You are on page 1of 38

‫گفتوگوی کشیش و مرد محتضر‬

‫مارکی دو ساد‬

‫همراه با پسگفتارِ «دمِ مرگ»‬

‫سامی آلمهدی‬

‫پروژه پوئتیکا‬

‫آذر‪1399‬‬
Poetica Projecy
2
‫کشیش (ک)‪ :‬به نام پدر‪ ،‬پسر‪ ،‬و روحالقدس‪ ،‬آمین‪ .‬وقت موعود‪ ،‬که‬
‫باالخره فلسهای پندار باید از چشم انسان بیفتند‪ ،‬فرارسیده است؛‬
‫آن هنگام که باالخره تقاصیر و گناهانِ یک عمر باید شناخته شوند‪.‬‬
‫به من بگو‪ ،‬پسرم‪ :‬آیا به پشیمانی از گناهان ننگینت که ناشی از‬
‫ضعف و سستی انساناند‪ ،‬اعتراف میکنی؟‬

‫مرد محتضر (مم)‪ :‬بله‪ ،‬دوست من‪ .‬بهراستی اعتراف میکنم‪.‬‬

‫ک‪ :‬پس برایت شادمان خواهم بود‪ .‬ابراز پشیمانیِ تو برایت کلید‬
‫بهشت را به ارمغان خواهد آورد؛ البته‪ ،‬پس از آنکه گناهانت طیِ‬
‫مناسکِ بسیار مقدسِ توبه تطهیر شد‪.‬‬

‫مم‪ :‬متأسفانه درکت نمیکنم‪ ،‬دوست من‪ .‬همانطور که تو هم مرا‬


‫درک نمیکنی‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪3‬‬
‫ک‪ :‬من کامالً تو را درک میکنم‪.‬‬

‫مم‪ :‬برعکس؛ تو اصالً درکم نمیکنی‪ .‬میدانی‪ ،‬من باور دارم که‬
‫توسط طبیعت‪ ،‬نیرویی اعظم‪ ،‬توسط «خدا»‪ ،‬اگر این لفظی است که‬
‫ترجیح میدهی‪ ،‬خلقشدهام‪ ،‬با شهوتهایی نیرومند و امیالی تند‪ .‬و‬
‫باور دارم که تنها دلیل آمدنم روی این زمین‪ ،‬ارضای این امیال و‬
‫شهوتهاست‪ .‬بنابراین‪ ،‬چیزی که برایش طلب بخشایش میکنم‬
‫گناهانم نیست‪ ،‬بلکه این واقعیت است که کم از استعدادهای‬
‫«گناهآلودی» که به من ارزانی دادهشده بهره بردم؛ که اگر بهراستی‬
‫مخلص بودم‪ ،‬آنها را تا تمامکمال ارضا میکردم‪ ،‬و من چنین نکردم‪:‬‬
‫گمراه شده توسط عقاید بیمعنایتان‪ ،‬گیج و سردرگم از سفسطههای‬
‫پوچتان‪ ،‬گهگاه تنها یک سیب میچیدم درحالیکه میتوانستم باغی‬
‫دروکنم‪ .‬این چیزی است که حسرتش را میخورم دوست من‪ ،‬و این‬
‫تنها حسرت من است‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪4‬‬
‫ک‪ :‬اما استدالل تو اشتباه است‪ .‬تو چیزهایی را به طبیعت نسبت‬
‫میدهی که تنها محصولِ گوشت و تنِ فاسد توست‪ .‬خدا تو را برای‬
‫این چیزها نیافریده‪.‬‬

‫مم‪ :‬تمنا میکنم‪ ،‬دوست من؛ من مردی رو به موتم‪ ،‬با لفاظیهای‬


‫سفسطهآمیزت به بدبختیهایم میفزا‪ .‬اگر که باید با من حرف بزنی‪،‬‬
‫حداقل این مهربانی را داشته باش که اصول مبنایی منطق را رعایت‬
‫کنی‪ .‬مثالً توضیح بده که منظورت از «خدا» و «تن فاسد» چیست؟‬

‫ک‪ :‬البته که منظورم از خدا‪ ،‬موالی عالم است‪ .‬خالق تمام هستی‪ .‬او‬
‫که همهچیز را آفرید‪ ،‬و بدون او هیچ نیست‪ .‬او که از طریق واقعیتِ‬
‫محضِ وجودش‪ ،‬همه وجود را در خود دارد‪.‬‬

‫مم‪ :‬مرد قابلی بهنظر میآید‪ .‬عجیب نیست که کسی چنین قَدَر‪،‬‬
‫مرتکبِ خطایِ آفرینشِ تنی فاسد شود؟‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪5‬‬
‫ک‪ :‬اما‪ ،‬مگر نمیبینی‪ ،‬این قسمتی از عشق الهیِ او به ماست!‬
‫انسانها چه جاللی میداشتند‪ ،‬الیق چه نیکیای بودند‪ ،‬اگر که با‬
‫اختیاری آزاد بهدستش نمیآوردند؟ آیا انسانی میتوانست حق ورود‬
‫به بهشت را کسب کند‪ ،‬اگر که احتمال نیکیکردن و دوریگزیدن از‬
‫شر وجود نداشت؟‬

‫مم‪ :‬به عبارتی دیگر‪ ،‬خالق تو خطاهایش را بهعمد مرتکب شده تا‬
‫مخلوقاتش را بیازماید؟‬

‫ک‪ :‬او خطایی مرتکب نشده است‪ ،‬پسرم‪ .‬او تنها حق‪ ،‬یا امتیازِ‬
‫انتخاب را به انسان عطا کرده‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪6‬‬
‫مم‪ :‬ولی چرا اینهمه زحمت؟ اگر این «خدا» چنان تواناست که تو‬
‫میگویی‪ ،‬و اگر او انسان را «نیک» میخواست‪ ،‬پس چرا نکرد و او‬
‫را نیک نیافرید؟ چرا به اینهمه مکر و نابکاری آویخت؟‬

‫ک‪ :‬آه‪ ،‬فرزندم‪ :‬چه کسی در میانِ ما میرایان هست که ذهنِ خدا را‬
‫درک کند؟ ما چگونه‪ ،‬با فهمِ متناهیمان‪ ،‬میتوانیم خرد نامتناهیِ‬
‫پسِپشتِ شکلِ چیزها را بهچنگآوریم؟‬

‫مم‪ :‬بسکن‪ ،‬دوست من‪ ،‬قبل از اینکه استفراغ کنم‪ .‬تو علتها را‬
‫متعدد و معلولها را مغشوش میکنی؛ معضل دومی میسازی چون‬
‫از حلِ اولی ناتوانی‪ .‬تمام شگفتیهایی که به «خدا» نسبت میدهی‪،‬‬
‫احتماالً تنها نتیجه تصادف است؛ نتیجه قوانین فیزیک که منطق و‬
‫ریاضیات تو برای توضیحدادنش به اندازه کافی سطحباال نیست‪.‬‬
‫رویههای تعقلت را کامل کن‪ ،‬ریاضیاتت را بهبود بخش؛ آنگاه به‬
‫خدایت نیازی نخواهی داشت‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪7‬‬
‫ک‪ :‬تو فرومایهای‪ .‬تو کوری‪ .‬من گمان میکردم که تو تنها یک‬
‫گناهکاری‪ ،‬ولی بدتری‪ :‬تو قلبت را به روی حقیقت بستهای‪ .‬چیزی‬
‫بیش از این ندارم که به تو بگویم؛ بینایی را به یک نابینا و شنوایی را‬
‫به یک ناشنوا نمیتوان بازگرداند‪.‬‬

‫مم‪ :‬دستنگهدار‪ ،‬دوست من‪ :‬تو از ناشنوایی صحبت میکنی‪ ،‬از‬


‫نابینایی؛ اما چطور؟ این تویی که بزرگ مینُمایی؛ تویی که پیچیده و‬
‫بغرنج میکنی؛ تویی که خطاها را روی هم تلنبار میکنی‪ .‬من تنها‬
‫تغییر میدهم؛ میآزمایم؛ تشریح میکنم‪ .‬حاال به من بگو‪ :‬نابینا و‬
‫ناشنوا کیست؟‬

‫ک‪ :‬ابلیس! ابلیس! ابلیس! چنین بود که کالم خدا آلوده و بیحرمت‬
‫شد‪« .‬ای پدر از این مفلوک درگذر؛ بگذار من بهجای او عذاب بینم‪،‬‬
‫که ممکن است نجات یابد‪ ».‬به من بگو‪ ،‬پسرم‪ :‬به خدا هیچ باور‬
‫نداری؟‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪8‬‬
‫مم‪ :‬نه‪ ،‬و به دلیلی بسیار خوب‪ :‬غیرممکن است باور داشتن به‬
‫چیزی که نمیتوان دریافتش‪ .‬و تو‪ ،‬ای واعظ‪ :‬من تو را دعوت‬
‫میکنم تا ایمان را در این «خدا» از راههایی آشکار کنی که خود‬
‫معترفی که فهم متناهیات نمیتواند به چنگ آورد‪ ،‬اگر که از درک او‬
‫عاجزی‪ ،‬پس نمیتوانی وجودش را ثابت کنی؛ و اگر از اثبات‬
‫وجودش درماندی‪ ،‬ابله یا دیوانهمردی که به او باور داری‪.‬‬

‫ک‪ :‬اما من میتوانم وجودش را اثبات کنم‪ .‬تو حتماً با برهان علیت‬
‫توماس آکویناس آشنایی‪ .‬هر معلولی باید علتی داشته باشد‪ ،‬و علت‬
‫اولی باید واالترین علتها باشد‪...‬‬

‫مم‪ :‬آه‪ ،‬بله‪ ،‬آن جدل خستهکننده قدیمی را بارها شنیدهام‪ .‬اما آن بر‬
‫این باور غلط استوار است که بعضی «حقایق» بدیهیاند‪ .‬مهمالت‪،‬‬
‫دوست من‪ .‬هیچچیز بدیهی نیست‪ .‬به من ثابتکن که ماده اینرسی‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪9‬‬
‫دارد تا من تصدیق کنم که باید «محرک اولی» وجود داشته‬
‫باشد‪ .‬ثابتکن که طبیعت خودبسنده نیست تا من بپذیرم که آن تحت‬
‫حاکمیت نیرویی باالتر است‪ .‬اما‪ ،‬اگر که نتوانی این چیزها را اثبات‬
‫کنی‪ ،‬انتظار هیچ باوری را از سوی من نداشته باش‪.‬‬

‫ک‪ :‬پس نظمی که در جهان است چه میشود؟ تو تحرکات منظم‬


‫خورشید را میبینی‪ .‬مطمئناً اینطور نمیاندیشی که این حاصل‬
‫تصادف است‪.‬‬

‫مم‪ :‬من خورشید را میبینم‪ ،‬بله‪ ،‬و موجودیتش را میپذیرم‪ ،‬ولی‬


‫تحرکاتش مبهوتم نمیکند؛ چراکه عملی بهکلی مکانیکی است‪.‬‬
‫درست است‪ ،‬من چیز مشخصی از مکانیک نمیدانم‪ .‬بااینحال‪ ،‬این‬
‫بدین معنی نیست که نمیتوان مکانیک را فهمید‪ .‬همانطور که گفتم‪،‬‬
‫سیر تعقلت را به کمال برسان و ریاضایتت را ارتقا بده‪ .‬درک این سِر‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪10‬‬
‫در آن نهفته است؛ نه در «خدایت»؛ او تنها واالسازی اسرار است‪ ،‬نه‬
‫توضیحی برایشان‪.‬‬

‫ک‪ :‬پس باقیِ اسرار زندگی چه؟ مسلماً تمامِ آنها را مسائلی در‬
‫ریاضیات نمیپنداری‪.‬‬

‫مم‪ :‬اسرار؟ اکنون‪ ،‬دوست من‪ ،‬که روحم در انتظار نوری خاموش‬
‫است‪ ،‬تمنا میکنم با معماهایی خشکاندیشانه شکنجهام مدی‪ .‬آنها‬
‫تنها آزارم میدهند‪.‬‬

‫ک‪ :‬تو از روحت حرف میزنی‪ ،‬پسرم‪ .‬آگاهی از اینکه پس از‬


‫مردنت بر سر روحت چه خواهد آمد؟‬

‫مم‪ :‬نمیترسم‪ .‬روحم و من همیشه بهترینِ دوستانِ هم بودهایم‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪11‬‬
‫ک‪ :‬پس حقِ روحت را ادا کن‪ :‬کفاره گناهانت را بده‪.‬‬

‫مم‪ :‬گناهان؟ گناهان چیستند؟ گاهی اوقات میجنبیدم تا اعمالی‬


‫نیک بهجا بیاورم و گاهی اوقات اعمالی شر‪ .‬طبیعت به هر دو نیاز‬
‫دارد‪ .‬این بر عهده من نیست که امیال خویش را زیر سؤال برم‪ ،‬بلکه‬
‫تنها باید‪ ،‬با حداکثر توان‪ ،‬به خواهشهای متنوع و گاهاً متناقض‬
‫طبیعت پاسخ گویم‪.‬‬

‫ک‪ :‬پس تو نتیجه میگیری که هر آنچه هست‪ ،‬الزم است‪.‬‬

‫مم‪ :‬درسته‪.‬‬

‫ک‪ :‬اما اگر همهچیز الزم است‪ ،‬پس باید منظم باشد‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪12‬‬
‫مم‪ :‬شاید‪ .‬بگذار بگوییم که‪ ،‬محض خاطر بحث‪ ،‬فرض تو را‬
‫پذیرفتم‪.‬‬

‫ک‪ :‬خوب‪ ،‬اگر باید منظم باشد‪ ،‬چهچیزی میتواند تنظیمش کند‪ ،‬جز‬
‫دستِ عالم و قادر پروردگار؟‬

‫مم‪ :‬مخالفم‪ .‬بهنظرت هنگامی که شعلهای را به باروت نزدیک‬


‫میکنی‪ ،‬باید بیافروزد؟‬

‫ک‪ :‬البته‪.‬‬

‫مم‪ :‬و آیا شعله‪ ،‬قدرقدرت و دانای مطلق است؟‬

‫ک‪ :‬مسلماً نه‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪13‬‬
‫مم‪ :‬پس آیا محتمل نیست که رخدادها خودشان توسط خودشان رخ‬
‫نمایند‪ ،‬بدون هیچ کمکی از سمت «خدایت»‪ ،‬و از همین روست که‬
‫پسِپشتِ همه چیزها «علت العللی» است که بیهیچ دلیل خاصی‬
‫دست به عمل میزند؟‬

‫ک‪ :‬چه چیزی را میخواهی ثابت کنی؟‬

‫مم‪ :‬تنها این را که اگر معلولهای طبیعی‪ ،‬علتهای طبیعی داشته‬


‫باشند‪ ،‬به این «خدایی» که شما برای توضیحدادنشان ابداع کردهاید‪،‬‬
‫نیازی نیست‪ .‬همانطور که نشانت دادم‪ ،‬او را نمیتوان با حسها‬
‫وصف کرد‪ .‬از اینروست که او در کِردوکارِ طبیعت بیمصرف است‪،‬‬
‫و باید اضافه کنم‪ ،‬گرچه اضافی است‪ ،‬که او چیزی نیست جز‬
‫محصول خیالبافیهایتان‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪14‬‬
‫ک‪ :‬خوب‪ ،‬میتوانم ببینم که بر ترک راه رستگاری پافشاری میکنی‪.‬‬
‫از آنجا که دیگر نمیتوانم خدمتی ارائه کنم‪ ،‬تو را رها خواهم کرد تا‬
‫به دوزخی بیاندیشی که انتظارت را میکشد‪.‬‬

‫مم‪ :‬دستنگهدار‪ ،‬دوست من‪ .‬من تمام عمرم را برای فرصتی صبر‬
‫کردم تا بدون ترس از آزار و اذیت مفتشهایتان‪ ،‬اندیشههایم در این‬
‫مسائل را به بحث بگذارم‪ .‬چنان بیرحم مباش که فرصتی که‬
‫باالخره نصیبم شده را از من دریغ کنی‪.‬‬

‫ک‪ :‬برای بحث چه میماند‪ ،‬هنگامی که تو از پذیرفتن شروط‬


‫اساسیای سرباز زدی که فلسفه بر آنها بنا شده؟‬

‫مم‪ :‬سوالی دارم‪ .‬بگذار فرض کنیم که من به اندازه کافی ضعیف و‬


‫احمق بودم که وجود این موجود که «خدا» میخوانیاش را بپذیرم‪.‬‬
‫چه روشی را برای پرستش او پیشنهاد میکنی؟ باید موهومات‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪15‬‬
‫کنفوسیوس را بپذیرم یا سفاهت براهما را؟ باید خویش را در مقابل‬
‫مار بزرگ آفریقاییها به خاک افکنم‪ ،‬یا باید به پروییها در پرستش‬
‫خورشید بپیوندم؟ یا یکی از‪ ،‬به قول معروف‪« ،‬ملحدان» را پیشنهاد‬
‫میکنی‪ ،‬شاید راه لوتر را پیش مینهی‪ ،‬یا کالوین‪ ،‬یا هاس؟‬

‫ک‪ :‬جوابم را نمیدانی؟‬

‫مم‪ :‬میتوانم حدس بزنم‪ .‬تو بسیار خوددوستانه رفتار میکنی‪.‬‬

‫ک‪ :‬خوددوستانه‪ ،‬فرزندم؟ نه‪ ،‬دگردوستانه‪ :‬این از روی عشق است‬


‫که میخواهم باورهایم را به اشتراک بگذارم‪.‬‬

‫مم‪ :‬تو از عشقورزیدن به هریک از ما ناتوانی‪ ،‬هنگامی که چنین‬


‫یاوه آشکاری را جایش جا میزنی‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪16‬‬
‫ک‪ :‬تو آن را یاوه بخوان‪ .‬اما عیسی مسیح چه؟ میتوانی معجزههایی‬
‫که اجرا کرد را تکذیب کنی؟‬

‫مم‪ :‬دوست من‪ ،‬عیسی مسیح چیزی نبود جز یک هنرمندِ تردستِ‬


‫مبتذل‪ ،‬شیادی آواره‪.‬‬

‫ک‪ :‬آه‪ ،‬خدای بخشنده! تنها از این متحیرم که هنوز مورد اصابت‬
‫صاعقه قرار نگرفتهایم‪.‬‬

‫مم‪ :‬صاعقهای در کار نخواهد بود‪ ،‬دوست من‪ .‬هرآنچه اطراف‬


‫ماست‪ ،‬آرام و درصلح باقی خواهد ماند‪ .‬میتوانیم بحثمان را ادامه‬
‫دهیم‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪17‬‬
‫ک‪ :‬من در هیچ بحثی که در آن‪ ،‬سرور و منجی ما‪ ،‬عیسی مسیح‪،‬‬
‫تکفیر شود‪ ،‬شرکت نخواهم کرد‪.‬‬

‫مم‪ :‬پس باید که مقابل ادا و اصول شما سر فرود آورم و دیگر کفر‬
‫نگویم‪ .‬اما بگذار این را بگویم که‪ :‬اگر «خدایت» واقعاً وجود داشت‪،‬‬
‫که تو بهاندازهکافی سادهلوح هستی که چنین باور داشته باشی‪،‬‬
‫نمیتوانست نمایندهای کمتر مجابکننده از آن مرد ناصری برگزیند‪.‬‬

‫ک‪ :‬اما پیشگوییها چه میشود؟ معجزهها؟ شهدا؟ آنان متقاعدت‬


‫نمیکنند؟‬

‫مم‪ :‬آنها تنها مجابم میکنند که کلِ کیشِ تو جز فریبی بزرگ نیست‪.‬‬
‫از من میخواهی که پیشگوییها را به عنوان برهان بپذیرم‪ .‬چهچیز‬
‫از برهانی که خود هنوز اثبات نشده کمتر قانعکننده است؟! قبل از‬
‫آنکه یک پیشگویی را به عنوان برهانی معتبر بپذیرم‪ ،‬باید مطمئن‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪18‬‬
‫شوم که آن پیشگو واقعاً آن را به زبان آورده است؛ اما تنها گواهِ این‬
‫پیشگوییها شاهدانی خاصاند‪ ،‬انجیلهای همنوایت‪ ،‬که‬
‫حقیقتداشتنشان مسلماً میتواند زیر سؤال برود‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬چه‬
‫مدرکی دال بر این هست که این پیشگوییها در ادامه رخدادهایی‬
‫آمدهاند که به آنها مربوطند؟ هیچ مدرکی‪ .‬شاید پیشگوییها تو را‬
‫مجاب کنند که مسیح آسمانی است؛ اما برای من آنها تنها گواه این‬
‫هستند که بعضی نویسندگان‪ ،‬به موضوعِ تاریخهای گاهشمارانه که‬
‫میرسید‪ ،‬نقصانِ حافظه داشتهاند‪.‬‬

‫ک‪ :‬و معجزهها؟‬

‫مم‪ :‬به! شارالتانها همیشه اجرایشان کردهاند و ابلهان همیشه‬


‫فریبشان را خوردهاند‪ .‬بیشک عدهای اولین کشتیساز را معجزهگر‬
‫شمردهاند؛ همانند مخترع باروت و‪ ،‬اگر آنقدر به عقب برگردیم‪،‬‬
‫نیاکانش که آتش را کشف کردند‪ .‬تو معجزه را پدیدهای تعریف‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪19‬‬
‫میکنی که بر قوانین طبیعت فائق میآید‪ ،‬اما چهکسی میتواند بگوید‬
‫که کجا طبیعت پایان میگیرد و اعجاز آغاز میگردد؟‬

‫ک‪ :‬شهدا چه؟ آنان هم در متأثر کردنِ تو شکست خوردهاند؟‬

‫مم‪ :‬بیشک این از ضعیفترینِ جدلهای توست‪ .‬برای تولید شهدا‬


‫تنها چیزی که نیاز داری انقالب در یک سو و مقاومت در سوی‬
‫دیگر است‪ .‬مردان را برانگیز؛ آنان را علیه یکدیگر بشوران؛ سپس‪،‬‬
‫آن هنگام که اجساد روی هم تلنبار شدند‪ ،‬آنآنکه در صفوف تو‬
‫بودند را شهید بخوان و آنآنکه در صفوف دشمن بودند را بیدین‪.‬‬

‫ک‪ :‬میتوانم ببینم که راهی برای تحتتأثیر قرار دادنت وجود ندارد‪.‬‬
‫تو تا ابدالدهر کلهشق باقی خواهی ماند‪ .‬دلم برایت میسوزد‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪20‬‬
‫مم‪ :‬آه‪ ،‬دوست من‪ .‬دلت برای من نسوزد‪ .‬برای خودت دل بسوزان‪،‬‬
‫چراکه تویی که از بینشی تیرهوتار رنج میبری‪ ،‬تویی که نیاز داری‬
‫الوهیتهای رازآلود جعل کنی تا ضعفهایت را الپوشانی کنی‪ .‬با‬
‫خویش صادق باش‪ :‬اگر «خدایت» واقعاً وجود داشت‪ ،‬آیا نیاز به‬
‫معجزهها‪ ،‬شهدا و پیشگوییها داشت تا از علتِ وجودیاش دفاع‬
‫کند؟ البته که نه؛ قوانینش را روی قلب هر انسانی مینوشت و همه‬
‫برای عشقورزیدن و خدمت به او از یک اسلوب تأثیر میگرفتند؛‬
‫آنها همانطور از مقاومت دربرابر الطافش ناتوان میشدند‪ ،‬چنآنکه‬
‫اکنون نمیتوانند بدون خواب و غذا سَر کنند‪.‬‬

‫ک‪ :‬اما تو داری با عقل متناهیات چنین استدالل میکنی‪ .‬کیست که‬
‫بتواند اراده الهی را دریابد؟‬

‫مم‪ :‬ای واعظ‪ .‬این تنها دفاعیهایست که میتوانی پیشنهاد کنی؟ تو با‬
‫این جدلهای نچسبت بیشتر به «خدایت» توهین میکنی‪ ،‬تا من با‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪21‬‬
‫کفرهایم‪ .‬من تنها در باورآوری ناکام شدهام؛ اما تو وقاحتش را داری‬
‫که خود را یکی از مبلغانش بدانی و سپس بر سَرِ وجودش‪ ،‬بر اساس‬
‫افسانههایی که برای یک کودکِ دهساله هوشیار آشکارند‪ ،‬جدل کنی‪.‬‬
‫تو میالفی که از ایمانِ حقیقیِ احد و واحد برخورداری‪ ،‬و با‬
‫اینحال تو نیز مانند من میدانی که نُهدَهُمِ مردم دنیا حتی اسمش به‬
‫گوششان نخورده‪ .‬منطقی باش‪ :‬عیسای تو هیچ از موسای یهودیان‬
‫بهتر نیست‪ ،‬و موسی هیچ از محمدِ اعراب بهتر نیست‪ ،‬و هرسهیِ‬
‫آنان از کنفوسیوسِ مردانِ چینی بهتر نیستند‪ ،‬که حداقل امتیازِ‬
‫سرگرمکنندهبودن را داشت وقتی بقیه ماللهایی بیپایان بودند‪.‬‬
‫رهبرانِ دینی‪ ،‬آنها خودشان را اینگونه میخواندند‪ .‬اما فالسفه آنان‬
‫را دستانداختند‪ ،‬مردانِ اندیشهگر تحقیرشان کردند و قانون‪ ،‬اگر که‬
‫قانونی واقعی بود و نهفقط قانونی که توسط کسی وضعشده‪ ،‬باید‬
‫نابودشان میکرد‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪22‬‬
‫ک‪ :‬اگر تاریخهای عُرف را بپذیری‪ ،‬موافقی که قانون حداقل‬
‫یکیشان را نابود کرد‪.‬‬

‫مم‪ :‬بله‪ ،‬و حقش کفِ دستش گذاشته شد؛ اما نه خیلی زود‪ .‬اگر‬
‫رهبرانِ اورشلیم دانا بودند‪ ،‬قبل از آنکه بتواند بانیِ تمامیِ آن‬
‫مشکالت شود‪ ،‬کار مسیح را یکسره میکردند‪.‬‬

‫ک‪ :‬تو از عدالت سخن میگویی‪ .‬فکر نمیکنی که عدالت‪ ،‬آخرتی را‬
‫میطلبد که نیکیْ پاداش بیند‪ ،‬و شرْ عقوبت؟ آیا از رفتاری که‬
‫عدالت در مورد تو طلب خواهد کرد‪ ،‬نمیترسی؟‬

‫مم‪ :‬چیزی برای ترسیدن وجود ندارد چراکه بدترین اتفاقی که ممکن‬
‫است برایم افتد‪ ،‬پایانِ هستیِ آگاهانهام است و با اینکه چشمانداز‬
‫ناخوشایندی برای تعمق است‪ ،‬قطعاً دلیلی برای ترسیدن نیست‪ .‬من‬
‫نظریههایت درباره بهشت و جهنم را میشناسم؛ ولی اینها‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪23‬‬
‫فرآوردههای فخر و غرورند‪ ،‬نه عقل؛ نه خلقتی هست و نه فنایی‪ ،‬که‬
‫تنها دگرگونی است‪ :‬امروز من یک انسانم‪ ،‬فردا یک درخت و روز‬
‫بعد یک سنگ‪ ،‬و این چه اهمیتی برای دیگران دارد؟‬

‫ک‪ :‬پس احساس پشیمانی نمیکنی؟‬

‫مم‪ :‬البته که نه‪ .‬اگر هیچ پاداش و جزایی نباشد‪ ،‬کدامین لذت خواهد‬
‫بود که غیابش حسرت آفریند و کدامین عذاب خواهد بود که‬
‫حضورش ناله انگیزد؟‬

‫ک‪ :‬چیزی بیشتر برای گفتن نمانده‪ .‬تا هنگامی که بر این اندیشهها‬
‫پافشاری میکنی‪ ،‬کمکی از من ساخته نیست‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪24‬‬
‫مم‪ :‬نه‪ ،‬دوست من‪ ،‬اما تو میتوانی خیلِ دیگری را کمک کنی‪ .‬بیرون‬
‫برو در جهان‪ ،‬و موعظه کن‪ ،‬نه سفسطههای قدیمیِ ماندهات را‪ ،‬بلکه‬
‫تنها قانونِ اخالقیای که مستحق توجه است‪ ،‬قانون طبیعت را‪« :‬با‬
‫همه طوری رفتار کن‪ ،‬که میخواهی با تو رفتار کنند‪ ،‬و هیچگاه بانیِ‬
‫بیش از آن دردی که خود میخواهی عذابش بکشی مشو»‪ .‬این تنها‬
‫اصلیست که ارزش وعظشدن را دارد‪ ،‬ای واعظ‪ .‬از ادیان و‬
‫«خدایانت» دست بکش؛ هیچکدامشان هیچگاه چیزی جز برانگیختن‬
‫نفرت و سالخیِ میلیونها انسان در لقایِ نامِ این یا آن «ایمان‬
‫حقیقی»‪ ،‬بدست نیاورده است‪ .‬ایدهات از جهان دیگر را نیز فراموش‬
‫کن؛ این تنها جهانیست که هست‪ .‬و اگر خوشی میجویی‪ ،‬باید که‬
‫اینجا پیدایش کنی‪.‬‬

‫ک‪ :‬خوشی؟ اینجا؟ تو اینجا پیدایش کردی‪ ،‬پسرم؟‬

‫مم‪ :‬گاهی اوقات‪ ،‬بله‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪25‬‬
‫ک‪ :‬کجا؟‬

‫مم‪ :‬در چیزی که تو لذات «شهوانی» میخوانیاش‪ .‬از لحظهای که‬


‫فهمیدم چه هستند پرستیدمشان‪ ،‬و اکنون از هرچیز دیگری‬
‫عزیزترشان میدارم‪.‬‬

‫ک‪ :‬چه حیف که‪ ،‬آنگونه که باور داری‪ ،‬آخرین ساعاتت را با‬
‫گفتوگو با من حرام کردی‪ ،‬بهجای اینکه یکی از عیاشیهایت را‬
‫دریابی‪.‬‬

‫مم‪ :‬تو خیلیزود مرا دستکم گرفتی‪ ،‬دوست من‪ .‬واقعیت مسئله این‬
‫است که هماکنون شش دختر‪ ،‬که دوستداشتنیبودنشان ادای‬
‫دِینیست به طبیعت باشکوهی که آنها را آفریده‪ ،‬در اتاق کناری‬
‫منتظرند‪ .‬نگهشان داشتهام برای حاال‪ ،‬لحظه آخرم‪ .‬و چون علیرغم‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪26‬‬
‫تفاوتهایمان‪ ،‬تو دوست همیشگیام باقیماندی‪ ،‬از تو میخواهم‬
‫آنها را با من شریک شوی‪ .‬من به تو فرصت کافی دادم که مرا به‬
‫باورهایت مجاب کنی؛ حال برایم فرصتی برابر فراهم آور تا تو را‬
‫مجابِ باورهایم کنم‪« .‬طبیعت فاسدِ» مرا محکوم مکن‪ ،‬بلکه به‬
‫طبیعت فرصتی ده تا تو را «فاسد» کند‪ .‬اگر که تو تزلزلناپذیرانه به‬
‫نیکی و بخششِ «خدایت» اطمینان داری‪ ،‬چیزی برای ازدستدادن‬
‫نخواهی داشت؛ چرا که بعد از گناهکردنِ امروز‪ ،‬میتوانی فردا توبه‬
‫کنی‪ .‬در صورت دیگر‪ ،‬اگر که هرگونه شکی درباره اصولی که چنین‬
‫مشتاقْ جارشان میزدی داری‪ ،‬خویش را مورد آزمایش قرار ده؛‬
‫صبر نکن تا‪ ،‬مانند من‪ ،‬خود را در آستانه مرگ یابی‪ ،‬که بسیار دیر‬
‫خواهد بود‪ .‬اکنون بگذار دخترها را صدا بزنم‪...‬‬

‫یادداشت‪ :‬در این لحظه‪ ،‬مرد محتضر زنگ را به صدا درآورد و آن‬
‫شش دختر وارد شدند‪ .‬لباسهایشان تحریکآمیز بود‪ ،‬رفتارشان هم‬
‫همینطور؛ چیزی نگذشت که کشیش کامالً تسلیم احساساتش شد و‬
‫برای اولینبار لذات شگرفی را که تا آن زمان علیهشان نِق میزد را‬
‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪27‬‬
‫تجربه کرد‪ .‬بدین ترتیب گفتوگوی بین کشیش و مرد محتضر پایان‬
‫یافت‪.‬‬

‫پسگفتار مترجم‪:‬‬

‫دمِ مرگ‬

‫سامی آلمهدی‬

‫«وقتی پرده میافتد و نمایش پایان میپذیرد‪ ،‬آنکه نقش شاه را‬
‫بازی میکرده و آنکه نقش گدا را و دیگران همه مانند هماند‪،‬‬
‫بازیگرند‪ .‬وقتی دمِمرگ پرده نمایشِ واقعیت میافتد‪ ،‬آنگاه افراد‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪28‬‬
‫بشر نیز جمله یکی خواهند بود‪ ،‬همگی انساناند‪ .‬همه آنها هماناند‬
‫که ذاتاً بودند‪ ،‬هم آنکه به علت آن ناهمانندی که میدیدید آن را‬
‫نمیدیدید؛ آنها انساناند‪ ]...[ .‬ناهمانندی شیوه ساحت زمانمندی‬
‫است برای گیج کردن ما‪ ،‬که هر انسانی را متفاوت نشان میدهد‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫اما همسایه نشان ابدیت است‪ ،‬بر جبین هر انسانی‪».‬‬

‫‪.1‬‬

‫در سخنرانیهایی در ‪ 21‬اکتبر ‪ 1980‬در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی‪،‬‬


‫و سپس‪ ،‬با کمی تفاوت در ‪ 17‬و ‪ 24‬نوامبر همان سال در کالج‬
‫‪2‬‬
‫دارتموث‪ ،‬که بعدها در قالب کتابی با نام خاستگاه هرمنوتیک خود‬
‫بهصورت مکتوب منتشر شدند‪ ،‬میشل فوکو به تشریح دو نوع‬
‫اعتراف در تاریخ مسیحیت پرداخت که هر دو نوعی تکلیف به گفتنِ‬
‫حقیقت دربارة خود (‪ )parrhesia‬هستند‪ exomologesis .‬یا‬
‫اعالنِ خود که به جزئیات گناهان فرد گناهکار بیاعتنا بود و نمایشی‬

‫‪1‬‬
‫قطعه‌ای‌از‌صفحة‌‪‌ 89-88‬نسخة‌انگلیسیِ‌کارهای‌عشق‌(‪‌)Works of Love‬که‌ترجمة‌‬
‫صالح‌نجفی‌است‪‌ .‬‬
‫‪2‬‬
‫خاستگاه‌هرمنوتیک‌خود‪‌،‬نوشتة‌میشل‌فوکو‪‌،‬ترجمة‌نیکو‌سرخوش‌و‌افشین‌جهاندیده‪‌،‬‬
‫نشر‌نی‪‌ .‬‬
‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪29‬‬
‫بود که در آن گناهکار با بهنمایشگذاشتنِ مدامِ وضعیت فالکتبارِ‬
‫خویش در معرض داوری دیگران خود را تحقیر میکرد تا‬
‫گناهکاربودنِ ازلی خویش و ثبات قدمش در ایمان را اعالم کند‪ .‬اما‬
‫‪ exagoreusis‬که چهار قرن بعد از ‪ exomologesis‬ظهور کرد‪،‬‬
‫تکنولوژی خاصی بود که به کمک آن پدران کلیسا شروع به تحلیل‬
‫دائمی اندیشه کردند؛ در ‪ exagoreusis‬گناهکار مکلف به عرضه‬
‫کالمی و دقیق اعمال و اندیشههای خویش برای هدایتگر بود و‬
‫لزوماً تنبیهی انتظارش را نمیکشید (چهبسا که در آینده بساط تنبیه‬
‫بهکل برچیده شد و کشیش نقش مشاور‪/‬روانشناس امروزی را پیدا‬
‫کرد که پیمان حفظ اسرار با مراجعهکننده میبندد)‪.‬‬

‫‪.2‬‬

‫اعترافِ دمِمرگ (‪ ،)deathbed confession‬که جایی بین‬


‫‪ exomologesis‬و ‪ exagoreusis‬قرار میگیرد‪ ،‬نه نمایشی‬
‫تمامکمال است‪ ،‬چراکه مخاطبی جز کشیش و اطرافیان محتضر‬
‫ندارد‪ ،‬و نه تفتیش عقاید است‪ ،‬چرا که اندیشههای کسی که تا‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪30‬‬
‫لحظاتی دیگر میمیرد و از پولیس خارج میشود فاقد ارزش‬
‫نظارتی است؛ از این رو محتضر در جایی استثنایی میایستد‪ :‬مرز‬
‫قانون یا دمِمرگ‪ .‬او تا لحظاتی دیگر میمیرد و اندیشههایش با او به‬
‫گور خواهند رفت و از ویژگی خطرناکشان‪ ،‬که همان مسریبودن‬
‫باشد ساقط و فاقد عالمت سیاسی خواهند شد؛ اما محتضر «دمِ»‬
‫مرگ است و با اینکه مردنش حتمی است اما هنوز در پولیس و در‬
‫قانون است و بههمینخاطر است که میتواند قانون را تفتیش کند و‬
‫به چالش بکشد‪.‬‬

‫‪.۳‬‬

‫در آغاز پدیدارشناسی روح هگل‪ ،‬در قطعهای که بعدها در قالب‬


‫رسالهای کوتاه و با نامِ ارباب و بنده‪ 3‬منتشر شد‪ ،‬هگل اولین‬
‫برخوردهای دو انسان خودآگاه در نیمروز‪ ،‬که با خشونتی افراطی‪،‬‬
‫که از اولین مواجهه با پرسش «چه میخواهی» نشأت میگیرد و‬
‫بهناچار به قتل یکی از آن دو انسان میانجامد‪ ،‬را صورتبندی‬

‫‪3‬‬
‫خدایگان‌و‌بنده‪‌،‬نوشتة‌گ‪‌.‬و‪‌.‬ف‪‌.‬هگل‌(با‌تفسیر‌الکساندر‌کوژِو)‪‌،‬ترجمة‌حمید‌عنایت‪‌،‬‬
‫نشر‌خوارزمی‪‌ .‬‬
‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪31‬‬
‫میکند‪ .‬در یکی از این برخوردهاست که یکی از آنها باالخره ارج‬
‫دیگری‪ ،‬که همان فقدان و شکاف دیگری است‪ ،‬را بازمیشناسد و پا‬
‫پس میکشد؛ نه دیگری را میکشد و نه خود را به کشتن میدهد (و‬
‫اینگونه اربابی و بندگی در خامترین صورت آن برقرار میشود)‪.‬‬
‫چیزی که پسِپشتِ این روایت پنهان شده‪ ،‬نخستین فاصلهگذاریای‬
‫است که انسان بین خودش و ابژهای که خود را به هر شکلی با آن‬
‫در ارتباط میبیند میگذارد؛ او بهجای تالش برای بلعیدن و‬
‫نابودکردن ابژه‪ ،‬تسلیم ابژه میشود و گونه مرموزی تحقیق بیپایان‬
‫برای بازشناسی خویش را آغاز میکند‪ .‬بنده که میخواهد آگاهبودنِ‬
‫خود را بهشکلی ایجابی بازشناسد‪ ،‬نه با تصدیقی که دیگری‬
‫تفویضش میکند‪ ،‬دممرگبودن خویش را باز میشناسد و تصمیم‬
‫میگیرد که نمیرد‪ .‬این تصمیم همانا پیشدستی وی در ورود به حوزة‬
‫زبان و میل است؛ او در نیمروز میبیند که دیگری از او جدا و بدل‬
‫به دیگری‪ ،‬یا همسایه‪ ،‬میشود‪.‬‬

‫‪.4‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪32‬‬
‫همسایه کیست؟ بیایید از معدود امکاناتی که زبان فارسی به ما‬
‫میدهد استفاده کنیم‪ :‬همسایه‪« ،‬هم‪-‬سایه» است‪ .‬سایهها چیستند؟‬
‫طرح کلیِ چیزها که تنها شکلی توپٌر و سیاهاند که با خطوط‬
‫کنارهنمایِ بدنِ ابژه محاط شدهاند‪ .‬اینگونه است که سایه بسیاری از‬
‫چیزها بر یکدیگر منطبق میشوند و هم را میپوشانند؛ سایههامان‪،‬‬
‫بهخصوص امروزه که لباسهایمان فراجنسیتی شدهاند و خود را‬
‫فارغ از جنسیت بیولوژیکمان آرایش میکنیم‪ ،‬بیش و کاملتر از‬
‫پیش هم را میپوشند‪ .‬نام ِهیچ انسانی را نمیتوان از سایهاش‬
‫بازشناخت‪ ،‬اما انسانبودنش را چرا‪ .‬سایهها چهره ندارند و تصمیم را‬
‫فاش نمیکنند؛ دستِ سایهای که باال میآید‪ ،‬تصمیمناپذیر است و با‬
‫اینحال اولین احساسی که در ما برمیانگیزد‪ ،‬وحشت است‪ .‬این‬
‫خالیِ توپٌرِ پیشبینیناپذیر‪ ،‬سایه بدن من است؛ بدنی که مرا در تکثر‬
‫مطلق انسانها غرق میکند و بااینحال‪ ،‬با مازاد غیرقابل لمسی مرا‬
‫با آنها یکی میکند‪ .‬همسایه هموست که در نیمروز از من جدا شد‪.‬‬

‫‪.5‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪33‬‬
‫ارباب که‪ ،‬همچون بنده‪ ،‬در «شب جهان» خیره شده‪ ،‬برخالف او‪ ،‬به‬
‫رضایتی که دمدست است‪ ،‬و در فراسو (‪ )jenseits‬نیست‪ ،‬راضی‬
‫میشود‪ .‬ولی این ناچیز حتی چیزی نیست که خود بهدست آورده‬
‫باشد؛ چراکه حتی برای بهدستآوردن این لذت کوچک‪ ،‬بایستی که‬
‫پای «وجود تصدیقشدة» دیگری هم در میان باشد‪ :‬بنده که دممرگ‬
‫را میبیند و تصمیم میگیرد بهجای مردن یا زندهماندن به هرقیمتی‬
‫(که شرطش کشتن دیگری است)‪ ،‬دممرگ باقی بماند و بندبازی کند‪.‬‬
‫بدینشکل بنده بازشناسی خود را به تعویق میاندازد و هویت‬
‫«بنده» را برای خود جعل میکند؛ یک ناهویت‪ .‬ارباب هم با تکیه بر‬
‫هویت‪/‬ناهویت بنده‪ ،‬از هویت‪/‬ناهویت خود حض میبرد‪ .‬برای‬
‫همین است که ایگو چیزی نیست جز کانونی کوچک با انسجامی‬
‫شکننده نیست که در معرض فروپاشی است‪ ،‬بهاینخاطر که کلِ‬
‫هویتی که برای «انسان» برساخته میشود جعلی است؛ کل رابطه‪،‬‬
‫کل اربابی و بندگی برپایة چیزی بنا میشوند که وجود ندارد‪ :‬انسان‪.‬‬

‫در آغاز گفتوگویی میان کشیش و مرد محتضر‪ ،‬مردی که در بستر‬


‫مرگ است با گفتن «اعتراف میکنم» بر رابطة جعلی خودش با‬
‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪34‬‬
‫کشیش صحه میگذارد و (چون کاراکتر ساد و‪ ،‬از همینرو‪ ،‬لیبرتن‬
‫است) سر کشیش را شیره میمالد که مراسم اعتراف دممرگ همزمان‬
‫درجریان و تمام شده است‪ ،‬غافل از اینکه برآن است که با عقل‬
‫سادی خود‪ ،‬عقل مسیحی کشیش را به دممرگ‪ ،‬کنار خود‪ ،‬بکشاند و‬
‫جعلیبودن رابطهای که کشیش خیال میکند میانشان برقرار است را‬
‫در نظر وی برمال کند؛ میخواهد به او بگوید که هی! خدایت (همان‬
‫ارباب نخستین که باالتر حرفش رفت) وجود ندارد! این چیزی که‬
‫باعث میشود تو فکر کنی من قرار است اندیشههایم‪ ،‬یا هرچیز‬
‫دیگر‪ ،‬را به تو اعتراف کنم‪ ،‬وجود ندارد! بیا همسایه باشیم! هرچند‬
‫که در قاموس ساد این «بیا همسایه باشیم!» را تنها شرکت در یک‬
‫اُرجی (‪ )orgy‬تصدیق میکند‪.‬‬

‫‪.6‬‬

‫مرد محتضر به روشی آیرونیک‪ ،‬که شدیداً یادآور روش سقراطی‬


‫است‪ ،‬کشیش را به حرف میگیرد و پیدرپی از او سؤاالتی میپرسد‬
‫تا او را در تورِ شکاکیت بیاندازد؛ و در این کار موفق میشود‪ .‬مرد‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪35‬‬
‫محتضر با پاسخهای گستاخانه و بیمحابایی که میدهد‪ ،‬کشیش را‬
‫از اینکه مردی دمِ مرگ اینچنین تمام باورهایش را که قرار است تا‬
‫مدتی نامعلوم با آنها زندگی کند را بیهیچ ترسی از عقوبت به‬
‫سخره میگیرد‪ ،‬مانند اشخاصی که سقراط با آنها گفتوگو میکند‪،‬‬
‫متحیر و وحشتزده میشود و از جایی به بعد اوست که از مرد‬
‫محتضر سؤالهایی دارد‪ ،‬و مرد محتضر است که به او وعظ میکند‪.‬‬
‫او در این میان حتی نطفة نظریة رخداد بدیو را هم میکارد‪« :‬آیا‬
‫محتمل نیست که رخدادها خودشان توسط خودشان رخ نمایند‪،‬‬
‫بدون هیچ کمکی از سمت «خدایت»‪ ،‬و از همین روست که‬
‫پسِپشتِ همه چیزها «علت العللی» است که بیهیچ دلیل خاصی‬
‫دست به عمل میزند؟» همة اینها نیرویش را از اینکه او‪ ،‬و‬
‫همچنین کشیش‪ ،‬دمِ مرگ است میگیرد و دمِ مرگ‪ ،‬از زبان مرد‬
‫محتضر‪ ،‬هیچ نمیگوید جز‪« :‬با همه طوری رفتار کن‪ ،‬که میخواهی‬
‫با تو رفتار کنند‪ ،‬و هیچگاه بانیِ بیش از آن دردی که خود‬
‫میخواهی عذابش بکشی مشو»‪.‬‬

‫‪.7‬‬
‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪36‬‬
‫گفتوگویی بین کشیش و مرد محتضر‪ ،‬به همراه با ‪ 120‬روز در‬
‫سدوم‪ ،‬در زندان باستیل نوشتهشدهاند؛ جایی که ساد که تا ‪ 12‬روز‬
‫پیش از شورش معروف آنجا زندانی بود‪ .‬این داستان به همراه فلسفه‬
‫در اتاقخواب تنها داستانهاییاند که در قالب گفتوگو نوشته است‪.‬‬
‫در سطور آخر که مرد محتضر‪ ،‬کشیش را دوست همیشگی خطاب‬
‫میکند‪ ،‬این به ذهن خواننده خطور میکند که شاید آنچه خواندیم‪،‬‬
‫گفتوگویی درونی بین دوسویه از شخصیت ساد بوده است؛‬
‫گفتوگویی که درنهایت با این پارادکس پایان مییابد که مرد‬
‫محتضر نهایتاً بعد از پیروزیِ (صوری) در جدل و همراه کردن‬
‫کشیش با خود‪ ،‬نظرش را مسیحیوار اینچنین صورتبندی میکند‪:‬‬
‫«همسایهات را مانند خویش دوست بدار»‪ .‬شاید خودِ او میدانسته‬
‫که درواقع این جدل پیروزی حقیقی ندارد‪ ،‬و از همین روست که‬
‫درنهایت هردوی آنها در اُرجی شرکت میکنند؛ هم مرد مسیحی و‬
‫هم مرد تکفیری‪ .‬این جدل درونی وی را میتوان‪ ،‬تا پایان عمر‬
‫هفتادوچهارسالهاش‪ ،‬در زندگی ساد دنبال کرد؛ همو که درحالیکه به‬
‫انقالبیون پیوسته بود‪ ،‬نتوانست کشتارها را تاب بیاورد و یک روز که‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪37‬‬
‫قرار بود چند زندانی را داوری کند‪ ،‬محل را ترک کرد و از حکومت‬
‫وحشت برائت جست‪ .‬چراکه همسایه در نظر او مفهومی انتزاعی‬
‫نبود؛ مفهومی بود که باید تجربه میشد‪ .‬همسایه بدنی داشت که باید‬
‫حفظ میشد؛ هرچند برای مطالعه‪.‬‬

‫‪Poetica Projecy‬‬
‫‪38‬‬

You might also like