You are on page 1of 37

Anastasia

Writer: Deli
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫*توجه‬

‫نام آناستازیا در لغت به معنای "رستاخیر" است که ارتباط مهمی با روند داستان و‬
‫همچنین روابط بین شخصیت ها دارد‪ .‬این فیکشن‪ ،‬روایت انقالب بلشویکی در سال‬
‫‪ 9191‬روسیه را نقل میکند‪ .‬اتفاقات و حوادث تاریخی و سیاسی ذکر شده در فیک‬
‫تماما برگرفته از واقعیت است و نام اشخاص تاثیرگذار در روند این انقالب عینا ذکر‬
‫شده اما مابقی شخصیت ها ساخته ی ذهن نویسنده است‪.‬‬
‫علی رغم واقعی بودن تمام جریانات سیاسی داخل فیکشن‪ ،‬توالی و ترتیب این‬
‫اتفاقات در برخی پارت ها با ترتیب تاریخی شان هماهنگی ندارد‪ ،‬از این رو این‬
‫فیکشن به عنوان منبعی تاریخی‪ ،‬قابل استناد نیست!‬
‫کلمات ابهام آمیز‪ ،‬نام ها و عبارات خاص و مرتبط به جریان انقالبی ایتالیک شده و‬
‫در انتهای هر پارت توضیح کوتاهی راجع به آن ها داده خواهد شد‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫آناستازیا‪ /‬استیسی‪:‬‬

‫خیال می کردم باالخره قراره خوشبخت بشم‪ .‬این میتونه تطهیرم کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫جئون جونگکوک‪:‬‬

‫دیگه نمی خواستم از زنده بودن بترسم‪ .‬این میتونه تطهیرم کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫آلیوشا ناباک‪:‬‬

‫فکر میکردم انتقام گرفتن از کسی که روزی عاشقش بودم راحته‪ ،‬این میتونه تطهیرم‬
‫کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪6‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫دومینیک‪:‬‬

‫می خواستم فقط یک بار خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم‪ .‬این میتونه تطهیرم‬
‫کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪7‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫دیمیتری‪:‬‬

‫من فقط داشتم به اربابم خدمت میکردم‪ .‬این میتونه تطهیرم کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪8‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫واسیلی اورلوف‪:‬‬

‫من باید جون هموطنانم رو نجات میدادم‪ .‬این میتونه تطهیرم کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪9‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ایوان وولکوف‪ /‬کیم تهیونگ‪:‬‬

‫به نظر تو چیزی توی این دنیا هست که بتونه تطهیرم کنه؟‬

‫‪Anastasia‬‬
T.Me/KOokieFamilYY 10
ParT17

:‫رستاخیز هفدهم‬
!‫یکشنبه ی خونین‬

Anastasia
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪11‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ایوان اعتقادی به استراحت و تعطیالت نداشت‪ ،‬همیشه بر این عقیده‬


‫بود که مردمان موفق‪ ،‬از هر نفسی که میکشن به بهترین شکل‬
‫ممکن استفاده میکنن‪ .‬و پیروزی فقط نصیب شخصی میشه که براش‬
‫زحمت کشیده باشه‪.‬‬

‫مسکو‪ ،‬به استقبال یکی از آفتابی ترین یکشنبه های خودش رفته‬
‫بود‪ .‬باوجود برفی که سنگفرش ها رو پوشانده و بخاری که از میان‬
‫لب های عابرها بیرون می اومد‪ ،‬خورشید به زیبایی وسط آسمون آبی‬
‫و بی پایان باالی سرشون می درخشید‪.‬‬

‫ایوان طبق عادت همیشگیش پشت میز کارش نشسته و نامه های‬
‫اداری و اخباری که از کرملین بهش رسیده بود رو بررسی میکرد‪.‬‬

‫برخالف اتاق کار خودش در عمارت سن پترزبورگ‪ ،‬اینجا دقیقا‬


‫همونطوری چیده شده بود که از سلیقه ی پدرش انتظار میرفت‪.‬‬
‫مردی با ابهت و سخت گیر‪ .‬لب هایی که هیچ وقت به لبخند باز‬
‫نشده و گره ای که همیشه میون دو ابروش جا خوش کرده بود‪ .‬اتاق‬
‫کار وولکوف بزرگ‪ ،‬بی روح و مرده به نظر میرسید‪ .‬اما نوری که از‬
‫پنجره ی سرتاسری به اتاق می تابید‪ ،‬مثل ریسمانی نازک اون فضا‬
‫رو توی برزخی ساکن نگه میداشت‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪12‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫میز بزرگی از جنس چوب بلوط‪ ،‬گوشه ی اتاق مشرف به پنجره قرار‬
‫داشت‪ .‬کنار میز‪ ،‬کتاب خونه ای قرار داشت که بیشتر به عنوان در‬
‫مخفی به کار میرفت‪ .‬دری که از اتاق کار مرد رو مستقیم به حیاط‬
‫پشتی متصل میکرد‪.‬‬

‫رو به روی میز کارش‪ ،‬تابلوی بزرگی به دیوار آویخته شده بود‪.‬‬
‫وولکوف اون رو تابلوی خانوادگی نام گذاری کرده بود‪ .‬تابلویی که در‬
‫اون هیچ اثری از یک خانواده ی شاد و کامل به چشم نمیخورد‪.‬‬

‫وولکوف کبیر به همراه همسر نجیب و جوان خود‪ ،‬کنار هم ایستاده‬


‫بودند‪ .‬زن پالتوی بلند خاکستری رنگی به تن داشت که دور گردنش‬
‫رو با خز سمور پوشانده بود‪ .‬کاله زرد رنگش تضاد زیبایی با لباس بی‬
‫روحش داشت‪ .‬موهای کوتاهش کمی از زیر کاله بیرون زده و لب بی‬
‫حالتش به خشکی‪ ،‬تنها به واسطه ی رژ سرخ رنگش به چهره ی‬
‫استخونی اش جلوه می بخشید‪.‬‬

‫وولکوف مثل همیشه‪ ،‬صاف و محکم ایستاده بود‪.‬از مرد در اون کت و‬


‫شلوار سیاه و پالتوی بلند مشکی؛ طمع‪ ،‬قدرت و حرص ساطع میشد‪.‬‬
‫از چشم های تنگ شده و نگاه تیزش‪ ،‬مردمک های تیره ای که تا‬
‫عمق روح مخاطبش رو درون خودش می بلعید کبر و غرور زبانه می‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪13‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫کشید‪ .‬گردنش رو صاف و چونه اش رو باال گرفته بود‪ ،‬چهره اش‬


‫حالتی نداشت اما‪ ،‬فریاد میزد که صاحب جهان و جهانیانه‪.‬‬

‫ایوان‪ ،‬پسر همون پدر بود‪ .‬همون کبر همون غرور و خودخواهی‪،‬‬
‫همون جنون کور کننده اش برای دستیابی به قدرت و ثروت‪ .‬همون‬
‫چشم های نافذ و سیاه‪.‬‬

‫تنها نقطه ی زیبا و امن تابلو پسر بچه ی کوچیکی بود که زن در‬
‫آغوشش داشت‪ .‬موهای کوتاه و سیاه رنگش‪ ،‬بینی نازک و کشیده و‬
‫لب های کوچیکش که به خنده باز شده بود‪ ،‬ازش پسر بچه ی خوش‬
‫چهره ای رو میساخت‪ .‬از اون کودک هایی که شک نداری وقتی به‬
‫بلوغ میرسه‪ ،‬میتونه از هر دختر جوونی دل ببره‪.‬‬

‫لئونید تماما به مادرش رفته بود‪ .‬همون وقار و نجابت‪ ،‬همون خوش‬
‫قلبی و بزرگ منشی‪ .‬لئونید پسر مادرش بود‪...‬‬

‫شاید برای همین بود که تهیونگ دیوانه وار برادرش رو می پرسید‪،‬‬


‫چون مهم نبود چقدر بگرده‪ ،‬اون کوچیک ترین شباهتی بین پدر و‬
‫برادرش پیدا نمیکرد‪...‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪14‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ایوان؛ انگشتش رو روی مهر قرمزی که روی پاکت خورده بود کشید‬
‫و زیر لب زمزمه کرد‪:‬‬

‫ـ هشتاد هزار راس گوسفند‪ ،‬تصمیم گرفتن با مسخره بازی به اسم‬


‫اعتصاب‪ ،‬قادر مطلق پتروگراد رو زمین بزنن هوم؟!‬

‫درحالی که نیشخند میزد سرش رو به طرفین تکون داد و آه اغراق‬


‫آمیزی کشید‪ .‬حتی فکر کردن به لنین و عقاید پوچ و بی سر ته‬
‫مارکسیستی اش باعث میشد معده اش بهم بخوره و حالت تهوع‬
‫بگیره‪ .‬از آدم های احمق نفرت داشت‪ .‬اما آدم های با ذکاوتی که بلد‬
‫بودن چطور احمق ها رو به بازی بگیرن رو ستایش میکرد‪.‬‬

‫اگه لنین نقطه ی مقابل خودش و اهدافش نبود‪ ،‬شک نداشت می‬
‫تونست هم پیمان خوبی براش باشه‪ .‬اما االن تنها چیزی که اهمیت‬
‫داشت به دام انداختن کارگرانی بود که با اعتصابشون چرخه ی‬
‫اقتصادی مسکو رو بهم زده بودند‪ .‬یک هفته از اعتصاب هشتاد هزار‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪15‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫کارگرها میگذشت‪ ،‬در طول تمام کارخونه های صنعتی مسکو تعطیل‬
‫و برق برخی از مناطق شهری قطع شده بود‪.‬‬

‫ـ فکر نکنم خودشون خیلی از اینکه گوسفند خطاب بشن استقبال‬


‫کنن‬

‫دیمیتری ابرویی باال انداخت و مقابل ایوان روی صندلی نشست‪.‬‬

‫ـ اوخرانا چندتا نیرو و سرباز برای این کار قرار داده؟‬

‫دیمیتری مکثی کرد و لب هاش رو روی هم فشرد‪ ،‬درحالی که‬


‫داشت توی ذهنش به سرعت حساب و کتاب میکرد جواب داد‪.‬‬

‫ـ تقریبا چهارده هزار نیروی ویژه‪ .‬سرباز‪ ،‬مهمات‪ ،‬اسلحه باروت و‬


‫هفتصد راس اسب‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪16‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ایوان به سرعت حرف دیمیتری رو قطع کرد و پرسید‬

‫ـ و تقریبا چند نفر قراره توی میدان سرخ رژه برن؟‬

‫ـ کمتر از ده هزار و طبق چیزهایی که به دستم رسیده همشون‬


‫بدون سالح خواهند بود‪ .‬عده ی زیادی از اون ها دانشجو و کارگرهان‬
‫و بقیه رو هم افراد پیر و بی آزار جامعه ان‪.‬‬

‫ـ خوبه‪ .‬پس به هیچ کدومشون رحم نکن‪.‬‬

‫با لحن راسخ مرد ابروی دیمیتری باال پرید‪ .‬فورا خودش رو جلو‬
‫کشید‪.‬‬

‫ـ اما‪ ...‬اون ها فقط میخوان رژه ی صلح انجام بدن!‬

‫ایوان مصمم بدون اینکه خم به ابرو بیاره درحالی که میز کارش رو‬
‫مرتب میکرد جواب داد‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪17‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ـ شخص تزار از من درخواست کرد این آشوب رو به روش خودم‬


‫خاموش کنم و من هم قصد دارم از دستور امپراطور به درستی‬
‫پیروی کنم‪ .‬نکنه تو به روش های من شک داری دیمیتری!‬

‫دیمیتری درحالی که توی خودش جمع میشد‪ ،‬با صدایی که لحظه‬


‫به لحظه رو به خاموشی میرفت لب زد‪.‬‬

‫ـ اما این حجم از خشونت لزومی نداره وقتی میشه تنها با‪...‬‬

‫ـ اگه میخوای ترس و وحشتی که به جون آدم ها میندازی کارساز‬


‫باشه دیمیتری؛ هیچ وقت برای خشونتت حد و مرز تعیین نکن‪.‬‬

‫لب مرد به طرفین کشید شد و سرش رو باال گرفت‪ .‬نگاهش دیوونه‬


‫بود‪ .‬ذهن توطئه چینش هم‪...‬‬

‫همونطور که کتش رو مرتب میکرد از پشت میزش بلند شد و جلوتر‬


‫از مرد جوون تر به سمت در حرکت کرد‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪18‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ـ به جونگکوک خبر داده بودی برای صبحانه منتظرم باشه؟‬

‫ـ بله‪ ...‬ارباب ایوان‪.‬‬

‫ایوان نیشخند صدا داری به طعنه ی دیمیتری زد و دستش رو روی‬


‫دستگیره ی در گذاشت‪.‬‬

‫*‬

‫عادت کردن به عمارت جدید تهیونگ براش کار دشواری بود‪ .‬اون‬
‫هنوز با کاخی که تاجر توی سن پترزبورگ داشت اخت نگرفته بود و‬
‫حاال داشت روی سنگ های مرمرین قدم برمیداشت‪ .‬مجسمه های‬
‫بلندی از الهه های یونانی که تصویرشون رو فقط در نقاشی ها و تابلو‬
‫ها دیده بود حاال درست در کنار هر پاگرد جا خوش کرده بودن‪.‬‬

‫فرش هایی از جنس ابریشم روی پله ها انداخته و پرده های مخملی‪،‬‬
‫از پنجره های قدی سالن به پایین آویزون شده بودن‪ .‬از جایی که‬
‫ایستاده بود به سرسرا نگاه میکرد‪ ،‬در ورودی انقدر ازش دور به نظر‬
‫می رسید که انگار سالن ته نداشت‪ .‬و در طول مدت اقامتشون تنها‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪19‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫تونسته بود چندتا از اتاق ها رو ببینه و مطمئن بود برای سرک کشی‬
‫به تمام اتاق های اون عمارت به چند هفته نیاز داره‪.‬‬

‫پشت میز بزرگی که در سالن غذا خوری قرار داشت نشسته بود‬
‫خدمتکارهای عمارت مسکو‪ ،‬فعال تر از سن پترزبورگ به نظر می‬
‫رسیدن‪ .‬چندین نگهبان و خدمه شبانه روز توی خونه تردد میکردن‬
‫تا مایحتاج اربابشون رو به بهترین شکل ممکن برآورده کنن‪ .‬مهم‬
‫نبود وعده ی غذایی برای صبحانه سرو میشه یا شام‪ .‬میز همیشه باید‬
‫با ظرف هایی از جنس طال پر بشه‪.‬‬

‫جونگکوک دست هاش رو توی هم قالب کرده و زانو هاش رو بهم‬


‫چسبونده بود‪ .‬میز درست مثل همیشه پر بود از غذاهای رنگین‪ .‬نون‬
‫های داغ و تازه که بخار گرمی ازشون بلند میشد‪ ،‬یک پارچ آب‬
‫پرتقال‪ ،‬یک فنجون قهوه بی شکر مخصوص ارباب کیم و یک لیوان‬
‫شیر داغ برای جونگکوک اولین موادی بود که همیشه روی میز قرار‬
‫میگرفت‪.‬‬

‫یک ظرف عسل‪ ،‬پنیر بد رنگ وکپک زده ای که جونگکوک حتی از‬
‫نگاه کردن بهش هم طفره میرفت اما تهیونگ هربار‪ ،‬با صبر و حوصله‬
‫راجع به فوایدش توضیح میداد‪ .‬مربای توت سیاه که جونگکوک به‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪20‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫تازگی عالقه اش رو به مزه ی شیرین و ملسش کشف کرده بود‪ ،‬پای‬


‫سیب و کلوچه های شکالتی‪ ،‬دو عدد تخم مرغ آب پر برای هر فرد و‬
‫درآخر یک کاسه ی کوچیک سوپ عدس و جو‪ ،‬میز شاهانه ی‬
‫تهیونگ رو میساخت‪.‬‬

‫دیگه صدای گام های مرد رو میشناخت‪ ،‬حتی از فاصله ای دور‪،‬‬


‫میخواست روی برف های سرد قدم برداره یا روی سنگ مرمر عمارت‬
‫بزرگش‪ ،‬جونگکوک می دونست کسی که داره بهش نزدیک میشه‬
‫تهیونگه‪ .‬اون متفاوت از بقیه راه میرفت‪ .‬گام هاش سنگین بود‪ ،‬مکث‬
‫میکرد‪ ،‬صدای برخورد پاشنه ی کفشش با زمین پر از اطمینان و‬
‫قدرت بود‪ .‬درست مثل گرگی که در قلمرو خودش با اراده و‬
‫پرصالبت حرکت میکنه‪.‬‬

‫پسرک سرش رو باال گرفت و با لبخند به مردی که پشت میز‬


‫مینشست نگاه کرد‪.‬‬

‫ـ صبح بخیر تهیونگ‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪21‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫کیم تاجر‪ ،‬همیشه باال می نشست‪ ،‬چون از اونجا می تونست به تک‬


‫تک صندلی ها تسلط داشته باشه‪ .‬اون میز؛ سال ها از مهمون های‬
‫سلطنتی پذیرایی کرده بود وولکوف همیشه سر میز می نشست و‬
‫بقیه اشراف زاده ها به ترتیب کنارش‪ ،‬عمارت مسکو بهترین مهمانی‬
‫ها و مراسمات رو به خودش دیده بود‪ .‬اما از وقتی ایوان به جایگاه‬
‫پدرش تکیه زد‪ ،‬خیلی چیزها تغییر کرد‪.‬‬

‫ـ صبح بخیر‪.‬‬

‫تهیونگ دستمال سفید رنگش رو مرتب روی پاش قرار داد و منتظر‬
‫موند تا خدمتکار جوانش فنجونش رو از مایه سیاه و تلخ پر کنه‪.‬‬
‫درحالی که کارد و چنگالش رو به دست میگرفت با عالمت دست به‬
‫دختر اشاره کرد که تنها یک تکه نون کافیه‪.‬‬

‫حاال نوبت جونگکوک بود تا بشقابش رو هرطور که دوست داره پر‬


‫کنه‪ .‬صبحانه بهترین بخش روزش بود‪ .‬مهم نبود کجا سرو میشه‪،‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪22‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫پتروگراد یا مسکو‪ .‬گرمای شیر داغ گلوی خشکش رو نرم میکرد و بد‬
‫خسته و گرفته اش جون دوباره میگرفت‪.‬‬

‫معموال جونگکوک آغازکننده ی مکالمه ها بود‪ ،‬چون مرد بزرگ تر‬


‫همیشه عادت داشت روزش رو در سکوت سپری کنه و تنها زمانی‬
‫لب هاش رو از هم فاصله بده که کلمات ارزش به زبون آوردن رو‬
‫داشته باشن‪.‬‬

‫ـ تهیونگ کارت توی مسکو تا کی طول میکشه؟‬

‫تهیونگ لقمه ی کوچیکش رو داخل دهانش قرار داد و اخم ریزی‬


‫کرد‪.‬‬

‫ـ اینجا تو رو خسته کرده؟‬

‫جونگکوک به عالمت منفی سر تکون داد‪ .‬همون طور که روی نون‬


‫تستش مربا می مالید زمزمه کرد‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪23‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫ـ فقط توی سن پ‪...‬‬

‫ـ استیسی منتظرته؟‬

‫نیشخند صدا دار مرد بزرگ تر و تیکه ی سنگینش‪ ،‬مثل همیشه کار‬
‫خودش رو کرد‪ .‬ماهیچه های جونگکوک منقبض شده بود و سعی‬
‫داشت نون مربا زده اش رو بجای کوبیدن توی صورت مرد‪ ،‬بین‬
‫انگشت هاش نگه داره‪.‬‬

‫ـ نه‪ .‬هیچکس توی سن پترزبورگ منتظرم نیست‪ .‬فقط اونجا حداقل‬


‫یه باغ دارم که بهش رسیدگی کنم یا چهارتا تابلوی نیمه کاره توی‬
‫اتاقم هست که میتونم تمومش کنم اما اینجا!‬

‫ـ اینجا؟‬

‫میخواست بگه اینجا فقط تو هستی که تمام مدت خودت رو توی‬


‫اتاق کارت حبس کردی و من مجبورم مثل دیوونه ها توی سرسر و‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪24‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫سالن غذاخوری پرسه بزنم‪ .‬اما ترجیح داد سکوت کنه‪ ،‬گاز بزرگی از‬
‫نونش زد و در سکوت مشغول جویدنش شد‪.‬‬

‫ـ اعتراف کن جونگکوک من میدونم عاشق استیسی شدی‪.‬‬

‫تهیونگ که غرور پسر رو هدف گرفته بود درحالی که با شیطنت‬


‫صورتش رو جمع میکرد نگاهش رو ریز باال آورد‪.‬‬

‫ـ مگه تو بهم این اجازه رو میدی که عاشقش بشم؟‬

‫ـ میخوای بگی تو برای عاشق بودن به اجازه ی من نیاز داری؟!‬

‫چهره اش از هم باز شد و نیشخندی گوشه ی لبش نشست‪ .‬پسرک‬


‫بیچاره چجوری توی دام تهیونگ افتاده بود‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪25‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫درحالی که اغراق آمیز آه میکشید و سرش رو به طرفین تکون میداد‬


‫جواب داد‪.‬‬

‫ـ اوه جونگکوک‪ ...‬یعنی انقدر به قوانینی برات تعیین کردم پایبندی‬


‫که حتی حقوق اولیه انسانی خودت رو هم منوط به پذیرش من‬
‫میدونی؟‬

‫پسر جوون تر بدون اینکه حرفی بزنه لیوانش رو به سمت لب هاش‬


‫برد‪ .‬حق با تهیونگ بود‪ .‬جونگکوک از قوانین اون خونه‪ ،‬از دستورات‬
‫مرد و فرمان هاش یک زندان با دیوارهای بلند ساخته بود جوری که‬
‫حاال؛ حتی نمیتونست پاش رو از اون زندان بیرون بذاره‪.‬‬

‫ـ می بینی جونگکوک؛ بین پایبندی به قانون و نوکری‪ ،‬مرز مشخصی‬


‫نیست‪.‬‬

‫صدای مرد توی سر اکو میشد‪ .‬جمالت سنگین و پر معنای تهیونگ‬


‫رو دوست داشت حتی اگه براش تلخ و دردناک به نظر می رسید‪ .‬اون‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪26‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫رک بودن تهیونگ رو بزرگترین نقطه ی قوتش می دونست و همیشه‬


‫خردمندیش رو تحسین میکرد‪.‬‬

‫ـ اما‪ ...‬تو هیچ وقت نمیذاری از قوانینت سرپیچی کنم‪.‬‬

‫لحن پسر معصومانه بود اما‪ ،‬پشت نگاه زیرکش نقشه های شومی‬
‫برای به تحقق رسیدن انتظارمی کشیدن‪.‬‬

‫تهیونگ لبخند کمرنگی زد‪ ،‬دستش رو روی سر جونگکوک گذاشت و‬


‫موهاش رو بهم ریخت‪.‬‬

‫جونگکوک این حرکت رو میشناخت‪ ،‬و البته جوابی که همیشه بعد از‬
‫اون به همراهش می اومد‪.‬‬

‫ـ من همیشه برای پسرهای خوب‪ ،‬استثنا قائل میشم‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪27‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫لبخند‪ ،‬چشم های تنگ شده‪ ،‬انگشت های کشیده ای که توی‬


‫موهاش فرو میرفت و بعد صحبت از پسر خوب ارباب کیم بودن‪ ،‬فقط‬
‫و فقط یک معنی داشت‪ :‬موافقت!‬

‫ـ یه کار مهم دارم که باید انجامش بدم و بعد‪...‬‬

‫ـ بعد برمیگردیم خونه؟"‬

‫لبخند پررنگ روی لب هاش و اخم بزرگ بین ابروهاش‪ ،‬پارادوکس‬


‫پرمفهومی بود که فقط تهیونگ معنای اون رو میدونست‪.‬‬

‫از اینکه حرفش قطع بشه نفرت داشت اما‪ ،‬جونگکوک برای اولین بار‬
‫عمارتش رو‪ ،‬خونه خطاب کرده بود‪ ...‬این یعنی اونجا رو دوست‬
‫داشت‪ ،‬یا به تعبیر بهتری بهش دلبسته شده بود‪.‬‬

‫ـ حرفم رو قطع نکن‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪28‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫جونگکوک آب گلوش رو قورت داد و درحالی که به آرومی‬


‫عذرخواهی میکرد جرعه ای از شیر داغش نوشید‪.‬‬

‫ـ بعد میخوام تو رو به جایی ببرم‪ .‬یامه گفته بودی دلت میخواد‬


‫مسکو رو بگردی‪.‬‬

‫پسرک سری به نشونه ی تائید تکون داد و تهیونگ به نشونه ی تائید‬


‫لبخند زد‪.‬‬

‫ـ من هم قراره بهشت مسکو رو بهت نشون بدم‪.‬‬

‫*‬

‫چند دقیقه ای از قطع شدن بارش برف میگذشت‪ .‬حاال رفته رفته به‬
‫تعداد جمعیتی که در میدان سرخ گرد هم اومده بودن اضافه میشد‪.‬‬
‫نیروهای امنیتی و گارد ملی دور تا دور میدان سرخ رو احاطه کرده‬
‫بودند‪ ،‬طبق دستور ایوان دروازه ی اصلی میدان توسط گارد ویژه‬
‫بسته شده بود تا بعد از سالخی انسانی هیچ کس توان فرار از قتلگاه‬
‫خودش رو نداشته باشه‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪29‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫هیچ کدوم از کارگران و دانشجویانی که اونجا حضور داشتن‪ ،‬حتی‬


‫نمی تونستن حدس بزنن سرنوشتشون قراره چطور به رنگ خون‬
‫آغشته بشه‪.‬‬

‫پارچه های بزرگی که شعارهای ضد جنگی روشون حک شده بود رو‬


‫باالی سرشون گرفته بودند و به آرومی حرکت میکردن‪ ،‬راهپیمایی‬
‫عظیمی بود‪ .‬ایوان مخوف‪ ،‬به همراه نزدیک ترین افراد و زیردستانش‬
‫در اصلی و مرکزی ترین گنبد کلیسای سنت باسیل از باال و در‬
‫فاصله ی دوری از میدون‪ ،‬به تماشای جمعیت ایستاده بود‪.‬‬

‫هیچکس حتی به فکرش هم نمی رسید ایوان مخوفی که کل روسیه‬


‫ازش وحشت داشت‪ ،‬در مقدس ترین بنای شهر‪ ،‬به تله افتادن هم‬
‫وطنان خودش رو نظاره میکنه‪.‬‬

‫دیمیتری قدمی به جلو برداشت و هم شونه ی اربابش ایستاد‪ .‬همه‬


‫چیز تنها به یک کلمه وابسته بود‪ ،‬به یک اشاره یا حتی عالمت سر‬
‫ایوان‪ .‬اون میتونست دست بکشه‪ ،‬سوار کالسکه اش بشه و از جون‬
‫صدها کودک و هزاران زن و مرد بی گناه بگذره‪ .‬اما تصمیمش رو‬
‫گرفته بود‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪30‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫به سربازانش دستور آماده باش داده بود‪ ،‬تا میدان سرخ مسکو رو به‬
‫جهنمی خونین تبدیل کنن‪ .‬برای دیمیتری تحمل همچین جنایتی‬
‫بیش از اندازه تلخ و سنگین بود‪ ،‬برای ایوان مثل یک بازی‪ ،‬هیجان‬
‫انگیز و لذت بخش‪.‬‬

‫سربازانی که در پست های خودشون قرار داشتن تنها به انجام وظیفه‬


‫شون فکر میکردن‪ ،‬به مقرری که بعد از انجام دادن کارشون مستقیما‬
‫دریافت میکردن و میتونستن شکم خانواده شون رو برای مدتی سیر‬
‫و خونه شون رو گرم نگه دارن‪ .‬اما برای همرزمان ایوان‪ ،‬فقط و فقط‬
‫یک هدف اهمیت داشت‪ .‬اون ها با پیروی از دستورات شخص‬
‫اعلیحضرت لطف و توجه شخص تزار رو برای خودشون میخریدن‪.‬‬

‫راهپیمایی سرانجام متوقف شد‪ .‬حاال مردم خاموش شده بودند تا به‬
‫سخنرانی گاپون‪ ،‬کشیش مسیحی که این اعتراض رو رهبری میکرد‪،‬‬
‫گوش بدن‪.‬‬

‫گاپون‪ ،‬سخنرانی خودش رو آتشین شروع کرد‪ .‬کلماتش برنده روی‬


‫زبونش جای میشد و غرور ملی مردمش رو هدف میگرفت‪ ،‬با هر‬
‫حرفی که میزد خون توی رگ های کارگران و معترضان می جوشید‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪31‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫دیمیتری نگاهش رو از صحنه ی زیر پاش گرفت‪ ،‬صورتش رو به‬


‫سمت نیم رخ ایوان چرخوند‪ ،‬میخواست ته دلش امیدوار بمونه‪.‬‬
‫میخواست فکر کنه ایوان میتونه از خودش رحم نشون بده‪ .‬وقتی مرد‬
‫بزرگ تر بدون اینکه نگاهش رو از چهره ی گاپون بگیره‪ ،‬سر تکون‬
‫داد تمام آرزوهای دیمیتری خاکستر شد‪...‬‬

‫نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و به سمت سربازی که گوش به‬


‫فرمانش ایستاده بود چرخید‪ .‬همین حرکتش کافی بود تا جرقه ای‬
‫زده و کل میدان سرخ‪ ،‬به آشوبی مهار نشدنی گرفتار بشه‪...‬‬

‫مردی ناشناس‪ ،‬از دست نشانده های ایوان‪ ،‬اسلحه ی کمری خودش‬
‫رو بیرون کشید‪ ،‬درحالی که قلب گاپون رو هدف گرفته بود شلیک‬
‫کرد‪.‬‬

‫به محض برخورد گلوله با قفسه سینه ی گاپون‪ ،‬جمعیت از هم‬


‫متالشی شد‪ ،‬سربازان ایوان که منتظر این لحظه ایستاده بودن‬
‫درست مثل بزرگ ترین موج دریا‪ ،‬به طرف مرکز میدان روانه شدن‪.‬‬
‫مردم جیغ میکشیدن و دنبال راه فراری میگشتن‪.‬‬

‫هفتصد سرباز سوار بر اسب‪ ،‬جلوتر از پیاده نظام به جلو میروندن‪.‬‬


‫صدای بلند تیر توی آسمون پخش میشد‪ .‬جوون تر ها بچه هایی که‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪32‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫توان فرار نداشتن رو در آغوش میگرفتن‪ ،‬مردهای ناتوان و زن های‬


‫زخمی روی زمین می افتادن و زیر سم اسب ها له میشدن‪.‬‬

‫تیرها‪ ،‬سینه‪ ،‬بازو‪ ،‬ران و حتی صورت مردم بی گناه رو هدف قرار‬
‫گرفته بودن‪ .‬دانشجوها بی وقفه شعار میدادن و و کارگران پارچه‬
‫های شعارنویسی شده شون رو باالی سرشون تکون میدادن‪.‬‬

‫عده ای تیر میخوردن و روی زمین می افتادن‪ ،‬عده ای درحالی که‬


‫خون ریزی داشتن به فرار کردن ادامه میدادن‪.‬‬

‫ایوان در سکوت مثل تکه سنگ بزرگی که هیچ چیز نمی تونست‬
‫تکونش بده‪ ،‬بی حرکت و کرخت به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد‪.‬‬
‫خون روی زمین جاری شده بود‪ .‬مردم فریاد میکشیدن‪ ،‬عده ای‬
‫درحالی که روی زمین سینه خیز میرفتن‪ ،‬تالش میکردن با فشار‬
‫دست محل خونریزیشون رو بند بیارن‪ .‬اما فایده ای نداشت‪ .‬تماما‬
‫توسط سربازها تحت محاصره بودن تمام خیابان های اصلی و دروازه‬
‫ی بزرگ میدان توسط نیروهای ایوان بسته شده بود‪.‬‬

‫ایوان‪ ،‬جلوتر از همه حتی یک قدم جلوتر از دیمیتری مقابل باالترین‬


‫پنجره ی گنبد ایستاده و به تکه تکه شدن مردمش زیر سم اسب ها‬
‫نگاه میکرد‪ .‬کت و شلوار سیاه و پالتوی بلند مشکی رنگی به تن‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪33‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫داشت‪ .‬کفش های پاشنه طالش رو پوشیده بود و انگشتش رو روی‬


‫سر عقابی عصاش میکشید‪.‬‬

‫گردنش رو صاف و چونه اش رو باال گرفته بود‪ .‬با اون مردمک های‬
‫نافذ و تیره‪ ،‬چشم های تنگ و چهره ی بی حالتش به هیاهویی که‬
‫درجریان بود نگاه میکرد‪ .‬همون غرور و تکبر رو داشت‪ ،‬همون حرص‬
‫و جنون‪.‬‬

‫ایوان‪ ،‬هیبت زنده و دهشتناک پدرش‪ ،‬وولکوف کبیر بود‪ ،‬حتی بدتر‬
‫از اون‪ .‬به مراتب مخوف تر از اون‪...‬‬

‫ـ هیچکس از اینجا زنده بیرون نمیره‪ .‬وقتی تا آخرین گلوله ی اسلحه‬


‫هاشون رو شلیک کردن حکومت نظامی اعالم کنید‪ .‬کسی حق نداره‬
‫از خونه اش خارج بشه‪ ،‬دروازه های میدون رو از هر طرف می بندین‬
‫به این حروم زاده ها نه آب میرسه نه کمک درمانی‪ .‬هرکسی که‬
‫سعی داشت بهشون کمک کنه رو میزنید‪ .‬هیچکس‪ .‬دستور اکید‬
‫میدم‪ ،‬هیچکس حق نداره از اینجا زنده خارج بشه‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪34‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫به محض تموم شدن جمله اش‪ ،‬هم قطارانش به نشونه ی احترام‬
‫تعظیم کوتاهی کرده به سمت در خروجی قدم برداشتن‪ .‬دیگه کاری‬
‫برای انجام باقی نمونده بود‪ .‬بقیه اش رو باروت و خون و مرگ به‬
‫اتمام می رسوندن‪...‬‬

‫دیمیتری پلک هاش رو روی هم قرار داد و تا از ریزش اشک هاش‬


‫جلوگیری کنه‪ .‬چیزی قلبش رو محکم میفشرد و روحش رو به درد‬
‫می آورد‪ .‬اون همیشه کنار ایوان بود‪ ،‬همیشه هم کنارش میموند‪ .‬تا‬
‫آخرین روز زندگیش‪ .‬هیچ وقت تصمیماتش رو زیر سوال نبرده بود‬
‫هیچ وقت مخالفش بلند نشده بود‪ .‬هرگز از دستوراتش سرپیچی‬
‫نمیکرد‪ .‬اما این بار‪ ...‬دیدن هم وطنانش درحالی که حتی برای دفاع‬
‫خودشون حتی یک چاقو هم به دست نداشتن اما بی رحمانه به‬
‫گلوله بسته میشدن و روی زمین سقوط میکردن‪ ،‬به روحش خنجر‬
‫میزد‪.‬‬

‫پشت سر ایوان به راه افتاد‪ ،‬سرش رو پایین گرفته بود و تالشش رو‬
‫میگرد با گزیدن لب هاش بغضش رو فرو ببلعه‪ .‬از در پشتی کلیسا به‬
‫سرعت خارج شدن و دیمیتری جلوتر از ایوان به سمت کالسکه دوید‬
‫تا امنیت اربابش رو پوشش بده‪.‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪35‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫دیده بود‪ .‬ایوان چشم های قرمز و اشک حلقه شده در چشم های‬
‫دیمیتری رو دیده بود‪ ،‬اما میخواست فکر کنه اون اشک حاصل‬
‫سرمای غیرقابل تحمل مسکوئه‪ ،‬نه دلرحمی مرد جوان برای کشته‬
‫شده ها‪...‬‬

‫تمام مدتی که کالسکه به سرعت از میدان سرخ فاصله میگرفت‪،‬‬


‫ایوان حتی یک بارهم به عقب برنگشت تا جهنمی که خودش به راه‬
‫انداخته بود رو ببینه‪...‬‬

‫‪Anastasia‬‬
‫‪T.Me/KOokieFamilYY‬‬ ‫‪36‬‬
‫‪ParT17‬‬

‫سالم به روی ماهتون و البته چشم های قشنگتون که پارت امشب رو خوندن‪.‬‬

‫من سعی داشتم توی این پارت یکشنبه ی خونینی که در سال ‪ 9191‬در سن‬
‫پترزبورگ رخ داد رو بازسازی کنم‪ .‬در اون روز مردم بی گناه برای تولد تزار رژه ی‬
‫صلح انجام داده بودن و تنها چیزی که بهش اعتراض داشتن تموم شدن جنگ‬
‫روسیه و ژاپن بود اما تزار دستور داد تمام مردم کشته بشن‪ .‬اون فاجعه ی‬
‫وحشتناک‪ ،‬چهار هزار کشته به جا گذاشت‪.‬‬

‫بعد از یک شنبه ی خونین‪ ،‬انقالب روسیه رقم خورد‪.‬‬

‫من قصد داشتم یکی از تاریک ترین بعد های شخصیتی ایوان رو بهتون نشون بدم و‬
‫قضاوتش رو به پای خودتون بذارم برای همین پارت رو همینجا تموم میکنم‪ .‬و هفته‬
‫ی بعد به بهشتی که ایوان به جونگکوک قولش رو داده بود سر میزنیم‪.‬‬

‫"تاریخ‪ ،‬همیشه با خون نوشته شده و این دردناک ترین بخش ماجراست‪"..‬‬

‫نمایی از میدان سرخ‪ /‬مسکو‬

‫‪Anastasia‬‬
T.Me/KOokieFamilYY 37
ParT17

9191 ‫نقاشی از یکشنبه ی خونین سال‬

Anastasia

You might also like