Professional Documents
Culture Documents
نیما یوشیج یکبار نوشت که نثرِ او خواهر شعرِ اوست .یا برادرِ آن؟
دُرُست یادم نیست .و چندان فرقی هم نمی کند .یا ،چرا ،می کند.
و ،نه! نمی خواهم ،با این سخن« ،زن» و «مرد» را از یکدیگر باز
بشناسم یا دور کنم.
به هیچ روی .و ،به ویژه ،نه در آزادی و برابری و دیگر حقوقِ
گ
شهروندی .تنها میخواهم ،در شعر« ،آهنگ زنانه» را در براب ِر «آهن ِ
مردانه» بگذارم ،تا یکی از ویژگی های زبانی ی شع ِر شاهین جان
برجستگی یابد و روشن تر دیده شود.
«دُرُشت گویی» ،یعنی ُزمُختی و خشونتِ زبانی ،در جامعه های مرد
ساالر ،یکی از خصلت های «مردانه» شناخته میشود و چنین است
ن فروغ جانِ فرخزاد از «جانیانِ کوچک» یا به ریشخند
که سخن گفت ِ
گرفتنِ «این مرزِ پُرگهر» ،یا با «توپِ پُر» خروشید ِن زیباجانِ کرباسی
گ
و بی درنگ بیفزایم که این گونه از خشونت را بافتا ِر آوایی و آهن ِ
مهربان و دلنوازِ زبانِ این شاعران به دشنام گویی ی اغلب مادرانه¹
یا سرزنش کردن دلسوزانه بدل می کند.
دُرُشت گویی ی شاهین جان ،اما ،از خشمی بی امان فرا می جوشد
که فرونشاندنی نیست ،و سرِ آشتی ندارد .به هیچ روی .انفجارِ
دشنام ها در دها ِن پهلوانی ست که با دشمن به جنگ تن به تن آمده
است.
شعرِ شاهین جان ،امّا ،از این دیدگاه ،پاالیش پذیر یا ویرایش پذیر
نیست.
ش بی
دیدنِ فیلمی را از جوانی ی خود به یاد دارم ،به نا ِم «شور ِ
دلیل» ،که در آن« ،جیمز دین» بازیگر نقشِ پسری بود که سرخورده
و دل شکسته از بی مهری ی پدر ،خشمی منفجر ،در چنبرِ مهر و
کین ،او را به «شورشی» کشانده بود که ،در براب ِر «شورشِ» شاهین،
«دلیلی» آن همه خشم انگیز هم می شد نداشته باشد .رنجِ رویارو
ج در نَفَس
بودن با پدری بی اعتنا ،نزدیک به هیچ است در برابرِ شکن ِ
ن هُرمِ دوزخی را که امامی خدعه گر و اوباشِ مردم کُشِ او،
داشت ِ
مردُمِ ما را ،به نا ِم خدا و با نوید و کلیدِ بهشت ،در آن سرنگون
کردند.
ازازیل | شاهین نجفی | 8
کی بود که گفت« :شاعر! از باران مگوی! بباران! »؟
_1هفت هشت ساله بودم که ،یک روز ،با دوتن از دوستانِ کودکیه
خود ،همساالنِ هم کوچه ام ،به باغی در نزدیکیه خانهمان ،به
«گوجه دزدی» رفتیم .باغبان« ،بابا»ی پیر و تند خو ،پیش از
بازگشتِ خودم به خانه ،به مادرم شکایت برده بود که « :پسرت
دزدی میکند .اگر جلوی او را نگیری ،روزگا ِر تو و خودش را سیاه
خواهد کرد! » خوب به یاد دارم که ،همین که پا به خوانه نهادم،
مادر ،چون ماده شیری خشمگین ،در من آویخت که « :ای بی
شرف!» امّا ،همین که قطره خونی از بینی ام فرو چکید ،دست از
زدن برداشت ،مرا در آغوش گرفت و ،اشک ریزان ،زارید که :
«وای! ببین چه کردم! عزیزِدلِ مادر! قربون ات بره مادر! آخه من با
تو چه کنم؟!»
کودکیست سالخورده
در ناخن دست راست سمت چپت لکه های جنون لبخند میزنند
و نه حتی دیوانگان شُهره شهر و سایه های اسب های رها در محله
ها و فاحشه گان پیدا و شهناز و مهناز و مینای بلوار امام
که عشق دختر دبیرستانی با پیشانی بلندِ ظهر های پُر از موتور های
دو تَرک نشسته
عشق مینی بوس بوسه های آشکار و کار کنارِ پالژ و کپل های
دختران رشتی و تهرانی
ل
عاشق خیابان و شب و عرق های تخمیر واجبیِ چکیده سگ سبی ِ
صیاد کومه نشین مرداب
کافه های تاریک تَکسیم ترکیه و زنان پیر و پلیس های حَشَر از
رشوه
من ماران زیادی را سربریدم ،وزغ های چاق و سبز را ،و مورچه
هارا که میسوزاندم و از خانه ها آنقدر میوه میدزدیدم تا کودکیمان
اسهال شود
صف های تلخ شکر و فرزاد که َعرَق فروش بود و آنقدر زندان
رفت که استخدام شد!
دعا میخواند
دریای پدر
مریم که چند آیه را حفظ بود و برای برادرم در جنگ زمزمه میکرد
سبزی چشمش نور اِسنایپر است و خدا میداند این دستها چند بعثی
را سربریده اند
بگو چگونه شدی شهید زنده که تاب بیاوری فواره های خون رفیق
را خصوصا آن رفیق که خواستگار خواهرت باشد
عمو عباس
عباس
عباس
عباس
مَرد مُرد
گُم شد
آن سوی حیاط بچه های صاحبخانه توپ فوتبال اصل داشتند
شمْ
صاحبخانه را ِبکُ َ
شمْ
مأمور برق را ِبکُ َ
دوباره زد
چرا
چرا
و تو چگونه امّا تمام رویایت خانه دار شدن است و نه مثال رهاییِ
انسان؟!
خندید
باور کن
باور کن
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
آه
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
رضا
ب
ت یَدَا أَبِی لَهَ َب ْم بِهْ َت ْ
تَبَّ ْ
ب
ح ّْ
حبّْ و َ
بِتَپَمْ به ُ
چکّه چه کنم
هی چِکّه ِ
یااا یار
یاررر
یااا یار
د
هی کاذبِ صَ َم ْ
ب الْبَلَ ْد
هی غاصِ َ
بیشتر بزند
حبْلِ الاللْ
وَاعْتَصِمُواْ بِ َ
غیغاج میروی
ستْ را بر تنم
بشکن مَنارِگانْ مُ َّقدَ َ
ن کنم
بی بهانه برهنه شو در مسجدت که تَحَصُ ْ
در هرکدام؟
با هرکدام؟
من در کُنام
باید گریست
ما دو تن بودیم
ما دو تن بودیم
ما دو تن بودیم
هی
گریه
من
مویه
مویه
ما دو تن بودیم...
ما دو تن بودیم
واقعیت را میسوزانند
چریکهای باکره
اضاله شوند
یا با آنها...
یا با آنها!...
و راهی که من میشناسم...
اندامتان را...
دوستت دارم...
کامال طبیعی؟
صدْرِی
رَبِّ اشْرَحْ لِی َ
دریده شویم...
دریده شوید…“
کارمان را...
لبخند را بزنیم...
چرا...
چرا...
چرا...
مهنازِ در فرار...
ن الْرَبِّ الْنُعوظْ
اَعوذ مِ َ
گم...
که در کاله خدا صدای حلق بریده ،خلق مجسم جسارت است...
مادر پرید توی حوض و چشم های سیاه محله دریا شد...
و من میدانم...
ی پشت دیواریم
ما رنگ سایه ها ِ
رها و هار
پاهای سرد ،دماغ های خونین ،دهان های دریده ،برادری که کور
مست شد!
رگ ها پر از منی
چرا که برنمیخیزم
چرا که برنمیخیزد