You are on page 1of 29

‫درد دل ندا اب عایشه‬

‫‪‬‬

‫نویس نده‪ :‬دکرت ااید قنییب‬


‫مرتمج‪ :‬محمد هبرامی‬
‫درد دل ندا با عایشه‬
‫ندا دورهی مکتب را در یک مکتب آمریکایی به پایان رساند‪ .‬پس از آن از دانشکدهی طبِ‬
‫یکی از دانشگاههای کشورش فارغ شد و در رشتهی روانپزشکی تخصص گرفت‪.‬‬

‫شادی (که دوسال از ندا بزرگتر بود و او نیز تخصص خود را در روانپزشکی در یکی از‬
‫شفاخانههای استرالیایی به پایان رسانده بود)‪ ،‬از او خواستگاری کرد‪ .‬ندا که ‪ 62‬سال داشت پذیرفت‬
‫و با هم ازدواج کردند‪ .‬ماههای اول زندگی شان تا اندازهای به خوبی و خوشی سپری شد‪ .‬دیری‬
‫نگذشت که مشکالت آغاز شد و افزایش یافت و بهار زندگی شان به سرعت وارد فصل خزانی طوالنی‬
‫شد‪.‬‬

‫ندا روزی زودتر از سر وظیفه به خانه برگشت‪ .‬هنوز شادی نیامده بود‪ .‬وارد اتاق کتابخانه‬
‫شد‪ .‬دفتر و قلم را برداشت و شروع کرد به نوشتن‪:‬‬

‫مشکالت من و شادی چیست؟‬


‫‪ .1‬رابطهاش با من سرد شده و با من ابراز محبت نمیکند؛ فکر میکنم دیگر مرا دوست ندارد‪.‬‬

‫‪ .6‬باری بیمار شدم‪ ،‬اما به من اعتنا و توجه چندانی نکرد‪.‬‬

‫‪ .3‬هنگام سپری کردن عادت ماهوار‪ ،‬اندکی ناآرام و بیقرارم‪ ،‬اما به من توجه نمیکند‪ .‬در حالی‬

‫که به عنوان یک روانپزشک میتواند وضعیت روانیام را درک کند!‬

‫‪ .4‬سلیقههای زنانگیام را تمسخر و با من بیاحترامی میکند‪.‬‬

‫‪ .5‬به اسباب و وسایلم ارزش نمیدهد‪ .‬دستبند دوهزار دیناریی که مادرم به من هدیه داده‬

‫بود‪ ،‬شکست و از او خواستم تا آن را ببرد و درست کند‪ ،‬اما ماههاست که همچنان روی کمد‬

‫جلو چشمانش گذاشته است و هرگاه برای او یادآوری میکنم‪ ،‬امروز و فردا میکند!‬

‫‪1‬‬
‫‪ .2‬خودخواه است‪ .‬گاهی هر دوی ما دیر از سر کار بازمیگردیم و غذایی در خانه نیست‪،‬‬

‫دوستانش او را دعوت میکنند‪ ،‬میرود و به من فکر نمیکند‪.‬‬

‫‪ .7‬وقتهایی که با من سپری میکند‪ ،‬هوش و حواس او جای دیگری است‪ .‬جسما با من است‬

‫نه روحا و قلبا‪.‬‬

‫‪ .8‬پریشانیهای کاری خود را به خانه میکشاند و با او احساس آرامش نمیکنم‪.‬‬

‫‪ .9‬اما در مقابل‪ ،‬خوشیهایش را با من شریک نمیکند‪.‬‬

‫‪ .11‬هرگاه حرفهایم به درازا بکشد‪ ،‬وسط حرفم میپرد و از من میخواهد سخنم را کوتاه کنم‬

‫و در برابر پرسشهای بسیارم ناشکیبایی نشان میدهد‪.‬‬

‫‪ .11‬خستهام کرده است! دردآورتر اینکه با این همه بیپروایی به من‪ ،‬با زنان همکار خود برخورد‬

‫دوستانه و مهربانانه دارد و خوشطبعی میکند! اگر دو دقیقه دیرتر برسم و در موتر منتظرم‬

‫بماند‪ ،‬تند و عصبانی میشود‪ ،‬اما باری یکی از زنان همکارش پانزده دقیقه من و او را در‬

‫ماشین منتظر نگهداشت و پس از این که آمد عذرخواهی کرد‪ ،‬او در جوابش گفت‪« :‬نه نه!‬

‫حرفی نیست»!‬

‫‪ .16‬باری غیرت زنانگیام باعث شد تا گوشیاش را بردارم و از جای او به سکرترش پیام بفرستم‬

‫که دیگر پیام «صبح بهخیر» و «شب بهخیر» نفرستد‪ .‬پس از این که خبر شد‪ ،‬خشمگین‬

‫شد و چند روز با من حرف نزد و گوشیاش را رمز داد تا بازکرده نتوانم‪.‬‬

‫‪ .13‬با او احساس ناچیزی و بیشخصیتی میکنم‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫‪ .14‬غیرتم را با بدبینی و بدگمانی پاسخ میدهد و فکر میکند میخواهم با همکارانش رابطه‬

‫برقرار کنم و به آنان میل و عالقه دارم!‬

‫‪ .15‬زمانی که کارمند منزل ما به رخصتی میرود‪ ،‬در کارهای خانه همکاری نمیکند‪ .‬در حالی‬

‫که پستهای فراوانی از حقوق و مظلوم بودن زنان مینویسد! به حمام میرود و دوش‬

‫میگیرد‪ ،‬اما اسباب و وسایل خود را جمع و حمام را تمیز نمیکند و انتظار دارد من این‬

‫کارها را بکنم‪ .‬چرا؟ مگر به برابری زن و مرد باور ندارد؟!‬

‫‪ .12‬اخیرا سیگار میکشد و از بوی دهانش به تنگ آمدم‪ .‬حوصلهام سر رفته و چیزهای بسیار‬

‫ناچیز برایم تحملناپذیر شده است‪ .‬چرا همانگونه که به دیگران خودآرایی میکند برای من‬

‫نمیکند؟‬

‫‪ .17‬کار به جایی رسیده که نبودنش را ترجیح میدهم!‬

‫‪ .18‬بدترین کار شادی این است که با مردم دوستانه و مهربانانه برخورد میکند‪ ،‬اما با من‬

‫بیمهری و نامهربانی میکند‪« .‬میکند با خویش خود بیگانگی * با غریبان آشنایی میکند»‬

‫و برای توجیه عملکرد خود در ارتباط با من و مردم میگوید سرم شلوغ است و مشکالت‬

‫زندگی فراوان‪ ،‬اما به عنوان یک روانپزشک چارهای از برخورد نیکو با مردم ندارم‪.‬‬

‫‪ .19‬سیاهکاریهای در زندگی شخصی خود دارد که از گفتن آن میشرمم‪ ،‬چرا که برایش بسیار‬

‫افت دارد‪.‬‬

‫‪ .61‬از بس به او بیعالقه شدم‪ ،‬از رابطهی زناشویی هم متنفر شدم و فکر میکنم کار ناروایی‬

‫میکنم!‬

‫‪3‬‬
‫‪ .61‬از کبر و غروری که دارد به ضعفهای خود در مقابل من اعتراف نمیکند‪ .‬به جای آن‪،‬‬

‫هرگاه ضعیف جلوه میکند‪ ،‬بزرگنمایی میکند‪.‬‬

‫‪ .66‬دیگر میل و عالقهاش به من اهمیتی ندارد‪ .‬تالش میکنم در همه چیز با او مخالفت کنم و‬

‫هیچ شباهتی با او نداشته باشم‪.‬‬

‫‪ .63‬با این که روانپزشک هستم‪ ،‬روحم با او ناآرام است!‬

‫خواستم از او جدا شوم‪ ،‬اما به من گفت از چیزهایی که برایم خریده است و به نام من نکرده‬
‫است‪ ،‬کوتاه نمیآید و دست بردار نیست‪.‬‬

‫این پریشانحالیهای خود را با برخی از دوستان خود در میان گذشتم‪ ،‬به امید این که راه‬
‫حلی برایم نشان دهند‪ ،‬اما متوجه شدم که آنان هم به پیمانهای هرچند متفاوت از این پریشانیها‬
‫رنج میبرند و با این بدبختیها گرفتار هستند‪.‬‬

‫اما درگذشته نام «عایشه» به گوشم خورده بود و شنیده بودم که داستان ازدواج او با محمد‬
‫(صلی اهلل علیه وسلم) با جامعه و جهان ما به کلی متفاوت بوده است‪.‬‬

‫اکنون به یاد عایشه افتادم و به کتابهای سیرت بازگشتم تا با او درد دل کنم‪ .‬اما از آن‬
‫جایی که با سطح واالی اخالق او و شوهرش آشنایی داشتم‪ ،‬از شرم از شرح برخی از جزئیات زندگی‬
‫خود صرف نظر کردم‪.‬‬

‫برای مقایسهی زندگی خود با زندگی او‪ ،‬مشکالت زندگی خود را یک به‬
‫یک با او در میان گذاشتم‬
‫اکنون گفتگوی فرضی میان ندا و عایشه آغاز میشود‪ .‬در این گفتگو برخی از احادیث‬
‫امالمؤمنین عایشه رضی اهلل عنها با زبانی ساده‪ ،‬با اندکی اضافات مطرح شده است‪ .‬در عین حالی‬
‫که احادیث پیامبر صلی اهلل علیه وسلم با امانت تمام و بدون هیچ کاهش و افزایشی آورده شده است‪.‬‬
‫گفتنی است که منابع احادیث در پاورقی آورده میشود و هیچ حدیث ضعیفی در این گفتگو نقل‬

‫‪4‬‬
‫نشده است‪ .‬پس شایسته نیست اعتراض شود که ما چیزهایی به سیرت نسبت میدهیم که اساسی‬
‫ندارد‪.‬‬

‫گفتگو آغاز میشود‪...‬‬


‫ندا از عایشه پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬شما عایشه همسر پیامبر صلی اهلل علیه وسلم هستید؟‬

‫‪ -‬بلی‪.‬‬

‫‪ -‬میشود از شما پرسشهایی داشته باشم؟‬

‫‪ -‬بلی‪.‬‬

‫‪ -‬ندا با خود گفت‪ :‬رابطهی شادی با من سرد شده است‪ .‬دیری است با من ابراز محبت‬
‫نمیکند و فکر میکنم دیگر مرا دوست ندارد‪ .‬سپس پرسید‪:‬‬

‫‪ .1‬آیا پیامبر با شما ابراز محبت میکرد؟‬


‫عایشه لبخند زد و با اشتیاق گفت‪ :‬زمانی که روزه داشت مرا با بوسههای سرپایی‬
‫مینواخت‪ 1.‬هنگامی که از ایشان پرسیده شد‪ :‬دوستداشتنیترین فرد زندگی شما‬
‫کیست؟ فرمود‪ :‬عایشه‪ 6.‬در جامعهای که ابراز محبت به همسر مُد و رسم نبود‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬باری بیمار شدم‪ ،‬اما به من اعتنا و توجه چندانی نکرد‪ .‬سپس‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ .6‬زمانی که بیمار میشدید‪ ،‬عنایت ویژه به شما نشان میداد یا خیر؟‬

‫‪ .1‬به رایت بخاری (‪ )1967‬و مسلم (‪.)1112‬‬


‫‪ .6‬به روایت بخارى (‪ )3226‬و مسلم (‪.)6384‬‬

‫‪5‬‬
‫‪ -‬مهر و عطوفت ویژهای نشان میداد؛ دست خود را بر جای درد مینهاد و دعا‬
‫‪3‬‬ ‫میکرد‪.‬‬
‫ندا با خود گفت‪ :‬هنگام سپری کردن عادت ماهوار‪ ،‬اندکی ناآرام و بیقرارم‪،‬‬
‫اما شادی به من توجه نمیکند‪ ،‬در حالی که به عنوان یک روانپزشک وضعیت‬
‫روانیام را درک میکند! و پرسید‪:‬‬
‫‪ .3‬آیا پیامبر در عادت ماهوار به شما توجه میکرد؟‬
‫‪ -‬در این روزها‪ ،‬از هر زمان دیگری مهربانتر بود‪ :‬زمانی که چیزی مینوشیدم‪،‬‬
‫ظرف را به پیامبر میدادم‪ ،‬قصدا دهان خود را جای دهانم میگذاشت‪ ،‬گوشت‬
‫میخوردم‪ ،‬سپس به پیامبر میدادم‪ ،‬قصدا دهان خود را جای دهان من‬
‫مینهاد‪ 4‬و این گونه از من دلجویی میکرد‪.‬‬
‫‪ -‬باری حج میکردم و دچار عادت ماهوار شدم و به خاطر خراب شدن حج خود‬
‫گریه کردم‪ ،‬پیامبر برایم گفت‪« :‬این چیزی است که اهلل بر تمام دختران آدم‬
‫‪5‬‬ ‫مقدر کرده است» و سپس کاری را که باید بکنم به من یاد دادند‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی سلیقهها و عالقههای زنانگیام را تمسخر و با من‬


‫بیاحترامی میکند‪ .‬سپس پرسید‪:‬‬

‫‪ .4‬آیا پیامبر به ذوق و عالقهی شما توجه داشتند؟‬


‫‪ -‬عایشه لبخند زد و گفت‪ :‬روزی حبشیها در مسجد نیزهبازی میکردند‪ ،‬از من‬
‫پرسیدند‪« :‬دوست داری بازی شان را ببینی»؟ گفتم‪ :‬بلی‪ .‬روبهروی دروازه‬

‫‪ .3‬به روایت بخاری (‪.)5369‬‬


‫‪ .4‬به روایت مسلم (‪.)311‬‬
‫‪ .5‬به روایت مسلم (‪.)6166‬‬

‫‪2‬‬
‫ایستاد شدند‪ ،‬من پشت سر شان ایستادم و سرم را روی شانهی شان و رخسارم‬
‫را بر رخسار ایشان نهادم و ایشان با چادر خود مرا پوشیدند‪ .‬مدتی بعد از من‬
‫پرسیدند‪« :‬بس است؟» برای شان گفتم‪ :‬یا رسول اهلل عجله نکنید‪ .‬به خاطر‬
‫من ایستاده ماندند‪ .‬پس از مدتی باز پرسیدند‪« :‬بس است؟» گفتم‪ :‬عجله نکنید‬
‫‪2‬‬ ‫یا رسول اهلل‪ .‬همان گونه ایستاده ماندند تا من خود بازگشتم و بسنده کردم‪.‬‬
‫این این روی‪ ،‬برای تمام مردم آموختم که ذوق و عالقهی دختران خردسال را‬
‫نادیده نگیرند‪« :‬قدر دختر کم سن و سال و بازیگوش را بدانید»‪ 7‬تا این اخالق‬
‫زیبا را در زندگی خود تمثیل کنند‪.‬‬
‫‪ -‬پیامبر مرا در سن خردسالی به همسری گرفتند‪ .‬برای همین با دختران هم‬
‫سن و سال خود با عروسکها بازی میکردیم‪ .‬آنان از پیامبر میشرمیدند و‬
‫زمانی که ایشان را میدیدند‪ ،‬پنهان میشدند‪ 8.‬اما پیامبر آنان را به نزد من‬
‫میفرستادند و غیر مستقیم میگفتند‪ :‬راحت باشید و بازی خود را بکنید‪.‬‬
‫‪ -‬باری اسباببازیهایم را دیدند و پرسیدند‪« :‬اینها چیست عایشه؟» گفتم‪:‬‬
‫اسباببازی است‪ .‬در میان شان اسب بالداری دیدند و پرسیدند‪« :‬این چیزی‬
‫که در میان شان دیده میشود چیست؟» گفتم‪ :‬اسب است‪ .‬گفتند‪ « :‬روی آن‬
‫چیست؟» گفتم‪ :‬بالهای آن‪ .‬فرمودند‪« :‬اسب بالدار؟!»‪ .‬گفتم‪ :‬مگر نشنیدید‬
‫که سلیمان اسبهای بالدار داشت؟ پیامبر خندیدند تا جایی که دندانهای‬
‫‪9‬‬ ‫کرسی شان دیده شد‪.‬‬

‫‪ .2‬این روایت را امام طحاوی در مشکل األثار آورده و شعیب ارناؤوط اسناد را صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ .7‬به روایت بخاری (‪ )5191‬و مسلم (‪.)896‬‬
‫‪ .8‬به روایت بخارى (‪.)5779‬‬
‫‪ .9‬به روایت ابوىاود (‪.)4936‬‬

‫‪7‬‬
‫‪ -‬یعنی نوجوانی خود را با پیامبر سپری کردید؟‬
‫‪ -‬بلی‪ .‬من در زندگی خود چیزهای زیادی از پیامبر آموختم‪ .‬با قلب و روان آرام‬
‫و مطمئن بازی و شوخی میکردم‪ ،‬میآموختم و عبادت میکردم‪ .‬پیامبر تا‬
‫زمانی که جوان شدم همچنان به ذوق و عالقهام توجه ویژه داشتند‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی به اسباب وسایلم ارزش نمیدهد‪ .‬دستبند دوهزار دیناریی‬
‫که مادرم به من هدیه داده بود‪ ،‬شکست و از او خواستم تا آن را ببرد و درست کند‪ ،‬اما‬
‫ماههاست که همچنان روی کمد جلو چشمانش گذاشته است و هرگاه برای او یادآوری‬
‫میکنم‪ ،‬امروز و فردا میکند! سپس پرسید‪:‬‬

‫‪ .5‬آیا پیامبر به اسباب و وسایلات توجه داشتند؟‬


‫‪ -‬عایشه لبخند زن و گفت‪ :‬باری با او به سفر رفتم و گردنبندم گم شد‪ ،‬پیامبر‬
‫با یاران خود در آن جا برای یافتن آن منزل زدند‪ ،‬در حالی که حتی آب برای‬
‫وضو هم نداشتند‪ .‬پدرم ابوبکر خشمگینانه آمد و (چون باعث منتظر ماندن‬
‫همگی شده بودم) به پهلویم فشار آورد و احساس درد کردم؛ پیامبر روی زانویم‬
‫خوابیده بود‪ ،‬برای همین از ترس بیدار شدن شان از جای نجنبیدم و تکان‬
‫نخوردم‪ .‬گفتنی است که یک بار دیگر هم گردنبندم گم شده بود که جستجوی‬
‫گردنبند باعث شد از قافله عقب بمانم و داستان افک را منافقان سر هم کنند‪.‬‬
‫با این هم پیامبر مرا سرزنش نکردند که چرا بار دوم این اشتباه را تکرار کردم‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬خوادخواه است؛ گاهی هر دوی ما دیر از سر کار بازمیگردیم و‬
‫غذایی در خانه نیست‪ ،‬دوستانش او را دعوت میکنند و میرود و به من فکر نمیکند‪.‬‬
‫سپس پرسید‪:‬‬

‫‪8‬‬
‫‪ .2‬آیا گاهی پیامبر در خوردن و نوشیدن خود را بر شما ترجیح میداد؟‬
‫‪ -‬عایشه با تعجب به ندا دید و گفت‪ :‬هرگز! همسایهای از فارس داشتیم که‬
‫غذاهای خوشمزه آماده میکرد‪ .‬برای پیامبر غذا آماده کرد و سپس به دنبال‬
‫شان آمد‪ .‬پیامبر فرمودند‪ :‬عایشه هم با من بیاید؟ گفت‪ :‬نه‪ .‬سپس پیامبر‬
‫فرمودند‪ :‬پس من هم نمیتوانم دعوت شما را بدون عایشه بپذیرم‪ .‬دوباره ایشان‬
‫را دعوت کرد و پیامبر فرمودند‪ :‬عایشه هم دعوت است؟ گفت‪ :‬نه‪ .‬پیامبر‬
‫فرمودند‪ :‬پس من هم نمیآید‪ .‬برای بار سوم پیامبر را دعوت کرد‪ ،‬باز پیامبر‬
‫پرسیدند‪ :‬عایشه هم دعوت است؟ گفت‪ :‬بلی‪ .‬این جا بود که با پیامبر به خانهی‬
‫‪11‬‬ ‫همسایهی خود رفتیم‪.‬‬
‫‪ -‬خوب چرا به تنهایی به مهمانی نرفتند؟‬
‫‪ -‬چون میدانستند من این غذا را دوست دارم و در آن زمان غذا کم داشتیم‪.‬‬
‫دوست داشتند همدرد باشیم‪ ،‬یا با هم بخوریم و یا هم با هم گرسنه بمانیم‪.‬‬
‫‪ -‬ندا سخت متأثر شد و به فکر فرورفت و پرسید‪ :‬چرا غذا در نزد شما کم بود؟‬
‫‪ -‬مالها و هدیهها و غذاهایی به خانهی پیامبر صلی اهلل علیه وسلم آورده میشد‪،‬‬
‫اما به مستمندان و اهل صُفه میدادند و صبر پیشه میکردند و من هم با ایشان‬
‫صبر میکردم‪ .‬چگونه صبر نکنم وقتی میبینم بدون من نان نمیخورد و به‬
‫مهمانی نمیرود؟!‬

‫‪ .11‬به روایت مسلم (‪.)6137‬‬

‫‪9‬‬
‫ببخشید که این سوال را میپرسم‪ :‬شما با این جوانی و زیبایی که دارید‪،‬‬
‫آیا هرگز آرزو کردید به شما فرصت داده شود دور از پیامبر زندگی مرفهتر‬
‫و آسودهتری داشته باشید؟‬
‫یعنی چه؟!‬
‫آیا به جدا شدن از ایشان فکر کردهاید؟‬
‫‪ -‬جدا شدن؟! عایشه خندید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بیا که داستانی به تو تعریف کنم‪ :‬من و همسران پیامبر از پیامبر مال و متاع‬
‫دنیا خواستیم و پافشاری کردیم‪ .‬هرکدام از غیرت و محبتی که به پیامبر‬
‫داشتیم میخواستیم ایشان را از خود کنیم‪ .‬باری از سر غیرت و محبت به مکر‬
‫و دسیسه روی آوردیم‪ .‬پیامبر خبر و خشمگین شدند و یک ماه با ما قهر کردند‪.‬‬
‫پس از آن آیتی در قرآن نازل شد و به ما اختیار داد که اگر میخواهید با پیامبر‬
‫با همین زندگی ساده بسازید و اگر میخواهید طالق بگیرید و از پیامبر با‬
‫دریافت تحفه و دستاویز دنیا جدا شوید‪ .‬پیامبر از من آغاز کردند و گفتند‪« :‬ای‬
‫عایشه! میخواهم مطلبی را با تو در میان گذارم و دوست دارم در جواب آن‬
‫عجله نکنی و اول با پدر و مادر مشورت کنی» گفتم‪ :‬چه مطلبی؟ پیامبر این‬
‫آیات را تالوت کردند‪﴿ :‬يا أَيُّ َها النَّبِ ُّي قُل أِّلَ ْزو ِ‬
‫الدنْ يَا َوِزينَتَ َها‬ ‫ك إِن ُكنتُ َّن تُ ِر ْد َن ال َ‬
‫ْحيَا َة ُّ‬ ‫اج َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫الد َار ْاخآ ِر َرَة فَِن َّن‬
‫احا َج ِم ًيًل َوإِن ُكنتُ َّن تُ ِر ْد َن اللَّهَ َوَر ُسولَهُ َو َّ‬ ‫ُس أر ْح ُك َّن َس َر ً‬
‫أع ُك َّن َوأ َ‬
‫فَ تَ َعالَْي َن أ َُمت ْ‬
‫يما‪ /‬ای پیغمبر! به همسران خود بگو‪ :‬اگر شما‬ ‫ِ‬ ‫اللَّه أَع َّد لِلْمح ِسن ِ ِ‬
‫َج ًرا َعظ ً‬ ‫ات من ُك َّن أ ْ‬ ‫َ َ ُْ َ‬
‫زندگی دنیا و زرق و برق آن را میخواهید‪ ،‬بیایید تا به شما هدیّهای مناسب‬
‫بدهم و شما را به طرز نیکویی رها سازم‪ .‬و امّا اگر شما خدا و پیغمبرش و‬
‫سرای آخرت را میخواهید (و به زندگی ساده از نظر مادی‪ ،‬و احیاناً‬

‫‪11‬‬
‫محرومیّتها قانع هستید) خداوند برای نیکوکاران شما پاداش بزرگی را آماده‬
‫ساخته است‪[ ﴾.‬األحزاب‪]69-68 :‬‬
‫پیامبر آیات را تمام کرد و منتظر ماند تا با پدر و مادرم مشورت کنم و فعال‬
‫چیزی نگویم‪.‬‬
‫برای شان گفتم‪« :‬آیا برای ماندن و نماندن با شما با پدر و مادرم مشورت کنم؟!‬
‫من اهلل و پیامبر و سرای آخرت را انتخاب میکنم»‪ .‬پیامبر با این پاسخ‬
‫خوشحال شدند‪.‬‬
‫«آیا برای ماندن و نماندن با شما با پدر و مادرم مشورت کنم؟!»‬
‫چه سخنان جانبخش و روحنوازی!‬

‫ندا از عشق و عالقهی وصفناپذیر این دو زوج‪ ،‬که گویا یک جان در دو جسم‬
‫بودند‪ ،‬سخت متأثر شد‪.‬‬

‫ندا به خاطر آورد که از شادی تقاضای جدایی کرد‪ ،‬اما شادی به کنایه گفت که‬
‫هرگز از وسایلی که برایم خریده است و به نامم نکرده است‪ ،‬نمیگذرد‪ .‬بنابراین ندا به‬
‫خاطر این وسایل با شادی است نه از روی عشق و عالقه‪ .‬در حالی که به عایشه اختیار‬
‫داده شد که از پیامبر جدا شود و به زیب و زینت دنیا دست یابد‪ ،‬اما بیتردد پیامبر را‬
‫اختیار کرد‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬وقتهایی که شادی با من سپری میکند‪ ،‬هوش و حواس او جای‬
‫دیگری است و به من توجه ندارد‪ .‬جسما با من است و روحا و قلبا جایی دیگر‪ .‬سپس‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪11‬‬
‫‪ .7‬پیامبر وظایف و مصروفیتهای فراوان داشتند‪ ،‬آیا احساس میکردی با‬
‫شوق و ذوق و عالقه با توست؟‬
‫‪ -‬زمانی که با من بود‪ ،‬به گونهی شایسته و بایسته و با جسم و جان به من توجه‬
‫میکرد‪ .‬از هر فرصت برای حرف زدن و ابراز عالقه به من استفاده میکرد‪.‬‬
‫شیرینکاریهایش مرا کشته بود‪ .‬برای همین احادیث زیادی از ایشان روایت‬
‫کردهام‪ .‬چون من در متن زندگی ایشان بودم نه در حاشیه‪.‬‬
‫‪ -‬زمانی که در عادت ماهوار بودم‪ ،‬به جای این که از من دور شود‪ ،‬در آغوش من‬
‫‪11‬‬ ‫قرآن میخواند‪.‬‬

‫ندا این صحنهی زیبا را تصور کرد‪ .‬صحنهای که پیامبر سر در آغوش عایشه نهاده‬
‫و با آواز زیبای خود قرآن میخواند و عایشه موهای پیامبر را دست میکشد و به قرآن‬
‫گوش میدهد‪ .‬اوج محبت و همگرایی!‬

‫‪ -‬عایشه گفت‪ :‬ما حتی وقت غسل کردن با هم شوخی و شادمانی داشتیم‪ .‬از یک‬
‫ظرف غسل میکردیم‪ ،‬برای برداشتن آب به شوخی از هم پیشی میگرفتیم‪،‬‬
‫من برایش میگفتم‪ :‬اجازه بده! اجازه بده! او برای من میگفت‪ :‬به من فرصت‬
‫بده! به من فرصت بده!‪ 16‬با انس و الفت و شادمانی و شوخطبعی تمام‪.‬‬
‫‪ -‬عایشه لبخند زد و سپس گفت‪ :‬باری با او به سفر رفتم‪ ،‬البته هنوز چاق نشده‬
‫بودم‪ ،‬پیامبر به یاران خود فرمود‪« :‬پیش بروید و [ما را تنها بگذارید]»‪ ،‬آنان‬

‫‪ .11‬به روایت بخارى (‪ )697‬و مسلم (‪.)311‬‬


‫‪ .16‬به روایت مسلم (‪.)361‬‬

‫‪16‬‬
‫پیش شدند‪ .‬سپس گفت‪« :‬بیا با هم مسابقه بدهیم»‪ .‬با او مسابقه دادم و برنده‬
‫شدم‪.‬‬
‫پس از مدتی که کالن و چاق شدم و آن مسابقه را فراموش کردم‪ ،‬با پیامبر به‬
‫سفر رفتم‪ .‬به یاران خود گفت‪« :‬پیش شوید»‪ ،‬آنان پیش رفتند‪ .‬سپس به من‬
‫گفت‪« :‬بیا با هم مسابقه بدهیم»‪ .‬گفتم‪ :‬من با این حال و روز چگونه با شما‬
‫مسابقه بدهم؟ گفت‪« :‬باید مسابقه بدهی!»‪ .‬با او مسابقه دادم و از من پیشی‬
‫‪13‬‬ ‫گرفت و پس از آن با خنده به من فرمود‪« :‬این به آن سربهسر»‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی مشکالت کاری خود را به درون خانه میکشاند‪ ،‬سپس‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ .8‬مگر مشکالت زندگی و دسیسههای کافران و منافقان بر علیه پیامبر‬


‫زندگی و آرامش شما را مختل نمیکرد؟‬
‫‪ -‬نه خیر‪ .‬گویا پیامبر تمام نگرانیها و پریشانیها را بر دروازهی خانه میگذاشت‬
‫و وارد خانه میشد‪ .‬از این روی‪ ،‬جز مهر و محبت و آرامش و خوشخویی از‬
‫ایشان ندیدم‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی با آن شرایط با ایشان آرامش داشتی؟‬
‫‪ -‬قطعا‪ .‬با آرامش و آسایش کامل زندگی میکردیم‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬اما شادی خوشیهایش را با من شریک نمیکند‪ .‬سپس پرسید‪:‬‬

‫‪ .9‬آیا پیامبر خوشیهای خود را با تو تقسیم میکرد؟‬

‫‪ .13‬به روایت ابوداود (‪.)6578‬‬

‫‪13‬‬
‫‪ -‬بدون شک‪ .‬به عنوان نمونه‪ ،‬باری پیامبر صلی اهلل علیه وسلم با چهرهی خرم و‬
‫خندان به خانه آمدند و فرمودند‪« :‬آیا خبر شدی که پیشتر مجزز‪ ،‬زید بن‬
‫حارثه و اسامه بن زید را دید و گفت این پاها به هم پیوند دارد»‪ 14.‬یعنی پیامبر‬
‫خوشحال و خندان بود که قیافهشناس از پاهای زید و پسرش اسامه به پیوند‬
‫ایشان پی برد‪ .‬در حالی که چهرهی زید و فرزندش پوشیده بود و پای اسامه به‬
‫خاطر مادرش سیاه و پاهای زید سفید بود‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬هرگاه پرحرفی کنم‪ ،‬وسط حرفم میپرد و از من میخواهد سخنم‬
‫را کوتاه کنم و در برابر پرسشهای بسیارم ناشکیبایی نشان میدهد‪ .‬سپس پرسید‪:‬‬

‫آیا پیامبر حرفهایت را با اشتیاق میشنید؟‬ ‫‪.11‬‬


‫‪ -‬هرگز سخنانم را قطع نکرد‪ .‬باری داستان دور و دراز یازده زن و حرفهایی را‬
‫که در بارهی شوهران خود گفتند به پیامبر تعریف کردم‪ .‬یازدهمین شان‪،‬‬
‫همسر ابوزرع بود که همسر خود را گرامی میداشت‪ .‬پیامبر حرفهایم را خوب‬
‫گوش کردند و سخنانم را قطع نکردند‪ .‬پس از تمام شدن داستان با مهربانی به‬
‫من گفتند‪« :‬برخورد من با تو مانند برخورد ابوزرع با ام زرع است»‪ .‬یعنی ترا‬
‫گرامی میدارم‪.‬‬
‫اگر از پیامبر چیزی را میشنیدم که نمیفهمیدم‪ ،‬میپرسیدم تا درست متوجه‬
‫شوم‪ .‬به گونهی نمونه‪ ،‬باری به من گفتند‪« :‬کسی که محاسبه شود‪ ،‬عذاب‬
‫میشود»‪ ،‬برای شان گفتم‪ :‬مگر اهلل متعال نفرموده است‪« :‬فَسَوْفَ یُحَاسَبُ‬
‫حِسَابًا یَسِیرًا‪ /‬با او حساب ساده و آسانی خواهد شد»؟ پیامبر فرمود‪(« :‬منظور‬

‫‪ .14‬به روایت بخاری (‪ )2771‬و مسلم (‪.)1459‬‬

‫‪14‬‬
‫آیت) عرضهی اعمال است‪ ،‬اما اگر در حساب با کسی سختگیری شود‪ ،‬نابود‬
‫‪15‬‬ ‫میگردد»‪.‬‬
‫از این که دوستدار علم و دانش بودم‪ ،‬خوشحال بودند‪ .‬دهها و صدها مسئله را‬
‫از ایشان پرسیدم که در احادیث ثبت و ضبط است‪ ،‬با حوصلهمندی تمام‬
‫پرسشهایم را پاسخ میداد‪ .‬از پرسشهای بسیارم ناراحت نمیشد و سوالهایم‬
‫را ناچیز نمیشمرد‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی خستهام کرده است! خیلی زود در برابر من واکنش نشان‬
‫میدهد و عصبانی میشود‪ .‬در حالی که با زنان همکار خود برخورد دوستانه و مهربانانه‬
‫دارد و خوشطبعی میکند! سپس پرسید‪:‬‬

‫آیا پیامبر به خاطر اشتباههایت عصبانی میشد؟‬ ‫‪.11‬‬


‫‪ -‬نه خیر‪ ،‬اما به آرامی مرا متوجه میکردند‪ .‬باری همسرش صفیه را به بدی یاد‬
‫کردم‪ ،‬برایم گفت‪« :‬اگر این سخنت با آب دریا آمیخته شود‪ ،‬آن را آلوده‬
‫میکند»‪ 12.‬پیامبر با این سخن به من درس پرهیزگاری و خداترسی آموخت‪،‬‬
‫اما سرزنش و عتابم نکرد‪ .‬نهایت امر این که اگر اشتباهی میکردم‪ ،‬چهرهی‬
‫شان ترش میشد‪ .‬از این روی‪ ،‬من رفتار خود را با توجه به وضعیت چهرهی‬
‫پیامبر تغییر میدادم و اصالح میکردم‪.‬‬
‫آیا سرت داد میزد؟‬

‫‪ .15‬به روایت بخارى (‪.)113‬‬


‫‪ .12‬به روایت ابوداود (‪.)4875‬‬

‫‪15‬‬
‫‪ -‬هرگز‪ .‬عایشه لبخند زد و گفت‪ :‬باری برایم گفت‪« :‬من میدانم چه وقت از من‬
‫خوشنودی و چه وقت ناخوشنود»‪ .‬من گفتم‪ :‬از کجا میدانید؟ فرمود‪« :‬زمانی‬
‫که از من خوشنود باشی‪ ،‬میگویی‪ :‬نه به خدای محمد ‪ ،‬اما اگر ناخوشنود‬
‫باشی‪ ،‬میگویی‪ :‬نه به خدای ابراهیم»‪ .‬گفتم‪ :‬بلی سوگند به اهلل چنین است‪.‬‬
‫اما فقط نام شما را به زبان نمیآورم‪ .‬به این معنا که فقط نام تان را به زبان‬
‫‪17‬‬ ‫نمیگویم و محبت شما در دلم پایدار و استوار است و متزلزل نمیشود‪.‬‬
‫چه چیز باعث ناراحتی تو میشد؟‬
‫‪ -‬غیرت زنانگی‪.‬‬
‫‪ -‬تا این حد دوستش داری؟! غیرتات به جوش میآید و میخواهی او را از خود‬
‫کنی؟!‬
‫‪ -‬چگونه با اخالق واالیش تا این حد دوستش نداشته باشم؟! پیامبر در یکی از‬
‫شبهایی که نوبت من بود‪ ،‬در کنارم دراز کشید‪ .‬پس از این که فکر کرد‬
‫خوابیدم‪ ،‬به آرامی برخاست و کفشهای خود را پوشید و بیرون شد‪ .‬به سرعت‬
‫دنبالش کردم تا ببینم پیش کدام همسرش میرود‪ .‬ناگهان متوجه شدم که به‬
‫گورستان بقیع رفت‪ ،‬جایی که یارانش در آن دفن بودند‪ .‬زمانی که خواست‬
‫برگردد‪ ،‬به سرعت دویدم و خود را به خانه رساندم تا متوجه نشود که تعقیبش‬
‫میکردم‪ .‬زمانی که به خانه آمد‪ ،‬نفسهای تندم را دید و دلیل آن را پرسید‪.‬‬
‫در آغاز از جواب فرار کردم و سپس حقیقت را گفتم‪ .‬برایم گفت که جبریل‬
‫خبر آورد که اهلل دستور میدهد برای مردههای بقیع دعا کنم‪ .‬از این که مبادا‬

‫‪ .17‬به روایت بخارى (‪.)4939‬‬

‫‪12‬‬
‫من بیدارخواب شوم‪ ،‬به آرامی برخاست و بیرون شد‪ .‬سپس از ایشان پرسیدم‬
‫‪18‬‬ ‫که هرگاه به گورستان رفتم چه بخوانم‪ ،‬ایشان هم به من تعلیم دادند‪.‬‬

‫ندا خواست از برخورد پیامبر با غیرت عایشه بپرسد‪ ،‬و از شرم نخواست از رابطهی‬
‫شادی با زنان همکارش پرده بردارد‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫برخورد پیامبر با غیرتات در برابر همسران دیگر شان چگونه بود؟‬ ‫‪.16‬‬
‫‪ -‬عایشه لبخند زد و گفت‪ :‬روزی پیامبر یاران خود را به خانهام دعوت کرده بود‪،‬‬
‫امسلمه کاسهای پر از غذا برای پیامبر و مهمانان شان آورد‪ ،‬من از غیرت با‬
‫سنگ کاسه را شکستم‪.‬‬
‫‪ -‬ندا شگفت زده شد و پرسید‪ :‬پیامبر چه کردند؟!‬
‫‪ -‬عایشه گفت‪ :‬کاسهی دونیم شده را با غذاها برداشتند و برای یاران خود گفتند‪:‬‬
‫«بخورید‪ ،‬مادر شما سر غیرت آمد؛ بخورید‪ ،‬مادر شما سر غیرت آمد»‪ .‬منظور‬
‫شان من بودم‪ .‬سپس پیامبر کاسهای از کاسههایم برداشتند و به ام سلمه‬
‫‪19‬‬ ‫دادند‪.‬‬
‫‪ -‬به همین سادگی مسئله تمام شد؟!‬
‫‪ -‬بلی‪.‬‬
‫‪ -‬ترا نزدند؟!‬
‫‪ -‬عایشه لبخند زد و گفت‪ :‬مرا نزد؟! پیامبر در تمام عمر خود روی زن و خادم و‬
‫هیچ انسانی دست بلند نکردند‪ ،‬مگر در جهاد‪.‬‬

‫‪ .18‬به روایت مسلم (‪.)974‬‬


‫‪ .19‬به روایت بخارى (‪.)5665‬‬

‫‪17‬‬
‫آیا در حضور پیامبر آزادی داشتی و کاری را که دوست داشتی به‬ ‫‪.13‬‬
‫راحتی انجام داده میتوانستی؟‬
‫‪ -‬عایشه لبخند زد و گفت‪ :‬باری غذایی آماده کردم و سوده همسر پیامبر هم در‬
‫خانهام نشسته بود‪ ،‬پیامبر هم حضور داشتند‪ .‬برای سوده گفتم‪ :‬بخور‪ .‬گفت‪:‬‬
‫اشتها ندارم و نمیخورم‪ .‬گفتم‪ :‬بخور وگرنه غذا را به رویت میمالم‪ ،‬او نخورد‪.‬‬
‫من هم غذاها را به رویش مالیدم‪ .‬پیامبر خندیدند‪ .‬سوده هم غذاها را گرفت و‬
‫‪61‬‬ ‫به روی من مالید‪ .‬پیامبر هم میخندیدند‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی غیرتم را با بدبینی و بدگمانی پاسخ میدهد و فکر میکند‬
‫دوست دارم با همکارانش رابطه برقرار کنم و به آنان میل و عالقه دارم! سپس پرسید‪:‬‬

‫آیا پیامبر به تو گمان نیک داشتند؟‬ ‫‪.14‬‬


‫‪ -‬بلی‪ .‬زمانی که منافقین به من تهمت زدند‪ ،‬پیامبر از من دفاع کرد و گفت‪:‬‬
‫«سوگند به اهلل که من جز خوبی از هسمرم ندیدهام»‪ .‬پیامبر نزدیک به یک‬
‫ماه منتظر بود تا در بارهی من وحی نازل شود‪ ،‬و در این مدت شرم و حیا و از‬
‫این که مبادا احساساتم جریحهدار شود‪ ،‬از من در بارهی این حرفها و موضوع‬
‫چیزی نپرسیدند‪ .‬پس از مدتی که خواستند از من بپرسند‪ ،‬فرمودند‪« :‬اما بعد‪،‬‬
‫ای عایشه! در بارهی تو حرفهایی گفته میشود‪ .‬اگر بیگناه باشی‪ ،‬به زودی‬
‫اهلل بیگناهیت را روشن میکند‪ ،‬اما اگر گناهی مرتکب شدی‪ ،‬از اهلل آمرزش‬
‫‪61‬‬ ‫بخواه و توبه کن‪ ،‬چرا که اهلل توبهی بندهاش را میپذیرد»‪.‬‬

‫‪ .61‬به روایت امام هیثمى رایت کرده و وادعی در صحیح المسند (‪ )1581‬صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ .61‬به روایت بخارى (‪ )6221‬و مسلم (‪.)6771‬‬

‫‪18‬‬
‫پس از آن اهلل بیگناهیام را روشن کرد‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬زمانی که کارمند منزل به رخصتی میرود‪ ،‬در کارهای خانه‬
‫همکاری نمیکند‪ .‬در حالی که پستهای فراوانی از حقوق و مظلوم بودن زنان مینویسد!‬
‫سپس پرسید‪:‬‬

‫طبعا در کارهای خانه با شما همکاری کرده نمیتوانستند‪ ،‬چون‬ ‫‪.15‬‬


‫پیامبر و مصروف بودند؟‬
‫‪ -‬نه خیر‪ ،‬در کارهای خانه با من همکاری میکردند و زمان نماز به مسجد‬
‫میرفتند‪ .‬به روایت بخاری (‪.)272‬‬

‫ندا حیران ماند و وضعیت پیامبر را تصور کرد در حالی که همسر خود را در کارهای‬
‫خانه با فروتنی و محبت کمک میکند‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی اخیرا سیگار میکشد و از بوی دهانش به تنگ آمدم‪.‬‬
‫حوصلهام سر رفته و چیزهای بسیار ناچیز برایم تحملناپذیر شده است‪ .‬چرا همان گونه‬
‫که به دیگران خودآرایی میکند برای من نمیکند؟ سپس پرسید‪:‬‬

‫آیا پیامبر خود را برایت میآراستند و به بوی بدن خود توجه‬ ‫‪.12‬‬
‫داشتند‪ ،‬همان گونه که با مردم این کارها را میکردند؟‬
‫‪ -‬زمانی که با خانه میآمدند‪ ،‬مسواک میزدند تا بوی خوش دهان شان را‬
‫‪66‬‬ ‫استشمام کنم‪.‬‬

‫‪ .66‬به روایت مسلم (‪.)653‬‬

‫‪19‬‬
‫ندا شگفت زده شد‪ .‬مردی به خانهی خود میآید‪ ،‬اما چنان آمادگی میگیرد که‬
‫گویا به جلسه میرود و با آدم مهمی مالقات دارد‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬کار به جایی رسیده که نبودنش را ترجیح میدهم! سپس پرسید‪:‬‬

‫روشن است که به پیامبر بسیار وابسته بودی‪ ،‬آیا این وابستگی به‬ ‫‪.17‬‬
‫اندازهای بود که دوری شان را تحمل کرده نتوانی؟‬
‫‪ -‬شبی از شبها برایم گفتند‪« :‬عایشه! اجازه بده امشب با خدایم راز و نیاز کنم»‪،‬‬
‫برای شان گفتم‪« :‬قسم به خدا که دوست دارم در کنارم باشی و در عین حال‬
‫دوست دارم آنچه شما دوست دارید»‪ .‬سپس برخاست و وضو ساخت و به نماز‬
‫‪63‬‬ ‫پرداخت‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی خود را برای مردم خیرخواه و نرمخو و بردبار نشان میدهد‪،‬‬
‫اما زمانی که به من میرسد تمام این حرفها را فراموش میکند و برای توجیه این‬
‫عملکرد خود میگوید مصروف هستم و مشکالت زندگی فراوان است‪ .‬سپس پرسید‪:‬‬

‫آیا پیامبر با شما مانند مردم تعامل میکرد؟‬ ‫‪.18‬‬


‫‪ -‬برخورد شان با ما بهتر از برخورد شان با مردم بود و میفرمود‪« :‬بهترین شما‬
‫خوشبرخوردترین شما با خانم خود است و من خوشبرخوردترین شما با خانم‬
‫خود هستم»‪ 64.‬معیار برتری را خوشخلقی با همسران عنوان کردند‪.‬‬

‫‪ .63‬این حدیث را ابن حبان در صحیح خود (‪ )261‬روایت کرده است‪.‬‬


‫‪ .64‬این روایت را ترمذى (‪ )3895‬روایت کرده و صحیح دانسته است‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫ندا با خود گفت‪ :‬شادی زشتکاریهایی در زندگی شخصی خود دارد که از گفتن‬
‫آن میشرمم‪ ،‬چرا که برایش بسیار افت دارد‪ .‬سپس پرسید‪:‬‬

‫ببخشید که میپرسم‪ :‬آیا پیامبر اسرار و کارهایی در زندگی خود‬ ‫‪.19‬‬


‫داشتند که دوست نداری مردم بدانند؟‬
‫‪ -‬نه خیر‪ .‬زندگی پیامبر مانند خورشید برای همگان روشن است و من خود تمام‬
‫جزئیات زندگی شان را به نمایش گذاشتم‪ .‬حتی آداب زناشویی را برای مردم‬
‫نقل کردم‪.‬‬
‫کجای زندگی شان را پنهان کنم‪ ،‬در حالی که اخالق شان سراسر قرآنی بود؟‬
‫تمام آداب و اخالق قرآنی در پیامبر نمودار و پدیدار بود‪ .‬پیدا و پنهان شان‬
‫یکسان بود‪ .‬همان گونه که با مردم خوشخو بود‪ ،‬با ما هم خوشخو بود‪ .‬تا‬
‫جایی که من از ایشان خندهی بیجا ندیدم‪ ،‬فقط لبخند میزدند‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬از بس به او بیعالقه شدم‪ ،‬از روابطهی زناشویی با او نیز متنفر‬
‫شدم و فکر میکنم کار ناروایی میکنم! سپس پرسید‪:‬‬

‫ببخشید که میپرسم‪ :‬پیشتر فرمودید که از آموختن آداب زناشویی‬ ‫‪.61‬‬


‫به مردم نیز ابایی ندارید‪ ،‬آیا کدام ناراحتی از رابطهی زناشویی خود‬
‫داشتید؟‬
‫هرگز! چرا که رابطهی زناشویی و همبستری در اسالم عبادت است و زن و‬
‫شوهر با این کار پاداش میگیرند و این چیزی است که از پیامبر آموختهام‪.‬‬
‫عایشه در ادامه گفت‪ :‬در عین حال‪ ،‬آیا میدانی اهلل من و زنانی مانند من را در‬
‫سورهی نور (زمانی که منافقان به من تهمت زدند) چه گونه توصیف کرده‬

‫‪61‬‬
‫است؟ اهلل ما را «غافالت‪/‬پاکدل» خوانده است‪ .‬میدانی چرا؟ چون از پاکیزگی‬
‫و عفتپیشگی رابطهی نامشروع به ذهن ما خطور نمیکند‪.‬‬
‫تا جایی که هرگاه به خانهام میرفتم‪ ،‬خانهای که پیامبر و پدرم در آن دفن‬
‫شدند‪ ،‬چادر خود را میکشیدم و با خود میگفتم‪ :‬شوهر و پدرم هستند‪ .‬اما‬
‫زمانی که عمر با آنان در آن جا دفن شد‪ ،‬سوگند به اهلل هرگز به آن جا نرفتم‪،‬‬
‫مگر این که از شرم عمر چادرم بر من پیچیده بود!‬

‫ندا دریافت که با انسانی متوازن و تربیت یافته در خاندان نبوت حرف میزند و‬
‫متوجه شد که نگاه اسالم به «آمیزش جنسی» با نگاه جاهلیت مدرن کامال متفاوت است‪.‬‬

‫عایشه ادامه داد و گفت‪ :‬پیامبری که با ادب تمام و برای تعلیم مردم به مسایل‬
‫جنسی میان زن و شوهر میپرداخت و خودش از حالل شرمی نداشت‪ ،‬همان‬
‫پیامبر از توضیح جزئیات این مسایل برای زنان میشرمید‪ .‬باری زنی در حضور‬
‫من از چگونگی غسل از عادت ماهوار پرسید‪ ،‬پیامبر برای شان کیفیت غسل را‬
‫بیان کردند و سپس فرمودند‪« :‬اندکی پنبه بردار و خود را با آن پاک کن»‪ ،‬آن‬
‫زن گفت‪ :‬چگونه پاک کنم؟ پیامبر فرمودند‪ :‬خود را با آن پاک کن‪ .‬باز پرسید‪:‬‬
‫چگونه؟ فرمودند‪« :‬سبحان اهلل! پاک کن!» پیامبر از شرم برایش نگفتند که‬
‫پنبه را در جایی که خون میآید بگذار‪ .‬من آن زن را گوشه کردم و برایش‬
‫‪65‬‬ ‫گفتم‪ :‬خون خود را با آن پاک کن‪.‬‬

‫‪ .65‬به روایت بخارى (‪ )314‬و مسلم (‪.)336‬‬

‫‪66‬‬
‫ندا با خود گفت‪ :‬از کبر و غروری که دارد به ضعفهای خود در مقابل من اعتراف‬
‫نمیکند‪ .‬به جای آن‪ ،‬هرگاه میخواهد ضعیف جلوه کند‪ ،‬بزرگنمایی میکند‪ ،‬سپس‬
‫پرسید‪:‬‬

‫آیا پیامبر نمیخواست در برابرت ضعیف جلوه کند؟‬ ‫‪.61‬‬


‫‪ -‬نه خیر‪ .‬زمانی که پیامبر از بیماری وفات خود در بستر افتادند‪ ،‬از همسران‬
‫خود اجازه گرفتند تا در خانهی من از ایشان پرستاری شود‪.‬‬
‫این جا آواز عایشه از حزن و اندوه گرفت؛ به سختی ادامه داد و گفت‪:‬‬
‫پیامبر در خانهی من و در آغوش من و میان سینه و گردن من وفات یافتند‪.‬‬
‫پیش از آن برادرم عبدالرحمن با مسواک خود به خانه آمد‪ ،‬پیامبر به مسواک‬
‫او دیدند و احساس کردم دوست دارند مسواک بزنند؛ مسواک را گرفتم و با‬
‫آب دهان خود آماده کردم‪ ،‬سپس برای پیامبر دادم‪ .‬ایشان از هر زمانی بهتر‬
‫مسواک زدند‪ .‬سپس خواستند مسواک را به من بدهند‪ ،‬اما دست شان پایین‬
‫افتاد‪ .‬شروع کردم به خاندن دعایی که جبریل پیوسته باالی شان میخواند و‬
‫خود شان هم در بیماری این دعا را میخواندند‪ .‬اما این بار نخواندند‪ .‬به آسمان‬
‫نگریستند و فرمودند‪« :‬الرَّفیقَ األَعْلى‪ /‬دوست آسمانی»‪ 62.‬و در این حال‪ ،‬جان‬
‫به جانآفرین سپردند‪ .‬سپاس پروردگاری را که آب دهان من و دهان ایشان را‬
‫در آخرین روز زندگی شان با هم جمع کرد‪.‬‬

‫‪ .62‬به روایت بخاری (‪ )4432‬و مسلم (‪.)6191‬‬

‫‪63‬‬
‫آیا سفارش کردی در کنار شان دفن شوی؟‬
‫‪ -‬آرزو داشتم‪ .‬اما عمر را ترجیح دادم‪ .‬زمانی که عمر زخمی شد‪ ،‬نزد من آمدند‬
‫و من میگریستم‪ ،‬برایم گفتند‪« :‬عمر از شما میخواهد اجازه دهید در کنار‬
‫یاران خود دفن شود» یعنی با همسر و پدرم دفن شود‪ .‬گفتم‪« :‬سوگند به اهلل‬
‫که این جا را برای خود اختصاص داده بودم‪ ،‬اما عمر را برخود ترجیح میدهم»‪.‬‬

‫ندا با خود گفت‪ :‬دیگر میل و عالقهی شادی به من اهمیتی ندارد‪ .‬تالش میکنم‬
‫در همه چیز با او مخالفت کنم و هیچ شباهتی با او نداشته باشم‪ ،‬سپس پرسید‪:‬‬

‫آیا شوق دیدارش را داری؟‬ ‫‪.66‬‬


‫‪ -‬در درونم زنده است و زندگانی میکند‪ .‬خاطرات او را با روایت سخنان و حرکات‬
‫و سکنات او زنده نگهمیدارم‪ .‬علم و حکمت شان را فراگرفتم و زمانی که علم‬
‫و جزئیات زندگی ایشان را پخش میکنم ایشان را با خود احساس میکنم‪ .‬به‬
‫برکت ازدواج با پیامبر‪ ،‬مادر تمام مؤمنان شدم‪ ،‬اگرچه فرزندی به دنیا نیاوردم‪.‬‬
‫ملیاردها مسلمان تا روز قیامت مرا دوست خواهند داشت و به من دعا خواهند‬
‫کرد و در روشنی علمی که برای شان به میراث گذاشتم‪ ،‬حرکت خواهند کرد‪.‬‬
‫اکنون مهمترین دغدغهام این است تا دوباره با محبوب خود در بهشت همراه‬
‫شوم‪.‬‬
‫‪ -‬مانند او عمل میکنم‪ .‬گرامیترین مردمان بود‪ ،‬من هم راه او و پدرم را دنبال‬
‫میکنم‪ .‬زمانی از پیامبر خرچی بیشتر طلب میکردم‪ ،‬اکنون هرچه دارم صدقه‬
‫میدهم و تقریبا چیزی برای خود نگه نمیدارم‪ .‬پیامبر فرمودند‪:‬‬

‫‪64‬‬
‫«دوستداشتهترین کار نزد اهلل پایدارترین آنهاست‪ ،‬اگرچند کم باشد‪( .‬به‬
‫‪67‬‬ ‫روایت بخاری) من هم اگر کار نیکی کردم‪ ،‬بر آن پایدار و استوار میمانم‪.‬‬

‫ندا با خود گف‪ :‬هرچند روانپزشک هستم‪ ،‬اما با شادی آرامش درونی و روانی‬
‫ندارم!‬

‫ندا از شرم از وضعیت درونی و روانی عایشه نپرسید‪ .‬چرا که این پرسش خندهدار‬
‫به نظر میرسد از کسی که عروه پسر زبیر (برادرزدادهاش) در بارهی او میگوید‪« :‬من با‬
‫عایشه زندگی کردم‪ .‬از او دانشمندتر به قرآن‪ ،‬میراث‪ ،‬حدیث‪ ،‬شعر‪ ،‬روایت‪ ،‬تاریخ‪ ،‬نسب‪،‬‬
‫قضاوت‪ ،‬طب و ‪ ...‬ندیدم‪ .‬از او پرسیدم‪ :‬خاله! طب را از کجا آموختی؟! گفت‪ :‬بیمار میشدم‪،‬‬
‫برایم دارو سفارش میکردند‪ ،‬دیگران بیمار میشدند و برای شان دارو تجویز میشد‪ ،‬از‬
‫مردم میشنیدم که به یکدیگر دارو سفارش میکنند‪ ،‬من هم حفظ میکردم (و این گونه‬
‫‪68‬‬
‫با طب آشنا شدم»‪.‬‬

‫*****‬

‫گفتگو پایان یافت‪ .‬ساعت یک شب بود که ندا متوجه شد چندین ساعت‬


‫مصروف مطالعهی زندگی عایشه و پیامبر بوده است! در کمال شگفتی و‬
‫حیرت کتاب را بست و با خود میگفت‪:‬‬
‫این پیامبر که بوده است که یک اتاق کوچک را این گونه با هزاران خاطرهی‬
‫خوش و شیرین روشن کرده بود؟!‬

‫‪ .67‬به روایت بخارى (‪ )2425‬و مسلم (‪.)783‬‬


‫‪ .68‬شعیب ارنؤوط در تخریج سیر أعالم النبالء میگوید‪ :‬راویان آن معتمد هستند‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫این پیامبر که بوده است که از دختری به سن عایشه‪ ،‬چنین شخصیتی‬
‫نیرومند و دانا و توانا ساخته است؟!‬
‫ندا کتاب را بست و از اتاق کتابخانه بیرون شد و در سالُن خانهی خود قدم‬
‫میزد‪ .‬با این که روپوش ارزشمندی پوشیده بود‪ ،‬احساس سردی میکرد‪ .‬چرا‬
‫که بخاری از دیری به این سو از کار افتاده است و شادی به طمع این که من‬
‫از پول خود آن را جور کنم‪ ،‬آن را جور نکرده است‪ .‬ندا هم با دیدن این‬
‫نامردی‪ ،‬از بخاری چشمپوشی کرد و آن را جور نکرد‪.‬‬
‫به آشپزخانه رفت و چشمش به روی میز افتاد‪ ،‬متوجه شد که شادی به‬
‫تنهایی غذا خورده است و برای او غذا نگرفته است‪.‬‬
‫به اتاق خواب آمد‪ ،‬دستبند همچنان روی کمد به شادی نگاه میکند تا آن را‬
‫جور کند‪ .‬شادی گوشی در دست خواب شده بود و خر و پوف میکرد‪.‬‬
‫ندا بر تختخواب دراز کشید و با خود گفت‪ :‬کاش این گفتگو تمام نمیشد و او‬
‫هم مانند عایشه زندگی میکرد!‬
‫*****‬

‫این بود داستان ندا‪ ،‬داستانی که از وضعیت بسیاری از زنان جهان کنونی پرده‬
‫برمیدارد‪ .‬این داستان را برای شماری از برادران و خواهران حکایت کردم‪ ،‬یکی از‬
‫خواهران گفت‪ :‬من از مدتها به این طرف به عنوان مشاور خانوادگی کار میکنم‪ ،‬به شما‬
‫گفته میتوانم که مشکالت بیست و سه گانهای که شما به آنها پرداختید‪ ،‬تمام مشکالت‬
‫زناشویی امروز را خالصه میکند‪.‬‬

‫شگفت این که جاهلیت و مادیگرایی جدید که آرامش و آسایش و خوشبختی و‬


‫کرامت را از زن گرفته است‪ ،‬ازدواج پیامبر را با عایشه (به خاطر خردسالی عایشه) شبهه‬

‫‪62‬‬
‫و ناپسند وانمود میکند؛ آدم از اعتراض پلیدی به پاکیزگی و از خردهگیری ناکامی از‬
‫کامیابی حیرتزده میشود!‬

‫شگفتتر این که ما مسلمانان به زیباترین و مؤفقترین ازدواج بشریت به چشم‬


‫"شبهه" ببینیم و به عنوان شبهه از آن دفاع کنیم! خوب بود از آغاز میپرسیدیم‪ :‬مشکل‬
‫این ازدواج دقیقا چیست؟ به کدام حق تصور میکنید ما معیارهای شما را میپذیریم؟!‬

‫شگفت این که برای دشمنانی که با شرمآورترین شیوههای نظامی به ما یورش‬


‫میآورند‪ ،‬اجازه دهیم به لحاظ درونی هم ما را شکست دهند و افکار و باورهای ما را نیز‬
‫اشغال کنند و ما هم دین و تاریخ و سیرت پیامبر خود را با معیارهای دشمنان خود‬
‫داوری کنیم!‬

‫هرگاه مسئلهای از مسایل دینی را شبهه پنداشتید‪ ،‬نیم جان شدهاید‪ ،‬و هرگاه‬
‫تالش کردید با معیارهای دشمنان خود به آن پاسخ دهید‪ ،‬کار تان تمام و جنازهی تان‬
‫خوانده شده است!‬

‫پیامبر با عایشه که خردسال بود ازدواج کردند‪ ،‬استعدادهای او را رشد دادند و او‬
‫را توانمندترین زن جهان ساختند‪ ،‬زنی با روح و روان آرام‪ ،‬خاطرآسوده‪ ،‬نیرومند‪ ،‬با ایمان‬
‫و راهیافته و خوشنود‪ .‬در خردسالی بدو علم و دانش آموختند‪ ،‬اهلل بدو عمر طوالنی داد و‬
‫این گونه علم و دانش او جهانی و جاودانی شد‪.‬‬

‫هدف ما این نبود تا مسئلهی ازدواج دختران خردسال را در شرایط امروزی بررسی‬
‫کنیم و نه هم خواستیم مطلب ازدواج پیامبر را با عایشه به گونهی همه جانبه بررسی‬
‫کنیم و به تمام پرسشها پاسخ دهیم‪ .‬با این نوشتار خواستیم به بعد درونی و روانی عایشه‬

‫‪67‬‬
‫در خانهی پیامبر و نوع تعامل پیامبر با عایشه بپردازیم تا حقیقت جاهلیت مدرن و‬
‫رسانههایی آشکار شود که زن و روح و روان او را نابود کردند و با این همه میآیند و به‬
‫زیباترین و پاکیزهترین ازدواج در جهان زباندرازی میکنند!‬

‫ازدواج پیامبر با عایشه‪ ،‬مایهی فخر و مباهات است‪ .‬ما به این ازدواج افتخار میکنیم‬
‫و آن را به رخ جهان سردرگم و سرگردان امروز میکشیم‪ .‬با این ازدواج بشریت را از‬
‫ورطهی نادانی و گمراهی به شاهراه علم و روشنایی رهنمون میشویم و آثار جاهلیت‬
‫مدرن را از خانواده و جامعه میزداییم‪.‬‬

‫از اهلل به دعا میخواهیم زندگی خانوادگی ما را مانند زندگی پیامبر با عایشه‬
‫بگرداند‪.‬‬

‫‪68‬‬

You might also like