Professional Documents
Culture Documents
چون
درهر صورت زحماتش نتیجه داده بود .
زمان میبرد تا با همکارهای جدید کارگاه تزریق پالستیک آشنا بشود؛ از آن دسته آدمهایی که از
جایجای مختلف شهر یا خارج از شهر میآمدند تا گره از کار زندگی یا شاید زنده بودن باز کنند؛
در کارگاه بعضی از آنها آشنای یکدیگر بودند و" سپهر "به کلی از نظر خودش و دیگران تازه وارد و
گنگ مینمود .گویی که زندگی جدید برایش رقم میخورد.
چند هفته از فعالیتش گذشت ،به کافهی مابین خانه و ایستگاه راهآهن شهری محل کارش رفت.
"امیدرضا "دوستش نیز حضور داشت که گوشهی صندلی کنار تابلو لم داده بود و خودکارش را به
نعلبکی و فنجان قهوه میزد و بدون اینکه نگاه مستقیمی به یکدیگر صحبت مشغول بودند.
امیدرضا « :میگم سپهر ،بازم خوبه متوجه شدن کمبود نیرو دارن ،آخه تو این وضع دیگه کم پیش
میاد نیروی جدید استخدام کنن ».
سپهر « آره ،تو چه خبر از زهره و زندگی جدیدتون بگو ،حالش خوبه؟ »
امیدرضا « :اگه جای خرید وسایل ،چیدمانشون به عهده من باشه بهتر میشه ».
سپهر با لبخندی ادامه داد؛
سپهر « :حاال که کارم جور شد نیاز ضروری به پس اندازم نیست ،میخای قرض بدم بهت؟ »
امیدرضا « :باشه حاال نگهش دار فعال ،میگم بهت ».
روزهای بعد ،در جریان کارش به مشکل خورد ،نگاه به چپ و راستش انداخت ،میدانست اگر برای
دستگاه مشکلی پیش بیاید ،قسمت پرداخت خسارت را در برگهی استخدام امضا کرده.
چه رخداد عجیبی؛ فردای همان روز برگهی کثر از حقوق برایش آمد ،انگار به صدای درون سرش
وعده داده بود که « :همین اتفاق خواهد افتاد ».
نفسش را از گلویش مانند گازهای برخواسته از گداختههای آتشفشان بیرون داد و راهی خانه شد.
تلوزیون مخابره میکرد ،دانشجویانی که از ورود به بازارهای کار مردد بودند ،رادیو در تاکسی از
تهاجمات ،از گریزهای بیپایان و ناگزیرهای شاید پایانپذیر خبر میداد.
سپهر نیز مشخص نبود که درمورد چه چیزی به جستجو و در تکاپو افتاده .بهراستی در دنیایی می
زیست مانند دستورات پخت کلوچه ،که رعایت میشد ،اما هربار یک ضعف شدید در نتیجهی
محصولش میداشت.
در خانه ،کوچه و خیابان خودش را ندامت میکرد اما در کنار همه این تفاسیر صدایی درون سرش
میگفت :
« جلو برو ،هنوز بذرهایی کاشتی که جَوونه نزدن ،هنوز چیزای زیادی هست که به دست نیاوردی»
زمان شتابان و هیچ رحم و مروت نداشت و میپیماید و میدَرید.
انعکاسش را همانند افکار غوطهور در شیشهی کشیدهی دکان مشاور امالکی دید موضوعاتی که
ذهن را میخراشید که آیا باید سرپناهی داشت یا در تکاپو تنها برای اهداف و رسالت؟ یا در خانهی
پدری نشسته و به حفظ آرامش ادامه دهد؟ یا برای آیندگان بذری را در باغچه بکارم؟
یک روز مردی عجیب با کالهی نارنجی که به او نگاه مشکوکی انداخت بار دیگر ذهنش را به شدت
مشغول کرد .شب بعد ،از پنجره بیرون را میپائید ،با آنکه دلش نمیخواست ،بدگمان شد ،یا ذهنش
قصد فریبش را داشت ،یا به واقع ،چیزی برای هراس وجود میداشت.
هرچند دلش برای غذاهای مادر و خواهرش لک زده بود اما در آن حال هیچ انرژی برای رفتن و
رسیدن به خانه پدریاش نبود؛ حتی با وجود خوراکهای مرغ و سس مایونز مستحق انتظار .انگار
در برههای از زندگیاش رد پای حال و حوصله پیدا نمیشد.
کسی نبود که بگویید چرا وسایلش را به اینطرف و آنطرف پرتاب میکند؛ شاید آنها تنها عزیزانی
بودند که میشد دغودلیاش را سرشان خالی کند.
روز بعد امیدرضا با او تماس تلفنی گرفت که بیپاسخ ماند ،به همانخاطر پیامی به او و حالش را
جویا شد .سپهر قصد نداشت کسی از او ،و خودش نیز از دیگران خبردار شود؛ کوچکترین دالیلش
احساس ضعفی بود که داشت و بزرگترین دلیل نیز شاید خودش که تمایل نداشت راهی برای فرار از
شرایط پیدا کند.
صبحی شد .گنجشکها تنها شهروندان مایل به آواز خواندن بودند و سپهر نگاهی به واحد سکونت به
همریختهاش انداخت .احتماال بیش از پیش پی برد که تخریب بسی راحتتر از ساختن است .سپس
راهی شد .در اتوبوس شلوغی بین مردم خودش را جای داد که چندان عادت به آن وضع نداشت.
رسید به کارخانه و لباسش را تعویض کرد .از روی پیشخوان محل استراحت ظرف غذای کهنهاش
را قاپید و بدوبدو به سوی دستگاههای چرکین صنعتی رفت.
مردی میانسال که کالهی زمستانی به سرش داشت به او خیره شد و گفت « :هی جوون ،دیگه
نشنوم از خرابی دستگاه حرف بزنی ،مراقب باش اینجا منتظرن که یه خسارت و بندازن گردن
کارگرا»
سپهر سرش را -جهت اینکه بگوید شیرفهم شد -تکان ،کمی مکث و به فکر فرو رفت؛
در همان لحظات بود که انگار دینامیتی در کلهاش منفجر شد ،از جا برخواست ،پدال دستگاه را
فشرد و خاموشاش کرد ،از پشت صندلی برخواست ،کارگران دیگر به او چشم دوخته بودند ،آنگونه
که با دُژَم رد میشد انگار شخص جدید دیگری را نظاره میکردند .به سوی دفتر مدیریت بخش
رفت و کاغذ فرم از پیش پر شدهای را کوبید روی میز ،فرم ،فرم استعفا بود ،مدیر که با لباس فرم
مرتب ،دیدن این صحنه از سوی کارکنان برایش آشنا بود ولی نه به آن سرعت .
همان دقایق امضا شد و تمام .انگار تمام ،ولی در عین حال چیزی شروع شد.
در شهر قدم میزد ،در اتوبوسها قدم میزد ،خانه که بود حال خوابیدن نداشت ،پس قدم میزد ،از
موسیقیهای تکراری خسته شده بود ،شبی پشت میز کار نشست و کامپیوترش را روشن کرد ،یک
پیام الکترونیک آمده بود .پیام حاکی از آن بود که برای مالقات به محلی خاص در زمانی مقرر و از
پیش تعیین شده برود؛ پیامی از طرف" فرنوش " ،دختری که سه سال پیش در فکر دوستی با او
بود ولی به دالیل عقیدتی با هم جور نشدند.
فرنوش روز بعد تصمیم گرفت که سپهر را به کافهای برای صحبت درباره کار جدید دعوت کند .در
راه پیش خودش گمان میبُرد که :
« فرنوش البد تغییری تو عقیدهاش داده و قصد صحبت با من رو داره ».
آن دو روبهروی یکدیگر بودند ،بله ،منظورم خود سپهر و فرنوش است .دربارهی مدت سهسالِ
گذشته صحبت کردند؛ سپهر اصال قصد نداشت خودش را شخص بهتر و قدرتمندتر از چیزی که بود
جلوه دهد ،بهویژه ،در آن برههای که از کارش استعفا داده بود.
مردی از را رسید و فرنوش به او عالمت داد تا پیش آنها برود .آن مرد پیراهن سفید ،کراوات و کت
سورمهای اتوکشیده و آراستهای به تن داشت .
فرنوش با لبخند معرفی کرد « :آقای" میرجاللی "مدیر شرکتمون» .
سپهر سری تکان داد و با حالتی نمایشی و به خاطر فرنوش ادبش را نشان داد.
فرنوش گفت « :فکر کنم بهتراِ کمی خصوصی صحبت کنید ،میرم یه سر تو اون کتابفروشیاِ روبه
رو ».
میرجاللی« :حتما ،چند دقیقه دیگه میبینمت ».
میرجاللی همان لحظات صحبتش را شروع کرد « :میدونم استعفا دادی ،یکی از همکارای سابقت از
دوستان منه ،اون هم اتفاقا میخواد همینکار رو کنه»
سپهر « :جسارت میکنم ،دلیل این مالقات چیه»
میرجاللی « :من با علم به اینکه توی شرایط کنونی به تخصص اهمیت نمیدن و قدر نیروی
متخصصو نمیدونن باهات صحبت میکنم».
سپهر « :بزارید رک بگم لطفا ،اگه قرار هست دربارهی کارای بازاریابی و اینجور چیزا صحبت کنید
نیاز نیست وقت ارزشمند خودتون رو هدر بدید ،هزینهی قهوه هم به عهدهی خودم ».
میرجاللی « :آه ،نه نه نه ،ما ازت همینکاری که تخصص داری رومیخوایم ،ما زیر پوشش هیچ
نهادی نیستیم ،فقط برامون برنامه بنویس»
سپهر در شک عمیقی فرو رفت ،چون در آن زمان هیچکس به او چنان پیشنهادی نداده بود.
میرجاللی لبخندی زد و ادامه داد« :میتونی انتخاب کنی ،میتونی یه زندگی مرفه ،از نو برا خودت
درست کنی،
میتونی هم مثل اون راننده تاکسی پراید که تا حرکت میکنه نصف باکش خالی میشه باشی ،تصمیم
با تو ،کسی جلوتو نگرفته» .
سپهر نگاهی توام با تعلل به اطراف ،سپس از جایش برخواست « :خیلی هم خوب ،خبرش رو
بهتون میدم ،ممنونم از دعوتتون » .از پشت میز حرکت و با فرنوش که باز وارد کافه شده بود
خداحافظی کرد.
ایام نوجوانیاش را یاد کرد ،زمانی که رفقایش پیخوشگذرانی بودند ،یک صاحب کار به طرز بدی
سیلی زیر گوشش خواباند ،دیگر باید از فرصتهایش استفاده میکرد؛ پیش خود گمان میبُرد با
بعضی آدمها اهداف مشترک دارد ،دلش چیزی میخواست که در زندگیاش رنگ و بوئی از جهش
تزریق کند.
میرجاللی منتظر رسیدن سپهر بود ،زیرا سپهر به واسطهی اعتمادش به فرنوش پیشنهادش را
پذیرفت .باالخره اولین روز کار آزمایشی فرا رسید .
محل مالقات خانهای در وسط شهر بود ،با درِ کرمیرنگ بین یک دکان خیاطی و ورودی یک
مجتمع قدیمی که از راه پلهای به طبقات زیرزمینی و فوقانی راه داشت؛ سپهر به تجمع شیشههای
آزمایشگاهی که در اتاقی بدون نظم مثل سربازان شکست خردهای در هم ،میخکوب شده بود تا
اینکه فردی زد به شانهاش ،که گویی با سرعت نور به آنجا رسیده بود.
حباب افکار سپهر ترکید و سر برگرداند؛ او همان شخص مشکوک با کاله نارنجی بود که قبال در
کوچه دیده بود .
حتما او بوده که آمار سپهر را به میرجاللی میداده...
میرجاللی « :امیر ،میز کارشو نشونش بده ،من باید برم ،فعال» ...
امیر" « :امیر ادهمی "خوشبختم ،از این طرف» .
زمانی گذشت و سپهر پشت صفحهی کامپیوتر مشغول به کار شد ،به او گفته بودند چه برنامههایی
بنویسد و چه کارهایی بکند و دقیق در موعد یک ماه ،حقوقش را دریافت کرد .همچنین دربارهی
کارش با کسی صحبت نکند ،زیرا به جای مالیات به همه کارکنان و در هر شرایط اضافه دستمزد
تعلق میگیرفت؛ که صدالبته برای خودش ایدهی جالبی به نظر میرسید.
کمتر از شش ماه از آن وضعیت رو به سامان گذشت ،زمانی که اندوختهای در حسابش ،لباسهایی
به مراتب شیکتر و ادوات مایهتاج به دست آورده بود .همواره پشت میز کارش مشغول برنامه
نویسی با چند نرمافزار مختلف سرش گرم بود؛ در همان لحظات میرجاللی در ورودی واحد را باز
کرد ،تعدادی مرد و زن وارد شدند .از گوشه کت یکی از آنها یک قبضه اسلحه کمری هم لحظهای
به چشم خورد؛ تماما سپهر میدید ولی خودش را به کوچه علیچپ راهی میکرد ،در ذهن خودش
میگفت :
« آخه به من چه؟ من که دیگه زندگیم داره میافته روی روال و شاید بتونم دوباره دل فرنوشم به
دست بیارم».
خالصه از آن قبیل فکرها و با آنهمه تفاسیر روزهای دیگری را سپری کرد .
ظهرگاهی از روزهای استراحت سپهر ،در اتاق کوچکی در مهمانسرا بود .تلفن همراهاش زنگ خورد :
«شرکت نقلمکان میکنه؟ به این سرعت؟»
و آری با تمام م ِه فکری و تصوراتی که اطراف سرش وول میخوردند میبایست قبول میکرد .قرار
بود محل جدید را به او اطالع دهند.
به شهر جدیدی سفر کرد ،تازه داشت با شرایط خوش را وفق میداد ولی به خاطر حس و حالی از
پیشرفت که داشت حاضر بود بهای تغییر محل را نیز بپردازد.
در اتاق را باز کرد سایهاش توسط نور راهروی مهمانسرا در اتاق تاریک پخش شد ،اما مهمانسرایی
بسیار بهتر از قبلی ،شروع کرد تا سر و وضعش را مرتب و گرهی کراواتش را صافوصوف کند زیرا
عازم محلی برای یک مهمانی که از طرف میرجاللی برای کارکنان بود.
خانهای بزرگ با حیاط مجلل و مملو از خودروهای گرانقیمت؛ به اطرافش نگاه انداخت و از دیدن
صحنهای که چندان مورد رضایت قلبیاش نبود گذشت.
میرجاللی و فرنوش کنار هم با گیالسهایی از شراب در دستشان .
از همان لحظات دیگر تهماندهی عالقه و خاطرات خواستن فرنوش را شست و کنار گذاشت « :
عجب ،قدرت پول و سرمایهست دیگه ،بیخیال سپهر موردهای دیگه جور میشن»
گوشهای ایستاده بود و تنقالت مصرف میکرد .به مادرش قول داده بود مشروبالکلی ننوشد ،ولی
اگر نخواهم دروغ بگویم باالخره زد زیر سیگار و روشنش کرد.
چند دقیقه بعد امیر ادهمی از کنارش به او نزدید و لب گشود:
« صدای بالبال زدن کبوتر رو توی چنگال گربه شنیدم ،اما دیگه اون کبوتر داشت از دست میرفت،
چون حواسش به اطرافش نبود »
امیر رو به سمت دیگر کرد و گذشت.
سپهر متعجب در آن حرف ،او را تعقیب کرد.
امیر نگاهی به اطرافش و به آرامی ادامه داد « :جایی که داری کار میکنی به دردت نمیخوره ،بکش
بیرون ،برو یه جای دیگه ،منم که میبینی گیر افتادم»
امیر با گفتن آن حرف ،گویی بخار شد و رفت هوا.
در آن هوا که مردان و زنان در عیش و نوش بودند و مهای از دود پراکنده بود ،میرجاللی نیز متوجه
صحبت او با سپهر شد.
اول هفته سپهر با وجود تمام چیزهایی که شنیده بود به محل کارش رفت .مکان جدید دپارتمانی
بود که سپهر خود را عضو کوچکی از آن میدید؛ وعده و وعیدهای گوناگونی به گوشش رسید که
حتی از موقعیت فعلیاش نیز پاداش بیشتری خواهد گرفت .پردهای کشید به روی افکار بازدارنده ،به
صفحه نمایشگر کامپیوتر چشم دوخت و مشغول کارش شد .لحضاتی بعد باز هم افکار از پس و
پیش سرش رخنه کردند؛ هرچه اینطرف و آن طرف را نگاه میکرد خبری از امیر نبود .حال روزش
چهطور است؟ آیا خبری از او میشود؟
روزهای بعد و در مسیر محل اقامت خود ،یادش آمد از آن افرادی که به پیشنهاد پیوستن میدهند
ضمانت خواسته که در ازای کارش به او رفاه و امنیت بدهند اما غافل از آنکه ،هیچ سند و برگهای
در این خصوص وجود نداشت.
پا گذاشت به نزدیکترین کافه؛ وقتی قصد کرد به سر و مغزش کمی استراحت بدهد موسیقی بلوز
زیبایی در حال پخش بود و فنجان قهوه در دستش برای داغ بودن تقال میورزید اما هوا بس سرد
بود ،نا جوانمردانه یا جوانمردانهاش را نمیدانم...
خداخدا میکرد تمام چیزها یک کابوس باشد و در همان بیقولهاش از خواب بپرد ،البته به غیر از
لحظههای خوب آن کابوس.
ترس و رعبی به دلش افتاده بود ،دیگر حسی نداشت که به آن شغل هم ادامه دهد ،از قلقلک که رد
شد ،وجدانش متزلزل بود .آنها تماما در حالی رخ دادند که یک هفتهای برای کارش حاضر نشده بود.
میرجاللی از طرفی دیگر تهدیدش میکرد که پیدایش میکند و سرش را روی سینهاش خواهد
گذاشت .
دیگر فکر آن به سرش خطور کرده بود که با فرنوش تماس و هر چه از دهانش بیرون میآید را
تحویلش دهد و او را در این خشم ،که تمام سلولهای بدنش را فرا گرفته سهیم کند؛ اما چه فایده؟
وسایلش را برداشت و از مهمانخانه بیرون زد .آنطرف خیابان دو تن از آدمای اجیر دست
میرجاللی را دید ،درنگ نمیگنجید ،پا به فرار گذاشت.
گریخت و آنها گمش کردند .شتابان رسید به ایستگاه راه آهن به سرعت بلیطی خرید و به سمت
قطار حرکت کرد .قلبش داشت میزد ،تند ،همانند قناری که گویی هر لحظه هراس صدمه دیدن از
کسی یا چیزی را داشت.
در راهروهای اصلی ،تلوزیون همگانی خبری را به اطالع همگان می.رساند و حاکی از آن بود که « :
ویروسی شیوع یافته و ترکیبی از علم بیوشیمی و ذرات ریز میکروسکوپی برنامه ریزی شده است .
اما هموطنان ،ترس و دلهره به خود راه ندهید ما همچنان و همواره در حال پیدا کردن راهحلی برای
این موضوع هستیم» ...
پس از لحظاتی در یکی از واگنها نشسته و به کلی حاج و واج مانده بود؛ اصال نمیدانست که به
کجا قرار است برود.
صدای متصدی قطار را شنید « :بفرمایید بشینید خانوم تا یه رب دیگه حرکت میکنیم»
درست ده دقیقه بعد از قطار خارج شد .با سرعت و دوباره به سمت شهر حرکت کرد .باز چه شد،
باز به سرش زده بود!.
خود را در کالنتری دید که جلوی میز یک افسر ایستاده.
افسر از او پرسید « :بفرما ،سراپا گوشم؟
سپهر « :اومدم اعتراف کنم .
پایان