Professional Documents
Culture Documents
أ
مقدمو:
ُرمانی بود ،کو برای بنده مهم جلوه پیدا کرد و با ىربار رفتن سوی آن و
نوشتن جزئیات این ُرمان !موارد تازه در ذىنام پدید میآمد و با این حال
آن الهامات را مینوشتم.
اما از مهمترین الهامی کو در مورد این ُرمان در باور من بود ،حضور عزیزی
کو "مروارید" را بر اساس شخصیت ایشان در این ُرمان بو عنوان شخص
اول جا دادم .بانو "مروه" از دوستان نیک بنده ىستند و درحقیقت ایشان
بودند کو الهام تغییر دادن این متن را بو ُرمان در ذىنام پدید آوردند.
شما در این ُرمان میتوانید ،مشکالتی از یک ریشو اما با نوع و شیوه ىای
مختلف را دریابید و راه حل برای آنىا را ىمچنان جاگزین در این ُرمان
کردهایم.
جا دارد تا ابراز خرسندی از دوست خوبم! "بهار سالمزاده "بابت تصحیح
و ویراستاری این ُرمان نمایم .
ب
ُرمان" قشنگترین دست فروش شهر"
ُرمانی زیبایست کو حامل نکات مهم ،مفید و ارزشمند برای شما ،مخاطب
عزیز ىست کو تا حدی میتوان گفت فرا مکانی و زمانی نوشتو نیز شده
ست .
این رمان را در قالب عشق ،شغل ،خانواده و اخالق خواىید یافت .
تا جایی نیز کوشش شده تا عشق را محور قرار دىیم و اصالت ىایی را نیز
در موردش بیان کنیم.
این ُرمان را برای دختران و پسران سرزمین عزیزم "افغانستان" تقدیم میکنم .
کالم آخر!
تمیم "تالش"
ج
قشنگ ترین دست فروش شهر
1
قشنگ ترین دست فروش شهر
2
قشنگ ترین دست فروش شهر
4
قشنگ ترین دست فروش شهر
5
قشنگ ترین دست فروش شهر
6
قشنگ ترین دست فروش شهر
با خودم گفتم؛ چرا باید با این عجله بروی و در عین ناباوری اورا
نبینی! در حالیکه به مدرسه پشت کردی!
چند قدم دورتر از مدسه ایستادم و به آسمان نگاه کردم ،هوای صاؾ،
ابر های سفید که نه زیاد اما آسمان را در بر گرفتهاند.
کوههای نیمه سفیدی که سهم زمستان را هنوز هم داشتند در سمت
راست من و درست در باالی مدرسهاند این حوالی را قشنگتر کرده
بودند ،همینطور راهی را که آمده بودم دیدم راهی که به دخترک ختم
میشد ،در این ساعات هیچ فردی عبور نمیکرد و اگر بودی! میدیدی
که چقدر درختان بلند و بزرگ در دو طرؾ جاده کنار هم چیده شدهاند
میسر دخترک را نشان میدادند ،دختری که آنجا نبود!.
رو به کوههای بلند کردم و یک لحظهیی به بزرگی آنها میدیدم ،سمت
چپام نیز راهی بود که به خانه ختم میشد ،در ردیؾ چپ این جاده
درختانی که از سوی بازار چیده شده بودند به شادابی آنجا میافزود
و سمت راست و باالیی نیز زمینهایی را در بر گرفته بود که یک در
میان خانه های مردم قرار داشت ،همینطور عقب من یک تصویر
فراخ و زیبا از طبیعت بود؛ دریای بزرگ و سبز رنگ آنجا آبش را
به جهت شرق که به بازار نیز همان جهت بود در جریان انداخته بود،
آنسوتر درختانی سرسبز را طبیعت به نمایش گذاشته بود.
بیخیال این حرفها شدم و راه دراز خانه را در پیش گرفتم باور داشتم
که حتما بابت نرفتن مدرسه خانوادهام انتظارم را میکشند و بازجویایم
در این مورد میکنند.
هنوز به دخترک میاندیشیدم و راه خانه را پیش گرفتم…
8
قشنگ ترین دست فروش شهر
9
قشنگ ترین دست فروش شهر
11
قشنگ ترین دست فروش شهر
گرفته بود ،معلوم بود! هرگز برای خرید آنها نیامده! من هم دوست
داشتم این ‘ناآشنای دوستداشتنی ’را ببینم ،با اینحال اندکی معطلش
میکردم ،بعد بیآنکه توجه خاصی برایش کرده باشم پولش را داده و
حسرتی در چهرهاش پیدا میشد و به همین صورت گرفته میرفت،
چند روز پیدرپی آمد و با این وجود همین چیزهایی تکراری را می
گرفت و با چهرهیی که معلوم بود میخواست بیشتر بماند ،میرفت؛
گاهی اوقات که نمیدانم به چه دلیل روی یک سنگ در دورتر از من
مینشست ،البته از آنجا که شخصیت من زیاد جوربیا نیست ،با یک
نگاه زودگذر مینگریدمش و دوباره مشؽول کارم میشدم .روزها
همینطور سپری میشد و زمستان سرد و ترسناک برای خانواده نهآن
چنان زیاد اما از راه میرسید.
زمستان من را از کار باز میانداخت و توانش را از من میگرفت .با
اینحال بازار نمیرفتم و در خانه میماندم ،کنار شومنیه نشسته و
کتاب مطالعه میکردم ،کتابها یک بازار دگر برای من بودند ،من از
آنها به اندازه بودن در بازار میآموختم و تجربه کسب میکردم.
اوقاتی هم برای سرگرم نگهداشتن خواهر برادرم قصهی از کتابها
میکردم. تعریؾ برایشان و کرده انتخاب
چند سال گذشته را بعد از دست دادن پدر مادرم در خانه عمو مراد
ماندیم ،خانمش گوهر! بانوی مهربانی که همواره برایمان کمک کرده
تا درسهایمان را به عقب نیندازیم او در یکی از مکاتب معلم هست
و با این وضع من و خواهر و برادرم را کمک برای یادگیری میکند،
ما با آنها زندگی میکنیم ،فرزندی ندارند و برای همین ما را
سرپرستی میکنند ،قشنگ بیاد دارم وقتی را که به یتیم خانه آمدند و
گفتند :با ما میآیید!
11
قشنگ ترین دست فروش شهر
کردم و برای عمو مراد و خانمش گفتم ،جواب آنها منفی بود ،و من
که حدس این را در ذهنم داشتم با جدیت تمام آؼاز به حرؾ زدن کردم
و گفتم :عمو مراد میدانم که شما راضی نیستید تا کاری انجام دهم اما
برای اینکه بتوانم آینده خوبی داشته باشم ،باید شؽلی را در کنار
درسهایم برایم پیدا کنید ،آخر نمیشود با وجود این همه مشکالت من
کاری انجام ندهم! لطفا این اجازه را برای من بدهید! لطفا استاد گوهر
شما یک حرفی بزنید ،گفتند؛ ببین دخترک ناز مان ،میدانم دوست
داری خودت سرپرستی خواهر و برادرت به عهده بگیری و میدانیم
که این همه اسرار تو برای همین است ،اما این حرؾ را نمیتوانیم
قبول کنیم،
_باید بپذیرد! من میخواهم در کنارتان به امورات خانه برسم و هم
برای اینکه پولی گیر خودم بیایید ،در ضمن در کنار خود شما میباشم
نمیماند، باقی تشویش برای چیزی و
این اسرار های من تا حدی ادامه یافت که آنها بالخره قبول کردند و
عمو مراد قول این کاری برایم ترتیب دهد را داد .و بعد از چند روزی
من را به حضورش خواست و گفت که کاری را مهیا کرده ،آنهم اگر
من میخواستی…
گفت آنهم اگر من میخواستم میتوانم قبول نکنم برای اینکه شؽل
بازاری است و در زیر آفتاب سوزان خواهد بود ،و ممکن مناسب من
نباشد.
وقتی خواستم جزیات را از عمو مراد بپرسم به من گفت :ببین دخترم!
بابت اینکه در کنار خودم باشی و بتوانم از تو در آنجا نیز مراقبت
کنم ،در نظر گرفتم تا لوازم و سامانبازی های بچهگانه بفروشی،
چون هم پول خوبی دارد و تو میتوانی سرگرم نیز باشی ،اما اگر این
13
قشنگ ترین دست فروش شهر
14
قشنگ ترین دست فروش شهر
15
قشنگ ترین دست فروش شهر
17
قشنگ ترین دست فروش شهر
مخاطب عزیز!
زمستان آنسال را به خوبی سپری کردیم ،آنسال هوا آنقدر سرد نبود
و توانستیم فصل نسبتا گرم را بگذراندیم و وقتی بهار از راه رسید من
دوباره با خواهر کوچکم به مدرسه میرفتم و برادرم با خالهام در
خانه میماندند ،یک روز بعد ازینکه از مدرسه آمدم و حینیکه در
خانه داخل میشدم ،خالهام با چشمان اشکآلودش ما را در آؼوش
گرفت و چند دقیقهیی نگهداشت!
19
قشنگ ترین دست فروش شهر
21
قشنگ ترین دست فروش شهر
اما با این اتفاق نظرمان عوض شد و چند مدت دگر را خواهیم ماند تا
سرنوشت مادر و پدر شما معلوم شود و حتی برای اینکه بیشتر
درین مورد آگاه شویم شوهرم هفته آینده به آنجا خواهد رفت و طی
یک ماه دگر هرچیز مربوط این قضیه را خواهیم دانست ،اما از شما
میخواهم درین مدت دختر خوبی باشی و برای خواهر برادرت درین
مورد هیچ چیزی نگویی ،میفهمی که چه میگویم ،باید از آنها به
عنوان خواهر بزرگ محافظت کنی ،من هم با شما هستم و! …
مخاطب عزیزم!
این لحظه اشک از چشمان خالهام جاری شد و با همان حال داستان
را تعریؾ میکرد ،باید اینرا نیز بگویم که خالهام فرد آنچنان
رموزدان نبود که ؼیر مستقیم و با شیوه دگری این حرؾها را به من
بگوید ،برای همین حق را به او میدهم.
من با دیدن این صحنه که زیر تؤثیر حرؾهای رک خالهام رفته
بودم ،چشمان پر از اشکم داشت تاریک میشد و به یکباره از حال
رفتم.
وقتی دوباره چشمانم را باز کردم ،خودم را در اتاقی تاریک که پرده
هایش کشیده شده بودند و یک اتاق قشنگ و مرتب بود یافتم؛ نمای
قشنگ مهتاب از پس پرده نشان دهنده آسمان صاؾ بود ،و اگر دقت
میکردی ستارههای درخشان را نیز در حاشیه میدیدی! شب قشنگ و
زیبا بود .من به یکباره به حال و وضع خودم دقت کردم که امروز در
جریان حرؾزدن با خالهام از هوش رفته بودم .وقتی اینسو و آن
سوی اتاق را از چشم گذراندم فردی حضور نداشت و برای همین از
جایم بلند شدم و رفتم پرده اتاق را کشیدم و به آسمان خیره شدم.
22
قشنگ ترین دست فروش شهر
در آنحال به وضعیت پدر مادر فکر میکردم و اینکه کجا هستند در
چه حالی به سر میبرند ،بعد از چند لحظهیی خالهام داخل آمد و با
خودش ؼذا آورد و از من در مورد حالم پرسید و گفت :چطور هستی
عزیزم! من چه میگویم ،البته که حال خوبی نداری بابت حرؾهایم
متؤسؾام .میدانم کار خوبی نکردم که آن حرؾها را برایت گفتم و
امیدوارم درکام کنی که چقدر نگران آنها و شما هستم ،همین لحظه
از نزد شوهرم آمدم و گفت با دوستانش فردا حرکت خواهند کرد ،و
این را هم بدان که هنوز ماجرا معلوم نیست و نباید خودت را از دست
بدهی ،میفهمی چه میگویم! حاال بیا این ؼذا را با من یکجا نوش
جان کن! من که دوباره فضای تاریک را تاریکتر حس کردم با روی
صندلی نشستم و خالهام ؼذا را مقابلم گذاشت ،بعد از نیم ساعتی که
ؼذا تمام شد من در آؼوش خالهام به خودم جاه خوش کردم و از او
خواستم تا کنارم باشد او نیز پذیرفت و هردو به سفارش او آؼاز به
قصه گفتن کردیم و با این وضع نفهمیدم زمان چطور گذشت ،شب به
میانه خودش رسیده بود و کمکم خواب بر من ؼلبه کرد و آرام
خوابیدم.
وقتی یکبار دگر بعد از بیست و چهار ساعت خستهکن و کسالت بار
چشمانم را باز کردم هوا روشن شده بود و آفتاب بر تمام این حوالی
از من ؼلبه کرد بود ،از جایم بلند شدم و رفتم تا آبی به صورتم بزنم،
در حینیکه از اتاق بیرون میشدم خالهام با خواهر برادرم دور یک
میز جمع شدهاند و دارند صبحانه میل میکنند ،به آنها سالم کردم و
از حالشان پرسیدم اما زودی نگذشت که آنها با سوالیهایشان
حرؾ را با زبان خود ادامه دادند و پرسیدند :چرا دیروز از حال
رفتی!
23
قشنگ ترین دست فروش شهر
_نکند مریضی!
_نه نیستم ،فقط اندکی حالام خوب نیست.
آنها با صورت کنجکاوانه شان گفتند :منظور ما نیز همین است که تو
حالت خوب نیست و این یعنی مریضی هستی!
لبخندی به زیرکی آنها زدم و تا میخواستم حرفی بزنم خالهام وسط
حرؾ من با عجله آمد و گفت :کافیست! مروارید میدانی شوهرم
امروز حرکت میکند و ممکن حال حرکت کرده و رفته و باید این را
هم بگویم که به عنوان تحفه وسایل نقاشی برایت آورد تا با آن هرچه
دوست داری را نقاشی بکشی و اصال اگر میشود یکبار من را
نقاشی کن تا ببینم چقدر وارد این هنر هستی! آیا تپ مثل مادرت
مهارت واالیی داری یا نه فقط ’لحظه اشارهیی به خواهر برادرم کرد و
ادامه داد ’اینها زیاده رویی میکنند ،زود باش ببینم.
_چشم خاله جان قبل از قبل میگویم من زیاد بلد نیستم و اینکه
اصالنمیتوانم شبیه مادرم نقاشی کنم اما هرچه در بساطام است را به
رخ خواهم آورد.
آنها با تکان دادن سر خواسته من را پذیرفتند ،خواهر و برادرم در
کنار من و اندکی دورتر آمدند تا تمرکزم روی خالهام را بههم نریزند و
خالهام نیز مقابل من روی یک سندلی در کنار پنجره نشست ،من که
اندکی هیجان زده بودم ،با دلگرمی های آنها آؼاز به نقاشی خالهام
کردم؛ و بالخره بعد از تکمیل شدنش ،از آن خیلی تعریؾ کردند و
خالهام گفت :واقعا یک نقاش خوبی هستی مروایدم ،من تا هنوز خودم
را در نقاشی ندیده بودم و آنهم به این زیبایی و به عنوان خالهات بر
24
قشنگ ترین دست فروش شهر
دلم میخواست تا ساعتها بنشینم و از جریان رشد آنها لذت ببرم ،از
درختان سبز ،آسمان آبی ،آفتاب داغ ،زمین سبز و مردمانی که همواره
لبخند به لب داشتند و شادمان بودند را از چشم بگذراندم و از هوای
تازه بهار لذتی بیایم و این نظم قشنگی که آنجا بود را در صفحه کاؼذ
بازتاب دهم ’البته باید مخاطب عزیز بداند که بعدها وقتی بزرگتر شدم
آلبومی از نقاشی هایم را ترتیب دادم که یکی از اولینهای آلبوم من
تصویر همین طبیعتست که سخناش را گفتم ،و بعدها بیشتر توضیح
خواهم داد’ .وقتی از مدرسه فارغ میآمدم در خانه به خالهام کمک
میکردم یا به نقاشی و بازی با خواهر برادرم مشؽول میشدم.
شبها هم به رسم عادت ،دیدهام را از پس پنجره به بیرون میدوختم
و به بزرگی آسمان میاندیشیدم ،دامن آسمان همواره از ستارهها پر
بود و یک خال پرنور و بزرگ نیز او را همراهی میکرد ،ماه! از
خاصترین پدیدهها برای من به حساب میآمد و از همین بابت یک
سندلی را کنار پنجره آورده ،خیره و دقیق به آسمان میشدم ،ساعتها
به این تمرکز نیک ادامه میدادم ،بعد از آن آرام و آسوده به خواب
میرفتم؛ البته اینکه آن موقع از دانستن خیلی موضوعات عاجز بودم
و برای همین رویا دیدن را نادیده میگرفتم اصال یا رویایی نمیدیدم،
یا اگر میدیدم آنقدر جذاب و قشنگ نبودند تا برای فردی تعریؾشان
کرد.
ماهها به سادگی و زودی در گذر بودند ،من که تازه دوازده سالهگیام
را سپری میکردم یک خبر ناخوشآیند دگری را شنیدم!
خانه مان را عده مردم به تاراج برده بودند و تمام آنچه که وسائل
خانه نام داشت ،به اموال خودشان یکی کرده بودند؛ و از خانه فقط
مکانش باقی بود ،حتی در و پنجره را نیز برایمان نگذاشته بودند!.
26
قشنگ ترین دست فروش شهر
28
قشنگ ترین دست فروش شهر
_بلی.
_ من با خالهات حرؾ زده بودم و تمام ماجرا را بهمن گفت و
خوشحالم که مالقاتتان کردم ،پس حاال با هم یکجا خواهیم رفت به
خانه جدید و آنجا دوستانی خواهی یافت.
بعد ازین حرؾ به دو فردی که در پهلویش بودند اشاره کرد و آنها
چمدان های مان را گرفت و ما به سوی خانه جدید که اصلش یتیم
خانه بود حرکت کردیم...
مخاطب عزیز! از من مخواه که تمام جریان کمتر از یک سال اما
زجرآور یتیم خانه را بگویم .فقط اینکه برخالؾ تصور من مکانی
رنجزا ،خستهکن با طفالنی که اصال دوستی با آنها برایم ممکن نبود،
من در حال و هوای متفاوتی از آنها زندگی کرده بودم و برای همین
نمیتوانستم دوست آنها باشم ،مؽرور نبودم ،فقط تفاوت رفتارها مانع
ام از بازی کردن و بودن با آنها میشد و برای خواهر و برادرم نیز
همین را قانون تعیین کرده بودم ،من از آنجا یک نوع ترسی در دل
داشتم و نمیخواستم آسیبی از هیچ فردی در آنجا به من و خواهرم و
برادرم بیافتد .بعد از سپری کردن این مدت عمو مراد به ما سری زد
و بعد از آن مایان یکجا در خانه آنها زندگی میکنیم .وقتی برای
اولین بار در خانه عمو مراد داخل شدیم احساس نیکی در من زنده شد
و توانستیم خیلی زود با آنها عادت کنیم ،گوهر بانو معلمی دانایی و
عمو مراد شخص عزیزی برای ما مبدل گشت ،اما به هیچ عنوان نمی
توانستم پدر و مادرم را از یاد ببرم و جایشان را به بیگانههای تازه
آشنا دهم ،اما خواهر برادرم بیشتر از من با آنها عادت کرده بودند و
من برای اینکه از شادمانی آنها کم نکنم مانع نمیآمدم و میخواستم
خودم نیز این محبت را داشته باشم.
29
قشنگ ترین دست فروش شهر
دراین میان گاهی عمو مراد از گذشته خودش که صاحب دکانی بزرگ
بوده و در بعد از سپری نمودن چندین سال در بازار که آمیخته با
سود و زیان است ،آن دکان را به شخص دگری در عوض پولی که نیم
تمام مال و داشتهاش میشد داد .و به درمان فرزندش که سخت
مریض بود پرداخت اما سرانجام فرزندش از دنیا رفت و مشکالت
عمو مراد زیاد ،با این وجود یکسال بعد او تصمیم به سفر گرفت و
خواست در مکان دگری برایاش شؽلی پیدا کند و به همین جهت
شهری که حاال هستیم را بهترین مکان برای زندگی بهتر دانست و
اینکه بتواند ؼم و ؼصه از دست دادن فرزند را نیز در دل خاموشتر
کند ،در این حال که گوهر بانو به مدرسهیی درخواست داد تا به
شاگردان تدریس کند و پولی برای خویش نیز به دست بیارد ،شناخت
مایان و بانو گوهر نیز از همین مدرسه آؼاز گشت و او شد از بهترین
استادان من و من شدم از بهترین شاگردان او .ما از طریق همین
عالقه به هم در نهایت در یک خانه آمدیم و شدیم دختر و مادر یک
دگر .و به همین ترتیب عمو مراد که مشؽول خرید و فروش شده بود
آهستهآهسته یک دکه باز کرده بود ،که حالیا من در کنار او آؼاز به
فروشندهگی کردم ،در روزهای نخست هرچند نمیتوانستم تمام دست
فروشی های را به فروش برسانم اما آهستهبهآهسته در این شؽل رشد
کردم و توانستم پولم را چند برابر بسازم .و همین طور که با خواهر
و برادرم به عنوان بزرگتر از آنها مسإلیتام را پذیرفته بودم نیز
از سویی با آیسان و ندیم رفتار دوستانه داشتم .با آنها بازی می
کردم و برای یکدگر نوشتههایی که حامل تعریؾ و تمجید و یکدگر
بودند را میدادیم ،من گاهی با آنها طفل میشدم و گاهی با عمو مراد
و گوهر بانو بزرگ و با تجربه.
زندگی آهسته به آهسته به دوران اوج خوبی هایش بلند میشد ،اما
اینبار در بدون حضور پدر و مادرم .همان طور که گفتم بعد از سه
31
قشنگ ترین دست فروش شهر
31
قشنگ ترین دست فروش شهر
را که مادر بانو گوهر باشد را بگیرد ،و بعد از چند سالی که پولش
ظاهرا زیاد بوده یک خانم دگر را نیز در جمع خانوادهاش اضافه می
کند ،فرزندان او هفت پسر بود و نه دختر که بانو گوهر فرزند چهارم
و دختر سوم این خانواده بود….
اینجا ده کوچکی که بیش از سه صد فرد آنجا زندگی نمیکند بود ،و
از این رو محبت و صمیمیت در بین آنها بیشتر از شهر نشینانی بود
که اگرچه از بستگانت باشد اما مهر و محبت که هیچ ،حتی بر عکس
بدی هایی نیز در حقت روا میدارد .اما از سویی همهستند آنهایی که
بی بهانه دوستت دارند و برادر بی موردت عشق میورزند.
ما در آن ده مدتی را ماندیم ،و با رسم و رواجهایی که تا آنلحظه
ندیده بودیم آشنا شدیم ،من رسم و شیوههای زندگی شهر و ده را
خیلی از هم جدا نیافتم شاید بسیار کم و در موارد جزئی اینطور بود.
تصمیم های بزرگ را که »کدخدا« حاکمیت مطلق ده دست او بود
میگرفت و دگری نمیتوانست حرفش را رد کند ،فردی وقتی مرتکب
گناهی میشد ،باز هم همان کدخدا وارد عمل شده و گنهکار را یا به
مکانی دورتر از ده تبعید میکرد یا هم در کنار اینکه باید پول بپردازد
جرمش را خریداری کند و آزادانه در میان مردم باشد ،اما از آنجا که
پولی نمیداشتند اکثریت به تبعیدی شدن تن میدادند و چندی از ده دور
میماندند .مادر و پدر ها تصمیم های اساسی زندگی فرزند چه دختر و
چه پسر را میگرفتند و آنها نیز به رسم ادب یا ممکن نداشتن توان
کافی برای مقابله با آنها موافقت میکردند ،اما بسیار کم یافت بود آن
خانواده های را که تصمیم زندگی به خود فرزند هایشان واگذار می
کردند ،با این حال عروسی ها معموال با نوای دؾ ،سنتور ،رباب و
پایکوبی هایی که پیشنهیی برای من نداشت و کامال این نوع از رقص
میشد. برگذار بود، کننده شادمان و جالب
32
قشنگ ترین دست فروش شهر
و خواستگاری برای این عروسی شرط هایی نیز داشت؛ اینکه پسر
باید چند سالی را تجربه جدا زندگی کردن از فامیلش را داشته باشد،
بعدی این بود که پسر باید حداقل سه بار سفری دور و دراز رفته باشد
و ممکن منظور شان این بود که باید جوانی بیترس و هشیار باشد ،و
در مرحله سوم اخالق درستی را در خود ایجاد کند ،مراحل بعدی
خواستگاری که داشتن پول کافی ،خانه خوب ،داشتن سواد برای
ازدواج است را نیز آنجا دیدم ،جالب بود همه میخواستند شوهر
دختر آنها سواد داشته باشند اما خودشان اینطور نبودند ،و مردم آن
جا برای پسر و دختر مهلت میدهند تا یکدیگر را بشناسند ،اگر جواب
آنها مثبت بود این نامزدی تبدیل به ازدواج میشد ،اما اگر این
"فرصت "که برای پیِ بردن اخالق یکدیگر داده شده بود به خوبی
نمیگذشت آنگاه نامزدی را بر هم میزدند .من تا آن دم فکر میکردم
که شهرها مملو از مردمانی است که آداب و رسومات نیکی دارند اما
نه اینطور نبود و شکل بسیار ساده فرهنگ ها را میتوانستی در ده
ها ببینی که در طول تاریخ و با روی کار آمدن شهر ها و ساخت آن
نحو و شیوه بروز مندانهیی به خودش گرفته است.
با این اساس من تفاوتی زیادی در این دو نوعی از زندگی نمی یافتم،
آن هم تفاوتاش این بود که مردمان ده مهر و محبت دارند و صداقت
بسیار ،اما جاه طلبی های »کدخدا« و »زور مندان« ده را به خرابه
مبدل میکنند ،از جهتی این روشها و رفتار های خوب به شکل
درستی و معقولی در بین شهر نشینان بود ،و همین طور جاه طلبی
هایی را که یک »کدخدا« و بزرگان ده داشت در شهر هم میتوانست
دید.
33
قشنگ ترین دست فروش شهر
34
قشنگ ترین دست فروش شهر
اگر قرار بر این شد که من رفتنی باشم ،کجا خواهم رفت!؟ و پاسخ به
این پرسش دشوار ترین امتحان من بود که موفق شدنی نبودم.
فضای درون خانه آمیخته با فشار های روانی که اهلاش در من ایجاد
کرده بودند ،وادارم میکرد که با عالمی از اشک ریختن ها و نداشتن
توان مقابله با آن رفتار ها در کنجی از خانه بمانم و فقط فکر کنم!؛ تا
اینکه با آن دخترک آشنا شدم ،روزهای که او را میدیدم به نحو
قشنگی شادمانی سراؼم می آمد و من همواره فرصت داشتن این
شادمانی را فراهم میکردم ،تا اینکه دگر او را ندیدم.
با وجود اینکه مخالفتهای عموهایم در رفتن به بازار مقابلم بود اما
من باز هم رفتم و آن دخترک دست فروش را ندیدم ،چند روز پی در
پی رفتم اما در نهایت نامید شده و برگشتم! به زندگی خودم تا اینکه
در یک زمان مناسب او را مالقات کنم.
مخاطب عزیز!
من زندگی آنچنان قشنگی در گذشته نداشتم که بتوانم به آن ببالم اما
برای اینکه زندگی من بوده و مربوطم میشود ،خالصه آن را خواهم
گفت.
پدرم را وقتی هنوز طفل بودم از دست دادم ،و از آن به بعد ما شدیم
فروشنده ،روز به روز اموال خانه را به فروش میرساندیم و با آن
موارد نیاز را برای زنده نگه داشتن خویش فراهم میکردیم .حتی بعد
از مدتی تا حدی فشار نداشتن پول و ؼذا بر مادرم ؼلبه کرد که
خودش آؼاز به شؽل پیدا کردن نمود و این موضوع سنگ تمام به
ؼرور بیمورد خاندان پدری من ماند و ما را به خانه خودشان بردند،
گرچه که مادرم راضی به این کار نبود اما با دیدن شرایط نامطلوب آن
روز قبول کرد .در چند مدت اول رفتار همه آنها با عادی بود ،اما
35
قشنگ ترین دست فروش شهر
همین که چند ماهی گذشت همه رفتار و شیوه های آنها به مراتب
تؽییر کرد و انگار مایان بیگانهیی بیش نبودیم .یا ممکن همین طور
بود تنها ارتباطی که ما را با آنها وصل میکرد پدرم بود که آن هم
دگر نیست .من سه عمو داشتم که هر سه ازدواج کرده بودند و
فرزندان بزرگتر از ما داشتند ،که بعد از چند سالی یکی از آنها در
خانهی که به خودش گرفته بود ،رفت و دگر با ما نماند.
چندسال گذشته را که من ده سالم بود در همین شرایط زندگی کردم که
همواره با رنج و اشک در من همراه بود.
ما برای آنها نماد بدبختی بودیم و از همین رو دوست نداشتند تا
بامایان زیادی هم سخن باشند.
وقتی من تازه »دوازده سال« از عمرم را سپری میکردم مادر بزرگ
ام را از دست دادم و این موضوع تؤثیر زیادی روی پدر بزرگام که
تازه خانمش را از دست داده بود گذاشت و بعد از گذشت فقط چهارماه
او نیز از دنیا رفت .و بعد از آن در خانه حرؾ اول را عموی بزرگام
میزد و هرچه او میگفت را مایان باید انجام میدادیم ،یا از روی
ترس ،یا ممکن از روی ادب ،نه مادرم و نه خواهرم چیزی در مقابل
حرؾ نمی گفتند و من نیز که فرزند و برادر همان ها بودیم همین راه
را میرفتم،و من فقط حرؾ بشنو آنها میگفتند بودم.
من فقط گاهی که زیادی از حد بیش دلتنگ میشدم میرفتم با
دوستانم بیرون برای بازی یا تنها به جادههاقدم میزدم و برای خودم
نقشههای زیبا میکشیدم و با آن دلخوش میشدم ،میدانی! من اؼلب
خودم را یک شخصی فکر میکردم که بزرگ شدهام و برای خودمان
خانه گرفتهام! من در آنجا با مادرم ،خواهرم و خودم زندگی میکنیم و
دگر در کنار عموهایم نیستیم که با هر حرؾشان یک منت دارند ،من
فقط این زندگی را در رویاهایم داشتم و در حقیقت اصال اینطور نبود.
36
قشنگ ترین دست فروش شهر
37
قشنگ ترین دست فروش شهر
38
قشنگ ترین دست فروش شهر
39
قشنگ ترین دست فروش شهر
41
قشنگ ترین دست فروش شهر
41
قشنگ ترین دست فروش شهر
یک روز تصویر عمو مراد که در حال تماشای گوهر بانو است را
نقاشی کردم ،که در حاشیهی آن آیسان و ندیم نیز بازی میکردند .این
طور که؛ گوهر بانو که میانه تصویر و اندکی در سمت چپ آن به گل
های کنار خانه مینگیرد و آب روی آنها میپاشد ،با آنها سرگرم
است ،عمو مراد نیز در این جریان دستاش را به صورتش گرفته و
گویی که مشتاقانه به گوهر بانو چشم دوخته است و در عین حال
روی یک نیمکت در سمت راست تصویر نشستهاست.
آیسان و ندیم باهم بازی میکنند و در حال دویدن با هم در روی علؾ
زار های میدادند.
در دورنمای تصویر کوه های بلندی قرار گرفته و مهی نیز پیرامونش
است و تازه آفتاب از پس آن کوه به بیرون آمده است ،آسمان آبی می
نماید و زمین تازه مردمانش را به صبح و به روز دعوت میکند .بیش
از یکهفته زمان برد تا این نقاشی را تکمیل کنم...
میدانی مخاطب عزیز! حداقل وقتی میخواستم بدن آنها را به تصویر
بیاورم در کاؼذ دگری یکی دو باری تمرینش میکردم تا مشکلی ایجاد
نکند و بسیار با دقت به کاؼذ اصلی منتقل اش میکردم.
وقتی این تصویر را به آنها نشان دادم ،عالقه خاصی ابراز کردند.
عمو مراد بایت این حسن نیتاش را نشان دهد ،آن را با قیمت خوبی
از من گرفت و برای اینکه تصور قشنگی را به قول آنها نقاشی کرده
بودم در دیوار خانه نصباش کرد .با این عمل عمو مراد من بیشتر از
پیش شوق و عالقهام را به نقاشی نشان دادم و در ظرؾ فقط یک ماه
دگر سه نقاشی دگر را نیز ترتیب دادم ،با این وجود میتوانستم درک
کنم که من آنقدر که تعریؾ میکردند نقاش چهره دستی نیستم اما
وقتی از زبان آنهایی که دوست شان داری تعریفی بشنوی و بفهمی
که برایت ارزش قائلاند ،فکر میکنم نهایت انرژی مثبت را در اعماق
42
قشنگ ترین دست فروش شهر
وجودت ایجاد میکند و خود میشوی از موفق ترین انسان های شهر.
نه به این معنا که من تمام اوقات را مشؽول این موضوع بودم نه!.
فقط اوقاتی که فکر میکردم به نقاشی بهترست ،اوایل صبح بود و بعد
از ظهر اما بابت اینکه باید مدرسه میرفتم از لذت نقاشی در صبح
محروم بودم و فقط بعد از ظهر میتوانستم مصروؾ آن باشم.
شب ها هم عادت داشتم تا ناوقت ها بیدار باشم و در کنار درس های
مدرسه کتاب های دگری را نیز مطالعه کنم .من یک کتاب خانه کوچک
برای خودم داشتم که حامل فقط ده کتاب محدود بود .آنهم فقط سه
کتابش را خودم از بازار گرفته بودم و بقیه یا مربوط بانو گوهر میشد
یا کتاب هایی که از دوران پدر مادرم با خود داشتم.
با اینحال کتاب خانهیی بیشتر از من در اینجا بود اما دوست نداشتم
دست به آنها بزنم و گوهر بانو ناراحت بشود ،چون درک میکردم که
من نسبت به کتاب هایم چقدر حسود هستم و دوست ندارم هیچ فردی
به آنها دست بزند .از همین رو تا خود گوهر بانو صدایم نمیکرد به
کتاب هایش نزدیک نمیشدم حتی میتوانستم درک کنم که در موقع
تقدیم کردن کتاب هایش برای من در چهرهاش یک نوع تؽییر کم
سابقهیی ایجاد شد که فهمیدنش برایم مشکل بود،اما وقتی چندبار
سفارش کرد که نباید به کتابهایش نزدیک شویم دانستم و یکبار هم
که عمو مراد این ذرا باز گو کرد ،گوهر بانو خانمی خوش برخورد
بود .و مخاطب عزیز نباید به این فکر کند که او خانمش حسود بود نه
نه! حتی من نیز در مورد کتاب هایم به شکلی عجیبی حسادت میکنم
و اجازه نمیدهم تا هیچ فردی به آنها دست بزند ،اگر نیز آیسان و
ندیم میخواستند قصهیی از کتابها را برای شان بازگو کنم یا وقت
خواب بخانم ،به سوی کتاب ها نمیرفتند تا یکی را بی آورند ،در مقابل
از دست من میگرفتند و من را در مقابل کتاب ها قرار میدادند و با
43
قشنگ ترین دست فروش شهر
44
قشنگ ترین دست فروش شهر
47
قشنگ ترین دست فروش شهر
روشن شود و اگر اینطور نشد ،آنگاه حتما شما بروید و باید احوال
عمو مراد را بیاورید ،اما قبل از آن نه.
_مرواریدم من باید بروم چون واقعا نمیتوانم این حرؾ را تحمل کنم.
مخاطب عزیز! در این حال گوهر بانو دروازه را باز کرد و خواست
بیرون برود که با عجله در را بستم و با از او خواهش کردم که
بیرون نشود.
_پس درست است من هم با شما میآیم چون من هم عمو مراد را
دوست دارم و نمیخواهم اینجا بمانم ،اما گیریم که مایان رفتیم ،آن
موقع آنها چه میشوند " ،من با گفتن همین حرؾ به سوی اتاقی
اشاره کردم که آیسان و ندیم آنجا بودند" من هم که با شما خواهم
آمد.
با اینحال گوهر بانو را گفتم که باید آرام بشود و بعد از دستاش
گرفتم و او را از دم دروازه به داخل خانه آوردم و برایاش یک لیوان
چای ریختم و از او خواستم آرام بگیرد تا بعدا با هم به فکر آرام
حرؾ بزنیم .در همین حال از او خواستم تا به اتاقاش برود و
لحظاتی را خواب بشود ،گوهر بانو نیز پذیرفت و من تا اتاقاش
همراهیاش کردم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از آن رفتم اتاق آیسان و ندیم تا ببینم آنها
در چهحال هستند چون در از آنها خواسته بودم که به هیچ عنوان
نباید از اتاق خارج بشوند.
وقتی در را باز کردم در مقابل آنها کتابهایشان قرار داشت و با
خونسردی تمام داشتند درسهایشان را مرور میکردند .اما همینکه
متوجه حضور من شدند نزدیک آمدند و پرسیدند :عمو مراد کجاست
خواهر!
48
قشنگ ترین دست فروش شهر
با الفاظ دوستانهیی از سالمتی عمو مراد گفتم و بعد از اینکه دانستم
خیالشان راحت شد حرؾ به سوی دگری کشاندم و چیز هایی در
مورد آینده مان گفتم و آنها هم با رویا پردازی هایی که کرده بودند با
شوق و عالقه برایام تعریؾ کردند و من هم با جان و دل شنونده
حرؾهای جالب و با مزه آنها بودیم .بعد از ؼذا تا یک ساعتی با
گوهر بانو ماندم و وقتی دانستم که حالاش بهتر از قبل شده ،اتاقاش
را ترک کردم .و رفتم به اتاق خودمان ،در حالی که از دروازه داخل
شدم ،دیدم که آیسان و ندیم به خواب رفتهاند ،روی هر دویشان را
بوسیدم چند لحظهیی را به تماشای آنها مشؽول شدم بعد از آن رفتم
کنار پنجره نشستم و کتابام را برداشتم و مشؽول مطالعه شدم ،کتابی
قشنگی بود ،کتابی در مورد … .
کتابی در مورد دو دریا شناس؛ که یکی از آنها وقتی ناخدای کشتی
بزرگی بوده با طوفانی مواجه میشود و برای اینکه خدمه را از
برخورد با طوفان نجات دهد هرکاری که در توان دارد را انجام میدهد
اما در اخیر تنها بازمانده کشتی همین کاپیتان میباشد و بعدها این
قصه را طی یک کتابی بازگو میکند و پشیمانی خودش را برای اینکه
نتوانست از دوستاناش به خوبی محافظت کند مینویسد .اما راضی و
خرسند برای این بود که تالشاش را کرده بود ،او در کنار خانواده
اش به بهترین شکل زندگی میکند ،در نهایت او شادمانه به آینده می
دید .در فصل دوم کتاب داستان مردی را روایت میکند که با ماجرای
مشابه رو در رو شدهست؛ این مرد از آنجا که خودخواه و جاهطلبی
او را تا اعماق درونش ریشه دوانده بوده به رسیدن طوفان برای این
که جان خودش را نجات بدهد همه خدمه را اموال کشتی را به دریا
میاندازد ،او که در آنحال توان درست اندیشیدن را از دست داده بود،
نفهمید که کشتی باید با وزن باالیی باشد که نتواند طوفان آنرا ؼرق
کند .او با وجود اینکه همه را ؼرق در آب کرد تا جاناش را نجات
49
قشنگ ترین دست فروش شهر
دهد ،او که نتوانست اموال مردم را از آفت طوفان حفظ کند برای
همین وقتی خودش نجات یافت مدتی را در بند به سر کرد و در
کنارش آنچه داشت را هم از دست داد.
میبینی!
دو فرد با سرنوشت همگونه رو در رو بودند ،اما اینکه خواست قلبی
و ذهنی آنها چیست سرنوشت شان را تعیین کرد ،هر دو مرد دریا
بودند اما با این تفاوت که یکی به دگران فکر کرد و از خود گذری را
اختیار نمود .اما دگری خودخواهانه جان همه را به خطر انداخت،
اموال آنها را به آب انداخت تا زندگی خودش را حفظ کرده باشد.
اولی زندگی خوبی را رقم زد ،همه از کار او راضی بودند و برای این
کار پاداش های زیادی دریافت کرد.
فرزندان او و خانمش از او را مینمودند .و برای این فدا کاری زندگی
قشنگی را نصیب گشت .سرنوشت فرد دوم اینطور نبود و با گذشت
چند مدت از خانمش جدا شد و فرزندانش دگر با او نماندند ،به
مشکالت ذهنی گرفتار شد و تواناش را از دست داد .بعد برای اینکه
درمان بشود عازم تیمارستان شد .و تا آخر عمر همانجا ماند.
این کتاب را خیلی دوست داشتم و برای همین دوبار مطالعهاش کردم.
میخواستم نیکترین پیام آن کتاب را اینطور بیان کرد که "همه
انسانها در یک دنیا زندگی میکنند ،اما تفاوت آنها در رفتار ،کردار
و پندار آنهاست .میدانی این یعنی چه! اینکه هر موقع با موضوعی
رو در رو میشوی ،بدان که یا پیش زمینه ذهنی برایت داشته یا
خواهد داشت .فردی با اعمالی که در گذشته انجام داده بود مورد
قضاوت قرار خواهد گرفت ،با آنچه که در ذهناش حاال یا دانسته یا
ندانسته مجسم کرده بود رو در رو میشود .اگر ؼرور را در دل و سر
داشتی با همینطور رویهکرد که مرد دومی مقابل شده بود ،مقابل می
51
قشنگ ترین دست فروش شهر
52
قشنگ ترین دست فروش شهر
حتی نیاز نیست کار کند ،میرود بازار و حاال که رفته تا به آنها کمک
کند ،دلام بیشتر میگیرد و نمیتوانم این حرؾ را در ذهنام خاموش
کنم.
_اما باید صبر نیز داشته باشیم .صبر حالت نیکیست ،وقتی درست
موردی را نمیتوانی تصمیم بگیری ،باید متوصل به صبر بشوی.
چون صبر قدرتی عجیبی و در عینحال نیکی دارد ،صبر شب را به
روز روشن مبدل میکند و به همهچیز روشنایی میبخشد .من همین
یک ساعت قبل جملهیی را از کتابی مطالعه کردم که میگفت " :سه
مورد انسان را به نیکی میکشاند ،صبر ،صداقت ،تسلیم بودن" .که
میفهمم شما بهتر از من این حرؾ را درک میکنید .پس نیاز نیست
نگران چیزی نباشید .میدانم عمو مراد برخواهد گشت.
_امید وارم عزیزم! امید وار!.
مخاطب عزیز! با این وجود میدانستم که گوهر بانو بهتر از من این
حرؾها را میداند ،اما من تمام توانایی ذهنیام را به خرج دادم تا او
را از این نگرانی برون بیاورم .کارم هرچند نه به تمام معنا اما تا
حدی کمک کننده بود .من و گوهر بانو چند لحظه دگر نیز باهم حرؾ
گفتیم و بعد از آن او را سفارش به استراحت کردم و تا موقعی که به
طور کامل به خواب نرفت ،همانجا در کنارش ماندم .بعد از آن رفتم
به اتاق خودمان ،چند لحظهیی را در مکانی که کتاب مطالعه میکردم
نشستم و به بیرون از پنجره دیده دوختم .رعد و برقی قشنگی از
آسمان زمین را هدؾ گرفته بود و در کنارش دانههای باران همچنان
با برخورد به زمین آوای زیبایی ایجاد میکرد .برای اینکه بتوانم
بیشتر این صدا را بشنوم پنجره را باز کردم ،آواز دلپذیری را از این
جا شنیدم ،مدتی به آسمان خیره شدم که تا همین دو هفته قبل روشن
بود و میتوانستی،ماه در حالی که قرصاش کامل است مشاهده
53
قشنگ ترین دست فروش شهر
55
قشنگ ترین دست فروش شهر
هم با قدمزدن ...من برای همین دوست داشتم فقط بروم ،نمیخواستم
بفهمم کجا فقط فرار از مشکالت را در پیش گرفته بودم .بیش از دو
ساعتی از قدم زدن من سپری میشد و خودم را خستهتر از هر زمان
دگر یافتم .باران کمکم آرام میشد و من که آنرا بهانه برای گریستنام
یافته بودم نیز ارام شدم و با خیال هرچند پریشان خود کنار آمدم و
همین راه آمده را دوباره برگشتم .اینبار اما بیشتر در پی تماشای
بیرون بودم تا اینکه به خودم مشؽول باشم و این افسردهگی را در
خودم زندهتر و جاندارتر بسازم.
داغ عزیز! سخت است تحمل کردناش .برای همینست ما متوصل به
هر چیزی میشویم تا این سختی را تحمل کنیم.
در راه تصمیم به این گرفتم که برای یافتن آنها با عمویم همراه بشوم
و در دلم با خود میگفتم که ای کاش نرفته باشد که این چانس را
داشته باشم .با این وضع هرچه توانستم سریعتر حرکت کردم و حتی
جاهایی نیز به دویدن گراییدم و اینطور راه آمده و دو ساعته را در
کمتر از یک ساعت تمام کردم .وقتی به خانه رسیدم ،متوجه شدم که
عمویم رفته .من به این موضوع تن ندادم و به سوی خانه عمویم
حرکت کردم .گرچه درست موقعیتاش را نمیدانستم ،اما از کسانی
پرسیدم و از این رو که همهگی با مناطق سیالب زده آشنا گشته بودند
مکاناش را دقیقتر بیان کردند ،طول راه زیاد بود و من نیز درمانده
گشته بودم ،به هر حال بعد از گذشت ساعاتی خودم را رساندم.
جاده ،خانه ،باغ ،درخت و دکان و هرچه تا سه روز قبل آنجا درست
و منظم در جایشان بودند ،دگر نمیشد از هم جدا کردشان و اصال
نمیشد آنها را شناخت .همهچیز در هم و برهم شده بود ،سیالب
زیادی از خانهها و هرچه از آدم گرفته تا لباس و… .که آنجا موجود
بود را به دور دستها روانه روانه کرده بود ،و دگر امکان زندگی را
57
قشنگ ترین دست فروش شهر
از آنجا به بدترین شکل ممکن گرفته بود .آنمکان شهری بود که
فقط اندکی دورتر از رشتهکوههای سیلزا فاصله داشت و برای همین
بود که با باال گرفتن آب و سیل از آن کوهها این شهر کوچک را
سیالب به هم در آمیخت.
ساعاتی بعد از ظهر بود و من نیز با حال و ذهن آشفته به دنبال یافتن
خانه عمویم بودم .عموی بزرگام با دوستاناش یکمکان را و من
نیز تنها جاههای دگر را زیر و رو میکردم ،کار من چندان مفید نبود
اما دوست نداشتم بیکار بمانم و فقط تماشا کنم .اندکی دورتر از جای
قرار رفتم و در حالی که دورتر میشدم و ممکن صد متری فاصله
گرفته بودم ،با مردی برخورد کردم .او را چند بار دگر نیز دیده بودم
و این دیدارها کمک کردند تا بتوانم درست بشناسماش! .او را در
بازار دیده بودم درست در موقعی که برای دیدن و یافتن دخترک دست
فروش عازم آنجا شده بودم .نگاه تعجب آمیزی به من کرد و من که
تقریبا از این نگاه شکاکانه متؤثر شده بودم سالمی دادم و او با
سرجنباندناش جوابام را داد .میخواستم بروم نزداش و در مورد
دخترک بپرسم ،چون او دخترک را میشناخت ،ممکن زیادی با او
صحبت کرده باشد ،ممکن خندههای دخترک را در اینهمه مدتی که
من ندیده بودم را دیده باشد ،ممکن صدای دلنوازاش را که همواره
دوست داشتم بشنوماش را شنیده باشد و برای همین این مرد را
دوست داشتم .هرچه نباشد او بیشتر از من در مورد دخترک میداند
منست. برای حرؾ و اصل مهمترین این و
اما فکر دگری به زودی در سرم رسید و آن حس شوق را که برای
دیدن آشنای دخترک در من زنده شده بود را از من گرفت و جایاش
را به دلهره داشتم که دلیلاش حضور عمویم در اینجا بود ،که اگر
من چیزی در مورد دخترک بگویم عمویم نیاید و از من جریان را
نپرسد .و به همین دلیل با حسرتی دور شدم که به یکباره صدایم زد.
58
قشنگ ترین دست فروش شهر
59
قشنگ ترین دست فروش شهر
در همین حال فضا را آواز یکی از دوستاناش گرفت که داشت "مراد!
مراد! بیا کمک کن فکر کنم اینجا فردی باشد" صدا میکرد و هوش
آن مرد از من دور شد و من به زودی زود خودم را از او دور کردم .
تاریکی محض همهجا را فرا گرفته بود ،من و عموی بزرگام هنوز
به دنبال دگر عمویم و فامیلاش در گشت بودیم .حالت اسفناکی داشتم
برای عمویم و فامیل او .همینطور به گشتزنی ادامه میدادیم و
هرجا حرفی از یافتن فردی بلند میشد ،حاضر میشدیم و با حال آنها
را نمییافتیم .با هربار ندیدن آنها بؽض گلویم بیشتر میشد و در
زیر باران و با چشمان اشک آلود بازهم به یافت آنها میرفتم .چقدر
که دلم برای دوباره دیدنشان تنگ بود ،هرچند خاطره نیکی از آنها
نداشتم اما نمیشد در این چنین وضعیت بیاحساس میبودم و آن
موضوعات را به رخام میکشیدم .شب را در همین جستجوها سحر
کردیم و هیچ خبری از آنها نشد .یک روز و شب را هم تا سلسله
مناطقی که سیالب انتشار یافته بود رفتیم اما هیچ اثری از آنها نبود،
در همین حال مردم از آمدن سیالب دگری خبر دادند و اینکه با آمدن
این سیالب ،چند تن جانشان را از دست دادهاند ،آنها برای همکاری
آمده بودند اما… .همه چیز با هم یکی شده بود و با این حال یافتن آن
ها بیش از حد مشکل .بیشتر از ده روز تمام را به یافتن آنها
گذشتانده بودیم ،بارانها از یکسو ،بی خوابی از سوی دگر،
گرسندگی یکطرؾ و نداشتن امکانت درست حسابی از طرؾ دگر به
ناتوانی مان میافزود تا از یافتن بقیه مردم دست بکشیم .گرچه که
تمام سعیمان را کرده بودیم اما آنها را نیافتیم ،از تمام آن مردم فقط
تعداد اندکی پیدا شدند .بعد از گذشت اینهمه روز نومید شده به خانه
برگشیتم و طی یک تشریفات ؼیابی که یک هفتهیی طول کشید پایان
نوشتیم. را کار
61
قشنگ ترین دست فروش شهر
با خودم میگفتم چقدر بد است اینکه ارزش انسان حتی برای نزدیکان
اش ده روز تمام میشود،شخص از یاد آنها میرود ،دگر فراموش
میشود و جایگاهاش را از دست میدهد ،من با همه این حرؾها و
رفتار ظاهر گرایانه مردم کامال مخالؾ بودم اما برای اینکه رسم و
سنتی بود نمیشد کاری انجام داد ،یا حداقل برای من که خودم
مشکالتی داشتم و اصال توان تصمیم گیری درست در من نبود ،بسیار
ناممکن به نظر میرسید تا افکار و رفتار مردم را نسبت به یکدگر
تؽییر داد.
بههمین دلیل اعتمادم را در مقابل آنها از دست دادم و هیچگاه از آن
استفاده نمیکردم .حتی از بستگانم نیز دل کنده بودم .من دچار
مشکالت زیادی بودم که بسیار آنها را در خموشانههای ذهنم در بر
گرفته بودم.
ماهها اینطور با همین حال گرفته من سپری میشد و من بیش از
پیش خودم را از دست میدادم.
بعد از ماجرای عمویم هیچ چیزی برایم قشنگ نبود ،نه مدرسه ،نه
خانه ،و نه هیچ چیز دگر ،با وجود بودن مادر و خواهرم که دلخوشی
محوری من بودند اما خودم را تنها احساس میکردم .تازه به سوی
هیجد ساله شدن میرفتم و با این حال نداشتن انگیزه و امید برای من
کار مفیدی گرچه که نبود اما چارهیی را نیز نداشتم.
فارغ از هرچیز دگر من به دخترک فکر میکردم و میخواستم بار دگر
حتما او را مالقات کنم .دوست داشتم او را دوباره ببینم و حرفهایی
برایاش بگویم .با این وجود هرچه که او دوست دارد را برای من
بگوید.
61
قشنگ ترین دست فروش شهر
منیک روز تصمیم به یافتن خانه دخترک گرفتم و صبح زود به سوی
بازار در حرکت شدم ،مکانهایی را که حدس میزدم گشتم ،اما بعد از
نیافتن منزلشان به یاد آن مرد افتیدم که دخترک را میشناخت ،نام
مرد را دگر میدانستم ،او را مراد صدا زده بودند .تازه! با من هم
صحبت نیز شده بود و این بیشتر برای رفتن نزد او کمکام میکرد.
بعد از ظهر تصمیم به این گرفتم که باید بروم بازار و با آن مرد
مالقات کنم .من هیچگاه حتی شبیه این ماجرا را تجربه نکرده بودم،
برای همین دلهره در دلم بود ،در کمتر از یک ساعت به بازار رسیدم
و در حالی که به آن مرد نزدیک شدم اینطور حرؾ را آؼاز کردم:
سالم!
_ علیکم سالم.
_ ببخشید من را به یاد دارید .در ….
_ بلی به یادم آمد چه شد عمویت را پیدا کردی
_ نه با تؤسؾ! فقط ؼیابی مراسم را برگذار کردیم و همین.
_ به هر حال پسرم این شیوه زندگیست و نمیتوان تؽییر داد.
من با نهایت ادب به سر تکان دادن که منظورم بلی بود ،اکتفا کردم.
او همچنان حرفاش را با همان حسرتی که در صورتاش بود ادامه
داد :دوستانم برایم احوال دادند که چنین حادثهیی اتفاق افتیده و من
هم با آنها همراه شدم و رفتم.
_ قطعا شما مرد بزرگواری هستید.
_ نه! نه! همکاری با دگران جز عادت های منست.
روی تو اینجا زندگی میکنی!
62
قشنگ ترین دست فروش شهر
_ میتوان گفت! .اگر مدرسه را بلد باشید ،اندکی به پیش بروید خانه
ماست.
_مدرسه! بلی آنجا چند سال قبل خانمم تدریس میکرد.
_ جدی چقدر خوب .نامشان چیست!
_ گوهر.
استاد گوهر خانم شماست واقعا!
_بلی گفتم که!
_ چقدر نیک ایشان از استادان روی زبان همه شاگردان هستند که
برای همین باعث تعجب من شد.
_ تعجب کردی که چرا او خانم منست!؟ دوست داشتم تماماش را
بگویم اما همینکه یکدگر خوشبخت بسازیم کافیست .اصال چرا باید
بگویم .مهم نیست دلیلاش را بدانی .خوب ،تو بگو برای چه و چطور
که اینجا آمدهیی!
این به یکباره حرؾ عوض کردن او در من تؤثیر زیادی کرد و
نتوانستم زبانام در اختیار بگیرم ،یا اصال راست بگویم که چرا آنجا
بودم اگر میگفتم که معلوم بود ،کار دستم میداد ،برای همین اینطور
جواب دادم :چند مدتی هست که در پی یافتن یک شؽل درست حسابی
هستم ،اما نمیتوانم پیدا کنم .برای همینست که آمدهام شما فردی را
نمیشناسید که نیاز به شخصی مثل من داشته باشد ،البته تمام کوشش
ام را میکنم تا کارش را درست انجام دهم.
_ یعنی هنوز شؽل نداری!
63
قشنگ ترین دست فروش شهر
64
قشنگ ترین دست فروش شهر
67
قشنگ ترین دست فروش شهر
68
قشنگ ترین دست فروش شهر
منع کردن او باعث این نیز گشت که من از دخترک نیز نپرسم و این
موضوعی در دلام همواره وجود داشت و ظاهرا تؽییر یافتنی نیز
نبود.
اینکه بروم و باری از او بپرسم که آن دخترک حاال کجاست ،حاال چرا
به بازار نمیآید و شؽلاش را پیش نمیبرد ،یا اینکه میشود آدرسی
از او برای من بدهید ،و… .این سإالها در اعماق ذهنام به ناممکن
ترین حرؾها تبدیل گشته بود و من با این موضوع به نحوی کنار
آمده بودم .
بعد از یک ساعت اندیشیدن و رویابافی ،درون خانه رفتم ،آیسان و
ندیم را از خواب بیدار کردم و صبحانهیی را آماده کردم .هوای
مطلوبی بود ،ظاهرا بعد از ظهر حتما آفتاب خودش را نشان میداد.
اما برای این صبح خانه را تمیز و منزم نمودم ،این عادت هموارهگی
من بود .که صبحها حتما به امورات خانه میرسیدم و آنجا را منظم
مینمودم.
این کار را وقتی در خانه خالهام بودم انجام میدادم و این از کاری
هایی بود که خالهام به من آموخته بود.
هیچگاه چیزی را از فردی درخواست نکردهام تا به من بیاموزد و
همواره این که من بودم که با دقت به هرچیز آن را حتما در ذهن می
آوردم و در مکان مناسباش در عمل پیادهاش میکردم.
به هر حال امروز نیز به رسم معمول از مدرسه رفتن باز مانده بودیم،
و من در خانه به مطالعه کتاب مشؽول بودم ،در کنار من آیسان و ندیم
نیز با هم نقاشی میکردند و با سفارش من از آن دست بردار میشدند
و چند لحظه بعد دوباره دقتام را از روی کتاب بر میداشتند .بودن در
خانه آنهم در این موقع از روز برایم سابقه نداشت و از همین بابت
69
قشنگ ترین دست فروش شهر
چندان کمکی نکرد ،که هیچ! چند روز بعد از آمدن عمو مراد پسرکی
را درست در مکانی که من کار میکردم گماشت .با اینحال من نمی
توانستم از راه دگری خواستهام به عمو مراد بگویم چون همه راهها
را بسته بود .و در نهایت به این تصمیم هرچند یکسو ،اما سر موافق
ات نشان بدهم .و به آن پولی که توانسته بودم در این دو سال پیدا کنم
قناعت داشته باشم.
در یکی از روزها که من نقش دادن به اتاقمان بودم و میخواستم
شکل آنرا تؽییر دهم ،و آیسان و ندیم نیز برای بازی در بیرون از
خانه رفته بودند .یکی دروازه را ضربه و زد و گوهر بانو آن را باز
کرد.
من چیزی را که میدیدم باور نمیکردم .چون او همان پسرکی که در
بازار دیده بودماش بود .پسرک با لبخندی به گوهر بانو سالم کرد و
بعد از گفتن چند واژهی گوهر بانو نیز داخل خانه آمد ،هنوز پسرک
پس در منتظر مانده بود و به آیسان و ندیم چشم دوخته و با تعجب
نگاهشان میکرد .نمیدانستم دلیل آمدناش چیست .اما دلهرهیی در
من شکل گرفت و ضربان قلبام نیز بلند شد .واقعا هنوز باورم نمی
شود که او را اینجا دیده باشم ،آنهم در پس دروازه خانه خودمان! با
این حال میخواستم بیرون بروم اما به یکباره از نظرم منصرؾ شدم
و در همینجا ماندن را ترجیع دادم.
چند لحظهیی که او آنجا بود ،من فقط از همینجا تماشایش میکردم،
آنچه که باعث توجه زیاد من شد دقت او ،روی آیسان و ندیم بود.
نمیتوانستم حدس بزنم که چرا با این دقت به آنها مشؽول دیدنست.
به هر حال بعد از چند لحظه گوهر بانو چیزی را به او داد و با آنکه
هنوز لبخند اش را در چهره داشت از آن دور شد و گوهر بانو نیز
در را بست و داخل خانه آمد.
71
قشنگ ترین دست فروش شهر
من بعد از چند لحظهیی از اتاق زدم برون و سراغ بانو گوهر را گرفتم
و از او اینطور سإالام را پرسیدم :فکر کنم فردی دروازه را زد! او
چه کسی بود….
گوهر بانو به همان خونسردی جواب را اینطور گفت :او شاگرد تازه
یی مراد.
_ جدی! چطور! یعنی عمو مراد جای من این پسر را شاگرد گرفته!؟
_ نه شاگرد هم که نه! فقط در آنجایی که تو بودی برای او شؽلی را
معرفی کرده و حاال کار میکند.
من نخواستم دگر حرفی بزنم و اینکه چرا پس اینجا آمده بود ،لیک
گوهر بانو بعد از یک لحظه اندیشیدن و در خود ؼرق شدن حرفاش را
ادامه داد :او آمده بود تا چیزی را به مراد ببرد .گرچه که صبح وقت
برای خودش گفته بودم تا نباید دارو های که پزشک برایاش سفارش
کرده را از یاد ببرد ،اما چه بگویم! باید اعتراؾ بکنم که پیر شدهایم.
_ نه این حرؾ به شما نمیآید .پیر فردی را میگویند که حداقل شصت
یا هفتاد سال عمر داشته باشد ،با این حساب شما هنوز خیلی جوانید.
گوهر بانو من دوست ندارم این حرؾ را از شما بشنوم ،پس خواهشا
بار دگر نگویید.
او که از تعریؾ من در مورد پیر بودن متعجب شده بود ،مخالؾ بودن
اش را با لبخند بلندی نشان داد.
_ مروارید عزیز! آن سن و سالی را که تو میگویی آخرهای پیری
ست ،به هر حال میبینم که از حرؾ من ناراحت شدی! و من دوست
ندارم اینطور باشد .درست است دگر نمیگویم.
72
قشنگ ترین دست فروش شهر
_ باید ناراحت بشوم ،من شما را دوست دارم و نمیخواهم از این قبیل
حرؾها را به زبان بیاورید.
تشکر از اینکه حرفام را قبول کردید.
گوهر بانو که به منظور محوری حرؾ من پی نبرده بود ،با جواب و
سإالهای ساده از هم به سخن گفتن پرداخته بودیم .وقتی از نزد او
دوباره به اتاق برگشتم با خودم گفتم ،اینکه باید به نحو دلیل اینکار
که آن پسرک به جای من در بازار هست ،چیست!
اصال اینکه چطور ممکن است ،همان پسرکی را در کار بگیرد که من
باری با او دیده بودم و متفاوت از هر فرد دگر یافته بودماش! واقعا
برایم متعجب کننده بود و باورنکردنی! به هر نوعی میخواستم بفهمم
که آیا هنوز خوابام .دوباره از اتاق خارج شدم و آب را به صورتام
پاشیدام .اما آنچه که من متوجه شدم حقیقتی بود و کامال واضیح و
روشن که آن پسرک اینجا بود ،آنهم همین نیم ساعت قبل..
آیسان و ندیم را به داخل خانه طلب کردم و آنها نیز آمدند .با آنها
درسهایشان را تکمیل کردم و آنچه را که باید یاد میگرفتند را برای
شان گفتم.
نیز درسهای ابتدایی را از نقاشی آموختمشان .با سپری گشتن روز
خورشید جایاش را به تاریکی و شب داد .اینطور شب فرا رسید و
با آمدن شب ،عمو مراد هم آمد.
هرزگاهی به این میاندیشیدم که از چه راهی سإالام را از او بپرسم
که او دلیل این پرسش را با پاسخی که "به تو چه مربوط میشود"
تمام کند .وقتی بخواهی کاری را انجام دهی هزار فکر مثبت و منفی
در ذهنات میآید که بالخره همان جهت منفیاش را بیشتر برجسته
طوراند. همین همه نیز. استفاده و میکنی
73
قشنگ ترین دست فروش شهر
او حاال درست در مکانی که تو کار میکردی هست و خواهد بود .تو
هم نگران چیزی نباش! فقط همان طور که گفتم به نقاشی و درس
هایت توجه کن .هیچ فردی از تو توقع پول را ندارد و در عینحال
خودت نیز صاحب پولی هستی .آن را نگهدار و هرطور که فکر می
کنی و خواستی خرجاش کن.
_ ببخشید عمو مراد! فکر کنم زیاده رویی کردم .من فقط متعجب شده
بودم بابت در کار شامل نمودن آن پسرک ،که دگر آنهم مهم نیست و
دوباره سإالی این گونه را از من نخواهید شنید.
عمو مراد در ادامه این واژهها را گفتوگو بعد از گفتن آنها به اتاق
اش رفت
_ نه عزیزم! نیاز به عذر خواهی نیست .حاال هم برو به اتاقات.
_ بلی چشم! وقت بخیر.
منهم باگفتن همین جمله وارد اتاقمان شدم و مشؽول اندیشیدن گشتم!
نمیدانستم چهکار کنم ،تنها کاری که در آن لحظه از من بر میآمد
فکر کردن بود .که به یکباره و چند لحظه بعد آیسان و ندیم ذهنام را
به سوی حرؾ خودشان کشاندند و اینطور گفتند :خواهر چرا حال تو
گرفته معلوم میشود! چیزی شده!؟
_ نه عزیزانم! فقط اندکی فکر میکردم ،همین.
_ پس بیا به مایان داستانی تعریؾ کن ،اما اینبار تکراری نباشد.
نمیدانستم چه داستانی برای آنها بگویم! نه اینکه داستان گفتن بلد
نبودم ،نه! در آن لحظه چیزی را به یاد نمیآوردم ،اما به اسرار آنها
پاسخ مثبت دادم و اینطور آؼاز نمودم :خوب! در روزگاران قدیم سه
دخترک و پسرکی زندگی میکردند ،آنها هیچ فردی نداشتند ،همین
طور به زندهگی خویش ادامه دادند و بالخره بزرگتر شدند .خواهر
75
قشنگ ترین دست فروش شهر
78
قشنگ ترین دست فروش شهر
فردا صبح ،آماده شده و راهی مدرسه شدیم ،آیسان و ندیم و پدر عقب
من و گوهر بانو در حرکت بودند .عمو مراد نیز با ما بود او چند
روزی هست که نمیتواند صبح زود به بازار برود و به همین دلیل با
ما همراه گشته بود ،از یک دو راهی باید از هم جدا میشدیم و عمو
مراد راهی بازار میگشت.
همینکه به صد قدمی آنجا نزدیک شدیم ،عمو مراد با گفتن اینکه "
آه من بعضی لوازم نیاز را در خانه فراموش کردم" دوباره بازگشت
و ما همچنان به سوی مدرسه راهی شدیم .در جریان راه حس می
کردم فردی ما را دنبال میکند و با این حال برگشتم و به بهانه
پرسیدن آیسان و ندیم که امروز درس خواندهاند یا نه ،چهار سو را
نیز از نظر گذراندم اما متوجه فردی خاصی نشدم و این حس تا
مدرسه ادامه پیدا کرد.
بعد از مدرسه نیز به تمام معنا مراقب بودم که آیا دوباره آنحس را
میداشته باشم یا نه ،اما اینبار چیزی مشکوک را متوجه نشدم .با
اینحال به فردی چیزی نگفتم ،ماندم تا دقیقتر بفهمم.
این حس من تازهگی به تمام معنا داشت و قبل از این اصال چنین فکر
و حسی در من به وجود نیامده بود.
من هر روز در جریان راه با آیسان و ندیم داستانهایی عادی از
جریان مدرسه را میگفتم و از آنها میشنیدم .گوهر بانو نیز از
مشقتهایی که با آن رو در رو شده بود میگفت ،اما این روز فقط
متوجه چهار اطراؾ بودم و آخر سو را با دقت تمام از نظر میگذارندم
و اصال به حرؾهایی هیچ یک از آنها توجه نشان نمیدادم.
با داشتن این دلهره به خانه رسیدیم و دروازه را محکم بستم ،گوهر
بانو با نگاهی که تعجب همراهاش بود به من نگاهی انداخت و من
79
قشنگ ترین دست فروش شهر
81
قشنگ ترین دست فروش شهر
کرد .کار او به این معنا بود که من را بسیار دوست میداشت .من نیز
نمیتوانستم بعد از این حسام را نسبت به او در درونام خاموش کنم.
اما تصمیم به این گرفتم که هیچ کاری نکنم و به همین شکل ادامه
بدهم .در جریان مدرسه نیز به آن لحظه ذهنام مشؽول بود و اصال
درس را درست نفهمیده بودم .هیچ موضوعی در چند مدت اخیر این
طور ذهنام را مشؽول خودش نکرده بود و من اصال زیربار تؤثیر یک
چنین حال و وضعی نرفته بودم .این پسرک چه داشت که من را به
این شکل متؤثر کرده بود .وقتی مدرسه به سمت خانه هم در حرکت
بودیم ،هیچ گفتهیی را از آن سه فرد متوجه نشده بودم .گرچه که
بارها خواسته بودند تا من نیز چیزی بگویم یا واکنشی نشان بدهم به
آنها اما به قول آیسان من فقط یک لبخند به صورتام داشتم و همین
طوری در کنار آنها حرکت میکردم .حتی موقع که داشتم به امورات
خانه نیز میرسیدم آن لبخند را از دست نداده بودم .به باور خودم
حق داشتم من چیزی را درک کرده بودم و با پدیدهیی بر خورد کرده
بودم که آنها نمیتوانستند بفهمند اش!
به هر حال حتی موقع آمدن عمو مراد من در اتاق مانده بودم و به
بهانه مطالعه کتاب به او فکر میکردم ،جالب بود واقعا! اینکه او را
در نزد خودم و درست در چند قدمیام دیده بودم ،اگر در بازار یا جای
دگری میدیدماش ،ممکن بود فکر میکردم دلیل مقابل شدن مان فقط
یک تصادؾ بوده ،اما او درست در حالی که من در راه مدرسه بودم
با من مقابل شده بود .و در کالم ساده میشد حدس زد که او برای
بود. آمده اینجا تا من دیدن
آیسان چند بار دلیل این لبخند را از من پرسید و در حقیقت به پاسخ
خاصی نرسید.
82
قشنگ ترین دست فروش شهر
من فقط به این پاسخ که "مگر لبخند زدن کار بدیست که اینطور
متعجب شدهیی"! حرفاش را میبریدم و میگفتم که انسان اگر دوست
دارد جوان بماند باید لبخند بر صورت داشته باشد که من در جریان
تمرین این عادت هستم .
او بعد سإالهایاش که پاسخ آنی نگرفته بود از اتاق خارج شده و
من دوباره مشؽول فکر کردن در مورد آن لحظه که پسرک را دیده
بودم شدم .زیادی در ذهنام نسبت به او ؼرق گشته بودم ،با ای حال
چند لحظهیی گذشت و عمو مراد ندیم را به اتاق من فرستاده تا به من
بگوید که عمو مراد میخواهد با من حرؾ بزند.
با عجله از اتاق خارج شدم و به نزد عمو مراد رفتم .او در حالی که
داشت در کنار کتابخانه گوهر بانو نشسته بود نیز من را دید و با این
وضع نزدیکاش شدم .سالم کردم و او بعد از پاسخ دادن به این سالم
با جدیتی که در چهره داشت حرؾاش را اینطور آؼاز کرد :خوشحال
معلوم میشویی! گرچه که میخواستم در مورد این یک هفته گذشته با
تو صحبت کنم چون ظاهرا ناخوشنود بودی و پریشان معلوم می
شدی! اما اینکه میبینم شادمان هستی ،دلام را راحتتر میکند .حرؾ
اینقدر نیست و میخواهم دلیل آن حال یک هفته تو را بپرسم و اگر
کاری بتوانم انجام دهم نیکوست .بگو ببینم آیا چیزی شده بود!؟
_نه عمو فقط بابت درسهای مدرسه اندکی پریشان بودم که فکر می
کنم میتوانم حلاش کنم ،ممنون از اینکه متوجهام بودید.
_نه دخترکم تو بر من حق داری و نباید این حرؾها را بگویی .بعد از
این هم باید هرچه بود را به خودم بگویی حاال هم گوهر را میگویم تا
بال تو همکاری نماید و از این بابت هم ذهن را راحت بگذار.
_چشم عمو تشکر بابت اینکه همواه از من حمایت میکنید و از هیچ
چیزی برایتم کم نگذاشتید.
83
قشنگ ترین دست فروش شهر
_نه گفتی! این شادمانی تو برای چیست! نکند چیز خاصی شده!
این حرؾ عمو مراد را کنایه گونه درک کردم و به همین دلیل نمی
فهمیدم در مقابل این کنایه چه پاسخی بدهم که بتواند مفید باشد .با
این حال گفتم :نه چیز خاصی نیست ،فقط دوست دارم به لبخند داشتم
عادت کنم ،میدانید! صورت تنها قسمتی از بدن است که زود واکنش
ها را بازتاب میدهد به همین دلیل دوست دارم همواره خنده بر
صورت داشته باشم.
_بسیار خوب! پس همواره همین طور بخند عزیزم.
_شما چطورین با کارهایتان .زیادی که فشار بر شما نمیآرود!
_نه من هنوز قدرتی که بتوانم کار بکنم را دارم و کامال راحت هستم.
برعالوه شاگردی دارم که هر لحظه به من کمک میکند و نمیگذارد
زیادی کار بکنم.
و با لبخندی که بر صورتاش داشت اینطور ادامه داد :ممکن تا چند
مدت بعد من فقط به رفتن و نشستن قناعت کنم .چون او خیلی با من
همکاری میکند.
_پس بسیار خوبست! با این حال متوجه خودتان باشید و بگذارید او
کارهایتان را انجام دهد.
_بلی من چه بخواهم چه نه او اینکار را میکند .اما فکر میکنم در
این چند روز در خانه مشکلی دارد چون در موقع درست در بازار
حاضر نمیشود ،به هر حال فکر کنم مصروؾ بودی برو به کارهایت
رسیدهگی کن.
_درست است پس من مزاحم شما نمیشوم ،وقت بخیر.
مخاطب عزیز!
طوری که عمو مراد تعریؾ از حال و اوضاع بازار کرد پسرک فرد
نیکیست و اینطور میتوان از برداشت عمو مراد دانست که از
84
قشنگ ترین دست فروش شهر
85
قشنگ ترین دست فروش شهر
86
قشنگ ترین دست فروش شهر
گاه از جریان زندگی شکایت ندارند .میدانی چرا! چون به آنها آب
میرسد ،هوا میرسد ،آفتاب نور اش را به آنها میرساند و با این
حال گلها به خونسردی و رضایت به زندگی ادامه میدهند و اگر
بیشتر دقت نمایی ،آنها بیشتر از روزهای گذشته شان به مخاطبان
خود میخندند .و من این حال را از گلها بسیار دوست میدارم.
وقتی هم که شب میشد ،بعد از دیدن و حرؾ زدن با همه به اتاقمان
میرفتیم و من به کتاب مطالعه نمودن میپرداختم .در حقیقت من
دوستی نداشتم تا حرؾهای دلم را به او بگویم و فکر میکنم به همین
دلیل به کتابهایم وابسته شده بودم و هیچ روزی در زندگی من نبود
تا کاؼذی از کتاب را مطالعه نکرده باشم .آنها دوستهای مبارکی
برای من شده بودند .دوستانی که هیچگاه از حرؾ من ناراحت نمی
شدند و آنرا با تمام وجود گوش میدادند .گاهی هم که اشک میریختم
برخالؾ حتی آیسان و ندیم کتابهایم با من بودند و هقهق هایم را
میشنیدند .من با آنها به سفرهای دوری میرفتم ،من در مورد
فرهنگهای مختلؾ آگاهی پیدا میکردم ،من تاریخ را با همین کتابها
دور میزدم ،از مردمانی که دهها و صدها سال در گذشته زندگی کرده
بودند معلومات مییافتم و با متوجه شدن حال و اوضاع این روزگار
میتوانستم حدس بزنم که در آینده چه خواهد شد.
خالصه به همین دلیل بود که یک قسمتی از شبام را به آنها واگذار
کرده بودم.
مخاطب عزیز!
اگر دوست دارید مستقیم نیز میگویم که من تمام آنچه را که یاد
گرفتهام از همین کتابها بوده و به شما هم پیشنهاد میکنم تا کتابها
را به خودتان دوست بگیرید .آنها چیزی از شما نمیخواهند که هیچ!
در پهلو به شما حرؾهایی را که مفید است نیز میآموزند.
87
قشنگ ترین دست فروش شهر
89
قشنگ ترین دست فروش شهر
_نه عمو جان فقط میخواهم استراحت کنم ،فکر میکنم همین کافی
ست و نیازی به دارو اصال نخواهد بود.
_حال اگر میگویی خوبی درست است فقط اگر چیزی نیاز داری بگو
تا برایت بیاورم.
_نه! به چیزی نیاز ندارم .شما بروید که دیرتان نشود.
آیسان ،ندیم ،متوجه درسهایتان باشید ،چون وقتی برگشتید ،حتما
خواهم پرسید.
آنها با اشاره سر به حرؾام ،مهر تؤیید زدند و با این وجود من رو
به گوهر بانو نمودم و اینطور حرؾام را گفتم :متوجه خود باشید.
حال وقت بخیر.
_دختر عزیزم! میخواهی من کنارت بمانم و از تو مراقبت کنم!
_نه! چرا باید اینکار را کنید! من که گفتم نیاز به چیزی و کار خاصی
ندارم ،شما به مدرسه بروید و آیسان و ندیم را تنها نگذارید من می
توانم از خودم مراقبت نماییم.
بعد از رفتن آنها ،به مراقبت از گلها خودم را مشؽول نمودم و
ساعاتی را در کنار آنها ماندم ،بعد از گذشتن آن مدت به قدم زدن
پرداختم و در این جریان آینده را تصور میکردم اینکه باید تا پنج
سال بعد من کجا باشم .من دوست داشتم تجارتی برای خودم رقم بزنم
و در کنار نقاش ماهری نیز باشم .اینکه از طریق درسهایم نیز به
جایگاهی برسم نیکوست ،اما فکر میکنم راه درازی را در پیش دارم
تا از طریق درس بتوانم پول به دست بیاورم ،آنهم پول بسیار.
من خودم را در خانه تصور میکردم که با پول خودم ساختهام و در آن
جا عمو مراد و گوهر بانو حضور دارند .آیسان و ندیم بزرگ شده اند
و برای خودشان استعدادی و شخصیتی دارند ،من همواره این قول را
برای خودم دادم که روزی به چنین خواستی خواهم رسید .و هیچ
91
قشنگ ترین دست فروش شهر
چیزی نمیتواند مانع از این کار بشود .من توان دیدن زحمتهایی را
که عمو مراد و گوهر بانو متقبل میشوند را ندارم ،نمیتوانم آنها را
در این راه تنها بگذارم و کاری انجام ندهم .
بههمین دلیل فکر میکنم باید چند مدتی از مدرسه دور بمانم تا آن
پسرک از آمدن به راه مدرسه من خسته شود و دگر نیاید .این بهترین
کار از نظر من به این رویداد است و باید اینکار را انجام دهم.
با این وجود وقتی گوهر بانو آمد ،آنطوری که برنامه ریزی کرده
بودم ،اینکه تا امتحان نیمه سال مدرسه نخواهم آمد و درسهایام را
در خانه ادامه میدهم .به این دلیل که حاالم خوب نیست و در حقیقت
دو هفتهیی بیش به آؼاز امتحانات نمانده است .گوهر بانو در آؼاز
گرچه که مخالؾ این تصمیم من بود اما با بسیار سختی توانم راضی
اش کنم و حرؾام را قبول کند .مانده بود راضی نمودن عمو مراد آن
چه که بیشتر ذهنام را مخشوش کرده بود .که با بسیار تالش و
کوشش او را نیز با حرؾام موافق کردم و بعد از این میتوانم با خیال
راحت مدرسه نروم .آیسان که خواهر قابل اعتماد من بود ،و با شیوه
تؤثیری که حرؾام رویاش داشت او را گفتم متوجه آن پسرک باشد،
هرچند میگفت هنوز او را ندیده و نمیتواند .بشناسد اما همینکه گفتم
او یک روزی پس دروازه آمده بود و شاگرد عمو مراد است ،به یاد
آورد .این دگر چهچیزهایی برای او گفتم اینها بودند :چند مدت قبل
حس میکردم در راه مدرسه فردی مایان را تعقیب میکند ،با این
وجود یک روز تصمیم گرفتم تا او را ببینم و در عین ناباوری همان
پسرک بود .البته اینکار او در همینجا تمام نشد و درست دیروز هم
او را هنگام رفتن به مدرسه دیدم ،این کارهای او خستهام میکنند .با
این وجود! دوست ندارم دوباره تکرار بشود آیسان به خود نگاه کن
اصال میفهمی چهمیگویم!
مخاطب عزیز!
91
قشنگ ترین دست فروش شهر
92
قشنگ ترین دست فروش شهر
پرداختم ،اکثر اوقات مطالعه ذهنام را با دنیا های ناشناخته آشنا می
کند و در حقیقت همان کتابها هستند که دلهرهام را دور میکنند.
گرچه که دلتنگ فضای مدرسه نیز شده بودم اما با وجود تصوراتی
را که بعد از آگاه شدن گوهر بانو و عمو مراد به ذهنام میآمد ،عالقه
میگرفت. من از را مدرسه رفتن به
تا آنجا که میتوانستم از عمو مراد در مورد او حرؾ بگیرم را می
گرفتم ،گرچه که ریسک بلندی نیاز داشت و من این ریسک را به
خرج میدادم .عمو مراد میگفت آن پسرک بابت مشکالتی که در رفتن
مدرسه برایاش پیش شده! نمیتواند در وقت مشخص به بازار بیاید
و حتی آن روزهایی که مدرسه نمیرفت را میآمد اینجا .اما چند
نمیآید. هم روزها آن در که هست مدتی
اندک اندک! تمام جزیات را از عمو مراد میپرسیدم گرچه که گاهی
دوست نداشت در مورد او بگوید اما با وجود اسراری که آیسان می
کرد همهچیز را میگفت و در حقیقت من به همین دلیل میتوانستم
بفهمم که پسرک در چه حالیست.
ظاهرا در این چند روزی که سر راه مایان سبز نمیشود دلیلی دارد و
با این وجود قطعا خانوادهاش دخیل هستند!.
ذهنام زیادی درگیر بود ،نمیدانستم به چه دلیلی.
گرچه که سابقه داشت اما اینبار از تمام چیز خستهام کرده بود.
از بازار ،از خانه ،از همهچیز.
ممکن تنها موردی را که دوست میداشتم تا تکرار بشود ،دیدن
دخترک بود ،به بهانه زیاد توانسته بودم خانه عمو مراد را درست
همین چند روز قبل پیدا کنم دخترک و پسرکی را ببینم که در حال بازی
کردن هستند .و در کمال تعجب سه روز بعد آگاه بشوم که آنها
فرزندان عمو مراد نیستند و به عنوان دخترک و پسرک آنها و در
خانه عمو مراد زندگی میکنند .آنهم با خواهر بزرگشان! اینکه در
93
قشنگ ترین دست فروش شهر
آن لحظه چه حسی داشتم را فقط خودم میتوانم درک کنم ،چون من
توقع نداشتم به این سادهگی بتوانم خانه آنها را پیدا کنم .از جهتی
بابت یتیم بودن او بیشتر حس مهربانیام نسبت به او زیاد میشد و
با این وجود عاشقتر میشدم.
همان روزی که عمو مراد من را به خانه خودش فرستاد ،و وقتی
برگشتم از او در مورد فرزنداناش پرسیدم و او اینطور حرؾاش را
آؼاز کرد :خوب حاال که پرسیدی چیزهایی را برایت خواهم گفت اما
این را بدان که هیچگاه دوست نداشتهام تا این حرؾها را به فردی
بگویم ،و میخواهم قول بدهی که برای هیچ فردی چیزی نگویی.
وقتی با خانمم عروسی کردم ما صاحب فرزندی نشدیم و تو آن
دخترک و پسرکی را که دیده بودی فرزند ما نیستند ،در حقیقت ما آن
ها را فرزندی گرفتهایم.
البته یک خواهر بزرگتر از آنها هم است که درست چند مدت قبل در
همینجا که تو هستی ،شؽلی برایاش در نظر گرفته بودم .به هر حال
زندگی همین است پسرم! میدانی یک چیزهایی را تو داری که دگران
ندارند و یک چیزهایی را تو نداری که آن را دگران دارند ،اینکه لذت
بردن از زندگی در همین است که تو راهی میانه را انتخاب کنی ،یعنی
با داشته هایت کاری نمایی تا دگری نیز خیری از آن ببیند .من به
همین دلیل که آن سه فرد تنها بودند و از شاگردان خانمم خواستم آن
ها را در خانه خودمجا دهم و هیچگاه حتی برای یکبار هم حس نمی
کنم که آنها فرزندان مایان نباشد ،ما آنها را طوری دوست داریم که
فرزند خودمان را دوست خواهیم داشت ،و هیچ تفاوتی بین آنها قائل
نیستیم .خانمم آنها را در درسهای مدرسه همکاری میکند و من هم
اینجا کار میکنم تا ؼذا و لباس و …را آماده نماییم .بلی دگر زندگی
مایان قشنگ و زیبا ادامه دارد .و من از همهچیز در زندگیتم راضی
ام.
94
قشنگ ترین دست فروش شهر
من نتوانستم چیزی برای عمو مراد بگویم ،با این همینجا حرؾهای
او تمام شد و من نیز که به رسم ادب حرفی نزده بودم در ذهنام نیز
گفتههای او را جدی نگرفتم .فقط یک قسمت از حرؾهای او که در
مورد دخترک بود برایام مهم به نظر رسید و با این وجود وقتی آگاه
شدم که دخترک در همان خانه زندگی میکند ،با خودم گفتم که باید
یک روزی او را ببینم و با آن وجود در یکی از همان روز ها مدرسه
نرفتم و خودم را در مسیر دخترک برابر نمودم .من پنجاه متر یا بیش
تر از آن خانه که دخترک زندگی میکرد دور بودم .با این حال وقتی از
خانه بیرون شدند ،آهسته به آهسته به من هم در مسیر آنها حرکت
نمودم در یک قسمتی عمو مراد دوباره برگشت ،نمیدانستم به چه
دلیل اما به مشکل خودم را از جایی که بتواند من را ببیند دور کردم.
او دوباره خانه رفت و من هم به دنبال دخترک در حرکت شدم.
پریشان به نظر میرسید ،هرچند دلیل آن را نمیدانستم اما امید وار
بودم اتفاق خاصی دلیل آن نبوده باشد.
برای من همین کافی بود ،اینکه او را ببینم.
باز همین رو رفتم خانه تا بعد از ظهر به بازار بیاییم و به کارم برسم.
با این وجود خواستم چند روز بعد دوباره دخترک را ببینم ،این بار
برخالؾ گذشته خواستم که با هم رو در رو بشویم تا واکنش او را
نسبت به خودم ببینم .با این وجود وقتی یک روز از خواب بلند شدم،
اولین حرفی که در ذهنام آمد ،دوباره رفتن و مالقات با دخترک بود و
به همین دلیل به زودترین فرصت ممکن آماده شدم و راهی خانه
دخترک ،البته از جهتی ذهنام در دگری حضور عمو مراد بود و وقتی
او را دیدم که زودتر از خانه برون شد دوباره به همان حال منتظر
ماندم تا دخترک برون بیاید .بعد از چند دقیقهیی آنها هم آمدند و من
هم امروز اندکی نزدیکتر با آنها حرکت کردم.
در جریان راه به اینسو و آنسو زیادی نگاه میکرد دو من با خودم
میکنم ایکاش یکبار به عقب ببیند تا بتوانم صورتاش را بنگرم ،از
95
قشنگ ترین دست فروش شهر
96
قشنگ ترین دست فروش شهر
97
قشنگ ترین دست فروش شهر
وقتی متوجه من شد ،گویا چیز ترسناکی را دیده باشد ،به همین دلیل
چشماناز اندکی برون زدند و رنگ صورتاش سفید گشت.
هیچ یک از دگر همراههان او متوجه من نه گشته بودن ،چون اصال
در انتظار آمدن فردی نبودند اما او که از همان هفتههای گذشته گویا
این انتظار را میکشید ،حال آنکه این انتظار خوب است با بد نمیدانم
من فقط همین را برداشت کردم که او در انتظار آمدن من بود و به
همین دلیل رویاش را اندکی از من چرخاند و در همینجا بود که فکر
کردم این انتظار به شکل عجیبی برای او دوستداشتنی نبوده .واقعا
این برداشت برای من زجرآور و زشت بود .دگر چه سودی داشت که
در سر راه فردی سبز بشوم ،در حالی که دوست ندارد من را ببیند.
من با همان افسرده حالی از کنار آنها گذشتم و حتی برای یکبار هم
که شده بود عقب خود را نگاه نکردم،همان طور به راه رفتن ادامه
دادم ،و راه خانه را در پیش گرفتم.
مخاطب عزیز!
تجربه از قشنگترین معلمان برای من بوده و از همین رو میتوانستم
بفهمم که انسانها چه گونه رفتاری از خودشان در هنگام دیدن یک
دگر دارند .زشت و نیکاش را از هم جدا میکردم و بسیاری از
موضوعات را حدس دقیق میزدم .دخترک در آن لحظه از دیدن من
شادمان نبود و بابت همین خواستم تا دگر با او مقابل نشوم ،گرچه که
این تصمیم زیادی با حال و وضع من که نیاز به محبت بیرونی داشتم
یکی نمیشد ،اما این تصمیم را گرفتم .هیچ حرفی را برای خودم بهانه
نساختم ،اینکه شاید او از من شناختی نداشت و حال من را نمیدانست
ورنه درکام میکرد .نه من به هیچ یک از این حرؾها نچسپیدم و
فقط دگر به به مالقات دخترک نخواهم رفت در ذهنام بود…
98
قشنگ ترین دست فروش شهر
در البه الی یکی از همین روزها خانواده عمویم تصمیم به این گرفتند
تا خواهرم را که هم سن و سال یکی از نزدیکان مان بود ،به عقد
نکاح آن فرد وارد کنند و در نهایت عروسی کنند
از همین رو همه موافق این حال شدند و قبول کردند ،مایان هیچ یک
هنوز پسر را ندیده بودیم ،بابت اینکه آنها در شهر دگری بودند و حد
اقل پانزده یا بیست سالی بود که رفت و آمد بین آنها رقم نخورده
بوده.
آنها با هم نامزد کردند و عمویم پول زیادی از بابت این نامزدی
دریافت نمود و برای مادرم فقط یک تقسیم از چهار آنرا داده بود .من
در این موضوعات آنچنان که سنام ایجاب میکرد دخالت نمیکردم و
فقط به آنچه مادر انجام میداد سر تؤیید میجنبانیدم .یک ماه از این
تصمیم گذشت و هنوز خبری از آن پسر نشد و من هم به مراسمی که
در این جریان از سوی دو خانواده برگذار شده بود ،از سهمم بیش
ترین زحمت را به خرج دادم ،هرزگاهی با خودم میگفتم که ای کاش
دخترک نیز اینجا حضور داشت ،کاش مایان با عمو مراد این رفتار را
میداشتیم که از هم دگر در یک چنین مراسمی دعوت کنیم .این
موضوع با هر بار در ذهنام آمدن تازه میشد و من دلتنگتر!
خالصه اینکه من هنوز به شدیدترین شکل ممکن دخترک را دوست
داشتنم ،اما نمیخواستم تا مدتی چشم در چشم او بشوم و از این جهت
دل او را از خودم بیشتر برنجانم .من چند روز از مدرسه و شؽلام
دور ماندم و اگر دقیق بگویم بیشتر از دو هفته .در این همه مدت
حتی یکبار هم فرصت اینرا که به مدرسه احوال بدهم را نداشتم و
همین طور نمیتوانستم از این حال عمو مراد را نیز آگاه نماییم ،تا در
ذهن او چیزی به ؼیر از حقیقت در مورد من نباشد و من هم به
راحتی بتوانم به امورات موسوم به پیوند خانوادهام با آن مردمان
برسم .جریان مدرسه آنقدر مشکل نگذشت و من نگران ای بودم که
عمو مراد در این مورد چه خواهد گفت و من را چقدر از این بابت
99
قشنگ ترین دست فروش شهر
سرزنش کند و بگوید که چرا در این چند روز هیچ خبری از خودم
ندادم و کار یک چند او را دو چندان ساختم.
وقتی به بازار رسیدم جای عمو مراد خالی بود ،و نیز آنچه که
مربوط من میشد نیز در همان قفل گشته بود .ساعاتی یک الی دوی
روز بود! و عمو مراد به شکل عادی که هر روز این ساعت آنجا
مصروؾ کار و خرید و فروش خود بود دگر آنجا نبود .این وضع من
را نگران کرد و به زودی نزدیک یکی از دوستان عمو شدم و از او
اینطور پرسیدم :ببخشید عمو مراد کجاست چرا امروز نیامده!
_مگر تو خبر نداری!
_نه خوب! اگر که میداشتم از شما نمیپرسیدم! بگویید ،موضوع
بدی اتفاق افتیده!؟
_بیشتر از یک هفته میشود که عمو مراد سخت مریض است و حال
اش چندان خوب نیست .یک روز وقتی هوا زیادی گرم بود به زمین
افتاد و ما هم او را به خانهاش رساندیم،
فردا دوبار به بازار آمد و آن اتفاق دوباره افتاد و از او خواستم که
دگر تا چند روزی این نیاید ،البته او میخواست باز هم به کارش بیاید
اما از خانماش خواستیم تا او را از این خواست چند روزی منصرؾ
کنند و نگذارد تا به بازار بیاید ،الاقل ما یک عمو مراد داریم و نمی
خواهیم حال او بدتر از این بشود .در این روز ها همه اینطور می
شوند .ممکن چون هوای گرم به او آسیب زده باشد و به همین دلیل
آمد. نخواهد روزی چند
با شنیدن این خبر به عجله خودم را به خانه عمو مراد رساندم! به
خودم میگفتم که اگر دخترک آنجا باشد که قطعا هست ،چه خواهم
کرد .و اگر این کار را انجام ندهم دگر به چه دلیلی مقابل عمو مراد
ایستاد بشوم .حرؾها در ذهنام به چرخش میآمدند و قدرت تصمیم
گیری من را از من میگرفتند .من درست همان خیابانی را پشت سر
111
قشنگ ترین دست فروش شهر
میگذارندم که برای دیدن دخترک آمده بودم .با این حال چطور می
توانستم به خانهییی بروم که درآن خانه دخترکی حضور دارد که وقتی
با او مقابل میشوم دست و پاچه شده و گویا بابت باال رفتن سن و
سالام دست و پایم به بدترین نحو ممکن در بپزه میآیند و ضربان
قلبام نیز بلند میشود تند تند میتپد .واقعا نمیدانستم چه کنم اینکه
مقابل فردی قرار بگیرم که دگر نمیخواستم مزاحم او بشوم و تصمیم
گرفته بودم تا او را چند مدتی نبینم و یا نه ،از این حرؾ بگذرم و به
مالقات فرد مریضی که لطؾ و نیکی بسیار برای من کرده است.
عاقبت و در اخیر کشمکش های ذهنیام تصمیم گرفتم تا به این
مالقات بروم و موقع دیدن دخترک هیچ عکسالعملی از خودم به
نمایش نگذارم.
من مقابل دروازه آن خانه که یک تجربه دگر نیز داشتم ایستاده بودم و
با این وجود دروازه را ضربه زدم…
بعد چند لحظهیی یک دخترک آن را باز کرد .وقتی بار گذشته اینجا
آمده بودم ،او را در حال بازی با برادر کوچکتر از خودش دیده بودم.
دخترکی با موهای مایل به سیاه و چشمان قهوهیی روشن! سن و سال
زیادی نداشت و حدودا چهارده سالاش بود یا حداقل من اینطور می
کنم .مخاطب عزیز من رنگ شناس خوبی نیستم و از همینرو ممکن
در مورد رنگهای صورت و موهای سر او اندکی زیاده رویی کرده
باشم ،اما میتوانم بگویم که چهره قشنگی داشت و موهایاش را یک
دست پس سر بسته کرده بود ،با همان چشمان به من خیره شده و از
من در مورد آمدنام پرسید .گفتم میخواهم عمو مراد را ببینم ،بگو
رضوان آمده است.
او داخل خانه رفت و من در همینجا منتظر برگشت او بودم ،درازه
اندکی باز بود و میتوانستم گلهایی را ببینم که عمو مراد گهگاهی
یکی از آنها را با خودش به بازار میآورد و دگر و تا شام آن را بو
میکرد و آب میداد .بیشتر از پنجاه گلدان گل را آنجا میدیدم و چون
111
قشنگ ترین دست فروش شهر
دروازه به طور کامل باز نبود حدس اینکه ممکن هفتاد گلدان باشند
را بسیار کم میکرد ،با این وجود من به رسم ادب دگر به داخل خانه
چشم نگرفتم و روی خودم را به سوی دگری گشتاندم .دخترک آمد و
از من دعوت کرد تا به خانه بیاییم و عمو مراد که من را نزد خودش
خواندهاست را مالقات کنم.
بعد از نیم ساعتی خودم را درون یک اتاق یافتم ،اتاقی با رنگ
الجوردی که معلوم بود ،اینکه از روی شور و عالقه ترتیب داده شده
بود .پردههای سفید آن که آویزان در گوشهی باالیی پنجره بود .پس
سر من دروازهیی قرار داشت که من از بیرون اینجا آمدم در مقابل
من تخت خواب چوبی با رو پوش سفید آن بود و روی آن مردی قرار
گرفته بود ،آن مرد عمو مراد بود آنسوی تخت خانم عمو مراد
حضور داشت و در حالی که به دفتری در دستاش چشم دوخته بود از
گوشه آن نیز هرزگاهی به من نگاه میکرد ،آن خانم که بانو گوهر بود
ظاهرش میگفت گویا تازه از مدرسه آمده باشد ،با این وجود من یک
بار دگر به چشم گذراندم در اتاق خودم را مصروؾ کردم و با این حال
چشمم به آئینه که در دیوار سمات چپام قرار داشت بسالر جالب به
نظرم رسید چون طوری طراحی شده بود که که فکر میکردی پنجره
است و آنسوی اتاق را به نمایش میگذارد ،الماری نیز آنجا قرار
داشت که مملو از وسائل کهنه و قدیمی اما پاک و منزه را خودش جا
داده بود .من روی یک چوکی درست در کنار اهل خواب عمو عمو
مراد نشسته بودم و با این حال گه گاهی لب به لیوان چای زعفرانی
که دخترک کوچک آورده بود میزدم و جرعهیی از آن مینوشیدم.
صدای آن دخترک و پسرک که در حال گفتوگو با هم دگر هستند
شنیده میشود اما نمیتوانم صدای خواهر بزرگ آنها را بفهمم گویی
اصال حرفی نمیزند .ذهنام داشت به دلیل حرؾ نزدن و هیچ سخن از
آدرس او نیامدن به سوی من فرو میرفت ،چون من در موقع آمدن او
را دیدم که در اتاقی که رو در روی اینجاست داخل شد و به نحوی از
112
قشنگ ترین دست فروش شهر
من رو گرفت ،آن صحنه برایام جالب و عجیب مینمود چون فردی
اینکار را میکرد که من بارها صورتاش را در شهر و همین چند
ماه قبل در راه مدرسه میتوانستم کامل ببینم .در آن حال گرچه که
برخورد کوتاهی داشتیم اما توانستم او را تکمیل ببینم .هنوز آن
زیباییاش را از دست نداده بود و با لباسی که ظاهرا دست دوخته
معلوم میشد قشنگتر هم مینمود .لباس چهار خانهیی چند رنگ به
تن کرده بود ،رو سری سیاهاش که خوشه موهایاش را از پس شانه
نمایان میکرد به سر داشت .او لباس خاصی به تن نداشت اما ترکیبی
که از خود به نمایش میگذاشت نشان دهنده سبک خاص او در طرز
استفاده از داشتهها بود.
صدایی من را از این بیاد آوردن لحظه دیدن دخترک باز ماند و به
زودی از آن حال برونام کرد .عمو مراد بود داشت اسمم را صدا می
زد و به من چنین خطاب میکرد :رضوان تویی! من فکر میکردم که
دگر نخواهم دیدت چون چند روزی هیچ خبری از تو نداشتم ،میشود
بگویی کجا بودی!
_عمو مراد حالتان چطور هست! ظاهرا زیادی خوب نبودهاید و روز
های بدی را سپری میکنید .من واقعا شرمندهام که نتوانستم در این
چند روز و هفته اخیر به بازار بیایم ،و یا اینکه احوالی بدهم که
نخواهم آمد .شما خبر دارید که در این چند مدت من مشکالتی زیادی
را پس سر گذراندهام و با این وجود حرؾهای دگری نیز است که می
توانم تا خوب شود و من آنها را به شما بگویم اما برای حاال کافی
ست تا شما بهتر شوید.
_من خوبم پسرم ،و میتوانم حرؾهای تو را نیز بشنوم ،باید دلیل
خوبی برای این نیامدنهایت داشته باشی .چون واقعا نومید میشدم،
حس میکردم باید شاگرد دگری به خود بگیرم تا…
متوجه هستی رضوان!
113
قشنگ ترین دست فروش شهر
در این لحظه من در فکر فرو رفته بودم ،و یک قسمتی از حرؾهای
عمو مراد را متوجه نشدم .اینکه گفت شاگردی میگرفته! برایام قابل
پذیرش نبود و به همین دلیل با خودم میسنجیدم که کار من چقدر می
توانست اشتباه باشد که عمو مراد بخواهد جای من دگری را به
شاگردی بگیرد! عمو به یکباره و نامم را صدا زد و من دوباره
متوجه او شدم ،با عجله اینطور گفتم :ادامه بدهید عمو جان!
_تو متوجه شدی که من چه گفتم.
_بلی! گفتید که میخواستید شاگرد دگری بگیرید.
_نه آن حرؾام زیادی مهم نیست .بعد آن را میگویم.
_ببخشید فکر کنم متوجه آن حرؾتان نشدم.
این حرؾ رد و بدل شدنها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد و با این
وضع عمو مراد در پاسخ به حرؾ من اینطور گفت :گفتم؛ تا با من
همکاری کند و من به این و حال روز نیفتم ،حتما متوجه شدهیی که در
هنگام کار دستهایم میلرزند و به مشکل میتوان به پا بایستم ،از
سویی هم نمیشود که همواره در خانه بمانم ،چون واقعا این چند روز
گذشته را سخت سپری کردهاند و اگر میشد همین حاال به بازار می
رفتم .بگذار خیال تو را نیز راحت کنم اینکه من هیچ گاه به عوض تو
شاگردی نخواهم گرفت .اما باید دلیل نیامدن خودت را بگویی و امید
وار هستم آنقدر محکم باشد که بابتاش این همه روز را نیامده بودی.
_حقیقتا من بابت اینکار خود پشیمان هستم و با این وجود از شما
عذر میخواهم .همانطور که شما در جریاناید ،من در خانه مشقت
هایی را تحمل میکنم و در این اواخر خواستند خواهرم را به همسری
یکی از بستهگان دور مان بدهند و از همین رو نتوانستم که به شما
خبر بدهم ،در نهایت من مدرسه نیز رفته نتوانستم و امروز قبل از
آمدن به بازار آنجا رفتم و بعد از اینکه به بازار رسیدم شما را آنجا
114
قشنگ ترین دست فروش شهر
115
قشنگ ترین دست فروش شهر
دقت کردم .در حقیقت میخواستم تا به این بهانه دخترک را نیز ببینم
اما به یاد من رسید که اگر میشد که او را ببینم در این همه ساعتی
که آنجا بودم میدیدم .اما ظاهرا باید به رسم ادب از این خواست
بگذرم و این دیدار را به وقت دگر کنار بگذارم.
من در موقع برون شدن از اتاق عمو مراد از زبان آن مرد این جمالت
را شنیدیم و قول عملی نمودناش را نیز دادم .عمو مراد گفت:
رضوان عزیز! خودت میبینی که من نمیتوانم بازار بیایم و اگر چند
روزی را به جای من هم بیایی ،شادمانام خواهی کرد.
در کنار به مدرسهات هم برس و در اخیر روز موقعی که کار خودت
را تمام کردی پولش را نگهدار و برای شام فردایش آنرا به من
برسان ،میفهمم که امری پسندیده برایات نیست اما من را در این
امر یاری کن.
من هم موافقت کردم ،به این دلیل که عمو مراد با من زیادی نیکی
کرده و نمیتوانام از سر حرؾاش ساده بگذرم و آنرا ندیده بگیرم.
من به سوی خانه در حرکت شدم و از آنها خدا نگهداری کردم.
در راه رفتن به خانه به بودن در مکانی فکر میکردم که دخترک در
آنجا حضور داشت!ظاهرا کار مشکلی نبوده!
برخالؾ تصورات من از مقابل شدن با او و اینکه آیا میتوانم با رو
در رو حرؾ بزنم ،آنهم در صورتی که او میداند من چه فردی هستم
و چه نیتی برای او! یا اصال در مورد او دارم.
من با بسیار راحتی توانستم با این وضع کنار بیایم ،نترسیدن را می
گویم ،اینکه قبل از رفتن به خانه عمو مراد چه حسی داشتم این بود
که دلهره داشتم تا مبادا این حس من را به باد حرؾهای تند عمو
مراد بعد از گفتن آنچه که بین من و دخترک در این مدت گذشت ،این
که من بارها خواستم دخترک را ببینم و با او رو در رو بشوم .اما نه
116
قشنگ ترین دست فروش شهر
117
قشنگ ترین دست فروش شهر
بدترین قسمت این راه درست گذشته از آن خانم هاست! جایی که فقط
هفتصد قدم تا خانه ما فاصله دارد ،مردمانی که بسیار کم از خانه
خارج میشوند و آداب و رسوم انسانهای خوشبخت را ندارند .اینکه
هیچگاه از زندگی لذت نمیبرند ،درست مثل آنانی که فقط به زنده
بودن مشؽولند و لذتی را در آن ایجاد نمیکنند.
من این حال و وضع را هیچگاه دوست نداشتم ،اما کاری از دستام
نیز بر نمیآمد.
اینکه اگر بپرسی زندگی را در کجا دوست دارم! حتما خواهم گفت که
در مکانی که عمو مراد و خانوادهاش زندگی میکنند.
چون میتوانستی آنجا با مردمانی شاد و همواره خندان مقابل بشوی،
اما برعکس در اینجا که من و خانوادهام زندگی میکنیم ،هیچ
شادمانی و دلخوشی را صورت فردی پیدا نخواهی کرد ،جز در موارد
بسیار مهم ،شاید در عروسی ها و تولد فرزند جدید برایشان ،و
ممکن بعضی موضوعات به خصوص دگر .این موضوع فقط زنده
میدهد. معنی نمودن زندگی نه و بودن
میتوانستم تصور کنم که وقتی در خانه باشم چه اتفاقای رخ خواهد
داد ،خانم عمویم با خانم عموی دگرم و فرزندهایشان با یکدگر در
گیر شدهاند ،البته اینقدر اطمینان دارم چون هر روز این جریان از
عادیترین مسئله آن خانه بود .و ممکن در همین چند روز بابت
مراسم خاصی که برپا شده بود آرام و بیهیچ حرؾ و صدایی گذشته
باشد .من به راحتی نمیتوانستم این همه ماجرای بیمعنی که هر روز
را در نزاع بگذارنم عادت داشته باشم .من برخالؾ آنها عادت به
آرامش و راحتی داشتم و به همین دلیل وقتی عمو مراد خواست با در
بازار باشم را ترجیح به این دادم که با عمو و فرزنداناش در آن خانه
بمانم ،من فاقد احساس نبودم و میتوامستم درک کنم که مادر و
خواهرم چه حالی دارند اما آنها را قوی از خودم د این موارد می
دانستم.
118
قشنگ ترین دست فروش شهر
زندگی ذهن ساخته من بسیار قشنگ و زیبا برایام بود و از همین رو
نمیخواستم تا با برداشت حرؾهای آنها ذهنام را پر کنم و تا حدی
بشود که داشتههای خود را از یاد ببرم.
شب هنگام دلتنگی عجیبی من را در بر گرفت ،از داخل خانه خارج
شدم و با کمک نردبان به روی بام خانه بلند شدم و از آنجا می
توانستم شهر را اگرچه نه در بلندای زیاد آن اما در حدی که بتوانم
بازار را ببینم یافتم .من قبل از این با این قشنگی از شهر مقابل نشده
بودم ،چون قبل از این هیچگاه این موقع از شب که از ساعت نه
گذشته بود ،روی پس بام نیامده بودم و قناعت به حریم داخل خانه
داشتم .اما حاال که میبینم بد نیست چند لحظه را از شب اینجا سپری
نمایم.
اگر اینجا بودی حتما میدیدی که خانهها در روی زمین و اخترها در
آسمان چقدر به زیبایی شب افزوده بودند و فقط ماه در بین همه این
روشناییها خودش را خاص و قشنگ معرفی داشت .با این هوای گرم
و در عین موقع صاؾ اینجا به من امر میکردند تا بیشتر بمانم و
من نیز از این حرؾ بدم نمیآمد ،نزدیک لبه بام شدم و از آنجا به
دریایی که آنسو تر از خیابان و حداقل پنجاه قدم با من فاصله داشت
چشم دوختم و آواز آب را که در برخورد با سنگرهای کنارش ایجاد
میشنیدم. را میشد
119
قشنگ ترین دست فروش شهر
گذاشتم و اینطور خواب بر من چیره گشت .فردا اول صبح بیدار شدم
و حرکت نمودم به سوی بازار و اینطور صبح را قشنگ آؼاز نمودم.
بازار این موقع از صبح جز دکه و دکان دار ها فردی را در خودش
نیافته بود و من هم که جزء همانها به حساب میآمدم ،به آؼاز
نمودن کار های دست سپردهام پرداختم .
روز را گرچه که با مشقت و سختی به اتمام رساندم ،اما بابت اینکه
توانسته بودم پول خوبی گیر بیاورم شادمان بودم .با این حال ذهن
عمو مراد را راحت میدیدم و لبخندی بر صورتاش با این کار خویش
ایجاد مینمودم و از جهتی نیز تمام آن خانواده را خوشحال .به همین
دلیل وجدانی راحت داشتم و از کار کردهام راضی مینمودم .روز بعد
اما بر عکس نتوانستم زیادی لوازم را به فروش برسانم و پول آنی به
دست بیاورم ،شاید دو روز سپری شده سادهترین و قابل فهمترین
موضوع برای این بود که بتوانم بفهمم زندگی هیچگاه به یک شکل
پیش نمیرود ،یک روز قشنگ ،یک روز زشت ،یک خوب ،روز بعد
بد ،و اینطور همواره باید ادامه بدهی و با این جریان یکی بشوی.
من هم تن به این حرؾ دادم و در حالی که به سوی خانه عمو مراد
میرفتم ،متوجه فردی شدم که پسرش را لت و کوب میکرد ،آنهم
برای اینکه یکی از کبوتر هایاش را گم کرده .من لذت داشتن پدر
گرچه که تجربه نکرده بودم اما با دیدن این حال و وضع به یاد عمو
های خودم افتیدم ،آنها نیز به همین شیوه گاهی من را تا حد آخر
بابت پیش پا افتاده ترین موضوعات لت و کوب میکردند .چند لحظهیی
از جایی که آن مرد متوجه من نشود به این ماجرا چشم دوختم و آنرا
تماشا کردم .پسرک فقط چیػ و فریاد میزد و کاری برای دفاع از
خودش انجام نمیداد .با خودم گفتم ،آیا اگر پسرک بزرگ بود ،اجازه
این کار را برای آن مرد میداد که در مقابل چشم همه مردم و حتی آن
هایی که هیچ شناختی از آن خانواده نداشتند اینطور لت و کوباش
کند .این سإالی بود که شاید از خودم میپرسیدم که من این قدرت را
111
قشنگ ترین دست فروش شهر
دارم که بتوانم در مقابل عمو هایام ایستاد بشوم و بگویم نه دگر حق
این را ندارید تا بابت موضوعات ساده من را اینور جلوی چشم مردم
به بدترین شکل ممکن لت و کوب کنید و هرچه از دهانتان برآمد
بگوییدم .زودی نگذشت که یکی دو فرد ،به نیت خیر و اینکه با دیدن
آن لحظه خواستند مداخله کنند و پسرک را از زیر بار لت و کوب آن
مرد عصبی نجات دهند ،اینکار را انجام دادند.
اما مرد با حال قهر و عصبی خود به حرؾ های خود ادامه داد و آن
چه که شاید شایسته مردی با آن سن و سال که حتما از چهل گذشته
بود ،نباشد ،میگفت .پسرک هم که نرسیده و پریشان به نظر میرسید
با آن دو فرد تا دم خانه خودشان رفت ،چند تن دگر مرد عصبی را بت
خودشان به سمت بازار کشاندند و این بود ماجرای یک روز از روز
های من!
کاش میتوانستم برای حال آنهایی که به شکل عجیبی خستهاند از لت
و کوب شدن ها کار انجام دهم ،کاش راهی برای آرام ساختن آن افراد
عصبی وجود داشت ،چه فردی میداند .شاید وجود دارد اما من نمی
توانم درکاش نمایم.
رفتار آن پدر در مقابل فرزند ده یا یازده سالهاش هنوز در ذهنام
مانده بود و من که به راه حل این موضوعات فکر میکردم بیشتر
درون ماجرا خودم را میرساندم ،به همین دلیل آشفته و ؼرق ده
پانزده قدم از خانه عمو مراد جلو رفته بودم و با این حال وقتی متوجه
شدم آه از درون کشیدم و برگشتم تا دروازه را ضربه بزنم .چند لحظه
بعد دوباره همان دخترک را دیدم که از من در مورد آمدن میپرسد و
من هم که زیادی با آن دخترک هم سخن نشده بودم پول را دادم و
گفتم به عمو مراد بگوید که حاصل دو روز گذشته همین شده و اگر
موافق بود احوال بدهد که پول فردا و پس فردا را هرج خریداری
نمایم .او داخل خانه شد و در کمتر از پنج دقیقه برگشت و از موافقت
111
قشنگ ترین دست فروش شهر
عمو مراد با حرؾام گفت و من هم که کار اینجا تمام شده بود به راه
آمده ادامه دادم و برگشتم به سوی بازار و از آن راه هم به خانه.
در جایی رسیدم که پسرک داشت به شکل بسیار بدی از سوی پدر اش
مورد ضرب و شتم قرار میگرفت و آن لحظه در حقیقت تؤثیر بدی
روی من میگذاشت و به همین دلیل زودتر از آنجا فاصله گرفتم و
خودم را به شلوؼی شهر رساندم .در کمال تعجب با یکی از دوستان
بچهگیام برخورد کردم و با او پدر اش که تازه از سفر برگشته به
سوی خانه در حرکت شدیم .پدر اش از راههای دور و درازی که به
قصد تجارت رفته بود میگفت و اینکه با چه حال و اوضاعی در راه
رو به رو شده است ،در البه الی همین قصهها پدر دوستام به راه
زنانی اشاره کرد که میخواستند لوازم آنها را به ؼارت ببرند و دار
و ندار شان را بگیرند که با یک چشم به هم زدن چند فرد دگری با آن
ها درگیر شدند و پدر دوست من نیز با دوستاناش از آنجا دور
بشوند .قصههای آن مرد ادامه داشت و من هم دوست داشتم شنونده
باشم اما بابت اینکه نزدیک خانه رسیده بودم ،نمیشد آن قصهها را
تکیمل بشنوم.
به زودی زود در خانه و در کنار مادرم نشسته دیدم خود را و در عین
حال خواهرم نیز با مایان نشسته است.مادرم در مورد خوشبختی
خواهر تازه نامزد من حرؾ میزد و من که چیزی از چیزی حالیام
نمیشد یا حداقل خودم را به راه دگری میکشاندم تا اشک چشمامنام
بیشتر نشود از خانه خارج شدم و چایی را که به رسم معمول مادرم
از زعفران آماده کرده بود نیمه گذاشتم .
وقتی از خانه به نیت اینکه اشکهایام در مقابل خواهر و مادرم که
با هم حرؾ میزدند به برون نیاید خارج شدم .شام بود و تاریکی همه
جا را فرا گرفته بود .چند لحظهیی را قله قدم زدن پرداختم ،هرچند ام
روز نیز مثل روز گذشته درمانده بودم چون از صبح تا عصر فقط به
112
قشنگ ترین دست فروش شهر
پا ایستاده مانده بودم و برای همین توان باز ایستادن را در خودم زیاد
نمیدیدم ،در حقیقت چارهیی هم نداشتم این چند روز تؤثیری نبودن
خواهرم درکنار مان بعد از چند ماه دگر اینطورم کرده بود .تاقتم
داشت تاقتر میشد و موج دلتنگی دوباره در اعماق درون من زنده
میشد و از همین دلیل یکراهی را که برای مهار آن یافته بودم قدم
زدن بود .کمتر از پنج دقیقه بعد خودم را درکنار دریا یافتم و بت این
وجود نشستم و آبی را به صورتام رساندم .باد دلنوازی با صورتام
برخورد میکرد و لذتی را در من زنده نیز؛ چون صورتام را شسته
بودم هوای مطلوبی را مزه کردم .چند بار این کار را تکرار کردم و با
این کار بسیاری از موضوعات را میتوانستم به سادهگی از یاد ببرم.
به هر سبب دوباره راه آمده را از سر گرفتم و به خانه رفتم ،گرچه که
داشتم از در کنار آب نشستن لذت میبردم اما گویا ترس و دلهرهیی
که در ذهنام پدید آمد وادارم کردم تا به خانه باز گردم .در همان حال
چیزی جز رفتن به بام رفتن و لذت بردن از هوای مطلوبی که چند
لحظه قبل تجربهاش کرده بودم به ذهنام نیامد .با عجله به سوی
نردبان رفتم آن را گرفتم که عمویم با صدا زدن نامم لرزهیی بر دلام
انداخت :رضوان بیا اینجا
_سالم عمو!
_علیک سالم ،کجا میخواهی بروی! به بام هان؟ آنجا چه میکنی؟
نکند چیزی استفاده میکنی؟ " جمله آخرش را در حالی به زبان آورد
که سیگاری را بر روی لبش گذاشته بود و قبل از آن ،با زبان
خودش آن را نمناک نموده بود" دوباره ادامه داد :چرا طوری سرت
را اینسو و آنسو میکشانی که گویا از حرؾهای من ناراحت شده
یی! ببین پسر جان من به عنوان عموی بزرگ تو باید این حرؾها را
به تو بگویم و تو نیز گوش دهی!
میفهمی چه میگویم.
113
قشنگ ترین دست فروش شهر
_بلی متوجه شدم .من فقط بابت هوای صاؾ آنجا میروم و کار
خالفی انجام نمیدهم.
_خوبست ،حاال هم برو و صورتت را از جلوی چشمم دور کن،
من با عمویم زیادی حرؾ نزدم این از عادت های من بود ،زیادی نمی
خواستم با او همسخن باشم و او هرچه که در دل دارد را بر سر من
خالی کند.
بؽض گلویم را میفشرد و نمیتوانستم کاری انجام دهم با این وجود از
جهتی هم نمیدانستم چه کنم ،آیا به بامی باال بروم که خودم می
خواستم چند لحظه قبل به خواست خویش آنجا باشم ،یا به امر عمویم
آنجا بروم ،در میان این دو حرفی که به رفتن من ختم میشدند،
بالخره آنجا را قشنگترین و از سویی هم مناسبترین جای برای
گریستن یافتم و با این حال بال رفتم .در جایی نشستم که میتوانستی
به سادهگی بازار را ببینی ،در حاشیه اطراؾ شهر نیز قشنگ بود.
اختر های زمینی که همان چراغ خانه و اختر های آسمانی و این بوی
خوش این فصل از سال ،همه گفتوگو با عمویم را از ذهنام دور کرد
و من با این جریان لذت بلندی را تجربه کردم .اصال نمیتوانستی در
تابستان و در هوای مطلوبی که در اینجا بود و آسمانی صاؾ و پر از
اختر هایی که به همه این زیبایی میافزود ،بگذری .من این زیبایی را
دیده و بیشتر از یک ساعت آنجا ماندم .بعد نیز برای اینکه فردا
وقتتر بروم بازار و مشؽول کارم بشوم .فردا وقتی از خواب بلند شدم
احساس نیکی به من دست داد ،برای اینکه صبح زود بیدار شده بودم
و برای اینکه در خانه بودن را دگر از وقتی که به کار آؼاز کردهام
دوست ندارم .از خانه برون شدم به سوی بازار به قدم زدن پرداختم.
درختان سبز و آسمان آبی رنگ این روز جهان را به زیبا ترین جای
ممکن مبدل میکرد و تو اگر اینجا بودی حرؾام میدانستی!
با بسیار راحتی و صبر به بازار رسیدم و بالخره به کار مشؽول شدم.
دو روز را مشابه به روزهای گذشته سپری کردم و با این وجود با
114
قشنگ ترین دست فروش شهر
شوق و شوری که در رفتن به سوی خانه عمو مراد داشتم ،به آن
جهت در حرکت شدم.
به یاد داری صبح روز گذشته را که گفتم احساس خوبی داشتم ،من
دلیلاش را از این روز میدانم که وقتی دروازه عمو مراد را زدم ،در
کامل بسیار تعجب و با چشمان از حدقه بیرون زده خودم با صحنهیی
مقابل شدم که اصال تصورش را نمیتوانستم.
دوازه را همان دخترک باز کرد ،بلی خود او بود…
در آن لحظه من فقط متعجب بودم و شاید مثل همه چشمان از جای
شان زده بودند برون ،اینکه چطور ممکن است خود او باز کند ،در
حالی که میدانست پس دروازه آنهم در این لحظه من هستم ،شاید
احساس نیک روز گذشتهام بیجا به این دیدار ربط داده بودم اما من
هم مثل همه انسانها به این موضوعات باور دارم ،به هر حال هنوز
چشم در چشم او بودم و صورتام نیز نداشتن انتظاری که او را ببینم
در خودش پیدا کرده بود ،با این وجود تالش کردم تا به آنی احساس
ضعؾ در مقابل او به زودی پایان دهم ،دستم را به سوی دهانم بلند
کردم و سرفهیی زدم ،میزان صدایم را بسیار مالیم نمودم و گفتم:
سالم میخواهم با عمو مراد مالقات کنم ،البته به این دلیل که کار
خوبی را سپری نکرده بودم و این دو روز چندان خوب نگذشته بود.
برای همین میخواهم خودش را ببینم میشود برای او بگویید …!
میخواستم حرؾام را ادامه دهم که او با آؼاز نمودن به حرؾزدن به
زبان من استراحتی داد.
_الزم نیز چیزی بگویی ،همینجا منتظر باش حاال صدایاش میکنم.
من که مبهوت برای این شیوه رفتار و گفتار مانده مانده بودم گفتم:
درست است!
بعد از چند لحظه برگشت ،چشماناش همان برقی که در آؼاز میزد را
از دست نداده بود و به حرؾ زدنشروع کرد و گفت :عمو مراد آمده
115
قشنگ ترین دست فروش شهر
نمیتواند اگر حرؾ مهمی داری میتوانی به خودش بگویی اما اگر
اینطور نیست ،عمو مراد گفت که شاید فردا خودش هم بیاید ،چون
همین طور گفت ،اگر میتوانی بیا و او را از آمدن به بازار منع کن و
با او حرؾ بزن.
مخاطب عزیز!
من تا اینجا آمده بودم میخواستم حتما با عمو مراد صحبت کنم ،اگر
این خواست را دخترک هم از من نداشت من با مالقات عمو مراد
رضایت میکردم .با این وجود گفتماش :پس میخواهم او را ببینم،
میتوانم داخل بیایم!
_بلی بیا! اتاقهاش را که دیدی! از وقتی از دهلیز داخل شدی سمت
چپ اتاق دوم.
با اشاره سر به حرؾهای او نیت تؤییدام را نشان دادم و در حقیقت
نمیدانستم در جواب این حرؾهای او چه بگویم ،راستش جریان این
مانده بودم که او آمدن روز قبل من به اینجا را دیده بود و اینکه به
چه دلیلی اینطور گفت نمیدانستم!
چیزی در این خانه تؽییر نکرده بود ،دخترک به سوی همان گلهایی
رفت که شاید از همان جا آمده بود تا دروازه را باز کند و اینطور من
هم به تصوراتی که داشتم پایان دادم چون احساس آن روز من هیچ
ربطی به مقابل شدنم نداشت .با بسیار اعتماد به نفس درون خانه
شدم و آنطوری بار قبل آمده بودم به شوی اتاق عمو مراد رفتم و او
را در حالی که از پنجره بیرون را تماشا میکرد یافتم .سالمی کردم اما
جوابی از آنسو ریختن نکردم ،برای اینکه شاید عمو مراد در فکر
فرو رفته بود سالمام را نشنید .اما من با ذهنام در جدال جواب
دریافت نکردن از عمو مراد بودم ،خواستم به این مخشوشی ذهنام
پایان دهم.
116
قشنگ ترین دست فروش شهر
117
قشنگ ترین دست فروش شهر
از این فرصت استفاده نمایم و چند لحظه به صورت ماه گون او خیره
بشوم .
گرچه که در این چند مدت گذشته برای رفتار او در راه مدرسه از
مقابل شدن با او زیادی راضی نبودم ،اما اینکه اگر دیدم ،نظرم به کلی
عوض شد و رنگ دگر به خودش گرفت .من از این مالقات نهایت
لذت را چشیده بودم .وقتی فکر میکنم نیاز به محبت داری ،یک فرد
در ذهنات میآید که از او این محبت را دریافت کنی ،آنهم فردیست
که تو عالقه آنی در مورد او داری! اما اگر او نخواهد این حس را در
مقابل تو داشته باشد ،چه! قطعا به افسردهگی و ناراحتی تو ختم می
شود .و این موضوع در مورد من که حتمیست.
از کوچکیها به یاد دارم که بسیاری از حرؾها را نه به مادرم و نه
به خواهرم میگفتم .دوستی که بتوانم اعتماد زیادی بر او داشته باشم
هم نبود .من بیکس و تنها در دنیای عجیب درون با عالمی از
مشکالت و ترس و ها جن و پری زندگی میکردم و در حقیقت هنوز
هم با آنها گهگاهی ارتباط میگیرم .شاید وقتهایی که فشار ذهنی
بیش از حد در من است ،دلیل این باشد که فکر میکنم جن میخواهد
مرا ببلعد .یا شاید زمانی که از خیابان رد میشوم و از سگی فرار می
کنم که در گوشهیی خوابیده و قصد ندارد به من حمله کند.
یا ممکن شامهایی که با عجله به سمت خانه میروم و در راه آن قدم
هایام را حساب میکنم که اگر سهصد و چهل و چهار قدم نباشند
بالیی به سرم خواهد آمد و از همین قبیل حرؾها و مشکالت را من
دارم از کوچکیها با خودم حمل میکنم.
اگر این حرؾها را دیوانهگی بنامم باید تمام کسانی که میشناسم و
حتا تمام شهر دیوانه باشند ،چون هیچ فردی نیست که از شر وسواس
ذهنی رها شده باشد .من این حرؾها را زمانی دانستم که داشت یکی
118
قشنگ ترین دست فروش شهر
پنج به آنسو هیچ فردی در آنجا نباشد .به همین دلیل این خواستهام
را به فردا پیش انداختم و دوباره به حساب و کتاب نمودن با افکار
هردم متفاوت و ناجورم پرداختم .در حقیقت زمان را تا رسیدن به
خانه نتوانستم چطور سپری شد ،اما برای اینکه نتوانسته بودم خسته
ام در اه را متوجه شوم ،خوشحالام میکرد .در خانه داخل شدم و
برحسب عادتم سالمی به همه تقدیم نمودم.
مخاطب عزیز! امروز حال من دگرگون شده! نمیدانم چطور و چرا!
چون با همه به مهربانی بیپیشنهیی احترام کردم و اینبار حتا خسته
گیام نیز آنقدر در میزان رفتارام تؤثیر بدی نداشته بود.
مادرم را اینطور گفتم :سالم مادر جان چطور هستی! یا اصال چیزی
نگو چون بسیار عالی معلوم میشوی و از این بابت خوشحالام.
_خوبم! خوبم! بلی .متوجه نمیشوم ،اتفاقی افتاده؟ چون رفتار به
نحو عجیبی تؽییر کرده و کمکم نگرانام میکند.
_ای بابا! من اگر زیادی احترام کنم ،میپرسیید چرا اینطور است و
اگر خشک و بی مزه رفتار نماییم باز هم ایرادی را پیدا میکنید .فکر
کنم باید من یک لیوان از چای را بنوشم ،خوبست.
مخاطب عزیز! میدانی شاید رفتار من در واقع فرار از فکر ها و
ترسهای ذهنیام بود ،ممکن در آن لحظه که با دخترک چشم در چشم
شده بودم به نداشتناش و در نهایت از دستی دادناش که هنوز در آن
دست نیامده فکر میکردم باشد .
عمو مراد دوباره به کار برگشت و من چانس دیدن دخترک را به
بهانه مریض بودن عمو مراد از دست دادم و دگر به هیچ عنوان نمی
توانستم این فرصت را ایجاد کنم ،یا الاقل فکر میکردم .همه اینطورند
وقتی به لحظات خاصی میرسند دگر نومید شده و گویا همه چیز را از
دست دادهاند اما اینطور نیست .به یکباره همهچیز تؽییر کند را
خواهی دید.
121
قشنگ ترین دست فروش شهر
122
قشنگ ترین دست فروش شهر
123
قشنگ ترین دست فروش شهر
124
قشنگ ترین دست فروش شهر
خواست تا راه دگری امتحان کنم ،شاید سادهترین و کاربرد ترین راه
برای مهار او ورد داشتن بود .من بارها خواستم تا او را فراموش کنم
و هرچه میتوانند و میتوانستم را انجام دادم .لیکن او هنوز در من
حضور داشت و نمیشود با هیچ راهی بیروناش آورد .عاقبت تصمیم
گرفتم تا با او دوست بشوم ،آخر تنها راهی که برایتم مان ه بود
همین بود .هرچه تا قبل از این راه را امتحان کرده بودم کاری مفیدی
انجام نداده بود.
من در نهایت با کنار آمدن با این موضوع دانستم که نیاز نیست هم
واره از چیزی فرار کنم ،باید بسیاری از موارد را بپذیرم و یا اصال
توجه خاصی در مورد آن نداشته باشم.
در نهایت من حاال با آن من درونام کنار آمدهام و او را موجود
شیطانی نمیدانم ،در پهلو اجازه هم نمیدهم که هیچ فردی او را این
طور فکر کند ،چون من با او یکی شدهام و بسیاری از تصامیم را با
او یکجا میگیرم.
در یکی از آخرین روز های تابستان که به مدرسه نرفته بودم به
سوی بازار در حرکت شدم ،هوا گرم بودناش را از دست نداده بود و
اگر بودی هوای گرم اینجا را که با باد همراه بود ،در صورتت
احساس میکردی .نزدیک دریا شدم و از جریان شر شر آب با
برخورد در سنگها در حد آنچه که به ذهن آرامش میدهد لذت
چشیدم .به آبی که بلند و پایین در یک مسیر خاص در حرکت بود
دقت کردم و با این وجود چقدر به زندگی شباهت داشت .زندگی هم
مثل همان آب که گهگاهی بلند و ته میرود است.
اگر انسان بخواهد ،هرچیزی برای او درس خواهد بود .آب ،شب ،ماه،
روز و بالخره همه این موجودات و جامدات در پی آموختاندن برای
انسانهاست.
125
قشنگ ترین دست فروش شهر
از این به قصد بازار و رسیدن به عمو مراد در حرکت شدم و بالخره
به از سپری شدن نیم ساعتی به او که در حال فروش لوازم خویش
بود رسیدم .
اگر بگویم در این چند روزی که از امتحانات مدرسه من گذشته
کنجکاو نیامدن پسرک نشدهام ،دروؼی بیش نیست .چون واقعا نگران
میشدم ،البته نه اینکه بخواهم عالقهام را به او نشان دهم فقط برای
اینکه اگر به فردی که ‘برای مقابل شدن با من سر راهم میآید و با
این وجود رفتار من برخالؾ تصور او چندان خوب نمیباشد ’آسیبی
برسد من باید گنه کار باشم .این چند روز به همین شیوه سپری شد و
نگرانی من که فکر میکردم در مورد پسرک است ،رنگ عوض می
کند و دلیل اصلیاش را یک اتفاق دگری عنوان میکند.
مایان وقتی به خانه میرسیدیم ،به فکر ؼذا میشدیم و بعد از آن همه
به یککاری مشؽول ،آیسان و ندیم که به شکل عادت به بازی کردن
در بیرون میرفتند و گوهر بانو هم برای بازدید از کاؼذ های
شاگردانش به اتاقاش و من هم به تمیز نمودن خانه مشؽول میشدم
و بعد از آن هم کتاب که فردا قرار است امتحاناش دهم را میگرفتم و
با بسیار دقت مطالعه میکردم .در یکی از همین روز ها عمو مراد با
دوستاناش به خانه آمد و از اینکه اینبار دوستاناش با او بودند ،می
شد فهمید که حتما چیزی شده .وقتی پرسیدیم که چه شده است ،عمو
مراد جوابی نداد ،لیکن عمو قربان که از دوستان قدیمی عمو مراد
بود گفت :در بازار بودیم که به یکباره مراد به زمین افتاد و از حال
رفت ،باید آفتاب تؤثیر کرده باشد ،اینروز ها میبینید که هوا بیش از
حد معمول گرم است و ما هم بسیار به دریا نزدیک نیستیم.
عمو مراد با نگاهی او را خموش کرد و از آنها برای اینکارشان
تشکر نمود .آنها هم رفتند و ما که داشتیم از این وضع عمو مراد
رنج میبردیم ،در همین حال نیز با کمک یکدگر او را به اتاقاش
رساندیم .ظاهر عمو مراد طوری نبود که گویا نیاز باشد تا سخت از
126
قشنگ ترین دست فروش شهر
او مراقبت کنیم ،البته فارغ از اینکه او خودش همین را میگفت که
حال من خوب است و نیاز نیست شما دور و کنار من باشید .و مایان
هم در جریان اینکه او حرؾ میزد ،میتوانستم ببینم که او بهتر است
و چیزی که بتواند باعث ضعؾ و بالخره مریضی بیشتر او بشود در
صورتاش پیدا نبود ،یا حداقل برای من که اصال در مورد پزشکی و
طبیبی چیزی نمیدانستم اینطور بود و من فقط همین قدر در مورد
یک مریض میدانستم که آیا عالئمی در صورتاش پیدا است و یا نه.
به هر حال کمکم نگرانی مان هم تمام میشد و با این وجود عمو را
یکروز دگر هم در خانه نگهداشتیم و مانع از اینکه بازار برود
شدیم .او نیز قبول نمود و فردای آن روز را نرفت به جای آن
خواستم تا در خانه باشد و 'به گلهای که بعضیهایشان از دست من
آزرده شده اند و به نشانه اعتراض از رنگ داشتن و بوی داشتن
'برسد. بودند کشیده دست
عمو مراد از ضدیترین افرادیست که تا حال دیدهام ،او نمیخواست
در خانه بماند و میخواست برود بازار اما من که گفتم اگر او بخواهد
از خانه خارج بشود ،من هم با او آمده و در بازار خواهم بود ،البته
آنهم برای همیشه! که با این حال موفق شدم تا نگذارم که او برود
بازار.
فردای آن روز با وجود نگرانی زیادی که در مایان از بابت این وضع
پدید آمده بود ،اجازه دادیم تا عمو مراد به بازار برود و حتی من و
ندیم نیز تا یک مکانی با او رفته بودیم ،که با مخالفت او مقابل شده و
از رفتن با او دست کشیدم.
ما هم از همان راه بازار به مدرسه رفتیم تا به امتحان های مان
برسیم .وقتی دوباره برگشتیم .اینبار قبل از مایان عمو مراد در خانه
بود ،با تعجب دلیل اینکار اورا پرسیدم و گفت :چیز زیاد مهمی نیست
اما فکر میکنم باید یکی دو روزی اینجا بمانم ،ها معلوم است می
خواهید تا بفهمید که چرا اینجا هستم! خوب ،من وقتی بازار رسیدم
127
قشنگ ترین دست فروش شهر
128
قشنگ ترین دست فروش شهر
چند روزی به همین شیوه سپری شد ،اما به جا اینکه عمو مراد بهتر
از قبل شود برعکس هنوز خود شرا از دست میداد و تا حدی که ما
به جبر او را به اتاقاش منتقل کردیم .روی تختاش استراحتاش
دادیم و هرچه نیاز بود را بانو گوهر ترتیب داد .دلیل مریضی عمو
مراد به قول پزشک گرمی بیش از حد برای بدن به ظاهر فرسوده این
پیر مرد بود ،و اینکه به هیچ عنوان جز مواقع نیاز از اتاق هم خارج
نشود ،با این حال حرؾهای پزشک را جدی گرفتیم و چند روزی عمو
مراد را نگذاشتیم که کار های سقیل را به عهده بگیرد .حتی نمی
گذاشتم تا به بیرون رفته و گلها را ببیند ،من گلها را نزد او می
آوردم!
از جهتی هم پسرک را در مقابل عمو مراد رد و بد میگفتم که به چه
دلیلی این چند روز را نیامده و هیج خبری از خودش هم ندادهست ،اما
عمو مراد که از این حرؾهای من راضی نبود و حتی بر عکس می
گفت که نباید او را چنین بگویم که چون اگر فرصتاش میشده
رضوان برای عمو احوال میدادهست.
چند هفته از ماجرای مریض شدن عمو میگذرد ،با این حال من در
این چند روز با خودم تصمیم گرفتهام که اگر پسرک نیاید ،یا ندیم را
به بازار میفرستم و یا اصال خودم میروم و کار میکنم.
هرچند مناسب شرایط من نیست اما برای اینکه عمو مراد را خوشنود
کرده باشم الزامیست که کار کنم .معاش بانو گوهر کافی نیست ،من
هم که پولام را دوست ندارم به این سادهگی ها خرج نمایم اما شاید
کاری را که بتوانم انجام دهم این باشد که بروم و به جای عمو مراد
من در بازار کار کنم.
این تصمیم را فقط در خلوت های خودم به ذهن آورده بودم ،و می
خواستم بانو گوهر را هم در جریان بگذارم تا او نیز با خبر شود،
شاید از من بخواهد که دگر این فکر را نداشته باشم وامااز آنجا که
129
قشنگ ترین دست فروش شهر
131
قشنگ ترین دست فروش شهر
این را دارم که در بازار کار کنم .اگر برای اینکه تنها هستم میگویید،
با خودم ندیم را هم میآورم تا تنها نباشم .فقط شما قبول کنید و
بگذارید عمو مراد چند روزی خبر نباشد و وقتی حالاش بهتر شد او
را با ندیم یکجا به بازار میفرستم .
_نه من نمیتوانم بدون مشورط با مراد کاری انجام دهم ،در کنار این
که خودم نیز از این وضع راضی نیستم تا تو کار کنی ،پولی که من به
دست میآورم حداقل نیاز هایمان را تهیه میکند و نباید مرواریدم
نگران چیزی باشد .ندیم هم هنوز کوچک است و هیچگاه نمیگذارم تا
او به بازار برای کار برود ،به هیج عنوان.
مخاطب عزیز! نظر بانو گوهر در مورد ندیم زیادی در دل من نشست،
اینکه واقعا برای او صداقتاش را به خرج میداد و طوری حرؾ می
زد که گویا فرزند تنی خودش باشد .من که از این بزرگی و اخالص
گوهر بانو به وجد آمده بودم بیخیال اینکه در راه و در جمع مردم
هستیم او را در آؼوش گرفتم و در نهایت رسیدیم خانه! نه اینکه من
از خواسته خویش گذشته باشم و دگر آن قول را یاد نکنم نه .فقط این
که گذاشته بودماش برای فردا تا گوهر بانو هم ذهن راحتی داشته
باشد و من هم بتوانم در جریان شب بهتر از قبل اندیشه به خرج دهم
و راهی را که میدانستم مشکل بود اما باید برای اینکه کن به کار
بروم پیدا شود .اما برای حاال باید عمو مراد را از ؼذا بینیاز می
کردم چون از صورتاش پیدا بود که چیزی نوش جان نکردهست .او
را سر درد شدیدی گرفته بود و از همین رو بعد از اینکه چند گلی را
دست کشیده و نوازش کرده به اتاقاش آمده حاال هم از من میخواهد،
تا ؼذا برایاش آماده کنم که بتواند به راحتی استراحت کند.
چیزی که عمو گفت را انجام دادم همه ؼذا نوش جان کردیم و من به
سوی اتاقام رفتم .میخواستم در مورد فردا درست بیندیشیم و تفکر
به خرج دهم چون باید گوهر بانو را راضی میکردم.
درست زمانی میخواهی با قدرت بیشتر به راه خویش ادامه دهی!
131
قشنگ ترین دست فروش شهر
132
قشنگ ترین دست فروش شهر
133
قشنگ ترین دست فروش شهر
این حال صدای آیسان که به قصد راهنمایی رضوان بود ،او را به
سوی دروازهیی فرا خواند که عمو مرداد آنجا بود .
اگر حقیقت را بگویم اینست که آمدن رضوان به شکل عجیبی باور
نکردنی به نظر میآمد ،از جهتی هم خوشحال بودم که دگر وقت به
فکر کردن در مورد کار نمیدهم و رضوان این کار را خواهد کرد .به
جز این حرؾ شاید موضوعی که اصال در آن لحظه دوستاش نداشتم،
این بود مه فکر میکردم اگر پسرک برای این آمده باشد که دگر به
بازار نمیآید و با عمو مراد کار نمیکند چه! اگر بگوید این آمدناش،
یک رفتن بیبازگشت است چه! یا اگر میخواهد برای خودش کار کند
و و و ! در این لحظه هر طور فکر در ذهن من بود ،افکار بد ،افکار
خوب ،اما آنچه که از همه ای افکار دور و فارغام کرد ،آیسان بود که
از دروازه آمد داخل و گفت :میخواهی تو چای را ببری! از زعفران
دماش دادم!
نه عزیزم! میخواهم همینجا بمانم تو برو و ببین که در مورد چه
حرؾ میزنند.
_خوب! پسرک از عمو عذر خواهی میکند ،برای اینکه نتوانسته به
کار بیاید ،همینقدر را دانستم.
_چطوری فهمیدی!
_ازپس دروازه گوش کردم مگر چه شده!
واقعا از این حرؾ آیسان نومید شدم! چون اصال نمیخواستم اودختری
باشد که از این کارها کند ،البته چند لحظه قبل از آمدن او این فکر در
ذهن من هم بود اما نمیتوانستم انجاماش دهم و هیچگاه پیشینه برای
هم نداشته .اما حاال دانستم که در تربیت دادن به آیسان اندکی کوتاهی
کردهام و باید بعد از یک فکر اساسی او را از انجام دوباره اینطور
کارها باز دارم .با همان صورت حیرت زدهام از شنیدن این واژه که
"از پس دروازه گوش دادم"آیسان را روان کردم تا چایی را ببرد .اما
134
قشنگ ترین دست فروش شهر
او هنوز همینجا بود و گفت :خواهر اگر به جای من چای را تو ببری
بسیار خوب میشود ،چون من دروازه را باز کردم و حتا اگر بخواهی
تو را هم برای دروازه باز کردن کمک میکنم و تو فقط چای را ببر و
به آنها بریز!
آیسان واقعا زیادی میگفت و من فقط با اشاره سر و چشم که منظور
این بود"زود اینجا را ترک کن"او را به بیرون فرستادم تا به کار
خودش برسد .من هم در اتاق نگران بودم و اینسو و آنسو به قدم
زدن پرداخته بودم .البته پاسخ آیسان از پرسش من که "آنها چه می
گویند!"آنچندان مفید نبود و چون هنوز ماجرای اصلی را نگفته
بودند .اینکه آیا من و ندیم به کار خواهیم رفت! یا پسرک!
هنوز که در اتاق قدم میزدم عمو مراد و رضوان در مورد آنچه که
من نمیدانستم حرؾ رد و بدل میکردند .هیچکاری جز "ایکاش
رضوان به کار برود"در زبانام نبود .رضوان اگر کار میکرد به
بسیار سادهگی همهچیز روبهراه میشد ،نه من نگران میبودم و نه
عمو مراد .منظور من از حرؾهای باال این نیست که ضعفی در مقابل
پسرک دارم ،نه! من اگر اجازهام بدهند بیشتر از پسرک زحمت می
کشم و میتوانم تالش کنم تا بهتر از هر فرد دگر باشم .با این وجود
سختگیری های و این روش بد در بازار و بین مردم اجازه نمیدهد،
تا دختری که لیاقت هر کاری را در خود دارد ،انجام دهد .از این رو
نمیخواهم این مشکل را از عمو مراد و گوهر بانو بدانم .آنها تا
حدی که نیاز بوده برای من اجازه دادهاند تا بازار بروم.
مخاطب عزیز تا هنگامی که پسرک در خانه بود من از اتاق خارج
نشدم و همینکه فهمیدم با او مقابل نمیشوم و ظاهرا رفته ،از اتاق
بیرون شدم و یک راست به اتاق عمو مراد رفتم.
135
قشنگ ترین دست فروش شهر
یک چوکی کنار میز عمو مراد بود و لیوان چایی که هنوز به درستی
تمام نشده بود ،میتوانستی بفهمی که پسرک همینجا نشسته بود و
آن لیوان ناتمام نیز مال او بوده.
سالمی کردم و بعد همانجا را که پسرک نشسته بود برای نشستن
انتخاب کردم.
در کمتر از یک دقیقه که با خودم فکر کردم چطور بتوانم حرفی بزنم
که ؼلط تلقی نشود به این نتیجه رسیدم که قبل از پرسیدن در مورد
پسرک و دلیل آمدناش به اینجا از حال و احوال عمو مراد که هنوز
در جایاش استراحت بود سوال کنم ،من متوجه گوهر بانو نیز بودم
که مشؽول ترتیب و بالخره سرو سامان دادن به کاؼذهای شاگرد های
اش بود .با این حال به حرؾ گفتن آؼاز نمودم و گفتم :حاال چطورین
عمو!
_خوبم عزیزم!
_متوجه خود باشید ،نیاز نیست بیرون از اتاق بیاید حداقل تا موقعی
که بهتر باشید .آیسان در اتاق آمد و گفت شاگرد تان آمده بود ،متعجب
شدم که چطور بعد از گذشت این همه روز پیدایش شد.
_حرؾ مهمی نبود همان طور که برایات گفته بودم او مشکالتی در
بین خانواده خود دارد و از همینرو نتوانست بیاید .اما از فردا به کار
خواهد رفت و من میتوانم چند روز دگر نیز در خانه بمانم.
_چقدر عالی! پس او دگر کار گریزی نمیکند! یعنی نشود که از فردا
باز چند روزی را نیاید و دوباره پیدایش شود.
_نه پسر خوبیست من او را دوست دارم و میدانم که این کار را نمی
کند ،چند روز گذشته را نیز از قصد فرار نکرده بود و فقط همین
مشکالت او را از آمدن باز داشته بودند .
136
قشنگ ترین دست فروش شهر
_پس درست است عمو جان! بگذار این چند روز را از تو من مراقبت
کنم و اصال اگر ممکن است دگر به بازار مرو ،با … .نمیدانم اسمش
چیست .همان شاگردت حرؾ بزن و بگو از این به بعد هیچ موقع این
طور نکند و باید به کار بیایید .خود شما هم در خانه بمانید ،چون دگر
نیاز نیست در این سن ،هرچند هنوز جوانید ،دگر کار کنید.عمو مراد
لبخندی بر صورتاش نشاند و گفت :میگویی پیر شدهام و از سویی
هم میگویی جوانام .نه عزیزم من اگر همین سردردی نبود فردا به
بازار میرفتم و اما …!
در این لحظه چهره عمو مراد میتوانستی بفهمی که حسرت جوان
بودناش را در ذهن داشت و با این حال من او را در آؼوش گرفتم و
بؽضی در گلویم ایجاد شد .به زودی از اتاق آنها خارج شدم و به
سوی اتاق خودم رفتم! آخر دوست نداشتم اشکهایام را آنها ببینند.
من سخت زده بودم زیر گریه و هق هق زنان رویام را به دستانام
چسپانده بودم.
این از لحظه های بدی در زندگیام بود که پدرم را درحال ناتوانی می
دیدم .چقدر بد است ،نه! اینکه فردی را که یک عمر با وجودش
احساس امینت بینیازی میکردی را در حالی ببینی که دگر آن توان
را ندارد ،من که عمو مراد ممکن پدرم نبود ،اما از آنجا که هیچ کمی
و کاستی را از زمانی که با این خانواده دو فردی پیوستهایم در برابر
مان و برای مان نگذاشتهاند ،نمیتوانم بگذرم و خموشانه فرسوده
شدن او را تماشا کنم.
فردا صبح مدرسه نرفتم و در خانه ماندم ،با این حال هرچه توان
داشتم را خرج کردم تا عمو مراد را شادمان بسازم .ؼذا هایی را که
دوست داشت پختم و تا توانستم او را سیر کردم.
برایاش کتابهایی را مطالعه کردم که شاید خودم نیز از فهمیدن آنها
دور بودم ،چون واقعا مؽلق و پیچیده بودند.
137
قشنگ ترین دست فروش شهر
از داستانهای مدرسه برایاش حکایت کردم ،و برای اینکه او
خوشحال بشود یک نقاشی را آؼاز کردم و خواستم او را که جوانتر
و قویتر از حاال است را نقاشی کنم .البته برای او اینطور گفتم که
بگذارد چند روزی بگذرد که نقاشیام را تکمیل کنم و او را به نحوی
ؼافل گیر کرده باشم .آخر من یک عمو مراد داشتم ،اصال یک پدر
داشتم که هیچگاه هیچچیز را برایام کم نگذاشته بود و حتا نگذاشته
بود که برای یکبار هم نبودن خانوادهام را احساس کنم.
به هر حال من در این یک روز هرچه میتوانستم را برای عمو انجام
دادم ،عصر هم از او خواستم که از اتاقاش بیرون شده و این حوالی
را قدم بزنیم ،او نیز قبول کرد و تا شام به قدمزدن در کوچهها
پرداختیم .روز قشنگی بود ،من و عمو مراد با هم مثل دختر و پدری
که یکدگر را عاشقانه دوست دارند ،معلوم میشدیم و اصال بودیم .من
عمو را برای این دوست داشتم که برخالؾ بقیه مردم میاندیشید و
هیچگاه از اینکه به من اجازه کار رفتن را دادهست شرمنده نبود .آن
هم در حالی که بسیاری از خانوادهها به دخترهایشان اجازه نمیدادند
تا راحت زندگی کنند ،نه ارزشی برای آنها قائل بودند و نه هم می
گذاشتند تا به مدرسه بروند .شاید اگر میپرسیدی! میگفتند که ،دختر
باید در حدی بداند که خط را بتواند بفهمد نه بیشتر از آن .و همین
موضوع یک تفاوت بسیار عظیم را بین عمو و مردمان دگر ایجاد می
کرد.
بسیاری از آنها دختر هایشان را که از بطن خانمشان بیرون آمده
بودند را در سنی که هنوز شناخت درستی از زندگی نداشتند را به
شوهر هایی میدادند که چیزی زندگی آنها باقی نیست ،پیر مرد هایی
که پول دارند و درک نه ،شهوت دارند و ترحم نه ،شاید آن خانوادهها
میخواهند دختر شان خوشبخت باشند اما با اینکار جز بدبختی و یک
عمر حسرت برای دختر چیزی در پی نداشته باشد.
138
قشنگ ترین دست فروش شهر
من نمیتوانم آنها را درک کنم ،نه خانوداههای دختر دار را و نه آن
پیر مرد های بیاحساس را ،و اگر میخواستی بفهمی که چه چیزی
باعث این ازدواج نابهنگام میشود ،یا زمینی بود که پدر دخترک
دوست داشت از آن او باشد ،یا پولی که سالهای قبل حتا موقعی که
دخترک هنوز طفلی بیش نبوده پدرش از آن مرد برای اینکه زندگی
را بهتر بسازد از پیر مرد گرفته است و برای اینکه هنوز آن پول را
نمیتواند بدهد ،جای آن دخترش را که بچهیی بیش نیست و هنوز آن
بازیجهیی که برایاش در کوچکی داده بودند را در دست دارد ،به
شوهری که برخالؾ تصور او چهار چند اش هست را به دست او می
دهند و با این کار یک جهنمی را در زندگی او خلق میکنند .شاید دلیل
های دگری هم داشته باشند که من نمیتوانم به آن پیببرم و آنرا
درک کنم.
مخاطب عزیز!
چه فکر میکنی ،باید با مردی که در همان جامعه با افکار درست و
قشنگی زندگی میکند و اصال دختر را تاجی برای خود میداند چه باید
کرد .عمو مراد همان مردیست که از میان خارها مثل گلهایی بیرون
شده که من در خانه از آن گلها نگهداری میکنم .من عمو را برای
همین بزرگ اندیش اوست که دوستاش دارم.
139
قشنگ ترین دست فروش شهر
141
قشنگ ترین دست فروش شهر
چهار روز از وقتی که پسرک به اینجا آمده بود میگذرد! با آنکه می
دانستم امروز نیز او میآید ،خودم را زیادی به این موضوع مشؽول
نکردم و فقط خواستم روز را به شکل عادی بگذرانم .من صبح از
خواب بلند میشدم و به جای اینکه مدرسه بروم به سرو سامان دادن
به خانه مشؽول میشدم و تا ظهر که گوهر بانو با آیسان و ندیم می
آمدند ،کار را تمام میکردم و ؼذایی برای همه آماده نیز .ده از ظهرها
هم یا به گفتوگو با عمو مراد و یا هم در حال نقاشی که وعدهاش را
به عمو داده بودم مشؽول میگشتم.
مخاطب عزیز!
بگذار اندکی از نقاشیام را بگویم! من در محور تصویر عمو مراد که
بسیار جوانتر از حاال است و مشخصا سی تا سیو پنج سال سن دارد
را به تصویر کشیده بودم .عمو مراد طوری نشسته بود که برجستهگی
سینهاش کامال نمایان بود .عمو مراد روی یک تختی که بیشتر اوقات
مردمان قدیمی روی آن مینشستند و چای مینوشیدند نشسته بود،
طوری که یک پای او در زمین بود و دگرش را روی آن یکی قرار
داده بود ،دست راست او حامل یک لیوان چای که تازه داشت از روی
تخت بر میداشتاش بود و دست چپاش را روی زانوی باالییاش
گذاشته بود .صورتاش هنوز طراوت خودش را از دست نداده و
گویی هیچ لکهیی از پیری در آن نیست .در حاشیه تصویر قصد دارم
که یک دریا را در عقب عمو که صد متری فاصله ندارد به نقاشی
اضافه نماییم ،یک انگشتر از جنس الجورد را که عمو بسیار دوست
داشته و آن را چند سال قبل در بازار گم کرده است را نیز به نقاشی
اضافه کنم .میدانم اگر عمو این تصویر را ببیند و زمانی ره به یاد
بیاورد که با دوستاناش به جاههای مختلؾ میرفته و از مهمترین
مکان ها دیدن میکرده ،منظور اصلی من در این تصویر رشته کوه
های خاکی در پنج یا شش صد متری عموست که با نقش و نگار
جالبی دو تا از بزرگترین بتها را در خود دارد و اگر بسیار دقت به
141
قشنگ ترین دست فروش شهر
برای اینکه زیادی خسته شدم بودم و نمیتوانستم ادامه دهم ،از
نقاشی دست کشیدم و خودم را به گلهایی رساندم که هر روز به آنها
رسیدهگی میکردم.برگهای زرد آنها را دور کردم و شاخههای بیثمر
را نیز بریدم .از آنجا تعداد آنها بیش از حد بود ،وقت بیشتر را به
آنها اختصاص دادم و از همینرو عصر فرا رسید! هوا اندکی تاریک
شده بود و آفتاب خود را در پس رشته کوههای دورتر از ما پنهان می
کرد .باد مالیمی که میوزید ،بوی گلهای اینجا را در هوا به اینسو
و آنسو منتشر میکرد .عصر زیبایی بود و من از روزی که گذرانده
بودم کامال راضی و خرسند مینمودم .هرچند این روزها کتاب مطالعه
نمیکنم و به نحوی فقط آنچه که مربوط مدرسه میشود را در ذهن
جا میدهم .در گیر و دار همین اتفاق قشنگی طبیعت بودم که دروازه
ضربه زده شد.
142
قشنگ ترین دست فروش شهر
143
قشنگ ترین دست فروش شهر
144
قشنگ ترین دست فروش شهر
که نه ندیم و نه آیسان شؽلی داشته باشند ،من دوست دارم فرزندانم
درست بخوانند و از این شیوه به خودشان و زندگیشان سرو سامان
بدهند .در مورد بازار نرفتن من هم دگر صحبتی نکن ،چون هر طوری
که باشد باید بروم و بازار را دوباره ببینم ،آخر من دلتنگ دوستانم
شدهام.
عمو مراد به هیچ عنوان قبول نکرد و من هم از خواستهام که طی
چند روز آنرا ترتیب داده بودم گذشتم و حتا فکر اینکه ندیم هم چند
روز مدرسه نرود را از ذهنام دور کردم ،بابت اینکه در مقابل عمو
نمیشد دگر حرفی در مورد ندیم و بازار و کار به زبان آورد .من از
جایی که نشسته بودم به مقصد رفتن به اتاقام بلند شدم و در ظرؾ
چند لحظه از آنها جدا شدم.
همینکه وارد اتاق خودمان شدم ،ندیم و آیسان را در حال رسیدن به
کارخانهگی های مدرسه شان دیدم و با این وجود اگر بودی چهره
معصومانه آنها در دلت ایجاد محبت نسبت به آنها میکرد و هرگز در
مورد کار کردن ندیم در بازار سخن نمیگفتی.
146
قشنگ ترین دست فروش شهر
نیاز دارد تا قشنگ بشود ،اما برای این انسان الزم است تا خودش را
خالی از هر نوع پدیده ظاهری کند و آنقدر وارد در مسئله دروناش
شود که تبدیل به باد بشود و باد گونه زندگی کند ،هیچ موقع متوقؾ
نشود و همواره در حرکت باشد"من هنوز این حرؾ را یک راز به
تمام معنا سری و پوشیده میدانستم ،ممکن بسیار زمان نیاز بود تا به
جایی از زندگی برسم که تبدیل به باد بشوم .سادهترین برداشت من
همین بود اما اگر حرؾ و منطق اصلی این حرؾ را در چند واژه
خالصه بگویم این خواهد بود که زندگی به تالش و زحمت انسانها
نیاز دارد تا بهتر شود ،زندگی هیچ موقع مخاطب خوبی برای یک
انسان بیتحرک نیست .شب و تاریکی را دوست دارم ،اصال احساس
آرامش به من دست میدهد ،این احساس را داشتهیی! وقتی شب است
و تنها در کنار پنجرهیی بیرون را تماشا میکنی و در عین حال هوای
ناب و نازکی صورتت را لمس میکند .من همین وضع را با بودن در
بهترین عوض نمیکنم ،چه بدانم! ممکن این حرؾ من یک توجیه
باشد ،اما در این حال حتا همین فکر را هم دوست دارم.
بعد از اینکه نهایت لذت را از آن حال چشیدم ،خواب کمکم بر من چیره
شد و خودم را در مکانی که برای من اختصاص یافته بود ،رها کردم
و به خواب عمیقی فرو رفتم .فردا صبح وقتی از خواب بلند شدم،
عمو مراد به بازار رفته بود ،این اولین موضوعی در آؼاز صبح بود
که از زبان گوهر بانو شنیدم ،بعد از آن برای آماده شدن و مدرسه
رفتن پرداختم و همچنان به سوی آن در حرکت شدیم.
من گاهی به پسرک فکر میکردم و از اینکه او صداقتاش را در
مورد عمو مراد به شکل نیکی داشت وادارم به بیشتر و عمیق فکر
مردن در مورد او میکرد و هر روز به او میاندیشیدم .شاید یکی از
دالیلی که او را متفاوت از بقیه میکند همین صداقت و درست کاری
او باشد ،بسیاریها فاقد این موضوع هستند و به زودی زود از چشم
147
قشنگ ترین دست فروش شهر
149
قشنگ ترین دست فروش شهر
دوست ندارم این احساس را نسبت به او عشق عنوان کنم ،من عشق
را خوب نمیفهمم و اصال عالقهیی هم برای دانستناش در من نیست!
فقط رفتار به ظاهر نیک اوست که باز میدارم که پسرک را دوست
داشته باشم و برداشت ؼلطی که نمیدانم از کجا شد ،در مورد او را
از ذهن دور کنم و با احساس قشنگی در برابرش حاضر شوم ،راه
مدرسه دوباره فقط جسمم با همراههانام بود و ذهنام درگیر اندیشهها
در مورد پسرک بود و با این حال موقعی که با او هستم را در ذهنام
تجسم میکردم .نه اینکه باهم قدم بزنیم ،شاید در حد اینکه من رفتارم
را نسبت به او خوب ساختهام ،را ‘با او هستم ’عنوان کنم .در حقیقت
هیچ زمانی پیش نیامده تا خودم را در کنار فردی که دوستاش دارم
ببینم ،هیچ موقع نشده که احساس کنم دستام در دست فردیست دارم
با او جادههای امن شهر را قدم میزنم .دیدهام آنهایی را مه با
معشوقههای خود جادههای شهر را زیر و رو میکنند ،حتا دیدهام که
برخالؾ خواست خانوادهشان با پسری یا دختری بودهاند .شاید بدترین
چیزها را در این مورد شنیده باشم اما تصویر اینکه خودم را در آن
جایگاه قرار بدهم درذهنام نگذشته .شاید چون فقط هفدهسال از
زندگیام را میگذارنم و فرصت این همه موارد را نداشتهام .اما از آن
جا که خودم را میشناسم ،این فرصتهای به باورم زشت را هرگز
برای خودم مناسب عمل نمیدانم و به این بیچارهگی دچار نمیشوم.
شاید تفاوت خانواده من با دگران همین باشد که هیج قید شرطی را
برایام نگذاشتهاند و با این حال من با درک و شعوری که داشتهام در
نظم و همان چهارچوب خوب بودن ماندهام .در مورد آنهایی که حتا
کمترین ممانعت برایشان وجود دارد اینطور نیست ،آنها با فقط
همین یک واژه‘ نه ’کارهایی را انجام میدهند که برای خانواده آنها
موضوعی زشت و بدی تلقی میشود .من اگر روزی دختری یا پسری
داشته باشم؛ برای آنها آنقدر محبت پ عشق هدیه میکنم که نیاز به
یک عشق اضافی نداشته باشند ،بینیاز از عشق باشند.
151
قشنگ ترین دست فروش شهر
البته برای زندگی مشترک خودم و آنها قطعا اینطور نخواهم بود.
از جهتی میخواهم تمام امور را در آن مورد انجام دهم؛ یعنی اگر
ممکن بود میخواهم خودم هم عاشق طرؾام باشم ،و نیز آنهایی را
که دوست دارند با فردی یک عمر زندگی کنند به همین کار میکشانم
و اینطور قطعا زندگی زیباست.
در راه آمدن به خانه خواستم با آنها باشم و بیشتر گوهر بانو را
برای ادامه و قوی بودن به عنوان یک فرزند الهامی بدهم .او نیز با
لبخندی زیبایی که در صورتاش گهگاهی له وجود میآورد از حرؾ
های من شادمان شد و اینطور به خانه رسیدیم .
روز های بعدی هم به این شیوه گذشت و بالخره مایان چند روزی از
آؼاز خزان این سال را تجربه کردیم و با این وجود مدرسه نیز به
مراحل پایانیاش میرسید.
فصل خزان برای من فصل عجیب و هولناکیست! حتا شاید ترسناک
تر و بیرحم تر از زمستان .من وقتی دقت میکنم میبینم که زمستان
وقتی از راه میرسد ،به یکباره همهجا را در خودش فرو میبرد و
هیچچیز را طوری که خودشان دوست دارند باشند ،نمیگذارد .نه
درختی را سبز میگذارد ،نه شبی را تاریک میماند ،نه آسمان را
همان طور آبی و قشنگ رها نمیکند .این سادهست ،اما وقتی خزان
میآید .همهچیز را زجر میدهد ،گلهایی که من به شوق و عالقه
درست و مرتب کردهام را طوری پارچههایاش را از هم جدا میکند،
که یک قاتل حرفهوی با آلهیی ناخنهای اسیرش را ،رنگ سبز و
خوشآیند طبیعت را گرفته و جایاش زرد رنگی را نثار همه میکند.
برگ درختان را چنان از هم میپاشد و به دست بادهای سرگردان می
دهد ،که در صد سال سیاه دگر نیز آنرا در نزدیک درختشان نبینی!
خزان تالش و زحمت دو فصل را از هم میپاشد و این یعنی خزان یک
151
قشنگ ترین دست فروش شهر
احساس نیکی برایام دست میدهد ،باشم .چون اگر او از این حرؾ
آگاه شد من دگر آن مروارد خوشبخت نیستم.
میخواهی بدانی این همه حرؾ را از کجا میکشم! مدرسه ،مکانی که
گهگاهی با دوستان تجربهدار خویش داستانهایی از این دست می
آموزم و آنها در حالی که یا بسیار خوشحالاند و یا بسیار ناراحت و
در همین دو حال از من میخواهند به حرؾهایشان گوش دهم،
هرچند این کار را هیچموقع دوست نداشتم ،اما برای اینکه حرؾهای
آنها را هم بشنوم و آنها را با این کار شادمان سازم ،و از جهتی هم
تجربه آنها کمک میکند تا زندگی خوبی داشته باشم ،میآموزم .این
حقیقت را نمیتوانم بپوشانم که گاهی واقعا دوست دارم عاشق بشوم
اما همینکه در خانه میرسم و با خودم خلوت میکنم ،همه این افکار
از من دور میشوند و آنها را به جایی از دور دستترین نقطه های
ذهن میفرستم ،تا هیچگاهی دوباره در زندگی ساده من دخالت نکنند.
من به عنوان یک فرد راز نگهدار دوست ندارم نامی از آنهایی که
زیر بار عالمی از تؤثیرات عشق رفتهاند ،ببرم ،چون نمیخواهم نزد
وجدانم شرمنده این موضوع باشم ،فکر میکنم همینکه از تجربههای
آنها بگویم کافی باشد.
153
قشنگ ترین دست فروش شهر
موقعها دگر تواناش را از .دست داده و درجا افتیده است و ما نیز
برای او این کار را میکردیم.
انسان در این چنین روزها هر فکری را در ذهن میداشته باشد و من
هم از این فکر های زشت در ذهن داشتم! اکثر اوقات آنها را دور می
کردم و خودم را مصروؾ چیزی در بیرون از ذهن مینمودم .اما تا
چه زمانی این افکار در من خواهند بود را نمیدانم.
هر روز این زمستان را سخت و سختتر مییافیتم و حل عمو را بدتر!
و نمیدانستیم علت درست و اصلی این ماجرا چیست ،اما ضعیؾ
شدن عمو مراد و بدتر شدن حال او نسبت به روز قبل ،برای مان
الهام خبرهای ناگوار و زشتی که تصورش هم ناخوشآیند است را می
آورد .و مایان با هر بار مخالفت با این حرؾ و فکر آمده در ذهن ،از
آن فرار میکردیم.
یا شاید فقط برای من اینطور بودچه بدانم! شاید چون من هم می
خواهم تقصیر فکر های خودم را به گردن دگران هم بیاندازم و برای
همین نامم را دگران یکی میکنم ،این از عادت انسان هاست .به گردن
دگران انداختن کار هایی که فقط خودشان آنرا انجام میدادند .به هر
حال در یکی از سردترین روزهای این زمستان که تازه صبح از راه
رسیده بود و هوا اندکی روشن شده بود.
در جریان روز هایی که با عمو در بازار سپری میکردم ،فشار کار او
پیدا بود و اگر من نیمی از روز را با او نباشم قطعا نمیتواند پیش
ببرد ،نمیخواهم از خودم تعریؾ کنم و برای عمو حضورم را نیاز
بدانام ،اما اینکه عمو کمکم داشت پیر و ناتوان میشد ،من باید با او
میبودم .هرچه از نیکی او دیده بودم یکسو ،و اینکه به من فرصت
داد تا کار کنم و اعتمادی که در مورد من داشت اجازه نمیتاد تا عمو
را در این آخر های سال تنها بگذارم و این مدت را فقط به مدرسه،
159
قشنگ ترین دست فروش شهر
حسرت او را سرتا پا ورنداز میکردم ،با خودم میگفتم؛ آیا این دختر
به این زیبایی دوست دارد زندگی را با من ادامه بدهد!
با فردی که خودش را عاشق این دختر میداند و هنوز جرئت گفتن
این موضوع را برای او نکرده است! آیا او میخواست با مادر و
خواهرم در یک خانه زندگی کند! و اگر میخواست با من زندگی کند
که شاید این حرؾ یک رویا باقی بماند ،من خوشبخت ترین فرد
خواهم بود! بیشتر اوقات با خودم میگفتم که میروم و اینبار هرچه
نیاز است را به او میگویم اما شدنی نبود که نبود!
اما وقتی وضع و حال خودم را در خانواده میدیدم و اینکه چه جای
گاهی دارم ،از این خواست دست بردار میشدم و فقط به عاشق ماندن
از دور قناعت میکردم .زمستان از راه رسید و من فقط یک روز در
هفته به دیدن آنها میرفتم و بیشتر اوقات را از آنجا که دگر مدرسه
یی در کار نبود به بازار و کار مشؽول بودم ،با این حال شناختی
زیادی که از بازار و مردمان آنجا یافته بودم ،در ذهن داشتم تا کاری
برای خودم ایجاد کنم و پولی را که عمو لطؾ کرده بوده و کنار برای
من گذاشته بود را در آن کار خرج کنم ،هنوز به چهکاری انجام دهم
اش فکر نکرده بودم و فقط در ذهنام داشتم که باید انجاماش دهم.
زندگی از انسانها امتحانهای سختی میگیرد ،شاید من یکی از آن
امتحانها را با نبودن پدرم تجربه کرده باشم ،اما جای شکر است که
مادرم را در کنار خودم دارم .دخترک بیشتر از من امتحان سختی
داشته و در یک چشم به هم زدن نه دگر پدرش را دیده نه هم مادرش
را! من از این موضوع با خودم حرفی درست کرده بودم که بیشتر به
دخترک نزدیکام میکرد ،شاید فقط در رویا! اینکه او هم پدرش را و
مادرش را از دست داده و من هم پدرم را دگر با خود ندارم ،که این
موضوع باعث میشد تا من بیشتر با دخترک احساس یکی بودن و
هم نوع بودن کنم ،شاید فقط توجیه باشد اما در هر حال من دوستاش
دارم ،و خانواده من و آن دخترک از این امتحان دور نبودیم و شاید
161
قشنگ ترین دست فروش شهر
پانزده سال داشتن رفتار کودکان را میکرد ،هیچچیز دگر مهم نبود،
هیچچیز نمیتوانست نداشتن عمو را جبران کند و هیچچیز از ؼم و
ؼصه من کم نمیکرد.
بهار از راه رسید و همگی عمو را از یاد برده بودند ،حتا گوهر بانو
هم طبق معمول به مدرسه میرفت و آیسان و ندیم را هم با خود می
برد ،و تنها فردی که هنوز در خانه میماند من بودم ،یک انزوای به
تمام معنا را تجربه میکردم و بسیار کم پیش میآمد که با کسی هم
سخن بشوم .دو ماه و چند روز از نبودن عمو میگذشت و من هنوز
داغ از دست دادناش را در خودم داشتم .فصل بهار هم با هرچه
تازگی و طراوت که داشت ،برای من همان زمستان بود و رویدن گلها
و سبز شدن درختان برایام مهم نبودند ،حتا رد گلهای خانه را هم
رها کرده بودم و نمیخواستم تا به رفتن به سو آنها عمو را به یاد
بیاورم و دوباره فشار روی ذهنام بیشتر بشود .من به بدترین نحو
ممکن خودم را ناتوان احساس میکردم و تاقت مشکلی به این بزرگی
را نداشتم.
در جریان این مدت رضوان بارها به اینجا آمده بود و اصال او چند
دوست نزدیک عمو مراسم او را تکمیل کرده بودند.حتا در یکی از
روزها آیسان پس در آمد و گفت رضوان میخواهد با من حرؾ بزند،
اما من سر باز زدم و نخواستم تا چیزی از اپ بشنوم.
من به یک مروارد از دست رفته و افسرده مبدل شده بودم.
همه به زندگی ساده مشؽول شده بودند و این فقط من بودم که درد از
دست دادن عمو از من نرفته بود ،چون گوهر بانو نیز یک روز در
اتاقام آمد و از اینکه؛ زندگی همین است یک فردی که دوستاش
داری را از دست میدهی و یک فرد ناشناخته با تو یکجا میشود و
نگذار این تؽییر بیشتر روی تو تؤثیر کند و زندگی را مشکلتر
164
قشنگ ترین دست فروش شهر
بسازی .من از حرؾهای گوهر بانو خوشم نیامد ،اما به رسم ادب
چیزی نگفتم .
مخاطب عزیز!
اجازه میخواهم برای اینکه دگر دوست ندارم از جریان سپری شدن
یک سال بعد از نداشتن عمو چیزی بگویم ،با این حال زندکی چند سال
بعد خودم را به طور خالصه خواهم گفت ،البته میخواهم درکام کنی،
بابت اینکه از دست دادن عمو و ادامه زندگی آنهم به سادهگی از من
ساخته نبود .برای همین موضوع یک روی دگری از زندگی را برای
ات خواهم گفت.
رویی از زندگی که اصال انتظارش را نداشتم ،اما گویا زندگی از اعماق
ذهن و دل من آگاه بود و این تصمیم را گرفت.
در یک سال بعد از دست دادن عمو من به نحو دگری افسرده شده
بودم ،هیچچیز دگر برایام قشنگ نبود .نه مدرسه ،نه خانه ،نه بازار
و نه هیچمورد دگری! بهار و خزان هیچ تفاوتی نزد من نداشتند و
حتا گلهایی هم که من نگهشان میداشتم از حال رفته بودند و بسیاری
از آنها فرسوده و زشت شده بودند.
تعداد اندکی که سالم مانده بودند را آیسان نگهداری میکرد ،وگرنه آن
ها هم مثل دگرانشان میشد.
من نه اینکه جایی نروم و هیچکاری انجام ندهم ،فقط هرجا که میرفتم
بیتفاوتی محض با من بود و نمیگذاشت تا دقت کنم و هشیار باشم.
من در ذهنام هنوز نمیخواستم باور کنم که عمر را از دست دادهام و
دگر از زبان او نامم را نخواهم شنید و دگر او نیست که هر صبح با
165
قشنگ ترین دست فروش شهر
این شد داستان زندگی فقط دو سال بعد از دست دادن عمو مراد ،اما از
آنجا که زندگی یک نواختی را در چند سال بعد تجربه کردم بگذار از
یک قسمت و زمان دگر از زندگیام سخن بگویم .چون فکر میکنم
گفتن جزئیات این همه سال آنقدر مهم نیست.
پانزدهسال! بعد.
168
قشنگ ترین دست فروش شهر
169
قشنگ ترین دست فروش شهر
به آنها بزنم ،یک مکان بزرگی برای آنها ترتیب دادهام و دو فرد را
هم گماشتهام تا از آنها مراقبت کنند .بعد از آن میخواهم از آیسان
خبری بگیرم و از او و شوهرش دعوت کنم تا چند مدتی را مهمان
من باشند .بعد از آن نیز به خاله زینب بگویم تا آمادهگی برای پختن
ؼذا های مختلؾ را طی چند روز آینده بگیرد و من که مصروؾ کار
های خویش هستم نمیتوانم او را یاری کنم.
من طی این یک روز که گفتم همه موارد را ترتیب دادم و رو به راه
نمودم .فقط میماند مسئله یک روز تدریس من برای کار آموزان
نقاشی که باید به آنها هم سری بزنم ،البته اگر فرصت بود.
برای روز اول همهچیز آماده شده!
در روز دوم من و یاقوت خواستم تا در بیرون از خانه برویم و یک
گشت و گردی طی یک ساعت انجام دهیم .با این حال او را با خودم
در خلوتی که دور از قسیم هستیم آوردم و درست در جایی از بازار
قرارش دادم که تازه اولین بار شؽلام را آؼاز کرده بودم .جایی که
عمو مینشست را نشاناش دادم و چیز هایی از آن زمانها برای او
گفتم .از نه چندان بلدیت داشتن من در کار تا روزهایی که بیش از حد
پول به دست میآوردم و با چهره خندان به سوی عمو میرفتم و این
میگشتیم. باز خانه به طور
حاال درست جایی که من کار میکردم ،تبدیل شده به آموزشگاه هنری
من و روی کاؼذ درشت و دراز آن نوشته شده است؛ آموزشگاه
هنری مروارید .هرچند نمیخواستم نامی از من در آن باشد اما به
اصرار شوهرم و آیسان همین را بهتر دانستم تا باشد .من درست ده
متر با دروازه آن فاصله داشتم و خودم را در مقابل اولین روز کاریام
در اینجا هجده سال بعد مییافتم ،جایی که نمیتوانستم تصور کنم یک
روز اینجا خواهم بود .اما زندگی همینطورست؛ "انسانها درست به
چیز هایی میرسند که یا روزی سخت دنبال آنها بودند ،و یا از آنها
فرار میکردند .من به بسیاری از چیز هایی رسیدم که میخواست ،اما
172
قشنگ ترین دست فروش شهر
173
قشنگ ترین دست فروش شهر
174
قشنگ ترین دست فروش شهر
آن بودند آگاه شدم .بانو زینب را شناختم ،خانمی که همه زندگیاش را
طی چند مدت کوتاه از دست داده و به فردی تنها مبدل شده! شوهرش
همه دار و داشتههایشان را در بازی با دوستان بد و زشتکار خویش
از دست داده و برای اینکه نتوانسته دگر با خانمش رو در رو شود از
فرط شرم و احساس خفقان این شهر را رها کرده و معلوم نیست کجا
رفته ،و سالهاست که بر نگشته .با این حال من از بانو زینب خواستم
که بیاید و در خانه با من زندگی کند ،او چند سالی هست که اینجا می
باشد.
مخاطب عزیز!
در حالی که این حرؾها را مطالعه میکنی! مهمانهایام از من می
خواهند که به جمع آنها بروم و بعد از ؼذای شب و در حالی که چایی
نوش جان میکنیم ،به سخنرانی تک تک آنها گوش دهم ،چون همه
آنها میخواهند چیزهایی برای من بگویند و اینطور از من هم همین
را میخواهند .با این حال اجازه ده تا اینکار را انجام دهم و از جهتی
نیز یاقوت که هنوز در آؼوش دارم را ببرم به آؼوش خالهاش سپارم.
در این حال از بانو زینب خواستم که ؼذا را بیاورد و همه به نوش
جان آن مشؽول شدند.
بعد از آن آیسان از من خواست که در آؼاز من چند واژهیی سخن
بگویم اما خواستم که از کوچکتر ها آؼاز کنم به همین دلیل ندیم
اولین فردی شد که حرؾ باید میزد.او بعد از اینکه چند لحظه وانمود
میکرد نمیتواند چیزی بگوید ،با اصرار های مان این طور شروع
کرد به حرؾهایاش :من از وقتی یادم میآید زندگی یک فرد را برای
من الگو انتخاب کرده و آن یک فرد همین مرواریدیست که درست
جلوی من نشسته ،او از همان آؼاز برای من مایه افتخار بود و حاال
که به بسیاری از خواستههایام رسیدهام آنها را مدیون او هستم.
177
قشنگ ترین دست فروش شهر
با این حال به مکان درستی در آخر رسیدم و برخالؾ بسیاری که
خودشان را یا ؼرق کردند و یا نیز مجروح.
من تنها به این سفر نیامده بودم .بلکه آیسان و ندیم را هم باید یاری
میکردم و خوشحالم که این کار را توانستم .من بسیاری از دوستان
و عزیزانام را از دست دادم و بسیاری را هم تازه یافتم .آنهایی را
که سالها همراه من بودند و نیکترین های من شدند را از دست دادم.
آه نمیدانم چطور بگویم اما همین که من در این حال به شخص
موفقی مبدل شدهام نشان دهنده یاری و همکاری آن عزیزان بوده و از
این بابت از آنها همواره ممنونام .و اصال آنها بودند که من در این
راه قوی ماندم و توانستم موفق بشوم .حاال هم گاهی با خود میگویم
که ایکاش هنوز عمو مراد و گوهر بانو را کنار خود داشتم و هرچه
میتوانستم را برای آنها انجام میدادم .اما …!
اشک از چشمانام جاری شد و دگر نتوانستم ادامه دهم ،همه با من
همراه شده بودند و برخالؾ سکوتی که به یکباره همهجا را در بر
میگیرد ،این اتاق صداهایی از یک اندوه بزرگ را به نمایش گذاشته
بود ،مردمان این اتاق میگریستند و فضا را هقهق های مایان در بر
گرفته بود .با این وجود نخواستم که در آنجا بمانم و چند قدمی از آن
ها دور شدم.
مخاطب عزیز!
من این متن آخر را در حالی مینویسم که چند قدمی از آنها دور شده
ام ،میخواهم بگویم که اگر سالها قبل فردی برای من میگفت که
زندگی پانزده سال بعد تو چنین است ،لبخندی میزدم و او را دیوانه
میخواندم.
اما حاال که میبینم هیچچیزی در زندگی ناممکن نیست ،من از دست
فروشی و یتیمی به تجارتی رسیدهام که بسیاریها نمیتوانند اینجای
گاه را داشته باشند ،و من از همین شیوه نامعلوم و گنگ زندگی
179
قشنگ ترین دست فروش شهر
پااین
181