگ برای همیشه تنها شده بود و قلبش از تپش ایستاده بود.
~~~~~~
"هوسوکا"..
سویون این بار فریاد کشید و باعث شد هوسوک وحشت زده روی تخت بشینه و
درحالی که زمان و مکان رو گم کرده بود چند لحظه گیج به سویون خیره بشه.
"همیشه از خودم میپرسم چطوری انقدر رو اعصابی .برو ریخت و قیافتو درست کن
"بچه"!
سویون با خنده گفت و برق دستشویی که هوسوک توش بودو خاموش کرد.
"یاااا"
هوسوک داد زد و سویون با همون خنده به سمت تخت رفت و روش نشست .به
رفت.
"ساعت دوازده شب منو از خواب قشنگم بیدار کرده تازه لوس بازیم درمیاری"
"حاال هر چی"!
هوسوک کنار سویون روی تخت نشست اما بعد چند ثانیه پشیمون دستش رو خواب
سویون درحالی که هیچ تالشی برای بلند کردن هوسوک از روی پاش نمیکرد به
"یاااا بیشعور"
سویون با خنده غر زد پاشو تکون داد .بعد از چند ثانیه هوسوک جدی شد اما سرش
"آم خب"...
سویون جوری که انگار تازه به یاد آورده باشه گفتن حرفش چقدر براش استرس
"نمیگی؟"
میکرد.
"خب؟ پـ"..
پاش بود لبش رو روی لب های مرد کوبید و بعد از چند ثانیه عقب کشید.
دستش رو روی قلبش گذاشت و همونطور شوکه به دختر که دست هاش روی
صورتش گذاشته بود نگاه کرد و بعد از چند لحظه نفسش رو بریده بیرون داد.
"معنی این"...
یک کلمه هم از دهنش خارج نشد چون فورا گرمای یک جفت لب رو روی لب هاش
"چی شد؟"
بعد از اینکه هوسوک عقب رفت سویون با گیجی پرسید و سرشو کج کرد.
"خواب اینو"..
با یه حرکت دست سویون رو کشید و باعث شد دختر روی تخت بیوفته.
مصرفی"
~~~~
"امکان نداره! چطور این کارو کرد؟ ما سال هاست که...خدای من باورم نمیشه
هیچول با عصبانیت دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد ریتم نفس هاش رو
ثابت نگهداره.
"چطور نفهمیدیم؟"
"حاال چی میشه؟"
هوسوک با تمسخر گفت و به پرونده ی تمام محموله هایی که طی اون چندین سال
جا به جا کرده بودن و حاال در عرض دو روز همه دود شده بودن نگاه کرد .شین
"منظورت چیه؟"
" باید افرادمونو جمع کنیم .قطعا این یه اعالم جنگه! فکر نمیکنم اونا هم منتظر
سکوت ما باشن".
"دقیقا به خاطر همینه که باید یه مدت سکوت کنیم و بعد یهویی بریم سمتشون که
شوکه بشن"
"نه باید هر چی سریع تر افرادو جمع کنیم نامجون .اونا میخوان محموله رو از کشور
خارج کنن"
678 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
جین باالخره بعد از چندین دقیقه سکوت به حرف اومد و همه ی نگاها به طرفش
چرخید.
"تو میدونستی؟"
"خدای من"...
هیچول با خنده گفت و نامجون پلک هاشو روی هم فشار داد و سعی کرد خونسرد
بمونه.
هیچول دست هاشو مشت کرد و دندون هاشو روی هم فشار داد تا به جین حمله
نکنه.
"پسرا..پسرا میشه االن این بحثو تموم کنید؟ تقصیر جین نیست باشه؟ فقط سعی
"درست میگه اما حداقل حاال چیزایی که میدونی رو بهمون بگو جین وگرنه اوضاع از
هوسوک با لبخند مصنوعی گفت و سعی کرد مثل همیشه امیدوار باقی بمونه .گرچه
~~~~
"نگران چی هستی؟"
"من میترسم .اگه اتفاقی بیوفته همه ی مقصرش پدر من و درواقع منه .من"...
"سوکجینا"
هوسوک دستش رو نوازشگرانه پشت جین کشید و لبخند درخشانی رو بهش نشون
داد.
بشه ها؟ هیچ کس نمیتونه جلوی موج های دریا وایسه .تنها اتفاقی که میوفته اینه
"امیدوارم"..
جین به آرومی زمزمه کرد و به عمارت که پر از جنب و جوش و هیاهو بود نگاه کرد.
هوسوک گفت و از جاش پاشد .برای اولین بار بود که لباس سیاهرنگی به تن کرده
بود و آماده بود تا توی یکی از عملیات های تمرینی حضور پیدا کنه .همیشه فقط
توی عمارت پشت کامپیوترش میشست و همه چیز رو کنترل میکرد اما حاال باید
هوسوک چشمکی زد و از جین دور شد تا به سمت سویون بره و از تعداد اسلحه ها
مطمئن بشه.
سنگینی میکرد .به طرف اتاقی که نامجون بود رفت و واردش شد .نامجون با دیدن
نامجون پرسید و جین فقط بهش نزدیک شد و بدون هیچ حرفی به آغوشش پناه
برد.
"جونا من میترسم"
نامجون لبخند کمرنگی زد و دست هاش رو دور کمر جین حلقه کرد.
"هیچ چیزی برای ترس وجود نداره یوبو .درضمن اینکه عملیات اصلی نیست .فقط
میخوایم همه چیزو چک کنیم و مطمئن شیم کارا درست پیش میرن .نگران نباش
باشه؟"
موهاش رو بوسید و خودش رو کمی ازش دور کرد تا صورتش رو بین دست هاش
بگیره.
"درسته اما وقتی تو رو میبینم که اینطوری رو به روم وایسادی حاضر بمیرم و دیگه
چشماتو انقدر نگران نبینم .من ترسیدم ولی میدونم که باید یه بار برای همیشه از
نامجون نگاه مرددی بهش انداخت و اما بعد از چند ثانیه لبخندی روی لب هاش
نشوند.
"البته که بهت قول میدم .قول میدم که خیلی زود تموم میشه"
جین میدونست که دروغ میگه .میدونست که خودش هم از قولش مطمئن نیست اما
ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و فقط از اون لحظات پر از تنش کنار مردش استفاده
کنه.
-فرانتس کافکا
سکوت تمام اتاق رو پر کرده بود و لب های پسر به هم دوخته شده بودن .نگاه مردی
که روش ثابت بود و بین ذره های وجودش رسوخ میکرد و تنش رو به لرزه درمیاورد.
نمیدونست چه چیزی در انتظارشه اما مطمئن بود که چیز خوبی نخواهد بود.
"جئون جونگکوک"..
مرد باالخره سکوت رو با سنگینی کلماتش شکست و نفس جونگکوک توی سینش
حبس شد.
ضربه هایی که با پشت خودکارش روی میز میکوبید و فاصله هایی که بین کلمات و
جمله هاش مینداخت اعصاب جونگکوک رو خورد میکردن اما نمیتونست حرفی به
زبون بیاره.
685 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR
"یکی از افرادم یه فیلم بامزه برام فرستاد .انقدر بامزه که تا ساعت ها بهش
میخندیدم"
ال سی دی بزرگ رو به روشون رو روشن کرد و جونگکوک فقط با دیدن فیلم پلک
"واقعا شوکم کردی .آفرین پسر مدت ها بود اینطور توسط کسی شوکه نشده بودم.
خندش رو به طور ناگهانی قطع کرد و بعد از خاموش کردن تلوزیون با جدیت به
"این فیلم به زودی پخش میشه پسر! نمیدونی قراره چه شهرتی بهم بزنی.
همینجوریشم همه منتظر بودن تا اون کون خوشگلتو به فاک بدن .سونگهیون خیلی
سراغتو میگرفت .اوه...صبر کن تا این فیلم رو برای پدرت بفرستم .به نظرت چه
تا قبل از اینکه اینو فیلم رو بفرستید از همچین چیزی خبر نداشتم .قـ..قسم میخورم
منم...قربان لطفا..هرکاری که بخواید انجام میدم اما لطفا نذارید این فیلم بپیچه.
روز زمین زانو زد و با التماس گفت .لحنش شکست و با یادآوری اینکه خودش هم
دیگه کامال ترک شده و هیچ تکیه گاهی نداره بغض کرد اما تالش کرد به خودش
مسلط باشه.
"منتظر شنیدن همین جمالت بودم .شانس آوردی که من االن به آدم احمقی مثل
ابروهای جونگکوک باال پریدن و به خودش جرئت داد تا سرشو باال بگیره و به مرد
نگاه کنه.
"اینو میشناسی؟"
قاب عکسی که روی میز بود رو چرخوند و جونگکوک صورت خندون دختری رو دید
" همونطور که خبر داری قراره جدالی بین سه باند شین و کیم و دریا باشه"
"خیلی سطح پایین و کم به نظر میاد اما درحال حاضر تنها کسی هستی که میتونم
جونگکوک با تعجب چند بار پلک زد .مطمئن نبود گوش هاش درست میشنون یا نه.
"چون تو پسر ساده ای هستی و میتونم مطمئن باشم که جرئت نداری به ما خیانت
کنی .میدونم که اون زمانی که سهون لو رفت هم درواقع کار تو نبود اما فقط
خواستم بهت یه گوشمالی بدم که یاد بگیری یه احمق دست پاچلفتی نباشی و به
"درباره ی سوجین حرف میزدیم .همونطور که گفتم اون یه دختر کله شقه و عاشق
یه ولگرد خیابونی شده .سوجین قراره بعد از این درگیری بین سه باند جانشین من
ماهه که بچه ی یه حرومزاده رو توی شکمش داره و قصد سقط کردنش رو هم
نداره"
بارداری دختر من بپیچه چون برای جایگاه و آبروش خوب نیست و از طرفی من
نمیتونم اجازه بدم با اون کودنی که دوستش داره ازدواج کنه پس"..
"با امضا کردن این برگه ها تو همسر قانونیِ دختر من میشی .من به همه میگم که
میشن و میتونه یه جانشین الیق برای من باشه هم کسی جرئت نمیکنه به تو
جونگکوک ناخودآگاه نفس بریده ای کشید و به پوشه کاغذی که مرد جلوش گرفته
~~~~~
از همیشه به نظر میرسید و سر جیمین رو به درد میاورد .همه مشغول آمادگی برای
یه عملیات مهم بودن و اونقدری پر مشغله و سرگردون شده بودن که کسی فرصت
توجه به جیمین رو نداشت .یه بوسه از یونگی ،یه لبخند از هوسوک ،یه بغل از جین
و یه نصیحت مردونه از طرف نامجون تنها چیزهایی بودن که جیمین بعد از سه
هفته دلتنگی نصیبش شده بود و حاال به اصرار هیچول و نامجون به خونه برگشته
منظور از خونه ،سوئیت کوچیکی توی طبقه ی چهارم یه آپارتمان بود که از همون
روزی که هیچول با یونگی تماس گرفته بود و ازش خواسته بود تا به سئول برگردن
از اون روز انگار قرن ها میگذشت و جیمین تنها شده بود ،از هر نظر .تمام روز گوشه
ای از خونه میشست ،به دیوار رو به روش خیره میشد .به معنای واقعی افسرده شده
بود و دیگه توانی برای خندیدن نداشت .حتی مدتی بود که یونگی هم سراغش رو
نمیگرفت و این غمگین ترش کرده بود .البته عذر یونگی پذیرفته بود و جیمین بهش
خرده نمیگرفت .سرش شلوغ بود..درواقع سر همشون .کسی درباره ی اتفاقاتی که
افتاده بودن حرفی نمیزد و جیمین نمیدونست چه خبره اما میفهمید و حس میکرد
تاک...عقربه های ساعت لحظات باطل عمرش رو میشمردن و بهش خبر میدادن که
"ببخشید عزیزم کمی دیرتر میرسم" یا "معذرت میخوام خوشگلم به جاش شام
مهمونت میکنم" داشته باشه اما باکس نوتیفیکیشن های گوشیش خالیِ خالی بود.
نفسش رو به آرومی بیرون داد و از جاش بلند شد تا چیزی بخوره .معدش میسوخت
و دردش به حدی رسیده بود که جیمین بیخیال غصه خوردن شد و تصمیم گرفت
باالخره کمی غذا بخوره .اما با صدای نوتیفیکیشن گوشیش سریع از جا پرید و به
ابروهای جیمین باال پریدن .این دیگه از کجا پیداش شده بود؟
:-شما؟
اینجاست
شماره ی ناشناس :خیلی تاسف برانگیزه که عشقت بهت خیانت کنه نه؟
:-دروغه
عکس تاریک بود و مشخص بود که فضا متعلق به یه باره .جیمین روی چهره های
توی عکس زوم کرد .راست میگفت! یونگی اونجا بود و نارا رو به روش نشسته بود.
جیمین نتونست پیچش توی دلش رو تحمل کنه .لبش رو گاز گرفت و چند ثانیه به
میکنن
شماره ی ناشناس :اوه واقعا؟ پس میخوای چیزای عجیب بیشتری ببینی؟ من
نمیتونم بیشتر از اینها ازشون عکس بگیرم میدونی؟ یه جورایی تجاوز به حریم
جیمین مکث کرد و بار دیگه برگشت و به عکس نگاه کرد .نه! اون به یونگی اعتماد
داشت اما حس عجیبی داشت حالش رو بهم میزد .بهتر بود میرفت اونجا و خودش با
چشم های خودش میدید که یونگی بهش خیانت نمیکنه .اونوقت میتونست به اون
شماره ی لعنتی پیام بده که یه آدم عوضیه که جیمین رو ساعت هفت غروب تا
اونجا کشونده.
:-باشه میام.
سریع از جاش بلند شد و بدون اینکه توی انتخاب لباس دقت خاصی داشته باشه بی
بار اونقدرها هم دور نبود .ده دقیقه ای پر از دلشوره توی تاکسی نشست و باالخره
کنار چراغ های نئونی بنفش رنگ بار آسمان متوقف شد.
مورد تجاوز قرار گرفته بود و حاال با دیدن فضای شلوغ و پر از دود و صدای بلند
پله ها رو به سمت پایین طی کرد و چشم هاش رو اطراف با چرخوند .سعی کرد به
یاد بیاره که توی عکسی که دیده بود اون دو چی پوشیده بودن تا راحت تر پیداشون
کنه.
یه لباس بنفش براق ،این چیزی بود که نارا پوشیده بود .با احساس سرگیجه به
خاطر دود دستش رو برای چند ثانیه ای روی چشم هاش گذاشت و وقتی چشم
هاش رو دوباره باز کرد با دیدن زن بنفش پوشی که به سرعت از کنارش رد شد
نگاهش رو چرخوند و اونو دنبال کرد .درست بود ،نارا رو به روی یونگی نشست.
جیمین فاصله ی زیادی ازشون نداشت اما فضا به قدری شلوع و پر سر و صدا بود که
حرف هاشون رو نمیشنید .چشم هاش رو ریز کرد و به لب های نارا خیره شد و
برای لحظه ای جیمین حس کرد بار سکوت شده .منتظر عکس العملی از طرف
یونگی شد .اینکه اون زن رو کنار بزنه ،دروغگو صداش کنه یا سیلی توی گوشش
اون نبوده .اما یونگی از جاش تکون نخورد .بلکه همونجا بدون حرکت نشست تا
مرد مستی که جیمین بهش برخورد کرده بود با عصبانیت گفت و یقه ی جیمین رو
گرفت.
جیمین با گیجی و قفسه ی سینه ای که میسوخت به زور گفت و مرد با شدت یقش
"پسره ی احمق"
جیمین از پشت روی زمین افتاد .دود های غلیظ بار توی ریه هاش فرو میرفتن و
صدای بلند موسیقی به پرده های گوشش ضربه میزد .نفسش به تنگی افتاده بود و
چشم هاش سیاهی میرفتن .سعی کرد از جاش بلند شه اما توانش رو نداشت.
دستش رو مشت کرد و محکم به سینش کوبید .نمیدونست گره ای که توی گلوش
بین تموم اون شلوغی ها کسی زیر بازوش رو گرفت و کمکش کرد که وایسه.
جیمین بدون اینکه اهمیت بده اون فرد کیه بهش تکیه زد .ذهنش جون تجزیه و
به کمک مرد از بار خارج شد و روی یکی از صندلی های پارک رو به روی بار نشست
جیمین حتی با دیدن صورت مرد هم شوکه نشد .سونگهیون بود که رو به روش
جیمین بیحال چشم هاش رو بست و سعی کرد نفس عمیق بکشه.
"دیدم"
جیمین دهنشو باز کرد تا بگه ‘میخوام بهش یه فرصت برای توضیح بدم و بپرسم
چرا این کارو کرده؟’ اما با کمی فکر حس کرد که هیچ توضیح منطقی برای چیزی
("هر کس ارزشش به اندازه ی خودشه وقتی کسی خوبیِ تو رو با خوبی جواب نده
" نه من فقط دارم میگم ارزش هر آدمی رو بشناس .آدم ها براساس رفتارهاشون
"چی؟"
"میخوام برم"
"من حوصله ی بازی دوباره رو ندارم .هر غلطی میخوای بکن فقط بالتکلیفم نذار"
جیمین با بی اهمیتی گفت .انگار به طور ناگهانی همه ی بار جهان از روی دوشش
برداشته شده بود و اونقدری بیخیال شده بود که حتی براش مهم نبود که اون مرد
حتی اون مرد که نزدیک بود یه بار بهش تجاوز کنه هم حاال براش مورد اعتماد تر از
یونگی به نظر میرسید سرش رو تکون داد و همراهش از اونجا رو ترک کرد .بدون
اینکه حتی منتظر جوابی از یونگی بمونه .اون مرد احتماال حتی دنبالش هم
~~~~~
"تو مطمئنی؟"
"بهتر نیست صبر کنیم تا بیاد؟ من تنهایی نمیتونم اونهارو هدایت کنم!"
اخم های تمین درهم رفتن .تعداد افراد زیاد بودن و تمین قادر به کنترل همشون
نبود .به خصوص که خودش هم باید برای ادای یه خصومت شخصی پیش کیم
میرفت .اون همسرش رو ازش گرفته بود و حاال تمین قصد داشت زندگیشو ازش
بگیره.
"وقت برای تلف کردن نداریم تمین .دیر یا زود یونگی هم میرسه و همراهمون میاد.
فعال مذاکره ی ما حدود یک ساعت وقت میبره پس یونگی زمان داره تا خودشو
برسونه"
نامجون گفت و بعد به طرف چند تا از افراد چرخید تا براشون توضیح بده که باید
چیکار کنن.
" خب استراتژی ما خیلی ساده و در عین حال برای اونها غیر قابل پیش بینیه..البته
احتماال .من و جین از طرف ما به قصد مذاکره با کیم وارد عمل میشن .از طرفی
همونطور که توضیح میداد نقشه ای از عمارت کیم و شین رو روی مانیتور نشون
میداد و برای هرکس مشخص میکرد که وظیفش چیه .در نهایت نفس عمیقی کشید
"یادتون نره که ما توی عملیات هایی بزرگتر از اینها هم موفق شدیم پس فقط به
تسلط و مهارت خودتو ایمان داشته باشید و یه لحظه هم مردد نشید .این عملیات
باید امشب تموم بشه وگرنه مشکالت زیادی از جمله از دست دادن نیروها و خالی
افراد سرشون رو تکون دادن و همه سرجاهاشون مستقر شدن تا خیلی زود با اشاره
"ما میریم"
نامجون رو به هوسوک که سیستمش رو تنظیم میکرد گفت و خیلی زود همراه جین
"یادت نره که باید محکم و با جدیت باشی .تسلط شرط اول موفقیته .از هیچی
هوسوک توی ماشین ون نشسته بود و منتظر عالمت بود .بعد از حدود پنجاه دقیقه
"آماده اید؟"
توی بلندگوی کوچیکی که صداش رو توی گوش همه ی افراد پخش میکرد گفت و
با دیدن عالمت سبزی که از طرف تمین فرستاده شد دستش رو به طرف سیستم
برد و خیلی زود تمام چراغ های اون اطراف خاموش شدن و تمام عمارت توی
بعد از سه دقیقه دوباره عالمت سبزی دریافت کرد و نور باز هم به عمارت کیم و
شین برگشت.
حاال نامجون و هیچول به همراه افرادشون تمام دو عمارت رو توی دست هاشون
داشتن.
هیچول از توی سیم کنار گوشش به آرومی زمزمه کرد و هوسوک سریعا بلندگوی
"هی اسب .حالت چطوره؟ میدونی جیمین کجاست؟ تلفنامو جواب نمیده"
هوسوک خندید و دستش رو جلو برد تا به دوربین های مدار بسته ای که هک کرده
بود وصل بشه و اوضاع افراد دو عمارت رو ببینه اما با حس سردی جسمی روی
صدای بمی گفت و هوسوک پلک هاش رو روی هم فشار داد .با نهایت سرعتی که
میتونست بلندگو رو توی دستش گرفت تا به بقیه خبر بده اما موفق نشد.
صدای آروم همه ی افراد از دستگاه صوتی گوشه ی سیستم هوسوک پخش میشد
بودن و هر دو گروه منتظر حمله ی افراد بودن اما سکوت عجیبی تمام عمارت رو پر
"یونگی اومد"
هیچول با همون ساعت از عمارت شین به نامجون خبر داد و نامجون متوجه شد که
درگیری توی عمارت شین شروع شده .اما چرا هیچ خبری از تمین نبود؟
در به طور ناگهانی باز شد و نامجون و جین که به حالت آماده باش بودن سریع از جا
کشتی شب بود و احتماال چشم های کورت منو ندید .درست مثل االن که من
میکشمت".
تمین از داخل جیب های لباسش چیزی بیرون آورد که باعث شد چشم های همه
"تمین"
نامجون با وحشت گفت و خواست قدمی به سمت تمین برداره اما قبل از اینکه
"تمیــــــن"
جین داد زد و صداش با صدای بلند انفجار ساختمون بزرگ همراه شد و قبل از
"هوسوک...هوسوک من صدای انفجار شنیدم .چه اتفاقی توی عمارت کیم افتاد؟
"هـ..هیچول...تمین عمارتو"...
صدای سوتِ بلندگو همچنان ادامه داشت ،آتیش از عمارت کیم زبونه میکشید و
دود غلیظ توی آبی آسمون میپیچید و با شکل های نامتقارنی غوطه میخورد .هوا
چه کسی قرار بود زیر آسمون کبود شهر قدم بزنه؟