Professional Documents
Culture Documents
( علی )
تازه چند روز میشد که از پاکستان به جالل آباد آمده بودیم ..
خانه یکی از خویشاوندان ما که در کابل بود مهمان بودیم ..
فقط پانزده سال سن داشتم و همه چیز برایم اعصاب خورد
کن بود ..
در یک فامیل که چهار خواهر وپنج برادر دارم زندگی میکنم
..
اوالد سوم فامیل هستم ..
راه ما طوالنی بود در مسیر راه توقف هایی داشتیم بعضی
خوردنی ها هم گرفتیم اما من جز آب میل هیچی نداشتم ..
.
.
بالخره سفر طوالنی ما به پایان رسید ..
دو روز ما در کابل گذشته بود قرار بود ده روز دیگر هم
بمانیم ..
صبح وقت بود که بعد از وضو کردن میخواستم وارد خانه
شده و نماز بخوانم همینکه پا به دهلیز گذاشتم درازه یکی از
اطاق ها باز بود و دختر خورد سال مصروف نماز ..
عجب !..فکر میکردم در کابل اشخاص آنقدر پابند نماز
نیستند ..
سن زیاد نداشت در حدود دوازده و یا سیزده بود اما با آن
جسامت کوچک و الغر اش سن اش را خوردتر نشان میداد
..
چطور که اینقدر وقت بیدار شده حتا قبل از من نماز میخواند
فکر میکردم فقط من اینقدر پابند دین ام استم ..محو تماشایش
شده بودم ..
_ علی ! بیا در این اطاق نماز بخوان جای نماز هموار کردیم
برایت
🤭
درست میکرد نکند برای نماز صبح کسی به زور بیدارش
کرده بود
( فاطمه )
(علی)
با عمه ام سالم علیکی کرده و وارد اطاق شده رفتار فاطمه
را از عقب کلکین نظاره گر بودم ..
میدانستم او دوستم ندارد میدانستم از عشقم آگاهی ندارد ..
من نمیخواستم با من سر عاشقی باز کند من به خودم قول داده
بودم که فاطمه را خانمم میسازم و تا ابد پای این قولم میمانم
!..
روز ها میگذشت و همیشه به فکر فاطمه میبودم
همینکه صنف دوازدهم اش را به پایان برساند دیگر خانم
خودم میشود ..
( فاطمه)
روز های اخر امتحانات چهار نیم ماهه مان بود فردا امتحان
کیمیا داشتم و از شدن مطالعه زیاد همینکه سر به بالین
گذاشتم غرق در خواب شدم ..
در عالم رویا با لباس سفید در میان باغچه سرسبز قدم
میگذاشتم گل های سرخ و سفید و زرد توجه ام را بخود جلب
کرد نزدیک شده و بوی خوش انها را استشمام کردم حضور
فردی را در عقبم احساس کردم و سریع رو گشتاندم
چشمانم از فردی که دیده بود متعجب بود کسی بود که من
ازو نفرت داشتم اما او عاشقم بود علی بود ..
بی هیچ کالمی از کنارش رد شدم فقط صدا زد این باغچه
مال من هست و تو باید اینجا باشی از شدت قهر و لجبازی از
باغچه پا به بیرون نهادم قدم دومم به بیرون گذاشته نشده بود
که تصمیم عوض شد و دوباره وارد باغچه شدم اما ….
زنجیر هایی بر پاهایم انداخته شد رعد و برق و طوفان همه
جا را فرا گرفت
الماسک بر هر درخت میزد و صدای از خود بیرون میکرد
و به خاکستر تبدیل میشد شدت طوفان همه ی زیبایی باغچه
را از بین برد
میخواستم فریاد بزنم چشمانم علی را جستجو میکرد تا مرا
ازین حالت رهایی بخشد اما صدایم در گلویم حبس شده بود
چشمانم اشک آلود بودند بر زمین نشستم دنیایم در مقابل
چشمانم تیره و تار شد لباس سفیدم آلوده از تاریکی ها بود از
میان این همه هیاهو علی را دیدم که در جستجوی من بود دلم
میخواست داد بزنم که اینجام ..
امااان که غبار غم روی چشمم نشست اشک هایم مثل سیل
جاری شده و دید ام را ازم برید
(حفصه )
بالخره امتحان های ما خالص شد و شب همه دختران کاکا با
هم بودیم و از خالصی امتحان تجلیل میکردیم
شب از نیمه ها گذشت و ما بخواب رفتیم صبح زود با صدای
زنگ موبایل از خواب بیدار شدم و با دیدن اسم علی روی
صفحه موبایل مجبور به جواب دادن شدم
_سالم علیکم الال جان
_علیکم سالم صبح بخیر خوب استی ؟
_شکر تو چطور استی
_اصال خوب نیستم
_چراااا
_چندین روز میشود که نه غذایی میخورم و نه خوابی دارم
حاال هم در شفاخانه استم
_چرا اینطور شدی؟
_درد من عشق است به هر حال ای گپا را رها کنیم زنگ
زدم برت یک گپ را بگویم ..اینجه خسته شدیم دوری از
فاطمه و جواب رد دادن او دیگر امانم را بریده دیگر دلتنگی
هایم به اوج رسیده یک سخن دلخوشکننده نمیشنوم و اصال
اینجا خوشایند نیست دلم میخواهد یک جای بیرون از
افغانستان بروم امروز هم میایم کابل و فاطمه را میبینم واقعا
بی اندازه دلتنگش شدیم
_واقعا نمیفهمم چی بگویم خودت بهتر میفهمی
_و در اخر از تو یک درخواست دارم !!
_بفرما !
_برای بار اخر از فاطمه نظرش را در باره ای عشقم بپرس
ببین حفصه جان مه اصال نمیخواهم فاطمه با مه رابطه
عاشقانه داشته باشد شبیه دیگر افراد فقط همینقدر که برایم
جواب رد ندهد فقط بگوید بلی من منتظر خواستگاری تو
خواهم بود یا جمله ی مثل این ..اما نی او همیشه طوری
رفتار میکند که من بدترین انسان روی زمین هستم
_درست است که بیدار شود همرایش صحبت خواهم کرد
(فاطمه )
از گفتگوی که با حفصه داشتم سرم به درد امده بود در
اشپزخانه مصروف شستن ظروف بودم که خواهر کوچکم
آسیه داخل امد و دستور چای اماده کردن برای مهمان را داد
_خب آسیه ای مهمان کی است ؟
_علی الال است
با شنیدن اسم علی دوباره ضربان قلبم غیر عادی شد و دست
پاچه شدم
چای تیار کردم و میخواستم به مادرم تحویل دهم
_مادر اینه چای تو ببر مه کمی سرم درد میکنه
_خو درد کنه با سرت خو چای نمیاری پاهایت جور است
هله داخل برو سالم علیکی هم بگواحوال پرسی هم بکو علی
خو بیگانه نیست هله دیگر
با اوف گفتن و چشمان خسته داخل اطاق شدم به صورتم نگاه
نمیکرد از جا بلند شد دست روی سینه گذاشت تسبیح
همیشگی را بر دست داشت و با کمال احترام سالم علیکی
کرد
بعد از گذاشتن چای میخواستم از اطاق بیرون شوم اما انگار
دلم میخواست همینجا باشد بر حرف دلم اخم کردم و بیرون
شدم
(علی)
تازه بهننگرهار رسیدم دیگر آماده ی رفتن بودم جوابی از
طرف فاطمه نبود ..
شاید چون از او دور شوم عشق را فراموشخواهمکرد یا
اینکه کمتر دلتنگاوخواهم شد چقدر فکر های بیهوده بودند
مگر عشق اینقدر ساده و بی دردسر است
با دوستم که در ایران بود تماس گرفتم و هفته آینده این ساعت
در ایران خواهم بود ..
بعد از ادای نماز عشاء به طرف خانه روان بودم در مسیر
راه با دوست طفلیتم حامد سر خوردم
از خوشی زیاد اورا به بغل کشاندم..
( فاطمه )
(علی)
(فاطمه)
به علت پاین رفتن فشارم دچار ضعف شده بودم .
مریم خواهرم است که دو سال کوچکتر از من است ..
زلیخا هم چهار سال کوچکتر از مریم خواهر دیگرم است ..
و آسیه کوچوترین خواهرم است که بیشتر از شش سال سنی
ندارد !..
ناراحت بودم ازینکه نتوانستم بروم به مکتب به دیدار دوستان
چندین ساله ام !..اما روز دوم را توانستم بروم
همینکه پا به داخل صنف گذاشتم تک تکدوستانم را به بغل
کشانیدم
واقعا دل تنگ شان شده بودم
هر یک به نوبه خودش درجه ام را تبریک میگفتن و من با
همان لهجه ( برو بابا چندان نمره خو نیست از مه کرده خو
الیق تر ها هم است ) پاسخ میدادم !..
یک هفته گذشته بود اما هنوزم دنبال بهترین دوستم یا بهتر
است بگویم دوست سابقه و چندین ساله ام بودم
سال قبل نامزاد شد دقیقا بعد از نامزادی او هر چقدر باور که
از عشق برایم رسیده بود دوباره به فنا رفت ..
حوسی دختر مقبول قد بلند و سفید چهره است که از زمانیکه
نامزاد شد و بزرگترین شکست ( شکست عشقی ) را خورد
در گیر مریضی های گوناگون شد به همان دلیل نه سال قبل
و نه این سال توانست به درس رسیدگی کند !..
خیلی ها دنبال حوسی بودن زیرا زیبایی ماه مانند داشت اما
چشم آن فقط به یکی بود که آن یکی هم توجهی به حوسی
نداشت تا اینکه بیدون رضایت و آگاهی حوسی نامزاد شد
اخ اخ ازین فرهنگ پشتون ها !..
روز به روز دوستی ام با حوسی کمرنگ میشد چون غیر
حاضری او بیشمار بود و دیگر از جمع دوستانه ما دور میشد
..
رابطه ام با دیگر دوستانم نیز خوب بود در میان جمع ما یک
دختر الغر گندمی چهره و خوش اخالق هم بود دختر شوخ
طبع ،و مضری بود اصال باید گفت نمک صنف ما بود همه
اوقات ما همرایش مزه پیدا میکرد !..اسمش هم مژده..
مژده دختری بود که چشمانش بزرگ و مژه هایش قد داشت
گرچه مژه های منم تاب دار بودن اما هوس مژه های قد دار
اورا میکردم ..
همه اوقات با شوخی های بی مزه اش جنجالم میشد باز دست
بلند میکرد و از سر رشخندی دعایی سر میداد اینگونه ..
( خدایا تا آخر همی سال بخیر فاطمه را راهی خانه بخت اش
کنی )
( خدایا تا آخر همی سال فاطمه را بخیر متاهل کنی )
بعد رو به دیگران میکرد و چیغ میزد آمین بگوین
همه با لحن شوخی از روی آزار دادن من با صدای بلند آمین
را داد میزدن
میدانستن چقدر با این موضوع حساسیت دارم آخر من
میخواهم داکتر شوم اصال آرزوی عروس شدن به دلم نبود ..
هر بار بعد این دعا ساعتی جنجال میکردم ..
روز پی روز و شب پیشب میگذشت
کم کم داشتیم به شروع ماه ثور نزدیک میشدیم ماه ها زیاد
گذشته بود که علی رفته
هنوزم هوش مهنزدش بود
(علی)
ساعت دو شب بود دلم از دلتنگی پر بود دیگر طاقت نتوانستم
باید با یکی درد دل میکردم
زنگ زدم به دختر عمه ام که مثل خواهر خوردم است
بعد از پنج بوق زنگ را جواب داد
_هلو حفصه !
_سالم علیکم الال علی
_ علیکم سالم خواهرکم مزاحم خوابت شدم ببخشی
_خواهش میکنم خیرت است چیزی شده چطو ای وقت شب
زنگ زدی
_حفصه دیگر تاب ندارم ..
بعد از گفتن این جمله گلویم ازبغض تنگ شد و حرف زدن
را ازم برید
_الال علی چی شده ؟ خوب استی ؟
_حفصهخوب نیستم خیلی دلتنگ ماه چهره امشدیم فاطمه چرا
همرایم ایطو میکنه ؟ مه غیر از دوست داشتن دیگر چی
کردیم ؟ مگر عشق جرم است چرا اینقدر سخت مجازاتم
میکند برایم بگوید برو بمیر شاید انقدر سخت تمام نشود که
میخواهد مرا ازخودشدورکند
مگرمن چقدر به او نزدیکم که در تالش دور کردنم است ،
حتا نگاه هوس بار هم نکردیم فقط دوستش داشتیم چرا
اینگونه سنگ دل است در مقابل عشقم ..
.
سخنانم را با بارش اشک هایم ادا میکردم
ناگهان دروسط حرف زدنم صدای حفصه امد جمالتی را
میگفت که باورنمیکردم..
_چی ! حفصه تو چیگفتی ؟
_گفتم که «فاطمه قبول کرده »
_ چ.چی ره ؟
_دیگه چی ره خو معلوم است محبت ترا
_چطور یعنی ؟
_ای وااااا ،امروز فاطمه وقت رخصتی مکتب برم گفت که
بهاوبچهمامایت بگو که هر چی هللا خواسته باشه و بخاطریکه
دل ته شکستاندم معذرت میخواهم »
(علی )
ای کاش میموردم و ای خبر را نمیشنیدم
ای کاش زنده نمیبودم !..
قلبم به شدت درد گرفت
نفس کشیدن برایم طاقت فرسا بود
یک هفته گذشته بود اما هنوزم از شاک بیرون آمده
نمیتوانستم تا اینکه به کابل رفتم و حلقه را در دستش دیدم
حس قهر و غم مرا فرا گرفته بود
مگر میگذارم ؟ فاطمه یا از مه میشه یا از خاک !.
مه به ای آسانی عاشق نشدم که بخواهم با این آسانی او را
بدست کسی بسپارم !..
بعد از شنیدن خبر نامزادی فاطمه دیگر نه غذایی خورده
بودم نه حرفیخوبی زده بودم وقتی وارد منطقه میشدم با
افرادی بینی شکسته ،دست شکسته ،جراحت گونه وغیره
افراد زخمی رو به رو میشدم چون با اندکی تماس همراه من
اینگونه مجازات شدند
در قهر و عصبانیت ندانستم چگونه رحم کنم
دلم میخواست فریاد بزند قلبم تکه پاره شده بود
باید کاری میکردم اما ما قربانی فرهنگ شدیم کسی برایما
کاری نمیکرد ولی هنورم امیدم را از هللا ام قطع نشده بود
شب و روز در گذر بود و من ساعت هایم را در اندوه سنگین
و فکر کردن به ایکه چگونه فاطمه را ازین زنجیر های
آتشین رها کنم سپری میکردم !..
حامد دوست خوبم در این اوقات هیچ گاه مرا تنها گذاشت
گرچه بار ها دعوا کردم همرایش ولی درکم کرد و فهمید
حالم از شدت درد قلب است که متحمل استم
نزد تک تک افراد بزرگان منطقه رفتم دردم را توضیح دادم
دیگر عشق مه راز نبود همه آگاه شدند
هر یک به نوبه خود تکرار میکردند که« این شایسته فرهنگ
ما نیست به غیرت پشتون ها نمیزیبد که اینگونه بی غیرتی
انجام دهند »
زمان گرفت تا فهماندم عشق بی غیرتی نیست و من آن دختر
را دوست دارم و میخواهمش !..
.
بار ها بار ها بزرگان و ریش سفیدان قوم را روانه خانه
فاطمه شان کردم اما هر بار با جواب رد بر میگشتن !..
هر چقدر از راه نیک پیش رفتم اثر نکرد!..
دیگر مجبور بودم !..
واقعا مجبور بودم …!!!
هر چی دوستان طالب را میشناختم جمع کردم مشکلم را
بازگو شدم هر کدام دوست دیگری را دعوت کردن و برای
حل مسئله وارد آن خانه شدن !..
ابتدا با سخن خوب و راه شرعی فهمانده بود
این کار از نظر شرعی مشکلی نداشت مخصوصا وقتی
فردی نا آگاهانه بهخواسته فامیل نامزاد شده باشد مجاز است
تا نامزادی لغو شود اگر بخواهند و زمانیکه در اسالم اجازه
است پس این فرهنگ و اینکه بگوید برای یکپشتون زیبنده
نیست اصال قانع کننده نیست .
بردن افراد طالب فقط باالی قهر آنها افزود و گفتن شما مارا
تهدید میکنین و زورگویی داریند
منصرف شدم و دوباره از راه خوب پیش رفتم
هر هفته پنح بار یا بیشتر بزرگان و ریش سفیدان قوم را جمع
کرده و برای راضی کردن پدر فاطمه برای لغو نامزادی
روان میکردم!..
امروز هم دقیقا یکی از روز هایی است که ده نفر بزرگان
منطقه جالل اباد در داخل خانه فاطمه شان قرار دارند ومن
در بیرون و چند مایل دور تر از خانه داخل موتر نشسته
ام!..
لحظاتی نگذشت که همه با هم بیرون امدن و با برادر
بزرگفاطمه عثمان و برادر دومش رحمت خداحافظی کردن
.آنطور که از چهره هایشان معلوم بود دوباره پاسخ رد
گرفتن!..
حوصله ام سر رفت و دیگر حال خوش برایم نماند
ازموترپیاده شدم و یک راست طرف خانه عمه ام رفتم بعد از
احوال پرسی سریع سر صحبت را باز کردم!..
_عمهجان مه دیگر طاقت ندارم باید هر رقم میشه فاطمه از
مه شوه مه اقدر سال منتظرش بودم اخر هم اوسهم دیگری
شود
_مه نمیفامم چی کنم خودت خو اوضاع را بهتر میفهمی
کم کم نا امید میشدم فکر میکردم دیگر هیچ راهی ندارم ،
ولی دوباره فکری به ذهنم رسید ..
_عمه جان اگر از این راه نتوانستم فاطمه را بگیرم اوره
فرار میتم و باید تو وحفصه همرایم کمک کنین
_نیاز به کمک ما نیست فاطمه خودش همرایت همقدمخواهد
شد
_چطور یعنی؟
_آه اگر بفهمی فاطمه به چی حال و روز افتیده هیچ روزی
نیست که راهی شفاخانه نشود بیازو بیچاره چندان جان
نداشت حالی حتا همو استخوان هایش هم ذوب شده
با فهمیدم وضع فاطمه قلبم برای بار میلیونم خون گریه کرد
به خودم وعده و قول مشقت دادم (جان میدهم در راه عشق
ولی عشقم را نمیدهم )
(فاطمه)
بر زخم های روی تن ام مرحم ضد میکروب و تسکین درد
میگذاشتم همچنان شوری اشک هایم زخم گونه هایم را درد
ناک تر میساخت به این درد ها اهمیت نمیدادم زخم اصلی
روی قلبم بود او با هیچ تسکین دهنده و هیچ مرحمی خوب
شدنی نبود
از زمانیکه علی در پی خواستار مه شده هر روز به دلیل ها
و تهمت های بیجا مورد سرزنش قرار میگیرم
دلم از همه عالم شکسته ،آخر من هیچ ارتباطی با علی
نداشتم و ندارم چطور برادرانم فکر میکنن من با علی هم
مسیر بوده ام و فکر میکنن زندگی عاشقانه یی با او سر کرده
ام بنابرین علی خواستارم گردیده من به هللا ام معلوم بودم که
حتا یک حرف بیجا نگفته بودم باز هم همین عشق این همه
بال باالی سرم اورد ای کاش عاشق نمیشدی علی تا من
راحت میبودم .
روز اول سال بهاری جدید بود و خانما دایره زنان وارد
حویلی شدند گویند نوروزی آوردند برای فرار ازین حالت
پنام بردم به خانه کاکایم !..
لحظاتی نگذشت که خانم کاکایم نزد مهمان ها برگشت فقط
من و حفصه باقی ماندیم
_فاطمه خوبی؟
_حرف نزن ،میفامی که همه این بال ها بخاطر او بچه
مامای احمق تو است ،چرا پشتمه ایال نمیکنه مگر دختر کم
است بره یکی دیگه را بگیره برود عاشق فردی دیگری شود
_هیس ! آهسته ،نکند صدایت را بشنود بعد از نماز صبح
همینجا امده در اطاق پهلو خواب است بیچاره دیشب را
اصال نخوابیده بود و گریه کرده چشمانش بدرقم پف کرده و
شبیه کاسه خون گشته
_حالش ازین بدتر ! نگذاشت نفس راحت بکشم بخاطر
کارنکرده این همه مجازات شدم مگر زخم هایم را نمیبینی
.
در همین موقع بود که صدای دلنواز علی به گوشم رسید !..
قلبم برایش تپید اما چشمانم حلقه به آب شد !..
با صدای بغض آلود آرام و مظلومانه حرف زدم
_حفصه نگذار داخل بیاید !..
حفصه از جا بلند شد عقب دروازه بود !..
صدایش به گوش هایم میرسید ،طلب مُسکن میکرد برای سر
درد که داشت !..
آتش بار دیگر قلبم را به بازی گرفت و جز خاکستر چیزی
عاید حالش نشد !..
روحم درد میکرد !..
چی کردن با ما که این همه ز خوشی دور افتادیم .
برای میلیونم بار دلم به حالم سوخت مظلومیت جایش را به
ظالمیت داد !..
بغض جایش را به سنگ خشم داد !..
از جا بلند شده سوی دروازه رفتم با داد و چیغ تنبیه اش کردم
_تو چیرقم ادم استی ،چرا اقه شله استی دیگر باید چقدر
بخاطرت درد بکشم برو از زندگیم گم و گور شو ،اصال کی
تو را به زندگیم راه داد بودنت یک غم نبودنت غم دیگری
اصال میدانی در بود و نبود تو مه دارم زجر میکشم همینکه
عشق ما قربانی این فرهنگ شد برایم کافیست همینکه درد از
ناحیه قلبم دارم کافیست همینکه ناراحتی از عشق دارم
کافیست چرا برایم درد بیشتر میدهی اصال میفهمی مه چی
شب و روز های را تیر میکنم با نگاه نفرت آمیز برادرانم
همیشه مواجه میشوم فکر میکنند با تو ارتباط داشتم چرا
یکبار به مه فکر نکردی چرا زجرم دادی لطفا
دیگر بس کن مه خیلی خوشبخت استم مه او فریدکه فعال
نامزادش استم را دوست دارم دیگر برووووو ببین همه
خسرانم برای من جشن گرفتن برایم تحایف و نوروزی اورده
اند مگر نمیتوانم شاد باشم ؟ البته که میتوانم اما تو سنگ
مقابل خوشی هایم استی علی برو لطفا از مه بگذر دیگر به
مه فکر نکو من خانم دیگری استم من ناموس و غیرت فرد
دیگری استم ،هیچ گاه سهم تو نخواهم شد مرا بیشتر ازین
اذیت نکن !..
(علی )
مات و مبهوت شدم از حرف های که شنیده بودم
بار ها بار ها حرف های فاطمه دور سرم میچرخید و
درگوشم تکرار میشد ( تو سنگ مقابل خوشی هایم استی
…..من ناموس و غیرت فرد دیگری استم …..من دوستش
دارم ……)
دنیا روی سرم دوباره آوار شد
فاطمه لباس زخم را بر تن داشت روی صورتش پرده اشک
کشانیده شده بود هق هق گریه اش فضای موجود را پر کرده
بود
حرفی برای گفتن نداشتم فقط نگاهش میکردم و به تکرار
حرف هایش که در مغزم میپیچد گوش داده بودم با صدای
طفل از هوش پریدم
برادر خورد فاطمه بود ..
آمد تا فاطمه را نزد مهمان ها دعوت کند امر مادرش را بجا
آورده بود ..
دیگر حال برایم باقی نماند از خانه بیرون شدم هنگام بسته
کردن دروازه حویلی صدای همان طفلک بود که داد زده به
سوی اطاق دیگری میپرید
(فاطمه و علی یکجا بودن ،فاطمه و علی یکجا بودن )..
اوه خدایمه اوضاع خیلی بد شد نمیتوانستم فاطمه را در
اینوضع رها کنم باید مردانه از او دفاع میکردم میدانستم چی
قرار است سر فاطمه بیاید
تا خواستم دوباره وارد شوم حفصه دروازه را محکم کوبید
نگذاشت بیایم داخل ..هر آنقدر به در کوبیدم کسی بازش
نکرد صدای هیاهو و داد و فغان به گوشم میرسید آنقدر به در
کوبیدم که استخوان دستم کسر کرده بود اگر حامد نمیامد و
مرا از آنجا دور نمیکرد دروازه را شکسته وارد میشدم !..
(فاطمه)
کار از کار گذشته بود هر چقدرکوشش کردم جلو داد زدن
هایش را بگیرم اما دوان دوان به سمت اطاقی رفت که
برادرم با برادران نامزادم نشسته بود
همینکه چشمم به برادرم افتاد که با چشم های عاری از خشم
و نگاه های نفرت آمیز سمتم میامد دوباره به طرف حویلی
کاکایم دویدم چند قدمی برنداشته بودم که دستی به موهایم
کشانیده شد و سرم محکم به دیوار کناره کوبیده شد صدای
هیچ چیزی را نمیشنیدم ولی تا میتوانستم از ته دلم چیغ
میکشیدم
.
.
چه ساده درد مرا پنهان کرد همان دردیکه من میانش گم شده
ام ،مادرم را میگویم که با گفتن از زینه ها افتاد درد بزرگ
و زخم عمیق مرا پنهان کرد !..
همه در تالش خفیه کردن زخم های صورتم با لوازم آرایشی
بودن دیگر ساکت شده بودم اشکی نمیریختمدر اصل اشک
برایم باقی نمانده بود حتا آه اندوهگین هم سر نمیدادم !..
آنچنان خاموش شدم که دیگر هیچ آتشی مرا شعله ور نخواهد
کرد !..
( مریم )
بعد از رفتن مهمان ها خانه ها را جاروب کردم و ظروف را
شستم !..
آشپزخانه به اطاق نشیمند نزدیک بود به خوبی صدای گفتگو
پدرم و مادرم را میشنیدم
_کم مانده بود عثمان فاطمه را بکوشه اگر نمیرسیدم دختر
بیچاره ام حالی در کفن خوابیده بود خو شکر که سرش زیاد
افگار نشده بود و نیاز به بخیه نداشت
_ای گپا را بان ! باید به ای موضوع لغو نامزادی یک فکری
کنیم
_ تو خودت بهتر میفامی که اگر این نامزادی را لغو کنی
چقدر دشمنی بین ما برپا میشه
_خو ایرقم ادامه داده نمیتانم دو ماه شد که او ریش سفیدان و
بزرگان میایند از شیخ و مال گرفته تا دوکاندار ریش سفید هم
حاضر شدند حالی اگر از همی بزرگی شان حیاء نکنم چطور
میتانم در مقابل ای زحمت و ای رفت و آمد شان از جالل اباد
و اینکه بار ها بار ها در خانه ما را کوبیدند و موضوع را
مطرح کردن و هربار جواب رد شنیدن کنار بیایم؟
با اقدر پاسخ رد که دادیم دیگر روی ندارم برم در منطقه ما ،
روزی بروم شاید یک سالم علیکی هم نتوانم چی گفته برشان
دست بلند کنم نمیگن تا او روز اندازه یک حیوان ارزش ما
ندادی زحمات مارا حیف و بیجا کردی .باز گپ یک روز
دو روز نیست دو ماه میشه که میایند و میروند ،دیگر
همینقدر بی عزتی بس است
_ پس این همه مصارف اینها چیمیشود ؟
_ مصارف را میپردازم ..علی پسر بد نیست اورا از طفلیت
اش میشناسم ایکه عثمان و رحمت فکر میکنن با فاطمه
ارتباطی داشتن باور نمیکنم چون هم علی برم معلوم است هم
دخترم خو صد حیف که یکبار قبل از همی نامزادی کمی برم
اشاره میرساندن که تصمیم گرفتن فاطمه را بر علی داریم مه
هزار بار خواستگاری ای دیگر مردم را رد میکردم و دخترم
را بی درنگ بنام علی میکردم !..
_آه! افسوس !
_چرا خانم ؟ چرا ایطو افسوس میگی ؟
_بیشتر از صد بار برایم یاد آور شدند هم مادر حفصه ،و هم
مادرکالنش ..چندین بار گفتن که فاطمه باید عروس ما و خانم
علی شود اما مه شوخی گفته موضوع را تغیر میدادم
_ همم! حالی افسوس گفتن فایده نداره باید چاره یی به ای
کار بسنجیم !..
.
خیلی واضح صدا های مادر و پدرم به گوشم میرسید که
ناگهان صدای کاکایم آمد !..
_ مریم ! مریممم؟
_ها ! سالم علیکم کاکا جان
_علیکم دخترم پدرت در خانه است
_اها بلی در همین اطاق است
_خوبست پس یک گیالس آب سرد بده بنوشم بعد بروم نزدش
،راستی در خانه گفتن که عثمان فاطمه را دوباره لت کرده
حقیقت داره؟
_متاسفانه بلی کاکا جان
_اما چرا؟
_بخاطر یک سوء تفاهم ..دیگر بیشتر نمیدانم
_وضعیتش چطور است
_نمیفامم خودش را در اطاق پهلو حبس کرده نه حرف میزند
نه گریه میکند نه خنده کامال ساکت و آرام شده
_برو ببین اگه حالش خوب نیست ببرمش پیش داکتر
_درست است کاکا جان
.
آب را تحویل کاکایم دادم و رفتم نزد فاطمه هر چقدر در
کوبیدم باز نکرد نگران حالش شدم و از پس کلکین تماشایش
کردم !..
صورت آرایش شده اش را پاک میکرد و بعد مرحم میگذاشت
جای زخم هایش دلم به حالش سوخت و دلم هوای گریه کرد
دوباره به آشپزخانه برگشتم !..
نمیخواستم حرف داخل اطاق را بشنوم اما ناخواسته حرف به
گوشم میرسد و منم خود را از شنیدن باز نمیداشتم !..
کاکایم درحال طرفداری از علی بود و تاکید میکرد که باید
این نامزادی لغو شود اگر یکبار دیگر بزرگان تشریف بیارند
و پاسخ رد بشنوند هیچ رویی برایشان باقی نمیماند که روزی
به منطقه خود سفر کنند
دیگر کسی مخالفت نشان نمیداد اما موافق هم نبودن ..در این
میان فقط عثمان و رحمت بودند که مخالف همه موضوعات
شده بوند !..
(علی)
حامد به مشکل مانع ام شد تا باالی عثمان حمله ور نشوم !..
از عصبانیت مغز سرم درد گرفته بود روز دوم رسیده بود و
فردا بزرگان به آخرین بار میرفتن ..
دیگر تحمل نتوانستم اگر باز هم پاسخرد بشنوند دیگر یا خودم
به آتش میکشیدم یا تمام آن خانواده یی که فاطمه را از من
جدا کرده بودند !..
ثانیه ها به اندازه گذر یخ های قطبی بود !..
تصمیمم را گرفتم دیگر وقتش بود مردانهوار مقابل همه
ایستاد میشدم !..
بی درنگ به دفتر پدر فاطمه رفتم بعد از تک تک وارد شدم
_السالم علیکم !..
با نگاه متعجبانه سویم میدید و علیک کرد مستقیم رفتم سراغ
اصل مطلبم
_ کاکا جان مه هیچوقت با دختر تو رابطه نداشتم مه هفت
سال است که دوستش داشتم و همیشه میخواستم همینکه
مکتبش تمام شود خواستگاری روان کنم به طور حالله اورا
نکاح کنم و خانمم بسازم ولی بیخبر از من شما اورا نامزاد
کردین و این کار شما آتش روی قلبم است ..دلتان که مره هر
چی فکر میکنین اما هفت سال منتظرش بودم حاال هیچکسی
نمیتواند مانع مه شود فاطمه حتما از مه خواهد شد و ماند گپ
ارتباط ،اگر مه ارتباط میداشتم در این هفت سال حد اقل
یکبار شک و یکبار افشاگری خو میداشت مه حتا بهنگاه بد
طرف دخترت ندیدیم از همان اول مثل ناموسم بود و هیچ
کاری انجام نمیدادم تا اینکه مبادا دلش از مه رنجیده شود !..
و اگر مه ارتباط میداشتم حاال در مقابل شما قرار نمیگرفتم
دلیل آمدنم هم گفتن همین گپاست و اینکه دیگر دست بردارید
از سرزنش کردن فاطمه او هیچ تقصیر ندارد اگر زیاد قهر
استین اینه با خودم غرض بگیرین ..در مقابل تان استم خونم
برایتان حالل به شرطیکه دیگر فاطمه را راحت بگذارین ..و
هیچنوع تهمت را در پایش زنجیر نکنید !..
.
سخنانم را بی وقفه و بلند ادا میکردم اما در کمال خونسردی
!..
از حرف حرفکلماتم غرور مردانه میبارید !..
نگاه تعجب بار پدرفاطمه بیشتر شده بود هیچچیزی نمیگفت
!..دوبارهادامه دادم
_ شماره تماس مه دارین هروقت خواستین مه حاضر استم
هر جا خواسته باشین حتا برایتان خط میدهم که هیچکسی
شمارا بخاطر قتل مهمجازات نکند و در آخرت هم شمارا
خواهم بخشید فقط باید شرط بجا شود !..
رو گشتانده و از اطاق بیرون شدم
یکنفس عمیق گرفتم و روان شدم !..
(عثمان )
ساعت دو بجه پیشین بود با رفقایم در حویلی پوهنتون گشت
وگذار داشتیم که زنگپدرم آمد !..
_بلی پدر!
_عثمان بیا خانه !
_چرا خیرت است
_مه تا یک جایی میرم کار دارم تو بیا خانه باش چونمهمان
ها استن .
_رحمت نیست ؟
–او است تو هم بیا
با جدیت خواست تا خانه برومم مه هم حرفش را قبول کردم
..
همینکه وارد خانه و وارد مهمانخانه شدم دوباره با چهره های
آشنای همان مردمان رو به رو شدم از رسم ادب سالم علیکی
کردم وگوشه یی نشستم رحمت در اطاق بود اما پدرم نبود
_رحمت ! کجاست پدرم ؟
_گفت تا بانک میرم زود میایم !..
لحظاتی نگذشت که کاکا هایم پسران کاکایم نیز رسیدند !..
تا آنها جا خوش کردند ونشستن گروه از طالبان سالح بر
شانه نیز داخل شدند
این رحمت بود که هر گروه را تا مهمانخانه رهنمایی میکرد
!..برای هر یکگیالسچای همراه با شیرینی گذاشتیم و
دوباره صدای تک تک دروازه شد رحمت رفت تا دروازه را
باز کند و بعد با چندین افراد وارد شد !..آنها از خاندان
جمشید بودند..جمیشد نامزاد فاطمه که داماد ما محسوب میشد
بود !..
برادران جمشید با پدر و کاکا ،پسران کاکا و دو ماما اش
آمده بودند ..
هر دقیقه گیچ ترمیشدم و موضوع برایم معما میشد !..
برای با آخر دروازه تک تک شد و اینبار پدرم وارد شد !..
ابتدا رفت منزل باال و چند سخنی تحویل مادرم داد بعدش آمد
و با خوش رویی احوال پرسی ومهمان نوازیکرد !..
(علی )
بعد از نماز عصر بود که بزرگان با گل و دسمال برگشتن
آنقدر شاد بودم که بار ها بار میپرسیدم چی شد ؟؟؟ قبول
کردن؟؟؟ این شیرینی فاطمه است؟؟؟ فاطمه را به مه دادن
؟؟
تا اینکه حامد با بوکس روی سینه ام کوبید و بغلم کرد با
خوشحالی ام شریک شد و بعد هر دو در کمال احترام مقابل
بزرگان قرار گرفتیم !..
چند رکعت نماز شکرانه خواندم و همه راهی جالل اباد شدیم
!..
بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم که بالخره رسید !..
پدرم برادرانم و همه فامیلم حتا بیتشر اقوام مان رفتن به کابل
..
از روزیکه پا به جالل اباد گذاشتم هرروزدنبال برنامه ریزی
و خریداری خرچ ها بودم پدرم نیز با من بود و هر دو
آمادگی محفل روز جمعه را گرفتیم !..
از راه جالل اباد تا کابل سرود ها شادیانه خوانده میشد !..سه
کاستر برای زن های و اطفال گرفته شده بود و بیشتر نو
موتر شخصی بود و یک کاستر هم برای مردان !..
خیلی به سختی به عشقم رسیدم امکان نداشت که با یک محفل
کوچک اتمامش کنم بیشتر از یک هزار فیر های خوشحالی
در مسیر راه صورت گرفت
محفل ما در خانه بود و همینکه به کوچه فاطمه شان رسیدیم
همهموتر ها ایستاد شدن قبلتر از همه دو فرد که از جالل اباد
همراه ما بود پیاده شدن و گوشه ای ایستادن یکی مشغول دول
و دیگری مشغول سُرنی زدن بود میدان بزرگی گرد ازمردان
تشکیل دادیم نفر اول من بودم و همه عقب هم بودن ،اتن
مشهور ملی را آغاز کردیم و همه را به تماشای خود
کشانیدیم !..
یک سو اتن ما بود و سوی دیگر شلیک های هوایی بود ..
بالخرههمه وارد خانه شدیم زن ها به حویلی فاطمه شان رفتن
و مرد هارا به خانه کاکای فاطمه یعنی خانه حفصه شان
رهنمایی کردن !..
بعد از صرف طعام بستن نکاح آغاز شد !..
مال شروع به حرف کرد !..
(علی پسر عبدالقهار خودت حرف میزنی یا پدر وکیل
میگیری ؟ )
_خودم حرف میزنم !..
_درست است پس دو نفر شاهدان نزد عروس خانم برود و
بپرسند که کی را به پدر وکیلی خود انتخاب میکند ؟
کاکا عبدالرحمن کهپدرحفصه بود همراه با گل محمد کاکای
خودم رفتن نزد فاطمه و برگشتن اظهار کردن که فاطمه پدر
خودش را پدر وکیل( پدر نکاحی) خود انتخاب کرده
و بعد از آن مال دوباره خطاب به من شروع به حرف کرد
!..
( شما علی پسر عبدالقهار ،بیدون کدام اجباریت به مقدار
مهر تعیین شده ۲۵لک افغانی فاطمه دختر عبدالرحیم را به
همسری قبول داری ؟)
سرم پاین بود و آرام نفس میگرفتم ترسیدم ازخوشی زیاد
حرفی بیجا نگویم به این خاطر چند ثانیه مکس کردم و آرام
حرف زدم
_قبول دارم
_قبول داری ؟
_قبول دارم
_قبول داری؟
_قبول دارم
(فاطمه)
آنقدر شکسته بودم که حتا رسیدن به عشقم هم مرا شاد
نمیساخت
علی را میدیدم چه خوشحال بود لباس افغانی پیراهن و تنبان
به رنگ سفید برتن داشت همراه با واسکت آینه دوزی شده
مو هایش را نیز اصالح کرده بود و برق خوشحالی در
چشمانش هویدا بود
عجب محفلی برگزار کرده بود کم کم از بودنش در کنارم
احساس فخر میکردم انگار دلم میخواست تاج الماس بر سر
بگذارد ازینکه دستم بر دست علی است و در کنارش راه
میروم طوریکه همه کف میزدن برای یکجا شدن ما !..
آه علی دیوانه ! آه علی عاشق !..
به قیمت جانت تمام شد تا مرا از خود کنی
یعنی اینقدر دوستم داشتی که از دار و ندار خود گذشتی با آن
پدر تند خو حرف زدی تا مرا برایت بگیرد یک دختر نامزاد
را برایت بگیرد !..
قوانین رسم ورواج را شکستی ،قوانین فرهنگ پشتون هارا
شکستی و عشق خود را پیروز ساختی !..
کم کم دلم نزدش آرام ترمیشد در آرامش قرار میگرفتم حس
میکردم که دیگر کابوس هایم تمام شد به علی رسیدم
علیدوستم دارد مطمین استم هیچ گاه ناراحتم نمیکند او برای
رسیدن بهمن در شهر غوغا بر پا کرده بود محال است اخم
کند بر چهره ام !..
قلبم را گذاشتم تا امپراطوری را بر دست گیرد !..
دست علی را محکم تر گرفتم !..
ناگهان تیز تر به چشمانم نگاه کرد معلوم بود که از حرکتم
تعجب کرده ..
از خودم برای آن روز های که قلبش را میشکستم و عشقش
را پس میزدم متنفر شدم و به خودم قول دادم برای تالفی آن
روز ها همه ی تالشم را بکنم اولین قدم از حاال آغاز میشد
!..
همانطور که علی زل زده بود چشمان نمگین ام !..
نگاه هایش را دعوت کردم به سمت لبخند گوشه ی لبم !..
حس آرام شدن قلبش را درک کردم برایش فهماندم که در
کنار تو خوشبخت خواهم بود !..
.
.
.
.
تقریبا یک و نیم ماه میشد که به نام نامزاد علی یاد میشدم
با مریم مصروف پاککاری خانه بودم که موبایلم زنگخورد
!..
روی صفحه اسم علی ظاهر شد !..
_سالم علیکم !..
_علیکم سالم پرنسسم خوب استی ؟
آنقدر دوستم دارد که اصال تاحال در مقابلم اسمم را تلفظ
نکرده همیشه پرنسسم میگفت و باعث نوای خوشی دردلم
میشد !..
_خوب استم توخوب استی ؟
_الحمدهللا ،چی میکنی خانه خیرتی است ؟
_ها شکر ،با مریم مصروف پاک کاری خانه استم
_پاک کاری را رها کو مه و مادرم آمدیم کابل نزدیک خانه
تان استیم خودت را آماده کو تا بریم خریداری !..
_خریداری چی؟
_پرنسسم مگرخبر نداری؟ دو روز پیش پدرم وکاکاهایم آمده
بودن با پدرت گپ زدن دوهفته بعد روز عروسی تعیین شده
امروز میریم خرید و فردا هم ما میریم تا هوتل را انتخاب
کنیم !..
_اوه ! جدی؟ منخبر نداشتم پدرم اصال در این موارد همرایم
گپ نمیزند !..در ضمن دو روز پیش مه خانه خاله ام بودم
_خو زود باش خودته آماده کو و مادرجان را هم بگو تا بیاید
همراه ما ..
_درست است!
.
بعد از قطع تماس ،سریع بسوی حجاب و چادرم رفتم و به
مادرم نیز آگاهی دادم !..
تا نزدیک های نو شب خریداری میکردیم در شار و بازار
دستم را محکمگرفته بود گاهی به شوخیمیگفتم «آی علی
مگر قرار است مرا کسی بدزدد که اینگونه دستمرا محکم
گرفتی » ..
و او این چنین پاسخ میداد «باید تمام این شهر و مردمانش
بفهمند تو از من استی سهم قلب من استی »
.
این دو هفته به سرعت گذشت و هر سومصروف آمادگی
عروسی بودیم !..
بالخره روز عروسی فرا رسید !..
فقط سهموتر راهی جالل اباد بود متباقی قرار بودند فردا
دروقت مناسب بیایند ،حتا نتوانستم با فامیلم درست
خداحافظی کنم فقط دلخوش بودم با بودن رحمت !..
.
.
دو روز بعد وقتی علی تماس را قطعکرد در کنارش نشستم
!..
_علی جان ! پدرم چی میگفت ؟
_ وقتی نامزادی را فسخ میکردن از همه شان ویدیو گرفته
بودن که به زبان خودشان اقرارکردن ما با شما هیچ دشمنی
نخواهیم کرد ،وقتی او شب حمله کردند فردایش پدرت همراه
با کاکایت رفتن محکمه و عریضه کردند خالصه امروز
وقتی با ثبوت و همه چیز در محکمه حاضر شدن آنها گفتن
ما با شما دشمنی نکردیم باالی شما هم حمله نکردیم خودتان
در این وسط پیدا شدین ما در هیچویدیویی اقرار نکردیم که با
علی دشمن نخواهیم بود و آن شب هممقصد ما علی بود ..
بنابرین عریضه اینها باطل شد !..
_علی !!..
_اااجااان علی ،علی قربانت شوه بگوپرنسسم !..
_آی علی اینگونه حرف میزنی دچار خجالت میشم
_خب مه هم عاشق او چهره خجالتی ات استم که گونه هایت
سرخ میشوند ونگاه هایت به زمین دوخته میشه !..
_خو سیس اقدر دلبری نکن !..میگفتم که !..علی بیا ازینجا
برویم ای دشمنی تا ابد ادامه داره ومه واقعا میترسم ازی
دشمنی ها ..
_از دشمنی میترسی یا ازیکه شوهرخوشتیپ ته چیزی نشه ؟
.
علی زیاد شوخ بود و زیاد سر به سرم میگذاشت و مه هم
اهل شوخی بازی نبودم زود اخممیکردم
از دستش نیشگون گرفتم و گفتم
_برو بابا اقدر خود صفتی نکو !..
دلم تاب نیاورد بعد از دو دقیقه ی با عصبانیت گفتم
_خب بلی ! میترسم ! میترسم ازیکه ترا چیزی نشوه حالی
یک چاره پیدا کو تا ازینجه برویم
معلومبود از اعترافم خوشش آمده بود دست روی سینه
گذاشت و چشمانش را به رسم ادب پاین کرد
_چشم پرنسس خانم هر چی شما امر بفرماید
بعدش صورتش را نزدیکم آورد با دستش حلقه ی گیسو ام را
پس گوشم زد
_فاطمیم ! پرنسسم تو فقط خوش باش مه برت هر کاری
میکنم !..تونمیفهمیاما بیشتر از چیزی که نشان میتم دوستت
دارم بخاطرت حاضر استم از هرچیزی بگذرم فقط توخوش
باش نمیفهمی وقتی میبینم ناراحت استی چقدر قلبم آتش
میگیره
سال ()۱۴۰۲
ماه حمل ..
(الوان )
یک روز به ماه پر فیض مانده بود و یک عالمه شور و شوق
داشتم ساعت یک بجه پیشین بود که موبایلم زنگ خورد !..
روی صفحه شماره ناشناس خارجی ظاهر شد ..پاسخ دادم
_بلی !
_الو ! الوان ؟
_بفرماید خودم استم !..
_سالم علیکم خوب استی ؟
_علیکم ببخشید شما؟
_فاطمه استم !..
_فاطمه؟
_اووو دختر فراموشم کردی
.
.
__از طرف نویسنده __
ممنون که تا اینجا نگارش مرا دنبال کردین !..
طوریکه در ابتدا یاد آور شده بودم این رمان به اساس واقعیت
نوشته شده و در این رمان شخصیت الوان اسممستعماره خودم
است که رول اندکی در این زندگی نامه داشته ام !..
شاید این رمان طبق میل شما نبوده و عاشقانه نبوده اما دلیل
اصلی اینکه این داستان زندگی را به شکل رمان در آوردم
اینست !..
«این عنعنه در بسیار از اقوام پشتون های عزیز مان رایج
است که بیدون کسب رضایت دختر و یا پسر و بیدون
رساندن آگاهی به آنها ایشان را به سوی نامزادی و عروسی
میکشناند !..عالوه بر پشتون ها بسیاری از وطندار های
دهات نشین ما نیز ازین فرهنگ جهل گونه پیروی میکنند !..
داستان زندگی (فاطمه و علی ) که اسم های مستعماره
آنهاست یکی از داستان هاییست که از قربانی شدن در این
فرهنگ آگاهی دارم همچنان داستان هایی را سراغ دارم که
بیدون آگاهی رساندن به پسر اورا از عشقش جدا کردن و بر
پای نکاح کشانیدن و در نهایت پسر چاره ی جز خودکشی
نیافته است و همچنان انواع بیشتر از این چنین داستان ها به
گوشم میرسد »
دقیقا دلیل اصلی نگارش این رمان همین بوده است که اینبار
عشق نه تسلیم مرگ شد نه هم تسلیم هر عنعنه و فرهنگ
اینبار عشق خودش را پیروز ساخت.
« عشق اگر واقعی باشد تا ابد ادامه میابد »
🏻✍
.
🦋
_ حسنا «صدیقی»