You are on page 1of 23

‫خود نگاره‬

‫در‬

‫آیینه ای کوژ‬
‫جان اشبری‬

‫ داریوش شرعی‬: ‫ترجمه ی‬


POET: JOHN ASHBERY
TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI
1 TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH
‫به همه ی‬

‫روح های نا آرام‬

‫که بمانند هرجا که هستند‬


‫هرچند که بی قرار باشند‬

: ‫این سروده ترجمه ای است از‬


Self-Portrait in a Convex Mirror
By : John Ashbery

Telegram.me/ulyssesdsh

POET: JOHN ASHBERY


TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI
2 TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH
‫مقدمه ی مترجم ‪:‬‬

‫(( و من که فقط زندگی میانه ای دارم میان افکار شما‬


‫که زیستگاه من است‬
‫چون اندیشیدن به زبان دیگری ‪))....‬‬

‫جان اشبری‬

‫اشبری آیینه ای می گذارد روبرویش و نگاره ای و به سنت معمولش آن را نقد می کند و از نقد نگاره‬
‫به نقد خویشتن می رسد ‪ .‬خودنگاره ‪ ،‬نگاره ی منریست قرن شانزدهمی ‪ ،‬فرانچسکو پارمیجیانینو را‬
‫گزین کرده با ساختاری از نظر زمانی به هم ریخته ‪ ،‬پر از فالش بک و فالش فوروارد ‪ ،‬نگاره ای‬
‫از خویشتن ‪،‬این بار در شعر می آفریند ‪ .‬هدف او به واقع رسیدن به درکی از زندگی خویشتن است‬
‫‪ ،‬و برای این کار ‪ ،‬قدرت نقادی خویش را با بینش بصری و کالمی شعری خویش در هم می آمیزد‬
‫و برای خلق شاید بهترین شعر خویش ‪ ،‬بازگشتی می کند به نقاشی و تصویر ‪.‬‬
‫کار اشبری در واقع نوعی تجربه گرایی ست ‪ :‬تجربه ی کسب شعر از نقاشی ‪.‬نوعی ‪ ekphraisis‬یا‬
‫تبدیل قسمی از هنر به قسمی دیگر ؛ اینکه تو نگاره ای ببینی و شعری بسرایی ‪.‬اما اینجا ‪ ،‬با وجود‬
‫تشابه اسمی هردو اثر ‪ ،‬چه پرتره پارمیجیانینو و چه شعر اشبری ‪ ،‬تفاوت هایی اساسی در‬
‫خودنگاری هنری وجود دارد ‪ .‬نقاش ‪ ،‬سبک گرایی متعلق به رنسانس و اشبری پست مدرنیست ضد‬
‫هنر قرن بیستمی ست ‪ .‬اینجا تفاوت بین خویشتن شاعر و رفتارش در قبال واقعیت و ضد هنر آشکار‬
‫می گردد‪ .‬تضاد بین این دو هنرمند و دو اثر است که به قوت شعری اشبری می افزاید ‪.‬‬
‫وساری ‪ ،‬نقاش و تاریخ نویس قرن شانزدهی ‪ ،‬که اشبری نیز نامش را در شعر خویش ذکر کرده‬
‫اعتقاد دارد که پارمیجیانینو اول بار نگاره را به عنوان نمونه ای از کارخویش برای کسب مشتری‬
‫در آتلیه اش عرضه داشته و در نهایت نیز آن را به پاپ تقدیم نموده است ‪.‬‬
‫هدف اشبری بازتابی انتقادی از نگاره‪ ،‬در قالب شعر است ‪.‬اگر پرتره ی پارمیجیانینو تفکری در باب‬
‫شباهت و هم پیکری یک اثر هنری ست با آنچه هنرمند می بیند ‪ ،‬شعر اشبری در باب تضاد و تفاوت‬
‫همان نگاه است ‪.‬در واقع کار او نقد وهم انگاری مبتنی بر ایده ‪ ،‬ضرورت و کلی نگری جسم تکثیر‬
‫شده در نگاره است ‪.‬اشبری از این جهت شاعر راز زدایی ‪ ،‬تضاد سازی و واسازی هنری ست ‪.‬‬
‫او از برابری و معکوس سازی و بازتاب نمایی آینه برای بازتاب اندیشه های خویش استفاده می کند‬
‫‪.‬شعر او مواجه می شود با واقعیت فقدان ‪ ،‬مرگ و غیاب و نوعی بالتکلیفی که در ورودی و‬
‫خروجی وقایع و احساسات و اندیشه های زندگی روزمره مستتر هستند و هنر ‪ ،‬ناتوان است از خلق‬
‫تصویری واحد از همه ی اینها که بتواند نامش را حقیقتی کمال و یگانه نامد ‪ .‬همان گونه که در‬
‫سطرهای آخر شعر عجز و نومیدی شاعر آشکار است ‪:‬‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪3‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫و دستان که دیگر گچی در بر ندارند و همه‬
‫اجزای این کل فروریخته اند و نتوانند بدانند آنچه می دانند‬
‫جز اینجا و آنجا‬
‫در جیب های سرد یادآوری زمانه‬
‫نجواهایمان برونند ز این زمان ‪...‬‬

‫همیشه این محتوای بیان نیست که معنایی دارد و بسیاری اوقات این خود بیان است که معنایی دارد و‬
‫این عین ضد هنر است ‪ .‬در شعر اشبری این عمل حرف زدن است که بیش از هر معنای کالمی که‬
‫صحبت می شود اهمییت دارد ‪ .‬نقاشی برای او موقعیتی می شود برای فرار از سکون فضایی و‬
‫خروج از اصول وابسته به زمان ‪.‬تکنیک او در این کار میخکوب و منکوب نمودن شعر و کالم است‬
‫تا جایگاهی که واژه به خود ابژه بدل شود ‪.‬‬
‫اشبری به سرعت سروته داستان را به هم می آورد ‪.‬هدف او اینجا قصه نیست ؛ واکاوی ست ‪.‬پس‬
‫جمله های شعری او همه ناتمامند ( جز یک جمله ) ‪ .‬اما به سنت همه ی راویان باید تکنیک هایی‬
‫داشته باشد برای روایت شعر خویش ‪ .‬تکنیک های او بی شمارند ‪:‬‬
‫از دیگران در شعر خویش نقل قول می آورد تا بر وجه مستند اثر خویش بیافزاید ‪ .‬بازی های زمانی‬
‫می کند ‪ ،‬گریز از گذشته به حال و از حال به گذشته ‪ .‬برای جلوگیری از خطرات این ارائه ی موبه‬
‫موی هنری دست به جابجایی های متعدد در قالب شعر و روایت می زند و البته در مکان و زمان‬
‫وقوع روایت ‪ ،‬تداخل و تغییر ایجاد می کند ‪.‬‬
‫دست راست پارمیجانینو سوبژه ی اصلی شعر اوست ‪ :‬دستی که تصویر را محاط نموده و بدفرم و‬
‫درازتر از حد خویش شده ‪ ،‬دستی که انگار هم دفاع می کند و هم استقبال ‪ .‬هم به خوشامد می‬
‫پردازد و هم به مراقبت ‪ .‬انگار که پرسه می زند به عبث سوی تن و بی شباهت نیست به جزئی که‬
‫کرانه ای را برای صورت خویش محدود می سازد ‪ .‬نگاره ی او در عین حال تصویری ست‬
‫محتاطانه که معنای وجود انسان را مخدوش می سازد ‪ .‬نگاره نمایشی ست از زیستنی خودگردان در‬
‫حدقه ی چشمی کوژ‪ .‬اشبری اینجا برای همراستا شدن با شاهکار پارمیجیانینو تعلقش را به مینیاتور‬
‫می کاهد تا خویشتن را وفق دهد به زندانی هنری و بی زمان ‪...‬‬
‫اینجا جایی ست که اشبری می گوید دوراهی ست که هنرمند و بیننده توافق می کنند که معلق گردانند‬
‫بی اعتقادی خویش را و به این تظاهر کنند که نمایش ‪ ،‬نمایشی منسجم و کامل است در راستای‬
‫سازماندهی دوباره ی یک واقعیت ‪ .‬اما در واقع اینگونه نیست ؛ هنری چون نگاره ی پارمیجیانینو‬
‫توهمی ز کثرت به تو می دهد اما زیر الیه ی سطحی همه ی این ها چیزی ست که دروغ نمی گوید‪.‬‬
‫از نظر اشبری بنیان نگاره اساسا بر پوچی ست ‪:‬‬
‫و من به مشاوره خویش ادامه می دهم‬
‫این آینه دیگر از آن من نیست‬
‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬
‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪4‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫که سهم من این بار پوچی نعشه واری ست که همه ی قرن قرن مرا در برگرفته‬

‫‪ Ekphrasis‬اشبری را قادر می سازد که واژه هایی را ارزانی دارد به نگاره و نقاشی را جانی‬
‫دوبارهربخشد و سکون نگاره را به تحرکی پایا تبدیل کند ‪.‬‬
‫در خودنگاره است که اشبری دو جنبه ی دگرگرایی را رو می کند ‪:‬‬
‫نخست آنچه خود شاعر آدرسش را می دهد که ملغمه ای ست از برابر سازی نقد خویش و شعر و‬
‫نقاشی و دوم آنچه از ذات هنرگرایی و غوطه ور شدن در تصویر سازی بدست می آید ‪.‬‬
‫تویست ها یا چرخش های داستانی او در پایان ‪ ،‬کاریکاتوری از خویشتن او را در قبال گذشته ی‬
‫نقاش عرضه می دارند ‪ .‬پنجره های شعر او به جهان باز می مانند ‪.‬او می خواهد که نور را به نگاره‬
‫و شعر خویش بتاباند و همه ی لحظات و فصل ها و خنده ها و اشک ها و هرآنچه از سکوت و صدا‬
‫ست را وارد شعر و نگاره ی پارمیجیانینو کند ‪ .‬همه ی تالش او رسیدن به تصویری ست که نه در‬
‫حول و نه در مرکز و نه در مکان و نه در زمان است ‪.‬یک هیچ بی پایان ‪ .‬ابژه را از اصل خویش‬
‫جدا می کند و ارتقایش می دهد اما به همان حال رهایش می کند ‪ .‬اشبری آنقدر در برابر عواقب‬
‫هوشیار نیست که در برابر چالش ها و کاوش های خویش حساس است ‪.‬او ازشعر پست مدرن برای‬
‫اثبات دگرگرایی و نسبی بودن بهره می جوید ‪ .‬ناتمامی و ناکمالی اساس زندگی در جریان شعر‬
‫اوست ‪.‬‬

‫بهمن ‪94‬‬
‫داریوش شرعی‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪5‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫خودنگاره در آیینه ای کوژ‬

‫و چون پارمیجیانینو‪ 1‬انجامش داد دست راست بزرگتر شده بود ز سر‬
‫رخنه می نمود در چشم بیننده و آسان عدول می کرد زچشمش‬
‫و گرچه حمایت می نمود زآنچه می نمود و حقیقتش بود‬
‫چند جام شیشه ای سربی ‪ ،‬شاهپرهایی قدیمی ‪ ،‬خز و ململ پیسه دار و آن‬
‫حلقه ی مرجانی که با کشاکش صورت حرکت می کنند به سویت ‪ ،‬سیمایت را‬
‫دربرمی گیرند و چون دستش به سویت شنا می کنند و می روند و می آیند همه وقت جز به وقت آرمیدن‬
‫این بود آنچه مجزایش می نمود ‪...‬‬
‫وساری ‪ 2‬می گوید ‪ :‬فرا نچسکو روزی خویش را مقید نمود که پرتره ای ز خویش کشد‬
‫و با این هدف در آیینه ی کوژنگریست ‪ ،‬آن که آرایشگر ها استفاده می نمودند‬
‫بر این اساس گویی ز چوبی که چرخ کاری ساخته بود برداشت ‪ ،‬به دو نیمش کرد و اندازه ی آیینه ایش نمود‬
‫و خود را کشید با هنری عظیم هر آنچه را که در شیشه دیده بود و‬
‫هرآنچه بازتاب می نمود‬
‫که نگاره خود بازتابی بود ز انعکاس رخی که به یکباره جابجا شده بود ‪...‬‬
‫که آن جام شیشه ای برگزیده شده بود که بنماید هر آنچه را که او می دید و این‬
‫برای مقصودش ‪ ،‬کافی می نمود ‪...‬‬
‫تصویرش برق می زد ‪ ،‬انگار که مومیایی شده و عیان و باز شده رخ نمون شده در زاویه ای به پهنای نیم صفحه‬
‫این زمان روز بود یا شدتش که به رخش چسبیده بود و زنده نگاهش می داشت و بکر در‬
‫میان ورود امواج دخول ‪...‬‬
‫که روح خویش را اثبات کرده بود اما تا کجا تواند شنا کند این روح زمیان چشمان ما و‬
‫به امان بازگردد به آشیانه ی خویش ؟‬
‫در سطح آیینه که کوژبود ‪ ،‬آنچه دور بود ‪ ،‬افزون رخ می نمود ز تاروپود که این‬
‫خود کفایت می نمود که بگوید که روح اسیری ست‬
‫به انسانیت با او رفتارکن ‪ ،‬معلقش که نگاه داری‬
‫نتواند فراتر رود زآنچه نگاه تو می خواهد درک کند ز تصویر‬
‫و طبق گفته ی وساری ‪،‬‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪6‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫پاپ کلمنت و شورایش ‪ ،‬بهت زده و حیران و وامصیبتا و قول تشکیل جلسه ای من باب این نگاره که البته هرگز به‬
‫انجام نرسید که چیست این نگاره !‬
‫که روح باید باشد همانجا که بدان تعلق دارد گرچه ناآرام باشد آری‬
‫نجوای قطرات باران را که بشنود ز این جام شیشه ای ‪،‬‬
‫آن خش خش برگ ریزان پاییزی را که نیوشد ز دست باد ‪،‬‬
‫آری ‪ ،‬شوق رهایی گیرد ‪ ،‬به برون‬
‫اما باید بماند گذارده شود همینجا ‪ ،‬در درون‬
‫نباید تا توان ‪ ،‬رهسپار جایی شود ‪...‬این بود آنچه نگاره می گفت‬
‫اما در آن نگاه خیره ‪،‬آمیزه ای بود ز لطافت و اغوا و حسرت‬
‫آن قدر قوی که مانع بود ز نگریستن هرکس به مدتی زیاد در آن‬
‫رمز و رازش چه تخت و بی بعد می نمود ‪...‬‬
‫دریغ هوشش بود که نمود جهش اشک ریزان داغش را‬
‫که روح فقط یک روح نیست‬
‫رمز و رازی ندارد ‪ ،‬کوچک است و در جسم تهی خویش جای می گیرد‬
‫در اتاق خویش ‪ ،‬در آن لمحه ی تمرکز ما‬
‫و این بود که نوایش تهی ز واژه بود ‪،‬‬
‫واژه تنها در تعمق ما جا خوش کرده بود‬
‫آن ها جستند و نیافتند معنای موسیقی را و‬
‫فقط حالتی ز رویا دیدندآن هجوم آورندگان حرکت را که پیچ و تاب می خوردند زیر آسمان های شبانه‬
‫بی هیچ بی نظمی دروغین برمثال قدرت طلبی خویش‬
‫اما این زندگی بود که به حدقه آورده شده بود‬
‫برای آنکس که بخواهد بچسبد به دستی خارج از این گوی ‪،‬شکی نمی گذارد‬
‫که این بازتاب ‪ ،‬کسی را پنهان ننموده می نماید دست را بزرگتر زآنچه هست تا آن زمان که درمانش کند اندک اندک‬
‫راهی نیست که تخت بسازیش چون قسمی ز دیوار و باید متصل باشد و درامتداد‬
‫بخشی به بخشی دیگر‪ ،‬چون دایره ای شود‬
‫ول بچرخد سوی جسمی که به آن شبیه است اما بخشی زآن نیست و آنجا‬
‫آرام گیرد و مرز سازد حولش و کرانه ای شود بهرش تا آنجا‬
‫که ثمره ی این وضعیت خوانده شود ز خرده سوزن لبخند تو‬
‫که جرقه ای ست یا ستاره ای نمی دانم عیان است در امتداد تاریکی‬
‫فرانچسکو ! تو که دستانت آنقدر بزرگند که فلک را واژگون کنی و آنقدر بزرگ که کس‬
‫نمی پنداشت که این تاروپود ظریف را تو بافته باشی و فقط زمانی فهمیدند‬
‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬
‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪7‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫که از حبس متعاقبت باخبر شدند ‪...‬‬
‫( بزرگ اما نه زمخت ‪ ،‬بر مقیاسی دیگر چون یک دوجین نهنگ در کف دریا در برابر کشتی ای کوچک‬
‫و به خویشتن مهم انگار بر روی سطح )‬
‫اما چشمان تو جار می زنند که همه چیز سطح است‬
‫سطح آن چیزی ست که آنجاست و هیچ چیز نمی تواند باشد جز در آنجا‬
‫و در این اتاق بن بستی نیست جز آن شاه نشین ها و آن پنجره که آن قدرها هم مهم نیست‬
‫و یا نقره ی پشت پنجره ای یا آیینه ای که دست راستت آنجا جا خوش کرده‬
‫یا آن قدری ز زمان که در فرانسه ( ل تان ) ش گویند نیز ‪ ،‬واژه ای ست برای زمان و در آن‬
‫پروسه ای طی می شود که در آن ‪ ،‬این همه تغییر ‪ ،‬صرفا اجزایی اند از یک کل‬
‫این کل که پایدار است با این همه ناپایداری در حدقه ی گویی چون گوی ما ‪ ،‬آرمیده در‬
‫میان ستون های این نیستی چون توپ پینگ پونگی که از فوران آبی در آمان است ‪...‬‬
‫و چون که واژه ای نیست برای توصیف سطح و نیست واژه ای برای گفتن اینکه سطح در حقیقت چه است‬
‫که سطح ‪ ،‬سطحی نیست‬
‫هسته ی آشکاری دارد‬
‫که نیست راهی که بفهمی معنای این مسئله را که این علت است در برابر تجربه ؟‬
‫و تو باقی می مانی در آرامش خویش فریبنده در ژست خویش که نه در آغوشت می گیرد و نه بانگ برت می زند‬
‫می شود اندکی زهردو در تاییدی که هیچ را تایید نمی کند‬

‫و بالون که می ترکد ‪ ،‬توجهات چون بادی خالی می شود و می نهد رو به سکون و ابرها‬
‫در چاله های آسمان به جنب و جوش در آیند با اشکالی آرواره مانند ‪...‬‬
‫به دوستانی می اندیشم که به دیدنم آمده بودند برای آنچه به دیروز شبیه بود‬
‫آن کژخاطره ی ویژه ای که بر رویای ما تجاوز نموده در سکوت این استودیو‬
‫آن لحظه که او بر این تصمیم شد که قلم خویش باال گیرد سوی نگاره اش‬
‫چقدر انسان آمدند و سخن پراکندند چه در روشنایی و چه در تیرگی که شوند سهمی ز تو‬
‫چون سرسوزن نوری لمیده پشت وزش بادی ورای شن و مه‬
‫پالوده شده و تاثیرگرفته ز آن تا آن زمان که هیچ قسمش باقی نماند که آری ‪...‬حتما آن تویی‬
‫آن نواهای درون گرگ و میش که همه ی آنچه باید ‪ ،‬به تو گفته اند و هنوز‬
‫که آن داستان ها روانه اند زمیان اشکال این خاطرات رسوب نموده در تکه های نامنظم این کریستال ها‬
‫فرانچسکو ‪،‬‬
‫تو که دست معوجت ید بین ایدیهم این فصول است و اندیشه های درحال گذارت که می کاوند و‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪8‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫پرواز می کنند در سرعتی وانفسا چون آن آخرین برگ مقاوم درختی که از شاخه هایی مرطوب فرومی چکد و‬
‫من ‪...‬که فقط در این ها ‪...‬بی نظمی می بینم ‪...‬از این آینه ی دوار که هرچیز را سامان می دهد حول این ستاره ی قطبی‬
‫چشمانت که خالی اند ‪ ،‬هیچ نمی دانند ‪ ،‬در رویا اند اما هیچ نمی نمایند ‪...‬‬
‫و من حس می کنم که چرخ و فلک آهسته چرخیدن کرده و تند و تندتر شده این میز و‬
‫کاغذ و کتاب ها و عکس های دوستان و پنجره و درختان که همه ممزوج شده اند در باریکه ای خنثی که‬
‫محاط نموده من را زهرجهت ‪...‬هر جهت که به آن می نگرم ‪...‬‬
‫و من نتوانم که شرح دهم کارکرد ترازسازی را که همه چیز را در خود ذوب می کند تا به فرمی واحد رسد‬
‫آن درده ی درون‬
‫رهنمای من در این ها خود تو هستی استوار و اریب و‬
‫هرچیز را پذیرفته ای با همان لبخند شبح وارت که بیشی می گیرد هر آن لحظه که زمان‬
‫پیشی می گیرد‬
‫و من که فقط صراط مستقیم می دانم در منحنی فاصله ی بین من و تو‬
‫پیش ترها که این شاهد پاشیده معنایی داشت‬
‫این حوادث و لذت های کوچک روز بی فریبندگی ره طریق می کردند آن روزهاو‬
‫حتی زنی خانه دار نیز چه کارها که نمی کرد‬
‫حال که ناممکن است که نگاه داری این خواص ممزوج ثبت شده در در این مه آلود آبی رنگ‬
‫ز آن هنری که تو به کمال رسانده ای با "هنری بزرگ بازتاب نموده ای هر آنچه را که در آیینه دیده ای " که‬
‫به انجام رسانی و کمال ‪ ،‬هر آنچه را در برون توست‬
‫در حلقه ی مقصودها این تیردکل های سحرند که باقی می مانند و جاودانه می سازند خویش را با خویشتن‬
‫آن ململ و مرجان و سوی چشم که دیگر مهم نیستند چون این ها هستند آنچه ‪ ،‬پیش تر در امروز بوده اند‬
‫ز سایه ای که رستن نموده بالیده شده ز سرسبز مرتع اندیشه های فردا ‪....‬‬

‫فردا که سهل است نه چون امروز که‬


‫کشف نشده حفر نشده متروک است و بی میل چون‬
‫هرمنظره ای که زمانی دست می یابیش چون‬
‫قوانین پرسپکتیو و‬
‫و بعد از همه ی اینها در عمق بدگمانی نویسنده وسیله ای نیاز است هرچند ضعیف‬
‫و البته که خود می داند که بعضی چیزها شدنی اند اما نمی داند کدامین‬
‫آری ‪...‬روزی فرا می رسد که تالش کنیم بنماییم آنچه شدنی ست و شاید‬
‫در مشتی از آنها نیز موفق شویم اما نتوانیم بکنیم آنچه را که عهد بسته بودیم با امروزمان‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪9‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫آری ‪...‬دورنمای منظره مان می جهد زما به می رود به دوردست به انتهای افق‬
‫امروز لفافه ای ست که صیقل دهد که نگاه دارد ظن پیمان هایی که جمع بسته شده اند همه و‬
‫نهاده شده در یک واحد سطح و یحتمل که میان آنها کسی در بازگشت به خانه اش ولگردی کند و اه ‪...‬‬
‫که همه ی اینها جملگی احتمالند ‪...‬بدون هیچ آزمایشی‬
‫و یقین که پوسته ی این اتاقک حبابی آنقدر سخت است که تخم خزندگان‬
‫همه چیز در آن برنامه ریزی شده در دوره هایی منظم و بیشتر‬
‫نگه دارد هرچیزی را مشمول بدون اضافه کردن به صورتحساب و درست آن زمان‬
‫که عادت کرده به صدایی که کسی را بیدار نگاه دارد اما‬
‫دیگر نمی کند‪ ،‬این بار اتاق این جریان را حفظ کرده چون یک ساعت شنی‬
‫بدون تغییری در آب و هوا و کیفیتش ( جز شاید برای روشن کردنی متروک و تقریبا نامرئی در عمق گرایی ای تند و‬
‫تیز سوی مرگ بل بیشتر ز آن )‬
‫و چه می شود که این خال رویا ها خود خالی می شود ز منبع رویاها و‬
‫تلنگری خواهد خورد که این رویا باید صیقل یابد جال یابد چون گل سرخ کلمی‬
‫به مبارزه می طلبد این قوانین هزینه بردار را و ما را به حال خویش رها می کند که‬
‫بیدار شویم و تالش کنیم که آغاز کنیم زندگی در آنچه حال زاغه ای بیش نیست‬
‫سیدنی فریدبرگ ‪3‬درباره ی پارمیجیانینو می گوید که ‪:‬‬
‫" واقع گرایی در این نگاره دیگر واقعیتی عینی و پدیداری تولید نمی کند اما هنوز عجیب و غریب است "‬
‫اما ‪...‬اعوجاج تصویر کج فهمی نمی آفریند ‪...‬‬
‫فرم ها در مقیاسی قوی ز این زیبایی ایده آل باقی می مانند چون تغذیه می شوند ز رویاهای ما و‬
‫نامربوط و پرت جلوه می نمایند تا آن زمان که روزی توجه کنیم به کل آن چیزی که او برجای گذاشته‬
‫حال که اهمییتش اگر که در معنایش مستتر نباشد ‪ ،‬آشکار است‬
‫آنها بر آن بودند که رویایی را تغذیه کنند که همه شان را‬
‫شامل شود گرچه آنها سرانجام واژگون شدند در آینه ی جمع گرا‬
‫غریب به نظر می رسیدند چون ما آنها را نمی دیدیم‬
‫و ما این را فهمیدیم فقط آنگاه که در نظری جایی که آنجا چون موج شکسته ای بر در صخره خورده‬
‫سقوط کرده اند‬
‫شکل خویش را در ژستی رها کرده که شکل را بیان کرد و‬
‫اشکالی که می شوند مقیاسی قوی از زیبایی را ایده آل نگه داشتند و چون آنها‬
‫کاوش کردند در رمز و رازی از ایده ی ما ز دفرمگی‬
‫چرا ناخشنودی با این آرایش؟‬
‫از آن زمان که رویاها‬
‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬
‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪10‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫به درازا بیانجامندو مارا چون که آنها جذب خودمان شده اند‬
‫چیزی چون زندگی رخ داد ‪..‬حرکتی به ماورای رویا میان رمزوراز نمودنش‬
‫و تا آغاز نمودیم که فراموش کنیم‬
‫کلیشه هایش را ‪،‬از نو عیان کرد اما‬
‫این بار کلیشه ای ناآشنا بود که رخ نموده در بند لنگری و پر مسئله و آسیب دیده ز خطرات و‬
‫بزودی که باید با دیگران مواجه شوی که آن طور که وساری گفته ‪ :‬فرشتگانی بهتر از انسان ها ‪...‬‬
‫و شاید فرشته ای شبیه به هرآنچه باشد که ما فراموشش کرده ایم‬
‫مقصودم آن است که فراموش نمودن چیزهایی که آشنا به نظر نمی رسند دیگر چون دوباره ببینیمشان‬
‫از دست رفته اند به فراسوی گفتار ‪ ،‬گفتاری ز هجوم به درون‬
‫که زمانی از آن ما بود‬
‫این همان نقطه ایست که هجوم می برد به خلوت این مرد که نم کشیده در کیمیاگری‬
‫اما آرزویش این نیست که بیازماید همه ی پانویس های هنر را در روحی علمی و رها شده ز خویشتن‬
‫و آرزو می کند در این میان که سهیم شود در این حس نوسازی و شگفتی در چشمان یک تماشاگر‬
‫( که فریدبرگ گفته ) و نگاره های بعدی مانند آنچه در یوفیزی ‪4‬گویند " آقایان " و یا بورخس‪ 5‬می گوید "اسقف جوان‬
‫"و یا ناپلی ها گویند " آنتئا ‪"6‬‬
‫که این ها همه مسئله ای ست برگرفته از اطوارگرایان اما این جا آن طور که فریدبرگ نقل می کند ‪:‬‬
‫شگفتی ست‪....‬‬
‫و آن کشمکش در مفهوم ‪،‬بیش از ادراک خودنماست‬
‫هم آهنگی این رنسانسی واالمقام ‪7‬در این نگاره با زمانه اش حی و حاضر است هرچند‬
‫که با آینه مخدوش شده و داستان آن است که این مراقبت بیش تر در بیان هوا و هوس بازتاب یافته در دواری سطح این‬
‫آینه و این اولین نمایش آینه است‬
‫پس تو برای لحظه ای به این حماقت دچار می شوی‬
‫پیش از آن که بفهمی که این بازتاب ‪ ،‬از آن تو نیست ‪...‬‬
‫‪8‬‬
‫شده ای که‬ ‫سپس تو احساس می کنی مانند یکی از شخصیت های هافمنی‬
‫محروم شده اند ز بازتاب خویش تا آن زمان‬
‫که همه ی من دیده شوم که جابجا شده ام با دگرگرایی یک دنده ای از نقاشی در اتاق دیگرش ‪...‬‬
‫و ما او را غافلگیر نمودیم در کارخویش اما نه‬
‫او را ما را غافلگیر نمود با کار خویش و نگاره حال در شرف اتمام بود و‬
‫غافلگیری تقریبا انجام و یکباره‬
‫کس که در آن می نگریست انگار رمانده می شد با آبشار برفی که حتی‬
‫هنوز نیز پایان می یافت با جرقه و خال برف‬
‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬
‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪11‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫رخ داده آن زمان که تو درون بودی خوابیده و دلیلی نبود که تو برایش بیدار شوی جز انکه روز‬
‫پایان یافته و دشوار است که تو امشب به خواب روی ‪،‬‬
‫الاقل تا پاسی گذشته ز آن‬

‫و سایه ی شهر که عیان می ساخت اضطرار خویش را‬


‫‪8‬‬
‫رم آنجایی که فرانچسکو درش به کار مشغول بود ‪ ،‬هنگام تاراج‬
‫اختراعاتش که شگفت زده ساخته بود سربازانی که رویش آتش گشوده بودند و تصمیم گرفته بودند‬
‫زندگانی اش را تباه سازند اما زودتر از آن که گمان کنند ‪ ،‬آنجا را ترک گفت ‪...‬‬
‫وین ‪ ،‬آنجا که نگاره امروز آرام گرفته آنجا که نخستین بار در تابستان ‪ 59‬دیدمش و‬
‫نیویورک که حال در آنم که خود لگاریتمی ست ز شهرهای دیگر‬
‫منظره مان زنده است با به فرزندی گرفتن و نقل و انتقاالتی دیگر‬
‫کسب و کار رخ می دهد با همان نگاه و ژست و تواتر‬
‫در پس نگاه شیشه ای استودیوی ناتعریف شده اما به دقت نقشه بندی شده ‪ ،‬شهر زندگی دیگری دارد‬
‫می خواهد که خالی کند خویشتن را ز زندگی در این استودیو تخلیه کند همه ی فضاهای به قدرت قانون که و کی شده‬
‫این دخمه را ‪...‬جزیره اش کند ‪...‬‬
‫و آن عمل که خواه موقت در گل مانده وامانده به خویش اما چیز جدیدی در راه است یک‬
‫تصنع جدید در باد روانه است‬
‫می توانی تحملش کنی فرانچسکو ؟ آنقدری برایش قوی هستی ؟‬
‫این بادی ست که خود نمی داند چه می داند خود به جلو سوق داده شده کور و بی تعریفی ز خویش‬
‫می تازد‬
‫این چیزی ست که به یکباره می کشد به قدردانی شیره ی همه ی فعالیت ها را چه در خفا و چه در جمع‬
‫نجواهایی کالمی که فهم نمی شوند اما حس می شوند سرمایی و نوری رمیده رو به بیرون در کرانه ی تنگه ها و شبه‬
‫جزیره ها و و شاهرگ ها و رو به مجمع الجزایری که ز آب فشانی دریاهای آزاد خود را شسته ‪،‬‬
‫آب تنی کرده ‪ ،‬و این ها همه جنبه ی منفی قضیه هستند ‪...‬‬
‫جنبه ی مثبتش آن است که تو را وادار می کند که به زندگی خویش توجه کنی و همه ی آن استرس هایی‬
‫که انگار به درک واصل می شوند اما حال‬
‫این اسلوب نوین سلسله ی سواالت به نظر می رسد که خارجت می کند به شتاب به طریقت خویش‬
‫اگر آنها می خواهند که بدل شوند به دارو دسته ی کالسیک ها باید نخست تصمیم گیرند که به کدام سمت تعلق دارند‬
‫خاموشی شان نقب می زند به این مناظر شهری ‪،‬‬
‫جاه طلبی خویش را مصور می کنند و می نگرند‬
‫خودسر و خسته رخ نمون می شود در این بازی ها ‪...‬که از آن پیرمردی ست ‪.‬‬
‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬
‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪12‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫آنچه ما می خواهیم اکنون این کوبش چالش گری ست که‬
‫بر دروازه های شگفت آور این قلعه فرود آمده‬
‫فرانچسکو ‪ ،‬استداللت دیگر بوی نا گرفته ‪ ،‬بیات شده بس که پاسخ یا پاسخ هایی زپی اش روانه نشده اند ‪...‬‬
‫و اگر اکنون حل شوند و مبدل شوند به خاکستر که این‬
‫بدین معناست که زمانش چندی پیش به سر آمده اما بنگر و بنیوش‬
‫یحتمل که زندگی دیگری آنجا به دام افتاده‬
‫در آن بن بست هایی که هیچکس نمی شناستشان که آن‬
‫نه ما ‪ ،‬خود تغیرند و مادر حقیقت‬
‫اگرتوانیم که باز گردیم به آن ‪ ،‬آسوده شویم چندی و‬
‫برگردانیم صورت هایمان را به حدقه ای که از آن برخاسته شب هنگام آرامشش داده ‪ :‬اعصاب نرمال ‪ ،‬تنفس نرمال‬
‫چون این مسخی ست خودساخته که در برگرفته ما را و ما‬
‫هستیم بخشی ز آن و می توانیم که در آن زندگی کنیم چون‬
‫در حقیقت ما مرده ایم ‪....‬‬
‫تنها رها کرده ایم ذهن هایمان را عریان برای پرسشی که می دانیم در ما‬
‫به تصادف محقق نخواهد شد‬
‫اما در راهی منظم به این معنا که تهدید می کند هیچ کس را به آن راه معمول که هرچیز درش انجام می شود‬
‫چون رشد و نمو هم مرکز روزهایی متمادی حول یک زندگی به درستی اگر در باب آن بیاندیشی‬

‫نسیمی که برگی را ورق می زند بر صورتت رج می زند‬


‫در آن لمحه که می گیری کامی عمیق زخوشایندی اشراقی که از پی اش روانه است‬
‫محبوس شدن در این مکان که مرگ خویشتن است‬
‫آن گونه که بِرگ ‪ 9‬در عبارتی در ماهلر نهم‪ 10‬می گوید یا منم که تصور می کنم نمی دانم ‪ ،‬که ‪:‬‬
‫" که نیست و نتواند باش سوزی ‪ ،‬در مرگی بران تر از این ‪"...‬‬
‫گرچه آن فقط تمرین و تاکتیک نیست که حمل می کند لحظات محکومیتی که سازه ای را ساخته‬
‫و نه فراموشی صرف که تواند جابجا کندش و نه آرزوی بازگرداندنش‬
‫و هرچه که ماندگارتر شود این شتاب زدگی سپید رویا ها در میان آن آب و هوا‬
‫این افسوس ‪ ،‬جفتک پرانی می کند در جهان مان چون لباسی قفس پرنده ای را در برگرفته‬
‫اما این حتمی ست که چه چیز زیباست در ارتباط با زیستنی خاص که‬
‫مجرب باشی یا خیر ‪ ،‬فرق ندارد‬
‫شاخه شاخه ات می کند به اشکالی متفاوت و قوز می کند‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪13‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫شیبی می سازد سُرت می دهد سوی نوستالژی آن گذشته ی جمع آوری شده‬
‫و آه ‪...‬نور که امروز غرق شده با شور و شوقی که درک نموده ام انگار زجایی دیگر و‬
‫فهمیده ام که چرا به این معنا به نظر می رسد با آن حال که‬
‫دیگران همین راه را سالها پیش درک نموده اند ‪...‬‬
‫و من هنوز ادامه می دهم به مشورت با این آیینه که دیگر ازان من نیست‬
‫که سهم من این بار پوچی نعشه واری ست که همه ی قرن قرن مرا در برگرفته‬
‫و گلدان که همیشه پر است چون که هر آن گوشه ای افتاده جاخوش کرده و او‬
‫خویشتن را به هر چیز تطابق دهد‬
‫و این نمونه ایست که هر کس بیند آن چنان که حقیقتا باید ‪ ،‬نمی شاید‬
‫اما به محض اینکه هرچیز به خیال پردازی خویش پردازد بیرون ز دایره ی زمان نه‬
‫چون ژستی بل چون همه در وضعیتی شبیه ساز کننده و پاالیش گر اما‬
‫ماهستیم در این دنیا چون ایوانی که برگشت می دهد تو را‬
‫چه به درون و چه برون ‪ ،‬چه به پیش و چه به پس‬
‫اجتناب نموده که ما را احاطه کند و هنوز فقط چیزهایی ست و آیا‬
‫ما می توانیم ببینیمشان ؟‬
‫عشق زمانی گوشه چشمی به مقیاس ها داشت اما اکنون‬
‫سایه آلود ‪ ،‬نامرئی گرچه راز آلود‬
‫عرضه شده به دور هر چیز‬
‫اما ما می دانیم که نمی تواند در میانه ی زمانه های مختلف به دام افتد‬
‫آنجا که وزش بادها تو را به هیچ کجا رهنمون نمی سازند جز‬
‫برای قبایلی و همه ی این پوچی ها که‬
‫سرشار و سرشته اند ز حسی مبهم که‬
‫هرگز شناخته نمی شوند گرچه انگار بخشی زماست و می داند‬
‫خود چه هست و قادر است به ارتباط ما با دیگران‬
‫اما نگاه که گاه می پوشد زبرش نشانه ای را‬
‫و وادار می سازد که بخواهی هلش دهی خویشتن را‬
‫و نادیده انگاری خام دستی ظاهری اقدامت را‬
‫و به هیچ انگاری گوش ناسپردن دیگران را‬
‫تا آن زمان که روشنایی به یکباره چشمانشان را خیره سازد و تا‬
‫به امروز ‪ ،‬مرمت نشده ‪ ،‬با نقصی همیشگی ‪ ،‬بیدار و خاموش‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪14‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫بر سطح هر چیز که انگار دلیل خاصی نیست که‬
‫نور متمرکز شده باشد زجلوه ی عشق و نه‬
‫شهری که سقوط کرده باشد با زیرزمین زیبایش که باز می شود به‬
‫درون آن فضای بی کران آنجا که همیشه نور‬
‫کم سو و بی فروغ است و بی معنا باید خوانده و مفهوم شود ز حمایت پیش رویش تا‬
‫سه پایه ی بوم نقاشی ات آنجا که داستان ها واژگون و گشوده می شوند که‬
‫در استغنای خویشتن و روبه پایان رویاهایمان‬
‫آنجا که هرگز گمان نمی دارم که پایان باشد و‬
‫پوشیده با روشنایی روز که نقاشی شده عهد می بندد که‬
‫خویشتن رخ نمون کند خروج کند ز مقیاس و کمیت چون نواری باریک‬
‫این زمان روز که نافهم شده ناهضم شده خود رازی ست ز جایی که رخ داده و‬
‫ما بیش نتوانیم بازگردیم به این افاضات گیج کننده که گرد هم آمده اند‬
‫این خسوف های خاطره ی شهود اصلی‬
‫همه ی آنچه می دانیم آن است که ما‬
‫اندکی زود رسیده ایم که امروز‬
‫آن ‪ ،‬آن را داراست‬
‫آن گوهرشناس امروز که پرتوان ‪ ،‬خورشید‪ ،‬مومنانه بازتولیدش کرده ز‬
‫میان نقش بازی سایه های بازیگوش ناوک ترکه های درخت‬
‫بر پیاده رو های شاددل و خوش قلب‬
‫هیچ گذشته روزی چون امروز نبوده‬
‫عادت داشتم که اینگونه بیاندیشم که همه شان مثل همند که‬
‫حال همیشه به همه همان نگاه همیشگی را می کند اما‬
‫این حیرت زهکشی ات می کند که هرکس همیشه‬
‫ستیغ زینتی ای باشد بر سردر حال خویشتن‬
‫اما هنوز که بازمی گردی به فضای شاعرانه ی پوشال رنگ راهروی بازگشت به نگاره ی خویش‬
‫و در عجب که این نقطه ی برعکس چه تاریک است و آیا این وهمی ز هنر نیست ؟‬
‫نتوان انگاشتش جزیی ز عالم واقع‬
‫رهایش نمایی تک افتاده به تنهایی اش ؟‬
‫آیا نیست اینچنین کنامی در حال که پیوسته ز آن می گریزیم و باز‬
‫به آن سقوط می کنیم آنگاه که چرخاب روزها‪ ،‬بی حادثه گی خویش را تعقیب می کند‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪15‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫حتی ز میان جایگاه اغواگرانه ی سیرن هایش ؟‬
‫گمان می کنم که می کوشد بگوید که امروز است و ما‬
‫باید زآن خروج کنیم حتی زمانی که جامعه به موزه هجوم آورند درحال و فی الفور ز آن‬
‫تا هنوز زمان نزدیکمان است‬
‫تو آنجا نمی توانی زندگی کنی ‪ ،‬آن‬
‫درخشش خاکسترفام گذشته هجوم آورده به کل چگونه دانی ات‬
‫رمز های شستن و پاک کردن و اتمام که عمری وقتت را گرفته که بیاموزی و نزول‬
‫نموده به جایگاه سیاه و سپید توهماتت در کتابی که آنجا‬
‫صفحات رنگی نادرند و‬
‫این‪ ،‬لحظه لحظه نزول می کند به سوی زمانی که دیگر خاص نیست و‬
‫هیچ کس اشاره ای نمی کند به این تغییرات که‬
‫کاری کند محتمل به درگیری و توجه خویشتن به خود که‬
‫افزودن بیم خارج نشدن است قبل از دیدن جملگی این مجموعه‬
‫( جز برای مجسمه های در زیرزمین‬
‫آنها جایی اند که بدان تعلق دارند )‬
‫زمانه ی ما باید پوشانده شود چادر چارقد تنش شود‬
‫مراقبت و مرمت گردد با نقاش که ‪..‬تحمل گردد در آن‬
‫ممانعت کرده تا بدانجا که آرزو کردیم که پنهان نگهمان دارد‬
‫ما به نگاره نیازی نداریم دیگر‬
‫آن شعرک بندتنبانی که سروده شده به دستان مبارک بزرگ شاعری فخیم آنگاه که داشت‬
‫انفجاری دقیق می فرمود و ‪...‬چه خوب بود‬
‫آیا نگاهی هست در تایید هستی همه ی آنها ؟‬
‫آیا هست ؟‬
‫به حتم تن آسایی تن دادن ناگزیر به گذران بیهوده وقتی‬
‫به شکوه و جالل نیست ‪...‬نیست دیگر‬
‫امروز دیگر مرزی ندارد‬
‫حادثه ها رخ نمون گردند با خودنمایی لبه هایشان‬
‫که از خمیره ای یکسان بهره برند همه‬
‫غیرقابل افتراق ‪...‬‬
‫بازی نقش ‪ ،‬چیز دیگری ست‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪16‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫وجود دارد بویژه در سازماندهی می شود توصیفی ز خویشتن‬
‫راه دیگری نیست و آن عوضی ها‬
‫که هرچیز را گیج واگیج می آمیزند با بازی های آیینه ایشان که‬
‫هرچیز هر شرط بندی و احتمالی را مضاعف می کند و یا حداقل‬
‫فساد راه می اندازد به دورنمای ساختمان آنجا که آری براستی مسئله ای راه افتاده با‬
‫بویی جویش گر که سوسوکنان قدکشیده برش‬
‫و در مضحکه پیش می رودتا ابدیت ‪...‬و این ها اصل مطلب نیستند‬
‫آنها بیرونند ز بازی که وجود ندارند تا آن زمان که خارج اند ز بازی‬
‫انگار که جهانی ست متخاصم این جهان‬
‫که هرکس که اصلش بر تخاصم است وجود دارد به هزینه ی دیگران‬
‫آن طور که فالسفه گویند‬
‫این حداقل چیزهاست‬
‫این سکوت این حال غیرقابل تقسیم‬
‫در تایید این منطق است که در این مثال چیز بدی نیست و نخواهد بود‬
‫اگرچه ورود نخواهد کرد به شیطنت به درونت‬
‫فقط چرخشی خواهد خواهد نمود در پایان با کاریکاتوری ز خودش‬
‫این همیشه اتفاق می افتد‬
‫همچون بازی ای که آنجا عبارتی نجواگون گذر کند به دور اتاق و‬
‫با چیزی کامال متفاوت پایان یابد‬
‫این همان چیزی ست که کار نقاش را متفاوت می کند ز آنچه قصدش را کرده‬
‫اغلب خود می فهمد که حذف نموده آنچه از اول خواسته بگوید‬
‫اغواشده در کالم خویش با دیدن حتی برگ گلی‬
‫لذتی زاید برده و او خود را‬
‫سرزنش می کند‬
‫( گرچه پنهانی با حاصلش شعف فرا می گیردش )‬
‫گمان می برد در خیال خویش که در موضوع ‪،‬حرفی هست و‬
‫و تمرین این را می کند که به سختی آگاه است اما‬
‫نا آگاه ز اینکه لزوم حیله همان دست یابی به نتایج است ‪...‬‬
‫برای خلق موجودی نو برای خویش‬
‫که دیگر راهی نیست به این راه که تاریخ خلق پیشه گرفته‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪17‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫با این قوانین سخت گیر‬
‫و این چیزها در این راه است که این کاره شوند اما نه‬
‫آن چیز و آن کار که ما می خواستیم به انجام برسانیم و‬
‫ناامیدانه می خواهیم ببینیم که رسیده ایم به آنچه‬
‫باید بشویم ‪...‬‬
‫پارمیجیانینو باید دانسته باشد در خالل این کار که این‬
‫نقاشی ‪ ،‬خانمان براندازترین کارش است‬
‫هرکس که به اجبار خوانده باشد فضیلت این انجام را‬
‫به نرمی دیده است آن را به گرمی و کمال اما رمزآلود روال‬
‫چیزی هست آنقدر جدی ورای این دگرگرایی که درک می شود ز این‬
‫معمول ترین فرم فعالیت روزمره که هرچیز را تغییر می دهد نرم نرمک و معقول و‬
‫جریحه دار می سازد مفهوم خلق را ‪ ،‬خلق هر مخلوقی را و نه‬
‫فقط خلقی هنرمندانه که تراوش شده زمیان دستانمان بل‬
‫خلقی که پیکری دیووار بخشد به کار ‪ ،‬آن باالباالها‬
‫قریب قله آن قدر نزدیک که نادیده انگاریش و آن قدر‬
‫دور که مداخله ای بکنی‬
‫این دگرگرایی این " ز ما نیست دگر " همه ی آن چیزی ست که بنگری در آینه‬
‫گرچه کس ندانست که چگونه بدینجا رسیده‬
‫کشتی ای با رنگ های ناشناس به بندرگاه وارد شده و تو‬
‫گذاشته ای که همه ی این عوامل بیرونی روزت را دگر کنند و‬
‫ابری بیافکنند بر نقطه ی تمرکز ظرف کریستالت‬
‫و صحنه این گونه برفت پرواز کرد چون بخاری تصاعد نمود بر بالهای باد‬
‫آن ذهن بارور و متعلقه به که لبریز بود آسان تا به امروز و حال‬
‫دیگر پدیدار و پیدا نمی شود چیزی‬
‫یا هست و می آید چیزکی اما نادر و‬
‫یواشکی‬
‫حنای رنگشان دگر رنگی ندارد و پاک می شود زودزود‬
‫با باران پاییز و باد‬
‫بر باد می شود‬
‫فاسد و گلی شود و به تو بازمی گردد چون دگر‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪18‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫ارزشی ندارد‬
‫و ما هنوز مخلوق ناخرق عادت خویشتنیم که‬
‫پیچاپیچمان هنوز گرد دوام است و‬
‫مبهوت مسائل گیج‬
‫و تو تنها آن زمان جدی می شوی که در سکس فرو رفته ای که بل‬
‫تنها راه باشد‬
‫اما شن های این ساحل هنوز سُر نخورده نرسیده به ساحل هیس هیس کنند ز آن‬
‫سُری گاهی که اتفاق ‪ ،‬آنجا رخ خواهد داد‬
‫این گذشته هنوز اینجاست‬
‫بازتاب نگاره ی نقاش در آنچه ما‬
‫مردد بودیم در آن رویاها و الهامات که‬
‫در توالی نامقرر نهادینه شده اما‬
‫چه سود که ته رنگش ‪ ،‬رنگ باخته سوی طالیی انحنا و‬
‫لبه هایی که دیگر چون گذشته پُربار نیست‬
‫هرکس در این جهان نظریه ای بزرگ دارد که شرح دهد جهان را اما‬
‫چه سود که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را و‬
‫در پایان آن چیز‪ ،‬مهم است که ز برون است و برای او و‬
‫بویژه ما که هیچ نمی کنیم ز رمزگشایی بهرمان ز‬
‫این بار که آسمان نیز نتواند امینش باشد و بسته ایم و وابسته به دانشی دست چندم و‬
‫می دانم که هنوز ذائقه ی هیچ کس دیگر نیز به طبع یاری به خویش و‬
‫دیگر نیست و همه بر روال ندید انگاریند‬
‫به یکباره به نظر رسید که این شیشه ی به تمام و به کمال رسیده‬
‫پوستش شاخه شاخه شده و لبانش‬
‫خیسانده که انگار هر لحظه آماده ی تراوش سخنانی ست و آن‬
‫نگاه آشنای لباس ها و اثاثیه که هرکس را به فراموشی گراید‬
‫یحتمل اینجا می تواند بهشت ما شود‬
‫پناهگاهی برونی در میان دنیایی زهوار بدر رفته‬
‫که میان کارت ها و کتاب ها نیست‬
‫چون منظوری را نمی رساند‬
‫به سوی وحش رفتن و با طبیعت آمیختن شاید‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪19‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫نخستین گام باشد برای رسیدن به آن آرام جانی ِ درون‬
‫اما این اولین گام است و‬
‫اغلب برجای می ماند اطواری یخ زده زباد و‬
‫متعلقاتش‬
‫که از پسش می آیند و همرفتی از حرارت بر سر و رویت‬
‫و خقیقتا که ما زمانی برای اینها نداریم جز از‬
‫برافروختن لمحه ای و‬
‫هرچه زودتر بسوزند بهتر است برایشان‬
‫برای ایفای نقش زندگانیشان‬
‫پس التماست می کنم‬
‫آن دست را زمن دور کن‬
‫آن سپر خوشامدگو را دگر برایم روانه نساز‬
‫ای فرانچسکو‬
‫اینجا در این سلول فقط جای یک گلوله است و‬
‫نگاهمان‬
‫به این نگاره پایانی نادرست دارد ورای آن بزرگ نمایی که تو‬
‫در آن عقب کشیده ای با سرعتی بیش از نور که در نهایت محو و‬
‫بی بعد و تخت شوی چون هرچه رخت برتن دارد در این اتاق‬
‫دعوت نامه ای فرستاده ای که هرگز پست نشده از عوارض سندرم " همه اش رویایی بیش نیست "‬
‫که همگان گویند موجزانه به قدر کفایتشان اما‬
‫این طور نیست‬
‫وجودش واقعی ست هرچند دشوار باشد و‬
‫درد این رویای رونده هرگز به در نخواهد شد‬
‫طرح این نمودار در دست باد ترسیم شده‬
‫برگزیده شده معنا شده جز به جز شده برایم در‬
‫تشعشعات مبدل پوش اتاقم‬
‫شهر را نظاره می کنیم‬
‫چون آیینه ی گوژچشم حشره ایست‬
‫همه چیز در بالکن هایش به وقوع می پیوندد و‬
‫ادامه می یابد اما‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪20‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫عمل ‪ ،‬شربتی سرد و روان است بر صحنه ای مجلل‬
‫آنکس که خویش را محدود انگارد‬
‫باریکه های نور آوریل را برای خویش الک می کند‬
‫در همیشگی حقیقت ایستای عوامل خویشتن‬
‫دستانی که دیگر گچ به دست ندارند و هرجز زکل‬
‫فرو می ریزد و نمی توان فهمید که او می داند جز‬
‫اینجا و آنجا‬
‫در جیب های سرد یادآوری زمانه‬
‫نجواهایمان خروج می کنند ز زمان ‪.....‬‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪21‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
‫توضیحات ‪:‬‬

‫‪1)Francesco Maria Mazzola Parmigianino‬‬


‫نقاش منریست متولد فلورانس و از نقاشان به نام عصر رنسانس ‪.‬خودنگاره ی او به همین نام دست مایه ی شعر اشبری‬
‫شده و جای جای شعر به او ارجاع داده شده است‬

‫‪2) Giorgio Vasari‬‬


‫نقاش ‪ ،‬نویسنده و معمار ایتالیایی عصر رنسانس که امروزه با کتاب ( زندگی بزرگترین نقاشان ‪ ،‬مجسمه سازان و‬
‫معماران ) در تاریخ هنر از او یاد می شود ‪ .‬فصلی از کتاب او به پارمیجیانینو و خود نگاره اش اختصاص دارد ‪.‬از‬
‫بنیان گذاران تاریخ نویسی در هنر است‬

‫‪3)Sydney Joseph FreedBerg‬‬


‫مورخ آمریکایی معاصر هنر ‪.‬مهم ترین کارهای او در زمینه ی هنر رنسانس ایتالیایی ست ‪.‬‬

‫‪4) Uffizi‬‬
‫از مشهورترین موزه های هنری اروپا در فلورانس ایتالیا ‪.‬جورجیو وساری از بنیان گذاران آن می باشد ‪.‬‬

‫‪5) Borghese‬‬
‫‪6) Antea‬‬
‫از کارهای مشهور پارمیجیانینو‬

‫‪ )7‬منظور پارمیجیانینو ست‬

‫‪8) E.T.A .Hoffmann‬‬


‫از نویسندگان آلمانی به نام سبک رمانتیسم ‪.‬داستان هایش حول تخیل ‪ ،‬فانتزی و وحشت است ‪ .‬از اولین کاریکاتوریست‬
‫های آلمانی نیز به شمار می رود‪.‬‬

‫‪9) Sack of Rome‬‬


‫جنگ های داخلی ایتالیا در دهه های بیست و سی قرن شانزدهم ‪.‬مقارن با ورود پارمیجیانینو به رم و مرگش در سال‬
‫‪.1537‬جایی از شعر که اشاره به خروج زودهنگام پارمیجیانینو از این وضعیت دارد‪ ،‬اشاره به مرگ اوست‬

‫‪10) Berg‬‬

‫‪POET: JOHN ASHBERY‬‬


‫‪TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI‬‬
‫‪22‬‬ ‫‪TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH‬‬
11) Mahler's ninth
‫ موزیسین قرن بیستمی اتریشی‬، ‫ گوستاو ماهلر‬9 ‫اشاره به سمفونی شماره ی‬

POET: JOHN ASHBERY


TRANSLATOR: DARIUSH SHAREI
23 TELEGRAM.ME/ULYSSESDSH

You might also like