You are on page 1of 8

‫کم تالش نکرده بود برای یافتن کار خوب و آرام‪ ،‬با شیرینی به خانهی پدر و مادرش رفت؛

چون‬
‫درهر صورت زحماتش نتیجه داده بود ‪.‬‬
‫زمان میبرد تا با همکارهای جدید کارگاه تزریق پالستیک آشنا بشود؛ از آن دسته آدمهایی که از‬
‫جایجای مختلف شهر یا خارج از شهر میآمدند تا گره از کار زندگی یا شاید زنده بودن باز کنند؛‬
‫در کارگاه بعضی از آنها آشنای یکدیگر بودند و" سپهر "به کلی از نظر خودش و دیگران تازه وارد و‬
‫گنگ مینمود ‪.‬گویی که زندگی جدید برایش رقم میخورد‪.‬‬
‫چند هفته از فعالیتش گذشت‪ ،‬به کافهی مابین خانه و ایستگاه راهآهن شهری محل کارش رفت‪.‬‬
‫"امیدرضا "دوستش نیز حضور داشت که گوشهی صندلی کنار تابلو لم داده بود و خودکارش را به‬
‫نعلبکی و فنجان قهوه میزد و بدون اینکه نگاه مستقیمی به یکدیگر صحبت مشغول بودند‪.‬‬
‫امیدرضا « ‪:‬میگم سپهر‪ ،‬بازم خوبه متوجه شدن کمبود نیرو دارن‪ ،‬آخه تو این وضع دیگه کم پیش‬
‫میاد نیروی جدید استخدام کنن ‪».‬‬
‫سپهر « آره‪ ،‬تو چه خبر از زهره و زندگی جدیدتون بگو‪ ،‬حالش خوبه؟ »‬
‫امیدرضا « ‪ :‬اگه جای خرید وسایل‪ ،‬چیدمانشون به عهده من باشه بهتر میشه ‪».‬‬
‫سپهر با لبخندی ادامه داد؛‬
‫سپهر « ‪:‬حاال که کارم جور شد نیاز ضروری به پس اندازم نیست‪ ،‬میخای قرض بدم بهت؟ »‬
‫امیدرضا « ‪:‬باشه حاال نگهش دار فعال‪ ،‬میگم بهت ‪».‬‬

‫روزهای بعد‪ ،‬در جریان کارش به مشکل خورد‪ ،‬نگاه به چپ و راستش انداخت‪ ،‬میدانست اگر برای‬
‫دستگاه مشکلی پیش بیاید‪ ،‬قسمت پرداخت خسارت را در برگهی استخدام امضا کرده‪.‬‬

‫سپهر نگاهی به سرکارگر انداخت ‪:‬‬


‫« انگار یه دستور خطا براش اومده‪ ،‬میترسم ردش کنم بره و بعدأ براش مشکل به وجود بیاد ‪».‬‬

‫چه رخداد عجیبی؛ فردای همان روز برگهی کثر از حقوق برایش آمد‪ ،‬انگار به صدای درون سرش‬
‫وعده داده بود که « ‪:‬همین اتفاق خواهد افتاد ‪».‬‬
‫نفسش را از گلویش مانند گازهای برخواسته از گداختههای آتشفشان بیرون داد و راهی خانه شد‪.‬‬
‫تلوزیون مخابره میکرد‪ ،‬دانشجویانی که از ورود به بازارهای کار مردد بودند‪ ،‬رادیو در تاکسی از‬
‫تهاجمات‪ ،‬از گریزهای بیپایان و ناگزیرهای شاید پایانپذیر خبر میداد‪.‬‬
‫سپهر نیز مشخص نبود که درمورد چه چیزی به جستجو و در تکاپو افتاده ‪.‬بهراستی در دنیایی می‬
‫زیست مانند دستورات پخت کلوچه‪ ،‬که رعایت میشد‪ ،‬اما هربار یک ضعف شدید در نتیجهی‬
‫محصولش میداشت‪.‬‬

‫در میان آن چهارراه تغیر و ترس گرفتاری داشت‪.‬‬


‫خیابان نزدیک محل کارش تنها شامل دو فرعی بود که اطراف آن به وضوح بی آب و علف و با‬
‫حالت روحی و روانی روزهایش عجین بود؛ شاید اگر در برههای دیگر از زندگیاش بود‪ ،‬آنقدرها هم‬
‫به این سنخیت متبلور نمیشد ‪.‬از همان ابتدا فکری به سرش خطور کرد که لیاقتش باید جای دیگر‬
‫در این دنیا باشد نه آن ناکجاآباد و این کارهای وقت گیر و ذهنخراش ‪.‬روزی از همان روزها و بعد‬
‫از ظهرهایی که آن فکرها در سرش میچرخید و پشت فرمان بود بالخره کار دستش داد؛ طوری که‬
‫با یک تصادف خودرویی در خیابان تکمیل شد؛ پس از آنکه مامور او را مقصر دانست و ناچیز حقوقی‬
‫که برایش باقی مانده بود‪،‬‬
‫صرف خسارت فرد مقابلش شد؛ که حتی برای تعمیر خودروی خودش هم کافی نبود ‪.‬‬

‫در خانه‪ ،‬کوچه و خیابان خودش را ندامت میکرد اما در کنار همه این تفاسیر صدایی درون سرش‬
‫میگفت ‪:‬‬
‫« جلو برو‪ ،‬هنوز بذرهایی کاشتی که جَوونه نزدن‪ ،‬هنوز چیزای زیادی هست که به دست نیاوردی»‬
‫زمان شتابان و هیچ رحم و مروت نداشت و میپیماید و میدَرید‪.‬‬
‫انعکاسش را همانند افکار غوطهور در شیشهی کشیدهی دکان مشاور امالکی دید موضوعاتی که‬
‫ذهن را میخراشید که آیا باید سرپناهی داشت یا در تکاپو تنها برای اهداف و رسالت؟ یا در خانهی‬
‫پدری نشسته و به حفظ آرامش ادامه دهد؟ یا برای آیندگان بذری را در باغچه بکارم؟‬
‫یک روز مردی عجیب با کالهی نارنجی که به او نگاه مشکوکی انداخت بار دیگر ذهنش را به شدت‬
‫مشغول کرد ‪.‬شب بعد‪ ،‬از پنجره بیرون را میپائید‪ ،‬با آنکه دلش نمیخواست‪ ،‬بدگمان شد‪ ،‬یا ذهنش‬
‫قصد فریبش را داشت‪ ،‬یا به واقع‪ ،‬چیزی برای هراس وجود میداشت‪.‬‬
‫هرچند دلش برای غذاهای مادر و خواهرش لک زده بود اما در آن حال هیچ انرژی برای رفتن و‬
‫رسیدن به خانه پدریاش نبود؛ حتی با وجود خوراکهای مرغ و سس مایونز مستحق انتظار ‪.‬انگار‬
‫در برههای از زندگیاش رد پای حال و حوصله پیدا نمیشد‪.‬‬
‫کسی نبود که بگویید چرا وسایلش را به اینطرف و آنطرف پرتاب میکند؛ شاید آنها تنها عزیزانی‬
‫بودند که میشد دغودلیاش را سرشان خالی کند‪.‬‬
‫روز بعد امیدرضا با او تماس تلفنی گرفت که بیپاسخ ماند‪ ،‬به همانخاطر پیامی به او و حالش را‬
‫جویا شد ‪.‬سپهر قصد نداشت کسی از او‪ ،‬و خودش نیز از دیگران خبردار شود؛ کوچکترین دالیلش‬
‫احساس ضعفی بود که داشت و بزرگترین دلیل نیز شاید خودش که تمایل نداشت راهی برای فرار از‬
‫شرایط پیدا کند‪.‬‬
‫صبحی شد ‪.‬گنجشکها تنها شهروندان مایل به آواز خواندن بودند و سپهر نگاهی به واحد سکونت به‬
‫همریختهاش انداخت ‪.‬احتماال بیش از پیش پی برد که تخریب بسی راحتتر از ساختن است ‪.‬سپس‬
‫راهی شد ‪.‬در اتوبوس شلوغی بین مردم خودش را جای داد که چندان عادت به آن وضع نداشت‪.‬‬
‫رسید به کارخانه و لباسش را تعویض کرد ‪.‬از روی پیشخوان محل استراحت ظرف غذای کهنهاش‬
‫را قاپید و بدوبدو به سوی دستگاههای چرکین صنعتی رفت‪.‬‬
‫مردی میانسال که کالهی زمستانی به سرش داشت به او خیره شد و گفت « ‪:‬هی جوون‪ ،‬دیگه‬
‫نشنوم از خرابی دستگاه حرف بزنی‪ ،‬مراقب باش اینجا منتظرن که یه خسارت و بندازن گردن‬
‫کارگرا»‬
‫سپهر سرش را ‪ -‬جهت اینکه بگوید شیرفهم شد ‪ -‬تکان‪ ،‬کمی مکث و به فکر فرو رفت؛‬
‫در همان لحظات بود که انگار دینامیتی در کلهاش منفجر شد‪ ،‬از جا برخواست‪ ،‬پدال دستگاه را‬
‫فشرد و خاموشاش کرد‪ ،‬از پشت صندلی برخواست‪ ،‬کارگران دیگر به او چشم دوخته بودند‪ ،‬آنگونه‬
‫که با دُژَم رد میشد انگار شخص جدید دیگری را نظاره میکردند ‪.‬به سوی دفتر مدیریت بخش‬
‫رفت و کاغذ فرم از پیش پر شدهای را کوبید روی میز‪ ،‬فرم‪ ،‬فرم استعفا بود‪ ،‬مدیر که با لباس فرم‬
‫مرتب‪ ،‬دیدن این صحنه از سوی کارکنان برایش آشنا بود ولی نه به آن سرعت ‪.‬‬
‫همان دقایق امضا شد و تمام ‪.‬انگار تمام‪ ،‬ولی در عین حال چیزی شروع شد‪.‬‬
‫در شهر قدم میزد‪ ،‬در اتوبوسها قدم میزد‪ ،‬خانه که بود حال خوابیدن نداشت‪ ،‬پس قدم میزد‪ ،‬از‬
‫موسیقیهای تکراری خسته شده بود‪ ،‬شبی پشت میز کار نشست و کامپیوترش را روشن کرد‪ ،‬یک‬
‫پیام الکترونیک آمده بود ‪.‬پیام حاکی از آن بود که برای مالقات به محلی خاص در زمانی مقرر و از‬
‫پیش تعیین شده برود؛ پیامی از طرف" فرنوش "‪ ،‬دختری که سه سال پیش در فکر دوستی با او‬
‫بود ولی به دالیل عقیدتی با هم جور نشدند‪.‬‬
‫فرنوش روز بعد تصمیم گرفت که سپهر را به کافهای برای صحبت درباره کار جدید دعوت کند ‪.‬در‬
‫راه پیش خودش گمان میبُرد که ‪:‬‬
‫« فرنوش البد تغییری تو عقیدهاش داده و قصد صحبت با من رو داره ‪».‬‬
‫آن دو روبهروی یکدیگر بودند‪ ،‬بله‪ ،‬منظورم خود سپهر و فرنوش است ‪.‬دربارهی مدت سهسالِ‬
‫گذشته صحبت کردند؛ سپهر اصال قصد نداشت خودش را شخص بهتر و قدرتمندتر از چیزی که بود‬
‫جلوه دهد‪ ،‬بهویژه‪ ،‬در آن برههای که از کارش استعفا داده بود‪.‬‬
‫مردی از را رسید و فرنوش به او عالمت داد تا پیش آنها برود ‪.‬آن مرد پیراهن سفید‪ ،‬کراوات و کت‬
‫سورمهای اتوکشیده و آراستهای به تن داشت ‪.‬‬
‫فرنوش با لبخند معرفی کرد « ‪:‬آقای" میرجاللی "مدیر شرکتمون» ‪.‬‬
‫سپهر سری تکان داد و با حالتی نمایشی و به خاطر فرنوش ادبش را نشان داد‪.‬‬
‫فرنوش گفت « ‪:‬فکر کنم بهتراِ کمی خصوصی صحبت کنید‪ ،‬میرم یه سر تو اون کتابفروشیاِ روبه‬
‫رو ‪».‬‬
‫میرجاللی« ‪:‬حتما‪ ،‬چند دقیقه دیگه میبینمت ‪».‬‬
‫میرجاللی همان لحظات صحبتش را شروع کرد « ‪:‬میدونم استعفا دادی‪ ،‬یکی از همکارای سابقت از‬
‫دوستان منه‪ ،‬اون هم اتفاقا میخواد همینکار رو کنه»‬
‫سپهر « ‪:‬جسارت میکنم‪ ،‬دلیل این مالقات چیه»‬
‫میرجاللی « ‪:‬من با علم به اینکه توی شرایط کنونی به تخصص اهمیت نمیدن و قدر نیروی‬
‫متخصصو نمیدونن باهات صحبت میکنم‪».‬‬
‫سپهر « ‪:‬بزارید رک بگم لطفا‪ ،‬اگه قرار هست دربارهی کارای بازاریابی و اینجور چیزا صحبت کنید‬
‫نیاز نیست وقت ارزشمند خودتون رو هدر بدید‪ ،‬هزینهی قهوه هم به عهدهی خودم ‪».‬‬
‫میرجاللی « ‪:‬آه‪ ،‬نه نه نه‪ ،‬ما ازت همینکاری که تخصص داری رومیخوایم‪ ،‬ما زیر پوشش هیچ‬
‫نهادی نیستیم‪ ،‬فقط برامون برنامه بنویس»‬

‫سپهر در شک عمیقی فرو رفت‪ ،‬چون در آن زمان هیچکس به او چنان پیشنهادی نداده بود‪.‬‬
‫میرجاللی لبخندی زد و ادامه داد« ‪:‬میتونی انتخاب کنی‪ ،‬میتونی یه زندگی مرفه‪ ،‬از نو برا خودت‬
‫درست کنی‪،‬‬
‫میتونی هم مثل اون راننده تاکسی پراید که تا حرکت میکنه نصف باکش خالی میشه باشی‪ ،‬تصمیم‬
‫با تو‪ ،‬کسی جلوتو نگرفته» ‪.‬‬
‫سپهر نگاهی توام با تعلل به اطراف‪ ،‬سپس از جایش برخواست « ‪:‬خیلی هم خوب‪ ،‬خبرش رو‬
‫بهتون میدم‪ ،‬ممنونم از دعوتتون » ‪.‬از پشت میز حرکت و با فرنوش که باز وارد کافه شده بود‬
‫خداحافظی کرد‪.‬‬
‫ایام نوجوانیاش را یاد کرد‪ ،‬زمانی که رفقایش پیخوشگذرانی بودند‪ ،‬یک صاحب کار به طرز بدی‬
‫سیلی زیر گوشش خواباند‪ ،‬دیگر باید از فرصتهایش استفاده میکرد؛ پیش خود گمان میبُرد با‬
‫بعضی آدمها اهداف مشترک دارد‪ ،‬دلش چیزی میخواست که در زندگیاش رنگ و بوئی از جهش‬
‫تزریق کند‪.‬‬
‫میرجاللی منتظر رسیدن سپهر بود‪ ،‬زیرا سپهر به واسطهی اعتمادش به فرنوش پیشنهادش را‬
‫پذیرفت ‪.‬باالخره اولین روز کار آزمایشی فرا رسید ‪.‬‬
‫محل مالقات خانهای در وسط شهر بود‪ ،‬با درِ کرمیرنگ بین یک دکان خیاطی و ورودی یک‬
‫مجتمع قدیمی که از راه پلهای به طبقات زیرزمینی و فوقانی راه داشت؛ سپهر به تجمع شیشههای‬
‫آزمایشگاهی که در اتاقی بدون نظم مثل سربازان شکست خردهای در هم‪ ،‬میخکوب شده بود تا‬
‫اینکه فردی زد به شانهاش‪ ،‬که گویی با سرعت نور به آنجا رسیده بود‪.‬‬
‫حباب افکار سپهر ترکید و سر برگرداند؛ او همان شخص مشکوک با کاله نارنجی بود که قبال در‬
‫کوچه دیده بود ‪.‬‬
‫حتما او بوده که آمار سپهر را به میرجاللی میداده‪...‬‬
‫میرجاللی « ‪:‬امیر‪ ،‬میز کارشو نشونش بده‪ ،‬من باید برم‪ ،‬فعال» ‪...‬‬
‫امیر" « ‪:‬امیر ادهمی "خوشبختم‪ ،‬از این طرف» ‪.‬‬
‫زمانی گذشت و سپهر پشت صفحهی کامپیوتر مشغول به کار شد‪ ،‬به او گفته بودند چه برنامههایی‬
‫بنویسد و چه کارهایی بکند و دقیق در موعد یک ماه‪ ،‬حقوقش را دریافت کرد ‪.‬همچنین دربارهی‬
‫کارش با کسی صحبت نکند‪ ،‬زیرا به جای مالیات به همه کارکنان و در هر شرایط اضافه دستمزد‬
‫تعلق میگیرفت؛ که صدالبته برای خودش ایدهی جالبی به نظر میرسید‪.‬‬
‫کمتر از شش ماه از آن وضعیت رو به سامان گذشت‪ ،‬زمانی که اندوختهای در حسابش‪ ،‬لباسهایی‬
‫به مراتب شیکتر و ادوات مایهتاج به دست آورده بود ‪.‬همواره پشت میز کارش مشغول برنامه‬
‫نویسی با چند نرمافزار مختلف سرش گرم بود؛ در همان لحظات میرجاللی در ورودی واحد را باز‬
‫کرد‪ ،‬تعدادی مرد و زن وارد شدند ‪.‬از گوشه کت یکی از آنها یک قبضه اسلحه کمری هم لحظهای‬
‫به چشم خورد؛ تماما سپهر میدید ولی خودش را به کوچه علیچپ راهی میکرد‪ ،‬در ذهن خودش‬
‫میگفت ‪:‬‬
‫« آخه به من چه؟ من که دیگه زندگیم داره میافته روی روال و شاید بتونم دوباره دل فرنوشم به‬
‫دست بیارم‪».‬‬
‫خالصه از آن قبیل فکرها و با آنهمه تفاسیر روزهای دیگری را سپری کرد ‪.‬‬
‫ظهرگاهی از روزهای استراحت سپهر‪ ،‬در اتاق کوچکی در مهمانسرا بود ‪.‬تلفن همراهاش زنگ خورد ‪:‬‬
‫«شرکت نقلمکان میکنه؟ به این سرعت؟»‬
‫و آری با تمام م ِه فکری و تصوراتی که اطراف سرش وول میخوردند میبایست قبول میکرد ‪.‬قرار‬
‫بود محل جدید را به او اطالع دهند‪.‬‬

‫به شهر جدیدی سفر کرد‪ ،‬تازه داشت با شرایط خوش را وفق میداد ولی به خاطر حس و حالی از‬
‫پیشرفت که داشت حاضر بود بهای تغییر محل را نیز بپردازد‪.‬‬
‫در اتاق را باز کرد سایهاش توسط نور راهروی مهمانسرا در اتاق تاریک پخش شد‪ ،‬اما مهمانسرایی‬
‫بسیار بهتر از قبلی‪ ،‬شروع کرد تا سر و وضعش را مرتب و گرهی کراواتش را صافوصوف کند زیرا‬
‫عازم محلی برای یک مهمانی که از طرف میرجاللی برای کارکنان بود‪.‬‬
‫خانهای بزرگ با حیاط مجلل و مملو از خودروهای گرانقیمت؛ به اطرافش نگاه انداخت و از دیدن‬
‫صحنهای که چندان مورد رضایت قلبیاش نبود گذشت‪.‬‬
‫میرجاللی و فرنوش کنار هم با گیالسهایی از شراب در دستشان ‪.‬‬
‫از همان لحظات دیگر تهماندهی عالقه و خاطرات خواستن فرنوش را شست و کنار گذاشت « ‪:‬‬
‫عجب‪ ،‬قدرت پول و سرمایهست دیگه‪ ،‬بیخیال سپهر موردهای دیگه جور میشن»‬
‫گوشهای ایستاده بود و تنقالت مصرف میکرد ‪.‬به مادرش قول داده بود مشروبالکلی ننوشد‪ ،‬ولی‬
‫اگر نخواهم دروغ بگویم باالخره زد زیر سیگار و روشنش کرد‪.‬‬
‫چند دقیقه بعد امیر ادهمی از کنارش به او نزدید و لب گشود‪:‬‬
‫« صدای بالبال زدن کبوتر رو توی چنگال گربه شنیدم‪ ،‬اما دیگه اون کبوتر داشت از دست میرفت‪،‬‬
‫چون حواسش به اطرافش نبود »‬
‫امیر رو به سمت دیگر کرد و گذشت‪.‬‬
‫سپهر متعجب در آن حرف‪ ،‬او را تعقیب کرد‪.‬‬

‫سپهر « ‪:‬صبر کن‪ ،‬منظورت چی بود؟»‬


‫امیر « ‪:‬بچه نیستی‪ ،‬داری میبینی همهچیو»‬
‫سپهر « ‪:‬پازل نساز درست حرف بزن ببینم چی میگی»‬

‫امیر نگاهی به اطرافش و به آرامی ادامه داد « ‪:‬جایی که داری کار میکنی به دردت نمیخوره‪ ،‬بکش‬
‫بیرون‪ ،‬برو یه جای دیگه‪ ،‬منم که میبینی گیر افتادم»‬
‫امیر با گفتن آن حرف‪ ،‬گویی بخار شد و رفت هوا‪.‬‬
‫در آن هوا که مردان و زنان در عیش و نوش بودند و مهای از دود پراکنده بود‪ ،‬میرجاللی نیز متوجه‬
‫صحبت او با سپهر شد‪.‬‬

‫اول هفته سپهر با وجود تمام چیزهایی که شنیده بود به محل کارش رفت ‪.‬مکان جدید دپارتمانی‬
‫بود که سپهر خود را عضو کوچکی از آن میدید؛ وعده و وعیدهای گوناگونی به گوشش رسید که‬
‫حتی از موقعیت فعلیاش نیز پاداش بیشتری خواهد گرفت ‪.‬پردهای کشید به روی افکار بازدارنده‪ ،‬به‬
‫صفحه نمایشگر کامپیوتر چشم دوخت و مشغول کارش شد ‪.‬لحضاتی بعد باز هم افکار از پس و‬
‫پیش سرش رخنه کردند؛ هرچه اینطرف و آن طرف را نگاه میکرد خبری از امیر نبود ‪.‬حال روزش‬
‫چهطور است؟ آیا خبری از او میشود؟‬

‫روزهای بعد و در مسیر محل اقامت خود‪ ،‬یادش آمد از آن افرادی که به پیشنهاد پیوستن میدهند‬
‫ضمانت خواسته که در ازای کارش به او رفاه و امنیت بدهند اما غافل از آنکه‪ ،‬هیچ سند و برگهای‬
‫در این خصوص وجود نداشت‪.‬‬
‫پا گذاشت به نزدیکترین کافه؛ وقتی قصد کرد به سر و مغزش کمی استراحت بدهد موسیقی بلوز‬
‫زیبایی در حال پخش بود و فنجان قهوه در دستش برای داغ بودن تقال میورزید اما هوا بس سرد‬
‫بود‪ ،‬نا جوانمردانه یا جوانمردانهاش را نمیدانم‪...‬‬
‫خداخدا میکرد تمام چیزها یک کابوس باشد و در همان بیقولهاش از خواب بپرد‪ ،‬البته به غیر از‬
‫لحظههای خوب آن کابوس‪.‬‬
‫ترس و رعبی به دلش افتاده بود‪ ،‬دیگر حسی نداشت که به آن شغل هم ادامه دهد‪ ،‬از قلقلک که رد‬
‫شد‪ ،‬وجدانش متزلزل بود ‪.‬آنها تماما در حالی رخ دادند که یک هفتهای برای کارش حاضر نشده بود‪.‬‬
‫میرجاللی از طرفی دیگر تهدیدش میکرد که پیدایش میکند و سرش را روی سینهاش خواهد‬
‫گذاشت ‪.‬‬
‫دیگر فکر آن به سرش خطور کرده بود که با فرنوش تماس و هر چه از دهانش بیرون میآید را‬
‫تحویلش دهد و او را در این خشم‪ ،‬که تمام سلولهای بدنش را فرا گرفته سهیم کند؛ اما چه فایده؟‬
‫وسایلش را برداشت و از مهمانخانه بیرون زد ‪.‬آنطرف خیابان دو تن از آدمای اجیر دست‬
‫میرجاللی را دید‪ ،‬درنگ نمیگنجید‪ ،‬پا به فرار گذاشت‪.‬‬
‫گریخت و آنها گمش کردند ‪.‬شتابان رسید به ایستگاه راه آهن به سرعت بلیطی خرید و به سمت‬
‫قطار حرکت کرد ‪.‬قلبش داشت میزد‪ ،‬تند‪ ،‬همانند قناری که گویی هر لحظه هراس صدمه دیدن از‬
‫کسی یا چیزی را داشت‪.‬‬
‫در راهروهای اصلی‪ ،‬تلوزیون همگانی خبری را به اطالع همگان می‪.‬رساند و حاکی از آن بود که « ‪:‬‬
‫ویروسی شیوع یافته و ترکیبی از علم بیوشیمی و ذرات ریز میکروسکوپی برنامه ریزی شده است ‪.‬‬
‫اما هموطنان‪ ،‬ترس و دلهره به خود راه ندهید ما همچنان و همواره در حال پیدا کردن راهحلی برای‬
‫این موضوع هستیم» ‪...‬‬

‫پس از لحظاتی در یکی از واگنها نشسته و به کلی حاج و واج مانده بود؛ اصال نمیدانست که به‬
‫کجا قرار است برود‪.‬‬
‫صدای متصدی قطار را شنید « ‪:‬بفرمایید بشینید خانوم تا یه رب دیگه حرکت میکنیم»‬

‫درست ده دقیقه بعد از قطار خارج شد ‪.‬با سرعت و دوباره به سمت شهر حرکت کرد ‪.‬باز چه شد‪،‬‬
‫باز به سرش زده بود‪!.‬‬
‫خود را در کالنتری دید که جلوی میز یک افسر ایستاده‪.‬‬
‫افسر از او پرسید « ‪:‬بفرما‪ ،‬سراپا گوشم؟‬
‫سپهر « ‪:‬اومدم اعتراف کنم ‪.‬‬

‫پایان‬

You might also like