Professional Documents
Culture Documents
ﯾﮏﺷﺐﻓﺎﺻﻠﻪ
ِ
نیلسن
ِ
ﻧﯿﻠﺴﻦ ،ﺟﻨﯿﻔﺮ اِی. ﺳﺮﺷﻨﺎﺳﻪ:
.Nielsen, Jennifer A
ِ
ﻧﯿﻠﺴﻦ؛ ﻋﺎدﻟﻪ ﻗﻠﯽﭘﻮر. ﻋﻨﻮان و ﻧﺎم ﭘﺪﯾﺪآور :ﯾﮏ ﺷﺐ ﻓﺎﺻﻠﻪ /ﺟﻨﯿﻔﺮ اِی.
ﻣﺸﺨﺼﺎت ﻧﺸﺮ :ﺗﻬﺮان :ﻧﺸﺮ ﭘﺮﺗﻘﺎل.۱۳۹۶ ،
ﻣﺸﺨﺼﺎت ﻇﺎﻫﺮی۲۸۸ :ص.
ﺷﺎﺑﮏ۹۷۸-۶۰۰-۸۱۱۱-۱۳-۹ :
وﺿﻌﯿﺖ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻧﻮﯾﺴﯽ :ﻓﯿﭙﺎ
ﯾﺎدداﺷﺖ :ﻋﻨﻮان اﺻﻠﯽ.A night divided ,2015 :
ﻣﻮﺿﻮع :داﺳﺘﺎنﻫﺎی ﮐﻮدﮐﺎن )اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ( - -ﻗﺮن۲۱م.
ﻣﻮﺿﻮع Children's stories, English -- 21st century :
ﺷﻨﺎﺳﻪی اﻓﺰوده :ﻗﻠﯽﭘﻮر ،ﻋﺎدﻟﻪ ،- ۱۳۷۰ ،ﻣﺘﺮﺟﻢ
ردهﺑﻨﺪی ﮐﻨﮕﺮه۸ ۱۳۹۶ :ی۶۹نPzv/
ردهﺑﻨﺪی دﯾﻮﯾﯽ۸۱۳/۶ :
ﺷﻤﺎره ﮐﺘﺎبﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﻠﯽ۵۰۵۶۱۸۷ :
اﻧﺘﺸﺎرات ﭘـﺮﺗﻘـﺎل
ﯾﮏ ﺷﺐ ﻓﺎﺻﻠﻪ
ِ
ﻧﯿﻠﺴﻦ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه :ﺟﻨﯿﻔﺮ اِی
ﻣﺘﺮﺟﻢ :ﻋﺎدﻟﻪ ﻗﻠﯽﭘﻮر
وﯾﺮاﺳﺘﺎر :آذﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪزاده
ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻨﺮی ﻧﺴﺨﻪی ﻓﺎرﺳﯽ :ﮐﯿﺎﻧﻮش ﻏﺮﯾﺐﭘﻮر
ﻃﺮاح ﺟﻠﺪ ﻧﺴﺨﻪی ﻓﺎرﺳﯽ :اﻣﯿﺮ ﻋﻼﯾﯽ
آﻣﺎدهﺳﺎزی و ﺻﻔﺤﻪآراﯾﯽ :آﺗﻠﯿﻪی ﭘﺮﺗﻘﺎل /ﻓﺮﯾﺒﺎ دوﻟﺖآﺑﺎدی
ﻣﺸﺎور ﻓﻨﯽ ﭼﺎپ :ﺣﺴﻦ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﯽ
ﺷﺎﺑﮏ۹۷۸-۶۰۰-۸۱۱۱-۱۳-۹ :
ﻧﻮﺑﺖ ﭼﺎپ :اول ۹۷ -
ﺗﯿﺮاژ ۱۰۰۰ :ﻧﺴﺨﻪ
ﻟﯿﺘﻮﮔﺮاﻓﯽ :ﺧﺎورﻣﯿﺎﻧﻪ
ﭼﺎپ :ﮐﺎج
ﺻﺤﺎﻓﯽ :ﺗﯿﺮﮔﺎن
ﻗﯿﻤﺖ ۲۳۰۰۰ :ﺗﻮﻣﺎن
ﺧﻮاﻧﻨﺪهی ﻋﺰﯾﺰ،
ﺗﺮﺟﻤﻪی اﯾﻦ ﮐﺘﺎب را ﺑﺎ اﻓﺘﺨﺎر ﺗﻘﺪﯾﻢ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮدم ،ﮐﻪ
ﺑﺮای ﭘﺮداﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ اﮐﻨﻮن در دﺳﺘﺎن ﺗﻮﺳﺖ،
ﺑﺎ ﻫﻤﻪی ﺳﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺒﺎرزه ﮐﺮد و از ﻋﺸﻘﺶ دﺳﺖ ﻧﮑﺸﯿﺪ
و اﯾﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻓﺎﺻﻠﻪ را ،از ﻣﯿﺎن ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺑﺮداﺷﺖ.
در نوامبر سال ،1961نگهبانان مرزی برلین شرقی ،باالی دیوار برلین را هم سیم خاردار کشیدند.
نقشهای که محدودهی دیوار برلین و بخشهایی را که فاتحان جنگ جهانی دوم ،شهر را به آن تقسیم کرده بودند ،نشان میدهد.
نوار مرگ
این عکس در سپتامبر 1961گرفته شده ،و زنی را نشان میدهد که از پشت سیمهای خارداری که برلین غربی و شرقی را از هم جدا
کردهاند ،با اقوام خود صحبت میکند.
1
ِ
ﻧﯿﻠﺴﻦ ﺟﻨﯿﻔﺮ ا ِى
بهراستی که روشنایی را تنها در تاریکی میتوان ُجست.
مِ یستِر اِکهارت ،2فیلسوف آلمانی
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ راه ﺑﺮاى ﺑﻪ ﺳﺘﻮه آوردن ﻏﺮب ،اﻋﻤﺎل ﻓﺸﺎر روى ﺑﺮﻟﯿﻦ اﺳﺖ.
ــــــ ﻧﯿﮑﯿﺘﺎ ﺧﺮوﺗﺸﻮف ،1رﻫﺒﺮ ﺷﻮروى1958-1964 ،
فصل یک 11
اطراف را میپاییدند .آنطور که پیدا بود ،سزای کسی که تصمیم میگرفت از
بین سیمهای خاردار عبور کند ،چیزی بیشتر از پاره شدن پیراهنش بود ،چون
گرنتزرها رو به ساکنان غربی نایستاده بودند ،بلکه داشتند ما را میپاییدند.
اگر دردسری پیش میآمد ،معلوم میشد که میخواهند به چه کسی
شلیک کنند.
ای کاش زودتر بیرون را نگاه کرده بودم.
در طول شب صداهای عجیبی شنیده بودم .صدای چکشکاری ،قدمهای
سنگین و پچپچ مردهایی با صداهای نخراشیده .اما توی رختخواب غلت
میزدم و خیال میکردم که دارم خواب میبینم؛ شاید هم کابوس.
اگر زودتر دیده بودم ،میتوانستم به موقع خانوادهام را خبر کنم؛ همانطور
که همسایهمان هِ ر کروُ زه 1میخواست به ما هشدار بدهد.
او میدانست که قرار است چنین اتفاقی بیفتد .این همه سال نگفته بود
که به این دولت نمیشود اطمینان کرد؟ نگفته بود که ما در ظاهر به پرچم
آلمان شرقی احترام میگذاریم ،ولی در حقیقت داریم جلوی روسیه سر خم
میکنیم؟ بابا هم این چیزها را میدانست.
بابا!
مامانم ،انگار که فکرهای من را شنیده باشد ،از توی آشپزخانه فریاد
َ
زد«:ا ُ
لدوز»!2
این اسم بابا بود .با یک نگاه دیگر به بیرون ،تازه یادم آمد که دلیل فریاد
مادرم چیست.
پدرم اینجا نبود .برادرم دومینیک هم نبود .دو شب بود که به غرب رفته
بودند و قرار بود تا پایان امروز برگردند .حاال با وجود آن همه سرباز و سالح،
حصار بینمان همهچیز را عوض کرده بود.
12یک شب فاصله
با عجله از اتاقم بیرون دویدم .توی آشپزخانه مامانم را دیدم که سرش را روی
شانهی فریتز ،1برادر بزرگترم گذاشته بود و هقهق گریه میکرد .فریتز نگاهی به
سر تا پای من انداخت و با حرکت سر به پنجره اشاره کرد ،مبادا هنوز بیرون را
ندیده باشم .با دست اشکهایم را پاک کردم و از پشت مامانم را بغل کردم .شاید
او به من نیازی نداشت ،اما در آن لحظه من خیلی به او احتیاج داشتم.
مامان نوازشم کرد و دست لرزانش را روی شانهام گذاشت.
در همان حال گریه به من گفت« :دیدی گِرتا؟ 2کار خودشون رو کردن.
بدتر از اون که فکرش رو میکردیم».
مامانم روزگاری زن خیلی خوشگلی بوده ،اما این به سالها قبل مربوط
میشد .آنقدر جنگ و قحطی و بدبختی کشیده بود که دیگر حواسش به
فر موها و مرتب بودن لباسش نبود .موهای بورش رو به سفیدی میرفت و
گوشهی چشمانش خیلی وقت بود که چروک برداشته بود .گاهی که خودم
را توی آینه نگاه میکردم ،آرزو میکردم که کاش زندگی من در آینده تا این
اندازه سخت نباشد.
پرسیدم« :حاال چرا االن؟ چرا امروز؟»
نگاهم به فریتز بود و منتظر شنیدن جواب بودم .او حدود شش سال از من
بزرگتر بود و بعد از پدرم فهمیدهترین کسی بود که میشناختم .اگر مامانم جوابی
ً
حتما او داشت .اما تنها کاری که از دستش برآمد این بود که شانه باال نداشت،
بیندازد و مامانم را ،که حاال صدای گریهاش بلندتر شده بود ،محکمتر بغل بگیرد .به
عالوه ،من تا همینجا هم بیشتر از آنچه که میخواستم فهمیده بودم.
حصار تازه اولش بود .زندگیام را دو نیمه کرده بود .و دیگر هیچچیز،
هیچوقت مثل روز اولش نمیشد.
Fritz -1
Gerta -2
از همان جمعه غروب ـ دو روز پیش از ساخته شدن دیوار ـ که د ِر خانهمان
را زدند ،میدانستم که اتفاق بدی در راه است.
سر شام بودیم .مثل همیشه ،پدر و مادرم داشتند دربارهی اخبار روز حرف
میزدند .اختالفات بین غرب و شرق هرروز بیشتر میشد و برلین وسط
معرکهای به نام جنگ سرد گیر افتاده بود؛ معرکهای که در آن همه برای هم
سینه سپر کرده بودند و عربده میکشیدند .امیدوار بودیم که کار دو طرف
به تفنگ و تفنگکشی نرسد .آلمان هنوز کامالً از جنگ قبلی بهبود نیافته
بود .آن طرف میز ،روبهروی من ،فریتز و دومینیک نشسته بودند ،و بحث
میکردند که تهماندهی پودینگ میوهای را چه کسی باید بخورد ـ آنکه از
همه بزرگتر است یا آنکه گرسنهتر است .من داشتم بهشان میگفتم ساکت
باشند ،که صدایی شنیدم .یک بار دیگر در زدند .این بار همه ساکت شدیم.
پدر دهنش را با دستمال پاک کرد و بعد از آنکه با نگاهش به ما
فهماند که باید ساکت بمانیم ،رفت که در را باز کند .با اینکه مادرم آهسته
بهمان گفت که چیزی نشده ،ترس برم داشته بود .هر وقت کسی بیهوا
میآمد و در میزد ،قلبم میایستاد و تا نمیفهمیدم که کیست ،دوباره به کار
نمیافتاد .هشت سال پیش بابا درگیر یک شورش کارگری در برلین شده
14یک شب فاصله
بود .هیچوقت به این خاطر دستگیر نشد و خودش هم اصرار داشت که
اصالً کاری نکرده که بخواهند دستگیرش کنند؛ اما به نظر نمیآمد اِشتازی،1
نیروی پلیس مخفی ما ،با او هم عقیده باشد .چند ماه یکبار ،میآمدند و
ً
واقعا جرمی بازخواستش میکردند و طوری با او برخورد میکردند که انگار
مرتکب شده است .همیشه نگران بودم که نکند منتظر باشند تا دلیلی پیدا
کنند و او را با خودشان ببرند.
اما اینبار ،لبخند روی صورت بابا نشست و با صدای گرمی گفت« :هِ ر
کروُ زه!» بعد پیرمرد را به گرمی بغل کرد و او را با خودش به داخل آپارتمان
آورد و پرسید« :دوست عزیزم ،شام خوردید؟»
«ممنونم .زیاد نمیتونم بمونم».
او با زن علیلش در خانهی بغلی زندگی میکرد .پیرمرد عجیب و غریبی
ً
تقریبا هر چیز اسقاطی را که سر و صاحب نداشت ،جمع میکرد و جایی بود.
میگذاشت که از چشم مأموران اشتازی پنهان بماند .از وقتی که یادم میآمد
او و بابا همدیگر را میشناختند و توی شورش هم هر دو با هم بودند .مامان
ً
قطعا باید دستگیر میشده و عاقالنه نیست که ما یکبار گفته بود که او
خیلی با او معاشرت کنیم.
با این حال وقتی که او وارد شد ،صندلیاش را به او داد و خیلی مؤدبانه
سالم و احوالپرسی کرد.
مامان هرچه بیشتر از کسی بدش میآمد ،رفتار مؤدبانهتری داشت .این
را از مالقاتهایی که با مأموران اشتازی داشتیم یاد گرفته بود.
مامان پرسید« :چه کمکی از ما ساختهست؟»
هر کروزه گونهی او را بوسید ،تعارف را کنار گذاشت و با چهرهی درهم
کشیدهای رو کرد به بابا و گفت« :باهات حرف دارم».
Stasi -1پلیس مخفی محلی در آلمان شرقی سابق که مخفیانه مردم را زیر نظر میگرفت و برای دولت
اطالعات جمع میکرد.
16یک شب فاصله
آنجور که بابا میگفت ،شانزده سال بود که آلمان بین شرق و غرب
تقسیم شده بود و دودستگی مردم ،دلیلی نداشت جز جایی که در آن زندگی
میکردند .این ِسزای شکستی بود که در جنگ جهانی دوم خورده بودیم.
کشورمان را تجزیه کرده بودند تا دیگر نتوانیم از جا بلند شویم و دوباره مثل
هیتلر دنیا را تهدید کنیم.
حاال نیمهی غربی آلمان و نصف پایتخت ،یعنی برلین ،تحت کنترل بریتانیا،
امریکا و فرانسه بود .بخش شرقی ،یعنی جایی که من و خانوادهام زندگی
میکردیم ،سهم روسها بود .اوایل این موضوع خیلی برایمان اهمیتی نداشت.
مردم مثل گذشته خرید میکردند ،کار میکردند و همدیگر را میدیدند و عبور
از مرزها به سادگی رد شدن از خیابان بود .اما وعدههای روسها برای بهتر
کردن زندگی مردم بهوسیلهی کمونیسم ،عملی نشد .در حالیکه غربیها داشتند
خسارات ناشی از جنگ را جبران میکردند ،آثار جنگ برای ما هنوز مثل زخمهای
تازه باقی مانده بود .مغازههای آنها پر بود و مال ما روزبهروز خالیتر میشد.
آنها هرروز قویتر میشدند ،درحالیکه ما دستمان به عصای روسها بود و
وانمود میکردیم که به اندازهی آنها قدرتمند هستیم.
مردم داشتند به فاصلهی میان دو کشور هوشیارتر میشدند .از آنجا که هر
هفته تعداد بیشتری از ساکنان برلین شرقی آنجا را ترک میکردند ،عدهای
از ما که هنوز باقی مانده بودیم ،در گوشه و کنار پچپچ میکردیم و به این فکر
میکردیم که چه میشد اگر ما هم میرفتیم .من این چیزها را میشنیدم.
دوستان و همسایههایمان را میدیدم که برای رفتن برنامه میچیدند.
پدر من هم از همانها بود .اگر مامان گذاشته بود ،ماهها قبل به غرب رفته
بودیم .به نظرم هر دو به یک اندازه کلهشق بودند .مدام دربارهی این موضوع با
هم بحث میکردند .البته آهسته .برلین پر از صدای پچپچ و زمزمه شده بود.
اما آنجا خانهی ما بود .اینکه از مامان بخواهیم آنجا را ترک کند ،به
سختی آن بود که از او بخواهند از آلمانی بودن خودش استعفا بدهد.
18یک شب فاصله
«گرتا ،تو االن باید توی رختخوابت باشی».
هر کروزه گفت« :چطوره َالدوز یکی دو شب بره اونجا؟ اینجوری هم میتونه
یه آپارتمان جدید براتون گیر بیاره ،هم آمار بگیره ببینه که کار هست یا نه».
بابا لحن خوشحالتری به خودش گرفت و گفت« :میتونم امشب برم
اونجا و تا یکشنبه برگردم .تا پیش از برگشتنم هم الزم نیست هیچ تصمیم
قطعیای بگیریم».
مامان لحظهای ساکت ماند و بعد گفت« :یکی از بچهها رو با خودت ببر
که صاحبکارها بفهمن سرپرست خانواده هستی».
فریتز گفت« :من میرم ».میدانستم میخواهد این را بگوید .هفتهی
پیش بهم گفته بود که میخواهد مجلههای غربی بخرد تا برگردد اینجا و
آنها را به دوستانش بفروشد.
«تو باید تو جمع کردن وسایل به مامانت کمک کنی .گرتا هنوز برای این
کار کوچیکه .دومینیک رو میبرم».
دومینیک از مخفیگاهش بیرون آمد .طوری لبخند میزد که انگار جایزهی
بزرگی نصیبش شده .من بهش اخم کردم ،اما واقعیت این بود که خود من
ً
واقعا یک جایزه است .چرا بابا به جایش من هم احساس میکردم که این
را با خودش نمیبرد؟
آن شب وقتی که بابا من را توی رختخواب میگذاشت همین سؤال را از
او پرسیدم.
بابا لبخند زد و همانطور که پتو را رویم میکشید گفت« :رد شدن از مرز
توی اون تاریکی خیلی سخته .من و دومینیک میریم راه مناسب رو پیدا
میکنیم .چند شب بعد هم میآییم و شما رو هم با خودمون میبریم».
«اگه برنگشتین چی؟»
با اینکه هنوز لبخند روی لبش بود ،حالت نگاهش غمگین شد و گفت:
«من باید برگردم ،چون هیچکس دیگه جز من الالیی آخر شب رو بلد نیست».
20یک شب فاصله