You are on page 1of 706

Black sea

‫توضیحات‪:‬‬
‫کاپل ها‪ :‬یونمین – ویکوک ‪ -‬نامجین‬
‫ژانر‪:‬عاشقانه‪،‬ملودرام‪،‬پلیسی‪،‬جنایی‪ ،‬انگست‬
‫(برای ورود به آیدی تلگرام‪ ،‬واتپد‪ ،‬لینک ناشناس نویسنده و همچنین‬
‫دانلود تیزر ها روی بخش های آبی کلیک کنید)‬
‫نویسنده‪@Sheix_12 :‬‬

‫ناشناس نویسنده ‪Unknown :‬‬

‫واتپد ‪@ Bts_Fics_Ir :‬‬

‫دانلود تیزر های فن فیکشن‪:‬‬

‫تیزر اول(ویکوک‪ -‬یونمین)‬

‫تیزر دوم(نامجین)‬

‫تیزر سوم(یونمین)‬

‫تیزر چهارم(یونمین)‬

‫تماشای آنالین تیزرها از یوتیوب‬

‫دانلود پی دی اف معرفی شخصیت ها‬

‫دانلود آهنگ تیزرها‬

‫‪2‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 1‬‬

‫(آینده) ‪5th December 2020 2:14 A.M‬‬

‫دستاشو توی هوا تکون میداد و سعی میکرد تعادلشو حفظ کنه‪.‬پاهاش با مراقبت‬

‫حرکت میکردن و تالش میکرد از خط سفیدی که روی زمین کشیده شده بود‬

‫بیرون نزنه‪.‬‬

‫هر چند دقیقه یک بار چشماشو میبست و نفس عمیقی میکشید و با این کار‬

‫بازدمش به شکل بخار توی هوای سرد دسامبر پخش میشد‪ .‬موهاش توی باد حرکت‬

‫میکردن و انگار که معشوقش باشن توی دستاش میرقصیدن‪.‬‬

‫هر از چند گاهی کنترلش از دست میداد و سکندری میخورد و عجیب هم نبود چون‬

‫با چشمای بسته راه رفتن اون هم روی زمینی که هنوز نشونه هایی از برف روش‬

‫دیده میشد کار راحتی نیست‪.‬‬

‫براش مهم نبود‪ .‬نه این که االن کجاست نه‪ ،‬این که داره تو این جهنم چیکار میکنه‪.‬‬

‫مهم نبود که به خاطر زمین خوردنش خونی از زانوش جاری بود و شلوارش ریش‬

‫ریش شده بود‪.‬‬

‫هیچ اهمیتی نداشت‪.‬یعنی اهمیت داشت ولی مهم نبود که اهمیت داره‪ .‬حقیقتش‬

‫‪3‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫خودشم نمیدونست االن همه چیز براش مهمه یا داره روند بیخیالی رو طی میکنه‪.‬‬

‫حس نویسنده ای رو داشت که ناخواسته یکی از شخصیت های اصلی داستانشو‬

‫کشته بود و حاال داستانش لنگ میزد‪.‬‬

‫برای بار چندم دستاشو به کناره ی هودی سیاه رنگ بلندش کشید تا آثار خون از‬

‫روی دستاش پاک شه‪.‬براش مهم نبود حتی اگه همه بهش خیره میشدن‪ .‬گرچه تو‬

‫اون تاریکی شب کسی قرمزی خون رو که توی سیاهی هودیش گم شده بود نمی‬

‫دید ولی حتی اگه می دید هم اهمیتی نداشت‪.‬اون همین چند لحظه پیش با آرامش‬

‫کاری رو انجام داده بود که خودش هم ازش وحشت کرده بود چون فکر نمیکرد‬

‫هرگز همچین کاری بکنه ‪.‬دیگه چی میتونست از این مهم تر باشه؟‬

‫البته حتی این هم براش مهم نبود‪.‬به هر حال خودش این کارو کرده بود‪.‬به خاطر‬

‫اون‪..‬‬

‫در حالی که دیگه کم کم از خستگی روی زمین میخرید به آسمون نگاه کرد‪.‬هوا‬

‫تاریک شده بود‪ .‬درست مثل قلبش‪ ،‬مثل قطره جوهری که از خودکار نویسنده ی‬

‫ناشی میچکه و زندگی تمام شخصیت های داستانش رو تیره میکنه‪ .‬سیاه سیاه بود و‬

‫انگار میخواست همه ی روشنایی ها رو ببلعه‪.‬‬

‫همون موقع که اون داشت زیر نور ماه تنهایی قدم میزد سمت دیگه ای از جهان‬

‫نوزادی متولد شد‪ ،‬پیرمرد هندی ‪ ۹۸‬ساله ای به خاطر کهولت سن فوت کرد‪ ،‬پروانه‬

‫‪4‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ای از گلی به گل دیگه مهاجرت کرد و حبابی که دختر بچه ی ‪ ۹‬ساله ی اوکراینی‬

‫درست کرده بود ترکید‪.‬‬

‫دنیا داشت می چرخید‪ .‬همه چیز عادی بود‪.‬هیچکس براش مهم نبود که االن تو‬

‫همین ثانیه پسر ‪ ۱۹‬ساله ای تو پرت ترین نقطه ی سئول بدون هدف راه میرفت‪.‬‬

‫وقتی به خودش اومد دوباره خودش رو پشت اون خونه ی درب و داغون درحالی‬

‫پیدا کرد که به انعکاس خودش توی حوضچه ی خونی که از سر مرد جاری بود و‬

‫کم کم داشت لخته میشد خیره بود‪ .‬نمیدونست کیه فقط میدونست که دیگه‬

‫خودش نیست‪ .‬هوا کامال تاریک شده بود و ماه باالی سرش سوسو میزد‪ .‬همه ی کار‬

‫هارو به خاطر اون کرده بود پس اون لحظه هیچ احساسی نداشت و فقط فکر اون بود‬

‫که توی سرش می پیچید و خودش رو به دیواره های جمجمش میکوبید سعی کرد‬

‫سیاهی رفتن چشم هاشو مثل لرزش دست هاش‪،‬مثل نوسان مردمک هاش و مثل‬

‫سردردش که به خاطر بوی بنزینی که روی جنازه می ریخت بود نادیده بگیره‪.‬‬

‫باالخره وقتی کل بدن مرد با بنزین روغنی پوشیده شد نفس عمیقی کشید و ریه‬

‫هاش به خاطر بوی نامطبوع فضا جمع شدن‪.‬کبریتی روشن کرد و روی بدن مرد‬

‫انداخت و بعد چند قدم عقب رفت‪.‬‬

‫دوست داشت زمین صاف بود تا اون بتونه اونقدر عقب بره که به لبه ی دنیا برسه و‬

‫خودش رو به سمت خالء و سیاهی مطلق پرت کنه‪،‬گرچه حتی اگه همونجا هم می‬

‫‪5‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ایستاد چیزی جز تاریکی تمام چشم هاشو پر نمیکرد‪.‬‬

‫به شعله ی آتیشی که هر لحظه بیشتر میشد خیر بود‪ .‬بوی تند و قوی که از جنازه‬

‫ی در حال سوختن توی هوا جاری بود باعث شد ماسک رو دوباره روی صورتش‬

‫بکشه‪.‬ریه هاش فریاد میکشیدن و میتونست حجم خونی که مثل همیشه به سمت‬

‫به سمت دهنش جاری بودو حس کنه‪.‬سرفه خونی کرد و باعث شد ماسک جلوی‬

‫صورتش خیس بشه ولی بی توجه بهش به نوک کتونی پارش خیره شد‪.‬‬

‫جوشش اشک رو توی چشم هاش حس میکرد اما به خودش دلداری میداد که اون‬

‫اشک ها دلیلی جز سوزش چشم هاش به خاطر دود ندارن‪.‬احساس ضعف و سرگیجه‬

‫ی شدیدی که داشت باعث شد همونجا کنار آتیش روی زمین بیوفته و باالخره‬

‫کنترل اشک های گرمی که با گونه های سردش تضاد ایجاد میکنن رو از دست بده‪.‬‬

‫به هق هق افتاده بود و لب هاش با وحشت از کاری که تازه فهمیده بود کرده می‬

‫لرزید‪.‬‬

‫حتی دیگه جرعت نگاه کردن به شعله ی در حال برافروختن رو نداشت حس میکرد‬

‫وقتی به شعله نگاه کنه صورت خودش رو در حال سوختن میبینه‪.‬حس میکرد‬

‫خودش رو کشته‪،‬به خاطر اون‪ ،‬نمیدونست ارزشش رو داشت یا نه ولی براش اهمیتی‬

‫نداشت فقط برای داشتن نقطه ی کوچیکی از قلبش حاضر بود همه کار بکنه فقط‬

‫برای اینکه نگاه سرد و عصبی همیشگیش از کمی حس پر بشه‪،‬حتی شده حس‬

‫‪6‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نفرت‪.‬فقط میخواست بتونه جایی توی زندگیش داشته باشه‪،‬حتی اگه اون جا جهنم‬

‫بود‪.‬‬

‫ولی نه اون به خواسته هاش اهمیت میداد و نه کس دیگه ای‪.‬هیچکس اونو نمی‬

‫دید‪...‬‬

‫کسی براش مهم نبود‬

‫میتونست بمیره‬

‫میتونست کسی رو بکشه‬

‫میتونست ناامید یا افسرده بشه‬

‫میتونست دست به خودکشی بزنه‬

‫چیز خاصی نبود‬

‫هیچکس تا زمانی که کاراش رو زندگیش تاثیر بدی نمیذاشت اهمیتی نمیداد‬

‫سرش رو بین دست هاش گرفته بود و سعی میکرد صداهای ذهنش که خبر از‬

‫دیوانگی تدریجیش میدادن رو خفه‪.‬لب هاش رو روی هم فشار میداد تا مبادا‬

‫فریادی بکشه و باعث بشه اون از خواب بیدار شه اما نمیتونست هق هق هاشو کنترل‬

‫کنه‪.‬از خودش وحشت کرده بود از آدمی که ساعت سه شب روز پنج شنبه توی جای‬

‫پرتی پشت خونش روی زمین خاکی افتاده بود و بوی غلیظ جنازه ی در حال‬

‫سوختن رو استشمام میکرد‪.‬از کسی وحشت کرده بود که کامال کور شده بود و مثل‬

‫‪7‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫احمق چشم هاش رو رو به همه ی دنیا بسته بود تا فقط اونو ببینه‪.‬فقط و فقط اون‪...‬‬

‫اونقد غرق وحشتزدگی بود که حتی نفهمید اون چند دقیقست که کنارش نشسته و‬

‫مثل خودش به آتیش خیره شده‪.‬‬

‫"پس این کارو کردی‪”...‬‬

‫به آرومی زمزمه کرد و معلوم نبود جملش سوالیه یا خبری‪.‬توجه پسرک جلب شد و‬

‫با چرخوندن سرش با چشم های یخ زده ی اون رو به رو شد‪.‬لب پایینش که می‬

‫لرزید رو بین دندون هاش فشرد و باعث شد باریکه ای از خون توی دهنش جاری‬

‫بشه‪.‬دستش رو روی چشم هاش کشید و اشک هاش رو پاک کرد‪.‬اون هنوز کنارش‬

‫نشسته بود و با پوزخند کوچیکی کنار لبش به آتیشی که حاال دیگه چیزی جز‬

‫خاکستر توش نبود نگاه میکرد‪.‬‬

‫"نباید این کارو میکردی‪..‬جیمین”‬

‫پسر چند لحظه حس کرد که صدای مردی که کنارش نشسته بود لرزید اما وقتی‬

‫نگاهش کرد با دیدن چهره ی بی روحش مطمئن شد که حسش توهمی بیشتر‬

‫نبوده‪.‬نمیدونست چرا مرد داره زمزمه وار حرف میزنه اما مثل خودش با صدایی که‬

‫نوسان داشت زمزمه کرد‪.‬‬

‫"تو‪...‬تو خودت‪"...‬‬

‫انگشت اشاره مرد روی لب هاش قرار گرفت و با همون چهره ی بی حالت سرش رو‬

‫‪8‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تکون داد‪.‬‬

‫"خودم میدونم چی ازت خواستم ولی تو چی؟تو میدونی وارد چه بازی شدی؟"‬

‫‪(8 Feb 2019 6:19 P.M‬زمان حال)‬

‫کوتاهی بیش از حد پاهاش باعث میشد حس اضطراب کل بدنش رو پر کنه و‬

‫فحشی به تک تک سلول های بدنش به خاطر رشد کمشون بده‪.‬معلومه که با پاهایی‬

‫که مثل پاهای یه پنگوئن چاق کوتاه بود نمیتونست از دست سه نفری که دنبالش‬

‫میدویدن فرار کنه‪.‬‬

‫تا جایی که میتونست تند میدوید‪.‬پاچه های شلوار سفید رنگش به خاطر رد شدن از‬

‫بین چاله های آب حاال رنگی بین خاکستری و قهوه ای داشت و مطمئنش میکرد‬

‫که حتی اگه زیر لگد های اون سه نفر نمیره وقتی با این سر و وضع خونه بره‬

‫مادرش زندش نمیذاره‪.‬به هر حال اون امروز میمرد و نسبت به این موضوع اطمینان‬

‫خاطر داشت‪.‬‬

‫اونقدر درگیر فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بود که حتی دیگه نمیدونست داره‬

‫به سمت کدوم جهنمی میدووه‪.‬نمیدونست اون محله ی لعنتی چرا باید انقدر خلوت‬

‫باشه و حتی یه آدم هم شاهد مرگش نباشه‪.‬‬

‫یکی از کفش های داغونش حین دویدن از پاش دراومده بودن و حاال خون کمی از‬

‫کف پای راستش جاری بود‪.‬‬

‫‪9‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سعی کرد با نگاه کردن به دور و برش تشخیص بده کجاست اما نتونست اونجا حتی‬

‫یه تابلو هم نبود‪.‬میتونست قسم بخوره که فرشته مرگ عزمش رو جزم کرده بود که‬

‫اون روز جونشو بگیره‪،‬وقتی توی کوچه ای پیچید و با انتهای بمب بستش رو به رو‬

‫شد نسبت به این قضیه مطمئن تر شد‪.‬زیر لب فحشی به شانسش داد‪.‬امیدوار بود راه‬

‫فراری پیدا کنه یا یه فرشته ی نجات سر برسه و جونشو بهش پس بده ولی خب این‬

‫طور نشد چون اون توی یه فیلم یا کتاب زندگی نمیکرد و این زندگی واقعی‬

‫بود‪.‬شاید اگه تو یکی از دراماهای آبکی شبکه کی بی اس که مادرش میدید زندگی‬

‫میکرد االن یه مرد خوشتیپ چهارشونه از راه میرسید و با حرکات آکروباتیک اون‬

‫سه نفری که هر لحظه بهش نزدیک تر میشدن رو کتک میزد و اونو از دستشون‬

‫نجات میداد ولی با توجه به شانسش حتی اگه یکی از شخصیت های فیلم بود نقش‬

‫سیاهی لشکری رو داشت که حاال قرار بود بمیره‪.‬‬

‫از بین اون سه نفر یکیشون که به نظر میرسید سر دستشون بود جلو اومد و پسر‬

‫فقط در حالی که سعی میکرد روحیشو نبازه و جلوی سه تا از سال باالیی های‬

‫عوضیش ضعفی از خودش نشون نده آب دهنشو قورت داد‪.‬‬

‫"برو پی کارت پابوی بیشعور"‬

‫با صدای بلند اما لرزون گفت و اخمی بین ابروهاش نشست‪.‬پسر قد بلندتری که رو‬

‫به روش ایستاده بود با شنیدن صدای دادش به خنده افتاد و به طرف دو دوست‬

‫‪10‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دیگش برگشت‪.‬‬

‫"پابو‪...‬پابوی عوضی اوه خدای من حتی فحش دادن این موش ریزه میزمون مثل یه‬

‫بچست"‬

‫در حالی که هنوز میخندید دوباره به طرفش برگشت و یک دفعه خندش کامال محو‬

‫شد و نگاه جدیشو به پسرک ترسیده داد‪.‬‬

‫"اون چیزی که دزدیدی رو همین االن پس بده هرزه کوچولو"‬

‫دستشو به سمتش گرفت اما پسر سرش رو به دو طرف تکون داد و محکم به کیفش‬

‫چنگ زد‪.‬‬

‫"پارک جیمین کاری نکن عصبانی بشم"‬

‫تک تک استخون های ستون مهره جیمین با شنیدن لحن ترسناک پسر رو به روش‬

‫از باال تا پایین لرزید اما دوباره محکم سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"خوابشو ببینی کیم تهیونگ"‬

‫"تو یه دزد کوچولوی احمقی نه؟یه بار دیگه بهت فرصت میدم که همین االن اون‬

‫گوشی لعنتی رو بدی وگرنه تضمین نمیکنم زنده بمونی"‬

‫دست های لرزونش رو توی کیفش فرو برد و گوشی رو از توش درآورد و پسر رو به‬

‫روش از اینکه تونسته بود جیمین رو بترسونه پوزخندی زد‪.‬جیمین گوشی رو به‬

‫سمتش گرفت اما قبل از اینکه اونو ازش بگیره دستش رو عقب کشید‪.‬تهیونگ یکی‬

‫‪11‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫از ابروهاشو باال داد و سوالی به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫"اول قول بده که اون فیلمو پاک کنی"‬

‫"من همچین قولی نمیدم"‬

‫جیمین اخمی کرد و گوشی رو محکم تر توی دستش گرفت‪.‬‬

‫"جونگ کوک تو دردسر میوفته"‬

‫تهیونگ پوزخندی زد‪.‬پس همه ی این مسخره بازی ها به خاطر اون خرگوش احمق‬

‫بود‪.‬‬

‫"وقتی اون دوست کوچولوی ابلهت با خواست و اراده یه خودش زیر من ناله میکرد‬

‫باید به اینجاشم فکر میکرد مگه نه؟خودش منو خوب می شناخت به هر حال من‬

‫هیچ کاری رو بدون اینکه برام سودی داشته باشه انجام نمیدم"‬

‫"بی آبرو کردن جونگ کوک برات چه سودی میتونه داشته باشه؟"‬

‫جیمین با لحن عصبی پرسید و تهیونگ که کم کم داشت کالفه میشد اخم پررنگی‬

‫کرد‪.‬‬

‫"اونش به تو ربطی نداره‪.‬اون گوشی لعنتی رو به من بده و پاتو از این قضیه بیرون‬

‫بکش پارک‪.‬اصال تو چرا خودت رو دخالت میدی؟جونگ کوک اگه ترسی از پخش‬

‫شدن فیلمش داشت االن خودش به جای تو وایساده بود"‬

‫"اون نمیدونه تو همچین فیلمی ازش گرفتی"‬

‫‪12‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین نگاه پر از نفرتی به تهیونگ انداخت و این بار با شجاعت جواب داد‪.‬‬

‫"برو خودتو به فاک بده کیم تهیونگ من این گوشی رو بهت نمیدم"‬

‫تهیونگ که دیگه از کل کل کردن خسته شده بود چشم هاشو چرخوند و به دو‬

‫نفری که تا اون لحظه پشتشون ایستاده بودن و به بحثشون گوش میکردن اشاره‬

‫کرد تا گوشی رو ازش بگیرن‪.‬‬

‫"فقط حواستون باشه نکشیدش"‬

‫دستور داد و خودش در حالی که با خونسردی آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد روی‬

‫پاشنه ی پاش چرخید و با قدم های آروم به سمت سر کوچه رفت تا مطمئن بشه‬

‫کسی توی اون بمب بست فرعی نمیپیچه‪.‬‬

‫قفسه ی سینه جیمین با وحشت باال و پایین میرفت اما هنوز هم گوشی که توی‬

‫دستش بود رو محکم گرفته بود‪.‬اجازه ی اینو نمیداد‪.‬اجازه نمی داد کیم تهیونگ‬

‫لعنتی با احساسات و آبروی دوستش بازی کنه‪.‬اجازه نمی داد قلب جونگ کوک‬

‫دوباره بشکنه حتی اگه این به قیمت شکستن دنده هاش بود‪.‬‬

‫وقتی محکم به عقب هول داده شد و با پشت روی زمین پرتاب شد چشم هاش رو از‬

‫درد بست‪.‬یکی از پسر ها لگدی به قفسه ی سینش زد و باعث شد جیمین کامال به‬

‫حالت دراز کش در بیاد و پشتش با زمین خیس از بارون تماس پیدا کنه‪.‬ضربه های‬

‫محکمی به شکمش برخورد میکرد باعث میشد هجوم خون رو توی دهنش حس‬

‫‪13‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کنه‪.‬‬

‫دیدش تار شده بود و چیز زیادی نمیدید ولی با آخرین توانی که داشت گوشی رو‬

‫محکم به طرف دیوار پرتاب کرد‪.‬سرش رو کمی باال گرفت و وقتی از خورد شدن‬

‫گوشی مطمئن شد دوباره با بیجونی روی سردی زمین فرود اومد‪.‬‬

‫تهیونگ با شنیدن صدای خورد شدن چیزی سرش رو چرخوند و وقتی با گوشی‬

‫داغون شدش مواجه شد سریع به طرفشون رفت‪.‬‬

‫"گفتم گوشی رو ازش بگیرید احمقا"‬

‫با عصبانیت تشر زد و دو پسر با ترس به گوشی نگاه کردن‪.‬تهیونگ جلو رفت و یقه‬

‫ی جیمینو گرفت‪.‬‬

‫"االن تو چه غلطی کردی عوضی؟"‬

‫جیمین در حالی که مرگ رو تو تک تک سلول های بدنش حس میکرد با نگاه بی‬

‫حالی به چشم های پر از خشم تهیونگ انداخت‪.‬‬

‫"کاری به جونگ کوک نداشته باش کیم تهیونگ"‬

‫جیمین با صدایی که بیش تر شبیه ناله ای از درد بود گفت و تهیونگ خنده ی‬

‫عصبی کرد و در حالی که یقه ی جیمین رو گرفته بود بلندش کرد‪.‬‬

‫"کار دوست احمقتو بسپار به خودم‪.‬قطعا خوب مراقبشم"‬

‫جیمین اخم کمرنگی کرد و تفی که بیشترش خون بود رو تو صورت تهیونگ‬

‫‪14‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫انداخت و با این کارش پسر قد بلندتر کنترلش رو از دست داد و خشونت کل بدنش‬

‫رو پر کرد‪.‬‬

‫"تهیونگ‪"...‬‬

‫یکی از اون دو پسری که تا اون لحظه ساکت بودن با لحن نگرانی هشدار داد‪.‬‬

‫"بالیی سرش نیار تهیو‪"...‬‬

‫قبل از اینکه جملش تموم بشه جیمین به عقب پرتاب شد و نگاه هر دو پسر سریعا‬

‫از تهیونگ که با خشم نفس نفس میزد به سمت جیمین کشیده شد که به نظر‬

‫بیهوش میومد و به خاطر کوبیده شدن سرش به لوله ای که معلوم نبود از کجا ظاهر‬

‫شده خونی کنار بدنش جاری بود‪.‬‬

‫نفس های خشمگین تهیونگ کم کم تبدیل به نفس های بریده بریده و پر از ترس‬

‫شد‪.‬چشم های درشت شدش بین بدن جیمین و دوست های خودش که اون ها هم‬

‫وحشتزده بودن چرخید‪.‬چند باز تند تند پلک زد و سعی کرد هوا رو سمت ریهش‬

‫بکشه‪.‬‬

‫"چیزی نشده‪...‬چ‪...‬شماها هیچی ندیدید‪.‬فهمیدید؟"‬

‫دو پسر تند تند سرشون رو تکون داد‪.‬تهیونگ سریع خم شد و الشه ی گوشی‬

‫داغون شدش رو برداشت و بعد هر سه نفرشون بدون مکث شروع به دویدن و دور‬

‫شدن از اون کوچه ی تاریک کردن‪.‬‬

‫‪15‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بدن سرد جیمین همونجا توی اون کوچه ی تاریک افتاده بود و با خونی که از‬

‫سرش جاری بود گرم میشد‪.‬میتونست حس کنه که روحش داره با سلول های زنده‬

‫ی بدنش خداحافظی میکنه‪.‬نفس هاش که اول سرعت گرفته بود حاال داشت کم کم‬

‫کند میشد‪.‬‬

‫قطرات بارونی که شروع به باریدن کردن هم کمکی به وضعیتش نمیکردن‪ .‬بدن بی‬

‫جونش همونجا توی یکی از کوچه های فرعی نقطه ی پرتی از سئول خیس‬

‫میخورد‪.‬هیچ وقت مرگش رو اینطور تصور نمیکرد‪.‬توی کوچه ی تاریک و مرطوب‪،‬‬

‫دور از همه ی کسایی که دوست داشت در حالی که بوی فاضالب رو حس‬

‫میکرد‪.‬واقعا قرار بود انقدر مسخره همه چیز تموم شه؟احمقانست اون فقط ‪۱۷‬‬

‫سالش بود‪.‬چطور ممکن بود؟‬

‫صدای الالیی آرومی که مادرش موقع خواب براش میخوند توی سرش می پیچید‪،‬‬

‫صدای خنده هاش موقعی که پدرش قلقلکش میداد‪ ،‬صدای غرغر کردن های‬

‫خواهرش وقتی جیمین اذیتش میکرد‪ ،‬صدای جونگ کوک که ادای معلم هارو در‬

‫میاورد و جفتشون رو به خنده مینداخت‪ ،‬صدای زنگ دوچرخه ای که باهاش هر روز‬

‫از سر تا ته کوچه رو هزاران بار میرفت و برمیگشت‪ ،‬صدای باز کردن بسته بستنی‪،‬‬

‫صدای تیتراژ سریال مورد عالقش که مطمئنا اون روز بهش نمی رسید و بعد فقط یه‬

‫صدا توی ذهنش جا خوش کرد‪.‬صدای قدم های سنگینی که بهش نزدیک میشدن‪.‬‬

‫‪16‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با خودش فکر کرد شاید فرشته ی مرگه اما نه‪،‬اون فرشته ی مرگ نبود‪.‬شاید هم‬

‫خودش بود‪ ،‬شاید فرشته ی مرگ بهش فرصت زندگی کردن در حالی که مرده بود‬

‫رو داده بود‪.‬‬

‫و خدا میدونه جیمین از اون روز به بعد چندین هزار بار آرزو کرد که ای کاش اون‬

‫روز توی همون کوچه ی سیاه و پر از گل و الی توی خون خودش غرق شده بود و‬

‫مرده بود‪.‬‬

‫‪17‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 2‬‬

‫هیچ پایانی خوش نیست‬

‫پایان همیشه غم انگیز است؛‬

‫پس به من یک میانه خوش بده‬

‫و یک آغاز رویایی!‬

‫_شل سیلور استاین‬

‫پلک های سنگینش که از هم باز شدن بوی گرد و غبار و رطوبت توی تک تک‬

‫سلول های مغزیش رسوخ کردن‪ .‬هیچ نوری توی اتاق نبود و فقط بوی تندی که‬

‫بینیش رو میزد باعث شد به هوشیاریش پی ببره‪.‬‬

‫اونجا کجا بود؟جهنم؟چون میتونست قسم بخوره که به وضوح بوی آتیشو حس‬

‫میکنه‪.‬تشکی که روش دراز کشیده بود تقریبا نمناک بود‪.‬سعی کرد با درد از جاش‬

‫بلند شه اما نتیجش فقط پرت شدنش از تشک روی زمین و درست کردن سر و‬

‫صدای زیاد بود‪.‬‬

‫‪18‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چند ثانیه بعد از اون سر و صدا دری به آرومی باز شد و اما باز هم چیزی ندید چون‬

‫شب بود و هوای بیرون به قدری تاریک بود که نمیتونست به بیناییش کمکی‬

‫بکنه‪.‬اما تو اون تاریکی نقطه ی روشن نارنجی رنگ کوچیکی رو دید که قطعا متعلق‬

‫به سیگار مردی بود که چند ثانیه بعد جلوش ظاهر شد و چراغ بغل دستش رو‬

‫روشن کرد‪.‬‬

‫چند بار پلک زد و نگاهش رو به مرد داد که یکی از ابروهاشو باال داده بود و بهش‬

‫نگاه میکرد و بعد وقتی حرفی رد و بدل نشد نگاهش رو تو اتاق چرخوند‪.‬البته اگه‬

‫میشد بهش اتاق گفت چون در واقع فقط آلونکی با دیوارهای چوبی نمدار بود که‬

‫توش چیزی جز یه تشک‪ ،‬یه گاز سیاه رنگ کوچیک که حجم زیادی روغن روش‬

‫ماسیده بود ‪،‬یه صندلی چوبی و یه چراغ نفتی که حاال دست مرد بود دیده نمیشد‪.‬‬

‫"اینجا کجاست؟"‬

‫باالخره با صدایی که بی شباهت به صدای جوجه خروس نبود پرسید و به مرد که‬

‫سیگار دیگه ای رو با قسمت در حال سوختن سیگار قبلیش روشن میکرد نگاه کرد‪.‬‬

‫"خونه ی من‪"..‬‬

‫مرد با لحن ساده و خشکی گفت و عرق سردی از پشت جیمین سر خورد‪.‬‬

‫"و تو کی هستی؟"‬

‫‪19‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"من؟‪..‬یه آدم که کمکت کرده‪.‬الزمه هویت ناجیتو بدونی؟"‬

‫همینطور که حرف میزد دود پک قبلی که به سیگار زده بود از دهنش بیرون میومد‬

‫و ریه های جیمین رو به اعتراض مینداخت‪.‬‬

‫"و‪....‬من چی؟‪...‬من‪...‬کیم؟"‬

‫با حالت نامطمئنی پرسید و مرد این بار پک زدن به سیگارش رو با ابروهایی که تو‬

‫هم فرو رفته بودن متوقف کرد‪.‬‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫نگاهش که حاال عصبی به نظر میرسید باعث شد جیمین کمی عقب بده و به دیوار‬

‫چوبی کنار تشک بچسبه‪.‬‬

‫"منظورم اینه که‪...‬من‪...‬نمیدونم‪"...‬‬

‫مرد کالفه دستی روی صورتش کشید و دوباره نگاه سردش رو که باعث میشد‬

‫جیمین به خودش بلرزه بهش دوخت‪.‬‬

‫"ینی االن میخوای بگی هیچ چیز یادت نمیاد ها؟"‬

‫‪20‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین مظلومانه سرش رو به باال و پایین تکون داد و سعی کرد به این توجه نکنه‬

‫که مرد قسمتی از تشک رو برای خاموش کردن ته سیگارش سوراخ کرد و دایره ی‬

‫سیاه رنگی به خاطر سوختن در اثر سیگار روی تشک ایجاد شد‪.‬‬

‫دهنش رو باز کرد تا حرف دیگه ای بزنه اما مرد از جاش بلند شد و اجازه ی صحبت‬

‫بهش نداد‪.‬با قدم های که خیلی خونسردانه برداشته میشد به طرف صندلی چوبی‬

‫رفت و کیفی رو از روش برداشت‪.‬‬

‫"اینو بگیر و برو‪.‬حداقل به خاطر تشکر از نجات دادنت دردسری برام درست نکن و‬

‫بزن به چاک"‬

‫حرفش رو که زد کیف رو تو بغل جیمین پرتاب کرد و جیمین وقتی خم شد تا کیفو‬

‫بگیره از درد ناله کرد و دوباره هجوم خون تو دهنش رو حس کرد‪.‬‬

‫دستش رو جلوی دهنش گرفت و بعد از چند تا سرفه به کف دستش که پر از خون‬

‫شده بود و بعد به مردی که رو به روش ایستاده بود نگاه کرد‪.‬مرد نچی گفت و با‬

‫کالفگی پلک هاشو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"نمیتونی بمونی"‬

‫با سر به در اشاره کرد و جیمین با احساس درد شدیدی که توی قفسه سینش‬

‫احساس میکرد از جاش بلند شد‪.‬چشم هاش پر از اشک شده بودن‪.‬احساس معلق‬

‫‪21‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بودن داشت‪،‬دردی که توی سینش بود و جریان خونی که مدام توی دهنش پر‬

‫میشد وحشتناک بود اما احساس خالءی که داشت بیشتر میترسوندش‪.‬‬

‫نمیدونست کیه و باید کجا بره‪ ،‬حتی نمیدونست اونجا کجاست و اون مرد کیه‪ .‬با‬

‫دست هایی که می لرزید کوله رو برداشت و از در بیرون رفت و بالفاصله چند قدم‬

‫بعد از اینکه از خونه خارج شد به خاطر ضعف و سیاهی چشم هاش روی زمین افتاد‪.‬‬

‫به کوله رنگارنگی که توی دستش بود نگاه کرد و با انگشت های بی حس شدش‬

‫زیپش رو باز کرد تا شاید چیزی پیدا کنه که به سمت جایی که باید بره راهنماییش‬

‫کنه اما توی کیفش خبری از گوشی یا آدرس یا حتی کیف پولی نبود فقط چند تا‬

‫دفتر توی کیف بود که کامال خیس شده بودن و جیمین نمیتونست چیزی از نوشته‬

‫های توش بخونه‪.‬‬

‫فقط تونست یه جمله رو که ته دفترش با خط نامنظمی نوشته شده بود بخونه‪.‬‬

‫"جیمین االن سر کالس حرف نزن خانوم مین بدجور چشم غره میره‪،‬زنگ تفریح که‬

‫خورد برات بقیشو تعریف میکنم"‬

‫پس اسمش جیمین بود؟اون لحظه براش کشف کوچیک ترین ذره از هویتش هم‬

‫اعجاب انگیز و مهم بود‪.‬نفس کوتاهی کشید که باعث شد ریه هاش برای هوای‬

‫‪22‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بیشتر به قفسه سینش مشت بکوبن و دستش به خاطر دردی که توی شش هاش‬

‫پیچیده بود مشت بشه‪.‬‬

‫اون جا اولین باری بود که آرزو کرد که ای کاش مرده بود ولی خب‪،‬هیچ کس به‬

‫همه ی آرزوهاش نمیرسه‪.‬‬

‫~~~‬

‫بند بوت های سیاهرنگش که دیگه کامال از رنگ و رو رفته بودن رو سفت کرد و‬

‫ماسکش رو روی صورتش کشید‪.‬بازدمش که توی صورت خودش برمی گشت مثل‬

‫همیشه کالفه کننده بود اما ترجیح میداد نفس هاشو تو صورتش حس کنه تا اینکه‬

‫به خاطر شناسایی شدنش حکم قطع نفس هاشو بدن‪.‬‬

‫وارد ساختمون بزرگ و نیمه تاریک شد و کاله هودی گشادش رو روی سرش کشید‪.‬‬

‫بار دیگه جیبش رو چک کرد‪.‬تنها چیزی که الزم داشت اونجا بود فلز اسلحه ای که‬

‫سرماشو به نوک انگشت هاش منتقل میکرد بهش احساس قدرت میداد‪،‬شاید هم‬

‫احساس ضعف زیادش جوری بود که به سمت احساس قدرت میل میکرد‪.‬سال های‬

‫زیادی گذشته بود و خون آدم های مختلفی که جلوی پاهاش جاری شده بودن پس‬

‫دیگه چیزی نمیترسوندش‪،‬گرچه حتی به یاد نداشت دفعه ی اول هم ترسیده‬

‫باشه‪.‬حتی زندگی پدرش رو هم بود‪ ،‬از کارش احساس پشیمونی نمیکرد‪ .‬اون مرد‬

‫حقش بود‪.‬حداقل این قضاوت اون بود‪.‬‬


‫‪23‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫دور و برش رو نگاه کرد‪.‬چراغ اکثر طبقات شرکت بزرگ خاموش بود و به نظر‬

‫میرسید کسی جز مردی که هدفش بود اونجا حضور نداشت‪.‬پوزخند کجی که از زیر‬

‫ماسکش دیده نمیشد روی لب هاش جا خوش کرد و از پله ها برای رسیدن به طبقه‬

‫ای که میخواست استفاده کرد‪.‬‬

‫باالخره به اتاقی که بهش گفته شده بود رسید ‪ ،‬در رو به آرومی باز کرد و با مردی‬

‫که دختر جوونی رو با ولع می بوسید رو به رو شد‪.‬اون دو نفر اونقدر غرق کارشون‬

‫بودن که حتی متوجه ورودش هم نشدن‪.‬‬

‫"انقدر به خودت سخت نگیر آقای چو‪.‬زنت نگران میشه تا دیر وقت کار میکنی"‬

‫با صدای سرد همیشگیش گفت و باعث شد اون دو نفر با وحشت کارشون رو متوقف‬

‫کنن و سرشو ن رو به طرفش بچرخونن‪.‬مرد اول ترسید ولی بعد سعی کرد‬

‫خونسردی خودش رو حفظ کنه‪.‬‬

‫" شما‪...‬شما اینجا کاری دارید؟این وقت شب تو شرکت چیکار میکنید؟اونم با‪..‬این‬

‫ظاهر"‬

‫"من باید از شما بپرسم آقای چو‪.‬خانوم شین میدونه چقدر با دخترای جوون حال‬

‫میکنی؟"‬

‫چشم های مرد درشت شد اما ترسش رو برای مدت طوالنی بروز نداد‪.‬‬

‫‪24‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"زن منو از کجا میشناسی؟"‬

‫"نارا بیا این طرف!"‬

‫بدون توجه به سوال مرد رو به دختر جوونی که کنارش بود گفت و دختر سریع‬

‫سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"یونگی واقعا میخوای‪"...‬‬

‫چشم غره ای به دختر رفت و بازوش رو فشار داد‪.‬‬

‫"هیش‪..‬از این قرارا نداشتیما‪ ،‬اگه نمیخوای جونتو از دست بدی فعال ساکت باش‬

‫عزیزم"‬

‫یونگی در حالی که اسلحه رو از تو جیبش در میاورد گفت و دوباره صورتش رو به‬

‫طرف مرد که با گیجی به اون و دختر کنارش نگاه میکرد چرخوند‬

‫"دوربینا رو خاموش کردی دیگه ؟"‬

‫دختر سرش رو به آرومی تکون داد و به مرد رو به روش نگاه کرد‪.‬‬

‫"دیگه وقتشه یه نفر این لجنی که توش زندگی میکنی رو از وجودت پاک کنه"‬

‫"چـ‪..‬چی؟منظورت چیه؟"‬

‫مرد سرش رو به طرف نارا چرخوند و با چشم های سردرگمی بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫‪25‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"این چیه میگه نارا؟"‬

‫دختر آهی کشید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد نگاه سرگردون مرد دوباره‬

‫به طرف یونگی چرخید و با دیدن اسلحه ای که توی دست های یونگی میچرخید‬

‫ساکت شد و با ترسی که دیگه قصد پنهان کردنش رو نداشت به پسر که انگار از‬

‫عمد قدم هاشو تا جایی که میتونست کند کرده بود خیره شد‪.‬چند ثانیه طول کشید‬

‫تا اینکه باالخره یونگی بهش رسید و تفنگ رو به شقیقش چسبوند‪.‬‬

‫" چیکار‪...‬چیکار داری میکنی؟فکر میکنی اینجا بی در و پیکره که همینجوری ظاهر‬

‫شی و یکیو با‪..‬با این تفنگ لعنتیت بکشی؟"‬

‫با لکنت گفت و یونگی نگاه به ظاهر متعجبی بهش انداخت‪.‬‬

‫"اوه‪.‬تو فکر کردی من قراره تو رو با این تفنگ بکشم؟"‬

‫صورتش رو جمع کرد و وانمود کرد ناامید شده‪.‬زیر لب نوچی گفت و بعد دست‬

‫آزادش رو تو جیبش فرو کرد‪.‬‬

‫" نچ‪...‬این فقط برای اینه که بتونم یه جا نگهتون دارم وگرنه منم از کثیفکاری این‬

‫اسلحه بدم میاد‪ ،‬مجبور میشم خونتو از این دور و اطراف پاک کنم و میدونی؟‪"...‬‬

‫خیلی سریع جاشو عوض کرد و در حالی که گردن مرد رو گرفته بود پشتش ایستاد‪.‬‬

‫"حوصلشو ندارم"‬
‫‪26‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫و بعد از گفتن این جمله گردن مرد رو با ضربه ناگهانی جوری کج کرد که صدای تق‬

‫تق استخون های ستون فقراتش رو شنید و بالفاصله بدن مرد شل شد و از بین‬

‫بازوهاش روی زمین رها شد‪.‬قدم هاشو از مرد دور کرد و نگاه پر از بی حسی به بدن‬

‫بی جونش انداخت‪.‬‬

‫"حیف شدا‪.‬مطمئنم خوب بهت حال میداد نارا‪".‬‬

‫یونگی با پوزخندی گفت و به دختر قد کوتاه که با چهره ی غمگینی به مرد خیره‬

‫بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"متاسفم آقای چو"‬

‫"عجیبه که بعد از این همه مدت بازم عذاب وجدان میگیری‪.‬فقط بیخیالش! انگل‬

‫کمتر اکسیژن بیشتر"‬

‫اخم ریزی بین ابروهای نارا نقش بست و نگاه دلگیری بهش انداخت‪.‬‬

‫"واقعا منو دوست داشت"‬

‫"خب اشتباهش همین بود"‬

‫یونگی در حالی که زیر بازوهای مرد رو گرفته بود و با قدم های آروم کنار دختر اونو‬

‫به سمت خروجی ساختمون میکشید گفت و نارا با حالت طلبکارانه ای بهش نگاه‬

‫کرد‪.‬‬
‫‪27‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"خیلی خب حاال‪.‬اینجوری نگام نکن منظورم اینه که اون باید زن و بچه ی خودشو‬

‫دوست داشته باشه و اگه نداره خب ازشون جدا شه"‬

‫"فک نمیکردم دوباره موضوعو به اون ربط بدی مین یونگی"‬

‫یونگی تلخندی کرد و نگاه عاقل اندر سفیه به نارا انداخت‪.‬‬

‫"من حرفی از اون زدم عقل کل؟"‬

‫نارا چشم هاشو چرخوند و قبل از اینکه از ساختمون خارج بشن ماسکش رو روی‬

‫صورتش کشید‪.‬‬

‫" به هر حال وانمود نکن که منظورت همون چیزی که جفتمون میدونیم نبود"‬

‫یونگی دیگه به حرفش توجه نکرد و مسیرش رو عوض کرد‪.‬‬

‫"کجا؟" نارا سریع پرسید و خودش رو به یونگی رسوند‪.‬‬

‫"فکر کردم قراره بیای خونه ی من"‬

‫پسر بزرگتر دوباره همون نگاه تکراریش رو نشونش داد و نارا کالفه منتظر شد حرف‬

‫بزنه‪.‬‬

‫"تو خیلی باهوشیا‪.‬انتظار داری این جنازه رو بزنم زیر بغلم بیام پیش داداش حمال‬

‫تو؟باید جنازشو بسوزونم‪.‬احمق که نیستم مثل بعضیا‪"..‬‬

‫‪28‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جمله آخرشو تقریبا زمزمه کرد اما دختر توجهی به طعنه ای که تو جملش بود‬

‫نکرد‪ ،‬فقط چند ثانیه با صورت ناامید بهش نگاه کرد و بعد روی پاشنه بلند کفشش‬

‫چرخید و از یونگی دور شد‪.‬‬

‫~~~‬

‫چرخ دستی که با زحمت هول میداد سنگین بود اما چیزی که اذیتش میکرد این‬

‫نبود بلکه چیزی که باعث آزارش میشد پیجری بود که مدام توی جیبش ویبره‬

‫میرفت و قصد داشت کاری کنه که یونگی نادیده گرفتنش رو تموم کنه و روشنش‬

‫کنه اما یونگی مثل همیشه بی اهمیت پیچر رو کنار جنازه ای که توی چرخ بود و با‬

‫پتویی پوشانده شده بود انداخت‪.‬‬

‫فکر کردن به اینکه کسی انقدر احمق باشه که یه جنازه ی سرد رو تو یه چرخ درب‬

‫و داغون از نقطه ای از شهر هر چقدر هم که کم رفت و آمد بود رد کنه خیلی‬

‫مسخره به نظر میرسه اما یونگی واقعا همونقدر احمق بود یا شایدم براش مهم‬

‫نبود‪.‬آدم های زیادی نبودن که بتونن از چیز هایی که توی سر یونگی بودن سر در‬

‫بیارن در واقع شاید‪...‬اصال کسی بود؟‬

‫مگه مرگ زمانی اتفاق نمیفته که مغز دیگه کنترل احشاء بدنو نداشته باشه؟‬

‫‪29‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پس اون عمال یه مرده محسوب میشد!زندگیش در نظرش ارزشمند نبود‪،‬حداقل نه‬

‫اونطور برای بقیه ارزشمند بود‪ .‬شاید مشکل از تمام خط زمان و تمام تاریخ زندگی‬

‫سیاهش بود‪ ،‬شاید دنیا روی خوششو فقط به بقیه نشون میداد‪.‬‬

‫باالخره کالفه شد و پیجر رو از توی چرخ برداشت و توی گوشش گذاشت‪.‬‬

‫"چی میگی هوسوک؟"‬

‫"جونت در میاد یه دفعه بار اولی که زنگ میزنم جواب بدی مین یونگی؟"‬

‫هوسوک با حرص نفسشو بیرون داد‪.‬حتی از پشت گوشی هم میتونست صورت بی‬

‫حس یونگی رو تصور کنه که چشم هاشو میچرخونه و زیر لب غرغر میکنه‪.‬‬

‫"کارتو بگو عالف"‬

‫با لحن تندی گفت اما هوسوک که با اخالق هاش آشنا بود اهمیتی نداد و شروع به‬

‫حرف زدن کرد‪.‬‬

‫"هیچول هیونگ میخواد ببینتت"‬

‫"خب به جهنم"‬

‫"مین یونگی!قضیه مهمه"‬

‫‪30‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک با لحن هشدار دهنده ای که بیشتر شبیه غرغر بود گفت و یونگی با حرص‬

‫لب هاشو روی هم فشار داد‪.‬دقیقا به همین دلیل بود که نمیخواست پیجرش رو‬

‫روشن کنه‪.‬حوصله ی غرغر و خرده فرمایش های دوست هاشو نداشت ولی چه‬

‫فایده؟همیشه آخرش کالفه میشد و روشنش میکرد‪.‬‬

‫"کجایید؟"‬

‫در حالی که چرخ دستی رو تو سرباالیی به سمت باال هول میداد با لحن بی حوصله‬

‫ای پرسید‪.‬‬

‫"تو خونه ی تو"‬

‫"ها؟"‬

‫ابروهاش لحظه ای از تعجب باال پریدن و سریع به شکل اخم توی هم فرو رفتن‪.‬‬

‫"کدوم خونه ی من؟ مگه عمارت نیستید؟"‬

‫"زیر پل"‬

‫هوسوک سریع جواب داد و اخم یونگی پررنگ تر شد‪.‬اونجا خونش نبود بلکه فقط‬

‫آلونکی بود چند شبی رو توش سپری میکرد تا مطمئن بشه اثر جنازه هایی که رو‬

‫دستش بودن از توی خاکستر آتیش پشت آلونکش پاک شدن و به یاد نمیاورد که‬

‫آدرس اونجا رو به کسی داده باشه جز نارا‪.‬‬


‫‪31‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"دختره ی لعنتی"‬

‫زیر لب با حرص غرید و چرخ دستی رو با سرعت بیشتری هول داد‪.‬‬

‫"چیزی گفتی؟"‬

‫"نه!همونجا بمونید االن میام"‬

‫~~~‬

‫با صورت بی حالی به هیچول که با حالت طلبکارانه دست به سینه بهش خیره بود‬

‫نگاه کرد و بعد چشم هاش رو به سمت تشکش که با قرمزی خون رنگ شده بود‬

‫چرخوند و به پسری که گوشه ی تخت کز کرده بود و با حالت عجیبی بهشون‬

‫میکرد چشم غره ای رفت که باعث شد پسر کمی تو خودش جمع شه‪.‬‬

‫"چیه؟"‬

‫با خونسردی از هیچول که نگاه عصبانیشو ازش نمیگرفت پرسید و انگار با این کار‬

‫خاکستر در حال خاموش شدن خشم پسر بزرگتر رو دوباره برافروخته کرد‪.‬‬

‫"چیه؟چیه؟خدای من! مین یونگی تو چرا انقدر کله خری؟"‬

‫با حرص داد زد و به جیمینی که حاال با ابروهای باال رفته نگاه ترسیدشو به اون دو‬

‫نفر دوخته بود اشاره کرد‪.‬‬

‫‪32‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"این بچه اینجا چیکار میکنه؟چه غلطی میکنی احمق؟نمیدونی با این کارت هممونو‬

‫تو دردسر میندازی؟"‬

‫فریادی کشید و باعث شد حتی شونه های هوسوک که تا اون لحظه ساکت بود‬

‫بلرزه‪.‬‬

‫یونگی با بی حوصلگی چشم هاشو چرخوند و در حالی که ماسکش رو از روی‬

‫صورتش پایین میکشید به هیچول که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کرد اما چیزی‬

‫نگفت‪.‬‬

‫"یونگی اون جنازه پشت خونه رو دیده"‬

‫هوسوک با صدای آرومی به جای هیچول گفت و صدای نفس بریده و هق هقی که از‬

‫طرف تخت اومد باعث شد نگاه هر سه اونها به سمت جیمین که با شونه های لرزون‬

‫به کنج دیوار تکیه داده بود برگرده‪.‬یونگی یکی از ابروهاشو باال داد و چشم های‬

‫سردشو به جیمین دوخت‪.‬‬

‫"قرار بود بری"‬

‫"من‪...‬من‪"...‬‬

‫جیمین سعی کرد چیزی بگه اما ترس زبونش رو بریده بود و فقط هق هق های خفه‬

‫ای از گلوش بیرون میومد‪.‬به سمت جلو خم شد و سرفه ی شدیدی که کرد باعث‬

‫‪33‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫شد خون بیشتری روی تشک بریزه و اخم های یونگی تو هم برن‪.‬پسر کوچیک تر‬

‫دوباره سعی کرد حرف بزنه و این بار باالخره موفق شد‪.‬‬

‫" من‪..‬باور کنید من به کسی نمیگم‪ .‬با من کاری نداشته باشید من‪..‬من خودمم االن‬

‫با مردن فاصله ای ندارم وقتی چشم هام رو باز کردم چیزی یادم نبود و‪..‬و‪...‬من‬

‫فقط‪"...‬‬

‫"هیس"‬

‫هوسوک سریع گفت و جیمین مطیعانه ساکت شد و نگاه پر از ترسش رو بین‬

‫پسرهایی که حاال از نظرش هر سه شون خوفناک به نظر میومدن چرخوند‪.‬‬

‫"نامجون کجاست؟"‬

‫یونگی نفسش رو با حالت عصبی بیرون داد و پرسید‪.‬هوسوک شونه هاشو باال انداخت‬

‫و هیچول دستی به صورتش کشید‪.‬‬

‫"رفته بوسان"‬

‫یونگی چشم هاشو با حالت کالفه ای روی هم فشار داد و دوباره نگاهشو به جیمین‬

‫داد‪.‬‬

‫"چرا وقتی گفتم برو گورتو گم نکردی؟"‬

‫‪34‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با لحن تندی پرسید و جیمین نفس لرزونی کشید‪.‬‬

‫"من جایی نداشتم"‬

‫صادقانه با صدایی که تقریبا تحلیل رفته بود گفت و دوباره سرفه ای کرد که باعث‬

‫شد کف دستش باز هم از خون سرخ بشه‪.‬هوسوک دست به سینه به دیوار تکیه داد‬

‫و در حالی که به جیمین نگاه میکرد شروع به چینی حرف زدن کرد‪.‬‬

‫"باید بکشیمش؟اون خیلی بچست"‬

‫با درشت شدن چشم های پسر کوچک تر و گاز گرفتن انگشتش برای جیغ نکشیدن‬

‫هیچول چشم هاشو چرخوند و رو به هوسوک چرخید‪.‬‬

‫"کی گفت که این بچه چینی بلد نیست که چینی حرف میزنی جانگ هوسوک؟"‬

‫صورت یونگی تو هم جمع شد و با بی حوصلگی به هیچول نگاه کرد‪.‬‬

‫"به هر حال که تهش همینه‪.‬نمیتونیم بذاریم بره‪".‬‬

‫"به من نگاه نکنا همش گردن خودتونه"‬

‫هیچول که حاال کمی خونسرد به نظر میرسید با دیدن نگاه یونگی سریع گفت و‬

‫شونشو باال انداخت و این بار نگاه هر جفتشون به طرف هوسوک چرخید‪.‬‬

‫" به من چه؟!این گند باال آورده‪.‬بعدشم من که از اولم بهتون‪"...‬‬

‫‪35‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خیلی خب باشه بابا خودم حلش میکنم تو فعال ببند اون بی صاحابو!!"‬

‫یونگی وسط حرف هوسوک پرید و دوباره به جیمینی نگاه کرد‪.‬که در حالی که‬

‫قفسه سینش مدام باال و پایین میرفت و ستون مهرش سرتاسر میلرزید به بحثشون‬

‫درباره ی اینکه کی قراره به زندگیش خاتمه بده گوش میداد اما الم تا کام حرف‬

‫نمیزد گرچه اگر میخواست حرفی بزنه هم حجم خونی که مدام به طرف حلقش‬

‫جاری میشد جلوش رو میگرفت‪.‬‬

‫هیچول بازوی یونگی رو گرفت و به طرف در کشید و از هوسوک خواست که اونجا‬

‫باشه و حواسش رو جمع جیمین کنه‪ .‬یونگی با چهره ی که پر از سوال بود از آلونک‬

‫بیرون کشیده شد و باالخره وقتی رو به روی هیچول قرار گرفت درحالی که دست‬

‫هاش رو توی جیب نسبتا گرم کتش فرو کرده بود منتظر شد که حرفش رو بزنه‪.‬‬

‫"راجع به جین‪"...‬‬

‫حتی قبل از شنیدن مضمون صحبت فقط با شنیدن اسم ضمیر اخم های یونگی تو‬

‫هم فرو رفتن و دندون هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"خب؟"‬

‫"تو که فکر نمیکنی لو دادن مقر کار اون باشه ها؟"‬

‫‪36‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول درحالی پرسید که از نگاهش معلوم بود که میخواد بشنوه – معلومه که نه‬

‫جین هیچوقت این کارو با ما نمیکنه‪ .‬اون نمیتونه دوستیِ ده سالش رو به پول‬

‫بفروشه‬

‫اما یونگی درحالی که به طور مشخصی جبهه گرفته بود شونه هاشو باال انداخت و به‬

‫سنگ ریزه های جلوی پاهاش خیره شد‪.‬‬

‫"خودمم از گفتن این حرف بیزارم ولی مگه فقط خودمون پنج نفر از مقر اصلی با‬

‫خبر نبودیم؟"‬

‫با لحن سردی گفت و هیچول آهی کشید‪ .‬درست میگفت؛ به جز خودش‪ ،‬نامجون‪،‬‬

‫هوسوک‪ ،‬یونگی و دوست خیانتکارشون هیچ کس جای مقر اصلی رو نمیدونست‪.‬‬

‫هنوز هم بعد از دو سال نمیتونست باور کنه که جین به همین راحتی تمام خاطرات‬

‫و رابطه ی برادری که طی هشت سال با هم شکل گرفته بود به همین راحتی‬

‫بفروشه‪.‬‬

‫ولی اون این کار رو کرده بود‪ ،‬خیلی هم راحت و حاال اون چهار نفر رو در حالی که‬

‫بین احساسات و عقلشون دست و پا میزدن رها کرده بود‪.‬‬

‫‪37‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 3‬‬

‫اینکه می گویند گذشته فراموش میشود‪،‬‬

‫چندان درست نیست‬

‫چون خاطرات راه خود را‬

‫با چنگ و دندان باز میکنند‬

‫‪-‬خالد حسینی‬

‫"یونگی کار احمقانه دیگه ای نکن باشه؟"‬

‫هوسوک از پشت تلفن گفت و یونگی با اینکه میدونست اون نمیبینه سرش رو تکون‬

‫داد و به پسری نگاه کرد که از گریه ی زیاد همون گوشه ی تخت بیهوش شده بود‪.‬‬

‫"پسر بیچاره سنی نداره دلم براش میسوزه‪ ،‬گناهیم نکرده بدبخت! تو بردیش اونجا"‬

‫هوسوک با لحن ناامیدی گفت و آهی کشید‪ .‬به نظر میرسید واقعا ناراحته‪.‬‬

‫"خیلی خب عوضی براش سخت ترش نکن"‬

‫صدای هیچول از کمی دور تر اومد و با شنیدن صدای 'آخ' هوسوک‪ ،‬فهمیدن اینکه‬

‫هیچول چیزی به سمتش پرتاب کرده آنچنان سخت نبود‪.‬بی توجه به اینکه همچنان‬

‫داشت حرف میزد گوشی رو قطع کرد و روی صندلی گذاشت‪.‬‬

‫‪38‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫روی پاشنه پاش چرخید و به قفسه سینه پسر کوچیک تر که به آرومی باال پایین‬

‫میرفت و آثار کبودی که هنوز روی بازوها و گردنش دیده میشد نگاه کرد‪ .‬اصال این‬

‫چه حماقتی بود که کرد و اونو نجات داد؟ اگه میذاشت همونجا بمیره حداقل با‬

‫خاطراتش میمرد اما حاال با نجات دادن و دوباره گرفتن جونش انگار برای بار دوم‬

‫روح رو از بدنش بیرون میکشید و این بار حتی بدتر بود‪ .‬شاید هم مردنش حاال‬

‫براش بهتر بود چون به هر حال اون جوری توی هیچ چیز و همه چیز معلق بود که‬

‫به نظر نمیومد اگه زنده بمونه بتونه درست زندگی کنه‪.‬‬

‫لب هاش رو روی هم فشار داد و با قدم های آروم به تخت نزدیک شد‪.‬باید اونو‬

‫موقعی که خواب بود میکشت؟آدم های زیادی رو توی زندگی نکبتش کشته بود اما‬

‫همه اون ها گناهکار بودن و حتی یه دونه از اون ها هم آدم خوبی نبود‪ .‬به هر حال‬

‫کشتن آدم ها درست به نظر نمی رسید چون در هر صورت حتی بدترین اون ها هم‬

‫برای یه نفر عزیز بودن اما خارج از این ماجرا یونگی حداقل دل به این خوش کرده‬

‫بود که خودش مثل مقتول های عوضیش نیست که آدم های بیگناه رو آزار بده‪.‬‬

‫هنوز هم احساس بی حسی میکرد اما شاید کمی‪ ،‬ته ته قلبش احساس میکرد که‬

‫نمیتونه این کارو بکنه که البته برای مین یونگی خفه کردن اون احساسات اصال کار‬

‫سخت و پیچیده ای نبود‪.‬‬

‫‪39‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫باالخره قدم هایی که از عمد برای فکر کردن بیشتر کند شده بودن به کنار تخت‬

‫رسیدن و همونجا متوقف شدن‪.‬پس واقعا قرار بود این کارو بکنه؟به هر حال این‬

‫قضیه براش ارزش زیادی نداشت اما اگه هم داشت و نمیخواست که این کار رو بکنه‬

‫در هر صورت مجبور بود‪.‬نمیتونست بذاره اون بچه با چیز هایی که دیده و شنیده و‬

‫اونجا خارج بشه‪.‬پسرک صورت سه نفرشون رو دیده بود و عالوه بر اون احتماال تمام‬

‫جنازه هایی که پشت آلونک یونگی تو صف سوختن بودن رو هم دیده بود‪.‬‬

‫دستش رو به طرف چهارپایه ی کوچیک کنار تخت دراز کرد و تفنگ سیاه رنگش رو‬

‫از روش برداشت‪.‬اولین باری بود که برای کشتن مردد بود اما یادآوری تمام چیزهایی‬

‫که اون پسر دیده بود به چهره ی معصوم و سن کمش غالب بود پس اون باید‬

‫همونجا میمرد‪.‬تفنگش رو رو به روی صورت پسر گرفت و چشم هاش رو روی هم‬

‫فشار داد‪.‬‬

‫پلک های پسرک لرزیدن و باعث شد یونگی دستش رو با کالفگی روی صورتش‬

‫بکشه و برای بار هزارم از خودش بپرسه که واقعا الزمه این کارو بکنه؟میتونه فقط تا‬

‫اومدن نامجون صبر کنه و بذاره اون کارش رو تموم کنه یا حتی میتونه پسر رو‬

‫تهدید کنه و بعد رهاش کنه‪.‬هزاران تا راه دیگه برای آلوده نشدن دستش به خون یه‬

‫‪40‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بچه بی گناه بود اما یونگی معلق بین همشون چرخ میخورد و نمیتونست درست‬

‫تصمیم بگیره‪.‬اونقدر غرق درگیری های ذهنش بود که حتی نفهمید پسرک چند‬

‫دقیقست که چشم هاش رو باز کرده و به تفنگ توی دستش خیرست‪.‬‬

‫جیمین بعد از بیدار شدن حس عجیبی داشت‪ .‬با چشم هایی که پف کرده بودن به‬

‫دست اون غریبه ی ترسناک خیره بود‪.‬این بار دیگه قرار بود بمیره!خیلی راحت تر از‬

‫دفعه ی قبل با فرو رفتن فلز سردی که از تفنگ خارج میشد درست وسط‬

‫جمجمش‪ ،‬شاید هم قفسه ی سینش‪.‬کی میدونست؟به هر حال احساس پوچی همه‬

‫ی وجودش رو پر کرده بود‪ .‬دو بار مردن طی دو روز متوالی واقعا سخت بود‪.‬اگه‬

‫کسی دنبالش می گشت چی؟اگه کسی نگرانش بود؟اگه مادری داشت که حاال از‬

‫ترس گم شدن پسرش ضجه میزد؟اگه پدری داشت که تالش میکرد مادرش رو آروم‬

‫کنه ولی قلب خودش از ترس به قفسه ی سینش میکوبید؟اگه خواهر یا برادر‬

‫کوچیک تری داشت که گوشه ی پیراهن مادرش رو میکشید و ازش می پرسید که‬

‫دیگه جیمینی رو نمیبینه؟اگه مردن اون زندگی رو از خیلی ها می گرفت چی؟‬

‫انگار همه چیز در حال سقوط بود‪.‬سرش تیر میکشید و چشم هاش به سمت سیاهی‬

‫می رفت‪...‬شایدم به سمت سفیدی چیز زیادی نمیفهمید فقط تغییر حالت غیر‬

‫منتظره ای بود‪ .‬سرش سنگینی میکرد یا شایدم زیادی سبک بود! همه چیز جدید‬
‫‪41‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫بود‪ ،‬همه چیز‪.‬نمیتونست تجزیه و تحلیل کنه‪.‬به همین راحتی؟پس تمام خاطرات‬

‫لعنتی پاک شدش چی؟تمام لحظه هایی که فرصت بازیابی پیدا نمیکردن کجا‬

‫میرفتن؟وقتی روحش از بدنش جاری میشد بدن کسی از ترس یخ میزد؟ممکن بود‬

‫مادرش با اینکه نمیدونه پسرش کجاست اما احساس مادرانش براش حکم کنه که‬

‫اون دیگه مرده؟ممکن بود موهای تن پدرش سیخ شه و خواهر یا برادر کوچیک‬

‫ترش دستش رو روی گوش هاش بذاره تا ضجه های مادرش توی پوست و خونش‬

‫فرو نره؟‬

‫کسی می فهمید که اون مرده؟‬

‫نداشتن جوابی برای این سوال قلبش رو میلرزوند‪.‬اون نمیتونست به همین راحتی از‬

‫دست بره‪.‬باید میموند و تک تک لحظات از دست رفتشو که همراه خون از سرش‬

‫جاری شده بودن پیدا میکرد‪.‬باید میرفت و به تک تک کسایی که زنده بودن میگفت‬

‫که حالش خوبه‪.‬شاید بعدش میتونست بمیره‪ ،‬ولی حاال نه‪.‬اون نمیتونست بمیره‪.‬‬

‫یونگی باالخره از گیجی دراومد و نگاهش رو به سمت صورت پسر کشید و با چشم‬

‫های بازش رو به رو شد‪.‬نفس عمیقی کشید و یک قدم عقب رفت‪.‬‬

‫"ببین بچه…"‬

‫با صدای گرفته ای گفت و تفنگ رو پایین آورد‪.‬‬


‫‪42‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"میخوام بهت یه فرصت احمقانه بدم!"‬

‫نگاه جیمین رنگ سوال گرفت و یونگی نفسش رو با گیجی بیرون داد‪.‬‬

‫"همین االن بزن به چاک ‪ .‬کاری که دارم میکنم به ضرر خودم تموم میشه پس قبل‬

‫اینکه پشیمون بشم سریع برم"‬

‫جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و ابروهای یونگی باال رفت‪.‬‬

‫"تا ده میشمرم‪ ،‬اگه نرفته باشی مجبورم کاری که نمیخوامو بکنم"‬

‫گفت و بالفاصله شروع به شمارش معکوس کرد‪.‬‬

‫"ده"‬

‫"لطفا مجبورم نکن برم"‬

‫"نه"‬

‫"خواهش میکنم‪...‬جایی ندارم که برم"‬

‫"هشت"‬

‫"آجوشی‪..‬آجوشی اصال گوش کن‪...‬ببین من میتونم بهت کمک کنم"‬

‫"هفت"‬

‫جیمین نگاهش رو دور اتاق چرخوند‪.‬‬

‫"خونت خیلی کثیفه میتونم مرتبش کنم‪.‬ها؟"‬

‫"شیش"‬

‫‪43‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آها فهمیدم لباس‪...‬لباس که داری؟آجوشی میتونم لباساتو بشورم و کارتو بکنم"‬

‫"پنج"‬

‫"نظرت راجع به غذا درست کردن چیه؟"‬

‫"چهار"‬

‫"من نمیتونم جایی برم‪...‬جایی ندارم‪.‬لطفا آجوشی"‬

‫"سه"‬

‫جیمین کمی مکث کرد و لبش رو از داخل گاز گرفت و باعث تجدید طعم خون تو‬

‫دهنش شد‪.‬پلک هاشو روی هم فشار داد و باالخره آخرین حرفی که میتونست راه‬

‫حل باشه رو زد‪.‬‬

‫"دو"‬

‫"میتونم‪"...‬‬

‫"یک"‬

‫موهاشو کشید و لب هاش رو با زبونش تر کرد‪.‬‬

‫"میتونم بدنمو در اختیارت بذارم"‬

‫سریع گفت و با چشم هایی که از اشک میسوخت مستقیما به چشم های اون مرد‬

‫خیره شد‪.‬امیدوار بود که این پیشنهاد هر چقدر هم که برای خودش آزار دهنده بود‬

‫مرد رو راضی کنه چون دیگه چیزی نداشت که بتونه بهش عرضه کنه‪.‬‬

‫‪44‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مردمک های چشم مرد لرزید و با حالت عجیبی به جیمین که لب پایینش رو تقریبا‬

‫با دندون هاش ریش ریش کرده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"با کی داری بازی میکنی؟"‬

‫یونگی با حالت عصبی پرسید و اخمی کرد که باعث شد چونه ی جیمین به خاطر‬

‫بغض جدیدی که راهی گلوش شده بود بلرزه‪.‬‬

‫"از طرف کسی اومدی هان؟بگو ببینم!اون جینِ لعنتی فرستادتت؟"‬

‫تنها کاری که جیمین تونست در مقابل هجوم ناگهانی مرد انجام بده گرفتن دست‬

‫هاش به عنوان محافظ رو به روی صورتش بود‪ .‬یونگی یقه ی لباس خونیش رو‬

‫گرفت و وحشیانه شروع به تکون دادن بدن بی جونش کرد‪ .‬شاید اونقدر محکم‬

‫تکونش نمیداد اما جیمین به قدری ضعیف بود که همون تکون ها هم برای مثل‬

‫زلزله بودن‪ .‬دست هاش از جلوی صورتش پایین افتاد و مردمک متزلزل چشم هاش‬

‫رو به چشم های مرد دوخت که از خشم قرمز شده بود‪.‬‬

‫"قسم‪...‬قسم میخورم که از طرف کسی نیومدم‪..‬اصال‪...‬آجوشی تو خودت منو آوردی‬

‫اینجا پس چطور میشه من از طرف کسی باشم؟"‬

‫"فکر میکنی این یه بازی بچگونست ها؟حرف های مسخرتو برای اون دنیات‬

‫نگهدار‪.‬تقصیر من بود که فکر کردم میتونم به یه بچه احمق شانس دوباره بدم"‬

‫‪45‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی با عصبانیت و بی توجه به نگاه ترسیده ی جیمین گفت و پسرک به هق هق‬

‫افتاد‪.‬‬

‫"تو رو خدا آجوشی‪ ...‬هر کاری بخوای میکنم‪ .‬چطوری میتونم ثابت کنم که از طرف‬

‫کسی نیستم؟من‪...‬من حتی خودم نخواستم نجات پیدا کنم آجوشی‪...‬من مرده‬

‫بودم‪".‬‬

‫دست های یونگی از دور یقه ی جیمین شل شد و درحالی که نفس عمیق میکشید‬

‫خودش رو ازش دور کرد‪.‬‬

‫اون بچه راست میگفت اون به خواست خودش اونجا نبود بلکه یونگی با تصمیم‬

‫خودش اون رو به آلونکش راه داده بود‪ .‬برای برای بار هزارم توی اون روز سردرگم‬

‫شد‪ .‬نگاهش روی جیمین که با گونه های خیسی که اشک ازشون شره میکرد به‬

‫تشکی که به خاطر سرفه هاش دیگه جای سفیدی نداشت خیره شده بود ثابت موند‬

‫و با کالفگی نچی زیر لب گفت‪.‬‬

‫هیچ ایده ای نداشت که میخواد چه غلطی بکنه!‬

‫~~~~‬
‫غلتی روی تشک نرم تختش زد و به سقف سفید اتاقش خیره شد‪ .‬نمیتونست این‬

‫حقیقت رو که به شدت ترسیده بود انکار کنه‪.‬‬

‫یک هفته از اون روزی که جیمین رو توی اون کوچه رها کرده بود می گذشت و اون‬
‫‪46‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫پسر هنوز هم مدرسه نیومده بود‪.‬‬

‫بعد از اون شب لعنتی دیگه با جونگکوک صحبت نکرده بود و امیدوار بود که اون‬

‫خرگوش فوضول دیگه سراغش نیاد‪ .‬مثل هر روز صبح که به محض اینکه میدیدش‬

‫براش دست تکون میداد‪ .‬اون احمق یا همچین چیزی بود؟ چون تهیونگ به وضوح‬

‫ردش کرده بود‪ ،‬جونگکوک چیزی از اون شب به خاطر نمیاورد چون تهیونگ تا سر‬

‫حد مرگ مستش کرده بود اما حاال که تهیونگ یه بار به فاک دادن اون بچه رو‬

‫امتحان کرده بود دیگه حوصلشو نداشت‪ .‬خب در واقع از اول هم نزدیکی تهیونگ به‬

‫جونگکوک هدفی جز همین نداشت‪ ،‬مثل همه ی فاک بادی های قبلیش ‪.‬به هر‬

‫حال جونگکوک اندام ورزیده و خوبی داشت و تهیونگ دلش نمیومد امتحانش نکنه‬

‫پس نتونست ازش بگذره‪ .‬با این حال اون هیچوقت از رابطه های طوالنی خوشش‬

‫نمیومد و بهتر بود که هر چی سریع تر اون خرگوشو دَکش کنه‪.‬‬

‫اما نمیتونست چون به شدت درباره ی جیمین نگران بود و قدرت اینو نداشت که‬

‫روی چیزی متمرکز بشه‪ .‬درست دو روز بعد از اینکه جیمین رو توی اون کوچه رها‬

‫کرده بود مدیر به کالسشون اومده بود و ازشون خواسته بود که اگه کسی جیمین رو‬

‫پیدا کرد بهش خبر بده‪ .‬صدای هق هق های مادر جیمین و نفس های وحشتزده‬

‫پدرش از توی گوشش پاک نمیشدن‪.‬‬

‫‪47‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چند بار خواست به خودش جرعت بده و بره پیش مدیر تا بهش درباره ی اون کوچه‬

‫بگه اما نمیتونست ریسک کنه و خودشو تو دردسر بندازه پس تصمیم گرفته بود که‬

‫فقط دهنشو ببنده و تنهایی از عذاب وجدان منفجر شه‪.‬‬

‫زنگ ساعت کنار تختش خبر از بی خوابی کل شبش میداد‪ .‬حتی یک لحظه هم‬

‫پلک روی هم نذاشته بود و هزار تا فکر توی سرش قطار وار حرکت میکردن‪.‬‬

‫"آقای تهیونگ صبحانتون حاضره"‬

‫مثل هر روز صبح بالفاصله بعد از زنگ زدن ساعتش صدای خدمتکارش رو از پشت‬

‫در شنید‪ .‬دلش نمیخواست اون روز از جاش بلند شه اما مجبور بود چون به استاد‬

‫پارک قول داده بود اون روز پروژهشو تحویل میده‪.‬‬

‫با بی میلی پاهاشو از تخت آویزون کرد و به کف اتاقش خیره شد‪ .‬ذهنش به شدت‬

‫شلوغ بود اما اون لحظه انگار که تو یه سطل خالء رهاش کرده بودن احساس سقوط‬

‫داشت‪.‬‬

‫با کوبیده شدن دوباره در و شنیدن صدای خدمتکارش از سیاهی ذهنش بیرون‬

‫کشیده شد و تلو تلو خوران در حالی که پاهاش رو کف زمین میکشید به طرف‬

‫دستشویی گوشه ی اتاقش رفت‪.‬‬

‫بعد از اینکه ده دقیقه هم روی توالت فرنگی در حال فکر کردن سپری کرد باالخره‬

‫از اتاقش خارج شد‪.‬به محض خروج از اتاق با چهره ی بشاش برادرش رو به رو شد‬

‫‪48‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫که در حالی که آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد همزمان باهاش وارد راهرو شد‪.‬‬

‫"صبح بخیر بک"‬

‫با لحن بی حالی آروم زمزمه کرد و برادرش با نیش باز به طرفش چرخید و لبخندی‬

‫که مثل لبخندهای خود تهیونگ مستطیلی بود بهش خیره شد‪.‬‬

‫"صبح توهم بخیر ته ته‪ .‬دیشب خوب خوابیدی؟"‬

‫سرعت قدم هاش رو کند کرد تا تهیونگ بهش برسه و با رسیدنش درحالی که هنوز‬

‫لبخند به لب داشت دستش رو دور شونه ی برادر دوقلوش انداخت‪.‬‬

‫"خوب به نظر نمیای‪ .‬چیزی شده؟"‬

‫تهیونگ سرش رو به راست و چپ تکون داد و در حالی که به بکهیون چسبیده بود‬

‫از آخرین پله هم پایین رفت‪.‬‬

‫"فقط یکم خستم"‬

‫"میخوای امروز مدرسه نریم؟میتونیم بپیچونیم‪ .‬ها؟نظرت چیه؟"‬

‫با لبخندی که حاال رنگ شیطنت گرفته بود پرسید و تهیونگ با تکون دادن سرش‬

‫باعث شد لبخندش کمی کمرنگ شه‪.‬‬

‫"چته؟تو که هیچوقت در برابر پیچوندن نه نمیگفتی؟"‬

‫درحالی که کمی تو ذوقش خورده بود پرسید و پشت میز نشست و بالفاصله نون‬

‫تستی برداشت و بدون اینکه چیزی بهش بزنه گاز بزرگی بهش زد‪.‬‬

‫‪49‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"باید پروژهمو تحویل بدم"‬

‫"خب بده راننده میبره دیگه یه پروژه که این تنگ بازیا رو نداره"‬

‫"پروژه واسه پارکه‪ .‬گفته باید حتما خودم ببرمش"‬

‫"پارک؟نجوم؟کی با اون مرتیکه بداخالق کالس برداشتی؟"‬

‫بکهیون در حالی که صورتش جمع شده بود پرسید و لیوان شیرش رو سر کشید‪.‬‬

‫"مجبور شدم‪ ،‬گرچه االن پشیمونم"‬

‫"اونوقت چرا؟"‬

‫بکهیون یکی از ابروهاشو باال داد و یه تیکه ی بزرگ کیک تو دهنش جا داد‪ .‬تهیونگ‬

‫در حالی که از اشتهای زیاد برادرش متعجب بود به آرومی جوابش رو داد‪.‬‬

‫"تنها کالس مشترک با سال اولیاس"‬

‫"یا یاااا ببین کیم تهیونگ برای یه مخ زدن چه سختیایی که نمیکشه‪.‬بیچاره اون‬

‫سال اولیایی که اسیر تو میشن‪ .‬ببینم تا االن با چندتاشون بودی؟"‬

‫تهیونگ در حالی که لقمشو میجویید با دست عدد نه رو نشون داد و دهن بکهیون‬

‫به شکل حرف ‪ O‬در اومد‪.‬‬

‫"لعنت به تو هنوز دو ماه از سال گذشته‪ .‬چطوری میتونی آخه؟خب به منم یاد بده‬

‫که حتی عرضه الس زدنم ندارم"‬

‫تهیونگ خندید و شونه هاشو باال انداخت و بکهیون انگار که چیزی رو کشف کرده‬

‫‪50‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫باشه با چشم های درشت شده به تهیونگ اشاره کرد‪.‬‬

‫"اوه همین بود همین بود این خنده ی نکبتیت‪ .‬خب این بی انصافیه مثال ما‬

‫دوقلوییم چرا همه جذابیتا به تو رسیده؟"‬

‫اخم کیوتی کرد و تهیونگ از دیدنش قیافش به خنده افتاد‪ .‬برادرش همیشه قدرت‬

‫اینو داشت که حال بدش رو خوب کنه‪.‬از جاش بلند شد و در حالی که میز رو دور‬

‫میزد تا دوباره به سمت اتاقش بره لپ بکهیونو کشید‪.‬‬

‫"عوضش تو کیوتی بکی"‬

‫بکهیون هم پشتش بلند شد و خدمتکار رو صدا کرد تا میزو جمع کنه بعد در حالی‬

‫که پشت سر تهیونگ از پله ها باال میرفت شروع به غرغر کردن کرد‪.‬‬

‫"کیوتی بخوره تو سرم بابا تهش همه میخوان کونم بذارن"‬

‫با حرص گفت و دماغش رو چین داد‪ .‬تهیونگ در طی تالش برای مسخره نکردن‬

‫دغدغه برادرش از خنده به رنگ گوجه دراومد‪ .‬بکهیون که متوجه خنده برادرش‬

‫شده بود با کف دست به پشت سرش کوبید‪.‬‬

‫"آره آره بخند کیم تهیونگ بخند ایشاال دیکت خشک شه بیوفته عوضی"‬

‫‪51‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ که خندش به خاطرحرص خوردن بکهیون دیگه بیشتر به خرخر کردن میل‬

‫میکرد دستش رو دور گردن برادرش انداخت و اونو به خودش فشار داد‪.‬بکهیون‬

‫لبخند ریزی به خاطر موفقیت تو عوض کردن مود برادرش زد‪.‬‬

‫" حالم گرفته شد بابا! بیا امروزو بپیچونیم دیگه ته!برو پروژتو تحویلش بده بعد بیا‬

‫بیرون"‬

‫" نمیتونم چند بار تا حاال اون جانگِ مسخره مچمو گرفته به نگهبان گفته دیگه نذاره‬

‫بزنم بیرون"‬

‫"هایشش چقد بهونه میاری اصن بده خودم میرم پروژتو تحویل پارک گوش دراز‬

‫میدم باشه؟"‬

‫بکهیون نهایت سعیش رو کرد که با چهره ی پاپی زیر بارون مونده تهیونگ رو وادار‬

‫به قبول کردن خواستش کنه و مثل همیشه موفق شد‪.‬‬

‫"خیلی خب پس تا تو آماده شی من برم وسایلو جمع کنم"‬

‫تهیونگ در حالی که مسیرش رو به طرف اتاقش کج میکرد گفت و بکهیون سرش‬

‫رو تکون داد‪ .‬میدونست حاضر شدن بکهیون به قدری طول میکشید که اون میرسید‬

‫یه پروژه ی نو از سر بگیره پس بدون عجله وارد اتاقش شد و برگه های پراکنده‬

‫پروژشو از روی میز برداشت و توی کیفش چپوند‪.‬‬

‫‪52‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫~~~~‬

‫"بله آقای پارک امروز فقط اومدم که پروژه رو تحویل بدم و برم‪ .‬چون گفته بودید‬

‫که پروژه رو فقط از خودم تحویل میگیرید‪".‬‬

‫بکهیون شمرده شمرده گفت و هزار بار آرزو کرد که پارک با اون ابروهایی که توی‬

‫هم گره خورده بودن به این پی نبره که اون تهیونگ نیست‪.‬تهیونگ چندین بار بهش‬

‫گوشزد کرده بود که این ترفند دوقلو رو روی پارک پیاده نکنه چون به هر حال در‬

‫عین شباهت زیادشو به هم اونا دوقلوهای همسان نبودن و تفاوت های ظاهری‬

‫توشون کم نبود اما بکهیون به این معتقد بود که هیچ معلم احمقی تو دبیرستان‬

‫اونقدری به چهره ی دانش آموزاش توجه نمیکنه که بتونه اونارو از هم تشخیص بده‪.‬‬

‫بکهیون حتی معلم هایی داشت که اسمش رو هم نمیدونستن پس دلیلی نداشت که‬

‫پارک دبیر زنگ آخرِ آخرین روز هفته اونقدری حوصله داشته باشه که روی تک تک‬

‫ویژگی های ظاهری دانش آموزاش زوم کنه‪.‬‬

‫"که اینطور‪"...‬‬

‫پارک چونش رو خاروند و به کاغذهای طبقه بندی شده ای که رو به روش روی میز‬

‫قرار گرفته بودن نگاه کرد‪.‬‬

‫"باشه ممنونم که اومدی‪.‬میتونی بری"‬

‫‪53‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بکهیون تند تند سرش رو تکون داد و سریع به طرف در چرخید تا قبل از اینکه‬

‫پارک فرصت دقت بیشتری پیدا کنه از دفترش خارج شه‪.‬‬

‫"فقط یه چیزی آقای کیم"‬

‫پارک اضافه کرد و بکهیون سر جاش ایستاد اما دیگه به طرفش برنگشت‪.‬‬

‫"چرا فکر کردی با بچه طرفی؟"‬

‫چشم های بکهیون درشت شد و بدنش به سرعت شروع به سرد شدن کرد‪.‬‬

‫میتونست هجوم خون به قلبش و شل شدن زانوهاشو حس کنه اما فقط به زور‬

‫لبخندی زد و به طرف پارک برگشت‪.‬‬

‫"منظورتون چیه آقای معلم؟"‬

‫پارک هم مثل خودش لبخندی زد و بکهیون کامال یخ زدن تک تک اورگان های‬

‫بدنش رو حس کرد‪.‬‬

‫"منظورم اینه که شنیدم جدیدا به کالس های نجوم عالقه پیدا کردی نه ؟"‬

‫بکهیون خنده مصنوعی و پر استرسی کرد و سعی کرد از نقشش خارج نشه‪.‬‬

‫"خب این که معلومه‪ .‬اگه نجوم رو دوست نداشتم که از اول سال تو کالس نجوم‬

‫اسم نمینوشتم"‬

‫‪54‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پارک خنده ی بلندی کرد دفتر کالسیش رو باز کرد‪.‬‬

‫"درسته پس چطوره یه اسم اینجا اضافه بشه هوم؟"‬

‫در حالی که صفحه ی دفترش رو ورق میزد به صفحه تکالیف و تنبیه ها رسید و‬

‫بکهیون با دیدن چیزی که پایین برگه نوشته شد تقریبا غش کرد‪.‬‬

‫تنبیه‪:‬کالس های نجوم پیشرفته خارج از ساعت مدرسه‬ ‫نام‪ :‬کیم بکهیون‬

‫خودکارش رو کنار دفتر گذاشت و با چشم های درشتی که حاال از نظر بکهیون‬

‫فرقی با چشم های شیطان نداشت بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫"میبینمت بکهیون! حاال میتونی بری"‬

‫به در اشاره کرد و بکهیون در حالی که سرش رو پایین انداخته بود و هنوز تو شوک‬

‫بود از کالس خارج شد‪.‬‬

‫خیلی زود خودش رو به در خروجی مدرسه رسوند و بعد از اینکه خودش رو کشت تا‬

‫نگهبان باور کنه که اون تهیونگ نیست و اجازه ی خروج داره باالخره از مدرسه‬

‫خارج شد‪.‬‬

‫تهیونگ رو به روی مدرسه پشت فرمون ماشین نشسته بود و سرش رو به پشتی‬

‫صندلی تکیه داده بود‪ .‬ذهنش دوباره شلوغ بود و فقط امیدوار بود که بکهیون زودتر‬

‫بیاد تا دوباره بدبختی هاشو از یاد ببره‪.‬‬


‫‪55‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫در ماشین باز شد و تهیونگ سرش رو چرخوند تا از بکهیون بپرسه چرا انقدر طولش‬

‫داده اما با دیدن جونگکوک‪ ،‬چشم هاش درشت شد و دهنش چند بار مثل ماهی باز‬

‫و بسته شد‪ .‬خداروشکر یک هفته بود که قیافه ی اون خرگوش آویزون رو ندیده بود‬

‫اما حاال که دیدش یه عذاب وجدان به تمام عذاب وجدان هایی که به خاطر جیمین‬

‫داشت اضافه شد‪ .‬زیر چشم هاش گود رفته بودن و به شدت الغر شده بود‪ .‬از مینهو‬

‫شنیده بود که جونگکوک پا به پای پدر و مادر جیمین دنبالش میگرده اما اصال فکر‬

‫نمیکرد به این اندازه داغون شده باشه‪ .‬به هر حال قرار نبود به خاطر این قضیه هم‬

‫که شده تهیونگ باهاش کنار بیاد‪ - .‬هیچوقت دور و بر کسی که باهاش خوابیدی‬

‫نگرد‪ -‬این قانون اول کیم تهیونگ بود‪ .‬ولی مثل اینکه اون بچه قصد نداشت به قانون‬

‫اول تهیونگ توجهی بکنه‪.‬‬

‫"چیه؟چیزی میخوای؟"‬

‫با لحن بی تفاوتی پرسید و جونگکوک تند تند سرش رو تکون داد‪.‬با رسیدن بکهیون‬

‫پسر کوچیکتر مجبور شد از بغل در کنار بره تا برادر دوقلوی تهیونگ که به طرز‬

‫عجیبی رنگ پریده به نظر میومد سوار ماشین شه‪.‬‬

‫"بیا از این طرف حرف بزن"‬

‫‪56‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ به شیشه ی طرف خودش اشاره کرد و جونگکوک ماشین رو دور زد تا کنار‬

‫پنجره ی تهیونگ برسه‪ .‬پسر بزرگ تر شیشه رو پایین داد و با نگاهی بی تفاوت به‬

‫جونگکوک چشم دوخت‪.‬‬

‫"د‪...‬داشتم با بـ‪..‬برایان حرف میـ‪...‬میزدم‪"...‬‬

‫جونگکوک مثل همیشه با لکنتی که کنترلی روش نداشت گفت و به نوک کفش‬

‫کهنش خیره شد‪ .‬تهیونگ دستی به صورتش کشید و منتظر به پسرک نگاه کرد‪.‬‬

‫"خـ‪..‬خب راستش‪...‬درباره ی جـ‪...‬جیمین‪"..‬‬

‫دوباره مکث کرد و تهیونگ که از دست بریده بریده حرف زدن هاش خسته شده بود‬

‫کمی از شیشه رو باال داد‪.‬‬

‫"خیلی کند حرف میزنی‪ .‬من کار دارم جئون‪ .‬باید برم"‬

‫"نـ‪..‬نه نه صـ‪..‬صب کن تـ‪...‬تند تند میـ‪..‬میگم"‬

‫جونگکوک با چشم هایی که درشت شده بود سریع ولی طبق روال همیشگی با‬

‫لکنت گفت و دستش رو به شیشه کوبید‪.‬‬

‫"خیلی خب بجمب"‬

‫‪57‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بـ‪..‬برایان گفت اون روز بـ‪...‬با هم بودید مـ‪..‬منظورم همون ر‪..‬روزیه‬

‫که‪...‬میـ‪...‬میدونی؟همون روز کـ‪..‬که جیمین نا‪..‬ناپدید شد‪ .‬میگفت تـ‪..‬تو با مینهو و‬

‫بـ‪..‬بوگوم د‪..‬دنبالش بودید"‬

‫ابروهای تهیونگ باال رفتن و چشم هاش رنگ ترس گرفتن‪ .‬چیزی که باعث شد‬

‫جونگکوک با شک بهش نگاه کنه‪.‬‬

‫"ر‪..‬راسته ته‪..‬تهیونگ؟"‬

‫"چی؟برو بابا وقت منو به خاطر همچین چیز مسخره ای گرفتی؟"‬

‫تهیونگ ناشیانه خودش رو به اون راه زد و جونگکوک با چشم های کمی ریز شده‬

‫عکس العملش رو از نظر گذروند‪.‬‬

‫"خـ‪..‬خیلی خب‪...‬بـ‪...‬ببخشید که و‪..‬وقتتو گرفتم‪ .‬میـ‪..‬میتونی فردا بیای خـ‪..‬خونمون؟‬

‫به نظر نمیاد ایـ‪..‬اینجا میلی به صـ‪..‬صحبت داشته بـ‪..‬باشی ولی به نـ‪..‬نظرم حرف های‬

‫زیادی د‪..‬داریم"‬

‫به آرومی گفت و قدمی به عقب برداشت‪ .‬سلول های مغز تهیونگ جمله‪ -‬هیچوقت‬

‫دور و بر کسی که باهاش خوابیدی نگرد‪ -‬رو داد میزدن اما تهیونگ سرش رو تکون‬

‫داد و آدرسی که جونگکوک روی کاغذ نوشته بود رو ازش گرفت و بدون اینکه‬

‫نگاهی بهش بندازه توی جیبش گذاشت‪ .‬اینکه حاال یه سوژه دست اون سال اولی‬

‫‪58‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫آویزون داشت براش خیلی سنگین تموم میشد و قرار بود به خاطرش برایان رو‬

‫نیست و نابود کنه‪.‬‬

‫شیشه رو باال داد و پاش رو روی گاز گذاشت‪ .‬ترجیح داد دیگه به آینه بغل نگاه نکنه‬

‫تا قیافه ی جونگکوک رو نبینه اما اگه نگاه میکرد پسرک رو میدید که در حالی که‬

‫مثل همیشه سرش رو پایین انداخته سعی میکنه خودش رو از برایان که بالفاصله‬

‫بعد از راه افتادن تهیونگ ظاهر شده بود دور کنه‪.‬‬

‫‪59‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 4‬‬

‫وقتی این همه تالش میکنی‬

‫یک نفر را فراموش کنی‬

‫خود این تالش تبدیل به خاطره میشود‬

‫بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی‬

‫_استیو تولتز‬

‫"مطمئنی جونا؟ به نظرم باید یکم صبر کنیم اینجوری فکر نمیکنی؟"‬

‫نامجون با چهره ی کالفه ای به کشتی باربری که از بندر دور میشد نگاه کرد و بعد‬

‫دوباره سرش رو به طرف جونگین برگردوند‪.‬‬

‫"مطمئنم کار خودش بود‪ .‬هیچ کس دیگه ای از این قضیه خبر نداشت"‬

‫دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد به عصبانیتش مسلط شه‪.‬جونگین‬

‫دستش رو روی شونش گذاشت و کمی ماساژش داد‪.‬‬

‫‪60‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"فقط یکم صبر کن‪ .‬جین هیچوقت اینجوری بی گدار به آب نمیزنه‪ .‬مخصوصا سر‬

‫محموله ای به این مهمی‪ .‬ها؟واقعا فکر میکنی کار جینه؟ هر چی هم باشه با اینکه‬

‫اون رقیب شماست اما امکان نداره محموله به این بزرگی رو خراب کنه‪ .‬بعدشم اگه‬

‫اون به پلیس خبر داده بود که خودشم به خطر میوفتاد‪ .‬یکم واقع بین باش‪ .‬نمیتونه‬

‫کار اون باشه"‬

‫نامجون که هنوز عصبی بود دستی به پشت گردنش کشید و با حرص به کشتی که‬

‫ازشون دور میشد نگاه کرد‪ .‬باورش نمیشد زحمت های یازده ماهش همش مثل قایق‬

‫کاغذی که توسط یه بچه ناشی ساخته شده بود نقش بر آب شده بود‪ .‬یازده ماه بی‬

‫خوابی کشیده بود و حاال باید به جای گرفتن نتیجه زحمت هاش میشنید که‬

‫افرادش وسط راه دستگیر شدن و قبل از اینکه محموله ها رو هم بگیرن همشون رو‬

‫تو آب ریختن‪.‬‬

‫با عصبانیت در حالی که سعی میکرد به حرف های جونگین که سعی در آروم‬

‫کردنش داشت گوش کنه و همونجا همه رو نکشه‪.‬‬

‫به همراه جونگین سوار ماشین سیاهرنگی که منتظرشون بود شدن‪ .‬باید دوباره به‬

‫سئول برمیگشتن و این براش پر از دردسرهای جدید بود‪ .‬شنیده بود یکی از مقرهای‬

‫اصلیشون توسط پلیس پیدا شده بود‪ .‬در کل همه چیز بهم ریخته بود و اصال‬

‫‪61‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به این فکر نکنه که همه ی این کار ها میتونن‬

‫زیر سر جین باشن‪.‬‬

‫جین یکی از افراد سابق خودشون بود‪ .‬همه و مخصوصا نامجون مثل چشم هاشون‬

‫بهش اعتماد داشتن‪ .‬اون پسر رو وقتی که هفده سالش بود کنار یکی از کالب های‬

‫سئول در حالی که معلوم بود بهش تجاوز شده بود پیدا کرده بود‪ .‬پسرک خیلی‬

‫سختی کشیده بود‪ .‬پدر و مادرش توی سن پنج سالگی رهاش کرده بودن و اون تا‬

‫اون لحظه به زور زنده مونده بود و اصال به نظر نمیرسید که دیگه قصد ادامه ی‬

‫زندگیشو داشته باشه‪ .‬خود نامجون هم اون موقع سنی نداشت‪ ،‬هجده سالش بود و‬

‫اون هم تو اوضاع خوبی به سر نمیبرد‪ .‬یک سال بود از خونه فرار کرده بود اما شانس‬

‫خوبی که داشت این بود که خیلی زود با هیچول آشنا شده بود و طی اون یک سال‬

‫بدون سرپناه نمونده بود‪ .‬اون روز که جین رو پیدا کرد اون رو پیش هیچول‬

‫هیونگش برده بود و با التماس های زیاد راضیش کرده بود که جین هم پیششون‬

‫بمونه‪ .‬از نظرش جین هم فرقی با خودش نداشت‪ .‬پسری با روحی دردناک که توسط‬

‫همه طرد شده بود‪ ،‬پس نمیتونست اجازه بده که کسی که دقیقا مثل خودش بود‬

‫گوشه ای از خیابون سئول از خونریزی و درد بمیره‪ .‬نمیتونست به این فکر نکنه که‬

‫سال پیش درست همین موقع ها بود که هیچول در حالی که داشت یخ میزد توی‬

‫مخروبه ای پیداش کرده بود و کمکش کرده بود که بتونه روی پاهاش وایسه و از‬

‫‪62‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پس زندگیش بر بیاد‪ .‬اون هم باید به جین کمک میکرد وگرنه تا آخر عمرش از‬

‫عذاب وجدان میمرد‪.‬‬

‫صمیمی نشدنِ هیچول و نامجون با جین در حالی که سه نفری توی یه اتاق نه‬

‫متری زندگی میکردن امری تقریبا غیر ممکن بود‪ .‬خیلی زود رابطه ی جدیدی بین‬

‫اون سه نفر شکل گرفت‪ .‬اصال از هم جدا نمیشدن‪ ،‬مثل برادر کنار هم بودن و‬

‫همیشه هوای همو داشتن‪ .‬اون روز ها برای ادامه زندگیشون مجبور به فروش مواد‬

‫بودن‪ .‬نامجون اصال نفهمید چی شد اما تا به خودش اومد اونا عضو یه گروه قاچاق‬

‫مواد شده بودن‪ ،‬اونجا با هوسوک آشنا شدن و هر چهارنفر بعد از مدت ها سختی‪،‬‬

‫پول هاشون رو روی هم گذاشتن و تونستن خونه ی کوچیکی اجاره کنن‪ .‬از ساعت‬

‫نه شب تا چهار صبح که کار میکردن براشون به کندی میگذشتن و حدود ساعت‬

‫پنج وقتی باالخره تک تک به خونه ی قدیمی و درب و داغونشون برمیگشتن دوباره‬

‫آرامش به وجودشون تزریق میشد‪.‬‬

‫یک سال بعد ‪ ،‬روز تولد نوزده سالگیش‪ ،‬نامجون از صبح تنها تو اتاق نشسته بود و به‬

‫زردی دیوارهای نم گرفته خیره شد‪ .‬وقتی سه دوستش به خونه اومدن فک نامجون‬

‫از روی زمین جمع نمیشد‪ .‬پسر الغر مردنی روی شونه های هیچول سنگینی میکرد‪.‬‬

‫خوب یادشه که خونی که پهلوی پسر جاری بود تقریبا نیمی از کف سالن و بخشی‬

‫از آشپزخونه کوچیکشون رو گرفته بود‪ .‬وحشت اون چهار نفر از دیدن بدن رنگ و رو‬

‫‪63‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫رفته ی پسر به قدری بود که تولد نامجون به کل فراموش شده بود‪ .‬اون‪ ،‬یونگی‪،‬‬

‫پسرکِ هجده ساله ای بود که بعد از قتل پدرش از خونه فرار کرده بود‪.‬چهار پسر‬

‫اول وحشتزده شدن اما یونگی در عین بی حالی ساعت ها براشون توضیح داد و‬

‫پسرها باالخره دالیلش رو هرچند خیلی درهم و پیچیده بودن پذیرفتن‪.‬‬

‫شب تولدش با ناامیدی و دلخوری به رخت خواب برگشت‪ .‬هیچ کس حتی به‬

‫خودش زحمت نداده بود که بهش تبریک بگه‪ ،‬جز جسم ظریفی که زیر پتو خزید و‬

‫خودش رو به نامجون چسبوند‪ .‬نامجون اول کمی ترسید و خودش رو عقب کشید اما‬

‫جین سریع خیالش رو راحت کرد و گفت برای این اومده که ازش بخواد اون شب به‬

‫پشت بوم برن و اونجا بخوابن‪.‬‬

‫ساعت سه نصف شب نامجون درحالی که توی سرمای خفیف پاییز بدن جین رو‬

‫توی بغلش کشیده بود به ستاره ها خیره بود و توی دنیای دیگه ای سیر میکرد اما‬

‫این تا زمانی بود که لب های پسرک به طور ناگهانی روی لب هاش قرار گرفتن و این‬

‫برای نامجون شروع داستانی عاشقانه با پایانی غم انگیز بود‪.‬‬

‫به اندازه ی تمام آدم هایی که تو زندگیش دوستش نداشتن‪ ،‬به اندازه ی تمام‬

‫خانواده ای که نداشت و به ازای همه ی محبتی که هرگز نچشیده بود عاشق جین‬

‫بود‪ .‬با تمام ذرات وجودش پسر کوچیک تر رو میپرستید و مطمئن بود که جین هم‬

‫بهش حس متقابلی داره‪.‬‬


‫‪64‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫پنج پسر کنار هم چهار سال رو سپری کردن‪ .‬همشون حاال وارد دهه بیست‬

‫سالگیشون شده بودن و طی اون سال ها خیلی چیز ها بینشون تغییر کرده بود به‬

‫جز رابطه ی صمیمی که مدت ها بود بینشون شکل گرفته بود‪ .‬حاال اون ها یکی از‬

‫بزرگ ترین باندهای کره ی جنوبی شده بودن‪ .‬هر کس به کار خودش مشغول بود و‬

‫بخشی رو به عهده گرفته بود‪ .‬هیچول که از همشون بزرگ تر بود کارها رو برنامه‬

‫ریزی میکرد و به طور کل مراقب همه بود‪ ،‬هوسوک کارهای جانبی مثل هک کردن‬

‫دوربین ها و چک کردن جاهایی که قرار بودن برن رو انجام میداد و به گفته ی‬

‫خودش اصال حاضر نبود دست به کارهای عجیب غریبی بزنه‪ ،‬نامجون که از بقیشون‬

‫تیز تر بود کار جا به جایی محموله های بزرگ رو انجام میداد‪ ،‬یونگی انگار که‬

‫میخواست احساسات درونی خودش رو خاموش کنه مدام قتل های سفارشی با‬

‫موضوعاتی مشابه هم قبول میکرد که مضمون بیشترشون خیانت و دروغ بود و جین‬

‫هم فقط تو پر و پای باندهای دیگه میپیچید‪ ،‬جاسوسیشون رو میکرد و اطالعات رو‬

‫تحویل بقیه میداد‪.‬‬

‫هر کدوم سرگرم کار خودشون بودن اما در آخر‪ ،‬شب که میرسید همه دور هم جمع‬

‫میشدن و سوجو میخوردن‪ .‬یونگی و هوسوک تو سر و کله ی هم میزدن و هوسوک‬

‫همیشه تهش از بی احساسیِ یونگی شروع به غرغر کردن میکرد‪ .‬جین گوشه ای‬

‫کنار کاناپه ی قهوه ای رنگشون بطری سوجوشو تو دستش میگرفت‪ ،‬سرش رو به‬

‫‪65‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قفسه ی سینه ی نامجون تکیه میداد و نامجون سعی میکرد زیاد نیشش رو باز نکنه‬

‫تا دستش تو عاشقی پیش همه رو نشه‪ .‬به هر حال همه از رابطه ی اون دو نفر خبر‬

‫داشتن اما نامجون دلش نمیخواست همه بدونن که چقدر و با تمام سلول های‬

‫بدنش عاشق جینه‪.‬‬

‫دو سال بعد هم به سرعت گذشت‪ ،‬اوضاع مثل همیشه بود و به نظر میرسید همه‬

‫چیز آرومه‪ .‬سه روز تا تولد بیست و پنج سالگی جین مونده بود و نامجون قصد‬

‫داشت تا روز تولدش حلقه ای رو به نشونه ی تمام وجودش که متعلق به جین بود‬

‫بهش بده‪....‬‬

‫حلقه ای که حاال به جای دست جین تو انگشت های نامجون خودنمایی میکرد‪،‬‬

‫حلقه ای که هرگز فرصت نکرد به جین بده‪.‬‬

‫هیچ چیز رو با این وضوح به یاد نداره به جز اون روزی که یونگی با عصبانیت وارد‬

‫خونه شد و یک راست به طرف اتاق مشترک جین و نامجون رفت‪ .‬نامجون با‬

‫کنجکاوی پشت سرش راهی اتاق شده بود و وقتی دیده بود داره تمام وسایل جین‬

‫رو از توی کمد ها و زیر تخت بیرون میکشه با ابروهایی که باال رفته بودن به طرف‬

‫یونگی که دیوانه وار همه چیز رو از در بیرون پرت میکرد دویده و بازوهاش رو گرفته‬

‫بود‪.‬‬

‫‪66‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چیکار داری میکنی یونگی؟"‬

‫"ولم کن‪..‬ولم کن بذار اینجا رو از وسایل اون کثافت حرومزاده پاک کنم"‬

‫ابروهای نامجون توی هم فرو رفته بودن و با چشم هایی سردرگم به یونگی خیره‬

‫شده بود‪.‬‬

‫"چی داری میگی؟ چرا اینطوری میکنی پسر؟"‬

‫هنوز هم ریتم نفس های لرزونش و درد شکستن قلبش از شنیدن جواب یونگی رو‬

‫بعد از دو سال حس میکرد‪.‬ده سال از عشق هجده سالگیش گذشته بود و حاال‬

‫بیست و نه سال داشت اما با این حال هنوز هر شب از درد عشق ناکامش به گریه‬

‫میوفتاد‪.‬‬

‫" جین االن شیش ساله که با باند سونگ کار میکنه‪ ....‬برای جاسوسی تا االن با ما‬

‫بوده‪ .‬اون مردک عوضی‪"...‬‬

‫دست های نامجون سر شده و از دور بازوهای یونگی رها شده بودن‪ .‬نه گریه کرده‬

‫بود و نه حتی یه کلمه روی زبونش جاری شده بود اما تمام وجودش همون لحظه‬

‫مرده بود‪ .‬چند دقیقه بعد از یونگی‪ ،‬هوسوک و هیچول هم از راه رسیده بودن‪ .‬هر دو‬

‫عصبانی و کالفه بودن و هیچ کدوم متوجه نگاه شکسته ی نامجون که گوشه ی اتاق‬

‫به دیوار تکیه داده بود و جای جای اتاقی که دیگه قرار نبود مال اون و جین باشه رو‬

‫‪67‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫از نظر گذرونده بود نشد‪ .‬اون جین رو برای ادامه ی زندگیش نمیخواست‪ ،‬ادامه ی‬

‫زندگیش رو با حضور جین میخواست در غیر این صورت تکرر نفس هاش‬

‫نمیتونستن دلیل دیگه ای داشته باشن‪.‬‬

‫توی ذهنش عقب رفته بود‪ ،‬به اون شبی که اعتراف عاشقانه ی جین رو شنیده بود‪.‬‬

‫دقیقا شش سال قبل بود و درد اینکه نامجون فهمید که حتی عشق جین هم به‬

‫خاطر جلب اعتماد بوده و همشو وانمود میکرده از درد خنجر هم بیشتر بود‪.‬‬

‫باالخره سه نفر دیگه اتاق جین رو خالی کردن‪ .‬ساعت نه شب در خونه به صدا‬

‫دراومد و وقتی نامجون در رو باز کرد با قامت کشیده ی جین رو به رو شد‪ .‬چند بار‬

‫لب هاش رو باز و بسته کرد اما بعد تصمیم گرفت چیزی نگه‪ .‬به هر حال جین‬

‫رفتنی بود پس حرفی نزدن به نفع جفتشون بود‪ .‬جین نگاه پر اشکش رو حتی تا‬

‫لحظه ای که یونگی بهش حمله کرد و یقشو گرفت از نامجون برنداشت اما نامجون‬

‫سرش رو باال نگرفت تا نگاه جین رو که ملتمسانه بهش خیره بود ببینه‪ ،‬فقط در‬

‫حالی که به هیچول که پشتش رو نوازش میکرد تکیه زده بود از جلوی در دور شد‪.‬‬

‫"من متاسفم نامجون"‬

‫جین با صدای آرومی گفت و یونگی رو عصبی تر کرد‪.‬‬

‫‪68‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خفه شو‪ ..‬فقط خفه شو آشغال عوضی‪ .‬برو خداتو شکر کن که به خاطر نامجون‬

‫کاریت ندارم وگرنه االن دستام رنگ خونت بود"‬

‫"متاسفم"‬

‫جین از بین وسایلش فقط دستبندی که نامجون براش خریده بود رو از هوسوک‬

‫گرفت و بعد با نگاه بغض آلود از خونه خارج شد‪ .‬رفت و برای همیشه از خاطرات‬

‫نامجون بیرون دوید‪ ،‬رفت و نامجون دیگه هیچوقت رنگ چشم هاشو ندید‪ ،‬رفت و‬

‫همه ی شب های نامجون رو پر از مشتی از قرص های خواب آوری که جایگزین‬

‫آغوشش بود کرد‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"چی؟"‬

‫هیچول از پشت تلفن داد بلندی زد و باعث شد یونگی گوشی رو از سرش دور کنه تا‬

‫مبادا گوش راستش رو از دست بده‪.‬‬

‫"چی گفتی مین یونگی؟"‬

‫هیچول درحالی که نسبت به سالمت عقل دوستش شک کرده بود برای بار هزارم‬

‫پرسید و یونگی زیر لب نوچی گفت‪.‬‬

‫"گفتم من نمیتونم بکشمش"‬

‫‪69‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خب تو خیلی غلط کردی! هر چی بیشتر فکر کنی هم برای خودت هم برای اون‬

‫بچه سخت تر میشه‪ .‬فقط همه رو خالص کن"‬

‫"منظورم اینه که‪...‬مگه خود ما یه روز همینطوری دور هم جمع نشدیم؟ میخوام بگم‬

‫وقتی نامجون رو پیدا کردی یا وقتی که من رو روی دوشت انداخته بودی و به‬

‫خونت میبردی‪ ،‬چی شده که با خودت فکر کردی که این کار درسته؟"‬

‫" خب‪...‬خب چون درست بود‪ .‬شماها کسایی مثل خودم بودید‪ .‬آسیب دیده بودید و‬

‫من فقط داشتم سعی میکردم بهتون کمک کنم تا کنار هم یه زندگی دست و پا‪...‬یاااا‬

‫صبر کن ببینم چرا االن اینو پرسیدی؟"‬

‫هیچول وسط حرف خودش پرید و وقتی متوجه علت سوال یونگی شد با کف دست‬

‫به پیشونیش کوبید‪.‬‬

‫"نه یونگی ببین این قضیه فرق داره‪ .‬خب؟"‬

‫" چه فرقی هیچول؟ تازه اون موقع که تو مارو نجات دادی خودت سنی نداشتی‪.‬‬

‫میدونم وقتی نامجون رو پیدا کردی بیست و یک سالت بود و پسری رو نجات‬

‫میدادی که فقط سه سال از خودت کوچیک تر بود‪ .‬حاال اوضاع رو نگاه کن‪ .‬ما دیگه‬

‫داریم وارد دهه سی سالگی زندگیمون میشیم و تو که خودت دیگه سی و دو سالته‪.‬‬

‫‪70‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫این بچه رو ندیدی؟ تو بیشترین حالت ممکن هیژده سالشه‪ .‬تازه اینم دست باال‬

‫گفتم وگرنه از جثه ی ریزه میزش معلومه که خیلی کوچیکه"‬

‫" خب؟که چی یونگی؟ االن اوضاع فرق داره‪ .‬آره‪،‬آره من به شماها اجازه دادم باهام‬

‫زندگی کنید اما حاال به خاطر این کارم پشیمونم‪ .‬منظورم شماها نیستید‪ ،‬منظورم‬

‫همون لعنتیه که خودت میدونی‪ .‬من دیگه نمیتونم ریسک اعتماد کردن به کسی رو‬

‫قبول کنم‪ .‬اونم تو این شرایطی که به نظر میرسه بینمون پر از نفوذی باشه‪ .‬اصال تو‬

‫از کجا میتونی بگی که اون از طرف جین نیست هان؟"‬

‫هیچول کلمات رو تند تند و پشت سر هم ردیف و اخم های یونگی با شنیدن دوباره‬

‫اسم جین توی هم گره خورد‪.‬‬

‫"گوش کن یونگی‪"..‬‬

‫هیچول نفس عمیقی کشید و سعی کرد با نرمی بیشتری صحبت کنه چون هر کی‬

‫نمیدونست اون میدونست که یونگی چقدر سریع جبهه میگیره‪.‬‬

‫"اون موقعی که من شما رو پیدا کردم چیزی نبودم‪ .‬نهایتش یکی از شماها تو زرد از‬

‫آب درمیومدید و تهش چی میشد؟ فوقش به جرم دزدی دستگیر میشدم و خیلی‬

‫زود آزاد‪...‬اما حاال نمیبنی که اوضاع فرق داره؟"‬

‫گوشی رو از دست راست به دست چپش منتقل کرد و حرف هاش رو ادامه داد‪.‬‬

‫‪71‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"من میدونم چرا نمیتونی اون بچه رو بکشی‪ .‬خودتو گول نزن و نگو به خاطر بی‬

‫گناهی و سن کمشه‪ .‬همش به خاطر اینه که نه تنها تو بلکه حتی من و هوسوک هم‬

‫شباهت اون بچه رو به خودت دیدیم‪ .‬وقتی تو رو پیدا کردیم درست تو همین‬

‫وضعیت بودی و حاال فقط نمیتونی از کنار کسی که شبیه خودته بگذری‪...‬درسته‬

‫یونگی؟"‬

‫یونگی دستی به صورتش کشید و به در آلونک نگاه کرد که هنوز پسرک توش‬

‫نشسته بود و به آرومی هق هق میکرد‪.‬‬

‫"اما تو میخوای یه نفر دیگه به سیاهی که تو االن گرفتارشی گرفتار بشه؟ میخوای‬

‫یه بچه ی دیگه مثل خودمون بزرگ کنی؟ خودت گفتی اون حداکثر هیژده سالشه‪.‬‬

‫میخوای وقتی هم سن ما شد‪...‬وقتی که سی سالش شد و کم کم حس کرد که روند‬

‫زندگیش روی دور تکرار افتاده به تو لعنت بفرسته که زندگیشو سیاه کردی؟"‬

‫"من نمیدونم‪...‬من نمیدونم هیچول‪ .‬اگه خیلی اصرار به مرگش داری خودت بیا این‬

‫کارو بکن چون من نمیتونم این کارو بکنم‪ .‬درست مثل اینه که دارم خودم رو تو ده‬

‫سال قبل به قتل میرسونم‪ .‬از پسش برنمیام هیونگ"‬

‫دومین باری بود که هیچول انقدر صدای یونگی رو ضعیف و شکننده میشنید‪ .‬اولین‬

‫بار همون روزی بود که از وسط یه دعوای خیابونی در حالی که چاقو خورده بود‬

‫‪72‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پیداش کرده بودن و داشت براشون از مرگ پدرش میگفت و حاال انگار بار دیگه تمام‬

‫اون خاطرات برای هر دو نفرشون مرور میشد‪ .‬برای هیچول غمناک تر و برای یونگی‬

‫دردناک تر‪.‬‬

‫"خیلی خب یونگیا‪ .‬نمیخواد کاریش داشته باشی‪ .‬میتونی بیای اینجا؟"‬

‫"خودت این کارو میکنی؟"‬

‫"نمیدونم‪...‬حاال بیا اینجا‪ .‬اون بچه رو هم با خودت بیار"‬

‫یونگی بدون اینکه چیزی بگه قطع کرد و به در خیره شد‪ .‬باید اون بچه رو از مرگ‬

‫نجات میداد یا از سیاهی دریایی که قرار بود گرفتارش بشه؟؟‬

‫~~~~~‬

‫تهیونگ بار دیگه به آدرسی که روی برگه نوشته بود نگاه کرد و با شک محیط‬

‫اطرافش رو از نظر گذروند‪ .‬اون محله به قدری داغون بود که حتی به نظر نمیرسید‬

‫قابل سکونت باشه‪.‬‬

‫"هی بچه خوشگل کجا میخوای بری؟"‬

‫مرد درشت هیکل مستی با صورتی که به خاطر زخم های زیاد از ریخت افتاده بود‬

‫به طرفش اومد و تهیونگ نگاه خنثایی بهش انداخت‪.‬‬

‫"نیازی نمیبینم مبدا و مقصدمو مشخص کنم"‬


‫‪73‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫مرد خنده ی کجی کرد که باعث شد ردیف بهم ریخته ی دندون هاش آشکار بشن‬

‫وصورت تهیونگ با حالت چندشی جمع بشه‪.‬‬

‫"میبینم بچه ها هر روز پررو تر میشن‪ .‬دوست داری چند تا از دندونات سالم بمونن‪.‬‬

‫دو تا؟ سه تا؟ استخونات چی؟"‬

‫مرد چند قدمی به تهیونگ نزدیک شد و تهیونگ حس کرد کم کم میتونه بفهمه که‬

‫جیمین و جونگکوک روزهایی که تهیونگ و دوست هاش براشون قلدری میکردن‬

‫چه حسی داشتن‪ .‬نفرت؟ترس؟حالت تهوع؟دل پیچه؟ هر چیزی که بود حال خوبی‬

‫نبود و با این اوصاف نمیفهمید چرا جونگکوک ازش خوشش میومد‪.‬‬

‫"و‪..‬ولش کن آ‪..‬آپا"‬

‫شنیدن صدای لطیف و مثل همیشه پر لکنتی وسط صدای کفش های مرد که روی‬

‫زمین آسفالت نشده کشیده میشدن باعث شد سرش رو بچرخونه و با جونگکوکی رو‬

‫به رو بشه که در حالی که کیسه ی خریدی توی دستش بود به سمتشون میدوید‪.‬‬

‫آپا؟ اون مرد پدر جونگکوک بود؟ حتی تصور داشتن همچین پدری تن و بدن‬

‫تهیونگ رو لرزوند و باعث شد با اخم هایی در هم رفته به جونگکوک که حاال کنار‬

‫پدرش ایستاده بود و چیزی رو توی دستش میذاشت نگاه کنه‪.‬‬

‫‪74‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫شک داشت چیزی که توی دست پسرک میبینه واقعا همون چیزی باشه که فکرش‬

‫رو میکنه اما اون کیسه ی کوچیک که با پودری سفید رنگ پر شده بود واقعا چیز‬

‫مشکوکی به نظر میرسید‪.‬جونگکوک با ناراحتی روشو از پدرش برگردوند و باعث شد‬

‫تهیونگ چشم هاش رو از دست های مرد که حاال اون کیسه کوچیک رو توی‬

‫مشتش داشت بگیره‪.‬‬

‫پسر کوچیک تر لبخند خجالت زده ای به تهیونگ نشون داد و پشت گردنش رو با‬

‫حالت معذبی خاروند‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من‪...‬معذرت میخوام‪..‬ته‪..‬تهیونگ‪ .‬بـ‪..‬بابام یکم عـ‪...‬عصبیه"‬

‫جونگکوک سرش رو پایین و طبق عادت همیشگیش به کفش هاش خیره شد ولی‬

‫بعد بالفاصله بعد از چند ثانیه لبخند بزرگی زد و کیسه ی توی دستش رو باال‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"بـ‪..‬بستنی میخوری تـ‪..‬تهیونگ؟"‬

‫لبخندش اونقدر درخشان و امیدوار بود که تهیونگ حتی با اینکه از بستنی توت‬

‫فرنگی متنفر بود نتونست دستش رو رد کنه و ظرف بستنی رو از پسرک گرفت‪.‬‬

‫‪75‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" بـ‪..‬بیا‪..‬اینجا سردت می‪..‬میشه‪ .‬توی خونه مـ‪...‬ما تازه یه بخاری کـ‪..‬کوچیک گرفتیم‪.‬‬

‫بـ‪..‬باورت میشه؟ اولین سـ‪...‬سالیه که دیگه لـ‪..‬الزم نیست تو خونه با کـ‪..‬کاپشن‬

‫بگردیم"‬

‫با ذوق گفت و به طور ناگهانی دست تهیونگ رو گرفت و به طرف خرابه ای که‬

‫نمیشد اسم خونه رو روش گذاشت کشید‪ .‬گچ دیوارهای بیرونی خونه کامال ریخته‬

‫بود و در آبی رنگ و کوچیکی که ورودی به حیاط بود آنچنان محکم به نظر نمیومد‬

‫و جوری بود که انگار فقط با یه لگد به در میتونستی وارد خونه بشی‪.‬‬

‫جونگکوک در آبی رنگ رو هول داد و همراه تهیونگ وارد حیاط شد‪ .‬تمام باغچه که‬

‫قاعدتا باید پر از گل و گیاه میشد فقط از علف های هرز و بوته های خشکیده‬

‫تشکیل شده بود و سگ الغر و بیجونی کنار موتوی زنگ زده ی گوشه ی حیاط‬

‫بسته شده بود که با ورود جونگکوک شروع به پارس کرد‪.‬‬

‫"سـ‪..‬سالم مینگ"‬

‫جونگکوک با لبخند پر از ذوقی به طرف سگش رفت و سرش رو ناز کرد‪.‬‬

‫"اُ‪...‬آُما من او‪...‬اومدم"‬

‫با صدای بلند اعالم کرد و چند ثانیه بعد زنی با عجله از خونه ی کوچیک بیرون‬

‫دوید‪.‬‬

‫‪76‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اون بسته ی کوکائینو گرفتی جونگ کوکا؟دادیش به بابات؟"‬

‫تند تند کلمات رو با استرس پشت هم ردیف کرد و جونگکوک بخند مضحکی زد و‬

‫سرفه ی مصلحتی کرد‪.‬‬

‫"اُ‪..‬اُما این‪...‬د‪...‬دوستمه"‬

‫چهره زن با دیدن کسی که کنار پسرش ایستاده بود به کل تغییر حالت داد و‬

‫لبخندی روی صورتش ظاهر شد که باعث شد تهیونگ پی به شباهت جونگکوک و‬

‫مادرش ببره‪.‬‬

‫" سالم مرد جوون‪ .‬تو باید تهیونگ باشی مگه نه؟ جونگی کوکیه ما خیلی ازت حرف‬

‫میزنه"‬

‫تهیونگ لبخند مصنوعی زد و با حالت معذبی ظرف بستنی رو این دست اون دست‬

‫کرد‪.‬‬

‫"سالم‪ .‬بله خیلی خوشبختم خانوم جئون"‬

‫تعظیم کوتاهی کرد و نگاهی به جونگکوک انداخت تا بفهمه مرحله ی بعدی از رو به‬

‫رو شدن با شگفتی های خانواده ی جئون چیه‪.‬‬

‫"من میرم خونه ی خانوم چویی تا شما راحت باشید‪ .‬باشه جونگ کوکا؟"‬

‫‪77‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ب‪...‬باشه اُ‪...‬اُما‪..‬ممنون"‬

‫جونگکوک به آرومی زمزمه کرد و بعد دست تهیونگ رو به طرف خونه کشید‪.‬با ورود‬

‫به فضای داخلی خونه بینی تهیونگ از بوی نم و نا پر شد و باعث شد صورتش رو‬

‫جمع کنه‪ .‬جونگکوک که برای بار هزارم تو اون روز خجالت زده میشه سر افکنده به‬

‫اتاق کوچیکی اشاره کرد‪.‬‬

‫"ت‪...‬تو برو اونجا‪...‬تا‪..‬تا من برم خوراکی ب‪...‬بیارم"‬

‫تهیونگ که تازه هدف اصلیش برای اومدن به اون خونه رو به یاد آورده بود سرش رو‬

‫به راست و چپ تکون داد‪.‬‬

‫" نه‪ .‬بیا و زودتر حرف هاتو بزن چون من کار دارم"‬

‫جونگکوک زیر لب "اوه"ـه نا امیدی گفت و بنا به اون چیزی که تهیونگ خواسته‬

‫بود هر دو وارد اتاق شدن‪ .‬پسر بزرگ تر زود تر داخل اتاق رفت و با دیدن اولین‬

‫منظره ای که رو به روش بود چشم هاش تقریبا از حدقه بیرون زد‪.‬‬

‫"فاک‪"...‬‬

‫جونگکوک که به خاطر عکس العمل تهیونگ کنجکاو شده بود سریع وارد اتاق شد و‬

‫با یادآوری چیزی محکم به پیشونیش کوبید‪ .‬اون چیز چی میتونست باشه جز دیوار‬

‫نمداری که پر از عکس های تهیونگ بود؟ عکس هایی که توی سالنامه های مختلف‬

‫‪78‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بودن؛ از دبستان تا دبیرستانی که با هم تو یه مدرسه میرفتن‪ ،‬تمام عکس هایی که‬

‫از تهیونگ توی مجله ی هفتگی مدرسه بود‪ ،‬حتی عکسی که از تهیونگ کنار پدرش‬

‫به عنوان وارث بعدی یکی از هتل های زنجیره ایشون توی روزنامه ی پنج سال قبل‬

‫چاپ شده بود‪.‬‬

‫"اینا چین دیگه جئون؟"‬

‫لحن تهیونگ حالت تاریکی گرفته بود و قلب جونگکوک محکم به قفسه ی سینش‬

‫میکوبید‪ .‬احتماال آخرین چیزی که میخواست تهیونگ روزی ببینه این دیوار شرم‬

‫آورِ توی اتاقش بود‪.‬‬

‫"تو یه بچه استاکری مگه نه؟"‬

‫تهیونگ با لحنی که حاال کمی خشک و پر از غرور به نظر میرسید گفت و به خنده‬

‫افتاد‪.‬‬

‫"خدای من اینا رو ببین‪ .‬لعنتی این واقعا یه نمونه ی جدیده‪ .‬هیچوقت یه آدم مثل‬

‫تو احمقِ بیکار ندیده بودم"‬

‫بی رحمانه در حالی که میخندید بدون توجه به پسرکی که هر لحظه بیشتر احساس‬

‫خورد شدن بهش دست میداد گفت‪ .‬چشم های جونگکوک به سرعت پر از اشک‬

‫شد‪ .‬دلش نمیخواست جلوی تهیونگ یه آدم کودن جلوه کنه اما اون به چشم‬

‫‪79‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ چیزی جز یه بچه ی احمق نبود‪ .‬نه فقط به چشم تهیونگ بلکه به چشم‬

‫همه؛ همه به جز جیمینی که حاال دیگه حتی اون هم نبود‪.‬‬

‫"خیلی‪..‬هوففف خیلی خوب بود‪.‬ممنون جئون خیلی وقت بود اینطوری نخندیده‬

‫بودم"‬

‫با اینکه کامال از اینکه داره قلب پسرک تو تیکه تیکه میکنه خبردار بود اما ظالمانه‬

‫به تحقیرش ادامه میداد و باعث میشد جونگکوک هر لحظه بیشتر توی خودش فرو‬

‫بره‪.‬هر چند که از عمق زخم هایی که به جونگکوک میزد خبر نداشت اما میخواست‬

‫با حرف هاش تا جایی که میتونست پسرک رو از خودش دور کنه‪.‬‬

‫زخم هایی که توی قلب جونگکوک میکاشت عمیق تر از زخم نیزه و کشنده تر از هر‬

‫زهری بودن اما به هر حال‪..‬اون جئون حونگکوک بود‪ .‬کسی که سالها بود کیم‬

‫تهیونگو به جای بت خودش برگزیده بود و تا آخر عمر قصد نداشت به دینش خیانت‬

‫کنه‪.‬‬

‫‪80‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 5‬‬

‫بهشت جای خود را دارد‬

‫من آنقدر خسته ام‬

‫که دیگر یارای لذت بردن ندارم‪،‬‬

‫حتی در آنجا‪...‬‬

‫~ ژان پل سارتر‬

‫با زانوهایی که هنوز به خاطر آدرنالینی که توی خونش جریان داشت سست بود‬

‫پشت سر مرد که به سمت ساختمون بزرگ و مجللی می رفت راه افتاد‪ .‬حس‬

‫حیوونی رو داشت که میدونه داره به سمت کشتارگاه میره و به زودی قراره جاش‬

‫وسط یکی از دیس های نقره ای رنگ رستوران باشه‪ .‬مرد مچ دست جیمین رو‬

‫محکم گرفت و کشید‪.‬سرفه های جیمین به خاطر حرکت سریع مرد تشدید شده‬

‫بودن و به نفس نفس افتاده بود‪.‬‬

‫"سریع تر راه بیا"‬

‫با لحن خشک و تاریکی گفت و باعث شد توی اون سیاهی شب برای پسر کوچک تر‬

‫مثل یه هیوال جلوه کنه‪ .‬سریع حرکت پاهای کوچیکش رو زیادتر کرد و به خاطر‬
‫‪81‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫لرزش شدید پاهاش مجبور شد به دست مرد که مچش گرفته بود چنگ بزنه تا روی‬

‫زمین نیوفته‪ .‬مرد با گرفته شدن دستش توسط جیمین سرش رو برگردوند و به پسر‬

‫بی حالی نگاه کرد که با چهره رنگ پریده که کمی به زردی میزد سعی داشت قدم‬

‫هاش رو بهش برسونه‪ .‬با اخم های درهم کمی سرعت راه رفتنش رو بدون اینکه‬

‫جیمین بفهمه کند کرد تا پسرک کوتاه قد بهش رسید‪.‬‬

‫ساختمون مجللی رو به روشون بود که جیمین نمیتونست ازش چشم برداره‪.‬‬

‫نمیدونست مقصدشون همونجاست یا نه اما اگه اونجا بود‪ ،‬حداقل توی مکان زیبایی‬

‫میمرد‪.‬‬

‫باالخره به دروازه ی جلویی ساختمون رسیدن و مرد مچش رو ول کرد تا گوشیش‬

‫رو از توی جیبش دربیاره‪ .‬جیمین برای لحظه ای به فرار فکر کرد اما امکان نداشت‬

‫موفق بشه از دست مردی که بیشتر شبیه یه گرگ به نظر میرسید تا آدم فرار کنه‪،‬‬

‫اونم با زانوهایی که حتی تحمل وزن بدنش رو هم نداشتن چه برسه به توانایی‬

‫دویدن‪ .‬مرد پشت تلفن چیزی گفت و بعد دروازه بزرگ آهنی با صدای بلند جیرجیر‬

‫لوالهاش باز شد‪.‬‬

‫دوباره مچ دست جیمین رو گرفت و به طرف جلو کشید تا به طرف ساختمون اصلی‬

‫حرکت کنن‪ .‬ابتدای عمارت باغ بزرگی بود که سراسر پر از درخت های بید و شکوفه‬

‫‪82‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫های گیالس بود‪ .‬به نظر جیمین کسی که اونجا زندگی میکرد بدون شک نیازی به‬

‫بهشت نداشت چون اونجا تصویری از خود بهشت بود‪.‬‬

‫با ریه هایی که حاال از بوی شکوفه ی گیالس پر شده بودن و چشم هایی که با‬

‫وجود اشکی بودنشون هنوز هم زیبایی اون باغ رو به خوبی میدیدن در کنار مرد به‬

‫جلو کشیده میشد و باالخره بعد از چند دقیقه ای طی کردن باغ تموم شد و به در‬

‫ساختمون رسیدن‪.‬‬

‫مرد دستش رو چند ثانیه روی زنگ فشار داد و در بالفاصله توسط پیرمردی با ظاهر‬

‫به شدت آراسته به همراه گروهی از دخترهای جوون با لباس تمیز خدمتکاری که‬

‫کنارش ایستاده بودن باز شد‪.‬‬

‫"سالم جناب مین‪ .‬خوش اومدین"‬

‫پیرمرد و دخترها تعظیم طوالنی کردن‪ ،‬مرد فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و‬

‫از کنارشون گذشت‪.‬حین رد شدنشون یکی از دخترها نگاه کوتاهی به جیمین‬

‫انداخت و زیر لب چیزی رو با تاسف به پیرمرد گفت که جیمین نتونست با شنیدنش‬

‫جلوی لرزش ناگهانی بدنش رو بگیره‪.‬‬

‫"بازم یه هرزه ی دیگه با خودش آورده‪ .‬نمیدونم چرا هر شب با یه آدم عجیب غریب‬

‫برمیگرده! این یکی که به نظر میاد زیر سن قانونی باشه"‬

‫‪83‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نچی زیر لب گفت و جیمین سعی کرد سکته نکنه‪ .‬مرد سر جاش متوقف شد و روی‬

‫پاشنه ی پاش به طرف دختر خدمتکار چرخید‪.‬‬

‫"خانوم چویی به نظر میرسه آقای کیم زیادی بهت آسون میگیرن‪ .‬درست نمیگم؟"‬

‫چشم های دخترک درشت شدن و با صورت ترسیده به مرد که با خونسردی تمام‬

‫بهش خیره بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"آقای کیم تا یک ساعت دیگه این خانوم توی عمارت نباشه‪ .‬دفعه ی دیگه هم‬

‫همچین چیزی بشنوم یا همچین رفتاری ببینم از شما هم نمیگذرم فهمیدی؟"‬

‫" جـ‪..‬جناب مین خواهش میکنم حماقت منو ببخشید‪ .‬معذرت میخوام‪..‬خواهش‬

‫میکنم منو ببخشید‪.‬من‪...‬من نمیتونم جای دیگه ای کار کنم دخترم کوچیکه تنها‬

‫جایی که میتونم نگهش دارم همینجاست"‬

‫دختر رو به روی مرد و جیمینی که هر لحظه بیشتر احساس دل پیچه و وحشت‬

‫میکرد زانو زد اما مرد فقط نگاه خنثی یی بهش انداخت و دوباره چرخید تا به‬

‫مسیرش ادامه بده‪.‬‬

‫"ببینم با از دست دادن شغلت خودت هم مجبور نمیشی مثل یه هرزه زیر مردهایی‬

‫شبیه من بری؟"‬

‫‪84‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با صدای سردی گفت و دوباره بازوی جیمین رو به طرف راه پله ی بزرگ مفروش‬

‫کشید‪.‬جیمین که حاال دیگه قدرت نفس کشیدنش رو هم از دست داده بود سریعا با‬

‫قدم های تندی پشت سرش حرکت کرد‪.‬‬

‫بعد از باال رفتن از تعداد کمی پله به سالن دیگه ای رسیدن که پر از درهایی با رنگ‬

‫قهوه ای سوخته و مبلمان شیکی بود و لوستر بزرگ و طالیی روی سقف خودنمایی‬

‫میکرد باعث میشد فضای سالن به شدت درخشان به نظر برسه‪ .‬مرد به طرف یکی از‬

‫درها رفت و بدون در زدن وارد شد‪.‬‬

‫"مین یونگی مثل همیشه بی شعوری"‬

‫مرد دیگه ای که جیمین قبال دیده بودش از پشت میز کار فندقی رنگی بلند شد و‬

‫به طرفشون حرکت کرد‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫از جیمین که با شدت زیادی سرفه میکرد پرسید و باعث شد پسرک گیج بشه‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من؟"‬

‫با نفسی که به زور باال میومد پرسید و هیچول سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"آره دیگه‪ .‬اوضاع پیش این هیوال خیلی ترسناک پیش میرفت مگه نه؟"‬

‫‪85‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به خودش جرعت نداد چیز بگه و فقط سرش رو پایین انداخت‪ .‬مرد خندید‬

‫و نگاهش رو به یونگی داد‪.‬‬

‫" هوسوک طبقه ی باالست‪ .‬این بچه رو بذار پیشش بعد بیا با هم صحبت کنیم"‬

‫یونگی سرش رو تکون داد و در رو باز کرد‪.‬‬

‫"خانوم شین"‬

‫با صدای نسبتا بلندی صدا کرد و زنی با سرعت خودش رو به جلوی در رسوند و‬

‫تعظیم کرد‪.‬‬

‫"بله آقای مین"‬

‫"اینو ببرش پیش هوسوک"‬

‫از پشت جیمین رو هول داد و جیمین بعد از چند لحظه تلو تلو خوردن کنار زن که‬

‫لبخند کوچیکی به لب داشت ایستاد‪.‬‬

‫"چشم"‬

‫زن تعظیم دوباره ای کرد و دست جیمین رو گرفت‪.‬‬

‫"اسمت چیه پسرم؟"‬

‫‪86‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با لحن مهربونی پرسید و جیمین با صدای آرومی که به خاطر سرفه هاش گرفته بود‬

‫جوابش رو داد‪.‬‬

‫"جیمین"‬

‫"چند سالته؟"‬

‫پسرک سردرگم به سالنی که ازش رد میشدن نگاه کرد و بعد دوباره سرش رو با‬

‫ناراحتی پایین انداخت‪.‬‬

‫"نمیدونم"‬

‫ابروهای زن باال رفت و خواست علتش رو بپرسه ولی بعد با خودش فکر کرد که‬

‫شاید خودش نمیخواد که بگه‪.‬‬

‫وارد سالن طبقه ی باال که ظاهری دقیقا شبیه به طبقه ی پایین داشت شدن و زن‬

‫چند ضربه ی کوتاه به یکی از درها زد و منتظر جوابی شد‪.‬‬

‫"بیا تو"‬

‫صدای خفه ای از پشت در اومد و زن بعد از صدور اجازه در رو باز کرد‪.‬‬

‫" شب بخیر جناب جانگ‪ .‬جناب مین به من گفتن ایشون رو بفرستم پیش شما"‬

‫‪87‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫محیط اتاق تقریبا تاریک بود و فقط نوی کمی از چراغ خواب کنار تخت فضای اتاق‬

‫رو تا حدودی روشن میکرد‪ .‬مرد دیگه ای که جیمین اون روز دیده بود با چهره ای‬

‫خواب آلود و موهایی به هم ریخته روی تخت نیم خیز بود که با دیدن جیمین از در‬

‫حالی که خودش رو میکشید سر جاش صاف تر نشست‪.‬‬

‫"اوه درسته‪ .‬هیچول بهم گفته بود‪ .‬ممنون خانوم شین"‬

‫با لحنی که اصال شبیه لحن کسی که از خواب پاشده نداشت گفت و لبخندی‬

‫زد‪.‬صداش پر از انرژی بود و مهربون به نظر میرسید‪ .‬گرچه جیمین هنوز هم متعجب‬

‫و ترسیده بود و حالت تهوع باعث شده بود که رنگش با رنگ روتختی سفید توی‬

‫اتاق مرد فرقی نداشته باشه‪.‬‬

‫"بیا تو دیگه!چرا اونجا وایسادی پس؟"‬

‫جیمین مردد قدمی به سمت هوسوک که بهش اشاره میکرد داخل بیاد برداشت‪.‬‬

‫نمیدونست چی در انتظارشه ولی حداقل حاال به نسبت وقتی که پیش اون مرد‬

‫ترسناک بود احساس ترس کمتری داشت‪.‬‬

‫مرد از روی تخت پایین پرید‪ ،‬برق اتاق رو روشن کرد و جیمین تونست بهتر تم قهوه‬

‫ای کاراملی اتاق رو ببینه‪ .‬اتاق کامال شیکی بود که به نظر میرسید وقتی نظم و‬

‫‪88‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ترتیب داشته باشه خیلی خوب به نظر میرسه اما با وجود بهم ریختگی که مسلما‬

‫کار مرد قد بلند تر بود زیاد جالب نبود‪.‬‬

‫"میشه بشینی؟"‬

‫هوسوک با صدای مالیمی پرسید و جیمین تابع حرفی که زد سرش رو تکون داد و‬

‫روی مبل راحتی شکالتی رنگ نشست‪.‬‬

‫"اسمت چیه؟"‬

‫چرا اون روز همه اسمش رو میپرسیدن؟مگه الزم بود اسم کسی که قراره بکشنش‬

‫رو بدونن؟‬

‫"جیمین"‬

‫با صدایی که به زور شنیده میشد گفت و حتی سرش رو باال نگرفت تا به مرد نگاه‬

‫کنه‪.‬‬

‫"واقعا همه چیز رو فراموش کردی جیمین شی؟"‬

‫سوال واقعا براش دردناک بود‪ .‬واقعا همه چیز رو فراموش کرده بود؟ حتما یه عالمه‬

‫خاطره تو زندگیش داشته اما حاال همشون خیلی راحت از ذهنش ناپدید شده بودن‪.‬‬

‫سرش رو تکون داد و به خط های نامنظم کف دستش خیره شد‪.‬‬

‫‪89‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"پس اسمت رو از کجا میدونی؟"‬

‫هوسوک با حالت مشکوکی پرسید و جیمین صادقانه و سریع جوابش رو داد‪.‬‬

‫"توی کیفی که با خودم داشتم دفترم بود‪ .‬البته مطمئن نیستم که حتی اینم اسم‬

‫خودم باشه"‬

‫"تو کیفت چیز دیگه ای نبود؟ منظورم اینه که‪ ...‬آدرسی چیزی؟"‬

‫جیمین سرش رو به راست و چپ تکون داد و سعی کرد جلوی بغضی که داشت به‬

‫طرف گلوش راهی میشد رو بگیره‪.‬‬

‫"اشکالی نداره ناراحت نباش‪ .‬میدونی برای چی اینجایی جیمین؟"‬

‫هوسوک کنارش روی مبل نشست و دستش رو فقط برای نشون دادن اینکه باهاش‬

‫همدردی میکنه پشتش کشید اما جیمین ترسید و با چشم های درشت شده عقب‬

‫پرید‪ .‬مرد چند ثانیه به عکس العمل پسر کوچیک تر نگاه کرد و بعد زد زیر خنده‪.‬‬

‫"بچه جون چی فکر کردی راجع به من که اینجوری عین ماهی توی روغن جلز ولز‬

‫میکنی؟"‬

‫جیمین لبش رو از داخل گاز گرفت و باز هم به چهره ی هوسوک که هنوز میخندید‬

‫نگاه نکرد‪.‬‬

‫‪90‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نگران نباش برای همچین چیزایی اینجا نیستی جیمین شی"‪.‬‬

‫انگار که آبی روی آتیش ریخته باشن جیمین آروم شد و نفسی از سر آسودگی سر‬

‫داد ولی بعد با فکر کردن به اینکه ممکنه برای کشتنش اونجا باشه بدنش دوباره به‬

‫لرزه افتاد‪.‬دوباه سرفه های شدیدش رو از سر گرفت‪ ،‬هر بار مقدار کمی طعم خون‬

‫توی دهنش میپیچید ولی تو اون شرایط چیزی نبود که بهش اهمیت بده‪.‬‬

‫هوسوک که متوجه تشویش و استرس جیمین شد دوباره دستش رو پشت پسر‬

‫کوچیک تر کشید و از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"بهت حق میدم ترسیده باشی جیمین اتفاقایی که برات تو این دو روز افتاده‬

‫اتفاقایی نیستن که هر روز برای آدمای عادی بیوفتن"‬

‫به طرف یخچالی کوچیک کنار اتاقش رفت و در حالی که خم شده بود و توش‬

‫سرک میکشید دوباره به حرف زدن ادامه داد‪.‬‬

‫"ولی اصال الزم نیست بترسی چون قرار نیست چیزیت بشه‪ .‬البته خیلی خوش‬

‫شانسی که جون سالم به در بردیا‪ .‬یونگی خیلی عجیب ازت گذشت"‬

‫در یخچال رو بست و لیوانی رو که تا نصفه پر از آب میوه کرده بود به جیمین داد‪.‬‬

‫"اینو بخور تا یکم حالت جا بیاد‪ .‬بعد باید بهت یه سری چیزا بگم"‬

‫جیمین با مکث لیوان رو از هوسوک گرفت و چند ثانیه به مایع توی لیوان نگاه کرد‪.‬‬
‫‪91‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"نگران نباش توش سم نریختم بچه"‬

‫هوسوک با خنده گفت و بعد به طرف در اتاق رفت‪.‬‬

‫"تا تو اون آب میوه رو بخوری منم برگشتم"‬

‫چشمکی به جیمین که حاال احساس آرامش بیشتری داشت زد و بعد از اتاق خارج‬

‫شد‪.‬‬

‫~~~‬

‫دهنش به خاطر استرس و حالت تهوعی که داشت و همینطور به خاطر طعم خون‬

‫مزه ی عجیبی گرفته بود و حالش رو بدتر میکرد‪ .‬دست های عرق کردش رو به کنار‬

‫پیرهنی که تازه با لباس خونی و پارش عوض کرده بود کشید و به سه مردی که رو‬

‫به روش ایستاده بود و به آرومی پچ پچ میکردن نگاه کرد و سعی کرد گوشاشو تیز‬

‫کنه تا حرف هاشونو بشنوه‪.‬‬

‫"من چیز هایی که تو کیفش بودن رو چک کردم‪ .‬از کتاب های درسیش معلوم بود‬

‫هفده سالشه‪ .‬من میگم بفرستیمش پیش نامجون"‬

‫مردی که نسبت به دو نفر دیگه کمی پخته تر و بزرگ تر به نظر میرسید گفت و‬

‫هوسوک سریع دستاشو تو هوا تکون داد‪.‬‬

‫‪92‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"شوخی میکنی هیچول؟ میخوای نامجون تیکه تیکت کنه؟ حتی ما هم دیگه‬

‫نمیتونیم باهاش درست حسابی حرف بزنیم از بس پاچه میگیره بعد میخوای این‬

‫بچه ی بدبختو بفرستی پیشش؟"‬

‫"پس چیکار کنیم آقای نابغه؟"‬

‫یونگی‪ ،‬که جیمین بیشتر از همه ازش وحشت داشت‪ ،‬با ابروهای توی هم و چشم‬

‫های بی حس پرسید و هوسوک شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"میشه همینجا بمونه؟"‬

‫هوسوک با لحن پسر بچه ای که توله سگ کوچولویی رو زیر بارون پیدا کرده بود و‬

‫به مادرش التماس میکرد نگهش دازن گفت و صورت یونگی جمع شد‪.‬‬

‫"خل شدی؟"‬

‫هیچول سریع و با سرزنش گفت و یونگی دیگه سرشو به تایید تکون داد‪.‬‬

‫"اگه قرار باشه این بچه بدبخت به کثافت کشیده بشه پس همون بهتر که‬

‫بکشیمش"‬

‫هوسوک هم مثل هیچول سریع گفت و جیمین که گوش به حرف هاشون داشت‬

‫هینِ کوتاهی کشید و باعث شد نگاه سه مرد به طرفش بچرخه و هیچول محکم به‬

‫پس کله ی هوسوک بکوبه‪.‬‬


‫‪93‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"چرا انقدر بلند حرف میزنی جناب اسب؟میشه بگی؟"‬

‫هوسوک دستش رو پشت گردنش کشید و به سمت جیمین رفت و لبخند بزرگی‬

‫برای آرامش دوباره ی پسر روی صورتش نشوند‪.‬‬

‫"نگران نباش جیمینا"‬

‫یونگی چشم هاشو چرخوند و هیچول به پیشونیش کوبید‪ .‬هوسوک مثل همیشه‬

‫زیادی اجتماعی بود و هنوز هم موقعیتی که نباید توش با مردم صمیمی بشه رو‬

‫تشخیص نمی داد‪.‬‬

‫"خدایا‪ .‬یکی باید خودِ هوسوکو بکشه"‬

‫یونگی با غرغر گفت و هیچول سرشو به تایید تکون داد‪.‬‬

‫"خفه شید"‪.‬‬

‫هوسوک چشم غره ای به جفتشون رفت و دستش رو دور گردن جیمین که هنوز‬

‫هم نگاهش‬

‫گیج بین سه نفرشون میچرخید انداخت‪.‬‬

‫"جیمین شی به این خونه خوش اومدی‪ .‬میتونی طبقه ی باال تو اتاق کناریِ خودم‬

‫بمونی"‬

‫‪94‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول چشم هاشو با حرص از لجبازی هوسوک روی هم فشار داد و یونگی مثل‬

‫همیشه فقط زیر لب غرغر کرد‪.‬‬

‫جیمین نگاه مرددش رو بین سه مرد چرخوند و در آخر با هوسوکی روبه رو شد با‬

‫لبخند بزرگی که باعث شده بود چشم هاش ریز بشن بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫"خیلی خب خوش اومدی جیمین‪ .‬من هیچولم و اینجا عمارتِ دریاست که برای من‬

‫و سه تا احمق دیگست‪ .‬این قالب یخی هم که میبینه یونگیه‪ .‬هوسوکم که که فک‬

‫کنم خودشو بعرفی کرده اگرم نکرده که همون اسب کنارته و نامجون االن اینجا‬

‫نیست و اگه جدی جدی موندگار شی احتماال تا فردا شب ببینیش گرچه امیدوارم‬

‫به این زودیا باهاش رو به رو نشی"‬

‫یونگی با صورتی که نشون میداد اصال عالقه ای به بحث نداره به سه پسر دیگه نگاه‬

‫کرد و بعد از باال انداختن شونه هاش از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫"هیونگ واقعا قبول کردی؟"‬

‫هوسوک با ذوق گفت و هیچول به زور لبخند زد‪.‬‬

‫"مشخص نیست؟"‬

‫"یس دوباره پنج نفره شدیم"‬

‫"دهنتو ببند هوسوک"‬


‫‪95‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫هیچول با حس اینکه بحث داره کمی به سمت جین کشیده میشه اخمی کرد و‬

‫سریعا جبهه گرفت‪ .‬هوسوک با متوجه شدن خرابکاریش خنده ی مضحکی کرد تا‬

‫جو خیلی افتضاح به نظر نرسه و بعد دست جیمین رو گرفت‪.‬‬

‫"هیچول هیونگ خودت اتاقو با خانومِ شین هماهنگ میکنی یا نه؟ اگه این کارو‬

‫نمیکنی خودم برم ولی اگه میکنی من عمارتو به جیمین نشون میدم"‬

‫"خودم این کارو میکنم تو میتونی با بچه ی تازه واردمون وقت بگذرونی"‬

‫هیچول با لبخند غمگینی به ذوق زده شدن هوسوک گفت‪ .‬جین دوست صمیمی‬

‫هوسوک بود و با فهمیدن خیانتش گرچه ناراحتیش رو به هیچ کدوم از اونها نشون‬

‫نمیداد اما مدت زیادی با افسردگی و خالء درونش دست و پنجه نرم میکرد‪ .‬چند‬

‫ماهی بود که حالش رو به بهتر شدن بود و حاال به نظر میرسید با اومدن جیمین‬

‫میتونست دوباره روحیش رو بدست بیاره‪ .‬شاید با اومدن جیمین دوباره حال همشون‬

‫بهتر میشد‪.‬‬

‫هوسوک لبخند درخشانی زد و قبل از اینکه هیچول پشیمون بشه سریع جیمینو از‬

‫اتاق بیرون کشید‪.‬‬

‫"دیدی؟ دیدی بهت گفتم الزم نیست نگران باشی؟"‬

‫‪96‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین که حاال حس میکرد باری از روی دوشش برداشته شد لبخند ضعیفی زد و‬

‫نگاه قدردانانه ای به هوسوک انداخت‪.‬‬

‫"ممنون آجوشی"‬

‫هوسوک صورتش رو جوری که انگار چیز خیلی ترشی خورده باشه درهم پیچید و‬

‫نگاه عجیبی به جیمین انداخت‪.‬‬

‫"آجوشی دیگه کیه؟ حس پیرمردای شصت ساله بهم دست داد‪ .‬نشنوم دیگه به من‬

‫بگی آجوشیا‪ .‬بگو هیونگ باشه؟"‬

‫جیمین خنده ی آرومی کرد و سرش رو تکون داد‪ .‬باورش نمیشد همه چیز انقدر‬

‫سریع پیش میرفتن اما به نظر میرسید تو اون دریای لعنتی تنها کوسه ای که هوای‬

‫جیمین که مثل ماهی کوچولو بود رو داشت هوسوک بود‪.‬‬

‫"باشه هیونگ"‬

‫با چشم هایی که برق میزدن گفت و هوسوک هم لبخندی بهش زد‪.‬‬

‫"خوبه‪ .‬گوش کن ببین چی میگم بهت‪ .‬ما کل کیفتو زیر و رو کردیم و از روی‬

‫کتابات فهمیدیم که سال سوم دبیرستان بودی خب؟ یعنی هیفده یا هیژده سالته‬

‫پس اگه کسی ازت پرسید بگو هیژده سالته"‬

‫‪97‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین سرش رو تکون داد و به بقیه ی کلماتی که هوسوک پشت هم ردیف میکرد‬

‫گوش داد‪.‬‬

‫"نمیدونم این از خوش شانسیته که وارد عمارتِ دریا شدی یا از بدشانسیت ولی‬

‫قطعا هر چی هم که باشه بهتر از اینه که هیچ کس رو نداشته باشی مگه نه؟"‬

‫جیمین از حرف های هوسوک کمی ناراحت شد و با بغض سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫"نه نه ناراحت نشو دونسنگ کوچولو منظورم این نبود‪ .‬ما هممون اولش تنها بودیم‬

‫شاید یه روز سر فرصت برات همه چیز رو تعریف کنم ولی حاال نه چون حرف های‬

‫دیگه ای برای گفتن داریم‪”.‬‬

‫~~~‬

‫باالخره آروم گرفته بود و رو به روی جونگکوک که هنوز بغض داشت چهارزانو‬

‫نشسته و منتظر حرف هاش بود‪ .‬تهیونگ از خورد کردن آدم ها لذت میبرد اما نگاه‬

‫جونگکوک زیادی درمونده بود و باعث میشد جایی ته قلبش احساس پشیمونی کنه‪.‬‬

‫که البته قرار نبود بروزش بده‪.‬‬

‫"اون زبون لکنتی لعنتیتو تکون بده و حرفتو بگو کار دارم جئون"‪.‬‬

‫تهیونگ با لحن تندی گفت و جونگکوک بعد از اینکه موفق شد دوباره به نفس‬

‫کشیدنش مسلط بشه باالخره دهنشو باز کرد‪.‬‬

‫‪98‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"قـ‪..‬قرار بود تو حرف بزنی تهیونگ‪.‬بـ‪...‬ببین من میدونم تو اون روز د‪..‬دنبال جیمین‬

‫بودی‪ .‬خـ‪..‬خود جیمین قبل از اینکه نـ‪...‬ناپدید بشه اینو بـ‪...‬بهم گفت پس من‬

‫مـ‪..‬میدونم که احتماال تو هم تـ‪..‬تو این قضیه د‪...‬دخیل بودی"‬

‫با لحن آرومی گفت و ابروهای تهیونگ سریعا توی هم گره خوردن‪.‬‬

‫"تو بچه فسقلیه احمق داری به من تهمت میزنی؟ چه غلطا"!‬

‫پوزخندی زد و خواست از جاش بلند شه اما جونگکوک مچ دستش رو گرفت و نگاه‬

‫پر التماسش رو به چشم هاش دوخت‪.‬‬

‫"تـ‪...‬تهیونگ خواهش میکنم‪.‬مـ‪...‬من نمیخوام تو رو مـ‪..‬محکوم کنم اما واقع بین‬

‫بـ‪..‬باش‪ .‬وقتی برایان ا‪...‬این قضیه رو میـ‪...‬میدونه نباید انتظار د‪..‬داشته باشی زیاد‬

‫مخفی بـ‪..‬بمونه‪ .‬پـ‪..‬پس اگه چیزی میدونی که میـ‪..‬میتونه کمکم کنه جیمینو‬

‫پـ‪...‬پیدت کنم لطفا بهم بـ‪..‬بگو‪ .‬خـ‪..‬خواهش میکنم اون تنها کسیه که و‪..‬واقعا بهم‬

‫اهمیت مـ‪..‬میده"‬

‫با لحن شکسته ای به آرومی گفت و تهیونگ دوباره با کشیده شدن مچ دستش رو به‬

‫روش نشست‪.‬‬

‫"خیلی خب باشه ولی فکر نکن به خاطر این گریه ی احمقانت دارم اینو میگم‪ .‬فقط‬

‫به خاطر اینه که نمیخوام برای خودمم دردسر شه"‬

‫‪99‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سریع توضیح داد و جونگکوک تند تند سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"بـ‪..‬باشه اشکالی نداره تـ‪..‬تهیونگ من به کسی نـ‪..‬نمیگم لطفا بهم ا‪..‬اعتماد کن‪.‬‬

‫قـ‪..‬قضاوت هم نـ‪..‬نمیکنم"‬

‫پسر بزرگ تر نفس عمیقی کشید و اخم هاش رو توی هم گره کرد‪.‬‬

‫"خب راستش جیمین یه چیز از من دزدیده بود"‪...‬‬

‫"جـ‪..‬جیمین؟ اون هیچوقت هـ‪..‬همچین کاری نمیکنه"‬

‫جونگکوک وسط حرفش گفت و تهیونگ چشم غره ای رفت‪.‬‬

‫"قرار شد به حرفم گوش بدی جئون"‬

‫"اوه‪..‬بـ‪..‬ببخشید"‬

‫پسرک به آرومی گفت و تهیونگ دوباره شروع به توضیح دادن کرد‪.‬‬

‫"به هر حال چه باور کنی و چه نکنی مهم نیست ولی اون یه چیزو از من دزدید‬

‫حتی بوگوم و مارک هم اینو دیدن‪ .‬من دنبالش کردم و اون تا جای نسبتا دوری فرار‬

‫کرد"‪...‬‬

‫شقیقه هاشو با یادآوری دوباره بدن سرد جیمین ماساژ داد و حرفش رو از سر‬

‫گرفت‪.‬‬

‫‪100‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خب اون خیلی مقاومت کرد و چیزی که از من دزدیده بود رو پس نداد پس‪..‬خب‬

‫ما یه جورایی درگیر شدیم"‬

‫جونگکوک آب دهنش رو سنگین قورت داد و چشم های درشتش رو به لب های‬

‫پسر رو به روش دوخت تا ادامه ی ماجرا که به نظر چندان خوب به نظر نمیومد رو‬

‫بشنوه‪.‬‬

‫"من هولش دادم و‪...‬اون بیهوش شد‪ .‬به خاطر همین ما ترسیدیم و فرار کردیم"‬

‫جونگکوک با حالت شوکه ای سعی کرد حرف تهیونگ رو توی سرش تحلیل کنه‪.‬‬

‫"من همون شب به اونجایی که اتفاق افتاد برگشتم ولی اون اونجا نبود پس فکر‬

‫کردم برگشته خونه‪...‬ولی مثل اینکه اینطور نشده"‬

‫لب های جونگکوک مثل ماهی باز و بسته میشدن و تالش میکرد کلماتی که روی‬

‫لب هاش گیر کرده بودن به زبون بیاره‪ .‬چند بار محکم پلک زد و به تهیونگ نگاه‬

‫کرد‪ .‬منتظر بود که پسر بزرگ تر بخنده و بگه شوخی کرده اما با توجه به صورت‬

‫عصبیش اصال یه نظر نمیومد که حرف هاشو به قصد شوخی گفته باشه‪.‬‬

‫"پـ‪...‬پس‪...‬پس جیمین‪...‬اون چـ‪..‬چی شده؟اگه بـ‪..‬برنگشته باشه خـ‪..‬خونه پـ‪..‬پس‪...‬اوه‬

‫خـ‪..‬خدای من"‬

‫‪101‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پر لکنت تر از همیشه با لحن سرشار از استرس و وحشت پرسید و تهیونگ شونه‬

‫هاش رو نشونه ی ندونستن باال انداخت‪.‬‬

‫"منم نمیدونم‪"..‬‬

‫‪102‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 6‬‬

‫جهنم زندگی در این عمارت خاک خورده است‬

‫جهنم این زندگی است‬

‫عمارت بی عشق‬

‫زندگی بی عشق‬

‫متروکه است‬

‫خیلی متروکه تر از یک جنازه‬

‫‪-‬کریستین بوبن‬

‫"مشکل چیه چرا نمیری تو؟"‬

‫هوسوک از جیمین که بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود پرسید و پسرک نگاه‬

‫کوتاه بهش کرد و بعد سریع سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫"اینجا‪..‬من واقعا قراره اینجا بمونم؟"‬

‫جیمین با چشم هایی که گیجیشو به خوبی نشون میدادن فضای اتاق تاریک رو به‬

‫‪103‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫روش رو از نظر گذروند و بعد دوباره به سمت هوسوک چرخید‪.‬‬

‫"چیز عجیبیه؟"‬

‫ابروهای هوسوک باال رفتن و جیمین سریع جواب داد‪.‬‬

‫"نه نه‪...‬من‪..‬من فقط تعجب کردم چون‪..‬اینجا از اتاق تو بزرگ تره هیونگ"‬

‫هوسوک سرش رو تکون داد و دستش رو روی موهای جیمین کشید‪.‬‬

‫"اندازه ی اتاق برای من زیاد مهم نیست ولی فقط جهت اینکه بدونی بهت میگم که‬

‫اینجا اتاق یکی از اعضامون بوده که به خاطر یه سری اتفاقات مجبور شدیم از هم‬

‫جدا شیم‪ .‬راستش این اتاق از اتاق هممون بزرگ تره چون برای دو نفر بود یکیشون‬

‫که از جمعمون رفت و اون یکیشون دیگه اصال حاضر نشد پاشو توی این اتاق بذاره‬

‫ما هم به احترامش هیچ کدوم این اتاق رو با وجود بزرگیش برنداشتیم"‪.‬‬

‫هوسوک با لحنش کمی گرفته تر از چیزی که جیمین تا حاال ازش شنیده بود‬

‫توضیح داد و بعد دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و لبخند بزرگی زد‪.‬‬

‫"اما حاال اینجا اتاق توعه‪ .‬این عالوه بر اینکه یه شروعی برای توعه شروعی برای ما‬

‫هم هست که قراره با پر شدن این اتاق با کسی جز اون کنار بیایم"‬

‫پسر کوچیک تر سرش رو تکون داد و لبخند کوتاهی روی صورتش نشوند‪.‬‬

‫"هیونگ شما چند ساله با هم دوستین؟"‬

‫جیمین بعد از سرفه ای که کرد به آرومی پرسید و امیدوار بود که سوالش از نظر‬

‫‪104‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک سوال بی موقع یا شخصی نباشه‪.‬‬

‫"آه‪..‬دیگه داره میشه یازده سال ما تقریبا از هیژده سالگی با هم دوستیم"‬

‫"واو"‬

‫چشم های جیمین درشت شدن و لب هاش به شکل حرف '‪ 'O‬در اومدن‪.‬‬

‫"یعنی شماها چند سالتونه؟اصال بهتون نمیخوره"‬

‫هوسوک خندید و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"هیچول سی و دو‪ ،‬من سی‪ ،‬نامجون که هنوز ندیدیش بیست و نه و یونگی هم به‬

‫زودی بیست و هشت سالگیش تموم میشه"‬

‫به سادگی گفت و لب های جیمین چند بار باز و بسته شدن‪ .‬نهایت تفاوت سنی که‬

‫بین خودشون متصور بود پنج یا شیش سال بود و حاال می فهمید که یازده یا دوازده‬

‫سال با هر کدوم از پسرهای اون عمارت اختالف داره‪.‬‬

‫"بعدا میگی بهم نگو آجوشی هیونگ"‬

‫جیمین با لحنی که هنوز شوک زده بود به شوخی گفت و هیچول خندید و مشت‬

‫آرومی به شونش کوبید‪.‬‬

‫"یااا بچه پررو رو ببینا دو بار تو روت خندیدم فسقلی"‬

‫موهای جیمین رو بهم ریخت و بعد به طرف داخل اتاق هولش داد‪.‬‬

‫"برو تو اتاقت و به کارهای زشتت فک کن بچه جون‪ .‬ساعت حدودا یک شبه من‬

‫‪105‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫باید برم جایی اگه چیزی نیاز داشتی فقط کافیه خانوم شین رو صدا کنی باشه؟"‬

‫هوسوک جمله ی اولش رو به شوخی گفت و بقیشو با جدیت ادامه داد‪ .‬جیمین‬

‫سرش رو باال و پایین کرد و بعد از لبخند کوتاهی وارد اتاقش شد و در رو بست‪.‬‬

‫این واقعا از شانس خودش بود که با اون ها آشنا شده بود‪ .‬حداقل این چیزی بود که‬

‫اون لحظه فکر میکرد در حالی که نمیدونست عمارت دریا قراره چه بالهایی سرش‬

‫بیاره‪.‬‬

‫نگاهش رو از دری که چند لحظه پیش بسته بود گرفت و چشم هاش رو توی فضای‬

‫اتاق چرخوند‪.‬‬

‫اتاق بی نهایت مرتب و تمیز بود و به نظر میرسید که به تازگی گردگیری شده‪ .‬کمی‬

‫اطرافش رو سرک کشید‪ .‬چیز های زیادی توی اتاق نبودن اما همون چند چیز با هم‬

‫هارمونی زیبایی از رنگ آبی ایجاد میکردن‪.‬‬

‫تمام دیوار ها به رنگ آبی یخی بود و قاب های سفید خالی که به نظر میومد قبال با‬

‫عکس پر شده بودن روی دیوار خودنمایی میکردن‪.‬‬

‫روی زمین فرشی با رشته های بلند سورمه ای رنگ بود و قسمت هایی که با فرش‬

‫پوشیده نشده بود پارکتی به رنگ کرم رو به سفید رو به نمایش می گذاشت‪.‬‬

‫زیبا ترین بخش از نظر جیمین تخت دونفره ای بود که بالفاصله بعد از ورود به اتاق‬

‫باهاش رو به رو میشدی‪ .‬تختی به رنگ سفید و روتختی آبی روشنی که روش طرح‬

‫‪106‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫موج های دریا دیده میشد و تاج تخت با صدف های کوچیک و بزرگی تزئین شده‬

‫بود‪.‬‬

‫سمت چپش میز کوچیکی بود که روش چراغ خواب کوتاهی دیده میشد و سمت‬

‫راستش هم میز آینه ای درست با طرحی مثل تاج تخت قرار داشت‪.‬‬

‫پنجره ی تمام شیشه ی بزرگی باالی تخت بود که با پرده های حریر سفید و آبی‬

‫پوشونده شده بود و کمی اونطرف تر در شیشه ای بود که هوسوک بهش گفته بود‬

‫در بالکنه اما نباید واردش میشد چون در بالکن به اتاق بغلی وصل بود و به طرف‬

‫اتاق یونگی هم دری داشت پس پسر بزرگ تر اصال خوشحال نمیشد اگه وقتی که‬

‫اونجا با خودش خلوت کرده پسر بچه ی هیژده ساله ای که با چشم های درشت‬

‫بهش خیره شده رو هم کنارش ببینه‪.‬‬

‫دست از آنالیز کردن اتاق برداشت و خودش رو روی تخت انداخت‪ .‬بدنش بیش از‬

‫اندازه کوفته و ذهنش بینهایت خسته بود پس بدون هیچ فکر دیگه ای زیر پتو‬

‫خزید‪ .‬پتویی که روی سرش کشیده شده بود بوی گرد و غبار و خاک میداد که‬

‫نشون دهنده ی این بود که مدت های کسی روش نخوابیده‪ .‬چند بار عطسه زد و‬

‫بعد از چند دقیقه درحالی که با کالفگی روی بینیش دست میکشید به خواب رفت‪.‬‬

‫~~~~‬

‫‪107‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نمیدونست چقدر از وقتی که خوابید گذشته اما صدای هوسوک از پشت در و نوری‬

‫که توی چشمش میتابید باعث شد سریع روی تخت صاف بشینه‪.‬‬

‫تا چند لحظه چیزی رو به خاطر نمیاورد اما وقتی چشم های نیمه بازش رو کمی‬

‫مالید و به اطراف اتاق نگاه کرد روز قبل رو به خاطر آورد‪.‬چند لحظه ای نفسش باال‬

‫نیومد و باعث شد با وحشت به قفسه ی سینش مشت بکوبه اما خیلی زود دوباره‬

‫ریتم نفس هاش به حالت عادی برگشتن‪.‬‬

‫"جیمین؟ بیداری؟ بیا بیرون صبحونه حاضره‪ .‬یکم دیگه نیای خودم میام تو ها‪.‬‬

‫حنجره خانوم شین پاره شد بس که صدات کرد‪".‬‬

‫هوسوک در حالی که محکم به در میکوبید گفت و جیمین با بی حالی خودش رو از‬

‫توی تخت بیرون کشید و به طرف در رفت‪.‬‬

‫"صبح بخیر هیونگ"‬

‫با صدای گرفته و چشم هایی پف کرده رو به هوسوک که به موهای نامرتبش‬

‫میخندید گفت و هوسوک لبخند دندون نمایی زد‪.‬‬

‫"صبح بخیر دونسنگ عزیز‪ .‬چه عجب بیدار شدی دیگه داشتم کم کم نگرانت‬

‫میشدم گفتم شاید چیزیت شده‪".‬‬

‫‪108‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین لبخند کوچیکی زد و به هوسوک که برعکس تیپ اسپورت روز قبلش‪ ،‬کت و‬

‫شلوار پوشیده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"من دوباره باید برم جایی پس خواستم قبل از اینکه برم بیدارت کنم و بهت بگم‬

‫امروز چیکار کنی‪ .‬برو دست و صورتت رو بشور و سریع بیا بیرون"‬

‫جیمین سرش رو تند تند تکون داد به طرف در دستشویی که گوشه ی اتاق بود‬

‫رفت‪ .‬دقیقه ای بعد با ظاهری مرتب تر رو به روی هوسوک که حاال پسر جوون دیگه‬

‫ای کنارش بود ایستاد و منتظر شد حرف هایی که میخواست رو بزنه‪.‬‬

‫"ببین امروز من و هیچول خونه نیستیم‪ .‬یونگی هست ولی گمون نکنم دوست‬

‫داشته باشه دور و برش بپلکی پس میسپارمت به سویون‪ .‬دختر خوبیه بیست و پنج‬

‫سالشه و از دونسنگ های مورد عالقه ی منه پس با هم خوب رفتار کنید باشه؟"‬

‫جیمین نگاهی به سویون که لبخند بزرگی به لب داشت کرد و اون هم لبخندی‬

‫روی صورتش نشوند‪.‬‬

‫"از دیدنت خوشبختم جیمین شی"‬

‫سویون دستش رو به طرف پسر کوچیک تر دراز کرد و جیمین به آرومی باهاش‬

‫دست داد‪.‬‬

‫"همچنین سویون شی"‬

‫‪109‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"یااا این چه وضعشه؟برای چی انقد رسمی صحبت میکنید؟"‬

‫هوسوک دست راستش رو روی شونه ی سویون و دست چپش رو روی شونه ی‬

‫جیمین گذاشت‪.‬‬

‫"نبینم وقتی برگشتم انقد رسمی باشیدا‪ .‬سویون میخوام جیمین دیگه معذب نباشه‬

‫خب؟ سپردمش به توها"‬

‫"باشه هیونگ"‬

‫سویون سرش رو تکون داد و هوسوک بعد از اینکه به جفتشون با حالت لوسی کلمه‬

‫ی 'فایتینگ' رو گفت سریع از پله ها پایین دووید‪.‬‬

‫جیمین اصال این شرایط رو دوست نداشت اما پشت سر سویون از پله ها پایین رفت‬

‫و مثل جوجه آرومی که مادرش رو دنبال میکنه بعد از اون وارد آشپزخونه شد‪.‬‬

‫"صبح بخیر یونگی شی"‬

‫سویون با صدای بلند اعالم کرد و یونگی که در حال خوردن قهوه نگاهش به‬

‫گوشیش بود سرش رو باال گرفت و با دیدن اون دو نفر اخمی کرد‪ .‬جیمین‬

‫نمیدونست اخم به خاطر اونه یا به خاطر سویون ولی احتمال اینکه با سویون باشه‬

‫خیلی کمتر بود‪.‬‬

‫"تو اینجا چیکار میکنی سویون؟"‬


‫‪110‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫با لحن یخ زده ای که باعث میشد جیمین استرس بگیره و جو رو متشنج حس کنه‬

‫پرسید و سویون بعد از اینکه دو تا صندلی رو عقب کشید و خودش روی یکیشون‬

‫نشست به جیمین اشاره کرد‪.‬‬

‫"بشین دیگه جیمین"‬

‫بدون توجه به سوال یونگی رو به جیمین گفت و پسر کوچیک تر سریعا از حرفش‬

‫پیروی کرد‪.‬‬

‫"ازت سوال پرسیدم"‬

‫یونگی دوباره و این بار با لحن تند تری پرسید و باز هم با بی توجهی دختری که با‬

‫فاصله ی زیادی ازش طرف دیگه ی میز بلند باال نشسته بود رو به رو شد‪.‬‬

‫"غریبی نکن و کامل صبحانتو بخور باشه؟ بعدش میریم به باغ"‬

‫ظرف نون رو به طرف جیمین کشید و چند تا بیکن توی بشقابش گذاشت‪.‬‬

‫"با توئم هرزه"‬

‫یونگی فریاد زد و محکم روی میز کوبید‪ .‬جیمین نگاه ترسیده ای به دختر و پسری‬

‫که با چشم هاشون برای هم خط و نشون میکشیدن انداخت و هزار بار آرزو کرد که‬

‫هوسوک سریع تر برگرده خونه چون اون نمیدونست باید چه غلطی بکنه‪.‬دوباره به‬

‫‪111‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سرفه افتاده بود و فقط امیدوار بود که صدای لعنتی سرفه هاش قطع بشن به خاطر‬

‫اینکه یونگی نگاه ترسناکی بهش مینداخت‪.‬‬

‫"احترام خودتو نگهدار مین یونگی"‬

‫سویون هم با لحن تند اما بدون باال بردن صداش گفت و کره ی بادوم زمینی رو‬

‫روی نون تستش مالید‪ .‬معلوم بود که سعی میکنه جلوی یونگی خونسرد به نظر‬

‫برسه اما جیمین میتونست لرزش خفیف دستش رو حس کنه‪.‬‬

‫"اگه میدونستم انقدر از دیدنم ناراحت میشی درخواست هوسوک هیونگو قبول‬

‫نمیکردم ولی چیکار کنم؟ دلم نیومد نبینمت و همینطوی برم"‬

‫به آرومی گفت و شونه هاش رو باال انداخت‪.‬جیمین زیر چشمی به یونگی نگاه کرد‬

‫که لیوان قهوش رو محکم فشار میداد و دندون هاش رو روی هم میسایید‪.‬‬

‫"از اینجا گمشو بیرون"‬

‫"به تو ربطی نداره من به هوسوک هیونگ قول دادم"‬

‫"به جهنم که قول دادی‪ .‬فقط گورتو از اینجا گم کن بیرون و خودم هرکاری الزم‬

‫باشه میکنم تا کارایی که هوسوک خواسته رو انجام بدم"‬

‫"نه تصمیم توئه نه وظیفت‪ .‬حاال هم لطفا ساکت شو و بذار صبحونمونو با آرامش‬

‫بخوریم‪ .‬بعدم میریم به باغ تو هم میتونی بری یه جایی که ما رو نبینی"‬


‫‪112‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫یونگی لیوان قهوش اونقدر محکم روی میز کوبید که قطعات خرد شده ی ظرف‬

‫سرتاسر میز پخش شد و جیمین با ترس عقب پرید‪.‬‬

‫"بیخیالش"‬

‫سویون به آرومی گفت و جیمین رفتن یونگی‪ ،‬در حالی که با حرص پاهاش رو روی‬

‫زمین می کوبید تماشا کرد‪ .‬واقعا دیوونه بود‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"بپرس"‬

‫"چی؟"‬

‫جیمین از افکارش بیرون کشیده شد و به سویون نگاه کرد‪.‬‬

‫"گفتم بپرس‪...‬سواالیی که راجع به صبح تو ذهنت داری رو بپرس"‬

‫دختر در حالی که روی گلبرگ شکوفه ی سیب جوونی که تازه شکفته شده بود‬

‫دست میکشید گفت و بعد نگاهش رو به جیمین داد‪.‬‬

‫"میدونم که تو ذهنت پر از سواله پس راحت باش و بپرس‪ .‬اشکالی نداره"‬

‫با لحن مهربونی گفت و جیمین خجالت زده سرش رو پایین انداخت‪ .‬یعنی انقدر‬

‫معلوم بود که داشت مدام توی ذهنش بحث های صبح رو کنکاش میکرد؟‬

‫‪113‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خب‪...‬آخه‪...‬چی بپرسم؟"‬

‫"میتونی راجع به رابطه ی من و یونگی بپرسی"‬

‫جیمین چند بار تند تند پلک زد و بعد دهنش رو باز کرد تا جیزی بگه اما دختر‬

‫قبل از اون دوباره به حرف اومد‪.‬‬

‫"البته منم میتونم جواب ندم"‬

‫با خنده گفت و چشمکی زد و دوباره قبل از اینکه جیمین شروع به حرف زدن کنه‬

‫خودش ادامه داد‪.‬‬

‫"خب‪ .‬من خواهر یونگیم‪ .‬عجیب به نظر میرسه مگه نه؟"‬

‫سویون با دیدن چشم های درشت شده و ابروهای باال رفته ی جیمین خندید و‬

‫دست از نوازش کردن شکوفه ی سیب کشید و به سمت درخت بید رفت و زیرش‬

‫نشست‪.‬‬

‫"اصال نمیدونم چرا میخوام اینا رو به تو بگم ولی خیلی وقته که راجع به این موضوع‬

‫با کسی حرف نزدم‪ .‬تو بچه ی خوبی به نظر میای و حتی اگرم یه روزی معلوم بشه‬

‫که جاسوس یا همچین چیزی بودی بازم چیزهایی که میخوام بگم اطالعاتی نیست‬

‫که به درد کسی بخوره‪ .‬میدونی؟ فقط دلم میخواد با یکی حرف بزنم شاید اگه االن‬

‫‪114‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫میرفتم به یه بار ممکن بود شروع به درد و دل کردن با متصدی بار کنم پس‬

‫متاسفم که قراره درد و دل های یه دختر بیست و پنج ساله رو بشنوی جیمین"‬

‫سویون به آرومی به تنه درخت تکیه داد و چشم هاش رو بست‪ .‬خاطرات بچگیاشون‬

‫حوصله خودش رو هم سر می بردن چه برسه به غریبه ای که عالقه ای به شنیدن‬

‫داستانشون نداشت‪ .‬ولی اون لحظه براش فرقی نداشت حتی اگه اون غریبه خیلی‬

‫بهش بی توجه بود حداقل میتونست با درخت های باغ حرف بزنه نه؟ میتونست فکر‬

‫هاش رو بلند بلند برای خودش بگه‪.‬‬

‫"مشکلی نیست نونا من کار دیگه ای ندارم بکنم"‬

‫جیمین با مهربونی گفت و کنار سویون که هنوز چشم هاش رو بسته بود نشست و‬

‫لبخند کمرنگی که روی لب دختر ظاهر شد نگاه کرد‪.‬‬

‫"خب راستش میدونی جیمین؟ این داستان من نیست بیشتر داستان یونگیه‪.‬‬

‫همیشه همینطور بوده‪ .‬منظورمو میفهمی؟ همیشه اون نقش اصلی داستان های‬

‫دراماتیک بچگیمون بوده‪ .‬البته این مایه ی خوشبختیش نیست‪ .‬داستان هامون‬

‫اونقدری عجیب و غریب هستن که نقش اصلیشون بودن اصال لذت بخش نباشه ولی‬

‫به هر حال‪"...‬‬

‫‪115‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫شونه هاش رو باال انداخت‪ .‬حاال چشم هاش رو باز کرده بود و به نوک انگشت های‬

‫کشیدش خیره بود‪ .‬جیمین اصال هم بی توجه نبود اتفاقا با تمام وجود میخواست‬

‫داستان ساکنین اون عمارت بزرگ رو بدونه‪ .‬حاال که قرار بود جزئی از اون عمارت‬

‫باشه بهتر بود تا جایی که ممکن بود بیشتر ازشون بدونه‪.‬‬

‫"وقتی که من به دنیا اومدم مادرم از دنیا رفت‪ .‬خیلی ورود غم انگیزی به دنیاست‬

‫نه؟ اینکه هر سال وقتی تولدت میشه پدرت با چشم های خشمگین بهت نگاه کنه و‬

‫خبری از کیک تولد و جشنی نباشه چون سالروز مرگ مادرته‪ .‬من و یونگی از یه‬

‫مادر نبودیم در واقع اصال قرار نبود من وجود داشته باشم‪ .‬بهتره واضح تر توضیح‬

‫بدم‪...‬وقتی یونگی یک سالش بود پدرش ترکشون کرد‪ ،‬به خاطر مادر من‪ .‬زن زیبایی‬

‫که توی بارهای شبانه میرقصید و همه رو مسخ خودش میکرد‪ .‬پدرمم هم یکی از‬

‫اون کسایی بود که شیفته ی حرکات و اخالق مادرم شده بودن‪ .‬گرچه من اسمش‬

‫رو عشق نمیذارم‪ .‬همه ی اون ها به خاطر شهوتشون نسبت به بدن مادرم شیفتش‬

‫شده بودن‪....‬به هر حال یک روز پدرم یونگی و مادرش رو به بهانه ی سفر کاری برای‬

‫توی خونشون جا گذاشت‪ .‬سال بعدش که گذشت متاسفانه مادرم من رو باردار شد‪.‬‬

‫کم کم به خاطر بارداری چاق شد به عالوه به خاطر توصیه های پزشکی نمیتونست‬

‫با پدرم بخوابه و این برای مردی که با شهوت عاشق شده مثل یه کابوس میمونه‪"...‬‬

‫‪116‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین با دقت به سویون که به نظر میرسید داره کم کم به سمت گریه کردن میره‬

‫خیره شد و دستش رو گرفت‪.‬سویون نگاه اشک آلودش رو به دستشون دوخت و‬

‫لبخند کوتاهی زد‪.‬‬

‫"تو پسر خوبی هستی جیمین شی‪ .‬امیدوارم این عمارت بالیی که سر همه ی ما‬

‫آورد سر تو هم نیاره"‬

‫سویون به آرومی گفت و بعد داستانش رو ادامه داد‪.‬‬

‫"پدرم این بار دوباره به سمت خانواده ی خودش برگشت‪ .‬همسرش‪ ،‬مادر یونگی‪،‬‬

‫نمیدونست که اون تمام مدت یه خانواده ی دیگه داشته و با خوشحالی اون رو‬

‫پذیرفت به هر حال اون زن بیچاره بچه ی دو ساله ای داشت که مراقبت ازش به‬

‫تنهایی براش خیلی سخت بود‪ .‬از جمله عادت های پدرم این بود که شب ها مست‬

‫به خونه برگرده‪ .‬فحش و بدبیراه بگه و همسر و پسرش رو کتک بزنه‪ .‬این کار راجع‬

‫به مادر من هم صدق میکرد‪ .‬وقتی که جنازش رو میسوزوندن اونقدر جای زخم و‬

‫کبودی روی بدنش زیاد بوده که میخواست اون رو پیش پزشک قانونی ببرن تا‬

‫مطمئن بشن به خاطر زایمان از دنیا رفته اما پدرم اجازه نداد‪ ...‬من به دنیا اومدم و‬

‫پدرم با خبر اینکه مادرم از دنیا رفته بیش از هر کسی توی دنیا از من متنفر شد‪.‬‬

‫اون منو به پرورشگاه فرستاد‪ .‬تصور اینکه پدری داشته باشی و توی پرورشگاه بزرگ‬

‫بشی خیلی دردناکه نه؟ یه هر حال من بخشی از وجود اون بودم هر چی هم که‬
‫‪117‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫بود‪...‬من از وجود پدرم خبری نداشتم تا اینکه وقتی یازده سالم شد یه روز مرد نسبتا‬

‫مسنی که خبر نداشتم پدرمه سراغم اومد و منو از اونجا بیرون آورد‪ .‬یادمه که تمام‬

‫راه وقتی توی ماشین نشسته بودیم مدام میگفت که من خیلی شبیه مادرم شدم و‬

‫خیلی من رو دوست داره‪ .‬من حتی نمیدونستم اون مرد پدرمه اما اون زمان واقعا‬

‫حس بدی داشتم‪ .‬حس نبودن امنیت‪ .‬من رو با خودش به خونه برد‪ .‬خونه ای که‬

‫برای یونگی و مادرش بود‪ .‬نمیدونم چرا انگار به جنون رسیده بود اما وقتی وارد خونه‬

‫شد شروع به کتک زدن مادر یونگی کرد فریاد میکشید که چرا نمیتونه مثل مادر‬

‫من زیبا باشه‪ .‬اولین باری که یونگی رو دیدم اونجا بود‪ ،‬گوشه ی اتاق ایستاده بود‪،‬‬

‫گوش هاش رو گرفته بود و داد میزد که پدرش بس کنه‪ .‬به نظر میومد اون اوضاع‬

‫برای مادر یونگی کامال عادی بود چون اصال دربرابر کتک ها مقاومتی نمیکرد‪ ،‬انگار‬

‫که از روتین های روزانش باشه‪"....‬‬

‫کمی سکوت کرد و لب پایینش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫"وقتی اون آشوب خوابید پدر یونگی من رو بهشون معرفی کرد‪ .‬دختر یازده ساله ای‬

‫که از زن دیگه ای براش به جا مونده بود‪ .‬مادر یونگی حرفی نزد و حتی لب هاش از‬

‫هم باز نشد اما یونگی به پدرش حمله کرد و با اینکه جثه ی ریزی داشت شروع به‬

‫کتک زدن پدرش کرد‪ .‬زمانی دست از پشت کوبیدن به قفسه ی سینه ی پدرش‬

‫دست برداشت که صدای افتادن مادرش روی زمین توی اتاق پیچید‪.‬اون جلوی‬

‫‪118‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چشم هام روی زمین افتاد و بدنش شروع به لرزیدن کرد وقتی این اتفاق افتاد‬

‫وحشت کردم‪ .‬تمام مدت بدون اینکه حرفی بزنم گوشه ای از اتاق ایستاده بودم و‬

‫همه چیز رو با ترس نگاه میکردم‪ .‬زمان زیادی نگذشت که خون و کف از دهنش‬

‫جاری شد و یونگی با استرس سریع خودش رو بهش رسوند‪ .‬هنوز صدای فریاد هاش‬

‫که از پدرش کمک میخواست از یادم نرفته‪ .‬هیچ کاری نتونست بکنه تا وقتی که‬

‫لرزش ها کم کم خفیف شدن و بعد از چند دقیقه ی کوتاه بدنش از حرکت ایستاد‪.‬‬

‫هم من و هم یونگی هر دو شوکه شده بودیم‪ .‬من از ترس دیدن همچین صحنه ای و‬

‫یونگی از وحشت بدون مادر شدن‪....‬دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد هر سه نفر‬

‫سکوت کرده بودیم و اوضاع واقعا فاجعه به نظر میرسید‪.‬اون حالت دقیقه ای طول‬

‫نکشید چون پدر یونگی به یقه ی لباسش چنگ زد و یونگی رو از روی بدن مادرش‬

‫کنار کشید‪ .‬اون یتیم شده بود‪ ،‬حتی یتیم تر از من‪ .‬هر دو پدری داشتیم که فکر‬

‫میکنم با نبودش اوضاع واقعا بهتر بود اما حداقل مادر من کسی بود که پدرم‬

‫عاشقش بود و مادر یونگی؟‪...‬اون کسی بود که جلوی چشم های پدر مرده بود و‬

‫حتی یه کلمه هم از دهن شوهرش خارج نشده بود"‬

‫نفسش رو به آرومی بیرون داد و به جیمین که هنوز با دقت بهش گوش میداد نگاه‬

‫کرد‪ .‬براش عجیب بود که هنوز کالفه نشده‪.‬‬

‫"میخوای ادامش رو بشنوی؟ زیاد جالب به نظر نمیرسه"‬

‫‪119‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین سرش رو تکون داد و چشم هاش رو به نشونه ی تایید بست‪.‬‬

‫"اشکال نداره نونا من واقعا مشکلی ندارم‪ .‬دیگه چیکار دارم که بکنم؟"‬

‫سویون پاهاش رو روی چمن دراز کرد و کمی حالت نشستنش که خستش کرده بود‬

‫رو تغییر داد‪.‬‬

‫"نمیدونم چقدر با یونگی برخورد داشتی اما پسری که االن میبینی اصال کسی‬

‫نیست که من سال ها پیش میشناختم‪ .‬خب‪...‬البته من هرگز یونگی رو توی آرامش‬

‫ندیدم چون از زمانی که من وارد زندگیش شدم دیگه آرامشی براش نموند‪.‬‬

‫میدونی؟‪...‬شاید تنها چیزی که باعث شد من از اون دوران جون سالم به در ببرم‬

‫شباهتم به مادرم بود‪ .‬پدرم‪...‬پدرمون مدت ها بود کار نمیکرد‪ ،‬تمام روز توی خونه‬

‫میشست و الکل میخورد و بعد هر دومون رو کتک میزد‪ .‬یک سال اینطور گذشت اما‬

‫اوضاع همینطوری نموند چون بعد از یه جایی پول هایی که مادر یونگی توی پس‬

‫اندازش داشت تموم شدن و ما بدون هیچ پولی موندیم‪ .‬مهلت اجاره ی خونمون هم‬

‫داشت تموم میشد و اگه پدرمون همینطور پاش رو روی پاش مینداخت احتماال زود‬

‫آواره ی خیابون ها میشدیم‪ .‬کاری که اون با یونگی کرد احتماال بی رحمانه ترین‬

‫کاری بود که میشه در حق یه پسر بچه ی شونزده ساله کرد اما خب‪...‬اگه پدر ما بی‬

‫رحم نبود پس چی بود؟ راستش یونگی مدت ها بود مدرسه نمی رفت چون پدر‬

‫تصمیم گرفته بود فقط من رو به مدرسه بفرسته‪ ،‬از لحاظ اون یونگی چیزی جز یه‬
‫‪120‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫موجود اضافی نبود اما نمیتونست اون رو به پرورشگاه بفرسته چون حساب های‬

‫مادش به نام یونگی بودن و اونوقت اون انگل بدون پول میموند‪ .‬به هر حال‪..‬یادمه‬

‫اون روز رو وقتی که از مدرسه به خونه برگشتم‪ .‬ظاهر یونگی چیزی نبود که از صبح‬

‫که به مدرسه میرفتم به یاد داشتم‪ .‬موهاش به رنگ شرابی دراومده بود و پدرمون با‬

‫ساک کوچیکی که دستش بود کنارش ایستاده بود‪ .‬چشم یونگی مثل همیشه پر از‬

‫تنفر و خشم به من دوخته شده بود اما این بار عالوه بر اون دو احساس میتونستم‬

‫ببینم که شاید جایی توی وجودش التماس میکنه کمکش کنم‪...‬مگه من چند سالم‬

‫بود؟فقط چهارده سال داشتم و از پدرمون تا سرحد مرگ می ترسیدم پسجرعت‬

‫نکردم چیزی بگم و فقط اون دو نفر رو نگاه کردم که از خونه خارج میشدن‪ .‬یونگی‬

‫حتی دیگه نای مقابله کردن با پدرش رو نداشت‪ .‬فقط مطیع اون عوضی با گردنی که‬

‫خم شده بود سوار ماشین سیاهرنگی که رو به روی خونمون پارک کرده بود شد‪ .‬از‬

‫پنجره نگاهش میکردم و حتی نمیفهمیدم چی داره به سرش میاد اما طولی نکشید‬

‫که متوجه اوضاع شدم‪ .‬یونگی چند ماهی خونه نیومد‪ .‬شاید پنج یا شیش ماه اما من‬

‫به وضوح میدیدم که اوضاع مالیمون داره بهتر میشه‪ .‬متعجب بودم که چرا با وجود‬

‫اینکه پدرم کار نمیکنه همه چیز بهتر شده‪ .‬حتی در عرض اون پنج ماه خونمون رو‬

‫عوض کردیم و پدرم با پولی که نمیدونستم از کجا میاد برای من چیزهای زیادی‬

‫میخرید و بدون اینکه بدونم با پولی که یونگی به خاطرش ماه ها زجر میکشید‬

‫‪121‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بهترین زندگی که یه دختر نوجوون میتونه داشته باشه رو داشتم‪ .‬بعد از مدتی به‬

‫طور کل یونگی رو از یاد بردم تا اینکه یه روز باالخره به خونه برگشت‪...‬تنها نبود مرد‬

‫چاق و سن باالیی همراهش بود و قالده ای که دور گردنش بسته بود باعث شد‬

‫وحشتزده از همه ی ماجرا با خبر بشم‪ .‬وقتی یونگی بعد از مدت ها وارد خونه شد‬

‫همه چیزش تغییر کرده بود‪ .‬انگار در عرض پنج ماه اون پسر شونزده ساله از این رو‬

‫به اون رو شده بود‪ .‬چشم های پر ترس و اشکش حاال دیگه فقط چشم های خون‬

‫افتاده ی گودی بودن که حتی حس خشم و نفرتی که قبال میدیدم دیگه توشون‬

‫دیده نمیشد‪ .‬میتونم بگم در عرض مدت کوتاهی اون پسر بیگناه به هرزه ی بی‬

‫احساس مرد چاقی تبدیل شده بود که حاال اومده بود تا یونگی رو پس بده‪ .‬پدرم‬

‫ازش دلیلش رو پرسید و مرد فقط ساده جوابش رو داد 'یونگی تکراری شده بود'‬

‫نمیدونم یونگی دیگه حسی داشت یا نه اما حتی قلب من هم با شنیدن اون جمله و‬

‫تصور اینکه یه آدم برای کسب مثل اسباب بازی به نظر میرسه گرفت‪ .‬مدتی یونگی‬

‫خونه بود‪ .‬تولد هفده سالگیش رو با گلدونی که حاوی خاکستر مادرش بود گذروند و‬

‫صبح فرداش اذن عروسک آدم جدیدی بود"‬

‫سرش رو چرخوند و به جیمین که با لب های از هم باز شده و شوکه بهش خیره بود‬

‫نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫‪122‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"همیشه بهش حق میدم که از من و مادرم متنفر باشه‪ .‬در هر صورت ما باعث‬

‫بدبختیش بودیم‪...‬اون دو سال بین خونه هایی پر از کثافت جا به جا میشد و هربار‬

‫بیشتر از قبل میمرد و باالخره وقتی برای آخرین بار به خونه برگشت دیگه چیزی‬

‫ازش نمونده بود‪ ،‬حتی شک دارم دیگه قلبی توی سینش بتپه‪".‬‬

‫تند تند پلک زد تا اشکی که توی چشم هاش بود محو بشه اما نتیجش چیزی جز‬

‫ریختن قطرات شور روی گونش نبود‪.‬‬

‫"سرزنشش نمیکنم‪ .‬زندگیش به لجن کشیده شده بود‪...‬اما هنوز هم همه چیز برام تا‬

‫حدودی وحشتناک به نظر میرسه‪ .‬هیژده سالش شده بود‪ ،‬من هم پونزده ساله‬

‫بودم‪..‬وقتی به خونه برگشت من حموم بودم اما حتی از اونجا هم صدای شکستن‬

‫وسایل و فریادهایی که اون و پدرم میزدن رو شنیدم‪ .‬سریع از حموم بیرون رفتم و با‬

‫چیزی که اصال فکرش رو هم نمیکردم رو به رو شدم‪ .‬یونگی نبود اما پدرم ‪...‬روی‬

‫زمین افتاده بود و آخرین قطرات عمرش از قفسه ی سینش بیرون میزدن‪ .‬خونی که‬

‫از قفسه سینش جاری بود اونقدر زیاد به نظر میرسید که وحشتم بهم اجازه نداد‬

‫بهش نزدیک شم‪ .‬نمیدونم چرا اون کارو کردم ولی فقط از پله ها باال دویدم و لباسی‬

‫تنم کردم‪ .‬چمدونی که برای اردوی مدرسم جمع کرده بودم رو برداشتم و طولی‬

‫نکشید که از اون خونه ی لعنتی بیرون زدم‪"..‬‬

‫‪123‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با زنگی ناگهانی گوشی سویون و به هم ریختن جو آروم هر دو از جا پریدن و‬

‫ابروهای سویون با دیدن اسم روی صفحش کمی باال رفتن‪.‬‬

‫"الو هوسوک هیونگ؟ مگه االن پیش کانگ نیستی برای چی زنگ زدی؟"‬

‫جیمین حرفی که هوسوک از پشت تلفن زد رو نشنید اما به وضوح دید که اخم های‬

‫سویون چطور توی هم پیچ خوردن‪.‬‬

‫"منظورت چیه؟ اینطوری که نمیشه!"‬

‫نگاه گذرایی به جیمین انداخت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"هیونگ فکر نمیکنی یکم‪"..‬‬

‫حرفش با چیزی که هوسوک از پشت تلفن گفت قطع شد و بعد از چند دقیقه‬

‫دستش رو روی صورتش کشید و به طرف جیمین رفت‪.‬‬

‫"باشه هیونگ هر چی تو بگی"‬

‫به جیمین اشاره کرد که پاسخ و جیمین سریع از جاش پرید‪.‬‬

‫"باشه باشه فهمیدم‪ .‬خیلی خب انقدر نگو‪ ...‬من که میگم داری پا به پای بچه بازیای‬

‫اون راه میای خیلی مسخرست هیونگ‪ .‬درسته که منم سعی میکنم تا جایی که‬

‫میشه سر به سرش نذارم اما‪ ...‬باشه هیونگ داشتم حرف میزدما مثال‪".‬‬

‫غرغر کرد و گوشی رو به طرف جیمین گرفت و جیمین سوالی بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫"هوسوک هیونگ با تو کار داره"‬

‫‪124‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین مردد گوشی رو از دست سویون گرفت و روی گوشش گذاشت‪.‬‬

‫"هیونگ؟"‬

‫"سالم جیمین! حالت چطوره؟"‬

‫"خوبم‪...‬چیزی شده؟"‬

‫"جیمین میتونی تا من بیام یه هیوالی بد اخالق به اسم یونگی رو تحمل کنی؟‬

‫سویون نمیتونه اونجا بمونه"‬

‫جیمین نگاهی به سویون که کالفه به نظر میرسید انداخت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"باشه جیمین؟"‬

‫تازه متوجه شد که هوسوک یر تکون دادنش رو ندید پس دوباره جوابش رو داد‪.‬‬

‫"باشه هیونگ"‬

‫" خوبه‪ .‬برو اتاق یونگی‪ .‬بهش گفتم تو میری پیشش‪ .‬دیگه حرفی از سویون پیشش‬

‫نیار همونجا ساکت بمون تا من بیام‪ .‬آفرین پسر خوب"‬

‫جیمین چند لحظه حس کرد داره با مادرش صحبت میکنه خنده ی کوتاهی کرد و‬

‫جواب هوسوک رو داد‪.‬‬

‫"باشه هیونگ‪ .‬مرسی که حواست بهم هست‪ .‬خدحافظ"‬

‫"خواهش میکنم دونسنگ کوچولو خدافظ‪ .‬گوشی رو بده به سویون"‬

‫جیمین گوشی رو به سویون داد و نگاهی به دختر که گرفته به نظر میرسید‪.‬‬

‫‪125‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"متاسفم نونا امیدوارم رابطتت با برادرت خوب شه"‬

‫جیمین با مالیمت گفت و سویون لبخند غمگینی زد‪.‬‬

‫"خیلی ممنونم جیمین منم امیدوارم که بتونی بدون آلوده شدن تو این عمارت‬

‫بمونی"‬

‫حرف سویون کمی ترسناک به نظر میرسید اما به هر حال جیمین برای قدردانی‬

‫لبخندی زد و دستش رو برای دختر که حاال از پشت تلفن با هوسوک بحث میکرد‬

‫تکون داد‪ .‬سویون با بی حواسی دستش رو تو هوا تکون داد و بعد به طرف در‬

‫خروجی چرخید‪.‬‬

‫جیمین به عمارت بزرگ رو به روش نگاه کرد و با نفس عمیقی به سمتش قدم‬

‫برداشت‪ .‬قصد نداشت به خودش دروغ بگه واضح بود که از یونگی میترسید اما با‬

‫حرف هایی که حاال سویون بهش زده بود حاال کنار حس ترس احساس تاسف و‬

‫دلسوزی هم نسبت به مرد حس میکرد‪ .‬نمیدونست اگه روزی خودش توی شرایط‬

‫یونگی قرار بگیره چی میشه اما خب‪...‬کی میدونه؟ شاید قرار بود خیلی زود بفهمه‪.‬‬

‫‪126‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 7‬‬

‫نباید تمامی گناهان خود را بخشید‪،‬‬

‫نباید همیشه به خود آسان گرفت‬

‫گاهی بخشیدن کاری نابخشودنیست‪...‬‬

‫‪ -‬استیو توتلز‬

‫"یونگی هیونگ؟"‬

‫جیمین خیلی محتاطانه به در اتاق یونگی ضربه زد و منتظر جواب شد‪.‬‬

‫"بله‪..‬بیا تو"‬

‫پسر کوچیک تر به آرومی در رو باز کرد و با قدم های کوتاهی وارد اتاق شد‪.‬چند بار‬
‫پلک زد تا چشم هاش به نور اتاق عادت کنه‪ .‬بعد از بودن تو محیط روشنی مثل‬
‫سالن که با لوستر بزرگ پر نور شده بود ورود به اون اتاق به شدت تاریک باعث‬
‫میشد برای چند ثانیه نتونه چیزی ببینه‪ .‬بعد از چند لحظه متوجه شد نور اتاق کم‬
‫نیست بلکه انقدر همه چیز سیاهه که تمام اجسام موجود توی اتاق مثل دونه های‬
‫سیاه قهوه توی هم حل شدن‪ .‬جیمین نمیتونست یونگی رو ببینه و این غیر منطقی‬
‫به نظر میرسید چون همین چند ثانیه صداش رو شنیده بود‪ .‬مردد و گیج وسط اتاق‬
‫ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد‪.‬‬

‫"یونگی هیونگ نه! یونگی شی‪ ،‬باید اینطور کسی که از خودت بزرگ تره رو صدا‬
‫کنی"‬

‫‪127‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین با شنیدن صدای خشدار مرد از پشت سرش تقریبا چند ثانتی متر پرید و‬
‫بعد با استرس چرخید و یونگی رو دید که پشت میر کار سیاه رنگش نشسته بود و‬
‫به خاطر اینکه توی اون نقطه ی اتاق هیچ نوری نبود و در ضمن مرد لباسی کامال‬
‫سیاه پوشیده بود اصال دیده نمیشد‪ .‬جیمین دستش رو از شوک روی قلبش گذاشت‬
‫و سعی کرد درست نفس بکشه اما برای چندمین بار توی اون روز نفسش قطع شد‪.‬‬

‫" بـ‪...‬ببخشید یونگی شی! آخه هوسوک‪ ...‬هوسوک هیونگ گفت اینطوری صداش‬
‫کنم"‬

‫یونگی حتی به طرفش برنگشت تا صورت رنگ پریدش رو ببینه‪ .‬همینطور که روی‬
‫میز کارش خم بود "هوم"ـی زیر لب گفت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"کاری ندارم بقیه رو چی صدا میکنی ولی فهمیدی که منو چی صدا میکنی دیگه؟"‬

‫"بله"‬

‫جیمین با استرسی غیرقابل باور که حتی با شنیدن صدای نفس های مرد تشدید‬
‫میشد گفت و یونگی دوباره سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"هوسوک هیونگت زیادی بهت راحت میگیره‪ .‬گرچه تازه اومدی ولی به نظر من باید‬
‫یکم بیشتر حالیت شه‪ .‬این عمارت شبیه مهدکودکی که ازش اومدی نیست‪.‬‬
‫فهمیدی؟"‬

‫جوری که یونگی حرف میزد باعث میشد به جیمین بربخوره اما جرئت زدن حرفی‬
‫رو نداشت‪ .‬اونقدر ترسیده بود که هنوز وسط اتاق ایستاده بود و در حالی که لبش رو‬
‫گاز میگرفت به پارکت سیاهرنگ کف زمین خیره بود‪.‬‬

‫باالخره یونگی صندلی چرخدارش رو چرخوند و جیمین تونست چشم های بی‬
‫روحش رو ببینه که سرتا پاش رو از نظر میگذروندن‪.‬‬

‫‪128‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چرا نمیشینی؟"‬

‫در حالی که یکی از ابروهاش رو باال داده بود پرسید و جیمین به اطرافش نگاه کرد‪.‬‬

‫"کجا‪..‬کـ‪..‬کجا بشینم؟"‬

‫یونگی پوزخندی به استرس پسر که به لکنت انداخته بودش زد و به تخت اشاره‬


‫کرد‪.‬‬

‫"جلوی هوسوک خیلی بلبل زبون به نظر میرسیدی بچه"‬

‫دوباره چرخی زد و کاغذهای روی میزش رو جمع کرد‪ ،‬از جاش بلند شد و با قدم‬
‫های بلند به سمت جیمین که توی خودش مچاله شده بود رفت و جلوش ایستاد‪.‬‬
‫جیمین تا جایی که میتونست سرش رو پایین انداخت و به کتونی های سیاه مرد‬
‫خیره شد‪.‬‬

‫"وقتی توی خونه ی من هم بودی چیز های جالبی میگفتی‪ .‬چی شد یهو موش‬
‫زبونتو خورد؟"‬

‫چونه ی جیمین رو گرفت و سرش رو به طرف باال هول داد جوری که جیمین‬
‫مجبور شد به چشم هاش نگاه کنه‪.‬‬

‫" که میتونی بدنتو در اختیارم بذاری ها؟ خودت گفتی مگه نه؟"‬

‫چشم های جیمین درشت شدن و بدنش سریعا به لرزه افتاد‪ .‬درد شدیدی توی‬
‫قفسه سینش حس کرد و نفسش برای چند ثانیه ای قطع شد‪.‬سعی کرد خودش رو‬
‫عقب بکشه اما یونگی رو به روش خم شد و صورتش رو مقایل صورت جیمین قرار‬
‫داد‪.‬‬

‫"داری مثل یه گربه ی زیر بارون مونده میلرزی! چیه؟ مگه خودت همچین حرفی‬
‫نزده بودی؟"‬

‫‪129‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین لبش رو با ترس گاز گرفت‪ ،‬نفس بریده ای کشید و سعی کرد از نگاه کردن‬
‫به چشم های مرد که به سمت لبش کشیده شدن خودداری کنه‪ .‬یونگی دوباره‬
‫پوزخندی زد و لب هاش رو دقیقا مقابل لب های جیمین قرار داد طوری که نفس‬
‫هاش به لب های درشت جیمین برخورد میکردن‪.‬‬

‫"قانون اول اینجا اینه که حرفی که نمیتونی بهش عمل کنی رو نزنی وگرنه تو‬
‫دردسر میوفتی"‬

‫قدمی عقب رفت و پسرک ترسیده رو با بدن لرزونش رها کرد‪.‬‬

‫"اینجا عمارت دریاست یادت که نرفته؟ اگه توی دردسر بیوفتی غرق میشی"‬

‫با لحن بی حوصله ای گفت و دوباره پشت میزش برگشت‪.‬‬

‫"انقدر مثل یه بدبختا نلرز‪ .‬کاریت ندارم بچه من همچین آدمی نیستم که با کسی به‬
‫زور بخوابم فقط خواستم حرفمو طوری بهت بگم که یادت نره"‬

‫خونسردانه گفت و نفس حبس شده از استرس جیمین از قفسه ی سینش رها شد‪.‬‬

‫~~~~‬
‫"ا‪..‬اینجا بـ‪..‬بود؟"‬

‫جونگکوک با چشم های پر از غم تک تک نقاط کوچه ای که هیچ اثری از جیمین‬

‫نداشت رو از نظر گذروند و با نگاه ناامیدی به تهیونگ که به کف کفشش با دیوار‬

‫ضربه میزد نگاه کرد‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چی ازت د‪..‬دزدیده بود؟"‬

‫با ناراحتی پرسید و تهیونگ دست از لگد زدن به دیوار آجری برداشت و به طرف‬

‫‪130‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک برگشت‪.‬‬

‫"گوشیم"‬

‫به آرومی گفت و ابروهای پسر کوچیک تر باال پریدن‪.‬‬

‫"جـ‪..‬جیمین این کارو کرده بـ‪..‬بود؟مـ‪..‬مطمئنی؟من که مـ‪..‬میگم امکان نداره"‬

‫"مـ‪..‬من کـ‪..‬که مـ‪..‬میگم امکان د‪...‬داره‪..‬اون‪...‬بـ‪..‬بچه ی عوضی گـ‪..‬گوشیمو د‪..‬دزدید"‬

‫تهیونگ با حرص به تقلید از لحن جونگکوک با لکنت گفت و لب های پسر کوچیک‬

‫تر به طرف پایین خم شدن‪.‬‬

‫"حـ‪..‬حتما دلیلی د‪..‬داشته مگه نـ‪..‬نه؟"‬

‫تهیونگ به جونگکوک که مشخص بود داره نهایت سعیش رو میکنه بدون لکنت‬

‫حرف بزنه خیره شد و برای خودش متاسف شد‪ .‬اونقدر عوضی بود که همچین بچه‬

‫ی بدبختی رو با ناراحت کردنش بیشتر آزار بده؟ جواب براش کامال بولد و مشخص‬

‫شده بود 'بله اون یه عوضی کامل بود‪.‬‬

‫"نه دلیلی نداشت‪ .‬دوست لعنتیت یه دزد حرومزاده بود‪ .‬آخرشم زد گوشیمو خورد‬

‫کرد نصف تیکه هاش گم شدن"‬

‫با لحن تندی گفت و اخم های جونگکوک کمی توی هم فرو رفتن‪.‬‬

‫"پـ‪..‬پس اینکه تـ‪..‬تو باعث شـ‪..‬شدی خودش گـ‪..‬گم شه چی؟"‬

‫با لحن عصبانی که به خاطر لکنتش از نظر تهیونگ شبیه لحن بچه مهدکودکی بود‬

‫‪131‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫که میخواد اسباب بازیش رو از قلدر کالس پس بگیره بود گفت و پسر بزرگ تر رو به‬

‫خنده انداخت‪.‬‬

‫"بـ‪...‬به چی مـ‪..‬میخندی؟"‬

‫تهیونگ با انگشت به وسط قفسه ی سینه ی جونگکوک کوبید و بیشتر خندید‪.‬‬

‫"بـ‪...‬به لکنت مـ‪...‬مسخره ی تـ‪...‬تو"‬

‫تهیونگ دوباره لکنتش رو مسخره کرد‪ .‬جونگکوک چشم هاش رو بست و نفس‬

‫عمیقی کشید‪ .‬تا کی میخواست اجازه بده تهیونگ اینطوری خوردش کنه؟ جواب‬

‫مشخص بود 'تا زمانی که عاشقه' و این فقط یه معنی داشت 'تا ابد‪'.‬‬

‫سرش رو پایین انداخت و اجازه داد تهیونگ به مسخره کردنش ادامه بده‪ .‬نمیتونست‬

‫چیزی بگه‪ ،‬قلبش بهش اجازه نمیداد اما هر بار بخشی از وجودش با حرف های‬

‫تهیونگ میمرد‪.‬‬

‫شنیدن ضعف هات و تحقیرهایی که بهت تحمیل میشن سختن اما وقتی اون ها رو‬

‫از زبون کسی که دیووانه وار عاشقشی میشنوی موضوع حتی دردناک تر به نظر میاد‪.‬‬

‫انگار تک تک سلول های وجودت توی خودشون جمع میشن‪ ،‬انگار قلبت مچاله‬

‫میشه و گوشه ی قفسه ی سینت کز میکنه‪ ،‬انگار مغزت تمام نقص هات رو مدام‬

‫بهت گوشزد میکنن و انگار‪...‬میمیری‪.‬‬

‫"یاا جئون تو واقعا مثل بچه ها میمونی‪ .‬چرا انقدر زود اشکت درمیاد؟"‬
‫‪132‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫تهیونگ مشت نسبتا محکمی به شونش کوبید و جونگکوک کمی تلو تلو خورد و بعد‬

‫چشم های اشکیش رو به چشم های مغرور تهیونگ دوخت اما هیچ چیز نگفت‪ .‬چند‬

‫بار پلک زد تا اشک هاش محو بشن و بعد گلوش رو صاف کرد‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من‪...‬اگه انقدر از من مـ‪..‬متنفری من میتونم بـ‪..‬برم و از بوگوم کـ‪..‬کمک بگیرم‪.‬‬

‫میـ‪...‬میدونم دور و بر آدم نـ‪..‬نفرت انگیزی مثل من بودن چـ‪..‬چه حسی داره پـ‪..‬پس‬

‫معذرت مـ‪..‬میخوام"‬

‫به آرومی گفت و سعی کرد تا جایی که میتونه از نگاه کردن به چشم های پسر رو به‬

‫روش خودداری کنه‪ .‬با نوک کفشش سنگ ریزه هایی که جلوی پاهاش بودن رو‬

‫جابه جا کرد‪ .‬شونه های تهیونگ پایین افتادن و نفس عمیقی کشید میدونست‬

‫چقدر آدم مزخرفیه که اونقدر جونگکوک رو اذیت میکنه اما هر کاری هم که میکرد‬

‫آخر تیکه ی دیگه ای از قلب پسرک رو به روش رو میشکوند‪ .‬شاید بهتر بود واقعا از‬

‫بوگوم کمک بخواد اما تهیونگ نمیتونست بذاره این اتفاق بیوفته چون در اون صورت‬

‫حس میکرد اوضاع از کنترلش خارج شده‪ .‬باید از تک تک قدم هایی که جونگکوک و‬

‫خانواده ی جیمین برای پیدا کردنش برمیداشتن با خبر میشد‪ .‬اگه جیمین رو پیدا‬

‫میکردن و اون همه چیز رو بهشون میگفت چی؟ اصال اگه جونگکوک یهو میرفت و‬

‫چیزهایی که تهیونگ بهش گفته بود رو همه جا پخش میکرد چی؟‬

‫‪133‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دستی روی صورتش کشید و نگاه درموندشو به جونگکوک که هنوز با بغض به دیوار‬

‫تکیه زده بود داد‪ .‬اینطور نبود که از اینکه جونگکوک رو ناراحت کرده احساس بدی‬

‫داشته باشه چون این روتین همیشگیش بود اما احساسات تموم نشدنی جونگکوک‬

‫اذیتش میکردن و باعث میشدن عصبی بشه‪ .‬ولی هر کاری هم میکرد که عشقش رو‬

‫توی قلب پسر کوچیک تر بکشه انگاه موفق نمیشد‪.‬‬

‫میتونست خود جونگکوک رو بکشه اما عشقی که نسبت به تهیونگ داشت رو نه‪.‬‬

‫~~~~~~~~‬
‫"بیاید‪..‬بیاید از دوست و هیونگ عزیزتون استقبال کنید"‬

‫هوسوک به محض ورود به خونه در عین خستگی با صدای بلند گفت و پس گردنی‬

‫از طرف هیچول دریافت کرد‪.‬‬

‫"مرض احمق‪ .‬چرا داد میزنی؟ تا االن حتما خوا‪"...‬‬

‫با بیرون دویدن جیمین از اتاق یونگی هوسوک با ابروهاشو باال انداخت و به هیچول‬

‫انداخت‪.‬‬

‫"یونگیو نمیشناسی؟ برای هر کی اخالق گوهشو نشناسه مثل کابوس میمونه‪ .‬یا‬

‫مسیح صورت این بچه مثل روح شده"‬

‫‪134‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک با نزدیک شدن جیمین بهشون خندید و صلیبی روی قفسه ی سینش‬

‫کشید‪.‬‬

‫"وقتی میرفتیم زنده بودی دونسنگ بیچاره ی من"‬

‫جیمین باالخره در حالی نفس نفس میزد خودش رو به هوسوک و هیچول رسوند و‬

‫به هر دو تعظیم کرد‪.‬‬

‫"سالم هیچول شی‪ ،‬سالم هوسوک هیونگ"‬

‫"یا! چی شد این اسب شد هوسوک هیونگ من شدم هیچول شی؟انقد پیر مردم؟"‬

‫هیچول تند تند پرسید و چشم های جیمین سریعا گرد شد‪.‬‬

‫"ببخشید هیچول هیونگ‪ .‬آخه‪...‬آخه یونگی شی گفتن تا زمانی که کسی بهم‬

‫نگفته‪"...‬‬

‫"یااااا مین یونگی بیا بیرون ببینم‪ .‬این فسقلی رو شستشوی مغزی دادی؟"‬

‫هوسوک وسط حرف جیمین داد زد و جیمین کمی از جاش پرید و به هیچول که با‬

‫دهن بسته میخندید نگاه کرد‪ .‬هیچول متوجه نگاه جیمین شد و بهش چشمکی زد‪.‬‬

‫"نگران نباش جیمین تنها کسی که اینجا پاچه میگیره یونگیه! گرچه جدیدا نامجون‬

‫هم دست کمی از اون نداره ولی خب هیشکی به پای یونگی شی نمیرسه"‬

‫‪135‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول لفظ یونگی شی رو با خنده گفت و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"نصفه شبی برای چی داد و بیداد میکنی؟ کال میای عمارت آرامش از دریا میره"‬

‫یونگی از باالی پله ها در حالی که دستش توی جیب هاش بود با غرغر گفت و آروم‬

‫شروع به پایین اومدن از پله ها کرد‪.‬‬

‫"جیمین برو باال میخوام با هیونگات صحبت کنم"‬

‫یونگی با حرص کلمه ی هیونگ رو غرید و به طبقه ی باال اشاره کرد‪.‬‬

‫"بـ‪...‬بله یونگی شی"‬

‫جیمین تعظیم کوتاهی به سمت یونگی کرد و سریع از پله ها باال دوید‪ .‬هوسوک‬

‫مسیر دویدن جیمین رو با چشم دنبال کرد و هیچول به یونگی چپ چپ نگاه کرد‪.‬‬

‫"چته هنوز نیومده سکتش دادی؟ بذار یکم بگذره خودم همه چیز رو بهش یاد‬

‫میـ‪"...‬‬

‫"کانگ چی میگفت؟"‬

‫یونگی وسط حرف هوسوک بی توجه موضوع بحث رو عوض کرد و بی توجه به چشم‬

‫غره های هیچول خودش رو روی مبل راحتی قهوه ای رنگ رها کرد‪.‬‬

‫"چیز خاصی نبود!"‬

‫‪136‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک کنار یونگی صاف روی مبل نشست و پای راستش رو روی پای دیگش‬

‫انداخت‪ .‬یونگی ابروشو باال داد و جوری که از چشم هاش جمله " منو چی فرض‬

‫کردی؟" میبارید به دو پسر رو به روش نگاه کرد‪ .‬هیچول بازدمش رو با حرص بیرون‬

‫داد و به دیوار کرم رنگ رو به روش خیره شد‪.‬‬

‫"راجع به این موضوع با نامجون حرفی نزن‪"..‬‬

‫یونگی صاف نشست و با اخم های توی هم منتظر ادامه حرف هیچول شد‪ .‬وقتی قرار‬

‫بود موضوعی بین اون سه نفر باشه و نامجون ازش با خبر نشه قطعا اون قضیه ربطی‬

‫به جین داشت‪.‬‬

‫"یکی دیگه از قرارگاه ها لو رفته‪ .‬قرارگاه مشترک با کانگ که چهارسال پیش پایه‬

‫ریزیش کرده بودیم هم بهم ریخته و در کل همه چیز تو هم رفته‪ ...‬دو ساله دارم‬

‫سعی میکنم خودمو قانع کنم که جین نمیتونه این کارو با ما بکنه ولی مثل اینکه‬

‫اون واقعا‪"...‬‬

‫نفسش رو با ناراحتی بیرون داد‪ .‬هنوز دلش نمیخواست جمله ی آخرش رو کامل‬

‫کنه‪ .‬دلش نمیخواست خیانت جین رو به زبون بیاره اما حتی اگه تا اون روز همه‬

‫چیز رو رد میکرد حاال دیگه همه ی شواهد اثباتی برای خیانت جین تلقی میشدن‪.‬‬

‫"برای چی خدمتکارا و اعضا رو مرخص کردید حاال؟ کل عمارت خالیِ خالی شده"‬

‫‪137‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی در حالی که سعی میکرد بحث جین رو بپیچونه پرسید و هوسوک سرش رو‬

‫تکون داد‪.‬‬

‫"خیلی اوضاع شلوغ شده‪ .‬این چند وقته باید یه مقدار زیادی از محموله های قرارداد‬

‫دگو رو بیاریم تو خود عمارت‪ .‬احتماال تا هفته ی دیگه هم یه سری از اعضای کانگ‬

‫و اعضای مقر یازده خودمون توی اتاق های خدمتکار ها و اتاقای زیر زمین مستقر‬

‫میشن‪ .‬به اندازه ی کافی اینجا همه چیز بهم ریخته هست که نخوایم با حضور‬

‫خدمتکارا بدترشم کنیم"‬

‫یونگی سرش رو تکون داد و نیم خیز شد که از جاش بلند شه اما هوسوک مچ‬

‫دستش رو گرفت و مانع بلند شدنش شد‪ .‬یونگی سرش رو چرخوند و سوالی به‬

‫هوسوک نگاه کرد‪.‬‬

‫"یونگی یکم حرف داریم با هم"‬

‫هوسوک به آرومی و محتاطانه گفت چون میدونست جبهه گرفتن و بد حرف زدن‬

‫در مقابل یونگی نتیجه ای جز بحث و در آخر لج کردش نداره‪.‬‬

‫هیچول نگاه کوتاهی به هوسوک انداخت و سرش رو تکون داد‪ .‬هوسوک هم متقابال‬

‫سرش رو باال و پایین کرد و یونگی همچنان منتظر بود تا هوسوک حرف بزنه‪.‬‬

‫"میشه هر چی میخوای بگی رو سریع تر بگی؟ بیکار نیستما"‬

‫‪138‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"باید درباره ی سویون‪"...‬‬

‫"حتی جرعت نکن شروعش کنی"‬

‫یونگی با عصبانیت از بین دندون هاش غرید و هوسوک برای حفظ خونسردیش نفس‬

‫عمیقی کشید‪.‬‬

‫"نمیتونی تا ابد از این بحث فرار کنی"‬

‫با آرامش زمزمه کرد و دستش رو نوازش وار پشت دست یونگی کشید‪.‬‬

‫"چرا میتونم و قراره تا ابد همینکارو بکنم‪ .‬پس ولم کن"‬

‫یونگی دستش رو با خشم از دست هوسوک بیرون کشید و اخم های هوسوک درهم‬

‫فرو رفتن‪.‬‬

‫"بهت گفتم بشین تا حرف بزنیم مین فاکینگ یونگی"‬

‫هوسوک با صدایی که حاال کم کم داشت متزلزل و بلند میشد گفت و یونگی در‬

‫حالی که دست هاش رو مشت کرد بود با حرص به طرف هوسوک چرخید و نگاه‬

‫تیزش رو بهش دوخت‪.‬‬

‫‪139‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"برای یه بارم که شده بذار آروم و مثل دوتا آدم بالغ حرف بزنیم‪ .‬تو دیگه بچه‬

‫نیستی یونگی وقتشه خصومت های قدیمی رو کنار بذاری‪ .‬خودت بهتر از همه‬

‫میدونی که سویون هیچ گناهی نداره"‬

‫یونگی اخم غلیظی کرد و به کف دستش خیره شد‪ .‬میدونست‪ ،‬خوب هم میدونست‬

‫که اون دختر مقصر نیست اما چیکار میکرد؟ نمیتونست هر روز ببینه کسی رو که‬

‫یادگاری از علت مرگ مادرش بود‪ .‬نمیتونست اون دختر رو ببینه و چهره ی لعنتی‬

‫پدرش رو به خاطر نیاره‪ ،‬نمیتونست اون رو ببینه و سال ها اسباب بازی جنسی‬

‫بودنش رو فراموش کنه‪ .‬یعنی انقدر درک کردنش سخت بود؟‬

‫هوسوک نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و نگاه پر از ترحمی به یونگی انداخت‪،‬‬

‫چیزی که در واقع باعث شد عصبانیت یونگی بیشتر بشه‪ .‬بدتر از اینکه کسی تمام‬

‫حقارت های زندگیتو بدونه و به روت بیاره نگاهیه که پر از دلسوزی بهت دوخته‬

‫میشه و باعث میشه با خودت فکر کنی اون فرد حس میکنه تو اونقدری ضعیف‬

‫هستی که تنونه بهت حرفی بزنه‪ .‬یونگی اون لحظه ترجیح میداد هوسوک تمام‬

‫بدبختی هاش رو توی صورتش بکوبه تا اینکه اون چشم های لعنتیش اونطوری بهش‬

‫دوخته بشن‪.‬‬

‫سرش رو با کالفگی تکون داد و نگاه درمونده ای به هوسوک انداخت‪.‬‬

‫‪140‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هر کاری میخوای بکنی بکن هوسوک فقط بهش بگو دور و بر من نیاد چون قول‬

‫نمیدم خوب رفتار کنم فهمیدی؟"‬

‫بدون اینکه منتظر جواب هوسوک که تازه دهنش رو برای یه سخنرانی جدید باز‬

‫کرده بود بمونه از جاش بلند شد و با قدم های سریع از پله ها باال رفت‪ .‬نگاهی به در‬

‫تیره ی اتاقش انداخت و بعد چشم هاش به طور گذرایی به سمت در اتاق بغلیش‬

‫کشیده شد‪.‬‬

‫اتاقی که برای جین بود و یونگی در عین عصبانیت از دست اون پسر عوضی آرزو‬

‫میکرد کاش االن اونجا بود‪.‬‬

‫جین از جمله افرادی بود که هر آدمی یکی ازش تو زندگیش نیاز داره‪ .‬کسی که در‬

‫سکوت کنارت میشینه و به حرف هات گوش میکنه‪ ،‬سوالی ازت نمیپرسه و فقط با‬

‫آرامش بهت نگاه میکنه‪ ،‬کسی که هیچوقت نگران قضاوت کردنش نیستی چون‬

‫میدونی که اون تو رو بهتر از خودت میفهمه‪ .‬بین تمام آدم هایی که توی اون‬

‫عمارت لعنتی رفت و آمد داشتن جای جین از همه خالی تر بود‪.‬‬

‫سرش رو به چپ و راست تکون داد تا فکرهاش رو از سرش بیرون برونه‪ .‬فضای‬

‫داخل جمجمش دوباره داشت سیاهرنگ میشد و حاال تنها چیزی که کمکش میکرد‬

‫تا سیاهی ذهنش رو از بین ببره نیکوتین توی سیگارش بود‪.‬‬

‫‪141‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫در اتاقش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید‪ .‬همیشه سعی میکرد خودش رو محکم‬

‫نشون بده‪ ،‬کسی که نمیترسه‪ ،‬غمگین نمیشه‪ ،‬حواسش به خودش و زندگیش‬

‫هست‪..‬اما گاهی وقت ها اون فقط مین یونگی چهارده ساله ای میشد که کنار قبر‬

‫مادرش زانو زده و گریه میکنه‪ .‬گاهی وقت ها فقط نیاز به یه آغوش گرم داشت تا‬

‫بغلش کنه‪ ،‬موهاش رو ببوسه و توی گوشش قصه های شیرین بگه‪.‬‬

‫حاال یکی از اون شب ها بود و یونگی قرار بود دوباره ناراحتی هاش رو با دود سیگار‬

‫از ریه هاش بیرون فوت کنه‪ .‬دوباره تنها بود‪...‬مثل همیشه‪.‬‬

‫در بالکن رو باز کرد و هوای سرد دسامبر رو به جون خرید فقط برای اینکه کمی‬

‫سیگار بکشه و بدبختی هاش رو دود کنه‪ .‬وقتی وارد بالکن شد چند بار با دیدن‬

‫زمین پلک هاش رو باز و بسته کرد تا مطمئن شه که توهم نزده اما اینطور نبود‪.‬‬

‫خون زیادی که روی زمین جاری بود باعث شد چشم هاش درشت بشن و سریعا به‬

‫اطرافش نگاه کنه‪ .‬اینطور نبود که ترسیده باشه اما اون حجم از خون اونم زمانی که‬

‫کسی جز خودش اونجا رفت و آمد نمیکرد عجیب به نظر میرسید‪.‬‬

‫با دیدن بدن رنگ پریده ای که کمی اون طرف تر روی زمین افتاده بود و توی خون‬

‫غرق شده بود شوکه شد‪ .‬با قدم های آروم به سمتش رفت و دستش رو روز بازوش‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫‪142‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بدنش کامال یخ زده بود و میلرزید و خون غلیظی از دهنش جاری بود‪ .‬یونگی‬

‫نمیتونست درست متوجه ماجرا بشه اما عاقالنه ترین چیزی که عقلش حکم میکرد‬

‫این بود که اون پسر رو از اون سرمای لعنتی به داخل خونه ببره تا ببینن چیکار‬

‫میتونن بکنن‪.‬‬

‫‪143‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 8‬‬

‫می گفتند تنها چیزی که همه دردها را دوا میکند عشق است‬

‫پیدا بود هنوز مبتال نشده اند‪،‬‬

‫چطور جرعت میکردند‬

‫این را جلوی کسی بگویند‬

‫که عشق زندگیش را داغان کرده بود‬

‫و پیش پایش ریخته بود؟‬

‫‪ -‬رومن گاری‬

‫در حالی که سرش پایین بود با قدم های آرومی به سمت مدرسه حرکت میکرد‪.‬‬

‫هنوز هم قطره اشکی حاصل از درد شدید گوشه ی چشمش دیده میشد‪ .‬ماسک‬

‫اکسیژن سیاه رنگش رو باالتر کشید‪ .‬واقعا امیدوار بود کسی ازش راجع به اون‬

‫ماسک سوالی نپرسه ولی خب اگه قرار بود آرزوهاش برآورده بشن که االن اوضاعش‬

‫اون نبود!‬

‫‪144‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫خیلی زود متوجه اکیپی که پشت سرش راه افتاده بودن شد‪ .‬نفس پر از غمی کشید‬

‫و سعی کرد بی توجه بهشون مسیرش رو ادامه بده‪ .‬صدای تهیونگ رو از نزدیک‬

‫میشنید و باعث میشد قلبش عالوه بر اینکه از عشق به تپش افتاده بود از ناراحتی‬

‫مچاله بشه‪ .‬مثل همیشه اومده بود تا آزارش بده‪.‬‬

‫بیشتر توی خودش فرو رفت و به بند کیفش چنگ زد‪ .‬قدم هاش رو تند تر کرد تا‬

‫گیر اون ها نیوفته اما با این کارش فقط پسرهایی که پشت سرش راه افتاده بودن رو‬

‫برای رسیدن بهش مشتاق تر کرد‪ .‬طولی نکشید تا تنه ای بهش کوبیده بشه و‬

‫بالفاصله بعد از پخش شدن کتاب هاش روی زمین بارونی صدای خنده توی فضا‬

‫بچیپه‪.‬‬

‫سریعا دست های لرزونش رو دراز کرد تا کتاب هاش رو که هر لحظه بیشتر خیس‬

‫میشدن از روی زمین برداره‪ .‬سایه ی باالی سرش رو حس کرد اما ترجیح داد عکس‬

‫العملی نشون نده‪ .‬حس مورچه ای رو داشت که کلونیش به خاطر آب بازیِ یه بچه‬

‫ی بیکار از هم پاشیده بود و حاال نمیدونست باید بدون سرپناه چیکار کنه‪.‬‬

‫درد توی سینش با شنیدن صدای پوزخند تهیونگ و دیدن کتونی های نوی مارکش‬

‫جلوی چشم هاش پررنگ تر شد و پلک هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫‪145‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خدایا اینجا رو نگاه کنید‪ .‬این چه سر و وضعیه جئون؟ این ماسکو واسه چی زدی‬

‫فکر کردی سلبریتی چیزی هستی؟ فانتزی یا همچین چیزی داری؟"‬

‫با خنده گفت و بعد به طرفش خم شد‪.‬جونگکوک سریع از جاش بلند شد‪ .‬لباسش‬

‫خیس از بارون شده بود و سردش بود اما دوست نداشت تهیونگ موفق بشه اون‬

‫ماسک رو از روی صورتش بکنه و ببینتش‪.‬‬

‫"لـ‪..‬لطفا ولم کـ‪..‬کن تهیونگ"‬

‫به آرومی و با عجز زمزمه کرد‪ .‬نمیدونست چرا اما ته دلش امید داشت برای یک بار‬

‫هم که شده تهیونگ درکش کنه و بیخیالش شه‪ .‬پسر بزرگ تر سرش رو کج کرد و‬

‫به چشم های قرمز جونگکوک نگاه کرد‪.‬‬

‫"باز که داری گریه میکنی؟ تا حاال هیچ بچه ای رو ندیدم که انقد گریه کنه"‬

‫لبش رو به سمت جلو خم کرد و ادامه گریه ی بچه ها رو درآورد و باعث شد پنج‬

‫پسر دیگه ای که همراهش بودن به خنده بیوفتن‪.‬‬

‫قدم های جونگکوک دیگه به قدری تند شده بودن که تقریبا داشت میدوید‪ .‬فقط‬

‫امیدوارم بود زودتر به مدرسه برسه تا جیمین‪ ..‬از زود رسیدن منصرف شد‪ ،‬دیگه‬

‫جیمین نبود که مراقبش باشه‪.‬‬

‫‪146‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بغضش شدید تر شد و قدم هاش از کار افتادن‪ .‬مشتی به قفسه سینش کوبید تا بلکه‬

‫بغضش کمی آروم بگیره اما نتیجش چیزی جز درد بیشتر نبود‪.‬‬

‫تهیونگ باالخره دستش رو به سمت ماسکش دراز کرد و پنج پسر دیگه خودشون رو‬

‫آماده کردن تا بهش بخندن‪.‬جونگکوک همه چیز رو مثل صحنه آهسته میدید‪.‬‬

‫انگشت های کشیده ی تهیونگ که به سمت صورتش میومدن تا کشی که پشت‬

‫گوشش بود رو بکشه و ماسک رو از روی صورتش بکنه‪ .‬بیخیال هرگونه مقاومتی‬

‫شد‪ ،‬میدونست این چیزها تهیونگ رو متوقف نمیکنن پس فقط با قلبی که درد‬

‫میکرد همونجا منتظر خرد شدن دوبارش موند‪.‬‬

‫باالخره ماسک از روی صورتش کنده شد ‪،‬نفس بریده ای کشید و شونه هایی پایین‬

‫افتاده منتظر شنیدن تحقیر های سبک جدیدی شد‪.‬‬

‫خنده ی پنج پسرکه همراه تهیونگ بودن شدت گرفت و بالفاضله جمالت پر از‬

‫تمسخرشون شروع شد‪.‬‬

‫" خب‪...‬کـ‪..‬کاری که میـ‪...‬میخواستی رو کـ‪...‬کردی‪ .‬حاال مـ‪..‬میتونم برم؟"‬

‫جونگکوک به آرومی در حالی که هنوز سرش پایین بود گفت و حتی نیم نگاه هم به‬

‫تهیونگ ننداخت‪ ،‬وقتی عکس العملی از طرف پسر بزرگتر ندید سریع به قدم هاش‬

‫سرعت بخشید و ازشون دور شد و اون ها رو پشت سرش جا گذاشت‪.‬‬

‫‪147‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ همونجا با ماسکی که توی دستش بود درحالی که قطرات بارون به کت‬

‫چرمی سیاهرنگ گرونش برخورد میکردن ایستاد و بهت زده به جایی که جونگکوک‬

‫ایستاده بود خیره شد‪.‬‬

‫چند دقیقه ای طول کشید تا به خودش بیاد‪ .‬تند تند پلک زد و توی خندیدن با‬

‫دوست هاش همراه شد تا شبیه احمق ها به نظر نرسه اما در حقیقت بر خالف‬

‫همیشه اصال به کار لعنتیش افتخار نمیکرد فقط دوست داشت آسمون روی سرش‬

‫بیوفته و همونجا بمیره‪ .‬نمیتونست صورت جونگکوک رو که با برداشتن ماسک آشکار‬

‫شده بود فراموش کنه‪ .‬تمام کبودی هایی که روی جزءجزء اعضای صورتش‬

‫خودنمایی میکردن‪،‬پوستی که تک تک نقاطش به رنگ بنفش دراومده بود‪ ،‬لب هایی‬

‫که زخمی بودن و در آخر چشم هایی که مثل همیشه مظلومانه به بی رحمی هاش‬

‫خیره شده بودن و التماسش میکردن تا کار لعنتیشو تموم کنه‪ .‬تهیونگ چطور‬

‫تونسته بود؟‬

‫~~~~~~‬

‫به دیوار سرد سنگی تکیه زده بود و بی توجه به دخترهایی که بالفاصله بعد از‬

‫دیدنش مسخره بازیا و شلوغ کاریاشونو شروع میکردن سیگار میکشید‪.‬‬

‫تازه پنج دقیقه ای از وقتی زنگ خورده بود گذشته بود و اونجا منتظر بود‪ ،‬تا زمانی‬

‫که باالخره جثه ی ریزی با شونه های خمیده و سری که پایین بود درحالی که قدم‬
‫‪148‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫های آرومی برمیداشت از در مدرسه خارج شد و تهیونگ بالفاصله تکیش رو از دیوار‬

‫گرفت‪.‬‬

‫قصد نداشت همون لحظه به سمتش بره نمیخواست توی مدرسه سوژه بشه‪ .‬هر‬

‫چقدر هم که کنجکاو بود اما بازم نمیخواست ریسک ضایع شدن جلوی بقیه رو به‬

‫جون بخره پس مثل خود پسرک با قدم های آروم پشت سرش شروع به حرکت کرد‪.‬‬

‫بعد از چندین قدم وقتی باالخره از کوچه مدرسه خارج شدن و بچه ها پراکنده شدن‬

‫تهیونگ به جونگکوک نزدیک تر شد‪.‬‬

‫"هی جئون"‬

‫جونگکوک نیم نگاهی به قامت بلند کنارش انداخت و آه کوتاهی کشید و سرش رو‬

‫پایین تر انداخت‪ .‬میدونست تهیونگ دوباره به قصد تحقیرش سر رسیده‪.‬‬

‫"اون‪..‬صورتت چرا انقدر داغون شده؟!"‬

‫جونگکوک با لحن تیز تهیونگ ناراحت تر شد و کاله سویشرتش رو بیشتر روی‬

‫سرش پایین کشید تا با سایه ای که روی صورتش مینداخت نقاط کمتری از‬

‫صورتش توی دیدرس بذاره‪.‬‬

‫"با تو بودما‪"..‬‬

‫‪149‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خـ‪..‬حواهش میکنم تـ‪..‬تهیونگ‪ ..‬چی بـ‪..‬بهت میرسه و‪..‬وقتی قلب مـ‪..‬مردمو‬

‫میشکونی؟"‬

‫جونگکوک با لحن شکسته ای گفت و نگاهی به تهیونگ انداخت که تا حدودی‬

‫شوکه شده بود‪.‬‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫تهیونگ کم نیاورد و سریع جواب داد‪ .‬کامال از منظور پسرک با خبر بود اما ترجیح‬

‫میداد خودشو نبازه‪ .‬آره اون پیش خودش اعتراف میکرد که خیلی با اون پسرک با‬

‫بدجنسی رفتار میکرد اما خب شاید اون هم دالیل خودش رو برای این کار داشت‬

‫مگه نه؟ جواب واضح بود – نه اون نمیدونست به چه دلیل لعنتی اون پسر بیچاره رو‬

‫بیشتر از همه آزار میداد‪-‬‬

‫"مـ‪..‬منظورم اینه که‪..‬خسته نـ‪...‬نشدی از‪..‬فـ‪..‬فقط ولم کن"‬

‫تهیونگ متوجه بغض توی صدای جونگکوک شد اما چیزی نگفت‪ .‬خودش هم‬

‫نمیتونست دلیل موجهی برای کارهاش پیدا کنه‪.‬‬

‫"ازت یه سوال پرسیدم و جوابمو ندادی جئون!"‬

‫"جـ‪..‬جواب بـ‪..‬بدم میری؟"‬

‫‪150‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک به آرومی پرسید و چشم های تهیونگ درشت شد‪ .‬انقدر پسر کوچیک تر‬

‫رو از خودش زده کرده بود؟ یعنی باالخره موفق شده بود اونو از خودش برونه؟‬

‫"چرا میخوای برم؟"‬

‫"د‪..‬دوستات‪...‬اونا اون‪..‬اون پـ‪..‬پشتمونن‪ .‬بـ‪...‬برات بد مـ‪..‬میشه"‬

‫جونگکوک به آهستگی گفت و تهیونگ جواب سوال قبلی که توی ذهنش پرسیده‬

‫بود رو گرفت‪– .‬نه موفق نشده بود‪-‬‬

‫نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن پنج نفری که پشت سرشون بودن‬

‫چشم هاش رو چرخوند‪.‬‬

‫"مهم نیست فقط بگو چه بالیی سر اون صورت خرگوشیه لعنتیت اومده؟"‬

‫تهیونگ سریع گفت و ابروهای جونگکوک باال پریدن‪ .‬تهیونگ همین االن چی گفت؟‬

‫تند تند پلک زد و به پسر کنارش که حاال عصبی به نظر میرسید نگاه کرد‪ .‬چش‬

‫شده بود؟ شبیه تهیونگی که جونگکوک میشناخت نبود‪ .‬بله برای اولین بار بود که‬

‫عوضی بازی در نمیاورد‪.‬‬

‫دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما قبل از اینکه صدایی از حنجرش خارج بشه‬

‫محکم هول داده شد و روی زمین افتاد‪ .‬با گیج پلک زد و چتی هاش رو از جلوی‬

‫چشم هاش کنار داد تا بتونه با دید تارش اوضاع رو برسی کنه‪.‬‬

‫‪151‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫درسته تهیونگ هولش داده بود و حاال داشت همراه دوست هاش میخندید‪.‬‬

‫جونگکوک خیلی ساده بود مگه نه؟ هزار بار توی ذهنش به خودش لعنت فرستاد و‬

‫به آرومی از جاش پاشد‪ .‬نگاه ناامیدی به تهیونگ انداخت و بعد در حالی که میدوید‬

‫سریع از اونجا دور شد‪.‬‬

‫تهیونگ با دیدن نگاه آزرده ی جونگکوک برای چندمین بار دوستاش‪-‬و نه خودش‪-‬‬

‫رو سرزنش کرد‪ .‬اگه دوست هاش سر نمیرسیدن مجبور نبود دوباره به یه عوضی‬

‫تبدیل بشه تا کسی نفهمه که شاید کمی‪ ،‬فقط یه ذره‪ ،‬نقطه ی کوچیکی از ته ته‬

‫قلبش از اذیت کردن جونگکوک پشیمونه و میخواد از دلش دربیاره‪.‬‬

‫~~~~~~~~~‬

‫"برای هزارمین بار دارم بهت میگم جانگ فاکینگ هوسوک‪ ،‬این کار من نبود‪.‬‬

‫احمقی چیزی هستی؟"‬

‫یونگی با عصبانیت تو صورت هوسوک که با حرص دست به سینه به پشتی مبل‬

‫تکیه داد بود غرید و هوسوک چشم هاش رو چرخوند‪.‬‬

‫"داشت میمرد میفهمی؟"‬

‫"خب به یه ورم‪ .‬دارم بهت میگم من با اون کاری نداشتم‪ .‬تو چی‪ ،‬تو میفهمی؟"‬

‫هیچول دستی روی صورتش کشید و کالفه به دو مرد رو به روش نگاه کرد‪.‬‬

‫‪152‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میشه فقط بس کنید؟ حداقل وایسید ییشینگ از اون اتاق لعنتی بیاد بیرون بعد زر‬

‫زر کنید"‬

‫با غرغر گفت و اخم های هوسوک بیشتر در هم پیچید‪.‬‬

‫"خودت ندیدی هیونگ؟ ما که میرفتیم اون بچه کامال سالم بود فقط چند ساعت با‬

‫این‪"...‬‬

‫قبل از اینکه جملش رو کامل کنه در اتاق باز شد و ییشینگ ازش خارج شد‪.‬‬

‫هوسوک سریع از جاش پرید و هیچول به طرف ییشینگ رفت‪.‬‬

‫"خسته نباشی دکتر جانگ‪ .‬قهوه ای چیزی میخوری؟"‬

‫هیچول به آرومی از ییشینگ پرسید و ییشینگ سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"اون چش شده بود؟"‬

‫هوسوک از برادرش پرسید و ییشینگ نگاه مشکوکی به سه نفر دیگه انداخت‪.‬‬

‫"این یکی بچه ی بیچاره رو از کجا آوردید؟"‬

‫"هیووونگ چی میگی؟ میشه بگی قضیه چی بود؟"‬

‫هوسوک با غرغر گفت و به شونه ی برادرش زد‪ .‬هیچول چشم غره ای بهش رفت و‬

‫دوباره نگاهش رو به ییشینگ داد‪.‬‬

‫‪153‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"من اونو آوردم‪ .‬مشکلی پیش اومده؟"‬

‫یونگی با لحن خنثی درحالی که کامال خونسرد به نظر میرسید پرسید و ابروهای‬

‫ییشینگ کمی باال رفتن‪.‬‬

‫"خریدیش؟"‬

‫اخم های یونگی در هم پیچیدن و هوسوک قبل از اینکه یونگی عصبی بشه سریع به‬

‫حرف اومد‪.‬‬

‫"این چه حرفیه هیونگ؟ معلومه که نه! میدونی که ما هر کاری بکنیم این یکی اصال‬

‫تو کارمون نیست به خاطر گذشته ای که یونگی‪"..‬‬

‫"خیلی خب ولش کن هوسوکا بسه"‬

‫هیچول وسط حرفش پرید و یونگی پلک هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش که‬

‫حاال کمی رنگ ناراحتی داشت رو به ییشینگ دوخت‪.‬‬

‫"باالخره میگی چی شده یا نه؟"‬

‫"دو تا از دنده هاش شکستن تعجب میکنم تا االن اصال چجوری دووم آورده‪ .‬شما ها‬

‫هیچ کدوم کبودیاشو ندیدید؟ واقعا شانس آورده که شش هاش سالمن ولی پرده‬

‫جنبش سوراخ شده"‬

‫‪154‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چشم های هیچول گشاد شد و هوسوک با ترس به ییشینگ نگاه کرد‪.‬‬

‫"یعنی چی هیونگ؟ پس چرا ما هیچی نفهمیدیم؟"‬

‫"تو این چند روزه نفسش نگرفته؟ یا احیانا خلط خونی نداشته؟"‬

‫هوسوک با کف دست به پیشونیش کوبید و یونگی اخم کرد‪ .‬ییشینگ در حالی که‬

‫عینکش رو از روی چشمش برمیداشت سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"خب وقتی اینا رو داشته و شما نفهمیدید دیگه مشکل از شماست‪ .‬واقعا به عقلتون‬

‫نرسید که یه آدم نرمال همچین نشونه هایی نداره؟"‬

‫هیچول با ناراحتی به ییشینگ نگاه کرد و لب های هوسوک به طرف پایین خم‬

‫شدن‪.‬‬

‫"حاال چی میشه؟خوب میشه؟"‬

‫هیچول به آرومی پرسید و ییشینگ سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"آره خوب میشه ولی گمون کنم طول بکشه‪...‬بدنش خیلی ضعیفه باید مراقبش‬

‫باشید‪ .‬پیشنهاد میکنم یه پرستاری چیزی براش بیارید‪ .‬باید شب ها مراقبش باشید‬

‫که یه وقت نفسش قطع نشه‪ .‬فعال از ماسک اکسیژن استفاده میکنه اما زیادش باعث‬

‫میشه بدنش عادت کنه به کم کاری اونوقت ممکنه آسم بگیره‪"...‬‬

‫‪155‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اما ما فعال نمیتونیم کسی رو بیاریم تو عمارت هیونگ‪ .‬خودت نمیتونی بیای؟"‬

‫هوسوک با ناراحتی به برادرش نگاه کرد و ییشینگ ضربه ی آرومی به شونش زد‪.‬‬

‫" ببخشید هوسوکا تو که میدونی من همش بین چین و کره در رفت و آمدم‪.‬‬

‫نمیتونم مدام اینجا باشم‪ .‬کارای بیمارستانی که اونجا تاسیس‪"...‬‬

‫با شنیدن صدای بلند گلوله ییشینگ حرفش رو قطع کرد و از جا پرید‪ .‬یونگی‬

‫نگاهش رو از پنجره به بیرون داد و بعد دوباره با صورت خونسرد همیشگیش به‬

‫طرف سه پسر دیگه برگشت‪.‬‬

‫"یا مسیح این دیگه چی بود؟"‬

‫ییشینگ درحالی که هنوز دستش روی قلبش بود با نفس بریده پرسید و هیچول‬

‫چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"باز این دیوونه اومد"‬

‫با صدای چند شلیک دیگه باالخره یونگی از جاش بلند شد تا از عمارت خارج‬

‫بشه‪.‬هوسوک دوباره نگاهش رو به طرف ییشینگ چرخوند‪.‬‬

‫"هیچی نیست بابا دوباره نامجون برداشته اونو با خودش آورده‪ .‬اینا رو ول کن پس‬

‫ما االن چیکار کنیم؟"‬

‫~~~~~~‬
‫‪156‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"تو که اونجایی باید بمیری"‬

‫به درخت خشک گوشه ی باغ شلیک کرد و با صدای بلندی خندید‪.‬‬

‫"تو هم باید بمیری"‬

‫به درخت بعدی شلیک کرد‪.‬‬

‫"و تو‪..‬و تو‪...‬توهم باید بمیری‪.‬همتون باید بمیرید"‬

‫قهقهه ای زد و بی توجه به نامجون که با یونگی حرف میزد به شلیک کردن به‬

‫درخت های بخت برگشته ادامه داد‪ .‬صدای دو نفر دیگه رو میشنید؛ گرچه‬

‫میدونست موضوع بحث خودشه اما هیچ اهمیتی به حرف هاشون نمیداد‪.‬‬

‫"اینو برای چی برداشتی با خودت آوردی؟"‬

‫" خودت چی فکر میکنی؟ جونگین فرستادش‪ .‬داره میره آمریکا نمیتونست مراقبش‬

‫باشه"‬

‫"من تو رو کشتم هاهــــا دیدی من میتونم بکشمت عوضی؟ هیچ کاری از دستت‬

‫برنمیاد بهت گفته بودم که انتقام میگیرم!"‬

‫با صدای بلندش دوباره نگاه یونگی و نامجون به طرفش چرخید و نامجون سرش رو‬

‫با تاسف تکون داد‪.‬‬

‫‪157‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"مگه اینجا تیمارستانه که آوردیش اینجا؟ جونگین اگه میخواد به خوبی از برادرش‬

‫مراقبت کنه میتونه بفرستش تیمارستان روانی"‬

‫یونگی در حالی که به نامجون چشم غره میرفت گفت و اخم های نامجون درهم‬

‫پیچید‪.‬‬

‫"این چه حرفیه که میزنی یونگی؟ این همه جونگین به ما کمک کرده نمیتونی یکم‬

‫مالحظشو‪"...‬‬

‫با شلیک تیر درست بغل پاش از جا پرید و به طرف پسر چرخید‪.‬‬

‫"اونو بده به من تمین"‬

‫به لحن مالیمی گفت تا عصبانیش نکنه و باعث دردسر بشه اما تمین جوری که انگار‬

‫بچشو بغل کرده اسلحشو توی دست هاش فشار داد‪.‬‬

‫"نمیدم‪ .‬برای منه نمیتونی جلوی انتقاممو بگیری"‬

‫"که مالحظشو بکنم؟"‬

‫نامجون چشم غره ای به یونگی رفت و دستی به صورتش کشید‪.‬‬

‫"تمین جونگهیون مرده بس کن"‬

‫‪158‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اون نمرده‪...‬چرا هیچ کس نمیفهمه اون نمرده؟ اون فقط منتظره تا من انتقامشو‬

‫بگیرم و دوباره برگرده پیشم‪...‬قرار نیست این دفعه مثل قبل یه جا وایسم و رفتنش‬

‫رو ببینم"‬

‫یونگی اخمی کرد‪ .‬مشکلی با حضور تمین نداشت اما وقتی دوستش رو که حاال کامال‬

‫نابود شده بود با اون وضع میدید احساس وحشتناکی میکرد‪ .‬تمین آدم خوبی بود‪ ،‬با‬

‫عقل و روان سالم‪ .‬حالش خوب بود و همیشه میخندید اما بعد از اون فاجعه کامال به‬

‫آدم دیگه ای تبدیل شده بود و این باعث میشد یونگی از آینده ی خودش و چیزی‬

‫که قراره بشه بترسه‪ .‬تنها چیزی که با دیدن نامجون و تمین میتونست واضحا بفهمه‬

‫این بود که تا جایی که میتونه نباید وابستگی داشته باشه وگرنه زمین میخوره‪.‬‬

‫صداهای فریادهای تمین از فکرها بیرون کشیدش و باعث شد به خودش بیاد‪ .‬نگاه‬

‫گرفته ای به نامجون که سعی داشت قانعش کنه انداخت و نفس عمیقی کشید‪.‬‬

‫نمیدونست برای کدومشون بیشتر دلسوزی کنه‪ .‬برای تمین که همسرش رو جلوی‬

‫چشم هاش از دست داده بود یا برای نامجون که در عرض یه روز تمام قصری که‬

‫برای خودش ساخته بود فرو ریخت و با وجود اینکه عشقش هنوز زنده بود و نفس‬

‫میکشید تنها بود‪ .‬شاید هم باید دلش برای خودش میسوخت که دچار همچین‬

‫سرنوشتی شده بود‪.‬هر چی که بود‪ ،‬هیچ کدوم از اونها خوشحال نبودن‪ ،‬قرار هم نبود‬

‫روزی خوشبخت بشن‪ .‬فقط هر روز بیشتر تو عمق دریایی که حاال به باتالق میل‬
‫‪159‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫میکرد غرق میشدن و با دست و پا زدن فقط سرعت فرو رفتنشون رو بیشتر‬

‫میکردن‪.‬‬

‫نامجون که باالخره موفق شده تفنگ رو از دست تمین بگیره نفس خسته ای کشید‬

‫و اونو دست یونگی داد‪.‬‬

‫"ولم کن جونا‪..‬قول میدم دوباره قاطی نکنم"‬

‫تمین مظلومانه گفت و نامجون نگاه ناراحتی بهش انداخت‪.‬‬

‫"باور کن حالم خوبه‪...‬خوبم نامجون"‬

‫تمین به آرومی گفت و معلوم بود باالخره از شوک ناگهانیش خارج شده و به خودش‬

‫برگشته پس نامجون دستش رو رها کرد و چند لحظه جایی که بودن ایستاد تا اگه‬

‫تمین خواست کار غیرقابل پیش بینی بکنه خیلی ازش دور نباشه اما تمین فقط‬

‫همونجا ایستاد و به درخت های خشکی که سوراخ سوراخ شده بودن نگاه کرد و به‬

‫سختی نفسش رو بیرون داد‪ .‬خودش میفهمید که چقدر عجیب رفتار میکنه و هر بار‬

‫بعد از تموم شدن شوک عصبیش درد غمگینی مثل یه خالء تموم نشدنی تموم‬

‫قفسه ی سینش رو پر میکرد‪.‬‬

‫"بیاید بریم باال"‬

‫‪160‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی به آرومی رو به نامجون و تمین که به نظر غرق در فکر میومدن گفت و هر دو‬

‫نفر سرشون رو تکون دادن‪ .‬همزمان ورود اونها به عمارت ییشینگ از پله ها پایین‬

‫اومده بود و به سمت خروجی حرکت میکرد‪.‬‬

‫"اوه سالم نامجون‪ .‬سالم تمینی امروز حالت چطوره؟"‬

‫ییشینگ با دیدن نامجون و تمین سریع گفت و اخم های نامجون کمی توی هم فرو‬

‫رفتن‪.‬‬

‫" کسی چیزیش شده؟"‬

‫طبق معمول با دیدن ییشینگ آالرم خطری توی ذهن نامجون روشن شد‪ .‬ییشینگ‬

‫لبخندی زد و بی توجه به اینکه نامجون کامال نادیدش گرفت دستش رو روی‬

‫شونش گذاشت‪.‬‬

‫"نگران نباش نامجون همه چیز تحت کنترله"‬

‫نامجون که خیالش راحت شده بود نفسش رو بیرون داد و بعد از تکون دادن سرش‬

‫برای ییشینگ به سمت پله ها حرکت کرد‪.‬‬

‫‪161‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 9‬‬

‫عشق برای آدم ها همچون یک زخم عمیق می ماند؛‬

‫به همین دلیل بی آنکه چراییش را بدانند از کسی که بیشتر از‬

‫همه دوست دارند میگریزند!‬

‫آنها از این زخم می هراسند؛‬

‫این دست خودشان نیست که بی دلیل‬

‫همه چیز را رها میکنند و میروند‬

‫‪-‬آلبر کامو‬

‫"منو خواسته بودید پدر"‬

‫رو به روی مرد مسنی که روی صندلی بزرگ پشت میز نشسته بود صاف ایستاده بود‬

‫و منتظر به لب های ترک خوردش خیره بود‪.‬‬

‫"آره‪ .‬اوضاع خوبه؟"‬

‫"بستگی داره بخواید راجع به اوضاع چی بدونید قربان"‬

‫‪162‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫شمرده شمرده و با جدیت گفت‪ .‬مسخره به نظر میرسید که مجبور بود با پدرش‬

‫اونطور لفظ قلم حرف بزنه ولی اون رئیسش بود و حقیقت این بود که هرگز براش‬

‫پدری نکرده بود‪ .‬همیشه رئیس بود حتی از زمان کودکیش‪ .‬به یاد نمیاورد حتی یه‬

‫روز هم احساس کرده باشه پدری داره‪ .‬اوضاع زمانی بدتر شد که به مدت سیزده‬

‫سال به معنای واقعی پدر نداشت‪.‬‬

‫اونو توی یکی از کوچه های سرد سئول درحالی که فقط پنج سال داشت تنها‬

‫گذاشته بودن‪ .‬اما حتی نمیتونست تشخیص بده‪ ،‬اون موقع یتیم تر بود یا حاال؟‬

‫حاال که رو به روی مرد هفتاد و چندی ساله ایستاده بود؛ مردی که باید براش پدری‬

‫میکرد اما هر چیزی بود جز یه پدر دلسوز‪ .‬مردی که اون حاضر شده بود هزاران کار‬

‫براش انجام بده تا شاید فقط کمی‪ ،‬به اندازه ی یه سر سوزن ازش محبت پدرانه‬

‫بگیره‪.‬‬

‫اما قرار نبود اینطور بشه‪ .‬نه تا زمانی که اون مردک هفتاد ساله فقط به فکر منفعت‬

‫خودش بود و نه هیچ چیز دیگه‪.‬‬

‫مرد اخمی بین ابروهاش نشوند و چند کاغذی رو که روی میزش قرار داشت کنار زد‬

‫و پرونده ی بزرگی رو جاشون جلوش قرار داد‪.‬‬

‫‪163‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اوضاع خیلی چیزا االن باید دستت باشه‪ .‬اوضاع عمارت کانگ‪ ،‬عمارت شین‪ ،‬عمارت‬

‫دریا و خیلی چیز های دیگه"‬

‫" در حال حاضر اطالعات اونقدر زیاد و با ارزش نیستن که بتونه کمکی بهتون بکنه‬

‫قربان من باید بیشتر‪"...‬‬

‫"یعنی چی؟"‬

‫مرد وسط حرفش پرید و پرونده ی آبی رنگ رو محکم رو میز پرتاب کرد و باعث شد‬

‫کمی از جاش بپره‪.‬‬

‫"یعنی چی که اطالعات اونقدر زیاد نیست ها؟ پس تو این سه ماه چه غلطی‬

‫میکردی؟"‬

‫با عصبانیت در حالی که قرمز شده بود رو به پسرش گفت و با خشم بهش خبره شد‪.‬‬

‫"ازت توضیح میخوام کیم سوکجین"‬

‫شمرده شمرده و با لحن عصبی گفت و باعث شد جین چند بار نفس عمیق بکشه تا‬

‫به اون پیرمرد خرفت حمله نکنه‪.‬‬

‫"کاری از دست من بر نمیاد قربان؛ تا جایی که میتونستم سعی کردم ولی یکی داره‬

‫این وسط موش میدوونه‪ .‬هنوز درگیر اینم که بفهمم کار کی بوده‪ .‬شما میدونید که‬

‫من زحمت زیادی کشیدم‪ ،‬حتی وارد باند کانگ شدم‪ .‬میدونید ورود به باند اونها‬
‫‪164‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫چقدر سخته؟ ولی تقصیر من نیست یه سری چیزها به کل بهم ریختن‪ .‬یه سری‬

‫قرارگاه ها دارن لو میرن و شما هیچ کاری نمیکنید‪ .‬شاید اگه تمرکزتون رو از سرک‬

‫کشیدن تو کار بقیه بردارید و به کار خودتون بدید خیلی بهتر نتیجه بگیرید پدر"‬

‫جمله ی آخرش رو از بین دندون هاش زمزمه کرد و مرد با چهره ای بیش از حد‬

‫خشمگین بهش خیره شد‪.‬‬

‫"پسره ی گستاخ احمق جواب منو پس نده‪ .‬اگه مثل همیشه بی عرضه بازی در‬

‫آوردی فقط مرد باش و اعتراف کن"‬

‫"قربان من مرد بودن رو بلد نیستم‪ .‬پدری باالی سرم نبوده که ازش یاد بگیرم"‬

‫با جدیت جواب پدرش رو داد و مرد که دیگه خونش از خشم توی رگ هاش قل قل‬

‫میکرد از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"برو گمشو از این اتاق بیرون تا یه مدت جلوی چشمم پیدات نشه"‬

‫"بله قربان‪ .‬مایه ی تاسفه که نمیتونم مدتی ببینمتون"‬

‫با پوزخند طعنه زد و بعد از تعظیم کوتاهی خیلی زود از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫"هی‪...‬پیس پیس"‬

‫‪165‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کسی از گوشه ی راهرو صداش کرد‪ .‬نگاه سرگردونش رو که هنوز کمی عصبی بود‬

‫به طرف منبع صدا چرخوند و با برادر بزرگترش رو به رو شد‪.‬‬

‫"اون چروک چی میگفت؟"‬

‫دستش رو دور گردن جین انداخت و بسته ی آدامس هندوونه ای رو به سمتش‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"حرص نخور جینی‪ ،‬بیا آدامس بخور"‬

‫در حالی که خودش آدامسش رو با صدا میترکوند گفت و جین سرش رو با کالفگی‬

‫از صدای ترکیدن آدامس بادکنکی عقب کشید‪.‬‬

‫"سر به سرم نذار جونمیون"‬

‫با ناراحتی گفت و نگاهش رو به زمین داد‪.‬‬

‫"قضیه جدیه مگه نه؟"‬

‫جونمیون به طور ناگهانی جدی شد‪ .‬مغزش مثل همیشه وقتی که متوجه شد‬

‫برادرش واقعا ناراحته شروع به آالرم دادن و آژِیر کشیدن کرد‪.‬‬

‫"مشکلی پیش اومده پسر؟"‬

‫لحنش کمی مالیم تر شده بود و سعی میکرد چهره ی آروم جین رو آنالیز کنه‪.‬‬

‫‪166‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"دوباره باید برم عمارت‪"..‬‬

‫"این که مشکلی نداره جینی‪ .‬تو با شین ها مشکلی نداشتی مگه نه؟ داشتی؟"‬

‫"عمارت کانگ! باید برم پیش کانگ"‬

‫با صدای آرومی گفت و باعث شد جونمیون مجبور بشه کمی گوشاش رو تیز کنه تا‬

‫صداش رو بشنوه‪.‬‬

‫"اوه خب‪...‬منظورم اینه که ‪...‬مشکلش چیه؟ اذیتت میکنن؟"‬

‫جونمیون با ناراحتی پرسید و جین در حالی که به سمت مبل چرمی سیاه میرفت تا‬

‫روش بشینه نگاه گرفته ای بهش انداخت‪.‬‬

‫"ممنونم که داری سعی میکنی به روی خودت نیاری جونمیونا ولی تو میدونی من با‬

‫چه عنوانی وارد کانگ شدم‪".‬‬

‫"آره خب‪...‬میدونم"‬

‫جونمیون سرش رو پایین انداخت و به کفش های سیاه رنگش خیره شد‪ .‬آره‬

‫میدونست برادر کوچیک ترش چطور وارد عمارت کانگ شده بود و خودش رو بین‬

‫اونها جا داده بود؛ به عنوان یه هرزه بین اونها بود و همه اجازه داشتن ازش به هر‬

‫جور که دوست دارن استفاده کنن‪ .‬اون هم نمیتونست حرفی بزنه چون در واقع‬

‫شغلش بین اونها همین بود‪ .‬ارزشش رو داشت؟ نه مسلما نداشت اما جونمیون کامال‬
‫‪167‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫میتونست درک کنه که جین چه احساسی داشت و چقدر میخواست که پدرش‬

‫بهش افتخار کنه‪ .‬گرچه هر کاری که میکرد باز هم اگه چیز کوچیکی بهم میریخت‬

‫همه چیز گردنش بود‪.‬‬

‫تقصیری هم نداشت‪ .‬هر دوی اونها دنبال ذره ی دلسوزی پدرانه بود و هر کدوم به‬

‫نوعی براش تالش میکردن‪ .‬این مابین یکی از شانس های جین زیباییش بود که‬

‫میتونست ازش استفاده کنه اما به خوبی؟ نه! چطور وقتی قراره زیباییت رو در برابر‬

‫کمی اطالعات عرضه کنی میتونی این استفاده رو خوب و مفید محسوب کنی؟‬

‫بیخیال تجزیه و تحلیل همه چیز شد و کنار برادرش روی مبل نه چندان راحت‬

‫نشستن و انگشت هاش رو الی انگشت های ظریف جین پیچید‪.‬‬

‫"درست میشه جینا‪..‬من میدونم یه روز درست میشه‪"..‬‬

‫"امیدوارم وقتی اون روز میرسه خیلی دیر نباشه"‬

‫جین با صدای شکسته ای گفت و جونمیون مجبور شد چندین بار پلک هاش رو باز‬

‫و بسته کنه و آب دهنش رو محکم قورت بده تا مبادا بغضش فوران کنه و اشک‬

‫هاش جاری بشن‪.‬چون اون به عنوان تنها کسی که برای جین مونده بود باید همیشه‬

‫تکیه گاهش میموند و ازش محافظت میکرد و حتی اگه نمیتونست حداقل احازه‬

‫‪168‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نداشت بهش احساس ضعف بده‪ .‬باید محکم میموند و باعث میشد جین هم احساس‬

‫قدرت کنه‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"هی‪...‬این روزا چته پسر؟ چرا انقدر تو خودتی؟"‬

‫مینهو بعد از اینکه ضربه آرومی به شونه ی تهیونگ زد پرسید و تهیونگ در حالی‬

‫سیگار میکشید حتی نگاهش رو از سنگ فرش های بارون خورده خیابون نگرفت‪.‬‬

‫"مشکلی پیش اومده؟ کسی دردسر درست کرده؟"‬

‫بوگوم پرسید و خودش رو کنار تهیونگ و مینهو رسوند‪.‬‬

‫"ربطی به مینا نداره که نه؟ با اون به مشکل برخوردی؟"‬

‫تهیونگ پوزخندی زد و دو دوستش به خاطر اینکه باالخره عکس العملی نشون داد‬

‫مشتاق بهش خیره شدن تا حرف بزنن‪.‬‬

‫"پس قضیه میناست؟ چی شد بهم زدید؟"‬

‫"احمقی؟ مگه اصال اونا با هم بودن؟"‬

‫‪169‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بوگوم پس کله ی مینهو کوبید و مینهو در حالی که پشت سرش رو میمالید اخمش‬

‫رو نشون بوگوم داد و لگدی توی هوا پرتاب کرد و باعث شد بوگوم با حرص بهش‬

‫نگاه کنه‪.‬‬

‫"االن رو مخم نرو مینهو"‬

‫بوگوم با اخم گفت و مینهو زیر لب اداشو در آورد‪.‬‬

‫"االن رو مخم نرو بوگوم"‬

‫"بیشعور"‬

‫بوگوم پشت یقه ی مینهو رو کشید‪ .‬مثل همیشه قرار بود سر چیز الکی شروع به‬

‫دعوا کنن و تهیونگ این بار حوصله نداشت به موش و گربه بازیشون بخنده‪ .‬چشم‬

‫هاش رو چرخوند و بعد از اینکه سیگارش رو توی یکی از چاله های آب انداخت به‬

‫طرفشون برگشت‪.‬‬

‫"من باید برم جایی‪"...‬‬

‫"یااا کیم تهیونگ دوباره داری ما رو میپیچونی؟ قرار شد بریم سوجو بخوریم"‬

‫بوگوم درحالی که هنوز تو سر و کله ی مینهو میزد بلند گفت و تهیونگ فقط شونشو‬

‫باال انداخت و روی پاشنه پاش چرخید‪.‬‬

‫‪170‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"فعال نه‪ .‬یه مدتی نمیخوام مست کنم"‬

‫در حالی که پشتش به اون دو نفر بود و با قدم های آروم حرکت میکرد گفت و بی‬

‫توجه به بقیه ی حرف هاشون به راهش ادامه داد‪.‬‬

‫خیلی زود اونجا بود‪ ...‬توی همون کوچه ی تاریک و سرد‪ .‬جایی که اون روز های‬

‫همه ی کابوس هاش ازش شروع میشدن‪.‬‬

‫الزم نبود گوش هاش رو خیلی تیز کنه یا دقیق بشه چون به وضوح صدای گریه ای‬

‫رو میشنید که با جلوتر رفتنش متوجه شد به چه کسی تعلق داره‪ .‬جونگکوک مثل‬

‫یه بچه ی بی پناه در حالی که از سرما کمی میلرزید روی پله ای که برای خونه ی‬

‫خرابه قدیمی بود نشسته بود و دست هاش رو روی صورتش گذاشته بود‪.‬‬

‫اخم های تهیونگ درهم فرو رفتن و به سمت جونگکوک قدم برداشت‪ .‬با شنیدن‬

‫صدای پاش جونگکوک سریع سرش رو بلند کرد و با دیدن تهیونگ بیشتر توی‬

‫خودش جمع شد و باعث شد تهیونگ از خودش بپرسه که چقدر اون بچه رو آزار‬

‫داده که حاال اینطور با دیدنش میترسه‪ .‬جواب معلوم بود – خیلی خیلی بیشتر از‬

‫اون چیزی که بتونه تصور کنه‪-‬‬

‫"اینجا چیکار میکنی؟"‬

‫جلوش ایستاد و جونگکوک تا جایی که میتونست سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫‪171‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اینجوری خیس آبی سرما میخوریا"‬

‫رو به روش خم شد و سعی کرد چهرشو ببینه‪ .‬جونگکوک سرش رو به طرف دیگه‬

‫ای داد و باعث شد تهیونگ تازه سه روز قبل رو به خاطر بیاره‪.‬‬

‫"صورتت‪..‬بهتره؟"‬

‫با لحن آرومی پرسید و لحظه ای نگاه متعجب جونگکوک بهش دوخته شد ولی بعد‬

‫دوباره خیلی سریع به پایین خیره شد‪ .‬جونگکوک دلش نمیخواست این دفعه باز هم‬

‫گول بخوره اما چیکار میکرد؟ قلبش همین االن هم به خاطر لحن مالیم تهیونگ‬

‫محکم خودش رو به قفسه ی سینش میکوبید و ازش میخواست به چشم هاش نگاه‬

‫کنه‪.‬‬

‫"گوش کن ببین چی میگم‪"..‬‬

‫تهیونگ بدون هیچ مقدمه ای گفت و حتی خودش هم از چیزی که لحظه ی بعد‬

‫روی زبونش جاری شد تعجب کرد‪.‬‬

‫" بهم بگو کی صورتتو اینجوری کرده؟ الزمه باهاش یه صحبتی داشته باشم"‬

‫جونگکوک باالخره سرش رو باال گرفت و چشم های اشکیش رو که حاال با تعجب پر‬

‫شده بود به تهیونگ که خودش هم گیج شده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫‪172‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آخه خیلی زشت شدی نمیتونم اینطوری تحملت کنم‪ .‬بعدشم‪...‬فقط من باید اذیتت‬

‫کنم گرفتی چی میگم؟"‬

‫بالفاصله اضافه کرد و شونه های جونگکوک دوباره پایین افتادن‪ .‬درسته! واقعا چه‬

‫دلیلی جز اینکه صورت زشت جونگکوک آزارش میداد میتونست باعث بشه که بخواد‬

‫سراغ کسی که اذیتش کرده بره؟‬

‫"مـ‪...‬منم برای همین نـ‪..‬نمیخواستم صورتمو بـ‪..‬ببینی‪ .‬میدونم قیافم آ‪..‬آزارت میده"‬

‫جونگکوک با ناراحتی گفت و دوباره کاله هودی خیسشو روی سرش انداخت‪ .‬لحنش‬

‫باعث شد تهیونگ بخواد خودش رو بکشه‪ .‬مثال میخواست از دلش دربیاره ولی‬

‫حالشو بدتر کرده بود‪ .‬لعنت به غروری که اجازه نمیداد هیچ حرفی رو بزنه‪.‬‬

‫"اون کاله خیستو ننداز روی کلت سرما میخوری بعد آب دماغت آویزون میشه‬

‫بیریخت تر میشی"‬

‫نه تهیونگ و نه جونگکوک هیچ کدوم متوجه نبودن که پسر بزرگتر داره خیلی‬

‫ناخودآگاه و با حرف هایی که بیشتر آزار دهنده به نظر میرسیدن تا تسلی بخش یه‬

‫جورهایی احساسات جدیدش رو بروز میده‪.‬‬

‫کاله رو از روی سر جونگکوک برداشت و دستش رو توی کیفش فرو برد‪.‬‬

‫‪173‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ماسکت اون روز دستم مونده بود ولی بارون خورده بود کثیف شده بود پس‪...‬آم‬

‫یدونه دیگه برات خریدم‪".‬‬

‫ماسک نوی سفید رنگ رو جلوی جونگکوک گرفت و پسر کوچیک تر جوری به‬

‫ماسک توی دستش خیره شد که انگار تهیونگ داره گنجی که پیدا کرده رو بهش‬

‫نشون میده‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چرا تو یـ‪..‬یهو‪"..‬‬

‫قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه تهیونگ با حدس ادامه ی حرفش جلوی صحبت‬

‫کردنش رو با زدن ماسک جلوی دهنش گرفت‪.‬‬

‫"صدات رو مخه انقدر حرف نزن"‬

‫تهیونگ سریع گفت اما جونگکوک نتونست جلوی لبخندش رو بگیره‪ .‬بعد از شش‬

‫سال تهیونگ داشت حداقل کمی روی خوش به جونگکوک نشون میداد‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"هماهنگش کردم"‬

‫هیچول از پشت تلفن به یکی از اعضای کانگ گفت و با چشم غره ای که به یونگی و‬

‫نامجون که در حال داد و بیداد بودن بهشون فهموند که باید ساکت باشن‪.‬‬

‫‪174‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"درباره ی اون موضوع با خود جناب کانگ صحبت کردم نگران اون موضاعات‬

‫نباشید فعال چیزی که مهمه حفظ نیروهامونه"‬

‫با چیزی که مرد از پشت خط گفت گره ظریفی بین ابروهاش نقش بست و گوشی‬

‫رو از دست راست به دست چپش داد و صاف روی صندلی نشست‪.‬‬

‫" درسته متوجه چیزی که میگید میشم ولی ما نمیتونیم ریسک کنیم و فعال باند‬

‫شین رو وارد بازی کنیم‪ .‬در هر حال امشب قراره مهمونی باشه و اونها هم هستن اگه‬

‫برگ برنده ای داشته باشن همین امشب فرصت رو کردنش رو دارن و اگر نه که فقط‬

‫خودمون میمونیم‪ .‬من تجهیزات سکونت یک ماهتون توی عمارت دریا رو حاضر‬

‫کردم فقط اگر میشه بیشتر از بیست نفر از نیروهای معتمدتون رو نیارید با نیروهای‬

‫خودمون نزدیک پنجاه نفر میشیم فکر میکنم کافی باشه درسته؟"‬

‫مرد دوباره از پشت تلفن چیزی گفت و باالخره اخم های هیچول از هم باز شدن و‬

‫سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"از همکاریتون ممنونم مطمئنم خوب با هم کنار میایم"‬

‫باالخره مکالمه رو قطع کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد‪ .‬یونگی و نامجون که تا‬

‫اون لحظه ساکت بودن وقتی متوجه قطع شدن تماس شدن دوباره شروع به سر و‬

‫صدا کردن‪.‬‬

‫‪175‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بهت گفتم که داستانش طوالنیه میشه فقط این تعصب احمقانتو تموم کنی؟"‬

‫"تعصب احمقانه؟ میشه حداقل یکم به منِ لعنت شده احترام بذارید؟"‬

‫نامجون مثل همیشه خیلی ناگهانی کنترل خشمش رو از دست داد و باعث شد یکی‬

‫از گلدون های گرون قیمتشون به قطعات ریز تقسیم بشه و همه جای زمین پخش‬

‫بشه‪ .‬هیچول با صدای خرد شدن گلدون از جا پرید‪.‬‬

‫"یا یا یااا باز چتونه؟ نامجون فکر کردم اخالق گندتو گذاشتی بوسان بمونه پس چی‬

‫شد وحشی تر از قبل برگشتی؟"‬

‫هیچول با شوخی گفت و سعی کرد جو افتضاح بینشون رو کمی تغییر بده‪ .‬دستش‬

‫رو روی شونه ی نامجون گذاشت اما نامجون با دلخوری خودش رو عقب کشید‪.‬‬

‫"چرا مزخرف میگی؟ واقعا نمیفهمید چرا عصبانیم یا نمیخواید بفهمید؟"‬

‫هیچول نگاه درمونده ای بهش انداخت و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"باید تمومش کنی نامجون‪ .‬توی این دو سال باید خیلی چیزها عوض شده باشه این‬

‫برای توئم مثل یه شروع دوبارست‪ .‬نمیخوای با این قضیه‪"...‬‬

‫"چرا خوبم میفهمیم چی میگی ولی تو دیگه داری زیاد کشش میدی‪ .‬خیلی بزرگش‬

‫میکنی‪ .‬یادت رفته اون لعنتی دوست ما هم بود؟"‬

‫‪176‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی وسط حرف هیچول که با آرامش سعی میکرد نامجون رو آروم کنه پرید و با‬

‫این کار باعث شد شعله ی جدیدی از بین خاکستر خشم نامجون متولد بشه‪.‬‬

‫"اوه جدا؟ من بزرگش میکنم؟ امیدوارم هیچوقت اسیر همچین دردی نشی‬

‫یونگی‪...‬واقعا میگم چون اون وقت همین حرف های خودت رو تو صورتت‬

‫برمیگردونم"‬

‫" برو به جهنم بابا! هیچ کس مثل تو انقدر به یه چیز گیر نمیده‪ .‬فقط ولش کن‪ .‬خب‬

‫که چی؟ فکر میکنی برای ما خیلی آسون بوده؟"‬

‫"یونگی"‬

‫هیچول به یونگی چشم غره ای رفت و بعد به نامجون که با عصبانیت در حالی که‬

‫پاهاش رو محکم به زمین میکوبید از پله ها باال میرفت نگاه کرد‪.‬‬

‫"دستت درد نکنه واقعا یونگی؟ مگه قرار نشد من و هوسوک باهاش حرف بزنیم؟"‬

‫"آهان خب درسته! راست میگی تنها کسی که این وسط مشکل داره منم وگرنه‬

‫همه ی شما ها خوبید ها؟ هوسوک باهاش حرف زده بود آقای قاضی و اگه فکر‬

‫میکنی راضی شده بود اشتباه میکنی‪ .‬من فقط داشتم سعی میکردم بهش بفهمونم‬

‫که یه جاهایی باید کوتاه بیاد"‬

‫یونگی با دلخوری گفت و نوشیدنی توی دستش رو روی میز جلوی مبل گذاشت‪.‬‬

‫‪177‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"واقعا دستت درد نکنه یونگی ولی تو یکم‪...‬چطور بگم؟ خب زبونت کمی تیزه"‬

‫"خیلی ممنون واقعا‪ .‬میشه بگی من بین شماها چیکار میکنم اصال؟ این وسط تنها‬

‫کسی که بهش ‪...‬اصال ولش کن‪".‬‬

‫با اخم هایی که در هم پیچیده بودن از جاش بلند شد و درست مثل نامجون با‬

‫عصبانیت و ناراحتی به سمت اتاقش رفت‪ .‬هیچول با درموندگی دستش رو روی‬

‫صورتش کشید و نگاهش رو به خرده های گلدون روی زمین و جام نیم خورده‬

‫شراب داد‪ .‬چرا همه چیز یهو بهم ریخته بود؟‬

‫یونگی وارد اتاقش شد و با دیدن بدن نحیفی که روی تختش دراز کشیده بود زیر‬

‫لب فحشی به نامجون داد‪ .‬باالخره کار خودش رو کرده بود‪.‬‬

‫به خودش لعنت فرستاد که از اول هم جیمین رو نجات داده بود‪ .‬کی به یه بچه ی‬

‫احمق نیاز داشت که مدام توی دست و پاشون باشه؟ واقعا چه حماقتی بود که کرده‬

‫بود؟‬

‫"میتونم بیام تو یونگی؟"‬

‫ضربه ی آرومی به در اتاق زده شد و صدای مالیم هوسوک از پشت در اومد‪.‬‬

‫"بیا"‬

‫‪178‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی خودش رو روی صندلی که پشت میز کارش بود رها کرد و در حالی که‬

‫آرنجش روی میز بود کف دستش رو روی چشم هاش گذاشت‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫"خوبم"‬

‫میخواست توی صورتش داد بزنه میدونی چیه؟ نه من خوب نیستم‪ .‬امروز اصال خوب‬

‫نیستم‪ ،‬مثل روز قبل و روز قبل و روز قبل ترش‪ .‬مثل هر روز خوب نیستم اما هیچ‬

‫کدومتون نمیفهمید که من هم میتونم ناراحت باشم‪.‬‬

‫"بابت نامجون متاسفم فکر کنم درست قانعش نکردم"‬

‫هوسوک با نگاهی که روی بدن بیجون جیمین بود گفت و دوباره چشم های‬

‫ناراحتش رو به سمت یونگی چرخوند‪.‬‬

‫"ببین‪..‬گوش کن یونگی‪"...‬‬

‫"میدونم میخوای چی بگی الزم نیست مقدمه بچینی"‬

‫یونگی با اینکه هنوز دستش روی صورتش بود اما میتونست صورت آزرده ی‬

‫هوسوک رو برای گفتن حرفش تصور کنه‪.‬‬

‫‪179‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میدونم اتاق من مناسبترین اتاقه ولی فقط تا وقتی اعضای کانگ اینجان کاری‬

‫ندارم قبوله؟ بعدش خودتون نامجونو یه کاریش بکنید"‬

‫هوسوک از این که یونگی انقدر سریع حرفش رو خونده بود و بیشتر از این که جزء‬

‫معدود دفعاتی بود که درخواستش رو قبول میکرد متعجب شد‪.‬‬

‫"واقعا مشکلی نداره این بچه توی اتاق تو‪"...‬‬

‫" گفتم که مشکلی نداره‪ .‬حاال برو میخوام استراحت کنم‪ .‬امشب سفارش دارم"‬

‫"امشب؟ امشب مهمونیه یونگی"‬

‫هوسوک سریع گفت و یونگی شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"خب؟"‬

‫"فکر نمیکنی باید باشی؟"‬

‫"یه شب دو شب نیست که! کانگ قراره یه ماه اینجا باشه‪ .‬وقت برای حرف زدن‬

‫زیاده"‬

‫"شین بیشتر از همه با تو خوبه‪ .‬بهتره با تو مذاکره داشته باشه‪"..‬‬

‫هوسوک روی تخت کنار جایی که جیمین دراز کشیده بود نشست و به یونگی نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫‪180‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نمیشه نارا رو تنهایی بفرستی برای سفارش امشب؟"‬

‫نگاه ملتمسی بهش انداخت و یونگی چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫" ببین واسه همینه حرفاتو گوش نمیکنما! فوری پرو میشی‪ .‬باشه نارا رو میفرستم‬

‫برو بیرون میخوام کپه ی مرگمو بذارم‪".‬‬

‫"میگم‪ ..‬اگه نمیخوای جیمین اینجا بمونه میتونه پیش من بمونه‪ .‬تمینو میفرستم‬

‫پیش تو"‬

‫"برو بابا من تحمل جیغ و دادای نصف شبشو ندارم؛ تمین ارزونی خودت‪ .‬در ضمن‬

‫نامجون خودش باید مسئولیتشو قبول میکرد‪ .‬الکی باهاش راه میاید"‬

‫"نه که راجع به سویون با تو کنار نیو‪"...‬‬

‫"هوسوک پشیمونم نکن برو بیرون‪ .‬همینجوری داشتی سعی میکردی نامجونم قانع‬

‫کنی؟ روشت برعکس عمل میکنه احمق جون"‬

‫‪181‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 10‬‬

‫سکوت را میپذیرم‬

‫اگر بدانم با تو سخت خواهم گفت‬

‫تیره بختی را میپذیرم‬

‫اگر بدانم روزی چشم های تو را خواهم سرود‬

‫مرگ را میپذیرم‬

‫اگر بدانم تو روزی خواهی فهمید‬

‫که دوستت دارم‬

‫‪-‬جبران خلیل جبران‬

‫(آینده) ‪26th December 2021- 3:58 a.m‬‬

‫بغضش رو به زحمت قورت داد و به منظره ی رو به روش خیره شد‪ .‬باد شدیدی‬

‫میوزید و دریا رو طوفانی کرده بود‪.‬‬

‫اگه میگفت به سرش نزده بود که توی اون آشوب دریا تنی به آب بزنه دروغ میگفت‪.‬‬

‫دوست داشت به موج ها بزنه‪ ،‬بره و دیگه برنگرده‪ ،‬بره و درحالی که شوری آب سرد‬

‫‪182‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دریا آخرین طعمیه که حس میکنه به خواب شیرینی فرو بره‪ .‬دوست داشت بره و‬

‫جنازش هرگز پیدا نشه‪.‬‬

‫میخواست بره‪ ،‬از همه چیز بریده بود اما نمیدونست چی اونجا نگهش میداره شاید‬

‫فقط جرئتش رو نداشت‪ .‬نفس عمیقی کشید و با پاهای برهنش چند قدم روی شن‬

‫خنک و نرم ساحل جلو رفت‪ .‬شن ها کف پاش رو قلقلک میدادن و خنکای بادی که‬

‫توی موهاش میوزید باعث میشد همه چیز مناسب به نظر برسه‪ ،‬مناسب برای اینکه‬

‫تنش رو به دریا بزنه‪ .‬ترک کردن دنیا اون لحظه منطقی ترین کاری بود که به‬

‫ذهنش میرسید‪.‬‬

‫پلک هاش رو بست و نسیم شبانه ی ساحل رو توی ریه هاش کشید‪ .‬جاذبه ی‬

‫شدیدی به سمت دریا میکشیدش‪ .‬آخرین قدم رو هم برداشت و ثانیه ای نکشید که‬

‫سرمای آب رو روی انگشت های یخ زدش حس کرد‪ .‬داشت تمومش میکرد‪ ،‬باالخره‬

‫قرار بود راحت بشه از بودن و نبودن‪ ،‬از زندگی کردن و زنده نبودن‪ ،‬از نفس کشیدن‬

‫و تنگی نفس‪ .‬داشت راحت میشد از عشقی که دیگه به جنون میل میکرد‪.‬‬

‫اونقدری جلو رفته بود که آب دیگه به قفسه ی سینش رسیده بود‪ .‬کم کم حس‬

‫میکرد که داره روی آب شناور میشه‪ .‬خودش رو رها کرد و گذاشت موج ها به سمت‬

‫ابدیت حرکتش بدن‪ .‬داشت تموم میشد‪....‬باالخره‪.‬‬

‫‪183‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫صداهای ناواضحی رو در حالی که تقریبا توی آب فرو رفته بود میشنید‪ .‬کسی‬

‫اسمش رو فریاد میکشید‪ .‬ماه مثل یه گوی درخشان بزرگ توی چشم هاش میتابید‬

‫و باعث میشد فکر کنه که باالخره داره به انتهاش نزدیک میشه‪.‬‬

‫گریه نکن آدما فقط توی فیلما به خاطر عشق میمیرن‬

‫این جمله مدام توی ذهنش تکرار میشد‪ .‬میخواست بدونه وقتی بدنش بین ماسه‬

‫های نرم کف دریا دفن میشه و جنازش بین موج ها گم میشه هم همچین حرفی‬

‫میزنه؟‬

‫همیشه از آب میترسید وقتی بچه بود برعکس هم سن و سال هاش هیچوقت جرعت‬

‫نداشت سمت آب بره اما حاال حس اینکه بدنش که کم کم روی امواج دریا سبک‬

‫میشد عجیب آرامش بخش بود‪ .‬برای لحظه ای صورت اون جلوی چشم هاش ظاهر‬

‫شد و بعد آخرین جمله توی ذهنش نقش بست‪.‬‬

‫تو نمیتونی منو دوست داشته باشی حتی اگه بتونی‪...‬من نمیتونم عاشقت باشم‬

‫حاال که دوستش داشت چی؟ حاال که بند بند وجودش با وجود اون نبض میزد چی؟‬

‫حاال که تپش های قلبش کم کم کند میشدن و نفس هاش رو به خفگی میرفتن؟‬

‫باالخره بهش ثابت میشد که حرف هاش دروغ نبودن؟‬

‫‪184‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫خودکشی مردم رو نمیکشه غم اونها رو میکشه و حاال اون داشت بین غم هاش غرق‬

‫میشد‪.‬‬

‫"خواهش میکنم نفس بکش خواهش میکنم"‬

‫صدای ناواضحی میشنید که حتی در حال مرگ هم میتونست صاحبش رو بشناسه‪.‬‬

‫دردی توی قفسه ی سینش پیچیده بود و طعم خونی که دوباره توی دهنش پخش‬

‫شده بود نشون میداد که هنوز زندست‪.‬‬

‫ای کاش نبود‪ ...‬ای کاش فقط میتونست فرار کنه‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫(زمان حال) ‪20 Feb 2019 5:14 P.m‬‬

‫پلک های سنگینش رو به زور از هم جدا کرد‪ .‬ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود‬

‫هوای تازه رو به وجودش تزریق میکرد و باعث میشد احساس کنه تا حدودی‬

‫سرحال شده‪.‬‬

‫همه چیز براش تا حدی مبهم به نظر میرسید‪ .‬چیزهای گسسته ای یادش بود‪ .‬بعد‬

‫از اومدن هوسوک به اتاقش برگشته بود‪ ،‬برای هوا خوردن وارد بالکن شده بود و بعد‬

‫با احساس خفگی و درد قفسه ی سینش روی زمین افتاده بود‪.‬‬

‫‪185‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بعد دیگه همه چیز کامال تار بود‪ .‬مردی باالی سرش اومده بود و یه سری دارو و‬

‫قرص بهش داده بود و بعد اونو توی اتاق خودش خوابونده بودن اما جایی که االن‬

‫چشم بازی کرده بود ذره ای مشابه اتاقی که توش به خواب رفته بود نبود و نیازی‬

‫نداشت که خیلی فکر کنه تا بفهمه کجاست‪ .‬از اونجایی که تمام فضای اتاق توی‬

‫سیاهی مطلق فرو رفته بود سریعا فهمید که توی اتاق یونگیه ولی اونجا چیکار‬

‫میکرد‪.‬‬

‫روی تخت نشست و سر سنگینش رو با دست گرفت‪ .‬ماسک اکسیژن رو از روی‬

‫صورتش کند و به ساعت کنار تخت نگاه کرد‪ .‬درست یادش نمیومد کی خوابیده اما‬

‫از کوفتگی زیاد بدنش مشخص بود مدت زیادیه‪.‬‬

‫"لم دادن رو تخت من خوش گذشت ها؟"‬

‫با صدایی که شنید از جاش پرید و سرش رو چرخوند‪ .‬چرا اون مرد مثل روح‬

‫میموند؟‬

‫یونگی روی مبل چرمی که با کمی فاصله از تخت زیر پنجره قرار داشت دراز کشیده‬

‫بود و ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود‪.‬‬

‫"خیلی شانس آوردی که من آدم مسئولیت پذیریم وگرنه احتماال تا االن نامجون از‬

‫عمارت پرتت کرده بود تو خیابون"‬

‫‪186‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین سوالی به یونگی که حاال اون هم مثل جیمین از جاش بلند شد و روی مبل‬

‫نشست نگاه کرد‪.‬‬

‫"یه جوری نگام میکنی انگار من بودم که به این وضع انداختمت"‬

‫یونگی با قیافه ی حق به جانبی گفت و از روی مبل بلند شد‪.‬‬

‫"از اونجایی که قیافت شبیه عالمت سواله باید بگم که متاسفانه یه مدتی باید‬

‫همدیگه رو تحمل کنیم"‬

‫یونگی به طور ناگهانی تی شرتش رو از سرش خارج کرد و پوست روشنش که توی‬

‫تاریکی اتاق میدرخشید رو به نمایش گذاشت‪ .‬جیمین لحظه ای با ترس نگاهش کرد‬

‫و بعد سریع سرشو پایین انداخت‪ .‬صدای خنده ی یونگی رو شنید و خواست نگاهش‬

‫کنه اما به سرعت پشیمون شد‪.‬‬

‫"حق داری ازم بترسی بچه قرار نیست روی خوشی ازم ببینی فعال چون مریضی‬

‫مراقبتم وگرنه‪"...‬‬

‫شلوارش رو کنار تخت پرت کرد و به طرف در حموم رفت‪.‬‬

‫"از مزاحما خوشم نمیاد بهتره به پر و پام نپیچی"‬

‫‪187‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫وقتی باالخره در حموم بسته شد جیمین نفس حبس شدش رو رها کرد و چند‬

‫لحظه با گیجی به دیوار سیاه رنگ رو به روش خیره شد‪ .‬منظورش از اینکه باید یه‬

‫مدت همدیگه رو تحمل کنن چی بود؟‬

‫چند دقیقه روی تخت نشست و بعد باالخره تصمیم گرفت از جاش بلند شه‪ .‬بدنش‬

‫به شدت درد میکرد و انگار کسی با چندین ضربه ی چاقو قفسه ی سینش رو ریش‬

‫ریش کرده بود اما حداقل میتونست روی پاش بایسته‪.‬‬

‫با پاهای لرزون از اتاق خارج شد و با دیدن تغییراتی که توی سالن اصلی ایجاد شده‬

‫بود چند لحظه مکث کرد‪.‬‬

‫مگه چه مدت خوابیده بود؟‬

‫به نظر میرسید تغییرات سالن خیلی تازه بودن چون هنوز اما کسایی رو که میدید‬

‫که در حال جا به جا کردن وسایل بودن و هیچول با فاصله ی دوری ازش انتهای‬

‫سالن در حالی که کالفه به نظر میرسید بهشون امر و نهی میکرد و تالش داشت که‬

‫اوضاع رو از بهم ریختگی خارج کنه‪.‬‬

‫"اوه جیمینا برای چی از جات بلند شدی؟ حالت خوبه؟"‬

‫‪188‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با شنیدن ناگهانی هوسوک از کنار گوشش دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت‬

‫و ترسیده نگاهش کرد‪ .‬هوسوک خنده ی کوتاهی کرد و دستش رو روی شونش‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫"متاسفم که اینطور شد جیمین‪ .‬بد موقعی اومدی اینجا این یه ماه قراره حسابی‬

‫شلوغ باشه"‬

‫جیمین منتظر به هوسوک نگاه کرد‪ .‬به نظر میرسید قراره یه سری چیز ها رو براش‬

‫توضیح بده‪.‬‬

‫"این یه ماهو پیش یونگی میمونی باشه؟ نامجون یکم سر نساز داره همین دیروز که‬

‫اومد فورا شروع کرد به بهانه گیری ولی اینا مهم نیستن هر چقدر هم که یونگی‬

‫ترسناک برسه ولی میتونی مطمئن باشی که مواظبت هست‪ ،‬اون خیلی مسئولیت‬

‫پذیره‪..‬مهم اینه که این یه ماهه قراره عمارت یکم شلوغ باشه‪ .‬آدمای زیادی دارن‬

‫میان اینجا که ما همشونو نمیشناسیم و به همشون اعتماد نداریم پس تا جایی که‬

‫میتونی از اتاق یونگی بیرون نیا خب؟ مخصوصا امشب‪ .‬بعد از اونم هر وقت چیزی‬

‫نیاز داشتی یا خواستی کاری کنی سعی کن جلوی چشم حداقل یکی از ما باشی‬

‫فهمیدی؟"‬

‫‪189‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک با مالیمت توضیح داد و دستش رو پشت کمر جیمین کشید‪ .‬پسر کوچیک‬

‫تر با اینکه کمی گیج شده بود اما سرش رو تکون داد‪ .‬هوسوک تا اون لحظه خیلی‬

‫بهش کمک کرده بود پس قطعا مورد اعتمادترین آدم اونجا برای جیمین بود و‬

‫جیمین ترجیه میداد حرف هاش رو گوش کنه تا توی دردسر نیوفته‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"بسه دیگه بکهیون همه دارن مارو نگاه میکنن"‬

‫تهیونگ در حالی که دستش رو روی دهن بکهیون که بلند بلند غرغر میکرد گذاشته‬

‫بود گفت‪ .‬سرش رو چرخوند و اطرافشون رو از نظر گذروند‪ .‬با اینکه بار نسبتا شلوغ و‬

‫پر سر و صدا بود اما با این حال سر و صدای بکهیون توجه عده ای رو جلب کرده‬

‫بود‪.‬‬

‫" اگهاونپارکدیوونهاسیرتمیکردهمینجوریمیشدی"‬

‫بکهیون چیز ناواضحی گفت و تهیونگ چون متوجه حرفش نشد دستش رو از روی‬

‫دهنش برداشت‪.‬‬

‫"چی؟"‬

‫" گفتم تو هم اگه اون پارک دیوونه اسیرت میکرد همینجوری میشدی"‬

‫"شورشو در نیار دیگه حاال‪ .‬فقط یه کالس اضافیه"‬

‫‪190‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ در حالی که نوشیدنیشو میخورد با غرغر گفت و بکهیون چشم هاش رو‬

‫درشت کرد‪.‬‬

‫"فقط یه کالس اضافی ؟ فقط یه کالس فاکینگ اضافی؟"‬

‫با انگشت هاش شروع به شمردن کرد‪.‬‬

‫"یک؛ اون یه کالس اضافی با پارک فاکینگ چانیولِ دیوونست‪ .‬دو؛ یه کالس چهار‬

‫ساعته از درس لعنتی نجوم که من هیچی ازش نمیفهمم میدونی چقد وحشتناکه‬

‫وقتی بخوای چهار ساعت راجع به پراکنش ستاره ها بخونی؟ سه؛ تهیونگ چهار‬

‫ساعت با پارک تنهام نمیدونی یه وقتایی چقدر عجیب و غریب میشه دیروز یه‬

‫جوری بهم نگاه میکرد که احساس کردم داره به این فکر میکنه که چجوری منو‬

‫بکشه و کسی نفهمه‪ .‬چهار‪"...‬‬

‫"باشه باشه بسه بابا"‬

‫تهیونگ با کف دست به پیشونیش کوبید و بکهیون چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"تقصیر خودت بود دیگه‪ .‬من که بهت گفتم روش دوقلو روی پارک جواب نمیده"‬

‫"من چمیدونستم اون غولِ گوش دراز انقدر تیزه‪...‬اوع تهیونگ اون بچه هه اینجا‬

‫چیکار میکنه؟"‬

‫‪191‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ سرش رو به طرفی که بکهیون بهش اشاره میکرد چرخوند و با دیدن‬

‫جونگکوک که با ظاهری متفاوت با همیشه پشت بهشون ایستاده بود متعجب شد‪.‬‬

‫"این بچه لکنتی تو بار کار میکنه؟ هی چه آدم باحالی ازش خوش اومد‪ .‬باید باهاش‬

‫دوست شم"‬

‫بکهیون کف دست هاش رو به هم کوبید و از روی صندلیش پایین پرید اما قبل از‬

‫اینکه به طرف جونگکوک بره تهیونگ درحالی که اخم کرده بود متوقفش کرد‪.‬‬

‫"دو دیقه بشین اینجا بک‪...‬االن میام"‬

‫تهیونگ که هنوز از اونجوری دیدن جونگکوک متعجب بود به طرفش حرکت کرد و‬

‫خیلی زود رو به روش قرار گرفت‪.‬‬

‫"نگفته بودی یه هرزه ای جئون"‬

‫با شنیدن صدای تهیونگ‪ ،‬جونگکوک از جاش پرید و با ترس به طرفش برگشت‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ؟"‬

‫میتونست قسم بخوره که وقتی جونگکوک به سمتش چرخید قلبش برای ثانیه از‬

‫ایستاد‪ .‬اگه با اون صدای آروم همیشگیش و کلمات لکنت دارش صداش نمیکرد‬

‫تهیونگ عمرا میپذیرفت کسی که رو به روشه جئون جونگکوکیه که میشناسه‪ .‬این‬

‫همه تفاوت چطور ممکن بود؟‬


‫‪192‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫خط چشم نازکی که دور چشم هاش کشیده بود و سایه ی نقره ای که پشت پلک‬

‫هاش زده بود چشم های با نمکش رو خمار و جذاب نشون میداد و برق لبی که روی‬

‫لبش زده بود باعث میشد چند ثانیه طول بکشه تا تهیونگ بتونه نگاهش رو از لب‬

‫های صورتیش بگیره‪ .‬امکان نداشت اون پسر جذاب با اون کت کوتاه و شلوار تنگی‬

‫که پاهای خوش تراشش رو در بر گرفته بود جئون جونگکوک باشه‪ .‬اصال توی‬

‫ذهنش نمیگنجید‪.‬‬

‫در حین اینکه تهیونگ تمام این چیزهارو توی ذهنش تحلیل میکرد جونگکوک با‬

‫چشم های نگران و صورت پر شده از ترس بهش خیره بود‪ .‬باالخره تهیونگ به‬

‫خودش اومد و نگاه پر از غرور همیشگیش رو به جونگکوک داد‪.‬‬

‫"اینجا چـ‪..‬چیکار مـ‪..‬میکنی؟"‬

‫تهیونگ یکی از ابروهاشو باال داد و پوزخندی زد‪.‬‬

‫"سوال منم از تو همینه‪ .‬پس زیر پشت اون ماسک خرگوش مظلوم یه هرزه پنهان‬

‫شده؟"‬

‫اخم ظریفی بین ابروهای جونگکوک نقش بست و نگاه گرفتش رو به چشم های‬

‫تهیونگ داد و نفس تهیونگ دوباره با دیدن چشم های زیباش برید‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من هرزه نیسـ‪..‬تم‪ .‬به خاطر پـ‪..‬پدرم اینـ‪..‬جام"‬

‫‪193‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ با حالت سوالی بهش نگاه کرد و قبل از اینکه حرفی از دهنش خارج بشه‬

‫کسی جونگکوک رو صدا کرد‪.‬‬

‫"جئون بیا‪..‬آماده شده"‬

‫جونگکوک نگاه گذرایی به مردی که صداش میکرد انداخت و بعد دوباره به طرف‬

‫تهیونگ چرخید‪.‬‬

‫"برو"‬

‫"یه توضیح بهم بدهکاری"‬

‫تهیونگ سریع گفت و جونگکوک شونشو باال انداخت‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"باز هم دیر اومدی‪ .‬پس کی میخوای یاد بگیری چطور یه دانش آموز باشی جئون؟"‬

‫با ورود دیر هنگام جونگکوک به کالس نجوم پارک خط کشش رو روی میز کوبید و‬

‫با صدای بلند جونگکوک رو بازخواست کرد‪ .‬عجیب بود که جونگکوک فقط سر‬

‫کالس های چهارشنبه ی پارک دیر میکرد اگه عقل داشت باید میدونست که پارک‬

‫با کسی شوخی نداره‪.‬‬

‫"مـ‪..‬معذرت میخوام ا‪..‬استاد"‬

‫‪194‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک به آرومی در حالی که سرش پایین بود گفت و پارک اخم کوچیکی کرد‪.‬‬

‫"بعد از کالس میمونی تا با هم حرف بزنیم"‬

‫"چشم"‬

‫"میتونی بشینی"‬

‫جونگکوک تعظیم کوتاهی کرد و خیلی زود کیفش رو روی صندلی کناری تهیونگ‬

‫گذاشت و بغلش نشست‪.‬‬

‫"دیشب خوش گذشت؟"‬

‫تهیونگ به آرومی و با پوزخند پررنگی پرسید و جونگکوک اخمی کرد‪.‬‬

‫"قیافه ی ناراحتت برای چیه؟ هنوز با شغلت کنار نیومدی؟"‬

‫"بـ‪..‬بهت گفتم که من هـ‪..‬هرزه نیستم"‬

‫"حتی قبل از اینکه اونجوری ببینمت هم یه هرزه بودی‪ .‬ذات آدما تغییر نمیکنه"‬

‫تهیونگ با پوزخندی گفت و جونگکوک فقط سکوت کرد‪.‬‬

‫"مشکلی پیش اومده آقای کیم؟"‬


‫‪195‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫استاد پارک چند بار با پشت ماژِیکش به تخته زد تا توجه تهیونگ رو به خودش‬

‫جلب کنه‪.‬‬

‫"نه استاد متاسفم"‬

‫"اگه نمیخواید جریمه شید بهتره ساکت باشید"‬

‫پارک رو به همه ی دانش آموزها گفت و بچه ها درحالی که با چشم های پر از‬

‫خستگی بهش خیره بودن سرشون رو تکون داد‪.‬‬

‫کالس یک ساعته پارک به خاطر سخت گیری هاش و استرسی که مدام توی دل‬

‫همه قل قل میکرد مثل یک سال گذشت و باالخره به پایان رسید‪ .‬همه به جز‬

‫جونگکوک سریع کیف هاشون رو برداشتن و از کالس بیرون دویدن‪.‬‬

‫"بیا اینجا جونگکوک‪"..‬‬

‫استاد پارک یکی از صندلی های تکی رو به روی میزش کشید و خودش پشت میز‬

‫منتظر نشست تا جونگکوک بیاد و مقابلش قرار بگیره‪ .‬اما جونگکوک از جاش تکون‬

‫نخورد‪ ،‬روی صندلی خودش نشسته بود و به کفش هاش خیره بود‪ .‬روی اینکه‬

‫سرش رو باال بگیره و تو چشم های کسی نگاه کنه که خیلی چیزا ازش میدونه رو‬

‫نداشت‪.‬‬

‫"جونگکوکی لطفا حرفمو گوش کن‪ .‬بیا اینجا باهات حرف دارم"‬

‫‪196‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫استاد پارک دوباره به صندلی رو به روش اشاره کرد و این دفعه جونگکوک از جاش‬

‫بلند شد اما باز هم سرش رو باال نگرفت‪.‬‬

‫"استاد لـ‪..‬لطفا منو بـ‪..‬ببخشید قول میدم دیگه د‪...‬دیر‪"..‬‬

‫"چرا تمومش نمیکنی جونگکوک؟ بذار من با مدیر صحبت کنم یا حداقل خودت برو‬

‫بهشون بگو"‬

‫پارک با مالیمت گفت و دست جونگکوک رو گرفت‪.‬‬

‫"هیونگ‪"...‬‬

‫باالخره بغض حبس شده ی جونگکوک شکست و اشک هاش روی صورتش جاری‬

‫شدن‪ .‬پارک از پشت میزش بلند شد و کنار میز جونگکوک خم شد‪.‬‬

‫"گریه نکن جونگکوک لطفا گریه نکن باشه؟ به من اعتماد کن من با مدیر صحبت‬

‫میکنم"‬

‫" نه چـ‪..‬چانیول من نـ‪..‬نمیتونم این کارو بـ‪..‬بکنم اگه بری و باهاشو صـ‪...‬صحبت کنی‬

‫تنها کـ‪..‬کاری که انجام میدن صحبت کـ‪..‬کردن با پدر و مـ‪..‬مادرمه‪ .‬با صحبت کردن‬

‫کـ‪...‬که چیزی حـ‪..‬حل نمیشه"‬

‫"دایی باید مالحظه ی تو رو بکنه اگه چیزی میخواد خودش میتونه بره و بگیرتش‬

‫نه اینکه تو رو بفرسته فهمیدی؟ تو بچه ی اونی نه یه وسیله برای رسیدن به‬
‫‪197‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫خواسته هاش‪ .‬در ضمن تو زیر سن قانونی اینکه تو رو به یه بار بفرسته حتی با اینکه‬

‫اونجا کاری باهات ندارن خالف مقرراته فهمیدی؟"‬

‫"با اوضاعم مـ‪..‬مشکلی ندارم هیونگ‪ ...‬از پسش بـ‪..‬بر میام‪ .‬جدی میـ‪..‬میگم مشکلی‬

‫نیست"‬

‫جونگکوک در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط شه گفت و چانیول سرش رو‬

‫با تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"باشه جونگکوک باشه بذار دایی ازت استفاده کنه‪ .‬حاال نمیفهمی چه ظلمی در‬

‫حقت میکنه اما به یه جایی میرسی که متوجه حرف هایی که االن میزنم میشی‪.‬‬

‫یادت باشه اینکه یه بچه ی هفده ساله رو برای گرفتن مواد مخدر اونم با اون سر و‬

‫وضعی که من ازت دیدم بفرستی به بار شبانه به هیچ وجه با قانون همخونی نداره‬

‫اما‪"...‬‬

‫"مـ‪..‬معذرت میخوام هیونگ کـ‪..‬که نمیتونم به حرفت گـ‪..‬گوش کنم"‬

‫جونگکوک وسط حرف چانیول گفت و از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من میرم تا به کالس بـ‪..‬بعدیم برسم"‬

‫دوباره سرش رو پایین انداخت و با قدم های سریع کالس رو ترک کرد‪ .‬وقتی‬

‫تهیونگ رو که با دهن باز جلوی در ایستاده بود دید چشم هاش درشت شد‪.‬‬

‫‪198‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"پارک پسر عمته؟"‬

‫چشم های جونگکوک با فهمیدن اینکه تهیونگ حرف هاشون رو شنیده درشت شد‪.‬‬

‫" صبر کن منظورش از حرفایی که میزد چی بود؟ تو توی اون بار چیکار میکنی؟"‬

‫تهیونگ قبل از اینکه جونگکوک بتونه از حرف زدن فرار کنه اونو به طرف خودش‬

‫کشید و به طرف راه پله پشتی برد‪.‬‬

‫"حرف بزن‪ .‬توضیح بده جئون"‬

‫جونگکوک رو محکم به سمت دیوار هول داد و پسر کوچیک تر با درد کمرش چشم‬

‫هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"و‪..‬ولم کن"‬

‫جونگکوک با درد نالید و تهیونگ دندون هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"دو بار باهات مهربون بودم فکر نکن از این به بعد باهات راه میام‪ .‬حرف بزن"‬

‫دستش رو روی گلوی پسر کوچیک تر گذاشت و جونگکوک فورا با وحشت به حلقه‬

‫دور گردنش چنگ زد‪.‬‬

‫"حرف بزن وگرنه خفت میکنم"‬

‫"خـ‪..‬خواهش میکنم و‪..‬ولم کن تـ‪..‬ته"‬

‫‪199‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک با چشم های پر از اشک گفت و تهیونگ پوزخند زد‪.‬‬

‫"فکر میکنی با اون قیافه ی مظلومت میتونی خرم کنی؟ چند سالته بچه کوچولو؟‬

‫به نظرت میتونی منو بپیچونی؟"‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ دارم خـ‪..‬خفه میشم"‬

‫با شنیدن صدای قدم های کسی تهیونگ باالخره گردن ظریف پسرک رو رها کرد و‬

‫جونگکوک فورا سر خورد و روی زمین افتاد و در حالی که سرفه میکرد خم شد و‬

‫دستش رو روی گردنش گذاشت‪.‬‬

‫"اینجا چه‪...‬تهیونگ چیکارش کردی؟"‬

‫بکهیون با دیدن جونگکوک که روی دو زانوش افتاده بود و سرفه میکرد سریع به‬

‫سمتش دووید و در حالی که به تهیونگ چشم غره میرفت دستش رو نوازش وارانه‬

‫پشت پسر کوچیک تر کشید‪.‬‬

‫"حالت خوبه جونگکوک؟ میخوای ببرمت درمانگاه؟"‬

‫با مهربونی پرسید و تهیونگ که دست به سینه بهشون نگاه میکرد چشم هاش رو‬

‫چرخوند‪.‬‬

‫"نـ‪..‬نه‪ .‬ممنون‪ .‬مـ‪..‬من باید بـ‪..‬برم"‬

‫‪200‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک گفت و سریع از جاش بلند شد و در حالی که به تندی قدم برمیداشت از‬

‫اونجا دور شد‪.‬‬

‫"هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی تهیونگ؟ قرار شد دیگه اینطوری برای بقیه‬

‫قلدری نکنی مثال سال آخری هستی"‬

‫بکهیون با عصبانیت نگاهش رو به تهیونگ که خونسردانه دور شدن جونگکوک رو‬

‫تماشا میکرد داد و مشت نسبتا محکمی به شونش زد‪.‬‬

‫"تو کارای من دخالت نکن بک"‬

‫به آرومی گفت و بعد روی پاشنه ی پاش چرخید و مسیری که جونگکوک رفته بود‬

‫رو در پیش گرفت‪.‬‬

‫"فقط یه بار دیگه از این غلطا بکن تا به بابا بگم ته!"‬

‫بکهیون با حرص گفت و تهیونگ در حالی که هنوز پشتش بهش بود انگشت فاکشو‬

‫باال برد‪.‬‬

‫‪201‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter11‬‬

‫عشق گروگان میگیرد‪،‬‬

‫وارد وجودتان میشود‪،‬‬

‫شما را میبلعد‪،‬‬

‫و رهایتان میکند‬

‫تا در تاریکی مویه کنید‬

‫‪-‬اسالوی ژیژک‬

‫جیمین برای چندمین بار نگاهی به فضای کامال متفاوت سالن انداخت و کنجکاوانه‬

‫سرش رو چرخوند و عمارت رو که حاال آروم تر به نظر میرسید از نظر گذروند‪.‬‬

‫خدمتکارهای جدیدی اومده بودن که با قبلی ها فرق داشتن و به نظر میرسید فقط‬

‫برای همون یه ماهی که هوسوک دربارش باهاش حرف زده بود اونجا حضور داشتن‪.‬‬

‫"تو دست و پا نباش و برو توی اتاق"‬

‫صدای بمی از پشت سرش شنید و کمی از جاش پرید‪ .‬سرش رو چرخوند و با کسی‬

‫که تا اون روز ندیده بود رو به رو شد‪.‬‬

‫"ببخشید؟"‬

‫‪202‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" گفتم برو توی اتاق تا دردسر درست نکنی‪ .‬جای تو اینجا نیست بچه"‬

‫مرد با لحن خشک و تا حدودی عصبی گفت و جیمین بعد از کمی نگاه بهش سرش‬

‫رو تکون داد‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫"هی نامجون اونو چیکار داری بذا قبل اینکه شین ها از راه برسن یکم بیرون بچرخه‬

‫حاال حاال ها قراره تو اون اتاق بمونه"‬

‫با صدای هیچول سرش رو چرخوند و لبخند زد‪ .‬هوسوک و هیچول دوتا از مهربون‬

‫ترین هیونگ های دنیا بودن‪ .‬دوباره صورتش رو به طرف مرد عبوس چرخوند‪ .‬پس‬

‫نامجون که مدام ازش حرف میزدن اون بود‪ .‬خب به نظر میرسید نیومده با جیمین‬

‫مشکل داره‪.‬‬

‫"قربان‪ .‬جناب کانگ پایین منتظرتونن"‬

‫یکی از خدمتکارها سریع خودش رو به هیچول رسوند و هیچول سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫نامجون پوزخند زد و یکی از ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫"حاال دیگه باید بره مگه نه؟"‬

‫"نمیفهمم مشکل تو چیه کیم نامجون‪ .‬برو توی اتاق جیمین"‬

‫‪203‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جمله ی آخرش رو به لحن مالیمی به سمت جیمین گفت و پسر کوچیک تر سرش‬

‫رو تکون داد‪.‬‬

‫"وقتو تلف نکن بیا بریم پایین"‬

‫نامجون گفت و به دنباله ی حرفش راهی پله ها شد‪ .‬هیچول پشت سرش راهی شد‬

‫و خیلی زود هوسوک و یونگی هم کنار پله های آخر بهشون پیوستن‪.‬‬

‫"حواستون باشه بچه ها امروز باید‪"...‬‬

‫قبل از اینکه هیچول فرصت کنه نصیحت هاش رو تموم کنه با دیدن چیزی متوقف‬

‫شد و سه پسر دیگه که منتظر حرفش بودن بهش نگاه کردن و وقتی رد چشم هاش‬

‫رو گرفتن همه شوکه شدن‪.‬‬

‫"سـ‪..‬سالم جناب کانگ"‬

‫هوسوک سریع خودش رو جمع و جور کرد و لبخند بزرگی تحویل مرد چاق داد‪.‬‬

‫"اوه سالم جناب جانگ‪ .‬خوشحالم که دوباره همدیگه رو میبینیم"‬

‫کانگ رو به همه گفت و با تک تکشون دست داد‪.‬‬

‫" همونطور که گفتید من بیست تا از افراد معتمدمو با خودم آوردم‪ .‬افراد شما کجا‬

‫هستن؟"‬

‫‪204‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اوه اونا از مقر یازده توی راهن‪ .‬توی بندر بوسان به مشکل بر خوردن ولی حتما‬

‫امشب میرسن"‬

‫هیچول سریع جواب داد و کانگ سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"میبینم که افرادتون رو عوض کردید قربان!"‬

‫یونگی با پوزخندی در حالی که به پسری که با لباس زننده و کمی کنار کانگ خیره‬

‫بود گفت و هیچول چشم غره ای بهش رفت‪.‬‬

‫"اوه‪..‬اینو میگی؟ نه اون از افرادم نیست‪ .‬میدونی فقط برای‪..‬خب خوشگذرونیه‪ .‬اگه‬

‫بخواید شما هم تو این یک ماه میتونید‪..‬یه شبایی ازم قرضش بگیرید‪ .‬میفهمید چی‬

‫میگم که؟"‬

‫کانگ با خنده گفت و همه به جز نامجون خنده ی مصنوعی کردن‪.‬‬

‫"باید حواستون باشه چه کسایی رو بین خودتون راه میدید جناب کانگ‪ .‬اوضاع االن‬

‫خیلی ریسکی شده و موش های کثیف زیادی این بین از فرصت استفاده میکنن"‬

‫نامجون در حالی که به جای کانگ مستقیما تو چشم های پسر بغلش نگاه میکرد با‬

‫پوخند زد و شونه هاش رو باال انداخت‪.‬‬

‫"اگه میدونستم آوردن سوکجین انقدر ناراحتتون میکنه با خودم نمیاوردمشون"‬

‫‪205‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کانگ با گیجی گفت و نامجون با صدای نسبتا بلندی خندید و باعث شد نگاه نگران‬

‫هیچول و هوسوک به سمتش دوخته بشه‪.‬‬

‫"این چه حرفیه قربان؟ اتفاقا خوب شد اسباب بازیتون رو با خودتو آوردید‪ .‬مدتی بود‬

‫که از این دسته تفریحات نداشتم‪ .‬خوشحال میشم اگه همونطور که گفتید بتونم یه‬

‫شب هایی داشته باشمش"‬

‫نامجون با همون لحن پر از خنده ی هیستریک گفت و کانگ هم خندید‪.‬‬

‫"اوه خوبه یه لحظه فکر کردم شاید ناراحت شده باشید"‬

‫" نه ما بابت چیزهایی که انقدر بی اهمیتن خودمون را آزار نمیدیم جناب"‬

‫نامجون دست هاش رو توی جیبش فرو برد و دوباره حالت جدی به خودش گرفت‪.‬‬

‫نگاه پسر کنار کانگ پر از آزردگی شده بود‪ .‬دلش میخواست همون لحظه میتونست‬

‫بمیره ولی این طور نمیشد چون اون قرار بود به اندازه ی باقی عمرش عذاب بکشه‪.‬‬

‫یونگی سرفه ای کرد تا بقیه رو از سکوت در بیاره و هیچول فورا به خودش اومد‪.‬‬

‫"خب‪...‬چرا اینجا وایستادیم؟ بفرمایید بریم توی سالن بشینیم"‬

‫با صدایی که هنوز کمی میلرزید گفت و به سمت پله ها اشاره کرد‪ .‬کانگ سرش رو‬

‫تکون داد و همراه افرادش راهی پله ها شد‪.‬‬

‫‪206‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"وایسا اینجا ببینم"‬

‫یونگی به آرومی گفت و به دست پسر کنار کانگ چنگ زد و اونو از بین افراد کانگ‬

‫بیرون کشید‪.‬هیچول نگاه نگرانی بهشون انداخت و همراه نامجون پشت سر کانگ از‬

‫پله ها باال رفت‪.‬‬

‫یونگی نگاه خشمگینش رو به صورت ناراحت پسر داد و بازوش رو محکم فشار داد‪.‬‬

‫"یونگی ولش کن"‬

‫هوسوک دست یونگی رو گرفت اما پسر نگاه ناامیدی بهش انداخت و سرش رو تکون‬

‫داد‪.‬‬

‫"مشکلی نیست هوسوک"‬

‫"اینجا چه غلطی میکنی کیم سوکجین فکر میکنی با بچه طرفی؟"‬

‫یونگی با عصبانیت گفت و هوسوک دوباره نگاه نگرانی به دو پسر انداخت‪.‬‬

‫"شروع نشده دردسر درست نکن یونگی بذار این یه ماه برامون جهنم نشه"‬

‫یونگی پوزخندی زد و به خنده افتاد‪.‬‬

‫‪207‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نه واقعا کنجکاو شدم بدونم چه نوع مواد مخدری استفاده میکنی که انقد تو فضایی‬

‫کیم سوکجین‪ .‬دردسر درست نکنم و نذارم جهنم شه؟ که بعدش تو بری توی اون‬

‫باند لعنتیتون و همه ی اطالعات مارو لو بدی؟"‬

‫"خفه شو من کاری با شما ندارم"‬

‫جین که حاال کمی عصبی شد بود گفت و این بار هوسوک به حرف افتاد‪.‬‬

‫"کاری با ما نداری پس محض رضای فاک اومدی توی عمارت دریا؟ بهت هشدار‬

‫داده بودیم که دیگه اجازه نداری وارد اینجا بشی"‬

‫هوسوک با عصبانیت غرید و جین شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"من با کانگ اومدم و به شماها مربوط نیست اگه عرضه دارید خودتون مواظب‬

‫خودتون باشید"‬

‫جین با خونسری گفت و بازوش رو از دست یونگی بیرون کشید و از پله ها باال رفت‪.‬‬

‫"پسره ی عوضی"‬

‫یونگی در حالی که از خشم میلرزید گفت و دست هاش رو مشت کرد‪.‬‬

‫"آروم باش یونگی یه فکری به حالش میکنیم این بار دیگه نمیتونه گولمون بزنه"‬

‫هوسوک که خودش هم عصبی بود به آرومی گفت و دست یونگی رو گرفت‪.‬‬

‫‪208‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نمیذاریم این بار هم باهامون بازی کنه"‬

‫~~~~~‬

‫"اه لعنت بهش"‬

‫به ساعت کنار تختش که سه و ربع نصفه شب رو نشون میداد نگاه کرد و دستش رو‬

‫روی صورتش کشید‪ .‬پتو رو از روی خودش کنار کشید و گذاشت روی پسری که با‬

‫بدن برهنه کنارش دراز کشیده بود بمونه‪ .‬با بلند شدنش از روی تخت پسر غلتی زد‬

‫و به طرف جای خالیش چرخید و زیر لب ناله ای کرد‪.‬‬

‫"کجا میری؟"‬

‫به آرومی زمزمه کرد و تهیونگ با فهمیدن اینکه پسر از خواب بیداره شده در حالی‬

‫که لباسش رو میپوشید به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"لباست روی صندلی بغل تخته"‬

‫با صدای آروم گفت و چراغ مطالعه ی روی میزش رو روشن کرد تا کمی فضای اتاق‬

‫رو روشن کن‪.‬‬

‫"لعنتی خوابم میاد‪ .‬ساعت چنده؟"‬

‫"سه و ربع"‬

‫‪209‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ها؟ میخوای این وقت شب برم؟"‬

‫پسر چشم هاش رو کامال باز کرد و دستش رو کمی جلوی صورتش گرفت تا نور‬

‫چراغ مطالعه چشم هاش رو به درد نیاره‪.‬‬

‫"حاال که بیدار شدی آره‪ .‬پاشو برو"‬

‫"چی داری میگی کیم تهیونگ؟"‬

‫"چیز سختی گفتم؟"‬

‫تهیونگ با گیجی پشت گوشش رو خاروند و به پسر نگاه کرد‪.‬‬

‫"فکر نمیکنم پیچیده باشه‪ .‬تشریف ببر"‬

‫پسر چند بار پشت هم پلک زد و بعد از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"عوضی"‬

‫زیر لب زمزمه کرد و تهیونگ به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"چیزی گفتی؟"‬

‫"آمم‪...‬گفتم میخوای یه راند دیگه هم‪"..‬‬

‫" نه‪ .‬من با هیچ کس بیشتر از یه بار نمیخوابم‪".‬‬

‫"خیلی خب"‬
‫‪210‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫پسر با غرغر درحالی که یه دستش رو روی کمرش که کمی دردناک بود گذاشته بود‬

‫از روی تخت بلند شد و خیلی زود همراه تهیونگ از پله ها پایین رفت و از خونشون‬

‫خارج شد‪.‬‬

‫"تهیونگ بازم کسی رو با خودت آورده بودی خونه؟"‬

‫با شنیدن صدای پدرش از پشت سرش خشک شد‪.‬‬

‫"این وقت شب بیدارید پدر؟"‬

‫با لبخند مستطیلی مضحکی گفت و با چشم غره ای که پدرش بهش رفت فورا‬

‫لبخندش رو جمع کرد‪.‬‬

‫" بهت گفتم این کثافت کاری هات رو تموم کن‪ .‬تو دیگه داری وارد نوزده سالگیت‬

‫میشی و قراره همراه بکهیون وارث هتل های زنجیره ایمون بشی‪ .‬فکر میکنی بی‬

‫آبرویی باعث میشه هتلمون پیشرفت کنه؟"‬

‫با عصبانیت در حالی که تن صداش رو به خاطر بیدار نکردن بقیه پایین نگه داشته‬

‫بود گفت و تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬لعنت بهش اگه تهیونگ این‬

‫ثروت رو نمیخواست چی؟‬

‫"معذرت میخوام پدر"‬

‫‪211‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"فقط کافیه یه مورد دیگه ازت ببینم کیم تهیونگ‪ .‬مطمئن میشم که دیگه جرئت‬

‫این غلط کاری ها رو نداشته باشی"‬

‫با تحکم گفت و تهیونگ با شونه های پایین افتاده سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"شبتون بخیر"‬

‫به آرومی گفت و به طرف آشپزخونه رفت‪ .‬ثروتش به چه درد میخورد وقتی به‬

‫خاطرش نمیتونست جوری که میخواد زندگی کنه؟ گرچه زندگی منتخبش همچین‬

‫زندگی مطلوبی هم نبود اما حداقل جوری بود که اون میخواست جوونیش رو بگذره‪.‬‬

‫ترجیح میداد توی سن نوزده سالگی به خاطر اوردوز توی یکی از بارهای چرت و‬

‫پرت سئول بمیره تا اینکه وقتی نود سالشه روی تخت بیمارستان به خاطر کهولت‬

‫سن در حالی بمیره که هرگز زندگیش رو زندگی نکرده‪.‬‬

‫لیوانش رو پر از آب و یخ کرد و پشت میز آشپزخونه نشست‪ .‬بی خوابی به سرش زده‬

‫بود و نمیدونست چیکار بکنه‪ .‬چهره و حرف هایی که از جونگکوک شنیده بود یه‬

‫لحظه هم از ذهنش بیرون نرفته بودن و باعث شده بود با یاآوری چهرش حتی نتونه‬

‫درست و حسابی از سکس بی موقعش لذت ببره‪.‬‬

‫‪212‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چرا یهویی انقدر جونگکوک روی مخش رفته بود؟ انگار حتی یه لحظه هم‬

‫نمیتونست بهش فکر نکنه‪ .‬به نظر میرسید به خاطر کنجکاویش دوست داره دنبالش‬

‫بره‪ .‬آره به خاطر کنجکاوی بود وگرنه دیگه چه دلیلی میتونست داشته باشه؟‬

‫جمعه بود پس با اون حساب فرداش تعطیل بود و مشکلی نداشت اگه اون شب رو‬

‫بیرون از خونه میگذروند پس بدون فکر از پله ها باال رفت و بالفاصله بعد از عوض‬

‫کردن لباس هاش ساعت چهار صبح از خونه بیرون رفت و بعد از اینکه سوار‬

‫موتورش شد به سمت مقصدی که خودش هم از انتخابش متعجب بود حرکت کرد‪.‬‬

‫هنوز گرگ و میش بود و مسیر رو به روش کامال مشخص نبود پس مجبور شد چراغ‬

‫موتورش رو روشن کنه‪ .‬چرا اونجا هیچ چراغی نداشت؟ از خودش پرسید اما جوابش‬

‫براش چیز مخفی نبود‪ .‬مشخصا اونجا حتی امکانات عادی رو هم نداشتن چه برسه به‬

‫تیرهای چراغ برق بلند ولتاژ باال‪.‬‬

‫باالخره رو به روی در آبی رنگ و رو رفته قرار گرفت‪ .‬اونجا چه غلطی میکرد؟خودش‬

‫هم نمیدونست چرا‪.‬‬

‫زنی از در بغلی بیرون اومد و با نگرانی به در آبی رنگ نگاه کرد‪.‬‬

‫"بیا تو مینجی برای خودت دردسر درست نکن"‬

‫مردی پشت سرش خارج شد و بازوش رو گرفت‪.‬‬

‫‪213‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ولی آخه‪...‬صدای جیغ های مینای بیچاره رو نمیشنوی؟ معلومه مثل همیشه‬

‫شوهرش داره پسرشو کتک میزنه"‬

‫"ولش کن مینجی توی قضایای خانوادگیشون دخالت نکن برامون شر میشه"‬

‫تهیونگ از روی موتورش پایین پرید و نگاه زن و مرد با شنیدن صدای قدم هاش به‬

‫سمتش برگشت‪ .‬زن فورا دستش رو از دست همسرش بیرون کشید و به سمت‬

‫تهیونگ رفت‪.‬‬

‫"پسر جون تو صاحب این خونه رو میشناسی؟"‬

‫بازوهاش رو گرفت و تهیونگ چند لحظه متعجب نگاهش کرد‪.‬‬

‫"خانواده جئون؟"‬

‫"اوه خدایا تو از آشناهاشونی؟ میتونی تو در بزنی یا یه کاری کنی؟ اگه هیچ کاری‬

‫نکنیم پسر بیچارشو میکشه"‬

‫زن با وحشت گفت و تهیونگ با کمی تیز کردن گوش هاش تونست صدای جیغ‬

‫آشنایی که متعلق به مادر جونگکوک بود رو بشنوه‪ .‬با چشم های درشت شده به زن‬

‫نگاه کرد و زن بازوهاش رو تکون داد‪.‬‬

‫"خواهش میکنم آقا"‬

‫‪214‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و سرش رو باال پایین کرد‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫به سمت در رفت و محکم در زد‪.‬‬

‫"محکم تر در بزن"‬

‫زن به نگرانی کنارش ایستاد و شوهرش نفسش رو با ناراحتی بیرون داد‪.‬‬

‫"آخرشم کار خودتو میکنی"‬

‫مرد داخل خونه رفت و زن همونجا بغل تهیونگ ایستاد‪.‬‬

‫"باز نمیکنن خب آجوما!"‬

‫تهیونگ که از مشت کوبیدن به در خسته شده بود به طرف زن چرخید و زن‬

‫ملتمسانه بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫" نمیتونی یه جوری درو باز کنی یا از دیواشون بپری؟ من واقعا نگران اون بچم"‬

‫"چرا زنگ نمیزنید به پلیس؟"‬

‫تهیونگ با گیجی پرسید و زن نفس بریده ای کشید‪.‬‬

‫"چی؟ نه پلیس نباید بیاد به این محله"‬

‫با چشم های درشت شده گفت و ابروهای تهیونگ باال رفتن‪.‬‬
‫‪215‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"مگه این محله چشه؟"‬

‫"پسر کمکی از دستت برمیاد یا میخوای همینجا منو سوال پیچ کنی؟"‬

‫"خیلی خب"‬

‫تهیونگ به دیوار نسبتا بلند نگاه کرد و بعد کیفش رو گوشه که پله ی کوتاه دم در‬

‫تکیه داد‪.‬‬

‫"آجوما اگه‪"...‬‬

‫"بپر دیگه"‬

‫زن به تندی گفت و دستش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت‪.‬‬

‫"آفرین برو تو و بعد درو برای من باز کن‪".‬‬

‫تهیونگ نگاه مشکوکی به زن انداخت و بعد دوباره سرش رو تکون داد‪ .‬با قدرتی که‬

‫خودش هم نمیدونست یهو از کجا ظاهر شده بود از دیوار باال رفت و بعد درو برای‬

‫زد باز کرد‪.‬‬

‫"مینا‪...‬اوه خدای من مینا شما ها خوبید؟"‬

‫زن فورا داخل حیاط دوید و به سمت در اصلی خونه رفت‪.‬‬

‫"مینا حالتون خوبه؟ بیا درو باز کن برای کمک اومدم"‬

‫‪216‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مادر جونگکوک با صورت قرمز و چشم های پر از اشک سریع در رو باز کرد و با‬

‫دیدن تهیونگ و زن همسایه سریع و با استرس به داخل خونه اشاره کرد‪.‬‬

‫"تو رو خدا‪..‬لطفا‪..‬جونگکوکم‪"...‬‬

‫با گریه و ترس گفت و ملتمسانه به تهیونگ خیره شد‪ .‬واقعا چه کار احمقانه ای‬

‫کرده بود که این وقت شب سراغ این خانواده ی عجیب و غریب اومده بود؟‬

‫پلک هاش رو روی هم فشار داد و قدمش رو داخل خونه گذاشت‪ .‬صدای ناله ی‬

‫آرومی رو از جایی میشنید و وقتی جلوتر رفت جونگکوک رو دید که روی زمین‬

‫افتاده بود و زیر لگدهای پدرش نفس های بریده میکشید‪.‬‬

‫"آ‪..‬آپا خـ‪..‬خواهش میکنم‪ .‬تـ‪..‬تقصر من نبود"‬

‫با صورت جمع شده از درد گفت و سعی کرد دست هاش رو سپر خودش‬

‫کن‪.‬تهیونگ اطرافش رو نگاه کرد تا ببینه چیزی پیدا میکنه که باهاش به مرد ضربه‬

‫ای بزنه یا اونو از جونگکوک دور کنه یا نه اما اون خونه ی لعنتی خالی از هر وسیله‬

‫ای بود‪ .‬نفس پر از حرصی کشید‪.‬‬

‫‘واقعا کیم تهیونگ؟’ وقتی با مشت های گره شده به سمت مرد میرفت از خودش‬

‫پرسید و به حال خودش تاسف خورد‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ"‬

‫‪217‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک در حالی که فکر میکرد دیگه توهم زده و شاید به مرگش نزدیک شده با‬

‫لحن آرومی گفت و پدرش به طرف جایی که جونگکوک بهش خیره بود برگشت و‬

‫همون لحظه مشت محکم تهیونگ به صورتش برخورد کرد‪.‬‬

‫"اوه خدایا"‬

‫تهیونگ چند بار مچش رو باز و بسته کرد‪ .‬چقدر محکم فک اون مرد رو خورد کرده‬

‫بود‪ .‬پدر جونگکوک که به خاطر مستی هوشیاری و تعادل کافی نداشت بعد از اینکه‬

‫مشت به صورتش برخورد کرد کمی تلو تلو خورد و جایی گوشه ی خونه روی زمین‬

‫افتاد‪.‬‬

‫مادر جونگکوک بعد از دیدن اون صحنه سریع به طرف پسرش دوید‪.‬‬

‫"یا مسیح‪ .‬خوبی جونگکوکا؟ پسرم‪...‬باهام حرف بزن‪ .‬حالت خوبه؟ منو میبینی؟"‬

‫با گریه گفت و لبخند کوچیکی گوشه ی لب جونگکوک ظاهر شد‪.‬‬

‫"اوما‪..‬فـ‪..‬فکر کردم تهیونگ ایـ‪..‬اینجاست"‬

‫با چشم های پر از اشک اما خوشحال گفت و سعی کرد از جاش بلند شه اما فورا با‬

‫ناله ی دردناکی به حالت قبلیش برگشت‪.‬‬

‫"اوما‪"...‬‬

‫‪218‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مادر جونگکوک با نگاه ترسیده به طرف تهیونگ و زن همسایه برگشت‪.‬‬

‫"بذار برم به شوهرم بگم بیاد این بچه رو ببره بیمارستان"‬

‫"من میبرمش"‬

‫تهیونگ بدون اینکه بدونه چرا گفت و مادر جونگکوک نگاه قدردانانه ای بهش‬

‫انداخت‪.‬‬

‫"ممنونم پسرم"‬

‫تهیونگ به طرف بدن بی جون جونگکوک رفت‪ .‬اونقدری سبک نبود که بلند کردنش‬

‫کار ساده ای باشه اما برای تهیونگ اونقدرها هم سخت به نظر نمیرسید به هر حال‬

‫جثه ی اون پسر هر چقدر هم که ورزیده بود از تهیونگ ظریف تر و کوچیک تر بود‪.‬‬

‫دستش رو زیر زانو ها و گردنش برد و با مراقب بلندش کرد‪ .‬مادر جونگکوک هم از‬

‫جاش بلند شد تا دم موتور تهیونگ همراهیشون کرد‪.‬‬

‫"جونگکوک میتونی بشینی؟"‬

‫تهیونگ به آرومی پرسید و جونگکوک درحالی که دستش روی شکمش بود و‬

‫لبخندی روی لبش جا خوش کرده بود سرش رو تکون داد‪ .‬هنوز فکر میکرد تهیونگ‬

‫یه توهمه‪.‬‬

‫‪219‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ جونگکوک رو جلوی خودش سوار موتور کرد تا اگه داشت می افتاد یا‬

‫بیهوش شد بتونه مراقبش باشه‪.‬یکی از دست هاش رو دور کمر جونگکوک پیچید تا‬

‫نگهش داره و با دست دیگش فرمون موتور رو گرفت‪.‬‬

‫"مرسی پسرم مرسی"‬

‫مادر جونگکوک با اشک هایی که روی گونش میریختن چند بار گفت و تهیونگ‬

‫لبخند کوچیکی زد‪.‬‬

‫"خواهش میکنم آجوما"‬

‫موتورش رو روشن کرد و با سرعت زیادی راهی خیابون شد‪.‬‬

‫"حالت خوبه جونگکوک؟ بهوشی؟"‬

‫تهیونگ کمی سرش رو به جلو خم کرد تا صورت جونگکوک رو که به قفسه ی‬

‫سینش تکیه داده بود ببینه‪.‬‬

‫"اوما مـ‪..‬من هنوز هـ‪..‬هم حس میکنم تـ‪..‬تهیونگ اینجاست"‬

‫جونگکوک به آرومی زمزمه کرد و سرش دوباره روی سینه ی تهیونگ رها شد‪.‬‬

‫‪220‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 12‬‬

‫از بس مراقب بودم‬


‫تا کسی را نشکنم‬
‫به خودم که نگاه میکنم‬
‫تکه تکه ام‬
‫‪-‬ایلهان برک‬

‫"از اولشم بهتون گفتم که بهتره شینو دعوت نکنید"‬

‫هوسوک در حالی که زیر چشمی به یونگی که با حالت گرفته ای از پله ها باال‬

‫میرفت نگاه میکرد به آرومی زمزمه کرد و هیچول با ناراحتی سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"میدونم هوسوک‪...‬خودمم خیلی ناراحتم که یونگیو تو همچین شرایطی گذاشتم‪،‬‬

‫ولی اون خودش درک میکنه که ما تو چه اوضاع بدی هستیم‪ .‬شین میتونه خیلی‬

‫بهمون کمک کنه"‬

‫"آره ولی رو به رو کردنش با کسی که توی بچگیش آزارش میداده واقعا کار درستی‬

‫بود؟"‬

‫‪221‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک با ناراحتی به یونگی که هنوز اخمی بین ابروهاش بود نگاه کرد‪ .‬اینطور نبود‬

‫که نفهمه یونگی چقدر عصبی و ناراحته اما میدونست که اگه بخواد باهاش صحبت‬

‫کنه یونگی اینو بر حسب دلسوزی کردن میذاره و بیشتر عصبانی میشه‪.‬‬

‫"اما من فکر میکنم اینطوری براش بهتره‪ .‬حداقل حاال درحالی باهاش رو به رو میشه‬

‫که به یه جای خوبی تو زندگیش رسیده و میتونه بهش نشون بده ی دیگه صاحبش‬

‫نیست‪".‬‬

‫نامجون هم وارد بحثشون شد و هوسوک شونشو باال انداخت‪.‬‬

‫"نمیدونم ولی امیدوارم حالش خیلی بد‪"...‬‬

‫"بچه ها من میشنوم دارید چی میگیدا"‬

‫یونگی با پوزخندی گوشه ی لبش به طرف سه دوستش برگشت‪ .‬اینکه میدید اون‬

‫سه نفر اینطور نگرانشن شیرین بود اما قرار نبود دردی رو که توی قفسه ی سینش‬

‫تیر میکشید بهبود بده‪.‬‬

‫"من حالم خوبه‪ .‬به هر حال همه میدونستن که من یه روزی هرزه ی اون عوضی‬

‫بودم پس اینکه اینو توی جمع اعالم کرد برام مشکلی نبود‪ .‬خب‪...‬اگه کاری ندارید‬

‫شب بخیر"‬

‫‪222‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی که حوصله ی بحث نداشت گفت و بدون اینکه منتظر اظهار نظر دیگه ای از‬

‫طرف اون سه نفر بشه به طرف اتاقش رفت‪ .‬میخواست خودش رو روی تخت پرت و‬

‫یه روز کامل بخوابه‪ .‬دلش نمیخواست بیدار بمونه تا مغزش شروع به کنکاش تمام‬

‫بحث ها و اتفاقات اون شب بکنه‪.‬‬

‫در اتاقش رو باز کرد و بدون روشن کردن برق سریع تیشرتش رو درآورد و خودش‬

‫رو روی تخت انداخت‪.‬‬

‫"آخ"‬

‫"وات ده فاک؟"‬

‫یونگی بعد از برخورد سرش به سر جیمین که روی تختش خوابیده بود لحظه ی‬

‫هنگ کرد و بعد اخم هاش در هم پیچید‪.‬‬

‫"اه لعنتی"‬

‫جیمین که گیج شده بود و همینطور سرش درد میکرد روی تخت نشست و توی‬

‫اون تاریکی سعی کرد با استفاده از نور کمی که از پنجره وارد میشد دور و برش رو‬

‫ببینه‪.‬‬

‫"معذرت میخوام یونگی هیو‪...‬یونگی شی‪ .‬سرت خوبه؟"‬

‫‪223‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین با دیدن چهره ی درهم رفته ی یونگی سریع پرسید و یونگی نفسشو با‬

‫حرص بیرون داد‪.‬‬

‫"اه‪..‬بگیر بخواب بچه"‬

‫از روی تخت بلند شد و به سمت مبل رفت‪.‬‬

‫"یکی دیگه کتکش زده‪ ،‬یکی دیگه از اتاق انداختتش بیرون‪ ،‬اونوقت من باید رو مبل‬

‫بخوابم"‬

‫با حرص در حالی که زیر لب غرغر میکرد بالشش رو روی مبل انداخت و جیمین به‬

‫عکس العملش که شبیه یه بچه ی خوابالو شده بود ریز خندید‪.‬‬

‫"به چی میخندی بچه؟"‬

‫لحن یونگی دوباره ترسناک شد و جیمین سریع خندش رو قطع کرد‪.‬‬

‫"مـ‪..‬میخوای روی تخت بخوابید یونگی شی؟"‬

‫جیمین آروم و با شک پرسید و یونگی یکی از ابروهاشو باال داد‪ .‬آره مشکلش چی‬

‫بود اگه روی یه تخت میخوابیدن؟ کسی قرار بود برداشت بدی کنه؟ خب به جهنم!‬

‫یونگی باید همیشه خواب کافی و خوبی داشته باشه وگرنه از چیزی که هست عصبی‬

‫تر میشه‪.‬‬

‫‪224‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بدون اینکه چیزی بگه دوباره بالشش رو روی تخت پرت کرد و از روی مبل بلند شد‪.‬‬

‫جیمین کمی خودش رو کنار کشید و تا جایی که میتونست گوشه ی تخت خزید تا‬

‫جای کافی به یونگی بده‪ -.‬و البته بیشترین فاصله رو از اون مرد ترسناک اختیار‬

‫کنه‪ -‬یونگی پوزخندی زد و سرش رو روی بالش گذاشت‪.‬‬

‫"مگه من هیوالم؟"‬

‫جیمین جوابی نداد اما نگاهش ترسیده به نظر میرسید‪ .‬یونگی لبخند تلخی زد و بعد‬

‫به سقف اتاقش خیره شد‪.‬‬

‫"خب آره‪ ...‬هستم"‬

‫لحنش باعث شد جیمین نگاه ناراحتی بهش بندازه و بخواد بهش بگه که اون میدونه‬

‫و درکش میکنه که چرا تبدیل به یه هیوال شده اما ترجیه داد دهنش رو ببنده و‬

‫سکوت کنه چون در غیر این صورت معلوم نبود چه بالیی سر اون‪ -‬و البته سویون‪-‬‬

‫میومد‪.‬‬

‫"شب بخیر یونگی شی"‬

‫جیمین با لحن نرم و آرومی زمزمه کرد اما به جای جواب صدای نفس های منظم‬

‫یونگی رو شنید‪ .‬به این زودی خوابش برده بود؟ این مثل یه کلیشست اما وقتی که‬

‫یونگی به خواب رفت و اخم از بین ابروهاش محو شد واقعا خوب به نظر میومد و‬

‫‪225‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین با خودش آرزو کرد که ای کاش مردی که کنارش خوابیده بود بتونه کمی‬

‫خوشحال باشه‪ .‬از نظر جیمین نه تنها یونگی بلکه همه ی کسایی که توی اون‬

‫عمارت بودن ‪ -‬به جز نامجون که باعث میشد جیمین احساس بد و اضافی بودن‬

‫داشته باشه‪ -‬الیق خوشبختی و خوشحالی بودن‪ .‬خیلی خب باشه جیمین گذشته ی‬

‫نامجون رو نمیدونست و هیچ ایده ای نداشت که اون چرا اینطور رفتار میکنه و‬

‫دلیلش چیه پس قبول کرد که اون هم الیق خوشحالیه ولی میتونست یکم با‬

‫جیمین مهربون تر باشه مگه نه؟‬

‫غلتی روی مالفه ی سیاهرنگ تخت زد و توی تاریکی اتاق به سقف خیره شد‪ .‬حاال‬

‫که از خواب بیدار شده بود دیگه نمیتونست به خواب بره‪ .‬ای کاش میتونست چیزی‬

‫به یاد بیاره‪ .‬یعنی قبل از اینکه حافظشو از دست بده چیکار میکرده؟ خب قطعا‬

‫دانش آموز بوده‪ .‬درسش خوب بوده؟ دوست دختر داشته؟ محبوب بوده و یه عالمه‬

‫دوست داشته یا منزوی و تنها بودی؟ باهوش و حاضر جواب بوده یا یه کودن بی‬

‫مصرف؟‬

‫خیلی مسخره بود که حاال با وجود اینکه بیخوابی به سرش زده بود هیچ خاطره ای‬

‫بین شیارهای خاکستری مغزش رو پر نکرده بود که حداقل با فکر کردن با اونها‬

‫خودشو سرگرم کنه‪.‬‬

‫‪226‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پس شروع کرد به فکر کردن راجع به موضوعات دیگه‪ .‬راجع به هوسوک که طی اون‬

‫یه هفته ی اخیر خیلی هواشو داشت‪ .‬از نظر اون هوسوک آدمی بود که میتونست‬

‫همه جا رو شاد و پر انرژی کنه و همه رو خوشحال کنه‪ .‬ای کاش اون هم مثل‬

‫هوسوک بود نه یه بچه ی بی مصرف که هیچ چیز نمیدونه و هیچکاری بلد نیست‪-.‬‬

‫حداقل اگه بلد بوده دیگه بلد نیست‪-‬‬

‫یا کاش میتونست مثل هیچول یه رهبر باشه و بتونه دوست هاش رو هدایت کنه‬

‫گرچه اون در حال حاضر هیچ دوستی نداشت و این حتی موضوع رو براش ناراحت‬

‫کننده تر جلوه میداد‪.‬‬

‫یا ای کاش مثل نامجون‪...‬نه بیخیال! نیازی نداشت که مثل نامجون بد اخالق و اخمو‬

‫باشه‪.‬‬

‫غلتی زد و به سمت یونگی چرخید‪ .‬ای کاش مثل اون قوی و محکم بود و میتونست‬

‫جلوی مشکالش کم نیاره‪ .‬ای کاش اون مثل یونگی خونسرد و شجاع بود نه یه بچه‬

‫ی لوس و ترسو‪ .‬ای کاش مثل اون‪...‬خب آره ای کاش مثل اون خوشتیپ و مردونه‬

‫بود‪.‬‬

‫‪227‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین یواشکی نگاهش رو به بدن یونگی که بدون تیشرت توی اون تاریکی تقریبا‬

‫دیده میشد داد و بعد لب هاش رو به پایین خم کرد و دستش رو روی شکم نسبتا‬

‫تپل خودش گذاشت‪ .‬مجبور بود انقدر بخوره که حاال این همه چاق باشه؟‬

‫دوباره نگاهش رو به صورت یونگی داد و سعی کرد ذهنش رو با چیزهای بیشتری‬

‫مشغول کنه مثل اینکه چقدر پوست یونگی سفیده یا اینکه چرا انقدر بوی دارچین‬

‫میده چون جیمین با اینکه با فاصله ی نسبتا زیادی ازش دراز کشیده بود بوی‬

‫دارچین رو کامال حس میکرد‪.‬‬

‫توی فکرهاش غرق شده بود که با شنیدن صدای یونگی تقریبا سکته کرد‪.‬‬

‫"نمیخوای دست از نگاه کردن من برداری؟ باعث میشی خوابم بهم بریزه"‬

‫چشم هاش درشت شد و سعی کرد بیشتر از یونگی فاصله بگیره و نتیجش چی بود؟‬

‫خب محکم از تخت پایین پرت شد‪.‬‬

‫"آخ"‬

‫صورتش رو جمع کرد و دستش رو روی باسنش گذاشت‪.‬‬

‫"اه دست و پاچلفتی بیا بگیر بخواب داری کم کم عصبانیم میکنی"‬

‫یونگی با لحن تاریکی گفت و جیمین لبش رو گاز گرفت‪ .‬نمیشد هم اتاقیش یه آدم‬

‫کمتر ترسناکه باشه؟ مثال هوسوک یا هیچول!‬


‫‪228‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫وقتی خواست از جاش بلند شه به خاطر درد پشتش ناله ی آرومی کرد و دوباره‬

‫همونجا روی زمین نشست‪ .‬یونگی چشم هاش رو باز کرد و به جیمین که به زور‬

‫خودش رو روی تخت میکشید نگاه کرد‪.‬‬

‫"عالیه حاال باید پرستاری بچه هم بکنم"‬

‫زیر لب با لحن خواب آلود غرغر کرد و غلت زد تا خودش رو به جیمین برسونه‪.‬‬

‫"بیا ببینم"‬

‫دست جیمین رو گرفت و اونو روی تخت کشید‪.‬‬

‫"هین"‬

‫جیمین وقتی صورتش رو دقیقا روبه روی یونگی دید با چشم های درشت شده نفس‬

‫بریده ای کشید و خواست دوباره خودش رو عقب بکشه اما یونگی کمرش رو گرفت‬

‫و خندید‪.‬‬

‫"خدایا! تو دیگه چه احمقی هستی؟ میخوای دوباره بیوفتی؟"‬

‫(آروم باش پابو! چته؟) جیمین توی ذهنش به خودش گفت و لبخند مضحکی توی‬

‫صورت یونگی زد‪.‬‬

‫"ممنون یونگی هیو‪..‬یونگی شی"‬

‫‪229‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی سریع خندش رو جمع کرد و بعد از اینکه مطمئن شد جیمین فاصله ی کافی‬

‫رو با لبه ی تخت داره دوباره خودش رو به سمت بالشش عقب کشید‪.‬‬

‫"یه بار دیگه خوابمو بهم بزن و بعد میتونی تصمیم بگیری دوست داری دفنت کنم‬

‫یا جنازتو بسوزونم"‬

‫یونگی به لحن آروم و خونسردی که ترسناک تر از لحن عصبیش به نظر میرسید‬

‫گفت و جیمین لبش رو توی دهنش جمع کرد و چشم هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫(خیلی خب جیمین دیگه هیچ صدایی از خودت درنمیاری چون اون تهدید کامال‬

‫جدی به نظر میاد!)‬

‫پشتش رو به یونگی کرد و تالش کرد ذهنش لعنتیش رو که حاال دیگه کامال فعال‬

‫شده بود خفه کنه تا دوباره به خواب بره ولی مغزش برای فهمیدن اینکه باید بخوابه‬

‫زیادی مقاوت میکرد و حاال دیگه حتی جیمین الزم نداشت که خودش شروع کنه به‬

‫فکر کردن به موضوعات مختلف چون مغزش خود به خود شروع به پردازش چند‬

‫لحظه پیش کرده بود‪.‬‬

‫(چرا صدای خندش انقدر‪...‬خوب به نظر میرسید؟و چرا قلبم انقدر تند میزنه؟)‬

‫اون لحظه جیمین متوجه شد که اگه قرار بود به بی جنبه ترین آدم روی کره ی‬

‫خاکی جایزه بدن اون قطعا برنده ی جایزه ی نفر اول میشد‪.‬‬

‫‪230‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫~~~~~~~~~‬

‫"ببخشید شما؟"‬

‫تهیونگ وقتی بعد از حساب کردن هزینه ی بیمارستان به اتاق برگشت با دیدن مرد‬

‫درشت هیکلی که کنار تخت جونگکوک ایستاده بود با اخم ظریفی گفت و چشم‬

‫هاشو ریز کرد‪.‬‬

‫مرد صورتش رو به طرف تهیونگ چرخوند و چشم های پر درشت شد‪ .‬انگار صورت‬

‫مرد با اسید و همچین چیزی آب شده بود‪ .‬تمام اجزای صورتش رو به پایین بود و‬

‫تتوهایی که تمام نقاط ر کچلش رو پر کرده بودن هم کمکی به عادی تر شدن‬

‫قیافش نمیکردن‪ .‬نگاهش رو به جونگکوک داد تا ببینه اتفاقی براش افتاده یا نه اما‬

‫جونگکوک هنوز بیهوش بود و به آرومی نفس میکشید‪.‬‬

‫" به این کوچولو بگو هنوز کار رئیس شین تموم نشده‪ .‬طبق روال اولین چهارشنبه ی‬

‫ماه بعد توی بار همیشگی میبینتش"‬

‫مرد با جدیت گفت و بعد از اینکه تنه ی محکمی به تهیونگ زد از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫"وات ده فاک؟"‬

‫‪231‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ بازوی راستش رو که از شدت برخورد با اون مرد درد میکرد گرفت و محو‬

‫شدن مرد رو بین پیچ راهرو تماشا کرد‪ .‬خیلی خب حاال دیگه واقعا گیج شده بود‪.‬‬

‫جونگکوک دقیقا کی بود و داشت چه غلطی میکرد؟‬

‫به ساعتش نگاه کرد و پلک هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬باورش نمیشد که روز‬

‫تعطیلش رو به خاطر کنجکاوی احمقانش درباره ی اون احمق دور ریخته باشه اما‬

‫حاال که اونجا بود دیگه تا همه ی ماجرا رو نمیشنید عمرا اون پسرو ول میکرد‪.‬‬

‫مدتی روی صندلی کنار تخت جونگکوک نشست و با گوشیش کندی کرش بازی‬

‫کرد‪ ،‬آهنگ گوش داد و از خودش سلفی گرفت تا اینکه باالخره چشم های‬

‫جونگکوک به سنگینی باز شدن‪.‬‬

‫"اوما‪"...‬‬

‫به آرومی ناله کرد و نگاه تهیونگ سریعا از فیلمی که توی یوتیوب میدید به سمت‬

‫پسر روی تخت چرخید‪ .‬جونگکوک سعی کرد روی تخت بشینه اما موفق نشد‪.‬‬

‫"دراز بکش پابو چجوری میخوای با اون وضع داغونت بشینی؟"‬

‫گوشیش رو توی جیبش گذاشت و از جاش بلند شد‪ .‬نگاه جونگکوک به طرفش‬

‫کشیده شد و با دیدن تهیونگ متعجب برای چند دقیقه ای بهش خیره شد‪.‬‬

‫"آدم ندیدی؟"‬

‫‪232‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ با پوزخند درحالی که کنار جونگکوک ایستاده بود و دکمه های تختش رو‬

‫دستکاری میکرد تا پشتیش رو باال بده گفت‪.‬‬

‫"تـ‪...‬تهیونگ؟"‬

‫جونگکوک در حالی که نمیفهمید چی دور و برش میگذره پرسید و تهیونگ چشم‬

‫هاش رو چرخوند‪.‬‬

‫"داری حوصلمو ر میبریا"‬

‫جونگکوک تند تند پلک زد و با وجود دردش سریع صاف نشست‪.‬‬

‫"آخ‪"..‬‬

‫"چته دیوونه؟ مگه نگفتم نشین؟"‬

‫"مـ‪..‬من باید برم خـ‪..‬خونه"‬

‫جونگکوک با استرس گفت و تهیونگ چند ثانیه ای پوکر فیس بهش نگاه کرد تا‬

‫اینکه جونگکوک تالش کرد از روی تخت پایین بره و مجبور شد از حالت سکون در‬

‫بیاد‪.‬‬

‫"چه غلطی داری میکنی؟"‬

‫در حالی که دوباره جونگکوک رو به طرف تخت هول میداد گفت و اخم کرد‪.‬‬

‫‪233‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بـ‪..‬باید برم خو‪..‬نه"‬

‫"با این اوضاعت هیچ جا نمیتونی بری‪ .‬من این همه پول بیمارستان ندادم که درمان‬

‫نشده جنازتو از اینجا بیرون ببری"‬

‫"نمیـ‪..‬تونم باید برم پـ‪..‬پیش مادرم وگرنه شـ‪..‬شین‪"..‬‬

‫"آهان درسته شین!"‬

‫تهیونگ بشکنی زد و حرف جونگکوک رو قطع کرد‪.‬‬

‫"یه مردی اینجا بود که گفت شین اولین پنجشنبه ی ماه دیگه میبینتت‪ .‬به هر‬

‫حال شین کدوم خریه و تو داری چه غلطی میکنی؟"‬

‫چشم های جونگکوک کمی درشت شدن و تهیونگ به وضوح لرزش رو توی مردک‬

‫های متزلزلش دید‪.‬‬

‫"مشکل چیه؟"‬

‫"تـ‪..‬تو منو آوردی بـ‪..‬بیمارستان؟"‬

‫"ببین بچه جون تو اصال توی عوض کردن بحث مهارت نداری اما اگه االن نمیخوای‬

‫حرفی بزنی باشه! فعال بهت راحت میگیرم ولی فکر نکن که میتونی مدام طفره بری‬

‫‪234‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫و جوابمو ندی چون ولت نمیکنم‪ .‬مخصوصا حاال که من هم درگیر یه بخشی از این‬

‫ماجرا شدم‪".‬‬

‫تهیونگ با جدیت گفت و جونگکوک سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫"مـ‪..‬ممنون برای اینکه منو آ‪..‬آوردی بیمارستان‪ .‬قول مـ‪..‬میدم یه جوری جـ‪..‬جبرانش‬

‫کنم ولی االن فـ‪..‬فقط باید برم خونه"‬

‫به آرومی گفت و بعد تالش کرد از روی تخت بلند شه‪ .‬تهیونگ نیشخندی به تقال‬

‫کردنش زد و در حالی که دستش رو توی جیبش فرو برده بود از تخت دور شد‪ .‬قرار‬

‫نبود کمکش کنه؛ به اندازه ی کافی بهش خوبی کرده بود پس ادامه ی رفتار های‬

‫خوبش فقط باعث برداشت های عجیب و غریبی میشد‪ .‬هم از طرف جونگکوک و هم‬

‫از طرف مغز نادون و داستان سرای خودش‪.‬‬

‫"یادت نره که باید جبران کنی خرگوش کوچولو!"‬

‫در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت و دیگه به پشت سرش نگاه نکرد تا مبادا با‬

‫دیدن سختی جونگکوک بره و بهش کمک کنه! دیگه بس بود‪.‬‬

‫×××××××‬

‫"سر صبحی این کوفتیو نخور"‬

‫‪235‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول در حالی که چشم غره میرفت گفت و پنجمین لیوان نوشیدنی رو از دست‬

‫نامجون بیرون کشید‪ .‬نامجون اخمی کرد و چشم هاش رو چرخوند‪.‬‬

‫"نگاش کن‪ .‬خدای من اون یه هرزه ی لعنتیه"‬

‫نامجون به آرومی گفت و چشم های پر از خشمش رو تیز طرف انتهای میز بلندباال‬

‫که جین در حالی که لبخند فریبنده ای رو لبش بود روی پای کانگ نشسته بود و‬

‫صبحونه میخورد‪.‬‬

‫هوسوک از طرف دیگه ای میز نگاهی به جین و بعد نگاه نگرانی به نامجون انداخت و‬

‫اخم هاش رو در هم کشید‪ .‬یونگی صندلیش رو عقب کشید و در حالی که سینی‬

‫دستش بود از پشت میز بلند شد و سعی کرد بدون اینکه توجه زیادی به خودش‬

‫جلب کنه از آشپزخونه ی بزرگ خارج بشه‪.‬‬

‫"جایی میرین جناب مین؟"‬

‫با شنیدن صدای سونگهیون چرخید و بدون اینکه چیزی بگه فقط جواب دادن بهش‬

‫رو به هوسوک سپرد و از آشپزخونه بیرون رفت‪.‬‬

‫پله های طوالنی دو طبقه رو طی کرد و باالخره در اتاق رو با آرنجش باز کرد و وارد‬

‫اتاق شد‪.‬‬

‫‪236‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین هنوز روی تخت خواب بود و حتی باریکه ی نور خورشید که از پنجره روی‬

‫صورتش افتاده بود هم خوابش رو بهم نزده بود‪ .‬سینی رو روی میز کنار تخت‬

‫گذاشت و نگاه کوتاهی به چهره ی پریشون جیمین که با دهن باز و موهای بهم‬

‫ریخته خودش رو رسما وسط تخت پهن کرده بود انداخت و سعی کرد نخنده‪.‬‬

‫از دست خودش کمی عصبانی بود که با جیمین –نسبتا‪ -‬خوب رفتار کرده بود چون‬

‫دلش نمیخواست شرایط جوری بشه که رفتار خوبش برای جیمین عادی بشه و‬

‫اونوقت به وظیفش تبدیل بشه چون اون به هر حال هیچوقت قرار نبود آدم خوبه ی‬

‫داستان باشه و فقط با تغییر رفتارش جیمین و بقیه رو از خودش ناامید میکرد ؛ پس‬

‫ترجیه میداد همیشه آدم بده به نظر برسه تا انتظار بقیه ازش پایین بمونه و‬

‫درخواست های –از نظر اون‪ -‬غیر معقول ازش نداشته باشن اما یه چیزی راجع به‬

‫جیمین وجود داشت که باعث میشد یونگی ناخودآگاه بخواد مواظبش باشه‪ .‬شاید‬

‫چون اون خیلی ضعیف و شکننده به نظر میرسید یا شاید هم به خاطر اینکه یونگی‬

‫رو به طرز عجیبی یاد خودش مینداخت و نمیخواست عاقبتش مثل عاقبت یونگی‬

‫بشه که مثل یه جنازه ی متحرک زندگی کنه‪.‬‬

‫نمیدونست‪...‬اما به هر حال جیمین مثل همه نبود‪ .‬جیمین یه چیز جدید بود که‬

‫خواسته یا ناخواسته قرار بود تغییرات زیادی توی زندگی همشون ایجاد کنه‪.‬‬

‫‪237‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 13‬‬

‫عهد بستی آنچه بین ماست ابدیست‬

‫یادم رفت بپرسم‬

‫عشق را میگویی یا رنج را؟‬

‫‪-‬نزار قبانی‬

‫(آینده) ‪9th Jan 2023- 5:14 P.M‬‬

‫"متشکرم"‬

‫دختر لبخند کوچیکی زد و لیوان استارباکس رو از مرد گرفت‪.‬‬

‫"خواهش میکنم‪ .‬ممنون که اینجا رو انتخاب کردید"‬

‫مرد هم متقابال لبخند زد و منتظر مشتری بعدی شد‪.‬‬

‫" خب دوست داری چی بخوری؟ هر چی میخوای انتخاب کن‪.‬بیا برای مامان هم با‬

‫هم یه چیز انتخاب کنیم باشه؟"‬

‫‪238‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مردی در حالی که پسرش رو بغل کرده بود گفت و مرد دیگه ای که پشت پیشخون‬

‫ایستاده بود و داشت با یکی از همکارهاش صحبت میکرد با شنیدن صدایی آشنا‬

‫برای چند لحظه خشک شد‪.‬‬

‫سرش رو برنگردوند تا چیزی رو ببینه‪ .‬نمیخواست حتی اگه اون بود ببینتش؛‬

‫مخصوصا حاال که با بچش اومده بود اونجا‪ .‬خدای من بچش؟ نه امکان نداشت اون‬

‫باشه‪ .‬بچه داشت؟‬

‫سعی کرد با نفس های عمیق خودش رو آروم کنه اما نمیتونست‪ .‬نفس هاش باال‬

‫نمیومدن‪ ..‬چشم هاش سیاهی میرفتن و حالت تهوع داشت‪ .‬ای کاش همونجا میمرد‪.‬‬

‫برای بار هزارم به خودش گفت که توهم زده و اون صدا فقط یه صدای مشابه بوده‬

‫اما کی رو میخواست گول بزنه؟ اون بهتر از هر کس دیگه ای صداش رو میشناخت‬

‫تمام زیر و بمِ ملودی زیبا و تناژش رو از بر بود پس به کی دروغ میگفت؟‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫همکارش دستش رو با نگرانی روی شونش که که خفیف میلرزید گذاشت‪.‬‬

‫"خوبم‪...‬من خوبم‪ .‬فقط میشه‪...‬میشه یکم جای من وایسی؟ من نیاز دارم چند دقیقه‬

‫ای برم بیرون!"‬

‫با صدای لرزونی گفت و دختر سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫‪239‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آره برو من همینجام"‬

‫"ممنون"‬

‫با نهایت سرعتی که در توان زانو های لرزونش بود از پشت پیشخوان بیرون اومد اما‬

‫سرعتش زیاد دووم نیاورد چون چند قدمی بیشتر از پیشخوان دور نشده بود که‬

‫سرگیجه و حالت تهوع شدید باعث شد روی زمین بیوفته‪.‬‬

‫به چند تا از صندلی های کافه برخورد کرد و اون هارو انداخت و با ایجاد سر و‬

‫صدای زیاد باعث شد صورت چند نفر به طرفش برگرده و یکیشون اون بود‪.‬‬

‫"حالتون خوبه آقا؟"‬

‫مرد بهش نزدیک شد و پیشبندش رو که روی صورتش افتاده بود کنار زد و با دیدن‬

‫صورتش وحشتزده شد و همونجا کنار پسر روی دو زانوش افتاد‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تو؟"‬

‫برای چند لحظه انگار همه چیز از جلوی چشم دو مرد رد شد و با قلب هایی که‬

‫نزدیک بود از قفسه ی سینشون بیرون بزنه همونجا خشک شدن‪.‬‬

‫"آپا من انتخاب کردم"‬

‫پسر کوچیک به طرف پدرش رفت و دست هاش رو به هم زد‪.‬‬

‫‪240‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"دارم‪...‬دارم میام پسرم"‬

‫با گیجی گفت و بزاقش رو محکم قورت داد‪ .‬از جاش بلند شد و دستش رو به طرف‬

‫مردی که روی زمین افتاده بود دراز کرد‪ .‬مرد چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و باالخره‬

‫دست سردش رو توی دست مرد دیگه گذاشت‪ .‬هیچ کدوم نمیخواستن نشون بدن‬

‫که همین لمس کوتاه چقدر روی قلب هاشون تاثیر گذاشته‪.‬‬

‫"باید بیشتر مراقب خودتون باشید آقا"‬

‫با لبخند مصنوعی گفت و پسرش رو بغل کرد‪.‬‬

‫"بله‪..‬راستش حواسم پرت چیزی شد‪ .‬به هر حال ممنونم"‬

‫در حالی که نمیتونست چشم هاش رو از پسری که بغل مرد بود بگیره گفت‪ .‬ای‬

‫کاش میتونست زمان رو عقب بزنه به چهار سال قبل‪ ،‬به اون روز لعنتی که آرزو‬

‫میکرد میتونست از تاریخ پاکش کنه‪ .‬ای کاش زندگیش یه دکمه ی بازگشت داشت‬

‫به اون روزی که پسرک جلوی چشم هاش اشک میریخت و باهاش خداحافظی‬

‫میکرد‪ .‬ای کاش اون روز میمرد و نمیذاشت بره ای کاش قبل از اینکه پسر تصمیم‬

‫به رفتن بگیره بهش میگفت دوستش داره‪ ،‬ای کاش هر روز اونو میبوسید‪ ،‬ای کاش‬

‫دست هاش رو فشار میداد و بهش میگفت که هر جای دنیا هم باشه مال اونه‪ ،‬ای‬

‫کاش‪...‬‬

‫‪241‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ای کاش حاال میتونست به سمتش بره و توی چشم هاش که کمی قرمز به نظر‬

‫میرسیدن نگاه کنه و ازش بخواد که گریه کنه‪ .‬اونو توی بغلش بگیره و بذاره خودش‬

‫رو خالی کنه نه مثل گذشته که مدام آزارش میداد‪ .‬خنده دار بود که بعد از چهار‬

‫سال باز هم اون دلیل اشک هاش بود‪.‬‬

‫ای کاش راه برگشتی بود‪...‬اما حاال همه چیز براش مثل یه مرگ تدریجی به نظر‬

‫میرسید و هیچ راهی برای درست کردن گذشته ای که سوخته بود نداشت‪.‬غم انگیز‬

‫و سوزناک بود‪ ،‬کسی که روزی نزدیک ترین آدمی بود که توی زندگیش داشت حاال‬

‫با اینکه کنارش ایستاده بود اما مایل ها باهاش فاصله داشت‪ .‬وهم آوره که یکی رو‬

‫توی زندگیت داشته باشیش و جوری از دستش بدی که انگار هرگز نبوده‪.‬‬

‫حاال اون داشت میسوخت‪ ،‬این تاوانش بود و تاوان عشق قشنگ ترین و دردناک‬

‫ترین تاوان دنیاست‪.‬‬

‫(زمان حال) ‪26 Feb 2019 3:18 A.m‬‬

‫شش روز از زمانی توی اتاق به تنهایی حبس شده بود میگذشت‪ .‬هر روز طبق روال‬

‫عادی صبح با سینی صبحونه کنارش بیدار میشد‪ .‬وقتی ساعت اطراف دو بود‬

‫‪242‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک براش صبحونه میاورد و شب ها وقتی یونگی به اتاق برمیگشت با خودش‬

‫سینی شام رو میبرد‪.‬‬

‫حالش از این اسارت بهم میخورد‪ .‬همه چیز تکراری شده بود و شش روز به طور‬

‫مطلق هیچ کاری توی اون اتاق سیاهرنگ لعنتی نکرده بود چون جرئت این رو‬

‫نداشت که توی اون اتاق تکون بخوره چه برسه به اینکه بخواد وسیله ای برای‬

‫سرگرمی پیدا کنه‪.‬تقریبا تمام ساعات روز رو میخوابید و فقط برای وعده های غذایی‬

‫از خواب بیدار میشد‪ .‬هم اتاقی سردش هم ماجرا رو بهتر نمیکرد‪ .‬طی اون شش روز‬

‫تقریبا مکالمه ای با هم نداشتن و سرگرمی جیمین فقط شده بود اینکه موقع خواب‬

‫نگاهش کنه‪ .‬این تنها کار مفرحی بود که توی کل روز میتونست انجام بده و یه‬

‫جورایی تقریبا تک تک اعضای صورت هم اتاقیِ بد اخالقش رو حفظ شده بود‪.‬‬

‫حاال ساعت دو نیمه شب بود‪ ،‬در حالی که شکمش قاروقور میکرد به سقف اتاق‬

‫خیره شده بود و به این فکر میکرد که چرا یونگی به اتاق برنگشته بود؟ نه که بهش‬

‫فکر کنه ها؛ اصال دلیلی نداشت به اون مرد بدجنس فکر کنه فقط به شدت گشنش‬

‫بود‪ .‬خیلی خب باشه شاید کمی‪...‬فقط کمی دوست داشت تا دوباره هم اتاقی‬

‫بداخالقش رو ببینه‪.‬‬

‫مدت زیادی از زمانی که فکر یونگی از ذهنش رد شده بود نگذشته بود که در با‬

‫شدت نسبتا زیادی باز شد و جیمین تونست هم اتاقیش رو توی آستانه ی در‬
‫‪243‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫ببینه‪...‬در حالی که تلو تلو میخورد و دیوار رو گرفته بود‪ .‬به هیچ وجه تعادل نداشت‬

‫و به نظر میرسید هر لحظه ممکنه سقوط کنه‪ .‬این خوب نبود‪ .‬اصال خوب نبود!‬

‫جیمین نتونست جلوی خودش رو بگیره و به سمت مردی که فاصله ی چندانی با‬

‫زمین خوردن نداشت ندووه‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫زیر بازوی مرد رو گرفت و به خاطر قد کوتاه خودش نسبت به مرد حسرت خورد‪ .‬در‬

‫واقع اصال کمکی به درست راه رفتنش نمیکرد چون اونقدر قدرت نداشت و اگه مرد‬

‫میوفتاد جیمین قطعا اون زیر له میشد اما اهمیتی نداد و اون رو تا وقتی که روی لبه‬

‫ی تخت نشست همراهی کرد‪.‬‬

‫"یونگی شی؟‪"..‬‬

‫یونگی گیج بود و زمزمه های نامفهومی زیر لبش جاری بود‪ .‬جیمین دستش رو‬

‫پشت گردن یونگی گذاشت‪ .‬خیس عرق ولی سرد بود و باعث شد جیمین استرس‬

‫بگیره‪ .‬حالش خوب بود؟‬

‫نمیدونست باید چیکار کنه‪ .‬احتماال باید میرفت بیرون و یکی رو خبر میکرد ولی‬

‫حرف هوسوک چی میشد؟ اون گفته بود نباید از اتاق بیرون بره‪ .‬جیمین اون لحظه‬

‫تصمیم گرفت به حرف هوسوک توجهی نکنه! بیخیال هر چی باشه اوضاع یونگی‬

‫‪244‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫خوب نبود و اگه هوسوک هم متوجه علت بیرون زدنش از اتاق میشد سرزنشش‬

‫نمیکرد‪.‬‬

‫با گفتن این حرف خودش رو قانع کرد که به سمت در بچرخه اما قبل از اینکه‬

‫خیلی دور بشه یونگی به مچ دستش چنگ زد و اونو به سمت خودش کشید‪.‬‬

‫جیمین با چشم های گرد شده به یونگی که روی تخت نشسته بود و پاهای جیمین‬

‫که جلوش ایستاده بود رو بین دو زانوش حبس کرده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫چند ثانیه به همین منوال با نگاه های گیج یونگی و چشم های ترسیده ی جیمین‬

‫گذشت تا اینکه باالخره کلمات با ریتم ناموزونی از گلوی یونگی خارج شد‪.‬‬

‫"اوما؟‪"...‬‬

‫با لحن گرفته ی گفت و دست های جیمینو گرفت‪.‬‬

‫"تو رو اوما فرستاده مگه نه؟ من میدونم‪"...‬‬

‫جیمین هیسی کشید و لبش رو گاز گرفت‪ .‬نمیتونست انکار کنه که با شنیدن صدای‬

‫پر از بغض یونگی چقدر ناراحت شده بود‪ .‬ولی چرا این حرف رو میزد؟ فرصت زیادی‬

‫برای فکر کردن نداشت چون قبل از اینکه هر چیزی از ذهنش بگذره بین بازو های‬

‫یونگی حبس شد و توی بغلش کشیده شد‪.‬‬

‫‪245‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا حرفی بزنه اما در نهایت با حس لرزش شونه‬

‫های مرد کلماتش رو قورت داد‪ .‬باورش نمیشد یونگی داشت گریه میکرد! اگه شونش‬

‫از اشک های گرمش خیس نشده بود هرگز قبول نمیکرد که آدم سرد و خنثایی مثل‬

‫یونگی هم ممکنه روزی گریه کنه‪.‬‬

‫به یونگی که نگاه میکرد تکه تکه بود‪ .‬تو تمام خاطرات و داستان هایی که ازش‬

‫میدونست هیچ نقطه ی عطفی وجود نداشت بنابراین بهش حق میداد که غمگین‬

‫باشه اما هیچوقت فکر نمیکرد اینطور خودش رو خالی کنه‪.‬‬

‫"برو حرفامو به اوما بگو‪...‬میدونم که حرف تو رو میشنوه"‬

‫جیمین رو محکم تر بین بازوهاش فشار داد و چونه ی لرزونش رو توی گردنش‬

‫پنهان کرد‪ .‬جیمین مورمورش شد و خواست خودش رو عقب بکشه اما این کارو‬

‫نکرد‪ .‬هم برای اینکه دلش نمیومد و هم برای اینکه شاید این مثل یه پلی میشد‬

‫برای ارتباط کمی صمیمی تر با اون مرد بداخالق‪.‬‬

‫"اوما من مدت هاست دارم بهت حرف هامو میگم‪..‬بلند نمیگم ولی توی قلبم‬

‫میگمشون مگه تو خودت نگفته بودی همیشه توی قلبمی؟"‬

‫کمی فین فین کرد و جیمین هم این بار دست هاش رو دور شونه ی پهن پر بزرگ‬

‫تر پیچید تا بهش تسلی بده‪.‬‬

‫‪246‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اما نمیدونم‪...‬نمیدونم چرا جوابمو نمیدی‪ .‬شاید تو هم دیگه از من بریدی نه؟ کی‬

‫آدم رقت انگیزی مثل منو میپذیره؟"‬

‫اخم های جیمین توی هم رفتن‪ .‬یونگی بیشتر از اون چیزی که توی عجیب ترین‬

‫رویاهاش میگنجید احساساتی بود‪.‬‬

‫"تو تنها چیز واقعی زندگیم بود و بعد از تو‪..‬انگار همه چیز سیاه شد‪ .‬بعد از تو دیگه‬

‫کسی منو نخواست"‬

‫جیمین ناخوآگاه دست هاش رو نوازش وارانه پشت یونگی کشید تا شاید بتونه کمی‬

‫آرومش کنه‪.‬‬

‫"من خسته شدم‪ ..‬ای کاش میتونستم بیام پیش تو ولی‪...‬اوما من خستم‪ .‬بهت نیاز‬

‫دارم‪ .‬به لبخند هات که قلبمو آروم میکرد‪ ،‬به دست هات که نوازشم میکرد و‬

‫ناراحتیم رو دور میکرد‪ .‬من‪...‬من فقط به یه نفر نیاز دارم که قلبم رو ببینه‪ .‬خسته‬

‫شدم از کوری آدما‪"..‬‬

‫احتماال این طوالنی ترین جمله ای بود که جیمین از یونگی شنیده بود و غم انگیز‬

‫بود که همه ی حرف هاش دردناک بودن‪ .‬ای کاش میتونست کمکش کنه‪ .‬همونطور‬

‫که سویون گفته بود یونگی واقعا روحیه ی لطیفی داشت و فقط سعی میکرد خودش‬

‫رو سرد نشون بده تا دوباره اسیر دردهای کهنش نشه‪.‬‬

‫‪247‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با توقف لرزش شونه های مرد لحظه ای ترسید و ازش جدا شد تا نگاهش کنه اما‬

‫وقتی نفس های منظم و لب هاش که کمی از هم باز مونده بودن رو دید آهی از سر‬

‫آسودگی کشید و با سختی زیاد یونگی رو روی تخت خوابوند‪.‬‬

‫~~~~~~‬

‫با حس سردرد وحشتناکی ناگهانی از خواب پرید و روی تخت نشست‪ .‬دستش رو‬

‫روی سرش گذاشت و چشم هاش رو ریز کرد‪ .‬به ساعت کنار تختش نگاه کرد و‬

‫انقدر خواب آلود بود که چند ثانیه ای طول کشید تا تونست ساعت رو آنالیز کنه‪.‬‬

‫آخه چرا باید به خاطر یه سر درد لعنتی ساعت هفت صبح بیدار میشد؟‬

‫سرش به شدت تیر کشید و باعث شد محکم به جمجمش مشت بکوبه‪.‬‬

‫"لعنت بهش"‬

‫با صدای نسبتا بلندی گفت و باعث شد پسر کوچیک تر که کنارش با آرامش به‬

‫خواب رفته بود یهویی بلند شه و روی تخت بشینه‪.‬‬

‫"یونگی شی حالت خوبه؟"‬

‫به تندی پرسید و یونگی نگاه عجیبی بهش انداخت‪ .‬چرا اینطوری کرد؟ جیمین هم‬

‫که خودش متوجه عکس العمل غیر منتظرانش شد کمی قرمز شد و سرش رو پایین‬

‫انداخت‪.‬‬

‫‪248‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بگیر بخواب بابا‪"..‬‬

‫یونگی کله ی جیمینو به بالش فشار داد اما جیمین دوباره سر جاش نشست و باعث‬

‫شد یونگی نگاه خصمانه ای بهش بندازه‪.‬‬

‫"چرا اینطوری میکنی بچه؟"‬

‫با اخم پرسید و کمی به فکر فرو رفت‪ .‬دیشب مست شده بود و کاری کرده بود؟‬

‫نکنه باهاش خوابیده بود؟ نه امکان نداشت‪ .‬نگاه خیره ای به جیمین انداخت و‬

‫جوری به بدنش نگاه کرد که باعث شد جیمین سرتا پا قرمز بشه‪.‬‬

‫"ما که با هم نخوابیدیم نه؟"‬

‫همونطور که هنوز نگاهش روی بدن جیمین بود با خونسردی پرسید و موهاشو عقب‬

‫داد‪ .‬چشم های جیمین درشت شدن و سریع دست هاش رو تو هوا تکون داد‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چی؟ نه نه‪..‬منظورت چی بود؟"‬

‫یونگی پوزخندی به عکس العمل پسر کوچیک تر که داشت از خجالت آب میشد زد‬

‫و از بعد از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"پس چرا اینجوری شدی؟فکر میکنی ما به هم نزدیکیم که خودمونی با من حرف‬

‫میزنی؟"‬

‫‪249‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ابروهای جیمین باال پریدن و لب هاش به پایین خم شدن و باعث شد یونگی یا گربه‬

‫کوچولویی که وقتی بچه بود داشت بیوفته‪.‬‬

‫"من فقط‪"...‬‬

‫جیمین خواست به شب قبل اشاره کنه اما پشیمون شد و لب هاش رو توی دهنش‬

‫کشید‪.‬‬

‫"هیچی‪"..‬‬

‫یونگی یکی از ابروهاشو باال داد و دست به سینه به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫"من تقریبا مطمئنم که میخواستی یه چیزی بگی"‬

‫جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و یونگی بهش چشم غره ای رفت‪.‬‬

‫"بگو وگرنه همینجا دفنت میکنم"‬

‫یونگی با گره ی کوری که بین ابروهاش بود گفت و جیمین شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"تو نجاتم دادی یونگی شی! من ازت نمیترسم"‬

‫حتی خودشم نمیدونست چرا این حرفو زد چون اون صد درصد از یونگی میترسید‪.‬‬

‫نه صد و پنجاه درصد‪...‬به هر حال اون از هم اتاقی بد اخالقش وحشت داشت و‬

‫‪250‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫حرفی که زد اصال حقیقت نبود‪ .‬اما باعث شد اخم بین ابروهای یونگی محو بشه و‬

‫نگاه عجیبی به جیمین بندازه‪.‬‬

‫"تو االن چی گفتی؟"‬

‫"چـ‪..‬چی؟هیچی"‬

‫جیمین با استرس گفت و پوزخندی روی لب یونگی نشست‪.‬‬

‫"هنوزم میترسی"‬

‫بدون اینکه منتظر عکس العملی از طرف جیمین بشه با اخمی که دوباره بین‬

‫ابروهاش جا خوش کرده بود به طرف حموم رفت‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"نامجون! یه خبر خوب"‬

‫کانگ در حالی که ناهارش رو با ولع میخورد خندید و نگاه منزجری از طرف نامجون‬

‫دریافت کرد‪.‬‬

‫"بله قربان؟"‬

‫"دوست دارم برای هفته ی دیگه تو این پرنسسو داشته باشی‪ .‬باهاش خوب رفتار‬

‫کن چون نیازش دارم!"‬

‫‪251‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫غذا توی گلوی جین پرید و دهن نامجون چند بار باز و بسته شد‪ .‬هوسوک و هیچول‬

‫نگاه نگرانی به هم انداختن و یونگی فقط به بازی کردن با غذاش ادامه داد‪ .‬نامجون‬

‫سریع خودش رو جمع کرد و خندید‪.‬‬

‫"بله حتما‪ .‬نگران نباشید مراقب پرنسستون هستم"‬

‫با لحن تمسخر آمیزی گفت و به جین که به نظر میرسید توی خودش فرو رفته نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫هوسوک طبق معمول هر روز ناهار‪ ،‬سینی که برای جیمین پر از غذا کرده بود‬

‫برداشت و خودش رو از پشت میز عقب کشید‪.‬‬

‫"خیلی معذرت میخوام هوسوک شی! چرا هر روز سر هر وعده ی غذایی یه نفر از‬

‫شما با سینی غذا میزو ترک میکنه؟ چیزی رو از ما پنهان میکنید؟"‬

‫سونگهیون در حالی که با پشت چنگالش ب طرز عصاب خورد کنی روی میز ضرب‬

‫گرفته بود پرسید و هوسوک خنده ی عجیبی که نشون دهنده ی اضطرابش بود‬

‫کرد‪.‬‬

‫"این چه حرفیه که میزنید سونگهیون شی؟ چی داریم که از شما پنهان کنیم؟"‬

‫سونگهیون پوزخندی زد و چنگالش رو توی بشقاب رها کرد‪.‬‬

‫"پس شاید از غذا خوردن همراه ما لذت نمیبرید!"‬


‫‪252‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"سونگهیون بس کن"‬

‫کانگ به آرومی به بازوی پسرش زد و خندید‪.‬‬

‫"معذرت میخوام‪ .‬پسرم کمی گستاخه‪".‬‬

‫در حالی که به سونگهیون که همچنان پوزخند به لب داشت چشم غره میرفت گفت‬

‫و هیچول لبخند مضحکی زد‪.‬‬

‫"اینطور نیست‪ .‬ایشون فقط کنجکاون‪ .‬مسئله ای نیست فقط یکی از خدمتکارای‬

‫مخصوصمون مریضی بدی گرفته و نمیتونه برای غذا خوردن با بقیه ی خدمتکارا‬

‫همراه شه پس مجبوریم خودمون براش غذا ببریم"‬

‫"خدمتکار مخصوص‪..‬درسته"‬

‫کانگ هم با لحن مزخرفی گفت و جو میز کامال افتضاح شد‪.‬‬

‫" شما همیشه اینطور به خدمتکارهاتو پر و پیمون غذا میدید؟ معلوم خدمتکار‬

‫مخصوصتون واقعا خوب بهتون خدمت میکنه‪ .‬فکر میکردم گفتید شما وسیله ای‬

‫برای خوش گذرونی ندارید‪".‬‬

‫کانگ سرفه ای کرد و یونگی چشم غره ای به سونگهیون رفت‪.‬‬

‫‪253‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اون خدمتکار منه و من میخوام که سریع تر خوب شه پس بهش بیشتر میرسیم‪.‬‬

‫شما مشکلی دارید جناب سونگهیون؟"‬

‫یونگی با لحن شمرده شمرده و تهدید آمیزی گفت و سونگیهون در حالی که‬

‫میخندید دست هاش رو به نشونه ی تسلیم باال برد‪.‬‬

‫"خیلی خب باشه باشه‪ .‬ما اینجا با هم دعوا نداریم‪ .‬داریم؟"‬

‫کسی جوابش رو نداد‪ .‬یونگی فقط چشم هاش رو چرخوند و از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"بده من خودم اون غذا رو میبرم باال"‬

‫هوسوک سرش رو تکون داد و سینی رو به یونگی که عصبی به نظر میرسید داد‪.‬‬

‫یونگی تعظیم کوتاهی به کانگ کرد‪ ،‬چشن غره ای به سونگهیون رفت و از اتاق‬

‫غذاخوری خارج شد‪.‬‬

‫پله هارو به آرومی طی کرد تا چیزی از سینی که توی دستش بود نریزه و باالخره به‬

‫در اتاقش رسید‪ ،‬مثل هر روز صبح در رو با آرنجش باز کرد‪ .‬جیمین رو توی اتاق‬

‫ندید و چند لحظه گیج شد اما بعد با شنیدن صدای آب متوجه شد کجاست‪ .‬سینی‬

‫رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه چیزی‬

‫نگهش داشت‪...‬و اون چی میتونست باشه جز صدای جیمین که با ملودی زیبایی‬

‫توی گوشش میپیچید و باعث میشد قلب یخ زدش به تپش دربیاد؟‬

‫‪254‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نتونست خودش رو کنترل کنه و همونجا رو تخت نشست تا به صدای جیمین گوش‬

‫بده‪ .‬صدای آوازش یونگی رو یاد الالیی های مادرش مینداخت‪ ،‬اونو یاد خوشحالی‬

‫های بی دلیل کودکیش مینداخت‪ .‬صدای جیمین خود آرامش بود‪.‬‬

‫صدای آب قطع شد و در حموم به آرومی باز شد اما یونگی اونقدر توی فکر فرو رفته‬

‫بود که متوجه چیزی نشد تا اینکه سرش رو باال گرفت و با دیدن بدن جیمین که‬

‫الی اون حوله ی سفید پیچیده شده بود انگار که یه چیزی تو سرش زده باشن یهو‬

‫به خودش اومد‪.‬‬

‫جیمین با دیدن ناگهانی یونگی هینی کشید و حوله رو محکم دور خودش پیچید‪.‬‬

‫"یونگی شـ‪..‬شی"‬

‫به طرز احمقانه ای درحالی که حتی نمیدونست چرا یونگی رو صدا کرد و یونگی تند‬

‫تند پلک زد‪ .‬احتماال هیچوقت تو زندگیش اونطوری با دیدن بدن نیمه لخت کسی‬

‫هول نکرده بود‪ .‬جیمین با دیدن واکنش یونگی ناخودآگاه به خنده افتاد و دستش رو‬

‫جلوی دهنش گرفت‪.‬‬

‫یونگی حتما داشت دیوونه میشد‪ .‬حتی نفهمید چی شد که صدای خنده ی جیمین‬

‫به گوشش شیرین اومد‪ .‬اخم هاش دوباره توی هم پیچیدن و سریع از جاش بلند‬

‫شد‪.‬‬

‫‪255‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"غذاتو گذاشتم روی میز‪ .‬بخور تا سرد نشده"‬

‫به تندی گفت و با قدم های بلند از اتاق خارج شد‪ .‬جیمین هنوز گیج اما ذوق زده‬

‫بود‪ .‬دوباره خندید و شونه هاشو باال انداخت‪ .‬به نظرش عکس العمل یونگی خیلی‬

‫بامزه بود‪.‬‬

‫‪256‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 14‬‬

‫کسی که دوستش داریم‬

‫هر گونه حقی نسبت به ما دارد‬

‫حتی حق اینکه‬

‫دوستمان نداشته باشد‪...‬‬

‫‪-‬گابریل گارسیا‬

‫حتی خودشم دیگه نمیدوست چه مرگشه‪ .‬خودش رو نمیشناخت‪ .‬نمیدونست چرا‬

‫دوباره ساعت یکِ نیمه شب روی صندلی بلند بار نشسته و به مایع صورتی رنگ ته‬

‫لیوان شیشه ایش خیره بود‪ .‬نه صبر کن‪..‬دقیقا میدونست چرا! به خاطر پسری که‬

‫یک هفته مدرسه نیومده بود و فقط امید داشت اونجا پیداش کنه‪ .‬حدس زده بود که‬

‫چهارشنبه شب ها به اون بار میاد و آرزو میکرد که حدسش درست باشه‪ .‬نه برای‬

‫اینکه دلش میخواست اونو ببینه! اصال دلش نمیخواست‪ ،‬فقط کنجکاو بود و‬

‫میخواست حرف هاش رو بشنوه‪ .‬اصال هم دلش برای لحن لکنتی و چشم های‬

‫خرگوشیش تنگ نشده بود‪ .‬کامال نسبت به این موضوع اطمینان خاطر داشت‪.‬‬

‫‪257‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"پسر به این خوشتیپی برای چی اینجا تنها نشسته؟"‬

‫دختر بلوندی درحالی که لبخند اغواگری روی لبش داشت گفت و کنار تهیونگ‬

‫نشست و دستش رو روی دست تهیونگ که به خاطر لیوانی که گرفته بود سرد شده‬

‫بود گذاشت‪.‬‬

‫تهیونگ نگاه کوتاهی به دست دختر و بعد به خودش انداخت و بعد دوباره چرخید‪.‬‬

‫"نیومدی خوش بگذرونی؟"‬

‫دختر کنار گوشش زمزمه کرد و باعث شد تهیونگ اخم کنه‪.‬‬

‫"منتظر کسیم!"‬

‫توی شلوغی و سرو صدای بار به آرومی گفت و دختر تقریبا صداشو نشنید‪.‬‬

‫"چی؟"‬

‫گوششو نزدیک دهن تهیونگ کرد و تهیونگ چند لحظه مکث کرد‪.‬‬

‫"چرا بدم نمیاد خوش بگذرونم‪ .‬جا داری؟"‬

‫حرفش رو عوض کرد و لیوانش رو روی میز گذاشت‪ .‬دختر نیشخندی زد و لبشو گاز‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"جا الزم نیست اینجا کلی اتاق داره بیا بریم باال"‬

‫‪258‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫از روی صندلیش پایین دوید و دست تهیونگ رو گرفت و با خودش کشید‪.‬‬

‫"بدو"‬

‫تهیونگ رو توی آسانسور برد و بالفاصله بعد از بسته شدن در آسانسور لب های‬

‫قرمزش رو روی لب های تهیونگ کوبید و انگشت هاش رو توی موهاش فرو برد‪.‬‬

‫آسانسوربا صدای دینگی ایستاد اما دختر لب هاش رو از تهیونگ جدا نکرد‪ .‬البته تا‬

‫زمانی که صدای ضعیفی توی گوش هر دوشون پیچید‪.‬‬

‫"بـ‪..‬ببخشید"‬

‫لعنت بهش‪ .‬تهیونگ به خودش توی ذهنش فحش داد و لب هاش رو که حاال به‬

‫خاطر اون بوسه قرمز و ورم کرده به نظر میرسیدن از لب های دختر جدا کرد و به‬

‫رو به روش نگاه کرد‪.‬‬

‫جونگکوک دوباره با همون ظاهر فریبندش در حالی که معذب و ناراحت به نظر‬

‫میرسید جلوی در آسانسور ایستاده بود و سرش پایین بود‪.‬‬

‫"بیا دیگه اوپا"‬

‫دختر با لحن کشیده ای گفت و دست تهیونگ رو با خودش از آسانسور بیرون‬

‫کشید‪ .‬تهیونگ لحظه ای به جونگکوک نگاه کرد و بعد پشت سر دختر رفت‪.‬‬

‫‪259‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تـ‪..‬تهیونگ؟"‬

‫انگار که منتظر این بود که جونگکوک صداش کنه! هنوز بیشتر از دو قدم ازش دور‬

‫نشده بود که سریع ایستاد و به طرفش برگشت‪ .‬دختر نگاه شاکی بهشون دوخت و‬

‫اخم کرد‪.‬‬

‫"اوپا تو اون هرزه رو میشناسی؟"‬

‫با لحن نفرت انگیزی گفت و نگاه پر از تحقیری به سرتا پای جونگکوک انداخت‪ .‬لب‬

‫های جونگکوک چند بار باز و بسته شدن اما کلمه ای از بینشون خارج نشد‪ .‬سرش‬

‫رو پایین انداخت و دست هاش رو مشت کرد‪.‬‬

‫"معذرت میـ‪..‬خوام که مـ‪..‬مزاحمتون‪"...‬‬

‫"اون هرزه نیست"‬

‫با صدای بم تهیونگ که وسط حرفش پرید بهت زده سرش رو باال گرفت و با گیجی‬

‫به تهیونگ نگاه کرد که لبخند عجیبی گوشه ی لبش بود‪.‬‬

‫تهیونگ نمیفهمید چشه‪ .‬شاید مستی به سرش زده بود یا شاید دنبال یه بازی جدید‬

‫بود‪ .‬هیچ ایده ای نداشت که چرا اون جمله رو به زبون آورده بود‪.‬‬

‫"تو منو مسخره کردی؟"‬

‫‪260‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دختر با صدای نسبتا بلندی گفت و دستشو از دست تهیونگ بیرون کشید‪ .‬تهیونگ‬

‫خندید و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"تو بگو‪ .‬به نظرت کی اینجا هرزست؟ تو میدونی جونگکوکی؟"‬

‫جونگکوک از شدت تعجب حتی نمیتونست حرفی به زبون بیاره‪ .‬این قطعا یه خواب‬

‫بود‪ ،‬امکان نداشت تهیونگ تو واقعیت اون حرف ها رو به زبون بیاره‪.‬‬

‫دختر نگاه پر از حرصی به تهیونگ و جونگکوک انداخت و چشم غره ای رفت‪.‬‬

‫"شماها دوتا گیِ کثیفید"‬

‫با عصبانیت گفت و بعد سریع داخل آسانسور رفت و دکمه ی طبقه اولو با حرص‬

‫فشار داد‪.‬‬

‫تهیونگ خندید و به طرف جونگکوک که هنوز گیج میزد رفت و دستشو گرفت‪.‬‬

‫جونگکوک احتماال مرده بود چون این چیزها فقط میتونستن توی بهشت ممکن‬

‫باشن‪ .‬بوی الکل شدیدی که از طرف تهیونگ حس میکرد نشون دهنده ی مستی‬

‫زیادش بود اما مهم نبود‪ .‬جونگکوک فقط به کمی محبت از طرف اون پسر مغرور‬

‫نیاز داشت حاال چه مست بود و چه نبود‪،.‬چه یادش میمونده و چه نمیموند‪،‬؛ به هر‬

‫حال پسر کوچیک تر اون لحظات رو به عنوان زیباترین لحظات عمرش توی ذهنش‬

‫ثبت کرد‪.‬‬

‫‪261‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"یکی بهم بدهکاریا"‬

‫تهیونگ با خنده ی شل و ولی گفت و چشمکی به جونگکوک زد‪ .‬سرشو به طرف‬

‫پسر قد کوتاه تر چرخوند و بالفاصله از کارش پشیمون شد چون وقتی از اون فاصله‬

‫ی چند سانتی متری به صورت زیبای جونگکوک خیره شده بود کنترل کردن‬

‫خودش اونم توی شرایط مستی اصال کار آسونی نبود‪.‬‬

‫نگاهش به طرف لب های براق جونگکوک کشیده شد و بزاقش رو با صدا قورت داد‪.‬‬

‫جونگکوک پر از حس های مختلف بود؛ اشتیاق‪ ،‬وحشت‪ ،‬خوشحالی و‪..‬عشق‪ .‬هیچ‬

‫کدوم نمیتونستن درست نفس بکشن‪ .‬تهیونگ به طور ناگهانی دست جونگکوک رو‬

‫محکم تر گرفت ‪ ،‬همراه خودش کشید و به سمت یکی از اتاق ها که عالمت سبز‬

‫روی قفلش نشون دهنده ی خالی بودنش بود کشید‪ .‬جونگکوک دیگه داشت سکته‬

‫میکرد‪ .‬حاال احساس استرس توی وجودش داشت به باقی حس هاش غلبه می کرد‪.‬‬

‫تهیونگ در اتاق رو با سرعت باز کرد و درحالی که انگار عجله داشت همراه‬

‫جونگکوک وارد اتاق شد‪ .‬بالفاصله بعد از بستن در جونگکوک رو به سمت دیوار هول‬

‫داد و بدنش رو بین بدن خودش و دیوار حبس کرد‪ .‬جونگکوک نفس بریده ای‬

‫کشید و با مردمک های لرزون به تهیونگ که به لب هاش خیره بود نگاه کرد و بعد‬

‫بدون اینکه حتی بفهمه چی شد لب های تهیونگ بدون هشدار روی لب هاش قرار‬

‫گرفتن‪.‬‬
‫‪262‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫چشم هاش درشت شدن و دست هاش رو از استرس مشت کرد اما به ثانیه ای‬

‫نکشید که از لذت بوسه ماهرانه ی تهیونگ شل شد و بین دست هاش وا رفت‪ .‬هنوز‬

‫هم باور داشت که خوابه اما مزه ی تلخ الکلی که از لب های تهیونگ روی لب های‬

‫خودش حس میکرد چیزی خالف عقیدش رو ثابت میکرد‪.‬‬

‫تهیونگ گاز نسبتا محکمی از لب پایینش گرفت و جونگکوک ناخودآگاه لب هاش رو‬

‫از هم جدا کرد و راه رو برای زبون تهیونگ باز کرد‪ .‬قفسه ی سینه هر دوشون به‬

‫تندی باال و پایین میرفت و جونگکوک مطمئن بود که اون روز‪ ،‬روز مرگشه‪ .‬تهیونگ‬

‫لب هاش رو از لب های جونگکوک جدا کرد و با چشم های خمارش تک تک نقاط‬

‫صورتشو رو از نظر گذروند‪.‬‬

‫"لبات‪..‬خیلی‪"...‬‬

‫حتی جملش رو کامل نکرد چون دوباره لب هاش رو روی لب های جونگکوک کوبید‬

‫و از لرزش پسر بین دست هاش بین بوسه پوزخند زد‪ .‬دستش رو به طرف دکمه‬

‫های صدفی پیراهن سیاه جونگکوک برد‪ .‬جونگکوک لحظه ای خشک شد و بعد‬

‫دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و سرش رو عقب کشید‪ .‬برای این یکی آماده‬

‫نبود‪ .‬درسته که خیلی دوست داشت تهیونگ رو کنار خودش داشته باشه ولی اینکه‬

‫میدونست پسر رو به روش کامال مسته باعث میشد به خودش اجازه ی اینو نده‪ .‬به‬

‫عالوه همین االن اولین بوسشو تجربه کرده بود و مطمئن نبود که زمان مناسبی‬
‫‪263‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫برای چیزی فراتر از اون باشه‪ -‬حداقل این چیزی بود که خودش فکر میکرد در‬

‫حالی که اولین بوسه و اولین رابطه ی جنسیش بدون اینکه بدونه توسط همین پسر‬

‫مست رو به روش دزدیده شده بودن‪-‬‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ نـ‪..‬نه"‬

‫در حالی که نفس نفس میزد گفت اما تهیونگ بیخیال نشد و دوباره سعی کرد دکمه‬

‫های جونگکوکو باز کنه‪.‬‬

‫"نـ‪..‬نه‪ .‬من نمیتونم تهیونگ"‬

‫"چی؟"‬

‫تهیونگ اخمی کرد و جونگکوک نگاه نگرانشو به چشم های تهیونگ داد‪.‬‬

‫"من‪...‬من براش آماده نیستم"‬

‫"بیخیال جونگکوک تو یه هرزه ای چی برای از دست دادن داری؟"‬

‫تهیونگ با بی خیالی گفت و دست جونگکوک از روی دست تهیونگ که دکمش رو‬

‫گرفته بود افتاد‪ .‬دوباره گولش رو خورده بود‪ .‬نمیتونست بفهمه چرا انقدر احمقه و‬

‫چرا انقدر عشق ضعیفش میکنه!‬

‫‪264‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ از شل شدن دست های جونگکوک استفاده کرد و چند تای دیگه از دکمه‬

‫هاش رو باز کرد‪.‬‬

‫"نه"‬

‫جونگکوک با اشک هایی که روی گونش جاری شده بودن گفت و تهیونگ رو به‬

‫عقب هول داد‪ .‬تهیونگ چند قدم به عقب تلو تلو خورد و پوزخند زد‪ .‬جونگکوک‬

‫سریع دکمه های لباسش رو بست و دستگیره ی در رو گرفت تا ازش خارج بشه‪.‬‬

‫"بیخیال جونگکوک یه فایده ای داشته باش‪ .‬تو یه هرزه ای پس بذار حداقل دیگران‬

‫لذتشونو ببرن"‬

‫دستش رو روی دستگیره فشار داد و هق هق کرد‪.‬‬

‫"من هـ‪..‬هرزه نیستم کیم تـ‪..‬تهیونگ‪...‬من هـ‪...‬هیچی نیستم"‬

‫با صدای گرفته ای گفت و بعد بدون اینکه منتظر هیچ چیز دیگه ای بمونه از اتاق‬

‫خارج شد‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫تقه ی آرومی به در خورد و نامجون حتی بدون اینکه سرش رو از توی کاغذ های‬

‫جلوش دربیاره عینکش رو روی چشم هاش عقب داد‪.‬‬

‫"بله؟"‬
‫‪265‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"میتونم بیام تو؟"‬

‫با شنیدن صدای لطیف جین از پشت در چند لحظه انگار که زمان و مکان رو گم‬

‫کرده باشه گیج به کاغذها خیره شد و بعد با یادآوری چیزی که کانگ هفته ی پیش‬

‫سر نهار بهش گفته بود پوزخند زد‪.‬‬

‫"بیا تو پرنسس"‬

‫بلند نشد ولی روی صندلیش چرخی زد و به طرف در برگشت که به آرومی باز شد و‬

‫قامت ظریف جین از بینش معلوم شد‪.‬‬

‫"خوش اومدی‪ .‬چه عجب از این طرفا!"‬

‫جین به زور لبخند زد و با قدم های نامطمئنی به جلو حرکت کرد‪.‬‬

‫"خواهش میکنم بشین"‬

‫نامجون به مبل راحتی اشاره کرد و لبخندی زد که باعث شد نگاه جین به سمت‬

‫چال روی گونش کشیده بشه و ناخودآگاه با یادآوری بوسه هایی که روی گونش‬

‫میذاشت لبخند بزنه‪ .‬قبل از اینکه روی مبل بشینه نامجون دستش رو به نشونه ی‬

‫صبر باال گرفت و جین توی هوا متوقف شد‪.‬‬

‫"بله؟"‬

‫‪266‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"صبر کن اونجا نشین‪ .‬میخوام این تجربه ی خوبی که یه بار به لطف جناب کانگ‬

‫نصیبم شده رو جای دیگه ای داشته باشم"‬

‫جین دوباره صاف ایستاد و با آزردگی به نامجون خیره شد‪ .‬چقدر تغییر کرده بود‪،‬‬

‫چقدر مردتر شده بود‪ .‬گرچه طی این سال ها بارها از دور نگاهش کرده اما حاال که‬

‫باهاش توی اتاق بود‪ ،‬حاال که با فاصله یک متری ازش ایستاده بود از همیشه دورتر‬

‫به نظر میرسید‪.‬‬

‫مطمئن بود که نامجون کمی بیشتر بهش نگاه کنه نمیتونه جلو دلتنگیش رو بگیره‬

‫و دردهاش از چشم هاش جاری میشن‪ .‬قرار نبود اینطور بشه‪ ،‬قرار نبود اینطور روبه‬

‫روی نامجون بایسته درحالی که از تمام زندگیش و لحظاتش متنفره‪ .‬قرار بود اگه‬

‫بعد از مدت ها دیدش بغلش کنه‪ ،‬قرار بود پلک هاش رو ببوسه‪ ،‬پیشونیش رو‬

‫ببوسه‪ ،‬لب هاش رو ببوسه‪ ،‬قرار بود بهش بگه چقدر عاشقشه بگه که چقدر دلتنگش‬

‫بوده‪...‬ولی نه !االن حتی اگه یکی از اون کارهارو هم میکرد قطعا با عصبانیت نامجون‬

‫رو به رو میشد‪ .‬چطور اونجوری شد؟ چطور نزدیک ترینش بیشتر از همه ازش دور‬

‫شده بود؟‬

‫سرش رو پایین انداخت تا چشم های قرمزش به چشم های سرد نامجون نیوفته‪.‬‬

‫نامجون به سمتش رفت و مچ دستش رو گرفت‪.‬‬

‫‪267‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیا"‬

‫جین به طرز دردناکی از همون لمس روی مچ دستش هیجان زده و خوشحال بود‪.‬‬

‫حس میکرد تک تک سلول هایی که زیر دست نامجون حبس شده بودن از شادی‬

‫میسوختن‪.‬‬

‫سرش هنوز پایین بود و به دستشون خیره بود تا اینکه نامجون در اتاقی رو باز کرد و‬

‫واردش شد و جین حس کرد از یه برج هزار طبقه سقوط کرد‪ .‬ریه هاش برای ذره‬

‫ای هوا التماس میکردن‪ ،‬دهنش رو باز و بسته میکرد اما نمیتونست نفس بگیره‪.‬‬

‫نامجون دستش رو ول کرد و پوزخندی زد‪.‬‬

‫"چطوره؟ دلت براش تنگ نشده بود؟"‬

‫"نامجـ‪"..‬‬

‫با بغض از دیدن اتاق قدیمشون سعی کرد حرفی بزنه اما فقط هق هقی از گلوش‬

‫بیرون اومد‪ .‬دستش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد صدای گریش بلند نشه‪.‬‬

‫"برای چی دوباره برگشتی؟ برگشتی تا بیشتر از این منو آزار بدی کیم سوکجین‬

‫مگه نه؟"‬

‫‪268‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین چیزی نگفت هنوز هق هق میکرد‪ .‬نمیتونست نگاهش رو از تمام خاطراتی که‬

‫توی اون اتاق جامونده بودن بگیره‪ .‬زانوهاش سست شدن و روی زمین افتاد‪.‬نامجون‬

‫پوزخنده زد و فضای اتاق رو چند ثانیه از نظر گذروند و دوباره به جین خیره شد‪.‬‬

‫"دیگه از من چیزی نمونده که بتونی بیشتر داغونش کنی جین‪ .‬هیچ حسی نمونده‪،‬‬

‫هیچ دردی نمونده‪ ،‬هیچ‪...‬قلبی نمونده‪ .‬چیزی برای نابودی ندارم‪"..‬‬

‫"نامجون‪"...‬‬

‫جین حتی نمیتونست چیزی به زبون بیاره‪ .‬بغضش اجازه ی بیرون اومدن کلماتش‬

‫رو نمیدادن‪ ،‬اشک ها دیدش رو سد کرده بودن و دست های سردش میلرزیدن‪.‬‬

‫"بلند شو‪ .‬الزم نیست ادا دربیاری‪..‬شک دارم حتی حس عذاب وجدانی هم درونت‬

‫وجود داشته باشه"‬

‫وقتی دید جین از جاش بلند نمیشه کنارش زانو زد و صورتش رو به روی صورتش‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"از خودت بگو‪ .‬چطور شد که به اینجا رسیدی؟ برای کانگ بودن لذت داره مگه نه؟‬

‫شرط میبندم خیلی بهت میرسه"‬

‫پوزخندی زد و روی زمین نشست دستش روی صورت جین کشید و اشکش رو پاک‬

‫کرد‪.‬‬

‫‪269‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بهم بگو‪...‬بگو که حداقل دوستش داری‪ .‬بگو که باز هم خودت و یکی دیگه رو‬

‫بازیچه ی کثیف کاری هاتون نکردی"‬

‫"نامجون لطفا تمومش کن"‬

‫جین باالخره به حرف اومد و نفسش رو با لرزش بیرون داد اما نامجون متوقف نشد‪.‬‬

‫"اینم بگو‪ ،‬بگو اون باهات خوبه؟ تو رو میپرسته؟ باهات مثل یه عروسک رفتار‬

‫میکنه؟ اون اجازه میده که قلبش رو توی مشتت بگیری؟ اجازه میده غرورشو زیر‬

‫پاهات له کنی؟ اون مثل من احمقه جین؟"‬

‫"به هر چی میپرستی قسمت میدم دیگه ادامه نده"‬

‫جین به پیرهن نامجون چنگ زد و نامجون پوزخندی زد‪.‬‬

‫"من فقط یه خدا داشتم"‬

‫با لحن تلخی گفت و جین پلک هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"نامجون گوش کن‪..‬خواهش میکنم به حرفم گوش کن‪ .‬من دوستت دا‪"...‬‬

‫قبل از اینکه جملش رو تموم کنه نامجون دستش رو روی لب هاش گذاشت‪.‬‬

‫"جرعت نکن اون جمله رو بگی‪ .‬اسم هر چی عشقه با خیانت کثیف نکن جین‪.‬‬

‫نمیخوام دوباره گولم بزنی"‬

‫‪270‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ولی‪"...‬‬

‫"یادت رفته برای چی اینجایی؟لباساتو در بیار زود باش"‬

‫نامجون به طور ناگهانی با لحنی خالی از حس دستور داد و جین یخ زد‪ .‬امکان‬

‫نداشت‪ ..‬اون نامجونش نبود‪ ،‬اون مردش نبود‪ ،‬انگار یه آدم دیگه بود انگار یه مردِ‬

‫مرده بود‪.‬‬

‫"نامـ‪"...‬‬

‫"فکر کردی کی هستی کیم سوکجین؟زود باش کاری که گفتمو بکن"‬

‫جین لبش رو با بغص گاز گرفت و نگاه پر از دردی به نامجون انداخت‪.‬‬

‫"منتظر چیزی هستی؟ میخوای عصبانیم کنی؟"‬

‫نامجون با لحن عصبی گفت و با کشیدن پیرهن جین باعث شد هر کدوم از دکمه‬

‫های لباس حریرش به طرفی پرت بشن‪ .‬بازوش رو با خشم کشید و از روی زمین‬

‫بلندش کرد‪.‬‬

‫"زود باش‪"..‬‬

‫‪271‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تقریبا غرید و سعی کرد صدای قلبش رو که خودش رو به در و دیوار سینش‬

‫میکوبید و بهش میگفت این نحوه ی خوشامد گویی به عشق تازه برگشتش نیست‬

‫رو خفه کنه‪.‬‬

‫"نامجون لطفا گوش‪"..‬‬

‫بی اعتنا به حرفش دستش رو به سمت کمربندش برد و بازش کرد‪ .‬جین بغضش رو‬

‫با درد فروبرد وبا فشار بیشتر دست نامجون مجبور شد لباسش رو دربیاره‪ ،‬از این‬

‫نامجونی که نمیشناخت میترسید و جرئت زدن حرف دیگه ای رو نداشت‪ .‬تپش های‬

‫قلب دردناکش تند شده بودن و نمیتونست به چشم تیز نامجون که روی بدنش که‬

‫پر از جای کبودی های کانگ بود باال و پایین میشد نگاه کنه‪.‬‬

‫"از این که اینطور میبینمت متنفرم‪..‬مثل یه هرزه ی بدبخت‪ ،‬واقعا تاسف برانگیزه‬

‫جین! چطور عشق پاک منو به پول فروختی؟"‬

‫نامجون دست از سکوت و خیره شدن به بدن جین برداشت و با پوزخند گفت‪.‬‬

‫"من عشق تو رو نفروختم نامجون‪..‬بهت گفتم که من عاشقتـ‪"...‬‬

‫سیلی محکمی دهنش رو بست و باعث شد سرش به سمت شونه ی چپش بچرخه‬

‫و گوشش سوت بکشه‪ .‬بغضش رو با درد قورت داد‪ .‬معلوم بود که نامجون حرف هاش‬

‫رو باور نمیکرد‪.‬‬

‫‪272‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بهت گفتم اون کلماتو روی زبون کثیفت نیار کیم سوکجین‪ ،‬اسم عشق رو به لجن‬

‫نکش"‬

‫قلب جین از درد مچاله شد و باالخره اشک هاش دوباره راهشون رو پیدا کردن‪.‬‬

‫"توضیح بده!"‬

‫"چـ‪..‬چی رو؟"‬

‫"رابطه با کانگ رو‪ .‬برات لذت بخشه؟ بگو چطوری دوست داری! میخوام همونطور‬

‫بهت لذت بدم"‬

‫این شوخی بود مگه نه؟ جین با ناباوری به نامجون که پوزخندی هیستریکی روی‬

‫لبش جا خوش کرده بود نگاه کرد و چند بار لبش رو باز و بسته کرد تا شاید کلمه‬

‫ای ازش خارج بشه‪.‬‬

‫"چرا هیچی نمیگی؟"‬

‫دست های نامجون دو طرف شونش رو محکم گرفت و به طرف تخت پرتابش کرد‪.‬‬

‫"چرا حرفی نمیزنی کیم سوکجین؟"‬

‫با حرص گفت و دندون هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬انگار میخواست تمام خشم و‬

‫احساسات دفن شده ی توی وجودش رو روی جین خالی کنه‪ ،‬انگار تمام حسرت ها‬

‫و حسادت ها و تمام غمش رو جمع کرده بود و حاال میخواست بدون کنترلشون از‬

‫جین انتقام بگیره‪.‬‬

‫‪273‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بودن تو اون شرایط تحقیر کننده نه‪ ،‬بلکه دیدن نامجون که پر از کینه و عصبانیت‬

‫بود برای جین از هر شکنجه ای بدتر بود‪ .‬چی به سر اون مرد آروم و مهربون اومده‬

‫بود؟ اون هر کس بود جز کیم نامجونی که جین میشناخت اما باز هم به طرز دیوونه‬

‫واری عاشقش بود!‬

‫"از لحظه اولشو برام بگو! از اولین بوسه تا اخرش؛ میخوام همه چیزو با جزئیات‬

‫بدونم"‬

‫حتی نمیتونست کلمات رو پیدا کنه‪ .‬ترسیده بود‪ ،‬شرمنده بود و بیشتر از همه‬

‫غمگین بود‪ .‬چه کسی حاضر به نابود کردن عشقش میشه؟ کی حاضره کلماتی رو‬

‫روی زبونش جاری کنه که میدونه باهاشون باعث درد کشیدن عشقش میشه؟ نه!‬

‫نمیتونست هیچ حرفی به زبون بیاره حتی اگر جونش رو میگرفت‪.‬‬

‫نامجون از سکوت جین عصبی تر شد و بعد از باز کردن کمربندش چشم های پر از‬

‫خشمش رو به جین که هنوز با مردمک های لرزون و مژه های خیس روی تخت‬

‫افتاده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"میدونم چیکار کنم تا به حرف بیای کیم سوکجین"‬

‫با صدای آروم اما تاریکی گفت و جین فقط ترجیح داد خودش رو رها کنه تا شاید‬

‫نامجون بتونه با آزار داد اون خودش رو آروم کنه‪ .‬پس زمانی که نامجون دست هاش‬

‫‪274‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫رو محکم به باالی تخت میبست سکوت کرد و حتی وقتی لباس زیرش رو هم از‬

‫تنش کند لب باز نکرد و فقط با دهن بسته هق هق کرد‪.‬‬

‫صبر نامجون سر اومده بود‪ ،‬غمگین و عصبانی و پر از کینه بود و اون لحظه هیچ‬

‫چیز جز خاطره ی روزی که جین ترکش کرد جلوی چشم هاش نبود‪ .‬غم انگیز بود‬

‫که میدونست هرگز قلب اون پسر رو نداشته و نخواهد داشت ولی جسمش رو چی؟‬

‫اون رو هم نداشت اما حداقل اون شب میتونست تمام عصبانیتش رو روی بدن‬

‫ظریف جین خالی کنه‪ .‬میخواست جین درد بکشه‪ ،‬بخاطر همه دروغهایی که گفته‬

‫بود‪ ،‬بخاطر بازی با قلب عاشقش‪ ،‬به خاطر دردی که نامجون هر شب و روز تحمل‬

‫میکرد‪...‬حداقل جین هم یک بار باید این درد رو تحمل میکرد‪.‬‬

‫"خب شروع کن‪..‬تا صبح نمیتونم منتظر بمونم"‬

‫اما جین باز هم سکوت کرد و این فقط نامجون رو عصبی تر کرد‪ .‬حاال هر دو کامال‬

‫برهنه بودن و جین به سقف خیره بود‪ .‬اصال دلش نمیخواست نامجون رو زمانی که‬

‫قرار بود تمام حرصش رو با اون رابطه روش خالی کنه ببینه‪ .‬دوست داشت تصور‬

‫کنه که این یه عشقبازیه‪ ،‬مثل همیشه‪ ،‬مثل زمانی که نامجون با مالیمت‬

‫میبوسیدش و نازش رو میکشید‪ ،‬مثل زمانی که به خجالت کشید جین میخندید و‬

‫دستش رو روی گونه ی قرمز شدش میکشید‪ .‬دوست داشت تصور کنه که چیزی‬

‫‪275‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تغییر نکرده و مرد رو به روش همون نامجون عاشقیه که میشناخت‪..‬نه مردی که با‬

‫تمام وجود ازش متنفره‪.‬‬

‫اما این تصورات زیاد دووم نیاوردن چون با درد وحشتناکی که توی پایین تنش حس‬

‫کرد لبش رو برای جلو گیری از جیغ کشیدن گاز گرفت و اشک های بیشتری روی‬

‫گونش رها شد و به کمربندی که دستش باهاش به تخت بسته شده بود چنگ زد‪.‬‬

‫طاقت این درد رو نداشت و فقط میخواست نامجون عضوش رو ازش خارج کنه و‬

‫همین اتفاق هم افتاد و جین تونست برای ثانیه ای نفس بکشه اما این قرار نبود‬

‫پایانش باشه نامجون میخواست صدای فریادش رو بشنوه میخواست درد کشیدنش‬

‫رو با چشم ببینه میخواست به خودش و جین بقبولونه که دیگه احساسی بینشون‬

‫نمونده‪.‬‬

‫این بار با قدرت و سرعت بیشتری خودش رو وارد جین کرد و جین لب هاش رو‬

‫روی هم فشار داد تا درد رو تحمل کنه اما دست آخر موفق نشد و بی اختیار با‬

‫صدای بلند به هق هق افتاد‪.‬‬

‫نامجون از موفقیتش پوزخند زد اما در عین حال خودش هم با دیدن جین به اون‬

‫شکل درد کشید‪ .‬برای خاموش کردن وجدانش دوباره همه ی کارهایی که جین‬

‫باهاش کرده بود رو به خاطر آورد‪.‬‬

‫"خب؟ داشتی میگفتی‪...‬اون بهت لذت میده نه؟"‬

‫‪276‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫عقب رفت و دوباره خودش رو وارد جین کرد‪.‬‬

‫"تو چه حالتی امتحانش کردید؟ خوابیده؟‪...‬سر پا؟‪...‬روی مبل؟‪...‬شایدم روی کانتر؟‬

‫دوسش داری؟‪...‬از بودن باهاش خوشحالی؟"‬

‫هر بار حرکتش محکم تر و دردناک تر میشد‪ .‬جین لب هاش رو محکم گاز گرفت و‬

‫چشم هاش رو بست‪ .‬دردی که میکشید گرچه زیاد بود اما باز هم نمیتونست به‬

‫زخمی که به روحش خورده بود غلبه کنه‪ .‬دیدن اینکه نامجون اینطور ازش متنفر‬

‫شده بود خیلی براش گرون تموم شده بود‪ .‬این خیلی بی رحمی بود که قلب جین‬

‫هنوز با تمام وجود خودش رو برای رسیدن به قلب نامجون به سینش میکوبید‪.‬‬

‫نامجون اونقدر ظالمانه با حرص به خودش رو توی پایین تنه ی جین تکون میداد‬

‫که دیگه حتی نمیتونست نفس بکشه‪ .‬چشم هاش دو دو میزد و سرش کم کم گیج‬

‫میرفت‪.‬‬

‫"امید‪...‬وارم‪...‬این آرومت‪...‬کنه‪"...‬‬

‫آخرین قطره ی اشکش روی گونش سر خورد و چشم هاش رو به سیاهی رفتن و‬

‫حتی نفهمید کی بیهوش شد‪.‬‬

‫‪277‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 15‬‬

‫لعنتی‪!...‬‬

‫این عادالنه نیست‪ ،‬خیلی بی معنی ست‬

‫درد و غصه تنها ظاهرش تغییر میکند‬

‫اما پایانی ندارد‪..‬‬

‫‪-‬کیانو ریوز‬

‫"یونگی شی؟"‬

‫جیمین در حالی که روی تخت نشسته بود و به انگشت های کوتاه و تپلش خیره بود‬

‫صدا کرد و سعی کرد توجه یونگی که پشت میز کارش نشسته بود و با اخم های‬

‫درهم رفته به لب تابش خیره بود جلب کنه‪ .‬اگه کسی اونجا بود حتما بهش میگفت‬

‫که یونگی چقدر موقع کار جدی و متمرکزه و نباید مزاحمش شد اما خب جیمین‬

‫که چیزی نمیدونست!‬

‫با جواب ندادن یونگی با بی حوصلگی از روی تخت پایین پرید و به طرف در بالکن‬

‫رفت‪ .‬یونگی حواسش نبود که بهش بگه احتماال افراد کانگ حاال توی باغ در حال‬

‫‪278‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تمرینن پس جیمین بدون هیچ مانعی در بالکن رو باز کرد و چند دقیقه بعد درحالی‬

‫که چشم هاش درشت شده بودن و لبش رو گاز گرفته بود سریع توی اتاق برگشت‪.‬‬

‫"یونگی شی"‬

‫به تندی گفت و دستش رو روی شونه ی یونگی گذاشت و اونقدر تکونش داد تا‬

‫باالخره نگاه خشمگین و کشنده ی یونگی به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"چی میگی؟ نمیبینی دارم کار میکنم؟"‬

‫با عصبانیت گفت و وقتی صورت رنگ پریده ی جیمینو دید یکی از ابروهاشو باال‬

‫داد‪.‬‬

‫"چیه؟"‬

‫"یونگی شی‪...‬فکر میکنم اونا منو دیدن‪"..‬‬

‫جیمین به در بالکن اشاره کرد و یونگی اونقدر سریع از روی صندلی بلند شد که‬

‫صندلی چند بار دور خودش چرخید‪.‬‬

‫"برای چی رفتی اون تو؟ احمقی؟"‬

‫‪279‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با عصبانیت فریاد کشید و بی توجه به نفس های بریده ای که جیمین میکشید به‬

‫سمت در رفت و بازش کرد و بالفاصله با چهره ی سونگهیون که لبخند دندون نمایی‬

‫به لب داشت روبه رو شد‪.‬‬

‫"خدمتکار زیبایی دارید جناب مین"‬

‫با نیشخندی گفت و توی اتاق سرک کشید‪.‬‬

‫"میتونم دلیل اومدنتونو بپرسم؟"‬

‫یونگی مسیر دید سونگیهون رو سد کرد و جلوش ایستاد تا جلوی سرک کشیدنش‬

‫رو بگیره‪ .‬سونگهیون با نیش باز به صورت جدی یونگی خیره شد و لبخند مضحکی‬

‫روی لب هاش نشوند‪.‬‬

‫"اوه درسته‪ ..‬راستش میخواستم ببینم احیانا خدمتکارهای شما سرویس‪"..‬‬

‫"نخیر‪ .‬درضمن اون مریضه ممنون میشم مزاحمش نشید"‬

‫با لحنی که بیشتر تهدید آمیز به نظر میرسید تا خواهشمند گفت و سونگهیون‬

‫لبخندش رو جمع کرد‪.‬‬

‫"فکر میکنم منظورم رو رسوندم درسته؟"‬

‫"بله متوجه شدم"‬

‫‪280‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خوبه"‬

‫یونگی سرش رو تکون داد و دوباره به اتاق برگشت و وقتی مطمئن شد سونگهیون به‬

‫قدر کافی از اتاق دور شده که صداشون رو نشنوه با اخم های در هم به طرف‬

‫جیمین که ترسید خودش رو گوشه ی تخت جمع کرده بود چرخید‪.‬‬

‫"دیگه از این غلطا نمیکنی فهمیدی؟ میدونی ممکنه چقدر دردسر درست شه؟"‬

‫جیمین در حالی که مثل بچه گربه ای توی خودش پیچیده بود سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"اما من حوصلم سر رفته"‬

‫خیلی آروم زمزمه کرد و لب هاش رو به سمت پایین خم کرد‪.‬‬

‫"چی؟"‬

‫یونگی در حالی که دوباره پشت میزش میشست پرسید و جیمین هیچ چیز نگفت‪.‬‬

‫"پرسیدم چی گفتی؟"‬

‫روی صندلیش به طرف جیمین چرخید و برای اولین بار زیاد عصبی به نظر‬

‫نمیرسید و جیمین کی باشه که نخواد از این شرایط استفاده کنه؟‬

‫"من حوصلم خیلی خیلی سر رفته یونگی شی‪ .‬دو هفتست تو این اتاق بیکارم"‬

‫"خب دوست داری چیکار کنی؟"‬

‫‪281‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی پرسید و جیمین جا خورد‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چی هیونـ‪..‬یونگی شی؟"‬

‫"گفتم کاری هست که دلت بخواد بکنی؟"‬

‫جیمین چشم هاش رو درشت کرد و چند بار مثل یه بچه گربه ی گیج پلک زد‪.‬‬

‫کاری بود که بخواد بکنه؟ نمیدونست! اون که عالیقشو به یاد نداشت‪ .‬سرش رو با‬

‫ناراحتی پایین انداخت و باعث شد یونگی یکی از ابروهاشو باال بده‪.‬‬

‫"چته؟"‬

‫" خب من نمیدونم‪...‬ینی خب یادم نمیاد از چه کاری لذت میبردم"‬

‫یونگی خنده ی کوتاهی کرد و جیمین سرش رو باال گرفت‪ .‬به اول لیستی که توی‬

‫ذهنش داشت خندوندن یونگی رو اضافه کرد‪ .‬قطعا از این کار لذت میبرد‪.‬‬

‫"خب‪ ..‬یه لحظه وایسا"‬

‫یونگی گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و چیزی که سرچ میکرد رو بلند بلند‬

‫خوند‪.‬‬

‫"نوجوون های بیکار از چه کاری لذت میبرن؟"‬

‫"هی هیونگ!"‬

‫‪282‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین اعتراض کرد و یونگی سرش رو به سمت جیمین گرفت و یکی از ابروهاش‬

‫رو باال داد‪.‬‬

‫"منظورم‪...‬منظورم اینه که یونگی شی!"‬

‫یونگی دوباره پوزخندی زد و سرش رو توی گوشیش فرو برد‪.‬‬

‫" خب بذار ببینم چی نوشته‪..‬رابطه دهانی‪ ،‬هندجاب‪ ،‬سکس‪ ،‬پیچوندن پدرو مادر و‬

‫رفتن به خونه ی‪...‬هی این چه سایت کوفتی ایه؟"‬

‫دستش رو به پیشونیش کوبید و جیمین که سرتا پا قرمز شده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"از این کارا خوشت میاد ها؟"‬

‫با نیشخند پرسید و جیمین بیشتر قرمز شد‪.‬‬

‫"من اصال این کارا رو بلند نیستم چه برسه که بخوام دوستشو داشته باشم"‬

‫"میخوای خودم یادت بدم؟"‬

‫با همون نیشخند گفت و ابروهاش رو باال انداخت‪ .‬جیمین صورت ترسیدش رو زیر‬

‫لحاف سیاهرنگ یونگی پنهان کرد و باعث شد یونگی این بار به بلند بخنده‪ .‬به‬

‫آرومی سرش رو از زیر پتو درآورد و متعجب به یونگی که هنوز میخندید‪ .‬چرا اون‬

‫روز انقدر عجیب شده بود؟‬

‫‪283‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آروم باشه بچه! به قیافه ی من میخوره جدی باشم؟"‬

‫جیمین نگاهی به صورت به طرز عجیبی خندون یونگی انداخت و سرش رو به چپ‬

‫و راست تکون داد‪ .‬یونگی نفسی گرفت و بعد خودش تازه فهمید چقدر بلند و‬

‫طوالنی خندیده‪.‬‬

‫"خیلی خب داشتم بذار یه چیز دیگه سرچ کنم"‬

‫دوباره جدی شد و به گوشیش خیره شد‪.‬‬

‫"تفریحات کودکانِ‪"...‬‬

‫به جیمین نگاه کوتاهی انداخت و ادامه ی جمله رو تایپ کرد‪.‬‬

‫"تفریحات کودکانِ زیر ده سال"‬

‫در حالی که لبخند شیطنت آمیزی ناخوآگاه روی لب هاش ظاهر شده بود عبارت‬

‫تایپ شده رو سرچ کرد‪.‬‬

‫"یونگی شی من که زیر ده سال نیستم که!"‬

‫جیمین دست به سینه اخم کرد و بعد با یاآوری اینکه برای کی اخم کرده سریع‬

‫خودشو جمع و جور کرد و صاف نشست‪.‬‬

‫"خب‪..‬نقاشی دوست داری جیمینی؟"‬

‫‪284‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جیمینی هیـ‪..‬هیونگ بیا بـ‪..‬بریم"‬

‫" نه کوکی من نمیذارم این پسره ی عوضی همینجوری تو رو اذیت کنه"‬

‫"اما جـ‪..‬جیمینی‪"...‬‬

‫با اکو شدن صدای توی ذهنش دستش رو روی دهنش کوبید و چشم هاش درشت‬

‫شدن‪.‬‬

‫"کوکی؟"‬

‫"ها؟!!"‬

‫یونگی با حالت عجیبی به جیمین که گیج به نظر میرسید نگاه کرد‪.‬‬

‫"یونگی شی من یه چیزی یادم اومد"‬

‫جیمین به تندی گفت و از اونجایی که دیگه احساس گرما میکرد لحافو از روش کنار‬

‫زد‪.‬‬

‫"چیز به درد بخوریه؟"‬

‫"یه اسم‪ .‬کوکی؟"‬

‫"کوکی که اسم نیست‪ .‬حتما اسم مستعار بوده‪ .‬بعدا میگی زیر ده سال نیستی"‬

‫یونگی پوزخندی زد و اسکرین گوشیشو خاموش کرد‪.‬‬

‫‪285‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیا نقاشیتو بکش و بذار من به کارم برسم بچه جون"‬

‫یونگی کاغذ و مدادی جلوی جیمین گذاشت و خودش دوباره پشت میزش نشست‪.‬‬

‫لعنت بهش که دوباره جدی شد‪.‬‬

‫~~~~~~~~‬

‫"چرا حواست اینجا نیست؟دارم باهات حرف میزنم پابو!!!"‬

‫بوگوم دستش رو جلوی چشم های تهیونگ که به نقطه ی نامعلومی خیره بود تکون‬

‫داد اما پسر هیچ عکس العملی نشون نداد‪.‬‬

‫"دیگه واقعا دارم شک میکنم که یه چیزیش شده‪ .‬خیلی عجیب رفتاد میکنه"‬

‫بوگوم رو به مینهو گفت و مینهو در حالی که بطری سوجوشو روی کف زمین‬

‫آسفالت میکشید و پاهاش رو از لبه ی جدول آویزون کرده بود سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"امیدوارم اتفاق بدی‪"..‬‬

‫با بلند شدن ناگهانی تهیونگ حرفش رو قطع کرد و نگاهش رو به تهیونگ داد‪.‬‬

‫"ته ته صدامونو نمیشنوی؟ چته؟"‬

‫"ولم کن مینهو"‬

‫تهیونگ آستینشو از دست مینهو بیرون کشید دستش رو روی پیشونیش گذاشت‪.‬‬

‫‪286‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"داره روانی میشه"‬

‫بوگوم لب زد و مینهو سرش رو تکون داد‪ .‬تهیونگ بدون توجه بهشون مسیر از پیش‬

‫تعیین نشده ای رو در پیش گرفت‪ .‬سرش به شدت درد میکرد و آثار مستی شب‬

‫قبل هنوز از سرش نپریده بود‪ .‬به خاطر سردرد و سرگیجه ی زیادش گاهی‬

‫سکندری میخورد و چند بار نزدیک بود روی زمین بیوفته اما موفق شد تعادلش رو‬

‫حفظ کن‪.‬‬

‫چیز محوی رو به یاد میاورد که امیدوار بود توهمش باشه ولی شک داشت چون‬

‫متوجه شد بود که جونگکوک اون روز حتی نگاهشم نمیکرد‪ .‬احتماال حق با بوگوم‬

‫بود‪ ،‬اون واقعا داشت دیوونه میشد و رسما توی هیچ چیز و همه چیز معلق بود‪.‬‬

‫از حرف ها و کارهای شب قبلش چیزی به یاد نداشت اما یه از چیز مطمئن بود‪ .‬اون‬

‫جونگکوک رو بوسیده بود‪ .‬اون لب های لعنتیش رو بوسیده بود و چیزی که براش‬

‫سوال این بود که چرا جونگکوک بابت این موضوع ناراحت بود‪ .‬قاعدتا باید خوشحال‬

‫میبود مگه نه؟ باالخره کراش چندیدن و چند سالش اونو بوسیده بود‪ .‬این باعث‬

‫میشد با خودش فکر کنه که حتما عالوه بر بوسه کارهای دیگه ای هم کرده و حرف‬

‫های دیگه ای هم زده‪ .‬نکنه باهاش خوابیده بود! نکنه حرف نامربوطی زده بود که‬

‫باعث برداشت بدش شده بود! هر چی که بود امید داشت که اونقدر هم فاجعه نباشه‪.‬‬

‫‪287‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫اونقدر پیاده راه رفت تا باالخره به ساختمون بزرگی که خونه ی چند طبقشون بود‬

‫رسید‪ .‬با کسالت سوار آسانسور شد و بالفاصله بعد از ورود به خونه مستقیم به سمت‬

‫اتاقش رفت‪.‬‬

‫"ته ته"‬

‫بکهیون صداش کرد و در حالی که تند تند راه میرفت و کمی باال و پایین میدووید‬

‫به طرفش رفت‪.‬‬

‫"باز چته تهیونگی؟"‬

‫"ولم کن بک"‬

‫تهیونگ با عصاب نامیزون دست بکهیون که دور شونش بود رو پس زد و بکهیون‬

‫چند بار پلک هاش رو باز و بسته کرد‪ .‬برادرش احتماال بیماری دوشخصیتی گرفته‬

‫بود چون صبح که میرفت کامال حالش خوب بود‪.‬‬

‫"تهیونگ سهونی میخواد بیاد"‬

‫بکهیون در حالی که پشت سرش از پله ها باال میرفت گفت تا شاید با صحبت راجع‬

‫به پسر عموشون بتونه حال تهیونگو خوب کنه‪ .‬میدونست که تهیونگ و سهون خوب‬

‫با هم کنار میومدن و به خاطر داشت که از بچگی همیشه منتظر کریسمس بودن تا‬

‫‪288‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بتونن به آمریکا برن و سهونو ببینن ولی حاال سهون برگشته بود کره و قرار بود اونجا‬

‫بمونه‪.‬‬

‫"آها چه خوب"‬

‫با بی حوصلگی گفت و کیفش رو روی تختش پرتاب کرد‪.‬‬

‫"نیا تو اتاق میخوام بخوابم"‬

‫بکهیون رو عقب هول داد و خواست درو ببنده اما قبل از بستن در صدای زنگ بلند‬

‫شد‪ .‬چشم های بکهیون برق زد و نیشش باز شد‪.‬‬

‫"عمرا بذارم بخوابی تهیونگ مخصوصا حاال که سهون اومده‪ .‬بیا ببینم"‬

‫بکهیون پشت یقه ی تهیونگ رو گرفت و از اتاق بیرون کشید و تهیونگ فقط چشم‬

‫هاش رو چرخوند‪ .‬قطعا مخالفت دربرابر اون دوقلوی سیریشش هیچ فایده ای‬

‫نداشت‪.‬‬

‫بکهیون تند تند از پله ها پایین دوید و در رو باز کرد‪.‬‬

‫"سالم سهون و‪..‬سالم به تو؟‪"...‬‬

‫بکهیون با دیدن کسی که کنار سهون ایستاده بود با گیجی به پسر عموش نگاه کرد‬

‫و سهون لبخند دندون نمایی زد‪.‬‬

‫‪289‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"معذرت میخوام سرکار بودم یکی از دوستام هم با خودم آوردم‪ .‬نمیخواست بره‬

‫خونه"‬

‫"اوه مشکلی نیست‪...‬بیا تو"‬

‫بکهیون با مهربونی به دو پسر اشاره کرد‪ .‬سهون وارد شد اما پسر دیگه جلوی در‬

‫موند‪.‬‬

‫"چرا نمیای تو؟"‬

‫سهون به طرفش برگشت و پرسید‪ .‬پسر نگاهی به سهون و بعد نگاهی بکهیون‬

‫انداخت‪.‬‬

‫"اگه بـ‪..‬بکهیون اینجاست پـ‪..‬پس‪"...‬‬

‫با ظاهر شدن تهیونگ جلوی در پلک زد و عقب رفت‪.‬‬

‫"پـ‪..‬پس اینجا خـ‪..‬خونه ی کیم تـ‪..‬تهیونگه"‬

‫"مشکلش چیه؟ بیا تو جونگکوکی"‬

‫سهون دست جونگکوک رو گرفت اما جونگکوک از جاش تکون نخورد‪.‬‬

‫"نـ‪..‬نه نه مزاحمتون نـ‪..‬نمیشم‪".‬‬

‫‪290‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک با تلفیقی از ناراحتی و استرس گفت و سعی کرد عقب بره اما بکهیون هم‬

‫لبخند زد و دستش رو پشتش گذاشت‪.‬‬

‫"منظورت چیه جونگکوک؟ اگه تو دوست سهونی دوست ما هم هستی‪ .‬اتفاقا اون‬

‫روز به تهیونگ میگفتم که بچه ی باحالی هستی‪ .‬منم همیشه دوست داشتم توی بار‬

‫کار کنم‪ .‬به دیوونه ای که اون پشت وایساده توجه نکن‪ .‬لطفا بیا تو"‬

‫با اصرار زیاد بکهیون‪ ،‬جونگکوک باالخره با نارضایتی سرش رو تکون داد و پشت سر‬

‫سهون وارد خونه شد‪.‬‬

‫"حالت چطوره تهیونگ"‬

‫سهون بعد از مدتی باالخره از تهیونگ که با چهره ی بی حسی بهشون نگاه میکرد‬

‫پرسید و تهیونگ کمی اخم کرد‪.‬‬

‫"خوبم‪..‬اینو برای چی آوردیش؟"‬

‫به آرومی پرسید و به جونگکوک اشاره کرد که همراه بکهیون به آشپزخونه میرفت‪.‬‬

‫"جونگکوک؟ خب یه مدتیه با هم یه جا کار میکنیم‪ ...‬توی بار شین و اممم‪..‬خب یه‬

‫جورایی ازش خوشم میاد؟"‬

‫سهون درحالی که پشت گردنش رو میخاروند جوری که بیشتر سوالی به نظر‬

‫میرسید تا خبری گفت و لبخند معذبی به تهیونگ زد‪.‬‬


‫‪291‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"از اون خوشت میاد؟"‬

‫تهیونگ متعجب و با صدای نسبتا بلندی گفت‪.‬‬

‫"هیس احمق‪..‬هنوز خودش نمیدونه"‬

‫تهیونگ جوری که انگار پسر عموش دیوونه شده بود بهش خیره شد و حالت عجیبی‬

‫به چهرش داد‪.‬‬

‫چطور میتونست از آدمی مثل جونگکوک خوشش بیاد؟ اون فقط یه خرگوش دست‬

‫و پاچلفتیِ لکنتی مظلوم و مهربون و کیوت و باگذشت و زیبا بود‪.‬‬

‫تهیونگ با فکری که لحظه ای از ذهنش گذشت تند تند پلک زد تا افکارش رو پاک‬

‫کنه‪ .‬قرار نبود مثل پسر عموی خلش فکر کنه‪ .‬اگه سهون جونگکوکو میخواست خب‬

‫میتونست داشته باشتش به تهیونگ مربوط نبود‪.‬‬

‫ولی چرا حس میکرد ته دلش پیچ میخوره؟‪...‬‬

‫~~~~~~‬

‫از خواب که بیدار شد نامجون رو در حالی که به آرومی نفس میکشید و سرش رو‬

‫توی بالش فرو کرده بود کنارش درد‪ .‬لحظه ای از دیدن اون صحنه لذت برد ولی به‬

‫ثانیه ای نکشید که بغض کرد‪ .‬گذشته حاال مثل یه رویا به نظر میرسید‪ ،‬مثل یه‬

‫اتفاق محال که هرگز رخ نداده بود‪.‬‬

‫‪292‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با تمام دردی که داشت از روی تخت بلند شد و سعی کرد نامجون رو از خواب بیدار‬

‫نکنه‪ .‬با دیدن خون روی تخت لبخند تلخی زد‪ .‬امیدوار بود نامجون تونسته باشه‬

‫خودش رو آروم کنه‪ .‬به آرومی خم شد و پیشونی مرد خوابیده رو بوسید و پنجره رو‬

‫باز کرد که هوا تازه بشه و در عوض پتو رو روی نامجون کشید تا سردش نشه‪.‬‬

‫به سختی و در حالی که حتی تعادل کامل نداشت لباسش رو به تن کرد و پیراهن‬

‫حریرش رو که حاال دیگه دکمه نداشت فقط پوشید و دو طرفش رو نزدیک هم‬

‫نگهداشت تا بدنش دیده نشه‪.‬‬

‫نگاه دیگه ای به نامجون انداخت و مطمئن شد که راحته‪.‬‬

‫"دوستت دارم نامجون‪..‬ای کاش‪..‬میدونستی"‬

‫به آرومی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد‪ .‬با صدای بسته شدن در پلک های نامجون‬

‫کمی از هم باز شدن و با یاآوری تمام اتفاقات دیشب که مثل یه ابر غم انگیز مغزش‬

‫رو پر کرده بودن سریع روی تخت نشست‪ .‬به کنارش نگاه کرد و فقط اثر خونی که‬

‫از جین به جا مونده بود رو دید‪ .‬نفس بغض آلودی از پشیمونی کشید‪ .‬نمیتونست‬

‫باور کنه آدمی که شب قبل اون بالها رو سر جین آورده بود خودش بود‪ .‬انگار کور‬

‫شده بود انگار واقعا فرد دیگه ای اون شب به جای نامجون توی جسمش ساکن شده‬

‫بود‪.‬‬

‫‪293‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بغضش رو به سختی فرو داد و دستی به صورتش کشید‪.‬‬

‫"من چیکار کردم‪"...‬‬

‫زیر لب گفت و از جاش بلند شد تا لباساش رو بپوشه و بعد بالفاصله از اتاق خارج‬

‫شد‪.‬‬

‫دیر به صبحونه رسید و حاال خدمتکار ها میز رو جمع کرده بودن‪ .‬اهمیتی هم‬

‫نداشت اگر هم میخواست نمیتونست چیزی بخوره‪ .‬حس میکرد میخواد اسید معدش‬

‫رو باال بیاره‪ .‬دلش پیچ میخورد و قلبش تیر میکشید‪ .‬چطور تونسته بود اون کارو با‬

‫جین بکنه؟ به میز صبحانه نگاه دوباره ای کرد‪ ،‬امیدوار بود حداقل جین تونسته باشه‬

‫چیزی بخوره قلبش با تصور ضعف جین بیشتر درد گرفت‪.‬‬

‫"قربان جناب کانگ توی پذیرایی نشستن و میگن با شما کار دارن"‬

‫یکی از خدمتکار ها گفت و نامجون سرش رو تکون داد و راهی طبقه ی باال شد‪.‬‬

‫وقتی به پذیرایی رسید کانگ رو دید که روی یکی از مبل های بزرگ نشسته بود و‬

‫پاهاش رو روی هم انداخته بود‪.‬‬

‫"صبح بخیر جناب کانگ"‬

‫تعظیم کوتاهی کرد و کانگ هم با حضورش از جاش بلند شد و سرش رو کوتاه تکون‬

‫داد‪.‬‬

‫‪294‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خب؟ جینو دیدم‪..‬خیلی سر و وضع خوبی نداشت نامجون"‬

‫کانگ با اخم ظریفی گفت و نامجون سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫"متاسفم! کنترلم رو از دست دادم"‬

‫کانگ خندید و دست هاش رو چند بار به هم زد‪.‬‬

‫"این پسرو ببین‪ .‬مثل اینکه یکی اینجا خیلی از هرزه ی من خوشش‬

‫اومده‪...‬سوکجین بیا اینجا"‬

‫با جمله ی آخرش نامجون سرش رو باال گرفت و با دیدن جین که به سختی راه‬

‫میرفت و گوشه ی لبش زخم شده بود با تک تک سلول های بدنش شرمنده شد‪.‬‬

‫کانگ روی پاش زد و جین در حالی که میلنگید خودش رو به کانگ رسوند و روی‬

‫رون اون مرد نشست‪ .‬نامجون چند لحظه نگاه غم انگیزی بهشون انداخت اما بعد‬

‫دوباره صورت جدیش رو به خودش گرفت‪.‬‬

‫"اسباب بازی سرگرم کننده ایه مگه نه نامجون؟خیلی لذت بخشه مگه نه‬

‫سوکجین؟"‬

‫جین لبخند نه چندان خوشحالی زد و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"بله"‬

‫‪295‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بله چی؟"‬

‫"بله قربان"‬

‫نامجون پلک هاش رو روی هم فشار داد و جین فقط دچار احساس سرخوردگی‬

‫بیشتری شد‪.‬‬

‫"تو چرا یه فکری به حال خودت نمیکنی نامجون؟ میبینم که اکثرا روزا خودت رو‬

‫غرق کار میکنی! نمیخوای یدونه از اینا برای خودت جور کنی؟"‬

‫نامجون لبخند تلخی زد و به چشم های جین نگاه کرد‪.‬‬

‫"من ترجیح میدم تنها باشم‪"..‬‬

‫با همون لبخند تلخ گفت و سرش رو باال نگرفت که به جین نگاه کنه‪.‬‬

‫"دیشب که سوکجین اومد پیشت خوشت نیومد؟"‬

‫"من‪...‬آه‪...‬چرا قربان"‬

‫با لحن بی حوصله ای به مردی که دلش میخواست همون لحظه انقدر زیر مشت و‬

‫لگد بگیرتش که بمیره گفت و خواست از جاش بلند شه که با حرف کانگ خشک‬

‫شد‪.‬‬

‫‪296‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میخوام بدمش به تو‪ .‬راستش برام تکراری شده‪ .‬به یکی از افرادم گفتم که یکی‬

‫دیگه از آقای کیم بخره"‬

‫جوری که انگار واقعا داره راجع به حیوون خونگیش حرف میزنه بی توجه به این که‬

‫جین هم اونجا نشسته بود گفت و جین بهت زده پلک زد‪.‬‬

‫" چـ‪..‬چی؟ نه جناب کانگ این‪..‬من نمیتونم قبول کنم؟"‬

‫نامجون در حالی که شوکه و گیج شده بود با زبونی که بند اومده بود کلماتش رو به‬

‫زور کنار هم چید و به جین که شکسته به نظر میرسید نگاه کرد‪.‬‬

‫"چرا؟ مگه نگفتی ازش خوشت اومد؟"‬

‫"چرا ولی‪...‬ولی‪..‬ممنونم این لطف شماست اما‪"...‬‬

‫با ضربه ی آرومی که کانگ به باسن جین زد جین با درد از روی پاش بلند شد و با‬

‫آزردگی بهش نگاه کرد‪ .‬کانگ به ابروهاش به نامجون اشاره کرد و جین با تردید‬

‫نگاهش رو به سمت نامجون داد‪.‬‬

‫"برو رو پای صاحب جدیدت بشین"‬

‫"قربان من‪"...‬‬

‫جین سعی کرد چیزی بگه اما با دادی که کانگ زد حرفش رو قورت داد‪.‬‬

‫‪297‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بهت اجازه ی مخالفت دادم هرزه؟"‬

‫الیه ای از اشک جلوی چشم های جین رو پر کرد‪ .‬چرا باید اونقدر تحقیر میشد؟‬

‫چرا انقدر بدبخت بود؟ چرا های زیادی توی ذهنش میچرخیدن و باعث میشدن‬

‫شونه هاش هر لحظه بیشتر به سمت پایین خم بشن‪.‬‬

‫"چشم"‬

‫به سختی بغضش رو قورت داد و به طرف نامجون که هنوز هم گیج بود رفت‪.‬‬

‫"اجازه دارم روی پاتون بشینم قربان؟"‬

‫به سختی و درحالی که چند قدمی بیشتر با گریه فاصله نداشت گفت و به نامجون‬

‫نگاه کرد‪ .‬نامجون حتی نمیفهمید جین چی میگه‪ .‬بهش نگاه کرد و چند بار پلک زد‬

‫و بزاقش رو محکم قورت داد‪.‬‬

‫"نشنیدی بهت چی گفتم سوکجین؟ گفتم بشین!"‬

‫کانگ با لحن تندی گفت و جین سرش رو تکون داد‪ .‬حقارت از تک تک حرکاتش‬

‫معلوم بود‪ .‬احساس میکرد دیگه حتی خورد هم نشده‪ ،‬پودر شده بود‪ ،‬خاکستر شده‬

‫بود‪ ،‬سوخته بود‪...‬آره جین مثل آدمی بود که زنده زند میسوخت‪.‬‬

‫روی پای نامجون نشست و نامجون تازه به خودش اومد‪.‬‬

‫‪298‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جناب کانگ من که بهتون گفتم‪"....‬‬

‫"جای تشکرته جناب کیم؟ یکی از هرزه های مورد عالقمو بهت دادم‪ .‬تو که خودت‬

‫دیدی چقدر کارش خوبه"‬

‫نامجون سکوت کرد و لرزش جین رو روی پاش حس کرد‪ .‬قلبش میسوخت‪ ،‬روحش‬

‫میسوخت‪ ،‬جسمش میسوخت‪ ،‬تک تک سلول های بدنش میسوخت‪ .‬نمیتونست‬

‫ببینه که عشقش اون طور جلوی چشمش تحقیر شده بود‪ .‬از خودش متنفر بود که‬

‫اونطور جین رو آزار داده بود و حاال که میدید کانگ جوری رفتار میکنه که انگار داره‬

‫راجع به شیء نه چندان با ارزشی صحبت میکنه بیشتر شرم زده و غمگین بود‪.‬‬

‫کانگ از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت و بالفاصله بعد از خروجش بغض جین‬

‫شکست و شروع به هق هق کرد‪.‬‬

‫"من‪...‬من متاسفم نامجون‪...‬متاسفم که انقدر بدبختم‪..‬من متاسفم که انقدر‬

‫حقیرم‪...‬متاسفم که یه هرزه ی بی مصرفم که باعث انزجارت میشه‪ ...‬لطفا منو‬

‫ببخش"‬

‫جین بین گریه هاش گفت و نامجون پلک هاش رو روی هم فشار داد و ناخودآگاه‬

‫جین رو بین بازوهاش گرفت‪ .‬تحمل دیدن اشک هایی که با درد روی گونش‬

‫میریخت رو نداشت‪ .‬برای لحظه ای انگار همه چیز رو فراموش کرد‪ ،‬انگار هیچ‬

‫‪299‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫گذشته ای نبود‪ ،‬انگار جین هنوزم برای اون بود‪ ،‬انگار تاریخ ورق خورده بود و‬

‫برگشته بود به اون روزی که جین بوسیدش و بهش گفت عاشقشه‪ ،‬انگار تمام‬

‫گذشته ی دروغ لعنتی بود‪.‬‬

‫" گریه نکن عزیزم‪ .‬گریه نکن‪ .‬منم متاسفم‪...‬تو اصال حقیر و بدبخت نیستی جین‪..‬تو‬

‫عالی هستی‪...‬اونقدر عالی هستی که نمیتونم دوستت نداشته باشم‪...‬متاسفم برای‬

‫دردی که میکشی"‬

‫عشق همیشه کلمات زیبایی نیست که روی زبون جاری میشن‪ ،‬همیشه پر از بوسه‬

‫های عاشقانه و آغوش های پر از احساس نیست‪ ،‬همیشه پر از خوشحالی و دوستت‬

‫دارم گفتن ها نیست‪ .‬عشق گاهی تو رو از هم میپاشه‪ ،‬تک تک سلول های بدنت رو‬

‫از درد پر میکنه‪ ،‬بین اقیانوسی از اشک هات که آرزو داری بینشون غرق بشی رهات‬

‫میکنه‪ .‬عشق اشکه‪ ،‬عشق سوزش قلبه‪ ،‬عشق جدایی و دوباره رسیدنه‪ ،‬عشق دوری و‬

‫نزدیکیه‪ ،‬عشق سکوت طوالنی بین خنده هاست‪ ،‬عشق یعنی عاشق باشی تا جایی‬

‫که متنفر بشی و بعد یاد نفرتت رو ببخشی چون عاشقی‪ ،‬عشق میتونه درمانت کنه‬

‫اما قدرت اینم داره که جوری زمین بزنتت که دیگه نتونی هرگز از جات بلند‬

‫شی‪.‬عشق‪...‬درده و درد عشقه‪.‬‬

‫‪300‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 16‬‬

‫او مرا دوست دارد اما خودش نمیداند‬

‫برای همین میخواهد آزارم بدهد‬

‫چون عشق خودش‬

‫یک نوع آدم کشیست‪...‬‬

‫‪-‬رومن گاری‬

‫جیمین عادت نداشت ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شه و با صدای بوسه ی نا‬

‫منظم دو نفر مواجه شه‪ .‬اصال عادت نداشت از بین تاریکی در حالی که چیزی رو‬

‫نمیبینه صدای ناله ی ظریف پسری رو بشنوه که اسم هم اتاقیش رو صدا میکنه‪ .‬به‬

‫هیچ وجه عادت نداشت که صدای بم و مردونه ی هم اتاقیش رو اونطور بشنوه‪.‬‬

‫روی تخت نشست و آباژورِ کوتاه کنارش رو روشن کرد و با پخش شدن نور زرد‬

‫المپ توی اتاق آرزو کرد ای کاش هیچ وقت روشنش نمیکرد چون عمرا عادت‬

‫داشت عضو هم اتاقیش رو در حالی که زبون پسری مدام روش کشیده میشد ببینه‪.‬‬

‫با روشن شدن چراغ چشم های مرد که سرش رو به دیوار تکیه داده بود و نفس های‬

‫سنگین میکشید باز شد و با دیدن جیمین لعنتی فرستاد‪ .‬اون هم عادت نداشت که‬

‫‪301‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫وقتی کسی رو با خودش به اتاقش میاره یه پاپی متعجب که بهشون خیره شده رو‬

‫روی تختش ببینه‪.‬‬

‫"لعنت‪"...‬‬

‫پسر رو کمی از خودش دور کرد تا عضوش رو دوباره توی شلوارش جا بده‪ .‬پسر نگاه‬

‫معترضی بهش انداخت و ایستاد‪.‬‬

‫"چی شد؟"‬

‫یونگی کمی خم شد تا قدش هم اندازه ی پسر شه و بعد زبونش رو روی لب پسر‬

‫کشید‪.‬‬

‫"متاسفم امم‪...‬پسر جون‪ .‬بقیش میمونه خونه ی تو‪ .‬میبینی که یکی اینجاست"‬

‫یونگی درحالی که حتی اسم پسر رو هم به خاطر نمیاورد گفت و پسر قد کوتاه تر‬

‫اخمی کرد‪.‬‬

‫"توی عمارت به این بزرگی زندگی میکنی و هم اتاقی داری؟"‬

‫"میبینی که آره!"‬

‫یونگی شونه هاش رو باال انداخت و پسر مشتی به شونش کوبید که اگه میدونست‬

‫چه کارهایی از یونگی برمیاد قطعا به خودش جرئت اون کارو نمیداد‪.‬‬

‫‪302‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو یه عوضی حقه بازی"‬

‫"بابتش متاسف نیستم بیبی"‬

‫یونگی گفت و از جلوی در کنار رفت تا پسر خارج بشه‪.‬‬

‫"میتونم برگردم بار و هزارتا بهتر از تو پیدا کنم!"‬

‫"خب چرا زودتر نمیری تو خوباشو نبردن؟"‬

‫یونگی با خنده گفت و پسر با حرص از اتاق بیرون رفت و در رو به هم کوبید‪.‬‬

‫بالفاصله بعد از خروجش یونگی دوباره به حالت جدی برگشت و به طرف جیمین‬

‫چرخید‪ .‬جیمین حتی نفس هم نمیکشید و میشد گفت که رنگ صورتش دیگه‬

‫مرحله ی سرخی رو رد کرده بود و حاال به کبودی میزد‪.‬‬

‫"اگه نفس نکشی میمیریا"‬

‫یونگی با پوزخندی گفت و زیپ سوییشرتش رو باز کرد‪ .‬با این جمله انگار جیمین‬

‫تازه دم و بازدم رو به یاد آورد و نفسش رو طوالنی بیرون داد‪.‬‬

‫" خب این همون چیزیه که دیروز راجع بهش بهت گفتم‪ .‬نوجوونا از همچین چیزایی‬

‫لذت میبرن‪ .‬از چیزی که دیدی لذت بردی جیمین؟"‬

‫‪303‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با نیشخند پرسید و جیمین نفس بریده ای کشید که فقط باعث پررنگ تر شدن‬

‫نیشخند یونگی شد‪.‬‬

‫"یه چیزایی اون پایین مایینا میبینم که نشون میده خوشت اومده"‬

‫"چـ‪..‬چی؟"‬

‫جیمین با گیجی پرسید و وقتی نگاه یونگی رو دنبال کرد و به عضو برآمدش رسید‬

‫وحشت زده پتو رو روی پایین تنش کشید و با چشم های درشت شده به یونگی که‬

‫میخندید نگاه کرد‪.‬‬

‫"واقعا که یه بچه کوچولویی! برای چی یه جوری نگاه میکنی انگار همین االن‬

‫فهمیدی که جواب تست بارداریت مثبت بوده؟ خب سفت شدی دیگه! چیز عجیبیه؟‬

‫ببین منم االن همونجوریم"‬

‫نگاه جیمین ناخوآگاه به سمت پایین تنه ی یونگی کشیده شد و با دیدن عضوش‬

‫ناخودآگاه سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و باعث شد یونگی دوباره به خنده‬

‫بیوفته‪.‬‬

‫"تو عالی هستی بچه جون‪ .‬خیلی منو به خنده میندازی"‬

‫یونگی دستش رو بین موهای جیمین کشید و به طرف دستشویی رفت‪.‬‬

‫‪304‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"باید برم یه چیزی رو اون تو راست و ریست کنم بعدش نوبت توعه ها بچه‪ .‬نگران‬

‫نباش نمیمیری"‬

‫یونگی چشمکی زد و وارد دستشویی شد‪ .‬جیمین دستش رو روی گونه های داغ و‬

‫سرخ شدش گذاشت و با بهت تمام اتفاقاتی که توی چند دقیقه پیش افتاده بودن رو‬

‫مرور کرد و بیشتر سرخ شد‪.‬‬

‫صدای نه چندان واضح یونگی که از دستشویی میومد به هیچ وجه کمکش نمیکرد با‬

‫شرایطش کنار بیاد‪ .‬نفسش رو بریده برید توی ریه ش کشید و روی تخت دراز‬

‫کشید‪ .‬نمیدونست باید چیکار کنه و امکان هم نداشت جرئت کنه و از یونگی چیزی‬

‫بپرسه پس ترجیح داد خودش رو به خواب بزنه تا دیگه توی اون شرایط خجالت آور‬

‫با یونگی رو به رو نشه‪.‬‬

‫با صدای باز شدن در سریع پلک هاش رو روی هم فشار داد و به طرفی مخالف‬

‫یونگی غلت زد‪.‬‬

‫"انتظار نداری که فکر کنم االن با اون وضع خوابیدی نه کوچولو؟"‬

‫یونگی واقعا متعجب بود که اون پسر هفده ساله چطور میتونست اونقدر به خنده‬

‫بندازتش‪ .‬میتونست قسم بخوره که مدت ها بود اونقدر نخندیده بود‪.‬‬

‫جیمین عکس العملی نشون نداد تا یونگی به این باور برسه که واقعا خوابه‪.‬‬

‫‪305‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خب خوبه که خوابیدی امیدوارم از درد نمیری"‬

‫گفت و با دهن بسته به جیمین که به سختی خودش رو ثابت نگه داشته بود خندید‪.‬‬

‫آباژور رو خاموش کرد و کنار جیمین روی تخت دراز کشید‪.‬‬

‫"رو خودت پتو ننداختی‪..‬اوپس یادم نبود االن اونقدری گرمته که نیاز به پتو نداری‬

‫جیمین کوچولو"‬

‫جیمین توی ذهنش لعنتی به یونگی و اون پسر و عضو برآمده ی دردناکش فرستاد‬

‫و سعی کرد زیاد وول نخوره تا دیگه سوژه ی خنده ی یونگی نشه‪.‬‬

‫چقد دقیقه ای سکوت برقرار شد و یونگی واقعا متعجب شد که جیمین چطور‬

‫میتونست خودش رو کنترل کنه اما باالخره سکوت شکسته شد و نیشخندی توی‬

‫اون تاریکی روی صورت یونگی ظاهر شد‪.‬‬

‫"یـ‪..‬یونگی شی‪..‬بیداری؟"‬

‫"عه تو نخوابیدی؟"‬

‫یونگی با لحن مثال متعجبی پرسید و جیمین لبش رو از خجالت گاز گرفت‪ .‬دوست‬

‫داشت توی زمین آب میشد و اون لحظه الزم نبود همچین چیزی به یونگی بگه‪.‬‬

‫"من‪..‬من نمیدونم باید چیکار کنم‪ .‬میشه‪...‬میشه بهم کمک کنی؟"‬

‫‪306‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫لبخند یونگی خشک شد‪ .‬خیلی خب حاال قرار بود چه غلطی کنه؟ نمیتونست‬

‫همینطوری دستشو بکنه تو شلوار اون بچه و بهش بگه چیکار کنه‪-‬گرچه اصال بدش‬

‫نمیومد اگه میشد‪-‬‬

‫"یونگی شی؟‪"..‬‬

‫جیمین با نشنیدن حرفی از جانب یونگی تقریبا با ناله گفت و یونگی دستش رو به‬

‫طرف آباژور دراز کرد و روشنش کرد‪.‬‬

‫جیمین روی تخت نشسته بود و صورت سرخش رو با دست هاش پنهان کرده بود‪.‬‬

‫"آم‪..‬ببین‪"...‬‬

‫یونگی با گیجی سعی کرد کلمات رو پشت هم ردیف کنه اما نتونست توضیح دقیقی‬

‫براش پیدا کنه‪.‬‬

‫"یه لحظه صبر کن"‬

‫ناچارا گوشیش رو برداشت و کلمه ی "هند جاب" رو توی گوگل سرچ کرد و هزاران‬

‫بار به روح کسی که گوگل رو ساخته بود درود فرستاد‪.‬‬

‫به صورت رندوم وارد یکی از ویدیوها شد و پلیش کرد‪.‬‬

‫"بیا‪...‬باید اینجوری‪"...‬‬

‫‪307‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با پخش شدن ناگهانی صدای ویدیو حرفش رو قطع کرد و به جیمین که تند تند‬

‫نفس میکشید و به ویدیو خیره بود نگاه کرد‪ .‬اگه میگفت تا حاال صحنه از این کیوت‬

‫تر و در عین حال پاک تر ندیده بود دروع نمیگفت‪ .‬برای خودش تاسف خورد که‬

‫داشت به تمام پاکی این بچه گند میزد ولی به اون چه ربطی داشت‪ .‬باالخره یه روز‬

‫قرار بود پورن ببینه یا نه؟‬

‫"بسه دیگه"‬

‫گوشی رو از دست های لرزون جیمین بیرون کشید و به صورت مرددش نگاه کرد‪.‬‬

‫"فهمیدی باید چیکار کنی؟"‬

‫جیمین از خجالت حتی به خودش جرئت نداد تو چشم های یونگی نگاه کنه فقط‬

‫سرش رو با شک تکون داد‪.‬‬

‫" خب حاال برو اون تو‪ .‬آفرین بچه! ببینم چیکار میکنی"‬

‫روی پای جیمین زد و به در دستشویی اشاره کرد‪.‬‬

‫"نریزی رو درو دیوارا"‬

‫با خنده گفت و جیمین جوری نگاهش کرد که انگار اصال شوخی بامزه ای نبود‪.‬‬

‫یونگی فقط به مدل راه رفت عجیب اون بچه نگاه کرد و بعد هندزفری هاش رو توی‬

‫‪308‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫گوشش گذاشت تا اگه جیمین اون تو صدایی از خودش تولید کرد نشنوه‪ .‬اصال‬

‫دوست نداشت دوباره کارش به دستشویی بکشه‪.‬‬

‫~~~~~~~~~‬

‫تهیونگ با حرص به صندلیش تکیه داد و به آرنج بکهیون که مدام به پهلوش کوبیده‬

‫میشد توجهی نکرد‪.‬‬

‫"بسه دیگه احمق داری میرینی تو خوش گذرونیمون؟"‬

‫"خوش گذرونی؟ تو واقعا به این میگی خوش گذرونی؟ چرا سهون همه جا این بچه‬

‫ی لکنتی احمقو با خودش میاره"‬

‫با عصبانیت گفت و به سهون نگاه کرد که کنار جونگکوک نشسته بود و چیزی بهش‬

‫میگفت که باعث میشد جونگکوک بخنده و دندون های خرگوشیش رو به نمایش‬

‫بذاره‪.‬‬

‫" خب تو چته؟ چشم نداره ببینی خوشحالن؟ سهون از جونگکوک خوشش میاد‪.‬‬

‫جونگکوکم پسر خوبیه جفتشون لیاقت همو دارن"‬

‫بکهیون به آرومی گفت و لیوان نوشیدنیش رو توی دستش این طرف و اون طرف‬

‫کرد و به حباب های سطحش خیره شد‪.‬‬

‫"میتونن تنهایی با هم خوش بگذرونن"‬

‫‪309‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ گفت و بالفاصله پشیمون شد‪ .‬نه! خوشش نمیومد پسر عموش با اون بچه‬

‫تنهایی وقت بگذرونه‪ .‬اصال هم حسودیش نمیشد فقط نگران بود که پسر عموش با‬

‫گشتن با جونگکوک کم کم مثل اون به یه بازنده تبدیل بشه‪ .‬به هیچ وجه هم به‬

‫خاطر اینکه جونگکوک بعد از اون شب لعنتی که تهیونگ ازش چیزی به خاطر‬

‫نداشت دیگه مثل سابق بهش توجه نمیکرد عصبی نبود‪.‬‬

‫اصال دلش نمیخواست پیش خودش اعتراف کنه که به مرکز توجه اون بانی کوچولو‬

‫بودن عادت کرده اما هر چقدر که بیشتر میگذشت و بیشتر به سهون و جونگکوک‬

‫نگاه میکرد بیشتر از خودش به خاطر احساساتی که ته دلش تازه رشد میکردن‬

‫عصبی میشد‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من میرم د‪..‬دستشویی"‬

‫جونگکوک به آرومی از روی مبل چرمی بلند شد و سهون که بغل دستش نشسته‬

‫بود سرشو تکون داد و به خوردن نوشیدنیش بین نورهای رنگارنگ بار ادامه داد‪.‬‬

‫تهیونگ اصال نفهمید که چی شد از جاش کنده شد و سریع پشت سر جونگکوک‬

‫بین جمعیت مست محو شد‪ .‬قبل از اینکه پسرک به دستشویی برسه مچ دستش رو‬

‫گرفت و با خودش به سمت یکی از راهرو های نسبتا خلوت کشید‪ .‬جونگکوک چند‬

‫ثانیه گیج به تهیونگ که اخم بزرگی روی پیشونیش داشت نگاه کرد و پلک زد‪.‬‬

‫‪310‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو چته؟"‬

‫تهیونگ با عصبانیت گفت و جونگکوک بیشتر گیج شد‪ .‬اون چشه؟ مگه کاری کرده‬

‫بود؟‬

‫"مـ‪..‬من چمه؟"‬

‫"آره تو چته؟ چرا انقدر دور سهون میگردی؟ ازش خوشت میاد؟ دوست داری به‬

‫فاکت بده؟ دوست داری اون دیک لعنتیشو ساک بزنی؟ یه روز سمت من میای و یه‬

‫روز طرف یکی دیگه میری! مجبوری یه هرزه ی لعنتی باشی جئون جونگکوک؟"‬

‫به تندی و با صدای تقریبا بلندی گفت و وقتی عکس العمل جونگکوک رو دید تازه‬

‫فهمید چه جمالتی گفته‪ .‬لعنتی اصال قرار نبود این هارو به زبون بیاره‪ .‬چشم های‬

‫جونگکوک قرمز شدن و سریع پلک زد تا مبادا اشک هاش سرازیر بشن‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تو چرا انقدر از‪...‬از من متنفری؟ مگه مـ‪..‬من چیکارت کردم؟"‬

‫تهیونگ نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"حتی دیگه نمیدونم ازت متنفرم یا نه‪"...‬‬

‫اونقدر آروم گفت که پسرک رو به روش نشنید‪ .‬جونگکوک مچش رو از دست‬

‫تهیونگ بیرون کشید و نگاه آزرده ای بهش انداخت‪.‬‬

‫‪311‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" نمیدونم چـ‪..‬چند بار و چجوری بـ‪..‬باید بهت بگم تهیونگ‪ .‬من هـ‪..‬هرزه نیستم اون‬

‫شـ‪..‬شب هم بهت همینو گـ‪..‬گفتم‪ .‬میدونم که چـ‪...‬چیزی از اون شب یـ‪..‬یادت نمیاد‬

‫ولی از اون مـ‪..‬موقع تا حاال حس میکنم د‪..‬درد دارم‪ .‬کلماتی که بهم مـ‪..‬میگی برام از‬

‫ز‪..‬زخم شمشیر هم دردناک تـ‪..‬ترن‪ .‬ازت نـ‪..‬نخواستم دوستم داشته باشی‪ .‬فـ‪..‬فقط‬

‫نمیتونی یکم‪...‬فقط یکم کمتر عـ‪..‬عذابم بدی؟ درکت میکنم تـ‪..‬تهیونگ‪ .‬خوب‬

‫بـ‪..‬بودن با بازنده ای مـ‪..‬مثل من سخته‪...‬صحبت کـ‪..‬کردن با یه پسر دست و پـ‪..‬پا‬

‫چلفتی و لکنتی آزار د‪...‬دهندست ولی کاش فقط مـ‪..‬میفهمیدی چقدر درد داره‬

‫و‪..‬وقتی یه نفر هر روز و هـ‪..‬هر لحظه نقص ها و مـ‪..‬مشکالتت رو توی سرت میـ‪..‬زنه‪.‬‬

‫ای کاش میفهمیدی مـ‪..‬من انقدری احمقم که بـ‪..‬با وجود همه ی اینا بـ‪..‬بازم‬

‫دوستت دارم‪ .‬ای کاش مـ‪..‬میفهمیدی چقدر درد داره"‬

‫جونگکوک با اشک هایی که دیگه نمیتونست جلوشون رو بگیره گفت و خودش رو‬

‫عقب کشید‪.‬‬

‫"معذرت میخوام کـ‪..‬که مجبوری آدم مـ‪..‬مزخرفی مثل مـ‪..‬منو تحمل کنی‪ .‬خودمم‬

‫آرزو میکردم کـ‪..‬که وجود نداشتم‪".‬‬

‫جمله ی آخرشو به آرومی گفت و دیگه به چشم های تهیونگ نگاه نکرد‪.‬‬

‫"جونگکوک‪"...‬‬

‫‪312‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ با پشیمونی صدا کرد اما قبل از اینکه بفهمه جونگکوک رفته بود‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"نامجون دارم میرم استاربـ‪"...‬‬

‫صدای بلند هوسوک با دست نامجون که روی دهنش قرار گرفت و چشم غره ای که‬

‫بهش رفت قطع شد‪ .‬هوسوک در حالی که هنوز دست نامجون روی لب هاش بود‬

‫چشم هاش رو با حالت سوالی درشت کرد و نامجون دستش رو کنار کشید و با سر‬

‫به جسمی که روی تخت دراز کشیده بود اشاره کرد‪ .‬هوسوک چشم هاش رو برای‬

‫دیدن صورت فردی که رو تخت بود ریز کرد و با فهمیدن اینکه چه کسی روی مالفه‬

‫های سفید رنگ تخت نامجون خوابیده ابروهاشو با تعجب و رگه های کمی از‬

‫عصبانیت باال داد‪.‬‬

‫"وات ده فاک؟"‬

‫با صدای کمی که تقریبا لب زدن محسوب میشد گفت و چشم غره ای به جین که‬

‫خواب بود رفت‪.‬‬

‫"داستانش طوالنیه‪ .‬برات توضیح میدم"‬

‫هوسوک نگاه مشکوکی به نامجون انداخت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫‪313‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"حواست به خودت هست دیگه جونا؟ میدونی داری چیکار میکنی؟ منو نگران‬

‫خودت نکن"‬

‫نامجون سرش رو تکون داد و لبخند اطمینان بخشی زد‪.‬‬

‫"کاری نمیکنم که باعث دردسر بشه‪".‬‬

‫هوسوک به نامجون اعتماد داشت اما به جین مشکوک بود و نمیدونست وقتی پای‬

‫جین وسط کشیده میشه نامجون چطور عمل میکنه پس نمیتونست نگرانش نباشه‬

‫اما برای اینکه نامجون ناراحت نشه لبخند کوچیکی زد و به سمت در اتاق رفت‪.‬‬

‫"یه موکای تلخ فندوقی بدون خامه مگه نه؟"‬

‫نامجون از اینکه هوسوک سلیقش رو میدونست لبخند زد و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫هوسوک کمی مردد بهش نگاه کرد و نگاه کوتاهی به جین انداخت‪.‬‬

‫"حواست بهش باشه کیم نامجون"‬

‫باز هم لب زد و بعد از اتاق خارج شد‪ .‬بعد از خروجش اخم های نامجون دوباره درهم‬

‫فرو رفتن و به سمت میز کارش برگشت‪ .‬ذهنش اونقدر درگیر جین بود که‬

‫نمیتونست رو هیچ کدوم از کارهاش تمرکز کنه‪ .‬دوست داشت فکر کنه که کسی جز‬

‫خودش توی اتاق نیست اما نمیتونست صدای نفس کشیدنش و ناله ای که گاهی‬

‫‪314‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بعد از غلت زدن از سرِ درد میکرد رو نادیده بگیره‪ .‬جین اونجا بود‪ ،‬تو اتاق اون‪ ،‬تو‬

‫محوطه اون‪ ،‬توی حریم اون و نمیدونست‪...‬شاید هنوز هم توی قلب اون‪.‬‬

‫امکان نداشت این بار دوباره با حماقت تمام به اون مرد که حاال با بیحالی تقریبا روی‬

‫تخت بیهوش بود اعتماد بکنه‪ .‬این بار دیگه هیچ کدوم از حرف هاش رو باور‬

‫نمیکرد؛ درسته نقشش برای فراموش کردنش شکست خورده بود اما حداقل دیگه‬

‫قرار نبود بهش دل ببنده‪ ،‬گرچه هنوز دوستش داشت اما دیگه نمیتونست بهش‬

‫وابسته بشه‪ .‬اصال خوش نداشت که دوباره دردی مثل زخم گلوله توی قفسه ی‬

‫سینش بپیچه‪ ،‬نمیخواست دوباره بمیره‪..‬‬

‫برگه هاش رو درحالی که اخمی بین ابروهاش جا خوش کرده بود جا به جا کرد‪ .‬یه‬

‫چیزی درست نبود‪ ،‬حس میکرد چند تا از برگه ها سرجاشون نیستن‪ .‬نگاه کوتاه و پر‬

‫غضبی به جین انداخت‪ .‬نکنه وقتی اونو توی اتاق تنها گذاشته بود به چیزی دست‬

‫زده بود؟ نه امکان نداشت اون مدام داشت گریه میکرد و بعد هم از گریه بیهوش‬

‫شد‪ .‬یعنی باز هم همه ی اینا نقشه بودن؟ امکان داشت که جین جاسوسی باشه این‬

‫بار از طرف کانگ؟‬

‫درسته که اونها و کانگ در صلح بودن و قرار بود به هم کمک کنن اما این هیچ‬

‫چیزی از رقابت و شکشون به هم کم نمیکرد‪ .‬باالخره اونها خالفکار بودن و‬

‫خالفکارها قرار نیست آدم های خوب و صادقی باشن‪ .‬از روی صندلی چرخونِ سیاه‬
‫‪315‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫رنگش بلند شد و به طرف جین رفت‪ ،‬چند لحظه در حالی که خواب بود و قفسه ی‬

‫سینش به آرومی باال و پایین میفرست نگاهش کرد و بعد دستش رو روی شونش‬

‫گذاشت و تقریبا محکم تکونش داد‪.‬‬

‫جین چشم هاش رو با گیجی باز کرد و با دیدن نامجون که با اخم باالی سرش‬

‫ایستاده بود چند بار پلک زد‪.‬‬

‫"مگه چقدر ازشون پول میگیری؟"‬

‫"چی؟"‬

‫جین دستش رو روی صورتش کشید و نشست‪.‬‬

‫"ارزششو داره که هر بار این کارو میکنی؟ چطور انقدر راحت و سریع خودتو‬

‫میفروشی؟"‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫نامجون پوزخندی زد و سرش رو با خنده تکون داد‪ .‬دیگه نمیخواست مثل شب قبل‬

‫عصبانی بشه چون تنها چیزی که براش باقی میموند پشیمونی خودش بود به هر‬

‫حال جین احتماال به اون دردها عادت کرده بود‪ .‬از تصور همچین چیزی بیشتر‬

‫عصبی شد و اخم بین ابروهاش پررنگ تر شد‪.‬‬

‫"میشه بدونم راجع به چی حرف میزنی؟"‬


‫‪316‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"اهمیتی نداره‪ .‬به هر حال تو توی این اتاق نمیمونی! قرار نیست بذارم جاسوسیمونو‬

‫بکنی"‬

‫نتونست جلوی زخم زبون زدنش رو بگیره پس حرفش رو زد و شونه هاشو باال‬

‫انداخت و جین اخمی کرد‪ .‬فکر میکرد نامجون کمی از خشمش رو خالی کرده باشه‪.‬‬

‫چرا هنوز اونقدر نسبت بهش بی رحم بود‪ .‬هیچ حرفی نزد فقط به سختی در حالی‬

‫که درد جسمی و کوفتگی شدیدی داشت از روی تخت بلند شد‪ .‬فقط جسمش نبود‬

‫که خسته بود؛ ذهنش خسته بود‪ ،‬روحش خسته بود‪ ،‬قلبش از این همه خستگی‬

‫خسته بود‪.‬‬

‫"متاسفم‪...‬همونطور که دیدی خودمم نمیخواستم بیام اینجا‪ .‬اصال عالقه ای ندارم‬

‫جایی باشم که پر از کینه و خشمه"‬

‫با لحن خشکی گفت و مستقیم توی چشم های نامجون که دوباره تبدیل به کسی‬

‫شده بود که قلب جین رو میشکست خیره شد‪.‬‬

‫"اومدنم به عمارت دریا هم طبق خواسته ی خودم نبود‪ ،‬برگشتنم با عشق نبود‪،‬‬

‫نمیخواستم دوباره ببینمت‪ ،‬نمیخواستم دوباره صداتو بشنوم‪ ،‬نمیخواستم‪...‬من هیچ‬

‫کدوم از اینا رو نمیخواستم‪".‬‬

‫‪317‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مگه اون نشکسته بود؟ مگه اون هر شب درد نکشیده بود؟ مگه اون هم با بی رحمی‬

‫تمام دور ریخته نشده بود؟ مگه از همه رونده نشده بود؟ مگه اون قلب نداشت؟‪...‬مگه‬

‫عاشق نبود؟‪...‬مگه اون آدم نبود؟ بسش بود تمام این تحقیرها و دردها‪ .‬چرا همه ی‬

‫حق در آخر به افراد دیگه داده میشد؟ چرا اون کسی بود که همیشه سکوت میکرد؟‬

‫"فکر میکنی از تحقیر شدنم لذت میبرم؟ فکر میکنی عاشق اینم که ببینم کسی که‬

‫با تمام وجود دوستش داشتم و دارم ازم بیزاره؟ کی دردو دوست داره؟ میتونم قسم‬

‫بخورم خودتم حاضر نیستی و جرئت نداری برای یه روزم که شده جاتو با من عوض‬

‫کنی‪ .‬انقدر ترسویی که تمام ناراحتی هات رو سر من خالی میکنه‪ ،‬انقدر بی رحم و‬

‫عقده ای هستی که فکر میکنی اجازه داری یه آدمو اینطوری خورد کنی و‬

‫شخصیتشو زیر سوال ببری‪ ،‬انقدر کوته بین هستی که بدون شنیدن حرف هام‬

‫حاضری قضاوتم کنی؟ میدونی چیه کیم نامجون؟ فکر میکنی تنها مقصر این بازیِ‬

‫لعنتی من بودم فکر میکنی من بودم که خیانت کردم ولی تو چی؟ تو که به اصطالح‬

‫عاشقی و عشقت پاکه چطور حاضر شدی بدون اینکه چیزی ازم بشنوی‪ ،‬بدون اینکه‬

‫ازم توضیح بخوای و بدون اینکه بذاری لب هامو از هم باز کنم اینطور منو از خودت‬

‫برونی؟ تو عاشقی؟ نه نامجون تو فقط یه آدم ترسویی که جرئت رو به رو شدن با‬

‫ترس هاش رو نداره اینو تو ذهنت فرو کنه‪ .‬این منو نبودم که ترکت کردم‪ ،‬این من‬

‫‪318‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نبودم که خیانت کردم‪ .‬تو منو ترک کردی و تو بودی که به عشقت اجازه ندادی یک‬

‫کلمه هم به زبون بیاره‪....‬تو فقط یه آدم عوضی هستی‪"...‬‬

‫نامجون با بهت به جین نگاه کرد‪ .‬حرف هاش براش از هزارتا فحش و بد و بیراه بدتر‬

‫بود‪ .‬حقایق همیشه دردناکن‪ ،‬مخصوصا وقتی که خودت همیشه ازشون مطلع باشی‬

‫و با اینحال سعی در پنهانشون داشته باشی‪ ،‬وقتی کسی حقیقت ها رو توی صورتت‬

‫تف میکنه دردش بیشتره‪.‬‬

‫جین حرف هاش رو در عین آرامش ولی در حالی که از درون میسوخت و اشک‬

‫میریخت زد و انگشت اشارشو به قفسه ی سینه ی نامجون کوبید که هنوز با گیجی‬

‫بهش خیره بود‪.‬‬

‫"اینجا موندنم نه به خاطر توئه نه به خاطر هر داستان لعنتی که توی گذشته‬

‫داشتیم‪ .‬اینجا بودنم به خاطر اقبال بدمه وگرنه هرگز دلم نمیخواست این صورتِ پر‬

‫از تنفرو جلوی خودم ببینم‪...‬همه چیز اجباره‪ ،‬بهتره با سختی های زندگی کنار بیای‬

‫چون این دنیا قرار نیست بهت لبخند بزنه"‬

‫‪319‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 17‬‬

‫تماس برقرار کردن با کسی که رهایت کرده‬

‫کار پر مخاطره ایست‬

‫هر کاری هم بکنی‬

‫باز درماندگیت آشکار میشود‪..‬‬

‫‪-‬استیو تولتز‬

‫"بسه دیگه یه ساعته مثل لبو نشستی خیره شدی به من‪ .‬حواسمو پرت نکن بچه"‬

‫یونگی بدون اینکه سرش رو از کاغذهای جلوش دربیاره خطاب به جیمین گفت و‬

‫جیمین بیشتر خجالت زده شد‪.‬‬

‫"یونگی‪..‬شی میشه دیشبو فراموش کنی؟"‬

‫یونگی تکخندی کرد و سرش رو باال گرفت‪.‬‬

‫"فکر کردی انقدر مهم بوده که وسط این همه بدبختی بهش فکر کنم؟ بزرگ شو‬

‫کوچولو"‬

‫جیمین لب هاش رو به سمت پایین خم کرد و از پشت روی تخت دراز کشید‪.‬‬

‫‪320‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"درسته"‬

‫به آرومی حرف یونگی رو تایید کرد و کف دست هاش رو به سمت سقف گرفت و بی‬

‫هدف به انگشت های کوچیکش خیره شد‪ .‬ناخودآگاه شروع به زمزمه ی آهنگی که‬

‫نمیدونست از کجا به خاطر داره کرد و به ثانیه نکشید که بدون اینکه بدونه چرا‬

‫قطره های اشکی روی گونه هاش ظاهر شدن‪ .‬دردناک بود که احساس دلتنگی‬

‫میکرد اما نمیدونست برای کی‪ ..‬احساس میکرد باید برگرده اما نمیدونست به کجا‪.‬‬

‫غم انگیز بود که هویتش و تمام خاطراش براش مثل یه راز بود‪.‬‬

‫یونگی سرش رو چرخوند تا به خاطر فین فین کردن و سر و صداش بهش تذکر بده‬

‫اما با دیدن مژه های خیس جیمین و بینیش که به قرمزی میزد فقط لب هاش رو‬

‫بست و به پسرک که هنوز زیر لب موسیقی گوش نوازی زمزمه میکرد خیره شد‪.‬‬

‫فهمیدن اینکه به خاطر کسلی و بی حوصلگی شروع به فکر و خیال الکی کرده بود‬

‫اونقدر سخت به نظر نمیرسید که یونگی نفهمه‪ .‬به نظر میرسید اگه با اون وضعیت‬

‫دو هفته ی آینده رو هم توی اتاق اسیر میموند افسرده میشد و تازه معلوم نبود چی‬

‫میشه چون ممکن بود کانگ به همراه اعضاش مدت بیشتری اونجا مستقر بشن تا‬

‫کار همه ی مقرها درست بشه و این فقط به معنای حبس بیشتر برای جیمین بود‪.‬‬

‫‪321‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نفسش رو با کالفگی بیرون داد و چرخی روی صندلیش زد تا از جاش بلند شه‪ .‬به‬

‫طرف کمد رفت و سویشرت خاکی رنگ گشادش رو روی تیشرت سیاهش پوشید و‬

‫عالوه بر اون هودی زردی که از هوسوک کادو گرفته بود و امکان نداشت هرگز‬

‫بپوشه رو همراه جین آبی رنگی که براش تنگ بود از کمد بیرون کشید و روی تخت‬

‫پرت کرد‪.‬‬

‫"پاشو کوچولو!"‬

‫"هوم؟"‬

‫جیمین سرش رو مثل گربه کوچولویی که براش غذا آورده بودن از زیر پتو بیرون‬

‫آورد و نگاه گیجی به لباس ها و بعد به یونگی انداخت‪.‬‬

‫"چیکار کنم یونگی شی؟"‬

‫"هیچی پاشو با اون قیافه ی احمق زل بزن به من! خب اون لباسارو بپوش دیگه‪".‬‬

‫یونگی در حالی که زیپ سوییشرتش رو تا نیمه باال میکشید گفت و جیمین چند بار‬

‫پلک زد‪.‬‬

‫"من بپوشم؟"‬

‫یونگی جوری بهش نگاه کرد که مشخص بود داره سعی میکنه تمام فحش هاش رو‬

‫توی سرش نگه داره و روی زبونش جاری نکنه‪.‬‬


‫‪322‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"نه لباس هارو اونجا برای خوشگلی گذاشتم حس کردم اتاقم رنگ زرد کم داره"‬

‫با جدیت گفت و جیمین سریع با چهره ی بشاش از تخت پایین پرید‪.‬‬

‫"یونگی شی تو میدونی که خیلی خوبی مگه نه؟"‬

‫جیمین با ذوق گفت و سریع و بدون اینکه متوجه باشه که نگاه پسر بزرگ تر روشه‬

‫شلوارش رو پایین کشید تا شلوار جین آبی رنگ رو بپوشه یونگی چند ثانیه به رون‬

‫های خوش تراش و صافش نگاه کرد و بعد سریع نگاهش رو دزدید‪.‬‬

‫"البته که میدونم کوچولو"‬

‫جیمین به سرعت هودی رو هم به تن کرد و به طرف در رفت‪.‬‬

‫"وایسا ببینم بچه جون"‬

‫یونگی کاله زرد رنگ هودی رو از پشت گرفت و جیمین رو که با هیجان به طرف در‬

‫میرفت نگهداشت و به طرف خودش چرخوند‪.‬‬

‫"با این ریخت و قیافه میخوای بری؟"‬

‫با نیشخندی به موهای آشفتش که فقط صورت کوچیک و تپلش رو کیوت تر نشون‬

‫میداد اشاره کرد و جیمین بی توجه به حرفی که یونگی میزد فقط نفسش رو به‬

‫خاطر فاصله ی نسبتا کمی که با مرد داشت حبس کرد و سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫‪323‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چرا دوباره این رنگی شدی؟"‬

‫یونگی خندید و دستش رو روی گونه ی جیمین که داغ کرده بود کشید‪ .‬جیمین‬

‫هیمنجوریشم از یونگی خجالت میکشید و بعد از اتفاقات شب گذشته حاال حتی از‬

‫نگاه کردن به چشم هاش هم خجالت میکشید‪.‬‬

‫"اوه گرفتم از من خجالت میکشی مگه نه کوچولو؟"‬

‫کمی خم شد تا صورتش رو به روی صورت پسر کوچیک تر قرار بگیره و با همون‬

‫نیشخند بهش زل زد‪.‬‬

‫"نـ‪..‬نه من خجالت نمیکشم‪"..‬‬

‫جیمین سعی کرد کم نیاره اما خودش هم میدونست که حرف یونگی حقیقت داره‪.‬‬

‫"تو چشمام نگاه کن و بگو که خجالت نمیکشی"‬

‫یونگی با لحن عجیبی گفت که باعث شد قلب جیمین به طور غیر قابل باوری به‬

‫تندی بتپه‪ .‬سرشو کمی باال گرفت و به چشم های یونگی که یکی از ابروهاشو باال‬

‫داده بود و پوزخندی گوشه ی لبش بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"من ازت خجالت نـ‪..‬میکشم یونگی‪..‬شی‪"..‬‬

‫به آرومی گفت و یونگی گوششو نزدیک لب جیمین کرد‪.‬‬

‫‪324‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هوم؟ نشنیدم چی گفتی!"‬

‫"یونگی شی!"‬

‫جیمین تقریبا با حرص ناله کرد و یونگی در حالی که میخندید دست به سینه‬

‫ایستاد و به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫"اشکالی نداره جیمین کوچولو خجالتت طبیعیه"‬

‫جیمین متعجب چند بار پلک زد و به یونگی که دستش رو توی موهای آشفتش فرو‬

‫برد و اونا رو بیشتر بهم ریخت نگاه کرد‪ .‬این سرعت تپش قلبش از ترس بود نه چیز‬

‫دیگه مگه نه؟‬

‫"بگیر دیگه"‬

‫"چـ‪"..‬‬

‫متوجه شد انقدر غرق خیره شدن به یونگی شده که حتی شونه ای که یونگی جلوش‬

‫گرفته بود رو ندیده‪ .‬لبخند مضحکی زد و شونه رو ازش گرفت‪.‬‬

‫"ممنون"‬

‫~~~~~‬

‫"شنیدی چی شده ته؟"‬

‫‪325‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مینهو در خودکارش رو به طرف تهیونگ پرتاپ کرد و تهیونگ با اعتراض بهش نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"باز چی میگی؟"‬

‫"گفتم شنیدی چی شده؟"‬

‫"بنال دیگه"‬

‫با بی حوصلگی گفت و دفترش رو توی کیفش گذاشت‪.‬‬

‫"اون پسره جونگکوک بود‪..‬همون لکنتیه که از تو خوشش میومد‪"..‬‬

‫با شنیدن اسم جونگکوک توجهش جلب شد و بیخیال جمع کردن وسایلش شد‪.‬‬

‫"خب؟"‬

‫"حاال وسایلتو جمع کن تو راه برات تعریف میکنم"‬

‫"االن بگو"‬

‫"بابا دو دقیقه وسایلتو جمع کن بهت میگم"‬

‫تهیونگ با حرص کتاب هاشو توی کیفش چپوند و منتظر به بوگوم و مینهو که‬

‫وسایلشون رو به آرومی جمع میکردن نگاه کرد‪.‬‬

‫"بدویید دیگه"‬

‫‪326‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو که تا االن مارو به تخمت گرفته بودی چی شد تا بحث اون کوتوله ی لکنتی شد‬

‫با ما حرف میزنی؟"‬

‫بوگوم نگاه مشکوکی به تهیونگ انداخت و تهیونگ چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"فقط کنجکاوم‪ .‬اگه نمیخواید بگیدم مهم نیست"‬

‫"بیخیال پسر‪"..‬‬

‫مینهو در حالی که از کالس خارج میشدن دستش رو دور شونه ی تهیونگ انداخت‪.‬‬

‫" بچه ها میگفتن امروز یه پسر خیلی خوشتیپ با موتورش اونو رسونده مدرسه و‬

‫حتی کیفشو براش تا دم کالس آورده‪ .‬انگار دوست پسرش بوده‪..‬تو راست میگفتی‬

‫تهیونگ فکر کنم اون واقعا یه هرزست"‬

‫مینهو گفت و تهیونگ پیچش و بی قراری که توی دلش حس میکرد رو به پای‬

‫گرسنگیش گذاشت‪.‬‬

‫"خب که چی؟ این االن مهم بود؟"‬

‫" نمیدونم از صبح همه دارن راجع بهش حرف میزنن‪ .‬انگار پسره خیلی قد بلند و‬

‫چهارشونه و خالصه خوشتیپ بوده‪".‬‬

‫‪327‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بوگوم شونشو باال انداخت و تهیونگ سعی کرد وانمود کنه که اصال اصال اصال به پسر‬

‫عموی لعنتیش حسودی نکرده‪ .‬چطور شد که اون دو نفر انقدر با هم صمیمی شدن‬

‫و حاال پسر عموش داشت عشق جونگکوک رو از تهیونگ به سمت خودش معطوف‬

‫میکرد‪ .‬تهیونگ خودخواه بود و جاه طلب پس کسی حق نداشت جاش رو توی قلب‬

‫جونگکوک پر کنه‪.‬‬

‫"شما برید من میام بچه ها‪"..‬‬

‫"دوباره؟ هر سری همینجوری میکنیا تهیونگ"‬

‫"گوشیمو تو کالس جا گذاشتم"‬

‫تهیونگ به تندی گفت و مینهو و بوگوم با اینکه باور نکرده بودن سرشونو تکون‬

‫دادن‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫"کیفمو بدید راننده ببره من پیاده میام خونه"‬

‫مینهو یکی از ابروهاشو باال داد و به بوگوم نگاه کرد‪ .‬بوگوم شونشو باال انداخت و‬

‫کیف رو از تهیونگ گرفت‪.‬‬

‫"خیلی خب کیم تهیونگ ولی فکر نکن حرفتو باور کردیم"‬

‫‪328‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ بی توجه به باقی حرف هاشون سریع از پله ها باال رفت‪ .‬میدونست که‬

‫جونگکوک هنوز نرفته چون زنگ آخر با دبیری کالس داشت که همیشه دیر‬

‫کالسش رو تموم میکرد‪ .‬وقتی به در کالس که هنوز بسته بود و از داخلش صدای‬

‫معلم میومد رسید نفسش رو با آسودگی بیرون داد و همونجا دم در به ستونی تکیه‬

‫زد تا کارشون تموم شه و بیرون بیان‪.‬‬

‫انتظارش به درازا نکشید چون خیلی زود در باز شد و چند نفر از دانش آموزها به‬

‫سرعت از کالس بیرون اومدن‪.‬‬

‫"تهیونگ اوپا‪"..‬‬

‫چند تا از دختر ها با دیدنش ذوق زده شدن و خواستن دورش جمع بشن اما قبل از‬

‫اینکه بهش برسن تهیونگ سریع پشت سر جونگکوک راهی پایین پله ها شد‪.‬‬

‫"جئون‪..‬وایسا باید حرف بزنیم"‬

‫مچ دست جونگکوک رو گرفت و روی یکی از پله ها متوقفش کرد‪ .‬جونگکوک اول‬

‫نگاهی به دست هاشون انداخت و بعد نگاهی به تهیونگ انداخت‪.‬‬

‫"سـ‪..‬سهون منتظرمه"‬

‫تهیونگ با شنیدن اسم پسر عموش اخم کرد و مچ دست جونگکوک رو کمی فشار‬

‫داد‪.‬‬

‫‪329‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بهش زنگ بزن بگو بره"‬

‫"نـ‪..‬نمیخوام"‬

‫جونگکوک سریع جواب داد و ابروهای تهیونگ باال پریدن‪.‬‬

‫"چی؟"‬

‫"گفتم نـ‪..‬نمیخوام‪ .‬ما کـ‪..‬کاری با هم نـ‪..‬نداریم کـ‪..‬کیم"‬

‫تهیونگ با شنیدن لحن سرد جونگکوک و با دیدن اخم بین ابروهاش شل شد‪ .‬یعنی‬

‫به همین زودی تموم شد؟ ولی تهیونگ تازه داشت به خودش میومد‪ .‬جونگکوک از‬

‫شل شدن دست تهیونگ استفاده کرد و مچش رو از بین انگشت هاش بیرون کشید‪.‬‬

‫"خـ‪..‬خداحافظ"‬

‫"جونگکوک‪"..‬‬

‫تهیونگ با ناامیدی صدا کرد اما جونگکوک دیگه به طرفش برنگشت‪ .‬تهیونگ برای‬

‫اولین بار از طرف اون پسر رد شد و این براش به شدت گرون تموم شد‪ .‬عادت‬

‫نداشت‪..‬عادت کرده بود هر موقع هر چی که میگفت فورا از طرف جونگکوک قبول‬

‫بشه‪ ،‬عادت نداشت جونگکوک با لحن سرد باهاش حرف بزنه‪ ،‬عادت نداشت که‬

‫جونگکوک عاشقش نباشه‪..‬این برای اولین بار درد داشت و این درد قرار نبود به‬

‫زودی دست از سر تهیونگ برداره‪.‬‬


‫‪330‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫~~~~~~‬

‫"صدای اون گوشیِ لعنتیتو کم کن"‬

‫نامجون با حرص به طرف جین که دمر روی تخت دراز کشیده بود و به گوشیش‬

‫خیره بود برگشت تا بهش چشم غره بره‪.‬‬

‫"نمیخوام"‬

‫جین با بی اعتنایی گفت و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"من میگم چیکار کنی‪ .‬اینجا من رئیسم"‬

‫جین نگاهش رو از گوشی گرفت و پوزخندی به نامجون که هنوز با نگاه به سمتش‬

‫تیر پرتاب میکرد زد‪.‬‬

‫"حسابی تو نقشت فرو رفتی ارباب"‬

‫با تمسخر گفت و باعث شد نامجون چشم هاشو بچرخونه‪.‬‬

‫"گیریم که رفتم تو نقشم‪ .‬به هر حال اون لعنتیو کم کن نمیتونم کار کنم"‬

‫"تو رئیس من نیستی‪ .‬هیچکس رئیس من نیست‪ .‬خودمم که تصمیم میگیرم چیکار‬

‫کنم فهمیدی؟"‬

‫‪331‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین در حالی که حتی نمیدونست چرا لج کرده گفت و نامجون دوباره به طرف‬

‫کاغذهاش چرخید‪ .‬یکی از کاغذهاش رو مچاله کرد و با خشم کنترل شده ای به‬

‫طرف سطل آشغال پرتاب کرد‪.‬‬

‫"پس بله و خیر گفتنات به کانگ هم از روی مصلحته؟ اون رئیست نیست ها؟"‬

‫" شاید خودم تصمیم گرفتم اون رئیسم باشه‪ .‬به تو ربطی نداره"‬

‫اخم نامجون پررنگ تر شد و خودکارش رو جوری روی کاغذ کشید که ردش روی‬

‫چندین کاغذ زیرش هم افتاد‪.‬‬

‫"بیا این هدفونِ کوفتیو بگیر"‬

‫هدفونش رو به طرف جین پرتاب کرد و جین تو هوا گرفتش اما بعد روی میز کنار‬

‫تخت گذاشتش‪.‬‬

‫"گوشامو اذیت میکنه"‬

‫"با کی داری لج میکنی؟"‬

‫"اممم‪...‬با تو؟"‬

‫جین ادای فکر کردنو در آورد و نامجون چشم هاشو چرخوند‪ .‬این دقیقا همون جینی‬

‫بود که میشناخت‪ .‬همون پسر پرروی لجبازی که قلب نامجون رو دزدیده بود و‬

‫‪332‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون میترسید که قلب بی جنبش دوباره دیوونه بازی دربیاره و رام اون پسر بشه؛‬

‫گرچه حاال هم با وجود اینکه وانمود میکرد ازش متنفره اما حقیقتِ اینکه قلبش با‬

‫حضورش میتپید رو نمیشد مخفی کرد البته این اثباتی برای راستگویی و قابل‬

‫اعتماد بودن جین نبود‪.‬‬

‫"عوضیه دوست داشتنی!"‬

‫جین به آرومی زمزمه کرد و نامجون فکر کرد که گوشش اشتباه شنیده‪.‬‬

‫"چی گفتی؟"‬

‫"گفتم ازت بدم میاد"‬

‫نامجون با دهن بسته خندید و گوشه ی کاغذ جلوشو پاره کرد‪.‬‬

‫"خودتی"‬

‫"هوم؟"‬

‫جین سرش رو از گوشیش بیرون آورد‪.‬‬

‫"گفتم منم همینطور"‬

‫جین با خنده ی مهار شده ای به نامجون که به وضوح حرص میخورد نگاه کرد و‬

‫صدای گوشیشو بیشتر کرد‪ .‬نامجون سرش رو چرخوند تا بهش چشم غره بره‪ .‬جین‬

‫‪333‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫گوشیش رو به سمتش گرفت و نامجون چشم هاشو برای دیدن فیلمی که توی‬

‫صفحه ی گوشی پخش میشد ریز کرد‪.‬‬

‫"اینو یادته؟"‬

‫جین با لبخند کوچیکی گفت اما نامجون اخم کرد‪.‬‬

‫"بهت گفته بودم اینارو پاک کنی"‬

‫"منم بهت گفته بودم که ازت دستور نمیگیرم"‬

‫جین دوباره گوشی رو به طرف خودش چرخوند و فیلم رو چند دقیقه به عقب‬

‫برگردوند‪.‬‬

‫"دوستت دارم جونای احمــــــــق‪ .‬عاشقتم نامجونی"‬

‫از گردن نامجون آویزون شد و محکم بغلش کرد‪.‬‬

‫"آره؟ اگه راست میگی اینجا رو بوس کن"‬

‫نامجون با لبخند بزرگی به چال روی گونش اشاره کرد و جین بوسه ی طوالنی روی‬

‫لپ نامجون گذاشت‪.‬‬

‫"حاال اینجا!"‬

‫نامجون به بینیش اشاره کرد و جین سریع نوک بینیش رو بوسید و ریز خندید‪.‬‬

‫‪334‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اینجا رو یادت نره‪".‬‬

‫نامجون این بار به لبش اشاره کرد و با خنده ابروهاشو باال انداخت‪ .‬جین از خدا‬

‫خواسته لب هاش رو روی لب های پسر بزرگتر کوبید و بین بوسه کوتاه خندید‪.‬‬

‫"اهه حالمونو بهم زدید بابا بکشید بیرون از هم"‬

‫"بذار خوش باشن یونگی"‬

‫هوسوک از پشت دوربین با خنده گفت و دوربین رو روی اون دو نفر که بدون نفس‬

‫گرفتن همو میبوسیدن زوم کرد‪.‬‬

‫"توهم بس کن دیگه مگه فیلم عروسی داری میگیری؟"‬

‫"چیکارش داری؟ اینا بعدا خاطره میشن"‬

‫هیچول با ظرف کیک های تیکه شده به طرفشون اومد و کیک ها رو روی میز‬

‫جلوشون گذاشت‪.‬‬

‫"کیـــــــکم"‬

‫چشم های جین با دیدن خامه ی شکالتی کیک برق زد و دست از بوسیدن نامجون‬

‫برداشت‪ .‬یونگی خندید و تو سر نامجون زد‪.‬‬

‫"خاک بر سرت با این دوست پسر انتخاب کردنت‪ .‬کیکو به تو ترجیح میده بدبخت"‬

‫‪335‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون فقط با دهن بسته خندید و درحالی که با عالقه به جین که تند تند کیکش‬

‫رو مثل یه همستر گرسنه میجویید نگاه میکرد شونشو باال انداخت‪.‬‬

‫دست یونگی به طرف دوربین دراز شد و اونو از دست هوسوک کشید‪.‬‬

‫"بسه دیگه حجمشو با چرت و پرت پر نکن"‬

‫"سنگِ بی احساس"‬

‫هوسوک با خنده گفت و کیکی از روی میز برداشت‪.‬‬

‫"چیزی که زیاده صحنه های عاشقانه ی ایناست که داریم ‪ 7/24‬میبینیم‪ .‬کی میشه‬

‫یکم بیشترشو بهمون نشون بدن؟ اون موقع میتونی یه سکس تیپ عالی ازشون‬

‫بگیری هوسوک"‬

‫"منحرف عوضی"‬

‫جین بدون اینکه دست از خوردن کیکش برداره با دهن پر گفت و توی سر یونگی‬

‫کوبید‪.‬‬

‫" دوربین شارژ ندا‪"...‬‬

‫قبل از اینکه جمله تموم بشه دوربین خاموش شد و تصویر قطع شد‪.‬‬

‫‪336‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین چند ثانیه به گوشیش خیره شد و سعی کرد درد توی سینش رو مهار کنه‪.‬‬

‫چند بار نفس عمیق کشید و گوشیشو خاموش کرد و روی تخت گذاشت‪ .‬در آخر هم‬

‫فقط اون بود که از همه ی دوستاش رونده شده بود‪.‬‬

‫"چطور این اتفاق افتاد"‬

‫با بغض به آرومی زمزمه کرد و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت و سعی کرد‬

‫چرتی بزنه‪ ،‬مثل همیشه خواب تنها راه فرارش از غم هاش بود‪ .‬شاید جایی توی‬

‫خواب نامجون اونو بین بازو هاش میگرفت و میبوسید‪ ،‬شاید جایی بین رویاهاش اون‬

‫هنوز عاشقش بود اما چه دردناک که چه تو خواب و چه بیداری همش کابوس بود‪.‬‬

‫همه چیز مثل یه کابوس تاریک و ترسناک بود‪ .‬چرا هرگز نمیتونست خوشحال‬

‫باشه؟‬

‫نامجون پلک هاش رو با ناراحتی روی هم فشار داد و لعنتی زیر لب گفت‪ .‬اون‬

‫فیلمی که جین توی گوشیش میدید رو به وضوح به خاطر داشت‪.‬‬

‫مربوط به اولین تولد جین بود که توش اون دو نفر دیگه وارد رابطه ی رسمی شده‬

‫بودن و ذوق و شوق و حس تازگی جدیدی داشتن‪ .‬نامجون جین رو با گرفتن چیزی‬

‫که مدت ها بود میخواست سورپرایز کرده بود و جین به مدت دو هفته ی تمام از سر‬

‫و کولش باال میرفت و جایی از صورتش نبود که نبوسیده باشه و جمله های عاشقانه‬

‫‪337‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ای نبودن که بهش نگفته باشه‪ .‬چه دوران رویایی و البته دوری بود‪ .‬از اون دوره فیلم‬

‫های زیادی هم داشتن چون هوسوک به تازگی دوربین حرفه ایشو خریده بود و اون‬

‫زوج رو به عنوان موضوع همه ی عکس ها و فیلم هاش انتخاب کرده بود‪ .‬اون دو هم‬

‫مشتاقانه قبول کرده بودن و اعتراضی نداشتن چون به قول خود هوسوک خاطره‬

‫میشد‪.‬‬

‫اما چه فایده؟ خاطره ای که حاال باعث دردشون بود به چه دردشون میخورد؟ کدوم‬

‫بدتره؟ خاطره های غم انگیزی که به مرور فراموش میشن یا خاطرات شادی که قرار‬

‫نیست هرگز برگردن؟ چیزی رو هرگز نداشتن یا داشتن و از دست دادن؟‬

‫~~~~~‬

‫بیرون بردن اون بچه ی دردسر ساز با اون هودی زرد خوشیدی که به خاطر رنگ تو‬

‫چشمش احتماال توسط ماهواره های فضایی هم قابل رویت بود اصال کار درستی بی‬

‫نظر نمیومد‪.‬‬

‫"چرا انقد اینور اونور میری بیا اینجا ببینم"‬

‫یونگی خداروشکر کرد که میتونه با کاله هودیش اون بچه رو کنترل کنه پس دوباره‬

‫دستش رو دراز کرد و به کاله زرد رنگ جیمین چنگ زد‪.‬‬

‫"توی اون اتاق که بودیم انقدر شیطون به نظر نمیرسیدی بچه!"‬

‫‪338‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی با حرص غرید و جیمین سریع از ترس عصبانی کردن یونگی آروم شد‪.‬‬

‫"ببخشید یونگی شی"‬

‫"آره هر سری همینو میگی بعد به ثانیه نکشیده شروع میکنی به دویدن"‬

‫یونگی چشم هاشو چرخوند و جیمین لبشو جلو داد‪.‬‬

‫"حاال کجا میریم یونگی شی؟"‬

‫با مظلومیت پرسید و سعی کرد به اندازه ی کافی آروم و ساکت به نظر برسه که‬

‫یونگی از بیرون بردنش پشیمون نشه؛ گرچه تا همین االنش هم شده بود‪.‬‬

‫"اینجا مگه جا نیست؟"‬

‫"اینجا؟ یونگی شی تو فقط منو تا میدون آوردی مگه سگم؟"‬

‫جیمین اخم کوچیکی کرد و یونگی به قیافه ی کیوتش که واقعا شبیه یه پاپی به‬

‫نظر میرسید خندید‪.‬‬

‫"تا همینجاشم دیوونم کردی"‬

‫"ولی یونگی شی‪"..‬‬

‫جیمین چند بار پلک زد و نگاه ناراحتی به یونگی انداخت‪.‬‬

‫‪339‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خب بابا قیافتو اونجوری نکن دلم برات نمیسوزه باید تا اون یکی خونه ی من بریم‬

‫تا من بتونم ماشینمو بردارم‪ .‬بعد میریم یه جایی"‬

‫نیش جیمین شل شد و سریع با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"مرسی یونگی شی تو خیلی خوبی"‬

‫"معلومه که هستم"‬

‫یونگی با غرور گفت و جیمین چشمشو به خاطر از خود راضی بودن یونگی چرخوند‪.‬‬

‫خیلی زود به همون آلونک چوبی که جیمین برای اولین بار توش یونگی رو دیده بود‬

‫رسیدن و با یادآوری اون روز لرزه ای به اندام جیمین افتاد‪.‬‬

‫"اون پشت هنوزم‪..‬جنازه‪..‬هست؟"‬

‫با استرس از یونگی که با سوییچ ماشینش از آلونک بیرون اومد پرسید و یونگی‬

‫سرشو به نشونه ی نفی تکون داد‪.‬‬

‫"نه دیروز سوزوندمشون"‬

‫به سادگی گفت و جیمین لبش رو از ترس گاز گرفت‪ .‬انگار یادش رفته بود اون مرد‬

‫چه آدم ترسناکیه و با اومدن به اونجا تازه یادش اومد که خودش هم قرار بود جزو‬

‫یکی از اون جنازه هایی باشه که دیروز سوختن‪.‬‬

‫‪340‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نمیخوای بیای؟"‬

‫یونگی از کنار گوش جیمین که بدون اینکه پلک بزنه به آلونک خیره بود گفت و‬

‫باعث شد پسر کوچیک تر باال بپره‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چرا"‬

‫پشت سر یونگی حرکت کرد و با هم به طرف دیگه ی پل رفتن‪ .‬چشم های جیمین‬

‫با دیدن ماشین یونگی برقی زد و با تحسین سرتاپای ماشین سیاهرنگ گرون قیمت‬

‫رو از نظر گذروند‪.‬‬

‫"چقد ماشینت براق و خوشگله"‬

‫جیمین دستش رو روی بدنه ی ماشین کشید و انعکاس خودش رو توی شیشه ی‬

‫سیاهرنگ دید‪.‬‬

‫"توی صندوق عقبش یه جنازست"‬

‫جیمین سریع دستش رو عقب کشید و با ترس به یونگی نگاه کرد‪ .‬یونگی چند ثانیه‬

‫با جدیت به پسرک نگاه کرد و بعد زیر خنده زد‪.‬‬

‫"وقتی اینجوری میترسی خیلی خنده دار میشی‪ .‬نگران نباش من ماشین خوشگلمو‬

‫با جنازه کثیف نمیکنم‪ .‬حاالم سوار شو"‬

‫‪341‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین نفسش رو با حرص بیرون داد و لبش رو از داخل گاز گرفت تا چیزی به‬

‫یونگی نگه به هر حال هنوز هم در خطر کشته شدن توسط اون مرد بود‪ .‬ماشین رو‬

‫دور زد و خیلی زود راهی مقصد شدن‪.‬‬

‫‪342‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 18‬‬

‫یک بار پلیس بازداشتم کرد‬

‫بعد که دیدند به جز خودم‬

‫برای کسی خطری ندارم‬

‫ولم کردند‬

‫‪-‬مری و مکس‬

‫"تهیونگ کجا بودی پسر؟ وقتی راننده کیفتو آورد ولی خودت نبودی نگرانت شدم"‬

‫بکهیون به محض ورود تهیونگ با نگرانی گفت و صورت برادرش رو بین دست هاش‬

‫گرفته‪.‬‬

‫"تو حالت خوب نیست تهیونگ فقطم امروز نیست! یکی دو روزه که حالت به وضوح‬

‫بده‪ .‬باید باهام حرف بزنی من نمیتونم اینطوری ببینمت"‬

‫"بیخیال بک"‬

‫تهیونگ با خستگی و ناراحتی خودش رو از بکهیون دور کرد و وارد سالن شد‪ .‬با‬

‫دیدن سهون که کنار جونگکوک روی مبل نشسته بودن و تلوزیون میدیدن چشم‬

‫‪343‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هاش رو چرخوند و به پسر عموش چشم غره ای رفت‪ .‬برای چی برنمیگشت به‬

‫آمریکا و تو خونه ی کوفتی خودش تلوزیون نمیدید؟‬

‫"تو خودت خونه نداری که صبح تا شب با این دوست‪..‬پسرت اینجایی کیم سهون؟"‬

‫تهیونگ به سختی جملشو ادا کرد و با خشم به سهون نگاه کرد‪.‬‬

‫"سالم ته‪ .‬خسته نباشی‪ .‬روزت چطور بود؟"‬

‫"من فکر کنم ازت یه سوالی پرسیدم"‬

‫"اوه معذرت میخوام اینجا بودنم اذیتت میکنه؟"‬

‫"آره اذیتم میکنه"‬

‫تهیونگ با حرص گفت و به جونگکوک که انگار بین طرح های فرش دنبال چیز‬

‫خاصی بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"چی داری میگی ته؟ زده به سرت؟"‬

‫بکهیون پشت سرش وارد سالن شد و دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت‪.‬‬

‫"ببخشید سهون اون فقط یکم خستست"‬

‫سهون نگاه تهدید آمیزی به تهیونگ انداخت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫‪344‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بکهیون تهیونگ رو از پله ها باال کشید و وارد اتاق خودش شد‪.‬‬

‫"حرف بزن کیم تهیونگ"‬

‫"چی میخوای بشنوی؟"‬

‫تهیونگ چشم هاشو چرخوند و خودش رو روی تخت پرتاب کرد‪.‬‬

‫"اینکه چته؟!"‬

‫"من فاکینگ هیچیم نیست چرا ولم نمیکنی؟"‬

‫تهیونگ با عصبانیت داد زد و بکهیون با دادش از جا پرید‪.‬‬

‫" بیا اینم سند حرفم‪ .‬ته من برادر دوقلوتم میتونی با من حرف بزنی میدونی که من‬

‫همیشه درکت میکنم"‬

‫بکهیون با مهربونی گفت و دستش رو روی موهای تهیونگ که زیر پتو خزیده بود‬

‫کشید‪.‬‬

‫"چی شده که با سهون به مشکل برخوردی؟ چیزی بینتون اتفاق افتاده که من ازش‬

‫بی خبرم؟"‬

‫تهیونگ در حالی که فین فین میکرد سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و ابروهای‬

‫بکهیون از تعجب باال پریدن‪ .‬اون هرگز ندیده بود که برادر دوقلوش گریه کنه به جز‬

‫‪345‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چند باری توی بچگی که بکهیون خوراکی هاش رو خورده بود یا وسایلش رو‬

‫برداشته بود و اونا همه از روی حرص بچگانه بودن اما این یکی چی بود؟‬

‫"بهش بگو گمشه از خونمون بیرون بکهیون نمیخوام ببینمش"‬

‫تهیونگ با صدای پر بغضی گفت و بکهیون از عصبانیت کودکانش لبخند کوچیکی‬

‫زد‪.‬‬

‫"همینجوری که نمیشه ته‪ .‬باید برام توضیح بدی تا بدونم مشکلت باهاش چیه‪.‬‬

‫بعدش اگه دلیلت برای بیرون انداختن پسر عمومون به اندازه ی کافی منطقی بود‬

‫باهاش حرف میزنم"‬

‫بکهیون با مالیمت دستش رو روی صورت نمناک تهیونگ کشید و اشک هاشو پاک‬

‫کرد‪.‬‬

‫"خب‪..‬خب اون‪"...‬‬

‫تهیونگ مکثی کرد و لبش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫"بک من فکر کنم از جونگکوک خوشم میاد"‬

‫~~~~~‬

‫"نه نه‪..‬یونگی شی بریم خونه‪"..‬‬

‫‪346‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به صندلی ماشین چسبیده بود و حاضر نبود پیاده شه‪.‬‬

‫"اه داری حوصلمو سر میبری"‬

‫جیمین بار دیگه از پنجره به چراغ نئونی بار که روشن و خاموش میشد نگاه کرد و‬

‫سرش رو به راست و چپ تکون داد‪ .‬حس خوبی نسبت به رفتن به بار خصوصا با اون‬

‫ریخت و قیافه نداشت‪ .‬نمیدونست در گذشته به بار میرفته یا نه اما هر چی بود حاال‬

‫با دیدن بار تنها چیزی که حس میکرد استرس بود‪.‬‬

‫"بیا پایین"‬

‫یونگی این بار به زور متوصل شد و به بازوی جیمین چنگ زد و به زور بیرون‬

‫کشیدش‪.‬‬

‫"یونگی شی"‬

‫جیمین تقریبا ناله ای کرد و سعی کرد سرجاش باایسته اما زورش به یونگی‬

‫نمیرسید پس دست آخر با بی میلی دنبال یونگی که حاال عصبی و کالفه رو از پله‬

‫های بار به سمت لیزرهای رنگی و بوی شدید دود و الکل راهی شد‪.‬‬

‫اون فضا براش تهدید برانگیز و پر از استرس بود و حس میکرد هر کس که اونجا بود‬

‫به طرز بدی به خودش و بدنش نگاه میکردو ناخودآگاه خودش رو به یونگی چسبوند‬

‫و به بازوش چنگ زد‪.‬‬

‫‪347‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" همینجا میشنی و تکون نمیخوری‪ .‬نوشیدنی بهت تعارف کردن نمیگیری و اگه‬

‫کسی باهات حرف زد جوابشو نمیدی فهمیدی؟ من چند دقیقه ی دیگه میام‪".‬‬

‫یونگی با تحکم گفت و جیمین سرش رو با استرس تکون داد و روی یکی از صندلی‬

‫های بلند کنار سکوی مرمری نشست‪.‬‬

‫"یادت موند چی گفتم دیگه؟"‬

‫"آره یونگی شی"‬

‫یونگی سرش رو تکون داد و سریع از پله ها باال دوید تا به اتاق شین بره‪ .‬قرار بود‬

‫اون روز صبح ببینتش اما چون برنامه هاش بهم ریختن مجبور شد با جیمین به اون‬

‫بار بیاد‪.‬‬

‫"باالخره اومدی یونگی؟ یک ساعته دم در منتظرتم"‬

‫نارا در حالی که با لباس قرمز رنگ کوتاهی دم در اتاق ایستاده بود با حرص گفت و‬

‫سریع دست یونگی رو به سمت اتاق شین کشید‪.‬‬

‫"میبینم هرزه های خودتو پیدا کردی مین یونگی"‬

‫شین به محض ورودشون با خنده ی پر طعنه ای گفت و به دست نارا که دور بازوی‬

‫یونگی حلقه شده بود اشاره کرد‪ .‬یونگی هم به تقابل پوزخند زد‪.‬‬

‫‪348‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" به هر حال من توی همین بار بزرگ شدم‪ .‬میخوای ازت چیزی یاد نگرفته باشم؟"‬

‫شین چند بار دست زد و طرف دیگه ی میز رو به روی یونگی و نارا که بهش چشم‬

‫غره میرفت نشست‪.‬‬

‫"آفرین‪ .‬خیلی خوشم میاد وقتی تالش میکنی که خودتو قوی نشون بدی ولی همه‬

‫ی ما میدونیم که تو همون هرزه کوچولوی بی دفاعی پسر جون"‬

‫"نیازی ندارم که جلوت به چیزی وانمود کنم! پیر و خرفت تر از اونی هستی که به‬

‫نظرت اهمیتی بدم‪ .‬فقط کارتو بگو چون عجله دارم"‬

‫یونگی با صورت خونسردی به مرد که به نظر میرسید به خاطر موفق نشدنش توی‬

‫عصبی کردن یونگی خشمگین بود گفت و دست پیش خدمتی که میخواست براش‬

‫نوشیدنی بریزه رو پس زد‪.‬‬

‫"ممنون‪ .‬چیزی میل ندارم‪ .‬فقط بهم بگو این دفعه سراغ کی رفتی؟"‬

‫شین برگه ای رو به طرفش هول داد و یونگی با کنجکاوی به صفحه که به نظر‬

‫میرسید بخشی از روزنامه ی بریده شده باشه نگاه کرد‪.‬‬

‫{تیتر برتر امروز‪:‬‬

‫صحبت های کیم هونگجو صاحب هتل های زنجیره ای کیم درباره ی وراثت‬

‫فرزاندانش کیم تهیونگ و کیم بکهیون در سال آینده}‬


‫‪349‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫یونگی به عکس مردی که کنار پسرهاش با اقتدار ایستاده بود و در حال صحبت‬

‫کردن بود نگاه کرد و بعد چشم هاش رو به سمت شین داد‪.‬‬

‫"خب؟ هر سه تاشون؟"‬

‫" نه فقط پدرشون‪ .‬یه فکر راجع به اون دو تا پسر دارم‪ .‬کیم سهونو که میشناسی؟"‬

‫"همون پسره که جدیدا عضو باندت شده؟"‬

‫"آره‪ .‬اون پسر عموشونه‪ .‬در نظر دارم که بعد از مرگ پدرشون از اونجایی که هنوز‬

‫خام و بی تجربن بکشونتشون به طرف باند ما‪ .‬اینطوری کنترل همه ی هتل های‬

‫زنجیره ای کیم هم دست خودمون میوفته"‬

‫یونگی کمی بیشتر به عکس خیره موند‪.‬‬

‫"نه!"‬

‫"چی؟"‬

‫شین با تعجب به یونگی نگاه کرد و نارا با آرنج به پهلوش زد‪.‬‬

‫"چی میگی یونگی؟"‬

‫نارا زیر لب گفت و لبخند مضحکی به شین زد‪.‬‬

‫‪350‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"معذرت میخوام جناب شین‪ .‬میدونید که یونگی همیشه ساز مخالف میزنه‪ .‬به زودی‬

‫این کارو براتون انجام میدیم مگه نه یونگی؟"‬

‫نارا دستش رو روی زانوی یونگی گذاشت و کمی فشار داد تا بفهمه باید چی بگه اما‬

‫یونگی فقط دستش رو پس زد و از جاش بلند شد‪.‬‬

‫" نه! من که بهت گفته بودم با آدمای بی گناه هیچ کاری ندارم‪ .‬میدونی که من فقط‬

‫در شرایط خاص سفارشاتو قبول میکنم و کشتن پدر دو پسر نوجوون که گناهی هم‬

‫نداره هیچ با چیزی که تو ذهن منه همخونی نداره‪ .‬از یکی دیگه کمک بگیر"‬

‫"وایسا یونگی"‬

‫نارا سریع پشت سرش از جا بلند شد و همراهش به طرف در اتاق رفت‪.‬‬

‫"معذرت میخوام جناب شین"‬

‫لحظه ی آخر قبل از خروج دوباره به طرف شین تعظیم کرد و با یونگی از اتاق خارج‬

‫شد‪.‬‬

‫"چرا اونجا چرت و پرت گفتی یونگی میدونی چقدر برات بد‪"..‬‬

‫"یه دقیقه خفه شو"‬

‫‪351‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی صدای نارا رو قطع کرد و با چشم های ریز شده به جایی که جیمین چند‬

‫ثانیه پیش نشسته بود نگاه کرد و متوجه شد که پسر دیگه ای اونجا نشسته و‬

‫نوشیدنیشو میخوره‪ .‬خبری از جیمین نبود‪.‬‬

‫"چی؟"‬

‫"انقد دور و برم نچرخ کار دارم نارا"‬

‫"عوضی"‬

‫نارا چشم هاشو چرخوند و به تنهایی از پله ها باال رفت تا به اتاق مشتریش برگرده‪.‬‬

‫یونگی پله ها رو به سرعت به سمت پایین طی کرد و به طرف بارمنی که بطری های‬

‫شراب مرغوب توی ویترین رو مرتب میکرد رفت‪.‬‬

‫" این پسری که اینجا نشسته بودو ندیدی؟"‬

‫بارمن یکی از بطری ها رو از قفسه در آورد و توی لیوانی ریخت تا سفارش مشتری‬

‫رو آماده کنه‪.‬‬

‫"کدوم؟ همونی که هودی زردرنگ پوشیده بود و موهای مشکی داشت؟"‬

‫در حالی که لیوان رو پر از یخ میکرد پرسید و یونگی سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"من فکر کردم ایشون همراه اون مردیه که بردنشون باال"‬

‫‪352‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چی؟ کجا بردش؟"‬

‫یونگی با تعجب و عصبانیت روی میز کوبید و باعث شد لیوان پایین بیوفته و‬

‫محتویاتش روی سکوی مرمری سرازیر بشه‪.‬‬

‫"لطفا آروم باشید آ‪"..‬‬

‫قبل از اینکه جملشو تموم کنه یونگی با حرص روی سکو خم شد و یقه ی مرد رو‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"مینالی کجا بردنش یا مجبورم گردنتو بشکونم؟"‬

‫یونگی از بین دندون هاش غرید و مرد از ترس تند تند پلک زد‪.‬‬

‫"از من کـ‪..‬کلید اتاق ‪ 118‬رو گرفت"‬

‫"یدکشو بده به من"‬

‫"اما‪"...‬‬

‫یونگی گردن مرد رو محکم بین دست هاش گرفت‪.‬‬

‫"میدی یا همین االن خفت کنم"‬

‫"باشه‪..‬بـ‪..‬باشه"‬

‫‪353‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مرد درحالی که به سرفه افتاده بود گفت و سریع خم شد تا کلید اتاق رو از کابینت‬

‫پایینی که پر از کلیدهای دسته بندی شده بود برداره‪.‬‬

‫"بفرمایید"‬

‫یونگی سریع کلید رو گرفت و از پله ها باال دووید‪.‬‬

‫~~~~~~~‬

‫جیمین درحالی که حوصلش به شدت سر رفته بود روی همون صندلی که یونگی‬

‫بهش گفته بود نشسته بود و پاهاش رو تو هوا تکون میداد‪.‬‬

‫"تو به سن قانونی رسیدی بچه جون؟"‬

‫مردی قد بلند و چهارشونه ای روی صندلی کناریش نشست و پرسید‪ .‬یونگی گفته‬

‫بود جیمین جواب هیچ کس رو نده پس جیمین فقط به رگه های سفید رنگ‬

‫سکوی مرمری خیره شد و دستش رو روی گوشه ی شکسته ی سنگ کشید‪.‬‬

‫"تو همون خدمتکاری هستی که یونگی توی اتاق نگه میداره نه؟"‬

‫با شنیدن اسم یونگی جیمین سرش رو چرخوند و به مرد نگاه کرد‪.‬‬

‫"شـ‪..‬شما یونگی شی رو میشناسید؟"‬

‫"خب پس همونی!"‬

‫‪354‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مرد با نیشخندی گفت و دستش رو روی زانوی جیمین کشید‪ .‬جیمین معذب سعی‬

‫کرد دست مرد رو که روی زانوش سر میخورد و به سمت جلو حرکت میکرد رو‬

‫متوقف کنه‪.‬‬

‫"شما میدونید یونگی شی کجا رفته؟"‬

‫با سادگی پرسید و مرد ابروشو باال داد‪.‬‬

‫"البته که میدونم‪ .‬میخوای تو رو ببرم پیشش؟"‬

‫جیمین با خوشحالی لبخند زد‪.‬‬

‫"اوه‪..‬آره‪..‬میشه؟آخه اینجا یکم‪..‬ترسناکه"‬

‫با خجالت گفت و سرشو پایین انداخت‪.‬‬

‫"معلومه که برای پسر کیوتی مثل تو اینجا ترسناکه‪ .‬نگران نباش میبرمت پیشش‪.‬‬

‫جیک کلید اتاق ‪ 118‬رو بده"‬

‫به طرف بارمن گفت و مرد سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"اسمت چیه؟"‬

‫"جیمین"‬

‫جیمین به آرومی گفت و پشت سر مرد سوار آسانسور شد‪.‬‬

‫‪355‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"یونگی شی واقعا خوش سلیقست جیمینی!"‬

‫مرد با نیشخند گفت و جیمین نگاه مشکوکی بهش انداخت‪ .‬حاال که فکر میکرد‬

‫اشتباه کرده بود که همراهش اومده بود چون یونگی گفته بود همونجا بشینه اما چه‬

‫فرقی داشت؟ به هر حال اون مرد هم جیمین رو پیش یونگی میبرد‪ .‬مرد در اتاق رو‬

‫باز کرد و به داخل اشاره کرد‪.‬‬

‫"بفرمایید جیمین شی"‬

‫جیمین مردد به مرد نگاه کرد و بعد وارد اتاق شد‪ .‬مرد بالفاصله وارد شد و درو قفل‬

‫کرد وقتی آباژور کوچیک گوشه ی اتاق روشن شد جیمین تازه فهمید قضیه از چه‬

‫قراره‪.‬‬

‫"آجوشی یونگی‪..‬شی اینجا‪..‬نـ‪..‬نیست"‬

‫لحنش فورا از استرس پر شد و زانوهاش شروع به لرزیدن کردن‪ .‬مرد نیشخندی زد و‬

‫درحالی که کراواتش رو شل میکرد به طرفش رفت‪.‬‬

‫"معلومه که اون اینجا نیست جیمین شی"‬

‫حتی بدون اینکه جیمین بفهمه چی به چیه و قبل از اینکه از شوک دربیاد پایین‬

‫هودی زرد رنگ جیمین رو گرفت و اونو به همراه پیراهنش از سرش بیرون کشید‪.‬‬

‫"آجوشی چیکار میکنی؟"‬


‫‪356‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جیمین با وحشت پرسید و چند قدم عقب رفت و وقتی پاش با لبه ی تخت برخورد‬

‫کرد از پشت روی تشک سفید رنگ تخت نشست‪.‬‬

‫"چیکار‪...‬چیکار داری میکنی؟"‬

‫جیمین سعی کرد بدنش رو با دست بپوشونه و با ترس به مرد خیره شد‪.‬‬

‫"بدن زیبایی داری‪ .‬پس برای همین انقدر بهت میرسه! حقم داره"‬

‫"چـ‪...‬ولم کن آجوشی"‬

‫"بدت میاد؟"‬

‫"آره‪ ..‬لطفا‪..‬لطفا ولم کن"‬

‫جیمین مظلومانه گفت و سعی کرد لبه ی شلوارش رو از دست مرد بیرون بکشه اما‬

‫مرد به سرعت شلوار و لباس زیرش رو با هم پایین کشید‪ .‬وحشتزده خم شد تا‬

‫شلوارش رو برداره اما مرد خیلی سریع تر عمل کرد و حریصانه به طرفش هجوم برد‪.‬‬

‫"نه‪...‬نکن‪..‬ولم کن"‬

‫جیمین دست و پا زنان فریاد کشید و تالش کرد تا مرد رو از خودش دور کنه اما‬

‫قطعا زورش به مرد درشت هیکلی که دو دستش رو گرفته بود نمیرسید پس خیلی‬

‫زود روی تخت پرتاب شد و گردنش مورد حمله ی لب های مرد قرار گرفته‪.‬‬

‫‪357‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" کمــــــک"‬

‫در حالی که به گریه افتاده بود جیغ کشید و موهای مرد رو توی مشتش گرفت تا‬

‫سرش رو از گردنش که حاال با کبودی هایی که جای دندونای مرد بودن تزئین شده‬

‫بود دور کنه‪.‬‬

‫"آجوشی ولم کنننن"‬

‫مرد سرش رو از گردن جیمین جدا کرد و نیشخند زد‪.‬‬

‫"مشکلت چیه؟ میخوای بگی تو فقط هرزه کوچولوی یونگی هستی؟ برای تو چه‬

‫فرقی داره که زیر کی باشی؟ چه اهمیتی داره که کی به فاکت میده؟"‬

‫"تو رو خدا‪...‬آجوشی خواهش میکنم‪ .‬من اصال نمیدونم چی داری میگی و به من‬

‫چیکار داری‪ .‬من فقط‪"...‬‬

‫"هیس"‬

‫مرد دستش رو روی دهن جیمین که هق هق میکرد گذاشت و به کارش ادامه داد‪.‬‬

‫دست دیگش رو به طرف کروات خودش برد و بعد دوباره دستش رو از روی دهن‬

‫جیمین برداشت‪.‬‬

‫"کمــــــــک"‬

‫‪358‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بالفاصله فریاد کشید و باعث شد مرد در حالی که دست های جیمین رو با کرواتش‬

‫به باالی تخت میبست پوزخند بزنه‪.‬‬

‫"انقدر حنجرت فشار نیار تو این سر و صدا کسی صداتو نمیشنوه‪ .‬جیغاتو بذار برای‬

‫وقتی که کارم رو شروع کردم‪".‬‬

‫جیمین هق هق کرد و بیخیال التماس به مرد که حاال از روی بدنش بلند شده بود و‬

‫کمربندش رو باز میکرد شد و سعی کرد دست هاش رو از تخت باز کنه که نتیجش‬

‫فقط زخم شدن دور مچش شد‪.‬‬

‫وحشتش وقتی مرد رو با بدن برهنه رو به روش دید شدت گرفت و شروع به لگد‬

‫پروندن کرد تا نذاره مرد بهش نزدیک بشه‪.‬‬

‫"داری کم کم عصبانیم میکنی"‬

‫مرد غرید و جیمین بیشتر پاهاشو تکون داد‪.‬‬

‫"بسه! مثل یه گربه ی چموش میمونی"‬

‫با سیلی که توسط کمربند مرد به پوست صاف شکمش خورد فریادی از درد کشید و‬

‫لبش رو محکم گاز گرفت‪.‬‬

‫"فکر میکنی خیلی زرنگی که سعی میکنی جلوی من وایسی؟"‬

‫‪359‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دوباره ضربه ی محکمی به بدنش زد‪.‬‬

‫"آخخخخ"‬

‫جیمین با ترکیبی از گریه و ناله جیغ کشید و پلک هاش رو از درد روی هم فشار‬

‫داد‪ .‬نفس هاش بریدن و شروع به خس خس کرد‪.‬‬

‫"آجو‪...‬شی‪..‬لطفا‪"...‬‬

‫با کندتر شدن حرکات قفسه ی سینش و حس خونی که به سمت دهنش جاری‬

‫میشد کم کم همه چیز از جلوی چشمش محو شد تا اینکه صدای باز شدن شدید‬

‫در و ورود فردی بی اتاق دوباره هوشیاریش رو بهش برگردوند‪.‬‬

‫"فکر کردی داری چه غلطی میکنی مرتیکه؟"‬

‫کسی موهای مرد رو از پشت کشید و جیمین با چشم های تار از اشک و بیحالیش‬

‫به دعوایی که بین اون دو نفر صورت گرفته بود نگاه کرد‪ .‬با شنیدن صداش و دیدن‬

‫رنگ نقره ای موهاش حدس اینکه اون مرد یونگیه سخت نبود‪.‬‬

‫"یونگی شی‪"..‬‬

‫جیمین به آرومی زمزمه کرد و هق هق کوتاهی از دهنش بیرون اومد‪.‬‬

‫"برو گمشو سونگهیون"‬

‫‪360‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی لگدی به شکم مرد زد و لباس هاش رو توی صورتش پرتاب کرد‪.‬‬

‫"یونگی شی‪"...‬‬

‫جیمین دوباره با بیحالی ناله کرد و این بار یونگی به طرفش دوید‪.‬‬

‫"مگه نگفتم همونجا بمون و با کسی حرف نزن؟"‬

‫یونگی درحالی که دست جیمین رو باز میکرد با خشم گفت‪.‬‬

‫"یونگی شی‪"..‬‬

‫جیمین بی دلیل فقط یونگی رو صدا میکرد‪ .‬نگاه یونگی به طرف پوست سفید رنگ‬

‫جیمین که با کبودی هایی که کار سونگهیون بودن پر شده بود و ردهای قرمزی از‬

‫کمربند روش بود کشیده شد‪ .‬دست سردش رو روی جای زخمی کمربند کشید و‬

‫لبش رو گاز گرفت‪ .‬دیدن اون صحنه اونو یاد خودش مینداخت‪ .‬چطور گذاشت یه‬

‫نفر انقدر راحت آسیب ببینه‪.‬‬

‫"اون گفت منو‪..‬منو میاره پیش تو‪..‬من‪..‬من‪"...‬‬

‫جیمین سعی کرد در حالی که گریه میکرد توضیح بده‪.‬‬

‫"هیشش اشکالی نداره جیمین اشکالی نداره چیزی نشد‪ .‬هیچی نیست آروم باش‬

‫بیبی آروم باش"‬

‫‪361‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی سر جیمین رو توی بغلش کشید و سعی کرد آرومش کنه‪.‬‬

‫"تقصیر من بود‪ .‬تقصیر یونگی شی بود جیمین من نباید تو رو اونجا تنها میذاشتم‬

‫تو برای تنها موندن بین اون همه گرگ زیادی زیبایی‪ .‬متاسفم همش تقصیر من‬

‫بود"‬

‫یونگی دستش رو توی موهای سیاهرنگ و خوشبوی جیمین کشید و بعد اشک های‬

‫پسرک رو پاک کرد‪.‬‬

‫"اشکالی نداره مهم اینه که اتفاقی نیوفتاد‪..‬ینی افتاد‪..‬ولی ممکن بود بدتر بشه"‬

‫"میشه راجع بهش به کسی نگی یونگی شی؟"‬

‫"البته‪..‬البته که نمیگم نگران نباش جیمین خودم حساب اون سونگهیون عوضی رو‬

‫کف دستش میذارم خوب میدونم چیکارش کنم"‬

‫جیمین لبخند زد که به درازا نکشید چون با سرفه ای که کرد بخشی از سوییشرت‬

‫خاکی رنگ یونگی رو به رنگ قرمز درآورد‪.‬‬

‫"تو دوباره حالت بد شده؟ لعنتی"‬

‫یونگی سریع از جاش پرید و به طرف لباس های جیمین که روی زمین افتاده بودن‬

‫رفت‪ .‬میدونست که جیمین خودش قادر به پوشیدنشون نیست پس تمام سعیش رو‬

‫کرد که بدون اینکه خیره ی بدن زیبای جیمین بشه لباس رو تنش کنه چون اون‬
‫‪362‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫لحظه زمان دید زدن نبود‪-.‬حاال شاید در آینده باز هم از این فرصت ها نصیبش‬

‫میشد‪ -‬به ذهن منحرفش فحشی داد و باالخره بعد از اینکه لباس های جیمین که‬

‫تقریبا بیهوش بود رو پوشوند بدن نحیفش پسرک رو جوری که انگار وسیله ی‬

‫شکستنی بود از روی تخت بلند کرد و از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫~~~~‬

‫علی رغم بی میلیش چند تقه ای به در اتاق نامجون کوبید و درحالی که مدام این پا‬

‫اون پا میکرد منتظر شد نامجون درو باز کنه‪.‬‬

‫"هی یونگی‪..‬مشکلی پیش اومده؟"‬

‫نامجون درحالی که خمیازه میکشید به ساعتش که یکِ نیمه شب رو نشون میداد‬

‫نگاه کرد‪.‬‬

‫"امم خب‪..‬جین اینجاست؟"‬

‫نگاه نامجون رنگ تعجب گرفت و مشکوک به یونگی خیره شد‪.‬‬

‫"آره‪..‬چطور؟"‬

‫"جیمین یکم حالش بد شده میشه بگی بیاد اتاق من؟ نمیدونم باید چیکار کنم‬

‫دقیقا"‬

‫‪363‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی با دونستن اینکه جین زمانی که باهاشون بود به دوره ی پرستاری و کمک‬

‫های اولیه رفته بود تا تو شرایطی مثل این که ییشینگ دکتر مخصوصشون نبود‬

‫بتونن از پس خودشون بر بیان گفت و نامجون سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"قضیه جدیه یا‪"..‬‬

‫"میشه زود تر بگی بیاد؟"‬

‫یونگی وسط حرفش پرید و نامجون متوجه شد که جواب سوالش بله ست‪.‬‬

‫"سوکجین"‬

‫به طرف پسری که روی مبل خوابیده رو رفت و شونشو تکون داد‪.‬‬

‫"جین پاشو"‬

‫جین با غرغر روی مبل نشست و نگاه گیجشو به نامجون داد‪.‬‬

‫"چی میگی؟"‬

‫"یونگی کارت داره"‬

‫نامجون به در که یونگی جلوش ایستاده بود اشاره کرد و ابروهای جین از تعجب باال‬

‫پریدن‪.‬‬

‫"خیلی خب"‬

‫‪364‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سریع از جاش بلند شد و به طرف در رفت‪.‬‬

‫"شب بخیر یونگی‪ .‬چیزی شده؟"‬

‫جین با دیدن صورت نگران یونگی که لبش رو گاز میگرفت پرسید و یونگی سرشو‬

‫تکون داد‪.‬‬

‫"میشه بیای باال اتاقِ من؟ جیمین حالش بد شده"‬

‫جین حتی نمیدونست جیمین کیه اما با دیدن نگرانی یونگی سرشو تکون داد و‬

‫همراهش از پله ها باال دووید‪.‬‬

‫با باز شدن در اتاق جین تونست بدن ظریفی رو ببینه که درحالی که ماسک اکسیژن‬

‫روی صورتش بود روی تخت دراز کشیده بود و به آرومی نفس میکشید‪.‬‬

‫"چش شده؟"‬

‫به دستگاه اکسیژن کنار تخت نگاه کرد و پرسید‪.‬‬

‫"داستانس طوالنیه ولی قضیه اینه که نیم ساعت پیش اون سونگهیون عوضی سعی‬

‫کرد به این بچه تجاوز کنه"‬

‫یونگی دوباره حرصی شد و دست هاش رو مشت کرد‪ .‬جین با چشم های درشت‬

‫شده به بدن زخمی جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫‪365‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جعبه ی کمک های اولیتو‪"...‬‬

‫قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه یونگی جعبه رو توی دستش گذاشت‪ .‬جین فورا‬

‫پنبه ای رو با بتادین آغشته کرد و اول شروع به تمیز کردن جای زخم جیمین کرد‪.‬‬

‫" خب‪..‬حاال این پسر خوشگله که تا االن از ما مخفیش کرده بودی کی هست؟"‬

‫جین با خنده پرسید و یونگی لبخند ناراحتی زد‪ .‬دلش برای جین بیشتر از اونکه‬

‫فکرش رو میکرد تنگ شده بود و بودن توی اون شرایط و جوری که اون لحظه بدون‬

‫هیچ خصومتی با هم رفتار کرده بودن باعث شد احساس دلتنگی یونگی پررنگ تر‬

‫بشه‪.‬‬

‫جین متوجه سکوت یونگی و نگاه ناراحتش به خودش شد و اون هم لبخند ناراحتی‬

‫زد و به زدن پماد به شکم جیمین ادامه داد‪.‬‬

‫"میدونم که از اینجا بودنم خوشحال نیستی یونگی‪..‬میدونم هیچ کدومتون خوشحال‬

‫نیستید اما من دلم خیلی براتون تنگ شده بود"‬

‫جین به آرومی و با بغض خفیفی زمزمه کرد و یونگی نفسش رو با ناراحتی بیرون‬

‫داد‪ .‬مغرور تر از اونی بود که اعتراف کنه اونا هم دلتنگش بود پس فقط سکوت کرد‬

‫و منتظر شد کار جین تموم شه‪.‬‬

‫‪366‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 19‬‬

‫عشق مانند بیمار شدن است‬

‫نمیدانی چطور اتفاق می افتد‬

‫عطسه میکنی‬

‫یکهو میلرزی‬

‫و دیگر دیر شده است‬

‫تو سرما خوردی‬

‫‪-‬آنا گاواندا‬

‫"من زودتر از تو میدونستم‪ .‬تو فقط زیادی احمقی که نفهمیدی دوستش داری‬

‫داداش کوچیکه"‬

‫"یااا فقط سی ثانیه کوچیک ترم"‬

‫تهیونگ با حرص الکی به بازوی بکهیون کوبید و بکهیون با خنده شونه هاشو باال‬

‫انداخت‪.‬‬

‫" به هر حال کوچیک تر و خیلی خیلی خیلی احمق تری کیم تهیونگ"‬

‫‪367‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ ادای بکهیون رو درآورد و به طور ناگهانی یهو ساکت شد‪.‬‬

‫"به هر حال‪...‬حاال چیکار کنم؟"‬

‫با نگرانی پرسید و نخی که از گوشه ی لباسش بیرون زده بود رو کشید و باعث شد‬

‫بخشی از دوخت لباسش باز بشه‪.‬‬

‫"احمق اونو نکَن ریدی تو لباس"‬

‫بکهیون نخ رو از دست تهیونگ بیرون کشید و دست های تهیونگ رو تو دست های‬

‫خودش گرفت‪.‬‬

‫"گوش کن ببین چی میگم! من صد درصد‪..‬نه‪..‬نود درصد مطمئنم که سهون جای تو‬

‫رو توی قلب جونگکوک کوچولو نگرفته‪ .‬اون بچه خیلی عاشق توئه نمیشه که آدم‬

‫یهویی از عشق شش سالش دست بکشه و عاشق یه آدمی که دو روزه‪"...‬‬

‫در اتاق به طور ناگهانی باز شد و سر هر دو نفرشون به طرف سهون که با خوشحالی‬

‫وارد اتاق شده بود چرخید‪.‬‬

‫"قبول کرد"‬

‫"چی؟"‬

‫بکهیون با گیجی پرسید و تند تند پلک زد‪.‬‬

‫‪368‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جونگکوک‪..‬جونگکوک قبول کرد که دوست پسرم باشه"‬

‫چشم های بکهیون درشت شدن و فکش قابل جمع شدن نبود‪.‬‬

‫"اون چیکار کرد؟"‬

‫"توئم مثل من باورت نمیشه مگه نه بک؟ من اصال فکر نمیکردم قبول کنه"‬

‫بکهیون به سهون و بعد به تهیونگ که انگار روش آب یخ ریخته بودن و تو خودش‬

‫جمع شده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"خیلی برات خوشحالم سهونی بعدا میام برام ماجرا رو تعریف کن باشه؟ االن ما یه‬

‫بحث جدی اینجا داشتیم"‬

‫بکهیون سعی کرد لحنش رو مالیم و مهربون نگهداره گرچه خوشحالی سهون براش‬

‫مهم بود و خوشحالش میکرد ولی هی‪..‬کیه که پسر عموش رو به برادر دوقلوی‬

‫کودنش ترجیح بده؟‬

‫"اوه باشه"‬

‫سهون با همون نیشِ باز گفت و در اتاق رو بست‪.‬‬

‫" خب انگار ده درصد هم میتونه درصد قوی باشه مگه نه ته ته؟"‬

‫‪369‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بکهیون با لبخند مضحکی گفت و توی اعماق ذهنش دنبال راهی برای آروم کردن‬

‫برادرش جستجو کرد‪ .‬باورش نمیشد اولین بار و تنها باری که تهیونگ به عشقش‬

‫اعتراف کرده بود و تازه داشت با احساساتش کنار میومد همچین اتفاقی افتاده‪.‬‬

‫امیدوار بود این اتفاق تاثیر منفی روی تهیونگ نذاره و باعث نشه که دوباره شروع به‬

‫جنگ با احساساتش کنه‪...‬خب از اونجایی که برادرش رو میشناخت قطعا همینطور‬

‫میشد‪.‬‬

‫یک‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪..‬توی دلش به آرومی شمرد و بعد‪ ،‬بنگ! بمب کیم تهیونگ منفجر شد‪.‬‬

‫"ازش متنفرم هرزه ی عوضی‪ .‬چطوری میتونی شیش سال وانمود کنی که از یه نفر‬

‫خوشت میاد و بعد خیلی یهویی اینطوری ‪..‬اینطوری کنی ها؟ اون یه بانیِ عوضیِ‬

‫خودخواهِ کیوتِ بانمکِ مهربونِ خوشگله‪...‬لعنت بهش اه من دوستش دارم بکهیون‬

‫چیکار باید بکنم؟"‬

‫بکهیون با چشم های نگران به برادرش که دچار فوران احساسات شده بود نگاه کرد‬

‫و لب هاشو به خم کرد‪.‬‬

‫"متاسفم ته‪..‬مطمئنم با هم یه راهی پیدا میکنیم باشه؟"‬

‫دستش رو به آرومی پشت تهیونگ کشید و گونش رو با مالیمت بوسید‪.‬‬

‫"با هم از پسش برمیایم‪ .‬مثل همیشه‪..‬مگه نه ته ته؟"‬

‫‪370‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بکهیون با مهربونی گفت و اشک های تهیونگ رو برای بار دوم تو اون روز پاک کرد‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"آقای کیم گوشِت با منه؟"‬

‫بکهیون با بلند شدن ناگهانی صدای پارک از جاش پرید و تند تند پلک زد‪.‬‬

‫"بله بله آقای معلم‪ .‬حواسم به شماست"‬

‫پارک به تخته تکیه داد و با نگاه عجیبی به بکهیون خیره شد که باعث شد بکهیون‬

‫توی صندلیش فرو بره‪.‬‬

‫"خوبه‪..‬پس بگو داشتم چی میگفتم؟"‬

‫بکهیون دست پاچه لبش رو گاز گرفت و سعی کرد چند کلمه ی پرتی که وسط‬

‫حرف های پارک به یاد داشت رو به هم بچسبونه و چیز با مفهومی دربیاره‪.‬‬

‫" خب‪..‬خب‪...‬امم‪...‬ستاره ها‪...‬نه نه‪...‬کهکشان منفجر میشه و جمع میشه توی یه‬

‫نقطه‪..‬که امم‪...‬که خب بعد خورشید میاد و عنصرا‪...‬چیز میشن‪...‬میدونما استاد نوک‬

‫زبونمه‪...‬چیز‪"..‬‬

‫"خیلی خب بسه"‬

‫پارک در ماژیک رو بست و پشت میزی که رو به روی بکهیون قرار داشت نشست‪.‬‬

‫‪371‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چرا امروز گوش نمیدی چی میگم؟ میخوای بازم توبیخ بشی؟"‬

‫"بـ‪..‬ببخشید استاد پارک یکمی ذهنم مشغولِ چیزی شده"‬

‫"چیزای خارج از کالس برای خارج از کالسن و وقتی میای سر کالس باید اونا رو‬

‫دور بریزی"‬

‫بکهیون سعی کرد جلوی زبونش رو بگیره و جمله ی ‘آخه مرتیکه نفهم تو که‬

‫نمیدونی من االن چقدر نگرانم’ رو نگه‪.‬‬

‫"بله؟ االن چی گفتی آقای کیم؟"‬

‫استاد پارک با ابروهای درهم پرسید و به سمت جلو خم شد‪.‬‬

‫"اوپسس‪...‬بلند گفتم"‬

‫بکهیون با کف دست به پیشونیش کوبید و با چشم های ترسیده با پارک نگاه کرد و‬

‫آماده ی حمله ی اون مرد بداخالق به سمتش شد‪.‬‬

‫"صحبت راجع به اینکه چی گفتی رو به بعدا موکول میکنیم‪"..‬‬

‫با چشم هاش به بکهیون جمله ی ‘بعدا حسابتو میرسم’ رو گفت و بعد روی صندلی‬

‫بغلیش نشست‪.‬‬

‫"خب؟ حاال نگران چی هستی؟"‬

‫‪372‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بکهیون به پاهای دراز اون نره غول و اینکه چجوری پشت صندلی جا شده بود نگاه‬

‫کرد و بعد با حالت عجیبی به استادش خیره شد‪.‬‬

‫"چیه؟ من نمیتونم با دانش آموزام مثل دوست رفتار کنم؟ تو که فحشتو دادی بچه‬

‫جون"‬

‫بکهیون حس کرد گوش هاش کمی قرمز شدن و لبش رو به آرومی گاز گرفت‪.‬‬

‫"خب به جای سرخ و سفید شدن برام توضیح بده چی باعث شد به درس امروز‬

‫گوش ندی‪ .‬امیدوارم بهونت قابل قبول باشه کیم بکهیون"‬

‫"امم‪..‬خب من که نمیتونم بگم‪"..‬‬

‫"با دوست دخترت بهم زدی یا همچین چیزی؟ بیخیال ارزششو نداره"‬

‫بکهیون نگاه عاقل اندر سفیهی به استادش انداخت و بعد چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"آخه به من میخوره دوست دختر داشته باشم؟"‬

‫"خب؟ پس با دوست پسرت بهم زدی؟"‬

‫استاد پارک با نیشخند عجیبی پرسید و بکهیون احساس معذب بودن کرد‪.‬‬

‫"نه موضوع برادرمه اصال مربوط به خودم نیست"‬

‫‪373‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اوه چه برادر دلسوزی‪...‬یادمه یه بار به خاطر برادرت به دردسر افتادی و توبیخ‬

‫شدی کی بود که توبیخت کرد؟ اوپس‪...‬من بودم‪ .‬میخوای بازم تنیبه شی کیم‬

‫بکهیون؟"‬

‫بکهیون میتونست قسم بخوره که منظور استادش از اون جمله ای که با لحن عجیبی‬

‫بیان شد فراتر از چیزی بود که به نظر میرسید‪ .‬آب دهنش رو به سختی قورت داد و‬

‫پوست لبش رو با دست کند‪.‬‬

‫"این یه چیز بین دوقلوهاست خب؟ من نمیتونم نگران برادر دوقلوم نباشم‪ .‬گرچه‬

‫ربطی به دوقلو بودن نداره فقط منظورم اینه که ما زیادی به هم وابسته ایم"‬

‫"اوهوم؟"‬

‫پارک منتظر ادامه ی حرف بکهیون شد و بکهیون سعی کرد نگاهش رو از استادش‬

‫که به طرز بدی بهش خیره بود بگیره‪.‬‬

‫"این موضوعی که میخوام بگم بین خودمون میمونه؟"‬

‫با لحن مسخره ای سعی کرد آروم صحبت کنه و پارک خندید‪.‬‬

‫"البته که میمونه"‬

‫بکهیون چند ثانیه محو خنده ی پارک شد و بعد سریع سرش رو تکون داد تا فکرش‬

‫رو از چال لعنتی روی گونه ی معلمش دوباره به سمت برادرش معطوف کنه‪.‬‬
‫‪374‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"خب‪..‬جئون جونگکوک رو میشناسی؟"‬

‫پارک سرش رو تکون داد‪ .‬معلومه که پسر داییش رو میشناخت‪.‬‬

‫" خب برادر من یه جورایی‪...‬خب یه جورایی که نه‪..‬آره خب اون عاشق جئونه"‬

‫پارک متفکرانه سرش رو تکون داد‪ .‬اون میدونست که جونگکوک هم شش ساله‬

‫عاشق برادر بکهیونه و بارها بهش گفته‪.‬‬

‫"خب میدونی کیم بکهیون؟ برادر تو درواقع یه عوضیه چون جونگکوک خودشو‬

‫رسما براش کشت"‬

‫"تکذیب نمیکنم منم موافقـ‪...‬صبر کن ببینم تو از کجا میدونی؟"‬

‫بکهیون سریع به سمت جلو خم شد و تند تند پلک زد‪ .‬جوری که پارک حس کرد‬

‫اگه فقط کمی تند تر چشم هاشو باز و بسته میکرد میتونست با پلک هاش پرواز‬

‫کنه‪.‬‬

‫"اممم‪...‬خب میدونم دیگه!"‬

‫قرار نبود هیچ کدوم از دانش آموزا بدونن که اون با جونگکوک نسبتی داره‪.‬‬

‫‪375‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خیلی خب بیخیال‪ .‬به هر حال دیروز کیم سهون‪..‬پسر عموی من که از این عالقه‬

‫ی تهیونگ بی خبر بود به جونگکوک پیشنهاد داده و اونم قبول کرده‪..‬بعدش من‬

‫بهش‪"...‬‬

‫"صبر کن صبر کن جونگکوک چیکار کرده؟"‬

‫این بار نوبت پارک بود که از جا بپره و شوک زده به بکهیون نگاه کنه‪.‬‬

‫"استاد تو داری واقعا مشکوک رفتار میکنی‪".‬‬

‫"لعنت بهش اون چشه؟ چرا جونگکوک اینجوری میکنه؟"‬

‫با درموندگی گفت و دستشو روی صورتش کشید‪.‬‬

‫"استاد حالتون خوبه؟"‬

‫بکهیون به آرومی پرسید تا اگه حالش بد بود یه وقت مورد حمله ی مرد قرار نگیره‪.‬‬

‫پارک نفسش رو بیرون داد تا آروم بشه و بعد روی صندلی نشست‪.‬‬

‫" به پسر عموی لعنتیتون بگید که فاصلشو با جونگکوک حفظ کنه"‬

‫"اممم در واقع ما هم همینو میخوایم اما من االن گیج شدم‪..‬مشکل تو دقیقا‬

‫چیه؟میشه بگی شماها چه ربطی به هم دارید؟"‬

‫‪376‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جونگکوک پسر داییمه و اصال دوست ندارم به اون بچه آسیبی برسه اون به اندازه‬

‫ی کافی بی پناه هست"‬

‫"خب‪..‬مشکل سهون چیه؟"‬

‫"شما خبر ندارید پسر عموتون چیکار میکنه؟"‬

‫پارک نگاه عجیبی به بکهیون انداخت و سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"نه شما چیزی میدونید؟"‬

‫"نمیدونید برای کی کار میکنه نه؟"‬

‫"میشه یا حرفتونو بزنید یا اگه نمیزنید الکی بحثو نکشید؟"‬

‫بکهیون با کالفگی گفت و چشماشو چرخوند‪.‬‬

‫"اون آدم قاچاق میکنه‪".‬‬

‫~~~~~‬

‫"بسته ها حاضر شدن‪ .‬امشب باید آماده ی رفتن بشیم"‬

‫هیچول درحالی که استیک توی بشقابش رو به آرومی با کارد میبرید گفت و توجه‬

‫سایرین رو به خودش جلب کرد‪.‬‬

‫‪377‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"کدوم سری بسته ها حاضر شدن؟ محموله های جدید یا قبلیا که باید از مقر لو‬

‫رفته انتقال بدیم؟"‬

‫کانگ با دهن نیمه پر پرسید و به خدمتکار اشاره کرد که براش شراب بریزه‪.‬‬

‫"بسته های جدید‪ .‬باید همگی بریم عمارت شین"‬

‫همه سرشون رو تکون دادن جز یونگی که مشغول چشم غره رفتن به سونگهیون‬

‫بود‪.‬‬

‫"من نمیام"‬

‫یونگی به آرومی اما با جدیت گفت و هوسوک جوری بهش نگاه کرد که انگار عقلش‬

‫رو از دست داده‪.‬‬

‫"شوخی میکنی؟ تو باید باشی!"‬

‫"چرا مثال؟"‬

‫کاردش رو کنار ظرف رها کرد و سینی که برای شام جیمین بود از روی میز‬

‫برداشت‪.‬‬

‫"چون‪...‬خب چون باید باشی!همیشه بودی"‬

‫"خب حاال این دفعه نیستم"‬

‫‪378‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اما چرا؟"‬

‫"منم دالیل خودمو دارم"‬

‫یونگی شونشو باال انداخت و از پشت میز بلند شد‪.‬‬

‫"من و جناب سونگهیون امشب باید بریم جایی کار داریم"‬

‫با لبخند مرموزی گفت و چشم های سونگهیون درشت شدن‪.‬‬

‫"چـ‪...‬چی؟نه من حتما باید تو این ماموریت‪"..‬‬

‫"به حرف جناب مین گوش کن پسرم‪ .‬ایشون از تو با تجربه ترن"‬

‫کانگ گفت و باعث شد سونگهیون دست از غذا خوردن بکشه‪ .‬یونگی با همون لبخند‬

‫ابروهاش رو باال انداخت و خیلی زود از اتاق غذا خوری خارج شد‪.‬‬

‫به آرومی در اتاق رو باز کرد و وقتی جیمین رو که روی تخت نشسته بود و با‬

‫ناراحتی از پنجره به بیرون خیره بود دید آهی کشید‪.‬‬

‫"فکر کردم خوابی"‬

‫با صدای یونگی‪ ،‬جیمین سرش رو به طرف در چرخوند و لبخند کمرنگی زد‪ .‬مدتی‬

‫به طور عجیبی به یونگی نگاه کرد و بعد سرش رو جوری که انگار میخواست افکارش‬

‫رو پاک کنه تکون داد‪.‬‬

‫‪379‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نمیتونم بخوابم"‬

‫یونگی سرش رو تکون داد و سینی غذارو کنار جیمین روی تخت گذاشت‪ .‬به اون‬

‫پسرک که نگاه میکرد خودشو میدید‪...‬امیدوار بود که اون هم سرنوشتش شبیهش‬

‫نشه‪.‬‬

‫"ممنون بابت غذا"‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫"آره‪...‬ولی قسم میخورم دیگه حوصلم سر نمیره‪ .‬ترجیح میدم از این اتاق بیرون‬

‫نیام"‬

‫به تلخی خندید و سینی غذا رو به سمتش کشید‪.‬‬

‫"یونگی شی من خوبم‪ .‬ایی این سوپ چیه آوردی؟"‬

‫جیمین با صورتی که با نارضایتی جمع شده بود گفت و یونگی شونه هاشو باال‬

‫انداخت‪.‬‬

‫"جین گفت تب داری فعال بهتره سوپ بخوری"‬

‫"اما من خیلی خوبم نگاه کن یونگی شی"‬

‫‪380‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین دست یونگی رو گرفت و روی پیشونیش گذاشت و بعد از این کارش‬

‫پشیمون شد چون با حس خنکی دست یونگی روی پیشونیش احساس کرد ضربان‬

‫قلبش عجیب و نامیزون شد‪.‬‬

‫"البته که خوبی بچه جون‪ .‬ولی بهتره مراقب باشی‪ .‬در ضمن غذاتو که خوردی‬

‫بخواب‪ .‬بهتره نمیری چون دلم نمیخواد جنازه ی یه بچه رو بسوزونم فهمیدی؟"‬

‫جیمین سرش رو تکون داد و دوباره با بی میلی به سوپ شل و ولی که جلوش بود‬

‫خیره شد‪.‬‬

‫"بی ریختِ بدمزه"‬

‫زیر لب با حرص به سوپ بد و بیراه گفت و باعث شد یونگی به آرومی بخنده‪.‬‬

‫~~~~~~~‬

‫"این جلیقه رو بپوش"‬

‫نامجون درحالی که کت سیاهرنگش رو به تن میکرد از آینه به جین که جلیقه ی‬

‫ضد گلوله رو از کمد درآورده بود نگاه کرد و پوزخند زد‪.‬‬

‫"چطور؟ کالغات خبر رسوندن خبریه؟"‬

‫جین چشماشو چرخوند و از جاش بلند شد تا جلیقه رو دست نامجون بده‪.‬‬

‫‪381‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو فرض کن که کالغام خبر آوردن‪..‬به هر حال اینو بپوش"‬

‫"چرا باید این کارو بکنم؟"‬

‫نامجون با لجبازی دو تا از دکمه هاش رو بست و یقه ی کتش رو صاف کرد‪ .‬جین‬

‫نفس کالفه ای کشید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"تو نمیدونی شین چقدر غیر قابل پیش بینیه؟"‬

‫"به پای تو نمیرسه کیم سوکجین"‬

‫نامجون باالخره از زبون تیزش برای طعنه زدن استفاده کرد و جین نگاه ناامیدی‬

‫بهش انداخت‪.‬‬

‫"متاسفم که انقدر بدم که از هیچ فرصتی برای نشون دادن نفرتت دریغ نمیکنی"‬

‫با ناراحتی جلیقه رو داخل کمد برگردوند و بعد از دراز کشیدن روی تخت صورتش‬

‫رو توی بالش فرو کرد‪ .‬نامجون نگاه پشیمونی بهش انداخت اما فورا به حال قبلی‬

‫برگشت‪.‬‬

‫"منم متاسفم"‬

‫‪382‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با گفتن این حرف اتاق رو ترک کرد و جین رو با سینه ی سنگینش تنها گذاشت‪ .‬با‬

‫خروجش از اتاق با هیچول و تمین رو به رو شد و لبخندی به تمین که به نظر آروم‬

‫میومد زد‪.‬‬

‫"مشکلی نیست هیچول من خوبم‪..‬میخوام بیام"‬

‫تمین به هیچول که مخالف بود گفت و تقریبا التماس کرد‪.‬‬

‫"اگه اونجا حالت بد بشه چی؟ نمیتونم این کارو باهات بکم تمین"‬

‫تمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و اخمی کرد‪.‬‬

‫"مگه من بچم که شما مدام میخواید مواظبم باشید؟ درسته گاهی شوک زده میشم‬

‫ولی من هنوز همون تمینم یادته؟ همونی که تیرش هیچ وقت خطا نمیرفت"‬

‫"نیازی به تیر اندازی نیست که خطا رفتن تیر مهم باشه"‬

‫"پس چرا اصرار داشتید یونگی بیاد؟ تا جایی که به خاطر دارم من و یونگی همکار‬

‫بودیم"‬

‫تمین با دلخوری از بهانه ای که هیچول آورد بهش نگاه کرد و هیچول نفسش رو با‬

‫کالفگی بیرون داد‪.‬‬

‫"خیلی خب تو بردی ولی هیچ اسلحه ای با خودت نیار‪ .‬الزم نیست"‬

‫‪383‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بدون اینکه منتظر جوابی از تمین بشه به طرف نامجون چرخید و روی صحبتش رو‬

‫به اون داد‪.‬‬

‫"باید جینو بیاریم؟"‬

‫" نه‪ .‬پرونده هارو جمع کردم و گذاشتم توی دفتر درشم قفله و در ضمن یونگی هم‬

‫خونه هست پس حتی اگه بخواد هم نمیتونه چیزی پیدا کنه"‬

‫با اخم کمرنگی گفت و هیچول سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"خوبه‪ .‬دو تا اسلحه بردار که اگه الزم شد یکیشو اونجا به تمین بدی خب؟"‬

‫"همین کارو کردم"‬

‫نامجون با باال زدن کتش‪ ،‬دو تفنگ نقره ای ظریف رو نشون داد تا خیال هیچولو‬

‫راحت کنه‪.‬‬

‫کمی با فاصله از اون دو‪ ،‬کانگ کنار سونگهیون روی مبل چرمی سالن نشسته بود و‬

‫حین دستور دادن به افرادش که با سرگردونی اطراف عمارت میچرخیدن با پسرش‬

‫صحبت میکرد‪.‬‬

‫"پدر شما نمیخواید پسرتون تو ماموریت به این مهمی باشه؟ میدونید که این چقدر‬

‫موقعیت خوبی برای منه؟ میتونه باعث شناخته شدنم بین گروه ها بشه"‬

‫‪384‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سونگهیون با اعتراض گفت و اما کانگ بدون توجه بهش نگاهی به جین که به طرف‬

‫آشپزخونه میرفت انداخت و صداش زد‪.‬‬

‫"سوکجین"‬

‫"بله قربان؟"‬

‫جین با بی میلی به طرفش چرخید و به نیشخند کثیفش نگاه کرد‪.‬‬

‫"بیا اینجا‪"..‬‬

‫کانگ روی رون پاش ضربه زد و جین ناچارا به طرفش رفت و روی پاش نشست‪.‬‬

‫"نامجون خوبه؟ به نظر خشنه!"‬

‫"پدر‪...‬من دارم درباره ی چی حرف میزنم و شما چی میگید!"‬

‫سونگهیون با عصبانیت گفت و جین رو از جواب سوال مسخره ی پدرش نجات داد‪.‬‬

‫" ساکت باش‪ .‬نمیتونی بیای سونگهیون‪ .‬باید تو عمارت بمونی‪ ،‬نمیشه کسی تو‬

‫عمارت نباشه"‬

‫جین سعی کرد به حرف هاشون دقت کنه تا بتونه اطالعات شاید مهمی بدست بیاره‪.‬‬

‫"برای چی من باید بمونم؟ چرا یکی از افراد دیگه رو نمیذارید؟"‬

‫‪385‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چون من به تو اعتماد دارم و میدونم وقتی کاری بهت سپرده میشه توش کوتاهی‬

‫نمیکنی‪ .‬میخوام که امروز وقتی ما رفتیم وجب به وجب عمارتو بگردی‪ .‬پرونده‬

‫هاشونو اسکن کن و برای دفتر مرکز فکس کن‪ .‬میخوام بدونم این پسرا دقیقا دارن‬

‫چه غلطی میکنن‪ .‬من بهشون شک دارم‪ .‬شاید خودشون دارن این مقرها رو از قصد‬

‫لو میدن تا به چیزی برسن"‬

‫"اما پدر‪"...‬‬

‫"دیگه حرفی نزن سونگهیون‪ .‬ما داریم میریم‪ .‬سوکجین پاشو"‬

‫کانگ که کمی عصبی شده بود جوری که انگار با حیوون خونگیش حرف میزنه گفت‬

‫و جین با اخم های درهم از روی پاش بلند شد ولی اینبار به جای مقصد قبلیش که‬

‫آشپزخونه بود وقتی مطمئن شد کانگ به اندازه ی کافی ازش دور شده به آرومی‬

‫خودش رو سمت هیچول کشید‪.‬‬

‫"هیونگ‪"..‬‬

‫به آرومی هیچول رو صدا کرد و هیچول با اخم به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"به من نگو هیـ‪"...‬‬

‫"باشه باشه هیچول گوش کن باید چیز مهمی بهت بگم"‬

‫‪386‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین سریع وسط حرف هیچول پرید و زیر چشمی چک کرد که مطمئن شه حواس‬

‫کانگ بهشون نیست‪.‬‬

‫"چیه؟"‬

‫"نذارید سونگهیون توی عمارت بمونه!"‬

‫"چی تو سرته کیم سوکجین؟"‬

‫هیچول با ابروهای درهم پرسید و جین نگاه ناامیدی بهش انداخت‪ .‬معلومه که اونا به‬

‫کانگ بیشتر از اون اعتماد داشتن و حرفش رو باور نمیکردن‪.‬‬

‫"سونگهیون قراره بمونه تو عمارت و همه ی پرونده هاتونو فکس کنه دفتر مرکزی‬

‫کانگ"‬

‫"چی؟"‬

‫ابروهای هیچول باال پریدن و قبل از اینکه موفق بشه چیزی بگه با دیدن نگاه کانگ‬

‫که به طرفشون جلب شده بود لب هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"نمیدونم قصدت از این حرف چیه‪ .‬من بهت اعتماد ندارم"‬

‫زیر لب گفت و به طرف کانگ رفت‪.‬‬

‫"آماده اید جناب کانگ؟"‬

‫‪387‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بله کامال‪ .‬بهتره سریع تر بریم پس جناب مین میمونن؟"‬

‫"بله فکر میکنم خودش کاری داره‪".‬‬

‫کانگ سرش رو تکون داد و مطمئن شد سونگهیون که با نگاه غضبناک باالی پله ها‬

‫ایستاده بود حواسش هست باید چیکار کنه‪ .‬جین نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و‬

‫با شونه های پایین افتاده به طرف اتاق برگشت‪.‬‬

‫"خیلی خب پس باید عجله کنیم‪ .‬قبل از صبح باید بریم و همه ی محموله هارو‬

‫منتقل کنیم‪".‬‬

‫هیچول سرش رو تکون داد و خیلی زود عمارت خالی از سکنه شد‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫در اتاق رو با فرض اینکه پسرک خوابه باز کرد اما وقتی وارد اتاق شد و برق روشن‬

‫اتاق رو دید متعجب ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫به طرف جیمین که باز هم روی تخت نشسته بود رفت و وقتی کاغذهایی که جلوش‬

‫ریخته بودن رو دید اخم کمرنگی کرد‪.‬‬

‫"به پرونده های من دست زدی؟"‬

‫جیمین که غرق کارش بود با شنیدن صدای یونگی از جاش پرید و چند با پلک زد‪.‬‬

‫‪388‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" نه اینا همون کاغذهایین که اون روز بهم دادی روشون نقاشی بکشم"‬

‫جیمین سریع گفت و یونگی نیشخند زد‪.‬‬

‫"و بعد تو گفتی که یه بچه کوچولو نیستی"‬

‫جیمین دست به سینه اخم کرد و لبشو جلو داد‪.‬‬

‫" خب نیستم یونگی شی‪ .‬ببین من فهمیدم که تو نقاشی کشیدن خوبم"‬

‫جیمین با لبخند بزرگی گفت و یکی از کاغذ هارو باال گرفت تا یونگی تصویر روشو‬

‫ببینه‪.‬‬

‫"واو"‬

‫یونگی ناخودآگاه با دیدن تصویری که جیمین به طور حرفه ای طراحی کرده بود‬

‫گفت و ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫"حاال چرا منو کشیدی؟"‬

‫جیمین چند ثانیه ساکت شد و به یونگی که پوزخند پر غروری زده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"ام‪..‬خب‪..‬همینجوری"‬

‫لبخند عجیبی زد و کاغذش رو از مرد پس گرفت‪.‬‬

‫"شب بخیر یونگی شی"‬

‫‪389‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی از عکس العمل جیمین به خند افتاد و پتو رو گرفت تا جیمین نتونه اونو روی‬

‫سرش بکشه‪.‬‬

‫"فکر کردی میتونی از جواب دادن به من در بری؟ من مین یونگیم یادت رفته؟"‬

‫"منم پارک جیمینم‪ .‬خوشبختم مین یونگی شی"‬

‫جیمین سریع جواب داد و سعی کرد لبه ی پتو رو از دستش بکشه‪.‬‬

‫"اوه میبینم که پررو شدی‪ .‬خیلی خب جیمین شی بیا بخوابیم"‬

‫یونگی با پوزخندی که پررنگ تر شده بود گفت و جیمین لبه ی پتو رو به سرعت از‬

‫دستش کشید‪.‬‬

‫"شب بخیر"‬

‫پشتش رو به مرد کرد و سعی کرد صورت سرخ شدش رو ازش پنهان کنه‪.‬‬

‫"شب بخیر"‬

‫"هیـــن"‬

‫جیمین با برخورد نفس داغ مرد به پشت گردنش نفس بریده ای کشید و سریع غلت‬

‫زد که به طرفش بچرخه اما کاش نمیچرخید تا از اون فاصله ی نزدیک صورت‬

‫یونگی رو نبینه‪.‬‬

‫‪390‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اگه میخوای دوباره سقوط کنی برو عقب"‬

‫یونگی با لحن پر از خند ای گفت و جیمین با نفس هایی که تند شده بودن چشم‬

‫هاش رو روی تک تک اجزای صورت مردی که کمتر از ده سانتی متر باهاش فاصله‬

‫داشت چرخوند‪.‬‬

‫" خب‪..‬حاال چرا بهم حرفیو که ازش فرار میکردی نمیگی؟ میدونی که به هر روشی‬

‫شده اونو از دهن کوچولوت میکشم بیرون"‬

‫یونگی با لحن آروم و خطرناکی گفت و جیمین نفس بریده ای کشید‪.‬‬

‫"بهتره فقط بخوابیم‪ .‬اینجوری خیلی‪...‬داری معذبم میکنی یونگی شی"‬

‫یونگی ابروشو باال داد و چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"از اینکه طولش میدی خوشم نمیاد‪ .‬مشخصه که میخوای ی چیز بگی پس انقدر‬

‫دست دست نکن و حرفت رو بزن"‬

‫با بیخیالی گفت و جیمین لبش رو گاز گرفت‪ .‬واقعا باید چیزی که مدتی مغزش رو‬

‫میخورد به زبون میاورد؟ نفس عمیقی کشید و کمی عقب تر رفت تا ضربان قلبش‬

‫که محکم به سینش کوبیده میشد رو از مرد مخفی کنه‪.‬‬

‫"یونگی شی تو‪..‬تو دوباره منو نجات دادی‪...‬برای چندمین بار و اینبار از دست‬

‫اون‪..‬آقاهه"‬
‫‪391‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جیمین به چشم های یونگی نگاه نکرد و سرش رو پایین انداخت‪.‬‬

‫"خب که چی؟ حاال االن مثال تو یه کراش عجیب غریب روم زدی که باعث شده منو‬

‫بکشی؟ نکنه عاشقم شدی جیمین کوچولو؟!!!"‬

‫یونگی با خنده شوخی کرد و جمله ی آخرشو با لحنی که انگار با یه بچه صحبت‬

‫میکرد گفت‪ .‬جیمین سرش رو باال گرفت و به چشم های مرد که به خاطر خنده‬

‫چین خورده بودن نگاه کرد‪.‬‬

‫"آره فـ‪..‬فکر کنم‪..‬فکر کنم حدست درست بود یونگی شی"‬

‫به آرومی گفت و خنده ی یونگی فورا قطع شد‪.‬‬

‫"چی گفتی؟"‬

‫با لحنی که ترسناک به نظر میرسید گفت و جیمین لبش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫"تو االن چی گفتی؟"‬

‫یونگی اخم کرد و فورا خودش رو عقب کشید‪.‬‬

‫"چه چرت و پرتی گفتی؟"‬

‫روی تخت نشست و با صدای نسبتا بلند گفت‪.‬‬

‫"من‪..‬مـ‪"..‬‬

‫‪392‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خفه شو بچه تو چی از دوست داشتن میدونی؟ این مزخرفاتو تحویل من نده"‬

‫جیمین میدونست که عکس العمل یونگی به این حرف قطعا خوب نخواهد بود اما‬

‫اصال انتظار این واکنش تند و عصبی رو نداشت‪.‬‬

‫"اما‪..‬من میدونم دوست داشتن چجوریه یونگی شی"‬

‫جیمین هم متقابال رو به روی یونگی که عصبی و گیج به نظر میرسید نشست و‬

‫دستش رو گرفت‪.‬‬

‫"میدونم دوست داشتن چجوریه‪ .‬دوست داشتن یعنی با تمام وجودت بخوای به یکی‬

‫کمک کنی‪ ،‬یعنی دوست داشته باشی که درداشو باهات تقسیم کنه و با هم زخم‬

‫هاشو درمان کنید‪ ،‬یعنی وقتی ناراحته با دیدن ناراحتیش قلبت درد بگیره و با دیدن‬

‫خوشحالیش جوری که انگار بهترین چیزای دنیا رو بهت دادن خوشحال بشی‪ .‬یونگی‬

‫شی من میدونم دوست داشتن چجوریه‪...‬شاید هنوز توش نابالغ و خام باشم اما‬

‫میفهمم چجوریه‪ .‬میدونم خیلی یهویی اینو بهت گفتم اما من واقعا فکر میکنم‬

‫دوستت دارم یونگی شی"‬

‫جیمین صادقانه و با چشم هایی که برق میزدن گفت و لبخند با استرسی زد که با‬

‫فرود اومدن دست یونگی روی گونه ی چپش محو شد‪ .‬چند بار دهنش رو باز و بسته‬

‫‪393‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کرد تا چیزی بگه اما یونگی جلوی حرف زدنش رو با هجوم بردن به سمتش و هول‬

‫دادنش قطع کرد‪.‬‬

‫نفس جیمین با خیمه زدن یونگی روی بدنش قطع شد و سعی کرد با دیدن نگاه‬

‫ترسناک مرد نمیره‪.‬‬

‫"تو هیچ چیز راجع به من نمیدونی و من واقعی رو نمیشناسی‪ .‬فکر نکن چون دوبار‬

‫باهات مهربون بودم ازت خوشم میاد یا اینکه اجازه داری از من خوشت بیاد‪ .‬به‬

‫دوست داشتن من حتی فکر هم نکن فهمیدی جیمین؟ فهمیدی چی گفتم؟"‬

‫جمله ی آخرش رو توی صورت جیمین فریاد کشید و چشم های پسرک از ترس و‬

‫ناراحتی پر از اشک شدن‪.‬‬

‫"یـ‪..‬یونگی شی"‬

‫"خفه شو فهمیدی؟ خفه شو"‬

‫یونگی دستش رو روی گلوی پسرک گذاشت و کمی فشارش داد‪.‬‬

‫"لـ‪..‬لطفا یونگی شی‪ .‬من دارم راست میگم"‬

‫جیمین با بغض و درد گلوش گفت و سعی کرد درست نفس بکشه‪.‬‬

‫‪394‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" نه جیمین تو منو دوست نداری‪..‬تو باید از دنیای کوچیک و فانتزی که توی سرت‬

‫ساختی بیای بیرون فهمیدی؟ اینجا مردم دوستت ندارن‪ .‬اونا فقط بهت احتیاج دارن‬

‫و بعدش وقتی ازت خسته شدن قلبت رو میشکونن و همه جا میگن تو از اول قلبی‬

‫نداشتی‪ .‬اگه نمیخوای همچین بالیی سرت بیار از هر چی احساس کوفتیه دور شو"‬

‫تقریبا غرید و با دیدن صورت قرمز جیمین متوجه شد که گلوش رو بیش از حد‬

‫فشار داد‪ .‬سریع از روش بلند شد و باعث شد جیمین به سرعت خم بشه و سرفه ای‬

‫کنه که خون زیادی رو از گلوش روی بالش جاری کنه‪.‬‬

‫یونگی نگاه گیج و عصبی به جیمین انداخت و سریع از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫‪395‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 20‬‬

‫شهامت میخواهد‬

‫دوست داشتن کسی که‬

‫هیچوقت‪...‬هیج زمان‬

‫سهم تو نخواهد شد‬

‫‪-‬شیمبورسکا‬

‫"فقط همتون برید کنار"‬

‫جین در حالی که عصبی بود تقریبا فریاد کشید و پیراهن سفید رنگ نامجون رو که‬

‫به رنگ قرمز در اومده بود توی تنش پاره کرد تا زخم عمیقی که روی پهلوش بود رو‬

‫ببینه‪.‬‬

‫"نامجون‪..‬هی نامجون صدای منو میشنوی"‬

‫چند بار به آرومی با کف دستش به صورت سرد نامجون زد و وقتی عکس العملی‬

‫نشون نداد به طرف هوسوک و هیچول که شوک زده نگاهش میکردن چرخید‪.‬‬

‫"چرا فقط دارید نگاه میکنید؟ بریم برام آب بیارید و یه دستمال تمیز‪ .‬هیونگ لطفا‬

‫اون جعبه رو بهم بده‪".‬‬


‫‪396‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫کسی درمقابل دستورات جین اعتراضی نکرد و هرکس سریع کاری که گفته بود رو‬

‫انجام داد‪ .‬شرایطی نبود که بخوان لجبازی کنن‪ ،‬زندگی نامجون در خطر بود‪ .‬جین‬

‫سریع دستمال سفید رنگ نخی رو از هوسوک گرفت و خون رو از گوشه های زخم‬

‫پاک کرد‪.‬‬

‫" خدای من باید اینو چیکار کرد؟ من اونقدر حرفه ای نیستم که بدونم با جای گلوله‬

‫باید چیکار کرد‪ .‬اصال از بدنش خارج شده یا نه؟"‬

‫"آره‪..‬خارج شده"‬

‫"این افتضاحه من میترسم"‬

‫جین با بیچارگی نالید و درحالی که لبش رو محکم گاز میگرفت به صورت نامجون‬

‫که قطره های درشت عرق روش نشسته بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"ییشینگ دیگه نیست؟"‬

‫"چینه‪"..‬‬

‫هوسوک به آرومی گفت و جین دست خونیش رو با درموندگی بین موهاش کشید‪.‬‬

‫تمین سریع داخل اتاق دووید و توجه اون سه نفرو به خودش جلب کرد‪.‬‬

‫"کانگ گفت که با پزشکشون تماس گرفته‪ .‬اون داره میاد"‬

‫‪397‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول و هوسوک نفسی از سر آسودگی کشیدن اما جین نگاه نگرانشو به نامجون‬

‫داد‪.‬‬

‫"به کانگ اعتماد دارید؟"‬

‫با لحن عجیب و ناراحتی پرسید و هیچول اخم کرد‪.‬‬

‫"البته! ما خیلی به اون مدیونیم"‬

‫"درسته"‬

‫سرش رو تکون داد و دست نامجون رو با انگشت های سرد و خونیش گرفت‪.‬‬

‫"من تا اون موقع ضد عفونیش میکنم و‪..‬همین‪...‬اگه کار دیگه ای بکنم میترسم‬

‫بالیی سرش بیاد"‬

‫"ما میریم بیرون‪ .‬دکتر که اومد تو هم بیا"‬

‫هوسوک به آرومی گفت و جین دوباره سرش رو تکون داد‪ .‬بعد از خروج اون دو نفر‬

‫جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد و سعی کرد بفهمه باید چیکار کنه‪ .‬یه چیزایی‬

‫بلد بود و به خودش اعتماد بیشتری داشت تا اون کانگِ لعنتی‪ .‬اصال دوست نداشت‬

‫دست دکتر اون عوضی به نامجونش بخوره‪.‬‬

‫"تو میتونی جین‪..‬تو میتونی"‬

‫‪398‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫به آرومی پارچه ای رو که روی زخم پشت نامجون بسته بودن تا خون زیادی ازش‬

‫نره رو باز کرد و با دیدن زخم دوم لب هاش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫"االن گریه نکن باشه؟ االن گریه نکن"‬

‫به خودش گوشزد کرد و سعی کرد نذاره اشک جلوی دیدش رو تار کنه‪ .‬نمیتونست‬

‫یه احمق باشه که توی اون شرایط با گریه کردن همه چیزو بهم بزنه‪ .‬دوباره نفس‬

‫عمیقی کشید و سوزن بخیه ضد عفونی شده رو با پنس نگهداشت‪.‬‬

‫"قبال هم این کارو کردی‪..‬نگران نباش همه چیز خوب پیش میره‪ .‬آفرین پسر"‬

‫در حالی که سعی میکرد لرزشش دستش رو کنترل کنه به آرومی سوزن بخیه رو‬

‫وارد پوست نامجون کرد و ابروهای مرد که بیهوش بود درهم پیچید‪.‬‬

‫"جونا خوبی؟ صدامو میشنوی؟ بیداری؟"‬

‫نامجون فقط بیشتر اخم کرد و جین نگاهش رو از صورت دردناکش دوباره به زخم‬

‫معطوف کرد‪.‬‬

‫"اگه صدامو میشنوی نگران نباش‪ .‬خیلی زود تموم میشه خب؟ فقط دو تا زخم‬

‫کوچیک برای بخیست‪ .‬مشکلی نیست ها؟"‬

‫‪399‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫در حالی که حتی نمیدونست داره به خودش دلگرمی میده یا نامجون گفت و‬

‫باالخره زخم روی پهلوش رو تموم کرد و نوبت به جایی که گلوله ازش خارج شده‬

‫بود رسید‪.‬‬

‫شانس آورده بود که خیلی گوشه بود و در نتیجه نقطه ی ورود و خروج گلوله فاصله‬

‫ی زیادی با هم نداشتن که مجبور بشه بدن نامجون رو بچرخونه‪ .‬سعی کرد‬

‫استرسش رو با تند تند بیرون دادن بازدمش برطرف کنه و در نهایت وقتی هر دو‬

‫زخم رو کامل بخیه زد نزدیک بود بیهوش بشه‪.‬‬

‫دست هاش رو که حاال کامال خونی شده بودن همونطور که کنار نامجون نشسته بود‬

‫خشک و با ماده ضد عفونی پاک کرد و بعد کمی با کمی الکل و بتادین زخم رو ضد‬

‫عفونی کرد‪ .‬در نهایت ماده ای روی دو قسمت بخیه خورده زد و دور زخم رو به‬

‫خوبی بست تا هوایی واردش نشه‪.‬‬

‫"همه چیز خوبه نامجون‪ .‬تو خوبی باشه؟"‬

‫در حالی که بیحال شده بود و استرس تقریبا از پا درش آورده بود به آرومی کنار‬

‫نامجون که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود افتاد و چند دقیقه ای نگذشته بود که‬

‫در باز شد‪.‬‬

‫"بله دکتر اون اینجا‪"..‬‬

‫‪400‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول با دیدن زخم نامجون که بسته شده بود به اخم کرد و فورا به طرف جین‬

‫رفت‪.‬‬

‫"چیکار کردی؟ مگه قرار نبود صبر کنی دکتر بیاد؟"‬

‫جین چشم هاشو با خستگی باز کرد و هیچول رو که عصبی بود باالی سرش دید‪.‬‬

‫"مشکل چیه؟"‬

‫"مشکل تویی‪ .‬تو که بلد نیستی کاری رو انجام بدی برای چی دخالت میکنی؟"‬

‫جین بالفاصله نشست و دستش رو روی صورتش کشید‪.‬‬

‫"کار اشتباهی نکردم نمیتونستیم بیشتر از این صبر کنیم‪ .‬میخواستی تو خون‬

‫خودش غرق بشه؟"‬

‫"معذرت میخوام دکتر"‬

‫هیچول با لبخند شرمگینی به دکتر گفت و دکتر سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"مشکلی نیست‪ .‬اما بذارید من زخم رو چک کنم تا مطمئن بشم مشکلی نیست"‬

‫"خیلی ممنون"‬

‫هیچول یقه ی جین رو گرفت و از کنار نامجون بلندش کرد تا از اتاق بیرون‬

‫بکشتش‪.‬‬

‫‪401‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"فقط اگه بالیی سرش اومده باشه‪"..‬‬

‫"چرا من باید بخوام بالیی سرش بیاد؟ هیچول تو بهتر میدونی که من اصال نمیخوام‬

‫اون چیزیش بشه"‬

‫"من هیچی درباره ی تو نمیدونم جین‪ .‬هیچی! تو کسی هستی که چهار سال برای‬

‫ما نقش بازی کردی پس ازم نخواه که بهت اعتماد کنم"‬

‫جین نفسش رو با کالفگی بیرون داد‪.‬از این همه زخم زبون خسته شده بود‪ .‬چرا‬

‫هیچ کس نمیفهمیدش؟ چرا هیچ کس باورش نمیکرد؟‬

‫"هر چی میخوای فکر کن هیچول‪..‬ولی مطمئن باش من آخرین کسی هستم که‬

‫میخواد آسیبی به یکی از شما چهار نفر برسه"‬

‫~~~~~‬

‫"اونجوری نگام نکن هوسوک"‬

‫یونگی در حالی که با اخم به درخت های سیبی که به خاطر فصل زمستون بدون‬

‫برگ و گل بودن نگاه میکرد گفت و هوسوک چشم غره ای بهش رفت‪.‬‬

‫" خفه شو یونگی وقتی رفتم پیشش نزدیک بود تو خونی که سرفه میکرد غرق بشه"‬

‫"به من چه که اون یه احمقه؟"‬

‫‪402‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی حتی نگاهی به هوسوک که میخواست با دست های خودش خفش کنه‬

‫ننداخت و سیگاری از جیبش در آورد که هوسوک رو عصبانی تر کرد‪.‬‬

‫"گفتم این لعنتی رو نکش میخوای بمیری؟"‬

‫هوسوک نتونست خودش رو کنترل کنه و با عصبانیت فریاد کشید‪ .‬بسته ی سیگار‬

‫رو از دست یونگی خارج کرد و با حرصی که نمیتونست مهار کنه روی زمین انداخت‬

‫و با کف کفشش روش کوبید‪.‬‬

‫"میدونی من هزار تا بسته ی دیگه سیگار دارم درسته؟"‬

‫یونگی با خونسردی گفت و خشم هوسوک رو بیشتر شعله ور کرد و باعث شد یقش‬

‫بین انگشت های بلند دوستش فشرده بشه‪.‬‬

‫" به من ربطی نداره که تو یه تیکه سنگ لعنتی هستی‪ .‬اون یه بچست و چه درست‬

‫و چه غلط احساسات صادقانشو به زبون آورده‪ .‬تو حق نداری اونجوری خوردش کنی‪.‬‬

‫نبودی که ببینی دیشب چطور گریه میکرد‪".‬‬

‫یونگی چشم هاشو چرخوند و دست هوسوک رو از یقش کند‪.‬‬

‫"به من ربطی نداره هوسوک احساساتش به خودش ربط دارن‪ .‬اگه احساساتش‬

‫واقعین یا باید کنترلشون کنه یا بکشتشون فهمیدی؟ حق نداری منو مقصر بدونی‬

‫من همینم! کسی مجبورش نکرده منو دوست داشته باشه‪ .‬انقدر تحویلش نگیر و‬

‫‪403‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫لوسش نکن که فکر کنه خبریه‪ .‬اینجا یه باند خالفکار لعنتی زندگی میکنن نباید‬

‫انتظار داشته باشه که همه چیز همونطور باشه که میخواد"‬

‫یونگی با آرامش گفت و قدم هاش رو از هوسوک که سرشو به نشونه ی تاسف تکون‬

‫میداد دور کرد‪.‬‬

‫"برات متاسفم‪ .‬تمام این سال ها درکت کردم اما انگار که تو واقعا قلب نداری"‬

‫هوسوک با ناراحتی گفت و یونگی درحالی که سیگار جدیدی کنار لباش گذاشته بود‬

‫که هنوز خاموش بود به طرفش برگشت‪.‬‬

‫"ممنون که این حقیقت رو بهم یادآوری کردی‪ .‬فکر میکردم تا االن فهمیده‬

‫باشیش"‬

‫با لحنی که سرد اما پر از درد بود گفت و هوسوک از چیزی که گفته بود پشیمون‬

‫شد‪.‬‬

‫"با نارا میرم بار‪ .‬سراغم نیاید حوصله ندارم"‬

‫بدون اینکه منتظر جوابی بمونه به سمت ماشین سیاه رنگش رفت و از جلوی دید‬

‫محو شد‪.‬‬

‫هوسوک سرشو چرخوند و جیمین رو دید که از بالکن با صورت رنگ پریده و بیحالی‬

‫نگاهشون میکرد‪.‬‬
‫‪404‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"تو برای چی اومدی بیرون؟"‬

‫زیر لب رو به جیمین گفت و قطعا جیمین نشنید‪ .‬سریع از پله های عمارت باال رفت‬

‫و وارد اتاق سیاهرنگ یونگی شد‪.‬‬

‫"جیمین بیا تو سرده سرما میخوری!"‬

‫"هیونگ‪"...‬‬

‫جیمین به طرفش چرخید و از بالکن خارج شد‪.‬‬

‫"بیا اینجا جیمینی"‬

‫هوسوک دست هاشو برای جیمین باز کرد و جیمین سریع مثل یه گربه ی بی پناه‬

‫به بغلش هجوم برد‪.‬‬

‫"هیونگ من میدونم هنوز بچم‪ .‬میدونم یه بخشی از احساساتی که به یونگی شی‬

‫دارم به خاطر اینه که چند بار نجاتم داده و خودمو بهش مدیون میدونم ولی قسم‬

‫میخورم که احمق نیستم‪ .‬فرق نیاز و دوست داشتنو میدونم‪ .‬االن یک ماهه که‬

‫اینجام پس‪...‬هیونگ من خیلی بهش فکر کردم‪ .‬نمیخواستم به یونگی شی چیزی‬

‫بگم اما فقط‪..‬خیلی یهویی و الکی شد‪ .‬میدونم که احساساتم هنوز اونقدر قوی نیست‬

‫ولی داره قوی میشه‪ .‬حسش میکنم هوسوک هیونگ"‬

‫جیمین با ناراحتی گفت و هوسوک دستش رو توی موهای جیمین کشید‪.‬‬


‫‪405‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"فقط چون مدت زیادی مدام یونگی رو دیدی و باهاش تنها بودی اینجوری فکر‬

‫میکنی جیمین من مطمئنم که احساساتت زود گذرن‪ .‬نگران نباش قبل از اینکه‬

‫بفهمی همشون محو میشن‪ .‬از این به بعد هم بیا اتاق خودم بمون باشه؟"‬

‫جیمین از بغل هوسوک درومد و روی تخت نشست‪.‬‬

‫"منظورت اینه که زود روی احساساتم اسم گذاشتم؟"‬

‫"دقیقا منظورم همینه جیمینی"‬

‫هوسوک با مهربونی گفت و کنار جیمین روی تخت نشست‪.‬‬

‫"بیا اتاق من باشه؟ بهتره زیاد دور و بر یونگی نباشی‪ .‬اون کاریت نداره زودتر از اون‬

‫چیزی که فکر کنی از یاد میبره و دیگه به روت نمیاره ولی به خاطر خودت میگم‬

‫که دیگه زیاد دور و برش نباشی"‬

‫"نمیشه همینجا بمونم؟"‬

‫جیمین به آرومی پرسید و هوسوک نفسش رو به آرومی بیرون داد‪.‬‬

‫"چرا معلومه که میشه جیمین ولی خودت مطمئنی؟"‬

‫‪406‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین نگاهی به طرحی که از یونگی روی کاغذ کشیده بود نگاه کرد و سرش رو‬

‫تکون داد‪ .‬چرا همه چیز انقدر یهویی پیش اومد؟ حتی خودشم نفهمید چه اتفاقی‬

‫افتاد‪.‬‬

‫~~~~~~~‬

‫دوباره با صدای عجیبی که اینبار براش آشنا بود روی تخت نشست و این بار‬

‫میدونست که نباید چراغ رو روشن کنه تا دوباره با همون صحنه از یونگی و کسی‬

‫که همراهش بود رو به رو شه‪ .‬پس فقط به آرومی پتوش رو از روش کنار زد و روی‬

‫تخت نشست‪.‬‬

‫یونگی انگار تازه به یاد آورده باشه که جیمین تو اتاقه بوسش رو قطع کرد و سرشو‬

‫عقب کشید‪.‬‬

‫"یه لحظه صبر کن"‬

‫به آرومی و با صدایی که بم تر از حالت عادی بود زمزمه کرد و یکی از آباژور ها رو‬

‫روشن کرد و همونطور که حدس میزد جیمین رو بیدار درحالی که سرش پایین بود‬

‫روی تخت دید‪.‬‬

‫"برو پیش هوسوک جیمین"‬

‫‪407‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫به آرومی خطاب به جیمین گفت و پسرک سرشو تکون داد‪ .‬بعد از اون اتفاقی که با‬

‫سونگهیون افتاده بود دیگه مهم نبود کسی بفهمه جیمین وجود داره ولی خود‬

‫جیمین دوست نداشت زیاد از اتاق بیرون بره‪ .‬گرچه مثل اینکه حاال مجبور بود‪.‬‬

‫در حالی که بالشش رو زیر بغل زده بود و با لباس خواب گشادش به طرز عجیبی‬

‫کیوت به نظر میرسید به طرف در رفت و قبل از باز کردنش به کسی که همراه‬

‫یونگی بود نگاه کرد‪ .‬این بار دختر بود‪ .‬به نظر میرسید هم اتاقیش عالقه ی زیادی به‬

‫رابطه با آدمای مختلف داره‪.‬‬

‫"اون کی بود؟"‬

‫دختری که همراه یونگی به آرومی درحالی که دستش رو به طرف عضو مرد میبرد‬

‫پرسید و یونگی فقط شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"آدم مهمی نبود‪ .‬فقط یه هم اتاقی که باید جایگاهش رو بدونه"‬

‫جیمین با آزردگی سرش رو چرخوند و به یونگی که تیز نگاهش میکرد خیره شد‪.‬‬

‫درسته اون هیچ کس نبود…حتی خودش هم هویتش رو نمیدونست‪.‬‬

‫با ناراحتی در اتاق رو بست اما بجای اتاق هوسوک از پله ها پایین رفت و راهی‬

‫حیاط شد‪ .‬نمیدونست کار درستی میکنه یا نه اما چه اهمیتی داشت؟ اینطور نبود‬

‫که جیمین بگه حاال که یونگی باهاش اونطور حرف زده میخواد زندگیش رو تموم‬

‫‪408‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کنه یا اینکه عشقش اونقدر قوی و آتشینه که ترجیح میده بمیره و تو این حالت‬

‫نباشه‪ .‬اما حس میکرد احساساتش زیر سوال رفتن‪ .‬درسته اون بچه بود‪ ،‬کمی دست‬

‫و پا چلفتی و دردسر ساز بود و درسته که اون آدم خیلی باهوشی نبود اما قطعا‬

‫میتونست فرق احساساتش رو تشخیص بده و حاال مغزش برخالف چیزی که‬

‫هوسوک سعی کرده بود بهش بفهمونه یا برعکس حرف هایی که یونگی توی‬

‫صورتش داد کشیده بود بهش میگفت که احساساتی که دارن کم کم توش جوونه‬

‫میزنن عشقن‪ .‬درسته که اون اول به خاطر اینکه یونگی نجاتش داد و بعد کم کم به‬

‫خاطر اخالقای عجیب و غریب و خاصش بهش عالقه مند شد اما مطمئن بود که‬

‫حسی که توش به وجود اومده چیز مسخره و زود گذری نیست‪ .‬اینو میتونست از‬

‫درد قلبش موقعی که از حیاط سایه ی یونگی و اون دختر رو پشت پنجره میدید‬

‫بفهمه‪.‬‬

‫لبخند تلخی زد و بالشش رو روی صندلی فلزی سرد گذاشت‪ .‬مطمئن بود که‬

‫فرداش با یه گلوی دردناک و دماغ کیپ از خواب بیدار میشه اما اون لحظه براش‬

‫مهم نبود چون میخواست با ماه و ستاره ها خلوت کنه‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"صورتت چرا این شکلی شده؟"‬

‫‪409‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کانگ با چشم های ریز شده به نقاط بنفش روی پوست سونگهیون نگاه کرد و‬

‫سونگهیون فقط شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"مشکلی نیست"‬

‫"پرونده هارو اسکن کردی؟"‬

‫"خودتون چی فکر میکنید پدر؟ مین یونگی خونه بود‪ .‬چطور میخواستی به راحتی‬

‫برم تو دفترشون؟"‬

‫"تو خیلی بی عرضه ای سونگهیون‪ .‬ناامیدم کردی!"‬

‫کانگ با تاسف سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"نه جناب کانگ‪ .‬پسرتون بی عرضه نیست‪ .‬فقط مثل خودتون یه انگله"‬

‫با شنیدن صدای کسی از پشت سرشون کانگ سرش رو چرخوند و با چشم هایی که‬

‫در عرض یک لحظه با ترس پر شدن به یونگی نگاه کرد‪.‬‬

‫"جـ‪..‬جناب مین"‬

‫"فکر کردید با بچه طرفید؟ ما تازه کار نیستیم قربان‪ .‬خیلی از چیزا از همون روز‬

‫اول مشخص بودن اما سعی کردم حرفی نزنم تا ببینم خودتون چیکار میکنید"‬

‫"لطفا مارو درک کنید‪ .‬ما حق داریم بدونیم که شریکمون داره چیکار میکنه‪".‬‬

‫‪410‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کانگ سعی کرد توجیح کنه و یونگی پوزخندی زد‪.‬‬

‫"البته که حق دارید‪ .‬گرچه میتونستید از خودمون بپرسید اما مشکل اصلی این‬

‫نیست‪ .‬مشکل اصلی اینه"‬

‫یونگی تکه کاغذی رو جلوی کانگ انداخت و چشم های کانگ با دیدن قراردادی که‬

‫خودش و کیم(پدر جین) برای توطئه علیه اونا امضا کرده بودن گرد شد‪.‬‬

‫"ما هم حق داریم بدونیم شریکمون چیکار میکنه‪ .‬مثال با رقیبمون روی هم میریزه‬

‫تا مارو خراب کنه"‬

‫"شما از کجا‪..‬بذارید توضیح بدم"‬

‫"ما هم تو خیلی جاها نفوذ خودمونو داریم قربان‪ .‬در جریانم که اون موش و گربه‬

‫بازی امروز هم زیر سر شما بود چون تا جایی که میدونم شین هرگز اهل این کارها‬

‫نیست‪ .‬اون معامالت کثیفش رو فقط با استفاده از حرف زدن شکل میده نه با زور‪.‬‬

‫نیازی به توضیح نیست شما با این کار اعالم جنگ کردید‪ .‬قطعا میدونید که باند ما‬

‫از شما قوی تره و اینکه شین اگه بخواد طرف کسیو بگیره اون ماییم‪ .‬پس امیدوارم‬

‫با در نظر گرفتن این موضوع ها تصمیمتون رو برای همکاری با کیم گرفته باشید‪ .‬از‬

‫این مشارکت خوشحال شدم لطفا سریع تر افرادتون رو از عمارت ما جمع کنید"‬

‫‪411‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با لحنی که هر کسی‪ ،‬از جمله اون مرد شصت و چهار ساله‪ ،‬رو میترسوند گفت بعد‬

‫از اینکه با چشم هاش برای سونگهیون خط و نشون کشید از اونجا بلند شد‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"چرا از دیروز تا حاال یه جور عجیبی به من نگاه میکنی بک؟"‬

‫سهون در حالی که به خاطر چشم های ریز شده ی بکهیون برنج صبحانش توی‬

‫گلوش مونده بود پرسید و بکهیون بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش رو به کاسه ی‬

‫برنج رو به روش داد‪.‬‬

‫"تهیونگ کجاست؟"‬

‫"بیرون"‬

‫با لحن سردی که سهون ازش انتظار نداشت گفت و حتی نگاهش هم نکرد‪.‬‬

‫"تو چرا باهاش نرفتی؟"‬

‫"امروز حوصله نداشتم"‬

‫"بک چته؟"‬

‫بکهیون چاپستیکش رو روی میز گذاشت و مستقیما به پسر عموش خیره شد‪.‬‬

‫"کی میخواستی راجع به شغلت بهمون بگی؟"‬

‫‪412‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سهون اخم کرد‪.‬‬

‫"کی چی بهت گفته؟"‬

‫"یکی هر چیزی که الزم بود بگه!"‬

‫"چرت و پرت گفته"‬

‫"راجع به این حرفی داری بزنی؟"‬

‫بکهیون با دلخوری عکسی از سهون که پشت یکی از بارها تفنگی به دست داشت‬

‫کنار سطل زباله ای ایستاده بود اشاره کرد‪.‬‬

‫"اینو از کجا آوردی؟جونگکوک بهت داده؟"‬

‫سهون نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه‪.‬‬

‫"جونگکوک هم همونجا کار میکنه؟"‬

‫"گفتم اینو از کجا آوردی؟"‬

‫سهون این بار با عصبانیتی که بی شک کنترل نشده بود فریاد زد و با کوبیدن‬

‫دستش روی میز باعث شد کاسه های برنج روی زمین بیوفتن‪ .‬بکهیون نگاه پر از‬

‫ترسی به سهون انداخت و سریع از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"از خونه ی ما برو بیرون‪ .‬انگار دیگه نمیشناسمت کیم سهون"‬

‫‪413‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"چی؟"‬

‫"اگه نری قسم میخورم که با پلیس تماس میگیرم"‬

‫"منظورت چیه بکهیون؟ چی داری میگی؟"‬

‫سهون سریع با نگاه گیج پرسید اما بکهیون بدون اینکه جوابش رو بده از پله ها باال‬

‫رفته بود‪.‬‬

‫"لعنت بهش‪....‬لعنت"‬

‫لگدی به میز زد و سریع گوشیشو از توی جیبش درآورد تا شماره ای رو بگیره‪.‬‬

‫"بـ‪..‬بله؟"‬

‫"کجایی جونگکوک؟"‬

‫"مدرسه د‪..‬دیگه"‬

‫"باید ببینمت"‬

‫"اما من نـ‪..‬نمیتونم‪ .‬االن مد‪..‬رسم"‬

‫"دوست ندارم وقتم هدر شه‪ .‬دم بار منتظرتم"‬

‫با گفتن این جمله بدون اینکه منتظر جوابی از طرف جونگکوک بمونه گوشی رو‬

‫روش قطع کرد و فورا از خونه خارج شد تا به سمت مقصدش بره‪.‬‬

‫‪414‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نیم ساعتی طول کشید و حاال داشت موتورش رو توی کوچه پشتی بار پارک میکرد‪.‬‬

‫همونطور که حدس میزد جونگکوک اونجا ایستاده بود و سعی میکرد نسبت به حرف‬

‫افرادی که وارد بار میشدن بی تفاوت بمونه‪.‬‬

‫"ممنون که اومدی"‬

‫با دیدن جونگکوک آخرین لبخندش رو هم بهش زد‪ .‬اون بچه ی لعنتی بی دفاع به‬

‫نظر میرسید ولی سهون شرط میبند که اون عوضی همه چیز رو به بکهیون گفته‬

‫بود‪.‬‬

‫"مشکلی پـ‪..‬پیش اومده؟"‬

‫"بیا بریم تو تا حرف بزنیم"‬

‫سهون با همون لبخند دستش رو روی کمر جونگکوک گذاشت و به سمت داخل‬

‫هدایتش کرد‪.‬‬

‫"سـ‪..‬سهون چرا داریم میریم به د‪..‬دفتر شین؟"‬

‫"میفهمی عزیزم"‬

‫لبخند سهون با رسیدن به دم دفتر شین به طرز ترسناکی ناپدید شد و اخمی جاش‬

‫رو پر کرد‪ .‬جونگکوک حس کرد که اشتباه کرده که همراهش تا اونجا اومده‪ .‬ورود به‬

‫دفتر شین باعث میشد بدنش بلرزه‪ .‬هنوز آخرین باری رو که تا حد مرگ به خاطر‬
‫‪415‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫اینکه خوابیدن با یکی از اعضای شین رو قبول نکرده بود کتک خورده بود به یاد‬

‫داشت اما این بار سهون پیشش بود‪ .‬سهون بهش گفته بود که دوستش داره پس اون‬

‫اجازه نمیداد که آسیبی بهش بزنن‪ .‬حداقل این چیزی بود که اون فکر میکرد‪.‬‬

‫"جناب شین کیم سهون و جئون جونگکوک اینجا هستن راهشون بدم؟"‬

‫مرد قد بلند و سیاه پوشی که جلوی در ایستاده بود با گوشی که توی گوشش بود از‬

‫شین پرسید و بعد سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"بفرمایید داخل آقایون"‬

‫در رو باز کرد و دو نفر وارد شدن‪.‬‬

‫" به به سالم‪ .‬جونگکوک زودتر از چیزی که فکر میکردم دیدمت‪ .‬و تو‬

‫سهون‪..‬امیدوارم با خبرهای خوبی از برادرهای کیم اینجا باشی"‬

‫جونگکوک که کمی گیج شده بود با فاصله ی نسبتا کمی از سهون روی مبل جیر‬

‫سیاه رنگی که رو به روی میز شین بود نشست و در حالی که نمیدونست چرا‬

‫اونجاست منتظر مکالمه ای بین اون دو نفر شد‪.‬‬

‫"چی شده که شما دو نفر رو با هم اینجا دارم؟"‬

‫"باید مسئله ای رو بهتون بگم‪".‬‬

‫‪416‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خب؟ میشنوم"‬

‫"قربان جئون مارو به کیم ها لو داده‪".‬‬

‫چشم های جونگکوک با شنیدن حرف سهون تا آخرین حد گشاد شدن و در حالی‬

‫که نفسش باال نمیومد سرش رو به سمتش چرخوند‪.‬‬

‫"چـ‪...‬چی؟"‬

‫"جئون چیکار کرده؟"‬

‫شین با لحنی که آروم اما پر از خشم بود غرید و جونگکوک نگاه ترسیدشو به طرف‬

‫شین چرخوند‪.‬‬

‫"اینطور نـ‪..‬نیست قربان‪ .‬قـ‪..‬قسم میخورم راست مـ‪..‬میگم‪ .‬قسم مـ‪..‬میخورم‪ .‬من حتی‬

‫نـ‪..‬نمیدونم ماجرای کـ‪..‬کیم ها چـ‪..‬چیه!"‬

‫شین نگاهی به جونگکوک و بعد به سهون انداخت‪.‬‬

‫"دروغ میگه‪ .‬شما به این بچه ی بی عرضه بیشتر اعتماد دارید یا من که پنج ساله‬

‫براتون کار میکنم؟ دارم میگم اون این کارو کرده"‬

‫"اما‪"...‬‬

‫"کافیه‪ .‬سهون برو بیرون"‬

‫‪417‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سهون سرش رو تکون داد و بعد از اینکه از جاش بلند شد حتی به چشم های پر از‬

‫ترس جونگکوک نگاه هم نکرد‪ .‬از کارش متاسف نبود‪ .‬قرار بود با جونگکوک باشه تا‬

‫بتونه با استفاده ازش توجه بیشتری از بکهیون و تهیونگ بگیره اما حاال که‬

‫جونگکوک لوش داده بود همه ی اینها حقش بود‪.‬‬

‫شین از پشت میزش بلند شد و به طرف جونگکوک رفت و رو به روش ایستاد‪.‬‬

‫"قـ‪...‬قربان من قـ‪...‬قسم میخو‪..‬رم‪"..‬‬

‫قبل از اینکه جملش رو کامل کنه سوزشی روی گونش حس کرد و سرش چرخید‪.‬‬

‫سیلی دردناکی بود اما دردناک تر از این نبود که دوباره توسط کسی احمق واقع‬

‫شده‪ .‬درسته سهون رو دوست نداشت و فقط به خاطر بیخیال تهیونگ شدن‬

‫درخواستش رو قبول کرده بود اما دونستن اینکه یکی دیگه از آدمای زندگیش هم تو‬

‫زرد از آب در اومده بود باعث میشد قلبش فشرده بشه‪.‬‬

‫"وقتی که پدرت پیشم اومد قرار شد تو برای ما یه سری کار انجام بدی و در ازاش‬

‫به اون مواد بدیم"‬

‫دور مبل چرخید و پشت سر جونگکوک ایستاد‪.‬‬

‫‪418‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"از خوابیدن با بقیه که نجات پیدا کردی برای آدم کشی هم که زیاد دست و پا‬

‫چلفتی و بی تجربه بودی من راحت ترین کارها رو بهت دادم و خیلی برات آسون‬

‫گرفتم اما تو چیکار کردی جونگکوک؟"‬

‫انگشتش رو نوازش وار روی گونه ی جونگکوک کشید و خم شد تا لب هاش کنار‬

‫گوش پسرک قرار بگیرن‪.‬‬

‫"تو گند زدی به کاری که مدت ها برنامشو داشتم‪ .‬حاال من باید چیکار کنم؟نباید به‬

‫تو یه درس حسابی بدم؟"‬

‫جونگکوک ترجیح داد دهنشو ببنده و حرفی نزنه‪ .‬چشم هاش از اشک میسوختن اما‬

‫نمیخواست گریه کنه‪ .‬لب هاش رو روی هم فشار داد و منتظر حرف شین شد‪.‬‬

‫میدونست هر چی که باشه باید قبول کنه هیچ چیز نمیتونست تصمیم شین رو‬

‫عوض کنه‪.‬‬

‫شین از جونگکوک دور شد و به طرف تلفنی که روی میز بود رفت و دکمه ای رو‬

‫فشار داد‪.‬‬

‫"به کانگ بگو بیاد اینجا"‬

‫"بله قربان"‬

‫‪419‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دقایق زجر آوری که نزدیک به یک ساعت بودن جونگکوک در سکوت در حالی که‬

‫بغضش رو قورت میداد اونجا زیر نگاه خیره و پر خشم شین نشسته بود تا اینکه در‬

‫باز شد‪.‬‬

‫"سالم"‬

‫نگاه هر دو به طرف در چرخید و جونگکوک مرد مسن و قد بلندی که کمی آشفته‬

‫به نظر میرسید رو به رو شد‪.‬‬

‫"بابت تاخیرم متاسفم جناب شین‪ .‬راستش داریم از عمارت دریا بیرون میایم و به‬

‫خاطر همین‪"...‬‬

‫"میدونم‪ .‬یونگی راجع بهش باهام حرف زد"‬

‫"قسم میخورم که اشتباه برداشت شده ما و جناب کیم‪"...‬‬

‫شین دستش رو به نشانه ی سکوت باال گرفت و مرد فورا دهنشو بست‪.‬‬

‫"این هدیه ی خداحافظیته کانگ‪ .‬گرچه خیلی بی لیاقت تر از اینی که بخوای‬

‫چیزی ازم بگیری اما حداقل به احترام سال هایی که با هم کار کردیم این پسرو بهت‬

‫میدم‪ . .‬فقط یک سال دستت میمونه چون با پدرش همین قدر میتونم قرارداد‬

‫ببندم‪ .‬بعدش خودم بهش نیاز دارم "‬

‫‪420‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با این حرف شین نگاه مرد به طرف جونگکوک که مثل یه پاپی زیر بارون مونده‬

‫اونجا رو مبل نشسته بود چرخید و چشم هاش برق زد‪.‬‬

‫"رابطه ی جنسی ممنوع فهمیدی کانگ؟ دست به اون سوراخ لعنتیش نمیزنی‬

‫نمیخوام با پدرش به دردسر بخورم اما چیزای دیگه با خودت"‬

‫مرد سرش رو تکون داد و به جونگکوک اشاره کرد‪.‬‬

‫"پاشو"‬

‫خطاب به جونگکوک که توی خودش جمع شده بود گفت اما جونگکوک تکون هم‬

‫نخورد‪.‬‬

‫"نشنیدی چی گفت؟ گمشو بیرون"‬

‫جونگکوک در حالی که میلرزید از جاش بلند شد و دنبال مرد از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫"چیکار کردی؟"‬

‫مرد با لحن سردی پرسید و جونگکوک سعی کرد چونه ی لرزونش رو ثابت نگهداره‪.‬‬

‫"من‪..‬مـ‪..‬من قسم میخورم که هـ‪..‬هیچ کاری نـ‪..‬نکردم"‬

‫"حیف که داری تاوان هیچ کاری نکردن رو میدی"‬

‫‪421‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مرد با نیشخند گفت و جونگکوک با وحشت بهش نگاه کرد که به طرف ماشینش‬

‫میرفت‪.‬‬

‫"سوار شو"‬

‫پسرک با ترس در سیاهرنگ ماشین رو باز کرد و سوار شد‪.‬‬

‫چند ثانیه ای از دور شدن ماشین اون مرد از بار نگذشته بود که گوشی توی جیب‬

‫جونگکوک ویبره رفت‪.‬‬

‫"اگه شینه بزن روی بلندگو‪ .‬اگرم نه قطعش کن"‬

‫جونگکوک با دیدن اسم شین روی صفحه نفسش رو بیرون فوت کرد و تماس رو‬

‫جواب داد و وقتی جمالتش رو شنید قلبش از حرکت ایستاد‪.‬‬

‫"یادم رفت بهت بگم که به اون دوست های دوقلوت بگو با پدرشون خداحافظی‬

‫کنن"‬

‫قبل از اینکه جونگکوک فرصت کنه حرفی بزنه تلفن قطع شد و صدای بوق ممتد و‬

‫ترسناکی توی گوشش پیچید‪.‬‬

‫"کیم ها؟ شنیدم امروز کیم سهون رفت تا کار پدره رو تموم کنه"‬

‫کانگ با بی خیالی گفت و پاش رو روی پای دیگش انداخت‪.‬‬

‫‪422‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خب؟ منتظر چی هستی خرگوش کوچولو؟ به اون دوست هات زنگ بزن و بگو که‬

‫جنازه ی بابا جونشون قرار تا چند ساعت دیگه در حال سوختن تو انبار شین باشه"‬

‫جونگکوک با ترس به مرد نگاه کرد و هزار بار به زندگیش لعنت فرستاد‪ .‬ای کاش‬

‫هیچ وقت متولد نمیشد تا این همه سختی نکشه‪ .‬با دست های لرزونش اسم بکهیون‬

‫رو از بین مخاطب هاش لمس کرد اما وقتی بعد از چند بوق آزاد تلفن شروع به‬

‫اشغال زدن کرد پلک هاش رو روی هم فشار داد و شماره ی تهیونگ رو گرفت و بعد‬

‫از چند بوق کوتاه فورا صدای تهیونگ رو از پشت خط شنید و باعث شد بغض کنه‪.‬‬

‫"جونگکوک؟"‬

‫تهیونگ با تعجب پرسید و جونگکوک آب دهنش رو محکم فرو داد تا بغضش پایین‬

‫بره‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ‪"..‬‬

‫"جونگکوک بگو کجایی من باید ببینمت‪ .‬چرا بار نیستی؟ باید چیزی رو بهت بگم‪"..‬‬

‫تهیونگ سریع و با بی تابی گفت و جونگکوک نتونست اشک هاش رو کنترل کنه‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ متاسفم مـ‪..‬من‪..‬تـ‪..‬تهیونگ پدرتون‪"..‬‬

‫"نه نه جونگکوک صبر کن بذار من اول حرفمو بز‪"..‬‬

‫‪423‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" نه‪..‬گوش کن ته‪..‬هـ‪..‬همه چی زیر سـ‪..‬سر سهونه بـ‪..‬باشه؟ قسم میخوردم هـ‪..‬هیچ‬

‫ربطی به مـ‪..‬من نداره"‬

‫"چی داری میگی جونگکوک میشه واضح حرف بزنی لطفا؟"‬

‫"من نـ‪"..‬‬

‫"بسه حوصلمو سر بردی"‬

‫کانگ با لحن عصبی گفت و گوشی رو از دست جونگکوک بیرون کشید‪ ،‬پنجره رو‬

‫پایین کشید و گوشی رو بیرون انداخت‪ .‬جونگکوک جوری دستش رو دراز کرد که‬

‫انگار تهیونگ رو از پنجره بیرون انداخته بودن‪.‬‬

‫"نــه"‬

‫تقریبا جیغ کشید و به گریه افتاد‪.‬‬

‫"خفه خون بگیر اگه نمیخوای عصبانی بشم"‬

‫"اما‪"...‬‬

‫"گفتم ساکت باش"‬

‫جونگکوک با دومین سیلی که توی اون روز صورتش رو سوزوند و این بار گوشه ی‬

‫لبش رو هم زخم کرد ساکت شد و لب هاش رو به هم چسبوند تا بلند هق هق نکنه‪.‬‬

‫‪424‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"از لحن لکنتی لعنتیت حالم بهم میخوره باید یه فکری راجع بهش بکنی"‬

‫پایان نیم فصل اول‬

‫‪425‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 21‬‬

‫گاهی اوقات باید بپذیریم‬

‫که بعضی آدم ها‬

‫فقط میتوانند در قلبمان بمانند‬

‫نه در زندگیمان‬

‫‪-‬سیلویا پالت‬

‫(یک سال بعد) ‪14th November 2020 6:18 P.m‬‬

‫برای آخرین بار لب هاش رو روی لب های پسرک کشید و به چشم هاش نگاه کرد‪.‬‬

‫"خیلی زود تموم شد"‬

‫"شاید بازم همو دیدیم"‬

‫پسر جوری که مشخص بود اهمیتی نمیده گفت و وسایلش رو روی زمین رها کرد‪.‬‬

‫"به خدمتکار گفتم وسایلتو جمع کنه‪".‬‬

‫"نمیخوام"‬

‫‪426‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫شونشو باال انداخت و مرد ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫" نمیخوای؟ من همه ی اینا رو برای تو خریدم بیبی‪ .‬نمیشه که با خودت نبریشون"‬

‫"ولم کن سـ‪..‬سونگهیون"‬

‫مرد به خاطر لکنت پسرک نیشخند زد‪ .‬دوباره سریع لب هاشو بوسید و باعث شد‬

‫پسرک خودشو عقب بکشه و نگاه پر حرصی بهش بندازه‪.‬‬

‫"خیلی خوشم میاد که وقتی عصبی میشی لکنتت برمیگرده"‬

‫پسر چشم هاشو چرخوند و چمدونی که به اصرار سونگهیون دستش بود رو روی‬

‫زمین کشید‪.‬‬

‫"از اولشم به خاطر فشتر روانی بود‪ .‬من از بچگی لکنت نداشتم روانشناس مسخرتون‬

‫فقط استرسمو کم کرد‪".‬‬

‫"خیلی خب آفرین به تو که پرفکتی"‬

‫سونگهیون هم مثل خودش چشم هاشو چرخوند و خندید‪.‬‬

‫"کجا میمونی؟ برمیگردی پیش پدر و مادرت؟"‬

‫"راه دیگه ای دارم؟"‬

‫با بیخیالی گفت و چمدون رو دست خدمتکار داد تا توی صندوق عقب ماشین بذاره‪.‬‬

‫‪427‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میتونی همینجا پیش من بمونی‪ .‬دوست نداری جونگکوکی؟"‬

‫با لحن عجیبی گفت و پسر جوری نگاهش کرد که انگار بزرگ ترین جوک تاریخ رو‬

‫گفته بود‪.‬‬

‫"پدر منو نمیشناسی‪ .‬همین که من یک سال اینجا بودم به خاطر این بود که قرار‬

‫شد تو این مدت شین خودش موادو بهش بده‪ .‬حاال که قرارداد تموم شده اگه من‬

‫اینجا بمونم پدرم کل عمارتتونو آتیش میزنه‪ .‬باالخره یکی باید موادشو جور کنه و‬

‫درضمن خیلی نگران مادرم‪ .‬میترسم اون لعنتی بهش آسیبی بزنه‪".‬‬

‫توی ماشین نشست اما درو نبست تا مرد حرفشو بزنه‪.‬‬

‫"بیخیال من توی این یک سال به تو دست هم نزدم"‬

‫"اوال که فقط به سوراخم دست نزدی و من خیلی کارهای لعنتی زیادی برات در‬

‫ازاش انجام دادم و دوما که نمیخوای بگی که خیلی خودتو کـ‪..‬کنترل کردی؟ تقریبا‬

‫هر شب یکی پیشت بود"‬

‫"خیلی پررو شدی نباید انقدر باهات خوب میبودم"‬

‫"آره خیلی خیلی اخالقت خوب بود مرسی‪ .‬حداقل یه زمانی اینو میگفتی که زخمام‬

‫خوب شده باشن منطقی تر بود‪ .‬من دیگه میخوام برم‪ .‬خداحافظ عوضی"‬

‫‪428‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫در ماشین رو بست و بدون اینکه نگاه دوباره ای به عمارت پشت سرش بکنه به‬

‫راننده مسیر رو گفت‪.‬‬

‫"خرگوشِ عوضی هار شده"‬

‫سونگهیون از بین دندون هاش گفت و به ماشین سیاهرنگ که دور میشد نگاه کرد‪.‬‬

‫~~~~~~‬

‫"هی هیونگ این جر زنیه تو خیلی بدجنسی"‬

‫جیمین با حرص گفت و باعث شد هوسوک به خنده بیوفته‪.‬‬

‫"وقتی حرص میخوری خیلی کیوت میشی جدی میگم"‬

‫جیمین اخمی کرد و کارت های هوسوک رو از دستش بیرون کشید‪.‬‬

‫" ببین هیونگ تو به من گفتی دوتا از اینا داری درحالی که یدونه داشتی‪ .‬خیلی‬

‫بدجنسی مثال ما هم تیمی بودیم‪ .‬اوه یارم بهم دروغ گفت"‬

‫جیمین به طرز دراماتیکی دستش رو روی قلبش گذاشت و وانمود کرد که ناراحته‪.‬‬

‫" خیلی خب اگه میشه الس زدنتون رو تموم کنید چون ما هم داریم بازی میکنیم‪".‬‬

‫یونگی با بی حوصلگی گفت و کارتش رو وسط انداخت‪ .‬هوسوک نیشخندی زد و‬

‫ابروهاشو برای جیمین که قرمز شده بود باال انداخت‪.‬‬

‫‪429‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ما که الس نمیزدیم تو چته یونگی؟ جدیدا حساس شدی!"‬

‫هوسوک با خنده گفت و یونگی چشماشو چرخوند‪.‬‬

‫"لطفا این وسط به بعضیا امید الکی نده جانگ هوسوک"‬

‫با لحن پر طعنه ای گفت و این بار نوبت هوسوک بود که چشم هاشو بچرخونه و زیر‬

‫لب چیزی مثل عوضی رو زمزمه کنه‪.‬‬

‫"اه چرا اینجوری میکنید بازیو کوفت کردید من اصال نفهمیدم چی شد اصال بیاید از‬

‫اول"‬

‫هیچول به تندی گفت و همه ی کارت هاش رو وسط ریخت و برگه هارو با هم‬

‫قاطی کرد‪.‬‬

‫"باز این داشت میباخت از موقعیت استفاده کرد"‬

‫هوسوک با خنده گفت و یونگی با حرص برگه هاشو روی میز ول کن‪.‬‬

‫"مثل آدم نمیتونید بازی کنید اه‪".‬‬

‫"امروز چندمه یونگی؟ فکر کنم نزدیک عادت ماهانته"‬

‫هیچول با شوخی گفت و همه خندیدن اما یونگی فقط با جدیت از پشت میز بلند‬

‫شد و کیف پولش رو از روی مبل برداشت‪.‬‬

‫‪430‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میرم بار"‬

‫"االن تازه میخوای بری؟"‬

‫هیچول به ساعت که یک رو نشون میداد نگاه کرد و با تعجب پرسید‪.‬‬

‫"ببخشید مامان میدونم این ساعت بیرون رفتن خیلی بده"‬

‫یونگی با بی حوصلگی طعنه زد و باعث شد جو شادشون کامال از بین بره‪.‬‬

‫"خیلی خب بابا برو راحتمون کن"‬

‫هوسوک دستشو تو هوا تکون داد‪ .‬جیمین فقط نگاه ناراحتی به یونگی انداخت و به‬

‫کارت های روی میز خیره شد‪ .‬حتی با اینکه دیگه با یونگی توی یه اتاق نبود اما به‬

‫خاطر اینکه اتاقش کنار اتاق یونگی قرار داد همه ی صداهای لعنتی که از اتاقش‬

‫میومدن رو میشنید و مطمئن بود اون شب هم به خاطر صدای اه و ناله ی پسر یا‬

‫دختری که یونگی با خودش میاره نمیتونه پلک هاشو روی هم بذاره‪.‬‬

‫"من میرم پیش جین هیونگ"‬

‫جیمین به آرومی گفت و بقیه سرشون رو تکون دادن‪ .‬هوسوک نگاه نگرانی به‬

‫جیمین که با شونه های خمیده از جاش بلند شد بود انداخت و سرشو به نشونه ی‬

‫تاسف تکون داد‪.‬‬

‫‪431‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هی‪..‬کی قراره جین بره؟"‬

‫هیچول بعد از اینکه از رفتن جیمین مطمئن شد رو به نامجون پرسید و نامجون‬

‫شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"به من چه؟ چرا منو نگاه میکنی؟"‬

‫" خب چون‪..‬هیچی بی دلیل‪ .‬به هر حال اون از اتاق بیرون نمیاد و الکی اینجاست‬

‫چرا نمیره؟"‬

‫" خب احتماال چون هنوز اطالعاتی رو که میخواسته بدست نیاورده"‬

‫نامجون به سادگی گفت و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"تو مطمئنی این بار هم برای جاسوسی اینجاست؟ اینطور به نظر نمیادا‪ .‬اون حتی‬

‫شام و ناهارشم توی اتاقش میخوره‪ .‬فقط برای کارش میره بیرون"‬

‫هوسوک با لحن نامطمئنی پرسید و نامجون فقط چند ثانیه نگاهش کرد‪.‬‬

‫"اصال چیکار میکنه؟"‬

‫"جیمین میگفت یه دفه اونو با خودش به کافه ای که توش کار میکرده برده‪ .‬انگار‬

‫برای خودش کافه زده!"‬

‫‪432‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"یعنی میخوای باور کنم که کیم دنبالش نیست؟ نمیشه که برای یه باند کار کنی و‬

‫بعد یهو بگی خداحافظ من میخوام برم تو یه کافه ی فانتزی کار کنم‪ .‬شما رو‬

‫نمیدونم ولی من بهش اعتماد ندارم"‬

‫"نامجون‪..‬ام‪..‬به نظرم بهتره تمومش کنی جین اون روز که تیر خورده بودی نجاتت‬

‫داد"‬

‫هیچول به آرومی گفت و جوابی از نامجون نگرفت‪ .‬حرفی نداشت که بزنه‪ .‬چی‬

‫میگفت؟ میگفت که از همون اول دوباره به جین اعتماد داشت؟ میگفت که بعد از‬

‫اینکه دوباره دیدش حتی یک ثانیه هم نگذشت که دوباره قلبش براش تپید؟ میگفت‬

‫که ای حرف هارو فقط به این خاطر میزنه که خودش رو از جین دور نگهداره تا‬

‫دیگه نشکنه؟‬

‫نه نباید میگفت چون اون وقت دوباره تمام این حرف هارو به مغرش یادآوری میکرد‬

‫و مغز ساده لوحش دوباره به نقطه ی اول برمیگشت‪ .‬اینطور نبود که فکر کنه جین‬

‫جاسوسه یا هر چیز دیگه ای فقط ترجیح میداد اینطور فکر کنه چون دیگه دلش‬

‫نمیخواست امیدوار بشه و دوباره زمین بخوره‪ .‬پس فقط سکوت کرد و بی حرف از‬

‫جاش بلند شد‪.‬‬

‫"با یونگی میرم"‬

‫‪433‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫به آرومی گفت و دستش رو توی جیبش فرو کرد و سریع از خونه خارج شد تا به‬

‫یونگی برسه‪.‬‬

‫"هر کدومتون به جور دیوونه اید"‬

‫هیچول مثل مادری که از تربیت بچه هاش ناراضیه گفت و هوسوک خندید‪.‬‬

‫"اشکال نداره مامان تو پسر خوبت هوسوکو داری"‬

‫با لبخند مسخره ای گفت و هیچول خندید‪.‬‬

‫"اینم یه نوع دیوونگیتون"‬

‫چند ثانیه با همون خنده موند اما بعد دوباره جدی شد و به هوسوک نگاه کرد‪.‬‬

‫"حال جیمین خوبه؟"‬

‫هوسوک شونشو باال انداخت و سرشو با تاسف تکون داد‪.‬‬

‫" نمیدونم‪ .‬به من که میگه خوبم ولی دیروز که یونگی با نارا اومد دیدم که زیر بید تو‬

‫حیاط نشسته بود و گریه میکرد‪ .‬بیشتر با جین حرف میزنه"‬

‫"بهتره نیست با یونگی حرف بزنیم؟"‬

‫‪434‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"حرف بزنیم که چی بشه هیچول؟ میدونی که اون هیچی تو کلش نمیره‪ .‬یه چیزیو‬

‫نخواد دیگه کال نمیخواد‪ .‬من همون روز اولم باهاش حرف زدم و بهش گفتم حداقل‬

‫آزارش نده اونم گفت که کال کاریش نداره"‬

‫"کاش همش یکیو نمیاورد خونه اینجوری جیمین بیشتر اذیت میشه"‬

‫هوسوک هیچ چیز نگفت و فقط با ناراحتی به کارت های روی میز نگاه کرد‪.‬‬

‫" به هر حال من خیلی با یونگی حرف زدم ما نمیتونیم بیشتر از اینا دخالت کنیم"‬

‫جیمین درحالی که پشت دیوار ایستاده بود با ناراحتی پلک هاشو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫ای کاش حرفاشونو گوش نمیداد چون متنفر بود که ببینه بقیه براش دلسوزی‬

‫میکنن‪ .‬در اتاق جین رو باز کرد و سعی کرد دوباره خودش رو آروم کنه‪.‬‬

‫"هنوزم سر همین نقاشی موندی جین هیونگ؟"‬

‫جین با شنیدن صدای پسرک دست از کشیدن قلمو روی بومش برداشت و سرش رو‬

‫به طرف در چرخوند‪.‬‬

‫"من که مثل تو با استعداد نیستم جیمینی‪ .‬فقط دارم سعیمو میکنم"‬

‫جین با لبخند گفت و به صندلی کنارش اشاره کرد‪.‬‬

‫"بیا بشین"‬

‫‪435‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین کنار جین روی صندلی نشست و به نقاشی روی بوم که تقریبا به اندازه ی‬

‫یه پنجره ی بزرگ بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"جین هیونگ تو خیلی نامجون هیونگو دوست داری مگه نه؟"‬

‫جیمین درحالی که به تصویر ناواضح نامجون روی بوم که هنوز کامل نشده بود نگاه‬

‫میکرد پرسید و جین لبخند تلخی زد‪.‬‬

‫"فکر کنم خیلی تابلوئه"‬

‫دردناک خندید و جیمین ناراحت نگاهش کرد‪.‬‬

‫"نامجون هیونگ هم تو رو دوست داره جین هیونگ"‬

‫جین لبخندی زد و دستشو بین موهای جیمین کشید‪.‬‬

‫"اینطوری فکر میکنی جیمینی؟ من که فکر نمیکنم دیگه اینطور باشه"‬

‫"هست"‬

‫جیمین تند تند سرشو تکون داد و باعث شد موهای لخت سیاهرنگش توی صورتش‬

‫بریزن‪.‬‬

‫"ولی یونگی شی منو دوست نداره"‬

‫لحن شیرین جیمین به طور ناگهانی پر از غم و تلخی شد و سرشو پایین انداخت‪.‬‬

‫‪436‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هوسوک هیونگ هنوزم میگه احساساتم بهش اونطوری نیست که فکر میکنم و‬

‫برای خودم بزرگش کردم اما جین هیونگ تو بگو‪ ،‬قیافه ی من شبیه آدمای نفهمه؟"‬

‫صورتشو به طرف جین چرخوند و به طرز کیوتی چند بار پلک زد‪.‬جین لبخند بزرگی‬

‫زد و نوک بینی جیمینو کمی کشید‪.‬‬

‫"اینطور نیست جیمینی من مطمئنم که خودت بهتر از همه راجع به احساساتت‬

‫میدونی‪ .‬یک سال پیش گفتی دوستش داری و هنوزم سر حرفت هستی پس فکر‬

‫میکنم حدس هات درست بوده"‬

‫"نمیشه‪..‬نمیشه تو باهاش حرف بزنی؟"‬

‫"من؟ میخوای یونگی جفتمونو با هم قورت بدن؟ ندیدی که اونا همینجوریشم با من‬

‫مشکل دارن؟"‬

‫"راستشو بخوای اینجوری نیست‪ .‬من فکر میکنم هوسوک و هیچول هیونگ خیلی‬

‫وقته که ازت دلخور نیستن‪ .‬نامجون و یونگی هیونگ هم سعی میکنن دلخور باشن و‬

‫خودشونو گول بزنن ولی من مطمئنم که همشون االن با تو خوبن"‬

‫"اینجا رو ببین‪ .‬ما یه آدم شناس اینجا داریم؟"‬

‫جین با خند گفت و جیمین شونشو باال انداخت‪.‬‬

‫"چیز جدیدی یادت نیومده؟"‬


‫‪437‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جین به طور ناگهانی جدی شد و جیمین سرشو به راست وچپ تکون داد‪.‬‬

‫" همون دوتا تا اسمی که گفتم‪ .‬کوکی و ته‪ .‬هوسوک هیونگ گفت برام میگرده ولی‬

‫معلومه ی که با دوتا اسم نصف نیمه که حتی معلوم نیست واقعین یا مستعار کسیو‬

‫پیدا کرد"‬

‫"اشکالی نداره جیمینی‪ .‬از اینجا خوشت نمیاد؟"‬

‫"چرا من خیلی شماها رو دوست دارم هیونگ اما حتی نمیدونم کیم و چیکار‬

‫میکردم‪ .‬این خیلی اذیتم میکنه"‬

‫"میفهمم‪ .‬متاسفم"‬

‫جیمین چند لحظه سکوت کرد و رنگی روی پالت جین گذاشت‪.‬‬

‫" به نظرم موهاشو با این رنگ بکشی بهتر از آب دربیاد هیونگ اون رنگی که‬

‫گذاشتی خیلی تیرست موهای نامجون هیونگ االن بیشتر به فندوقی میزنه"‬

‫جین سرشو تکون داد و مشغول ترکیب کردن رنگ ها شد‪.‬‬

‫"امشب میخوام با یونگی شی صحبت کنم"‬

‫دست جین روی بوم متوقف شد و سرشو به طرف جیمین چرخوند‪.‬‬

‫"چی میخوای بگی؟"‬

‫‪438‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"فقط‪...‬یه سری حرفا توی ذهنمه که چند شبه بهشون فکر میکنم‪ .‬احساس میکنم‬

‫اگه بگمشون بهتره‪".‬‬

‫جین متوجه شد که جیمین ترجیح میده خیلی توضیح نده پس سرشو تکون داد و‬

‫در حالی که قلموشو توی تینر میشست زیر چشمی به پسرک نگاه کرد‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"جناب کیم مهمونتون رسیدن‪".‬‬

‫زن از پشت در اعالم کرد و پسر از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"بگو بیاد تو استال"‬

‫چند دقیقه ای طول کشید که در باز شد و در نهایت موفق شد صورت پسری که‬

‫درو باز کرد ببینه‪ .‬چند لحظه بی قرار سر جاش ایستاد اما بعد نتونست خودشو‬

‫کنترل کنه و به سمتش دوید‪ .‬پسر هم همین انتظار رو داشت پس فقط با بغض‬

‫دست هاشو باز کرد و منتظر شد مرد دیگه خودشو بین بازوهاش رها کنه‪.‬‬

‫"ازت متنفرم‪ .‬دلم برات تنگ شده بود‪ .‬تو کجا رفته بودی؟"‬

‫ضربه ی نسبتا محکمی به بازوش زد‪.‬‬

‫"خیلی بدی‪ .‬کجا بودی؟"‬

‫‪439‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اینطوری از برادرت استقبال میکنی ها؟ منم دلم برات تنگ شده بود بکهیونی"‬

‫بکهیون خودشو عقب کشید و سعی کرد گریه نکنه‪.‬‬

‫"کدوم گوری بودی تهیونگ؟ خیلی ازت عصبانیم"‬

‫این بار اخم روی صورتش نشست و تهیونگ لبخند کمرنگی زد‪.‬‬

‫"معذرت میخوام برات توضیح میدم بک‪ .‬میشه بشینیم؟ من خیلی خستم"‬

‫بکهیون جوابی نداد و به طرف میز کارش رفت و پشتش نشست‪.‬‬

‫"تنهایی برای بابا خاکسپاری برگذار کردم‪ .‬تنهایی همه ی سندها و چک هارو امضا‬

‫کردم‪ .‬مجبور شدم مدرسه رو ول کنم تو توی خونه درس بخونم‪ .‬به زودی باید برم‬

‫دانشکده اقتصاد‪ .‬چیزی که میدونی من ازش متنفرم‪ .‬تو تموم این مدت کجا بودی؟‬

‫من به تنهایی زیر این همه مشکل له شدم فکر میکردم تو باشی که کمکم کنی ولی‬

‫نبودی"‬

‫بکهیون با ناراحتی و عصبانیت گفت و تهیونگ به کف دست هاش نگاه کرد‪.‬‬

‫"من آمریکا بودم"‬

‫ابروهای بکهیون باال پریدن و چشم هاش درشت شدن‪.‬‬

‫"تو مدتی که من انقدر بدبختی میکشیدم تو آمریکا عشق و حال میکردی؟"‬

‫‪440‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با عصبانیت پرسید و ناخودآگاه کاغذ جلوشو مچاله کرد‪ .‬اصال انصاف نبود که یهویی‬

‫همه از زندگیش محو شدن‪ .‬تهیونگ رفته بود‪ ،‬چانیول هم دنبال جونگکوک بود و‬

‫دیگه مدرسه نمیومد و دوست هاش هم پی خوش گذرونی خودشون بودن‪ .‬این اصال‬

‫درست نبود که بکهیون تمام این مدت تنها بود‪.‬‬

‫تهیونگ سریع سرشو به راست و چپ تکون داد و به بکهیون نگاه کرد‪.‬‬

‫"دنبال سهون بودم‪".‬‬

‫"تو این بدبختی دنبال سهون بودی؟ اون عوضی چه اهمیتی داره؟"‬

‫"سهون بابا رو کشته"‬

‫تهیونگ به آرومی گفت و اتاق برای چند دقیقه توی سکوت مطلق فرو رفت‪.‬‬

‫"تـ‪..‬تو االن چی گفتی؟"‬

‫باالخره بکهیون لب هاش رو که خشک شده بودن از هم باز کرد و تهیونگ فقط‬

‫سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"منم باورم نمیشد اما بعد خیلی گشتم و فهمیدم درست بوده"‬

‫"از کجا اینو میدونستی؟"‬

‫"جونگکوک بهم گفت"‬

‫‪441‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو میدونی جونگکوک کجاست؟ چانیول خیلی وقته دنبالشه"‬

‫بکهیون روی میز خم شد و با شوک پرسید اما تهیونگ سرشو با ناراحتی به چپ و‬

‫راست تکون داد‪.‬‬

‫" نه‪ .‬آخرین باری که باهاش صحبت کردم همون روزی بود که بابا رو‪..‬کشتن‪".‬‬

‫"من خیلی قاطی کردم‪ .‬بابا دشمنی نداشت اصال نفهمیدم چرا اینطوری شد"‬

‫بکهیون با گیجی گفت و تهیونگ دوباره نگاهشو به کف دست هاش داد‪ .‬طی اون‬

‫مدت که دنبال سهون گشته بود خیلی چیزها فهمیده بود که آرزو میکرد هیچوقت‬

‫نمیفهمید‪ .‬مثل همون نقل قول قدیمی که میگه هر چی کمتر بدونی راحت تر‬

‫زندگی میکنی‪.‬‬

‫"کسی به اسم شین‪ ،‬یا از طرف شین باهات حرف نزده؟"‬

‫به برادرش نگاه کرد و امیدوار بود جوابش یه نه ی قاطع باشه اما وقتی بکهیون‬

‫سرشو تکون داد وا رفت‪.‬‬

‫"آره چند ماه پیش باهاشون قرار داد بستم‪ .‬چیز مهمیه؟"‬

‫"نمیتونی فسخش کنی؟"‬

‫"فسخش کنم؟ اما چرا؟ اونا شرکت قدرتمندی داری"‬

‫‪442‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"شرکت؟"‬

‫تهیونگ پوزخندی زد و به پنجره نگاه کرد‪.‬‬

‫"پس اینطوری خودشونو معرفی میکنن"‬

‫"تو چته ته؟"‬

‫بکهیون در حالی که حس میکرد برادرش خیلی تغییر کرده پرسید و نگاه جدی‬

‫تهیونگ دوباره به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"سهون برای شین کار میکرد"‬

‫" چـ‪..‬چی داری میگی؟ این شوخیه مـ‪..‬مگه نه؟ من با قاتل بابا قرارداد نبستم‪.‬‬

‫بستم؟"‬

‫بکهیون با شوک و ترس پرسید و از پشت میزش برگشت‪.‬‬

‫"تو نمیتونی بعد از یک سال بیای و یه دفعه ای این همه چرت و پرتی که نمیدونم‬

‫از کجات آوردی رو تحویل من بدی"‬

‫تهیونگ شونه هاشو باال انداخت و از مقابل بکهیون ایستاد‪.‬‬

‫" بهت حق میدم قبول کردنش سخته‪ .‬هضمشون برای من هم خیلی طول کشید‪.‬‬

‫دیر یا زود خودت متوجهش میشی"‬

‫‪443‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بکهیون با ناراحتی به صورت برادرش نگاه کرد‪ .‬چرا تهیونگ انگار طی این یک سال‬

‫پیر شده بود؟ مگه دیگه چیا فهمیده بود؟‬

‫ناخوآگاه بغض کرد و دست برادرش رو گرفت‪.‬‬

‫"تهیونگ من به تو اعتماد دارم و میدونم راست میگی"‬

‫"خوشحالم که اینطوره"‬

‫با خستگی گفت و بکهیون مستاضل نگاهش کرد‪.‬‬

‫"چرا انقدر شکسته شدی؟"‬

‫"فقط خستم‪ .‬میخوام برم خونه بخوابم"‬

‫تهیونگ به آرومی گفت و دستشو از دست بکهیون بیرون کشید‪ .‬بکهیون دوباره با‬

‫غم بهش نگاه کرد‪ .‬برادر نوزده سالش شبیه یه مرد میانسال فرسوده به نظر میرسید‪.‬‬

‫"کجا زندگی میکنی؟"‬

‫"کوچه ی بغلی محل کارم‪ .‬خونه نیستو یه اتاقه"‬

‫" کجا کار میکنی؟ اصال چرا نمیای پیش من؟ مثال تو هم وارث هتالیی"‬

‫‪444‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو یه کافه کوچیک کار میکنم و نه نمیخوام قاطی کارهای هتل بشم‪ .‬برات آرزوی‬

‫موفقیت میکنم بک‪ .‬میدونی که من همیشه هستم پس هر موقع خواستی حرف‬

‫بزنی یا به مشکلی برخوردی یا بهم زنگ بزن یا بیا کافه"‬

‫تهیونگ دستش رو توی جیبش فرو برد و کارت تا خورده ای رو بیرون آورد‪.‬‬

‫"اوه متاسفم این خراب شده اما تنها کارتیه که همراهمه"‬

‫بکهیون به کارت آبی رنگی که روش اسم کافه دریا دیده میشد نگاه کرد و سرشو‬

‫تکون داد‪.‬‬

‫"خوشحال شدم که دیدمت خوشتیپ"‬

‫تهیونگ به کت و شلواری که بکهیون پوشیده بود اشاره کرد و خندید‪.‬‬

‫"منم همینطور"‬

‫بکهیون درحالی که همچنان بغض داشت گفت و برادرش رو جوری در آغوش کشید‬

‫که انگار آخرین باری بود که قراره ببینتش‪ .‬درست هم فکر میکرد‪.‬‬

‫~~~~~~~‬

‫برخالف تصورات جیمین که تا ساعت سه شب منتظر یونگی بیدار مونده بود وقتی‬

‫مرد اومد دختر یا پسری همراهش نبود‪ .‬اشتباه فکر نکنید جیمین اصال از بالکنشون‬

‫که به هم وصل بود به اتاق یونگی خیره نبود‪ .‬وضعیت یونگی خیلی خوب به نظر‬
‫‪445‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫نمیرسید‪ .‬مست نبود اما کمی تلو تلو میخورد و نشون دهنده ی این بود که مقداری‬

‫الکل توی خونش جریان داره‪.‬‬

‫نفس عمیقی کشید و از اتاقش بیرون اومد تا به طرف اتاق یونگی بره‪ .‬لبش رو با‬

‫استرس گاز گرفت و پلک هاشو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"تو میتونی جیمین"‬

‫زیر لب به خودش گفت و در زد‪.‬‬

‫"بله؟"‬

‫با شنیدن صدای یونگی دوباره چند بار تند تند نفس کشید و سعی کرد اعتماد به‬

‫نفسشو جمع کنه‪.‬‬

‫"میتونم بیام تو یونگی شی؟"‬

‫"چیکار داری؟ میخوام بخوابم!"‬

‫یونگی با صدای خسته ای گفت و جیمین خواست برگرده اما مغزش جلوشو گرفت‪.‬‬

‫" چه غلطی میکنی؟ این همه جمالتتو تو ذهنت نچیدی که بعد باهاش حرف نزنی"‬

‫به خودش توپید و پوست کنار انگشتش رو با استرس کند‪.‬‬

‫"باید باهات حرف بزنم‪...‬لطفا یونگی شی"‬

‫‪446‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چند ثانیه سکوت برقرار شد و جیمین فکر کرد شاید یونگی به همین زودی خوابش‬

‫برده یا شاید هم هدفون گذاشته بود تا صداشو نشنوه‪ .‬با ناراحتی یه قدم عقب رفت و‬

‫به طرف در اتاق خودش چرخید اما قبل از اینکه به اتاقش برگرده در باز شد‪.‬‬

‫"بیا و سریع حرفاتو بزن خستم"‬

‫یونگی به آرومی گفت و جیمین برگشت‪ .‬به محض اینکه یونگی رو با باال تنه برهنه و‬

‫موهای آشفتش که مدتی بود به رنگ نعنایی دراومده بودن دید تمام اعتماد به‬

‫نفسش رو از دست داد و چند بار با گیجی پلک زد‪.‬‬

‫"نمیخوای بیای تو؟"‬

‫یونگی با بی حسی پرسید و جیمین سرشو تکون داد و سریع پشت سرش داخل شد‪.‬‬

‫یونگی به طرف تخت رفت و همونطور که تنها یه باکسر تنگ به تن داشت روش دراز‬

‫کشید و با نگاه تیزی به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫جیمین به یکباره حس کرد که همه ی آب بدنش خشک شده و نفسش بریده‪ .‬لب‬

‫هاش رو به زور با زبونش تر کرد و سعی کرد حرف بزنه‪.‬‬

‫"ام‪...‬خب راستش‪...‬من خب‪"...‬‬

‫یونگی چشماشو چرخوند و با کالفگی به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫‪447‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بهت گفتم خستم‪ .‬مستقیم و بدون من و من برو سر اصل مطلب و نذار عصبی‬

‫بشم"‬

‫"اصل مطلب؟"‬

‫"اوهوم"‬

‫جیمین چند ثانیه مردد به مرد نگاه کرد و بعد دستشو به طرف لب ی تیشرتش برد‬

‫و اونو از سرش خارج کرد‪ .‬چشم های یونگی کمی گشاد شدن اما حرفی نزد تا ببینه‬

‫نمایش اون کوچولو به کجا ختم میشه‪.‬‬

‫جیمین با ترید و خجالت به یونگی نگاه کرد تا عکس العملش رو ببینه و وقتی تغییر‬

‫توی حالت صورتش تشخیص نداد بیشتر هول کرد و این بار دستش رو به طرف‬

‫شلوار راحتیش برد و اون رو هم از تنش درآورد‪.‬‬

‫یونگی جدا شوکه شده بود اما نمیخواست هیچ حرفی بزنه‪ .‬میتونست حدس هایی‬

‫بزنه اما دوست داشت حرف هارو از زبون پسرک بشنوه‪ .‬یکی از ابروهاشو باال داد و‬

‫نگاه عجیبی به جیمین انداخت‪.‬‬

‫"خب؟ منظورت چیه؟"‬

‫‪448‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین چند بار لب هاشو باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما بعد از زدن حرف‬

‫پشیمون شد و قدم های کوتاهشو به طرف یونگی که از اون نمایش لذت میبرد‬

‫برداشت‪.‬‬

‫چند ثانیه باال سر یونگی مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید و خودشو روی تخت‬

‫کشید و به ثانیه ای نکشید که یونگی پسرک رو دید که پاهاشو دو طرف پایین تنه‬

‫ی یونگی گذاشت و نشست‪.‬‬

‫"جالب شد‪ .‬چی میخوای بگی کوچولو؟"‬

‫یونگی با نیشخند گفت و به بدن کوچیک و سبک جیمین که روی بدنش قرار گرفته‬

‫بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"بیا یه معامله ای بکنیم یونگی شی"‬

‫جیمین به آرومی و درحالی که خودش هم از جمالتش مطمئن نبود گفت و یونگی‬

‫خندید و دستش رو روی زانو های خم شده ی جیمین که دو طرف پاهاش بودن‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫"بگو ببینم چیه!"‬

‫"تو‪..‬امم‪..‬خب یونگی شی‪...‬من بدنمو بهت میدم طبق همون چیزی که روز اول بهت‬

‫گفته بودم"‬

‫‪449‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین در حالی که کمی قرمز شده بود و نفس های پر استرسی میکشید گفت و‬

‫یونگی صورت زیبای جیمین رو که فقط با نور ماهی که از پنجره وارد میشد روشن‬

‫شده بود توی ذهنش تحسین کرد و پوزخندی زد‪.‬‬

‫"و در ازاش چیزی ازت نمیخوام جز اینکه‪...‬تو فقط انقدر بد باهام رفتار نکن و بذار‬

‫دوستت داشته باشم‪ .‬قبوله؟"‬

‫جیمین لب پایینش رو توی دهنش کشید و منتظر جواب یونگی موند‪ .‬یونگی چند‬

‫ثانیه سکوت کرد و بعد دستش رو نوازش وار از زانوی جیمین به سمت رونش کشید‬

‫و باعث شد پسرک کوچیک تر کمی بلرزه‪.‬‬

‫"چرا باید این کارو بکنم وقتی میتونم هر شب یه آدم متفاوت رو توی تختم داشته‬

‫باشم؟"‬

‫سرشو کج کرد و یکی از ابروهاشو باال داد‪ .‬جیمین با ناراحتی کمی مکث کرد و به‬

‫دست یونگی که هنوز روی رونش حرکت میکرد نگاه کرد‪ .‬به اینجاش فکر نکرده بود‬

‫اما باید باالخره یه جوابی میداد گرچه جوابش دست خودشو بیشتر رو میکرد‪.‬‬

‫"تو تقریبا دو ماهه که فقط با یه دختر میخوابی یونگی شی"‬

‫به آرومی گفت و از ارتباط چشمی با یونگی فرار کرد‪.‬‬

‫"اوه که اینطور پس من یه استاکر دارم‪".‬‬

‫‪450‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی خندید و جیمین سعی کرد به جای خنده ی یونگی روی بحث متمرکز بمونه‪.‬‬

‫"دوست داری اینجوری باشه؟ میدونی که اونوقت برای من فقط مثل یه بدن برای‬

‫سکس میمونی و نه چیز دیگه؟ رابطه ی جنسی باعث نمیشه من عاشقت بشم"‬

‫"میدونم"‬

‫جیمین به آرومی گفت و لب هاش کمی به پایین خم میشدن‪ .‬اگه واقع بینانه نگاه‬

‫میکرد میدونست که اینطور نمیشه اما چی میشد اگه جیمین کمی فانتزی فکر‬

‫میکرد؟‬

‫"میدونی که دیر یا زود من از بدنت خسته میشم و اونوقت این معامله ی کوچولو‬

‫تموم میشه؟ رابطه با یه نفر همیشه تاریخ انقضا داره‪ .‬از اینکه تاریخ انقضا داشت‬

‫باشی نمیترسی؟"‬

‫"یونگی شی من فقط ازت یه سوال پرسیدم و جوابش نه یا آره ست‪ .‬وقتی اومدم‬

‫اینو ازت بپرسم خودم به تمام اینا فکر کرده بودم"‬

‫دروغ میگفت‪ .‬فکر نکرده بود اما حاال دیگه نمیخواست عقب بکشه پس حرفش رو با‬

‫ته مونده شجاعتی که داشت گفت و یونگی لبخند کجی زد‪.‬‬

‫"خیلی شجاعی پسر کوچولو‪ .‬گرچه من مطمئنم چیزی که تو دلته عشق نیست و یه‬

‫کنجکاوی محضه اما امیدوارم این کنجکاوی باعث نشه قلب کوچولوت بشکنه‪.‬‬

‫‪451‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫حواست باشه با کی داستان و خاطره میسازی بچه‪ .‬این خاطره ها و درد ها میتونن‬

‫یه عمرو برات سیاه کنن"‬

‫یونگی با بیخیالی گفت و جیمین سعی کرد حرف های یونگی رو از یه گوش بشنوه‬

‫و از گوش دیگش خارج کنه‪ .‬نمیخواست واقع بین باشه میخواست برای اولین بار هم‬

‫که شده به حرف قلبش گوش کنه‪.‬‬

‫"قبوله؟"‬

‫"قبوله"‬

‫جیمین لحظه ای لبخند زد و لحظه ی بعد از اوضاعی که توش بود خجالت کشید‪.‬‬

‫"خب‪..‬وقتتو نمیگیرم یونگی شی‪ .‬بخواب"‬

‫سریع از روی تخت پایین پرید و یونگی به خنده افتاد‪ .‬معاملشون قرار بود با این‬

‫اوضاع خجالتی جیمین جالب پیش بره‪.‬‬

‫‪452‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 22‬‬

‫درست ترین شکل عشق‬

‫جوری است که شما با یک فرد رفتار میکنید‬

‫نه اینکه درباره ی وی چه احساسی دارید‬

‫‪-‬آنتوان چخوف‬

‫"هیونگ میشه سفارش اون میزو بگیری؟"‬

‫ووسونگ به میزی که توسط پسری اشغال شده بود اشاره کرد و تهیونگ سرشو‬

‫تکون داد‪.‬‬

‫"البته"‬

‫تبلتی که توش سفارش ها رو مینوشتن برداشت و به طرف میز رفت‪.‬‬

‫" سالم به کافه دریا خوش اومدین چی میتونم براتون بیـ‪"....‬‬

‫وقتی پسر سرشو باال آورد تهیونگ رسما خشک شد و با چشم های درشت شده‬

‫چند بار پلک زد‪.‬‬

‫"جونگکوک؟"‬

‫‪453‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک هم با دیدن تهیونگ چند لحظه شوکه شد اما سعی کرد خودشو جمع و‬

‫جور کنه‪.‬‬

‫"سالم تهیونگ حالت چطوره؟"‬

‫وقتی جونگکوک جملشو بدون هیچ لکنتی بیان کرد فک تهیونگ روی زمین افتاد و‬

‫تقریبا قابل جمع شدن نبود‪ .‬جونگکوک لبخند خجالتی زد و گوشی که توی دستش‬

‫بود رو خاموش کرد‪.‬‬

‫"خوشحالم که بعد از این همه مدت مـ‪..‬میبینمت"‬

‫هنوزم کمی لکنت داشت‪ .‬البته فقط در شرایطی که استرس میگرفت و اینم یکی از‬

‫همون شرایط بود‪ .‬تهیونگ بدون اینکه جواب بده سریع چرخید و به طرف جایی که‬

‫ووسونگ ایستاده بود دوید‪.‬‬

‫"ووسونگ اینا رو بگیره خودت سفارش بقیه رو بگیر‪ .‬به جین هیونگ بگو تهیونگ‬

‫مجبور شد بره‪".‬‬

‫"باشه‪...‬حالت خوبه ته؟"‬

‫ووسونگ با حالت عجیبی به دوستش که آروم و قرار نداشت نگاه کرد و تهیونگ‬

‫لبخند مستطیلی بزرگ زد‪.‬‬

‫"از این بهتر نمیشم"‬


‫‪454‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫بعد از اینکه تبلت رو به ووسونگ داد و روپوشش رو روی پیشخون انداخت سریع به‬

‫طرف میزی که جونگکوک نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه بهش نگاه میکرد‬

‫رفت‪.‬‬

‫"پاشو"‬

‫مچ دستش رو کشید و جونگکوک سوالی نگاهش کرد‪.‬‬

‫"لطفا بیا‪ .‬باهات کار دارم جونگکوک"‬

‫تهیونگ تقریبا التماس کرد و جونگکوک لبشو گاز گرفت‪ .‬اگه میگفت تهیونگ رو‬

‫فراموش کرده صد درصد دروغ گفته بود ولی اگه میگفت ترجیح میده دیگه نزدیکش‬

‫نشه‪...‬خب بازم دروغ گفته بود چون هنوز هیچی نشده قلب احمقش داشت خودشو‬

‫به قفسه ی سینش میکوبید‪.‬‬

‫از جاش بلند شد و همراه پسر قد بلندتر از کافه خارج شد‪ .‬تهیونگ جونگکوک رو به‬

‫طرف کوچه ی باریکی که بغل کافه بود کشید و جونگکوک لحظه ای ایستاد‪.‬‬

‫"کجا داریم میریم؟"‬

‫"داریم میریم خونه ی من‪ .‬لطفا بیا باید باهات حرف بزنم"‬

‫"خونه ی تو اینجاست؟"‬

‫‪455‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک با گیجی پرسید و به کوچه نگاه کرد‪ .‬تا جایی که میدونست تهیونگ االن‬

‫باید وارث هتل های زنجیره ای کیم میبود نه یه گارسون توی کافه ای توی محله ی‬

‫نه چندان عالی شهر‪.‬‬

‫"آره‪..‬همینجاست"‬

‫تهیونگ به آرومی گفت و به نظر میرسید ناراحته‪ .‬جونگکوک خواست چیزی بگه اما‬

‫تهیونگ جلوی ساختمون سه طبقه ای ایستاد و کلمات جونگکوک با دیدن اون‬

‫ساختمون داغون که تهیونگ کلید توی قفلش مینداخت گم شدن‪.‬‬

‫نکنه دنیا برعکس شده بود؟ تهیونگ لباس های نه چندان خوب و کهنه ای پوشیده‬

‫بود درحالی که جونگکوک پیراهن گوچی که سونگهیون براش خریده بود رو به تن‬

‫داشت و بعد هم اون خونه‪..‬تهیونگ در واقع توی یه کمپ زندگی میکرد در حالی که‬

‫جونگکوک یک سال توی یکی از با شکوه ترین عمارت های سئول زندگی کرده بود‪.‬‬

‫همه ی اینها باعث شدن که جونگکوک گیج بشه‪.‬‬

‫تهیونگ در خونه رو باز کرد و جونگکوک رو به فضای کوچیک اتاقش دعوت کرد و‬

‫به آرومی در رو بست‪ .‬جونگکوک برای لحظه ای احساس کرد از تنها موندن با‬

‫تهیونگ توی اتاق استرس داره اما فورا خودشو آروم کرد‪ .‬اون دیگه پسرک احمق‬

‫گذشته نبود‪.‬‬

‫‪456‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جونگکوک"‬

‫تهیونگ به آرومی جوری با صدای بمش صداش کرد که جونگکوک در یک لحظه‬

‫خودشو باخت‪ .‬باشه شاید همون پسرک احمق گذشته بود‪ .‬به طرف تهیونگ چرخید‬

‫و با چشم های مرددش رو به رو شد‪.‬‬

‫"بله‪"..‬‬

‫"تو خوبی؟کجا بودی؟‪..‬من‪"....‬‬

‫چند لحظه در سکوت به جونگکوک نگاه کرد‪ .‬موهاش کمی بلند شده بودن و به نظر‬

‫میرسید در عرض اون یک سال خیلی تغییر کرده‪ .‬تهیونگ نمیدونست تا حاال کجا‬

‫بوده اما هر جایی که بوده قطعا حسابی بهش رسیده بودن‪ .‬لباس های مارکش و‬

‫پوستش که شفاف تر و صاف تر از گذشته بود کامال اینو ثابت میکرد‪ .‬جونگکوک‬

‫هنوز هم منتظر نگاهش میکرد‪.‬‬

‫"من خوبم ولی تو مثل اینکه زیاد خوب به نظر نمیای‪ .‬اتفاقی برای افتاده؟"‬

‫جونگکوک کمی خودشو به تهیونگ نزدیک کرد و دستش رو با مهربونی گرفت‪.‬‬

‫تهیونگ لحظه ای به چشم هاش نگاه کرد و ناخودآگاه اشک جلوی دیدش رو تار‬

‫کرد‪ ،‬همونطور که در گذشته حماقت جلوی چشم هاش رو تار کرده بود و نمیذاشت‬

‫این پسرک زیبا رو ببینه‪ .‬چطور انقدر ساده از کنارش گذشته بود؟‬

‫‪457‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫میدونست که احتماال دیگه جایی توی قلب جونگکوک نداره و این بیشتر‬

‫میشکوندش اما چیکار باید میکرد؟ اون هنوز هم همون تهیونگ احمق و خودخواه‬

‫بود پس اولین کاری که مغز عجولش بهش دستور داد رو انجام داد و باعث شد چشم‬

‫های پسرک به خاطر لب هایی که روی لبش قرار گرفتن درشت بشه‪.‬‬

‫جونگکوک گیج بود‪ .‬تهیونگ کمی به عقب هولش داد و کمرش رو به دیوار چسبوند‪.‬‬

‫این بوسه اونو یاد بوسه ای که در گذشته داشتن مینداخت اما هیچ شباهتی به هم‬

‫نداشتن‪ .‬این بار برخالف گذشته تهیونگ آروم بود و حرص نمیزد‪ ،‬برعکس اون بار‬

‫دندون هاش رو محکم توی لب جونگکوک فرو نمیکرد و فقط به آرومی لب هاش رو‬

‫روی لب های پسرک میکشید‪ .‬این بار همه چیز از سر شهوت و مستی نبود‪ .‬این بار‬

‫تهیونگ عاشق بود این رو میشد از تک تک حرکاتش فهمید‪ .‬چشم های جونگکوک‬

‫ناخودآگاه بسته شدن و اجازه داد پسر قد بلندتر از خودش نه تنها بوسه رو بلکه کل‬

‫وجودش رو کنترل کنه‪ .‬دست خودش نبود که قلبش دوباره احمقانه برای مردی که‬

‫یک سال رو با فکر بهش گذرونده بود میتپید‪.‬‬

‫جونگکوک فکر میکرد تهیونگ بخواد بیشتر پیش بره و این بار یه جورایی آمادگیشو‬

‫داشت اما مدت زیادی طول نکشید که تهیونگ عقب رفت و با چشم های ناراحت به‬

‫جونگکوک خیره شد‪.‬‬

‫"من‪..‬معذرت میخوام جونگکوک‪ .‬میدونم که کارم درست نبود اما‪..‬اما‪"..‬‬


‫‪458‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫تهیونگ با گیجی دنبال کلمات گشت و جونگکوک لبخند کوچیکی بهش زد‪ .‬یعنی‬

‫اینبار همه چیز واقعی بود؟ یعنی یه خیال و توهم نبود؟ قرار نبود چشم هاش رو باز‬

‫کنه و بعد از اینکه خودشو توی تخت سونگیهون دید بفهمه همش یه رویای شیرین‬

‫بوده؟‬

‫تهیونگ هنوز هم سعی میکرد جمالتش رو سرهم کنه اما این بار لب های پسر‬

‫کوچیک تر که روی لب هاش قرار گرفتن باعث شدن ساکت بشه و نفسش رو با‬

‫آسودگی بیرون بده‪.‬‬

‫اگه میشد بدون نفس گرفتن تا ابد همدیگه رو ببوسن قطعا همینکارو میکردن اما‬

‫متاسفانه محدودیت اکسیژن اون دو نفر رو از هم جدا کرد و این بار هر دو لبخند به‬

‫لب داشتن‪ .‬جونگکوک به کفش های ونس نویی که پاش بود نگاه کرد و کلماتش رو‬

‫به آرومی بیان کرد‪.‬‬

‫"تو‪...‬منو دوست داری تهیونگ؟"‬

‫سرش رو باال نیاورد تا اینبار اگه تهیونگ خوردش کرد دیگه چشم های بی رحمش‬

‫رو نبینه‪ .‬سکوت تهیونگ به یک دقیقه کشید و جونگکوک رو کامال از شنیدن جوابی‬

‫که دوست داشت ناامید کرد‪.‬‬

‫‪459‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫وقتی انگشت تهیونگ زیر چونش قرار گرفت‪ ،‬سرش رو به آرومی باال برد و به چشم‬

‫های مرد که لبخند میزد نگاه کرد‪.‬‬

‫"من همیشه دوستت داشتم فقط برای فهمیدنش زیادی احمق بودم‪ .‬نبودت بهم‬

‫ثابت کرد که تمام این مدت خودمو گول میزدم اما‪..‬قوی ترین چیزی که تا حاال‬

‫حس کردم عشقم به تو بود‪ .‬من یک سال دنبالت گشتم تا این جمله هارو بهت بگم‬

‫جونگکوک"‬

‫این بار نوبت جونگکوک بود که نفسش رو با آسودگی بیرون بده و اشک جلوی چشم‬

‫هاش رو بگیره‪ .‬هنوز هم باورش نمیشد این یه خواب نبود‪ .‬لبش رو گاز گرفت تا اگه‬

‫خوابه بیدار شه اما تغییر ایجاد نشد‪ .‬تهیونگ انگشت شصتش رو روی لب های‬

‫جونگکوک که به خاطر بوسه کمی متوم شده بود کشید و لبخند زد‪.‬‬

‫"ازت میخوام بذاری این لب ها مال من باشن جونگکوک"‬

‫جونگکوک چشم هاشو بست تا کمی با خودش کنار بیاد و بعد با حس لب های‬

‫تهیونگ روی پلک هاش کمی لرزید‪.‬‬

‫"و این چشم های خوشگلت"‬

‫تهیونگ عقب نرفت و این بار لب هاشو روی بینی جونگکوک گذاشت‪.‬‬

‫"و این بینی خرگوشیِ کیوتت"‬

‫‪460‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بوسه ای محکم و طوالنی روی پیشونی جونگکوک گذاشت و بعد سرش رو کج کرد‬

‫و زیر گوش جونگکوک رو آروم بوسید‪ .‬در حالی که فقط چند میلی متر ازش فاصله‬

‫گرفته بود طوری که نفس های گرمش باعث میشدن جونگکوک احساس قلقلک کنه‬

‫جمله ای که یک سال برای گفتنش دنبال پسرک گشته بود رو توی گوشش زمزمه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"ازت میخوام برای من باشی جئون جونگکوک‪ .‬قبول میکنی؟"‬

‫سرش رو عقب کشید و صورتش رو با فاصله ی کمی رو به روی جونگکوک‬

‫نگهداشت‪ .‬قلبش با استرس میکوبید و دعا میکرد که جونگکوک درخواستش رو‬

‫قبول کنه چون مطمئن بود اگه بهش نه بگه تا آخر عمرش توی حسرت گذشته‬

‫میسوخت‪.‬‬

‫چشم هاش رو مستقیم به مردم های متزلزل پسر دوخت و بعد از چند ثانیه که‬

‫براش مثل یک سال گذشتن دست های جونگکوک دور گردنش حلقه شدن‪ ،‬انگشت‬

‫هاش توی موهاش فرو رفتن و جونگکوک با خجالت روی نوک پاش ایستاد و لب‬

‫هاش رو روی لب های پسر بزرگ تر فشرد‪.‬‬

‫"دوست داشتنت چیزیه که هیچ وقت ازش خسته نمیشم‪...‬قلب من همیشه برای تو‬

‫بود"‬

‫‪461‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫روی لب هاش زمزمه کرد و باعث شد تهیونگ بزرگ ترین لبخند زندگیشو بزنه‪.‬‬

‫~~~~~~~‬

‫هوسوک نگاه مشکوکی به جیمین که با نیش باز کنار یونگی پشت میز صبحانه‬

‫نشسته بود نگاه کرد و با آرنجش به پهلوی هیچول ضربه زد‪.‬‬

‫"خبریه؟ با یونگی حرف زدی؟"‬

‫هیچول درحالی که خودش هم گیج شده بود به اون دو نفر که به طرز عجیبی به‬

‫نظر میرسیدن نگاه کرد‪ .‬نامجون خودشو به طرف هوسوک خم کرد و چند بار پلک‬

‫زد‪.‬‬

‫"من اشتباه دیدم یا یونگی واقعا برای جیمین لقمه گرفت؟"‬

‫"نه درست دیـ‪"..‬‬

‫"مشکلی پیش اومده آقایون؟ میشه به ما هم بگید؟"‬

‫"فاک یاد معلم مدرسم افتادم"‬

‫هوسوک زیر لب گفت و صاف نشست‪.‬‬

‫"یه چیزی بین خودمون بود یونگی"‬

‫‪462‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول در حالی که با چشم های ریز شده به جیمین که کمی قرمز شده بود خیره‬

‫بود با نگاهش ازش پرسید قضیه چیه و جیمین فقط حین جوییدن تستش شونه‬

‫هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"میشه من برم به جین هیونگ بگم برای صبحونه بیاد پیش ما؟ جین هیونگ خیلی‬

‫پنکیک عسلی دوست داره"‬

‫جیمین به آرومی پرسید و نگاه همه ناخودآگاه به طرف نامجون چرخید‪ .‬نامجون‬

‫چشم هاشو درشت کرد و سرشو جوری که انگار میپرسید "چیه؟" تکون داد‪.‬‬

‫"چرا همتون زل زدید به من؟ خب میخواید صداش کنید همینکارو بکنید دیگه چرا‬

‫منو نگاه میکنید؟"‬

‫"آخه‪"..‬‬

‫جیمین خواست چیزی بگه اما هوسوک بهش اشاره کرد و چشمک زد‪.‬‬

‫"برو جیمینی‪ .‬بهش بگو وقت خوبیه باهم حرف بزنیم"‬

‫جیمین تند تند سرشو تکون داد و به طرف اتاق جین دووید‪.‬‬

‫"قضیه چیه یونگی؟"‬

‫به محض رفتن جیمین هوسوک با شک از یونگی پرسید و یونگی ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫‪463‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"قضیه؟"‬

‫هیچول چشم هاشو چرخوند و به صندلی خالی جیمین اشاره کرد‪.‬‬

‫"ما اصال هم نفهمیدیم که رفتارتون یهویی عجیب شد!"‬

‫"عجیب نشد ما فقط دیشب باهم حرف زدیم و به توافق رسیدیم"‬

‫"خب؟ این چه توافقیه که باعث شده تو یجوری باهاش رفتار کنی انگار که قصد‬

‫داری مخشو بزنی؟"‬

‫نامجون پرسید و یونگی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت‪.‬‬

‫"اصال الزم نیست مخشو بزنم‪ .‬مخش خود به خود زده شده"‬

‫با خنده گفت و هوسوک اخمی کرد‪.‬‬

‫"مین یونگی اگه بخوای با این بچه بازی کنی من میدونم و تو"‬

‫"من کاریش ندارم فقط چیزی که خودش ازم خواست رو براش انجام میدم"‬

‫"اومدن"‬

‫هیچول به آرومی گفت و بقیه تصمیم گرفتن بحث رو همونجا خاتمه بدن‪.‬‬

‫"اوه جین چه عجب دیدیمت"‬

‫‪464‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هوسوک با خوشحالی گفت و جین به زور لبخند زد احساس خیلی خوبی نداشت و‬

‫کمی معذب بود‪.‬‬

‫"صبح بخیر‪".‬‬

‫صندلی که طرف دیگه ی جیمین و رو به روی نامجون بود رو عقب کشید و به‬

‫آرومی کنار جیمین پشت میز جا گرفت‪.‬‬

‫"اوه پنکیک عسلی؟ خیلی ممنون که حواست به من بود جیمینی"‬

‫جین با لبخند شیرینی گفت و لپ جیمینو کشید‪.‬‬

‫" خب؟ شنیدیم تو یه کافه کار میکنی‪ .‬جای خوبیه؟ یه بار باید بیایم اونجا"‬

‫هیچول درحالی که سعی میکرد جو رو از سکوت عجیبش دربیاره گفت و جین‬

‫سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"آره حتما بیاید‪ .‬یه کافه ی کوچیکه برای خودمه"‬

‫"برای خودت؟ اوه چقدر خوب‪ .‬اسمش چیه؟"‬

‫هوسوک با خوشحالی پرسید و جین لحظه ای سکوت کرد و به پنکیک جلوش نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"ام‪..‬کافه دریا‪"..‬‬

‫‪465‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اوه‪..‬خیلی خوبه جالبه که اسم اینجا رو روش گذاشتی"‬

‫هوسوک سعی کرد دوباره خودشو خوشحال نشون بده اما حقیقت این بود که‬

‫همشون تا حدودی معذب بودن و جیمین کم کم داشت از اینکه جین رو سر میز‬

‫آورده پشیمون میشد‪.‬‬

‫"از این به بعد وعده های غذاییتو بیا بیرون بخور‪...‬با ما"‬

‫جین درحالی که هنوز به پنکیکش خیره بود با شنیدن صدای نامجون سرشو باال‬

‫گرفت و چند لحظه متعجب نگاهش کرد‪ .‬بقیه هم همونقدر شوکه بودن‪ .‬لبخند‬

‫کوچیکی زد و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"خیلی خوشحال میشم‪ .‬حتما"‬

‫نامجون هم کوتاه لبخند زد و از پشت میز بلند شد‪.‬‬

‫"باید برم پیش جونگین"‬

‫"مواظب خودت باش"‬

‫هیچول پشت سر نامجون که به طرف در میرفت داد زد و با رفتن نامجون جیمین با‬

‫ذوق به طرف جین چرخید‪.‬‬

‫"هیووونگ دیدی؟"‬

‫‪466‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با ذوق خودشو مثل کوآال با جین چسبوند‪ .‬جین خندید و دستشو دور شونه ی‬

‫جیمین گذاشت‪.‬‬

‫"واو میبینم حسابی دل دونسنگ منو بردی"‬

‫هوسوک با لبخندی به جیمین که هنوزم به جین چسبیده بود گفت و جیمین تند‬

‫تند سرشو تکون داد‪.‬‬

‫" جین هیونگ‪ ،‬هوسوک هیونگ و هیچول هیونگ سه تا از بهترین هیونگای دنیا"‬

‫هر سه نفر خندیدن و یونگی دست به سینه ی صندلی تکیه زد‪.‬‬

‫"احساس اضافی بودن بهم دست داد"‬

‫با پوزخند عجیبی گفت و جیمین به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"خب تو که نه هیونگی نه‪"..‬‬

‫جیمین لحظه ای سکوت کرد و یونگی نیشخندی زد‪.‬‬

‫"آره درسته جیمینی‪ .‬خودتم میدونی"‬

‫یونگی از پشت میز بلند شد و ابروهاشو برای هوسوک که بهش چشم غره میرفت باال‬

‫انداخت‪.‬‬

‫"میرم پیش نارا و تا شب نمیام‪ .‬بدون من شام بخورید"‬

‫‪467‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫گفت و روی پاشنه ی پاش چرخید‪ .‬جیمین با دوباره شنیدن اسم نارا اخم کرد و‬

‫لبشو جلو داد‪ .‬هنوزم همونطور آزار دهنده بود چون فرقی نداشت که چه قراری با‬

‫یونگی داشت یا یونگی چی بهش گفته بود‪ .‬به هر حال جیمین هیچوقت اون مرد رو‬

‫برای خودش نداشت‪ .‬بی انصافی نیست که جیمین برای اون باشه اما اون براش‬

‫نباشه؟‬

‫جین بدون اینکه به روش بیاره دستشو به طور نامحسوس و مالیمی پشت جیمین‬

‫کشید تا آرومش کنه‪.‬‬

‫"اشکالی نداره جیمین‪ .‬به هر حال تو به اینجا تعلق نداره و یه روزی میری‪ .‬اونوقت‬

‫یونگی شی میتونه هر چقدر که دوست داشت اون دختره ی زشتو ببینه"‬

‫جیمین به خودش گوشزد کرد و سعی کرد به زور لبخند بزنه‪.‬‬

‫"چرا اینجوری منو نگاه میکنید؟"‬

‫رو به سه نفر دیگه گفت و هر سه ناشیانه جهت نگاهشونو عوض کردن‪.‬‬

‫"من که داشتم صبحونمو میخوردم‪ .‬ما به تو چیکار داریم جیمین"‬

‫هیچول لبخند مضحکی زد و باعث شد جیمین بخنده‪.‬‬

‫"همینطوره"‬

‫~~~~~~‬
‫‪468‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"تمومش کن جونگین دلم نمیخواد بیشتر بشنوم"‬

‫نامجون سرش رو با دو دستش گرفت و جونگین نگاه ناراحتی بهش انداخت‪.‬‬

‫"میدونم جونا‪ .‬اشکالی نداره معذرت میخوام که ناراحتت کردم ولی باید میدونستی"‬

‫"خیلی خب‪ .‬بیا فقط بریم با اون لعنتی صحبت کنیم"‬

‫نامجون از جاش بلند شد و جونگین سریع کنارش ایستاد و با نگرانی بهش خیره‬

‫شد‪.‬‬

‫"مطمئنی؟ من به نظرم االن عصبانی هستی"‬

‫"نیستم‪ .‬آرومم"‬

‫نفس عمیقی کشید و در اتاق رو باز کرد و با دیدن چهره ی مردی که پشت میز‬

‫نشسته بود نهایت سعیش رو کرد که بهش حمله نکنه‪ .‬دست هاشو مشت کرد و‬

‫لبخند زورکی روی لب هاش نشوند‪.‬‬

‫"سالم جناب کیم"‬

‫جونگین به آرومی گفت و تعظیم کوتاهی کرد‪.‬‬

‫"سالم پسرا لطفا بیاید بشینید"‬

‫‪469‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مرد به مبل بزرگ رو به روش اشاره کرد و جونگین به طرفش رفت اما نامجون‬

‫همونجا ایستاد‪ .‬مطمئن نبود اگه حرکت کنه میتونه جلوی خودشو بگیره و اون مرد‬

‫لعنتی رو نکشه یا نه‪.‬‬

‫"نمیشینی نامجون؟"‬

‫جونگین با چشم هاش به نامجون اشاره کرد تا بشینه و اون درحالی که هنوز نگاه‬

‫جدی و خشمگینش رو از مرد پشت میز نگرفته بود روی مبل نشست‪.‬‬

‫"مینا لطفا برامون نوشیدنی بیار"‬

‫کیم با فشار دادن یکی از دکمه های تلفن به منشیش گفت و بعد به چهره ی دو‬

‫مرد روبه روش نگاه کرد‪.‬‬

‫"خوشحالم که میبینمتون آقایون"‬

‫"میشه زودتر برید سر اصل مطلب و حاشیه چینی نکنید؟"‬

‫نامجون از بین دندون هاش گفت و جونگین سعی کرد با زدن زانوش به پای نامجون‬

‫کنترلش کنه‪.‬‬

‫"اوه اینجارو‪ .‬انگار یکی خیلی از من عصبانیه نه؟"‬

‫پای راستش رو روی پای دیگش انداخت و دستش رو زیر چونش گذاشت‪.‬‬

‫‪470‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"پسرم پیش توئه نه؟"‬

‫با لبخند مزخرفی پرسید و نامجون سعی کرد دوباره تجزیه و تحلیل کنه‪ .‬جین پسر‬

‫کیم بزرگ بود‪ .‬اون پسر بزرگترین رقیبشون بود‪.‬‬

‫"بله جین تو عمارت دریاست قربان"‬

‫"چند وقتیه خبری ازش ندارم نکنه کشتینش؟"‬

‫با خونسردی پرسید و نامجون دست هاشو مشت کرد‪.‬‬

‫"منظورتون از خبر جاسوسی و اطالعات ماست درست نمیگم؟"‬

‫با حرص کنترل شده ای پرسید و کیم خندید‪.‬‬

‫"درسته‪ .‬البته فکر کنم درست نبود اون دوباره پیش شما بمونه فکر نکنم دیگه بهش‬

‫اعتمادی داشته باشید‪...‬به هر حال مهم نیست به یکی فروختمش پس بگید برگرده‬

‫به عمارت خودمون چون باید بره پیش صاحب جدیدش"‬

‫به راحتی گفت و نامجون اینبار نتونست خودش رو کنترل کنه پس از جاش بلند‬

‫شد و به سمت میز مرد قدم برداشت‪.‬‬

‫"نامجون‪"...‬‬

‫‪471‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫این نهایت تالش جونگین برای نگهداشتنش بود چون میدونست نامجون وقتی که‬

‫اونقدر عصبانیه قطعا تا ساختمون رو آتیش نزنه بیخیال نمیشه و کسی هم‬

‫نمیتونست جلوشو بگیره‪.‬‬

‫وسایل روی میز مرد رو با خشم پایین ریخت و روی میز خم شد تا گلوشو بگیره‪.‬‬

‫"مرتیکه ی عوضی یعنی چی که فروختیش مگه اون حیوون خونگیته؟ فکر کردی‬

‫کی هستی؟ پدرشی نه صاحبش اون یه مرد بالغه پس میتونه برای خودش زندگی‬

‫کنه‪".‬‬

‫"واو واو کیم نامجون میبینم که عصبانی شدی‪ .‬اشکالی نداره درکت میکنم اغلب‬

‫مردهای هوسبازی مثل تو عاشق زیبایی پسرم میشن و احساس مالکیت میکنن ولی‬

‫اون برای تو نیست و آره درست گفتی برای من هم نیست اما ما یه قرارداد داریم‪.‬‬

‫نگاه کن!"‬

‫دست نامجون رو با خونسردی تمام پس زد و از جاش بلند شد تا به سمت کمد بره‪.‬‬

‫"من بدون سند و مدرک حرف نمیزنم کیم نامجون یاد بگیر بچه نباشی و‬

‫احساساتتو کنترل کنی"‬

‫در یکی از قفسه ها رو باز کرد و پرونده ی زرد رنگی رو بیرون آورد‪.‬‬

‫"آروم باش جونا‪ .‬بشین و صبر کن ببینیم چی میگه"‬

‫‪472‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگین از جاش بلند شد و سعی که نامجون رو که از خشم میلرزید بنشونه‪ .‬کمی‬

‫از نوشیدنی که منشی آورده بود توی لیوان ریخت و دستش داد اما نامجون فقط با‬

‫عصبانیت لیوان رو روی زمین کوبید و خرده شیشه ها روی زمین پخش شدن‪.‬‬

‫"بفرما‪ .‬خواهش میکنم نگاه کن"‬

‫نامجون سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و حتی بهش نگاه هم نکرد پس‬

‫جونگین مجبور شد دستش رو دراز کنه و پرونده رو از کیم بگیره‪ .‬چند دقیقه‬

‫سکوت کرد و بعد با ناراحتی نامجون رو صدا زد‪.‬‬

‫"اون‪..‬راست میگه"‬

‫جونگین به آرومی گفت و نامجون نتونست جلوی خودشو بگیره و سرش رو چرخوند‪.‬‬

‫برای چند دقیقه به پرونده خیره شد و بعد پلک هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬جین‬

‫چرا قبول کرده بود که اونو دوباره به کانگ بفروشن؟ نفسش رو به آرومی بیرون داد‬

‫و کاغذی که کمی توی دستش مچاله شده بود رو به کیم برگردوند‪.‬‬

‫"چقدر بهت پول میده؟"‬

‫"کی؟"‬

‫کیم درحالی که پرونده رو به قفسه برمیگردوند گفت و جوری که انگار منظور‬

‫نامجون رو متوجه نشده بهش نگاه کرد‪.‬‬


‫‪473‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"بگو جقدر داده تا من دوبرابرش رو بدم"‬

‫"منظورت چیه؟ از چه پولی حرف میزنی؟"‬

‫بازهم خودش رو به نفهمیدن زد و نامجون لب هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬دوست‬

‫نداشت درباره ی قیمت خرید و فروش صحبت کنه چون به نظر میرسید که دارن‬

‫راجع به یه کاال حرف میزدن در حالی که اون یه آدم بود‪ ،‬نفس میکشید و زنده بود‪،‬‬

‫اون سوکجین بود و نامجون به هیچ وجه دوست نداشت مثل موجود بی ارزشی‬

‫دربارش صحبت بشه‪.‬‬

‫جونگین متوجه تعلل نامجون شد و خودش چیزی که توی فکر دوستش بود رو به‬

‫زبون آورد‪.‬‬

‫"کانگ چقدر برای خریدن سوکجین بهتون پول داده‪ .‬ما دوبرابرش رو میدیم"‬

‫"هوم‪..‬دوبرابر؟ اما فسخ کردن این قرارداد باعث افت سهامم میشه"‬

‫جونگین فهمید که میخواد قیمت رو باال ببره‪.‬‬

‫"سه برابر"‬

‫"خب‪..‬اون شریکمه و شماها رقیبم"‬

‫‪474‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون پلک هاش رو با عصبانیت روی هم فشار داد و بعد توی چشم های مرد نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"چی میخوای؟"‬

‫"چی میخوام؟ اوه چیز زیادی نیست‪..‬فقط انبار امسال عمارت دریا‪"..‬‬

‫‪475‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 23‬‬

‫در دنیا دو نابینا هست‬

‫یکی من که جز تو کسی را نمیبینم‬

‫یکی تو که عاشق شدنم را نمیبینی‬

‫‪-‬جوزف لنون‬

‫وقتی در با شدت زیادی باز شد از جا پرید و قلموشو سریع کنار پالت گذاشت تا‬

‫برگرده‪.‬‬

‫"چه خبـ‪"..‬‬

‫با دیدن چهره ی درهم نامجون ساکت شد‪ .‬باز چه اتفاقی افتاده بود که ازش‬

‫عصبانی بود؟‬

‫"حالت خوبه نامجون؟"‬

‫به طرفش رفت و دستشو روی شونه های مردی که تقریبا از عصبانیت میلرزید‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫"چرا به من نگفتی؟"‬

‫‪476‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با صدایی که به خاطر ارتعاش شدید تارهای صوتیش ناواضح بود گفت و جین‬

‫ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫"بیا بشین و بهم بگو درباره ی چی حرف میزنی"‬

‫به مبل راحتی دو نفره ی گوشه ی اتاق اشاره کرد و خودش چهارپایه نقاشیش رو‬

‫کشید و رو به روی نامجون نشست‪.‬‬

‫"حاال میشه بگی دیگه چه خطایی کردم؟"‬

‫"چرا نگفتی پدرت کیمه؟"‬

‫نامجون که انگار از عصبانیت خسته شده بود با درموندگی پرسید و جین لپشو از‬

‫داخل گاز گرفت‪.‬‬

‫"از کجا فهمیدی؟ با خودش حرف زدی؟"‬

‫"برای چی دوباره قبول کردی بری پیش کانگ؟"‬

‫بدون جواب به سوال جین پرسید‪.‬‬

‫"اوه خب پس باهاش حرف زدی"‬

‫جین سرشو پایین انداخت و به انگشت های پاش خیره شد‪.‬‬

‫" نمیخوام بهتون آسیبی بزنم اگه اینجا میموندم ازم میخواست جاسوسیتونو بکنم"‬

‫‪477‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با صدای ضعیفی گفت و نامجون انگشت اشاره و شصتش رو روی چشم هاش‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫"چرا به حرف هاش گوش میکنی جین؟"‬

‫"چون خب‪"..‬‬

‫جین سکوت کرد‪ .‬خودش هم نمیدونست چرا! شاید فقط دنبال یه تایید بود‪ .‬فقط یه‬

‫آفرین از پدرش میخواست‪.‬‬

‫"چون اون پدرمه‪"..‬‬

‫بهونه ای اصال منطقی به نظر نمیومد رو به آرومی گفت و نامجون با کالفگی پلک‬

‫هاشو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"نمیری پیش کانگ"‬

‫"چی؟"‬

‫جین سرشو با شوک باال گرفت و به نامجون که عصبی به نظر میومد نگاه کرد‪.‬‬

‫"اگه زودتر اینو بهم میگفتی اینجوری نمیشد"‬

‫" چجوری؟ با خودش قراری گذاشتی؟ در ازاش چی ازت گرفت؟"‬

‫‪478‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین با استرس پرسید و امیدوار بود چیز بزرگی نباشه اما میدونست پدرش به کم‬

‫قانع نمیشد و حال بد نامجون هم اینو اثبات میکرد‪.‬‬

‫"انبار امسال عمارت!"‬

‫"چی؟"‬

‫جین تقریبا فریاد کشید و ناخودآگاه از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"چیکار کردی؟ نامجون امسال خیلی سال سختی بود من دیدم که چقدر سر پروژه‬

‫ی بوسان سختی کشیدی تا محموله رو برگردونی‪ .‬چطور‪..‬چطور این‪..‬چرا؟"‬

‫درحالی که گیج شده بود دور خودش چرخید و سرشو با دست هاش گرفت‪.‬‬

‫"نمیشه نامجون نمیشه‪...‬من میرم‪..‬میرم باهاش حرف میزنم و برمیگردم پیش کانگ‪.‬‬

‫اینطوری نمیتونم‪...‬نباید به خاطر من انقدر ضرر کنید"‬

‫"به خاطر تو نیست"‬

‫نامجون به آرومی گفت و جین سکوت کرد و بعد از چند لحظه به حرف اومد‪.‬‬

‫"منظورت چیه؟ اگه به خاطر من نیست بـ‪"..‬‬

‫"به خاطر منه"‬

‫‪479‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین با گیجی نگاهش کرد و نامجون سرشو به طرف دیگه ای چرخوند‪ .‬از یه طرف‬

‫میخواست حرفشو بزنه و از یه طرف غرورش اجازه نمیداد دوباره اون کلماتو به زبون‬

‫بیاره‪ .‬از گفتن دوبارشون واهمه داشت و میترسید دوباره بین سیاهی مطلق رها بشه‪.‬‬

‫"میشه بگی منظورت چیه نامجون؟"‬

‫"منظورم اینه که‪..‬اه لعنت بهت من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم میفهمی؟‬

‫دوسال اینجا برام جهنم شد و دیگه نمیکشم‪ .‬فقط‪..‬فقط همینکه میدونم‬

‫اینجایی‪..‬همین که میدونم توی اتاق بغلیمی‪..‬همین که میدونم توی همین عمارت‬

‫نفس میکشی برام کافیه‪ .‬نمیتونی‪..‬نمیتونی بری و به همین راحتی‪..‬من دوباره تنها‬

‫بشم‪ .‬وقتی که رفتی من موندم با یه عالمه درد‪ .‬کاش به جای این همه خاطره ی‬

‫عذاب آور لعنتی که شب ها خوابو از چشم هام میگرفت یکم‪..‬فقط یکم از خودتو‬

‫اینجا جا میذاشتی"‬

‫به سختی کلماتش رو به هم چسبوند و به کف دست هاش خیره شد‪.‬‬

‫"از نداشتنت خسته شدم جین‪...‬دیگه نمیتونم‪ .‬وقتی نباشی مثل معتادیم که بهش‬

‫مواد نرسیده‪ ،‬مثل دیابتی که انسولین نداره‪ ،‬مثل بچه ای که تازه یاد گرفته قدم‬

‫برداره و دست هاشو رها کردن‪...‬دیگه طاقت ندارم"‬

‫‪480‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با شکستگی گفت و جین دستش رو روی دهنش گذاشت تا بلند گریه نکنه‪ .‬با چشم‬

‫های تارش به مرد خسته ای که رو به روش نشسته بود نگاه کرد و نتونست جلوی‬

‫اشک هاشو بگیره‪ .‬چرا؟ چرا وقتی هردوشون از نبود هم کالفه بودن باز هم از هم‬

‫دوری میکردن؟ نمیدونست مشکل چیه‪ .‬کدومشون بود که اون یکی رو پس میزد‬

‫وقتی هردو انقدر به هم نیازمند بودن؟‬

‫از جاش بلند شد و به طرف نامجون رفت‪ .‬دیگه بس بود این فاصله ی لعنتی باید‬

‫تموم میشد‪ ،‬دیوار بینشون باالخره باید فرو میریخت‪ .‬کنارش نشست و دستش رو‬

‫روی پاش گذاشت‪.‬‬

‫"نامجون"‬

‫مرد سرش رو برگردوند و بالفاصله طعم لب هایی که با شوری اشک تلفیق شده‬

‫بودن رو روی لب هاش حس کرد‪ .‬لحظه ای یخ زد و زمان و مکان رو گم کرد‪ .‬چی‬

‫اتفاقی افتاد؟ کجا بود؟ چه خبره؟ اصال نفس میکشید؟ نه‬

‫جین سرش رو عقب کشید و چند ثانیه به چشم های سردرگم نامجون نگاه کرد‪.‬‬

‫"نمیخوای منو ببوسی جونا؟"‬

‫درحالی که بغض داشت سعی کرد با لحن پر شور گذشتش بگه و خنده ی تلخی‬

‫کرد‪ .‬نامجون پلک هاش رو روی هم فشار داد و از ته دل لبخندی زد‪ .‬یعنی این‬

‫‪481‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫پایانش بود؟ پایان همه ی دوری ها و دردهاشون؟ یعنی میتونست کمی خوشحال و‬

‫امیدوار بشه؟ دست هاشو دو طرف صورت جین گذاشت و خنده ی پر بغضی کرد‪.‬‬

‫" نمیدونی چقدر دلم برای نگاه کردن به چشمات از این فاصله تنگ شده بود‪.‬‬

‫نمیدونی چقدر محتاج عطر نفسات بودم‪ .‬جین نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده‬

‫بود‪".‬‬

‫به آرومی زمزمه کرد و انگشت شصتش رو روی اشک های جین کشید‪.‬‬

‫"میدونم‪...‬تموم شد نامجون‪ .‬تموم شد‪ .‬بیا این دوری لعنتیو تموم کنیم حاال که‬

‫دوباره طعم لباتو چشیدم دیگه نمیتونم ازت جدا بشم"‬

‫"پس جدا نشو"‬

‫نامجون به با لبخندی که چال روی گونش رو به جین نشون میداد گفت و دوباره لب‬

‫های لرزونش رو روی لب های مرد رو به روش کوبید‪.‬‬

‫حتی اگه قرار بود بازم درد بکشن‪ ،‬حتی اگه بازهم درگیر مشکالت میشدن و حتی‬

‫اگه دوباره اسیر بازی زندگی میشدن این بار داستان متفاوت بود‪ .‬این بار جوری‬

‫دست های هم رو میگرفتن که هیچ طوفانی از هم جداشون نکنه‪ .‬این بار داستانی رو‬

‫با هم به تصویر میکشیدن که هرگز فراموش نشه چه غمگین و چه شاد‪...‬‬

‫~~~~~~‬

‫‪482‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫از طراحی چهره های نامفهوم روی کاغذ خسته شده بود‪ .‬صورت های ناواضحی که از‬

‫نقطه ای از خاطراتش نشئات میگرفتن و روی کاغذ رسم میشدن‪ .‬صداهایی توی‬

‫سرش میپیچیدن و گیجش میکردن‪ .‬چرا نمیتونست درست به خاطر بیاره؟‬

‫نقاشی هاش رو کنار زد و سرش رو روی میز سفید رنگ گذاشت‪ .‬گرفته بود و‬

‫غمگین‪ .‬دوباره درگیر داستان "من از کجا اومدم" و "من کیم" شده بود و داشت‬

‫عذاب میکشید‪.‬‬

‫در اتاق بعد از چند تقه ای که بهش خورد به آرومی باز شد‪ .‬جیمین حتی چشم‬

‫هاشم باز نکرد تا نگاه کنه چه کسی وارد شده‪ .‬ساعت نزدیک نه بود و احتماال یکی‬

‫از خدمتکارها اومده بود تا برای شام صداش کنه‪.‬‬

‫"به بقیه بگو میل ندارم آجوما‪ .‬امشب شام پایین نمیام"‬

‫بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت‪.‬‬

‫"پس من شدم آجوما ها؟"‬

‫با شنیدن صدای یونگی سریع چشم هاشو باز کرد و سرشو از روی میز برداشت که‬

‫باعث شد تقریبا تعادلشو از دست بده و با چرخش صندلی محکم دسته هاشو بچسبه‬

‫تا نیوفته‪ .‬یونگی با دهن بسته خندید‪.‬‬

‫"روح که ندیدی بچه جون"‬

‫‪483‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اینجا‪..‬چیکار میکنی یونگی شی؟"‬

‫جیمین سعی کرد حین صحبت کردن درست نفس بگیره و من و من نکنه‪ .‬یونگی‬

‫یکی از ابروهاشو باال داد و نگاهی به جیمین انداخت که باعث شد ستون فقرات‬

‫پسرک به لرزه در بیاد‪.‬‬

‫"بیا بریم شام یونگی شی"‬

‫جیمین با صدایی که کمی میلرزید از روی صندلی بلند شد و یونگی پوزخند زد‪.‬‬

‫"همین االن نگفتی میل نداری؟"‬

‫"حس میکنم گشنم شد‪ .‬بریم"‬

‫جیمین ناشیانه بهونه آورد و در اتاقو باز کرد‪.‬‬

‫"جالبه که یه لحظه شجاع میشی و لحظه ی بعد مثل یه موش کوچولو میری تو‬

‫سوراخ خودت"‬

‫"من موش کوچولو نیستم"‬

‫جیمین اخمی کرد و یونگی شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"من که میگم هستی"‬

‫در حالی که به طرف سالن غذاخوری میرفت گفت‪.‬‬

‫‪484‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جین و نامجون دوباره با هم خوب شدن"‬

‫قبل از اینکه وارد سالن بشن به آرومی گفت و جیمین ذوق زده پشت سرش وارد‬

‫شد و اون دو نفر رو دید که کنار هم نشسته بودن و لبخند بزرگی به لب داشتن‪.‬‬

‫"جین هیوووونگ"‬

‫تقریبا جیغ کشید و خودشو توی بغل جین پرتاب کرد‪ .‬جین خندید و سعی کرد‬

‫بدون اینکه به خاطر حمله ی ناگهانی جیمین از روی صندلی بیوفته بغلش کنه‪.‬‬

‫"پس خبرا بهت رسیده"‬

‫هوسوک با خوشحالی گفت‪.‬‬

‫"وای نامجون هیونگ خیلی براتون خوشحالم"‬

‫جیمین درحالی که هنوز جینو بغل کرده بود گفت و از ذوق تند تند پلک زد‪.‬‬

‫"مرسی جیمین"‬

‫نامجون لبخندی زد و لپ جیمینو کشید‪.‬‬

‫" خب حاال‪ .‬انگار چیکار کردن! نگران نباش جیمین از این به بعد صبح تا شب‬

‫هیونگاتو دست تو دست هم میبینی انقدر بهشون نچسب"‬

‫‪485‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو حسودیت میشه که مثل من هیونگای مهربون نداری یونگی شی‪ .‬اونا مامان‬

‫بابامن"‬

‫جیمین بینیشون چین داد و هیچول به طرز دراماتیکی دستشو روی پیشونش‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫"فکر میکردم من مامانتم جیمین‪ .‬ای خیانتکار"‬

‫جیمین نخودی خندید و روی صندلی کنار جین نشست‪.‬‬

‫"توهم مامانمی هیچول هیونگ"‬

‫یونگی چشماشو چرخوند و مرغش رو از ظرف خودش به ظرف هوسوک منتقل کرد‪.‬‬

‫"کمت نشه! میخوای منم بشم خالت؟"‬

‫"تو بیشتر به عمه میخوری"‬

‫جیمین زبونشو برای یونگی درآورد و بعد به طرف جین برگشت‪.‬‬

‫"اوما برام غذا میریزی؟"‬

‫"واو چقد تو نقش رفتی!"‬

‫نامجون با خنده گفت و ظرف مرغو به سمت جین هول داد تا برای جیمین بریزه‪.‬‬

‫"درسته آپا"‬

‫‪486‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نگران نباشید به زودی یه درمانی برای شما هم پیدا میشه"‬

‫یونگی از پشت میز بلند شد‪.‬‬

‫"چیزی خوردی اصال؟"‬

‫"نه میل ندارم‪ .‬شاید شب یه چیزی خوردم"‬

‫به جیمین چشمکی زد و پسرک یخ زد‪ .‬نه قطعا چشمک و حرفش بی ربط بودن و‬

‫جیمین فقط یه ذهن منحرف لعنتی داشت‪ .‬اما نه چون یونگی کنار گوشش خم شد‪.‬‬

‫"عمه جونت خوشحال میشه امشب تو اتاق ببینتت"‬

‫با نیشخندی گفت و جیمین لبشو گاز گرفت‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫‪-Warning Smut-‬‬

‫"یونگی شی؟"‬

‫جیمین به ساعت دور مچش که دوازدهو نشون میداد نگاه کرد و چند بار به در‬

‫ضربه زد‪.‬‬

‫"بیا تو"‬

‫‪487‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با صادر شدن اجازه از طرف یونگی به آرومی در اتاق رو باز کرد و مثل همیشه لحظه‬

‫ی اول نتونست یونگی رو پیدا کنه‪.‬‬

‫"دنبال چیزی هستی؟"‬

‫یونگی از کنارش گفت و جیمین کمی پرید‪.‬‬

‫"تو چجوری ظاهر میشی یونگی شی؟ من مطمئنم که تو روحی"‬

‫"شایدم"‬

‫یونگی شونه هاشو باال انداخت و چرخید تا رو به روی پسرک قد کوتاه تر بایسته‪.‬‬

‫" خب؟ فکراتو کردی؟ هنوزم مطمئنی میخوای اون بازیِ کوچولوتو شروع کنیم؟‬

‫چون اگه شروع بشه پایانش دیگه دست منه"‬

‫کمی خم شد تا صورتش رو به روی جیمین قرار بگیره‪ .‬جیمین بزاقش رو به سختی‬

‫قورت داد و چند ثانیه به مرد رو به روش که با جدیت بهش خیره بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"آ‪..‬آره"‬

‫"اینو خودت خواستیا‪ .‬پس فردا هوسوک هیونگت دوباره نیاد سر منو بخوره بگه قلب‬

‫موچیه منو شکوندی‪ .‬بهت حرفایی رو که باید میزدمو زدم‪ .‬بازی رو شروع کنیم؟"‬

‫‪488‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دست هاش رو توی هم گره کرد و با جدیت به جیمین که هنوز سردرگم بود نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"شروع کنیم"‬

‫"این بازیه توئه ولی با قوانین من"‬

‫کمی دور جیمین چرخید و پسرک سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"بدون اجازم بهم دست نمیزنی"‬

‫انگشتش رو جلوی صورت جیمین تکون داد‪.‬‬

‫"منو نمیبوسی‪ .‬اصال"‬

‫"اما تو که اون دخترا رو‪"..‬‬

‫"به تو ربطی نداره که من میخوام چه کسی رو ببوسم"‬

‫یونگی به تندی گفت و جیمین با ناراحتی سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫" همه چیز تو این اتاق میمونه‪ .‬هیچ چیزی فراتر از این اتاق وجود نداره‪ .‬اون بیرون‬

‫من مین یونگیم؛ یه قاتل و تو جیمین هستی؛ بچه ننر هیونگات"‬

‫‪489‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین لبشو جلو داد و خواست اعتراضی کنه که یونگی دستش رو روی لبش‬

‫گذاشت‪.‬‬

‫"آ آ حرف اضافه نداریم‪ .‬یا قبول میکنی یا نمیکنی‪ .‬قبوله؟"‬

‫جیمین چشم های ناراحتش رو به یونگی دوخت و سرش رو تکون داد‪ .‬واقعا داشت‬

‫اون کارو میکرد؟ یونگی حتی داشت ارزشش رو از هرزه هایی که به اتاقش میاورد‬

‫پایین تر میکشید حداقل اون دخترها و پسرها میتونستن لب های نازک و خنک‬

‫مرد رو لمس کنن‪ .‬جیمین چی؟ نه حتی نمیتونست دست هاشم بگیره‪.‬‬

‫"خوبه پس حاال لباساتو دربیار"‬

‫دستش رو از روی لب های جیمین برداشت و به سمت کشویی که کنار تخت بود‬

‫رفت و چیزی که جیمین توی نوی نسبتا کم اتاق متوجه ماهیتش نمیشد از داخلش‬

‫بیرون آورد‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چی؟"‬

‫"چیز عجیبی خواستم؟"‬

‫یونگی ابروشو باال داد و جیمین لبش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫"نه‪"..‬‬

‫‪490‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دستش رو به سمت تیشرت نازکش برد و اونو از سرش بیرون کشید‪ .‬یونگی چرخید‬

‫و به طرف تخت رفت و لبش نشست‪ .‬جیمین با خجالت دستش رو به طرف لباس‬

‫زیرش برد اما یونگی سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"اونو در نیار"‬

‫جیمین نگاه سردرگمی بهش انداخت‪.‬‬

‫"حاال چیکار کنم؟"‬

‫"همونجا وایسا"‬

‫یونگی دو دستش رو روی تشک گذاشت و اون هارو تکیه گاهش کرد‪.‬‬

‫"بچرخ"‬

‫"بچرخم؟"‬

‫"خیلی سوال میپرسی‪ .‬فقط کاری که میگمو بکن دوست ندارم زیاد حرفامو تکرار‬

‫کنم"‬

‫جیمین معذب چرخید و پشتش رو در معرض نگاه یونگی گذاشت‪.‬‬

‫"خوبه‪..‬بیا اینجا"‬

‫‪491‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی به آرومی زمزمه کرد و به رونش اشاره کرد‪ .‬جیمین نفس عمیقی کشید‪ .‬حاال‬

‫کم کم داشت حس میکرد داره پشیمون میشه‪ .‬اونقدر حقیر بود که یونگی باهاش‬

‫مثل اسباب بازی رفتار کنه؟ شاید هم بود چون وقتی پای عالقه وسط میاد اکثر آدم‬

‫ها کور میشن‪.‬‬

‫جلو رفت و روی پای مرد نشست‪ .‬یونگی دستش رو از پشت کمر برهنه ی جیمین تا‬

‫پشت گردنش کشید و موهای بدن پسرک سیخ شدن‪.‬‬

‫"باید پسر خوبی باشی جیمین‪ .‬من مهربون نیستم‪ .‬فکر میکنم اینو بدونی"‬

‫یونگی چیزی رو دور گردن جیمین بست و پسرک چند بار پلک زد و سعی کرد‬

‫چیزی که دور گردنش بود رو ببینه‪.‬‬

‫"یه قالده؟‪...‬مگه من سگم یونگی شی؟"‬

‫با گیجی و کمی ناراحتی پرسید و یونگی نیشخندی زد‪.‬‬

‫"این چوکره و‪ ..‬مگه فقط سگها قالده میبندن؟"‬

‫"اینطور نیست؟"‬

‫"نه"‬

‫‪492‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به آرومی سرش رو تکون داد و به زنجیر فلزی که از قالده آویزون بود و‬

‫سرش توی دست های یونگی قرار داشت نگاه کرد‪.‬‬

‫‘پارک جیمین دقیقا داری چه غلطی میکنی؟’‬

‫از خودش پرسید و مسلما اینکه جوابی براش نداشت اصال خوشحال کننده نبود‪.‬‬

‫"روی تخت دراز بکش"‬

‫یونگی ضربه ی نسبتا آرومی به باسن پسرک زد و جیمین سریع از جاش پرید‪.‬‬

‫"یونگی شی من‪"..‬‬

‫"انقدر حرف نزن جیمین"‬

‫یونگی با اخم گفت و جیمین فهمید که اگه بیشتر حرف بزنه اون مردو عصبانی‬

‫میکنه‪.‬‬

‫"بله"‬

‫سرشو تکون داد و روی مالفه ی خنک تخت دراز کشید‪ .‬زیر نگاه های خیره ی‬

‫یونگی به پوست سفیدش که بین مالفه های سیاهرنگ شبیه یه تیکه از ماه بود‬

‫احساس ضعف و استرس میکرد‪ .‬حتی نمیدونست در ادامه قراره این داستان به کجا‬

‫‪493‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ختم شه‪ .‬هیچ چیز بلد نبود و نمیدونست باید چیکار کنه‪ .‬شاید بهتر بود معذرت‬

‫خواهی کنه و بگه نمیتونه ادامه بده؟‬

‫" هنوزم مطمئنی میخوای اون بازیِ کوچولوتو شروع کنیم؟ چون اگه شروع بشه‬

‫پایانش دیگه دست منه"‬

‫با یادآوری چیزی که یونگی گفته بود فقط لب پایینش رو گاز گرفت و پلک هاش رو‬

‫روی هم فشار داد‪.‬‬

‫‘چیزی نیست جیمین’‬

‫سعی کرد به خودش دلگرمی بده اما لعنتی صدای کمربند یونگی و بعد افتادن لباس‬

‫هاش روی زمین نذاشت به استرسش غلبه کنه‪ .‬با حس سنگینی کمی روی بدنش‬

‫چشم هاشو رو به آرومی باز کرد و یونگی رو دید که با فاصله ی نسبتا کمی روی‬

‫بدنش خیمه زده و دست هاش رو حائل بدنش قرار داده تا وزنش روی جیمین‬

‫نیوفته‪.‬‬

‫"میترسی؟"‬

‫به آرومی زمزمه کرد و به چشم های نگران جیمین که با فاصله ی چند سانتی‬

‫متری ازش قرار داشت نگاه کرد‪.‬‬

‫"نـ‪..‬نه‪"...‬‬

‫‪494‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به صدایی که میلرزید گفت و یونگی نیشخند زد‪ .‬بچه ی تخسی بود‪.‬‬

‫"خوبه چون قرار نیست بهت راحت بگیرم‪ .‬سرتو کمی بیار باال"‬

‫جیمین این بار سوالی نپرسید چون ترجیح میداد یونگی رو عصبانی نکنه‪ .‬یونگی‬

‫لحظه ای صاف نشست و لحظه ی بعد جیمین چیزی ندید‪ .‬دستش رو دراز کرد و به‬

‫طرف چشم هاش برد‪ .‬برای چی یه پارچه روی چشم هاش بسته بود؟‬

‫"یونگی شی این برای چـ‪"..‬‬

‫"هیش"‬

‫یونگی به لب های پسرک که بین دندون هاش فشرده میشد نگاه کرد اما فورا جهت‬

‫چشم هاش رو به سمت گردن صاف و سفید رنگش منحرف کرد‪.‬‬

‫فشار دندون های جیمین روی لب هاش با کشیده شدن خیسی لب های مرد روی‬

‫خط فکش محکم تر شد‪.‬‬

‫لب هاش رو پایین تر برد و روی ترقوه ی برجسته ی جیمین گذاشت و گاز محکمی‬

‫ازش گرفت که باعث شد ناله ای از سر درد از بین لب های پسرک خارج بشن‪.‬‬

‫یونگی چوکر رو کمی پایین کشید زبونش گرمش رو چند بار روی سیب گلوی‬

‫پسرک کشید و بعد اونقدر اون قسمت رو مکید تا مطمئن شد کبودی بزرگی روی‬

‫گردنش به جا مونده‪.‬‬
‫‪495‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"اوپس‪..‬هیونگات حتما اینو میبینن جیمین"‬

‫با نیشخند زمزمه کرد و لبش رو به سمت گوش جیمین برد‪.‬‬

‫" میفهمن که چه دونسنگ بدی دارن"‬

‫زبونش رو روی الله ی گوش پسرک کشید و از لرزش بدنش لذت برد‪.‬‬

‫"بازی دیگه بسه مگه نه؟ بخش های بهتری مونده"‬

‫جیمین حس کرد سنگینی بدن یونگی از روش برداشته شد و برای لحظه ای نفس‬

‫راحتی کشید‪ .‬ای کاش چشم هاش باز بودن و میدید قدم بعدی اون مرد شیطانی‬

‫چیه‪.‬‬

‫البته الزم نبود چشم هاش باز باشن تا متوجه بشه کش لباس زیرش پایین کشیده‬

‫شد‪ .‬هیسی کشید و ناخودآگاه دست هاش رو پایین برد و به مچ یونگی چنگ زد تا‬

‫اونو بیشتر پایین نکشه‪.‬‬

‫"فراموش کردی که نباید به من دست بزنی؟"‬

‫یونگی دست های جیمین رو عقب زد و از روی تخت بلند شد‪ .‬جیمین صدای باز و‬

‫بسته شدن کشو رو شنید و بعد با حس چیز سردی دور مچ دستش گیج شد‪ .‬یونگی‬

‫دستش رو بسته بود؟ این باید یه شوخی باشه‪ .‬مگه اسیر گرفته بود که اونطور چشم‬

‫ها و دست هاش رو میبست؟ حرفی به زبون نیاورد و پلک هاش زیر اون پارچه عرق‬
‫‪496‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫کرده بودن و استرسی به خاطر حس خنکی رو عضوش که نشونه ی دراومدن لباس‬

‫زیرش بود ناگهانی همه ی بدنش رو پر کرد‪.‬‬

‫‘یه بار دیگه میپرسم داری چیکار میکنی جیمین؟’‬

‫متنفر بود که انقدر بدون فکر عمل کرده‪ .‬نمیتونست بگه از اون شرایط ناراضیه اما‬

‫خیلی ترسیده بود‪ .‬بیش از اونچه که فکرش رو میکرد توی این کار ناشی بود‪.‬‬

‫"دهنتو باز کن بچه"‬

‫زبونش رو روی لب هاش کشید و بعد اونها رو از هم فاصله داد‪ .‬لحظه ای بعد دوتا از‬

‫انگشت های یونگی رو روی لب پایینیش حس کرد‪.‬‬

‫"بمکشون"‬

‫یونگی با صدای بم شده ی زمزمه کرد و دست دیگش رو روی رون برهنه ی جیمین‬

‫کشید‪ .‬جیمین کمی پاهاش رو جمع کرد و بعد کاری که یونگی گفت رو انجام داد‪.‬‬

‫گذاشت انگشت های یونگی وارد دهنش بشن و اون هارو تا میتونست مکید‪ .‬زبونش‬

‫رو از بین دو انگشتش رد کرد و صدای پوزخند یونگی زد شنید‪.‬‬

‫"کارت خوبه‪ .‬مطمئنی بی تجربه ای؟"‬

‫انگشت هاشو از دهن جیمین بیرون آورد و جیمین بزاقش رو که بین انگشت یونگی‬

‫و لب هاش کشیده شد حس کرد‪.‬‬


‫‪497‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"پاها باز"‬

‫یونگی دستور داد و کمی زانوهای جیمین رو از هم دور کرد‪ .‬پسرک به حرفش گوش‬

‫داد و پاهاش رو از هم جدا کرد‪.‬‬

‫"پسر خوب"‬

‫یونگی به آرومی زمزمه کرد و جیمین نفس گرمش رو روی رونش حس کرد‪ .‬با حس‬

‫خیسی روی ورودیش هیسی کشید و خواس پاهاشو جمع کنه اما با مقاومت یونگی‬

‫مواجه شد‪.‬‬

‫"همینجوری بمون"‬

‫با لحن دستوری گفت و جیمین اطاعت کرد‪ .‬با فرو رفتن اولین انگشت یونگی توی‬

‫ورودیش ناخودآگاه انگشت های پاش رو جمع کرد و لب هاش رو روی هم فشار داد‬

‫تا صدایی ازش درنیاد‪ .‬یونگی انگشتش رو بیشتر داخل برد و نگاهش رو به چهره ی‬

‫برافروخته ی جیمین داد‪.‬‬

‫"زود باش‪ .‬ناله کن جیمینی"‬

‫بدون هشدار انگشت دومش رو هم داخل برد و این بار جیمین نتونست خودش رو‬

‫کنترل کنه‪.‬‬

‫"آه‪..‬درد‪..‬داره یونـ‪..‬گی‪"..‬‬
‫‪498‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"ادب و احترامت کجا رفت؟"‬

‫یونگی انگشت هاش رو توی ورودی جیمین از هم باز کرد و باعث شد پسرک به‬

‫زنجیری که دستش باهاش بسته شده بود چنگ بزنه‪.‬‬

‫"یونگی شـ‪..‬شی‪..‬لطفا درشون بیار"‬

‫جیمین تقریبا با گریه گفت اما یونگی انگشت هاش رو جلو و عقب کرد‪.‬‬

‫"این تازه اولشه‪ .‬دردش مونده‪ .‬دیگه حرف نزن"‬

‫"لطفا‪...‬بسه‪..‬من نمیتونم"‬

‫"دست خودت نیست"‬

‫یونگی با حرص از نافرمانی جیمین انگشت سومش رو با شدت واردش کرد و باعث‬

‫شد جیمین کمرش رو باال بده‪.‬‬

‫"پسر خوبی باش تا درد نکشی"‬

‫"باشه‪..‬باشه"‬

‫جیمین با نفس بریده گفت و یونگی نیشخندی زد و سرعت جلو و عقب کردن‬

‫انگشت هاشو بیشتر کرد‪.‬‬

‫"این‪..‬خیلی‪..‬درد‪...‬اوه اونجا‪..‬همونجا‪"..‬‬

‫‪499‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین تقریبا التماس کرد و یونگی متوجه شد نقطه ی حساسش رو پیدا کرده‪.‬‬

‫"آره همونـ‪..‬جا‪..‬لطفا‪"..‬‬

‫با بدجنسی انگشتش رو بیرون کشید و جیمین ناله ای از سر درد و شهوتی که‬

‫یهویی بهش هجوم آورده بود کرد‪.‬‬

‫"بچرخ و روی شکم دراز بکش"‬

‫به خاطر اینکه دست هاش بسته بود کمکش کرد بچرخه‪ .‬جیمین گونش رو روی‬

‫بالش گذاشت و به دستور یونگی باسنش رو باال گرفت‪.‬‬

‫"این بار خیلی باهات مهربون بودم جیمین دفعه های دیگه از این خبرا نیست باید‬

‫خودت یاد بگیری"‬

‫یونگی ضربه ای به باسن سفید رنگ جیمین زد و لرزش بدن پسرک زیر دست هاش‬

‫رو با لذت نگاه کرد‪.‬‬

‫"همینجوری بمون"‬

‫لباس زیر خودش هم درآورد و کنار باقی لباس های روی زمین انداخت‪ .‬جیمین‬

‫نفس های مرد و بعد زبونش رو روی باسنش حس کرد و صورتش رو بیشتر روی‬

‫بالش فشار داد‪.‬‬

‫‪500‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی گازی از باسن نرمش گرفت و زبونش رو به سمت سوراخش که به خاطر نیاز‬

‫باز و بسته میشد کشید و قبل از اینکه جیمین حتی متوجه چیزی بشه زبون یونگی‬

‫دور ورودیش میچرخید‪.‬‬

‫"آههه یونگی شی"‬

‫ناخودآگاه باسنش رو عقب داد و یونگی دو طرف کمرشو گرفت‪.‬‬

‫"گفتم تکون نخور"‬

‫این بار گاز محکمی از کنار ورودیش گرفت و جیمین سرش رو جوری روی بالش‬

‫فشار داد که انگار میخواد خودش رو خفه کنه‪ .‬همه ی اینا براش زیاد بود‪.‬‬

‫یونگی باالخره سرش رو عقب کشید و به کبودی های کوچیک روی باسن پسر نگاه‬

‫کرد و با نیشخند ضربه ی دیگه ای بهش زد‪.‬‬

‫"آماده ای کوچولو؟"‬

‫"آماده ی چـ‪..‬آههخخ‪ ...‬من‪..‬یونگی‪...‬شی"‬

‫جیمین با فرو رفتن ناگهانی عضو یونگی تقریبا به گریه افتاد‪.‬‬

‫"این‪..‬خیلی‪...‬درد‪...‬داره لطفا تمومش‪...‬یونگی شی من نمیـ‪..‬آخ"‬

‫یونگی عضوش رو از سوراخ جیمین خارج کرد و دوباره محکم تر داخل شد‪.‬‬

‫‪501‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آهههخخ‪"..‬‬

‫اشک های جیمین روی صورتش سرازیر شدن و یونگی دستش رو دراز کرد و‬

‫زنجیری که دور گردنش بود رو کشید‪.‬‬

‫"انقدر سرتو توی اون بالش لعنتی فرو نکن میخوام صداتو بشنوم"‬

‫با کشیده شدن زنجیر جیمین گردنش رو عقب داد و سعی کرد به خاطر ضربه های‬

‫یونگی هق هق نکنه‪.‬‬

‫"میدونم درد داره‪ ..‬باید تحملش کنی‪ .‬تو هم ازش لذت میبری"‬

‫"این خیلی‪..‬بزرگ تر از‪..‬انگشت هاته یونگی شی‪..‬من نمیـ‪..‬آهه"‬

‫جیمین دوباره خواست سرشو توی بالش فروکنه اما یونگی زنجیر رو عقب کشید‪.‬‬

‫میدونست نقطه ی حساس پسرک رو پیدا کرده و اون میخواد از روی خجالت‬

‫صداش رو توی بالش خفه کنه‪.‬‬

‫"زود باش برام ناله کن جیمین"‬

‫خودش رو تند تر تکون داد و محکم تر به نقطه ی شیرین جیمین کوبید‪.‬‬

‫"آههه یونگی شی‪..‬این‪..‬من‪...‬اهه"‬

‫‪502‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین درحالی که حتی نمیتونست درست کلمات رو کنار هم بچینه از لذت‬

‫ناگهانی که با درد تلفیق شده بود ناله کرد‪ .‬صدای برخورد بدن هاشون با هم یونگی‬

‫رو بیشتر تحریک میکرد و باعث میشد محکم تر و سریع تر حرکت کنه‪.‬‬

‫زنجیر رو رها کرد و دو طرف باسن پسرک رو بین دست هاش فشرد‪ .‬جیمین حتی با‬

‫چشم های بسته هم میتونست صورت یونگی رو تصور کنه که چشم هاش رو بسته و‬

‫اخم کوچیکی بین ابروهاشه‪ .‬صدای نفس های سنگینش رو میشنید و احساس‬

‫میکرد حاال از کارش راضیه‪.‬‬

‫یونگی به طرز ناگهانی عضوش رو از جیمین خارج کرد و بدن دردناکش رو چرخوند‬

‫و دست هاش رو باز کرد تا پسرک بتونه جوری که میخواد جلوش بشینه‪.‬‬

‫"دهنتو باز کن‪ .‬زود باش"‬

‫موهای جیمین رو توی مشتش کشید و سرش رو نزدیک عضوش کرد‪.‬‬

‫"بازش کن"‬

‫عضوش رو روی لب های جیمین که قرمز شده بودن کشید و پسرک با کمی مکث‬

‫لب هاشو از هم باز کرد‪.‬‬

‫"بخورش‪ .‬همون کاری که با انگشتام کردی"‬

‫با لحنی تاریک و سنگینی گفت‪.‬‬


‫‪503‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"میتونم‪...‬بهت دست بزنم؟"‬

‫جیمین به آرومی پرسید‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫با صدور مجوز از طرف یونگی به آرومی و با استرس دست هاشو باال برد و عضوش رو‬

‫توی دستش گرفت‪.‬‬

‫"کاری که گفتمو بکن"‬

‫یونگی تقریبا غرید و جیمین عضوش رو داخل دهنش برد و لحظه ای که حس کرد‬

‫نمیتونه به خوبی نفس بکشه اونو با صدای پاپی از بین لب هاش خارج کرد‪ .‬یونگی‬

‫عصبی از اینکه جیمین لفتش میداد به موهاش چنگ زد و عضوش رو بدون اینکه‬

‫جیمین دخالتی داشته باشه توی دهنش فرو برد و باعث شد پسرک عق بزنه اما‬

‫یونگی توجهی نکرد و فقط خودشو بین لب های گرم و خیس جیمین جلو عقب‬

‫کرد‪.‬‬

‫جیمین به رون یونگی چنگ زد تا عضوش رو از دهنش بیرون بکشه اما یونگی به‬

‫کارش ادامه داد و جیمین حس کرد اگه کمی بیشتر ادامه پیدا کنه خفه میشه‪.‬‬

‫باالخره زمانی موهای جیمین رو رها کرد و عضوش رو بیرون کشید که بین لب های‬

‫جیمین ارضا شد‪.‬‬

‫‪504‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین بی حال سرش رو عقب کشید و به زور مایع داغی که توی دهنش بود رو‬

‫قورت داد‪.‬‬

‫"میتونی چشماتو باز کنی‪".‬‬

‫یونگی گفت و با بی حالی خودش رو روی تخت انداخت‪ .‬جیمین با ناراحتی پارچه رو‬

‫از روی صورتش کنار زد و به یونگی که خودش رو زیر مالفه پیچیده بود و چشم‬

‫هاشو بسته بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"پس‪..‬من چی؟"‬

‫به آرومی گفت و لبش رو گاز گرفت‪.‬‬

‫"تو چی؟"‬

‫یونگی با همون چشم های بسته درحالی که به نظر میرسید به زودی به خواب میره‬

‫پرسید و جیمین خجالت زده به عضوش که هنوزم سفت بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"من که هنوز‪..‬ارضا نشدم"‬

‫بیشتر از اون نمیتونست خجالتزده بشه اما به هر حال پرسید‪.‬‬

‫"بهت یاد داده بودم چیکار کنی‪ .‬یادت نمیاد؟"‬

‫ابروهای پسرک باال پریدن و به یونگی که تقریبا خوابیده بود خیره شد‪.‬‬

‫‪505‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خودم؟"‬

‫"نکنه انتظار داری من برات کاری کنم؟ لباستو بپوش و برو اتاق خودت بچه جون‪.‬‬

‫تموم شد"‬

‫جیمین چند بار پلک زد و سعی کرد بغض نکنه اما موفق نشد چون فورا هجوم اشک‬

‫رو به چشم هاش حس کرد‪ .‬پس حس آشغال بودن اینجوری بود‪.‬‬

‫با درد خودش رو عقب کشید‪ .‬نفس های یونگی منظم شده بودن و نشون دهنده ی‬

‫خوابیدنش بودن‪ .‬لب هاش ناخودآگاه به پایین خم شدن و با پلک محکمی که زد‬

‫اشک هاش روی گونش سرازیر شدن‪.‬‬

‫یونگی هشدارش رو بهش داده بود و خودش بود که این ماجرا رو به مرد پیشنهاد‬

‫داد پس هیچ کس مقصر نبود جز خود جیمین و احمقانه این بود که با وجود‬

‫احساس دردی که توی قفسه ی سینش پیچیده بود باز هم حس میکرد یونگی رو‬

‫دوست داره‪.‬حاضر بود همونجوری رقت انگیز بمونه و بذاره یونگی دوباره اون کارو‬

‫ادامه بده؟‬

‫آره چون جیمین یه بچه ی ساده و احمق بود و قرار بود بذاره قلب عاشقش بیشتر‬

‫عذاب بکشه‪ .‬اوه گفتم عاشق؟ آره خب‪..‬انگار جیمین واقعا عاشق بود‪ .‬اینو حتی ماهی‬

‫که از پنجره شاهد همه ی اتفاقات بود هم فهمید‪.‬‬

‫‪506‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 24‬‬

‫اگر عاشق کسی هستی اجازه بده که برود‬

‫چرا که اگر او بازگردد همیشه متعلق به تو بوده‬

‫و اگر باز نگردد هیچگاه متعلق به تو نبود‬

‫‪-‬جبران خلیل جبران‬

‫(آینده) ‪17th Jan 2023- 5:14 P.M‬‬

‫"خوش اومدید"‬

‫بادیگارد درشت هیکل و سیاه پوشی که جلوی در ایستاده بود تعظیم کوتاهی کرد و‬

‫در بزرگ و سنگین بار خصوصی رو باز کرد‪.‬‬

‫نگاه تیزش رو به نورهای رنگی که پایین پله ها به چشم میخورد دوخت و به آرومی‬

‫راهی طبقه ی پایین شد‪.‬‬

‫"باورم نمیشه که دعوتمو قبول کردید"‬

‫مردی با هیجان گفت و سریع به طرفش رفت‪.‬‬

‫"آره‪...‬خودمم باورم نمیشه"‬

‫"بفرمائید‪ .‬خواهش میکنم بشینید"‬


‫‪507‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫سریع صندلی رو عقب کشید و براش نوشیدنی سفارش داد‪ .‬مرد چشم هاش رو توی‬

‫فضای شلوغ و نسبتا تاریک بار چرخوند و باالخره به سکویی که روش افرادی با‬

‫حرکات اغوا کننده ای خودشون رو حرکت میکردن و با لباس هایی که بدنشون رو‬

‫نه چندان زیاد میپوشوند برای چشم های حریص رو به دوشون حرکات نمایشی اجرا‬

‫میکردن‪ .‬چشم هاشو ریز کرد و سعی کرد چهره ها رو تشخیص بده‪ .‬نه! هیچ کدوم‬

‫از پسرها اون نبودن‪.‬‬

‫زنی با کفش پاشنه داری که صدای بلندی از خودش تولید میکرد درحالی که‬

‫موهای بلوندش رو محکم باالی سرش بسته بود و آرایش غلیظی به چهره داشت‬

‫همراه بلندگویی روی سکو رفت و به باقی پسرها اشاره کرد تا کنار بیان‪.‬‬

‫"باالخره ساعت دوازده شد‪ .‬همه ی شما منتظرید مگه نه آقایون؟"‬

‫زن با لحن تهوع آوری پرسید و مرد ها با صدای بلند تایید کردن‪.‬‬

‫"نوبت نمایش ستاره ی امشبمونه‪ .‬میدونم که علت حضور همتون اونه پس لطفا‬

‫ساکورا رو به خوبی تشویق کنید"‬

‫چشمکی زد و با رفتنش از روی سکو مردها اسکناس هاشون رو روی صحنه ریختن‬

‫تا باالخره پسر مورد عالقشون با حرکات شهوت انگیزش روی صحنه ظاهر بشه‪.‬‬

‫‪508‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫باالخره نور کمی روی صحنه روشن شد و پسری با قدم های آروم و شمرده شمرده‬

‫درحالی که نیشخندی روی لب های براقش بود روی صحنه اومد‪ .‬مرد چشم هاش رو‬

‫ریز کرد و آرزو کرد پسری که میبینه اون نباشه اما متاسفانه آرزوش برآورده نشد‪.‬‬

‫خودش بود‪ .‬با بدن سفیدی که از البه الی پارچه های توری به خوبی دیده میشد و‬

‫موهایی که حاال با رنگ بلوندی که رو به سفیدی میرفت تزئین شده بودن‪.‬‬

‫سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و نوشیدنی که به دست داشت رو یک نفس باال‬

‫داد‪ .‬الکل گلوش رو سوزوند اما سوزش بیشتر از دردی که توی قلبش حس میکرد‬

‫نبود‪.‬‬

‫دلش نمیخواست نگاه کنه اما ناچارا سرش رو کج کرد و دوباره به بدن زیباش که با‬

‫انعطاف عجیبی دور میله میچرخید خیره شد‪ .‬حاال اسنکناس هایی زیادی روی سکو‬

‫جمع شده بودن‪ .‬همون الیه ی نازک توری رو هم به آرومی از روی شونه هاش‬

‫پایین انداخت و بدن زیباش رو جلوی چشم های حریص اون مرد ها به نمایش‬

‫گذاشت‪ .‬اجرا باالخره تموم شد و پسر بعد از اینکه زبونش رو روی لب هاش کشید‬

‫تعظیم کوتاهی کرد و دوباره توی بخش تاریک سکو محو شد‪.‬‬

‫زن دوباره روی سکو برگشت و لبخند دندون نمایی به مردهای رو به روش زد‪.‬‬

‫‪509‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"پیشنهادهاتون رو میشنوم‪ .‬چه کسی میخواد یه شب داغ رو با ستاره ی ما بگذرونه؟‬

‫هر چی رقمتون باالتر باشه شانس داشتن این شکوفه بیشتر میشه‪ .‬کدومتون ساکورا‬

‫رو میخواد؟ زود باشید آقایون"‬

‫به مردهایی که رقم های باالیی رو فریاد میکشیدن نگاه کرد و باالخره وقتی عدد از‬

‫یه حدی باالتر نرفت سرش رو تکون داد و رو به مردی که بیشترین رقم رو پیشنهاد‬

‫داده بود چرخید و کارت طالیی رو به سمتش گرفت‪.‬‬

‫" به محض اینکه پولش رو پرداخت کردید میتونید شکوفه ی مارو داشته باشید"‬

‫مرد با نیشخند کثیفی سرش رو تکون داد و کارت رو از زن گرفت‪.‬‬

‫"قربان فکر میکردم شما اومده بودید که ساکورا رو بخرید‪ .‬برای چی هیچ رقمی‬

‫اعالم نکردید؟"‬

‫مرد کنار دستش با تعجب پرسید و اون فقط الکل بیشتری رو وارد رگ هاش کرد‪.‬‬

‫"نه‪....‬فقط اومده بودم ببینمش"‬

‫"اوه‪..‬درسته‪ .‬چطور بود؟ خوشتون اومد؟"‬

‫"هر شب کارش همینه؟"‬

‫‪510‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" بله‪ .‬از ساعت دوازده به بعد سه تا اجرا داره اما شبی یه مشتری قبول میکنه‪ .‬خانوم‬

‫شین میگن انگار بدنش این روزا ضعیف شده"‬

‫به لیوان الکلش خیره شد و آخرین تکه یخی که ذوب میشد رو تماشا کرد‪ .‬سعی‬

‫میکرد به روی خودش نیاره اما نمیتونست نگرانی که توی بدنش میپیچید رو نادیده‬

‫بگیره‪ .‬برای چی بدنش ضعیف شده بود؟‬

‫"تا کی باید صبر کنم تا کارش تموم شه؟"‬

‫" نمیتونید ببینیدش قربان‪ .‬خانوم شین اجازه ی مالقات نمیدن‪".‬‬

‫"خودم با خانوم شین صحبت میکنم"‬

‫"ساعت دو کارش تموم میشه"‬

‫"خوبه"‬

‫به ساعت توی دستش خیره شد ‪،‬عقربه ها با سرعتی کندتر از چیزی که فکرش رو‬

‫میکرد چرخیدن اما باالخره زمانش رسید‪.‬‬

‫"آقایون لطفا تشریف ببرید میخوایم بار رو ببندیم"‬

‫بار خالی شد و حاال فقط اون به تنهایی روی صندلی نشسته بود‪ .‬پسر جوونی به‬

‫طرفش اومد‪.‬‬

‫‪511‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میدونم برای دیدن ساکورا اومدی و باید بدونی که نمیذارم ببینیش"‬

‫"ببخشید شما؟"‬

‫درحالی که حتی از روی صندلیش بلند نشده بود به پسر نگاه کرد‪ .‬اونو میشناخت‬

‫اما نمیدونست توی اون بار خصوصی چیکار میکنه و سِمتش چیه که تصمیم گرفته‬

‫بهش دستور بده‪.‬‬

‫"منو خوب میشناسی"‬

‫پسر از بین دندون هاش غرید‪.‬‬

‫"آره اونقدری که میدونم در حدی نیستی که برام تعیین و تکلیف کنی"‬

‫"من همسر خانوم شین سوجینم"‬

‫پسر باالخره برگ برندشو رو کرد و باعث شد مرد نوشیدنیش رو با تعجب روی میز‬

‫بذاره‪.‬‬

‫"پس تو بودی که دربارش میگفتن!"‬

‫"از اینجا برو بیرون"‬

‫"نمیتونم‪ .‬بذار ببیـ‪"...‬‬

‫‪512‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه اون رو دید‪ .‬سبک لباس پوشیدنش کامال تغییر‬

‫کرده بود‪ .‬یه شلوار جین تنگ و سوییشرت سیاهرنگی که شک داشت بتونه گرمش‬

‫کنه‪.‬‬

‫"من دارم میـ‪"...‬‬

‫رنگ پسر با دیدن شخص سومی که روی صندلی نشسته بود پرید و قدمی عقب‬

‫رفت‪.‬‬

‫"دیدن من انقدر ترس داره ساکورا؟"‬

‫اسم مستعارش رو با لحن متفاوتی گفت و باعث شد اون لبش رو گاز بگیره‪.‬‬

‫"بیا بریم"‬

‫پسر دیگه دستش رو گرفت اما اون سرشو تکون و دستش رو بیرون کشید‪.‬‬

‫"مشکلی نیست‪ .‬خودم حلش میکنم"‬

‫به زور لبخندی زد و پسر دیگه نگاه نامطمئنی بهش انداخت‪.‬‬

‫"برو پیش سوجین‪ .‬سراغتو میگرفت"‬

‫"خیلی خب"‬

‫‪513‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫چشم غره ای به مردی که روی صندلی نشسته بود رفت و از اونجا به سمت پله ها‬

‫راهی شد‪.‬‬

‫"زیباتر از قبل شدی"‬

‫دستش رو روی پوست لطیف صورتش کشید‪.‬‬

‫"برای چی اینجایی؟فکر نمیکردم اینجا ببینمت!"‬

‫پسر با خنده ی عصبی از بین دندوناش غرید و دستش رو عقب زد‪.‬‬

‫"ولی من میدونستم که اینجا میبینمت‪ .‬واسه همین اینجام"‬

‫"برو گمشو‪ .‬باهات حرفی ندارم‪ .‬دیگه چیزی بین ما نمونده"‬

‫"مونده‪ .‬میدونم که مونده‪...‬حداقل برای من‪ .‬میدونم که توهم دلت تنگ شده و این‬

‫بار نوبت منه که دنبالت بدووم"‬

‫"دلم برات تنگ نشده‪ .‬دیگه نمیخوام ریختتو ببینم‪ .‬خفه شو و از اینجا برو"‬

‫از صداش معلوم بود که بغض کرده‪ .‬از اینکه اینطور احساس حقارت میکرد عاصی‬

‫شده بود‪.‬‬

‫"دلم برات تنگ شده بود‪ .‬تو شکوفه ی بهاری من بودی نه ساکورای این مردهای‬

‫لجن"‬

‫‪514‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫به آرومی گفت و دستش رو روی لب پسر کشید‪.‬‬

‫"تو خودت لجنی‪ .‬دیگه اینجا نیا"‬

‫پسر خودش رو عقب کشید و بعد از اینکه با چشم هایی که به خاطر اشک های‬

‫احتمالیش قرمزه شده بودن بهش چشم غره رفت و از بار بیرون دوید‪.‬‬

‫"اون شکوفه ی من بود‪"..‬‬

‫مرد با درموندگی درحالی که هنوز همونجا نشسته بود زمزمه کرد‪ .‬میتونست ببینه‬

‫که گلبرگ های لطیف اون شکوفه ریخته بودن و حاال فقط گلی پژمرده ازش به جا‬

‫مونده بود‪.‬‬

‫‪20 April 2020 3:48 a.m‬‬

‫جیمین میدونست که هیونگ هاش احمق نیستن‪ .‬در واقع خیلی هم تیز بودن این‬

‫چیزی بود که باعث میشد بتونن توی شغلشون موفق باشن‪.‬‬

‫کامال واضح بود که همشون متوجه تغییرهای رفتاریش شده بودن‪ .‬بی حوصله و‬

‫اکثرا خسته‪ .‬حاال دیگه زیاد از اتاقش بیرون نمیرفت‪ .‬بیشتر پشت میزش نشسته بود‬

‫و طرح های رندومی روی کاغذ میکشید‪.‬‬

‫متوجه نگرانیشون شده بود اما هیچ کدوم جلو نمیومدن انگار که میخواستن بهش‬

‫فرصت بدن که فکر کنه‪ .‬فکر؟ اگه میخواست ازش استفاده کنه از همون اول پاش‬

‫‪515‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫توی این بازی مسخره باز نمیشد‪ .‬چی با خودش فکر کرده بود وقتی اولین بار این‬

‫درخواست رو کرد؟ چی با خودش فکر کرد وقتی دومین‪ ،‬سومین و چهارمین باری‬

‫که یونگی ازش خواست به اتاقش بره حرفش رو قبول کرد‪ .‬اصال فکر میکرد؟ نه‪.‬‬

‫انگار نورون های مغزیش قاطی کرده بودن و مدام دستورهایی بدون اجازش صادر‬

‫میکردن‪.‬‬

‫به ساعت روی میز نگاه کرد‪ .a.m 3:48 .‬سرش رو روی میز کوبید و کاغذ هاش رو‬

‫کنار زد‪ .‬کم کم داشت موفق میشد تصویرهای واضح تری از خاطراتش رسم کنه‪.‬‬

‫لبخندهای بزرگ‪ ،‬چشم های درشت‪ ،‬دندون های جلویی بزرگ‪ .‬کوکی کی بود؟‬

‫برادرش؟ دوست صمیمیش؟ ته کی بود؟ دوست پسرش؟ دشمنش؟ فقط یه هم‬

‫کالسی؟‬

‫از دنبال سرنخ های ذهنش گشتن خسته شده بود‪ .‬یه وقت هایی حس میکرد‬

‫مغزش بهش پاسخ های اشتباهی میداد تا گیجش کنه؟ چش شده بود؟ انگار داشت‬

‫دیوونه میشد‪.‬‬

‫در اتاق به آرومی باز شد‪ .‬جیمین دیگه هیچوقت احساس خوشایندی به باز شدن‬

‫درش تو نیمه شب نداشت‪ .‬یونگی بود که دنبالش اومده بود مگه نه؟‬

‫"هنوز بیداری جیمینی؟"‬

‫‪516‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با صدای جین سرش رو به طرف در چرخوند‪ .‬نفسی از سر آسودگی کشید و‬

‫ناخودآگاه بغض کرد‪.‬‬

‫"آره هیونگ"‬

‫"میشه بیام تو؟"‬

‫جیمین سرش رو تکون داد و جین بعد از اینکه وارد شد در اتاق رو بست‪ .‬به طرف‬

‫تخت رفت و روش نشست‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫چند ثانیه مردد به جین نگاه کرد و بعد دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره‪.‬‬

‫"نه هیونگ"‬

‫پلک هاش رو روی هم فشار داد و اشکی روی گونه ی رنگ پریدش سر خورد‪.‬‬

‫"بیا اینجا ببینمت"‬

‫جین دست هاش رو باز کرد و جیمین فورا خودش رو توی بغل هیونگش جا داد‪.‬‬

‫"من خیلی نگرانتم جیمینی‪ .‬نه فقط من‪...‬نامجون‪ ،‬هوسوک و هیچول هم نگرانتن‪.‬‬

‫بین تو و یونگی چه خبره؟ بهت آسیب میزنه؟"‬

‫‪517‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین درحالی که دستش رو برای تسلی دادن پسرک پشتش میکشید پرسید و‬

‫جیمین فین فین کرد‪.‬‬

‫"مقصر یونگی شی نیست"‬

‫"پس کیه؟"‬

‫"منم هیونگ‪ .‬من احمقم"‬

‫جیمین گفت و دست هاش رو روی صورتش گذاشت تا هق هق هاشو خفه کنه‪.‬‬

‫" به نظرت مشکلی پیش میاد اگه بهم بگی چه اتفاقی داره میوفته؟"‬

‫"من‪"..‬‬

‫جیمین خواست توضیح بده اما پشیمون شد‪.‬‬

‫"بهتره که نگم"‬

‫"باشه جیمینی اشکالی نداره اما اگه چیزی اذیتت میکنه ما همیشه هواتو داریم الزم‬

‫نیست خجالت بکشی یا ازمون پنهانش کنی"‬

‫"میدونم هیونگ‪...‬خجالت نمیکشم‪ .‬نه از شما‪...‬از خودم خجالت میکشم"‬

‫"میفهمم چی میگی"‬

‫"برو بخواب هیونگ‪ .‬من خوبم"‬

‫‪518‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به زور لبخند به چهره ی نگران جین زد و از بغلش بیرون اومد‪.‬‬

‫"اگه حالت بد بود‪"..‬‬

‫"میدونم هیونگ‪ .‬مشکلی نیست"‬

‫جیمین بینیشو باال کشید و به جین اشاره کرد‪.‬‬

‫"باشه‪ .‬مراقب خودت باش"‬

‫جین با شک گفت و از اتاق خارج شد‪ .‬میتونست حدس هایی بزنه اما نمیدونست‬

‫اوضاع دقیقا بین اون دو نفر چطور پیش میره‪.‬‬

‫در اتاق مشترکش با نامجون رو آهسته باز کرد و سعی کرد به آرومی قدم برداره تا‬

‫نامجون رو بیدار نکنه‪ .‬روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو به سقف دوخت‪.‬‬

‫نامجون غلتی زد و به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"رفته بودی پیش جیمین؟"‬

‫با صدای خواب آلودی پرسید‪.‬‬

‫"بیداری؟"‬

‫"االن بیدار شدم"‬

‫‪519‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫خمیازه ای کشید و کمر جین رو گرفت تا اونو به خودش نزدیک تر کنه‪ .‬درحالی که‬

‫جین رو بین بازوهاش گرفته بود با چشم هایی که هنوز به خاطر خواب آلودگی‬

‫بسته بودن سرش رو توی گردن جین فرو کرد و پاهاش رو دور پاهای مرد بغلش‬

‫پیچید‪.‬‬

‫"حالش خوبه؟"‬

‫بعد از اینکه نفس عمیقی کشید پرسید و جین هومی زیر لب گفت‪.‬‬

‫"هوم ینی چی؟ بهت نگفت اوضاعشون چجوریه؟ نگفت چه خبره؟"‬

‫"نه"‬

‫جین هم به تبع غلت زد و صورتش رو رو به روی نامجون روی بالش گذاشت‪.‬‬

‫"من خیلی نگرانشم‪ .‬هنوز خیلی سادست و متاسفانه مثل اینکه خیلی عاشق شده‪.‬‬

‫اصال چی شد که انقدر یهویی عاشق یونگی شد؟"‬

‫نامجون چشم هاش رو باز کرد و به صورت جین که جلوش بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"مگه عشق خبر میده؟"‬

‫جین ناخودآگاه لبخند به نامجون زد و دستشو بین موهای فندقیش کشید‪.‬‬

‫"البته که نه"‬

‫‪520‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون به آرومی لب هاش رو بوسید و به خاطر اینکه هر دو خسته بودن بیخیال‬

‫ادامه ی ماجرا شدن‪.‬‬

‫"فردا با یونگی صحبت میکنم"‬

‫قبل از اینکه دوباره جین رو بین بازوهاش بگیره و چشم هاش رو ببنده گفت و جین‬

‫سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"باشه‪..‬شب بخیر"‬

‫~~~~~~‬

‫"ته‪ .‬من امشب باید زود برم یه کاری دارم‪ .‬خودت ساعت یازده اینجا رو ببند خب؟"‬

‫"باشه جین هیونگ"‬

‫تهیونگ به آرومی سرش رو تکون داد و به ساعت که نه رو نشون میداد نگاه کرد‪.‬‬

‫این ساعت کمتر کسی میومد کافه پس تقریبا بیکار بود‪ .‬پشت پیشخون نشست و به‬

‫در شیشه ای که با ریسه های زردی از چراغ های ریز تزئین شده بود نگاه کرد‪ .‬دو‬

‫هفته گذشته بود و بعد از اون روز که جونگکوک رفته بود دیگه برنگشت‪ .‬تهیونگ‬

‫میترسید که دوباره گمش کنه پس به خونش رفت اما وقتی متوجه شد که خانواده‬

‫ی جئون محل زندگیشون رو تغییر دادن ناامید برگشت‪.‬‬

‫‪521‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫وقتی به خودش اومد ساعت یازده بود و وقتش بود که کافه رو ببنده‪ .‬ووسونگ رو که‬

‫سرش رو روی یکی از میزها گذاشته بود و به خواب رفته بود بیدار کرد و پیشبندش‬

‫رو درآورد‪.‬‬

‫"خداحافظ تهیونگ"‬

‫ووسونگ با خواب آلودگی پیشبندش رو آویزون کرد و در حالی که برای زودتر‬

‫رسیدن به تخت خوابش قدم های تند اما خسته ای برمیداشت از کافه خارج شد‪.‬‬

‫تهیونگ نفسش رو به آرومی بیرون داد و به آشپزخونه رفت تا چک کنه که همه‬

‫چیز سرجاشه و میتونه بره‪ .‬شیری که بیرون مونده بود رو توی یخچال برگردوند و‬

‫باالخره وقتی از درست بودن همه چیز مطمئن شد به پشت پیشخون برگشت تا‬

‫گوشیش رو برداره‪ .‬صدای زنگ صدفی که باالی در بود رو شنید و متوجه ورود کسی‬

‫شد‪.‬‬

‫"معذت میخوام کافه بسـ‪"..‬‬

‫وقتی سرش رو باال گرفت و جونگکوک رو دید حرفش رو برید و چند بار پلک زد‪.‬‬

‫"سالم تـ‪..‬تهیونگ"‬

‫جونگکوک با کمی لکنت که از سر استرس بود گفت و پشت یکی از میزها نشست‪.‬‬

‫"دو هفتست که منتظرت بودم‪ .‬چرا نیومدی؟"‬

‫‪522‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ گوشیش رو توی جیبش گذاشت و رو به روی جونگکوک نشست‪.‬‬

‫"معذرت میخوام‪..‬یکمی‪...‬باید فکر میکردم"‬

‫"مشکلی هست؟"‬

‫تهیونگ چشم هاشو ریز کرد و متوجه شد جونگکوک نگاهش رو ازش میدزده‪.‬‬

‫جونگکوک کمی مکث کرد و لبشو گاز گرفت‪.‬‬

‫"میدونی من این یه سال کجا بودم؟"‬

‫"آره‪"..‬‬

‫تهیونگ با صدایی که کمی گرفته بود گفت و نفس عمیقی کشید‪.‬‬

‫"دقیق نمیدونم کجا‪...‬ولی میدونم برای‪...‬چی"‬

‫کلماتش رو شکسته کنار هم چید‪.‬‬

‫"امم خب‪...‬اگه بگم شاید دوباره برگردم اونجا؟‪"..‬‬

‫"چی؟"‬

‫تهیونگ تند تند پلک زد و سریع صاف نشست‪.‬‬

‫"چی داری میگی؟"‬

‫"دقیقا میدونی چی دارم میگم‪ .‬دارم میگم نمیتونم با تو بمونم‪ .‬من میترسم"‬
‫‪523‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"منظورت چیه؟تو‪..‬تو گفتی که‪"...‬‬

‫"میدونم چی گفتم‪ .‬دروغم نگفتم اما‪ ...‬نمیدونم‪ .‬من در حال حاضر درگیر خیلی‬

‫قضایا شدم از طرفی شین و از طرفی دردسرهای پدرم‪ .‬نگران مادرمم و نگران اوضاع‬

‫بهم ریخته ی بارم و‪...‬نگران خودم‪ .‬من نگران خودم و احساساتمم‪ .‬من تصور میکنم‬

‫که تو شین و کانگ رو میشناسی پس باید بدونی که خیلی کارا ازشون برمیاد‪.‬‬

‫کارهای زیادی با من کردن و کسی که االن رو به روت ایستاده جئون جونگکوک‬

‫سابق نیست چون همونطور که میبینی من تمام خودم رو تغییر دادم‪ .‬خودمو از نو‬

‫ساختم و با این حال هنوز جای زخم های قدیمی رو دارم‪ .‬نمیدونم میتونم درد دیگه‬

‫ای متحمل بشم یا نه!"‬

‫"کی درباره ی مشکالت جدید صحبت کرد؟ اصال کی مجبورت میکنه دوباره پیش‬

‫اون شین و کانگ عوضی برگردی؟"‬

‫تهیونگ تقریبا غرید و به مچ دست زخمی جونگکوک نگاه کرد‪.‬‬

‫"تو برنمیگردی‪ .‬از اینجا میبرمت‪ .‬مادرتم میبرم‪..‬نمیدونم‪..‬یه کاری میکنم ولی تو‬

‫نمیری"‬

‫"چرا تو همچین کافه ای کار میکنی تهیونگ؟"‬

‫"بحثو عوض نکن"‬

‫‪524‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ چشماشو ریز کرد اما جونگکوک سرشو به جپ و راست تکون داد‪.‬‬

‫"عوض نمیکنم‪ .‬فقط بهم بگو چرا؟ تو قرار بود وارث هتل باشی‪ .‬چرا همچین‬

‫شرایطی رو انتخاب کردی؟"‬

‫"چون خب‪..‬چون نمیخواستم وارث هتل باشم‪ .‬دلیلش‪..‬توضحیش سخته"‬

‫"چرا نمیخواستی وارث هتل بشی؟"‬

‫" خب چون هیچ چیزش با استمرار نبود‪ .‬شاید یه سال خوشبخت بودی و یه سال با‬

‫سر زمین میخوردی‪ .‬حداقل االن با انتخاب خودم همیشه وضعم ثابته"‬

‫"دقیقا منم به خاطر همین باید برگردم"‬

‫"چی؟"‬

‫تهیونگ با گیجی اخم کرد و با کمی فکر متوجه منظورش شد‪.‬‬

‫"داری میگی من‪..‬یعنی ما‪..‬داری میگی ما پایدار نمیمونیم؟"‬

‫"من همچین چیزی نگفتم خودت اینجوری برداشت کردی تهیونگ"‬

‫جونگکوک خودش رو عقب کشید و تهیونگ بهت زده بهش خیره شد‪.‬‬

‫"یه لحظه به من نگاه کن جئون‪ .‬میخوام که یه لحظه منو نگاه کنی"‬

‫‪525‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ مصرانه گفت و مچ دست جونگکوک رو که برای رفتن بهش پشت کرده بود‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"میخوام برم"‬

‫جونگکوک بدون اینکه برگرده گفت و نفس عمیقی کشید تا بغضی که نمیدونت از‬

‫کجا ظاهر شده رو فرو بده‪.‬‬

‫"حتی برنمیگردی که نگاهم کنی"‬

‫تهیونگ دستش رو رها کرد و یه قدم عقب رفت‪.‬‬

‫"باشه برنگرد اما حرفم رو گوش کن"‬

‫جونگکوک همونطور پشت به تهیونگ درحالی که دستش روی دستگیره ی در بود‬

‫ایستاد و از در شیشه ای کافه به چراغ های نورانی بیرون خیره شد‪.‬‬

‫"صدای منو میشنوی؟ صدایی که میشنوی صدای کیم تهیونگه؟ میدونی کیم‬

‫تهیونگ کیه؟ نه نمیدونی! هیچوقت اونقدر منو نشناختی اما حاال حتی از قبل هم‬

‫کمتر میشناسی چون نه تو جئون جونگکوک سابقی و نه من کیم تهیونگ گذشته"‬

‫با نهایت درموندگی روی صندلی نشست‪ .‬آرنج هاشو روی میزگذاشت و کف دست‬

‫هاش رو تکیه ی سرش کرد‪.‬‬

‫‪526‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"کیم تهیونگ خودخواه‪ ،‬عوضی‪ ،‬مغرور‪ ،‬دروغگو‪ .‬من این بودم‪ .‬االن چیم؟"‬

‫جونگکوک دستگیره رو رها کرد و به طرف تهیونگ که ماتم زده بود چرخید‪.‬‬

‫"االن فقط خستم‪ .‬فقط و فقط خسته‪ .‬بهت حق میدم‪ .‬سال افتضاحی رو گذرونی‪.‬‬

‫حق داری به من هم اعتماد نکنی چون سابقه ی خیلی خوبی پیشت ندارم اما باور‬

‫کن‪"..‬‬

‫سرش رو باال گرفت و به چشم های اشکی جونگکوک خیره شد‪.‬‬

‫"باور کن این سال برای من هم افتضاح بود‪ .‬من پدرم رو از دست دادم‪ ،‬از برادرم دور‬

‫شدم‪ ،‬پسر عموم و دوست صمیمیم درواقع قاتل پدرم بود‪ ،‬از حقایقی که درباره ی‬

‫پدرم بود باخبر شدم و حقیقتا خورد شدم اما بدتر از همشون‪....‬من برای اولین بار‬

‫توی عمرم عاشق شدم و درست بالفاصله بعد از اینکه حماقتم رو ول کردم و با‬

‫خودم و اینکه عاشق شدم کنار اومدم اون محو شد‪...‬جوری که انگار اصال نبوده"‬

‫از روی صندلی بلند شد و رو به روی جونگکوک ایستاد‪.‬‬

‫"مطمئنم که کیم تهیونگ رو به خوبی یادته‪ .‬قطعا میدونی که غرورش هرگز بهش‬

‫اجازه نمیداد جلوی کسی ضعیف جلوه کنه"‬

‫دست جونگکوک رو گرفت و روی صورتش گذاشت‪.‬‬

‫‪527‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ولی این خیسی رو حس میکنی؟ این خیسی اشکه‪ .‬این تمام غم منه‪ .‬کیم تهیونگ‬

‫مغرور حاال فقط شبیه یه عاشقِ احمقه‪ .‬تو میتونی که ببینی چقدر درموندم‬

‫نمیتونی؟"‬

‫جونگکوک دستش رو پس کشید و سرش رو پایین انداخت‪ .‬به هیچ وجه نیومده بود‬

‫تا دوباره همون جونگکوک سابق رو زنده کنه‪ .‬اومده بود تا جئون جونگکوک قوی و‬

‫محکم جدید رو نشون بده و خیلی زود بره اما حاال؟ حاال پهنای صورتش با گرمی‬

‫اشک هاش خیس شده بود و دست هاش میلرزیدن‪.‬‬

‫"اما از بین تمام خصوصیات مزخرف کیم تهیونگ به نظر میرسه یکیشون هنوز باقی‬

‫مونده‪"...‬‬

‫دست هاش رو قاب صورت جونگکوک کرد و به چشم هاش خیره شد‪.‬‬

‫"اونم اینه که چیزی که برای اونه رو نه از دست میده و نه به کسی میده‪ .‬تو گفتی‬

‫مال منی‪ .‬من میخوام که تو برای من باشی‪ .‬من میخوام تورو برای یک سال‪ ،‬ده سال‬

‫و صد سال آینده داشته باشم‪ .‬من هنوزم خودخواهم و هنوزم میخوام که تو برای من‬

‫باشی پس هر چقدر هم که فرار کنی من پشت سرت میام‪ .‬هر طرفی که بری‪ .‬توی‬

‫هر دردسری که باشی‪ .‬چون من تو رو دوست دارم‪ .‬خودمم هم هیچوقت توی خواب‬

‫هام نمیدیدم که این جمله رو به کسی بگم اما من حقیقتا عاشقت شدم جونگکوک‪.‬‬

‫‪528‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نمیدونم از کی! روز اولی که دیدمت؟ اولین باری که با هم حرف زدیم؟ تمام اون‬

‫سال ها که بی رحمانه آزارت میدادم؟ نمیدونم‪...‬اما میدونم از وقتی که حماقتم رو‬

‫کنار گذاشتم و این حقیقت رو قبول کردم دیگه حاضر نیستم ولت کنم پس حاال‬

‫حتی اگه بخوای بری هم اجازه ی رفتن نداری"‬

‫"تهیونگ‪"...‬‬

‫جونگکوک بریده گفت و لب هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"نرو"‬

‫"من‪"..‬‬

‫"نرو‪ .‬لطفا"‬

‫جونگکوک مردد و با مردمک های لرزون به چشم های تهیونگ که حاال قرمز شده‬

‫بودن خیره شد و پلک هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"من باید بتونم بهت اعتماد کنم"‬

‫"میتونی بهم اعتماد کنی‪ .‬قول میدم‪ .‬قول میدم که اعتمادت رو خدشه دار نکنم‪ .‬اگه‬

‫این کارو کردم‪ ،‬اونوقت بذار و برو‪ .‬قول میدم جونگکوک‪ .‬قسم میخورم که قلبتو‬

‫نمیشکونم‪ .‬میشه نـ‪"..‬‬

‫‪529‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قبل از اینکه جملش رو کامل کنه پسرک به سمتش خم شد و مرد بلند تر از‬

‫خودش رو توی آغوش گرفت‪.‬‬

‫"میمونم‪ .‬نمیرم‪...‬میمونم تهیونگ اما تو‪..‬تو قول دادی‪ .‬قول بده که سر قولت‬

‫میمونی"‬

‫مثل بچه ها گفت و سرش رو توی سینه ی تهیونگ فرو کرد‪.‬‬

‫"قول میدم جئونی‪ .‬قول میدم‪ .‬من واقعا دوستت دارم‪ .‬واقعا!"‬

‫"منم دوستت دارم"‬

‫‪530‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 25‬‬

‫سرانجام دل به جایی میرسد‬

‫که دو راه بیشتر ندارد‬

‫یا باید خون شود یا سنگ‬

‫‪-‬عباس صفاری‬

‫"بستنی دوست داری جیمین؟"‬

‫هیچول درحالی که بسته ی بزرگ بستنی با یه قاشق دستش بود وارد اتاق که تماما‬

‫تاریک بود شد‪.‬‬

‫"برقا چرا خاموشن؟ پرده هارو برای چی کشیدی؟"‬

‫هیچول بستنی روی میز گذاشت و به طرف پنجره رفت تا پرده هارو کنار بزنه و نور‬

‫وارد اتاق شه‪.‬‬

‫"لطفا بذار همینطوری بمونه هیونگ‪ .‬میخوام بخوابم"‬

‫جیمین با صدای آرومی از زیر پتو گفت و هیچول اخم کرد‪.‬‬

‫‪531‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بازم میخوای بخوابی جیمین؟ساعت هفت غروبه هوسوک که برات کلی کتاب و‬

‫فیلم آورد‪ .‬فکر نمیکنی داری زیادی بیحال میشی؟"‬

‫"حوصله ندارم هیچول هیونگ"‬

‫"خیلی خب باشه‪ .‬یونگی کجاست؟"‬

‫"من باید بدونم؟"‬

‫جیمین با لحن کمی پرخاشگر گفت و باعث شد اخم های هیچول دوباره توی هم‬

‫برن‪ .‬بالی بدی داشت به سر اون بچه میومد و به نظر میرسید با دالیلی که هیچ‬

‫کدوم ازش سر درنمیاوردن داشت کم کم به سمت افسردگی میرفت‪.‬‬

‫"پاشو بریم پایین جیمین"‬

‫پتوی آبی رنگ رو از روش کنار زد و با دیدن صورت خیس از اشکش نفسش رو با‬

‫ناراحتی بیرون داد‪.‬‬

‫"جیمینا‪"..‬‬

‫کنارش روی تخت نشست و دستش رو روی موهاش کشید‪.‬‬

‫"من نمیدونم تو مشکلت چیه! اگر باهامون حرف میزدی میتونستیم کمکت کنیم اما‬

‫حاال که هیچی نمیگی‪...‬فقط لطفا انقدر خودتو اذیت نکن باشه؟"‬

‫‪532‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قطره های اشک جدیدی که از چشم های پسرک سر میخوردن رو از روی گونش‬

‫پاک کرد‪.‬‬

‫"اینجوری خودتو نابود میکنی جیمین‪ .‬پاشو بیا بریم پایین‪ ،‬یکم توی باغ قدم بزن‪.‬‬

‫جین و نامجون میخوان برن بیرون و دوست دارن که تو رو هم ببرن‪ .‬خیلی وقته که‬

‫از خونه بیرون نرفتی مگه نه؟ بهتره باهاشون بری‪ .‬یه سری به کافه جین میزنید و‬

‫شام رو اونجا میخورید هوم؟ نظرت چیه؟"‬

‫با مهربونی گفت و جیمین فقط بی صدا بینیشو باال کشید‪.‬‬

‫"پاشو دیگه‪ .‬میرم نامجونو صدا میکنم بیاد بخورتتا"‬

‫به شوخی گفت و وقتی خنده ی کوچیک پسرک رو دید نفسی از سر آسودگی‬

‫کشید‪.‬‬

‫"باشه بریم هیونگ"‬

‫جیمین از روی تخت بلند شد و برق رو روشن کرد‪ .‬نور چراغ به شدت چشم هاش‬

‫رو زد و باعث شد دستش رو جلوی صورتش بگیره‪.‬‬

‫"آفرین‪ .‬برو صورتتو بشور جین و نامجون پایین منتظرتن‪".‬‬

‫هیچول با لبخند کوچیکی گفت و از اتاق بیرون رفت‪.‬‬

‫‪533‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کمی طول کشید تا جیمین با تصویری که از خودش با چشم های گود رفته و‬

‫موهای بهم ریخته توی آینه میدید کنار بیاد ولی باالخره از چهره ی غمگینش توی‬

‫آینه دست کشید و بعد از شستن صورتش خیلی زود به طبقه ی اول رفت‪.‬‬

‫"جیمینی"‬

‫صدای پر از ذوق هوسوک رو از پشت سرش شنید و بعد بالفاصله کسی محکم اونو‬

‫توی بغلش کشید‪.‬‬

‫"پس هیچول هیونگ موفق شد تو رو با خودش بیاره پایین‪ .‬این عالیه"‬

‫هوسوک لبخند بزرگی زد و باعث شد جیمین هم ناخودآگاه لبخند بزنه‪ .‬چطور یه‬

‫نفر میتونست انقدر پر از انرژی مثبت باشه؟‬

‫"جیمین‪ .‬حالت خوبه؟"‬

‫صدای آروم و نگرانی شنید و نگاه هردوشون به طرف منبع صدا چرخید‪.‬‬

‫"اوه سویونا!"‬

‫چشم های هوسوک با دیدن سویون برق زد و دخترک رو توی آغوشش کشید‪.‬‬

‫"چه عجب اومدی اینجا‪ .‬فکر میکردم دیگه مارو یادت رفته خانوم‪ .‬موهاتم که کوتاه‬

‫کردی به نظرم به جای بلوند بهتر بود‪"...‬‬

‫‪534‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"این بچه رو ببین چقد رنگش پریده‪ .‬ببینم زیادی دور و بر یونگیِ ما میگردی که‬

‫مثل اون شبیه گچ شدی جیمین؟"‬

‫سویون وسط حرف هوسوک پرید و با مهربونی دستش رو روی صورت بی رنگ‬

‫جیمین کشید و هوسوک چشماشو چرخوند‪.‬‬

‫"یااا دارم با تو حرف میزنما‪ .‬نگاه کن جیمینی فسقلی دونسنگ منو ازم دزدیده"‬

‫هوسوک بلند گفت و دست به سینه ایستاد و وانمود کرد که دلخوره‪ .‬سویون خندید‬

‫و مشتشو به شونه ی هوسوک زد‪.‬‬

‫"قاتل به این لوسی ندیده بودم"‬

‫"قاتل نه‪ .‬هکر‪..‬ببین من میشینم تو خونه و دستم به خون هیچ کسی هم آلوده‪"..‬‬

‫"باشه باشه"‬

‫سویون سخنرانی هوسوک درباره ی کارش رو متوقف کرد و ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫"سعی کن خودتو توجیح کنی"‬

‫با خنده جهت حرص دادن هوسوک گفت و زبونشو براش درآورد‪.‬‬

‫"هیچی نمیگی جیمین‪ .‬این دیوونه ها زبونتو بریدن؟ چند هفته پیش که خوب‬

‫بودی!"‬

‫‪535‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خوبم نونا"‬

‫جیمین به آرومی گفت و به زور لبخندی روی لباش نشوند‪.‬‬

‫"همم‪..‬مشخصه‪ .‬اسلحه های جدید آوردم هوسوک"‬

‫سویون وقتی دید جیمین عالئم حیاتی از خودش نشون نمیده ترجیح داد که بحث‬

‫رو سمت که کاری که براش اومده معطوف کنه‪.‬‬

‫"اسلحه برای چی؟ ما که فعال نیازی‪"..‬‬

‫"من میرم پیش جین هیونگ"‬

‫جیمین به آرومی گفت و سویون و هوسوک هر دو برای لحظه ای نگران نگاهش‬

‫کردن اما برای اینکه احساس بدی بهش دست نده فورا لبخند زدن‪.‬‬

‫"البته جیمین‪ .‬خوش بگذره"‬

‫"اوهو داری میری بیرون؟ با اون دوتا کفتر؟ امیدوارم صحنه های نامناسب نبینی‬

‫اون دوتا سانسورین همش تو حلق همن"‬

‫سویون با خنده گفت و جیمین متقابال مصنوعی خندید‪.‬‬

‫"خدافظ"‬

‫‪536‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سویون و هوسوک سرشون رو تکون دادن و با رفتن جیمین دوباره به موضوع‬

‫صحبت خودشون برگشتن‪.‬‬

‫اما جیمین وقتی به طرف جین رفت به قصد بیرون رفتن نبود‪.‬‬

‫"جین هیونگ"‬

‫آروم به شونه ی جین که بند کفشش رو محکم میکرد زد‪.‬‬

‫"نامجـ‪...‬اوه جیمینی پس اومدی پایین‪ .‬با ما میای دیگه نه؟"‬

‫جین با دیدن جیمین خوشحال شد و صاف ایستاد‪ .‬امیدوار بود حالش بهتر شده‬

‫باشه‪.‬‬

‫"نه هیونگ من نمیام‪ .‬میخواستم بگم که‪"...‬‬

‫دهنش رو باز کرد اما قبل از اینکه حرفشو کامل کنه در بزرگ عمارت باز شد و با‬

‫شنیدن صدای دختری که همراه یونگی وارد شده بود کلماتش رو قورت داد‪.‬‬

‫" نه بهتره که بیشتر باهم صحبت کنیم‪ .‬امشب وقتی اومدی خونه من بیشتر برات‬

‫توضیح میدم"‬

‫با صدای نسبتا بلندی گفت و یونگی ابروهاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"فقط صحبت میکنیم دیگه نه؟"‬

‫‪537‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"دوست داری کار دیگه ای بکنیم؟"‬

‫دختر با خنده پرسید و یونگی فقط با نیشخندی شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"خودت چی فکر میکنی؟"‬

‫"فکر میکنم که‪..‬اوه سالم جین‪ .‬خیلی وقته ندیدمت"‬

‫دختر حرفش رو با دیدن جین و جیمین که بهشون خیره شده بودن برید و لبخندی‬

‫زد‪.‬‬

‫"سالم نارا‪ .‬از دیدنت خوشحالم"‬

‫با لحنی که به نظر نمیرسید احساس واقعیش باشه گفت‪.‬‬

‫"تو جیمینی درسته؟ چند بار که اومدم اینجا حرفت بود ولی خودت نبودی‪.‬‬

‫همونطور که هیچول میگفت تو یه پسر بچه ی کیوتی"‬

‫نارا لبخند دندون نمایی زد و دستش رو توی موهای جیمین فرو برد‪ .‬جیمین‬

‫بینیشو چین داد و کمی عقب رفت‪.‬‬

‫خب‪ ،‬اول از همه که اون دوست نداشت نارا بهش دست بزنه‪ ،‬دوما که اصال از اینکه‬

‫انقدر بلند بلند و با جیغ حرف میزد خوشش نیومده بود و سوما جیمین یه بچه نبود‪.‬‬

‫‪538‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫درسته که سن زیادی نداشت ولی بیخیال‪ ..‬پسر بچه؟ نه! این باعث میشد جیمین‬

‫احساس کنه به تمسخر گرفته شده‪.‬‬

‫"خوشبختم‪ .‬ولی من یه بچه نیستم آجوما"‬

‫با حرص گفت و سرش رو عقب کشید‪ .‬با شنیدن صدای پوزخند حتی به خودش‬

‫زحمت نداد که بچرخه و اون صدا متعلق به چه کسی بود‪ .‬کی به جز مین یونگی؟‬

‫"آجوما؟"‬

‫نارا صورتش رو جمع کرد و به جین که ناخودآگاه به آرومی خندیده بود چشم غره‬

‫رفت‪.‬‬

‫"به نظرت من شبیه یه آجومام؟"‬

‫"به نظرت من شبیه یه بچم مامان بزرگ؟"‬

‫جیمین با حرص گفت و یونگی روش رو چرخوند تا خندش مشخص نشه‪.‬‬

‫"هر چی! بیا بریم یونگی"‬

‫چشم غره ای به جیمین رفت و بازوی یونگی رو گرفت‪.‬‬

‫"چطوره برای شام بمونیم و بعد بریم‪.‬هوم؟"‬

‫"شام؟‪...‬اینجا؟"‬

‫‪539‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نارا با بی میلی چشم هاشو چرخوند و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"فقط چون تو میگی وگرنه‪"..‬‬

‫نگاه منزجری به جیمین انداخت‪.‬‬

‫"اصال دلم نمیخواست اینجا باشم"‬

‫"انگار من دلم میخواد همش ریخت تورو ببینم"‬

‫جیمین زیر لب زمزمه کرد و به هر سه نفری که اونجا ایستاده بودن پشت کرد تا‬

‫اخم های درهم رفتش رو نبینن‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"هی بچه‪ .‬بلند شو"‬

‫به سمت جیمین که به آرومی توی خواب بود رفت و شونه هاشو تکون داد‪.‬‬

‫"بذار بخوابم هیونگ‪"..‬‬

‫"پاشو"‬

‫محکم تر تکونش داد و جیمین سرش رو زیر پتو فرو برد‪.‬‬

‫"اهه خوابم میاد"‬

‫‪540‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نشنیدی چی گفتم جیمین؟ مطمئنم که میدونی خوشم نمیاد چیزی رو چند بار‬

‫تکرار کنم‪ .‬عصبیم نکن"‬

‫جیمین انگار که تازه متوجه شده باشه فردی که صداش میکنه یونگیه مثل کسی که‬

‫برق گرفته باشدش از جاش پرید و روی تخت نشست‪.‬‬

‫"یونگی‪"..‬‬

‫تند تند پلک زد و به یونگی که دست به سینه و حق طلبانه بهش خیره بود نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"یونگی شـ‪..‬شی‪ .‬شب بخیر‪ .‬مشکلی پیش اومده؟"‬

‫"یه سکس سریع میخوام"‬

‫"چی؟"‬

‫چشم های جیمین درشت شدن و پاهاش رو زیر پتو جمع کرد‪ .‬نه! فکر میکرد بعد از‬

‫اون صحبت یونگی دیگه سراغش نمیاد‪.‬‬

‫"من‪"..‬‬

‫"زود"‬

‫روی کاناپه لم داد و نگاهش رو به پسرک دوخت‪.‬‬

‫‪541‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیا اینجا‪ .‬قبل از اینکه عصبی بشم"‬

‫جیمین با بغض به دست هاش خیره شد و سعی کرد گریه نکنه‪.‬‬

‫"تو چته؟ها؟ یه روز میای و جلوی جمع التماس میکنی که باهم باشیم و روز بعدش‬

‫اینطوری ناز میکنی؟"‬

‫"یونگی شی‪..‬اما‪"..‬‬

‫"مگه این چیزی نبود که تو گفتی؟ این چیزی بود که خودت خواستی‪ .‬بهت گفتم‬

‫راه برگشتی نداری پس جوری وانمود نکن که انگار من بهت تجاوز میکنم"‬

‫با عصبانیت داد کشید و باعث شد بغض جیمین بشکنه‪.‬‬

‫"اما این کارو میکنی‪...‬نه‪..‬نمیکنی‪ .‬بهم تجاوز نمیکنی اما باعث میشی حس کنم‬

‫آشغالم‪ ،‬باعث میشی حس کنم اسباب بازیم‪ ،‬آره خودم خواستم‪ ،‬خودم اینو بهت‬

‫گفتم و همین باعث ناراحتیمه‪ .‬هر بار به خودم میگم که این چیزی بود که من‬

‫خواستم و هر بار بیشتر خودخوری میکنم و عذاب وجدان میگیرم اما این چیزی‬

‫نبود که من میخواستم‪ .‬با این حال هنوزم احمقم‪ .‬با این حال غرورم برام ارزش‬

‫نداره‪ .‬تو چرا نمیتونی بفهمی که من دوستت دارم؟ یونگی شی من دوستت دارم‬

‫قسم میخورم‪ .‬نمیتونی ببینی؟ دیگه نه غروری برام مونده نه وجودی‪ .‬من از اول هم‬

‫نمیدونستم کیم اما حاال حتی بیشتر از همون روز اولی که پیدام کردی خودمو گم‬

‫‪542‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫کردم‪ .‬من نمیخواستم یه عروسک باشم برای ارضا شدن تو من‪...‬من میخواستم پیدا‬

‫بشم‪ .‬میخواستم دوستم داشته باشی‪ .‬میخواستم‪...‬من فقط‪...‬ولش کن‪".‬‬

‫دستش رو به طرف لبه ی تیشرتش برد تا اونو در بیاره اما دستش متوقفش کرد‪.‬‬

‫"جرئت نکن درش بیاری"‬

‫جیمین نگاه پر اشکش رو به چشم های مرد دوخت‪.‬دنبال یه احساس بود‪ ،‬نه لزوما‬

‫عشق‪ ،‬حتی تنفر یا انزجار اما هیچ چیزی اونجا نبود‪ .‬هیچ روزنه ی امیدی توی چشم‬

‫های یونگی نمیدید‪ .‬فقط و فقط سرما‪ .‬سرمایی که تا عمق وجودش رو منجمد‬

‫میکرد‪.‬‬

‫"چشم هایی که داری بهش نگاه میکنی چشم های یه قاتله‪ .‬چشم های کسی که‬

‫مرگ و فروپاشی اجساد خیلی هارو دیده‪".‬‬

‫با دست های منجمدش دست های جیمین رو گرفت اما ارتباط چشمیش رو باهاش‬

‫قطع نکرد‪.‬‬

‫"دست هایی که گرفتی دست های یه قاتله‪ .‬دست هایی که چاقو زده‪ ،‬شلیک کرده‪،‬‬

‫خفه کرده‪ .‬دست هایی که آدم کشته"‬

‫صورت جیمین رو محکم با دو دستش گرفت‪.‬‬

‫"کسی که جلوته یه قاتله‪ .‬به نظرت یه قاتل میتونه عاشق کسی مثل تو بشه؟"‬
‫‪543‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جیمین با غم به چشم های مرد نگاه کرد‪ .‬خون رو توی مردمک هاش میدید‪ ،‬صدای‬

‫زجه های التماس مقتولینش رو میشنید‪ ،‬دست هاشو موقع گرفتن جون آدم ها‬

‫میدید‪ ،‬اما در اخر چیزی جز یه مرد شکسته نمیدید‪ .‬تنها چیزی که میدید کسی‬

‫بود که قلبش به طرز دردناکی براش میتپید‪.‬‬

‫لب هاش رو با زبون تر کرد و دست هاش رو روی دست های یونگی که صورتش رو‬

‫گرفته بودن گذاشت‪.‬‬

‫"اما من دوستت دارم"‬

‫به آرومی و با اشک هایی که هنوز روی صورتش جاری بود زمزمه کرد‪ .‬یونگی دست‬

‫هاش رو با حرص کنار زد و عقب رفت‪.‬‬

‫"تو خیلی بدبختی"‬

‫"بابتش متاسف نیستم"‬

‫"من دوستت ندارم"‬

‫"ولی من دارم"‬

‫"بیچاره به نظر میای"‬

‫"باهاش مشکلی ندارم"‬

‫‪544‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی چند ثانیه سکوت کرد و چشم هاشو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"نمیتونی یه قاتلو دوست داشته باشی‪".‬‬

‫"اما دارم"‬

‫"یه قاتل نمیتونه کسی مثل تو رو دوست داشته باشه"‬

‫"چطور میتونم کاری کنم که یه قاتل عاشقم بشه؟"‬

‫"تمومش کن جیمین‪ .‬فقط ازت میخوام که بازیِ مسخرتو تموم کنی‪ .‬دیگه طرفت‬

‫نمیام‪ .‬اصال حوصله ی این ادا اطوارهارو ندارم‪ .‬عذاب وجدان توی من مرده اما‬

‫متنفرم که کسی مثل تو همچین چیزایی رو تجربه کنه‪ .‬این کارهارو کردم چون‬

‫خودت خواستی حاال میبینم که فرقی با کسی که تمام نوجوونی خودمو نابود کرد‬

‫ندارم"‬

‫درحالی که پشتش به جیمین و دستش روی دستگیره بود گفت‪.‬‬

‫"چطور میتونم کاری کنم که یه قاتل عاشقم بشه؟"‬

‫جیمین مصرانه پرسید و باعث شد مرد دستگیره رو با خشم رها کنه و به طرفش‬

‫بچرخه‪.‬‬

‫"بهت گفتم بس کن"‬

‫‪545‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫فریاد کشید اما جیمین این بار حتی پلک هم نزد‪.‬‬

‫"چطور میتونم کاری کنم که یه قاتل عاشقم بشه؟"‬

‫"قاتل شو"‬

‫با حرص گفت و بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب پسرک بمونه در رو به هم‬

‫کوبید و از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫‪546‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 26‬‬

‫بار دیگرهمینطور به من نگاه کن‬

‫و خودت بگو‬

‫از قلب من چه باقی مانده؟‬

‫‪-‬ویلیام سی هنن‬

‫"واقعا حوصله ی حرفای تو یکیو ندارم لطفا دهنتو ببند کیم نامجون"‬

‫وقتی از گوشه چشم نامجون رو دید که کنارش روی مبل نشست گفت و باعث شد‬

‫مرد دهنش رو که برای زدن حرفی باز کرده بود ببنده‪.‬‬

‫"اون بچه دیگه داره میره رو مخم‪ .‬خودتون کنترلش کنید چون اعصابم تا یه حدی‬

‫جلوی لوس بازیاش طاقت میاره بعدش نمیتونم قول بدم دونسنگ عزیز دوردونتون‬

‫سالم بمونه"‬

‫‪547‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"حق با توئه یونگی بهش میگم طرفت نیاد ولی فکر نمیکنی این چیزی نیست که‬

‫واقعا میخوای؟ چون به نظر من که خودتت داری با این کشمکش لعنتی که راه‬

‫انداختید سرگرم میشی‪ .‬یا مثل آدم عقبش بزن یا اونو پیشت نگهداره"‬

‫"از اولم بهش گفتم گمشه"‬

‫"خیلی خب باشه‪ .‬باهاش صحبت میکنم"‬

‫نامجون گفت و از روی مبل بلند شد‪.‬‬

‫"خوبه همینکارو بکن"‬

‫یونگی با کمی تردید گفت‪.‬‬

‫"جدی گفتما"‬

‫"خوبه چون منم جدی گفتم"‬

‫این که دچار تردید شده بود داشت روانیش میکرد‪.‬‬

‫"اه محض رضای فاک"‬

‫نامجون دوباره کنار یونگی نشست‪.‬‬

‫‪548‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"فکر میکردم مخالفت کنی"!‬

‫"چرا باید همچین کاری کنم؟"‬

‫"میدونی چی بهم گفته؟"‬

‫"اهمیتی نمیدم"‬

‫"ازم خواست تا بهش یاد بدم چطور با تفنگ کار کنه"‬

‫"به جهنم"‬

‫"و اینکه‪"...‬‬

‫نامجون لحظه ای سکوت کرد و به رو به روش خیره شد‪.‬‬

‫"توی این راه نندازش مین یونگی"‬

‫"اصال من اون لعنتیِ احمقو چیکار دارم؟"‬

‫"حرفی که بهش زدی شاید یه حرف رو هوا به نظرت اومده ولی اون بچه توی انجام‬

‫این کار مصره"‬

‫‪549‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تمومش کنید‪ .‬به من ربطی نداره‪ .‬مثل یه بچه ی چهارساله رفتار میکنه که یه‬

‫عروسک لعنتیو میخواد و براش نمیخرن‪ .‬انقدر به حرف های احمقانش گوش نکنید‪.‬‬

‫اون واقعا یه بچست‪ .‬یه کودن نوزده ساله که هورمون هاش بهم ریختن"‬

‫"عشق همش بچگانست"‬

‫"سر تا پا شعاری"‬

‫یونگی بی توجه به نامجون که تمایل به ادامه ی بحث داشت از جا بلند شد و به‬

‫طرف پله ها رفت‪.‬‬

‫"انقدر لوسش نکنید‪ .‬اگه چیزی رو میخواد باید یاد بگیره که خواسته هاش قیمتی‬

‫دارن"‬

‫"تو نمیخوای اونم مثل تو ببازه"‬

‫"چرا اتفاقا میخوام‪ .‬چون بچه و احمق و سادست‪ .‬چون یه بازنده ی ابلهه و شاید‬

‫باالخره یاد بگیره که زندگی لعنتیش بازی نیست و یه قتلگاه فاکیه‪ .‬یه سرسره به‬

‫سمت مرگ‪ .‬توی این مسیر میتونه مثل آدم حرفای بقیه رو بفهمه و یا میتونه با‬

‫باختن و تجربه های تلخ یاد بگیره‪ .‬پس بهش تیر اندازیِ فاکیو یاد بده و بذار بفمه‬

‫زندگی چه جهنمیه"‬
‫‪550‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫)یک ماه بعد( ‪5th December 2020 11:58 p.m‬‬

‫"جیمین تو واقعا‪...‬مطمئنی؟"‬

‫سویون با ناراحتی پرسید و جیمین بعد از نفس عمیقی که کشید سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"بعدش هیچ چیز مثل قبل نمیشه‪ .‬اینو میدونی دیگه؟"‬

‫"منم همینو میخوام نونا"‬

‫"خیلی خب"‬

‫سویون نگاه نگرانی به هوسوک و هیچول که کنارش ایستاده بودن ایستاد و دوباره به‬

‫جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫"این کاریه که عمارت دریا با همه میکنه‪ .‬این تصمیم جیمینه پس بیاید بهش‬

‫احترام بذاریم"‬

‫هیچول درحالی که مشخص بود خودشم راضی نیست گفت و دست هوسوک رو که‬

‫در سکوت به جسم سیاه رنگی که جیمین از سویون گرفت خیره بود فشار داد‪.‬‬

‫"باتالق لعنتی"‬

‫‪551‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سویون زیر لب زمزمه کرد و بار دیگه خواست دست دراز کنه تا اسلحه رو از جیمین‬

‫بگیره اما پشیمون شد و دستش رو پس کشید‪.‬‬

‫"موفق باشی جیمین‪ .‬گرچه ای کاش همچین آرزویی رو برای چیز دیگه ای داشتم‬

‫نه توی قتل‪"...‬‬

‫هوسوک باالخره به آرومی زمزمه کرد و به صورت جیمین که زیر ماسک سیاهرنگ‬

‫پنهان شده بود خیره شد‪ .‬دیدن چشم های معصوم پسرکی که قرار بود تا چند‬

‫ساعت دیگه جون یه آدم رو بگیره حالش رو بدتر میکرد پس فقط روش رو چرخوند‬

‫و با این کار قلب پسر کوچیک تر مچاله شد‪ .‬میدونست میخواد چیکار بکنه و فکر‬

‫میکرد شجاعت کافی رو براش داره اما با دیدن نگاه اون سه نفر هر لحظه حس‬

‫میکرد که ته دلش بیشتر و بیشتر خالی میشه‪ .‬جین بعد از اینکه تصمیمش رو‬

‫فهمیده بود دعوای مفصلی باهاش گرفته بود و در نهایت حاال حدود یک هفته بود‬

‫که هیچ مکالمه ای با جیمین نداشت و هر بار میدیدش نادیدش میگرفت‪ .‬همه ی‬

‫اینها برای جیمین دردناک بود اما دردناک تر از همشون عشقی بود که سوزنده تر از‬

‫همیشه توی رگ هاش جاری بود‪ .‬جیمین باید تمومش میکرد‪.‬‬

‫‪552‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫حتی نفهمید دقیقه ها چطور گذشتن اما سرانجام زمانی خودش رو پیدا کرد که در‬

‫حالی که پاش روی قفسه ی سینه ی مرد بود اسلحه ی سنگین و سیاهرنگش رو به‬

‫سمت سرش هدف گرفته بود‪.‬‬

‫"کی تو رو فرستاده؟ باور کنید من کاره ای نیستم"‪.‬‬

‫مرد با عصبانیت غرید و به صورتی که نمیتونست ببینه خیره شد‪ .‬جیمین ناخوداگاه‬

‫ماسکش رو باالتر کشید و سعی کرد لرزش دست هاش رو کنترل کنه‪.‬‬

‫"لطفا این کارو نکن من زن و بچه دارن"‬

‫"تمومش کن جیمین‪ .‬همین االن اینو به پایان برسون"‬

‫جیمین زیر لب برای خودش زمزمه کرد و انگشت لرزونش رو روی ماشه گذاشت‪.‬‬

‫"من هیچ کاری نکردم همش تقصیر رئیسم بوده‪ .‬بهت میگم که همش کار جناب‬

‫کانگ بوده"‬

‫جیمین دستش رو کمی پایین آورد و با ناراحتی به مردی که به التماس افتاده بود‬

‫خیره شد‪ .‬احساس میکرد یه هیوالی بی رحمه‪.‬‬

‫"قسم میخورم من فقط دستوراتو اجرا کـ…"‬


‫‪553‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫صدای مرد با فرو رفتن فلز سرد سربی گلوله درست وسط جمجمش قطع شد‪.‬‬

‫جیمین با وحشت تفنگ رو روی زمین رها کرد و چند قدم عقب رفت‪.‬‬

‫"من کشتمش"‬

‫زیر لب با وحشت گفت و ماسک رو روی صورتش پایین کشید تا بتونه هوای سرد‬

‫دسامبر رو وارد ریه هاش کنه‪.‬‬

‫"من‪...‬کشـ‪..‬ـتمش"‬

‫دستش رو روی قفسه ی سینش مشت کرد و با چشم های اشکی دوباره به جنازه ی‬

‫غرق در خون رو به روش نگاه کرد‪.‬‬

‫"من"‪...‬‬

‫"تموم شد؟ خیلی خب پسر بیا کمکم کن بذاریمش این تو"‬

‫با صدای نارا به خودش اومد و تند تند پلک زد و تا اشک هاش عقب برن‪.‬‬

‫"بابت اولین قتلت بهت تبریک میگم"‬

‫‪554‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نارا به آرومی و درحالی که نیشخندی روی صورتش داشت گفت و به پسرک که‬

‫هنوز گیج بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"من هیوالم"‬

‫"اشکالی نداره باهاش کنار میای اما این چهره"‪..‬‬

‫با نوک کفشش سر مرد رو به طرف جیمین چرخوند و جیمین با دیدن صورت خونی‬

‫مرد سریعا چشم هاش رو بست‪.‬‬

‫"این چهره هیچ وقت یادت نمیره"‬

‫جیمین نفس لرزونی کشید و چشم هاش رو به آرومی باز کرد و دوباره به صورت از‬

‫هم پاشیده مرد خیره شد‪ .‬باید اون صورت رو به خاطر میسپارد و هرگز فراموش‬

‫نمیکرد که چیکار کرده‪ .‬باید همیشه یادش میموند که برای احساسات مزخرف و‬

‫آزار دهندش دست به چه کار وحشتناکی زده بود‪ .‬جیمین هیوال شده بود‪ .‬فقط برای‬

‫اون‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"سفارش میز شماره چهارده آمادست‪ .‬اینو براشون میبری ووسونگ؟"‬

‫‪555‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین به سفارش هایی که روی پیشخون بودن اشاره کرد و ووسونگ سرشو تکون‬

‫داد‪.‬‬

‫"تهیونگ کجاست؟"‬

‫"دیروز برای یه هفته مرخصی گرفت تا بره مسافرت هیونگ‪ .‬یادت رفت؟"‬

‫"اوه راست میگی"‪.‬‬

‫ووسونگ شونه هاشو باال انداخت و سفارش رو به طرف میز برد‪.‬‬

‫"ببخشید! نوشیدنی منو اشتباه آوردید‪ .‬من میلک شیک توت فرنگی سفارش دادم‬

‫اما این میلک شیک شاه توته"‬

‫"واقعا؟ من معذرت میخوام قربان االن میگم سریع براتون توت فرنگیشو بیارن‪.‬‬

‫متاسفم جناب"‬

‫مرد سرش رو تکون داد و ظرف میلک شیکشو روی پیشخون گذاشت‪.‬‬

‫"هیونگ حالت خوبه؟ حواست سر جاش نیست"!‬

‫"آره آره‪...‬حالم خوبه حواسمم‪...‬سر جاشه‪ .‬گفتی تهیونگ کجاست؟"‬

‫‪556‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هیونگ برو خونه من و نونا یه جوری دوتایی اینجا رو میچرخونیم"‬

‫ووسونگ دستشو روی شونه ی جین گذاشت و به صورتش که مردد بود لبخند زد‪.‬‬

‫"برو مشکلی پیش نمیاد"‬

‫"ممنونم ووسونگ"‬

‫جین قدردانانه لبخند ووسونگ رو پاسخ داد و سریع پیشبندش رو درآورد و روی‬

‫رخت آویز انداخت کرد‪.‬‬

‫"خدافظ"‬

‫"بای هیونگ"‬

‫بدون توجه به سرمای وحشتناک هوا همونطور بدون پالتوش از فضای گرم کافه‬

‫خارج شد و به ساعت مچیش نگاه کرد‪.‬‬

‫"خدایا چیکار کنم؟ همش سه ساعت مونده"‬

‫با نگرانی زیر لب زمزمه کرد و با حس دستی روی شونش از جا پرید‪.‬‬

‫‪557‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خیلی برای دیدنم خدا خدا میکردی میگفتی زودتر بیام‪ .‬سه ساعت زمان زیادیه بیا‬

‫همین االن توی کافت حرف بزنیم"‬

‫جین با دیدن پدرش شوکه چند قدم عقب رفت و چشم هاشو به مرد دوخت‪.‬‬

‫"کافمو از کجا پیدا کردی؟"‬

‫"بیخیال پسر‪ .‬پدر پیرتو دست کم گرفتی؟"‬

‫با گفتن این حرف مچ دست پسرش رو نسبتا محکم و دردناک گرفت و به طرف در‬

‫کافه کشید‪.‬‬

‫"نه‪..‬کافه نه‪ .‬لطفا بیا بریم جای دیگه حرف بزنیم"‬

‫"چرا؟ دوست نداری منو به دوستای عزیزت نشون بدی؟"‬

‫جین مچش رو از دست مرد بیرون کشید و ماساژ داد تا دردش کم شه‪.‬‬

‫"نامجون قرار بود ظهر بیاد دیدنم‪ .‬اصال دلم نمیخواد منو وقتی کنار یه آدم عوضی‬

‫نشستم ببینه"‬

‫‪558‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"حرفتو نشنیده میگیرم ولی خوشم اومد‪ .‬میخوای بشی همون جین محافظه کارِ‬

‫خودم‪ .‬خوبه که میدونی چه رازهایی رو باید مخفی کنی"‬

‫~~~~~‬

‫"هی هییی چه بالیی سر خودت آوردی؟"‬

‫سریع به سمت جونگکوک که دست خونیش رو زیر آب گرفته بود دوید و خودش رو‬

‫بهش رسوند‪ .‬پسر سرش رو چرخوند و لبخند شیرینی تحویلش داد‪.‬‬

‫"میخواستم شام درست کنم ولی خب یکم مهارتم کمه پس دستمو بریدم"‬

‫با خنده گفت و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"چیز مهمی نیست یه خراش سطحیه نمیخواد مثل فیلما ری اکشن نشون بدی"‬

‫"ولی ببین چه خونی داره میاد! صبر کن االن میرم از داروخونه برات‪"...‬‬

‫"ته نمیخواد"‬

‫جونگکوک با همون لبخند عجیب و غریبی که از صبح روی لب هاش بود و پاک‬

‫نمیشد گفت و دستش رو از زیر شیر آب کنار کشید‪.‬‬

‫‪559‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"نمیخواد نگران بشی"‬

‫با مهربونی گفت و گوشه ی لب تهیونگ رو بوسید‪.‬‬

‫"چقدر امروز عجیب شدی کوک"‬

‫تهیونگ که با بوسه ی مالیم جونگکوک نرم شده بود هم با لبخند گفت و به پسر‬

‫کمک کرد که چسب زخم رو روی زخمش بزنه‪.‬‬

‫"فقط خوشحالم"‬

‫"اگه میدونستم مسافرت انقدر خوشحالت میکنه زودتر میاوردمت"‬

‫تهیونگ دست هاش رو دور کمر پسرک پیچید و اونو بین بازوهاش گرفت‪.‬‬

‫"همم ولی ربطی به مسافرت نداره"‬

‫جونگکوک چونش رو روی شونه ی پسر بزرگتر گذاشت و زمزمه کرد‪.‬‬

‫"پس چی؟"‬

‫تهیونگ همونطور که پسر بین بازوهاش بود سرش رو عقب کشید تا به صورت‬

‫جونگکوک نگاه کنه‪.‬‬

‫‪560‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"خوشحالم که پیش منی‪ ،‬که بعد این همه مدت باالخره تورو دارم‪ .‬توی آرامش"‬

‫"آیگو این بچه رو ببین چقدر کیوت شده"‬

‫تهیونگ با نگاه کرد به صورت جونگکوک و چشم های براقش ناخودآگاه لبخند‬

‫بزرگی زد و لبش رو کوتاه اما محکم بوسید‪ .‬جونگکوک خندید و لب پایینشو جلو‬

‫داد‪.‬‬

‫"به کی میگه کیوت؟ من؟ من خیلی مردونه و خوش تیپم"‬

‫"البته که همینطوره"‬

‫تهیونگ با خنده گفت و دوباره لب پسرک رو این بار طوالنی تر بوسید‪.‬‬

‫"با یه فیلم موافقی؟ شامم که نتونستم درست کنم پس‪...‬فیلم و رامن؟"‬

‫"هر چی تو بخوای"‬

‫تهیونگ به آرومی زمزمه کرد و دست هاش رو از دور کمر پسرک باز کرد و عقب‬

‫رفت‪.‬‬

‫"میرم یه فیلم بذارم"‬

‫‪561‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"منم رامنو میریزم تو ظرف و میام"‬

‫تهیونگ سرش رو تکون داد و به طرف ویدیو پلیر رفت‪ .‬لحظه ای دی وی دی هایی‬

‫که توی کشو بودن رو از نظر گذروند و بعد لبخند خبیثانه ای زد‪.‬‬

‫"خوبه که باهم فیلم خانوادگی ببینیم"‬

‫زیر لب با همون لبخند مرموزش زیر لب گفت و بعد از گذاشتن دی وی دی توی‬

‫دستگاه از جاش بلند شد و همزمان جونگکوک در حالی که دو ظرف رامن رو تویی‬

‫دست داشت از آشپزخونه خارج شد‪.‬‬

‫"چی گذاشتی؟"‬

‫"نمیدونم! فکر کنم یه فیلم اکشن باشه"‬

‫"اوه خوبه من از فیلمایی که توشون بزن بزن داره خوشم میاد"‬

‫"آره منم همینطور"‬

‫تهیونگ با لبخند شیطنت آمیزی گفت و کنار جونگکوک روی مبل راحتی رو به‬

‫روی تلوزیون نشست‪.‬جونگکوک لبخند خرگوشی زد و ظرف رامن تهیونگ رو بهش‬

‫داد‪.‬‬
‫‪562‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"برقا رو خاموش کنم؟ اینطوری باحال تر به نظر میاد"‬

‫"آره حتما‪ .‬منم اینطوری ترجیح میدم"‬

‫~~~~~‬

‫"لعنت به تو"‬

‫جونگکوک درحالی که با صورت سرخ مثل مسخ شده ها به صفحه ی تلوزیون خیره‬

‫بود گفت و کمی خودش رو از تهیونگ دور کرد‪.‬‬

‫"به این میگی فیلم اکشن نه؟"‬

‫"آره‪ .‬مشکلی باهاش داری؟"‬

‫"خیلی احمقی کیم تهیونگ‪ .‬خجالت نمیکشی؟"‬

‫جونگکوک با دست هاش صورتشو پوشوند و تهیونگ رو به خنده انداخت‪.‬‬

‫"خب بابا حاال یه جور رفتار نکن انگار بهت تجاوز کردم"‬

‫"نه تو رو خدا بیا تجاوزم بکن"‬

‫‪563‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک با لحن طلبکاری گفت و دست هاشو از روی صورتش برداشت تا به‬

‫تهیونگ چشم غره بره اما بالفاصله بعد از کنار رفتن دست هاش با بوسه تهیونگ که‬

‫نیشخندی روی لب داشت روبه رو شد‪.‬‬

‫"وقتی خجالت میکشی خیلی خوشگل میشی"‬

‫تهیونگ روی لب هاش زمزمه کرد و جونگکوک لبشو گاز گرفت‪ .‬عمیقا معذب بود اما‬

‫در عین حال‪ ،‬حس عجیبی اونو به سمت تهیونگ میکشید‪ .‬حسی که باعث شد فقط‬

‫تمام فکر هاش خاموش کنه و جوری تهیونگ رو برای بوسید به سمت خودش بکشه‬

‫که پسر بزرگ تر ناخوداگاه وزنش رو روش بندازه و باعث بشه جونگکوک از پشت‬

‫روی مبل دراز بکشه‪.‬‬

‫"شاید خیلیم خجالت نکشیده باشی نه خرگوش کوچولو؟"‬

‫تهیونگ با خنده پرسید و جونگکوک فقط چشماشو چرخوند‪.‬‬

‫"فقط خفه شو و منو ببوس"‬

‫"بد دهن شدیا"‬

‫‪564‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ روی لب هاش گفت و با گاز محکمی که جونگکوک از لبش گرفت خندید و‬

‫دیگه بوسه رو قطع نکرد‪.‬‬

‫بعد از چند دقیقه باالخره سرش رو عقب کشید و به صورت گر گرفته ی جونگکوک‬

‫که از طوالنی بودن بوسه نفس نفس میزد و شبیه یه رویای بهشتی شده بود نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"میدونی اگه ادامه بدیم به کجا میرسیم دیگه؟"‬

‫درحالی که با پشت دست صورت پسرک رو نوازش میکرد به آرومی گفت و باعث‬

‫شد جونگکوک بزاقشو محکم قورت بده‪.‬‬

‫"میـ‪..‬دونم"‬

‫با لکنت گفت و به چشم های وحشی که مدتی بود که دیگه با مهربونی نگاهش‬

‫میکردن خیره شد‪.‬‬

‫"میدونی و؟"‬

‫تهیونگ منتظر به جونگکوک نگاه کرد‪ .‬میدونست که جونگکوک طی یک سال‬

‫گذشت تجربه های آزاردهنده ی زیادی داشته و دلش نمیخواست اذیتش کنه‪.‬‬

‫‪565‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میشه‪...‬میشه ادامه بدیم؟"‬

‫‪Warning Smut‬‬

‫جونگکوک با خجالت تمام گفت و پلک هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬بعد از چند ثانیه‬

‫وقتی جوابی نگرفت با نگرانی چشم هاش رو باز کرد اما قبل از اینکه عکس العملی‬

‫نشون بده با حس لب های گرم تهیونگ کنار لبش پلک هاش دوباره روی هم‬

‫افتادن‪.‬‬

‫"فقط اگه تو بخوای"‬

‫تهیونگ به آرومی توی گوشش زمزمه کرد و دست هاش رو به طرف دکمه های‬

‫لباس پسر کوچیک تر برد‪.‬‬

‫جونگکوک بدنش رو باال تر گرفت تا تهیونگ تی شرتش رو از تنش دربیاره و با این‬

‫کار به خاطر برخورد عضو هاشون هر دو لحظه ای متوقف شد‪ .‬تهیونگ نیشخندی‬

‫زد و دستش رو نوازش وارانه روی بدن ورزیده و صاف جونگکوک کشید‪.‬‬

‫"خیلی خوشگله"‬

‫‪566‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫لب هاش رو به طرف گردن پسرک برد و با چسبوندنشون به پوست گر گرفتش باعث‬

‫شد جونگکوک ناخودآگاه نفس سنگینی بکشه و سرش رو کج کنه تا فضای بیشتری‬

‫بهش بده‪.‬‬

‫همونطور که گردن سفید رنگش با کبودی های شیرین رنگ میکرد دستش رو به‬

‫طرف تی شرت خودش برد و اونو از سرش خارج کرد‪.‬‬

‫جونگکوک نگاه خمار و محوی به بدن برنزه ی دوست پسرش انداخت‪.‬‬

‫"بیا بریم اتاق"‬

‫به آرومی زمزمه کرد و دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد‪ .‬تهیونگ بدون اینکه‬

‫حرفی بزنه فقط زیر باسن جونگکوک رو گرفت و اونو بلندش کرد تا با هم به سمت‬

‫اتاق برن‪.‬‬

‫"عزیزم دارم راه میرم‪ .‬اینجوری کنی میخورم زمینا"‬

‫تهیونگ با خنده ی درحالی که سعی میکرد در برابر حس شهوت طاقت بیاره به‬

‫جونگکوک که الله ی گوشش رو میمکید گفت و باعث شد پسرک لب هاش رو عقب‬

‫بکشه‪.‬‬

‫‪567‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"زود باش"‬

‫به دقیقه ای نکشید که روی تخت دراز کشیده بودن و بوسه ی جدیدی رو از سر‬

‫گرفته بودن‪ .‬جونگکوک جاشو عوض کرد و با بدنی که حاال توسط هیچ لباسی‬

‫پوشیده نشده بود روی بدن تهیونگ قرار گرفت‪ .‬تهیونگ از قرار گرفتن باسن برهنه‬

‫ی جونگکوک روی عضوش هیسی کشید و اونو برای یه بوسه ی دیگه به خودش‬

‫نزدیک کرد‪.‬‬

‫"تو خیلی زیبایی جونگکوک"‬

‫بین بوسه زمزمه کرد و باعث لبخند پسرک شد‪.‬‬

‫"خیلی شیرینی"‬

‫درحالی که دستش رو روی پوست صافش میکشید گفت و به پسرک که بوسه رو‬

‫قطع کرد و به سمت پایین تنه ی تهیونگ رفت نگاه کرد‪.‬‬

‫جونگکوک قبل از اینکه کاری انجام بده سرش رو باال گرفت و به تهیونگ که با نگاه‬

‫پر از شهوت بهش خیره بود نگاه کرد‪ .‬تهیونگ لبش رو گاز گرفت و دستش رو بین‬

‫موهای شکالتی رنگ جونگکوک فرو برد و با حس گرما و خیسی روی عضوش نفس‬

‫سنگینی کشید‪.‬‬
‫‪568‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جونگکوک به آرومی زبونش رو روی عضو مرد کشید‪ .‬قصد اذیت کردنش رو نداشت‬

‫اما میدونست که با این کارش داره اونو دیوونه میکنه‪.‬‬

‫"جونگـ‪..‬کوکی میشه لطفا‪..‬آه"‬

‫با فرو رفتن عضوش توی دهن گرم پسرک پلک هاشو روی هم فشار داد و سرش‬

‫ناخودآگاه دوباره روی بالش افتاد‪ .‬جونگکوک سرش رو عقب کشید و بعد دوباره عضو‬

‫مرد رو تا نیمه وارد دهنش کرد‪ .‬گونه هاشو به سمت داخل کشید و حین اینکه‬

‫سرش رو باال و پایین میکرد با زبونش سر عضو مرد رو به بازی گرفته بود‪.‬‬

‫"آهه عالیه کوکی‪...‬همینه‪"...‬‬

‫تهیونگ ناله ای کرد و چشم هاش رو باز کرد تا پسرک رو بهتر ببینه‪ .‬با احساس‬

‫لذت زیادی که توی یه لحظه بهش القا شد ناخودآگاه پایین تنش رو باال داد و باعث‬

‫شد با فرو رفتن بیشتر عضوش روی دهن پسرک جونگکوک عق بزنه و چشم هاش‬

‫پر از اشک بشه‪.‬‬

‫" اوه متاسفم عزیزم‪..‬این فقط زیادی خوب بود کنترلمو از دست دا‪"...‬‬

‫جونگکوک سرش رو عقب کشید و خندید‪.‬‬

‫‪569‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اشکالی نداره ته‪"...‬‬

‫سرش رو دوباره به سمت عضوش برد اما این بار تهیونگ متوقفش کرد‪.‬‬

‫"دیگه بسه وقتشه یکم منم به تو لذت بدم عروسک"‬

‫جونگکوک لبخندی زد و درحالی که روی مالفه ی خنک تخت دراز میکشید به‬

‫تهیونگ نگاه کرد که از جا بلند شد و از کشوی کنار تخت ظرف لوب رو درآورد‪.‬‬

‫"میبینم که مجهز اومدی"‬

‫با خنده گفت و تهیونگ نیشخندی زد‪.‬‬

‫"البته فکر نمیکردم به اینجا برسیم"‬

‫درحالی که مایع چرب رو روی دستش میریخت گفت و با همون نیشخند به آرومی‬

‫انگشتش رو وارد سوراخ پسرک کرد‪.‬‬

‫جونگکوک چشم هاش رو از درد نسبتا کمی که به خاطر انگشت بلند تهیونگ توی‬

‫پایین تنش ایجاد شده بود بست و نفس عمیق کشید‪ .‬تهیونگ آروم انگشتش رو جلو‬

‫و عقب کرد و وقتی مطمئن شد که پسرک به درد یک انگشت عادت کرد به آرومی‬

‫انگشت های دیگش رو هم به ترتیب واردش کرد‪.‬‬


‫‪570‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"آههه"‬

‫جونگکوک ناخودآگاه ناله کرد و پایین تنش رو باال داد‪.‬‬

‫"خوبه؟ دوستش داری عزیزم؟"‬

‫"ته‪..‬لطفا‪..‬آهه"‬

‫"لطفا چی ساکورا؟"‬

‫"خـ‪..‬خودتو میخوام"‬

‫درحالی که سعی میکرد نفس های بریدش رو نظم بده نالید و نیشخند روی لب‬

‫های تهیونگ پررنگ تر شد‪.‬‬

‫"البته! من کی باشم که بخوام به تو نه بگم خوشگلم؟"!‬

‫با لحن نرم اما پر از شهوتی گفت و جونگکوک به خاطر خالی شدن پایین تنش‬

‫هیسی کشید و با چشم های خمار به تهیونگی که لوب رو روی عضوش میریخت‬

‫نگاه کرد‪.‬‬

‫‪571‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫تهیونگ به آرومی جاش رو عوض کرد و عضوش رو رو به روی سوراخ نبض دار‬

‫جونگکوک قرار داد‪.‬‬

‫"ازش مطمئنی عزیزم؟"‬

‫تهیونگ برای بار آخر پرسید تا مطمئن باشه که همه چیز طبق خواسته ی‬

‫جونگکوک پیش میره و چیزی آزارش نمیده‪.‬‬

‫"لعنتی دهنتو ببند و زودتر منو به فاک بده کیم تهیونگ"‬

‫جونگکوک نالید و باعث خنده ی تهیونگ شد‪ .‬پس دیگه حرفی نزد و به آرومی‬

‫عضوش رو وارد پسر کرد‪ .‬جونگکوک لبش رو محکم گاز گرفت و به مالفه ها چنگ‬

‫زد‪.‬‬

‫"آروم ساکورا"‬

‫تهیونگ انگشت شستش رو روی لب جونگکوک کشید‪ .‬و به آرومی خم شد تا لب‬

‫های سرخش رو ببوسه‪.‬‬

‫"حر‪..‬کت کن"‬

‫‪572‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بعد از چند دقیقه به آرومی گفت و تهیونگ همونطور که با مالیمت لب هاش رو‬

‫میبوسید کم کم شروع به جلو و عقب کردن عضوش توی سوراخ پسرک کرد‪.‬‬

‫"آههه عالیه تو خیلی خواستنی هستی‪..‬خیلی"‪...‬‬

‫با حس لذت زیادی نالید و خودش رو سریع تر توی پایین تنه ی جونگکوکی که‬

‫هیچ تالشی برای کنترل کردن ناله هاش نمیکرد کوبید و با شدت گرفتن صدای‬

‫پسر فهمید که داره به نقطه ی درستی ضربه میزنه‪.‬‬

‫"ته‪..‬زود باش سر‪...‬یع تر من دارم‪"...‬‬

‫قبل از اینکه جملش رو کامل کنه آه بلند از سر لذت کشید و بدون اینکه حتی‬

‫خودش رو لمس کنه ارضا شد‪ .‬تهیونگ هم برای چند ثانیه ی دیگه ای خودش رو‬

‫توی پایین تره پسرک حرکت داد و بعد خیلی زود به اوج رسید‪.‬‬

‫جونگکوک با حس مایع گرمی توی سوراخش لبش رو گاز گرفت و چشم هاشو‬

‫بست‪ .‬تهیونگ به آرومی عضوش رو از پسر خارج کرد و لبخند تنبلی به صورت‬

‫خسته ی جونگکوک که خوابالود و بیحال بود زد‪ .‬به خودش زحمت نداد کار دیگه‬

‫ای بکنه فقط خم شد و از کنار تخت دستمالی برداشت تا بدناشون رو تمیز کنه و‬

‫بعد پتویی که زیر تخت بود رو برداشت و روی بدن های برهنشون کشید‪.‬‬

‫‪573‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک به آرومی بین بازوهای تهیونگ خزید و سرش رو به سینه ی لختش‬

‫چسبوند‪.‬‬

‫پایان بخش اسمات‬

‫"دوستش داشتی؟"‬

‫تهیونگ با صدای خسته ای پرسید و دستش رو نوازش وارانه پشت کمر جونگکوک‬

‫کشید‪ .‬جونگکوک سرش رو باال گرفت و با چشم هایی که مثل همیشه توی اوقات‬

‫خوشحالیش با ستاره پر میشدن به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد اما جوابی نداد‪.‬‬

‫"درد نداری؟"‬

‫جونگکوک باز هم حرفی نزد اما سرش رو به راست و چپ تکون داد و با همون چشم‬

‫ها به تهیونگ خیره موند‪.‬‬

‫"اینطوری نگاهم نکن میخورمتا خرگوش"‬

‫تهیونگ به صورت کیوت جونگکوک لبخند زد و نوک بینیش رو بوسید و باعث شد‬

‫پسر ریز بخنده‪.‬‬

‫"خیلی دوست دارم کوکی"‬


‫‪574‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫با لبخند بزرگی که خوشحالیِ عمیقش رو نشون میداد گفت و باعث ظاهر شدن‬

‫لبخند زیبایی روی صورت جونگکوک شد‪.‬‬

‫"منم دوست دارم"‬

‫جونگکوک به آرومی گفت و فک تهیونگ رو بوسید‪.‬‬

‫"همیشه برای من بمون باشه؟"‬

‫"همیشه برای تو‪"...‬‬

‫جونگکوک با لبخند گفت و چشم هاش رو بست و متوجه نشد که تهیونگ تا‬

‫نزدیکای صبح پلک روی هم نذاشت و فقط خرگوش کوچولوی زیباش رو موقع‬

‫خواب تماشا کرد‪.‬‬

‫‪575‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 27‬‬

‫همه از کنارم گذشتند‬


‫جز تو‬

‫که از درونم گذشتی‬

‫‪-‬جبران خلیل جبران‬

‫"پس من همه ی این کارا رو به خاطر اون کردم خب؟ اما به هر حال من مقصرم‬

‫چون‪...‬من یه آدم کشتم‪ .‬میفهمی که چی میگم نه؟"‬

‫به آرومی و با لحن بغض آلودی گفت و پلکی زد تا اشک هاش صورت یخ زدش رو‬

‫گرم کنن‪.‬‬

‫"اما بازم همه چیز مثل قبله‪ .‬من‪..‬من هنوزم یه بچه ی احمقم‪ .‬واقعا‪..‬واقعا انتظار‬

‫داشتم چی بشه؟ االن حتی احمق ترم به نظر میام‪ .‬یه هفته گذشته و جین هیونگ‬

‫هنوزم باهام صحبت نمیکنه‪ .‬هوسوک هیونگ هم دیگه مثل قبل نیست‪ .‬میدونی؟‬

‫حاال من واقعا تنهام‪...‬خیلی تنهام‪ .‬باید چیکار کنم؟"‬

‫" شاید به خاطر اینه که مثل دیوونه ها با خودت صحبت میکنی"‬

‫‪576‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با شنیدن صدایی از پشت سرش ناخودآگاه از جا پرید و درحالی که تند تند پلک‬

‫میزد به یونگی نگاه کرد‪.‬‬

‫"با خودم‪..‬حرف نمیزدم‪ .‬با اون حرف میزدم"‬

‫بعد از اینکه کمی به خودش اومد گفت و به آسمون اشاره کرد‪.‬‬

‫"با کالغ؟"‬

‫یونگی با حالت عجیبی ابروشو باال داد و پسر ناخودآگاه خنده ی کوچیکی کرد که‬

‫هرچقدر هم یونگی سعی در انکارش داشت اما نمیشد از شیرین بودنش گذشت‪.‬‬

‫"نه یونگی شی‪ .‬با ماه"‬

‫"حاال خیلی منطقی تر به نظر میرسه"‬

‫یونگی با تمسخر گفت و به رد اشک های روی صورت جیمین که زیر نور ماه برق‬

‫میزد نگاه کرد‪.‬‬

‫"خسته نشدی از گریه؟"‬

‫جیمین شونه هاشو باال انداخت و دوباره روی صندلی نشست‪.‬‬

‫"در حال حاضر بهتر از بیکاریه"‬

‫با لحن آزرده ای گفت و کمی کنار رفت تا یونگی کنارش بشینه‪.‬‬

‫‪577‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هوسوک شام نخورد تا بیای‪ .‬آخرشم گرسنه رفت خوابید"‬

‫جیمین با احساس گناه به ماه نگاه کرد و بعد به کف دست هاش خیره شد‪.‬‬

‫"یه هفتست درست چیزی نمیخوری‪ .‬هیچول میگفت چند وقتی هست که‬

‫نخوابیدی"‬

‫"یه جوری میگی که انگار اهمیت میدی"‬

‫جیمین نتونست خودش رو کنترل کنه و باالخره با لحن عصبی گفت‪.‬‬

‫"نه نمیدم‪ .‬حق با توعه نباید چیزی میگفتم"‬

‫جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه اما خیلی موفق نشد‪.‬‬

‫"چطور میتونی انقدر خودخواه باشی؟ چطور انقد بی اهمیتی؟ چطور‪...‬تو چطوری‬

‫میتونی منو‪...‬منو انقد آزار بدی؟ چطوری؟ فقط بهم بگو چطوری؟"‬

‫" همه مثل تو یه دنده نیستن جیمین‪ .‬بعضیا یه جایی می برن‪ .‬فکر میکردم سویون‬

‫دهن لقی کرده و داستان زندگی مزخرفمو برات گفته‪ .‬من نه خودخواهم‪ ،‬نه بی‬

‫اهمیتم‪ ،‬نه میخوام تو رو آزار بدم اما حاال دیگه شخصیتم همینه و تو اگه واقعا عاشق‬

‫باشی‪ ،‬عاشق همین شخصیت چرت و پرت من شدی‪ .‬اما به من گوش کن! گوش کن‬

‫ببین چی دارم بهت میگم‪ .‬چندین بار بهت گفتم که زندگی لعنتیت مثل یه بازی‬

‫ویدیویی یا یه فیلم نیست‪ .‬خیلی لجن تر و کشنده تر از این حرفاست و من مطمئنم‬


‫‪578‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫که اگه بیشتر ادامه بدی اونقدری توی باتالقش فرو میری که یه روزی از من هم‬

‫بدتر بشی‪ .‬هر چقدر هم که کلیشه ای باشه اما حقیقت اینه که بعد از یه مدتی اینجا‬

‫دیگه چیزی وجود نداره"‬

‫به قفسه ی سینش اشاره کرد و بعد به صورت خیس از اشک جیمین خیره شد‪.‬‬

‫"ازت پرسیدم میدونی وارد چه بازی شدی؟ و تو گفتی که میدونی! پس حاال که‬

‫میخوای این آشغال دونی که بهش میگن زندگی رو مثل یه بازی پیش ببری تا‬

‫تهش برو"‬

‫"من عاشقتم"‬

‫جیمین با درموندگی و صدای پر بغض گفت و یونگی پلک هاش رو روی هم فشار‬

‫داد‪.‬‬

‫"گریه رو تموم کن‪..‬مردم فقط توی فیلما به خاطر عشق میمیرن"‬

‫"من یه آدمو کشتم‪ .‬به خاطر عشق تو‪ .‬پس کشتن خودم هم برام کار سختی‬

‫نیست"‬

‫" نمیتونی دوستم داشته باشی‪ .‬حتی اگه بتونی‪..‬من نمیتونم عاشقت باشم"‬

‫~~~~~‬

‫‪579‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫درحالی که سرش روی سینه ی مرد که به آرومی باال پایین میرفت بود به آرومی‬

‫موهاش رو نوازش میکرد‪ .‬تماشای نامجون توی خواب این روزها یکی از دلخوشی‬

‫هاش شده بود‪ .‬همه چیز دوباره آزار دهنده شده بود و این بار از پایان داستان‬

‫وحشت داشت‪.‬‬

‫متنفر بود که مثل یه ماهی که از آب بیرون افتاده تقال میکرد اما دست و پا زدن‬

‫تنها کاری بود که میتونست بکنه‪ .‬میدونست باید با نامجون صحبت کنه‪ ،‬میدونست‬

‫باید همه چیز رو براش توضیح بده تا دوباره سوء تفاهم نشه اما نمیدونست چطور‬

‫کلماتش رو به زبون بیاره‪ .‬گیج و درمونده و غمگین بود‪ .‬مثل بچه ای که نمیدونه‬

‫چطور با بقیه ارتباط بگیره و گوشه ای میشینه و بازی کردن همسن و ساالش رو‬

‫تماشا میکنه بی زبون و دست پاچه بود‪.‬‬

‫"تا کی میخوای منو نگاه کنی و هیچی نگی؟"‬

‫با دیدن چشم های باز نامجون که روش ثابت بود تازه به خودش اومد و متوجه شد‬

‫که مدتیه مرد رو بیدار کرده‪.‬‬

‫" چه مشکلی پیش اومده؟ چرا چند وقته انقدر آشفته ای عزیزم؟"‬

‫دستش رو پشت جین گذاشت و بدنش رو به خودش نزدیک تر کرد‪.‬‬

‫"چرا با من صحبت نمیکنی؟ میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفات هستم"‬

‫‪580‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جونا‪"...‬‬

‫جین به آرومی گفت و لب هاش ناخودآگاه به پایین خم شدن اما سعی کرد جلوی‬

‫سرازیر شدن اشک هاش رو بگیره‪.‬‬

‫"چی شده؟ حالت خوبه جین؟"‬

‫نامجون با انگشت اشارش سر جین رو به طرف خودش چرخوند و به چشم های‬

‫قرمزش نگاه کرد‪.‬‬

‫"داری نگرانم میکنی"‬

‫با اخم های درهم گفت و موهای سیاهرنگ روی پیشونی مردی که بین بازوهاش بود‬

‫رو کنار زد‪ .‬جین بزاقش رو به سختی قورت داد و لبش رو گاز گرفت‪ .‬نباید گریه‬

‫میکرد‪.‬‬

‫"چیزی نشده"‬

‫"اگه چیزی نشده پس چرا انقدر پریشونی؟"‬

‫"نگران جیمینم"‬

‫دروغ گفت‪ .‬اولین دروغی که به ذهنش اومد رو روی زبونش جاری کرد و دید که‬

‫چشم های مرد کمی از نگرانی دراومدن‪.‬‬

‫‪581‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" همین؟ به خاطر همین انقدر خودتو اذیت میکنی؟ عزیزم جیمین دیگه یه آدم‬

‫بالغه‪ .‬بیشتر از یه ساله بین ما زندگی میکنه و باید تا حاال با جو عمارت دریا آشنا‬

‫شده باشه‪ .‬نمیگم نگرانش نباش‪ ،‬منم نگرانشم اما انقدر خودتو اذیت نکن باشه؟ منو‬

‫ترسوندی!"‬

‫با مهربونی گفت و لب هاش رو روی پیشونی جین گذاشت‪.‬‬

‫"یکم به فکر خودت باش‪ .‬دوست داری باهم یه مسافرت بریم تا از این حال و هوا‬

‫دربیای؟"‬

‫"میشه؟ اصال تو وقت داری؟"‬

‫"چرا نشه؟ من و یونگی قراره بیست و سوم که میشه دو روزه بعد برای کار بریم‬

‫بندر اینچئون‪ .‬کارمون فقط یه روزه پس میتونیم روز کریسمس برای خودمون راحت‬

‫باشیم‪ .‬نظرت چیه؟ دریا هم داره میتونیم یه تنی به آبم بزنیم"‬

‫جین لبخندی به برنامه ریزی سریع نامجون زد و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"عالیه"‬

‫" خیلی خب حاال بگیر بخواب و انقدر خودتو نگران جیمین نکن‪ .‬فردا بهتره لجبازیتو‬

‫کنار بذاری و باهاش حرف بزنی باشه؟ این روزا خیلی تنها شده‪.‬اصال اونو هم با‬

‫خودمون میبریم‪".‬‬

‫‪582‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫شمرده شمره گفت و به جین که هنوز هم چشم های اشکی داشت خیره شد‪.‬‬

‫"عجب لوسی بودی نمیدونستما"‬

‫با خنده گفت و گونشو بوسید‪.‬‬

‫"ولی چیکار کنم این کوفتی که تو قفسه ی سینمه حتی واسه ی لوس بازیاتم ذوق‬

‫میکنه"‬

‫جین بین گریه خندید و خودش رو بیشتر توی بغل نامجون فرو کرد‪.‬‬

‫"ازت ممنونم جونا‪ .‬خیلی دوستت دارم"‬

‫"منم همینطور"‬

‫نامجون درحالی که دستش رو نوازش وارانه روی پشت کمر دوست پسرش میکشید‬

‫گفت و وقتی از آروم به خواب رفتنش مطمئن شد باالخره چشم هاش رو بست‪.‬‬

‫~~~~~~‬

‫"یونگی قسم میخورم اگه اونجا باعث شی به جیمین بد بگذره استخوناتو خورد‬

‫میکنم"‬

‫‪583‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین در حالی که کنار نامجون روی صندلی کنار راننده نشسته بود به آرومی با لحن‬

‫تهدید آمیزی که به نظر یونگی خنده دار و به نظر نامجون کیوت بود زمزمه کرد و‬

‫یونگی از آینه نگاهی به جین انداخت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"خیلی خب دیگه بابا کشتی منو"‬

‫زیرچشمی به جیمین که سرش رو به پنجره تکیه داده بود و به آرومی خوابیده بود‬

‫نگاه کرد و متوجه شد توی خودش جمع شده‪.‬‬

‫"نامجون بخاری رو روشن میکنی؟"‬

‫به شونه ی نامجون که در حال رانندگی بود زد و جین ابروهاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"نه بخاری روشن کنیم من حالت تهوع میگیرم‪ .‬یخ بزن عوضی"‬

‫نامجون به آرومی خندید و سرشو از تاسف تکون داد‪.‬‬

‫"یونگی دخلت اومده پسر‪.‬حاال حاال ها تمومش نمیکنه"‬

‫یونگی فقط شونه هاشو باال انداخت و کت سیاهرنگ بلندش رو در آورد‪.‬‬

‫"تو که سردته برای چی کتتو در‪..‬اوه"‬

‫جین با دیدن یونگی که کتشو روی جیمین انداخت حرفش رو قطع کرد و دستش‬

‫رو به سمت بخاری برد‪.‬‬

‫‪584‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"زودتر میگفتی جیمین سردشه"‬

‫یونگی چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و به آرومی سر جیمین رو جابه جا کرد و‬

‫اونو روی شونش گذاشت چون احساس کرد که گردنش حالت خوبی نداره و باعث‬

‫دردش میشه‪ .‬تنها حسی که به اون پسر بچه داشت حس دلسوزی بود و نه چیز‬

‫دیگه‪ .‬گرچه خودش زیاد هم مطمئن نبود اما ترجیح میداد همین رو باور کنه‪.‬‬

‫جین درحالی که از آینه ی جلو حرکات یونگی رو زیر نظر گرفته بود ابروهاشو باال‬

‫داد و به جیمین که سرش رو روی شونه ی یونگی جا به جا کرد و به جاش روی‬

‫پاش گذاشت لبخندی زد‪.‬‬

‫"ای بابا"‬

‫یونگی به آرومی زیر لب زمزمه کرد و به موهای پسری که به دست خواهر ناتنیش به‬

‫رنگ صورتی در اومده بودن و حاال به شکل نامتقارنی روی پاش بهم ریخته بودن‬

‫نگاه کرد‪.‬‬

‫نفسش رو طوالنی بیرون داد و از پنجره به مسیر خیره شد‪ .‬احساسات جدیدی‬

‫داشت و یونگی از چیزای جدید متنفر بود‪.‬‬

‫"بیدار شو روی پای من نخواب"‬

‫پاش رو تکون داد و جیمین با گیجی و خوبالودگی چشم هاش رو باز کرد‪.‬‬

‫‪585‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"رسیدیم؟"‬

‫مشتش رو مثل یه بچه روی چشم هاش کشید و نشست‪.‬‬

‫"نه جیمین بخواب"‬

‫جین از آینه جلو به یونگی چشم غره رفت و جیمین خم شد تا دوباره سرشو روی‬

‫پای یونگی بذاره‪.‬‬

‫"اینجا نه"‬

‫"اوه ببخشید"‬

‫جیمین سریع متوقف شد و دوباره صاف نشست تا سرش رو به پنجری تکیه بده‪.‬‬

‫"اینجا"‬

‫یونگی سرش رو به طرف شونش راهنمایی کرد و جیمین بدون اینکه حتی متوجه‬

‫چیزی بشه دوباره سرش رو روی شونه ی مرد گذاشت و به خواب رفت‪.‬‬

‫~~~~~~‬

‫"توت فرنگی چیه بابا یه چیز بگیر بتونیم با هم بخوریم"‬

‫"شکالتی خوبه؟"‬

‫"طالبی بگیر"‬

‫‪586‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اه طالبی؟ طالبی خودش حاضر نیست خودشو بخور بعد تو میخوای بخوری؟"‬

‫تهیونگ به جونگکوک که بینیشو جمع کرده بود خندید و موهاشو بهم ریخت‪.‬‬

‫"یه بستنی توت فرنگی با شکالت بدید لطفا"‬

‫رو به مرد بستنی فروش که با صورت بی حسی به بحثشو خیره بود و منتظر بود تا‬

‫انتخاب کنن گفت و چند ثانیه بعد بستنی رو از مرد گرفت و به دست جونگکوک‬

‫داد‪.‬‬

‫"بیا خرگوش‪ .‬طالبی بی طالبی"‬

‫جونگکوک لبخند دندون نمایی زد و با عشق به بستنیش نگاه کرد‪.‬‬

‫"ببین چجوری نگاهش میکنه بچه پررو‪ .‬همین مونده بود به بستنی حسودیم شه"‬

‫تهیونگ با لبخندی از کیوتی جونگکوک درحالی که پول بستنی رو حساب میکرد‬

‫گفت و جونگکوک به آرومی خندید‪.‬‬

‫"امروز دوست داری کجا بریم؟"‬

‫دستش رو دور شونه ی ظریف دوست پسرش حلقه کرد و گوشه ی لبش رو که به‬

‫بستنی آغشته شده بود کوتاه بوسید‪.‬‬

‫"اوممم بیا بریم ساحل"‬

‫‪587‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"ساحل؟ کنار دریا باد میاد سرما میخوریا!"‬

‫تهیونگ گفت و تازه یادش افتاد که جونگکوک احتماال با خوردن بستنی سردش‬

‫بشه پس کالهش رو پایین تر کشید و شال گردن خودش رو درآورد تا دور گردنش‬

‫بندازه‪.‬جونگکوک با چشم های قلب شده به دوست پسرش خیره شد و لبخند بزرگی‬

‫زد‪.‬‬

‫"چیه جنتل من ندیدی؟"‬

‫تهیونگ به شوخی گفت و گونه ی قرمز شده از سرما و خجالت جونگکوک رو بوسید‪.‬‬

‫"نه واال"‬

‫جونگکوک شونه هاشو باال انداخت و تهیونگ کمی ناراحت شد‪ .‬راست میگفت‪ .‬تا‬

‫احتماال تا حاال آدم خوبی تو زندگی اون پسر نبوده جز جیمین که اونم توسط‬

‫تهیونگ ازش گرفته شده بود‪.‬‬

‫" بستنیتو بخور بریم خونه لباس گرم بپوش برای شام بریم رستوران ساحلی‪ .‬خوبه؟"‬

‫جونگکوک سرش رو تکون داد و به شیرینی لبخند زد‪.‬‬

‫"هر جا بریم خوبه"‬

‫‪588‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫خیلی زود به خونه رسیدن‪ .‬ساعت یازده شب بود و هر دو احساس گرسنگی‬

‫میکردن‪ .‬سریع حاضر شدن و بالفاصله راهی اسکله شدن‪.‬‬

‫"هوففف یخ زدم"‬

‫جونگکوک دست هاشو دور خودش حلقه کرد و تهیونگ اونو نزدیک خودش کشید‪.‬‬

‫"گفتم که نزدیک دریا سرده عزیزم"‬

‫دستکش های چرمیش رو با دست کش های نازک جونگکوک عوض کرد و سعی‬

‫کرد با فشار دادن پسرک به خودش کمی گرمای بدنش رو بهش منتقل کنه‪.‬‬

‫"رستورانش سر بازه؟ من تا آخر شب از سرما میمیـ‪"...‬‬

‫قبل از اینکه حرفشو کامل کنه با بهت جملش رو نصفه نیمه رها کرد و با دهن باز به‬

‫رو به روش خیره شد‪.‬‬

‫"چی شد؟ چرا یه دفه حرفتو قطع کردی؟"‬

‫تهیونگ با دیدن چشم های پراشک جونگکوک فورا نگران شد‪.‬‬

‫"کوک‪ .‬عزیزم کوکی؟ چه بالیی سرت اومد؟"‬

‫با استرس پرسید و شونه های لرزون از سرمای پسرو گرفت‪.‬‬

‫"تـ‪...‬تهیونگ اون‪..‬اون‪...‬من درست میبینم مگه نه؟"‬

‫‪589‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫به رو به روش اشاره کرد و تهیونگ به طرفی که جونگکوک نشون میداد چرخید‪.‬‬

‫"چی دیدی مگـ‪...‬خدای من اون‪"...‬‬

‫با چشم های درشت شده گفت و به پسری که جونگکوک بدون پلک زدن نگاهش‬

‫میکرد خیره شد‪.‬‬

‫"خودشه مگه نه؟"‬

‫"باورم نمیشه‪".‬‬

‫تهیونگ با بهت لب زد و دستش رو روی دهنش گذاشت‪.‬‬

‫‪590‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 28‬‬

‫هیچوقت آدم ها را‬

‫با انتظار امتحان نکنید‬

‫انتظار آدم ها را عوض میکند‬

‫‪-‬پابلو نرودا‬

‫"حوصلم سر رفت"‬

‫جین نق زد و کانال های تلوزیون رو برای بار هزارم دوره کرد‪.‬‬

‫"هیچ جام که چیزی نمیده‪ .‬این بیشعورا کی میان"‬

‫به ساعتش که ده رو نشون میداد خیره شد‪ .‬معلوم بود که حاال حاال ها قرار نیست‬

‫بیان‪ .‬فقط یک ساعت طول میکشید تا بدون اینکه ردشون زده بشه به مقر برسن‪.‬‬

‫جیمین در حالی که بی حوصله دستش رو تکیه ی چونش کرده بود به جین که‬

‫همش غر میزد خیره شد‪.‬‬

‫"بریم بیرون؟"‬

‫جیمین هنوز به رو به روش خیره بود‪.‬‬

‫‪591‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"از زمین به جیمین‪ .‬صدا میاد جیمین شی؟"‬

‫جین دستشو جلوی پسر تکون داد و جیمین تند تند پلک زد و صاف نشست‪.‬‬

‫"چی شده؟"‬

‫"دوست داری بریم بیرون؟"‬

‫جیمین شونه هاشو باال انداخت و جین اخمی کرد‪.‬‬

‫"چرا انقد تو خودتی؟ حالت خوبه؟"‬

‫با نگرانی پرسید و از جاش بلند شد تا روی دسته ی مبل یه نفره ای که جیمین‬

‫روش لم داده بود بشینه‪.‬‬

‫"چی؟ هیچی فقط خستم"‬

‫"خسته ای؟ کل مسیرو خواب بودی؟ ببینم مریض که نشدی؟"‬

‫دستش رو روی پیشونی جیمین گذاشت و وقتی از تب نداشتنش مطمئن شد دوباره‬

‫نگاه نگرانشو به چهره رنگ پریدش داد‪.‬‬

‫"برو لباسای گرم بپوش بریم بیرون باشه؟ با مردم در ارتباط باشی حالت جا میاد"‬

‫به دنبال این حرف از جاش بلند شد و به طرف چمدون هایی که باز نشده کنار در‬

‫بودن رفت‪.‬‬

‫‪592‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیا اینم چمدونت‪ .‬حسابی خودتو بپوشون که سرما نخوری"‬

‫جیمین لبخند کوچیکی به هیونگ مهربونش زد و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"ممنون هیونگ!"‬

‫با نگاهی که قدر دانی توش حس میشد گفت و ناخودآگاه هیونگش رو بغل کرد‪.‬‬

‫"خواهش میکنم کیوتی‪ .‬یه جیمین بیشتر نداریم که"‬

‫جین هم با محبت دونسنگش رو بین بازوهاش فشار داد و متقابال لبخند زد‪.‬‬

‫"زودی حاضر شو"‬

‫جیمین رو به طرف اتاق هول داد و خودش با چمدون به طرف اتاق کناری رفت‪.‬‬

‫خیلی زود جین و جیمین که از بس جین لباس تنش کرده بود به سختی راه میرفت‬

‫کنار اسکله بودن‪.‬‬

‫"بیا‪.‬کیک ماهی داغ گرفتم"‬

‫جین درحالی که به خاطر خوردن یکی از کیک ها‪ ،‬درحال سوختن از داغیش بود با‬

‫نفس بریده ای گفت و سعی کرد هوا رو توی دهنش بکشه تا خنک شه‪ .‬جیمین‬

‫خندید و ظرف رو از جین گرفت‪.‬‬

‫"خودتو نکشی هیونگ!"‬

‫‪593‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هیچ کس از داغ بودن غذا نمره بچه"‬

‫"خب تو اولیش میشی"‬

‫"شایدم"‬

‫جین شونه هاشو باال انداخت و دوباره یکی از کیک هارو از سیخ چوبی درآورد و‬

‫خورد‪.‬‬

‫"آیگو‪..‬پوست زبونم از بین رفت"‬

‫در حالی که با دست دهن بازش رو باد میزد گفت و باعث خنده ی بیشتر جیمین‬

‫شد‪.‬‬

‫"مگه مجبوری؟ خب صبر کن خنک‪"..‬‬

‫حرفش قطع شد و ظرف از دستش روی زمین افتاد‪.‬‬

‫"عه‪...‬همشو ریختی که"‬

‫جین با تاسف خم شد و به کیک هایی که دیگه قابل خوردن نبودن نگاه کرد‪.‬‬

‫"حیف شد"‬

‫وقتی دوباره صاف ایستاد متوجه شد که جیمین همچنان ثابت ایستاده و به نقطه ای‬

‫خیرست‪.‬‬

‫‪594‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جیمین‪ .‬حالت خوبه پسر؟ چرا تو امروز اینطوری شدی؟"‬

‫چرخید و مسیر نگاه جیمین رو دنبال کرد و با دو پسر رو به رو شد که از فاصله ی‬

‫نسبتا دور ازشون بهشون خیره بودن‪ .‬چشم هاش رو ریز کرد و با دیدن شخصی آشنا‬

‫ابروهاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"عه اون که تهیونگه‪ .‬پس با دوست پسرش برای تعطیالت اومده اینچئون‪ .‬چرا‬

‫اینجوری به ما خیرن؟ ببینم نکنه جذابیت من‪"...‬‬

‫"هیونگ‪"..‬‬

‫جیمین با صدایی لرزون گفت‪ .‬جین دو پسر رو دید که به سمتشون میومدن‪ .‬گیج‬

‫به جیمین و بعد دوباره به اون دو نفر نگاه کرد‪.‬‬

‫"اینجا چه خبره؟"‬

‫پسری که همراه تهیونگ بود قدم هاش رو تندتر کرد و زمانی که باهاشون چند متر‬

‫فاصله داشت دیگه طاقت نیاورد و شروع به دویدن کرد‪.‬‬

‫"کوکی‪"...‬‬

‫جیمین به آرومی زیر لب زمزمه کرد و چشم های جین درشت شدن‪.‬‬

‫‪595‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اوه خدای من این پسر همونیه که میکشیدیش و ته همون تهیونگ خودمونه وااای‬

‫باورم نمیشه"‬

‫جین دستش رو با بهت جلوی دهنش گرفت و به پسری که به سمت جیمین پرتاب‬

‫شد نگاه کرد‪.‬‬

‫"جیمین‪...‬جیمین خودتی؟ جیمین هیونگ خودتی؟ باورم نمیشه‪.‬باورم نمیشه خدای‬

‫من"‬

‫پسر دو طرف صورت جیمین رو گرفت و از نزدیک ترین فاصله ای که میتونست‬

‫بهش نگاه کرد و به طور ناگهانی زد بغضش ترکید‪.‬‬

‫" خودتی جیمین هیونگ‪ .‬نمیتونم باور کنم‪ .‬کجا بودی؟ تو‪...‬تو‪...‬خدای من‪"..‬‬

‫پسر محکم دوستش رو بغل کرد‪ .‬جیمین همچنان ثابت بود و حتی پلک هم نمیزد‪.‬‬

‫"چطوری‪..‬وای هیونگ‪...‬تو سالمی‪ .‬باورم نمیشه‪"..‬‬

‫~~~~~‬

‫نامجون با کنجکاوی‪ ،‬جین با بهت و تهیونگ و یونگی با چهره ای درهم توی سالن‬

‫بزرگ نشسته بودن و به جونگکوک نگاه میکردن که چطوره مثل پروانه دور جیمین‬

‫میچرخید و باهاش صحبت میکرد‪.‬‬

‫"حاال چی میشه؟"‬
‫‪596‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جین که بین یونگی و نامجون نشسته بود به آرومی زمزمه کرد و نامجون شونه هاشو‬

‫باال انداخت‪.‬‬

‫"نمیدونم! احتماال جیمین باهاشون میره‪ .‬خب در واقع اون خانوادشو پیدا کرده"‬

‫نامجون هم به آرومی زمزمه کرد و اخم های یونگی بیشتر درهم فرو رفته‪.‬‬

‫"چی چیو میره؟ اون حق نداره بره‪ .‬میدونی چه چیزایی دیده و شنیده؟ ممکنه‬

‫برامون دردسر شه"‬

‫"حاال تو چرا انقد اخمات تو همه؟ من جونگکوکو میشناسم اون خودش با شین کار‬

‫میکنه‪ .‬اون یکیشونم که توی کافه ی جین کار میکنه‪ .‬چیزی نیست که دور از‬

‫کنترلمون باشه"‬

‫نامجون گفت و یونگی چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"حاال هر چی!!"‬

‫جین نیشخندی به ابروهای درهم گره خورده ی یونگی زد و در ازاش چشم غره ی‬

‫وحشتناکی ازش دریافت کرد‪.‬‬

‫"بسه دیگه از توی هم در بیاید یکم مارم در جریان بذارید لطفا"‬

‫‪597‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی در نهایت بعد از چند دقیقه انتظار با لحن حرصی گفت و تهیونگ هم به تایید‬

‫سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"راست میگه عزیزم‪ .‬نمیبینی اون چقدر گیج شده؟ یکم بهش فرصت بده"‬

‫تهیونگ گفت و فورا با نگاه خصمانه ی جیمین رو به رو شد‪ .‬همه چیز یادش اومده‬

‫بود؟ لعنت بهش‪.‬‬

‫جونگکوک خجالت زده از همه ی نگاه هایی که ناگهانی به طرفش معطوف شده‬

‫بودن سرش رو تکون داد و دست هاش رو از دور جیمین باز کرد‪.‬‬

‫"ببخشید"‬

‫نگاه جیمین بین تهیونگ و جونگکوک در گردش بود‪ .‬تازه همه چیز رو به خاطر‬

‫آورده بود و نمیتونست تشخیص بده چه بخشی از خاطرات رو درست یادشه‪ .‬مگه‬

‫تهیونگ همون کسی نبود که مدام آزارشون میداد؟ مگه همونی نبود جیمین رو به‬

‫این وضع انداخت بود؟‬

‫جین متوجه نگاه عجیب جیمین به تهیونگ شد و سرش رو کمی کج کرد‪ .‬هیچ‬

‫کس درست از اوضاع سر در نمیاورد‪ .‬هر کس تو بخشی از ماجرا سهیم بود و تنها‬

‫کسی که تمام قطعات پازل رو توی ذهنش داشت فقط جیمین بود اما متاسفانه تمام‬

‫‪598‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قطعات درهم و بهم ریخته بودن و جیمین زمان نیاز داشت تا اون پازل رو تکمیل‬

‫کنه‪.‬‬

‫بعد از چند دقیقه سکوت تهیونگ از جاش بلند شد و نگاه جونگکوک دنبالش‬

‫کشیده شد‪.‬‬

‫"ساعت دوی شبه‪ .‬بهتره ما بریم‪ .‬اینطور نیست جونگکوکی؟"‬

‫تهیونگ با لحنی که بیشتر دستوری بود تا سوالی گفت و جونگکوک از جاش بلند‬

‫شد‪.‬‬

‫"خیلی خب‪ .‬بیا جیمین"‬

‫دستش رو به طرف پسر که هنوز گیج روی مبل سفید رنگ نشسته بود دراز کرد و‬

‫جیمین فقط برای چند لحظه به دستش خیره شد‪ .‬نگاه جونگکوک رنگ غم گرفت و‬

‫دستشو پایین انداخت‪.‬‬

‫"بهش زمان بده عزیزم"‬

‫تهیونگ به آرومی گفت و کتش رو روی شونه ی جونگکوک انداخت تا وقتی بیرون‬

‫میرن سردش نشه‪.‬‬

‫جونگکوک سرش رو تکون داد و دوباره به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫‪599‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"باشه‪ .‬دوباره میبینمت جیمینا"‬

‫با لحن آرومی گفت و خم شد تا گونه ی جیمین رو ببوسه‪.‬‬

‫"باشه"‬

‫جیمین قبل از اینکه جونگکوک گونش رو ببوسه سرش رو عقب کشید و لبخند‬

‫فیکی زد‪ .‬جونگکوک ناخودآگاه اخم کرد و بغضی توی گلوشو پر کرد‪ .‬چه بالیی سر‬

‫هیونگ شادش اومده بود؟‬

‫"کیم تهیونگ‪"..‬‬

‫جیمین قبل از خروج اون دو نفر صدا زد و باعث شد هر دو به طرفش بچرخن‪.‬‬

‫"بعدا با هم حرف میزنیم"‬

‫با چهره ی درهم گفت و به انگشت های درهم گره خورده ی اون دو نفر خیره شد‪.‬‬

‫"شب بخیر‪ .‬جین هیونگ بهت زنگ میزنم باشه؟"‬

‫تهیونگ با صدایی که کمی مغشوش بود گفت و بدون جواب دادن به جیمین از‬

‫خونه خارج شد‪ .‬میترسید! میترسید از اینکه جیمین چیزی درباره ی دلیلی که اون‬

‫روز دعوا شکل گرفت حرفی بزنه‪ .‬اون فیلمی که از جونگکوک گرفته بود و زمانی که‬

‫با اون پسرک بی دفاع درحالی که مست بود خوابیده بود‪ .‬تمام چیزهای که‬

‫‪600‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک ازشون خبر نداشت و تهیونگ مطمئن بود اگه باخبر بشه قطعا واکنش‬

‫خوبی نخواهد داشت‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"چی بهت اجازه داد فکر کنی میتونی باهاش بازی کنی؟"‬

‫"بهت گفتم که این بازی نیست‪ .‬نمیفهمی؟ منم دوستش دارم! چرا درک نمیکنی‬

‫که توی دوسالی که نبودی کلی اتفاق افتاده از ازشون بی خبری؟"‬

‫" چرا چرا! اتفاقا خوبم درک میکنم‪ .‬تو چی؟ تو درک میکنی؟ میفهمی چیکار‬

‫کردی؟ نمیبینی منو به چه روزی انداختی؟ کیم فاکینگ تهیونگ میدونی این دو‬

‫سال به من چی گذشت؟"‬

‫"میدونم‪...‬گفتم که متاسفم‪ .‬باور کن متاسفم‪ .‬چطوری باید بهت بفهمونم که من اون‬

‫کیم تهیونگی که میشناخی نیستم؟ باور کن من جونگکوکو دوست دارم‪ .‬باور کن که‬

‫واقعا عاشقشم‪ .‬حاضرم از همه چیزم براش بگذرم"‬

‫"اوه واقعا؟ میدونی چیه کیم تهیونگ؟ تو فقط لب و دهنی! فقط حرفی‪ ،‬فقط کلمات‬

‫چرت و پرتی‪ .‬همون موقع هم به خاطر خودخواهیت بالهای بدی به سر ما آوردی‪.‬‬

‫عوض شدی ها؟ خب منم عوض شدم‪ .‬یه جوری از اول ساخته شدم که انگار‬

‫‪601‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچوقت پارک جیمین دیگه ای جز من نبوده‪ .‬اصال میدونی چیه؟ هر وقت حاضر‬

‫شدی به خاطر عشق لعنتیت آدم بکشی بیا حرف بزن"‬

‫"چرا مزخرف میگی؟ اصال چرا باید همچین کاری بکنم؟ ما خوب و آروم بودیم حق‬

‫نداری بیای و گند بزنی به همه چیز‪ .‬برای عشقم آدم بکشم؟ محض رضای فاک!‬

‫فیلم زیادی میبینی پارک؟"‬

‫با مشت شدن یقش بین انگشت های پسرک قد کوتاه تر اخمی کرد اما ترجیح داد‬

‫حرفی نزنه‪.‬‬

‫"جونگکوکو ولش کن وگرنه همه چیزو راجع به اون فیلم بهش میگم"‬

‫"نمیتونی این کارو بکنی"‬

‫تهیونگ با اینکه دلش از ترس پر شده بود اما با لحن محکم و مطمئنی گفت‪.‬‬

‫"حدس بزن چقدر داغون میشه وقتی اینو بهش بگی‪ .‬فکر میکنی اگه تو این حرفو‬

‫بهش بزنی اون با تو خوب برخورد میکنه؟ میدونی چقدر دلش میشکنه؟ لوس بازی‬

‫مسخرتو تموم کن و بذار مثل آدم‪"...‬‬

‫با مشت محکمی که به فکش برخورد کرد لحظه ای شکه عقب رفت و بعد با چهره‬

‫ی پر از خشم به جیمین خیره شد‪.‬‬

‫"تو چته؟"‬
‫‪602‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫مشتی به بینیش زد و پسر رو به طرف عقب هول داد و باعث شد که جیمین محکم‬

‫به در بالکنی که توش صحبت میکردن بخوره‪ .‬جیمین اخم هاشو از درد توی هم‬

‫گره کرد و دوباره ایستاد تا ضربه ی دیگه ای نثار پسر رو به روش کنه اما با باز شدن‬

‫در و ورود یونگی متوقف شد‪.‬‬

‫"اینجا چه خبره؟ شما دوتا دارید چیکار میکنید؟"‬

‫با اخم پرسید و به خون غلیظی که از بینی جیمین جاری بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"چه بالیی سر هم دارید میارید؟"‬

‫درحالی که روش به سمت تهیونگ بود و بهش چشم غره میرفت گفت و بازوی‬

‫جیمینو کشید‪.‬‬

‫"قلدر بازی هم بلد بودی بچه؟"‬

‫با لحن عجیبی گفت و پسر رو از بالکن بیرون برد‪ .‬با ورود سه نفر به فضای سالن‬

‫نگاه های جین و جونگکوک به طرفشون چرخید و با دیدن چهره ی ضرب دیدشون‬

‫هر دو شوکه شدن‪.‬‬

‫"مگه نرفتید صحبت کنید؟ خیلی صلح آمیز پیش نرفت هان؟"‬

‫جونگکوک با نگرانی پاشد و به طرف تهیونگ که گرفته و ساکت به نظر میرسید و‬

‫خون کمی از گوشه ی لبش جاری بود رفت‪.‬‬


‫‪603‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"حالت خوبه؟ حدس میزدم دعواتون شه ولی نه در این حد"‬

‫به آرومی پرسید و دستش رو گوشه ی لب تهیونگ که آزرده به جیمین نگاه میکرد‬

‫کشید‪.‬‬

‫"اشکالی نداره‪ .‬درکش کن باشه؟ حق داره که ازت عصبانی باشه عزیزم‪ .‬ولی مطمئن‬

‫باش باهات خوب میشه"‬

‫"آره شک ندارم"‬

‫تهیونگ غرید و جونگکوک فقط گونشو نوازش کرد‪.‬‬

‫"بهش فرصت بده‪ .‬خب؟"‬

‫با مهربونی درحالی که لبخند میزد گفت و لب دوست پسرش رو بوسید و فقط باعث‬

‫پررنگ تر شدن اخمای جیمین شد‪.‬‬

‫" چقدر همه اینجا برج زهرمارن اعصابم خورد شد اه‪ .‬مثال امشب شب کریسمسه‪.‬‬

‫شما دوتا که مثل خروس جنگی شدید‪ .‬یونگیم که اصال کریسمس و غیر کریسمس‬

‫نداره کال سگه‪ .‬چتونه احمقا؟"‬

‫جین با غرغر گفت و باعث شد جیمین لبخند کمرنگی بزنه‪.‬‬

‫"معذرت میخوام هیونگ حق با توعه‪ .‬نامجون هیونگ کی میاد؟"‬

‫‪604‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین به ساعتش که شش عصر رو نشون میداد نگاه کرد و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"گفته بود که هفت میاد‪ .‬امیدوارم بدقولی نکنه‪ .‬پسرا شما هم برای جشن سال نو‬

‫پیش ما میمونید؟ میخوایم بریم کنار ساحل‪ .‬اونجا امشب برنامه ی آتیش بازی و‬

‫جشنه"‬

‫"نه"‬

‫"البته"‬

‫تهیونگ و جونگکوک همزمان جواب های متفاوتی دادن و نگاه جونگکوک فورا به‬

‫طرف تهیونگ چرخید‪.‬‬

‫"ته"‬

‫با لحن غمگینی گفت و سعی کرد خودش رو برای دوست پسرش لوس کنه‪.‬‬

‫"از دست تو"‬

‫تهیونگ درحالی که نمیتونست به چشم های پاپی مانند جونگکوک نه بگه با خنده‬

‫ی نسبتا عصبی گفت و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"آره ما هم امشب پیش شما میمونیم هیونگ"‬

‫‪605‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 29‬‬

‫بزرگ ترین خیانتی که‬

‫میتوانی در حق کسی کنی‬

‫این است که او را در یک‬

‫امید نشدنی و محال حبس کنی‬

‫و بگذاری انتظار بکشد‬

‫‪-‬ژان فراسوا لیوتار‬

‫"ده‪..‬نه‪...‬هشت‪..‬هفت‪"..‬‬

‫در حالی که کنار هم‪ ،‬بین شلوغی جمعیت ایستاده بودن فریاد میکشید و با هر‬

‫شماره یک با دست میزدن‪.‬‬

‫"سه‪..‬دو‪...‬یککک"‬

‫جیمین لبخندی به هیونگ هاش زد‪ .‬نگاه پر از مهری به جین و نامجون که با گفتن‬

‫شماره ی یک بالفاصله لب هاشون رو روی هم کوبیدن انداخت‪ .‬سرش رو چرخوند و‬

‫تهیونگ و جونگکوک رو دید که به آرومی هم رو میبوسیدن‪.‬‬

‫‪606‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"کریسمس مبارک"‬

‫صدای سردی کنار گوشش زمزمه کرد و باعث شد لحظه ای بپره و با چرخیدنش با‬

‫یونگی که با همون چهره ی بی حس درحالی که دست هاش توی جیبش بود و به‬

‫دریا خیره بود رو به رو بشه‪.‬‬

‫"کریسمس توهم مبارک"‬

‫به زور لبخندی زد و به دریا که آروم موج هاش رو به سمت ساحل میفرستاد خیره‬

‫شد‪ .‬خواست حرفی بزنه اما با بوسه ی سریعی که روی لب هاش قرار گرفت و با‬

‫همون سرعت برداشته شد چشم های درشتش رو به یونگی نگاه کرد‪.‬‬

‫"چیه؟ خب همه باید یه بوسه برای کریسمس داشته باشن"‬

‫شونشو باال انداخت و به خشکی گفت و جیمین با قلبی که محکم خودش به قفسه‬

‫ی سینش میکوبید سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"ا‪...‬البته‪...‬درسـ‪..‬ته"‬

‫خنده ی عجیبی گوشه ی لب مرد ظاهر شد‪.‬‬

‫" به هیونگات بگو من برگشتم به سوِئیت‪ .‬حوصله ی شلوغی ندارم"‬

‫"بـ‪...‬باشه"‬

‫‪607‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین با زبونی که بریده بود گفت و دور شدن یونگی بین جمعیت رو تماشا کرد‪.‬‬

‫"کریسمست مبارک جیمیناااا"‬

‫جونگکوک بالفاصله بعد از جدا شده از تهیونگ با صدای نسبتا جیغی گفت و خودش‬

‫رو به جیمین چسبوند‪.‬‬

‫"کریسمس توهم مبارک کوکی"‬

‫جیمین لبخندی به جونگکوک زد و ابروهاشو برای جین که به طرز عجیبی درحالی‬

‫که تو فکر بود بهش نگاه میکرد باال داد‪ .‬جین بالفاصله لبخند دندون نمایی زد و به‬

‫طرفش رفت‪.‬‬

‫"کریسمس مبارک دونسنگ‪ .‬امسال سال خیلی خوبی میشه"‬

‫"کریسمس همگی مبارک"‬

‫نامجون درحالی که به جمعشون که حاال یه جا نزدیک تر به هم ایستاده بودن اضافه‬

‫میشد گفت‪.‬‬

‫"برمیگردیم خونه؟"‬

‫جونگکوک از تهیونگ پرسید و نگاه مظلومانه ای بهش انداخت تا اگه میخواست نه‬

‫بگه هم پشیمون بشه‪.‬‬

‫‪608‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اگه میخوای بمونیم مشکلی نیست ساکورا"‬

‫"ساکورا؟"‬

‫جیمین با چشم های ریز شده پرسید و جونگکوک تند تند سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"شیرین نیست هیونگ؟"‬

‫"نه"‬

‫جیمین غرید و تهیونگ پوزخند عصبی زد اما جونگکوک فقط لبخند بزرگی به هر‬

‫دوشون نشون داد و سعی کرد نذاره جو متشنج تر از چیزی که بود بشه‪.‬‬

‫باالخره بعد از یک ساعت پیاده روی و گردش اطراف ساحل‪ ،‬در نهایت حین اینکه‬

‫اسنک های پنیریشون رو میخورن راهی خونه شدن و حدود ساعت دو به سوئیتشون‬

‫رسیدن‪.‬‬

‫"سوئیت شما کدوم طرفه؟"‬

‫نامجون از تهیونگ پرسید و تهیونگ به طرف دیگه ی میله های حصار کشی شده‬

‫اشاره مرد‪.‬‬

‫"طرف سوئیتای کوچیک تر‪ .‬سوئیتای این ورا خیلی بزرگن"‬

‫جونگکوک گفت و نامجون سرشو تکون داد‪.‬‬

‫‪609‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"شبتون بخیر پسرا‪ .‬هر موقع که خواستید بیاید اینجا‪ .‬دوستای جیمین دوستای ما‬

‫هم هستن"‬

‫جین با مهربونی گفت و جونگکوک لبخند زد‪.‬‬

‫"ممنون هیونگ"‬

‫"شب شما هم بخیر"‬

‫تهیونگ به آرومی گفت و سرشو برای سه نفری که دم در بودن تکون داد و بعد به‬

‫همراه جونگکوک راهی سوئیت خودشون شد‪.‬‬

‫"پسرای خوبی هستن"‬

‫"موافقم"‬

‫جین و نامجون مثل والدینی که درباره ی دوست های پچشون نظر میدن گفتن و‬

‫جیمین کوتاه خندید‪.‬‬

‫"بعدا اوما و آپا صداتون میکنم بهم میگید جوگیر"‬

‫جین خندید و سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"جیمینا اوما و آپا امشب باید حدودای ساعت چهار برن جایی باشه؟"‬

‫نامجون گفت و جیمین ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫‪610‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اوه جدی؟ ساعت چهار؟ کجا میخواید برید؟"‬

‫"باید خیلی سریع برگردیم سئول‪ .‬احتماال تا پس فردا برمیگردیم"‬

‫"چی؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ همه حالشون خوبه؟"‬

‫"از مقر سئول گزارش جاسوسی دادن‪ .‬هوسوک که زنگ زد خیلی نگران به نظر‬

‫میرسید"‬

‫جین با اخم های توی هم گفت و جیمین نگاه پر استرسی به اون دو نفر انداخت‪.‬‬

‫"مراقب خودتون باشید‪ .‬چیزی که نمیشه نه؟"‬

‫"معلومه که نه چیم‪ .‬فقط میخوایم بریم مقرو چک کنیم‪ .‬زود برمیگردیم که‬

‫مسافرتمونم خراب نشه"‬

‫"اگه دیدی پیش یونگی حوصلت سر میره یا اعصابت خورد میشه برو پیش تهیونگ‬

‫و جونگکوک باشه؟"‬

‫"نمیشه منم با شما بیام؟"‬

‫جیمین درحالی که نمیدونست بین موندن با معشوقه ی بداخالقش و دوست پسر‬

‫عوضیِ دوستش کدومو انتخاب کنه پرسید‪.‬‬

‫"نه! عمارت دریا فعال یکم خطرناکه"‬

‫‪611‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون گفت و جیمین سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"آفرین پسر خوب"‬

‫جین با خنده موهای جیمین رو بهم ریخت تا درحالی که معده ی خودش از‬

‫استرس میسوخت جو ناآروم رو از بین ببره‪ .‬امکان نداشت که اتفاقی نیوفتاده باشه‪.‬‬

‫جین میدونست که باالخره پدرش کار خودشو میکنه اما نه به این زودی‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫"هیچی؟ کی رو داری مسخره میکنی یونگی؟ تو اونو بوسیدی! فکر نکن از چشمم‬

‫در رفتی"‬

‫جین درحالی که سعی میکرد ولوم صداش رو پایین نگهداره تا بقیه از خواب بیدار‬

‫نشن گفت‪.‬‬

‫" خب که چی؟ بهت گفتم که منظوری نداشتم‪ .‬به هر حال میگن باید شب‬

‫کریسمس یکیو ببوسی‪ .‬نکنه دوست داشتی تو رو ببوسم"‬

‫"چطوری میتونی انقدر بی فکر باشی؟ اصال به احساسات جیمین فکر هم میکنی؟"‬

‫"شاید باور نکنی ولی آره"‬

‫چند ثانیه ای سکوت شد‪.‬‬

‫‪612‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو دوستش داری"‬

‫"نه!"‬

‫با مکث جواب داد‪.‬‬

‫"یونگی تو دوستش داری"‬

‫"دارم بهت میگم نه"‬

‫"من مطمئنم"‬

‫"اون فقط مثل یه سرگرمیه‪ .‬وقتایی که حوصلم سر‪"...‬‬

‫صدای سیلی توی فضای ساکت سالن پیچید و قطع شدن حرف یونگی نشون دهنده‬

‫ی این بود که ضربه به صورت اون برخورد کرده‪.‬‬

‫"اصال نمیدونم چطور با آشغالی مثل تو دوستم‪ .‬اشتباه کردم که این سیلی رو زودتر‬

‫بهت نزدم گرچه یه سیلی کمته"‬

‫جین با لحن پر از تاسفی گفت و بعد با قدم های محکم به طرف اتاق مشترکش با‬

‫نامجون رفت تا برای برگشتن به سئول حاضر بشه‪.‬‬

‫فضای خونه پر از سکوت شد‪ .‬جیمین در حالی که پشت دیوار نشسته بود و حرف‬

‫هاشون رو میشنید دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشه‪.‬‬

‫‪613‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫باالخره بعد از چند دقیقه صدای بلند شدن یونگی از روی مبل و بعد هم بسته شدن‬

‫در اتاقش اومد و جیمین زمانی که مطمئن شد تنهاست ناخودآگاه با صدای بلند هق‬

‫هق کرد‪.‬‬

‫ساعت سه نیمه شب بود و از خواب بیدار شده بود تا گلوی خشکش رو با کمی آب‬

‫تر کنه اما به جاش با شنیدن حرف های جین و یونگی حاال گونه هاش بودن که تر‬

‫میشدن‪.‬‬

‫بدون هیچ فکری فقط به آرومی از جاش بلند شد‪ .‬پلیور سفید رنگش رو پوشید و‬

‫سریع از سوئیت بیرون زد‪ .‬خسته بود‪ ،‬گیج بود‪ ،‬خودش رو نمیشناخت‪ ،‬گم شده بود‪،‬‬

‫درد داشت‪ .‬باید تموم میشد‪ ،‬همه چیز‪ ،‬همون شب‪ .‬دریا باید اونو همراه با غم هاش‬

‫میشست و از ساحل دور میکرد‪ .‬جیمین این بار دیگه واقعا باید میمرد‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫پلک های سنگینش رو به سختی از هم باز کرد و با نور مستقیم خورشید که از‬

‫پنجره به مردمک هاش تابید ابروهاش رو در هم پیچید و سرشو چرخوند‪.‬‬

‫ریه هاش دردناک بودن‪ ،‬هنوز هم باقی مونده ی آب دریا رو توی شش هاش حس‬

‫میکرد‪ .‬احساس میکرد ساعت ها بدون وقفه دوویده و حاال تک تک نقاط قفسه ی‬

‫سینش میسوختن‪.‬‬

‫‪614‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سعی کرد بشینه و با تکونی که به خودش داد باعث شد یونگی که روی صندلی‬

‫کنارش نشسته بود سریع از جا پرید‪.‬‬

‫"پسره ی احمق"‬

‫دستش رو دو طرف صورت جیمین گذاشت و بهش خیره شد‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫جیمین با سردرگمی نگاهش کرد‪.‬‬

‫"این چه کار احمقانه ای بود؟"‬

‫با اخم پرسید و با چشم های جیمین که بی دلیل پر از اشک بودن نگاه کرد‪.‬‬

‫"ازت پرسیدم این چه کاری بود جیمین؟"‬

‫با تن صدایی که از کنترل خارج شده بود پرسید و اشک های پسرک سرازیر شدن‪.‬‬

‫با جاری شدن اشک های جیمین‪ ،‬یونگی جوری که انگار هول کرده باشه سریع اخم‬

‫هاش رو از هم باز کرد‪.‬‬

‫"چیه؟ جاییت درد میکنه؟"‬

‫جیمین به آرومی سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫‪615‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آره؟ کجات؟ لعنتی نمیتونم ببرمت بیمارستان‪ .‬چرا این کارو کردی؟ خب االن من‬

‫چه غلطی کنم؟"‬

‫"ازت‪...‬متنفرم"‬

‫جیمین با صدایی گرفته و پر از بغض گفت و ابروهای یونگی باال پریدن‪.‬‬

‫"از دوست داشتنت خسته شدم‪ .‬حالم ازت بهم میخوره‪ .‬چرا نذاشتی بمیرم؟"‬

‫با درموندگی گفت و باعث شد اخم های یونگی ناخودآگاه توی هم فرو برن‪ .‬فقط‬

‫جیمین نبود! خودش هم حالش از خودِ لعنتیش بهم میخورد‪ .‬چرا نمیتونست مثل‬

‫یه آدم بالغ با احساسات مزخرفش کنار بیاد؟ چرا تنها کاری که میکرد آزار خودش و‬

‫بقیه بود؟‬

‫"آره درد میکنه‪ .‬درد میکنه‪...‬میتونی درستش کنی؟ آره؟"‬

‫دستش رو روی قفسه ی سینش جایی متمایل به چپ گذاشت و مستقیم توی چشم‬

‫های یونگی نگاه کرد‪.‬‬

‫"چرا نمیتونی فقط دست از آزارم برداری؟ تو حتی نذاشتی بمیرم‪ .‬چی از جونم‬

‫میخوای؟ چرا نمیری؟ از مغزم‪ ،‬از قلبم‪ ،‬چرا از زندگیم محو نمیشی؟"‬

‫یونگی حرفی نداشت که بزنه‪ .‬برای اولین بار بعد از مدت ها شرمنده بود‪ .‬نه فقط‬

‫شرمنده ی اون پسرک آسیب دیده ای که روی تخت خوابیده بود‪ .‬شرمنده ی‬
‫‪616‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫خودش بود‪ ،‬شرمنده قلب منجمد خودش که باالخره داشت آب میشد و برای یکی‬

‫میریخت اما یونگی سعی میکرد سرد تر و سرد ترش کنه تا احساسات جدیدش رو از‬

‫بین ببره‪.‬‬

‫"چرا نمیتونی دوستم داشته باشی؟ من همه کار برات کردم‪"...‬‬

‫"من‪"...‬‬

‫دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما ناخودآگاه کالمش رو برید تا حرفش رو عوض کنه‪.‬‬

‫"من متاسفم"‬

‫پوزخند تلخی گوشه ی لب جیمین ظاهر شد و روش رو چرخوند‪.‬‬

‫"برو به جهنم"‬

‫و یونگی ترسید‪ .‬به معنای واقعی‪ .‬چرا؟ چون جیمین رو نجات داده بود فقط برای‬

‫اینکه شبیه دوران نوجوونی خودش بود‪ ،‬برای اینکه نمیخواست بمیره؛ نمیخواست‬

‫بذاره اون پسر به سرنوشت خودش دچار شه اما در عوض چیکار کرد؟ اونو شکست‪،‬‬

‫از درون کشت و حاال اون تنها عامل این بود که آدم بیچاره ی دیگه ای به سرنوشت‬

‫خودش دچار شده بود‪ .‬جیمین داشت یخ میزد‪ .‬تازه داشت یاد میگرفت که‬

‫احساساتش رو خاموش کنه و در قلبش رو ببنده و این بدترین سرنوشتی بود که‬

‫یونگی میتونست مسببش بشه‪.‬‬

‫‪617‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جیمین"‬

‫با صدایی که به طرز عجیبی خشدار و برخالف همیشه گرم بود صدا زد و دست‬

‫پسرکو گرفت‪.‬‬

‫"منو نگاه کن"‬

‫"لطفا برو بیرون"‬

‫جیمین فقط به آرومی گفت و دستش رو پس کشید‪.‬‬

‫"لطفا"‬

‫لحنش اونقدری پر از تمنا بود که پسرک ناخودآگاه سرش رو چرخوند‪ .‬مگه قلب‬

‫کوچیکش چقدر طاقت داشت؟‬

‫بدون حرف به چشم های یونگی که گیج و خسته و آزرده بودن نگاه کرد‪ .‬برای اولین‬

‫بار میتونست احساسات مرد رو از توی چشم هاش بخونه‪.‬‬

‫منتظر بود یونگی حرفی بزنه‪ .‬اما در ازاش مرد خم شد و به آرومی لب هاش رو روی‬

‫پیشونیش گذاشت‪ .‬نفس جیمین برید‪ .‬شاید هم غرق شده بود و مرده بود و حاال‬

‫اینها رو توی بهشت میدید‪.‬‬

‫‪618‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫یونگی لب هاش رو از پیشونی پسر جدا کرد اما صورتش رو عقب نبرد و اونو رو به‬

‫روی صورت جیمین نگهداشت‪.‬‬

‫"منو ببین"‬

‫سعی کرد نگاه پسرک رو که گیج بود به سمت چشماش معطوف کنه‪.‬‬

‫"لطفا تو چشم هام نگاه کن"‬

‫جیمین به زور نگاهش رو به چشم های مرد داد و با دیدن رگه های قرمز رنگ توی‬

‫چشم هاش شوکه شد‪ .‬اون االن گریش گرفته بود؟ مین یونگی داشت گریه میکرد؟‬

‫"یونگی شی‪"...‬‬

‫ناخودآگاه لب زد و بزاقش رو به سختی قورت داد‪ .‬یونگی دستش رو گرفت و روی‬

‫قفسه سینش گذاشت‪.‬‬

‫"جیمین‪"...‬‬

‫دست سرد جیمین رو روی قلبش که به تندی میتپید فشار داد‪.‬‬

‫"میبینی؟"‬

‫به تلخی خندید‪.‬‬

‫"منم از تو متنفرم"‬

‫‪619‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ابروهای جیمین باال رفتن‪.‬‬

‫"همونقدری که تو از من متنفری"‬

‫"اما‪..‬اما من عاشقتم"‬

‫جیمین ناخودآگاه گفت و گوشه های لب یونگی باال رفتن‪.‬‬

‫"دقیقا"‬

‫"چی؟"‬

‫چشم های جیمین درشت شدن و به لبخند عجیب مرد خیره شد‪ .‬منظورش رو‬

‫نمیفهمید‪ .‬درواقع میفهمید اما نمیتونست تجزیه و تحلیل کنه‪ .‬یونگی همین االن به‬

‫طور نامحسوسی بهش گفته بود که عاشقشه؟ نه امکان نداشت‪.‬‬

‫"من نمیفهمم که چی میگی"‬

‫"خوبم میفهمی"‬

‫یونگی فاصلشو با صورتش کم تر کرد و جیمین رسما حس کرد که داره سکته‬

‫میکنه‪.‬‬

‫"این بازیه جدیدته؟"‬

‫"نه این فقط حماقت قلبمه"‬

‫‪620‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"تو گفتی که من برات مثل سرگرمی‪"..‬‬

‫"چرا از یه قاتل عوضی انتظار داری درباره ی احساساتش با دوستش صحبت کنه؟"‬

‫"چون اون دوستشه"‬

‫"و احساساتم ضعفشن"‬

‫"از حسی که داری احساس ضعف میکنی"‬

‫"بیشتر شبیه احساس ترسه"‬

‫لب هاش رو با فاصله ی میلیمتری از پسرک قرار داد و جیمین ناخودآگاه چشم‬

‫هاش رو بست‪.‬‬

‫"اما مگه میشه یه قاتل ترسو باشه؟"‬

‫با لبخند عجیبی گفت و لب هاش رو روی لب های پسرک قرار داد‪ .‬آروم و مالیم‬

‫بدون هیچ عجله ای و این از مردی به خشونت یونگی بعید بود‪.‬‬

‫بعد از چند ثانیه سرش رو کمی عقب کشید و به نگاه سرگردون جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫"جیمین‪"..‬‬

‫دوباره بوسه ی آرومی روی لب هاش گذاشت‪.‬‬

‫"بهتره فرار کنی"‬

‫‪621‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


.‫خندید‬

"...‫"یه قاتل عاشقت شده‬

622 TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR


‫‪Chapter 30‬‬

‫سالها بعد شاید‬

‫شدیم وقتی جایی با هم رو به رو‬

‫غریبه بگوییم این‬

‫چقدر شبیه خاطره های من بود‬

‫فیلم سابرینا‪-‬‬

‫)آینده(‪19 August 2024‬‬

‫قرمزِ دردناکی روی زمین جاری بود‪ .‬رنگی که چشم هاش رو میزد‪.‬‬

‫خاطرات توی سرش نبض میزدن‪ ،‬لب هاش میلرزیدن‪.‬‬

‫این روز رو هرگز نمیدید‪ .‬حتی توی وحشتناک ترین کابوس هاش‪ .‬لحظه ای که بدن‬

‫بیجون عزیزترینش بین دست هاش یخ میزد‪.‬‬

‫با عجز اسم عشقش رو زجه زد‪ .‬لبخند مرد همیشه براش مثل یه مسکن بود اما حاال‬

‫تلخند روی لب هاش از هر سمی کشنده تر بود‪.‬‬

‫‪623‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫مرد دست خونیش رو به زور باال برد و روی صورتش گذاشت تا اشک هاش رو پاک‬

‫کنه اما با این کار فقط قطره های جاری از چشمش رو سنگین تر کرد‪.‬‬

‫"گـ‪..‬گریه نکن عزیزم‪ .‬برای چـ‪..‬چی چشمای خـ‪..‬خوشگلتو خیس مـ‪..‬میکنی؟"‬

‫"خواهش میکنم‪ .‬قسَمت میدم تنهام نذار"‬

‫نمیتونست هق هق نکنه‪ .‬چطور جلوی اشک هاش رو میگرفت درحالی که نفس های‬

‫مرد بین بازوهاش هر لحظه کند تر میشد‪.‬‬

‫"کـ‪..‬کجا برم؟ کجا د‪..‬دارم که برم؟ تـ‪..‬تو خونه ی مـ‪..‬منی‪ ،‬تو زندگی مـ‪..‬منی‪.‬‬

‫چـ‪..‬چطور مـ‪..‬میتونم تمام وجودمو تـ‪..‬تنها بذارم؟"‬

‫کجا زندگی؟ توی کدوم لحظه؟ چرا چرا و چرا؟ چیکار کرده بود که مستحق این درد‬

‫وحشتناک بین تار و پود قلبش بود؟‬

‫"از بین تـ‪..‬تمام کابوس هام‪..‬بـ‪..‬بین همه ی دروغ ها‪..‬وسط هـ‪..‬همه ی اون تاریکی ها‬

‫تـ‪..‬تو رویای من بودی‪ ،‬تـ‪..‬تنها حقیقتم‪...‬ر‪..‬روزنه ی نورم‪ .‬بـ‪..‬بودی و هستی‪ .‬من‬

‫هـ‪..‬هیچوقت نمیتونم ازت دست بـ‪..‬بکشم لطفا از مـ‪..‬من دست نکش"‬

‫‪624‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اینطور نگو‪...‬اینطور نگو من چطور میتونم از تو دست بکشم؟ چطور میتونم‬

‫فراموشت کنم‪ .‬این حرفو نزن‪ .‬تو باید پیش من بمونی‪ .‬من نمیتونم‪...‬به مسیح قسم‬

‫نمیتونم‪ .‬اگه بری‪...‬اگه بری من‪ ...‬خواهش میکنم نذار با این کابوس دست و پنجه‬

‫نرم کنم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم"‬

‫" گل لیلی‪...‬بین ز‪..‬زشتی ها و سیاهی هـ‪..‬ها رشد میکنه‪ .‬بـ‪..‬بزرگ میشه و بـ‪..‬با‬

‫گلبرگ هـ‪..‬های صورتیِ زیباش بین مردابی از مـ‪...‬مرگ زندگی میکنه‪.‬‬

‫میتونی‪....‬همونطور کـ‪..‬که تا حاال با زیباییت تمام ا‪..‬این مرداب رو خوشرنگ و‬

‫خـ‪..‬خوشبو کردی‪ .‬مـ‪..‬میتونی زیبای من‪ .‬مـ‪...‬من جای نمیرم‪ .‬نـ‪..‬نمیتونم که برم‬

‫و‪..‬وقتی که تو هنوز هستی‪ .‬مـ‪..‬من درست کنارتم"‬

‫حقیقت اینکه صدای مرد به قدری تحلیل رفته بود که به سختی شنیده میشد گوش‬

‫هاش رو سوهان میکشید‪ .‬انگار کسی مدام توی گوشش فریاد میزد "تموم شد"‬

‫مرد با سختی دستش رو پشت گردنش گذاشت و سعی کرد اونو جلو بکشه‪.‬‬

‫"مـ‪..‬من هیچ جا نـ‪..‬نمیرم"‬

‫‪625‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫لب های شور از اشکش رو روی لب های سرد عشقش گذاشت‪ .‬نمیتونست گریه‬

‫نکنه‪ .‬شونه هاش میلرزیدن و سرش تیر میکشید‪ .‬اشک های سردش با قطرات خون‬

‫گرم مرد تلفیق میشدن و درد اون دو رو جاری میکردن‪.‬‬

‫"د‪..‬دوست دارم"‪..‬‬

‫مرد روی لب هاش زمزمه کرد‪ .‬برای لحظه ای نفس سنگینی کشید و بعد‪...‬دستش از‬

‫پشت گردنش روی زمین افتاد‪.‬‬

‫جرعت نداشت سرش رو عقب ببره‪ .‬لب هاش هنوز هم روی لب های مرد بود و اشک‬

‫هاش هنوز هم روی صورتش میچکیدن‪.‬شونه های مرد رو توی آغوشش کشید و‬

‫ناخودآگاه شروع به زجه زدن کرد‪.‬‬

‫تمام لباس هاش به رنگ قرمز دراومده بودن‪ .‬آخرین یادگار از عشقش خیسی تاریک‬

‫روی لباس هاش بود‪.‬‬

‫تقال میکرد‪ .‬تقال برای بار دیگه شنیدن صداش‪ ،‬صدای نفس هاش‪ ،‬خنده هاش‪ ،‬برای‬

‫دیدن چشم های زیباش‪ ،‬چشم هایی که موقعی که ذوق زده یا خوشحال میشد به‬

‫حالت هاللی درمی اومدن‪ ،‬برای تپش های قلبش وقتی که سرش روی قفسه ی‬

‫‪626‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫سینش تکیه میداد و به زمزمه های عاشقانه ی زیر لبش گوش میداد‪ ،‬برای دست‬

‫هاش‪ ،‬برای لبخند هاش‪ ،‬بوسه هاش‪ ،‬برای همه ی وجودش‪.‬‬

‫"تو حق نداری منو تنها بذاری"‬

‫با بغض نالید‪.‬‬

‫"نمیتونی بری و منو اینجا رها کنی"‬

‫سرش تیر میکشید‪.‬‬

‫"نمیتونی"‪...‬‬

‫چشم هاش سیاهی میرفتن و در نهایت سیاهی به تاریکی کامل تبدیل شد‪ .‬چشم‬

‫هاش رو بست و اجازه داد درد توی قفسه ی سینش لونه کنه‪.‬‬

‫)زمان حال( ‪26 December 2021‬‬

‫"دوبار بهت خندیدم پررو شدیا بچه؟"‬

‫"پررو شدم؟ آخه خودت اینو بخور ببین از گلوت پایین میره یا نه‪ .‬کور شدم از بس‬

‫شوره"‬

‫‪627‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین با خنده گفت و کاسه ی سوپو به طرف یونگی هول داد‪.‬‬

‫"حاال هر چی! تو دراماهایی که هوسوک میدید همیشه حتی اگه غذا بدمزه بودم‬

‫طرف میخورد میگفت چقدر خوشمزس"‬

‫"پس خوبه که تو دراما زندگی نمیکنیم چون من یه قاشق دیگه ای این بخورم‬

‫بیناییمو از دست میدم"‬

‫"واسه همیناس بهت رو نمیدادما"‬

‫یونگی درحالی که از لوس بازی جیمین خندش گرفته بود با لحن مثال عصبی گفت‬

‫و چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"فکر نمیکردم یهو از این رو به اون رو بشی یونگی شی! خیلی عجیبه‪ .‬یکم میترسم"‬

‫"آره منم فکر نمیکردم مسخره ی یه بچه شم"‬

‫یونگی با جدیت گفت و شونه هاشو باال انداخت‪.‬‬

‫"ولی حاال که شدم"‪.‬‬

‫"باید بهت اعتماد کنم؟ میتونم به احساست مطمئن باشم؟"‬

‫‪628‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به آرومی پرسید و کنار یونگی که ظرف سوپ رو توی قابلمه برمیگردوند تا‬

‫با اضافه کردن مواد بهش شوریشو از بین ببره ایستاد‪.‬‬

‫"نمیدونم"‬

‫یونگی کمی آب توی ظرف ریخت و شعلشو کم کرد‪.‬‬

‫"به نظرت میتونی؟"‬

‫بدون اینکه به جیمین نگاه کنه همونطور که سرش رو توی یخچال کرده بود تا سس‬

‫ماهی رو پیدا کنه پرسید‪.‬‬

‫"من میخوام که برای تو باشم یونگی شی و به خاطر همین دوست دارم بهت اعتماد‬

‫کنم‪ .‬اگه هم اعتمادمو خدشه دار کردی‪...‬خب من گمون کنم بازم عاشقت بمونم"‬

‫یونگی این بار نگاهشو به طرف پسر که معصومانه کنارش ایستاده بود و حرف هاش‬

‫رو به آرومی میزد داد و دستش رو زیر چونش گذاشت تا سرشو باال بگیره‪.‬‬

‫"منو نگاه کن"‪..‬‬

‫جیمین حرف گوش کن توی چشم های یونگی خیره شد‪.‬‬

‫‪629‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هیچوقت احساساتتو فدای حماقت نکن"‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫"یعنی هر کس ارزشش به اندازه ی خودشه وقتی کسی خوبیِ تو رو با خوبی جواب‬

‫نده لیاقتش یه عشق احمقانه نیست لیاقتش اینه که رها بشه"‬

‫"تو داری میگی بهت اعتماد نکنم؟"‬

‫"نه من فقط دارم میگم ارزش هر آدمی رو بشناس‪ .‬آدم ها براساس رفتارهاشون‬

‫ارزش گذاری میشن پس خودت بسنج و ببین لیاقت هر کس چقدره"‬

‫یونگی با بیخیالی روشو از جیمین گرفت و کمی سس ماهی به سوپ اضافه کرد‪.‬‬

‫"این سوپم که سوخت"!‬

‫بدون توجه به بحث قبلی نچی گفت و سرش رو به راست و چپ تکون داد‪.‬‬

‫"شام میبرمت بیرون"‬

‫همونطور که قابلمه رو توی ظرفشویی میذاشت گفت و وقتی جوابی از جیمین‬

‫نشنید به طرفش برگشت‪.‬‬

‫‪630‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"االن تو فکر نرو بچه پاشو برو لباستو بپوش بریم بیرون"‬

‫جیمین انگار که یهو از افکارش بیرون کشیده شده باشه تند تند پلک زد و سرش رو‬

‫تکون داد‪.‬‬

‫چقد دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جیمین آماده از پله ها پایین دوید و وقتی‬

‫یونگی رو توی فضای سالن ندید مستقیما به سمت بالکن رفت و همونطور که حدس‬

‫میزد مرد رو درحال سیگار کشیدن دید‪.‬‬

‫با تنفس بوی سیگار سرفه ای کرد و بینیشو جمع کرد که باعث شد یونگی به‬

‫طرفش بچرخه‪.‬‬

‫"حاضر شدی؟ این چیه تو پوشیدی؟ یخ میزنی که"!‬

‫یونگی سیگارش رو توی گلدون گل خشک شده انداخت و به جیمین نگاه کرد‪.‬‬

‫"با خودت کاپشن نیاوردی؟"‬

‫"جین هیونگ‪...‬اشتباهی با خودش بردتش"‬

‫جیمین درحالی که هنوز سرفه میکرد گفت و یونگی اخم کرد‪.‬‬

‫‪631‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بوی سیگار اذیتت میکنه؟"‬

‫"آ‪..‬آره"‬

‫"ببخشید"‬

‫یونگی به آرومی گفت و باعث شد جیمین نگاه غریبی بهش بندازه چون ابدا به این‬

‫عادت نداشت‪.‬‬

‫"بهتره به این رفتارا عادت کنی"‬

‫یونگی با دیدن چشم های درشت شده ی جیمین با خنده جوری که انگار ذهنش رو‬

‫خونده باشه گفت و دستش رو بین موهای پسرک کشید‪.‬‬

‫"چند دقیقه برو تو سالن بشین منم االن میام"‬

‫جیمین سرش رو تکون داد و همونطور که یونگی گفته بود پنج دقیقه ای روی مبل‬

‫نشست و باالخره مرد از پله ها پایین اومد‪ .‬جیمین متوجه شد که یونگی لباسش رو‬

‫عوض کرده و دونستن اینکه این کارو رو کرده تا بوی سیگار لباسش جیمین رو‬

‫اذیت نکنه باعث شد پسرک توی دلش ذوق کنه و ناخودآگاه لبخند بزنه‪.‬‬

‫"بیا اینو بپوش"‬


‫‪632‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫یونگی گفت و کت سیاهرنگ بلندش رو به جیمین داد‪ .‬لبخند جیمین پررنگ تر شد‬

‫و باعث شد یونگی بخنده‪.‬‬

‫"خوب برای خودت کیف میکنیا"‬

‫جیمین سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و زمانی اونو باال گرفت که یونگی بهش‬

‫نزدیک شد تا شال گردن صورتی رنگی رو دور گردنش ببنده‪.‬‬

‫"این شال برای توعه یونگی شی؟"‬

‫جیمین با خنده و تعجب پرسید و یونگی چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"سویون بهم داده چون خودم شال گردن نداشتم"‬

‫"مطمئنم اگه خودت اینو بپوشی خیلی دلربا تر میشی! با یه کاله پشمالوی صورتی"‬

‫جیمین مسخره کرد و خندید و یونگی با انگشت به نوک بینیش زد‪.‬‬

‫"خودتو مسخره کن بچه پررو"‪.‬‬

‫خم شد تا جلوی شالگردن رو گره بزنه و باعث شد خنده ی جیمین از نزدیکش قطع‬

‫شه‪.‬‬

‫‪633‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"یونگی شی؟"‬

‫"هوم؟"‬

‫یونگی درحالی که درگیر بود بلندی دو طرف شالگردن رو یکی کنه جواب داد‪.‬‬

‫"دوست دارم"‬

‫"هوم"‬

‫یونگی بی حواس جواب داد و جیمین اخم بامزه ای کرد‪.‬‬

‫"یااا من گفتم دوست دارم"‬

‫"تو االن به من گفتی یا؟"‬

‫جیمین کف دستش رو به پیشونیش کوبید و حرص خورد‪.‬‬

‫"من االن بهت گفتم دوستت دارم و تنها چیزی که تو از جملم شنیدی این بود که‬

‫من بهت گفتم یا؟"‬

‫یونگی با دهن بسته خندید و گونه ی جیمین رو بوسید‪.‬‬

‫‪634‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"منم دوست دارم بچه پررو"‬

‫جیمین سرخ شد و سرشو پایین انداخت‪.‬‬

‫"زیاد این جمله رو ازم نمیشنوی ولی بدون که نگفتنش دلیل بر نبودنش نیست"‬

‫به آرومی گفت و دست جیمین رو گرفت تا از سوئیت بیرون برن‪.‬‬

‫"ولی من هر لحظه بهت اینو میگم تا یادت نره یونگی شی"‬

‫~~~~~‬

‫"نـــــــه‪ .‬ببین یونگی شی خب‪...‬نـــــــه اونو از من دور کن لعنتی"!‬

‫دستش رو جلوی صورتش گرفت و سعی کرد از خرچنگی که یونگی جلوش تکون‬

‫میداد دور شه‪ .‬یونگی خندید و خرچنگ رو به صورتش نزدیک تر کرد‪ .‬جیمین ادای‬

‫گریه کردنو در آورد و پاشو به زمین کوبید‪.‬‬

‫"اون قرمزِ بیریختو از من دورش کن االن با چنگکش دماغمو میکنه"‬

‫یونگی خرچنگ رو به دست آشپزداد‪.‬‬

‫"لطفا همینو برامون درست کنید"!‬

‫‪635‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫آشپز سرش رو تکون داد و به طرف کیوسک کوچیکی که توش خرچنگ هارو‬

‫میپخت رفت تا خرچنگ بخت برگشته رو برای شام اون دو نفر حاضر کنه‪ .‬جیمین‬

‫لبشو جلو داد و با ناراحتی به خرچنگ نگاه کرد‪.‬‬

‫"بیچاره"‬

‫"همین دو دقیقه پیش که جلوت بود داشتی جیغ و داد میکردیا"‬

‫یونگی یکی از ابروهاشو باال داد و صندلی کوچیک رو عقب کشید تا جیمین روش‬

‫بشینه‪.‬‬

‫"خب اون موقع اون میخواست منو بخوره ولی االن ما قراره اونو بخوریم"‬

‫با لحنی که واقعا غمزده بود اما در عین حال خنده دار به نظر میرسید گفت و برگ‬

‫کاهویی رو یک جا توی دهنش کرد‪.‬‬

‫"من میخوام خام گیاهخوار شم"‬

‫با دهن پر درحالی که هنوز قسمت هایی از برگ کاهو ازش بیرون بود گفت و یونگی‬

‫رو به خنده انداخت‪.‬‬

‫"باشه تو امشب میتونی کاهو بخوری‪ .‬خوراک خرچنگ برای من"‬


‫‪636‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫یونگی درحالی که با انگشت هاش قسمت های بیرون مونده ی کاهو رو توی دهن‬

‫جیمین فرو میکرد گفت و با گازی که جیمین از انگشتش گرفت سریع دستش رو‬

‫عقب کشید و اخم کرد‪.‬‬

‫"این چه کاری بود کردی؟ مثل اینکه زیادی باهات خوب برخورد کردم بچه"‬

‫با لحن تاریک و بدخلقی گفت و باعث شد لب های جیمین به سمت پایین خم بشن‬

‫و کمی بترسه‪.‬‬

‫"بـ‪..‬ببخشید یونگی شـ"‪..‬‬

‫"شوخی کردم پابو"‬

‫یونگی با انگشت به پیشونی جیمین زد و جیمین نفس راحتی کشید‪.‬‬

‫"دیگه از این شوخیا نکن من میترسم"!‬

‫"بچه ی لوس"‬

‫یونگی ناخودآگاه لبخند زد و دستش رو روی موهای جیمین کشید‪.‬‬

‫"اون سویونه لعنتی بلده چیکار کنه"!‬

‫‪637‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫درحالی که موهای صورتی رنگ جیمین رو نوازش میکرد گفت و باعث شد جیمین‬

‫به آرومی بخنده‪.‬‬

‫"سالم سالم‪ .‬وای ببین عجب زوج زیبایی اینجا داریم‪ .‬این آقا پسر چقدر درخشانه!‬

‫دوست داری برات از آیندت بگم خوشگلکم؟"‬

‫با پریدن یهویی پیرزنی بینشون هردو لحظه ای شوکه شدن و یونگی فوری به زن‬

‫که کف دست جیمین رو نگاه میکرد اخم کرد‪.‬‬

‫"نه آجوما لطفا بفرمایید ما نیازی به دیدن آینده نداریم"!‬

‫"اشکال نداره یونگی شی بذار فقط یه چیز بگه و پولشو بگیره بره‪ .‬این بیچاره هم‬

‫باید کاسبی داشته باشه"‬

‫جیمین به آرومی گفت و یونگی چشم هاشو چرخوند و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"لطفا بگید آجوما"‬

‫جیمین با مهربونی به زن خمیده ای که منتظر کنارشون ایستاده بود گفت‪.‬‬

‫‪638‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫" خب بذار ببینم اهل خاندان پارک هستی درسته؟ این خط های اینجا نژادتو نشون‬

‫میدن‪ .‬اقبالت پر از پاکیه عزیزم‪ .‬البته تا اینجا‪...‬ولی من برات تاریکی میبینم‪ .‬میبینم‬

‫که یه مرد قراره آزارت بده اون‪...‬اوه"‬

‫زن نگاه کوتاهی به یونگی که کنار جیمین نشسته بود انداخت‪.‬‬

‫"قراره دلت بشکنه جوونَک‪ .‬مراقب خودت باش که بعدش تو چه راهی میوفتی چون‬

‫ممکنه به فساد کشیده بشی‪ .‬آدمای دور و برت رو درست انتخـ"‪..‬‬

‫"بسه آجوما‪ .‬بیا اینم پولت"!‬

‫یونگی با اخم های درهم گفت و اسکانسی به زن داد‪ .‬زن فورا تعظیمی کرد و ازشون‬

‫دور شد‪.‬‬

‫"عجب خزعبالتی‪ .‬کی این خرافاتو باور میکنه؟"‬

‫جیمین شونه هاشو باال انداخت و به ظرف خوراک خرچنگی که آشپز جلوشون‬

‫گذاشت نگاه کرد‪.‬‬

‫"بیخیالش بیا از االن استفاده کنیم‪ .‬آینده رو همون آینده میفهمیم"‬

‫"هوم"‬
‫‪639‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫یونگی یه تیکه از گوشت خرچنگ رو با چاپستیکش جدا کرد و روی کپه برنج جلوی‬

‫جیمین گذاشت‪.‬‬

‫"این تیکه از فیله ی خرچنگ رو همیشه مامانم برام جدا میکرد و بهم میداد‪.‬‬

‫میگفت گوشت بازوی خرچنگ پر از انرژیه آدمو قوی میکنه"‪..‬‬

‫شونه هاشو باال انداخت و خندید‪.‬‬

‫"گرچه اینم یکی از خرافات و حرفای قدیمی بود ولی من هرموقع مامانم برام‬

‫خرچنگ میپخت حس میکردم قوی شدم و کسی نمیتونه آزارم بده"‬

‫خندش تلخ بود و نگاهش آزرده به نظر میرسید‪ .‬جیمین لبخند کوچیکی زد و‬

‫دستش رو روی دست یونگی گذاشت‪ .‬با دست دیگش گوشت خرچنگ رو با‬

‫چاپستیک از روی برنج برداشت و جلوی دهن یونگی گرفت‪.‬‬

‫"پس خودت اینو بخور تا قوی بشی یونگی شی‪ .‬من فقط یه بچه ی لوسم که میخواد‬

‫بهت تکیه کنه نیازی به قوی بودن ندارم"‬

‫دیدن اون لبخند یونگی که لثه هاشو به نمایش میذاشت و چشم هاش رو به شکل‬

‫هالل درمیاورن باعث میشد جیمین باخودش فکر کنه که تمام تحمل مشکالت‬

‫ارزش خوشحالی اون مرد رو داره‪ ،‬حتی اگه قراره روزی قلبشو بشکنه‪.‬‬
‫‪640‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫‪Chapter 31‬‬

‫تو بهترین تجربه ای بودی‬

‫که هرگز نداشتم‬

‫‪-‬لونا‬

‫)آینده( ‪19 Feb 2022‬‬

‫از درد زجه میزد و نفس هاش تند شده بودن ‪.‬‬

‫"آروم‪...‬نفس بکش‪ ...‬خدای من تو داری میلرزی"‬

‫مردی که کنارش ایستاده بود دستش رو گرفت‪ .‬هیچ کدومشون قبال توی همچین‬

‫موقعیتی نبودن‪ .‬ضربان قلب مرد از استرس باال بود و زنی که روی تخت دراز کشیده‬

‫بود جیغ میکشید‪.‬‬

‫"چقدر مونده؟"‬

‫‪641‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با نگرانی از دستیاری که گوشه ای ایستاده بود پرسید و دستیار در حالی که وسایل‬

‫رو به دست پزشک میرسوند با نگرانی به دکتر نگاه کرد‪.‬‬

‫"فقط یکم دیگه هول بده باشه؟ میتونم سر پسر کوچولوتون رو ببینم"‬

‫زن دیگه تقریبا از درد بیهوش شده بود‪.‬‬

‫"خواهش میکنم طاقت بیار باشه؟ ازت خواهش میکنم" ‪.‬‬

‫مرد کنار تخت زانو زد و با بغض به صورت رنگ پریده ی زن نگاه کرد‪.‬‬

‫"به خاطر پدرش هم که شده باید طاقت بیاری‪ .‬میدونم که میتونی! تو دختر قوی‬

‫هستی"‬

‫سرش رو تکیه یه تخت کرد‪ .‬دیگه نمیتونست صورت پر از درد دختر رو ببینه‪ .‬چند‬

‫دقیقه گذشت و صدای جیغ های زن ساکت شد ‪.‬‬

‫فورا سرش رو باال گرفت و قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه صدای گریه ی‬

‫نوزادی اتاق کوچیک رو پر کرد‪.‬‬

‫زن سعی کرد خم بشه تا نوزاد رو بین دست هاش بگیره اما بیجون تر از این حرفا‬

‫بود‪.‬‬
‫‪642‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"ماسک رو به من بده"‬

‫دستیار سریع خم شد و ماسک کوچیک رو روی صورت نوزاد گذاشت‪.‬‬

‫"بیا عزیز دلم"‬

‫پزشک با مهربونی بدن خونی نوزاد رو بین بازوهای بی رمق مادرش گذاشت‪.‬‬

‫زن در سکوت پسرش رو بغل کرد و بی اونکه بخواد شروع به اشک ریختن کرد‪.‬‬

‫"میبینیش؟"‬

‫با گریه از مردی که کنارش ایستاده بود و مثل خودش بغض داشت پرسید‪.‬‬

‫"درست شبیه پدرشه"‬

‫"ای کاش اونم االن اینجا بود"‬

‫مرد به صورت خونی پسرک نگاه‪ ،‬آخرین تصویری که از پدرش هم دیده بود صورت‬

‫غرق خونش بود‪.‬‬

‫پزشک به سمت مرد رفت و اونو به بیرون اتاق هدایت کرد‪.‬‬

‫‪643‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیشتر از یه شب دووم نمیاره‪ .‬متاسفانه ما هیچ امکاناتی نداشتیم"‪.‬‬

‫مرد با وحشت به دکتر نگاه کرد‪.‬‬

‫"چطور میتونی همچین چیزی رو به این راحتی بگی؟"‬

‫مرد یقه ی پزشک رو بین دست هاش گرفت و با عصبانیت به صورتش نگاه کرد‪.‬‬

‫"اون بچه سالم میمونه"‬

‫"بچه نه…"‬

‫دست های مرد از یقه ی دکتر شل شد‪.‬‬

‫"مادر بچه"‬

‫)زمان حال( ‪28 December 2021‬‬

‫"خیلی ترسناک به نظر میاد"‬

‫جیمین در حالی که کنار یونگی قدم میزد گفت و به زیرزمینی ای با چراغ های‬

‫نئونی و نور های کور کننده ای که کلمه ی 'تتو بار' رو بهشون نشون میداد اشاره‬

‫کرد و بعد به دست پر از تتوی یونگی خیره شد‪.‬‬


‫‪644‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"وقتی این تتوها رو میزدی درد داشت؟"‬

‫دستش رو روی طرح های سیاهرنگ روی دست مرد کشید‪.‬‬

‫"آره خب اما حس خوبی داشت‪ .‬میدونی؟ هر کدوم از تتوهای من برام یه معنی‬

‫دارن"‪.‬‬

‫"واقعا؟"‬

‫جیمین با ابروهای باال رفته پرسید و این بار با دقت بیشتری بهشون خیره شد‪.‬‬

‫"آره‪ .‬مثال اینو میبینی؟ این اولین تتوییه که زدم‪ .‬چهار روز بود که از خونه فرار کرده‬

‫بودم و هیچ جایی برای موندن نداشتم‪ .‬یه تتو آرتیست بود که دکه ی کوچیکی کنار‬

‫رودخونه ی هان داشت‪ .‬اون بهم گفت که پوستم به خاطر رنگ پریدگیش برای تتو‬

‫خیلی خوب به نظر میاد و قرار شد بهم پول بده تا من مدل تتوش شم‪ .‬پس من این‬

‫رو به عنوان اولین طرح انتخاب کردم‪ .‬پروانه سیاه نماد آزادی و رشد و بالغ شدنه‪ .‬دو‬

‫روز بعد از اینکه قبول کردم مدل تتو بشم اون مرد خودش رو توی رودخونه غرق‬

‫کرد و در نتیجه این تنها تتویی بود که به عنوان یه مدل تتو زدم"‬

‫جیمین مشتاقانه سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫‪645‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"این چیه؟"‬

‫یونگی با اشاره ی جیمین به تتوی اژدهای روی مچش ناخودآگاه خندید‪.‬‬

‫"خب حقیقتش یادم نیست چطور این تتو رو انتخاب کردم خیلی بی معنی و‬

‫تکراریه اما مربوط به زمانیه که من و نامجون تازه صمیمی شده بودیم‪ .‬یه شب به بار‬

‫رفتیم و تا جایی که تونستیم الکل خوردیم‪ .‬تنها چیزی که یادمه سردرد صبح‬

‫بعدشه‪ .‬ما درحالی بیدار شدیم که نظافتچی بار دسته ی طی شو توی پهلومون فرو‬

‫کرده بود و بهمون میگفت که پاشیم‪ .‬نامجون هم یکی عین اینو روی کتفش داره‪.‬‬

‫واقعا مضحکه"‬

‫جیمین به آرومی خندید‪.‬‬

‫"این خیلی عجیبه"‬

‫به تتوی ماری که از آرنج تا مچش پیچیده بود اشاره کرد و انگشتش رو روش‬

‫کشید‪.‬‬

‫"خب‪..‬این مربوط به ناراست"‬

‫اخم های جیمین ناخودآگاه توی هم فرو رفتن و بینیش رو چین داد‪.‬‬

‫‪646‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اونم عین اینو داره؟"‬

‫یونگی به عکس العملش خندید و دستش رو بین موهای نرمش کشید‪.‬‬

‫"آره اما نیازی نیست بهش حسو‪"...‬‬

‫"منم یه تتو میخوام"‬

‫"هوم؟"‬

‫یونگی متعجب پشت سر جیمین که دستش رو به طرف تتوبار میکشید رفت‪.‬‬

‫"آروم"‬

‫یونگی درحالی که به خاطر عجله ی پسر سرش رو به چهارچوب کوتاه در کوبیده‬

‫بود گفت و دست آزادش رو روی شقیقش کشید‪.‬‬

‫"سالم خوش اومدید"‬

‫دختری که روی صندلی درب و داغونی نشسته بود درحالی که آدامسش رو با صدای‬

‫بلند میجویید و بی توجه به اونها به گوشیش خیره بود گفت‪.‬‬

‫"سالم"‬

‫‪647‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با شنیدن صدای آروم جیمین دختر سرش رو باال گرفت و به اون دو نفر نگاه کرد‪،‬‬

‫آدامسش رو ترکوند و به دیوارها اشاره کرد‪.‬‬

‫"طرح هامون همینایی هستن که میبینید‪ .‬طرحای بیشترم توی اون کاتالوگن‪ .‬اگرم‬

‫چیزی جز اینا میخواید بگید"‬

‫با بی حوصلگی گفت و دوباره به گوشیش خیره شد‪.‬‬

‫"ولش کن بچه‪ .‬دردشو نمیتونی تحمل‪"...‬‬

‫"یونگی شی چقد حرف میزنی"‬

‫جیمین وسط حرفش گفت و ابروهای یونگی باال پریدن‪.‬‬

‫"چی؟"‬

‫"هوممم‪...‬این چطوره؟ نه خیلی خشنه‪ .‬اینم که خیلی دخترونست‪ .‬همونجا‬

‫وایمیستی یا بهم کمک میکنی؟"‬

‫"بچه پررو"‬

‫یونگی با ناباوری زمزمه کرد و با خنده به طرف جیمین رفت‪.‬‬

‫‪648‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیا خودم میدونم چه طرحی بزنی خوب میشه"‬

‫یونگی دستش رو کشید و از کاتالوگ ها دور کرد‪.‬‬

‫"ببخشید خانوم"‬

‫یونگی دستش رو جلوی صورت زن تکون داد و بعد از چند بار صدا زدن باالخره‬

‫توجهش رو جلب کرد‪.‬‬

‫"هوم؟"‬

‫"آم‪...‬میشه من خودم تتو رو بزنم؟ هزینش رو هر چقدر که بگید پرداخت میکنم"‬

‫"خودت؟ اصال بلدی؟اگه نمیزنی سوراخش کنی بندازی گردن من قبوله"‬

‫یونگی چشماشو چرخوند و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"وسایل اونجاست‪ .‬جوهرم تو قفسست خودت بردار"‪.‬‬

‫زن به گوشه ی اتاق اشاره کرد و دوباره به صفحه ی گوشیش خیره شد‪.‬‬

‫"یونگی شی چیکار میخوای بکنی؟"‬

‫‪649‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین به آرومی با نگرانی پرسید و به یونگی که دستگاه رو به برق وصل میکرد‬

‫خیره شد‪.‬‬

‫"مگه تتو نمیخواستی؟ پشیمون شدی؟"‬

‫"نـ‪..‬نه منظورم اینه که"‬

‫"پس شلوارتو دربیار"‬

‫"ها؟"‬

‫جیمین با تعجب از حرف یونگی پرسید اما یونگی بی اهمیت درحال انتخاب کردن‬

‫طرح ها از قفسه بود‪.‬‬

‫"چیکار کنم؟"‬

‫~~~~‬

‫"خیلی خیلی خیلی تجربه ای مزخرفی بود دیگه هیچوقت همچین حماقتی‬

‫نمیکنم"‬

‫‪650‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین حین اینکه اشکی که به خاطر درد سوزن گوشه ی چشمش جمع شده بود‬

‫پاک میکرد گفت‪.‬‬

‫"قبلش خیلی مصمم تر ب نظر میرسیدی"‬

‫یونگی درحالی که جوهر رو توی قفسه برمیگردوند گفت و جیمین چشماشو‬

‫چرخوند‪.‬‬

‫"شاید اگه میذاشتی خوئم یه طرح انتخاب کنم بهتر بود‪ .‬ببینم برای اذیت کردنم‬

‫طرح به این بزرگی‪...‬راستی میشه االن نگاهش کنم؟"‬

‫جیمین جمله ی خودش رو با شوق برید‪ .‬کنجکاو بود بدونه یونگی چه طرحی روی‬

‫پاش تتو کرده که تمام مدت نذاشت جیمین نگاهش کنه‪.‬‬

‫"صبر کن"‬

‫یونگی آینه ی قدی رو برداشت و به سمتش آورد‪ .‬خیلی خوشحال نمیشد که اون‬

‫زن رو عصاب جیمین رو درحالی که بدون شلوار خودش رو برانداز میکنه ببینه‪.‬‬

‫"واو"‬

‫جیمین با دیدن تتو ناخودآگاه لبخند زد‪.‬‬


‫‪651‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"این خیلی خوشگله"‪.‬‬

‫با خوشحالی گفت و دستش رو روی طرحی که به خاطر تازه تتو شدن هنوز کمی‬

‫برجسته و ورم کرده بود کشید‪ .‬شکوفه ی صورتی رنگ گیالسی به زیبایی طرف‬

‫راست پاش رو پوشونده بود‪ .‬از روی استخون برجسته ی لگنش شروع شده بود و‬

‫شاخه های نازکی ازش تا نزدیکی رونش رسیده بودن‪ .‬هارمونی اون شکوفه های‬

‫بهاری کنار پوست کمی برنزه و صافش ترکیب زیبا و خیره کننده ای به وجود آورده‬

‫بود‪.‬‬

‫"دوستش داری؟"‬

‫"معلومه! تو برام کشیدیش یونگی شی"‪.‬‬

‫جیمین با ذوق گفت و یونگی لبخند کوچیکی زد‪.‬‬

‫"بهتره دیگه اینو بپوشی چون من دارم از کنترل خارج میشم"‬

‫یونگی درحالی که به پاهای خوش فرم جیمین خیره بود با خنده گفت و باعث شد‬

‫جیمین از خجالت قرمز بشه‪.‬‬

‫"یونگی شی!!"‬

‫‪652‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با خجالت غر زد و شلوارش رو از روی صندلی برداشت تا بپوشه‪.‬‬

‫"تو واقعا منحرفی !"‬

‫"نمیدونستی؟"‬

‫یونگی در حالی که قبل از اینکه جیمین شلوارش رو بپوشه چسبی روی تتوش میزد‬

‫تا بدنش آسیب نبینه گفت و خندید‪.‬‬

‫"االن فهمیدم"‬

‫"تو هم میخوای؟"‬

‫"هان؟"‬

‫جیمین با گیجی پرسید و باالخره زیپ جینش رو بست‪.‬‬

‫"یه تتو؟"‬

‫"یدونه دیگه؟ نه ممنون همینی که االن زدم برای همه ی عمرم بس بود"‪.‬‬

‫"نه پابو منظورم تتو برای منه‪ .‬میخوای یه یادگاری روی بدنم بنویسی؟"‬

‫‪653‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جیمین چند لحظه با گنگی پلک زد و باالخره جمله ی یونگی رو توی ذهنش‬

‫تحلیل کرد‪.‬‬

‫"واقعا؟ میتونم؟"‬

‫ذوق زده پرسید و یونگی با لبخند کجی دوباره دستگاه تتو رو از توی قفسه بیرون‬

‫آورد‪.‬‬

‫"البته که میتونی"‪.‬‬

‫"ولی من بلد نیستم"‬

‫‪.‬جیمین لب هاش رو به سمت پایین خم کرد‪.‬‬

‫"به جاش میتونم طرحش رو انتخاب کنم تا اون دختره برات بکشه"‬

‫"واقعا کار سختی نیست‪ .‬فقط یه چیز ساده انتخاب کن و مثل یه نقاشی معمولی‬

‫بکشش"‬

‫‪.‬یونگی در حالی که روی صندلی میشست گفت و جیمین نگاه با تردیدی بهش‬

‫انداخت‪.‬‬

‫‪654‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"کجا رو میتونم تتو کنم؟"‬

‫"هر جایی که دوست داری"‬

‫یونگی بیخیال گفت اما با همین جملش لبخندی روی لب جیمین ظاهر شد‪ .‬چی‬

‫میشد اگه اون همیشه انقدر مهربون بود؟‬

‫"پس تی شرتتو دربیار"‬

‫"مجبورید مثل دوتا نوجوون هورنی رفتار کنید؟"‬

‫دختری که گوشه ی اتاق نشسته بود طعنه زد و جیمین چشم هاشو چرخوند‪.‬‬

‫"کجا رو میخوای تتو بزنی؟"‬

‫یونگی درحالی که تی شرتش رو روی میز مینداخت و به پشتی صندلی تکیه میداد‬

‫پرسید و جیمین با روشن کردن دستگاه ترسیده به سوزن سرش که ویبره میرفت‬

‫نگاه کرد‪.‬‬

‫"بهت آسیب نمیزنه؟"‬

‫‪655‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"بیخیال عزیزم من بیشتر از اینا آسیب دیدم‪ .‬این آسیب از نوعیه که خوشحالم‬

‫میکنه"‬

‫جیمین لبخند بزرگی به یونگی که بیخیال نگاهش میکرد زد و به ناحیه ای کمی‬

‫پایین تر از استخون ترقوه ی مرد اشاره کرد‪.‬‬

‫"اینجا"!‬

‫"هوم‪"...‬‬

‫یونگی صاف نشست تا جیمین دید بهتری نسبت به جایی که میخواد تتو بزنه داشته‬

‫باشه‪ .‬جیمین دستگاه رو به پوستش نزدیک کرد و حتی قبل از اینکه سوزن بهش‬

‫برخورد کنه اونو عقب کشید‪.‬‬

‫"درد داشت؟ اذیتت کردم؟"‬

‫با نگرانی پرسید و باعث شد یونگی به خنده بیوفته و ناخودآگاه خم بشه و بوسه ی‬

‫سریع اما محکمی روی لب های جیمین بذاره‪ .‬جیمین خجالت زده لبش رو توی‬

‫دهنش جمع کرد و نگاه عجیبی به یونگی انداخت‪.‬‬

‫"این برای چی بود؟"‬

‫‪656‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"برای اینکه تو خیلی کیوتی بچه"‬

‫یونگی با همون لبخندی که روی لبش بود گفت و موهای جیمین رو بهم ریخت‪.‬‬

‫"حاال بدون نگرانی مثل یه پسر خوب چیزی که میخوایو بکش من دردم نمیگیره"‬

‫جیمین سرش رو تکون داد و اینبار با شجاعت بیشتری سوزن رو به پوست یونگی‬

‫رسوند‪ .‬یونگی کمی منقبض شد اما دردی بروز نداد تا جیمین با خیال راحت‬

‫یادگاری که میخواد رو روی بدنش به جا بذاره‪.‬‬

‫کمتر از یک ربع بعد جیمین دستگاه رو عقب کشید و به نوشته ی روی ترقوه ی‬

‫مرد نگاه کرد‪.‬‬

‫"تموم شد؟"‬

‫یونگی متعجب پرسید و جیمین با لبخند سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"چقدر زود"‬

‫آینه رو از جیمین گرفت و به کلمه ی کوچیک سه حرفی روی استخونش نگاه کرد‪.‬‬

‫'‪'sky‬‬

‫‪657‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آسمون؟ این چه معنی داره؟"‬

‫کنجکاو پرسید و جیمین لبخند کوچیکی زد‪.‬‬

‫"مثل یه تراژدی لطیف"‬

‫"چه تراژدی؟"‬

‫"این مثل یه کلیشه ست یونگی شی‪ ،‬اما من گم شده بودم و تو منو پیدا کردی‪.‬‬

‫میدونم که هر دو داشتیم توی سیاهی شبِ دریا غرق میشدیم ولی دریا همیشه‬

‫زیباست‪ ،‬البته تا زمانی که آبی و آروم باشه‪ .‬اما دریا بدون آبیِ زیبای آسمون مثل یه‬

‫سطل آب وسط شنزاره‪ .‬میدونی چی میگم؟ تمام زیبایی دریا از آسمونه‪ .‬این میتونه‬

‫مثل ورود به یه مرحله ی جدید باشه‪ .‬از دریا به سمت آسمون"‬

‫جیمین به آرومی توضیح داد و یونگی لبخندی زد‪.‬‬

‫"همینطوره! بیا با هم وارد یه مرحله ی جدید بشیم"‬

‫جیمین دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما با زنگ گوشی یونگی متوقف شد‪ .‬یونگی‬

‫تماس رو جواب داد و صورتش بالفاصله جمع شد‪.‬‬

‫‪658‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"الو هیچول! خیلی خب‪...‬باشه فهمیدم‪ .‬فردا شب؟ اما ما‪...‬خیلی خب خیلی خب‬

‫خودمو میرسونم‪ .‬میگم باشه دیگه فهمیدم‪....‬میایم‪ .‬باشه باشه‪ .‬میبرمش یه هتلی‬

‫جایی‪ .‬نه نمیبرمش اونجا‪ .‬خیلی خب خدافظ"‬

‫با اخم های درهم گوشی رو قطع کرد و جیمین سوالی بهش خیره شد‪.‬‬

‫"مثل اینکه به یه مشکل برخوردیم‪ .‬باید برگردیم سئول"‬

‫~~~~‬

‫"چرا انقدر بداخالق شدی؟ خب درک کن که بعد از دوسال من میخوام پیش‬

‫دوستم باشم"!‬

‫جونگکوک با ناراحتی گفت و به تهیونگ که با اخم دست به سینه روی مبل نشسته‬

‫بود و به تلوزیون خاموش خیره بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"تهیونگ با تو دارم حرف میزنم"‬

‫تهیونگ فقط اخمش رو پررنگ تر کرد و کنترل تلوزیون رو برداشت‪.‬‬

‫"کیم تهیونگ"‬

‫‪659‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک داد زد‪.‬‬

‫"چی میگی؟"‬

‫تهیونگ هم درمقابل داد کشید و به طرفش برگشت‪.‬‬

‫"چرا اینجوری میکنی؟ اونی که االن باید عصبانی باشه و نخواد مارو ببینه جیمینه‬

‫نه تو هر چی باشه تو زندگیشو نابود‪"...‬‬

‫با فهمیدن اینکه داشت چی به زبون میاورد جملشو قطع کرد و تهیونگ پوزخندی‬

‫زد‪.‬‬

‫"چی شد؟ چرا جملتو قطع کردی؟ چی میخواستی بگی اینکه من زندگیشو نابود‬

‫کردم؟ آره؟ خب حدس بزن چی؟ خودم میدونم و بابتش خوشحال نیستم اما چیکار‬

‫میتونم بکنم به جز معذرت خواهی؟ میشه دقیقه بهم بگی چه کار فاکی میتونم‬

‫انجام بدم جونگکوک؟ اگه خوشت نمیاد ریخت و قیافه ی کسی که زندگی دوستتو‬

‫نابود کرده ببینه تشریف ببر از این به بعد پیش خودش از منم نخواه که باهات بیام"‬

‫تهیونگ با عصبانیت جمله هاش رو پشت هم چید و کتش رو از روی مبل برداشت تا‬

‫از اونجا بیرون بزنه‪.‬‬

‫‪660‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"وایسا ته‪"...‬‬

‫جونگکوک مچ دست تهیونگ رو که میخواست از زد خارج بشه گرفت و تهیونگ‬

‫فقط مچش رو با عصبانیت از دستش بیرون کشید‪.‬‬

‫"ولم کن نمیخوام جایی برم فقط میخوام برم لب ساحل سیگار بکشم"‬

‫با صدای پر از عصبانیتی گفت‪.‬‬

‫"ته لطفا سیگار نـ‪"...‬‬

‫"به تو ربطی نداره چیکار میخوام بکنم"‬

‫"تـ‪..‬تهیونگ مـ‪....‬من‪"...‬‬

‫جونگکوک از ناراحتی و استرس لکنت گرفت و باعث شد تهیونگ پوزخندی بزنه‪.‬‬

‫"آره خودشه اون صدای لکنتی لعنتیت دوباره برگشت تا بری باهاش پیش جیمین‬

‫هیونگت خودتو لوس کنی"‬

‫"چـ‪..‬چی داری‪"...‬‬

‫"فقط ولم کن"‬

‫‪661‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بدون توجه به نگاه ناراحت جونگکوک غرید و در رو پشت سرش کوبید‪ .‬حقیقتا وقتی‬

‫که عصبانی میشد تبدیل به یه آدم غیر قابل کنترل میشد و این همیشه به ضررش‬

‫بود چون حرف هایی که میزد فقط تبدیل به کلماتی بدون فکر برای آزار بقیه‬

‫میشدن درحالی که خیلی اوقات از گفتنشون منظوری نداشت‪.‬‬

‫جونگکوک لبش رو با بغض گاز گرفت و روش رو از در چرخوند‪ .‬خیلی وقت بود که‬

‫تهیونگ رو اینطوری ندیده بود و این رفتار هاش فقط گذشته ی غم انگیزش رو‬

‫براش تداعی میکرد‪.‬‬

‫با ناراحتی خودش رو روی مبل انداخت و سعی کرد گریه نکنه‪ .‬احساس وحشتناکی‬

‫داشت‪ .‬تهیونگ از زمانی که جیمین رو دیده بودن پرخاشگر شده بود و حاال دوباره‬

‫نقص جونگکوک رو بهش یادآوری میکرد و باعث میشد پسر کوچیک تر حس کنه‬

‫که عمیقا شکسته‪.‬‬

‫نکنه خوب نبود؟‬

‫نکنه پر از نقص و اشکال بود و تهیونگ رو آزار میداد؟‬

‫نکنه اون پشیمون شده بود؟‬

‫نکنه فقط جونگکوک رو برای رابطه میخواست؟‬


‫‪662‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جونگکوک برای اولین بار تمام وجودشو به یکی تقدیم کرده بود و تهیونگ‪...‬خب اون‬

‫با افراد زیادی قبل از جونگکوک رابطه داشت‪ .‬اونقدری که حتی شمارش از دست‬

‫جونگکوک در رفته بود‪ .‬اگه انتظار تهیونگ خیلی باالتر بود‪ ،‬اگه جونگکوک فقط یه‬

‫احمق دست و پاچلفتی بود‪ ،‬اگه باز هم داشت بازی میخورد چی؟‬

‫دست خودش نبود‪ .‬تهیونگ رو بی نهایت دوست داشت و به خاطر همین نمیتونست‬

‫جلوی تراوشات ذهنیش که آزارش میدادن رو بگیره‪ .‬فقط میترسید‪ .‬از اینکه دوباره‬

‫تبدیل به همون بازنده ای بشه که بود‪ .‬نمیخواست دوباره قلبش زیر پاهای تهیونگ‬

‫له بشه‪.‬‬

‫برای پرت کردن حواسش گوشیش رو برداشت تا خودش رو سرگرم کنه اما با دیدن‬

‫هزاران تماس از طرف شین فقط نگران تر شد و لبش رو با استرس گاز گرفت‪ .‬چه‬

‫اتفاقی افتاده بود؟ شین بهش گفته بود که تا مدتی بهش نیاز نداره و بعد از پنج یا‬

‫شش ماه شاید نیاز باشه که دوباره به باند بپیونده اما حاال حتی سه ماه هم نگذشته‬

‫بود و این حجم از تماس فقط دلش رو به لرزه مینداخت‪.‬‬

‫قفل گوشیش رو باز کرد و با دیدن پیام هایی که براش اومده بودن ابروهاشو باال داد‪.‬‬

‫]‪[45 Unread Massage‬‬

‫‪663‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫]‪[15 Missed Call‬‬

‫"چه خبر شده؟"‬

‫با اخم زیر لب زمزمه کرد و بعد وارد پیام هاش شد‪ .‬به آرومی شروع به خوندن پیام‬

‫ها کرد و هر چقدر که پایین میومد بیشتر شوکه میشد‪ .‬درنهایت به چیزی رسید که‬

‫باعث شد دستش رو روی دهنش بذاره و گوشی از دستش بیوفته‪ .‬با وحشت به هق‬

‫هق افتاد و به فیلمی که روی صفحه ی گوشیش پخش میشد خیره شد‪.‬‬

‫"جئون جونگکوک تو باید اینو توضیح بدی هرزه ی عوضی"‬

‫‪664‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪Chapter 32‬‬

‫عشق حد واسط ندارد‬

‫یا نابود میکند‬

‫یا نجات میدهد‬

‫‪-‬ویکتور هوگو‬

‫"کوکی عزیزم"!‬

‫تهیونگ وقتی وارد خونه شد و دید که تمام برق ها خاموشه و خونه توی سکوت‬

‫عجیبی فرو رفته صدا زد‪ .‬عجیب بود چون ساعت تازه هفت غروب بود و امکان‬

‫نداشت که جونگکوک به این زودی بخوابه‪.‬‬

‫"جونگکوکا سوییتی‪ .‬تهیونگ معذرت میخواد"‬

‫بالفاصله بعد از اینکه از خونه بیرون رفته بود از حرف هاش پشیمون شده بود اما‬

‫غرور لعنتیش بهش اجازه نداده بود همون لحظه برگرده‪ .‬پس حاال با دسته رزهای‬

‫‪665‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قرمز رنگی که با روبان سفید تزئین شده بودن جلوی در برای معذرت خواهی‬

‫ایستاده بود اما اثری از جونگکوک نمیدید‪.‬‬

‫دستش رو به سمت چراغ برد و برق رو روشن کرد و با دیدن فضای بهم ریخته ی‬

‫خونه ابروهاش با وحشت باال پریدن و استرس سریعا تمام وجودش رو پر کرد‪ .‬نکنه‬

‫اتفاقی افتاده بود؟ نکنه کسی داخل خونه شده بود و این کارا رو کرده بود؟ چون‬

‫منطقا جونگکوک هرچقدر هم که ناراحت و عصبانی بود امکان نداشت تمام ظرف‬

‫های توی قفسه رو بهم بریزه و بشکونه‪.‬‬

‫"جونگکوک کجایی؟"‬

‫سریعا و با وحشت تند تند قدم براشت تا جونگکوک رو پیدا کنه اما الزم نبود که‬

‫زیاد بگرده چون بالفاصله بعد از اینکه خواست از جلوی مبل رد شه صحنه ای رو‬

‫دید که باعث شد دسته گل از دستش بیوفته‪.‬‬

‫"خدای من چه بالیی سرت اومده؟ چرا اینطوری‪"...‬‬

‫به جونگکوک کنار مبل روی زمین افتاده بود و بی صدا هق هق میکرد نگاه کرد و‬

‫سریع به سمتش رفت و دستش رو دراز کرد تا لمسش کنه‪.‬‬

‫"د‪..‬دستتو بکش"‬
‫‪666‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جونگکوک با صدای خشدار و پر از بغضی گفت و خودش روی زمین نشست‪.‬‬

‫تهیونگ تند تند پلک زد و به صورت قرمز و چشم های پف کرده ی جونگکوک نگاه‬

‫کرد‪.‬‬

‫"عزیزم من معذرت میخوام‪ .‬واقعا متاسفم میدونم ناراحتت کردم‪ .‬ببین برات گل‪"...‬‬

‫"خفه شو‪ .‬خـ‪...‬خفه شو دهن لعنتیتو ببند کیم تهیونگ"‬

‫جونگکوک دیوانه وار فریاد زد و سرش رو بین دست هاش گرفت و بلند ضجه زد‪.‬‬

‫"چـ‪..‬چطور‪..‬تو چطور تـ‪..‬تونستی که‪"...‬‬

‫نتونست جملشو ادامه بده فقط به هق هق کردن ادامه داد‪.‬‬

‫"جونگکوکی من‪"...‬‬

‫تهیونگ درحالی که از ماجرا سردرنمیاورد سعی کرد چیزی بگه اما با سیلی سنگین‬

‫جونگکوک حرفش رو قطع کرد و با دهن باز بهش خیره شد‪.‬‬

‫"جرعت نکن‪...‬جرعت نکن دیگه اسممو بیاری‪ .‬ازت متنفرم‪...‬ازت متنفرم‪ .‬حالم ازت‬

‫بهم میخوره‪ .‬تاحاال آدمی به آشغالی و بی رحمی تو ندیدم تو چطوری‪...‬تهیونگ من‬

‫دوستت داشتم"‬
‫‪667‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫عاجزانه و پر از خشم نالید و مشتش رو روی قفسه ی سینش کوبید تا شاید درد‬

‫جسمیش روی درد روحیش سرپوش بذاره‪.‬‬

‫"من! منه لعنتی! تهیونگ من لعنتی دوستت داشتم‪ .‬چرا این کارو با من کردی؟ ازم‬

‫خواستی بهت اعتماد کنم و من اینکارو کردم‪ .‬تهیونگ من وجودمو‪ ،‬قلبمو‪ ،‬تمام‬

‫روحمو بهت دادم چطور تونستی انقدر بی رحم باشی؟ چرا وقتی که داشتم فراموشت‬

‫میکردم دوباره منو سمت خودت کشیدی؟ چرا؟ تهیونگ چراااا؟"‬

‫جونگکوک زجه زد و گوشیشو برداشت و صفحه ی روشنش رو به سمت تهیونگ‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"این چیه؟ تهیونگ این چیه؟ من حتی نمیدونم این مربوط به کیه؟ این‪...‬خدای‬

‫من"‬

‫تهیونگ با چشم های پر از وحشت به صفحه ی گوشی جونگکوک خیره شد و با باز‬

‫کردن دهنش سعی کرد نفس بکشه اما نمیتونست‪ .‬ریه هاش جمع شده بودن و برای‬

‫نفس کشیدن همکاری نمیکردن‪ .‬قلبش انگار نمیتپید‪ .‬خون توی رگ هاش منجمد‬

‫شده بود‪ .‬تنها چیزی که ازش میترسید حاال اتفاق افتاده بود‪.‬‬

‫"من‪..‬مـ‪..‬من‪..‬بذار برات توضیح‪"...‬‬

‫‪668‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جونگکوک نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست تا خودش رو آروم کنه اما‬

‫نمیشد‪ .‬چطور میتونست آروم باشه درحالی که از کسی که با تمام وجود دوستش‬

‫داشت و بهش اعتماد کرده بود ضربه دیده بود؟‬

‫"دیگه_ یک_ کلمه_هم_حرف_نزن"‬

‫شمرده شمرده گفت و کلماتش رو تیکه تیکه کرد تا بیشتر توی مغز مرد رو به روش‬

‫فرو برن‪.‬‬

‫"هر توضیحی که میخوای بدی رو برای خودت نگهدار تهیونگ‪ .‬این‪...‬این‪...‬برای این‬

‫واقعا هیچ توضیحی وجود نداره"‬

‫دستش رو روی صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد‪.‬‬

‫"دیگه نمیخوام ببینمت‪ .‬خوشحال باش چون توهم به آرزوت میرسی باالخره از شر‬

‫یه بازنده خالص میشی‪ .‬فقط امیدوارم که تا آخر عمرت منو یادت بمونه کیم‬

‫تهیونگ‪ .‬امیدوارم ضربه ای رو که به من زدی تمام عمرت بچشی‪ .‬امیدوارم جوری‬

‫زمین بخوری که دیگه نتونی پاشی‪ .‬ازت متنفرم‪ .‬از خودمم متنفرم چون هنوزم‬

‫دوستت دارم"‬

‫‪669‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جونگکوک به محکمی حرفش رو زد و از جاش بلند شد‪ .‬چمدون هاشون از قبل‬

‫آماده گوشه ی خونه بودن چون قرار بود فردا به سئول برگردن اما حاال به لطف‬

‫تهیونگ‪ ،‬جونگکوک یه بلیط از طرف شین داشت که بهش میگفت زودتر برگرده‪.‬‬

‫چمدون رو از کنار در برداشت و بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه از سوئیت‬

‫خارج شد و حتی صدای بلند کوبیده شدن در هم نتونست باعث تکون خوردن‬

‫تهیونگ بشه‪ .‬خشکش زده بود‪ ،‬همونجا روی زمین نشسته بود و حتی نمیتونست‬

‫نفس بکشه‪ .‬اشک هاش بدون اینکه حس کنه از چشم هاش پایین میریختن و بی‬

‫حرکت به جایی که چند ثانیه ی پیش جونگکوک نشسته بود خیره بود‪.‬‬

‫بعد از چند دقیقه باالخره به خودش اومد‪ .‬دستش رو روی صورتش گذاشت و سعی‬

‫کرد فکری بکنه اما نمیتونست افکارش رو جمع کنه‪ .‬چیکار کرده بود؟ این فیلم از‬

‫کجا پخش شده بود؟تهیونگ مطمئن بود تنها جایی که اون فیلم لعنتی وجود داشت‬

‫گوشی قدیمیش بود‪ .‬گوشی ای که به لطف جیمین خورد شده بود و به قدری‬

‫داغون شده بود که تهیونگ اون رو به بکهیون داده بود تا اونو به دوست تعمیرکارش‬

‫بده تا درستش کنه‪ .‬چطور تهیونگ در عرض یک ساعت تمام زندگیش رو از دست‬

‫داد؟ زندگیش‪...‬آره جونگکوک زندگیش شده بود و حاال دیگه اونو نداشت‪.‬‬

‫‪670‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با پاهای لرزون ایستاد‪ .‬قلبش انگار توی تک تک سلول های بدنش میتپید و تمام‬

‫بدنش نبض میزد‪ .‬به آرومی درحالی که سعی میکرد تعادلش رو از دست نده خودش‬

‫رو به در رسوند و از خونه بیرون زد‪ .‬خوش خیاالنه تصور میکرد که ممکنه‬

‫جونگکوک نرفته باشه؛ فکر میکرد ممکنه اونقدر دور نشده باشه‪ .‬پس دووید‪.‬‬

‫دووید و رفت‪ ،‬نفس نفس زد‪ ،‬قدم های بلند برداشت‪ ،‬اسم عشقش رو فریاد کشید‪،‬‬

‫ضجه زد‪ .‬ولی چه فایده؟ جونگکوک رفته بود‪.‬‬

‫کنار ساحل رسید‪ .‬درست همونجایی که شب سال نو ایستاده بودن و به آتیش بازی‬

‫و شوق مردم نگاه میکردن‪ ،‬همونجایی که جونگکوک لب های صورتی زیباش رو‬

‫روی لب های تهیونگ گذاشت‪ .‬مگه نمیگن هر کسی رو که شب سال نو ببوسی تمام‬

‫اون سال کنارشی؟ لعنت به همه ی کلیشه ها و خرافات‪.‬‬

‫روی زانو هاش افتاد و باالخره همه ی توان و امیدش رو از دست داد‪ .‬تموم شده‬

‫بود‪...‬تهیونگ برای همیشه تنها شده بود و قلبش از تپش ایستاده بود‪.‬‬

‫~~~~~~‬

‫"هوسوکا‪"..‬‬

‫سویون برای بار هزارم صدا زد و شونه ی هوسوک رو تکون داد‪.‬‬

‫‪671‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اومااا ولم کن دیگه امروز مدرسه نمیرم"‬

‫هوسوک تو خواب نق زد و پتو رو روی سرش کشید‪.‬‬

‫"یاااا جانگ هوسوک"‬

‫سویون این بار فریاد کشید و باعث شد هوسوک وحشت زده روی تخت بشینه و‬

‫درحالی که زمان و مکان رو گم کرده بود چند لحظه گیج به سویون خیره بشه‪.‬‬

‫"قیافتو اون شکلی نکن یه ساعته دارم صدات میکنم"‬

‫سویون با غرغر گفت و چشم غره ای رفت‪.‬‬

‫"بازم موهاتو رنگ کردی؟ چه خبره؟"‬

‫هوسوک بی ربط گفت و باعث شد سویون با کف دست به پیشونیش بکوبه‪.‬‬

‫"همیشه از خودم میپرسم چطوری انقدر رو اعصابی‪ .‬برو ریخت و قیافتو درست کن‬

‫اینطوری نمیتونم نگات کنم نکبت‪ .‬بعدش بیا صحبت کنیم"‬

‫هوسوک چشم هاشو چرخوند و سرشو تکون داد‪.‬‬

‫"با موهای سبز شبیه جلبک شدی"‬

‫‪672‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫گفت و قبل از اینکه سویون فرصت حمله داشته باشه به سمت دستشویی دوید‪.‬‬

‫"بچه"!‬

‫سویون با خنده گفت و برق دستشویی که هوسوک توش بودو خاموش کرد‪.‬‬

‫"یاااا"‬

‫هوسوک داد زد و سویون با همون خنده به سمت تخت رفت و روش نشست‪ .‬به‬

‫دقیقه ای نکشید که هوسوک از دستشویی بیرون اومد و چشم غره ای به سویون‬

‫رفت‪.‬‬

‫"ساعت دوازده شب منو از خواب قشنگم بیدار کرده تازه لوس بازیم درمیاری"‬

‫هوسوک غرغر کرد و سویون فقط خندید‪.‬‬

‫"خواب چی میدیدی مگه؟"‬

‫"حاال هر چی"!‬

‫هوسوک کنار سویون روی تخت نشست اما بعد چند ثانیه پشیمون دستش رو خواب‬

‫آلود روی صورتش کشید و سرش رو روی پای سویون گذاشت‪.‬‬

‫‪673‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میگم میخوام باهات حرف بزنم خوابالو"‬

‫سویون درحالی که هیچ تالشی برای بلند کردن هوسوک از روی پاش نمیکرد به‬

‫آرومی گفت و هوسوک فقط لبخند کمرنگی زد‪.‬‬

‫"از این زاویه شبیه یه جلبک برعکسی"‬

‫"یاااا بیشعور"‬

‫سویون با خنده غر زد پاشو تکون داد‪ .‬بعد از چند ثانیه هوسوک جدی شد اما سرش‬

‫رو از روی پای سویون برنداشت‪.‬‬

‫"چی میخواستی بگی؟"‬

‫"آم خب‪"...‬‬

‫سویون جوری که انگار تازه به یاد آورده باشه گفتن حرفش چقدر براش استرس‬

‫زاست صورتشو جمع کرد و چند ثانیه تو فکر فرو رفت‪.‬‬

‫"نمیگی؟"‬

‫‪674‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫دختر چند بار پلک زد‪ .‬خداروشکر میکرد که تاریکی نسبی اتاق استرسش رو کم تر‬

‫میکرد‪.‬‬

‫"خب؟ پـ‪"..‬‬

‫قبل از اینکه جملش رو تموم کنه سویون خم شد و همونطور که سر هوسوک روی‬

‫پاش بود لبش رو روی لب های مرد کوبید و بعد از چند ثانیه عقب کشید‪.‬‬

‫چشم های هوسوک درشت شد و سریع روی تخت نشست‪.‬‬

‫"یا مسیح سویون این چی بود؟"‬

‫دستش رو روی قلبش گذاشت و همونطور شوکه به دختر که دست هاش روی‬

‫صورتش گذاشته بود نگاه کرد و بعد از چند لحظه نفسش رو بریده بیرون داد‪.‬‬

‫"معنی این‪"...‬‬

‫خم شد و دست های سویونو از روی صورتش برداشت‪.‬‬

‫"میشه منو نگاه کنی جلبک؟"‬

‫‪675‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫با لبخند کمرنگی گفت و سویون سریعا برای اعتراض سرش رو باال گرفت اما حتی‬

‫یک کلمه هم از دهنش خارج نشد چون فورا گرمای یک جفت لب رو روی لب هاش‬

‫حس کرد و نفسش حبس شد‪.‬‬

‫"چی شد؟"‬

‫بعد از اینکه هوسوک عقب رفت سویون با گیجی پرسید و سرشو کج کرد‪.‬‬

‫"تو باید بگی چی شد"‬

‫"من‪...‬من فکر کنم دوستت دارم عوضی"‬

‫سویون نق زد و هوسوک خندید‪.‬‬

‫"میدونی خواب چی میدیدم؟"‬

‫با همون خنده پرسید و سویون سوالی بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫"خواب اینو‪"..‬‬

‫با یه حرکت دست سویون رو کشید و باعث شد دختر روی تخت بیوفته‪.‬‬

‫‪676‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"واو‪...‬تو یه سری جنبه ی پنهان داری هوسوک! فکر میکردم فقط یه اسبِ بی‬

‫مصرفی"‬

‫"میخوای بی مصرفو بهت نشون بدم؟"‬

‫سویون بزاقشو به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"امکان نداره! چطور این کارو کرد؟ ما سال هاست که‪...‬خدای من باورم نمیشه‬

‫اینطوری رو دست خوردیم"‬

‫هیچول با عصبانیت دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد ریتم نفس هاش رو‬

‫ثابت نگهداره‪.‬‬

‫"چطور نفهمیدیم؟"‬

‫نامجون سرشو بین دست هاش گرفت‪.‬‬

‫"حاال چی میشه؟"‬

‫سویون به آرومی پرسید و امیدوار بود جوابی که انتظارش رو داشت نشنوه‪.‬‬

‫‪677‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"جنگ"‬

‫هوسوک با تمسخر گفت و به پرونده ی تمام محموله هایی که طی اون چندین سال‬

‫جا به جا کرده بودن و حاال در عرض دو روز همه دود شده بودن نگاه کرد‪ .‬شین‬

‫بهشون خیانت کرده بود و طرف کیم بزرگ رو گرفته بود‪.‬‬

‫"من جدی پرسیدم"‬

‫"منم جدی جواب دادم"‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫" باید افرادمونو جمع کنیم‪ .‬قطعا این یه اعالم جنگه! فکر نمیکنم اونا هم منتظر‬

‫سکوت ما باشن"‪.‬‬

‫تمین گفت و نامجون سرش رو به چپ و راست تکون داد‪.‬‬

‫"دقیقا به خاطر همینه که باید یه مدت سکوت کنیم و بعد یهویی بریم سمتشون که‬

‫شوکه بشن"‬

‫"نه باید هر چی سریع تر افرادو جمع کنیم نامجون‪ .‬اونا میخوان محموله رو از کشور‬

‫خارج کنن"‬
‫‪678‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫جین باالخره بعد از چندین دقیقه سکوت به حرف اومد و همه ی نگاها به طرفش‬

‫چرخید‪.‬‬

‫"تو از کجا میدونی؟"‬

‫هیچول فورا پرسید و جین فقط نفسشو با صدا بیرون داد‪.‬‬

‫"تو میدونستی؟"‬

‫نامجون با لحن شوکه و گرفته ای پرسید و هیچول پوزخند بلندی زد‪.‬‬

‫"خدای من‪"...‬‬

‫شروع به بلند خندیدن کرد‪.‬‬

‫"خدای من باورم نمیشه دوباره به تو اعتماد کردیم"‬

‫هیچول با خنده گفت و نامجون پلک هاشو روی هم فشار داد و سعی کرد خونسرد‬

‫بمونه‪.‬‬

‫"چرا به ما نگفتی جین؟"‬

‫‪679‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫درحالی که سعی میکرد تن صداش رو پایین نگهداره پرسید و منتظر به جین که‬

‫شرمنده و غمگین بود خیره شد‪.‬‬

‫"شین جونمیون و کریس و دخترشون رو گروگان گرفته"‪.‬‬

‫هیچول دست هاشو مشت کرد و دندون هاشو روی هم فشار داد تا به جین حمله‬

‫نکنه‪.‬‬

‫"تو باید به ما میگفتی و اونوقت باهم درستش میکردیم"‬

‫نامجون به آرومی درحالی که عصبانی به نظر میرسید گفت‪.‬‬

‫"پسرا‪..‬پسرا میشه االن این بحثو تموم کنید؟ تقصیر جین نیست باشه؟ فقط سعی‬

‫داشته از برادرش و خانوادش محافظت کنه"‬

‫سویون درحالی که سعی داشت جو رو آروم نگهداره گفت‪.‬‬

‫"درست میگه اما حداقل حاال چیزایی که میدونی رو بهمون بگو جین وگرنه اوضاع از‬

‫چیزی که هست بهم ریخته تر میشه"‬

‫"نگران نباش از این بدتر نمیشه تمین"‬

‫‪680‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول با عصبانیت کنترل شده ای گفت‪.‬‬

‫"اشکالی نداره! مثل همیشه با هم از پسش برمیایم"‬

‫هوسوک با لبخند مصنوعی گفت و سعی کرد مثل همیشه امیدوار باقی بمونه‪ .‬گرچه‬

‫همه چیز بهم ریخته تر از اونی بود که بشه امیدوار بود‪.‬‬

‫~~~~‬

‫"نگران چی هستی؟"‬

‫هوسوک با مهربونی پرسید و دستش رو روی شونه ی جین که سرش رو پایین‬

‫انداخت بود و نفس های عمیق میکشید گذاشت‪.‬‬

‫"من میترسم‪ .‬اگه اتفاقی بیوفته همه ی مقصرش پدر من و درواقع منه‪ .‬من‪"...‬‬

‫"سوکجینا"‬

‫هوسوک دستش رو نوازشگرانه پشت جین کشید و لبخند درخشانی رو بهش نشون‬

‫داد‪.‬‬

‫‪681‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"هر اتفاقی هم که بیوفته تقصیر تو نیست خب؟ درضمن فکر کردی چی میخواد‬

‫بشه ها؟ هیچ کس نمیتونه جلوی موج های دریا وایسه‪ .‬تنها اتفاقی که میوفته اینه‬

‫که شین از کارش پشیمون میشه"‬

‫"امیدوارم‪"..‬‬

‫جین به آرومی زمزمه کرد و به عمارت که پر از جنب و جوش و هیاهو بود نگاه کرد‪.‬‬

‫"مطمئن باش همین میشه"‬

‫هوسوک گفت و از جاش پاشد‪ .‬برای اولین بار بود که لباس سیاهرنگی به تن کرده‬

‫بود و آماده بود تا توی یکی از عملیات های تمرینی حضور پیدا کنه ‪.‬همیشه فقط‬

‫توی عمارت پشت کامپیوترش میشست و همه چیز رو کنترل میکرد اما حاال باید‬

‫شخصا همراهشون میرفت‪.‬‬

‫"پاشو‪ .‬نامجون بهت نیاز داره دوست پسرِ نمونه"!‬

‫هوسوک چشمکی زد و از جین دور شد تا به سمت سویون بره و از تعداد اسلحه ها‬

‫مطمئن بشه‪.‬‬

‫‪682‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫جین به آرومی از جاش بلند شد‪ .‬جلیقه ی ضد گلوله وزن اضافی بود و براش‬

‫سنگینی میکرد‪ .‬به طرف اتاقی که نامجون بود رفت و واردش شد‪ .‬نامجون با دیدن‬

‫ورودش از توی آینه لبخند مضطربی زد و به طرفش چرخید‪.‬‬

‫"همه چیز خوب پیش میره؟ بچه ها اون بیرون حاضرن؟"‬

‫نامجون پرسید و جین فقط بهش نزدیک شد و بدون هیچ حرفی به آغوشش پناه‬

‫برد‪.‬‬

‫"جونا من میترسم"‬

‫نامجون لبخند کمرنگی زد و دست هاش رو دور کمر جین حلقه کرد‪.‬‬

‫"هیچ چیزی برای ترس وجود نداره یوبو‪ .‬درضمن اینکه عملیات اصلی نیست‪ .‬فقط‬

‫میخوایم همه چیزو چک کنیم و مطمئن شیم کارا درست پیش میرن‪ .‬نگران نباش‬

‫باشه؟"‬

‫موهاش رو بوسید و خودش رو کمی ازش دور کرد تا صورتش رو بین دست هاش‬

‫بگیره‪.‬‬

‫"ما با همیم باشه؟ هیچ چیزی جلوی ما نیست"‬

‫‪683‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"اما تو خودتم ترسیدی"‬

‫"درسته اما وقتی تو رو میبینم که اینطوری رو به روم وایسادی حاضر بمیرم و دیگه‬

‫چشماتو انقدر نگران نبینم‪ .‬من ترسیدم ولی میدونم که باید یه بار برای همیشه از‬

‫شر آفت ها خالص بشیم و بعد من بیام و با آرامش بغلت کنم"‬

‫"قول میدی که چیزی نشه؟"‬

‫نامجون نگاه مرددی بهش انداخت و اما بعد از چند ثانیه لبخندی روی لب هاش‬

‫نشوند‪.‬‬

‫"البته که بهت قول میدم‪ .‬قول میدم که خیلی زود تموم میشه"‬

‫جین میدونست که دروغ میگه‪ .‬میدونست که خودش هم از قولش مطمئن نیست اما‬

‫ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و فقط از اون لحظات پر از تنش کنار مردش استفاده‬

‫کنه‪.‬‬

‫"دوستت دارم نامجون"‬

‫"منم دوستت دارن عزیزم"‬

‫نامجون گفت و بعد لب هاش رو مهمون گرمی لب های جین کرد‪.‬‬


‫‪684‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫‪Chapter 33‬‬

‫عشق در نظر من آن است‬

‫که تو خنجری هستی که من‬

‫در درون خویش میچرخانم‬

‫‪-‬فرانتس کافکا‬

‫سکوت تمام اتاق رو پر کرده بود و لب های پسر به هم دوخته شده بودن‪ .‬نگاه مردی‬

‫که روش ثابت بود و بین ذره های وجودش رسوخ میکرد و تنش رو به لرزه درمیاورد‪.‬‬

‫نمیدونست چه چیزی در انتظارشه اما مطمئن بود که چیز خوبی نخواهد بود‪.‬‬

‫"جئون جونگکوک‪"..‬‬

‫مرد باالخره سکوت رو با سنگینی کلماتش شکست و نفس جونگکوک توی سینش‬

‫حبس شد‪.‬‬

‫"جئون جونگکوک پسرِ ما!"‬

‫ضربه هایی که با پشت خودکارش روی میز میکوبید و فاصله هایی که بین کلمات و‬

‫جمله هاش مینداخت اعصاب جونگکوک رو خورد میکردن اما نمیتونست حرفی به‬

‫زبون بیاره‪.‬‬
‫‪685‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"یکی از افرادم یه فیلم بامزه برام فرستاد‪ .‬انقدر بامزه که تا ساعت ها بهش‬

‫میخندیدم"‬

‫ال سی دی بزرگ رو به روشون رو روشن کرد و جونگکوک فقط با دیدن فیلم پلک‬

‫هاش رو روی هم فشار داد‪.‬‬

‫"کی فکرشو میکرد؟"‬

‫شروع به دست زدن کرد‪.‬‬

‫"واقعا شوکم کردی‪ .‬آفرین پسر مدت ها بود اینطور توسط کسی شوکه نشده بودم‪.‬‬

‫جئون جونگکوک پسر کوچولوی لکنتی و بامزه ی ما درواقع یه هرزست"‬

‫خندش رو به طور ناگهانی قطع کرد و بعد از خاموش کردن تلوزیون با جدیت به‬

‫طرف جونگکوک چرخید‪.‬‬

‫"این فیلم به زودی پخش میشه پسر! نمیدونی قراره چه شهرتی بهم بزنی‪.‬‬

‫همینجوریشم همه منتظر بودن تا اون کون خوشگلتو به فاک بدن‪ .‬سونگهیون خیلی‬

‫سراغتو میگرفت‪ .‬اوه‪...‬صبر کن تا این فیلم رو برای پدرت بفرستم‪ .‬به نظرت چه‬

‫عکس العملی نشون میده؟"‬

‫زبون گره خورده ی جونگکوک باالخره باز شده‪.‬‬

‫‪686‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"قربان‪..‬لطفا! التماستون میکنم نذارید این فیلم پخش بشه‪ .‬باور کنید من خودم هم‬

‫تا قبل از اینکه اینو فیلم رو بفرستید از همچین چیزی خبر نداشتم‪ .‬قـ‪..‬قسم میخورم‬

‫منم‪...‬قربان لطفا‪..‬هرکاری که بخواید انجام میدم اما لطفا نذارید این فیلم بپیچه‪.‬‬

‫پدرم مادرم رو آزار میده و من‪..‬من هم‪..‬خب‪"...‬‬

‫روز زمین زانو زد و با التماس گفت‪ .‬لحنش شکست و با یادآوری اینکه خودش هم‬

‫دیگه کامال ترک شده و هیچ تکیه گاهی نداره بغض کرد اما تالش کرد به خودش‬

‫مسلط باشه‪.‬‬

‫"منتظر شنیدن همین جمالت بودم‪ .‬شانس آوردی که من االن به آدم احمقی مثل‬

‫تو نیاز دارم!"‬

‫ابروهای جونگکوک باال پریدن و به خودش جرئت داد تا سرشو باال بگیره و به مرد‬

‫نگاه کنه‪.‬‬

‫"اینو میشناسی؟"‬

‫قاب عکسی که روی میز بود رو چرخوند و جونگکوک صورت خندون دختری رو دید‬

‫که به دوربین نگاه میکرد‪.‬‬

‫"بـ‪....‬بله قربان‪ .‬ایشون دخترتونن"‬

‫"درسته‪ .‬این سوجین‪ ،‬دختر کله شق منه"‬

‫‪687‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫قاب عکس رو سر جاش برگردوند‪.‬‬

‫" همونطور که خبر داری قراره جدالی بین سه باند شین و کیم و دریا باشه"‬

‫جونگکوک سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"تو جئون جونگکوک‪"..‬‬

‫انگشتش رو توی هوا تکون داد و به جونگکوک اشاره کرد‪.‬‬

‫"خیلی سطح پایین و کم به نظر میاد اما درحال حاضر تنها کسی هستی که میتونم‬

‫بهش اعتماد کنم"‬

‫جونگکوک با تعجب چند بار پلک زد‪ .‬مطمئن نبود گوش هاش درست میشنون یا نه‪.‬‬

‫"چون تو پسر ساده ای هستی و میتونم مطمئن باشم که جرئت نداری به ما خیانت‬

‫کنی‪ .‬میدونم که اون زمانی که سهون لو رفت هم درواقع کار تو نبود اما فقط‬

‫خواستم بهت یه گوشمالی بدم که یاد بگیری یه احمق دست پاچلفتی نباشی و به‬

‫نظر میرسه تا حدودی یاد گرفتی"‬

‫به پشتی صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت‪.‬‬

‫"درباره ی سوجین حرف میزدیم‪ .‬همونطور که گفتم اون یه دختر کله شقه و عاشق‬

‫یه ولگرد خیابونی شده‪ .‬سوجین قراره بعد از این درگیری بین سه باند جانشین من‬

‫‪688‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بشه اما عشق بی جاش به اون پسر باعث شد که حماقت کنه و حاال دختر من دو‬

‫ماهه که بچه ی یه حرومزاده رو توی شکمش داره و قصد سقط کردنش رو هم‬

‫نداره"‬

‫سکوت کرد و صورت متعجب جونگکوک رو برانداز کرد‪.‬‬

‫"حتما از خودت میپرسی که من چرا اینارو به تو میگم‪ .‬خب‪..‬درواقع نمیشه که خبر‬

‫بارداری دختر من بپیچه چون برای جایگاه و آبروش خوب نیست و از طرفی من‬

‫نمیتونم اجازه بدم با اون کودنی که دوستش داره ازدواج کنه پس‪"..‬‬

‫از روی صندلیش بلند شد و پوشه ای رو از قفسه ی پشتش درآورد‪.‬‬

‫"با امضا کردن این برگه ها تو همسر قانونیِ دختر من میشی‪ .‬من به همه میگم که‬

‫اون بچه ی تورو بارداره و اینطوری هم شک و شبهه ها از روی دختر من برداشته‬

‫میشن و میتونه یه جانشین الیق برای من باشه هم کسی جرئت نمیکنه به تو‬

‫نزدیک بشه و پدرت هم از چیزی بویی نمیبره"‬

‫جونگکوک ناخودآگاه نفس بریده ای کشید و به پوشه کاغذی که مرد جلوش گرفته‬

‫بود خیره شد و با دست های لرزون اون ها رو ازش گرفت‪.‬‬

‫~~~~~‬

‫(یک ماه بعد)‬

‫‪689‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫باالخره بعد از چندین هفته یونگی و هیونگ هاش رو دیده بود‪ .‬عمارت دریا شلوغ تر‬

‫از همیشه به نظر میرسید و سر جیمین رو به درد میاورد‪ .‬همه مشغول آمادگی برای‬

‫یه عملیات مهم بودن و اونقدری پر مشغله و سرگردون شده بودن که کسی فرصت‬

‫توجه به جیمین رو نداشت‪ .‬یه بوسه از یونگی‪ ،‬یه لبخند از هوسوک‪ ،‬یه بغل از جین‬

‫و یه نصیحت مردونه از طرف نامجون تنها چیزهایی بودن که جیمین بعد از سه‬

‫هفته دلتنگی نصیبش شده بود و حاال به اصرار هیچول و نامجون به خونه برگشته‬

‫بود تا هم تو دست و پا نباشه و هم خودش آسیبی نبینه‪.‬‬

‫منظور از خونه‪ ،‬سوئیت کوچیکی توی طبقه ی چهارم یه آپارتمان بود که از همون‬

‫روزی که هیچول با یونگی تماس گرفته بود و ازش خواسته بود تا به سئول برگردن‬

‫یونگی جیمین رو به اونجا برده بود‪.‬‬

‫از اون روز انگار قرن ها میگذشت و جیمین تنها شده بود‪ ،‬از هر نظر‪ .‬تمام روز گوشه‬

‫ای از خونه میشست‪ ،‬به دیوار رو به روش خیره میشد‪ .‬به معنای واقعی افسرده شده‬

‫بود و دیگه توانی برای خندیدن نداشت‪ .‬حتی مدتی بود که یونگی هم سراغش رو‬

‫نمیگرفت و این غمگین ترش کرده بود‪ .‬البته عذر یونگی پذیرفته بود و جیمین بهش‬

‫خرده نمیگرفت‪ .‬سرش شلوغ بود‪..‬درواقع سر همشون‪ .‬کسی درباره ی اتفاقاتی که‬

‫افتاده بودن حرفی نمیزد و جیمین نمیدونست چه خبره اما میفهمید و حس میکرد‬

‫که همه چیز داره روند اشتباهی رو طی میکنه‪.‬‬

‫‪690‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫ساعت هفت غروب بود و با غصه ی تکراریش به دیوار تکیه داده بود‪ .‬تیک‬

‫تاک‪...‬عقربه های ساعت لحظات باطل عمرش رو میشمردن و بهش خبر میدادن که‬

‫ساعت از شیش گذشته و یونگی برخالف قولش بهش سر نزده بود‪.‬‬

‫گوشیش رو برداشت تا شاید تماس یا پیامی از طرف یونگی ترجیحا با مضمون‬

‫"ببخشید عزیزم کمی دیرتر میرسم" یا "معذرت میخوام خوشگلم به جاش شام‬

‫مهمونت میکنم" داشته باشه اما باکس نوتیفیکیشن های گوشیش خالیِ خالی بود‪.‬‬

‫نفسش رو به آرومی بیرون داد و از جاش بلند شد تا چیزی بخوره‪ .‬معدش میسوخت‬

‫و دردش به حدی رسیده بود که جیمین بیخیال غصه خوردن شد و تصمیم گرفت‬

‫باالخره کمی غذا بخوره‪ .‬اما با صدای نوتیفیکیشن گوشیش سریع از جا پرید و به‬

‫سمت گوشی هجوم برد‪.‬‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬این خط برای پارک جیمینه؟‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬منتظر یونگی هستی جیمین شی؟‬

‫ابروهای جیمین باال پریدن‪ .‬این دیگه از کجا پیداش شده بود؟‬

‫‪:-‬شما؟‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬بار’ الماس رو بلدی؟‬

‫‪ :-‬میشه بدونم با کی صحبت میکنم؟‬


‫‪691‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫شماره ی ناشناس‪ :‬حوصله ی طفره رفتن ندارم‪ .‬فقط میخواستم بگم که یونگی االن‬

‫اینجاست‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬با نارا‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬میدونستی که نارا بارداره؟‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬دو هفتست‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬شما چند وقته باهمید؟‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬اوه حدس میزنم دو ماه‪ .‬چقدر عجیب شد!‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬خیلی تاسف برانگیزه که عشقت بهت خیانت کنه نه؟‬

‫‪ :-‬دروغه‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬خیلی خب جیمین شی‬

‫شماره ی ناشناس‪{ :‬عکس}‬

‫عکس تاریک بود و مشخص بود که فضا متعلق به یه باره‪ .‬جیمین روی چهره های‬

‫توی عکس زوم کرد‪ .‬راست میگفت! یونگی اونجا بود و نارا رو به روش نشسته بود‪.‬‬

‫جیمین نتونست پیچش توی دلش رو تحمل کنه‪ .‬لبش رو گاز گرفت و چند ثانیه به‬

‫عکس خیره شد‪.‬‬

‫‪692‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫‪ :-‬من چیز عجیبی توی این عکس نمیبینم‪ .‬اونا فقط دوتا همکارن که باهم صحبت‬

‫میکنن‬

‫شماره ی ناشناس‪ :‬اوه واقعا؟ پس میخوای چیزای عجیب بیشتری ببینی؟ من‬

‫نمیتونم بیشتر از اینها ازشون عکس بگیرم میدونی؟ یه جورایی تجاوز به حریم‬

‫خصوصیه‪ .‬پس چطوره خودت بیای ببینی؟‬

‫جیمین مکث کرد و بار دیگه برگشت و به عکس نگاه کرد‪ .‬نه! اون به یونگی اعتماد‬

‫داشت اما حس عجیبی داشت حالش رو بهم میزد‪ .‬بهتر بود میرفت اونجا و خودش با‬

‫چشم های خودش میدید که یونگی بهش خیانت نمیکنه‪ .‬اونوقت میتونست به اون‬

‫شماره ی لعنتی پیام بده که یه آدم عوضیه که جیمین رو ساعت هفت غروب تا‬

‫اونجا کشونده‪.‬‬

‫‪:-‬باشه میام‪.‬‬

‫سریع از جاش بلند شد و بدون اینکه توی انتخاب لباس دقت خاصی داشته باشه بی‬

‫حواس لباس هایی رو پوشید و از خونه بیرون زد‪.‬‬

‫بار اونقدرها هم دور نبود‪ .‬ده دقیقه ای پر از دلشوره توی تاکسی نشست و باالخره‬

‫کنار چراغ های نئونی بنفش رنگ بار آسمان متوقف شد‪.‬‬

‫‪693‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫از اون بار خاطره ی خوبی نداشت‪ .‬دفعه ی پیشی که به این بار اومده بود تقریبا‬

‫مورد تجاوز قرار گرفته بود و حاال با دیدن فضای شلوغ و پر از دود و صدای بلند‬

‫موسیقیِ اون بار بیشتر احساس نگرانی میکرد‪.‬‬

‫پله ها رو به سمت پایین طی کرد و چشم هاش رو اطراف با چرخوند‪ .‬سعی کرد به‬

‫یاد بیاره که توی عکسی که دیده بود اون دو چی پوشیده بودن تا راحت تر پیداشون‬

‫کنه‪.‬‬

‫یه لباس بنفش براق‪ ،‬این چیزی بود که نارا پوشیده بود‪ .‬با احساس سرگیجه به‬

‫خاطر دود دستش رو برای چند ثانیه ای روی چشم هاش گذاشت و وقتی چشم‬

‫هاش رو دوباره باز کرد با دیدن زن بنفش پوشی که به سرعت از کنارش رد شد‬

‫نگاهش رو چرخوند و اونو دنبال کرد‪ .‬درست بود‪ ،‬نارا رو به روی یونگی نشست‪.‬‬

‫جیمین فاصله ی زیادی ازشون نداشت اما فضا به قدری شلوع و پر سر و صدا بود که‬

‫حرف هاشون رو نمیشنید‪ .‬چشم هاش رو ریز کرد و به لب های نارا خیره شد و‬

‫تالش کرد لب خونی کنه‪.‬‬

‫"باید یه چیزی رو بهت بگم‪...‬من حامله ام"‬

‫برای لحظه ای جیمین حس کرد بار سکوت شده‪ .‬منتظر عکس العملی از طرف‬

‫یونگی شد‪ .‬اینکه اون زن رو کنار بزنه‪ ،‬دروغگو صداش کنه یا سیلی توی گوشش‬

‫‪694‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫بخوابونه‪ .‬اینکه بهش بگه امکان نداره چون اون دو ماهه با جیمینه و تو این مدت با‬

‫اون نبوده‪ .‬اما یونگی از جاش تکون نخورد‪ .‬بلکه همونجا بدون حرکت نشست تا‬

‫اینکه نارا باالخره با لبخند بزرگی خم شد و لب هاش رو که با رژ غلیظی رنگ شده‬

‫بودن روی لب های مرد رو به روش کوبید‪.‬‬

‫جیمین شوک زده به رو به روش خیره شد و ناخودآگاه یک قدم عقب رفت‪.‬‬

‫"آی‪...‬چیکار میکنی پسر؟"‬

‫مرد مستی که جیمین بهش برخورد کرده بود با عصبانیت گفت و یقه ی جیمین رو‬

‫گرفت‪.‬‬

‫"من‪..‬مـ‪..‬من معذرت میخوام آقا‪"..‬‬

‫جیمین با گیجی و قفسه ی سینه ای که میسوخت به زور گفت و مرد با شدت یقش‬

‫رو رها کرد‪.‬‬

‫"پسره ی احمق"‬

‫جیمین از پشت روی زمین افتاد‪ .‬دود های غلیظ بار توی ریه هاش فرو میرفتن و‬

‫صدای بلند موسیقی به پرده های گوشش ضربه میزد‪ .‬نفسش به تنگی افتاده بود و‬

‫چشم هاش سیاهی میرفتن‪ .‬سعی کرد از جاش بلند شه اما توانش رو نداشت‪.‬‬

‫دستش رو مشت کرد و محکم به سینش کوبید‪ .‬نمیدونست گره ای که توی گلوش‬

‫‪695‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫حس میکنه به خاطر بغضشه یا به خاطر خونی که طبق روال همیشه به سمت‬

‫گلوش جاری میشد‪.‬‬

‫بین تموم اون شلوغی ها کسی زیر بازوش رو گرفت و کمکش کرد که وایسه‪.‬‬

‫جیمین بدون اینکه اهمیت بده اون فرد کیه بهش تکیه زد‪ .‬ذهنش جون تجزیه و‬

‫تحلیل چیزی رو نداشت و تمام افکارش رو پس میزد‪.‬‬

‫به کمک مرد از بار خارج شد و روی یکی از صندلی های پارک رو به روی بار نشست‬

‫و سعی کرد نفس بکشه‪.‬‬

‫"این دستمالو بگیر"‬

‫جیمین حتی با دیدن صورت مرد هم شوکه نشد‪ .‬سونگهیون بود که رو به روش‬

‫ایستاده بود و دستمالی رو به سمتش گرفته بود‪.‬‬

‫جیمین بی توجه دستمال رو از مرد گرفت و با تک سرفه ای که توش کرد دستمال‬

‫فورا به رنگ قرمز دراومد‪.‬‬

‫"چیزی که باید میدیدی رو دیدی؟"‬

‫جیمین بیحال چشم هاش رو بست و سعی کرد نفس عمیق بکشه‪.‬‬

‫"دیدم"‬

‫‪696‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"میخوای چیکار کنی؟"‬

‫جیمین دهنشو باز کرد تا بگه ‘میخوام بهش یه فرصت برای توضیح بدم و بپرسم‬

‫چرا این کارو کرده؟’ اما با کمی فکر حس کرد که هیچ توضیح منطقی برای چیزی‬

‫که دیده وجود نداره‪ .‬خیلی ساده بود! خیانت و تمام‪.‬‬

‫حرف های یونگی رو به یادآورد‪.‬‬

‫("هر کس ارزشش به اندازه ی خودشه وقتی کسی خوبیِ تو رو با خوبی جواب نده‬

‫لیاقتش یه عشق احمقانه نیست لیاقتش اینه که رها بشه"‬

‫"تو داری میگی بهت اعتماد نکنم؟"‬

‫" نه من فقط دارم میگم ارزش هر آدمی رو بشناس‪ .‬آدم ها براساس رفتارهاشون‬

‫ارزش گذاری میشن پس خودت بسنج و ببین لیاقت هر کس چقدره")‬

‫"لیاقتش اینه که ترک بشه"‬

‫"چی؟"‬

‫"میخوام برم"‬

‫"کجا میخوای بری؟"‬

‫"یه جایی که دیگه اون لعنتیو نبینم"‬

‫‪697‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"با خوب آدمی طرفی‪ .‬خودم میدونم چیکار کنم"‬

‫"من حوصله ی بازی دوباره رو ندارم‪ .‬هر غلطی میخوای بکن فقط بالتکلیفم نذار"‬

‫جیمین با بی اهمیتی گفت‪ .‬انگار به طور ناگهانی همه ی بار جهان از روی دوشش‬

‫برداشته شده بود و اونقدری بیخیال شده بود که حتی براش مهم نبود که اون مرد‬

‫چه بالیی سرش میاره‪.‬‬

‫"آسیبی بهت نمیزنم‪ .‬میدونم کجا ببرمت خوبه"‬

‫حتی اون مرد که نزدیک بود یه بار بهش تجاوز کنه هم حاال براش مورد اعتماد تر از‬

‫یونگی به نظر میرسید سرش رو تکون داد و همراهش از اونجا رو ترک کرد‪ .‬بدون‬

‫اینکه حتی منتظر جوابی از یونگی بمونه‪ .‬اون مرد احتماال حتی دنبالش هم‬

‫نمیگشت‪ .‬اصال میفهمید که جیمین از زندگیش ناپدید شده و رفته؟‬

‫~~~~~‬

‫"تو مطمئنی؟"‬

‫هوسوک با شک پرسید و چمدونی که سیستمش رو توش جا داده بود با خودش‬

‫روی صندلی پشتی ون کشید‪.‬‬

‫"پس الزم نیست بیام تو؟"‬

‫"بهتره همین بیرون بمونی"‬


‫‪698‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"یونگی هنوز نرسیده؟"‬

‫تمین با نگرانی پرسید و هیچول سرش رو به راست و چپ تکون داد‪.‬‬

‫"بهتر نیست صبر کنیم تا بیاد؟ من تنهایی نمیتونم اونهارو هدایت کنم!"‬

‫اخم های تمین درهم رفتن‪ .‬تعداد افراد زیاد بودن و تمین قادر به کنترل همشون‬

‫نبود‪ .‬به خصوص که خودش هم باید برای ادای یه خصومت شخصی پیش کیم‬

‫میرفت‪ .‬اون همسرش رو ازش گرفته بود و حاال تمین قصد داشت زندگیشو ازش‬

‫بگیره‪.‬‬

‫"وقت برای تلف کردن نداریم تمین‪ .‬دیر یا زود یونگی هم میرسه و همراهمون میاد‪.‬‬

‫فعال مذاکره ی ما حدود یک ساعت وقت میبره پس یونگی زمان داره تا خودشو‬

‫برسونه"‬

‫نامجون گفت و بعد به طرف چند تا از افراد چرخید تا براشون توضیح بده که باید‬

‫چیکار کنن‪.‬‬

‫" خب استراتژی ما خیلی ساده و در عین حال برای اونها غیر قابل پیش بینیه‪..‬البته‬

‫احتماال‪ .‬من و جین از طرف ما به قصد مذاکره با کیم وارد عمل میشن‪ .‬از طرفی‬

‫سویون و هیچول هم برای مذاکره با شین به عمارت خودشون رفتن‪ .‬زمانی من و‬

‫‪699‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫هیچول از داخل عمارت ها عالمت دادیم‪ ،‬هوسوک برق دو عمارت قطع میکنه و شما‬

‫فورا وارد میشید و اطراف رو محاصره میکنید‪"..‬‬

‫همونطور که توضیح میداد نقشه ای از عمارت کیم و شین رو روی مانیتور نشون‬

‫میداد و برای هرکس مشخص میکرد که وظیفش چیه‪ .‬در نهایت نفس عمیقی کشید‬

‫و در حین اینکه جذبش رو دربرابر افراد حفط میکرد لبخندی زد‪.‬‬

‫"یادتون نره که ما توی عملیات هایی بزرگتر از اینها هم موفق شدیم پس فقط به‬

‫تسلط و مهارت خودتو ایمان داشته باشید و یه لحظه هم مردد نشید‪ .‬این عملیات‬

‫باید امشب تموم بشه وگرنه مشکالت زیادی از جمله از دست دادن نیروها و خالی‬

‫موندن عمارت خواهیم داشت"‬

‫افراد سرشون رو تکون دادن و همه سرجاهاشون مستقر شدن تا خیلی زود با اشاره‬

‫ی هیچول و نامجون وارد دو عمارت بشن‪.‬‬

‫"ما میریم"‬

‫نامجون رو به هوسوک که سیستمش رو تنظیم میکرد گفت و خیلی زود همراه جین‬

‫رو به روی عمارت کانگ ایستاده بود‪.‬‬

‫"یادت نره که باید محکم و با جدیت باشی‪ .‬تسلط شرط اول موفقیته‪ .‬از هیچی‬

‫نترس ما باهمیم و افراد پشتمونن"‬

‫‪700‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون به آرومی دلگرمی داد و بعد با راهنمایی یکی از دربان ها وارد عمارت شدن‪.‬‬

‫هوسوک توی ماشین ون نشسته بود و منتظر عالمت بود‪ .‬بعد از حدود پنجاه دقیقه‬

‫باالخره آالرم هایی رو همزمان از نامجون و هیچول دریافت کرد‪.‬‬

‫"آماده اید؟"‬

‫توی بلندگوی کوچیکی که صداش رو توی گوش همه ی افراد پخش میکرد گفت و‬

‫با دیدن عالمت سبزی که از طرف تمین فرستاده شد دستش رو به طرف سیستم‬

‫برد و خیلی زود تمام چراغ های اون اطراف خاموش شدن و تمام عمارت توی‬

‫تاریکی و سکوت دراومد‪.‬‬

‫"تمین دارم برق هارو برمیگردونم همه ی افراد داخلن؟"‬

‫بعد از سه دقیقه دوباره عالمت سبزی دریافت کرد و نور باز هم به عمارت کیم و‬

‫شین برگشت‪.‬‬

‫حاال نامجون و هیچول به همراه افرادشون تمام دو عمارت رو توی دست هاشون‬

‫داشتن‪.‬‬

‫"هوسوک یونگی هم اینجاست‪ .‬بلند گوشو وصل کن"‬

‫هیچول از توی سیم کنار گوشش به آرومی زمزمه کرد و هوسوک سریعا بلندگوی‬

‫یونگی رو هم روشن کرد‪.‬‬


‫‪701‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬
‫"سالم رفیق"‬

‫"هی اسب‪ .‬حالت چطوره؟ میدونی جیمین کجاست؟ تلفنامو جواب نمیده"‬

‫"مادرفاکرا ما وسط عملیاتیم"‬

‫هوسوک خندید و دستش رو جلو برد تا به دوربین های مدار بسته ای که هک کرده‬

‫بود وصل بشه و اوضاع افراد دو عمارت رو ببینه اما با حس سردی جسمی روی‬

‫گیجگاهش دست هاش رو عقب کشید ‪.‬‬

‫"از جات تکون نخور"‬

‫صدای بمی گفت و هوسوک پلک هاش رو روی هم فشار داد‪ .‬با نهایت سرعتی که‬

‫میتونست بلندگو رو توی دستش گرفت تا به بقیه خبر بده اما موفق نشد‪.‬‬

‫صدای سوت وحشتناکی از بلندگو توی گوش همه پیچید‪.‬‬

‫"آخ لعنت بهش‪ .‬چی شد؟‪...‬هوسوک صدای اینو خاموش کن!"‬

‫"هوسوک ارتباطم باهات قطع شده برات سیگنال میفرستم"‬

‫"اسبِ احمق دوباره سیمارو اشتباه وصل کردی؟"‬

‫صدای آروم همه ی افراد از دستگاه صوتی گوشه ی سیستم هوسوک پخش میشد‬

‫اما کسی جوابی دریافت نمیکرد‪.‬‬

‫‪702‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫نامجون و جین هنوز رو به روی کیم و هیچول و سویون رو به روی شین نشسته‬

‫بودن و هر دو گروه منتظر حمله ی افراد بودن اما سکوت عجیبی تمام عمارت رو پر‬

‫کرده بود که دل هاشون رو پر از تشویش میکرد‪.‬‬

‫"تمین چرا نمیاید؟"‬

‫نامجون با ساعت دیجیتالش پیام فرستاد‪.‬‬

‫"یونگی اومد"‬

‫هیچول با همون ساعت از عمارت شین به نامجون خبر داد و نامجون متوجه شد که‬

‫درگیری توی عمارت شین شروع شده‪ .‬اما چرا هیچ خبری از تمین نبود؟‬

‫در به طور ناگهانی باز شد و نامجون و جین که به حالت آماده باش بودن سریع از جا‬

‫پریدن و اسلحه هاشون رو از جیب های مخفی کتشون بیرون کشیدن‪.‬‬

‫کیم با پوزخندی دست هاش رو باالی سرش گرفت و سرجاش ایستاد‪.‬‬

‫"حدسشو میزدم‪ .‬فکر کردی کن احمقم کیم نامجون؟"‬

‫"من فکر میکنم که احمقی‪ .‬منو یادت میاد عوضی؟"‬

‫تمین گفت و کیم به طرفش برگشت‪.‬‬

‫"تو؟‪...‬فکر نمیکنم همو دیده باشیم!"‬

‫‪703‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"آره خب نباید هم یادت بیاد‪ .‬زمانی که به خونه ی من و همسرم حمله کردی و اونو‬

‫کشتی شب بود و احتماال چشم های کورت منو ندید‪ .‬درست مثل االن که من‬

‫میکشمت‪".‬‬

‫تمین از داخل جیب های لباسش چیزی بیرون آورد که باعث شد چشم های همه‬

‫حتی افراد خودش هم گرد بشه‪.‬‬

‫"تمین"‬

‫نامجون با وحشت گفت و خواست قدمی به سمت تمین برداره اما قبل از اینکه‬

‫فرصت هرکاری رو داشته باشه تمین فریادی کشید‪.‬‬

‫"گفته بودم که انتقاممو ازت میگیرم عوضی"‬

‫"تمیــــــن"‬

‫جین داد زد و صداش با صدای بلند انفجار ساختمون بزرگ همراه شد و قبل از‬

‫اینکه به گوش بقیه برسه زیر آتیش دفن شد‪.‬‬

‫"هوسوک‪...‬هوسوک من صدای انفجار شنیدم‪ .‬چه اتفاقی توی عمارت کیم افتاد؟‬

‫هوسوک صدامو میشنوی؟"‬

‫"هـ‪..‬هیچول‪...‬تمین عمارتو‪"...‬‬

‫‪704‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫"صداتو ندارم هوسوک! چی داری میگی؟"‬

‫صدای سوتِ بلندگو همچنان ادامه داشت‪ ،‬آتیش از عمارت کیم زبونه میکشید و‬

‫تمام ارتباط ها قطع بود‪.‬‬

‫عملیات شکست نخورده بود‪.‬‬

‫اما تعداد تلفات به اندازه ی یه شکست زیاد بود‪.‬‬

‫دود غلیظ توی آبی آسمون میپیچید و با شکل های نامتقارنی غوطه میخورد‪ .‬هوا‬

‫کدر‪ ،‬گرم و خفه شده بود‪.‬‬

‫رنگ آلوده ی وحشت تمام آسمون رو به سمت تاریکی میبرد‪.‬‬

‫دریای سیاه حاال به کبودی میزد‬

‫رنگی به طعم دروغ‬

‫دروغ هایی که به زودی از بین خاکسترهای به جا مونده سر باال میاوردن‬

‫چه کسی نجات پیدا میکرد؟‬

‫نه از آتیش بالتکلیفی که زبونه میکشید‬

‫بلکه از خیانت ها و دروغ ها و سیاهی ها‬

‫چه کسی قرار بود زیر آسمون کبود شهر قدم بزنه؟‬

‫‪705‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬


‫زندگی حاال به شکل مرگ بود‬

‫و هر کس قرار بود به تنهایی طعم پایان رو تجربه کنه‬

‫دود هنوز هم توی آسمون میرقصید‬

‫این یک اتمام برای خاکستر اعتماد بود‪...‬‬

‫منتظر{آسمان کبود} فصل دوم فن فیکشن باشید‬

‫‪706‬‬ ‫‪TELEGRAM: @SHEIX_12 WATTPAD: @BTS_FICS_IR‬‬

You might also like