You are on page 1of 185

‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫‌أ‬
‫مقدمو‪:‬‬

‫قشنگترین دست فروش شهر!‬

‫ُرمانی بود‪ ،‬کو برای بنده مهم جلوه پیدا کرد و با ىربار رفتن سوی آن و‬
‫نوشتن جزئیات این ُرمان !موارد تازه در ذىنام پدید میآمد و با این حال‬
‫آن الهامات را مینوشتم‪.‬‬

‫اما از مهمترین الهامی کو در مورد این ُرمان در باور من بود‪ ،‬حضور عزیزی‬
‫کو "مروارید" را بر اساس شخصیت ایشان در این ُرمان بو عنوان شخص‬
‫اول جا دادم‪ .‬بانو "مروه" از دوستان نیک بنده ىستند و درحقیقت ایشان‬
‫بودند کو الهام تغییر دادن این متن را بو ُرمان در ذىنام پدید آوردند‪.‬‬

‫شما در این ُرمان میتوانید‪ ،‬مشکالتی از یک ریشو اما با نوع و شیوه ىای‬
‫مختلف را دریابید و راه حل برای آنىا را ىمچنان جاگزین در این ُرمان‬
‫کردهایم‪.‬‬

‫جا دارد تا ابراز خرسندی از دوست خوبم! "بهار سالمزاده "بابت تصحیح‬
‫و ویراستاری این ُرمان نمایم ‪.‬‬

‫و سپاس از"رابعو مدبر" کو بنده را در راستای پیدیاف نمودن این ُرمان‬


‫ىمکاری کرد ‪.‬‬

‫‌ب‬
‫ُرمان" قشنگترین دست فروش شهر"‬

‫ُرمانی زیبایست کو حامل نکات مهم‪ ،‬مفید و ارزشمند برای شما‪ ،‬مخاطب‬
‫عزیز ىست کو تا حدی میتوان گفت فرا مکانی و زمانی نوشتو نیز شده‬
‫ست ‪.‬‬

‫این رمان را در قالب عشق‪ ،‬شغل‪ ،‬خانواده و اخالق خواىید یافت ‪.‬‬

‫تا جایی نیز کوشش شده تا عشق را محور قرار دىیم و اصالت ىایی را نیز‬
‫در موردش بیان کنیم‪.‬‬

‫این ُرمان را برای دختران و پسران سرزمین عزیزم "افغانستان" تقدیم میکنم ‪.‬‬

‫کالم آخر!‬

‫اینکو زندگی و مشخصا خدای مهربان برای ىر فردی استعدادی را درونش‬


‫نهاده‪ ،‬کو با یک چشم بو ىمزدن میتوان گمش کرد و با ىمین یک چشم‬
‫بو ىمزدن پیدایش کرد و رشدش داد‪،‬‬

‫تا حدکافی برای رسیدن بو خوشبختی جاهىست نگران چیزی نباش !‬


‫با درود و مهر‬

‫تمیم "تالش"‬

‫شاعر‪ ،‬دکلماتور و نویسنده‪.‬‬

‫‌ج‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بسم اهلل الرحمن الرحیم‬

‫من اوقاتی زیادی در خانه نمیبودم و هرزگاهی بازار شهر میرفتم‪،‬‬


‫من دخترکی در بازار شلوغ شهر را هنگامی دیدم که داشت با لبخند‬
‫قشنگاش دست فروشی میکرد‪ .‬دخترکی با چشمان قهویی‪ ،‬موهای‬
‫بلند و سیاه و در عین حال رهایی که در باد میرقصید بیانگر‬
‫شادمانی و خوشحالی او بود‪ ،‬قد نسبتا بلندی داشت و مناسب اندام نیز‬
‫بود‪ ،‬چهره شفاؾ و سفیدش که هرلحظه به این ترکیب زیبا میافزود‪،‬‬
‫دل من را زیر بار عالمی از تؤثیرات این عشق من نسبت به او بیشتر‬
‫میکرد‪ .‬آنقدر به دلم نشست که بعد از آنروز همواره به دیدنش می‬
‫رفتم و از نزدیک با او گفتوگو میکردم‪.‬‬
‫برای این دستفروشی او از همه پول میگرفت اما برعالوه پول از من‬
‫دل نیز میربود! با هر بهانهیی که گیر ذهنم میآمد خودم را به بازار‬
‫میرساندم و تمام آن پول را به او میدادم و در مقابلش چند لحظه‬
‫تماشای او حاصل پول من و این دلدادهگی من بود‪ .‬بارها از او چیز‬
‫هایی خریداری میکردم که نیازشان نداشتم‪ ،‬هیچگاه آنچه که از او‬
‫میگرفتم را بادقت نمیدیدم و فقط به تماشای خودش مشؽول میبودم‪.‬‬
‫آنزمان هایی که نیز به هیچ طریق پول گیرم نمیآمد چیزی جز رفتن‬
‫و دیدن او که همواره برایم قشنگ بود را از دور نداشتم!‬
‫هرچند بارها منع شدم که نباید بروم و از خانه دور شوم‪ ،‬اما این‬
‫حرؾها را جدی نمیگرفتم و هر بار بعد از شنیدن عالمی از این گفته‬

‫‪1‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫ها و منعها میرفتم و او را تماشا میکردم‪ ،‬او را در میان دهها فرد‬


‫دگر پیدا میکردم و عاشقانه میدیدمش‪.‬‬
‫من پسرکی نسبتا آرامی هستم و اکثر اوقات اصال حرفی نمیزنم‪،‬‬
‫برخالؾ دگر دوستانم که همواره دلیلی برای حرؾزدن با یکدگر‬
‫دارند و دنبالش هستند‪ ،‬هستم‪.‬‬
‫پسرکی مو خرمایی‪ ،‬گندمی جلد و قد بلند‪ ،‬الؼر اندام که بیشتر به‬
‫دلیل اینکه با ؼذاها میانه خوبی ندارم‪ ،‬ممکن از سه وعده ؼذا فقط‬
‫یک یا دوبار در روز را استفاده میکنم‪ ،‬چشمان قهویی مایل به سبز‬
‫دارم‪ ،‬بینی نازکی که صورت گولام را قشنگتر میکند در خود دارم‪.‬‬
‫در تابستان همین سال جوانههای شانزده سالهگی در من رشد کردند و‬
‫حاال که نیمی از خزان میگذرد خودم را جوانتر احساس میکنم‪.‬‬

‫بگذریم مخاطب عزیز!‬


‫دوست ندارم زیادی از ظواهر خودم بگویم به این دلیل که هنوز فکر‬
‫میکنم زودست و باید جوانتر شوم تا جذاب نیز باشم‪.‬‬
‫روزها اینطور در گذر بودند و من نیز بیشتر از پیش دلبند او می‬
‫شدم‪ ،‬بارها خواستم تا بروم نزدیکش و تمام قصه را با ذوق و شوق‬
‫و شور و هیجان بگویمش اما شدنی نمینمود‪.‬‬
‫از سویی ؼم و ؼصهیی که آمیخته با ممانعتهای خانوادگی من که‬
‫برای هرلحظه در بازار بودنم بود‪ ،‬و از جهتی نمیتوانستم این حال‬
‫نیکی و قشنگی که فقط دیدن او در من ایجاد میکرد را نادیده بگیرم‪،‬‬
‫بیشتر ذهنم را مشؽول این ماجرا میکرد‪.‬‬

‫‪2‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫ماجرای دخترکی که تا سهماه قبل اصال از وجودش آگاه نبودم و‬


‫امروز دلگرمی و شوق و شادمانی برایم بهوجود میآورد‪،‬‬
‫این حرؾها تا عمق دلم میرفتند و بیهیچ تؽییری و راهِحلی برمی‬
‫گشتند‪.‬‬
‫با آمدن فصل سرما کمتر فرصت رفتن نزد او را مییافتم و حتا بعد از‬
‫مدتی برؾ و سرما و دوری راه مجال رفتن تا چند فرسنگی دور و‬
‫دیدن دخترک دستفروش را از من گرفت‪.‬‬
‫نمیتوانستم فراموشش کنم آنقدر نیک تؤثیر کرده بود در من که شب‬
‫ها با خیال او قصه میگفتم و روزها نیز با همین خیال سرگرم بودم‪.‬‬
‫در روزهای سردتر حتا از خانه بیرون نمیشدم و از پشت پنجره دانه‬
‫هایی از دل ابر افتاده را تماشا میکردم و با خودم میگفتم‪ :‬اینکه آیا‬
‫تو نیز در نظر او برفی بیارزشی! در حالی که او جایگاه ماه را در‬
‫آسمان دلت دارد!‪.‬‬
‫نیز دلهرهیی را داشتم که حامل فکر نبودن او در بازار بعد از این‬
‫مدت هرچند نه ظاهرا اما نهایتا طوالنی بود‪ .‬به یاد همین روزها‬
‫گذشته افتیدم که رفته بودم بازار و او را ندیده بودم‪.‬‬
‫میتوانی درک کنی!‬
‫اینکه به امید دیدن بهترین تازه وارد زندهگیت رفته باشی و در کمال‬
‫شوق و دلهرهی بلند شده از حالی به نام عشق ندیده باشیاش! ممکن‬
‫همین سختترین تحمل دنیا باشد‪،‬اینکه با امید فراوانی برای دیدن!‬
‫ندیدن و حسرتش نصیبت میشود‪.‬‬
‫از آن روز به بعد فقط دلهره نبودن او را داشتم و مباد اینکه دگر‬
‫نتوانم ببینمش‪ ،‬اینکه چهخواهم کرد اگر به هیچ عنوان این فرصت‬
‫گیرم نیاید!‬
‫‪3‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫این تمام آنچه که انجام میدادم در یکشبانهروز بود‪.‬‬


‫با رسیدن فصل بهار ابرهای تاریک و سیه جایشان را به آسمان آبی‬
‫و درخشان دادند‪ ،‬زمین دیگر سفید نبود‪ .‬درختان شکوفه داشتند و‬
‫سبزهها جوانه زده بودند! گلها برعالوه گلهای خانه مان آؼاز به رشد‬
‫کرده بودند‪!.‬‬
‫پرندهها دیگر از فرط سردی فرار نمیکردند و خودشان را با رها‬
‫نمودن در این فضای بیکران و آکنده از طراوت و زیبایی مشؽول‬
‫کرده و آواز سر میدادند؛ ازین شاخه بهآن شاخه‪ ،‬ازین درخت بهآن‬
‫درخت‪ ،‬این تمام کاری بود که انجام میدادند‪ ،‬شادمان و خندادن بودند‪.‬‬
‫جویها دیگر یخزده نبودند‪ ،‬آب در آنها جریان داشت و از جهت باال‬
‫به پائین در حرکت بودند‪ ،‬آواز آب که در برخورد با سنگ ریزههای‬
‫کوچک و بزرگ داخل جو؛ جرپ جرپ کنان گوشها را مینواخت و‬
‫کارش را به بهترین شکل ممکن در طبیعت انجام میداد‪ ،‬دلنشین نیز‬
‫بود‪.‬‬
‫مدرسه من نزدیک بازار بود و برای اینکه میتوانستم بازار بروم و‬
‫دخترک قشنگ را یکبار دگر ببینم دلهره آشنایی و در عین دوست‬
‫داشتنییی یافتم‪.‬‬
‫وقتی یکی از زیباترین روز های بهار رسید صبح زود از خانه بیرون‬
‫زدم و راهی مدرسه شدم‪ .‬در جریان راه عقل به مدرسهام میکشاند و‬
‫دل به بازار!‬

‫عقل میگفت بیا مدرسه را جویا باش‬


‫عشق میگفت منآن مدرسها با ما باش‬

‫‪4‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫عقل میگفت مرو دور که نادان مانی‬


‫عشق میگفت تو هم دردی و هم درمانی‬
‫عاقبت حرؾ محبت به دلم چنگی زد‬
‫به سر عقل پدر سوخته هم سنگی زد‬

‫با این حال راهی بازار شدم!‬


‫مدرسه دگر برایم دلنشین نبود به این تشبیه که حکم زندانی بزرگ را‬
‫داشت که با رفتن به این زندان از لذت زندگی محروم میماندم‪ ،‬اصال‬
‫نمیتوانستم به جز دخترک فکر کنم‪ .‬درس به هیچ وجه حالیام نمی‬
‫شد‪.‬‬
‫قدمزنان به سوی بازار میرفتم و در کنار و برم زیبایی های طبیعت‬
‫جلوهدار بودند درختان بزرگ و سبز‪ ،‬آسمان قشنگ و آبی‪ ،‬هوای‬
‫صاؾ و خوشبو که آکنده از گلهای تازه جوانهزده‪ ،‬بودند‪ .‬آفتاب را‬
‫از جهتی که روان بودم میدیدم که تازه از پشت کوهها برون زده و‬
‫کردهبود‪.‬‬ ‫روشن‬ ‫را‬ ‫نواحی‬ ‫این‬ ‫و‬ ‫را‬ ‫زمین‬
‫با این وجود دخترک را در ذهنم تجسم کردم که در حال فروشست و‬
‫با لبخند از مخاطبانش آفرینی و تمجید میگیرد‪.‬‬
‫شاید پسرکی نیز در ذهنم بود که سد راه شده باشد اما زیاد به او فکر‬
‫نهکردم و ذهنم و درونم را از خیابانی پر کردم که آخر این راه و‬
‫مقصدشان دخترک بودند‪ ،‬به فکر مدرسه نبودم که فردا استادم چه می‬
‫گوید و چطور نزد دوستان شرمندهام میکند‪ ،‬به فکر خانوادهام نیز‬
‫نبودم که خواهند گفت چرا مدرسه نرفتهام و کتکم میزنند‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من به دخترک فکر میکردم او خاصام گشته‪ ،‬او که از میان صدها‬


‫فرد در بازاری شلوغ و پر سرو صدا‪ ،‬صدایش را به شکل و نحو‬
‫جدیدی و دلنشینی‪ ،‬میدانم و شنیدهام‪ ،‬او که صورتش ماه آسمان‬
‫گشته و خوشنمایی میکند!‪.‬‬
‫با این افکار و تفکر به بازار رسیدم و یکراست به سمتی رفتم که او‬
‫حضور هموارهگی میداشت‪ ،‬از کنار مردمانی که برای خرید نیاز‬
‫شان آمده بودند گذشتم و از میان فروشندههای آنجا نیز عبور کردم‪.‬‬
‫شلوؼی بازار مانع برای تندتند رفتنم شد اما بالخره رسیدم‪ .‬در حالی‬
‫که دلهره شدیدی پیدا کردم و رنگ صورتم سفید مطلق شد نیز گلویم‬
‫بؽض گرفت‪ ،‬او نبود‪!.‬‬
‫باد نه آنچنان تندی به رویم میزد!‬
‫در میسر خانه در حرکت بودم و بؽض ضعیفی گلویم را میفشرد‪،‬‬
‫هوای اشک ریختن هم بود اما توانش نه!‬
‫یک بعد از ظهر زجرآور!‬
‫تمام روز را در بازار به جستجوی دخترک پرداخته بودم اما در هیچ‬
‫کجای نبود‪ ،‬از کسانی که آنجا بودند پرسیده بودم اینکه‪ ،‬آیا او دراین‬
‫چند روز آمده یا نه اما جواب آنها این "نه" ظاهرا ساده لیکن دل‬
‫شکن برای من بود‪ ،‬در عین حالی که باسرگردانی و هوشرفته گشت‬
‫و‬ ‫کرد‬ ‫صدایم‬ ‫یکی‬ ‫میزدم‬
‫گفت‪ :‬او را چهکاری داری!‬
‫گفتم‪ :‬باید چیزهایی ازش خریداری کنم!‬

‫‪6‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_مگر نزد دگری دراین بازار پیدا نمیشود که میخواهی از او‬


‫خریداری کنی!‬
‫_نه چیزی را که من نیاز دارم جز او دگری ندارد!‪ .‬خدانگهدار‪.‬‬
‫با جدیت از او جدا شدم‪ ،‬از پشت صدا کرد‪ :‬اینکه او دگر اینجا‬
‫نخواهد آمد‪.‬‬
‫به نظرم آمد فهمیده بود چرا آنجا بودم‪ ،‬اما یکلحظه بیخیال همهچیز‬
‫شدم و رفتم به آنمکانی که سال سپری شده از همینجا او را تماشا‬
‫میکردم‪!.‬‬
‫نشستم و ساعتها انتظار کشیدم بیآنکه حتا ؼذا و آبی به یادم بیاید‪،‬‬
‫با این وجود در دورتر از مردمانی بودم که برای این آب و ؼذا تالش‬
‫میکردند‪ ،‬زحمت میکشیدند و حاصلش را میگرفتند‪ ،‬ازین حرؾها‬
‫گذشتم چون هیچ حالیایم نمیشدند و درک نمیتوانستم یا حداقل دوست‬
‫نداشتم در مورد آنها ذهنم را به چالش بکشم‪.‬‬
‫نه در گذشته بودم‪ ،‬نه آینده را رو میکردم‪ ،‬فقط این لحظه! آنهم در‬
‫حسرت نیامدن او گذشت! که با این حال خود او نیامد‪.‬‬
‫چه دلیل برای اینکار داشت! چرا باید کارش را رها کرده باشد! مگر‬
‫نیاز به پول نداشت!‬
‫این سوالها ذهنم را بیش از پیش درگیر کرده بودند و حالم را بدتر‬
‫میکردند!‬
‫چشمانم پر آب شده بودند و خودم را خستهتر از هر زمان دگر یافتم‪،‬‬
‫با این حال دوباره راه خانه را در پیش گرفتم و در جریان راه نیز به‬
‫او فکر میکردم‪ ،‬به مکتب رسیدم و خنده تلخی که در خودش حسرت‬
‫را داشت بر صورتم نشست!‬
‫‪7‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫با خودم گفتم؛ چرا باید با این عجله بروی و در عین ناباوری اورا‬
‫نبینی! در حالیکه به مدرسه پشت کردی!‬
‫چند قدم دورتر از مدسه ایستادم و به آسمان نگاه کردم‪ ،‬هوای صاؾ‪،‬‬
‫ابر های سفید که نه زیاد اما آسمان را در بر گرفتهاند‪.‬‬
‫کوههای نیمه سفیدی که سهم زمستان را هنوز هم داشتند در سمت‬
‫راست من و درست در باالی مدرسهاند این حوالی را قشنگتر کرده‬
‫بودند‪ ،‬همینطور راهی را که آمده بودم دیدم راهی که به دخترک ختم‬
‫میشد‪ ،‬در این ساعات هیچ فردی عبور نمیکرد و اگر بودی! میدیدی‬
‫که چقدر درختان بلند و بزرگ در دو طرؾ جاده کنار هم چیده شدهاند‬
‫میسر دخترک را نشان میدادند‪ ،‬دختری که آنجا نبود!‪.‬‬
‫رو به کوههای بلند کردم و یک لحظهیی به بزرگی آنها میدیدم‪ ،‬سمت‬
‫چپام نیز راهی بود که به خانه ختم میشد‪ ،‬در ردیؾ چپ این جاده‬
‫درختانی که از سوی بازار چیده شده بودند به شادابی آنجا میافزود‬
‫و سمت راست و باالیی نیز زمینهایی را در بر گرفته بود که یک در‬
‫میان خانه های مردم قرار داشت‪ ،‬همینطور عقب من یک تصویر‬
‫فراخ و زیبا از طبیعت بود؛ دریای بزرگ و سبز رنگ آنجا آبش را‬
‫به جهت شرق که به بازار نیز همان جهت بود در جریان انداخته بود‪،‬‬
‫آنسوتر درختانی سرسبز را طبیعت به نمایش گذاشته بود‪.‬‬
‫بیخیال این حرفها شدم و راه دراز خانه را در پیش گرفتم باور داشتم‬
‫که حتما بابت نرفتن مدرسه خانوادهام انتظارم را میکشند و بازجویایم‬
‫در این مورد میکنند‪.‬‬
‫هنوز به دخترک میاندیشیدم و راه خانه را پیش گرفتم…‬

‫‪8‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بازار برایم حکم خانه را دارد‪ ،‬موقعیهای که در بازارم‪ ،‬حس میکنم‬


‫در آؼوش مادرم هستم‪ ،‬با این وجود دوستانی یافتهام و آشنایانی نیز‬
‫دارم‪.‬‬
‫زندگی برای من آنگونه که مییابد نبود و حال نیاز دارم تا کار کنم و‬
‫ازین کار سهمم را بگیرم‪ ،‬دستفروشی در شهر و پول یافتن برای به‬
‫پیش بردن زندگی چندان ساده نیست اما سختیهای زیادی هم ندارد‪،‬‬
‫یا حداقل برای من که اینطورست؛ ممکن چون دخترم و دگران کمکم‬
‫میکنند تا زودتر آنچه میفروشم را تحویل خریدار دهم و پول بگیرم‪.‬‬
‫عمو مراد که مثل پدرم میماند‪ ،‬مردیست مهربان و خوش اخالق‬
‫چهل پنجاه سال دارد و به خوشبرخوردی او دگری را نمیشناسم‪ ،‬او‬
‫همواره سهم من را بیشتر از دگران در ؼذا میدهد‪ ،‬حتی گاهی برای‬
‫اینکه دیر من نشود‪ ،‬به بچههای دگر میگوید اینکه من اول آنچه در‬
‫دستدارم را بفروشم بعد آنها‪ ،‬و ازین مهربانی او خیلی خرسندم و‬
‫همواره دعایش میکنم‪ .‬من دست فروشی هستم که جز یک خواهر و‬
‫برادر کوچکتر از خودم هیچ کسی را ندارم‪ ،‬هیچگاه طعم زندگی را در‬
‫خانه خودم و در کنار خانوادهام نچشیدهام‪ ،‬هیچگاه مادری نداشتم که‬
‫بگوید قربان دختر نازم بشوم‪ ،‬یا پدری که با مهر و محبت در آؼوشم‬
‫بگیرد و بگوید که دوستم دارد‪ ،‬و ازین کار کردن فارغ باشم‪ ،‬با این‬
‫وجود عدم داشتن فردی که دوستم داشته باشد را هیچگاه به رخ کسی‬
‫نیاوردهام که هیچ! حتی برای برادر و خواهر کوچکم پدر و مادری نیز‬
‫شدهام‪ ،‬هرچند نمیتوانم به خوبی وجود پدر و مادر باشم اما هرچه در‬
‫توان دارم را وقؾ آنها میکنم‪ ،‬این روزها که نبود آنها در زندگیام‬
‫را احساس میکنم! بیشتر دلم میگیرد‪ ،‬اما آنطوری که گفتم به رخام‬
‫نمیآورم‪ ،‬چون دخترام!‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫سالهاست به عنوان فروشنده درین بازار مشؽول کار هستم‪ ،‬وسائل‬


‫بچهگانه میفروشم‪ ،‬با این حال خوشحالم و از زندگی راضی‪.‬‬
‫با این اوصاؾ من را عمو مراد همواره دختر قشنگرویم میخواندم و‬
‫دوستم میدارد‪ ،‬و من هم احترامش را دارم و همواره کار هایی را که‬
‫به من میسپارد به خوبترین شکل ممکن انجام میدهم‪.‬‬
‫زندگی من خالصه به همین فرد میشود!‬
‫از آنجا که پدر مادرم را از دست دادهام و خودم را تنها احساس می‬
‫کنم با این وجود نمیتوانم زیادی اعتماد کنم و این حلقه کوچک را‬
‫بزرگ سازم‪ ،‬من زندگی را در بازار آموختم با مردمانی متفاوتی حرؾ‬
‫زدهام‪ ،‬خیلیها را خوب یافتم و همین بد‪ ،‬بازار بهترین مکان برای‬
‫شناخت افراد‪ ،‬پسرکی با چشمان قشنگ و قد بلند‪ ،‬الؼر اندام و آرام؛‬
‫ظاهرا هیچ جنبه بیرونی ندارد بیشتر با خودش میباشد‪ ،‬ظاهرش‬
‫مرتب و منظمست‪ ،‬موهای نسبتا سیاه‪ ،‬سنی شاید بیشتر از من دارد‪،‬‬
‫فکر میکنم ابدهسال یا بیشتر داشته باشد‪ ،‬از او همین قدر میگویم‬
‫چون باید مخاطب عزیز برایم حق بدهد‪ ،‬به این دلیل که من اورا‬
‫درست ندیدهام و هر موقعی هم که مقابل شدهایم نتوانستهام با دقت‬
‫ببینمش! اما یک حس ؼریب قشنگ و دلپذیر میگوید اورا دوستتر‬
‫دارم‪ ،‬ظاهرا آشنا هست و یک عمر تمام با هم زندگی کردهام! با این‬
‫حال هنوز معتقد نیستم باهم کنار بیاییم‪ ،‬با وجود این شؽل من و آن‬
‫منظم بودن او!‬
‫در یکی از روزهای آفتابی خزان این سال نزدیکم شد و شروع کرد به‬
‫گرفتن چیز هایی که معلوم بود به خودش نمیگیرد‪ ،‬اصال آنچه من‬
‫میفروختم به سن و سال او نمیآمد‪ ،‬تا بگیرد؛ اطفال بیشترین‬
‫مادران‪.‬‬ ‫گاهی‬ ‫و‬ ‫بودند‬ ‫من‬ ‫وسایل‬ ‫خریدار‬
‫روز بعد بازهم اورا دیدم! آمد و آن چیزهایی را گرفت که روز قبل‬

‫‪11‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫گرفته بود‪ ،‬معلوم بود! هرگز برای خرید آنها نیامده! من هم دوست‬
‫داشتم این ‘ناآشنای دوستداشتنی ’را ببینم‪ ،‬با اینحال اندکی معطلش‬
‫میکردم‪ ،‬بعد بیآنکه توجه خاصی برایش کرده باشم پولش را داده و‬
‫حسرتی در چهرهاش پیدا میشد و به همین صورت گرفته میرفت‪،‬‬
‫چند روز پیدرپی آمد و با این وجود همین چیزهایی تکراری را می‬
‫گرفت و با چهرهیی که معلوم بود میخواست بیشتر بماند‪ ،‬میرفت؛‬
‫گاهی اوقات که نمیدانم به چه دلیل روی یک سنگ در دورتر از من‬
‫مینشست‪ ،‬البته از آنجا که شخصیت من زیاد جوربیا نیست‪ ،‬با یک‬
‫نگاه زودگذر مینگریدمش و دوباره مشؽول کارم میشدم‪ .‬روزها‬
‫همینطور سپری میشد و زمستان سرد و ترسناک برای خانواده نهآن‬
‫چنان زیاد اما از راه میرسید‪.‬‬
‫زمستان من را از کار باز میانداخت و توانش را از من میگرفت‪ .‬با‬
‫اینحال بازار نمیرفتم و در خانه میماندم‪ ،‬کنار شومنیه نشسته و‬
‫کتاب مطالعه میکردم‪ ،‬کتابها یک بازار دگر برای من بودند‪ ،‬من از‬
‫آنها به اندازه بودن در بازار میآموختم و تجربه کسب میکردم‪.‬‬
‫اوقاتی هم برای سرگرم نگهداشتن خواهر برادرم قصهی از کتابها‬
‫میکردم‪.‬‬ ‫تعریؾ‬ ‫برایشان‬ ‫و‬ ‫کرده‬ ‫انتخاب‬
‫چند سال گذشته را بعد از دست دادن پدر مادرم در خانه عمو مراد‬
‫ماندیم‪ ،‬خانمش گوهر! بانوی مهربانی که همواره برایمان کمک کرده‬
‫تا درسهایمان را به عقب نیندازیم او در یکی از مکاتب معلم هست‬
‫و با این وضع من و خواهر و برادرم را کمک برای یادگیری میکند‪،‬‬
‫ما با آنها زندگی میکنیم‪ ،‬فرزندی ندارند و برای همین ما را‬
‫سرپرستی میکنند‪ ،‬قشنگ بیاد دارم وقتی را که به یتیم خانه آمدند و‬
‫گفتند‪ :‬با ما میآیید!‬

‫‪11‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من که سیزدهسالم بود و توان تصمیمگیری نداشتم‪ ،‬نمیدانستم چه‬


‫بگویم‪ ،‬فقط میتوانستم دست روی دست بگذارم‪ ،‬پاهایم را جفت کنم و‬
‫عاجزانه به تصمیم بزرگان گوش دهم‪.‬‬
‫عمو مراد با مدیر یتیم خانه حرؾزد و ما را بیرون آورد‪.‬‬
‫آن موقعها من اصال شناختی از عمو مراد نداشتم و فقط خانمش که‬
‫استاد من بود را بیشتر میشناختم‪ ،‬او من را در کالس مدرسه دیده‬
‫بود و استاد من نیز بود‪ ،‬برای همین تصمیم به فرزندی گرفتن مان را‬
‫به شوهرش گفت و هردو با هم آمدند و مایان را با خود به خانه‬
‫بردند!‬
‫با این حال ریسک بزرگی بود که در خانه بیگانهیی باشم‪ ،‬گرچه که از‬
‫ظاهر آنها میشد فهمید که انسانهای نیکی هستند‪ ،‬اما بازهم یک‬
‫دلهرهی هم نوع ترس در من بود‪ ،‬نه تنها من! بلکه برای خواهر‬
‫برادر کوچکتر از خودم هم‪ ،‬برادرم هشت سالش بود و خواهرم ده‬
‫سال! با این وضع رها کردن اینها به دگران برایم دشوار مطلق بود‪،‬‬
‫و از سویی هم از حال و وضع نهآنچنان خوب اینجا نیز خسته بودم‪.‬‬
‫آنموقع نمیفهمیدم پدر و مادرم چهگونه جانشان را از دست دادهاند!‬
‫فقط همین را که دگر با ما نخواهد بود را میدیدم‪ ،‬تا اینکه در همین‬
‫آؼاز سال عمو مراد حرؾهایی به من در مورد پدر مادرم زد‪.‬‬
‫از آنروز برداشت من در مورد زندگی تؽییر کرد و تالش کردم فرد‬
‫دگری باشم تا بتوانم زندگی را دوباره در اوج نیکش که از آن محروم‬
‫بودم برسانم‪،‬‬
‫زندگی را که با پدر مادرم داشتم‪.‬‬
‫بههمین دلیل تصمیم گرفتم تا هم درس را ادامه دهم و در کنارش‬
‫شؽلی هم داشته باشم‪ ،‬وقتی که این حرؾها را پشت سرهم ترتیب‬
‫‪12‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫کردم و برای عمو مراد و خانمش گفتم‪ ،‬جواب آنها منفی بود‪ ،‬و من‬
‫که حدس این را در ذهنم داشتم با جدیت تمام آؼاز به حرؾ زدن کردم‬
‫و گفتم‪ :‬عمو مراد میدانم که شما راضی نیستید تا کاری انجام دهم اما‬
‫برای اینکه بتوانم آینده خوبی داشته باشم‪ ،‬باید شؽلی را در کنار‬
‫درسهایم برایم پیدا کنید‪ ،‬آخر نمیشود با وجود این همه مشکالت من‬
‫کاری انجام ندهم! لطفا این اجازه را برای من بدهید! لطفا استاد گوهر‬
‫شما یک حرفی بزنید‪ ،‬گفتند؛ ببین دخترک ناز مان‪ ،‬میدانم دوست‬
‫داری خودت سرپرستی خواهر و برادرت به عهده بگیری و میدانیم‬
‫که این همه اسرار تو برای همین است‪ ،‬اما این حرؾ را نمیتوانیم‬
‫قبول کنیم‪،‬‬
‫_باید بپذیرد! من میخواهم در کنارتان به امورات خانه برسم و هم‬
‫برای اینکه پولی گیر خودم بیایید‪ ،‬در ضمن در کنار خود شما میباشم‬
‫نمیماند‪،‬‬ ‫باقی‬ ‫تشویش‬ ‫برای‬ ‫چیزی‬ ‫و‬
‫این اسرار های من تا حدی ادامه یافت که آنها بالخره قبول کردند و‬
‫عمو مراد قول این کاری برایم ترتیب دهد را داد‪ .‬و بعد از چند روزی‬
‫من را به حضورش خواست و گفت که کاری را مهیا کرده‪ ،‬آنهم اگر‬
‫من میخواستی…‬
‫گفت آنهم اگر من میخواستم میتوانم قبول نکنم برای اینکه شؽل‬
‫بازاری است و در زیر آفتاب سوزان خواهد بود‪ ،‬و ممکن مناسب من‬
‫نباشد‪.‬‬
‫وقتی خواستم جزیات را از عمو مراد بپرسم به من گفت‪ :‬ببین دخترم!‬
‫بابت اینکه در کنار خودم باشی و بتوانم از تو در آنجا نیز مراقبت‬
‫کنم‪ ،‬در نظر گرفتم تا لوازم و سامانبازی های بچهگانه بفروشی‪،‬‬
‫چون هم پول خوبی دارد و تو میتوانی سرگرم نیز باشی‪ ،‬اما اگر این‬

‫‪13‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫را هم نمیپذیری‪ ،‬بگذار و اندکی صبر داشته باش تا شؽل دگری‬


‫برایت ایجاد کنم‪.‬‬
‫_نه همین خوبست عمو! برای اینکه بتوانم به درسهایم نیز برسم‬
‫همین را انتخاب میکنم‪.‬‬

‫_پس با این حال از آؼاز هفته بعدی یکجا خواهیم رفت‪.‬‬


‫این شد که من آؼاز به شؽل کردم و در مدتی اندکی پول خوبی گیر‬
‫آوردم‪ ،‬هرچه پول گیرم میآمد را به سه بخش تقسیم میکردم‪ ،‬یک‬
‫قسمت زیادش را نگه میداشتم و از دو قسمت باقی مانده یکی را به‬
‫عمو مراد میدادم و آن دگر را نیز به شکل روزانه خرج نیازها می‬
‫کردم‪ ،‬گاهی برای خرید با بانو گوهر فارغ از کار میشدم و هر دو‬
‫راهی بازار شده و آنچه نیاز بود را میخریدم‪ ،‬اکثرا موارد ضرورت‬
‫من کتابها بودند‪.‬‬
‫زندگی برای من اینطور در جریان بود و تمام تالشم را برای بهتر‬
‫شدنش همچنان از خویش دریػ نمیکردم‪ .‬با این وجود در کنار شؽلم‪،‬‬
‫درسهایم را ادامه میدادم و زندگی روزانهام را تقسیم به چند بخش‬
‫محدود و در عینحال مإثر کرده بودم؛ بخش زیادی از روز را در‬
‫بازار میبودم و اؼلب اوقات مدرسه میرفتم‪ .‬وقتی فارغ از مدرسه و‬
‫بازار میشدم‪ ،‬هوای تاریک شب‪،‬دنیا را میپوشانید و من مصروؾ‬
‫کمک برای ؼذا پختن با بانو گوهر میشدم و بعد از میل آن شروع به‬
‫تکیمل تکالیؾ مدرسه میشدم و از سویی با خواهر برادرم نیز در‬
‫رفع مشکالت درسیشان همکاری میکردم‪.‬‬
‫وقتی همه آماده به استراحت میشدند‪ ،‬من کتاب مطالعه میکردم و از‬
‫داستانها و رمان همان طور که گفتم همهچیز را میآموختم‪ ،‬نمی‬

‫‪14‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دانستم چرا اما حس درونی برایم کتاب تجویذ میکرد و من هم عملی‬


‫اش میکردم‪.‬‬
‫به هر حال‪ ،‬برای اینکه مخاطب عزیز! شناخت درستی از من داشته‬
‫باشد‪ ،‬گذشتهام را از آنچه که به یاد دارم و آنچه شنیدهام به طور‬
‫خالصه بیان میکنم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫سن من حاال اندکی بیشتر از شانزده شدهست‪.‬‬
‫پدر و مادر من از خانوادههای نیکی و مشهوری بودند‪ ،‬تنها چیز‬
‫هایی که من از آنها میدانم اینست که همدیگر را دوست داشتند اما‬
‫ظاهرا با مخالفتهای خانواده پدرم رو در رو بودند‪ ،‬با این وضع بعد‬
‫از مدتی و تالشهای بسیار از سوی پدرم که تکپسر آن خانوده بود‪،‬‬
‫برای این وصلت صورت گرفت و در نهایت با شرط و شرایط فامیل‬
‫خودش رو در رو شد‪ .‬اما برای اینکه زیر قولی که به مادرم داده بود‬
‫نرود‪ ،‬از فامیل جدا شد و زندگی جدیدی برای خودشان آؼاز کرد‪ .‬با‬
‫وجود اینکه شرطهای فامیل تحویل دادن تمام داشتههایش بود‪ ،‬او‬
‫قبول کرد و بعد از گذشت این اتفاقات آنها با همدیگر عروسی کردند‪،‬‬
‫البته که مادرم نیز ازین جریانها فارغ نبود و با مشکالت مشابهی رو‬
‫در رو شده بود‪ ،‬برای اینکه پدرم از خانوداه خودش جدا گشته بود‪،‬‬
‫اندکی از بد بینیهای فامیل خانمش را برطرؾ کرد لیک نه به تمام‬
‫معنا‪.‬‬
‫در حینیکه پدرم از شهرتش استفاده کرد تا برای داشتن یک خانه‬
‫مستقل از دوستانش پول قرض بگیرد‪ ،‬مادرم نیز با عمل مشابهی از‬
‫خواهرش که راز دارش نیز بود پول طلب کرد‪ ،‬خواهرش با وجود این‬
‫که شوهر پول دوستی داشت اما با هزار بهانه و حیله پولیآماده کرد‬

‫‪15‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫و به مادر من داد‪ ،‬مادر و پدرم این پولها را یکی کردند و برای‬


‫ساختن یک خانه جدید و تجارت سادهیی آؼاز به کار کردند‪...‬‬
‫پدرم که در تجارت تجربه خوبی داشت‪ ،‬با دوستانش در شروع به‬
‫خرید و فروش اجناس کرد‪ ،‬از شهر های دگر جنس وارد میکرد و در‬
‫و‪....‬‬ ‫مینمود‬ ‫تقسیم‬ ‫بازارییان‬ ‫به‬ ‫شهر‬ ‫داخل‬
‫تقسیم مینمود و از محصوالت شهر هم جنسهایی را به شهر های‬
‫دگر میبرد‪.‬‬
‫مادرم نیز درین ماجراها خاموش نبود و با نقاشی های زیبایش به‬
‫خرج خانه کمک نهایت را میکرد مادرم نقاش واالیی بود!‬
‫آنها توانستند در همان سه چهار سال اول خانه قشنگ و مناسبی‬
‫برای خودشان بسازند و آهستهآهسته در تجارت نیز رشد کنند‪.‬‬
‫بعد ازینکه از درگیری های روزگار اندکی فارغ شدند‪ ،‬فکر داشتن‬
‫فرزندی در ذهنشان پدید آمد‪ ،‬ممکن اینکه خانهیی دارند و پول کافی‬
‫برای یکزندگی خوب‪ ،‬بیشتر آنها را به این تصمیم واداشت‪ ،‬مدتها‬
‫بعد دختری تولد شد که فال نیکی برای پدر و مادر گشت و آنها‬
‫توانستند قرضهایی را که گرفته بودند‪ ،‬یک سومش را تحویل‬
‫صاحبانش دهند‪ ،‬ممکن برای همین موضوع در کنار شوق و عالقه‬
‫هنرمندانه مادرم بود که نامم را "مروارید" گذاشتند‪ ،‬دانه با ارزش و‬
‫خاصی که فقط با تالش و زحمت ماهیگیر ها و دریا شناسان از دل‬
‫دریا و بالخره از دل صدؾ دریایی به دست میآید‪ ،‬یکی از آنها را‬
‫پدرم که از یکی شهرهایی که دریاهای بزرگ داشت به عنوان تحفه‬
‫برای مادرم قبل از ازدواج داده بود و به رسم همین ارزش داشتن‬
‫ظاهری و معنوی آن‪ ،‬هم آن را نگهداشتند و هم نام من را مروارید‬
‫گذاشتند‪ ،‬تا با هر بار صدا نمودن من به یاد عشق و محبت یک‬
‫دگرشان باشند‪ .‬بعد از یک ساله شدن من‪ ،‬سفر های پدرم به شهرهای‬
‫‪16‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دورتر برای رشد و بلند بردن سرمایهیی خودش زیاد شد و هر باری‬


‫که میرفت مادرم را در خانه خواهرش میبرد و خالهام و شوهرش‬
‫که مردمان مهربانی بودند ظاهرا از مایان به نیکترین شیوه ممکن‬
‫مراقبت میکردند و با وجود داشتن دو فرزند هیچ چیز را از من و‬
‫مادرم دریػ نمیکردند‪ ،‬آنزمانی همکه پدرم باز میگشت با خیال راحت‬
‫در خانه میماندیم‪ ،‬زندگی به همین شکل در جریانش جاری بود و من‬
‫از ناز بودن خودم نعمت هایی را نصیب گشتم‪ ،‬دیری نگذشت که من‬
‫جای نازدانه بودنم را به خواهر تازه واردم دادم و با این حال در خانه‬
‫چهار فرد شدیم بعدها خداوند در کنار تمام لطؾ هایش یک برادر‬
‫برایمان نیز داد که با آمدن او در زندگی خوشحال بودن پدر مادر‬
‫من چند برابر شد و من که تازه شش سالم شده بود قرار شد به‬
‫مدرسه بروم‪ ،‬در آؼاز بهار پدرم من را شامل مدرسه کرد و هر روز‬
‫با من تا دم مدرسه میآمده و بعد از فارغ شدنم نیز من را مادرم به‬
‫خانه میبرده‪ ،‬تا اینکه کالس درسمان بلند شده من رفتم در کالس‬
‫دوم‪.‬‬
‫در خانه نیز پدرم با من برای یادگیری درسها کمک میکرد و مادرم‬
‫نیز از من میخواست تا رسام خوب هم باشم‪ ،‬با این حال من کودکی‬
‫هایم را در عالمی از تصویرها و کتابهای درسی سپری کردهام و‬
‫برای همین بوده که همه میگویند فرد باهوشی هستم‪ ،‬من پنجسال‬
‫اول مدرسه را با تالش های مادر و پدرم به درجه عالی سپری کردم و‬
‫با این وضع یازده سال از عمرم را گذشتانده بودم‪ .‬زندگی هیچ نمی‬
‫تواند پیش بینی کند‪ ،‬حتی آنهایی عمری را تجربه داشتهاند من آن‬
‫موقع هیچچیزی را نمیدانستم که باید ؼیر قابل درک مینمود‪.‬‬
‫یازده سال را در کنار آنها سپری کرده بودم و حاال دگر با من‬
‫نخواهند بود‪ ،‬آنها را دوست داشتم اما واقعا نمیدانستم چه چیزی‬

‫‪17‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫شده و کجا رفتهاند که ماههاست ندیدهامشان‪ ،‬ماههاست در خانه خالهام‬


‫زندگی میکنیم و هر روز دلتنگ مالقات پدر و مادریم‪ ،‬نمیتوانستم‬
‫تمام ماجرا ها را درک کنم‪ ،‬اما همین را خوب میدانستم که یک‬
‫ؼافلام‪….‬‬ ‫آن‬ ‫از‬ ‫من‬ ‫که‬ ‫شده‬ ‫خبرهایی‬
‫چند ماه دگر نیز به همین جهت گذشت و مایان از پدر و مادرم احوالی‬
‫نداشتیم‪ ،‬خالهام نیز چیز خاصی از آنها نمیگفت‪ ،‬گاهی فقط اینکه‬
‫حالشان خوبست و تا چند وقت دگر خواهند آمد و نباید مایان اشک‬
‫بریزیم و همینطور دلآساییها که کمکی به حال مان نمیکرد‪ .‬خواهر‬
‫برادرم برای حضور پدر مادرم اسرار زیادی و دلتنگشان شده‬
‫بودند‪ ،‬من که بیشتر از آنها دلتنگ پدر مادرم شده بودم نمی‬
‫توانستم خودم را کنترول کنم‪ ،‬با این وضع! گاهی پنهان و گهی نیز‬
‫پیدا میگریستم و از خالهام درمورد مادرم میپرسیدم‪ ،‬او جوابهای‬
‫خوشبینانه هموارهگیاش را تکرار میکرد و با اینحال من اندکی آرام‬
‫شده و خالهام!‬
‫یعنی مادر دومم را سخت در آؼوش میگرفتم و او نیز به رسم این‬
‫قرابت به من محبت زیادی نشان میداد‪ .‬اؼلب اوقات خالهام با‬
‫شوهرش سروصدا برپا میکردند و به یک دگر توهین بینهایت‬
‫نیز‪ ،...‬من سر از قصه در نمیآوردم و میرفتم در اتاقی که خواهر و‬
‫برادرم بودند‪.‬‬
‫دوران سختی بود!‬
‫نه در خانه خودمان بودیم و نه در کنار مادر و پدرم!‬
‫در عین حال دعوا های خالهام و شوهرش که هرچند روز بعد یک‬
‫بارحتما تکرار میشد‪ .‬همهچیز برای من قابل درک نبود و نمیتوانستم‬
‫به جواب خوبی برسم‪ .‬من و خواهرم به مدرسه میرفتیم و دوباره‬
‫خانه میآمدیم‪ ،‬وقتی در راه مدرسه میبودیم به یاد همراهی پدرم می‬
‫‪18‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫افتیدم چشمانم نمدار میشدند و آهسته در خودم میگریستم تا خواهرم‬


‫و دگران ندانند که علتش چیست‪.‬‬
‫سخت است بدون پدر مادر زندگی را پیش ببری! آنهم در حالی که‬
‫میدانی چقدر یکدگر را دوست داشتید و حاال در کنارتان نیست‪ .‬من‬
‫نزدیک به یکسال این حرؾها و رفتارهای متفاوت را تجربه کردم و‬
‫میتوان گفت در آستانه دوازده سالهگیام به طور ؼیر مستقیم تؤثیرات‬
‫این همه ماجرا در ذهن من می نشست‪.‬‬
‫زمستان سال آمد و مایان در خانه خالهام هنوز عادت نکرده بودیم و‬
‫برای همین هرزگاهی میزدیم زیر گریه و هق هق کنان اشک می‬
‫ریختیم! بعد خاله با ناز و نوازش ما را از گرسیتن باز میداشت و‬
‫کلوچههای گرم و تازهیی را که همواره میپخت و در خانه نگهمی‬
‫داشت‪ ،‬به دست مان میداد و شیر تازهیی را که شوهرش هر صبح از‬
‫بازار میآورد با چهره خندان به مایان مینوشاند‪.‬‬
‫شبها تا دیروقت بیدار میماندم و به آنها فکر میکردم‪ ،‬این که در‬
‫حال حاضر کجا هستند! چرا نمیآیند که ما را به خانه خودمان ببرند‪،‬‬
‫میکرد‪.‬‬ ‫مشؽول‬ ‫را‬ ‫ذهنم‬ ‫بیشتر‬ ‫حرؾها‬ ‫این‬

‫مخاطب عزیز!‬
‫زمستان آنسال را به خوبی سپری کردیم‪ ،‬آنسال هوا آنقدر سرد نبود‬
‫و توانستیم فصل نسبتا گرم را بگذراندیم و وقتی بهار از راه رسید من‬
‫دوباره با خواهر کوچکم به مدرسه میرفتم و برادرم با خالهام در‬
‫خانه میماندند‪ ،‬یک روز بعد ازینکه از مدرسه آمدم و حینیکه در‬
‫خانه داخل میشدم‪ ،‬خالهام با چشمان اشکآلودش ما را در آؼوش‬
‫گرفت و چند دقیقهیی نگهداشت!‬

‫‪19‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نمیدانستم چه اتفاقی افتاده! فقط متعجب از وضعیت خالهام بودم! بعد‬


‫از من خواست تا خواهرم را به اتاق دگر ببرم و خودم برگردم‪ ،‬وقتی‬
‫اینطور شد و برگشتم او را در حالی که روی یکی از صندلی های‬
‫گوشه نشسته بود یافتم‪ ،‬به سوی من رخ نمود و با اشاره دست‬
‫خواست تا بروم و کنارش بنشینم‪ ،‬وقتی با رنگ پریده و با تعجب‬
‫نزدیکش شدم و از او دلیل این اشک ریختن را پرسدیم گفت‪ :‬حرؾ‬
‫خاصی نیست عزیزم فقط اندکی پریشانیام برای مادر پدر تو چون‬
‫هیچ خبری از آنها نیست و نمیدانم گفتن این حرؾ برای تو چقدر‬
‫خوب خواهد بود یا نه اما برای اینکه تو فرزند بزرگ آنها هستی می‬
‫گویم و امیدوارم کار معقول و درستی باشد چون وقتی فکر میکنم می‬
‫بینم که نمیتوانم بیشتر از این ادامهاش دهم‪.‬‬
‫درین حال من دلهرهی پیدا کردم و رنگ صورتم سفید شد‪ ،‬من را در‬
‫آؼوش گرفت و ادامه داد‪….‬‬
‫ادامه داد‪ :‬میدانی عزیزم! پدر و مادرت دقیقا سال قبل تصمیم گرفتند‬
‫تا به سفری بروند‪ ،‬آنها در جریان اینهمه سال مشکالت و رنج های‬
‫زیادی را تحمل کرده بودند و با سفارش یکدگرانی سفر را برنامه‬
‫ریزی کردند‪ ،‬و تنها مکان ممکن که بتوانند خوشحال باشند و لذت‬
‫ببرند‪ ،‬جایی را در دور دست ها که مردمان و فرهنگ متفاوتی ازینجا‬
‫دارد بروند شهرها و دریای آنجا ها را ببیند‪ ،‬آنها برای اینکه از‬
‫گذشتن چند سال ازدواجشان تجلیل کنند‪ ،‬در آنسوی شهرها به سفر‬
‫رفتند‪ .‬از آن روز به بعد هیچ فردی احوال آنها را به مایان نداد‪ ،‬فقط‬
‫همین را میدانیم‪ ،‬آنها به مکانی رفتهاند که مروارید را پدرت از آن‬
‫جا به مادرت آورده بود‪ ،‬برای همین همانجا را برای بود و باش در‬
‫مدت آن یک ماه انتخاب کردند و خواستند بروند‪ .‬ببین عزیزم من نمی‬
‫دانم چطور باید این حرؾ را برایت بگویم‪ ،‬شوهرم بارها …!‬

‫‪21‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫راستش خبر اینکه یک کشتی بزرگ در آنجا ؼرق شده را برایم‬


‫گفت‪ ،‬من نمیدانم اینرا باور کنم یا نه اما امیدوارم اینطور نباشد‪ .‬می‬
‫دانی ؼرق شدن این کشتی بعد از چهار هفته سپری شدن مادر و پدر‬
‫تو در آنجا اتفاق افتید و این خبر را یکی از دوستان شوهرم برای او‬
‫گفته بوده‪ ،‬و گفته که هیچ یک از مسافرین آن کشتی جان سالم بدر‬
‫نبردهاند‪ ،‬هرچند شوهرم بارها از دوستانش که رفت و آمد زیادی‬
‫درین مسیر داشتند خواست تا جریان ماجرا را بپرسد و این طور کرد‬
‫اما هیچکس چیزی نمیدانست‪ ،‬راستش این خبر را حتی از من نیز‬
‫پنهان داشته بود و تا همین چند روز قبل من ازین حرؾها آگاه نبودم‪،‬‬
‫او فکر میکند آنها در همان کشتی بودهاند چون طی این یکسال هیچ‬
‫خبری ازشان نیامده‪.‬‬
‫با این تقدیر دگر آنها !‬
‫میفهمی …!‬
‫نمیدانم چطور باید بگویم‪ ،‬آه خدای من!‬
‫فکر میکنم آنها دگر با ما نخواهند بود! چطور باور کنم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫من حس میکردم این رفتار و گفتار خالهام یک شوخی به تمام‬
‫معناست‪ ،‬حتی یک لحظه فکر کردم رویایی را با این حالت کسالت‬
‫آورش میبینم‪ ،‬اما وقتی جدیت و چهره خالهام را که تؽییر زیادی‬
‫کرده بود و پریشان شده بود را دیدم دانستم که این حرؾها اصال نه‬
‫میتواند خوابی باشد و نه هم رویایی!‬
‫خالهام با همان حال پریشان و عاجزانه ادامه داد‪ :‬میدانی من و‬
‫شوهرم تصمیم به این گرفته بودیم که این شهر را به مقصد جای‬
‫بهتری ترک کنیم و برای همین فکر کردم باید این هم برایت بگویم‪،‬‬
‫‪21‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫اما با این اتفاق نظرمان عوض شد و چند مدت دگر را خواهیم ماند تا‬
‫سرنوشت مادر و پدر شما معلوم شود و حتی برای اینکه بیشتر‬
‫درین مورد آگاه شویم شوهرم هفته آینده به آنجا خواهد رفت و طی‬
‫یک ماه دگر هرچیز مربوط این قضیه را خواهیم دانست‪ ،‬اما از شما‬
‫میخواهم درین مدت دختر خوبی باشی و برای خواهر برادرت درین‬
‫مورد هیچ چیزی نگویی‪ ،‬میفهمی که چه میگویم‪ ،‬باید از آنها به‬
‫عنوان خواهر بزرگ محافظت کنی‪ ،‬من هم با شما هستم و! …‬
‫مخاطب عزیزم!‬
‫این لحظه اشک از چشمان خالهام جاری شد و با همان حال داستان‬
‫را تعریؾ میکرد‪ ،‬باید اینرا نیز بگویم که خالهام فرد آنچنان‬
‫رموزدان نبود که ؼیر مستقیم و با شیوه دگری این حرؾها را به من‬
‫بگوید‪ ،‬برای همین حق را به او میدهم‪.‬‬
‫من با دیدن این صحنه که زیر تؤثیر حرؾهای رک خالهام رفته‬
‫بودم‪ ،‬چشمان پر از اشکم داشت تاریک میشد و به یکباره از حال‬
‫رفتم‪.‬‬
‫وقتی دوباره چشمانم را باز کردم‪ ،‬خودم را در اتاقی تاریک که پرده‬
‫هایش کشیده شده بودند و یک اتاق قشنگ و مرتب بود یافتم؛ نمای‬
‫قشنگ مهتاب از پس پرده نشان دهنده آسمان صاؾ بود‪ ،‬و اگر دقت‬
‫میکردی ستارههای درخشان را نیز در حاشیه میدیدی! شب قشنگ و‬
‫زیبا بود‪ .‬من به یکباره به حال و وضع خودم دقت کردم که امروز در‬
‫جریان حرؾزدن با خالهام از هوش رفته بودم‪ .‬وقتی اینسو و آن‬
‫سوی اتاق را از چشم گذراندم فردی حضور نداشت و برای همین از‬
‫جایم بلند شدم و رفتم پرده اتاق را کشیدم و به آسمان خیره شدم‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در آنحال به وضعیت پدر مادر فکر میکردم و اینکه کجا هستند در‬
‫چه حالی به سر میبرند‪ ،‬بعد از چند لحظهیی خالهام داخل آمد و با‬
‫خودش ؼذا آورد و از من در مورد حالم پرسید و گفت‪ :‬چطور هستی‬
‫عزیزم! من چه میگویم‪ ،‬البته که حال خوبی نداری بابت حرؾهایم‬
‫متؤسؾام‪ .‬میدانم کار خوبی نکردم که آن حرؾها را برایت گفتم و‬
‫امیدوارم درکام کنی که چقدر نگران آنها و شما هستم‪ ،‬همین لحظه‬
‫از نزد شوهرم آمدم و گفت با دوستانش فردا حرکت خواهند کرد‪ ،‬و‬
‫این را هم بدان که هنوز ماجرا معلوم نیست و نباید خودت را از دست‬
‫بدهی‪ ،‬میفهمی چه میگویم! حاال بیا این ؼذا را با من یکجا نوش‬
‫جان کن! من که دوباره فضای تاریک را تاریکتر حس کردم با روی‬
‫صندلی نشستم و خالهام ؼذا را مقابلم گذاشت‪ ،‬بعد از نیم ساعتی که‬
‫ؼذا تمام شد من در آؼوش خالهام به خودم جاه خوش کردم و از او‬
‫خواستم تا کنارم باشد او نیز پذیرفت و هردو به سفارش او آؼاز به‬
‫قصه گفتن کردیم و با این وضع نفهمیدم زمان چطور گذشت‪ ،‬شب به‬
‫میانه خودش رسیده بود و کمکم خواب بر من ؼلبه کرد و آرام‬
‫خوابیدم‪.‬‬
‫وقتی یکبار دگر بعد از بیست و چهار ساعت خستهکن و کسالت بار‬
‫چشمانم را باز کردم هوا روشن شده بود و آفتاب بر تمام این حوالی‬
‫از من ؼلبه کرد بود‪ ،‬از جایم بلند شدم و رفتم تا آبی به صورتم بزنم‪،‬‬
‫در حینیکه از اتاق بیرون میشدم خالهام با خواهر برادرم دور یک‬
‫میز جمع شدهاند و دارند صبحانه میل میکنند‪ ،‬به آنها سالم کردم و‬
‫از حالشان پرسیدم اما زودی نگذشت که آنها با سوالیهایشان‬
‫حرؾ را با زبان خود ادامه دادند و پرسیدند‪ :‬چرا دیروز از حال‬
‫رفتی!‬

‫‪23‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_نکند مریضی!‬
‫_نه نیستم‪ ،‬فقط اندکی حالام خوب نیست‪.‬‬
‫آنها با صورت کنجکاوانه شان گفتند‪ :‬منظور ما نیز همین است که تو‬
‫حالت خوب نیست و این یعنی مریضی هستی!‬
‫لبخندی به زیرکی آنها زدم و تا میخواستم حرفی بزنم خالهام وسط‬
‫حرؾ من با عجله آمد و گفت‪ :‬کافیست! مروارید میدانی شوهرم‬
‫امروز حرکت میکند و ممکن حال حرکت کرده و رفته و باید این را‬
‫هم بگویم که به عنوان تحفه وسایل نقاشی برایت آورد تا با آن هرچه‬
‫دوست داری را نقاشی بکشی و اصال اگر میشود یکبار من را‬
‫نقاشی کن تا ببینم چقدر وارد این هنر هستی! آیا تپ مثل مادرت‬
‫مهارت واالیی داری یا نه فقط ’لحظه اشارهیی به خواهر برادرم کرد و‬
‫ادامه داد ’اینها زیاده رویی میکنند‪ ،‬زود باش ببینم‪.‬‬
‫_چشم خاله جان قبل از قبل میگویم من زیاد بلد نیستم و اینکه‬
‫اصالنمیتوانم شبیه مادرم نقاشی کنم اما هرچه در بساطام است را به‬
‫رخ خواهم آورد‪.‬‬
‫آنها با تکان دادن سر خواسته من را پذیرفتند‪ ،‬خواهر و برادرم در‬
‫کنار من و اندکی دورتر آمدند تا تمرکزم روی خالهام را بههم نریزند و‬
‫خالهام نیز مقابل من روی یک سندلی در کنار پنجره نشست‪ ،‬من که‬
‫اندکی هیجان زده بودم‪ ،‬با دلگرمی های آنها آؼاز به نقاشی خالهام‬
‫کردم؛ و بالخره بعد از تکمیل شدنش‪ ،‬از آن خیلی تعریؾ کردند و‬
‫خالهام گفت‪ :‬واقعا یک نقاش خوبی هستی مروایدم‪ ،‬من تا هنوز خودم‬
‫را در نقاشی ندیده بودم و آنهم به این زیبایی و به عنوان خالهات بر‬

‫‪24‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫تو افتخار میکنم و میبالم که دارمت عزیزم‪ ،‬آخ که چقدر ماهری‬


‫تو آنهم در این سن کم!‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫خاله من چهل و یک سال از عمرش را سپری کرده بود‪ ،‬او زنی با‬
‫چهره سفید و قد متوسط بود اندکی با وزن نیز بود‪ ،‬ساده دل‪ ،‬رک و‬
‫در عین حال خوشبرخورد بود‪ ،‬مکتب را تکمیل نرفته بود و از‬
‫نقاشی برخالؾ خواهرش یعنی مادرم هیچ موردی را نمیدانست و‬
‫برای همین تعریؾهایی را که از نقاشی من کرد دلیلش این بود که‬
‫یک چهره درست حسابی با رنگ آمیزی از او درست کرده بودم و اگر‬
‫بودی حتما میدیدی من نقاش ماهری که او تعریؾ کرده نیستم‪ ،‬من‬
‫فقط بلد بودم یک نمای تکمیل از صورت درست کنم و اصال از جزیات‬
‫نقاشی آگاهی درست نداشتم‪ ،‬برای همین اینجا خالهام را عفو کنید‪.‬‬
‫روزها به همین جهت در گذر بود و من و خواهرم به مدرسه در رفت‬
‫و آمد بودیم‪ ،‬یکماه دگر از فصل بهار آنسال گذشت و خبری از پدر‬
‫و مادرم نشد‪ ،‬حال آنکه شوهر خالهام نیز با هیچ خبری از آنها‬
‫برگشته بود‪ ،‬و گفت اینکه هیچ فردی با چنین نشانی آنها را ندیده‪،‬‬
‫مردمان به او گفته بودند که در صورتی که یک سال از آن ماجرا‬
‫گذشته‪ ،‬اصال امیدی برای باز یافتن آنها نیست و نباید دگر خود را به‬
‫زحمت یافتن آنها بیندازد‪ .‬وقتی یک هفته بعد از آمدن خالهام این‬
‫حرؾها را به من گفت‪ ،‬دگر فهمیدم که هرگز آنها را نخواهم دید‪ ،‬به‬
‫همین دلیل آهسته به آهسته داشتم به این مفهوم عادت میکردم‪ .‬من‬
‫هرروز به مدرسه میرفتم و در جریان راه به تمامشای گلها می‬
‫پرداختم‪ ،‬طبیعت را متفاوت از سالهای گذشته یافتم؛ اینبار درختان‬
‫سبز رو به رشد بیشتر در دلم مینشستند چهچه پرندگان آواز و‬
‫موسیقی خاصی را از خود به نمایش میگذاشتند‬
‫‪25‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دلم میخواست تا ساعتها بنشینم و از جریان رشد آنها لذت ببرم‪ ،‬از‬
‫درختان سبز‪ ،‬آسمان آبی‪ ،‬آفتاب داغ‪ ،‬زمین سبز و مردمانی که همواره‬
‫لبخند به لب داشتند و شادمان بودند را از چشم بگذراندم و از هوای‬
‫تازه بهار لذتی بیایم و این نظم قشنگی که آنجا بود را در صفحه کاؼذ‬
‫بازتاب دهم ’البته باید مخاطب عزیز بداند که بعدها وقتی بزرگتر شدم‬
‫آلبومی از نقاشی هایم را ترتیب دادم که یکی از اولینهای آلبوم من‬
‫تصویر همین طبیعتست که سخناش را گفتم‪ ،‬و بعدها بیشتر توضیح‬
‫خواهم داد’‪ .‬وقتی از مدرسه فارغ میآمدم در خانه به خالهام کمک‬
‫میکردم یا به نقاشی و بازی با خواهر برادرم مشؽول میشدم‪.‬‬
‫شبها هم به رسم عادت‪ ،‬دیدهام را از پس پنجره به بیرون میدوختم‬
‫و به بزرگی آسمان میاندیشیدم‪ ،‬دامن آسمان همواره از ستارهها پر‬
‫بود و یک خال پرنور و بزرگ نیز او را همراهی میکرد‪ ،‬ماه! از‬
‫خاصترین پدیدهها برای من به حساب میآمد و از همین بابت یک‬
‫سندلی را کنار پنجره آورده‪ ،‬خیره و دقیق به آسمان میشدم‪ ،‬ساعتها‬
‫به این تمرکز نیک ادامه میدادم‪ ،‬بعد از آن آرام و آسوده به خواب‬
‫میرفتم؛ البته اینکه آن موقع از دانستن خیلی موضوعات عاجز بودم‬
‫و برای همین رویا دیدن را نادیده میگرفتم اصال یا رویایی نمیدیدم‪،‬‬
‫یا اگر میدیدم آنقدر جذاب و قشنگ نبودند تا برای فردی تعریؾشان‬
‫کرد‪.‬‬
‫ماهها به سادگی و زودی در گذر بودند‪ ،‬من که تازه دوازده سالهگیام‬
‫را سپری میکردم یک خبر ناخوشآیند دگری را شنیدم!‬
‫خانه مان را عده مردم به تاراج برده بودند و تمام آنچه که وسائل‬
‫خانه نام داشت‪ ،‬به اموال خودشان یکی کرده بودند؛ و از خانه فقط‬
‫مکانش باقی بود‪ ،‬حتی در و پنجره را نیز برایمان نگذاشته بودند!‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫سال آنچنان خوبی برای ما سه خواهر و برادر نبود و در گذر چندین‬


‫هفته بعد خالهام با چشمان پر از اشک و ناقرار خودش‪ ،‬به من نزدیک‬
‫شد و گفت‪ :‬عزیز من! شوهرم در شهر دگری خانه گرفته و از من‬
‫خواست تا آنجا برویم آنهم فقط من و همسرم‪ .‬میدانی! زندگی‬
‫جریان عجیبیست! یک موقعیتی فردی رهایت میکند که خیلی برای‬
‫او اعتماد داری و بر عکس آنهایی حمایت و کمکت میکنند که‬
‫تصورش را هم نمیکنی! من پولم را به خواهرم یعنی مادرت بیهیچ‬
‫دوباره پس گرفتین داده بودم اما …!‬
‫خالهام این حرفش را با اشک چشمانش قطع کرد به سوی حرؾهای‬
‫دگرش رفت و ادامه داد؛ من شما را دوست دارم و حتما در فرصت‬
‫های بعدی به شما سر خواهم زد و تحفههایی برایتان خواهم آورد‪ ،‬و‬
‫وقتی تو بزرگتر بشوی همهچیز را برایت توضیح میدهم! اما قبل از‬
‫آن امید وارم مروارید عزیزم من را ببخشد و کار همسرم را به من‬
‫ربط ندهد‪ ،‬و در نهایت تو دخترکی هشیار و مهربانی هستی و میدانم‬
‫که یک زندگی خوبی را برایت آماده خواهی ساخت‪ ،‬خدا نگهدار‬
‫عزیزم!‬ ‫مروارید‬
‫این عجیبترین بدرود در زندگیام بود‪ ،‬در تمام عمرم هیچگاه با این‬
‫طور ماجرا برنخورده بودم از هیچ فردی نیز نشنیده بودم‪.‬‬
‫تمام این لحظات که خالهام حرؾ میزد‪ ،‬من حیران‪ ،‬کنجکاو و در عین‬
‫حال خاموش مانده بودم‪.‬‬
‫گفتههای او توان و رمق اشک ریختن و حرؾ زدن را از من گرفت و‬
‫در حالی که بعد از تکمیل حرؾهایش رفتند‪ ،‬من و خواهر برادرم با‬
‫چمدان هایمان در کنار خانهیی ایستاده بودیم که تا همین یک ساعت‬
‫قبل آنرا به اعتماد کردن در مورد خالهام و همسرش از خود می‬
‫دانستیم‪ ،‬ما سه بیهمه چیز بودیم‪ ،‬سه یتیم‪ ،‬سه بدبختی که همه از‬
‫‪27‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫کنارشان رفتهاند و رهایشان کردهاند‪ ،‬مادر و پدرم که آؼازگران این‬


‫رفتن های بیبازگشت بودند!‬
‫یک لحظه از همهچیز نفرت کردم‪ ،‬همه را زشت پنداشتم‪ ،‬توان اعتماد‬
‫به زندگی از من رفته بود‪.‬‬
‫این تجربه را داشتهیی! که به یکباره زندگی روی زشتاش را نشان‬
‫ات داده باشد! من در جایگاهی نبودم که بگویم اینکه اگر تنها بودم‬
‫یک راهی میسنجیدم یا اگر تنها بودم کاری برای خودم انجام میدادم‪،‬‬
‫اما حاال خواهر برادرم با من است و اینها چهخواهند شد‪ .‬نه! نه!‬
‫اصال به این فکر نمیکردم! من دخترکی کوچک‪ ،‬نازپروده نه آنچنان‬
‫هشیاری بودم و برای همین عاجزانه اشک میریختم و حالام را بدتر‬
‫از هر موقعیت میدیدم! من با دو فرد کوچکتر از خودم‪ ،‬تنها در‬
‫گوشه از یک شهر درمانده بودم و به بدبختیهایی که قرارست بعد‬
‫ازاین باالی مان بیاید میاندیشیدم‪ ،‬اینکه شبها را چگونه به سر‬
‫ببریم! اینکه ؼذایی خواهیم یافت یا نه! بهسوی برادرم برگشتم و در‬
‫حالی که داشت با حرکات طفالنهاش با خود بازی میکرد لبخندی به‬
‫لبنشاند و در همین حال نگاه با حسرت خواهرم را نیز دیدم‪ ،‬که‬
‫داشت با چشمان نمزدهاش از من سوال میکرد اینکه آیا واقعا در حال‬
‫دیدن رویایی هستیم و بیدار خواهیم شد! من جوابی به این سوال از‬
‫توان پاسخ دادن خارج‪ ،‬نداشتم‪ .‬فقط نزدیکتر بر آنها شدم و در‬
‫آؼوشم گرفتمشان‪ ،‬در همین حال خواستم تا چیزی بگویم که یادم آمد‬
‫خالهام گفته بود به یتیم خانه خواهیم رفت‪ ،‬و این از روی جاده ماندن‬
‫که اصال تصورش را نیز نمیتوانستم‪ ،‬بهتر بود‪ .‬کمتر از یک ساعت‬
‫دگر انتظار بودیم و سه مردی که میانی آنها که قد بلند با ظاهر مرتب‬
‫داشت و نشان از بزرگی شؽل خوب او بود نزدیکمان شد و گفت‪:‬‬
‫مروارید تو هستی!‬

‫‪28‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_بلی‪.‬‬
‫_ من با خالهات حرؾ زده بودم و تمام ماجرا را بهمن گفت و‬
‫خوشحالم که مالقاتتان کردم‪ ،‬پس حاال با هم یکجا خواهیم رفت به‬
‫خانه جدید و آنجا دوستانی خواهی یافت‪.‬‬
‫بعد ازین حرؾ به دو فردی که در پهلویش بودند اشاره کرد و آنها‬
‫چمدان های مان را گرفت و ما به سوی خانه جدید که اصلش یتیم‬
‫خانه بود حرکت کردیم‪...‬‬
‫مخاطب عزیز! از من مخواه که تمام جریان کمتر از یک سال اما‬
‫زجرآور یتیم خانه را بگویم‪ .‬فقط اینکه برخالؾ تصور من مکانی‬
‫رنجزا‪ ،‬خستهکن با طفالنی که اصال دوستی با آنها برایم ممکن نبود‪،‬‬
‫من در حال و هوای متفاوتی از آنها زندگی کرده بودم و برای همین‬
‫نمیتوانستم دوست آنها باشم‪ ،‬مؽرور نبودم‪ ،‬فقط تفاوت رفتارها مانع‬
‫ام از بازی کردن و بودن با آنها میشد و برای خواهر و برادرم نیز‬
‫همین را قانون تعیین کرده بودم‪ ،‬من از آنجا یک نوع ترسی در دل‬
‫داشتم و نمیخواستم آسیبی از هیچ فردی در آنجا به من و خواهرم و‬
‫برادرم بیافتد‪ .‬بعد از سپری کردن این مدت عمو مراد به ما سری زد‬
‫و بعد از آن مایان یکجا در خانه آنها زندگی میکنیم‪ .‬وقتی برای‬
‫اولین بار در خانه عمو مراد داخل شدیم احساس نیکی در من زنده شد‬
‫و توانستیم خیلی زود با آنها عادت کنیم‪ ،‬گوهر بانو معلمی دانایی و‬
‫عمو مراد شخص عزیزی برای ما مبدل گشت‪ ،‬اما به هیچ عنوان نمی‬
‫توانستم پدر و مادرم را از یاد ببرم و جایشان را به بیگانههای تازه‬
‫آشنا دهم‪ ،‬اما خواهر برادرم بیشتر از من با آنها عادت کرده بودند و‬
‫من برای اینکه از شادمانی آنها کم نکنم مانع نمیآمدم و میخواستم‬
‫خودم نیز این محبت را داشته باشم‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دراین میان گاهی عمو مراد از گذشته خودش که صاحب دکانی بزرگ‬
‫بوده و در بعد از سپری نمودن چندین سال در بازار که آمیخته با‬
‫سود و زیان است‪ ،‬آن دکان را به شخص دگری در عوض پولی که نیم‬
‫تمام مال و داشتهاش میشد داد‪ .‬و به درمان فرزندش که سخت‬
‫مریض بود پرداخت اما سرانجام فرزندش از دنیا رفت و مشکالت‬
‫عمو مراد زیاد‪ ،‬با این وجود یکسال بعد او تصمیم به سفر گرفت و‬
‫خواست در مکان دگری برایاش شؽلی پیدا کند و به همین جهت‬
‫شهری که حاال هستیم را بهترین مکان برای زندگی بهتر دانست و‬
‫اینکه بتواند ؼم و ؼصه از دست دادن فرزند را نیز در دل خاموشتر‬
‫کند‪ ،‬در این حال که گوهر بانو به مدرسهیی درخواست داد تا به‬
‫شاگردان تدریس کند و پولی برای خویش نیز به دست بیارد‪ ،‬شناخت‬
‫مایان و بانو گوهر نیز از همین مدرسه آؼاز گشت و او شد از بهترین‬
‫استادان من و من شدم از بهترین شاگردان او‪ .‬ما از طریق همین‬
‫عالقه به هم در نهایت در یک خانه آمدیم و شدیم دختر و مادر یک‬
‫دگر‪ .‬و به همین ترتیب عمو مراد که مشؽول خرید و فروش شده بود‬
‫آهستهآهسته یک دکه باز کرده بود‪ ،‬که حالیا من در کنار او آؼاز به‬
‫فروشندهگی کردم‪ ،‬در روزهای نخست هرچند نمیتوانستم تمام دست‬
‫فروشی های را به فروش برسانم اما آهستهبهآهسته در این شؽل رشد‬
‫کردم و توانستم پولم را چند برابر بسازم‪ .‬و همین طور که با خواهر‬
‫و برادرم به عنوان بزرگتر از آنها مسإلیتام را پذیرفته بودم نیز‬
‫از سویی با آیسان و ندیم رفتار دوستانه داشتم‪ .‬با آنها بازی می‬
‫کردم و برای یکدگر نوشتههایی که حامل تعریؾ و تمجید و یکدگر‬
‫بودند را میدادیم‪ ،‬من گاهی با آنها طفل میشدم و گاهی با عمو مراد‬
‫و گوهر بانو بزرگ و با تجربه‪.‬‬
‫زندگی آهسته به آهسته به دوران اوج خوبی هایش بلند میشد‪ ،‬اما‬
‫اینبار در بدون حضور پدر و مادرم‪ .‬همان طور که گفتم بعد از سه‬
‫‪31‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫سالی که با عمو مراد و خانمش بودیم خیلی مطالب را آموختیم و به‬


‫عنوان فرزندان آنها مورد عشق و محبتشان قرار گرفتم‪ ،‬دگر یادی‬
‫از یتیمخانه در ذهنم نبود و در کمتر از یکسال تمام انرژیام را‬
‫معطوؾ به بازار و خرید و فروش کرده بودم‪ .‬امروز از اولین روز‬
‫های بهار این دقیقا کمتر از یک سال شد که من شؽل آؼاز کرده بودم‬
‫و امروز در این بهار من‪ ،‬گوهر بانو‪ ،‬آیسان و ندیم به خانه بستگان‬
‫بانو گوهر رفتیم و خواستیم مدتی را آنجا بمانیم‪ ،‬در جریان راه من‬
‫به دیدن کوههای بلند و درختان سبز و زمین اطراؾ مینگریستم و‬
‫گاهی هم با آیسان و ندیم بازی میکردم‪ ،‬گوهر بانو که به خوابی رفته‬
‫بود و آرام از آن لذت میبرد‪.‬‬
‫بعد از سپری کردن نیم یک به آنجا رسیدیم‪ .‬وقتی با بستگان بانو‬
‫گوهر معرفی شدم احساس قشنگی در من زنده شد! آن مهربانیشان‪،‬‬
‫آن خندان بودن صورتشان‪ ،‬مردان با ظاهر بلند و زنان زیبایی بودند‪.‬‬
‫من که واقعا از بودن در کنار این خانواده بزرگ‪ ،‬خوشحال بودم و نیز‬
‫سهوهفت فرد بودنشان حیرتام را بلند آورده بود‪ ،‬همه آنها با هم‬
‫دگر روابط دوستانهیی داشتند که واقعا دلپذیر‪...‬‬
‫بعد از گذشت چند روز دگر میتوانستم بدون کمک هیچ فردی‬
‫تشخیص دهم که آنها دقیقا چه نسبتی با گوهر بانو داشتند؛ پدر بانو‬
‫گوهر مردی پیر بود‪ ،‬صورتش چین و چروک بیشتر از حد معمول تا‬
‫آنجا که من دیده بودم داشت و با مشکل میتوانست راه برود و برای‬
‫همین در کنار اینکه عصا چوبی همراهش بود‪ ،‬یک فرد همواره او را‬
‫کمک میکرد تا از مکانی به مکان دگری برود‪ ،‬در حقیقت آنمرد سه‬
‫خانم داشت‪ ،‬خانمهایی اما دو خانمش زنده و با او بودند و یکی از آن‬
‫ها که خانم اولش باشد را در همان اوایل ازدواج بعد از داشتن یک‬
‫فرزند از دست داده بود‪ ،‬این موضوع باعث شد که خواهر کوچک او‬

‫‪31‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫را که مادر بانو گوهر باشد را بگیرد‪ ،‬و بعد از چند سالی که پولش‬
‫ظاهرا زیاد بوده یک خانم دگر را نیز در جمع خانوادهاش اضافه می‬
‫کند‪ ،‬فرزندان او هفت پسر بود و نه دختر که بانو گوهر فرزند چهارم‬
‫و دختر سوم این خانواده بود‪….‬‬
‫اینجا ده کوچکی که بیش از سه صد فرد آنجا زندگی نمیکند بود‪ ،‬و‬
‫از این رو محبت و صمیمیت در بین آنها بیشتر از شهر نشینانی بود‬
‫که اگرچه از بستگانت باشد اما مهر و محبت که هیچ‪ ،‬حتی بر عکس‬
‫بدی هایی نیز در حقت روا میدارد‪ .‬اما از سویی همهستند آنهایی که‬
‫بی بهانه دوستت دارند و برادر بی موردت عشق میورزند‪.‬‬
‫ما در آن ده مدتی را ماندیم‪ ،‬و با رسم و رواجهایی که تا آنلحظه‬
‫ندیده بودیم آشنا شدیم‪ ،‬من رسم و شیوههای زندگی شهر و ده را‬
‫خیلی از هم جدا نیافتم شاید بسیار کم و در موارد جزئی اینطور بود‪.‬‬
‫تصمیم های بزرگ را که »کدخدا« حاکمیت مطلق ده دست او بود‬
‫میگرفت و دگری نمیتوانست حرفش را رد کند‪ ،‬فردی وقتی مرتکب‬
‫گناهی میشد‪ ،‬باز هم همان کدخدا وارد عمل شده و گنهکار را یا به‬
‫مکانی دورتر از ده تبعید میکرد یا هم در کنار اینکه باید پول بپردازد‬
‫جرمش را خریداری کند و آزادانه در میان مردم باشد‪ ،‬اما از آنجا که‬
‫پولی نمیداشتند اکثریت به تبعیدی شدن تن میدادند و چندی از ده دور‬
‫میماندند‪ .‬مادر و پدر ها تصمیم های اساسی زندگی فرزند چه دختر و‬
‫چه پسر را میگرفتند و آنها نیز به رسم ادب یا ممکن نداشتن توان‬
‫کافی برای مقابله با آنها موافقت میکردند‪ ،‬اما بسیار کم یافت بود آن‬
‫خانواده های را که تصمیم زندگی به خود فرزند هایشان واگذار می‬
‫کردند‪ ،‬با این حال عروسی ها معموال با نوای دؾ‪ ،‬سنتور‪ ،‬رباب و‬
‫پایکوبی هایی که پیشنهیی برای من نداشت و کامال این نوع از رقص‬
‫میشد‪.‬‬ ‫برگذار‬ ‫بود‪،‬‬ ‫کننده‬ ‫شادمان‬ ‫و‬ ‫جالب‬
‫‪32‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫و خواستگاری برای این عروسی شرط هایی نیز داشت؛ اینکه پسر‬
‫باید چند سالی را تجربه جدا زندگی کردن از فامیلش را داشته باشد‪،‬‬
‫بعدی این بود که پسر باید حداقل سه بار سفری دور و دراز رفته باشد‬
‫و ممکن منظور شان این بود که باید جوانی بیترس و هشیار باشد‪ ،‬و‬
‫در مرحله سوم اخالق درستی را در خود ایجاد کند‪ ،‬مراحل بعدی‬
‫خواستگاری که داشتن پول کافی‪ ،‬خانه خوب‪ ،‬داشتن سواد برای‬
‫ازدواج است را نیز آنجا دیدم‪ ،‬جالب بود همه میخواستند شوهر‬
‫دختر آنها سواد داشته باشند اما خودشان اینطور نبودند‪ ،‬و مردم آن‬
‫جا برای پسر و دختر مهلت میدهند تا یکدیگر را بشناسند‪ ،‬اگر جواب‬
‫آنها مثبت بود این نامزدی تبدیل به ازدواج میشد‪ ،‬اما اگر این‬
‫"فرصت "که برای پیِ بردن اخالق یکدیگر داده شده بود به خوبی‬
‫نمیگذشت آنگاه نامزدی را بر هم میزدند‪ .‬من تا آن دم فکر میکردم‬
‫که شهرها مملو از مردمانی است که آداب و رسومات نیکی دارند اما‬
‫نه اینطور نبود و شکل بسیار ساده فرهنگ ها را میتوانستی در ده‬
‫ها ببینی که در طول تاریخ و با روی کار آمدن شهر ها و ساخت آن‬
‫نحو و شیوه بروز مندانهیی به خودش گرفته است‪.‬‬
‫با این اساس من تفاوتی زیادی در این دو نوعی از زندگی نمی یافتم‪،‬‬
‫آن هم تفاوتاش این بود که مردمان ده مهر و محبت دارند و صداقت‬
‫بسیار‪ ،‬اما جاه طلبی های »کدخدا« و »زور مندان« ده را به خرابه‬
‫مبدل میکنند‪ ،‬از جهتی این روشها و رفتار های خوب به شکل‬
‫درستی و معقولی در بین شهر نشینان بود‪ ،‬و همین طور جاه طلبی‬
‫هایی را که یک »کدخدا« و بزرگان ده داشت در شهر هم میتوانست‬
‫دید‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫این سفر نه آنچنان طوالنی به تجربه و دانش من افزود و توانستم در‬


‫طی سه هفته موارد زیادی را بیاموزم و این شد که بعد از گذشتن این‬
‫مدت راهی خانه شدیم و آمدیم سر زندگی شهری خودمان!‬
‫وقتی حرکت کردیم هنوز صبح زود بود‪ ،‬من که از طبیعت و مطلوب‬
‫آن همواره لذت میبردم در عین حال باران و دانه هایش را روی‬
‫دستانم حس میکردم و لبخند میزدم‪ ،‬مه اندکی با فاصله از زمین بلند‬
‫بود تمام نواهی راه را پوشانده بود‪ ،‬ابرهای نیمه تاریک زیبایی بی‬
‫آرایشی به فضا داده بود‪ ،‬آن روز را دوست داشتم! اما تمام شد و ما‬
‫به خانه رسیدیم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز بیاد داری روزی را که به ؛قصد دیدن دخترک از خانه‬
‫زده بودم بیرون و مکتب نیز نرفتم‪ ،‬و در کمال ناباوری او را ندیده‬
‫بودم!‬
‫بلی آن روز جز زشت ترین روزها برای من شده بود و با بسیار‬
‫نامیدی به خانه برگشتم‪ ،‬وقتی از در خانه وارد شدم با مالمتی ها و‬
‫حرؾ های نه آنچنان خوب عمو هایم قرار گرفتم!‬
‫آنها به من حرؾ هایی را زدند که برای یک فرد تازه به جوانی‬
‫رسیده یا در مسیرش است اصال نیاز نبود‪ ،‬عموهایی که فقط به لت و‬
‫کوب کردن عادت داشتند و حرؾ از خوبی حالیشان نبود‪ .‬من از‬
‫فضای درون خانه به بدترین شکل خسته بودم‪ ،‬اما وقتی فکر میکردم‬
‫که اگر من بروم سرنوشت مادرم که زن بیوه است و خواهرم که از‬
‫من سه سالی بزرگتر است چهخواهد شد!‪ ،‬دوباره در کنار آنها می‬
‫ماندم و فکر رفتن و دور شدن از خانه را در ذهنم خاموش میکردم‪.‬‬
‫یا ممکن در خاموشانه ترین نقطههای درونم این حرؾ را داشتم که‬

‫‪34‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫اگر قرار بر این شد که من رفتنی باشم‪ ،‬کجا خواهم رفت!؟ و پاسخ به‬
‫این پرسش دشوار ترین امتحان من بود که موفق شدنی نبودم‪.‬‬
‫فضای درون خانه آمیخته با فشار های روانی که اهلاش در من ایجاد‬
‫کرده بودند‪ ،‬وادارم میکرد که با عالمی از اشک ریختن ها و نداشتن‬
‫توان مقابله با آن رفتار ها در کنجی از خانه بمانم و فقط فکر کنم!؛ تا‬
‫اینکه با آن دخترک آشنا شدم‪ ،‬روزهای که او را میدیدم به نحو‬
‫قشنگی شادمانی سراؼم می آمد و من همواره فرصت داشتن این‬
‫شادمانی را فراهم میکردم‪ ،‬تا اینکه دگر او را ندیدم‪.‬‬
‫با وجود اینکه مخالفتهای عموهایم در رفتن به بازار مقابلم بود اما‬
‫من باز هم رفتم و آن دخترک دست فروش را ندیدم‪ ،‬چند روز پی در‬
‫پی رفتم اما در نهایت نامید شده و برگشتم! به زندگی خودم تا اینکه‬
‫در یک زمان مناسب او را مالقات کنم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫من زندگی آنچنان قشنگی در گذشته نداشتم که بتوانم به آن ببالم اما‬
‫برای اینکه زندگی من بوده و مربوطم میشود‪ ،‬خالصه آن را خواهم‬
‫گفت‪.‬‬
‫پدرم را وقتی هنوز طفل بودم از دست دادم‪ ،‬و از آن به بعد ما شدیم‬
‫فروشنده‪ ،‬روز به روز اموال خانه را به فروش میرساندیم و با آن‬
‫موارد نیاز را برای زنده نگه داشتن خویش فراهم میکردیم‪ .‬حتی بعد‬
‫از مدتی تا حدی فشار نداشتن پول و ؼذا بر مادرم ؼلبه کرد که‬
‫خودش آؼاز به شؽل پیدا کردن نمود و این موضوع سنگ تمام به‬
‫ؼرور بیمورد خاندان پدری من ماند و ما را به خانه خودشان بردند‪،‬‬
‫گرچه که مادرم راضی به این کار نبود اما با دیدن شرایط نامطلوب آن‬
‫روز قبول کرد‪ .‬در چند مدت اول رفتار همه آنها با عادی بود‪ ،‬اما‬

‫‪35‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫همین که چند ماهی گذشت همه رفتار و شیوه های آنها به مراتب‬
‫تؽییر کرد و انگار مایان بیگانهیی بیش نبودیم‪ .‬یا ممکن همین طور‬
‫بود تنها ارتباطی که ما را با آنها وصل میکرد پدرم بود که آن هم‬
‫دگر نیست‪ .‬من سه عمو داشتم که هر سه ازدواج کرده بودند و‬
‫فرزندان بزرگتر از ما داشتند‪ ،‬که بعد از چند سالی یکی از آنها در‬
‫خانهی که به خودش گرفته بود‪ ،‬رفت و دگر با ما نماند‪.‬‬
‫چندسال گذشته را که من ده سالم بود در همین شرایط زندگی کردم که‬
‫همواره با رنج و اشک در من همراه بود‪.‬‬
‫ما برای آنها نماد بدبختی بودیم و از همین رو دوست نداشتند تا‬
‫بامایان زیادی هم سخن باشند‪.‬‬
‫وقتی من تازه »دوازده سال« از عمرم را سپری میکردم مادر بزرگ‬
‫ام را از دست دادم و این موضوع تؤثیر زیادی روی پدر بزرگام که‬
‫تازه خانمش را از دست داده بود گذاشت و بعد از گذشت فقط چهارماه‬
‫او نیز از دنیا رفت‪ .‬و بعد از آن در خانه حرؾ اول را عموی بزرگام‬
‫میزد و هرچه او میگفت را مایان باید انجام میدادیم‪ ،‬یا از روی‬
‫ترس‪ ،‬یا ممکن از روی ادب‪ ،‬نه مادرم و نه خواهرم چیزی در مقابل‬
‫حرؾ نمی گفتند و من نیز که فرزند و برادر همان ها بودیم همین راه‬
‫را میرفتم‪،‬و من فقط حرؾ بشنو آنها میگفتند بودم‪.‬‬
‫من فقط گاهی که زیادی از حد بیش دلتنگ میشدم میرفتم با‬
‫دوستانم بیرون برای بازی یا تنها به جادههاقدم میزدم و برای خودم‬
‫نقشههای زیبا میکشیدم و با آن دلخوش میشدم‪ ،‬میدانی! من اؼلب‬
‫خودم را یک شخصی فکر میکردم که بزرگ شدهام و برای خودمان‬
‫خانه گرفتهام! من در آنجا با مادرم‪ ،‬خواهرم و خودم زندگی میکنیم و‬
‫دگر در کنار عموهایم نیستیم که با هر حرؾشان یک منت دارند‪ ،‬من‬
‫فقط این زندگی را در رویاهایم داشتم و در حقیقت اصال اینطور نبود‪.‬‬
‫‪36‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫اکثر اوقات را با خودم و تنها مشؽول بازی میشدم‪ ،‬برخالؾ دوستانم‬


‫بازی کردن با جمعی از آنها را دوست نداشتم و حس میکردم تنها‬
‫باشم بهترست‪.‬‬
‫اما این تنهایی برایم مشکالتی ایجاد کرد که بعدها بزرگتر نیز شدند‪،‬‬
‫طور مثال؛ نداشتن جرأت کافی وقتی با فردی رو در رو میشدم‪،‬‬
‫کابوس های که وقتی از آن برمیخواستم‪ ،‬تمام بدنم ؼرق در آب عرق‬
‫بود و بدتر از آن …! اینبود زندگی من! گفتم که عالقه به باز یاد‬
‫کردنش ندارم اما …به هر تقدیر من با این شرایط به نوعی کنار آمده‬
‫بودم و نمیتوانستم فکر جدیدی را در سر داشته باشم‪ ،‬از سویی هم‬
‫که فشار های روانیام نمیگذاشت تا از این معضالت بگذرم و کاری‬
‫انجام دهم که در آن نه زیاده گوییهای عموهایم باشد و نه این خانه‬
‫که به زندان مان تبدیل گشته بود‪ ،‬در یک و نیم دهه از زندگی پشت‬
‫سر گذاشتن این همه مشکالت اصال با عمل من جور در بیا نبود و به‬
‫نوعی از درک من نیز بلند‪ ،‬و ممکن به همین اساس نمیتوانستم‬
‫تؽییرش دهم چون نمیدانستم که رفتار آن با من زشت است‪ ،‬و آن‬
‫وقت این را فهمیدم که نباید با من چنین رفتار شود که تا حد اخیر‬
‫مورد ضرب و ستم قرار بگیرم دگر نمیتوانستم از این عادات ذهنی‬
‫زشت فارغ آیم‪ ،‬در کنار من حال و اوضاع مادر و خواهرم نیز چندان‬
‫بهتر نبود در این جریان مادرم که از جوانیاش خیری ندیده بود‬
‫تصمیم گرفت از آنها جدا شود و راهی برای درست تربیت کردن من‬
‫و خواهرم در نظر بگیرد که با ممانعت های آن خانواده مقابل گشت و‬
‫برای همین نتوانست به این خواست نزدیک شود‪.‬‬
‫مادرم گرچه که در خانه از انجام دادن هیچ کاری دریػ نمیکرد‪ ،‬اما‬
‫همواره مورد انتقاد عموهایم و خانمهایشان قرار میگرفت‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫خواهرم که در این موارد دوشادوش مادرم به کار های خانه میرسید‬


‫نیز به مثل او سر باز عالمی از حرؾ های بیمورد قرار داشت و این‬
‫طور آنها هم بدتر از من زندگی را به سر میکردند‪.‬‬
‫هرچند مادرم بارها به من میگفت که اینکه تو باید بزرگ بشوی تا ما‬
‫ازین خانه بیرویم و به زندگی خودمان برسیم‪.‬‬
‫مادرم میخواست تا من بزرگ شوم و بتوانم از آنها درست مواظبت‬
‫کنم و من که هنوز سردر نمیآوردم با یک چشم گفتن‪ ،‬به اشکهای‬
‫مادرم پایان میدادم و از او میخواستم دگر اشک نریزد‪.‬‬
‫این اواخر که با دخترک آشنا شده بودم همهچیز را به سبب بودن با‬
‫او رها کرده بودم که آنهم زیادی مفید نبود و از بخت نهآنچنان خوب‬
‫من او نیز نمیآمد و من هم باید بعد از آن در خانه میماندم‪ .‬در‬
‫جریان این همه سال بارها از مادر و خواهرم میشنیدم که اگر پدرم‬
‫بود روش و شیوه زندگیمان کامال از حاال تفاوت داشت و یک زندگی‬
‫میکردیم‪.‬‬ ‫سپری‬ ‫را‬ ‫زیبا‬ ‫و‬ ‫قشنگ‬
‫این حرؾها را گرچه نمیتوانستم درک کنم اما در پس زمینههای‬
‫ذهنیام داشت عمیقا رخنه کرده و ظاهرا نیز اشک از چشمانم بیرون‬
‫میکرد‪ ،‬گلویم را بؽض میگرفت‪ ،‬ذهنم شدیدا مشؽول میشد اما کاری‬
‫انجام داده نمیتوانستم‪.‬‬
‫تمام گذشته من خالصه به همین قصه بود‪.‬‬
‫دوست داشتم زندگی خوبی را در پیش داشته باشم و میباید می‬
‫کوشیدم تا به این رویا برسم‪ ،‬و خانوادهام را نیز از این وضعیت‬
‫بیرون بیاورم و فقط ما سه یا حاال چهار فرد شادمانه باهم زندگی کنیم‬
‫و خوشحال باشیم‪.‬‬
‫زندگی تجربه عجیبی است!‬

‫‪38‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫یک موقع از خواب بلند میشوی و میبینی که بزرگتر از قبل شدی‪،‬‬


‫یک چیزهایی را به دست آورد ای و نیز یک چیزهایی را از دست داده‬
‫یی‪.‬‬
‫شادمان هم بودهیی و ؼمگین نیز‪ ،‬اشک ریختهای و لبخند هم زدهای‪.‬‬
‫خانهیی داشتی و بیخانمانی را هم تجربه کردهای! یک موقعی پدر‬
‫مادری داری و بعد با یک چشم به هم زدن دگر آنها را نداری!‬
‫من وقتی کودک بودم زندگی را خالصه میکردم به همین مادر و پدرم‪،‬‬
‫خواهر و برادرم که همواره با من میمانند و هرگز ترکم نمیکنند! به‬
‫آن خانه که در کنار هم بودیم‪ .‬به مدرسه که هر روز صبح با پدرم‬
‫میرفتم و با مادرم بر میگشتم‪ ،‬به اینکه بزرگ نمیشوم و در همین‬
‫سن و سال خواهم بود‪ ،‬به اینکه دگر چیزی نمیخواهم جز بودن‬
‫خانوادهام در کنارم‪ ،‬به اینکه من زندگی کوچک و بی دؼدؼه مان را‬
‫دوست داشتم و چیزی از روزگار و احوال آن حالیام نمیشد‪.‬‬
‫اما نه! زندگی آنچه که من در رویاهایم دنبالش بودم نبود‪ ،‬میدانی! من‬
‫تمام حرؾ هایی را که در باال گفتم را زندگی میدانستم و برای خانواده‬
‫ام کافی نیز‪.‬‬
‫لیک اینطور نشد! یک روز از خواب برخواستم که دگر پدر و مادرم‬
‫نیستند! همه چیز به یکباره تؽییر کرد‪ ،‬آنها دگر با ما نهخواهند بود‪،‬‬
‫نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم‪ ،‬ممکن تنها این موضوع را درک‬
‫شدهایم‪.‬‬ ‫تنها‬ ‫که‬ ‫کردم‬
‫دگر آنها نبودند تا در مقابل آنچه که باعث ترس های مان میشد‬
‫محافظت کنند‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نبودند که وقتی از خواب با آشفتگی در نصؾ شب بیدار میشویم با‬


‫گفتن اینکه "نترس من کنارتام" آرام بگیریم و دوباره با خیال‬
‫راحت بخوابیم‪.‬‬
‫آنها نبودند که مایان را با افسانه هایی سرگرم کنند و باهم بازی‬
‫کنیم‪ ،‬من دگر نمیتوانستم فردی را به عنوان مادر صدا بزنم‪ ،‬و فردی‬
‫را پدر خطاب کنم‪.‬‬
‫دگر به هیچ عنوان آنها را نخواهیم دید که این بدترین قمست قضیه‬
‫بود‪.‬‬
‫یکروز از خواب برخواستم که در یتیم خانهام مکانی که به هیچ‬
‫عنوان در موردش نمیدانستم‪ ،‬و اینکه من آنجا باشم را هرگز حتی‬
‫برای یکبار نیز از سر نگذشتانده بودم‪ .‬خالهام رهای مان کرد و با‬
‫شوهرش به قصد مکانی دگری از این شهر رفتند‪ ،‬من نیم مادر داشتم‬
‫که او نیز مثل مادر در حینی که هیچ به این موضوع فکر نمیکردم‬
‫رفت‪.‬‬
‫وقتی بار دگر چشمانم را باز کردم در خانهیی زن و شوهری بودیم که‬
‫فرزند نداشتند و مایان را به عنوان فرزند پذیرفته بودند‪ ،‬آنها به‬
‫مادری و پدری شدند که هیچ چیز از مهرورزیشان برای مان‬
‫نمیکاست‪ ،‬ما با آنها عادت کردیم‪ ،‬با آنها انس گرفتیم و شدند تمام‬
‫داشته مان‪.‬‬
‫بعد از چندسالی که در کنار این خانواده دو فردی بودیم‪ .‬من که تا قبل‬
‫از آن زیادی با آنها خودم را یکی نمیدانستم‪ ،‬اما فهمیدم که این تمام‬
‫مدت را دوست مان داشتند و برای مان هرچه خواستیم را آماده کردند‬
‫و نمیشد که من از این همه خوبی بگذرم و انتظار پدر و مادری را در‬
‫دل داشته باشم که ممکن هرگز نخواهم دیدشان‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بلی مخاطب عزیز؛ من حتی بعد ازینکه شوهر خالهام به جستجوی‬


‫مادر و پدرم به سفر رفت و بدون آنها بازگشت و گفت‪" :‬کسانی که‬
‫آنجا بودند میگویند که هیچ فردی از کشتی جان سالم به در نبرده ’را‬
‫هم قبول نکرده بودم‪ ،‬اینبار اما با بزرگتر شدن و عاقل شدن فهمیدم‬
‫که نه آنها دگر نخواهند آمد و با گفتن این حرؾ! خانواده دگری را‬
‫شکل دادیم‪ ،‬فقط اینبار جای مادر و پدرم خودمان عمو مراد پدر شده‬
‫بود و گوهر بانو نیز مادر‪ ،‬من همان خواهر بزرگ بودم و آیسان‬
‫خواهر کوچکتر از من‪ ،‬و ندیم که از هر دو کوچکتر بود‪ .‬و در خزان‬
‫آنسال که من شانزده سالم یا حاال اندکی بیشتر از عمرم را سپری می‬
‫کردم‪ ،‬پسرکی دیدم که مشتاقانه به من خیره میشد و تماشایم میکرد‪،‬‬
‫و من نیز که کمکم به دلم نشسته بود از او به نیکی یاد میکردم و‬
‫عالقه مندش شده بودم‪ .‬اینکه زندگی این بار چه تصمیمی برای من‬
‫در مقابلاش داشت را هنوز نمیدانستم و فقط صبر را امتحان می‬
‫کردم ‪.‬‬
‫وقتی بعد از سفر چند هفتهی مان برگشتیم خانه‪ ،‬که با استقبال گرم و‬
‫نیک عمو مراد مواجه شدیم او از اتفاق افتیده شهر گفت و مایان از‬
‫مردم و احوال و فرهنگ ده یان‪.‬‬
‫در مدت که مایان نبودیم چیز زیادی تؽییر نکرده بود‪ .‬و به رسم‬
‫معمول ما سه فرد با گوهر بانو مدرسه میرفتیم و بعد از سپری شدن‬
‫درس ها دوباره به خانه بر میگشتیم‪ .‬عمو مراد هم مشؽول رفتن به‬
‫بازار بود‪ .‬من چند روز دگر را نیز بازار نرفتم و در خانه مشؽول‬
‫رنگ آمیزی بودم و هرزگاهی به نقاشی مشؽول بودم‪ .‬آخرین بار‬
‫وقتی نقاشی کرده بودم تصویر خالهام بود‪ .‬فرصت دگری به دست آمد‬
‫تا یکبار دگر رو به مداد رنگی بیاورم و رنگ بازی به راه بیندازم‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫یک روز تصویر عمو مراد که در حال تماشای گوهر بانو است را‬
‫نقاشی کردم‪ ،‬که در حاشیهی آن آیسان و ندیم نیز بازی میکردند‪ .‬این‬
‫طور که؛ گوهر بانو که میانه تصویر و اندکی در سمت چپ آن به گل‬
‫های کنار خانه مینگیرد و آب روی آنها میپاشد‪ ،‬با آنها سرگرم‬
‫است‪ ،‬عمو مراد نیز در این جریان دستاش را به صورتش گرفته و‬
‫گویی که مشتاقانه به گوهر بانو چشم دوخته است و در عین حال‬
‫روی یک نیمکت در سمت راست تصویر نشستهاست‪.‬‬
‫آیسان و ندیم باهم بازی میکنند و در حال دویدن با هم در روی علؾ‬
‫زار های میدادند‪.‬‬
‫در دورنمای تصویر کوه های بلندی قرار گرفته و مهی نیز پیرامونش‬
‫است و تازه آفتاب از پس آن کوه به بیرون آمده است‪ ،‬آسمان آبی می‬
‫نماید و زمین تازه مردمانش را به صبح و به روز دعوت میکند‪ .‬بیش‬
‫از یکهفته زمان برد تا این نقاشی را تکمیل کنم‪...‬‬
‫میدانی مخاطب عزیز! حداقل وقتی میخواستم بدن آنها را به تصویر‬
‫بیاورم در کاؼذ دگری یکی دو باری تمرینش میکردم تا مشکلی ایجاد‬
‫نکند و بسیار با دقت به کاؼذ اصلی منتقل اش میکردم‪.‬‬
‫وقتی این تصویر را به آنها نشان دادم‪ ،‬عالقه خاصی ابراز کردند‪.‬‬
‫عمو مراد بایت این حسن نیتاش را نشان دهد‪ ،‬آن را با قیمت خوبی‬
‫از من گرفت و برای اینکه تصور قشنگی را به قول آنها نقاشی کرده‬
‫بودم در دیوار خانه نصباش کرد‪ .‬با این عمل عمو مراد من بیشتر از‬
‫پیش شوق و عالقهام را به نقاشی نشان دادم و در ظرؾ فقط یک ماه‬
‫دگر سه نقاشی دگر را نیز ترتیب دادم‪ ،‬با این وجود میتوانستم درک‬
‫کنم که من آنقدر که تعریؾ میکردند نقاش چهره دستی نیستم اما‬
‫وقتی از زبان آنهایی که دوست شان داری تعریفی بشنوی و بفهمی‬
‫که برایت ارزش قائلاند‪ ،‬فکر میکنم نهایت انرژی مثبت را در اعماق‬
‫‪42‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫وجودت ایجاد میکند و خود میشوی از موفق ترین انسان های شهر‪.‬‬
‫نه به این معنا که من تمام اوقات را مشؽول این موضوع بودم نه!‪.‬‬
‫فقط اوقاتی که فکر میکردم به نقاشی بهترست‪ ،‬اوایل صبح بود و بعد‬
‫از ظهر اما بابت اینکه باید مدرسه میرفتم از لذت نقاشی در صبح‬
‫محروم بودم و فقط بعد از ظهر میتوانستم مصروؾ آن باشم‪.‬‬
‫شب ها هم عادت داشتم تا ناوقت ها بیدار باشم و در کنار درس های‬
‫مدرسه کتاب های دگری را نیز مطالعه کنم‪ .‬من یک کتاب خانه کوچک‬
‫برای خودم داشتم که حامل فقط ده کتاب محدود بود‪ .‬آنهم فقط سه‬
‫کتابش را خودم از بازار گرفته بودم و بقیه یا مربوط بانو گوهر میشد‬
‫یا کتاب هایی که از دوران پدر مادرم با خود داشتم‪.‬‬
‫با اینحال کتاب خانهیی بیشتر از من در اینجا بود اما دوست نداشتم‬
‫دست به آنها بزنم و گوهر بانو ناراحت بشود‪ ،‬چون درک میکردم که‬
‫من نسبت به کتاب هایم چقدر حسود هستم و دوست ندارم هیچ فردی‬
‫به آنها دست بزند‪ .‬از همین رو تا خود گوهر بانو صدایم نمیکرد به‬
‫کتاب هایش نزدیک نمیشدم حتی میتوانستم درک کنم که در موقع‬
‫تقدیم کردن کتاب هایش برای من در چهرهاش یک نوع تؽییر کم‬
‫سابقهیی ایجاد شد که فهمیدنش برایم مشکل بود‪،‬اما وقتی چندبار‬
‫سفارش کرد که نباید به کتابهایش نزدیک شویم دانستم و یکبار هم‬
‫که عمو مراد این ذرا باز گو کرد‪ ،‬گوهر بانو خانمی خوش برخورد‬
‫بود‪ .‬و مخاطب عزیز نباید به این فکر کند که او خانمش حسود بود نه‬
‫نه! حتی من نیز در مورد کتاب هایم به شکلی عجیبی حسادت میکنم‬
‫و اجازه نمیدهم تا هیچ فردی به آنها دست بزند‪ ،‬اگر نیز آیسان و‬
‫ندیم میخواستند قصهیی از کتابها را برای شان بازگو کنم یا وقت‬
‫خواب بخانم‪ ،‬به سوی کتاب ها نمیرفتند تا یکی را بی آورند‪ ،‬در مقابل‬
‫از دست من میگرفتند و من را در مقابل کتاب ها قرار میدادند و با‬

‫‪43‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چهره های معصومانه خودشان وادارم میکردند تا با مطالعه بلند یکی‬


‫از آنها به خواب میرفتند‪ .‬و من نیز بعد از ساعت ها مطالعه سرم را‬
‫می گذاشتم و میخوابیدم ‪.‬‬
‫در آن مدتی که گفتم‪ ،‬من سه نقاشی دگر را نیز تکمیل کردم؛ اولی را‬
‫اگر یکبار هم میدیدی قطعا لحظاتی را خیره میشدی چون به طور‬
‫عجیبی مخاطب را به سوی خودش میکشاند‪ ،‬تصویر ساده اما با‬
‫مضمونهای مختلؾ‪ .‬اینطور که در نیمه پایینی تصویر دریایی نقاشی‬
‫شده و در جزر و مد قرار گرفته و نمیتواند خودش را آرام نگهدارد‪،‬‬
‫در عین حال میتوانستی متوجه یک کشتی در نمای دورتر و در سمت‬
‫راست تصویر بشوی که تا گلو در دریا ؼرقست‪ ،‬در نیمه باالیی‬
‫تصویر ماه را میدیدی که در میان هزاران اختر دگر با همان زیبایی‬
‫هموارهگیاش خود نمایی میکند‪ ،‬در دور نمای این تصویر کوه آتش‬
‫فشانی وجود دارد که دود و ؼبار سیاه را به سوی آسمان سوق می‬
‫دهد و در حال فوران و طؽیان است‪ ،‬اما نکته اصلی و محوری تصویر‬
‫اینجاست که هیچ بازتابی نه از ماه و نه از آتشفشان در روی آب و‬
‫دریا نیست‪ ،‬میتوانی جزر و مد را در کنار بازتاب ؼبار و دودهای‬
‫کوه آتشفشان ببینی اما نور ماه در دریا قرار ندارد‪.‬‬
‫اینکه با چه انگیزهیی آن تصویر را نقاشی کرده بودم را نمیدانم اما‬
‫دریا ربطی زیادی با پدر و مادر من داشت‪ .‬و فکر میکنم همین دلیل‬
‫باعث شد تا آن نقاشی را نقش ببندم‪ .‬دومی تصویری از یک بانوی‬
‫پیرست که در کنار خیابان با حال و چهره آشفته‪ ،‬دست چپاش را در‬
‫حالی به سوی یک تن دراز کرده که دست راستاش طفلی را دارد که‬
‫دهانش باز است و گویی اشک میریزد‪ ،‬در اختیار دارد‪ .‬موهای آن‬
‫بانو در همان حال ژولیدهگی و پریشانی کمکم سفید شده‪ ،‬میتوانستی‬
‫چروک نقش بسته به پیشانی و گرد چشمان آن بانو را ببینی‪ .‬لباس‬

‫‪44‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫هایاش پاره گشتهاند و فقط شکل ظاهراش به لباس میماند و معنای‬


‫لباس را ندارد‪.‬‬
‫در پشت سر آن بانو دکانی بود که با این عنوان دروازهاش را‬
‫بازمانده بود و از خریدارانش دعوت میکرد‪" ،‬دستگیر افتادهها‬
‫باش" به سوی آن لباس بی تن که بانوی پیر دستاش را دراز کرده‬
‫بود میدیدی‪ ،‬حتما متوجه میشدی که فقط لباس در آنجا به قدم زدن‬
‫پرداخته و فردی داخلهاش وجود ندارد‪ .‬تصویر سوم خودم را نقاشی‬
‫کرده بودم البته جزیاتش این طور که میگویم بود؛ تصویر روشنی از‬
‫صورت من بود که موهایم را بسته بودم‪ ،‬پایم را به پای دگرم گره‬
‫داده بودم و با لبخندی که بر صورتم داشتم کتابی ره مطالعه می‬
‫کردم‪.‬‬
‫در حاشیهیی این تصویر و در دورنمایش ؼباری از دود های‬
‫سرگردان وجود داشت که به طور خیرهیی فردی را در خود داشت که‬
‫نمیتوانستی به سادگی و حتی با دقت بشناسیاش‪.‬‬
‫این تصویر اخیر را به هیچ فردی نشان ندادم و در میان کتابهایم‬
‫پنهاناش کردم‪ .‬نقاشی دگر را دیدند همان حرؾهایی هموارهگی‬
‫خودشان را گفتند و از اعماق دل آرزوی موفقیت برایام کردند‪ .‬واقعا‬
‫من با شنیدن همین حرؾها جان میگرفتم‪ ،‬آنهمه تعریؾ و نیک‬
‫گوییهایشان در مورد باعث میشد که بیش از پیش عالقهمند نقاشی‬
‫بشوم‪ ،‬از جهتی نیز کتابها من را به سوی خودشان میخواندند و‬
‫یک قسمت عمدهیی از شب را برایشان اختصاص داده بودم و هر‬
‫شب برای اینکه خسته نشوم یک فصل بیست و پنج کاؼذی از کتاب‬
‫ها را تعیین میکردم و مطالعه همچنان‪ .‬فصل بهار دو ماه از آمدناش‬
‫را سپری میکرد‪ ،‬ممکن برای همین بود که اکثر روزها باران های‬
‫شدیدی میشد و تمام این حوالی را با آب یکی میکرد در همین حال‬
‫‪45‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بسیاری از خانه را آب برده بود و مناطقی را ویران کرده بود‪ .‬عمو‬


‫مراد که مداوم در بازار بود خبرهای بدی را از این جریان آورد‪ ،‬او‬
‫میگفت که یکی از شهرهای پهلو و قسمتی از همین شهر تخریب شده‬
‫و مردمانش به شکل بدی زیر آوار گیر ماندهاند‪ ،‬بسیاری از آنها را‬
‫سیالب با خودش به دور دست ها منتقل کرده و مردم برای اینکه به‬
‫یکدگر کمک کنند یک روزی را تعیین کردهاند و در همان روز با هم‬
‫خواهند رفت‪ ،‬عمو مراد هم برای اینکه حقاش را ادا کرده باشد با‬
‫دگران همراه شد و عازم آنمکان ها شدند‪ .‬در روزهای پایان ماه قرار‬
‫داشتیم و فقط سه روز از رفتن عمو مراد میگذشت‪ ،‬همه مان دلهره‬
‫یی در دل داشتیم که عامل اصلیاش نبودن عمو مراد و رفتن او به آن‬
‫جا ها بود‪ ،‬عمو مراد گرچه که هرزگاهی احوال سالمتی خودش را‬
‫برایمان میفرستاد‪ ،‬اما حرؾ اینکه کجا خواهد بود‪ ،‬روی چه چیزی‬
‫میخوابد‪ ،‬چه مینوشد و چه میخورد‪ ،‬برای مان مجهول بود‪ ،‬و‬
‫ممکن بدتر از آن در فکر مردمانی بودیم که نه خانهیی برای زندگی‬
‫کردن داشتند و نه ؼذایی برای نوش جان کردن! این تمام حرفی بود‬
‫که در نبودن او در خانه جریان داشت…‬
‫ما در روزهایی که باران شدید بود از خانه بیرون نمیرفتیم و حتی‬
‫برای اینکه از خود به درستی محافظت کرده باشیم‪ ،‬از رفتن به‬
‫مدرسه هم جلوگیری میکردیم‪ .‬نگرانی مان از عمو مراد نیز بیشتر‬
‫شده بود و اینکه کاری انجام داده نمیتوانستیم‪ ،‬مشکل اصلی بود‪.‬‬
‫سپری شدن بیشتر از یک هفته از رفتن عمو مراد برعالوه مشوش‬
‫کردن همه‪ ،‬گوهر بانو را به طور عجیبی نگران کرده بود‪ .‬برای همین‬
‫یکروز که هوای شهر اندکی خوب بود‪ ،‬گوهر بانو تصمیم بر اینکه‬
‫باید برود و احوال بگیرد‪ .،‬من که از این تصمیم اصال راضی نبودم با‬
‫تمام توان او را از رفتن بازداشتم و هرچند اگر زیادی اسرار نمیکردم‬
‫میرفت‪ .‬جریان از آنجا آؼاز شد که مردمان خبرهای بدی را به شهر‬
‫‪46‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫آورده بودند و گفتند؛ بسیاری از آنهایی که برای همکاری مردم آنجا‬


‫رفته بودند با شدید شدن هوا و آؼاز شدن دوباره سیالب جانشان را‬
‫از دست دادند‪ .‬این خبر را که یکی از هم محلههایمان از شهر آورده‬
‫بود‪ ،‬به نگرانی گوهر بانو افزود‪ .‬برای همین با عجله به ظاهرش‬
‫رسید و خودش را با لباس های گرم پوشاند و به طرؾ دروازه حرکت‬
‫نمود‪ .‬من که نمیدانستم چه بگویم و حیرانی سوالم را اینطور‬
‫پرسیدم‪:‬‬
‫_میخواهید کجا بروید!‬
‫مگر نشنیدی که آن فرد چه گفت‪.‬‬
‫_بلی اما امیدوارم نگوید اینکه مایان را تنها میگذارید چون میدانید‬
‫که شرایط مناسب نیست‪.‬‬
‫_مروارید عزیزم! من باید برویم بابت اینکه از مراد احوال ندارم و‬
‫میدانی که از چند روز به این سو خبری از او نیست و …‪ .‬نمیخواهم‬
‫خبریهای بدی را در دلم جا دهم اما برای اینکه از حال او آگاه بشوم‬
‫با بروم نزدش‪ ،‬نباید از یاد ببرم که همه چیز در خانه هست و اگر من‬
‫نیامدم خودت برایتان ؼذا آماده کن من رفتم عزیزم‪.‬‬
‫_کجا میخواهید بروید آنهم در این حال و روز که همهجا بارانی و‬
‫طوفانیست‪ .‬برعالوه شما میخواهید کجا بروید! مگر میدانید که‬
‫عمو مراد کجاست‪ .‬نه نه به هیچ عنوان نمیتوانم شما ببخشید اما این‬
‫که اجازه دهم به دنبال حرفی فردی که نمیدانیم راست بوده یا نه‬
‫بروید‪ ،‬نه شما باید بمانید تا فردا شود ساعت را هم میبینید که از‬
‫عصر گذشته و تا ساعت دگر شام از راه میرسد با این وجود نمی‬
‫توانم این ریسک را بپذیرم و شما را اجازه بدهم که از خانه خارج‬
‫بشوید‪ ،‬در ضمن باید حداقل یکی دو روز را صبر کنیم تا این حرؾ‬

‫‪47‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫روشن شود و اگر اینطور نشد‪ ،‬آنگاه حتما شما بروید و باید احوال‬
‫عمو مراد را بیاورید‪ ،‬اما قبل از آن نه‪.‬‬
‫_مرواریدم من باید بروم چون واقعا نمیتوانم این حرؾ را تحمل کنم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز! در این حال گوهر بانو دروازه را باز کرد و خواست‬
‫بیرون برود که با عجله در را بستم و با از او خواهش کردم که‬
‫بیرون نشود‪.‬‬
‫_پس درست است من هم با شما میآیم چون من هم عمو مراد را‬
‫دوست دارم و نمیخواهم اینجا بمانم‪ ،‬اما گیریم که مایان رفتیم‪ ،‬آن‬
‫موقع آنها چه میشوند‪ " ،‬من با گفتن همین حرؾ به سوی اتاقی‬
‫اشاره کردم که آیسان و ندیم آنجا بودند" من هم که با شما خواهم‬
‫آمد‪.‬‬
‫با اینحال گوهر بانو را گفتم که باید آرام بشود و بعد از دستاش‬
‫گرفتم و او را از دم دروازه به داخل خانه آوردم و برایاش یک لیوان‬
‫چای ریختم و از او خواستم آرام بگیرد تا بعدا با هم به فکر آرام‬
‫حرؾ بزنیم‪ .‬در همین حال از او خواستم تا به اتاقاش برود و‬
‫لحظاتی را خواب بشود‪ ،‬گوهر بانو نیز پذیرفت و من تا اتاقاش‬
‫همراهیاش کردم‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم و بعد از آن رفتم اتاق آیسان و ندیم تا ببینم آنها‬
‫در چهحال هستند چون در از آنها خواسته بودم که به هیچ عنوان‬
‫نباید از اتاق خارج بشوند‪.‬‬
‫وقتی در را باز کردم در مقابل آنها کتابهایشان قرار داشت و با‬
‫خونسردی تمام داشتند درسهایشان را مرور میکردند‪ .‬اما همینکه‬
‫متوجه حضور من شدند نزدیک آمدند و پرسیدند‪ :‬عمو مراد کجاست‬
‫خواهر!‬
‫‪48‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫با الفاظ دوستانهیی از سالمتی عمو مراد گفتم و بعد از اینکه دانستم‬
‫خیالشان راحت شد حرؾ به سوی دگری کشاندم و چیز هایی در‬
‫مورد آینده مان گفتم و آنها هم با رویا پردازی هایی که کرده بودند با‬
‫شوق و عالقه برایام تعریؾ کردند و من هم با جان و دل شنونده‬
‫حرؾهای جالب و با مزه آنها بودیم‪ .‬بعد از ؼذا تا یک ساعتی با‬
‫گوهر بانو ماندم و وقتی دانستم که حالاش بهتر از قبل شده‪ ،‬اتاقاش‬
‫را ترک کردم‪ .‬و رفتم به اتاق خودمان‪ ،‬در حالی که از دروازه داخل‬
‫شدم‪ ،‬دیدم که آیسان و ندیم به خواب رفتهاند‪ ،‬روی هر دویشان را‬
‫بوسیدم چند لحظهیی را به تماشای آنها مشؽول شدم بعد از آن رفتم‬
‫کنار پنجره نشستم و کتابام را برداشتم و مشؽول مطالعه شدم‪ ،‬کتابی‬
‫قشنگی بود‪ ،‬کتابی در مورد ‪… .‬‬
‫کتابی در مورد دو دریا شناس؛ که یکی از آنها وقتی ناخدای کشتی‬
‫بزرگی بوده با طوفانی مواجه میشود و برای اینکه خدمه را از‬
‫برخورد با طوفان نجات دهد هرکاری که در توان دارد را انجام میدهد‬
‫اما در اخیر تنها بازمانده کشتی همین کاپیتان میباشد و بعدها این‬
‫قصه را طی یک کتابی بازگو میکند و پشیمانی خودش را برای اینکه‬
‫نتوانست از دوستاناش به خوبی محافظت کند مینویسد‪ .‬اما راضی و‬
‫خرسند برای این بود که تالشاش را کرده بود‪ ،‬او در کنار خانواده‬
‫اش به بهترین شکل زندگی میکند‪ ،‬در نهایت او شادمانه به آینده می‬
‫دید‪ .‬در فصل دوم کتاب داستان مردی را روایت میکند که با ماجرای‬
‫مشابه رو در رو شدهست؛ این مرد از آنجا که خودخواه و جاهطلبی‬
‫او را تا اعماق درونش ریشه دوانده بوده به رسیدن طوفان برای این‬
‫که جان خودش را نجات بدهد همه خدمه را اموال کشتی را به دریا‬
‫میاندازد‪ ،‬او که در آنحال توان درست اندیشیدن را از دست داده بود‪،‬‬
‫نفهمید که کشتی باید با وزن باالیی باشد که نتواند طوفان آنرا ؼرق‬
‫کند‪ .‬او با وجود اینکه همه را ؼرق در آب کرد تا جاناش را نجات‬
‫‪49‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دهد‪ ،‬او که نتوانست اموال مردم را از آفت طوفان حفظ کند برای‬
‫همین وقتی خودش نجات یافت مدتی را در بند به سر کرد و در‬
‫کنارش آنچه داشت را هم از دست داد‪.‬‬
‫میبینی!‬
‫دو فرد با سرنوشت همگونه رو در رو بودند‪ ،‬اما اینکه خواست قلبی‬
‫و ذهنی آنها چیست سرنوشت شان را تعیین کرد‪ ،‬هر دو مرد دریا‬
‫بودند اما با این تفاوت که یکی به دگران فکر کرد و از خود گذری را‬
‫اختیار نمود‪ .‬اما دگری خودخواهانه جان همه را به خطر انداخت‪،‬‬
‫اموال آنها را به آب انداخت تا زندگی خودش را حفظ کرده باشد‪.‬‬
‫اولی زندگی خوبی را رقم زد‪ ،‬همه از کار او راضی بودند و برای این‬
‫کار پاداش های زیادی دریافت کرد‪.‬‬
‫فرزندان او و خانمش از او را مینمودند‪ .‬و برای این فدا کاری زندگی‬
‫قشنگی را نصیب گشت‪ .‬سرنوشت فرد دوم اینطور نبود و با گذشت‬
‫چند مدت از خانمش جدا شد و فرزندانش دگر با او نماندند‪ ،‬به‬
‫مشکالت ذهنی گرفتار شد و تواناش را از دست داد‪ .‬بعد برای اینکه‬
‫درمان بشود عازم تیمارستان شد‪ .‬و تا آخر عمر همانجا ماند‪.‬‬
‫این کتاب را خیلی دوست داشتم و برای همین دوبار مطالعهاش کردم‪.‬‬
‫میخواستم نیکترین پیام آن کتاب را اینطور بیان کرد که "همه‬
‫انسانها در یک دنیا زندگی میکنند‪ ،‬اما تفاوت آنها در رفتار‪ ،‬کردار‬
‫و پندار آنهاست‪ .‬میدانی این یعنی چه! اینکه هر موقع با موضوعی‬
‫رو در رو میشوی‪ ،‬بدان که یا پیش زمینه ذهنی برایت داشته یا‬
‫خواهد داشت‪ .‬فردی با اعمالی که در گذشته انجام داده بود مورد‬
‫قضاوت قرار خواهد گرفت‪ ،‬با آنچه که در ذهناش حاال یا دانسته یا‬
‫ندانسته مجسم کرده بود رو در رو میشود‪ .‬اگر ؼرور را در دل و سر‬
‫داشتی با همینطور رویهکرد که مرد دومی مقابل شده بود‪ ،‬مقابل می‬
‫‪51‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫شویی‪ .‬اگر از خود گذری را اختیار نمایی با پاداش همین‪ ،‬برخورد‬


‫خواهی کرد‪ .‬زندگی مکان عادالنهییست که فقط بازتاب باورهایت‪،‬‬
‫اعمال و گفتههایت را در مقابلات قرار میدهد‪ .‬فقط از این یکراه می‬
‫توان به زندگی قشنگی رسید‪ ،‬اعتماد به هستی و زندگی‪!.‬‬
‫" وقتی جریان مطالعه این کتاب بودم‪ ،‬یک صدایی شنیدم‪ .‬گویی فردی‬
‫در حال اشک ریختن است‪ .‬در لحظه اول ترس سراسر بدنم را‬
‫دربرگرفت و ضربان قلبم بلندتر و تندتر شد‪ .‬نمیدانستم چهکاری انجام‬
‫دهم‪ ...‬با عجله از اتاق خارج شدم و در عین ناباوری فهمیدم که آن‬
‫هق هق از اتاق گوهر بانوست برای همین بهسوی اتاقاش رفتم و‬
‫دروازه را باز کردم‪ .‬متوجه آمدن من شد و با دستمالی که در دست‬
‫داشت اشکهایش را از صورتاش پاک کرد‪ ،‬من را نزد خودش خواند‬
‫و اینطور آؼاز شد‪ :‬تویی مرواریدم!؟ بیا در کنارم بنشین‪.‬‬
‫رفتم نزدیک و از او‪،‬جریان را اینطور پرسیدم؛ چرا اشک میریزید؟‬
‫مگر نگفتم که اگر تا فردا یا پسفردا عمو مراد نیامد منهم با شما می‬
‫آیم‪ .‬این اشک ریختن شما کاری را حل نمیکند و حتی من را هم‬
‫آزرده میسازد‪.‬‬
‫_نه عزیزم تو نباید آزرده باشی‪ ،‬فقط اندکی دلم گرفته بود‪.‬‬
‫_پس من برای چهکاری هستم‪ ،‬مگر من دختر شما نیستم! من اجازه‬
‫نمیدهم مادرم اینطور خودش را تنها فکر کند‪ ،‬برای همین باید حاال‬
‫آرام باشید و هرچه هست را به من بگویید‪ ...‬در اینحال او را در‬
‫آؼوش گرفتم و بوسهیی از صورتاش برداشتم و او ادامه داد؛ می‬
‫دانی وقتی در اولین فرصت مراد را دیدم حس کردم که میتوانیم‬
‫زندگی خوبی را با هم بسازیم‪ ،‬اما‪….‬‬
‫اما اینکه خانوادهام چه تصمیمی داشتند نیز مهم بود‪ .‬لیکن پدرم‬
‫تصمیم نهایی را بهمن واگذار کرد و بعد از اینکه دانست قبول کردهام‬
‫‪51‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫موافقت با ازدواج مان کرد‪ .‬به هر حال من و مراد با وجود مشکالتی‬


‫که رو در روی مان سبز شد‪ ،‬زندگی خوبی را رقم زدیم و به آن سرو‬
‫سامان بخشیدیم‪ ...‬میدانی عزیزم! ما در آؼاز زندگی به داشتن فرزند‬
‫فکر میکردیم‪ ،‬اما هیچگاه صاحب فرزندی نشدیم‪ .‬مراد که مدتی را از‬
‫این مسئله به شکل عجیبی افسرده شده بود‪ ،‬چند بار نزد پزشک هم‬
‫رفت‪ .‬تا اینکه آهسته به آهسته خوب شد‪.‬‬
‫"مخاطب عزیز! گوهر بانو هرچه را که میگفت خودش هم تجربه‬
‫داشته و این را از صورتاش میتوانستی فهمید" ‪ .‬او ادامه داد‪ :‬مراد‬
‫مرد مهربانیست! زیادی از حد هم در ذهن دارد که به دگران کمک‬
‫کند‪ .‬او بسیاریها را کمک کرد تا زندگی خوبی را داشته باشند و تا‬
‫حدی اینطور نیز گشت‪ .‬اگر حقیقت را بگویم من از همین عادات نیک‬
‫او شادمان و برای همینست که بیشتر دوستاش دارم‪ .‬وقتی میبینم‬
‫او در کنارم نیست احساس بد در من ریشه میکند‪ ،‬حال آنکه او در دل‬
‫خطر رفته و معلوم نیست‪….‬‬
‫او حتی وقتی بازارست دلنگراناش هستم و هر لحظه به او فکر می‬
‫کنم‪ .‬من یک عمر با او زندگی کردم و وابستهاش شدهام‪.‬‬
‫_ میدانید من نیز مثل شما در مورد شان فکر میکنم‪ ،‬من نیز دوست‬
‫شان دارم‪ .‬میفهمم که دوری از عزیزان چقدر مشکل است و نمیشود‬
‫با این حرؾ در ذهن کنار آمد‪ .‬وقتی پدر مادرم را دگر ندارم گاهی‬
‫برایشان اشک میریزم و با این حال شما حق به جانب هستید‪ .‬اما‬
‫مایان نیز نباید منفی فکر کنیم‪ .‬نمیشود با حرؾ یک فردی که نمی‬
‫شناسیم‪ ،‬زود قضاوت کنیم‪ .‬او که خود نیز از حرؾاش آنچنان‬
‫مطمئن نیست‪ .‬و با این وجود من میدانم عمو مراد کامال صحتمند‬
‫گشت‪.‬‬ ‫برخواهد‬
‫_ عزیزم اینکه میبینم او در این سن و سال که باید در خانه بماند و‬

‫‪52‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫حتی نیاز نیست کار کند‪ ،‬میرود بازار و حاال که رفته تا به آنها کمک‬
‫کند‪ ،‬دلام بیشتر میگیرد و نمیتوانم این حرؾ را در ذهنام خاموش‬
‫کنم‪.‬‬
‫_اما باید صبر نیز داشته باشیم‪ .‬صبر حالت نیکیست‪ ،‬وقتی درست‬
‫موردی را نمیتوانی تصمیم بگیری‪ ،‬باید متوصل به صبر بشوی‪.‬‬
‫چون صبر قدرتی عجیبی و در عینحال نیکی دارد‪ ،‬صبر شب را به‬
‫روز روشن مبدل میکند و به همهچیز روشنایی میبخشد‪ .‬من همین‬
‫یک ساعت قبل جملهیی را از کتابی مطالعه کردم که میگفت‪ " :‬سه‬
‫مورد انسان را به نیکی میکشاند‪ ،‬صبر‪ ،‬صداقت‪ ،‬تسلیم بودن" ‪ .‬که‬
‫میفهمم شما بهتر از من این حرؾ را درک میکنید‪ .‬پس نیاز نیست‬
‫نگران چیزی نباشید‪ .‬میدانم عمو مراد برخواهد گشت‪.‬‬
‫_امید وارم عزیزم! امید وار!‪.‬‬
‫مخاطب عزیز! با این وجود میدانستم که گوهر بانو بهتر از من این‬
‫حرؾها را میداند‪ ،‬اما من تمام توانایی ذهنیام را به خرج دادم تا او‬
‫را از این نگرانی برون بیاورم‪ .‬کارم هرچند نه به تمام معنا اما تا‬
‫حدی کمک کننده بود‪ .‬من و گوهر بانو چند لحظه دگر نیز باهم حرؾ‬
‫گفتیم و بعد از آن او را سفارش به استراحت کردم و تا موقعی که به‬
‫طور کامل به خواب نرفت‪ ،‬همانجا در کنارش ماندم‪ .‬بعد از آن رفتم‬
‫به اتاق خودمان‪ ،‬چند لحظهیی را در مکانی که کتاب مطالعه میکردم‬
‫نشستم و به بیرون از پنجره دیده دوختم‪ .‬رعد و برقی قشنگی از‬
‫آسمان زمین را هدؾ گرفته بود و در کنارش دانههای باران همچنان‬
‫با برخورد به زمین آوای زیبایی ایجاد میکرد‪ .‬برای اینکه بتوانم‬
‫بیشتر این صدا را بشنوم پنجره را باز کردم‪ ،‬آواز دلپذیری را از این‬
‫جا شنیدم‪ ،‬مدتی به آسمان خیره شدم که تا همین دو هفته قبل روشن‬
‫بود و میتوانستی‪،‬ماه در حالی که قرصاش کامل است مشاهده‬
‫‪53‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نمایی‪ .‬میتوانستی‪ ،‬اخترهای درخشان را که برق میزدند ببینی‪ .‬در‬


‫روز همچنان آسمان رنگ آبی خودش را میپوشید و نور قشنگی را‬
‫به نام آفتاب در خودش داشت‪ ،‬رعدی به دوباره به هوشام آورد و‬
‫یک لحظه از جایام پریدم‪ .‬آهی! برون کشیدم‪ ،‬و در همان حال متوجه‬
‫شدم که آیسان داشت رویایی میدید و حرؾ نیز میگفت‪ ،‬خودش را‬
‫در خود پیچید و حس کردم باید پنجره را ببندم‪ .‬این حرؾها در کمتر‬
‫از یک لحظه اتفاق افتاد و من که کمکم خواب چشمانم را دربر می‬
‫گرفت‪ ،‬به خوابی عمیق فرو رفتم‪...‬‬
‫فردا صبح زود از جا بلند شدم و در حالی که ابرهای سیاه جایشان‬
‫را به تکه ابرهای اندک و در عین حال سفید داده بود‪ ،‬از خانه برون‬
‫زدم در باؼچه به قدم زدن آؼاز کردم‪ .‬در حالی که هوا داشت روشن‬
‫میشد از جهتی نیز بوی گلها که آمیخته با گل بود‪ ،‬به مشامم رسید‪.‬‬
‫در آنحال به دور و برم نگاهی با تعمق انداختم و آن مکانها را از‬
‫نظر گذراندم‪ ،‬به گذشته خودم فکر میکردم اینکه نکاتی را جدا کردم‬
‫به رویا بافیها در مورد آینده ادامه دادم‪ .‬میدانی رویابافیها و‬
‫تصویر پردازی هایت تو را به موفقیتهایت میرساند‪ ،‬این را بدان ‪!.‬‬
‫تازه اول صبح بود که صدای مریم از خواب بلندم کرد‪ ،‬رنگ صورت‬
‫اش سفید شده بود و زباناش بندبند میشد و درست نمیتوانست‬
‫حرؾاش را بیان کند‪ ،‬من که نمیدانستم چه شده بود‪ ،‬به پا برخاستم‬
‫و ذهنام گرچه تؤثیر خواب درست از سرم دور نشده بود و ذهنیام‬
‫مخشوش نیز بود اما از او خواستم که آرام باشد و حرؾاش را‬
‫بگوید‪.‬‬
‫و در نهایت بعد از چند لحظهیی اینطور بیان کرد‪ :‬امشب در شهرهای‬
‫پهلو و قسمی از همین شهر سیالب آمده و چیزی را آباد نمانده است‪.‬‬
‫خیلی از مردمان را کشته و خانههایشانرا ویران کرده‪ .‬حال و‬
‫‪54‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫سرنوشت عمویم و خانوادهاش نیز معلوم نیست‪ ،‬برای همین عموی‬


‫بزرگام میخواهد آنجا برود و در مورد آنها بداند‪ .‬نمیدانم! چه‬
‫خواهد شد اما امید وارم صدمهیی و آسیبی ندیده باشند‪ .‬اگر میخواهی‬
‫تو هم برو ببین چهشده آنها به کمک نیاز دارند‪.‬‬
‫_نه نمیخواهم دوباره مخاطب عمویم شوم و هرچه دوست دارد من‬
‫را بگوید‪ ،‬نه تشویش نکن حال آنها هم خوبست‪ .‬عمویم کجاست!‬
‫حرکت کرده یا نه؟‬
‫_نه هنوز! اما خودش را آماده دارد تا برود‪ ،‬بیا با او همراه باش و‬
‫برو‪.‬‬
‫_نه نمیخواهم تو هم به کار خودت رسیدهگی کن‪ .‬عجله کن دروازه‬
‫را هم ببند‪.‬‬
‫_چرا اینقدر بیاحساس شدهیی تو! مگر نمیفمی که چه میگویم‪.‬‬
‫او در همین لحظه آبی را به صورتم پرتاب کرد و من اعصابم بیش از‬
‫پیش درهم و برهم شده بود اینطور حرؾ را تمام کردم‪ :‬سادهجان‬
‫مگر نگفتم که دگر با من اینطور طفالنه برخورد نکن! از کجا معلوم‬
‫که این خبر درست باشد‪ ،‬چه کسی زنده از آنجا آمده و اینرا گفته!‬
‫معلومست که فردی دوست دارد سر به سر مان بگذارد و همین‪ .‬تو‬
‫هم زودی خودت را از این دور کن تا چیزی دگری نگفتهام‪ ،‬برو!‪.‬‬
‫با همان حال گرفته گفت‪ :‬من نمیدانم که چه فردی گفته اما فکر نمی‬
‫کنم در این دور و زمانه فردی بخواهد عمویام را طفل عنوان کند یا‬
‫با او شوخی داشته باشد‪ ،‬اصال گذشته از هرچیز دگر‪ ،‬تو این باران و‬
‫میگویی!‬ ‫اینطور‬ ‫که‬ ‫نمیبینی‬ ‫را‬ ‫آسمان‬ ‫ؼرش‬
‫_ چرا طورس حرؾ میزنی که گویا این اولین بارانیست که باریده!‬
‫برو خواهر جان برو لطفا!‪...‬‬

‫‪55‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫با به همان حال از اتفاق خارج شده و من دوباره به خواب رفتم‪.‬‬


‫صدای داد و فریاد از خواب راحت بلندام کرد و با عجله زدم بیرون و‬
‫دیدم که همه دارند اشک میریزند‪ .‬گویا کمکم میفهمیدم چه شده اما‬
‫برای اینکه درست بفهمم خواهرم را صدا زدم و او در حالی که اشک‬
‫میریخت گفت عمو و خانوداهاش را از دست دادهایم و خانه آنها به‬
‫تمام معنا فرسوده شده و جان بیروحشان نیز معلوم نیست‪ .‬حرؾ او‬
‫دانه به دانه درست بود اما من نمیپذیرفتم! یک لحظه واقعا خودم‬
‫کنترل نتوانستم و با یاد آوری خاطرههایی که با آنها داشتم به ذهنم‬
‫در حال گشت و اشک از چشمانم فوران کرد‪.‬‬
‫واقعا حالتی بدی را تجربه میکردم من یادم نمیآید که برای پدرم آن‬
‫قدر گریسته باشم که برای عمویم و خانوادهاش گریستم‪.‬‬
‫مردمان معموال آنهایی را دوست دارند و در شادمانیشان شادمان و‬
‫در ؼمشان ؼمگیناند که حداقل مدتی را باهم سپری کرده باشند‪ .‬برای‬
‫اینکه دوست نداشتم کسی اشکام را ببیند از خانه بیرون شدم و در‬
‫همان حال که باران به صورتم و بدنم برخورد میکرد از خانه دور‬
‫شدم‪ .‬من فقط در ذهنام بودم و با یاد آوری خاطراتی که با عمویم‬
‫داشتم سر میکردم‪ .‬نمیدانستم به کجا میروم‪ ،‬باران تندتر از قبل می‬
‫شد و من را کمک میکرد تا فردی نتواند بفهمد که در حال اشک‬
‫ریختن هستم‪ .‬من بارها از این ترفند استفاده کردهام‪ ،‬آنهم در اوقاتی‬
‫که ؼمگین هستم‪ .‬نمیدانستم در کجا قرار دارم‪ ،‬به کجا میروم‪ ،‬فقط‬
‫مجنونوار از خانه فاصله میگرفتم‪ .‬واقعا تؤثیر بدی در من این حادثه‬
‫ایجاد کرد و دگر نمیتوانستم حاکماش بشوم‪ .‬اینکه همواره افسرده‬
‫باشی و از جریان بد دگری نیز آگاه بشوی آنگاه حال من را میفهمی‪.‬‬
‫بههمین دلیل دوست داشتم که از آن فرار کنم‪.‬‬
‫فرار کردن از مشکالت متفاوت است فردی با دخانیات فرار میکند‪،‬‬
‫فردی با آهنگ شنیدن‪ ،‬فردی با اشک ریختن‪ ،‬فردی با نوشتن‪ ،‬فردی‬
‫‪56‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫هم با قدمزدن‪ ...‬من برای همین دوست داشتم فقط بروم‪ ،‬نمیخواستم‬
‫بفهمم کجا فقط فرار از مشکالت را در پیش گرفته بودم‪ .‬بیش از دو‬
‫ساعتی از قدم زدن من سپری میشد و خودم را خستهتر از هر زمان‬
‫دگر یافتم‪ .‬باران کمکم آرام میشد و من که آنرا بهانه برای گریستنام‬
‫یافته بودم نیز ارام شدم و با خیال هرچند پریشان خود کنار آمدم و‬
‫همین راه آمده را دوباره برگشتم‪ .‬اینبار اما بیشتر در پی تماشای‬
‫بیرون بودم تا اینکه به خودم مشؽول باشم و این افسردهگی را در‬
‫خودم زندهتر و جاندارتر بسازم‪.‬‬
‫داغ عزیز! سخت است تحمل کردناش‪ .‬برای همینست ما متوصل به‬
‫هر چیزی میشویم تا این سختی را تحمل کنیم‪.‬‬
‫در راه تصمیم به این گرفتم که برای یافتن آنها با عمویم همراه بشوم‬
‫و در دلم با خود میگفتم که ای کاش نرفته باشد که این چانس را‬
‫داشته باشم‪ .‬با این وضع هرچه توانستم سریعتر حرکت کردم و حتی‬
‫جاهایی نیز به دویدن گراییدم و اینطور راه آمده و دو ساعته را در‬
‫کمتر از یک ساعت تمام کردم‪ .‬وقتی به خانه رسیدم‪ ،‬متوجه شدم که‬
‫عمویم رفته‪ .‬من به این موضوع تن ندادم و به سوی خانه عمویم‬
‫حرکت کردم‪ .‬گرچه درست موقعیتاش را نمیدانستم‪ ،‬اما از کسانی‬
‫پرسیدم و از این رو که همهگی با مناطق سیالب زده آشنا گشته بودند‬
‫مکاناش را دقیقتر بیان کردند‪ ،‬طول راه زیاد بود و من نیز درمانده‬
‫گشته بودم‪ ،‬به هر حال بعد از گذشت ساعاتی خودم را رساندم‪.‬‬
‫جاده‪ ،‬خانه‪ ،‬باغ‪ ،‬درخت و دکان و هرچه تا سه روز قبل آنجا درست‬
‫و منظم در جایشان بودند‪ ،‬دگر نمیشد از هم جدا کردشان و اصال‬
‫نمیشد آنها را شناخت‪ .‬همهچیز در هم و برهم شده بود‪ ،‬سیالب‬
‫زیادی از خانهها و هرچه از آدم گرفته تا لباس و…‪ .‬که آنجا موجود‬
‫بود را به دور دستها روانه روانه کرده بود‪ ،‬و دگر امکان زندگی را‬
‫‪57‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫از آنجا به بدترین شکل ممکن گرفته بود‪ .‬آنمکان شهری بود که‬
‫فقط اندکی دورتر از رشتهکوههای سیلزا فاصله داشت و برای همین‬
‫بود که با باال گرفتن آب و سیل از آن کوهها این شهر کوچک را‬
‫سیالب به هم در آمیخت‪.‬‬
‫ساعاتی بعد از ظهر بود و من نیز با حال و ذهن آشفته به دنبال یافتن‬
‫خانه عمویم بودم‪ .‬عموی بزرگام با دوستاناش یکمکان را و من‬
‫نیز تنها جاههای دگر را زیر و رو میکردم‪ ،‬کار من چندان مفید نبود‬
‫اما دوست نداشتم بیکار بمانم و فقط تماشا کنم‪ .‬اندکی دورتر از جای‬
‫قرار رفتم و در حالی که دورتر میشدم و ممکن صد متری فاصله‬
‫گرفته بودم‪ ،‬با مردی برخورد کردم‪ .‬او را چند بار دگر نیز دیده بودم‬
‫و این دیدارها کمک کردند تا بتوانم درست بشناسماش!‪ .‬او را در‬
‫بازار دیده بودم درست در موقعی که برای دیدن و یافتن دخترک دست‬
‫فروش عازم آنجا شده بودم‪ .‬نگاه تعجب آمیزی به من کرد و من که‬
‫تقریبا از این نگاه شکاکانه متؤثر شده بودم سالمی دادم و او با‬
‫سرجنباندناش جوابام را داد‪ .‬میخواستم بروم نزداش و در مورد‬
‫دخترک بپرسم‪ ،‬چون او دخترک را میشناخت‪ ،‬ممکن زیادی با او‬
‫صحبت کرده باشد‪ ،‬ممکن خندههای دخترک را در اینهمه مدتی که‬
‫من ندیده بودم را دیده باشد‪ ،‬ممکن صدای دلنوازاش را که همواره‬
‫دوست داشتم بشنوماش را شنیده باشد و برای همین این مرد را‬
‫دوست داشتم‪ .‬هرچه نباشد او بیشتر از من در مورد دخترک میداند‬
‫منست‪.‬‬ ‫برای‬ ‫حرؾ‬ ‫و‬ ‫اصل‬ ‫مهمترین‬ ‫این‬ ‫و‬
‫اما فکر دگری به زودی در سرم رسید و آن حس شوق را که برای‬
‫دیدن آشنای دخترک در من زنده شده بود را از من گرفت و جایاش‬
‫را به دلهره داشتم که دلیلاش حضور عمویم در اینجا بود‪ ،‬که اگر‬
‫من چیزی در مورد دخترک بگویم عمویم نیاید و از من جریان را‬
‫نپرسد‪ .‬و به همین دلیل با حسرتی دور شدم که به یکباره صدایم زد‪.‬‬
‫‪58‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫برگشتم؛ او که با همان حال و صورت جدی و تند نزدیکتر به من شد‬


‫دیدهام!؟‬ ‫کجا‬ ‫در‬ ‫را‬ ‫تو‬ ‫من‬ ‫گفت‪:‬‬ ‫و‬
‫هنوز جوابی در ذهن نداشتم که بگویم و با این حال سادهترین حرؾ‬
‫ممکن این بود و من با فقط اندکی خموشی گفتم‪ :‬نمیدانم فکر نمیکنم‬
‫باهم دیده باشیم‪.‬‬
‫_نه نه چهره تو آشناست! من تو را دیدهام آنهم بارها‪...‬‬
‫کمکم به دست و پایم لرزهیی آمد و ضربان قلبام تندتر از قبل شد‪،‬‬
‫داشتم خودم را گم میکردم که حرفاش را عوض کرد‪ ،‬ممکن صورت‬
‫رنگ پریده من هم باعث شده بود که حرفاش را اینطور تبدیل کند و‬
‫بگوید‪ :‬حاال مهم نیست اینجا چه میکنی وضع و حالت نیز بهترست‬
‫و ظاهرا خانه تان اینجا نیست‪ .‬ببینم از بستگانتان اینجا هست؟‬
‫_ بلی عمویم اینجا خانه داشت و حاال احوالی از او نداریم‪ ،‬امید وار‬
‫حال خودش و فامیلاش بهتر باشد و چیزی نشده باشد آنها را‪ ،‬گرچه‬
‫که از او امضا معلومست با این وضع‪….‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫در این حال یادم آمد که او برای چه اینجاست و به یکباره حس بدی‬
‫در من زنده شده و با عجله پرسیدم‪ :‬شما چرا اینجا نکند آن دخت…‪.‬‬
‫یعنی فامیل شما کجاست‪ ،‬شما چرا اینجا آمدهاید!‬
‫_ من برای همکاری آمدهام و فکر میکنم این کردم به همکاری نیاز‬
‫دارند‪ ،‬چرا نباید میآمدم‪.‬‬
‫این حرؾهایش کنایه گونه بود و برای همین فهمیدم که نه خانه او‬
‫اینجا نیست‪ .‬با این حال گفتم‪ :‬نه نه منظورم این نبود فکر کردم خانه‬
‫شما اینجاست به آن دلیل پرسیدم‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در همین حال فضا را آواز یکی از دوستاناش گرفت که داشت "مراد!‬
‫مراد! بیا کمک کن فکر کنم اینجا فردی باشد" صدا میکرد و هوش‬
‫آن مرد از من دور شد و من به زودی زود خودم را از او دور کردم ‪.‬‬
‫تاریکی محض همهجا را فرا گرفته بود‪ ،‬من و عموی بزرگام هنوز‬
‫به دنبال دگر عمویم و فامیلاش در گشت بودیم‪ .‬حالت اسفناکی داشتم‬
‫برای عمویم و فامیل او‪ .‬همینطور به گشتزنی ادامه میدادیم و‬
‫هرجا حرفی از یافتن فردی بلند میشد‪ ،‬حاضر میشدیم و با حال آنها‬
‫را نمییافتیم‪ .‬با هربار ندیدن آنها بؽض گلویم بیشتر میشد و در‬
‫زیر باران و با چشمان اشک آلود بازهم به یافت آنها میرفتم‪ .‬چقدر‬
‫که دلم برای دوباره دیدنشان تنگ بود‪ ،‬هرچند خاطره نیکی از آنها‬
‫نداشتم اما نمیشد در این چنین وضعیت بیاحساس میبودم و آن‬
‫موضوعات را به رخام میکشیدم‪ .‬شب را در همین جستجوها سحر‬
‫کردیم و هیچ خبری از آنها نشد‪ .‬یک روز و شب را هم تا سلسله‬
‫مناطقی که سیالب انتشار یافته بود رفتیم اما هیچ اثری از آنها نبود‪،‬‬
‫در همین حال مردم از آمدن سیالب دگری خبر دادند و اینکه با آمدن‬
‫این سیالب‪ ،‬چند تن جانشان را از دست دادهاند‪ ،‬آنها برای همکاری‬
‫آمده بودند اما…‪ .‬همه چیز با هم یکی شده بود و با این حال یافتن آن‬
‫ها بیش از حد مشکل‪ .‬بیشتر از ده روز تمام را به یافتن آنها‬
‫گذشتانده بودیم‪ ،‬بارانها از یکسو‪ ،‬بی خوابی از سوی دگر‪،‬‬
‫گرسندگی یکطرؾ و نداشتن امکانت درست حسابی از طرؾ دگر به‬
‫ناتوانی مان میافزود تا از یافتن بقیه مردم دست بکشیم‪ .‬گرچه که‬
‫تمام سعیمان را کرده بودیم اما آنها را نیافتیم‪ ،‬از تمام آن مردم فقط‬
‫تعداد اندکی پیدا شدند‪ .‬بعد از گذشت اینهمه روز نومید شده به خانه‬
‫برگشیتم و طی یک تشریفات ؼیابی که یک هفتهیی طول کشید پایان‬
‫نوشتیم‪.‬‬ ‫را‬ ‫کار‬

‫‪61‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫با خودم میگفتم چقدر بد است اینکه ارزش انسان حتی برای نزدیکان‬
‫اش ده روز تمام میشود‪،‬شخص از یاد آنها میرود‪ ،‬دگر فراموش‬
‫میشود و جایگاهاش را از دست میدهد‪ ،‬من با همه این حرؾها و‬
‫رفتار ظاهر گرایانه مردم کامال مخالؾ بودم اما برای اینکه رسم و‬
‫سنتی بود نمیشد کاری انجام داد‪ ،‬یا حداقل برای من که خودم‬
‫مشکالتی داشتم و اصال توان تصمیم گیری درست در من نبود‪ ،‬بسیار‬
‫ناممکن به نظر میرسید تا افکار و رفتار مردم را نسبت به یکدگر‬
‫تؽییر داد‪.‬‬
‫بههمین دلیل اعتمادم را در مقابل آنها از دست دادم و هیچگاه از آن‬
‫استفاده نمیکردم‪ .‬حتی از بستگانم نیز دل کنده بودم‪ .‬من دچار‬
‫مشکالت زیادی بودم که بسیار آنها را در خموشانههای ذهنم در بر‬
‫گرفته بودم‪.‬‬
‫ماهها اینطور با همین حال گرفته من سپری میشد و من بیش از‬
‫پیش خودم را از دست میدادم‪.‬‬
‫بعد از ماجرای عمویم هیچ چیزی برایم قشنگ نبود‪ ،‬نه مدرسه‪ ،‬نه‬
‫خانه‪ ،‬و نه هیچ چیز دگر‪ ،‬با وجود بودن مادر و خواهرم که دلخوشی‬
‫محوری من بودند اما خودم را تنها احساس میکردم‪ .‬تازه به سوی‬
‫هیجد ساله شدن میرفتم و با این حال نداشتن انگیزه و امید برای من‬
‫کار مفیدی گرچه که نبود اما چارهیی را نیز نداشتم‪.‬‬
‫فارغ از هرچیز دگر من به دخترک فکر میکردم و میخواستم بار دگر‬
‫حتما او را مالقات کنم‪ .‬دوست داشتم او را دوباره ببینم و حرفهایی‬
‫برایاش بگویم‪ .‬با این وجود هرچه که او دوست دارد را برای من‬
‫بگوید‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫منیک روز تصمیم به یافتن خانه دخترک گرفتم و صبح زود به سوی‬
‫بازار در حرکت شدم‪ ،‬مکانهایی را که حدس میزدم گشتم‪ ،‬اما بعد از‬
‫نیافتن منزلشان به یاد آن مرد افتیدم که دخترک را میشناخت‪ ،‬نام‬
‫مرد را دگر میدانستم‪ ،‬او را مراد صدا زده بودند‪ .‬تازه! با من هم‬
‫صحبت نیز شده بود و این بیشتر برای رفتن نزد او کمکام میکرد‪.‬‬
‫بعد از ظهر تصمیم به این گرفتم که باید بروم بازار و با آن مرد‬
‫مالقات کنم‪ .‬من هیچگاه حتی شبیه این ماجرا را تجربه نکرده بودم‪،‬‬
‫برای همین دلهره در دلم بود‪ ،‬در کمتر از یک ساعت به بازار رسیدم‬
‫و در حالی که به آن مرد نزدیک شدم اینطور حرؾ را آؼاز کردم‪:‬‬
‫سالم!‬
‫_ علیکم سالم‪.‬‬
‫_ ببخشید من را به یاد دارید‪ .‬در …‪.‬‬
‫_ بلی به یادم آمد چه شد عمویت را پیدا کردی‬
‫_ نه با تؤسؾ! فقط ؼیابی مراسم را برگذار کردیم و همین‪.‬‬
‫_ به هر حال پسرم این شیوه زندگیست و نمیتوان تؽییر داد‪.‬‬
‫من با نهایت ادب به سر تکان دادن که منظورم بلی بود‪ ،‬اکتفا کردم‪.‬‬
‫او همچنان حرفاش را با همان حسرتی که در صورتاش بود ادامه‬
‫داد‪ :‬دوستانم برایم احوال دادند که چنین حادثهیی اتفاق افتیده و من‬
‫هم با آنها همراه شدم و رفتم‪.‬‬
‫_ قطعا شما مرد بزرگواری هستید‪.‬‬
‫_ نه! نه! همکاری با دگران جز عادت های منست‪.‬‬
‫روی تو اینجا زندگی میکنی!‬

‫‪62‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_ میتوان گفت!‪ .‬اگر مدرسه را بلد باشید‪ ،‬اندکی به پیش بروید خانه‬
‫ماست‪.‬‬
‫_مدرسه! بلی آنجا چند سال قبل خانمم تدریس میکرد‪.‬‬
‫_ جدی چقدر خوب‪ .‬نامشان چیست!‬
‫_ گوهر‪.‬‬
‫استاد گوهر خانم شماست واقعا!‬
‫_بلی گفتم که!‬
‫_ چقدر نیک ایشان از استادان روی زبان همه شاگردان هستند که‬
‫برای همین باعث تعجب من شد‪.‬‬
‫_ تعجب کردی که چرا او خانم منست!؟ دوست داشتم تماماش را‬
‫بگویم اما همینکه یکدگر خوشبخت بسازیم کافیست‪ .‬اصال چرا باید‬
‫بگویم‪ .‬مهم نیست دلیلاش را بدانی‪ .‬خوب‪ ،‬تو بگو برای چه و چطور‬
‫که اینجا آمدهیی!‬
‫این به یکباره حرؾ عوض کردن او در من تؤثیر زیادی کرد و‬
‫نتوانستم زبانام در اختیار بگیرم‪ ،‬یا اصال راست بگویم که چرا آنجا‬
‫بودم اگر میگفتم که معلوم بود‪ ،‬کار دستم میداد‪ ،‬برای همین اینطور‬
‫جواب دادم‪ :‬چند مدتی هست که در پی یافتن یک شؽل درست حسابی‬
‫هستم‪ ،‬اما نمیتوانم پیدا کنم‪ .‬برای همینست که آمدهام شما فردی را‬
‫نمیشناسید که نیاز به شخصی مثل من داشته باشد‪ ،‬البته تمام کوشش‬
‫ام را میکنم تا کارش را درست انجام دهم‪.‬‬
‫_ یعنی هنوز شؽل نداری!‬

‫‪63‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_ نه من هنوز شؽلی ندارم‪ ،‬سال آینده مدرسه را تمام میکنم و آن‬


‫موقع چه بخواهم چه نه خواهم یک شؽلی را برای خودم پیدا کنم‪ ،‬اما‬
‫مهم حاالست که من بیکار ام!‪.‬‬
‫_ چه کاری را بلد هستی‪ ،‬قبل از این چه شؽلی داشتی!‬
‫_ خوب! من قبال هیچ شؽلی نداشتم! کار خاصی را که بلد نیستم اما‬
‫مهم نیست هر کاری باشد انجام میدهم‪ ،‬مهم پیدا شدن شؽلیست برای‬
‫من که ظاهرا نیست!‬
‫با گفتن جمله آخر سر خودم را پایین کردم و قبل از آن صورتام را‬
‫در هم‪.‬‬
‫و بعد از چند لحظه که او حرفی نمیزد با عجله به صورتاش نگاهی‬
‫انداختم‪ ،‬دستاش را به سوی مکانی در فقط چند قدمی مان دراز کرد‬
‫و گفت ‪ :‬آنجا دگر فردی نمیآید و اگر موافق بودی بیا سر از همین‬
‫روزها کار خودت را آؼاز کن‪.‬‬
‫_ جدی! بسیار زیاد تشکر عمو شما مرد خوبی هستید و من این لطؾ‬
‫شما را هرگز فراموش نمیکنم‪ .‬نگفتید چه کار کنم!؟‬
‫_ هر موقع آمدی یکراه حل پیدا میکنیم‪ ،‬دانستناش کمکی به تو‬
‫نمیکند‪ ،‬برای همین نمیگویم‪.‬‬
‫_ پس خوبست‪ ،‬میتوانم امروز را اینجا باشم و با شما همکاری کنم‬
‫اینطور اندکی با مردم اینجا هم آشنا میشوم‪ ،‬شما هم دستی سبکی‬
‫خواهید داشت‪.‬‬
‫مخاطب عزیز من هنوز از حرؾ خودم که گفته بودم باید خانه دخترک‬
‫را پیدا کنم نگذشته بودم و برای همین باید یکراه بر اینکه آنجا‬
‫بمانم پیدا میکردم‪ .‬که او اینطور حرؾام را جواب داد‪ :‬نه نیاز نیست‬

‫‪64‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من از عهده کار خودم بر میآیم بر عالوه به زودی شام میشود و‬


‫هوا تاریک‪.‬‬
‫_بهتر این است که بروی خانه چون راه درازی را هم در پیش داری‬
‫برم اینقدر عجله برای آؼاز به کار انجام دادن نکن‪ ،‬و از فردا اول‬
‫صبح همینجا باش‪ ،‬تا اندکی به کار بلد بشوی‪.‬‬
‫با خودم گفتم نباید زیادی از حد باال حرؾ بزنم و تازه! اینکه مجبور‬
‫شدم شؽل را نیز بهانه کنم‪ ،‬تا عمو مراد در مورد دلیل آمدن شکی به‬
‫دل نکند‪ .‬چهرهام از شادمانی درونم حالتاش را تؽییر داد و برای‬
‫همین لبخندی در آن شکل گرفت و با همان حال گفتم‪ :‬چشم هر طور‬
‫شما راحتاید‪ .‬ممنونتان عمو جان لطؾ بزرگی در حقام نمودید‪ .‬پس‬
‫من فردا خواهم آمد و حاال‪ ،‬وقت بخیر‪.‬‬
‫_ از فردا که بیایی خوبست‪ ،‬اما فراموشات نشود‪ .‬چون بسیار از‬
‫مردمانی را که میبینی شؽلی ندارند و در پی یافتن شؽل اینجا می‬
‫آیند‪ .‬یعنی باید بیایی ورنه…‪.‬‬
‫_ نه نه خیالتان راحت حتما میآیم‪.‬‬
‫در راه برگشت به خانه‪ ،‬از جهتی خوشحال بودم و نیز از سویی‬
‫ؼمگین‪ .‬خوشحال به این دلیل که یک قدم بزرگ به سوی دخترک‬
‫نزدیک شدهام و این قدم مهمست و مفید‪ ،‬چون با یکی از کسانی شؽل‬
‫را آؼاز میکنم که او را میشناسد‪ .‬اما از سوی دگر من آزادی را‬
‫دوست داشتم و اینکه شؽلی داشته باشم‪ .‬برایام آنقدر جالب و دل‬
‫پذیر نبود‪ .‬هیچگاه عادت نداشتم کار کنم‪ .‬و این عادت نداشتن ذهنام‬
‫را نگران کرده بود‪ .‬فکر میکنم اکثر انسانهایی که شؽلی ندارند از‬
‫همین موضوع میترسند و عالقه به کاری ندارند تا انجاماش دهند‪،‬‬
‫آزادی از کار‪ .‬از جهتی نیز نیازمند بودن انسانها را وادار به شؽل‬
‫یافتن میکند‪ ،‬حتی از انسانهای که خودشان را ناکار آمدترین فرد می‬
‫‪65‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دانند نیز یک قهرمان زحمت کش میسازد‪ .‬در مورد من نه نیاز مندی‬


‫بهانه بود و نه عالقه به شؽل‪ .‬من بابت یافتن دخترک آن شؽل را‬
‫پذیرفتم و دلیل اصلی برای وادار نمودن من یک واژه بود!‬
‫"عشق"‬
‫این واژه وقتی در کار باشد انسانها را به هر آنچه میگویند دوست‬
‫ندارم انجام دهم‪ ،‬مجبور میکند تا انجام دهند‪ .‬و من هم به این واژه‬
‫سراپا گوش بودم و با جان و دل حرؾاش را میپذیرفتم‪ .‬این واژه‬
‫تجربه عجیب و دوستداشتنی برای من بود! عاشق یک فردی می‬
‫باشی که اصال شناختی از او نداری! آنی رادوست میداشته باشی که‬
‫نگفتهیی‪!.‬‬ ‫بااوحرؾ‬ ‫یکساعت‬ ‫حتی‬
‫برای عشق کافیست یک نگاه بهانه شود‪ ،‬نه حرؾ‪ ،‬نه شناخت‪ ،‬نه‬
‫مقام‪ ،‬و نه هیچ چیز دگر‪...‬جز فقط همین یک نگاه!‪ .‬بعدها حتما آنچه‬
‫که در بال ذکر کردم به زیاد شدن این عشق‪ ،‬و کم شدناش کمک می‬
‫کند ‪.‬‬
‫من از آن فردایی که وعده دادم بودم‪ ،‬شروع به کار نمودم‪ .‬خانوادهام‬
‫نیز خوشحال بودند که من بالخره به عقل آمدهام و شؽلی ترتیب داده‬
‫ام‪ .‬از این کار من شادمان شدند و اینرا برای آینده من نیک دانستند‪.‬‬
‫من که از یک سو دل آنها را شاد کرده بودم نیز خوشحال گشته و‬
‫عالقهام بیشتر شد تا کار را آؼاز کنم‪ .‬از همین رو فردای آن روز بی‬
‫آنکه ساعت را بدانم و صبحانه را نوش جان کنم از خانه زدم بیرون‬
‫و دوان دوان به سوی کار رفتم‪ .‬اینکه از کنار مدرسه میگذشتم برایم‬
‫جالب بود‪ ،‬چون معموال این ساعت از صبح را آماده میشدم تا مدرسه‬
‫بروم‪.‬‬
‫راه پنجاه دقیقه را در فقط نصؾ آن طی کردم و به بازار رسیدم‪.‬‬
‫اولین کارم این بود که زمان مدرسه رفتن را به عمو مرداد بگویم‪.‬‬
‫‪66‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫وقتی گفتم که من صبحها مکتب میروم او موافقت کرد و حتی یک‬


‫ساعت دگر را برمن واگذار کرد تا به خانه بروم و فقط نیمی یا اندکی‬
‫بیشتر از یک روز را با او کار کنم‪ .‬و من از این خوبیهای او بسیار‬
‫خوشحال بودم مردی با این همه خوبی کم پیدا میشد‪ .‬و یکی از آنها‬
‫بود‪.‬‬ ‫شده‬ ‫رو‬ ‫در‬ ‫رو‬ ‫من‬ ‫با‬
‫روزهای اول گرچه که بابت نداشتن آشنایی درست با بازار و کار‪،‬‬
‫اندکی به مشکل میتوانستم از پس آن بر بیایم‪ ،‬اما بعد از گذشت چند‬
‫روز بالخره تناباش را در دست محکم گرفتم و به خوبی ادارهاش‬
‫کردم‪.‬‬
‫کار من این بود که در کنار فروش لوازم آنچه که در مربوط مدرسه‬
‫نیاز میشد‪ ،‬هم با عمو مراد در فروش لوازم تذئینی خانه هم کمک‬
‫میکردم‪.‬‬
‫عمو مراد هم هرزگاهی متوجه من و اینکه چه میکنم بود‪ ،‬سری به‬
‫من میزد و با لحن جدی میگفت‪ :‬دقت کن تا درست کارت را پیش‬
‫ببری ورنه نقص خواهی کرد‪ .‬و من با لبخندی برای آن مرد نیکو‬
‫اندیش میگفتم‪ :‬چشم‪ ،‬میبینید که همین کار را میکنم‪ ،‬خوب اجازه‬
‫دهید چند روزی بگذرد‪ ،‬تا واردتر بشوم‪.‬‬
‫این تمام ماجرای من و بازار در روزهای اول بود‪ .‬من در مکانی قرار‬
‫داشتم که در سمت راست من عمو مراد میایستاد‪.‬‬
‫در سمت چپام چند فرد دگر مشؽول خرید و فروش لوازم خانه بودند‬
‫و در نهایت من از این کار تازه و کامال جدید برایام‪ ،‬شادمان بودم‪.‬‬
‫این بازار که حامل ممکن سه صد فروشنده بود‪ ،‬یکی از مشهور ترین‬
‫بازار های شهر به حساب میآمد و بسیاری مردم از همین بازار نیاز‬

‫‪67‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫های خودشان را تؤمین میکردند‪ .‬اینجا همه موارد نیاز را می‬


‫توانستی بیابی‪.‬‬
‫در مقابل من جادهیی قرار داشت و تا خانه مان ادامه داشت که در‬
‫سمت راست آن‪ ،‬تپه سنگی بود و تا آخر این جاده را همراهی میکرد‬
‫و به کوههای بلند تبدیل میگشد‪ .‬سوی چپ آنهم برای مردمی که از‬
‫هرگونه میوهجات و سبزیجات محصول داشتند‪ ،‬آماده شده بود‪،‬‬
‫ممکن صد قدم آنسو تر از مردم جادهیی را که گفتم در جهت چپاش‬
‫دریای بزرگی بود و آب آن از کنار بازار گذشته و به شهرهای دگر‬
‫میرسید‪ .‬در عقبمان دکانهایی که محصول خارجی داشتند بود که‬
‫صاحبان آنها تجار های مشهوری بودند‪ .‬ما نیز در کنار جادهیی می‬
‫ایستادیم و این جاده به یکی از مهمترین راههای عبور چند شهر تبدیل‬
‫گشته بود‪ .‬در کالم سادهتر این شهر و مخصوصا بازار اینجا یکی از‬
‫مهمترین راهها برای تجارت و عبور تجارها بود که میان آنها رعیت‬
‫هایی نیز زندگی میکردند‪ .‬عقبمان کوهی بزرگ دگری بود و در‬
‫بود‪.‬‬ ‫گرفته‬ ‫قرار‬ ‫مردم‬ ‫خانههای‬ ‫آن‬ ‫دامنههای‬
‫عمو مراد نیز خانهاش آنقدر دور نبود و در ظرؾ فقط یک ماه‬
‫توانستم یکبار و به درخواست خودش آنجا بروم و از استاد گوهر‬
‫که بانوی مهربانی بودند امانتی را به عمو مراد بیاورم‪ ،‬تا آنجا که‬
‫من متوجه شدم آنها سن زیادی داشتند اما فرزندان شان دو طفلی‬
‫بودند که ممکن سیزده یا کمتر سن و سال داشتند‪.‬‬
‫من پسرکی با خواهرش را دیدم‪ .‬چون خیلی به هم شبیه بودند و با‬
‫این حال امید وارم حدسام درست باشد‪.‬‬
‫راستاش از وقتی که عمو مراد من را از پرسیدن در مورد بانو گوهر‬
‫منع کرد‪ ،‬دگر جرئت حتی یکبار پرسیدن بعد از آن را پیدا نکردم و با‬
‫اینحال در حد همین ندانستن و فقط حدس زدن قناعت کردم‪ .‬انسان‬

‫‪68‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫منع کردن او باعث این نیز گشت که من از دخترک نیز نپرسم و این‬
‫موضوعی در دلام همواره وجود داشت و ظاهرا تؽییر یافتنی نیز‬
‫نبود‪.‬‬
‫اینکه بروم و باری از او بپرسم که آن دخترک حاال کجاست‪ ،‬حاال چرا‬
‫به بازار نمیآید و شؽلاش را پیش نمیبرد‪ ،‬یا اینکه میشود آدرسی‬
‫از او برای من بدهید‪ ،‬و…‪ .‬این سإالها در اعماق ذهنام به ناممکن‬
‫ترین حرؾها تبدیل گشته بود و من با این موضوع به نحوی کنار‬
‫آمده بودم ‪.‬‬
‫بعد از یک ساعت اندیشیدن و رویابافی‪ ،‬درون خانه رفتم‪ ،‬آیسان و‬
‫ندیم را از خواب بیدار کردم و صبحانهیی را آماده کردم‪ .‬هوای‬
‫مطلوبی بود‪ ،‬ظاهرا بعد از ظهر حتما آفتاب خودش را نشان میداد‪.‬‬
‫اما برای این صبح خانه را تمیز و منزم نمودم‪ ،‬این عادت هموارهگی‬
‫من بود‪ .‬که صبحها حتما به امورات خانه میرسیدم و آنجا را منظم‬
‫مینمودم‪.‬‬
‫این کار را وقتی در خانه خالهام بودم انجام میدادم و این از کاری‬
‫هایی بود که خالهام به من آموخته بود‪.‬‬
‫هیچگاه چیزی را از فردی درخواست نکردهام تا به من بیاموزد و‬
‫همواره این که من بودم که با دقت به هرچیز آن را حتما در ذهن می‬
‫آوردم و در مکان مناسباش در عمل پیادهاش میکردم‪.‬‬
‫به هر حال امروز نیز به رسم معمول از مدرسه رفتن باز مانده بودیم‪،‬‬
‫و من در خانه به مطالعه کتاب مشؽول بودم‪ ،‬در کنار من آیسان و ندیم‬
‫نیز با هم نقاشی میکردند و با سفارش من از آن دست بردار میشدند‬
‫و چند لحظه بعد دوباره دقتام را از روی کتاب بر میداشتند‪ .‬بودن در‬
‫خانه آنهم در این موقع از روز برایم سابقه نداشت و از همین بابت‬
‫‪69‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چند لحظه را یا به کتاب خوانی مشؽول بودم یا به رسامی و هم قدم‬


‫زدن در بیرون‪ .‬با این ترتیب بیشتر کتاب را ترجیع میدادم‪ .‬کتابها‬
‫دوستانی نیکی برای من بودند‪ ،‬من بارها با آن کتابهایم راز هایم را‬
‫در میان میگذاشتم و آنها هم راز نگهدار خوبی برای من بودند‪.‬‬
‫دقیقا یک ساعتی به اینکه ظهر بشود مانده که عمو مراد وارد خانه‬
‫شد و همه به سوی او شتابان حرکت کردیم و آیسان و ندیم خودشان‬
‫را در آؼوش او گم کردند‪ .‬من به عجله رفتم به اتاق گوهر بانو و او‬
‫را از این خبر خوش آگاه کردم و او با عجله قبل از من برون گشت‪.‬‬
‫من هم در اتاق او نگاهی در آئینه انداختم و سر و صورتم را مرتب‬
‫کردم و از اتاق بیرون زدم‪ ،‬و با همه به خوش آمد گویی عمو مراد‬
‫پرداختم‪ .‬گوهر بانو در حالی که اشک از چشماناش جاری بود شوهر‬
‫اش را در آؼوش گرفت و عمو مراد با لبخندی که بر لب داشت‬
‫خانماش را به آرام بودن دعوت میکرد‪ .‬آنروز عمو مراد تمام‬
‫داستان آنجا را با جزیاتاش بیان کرد و اینکه آن مردم با چه‬
‫مشکالتی رو در رو گشتهاند و چقدر سختست تا دوباره زندگی خود‬
‫شان را سر و سامان دهند‪.‬‬
‫عمو مراد با آمدناش لبخند را دوباره به لبهایمان آورد‪ ،‬همه‬
‫شادمان در کنار هم به کارهایمان مشؽول شدیم‪ .‬عمو مراد صبحها به‬
‫مدرسه!‪.‬‬ ‫به‬ ‫همه‬ ‫نیز‬ ‫ما‬ ‫و‬ ‫میرفت‬ ‫بازار‬
‫بعد از گذشت چندین روز عمو مراد از من خواست تا دگر از کار‬
‫کردن در بازار دست بکشم و فقط در خانه به درسها و نقاشیام‬
‫مشؽول باشم‪.‬‬
‫من که از این تصمیم ناراض بودم‪ ،‬من بارها از عمو مراد خواستم تا‬
‫اجازه دهد دوباره بیایم بازار و کارم را آؼاز کنم‪ .‬حتی چندبار گوهر‬
‫بانو را سفارش کردم تا به عمو مراد خواستهام را بگوید‪ ،‬که آنهم‬
‫‪71‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چندان کمکی نکرد‪ ،‬که هیچ! چند روز بعد از آمدن عمو مراد پسرکی‬
‫را درست در مکانی که من کار میکردم گماشت‪ .‬با اینحال من نمی‬
‫توانستم از راه دگری خواستهام به عمو مراد بگویم چون همه راهها‬
‫را بسته بود‪ .‬و در نهایت به این تصمیم هرچند یکسو‪ ،‬اما سر موافق‬
‫ات نشان بدهم‪ .‬و به آن پولی که توانسته بودم در این دو سال پیدا کنم‬
‫قناعت داشته باشم‪.‬‬
‫در یکی از روزها که من نقش دادن به اتاقمان بودم و میخواستم‬
‫شکل آنرا تؽییر دهم‪ ،‬و آیسان و ندیم نیز برای بازی در بیرون از‬
‫خانه رفته بودند‪ .‬یکی دروازه را ضربه و زد و گوهر بانو آن را باز‬
‫کرد‪.‬‬
‫من چیزی را که میدیدم باور نمیکردم‪ .‬چون او همان پسرکی که در‬
‫بازار دیده بودماش بود‪ .‬پسرک با لبخندی به گوهر بانو سالم کرد و‬
‫بعد از گفتن چند واژهی گوهر بانو نیز داخل خانه آمد‪ ،‬هنوز پسرک‬
‫پس در منتظر مانده بود و به آیسان و ندیم چشم دوخته و با تعجب‬
‫نگاهشان میکرد‪ .‬نمیدانستم دلیل آمدناش چیست‪ .‬اما دلهرهیی در‬
‫من شکل گرفت و ضربان قلبام نیز بلند شد‪ .‬واقعا هنوز باورم نمی‬
‫شود که او را اینجا دیده باشم‪ ،‬آنهم در پس دروازه خانه خودمان! با‬
‫این حال میخواستم بیرون بروم اما به یکباره از نظرم منصرؾ شدم‬
‫و در همینجا ماندن را ترجیع دادم‪.‬‬
‫چند لحظهیی که او آنجا بود‪ ،‬من فقط از همینجا تماشایش میکردم‪،‬‬
‫آنچه که باعث توجه زیاد من شد دقت او‪ ،‬روی آیسان و ندیم بود‪.‬‬
‫نمیتوانستم حدس بزنم که چرا با این دقت به آنها مشؽول دیدنست‪.‬‬
‫به هر حال بعد از چند لحظه گوهر بانو چیزی را به او داد و با آنکه‬
‫هنوز لبخند اش را در چهره داشت از آن دور شد و گوهر بانو نیز‬
‫در را بست و داخل خانه آمد‪.‬‬
‫‪71‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من بعد از چند لحظهیی از اتاق زدم برون و سراغ بانو گوهر را گرفتم‬
‫و از او اینطور سإالام را پرسیدم‪ :‬فکر کنم فردی دروازه را زد! او‬
‫چه کسی بود‪….‬‬
‫گوهر بانو به همان خونسردی جواب را اینطور گفت‪ :‬او شاگرد تازه‬
‫یی مراد‪.‬‬
‫_ جدی! چطور! یعنی عمو مراد جای من این پسر را شاگرد گرفته!؟‬
‫_ نه شاگرد هم که نه! فقط در آنجایی که تو بودی برای او شؽلی را‬
‫معرفی کرده و حاال کار میکند‪.‬‬
‫من نخواستم دگر حرفی بزنم و اینکه چرا پس اینجا آمده بود‪ ،‬لیک‬
‫گوهر بانو بعد از یک لحظه اندیشیدن و در خود ؼرق شدن حرفاش را‬
‫ادامه داد‪ :‬او آمده بود تا چیزی را به مراد ببرد‪ .‬گرچه که صبح وقت‬
‫برای خودش گفته بودم تا نباید دارو های که پزشک برایاش سفارش‬
‫کرده را از یاد ببرد‪ ،‬اما چه بگویم! باید اعتراؾ بکنم که پیر شدهایم‪.‬‬
‫_ نه این حرؾ به شما نمیآید‪ .‬پیر فردی را میگویند که حداقل شصت‬
‫یا هفتاد سال عمر داشته باشد‪ ،‬با این حساب شما هنوز خیلی جوانید‪.‬‬
‫گوهر بانو من دوست ندارم این حرؾ را از شما بشنوم‪ ،‬پس خواهشا‬
‫بار دگر نگویید‪.‬‬
‫او که از تعریؾ من در مورد پیر بودن متعجب شده بود‪ ،‬مخالؾ بودن‬
‫اش را با لبخند بلندی نشان داد‪.‬‬
‫_ مروارید عزیز! آن سن و سالی را که تو میگویی آخرهای پیری‬
‫ست‪ ،‬به هر حال میبینم که از حرؾ من ناراحت شدی! و من دوست‬
‫ندارم اینطور باشد‪ .‬درست است دگر نمیگویم‪.‬‬

‫‪72‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_ باید ناراحت بشوم‪ ،‬من شما را دوست دارم و نمیخواهم از این قبیل‬
‫حرؾها را به زبان بیاورید‪.‬‬
‫تشکر از اینکه حرفام را قبول کردید‪.‬‬
‫گوهر بانو که به منظور محوری حرؾ من پی نبرده بود‪ ،‬با جواب و‬
‫سإالهای ساده از هم به سخن گفتن پرداخته بودیم‪ .‬وقتی از نزد او‬
‫دوباره به اتاق برگشتم با خودم گفتم‪ ،‬اینکه باید به نحو دلیل اینکار‬
‫که آن پسرک به جای من در بازار هست‪ ،‬چیست!‬
‫اصال اینکه چطور ممکن است‪ ،‬همان پسرکی را در کار بگیرد که من‬
‫باری با او دیده بودم و متفاوت از هر فرد دگر یافته بودماش! واقعا‬
‫برایم متعجب کننده بود و باورنکردنی! به هر نوعی میخواستم بفهمم‬
‫که آیا هنوز خوابام‪ .‬دوباره از اتاق خارج شدم و آب را به صورتام‬
‫پاشیدام‪ .‬اما آنچه که من متوجه شدم حقیقتی بود و کامال واضیح و‬
‫روشن که آن پسرک اینجا بود‪ ،‬آنهم همین نیم ساعت قبل‪..‬‬
‫آیسان و ندیم را به داخل خانه طلب کردم و آنها نیز آمدند‪ .‬با آنها‬
‫درسهایشان را تکمیل کردم و آنچه را که باید یاد میگرفتند را برای‬
‫شان گفتم‪.‬‬
‫نیز درسهای ابتدایی را از نقاشی آموختمشان‪ .‬با سپری گشتن روز‬
‫خورشید جایاش را به تاریکی و شب داد‪ .‬اینطور شب فرا رسید و‬
‫با آمدن شب‪ ،‬عمو مراد هم آمد‪.‬‬
‫هرزگاهی به این میاندیشیدم که از چه راهی سإالام را از او بپرسم‬
‫که او دلیل این پرسش را با پاسخی که "به تو چه مربوط میشود"‬
‫تمام کند‪ .‬وقتی بخواهی کاری را انجام دهی هزار فکر مثبت و منفی‬
‫در ذهنات میآید که بالخره همان جهت منفیاش را بیشتر برجسته‬
‫طوراند‪.‬‬ ‫همین‬ ‫همه‬ ‫نیز‪.‬‬ ‫استفاده‬ ‫و‬ ‫میکنی‬

‫‪73‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫برای همین وقتی با او رو در رو شدم اینطور سر حرؾ را بازم کردم‬


‫و از او پرسیدم‪ :‬عمو مراد چرا به جای من فرد دگری را در کار‬
‫گماشتهیی! اورا میشناسی!؟‬
‫_ مروارید عزیزم! گفتم که پی این حرؾ را رها کن‪ ،‬بعد ازین دگر با‬
‫من در مورد این موضوع حرفی نزن و بگذار از آنی که به جای تو‬
‫آمده همین را بگویم که او پسر خوبی هست و هرچند هیچکس از‬
‫خانوادهاش را نمیشناسم‪ ،‬اما قبول کردم تا شؽل را به او واگذار کنم‬
‫او پسری با ادب و با اخالقیست و من همین موضوع را بیشتر از‬
‫هر چیز دگر ترجیع میدهم‪ .‬تو نیز نباید حسادت بورزی! من این‬
‫مروارید را دوست نخواهم داشت‪ .‬این حرؾ ام درست در گوشات‬
‫نگهدار‪.‬‬
‫این حرؾهای عمو مراد برایم کامال تازه بود‪ .‬من اصال به پسرک‬
‫حسادت نمیکردم‪ ،‬فقط میخواستم اینرا بفهمم که آیا آنها همدگر را‬
‫درست میشناسند یا نه‪ ،‬که ظاهرا نه! من نیمی از جوابام را گرفته‬
‫بودم که عمو مراد حرؾ حسادت را به میان آورد و برای محو نمودن‬
‫این حرؾ و دانستن آن قسمت سر پوشیده این طور به عمو مراد‬
‫گفتم‪ :‬عمو مراد شما میدانید که من هیچگاه به چیزی حسادت نمی‬
‫کنم‪ .‬من اصال او را نمیشناسم با این حال چرا باید در مورد او حسود‬
‫باشم!؟ معذرت میخواهم اگر حرؾام شما را ناراحت کرد‪ .‬من فقط می‬
‫خواستم بفهمم که چطور در صورتی که فردی را نمیشناسید‪ ،‬بر او‬
‫اعتماد کردید و جای من را به او دادید‪ .‬همین!‪.‬‬
‫_ دختر عزیزم! من به هیچ عنوان نمیخواستم تا تورا از کار کردن‬
‫در کنارم باز دارم اما تو بزرگ شدهای و بعد از این نباید در برون از‬
‫خانه کار کنی‪ .‬من نیز تمام آنچه که دوست داری را برایت فراهم می‬
‫کنم‪.‬‬
‫‪74‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫او حاال درست در مکانی که تو کار میکردی هست و خواهد بود‪ .‬تو‬
‫هم نگران چیزی نباش! فقط همان طور که گفتم به نقاشی و درس‬
‫هایت توجه کن‪ .‬هیچ فردی از تو توقع پول را ندارد و در عینحال‬
‫خودت نیز صاحب پولی هستی‪ .‬آن را نگهدار و هرطور که فکر می‬
‫کنی و خواستی خرجاش کن‪.‬‬
‫_ ببخشید عمو مراد! فکر کنم زیاده رویی کردم‪ .‬من فقط متعجب شده‬
‫بودم بابت در کار شامل نمودن آن پسرک‪ ،‬که دگر آنهم مهم نیست و‬
‫دوباره سإالی این گونه را از من نخواهید شنید‪.‬‬
‫عمو مراد در ادامه این واژهها را گفتوگو بعد از گفتن آنها به اتاق‬
‫اش رفت‬
‫_ نه عزیزم! نیاز به عذر خواهی نیست‪ .‬حاال هم برو به اتاقات‪.‬‬
‫_ بلی چشم! وقت بخیر‪.‬‬
‫منهم باگفتن همین جمله وارد اتاقمان شدم و مشؽول اندیشیدن گشتم!‬
‫نمیدانستم چهکار کنم‪ ،‬تنها کاری که در آن لحظه از من بر میآمد‬
‫فکر کردن بود‪ .‬که به یکباره و چند لحظه بعد آیسان و ندیم ذهنام را‬
‫به سوی حرؾ خودشان کشاندند و اینطور گفتند‪ :‬خواهر چرا حال تو‬
‫گرفته معلوم میشود! چیزی شده!؟‬
‫_ نه عزیزانم! فقط اندکی فکر میکردم‪ ،‬همین‪.‬‬
‫_ پس بیا به مایان داستانی تعریؾ کن‪ ،‬اما اینبار تکراری نباشد‪.‬‬
‫نمیدانستم چه داستانی برای آنها بگویم! نه اینکه داستان گفتن بلد‬
‫نبودم‪ ،‬نه! در آن لحظه چیزی را به یاد نمیآوردم‪ ،‬اما به اسرار آنها‬
‫پاسخ مثبت دادم و اینطور آؼاز نمودم‪ :‬خوب! در روزگاران قدیم سه‬
‫دخترک و پسرکی زندگی میکردند‪ ،‬آنها هیچ فردی نداشتند‪ ،‬همین‬
‫طور به زندهگی خویش ادامه دادند و بالخره بزرگتر شدند‪ .‬خواهر‬
‫‪75‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بزرگ آنها برادر و خواهر کوچکتر از خود را بسیار دوست داشت‬


‫و هرچه میکرد تا لبخند بر صورت آنها ببیند‪ .‬آنها به خواهر بزرگ‬
‫خودشان احترام زیادی قائل بودند‪ ،‬به همین دلیل خواهر بزرگشان‬
‫هرچه در توانداشت را انجام میداد تا آنها را خوشحال نگهدارد‪.‬‬
‫عزیزانم! برای حاال همین کافیست‪ ،‬چون نمیدانم چه چیزی گفتم‪ .‬اما‬
‫قول میدهم که فردا شب داستان جالبی بگویم‪.‬‬
‫آنها با صورتهایی که معلوم بود از روی تعجب است قبول کردند و‬
‫رفتم‪.‬‬ ‫فرو‬ ‫نمودن‬ ‫فکر‬ ‫به‬ ‫نیز‬ ‫من‬ ‫اینطور‬
‫کنار پنجره از مشهورترین قسمتهاییست که من دوست دارم وقتام‬
‫را سپری کنم‪ .‬من اکثر اوقاتی را که مطالعه میکنم‪ ،‬فکر میکنم‪ ،‬به‬
‫بیرون از اتاق خیره میشوم همین کنار پنجرهست‪.‬‬
‫در آنجا کتابی را گرفتم و با بهانه آن مشؽول فکر کردن شدم‪ .‬در‬
‫مورد بسیاری از موضوعات فکر میکردم از حرؾهای عمو مراد‬
‫گرفته‪ ،‬تا گفتههای گوهر بانو‪ ،‬از رفتارهایشان گرفته‪ ،‬تا آیسان و‬
‫ندیم اما آنچه که بیشتر ذهنم مشؽول آن بود‪ ،‬پسرکی که نمیدانستم‬
‫حتی ناماش چیست اما با آمدناش فکرم را از سویی مشؽول خودش‬
‫کردهست‪.‬‬
‫بعد از نیم ساعتی اندیشیدن به این نتیجه رسیدم که باید یک روز‬
‫بازار رفته و با او هم سخن بشوم‪ .‬البته اینکه در مورد جزئیاتاش‬
‫فکر نکرده بودم که چطور‪ ،‬اما یک حرؾ کلی که باید بروم و با او‬
‫حرؾ بزنم در ذهنام رسید‪.‬‬
‫از سویی هم میخواستم هیچ کاری انجام ندهم‪ ،‬چون واقعا در همین‬
‫وضع نیز عمو مراد را پریشان کرده بودم‪ ،‬و نمیخواستم بیشتر به‬
‫این کار ادامه دهم‪ .‬پنجرهها باز بودند‪ ،‬چون هوای این موقع از سال‪،‬‬
‫داغ داغ بود‪ .‬باد مالیمی به صورتام برخورد میکرد و این برایام‬
‫‪76‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫خوشآیند مینمود‪ .‬از جهتی نیز آسمان تاریک شب دانههای دامناش‬


‫را به نمایش زمینییان گذاشته بود‪ .‬آوایی که در اثر برخورد باد با‬
‫درختان و برگهایشان ایجاد میشد‪ ،‬بیشتر به این ترکیب زیبا از‬
‫طبیعت میافزود‪ ،‬من که از این حال احساس نیکی داشتم‪ ،‬تمام وقت را‬
‫به بیرون از اتاق چشم دوخته بودم‪.‬‬
‫امشب نه کتابی مطالعه کردم و نه ساده بود تا خواب بشوم‪ .‬فقط به‬
‫این جریان زیبا در بیرون از خانه نظر انداخته بودم‪ .‬فکرم درگیر‬
‫حرؾهایی بود که با عمو مراد گفتم و از او شنیدم‪ ،‬درگیر پسرک بود‪،‬‬
‫درگیر همهچیز و در عین حال میخواستم به برون از ذهن مشؽول‬
‫باشم‪.‬‬
‫تا به حال این آشفتهگی را داشتهیی!‬
‫اینکه نتوانی درست را از ؼلط‪ ،‬بفهمی‪.‬‬
‫اینکه همه موضوعات برایت نامفهوم معلوم بشود و خودت را در‬
‫میان عالمی از افکار ؼرق بیابی!‬
‫من حالام همینست‪ ،‬یکنوع سردرگمی که اصال دوستاش ندارم‪....‬‬
‫با این حال تصمیم گرفتم از خواستهام که دیدن پسرک بود بگذرم‪ .‬نمی‬
‫خواستم اعتماد عمو مراد و بانو گوهر را از دست بدهم و آنها را از‬
‫خودم برنجانم‪ .‬من حاضرم هرچه را از دست بدهم اما نه اعتماد عمو‬
‫مرادی را که سالهاست برایم پدری کرد مایان را در خانه خودشان‬
‫آورد‪ ،‬از مایان به بهترین شکل ممکن محافظت کرد و مایان را تربیت‬
‫کرد‪ .‬او که مایان را از شر یتیم خانه نجات داد و حتی برخالؾ رسم‬
‫مردم‪ ،‬به من اجازه کار در بازار داد‪ .‬و من از این طریق صاحب پولی‬
‫برای خودم شدم او کمک کرد تا نقاش خوبی باشم و با این وجود‬
‫بهترین وسائل نقاشی را برایام آورد‪.‬‬
‫‪77‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫گوهر بانو که شد مادر مایان و آن مهری را که از مادر حسرتاش را‬


‫داشیم به مایان ورزید و در درسهای مدرسه به نیکترین شکل‬
‫ممکن همراهی مان کرد‪ .‬او که هر صبح بهترین پذیرایی را از ما‬
‫وقتی بیدار میشود میکند و در مورد شب نیز همین طور‪ .‬چرا باید‬
‫کاری را انجام دهم که برای آنها رنجی به بار بیاورم‪.‬‬
‫همان طور که گفتم ذهنام به بدترین شکل ممکن درگیر همین حرؾها‬
‫مانده بود و از من میخواست تا تصمیم اخیرم را بگیرم‪ .‬گویا داشتم‬
‫در محاکمهیی پاسخ به سوالها میدادم‪ ،‬ذهن! همان محکمهییست که‬
‫بنمایی‪.‬‬ ‫اشتراک‬ ‫باید‬ ‫نه‪،‬‬ ‫چه‬ ‫بخواهی‬ ‫چه‬
‫من هم تمام آنچه که نیاز بود را انجام دادم و تصمیم بر اینکه باید‬
‫خانواده را در هر گونه وضع و حال ترجیع بدهم و آن اصل مهم که به‬
‫این رابطه خانوادگی که اعتمادست را به هر شکلی که شده نگهدارم‪.‬‬
‫از همین رو بازار رفتن به قصد دیدن پسرک را از ذهنام دور کردم و‬
‫دگر به آن نپرداختم‪.‬‬
‫فضای برون از خانه بسیار قشنگ به نظر میرسید و برای همین‬
‫اوقات زیادی از شب را همانجا سپری کردم و برای اینکه ذهنام را‬
‫از مشؽول بودن دور نگهدارم‪ ،‬مطالعه کتاب را بهانه ساختم و آؼاز‬
‫کردم به خواندن آن‪...‬‬
‫ممکن کمتر از یک ساعت طول کشید تا بخشهایی از آن کتاب را‬
‫مطالعه کنم‪ .‬بعد از آن سرم را از پنجره کشیدم برون و هوای اندکی‬
‫گرم و مالیم را به درون راه دادم و در حینیکه باد نه آنچنان تندی‬
‫میوزید‪ ،‬رفتم به مکان خوابام و چشمانم را به قصد استراحت‬
‫بستم‪...‬‬

‫‪78‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫فردا صبح‪ ،‬آماده شده و راهی مدرسه شدیم‪ ،‬آیسان و ندیم و پدر عقب‬
‫من و گوهر بانو در حرکت بودند‪ .‬عمو مراد نیز با ما بود او چند‬
‫روزی هست که نمیتواند صبح زود به بازار برود و به همین دلیل با‬
‫ما همراه گشته بود‪ ،‬از یک دو راهی باید از هم جدا میشدیم و عمو‬
‫مراد راهی بازار میگشت‪.‬‬
‫همینکه به صد قدمی آنجا نزدیک شدیم‪ ،‬عمو مراد با گفتن اینکه "‬
‫آه من بعضی لوازم نیاز را در خانه فراموش کردم" دوباره بازگشت‬
‫و ما همچنان به سوی مدرسه راهی شدیم‪ .‬در جریان راه حس می‬
‫کردم فردی ما را دنبال میکند و با این حال برگشتم و به بهانه‬
‫پرسیدن آیسان و ندیم که امروز درس خواندهاند یا نه‪ ،‬چهار سو را‬
‫نیز از نظر گذراندم اما متوجه فردی خاصی نشدم و این حس تا‬
‫مدرسه ادامه پیدا کرد‪.‬‬
‫بعد از مدرسه نیز به تمام معنا مراقب بودم که آیا دوباره آنحس را‬
‫میداشته باشم یا نه‪ ،‬اما اینبار چیزی مشکوک را متوجه نشدم‪ .‬با‬
‫اینحال به فردی چیزی نگفتم‪ ،‬ماندم تا دقیقتر بفهمم‪.‬‬
‫این حس من تازهگی به تمام معنا داشت و قبل از این اصال چنین فکر‬
‫و حسی در من به وجود نیامده بود‪.‬‬
‫من هر روز در جریان راه با آیسان و ندیم داستانهایی عادی از‬
‫جریان مدرسه را میگفتم و از آنها میشنیدم‪ .‬گوهر بانو نیز از‬
‫مشقتهایی که با آن رو در رو شده بود میگفت‪ ،‬اما این روز فقط‬
‫متوجه چهار اطراؾ بودم و آخر سو را با دقت تمام از نظر میگذارندم‬
‫و اصال به حرؾهایی هیچ یک از آنها توجه نشان نمیدادم‪.‬‬
‫با داشتن این دلهره به خانه رسیدیم و دروازه را محکم بستم‪ ،‬گوهر‬
‫بانو با نگاهی که تعجب همراهاش بود به من نگاهی انداخت و من‬

‫‪79‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫هک لبخندی بر صورت نشاندم و با این اساس با آنها یکجا درون‬


‫خانه رفتیم‪.‬‬
‫از پس پنجره به بیرون نگاهی کردم و هیچ فردی را در خیابان ندیدم‪.‬‬
‫ذهنام را از درگیری این حرؾ دور کردم و به تمیز نمودن خانه‬
‫مشؽول گشتم‪ ،‬آیسان و ندیم نیز بازی میکردند و گوهر بانو مشؽول‬
‫ؼذا پختن گشت‪.‬‬
‫بعد از تمیز نمودن خانه به اتاقمان برگشتم و آؼاز به نوشتن تکالیؾ‬
‫مدرسه کردم‪ .‬بعد از یک ساعتی تماماش نمودم و با این حال آیسان و‬
‫ندیم را هم گفتم تا همین کار را انجام دهند‪ ،‬آنها که از حرؾ من‬
‫اندکی ناراحت شده بودند خواستند تا اندکی بیشتر به بازی مشؽول‬
‫شوند و هرچند نمیخواستم اما با زیاد تکرار کردن آنها موافق شدم‪.‬‬
‫این روز واقعا تا حال خوب نگذشته بود و من اندکی پریشان شده‬
‫بودم ‪.‬‬
‫یک هفته بعد از آن روز دوباره همان فکر و همان فضا در من ایجاد‬
‫شد‪ .‬حس میکردم فردی تعقیب مان میکند‪ .‬با این حال به آیسان و‬
‫ندیم گفتم که جلوی من و گوهر بانو حرکت کنند‪ ،‬میخواستم تا بفهمم‬
‫که چه فردی اینکار را میکند‪ .‬ظاهرا خودم را ناآگاه ساختم و وقتی از‬
‫کنار خیابان که راه را عوض میکردیم و آنجا باید یک به سمت‬
‫راست میرفتیم‪ ،‬من به قصد قلمام را به زمین انداختم و وانمود کردم‬
‫خودش افتاده‪ ،‬با این حال نشستم تا آنرا بردارم در همین لحظه گوهر‬
‫بانو اندکی جلوتر رفت و زیادی دقت به من نکرد‪ .‬زود قلم را برداشتم‬
‫و برگشتم تا آن فرد را ببینام‪.‬‬
‫چشمانم خیره به فردی شده بود که سال گذشته درست همین دو فصل‬
‫قبل در بازار و موقعی که کار میکردم دیدماش! آنهم بارها‪ ،‬او میآمد‬

‫‪81‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫و از من چیزی خریداری میکرد‪ .‬چند بار با شستن در روی سنگی از‬


‫دورهابه من خیره میشد‪ ،‬تمام این مدت را گاهی اوقات به او فکر می‬
‫کردم و در عین ناباوری بعد از اینکه من چانس کار داشتن در بازار‬
‫را از دست دادم‪ ،‬او جای من کار را در همانجا شروع کرد‪ .‬چند روز‬
‫قبل نیز در پس دروازه خانه دیدماش و تمام داستان را شب وقتی عمو‬
‫مراد به خانه آمد فهمیدم‪ .‬با این حال تازه میخواستم دگر به او فکر‬
‫نکنم تا مبادا این جریان به بی اعتمادی خانوادهام نسبت به من ختم‬
‫شود‪ .‬اما به یکباره دیدن او تمام این عهدها را شکست و از من‬
‫فردی ساخت که در دام حس عجیبی به نام عشق افتاده و در این‬
‫لحظه در برابر آن نمیتواند ایستادهگی کند‪ .‬من به چشمان پسرک‬
‫خیره شده بودم و با تعجب نگاهاش میکردم‪ ،‬اینکه او من را تعقیب‬
‫کرده و حاال با من مقابل شده‪ .‬او نیز همین طور به من چشم دوخته‬
‫بود و ظاهرا بیشتر از من متعجب شده بود‪ ،‬چون با یک حالت ؼیر‬
‫منتظره با من برخورد کرده بود و میشد این را از صورتاش فهمید‪،‬‬
‫او که در چند قدمیی من ایستاده بود‪ ،‬با صورتی که بیشتر به دلیل‬
‫شرمندکی سرخ شده بود‪ ،‬برگشت و راه آمده را در پیش گرفت و‬
‫گشت‪.‬‬ ‫دور‬ ‫آهستهآهسته‬
‫من هنوز همانطور جامانده بودم‪ ،‬بابت اینکه او اینجا بود درست در‬
‫همین لحظه!‬
‫گوهر بانو صدایم کرد و این سکوت را شکست!‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫تمام آنچه را که گفتم در کمتر از چند لحظه اتفاق افتاد و با این وضع‬
‫به سوی مدرسه با آنها به راه افتادم‪ .‬در تمام طول این مدت به این‬
‫دیدار ناخواسته و یکباره فکر میکردم و آن را بارها در ذهنام می‬
‫آوردم‪ .‬حال و هوای جالبی بود‪ ،‬اینکه پسرک داشت من را تعقیب می‬
‫‪81‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫کرد‪ .‬کار او به این معنا بود که من را بسیار دوست میداشت‪ .‬من نیز‬
‫نمیتوانستم بعد از این حسام را نسبت به او در درونام خاموش کنم‪.‬‬
‫اما تصمیم به این گرفتم که هیچ کاری نکنم و به همین شکل ادامه‬
‫بدهم‪ .‬در جریان مدرسه نیز به آن لحظه ذهنام مشؽول بود و اصال‬
‫درس را درست نفهمیده بودم‪ .‬هیچ موضوعی در چند مدت اخیر این‬
‫طور ذهنام را مشؽول خودش نکرده بود و من اصال زیربار تؤثیر یک‬
‫چنین حال و وضعی نرفته بودم‪ .‬این پسرک چه داشت که من را به‬
‫این شکل متؤثر کرده بود‪ .‬وقتی مدرسه به سمت خانه هم در حرکت‬
‫بودیم‪ ،‬هیچ گفتهیی را از آن سه فرد متوجه نشده بودم‪ .‬گرچه که‬
‫بارها خواسته بودند تا من نیز چیزی بگویم یا واکنشی نشان بدهم به‬
‫آنها اما به قول آیسان من فقط یک لبخند به صورتام داشتم و همین‬
‫طوری در کنار آنها حرکت میکردم‪ .‬حتی موقع که داشتم به امورات‬
‫خانه نیز میرسیدم آن لبخند را از دست نداده بودم‪ .‬به باور خودم‬
‫حق داشتم من چیزی را درک کرده بودم و با پدیدهیی بر خورد کرده‬
‫بودم که آنها نمیتوانستند بفهمند اش!‬
‫به هر حال حتی موقع آمدن عمو مراد من در اتاق مانده بودم و به‬
‫بهانه مطالعه کتاب به او فکر میکردم‪ ،‬جالب بود واقعا! اینکه او را‬
‫در نزد خودم و درست در چند قدمیام دیده بودم‪ ،‬اگر در بازار یا جای‬
‫دگری میدیدماش‪ ،‬ممکن بود فکر میکردم دلیل مقابل شدن مان فقط‬
‫یک تصادؾ بوده‪ ،‬اما او درست در حالی که من در راه مدرسه بودم‬
‫با من مقابل شده بود‪ .‬و در کالم ساده میشد حدس زد که او برای‬
‫بود‪.‬‬ ‫آمده‬ ‫اینجا‬ ‫تا‬ ‫من‬ ‫دیدن‬
‫آیسان چند بار دلیل این لبخند را از من پرسید و در حقیقت به پاسخ‬
‫خاصی نرسید‪.‬‬

‫‪82‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من فقط به این پاسخ که "مگر لبخند زدن کار بدیست که اینطور‬
‫متعجب شدهیی"! حرفاش را میبریدم و میگفتم که انسان اگر دوست‬
‫دارد جوان بماند باید لبخند بر صورت داشته باشد که من در جریان‬
‫تمرین این عادت هستم ‪.‬‬
‫او بعد سإالهایاش که پاسخ آنی نگرفته بود از اتاق خارج شده و‬
‫من دوباره مشؽول فکر کردن در مورد آن لحظه که پسرک را دیده‬
‫بودم شدم‪ .‬زیادی در ذهنام نسبت به او ؼرق گشته بودم‪ ،‬با ای حال‬
‫چند لحظهیی گذشت و عمو مراد ندیم را به اتاق من فرستاده تا به من‬
‫بگوید که عمو مراد میخواهد با من حرؾ بزند‪.‬‬
‫با عجله از اتاق خارج شدم و به نزد عمو مراد رفتم‪ .‬او در حالی که‬
‫داشت در کنار کتابخانه گوهر بانو نشسته بود نیز من را دید و با این‬
‫وضع نزدیکاش شدم‪ .‬سالم کردم و او بعد از پاسخ دادن به این سالم‬
‫با جدیتی که در چهره داشت حرؾاش را اینطور آؼاز کرد‪ :‬خوشحال‬
‫معلوم میشویی! گرچه که میخواستم در مورد این یک هفته گذشته با‬
‫تو صحبت کنم چون ظاهرا ناخوشنود بودی و پریشان معلوم می‬
‫شدی! اما اینکه میبینم شادمان هستی‪ ،‬دلام را راحتتر میکند‪ .‬حرؾ‬
‫اینقدر نیست و میخواهم دلیل آن حال یک هفته تو را بپرسم و اگر‬
‫کاری بتوانم انجام دهم نیکوست‪ .‬بگو ببینم آیا چیزی شده بود!؟‬
‫_نه عمو فقط بابت درسهای مدرسه اندکی پریشان بودم که فکر می‬
‫کنم میتوانم حلاش کنم‪ ،‬ممنون از اینکه متوجهام بودید‪.‬‬
‫_نه دخترکم تو بر من حق داری و نباید این حرؾها را بگویی‪ .‬بعد از‬
‫این هم باید هرچه بود را به خودم بگویی حاال هم گوهر را میگویم تا‬
‫بال تو همکاری نماید و از این بابت هم ذهن را راحت بگذار‪.‬‬
‫_چشم عمو تشکر بابت اینکه همواه از من حمایت میکنید و از هیچ‬
‫چیزی برایتم کم نگذاشتید‪.‬‬

‫‪83‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_نه گفتی! این شادمانی تو برای چیست! نکند چیز خاصی شده!‬
‫این حرؾ عمو مراد را کنایه گونه درک کردم و به همین دلیل نمی‬
‫فهمیدم در مقابل این کنایه چه پاسخی بدهم که بتواند مفید باشد‪ .‬با‬
‫این حال گفتم‪ :‬نه چیز خاصی نیست‪ ،‬فقط دوست دارم به لبخند داشتم‬
‫عادت کنم‪ ،‬میدانید! صورت تنها قسمتی از بدن است که زود واکنش‬
‫ها را بازتاب میدهد به همین دلیل دوست دارم همواره خنده بر‬
‫صورت داشته باشم‪.‬‬
‫_بسیار خوب! پس همواره همین طور بخند عزیزم‪.‬‬
‫_شما چطورین با کارهایتان‪ .‬زیادی که فشار بر شما نمیآرود!‬
‫_نه من هنوز قدرتی که بتوانم کار بکنم را دارم و کامال راحت هستم‪.‬‬
‫برعالوه شاگردی دارم که هر لحظه به من کمک میکند و نمیگذارد‬
‫زیادی کار بکنم‪.‬‬
‫و با لبخندی که بر صورتاش داشت اینطور ادامه داد‪ :‬ممکن تا چند‬
‫مدت بعد من فقط به رفتن و نشستن قناعت کنم‪ .‬چون او خیلی با من‬
‫همکاری میکند‪.‬‬
‫_پس بسیار خوبست! با این حال متوجه خودتان باشید و بگذارید او‬
‫کارهایتان را انجام دهد‪.‬‬
‫_بلی من چه بخواهم چه نه او اینکار را میکند‪ .‬اما فکر میکنم در‬
‫این چند روز در خانه مشکلی دارد چون در موقع درست در بازار‬
‫حاضر نمیشود‪ ،‬به هر حال فکر کنم مصروؾ بودی برو به کارهایت‬
‫رسیدهگی کن‪.‬‬
‫_درست است پس من مزاحم شما نمیشوم‪ ،‬وقت بخیر‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫طوری که عمو مراد تعریؾ از حال و اوضاع بازار کرد پسرک فرد‬
‫نیکیست و اینطور میتوان از برداشت عمو مراد دانست که از‬
‫‪84‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫خانواده خوبی هستند و با این وضع ادب و اخالق خوبی دارد‪.‬‬


‫چند لحظه همان جا به فکر فرو رفتم و آیسان با گفتن اینکه به چه‬
‫چیزی فکر میکنم دوباره از فکر کردن باز داشتم و با این اتفاق به‬
‫داخل اتاقمان رفتیم‪.‬‬
‫وقتی به اتاق داخل شدم‪ .‬آیسان از من خواست تا در کارخانگی های‬
‫مدرسه با آنها همکاری کنم‪ .‬من هم اینکار را شروع کردم و یک‬
‫ساعتی طول کشید و تا تکمیلاش کنم‪ .‬بعد از آن به کارخانگی های‬
‫خودم مشؽول شدم و تا نیمه شبها به رسم عادت بیدار ماندم‪ .‬در‬
‫جریان از جایی که نشسته بودم برخاستم و آیسان و ندیم را بوسیدم‪،‬‬
‫چند وقتی بود اینطور نزدیک آنها نشده بودم با وجود اینکه می‬
‫دانستم خواب هستند با آنها آؼاز به حرؾزدن مشؽول شدم نمی‬
‫دانستم برای چه اینطور میکنم اما داستانی را که بارها برایشان‬
‫گفته بودم را آؼاز کردم‪ .‬در مورد خودم بود اینکه با چه مشکالتی به‬
‫اینجا رسیده بودم و با خود آنها را هم رسانده بودم‪ .‬شاید آنها‬
‫بهانه بودند و من فقط با خودم حرؾ میزدم کاری که بارها با وجود‬
‫اینکه به دگران میگفتم اما در حقیقت داشتم خودم میفهماندم‪ .‬اکثر‬
‫انسان داشتههایی را که دوست دارند به خودشان بگویند را به دگران‬
‫میگویند‪ .‬اینطور ذهنشان را راحت کرده و هرچه از برای خود دارند‬
‫را برون میکنند و از راه گوش دوباره میشنودند‪.‬‬
‫به هر شیوه!‬
‫آیسان و ندیم دگر آن مخاطبان با حوصله داستانهای من نبودند و‬
‫هرزگاهی که میخواستم داستانی برایشان تعریؾ کنم‪ ،‬البته آنهم به‬
‫سفارش خودشان بعد از سه‪،‬چهار دقیقه سپری شدن‪ ،‬خسته میشدند‬
‫و میگفتند این تکراریست و باید داستان جدید باشد‪.‬‬
‫حق با آنها بود!‬

‫‪85‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من داستانهایی را برایآنها میگفتم که ممکن در حد برداشت‬


‫کودکان کوچکتر از آنان بود‪ ،‬و آنها دوست داشتند حرؾهایی را‬
‫بشنوند که برایشان جذاب و قشنگ و جدید باشد‪.‬‬
‫این از عادتهای انسان هاست‪ ،‬وقتی حرؾهای تکراری را بازگو می‬
‫کنی هیچ سودی نخواهد داشت‪.‬‬
‫میخواستم بعد از این داستانهای تازه برایشان بگویم‪ ،‬گرچه که می‬
‫دانستم برداشت آنی نخواهند داشت‪ .‬به هر حال من وقتی مدرسه می‬
‫رفتم چشمانام به اینسو و آنسو میچرخاندم تا مگر پسرک را ببینم‬
‫اما در کمال تعجب هیچ اثری از او نبود و با گذشت چند روز باورم‬
‫شد که دگر نخواهد آمد‪ .‬دگر آن حس در من نبود که پسرک در تعقیب‬
‫من است‪ ،‬دگر به بهانه قلم انداختن به عقب نگاه نمیکردم و دلهره‬
‫متوجه شدن گوهر بانو و آیسان و ندیم را نداشتم‪.‬‬
‫با این وجود من برگشتم به همان حال و روز عادیام و کارهایی که‬
‫مشؽول آن بودم را با دقت انجام میدادم‪ ،‬وقتی صبح از خواب بلند می‬
‫شدم خودم را آماده میکردم تا به مدرسه برویم‪ ،‬بعد برگشت از‬
‫میپرداختم‪.‬‬ ‫خانه‬ ‫نمودن‬ ‫منزه‬ ‫به‬ ‫هم‬ ‫مدرسه‬
‫بعد از ظهر هم با گلهای خانه به سر میکردم‪ .‬آنها مثل رنگهای‬
‫متفاوت از یک دگرشان بوهای متفاوت هم داشتند‪ ،‬و اینگونه فضای‬
‫خانه را قشنگتر میکردند‪ .‬عمو مراد بسیار گلها را دوست داشت و‬
‫من نیز بابت همین موضوع با آنها آشنا شدم‪ .‬گوهر بانو هرچند در‬
‫اوایل به قوا خودشان‪ ،‬از آنها چندان لذت نمیبرد‪ ،‬اما با گذشت مدتی‬
‫و با هر بار مقابله شدن به آنها‪ ،‬نمیتوانست از بوی لطیفی که آنها‬
‫در فضا پخش کرده بودند‪ ،‬شادمان نباشد‪.‬‬
‫من هر روز از آنها نگهداری میکردم و گلها هم در مقابل این کار‬
‫گذاشتند‪.‬‬ ‫نمایش‬ ‫به‬ ‫شان‬ ‫رنگهای‬ ‫و‬ ‫بو‬ ‫من‬
‫گل را دوست دارم به این دلیل که آنها همواره راضی هستند و هیچ‬

‫‪86‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫گاه از جریان زندگی شکایت ندارند‪ .‬میدانی چرا! چون به آنها آب‬
‫میرسد‪ ،‬هوا میرسد‪ ،‬آفتاب نور اش را به آنها میرساند و با این‬
‫حال گلها به خونسردی و رضایت به زندگی ادامه میدهند و اگر‬
‫بیشتر دقت نمایی‪ ،‬آنها بیشتر از روزهای گذشته شان به مخاطبان‬
‫خود میخندند‪ .‬و من این حال را از گلها بسیار دوست میدارم‪.‬‬
‫وقتی هم که شب میشد‪ ،‬بعد از دیدن و حرؾ زدن با همه به اتاقمان‬
‫میرفتیم و من به کتاب مطالعه نمودن میپرداختم‪ .‬در حقیقت من‬
‫دوستی نداشتم تا حرؾهای دلم را به او بگویم و فکر میکنم به همین‬
‫دلیل به کتابهایم وابسته شده بودم و هیچ روزی در زندگی من نبود‬
‫تا کاؼذی از کتاب را مطالعه نکرده باشم‪ .‬آنها دوستهای مبارکی‬
‫برای من شده بودند‪ .‬دوستانی که هیچگاه از حرؾ من ناراحت نمی‬
‫شدند و آنرا با تمام وجود گوش میدادند‪ .‬گاهی هم که اشک میریختم‬
‫برخالؾ حتی آیسان و ندیم کتابهایم با من بودند و هقهق هایم را‬
‫میشنیدند‪ .‬من با آنها به سفرهای دوری میرفتم‪ ،‬من در مورد‬
‫فرهنگهای مختلؾ آگاهی پیدا میکردم‪ ،‬من تاریخ را با همین کتابها‬
‫دور میزدم‪ ،‬از مردمانی که دهها و صدها سال در گذشته زندگی کرده‬
‫بودند معلومات مییافتم و با متوجه شدن حال و اوضاع این روزگار‬
‫میتوانستم حدس بزنم که در آینده چه خواهد شد‪.‬‬
‫خالصه به همین دلیل بود که یک قسمتی از شبام را به آنها واگذار‬
‫کرده بودم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫اگر دوست دارید مستقیم نیز میگویم که من تمام آنچه را که یاد‬
‫گرفتهام از همین کتابها بوده و به شما هم پیشنهاد میکنم تا کتابها‬
‫را به خودتان دوست بگیرید‪ .‬آنها چیزی از شما نمیخواهند که هیچ!‬
‫در پهلو به شما حرؾهایی را که مفید است نیز میآموزند‪.‬‬

‫‪87‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫به هر وضع من همانطور که گفتم من دگر در انتظار آمدن پسرک‬


‫نبودم و هیچ تصور نمیکردم که بار دگر او را درست موقعی که در‬
‫راه مدرسه هستم ببینم‪ ،‬با این وجود‪ ،‬نمیخواستم این احساس را در‬
‫صورتام نشان بدهم‪ ،‬بابت همین لبخندی که در چهرهام بود را از‬
‫دست ندادم و با همان لبخند به کارهایم ادامه میدادم‪ ...‬یک ماه و‬
‫چند روز از موقعی که پسرک را دیده بودم میگذشت‪ ،‬در یکی از روز‬
‫هایی که عمو مراد وقتتر از مایان رفته بود‪ ،‬ما هم آماده شدیم و به‬
‫سمت مدرسه در حرکت گشتیم‪ .‬اینبار با این تفاوت او را دیدم که از‬
‫مقابل مان میآمد و نه از عقب‪….‬‬
‫پسرک درست در پنجاه قدمی من بود و به سوی مایان میآمد‪ ،‬لرزهیی‬
‫که تمام بدنم را فرا گرفته بود‪ .‬از حرکت بازماندم‪ .‬واقعا نمیدانستم‬
‫چهکاری انجام بدهم‪ .‬گویی این حالت تؤثیر زیادی روی من میگذاشت‬
‫که ممکن در ظاهرم نیز پیدا میشد‪ ،‬و اگر اندکی گوهر بانو می‬
‫دانست‪ ،‬اصال خوب نبود‪ .‬با این وجود تصمیم گرفتم تا کامال راحت و‬
‫آسوده بمانم‪ ،‬کاری که هرچند مشکل بود اما باید انجاماش میدادم و‬
‫این کار را کردم‪ .‬پسرک در چند قدمیمان خودش را به راه دگری‬
‫کشاند و از اینرو من توانستم نفس راحتی از درون برون بیآورم‪ ،‬با‬
‫این وضع تندتر از قبل به راه رفتن پرداختم و میخواستم هرچه زود‬
‫مدرسه‪.‬‬ ‫به‬ ‫برویم‬ ‫تر‬
‫من از این طور رفتارها زیادی شادمان نبودم و با این حال آنچه که‬
‫او انجام میداد‪ ،‬کسالتبار و خستهکننده معلوم میشد‪.‬‬
‫در حقیقت من اینحال و رفتار او را اصال دوست نداشتم‪ .‬اینکه چند‬
‫بار بی آنکه مقصدی داشته باشد دنبال من بود‪ .‬هرچه از یک حد و‬
‫اندازه پیش برود قشنگ نمیماند و برعکس خستهکننده نیز میشود‪،‬‬
‫با این وجود دگر عالقه به دیدن پسرک در من نماند‪ .‬آنهم به این دلیل‬
‫که اگر من به این جریان حساسیت نشان ندهم‪ ،‬قطعا چند مدت بعد از‬
‫آن گوهر بانو یا عمو مراد خواهد دانستند و این اصال برای من خوب‬
‫‪88‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نخواهد بود‪ .‬من آن جرأتی را که حاال نزد آنها و احترامی را که به‬


‫یکدگر داریم را از دست خواهیم داد‪ .‬آن موقع به هیچ عنوان خودم‬
‫را نخواهم بخشید و از آنجایی که خویش را میشناسم با خودم‬
‫مشکل خواهم داشت‪.‬‬
‫آن موقع آیسان و ندیم نیز باور و اعتمادی که بهعنوان خواهر بزرگ‬
‫بر من دارند را دگر نخواهند داشت‪ .‬و این موضوع باعث مشکالت‬
‫زیادی برای من خواهد گشت‪.‬‬
‫مخاطب عزیزم!‬
‫تو باید به من حق بدهی چون من یک دختر ساده و نادان نیستم تا‬
‫بخواهم بابت موضوعی که اصال معنایی ندارد زندگی قشنگ خودم را‬
‫به هم بزنم و آن اعتمادی را که در صداقت به دست آوردم را از دست‬
‫بدهم آنهم به این سادهگی‪ .‬چرا باید به پسرکی دل ببندم که هیچ‬
‫شناختی از او ندارم‪ ،‬نه! نه! من هرگز اینکار را نخواهم کرد‪.‬‬
‫تمام روز را به این فکر کردم که چه راهی را پیدا کنم تا بار دگر با‬
‫یکچنین رویدادی مقابل نشوم‪ ،‬بعد از ساعتها اندیشیدن و رد کردن‬
‫بسیاری از آن فکرها‪ ،‬نتیجه بر این شد که من باید چند روزی از‬
‫مدرسه فاصله بگیرم و به این جریان ناخوشآیند پایان بدهم‪ .‬چون‬
‫اصال دوست ندارم عزتام را اینطور زیر سإال ببرم‪.‬‬
‫با این وجود وقتی صبح فرا رسید من به بهانه اینکه اندکی حاالم‬
‫خوب نیست‪ ،‬گفتم که من امروز مدرسه نمیتوانم بیایم و میخواهم در‬
‫خانه بمانم‪.‬‬
‫آنها هم با تعجب قبول کردند‪ ،‬عمو مراد که تازه میخواست بازار‬
‫برود و گفت‪ :‬عزیزم چه شده است! اگر زیادی جدیست دارو برایت‬
‫بیاورم‪.‬‬

‫‪89‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_نه عمو جان فقط میخواهم استراحت کنم‪ ،‬فکر میکنم همین کافی‬
‫ست و نیازی به دارو اصال نخواهد بود‪.‬‬
‫_حال اگر میگویی خوبی درست است فقط اگر چیزی نیاز داری بگو‬
‫تا برایت بیاورم‪.‬‬
‫_نه! به چیزی نیاز ندارم‪ .‬شما بروید که دیرتان نشود‪.‬‬
‫آیسان‪ ،‬ندیم‪ ،‬متوجه درسهایتان باشید‪ ،‬چون وقتی برگشتید‪ ،‬حتما‬
‫خواهم پرسید‪.‬‬
‫آنها با اشاره سر به حرؾام‪ ،‬مهر تؤیید زدند و با این وجود من رو‬
‫به گوهر بانو نمودم و اینطور حرؾام را گفتم‪ :‬متوجه خود باشید‪.‬‬
‫حال وقت بخیر‪.‬‬
‫_دختر عزیزم! میخواهی من کنارت بمانم و از تو مراقبت کنم!‬
‫_نه! چرا باید اینکار را کنید! من که گفتم نیاز به چیزی و کار خاصی‬
‫ندارم‪ ،‬شما به مدرسه بروید و آیسان و ندیم را تنها نگذارید من می‬
‫توانم از خودم مراقبت نماییم‪.‬‬
‫بعد از رفتن آنها‪ ،‬به مراقبت از گلها خودم را مشؽول نمودم و‬
‫ساعاتی را در کنار آنها ماندم‪ ،‬بعد از گذشتن آن مدت به قدم زدن‬
‫پرداختم و در این جریان آینده را تصور میکردم اینکه باید تا پنج‬
‫سال بعد من کجا باشم‪ .‬من دوست داشتم تجارتی برای خودم رقم بزنم‬
‫و در کنار نقاش ماهری نیز باشم‪ .‬اینکه از طریق درسهایم نیز به‬
‫جایگاهی برسم نیکوست‪ ،‬اما فکر میکنم راه درازی را در پیش دارم‬
‫تا از طریق درس بتوانم پول به دست بیاورم‪ ،‬آنهم پول بسیار‪.‬‬
‫من خودم را در خانه تصور میکردم که با پول خودم ساختهام و در آن‬
‫جا عمو مراد و گوهر بانو حضور دارند‪ .‬آیسان و ندیم بزرگ شده اند‬
‫و برای خودشان استعدادی و شخصیتی دارند‪ ،‬من همواره این قول را‬
‫برای خودم دادم که روزی به چنین خواستی خواهم رسید‪ .‬و هیچ‬

‫‪91‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چیزی نمیتواند مانع از این کار بشود‪ .‬من توان دیدن زحمتهایی را‬
‫که عمو مراد و گوهر بانو متقبل میشوند را ندارم‪ ،‬نمیتوانم آنها را‬
‫در این راه تنها بگذارم و کاری انجام ندهم ‪.‬‬
‫بههمین دلیل فکر میکنم باید چند مدتی از مدرسه دور بمانم تا آن‬
‫پسرک از آمدن به راه مدرسه من خسته شود و دگر نیاید‪ .‬این بهترین‬
‫کار از نظر من به این رویداد است و باید اینکار را انجام دهم‪.‬‬
‫با این وجود وقتی گوهر بانو آمد‪ ،‬آنطوری که برنامه ریزی کرده‬
‫بودم‪ ،‬اینکه تا امتحان نیمه سال مدرسه نخواهم آمد و درسهایام را‬
‫در خانه ادامه میدهم‪ .‬به این دلیل که حاالم خوب نیست و در حقیقت‬
‫دو هفتهیی بیش به آؼاز امتحانات نمانده است‪ .‬گوهر بانو در آؼاز‬
‫گرچه که مخالؾ این تصمیم من بود اما با بسیار سختی توانم راضی‬
‫اش کنم و حرؾام را قبول کند‪ .‬مانده بود راضی نمودن عمو مراد آن‬
‫چه که بیشتر ذهنام را مخشوش کرده بود‪ .‬که با بسیار تالش و‬
‫کوشش او را نیز با حرؾام موافق کردم و بعد از این میتوانم با خیال‬
‫راحت مدرسه نروم‪ .‬آیسان که خواهر قابل اعتماد من بود‪ ،‬و با شیوه‬
‫تؤثیری که حرؾام رویاش داشت او را گفتم متوجه آن پسرک باشد‪،‬‬
‫هرچند میگفت هنوز او را ندیده و نمیتواند‪ .‬بشناسد اما همینکه گفتم‬
‫او یک روزی پس دروازه آمده بود و شاگرد عمو مراد است‪ ،‬به یاد‬
‫آورد‪ .‬این دگر چهچیزهایی برای او گفتم اینها بودند‪ :‬چند مدت قبل‬
‫حس میکردم در راه مدرسه فردی مایان را تعقیب میکند‪ ،‬با این‬
‫وجود یک روز تصمیم گرفتم تا او را ببینم و در عین ناباوری همان‬
‫پسرک بود‪ .‬البته اینکار او در همینجا تمام نشد و درست دیروز هم‬
‫او را هنگام رفتن به مدرسه دیدم‪ ،‬این کارهای او خستهام میکنند‪ .‬با‬
‫این وجود! دوست ندارم دوباره تکرار بشود آیسان به خود نگاه کن‬
‫اصال میفهمی چهمیگویم!‬
‫مخاطب عزیز!‬

‫‪91‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نمیدانم به چه دلیل اما آیسان طوری به اینسو و آنسو نگاه میکرد‬


‫که گویا به حرؾهای من دقت نمیکند‪ .‬یا اینکه میخواهد حرؾام را‬
‫نفهمد‪ .‬با جدیت تکاناش دادم و با این کار او را به وادار کردم که به‬
‫سوی من ببیند‪ ،‬و من با همان حال که جدی مینمودم ادامه دادم‪ :‬از‬
‫تو میخواهم که دلیل این کار را نپرسی‪ ،‬چون بعدها حتما برایت‬
‫توضیح خواهم داد‪ ،‬حاال نمیتوانم و اصال نمیخواهم بگویم‪ ،‬فقط به‬
‫چیزی که میگویم عمل کن و هر روزی که به مدرسه میروید تمام‬
‫راه را با دقت تمام متوجه باش و با این وجود برای من حتما بگو که‬
‫آیا او میآید یا نه …! آیسان حرؾام را برید و به گفتم این حرؾ آؼاز‬
‫کرد‪ :‬فکر میکنم فارغ از نیامدن او به آمدناش دل چسبی داری!‬
‫خوب چیزهایی را که گفتی متوجه شدم و ظاهرا تمام حرؾات خالصه‬
‫به همین میشود که من به هیچ فردی چیزی نگویم و من اینکار را‬
‫انجام میدهم‪ ،‬خیالت راحت باشد‪.‬‬
‫من با همان حال ادامه دادم‪ :‬ببین آیسان این حرؾ برای من بسیار‬
‫جدی هست و باید متوجه همهچیز باشی! هر روزی که او آمده بود‪،‬‬
‫باید به من بگویی تا بتوانم درستتر بفهمم و باز هم میگویم متوجه‬
‫باشی که به هیچ عنوان فردی نفهمد‪ ،‬آیسان من به همین دلیل تا‬
‫فردی متوجه این حال نشود مدرسه نمیروم‪ ،‬کاری نکنی تا از راه‬
‫دگری متوجه بشوند …‬
‫مخاطب عزیز من او را همه آنچه که میباید بفهمد را فهماندم و با‬
‫این وجود هنوز دلواپس برای حال و روزمان در این چند روز‬
‫بودم‪...‬‬
‫سه روز از نرفتن من به مدرسه میگذرد و آیسان هر روزی که از‬
‫مدرسه به خانه میآید‪ ،‬تمام داستان روز را برایام میگوید و من هم‬
‫بعد از دانستن تمام جزیات راه مدرسه از زبان او‪ ،‬به کار های خانه‬
‫مصروؾ میشدم‪ ،‬گاهی اوقات به نقاشی گل و فضای خانه می‬

‫‪92‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫پرداختم‪ ،‬اکثر اوقات مطالعه ذهنام را با دنیا های ناشناخته آشنا می‬
‫کند و در حقیقت همان کتابها هستند که دلهرهام را دور میکنند‪.‬‬
‫گرچه که دلتنگ فضای مدرسه نیز شده بودم اما با وجود تصوراتی‬
‫را که بعد از آگاه شدن گوهر بانو و عمو مراد به ذهنام میآمد‪ ،‬عالقه‬
‫میگرفت‪.‬‬ ‫من‬ ‫از‬ ‫را‬ ‫مدرسه‬ ‫رفتن‬ ‫به‬
‫تا آنجا که میتوانستم از عمو مراد در مورد او حرؾ بگیرم را می‬
‫گرفتم‪ ،‬گرچه که ریسک بلندی نیاز داشت و من این ریسک را به‬
‫خرج میدادم‪ .‬عمو مراد میگفت آن پسرک بابت مشکالتی که در رفتن‬
‫مدرسه برایاش پیش شده! نمیتواند در وقت مشخص به بازار بیاید‬
‫و حتی آن روزهایی که مدرسه نمیرفت را میآمد اینجا‪ .‬اما چند‬
‫نمیآید‪.‬‬ ‫هم‬ ‫روزها‬ ‫آن‬ ‫در‬ ‫که‬ ‫هست‬ ‫مدتی‬
‫اندک اندک! تمام جزیات را از عمو مراد میپرسیدم گرچه که گاهی‬
‫دوست نداشت در مورد او بگوید اما با وجود اسراری که آیسان می‬
‫کرد همهچیز را میگفت و در حقیقت من به همین دلیل میتوانستم‬
‫بفهمم که پسرک در چه حالیست‪.‬‬
‫ظاهرا در این چند روزی که سر راه مایان سبز نمیشود دلیلی دارد و‬
‫با این وجود قطعا خانوادهاش دخیل هستند‪!.‬‬
‫ذهنام زیادی درگیر بود‪ ،‬نمیدانستم به چه دلیلی‪.‬‬
‫گرچه که سابقه داشت اما اینبار از تمام چیز خستهام کرده بود‪.‬‬
‫از بازار‪ ،‬از خانه‪ ،‬از همهچیز‪.‬‬
‫ممکن تنها موردی را که دوست میداشتم تا تکرار بشود‪ ،‬دیدن‬
‫دخترک بود‪ ،‬به بهانه زیاد توانسته بودم خانه عمو مراد را درست‬
‫همین چند روز قبل پیدا کنم دخترک و پسرکی را ببینم که در حال بازی‬
‫کردن هستند‪ .‬و در کمال تعجب سه روز بعد آگاه بشوم که آنها‬
‫فرزندان عمو مراد نیستند و به عنوان دخترک و پسرک آنها و در‬
‫خانه عمو مراد زندگی میکنند‪ .‬آنهم با خواهر بزرگشان! اینکه در‬
‫‪93‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫آن لحظه چه حسی داشتم را فقط خودم میتوانم درک کنم‪ ،‬چون من‬
‫توقع نداشتم به این سادهگی بتوانم خانه آنها را پیدا کنم‪ .‬از جهتی‬
‫بابت یتیم بودن او بیشتر حس مهربانیام نسبت به او زیاد میشد و‬
‫با این وجود عاشقتر میشدم‪.‬‬
‫همان روزی که عمو مراد من را به خانه خودش فرستاد‪ ،‬و وقتی‬
‫برگشتم از او در مورد فرزنداناش پرسیدم و او اینطور حرؾاش را‬
‫آؼاز کرد‪ :‬خوب حاال که پرسیدی چیزهایی را برایت خواهم گفت اما‬
‫این را بدان که هیچگاه دوست نداشتهام تا این حرؾها را به فردی‬
‫بگویم‪ ،‬و میخواهم قول بدهی که برای هیچ فردی چیزی نگویی‪.‬‬
‫وقتی با خانمم عروسی کردم ما صاحب فرزندی نشدیم و تو آن‬
‫دخترک و پسرکی را که دیده بودی فرزند ما نیستند‪ ،‬در حقیقت ما آن‬
‫ها را فرزندی گرفتهایم‪.‬‬
‫البته یک خواهر بزرگتر از آنها هم است که درست چند مدت قبل در‬
‫همینجا که تو هستی‪ ،‬شؽلی برایاش در نظر گرفته بودم‪ .‬به هر حال‬
‫زندگی همین است پسرم! میدانی یک چیزهایی را تو داری که دگران‬
‫ندارند و یک چیزهایی را تو نداری که آن را دگران دارند‪ ،‬اینکه لذت‬
‫بردن از زندگی در همین است که تو راهی میانه را انتخاب کنی‪ ،‬یعنی‬
‫با داشته هایت کاری نمایی تا دگری نیز خیری از آن ببیند‪ .‬من به‬
‫همین دلیل که آن سه فرد تنها بودند و از شاگردان خانمم خواستم آن‬
‫ها را در خانه خودمجا دهم و هیچگاه حتی برای یکبار هم حس نمی‬
‫کنم که آنها فرزندان مایان نباشد‪ ،‬ما آنها را طوری دوست داریم که‬
‫فرزند خودمان را دوست خواهیم داشت‪ ،‬و هیچ تفاوتی بین آنها قائل‬
‫نیستیم‪ .‬خانمم آنها را در درسهای مدرسه همکاری میکند و من هم‬
‫اینجا کار میکنم تا ؼذا و لباس و …را آماده نماییم‪ .‬بلی دگر زندگی‬
‫مایان قشنگ و زیبا ادامه دارد‪ .‬و من از همهچیز در زندگیتم راضی‬
‫ام‪.‬‬

‫‪94‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من نتوانستم چیزی برای عمو مراد بگویم‪ ،‬با این همینجا حرؾهای‬
‫او تمام شد و من نیز که به رسم ادب حرفی نزده بودم در ذهنام نیز‬
‫گفتههای او را جدی نگرفتم‪ .‬فقط یک قسمت از حرؾهای او که در‬
‫مورد دخترک بود برایام مهم به نظر رسید و با این وجود وقتی آگاه‬
‫شدم که دخترک در همان خانه زندگی میکند‪ ،‬با خودم گفتم که باید‬
‫یک روزی او را ببینم و با آن وجود در یکی از همان روز ها مدرسه‬
‫نرفتم و خودم را در مسیر دخترک برابر نمودم‪ .‬من پنجاه متر یا بیش‬
‫تر از آن خانه که دخترک زندگی میکرد دور بودم‪ .‬با این حال وقتی از‬
‫خانه بیرون شدند‪ ،‬آهسته به آهسته به من هم در مسیر آنها حرکت‬
‫نمودم در یک قسمتی عمو مراد دوباره برگشت‪ ،‬نمیدانستم به چه‬
‫دلیل اما به مشکل خودم را از جایی که بتواند من را ببیند دور کردم‪.‬‬
‫او دوباره خانه رفت و من هم به دنبال دخترک در حرکت شدم‪.‬‬
‫پریشان به نظر میرسید‪ ،‬هرچند دلیل آن را نمیدانستم اما امید وار‬
‫بودم اتفاق خاصی دلیل آن نبوده باشد‪.‬‬
‫برای من همین کافی بود‪ ،‬اینکه او را ببینم‪.‬‬
‫باز همین رو رفتم خانه تا بعد از ظهر به بازار بیاییم و به کارم برسم‪.‬‬
‫با این وجود خواستم چند روز بعد دوباره دخترک را ببینم‪ ،‬این بار‬
‫برخالؾ گذشته خواستم که با هم رو در رو بشویم تا واکنش او را‬
‫نسبت به خودم ببینم‪ .‬با این وجود وقتی یک روز از خواب بلند شدم‪،‬‬
‫اولین حرفی که در ذهنام آمد‪ ،‬دوباره رفتن و مالقات با دخترک بود و‬
‫به همین دلیل به زودترین فرصت ممکن آماده شدم و راهی خانه‬
‫دخترک‪ ،‬البته از جهتی ذهنام در دگری حضور عمو مراد بود و وقتی‬
‫او را دیدم که زودتر از خانه برون شد دوباره به همان حال منتظر‬
‫ماندم تا دخترک برون بیاید‪ .‬بعد از چند دقیقهیی آنها هم آمدند و من‬
‫هم امروز اندکی نزدیکتر با آنها حرکت کردم‪.‬‬
‫در جریان راه به اینسو و آنسو زیادی نگاه میکرد دو من با خودم‬
‫میکنم ایکاش یکبار به عقب ببیند تا بتوانم صورتاش را بنگرم‪ ،‬از‬
‫‪95‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫سویی هم میخواستم چشم در چشم نشویم‪ ،‬به نحوی میخواستم او را‬


‫ببینم اما او من را نبیند‪.‬‬
‫با این حال وقتی در یک قسمتی از راه درست در جایی که آنها از‬
‫چشم من دور میشدند و به همین دلیل من نزدیکتر شدم‪ ،‬در کمال‬
‫ناباوری وقتی تندتر از قبل به حرکت نمودن پرداخته بودم‪ ،‬در جا‬
‫خشکام زد و ایستادم‪.‬‬
‫در مقابل چشمان من همان چشمانی قرار داشت که طعم نداشتن پدر را‬
‫چشیده بوده و مادری نداشته است‪.‬‬
‫اینبار برخالؾ مدتها قبل من باز دید و پسری که عاشق دختری شده‬
‫به او نمیدیدم و فقط به میخواستم خودم را تا حدی با حال و روز او‬
‫یکی ببینم و از طریق این موضوع "دل به دل راه دارد"را تجربه‬
‫نماییم‪ .‬آن چشمان من را از خودم بی خود میکردند و دلهرهیی را در‬
‫من بیدار میکردند‪… .‬‬
‫من مهربانانه به او مینگریستم‪ ،‬اما او مشکوکانه!‬
‫اینکه چه دلیل پس نگاه او بود‪ ،‬حرفی مبهم برایام مینمود و از‬
‫همین رو بعد از فقط چند لحظه اندک راه آمده را دوباره از سر گرفتم‬
‫و آؼاز کردم به رفتن در آن راه‪ ،‬خانه رفتم جایی که هنوز آشفتهگی‬
‫هایاش را از دست نداده و زندگی در همان روز و حال به سر می‬
‫کردیم‪ .‬ما هنوز با آن عموهایم بودیم و اینکه هنوز حرؾهای بد و بی‬
‫راه آنها در مورد مان تمام نشده بود‪.‬‬
‫ممکن یکی از برجستهترین دالیلی که از آن خانه زیادی خوشنود‬
‫نبودم همین بود که رفتار آنها با من و خانوادهام بد بود‪ .‬و هیچ‬
‫فردی اعتراضی بر آن کار هم نداشت‪ .‬ممکن چون مادر و خواهر من‬
‫زن بودند و من هنوز به قول آنها همان طفلی هستم که هیچگاه‬
‫هوشیار نخواهم شد‪ .‬از موضعی که در بازار آمدهام بیشتر ای کاش‬

‫‪96‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫این را که من هم مثل یکی دگر از این خانوادهها زندگی داشتم و نیاز‬


‫نبود تا ذهنام اینقدر درگیر حرؾهایی باشد که هنوز برای جذب و‬
‫حل آنها زیادی کوچک هستم‪ .‬هرچه را ترجیع میدادم به جز همین‬
‫خانه‪ .‬به همین دلیل دوست داشتم تا حسرتهایام را در نگاه نمودن‬
‫به دخترک تکمیل کنم و این دلخوشی ظاهری باشد که به حقیقت‬
‫درونی و قشنگ برسد‪.‬‬
‫من نمیدانستم آنچه که دنبالاش در خانه های دگر هستم هرگز‬
‫حقیقت ندارد‪ ،‬اینکه همه به شکل و نوع خودشان مشکالتی دارند و‬
‫از کاستیهایی در رنج هستند‪ .‬من فقط ظاهر شاد آنها را دیده بودم‪،‬‬
‫کاری که ممکن بسیاری از آنهایی که شناختی از من ندارند‪ ،‬در مورد‬
‫من نیز حسرتهایی داشته باشند‪.‬‬
‫با این حال یکبار دگر خواستم تا دخترک را ببینم البته گرچه که‬
‫ریسک بلندی داشت‪ ،‬چون میخواستم اینبار از مقابل او را ببینم و نه‬
‫فقط از پشت سر‪ ،‬به این فکر میکردم که تا چه زمانی باید فقط از‬
‫عقب در پی او باشم و نه از جلو و در نهایت تصمیمام را گرفتم و در‬
‫گیر و دار اینکه امتحانا مدرسه نزدیک شده بود‪ ،‬یکبار دگر خواستم‬
‫دخترک را ببینم‪ .‬وقتی در راهی که قرار بود او را ببینم حرکت کردم‪،‬‬
‫در جریان به آینده با او بودن فکر میکردم اینکه با خواهر و مادرم‬
‫یکجا زندگی کند‪.‬‬
‫جاههای قشنگ برویم‪ ،‬و‪ .‬ممکن در یک کالم زندگی زیبایی را با او‬
‫آؼاز کنم‪ .‬من لذت زندگی خودم را با او میدیدم و به همین دلیل بیش‬
‫تر از هر چیز دگر مشتاق حضور و دیدن او بودم‪ .‬بعد از چند لحظه‬
‫قدم زدن او را در حالی که از عقب خواهر و برادر خویش میآمد و‬
‫در کنار استاد گوهر بود دیدم‪.‬‬
‫صورتاش نمایان گر حال او بود‪ ،‬گرفته!‬

‫‪97‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫وقتی متوجه من شد‪ ،‬گویا چیز ترسناکی را دیده باشد‪ ،‬به همین دلیل‬
‫چشماناز اندکی برون زدند و رنگ صورتاش سفید گشت‪.‬‬
‫هیچ یک از دگر همراههان او متوجه من نه گشته بودن‪ ،‬چون اصال‬
‫در انتظار آمدن فردی نبودند اما او که از همان هفتههای گذشته گویا‬
‫این انتظار را میکشید‪ ،‬حال آنکه این انتظار خوب است با بد نمیدانم‬
‫من فقط همین را برداشت کردم که او در انتظار آمدن من بود و به‬
‫همین دلیل رویاش را اندکی از من چرخاند و در همینجا بود که فکر‬
‫کردم این انتظار به شکل عجیبی برای او دوستداشتنی نبوده‪ .‬واقعا‬
‫این برداشت برای من زجرآور و زشت بود‪ .‬دگر چه سودی داشت که‬
‫در سر راه فردی سبز بشوم‪ ،‬در حالی که دوست ندارد من را ببیند‪.‬‬
‫من با همان افسرده حالی از کنار آنها گذشتم و حتی برای یکبار هم‬
‫که شده بود عقب خود را نگاه نکردم‪،‬همان طور به راه رفتن ادامه‬
‫دادم‪ ،‬و راه خانه را در پیش گرفتم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫تجربه از قشنگترین معلمان برای من بوده و از همین رو میتوانستم‬
‫بفهمم که انسانها چه گونه رفتاری از خودشان در هنگام دیدن یک‬
‫دگر دارند‪ .‬زشت و نیکاش را از هم جدا میکردم و بسیاری از‬
‫موضوعات را حدس دقیق میزدم‪ .‬دخترک در آن لحظه از دیدن من‬
‫شادمان نبود و بابت همین خواستم تا دگر با او مقابل نشوم‪ ،‬گرچه که‬
‫این تصمیم زیادی با حال و وضع من که نیاز به محبت بیرونی داشتم‬
‫یکی نمیشد‪ ،‬اما این تصمیم را گرفتم‪ .‬هیچ حرفی را برای خودم بهانه‬
‫نساختم‪ ،‬اینکه شاید او از من شناختی نداشت و حال من را نمیدانست‬
‫ورنه درکام میکرد‪ .‬نه من به هیچ یک از این حرؾها نچسپیدم و‬
‫فقط دگر به به مالقات دخترک نخواهم رفت در ذهنام بود…‬

‫‪98‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در البه الی یکی از همین روزها خانواده عمویم تصمیم به این گرفتند‬
‫تا خواهرم را که هم سن و سال یکی از نزدیکان مان بود‪ ،‬به عقد‬
‫نکاح آن فرد وارد کنند و در نهایت عروسی کنند‬
‫از همین رو همه موافق این حال شدند و قبول کردند‪ ،‬مایان هیچ یک‬
‫هنوز پسر را ندیده بودیم‪ ،‬بابت اینکه آنها در شهر دگری بودند و حد‬
‫اقل پانزده یا بیست سالی بود که رفت و آمد بین آنها رقم نخورده‬
‫بوده‪.‬‬
‫آنها با هم نامزد کردند و عمویم پول زیادی از بابت این نامزدی‬
‫دریافت نمود و برای مادرم فقط یک تقسیم از چهار آنرا داده بود‪ .‬من‬
‫در این موضوعات آنچنان که سنام ایجاب میکرد دخالت نمیکردم و‬
‫فقط به آنچه مادر انجام میداد سر تؤیید میجنبانیدم‪ .‬یک ماه از این‬
‫تصمیم گذشت و هنوز خبری از آن پسر نشد و من هم به مراسمی که‬
‫در این جریان از سوی دو خانواده برگذار شده بود‪ ،‬از سهمم بیش‬
‫ترین زحمت را به خرج دادم‪ ،‬هرزگاهی با خودم میگفتم که ای کاش‬
‫دخترک نیز اینجا حضور داشت‪ ،‬کاش مایان با عمو مراد این رفتار را‬
‫میداشتیم که از هم دگر در یک چنین مراسمی دعوت کنیم‪ .‬این‬
‫موضوع با هر بار در ذهنام آمدن تازه میشد و من دلتنگتر!‬
‫خالصه اینکه من هنوز به شدیدترین شکل ممکن دخترک را دوست‬
‫داشتنم‪ ،‬اما نمیخواستم تا مدتی چشم در چشم او بشوم و از این جهت‬
‫دل او را از خودم بیشتر برنجانم‪ .‬من چند روز از مدرسه و شؽلام‬
‫دور ماندم و اگر دقیق بگویم بیشتر از دو هفته‪ .‬در این همه مدت‬
‫حتی یکبار هم فرصت اینرا که به مدرسه احوال بدهم را نداشتم و‬
‫همین طور نمیتوانستم از این حال عمو مراد را نیز آگاه نماییم‪ ،‬تا در‬
‫ذهن او چیزی به ؼیر از حقیقت در مورد من نباشد و من هم به‬
‫راحتی بتوانم به امورات موسوم به پیوند خانوادهام با آن مردمان‬
‫برسم‪ .‬جریان مدرسه آنقدر مشکل نگذشت و من نگران ای بودم که‬
‫عمو مراد در این مورد چه خواهد گفت و من را چقدر از این بابت‬
‫‪99‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫سرزنش کند و بگوید که چرا در این چند روز هیچ خبری از خودم‬
‫ندادم و کار یک چند او را دو چندان ساختم‪.‬‬
‫وقتی به بازار رسیدم جای عمو مراد خالی بود‪ ،‬و نیز آنچه که‬
‫مربوط من میشد نیز در همان قفل گشته بود‪ .‬ساعاتی یک الی دوی‬
‫روز بود! و عمو مراد به شکل عادی که هر روز این ساعت آنجا‬
‫مصروؾ کار و خرید و فروش خود بود دگر آنجا نبود‪ .‬این وضع من‬
‫را نگران کرد و به زودی نزدیک یکی از دوستان عمو شدم و از او‬
‫اینطور پرسیدم‪ :‬ببخشید عمو مراد کجاست چرا امروز نیامده!‬
‫_مگر تو خبر نداری!‬
‫_نه خوب! اگر که میداشتم از شما نمیپرسیدم! بگویید‪ ،‬موضوع‬
‫بدی اتفاق افتیده!؟‬
‫_بیشتر از یک هفته میشود که عمو مراد سخت مریض است و حال‬
‫اش چندان خوب نیست‪ .‬یک روز وقتی هوا زیادی گرم بود به زمین‬
‫افتاد و ما هم او را به خانهاش رساندیم‪،‬‬
‫فردا دوبار به بازار آمد و آن اتفاق دوباره افتاد و از او خواستم که‬
‫دگر تا چند روزی این نیاید‪ ،‬البته او میخواست باز هم به کارش بیاید‬
‫اما از خانماش خواستیم تا او را از این خواست چند روزی منصرؾ‬
‫کنند و نگذارد تا به بازار بیاید‪ ،‬الاقل ما یک عمو مراد داریم و نمی‬
‫خواهیم حال او بدتر از این بشود‪ .‬در این روز ها همه اینطور می‬
‫شوند‪ .‬ممکن چون هوای گرم به او آسیب زده باشد و به همین دلیل‬
‫آمد‪.‬‬ ‫نخواهد‬ ‫روزی‬ ‫چند‬
‫با شنیدن این خبر به عجله خودم را به خانه عمو مراد رساندم! به‬
‫خودم میگفتم که اگر دخترک آنجا باشد که قطعا هست‪ ،‬چه خواهم‬
‫کرد‪ .‬و اگر این کار را انجام ندهم دگر به چه دلیلی مقابل عمو مراد‬
‫ایستاد بشوم‪ .‬حرؾها در ذهنام به چرخش میآمدند و قدرت تصمیم‬
‫گیری من را از من میگرفتند‪ .‬من درست همان خیابانی را پشت سر‬

‫‪111‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫میگذارندم که برای دیدن دخترک آمده بودم‪ .‬با این حال چطور می‬
‫توانستم به خانهییی بروم که درآن خانه دخترکی حضور دارد که وقتی‬
‫با او مقابل میشوم دست و پاچه شده و گویا بابت باال رفتن سن و‬
‫سالام دست و پایم به بدترین نحو ممکن در بپزه میآیند و ضربان‬
‫قلبام نیز بلند میشود تند تند میتپد‪ .‬واقعا نمیدانستم چه کنم اینکه‬
‫مقابل فردی قرار بگیرم که دگر نمیخواستم مزاحم او بشوم و تصمیم‬
‫گرفته بودم تا او را چند مدتی نبینم و یا نه‪ ،‬از این حرؾ بگذرم و به‬
‫مالقات فرد مریضی که لطؾ و نیکی بسیار برای من کرده است‪.‬‬
‫عاقبت و در اخیر کشمکش های ذهنیام تصمیم گرفتم تا به این‬
‫مالقات بروم و موقع دیدن دخترک هیچ عکسالعملی از خودم به‬
‫نمایش نگذارم‪.‬‬
‫من مقابل دروازه آن خانه که یک تجربه دگر نیز داشتم ایستاده بودم و‬
‫با این وجود دروازه را ضربه زدم…‬
‫بعد چند لحظهیی یک دخترک آن را باز کرد‪ .‬وقتی بار گذشته اینجا‬
‫آمده بودم‪ ،‬او را در حال بازی با برادر کوچکتر از خودش دیده بودم‪.‬‬
‫دخترکی با موهای مایل به سیاه و چشمان قهوهیی روشن! سن و سال‬
‫زیادی نداشت و حدودا چهارده سالاش بود یا حداقل من اینطور می‬
‫کنم‪ .‬مخاطب عزیز من رنگ شناس خوبی نیستم و از همینرو ممکن‬
‫در مورد رنگهای صورت و موهای سر او اندکی زیاده رویی کرده‬
‫باشم‪ ،‬اما میتوانم بگویم که چهره قشنگی داشت و موهایاش را یک‬
‫دست پس سر بسته کرده بود‪ ،‬با همان چشمان به من خیره شده و از‬
‫من در مورد آمدنام پرسید‪ .‬گفتم میخواهم عمو مراد را ببینم‪ ،‬بگو‬
‫رضوان آمده است‪.‬‬
‫او داخل خانه رفت و من در همینجا منتظر برگشت او بودم‪ ،‬درازه‬
‫اندکی باز بود و میتوانستم گلهایی را ببینم که عمو مراد گهگاهی‬
‫یکی از آنها را با خودش به بازار میآورد و دگر و تا شام آن را بو‬
‫میکرد و آب میداد‪ .‬بیشتر از پنجاه گلدان گل را آنجا میدیدم و چون‬
‫‪111‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دروازه به طور کامل باز نبود حدس اینکه ممکن هفتاد گلدان باشند‬
‫را بسیار کم میکرد‪ ،‬با این وجود من به رسم ادب دگر به داخل خانه‬
‫چشم نگرفتم و روی خودم را به سوی دگری گشتاندم‪ .‬دخترک آمد و‬
‫از من دعوت کرد تا به خانه بیاییم و عمو مراد که من را نزد خودش‬
‫خواندهاست را مالقات کنم‪.‬‬
‫بعد از نیم ساعتی خودم را درون یک اتاق یافتم‪ ،‬اتاقی با رنگ‬
‫الجوردی که معلوم بود‪ ،‬اینکه از روی شور و عالقه ترتیب داده شده‬
‫بود‪ .‬پردههای سفید آن که آویزان در گوشهی باالیی پنجره بود‪ .‬پس‬
‫سر من دروازهیی قرار داشت که من از بیرون اینجا آمدم در مقابل‬
‫من تخت خواب چوبی با رو پوش سفید آن بود و روی آن مردی قرار‬
‫گرفته بود‪ ،‬آن مرد عمو مراد بود آنسوی تخت خانم عمو مراد‬
‫حضور داشت و در حالی که به دفتری در دستاش چشم دوخته بود از‬
‫گوشه آن نیز هرزگاهی به من نگاه میکرد‪ ،‬آن خانم که بانو گوهر بود‬
‫ظاهرش میگفت گویا تازه از مدرسه آمده باشد‪ ،‬با این وجود من یک‬
‫بار دگر به چشم گذراندم در اتاق خودم را مصروؾ کردم و با این حال‬
‫چشمم به آئینه که در دیوار سمات چپام قرار داشت بسالر جالب به‬
‫نظرم رسید چون طوری طراحی شده بود که که فکر میکردی پنجره‬
‫است و آنسوی اتاق را به نمایش میگذارد‪ ،‬الماری نیز آنجا قرار‬
‫داشت که مملو از وسائل کهنه و قدیمی اما پاک و منزه را خودش جا‬
‫داده بود‪ .‬من روی یک چوکی درست در کنار اهل خواب عمو عمو‬
‫مراد نشسته بودم و با این حال گه گاهی لب به لیوان چای زعفرانی‬
‫که دخترک کوچک آورده بود میزدم و جرعهیی از آن مینوشیدم‪.‬‬
‫صدای آن دخترک و پسرک که در حال گفتوگو با هم دگر هستند‬
‫شنیده میشود اما نمیتوانم صدای خواهر بزرگ آنها را بفهمم گویی‬
‫اصال حرفی نمیزند‪ .‬ذهنام داشت به دلیل حرؾ نزدن و هیچ سخن از‬
‫آدرس او نیامدن به سوی من فرو میرفت‪ ،‬چون من در موقع آمدن او‬
‫را دیدم که در اتاقی که رو در روی اینجاست داخل شد و به نحوی از‬

‫‪112‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من رو گرفت‪ ،‬آن صحنه برایام جالب و عجیب مینمود چون فردی‬
‫اینکار را میکرد که من بارها صورتاش را در شهر و همین چند‬
‫ماه قبل در راه مدرسه میتوانستم کامل ببینم‪ .‬در آن حال گرچه که‬
‫برخورد کوتاهی داشتیم اما توانستم او را تکمیل ببینم‪ .‬هنوز آن‬
‫زیباییاش را از دست نداده بود و با لباسی که ظاهرا دست دوخته‬
‫معلوم میشد قشنگتر هم مینمود‪ .‬لباس چهار خانهیی چند رنگ به‬
‫تن کرده بود‪ ،‬رو سری سیاهاش که خوشه موهایاش را از پس شانه‬
‫نمایان میکرد به سر داشت‪ .‬او لباس خاصی به تن نداشت اما ترکیبی‬
‫که از خود به نمایش میگذاشت نشان دهنده سبک خاص او در طرز‬
‫استفاده از داشتهها بود‪.‬‬
‫صدایی من را از این بیاد آوردن لحظه دیدن دخترک باز ماند و به‬
‫زودی از آن حال برونام کرد‪ .‬عمو مراد بود داشت اسمم را صدا می‬
‫زد و به من چنین خطاب میکرد‪ :‬رضوان تویی! من فکر میکردم که‬
‫دگر نخواهم دیدت چون چند روزی هیچ خبری از تو نداشتم‪ ،‬میشود‬
‫بگویی کجا بودی!‬
‫_عمو مراد حالتان چطور هست! ظاهرا زیادی خوب نبودهاید و روز‬
‫های بدی را سپری میکنید‪ .‬من واقعا شرمندهام که نتوانستم در این‬
‫چند روز و هفته اخیر به بازار بیایم‪ ،‬و یا اینکه احوالی بدهم که‬
‫نخواهم آمد‪ .‬شما خبر دارید که در این چند مدت من مشکالتی زیادی‬
‫را پس سر گذراندهام و با این وجود حرؾهای دگری نیز است که می‬
‫توانم تا خوب شود و من آنها را به شما بگویم اما برای حاال کافی‬
‫ست تا شما بهتر شوید‪.‬‬
‫_من خوبم پسرم‪ ،‬و میتوانم حرؾهای تو را نیز بشنوم‪ ،‬باید دلیل‬
‫خوبی برای این نیامدنهایت داشته باشی‪ .‬چون واقعا نومید میشدم‪،‬‬
‫حس میکردم باید شاگرد دگری به خود بگیرم تا…‬
‫متوجه هستی رضوان!‬

‫‪113‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در این لحظه من در فکر فرو رفته بودم‪ ،‬و یک قسمتی از حرؾهای‬
‫عمو مراد را متوجه نشدم‪ .‬اینکه گفت شاگردی میگرفته! برایام قابل‬
‫پذیرش نبود و به همین دلیل با خودم میسنجیدم که کار من چقدر می‬
‫توانست اشتباه باشد که عمو مراد بخواهد جای من دگری را به‬
‫شاگردی بگیرد! عمو به یکباره و نامم را صدا زد و من دوباره‬
‫متوجه او شدم‪ ،‬با عجله اینطور گفتم‪ :‬ادامه بدهید عمو جان!‬
‫_تو متوجه شدی که من چه گفتم‪.‬‬
‫_بلی! گفتید که میخواستید شاگرد دگری بگیرید‪.‬‬
‫_نه آن حرؾام زیادی مهم نیست‪ .‬بعد آن را میگویم‪.‬‬
‫_ببخشید فکر کنم متوجه آن حرؾتان نشدم‪.‬‬
‫این حرؾ رد و بدل شدنها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد و با این‬
‫وضع عمو مراد در پاسخ به حرؾ من اینطور گفت‪ :‬گفتم؛ تا با من‬
‫همکاری کند و من به این و حال روز نیفتم‪ ،‬حتما متوجه شدهیی که در‬
‫هنگام کار دستهایم میلرزند و به مشکل میتوان به پا بایستم‪ ،‬از‬
‫سویی هم نمیشود که همواره در خانه بمانم‪ ،‬چون واقعا این چند روز‬
‫گذشته را سخت سپری کردهاند و اگر میشد همین حاال به بازار می‬
‫رفتم‪ .‬بگذار خیال تو را نیز راحت کنم اینکه من هیچ گاه به عوض تو‬
‫شاگردی نخواهم گرفت‪ .‬اما باید دلیل نیامدن خودت را بگویی و امید‬
‫وار هستم آنقدر محکم باشد که بابتاش این همه روز را نیامده بودی‪.‬‬
‫_حقیقتا من بابت اینکار خود پشیمان هستم و با این وجود از شما‬
‫عذر میخواهم‪ .‬همانطور که شما در جریاناید‪ ،‬من در خانه مشقت‬
‫هایی را تحمل میکنم و در این اواخر خواستند خواهرم را به همسری‬
‫یکی از بستهگان دور مان بدهند و از همین رو نتوانستم که به شما‬
‫خبر بدهم‪ ،‬در نهایت من مدرسه نیز رفته نتوانستم و امروز قبل از‬
‫آمدن به بازار آنجا رفتم و بعد از اینکه به بازار رسیدم شما را آنجا‬

‫‪114‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫ندیدم و از یکی از دوستان شما وقتی پرسیدم ماجرا را تعریؾ کردند‬


‫و من به عجله خودم را نزد شما رساندم‪.‬‬
‫_پس آنطور! خوب‪ ،‬از اینکه خواستی احوالام را بگیری خوشحالم‬
‫و میخواهم اینرا هم بگویم که اگر گرفتار و مصروؾ نیستی چند‬
‫روز آینده را بازار برو و جای من باش تا من اندکی بهتر بشوم‪ .‬این‬
‫کار را انجام میدهی!‬
‫_البته که انجام میدهم‪ ،‬در حقیقت امروز هم آمده بودم تا کار خود را‬
‫آؼاز کنم که با حرؾهای آن مرد برخورد کردم‪.‬‬
‫گفتو شنود من و عمو مراد در حالی بود که داشتم در یک لیوان‬
‫شیشهیی چای زعفرانی مینوشیدم‪ ،‬آن چای را همان دخترک کوچک‬
‫در ظرفی آورده بود‪ .‬میتوانستم حدس بزنم که چای را چه کسی آماده‬
‫کرده بود‪ ،‬همان دخترک! چون خانم عمو مراد در کنار مایان بود و‬
‫فقط او در برون از اینجا حضور داشت و به این احتمال بلند چای را‬
‫نیز او تهیه کرده باشد‪ .‬من چای زعفرانی را با نهایت مزه نوشیدم‪.‬‬
‫طعماش را به یاد داشتم چون مادرم از آنجا که خانمی با سلیقه و‬
‫آداب خاصی بود‪ ،‬هر هفته یکبار از این طعم تهیه میکرد و همه می‬
‫نوشیدیم‪.‬‬
‫به همین دلیل چند لیوان چای را ته کشیدم‪.‬‬
‫بانو گوهر از امتحانت مدرسه میگفت و من با شنیدن این واژه به‬
‫فکر فرو میرفتم‪ ،‬بابت اینکه من در این چند روز اخیر هیچ به‬
‫مدرسه نرفتهام‪ .‬ساعتی به همین شکل گذشت و من با دیدن عقربه‬
‫ساعت که روی چهار و پانزده بود‪ ،‬از عمو مراد اجازه گرفتم و‬
‫خواستم تا به خانه باز کردم‪ .‬عمو مراد گرچه که خواست بمانم اما من‬
‫در مقابل حرؾ او گفتم که باید به خانه بروم و نباید دیرم بشود‪ ،‬و‬
‫اینطور اجازه رفتن را گرفتم‪ ،‬در موقع برون شدن از خانه دخترک را‬
‫هیچ ندیدم و فقط چون لحظهیی به گلهای چیده شده در کنار خانه‬

‫‪115‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دقت کردم‪ .‬در حقیقت میخواستم تا به این بهانه دخترک را نیز ببینم‬
‫اما به یاد من رسید که اگر میشد که او را ببینم در این همه ساعتی‬
‫که آنجا بودم میدیدم‪ .‬اما ظاهرا باید به رسم ادب از این خواست‬
‫بگذرم و این دیدار را به وقت دگر کنار بگذارم‪.‬‬
‫من در موقع برون شدن از اتاق عمو مراد از زبان آن مرد این جمالت‬
‫را شنیدیم و قول عملی نمودناش را نیز دادم‪ .‬عمو مراد گفت‪:‬‬
‫رضوان عزیز! خودت میبینی که من نمیتوانم بازار بیایم و اگر چند‬
‫روزی را به جای من هم بیایی‪ ،‬شادمانام خواهی کرد‪.‬‬
‫در کنار به مدرسهات هم برس و در اخیر روز موقعی که کار خودت‬
‫را تمام کردی پولش را نگهدار و برای شام فردایش آنرا به من‬
‫برسان‪ ،‬میفهمم که امری پسندیده برایات نیست اما من را در این‬
‫امر یاری کن‪.‬‬

‫من هم موافقت کردم‪ ،‬به این دلیل که عمو مراد با من زیادی نیکی‬
‫کرده و نمیتوانام از سر حرؾاش ساده بگذرم و آنرا ندیده بگیرم‪.‬‬
‫من به سوی خانه در حرکت شدم و از آنها خدا نگهداری کردم‪.‬‬
‫در راه رفتن به خانه به بودن در مکانی فکر میکردم که دخترک در‬
‫آنجا حضور داشت!ظاهرا کار مشکلی نبوده!‬
‫برخالؾ تصورات من از مقابل شدن با او و اینکه آیا میتوانم با رو‬
‫در رو حرؾ بزنم‪ ،‬آنهم در صورتی که او میداند من چه فردی هستم‬
‫و چه نیتی برای او! یا اصال در مورد او دارم‪.‬‬
‫من با بسیار راحتی توانستم با این وضع کنار بیایم‪ ،‬نترسیدن را می‬
‫گویم‪ ،‬اینکه قبل از رفتن به خانه عمو مراد چه حسی داشتم این بود‬
‫که دلهره داشتم تا مبادا این حس من را به باد حرؾهای تند عمو‬
‫مراد بعد از گفتن آنچه که بین من و دخترک در این مدت گذشت‪ ،‬این‬
‫که من بارها خواستم دخترک را ببینم و با او رو در رو بشوم‪ .‬اما نه‬
‫‪116‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫اینطور نشد و برخالؾ حرؾهای ذهنی من اتفاق نیکتر افتاد‪ ،‬اینکه‬


‫من در آن خانه با بسیار راحتی با عمو مراد حرؾ زدم و با خانماش‬
‫گوهر بانو آشنا شدم‪ ،‬با دخترکی بیشتر آشنا شدم که خواهر کوچک‬
‫دخترک بود ‪.‬‬
‫با این شادمان و حس قشنگی که در من به وجود آمده بود به قدم زدن‬
‫در راه ادامه میدادم و در حقیقت این قدمزدن برایام خوش آیند می‬
‫نمود‪ .‬در موقع راه رفتن به تمام خانههای اطراؾام مینگریستم و از‬
‫رنگهای مختلفی که مردم برای در و دیوار خانههایشان انتخاب‬
‫کرده بودند نهایت لذت را میبردم‪.‬‬
‫کودکانی را میدیدم که با همدگر در برون از خانههای خویش سرگرم‬
‫بازی اند‪.‬‬
‫هم سن و سالهایام که در میدان بزرگی به فوتبال بازی نمودن‬
‫مشؽولاند از جهتی هم وادارم به این میکنند که چند لحظهیی را با آن‬
‫ها همبازی بشوم اما اینکه به یاد میآورم که باید خانه بروم دوباره‬
‫از خواستهام دست بر میدارم و به راه میافتم‪.‬‬
‫پیر مردانی را میبینم که با همدگر مشؽول کبک بازی و کبک جنگی‬
‫خود شدهاند و با این حال تازه جوانانی هم در گرد آنها جمع شده و‬
‫کبک جنگی را تماشا میکند‪ .‬وقتی بدر بازار رسیدم اولین کاری را که‬
‫انجام دادم به سراغ دوستی از عمو مراد رفتم و کلید دکه عمو مراد را‬
‫گرفتم و دوباره به شوی خانه در حرکت شدم‪ ،‬برخالؾ جنب و جوشی‬
‫که من در بازار میدیدم راه خانه مان فاقداش بود اگر بودی میدیدی‬
‫که فقط چند تنی در حاشیه به کار های خود مشؽول اند و تعدادی هم‬
‫به آب بازی در کنار دریا رفتهاند‪ .‬اندکی جلوتر هم زنانی هستند که به‬
‫شستن لباسها در کنار جو نشستهاند و یکی از آن جمع داستانی‬
‫تعریؾ میکند و دگران میخندند‪.‬‬

‫‪117‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بدترین قسمت این راه درست گذشته از آن خانم هاست! جایی که فقط‬
‫هفتصد قدم تا خانه ما فاصله دارد‪ ،‬مردمانی که بسیار کم از خانه‬
‫خارج میشوند و آداب و رسوم انسانهای خوشبخت را ندارند‪ .‬اینکه‬
‫هیچگاه از زندگی لذت نمیبرند‪ ،‬درست مثل آنانی که فقط به زنده‬
‫بودن مشؽولند و لذتی را در آن ایجاد نمیکنند‪.‬‬
‫من این حال و وضع را هیچگاه دوست نداشتم‪ ،‬اما کاری از دستام‬
‫نیز بر نمیآمد‪.‬‬
‫اینکه اگر بپرسی زندگی را در کجا دوست دارم! حتما خواهم گفت که‬
‫در مکانی که عمو مراد و خانوادهاش زندگی میکنند‪.‬‬
‫چون میتوانستی آنجا با مردمانی شاد و همواره خندان مقابل بشوی‪،‬‬
‫اما برعکس در اینجا که من و خانوادهام زندگی میکنیم‪ ،‬هیچ‬
‫شادمانی و دلخوشی را صورت فردی پیدا نخواهی کرد‪ ،‬جز در موارد‬
‫بسیار مهم‪ ،‬شاید در عروسی ها و تولد فرزند جدید برایشان‪ ،‬و‬
‫ممکن بعضی موضوعات به خصوص دگر‪ .‬این موضوع فقط زنده‬
‫میدهد‪.‬‬ ‫معنی‬ ‫نمودن‬ ‫زندگی‬ ‫نه‬ ‫و‬ ‫بودن‬
‫میتوانستم تصور کنم که وقتی در خانه باشم چه اتفاقای رخ خواهد‬
‫داد‪ ،‬خانم عمویم با خانم عموی دگرم و فرزندهایشان با یکدگر در‬
‫گیر شدهاند‪ ،‬البته اینقدر اطمینان دارم چون هر روز این جریان از‬
‫عادیترین مسئله آن خانه بود‪ .‬و ممکن در همین چند روز بابت‬
‫مراسم خاصی که برپا شده بود آرام و بیهیچ حرؾ و صدایی گذشته‬
‫باشد‪ .‬من به راحتی نمیتوانستم این همه ماجرای بیمعنی که هر روز‬
‫را در نزاع بگذارنم عادت داشته باشم‪ .‬من برخالؾ آنها عادت به‬
‫آرامش و راحتی داشتم و به همین دلیل وقتی عمو مراد خواست با در‬
‫بازار باشم را ترجیح به این دادم که با عمو و فرزنداناش در آن خانه‬
‫بمانم‪ ،‬من فاقد احساس نبودم و میتوامستم درک کنم که مادر و‬
‫خواهرم چه حالی دارند اما آنها را قوی از خودم د این موارد می‬
‫دانستم‪.‬‬
‫‪118‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫زندگی ذهن ساخته من بسیار قشنگ و زیبا برایام بود و از همین رو‬
‫نمیخواستم تا با برداشت حرؾهای آنها ذهنام را پر کنم و تا حدی‬
‫بشود که داشتههای خود را از یاد ببرم‪.‬‬
‫شب هنگام دلتنگی عجیبی من را در بر گرفت‪ ،‬از داخل خانه خارج‬
‫شدم و با کمک نردبان به روی بام خانه بلند شدم و از آنجا می‬
‫توانستم شهر را اگرچه نه در بلندای زیاد آن اما در حدی که بتوانم‬
‫بازار را ببینم یافتم‪ .‬من قبل از این با این قشنگی از شهر مقابل نشده‬
‫بودم‪ ،‬چون قبل از این هیچگاه این موقع از شب که از ساعت نه‬
‫گذشته بود‪ ،‬روی پس بام نیامده بودم و قناعت به حریم داخل خانه‬
‫داشتم‪ .‬اما حاال که میبینم بد نیست چند لحظه را از شب اینجا سپری‬
‫نمایم‪.‬‬
‫اگر اینجا بودی حتما میدیدی که خانهها در روی زمین و اخترها در‬
‫آسمان چقدر به زیبایی شب افزوده بودند و فقط ماه در بین همه این‬
‫روشناییها خودش را خاص و قشنگ معرفی داشت‪ .‬با این هوای گرم‬
‫و در عین موقع صاؾ اینجا به من امر میکردند تا بیشتر بمانم و‬
‫من نیز از این حرؾ بدم نمیآمد‪ ،‬نزدیک لبه بام شدم و از آنجا به‬
‫دریایی که آنسو تر از خیابان و حداقل پنجاه قدم با من فاصله داشت‬
‫چشم دوختم و آواز آب را که در برخورد با سنگرهای کنارش ایجاد‬
‫میشنیدم‪.‬‬ ‫را‬ ‫میشد‬

‫در آنجا میتوانستی آب را در حال رفتن ببینی و در گیر و دار همین‬


‫باال و پایین آمدن آب ماه همچنان که با این پایین و باالیی موقعیتاش‬
‫را از دست نمیداد و همانجا آسودهگی ایستاد بود‪.‬امشب همه چیز‬
‫خوشآیند بود‪ ،‬اما بته زودی قولی را به یاد آوردم که به عمو مراد‬
‫داده بودم و به همین دلیل فردا باید وقتتر به بازار میرفتم‪ .‬به زودی‬
‫از آنجا پایین آمدم و در اتاق خانه داخل شدم‪ ،‬سرم را روی زمین‬

‫‪119‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫گذاشتم و اینطور خواب بر من چیره گشت‪ .‬فردا اول صبح بیدار شدم‬
‫و حرکت نمودم به سوی بازار و اینطور صبح را قشنگ آؼاز نمودم‪.‬‬
‫بازار این موقع از صبح جز دکه و دکان دار ها فردی را در خودش‬
‫نیافته بود و من هم که جزء همانها به حساب میآمدم‪ ،‬به آؼاز‬
‫نمودن کار های دست سپردهام پرداختم ‪.‬‬
‫روز را گرچه که با مشقت و سختی به اتمام رساندم‪ ،‬اما بابت اینکه‬
‫توانسته بودم پول خوبی گیر بیاورم شادمان بودم‪ .‬با این حال ذهن‬
‫عمو مراد را راحت میدیدم و لبخندی بر صورتاش با این کار خویش‬
‫ایجاد مینمودم و از جهتی نیز تمام آن خانواده را خوشحال‪ .‬به همین‬
‫دلیل وجدانی راحت داشتم و از کار کردهام راضی مینمودم‪ .‬روز بعد‬
‫اما بر عکس نتوانستم زیادی لوازم را به فروش برسانم و پول آنی به‬
‫دست بیاورم‪ ،‬شاید دو روز سپری شده سادهترین و قابل فهمترین‬
‫موضوع برای این بود که بتوانم بفهمم زندگی هیچگاه به یک شکل‬
‫پیش نمیرود‪ ،‬یک روز قشنگ‪ ،‬یک روز زشت‪ ،‬یک خوب‪ ،‬روز بعد‬
‫بد‪ ،‬و اینطور همواره باید ادامه بدهی و با این جریان یکی بشوی‪.‬‬
‫من هم تن به این حرؾ دادم و در حالی که به سوی خانه عمو مراد‬
‫میرفتم‪ ،‬متوجه فردی شدم که پسرش را لت و کوب میکرد‪ ،‬آنهم‬
‫برای اینکه یکی از کبوتر هایاش را گم کرده‪ .‬من لذت داشتن پدر‬
‫گرچه که تجربه نکرده بودم اما با دیدن این حال و وضع به یاد عمو‬
‫های خودم افتیدم‪ ،‬آنها نیز به همین شیوه گاهی من را تا حد آخر‬
‫بابت پیش پا افتاده ترین موضوعات لت و کوب میکردند‪ .‬چند لحظهیی‬
‫از جایی که آن مرد متوجه من نشود به این ماجرا چشم دوختم و آنرا‬
‫تماشا کردم‪ .‬پسرک فقط چیػ و فریاد میزد و کاری برای دفاع از‬
‫خودش انجام نمیداد‪ .‬با خودم گفتم‪ ،‬آیا اگر پسرک بزرگ بود‪ ،‬اجازه‬
‫این کار را برای آن مرد میداد که در مقابل چشم همه مردم و حتی آن‬
‫هایی که هیچ شناختی از آن خانواده نداشتند اینطور لت و کوباش‬
‫کند‪ .‬این سإالی بود که شاید از خودم میپرسیدم که من این قدرت را‬
‫‪111‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دارم که بتوانم در مقابل عمو هایام ایستاد بشوم و بگویم نه دگر حق‬
‫این را ندارید تا بابت موضوعات ساده من را اینور جلوی چشم مردم‬
‫به بدترین شکل ممکن لت و کوب کنید و هرچه از دهانتان برآمد‬
‫بگوییدم‪ .‬زودی نگذشت که یکی دو فرد‪ ،‬به نیت خیر و اینکه با دیدن‬
‫آن لحظه خواستند مداخله کنند و پسرک را از زیر بار لت و کوب آن‬
‫مرد عصبی نجات دهند‪ ،‬اینکار را انجام دادند‪.‬‬
‫اما مرد با حال قهر و عصبی خود به حرؾ های خود ادامه داد و آن‬
‫چه که شاید شایسته مردی با آن سن و سال که حتما از چهل گذشته‬
‫بود‪ ،‬نباشد‪ ،‬میگفت‪ .‬پسرک هم که نرسیده و پریشان به نظر میرسید‬
‫با آن دو فرد تا دم خانه خودشان رفت‪ ،‬چند تن دگر مرد عصبی را بت‬
‫خودشان به سمت بازار کشاندند و این بود ماجرای یک روز از روز‬
‫های من!‬
‫کاش میتوانستم برای حال آنهایی که به شکل عجیبی خستهاند از لت‬
‫و کوب شدن ها کار انجام دهم‪ ،‬کاش راهی برای آرام ساختن آن افراد‬
‫عصبی وجود داشت‪ ،‬چه فردی میداند‪ .‬شاید وجود دارد اما من نمی‬
‫توانم درکاش نمایم‪.‬‬
‫رفتار آن پدر در مقابل فرزند ده یا یازده سالهاش هنوز در ذهنام‬
‫مانده بود و من که به راه حل این موضوعات فکر میکردم بیشتر‬
‫درون ماجرا خودم را میرساندم‪ ،‬به همین دلیل آشفته و ؼرق ده‬
‫پانزده قدم از خانه عمو مراد جلو رفته بودم و با این حال وقتی متوجه‬
‫شدم آه از درون کشیدم و برگشتم تا دروازه را ضربه بزنم‪ .‬چند لحظه‬
‫بعد دوباره همان دخترک را دیدم که از من در مورد آمدن میپرسد و‬
‫من هم که زیادی با آن دخترک هم سخن نشده بودم پول را دادم و‬
‫گفتم به عمو مراد بگوید که حاصل دو روز گذشته همین شده و اگر‬
‫موافق بود احوال بدهد که پول فردا و پس فردا را هرج خریداری‬
‫نمایم‪ .‬او داخل خانه شد و در کمتر از پنج دقیقه برگشت و از موافقت‬

‫‪111‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫عمو مراد با حرؾام گفت و من هم که کار اینجا تمام شده بود به راه‬
‫آمده ادامه دادم و برگشتم به سوی بازار و از آن راه هم به خانه‪.‬‬
‫در جایی رسیدم که پسرک داشت به شکل بسیار بدی از سوی پدر اش‬
‫مورد ضرب و شتم قرار میگرفت و آن لحظه در حقیقت تؤثیر بدی‬
‫روی من میگذاشت و به همین دلیل زودتر از آنجا فاصله گرفتم و‬
‫خودم را به شلوؼی شهر رساندم‪ .‬در کمال تعجب با یکی از دوستان‬
‫بچهگیام برخورد کردم و با او پدر اش که تازه از سفر برگشته به‬
‫سوی خانه در حرکت شدیم‪ .‬پدر اش از راههای دور و درازی که به‬
‫قصد تجارت رفته بود میگفت و اینکه با چه حال و اوضاعی در راه‬
‫رو به رو شده است‪ ،‬در البه الی همین قصهها پدر دوستام به راه‬
‫زنانی اشاره کرد که میخواستند لوازم آنها را به ؼارت ببرند و دار‬
‫و ندار شان را بگیرند که با یک چشم به هم زدن چند فرد دگری با آن‬
‫ها درگیر شدند و پدر دوست من نیز با دوستاناش از آنجا دور‬
‫بشوند‪ .‬قصههای آن مرد ادامه داشت و من هم دوست داشتم شنونده‬
‫باشم اما بابت اینکه نزدیک خانه رسیده بودم‪ ،‬نمیشد آن قصهها را‬
‫تکیمل بشنوم‪.‬‬
‫به زودی زود در خانه و در کنار مادرم نشسته دیدم خود را و در عین‬
‫حال خواهرم نیز با مایان نشسته است‪.‬مادرم در مورد خوشبختی‬
‫خواهر تازه نامزد من حرؾ میزد و من که چیزی از چیزی حالیام‬
‫نمیشد یا حداقل خودم را به راه دگری میکشاندم تا اشک چشمامنام‬
‫بیشتر نشود از خانه خارج شدم و چایی را که به رسم معمول مادرم‬
‫از زعفران آماده کرده بود نیمه گذاشتم ‪.‬‬
‫وقتی از خانه به نیت اینکه اشکهایام در مقابل خواهر و مادرم که‬
‫با هم حرؾ میزدند به برون نیاید خارج شدم‪ .‬شام بود و تاریکی همه‬
‫جا را فرا گرفته بود‪ .‬چند لحظهیی را قله قدم زدن پرداختم‪ ،‬هرچند ام‬
‫روز نیز مثل روز گذشته درمانده بودم چون از صبح تا عصر فقط به‬

‫‪112‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫پا ایستاده مانده بودم و برای همین توان باز ایستادن را در خودم زیاد‬
‫نمیدیدم‪ ،‬در حقیقت چارهیی هم نداشتم این چند روز تؤثیری نبودن‬
‫خواهرم درکنار مان بعد از چند ماه دگر اینطورم کرده بود‪ .‬تاقتم‬
‫داشت تاقتر میشد و موج دلتنگی دوباره در اعماق درون من زنده‬
‫میشد و از همین دلیل یکراهی را که برای مهار آن یافته بودم قدم‬
‫زدن بود‪ .‬کمتر از پنج دقیقه بعد خودم را درکنار دریا یافتم و بت این‬
‫وجود نشستم و آبی را به صورتام رساندم‪ .‬باد دلنوازی با صورتام‬
‫برخورد میکرد و لذتی را در من زنده نیز؛ چون صورتام را شسته‬
‫بودم هوای مطلوبی را مزه کردم‪ .‬چند بار این کار را تکرار کردم و با‬
‫این کار بسیاری از موضوعات را میتوانستم به سادهگی از یاد ببرم‪.‬‬
‫به هر سبب دوباره راه آمده را از سر گرفتم و به خانه رفتم‪ ،‬گرچه که‬
‫داشتم از در کنار آب نشستن لذت میبردم اما گویا ترس و دلهرهیی‬
‫که در ذهنام پدید آمد وادارم کردم تا به خانه باز گردم‪ .‬در همان حال‬
‫چیزی جز رفتن به بام رفتن و لذت بردن از هوای مطلوبی که چند‬
‫لحظه قبل تجربهاش کرده بودم به ذهنام نیامد‪ .‬با عجله به سوی‬
‫نردبان رفتم آن را گرفتم که عمویم با صدا زدن نامم لرزهیی بر دلام‬
‫انداخت‪ :‬رضوان بیا اینجا‬
‫_سالم عمو!‬
‫_علیک سالم‪ ،‬کجا میخواهی بروی! به بام هان؟ آنجا چه میکنی؟‬
‫نکند چیزی استفاده میکنی؟ " جمله آخرش را در حالی به زبان آورد‬
‫که سیگاری را بر روی لبش گذاشته بود و قبل از آن‪ ،‬با زبان‬
‫خودش آن را نمناک نموده بود" دوباره ادامه داد‪ :‬چرا طوری سرت‬
‫را اینسو و آنسو میکشانی که گویا از حرؾهای من ناراحت شده‬
‫یی! ببین پسر جان من به عنوان عموی بزرگ تو باید این حرؾها را‬
‫به تو بگویم و تو نیز گوش دهی!‬
‫میفهمی چه میگویم‪.‬‬

‫‪113‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_بلی متوجه شدم‪ .‬من فقط بابت هوای صاؾ آنجا میروم و کار‬
‫خالفی انجام نمیدهم‪.‬‬
‫_خوبست‪ ،‬حاال هم برو و صورتت را از جلوی چشمم دور کن‪،‬‬
‫من با عمویم زیادی حرؾ نزدم این از عادت های من بود‪ ،‬زیادی نمی‬
‫خواستم با او همسخن باشم و او هرچه که در دل دارد را بر سر من‬
‫خالی کند‪.‬‬
‫بؽض گلویم را میفشرد و نمیتوانستم کاری انجام دهم با این وجود از‬
‫جهتی هم نمیدانستم چه کنم‪ ،‬آیا به بامی باال بروم که خودم می‬
‫خواستم چند لحظه قبل به خواست خویش آنجا باشم‪ ،‬یا به امر عمویم‬
‫آنجا بروم‪ ،‬در میان این دو حرفی که به رفتن من ختم میشدند‪،‬‬
‫بالخره آنجا را قشنگترین و از سویی هم مناسبترین جای برای‬
‫گریستن یافتم و با این حال بال رفتم‪ .‬در جایی نشستم که میتوانستی‬
‫به سادهگی بازار را ببینی‪ ،‬در حاشیه اطراؾ شهر نیز قشنگ بود‪.‬‬
‫اختر های زمینی که همان چراغ خانه و اختر های آسمانی و این بوی‬
‫خوش این فصل از سال‪ ،‬همه گفتوگو با عمویم را از ذهنام دور کرد‬
‫و من با این جریان لذت بلندی را تجربه کردم‪ .‬اصال نمیتوانستی در‬
‫تابستان و در هوای مطلوبی که در اینجا بود و آسمانی صاؾ و پر از‬
‫اختر هایی که به همه این زیبایی میافزود‪ ،‬بگذری‪ .‬من این زیبایی را‬
‫دیده و بیشتر از یک ساعت آنجا ماندم‪ .‬بعد نیز برای اینکه فردا‬
‫وقتتر بروم بازار و مشؽول کارم بشوم‪ .‬فردا وقتی از خواب بلند شدم‬
‫احساس نیکی به من دست داد‪ ،‬برای اینکه صبح زود بیدار شده بودم‬
‫و برای اینکه در خانه بودن را دگر از وقتی که به کار آؼاز کردهام‬
‫دوست ندارم‪ .‬از خانه برون شدم به سوی بازار به قدم زدن پرداختم‪.‬‬
‫درختان سبز و آسمان آبی رنگ این روز جهان را به زیبا ترین جای‬
‫ممکن مبدل میکرد و تو اگر اینجا بودی حرؾام میدانستی!‬
‫با بسیار راحتی و صبر به بازار رسیدم و بالخره به کار مشؽول شدم‪.‬‬
‫دو روز را مشابه به روزهای گذشته سپری کردم و با این وجود با‬
‫‪114‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫شوق و شوری که در رفتن به سوی خانه عمو مراد داشتم‪ ،‬به آن‬
‫جهت در حرکت شدم‪.‬‬
‫به یاد داری صبح روز گذشته را که گفتم احساس خوبی داشتم‪ ،‬من‬
‫دلیلاش را از این روز میدانم که وقتی دروازه عمو مراد را زدم‪ ،‬در‬
‫کامل بسیار تعجب و با چشمان از حدقه بیرون زده خودم با صحنهیی‬
‫مقابل شدم که اصال تصورش را نمیتوانستم‪.‬‬
‫دوازه را همان دخترک باز کرد‪ ،‬بلی خود او بود…‬
‫در آن لحظه من فقط متعجب بودم و شاید مثل همه چشمان از جای‬
‫شان زده بودند برون‪ ،‬اینکه چطور ممکن است خود او باز کند‪ ،‬در‬
‫حالی که میدانست پس دروازه آنهم در این لحظه من هستم‪ ،‬شاید‬
‫احساس نیک روز گذشتهام بیجا به این دیدار ربط داده بودم اما من‬
‫هم مثل همه انسانها به این موضوعات باور دارم‪ ،‬به هر حال هنوز‬
‫چشم در چشم او بودم و صورتام نیز نداشتن انتظاری که او را ببینم‬
‫در خودش پیدا کرده بود‪ ،‬با این وجود تالش کردم تا به آنی احساس‬
‫ضعؾ در مقابل او به زودی پایان دهم‪ ،‬دستم را به سوی دهانم بلند‬
‫کردم و سرفهیی زدم‪ ،‬میزان صدایم را بسیار مالیم نمودم و گفتم‪:‬‬
‫سالم میخواهم با عمو مراد مالقات کنم‪ ،‬البته به این دلیل که کار‬
‫خوبی را سپری نکرده بودم و این دو روز چندان خوب نگذشته بود‪.‬‬
‫برای همین میخواهم خودش را ببینم میشود برای او بگویید …!‬
‫میخواستم حرؾام را ادامه دهم که او با آؼاز نمودن به حرؾزدن به‬
‫زبان من استراحتی داد‪.‬‬
‫_الزم نیز چیزی بگویی‪ ،‬همینجا منتظر باش حاال صدایاش میکنم‪.‬‬
‫من که مبهوت برای این شیوه رفتار و گفتار مانده مانده بودم گفتم‪:‬‬
‫درست است!‬
‫بعد از چند لحظه برگشت‪ ،‬چشماناش همان برقی که در آؼاز میزد را‬
‫از دست نداده بود و به حرؾ زدنشروع کرد و گفت‪ :‬عمو مراد آمده‬
‫‪115‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نمیتواند اگر حرؾ مهمی داری میتوانی به خودش بگویی اما اگر‬
‫اینطور نیست‪ ،‬عمو مراد گفت که شاید فردا خودش هم بیاید‪ ،‬چون‬
‫همین طور گفت‪ ،‬اگر میتوانی بیا و او را از آمدن به بازار منع کن و‬
‫با او حرؾ بزن‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫من تا اینجا آمده بودم میخواستم حتما با عمو مراد صحبت کنم‪ ،‬اگر‬
‫این خواست را دخترک هم از من نداشت من با مالقات عمو مراد‬
‫رضایت میکردم‪ .‬با این وجود گفتماش‪ :‬پس میخواهم او را ببینم‪،‬‬
‫میتوانم داخل بیایم!‬
‫_بلی بیا! اتاقهاش را که دیدی! از وقتی از دهلیز داخل شدی سمت‬
‫چپ اتاق دوم‪.‬‬
‫با اشاره سر به حرؾهای او نیت تؤییدام را نشان دادم و در حقیقت‬
‫نمیدانستم در جواب این حرؾهای او چه بگویم‪ ،‬راستش جریان این‬
‫مانده بودم که او آمدن روز قبل من به اینجا را دیده بود و اینکه به‬
‫چه دلیلی اینطور گفت نمیدانستم!‬
‫چیزی در این خانه تؽییر نکرده بود‪ ،‬دخترک به سوی همان گلهایی‬
‫رفت که شاید از همان جا آمده بود تا دروازه را باز کند و اینطور من‬
‫هم به تصوراتی که داشتم پایان دادم چون احساس آن روز من هیچ‬
‫ربطی به مقابل شدنم نداشت‪ .‬با بسیار اعتماد به نفس درون خانه‬
‫شدم و آنطوری بار قبل آمده بودم به شوی اتاق عمو مراد رفتم و او‬
‫را در حالی که از پنجره بیرون را تماشا میکرد یافتم‪ .‬سالمی کردم اما‬
‫جوابی از آنسو ریختن نکردم‪ ،‬برای اینکه شاید عمو مراد در فکر‬
‫فرو رفته بود سالمام را نشنید‪ .‬اما من با ذهنام در جدال جواب‬
‫دریافت نکردن از عمو مراد بودم‪ ،‬خواستم به این مخشوشی ذهنام‬
‫پایان دهم‪.‬‬

‫‪116‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نزدیک به او شدم و دوباره با آواز بلندی سالمام را تکرار کردم‪ ،‬عمو‬


‫مراد با عجله و صورتی که گویا منتظر دیدن من نبود برگشت و این‬
‫طور به سخن گفتن پرداخت‪ :‬آه تویی رضوان! اصال متوجه‬
‫آمدنت نشدم‪ .‬راستش داشتم به اینکه فردا با قدرت و توان واالیی به‬
‫بازار بیایم و با این حال تو هم بتوانی به مدرسهان برسی فکر می‬
‫کردم!‬
‫_خوب! من که هستم عمو مراد نیاز به آمدن شما نیست‪ ،‬بگذارید تا‬
‫بهتر از این بشوید بعد از آن اگر بیایید هم باکی نیست اما حاال برای‬
‫صحتمندی تان الزم است که در خانه باشید‪ ،‬و در مورد مدرسه من‬
‫هم فکر نکنید چون اجازهام را از استاد هایم گرفتهام‪ ،‬با این حال‬
‫بیایید‪.‬‬ ‫بازار‬ ‫به‬ ‫شما‬ ‫تا‬ ‫نمیدهم‬ ‫اجازه‬
‫مخاطب عزیز! در این لحظه من حقیقت را نمیگفتم‪ ،‬نمیدانستم برای‬
‫چه چیزی این همه حرؾ را در مورد مدرسه اشتباهی به زبان می‬
‫راندم‪ ،‬اما اگر از دو احتمال حرفی بزنم‪ ،‬آن احتمالها هم قطعا یکی در‬
‫مورد دخترک بود و دگر در مورد صحتمندی عمو مراد‪ ،‬که عمو‬
‫مراد حالاش ظاهرا! خوب بود‪ ،‬و حرؾ دخترک دلیل اصلی آن همه‬
‫سخن به زبان آوردن من بود‪.‬‬
‫مخاطب عزیز! هرچه کوشیدم تا عمو مراد را راضی کنم که به بازار‬
‫نیاید اما او قبول نکرد ظاهرا تصمیم نهاییاش بود که فردا بازار بیاید‪.‬‬
‫شاید گفتوگو بین من و عمو مراد نیم ساعتی طول کشید و بعد از آن‬
‫از آنجا به قصد بازگشت به خانه خارج شدم‪.‬‬
‫در راه آمدن از آنجا به دخترک فکر میکردم‪ ،‬اینکه حدس زدم او‬
‫دروازه را برای حضور من در پس آن باز کرده و بعد از اینکه متوجه‬
‫شدم او از کنار گلها که زیادی با دروازه فاصله نداشتند به باز نمودن‬
‫دروازه پرداخته همه حدسها و تصوراتام را بر هم زد‪ .‬اما دلیل‬
‫شادمانی همین بود که بالخره مایان با هم مقابل شدیم و من توانستم‬

‫‪117‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫از این فرصت استفاده نمایم و چند لحظه به صورت ماه گون او خیره‬
‫بشوم ‪.‬‬
‫گرچه که در این چند مدت گذشته برای رفتار او در راه مدرسه از‬
‫مقابل شدن با او زیادی راضی نبودم‪ ،‬اما اینکه اگر دیدم‪ ،‬نظرم به کلی‬
‫عوض شد و رنگ دگر به خودش گرفت‪ .‬من از این مالقات نهایت‬
‫لذت را چشیده بودم‪ .‬وقتی فکر میکنم نیاز به محبت داری‪ ،‬یک فرد‬
‫در ذهنات میآید که از او این محبت را دریافت کنی‪ ،‬آنهم فردیست‬
‫که تو عالقه آنی در مورد او داری! اما اگر او نخواهد این حس را در‬
‫مقابل تو داشته باشد‪ ،‬چه! قطعا به افسردهگی و ناراحتی تو ختم می‬
‫شود‪ .‬و این موضوع در مورد من که حتمیست‪.‬‬
‫از کوچکیها به یاد دارم که بسیاری از حرؾها را نه به مادرم و نه‬
‫به خواهرم میگفتم‪ .‬دوستی که بتوانم اعتماد زیادی بر او داشته باشم‬
‫هم نبود‪ .‬من بیکس و تنها در دنیای عجیب درون با عالمی از‬
‫مشکالت و ترس و ها جن و پری زندگی میکردم و در حقیقت هنوز‬
‫هم با آنها گهگاهی ارتباط میگیرم‪ .‬شاید وقتهایی که فشار ذهنی‬
‫بیش از حد در من است‪ ،‬دلیل این باشد که فکر میکنم جن میخواهد‬
‫مرا ببلعد‪ .‬یا شاید زمانی که از خیابان رد میشوم و از سگی فرار می‬
‫کنم که در گوشهیی خوابیده و قصد ندارد به من حمله کند‪.‬‬
‫یا ممکن شامهایی که با عجله به سمت خانه میروم و در راه آن قدم‬
‫هایام را حساب میکنم که اگر سهصد و چهل و چهار قدم نباشند‬
‫بالیی به سرم خواهد آمد و از همین قبیل حرؾها و مشکالت را من‬
‫دارم از کوچکیها با خودم حمل میکنم‪.‬‬
‫اگر این حرؾها را دیوانهگی بنامم باید تمام کسانی که میشناسم و‬
‫حتا تمام شهر دیوانه باشند‪ ،‬چون هیچ فردی نیست که از شر وسواس‬
‫ذهنی رها شده باشد‪ .‬من این حرؾها را زمانی دانستم که داشت یکی‬

‫‪118‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫از استادان مدرسه از کتابی که ظاهرا روانکاوی بود‪ ،‬نقل میکرد و‬


‫اگر حرفی اضافه بگویم خیلی دوست داشتم تا آن کتاب را داشته باشم‪.‬‬
‫و از کتاب فروشی که در کنار من به فروش کتابها میپرداخت‬
‫خواستم تا آن کتاب را برای من پیدا کند و او نیز چند روزی را‬
‫فرصت خواست‪.‬‬
‫به هر حال من به اتفاقات قشنگ فکر کردم و از ذهنم آنچه زشت‬
‫تلقی میشد را دور‪.‬‬
‫اما مگر میشود بدون هیچ فکر زشتی به زندگی ادامه داد! نه هیچگاه‬
‫اینطور نمیشود‪.‬‬
‫اگر از هرچیز دگر بگذرم‪ ،‬حرفی که وسط خواهدبود این است که‬
‫چطور بتوانم از خودم یک شخص بهتر بسیازم! که نه عموهایم با من‬
‫رفتار بدی داشته باشند و از جهتی احترام زیادی را از همه دریافت‬
‫نمایم‪.‬‬
‫بلی مخاطب عزیز!‬
‫من به این سادهگی نمیتوانم نتیجه خوبی را به دست بیاورم و برای‬
‫همین باید کتاب مطالعه کنم و مدرسه را تمام نماییم‪ .‬در کنارش نیز به‬
‫اندیشیدن بپردازم‪ ،‬تا به راهکار خوبی برسم‪.‬‬
‫البته من فقط حدس میزنم اینکه چه خواهد شد را نمیدانم‪.‬‬
‫تازه از جاده اصلی بازار گذشته بودم و در راه خانه راست شده بودم‬
‫و اگر رازی را فاش نمایم اینست که من وقتی گفتم میشمارم باید از‬
‫همین جا آؼاز میکردم‪ .‬در کنار مدرسه ایستادم و خواستم تا به آنجا‬
‫بروم آخر نمیشود من از چند امتحان باز مانده بودم و برای همین‬
‫باید در مورد شان با بزرگ مدرسه حرؾ میزدم‪ .‬اما بهار دلیلی که‬
‫روی ذهنام آمد‪ ،‬از خواستهام گذشتم‪ ،‬دلیل این بود که اگرچه برای‬
‫من زیادی دیر نبود اما اصول مدرسه رعایت میکرد که باید از ساعت‬
‫‪119‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫پنج به آنسو هیچ فردی در آنجا نباشد‪ .‬به همین دلیل این خواستهام‬
‫را به فردا پیش انداختم و دوباره به حساب و کتاب نمودن با افکار‬
‫هردم متفاوت و ناجورم پرداختم‪ .‬در حقیقت زمان را تا رسیدن به‬
‫خانه نتوانستم چطور سپری شد‪ ،‬اما برای اینکه نتوانسته بودم خسته‬
‫ام در اه را متوجه شوم‪ ،‬خوشحالام میکرد‪ .‬در خانه داخل شدم و‬
‫برحسب عادتم سالمی به همه تقدیم نمودم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز! امروز حال من دگرگون شده! نمیدانم چطور و چرا!‬
‫چون با همه به مهربانی بیپیشنهیی احترام کردم و اینبار حتا خسته‬
‫گیام نیز آنقدر در میزان رفتارام تؤثیر بدی نداشته بود‪.‬‬
‫مادرم را اینطور گفتم‪ :‬سالم مادر جان چطور هستی! یا اصال چیزی‬
‫نگو چون بسیار عالی معلوم میشوی و از این بابت خوشحالام‪.‬‬
‫_خوبم! خوبم! بلی‪ .‬متوجه نمیشوم‪ ،‬اتفاقی افتاده؟ چون رفتار به‬
‫نحو عجیبی تؽییر کرده و کمکم نگرانام میکند‪.‬‬
‫_ای بابا! من اگر زیادی احترام کنم‪ ،‬میپرسیید چرا اینطور است و‬
‫اگر خشک و بی مزه رفتار نماییم باز هم ایرادی را پیدا میکنید‪ .‬فکر‬
‫کنم باید من یک لیوان از چای را بنوشم‪ ،‬خوبست‪.‬‬
‫مخاطب عزیز! میدانی شاید رفتار من در واقع فرار از فکر ها و‬
‫ترسهای ذهنیام بود‪ ،‬ممکن در آن لحظه که با دخترک چشم در چشم‬
‫شده بودم به نداشتناش و در نهایت از دستی دادناش که هنوز در آن‬
‫دست نیامده فکر میکردم باشد ‪.‬‬
‫عمو مراد دوباره به کار برگشت و من چانس دیدن دخترک را به‬
‫بهانه مریض بودن عمو مراد از دست دادم و دگر به هیچ عنوان نمی‬
‫توانستم این فرصت را ایجاد کنم‪ ،‬یا الاقل فکر میکردم‪ .‬همه اینطورند‬
‫وقتی به لحظات خاصی میرسند دگر نومید شده و گویا همه چیز را از‬
‫دست دادهاند اما اینطور نیست‪ .‬به یکباره همهچیز تؽییر کند را‬
‫خواهی دید‪.‬‬
‫‪121‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من به روزهای عادی خویش برگشته بودم‪ ،‬همهچیز سادهگی و ماه‬


‫گذشته را داشت‪ ،‬مدرسه همان بود‪ ،‬جاده همان‪ ،‬بازار و خانه و عمو‬
‫مراد و …به جز من! من به تؽییر اندکی را در خودم متوجه شده‬
‫بودم‪ ،‬البته اینطور که دگر در راه رفتن به بازار یا خانه قدمهایم را‬
‫نمیشمردم‪ ،‬افکار زشت را از خود دور نکرده بودم اما در پیاش‬
‫بودم تا دگر در ذهن من نباشند‪.‬‬
‫یک در میان به انسانها سالم نمیکردم و به جای آن بی هیچ حساب‬
‫گرفتنی همه را مورد احترام قرار میدادم‪ ،‬حتی پسر هایی را که در‬
‫راه مدرسه با من درگیر میشدند را هم دوست داشتم‪ ،‬به سگ و گربه‬
‫یی که با من مقابل میشد به خوبی رویه میکردم‪ ،‬البته در صورتی که‬
‫سگ به سوی من نمیدوید‪ ،‬اندکی نترس هم شده بودم‪.‬‬
‫میدانی! در مقابل عموهایام که همواره از آنها تجربه های زشت‬
‫داشتم به خوبی رفتار میکردم و فرزند های آنها را نوازش میکردم‪.‬‬
‫تمام این کار ها و رفتار ها از فقط یک واژه سر چشمه گرفته بودند و‬
‫آن یک واژه تؽییر آنی در من ایجاد کرد‪.‬‬
‫در یکی از روزهای که تازه از مدرسه به بازار رسیده بودم عمو مراد‬
‫با دختری در حال حرؾ زدن بود‪ ،‬البته خانمی نیز در گوشهیی که‬
‫سمت راست آنها باشد ایستاد بود و از صورت عمو میتوانستی‬
‫فهمید که به چه کسی سخن میگوید‪ ،‬وقتی نزدیک آنها شدم به نحوی‬
‫که همه آنها به من توجه کنند‪ ،‬سالم کردم و عمو مراد جوابام را داد‬
‫و وقتی تازه خانم عمو مراد هم علیک گفت‪ ،‬دخترک به سوی من نظر‬
‫انداخت و او نیز به گفتن فقط سالم به حرؾهای خودش با عمو مراد‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫در حقیقت هیچ باورم نمیشد! یعنی چه دخترکی که مدتی قبل با رویه‬
‫زشتی با من رفتار میکرد و چشماناش را به گونهیی پیچ و تاب می‬
‫دهد که گویا من مزاحم او هستم و از سویی هم رفتار او که در خانه‬
‫‪121‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫راهی که من یک بار آمده بودم را نشانام میداد‪ ،‬با من اینطور عادی‬


‫باشد! این حرؾ هنوز تمام نشده بود که جنبه راست ذهنام داد زد و‬
‫گفت‪ :‬که چی! فقط یک سالم ساده است‪ ،‬او هم جواب داده چرا باید‬
‫اینطور جدی گرفته بشود‪ ،‬هیجانی نباش و خودت را نگهدار! در‬
‫صورت حالتی جدی داشته باش‪ ،‬البته که حرؾِ ذهنام را جدی‬
‫نگرفتم و با لبخندی که بیشتر دلیل حضور او بود به کار خودم‬
‫مشؽول شدم‪ .‬چند لحظهیی نگذشت که عمو مراد از من برای آنها‬
‫تعریؾ کرد و بانو گوهر گفت‪ :‬رضوان واقعا پسر خوبی است و من او‬
‫را دوست دارم‪ ،‬همین نیست مروارید!‬
‫_بلی بانو گوهر پسر خوبیست و من امید وارم این خوبی های او‬
‫ادامه داشته باشد‪ ،‬و از کاری که برای عمو مراد کرد معلوم شد که‬
‫عمو وارد برخالؾ تصور من پسر خوبی را شاگرد گرفته!‬
‫با خودم فکر کردم! جمله آخر او به چه معنی! یعنی چه که "برخالؾ‬
‫تصور او"این حرؾ اصال به دلم ننشست و داشتم از این حرؾ بسیار‬
‫ناراحت میشدم که گوهر بانو دوباره آؼاز کرد‪ :‬بلی که او پسر خوبی‬
‫هست و این را میتوانیم فارغ از هر چیز دگر از صورتاش بفهمیم!‬
‫من مانده بودم که چه بگویم‪ ،‬آیا درست بود اینکه از تعریؾها و شاید‬
‫کنایههای آنها تشکری داشته باشم یا نه! که عمو مراد آنها را به‬
‫قصد خانه رفتن تشویق کرد و دخترک در آخرین بار چشم در چشم‬
‫شدن مان لبخندی به صورتاش پدید آورد و از فقط همین یک لبخند‬
‫نیست‪ ،‬دلخوش بودنام سرعت گرفت‪.‬‬
‫البته هنوز هم به در مورد پارهیی از مسائل شک داشتم اینکه آیا‬
‫واقعا دخترک در مورد من تعریؾ نیکی داشت یا نه! اما با وجود این‪،‬‬
‫من رفتارام را فقط بابت همان یک سالم در آؼاز از او در مقابل همه‬
‫تؽییر دادم حتا عمو های که هیچگاه رفتار درست حسابی با من‬
‫نداشتند و همواره به حرؾهای زشت آنها مقابل میشدم‪.‬‬

‫‪122‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫حتا در مقابل آنهایی که هیچگاه شناختی از آنها نداشتم نیز مهربان‬


‫شده بودم‪ .‬همه را دوست داشتم‪ .‬چقدر تؤثیر دارد واقعا! اینکه تو‬
‫وقتی عاشق بشوی میتوانی حرؾام را درک کنی! میدانی هزار‬
‫حرؾ نیک از دگران برایت مهم نیست اما وقتی آنی را که دوست‬
‫داری حتا اگر چیز زشتی هم بگویند میپذیری و به آن دلخوش می‬
‫باشی‪ ،‬آن نگاه قشنگاش همهچیز برایت میشود و از همان یک نگاه‬
‫الهام تمام خوبیها را خواهی گرفت‪ .‬و من از همین جهت میگویم که‬
‫باید حداقل یکبار عاشق باشی! البته نه اینکه همه رفتار من بستگی‬
‫به دخترک داشت‪ ،‬کتابی که تازه گرفته بودم نیز کمکام کرد تا بهتر‬
‫از قبل بشوم…‬
‫آن کتاب گویا از روی ذهن من نوشته شده باشد‪ ،‬چون تمام حرؾ‬
‫های من و حتی بیشتر از آنچه که من با خودم در طول شب و روز‬
‫انجام میدادم و یا میگفتم و فکر میکردم را دارد و با این حال بسیار‬
‫کمکام کرد تا بهتر شوم‪ .‬البته باید اعتراؾ کنم اینکه هیچ عالقه زیاد‬
‫به کتاب مطالعه کردن نداشتم اما وقتی با این کتاب مقابل شدم و در‬
‫حقیقت تعریؾهایی از معلم مدرسه در مورد آن شنیدم و بعد تمام‬
‫برداشتها و داشته های خودم را در آن دیدم‪ ،‬بیشتر متؤثر از آن شدم‬
‫و در هر روز چهار پاره آن را مطالعه میکنم و با این وجود میخواهم‬
‫کتابهای بیشتری هم داشته باشم‪.‬‬
‫چیزی را که نباید از گفتن بازدارم اینست که نمیتوانم وعده دهم من‬
‫از این به بعد فرد کتاب خوانی خواهم بود‪ ،‬اما تمام کوششام را انجام‬
‫میدهنم تا این عالقهام را در مورد کتاب خوانی بیشتر نماییم‪.‬‬
‫در مدرسه نیز با استاد به صنؾ ها میروم و به نحوی شدهام دست‬
‫یار او‪ ،‬و با این حال دوست دارم مثل او یک فرد سر شناس و موفق‬
‫باشم‪.‬‬

‫‪123‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫استاد وقتی فقط حرؾ میزند‪ ،‬میتوانی آرامش را در آوای او حس‬


‫نمایی! هر فردی برای خودش بیشک چنین بزرگی دارد و برای من‬
‫آن استاد همان آرامش و فرد داناییست که وقتی هرچه از او میپرسم‬
‫را بیجواب نمیگذارد و بهترین جوابها را برای من میده‪.‬‬
‫او تازه به مدرسه مایان آمده و من هم از این فرصت استفاده کرده و‬
‫میخواهم تمام مشکالتام را البته اگر ممکن باشد حل نمایم‪.‬‬
‫به همین دلیل خواستم تا با او به صنؾ ها بروم و از نزدیکاناش‬
‫باشم‪.‬‬
‫به هر حال در یک فرصت بهتر او را خواهید شناخت‪.‬‬
‫اما حاال شاید بهتر باشد موردی را بگویم که سالها قبل وقتی بسیار‬
‫کوچک بودم اتفاقی برای من افتاد که دگر نتوانستم بعد از آن روز‬
‫بدون داشتن یک هم سخن در ذهنام زندگی نمایم‪.‬‬
‫وقتی کودک بودم حاال ممکن نه سال قبل از امروز که تازه نه سال‬
‫داشتم‪ .‬من شبها در اتاقی تنها به خواب میرفتم و از همین رو ترس‬
‫همواره در من وجود داشت و برای اینکه آن ترس را از خودم دور‬
‫کنم باید با خودم حرؾ میزدم و از همین رو من یک فرد دگر نیز از‬
‫خود ساختم‪ .‬نمیتوانستم به مادرم چیزی بگویم و یا خواهرم را خبر‬
‫دهم‪ ،‬تنها در صورت ترس شدیدی که در ذهنام پدید میآمد با آنها‬
‫میخوابیدم اما در ؼیر این صورت یا با آن فرد خود ساختهام در نزاع‬
‫بودم و یا هم دوستی که برای یک دگر کمک میکردیم‪ ،‬یا فقط او برای‬
‫من کمک میکرد‪ .‬وقتی چند مدت از این ماجرا گذشت او بیشتر روی‬
‫من فشار میآورد و بعدها با مادرم د جریان گذاشتم که یک چنین‬
‫حرفی در بین است و من نمیدانم چه کاری باید انجام دهم! "ممکن‬
‫همه یک دوستی در درون داشته باشند و فقط نتوانند با او درست‬
‫کنار بیایند‪ ،‬او که باعث میشود تصمیم های درستتر بگیری‪ ،‬اگر از‬
‫من میپذیزی با او کنار بیا"میدانی اما در آن حال مادرم از من‬

‫‪124‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫خواست تا راه دگری امتحان کنم‪ ،‬شاید سادهترین و کاربرد ترین راه‬
‫برای مهار او ورد داشتن بود‪ .‬من بارها خواستم تا او را فراموش کنم‬
‫و هرچه میتوانند و میتوانستم را انجام دادم‪ .‬لیکن او هنوز در من‬
‫حضور داشت و نمیشود با هیچ راهی بیروناش آورد‪ .‬عاقبت تصمیم‬
‫گرفتم تا با او دوست بشوم‪ ،‬آخر تنها راهی که برایتم مان ه بود‬
‫همین بود‪ .‬هرچه تا قبل از این راه را امتحان کرده بودم کاری مفیدی‬
‫انجام نداده بود‪.‬‬
‫من در نهایت با کنار آمدن با این موضوع دانستم که نیاز نیست هم‬
‫واره از چیزی فرار کنم‪ ،‬باید بسیاری از موارد را بپذیرم و یا اصال‬
‫توجه خاصی در مورد آن نداشته باشم‪.‬‬
‫در نهایت من حاال با آن من درونام کنار آمدهام و او را موجود‬
‫شیطانی نمیدانم‪ ،‬در پهلو اجازه هم نمیدهم که هیچ فردی او را این‬
‫طور فکر کند‪ ،‬چون من با او یکی شدهام و بسیاری از تصامیم را با‬
‫او یکجا میگیرم‪.‬‬
‫در یکی از آخرین روز های تابستان که به مدرسه نرفته بودم به‬
‫سوی بازار در حرکت شدم‪ ،‬هوا گرم بودناش را از دست نداده بود و‬
‫اگر بودی هوای گرم اینجا را که با باد همراه بود‪ ،‬در صورتت‬
‫احساس میکردی‪ .‬نزدیک دریا شدم و از جریان شر شر آب با‬
‫برخورد در سنگها در حد آنچه که به ذهن آرامش میدهد لذت‬
‫چشیدم‪ .‬به آبی که بلند و پایین در یک مسیر خاص در حرکت بود‬
‫دقت کردم و با این وجود چقدر به زندگی شباهت داشت‪ .‬زندگی هم‬
‫مثل همان آب که گهگاهی بلند و ته میرود است‪.‬‬
‫اگر انسان بخواهد‪ ،‬هرچیزی برای او درس خواهد بود‪ .‬آب‪ ،‬شب‪ ،‬ماه‪،‬‬
‫روز و بالخره همه این موجودات و جامدات در پی آموختاندن برای‬
‫انسانهاست‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫از این به قصد بازار و رسیدن به عمو مراد در حرکت شدم و بالخره‬
‫به از سپری شدن نیم ساعتی به او که در حال فروش لوازم خویش‬
‫بود رسیدم ‪.‬‬
‫اگر بگویم در این چند روزی که از امتحانات مدرسه من گذشته‬
‫کنجکاو نیامدن پسرک نشدهام‪ ،‬دروؼی بیش نیست‪ .‬چون واقعا نگران‬
‫میشدم‪ ،‬البته نه اینکه بخواهم عالقهام را به او نشان دهم فقط برای‬
‫اینکه اگر به فردی که ‘برای مقابل شدن با من سر راهم میآید و با‬
‫این وجود رفتار من برخالؾ تصور او چندان خوب نمیباشد ’آسیبی‬
‫برسد من باید گنه کار باشم‪ .‬این چند روز به همین شیوه سپری شد و‬
‫نگرانی من که فکر میکردم در مورد پسرک است‪ ،‬رنگ عوض می‬
‫کند و دلیل اصلیاش را یک اتفاق دگری عنوان میکند‪.‬‬
‫مایان وقتی به خانه میرسیدیم‪ ،‬به فکر ؼذا میشدیم و بعد از آن همه‬
‫به یککاری مشؽول‪ ،‬آیسان و ندیم که به شکل عادت به بازی کردن‬
‫در بیرون میرفتند و گوهر بانو هم برای بازدید از کاؼذ های‬
‫شاگردانش به اتاقاش و من هم به تمیز نمودن خانه مشؽول میشدم‬
‫و بعد از آن هم کتاب که فردا قرار است امتحاناش دهم را میگرفتم و‬
‫با بسیار دقت مطالعه میکردم‪ .‬در یکی از همین روز ها عمو مراد با‬
‫دوستاناش به خانه آمد و از اینکه اینبار دوستاناش با او بودند‪ ،‬می‬
‫شد فهمید که حتما چیزی شده‪ .‬وقتی پرسیدیم که چه شده است‪ ،‬عمو‬
‫مراد جوابی نداد‪ ،‬لیکن عمو قربان که از دوستان قدیمی عمو مراد‬
‫بود گفت‪ :‬در بازار بودیم که به یکباره مراد به زمین افتاد و از حال‬
‫رفت‪ ،‬باید آفتاب تؤثیر کرده باشد‪ ،‬اینروز ها میبینید که هوا بیش از‬
‫حد معمول گرم است و ما هم بسیار به دریا نزدیک نیستیم‪.‬‬
‫عمو مراد با نگاهی او را خموش کرد و از آنها برای اینکارشان‬
‫تشکر نمود‪ .‬آنها هم رفتند و ما که داشتیم از این وضع عمو مراد‬
‫رنج میبردیم‪ ،‬در همین حال نیز با کمک یکدگر او را به اتاقاش‬
‫رساندیم‪ .‬ظاهر عمو مراد طوری نبود که گویا نیاز باشد تا سخت از‬
‫‪126‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫او مراقبت کنیم‪ ،‬البته فارغ از اینکه او خودش همین را میگفت که‬
‫حال من خوب است و نیاز نیست شما دور و کنار من باشید‪ .‬و مایان‬
‫هم در جریان اینکه او حرؾ میزد‪ ،‬میتوانستم ببینم که او بهتر است‬
‫و چیزی که بتواند باعث ضعؾ و بالخره مریضی بیشتر او بشود در‬
‫صورتاش پیدا نبود‪ ،‬یا حداقل برای من که اصال در مورد پزشکی و‬
‫طبیبی چیزی نمیدانستم اینطور بود و من فقط همین قدر در مورد‬
‫یک مریض میدانستم که آیا عالئمی در صورتاش پیدا است و یا نه‪.‬‬
‫به هر حال کمکم نگرانی مان هم تمام میشد و با این وجود عمو را‬
‫یکروز دگر هم در خانه نگهداشتیم و مانع از اینکه بازار برود‬
‫شدیم‪ .‬او نیز قبول نمود و فردای آن روز را نرفت به جای آن‬
‫خواستم تا در خانه باشد و 'به گلهای که بعضیهایشان از دست من‬
‫آزرده شده اند و به نشانه اعتراض از رنگ داشتن و بوی داشتن‬
‫'برسد‪.‬‬ ‫بودند‬ ‫کشیده‬ ‫دست‬
‫عمو مراد از ضدیترین افرادیست که تا حال دیدهام‪ ،‬او نمیخواست‬
‫در خانه بماند و میخواست برود بازار اما من که گفتم اگر او بخواهد‬
‫از خانه خارج بشود‪ ،‬من هم با او آمده و در بازار خواهم بود‪ ،‬البته‬
‫آنهم برای همیشه! که با این حال موفق شدم تا نگذارم که او برود‬
‫بازار‪.‬‬
‫فردای آن روز با وجود نگرانی زیادی که در مایان از بابت این وضع‬
‫پدید آمده بود‪ ،‬اجازه دادیم تا عمو مراد به بازار برود و حتی من و‬
‫ندیم نیز تا یک مکانی با او رفته بودیم‪ ،‬که با مخالفت او مقابل شده و‬
‫از رفتن با او دست کشیدم‪.‬‬
‫ما هم از همان راه بازار به مدرسه رفتیم تا به امتحان های مان‬
‫برسیم‪ .‬وقتی دوباره برگشتیم‪ .‬اینبار قبل از مایان عمو مراد در خانه‬
‫بود‪ ،‬با تعجب دلیل اینکار اورا پرسیدم و گفت‪ :‬چیز زیاد مهمی نیست‬
‫اما فکر میکنم باید یکی دو روزی اینجا بمانم‪ ،‬ها معلوم است می‬
‫خواهید تا بفهمید که چرا اینجا هستم! خوب‪ ،‬من وقتی بازار رسیدم‬
‫‪127‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫احساس سردردی میکردم‪ ،‬زیاد جدی نگرفتم و همین به کارم ادامه‬


‫دادم‪ ،‬تا اینکه دوباره گرمی آفتاب در من تؤثیر زشت را کرد و بالخره‬
‫به زمینهام انداخت‪ .‬البته اگر رضوان بود میتوانستم یکچاره کنم‪ ،‬او‬
‫بیشتر کار ها را مثل گذشته انجام میداد‪ ،‬بالخره بودنش در این روز‬
‫ها نیاز اما خود او نیست ‪.‬‬
‫دوستانام دوباره کمکام کردند تا خانه بیایم و بعد از آن خود رفتند‪.‬‬
‫قربان هم وعده داد که تمام وسائلام را ترتیب میدهد و البته آنهم در‬
‫صورتی که بتواند و فرصت گیرش بیاید‪.‬‬
‫با این وجود فکر میکنم باید چند روزی بمانم در خانه و از اینجا‬
‫جایی نروم‪ .‬امید وار هستم در یکی دو روز آینده رضوان هم بیاید‪،‬‬
‫چون این چند روزی را که نیست نمیتوانم به کار ها درست رسیدهگی‬
‫کنم‪ ،‬چون این حالت رویم خواهد آمد‪ .‬با این حال میخواهم چند‬
‫روزی را در خانه بمانم‪.‬‬
‫همه از این حرؾ عمو مراد خوشحال شدیم و برای اینکه این‬
‫شادمانی را رنگ دگری نیز دهیم‪ ،‬برای شان ؼذا های مفصلی ترتیب‬
‫دادیم‪ ،‬البته من که آنقدر در ؼذا پختن وارد نبودم‪ ،‬اما من و گوهر‬
‫بانو که خواسته بودیم از جهتی مراقب عمو باشیم و از سویی هم با‬
‫ؼذا از او پذیرایی کنیم و به نحوی او را مهمان کنیم‪ .‬کار هایمان را‬
‫تقسیم کرده و بالخره به خواسته خودمان در ساعاتی بین هشت تا نه‬
‫رسیدیم‪.‬‬
‫برای اینکه عمو مراد لبخند بر لب داشته باشد و حکایاتی و شوخی‬
‫ها نیز با او داشتیم‪ .‬آخر یک عمو مراد بود‪ ،‬اگر او را نداشته باشیم‬
‫دگر چیزی برایمان باقی نیست‪ .‬به همین دلیل در این یکی دو روزی‬
‫که او به کار نمیرود از او به درستی مراقبت میکنیم‪ ،‬تا مبادا‬
‫احساس تنهایی و دلتنگی را در خود ایجاد کند‪.‬‬

‫‪128‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چند روزی به همین شیوه سپری شد‪ ،‬اما به جا اینکه عمو مراد بهتر‬
‫از قبل شود برعکس هنوز خود شرا از دست میداد و تا حدی که ما‬
‫به جبر او را به اتاقاش منتقل کردیم‪ .‬روی تختاش استراحتاش‬
‫دادیم و هرچه نیاز بود را بانو گوهر ترتیب داد‪ .‬دلیل مریضی عمو‬
‫مراد به قول پزشک گرمی بیش از حد برای بدن به ظاهر فرسوده این‬
‫پیر مرد بود‪ ،‬و اینکه به هیچ عنوان جز مواقع نیاز از اتاق هم خارج‬
‫نشود‪ ،‬با این حال حرؾهای پزشک را جدی گرفتیم و چند روزی عمو‬
‫مراد را نگذاشتیم که کار های سقیل را به عهده بگیرد‪ .‬حتی نمی‬
‫گذاشتم تا به بیرون رفته و گلها را ببیند‪ ،‬من گلها را نزد او می‬
‫آوردم!‬
‫از جهتی هم پسرک را در مقابل عمو مراد رد و بد میگفتم که به چه‬
‫دلیلی این چند روز را نیامده و هیج خبری از خودش هم ندادهست‪ ،‬اما‬
‫عمو مراد که از این حرؾهای من راضی نبود و حتی بر عکس می‬
‫گفت که نباید او را چنین بگویم که چون اگر فرصتاش میشده‬
‫رضوان برای عمو احوال میدادهست‪.‬‬
‫چند هفته از ماجرای مریض شدن عمو میگذرد‪ ،‬با این حال من در‬
‫این چند روز با خودم تصمیم گرفتهام که اگر پسرک نیاید‪ ،‬یا ندیم را‬
‫به بازار میفرستم و یا اصال خودم میروم و کار میکنم‪.‬‬
‫هرچند مناسب شرایط من نیست اما برای اینکه عمو مراد را خوشنود‬
‫کرده باشم الزامیست که کار کنم‪ .‬معاش بانو گوهر کافی نیست‪ ،‬من‬
‫هم که پولام را دوست ندارم به این سادهگی ها خرج نمایم اما شاید‬
‫کاری را که بتوانم انجام دهم این باشد که بروم و به جای عمو مراد‬
‫من در بازار کار کنم‪.‬‬
‫این تصمیم را فقط در خلوت های خودم به ذهن آورده بودم‪ ،‬و می‬
‫خواستم بانو گوهر را هم در جریان بگذارم تا او نیز با خبر شود‪،‬‬
‫شاید از من بخواهد که دگر این فکر را نداشته باشم وامااز آنجا که‬

‫‪129‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫میتوانم با او کنار بیاییم و با هم روی همه موضوعات توافق داریم‪،‬‬


‫در این مورد نیز او را قانع کنم و اینطور اگر ممکن بود عمو مراد را‬
‫نیز در جریان بگذاریم اما برای چند روز اول خودم بروم و عمو خبر‬
‫نباشد کافیست‪ .‬این حرؾ رفتن به بازار و کار کردن در آنجا از‬
‫تصامیم جدی من بود و به هیچ عنوان نمیتوانستم زیر قولام بزنم و‬
‫این کار را انجام ندهم‪ .‬حتی اگر همه مخالؾ باشند آنها را قناعت‬
‫داده و حتما راضیشان میکنم‪ ،‬صبح امروز در راه مدرسه با بانو‬
‫گوهر در این مورد حرؾ زدم‪ ،‬بلی! گوهر بانو آنطوری که حدس زده‬
‫بودم موافق این کار نبود و الزم دیدم تا بارها و با شیوههای گوناگون‬
‫حرؾام را بگویم‪ ،‬با این حال وقتی دوباره از مدرسه به خانه هم در‬
‫حرکت شدیم من همین موضوع را یاد کردم و گفتم‪ :‬گوهر بانو من باید‬
‫به بازار بروم چون حال عمو مراد بهتر نیست و از این به بعد هم‬
‫نباید به کار برود‪ ،‬شاید این حداقل کاری باشد که برای او انجام داده‬
‫بتوانم‪.‬‬
‫_مروارید عزیزم! میدانم که چون مراد را دوست داری و نمیخواهی‬
‫در آن حال بدش در بازار کار کند اما شرایط اینجا آنقدر خوب نیست‬
‫که بتوانیم تو را در بازار اجازه بدهیم تا کار کنی‪ ،‬آنهم تا شام که از‬
‫همین چند روز بعد روز ها به کوتاهی میروند و شبها دراز می‬
‫شوند‪ ،‬مراد که به هیچ وجه اجازه نمیدهد‪ ،‬البته اگر آگاه شود‪ .‬من به‬
‫او چیزی نمیگویم اما تو باید قول بدهی که دگر این حرؾ را نگویی‪.‬‬

‫من بعد از چند لحظه که خاموش بودم به حرؾ آمدم و گفتم‪:‬‬


‫گوهر بانو حال عمو را نمیبینید‪ ،‬ببخشید اگر بیادبی میکنم اما چرا‬
‫این حرؾ را شما میگوید که دانش کافی برای این دارید که بتوانید بد‬
‫را از خوب جدا کنید و شرم و حیا را که اصال بیجا و بی مورد است‬
‫را کنار بگذارید‪.‬ببینید بانو گوهر من به عنوان یک دختر توان و حق‬

‫‪131‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫این را دارم که در بازار کار کنم‪ .‬اگر برای اینکه تنها هستم میگویید‪،‬‬
‫با خودم ندیم را هم میآورم تا تنها نباشم‪ .‬فقط شما قبول کنید و‬
‫بگذارید عمو مراد چند روزی خبر نباشد و وقتی حالاش بهتر شد او‬
‫را با ندیم یکجا به بازار میفرستم ‪.‬‬
‫_نه من نمیتوانم بدون مشورط با مراد کاری انجام دهم‪ ،‬در کنار این‬
‫که خودم نیز از این وضع راضی نیستم تا تو کار کنی‪ ،‬پولی که من به‬
‫دست میآورم حداقل نیاز هایمان را تهیه میکند و نباید مرواریدم‬
‫نگران چیزی باشد‪ .‬ندیم هم هنوز کوچک است و هیچگاه نمیگذارم تا‬
‫او به بازار برای کار برود‪ ،‬به هیج عنوان‪.‬‬
‫مخاطب عزیز! نظر بانو گوهر در مورد ندیم زیادی در دل من نشست‪،‬‬
‫اینکه واقعا برای او صداقتاش را به خرج میداد و طوری حرؾ می‬
‫زد که گویا فرزند تنی خودش باشد‪ .‬من که از این بزرگی و اخالص‬
‫گوهر بانو به وجد آمده بودم بیخیال اینکه در راه و در جمع مردم‬
‫هستیم او را در آؼوش گرفتم و در نهایت رسیدیم خانه! نه اینکه من‬
‫از خواسته خویش گذشته باشم و دگر آن قول را یاد نکنم نه‪ .‬فقط این‬
‫که گذاشته بودماش برای فردا تا گوهر بانو هم ذهن راحتی داشته‬
‫باشد و من هم بتوانم در جریان شب بهتر از قبل اندیشه به خرج دهم‬
‫و راهی را که میدانستم مشکل بود اما باید برای اینکه کن به کار‬
‫بروم پیدا شود‪ .‬اما برای حاال باید عمو مراد را از ؼذا بینیاز می‬
‫کردم چون از صورتاش پیدا بود که چیزی نوش جان نکردهست‪ .‬او‬
‫را سر درد شدیدی گرفته بود و از همین رو بعد از اینکه چند گلی را‬
‫دست کشیده و نوازش کرده به اتاقاش آمده حاال هم از من میخواهد‪،‬‬
‫تا ؼذا برایاش آماده کنم که بتواند به راحتی استراحت کند‪.‬‬
‫چیزی که عمو گفت را انجام دادم همه ؼذا نوش جان کردیم و من به‬
‫سوی اتاقام رفتم‪ .‬میخواستم در مورد فردا درست بیندیشیم و تفکر‬
‫به خرج دهم چون باید گوهر بانو را راضی میکردم‪.‬‬
‫درست زمانی میخواهی با قدرت بیشتر به راه خویش ادامه دهی!‬
‫‪131‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫اتفاقی میافتد‪ ،‬شاید تو نیز میخواستی یک چنین کاری اما به نحو‬


‫دگری انجام دهی‪ ،‬شاید میخوستتی دقیقا همان کار کنی که به یکباره‬
‫زندگی پیشتر از تو برایات راه سنجیده و میخواهد تو را برای‬
‫مقصدی که میخواهی‪ ،‬راهی نشان دهد‪.‬‬
‫درست در زمانی که من میخواستم راهکاری برای خویش ترتیب دهم‬
‫دروازه ضربه خورد‪ .‬من این ضربه به در را‪ ،‬آنقدر جدی نگرفتم و‬
‫فکر کردم یکی از همان همسایه هاییست که آمده تا نیازی از خودش‬
‫را برآورده کند‪ ،‬شاید میخواهد دیگی بگیرد چون مهمان دارد‪ ،‬اصال‬
‫شاید آمده تا قرص نانی برای شب بگیرد‪ ،‬چون در خانه آردی برای‬
‫خمیر نمودن ندارد‪ ،‬یا شاید گدایی آمده که پارچهیی از نان یا کاسهیی‬
‫از آرد از اینجا ببرد‪ ،‬هر فردی را میتوانستم آنجا تصور کنم‪ ،‬البته‬
‫آن هم به روال معمول که هر روز جریان داشت‪ .‬من هنوز در تفکرات‬
‫خودم باقی ماندم و این ضربه به در را اصال و به هیچ عنوان جدی‬
‫نگرفتم‪ .‬ندیم در خانه نبود و از همینرو صدای گوهر بانو را شندیم‬
‫که میگفت‪ :‬آیسان دروازه را ببین عزیزم!‬
‫_چشم‪،‬‬
‫و صدای پای او که به سوی در رفت در گوشام آمد‪ ،‬بعد از چند لحظه‬
‫دوباره همان صدای پا را شنیدم که نزدیکتر میشد‪ ،‬در اتاق باز شد‬
‫و آیسان با چشمانی که برق میزد داخل شد و گفت‪ :‬میدانی پس در‬
‫گفت!‬ ‫رضوان‬ ‫را‬ ‫نامش‬ ‫بود‪،‬‬ ‫کی‬
‫_خوب! چه میخواست!؟ چرا نامش را برای من میگویی!؟‬
‫من این جمله آخر را طوری بیان کردم که این نام اصال برایام مهم‬
‫نیست و از همین رو به سوی دگری رو کردم و در همان حال ادامه‬
‫دادم‪ :‬آیسان باید تنها باشم‪ ،‬و فکر کنم اجازه میدهی عزیزم!؟‬
‫_درست است اما فکر کردم شاگرد عمو مراد شاید برایت مهم باشد‬
‫چون اوست که در را زد‪.‬‬

‫‪132‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫آنچه که به گوشم رسید را نمیشد باور کرد و الزاما آیسان بابت‬


‫دانستن آنچه که در مورد پسرک چندی قبل برایاش گفته بودم‪ ،‬می‬
‫خواست من را آزار دهد و این شوخی از سوی او با من بود‪ .‬با این‬
‫حال گفتم‪ :‬آیسان وقتی از در بیرون رفتی آنرا ببیند‪ ،‬و بدان که اصال‬
‫در این لحظه هوای اینطور شوخی ها را ندارم و …!‬
‫_پس درست است وقتی حرؾام را باور نداری من هم این را به عمو‬
‫مراد میگویم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫این حرؾ رد و بدل شدن بین من و آیسان در کمتر از وقتی رخ داد‬
‫که مطالعهاش کردی‪.‬‬
‫باید اعتراؾ کنم من اندکی مشکوک شدم و از اینرو بعد از خارج‬
‫شدن آیسان از اتاق بیرون شدم و به بهانه یک لیوان چای به آشپز‬
‫خانه رفتم‪ .‬هنوز صدای آیسان در گوشام میرسد که به عمو مراد‬
‫میگفت که شاگرداش آمده و عمو مراد هم او را گفت که به پسرک‬
‫بگوید داخل خانه شود‪.‬‬
‫آیسان با سرعتی که در قدمهایاش ایجاد کرده بود از اتاق به قصد‬
‫رسیدن به پسرک بیرون شد و من هم او را از پس پنجره تا دم در دید‬
‫زدم که وقتی در را کامال باز کرد‪ ،‬چیزی را دیدم که شاید تا این لحظه‬
‫باورم نمیشد‪.‬بلی! او پسرک بود با همان سادهگی که در رفتارش‬
‫داشت داخل خانه آمد‪ ،‬به گلهایی که با دستهای من و عمو مراد‬
‫چیده شده بود و پرورش یافته بود دقت کرد و بالخره قبل از اینکه او‬
‫آب آنها چشم بردارد من از اینجا به سوی اتاق خودم در حرکت‬
‫شدم‪ ،‬فکر نمیکنم متوجه من شده باشد چون هنوز به گلها چشم‬
‫دوخته بود البته این یک حدسی از سوی من است و با این وجود و از‬
‫آنجا که زیادی نگذشت قدمهای دو فرد را در دهلیز میشد فهمید و با‬

‫‪133‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫این حال صدای آیسان که به قصد راهنمایی رضوان بود‪ ،‬او را به‬
‫سوی دروازهیی فرا خواند که عمو مرداد آنجا بود ‪.‬‬
‫اگر حقیقت را بگویم اینست که آمدن رضوان به شکل عجیبی باور‬
‫نکردنی به نظر میآمد‪ ،‬از جهتی هم خوشحال بودم که دگر وقت به‬
‫فکر کردن در مورد کار نمیدهم و رضوان این کار را خواهد کرد‪ .‬به‬
‫جز این حرؾ شاید موضوعی که اصال در آن لحظه دوستاش نداشتم‪،‬‬
‫این بود مه فکر میکردم اگر پسرک برای این آمده باشد که دگر به‬
‫بازار نمیآید و با عمو مراد کار نمیکند چه! اگر بگوید این آمدناش‪،‬‬
‫یک رفتن بیبازگشت است چه! یا اگر میخواهد برای خودش کار کند‬
‫و و و ! در این لحظه هر طور فکر در ذهن من بود‪ ،‬افکار بد‪ ،‬افکار‬
‫خوب‪ ،‬اما آنچه که از همه ای افکار دور و فارغام کرد‪ ،‬آیسان بود که‬
‫از دروازه آمد داخل و گفت‪ :‬میخواهی تو چای را ببری! از زعفران‬
‫دماش دادم!‬
‫نه عزیزم! میخواهم همینجا بمانم تو برو و ببین که در مورد چه‬
‫حرؾ میزنند‪.‬‬
‫_خوب! پسرک از عمو عذر خواهی میکند‪ ،‬برای اینکه نتوانسته به‬
‫کار بیاید‪ ،‬همینقدر را دانستم‪.‬‬
‫_چطوری فهمیدی!‬
‫_ازپس دروازه گوش کردم مگر چه شده!‬
‫واقعا از این حرؾ آیسان نومید شدم! چون اصال نمیخواستم اودختری‬
‫باشد که از این کارها کند‪ ،‬البته چند لحظه قبل از آمدن او این فکر در‬
‫ذهن من هم بود اما نمیتوانستم انجاماش دهم و هیچگاه پیشینه برای‬
‫هم نداشته‪ .‬اما حاال دانستم که در تربیت دادن به آیسان اندکی کوتاهی‬
‫کردهام و باید بعد از یک فکر اساسی او را از انجام دوباره اینطور‬
‫کارها باز دارم‪ .‬با همان صورت حیرت زدهام از شنیدن این واژه که‬
‫"از پس دروازه گوش دادم"آیسان را روان کردم تا چایی را ببرد‪ .‬اما‬
‫‪134‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫او هنوز همینجا بود و گفت‪ :‬خواهر اگر به جای من چای را تو ببری‬
‫بسیار خوب میشود‪ ،‬چون من دروازه را باز کردم و حتا اگر بخواهی‬
‫تو را هم برای دروازه باز کردن کمک میکنم و تو فقط چای را ببر و‬
‫به آنها بریز!‬
‫آیسان واقعا زیادی میگفت و من فقط با اشاره سر و چشم که منظور‬
‫این بود"زود اینجا را ترک کن"او را به بیرون فرستادم تا به کار‬
‫خودش برسد‪ .‬من هم در اتاق نگران بودم و اینسو و آنسو به قدم‬
‫زدن پرداخته بودم‪ .‬البته پاسخ آیسان از پرسش من که "آنها چه می‬
‫گویند!"آنچندان مفید نبود و چون هنوز ماجرای اصلی را نگفته‬
‫بودند‪ .‬اینکه آیا من و ندیم به کار خواهیم رفت! یا پسرک!‬
‫هنوز که در اتاق قدم میزدم عمو مراد و رضوان در مورد آنچه که‬
‫من نمیدانستم حرؾ رد و بدل میکردند‪ .‬هیچکاری جز "ایکاش‬
‫رضوان به کار برود"در زبانام نبود‪ .‬رضوان اگر کار میکرد به‬
‫بسیار سادهگی همهچیز روبهراه میشد‪ ،‬نه من نگران میبودم و نه‬
‫عمو مراد‪ .‬منظور من از حرؾهای باال این نیست که ضعفی در مقابل‬
‫پسرک دارم‪ ،‬نه! من اگر اجازهام بدهند بیشتر از پسرک زحمت می‬
‫کشم و میتوانم تالش کنم تا بهتر از هر فرد دگر باشم‪ .‬با این وجود‬
‫سختگیری های و این روش بد در بازار و بین مردم اجازه نمیدهد‪،‬‬
‫تا دختری که لیاقت هر کاری را در خود دارد‪ ،‬انجام دهد‪ .‬از این رو‬
‫نمیخواهم این مشکل را از عمو مراد و گوهر بانو بدانم‪ .‬آنها تا‬
‫حدی که نیاز بوده برای من اجازه دادهاند تا بازار بروم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز تا هنگامی که پسرک در خانه بود من از اتاق خارج‬
‫نشدم و همینکه فهمیدم با او مقابل نمیشوم و ظاهرا رفته‪ ،‬از اتاق‬
‫بیرون شدم و یک راست به اتاق عمو مراد رفتم‪.‬‬

‫‪135‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫یک چوکی کنار میز عمو مراد بود و لیوان چایی که هنوز به درستی‬
‫تمام نشده بود‪ ،‬میتوانستی بفهمی که پسرک همینجا نشسته بود و‬
‫آن لیوان ناتمام نیز مال او بوده‪.‬‬
‫سالمی کردم و بعد همانجا را که پسرک نشسته بود برای نشستن‬
‫انتخاب کردم‪.‬‬
‫در کمتر از یک دقیقه که با خودم فکر کردم چطور بتوانم حرفی بزنم‬
‫که ؼلط تلقی نشود به این نتیجه رسیدم که قبل از پرسیدن در مورد‬
‫پسرک و دلیل آمدناش به اینجا از حال و احوال عمو مراد که هنوز‬
‫در جایاش استراحت بود سوال کنم‪ ،‬من متوجه گوهر بانو نیز بودم‬
‫که مشؽول ترتیب و بالخره سرو سامان دادن به کاؼذهای شاگرد های‬
‫اش بود‪ .‬با این حال به حرؾ گفتن آؼاز نمودم و گفتم‪ :‬حاال چطورین‬
‫عمو!‬
‫_خوبم عزیزم!‬
‫_متوجه خود باشید‪ ،‬نیاز نیست بیرون از اتاق بیاید حداقل تا موقعی‬
‫که بهتر باشید‪ .‬آیسان در اتاق آمد و گفت شاگرد تان آمده بود‪ ،‬متعجب‬
‫شدم که چطور بعد از گذشت این همه روز پیدایش شد‪.‬‬
‫_حرؾ مهمی نبود همان طور که برایات گفته بودم او مشکالتی در‬
‫بین خانواده خود دارد و از همینرو نتوانست بیاید‪ .‬اما از فردا به کار‬
‫خواهد رفت و من میتوانم چند روز دگر نیز در خانه بمانم‪.‬‬
‫_چقدر عالی! پس او دگر کار گریزی نمیکند! یعنی نشود که از فردا‬
‫باز چند روزی را نیاید و دوباره پیدایش شود‪.‬‬
‫_نه پسر خوبیست من او را دوست دارم و میدانم که این کار را نمی‬
‫کند‪ ،‬چند روز گذشته را نیز از قصد فرار نکرده بود و فقط همین‬
‫مشکالت او را از آمدن باز داشته بودند ‪.‬‬

‫‪136‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_پس درست است عمو جان! بگذار این چند روز را از تو من مراقبت‬
‫کنم و اصال اگر ممکن است دگر به بازار مرو‪ ،‬با …‪ .‬نمیدانم اسمش‬
‫چیست‪ .‬همان شاگردت حرؾ بزن و بگو از این به بعد هیچ موقع این‬
‫طور نکند و باید به کار بیایید‪ .‬خود شما هم در خانه بمانید‪ ،‬چون دگر‬
‫نیاز نیست در این سن‪ ،‬هرچند هنوز جوانید‪ ،‬دگر کار کنید‪.‬عمو مراد‬
‫لبخندی بر صورتاش نشاند و گفت‪ :‬میگویی پیر شدهام و از سویی‬
‫هم میگویی جوانام‪ .‬نه عزیزم من اگر همین سردردی نبود فردا به‬
‫بازار میرفتم و اما …!‬
‫در این لحظه چهره عمو مراد میتوانستی بفهمی که حسرت جوان‬
‫بودناش را در ذهن داشت و با این حال من او را در آؼوش گرفتم و‬
‫بؽضی در گلویم ایجاد شد‪ .‬به زودی از اتاق آنها خارج شدم و به‬
‫سوی اتاق خودم رفتم! آخر دوست نداشتم اشکهایام را آنها ببینند‪.‬‬
‫من سخت زده بودم زیر گریه و هق هق زنان رویام را به دستانام‬
‫چسپانده بودم‪.‬‬
‫این از لحظه های بدی در زندگیام بود که پدرم را درحال ناتوانی می‬
‫دیدم‪ .‬چقدر بد است‪ ،‬نه! اینکه فردی را که یک عمر با وجودش‬
‫احساس امینت بینیازی میکردی را در حالی ببینی که دگر آن توان‬
‫را ندارد‪ ،‬من که عمو مراد ممکن پدرم نبود‪ ،‬اما از آنجا که هیچ کمی‬
‫و کاستی را از زمانی که با این خانواده دو فردی پیوستهایم در برابر‬
‫مان و برای مان نگذاشتهاند‪ ،‬نمیتوانم بگذرم و خموشانه فرسوده‬
‫شدن او را تماشا کنم‪.‬‬
‫فردا صبح مدرسه نرفتم و در خانه ماندم‪ ،‬با این حال هرچه توان‬
‫داشتم را خرج کردم تا عمو مراد را شادمان بسازم‪ .‬ؼذا هایی را که‬
‫دوست داشت پختم و تا توانستم او را سیر کردم‪.‬‬
‫برایاش کتابهایی را مطالعه کردم که شاید خودم نیز از فهمیدن آنها‬
‫دور بودم‪ ،‬چون واقعا مؽلق و پیچیده بودند‪.‬‬

‫‪137‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫از داستانهای مدرسه برایاش حکایت کردم‪ ،‬و برای اینکه او‬
‫خوشحال بشود یک نقاشی را آؼاز کردم و خواستم او را که جوانتر‬
‫و قویتر از حاال است را نقاشی کنم‪ .‬البته برای او اینطور گفتم که‬
‫بگذارد چند روزی بگذرد که نقاشیام را تکمیل کنم و او را به نحوی‬
‫ؼافل گیر کرده باشم‪ .‬آخر من یک عمو مراد داشتم‪ ،‬اصال یک پدر‬
‫داشتم که هیچگاه هیچچیز را برایام کم نگذاشته بود و حتا نگذاشته‬
‫بود که برای یکبار هم نبودن خانوادهام را احساس کنم‪.‬‬
‫به هر حال من در این یک روز هرچه میتوانستم را برای عمو انجام‬
‫دادم‪ ،‬عصر هم از او خواستم که از اتاقاش بیرون شده و این حوالی‬
‫را قدم بزنیم‪ ،‬او نیز قبول کرد و تا شام به قدمزدن در کوچهها‬
‫پرداختیم‪ .‬روز قشنگی بود‪ ،‬من و عمو مراد با هم مثل دختر و پدری‬
‫که یکدگر را عاشقانه دوست دارند‪ ،‬معلوم میشدیم و اصال بودیم‪ .‬من‬
‫عمو را برای این دوست داشتم که برخالؾ بقیه مردم میاندیشید و‬
‫هیچگاه از اینکه به من اجازه کار رفتن را دادهست شرمنده نبود‪ .‬آن‬
‫هم در حالی که بسیاری از خانوادهها به دخترهایشان اجازه نمیدادند‬
‫تا راحت زندگی کنند‪ ،‬نه ارزشی برای آنها قائل بودند و نه هم می‬
‫گذاشتند تا به مدرسه بروند‪ .‬شاید اگر میپرسیدی! میگفتند که‪ ،‬دختر‬
‫باید در حدی بداند که خط را بتواند بفهمد نه بیشتر از آن‪ .‬و همین‬
‫موضوع یک تفاوت بسیار عظیم را بین عمو و مردمان دگر ایجاد می‬
‫کرد‪.‬‬
‫بسیاری از آنها دختر هایشان را که از بطن خانمشان بیرون آمده‬
‫بودند را در سنی که هنوز شناخت درستی از زندگی نداشتند را به‬
‫شوهر هایی میدادند که چیزی زندگی آنها باقی نیست‪ ،‬پیر مرد هایی‬
‫که پول دارند و درک نه‪ ،‬شهوت دارند و ترحم نه‪ ،‬شاید آن خانوادهها‬
‫میخواهند دختر شان خوشبخت باشند اما با اینکار جز بدبختی و یک‬
‫عمر حسرت برای دختر چیزی در پی نداشته باشد‪.‬‬

‫‪138‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من نمیتوانم آنها را درک کنم‪ ،‬نه خانوداههای دختر دار را و نه آن‬
‫پیر مرد های بیاحساس را‪ ،‬و اگر میخواستی بفهمی که چه چیزی‬
‫باعث این ازدواج نابهنگام میشود‪ ،‬یا زمینی بود که پدر دخترک‬
‫دوست داشت از آن او باشد‪ ،‬یا پولی که سالهای قبل حتا موقعی که‬
‫دخترک هنوز طفلی بیش نبوده پدرش از آن مرد برای اینکه زندگی‬
‫را بهتر بسازد از پیر مرد گرفته است و برای اینکه هنوز آن پول را‬
‫نمیتواند بدهد‪ ،‬جای آن دخترش را که بچهیی بیش نیست و هنوز آن‬
‫بازیجهیی که برایاش در کوچکی داده بودند را در دست دارد‪ ،‬به‬
‫شوهری که برخالؾ تصور او چهار چند اش هست را به دست او می‬
‫دهند و با این کار یک جهنمی را در زندگی او خلق میکنند‪ .‬شاید دلیل‬
‫های دگری هم داشته باشند که من نمیتوانم به آن پیببرم و آنرا‬
‫درک کنم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫چه فکر میکنی‪ ،‬باید با مردی که در همان جامعه با افکار درست و‬
‫قشنگی زندگی میکند و اصال دختر را تاجی برای خود میداند چه باید‬
‫کرد‪ .‬عمو مراد همان مردیست که از میان خارها مثل گلهایی بیرون‬
‫شده که من در خانه از آن گلها نگهداری میکنم‪ .‬من عمو را برای‬
‫همین بزرگ اندیش اوست که دوستاش دارم‪.‬‬

‫شاید بپرسی که به چه دلیلی او را عمو صدا میزنم و اگر من بخواهم‬


‫جوابی بدهم اینست که از وقتی که در این خانه آمدهام او را حتا یک‬
‫بار هم بابا یا پدر نگفتهام و لذتی را که عمو گفتن او در من ایجاد می‬
‫کند پدر گفتناش نمیکند‪ ،‬با این حال او عمویست که بیشتر از نام‬
‫پدر در من ایجاد لذت میکند‪ .‬و در مورد گوهر بانو نیز همین طور‪.‬من‬
‫با این کار خواستم نه جایگاه مادر و پدرم را از دست بدهم و نه فرقی‬
‫میان هیچ یک از این چهار فرد مهم در زندگیام ایجاد کنم‪.‬‬

‫‪139‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در آن یک روز رویایی! فکر میکردم جز من و عمو هیچ فردی در‬


‫این کوچهها و پس کوچهها نیست‪ ،‬در همین آرامش یکی دو ساعت‬
‫قدمزدیم‪ ،‬وقتی به سوی خانه بر میگشتیم‪ ،‬شام از راه رسیده بود و‬
‫هوا را تاریک نموده بود‪ .‬در آن موقع میتوانستی نور سرخ رنگی را‬
‫که دم دم ؼروب آفتاب در نزدیک آن روشن میشود‪ ،‬را درست جایی‬
‫در بلندترین ابر های آسمان ببینی! ماه را که تازه شانس یافته تا‬
‫دوازده ساعت بعد را او خود نمایی کند و عاشق را به یاد معشوق‬
‫بیندازد‪ ،‬ماه با خودنماییاش خاطره های میلیون ها فرد را دوباره‬
‫زنده میکند‪ ،‬آنهم در این شبی که او کامل است‪ .‬شاید بزرگان و‬
‫قدیمیها همین کامل بودن و در عین حال زیبایی که ماه از خودش در‬
‫حالی که کامل است نشان میدهد‪ ،‬است حرؾ و مثال را که به یادگار‬
‫گذاشتهاند که " او مثل ماه قشنگ شده است"ورنه کجا یک ماه نیمه‬
‫میتواند قشنگ باشد که صورت انسان را به آن تشبیه کرد‪.‬‬
‫با این حال ما از کنار مردمانی که تازه از بازار و شؽل هایشان‬
‫برگشتند‪ ،‬رد میشدیم و راهی خانه بودیم‪ ،‬همهچیز خوش آیند بود‪ ،‬و‬
‫طی نیم ساعت بعد خودمان را در حینیکه لیوان چای را بلند کرده‬
‫بودیم و آن را مینوشیدیم یافتیم‪ .‬من با لبخند تمام ماجرای راه و این‬
‫سفر چند ساعته در همین کوچه و پس کوچه را به بانو گوهر می‬
‫گفتم‪ ،‬در حالی که آیسان و ندیم نیز گوش خوابانده بودند و حرؾام را‬
‫میشنیدند‪ .‬عمو مراد از مایان جدا شد و بعد از گفتن 'شب بخیر برای‬
‫رفت‪.‬‬ ‫اتاقاش‬ ‫به‬ ‫همه'‬
‫فردای آن روز دوباره از رفتن به مدرسه پرهیز کردم و خواستم تا به‬
‫تکمیل نمودن نقاشیام مشؽول باشم‪ .‬از سویی هم به گلها میرسیدم‪،‬‬
‫در نهایت آنچه که بسیار برایام مهم بود صحت عمو مراد بود‪ ،‬از‬
‫همین رو هر یک ساعتی از او احوال میگرفتم‪ .‬بعد از ظهر که گوهر‬
‫بانو با آیسان و ندیم از مدرسه آمدند ذهنام راحت شد و فقط به‬
‫نقاشی مشؽول شدم‪.‬‬

‫‪141‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چهار روز از وقتی که پسرک به اینجا آمده بود میگذرد! با آنکه می‬
‫دانستم امروز نیز او میآید‪ ،‬خودم را زیادی به این موضوع مشؽول‬
‫نکردم و فقط خواستم روز را به شکل عادی بگذرانم‪ .‬من صبح از‬
‫خواب بلند میشدم و به جای اینکه مدرسه بروم به سرو سامان دادن‬
‫به خانه مشؽول میشدم و تا ظهر که گوهر بانو با آیسان و ندیم می‬
‫آمدند‪ ،‬کار را تمام میکردم و ؼذایی برای همه آماده نیز‪ .‬ده از ظهرها‬
‫هم یا به گفتوگو با عمو مراد و یا هم در حال نقاشی که وعدهاش را‬
‫به عمو داده بودم مشؽول میگشتم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫بگذار اندکی از نقاشیام را بگویم! من در محور تصویر عمو مراد که‬
‫بسیار جوانتر از حاال است و مشخصا سی تا سیو پنج سال سن دارد‬
‫را به تصویر کشیده بودم‪ .‬عمو مراد طوری نشسته بود که برجستهگی‬
‫سینهاش کامال نمایان بود‪ .‬عمو مراد روی یک تختی که بیشتر اوقات‬
‫مردمان قدیمی روی آن مینشستند و چای مینوشیدند نشسته بود‪،‬‬
‫طوری که یک پای او در زمین بود و دگرش را روی آن یکی قرار‬
‫داده بود‪ ،‬دست راست او حامل یک لیوان چای که تازه داشت از روی‬
‫تخت بر میداشتاش بود و دست چپاش را روی زانوی باالییاش‬
‫گذاشته بود‪ .‬صورتاش هنوز طراوت خودش را از دست نداده و‬
‫گویی هیچ لکهیی از پیری در آن نیست‪ .‬در حاشیه تصویر قصد دارم‬
‫که یک دریا را در عقب عمو که صد متری فاصله ندارد به نقاشی‬
‫اضافه نماییم‪ ،‬یک انگشتر از جنس الجورد را که عمو بسیار دوست‬
‫داشته و آن را چند سال قبل در بازار گم کرده است را نیز به نقاشی‬
‫اضافه کنم‪ .‬میدانم اگر عمو این تصویر را ببیند و زمانی ره به یاد‬
‫بیاورد که با دوستاناش به جاههای مختلؾ میرفته و از مهمترین‬
‫مکان ها دیدن میکرده‪ ،‬منظور اصلی من در این تصویر رشته کوه‬
‫های خاکی در پنج یا شش صد متری عموست که با نقش و نگار‬
‫جالبی دو تا از بزرگترین بتها را در خود دارد و اگر بسیار دقت به‬
‫‪141‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫خرج دهی متوجه خواهی شد که خانههای کوچکتری نیز در اینسو‬


‫و آنسوی بتها قرار داشت‪ .‬از دریای هم که گفتم وقتی تصویرش را‬
‫ببینی بسیار آبی و زیبا معلوم میشد که محوریت تمام را بعد از عمو‬
‫برایان همین دریا دارد که امید وار هستم یک روزی فرصتاش پیدا‬
‫شود و من از آنجا دیدن نماییم‪.‬‬
‫انگیره این نقاشی را از گفتهها و حرؾهایی که گوهر بانو و عمو‬
‫مراد از گذشتههای دور خودشان میگویند به ذهنام میآید‪ .‬از آنجا‬
‫که یک حرؾ مادرم را هیچ موقع از یاد نمیبرم از جهتی هم همواره‬
‫خوستهام آن را جنبه عملی هم بدهم میگفت"مرواریدم به یاد بسپار!‬
‫یک نقاش موفق تصویر ها را در ذهناش ساخته و بعد در کاؼذ باز‬
‫نقاشی میکند"با این وجود من از هرچه میشنیدم یک تصویر می‬
‫ساختم و آن را در مکان های نیاز به بیرون منتقلمیکردم‪.‬‬

‫برای اینکه زیادی خسته شدم بودم و نمیتوانستم ادامه دهم‪ ،‬از‬
‫نقاشی دست کشیدم و خودم را به گلهایی رساندم که هر روز به آنها‬
‫رسیدهگی میکردم‪.‬برگهای زرد آنها را دور کردم و شاخههای بیثمر‬
‫را نیز بریدم‪ .‬از آنجا تعداد آنها بیش از حد بود‪ ،‬وقت بیشتر را به‬
‫آنها اختصاص دادم و از همینرو عصر فرا رسید! هوا اندکی تاریک‬
‫شده بود و آفتاب خود را در پس رشته کوههای دورتر از ما پنهان می‬
‫کرد‪ .‬باد مالیمی که میوزید‪ ،‬بوی گلهای اینجا را در هوا به اینسو‬
‫و آنسو منتشر میکرد‪ .‬عصر زیبایی بود و من از روزی که گذرانده‬
‫بودم کامال راضی و خرسند مینمودم‪ .‬هرچند این روزها کتاب مطالعه‬
‫نمیکنم و به نحوی فقط آنچه که مربوط مدرسه میشود را در ذهن‬
‫جا میدهم‪ .‬در گیر و دار همین اتفاق قشنگی طبیعت بودم که دروازه‬
‫ضربه زده شد‪.‬‬

‫‪142‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نگذاشتم تا فرد آنسوی در دوباره این کار را تکرار کند و با خون‬


‫سردی کامل از جا بلند شدم و رفتم به سوی دروازه !‬
‫نمیتوانم بگویم آنچه را که میدیدم چشمانام قبول نداشت و به‬
‫نحوی باورم نمیشد‪ ،‬او رضوان بود‪ ،‬شاگرد عمو مراد و از اینکه‬
‫معلوم بود برای تحویل دادن پول آمده بود زیادی متعجب نشدم‪ .‬اما‬
‫ظاهرا برای او چیزی ؼیر قابل باور بوده باشد‪ ،‬اینکه در مقابل خود‬
‫با من چشم در چشم شود‪ .‬برای همین چند لحظه به من چشم دوخت و‬
‫بعد از آن با رفتاری که نمیشد آنرا فهمید‪ ،‬شروع به حرؾ زدن کرد‬
‫و از من خواست تا عمو مراد را صدا بزنم‪.‬‬
‫او زیادی خودش را باخته بود و از همینرو نمیتوانست بدون سکته‬
‫گی در حرؾهایاش چیزی بگوید و چند واژه ساده را بسیار به‬
‫مشکل بیان کرد‪ .‬من که دلیل این رفتار را نمیدانستم خواستم به این‬
‫دست و پاچه شدن او پایان بدهم‪ ،‬در همین حال حرؾاش را قطع کردم‬
‫و گفتم انتظار بکشد تا من عمو را صدا بزنم‪ .‬عمو که نمیتوانست به‬
‫دیدن او بیاید البد برای پسرک گفتم که عمو آمده نمیتواند‪ ،‬اما او‬
‫اسرار کرد تا عمو را ببنید‪ ،‬من هم شرطی را که در ذهن داشتم به‬
‫رضوان گفتم‪ :‬باید عمو را راضی کنی تا به بازار نیاید‪ ،‬چون هنوز‬
‫کامال خوب نشده است‪ .‬رضوان بیهیچ حرفی خواستهام را قبول کرد‬
‫و او را طوری راهنمایی کردم که گویا هیچ خبری از آمدن او نداشتم‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬بیا داخل و از دهلیز به سوی …‪ .‬من تکمیل برای او راهی‬
‫که باید میرفت را نشان دادم‪ ،‬او نیز رفت به دیدن عمو مراد‪.‬‬
‫من سالها با عمو زندگی کردهام و میدانم که وقتی حرفی بزند‪ ،‬حتما‬
‫تا آن را اجرا نکند دست بر نمیدارد‪ ،‬اما تجربه اینکه رضوان آیا در‬
‫این کار وارد تر از دگران باشد را هم بد نبود امتحان میکردم‪ .‬اما‬
‫همان طور که معلوم بود‪ ،‬عمو مراد فردا به کار میرفت و هیچ فردی‬
‫هم نمیتوانست او را از این کار دست بردار کند‪.‬‬

‫‪143‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫رضوان با چهره که پیدا بود نتوانسته عمو را راضی کند‪ ،‬برگشت و‬


‫از در خارج شد‪.‬‬
‫من هم چند لحظه به سرو سامان دادن به گلها ادامه دادم و برای این‬
‫که خسته نشوم‪ ،‬راهی خانه شدم‪ .‬کتابی از میان چند کتاب محدودم‬
‫برداشتم و آؼاز کردم به مطالعه آن‪ .‬کتابی در مورد پادشاههان و‬
‫بزرگان تاریخ بود‪ ،‬من هم یکی از کاؼذ نخست آن شروع کردم و تا‬
‫ساعتی هفت اال هشت که در این موقع از سال آنقدر تاریک نبود‪،‬‬
‫ادامه دادم‪ .‬این اولین بار بعد از چند مدت بود که به سراخ کتابی می‬
‫روم‪ ،‬از همینرو به یک داستان از پنجاه داستان آن کتاب قناعت‬
‫کردم‪ .‬رفتم تا به عمو مراد سری بزنم‪ ،‬و در حالی که او در اتاقاش با‬
‫گوهر بانو نشسته بود‪ ،‬سالم کردم و بعد از شنیدن پاسخ آن‪ ،‬اینطور‬
‫ادامه دادم‪ :‬عمو بگذارید چند روز دگر را از شما در خانه مراقبت‬
‫کنیم‪ ،‬هرچند میدانم میخواهید این حرؾ را نزنم‪ ،‬اما چه میشود که‬
‫برای یکبار این خواستهام را قبول کنید‪ .‬گوهر بانو به جواب حرؾ‬
‫من اینطور گفت‪ :‬نه مروارید عزیزم! هرچه بگویی مراد راضی نمی‬
‫…‪.‬‬ ‫اما‬ ‫گفتم‬ ‫او‬ ‫به‬ ‫بارها‬ ‫من‬ ‫چون‬ ‫شود‪،‬‬
‫سکوتی چند لحظهیی اتاق را فرا گرفت و باید یکی به این سکوت‬
‫پایان میداد‪ ،‬من خودم را در این کار پیشتاز دانستم و از آنجا هم که‬
‫نقشههایی در ذهن داشتم‪ ،‬گفتم‪ :‬عمو اگر نمیخواهید با حرؾهای من‬
‫موافقت کنید‪ ،‬پس بگذارید تا ندیم را هم با شما با بازار بفرستم‪ ،‬چون‬
‫نمیآید‪.‬‬ ‫آنجا‬ ‫ظهر‬ ‫تا‬ ‫شما‬ ‫شاگرد‬
‫عمو با صورت متعجباش شروع به حرؾزدن کرد و گفت‪ :‬نه‬
‫مرواریدم! من میتوانم به کار بروم و حاال هم بهتر از چند روز‬
‫گذشته هستم و نمیتوانم اجازه دهم تا ندیم از مدرسه باز بماند و به‬
‫کاری مشؽول شود که به هیچ عنوان مناسباش نیست‪ .‬من حتا موافق‬
‫کار کردن خودت تو هم نبودم‪ ،‬اما برای اینکه زیادی اسرار کردی و‬
‫تنها همان اسرارت را قبول کردم‪ ،‬گذاشتم تا به کار بروی و نمیخواهم‬

‫‪144‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫که نه ندیم و نه آیسان شؽلی داشته باشند‪ ،‬من دوست دارم فرزندانم‬
‫درست بخوانند و از این شیوه به خودشان و زندگیشان سرو سامان‬
‫بدهند‪ .‬در مورد بازار نرفتن من هم دگر صحبتی نکن‪ ،‬چون هر طوری‬
‫که باشد باید بروم و بازار را دوباره ببینم‪ ،‬آخر من دلتنگ دوستانم‬
‫شدهام‪.‬‬
‫عمو مراد به هیچ عنوان قبول نکرد و من هم از خواستهام که طی‬
‫چند روز آنرا ترتیب داده بودم گذشتم و حتا فکر اینکه ندیم هم چند‬
‫روز مدرسه نرود را از ذهنام دور کردم‪ ،‬بابت اینکه در مقابل عمو‬
‫نمیشد دگر حرفی در مورد ندیم و بازار و کار به زبان آورد‪ .‬من از‬
‫جایی که نشسته بودم به مقصد رفتن به اتاقام بلند شدم و در ظرؾ‬
‫چند لحظه از آنها جدا شدم‪.‬‬
‫همینکه وارد اتاق خودمان شدم‪ ،‬ندیم و آیسان را در حال رسیدن به‬
‫کارخانهگی های مدرسه شان دیدم و با این وجود اگر بودی چهره‬
‫معصومانه آنها در دلت ایجاد محبت نسبت به آنها میکرد و هرگز در‬
‫مورد کار کردن ندیم در بازار سخن نمیگفتی‪.‬‬

‫چند لحظه را نشستم و فقط به دیدن آنها پرداختم‪ ،‬آنقدر صحنه‬


‫متفاوتی بود که بؽض در گلویم ایجاد شد و اشک در چشمانم‬
‫جاری‪.‬من در مقابلم دخترک و پسرکی را میدیدم که در کوچکی‬
‫خودشان نبود پدر و مادر را احساس کردند و محبتی را که باید از آن‬
‫ها میدیدند را ندیدند‪ .‬اصال طوری رفتار نکردم که آنها متوجه اشک‬
‫چشمان من شوند‪ ،‬بهزودی خودم را کنار پنجره رساندم و با باز‬
‫نمودن آن هوای مطلوبی را تنفس کردم‪ .‬چند بار این کار را تکرار‬
‫کردم و در نهایت توانستم در مقابل احساس موقعی که در من ایجاد‬
‫شده بودم قوی بمانم و آنرا از خودم دور کنم‪.‬‬
‫با این حال در مقابل پنجره چند لحظه ایستادم و به روزهایی اندیشیدم‬
‫که هنوز در کنار پدر و مادرم بهترین زندگی را داشتم ‪.‬‬
‫‪145‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫شاید یک انسان را داشتههای بیرونی و بالخره نداشتن آنها آنقدر‬


‫متؽییر نکند‪ ،‬اما موضوعات و دالیل احساسی و درونی‪ ،‬بیشترین‬
‫تؤثیر را روی انسان دارد‪ ،‬و اگر این احساس نبودن پدر و مادر در‬
‫کنارت باشد‪ ،‬به بدترین شما ممکن آسیب خواهی دید‪ .‬یعنی عمو مراد‬
‫و گوهر بانو هیچچیزی برای مان کم نگذاشته بودند و حتا بیشتر‬
‫مایان را دوست داشتند‪ ،‬لیک حضور پدر و مادر در زندگی تنها‬
‫موضوعیست برای من که در مقابلاش توان کافی ندارم‪ .‬شاید از‬
‫نقطه ضعؾهای من که نباید هیچ موقع به زبان بیاورمش نیز همین‬
‫باشد که من وقتی به پدر مادرم فکر میکنم‪ ،‬و اینکه آنها را در کنار‬
‫خودم نمیبینم‪ ،‬خود را ناتوان و بیدست و پا احساس میکنم‪ .‬شاید‬
‫این احساس در وجود ندیم و آیسان نباشد‪ ،‬چون خاطرههایی که من با‬
‫آنها داشتم ندیم و آیسان نداشتند‪ .‬اما هرچه نباشد آنها هم مثل من‬
‫از فرط دوری و نبودن پدر و مادر گاهی به خود ضعیؾ میشوند و‬
‫توان از دست میدهند‪ ،‬فرقاش با من اینست که من بیشتر از آنها‬
‫این حس بد را دارم‪ ،‬که هر موقع فرصت پیدا میکند در من رخنه کرده‬
‫و از پا در میآوردم‪ .‬من آنقدر در این افکار ؼرق شدن مکه نفهمیدم‬
‫زمان چگونه سپری شده بود‪ ،‬آیسان و ندیم استراحت کرده بودند‪،‬‬
‫سکوتی مطلق همهجا را فرا گرفته بود و از این میان تنها صدایی را‬
‫که میتوانستی شنید‪ ،‬برخورد برگ درختان با باد های فراری بود‪.‬‬
‫امشب هم مثل شبهای دگر همهچیز عادیست اما لذت بخش‪ ،‬هرچند‬
‫هنوز ماجرای چند لحظه قبلم درمورد کودکیام در کنار پدر مادرم را‬
‫فراموش نکردم و به نحوی داشت ریشه میانداخت‪ ،‬اما چند لحظه را‬
‫خواستم به کنار پنجره بروم و این عادت قشنگ فراموش ناشدنیام را‬
‫تازه نمایم‪ .‬همه دنیا در خاموشی به سر میبردند‪ ،‬هیچ موجودی جز‬
‫باد بیپروا‪ ،‬در حرکت نبود و تولید صدا نمیکرد‪ .‬من که میخواستم‬
‫خودم را هماهنگ با این باد کنم‪ ،‬هرچه تالش کردم نتیجه نداد‪ ،‬در‬
‫حقیقت حق با یک کتاب بود‪ ،‬که میگفت"زندگی به هماهنگی انسان‬

‫‪146‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫نیاز دارد تا قشنگ بشود‪ ،‬اما برای این انسان الزم است تا خودش را‬
‫خالی از هر نوع پدیده ظاهری کند و آنقدر وارد در مسئله دروناش‬
‫شود که تبدیل به باد بشود و باد گونه زندگی کند‪ ،‬هیچ موقع متوقؾ‬
‫نشود و همواره در حرکت باشد"من هنوز این حرؾ را یک راز به‬
‫تمام معنا سری و پوشیده میدانستم‪ ،‬ممکن بسیار زمان نیاز بود تا به‬
‫جایی از زندگی برسم که تبدیل به باد بشوم‪ .‬سادهترین برداشت من‬
‫همین بود اما اگر حرؾ و منطق اصلی این حرؾ را در چند واژه‬
‫خالصه بگویم این خواهد بود که زندگی به تالش و زحمت انسانها‬
‫نیاز دارد تا بهتر شود‪ ،‬زندگی هیچ موقع مخاطب خوبی برای یک‬
‫انسان بیتحرک نیست‪ .‬شب و تاریکی را دوست دارم‪ ،‬اصال احساس‬
‫آرامش به من دست میدهد‪ ،‬این احساس را داشتهیی! وقتی شب است‬
‫و تنها در کنار پنجرهیی بیرون را تماشا میکنی و در عین حال هوای‬
‫ناب و نازکی صورتت را لمس میکند‪ .‬من همین وضع را با بودن در‬
‫بهترین عوض نمیکنم‪ ،‬چه بدانم! ممکن این حرؾ من یک توجیه‬
‫باشد‪ ،‬اما در این حال حتا همین فکر را هم دوست دارم‪.‬‬
‫بعد از اینکه نهایت لذت را از آن حال چشیدم‪ ،‬خواب کمکم بر من چیره‬
‫شد و خودم را در مکانی که برای من اختصاص یافته بود‪ ،‬رها کردم‬
‫و به خواب عمیقی فرو رفتم‪ .‬فردا صبح وقتی از خواب بلند شدم‪،‬‬
‫عمو مراد به بازار رفته بود‪ ،‬این اولین موضوعی در آؼاز صبح بود‬
‫که از زبان گوهر بانو شنیدم‪ ،‬بعد از آن برای آماده شدن و مدرسه‬
‫رفتن پرداختم و همچنان به سوی آن در حرکت شدیم‪.‬‬
‫من گاهی به پسرک فکر میکردم و از اینکه او صداقتاش را در‬
‫مورد عمو مراد به شکل نیکی داشت وادارم به بیشتر و عمیق فکر‬
‫مردن در مورد او میکرد و هر روز به او میاندیشیدم‪ .‬شاید یکی از‬
‫دالیلی که او را متفاوت از بقیه میکند همین صداقت و درست کاری‬
‫او باشد‪ ،‬بسیاریها فاقد این موضوع هستند و به زودی زود از چشم‬

‫‪147‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫میافتند‪ ،‬اما پسرک بر عکس در دل مینشست و من خودم را بیشتر‬


‫در معرض تؤثیر او مییافتم‪.‬‬
‫این باعث میشد که هر لحظه ناخودآگاه بخندم و آیسان به شکل‬
‫عجیبی از این حرؾ استفاده سوء میکرد و از من میخواست دلیلاش‬
‫را بگویم‪ ،‬من فقط به گفتن این حرؾ تکراری و نه آنچنان قابل باور‬
‫قناعت میکردم و میگفتم که دوست دارم همواره لبخند بزنم چون آن‬
‫هایی که خنده بر چهره دارند از زود پیر و فرسوده شدن در امان‬
‫هستند و کم پیش میآید که این چنین مردمانی زود پیر شوند‪ .‬آیسان‬
‫شاید حرؾ دلم را میدانست و برای اینکه عصبیام نکند چیز زیادی‬
‫نمیگفت‪ .‬من آیسان از همینرو خیلی دوست داشتم‪ ،‬و میتوانستم‬
‫راحت هر موقع دلم گرفت به سوی او بروم و او نیز با جان و دل به‬
‫حرؾ من گوش میداد‪.‬‬
‫این روزها حرؾ دگری در خانه به میان آمده و به نگرانی مان‬
‫افزوده! آنهم دگر به مدرسه نرفتن بانو گوهر به دلیل پیری است ‪.‬‬
‫مدرسهیی که مایان هر روز برای درس آموختن در آن میرویم‪ ،‬چند‬
‫قانون را برای درست اداره نمودن اینجا وضع کردند و برای اینکه‬
‫مدیر مدرسه فرد تازه کاری است‪ ،‬آن را طی فقط یک ماه عملی کند و‬
‫از همین بابت بانو گوهر را که هنوز سناش زیادی بلند و نیست و‬
‫فقط از چهره او که زیادی از سناش فرسودهتر معلوم میشد‪ ،‬برداشت‬
‫میکردند که بانو گوهر پیر شده و باید دگر به مدرسه نیاید‪ .‬این به‬
‫شکل عجیبی روی بانو تؤثیر کرده بود‪ ،‬چون میتوانستم بفهمم اینکه‬
‫اگر گوهر بانو از کار بیرون شود‪ ،‬عمو مراد هم که هر روز بیشتر‬
‫از پیش پیرتر میشود و توان کار کردن را در بازار از دست میدهد‪،‬‬
‫سرنوشت دخترکانی و پسرکی که فرزند آنها عنوان میشدند‪ ،‬چه‬
‫خواهد شد‪ .‬اما این موضوع زیادی مهم نبود و از همین فقط طی یک‬
‫هفته دگر حرفی از نرفتن بانو گوهر با مایان به مدرسه خاموش شد و‬
‫دگر هیچ فردی چیزی در این مورد نگفت‪ .‬چیزی که در این میان به‬
‫‪148‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫شکل عجیبی و زشتی روی من تؤثیر داشته بود‪ ،‬صورت از رنگ‬


‫افتاده بانو گوهر بود‪.‬‬
‫واقعا خودش را ضعیؾ و رنگ زد نموده بود و گویی این یک هفته‬
‫هرچند نه آنچنان معمولی و کسل کننده برای بانو گوهر کمتر از ده‬
‫سال نبوده و حتا میتوانستی دید که تؤثیر این حرؾ چه بد بوده برای‬
‫بانو گوهر!‬
‫وقتی در جریان رفتن به مدرسه بودیم! بانو گوهر هیچ حرفی نمیگفت‬
‫و مثل آنهایی که چیزی را گم کردهاند‪ ،‬پر از تشویش و دؼدؼه بود‪.‬‬
‫من به این فکر میکردم که چطور ممکن است ‘شؽل ’فردی را اینقدر‬
‫به خودش وابسته کرده باشد! آیا ممکن است بانو گوهر این ارزش را‬
‫فقط به شؽلا داده و اگر کار برون شود افسرده میشود! اما در کمتر‬
‫از یک لحظه از خودم عذر خواهی کردم و به دلیل درست این موضوع‬
‫رسیدم‪ ،‬مایان علت اصلی برای گوهر بانو بودیم که به عنوان شوهر‪،‬‬
‫دخترها و پسرش ارزش واالیی را برای او داریم‪ .‬او اگر به مقاماش‬
‫توجه میکرد شوهر و فرزند برایاش معنای نداشتند‪ .‬لیک گوهر بانو‬
‫بیهیچ خواهش دگری به پول و لوازم نیاز مایان فکر میکرد‪ .‬و اصال‬
‫دؼدؼه برای شؽلاش در او نبود‪ .‬لبخندی بعد از مجرم شناختنم توسط‬
‫وجدانام زدم و دوباره با همراه حضوری جسمی و ذهنی با آنها شدم‬
‫و راه را ادامه دادم‪.‬‬
‫اگر بگویم دگر انتظار پسرک را در ذهن نداشتم‪ .‬آیسان هم گفته بود‪:‬‬
‫هیچ فردی را که شبیه آن فرد باشد را ندیدم و با این حال میتوانی‬
‫راحت با مدرسه بیایی!‬
‫من اما فارغ از این موضوع که ترس عنواناش میکنم‪ ،‬یک جنبه دگر‬
‫نیز به این موضوع میدهم و آنرا دلخوشی از دیدن پسرک میدانم‬
‫یعنی؛ اگر پسرک را ببینم برخالؾ آن چند مدت قبل شاید خوشحال‬
‫بشوم و اینبار با صورت خوش از حضور او استقبال کنم و شاید…‬

‫‪149‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دوست ندارم این احساس را نسبت به او عشق عنوان کنم‪ ،‬من عشق‬
‫را خوب نمیفهمم و اصال عالقهیی هم برای دانستناش در من نیست!‬
‫فقط رفتار به ظاهر نیک اوست که باز میدارم که پسرک را دوست‬
‫داشته باشم و برداشت ؼلطی که نمیدانم از کجا شد‪ ،‬در مورد او را‬
‫از ذهن دور کنم و با احساس قشنگی در برابرش حاضر شوم‪ ،‬راه‬
‫مدرسه دوباره فقط جسمم با همراههانام بود و ذهنام درگیر اندیشهها‬
‫در مورد پسرک بود و با این حال موقعی که با او هستم را در ذهنام‬
‫تجسم میکردم‪ .‬نه اینکه باهم قدم بزنیم‪ ،‬شاید در حد اینکه من رفتارم‬
‫را نسبت به او خوب ساختهام‪ ،‬را ‘با او هستم ’عنوان کنم‪ .‬در حقیقت‬
‫هیچ زمانی پیش نیامده تا خودم را در کنار فردی که دوستاش دارم‬
‫ببینم‪ ،‬هیچ موقع نشده که احساس کنم دستام در دست فردیست دارم‬
‫با او جادههای امن شهر را قدم میزنم‪ .‬دیدهام آنهایی را مه با‬
‫معشوقههای خود جادههای شهر را زیر و رو میکنند‪ ،‬حتا دیدهام که‬
‫برخالؾ خواست خانوادهشان با پسری یا دختری بودهاند‪ .‬شاید بدترین‬
‫چیزها را در این مورد شنیده باشم اما تصویر اینکه خودم را در آن‬
‫جایگاه قرار بدهم درذهنام نگذشته‪ .‬شاید چون فقط هفدهسال از‬
‫زندگیام را میگذارنم و فرصت این همه موارد را نداشتهام‪ .‬اما از آن‬
‫جا که خودم را میشناسم‪ ،‬این فرصتهای به باورم زشت را هرگز‬
‫برای خودم مناسب عمل نمیدانم و به این بیچارهگی دچار نمیشوم‪.‬‬
‫شاید تفاوت خانواده من با دگران همین باشد که هیج قید شرطی را‬
‫برایام نگذاشتهاند و با این حال من با درک و شعوری که داشتهام در‬
‫نظم و همان چهارچوب خوب بودن ماندهام‪ .‬در مورد آنهایی که حتا‬
‫کمترین ممانعت برایشان وجود دارد اینطور نیست‪ ،‬آنها با فقط‬
‫همین یک واژه‘ نه ’کارهایی را انجام میدهند که برای خانواده آنها‬
‫موضوعی زشت و بدی تلقی میشود‪ .‬من اگر روزی دختری یا پسری‬
‫داشته باشم؛ برای آنها آنقدر محبت پ عشق هدیه میکنم که نیاز به‬
‫یک عشق اضافی نداشته باشند‪ ،‬بینیاز از عشق باشند‪.‬‬

‫‪151‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫البته برای زندگی مشترک خودم و آنها قطعا اینطور نخواهم بود‪.‬‬
‫از جهتی میخواهم تمام امور را در آن مورد انجام دهم؛ یعنی اگر‬
‫ممکن بود میخواهم خودم هم عاشق طرؾام باشم‪ ،‬و نیز آنهایی را‬
‫که دوست دارند با فردی یک عمر زندگی کنند به همین کار میکشانم‬
‫و اینطور قطعا زندگی زیباست‪.‬‬
‫در راه آمدن به خانه خواستم با آنها باشم و بیشتر گوهر بانو را‬
‫برای ادامه و قوی بودن به عنوان یک فرزند الهامی بدهم‪ .‬او نیز با‬
‫لبخندی زیبایی که در صورتاش گهگاهی له وجود میآورد از حرؾ‬
‫های من شادمان شد و اینطور به خانه رسیدیم ‪.‬‬
‫روز های بعدی هم به این شیوه گذشت و بالخره مایان چند روزی از‬
‫آؼاز خزان این سال را تجربه کردیم و با این وجود مدرسه نیز به‬
‫مراحل پایانیاش میرسید‪.‬‬
‫فصل خزان برای من فصل عجیب و هولناکیست! حتا شاید ترسناک‬
‫تر و بیرحم تر از زمستان‪ .‬من وقتی دقت میکنم میبینم که زمستان‬
‫وقتی از راه میرسد‪ ،‬به یکباره همهجا را در خودش فرو میبرد و‬
‫هیچچیز را طوری که خودشان دوست دارند باشند‪ ،‬نمیگذارد‪ .‬نه‬
‫درختی را سبز میگذارد‪ ،‬نه شبی را تاریک میماند‪ ،‬نه آسمان را‬
‫همان طور آبی و قشنگ رها نمیکند‪ .‬این سادهست‪ ،‬اما وقتی خزان‬
‫میآید‪ .‬همهچیز را زجر میدهد‪ ،‬گلهایی که من به شوق و عالقه‬
‫درست و مرتب کردهام را طوری پارچههایاش را از هم جدا میکند‪،‬‬
‫که یک قاتل حرفهوی با آلهیی ناخنهای اسیرش را‪ ،‬رنگ سبز و‬
‫خوشآیند طبیعت را گرفته و جایاش زرد رنگی را نثار همه میکند‪.‬‬
‫برگ درختان را چنان از هم میپاشد و به دست بادهای سرگردان می‬
‫دهد‪ ،‬که در صد سال سیاه دگر نیز آنرا در نزدیک درختشان نبینی!‬
‫خزان تالش و زحمت دو فصل را از هم میپاشد و این یعنی خزان یک‬

‫‪151‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫فصل نیک نیست‪ .‬خزان فصل رنگ زردیهاست و آیت یک توجیه‬


‫باشد برای اینکه نگویم انسانها حال و هوای بدشان را آنقدر در‬
‫فضا پخش کردند که طبیعت رنگ عوض میکند‪ .‬میدانی رنگ زرد و‬
‫حال بدی از انسانها را فقط در خزان میتوانی دید‪ .‬اما هنوز به آن‬
‫قولام پابند هستم که خزان فصل عجیبی و …از همینرو نمیتوانم‬
‫باشم‪.‬‬ ‫عالقهمنداش‬ ‫زیادی‬
‫من عشق و دوست داشتن را تجربه نکردهام‪ ،‬با این حال خزان و‬
‫فصل های دگر تفاوتی احساسی برایام ندارند‪ .‬نمیدانم وقتی بک‬
‫عاشق با معشوق خود در این فصل مقابل میشوند چه احساسی به آن‬
‫ها دست میدهد؛ شاید بیشتر وابسته به هم شوند‪ ،‬شاید بخواهند یک‬
‫دگر را در این فصل به آؼوش بکشند‪ ،‬و …! نمیدام شاید اصال این‬
‫حدس هایام درست نباشند‪ ،‬اما میدانم کذب هم نیستند‪.‬‬
‫من در تمام زندگیام به خانوادهام عشق ورزدهام مثل همین شما‪،‬‬
‫مخاطب عزیز! اما آنچه که عشق بین دو فرد باشد را محال برای‬
‫جاری کردن در زندگیام میدانم‪ ،‬البته اینکه زندگی چه تصمیمی‬
‫خواهد گرفت را نمیدانم‪ ،‬اما حاال نه‪ .‬من به پسرک عالقه دارم و این‬
‫موضوع نه به معنای عاشق بودن من است‪ .‬من نمیخواهم هیچ‬
‫موقع‪ ،‬هیچ فردی برای من دل بسوزاند‪ ،‬نمیخواهم عاشق بشوم و‬
‫مثل آنهایی که دیوانهوار از خود حقارت به خرج میدهند و میگویند‬
‫این همه دیوانهبازی عشق نام دارد‪ ،‬باشم‪ .‬اگر به جریان با خود بودن‬
‫فقط یکی از آن جمع عاشق ظاهری باشی حرؾهایام را درک میکنی‬
‫و میدانی که انسان وقتی وابسته به فردیست چه نازیبا معلوم می‬
‫شود‪ .‬من نمیخواهم زیر بار عالمی از تؤثیرات زشت عشق بروم و‬
‫طرؾ من از این حال استفاده سوء نماید‪.‬‬
‫من از همه اولیتر دوست داشتن خانوادهام را ترجیع میدهم و اگر‬
‫بخواهم قطعی بگویم‪ ،‬تنهایی را از بودن در کنار فردی که از راه‬
‫همین عشق در مقابلاش احساس ضعؾ دارم و با بودن در کنارش‬
‫‪152‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫احساس نیکی برایام دست میدهد‪ ،‬باشم‪ .‬چون اگر او از این حرؾ‬
‫آگاه شد من دگر آن مروارد خوشبخت نیستم‪.‬‬
‫میخواهی بدانی این همه حرؾ را از کجا میکشم! مدرسه‪ ،‬مکانی که‬
‫گهگاهی با دوستان تجربهدار خویش داستانهایی از این دست می‬
‫آموزم و آنها در حالی که یا بسیار خوشحالاند و یا بسیار ناراحت و‬
‫در همین دو حال از من میخواهند به حرؾهایشان گوش دهم‪،‬‬
‫هرچند این کار را هیچموقع دوست نداشتم‪ ،‬اما برای اینکه حرؾهای‬
‫آنها را هم بشنوم و آنها را با این کار شادمان سازم‪ ،‬و از جهتی هم‬
‫تجربه آنها کمک میکند تا زندگی خوبی داشته باشم‪ ،‬میآموزم‪ .‬این‬
‫حقیقت را نمیتوانم بپوشانم که گاهی واقعا دوست دارم عاشق بشوم‬
‫اما همینکه در خانه میرسم و با خودم خلوت میکنم‪ ،‬همه این افکار‬
‫از من دور میشوند و آنها را به جایی از دور دستترین نقطه های‬
‫ذهن میفرستم‪ ،‬تا هیچگاهی دوباره در زندگی ساده من دخالت نکنند‪.‬‬
‫من به عنوان یک فرد راز نگهدار دوست ندارم نامی از آنهایی که‬
‫زیر بار عالمی از تؤثیرات عشق رفتهاند‪ ،‬ببرم‪ ،‬چون نمیخواهم نزد‬
‫وجدانم شرمنده این موضوع باشم‪ ،‬فکر میکنم همینکه از تجربههای‬
‫آنها بگویم کافی باشد‪.‬‬

‫بلی مخاطب عزیز!‬


‫این از حرؾ هاییست که هرزگاهی در ذهن من پدید میآیند و با رفتار‬
‫زشت و البته نیاز از سوی من‪ ،‬مقابل میشوند‪.‬‬
‫به هر حال میخواهم در این فصل چند کتاب از کتابهای نیکام را‬
‫مطالعه کنم و اگر ممکن بود بروم بازار و از کتابی که مدتهاست‬
‫ندارماش یک جلد بگیرم؛ داستان در مورد دو عاشق که از جاههای‬

‫‪153‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫دور در یک شهر مقابل میشوند و با فقط یک نگاه به هم عاشق یک‬


‫دگر‪ ،‬جزیات این داستان را نمیدانم‪ ،‬اما دوست دارم آنرا مطالعه کنم ‪.‬‬
‫چند وقت کوتاه از ماجرای دوباره آمدن پسرک به کار و شؽلی که‬
‫عمو برایاش تنظیم کرده بود‪ ،‬نمیگذشت‪ .‬با این حال خزان از آؼاز‬
‫رسیدنهای خوبس جهان را خبر دار میکرد و از آنجا که باید به نظم‬
‫سبز رنگ زرد بدهد‪ ،‬نیز از جهتی مدرسهها روز های آخرشان را به‬
‫سر میبردند‪ .‬وقتی هنوز مدرسه میرفتیم‪ ،‬یکروز گوهر بانو به قصد‬
‫دیدن عمو به بازار خواست فرود و از آنجا که همراهی جز من‬
‫نداشت‪ ،‬از من هم دعوت کرد تا دلی دگر کنم و هوای آن تبدیل بشود‪.‬‬
‫موافق این خواست شدم و من و گوهر بانو آیسان و ندیم را به قصد‬
‫دیدن عمو مراد ترک کردیم‪ .‬از آنها خواستم تا مراقب خویش باشند و‬
‫با گفتن این جمله از آنها جدا شدیم‪ .‬گوهر بانو از روزهای بدی که‬
‫برای نرفتن مدرسه و دگر در خانه بودناش بر او گذشته بود گفت‪،‬‬
‫اینکه چطور افسرده شده و باید این رفتن به بازار را قطعی کند‪.‬‬
‫بارها به ذهناش در جنگ بوده که اگر کار نکند چه خواهد شد! چه‬
‫کاری باید انجام دهد! و اگر او را نخواهند تا کار کند‪ ،‬زندگیاش بی‬
‫مفهوم میشود و البد برای این دگرگونی ناخواسته و البته زشت‪ ،‬یک‬
‫نواختی بودن این ماجرا او را خسته میکند‪ ،‬که فقط به کار های خانه‬
‫برسد و دگر از مدرسه خبری نباشد‪.‬‬
‫در حقیقت همین حاال هم زندگی او یک نواخت مثل بسیاری انسانها‪،‬‬
‫هیچ کاری هم برای از این یک نواختی بیرون شدنشان نمیکنند‪،‬‬
‫شاید فقط تؽییر این یک نواختی است که انسان را افسرده میسازد‪.‬‬
‫یعنی بانو گوهر از خانه مدرسه میرود و از مدرسه به خانه میآید‪،‬‬
‫ؼذا آماده میکند و گاهی کتاب مطالعه نیز‪ ،‬و این موضوع یعنی یک‬
‫نواخت بودن زندگی‪ .‬اما گوهر بانو فقط اگر مدرسه نمیرفت زندگی را‬
‫یکنواخت میدانست و با این حال تؽییر که در نظم روزمره او ایجاد‬
‫میشد در حقیقت همان گوشهیی از ذهن او را که ترس خانه دارد را‬
‫‪154‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫میلرزاند‪ .‬من که به عنوان دختر و همراه و همراز او بودم نخواستم‬


‫تا به این ؼلط فکری که از سوی بزرگی که من او را دوست دارم و‬
‫اگر چیزی بگویم آزرده میشود‪ ،‬پاسخ برخالؾ بدهم و البد موافق‬
‫گفتههایاش شدم‪.‬‬
‫مایان بعد از ساعتی خودمان را در کنار عمو مراد دیدم‪ ،‬با احوالی‬
‫پرسی چسب و همواره قشنگ عمو مقابل شدیم و با این حال من در‬
‫جریان این دید و بازدید از او و گفتوگو های مان به چیز باور‬
‫نکردنی مقابل شدم! عمو دگر آن مرد رویایی دو سال قبل من نبود‪ ،‬او‬
‫فرسودهتر و پیر شده بود‪ ،‬دستاناش میلرزید و نمیتوانست آنها را‬
‫آزام نگهدارد‪ ،‬چشماناش ضعیؾ شده بود و له مشکل میتوانست‬
‫چیز های ریز را ببیند و بشناسد‪ .‬این ماجرا به اشک درونی در من‬
‫ختم شد‪ ،‬اما به چشمانام اجازه ندادم تا آبی از خود فرو بریزند‪ .‬با این‬
‫حال کاری هماز دستام بر نمیآمد‪ ،‬من فقط چند قدم دورتر از آنها‬
‫شدم و به این دو فرد چشم دوختم‪ ،‬من بعد از چند سال یک زوجی را‬
‫میدیدم که به مشکل میتوانستند راه بروند‪ ،‬من خط کنار چشم را و‬
‫موهای سفید آنها را میدیدم و میدیدم که عصا به دست گرفتن عمو‬
‫و عینک به چشم زدن بانو گوهر از روی پیریست‪.‬‬
‫قلبام تند تند تپیدن را نیاز دانست و تا توانست این کار را ادامه داد‪،‬‬
‫گلویم بؽضی عمیق را با نفس هایام قرین کرد و با هربار نفس‬
‫کشیدن من آنها را در هوا منتشر کرد‪ .‬چه حال بدی! آنها از من‬
‫خواستند تا نزدیک بروم و اگر چیزی دوست دارم بگیریم‪ ،‬بگویم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬یک کتاب نیاز دارم که فکر میکنم دوست شما دارد عمو‪ ،‬اما‬
‫کنم‪.‬‬ ‫صبر‬ ‫میتوانم‬ ‫نیست‬ ‫مهم‬ ‫ندارد‬ ‫اگر‬
‫_یعنی نمیخواهی چیزی بنوشی یا بخوری! فقط کتاب!‬
‫_همان کتاب کافیست‪ ،‬گرسنه و تشنه ها نیستم‪.‬‬
‫_اما نباید به خودت فشار بیاری و قطعا بهتر از من میدانی که‬
‫مطالعه نیاز به تؽذیه هم دارد‪.‬‬
‫‪155‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫_نگران نباشید عمو به خودم زیبایی سخت نمیگیرم‪.‬‬


‫او رفت تا آن کتاب را برایام بیاورد و من با گوهر بانو در گفتوگو‬
‫مصروؾ شدم‪.‬‬
‫جای خالی یک فرد احساس میشد! رضوان هنوز اینجا نبود‪ ،‬از این‬
‫که تا اینجا آمده بودم بد ندانستم که او را نیز ببینم و با این حال وقتی‬
‫عمو آمد خواستم تا چند لحظه دگر نیز اینجا بمانیم‪.‬‬
‫شاید بیست دقیقه یا اندکی بیشتر گذشت و من سرگرم قصههای عمو‬
‫و گوهر بانو بودم که صدایی از پشتسر سالمی به مایان کرد و همه‬
‫علیک گرفتیم‪ ،‬صدای آشنایی بود‪ ،‬تا اعماق درونم ریشه کرد و از آن‬
‫جا که ذهنام این صدا را بیشتر هرچیز دگر میتوانست تشخیص‬
‫دهد‪ ،‬به من فهماند که صدای رضوان است‪.‬‬
‫اینبار برخالؾ قبلها با او صمیمیتر حرؾ زدم و خواستم بیشتر‬
‫احساس دوستی را با او داشته باشم‪.‬‬

‫البته این کار من دو دلیل داست که یکی را با معناتر میدانم‪ ،‬اول‬


‫برای اینکه بخواهم تا در یک فرصت بهتر برای او بگویم که من عمو‬
‫را بیشتر از هر فرد دگر در زندگیام دوست دارم و باید به او برسد و‬
‫نگذارد تا عمو بر خودش فشار بیاورد‪.‬دلیل دگر من نیز این بود که‬
‫میخواستم تا بیشتر او را بفهمم‪ ،‬این دلیل دوم را نمیتوانم چرایش‬
‫را بگویم اما اینکه پسرکی که به من عالقه دارد و از رفتارش‬
‫پیداست چه کسی است‪ ،‬فکر میکنم برای همه مهم است‪ ،‬از همین رو‬
‫با او کمکم صمیمی شدم‪.‬‬
‫از آنها جدا شدیم و فرصت اینکه منظور دلیل اولی به رضوان بگویم‬
‫را از دیت دادم و البته دومش چندان نیاز نبود‪ .‬در جریان راه برگشت‬
‫عهدی با خود کردم که باید این فرصت را ایجاد کنم و هر طوری که‬
‫شده پسرک را بگویم تا با عمو بیشتر از هر موقع دگر همکاری کند ‪.‬‬
‫‪156‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫روزها میگذشت به هیچ عنوان و با هرچه تالش کرده بودم‪ ،‬نتوانستم‬


‫تا با پسرک حرؾ بزنم و آنچه که نیاز است را برایاش بگویم‪.‬‬
‫امانتها کاری که برای عمو در این مدت انجام داده بودم همان نقاشی‬
‫من از او بود و برای همین اندکی در گوشهیی از دلم شادمانی قرار‬
‫گرفته بود‪ ،‬اما اندک!‬
‫عمو هم برای اینکه حالاش آنچنان خوب نبود در هفته فقط سه روز‬
‫به بازار میرفت و از جهتی نیز صالحیت تمام را به رضوان داده بود‪،‬‬
‫با این حال دست مزد او را دو برابر کرد و میتوانم حدس بزنم که‬
‫پسرک زیادی از این بایت خوشحال بود‪ ،‬حال عمو شدیدا بد بود و‬
‫مایان هم از او خواستیم تا در خانه بماند و ندیم را با پسرک به بازار‬
‫بفرستیم! بالخره بعد از این همه گفتوگو با عمو موفق به این کار‬
‫شدیم و ندیم هر روز به جای عمو بازار میرود‪ ،‬بسیاری از‬
‫موضوعات دگر نیز حل شده بودند! دانههایی که تمام بدن آیسان را‬
‫فرا گرفته بودند با داروها محو شدند و افسرده بودن بانو گوهر هم‬
‫بهتر شده بود و دگر او افسرده نبود‪ ،‬اما در این میان چیزی که همه‬
‫را‪ ،‬حتا پسرک را گاهی از بازار به سوی خانه مان میکشانید بدتر از‬
‫رو قبل شدن حال عمو بود‪ ،‬او با صبحی که از راه میرسید جا نشسته‬
‫میشد و دلیل اصلی این کار نیز فارغ از زیادی شدن سن و سال او‪،‬‬
‫ؼصه و ؼم داشتن از روزهای جوانی بود و از قصه های فامیلاش‬
‫که دگر عمو را نمیشناسند‪ .‬با فشارهای ذهنی که عمو رو در رو‬
‫بود‪ ،‬او را بیشتر از پا در میآورد و اینکه در صورتاش همهچیز‬
‫پیدا بود‪ ،‬گاهی هم اشکهایش این حرؾها را میگفت‪ .‬عمو با خودش‬
‫مایان را نیز پیرتر از روز قبل میکرد و نمیتوانستیم جلوی این گذر‬
‫زمان را بگیریم‪.‬‬
‫زمستان سرد و کشنده از راه رسید و با این حال همه در آشوب‬
‫رسیدناش زیر گرفت‪ ،‬برای خانواده ما فارغ از هر موضوع دگر دو‬
‫چیز مهم بود‪ ،‬حال عمو که نمیشد به بهتر شدنش دلخوش بود و این‬
‫‪157‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫که زمستان را چهگونه به سر ببریم‪ .‬رضوان هم برای اینکه راه دور‬


‫و دراز را ازخاته تا بازار در پیش داشت‪ ،‬از هر هفته سه روز را‬
‫بازار میرفت و هنوز روی قولی که برای عمو داده بود‪ ،‬ایستاده بود‪.‬‬
‫این سه روز را کار میکرد و حاصلش را برای مایان در خانه میآورد‬
‫و من هم از چهار تقسیم آن دو به او باز میگرداندم و دو را هم به‬
‫خویش میگرفتم‪ .‬هرچند رضوان طورس که میتوانستم حدس بزنم آن‬
‫پول را نمیگرفت اما با زیادی اصرار نمودن من و بانو گوهر قبول‬
‫میکرد و راهش را دوباره میرفت‪ .‬برای او نیز مشکل بود از خانه تا‬
‫بازار و از آنجا نیز تا اینجا آمدن توان و حوصله زیاد میخواست که‬
‫میداد‪.‬‬ ‫نشان‬ ‫خود‬ ‫از‬ ‫خانواده‬ ‫این‬ ‫برای‬ ‫او‬
‫رضوان با هر بار آمدن به اینجا به دیدن عمو هم میرفت و او را در‬
‫حالی که بسیار به سختی میتوان حرؾ بزند مالقات میکرد و دوباره‬
‫با بؽض گلو میرفت‪ .‬خانه به مکانی سرد و خسته کننده مبدل شده‬
‫بود! من همه روز را در اتاقام به سر میبردم‪،‬نه کتاب مطالعه می‬
‫کردم و نه از آیسان و ندیم این را میخواستم تا چیزی بخوانند‪ .‬گاهی‬
‫هم به عمو سری میزدم و او را پرستاری میکردم‪ ،‬من و گوهر بانو‬
‫نوبت کرده بودیم و هر موقع او به عمو سر میزد من در اتاقام بودم‬
‫و هر موقع من با عمو میبردم او به کار های دگر میرسید‪ .‬بهتر‬
‫نبودن عمو گویا تؤثیر بسیار بلندی در زندگی ما چند فرد وابسته به او‬
‫بود‪ ،‬چون واقعا چند مدتی هست که نه لبخندی داریم نه شادمان بوده‬
‫ایم‪ .‬عمو دگر آن خوشبرخورد که هر موقع از صبح با احوال پرسی‬
‫گرماش مقابل میشدیم نبود و برعکس به فردی که گویا در این خانه‬
‫حضور نداشته باشد مبدل گشته بود‪ ،‬از اتاقاش بیرون نمیشد و در‬
‫همانجا میماند‪ ،‬این مایان بودیم که باید حالی از او بپرسیم و هر‬
‫موقع از روز سری ه اتاقاش بزنیم‪ .‬اکثر اوقات به عمویی که در‬
‫حال اشک ریختن است مقابل میشدیم و با این حال جلوی چشمان‬
‫مان گرفتن هم مشکل بود و ما هم مثل او میزدیم زیر گریه! عمو‬
‫شاید برای جوانیهایش اسم میریخت‪ ،‬شاید اینکه حاال برخالؾ آن‬
‫‪158‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫موقعها دگر تواناش را از‪ .‬دست داده و درجا افتیده است و ما نیز‬
‫برای او این کار را میکردیم‪.‬‬
‫انسان در این چنین روزها هر فکری را در ذهن میداشته باشد و من‬
‫هم از این فکر های زشت در ذهن داشتم! اکثر اوقات آنها را دور می‬
‫کردم و خودم را مصروؾ چیزی در بیرون از ذهن مینمودم‪ .‬اما تا‬
‫چه زمانی این افکار در من خواهند بود را نمیدانم‪.‬‬
‫هر روز این زمستان را سخت و سختتر مییافیتم و حل عمو را بدتر!‬
‫و نمیدانستیم علت درست و اصلی این ماجرا چیست‪ ،‬اما ضعیؾ‬
‫شدن عمو مراد و بدتر شدن حال او نسبت به روز قبل‪ ،‬برای مان‬
‫الهام خبرهای ناگوار و زشتی که تصورش هم ناخوشآیند است را می‬
‫آورد‪ .‬و مایان با هر بار مخالفت با این حرؾ و فکر آمده در ذهن‪ ،‬از‬
‫آن فرار میکردیم‪.‬‬

‫یا شاید فقط برای من اینطور بودچه بدانم! شاید چون من هم می‬
‫خواهم تقصیر فکر های خودم را به گردن دگران هم بیاندازم و برای‬
‫همین نامم را دگران یکی میکنم‪ ،‬این از عادت انسان هاست‪ .‬به گردن‬
‫دگران انداختن کار هایی که فقط خودشان آنرا انجام میدادند‪ .‬به هر‬
‫حال در یکی از سردترین روزهای این زمستان که تازه صبح از راه‬
‫رسیده بود و هوا اندکی روشن شده بود‪.‬‬
‫در جریان روز هایی که با عمو در بازار سپری میکردم‪ ،‬فشار کار او‬
‫پیدا بود و اگر من نیمی از روز را با او نباشم قطعا نمیتواند پیش‬
‫ببرد‪ ،‬نمیخواهم از خودم تعریؾ کنم و برای عمو حضورم را نیاز‬
‫بدانام‪ ،‬اما اینکه عمو کمکم داشت پیر و ناتوان میشد‪ ،‬من باید با او‬
‫میبودم‪ .‬هرچه از نیکی او دیده بودم یکسو‪ ،‬و اینکه به من فرصت‬
‫داد تا کار کنم و اعتمادی که در مورد من داشت اجازه نمیتاد تا عمو‬
‫را در این آخر های سال تنها بگذارم و این مدت را فقط به مدرسه‪،‬‬

‫‪159‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫کتاب و خانه اختصاص دهم‪ .‬باید او را کمک میکردم تا بیش‬


‫تر احساس نداشتن پسری در او ایجاد نشود و خودش را ناتوانتر از‬
‫حاال فکر نکند‪ ،‬شاید یک دلیل بسیار مهم دگری نیز بود‪ ،‬آنهم‬
‫دخترک! که به این بهانه میتوانستم گاهی با او مالقات کنم و او را‬
‫که به نحو دگری در من تؤثیر دارد را ببینم‪ ،‬و با این وضع بودن با‬
‫عمو مراد از چند سو احاطهام کرده بود‪ .‬اینکه عمو بسیاری از کار‬
‫هایاش را به من تسلیم میکرد و من هم به بهترین شکل انجاماش‬
‫میدادم‪ .‬در گذر فقط چند روز!‬
‫حال عمو بدتر شد و هر روز با سختی خودش را بازار میکشاند‪ ،‬من‬
‫از او خواستم تا بازار نیاید و کارها را بگذارد تا من انجام دهم‪ ،‬و آن‬
‫پولی را که از کار بدست میآورم به او میدهم‪ ،‬چون من نیاز به آن‬
‫پول نخواهم داشت‪.‬‬
‫هرچند او میخواست همه روزه اینجا باشد اما با سفارش های من و‬
‫شاید خانوادهاش یکی دو روز به بازار میآمد‪ ،‬که بعد از مدتی از‬
‫دست و پا افتید و آن یکی دو روز در هفته را نیز به بازار آمده‬
‫نتوانست‪ ،‬عمو آنقدر سخاوت مند بود که برای من پولی جمع کرده‬
‫بود و در یکی از روزهایی که برایاش بگویم پول نیاز دارم و گفتم‬
‫آنرا به من داد‪ ،‬پولی که میتوانستم با آن شؽلی جدید راه بیندازم و‬
‫دگر نیازمند به آمدن و در کنار عمو کار کردن را نداشته باشم‪ ،‬اما‬
‫مگر میشد با اویی که اینقدر بزرگانه با من رفتار کرده بود اینکونه‬
‫بخورد کنم! نه من چنین کاری را انجام ندادم و با او تا اخیر راه‬
‫ماندم‪ .‬سه روز در هفته با وجود مشکالتی که در راه دراز خانه تا‬
‫بازار و از بازار تا خانه عمو در مقابلام بود را نادیده میگرفتم و‬
‫برای اینکه وول را به او برسانم به آنجا میرفتم‪ ،‬با این حال می‬
‫توانستم او را از نزدیک ببینم و به نحوی از او و دخترک احوالی‬
‫داشته باشم‪ .‬دخترک هنوز آن قشنگی و زیبایی خودش را داشت و‬
‫چیزی از آن کم نشده بود‪ ،‬گاهی در البهالی این دیدار ها با یکنوع‬
‫‪161‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫حسرت او را سرتا پا ورنداز میکردم‪ ،‬با خودم میگفتم؛ آیا این دختر‬
‫به این زیبایی دوست دارد زندگی را با من ادامه بدهد!‬
‫با فردی که خودش را عاشق این دختر میداند و هنوز جرئت گفتن‬
‫این موضوع را برای او نکرده است! آیا او میخواست با مادر و‬
‫خواهرم در یک خانه زندگی کند! و اگر میخواست با من زندگی کند‬
‫که شاید این حرؾ یک رویا باقی بماند‪ ،‬من خوشبخت ترین فرد‬
‫خواهم بود! بیشتر اوقات با خودم میگفتم که میروم و اینبار هرچه‬
‫نیاز است را به او میگویم اما شدنی نبود که نبود!‬
‫اما وقتی وضع و حال خودم را در خانواده میدیدم و اینکه چه جای‬
‫گاهی دارم‪ ،‬از این خواست دست بردار میشدم و فقط به عاشق ماندن‬
‫از دور قناعت میکردم‪ .‬زمستان از راه رسید و من فقط یک روز در‬
‫هفته به دیدن آنها میرفتم و بیشتر اوقات را از آنجا که دگر مدرسه‬
‫یی در کار نبود به بازار و کار مشؽول بودم‪ ،‬با این حال شناختی‬
‫زیادی که از بازار و مردمان آنجا یافته بودم‪ ،‬در ذهن داشتم تا کاری‬
‫برای خودم ایجاد کنم و پولی را که عمو لطؾ کرده بوده و کنار برای‬
‫من گذاشته بود را در آن کار خرج کنم‪ ،‬هنوز به چهکاری انجام دهم‬
‫اش فکر نکرده بودم و فقط در ذهنام داشتم که باید انجاماش دهم‪.‬‬
‫زندگی از انسانها امتحانهای سختی میگیرد‪ ،‬شاید من یکی از آن‬
‫امتحانها را با نبودن پدرم تجربه کرده باشم‪ ،‬اما جای شکر است که‬
‫مادرم را در کنار خودم دارم‪ .‬دخترک بیشتر از من امتحان سختی‬
‫داشته و در یک چشم به هم زدن نه دگر پدرش را دیده نه هم مادرش‬
‫را! من از این موضوع با خودم حرفی درست کرده بودم که بیشتر به‬
‫دخترک نزدیکام میکرد‪ ،‬شاید فقط در رویا! اینکه او هم پدرش را و‬
‫مادرش را از دست داده و من هم پدرم را دگر با خود ندارم‪ ،‬که این‬
‫موضوع باعث میشد تا من بیشتر با دخترک احساس یکی بودن و‬
‫هم نوع بودن کنم‪ ،‬شاید فقط توجیه باشد اما در هر حال من دوستاش‬
‫دارم‪ ،‬و خانواده من و آن دخترک از این امتحان دور نبودیم و شاید‬
‫‪161‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بدترین اتفاقی که میتوانستم حدس بزنم همین باشد! نبودن عمو‬


‫مرادی که هم برتری من پدری کرده بود و هم برای دخترک! حتا‬
‫برخالؾ عمو هایم دوستام داشت و کارهایی برایام انجام داده بود‪.‬‬
‫آن صبح سرد از بدترین صبحهای زندگی من بود‪ ،‬نه تنها من از تمام‬
‫خانواده عمو مراد‪ .‬آن صبح گوهر بانو با چیػ بلندی که کشید‪ ،‬همه را‬
‫از خواب بیدار کرد و من که تازه بیدار شده بودم را واداشت تا از‬
‫اتاق بیرون رفته و دلیل این صدا را بدانم‪ .‬در کمال تعجب با صحنهیی‬
‫رو در رو شدم که حتا فکر کردن دوباره به آن از پا در میآوردم و‬
‫نمیتوانم خودم را مستحکم نگهدارم‪ .‬با این وجود تنها چیزی که می‬
‫توانم بگویم اینست که مایان دگر عمو را با خود نداشتیم و او را از‬
‫دست دادیم‪ ،‬بعد از دانستن این موضوع من از هوش رفتم و تا ساعتی‬
‫نتوانستم هشیار باشم‪ .‬اما چه فرقی میکرد! اگر بلند میشدم و باز هم‬
‫خبر دگر با مایان نبودن عمو را میشنیدم و میدانستم که او را دگر‬
‫هرگز نخواهم دید و با او حرفی نخواهم زد! این بیداری چه دلیلی‬
‫برای من داشت! عمو با مرگ خود خانه خودش را به بدترین خانه‬
‫دنیا مبدل کرد و هیچکس در آن خانه دگر عالقه نداشتند تا زنده باشند‪،‬‬
‫من روزها و شبها در اتاق میماندم‪ ،‬آیسان و ندیم را اجازه حضور ر‬
‫اتاق نمیدادم تا خواب شوند‪ ،‬من تنهایی را به بودن با آنها ترجیع‬
‫میدادم‪ .‬آیسان گاهی با ضربههای مکرر به دروازه از نت میخواست‬
‫تا چیزی نوش جان کنم‪ ،‬اما مگر میشد با وجود حضور نداشتن عمو‬
‫من ؼذایی میخوردم! شاید فقط بانو گوهر بود که نمیتوانستم از‬
‫حرؾاش برای اینکه خانم عموی از دست داده من بود‪ ،‬بگذرم‪.‬‬
‫شلوؼی بیرون از اتاقام‪ ،‬بدترین تؤثیر را در من داشت و سرو صدایی‬
‫که آنها تولید میکردند بیشتر ذهنام را زیر بار فشار قرار میداد‪.‬‬
‫من در روزهای نخست آن اتفاق ناخوشآیند‪ ،‬هیچ چیزی را نمی‬
‫دانستم و فقط بیحال در اتاق خودم میماندم و بسیار کم پیش میآمد‬
‫که بیرون میرفتم‪ .‬لحظههاییکه با عمو سپری کرده بودم جلوی‬
‫‪162‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫چشمانم بودند و این باعث میشد تا بیشتر خودم را از دست بدهم‪،‬‬


‫بسیاری اوقات وقتی از اتاق خارج نمیشدم و آن روزهای با عمو‬
‫بودن به یادم میآمد ضعؾ میکردم و اگر روز بود‪ ،‬نیمههای شب‬
‫بیدار میشدم و اگر شب بود‪ ،‬ساعتی از روز به هوش میآمدم‪ .‬اما‬
‫چه سودی داشت من دگر عمو را نداشتم! او که پدرم بود‪ ،‬او که خوب‬
‫ترین انسان روی زمین من گشته بود و تمام تالش خودش را کرده‬
‫بود تا من یا اصال ما همه خوشبخت باشیم‪ .‬با این حال رفت و جز ؼم‬
‫و اندوه برای مان باقی نگذاشت‪.‬‬
‫من در جریان گذشتن دو ماه از آن ماجرا با صورت از رنگ و رو‬
‫افتیده ندیم و آیسان و بانو گوهر مقابل شدم و این موضوع به طرز‬
‫عجیبی در من ایجاد ترس و دلسوزی نسبت به آنها میکرد‪ ،‬شاید‬
‫هنوز خودم را مقابل آئینه ندیده بودم! اما در یک فرصت وقتی رو به‬
‫روی آئینه ایستادم‪ ،‬در کمال تعجب من دگر آن مروارید چند ماه قبل‬
‫نبودم‪ ،‬چشمان سرخ از شدت بیداری‪ ،‬لبهای ترکیده‪ ،‬حلقههای سیاه‬
‫گرد چشم‪ ،‬الؼری بیش از حد‪ ،‬لرزش دست و پاها و …‪ .‬من دگر آن‬
‫گذشتهام نبودم‪ .‬این همه تؽییر در ظاهرم‪ ،‬شاید از فرسودهگی و از کم‬
‫توانی درونام سرچشمه گرفته بودند‪ ،‬شاید از خستهگی ذهنام شاید از‬
‫دور شدن از روحام‪ .‬اما هرچه بود‪ ،‬دگر هیچ یک از اینها برایام‬
‫مهم نبودند! نه چهره پر از دانه برایمام مهم بود‪ ،‬و نه ذهن پر از‬
‫ترس و وحشتام‪ .‬من یک مرده به تمام معنا شده بودم‪.‬‬
‫هر بار وقتی نام عمو یادم میآمد و اینکه دگر نیست‪ ،‬از من یک وزن‬
‫کم میکرد و نمیگذاشت تا یک انسان سالم بمانم‪.‬‬
‫اندکی را با قدم زدنهای بیوقفه و طوالنی در حیاط و اندکی را با آب‬
‫از چشم فرو ریخته شده و اندکی را هم از فکر بیش از حد که شبها‬
‫مخصوص آن افکار بود‪ .‬گوهر بانو هم افت کرده بود و چیزی او نیز‬
‫باقی نمانده بود‪ ،‬آیسان هم به بدترین شکل ممکن خودش را از دست‬
‫داده بود و شاید فقط ندیم بود که هیچ چیزی را نمیدانست و در‬
‫‪163‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫پانزده سال داشتن رفتار کودکان را میکرد‪ ،‬هیچچیز دگر مهم نبود‪،‬‬
‫هیچچیز نمیتوانست نداشتن عمو را جبران کند و هیچچیز از ؼم و‬
‫ؼصه من کم نمیکرد‪.‬‬
‫بهار از راه رسید و همگی عمو را از یاد برده بودند‪ ،‬حتا گوهر بانو‬
‫هم طبق معمول به مدرسه میرفت و آیسان و ندیم را هم با خود می‬
‫برد‪ ،‬و تنها فردی که هنوز در خانه میماند من بودم‪ ،‬یک انزوای به‬
‫تمام معنا را تجربه میکردم و بسیار کم پیش میآمد که با کسی هم‬
‫سخن بشوم‪ .‬دو ماه و چند روز از نبودن عمو میگذشت و من هنوز‬
‫داغ از دست دادناش را در خودم داشتم‪ .‬فصل بهار هم با هرچه‬
‫تازگی و طراوت که داشت‪ ،‬برای من همان زمستان بود و رویدن گلها‬
‫و سبز شدن درختان برایام مهم نبودند‪ ،‬حتا رد گلهای خانه را هم‬
‫رها کرده بودم و نمیخواستم تا به رفتن به سو آنها عمو را به یاد‬
‫بیاورم و دوباره فشار روی ذهنام بیشتر بشود‪ .‬من به بدترین نحو‬
‫ممکن خودم را ناتوان احساس میکردم و تاقت مشکلی به این بزرگی‬
‫را نداشتم‪.‬‬

‫در جریان این مدت رضوان بارها به اینجا آمده بود و اصال او چند‬
‫دوست نزدیک عمو مراسم او را تکمیل کرده بودند‪.‬حتا در یکی از‬
‫روزها آیسان پس در آمد و گفت رضوان میخواهد با من حرؾ بزند‪،‬‬
‫اما من سر باز زدم و نخواستم تا چیزی از اپ بشنوم‪.‬‬
‫من به یک مروارد از دست رفته و افسرده مبدل شده بودم‪.‬‬
‫همه به زندگی ساده مشؽول شده بودند و این فقط من بودم که درد از‬
‫دست دادن عمو از من نرفته بود‪ ،‬چون گوهر بانو نیز یک روز در‬
‫اتاقام آمد و از اینکه؛ زندگی همین است یک فردی که دوستاش‬
‫داری را از دست میدهی و یک فرد ناشناخته با تو یکجا میشود و‬
‫نگذار این تؽییر بیشتر روی تو تؤثیر کند و زندگی را مشکلتر‬

‫‪164‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫بسازی‪ .‬من از حرؾهای گوهر بانو خوشم نیامد‪ ،‬اما به رسم ادب‬
‫چیزی نگفتم ‪.‬‬

‫مخاطب عزیز!‬
‫اجازه میخواهم برای اینکه دگر دوست ندارم از جریان سپری شدن‬
‫یک سال بعد از نداشتن عمو چیزی بگویم‪ ،‬با این حال زندکی چند سال‬
‫بعد خودم را به طور خالصه خواهم گفت‪ ،‬البته میخواهم درکام کنی‪،‬‬
‫بابت اینکه از دست دادن عمو و ادامه زندگی آنهم به سادهگی از من‬
‫ساخته نبود‪ .‬برای همین موضوع یک روی دگری از زندگی را برای‬
‫ات خواهم گفت‪.‬‬
‫رویی از زندگی که اصال انتظارش را نداشتم‪ ،‬اما گویا زندگی از اعماق‬
‫ذهن و دل من آگاه بود و این تصمیم را گرفت‪.‬‬
‫در یک سال بعد از دست دادن عمو من به نحو دگری افسرده شده‬
‫بودم‪ ،‬هیچچیز دگر برایام قشنگ نبود‪ .‬نه مدرسه‪ ،‬نه خانه‪ ،‬نه بازار‬
‫و نه هیچمورد دگری! بهار و خزان هیچ تفاوتی نزد من نداشتند و‬
‫حتا گلهایی هم که من نگهشان میداشتم از حال رفته بودند و بسیاری‬
‫از آنها فرسوده و زشت شده بودند‪.‬‬
‫تعداد اندکی که سالم مانده بودند را آیسان نگهداری میکرد‪ ،‬وگرنه آن‬
‫ها هم مثل دگرانشان میشد‪.‬‬
‫من نه اینکه جایی نروم و هیچکاری انجام ندهم‪ ،‬فقط هرجا که میرفتم‬
‫بیتفاوتی محض با من بود و نمیگذاشت تا دقت کنم و هشیار باشم‪.‬‬
‫من در ذهنام هنوز نمیخواستم باور کنم که عمر را از دست دادهام و‬
‫دگر از زبان او نامم را نخواهم شنید و دگر او نیست که هر صبح با‬
‫‪165‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫گفتن مرواریدم به سوی بازار در حرکت شود و شب هم از آنجا به‬


‫قصد خانه باز گردد‪.‬‬
‫با از دست دادن عمو مراد تا مدتها توان اندیشیدن درست را نیز از‬
‫دست دادم و فقط نفس کشیدن بلد بودم‪.‬‬
‫گوهر بانو‪ ،‬آیسان و ندیم هرچند با من طوری برخورد میکردند تا‬
‫دوباره سر حال بشوم اما همین که عمو به یادم میآمد همهچیز خسته‬
‫کننده میشد‪.‬‬
‫و این شد که من بعد از یک سال توانستم آهسته به آهسته به هوش‬
‫بیایم و از خوابی که تا اعماقاش بدن و ذهنام را فرو کرده بود‬
‫بیرون بیایم‪.‬‬
‫با دیدن این همه تؽییر و شرایطی که سختتر شده بود‪ ،‬تصمیم گرفتم‬
‫تا به این زندگی سرو سامان بدهم‪ ،‬با این حال اول از خانه شروع‬
‫کردم و تمام خانه در طی چند روز رنگ آمیزی نمودم‪ ،‬گوهر بانو از‬
‫آنجا که اعتماد زیادی بر من داشت تمام پول های جمع کرده خودش‬
‫را از شؽل عمو که توسط رضوان به دست میآورد و اینکه خودش‬
‫نیز پول کافی از مدرسه کنار میگذاشت را بر من داد و من هم به‬
‫تؽییر و تبدیل بسیاری از موارد خانه پرداختم‪.‬‬
‫بعد از اینکه خانه رنگ دگری گرفته بود‪ ،‬به گلهای پژمرده سری زدم‬
‫و آنها را هم دوباره سرپا نگهداشتم‪.‬‬
‫رضوان در یک سال گذشته هنوز اینجا بود و نمیدانم که چه دلیلی‬
‫برای اینکار داشت اما با دیدن دوباره او در سر کار و اینکه هنوز به‬
‫عهدی که بسته بود هست‪ ،‬در دل من جایگاه خاصی دریافت کرد و‬
‫این شد که خواستم با او کاری و شؽلی جدید راه بیندازم‪ ،‬هرچند در‬
‫آؼاز باور نمیتوانست کند اما همینکه قطعی بودن حرؾام را درک‬
‫کرد‪ ،‬لبخند با حالی در صورتاش نقش بست و با جان و دل حرؾام‬
‫را پذیرفت‪.‬‬
‫‪166‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫گوهر بانو گویا تمام مشکالت خودش را در درون نگه میداشت و‬


‫هیچچیزی برای من نمیگفت! حق داشت چون با گذشت این زمان من‬
‫به هیچ یک از حرؾ های این سه فرد واکنش نشان نداده بودم‪ ،‬اما‬
‫میتوانستم بفهمم که ؼم و ؼصه گوهر بانو بیشتر از من است‪ .‬او نه‬
‫تنها شوهرش را بلکه حامی و عزیز دل خودش را نیز از دست داده‬
‫بود‪ .‬با این وجود تمام ناگفته هایاش را میتوانستی در صورتاش‬
‫ببینی!‬
‫ندیم و آیسان ساکتتر و حرؾشنو تر از قبل بودند و این امر کمکام‬
‫میکرد تا در هر باره از آنها مشوره بگیرم‪ .‬من به آنها باور‬
‫دگرگونی پیدا کردم و این موضوع به این ختم شد که بفهمم آنها کمکم‬
‫بزرگ شدهاند‪.‬‬
‫من با رضوان پولام را یکی کردم و توانستیم یک دکان بزرگتر راه‬
‫بیندازیم و اینطور نیز برای او بهتر شد و هم برای من‪ ،‬در ضمن از‬
‫ندیم که حاال پانزده سال داشت خواستم تا به بازار رفته و با رضوان‬
‫در کارها کمک کند‪ .‬من با این کار هم به پولی که صرؾ کرده بودم‬
‫ارزش دادم و نیز به از جهتی مصارؾ خانواده را تهیه میکردم‪ ،‬در‬
‫اینسو کمکم به خودم نیز پولی پسانداز مینمودم و زندگی اینطور‬
‫قشنگ ساخته بودم‪.‬‬
‫آیسان را در خانه به نقاشی آشنا کرده بودم و با این حال او شاگرد‬
‫خوبی شده بود و توانست در کمتر از چند ماه مسائل ابتدایی از نقاشی‬
‫را بیاموزد‪ .‬گوهر بانو را هم گفتم نیاز نیست به مدرسه برود و این‬
‫طور خودش را به زحمت بیاندازد‪.‬‬
‫هرچند او قبول نکرد اما امید وار هستم در البهالی همین روزها به‬
‫این کار او پایان دهم‪.‬‬

‫بلی مخاطب عزیز!‬


‫‪167‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫این شد داستان زندگی فقط دو سال بعد از دست دادن عمو مراد‪ ،‬اما از‬
‫آنجا که زندگی یک نواختی را در چند سال بعد تجربه کردم بگذار از‬
‫یک قسمت و زمان دگر از زندگیام سخن بگویم‪ .‬چون فکر میکنم‬
‫گفتن جزئیات این همه سال آنقدر مهم نیست‪.‬‬

‫پانزدهسال! بعد‪.‬‬

‫شاید جالب به نظر برسد اما! …‬


‫_عزیزم! من هم میروم! متوجه خودت و یاقوت باش! طی یک هفته‬
‫دگر بر خواهم گشت‪ ،‬راستی دیشب هم نگفتی! چه چیزی میخواهی تا‬
‫من برایت بیاورم!‬
‫_متوجه خواهم بود‪ ،‬چیزی نمیخواهم فقط خودت برگردی کافیست‪،‬‬
‫متوجه خودت باش!‬
‫_چشم عزیزم! چشم‪.‬‬
‫خدانگهدار! یاقوت برای پدر دست تکان بده …‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫حرؾام را با شوهرم رد و بدل کردم که بعدتر مفصل در مورد او‬
‫خواهم گفت‪.‬‬
‫در کجا بودیم! ها میگفتم؛ شاید جالب به نظر برسد اما زندگی را من‬
‫از همین پانزده سال بعد برایت میگویم…‬
‫مخاطب عزیز!‬

‫‪168‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در حالی سخنانام را مطالعه میکنی که من صاحب فرزندی بعد از‬


‫چهار سال ازدواج شدهام‪ ،‬البته در مدت این چهار سال نخواستم تا‬
‫قصدی فرزندی داشته باشم و میباید به تجارت و تحصیلام در این‬
‫زمینه میرسیدم‪ .‬من بعد از سه سالی که از دگر نداشتن عمو گذشت‬
‫دوباره با ذهنیت اول برای ادامه درس هایام تالش کردم و دانستم که‬
‫نمیشود همین طور دست در روی نشست‪ ،‬از جهتی نیز آیسان و ندیم‬
‫را هم حمایت کردم تا ادامه تحصیل بدهند‪ ،‬آیسان هم تؽییر کرده بود و‬
‫اینبار بزرگتر شده بود موهایاش بلند‪ ،‬رها و فرفری بود‪ ،‬لباس‬
‫های قشنگی میپوشید و به ظاهر خودش بسیار میرسید‪ ،‬او بعد از‬
‫هفت سال تجربه و تحصیل به طبیب ماهری مبدل شده‪ ،‬من با وجود‬
‫مشکالتی که با آنها رو در رو بودم‪ ،‬آیسان را به یک شهر دگر‬
‫فرستادم تا آنجا به شکل نیکی ادامه تحصیل کند‪ ،‬گهگاهی از آنجا به‬
‫دیدن مایان میآمد و طی یک هفته باز میگشت‪ .‬او بعد از همان هفت‬
‫سال یا اندکی بیشتر برگشت و به یک شهر دگر برای مداوای مردم‬
‫شتافت‪ .‬هرچند زیادی از اوقات او را نمیبینم اما خبرش را همواره‬
‫میگیرم‪ ،‬ندیم نیز دگر آن برادر کوچک و شوخ من نماند و در گذر‬
‫زمان به پسری آرام مبدل شد که دوست داشت حقوق مطالعه کند‪ .‬آن‬
‫طوری که بعدها در ذهناش رسید‪ ،‬از رشته حقوق خواست به یک‬
‫باره تؽییر مسیر دهد و جهان گرد بشود و اینکه دنیای بیرون از این‬
‫شهر و مردمرا بشناسد‪ .‬با این حال او نیز در سال فقط یکبار به دیدن‬
‫من میآید و در همان یک ماهی که اینجا میباشد‪ ،‬از آیسان که تازه‬
‫ازدواج کرده و شوهرش نیز یک طبیب هست‪ ،‬میخواهم تا این یک‬
‫ماه را کنار هم بمانیم‪ .‬ندیم هنوز برای ازدواج خودش را جوان و‬
‫کوچک میداند و من هم به این تصمیم او احترام قائل هستم‪.‬‬
‫گوهر بانوی مهربان مان را نیز در سال هفتم و درست هشت سال قبل‬
‫از امروز از دست دادیم و با این وجود زندگی را مشکالتی که فراوان‬
‫تر از گذشته شده بودند ادامه دادیم‪ ،‬در آخرین روزهای زندگیاش از‬

‫‪169‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من خواست تا در مورد زندگی مشترک و مفیدیت های آن بگوید و من‬


‫نیز با دقت گوش دهم‪ ،‬با این وجود او میخواست من با رضوان که‬
‫هنوز با مایان در رفت و آمد بود و از جهتی نیز شریک تجاریام می‬
‫شد ازدواج کنم‪ .‬من با کمال احترام حرؾ اورا رد کردم و گفتم نمی‬
‫توانم به این زودی ها خودم را در دام یک زندگی مشترک قرار دهم‪،‬‬
‫هرچند هنوز فکر میکنم که چرا حرؾ او را در آن موقع قبول نکردم‬
‫اما به هر حال من از تصمیمی که گرفته بودم راضی و خرسند بودم‪.‬‬
‫رضوان میتوانست شریک خوبی برای تجارت با من باشد اما در‬
‫مورد زندگی مشترک با او هیچ موقع فکر نکرده بودم‪ .‬من و رضوان‬
‫بعد از مدتی که باهم شریک شده بودیم مؽازههای بیشتری را صاحب‬
‫شدیم و با این حال از آنجا که راه تجارت را دگر بلد بودیم در کار‬
‫های بزرگتر پول سرمایه میگذاشتیم‪ ،‬بارها کشتی خریداری کردیم و‬
‫در دریا به مناطق مختلؾ فرستادیم‪ ،‬خانههای فرسوده را بعد از ترمیم‬
‫به قیمت دو چند به فروش گذاشتم‪ ،‬آنقدر این شراکت بیچیده و در هم‬
‫یکی شده بود که نمیتوانستیم آنرا از هم جدا سازیم‪.‬‬
‫من و رضوان صاحب یک کار خانه بزرگی که کارش تولید لباسها و‬
‫کفش های مختلؾ با نحو و شکل های مختلؾ است‪ ،‬شدیم و با این‬
‫وجود در سپری شدن چندین سال زیر دستان مان به شش صد و‬
‫پنجاه و هفت فرد رسیده!‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫چیزی را که نباید فراموش کنم اینست که آن یتیم خانهیی که مایان‬
‫چند مدتی آنجا بودیم را خردیم و برای آن یتیم ها هیچچیزی کم‬
‫نگذاشتم‪ ،‬حتا مهربانترین فرد ها را برای سر پرستی آنها گماشتم تا‬
‫احساس نکنند پدر یا مادر ندارند‪ .‬به هر حال شوهرم قرار است تا‬
‫برای اینکه از حال و هوای بندری در چند شهر دورتر از اینجا خبر‬
‫شود عازم آنجا شد‪ ،‬او من و یاقوت عزیزم که هنوز دو سالی بیشتر‬
‫ندارد را در خانه تنها ماند‪ ،‬البته بعد از چند روزی بر خواهد گشت و‬
‫‪171‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من دوست دارم در موقعی که او میآید یک مهمانی بزرگ ترتیب‬


‫دهم‪ ،‬چون برگشتن او با آمدن ندیم از سفر یکی میشود و من از‬
‫آیسان هم میخواهم تا با شوهرش چند روزی را اینجا باشد‪.‬‬
‫من از سویی هم یک نقاش خوبی شدهام و یک کارخانه نقاشی بزرگ‬
‫را در شهر اداره میکنم؛ آنجا پنجاه فرد را در یک ماه فقط چهار‬
‫روز آموزش نقاشی میدهم و با این حال آنها هم با دقت تمام به این‬
‫چهار روز حاضر میشوند و شاگردانی خوبی میشوند‪ ،‬در حقیقت‬
‫برای اینکه کار من و این مدرس بودن من تؤثیر گذار باشد و بتوانم‬
‫آنها را کمک کنم‪ ،‬تا نقاش های موفقی بشنود‪ ،‬الزم است تا همین‬
‫چهار روز را برایشان اختصاص دهم‪ ،‬چون فکر میکنم از سی روز‬
‫چهار روز را بسیار با دقت سپری خواهند کرد‪.‬‬

‫به هر حال دختر من از آنجا که اولین فرزند من و شوهرم است را‬


‫بسیار دوست دارم و میکوشم تا به هیچ چیزی نیاز نداشته باشد‪ .‬او‬
‫موهای طالیی دارد و چشماناش هم مثل من است و فقط صورت گرد‬
‫گوناش مشابه پدرش است‪.‬نام او را برای اینکه با نام من همخوانی‬
‫داشته باشد یاقوت گذاشتیم و اینکه گوهر بانو نیز نامی مشابه من‬
‫داشت‪ ،‬هم بیتؤثیر این تصمیم نبود‪ .‬روزی اگر صاحب فرزندی بشوم‬
‫که پسر باشد قطعا نام او را مراد خواهم گذاشت و اینطوری یک‬
‫دختر و پسر های زندگی من و شوهرم کافی خواهد بود‪.‬‬
‫هرچند او میخواهد مایان اطفال زیادی داشته باشیم اما من به همین‬
‫دو قناعت میکنم ‪.‬‬
‫من میخواهم امروز را با یاقوت به چند جای سری بزنم و با قسیم که‬
‫با ما چند مدتی هست همکاری میکند‪ ،‬لوازم نیاز برای یک مهمانی‬
‫بزرگ را آماده کنم‪ .‬در آؼاز میخواهم یک سری به گلهای خویش که‬
‫از دوران عمو مراد قلمههای آنها را با خود داشتم را ببینم و سری‬
‫‪171‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫به آنها بزنم‪ ،‬یک مکان بزرگی برای آنها ترتیب دادهام و دو فرد را‬
‫هم گماشتهام تا از آنها مراقبت کنند‪ .‬بعد از آن میخواهم از آیسان‬
‫خبری بگیرم و از او و شوهرش دعوت کنم تا چند مدتی را مهمان‬
‫من باشند‪ .‬بعد از آن نیز به خاله زینب بگویم تا آمادهگی برای پختن‬
‫ؼذا های مختلؾ را طی چند روز آینده بگیرد و من که مصروؾ کار‬
‫های خویش هستم نمیتوانم او را یاری کنم‪.‬‬
‫من طی این یک روز که گفتم همه موارد را ترتیب دادم و رو به راه‬
‫نمودم‪ .‬فقط میماند مسئله یک روز تدریس من برای کار آموزان‬
‫نقاشی که باید به آنها هم سری بزنم‪ ،‬البته اگر فرصت بود‪.‬‬
‫برای روز اول همهچیز آماده شده!‬
‫در روز دوم من و یاقوت خواستم تا در بیرون از خانه برویم و یک‬
‫گشت و گردی طی یک ساعت انجام دهیم‪ .‬با این حال او را با خودم‬
‫در خلوتی که دور از قسیم هستیم آوردم و درست در جایی از بازار‬
‫قرارش دادم که تازه اولین بار شؽلام را آؼاز کرده بودم‪ .‬جایی که‬
‫عمو مینشست را نشاناش دادم و چیز هایی از آن زمانها برای او‬
‫گفتم‪ .‬از نه چندان بلدیت داشتن من در کار تا روزهایی که بیش از حد‬
‫پول به دست میآوردم و با چهره خندان به سوی عمو میرفتم و این‬
‫میگشتیم‪.‬‬ ‫باز‬ ‫خانه‬ ‫به‬ ‫طور‬
‫حاال درست جایی که من کار میکردم‪ ،‬تبدیل شده به آموزشگاه هنری‬
‫من و روی کاؼذ درشت و دراز آن نوشته شده است؛ آموزشگاه‬
‫هنری مروارید‪ .‬هرچند نمیخواستم نامی از من در آن باشد اما به‬
‫اصرار شوهرم و آیسان همین را بهتر دانستم تا باشد‪ .‬من درست ده‬
‫متر با دروازه آن فاصله داشتم و خودم را در مقابل اولین روز کاریام‬
‫در اینجا هجده سال بعد مییافتم‪ ،‬جایی که نمیتوانستم تصور کنم یک‬
‫روز اینجا خواهم بود‪ .‬اما زندگی همینطورست؛ "انسانها درست به‬
‫چیز هایی میرسند که یا روزی سخت دنبال آنها بودند‪ ،‬و یا از آنها‬
‫فرار میکردند‪ .‬من به بسیاری از چیز هایی رسیدم که میخواست‪ ،‬اما‬
‫‪172‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫مگر میشود در این جریان از چیزهایی که فرار میکردیم و آنها تا‬


‫اخر به دنبال مان بودند‪ ،‬دور شد! نه نمیشود‪ ،‬من با خودم میگفتم‬
‫عاشق نخواهم بود و هیچموقع تار زندگی وابسته به فردی نمیشوم‪.‬‬
‫اما اینطور نشد و من عاشق شدم! من خودم را در یم فرد دگر یافتم‪،‬‬
‫او را عمیقا دوست داشتم و بالخره با او ازدواج کردم‪ .‬احساس کردم‬
‫که زندگی من با او پیوندی جدا ناشدنی دارد و الزامی بود تا با او‬
‫ازدواج کنم‪.‬‬
‫به هر حال من در جریان این چند لحظه به اولین روز های آشنایی با‬
‫رضوان هم افتیدم اما نخواستم تا این داستان را برای یاقوتام بگویم‪.‬‬
‫فقط با به یاد آوری آن زمانها لبخندی به صورتام نشاندم‪ ،‬یاقوت که‬
‫هنوز در آؼوشام بود را بوسیدم و در یک زمانی ؼیر منتظره داخل‬
‫آموزشگاه شدم‪.‬‬
‫با داخل شدن من در آنجا این حرؾها به گوشام میرسید؛ سالم‬
‫خوش آمدید بانو مروارید‪.‬‬
‫_سالم استاد آمدید بخیر‪ ،‬اما چرا اینقدر دیر شد!‬
‫_ببخشید که با عجله میگویم‪ ،‬اما شاید باورتان نشود‪ ،‬از مکان های‬
‫دور دست و از مدرسه های مختلؾ نامههییی به آدرس شما ارسال‬
‫کردند؛ خوشات بسیاری از آنها خرید اثرهای شما بود و بسیاری از‬
‫آنها هم میخواهند تا با آنها طی یک سفر در یک هفته همکاری‬
‫کنید‪.‬‬
‫من که برای یک ماه آینده در همینجا برنامه ریزی کرده بودم با خون‬
‫سردی تمام و بدون اینکه اندکی هم دلام برای تصمیم گیری بلرزد به‬
‫آنها پاسخ رد دادم‪ ،‬من بعد از سپری شدن چهار ساعتی که باید این‬
‫جا میماندم‪ ،‬با یاقوت راهی خانه شدم و اینطور خودم را سبکتر‬
‫برای سه چهار روز بعد میدیدم‪.‬‬

‫‪173‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫روزهای بعدی هم به بسیار سختی گذشت و هرچند یم لحظه برابر با‬


‫ساعت بود‪ ،‬من با رفتن به کارخانه و یک سری زدن به مدرسه و‬
‫ساعاتی هم به پرداختن به مطالعه در کتاب خانهام که در این حال‬
‫بیش از هزار جلد کتاب در موارد مختلؾ آنجا نگهداری میشد و می‬
‫توانم گفت؛ صد یا بیشتر از این رقم کتاب های قدیمی با زبانهای‬
‫مختلؾ در کتاب خانهام بود‪ ،‬مشؽول میشدم و با این حال آن چند روز‬
‫را سپری کردم و روزی که انتظارش را استم از راه رسید‪ .‬اولین‬
‫فردی که از در خانه داخل آمد آیسان بود و با این حال گفت شوهرش‬
‫هم تا یکی دو ساعت دگر بر خواهد گشت‪ .‬من طی این یکی دو ساعت‬
‫از او در مورد زندگیاش پرسیدم و او از موافق و شادمان بودن‬
‫خویش برایام گفت‪.‬‬

‫آیسان اینبار آن دخترک الؼر نبود و به دختری با زیبایی دو چندان‬


‫مبدل شده بود‪ ،‬در حالی که داشت حرؾ میزد من در صورتاش‬
‫لبخندی از ته دل را مینگریدم و در چشماناش هم برقی بود که می‬
‫توان گفت با حرؾهایاش که در مورد شوهرش بود‪ ،‬ربط دارد‪.‬او جلد‬
‫سفید و اندام خوبی برای خود ساخته بود و از این رو من هم با دیدن‬
‫این حال او شادمان شدم و حس کردم که خواهر خوبی بودهام‪.‬‬
‫چند ساعتی گذشت و شوهرش هم از راه رسید‪ .‬برای او چایی از طعم‬
‫زعفران تعارؾ کردم‪ ،‬چون پیدا بود راه درازی را تا اینجا آمده و‬
‫روزی شاید سختی داشته!‬
‫حاال من انتظار دو فرد دگر راه میکشیدم و با این حال ندیم هم که با‬
‫سوؼاتی های زیادی از راه رسیده بود‪ ،‬فقط آمدن شوهرم این جمع را‬
‫تکمیل میکرد‪ .‬هوا داشت به سوی تاریکی میرفت و هنوز شوهرم‬
‫برنگشته بود‪ .‬ذهنام سخت درگیر این ماجرا شده بود و در آن هزار‬
‫نوع حرؾ زشت و زشتتر میگذشت‪.‬‬

‫‪174‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫من زیادی انتظار نکشیم و اینبار وقتی دروازه با صدایی که تولید‬


‫کرد آمدن فردی را برای من فهماند و در اولین فرصت دانستم که‬
‫شوهرم است‪.‬‬
‫از بانو زینب خواستم که برای آماده شدن ؼذا عجله کند و با این‬
‫وجود از بانو زینب جدا شدم و بیرون از خانه با مهمان هایام که‬
‫هوای تازه و آزاد اینجا را از بودن در خانه ترجیع داده بودند‪ ،‬ملحق‬
‫شدم‪.‬‬
‫قبل از اینکه در جمع مهمان هایم باشم‪ ،‬میخواهم در مورد رضوان‬
‫نیز بگویم اینکه او هیچ موقع همکاری با مایان در شرایط بدی که با‬
‫آن مقابل میشدیم را از یاد نمیبرد و همواره اینکار را میکرد‪.‬‬
‫هرچند مشکالتی خانواده او را نیز فرا گرفته بود‪ ،‬اما با آنهم این‬
‫ریمسان وصلی که بین مان بود را با آمدن و یاری نمودن مایان‪ ،‬نمی‬
‫گذاشت تا از هم جدا بشود‪ .‬آنگونه که گفتم او مشکالتی زیادی در‬
‫خانه داشت‪ ،‬یکی از آن که شاید بزرگتر از دگراناش باشد‪ ،‬این بود‬
‫که بین خانواده رضوان و خانواده شوهر خواهرش حرؾهایی از‬
‫جدایی آن دو بابت دو گونه بودن شیوه دید آنها در مورد خودشان و‬
‫مهمتر زندگی شان بود و این موضوع تا چند سالی حل نشد و بسیاری‬
‫از این زمان را خواهر رضوان در یک بیسرنوشتی بهسر میکرد‪ ،‬که‬
‫بعد از مدتها باالخره با گفتوگو هایی که میان آنها شکل گرفت این‬
‫موضوع حل شد و رضوان که تا همین چهار سال قبل مادرش را‬
‫کنارش داشت شادمان و خوشحال بود و اما با از دست دادن او‪،‬‬
‫رضوان هم دگر آن رضوان قبل نماند‪ ،‬با این حال او تصمیم بر این‬
‫گرفت که از خانواده عمویش جدا شود و از آنجا که پول کافی برای‬
‫خرید خانه را داشت یک خانه برای خویش گرفت‪ ،‬تا آن موقع هر بار‬
‫که آیسان از سفر تحصیلی بر میگشت از من میخواست تا با ارؼوان‬
‫ازدواج کنم‪ ،‬اما من نمیپذیرفتم‪ .‬هرچند اصرار های او سالها ادامه‬
‫پیدا کرد‪ ،‬لیک من فردی کنار بیا با این موضوع نبودم‪ .‬رضوان در آن‬
‫‪175‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫خانه تنها زندگی را بسوزی میکرد و این موضوع بیشتر از هر روز‬


‫ذهنام را مخشوش خود میکرد‪ .‬من آنقدر بیاحساس نبودم که‬
‫بخواهم او را در این شرایط تنها بگذارم‪ ،‬با این حال گهگاهی احوالی‬
‫از او میگرفتم و با ندیم که هنوز با من بود میخواستم که شامهایی‬
‫از رضوان برای حضور در خانه مایان دعوت کند‪ ،‬البته بعدها به دلیل‬
‫اینکه شؽل من و رضوان بسیار باهم ربطی بود و تجارتهای مان‬
‫یکی شده بود این مالقاتها بیش از حد شدند و تنها در یک هفته من‬
‫چهار بار با رضوان مالقات میکردم‪ .‬رضوان در سالهای اخیر به‬
‫درسهای خویش ادامه میداد و بالخره با همکاری مالی من و‬
‫دوستانی که یافته بود توانست به شهرداری اینجا دسترسی پیدا کند‬
‫و شهردار بشود؛ در حقیقت آموزشگاه هنری من نیز از لطؾ او بود‬
‫که مکان خوبی پیدا کرد و درست همانجایی که من کار میکردم را‬
‫آموزشگاه برایام بسازد‪ ،‬البته من نمیخواستم این کار برای من رای‬
‫گان تمام شود‪ ،‬به همین دلیل ساالنه مقداری پول به شهرداری میدادم‬
‫و هنوز هم میدهم‪.‬‬
‫رضوان بعد از یکی دو سالی از شهرداری جدا شد و دلیلاش را وقت‬
‫بیشتر به تجارت دادن عنوان کرد و حاال به یکی از تجار های موفق‬
‫این شهر مبدل شده‪ .‬هرچند من و او بارها در این راه شکست را‬
‫متحمل شدیم‪ ،‬اما باز هم به راه مان ادامه دادیم و از نو آؼاز کردیم‪.‬‬
‫بارها کشتیهای مان ؼرق در دریا شد و انبار لباسهایمان نیز آتش‬
‫گرفت‪ .‬هرچند اینکارها از سوی رقبایی تجاری انجام شده بود‪ ،‬اما‬
‫مایان زیادی جدی نگرفتیم و به راهمان ادامه دادیم‪.‬‬
‫از آنجا که ندیم هم زیادی از اوقات را مشؽول درسهایاش میگشت‪،‬‬
‫من خودم را در خانه تنها احساس میکردم‪ ،‬با این حال تصمیم گرفتم‬
‫تا همراهی در خانه با من باشد‪ ،‬و از آنجا که بانو زینب در آن یتیم‬
‫خانهیی که من سالها قبل از آن خارج شده بودم زندگی میکرد و بعد‬
‫از اینکه دوباره آنجا رفتم و از مشکالت فراوانی که اهل آنجا درگیر‬
‫‪176‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫آن بودند آگاه شدم‪ .‬بانو زینب را شناختم‪ ،‬خانمی که همه زندگیاش را‬
‫طی چند مدت کوتاه از دست داده و به فردی تنها مبدل شده! شوهرش‬
‫همه دار و داشتههایشان را در بازی با دوستان بد و زشتکار خویش‬
‫از دست داده و برای اینکه نتوانسته دگر با خانمش رو در رو شود از‬
‫فرط شرم و احساس خفقان این شهر را رها کرده و معلوم نیست کجا‬
‫رفته‪ ،‬و سالهاست که بر نگشته‪ .‬با این حال من از بانو زینب خواستم‬
‫که بیاید و در خانه با من زندگی کند‪ ،‬او چند سالی هست که اینجا می‬
‫باشد‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫در حالی که این حرؾها را مطالعه میکنی! مهمانهایام از من می‬
‫خواهند که به جمع آنها بروم و بعد از ؼذای شب و در حالی که چایی‬
‫نوش جان میکنیم‪ ،‬به سخنرانی تک تک آنها گوش دهم‪ ،‬چون همه‬
‫آنها میخواهند چیزهایی برای من بگویند و اینطور از من هم همین‬
‫را میخواهند‪ .‬با این حال اجازه ده تا اینکار را انجام دهم و از جهتی‬
‫نیز یاقوت که هنوز در آؼوش دارم را ببرم به آؼوش خالهاش سپارم‪.‬‬
‫در این حال از بانو زینب خواستم که ؼذا را بیاورد و همه به نوش‬
‫جان آن مشؽول شدند‪.‬‬
‫بعد از آن آیسان از من خواست که در آؼاز من چند واژهیی سخن‬
‫بگویم اما خواستم که از کوچکتر ها آؼاز کنم به همین دلیل ندیم‬
‫اولین فردی شد که حرؾ باید میزد‪.‬او بعد از اینکه چند لحظه وانمود‬
‫میکرد نمیتواند چیزی بگوید‪ ،‬با اصرار های مان این طور شروع‬
‫کرد به حرؾهایاش‪ :‬من از وقتی یادم میآید زندگی یک فرد را برای‬
‫من الگو انتخاب کرده و آن یک فرد همین مرواریدیست که درست‬
‫جلوی من نشسته‪ ،‬او از همان آؼاز برای من مایه افتخار بود و حاال‬
‫که به بسیاری از خواستههایام رسیدهام آنها را مدیون او هستم‪.‬‬

‫‪177‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫در این حال اشک در چشمان همه جاری شد و من هم نتوانستم خودم‬


‫را اداره کنم‪ ،‬ندیم دگر نتوانید به حرؾاش ادامه دهد و با این حال من‬
‫از جایام بلند شدم و او را محکم در آؼوش گرفتم‪.‬‬
‫در نوبت بعد باید آیسانام سخنهایی میگفت و با این حال او با جرئت‬
‫و اعتمادی که بر خودش داشت به سخن گفتن آؼاز کرد‪ :‬دختری که‬
‫میبینید آیسان نام دارد‪ ،‬سالهای قبل وقتی نه پدری در کنارش بود و‬
‫نه مادری داشت‪ ،‬یک فرد برای او ارزش هر دو را داشت و شاید کم‬
‫تر از حضور پدر و مادر اما تا آخرین لحظه هیچچیزی نه از لحاظ‬
‫ذهنی و نه از لحاظ مالی چیزی کم نگذاشت و مایان را با افتخار به‬
‫اینجا رسانید‪ .‬من شادمان و خوشحال هستم که خواهری دارم و او‬
‫مروارید است‪.‬‬
‫گویا همه این سخن رانیها برای من بودند‪ ،‬هرچند تعریؾ بیش از حد‬
‫در مورد من داشتند اما خوشحال بودم که برخالؾ بسیاری آب‬
‫خانوادهها من توانسته بودم آنها را هنوز با خود داشته باشم‪ .‬و‬
‫دوباره بعد از این که گفتههای آیسان هم تمام شد در آؼوش گرفتماش‬
‫و با این وجود از شوهرش هم خواستم تا چیزی بگوید‪ .‬او که زیادی‬
‫با این جمع آشنا نبود از من عزر خواست و فقط اینکه‪ :‬خوشحالم که‬
‫در اینجا حضور دارم و تشکر از اینکه دعوتم کردید‪.‬‬
‫به سخنهای خودش پایان داد‪ .‬از شوهرم خواستم تا او حرؾهایاش‬
‫را بگوید اما خواست تا قبل از اپ من بگویم و با این حال شروع‬
‫کردم به حرؾزدن…‬
‫همه در این شب از زندگی حرؾ زدند و الزم میدانم که من هم چیزی‬
‫در همین مورد بگویم‪ .‬برای من زندگی به جریان آبی میماند که‬
‫معلوم نیست آخرش به کجا خواهد رفت‪ ،‬اما خواسته یا ناخواسته باید‬
‫با این جریان همراه باشی‪ .‬فردی در اول راه نومید میشود و خودش‬
‫را به کنار میاندازد‪ ،‬فردی هم با بلندی و پستی آب کنار میآید و‬
‫ادامه میدهد‪ ،‬و من نیز خودم را از جمع آنهایی که ادامه دادند یافتم‪.‬‬
‫‪178‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫با این حال به مکان درستی در آخر رسیدم و برخالؾ بسیاری که‬
‫خودشان را یا ؼرق کردند و یا نیز مجروح‪.‬‬
‫من تنها به این سفر نیامده بودم‪ .‬بلکه آیسان و ندیم را هم باید یاری‬
‫میکردم و خوشحالم که این کار را توانستم‪ .‬من بسیاری از دوستان‬
‫و عزیزانام را از دست دادم و بسیاری را هم تازه یافتم‪ .‬آنهایی را‬
‫که سالها همراه من بودند و نیکترین های من شدند را از دست دادم‪.‬‬
‫آه نمیدانم چطور بگویم اما همین که من در این حال به شخص‬
‫موفقی مبدل شدهام نشان دهنده یاری و همکاری آن عزیزان بوده و از‬
‫این بابت از آنها همواره ممنونام‪ .‬و اصال آنها بودند که من در این‬
‫راه قوی ماندم و توانستم موفق بشوم‪ .‬حاال هم گاهی با خود میگویم‬
‫که ایکاش هنوز عمو مراد و گوهر بانو را کنار خود داشتم و هرچه‬
‫میتوانستم را برای آنها انجام میدادم‪ .‬اما …!‬
‫اشک از چشمانام جاری شد و دگر نتوانستم ادامه دهم‪ ،‬همه با من‬
‫همراه شده بودند و برخالؾ سکوتی که به یکباره همهجا را در بر‬
‫میگیرد‪ ،‬این اتاق صداهایی از یک اندوه بزرگ را به نمایش گذاشته‬
‫بود‪ ،‬مردمان این اتاق میگریستند و فضا را هقهق های مایان در بر‬
‫گرفته بود‪ .‬با این وجود نخواستم که در آنجا بمانم و چند قدمی از آن‬
‫ها دور شدم‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫من این متن آخر را در حالی مینویسم که چند قدمی از آنها دور شده‬
‫ام‪ ،‬میخواهم بگویم که اگر سالها قبل فردی برای من میگفت که‬
‫زندگی پانزده سال بعد تو چنین است‪ ،‬لبخندی میزدم و او را دیوانه‬
‫میخواندم‪.‬‬
‫اما حاال که میبینم هیچچیزی در زندگی ناممکن نیست‪ ،‬من از دست‬
‫فروشی و یتیمی به تجارتی رسیدهام که بسیاریها نمیتوانند اینجای‬
‫گاه را داشته باشند‪ ،‬و من از همین شیوه نامعلوم و گنگ زندگی‬
‫‪179‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫راضیام‪ .‬از تو هم میخواهم که به تالش و زحمتت ادامه بدهی و همه‬


‫چیز را بعد از آن به زندگی واگذاری!‬
‫آن موقع زندگی تصمیمهای قشنگی برایت خواهد گرفت‪ .‬از زندگی‬
‫راضی باش! خوشبخت خواهی بود‪.‬‬
‫مخاطب عزیز!‬
‫حاال نوبت به شوهرم رسیده که مییابد حرؾ بزند و همه از من می‬
‫خواهند تا برگردم و به حرؾهای او گوش دهم‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه او سخنهایاش را اینچنین آؼاز کرد‪ :‬بگذارید مهم‬
‫ترین داستان زندگیام را برایتان بگویم که از همه گذشته برای مفید‬
‫تمام شده! قصه از این قرار است که من پسرکی که با وجود داشتن‬
‫خانواده اما تنها بودم و با این حال از هیچ موردی لذت نمیبردم‪.‬‬
‫هرچند حال بعد از سپری شدن سالها من تمام امکانات را برای لذت‬
‫بردن از زندگی دارم و بسیاری از آنهایی که با من آشنایی دارند فکر‬
‫میکنند من از آؼاز این چنین خوشبخت بودم‪ ،‬اما نه!‬
‫در یکی از برگریز ترین روز های خزان یک سال و با وجود سردی‬
‫که در درونام احساس میکردم‪ ،‬با مادرم راهی بازار شدیم‪ .‬راه درازی‬
‫از خانه تا بازار در پیش بود و هرچند دوست نداشتم این راه را با‬
‫مادرم بروم‪ ،‬چون او قطعا ساعاتی در بازار به اینسو و آنسو می‬
‫رفت و من که تازه جوان شده بودم را این کار خسته و دلزده میکرد‪.‬‬
‫نمیدانم چه چیزی باعث شد‪ ،‬اما من این تصمیم را گرفتم تا با مادرم‬
‫همراه بشوم‪ ،‬ما در جریان راه از کنار مدرسه گذشتیم و آواز هرچند‬
‫کم اما دائمی از دریا را میشنیدیم‪ .‬از کنار مردمانی گذشیتم و با این‬
‫حال به بازار رسیدیم‪ .‬آنجا میدانستم که قطعا انتظار میکشم و با این‬
‫حال خوشنود نخواهم بود‪ .‬اما ممکن بعد از یک ساعتی که در گشت‬
‫و گذار بودیم‪ ،‬من متوجه چشمانی شدم! چشمانی که به طرز بیسابقه‬
‫و عجیبی در اعماق درون آشفته من تؤثیر نیک ماند‪ .‬من در آن لحظه‬
‫‪181‬‬
‫قشنگ ترین دست فروش شهر‬

‫از کنار دخترکی میگشتم که داشت با لبخند قشنگاش دست فروشی‬


‫میکرد و با این حال آن دست فروش! همانی گشت که من باید هر‬
‫روز هزاران قدم از خانه دور میشدم و فقط چند لحظه او را تماشا‬
‫میکردم‪ .‬بعد از این ماجرا من با مشکالتی که با آنها مقابل بودم‪،‬‬
‫توانستم با آن دخترک ارتباط بیشتری داشته باشم و آهسته به آهسته‬
‫این ارتباط به تجارتی بین من و دخترک مبدل شد‪ .‬با گذر زمان من‬
‫خودم را راحت با دخترک احساس میکردم‪ ،‬با خودم میگفتم که‬
‫رضوان اگر حاال و در این موقع نتوانی دخترک را از احساس قلبیات‬
‫با خبر بسازی‪ ،‬حتما او را از دست خواهی داد‪ .‬و این شد ماجرا که‬
‫من بعد از تالشها و کوششهای فراوان توانستم این شراکت تجارب‬
‫را به شریک شدن در زندگی دو فردی هم مبدل کنم و بالخره آن‬
‫دخترک را خانمم بسیازم‪.‬‬

‫اما این را هم بدانید که هرچه زندگیام تؽییر کند و شیوههای دگری‬


‫پیدا کند‪ ،‬برای من خانمم هنوز حکم همان گذاشته را دارد‪ ،‬و آنهم این‬
‫که‬
‫"او قشنگ ترین دست فروش شهر بود"‬

‫پااین‬

‫‪181‬‬

You might also like