You are on page 1of 100

.

‫‪ #‬نوت ‪ :‬این رمان به اساس واقعیت نوشته شده است ‪ ،‬تمام‬


‫نکات یاد شده در این رمان واقعی می باشد ‪.‬‬

‫( علی )‬

‫_ علی بچیم سوار موتر شو که بخیر حرکت کنیم ‪..‬‬


‫_ صبر پدر چند بوتل آب بگیرم راه ما طوالنی است در راه‬
‫تشنه خواهد شدیم ‪..‬‬

‫تازه چند روز میشد که از پاکستان به جالل آباد آمده بودیم ‪..‬‬
‫خانه یکی از خویشاوندان ما که در کابل بود مهمان بودیم ‪..‬‬
‫فقط پانزده سال سن داشتم و همه چیز برایم اعصاب خورد‬
‫کن بود ‪..‬‬
‫در یک فامیل که چهار خواهر و‌پنج برادر دارم زندگی میکنم‬
‫‪..‬‬
‫اوالد سوم فامیل هستم ‪..‬‬
‫راه ما طوالنی بود در مسیر راه توقف هایی داشتیم بعضی‬
‫خوردنی ها هم گرفتیم اما من جز آب میل هیچی نداشتم ‪..‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫بالخره سفر طوالنی ما به پایان رسید ‪..‬‬
‫دو روز ما در کابل گذشته بود قرار بود ده روز دیگر هم‬
‫بمانیم ‪..‬‬
‫صبح وقت بود که بعد از وضو کردن میخواستم وارد خانه‬
‫شده و نماز بخوانم همینکه پا به دهلیز گذاشتم در‌ازه یکی از‬
‫اطاق ها باز بود و دختر خورد سال مصروف نماز ‪..‬‬
‫عجب ‪ !..‬فکر میکردم در کابل اشخاص آنقدر پابند نماز‬
‫نیستند ‪..‬‬
‫سن زیاد نداشت در حدود دوازده و یا سیزده بود اما با آن‬
‫جسامت کوچک و الغر اش سن اش را خوردتر نشان میداد‬
‫‪..‬‬
‫چطور که اینقدر وقت بیدار شده حتا قبل از من نماز میخواند‬
‫فکر میکردم فقط من اینقدر پابند دین ام استم ‪ ..‬محو تماشایش‬
‫شده بودم ‪..‬‬

‫_ علی ! بیا در این اطاق نماز بخوان جای نماز هموار کردیم‬
‫برایت‬

‫صدای عمه ام بود که مرا از فکر دختر خورد مذهبی بیرون‬


‫کرد ‪..‬‬
‫_ درست عمه جان‬

‫بعد از صرف چای صبح دوباره دیدمش ‪..‬‬


‫نمیدانم باالی چی اینقدر قهر بود نه حرف میزد و نه نگاه‬

‫🤭‬
‫درست میکرد نکند برای نماز صبح کسی به زور بیدارش‬
‫کرده بود‬

‫_فاطمه برو حفصه را هم بیدار کو بس اش است همقه خواب‬


‫_ خو درست است خانم کاکا‬
‫واه در دو جمله چقدر حقایق را فهمیدم‪..‬‬
‫اول اینکه اسمش فاطمه بود‬
‫دوم اینکه عمه ی من خانم کاکای او است‬

‫روز ها و شب ها سپری میشد حسی برایش نداشتم اما‬


‫خاصیت او مرا همیشه جذب میکرد ‪..‬‬
‫در این میان که همه با برادرانم و من شوخی میکنند فاطمه‬
‫خاموش بود حتا قهر هم بود ‪..‬‬
‫او خاصیت اش بود اصال از شوخی و مزاح بیجا خصوصا‬
‫به طبقه ذکور خوشش نمیامد ‪..‬‬
‫چادرش بر سرش و نگاه عمیق داشت سن اش خورد اما‬
‫خاصیت بزرگان را داشت ‪..‬‬
‫همه با هم یکجا در یک اطاق مینشستیم و فلم میدیدم خنده‬
‫های فاطمه هنگام صحنه های کمیدی مرا مجذوب تر‬
‫میساخت ‪..‬‬

‫گاه گاهی ام با دیکر اطفال مصروف ساعتری و بازی های‬


‫کودکانه اش میبود اما نماز و حجابش هیچ وقت فراموشش‬
‫نمیشد ‪..‬‬

‫روزی کنار حویلی نشسته بودم اطفال انطرف تر سر و‌صدا‬


‫داشتن عصابم بهم ریخت داد زدم‬
‫_آهاااای وحشی ها بی صدا شوین ‪!..‬‬

‫همه ساکت شد ولی در این میان نگاه وحشیانه و تیز همان‬


‫دخترک خوردسال نگاهم را جذب کرد و با صدای چرچرک‬
‫مانند گفت‬
‫_ به تو چی اوووو بچه خوب میکنیم ساعتری میکنیم برو در‬
‫خانه بشین که صدای ما به گوشت نرسد ‪..‬‬
‫عجب هاااا!! چون مهمان بودم و بزرگ بودم زیاد چیزی‬
‫نگفتم اما این طرز برخورد او دختر خورد دیوانه ام میکرد‬
‫چطور جرعت میکنه با من اینطور حرف بزند ‪..‬‬

‫اوقات مهمانی ما به اتمام رسید دوباره عازم سفر جالل اباد‬


‫شدیم ‪..‬‬
‫در این میان حس زیادی به فاطمه نداشتم فقط بیشتر ازو‬
‫شناخت پیدا کردم همه ی خصلت هایش را دانستم خیلی آدم‬
‫سرسخت و مشکل پسند بود البته میشود گفت بدماش و جنگره‬
‫هم بود ‪..‬‬
‫همچنان دختر دیندار و با هوش نیز بود ‪..‬‬
‫من عاشقش نبودم فقط جذب اش شده بودم ‪..‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫(شش سال بعد)‬

‫( فاطمه )‬

‫_ فاطمه ‪ !..‬فاطمه ‪!!!!..‬‬


‫_ بلی ! حفصه چی شده ‪!..‬‬
‫_ ایطرف بیا برت یگان گپ بگویم ‪..‬‬
‫_ بگو‬
‫_ فاطمه علی را یادت است ؟؟‬
‫_ علی ؟؟ او کیست ؟؟‬
‫_ ای بابا همان علی چندین سال قبل خانه تان که مهمانی آمده‬
‫بود بعد از او هم گاه گاهی روز های عید که میامد خانه تان‬
‫‪..‬‬
‫_ خووو فهمیدم چی شده مورده؟؟‬
‫_ ای توبه استغفرهللا ای چیرقم گپ است نی شکر زنده است‬
‫او عاشق شده میفامی یا نی ‪!..‬‬
‫حفصه چشمک کرد و به سمت و چپ خودش را تکان داد و‬
‫یک لبخند بی معنا در صورتش ظاهر شده بود عصابم خورد‬
‫شد این دیگر چی میگه خو به مه چی ‪..‬‬
‫_ خو حالی مره چی مه چی کنمش ‪!..‬‬
‫_ نمیپرسی عاشق کی ؟؟؟‬
‫_ نی به مه چی عاشق هر کس که شده باشه مره چی ‪!..‬‬
‫_ تو عاشق نشدی ؟؟‬
‫_ حفصه بار آخرت باشه که ایرقم به مه میگی عشق چی کار‬
‫چی توووبه فقط که خوب باور هم دارم سر ای گپا کلش گپ‬
‫ناق است جز گریه و شکستن و بی آبرویی دیگر هیچ چیزی‬
‫در بر ندارد ‪..‬‬
‫_ای تو چی رقم استی‬
‫حفصه چشمانش را دور داد نمیفهمیدم منظورش ازی گپا چی‬
‫است به هر حالش من داخل آشپزخانه رفتم تا چای را برای‬
‫مهمان ها حاظر کنم ‪..‬‬
‫حفصه به دنبالم آمد و با قهر زیاد گفت ‪:‬‬
‫_ او بچه شش سال است عاشقت است آخر تو میگی مه به‬
‫عشق باور ندارم دلت باور داری دلت نداری او عاشقت است‬
‫_ ههههههه ‪ ،‬هههههههه برو حفصه بانما دیگر هیچ حوصله‬
‫همی گپای ناق نیست‬
‫_ کالن دختر شدی خو هوشیار نشدی میگم بچه دوستت داره‬
‫میگه فاطمه از مه است مه او ره به کسی دیگه نمیتم ‪..‬‬
‫_ هممم اگه جرعت داره پیش شوه‪..‬‬
‫پوزخند زدم و دور شدم ای دیگر چی حرف هایی بود عشق‬
‫عشق عشق هر روز یک خبر جدید از شکست عشقی به‬
‫گوشم میرسید هنوز انتظار دارند من به عشق باور کنم ‪..‬‬
‫هیچ امکان ندارد ‪..‬‬
‫روز ها همینطور میگذشت هر روز در مکتب در ساعت‬
‫تفریح که فقط بیست دقه بود حفصه رو به رویم قرار‬
‫میگرفت و همه اش از عشق علی برایم یاد میکرد و دوباره‬
‫با همان بی محلی و دور دادن چشمانم رو به رو میشد ‪..‬‬

‫صنف یازدهم بودم و حفصه با خواهرم فقط دو صنف پاینتر‬


‫بودن‬
‫چون در‌مکتب شخصی بودیم اوقات تفریح را با هم‬
‫میگذراندیم رفت و امد ما هم گاهی یکجا میبود ‪..‬‬

‫مکتب ها به مناسبت عید قربان بر چند روزی رخصت گردید‬


‫‪..‬‬

‫مصروف کار های خانه میبودم و درباره حرف های حفصه‬


‫فکر میکردم چقدر از علی متنفر شده بودم چه بچه ی پر‬
‫روی مره زیر چشم کرده چه بچه ی بی چشم ‪..‬‬
‫از تنفر زیاد به خشم آمدم با هر کی به قهر صحبت میکردم‬
‫‪..‬‬
‫خانه ما و خانه کاکایم کنار هم بود و در یک حویلی بودیم ‪..‬‬
‫روز عید فرا رسید بعد از اتمام کار هایم خانه کاکایم رفتم تا‬
‫با حفصه کمک شوم هر دو در اشپزخانه بودیم وقتی بیرون‬
‫شدن حفصه زودتر از مه رفت‬
‫مهمان خانه در پاین بود و اشپرخانه با دیگر اطاق ها در باال‬
‫منزل انگار پاین مهمان امده بود مه هم قرار بود بروم خانه‬
‫مان ‪..‬‬
‫آب جوش شده را در چایبر مینداختم که صدای بمب مانند‬
‫مردانه یی را شنیدم ‪..‬‬
‫از جا پریدم و سریع رو گشتاندم و آب جوش غلط خورده از‬
‫دستم به زمین افتاد ‪..‬‬
‫از ترس اینکه مبادا پاهایم بسوزد جستی زدم و صدای از‬
‫خود بلند کردم ‪..‬‬
‫نگاه وحشیانه ام را گشتاندم به طرف آن فردیکه عامل این‬
‫همه شده بود‬
‫ای واااا‪ ..‬ضربان قلبم شدید شد‬
‫علی با وارخطایی که نمیدانست نزدیکم بیاید یا خیر پی در‬
‫پی میپرسید سوختی آب سرد بریزم ؟ تو خوب استی ‪..‬؟؟‬

‫با صدای مملو از قهر گفتم انسااااااان اااحمق ‪..‬‬


‫با دستم حرکت بیرون شو را زدم و داد زده گفتم برو گم‬
‫شووووووو‬

‫با لحن ترسیده و عاجزانه درحالیکه چشم به زمین دوخته بود‬


‫لب به سخن گشود ‪..‬‬
‫_خیلی عذر میخواهم هدف ترساندن ترا نداشتم مه فقط ‪..‬‬
‫_تو فقط چی ‪ !..‬مه برت میگم گم شووووو تو باز اینجه‬
‫استی چی میخواهی ؟؟؟؟؟‬
‫_عمه جان مره روان کرد گفت حفصه چای تیار میکند برو‬
‫اورا از پیشش بیار‬
‫_اوووهوووی میبینی حفصه مفصه اینجه نیست برو دیگه‬
‫رنگ ته گم کووو‬
‫_حد اقل همو چای را خو بتی‬
‫_با بیشرمی چای هم درخواست میکنی اگر با صدای بمب‬
‫مانندت بیخ گوشم داد نمیزدی حالی چای تیار میبود اما میبینی‬
‫که آب جووووش بر روی فرش آشپزخااااانه ریخته …‬

‫کلماتم را با صدای بلند به شکل طوالنی و مد دار ادا میکردم‬


‫بی هیچ حرف و سخنی بیرون شد و راهی منزل پاین شد ‪..‬‬
‫بعد از دوباره جوش کردن اب و اماده ساختن چای به طرف‬
‫منزلم حرکت کردم‬
‫دیرم شده بود و سریع قدم برمیداشتم پله ها را یکی پی‬
‫دیگری همچون باد تیز طی میکردم ‪..‬‬
‫سه روز عید خالص شد روز چهارم به دلیل جمعه بودن‬
‫مکتب نرفتیم ‪..‬‬

‫همه دختران کاکا بر روی حویلی مان نشسته و گرم گفتگو‬


‫بودیم‬
‫حفصه با خواهرم مریم سر گرم شکل دادن به مو های هم‬
‫بودن‬
‫مادر حفصه از حویلی دیگر ندای سر داد و اسم حفصه را با‬
‫شدت تلفظ کرد‬
‫بعد از پاسخ شنیدن از طرف حفصه ادامه داد ‪..‬‬
‫_بیا آشپزخانه را پاک کاری کنیم در این ایام مهمان داری‬
‫خیلی بهم‌ریخته ‪..‬‬
‫حفصه آهی کشید و لب رویی کشال کرد با دیدن حفصه‬
‫خندیدم فهمیدم حوصله کار را ندارد و با شکل دادن مو‬
‫بیشتر‌خوش میگذراند‬
‫و چون دختر کاری باری بودم خودم به کمک زن کاکایم‬
‫پیوستم ‪..‬‬

‫(علی)‬

‫ساعت از دو گذشته بود در مسیر راه بودم خیس عرق و لب‬


‫تشنه‬
‫از مسجد بیرون شده بودم و راهی خانه عمه ام گشتم تا‬
‫خداحافظی کرده و مسیر جالل اباد را در پیش بگیرم ‪..‬‬
‫به فاطمه فکر میکردم به عشقم در برابر او‬
‫فکر میکردم و اینکه چطور با آن نگاه های وحشیانه اش‬
‫زوالنه بر دل دیوانه ی من میندازد ‪..‬‬
‫فکر میکردم به همه ی این سالها که گذشته بود و فاطمه قد و‬
‫قامت کشیده بود بعد از دوسال یا گذشت یک سال فقط پنج‬
‫ثانیه یی میدیدمش و شب ها شکرگذاری میکردم ‪..‬‬
‫اوقاتیکه دلتنگش میشدم نمیدانستم چی کار کنم فقط چاره ام را‬
‫در گریه هنگام دعا میدیدم‬
‫من اورا با اشک از هللا میخواستم ‪..‬‬
‫نمیدانستم آیا بر فاطمه پشنهاد بدهم ؟‬
‫نمیدانستم او در مقابل من چه حسی دارد ؟‬
‫گاهی از فکر اینکه عشق من یک طرفه است از مغز‬
‫و‌استخوان نابود میشدم ‪..‬‬
‫در دلم تمنا میکردم ای کاش لحظه ی خداحافظی اندکی فاطمه‬
‫را هم بینا شوم ‪..‬‬
‫پسرک خورد عمه ام دروازه را باز کرد و مرا برای منزل‬
‫باال رهنمایی کرد ‪..‬‬
‫در فکر فاطمه بودم و از پله ها باال میرفتم ‪..‬‬
‫ناگهان یک جفت چشم سیاه در مقابلم قرار گرفت ‪..‬‬
‫محو شدم در آن چشمانش ‪..‬‬
‫دست و‌پاچه شد معلوم بود از دیدن من وحشت کرده انگار‬
‫فرد نه بلکه هیوال مقابلش ایستاده است‪!..‬‬
‫با خونسردی تمام سالم علیکم کردم‬
‫سراسیمه در حالیکه چشمانش از تعجب گرد شده بود آرامش‬
‫صدایش را بر گوشم چکاند با جواب دادن به سالمم ‪..‬‬
‫ثانیه خیلی زود گذشت و من از شنیدن صدایش سیراب نشدم‬
‫ادامه دادم و احوال پرسی کردم ‪..‬‬
‫فاطمه با نگاه غضبناک ولی خجالتی جوابم را میداد و او هم‬
‫از روی ادب و احترام احوالی ز حال این منی دیوانه گرفت‬
‫‪!..‬‬
‫او نمیداند این اخالق این رفتار این گفتار و این چشمان‬
‫جادویی او چه غوغا در قلب من کرده است ‪..‬‬
‫من جرعت گفتن حرف دلم را برایش نداشتم‬
‫آه فاطمه ی من چرا حالم را از چشمانم نمیخوانی ؟‬
‫چرا عشقم را از گرمی نگاهم نمیخوانی ؟‬
‫اگر بدانی که بی تو چی ها میکشم ؟‬
‫این قدر مهر تو افتاده به دلم که دیگر جایی نمانده برای فردی‬
‫‪..‬‬
‫شب و روز شده چشمان تو‬
‫ورد زبانم شده اسم تو‬
‫اگر بدانی که چی ها کرده فراقت با من ‪!..‬‬
‫آه ای کاش حالم را میدانستی‬
‫امان که این مذهبی بودن ما هم عجب درد سری شد که‬
‫نگو…!‬

‫با عمه ام سالم علیکی کرده و وارد اطاق شده رفتار فاطمه‬
‫را از عقب کلکین نظاره گر بودم ‪..‬‬
‫میدانستم او دوستم ندارد میدانستم از عشقم آگاهی ندارد ‪..‬‬
‫من نمیخواستم با من سر عاشقی باز کند من به خودم قول داده‬
‫بودم که فاطمه را خانمم میسازم و تا ابد پای این قولم میمانم‬
‫‪!..‬‬
‫روز ها میگذشت و همیشه به فکر فاطمه میبودم‬
‫همینکه صنف دوازدهم اش را به پایان برساند دیگر خانم‬
‫خودم میشود ‪..‬‬

‫یک روزی ختم گرفته شد در بزرگترین مسجد قریه مان‬


‫برای حافظان قرآن و منم جزء آن عده خوشبخت های بودم‬
‫که قرآن حفظ کرده ‪..‬‬
‫من به اولین عشقم رسیدم به ارزویم رسیدم قرآن کالم ربم را‬
‫حفظ کردم نشاط و شادی همه ی وجود مرا در بر گرفته بود‬
‫‪!..‬‬
‫بعد از اتمام ختمانه فاطمه را عمیقا دعا کردم و او را قلبی‬
‫از هللا ام درخواست کردم رو به آسمان نموده و لبخندی زدم‬
‫از مسجد بیرون شده و فردی را دیدم که گوشه یی نشسته بود‬
‫اما با ازار و اذیت اطفال مواجه بود لباس درست و نظافتی‬
‫نداشت ‪..‬‬
‫اطفال را از اذیت او مرد بیچاره منع کرده و غذایی برای‬
‫سیر ساختن فرد خریداری کردم‬
‫هنگامیکه دل فردی را شاد بسازی دعای او حکم قبولی را‬
‫دارد و من ازو درخواست کردم که دعا کند تا فاطمه مال من‬
‫و همسر زندگی من شود و او دعا کرد خودم آمین گفتم‬
‫بعد راهی خانه شدم ‪!..‬‬
‫اولین تماسم با عمه ام بود بعد از احوال پرسی برایم گفت که‬
‫از محبتم در مقابل فاطمه خبر شده حفصه برایش گفته بود‬
‫حفصه دختر عمه ام بود اما همیشه نقش خواهرم را داشت‬
‫برایم با ارزش بود در زندگیم یک پل میان مه و فاطمه شده‬
‫بود ‪!..‬‬
‫عمه ام با فخر زیاد برایم گفت ‪..‬‬
‫_بچیم تو هیچ نگران ای موضوعات نشو همینکه فاطمه‬
‫درس اش را خالص کند خودم او را برایت خواستگاری‬
‫میکنم‬
‫_بسیار تشکر عمه جانم شکر که مثل تو عمه دارم‬

‫روز پی روز هفته پی هفته در گذر بودن هر وقت به کابل و‬


‫همراه عمه ام به تماس میشدم از حال فاطمه برایم احوال‬
‫میداد حفصه همیشه از کنایه و سخنان نیشگون فاطمه برایم‬
‫یاد اور میشد فهمیدم که فاطمه دیگر از عشق من اگاه شده‬
‫اروز میکردم ای کاش فقط بلی یا خیر بگوید اما حرفی بزند‬
‫اینطوری مرا به حال خودم رها نکند‬
‫هر شب با امید بی شمار با حفصه تماس میگرفتم و جویای‬
‫حال فاطمه میشدم اما او با گفتن جمله ی ‪..‬‬
‫_علی الال ‪ ،‬برای فاطمه هر بار که اسم تو را هم میگیرم‬
‫اخم میکند و قهر میشود با تیزی جواب میدهد انگار در دلش‬
‫علیه تو یک کوه نفرت بزرگ است‬
‫قلبم میشکست ‪ ،‬جراح برمیداشت و میسوخت ‪..‬انگار صدای‬
‫شکستن قلبم به گوش حفصه میرسید و او ادامه میداد ‪..‬‬
‫_اما نگران نباش مه به ای عشق تو اطمینان دارم عشق تو‬
‫آنقدر بزرگ هست که همه ی دیوار های فوالدی قلعه ی قلب‬
‫فاطمه را فتح میکند قدرت عشق بزرگترین قدرت است‬
‫با گفتن تشکری تلفون را قطع کرده و در دریای نا امیدی‬
‫غرق میشدم من نمیخواستم فاطمه را مجبور به کاری کنم اما‬
‫دوستش داشتم عشق او عجب النه ی کرده بود بر این قلبم ‪..‬‬

‫( فاطمه)‬
‫روز های اخر امتحانات چهار نیم ماهه مان بود فردا امتحان‬
‫کیمیا داشتم و از شدن مطالعه زیاد همینکه سر به بالین‬
‫گذاشتم غرق در خواب شدم ‪..‬‬
‫در عالم رویا با لباس سفید در میان باغچه سرسبز قدم‬
‫میگذاشتم گل های سرخ و سفید و زرد توجه ام را بخود جلب‬
‫کرد نزدیک شده و بوی خوش انها را استشمام کردم حضور‬
‫فردی را در عقبم احساس کردم و سریع رو گشتاندم‬
‫چشمانم از فردی که دیده بود متعجب بود کسی بود که من‬
‫ازو نفرت داشتم اما او عاشقم بود علی بود ‪..‬‬
‫بی هیچ کالمی از کنارش رد شدم فقط صدا زد این باغچه‬
‫مال من هست و تو باید اینجا باشی از شدت قهر و لجبازی از‬
‫باغچه پا به بیرون نهادم قدم دومم به بیرون گذاشته نشده بود‬
‫که تصمیم عوض شد و دوباره وارد باغچه شدم اما …‪.‬‬
‫زنجیر هایی بر پاهایم انداخته شد رعد و برق و طوفان همه‬
‫جا را فرا گرفت‬
‫الماسک بر هر درخت میزد و صدای از خود بیرون میکرد‬
‫و به خاکستر تبدیل میشد شدت طوفان همه ی زیبایی باغچه‬
‫را از بین برد‬
‫میخواستم فریاد بزنم چشمانم علی را جستجو میکرد تا مرا‬
‫ازین حالت رهایی بخشد اما صدایم در گلویم حبس شده بود‬
‫چشمانم اشک آلود بودند بر زمین نشستم دنیایم در مقابل‬
‫چشمانم تیره و تار شد لباس سفیدم آلوده از تاریکی ها بود از‬
‫میان این همه هیاهو علی را دیدم که در جستجوی من بود دلم‬
‫میخواست داد بزنم که اینجام ‪..‬‬
‫امااان که غبار غم روی چشمم نشست اشک هایم مثل سیل‬
‫جاری شده و دید ام را ازم برید‬

‫روی صورتم اشکی لیز خورد و از جا پریدم نمیدانم رویای‬


‫تلخ بود یا کابوس شیرین چند قطره اشکی که روی صورتم‬
‫بود را پاک کردم‬
‫فردایش امتحانم اصال خوب نبود چون آن خواب مغز مرا‬
‫درگیر کرده بود‬
‫خسته و بی حال از مکتب امدم و گوشه ی اطاق نشستم بعد‬
‫از مدتی دوباره به حویلی رفتم و مشغول امادگی امتحان فردا‬
‫شدم‬

‫(حفصه )‬
‫بالخره امتحان های ما خالص شد و شب همه دختران کاکا با‬
‫هم بودیم و از خالصی امتحان تجلیل میکردیم‬
‫شب از نیمه ها گذشت و ما بخواب رفتیم صبح زود با صدای‬
‫زنگ موبایل از خواب بیدار شدم و با دیدن اسم علی روی‬
‫صفحه موبایل مجبور به جواب دادن شدم‬
‫_سالم علیکم الال جان‬
‫_علیکم سالم صبح بخیر خوب استی ؟‬
‫_شکر تو چطور استی‬
‫_اصال خوب نیستم‬
‫_چراااا‬
‫_چندین روز میشود که نه غذایی میخورم و نه خوابی دارم‬
‫حاال هم در شفاخانه استم‬
‫_چرا اینطور شدی؟‬
‫_درد من عشق است به هر حال ای گپا را رها کنیم زنگ‬
‫زدم برت یک گپ را بگویم ‪ ..‬اینجه خسته شدیم دوری از‬
‫فاطمه و جواب رد دادن او دیگر امانم‌ را بریده دیگر دلتنگی‬
‫هایم به اوج رسیده یک سخن دلخوش‌کننده نمیشنوم و اصال‬
‫اینجا خوشایند نیست دلم میخواهد یک جای بیرون از‬
‫افغانستان بروم امروز هم میایم کابل و فاطمه را میبینم واقعا‬
‫بی اندازه دلتنگش شدیم‬
‫_واقعا نمیفهمم چی بگویم خودت بهتر میفهمی‬
‫_و در اخر از تو یک درخواست دارم !!‬
‫_بفرما !‬
‫_برای بار اخر از فاطمه نظرش را در باره ای عشقم بپرس‬
‫ببین حفصه جان مه اصال نمیخواهم فاطمه با مه رابطه‬
‫عاشقانه داشته باشد شبیه دیگر افراد فقط همینقدر که برایم‬
‫جواب رد ندهد فقط بگوید بلی من منتظر خواستگاری تو‬
‫خواهم بود یا جمله ی مثل این ‪..‬اما نی او همیشه طوری‬
‫رفتار میکند که من بدترین انسان روی زمین هستم‬
‫_درست است که بیدار شود همرایش صحبت خواهم کرد‬

‫بعد از گذشت دو ساعتی بالخره سر صحبت را با فاطمه باز‬


‫کردم اما دوباره با جواب رد و زشت او‌مواجه شدم‬
‫_آییی فاطمه چرا اینقدر ظالم استی تو هیچ قلب نداری چرا‬
‫اقدر بی احساس استی‬
‫_احساس مه و قلب مه اقدر ارزان نیست که فدای گپ ها و‬
‫افراد ناق و بی ارزش کنم اش‬
‫_اوووف تو چرا نمیفامی او بچه از غم تو کم است دیوانه‬
‫شوه‬
‫_خوب دیوانه شوه به مه چی‬
‫_او خو ازت نمیخواهد بیا کتیم عاشقی کو یا بیا صد رقم‌کار‬
‫هارا کو فقط میخواهد عشق اورا اهمیت بتی و دیگر دلش را‬
‫نشکنی‬
‫_بد میکنه هر چی‌که میخواهد‬

‫حرف زدن با فاطمه فقط عصاب خودم را خراب تر میکرد‬


‫…‬

‫(فاطمه )‬
‫از گفتگوی که با حفصه داشتم سرم به درد امده بود در‬
‫اشپزخانه مصروف شستن ظروف بودم که خواهر کوچکم‬
‫آسیه داخل امد و دستور چای اماده کردن برای مهمان را داد‬
‫_خب آسیه ای مهمان کی است ؟‬
‫_علی الال است‬
‫با شنیدن اسم علی دوباره ضربان قلبم غیر عادی شد و دست‬
‫پاچه شدم‬
‫چای تیار کردم و میخواستم به مادرم تحویل دهم‬
‫_مادر اینه چای تو ببر مه کمی سرم درد میکنه‬
‫_خو درد کنه با سرت خو چای نمیاری پاهایت جور است‬
‫هله داخل برو سالم علیکی هم بگو‌احوال پرسی هم بکو علی‬
‫خو بیگانه نیست هله دیگر‬
‫با اوف گفتن و چشمان خسته داخل اطاق شدم به صورتم نگاه‬
‫نمیکرد از جا بلند شد دست روی سینه گذاشت تسبیح‬
‫همیشگی را بر دست داشت و با کمال احترام سالم علیکی‬
‫کرد‬
‫بعد از گذاشتن چای میخواستم از اطاق بیرون شوم اما انگار‬
‫دلم میخواست همینجا باشد بر حرف دلم اخم کردم و بیرون‬
‫شدم‬

‫در اطاق دیگر مصروف صحبت با دوستان مکتبی ام بودم از‬


‫طریق واتس اپ اما هر لحظه فکرم درگیر علی بود درگیر‬
‫عشق بود‬
‫باور‌نمیکردم به عشق باور نداشتم ‪..‬‬
‫دنیا برایم ثابت کرده بود عشق وجود ندارد‪!..‬‬

‫(علی)‬
‫تازه به‌ننگرهار رسیدم دیگر آماده ی رفتن بودم جوابی از‬
‫طرف فاطمه نبود ‪..‬‬
‫شاید چون از او دور شوم عشق را فراموش‌خواهم‌کرد یا‬
‫اینکه کمتر دلتنگ‌او‌خواهم شد چقدر فکر های بیهوده بودند‬
‫مگر عشق اینقدر ساده و بی دردسر است‬

‫با دوستم که در ایران بود تماس گرفتم و هفته آینده این ساعت‬
‫در ایران خواهم بود ‪..‬‬
‫بعد از ادای نماز عشاء به طرف خانه روان بودم در مسیر‬
‫راه با دوست طفلیتم حامد سر خوردم‬
‫از خوشی زیاد اورا به بغل کشاندم‪..‬‬

‫حامد دوست دوران قدیمی ام بود در پاکستان همسایه بودیم از‬


‫وقتی امده بودیم‌ ننگرهار فقط بعضی اوقات که از او احوال‬
‫میداشتم چه خوب شد که او هم آمد و دیگر در یک منطقه با‬
‫هم هستیم ‪ ..‬تازه میخواستم از امدن او اظهار خوشی کنم که‬
‫به یاد اوردم من فقط یک هفته ی دیگر اینجا هستم بنابر این‬
‫شب را با حامد با قصه و رشخندی و سرگرمی سپری کردیم‬
‫هر دو بر پشت بام خوابیده بودیم در این هوای گرم ننگرهار‬
‫محال بود در اطاق بخوابیم‬
‫آسمان پر ستاره بود اما ماه را نداشت ماه امشب در کنار‬
‫ستاره گان عشوه نمایی نمیکرد دلم برای این آسمان بی ماه و‬
‫ستاره‌گان سر گردان گرفت ‪!..‬‬
‫نزدیک های صبح بود که دوباره از دلتنگی چشمانم نمناک‬
‫شد ‪..‬‬
‫حامد رو به من کرد گفت ‪..‬‬
‫_اوووهی علی خااان مگر مرد ها هم گریه میکنن ؟؟ چی‬
‫گپ شده نکند از خوشی زیاد گریه داری ؟‬
‫_نه‌خوشی از کجا شد رفیق‬
‫_پس چی است ؟‬
‫_همطو !‬
‫_بخیز او بچه ناق خوده لوده لوده نکووو مرد ها گریه‬
‫نمیکنه چی دخترا واره در ای نیم شب گریه داری بی دلیل و‬
‫بی مطلب !!‬

‫حامد پوز خندی زد و در بالشت کناره ام سرش را ماند‬


‫هر دو به آسمان خیره بودیم من بالخره از اثری که حامد با‬
‫حرف هایش رویم گذاشته بود گالیه کردم‬
‫_چرااا ! مرد ها هم گریه میکنن ‪ !..‬میدانی در چه زمانی !‬
‫مرد ها از دلتنگی معشوقه ماه چهره شان گریه میکند‬
‫مرد ها زمانیکه دختری ویا زنی را دوست داشته باشند از‬
‫دوری او گریه میکنن‬
‫این گریه ها نشان دهنده ضعف نیست این گریه های عاشقانه‬
‫است که ثابت میکند یک مرد هیچ فردی هیچ زنی هیچ‬
‫دختری را به اندازه آنیکه موجب اشکش شده است دوست‬
‫نخواهد داشت ‪..‬‬
‫با گفتن این جمله که مرد گریه نمیکند باعث نشوید عشق در‬
‫قلب یک مرد غوطه ور نشود‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬

‫سکوت تلخ در فضای تاریک حاکم شد ‪!..‬‬


‫آنقدر این سکوت طول کشید تا نوای خوش اذان گوش های‬
‫مارا نوازش کرد و برای وضو کردن و آماده شدن به‬
‫جماعت برای خودمان تکانی خوردیم ‪.‬‬

‫بعد از اتمام نماز جماعت از مسجد روانه کوچه ی بودیم که‬


‫خانه های ما در ابتدا و انتهای آن قرار گرفته بود حامد لب به‬
‫سخن گشود ‪..‬‬
‫_او دختری که دوستش داری کیست؟‬
‫_اوو کاکا عبدالرحمن را یادت هست همان که در پاکستان با‬
‫عمه ام ازدواج کرد ‪..‬‬
‫_ اها یادم امد خب ؟‬
‫_برادر زاده همان است‬
‫_اووووو بچه مه ترا چقه بچه خوب فکر میکردم تو چشمت‬
‫حین سر برادرزاده کاکا عبدالرحمن کار کرده شرم است ‪!.‬‬
‫_نی اورقم نیست که تو فکر‌میکنی خوو چندین سال پیش‬
‫ماره مهمان کرده بودند باز او دختر را در طفلیتش دیده بودم‬
‫غیر آن هم وقتی خانه عمیم میرفتم نا خواسته همرایش رو به‬
‫رو میشدم خاصیت او آنقدر مرا جذب خود کرده بود از همان‬
‫طفلیت ‪.‬‬
‫اما‌حاال بزرگ شده زیباتر از وقتی شده که مه عاشقش شده‬
‫بودم‪..‬‬
‫_خو که کالن شده چرا نمیری خواستگاری ؟؟‬
‫_چون هنوز مکتب را خالص نکرده‬
‫_صنف چند است؟‬
‫_صنف یازدهم‬
‫_خو دیگر یک سال بعد برو‌خواستگاریش‬
‫_ حاااامد تو‌واقعا مرا چی فکر‌کردی به نظرت مه خودم‬
‫نمیفامم که وقتی مکتبش خالص شد بروم خواستگاری‬
‫باالی حامد اخم کردم و در جلو در خانه از هم خداحافظی‬
‫کردیم ‪!..‬‬
‫چند قدمی برداشتم که حامد دوباره صدا کرد از عقبم‬
‫_اهاااای ببین مه برت دعا میکنم مطمین باش روزی دیگر‬
‫برایت پاسخ منفی نمیدهد‬
‫_بسیار خوب اگر روزی برسد که دیگر اینگونه رفتار‌نکند و‬
‫پاسخ منفی و یا دعوا نداشته باشد برایت یک‌جوره لباس‬
‫میخرم …‬
‫_اووووهووو خی بیخی شب ها میخیزم برت تهجد میخانم‬
‫مقصد وعده بتی که میخری‬
‫_وعده است که میخرم‬
‫وارد خانه شدم و در حویلی قالینچه یی هموار بود رویش‬
‫دراز کشیدم و چشم به مقصد خواب پوشیدم ‪!..‬‬

‫( فاطمه )‬

‫ذهنم از اطالعی که برایش رسیده بود جام کرد آگاهی داشت‬


‫اما االن دیگر باور نمیتوانست ‪..‬‬
‫چطور میتوانست برود مگر او مرا دوست نداشت‬
‫حفصه هنوزم داشت چیزی میگفت اما من قفل شده بودم در‬
‫همان جمله اش که گفت ( علی رفت ایران تکت اش هم‬
‫یکطرفه بود اصال معلوم نیست چی وقت بیاید حتا معلوم‬
‫نیست قرار است بیاید یا خیر )‬
‫از آخیرین دفعه یی که علی را دیده بودم یک هفته میگذشت‬
‫قبال هم حفصه برایم گوشزد کرده بود که علی قرار است‬
‫برود دردی در قلبم رخنه کرد ‪ ،‬بغض راه گلویم را بست ‪،‬‬
‫زیاد طول نکشید تا این ناراحتی ام را به عصبانیت مبدل‬
‫ساختم‬
‫از افکارم بیرون شدم و داد بیداد راه انداختم‬
‫_ توووو جاسوس علی استی ؟ چرا هر وقت میایی برم میگی‬
‫علی فالن جا رفت ‪ ،‬علی عاشق شد ‪ ،‬علی ایطور کرد‬
‫اوطور کرد حالی به مه چی هااااا؟؟ به مه چی که علی آقا‬
‫میخواهند چی کار کند بخیز برو گمشو برو در خانه تان و‬
‫دیگر بخاطر خبر رسانی از علی پیش‌ مه نیایی!‬

‫حفصه بی درنگ رو گشتاند و با اخم مملو از ناراحتی بیرون‬


‫شد‬
‫عصابم به هم ریخته بود در تالش ارام کردن خودم بودم که‬
‫دیگر کنترول نتوانستم و زدم زیر گریه ساعتی طوالنی فقط‬
‫گریه میکردم نمیدانم چرا دلم گرفت من که عاشق نبودم چرا‬
‫مثل فرد عاشق دلتنگم مگر عشق همه اش دروغ نیست پس‬
‫چرا اینقدر خرابم میکند ‪!..‬‬

‫روز ها پی روز میگذشت و من هر روز دلتنگتر هر روز‬


‫بی حوصله تر میشدم‬
‫هفته یی وجود نداشت که من سه روز یا بیشتر آنرا در‬
‫شفاخانه سپری نکرده باشم‬

‫حتا شروع دوباره مکاتب بعد رخصتی تابستانی را من نیز با‬


‫حالت نه چندان صحی ام سپری کردم‬
‫به سختی میتوانستم درس بخوانم به هیچ چیزی میل نداشتم‬
‫حتا زندگی ‪ .‬دیگر رفته رفته داشتم عادت میکردم با این‬
‫وضع دوباره کم کم خندیدم دیگر حفصه هم در باره علی‬
‫حرف نمیزد ‪ ،‬دیگر زیادی برش فکر نمیکردم دوباره ذهنم‬
‫پر از افکار (عشق دروغ است ‪ ،‬باورش‌نکن ‪ ،‬زخم و درد‬
‫است و دیگر هیچ ) شده بود‬
‫صحتم هم خوب شده بود امتحانات ساالنه ام را نیز با نمره‬
‫بلند به پایان رساندم…‬

‫(علی)‬

‫هوای سرد زمستان چه زیبا مرا به آغوش میکشانید هنگامیه‬


‫کنار جاده ی خلوت در نیمه های شب با افکار سرشار از‬
‫دلتنگی و عشق قدم میزدم ‪..‬‬
‫فکرم ‪ ،‬ذکرم بعد از خدا شده بودی تو ای فاطمه ی زیبا رویم‬
‫با آن چشمان سیاه و مژه ای بلند ات چه مظلومانه مرا صید‬
‫خودت کرد ای ‪..‬‬
‫در ای دیار غربت و مسافری چه کشنده است دلتنگی از‬
‫معشوق زیبا رو ام ‪!..‬‬
‫نفس عمیق گرفتم و با خودم قول دادم روزی با فاطمه ام این‬
‫جاده را تا پایانش قدم میزنم ‪ ،‬روزی نوای این طوفان های‬
‫مالیم را با خنده ی فاطمه ام همساز خواهم کرد روزی دستان‬
‫قشنگ و آرام بخش اورا گرفته و این تصویر را خار بر چشم‬
‫این جاده تنهایی خواهم کرد‬
‫نفس گرفته را از سینه راندم و با صدای نه چندان بلند گفتم‬
‫(ان شاءهللا)‬
‫روز پی روز شب پی شب ‪..‬‬
‫قطرات برف پی هم ‪..‬‬
‫اوقاتم میگذ شت‬
‫هنوزم که با حفصه تماس میگرفتم جز جواب رد چیزی‬
‫نمیشنیدم نگران هیچ چیزی نبودم از حاال آمادگی میگرفتم تا‬
‫جواب رد از سویی نشنوم با بزرگان قوم مان با بزرگان و‬
‫ریش سفیدان منطقه مان بار ها از عقب تماس ها گوشزد‬
‫میکردم که به زود برای کار خیر شما را به کابل روانه‬
‫خواهم کرد‬
‫بار ها یاد اور شدم تا باید آمادگی برای قانع کردن فردی را‬
‫داشته باشند تا دخترش را عروس خاندان ما کنند‬
‫اما اسم و یا مشخصاتی دقیق از کسی را ذکر نمیکردم ‪!..‬‬

‫بعد از یاد کردن هللا فقط حکاکی‌مرا آرام میساخت و با یکی‬


‫از رفقایم در دوکان حکاکی بودم من ظریف ترین کار هارا‬
‫انجام میدادم‬
‫مصروف تزین کردن یکی از پر های طاووس بودم سفارش‬
‫بود قاب طاووس بود همینطور به آینده نا معلومم نیز‬
‫فکر‌میکردم به اینکه کجا خانه بگیرم کجا وظیفه بگیرم وقتی‬
‫فاطمه عروسم شد با صدای دختر خانمی از فکر بیرون شدم‬
‫‪..‬‬
‫_ سالم آقا! ببخشید ! شما سفارش میپذیرین؟‬
‫_نخیر اون فردیکه اون‌ور تر است ‪.‬‬
‫_باشه ‪ ،‬ممنون!‬
‫دختر خانم رفت نزد دوستم هنگامیکه ثبت سفارش میکرد‬
‫صدایش را میشنیدم که میگفت ‪..‬‬
‫_آقا ! من یک قاب حکاکی اسم در خواست میدهم سایز خیلی‬
‫بزرگی نباشد الاقل سایز اوراق ‪ A4‬باشد قیمت چند میشه ؟‬
‫_قبل دانستن قیمت باید بهم بگی چه اسمی را میخواهی در‬
‫قاب بنویسم؟‬
‫_اسم فاطمه البته با تو کبوتر خیلی خیلی کوچک طرح بشه‬
‫‪!..‬‬

‫همینکه اسم فاطمه به گوشم رسید از جا بلند شدم و گفتم من ‪،‬‬


‫من انجامش میدم ‪..‬‬
‫با چشمان متعجب دوستم و ان دختر مواجه شدم دوباره با‬
‫لحن قانع کننده گفتم «چون کار آن حکاکی کم هست خواستم‬
‫من انجام بدم »‬
‫_باشه تو انجام بده حاال اجازه بده سفارشو ثبت کنم ‪.‬‬
‫قاب طرح قبلی را زودتر از وقت اش تمام کردم تا بتوانم‬
‫روی اسم فاطمه ام کار کنم ‪.‬‬
‫طرح طاووس با اتمام رسیدن وقت کاری من پایان یافت ‪!.‬‬
‫صبح روز بعد را زودتر و پر شوق تر آغاز کردم به کار‬
‫کردن روی طرح اسم فاطمه کارم را به دقت انجام میدادم ‪.‬‬
‫بعد از گذشت سه روز مشتری برای گرفتن قاب طرح اش‬
‫آمد چشمانش از چیزی که دیده بود گرد شده بود و دهن اش‬
‫گشاده شده بود با جیغی هیجانش را ابراز کرد و گفت «فوق‬
‫العاده است» پول پرداخت و با هزاران خوشحالی از دوکان‬
‫زد بیرون‪!.‬‬

‫(فاطمه)‬

‫فصل زمستان جایش را به فصل دلخواه ام بهار مبدل کرد‬


‫گرچه من در زمستان هم شاد بودم عاشق دانه های مروارید‬
‫سفید به اسم برف هستم ‪.‬‬
‫مکتب ها دوباره آغاز شد با هزاران شوق و‌خوشی روانه‬
‫مکتب شدم‬
‫در مسیر راه دوباره افکارم به طرف علی رفت آنقدر غرق‬
‫افکار شده بودم که تا به‌خود آمدم و چشم باز کردم دیدم در‬
‫شفاخانه هستم‬
‫برادر بزرگم عثمان کنارم بود ‪!.‬‬
‫با وارخطایی پرسیدم مره چی شده؟‬
‫_ در‌موتر ضعف کردی مه هم مجبور شدم ترا بیارم شفاخانه‬
‫‪ ،‬حالی که به هوش آمدی سیرم را گرفته اول میریم‌مکتب‬
‫مریم ‪ ،‬زلیخا و آسیه را در مکتب پاین میکنم بعد میریم خانه‬
‫قبول است؟‬
‫_اها قبول است بیازو حالی خوب استم میتانم تا خانه تحمل‬
‫کنم‬

‫به علت پاین رفتن فشارم دچار ضعف شده بودم ‪.‬‬
‫مریم خواهرم است که دو سال کوچکتر از من است ‪..‬‬
‫زلیخا هم چهار سال کوچکتر از مریم خواهر دیگرم است ‪..‬‬
‫و آسیه کوچوترین خواهرم است که بیشتر از شش سال سنی‬
‫ندارد ‪!..‬‬
‫ناراحت بودم ازینکه نتوانستم بروم به مکتب به دیدار دوستان‬
‫چندین ساله ام ‪ !..‬اما روز دوم را توانستم بروم‬
‫همینکه پا به داخل صنف گذاشتم تک تک‌دوستانم را به بغل‬
‫کشانیدم‬
‫واقعا دل تنگ شان شده بودم‬
‫هر یک به نوبه خودش درجه ام را تبریک میگفتن و من با‬
‫همان لهجه ( برو بابا چندان نمره خو نیست از مه کرده خو‬
‫الیق تر ها هم است ) پاسخ میدادم ‪!..‬‬
‫یک هفته گذشته بود اما هنوزم دنبال بهترین دوستم یا بهتر‬
‫است بگویم دوست سابقه و چندین ساله ام بودم‬
‫سال قبل نامزاد شد دقیقا بعد از نامزادی او هر چقدر باور که‬
‫از عشق برایم رسیده بود دوباره به فنا رفت ‪..‬‬
‫حوسی دختر مقبول قد بلند و سفید چهره است که از زمانیکه‬
‫نامزاد شد و بزرگترین شکست ( شکست عشقی ) را خورد‬
‫در گیر مریضی های گوناگون شد به همان دلیل نه سال قبل‬
‫و نه این سال توانست به درس رسیدگی کند ‪!..‬‬
‫خیلی ها دنبال حوسی بودن زیرا زیبایی ماه مانند داشت اما‬
‫چشم آن فقط به یکی بود که آن یکی هم توجهی به حوسی‬
‫نداشت تا اینکه بیدون رضایت و آگاهی حوسی نامزاد شد‬
‫اخ اخ ازین فرهنگ پشتون ها ‪!..‬‬
‫روز به روز دوستی ام با حوسی کمرنگ میشد چون غیر‬
‫حاضری او بیشمار بود و دیگر از جمع دوستانه ما دور میشد‬
‫‪..‬‬
‫رابطه ام با دیگر دوستانم نیز خوب بود در میان جمع ما یک‬
‫دختر الغر گندمی چهره و خوش اخالق هم بود دختر شوخ‬
‫طبع ‪ ،‬و مضری بود اصال باید گفت نمک صنف ما بود همه‬
‫اوقات ما همرایش مزه پیدا میکرد ‪ !..‬اسمش هم مژده‪..‬‬
‫مژده دختری بود که چشمانش بزرگ و مژه هایش قد داشت‬
‫گرچه مژه های منم تاب دار بودن اما هوس مژه های قد دار‬
‫اورا میکردم ‪..‬‬
‫همه اوقات با شوخی های بی مزه اش جنجالم میشد باز دست‬
‫بلند میکرد و از سر رشخندی دعایی سر میداد اینگونه ‪..‬‬
‫( خدایا تا آخر همی سال بخیر فاطمه را راهی خانه بخت اش‬
‫کنی )‬
‫( خدایا تا آخر همی سال فاطمه را بخیر متاهل کنی )‬
‫بعد رو به دیگران میکرد و چیغ میزد آمین بگوین‬
‫همه با لحن شوخی از روی آزار دادن من با صدای بلند آمین‬
‫را داد میزدن‬
‫میدانستن چقدر با این موضوع حساسیت دارم آخر من‬
‫میخواهم داکتر شوم اصال آرزوی عروس شدن به دلم نبود ‪..‬‬
‫هر بار بعد این دعا ساعتی جنجال میکردم ‪..‬‬
‫روز پی روز و شب پی‌شب میگذشت‬
‫کم کم داشتیم به شروع ماه ثور نزدیک میشدیم ماه ها زیاد‬
‫گذشته بود که علی رفته‬
‫هنوزم هوش مه‌نزدش بود‬

‫گاه گاهی حفصه از دلتنگی هایش از گریه هایش برایم‬


‫تعریف میکرد از عشقش از محبتش صحبت میکرد ولی‬
‫دوباره با دعوا کردن و تند خویی مه رو به رو‌میشد‬
‫تا اینکه دیگر حوصله ام سر رفت دلم میخواست دنبال یک‬
‫راهنما باشم دل میخواست فردی برایم نصیحتی کند دلم‬
‫میخواست ای کاش با حرفی از عشق که گاه متنفرم گاه‬
‫دوست دار رهایی یابم ‪..‬‬
‫دیگر طاقتم از بین رفته بود ساعت تفریح بود و من آشفته از‬
‫زینه ها به طرف منزل آخر که صنف ما بود روانه بودم‬
‫صدای دلنشین به گوشم طنین انداز شد ( فاطمه خیرت است‬
‫ای روزا زیاد خفه استی چی گپ شده )‬
‫سر بلند کردم الوان باالتر از زینه ها ایستاده بود و مصروف‬
‫چک زدن به برگر دستش بود ‪..‬‬
‫الوان یکی دیگر از همصنفی هایم بود ‪!..‬‬
‫الوان دختر با قد نسبتا ً بلند جلد سفید گونه و باریک اندام ‪!..‬‬
‫دختر‌خوش اخالق با قلب مهربان ‪!..‬‬
‫چشمان سبز اش شبیه تیکه جواهر روی صورتش میدرخشید‬
‫‪!..‬‬
‫الوان دختری بود که خیلی کوشا و از وقتی پا به مکتب ما‬
‫گذاشته بود نمرات بلندتر از نمرات من را سهیم میشد ‪!.‬‬
‫دختر عاجز و گاهی شوخ طبع بود اما بیشتر از بی‬
‫حوصلگی شکایت میکرد از چشمان خسته اش معلوم بود‬
‫روز های سخت را میگذراند اما به قوی بودن خودش باور‬
‫دارد‬
‫نمیدانم چرا و چیگونه اما دلم میل سخن با او را کرد ‪!..‬‬
‫نا خود آگاه از دستش گرفتم و به چند زینه پاینتر دعوتش‬
‫کردم بی وقفه شروع به گفتن همه راز و همه درد هایم شدم‬
‫با چشمان آرام و بیدون قضاوت نگاهم میکرد ‪!..‬‬
‫خیلی زیبا گوش به حرف هایم سپرده بود هواس جمعی اش‬
‫باعث‌میشد بیشتر و بیشتر من حرف بزنم ‪!..‬‬
‫بالخره همه حرف هارا گفتم و دلم سبک شد ‪!..‬‬
‫وقت نفریح به پایان رسید اما ما وارد صنف نشدیم دستم را‬
‫گرفت و بعد از تمام شدن گذر های شاگردان و استادان به‬
‫نشستن روی یکی از زینه ها دعوتم کرد بعد شروع به حرف‬
‫زدن کرد ‪!..‬‬
‫در ابتدا با جمله درکت میکنم گلم قلب مرا آرام ساخت و ادامه‬
‫داد …‬
‫_« فاطمه جان میفهمم این اواخر هر طرف از عشق‬
‫دروغین صحبت میکنن خب صحبت هایشان دقیق است‬
‫همیشه یا دختر با قلب پسر بازی کرده یا پسر با قلب دختر‬
‫‪!..‬‬
‫اسم عشق را لکه دار ساختن مارا از کلمه عشق گریزان‬
‫کردن اما فراموش نکن همه اش شبیه هم نیست ‪ ،‬فاطمه جان‬
‫تو از عاشق شدن نمیترسی تو از شکست و غم که در پی‬
‫عشق است هراس داری عشق هر آنقدر که زیباست همانقدر‬
‫زجر آور است هر قلبی‌متحمل عشق نیست خیلی قلب ها‬
‫کم‌میارن و‌میشکنن وقتی عاشق میشود یعنی قوت قلبت فردی‬
‫را میسازی دقیقا قلب از ضعف میشکند پس آن های که از‬
‫عشق زخم دارند فرد مقابل ارزش قلب اینهارا ندانستن و‬
‫باعث شدن آن قلب دیگر قوت نداشته باشد همان است که‬
‫عشق یکطرفه سنگینی میکند و در نهایت به چندین توته مبدل‬
‫میشود که خیلی عمیق روی احساسات تاثیز میگذارد ‪!..‬‬
‫ببین فاطمه همچنان در این دنیا عشق های واقعی هم است آن‬
‫عشق های که انتهای قشنگ داشتن آن عشق های که از هوس‬
‫نیست ‪ !..‬طوریکه گفتی علی شش سال است که عاشقت است‬
‫‪ .‬فاطمه! اگر عشق علی هوس میبود چرا در این شش سال‬
‫چشمش دنبال دختری دیگری نبوده؟ چرا وقتی تو هر بار‬
‫جواب دادی او نا امید نشد ؟ چرا اینقدر پای عشق یکطرفه‬
‫اش مانده؟ با اینکه هزار بار قلبش را شکستی چرا با هر‬
‫پارچه ی قلب داغان اش دوستت دارد ؟ »‬
‫‪.‬‬
‫با حرف های الوان تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا چقدر عمیق‬
‫حرف زد نکند این دختر استاد عشق است چه باعث شده که‬
‫اینگونه مرا غرق افکار عاقالنه کند ؟‬
‫سواالتش شبیه تیر به هدف بود دوباره لجبازی کردم و سخن‬
‫گفتم‪..‬‬
‫_«اما الوان هر چقدر هم که عشقش واقعی باشد مه نمیخواهم‬
‫مه اصال چیزی به نام عشق را نمیخواهم یا واضح تر بگویم‬
‫مه نمیخواهم شب و روز مصروف قصه گفتن با فرد که‬
‫خودش را معشوقه ام نام بگذارد باشم ‪ .‬من واقعا نمیخواهم‬
‫مثل دیگر دختران درگیر موضوعات عاشقی شوم برای مه‬
‫درس مهمتر است مه میخواهم داکتر شوم »‬
‫_«خب ! شووو ! داکتر شو یک داکتر عاشق هههه»‬
‫این را به لحن شوخی گفت ‪ ..‬دوباره ادامه داده گفت‬
‫_« حالی او دختر کی از تو‌خواسته برو‌کتیش مسج های‬
‫عاشقانه کو یا بیخی مسج عادی ‪ ..‬مه از تو‌میخواهم قلب او‬
‫را نشکنی وقتی جواب‌مثبت نمیتی حد اقل جواب رد نتی ببین‬
‫او بچه حافظ است خیلی دیندار است دقیقا همانطور که تو‬
‫آرزو داشتی »‬
‫_«میفهمی الوان ! چال گونه (دیمپل)هم داره »‬
‫_«خالص دیگه ببین کامال پسر رویا هایت است ‪ ،‬در این‬
‫عصر و زمان پسر های واقعا ً عاشق به ندرت پیدا میشن‬
‫بیازو آخر نی آخر عروسی میکنی چه خوب است با فردی‬
‫عروسی کنی که زندگی را به کامت شیرین کند یا بهتر بگویم‬
‫با فردی که عاشقت باشه و همه جوره برایت قربان و صدقه‬
‫شوه‬
‫بچه های عاشق را دست کم نگیر اگر یک‌ پسری واقعا عاشق‬
‫دختری باشد که البته آن دختر لیاقت عشقش را نیز داشته‬
‫باشد بچه ها حتا خون خود را برایش حالل میکند هیچ امکان‬
‫ندارد پسری عاشق شود و سر عشق اش ایستاد و وفادار نماند‬
‫‪ ،‬پسر ها خیلی قشنگ محبت میورزن هر کاری میکند هر‬
‫شوخی انجام میدهند تا عشقش بخندد بعد دلش برای همان‬
‫دلبخند یارش فدا شود عشق واقعی خیلی قشنگ است باور کو‬
‫»‬
‫‪.‬‬
‫چقدر زیبا با سخن هایش روح مرا تسخیر کرد‬
‫_«الوان! پس حاال من چی کار کنم مه خو دل او بیچاره ره‬
‫زیاد شکستیم ؟»‬
‫تا میخواست حرف بزند زنک آن ساعت درسی زده شد و‬
‫استاد از صنف بیرون شد ازینکه به درسش حاضر نبودیم‬
‫اخمی کرد و از کنار ما رد شد‬
‫ساعت بعد ریاضی بود و اصال امکان نداشت مفقود شویم در‬
‫آن ساعت ‪.‬‬
‫صحبت های ما نیمه ماند و آن روز هم به پایان رسید‬
‫هر روز اوقات بیکاری الوان را کناره میکردم و با جان و‬
‫دل گوش به حرف هایش‌میسپردم ‪..‬‬
‫روز بعد دوباره با نصیحت هایش دلم را آرام کرد‬
‫_« تو اصال کار خوبی نمیکنی که قلب او بیچاره را میشکنی‬
‫اصال از آه دل اش نمیترسی او یک حافظ است اه دل یک‬
‫فرد عادی عرش خدا را به لرزه میاره اون که دیگر اوووهی‬
‫‪ ،‬تو یک دختر خوب استی چرا میخواهی قلبی را به درد‬
‫بیاری ‪ ..‬میگن تبری برداری و بر دیوار کعبه بزنی اینقدر‬
‫سخت نیست که دلی را بشکنی چون کعبه را خلیل ساخته و‬
‫دل را خدای خلیل ‪ !..‬بس کن دیگر از شکستن قلب او بیچاره‬
‫دست بردار »‬
‫_اووووف پس چی کنم؟؟‬
‫_اینبار اگر حرفی شد فقط بگو ( هر چی هللا خواسته باشه من‬
‫چیزی نمیگم )‬
‫_الوان یعنی همطو بگویم ؟‬
‫_معلوم است دیگه نکنه هنوزم‌میخواهی با بیاب کردن قلب او‬
‫را بشکنی ؟ فاطمه جان قسمت هیچ‌وقت از کنار تو رد‬
‫نمیشود این سخنی نیست که پاسخ مثبت و منفی با خود داشته‬
‫باشد اینجا تو توکل به هللا میکنی دل میدهی به تقدیر و قسمت‬
‫که از قبل برای تو و او نوشته شده اینگونه نه تو اذیت میشی‬
‫نه او مطمینم او ترا بخاطر چند روز مسج کردن نمیخواهد و‬
‫برایت یاد آور هم نخواهد شد‬
‫_اها راست میگی‬

‫(علی)‬
‫ساعت دو شب بود دلم از دلتنگی پر بود دیگر طاقت نتوانستم‬
‫باید با یکی درد دل میکردم‬
‫زنگ زدم به دختر عمه ام که مثل خواهر خوردم است‬
‫بعد از پنج بوق زنگ را جواب داد‬
‫_هلو حفصه !‬
‫_سالم علیکم الال علی‬
‫_ علیکم سالم خواهرکم مزاحم خوابت شدم ببخشی‬
‫_خواهش میکنم خیرت است چیزی شده چطو ای وقت شب‬
‫زنگ زدی‬
‫_حفصه دیگر تاب ندارم ‪..‬‬
‫بعد از گفتن این جمله گلویم از‌بغض تنگ شد و حرف زدن‬
‫را ازم‌ برید‬
‫_الال علی چی شده ؟ خوب استی ؟‬
‫_حفصه‌خوب نیستم خیلی دلتنگ ماه چهره ام‌شدیم فاطمه چرا‬
‫همرایم ایطو میکنه ؟ مه غیر از دوست داشتن دیگر چی‬
‫کردیم ؟ مگر عشق جرم است چرا اینقدر سخت مجازاتم‬
‫میکند برایم بگوید برو بمیر شاید انقدر سخت تمام نشود که‬
‫میخواهد مرا از‌خودش‌دور‌کند‬
‫مگر‌من چقدر به او نزدیکم که در تالش دور کردنم است ‪،‬‬
‫حتا نگاه هوس بار هم نکردیم فقط دوستش داشتیم چرا‬
‫اینگونه سنگ دل است در مقابل عشقم ‪..‬‬
‫‪.‬‬
‫سخنانم را با بارش اشک هایم ادا میکردم‬
‫ناگهان در‌وسط حرف زدنم صدای حفصه امد جمالتی را‬
‫میگفت که باور‌نمیکردم‪..‬‬
‫_چی ! حفصه تو چی‌گفتی ؟‬
‫_گفتم که «فاطمه قبول کرده »‬
‫_ چ‪.‬چی ره ؟‬
‫_دیگه چی ره خو معلوم است محبت ترا‬
‫_چطور یعنی ؟‬
‫_ای وااااا ‪ ،‬امروز فاطمه وقت رخصتی مکتب برم گفت که‬
‫به‌او‌بچه‌مامایت بگو که هر چی هللا خواسته باشه و بخاطریکه‬
‫دل ته شکستاندم معذرت میخواهم »‬

‫از‌خوشی زیاد چیزی نمانده بود تا چیغ بکشم اصال حرف و‬


‫سخن گم کردم نمیفهمیدم چی بگویم نا خود اگاه خیلی از‬
‫حفصه تشکری کردم‬
‫نوای‌خوشی در دلم سر خورد از جا برخاستم نماز شکرانه ادا‬
‫کردم و با اشک از هللا ام سپاس گذاری کردم‬
‫دیگر دلم از دیار بی یار گرفته بود دو‌ماه بعد دوباره به‬
‫افغانستان برگشتم و اولین کارم خرید لباس برای حامد بود‬
‫اورا در آغوش کشانیدم و بابت دعا هایش ازش تشکری کردم‬
‫هر روز شاد هر روز خوش‌میبودم شب ها وقتی‬
‫دلتنگش‌میشدم نماز‌میخواندم‌و در حق او‌میبخشیدم تا دیگر هم‬
‫دلش نرم شود‬
‫‪.‬‬
‫( فاطمه )‬
‫روز چهارم امتحانات چهار نیم ماهه مان بود هر روز اخبار‬
‫به گوش میرسید که طالبان قوی تر میشوند و والیات سقوط‬
‫میکنن کاری با دولت و حکومت نداشتم اما حس خوبی نداشتم‬
‫ازینکه طالبان اینقدر پیشرفت دارند‬
‫حفصه گفت علی برگشته با شنیدن این خبر بی اراده دلم شاد‬
‫شد لبم نمای لبخند را بخود گرفت‬
‫هر روز با استرس داشتم درس میخواندم اصال معلوم‌نبود چی‬
‫وقت به کابل خواهند امد چی خواهد شد‬
‫میل درس خواندم دیگر نداشتم هر روز نا امیدتر میشدم‬
‫امتحاناتم را سپری میکردم یک روز مانده بود تا اخرین‬
‫امتحانم را بدهم ‪..‬‬
‫وقتی از مکتب برگشتم ده بجه صبح بود چون امتحانات بود‬
‫زودتر رخصت میشدیم‬
‫همینکه به خانه رسیدم با چهره رنگ پریده مادرم مواجه شدم‬
‫_چی شده مادر ؟‬
‫_طالبا در کابل رسیدن‬
‫مغزم از چیزی که شنیده بود هنگ‌کرده بود‬
‫دلم بیجا شد یعنی کابلم سقوط کرد‬
‫ساعت به ساعت گشت و گذار طالبا در‌کوچ ‌هو‌منطقه ما بیشتر‬
‫میشد با ترانه و نوا های مخصوص سوار بر موتورسیکلیت‬
‫خودنمایی میکردند اخبار از وضع بد میدان هوایی و رهایی‬
‫کابل بدست افراد ستمگر آگاهی میداد ‪..‬‬
‫همه شب را فامیل با هم گریستیم به حال وطن بیچاره و کابل‬
‫غم دیده گریستیم ‪..‬‬
‫چند روز میشد که کورس آمادگی کانکور ما تعطیل بود‬
‫دلم‌نمیخواست دیگر بروم اما آرزویم نمیگذاشت دست بکشم‬
‫مکتب های ما بند شده بود معلوم‌نبود قدم بعدی چیست‬
‫اما چون از دفتر کورس با ما تماس گرفتن دوباره مجبور به‬
‫رفتن شدم و با مشقت زیاد درس میخواندم تا باشد در این‬
‫اوضاع شکنجه بار خود را موفق سازم‬
‫دو ماه از سقوط کابل گذشته بود‬
‫روزی جمعه بود و ما در کورس امتحان تاریخ داشتیم‬
‫آه چقدر عصابانی کننده بود که حتا در روز های رخصتی هم‬
‫برای درس بروی‬
‫امتحان را سپری کرده به خانه برگشتم ‪..‬‬
‫زمانیکه دروازه را باز کردم مهمان های ناشناخته از خانه‬
‫زدن بیرون و با لبخند نگاهم میکردم‬
‫با رسم ادب سالمی کردم و داخل رفتم‬
‫پرسیدم کی ها بودم فهمیدم اقوام دور پدرم استن‬
‫روز بعد وقتی در کورس بودم زنک برادرم امد از استاد‬
‫اجازه گرفته تماس را جواب دادم‬
‫گفت باید بروم خانه چون‌مهمان داریم‬
‫خانه رفتم و در امور خانه با مادرم همکاری کردم‬
‫دوباره همان مهمان های آن روز قبل بودند ‪..‬‬
‫‪.‬‬
‫زندگیم این اواخر عجیب شده بود‬
‫روز های با مهمان ها سر و کله‌میزدم‬
‫شب ها همان خواب (کابوس ) وحشتناک را میدیدم‬
‫میدیدم که باغچه ی زیبا چگونه مقابل چشمانم به فنا میره‬

‫با همه ی این‌وضعیت مصروف درس هایم بودم‬


‫روزگار تلخ و تاریک زندگیم زمانی آغاز شد که یک روز از‬
‫کورس برگشتم ‪..‬‬
‫خواهرانم را در حال‌خوشحالی‌کردن پیدا کردم‬
‫لبخند وسیع‌روی چهره پدرم و برادرانم هویدا بود‬
‫اما‌ مادرم چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود نزدیکش‬
‫رفتم‬
‫_مادر‌جان چی شده چرا گریه داری این چه چهره یی است‬
‫که بخودت بافتی ؟‬
‫جواب سوالم هنوز مانده بود که پدرم صدا کرد‬
‫_فاطمه ! مبارک باشد جان پدر ‪ ،‬ان شاءهللا خوشبخت شوی‬
‫مادرم از جا برخاست‌چاکلیت‌و شیرینی سرم‌پاشید صورتم را‬
‫بوسید و مرا به آغوش گرفت‬
‫هنوزم مغزم جام بود‌نمیفهمیدم چی دارد میشود خواهر‌کوچکم‬
‫روی حویلی داد زنان اینسو آنسو میپرید و هی تکرار میکرد‬
‫«فاطمه‌ نامزاد شد ! فاطمه نامزاد شد »‬
‫نفس نفس میزدم و صدای قلبم را میشنیدم صدای اطرافیانم به‬
‫گوشم سنگین‌میشد اما استوار بودنم را حفظ کردم‬
‫زنگ‌خوشی به دلم سر خورد که علی دست به کار شده پس‬
‫یعنی عشق اش را ثابت کرد‌همین‌خوشی باعث‌ شد دوباره سر‬
‫حال باشم‬
‫دست مادر و‌پدرم‌را‌ بوسیدم و به اطاق دیگر رفتم‬
‫هر سو‌جست‌میزدم و ریز ریز میخندیدم از شدت پهنای لبخندم‬
‫گاه گاهی لبم‌را‌میگزیدم تا مبادا کسی متوجه این شادمانی‬
‫ام‌گردد و حرف مردم شوم‬
‫از خوشحالی در‌پوست‌خودم‌نمیگنجیدم‬
‫روز جایش را به شب داد و آفتاب عقب نشینی کرد تا مهتاب‬
‫حکمروایی بر دل آسمان داشته باشد‬
‫دوباره با همان خواب‌مواجه‌شدم و باعث شد خیس عرق از‬
‫خواب برخیزم ‪..‬‬

‫دو روز در این میان گذشت و قرار بر این شد تا آنها آمده و‬


‫طبق رسم‌ و‌رواج شال و‌انگشتر بیارند ‪..‬‬
‫بعد از خیلی وقت ها اندکی مواد فیشنی بر صورتم مالیدم‬
‫دلم شاد بود چون دیگر خانم علی شده بودم‬
‫ساعت یک بجه بود شیر چای کیک و کلچه همه چیز آماده‬
‫بود صدای ساز و کف زدن از حویلی به گوش‌میرسید ‪..‬‬
‫ناگهان دروازه اطاق باز شد خانم‌کاکایم مادر‌حفصه وارد شد‬
‫چهره افسرده و پژمرده داشت ‪..‬‬
‫بی درنگ‌پرسیدم چی شده خانم‌کاکا‬
‫با اخم‌جواب داد‬
‫_میگی چی شده!! اقدر دختر پر‌رو استی که سوال هم‌میپرسی‬
‫‪ ،‬گل واره برادر زاده ام‌را خار و زار‌کردی ‪..‬‬
‫وقتی گرفتنی نبودی چرا او ره مفتون و مجنون خود کردی‬
‫؟؟؟‬
‫‪.‬‬
‫نمیفهمیدم چی میگه ولی هر لحظه حالم بد میشد‬
‫_تو‌چی میگی خانم کاکا ‪ ،‬مگر علی …‬
‫حرف روی زبانم‌خشکید وقتی زن هارا دیدم که اصال از قوم‬
‫علی نبود افراد مختلف هیچ‌کس از خاندان علی نبود ‪..‬‬
‫دقیقا همان زن هایی بودند که چند روز پی هم مهمانی میامدند‬
‫‪!..‬‬
‫دنیا روی سرم چرخ میزد ‪ !..‬همه خوشی ها به خاک سیه‬
‫نشستن ‪ ،‬دلم از دنیا ‪ ،‬از عالم و از همه این فرهنگ ها گرفت‬
‫…!‬
‫چطور فامیلم اینقدر ظالم شدن مرا خودشان زنده به گور‬
‫کردن ‪ !..‬ذهنم پر شد از سوال های بی جواب ‪..‬‬
‫فامیلم چرا ازم‌نپرسیدن آیا راضی استم یا خیر ‪!..‬؟‬
‫چرا نگفتن قرار است به کی شیرینی مرا بدهند ؟‬
‫چرا اینگونه مرا در عذاب گذاشتن ؟‬
‫حالم تغیر کرد و مملو از عصبانیت شدم‬
‫اخ فاطمه کلش‌گناه خودت است چرا به عشق‌باور‌کردی ؟‬
‫چرا دلخوش به‌محبت علی شدی ؟‬
‫تنفر از علی همه وجودم را فرا گرفت‪!..‬‬
‫اما بازم قلبم‌میسوخت ‪!..‬‬
‫چشمانم‌ نمناک شدن‬
‫افراد در اطرافم دایره زنان شادی میکردند ‪!..‬‬
‫قلب‌من در‌خون‌میغلتید ‪!..‬‬
‫دنیایم در مقابل چشمانم سیه و تاریک گشت ‪..‬‬
‫آرزو‌هایم به هیچ و‌پوچ مبدل شدند ‪!..‬‬
‫زندگی ام نابود شد ‪!..‬‬
‫‪.‬‬

‫خانمی پیش آمد و حلقه طالیی را به انگشتم آویخت !‬


‫آه ! هیچ‌گاه فکر‌نمیکردم فردی از انگشتانش نیز به دار‬
‫آویخته شود و بمیرد ‪!..‬‬
‫چقدر خودم را بیچاره فکر‌میکردم و‌چقدر علی را نامرد‬
‫تصور میکردم ‪!..‬‬
‫صداهای به گوشم میرسید که میگفتن«چقدر دختر خوشبخت‬
‫است نامزادش در سویس است و قرار است از اینجا برود چه‬
‫زندگی خوش خواهد داشت »‬
‫در دلم داد میزدم که شهر بی یار هرگز هرگز هرگز ارزش‬
‫دیدن ندارد مگر نمیدانند هر آنجا یارم باشد آنجاست دیاااارم؟؟‬
‫سویس بی عشق من جهنم است و جهنم با حضور محبوب دل‬
‫من بهشت است‬
‫این چنین آواره شدن در باورم نیست‬
‫چی شد که اینقدر شکستم‬
‫من به عشق باور نداشتم من عاشق نبودم پس چرا دارم از‬
‫این عشق میسوزم‬
‫چرا این عشق اینقدر مرا میشکند و مرا نابود میسوزد‬
‫«خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ‌ میخواهد؟‬
‫که من میمیرم از این درد و درمانی نمیبینم …! »‬
‫قطرات اشک یکی پی دیگری از گونه ام سُر خورد و چکه‬
‫کرده از چانه ام‌فرو‌ریخت ‪ !..‬من طفل زمین خورده ام‬
‫چگونه نگریم ؟!‬
‫ساعت ها غرق بودم در حال بد خودم‬
‫همه دست یکی کرده بودن و روی جنازم ام سرود میخواندن‬
‫کف زده و چرخ زده مرگ‌ مرا‌جشن میگرفتن ‪!..‬‬
‫اطرافم در‌حال خلوت شدن بود من بازم میسوختم در آتش‬
‫عشق در آتش شکست ‪!..‬‬
‫از جا برخاستم لباس هایم همراه تیز قدم گذاشتنم نبود مرا‬
‫آهسته قدم میکردند ‪!..‬‬
‫کشان کشان به اطاق دیگر پناه بردم از میان لباس ها‬
‫یک‌پنجایی سبک و راحت را انتخاب کردم رنگش سیاه بود‬
‫اما در چشمم روشن به نظر می آمد آخر زندگی من سیاه تر‬
‫ازین‌شده بود ‪!..‬‬
‫چهره ام را سریع از مواد براق و زیبا کننده پاک کردم شانه‬
‫موهایم را برداشتم و به سوی بام خانه به حرکت افتادم‬
‫چهار طرف بام با دیوار های نیمه تزین شده بود و باعث‬
‫میشد دیده نشویم ‪!..‬‬
‫چادرم را از سرم برداشتم و موهایم را رها کردم تا شبیه‬
‫پرنده در هوا به پرواز در آید‬
‫اینبار به گلونم اجازه ندادم تا بغض خود را بترکاند‬
‫با قلبم‌همدرد‌نشدم سرزنشش کردم با عاشق شدنش‬
‫بعد ها دلم برای همان نامهربانی با‌خودم‌ هم سوخت !‬

‫(علی )‬
‫ای کاش میموردم و ای خبر را نمیشنیدم‬
‫ای کاش زنده نمیبودم ‪!..‬‬
‫قلبم به شدت درد گرفت‬
‫نفس کشیدن برایم طاقت فرسا بود‬
‫یک هفته گذشته بود اما هنوزم از شاک بیرون آمده‬
‫نمیتوانستم تا اینکه به کابل رفتم و حلقه را در دستش دیدم‬
‫حس قهر و غم مرا فرا گرفته بود‬
‫مگر میگذارم ؟ فاطمه یا از مه میشه یا از خاک ‪!.‬‬
‫مه به ای آسانی عاشق نشدم که بخواهم با این آسانی او را‬
‫بدست کسی بسپارم ‪!..‬‬
‫بعد از شنیدن خبر نامزادی فاطمه دیگر نه غذایی خورده‬
‫بودم نه حرفی‌خوبی زده بودم وقتی‌ وارد منطقه میشدم با‬
‫افرادی بینی شکسته ‪ ،‬دست شکسته‪ ،‬جراحت گونه وغیره‬
‫افراد زخمی رو به رو میشدم چون با اندکی تماس همراه من‬
‫اینگونه مجازات شدند‬
‫در قهر و عصبانیت ندانستم چگونه رحم کنم‬
‫دلم میخواست فریاد بزند قلبم تکه پاره شده بود‬
‫باید کاری میکردم اما ما قربانی فرهنگ شدیم کسی برای‌ما‬
‫کاری نمیکرد ولی هنورم امیدم را از هللا ام قطع نشده بود‬
‫شب و روز در گذر بود و من ساعت هایم را در اندوه سنگین‬
‫و فکر کردن به ایکه چگونه فاطمه را ازین زنجیر های‬
‫آتشین رها کنم سپری میکردم ‪!..‬‬
‫حامد دوست خوبم در این اوقات هیچ گاه مرا تنها گذاشت‬
‫گرچه بار ها دعوا کردم همرایش ولی درکم کرد و فهمید‬
‫حالم از شدت درد قلب است که متحمل استم‬
‫نزد تک تک افراد بزرگان منطقه رفتم دردم را توضیح دادم‬
‫دیگر عشق مه راز نبود همه آگاه شدند‬
‫هر یک به نوبه خود تکرار میکردند که« این شایسته فرهنگ‬
‫ما نیست به غیرت پشتون ها نمیزیبد که اینگونه بی غیرتی‬
‫انجام دهند »‬
‫زمان گرفت تا فهماندم عشق بی غیرتی نیست و من آن دختر‬
‫را دوست دارم و میخواهمش ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫بار ها بار ها بزرگان و ریش سفیدان قوم را روانه خانه‬
‫فاطمه شان کردم اما هر بار با جواب رد بر میگشتن ‪!..‬‬
‫هر چقدر از راه نیک پیش رفتم اثر نکرد‪!..‬‬
‫دیگر مجبور بودم ‪!..‬‬
‫واقعا مجبور بودم …!!!‬
‫هر چی دوستان طالب را میشناختم جمع کردم مشکلم را‬
‫بازگو شدم هر کدام دوست دیگری را دعوت کردن و برای‬
‫حل مسئله وارد آن خانه شدن ‪!..‬‬
‫ابتدا با سخن خوب و راه شرعی فهمانده بود‬
‫این کار از نظر شرعی مشکلی نداشت مخصوصا وقتی‬
‫فردی نا آگاهانه به‌خواسته فامیل نامزاد شده باشد مجاز است‬
‫تا نامزادی لغو شود اگر بخواهند و زمانیکه در اسالم اجازه‬
‫است پس این فرهنگ و اینکه بگوید برای یک‌پشتون زیبنده‬
‫نیست اصال قانع کننده نیست ‪.‬‬
‫بردن افراد طالب فقط باالی قهر آنها افزود و گفتن شما مارا‬
‫تهدید میکنین و زورگویی داریند‬
‫منصرف شدم و دوباره از راه خوب پیش رفتم‬
‫هر هفته پنح بار یا بیشتر بزرگان و ریش سفیدان قوم را جمع‬
‫کرده و برای راضی کردن پدر فاطمه برای لغو نامزادی‬
‫روان میکردم‪!..‬‬
‫امروز هم دقیقا یکی از روز هایی است که ده نفر بزرگان‬
‫منطقه جالل اباد در داخل خانه فاطمه شان قرار دارند و‌من‬
‫در بیرون و چند مایل دور تر از خانه داخل موتر نشسته‬
‫ام‪!..‬‬
‫لحظاتی نگذشت که همه با هم بیرون امدن و با برادر‬
‫بزرگ‌فاطمه عثمان و برادر دومش رحمت خداحافظی کردن‬
‫‪ .‬آنطور که از چهره هایشان معلوم بود دوباره پاسخ رد‬
‫گرفتن‪!..‬‬
‫حوصله ام سر رفت و دیگر حال خوش برایم نماند‬
‫از‌موتر‌پیاده شدم و یک راست طرف خانه عمه ام رفتم بعد از‬
‫احوال پرسی سریع سر صحبت را باز کردم‪!..‬‬
‫_عمه‌جان مه دیگر طاقت ندارم باید هر رقم میشه فاطمه از‬
‫مه شوه مه اقدر سال منتظرش بودم اخر هم او‌سهم دیگری‬
‫شود‬
‫_مه نمیفامم چی کنم خودت خو اوضاع را بهتر میفهمی‬

‫کم کم نا امید میشدم فکر میکردم دیگر هیچ راهی ندارم ‪،‬‬
‫ولی دوباره فکری به ذهنم رسید ‪..‬‬
‫_عمه جان اگر از این راه نتوانستم فاطمه را بگیرم اوره‬
‫فرار میتم و باید تو و‌حفصه همرایم کمک کنین‬
‫_نیاز به کمک ما نیست فاطمه خودش همرایت همقدم‌خواهد‬
‫شد‬
‫_چطور یعنی؟‬
‫_آه اگر بفهمی فاطمه به چی حال و روز افتیده هیچ روزی‬
‫نیست که راهی شفاخانه نشود بیازو بیچاره چندان جان‬
‫نداشت حالی حتا همو استخوان هایش هم‌ ذوب شده‬
‫با فهمیدم وضع فاطمه قلبم برای بار میلیونم خون گریه کرد‬
‫به خودم وعده و قول مشقت دادم (جان میدهم در راه عشق‬
‫ولی عشقم را نمیدهم )‬

‫_عمه جان تو هم سعی ات را بکن اگر کاری برای این قلب‬


‫بیچاره ام میتوانستی دریغ نکن‬
‫_ چشم جان عمه حتما‬

‫حفصه چای اورد ولی میل نداشتم از خانه بیرون شدم و‬


‫دوباره به موتر برگشتم به خانه یکی از اقوام دور دست مان‬
‫رفتیم همراه جمع ده نفری و دوست همیشگیم حامد ‪!.‬‬
‫شب هنگام ‪ ،‬دوباره سر سخن را باز کردیم همه خسته ازین‬
‫سفر دو ماه به کابل شده بود همه بیزار از شنیدن پاسخ رد‬
‫شده بود‬
‫از میان جمع آنیکه بزرگتر از همه بود با جدیت حرف زد‬
‫_دیگر قرار نیست برویم علی بچیم تو هم پشت شه دیگر رها‬
‫کو همقدر هم که امدیم و بودیم از خوبی خودت بود اقدر در‬
‫دل ما جای داشتی که نتوانستیم گپت را رد کنیم ‪ ،‬زیاد در‬
‫حق ما خدمت کردی زیاد از حق ما دفاع کردی همیشه بنده‬
‫نیک خدا بودی و استی اما این کار شدنی نیست آنها اصال‬
‫راضی نمیشوند برای آنها فرهنگ شان با ارزشتر از قلب‬
‫جوانان و آرزوی جوانان است ‪.‬‬
‫_نخیر لطفا اینگونه مرا در عذاب و در بیچارگی رها نکنین‬
‫‪ ،‬دیگر هیچ چاره یی نداریم جز همینکه از روی احترام به‬
‫شما از روی اینکه شما با این بزرگی و با این ریش سفیدتان‬
‫دوماه است در کابل استین و همه روزه دم در خانه شان‬
‫میرویند باید حیاء کنند و گپتان را رد نکند لطفا اندکی دیگر‬
‫هم ادامه دهید شاید اثر کند‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫همه سکوت کردن و راضی به سخنانم نبود تا اینکه شیخ ام‬
‫همان استادی که نزدش قرآن را حفظ کردم لب به سخن گشود‬
‫‪!..‬‬
‫_درست است یکبار دیگر هم میرویم بخاطر تو دو روز‬
‫برشان وقت میتیم بعد ازو یکبار میرویم اگر قبول کردن که‬
‫خوب اگر نکردن بهتر است به منطقه برگردیم‬
‫_قبول است‬

‫همه شب را با اشک و دعا سحر کردم‬


‫سر از سجده برنمیداشتم و پی در پی فاطمه را از هللا ام طلب‬
‫میکردم ‪!..‬‬

‫(فاطمه)‬
‫بر زخم های روی تن ام مرحم ضد میکروب و تسکین درد‬
‫میگذاشتم همچنان شوری اشک هایم زخم گونه هایم را درد‬
‫ناک تر میساخت به این درد ها اهمیت نمیدادم زخم اصلی‬
‫روی قلبم بود او با هیچ تسکین دهنده و هیچ مرحمی خوب‬
‫شدنی نبود‬
‫از زمانیکه علی در پی خواستار مه شده هر روز به دلیل ها‬
‫و تهمت های بیجا مورد سرزنش قرار میگیرم‬
‫دلم از همه عالم شکسته ‪ ،‬آخر من هیچ ارتباطی با علی‬
‫نداشتم و ندارم چطور برادرانم فکر میکنن من با علی هم‬
‫مسیر بوده ام و فکر میکنن زندگی عاشقانه یی با او سر کرده‬
‫ام بنابرین علی خواستارم گردیده من به هللا ام معلوم بودم که‬
‫حتا یک حرف بیجا نگفته بودم باز هم همین عشق این همه‬
‫بال باالی سرم اورد ای کاش عاشق نمیشدی علی تا من‬
‫راحت میبودم ‪.‬‬
‫روز اول سال بهاری جدید بود و خانما دایره زنان وارد‬
‫حویلی شدند گویند نوروزی آوردند برای فرار ازین حالت‬
‫پنام بردم به خانه کاکایم ‪!..‬‬
‫لحظاتی نگذشت که خانم کاکایم نزد مهمان ها برگشت فقط‬
‫من و حفصه باقی ماندیم‬
‫_فاطمه خوبی؟‬
‫_حرف نزن ‪ ،‬میفامی که همه این بال ها بخاطر او بچه‬
‫مامای احمق تو است ‪ ،‬چرا پشتمه ایال نمیکنه مگر دختر کم‬
‫است بره یکی دیگه را بگیره برود عاشق فردی دیگری شود‬
‫_هیس ! آهسته‪ ،‬نکند صدایت را بشنود بعد از نماز صبح‬
‫همینجا امده در اطاق پهلو خواب است بیچاره دیشب را‬
‫اصال نخوابیده بود و گریه کرده چشمانش بدرقم پف کرده و‬
‫شبیه کاسه خون گشته‬
‫_حالش ازین بدتر ! نگذاشت نفس راحت بکشم بخاطر‬
‫کار‌نکرده این همه مجازات شدم مگر زخم هایم را نمیبینی‬
‫‪.‬‬
‫در همین موقع بود که صدای دلنواز علی به گوشم رسید ‪!..‬‬
‫قلبم برایش تپید اما چشمانم حلقه به آب شد ‪!..‬‬
‫با صدای بغض آلود آرام و مظلومانه حرف زدم‬
‫_حفصه نگذار داخل بیاید ‪!..‬‬
‫حفصه از جا بلند شد عقب دروازه بود ‪!..‬‬
‫صدایش به گوش هایم میرسید ‪ ،‬طلب مُسکن میکرد برای سر‬
‫درد که داشت ‪!..‬‬
‫آتش بار دیگر قلبم را به بازی گرفت و جز خاکستر چیزی‬
‫عاید حالش نشد ‪!..‬‬
‫روحم درد میکرد ‪!..‬‬
‫چی کردن با ما که این همه ز خوشی دور افتادیم ‪.‬‬
‫برای میلیونم بار دلم به حالم سوخت مظلومیت جایش را به‬
‫ظالمیت داد ‪!..‬‬
‫بغض جایش را به سنگ خشم داد ‪!..‬‬
‫از جا بلند شده سوی دروازه رفتم با داد و چیغ تنبیه اش کردم‬
‫_تو چیرقم ادم استی ‪ ،‬چرا اقه شله استی دیگر باید چقدر‬
‫بخاطرت درد بکشم برو از زندگیم گم و گور شو ‪ ،‬اصال کی‬
‫تو را به زندگیم راه داد بودنت یک غم نبودنت غم دیگری‬
‫اصال میدانی در بود و نبود تو مه دارم زجر میکشم همینکه‬
‫عشق ما قربانی این فرهنگ شد برایم کافیست همینکه درد از‬
‫ناحیه قلبم دارم کافیست همینکه ناراحتی از عشق دارم‬
‫کافیست چرا برایم درد بیشتر میدهی اصال میفهمی مه چی‬
‫شب و روز های را تیر میکنم با نگاه نفرت آمیز برادرانم‬
‫همیشه مواجه میشوم فکر میکنند با تو ارتباط داشتم چرا‬
‫یکبار به مه فکر نکردی چرا زجرم دادی لطفا‬
‫دیگر بس کن مه خیلی خوشبخت استم مه او فریدکه فعال‬
‫نامزادش استم را دوست دارم دیگر برووووو ببین همه‬
‫خسرانم برای من جشن گرفتن برایم تحایف و نوروزی اورده‬
‫اند مگر نمیتوانم شاد باشم ؟ البته که میتوانم اما تو سنگ‬
‫مقابل خوشی هایم استی علی برو لطفا از مه بگذر دیگر به‬
‫مه فکر نکو من خانم دیگری استم من ناموس و غیرت فرد‬
‫دیگری استم ‪ ،‬هیچ گاه سهم تو نخواهم شد مرا بیشتر ازین‬
‫اذیت نکن ‪!..‬‬

‫(علی )‬
‫مات و مبهوت شدم از حرف های که شنیده بودم‬
‫بار ها بار ها حرف های فاطمه دور سرم میچرخید و‬
‫در‌گوشم تکرار میشد ( تو سنگ مقابل خوشی هایم استی‬
‫…‪..‬من ناموس و غیرت فرد دیگری استم …‪..‬من دوستش‬
‫دارم ……)‬
‫دنیا روی سرم دوباره آوار شد‬
‫فاطمه لباس زخم را بر تن داشت روی صورتش پرده اشک‬
‫کشانیده شده بود هق هق گریه اش فضای موجود را پر کرده‬
‫بود‬
‫حرفی برای گفتن نداشتم فقط نگاهش میکردم و به تکرار‬
‫حرف هایش که در مغزم میپیچد گوش داده بودم با صدای‬
‫طفل از هوش پریدم‬
‫برادر خورد فاطمه بود ‪..‬‬
‫آمد تا فاطمه را نزد مهمان ها دعوت کند امر مادرش را بجا‬
‫آورده بود ‪..‬‬
‫دیگر حال برایم باقی نماند از خانه بیرون شدم هنگام بسته‬
‫کردن دروازه حویلی صدای همان طفلک بود که داد زده به‬
‫سوی اطاق دیگری میپرید‬
‫(فاطمه و علی یکجا بودن‪ ،‬فاطمه و علی یکجا بودن ‪)..‬‬
‫اوه خدایمه اوضاع خیلی بد شد نمیتوانستم فاطمه را در‬
‫این‌وضع رها کنم باید مردانه از او دفاع میکردم میدانستم چی‬
‫قرار است سر فاطمه بیاید‬
‫تا خواستم دوباره وارد شوم حفصه دروازه را محکم کوبید‬
‫نگذاشت بیایم داخل ‪ ..‬هر آنقدر به در کوبیدم کسی بازش‬
‫نکرد صدای هیاهو و داد و فغان به گوشم میرسید آنقدر به در‬
‫کوبیدم که استخوان دستم کسر کرده بود اگر حامد نمیامد و‬
‫مرا از آنجا دور نمیکرد دروازه را شکسته وارد میشدم ‪!..‬‬

‫(فاطمه)‬
‫کار از کار گذشته بود هر چقدر‌کوشش کردم جلو داد زدن‬
‫هایش را بگیرم اما دوان دوان به سمت اطاقی رفت که‬
‫برادرم با برادران نامزادم نشسته بود‬
‫همینکه چشمم به برادرم افتاد که با چشم های عاری از خشم‬
‫و نگاه های نفرت آمیز سمتم میامد دوباره به طرف حویلی‬
‫کاکایم دویدم چند قدمی برنداشته بودم که دستی به موهایم‬
‫کشانیده شد و سرم محکم به دیوار کناره کوبیده شد صدای‬
‫هیچ چیزی را نمیشنیدم ولی تا میتوانستم از ته دلم چیغ‬
‫میکشیدم‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫چه ساده درد مرا پنهان کرد همان دردیکه من میانش گم شده‬
‫ام ‪ ،‬مادرم را میگویم که با گفتن از زینه ها افتاد درد بزرگ‬
‫و زخم عمیق مرا پنهان کرد ‪!..‬‬
‫همه در تالش خفیه کردن زخم های صورتم با لوازم آرایشی‬
‫بودن دیگر ساکت شده بودم اشکی نمیریختم‌در اصل اشک‬
‫برایم باقی نمانده بود حتا آه اندوهگین هم سر نمیدادم ‪!..‬‬
‫آنچنان خاموش شدم که دیگر هیچ آتشی مرا شعله ور نخواهد‬
‫کرد ‪!..‬‬

‫( مریم )‬
‫بعد از رفتن مهمان ها خانه ها را جاروب کردم و ظروف را‬
‫شستم ‪!..‬‬
‫آشپزخانه به اطاق نشیمند نزدیک بود به خوبی صدای گفتگو‬
‫پدرم و مادرم را میشنیدم‬
‫_کم مانده بود عثمان فاطمه را بکوشه اگر نمیرسیدم دختر‬
‫بیچاره ام حالی در کفن خوابیده بود خو شکر که سرش زیاد‬
‫افگار نشده بود و نیاز به بخیه نداشت‬
‫_ای گپا را بان ! باید به ای موضوع لغو نامزادی یک فکری‬
‫کنیم‬
‫_ تو خودت بهتر میفامی که اگر این نامزادی را لغو کنی‬
‫چقدر دشمنی بین ما برپا میشه‬
‫_خو ایرقم ادامه داده نمیتانم دو ماه شد که او ریش سفیدان و‬
‫بزرگان میایند از شیخ و مال گرفته تا دوکاندار ریش سفید هم‬
‫حاضر شدند حالی اگر از همی بزرگی شان حیاء نکنم چطور‬
‫میتانم در مقابل ای زحمت و ای رفت و آمد شان از جالل اباد‬
‫و اینکه بار ها بار ها در خانه ما را کوبیدند و موضوع را‬
‫مطرح کردن و هربار جواب رد شنیدن کنار بیایم؟‬
‫با اقدر پاسخ رد که دادیم دیگر روی ندارم برم در منطقه ما ‪،‬‬
‫روزی بروم شاید یک سالم علیکی هم نتوانم چی گفته برشان‬
‫دست بلند کنم نمیگن تا او روز اندازه یک حیوان ارزش ما‬
‫ندادی زحمات مارا حیف و بیجا کردی ‪ .‬باز گپ یک روز‬
‫دو روز نیست دو ماه میشه که میایند و میروند ‪ ،‬دیگر‬
‫همینقدر بی عزتی بس است‬
‫_ پس این همه مصارف اینها چی‌میشود ؟‬
‫_ مصارف را میپردازم ‪ ..‬علی پسر بد نیست اورا از طفلیت‬
‫اش میشناسم ایکه عثمان و رحمت فکر میکنن با فاطمه‬
‫ارتباطی داشتن باور نمیکنم چون هم علی برم معلوم است هم‬
‫دخترم خو صد حیف که یکبار قبل از همی نامزادی کمی برم‬
‫اشاره میرساندن که تصمیم گرفتن فاطمه را بر علی داریم مه‬
‫هزار بار خواستگاری ای دیگر مردم را رد میکردم و دخترم‬
‫را بی درنگ بنام علی میکردم ‪!..‬‬
‫_آه! افسوس !‬
‫_چرا خانم ؟ چرا ایطو افسوس میگی ؟‬
‫_بیشتر از صد بار برایم یاد آور شدند هم مادر حفصه ‪ ،‬و هم‬
‫مادر‌کالنش ‪..‬چندین بار گفتن که فاطمه باید عروس ما و خانم‬
‫علی شود اما مه شوخی گفته موضوع را تغیر میدادم‬
‫_ همم! حالی افسوس گفتن فایده نداره باید چاره یی به ای‬
‫کار بسنجیم ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫خیلی واضح صدا های مادر و پدرم به گوشم میرسید که‬
‫ناگهان صدای کاکایم آمد ‪!..‬‬
‫_ مریم ! مریممم؟‬
‫_ها ! سالم علیکم کاکا جان‬
‫_علیکم دخترم پدرت در خانه است‬
‫_اها بلی در همین اطاق است‬
‫_خوبست پس یک گیالس آب سرد بده بنوشم بعد بروم نزدش‬
‫‪ ،‬راستی در خانه گفتن که عثمان فاطمه را دوباره لت کرده‬
‫حقیقت داره؟‬
‫_متاسفانه بلی کاکا جان‬
‫_اما چرا؟‬
‫_بخاطر یک سوء تفاهم ‪ ..‬دیگر بیشتر نمیدانم‬
‫_وضعیتش چطور است‬
‫_نمیفامم خودش را در اطاق پهلو حبس کرده نه حرف میزند‬
‫نه گریه میکند نه خنده کامال ساکت و آرام شده‬
‫_برو ببین اگه حالش خوب نیست ببرمش پیش داکتر‬
‫_درست است کاکا جان‬
‫‪.‬‬
‫آب را تحویل کاکایم دادم و رفتم نزد فاطمه هر چقدر در‬
‫کوبیدم باز نکرد نگران حالش شدم و از پس کلکین تماشایش‬
‫کردم ‪!..‬‬
‫صورت آرایش شده اش را پاک میکرد و بعد مرحم میگذاشت‬
‫جای زخم هایش دلم به حالش سوخت و دلم هوای گریه کرد‬
‫دوباره به آشپزخانه برگشتم ‪!..‬‬
‫نمیخواستم حرف داخل اطاق را بشنوم اما ناخواسته حرف به‬
‫گوشم میرسد و منم خود را از شنیدن باز نمیداشتم ‪!..‬‬
‫کاکایم در‌حال طرفداری از علی بود و تاکید میکرد که باید‬
‫این نامزادی لغو شود اگر یکبار دیگر بزرگان تشریف بیارند‬
‫و پاسخ رد بشنوند هیچ رویی برایشان باقی نمیماند که روزی‬
‫به منطقه خود سفر کنند‬
‫دیگر کسی مخالفت نشان نمیداد اما موافق هم نبودن ‪ ..‬در این‬
‫میان فقط عثمان و رحمت بودند که مخالف همه موضوعات‬
‫شده بوند ‪!..‬‬

‫(علی)‬
‫حامد به مشکل مانع ام شد تا باالی عثمان حمله ور نشوم ‪!..‬‬
‫از عصبانیت مغز سرم درد گرفته بود روز دوم رسیده بود و‬
‫فردا بزرگان به آخرین بار میرفتن ‪..‬‬
‫دیگر تحمل نتوانستم اگر باز هم پاسخ‌رد بشنوند دیگر یا خودم‬
‫به آتش میکشیدم یا تمام آن خانواده یی که فاطمه را از من‬
‫جدا کرده بودند ‪!..‬‬
‫ثانیه ها به اندازه گذر یخ های قطبی بود ‪!..‬‬
‫تصمیمم را گرفتم دیگر وقتش بود مردانه‌وار مقابل همه‬
‫ایستاد میشدم ‪!..‬‬
‫بی درنگ به دفتر پدر فاطمه رفتم بعد از تک تک وارد شدم‬
‫_السالم علیکم ‪!..‬‬
‫با نگاه متعجبانه سویم میدید و علیک‌ کرد مستقیم رفتم سراغ‬
‫اصل مطلبم‬
‫_ کاکا جان مه هیچ‌وقت با دختر تو رابطه نداشتم مه هفت‬
‫سال است که دوستش داشتم و همیشه میخواستم همینکه‬
‫مکتبش تمام شود خواستگاری روان کنم به طور حالله اورا‬
‫نکاح کنم و خانمم بسازم ولی بیخبر از من شما اورا نامزاد‬
‫کردین و این کار شما آتش روی قلبم است ‪..‬دلتان که مره هر‬
‫چی فکر میکنین اما هفت سال منتظرش بودم حاال هیچ‌کسی‬
‫نمیتواند مانع مه شود فاطمه حتما از مه خواهد شد و ماند گپ‬
‫ارتباط ‪ ،‬اگر مه ارتباط میداشتم در این هفت سال حد اقل‬
‫یکبار شک و یکبار افشاگری خو میداشت مه حتا به‌نگاه بد‬
‫طرف دخترت ندیدیم از همان اول مثل ناموسم بود و هیچ‬
‫کاری انجام نمیدادم تا اینکه مبادا دلش از مه رنجیده شود ‪!..‬‬
‫و اگر مه ارتباط میداشتم حاال در مقابل شما قرار نمیگرفتم‬
‫دلیل آمدنم هم گفتن همین گپاست و اینکه دیگر دست بردارید‬
‫از سرزنش کردن فاطمه او هیچ تقصیر ندارد اگر زیاد قهر‬
‫استین اینه با خودم غرض بگیرین ‪ ..‬در مقابل تان استم خونم‬
‫برایتان حالل به شرطیکه دیگر فاطمه را راحت بگذارین ‪..‬و‬
‫هیچ‌نوع تهمت را در پایش زنجیر نکنید ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫سخنانم را بی وقفه و بلند ادا میکردم اما در کمال خونسردی‬
‫‪!..‬‬
‫از حرف حرف‌کلماتم‌ غرور مردانه میبارید ‪!..‬‬
‫نگاه تعجب بار پدر‌فاطمه بیشتر شده بود هیچ‌چیزی نمیگفت‬
‫‪ !..‬دوباره‌ادامه دادم‬
‫_ شماره تماس مه دارین هر‌وقت خواستین مه حاضر استم‬
‫هر جا خواسته باشین حتا برایتان خط میدهم که هیچ‌کسی‬
‫شمارا بخاطر قتل مه‌مجازات نکند و در آخرت هم شمارا‬
‫خواهم بخشید فقط باید شرط بجا شود ‪!..‬‬
‫رو گشتانده و از اطاق بیرون شدم‬
‫یک‌نفس عمیق گرفتم و روان شدم ‪!..‬‬

‫(عثمان )‬
‫ساعت دو بجه پیشین بود با رفقایم در حویلی پوهنتون گشت‬
‫و‌گذار داشتیم که زنگ‌پدرم آمد ‪!..‬‬
‫_بلی پدر!‬
‫_عثمان بیا خانه !‬
‫_چرا خیرت است‬
‫_مه تا یک جایی میرم کار دارم تو بیا خانه باش چون‌مهمان‬
‫ها استن ‪.‬‬
‫_رحمت نیست ؟‬
‫–او است تو هم بیا‬
‫با جدیت خواست تا خانه برومم مه هم حرفش را قبول کردم‬
‫‪..‬‬
‫همینکه وارد خانه و وارد مهمانخانه شدم دوباره با چهره های‬
‫آشنای همان مردمان رو به رو شدم از رسم ادب سالم علیکی‬
‫کردم و‌گوشه یی نشستم رحمت در اطاق بود اما پدرم نبود‬
‫_رحمت ! کجاست پدرم ؟‬
‫_گفت تا بانک میرم زود میایم ‪!..‬‬
‫لحظاتی نگذشت که کاکا هایم پسران کاکایم نیز رسیدند ‪!..‬‬
‫تا آنها جا خوش کردند و‌نشستن گروه از طالبان سالح بر‬
‫شانه نیز داخل شدند‬
‫این رحمت بود که هر گروه را تا مهمانخانه رهنمایی میکرد‬
‫‪ !..‬برای هر یک‌گیالس‌چای همراه با شیرینی گذاشتیم و‬
‫دوباره صدای تک تک دروازه شد رحمت رفت تا دروازه را‬
‫باز کند و بعد با چندین افراد وارد شد ‪ !..‬آنها از خاندان‬
‫جمشید بودند‪..‬جمیشد نامزاد فاطمه که داماد ما محسوب میشد‬
‫بود ‪!..‬‬
‫برادران جمشید با پدر و کاکا ‪ ،‬پسران کاکا و دو ماما اش‬
‫آمده بودند ‪..‬‬
‫هر دقیقه گیچ تر‌میشدم و موضوع برایم معما میشد ‪!..‬‬
‫برای با آخر دروازه تک تک شد و اینبار پدرم وارد شد ‪!..‬‬
‫ابتدا رفت منزل باال و چند سخنی تحویل مادرم داد بعدش آمد‬
‫و با خوش رویی احوال پرسی و‌مهمان نوازی‌کرد ‪!..‬‬

‫بعد از گذشت اندکی زمان شروع به‌موضوع اصلی کرد ‪..‬‬


‫_ در موضوع نامزادی جمشید و فاطمه ما سهل بزرگی‬
‫کردیم اشتباه کردیم شاید قسمت با آنها یار نیست و قرار‬
‫نیست با هم همسر و همسفر در این زندگی دراز مدت شوند‬
‫‪ !..‬من به دلیل ناآگاهی بیدون پرسش رضایت دخترم شیرینی‬
‫اورا به شما دادم و بعد از تحقیقی و شنیدن سخن علما دانستم‬
‫که اگر جوانی رضایت به نکاح نداشته باشد نکاح آن باطل‬
‫است حتا اگر رضایت والد او باشد بنابرین دخترم در این‬
‫نامزادی اصال رضایت ندارد ‪،‬‬
‫چون معلوم نیست چی وقت کار های دخترم به خارج‌جور‬
‫شود و نمیخواهم این همه عمر او هدر برود همچنان دخترم‬
‫آرزوی داکتر شدن را دارد به این اساس نزد شما شاهدان (‬
‫خاندان جمشید جان ‪ ،‬بزرگان قریه مان ‪ ،‬شیخ و مال های‬
‫اسالم و مجاهدین و در حضور برادران و اقوام خودم ) این‬
‫نامزادی را فسخ‌مینمایم ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫مغزم به‌هوا رفت ‪ ..‬پدرم چی‌گفت ‪ !..‬چرا ایطو گفت ‪..‬‬
‫نمیتوانستم اولین‌نفر باشم که با حرف پدرش مخالفت میکند اما‬
‫خیلی قهر بودم با این تصمیم پدرم ‪!..‬‬
‫برادران جمشید دعوا راه انداختن و سر صدا کردن‬
‫_شما ماره چی فکر کردین ‪ !..‬سر ما رشخند‌میزنین؟‬
‫ساعتری خو نیست که یکدفعه بیاین دخترتانه بتین باز پس‬
‫بگوین نی وله ما نمیتیم دختر ‪ !..‬دلتان است آبرو و عزت‬
‫مارا پیش همه اقوام مان ببرین ‪ !..‬از سر خود تیر استیم از‬
‫ناموس خود نی حالی دخترت ناموس برادر ما است ما اقدر‬
‫بی غیرت نیستیم که در دو گپ ناموس خوده ایال کنیم‬
‫همینکه برخاستن تا مشتی بر دهن پدرم بکوبند ایستاد شدم اما‬
‫قبل از من طالبان دعوت شده ماشه هارا کشیدن و نگذاشتن‬
‫تکان بخورن و یکی آنها چنین گفت‪:‬‬
‫_ای موضوع اسالمی است ‪ ،‬کار غیر شرعی نیست و‬
‫نمیتوانین مخالفت کنین مثل آدم های بالغ و هوشیار بین خود‬
‫فیصله کنین‬
‫بعد از آن همه نشستن اما آتش خشم شان فرو‌ننشست ‪!..‬‬
‫ادامه دادند ‪..‬‬
‫_ خی خرچ و مصرف که کدیم را بتی برما ‪!..‬‬
‫پدرم پاسخ گو بود ‪!..‬‬
‫_اگر مشکل همین است بیشتر از خرچ هایتان پول پرداخت‬
‫میکنم اما شرط اینست که اگر دخترم‌را جای دیگری دادم‬
‫نباید دشمن ما قرار بگیرین ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫آنها اصال موافق با این موضوع نبودن اما قبول کردن ‪ !..‬از‬
‫این ها فلمبردای گردید از اعترافات شان ازینکه بالی جان ما‬
‫نمیگردند و بعد پدرم هشت هزار دالر را در‌مقابل شان‬
‫گذاشت و در مقابل چندین شاهد پول را گرفتن و نامزادی را‬
‫به طور مکمل فسخ کردن ‪!..‬‬
‫نیم ساعت بعد از رفتن آنها پدرم‌خطاب به رحمت گفت که‬
‫برو‌نزد مادرت ‪!..‬‬
‫رحمت بعد از لحظه یی برگشت با یک گل و دسمال و‬
‫شیرینی ها ‪!..‬‬
‫و بعد در ادامه پدرم خطاب به بزرگان قوم‌ گفتن که تبریک‬
‫دخترم‌را به‌ علی دادم روز‌جمعه با بیشتر مهمان ها بیاید تا گل‬
‫کالن را برایتان بدهم ‪!..‬‬
‫دیگر‌چیزی نمانده بود که ضعف کنم این همه اتفاق پی‌هم ذهن‬
‫مرا به چالش کشیده بود ‪!..‬‬
‫حالم از فیر های شادیانه عقب دروازه‌حویلی بهم میخورد ‪!..‬‬
‫حتما پدرم دلیلی بر این کار ها داشت و منم نخواستم بیشتر‬
‫باالیش فشار بیارم تا برایم‌توضیح‌دهد سر فرود آوردم در‬
‫مقابل تصمیماتش ‪!..‬‬

‫(علی )‬
‫بعد از نماز عصر بود که بزرگان با گل و دسمال برگشتن‬
‫آنقدر شاد بودم که بار ها بار میپرسیدم چی شد ؟؟؟ قبول‬
‫کردن؟؟؟ این شیرینی فاطمه است؟؟؟ فاطمه را به مه دادن‬
‫؟؟‬
‫تا اینکه حامد با بوکس روی سینه ام کوبید و بغلم کرد با‬
‫خوشحالی ام شریک شد و بعد هر دو در کمال احترام مقابل‬
‫بزرگان قرار گرفتیم ‪!..‬‬
‫چند رکعت نماز شکرانه خواندم و همه راهی جالل اباد شدیم‬
‫‪!..‬‬
‫بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم که بالخره رسید ‪!..‬‬
‫پدرم برادرانم و همه فامیلم حتا بیتشر اقوام مان رفتن به کابل‬
‫‪..‬‬
‫از روزیکه پا به جالل اباد گذاشتم هر‌روز‌دنبال برنامه ریزی‬
‫و خریداری خرچ ها بودم پدرم نیز با من بود و هر دو‬
‫آمادگی محفل روز جمعه را گرفتیم ‪!..‬‬
‫از راه جالل اباد تا کابل سرود ها شادیانه خوانده میشد ‪ !..‬سه‬
‫کاستر برای زن های و اطفال گرفته شده بود و بیشتر نو‌‬
‫موتر شخصی بود و یک کاستر هم برای مردان ‪!..‬‬
‫خیلی به سختی به عشقم رسیدم امکان نداشت که با یک محفل‬
‫کوچک اتمامش کنم بیشتر از یک هزار فیر های خوشحالی‬
‫در مسیر راه صورت گرفت‬
‫محفل ما در خانه بود و همینکه به کوچه فاطمه شان رسیدیم‬
‫همه‌موتر ها ایستاد شدن قبلتر از همه دو فرد که از جالل اباد‬
‫همراه ما بود پیاده شدن و گوشه ای ایستادن یکی مشغول دول‬
‫و دیگری مشغول سُرنی زدن بود میدان بزرگی گرد از‌مردان‬
‫تشکیل دادیم نفر اول من بودم و همه عقب هم بودن ‪ ،‬اتن‬
‫مشهور ملی را آغاز کردیم و همه را به تماشای خود‬
‫کشانیدیم ‪!..‬‬
‫یک سو اتن ما بود و سوی دیگر شلیک های هوایی بود ‪..‬‬
‫بالخره‌همه وارد خانه شدیم زن ها به حویلی فاطمه شان رفتن‬
‫و مرد هارا به خانه کاکای فاطمه یعنی خانه حفصه شان‬
‫رهنمایی کردن ‪!..‬‬
‫بعد از صرف طعام بستن نکاح آغاز شد ‪!..‬‬
‫مال شروع به حرف کرد ‪!..‬‬
‫(علی پسر عبدالقهار خودت حرف میزنی یا پدر وکیل‬
‫میگیری ؟ )‬
‫_خودم حرف میزنم ‪!..‬‬
‫_درست است پس دو نفر شاهدان نزد عروس خانم برود و‬
‫بپرسند که کی را به پدر وکیلی خود انتخاب میکند ؟‬
‫کاکا عبدالرحمن که‌پدر‌حفصه بود همراه با گل محمد کاکای‬
‫خودم رفتن نزد فاطمه و برگشتن اظهار کردن که فاطمه پدر‬
‫خودش را پدر وکیل( پدر نکاحی) خود انتخاب کرده‬
‫و بعد از آن مال دوباره خطاب به من شروع به حرف کرد‬
‫‪!..‬‬
‫( شما علی پسر عبدالقهار ‪ ،‬بیدون کدام اجباریت به مقدار‬
‫مهر تعیین شده ‪ ۲۵‬لک افغانی فاطمه دختر عبدالرحیم را به‬
‫همسری قبول داری ؟)‬
‫سرم پاین بود و آرام نفس میگرفتم ترسیدم از‌خوشی زیاد‬
‫حرفی بیجا نگویم به این خاطر چند ثانیه مکس کردم و آرام‬
‫حرف زدم‬
‫_قبول دارم‬
‫_قبول داری ؟‬
‫_قبول دارم‬
‫_قبول داری؟‬
‫_قبول دارم‬

‫بعد از ایجاب و قبول همراه با چند تن از پسران راهی بخش‬


‫زنانه شدیم ‪ ،‬در هیجان بودم که فاطمه ام چگونه شده از‬
‫نشاط رسیدن به عشقم انگار‌روی ابر ها قدم‌میگذاشتم و هللا ام‬
‫را هر‌ثانیه سپاسگذار بودم‬
‫همینکه وارد آن اطاقی شدم که فاطمه بود چیزی نمانده بود‬
‫که قلبم از سینه بیرون‌ بپرد ‪!..‬‬
‫لباس ساری دامن سرخ بر تن داشت دامنش تا پاهایش درازی‬
‫میکرد یک چادر به شکل حجاب روی سرش و دیگری جالی‬
‫گونه بود که به شکل داز تا پایان افتاده بود ‪!..‬‬
‫آرایش صورتش‌خفیف اما زیبا بود بالخره توانستم به فاطمه‌ام‬
‫برسم‬

‫(فاطمه)‬
‫آنقدر شکسته بودم که حتا رسیدن به عشقم هم مرا شاد‬
‫نمیساخت‬
‫علی را میدیدم چه خوشحال بود لباس افغانی پیراهن و تنبان‬
‫به رنگ سفید برتن داشت همراه با واسکت آینه دوزی شده‬
‫مو هایش را نیز اصالح کرده بود و برق خوشحالی در‬
‫چشمانش هویدا بود‬
‫عجب محفلی برگزار کرده بود کم کم از بودنش در کنارم‬
‫احساس فخر میکردم انگار دلم میخواست تاج الماس بر سر‬
‫بگذارد ازینکه دستم بر دست علی است و در کنارش راه‬
‫میروم طوریکه همه کف میزدن برای یکجا شدن ما ‪!..‬‬
‫آه علی دیوانه ! آه علی عاشق ‪!..‬‬
‫به قیمت جانت تمام شد تا مرا از خود کنی‬
‫یعنی اینقدر دوستم داشتی که از دار و ندار خود گذشتی با آن‬
‫پدر تند خو حرف زدی تا مرا برایت بگیرد یک دختر نامزاد‬
‫را برایت بگیرد ‪!..‬‬
‫قوانین رسم و‌رواج را شکستی ‪ ،‬قوانین فرهنگ پشتون هارا‬
‫شکستی و عشق خود را پیروز ساختی ‪!..‬‬
‫کم کم دلم نزدش آرام تر‌میشد در آرامش قرار میگرفتم حس‬
‫میکردم که دیگر کابوس هایم تمام شد به علی رسیدم‬
‫علی‌دوستم دارد مطمین استم هیچ گاه ناراحتم نمیکند او برای‬
‫رسیدن به‌من در شهر غوغا بر پا کرده بود محال است اخم‬
‫کند بر چهره ام ‪!..‬‬
‫قلبم را گذاشتم تا امپراطوری را بر دست گیرد ‪!..‬‬
‫دست علی را محکم تر گرفتم ‪!..‬‬
‫ناگهان تیز تر به چشمانم نگاه کرد معلوم بود که از حرکتم‬
‫تعجب کرده ‪..‬‬
‫از خودم برای آن روز های که قلبش را میشکستم و عشقش‬
‫را پس میزدم متنفر شدم و به خودم قول دادم برای تالفی آن‬
‫روز ها همه ی تالشم را بکنم اولین قدم از حاال آغاز میشد‬
‫‪!..‬‬
‫همانطور که علی زل زده بود چشمان نمگین ام ‪!..‬‬
‫نگاه هایش را دعوت کردم به سمت لبخند گوشه ی لبم ‪!..‬‬
‫حس آرام شدن قلبش را درک کردم برایش فهماندم که در‬
‫کنار تو خوشبخت خواهم بود ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫تقریبا یک و نیم ماه میشد که به نام نامزاد علی یاد میشدم‬
‫با مریم مصروف پاک‌کاری خانه بودم که موبایلم زنگ‌خورد‬
‫‪!..‬‬
‫روی صفحه اسم علی ظاهر شد ‪!..‬‬
‫_سالم علیکم ‪!..‬‬
‫_علیکم سالم‌ پرنسسم خوب استی ؟‬
‫آنقدر دوستم دارد که اصال تاحال در مقابلم اسمم را تلفظ‬
‫نکرده همیشه پرنسسم میگفت و باعث نوای خوشی در‌دلم‬
‫میشد ‪!..‬‬
‫_خوب استم تو‌خوب استی ؟‬
‫_الحمدهللا ‪ ،‬چی میکنی خانه خیرتی است ؟‬
‫_ها شکر ‪ ،‬با مریم مصروف پاک کاری خانه استم‬
‫_پاک کاری را رها کو مه و مادرم آمدیم کابل نزدیک خانه‬
‫تان استیم خودت را آماده کو تا بریم خریداری ‪!..‬‬
‫_خریداری چی؟‬
‫_پرنسسم مگر‌خبر نداری؟ دو روز پیش پدرم و‌کاکاهایم آمده‬
‫بودن با پدرت گپ زدن دو‌هفته بعد روز عروسی تعیین شده‬
‫امروز میریم خرید و فردا هم ما میریم تا هوتل را انتخاب‬
‫کنیم ‪!..‬‬
‫_اوه ! جدی؟ من‌خبر نداشتم پدرم اصال در این موارد همرایم‬
‫گپ نمیزند ‪ !..‬در ضمن دو روز پیش مه خانه خاله ام بودم‬
‫_خو زود باش خودته آماده کو و مادر‌جان را هم بگو تا بیاید‬
‫همراه ما ‪..‬‬
‫_درست است!‬
‫‪.‬‬
‫بعد از قطع تماس ‪ ،‬سریع بسوی حجاب و چادرم رفتم و به‬
‫مادرم نیز آگاهی دادم ‪!..‬‬
‫تا نزدیک های نو شب خریداری میکردیم در شار و بازار‬
‫دستم را محکم‌گرفته بود گاهی به شوخی‌میگفتم «آی علی‬
‫مگر قرار است مرا کسی بدزدد که اینگونه دستم‌را محکم‬
‫گرفتی ‪» ..‬‬
‫و او این چنین پاسخ میداد «باید تمام این شهر و مردمانش‬
‫بفهمند تو از من استی سهم قلب من استی »‬
‫‪.‬‬
‫این دو هفته به سرعت گذشت و هر سو‌مصروف آمادگی‬
‫عروسی بودیم ‪!..‬‬
‫بالخره روز عروسی فرا رسید ‪!..‬‬

‫ساعت ده صبح بود که به سوی آرایشگاه رفتیم با دو‌خواهرم‬


‫و سه‌خواهر علی ‪!..‬‬
‫محفل پنج بجه شروع میشد‬
‫عروسی ما در یکی از هوتل ها مجلل شهر کابل برگزار شد‬
‫‪..‬‬
‫ابتدا لباس محلی افغانی (گند افغانی ) بر تن کرده بودم و علی‬
‫هم شیپ خاص افغانی زده بود ‪!..‬‬
‫منگی بر دست وارد صالون شدیم بعد از حنا بندان لباس سبز‬
‫نکاح برتن کردم علی دریشی سفید با یخن قاق سبز پوشیده‬
‫بود‬
‫در هر لباس حجابم را رعایت میکردم و چادر که همخوانی‬
‫با لباسم را میداشت بر سر میکردم ‪!..‬‬
‫بعد صرف طعام نوبت رسید بر لباس دلخواه ام لباس سفید ‪!..‬‬
‫لباس سفید و دراز را بر تن کردم چادر سفید را نیز بر سر‬
‫کرده و تاج نگین دار و قشنگ را بر سرم گذاشتم در عقب‬
‫تاج هم جالی دراز که مربوط لباسم بود را بند کردم ‪ !..‬دسته‬
‫گلی به دست گرفتم که مملو‌بود از گل های الله ی سرخ تازه‬
‫‪!..‬‬
‫بوت های بلند که قد میانه ام را اندازه شانه های علی میکرد‬
‫را بر پا کردم ‪!..‬‬
‫عکاس مصروف عکس گرفتن از من بود که علی وارد شد‬
‫‪!..‬‬
‫دریشی سیاه با یخن قاق سفید و‌نکتایی سیاه بر تن کرده بود‬
‫یک‌جفت بوت براق هم بر پا داشت از صورتش خوشحالی‬
‫اش نمایان بود و ازینکه‌مرا این چنین دیده بود ضربان قلبش‬
‫بیشتر شده بود ‪!..‬‬
‫دستم را گرفت در مقابل چشم همه ظاهر شدیم ‪..‬‬

‫همینکه به روی استیج رفتیم و روی چوکی ها نشستیم فردی‬


‫آمد و در گوش علی‌پچ پچ کنان چیزی گفت ‪..‬‬
‫و بعد علی‌با وحشت از صالون خارج شد بی آنکه حرفی بزند‬
‫بی آنکه نگاهی کند ‪!..‬‬
‫لحظه یی نگذشت که ناآرامی در همه صالون پخش شد ‪!..‬‬
‫مریم از‌جمع باالی استیج آمد و در کنارم نشست‬
‫_آی فاطمه دعا کو که جنگ بخیر خالص شوه‬
‫_چی ؟ جنگ‌چی ؟‬
‫_دگه چی مگر خبر نداری برادران جمشید باالی الال علی‬
‫و‌دیگران حمله کردن ‪ !..‬دروازه صالون زنانه را بند کرده تا‬
‫نه کسی وارد شود و نه کسی بتواند بیرون شود ‪ !..‬مگر‬
‫نمیشنوی صدای ساز چقدر بلند شده چون نمیخواهند کسی‬
‫صدای فیر هارا بشنود ‪!..‬‬
‫_مریم‌تو‌چی میگی فیر چی جنگ‌چی ‪!..‬؟‬
‫نفس نفس میزدم دست بر سرم گذاشتم ای وای علی من علی‬
‫عاشق من اگر اوره چیزی شود چطور دوام بیاروم چطور‬
‫زندگی کنم‬
‫چقدر بدبخت بودم حتا در بهترین روز زندگی‌ام هم نتوانستم‬
‫شاد باشم‬
‫به هق هق کنان افتادم یک ساعت گذشت و من از شدت‬
‫استرس و گریه زیاد ضعف‌کردم همه زن ها متعجبانه‬
‫نگاهم‌میکردند صدای ساز بریده شده بود سرم بر دوش‬
‫خواهرم مریم بود چشمانم‌هنوز درست باز نشده بود که خانم‬
‫های که دور و برم جمع شده بود دور زده میشد و‌از میان‬
‫علی با سر وضع ژولیده و چهره وحشت کرده ظاهر شد و‬
‫منم از دیدن رنگ خون بر یخن قاق علی وحشت کرده بودم‬
‫کوشش کردم اندکی بلند شوم و پرسیدم علی تو‌را چی شده ؟‪،‬‬
‫علی بیدون دست و‌پاچه شدن چیغ زده پرسید پرنسس مرا چی‬
‫شده؟؟؟؟؟‬
‫مریم هم من من کنان گفت که از شدت استرس دچار ضعف‬
‫گردیده‬
‫انگار خیال علی از افکار مبهم اش آزاد شده بود و‌راحت‬
‫‪!..‬‬
‫یک دستش را بر پشت شانه هایم کشید و دیگری بر زیر زانو‬
‫هایم بی درنگ بلندم کرد و از میان همه ردم کرد داخل موتر‬
‫خواباندم و به سرعت باال حرکت کرد‬
‫دوباره پرسیدم علی اثرات خون در لباست چرا است ؟‬
‫پاسخ داد ‪ :‬زخمی را انتقال دادم‬
‫و‌دیگر در مسیر راه نه پاسخی داد و حرفی زد‬
‫در اصل باید میرفتیم جالل اباد اما چون دعوا شده بود مسیر‬
‫عوض شد و به طرف خانه کاکای پدر علی که در‌کابل بودند‬
‫راه افتادیم در مسیر راه انرژی برای سر حال شدنم خریداری‬
‫کرد ‪!..‬‬
‫بعد از بیست دقیقه رسیدیم بیشتر مهمان ها به خانه کاکایم و‬
‫خانه‌ پدرم رفته بودند اکثر دیگر هم که در کابل خانه داشتند و‬
‫یا خانه قوام شان بودند رفتند ‪!..‬‬
‫در یک اطاق بزرگ همه عضو فامیل علی با هم نشسته بود‬
‫بجز یک برادر و یک پسر کاکایش‬
‫در این میان برادر دومم‌رحمت نیز با ما‌بود ‪!..‬‬
‫یو‌رحمت میان خود صحبت میکردند و همه گوش به‬ ‫عل ‌‬
‫حرف هایش داده بودیم‬
‫_علی ! بیدرت چطور است ؟‬
‫_در شفاخانه است بچه کاکایم پیشش است منتظر احوال استیم‬
‫‪!..‬‬
‫از جا‌پریدم و‌گفتم‬
‫_ مگر اوره چی شده؟‬
‫علی پاسخ داد ‪!..‬‬
‫_در میان درگیری چاقو خورد خو خدارا شکر که کسی‬
‫دیگر اوگار نشد و بیشتر فیر ها هوایی بود بخاطر دور شدن‬
‫و ترساندن ‪!..‬‬
‫_علی‌کی این کار را کرد ‪!..‬‬
‫_پرنسسم تو به ای چیزا فکر‌نکو مه همرایت استم از‬
‫هیچ‌چیزی نترسی خانم‌مقبولم ‪!..‬‬
‫در این میان مادر علی که خیلی هم قهر بود و چشمانش از‬
‫کثرت گریه زیاد بخاطر زخمی شدن پسرش سرخ شده بود‬
‫لب به حرف گشود ‪!..‬‬
‫_خو معلوم است که کی ‪ !..‬همان خسران اولی تو که حالی‬
‫تو را طالق دادند ‪ !..‬بخاطر انتقام گرفتن از تو‌ و لکه ننگ‬
‫که سر نام شان مانده شده میخواهند پسران مره قربانی کنند‬
‫از همین اول هم پای قدمت بد بود آاااه خداااجان مچم دیگه‬
‫چی ها از دست ای دختر خاد کشیدیم ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫گلویم بغض کرده بود واقعا من مقصرم بودم ؟؟‬
‫علی به طرفداری از من پرداخت و با مادرش بحث کرد‬
‫بحث آنها با صدای زنگ پایان یافت ‪!..‬‬
‫در پایان تماس علی رو به ما کرد و گفت‬
‫_ زخمش عمیق نبوده چهار بخیه زده شده و حاال هم در راه‬
‫جالل اباد استن بخیزین که ما هم برویم‬
‫همیالی راه ها فرصتی است نماز صبح را باید در جالل اباد‬
‫ادا کنیم و برسیم‪!..‬‬

‫فقط سه‌موتر راهی جالل اباد بود متباقی قرار بودند فردا‬
‫در‌وقت مناسب بیایند ‪ ،‬حتا نتوانستم با فامیلم درست‬
‫خداحافظی کنم فقط دلخوش بودم با بودن رحمت ‪!..‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫دو روز بعد وقتی علی تماس را قطع‌کرد در کنارش نشستم‬
‫‪!..‬‬
‫_علی جان ! پدرم چی میگفت ؟‬
‫_ وقتی نامزادی را فسخ میکردن از همه شان ویدیو گرفته‬
‫بودن که به زبان خودشان اقرارکردن ما با شما هیچ دشمنی‬
‫نخواهیم کرد ‪ ،‬وقتی او شب حمله کردند فردایش پدرت همراه‬
‫با کاکایت رفتن محکمه و عریضه کردند خالصه امروز‬
‫وقتی با ثبوت و همه چیز در محکمه حاضر شدن آنها گفتن‬
‫ما با شما دشمنی نکردیم باالی شما هم حمله نکردیم خودتان‬
‫در این وسط پیدا شدین ما در هیچ‌ویدیویی اقرار نکردیم که با‬
‫علی دشمن نخواهیم بود و آن شب هم‌مقصد ما علی بود ‪..‬‬
‫بنابرین عریضه اینها باطل شد ‪!..‬‬
‫_علی ‪!!..‬‬
‫_اااجااان علی ‪ ،‬علی قربانت شوه بگو‌پرنسسم ‪!..‬‬
‫_آی علی اینگونه حرف میزنی دچار خجالت میشم‬
‫_خب مه هم عاشق او چهره خجالتی ات استم که گونه هایت‬
‫سرخ میشوند و‌نگاه هایت به زمین دوخته میشه ‪!..‬‬
‫_خو سیس اقدر دلبری نکن ‪ !..‬میگفتم که ‪ !..‬علی بیا ازینجا‬
‫برویم ای دشمنی تا ابد ادامه داره و‌مه‌ واقعا میترسم ازی‬
‫دشمنی ها ‪..‬‬
‫_از دشمنی میترسی یا ازیکه شوهر‌خوشتیپ ته چیزی نشه ؟‬
‫‪.‬‬
‫علی زیاد شوخ بود و زیاد سر به سرم میگذاشت و مه هم‬
‫اهل شوخی بازی نبودم زود اخم‌میکردم‬
‫از دستش نیشگون گرفتم و گفتم‬
‫_برو بابا اقدر خود صفتی نکو ‪!..‬‬
‫دلم تاب نیاورد بعد از دو دقیقه ی با عصبانیت گفتم‬
‫_خب بلی ! میترسم ! میترسم ازیکه ترا چیزی نشوه حالی‬
‫یک چاره پیدا کو تا ازینجه برویم‬
‫معلوم‌بود از اعترافم خوشش آمده بود دست روی سینه‬
‫گذاشت و چشمانش را به رسم ادب پاین کرد‬
‫_چشم پرنسس خانم هر چی شما امر بفرماید‬
‫بعدش صورتش را نزدیکم آورد با دستش حلقه ی گیسو ام را‬
‫پس گوشم زد‬
‫_فاطمیم ! پرنسسم تو فقط خوش باش مه برت هر کاری‬
‫میکنم ‪ !..‬تو‌نمیفهمی‌اما بیشتر از چیزی که نشان میتم دوستت‬
‫دارم بخاطرت حاضر استم از هر‌چیزی بگذرم فقط تو‌خوش‬
‫باش نمیفهمی وقتی میبینم ناراحت استی چقدر قلبم آتش‬
‫میگیره‬

‫دیگر طاقت نتوانستم او واقعا عشقش را ثابت کرده بود‬


‫پریدم به آغوشش چنان محکم به آغوش‌کشاندمش که دوتا قلب‬
‫در سینه اش حس میکرد نزدیک گوشش آهسته و‬
‫باریک‌زمزمه کردم‬
‫(دوستت دارم علی من )‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬

‫سال (‪)۱۴۰۲‬‬
‫ماه حمل ‪..‬‬
‫(الوان )‬
‫یک روز به ماه پر فیض مانده بود و یک عالمه شور و شوق‬
‫داشتم ساعت یک بجه پیشین بود که موبایلم زنگ خورد ‪!..‬‬
‫روی صفحه شماره ناشناس خارجی ظاهر شد ‪ ..‬پاسخ دادم‬
‫_بلی !‬
‫_الو ! الوان ؟‬
‫_بفرماید خودم استم ‪!..‬‬
‫_سالم علیکم خوب استی ؟‬
‫_علیکم ببخشید شما؟‬
‫_فاطمه استم ‪!..‬‬
‫_فاطمه؟‬
‫_اووو دختر فراموشم کردی‬

‫همینکه‌گفت اووو دختر مرا به یاد دروان مکتب انداخت و‬


‫صدایش را شناسایی کردم‬
‫_فاطمه تو استی ببخشی زیاااد نشناختم چطور استی خوب‬
‫استی ؟ فامیل همه خوبن ؟‬
‫_شکر ! پشتت دق شده بودم میفامی شماره ته از یک وقتایی‬
‫که نگاه کرده بودم خو واتسپ نداشتم و زیاد اجازه زنگ هم‬
‫نداشتم حالی که دور شدیم مجبور شدم واتسپ دانلود کنم‬
‫_دور شدی مگر کجا رفتی ؟‬
‫_فعال خو ایران استم ان شاءهللا به دور تر ها هم میروم‬
‫_خو بسیار خوب ‪ ،‬چی خبر ها چی قصه های نو واقعا زیاد‬
‫وقت بود که ازت بی احوال مانده بودم نه تنها من همه صنفی‬
‫ها ازت بیخبر بودیم‬
‫_آی نپرس اقدر گپ ها شد در زندگیم ‪ !..‬تو بگو در چی‬
‫حال استی نامزاد خو نشدی ؟‬
‫_هههه نی شکر تو چطور ؟‬
‫_مه از نامزادی هم تیر کدیم عروسی هم کردم و فعال‬
‫الحمدهللا یک پسرک هم دارم ‪!..‬‬
‫_اوووو جدی میگی ‪ !.‬تبریک باشد زیاد خوش شدم ‪!.‬‬
‫_تشکر ! میفهمی الوان بخاطر حرف های تو است که مه‬
‫حاال خوشبخت استم‬
‫_چطور یعنی ؟‬
‫_خو اگه تو او روز برم نصیحت نمیکدی و او قسم گپ ها‬
‫نمیگفتی مه هیچ وقت به علی امید نمیدادم و باعث‌میشد او‬
‫راحت از عشق‌خود‌دست بکشه باعث شکست بزرگ در قلبش‬
‫میشدم تو خودت آگاه نیستی اما باعث شدی زیااااد قلب هارا‬
‫خوش بسازی مه واقعا یک جهان مدیون تو استم ‪!..‬‬
‫_باور کن خیلی شاد شدم ازینکه به عشقت رسیدی خب حاال‬
‫قصه کن چطور شد که تو اقدر خوشبخت شوی هله دیگر ‪!..‬‬
‫_اوه ببخشی علی آمده ‪ !..‬باید برویم بخاطر انترویو روز بعد‬
‫برایت قصه میکنم ‪!..‬‬
‫_حد اقل اسم پسرت را بگو فاطووو‪!..‬‬
‫_حسن !‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫( پایان )‬

‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫__از طرف نویسنده __‬
‫ممنون که تا اینجا نگارش مرا دنبال کردین ‪!..‬‬
‫طوریکه در ابتدا یاد آور شده بودم این رمان به اساس واقعیت‬
‫نوشته شده و در این رمان شخصیت الوان اسم‌مستعماره‌ خودم‬
‫است که رول اندکی در این زندگی نامه داشته ام ‪!..‬‬
‫شاید این رمان طبق میل شما نبوده و عاشقانه نبوده اما دلیل‬
‫اصلی اینکه این داستان زندگی را به شکل رمان در آوردم‬
‫اینست ‪!..‬‬
‫«این عنعنه در بسیار از اقوام پشتون های عزیز مان رایج‬
‫است که بیدون کسب رضایت دختر و یا پسر و بیدون‬
‫رساندن آگاهی به آنها ایشان را به سوی نامزادی و عروسی‬
‫میکشناند ‪!..‬عالوه بر پشتون ها بسیاری از وطندار های‬
‫دهات نشین ما نیز ازین فرهنگ جهل گونه پیروی میکنند ‪!..‬‬
‫داستان زندگی (فاطمه و علی ) که اسم های مستعماره‬
‫آنهاست یکی از داستان هاییست که از قربانی شدن در این‬
‫فرهنگ آگاهی دارم همچنان داستان هایی را سراغ دارم که‬
‫بیدون آگاهی رساندن به پسر اورا از عشقش جدا کردن و بر‬
‫پای نکاح کشانیدن و در نهایت پسر چاره ی جز خودکشی‬
‫نیافته است و همچنان انواع بیشتر از این چنین داستان ها به‬
‫گوشم‌ میرسد »‬
‫دقیقا دلیل اصلی نگارش این رمان همین بوده است که اینبار‬
‫عشق نه تسلیم مرگ شد نه هم تسلیم هر عنعنه و فرهنگ‬
‫اینبار عشق خودش را پیروز ساخت‪.‬‬
‫« عشق اگر واقعی باشد تا ابد ادامه میابد »‬

‫🏻✍‬
‫‪.‬‬

‫🦋‬
‫_ حسنا «صدیقی»‬

You might also like