You are on page 1of 48

‫فصل ششم‬

‫چه نوع رابطهای میخواهید؟ (استراتژی ازدواج)‬

‫سال ‪ 1903‬میالدی (دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫شبی کنار خاله سوفیا نشسته بودم با خواهش به او گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬من فقط یک مرد را میخواهم و دیگر دارم امیدم را برای دوباره دیدن او از دست میدهم‪.‬‬

‫_ عزیزم‪ ،‬قبل از اینکه او را مالقات کنی باید بدانی که چگونه میخواهی این رابطه را از ابتدا تا انتها بسااازی‪.‬‬

‫باید خودت را بشناسی و بدانی که دقیقا چه میخواهی‪ .‬دو راه پیشروداری همسر او یا معشوقهی او شوی‪.‬‬

‫‪ +‬اما فکر میکنم همه میخواهند همسر مردی باشند که به آن عالقه دارند‪.‬‬

‫_ لزوماً اینطور نی ست‪ ،‬اما حق با تو ست‪ .‬همی شه گزینهی دوم راحتتر ا ست‪ .‬باید به گونهای رفتار کنی که‬

‫میخواهی هم سر او ب شوی‪ .‬با مع شوقه شدن‪ ،‬هم سر شدن غیرممکن ا ست‪ .‬در هر زمان میتوانی هم سر را‬

‫تبدیل به معشااو و عالقمند به خود کنی‪ .‬از این گذشااته معشااوقه فقط یکی از حالتهای زن اساات‪ .‬مرد‬

‫میخواهد در زن همه چیز ببیند‪ :‬مع شوقهی پُر شور‪ ،‬الههی الهام بخش‪ ،‬ملکهی غیرقابل د سترس و کدبانوی‬

‫دلسوز‪ .‬مرد منتظر است‪ ،‬شاید حتی ناخودآگاه‪ ،‬تمام نیازهای روحی‪ ،‬عاطفی‪ ،‬جسمی و جنسی او توسط زن‬

‫ارضا شود‪ .‬در سطح جسمی مرد انتظار دارد زن از او مراقبت کند‪ ،‬غذاهای خوشمزه برایش درست کند‪ ،‬نظم‬

‫را در خانه حفظ کند‪ ،‬در لحظات سخت او را حمایت و آرام کند‪ .‬این حالت زن را (کدبانو) مینامند‪.‬‬

‫در عین حال‪ ،‬در سااطح عاطفی مرد میخواهد در زنِ محبوبش‪ ،‬دختری ناتوان را ببیند که به حمایتهای او‬

‫احتیاج دارد‪ ،‬دختری که تحسااینش میکند و با اشااتیا به حرفهایش گوش میدهد‪ .‬دختری که بیپروا به‬

‫‪1‬‬
‫تواناییهای خود ایمان دارد‪ ،‬از موفقیتهایش خوشااحال میشااود‪ ،‬از تالشها و هدایای مرد‪ ،‬حتی اگر ساااده‬

‫باشند‪ ،‬قدرانی میکند‪.‬‬

‫در ساااطح ذهنی مرد از زن انتظار هوش و ساااواد دارد‪ .‬او میخواهد زن محبوبش توانایی انجام مذاکرههای‬

‫اندیشاامندانه‪ ،‬هدایت کردن و الهام بخشاایدن را داشااته باشااد و از تمام مشااکالت و امور او با خبر باشااد‪ .‬او‬

‫میخواهد زن‪ ،‬جالب‪ ،‬مستقل‪ ،‬خال و غیرقابل پیشبینی باشد و بتواند او را یک ملکه و الهه ببیند‪.‬‬

‫مرد از معشااوقهی پرشااور و ماهرکه کامالً به ماهیچههای اندام خصااو اای خود تساالط دارد‪ ،‬تمام اساارار‬

‫مهارتهای تخت خواب را میداند‪ ،‬میداند نقاط مخفی بدن مرد کجاساات و از هیچ نوازش ممنوعهای هراس‬

‫ندارد‪ ،‬قدرتی نامحدود مییابد‪ .‬یک مرد نمیتواند از چنین زنی سااایر شاااود‪ ،‬بارها و بارها به ساااویش جلب‬

‫میشود و آرزو میکند و تالش میکند هر شب با او وقت بگذراند‪.‬‬

‫یک مرد آرزو دارد همهی حالتها را در یک زن پیدا کند‪ .‬معشاااوقه‪ ،‬ملکه‪ ،‬کدبانو و دختر‪ .‬این چهار تجلی‬

‫ا لی انرژی زنانه و چهار حالت ا لی یک زن است‪ .‬مردان در تمام دوران ناخودآگاه مجذوب زنانی می شدند‬

‫که تمام این مظاهر را در خود داشااتند‪ .‬زیرا مرد احساااس میکند فقط چنین زنی میتواند او را بلند کند و‬

‫کمک کند تا قدرت و تکامل یابد‪ .‬فقط چنین زنی میتواند به مرد کمک کند تا جهان را فتح کند‪ .‬جهانی که‬

‫مرد پس از فتح به پای زن میریزد‪ .‬چنین زنی میتواند به مرد کمک کند تا از قلهای که ساارنوشاات برایش‬

‫تعیین کرده است باال برود‪ .‬زنی که تمام حاالت خود را بشناسد دایرهی قدرت زنانه را متصل میکند و به این‬

‫نشانه حلقهای را به هدیه دریافت میکند‪.‬‬

‫هنگام معاشرت با مرد زن باید از هر چهار مرحلهی دختر‪ ،‬معشوقه‪ ،‬ملکه و کدبانو عبور کند‪ .‬مرد گویا بررسی‬

‫میکند چقدر این سااطو برای زن آشاانا هسااتند و آیا میتواند تمام نیازهایش را برطرف کند؟ اسااترات ی‬

‫ازدواج بر این مبنا ساخته میشود‪.‬‬

‫‪ +‬استرات ی ازدواج؟ میشود در این مورد برایم تعریف کنید؟‬

‫‪2‬‬
‫_البته‪ .‬در ایجاد رابطه ترتیب خا ی وجود دارد‪ .‬با درک کردن م سیری که باید در آن حرکت کنی‪ ،‬به هدف‬

‫خود میر سی و م شکالت زیادی را پ شت سر میذاری‪ .‬چه فکری میکنی؟ به نظرت زن در چه حالتی توجه‬

‫مرد را به سمت خود جلب میکند؟‬

‫‪+‬حالت معشوقه؟‬

‫خاله با تعجب گفت‪ :‬بله درساات اساات‪ .‬فکر کنم من همه چیز را تعریف کردهام‪ .‬شاااید تو خودت به تنهایی‬

‫ادامه میدهی؟‬

‫‪ +‬نه‪ .‬بهتر است شما بگویید‪.‬‬

‫_ خیلی خُب ‪ .‬زن در حالت معشااوقه مرد را به ساامت خود جلب میکند‪ .‬اما اگر شااب را با مرد بگذراند زن‬

‫برای او فقط یک معشااوقه باقی خواهی ماند‪ .‬برای اینکه با این مرد ازدواج کنی باید خیلی سااری وارد حالت‬

‫ملکه بشااوی و غریزهی شااکارچی بودن را در مرد فعال کنی‪ .‬وقتی که مرد تو را به دساات آورد‪ ،‬وارد حالت‬

‫دختر بچه می شوی که به مرد اجازه میدهد تا مسئولیتش را برعهده بگیرد و برای زن تصمیم بگیرد‪ .‬بعد از‬

‫اینکه به تو پی شنهاد ازدواج داد‪ ،‬تازه میتوانی ن شان دهی که چه کدبانویی ه ستی‪ .‬اگر این ترتیب را رعایت‬

‫نکنی‪ ،‬رابطه یا زود تمام میشااود و یا خیلی طول میکشااد و به جایی نمیرسااد‪ .‬اما اگر تمام مراحل را به‬

‫درستی انجام بدهی‪ ،‬وارد دایرهی قدرت زنانه میشوی‪.‬‬

‫‪ +‬برای همیشه؟‬

‫_ البته که نه‪ .‬اگر به خاطر یک سری اتفاقات‪ ،‬اعتقادات و حتی تربیت‪ ،‬فقط یکی از حالتهای زنانه را دا شته‬

‫با شد‪ ،‬مثال فقط در حالت کدبانو با شد و حالتهای دیگر را فراموش کند‪ ،‬دایرهی قدرت زنانه قط می شود و‬

‫مرد شروع میکند به دنبال زنی میگردد که نیازهای دیگرش را برطرف میکند و حالتهای معشوقه‪ ،‬ملکه و‬

‫دختربچه در او متجلی است‪.‬‬

‫‪ +‬اما مادر من همیشه تأکید میکرد زن خوب‪ ،‬یک کدبانوی عالی است‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫_ و بعد مادرها تعجب میکنند چرا دامادهایشااان معشااوقه پیدا کردهاند‪ .‬خیلی از خانمها در خانواده سااعی‬

‫میکنند کدبانوی خوبی باشند‪ .‬سنتها ما را اینگونه عادت دادهاند؛ اما این موضوع خطر بزرگی در خود پنهان‬

‫دارد‪ .‬خانمها غر تربیت فرزند و رساایدگی به خانه و همساار و بچهها میشااوند‪ ،‬تمام فکر و ذکرشااان آماده‬

‫بحانه‪ ،‬ناهار و شام می شود و فراموش میکنند چگونه باید مع شوقهای پرحرارت و دختر بچهای پُر‬ ‫کردن‬

‫شاااور باشاااند‪ .‬عدهای از زنها فراموش میکنند‪ ،‬اگر چه مرد قدردان تمام زحمتهای آنها میباشاااند و قدر‬

‫هم سر خود را نیز میدانند‪ ،‬اما دیگر هم سر خود را نمیخواهند و به او میلی ندارند‪ .‬برای اینکه همی شه مرد‬

‫همراه تو با شد و برای اینکه همانند سالهای ابتدایی زندگی م شترک آتش شهوتش ن سبت به تو شعلهور‬

‫باشد‪ ،‬الزم است تا مدام در حالتهای مختلف زنانه تغییر کنی‪.‬‬

‫‪ +‬شما فکر میکنید ممکن است مرد به یک زن وفادار باشد؟ اینکه مخالف طبیعت آنها است‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫من تصمیم گرفته بودم که تمام دورههای انرژی زنانه را شرکت کنم و از همهی درسها خوشم میآمد‪ .‬من و‬

‫هر سه دو ستم روی زمین دور آنتونینا‪ ،‬مربی دورههایمان‪ ،‬ن ش سته بودیم‪ .‬من ب سیار تالش کردم که آن سه‬

‫نفر را راضی کنم آخر هفتهها را به شناخت خود اختصاص دهند‪ .‬من از آنتونینا پرسیدم‪:‬‬

‫‪ +‬شما فکر میکنید ممکن است مرد وفاداریش به یک زن را حفظ کند؟‬

‫_ کامالً ممکن است‪ ،‬اگر زن به قدری بافَراست باشد که نقشهای مختلف را بازی کند‪ .‬در سنتهای مختلف‬

‫این نقشها به شیوههای مختلفی آمدهاند اما مفهوم یکی ا ست‪ .‬انرژی زنانه در چهار حالت بروز میکند و در‬

‫چهار حالت مختلف است‪ :‬دختربچه‪ ،‬کدبانو‪ ،‬زن زیرک و معشوقه‪.‬‬

‫‪4‬‬
‫‪ +‬درست همان چیزی است که مادرمادربزرگم نوشته بود‪ ،‬فقط به جای حالت مستقل و زیرک او نوشته بود‬

‫حالت ملکه بودن‪.‬‬

‫_ بله این به خاطر تاثیر عصر حاضر است‪ .‬زن زیرک زنی است که به موفقیت رسیده است و کامال خودبسنده‬

‫است و میتواند به اهداف خود برسد‪ .‬کتابهای زیادی در این زمینه نوشته شده است که چگونه میتوان زنی‬

‫زیرک شااد‪ .‬اما نباید فراموش کرد این فقط یکی از حالتهای زن اساات‪ .‬زن زیرک نیز نظرها را به خود جلب‬

‫میکند‪ ،‬اما مردها فقط با زنهایی که در حالت دختربچه هستند ازدواج میکنند‪.‬‬

‫‪ +‬دختر بچه به زنی کدبانو تبدیل میشود و مردها یک کدبانو را رها میکنند و معشوقه میگیرند‪.‬‬

‫_ بله این اتفا نیز میتواند بیفتد‪ ،‬اگر زن بین یک حالت گیر بیفتد و دیگر معشوقه و زن زیرک و دختر بچه‬

‫نباشد‪ .‬اگر او همه چیز را داشته باشد‪ ،‬چرا مرد باید دنبال زن دیگری بگردد؟ متاسفانه خانمها این موضوع را‬

‫با گذشت زمان فراموش میکنند‪.‬‬

‫‪ +‬چرا فراموش میکنند؟ من و هر سه دو ستانم درباره این مو ضوع چیزی نمیدان ستیم که بخواهیم فراموش‬

‫کنیم‪ .‬دوستانم با تکان دادن سر حرف مرا تأیید کردند‪.‬‬

‫_ ممکن ا ست چیزی درباره این مو ضوع ن شنیده با شید‪ ،‬اما به این معنی نی ست که این حالتها برای شما‬

‫آشنا نیستند‪ .‬وقتی شما زاده شدید‪ ،‬همه این مطالب را میدانستید‪ .‬فقط مراحل بروز این حالتها در هر زنی‬

‫متفاوت ا ست‪ .‬در عدهای بی شتر از همه مع شوقه بودن بروز میکند‪ ،‬در عدهای کدبانو بودن‪ ،‬در عدهای زیرک‬

‫بودن و در عدهای دختر بچه‪ .‬اگر در زنی حالت دختر بچه برتری داشااته باشااد‪ ،‬همه تعجب میکنند که چرا‬

‫دختری چنین نازنین و مهربان و مطی هنوز تنها است و فراموش میکنند معشوقهای پرشور است که اول از‬

‫همه نظر مرد را به خود جلب میکند‪ .‬یا برعکس خانمی دوساات دارد در حالت خانم زیرک باشااد و این نیز‬

‫حالتی عالی ا ست که مرد را دیوانهای خود میکند‪ ،‬اما مرد بعد از د ستیابی به چنین زنی انتظار دارد که ببر‬

‫او تبدیل به گربهای کوچک و ناز شود‪ .‬اگر این اتفا نیفتد‪ ،‬مرد این فشار را تحمل نمیکند و ناپدید میشود‪.‬‬

‫‪ +‬اینکه کدام حالت در ما برتری دارد به چه چیزی بستگی دارد؟‬

‫‪5‬‬
‫_ به اینکه کدام عنصاار در شااما غالب اساات‪ .‬از لحظهای متولد شاادن هر دختری‪ ،‬هرکدام از عنا اار انرژی‬

‫خا ی را به او اخت صاص میدهند‪ .‬عن صر زمین‪ ،‬یک عن صر قوی و ا سا سی ا ست‪ ،‬به زن آرامش‪ ،‬عملگرایی‪،‬‬

‫استحکام و قابل اطمینان بودن میبخشد‪ .‬عنصر آتش‪ ،‬عنصری داغ و ضرباندار است‪ ،‬زن را جذاب‪ ،‬پرشور و‬

‫غیرقابل پیشبینی می سازد‪ .‬عن صر آب به زن اح سا ساتی بودن‪ ،‬خودجو شی‪ ،‬بازیگو شی و لطافت میبخ شد‪.‬‬

‫عنصرهوا زن را مستقل‪ ،‬سرسخت و منطقی میکند‪ .‬زن مجبور نیست که تمام زندگی خود را با آن چیزی که‬

‫از بچگی به او داده شده ا ست‪ ،‬بگذراند‪ .‬او میتواند انرژیهای که در او ضعیف ه ستند را تقویت کند‪ .‬میتواند‬

‫از طریق ارتباط با دیگر عنا ر حالت و یکپارچگی و قدرت جدیدی را پیدا کند‪.‬‬

‫افسااانهای وجود دارد که میگوید‪ :‬اولین کاهنان مربی در معبد افرودیت‪ ،‬چهار الهه بودند که هر کدام مظهر‬

‫یکی از این عنا ر بودند و قدرت و دانش زنانه بین این چهار کاهن تقسیم شده بود‪.‬‬

‫آنتونینا ن سخهای ازخط با ستانی را که چهار الهه را به ت صویر ک شیده بود به ما ن شان داد و در مورد آنها به ما‬

‫گفت‪:‬‬

‫_ الههی زیبای زرد رنگ‪ ،‬از غرب و مظهر عنصر زمین است‪ .‬کسی که عنصر زمین در او برتری دارد کدبانوی‬

‫خوبی ا ست‪ .‬بانوی ظریف قرمز رنگ‪ ،‬از شر و مظهر آتش ا ست‪ .‬ک سی که در او این عن صر برتری دارد یک‬

‫معشوقه آتشین است‪ .‬الههی سبز دوست داشتنی‪ ،‬از جنوب و مظهر عنصر آب است‪ .‬کسی که در او عنصر آب‬

‫برتری دارد یک دختربچهی پر شور ا ست‪ .‬الههی دلربای آبی رنگ‪ ،‬از شمال و مظهر هوا ا ست‪ .‬زنی که در او‬

‫عنصر هوا غالب است‪ ،‬زنی زیرک و باهوش است‪.‬‬

‫ما با شیفتگی به الهههای زیبا خیره شدیم و تقریباً به طور همزمان نفس خود را بیرون دادیم‪.‬‬

‫‪ +‬و چگونه میتوان فهمید کدام حالت زنانه در ما بیشتر است؟‬

‫آنتونینا که انتظار چنین سوالی را داشت لبخند زد‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫_ برای اینکه بفهمید کدام عن صر در شما غالب ا ست باید یک سفر خیالی انجام دهید و با هر یک از الههها‬

‫مالقات داشته باشید‪ ،‬انرژی و ارتعاشهای آنها را حس کنید و ببینید کدام یک از این الههها با شما هماهنگ‬

‫هستند‪ .‬آمادهاید؟ چشمان خود را ببندید‪ ،‬دم انجام دهید و با یک بازدم خود را در یک جنگل باستانی ببینید‬

‫و وارد چمنزار شوید‪.‬‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادر مادربزرگ)‬

‫من وارد چمنزار شدم و به اطرافم نگاه کردم‪ .‬در جایی دای فلوت میآمد به سمت خاله برگشتم تا بپرسم‬

‫چه ک سی فلوت مینوازد انگ شتش را روی لبهایم گذا شت و سرش را تکان داد‪ .‬بح ‪ 6‬جوالی‪ ،‬خاله اعالم‬

‫کرد برای جشن ایوان کوپاال شب را در جزیرهی وسط دریاچهی الدوگا میگذرانیم‪ .‬در این شب تمامی عنا ر‬

‫فعال میشوند و میتوان از آنها انرژی گرفت‪ .‬وقتی به دریاچهی الدوگا رسیدیم هوا تاریک شده بود‪ .‬قایقی در‬

‫کنار دریاچه منتظر ما بود‪ .‬همه چیز مرموز و جالب بود‪ .‬قایق بی اادا از سااطح تاریک آب ساار میخورد و‬

‫حرکت میکرد‪ .‬با سکوت انرژی خود را ذخیره میکنیم و خاله از بح یک کلمه هم حرف نزده بود و به من‬

‫هم گفته بود تا سکوت کنم‪ .‬باالخره به جزیرهی کوچکی رسیدیم‪ .‬وارد جزیره شدیم و قایق از نظرمان ناپدید‬

‫شد‪ .‬جزیره در ابتدا خالی به نظر میر سید ولی بعد چهار رو به شکل زن به سمت ما آمدند‪ .‬آنها لبا سهای‬

‫بلندی از رنگهای مختلف آبی روشان‪ ،‬طالیی‪ ،‬قرمز تیره و سابز روشان پوشایده بودند‪ .‬لباسهایشاان شابیه‬

‫لباسهای قرون وسطا بود‪ ،‬اما یک مقدار جسورانهتردوخته شده بود‪ .‬آستینهای باریک که در پایین گشادتر‬

‫بودند‪ ،‬ق سمت یقهی لباس باز بود و به شکل یک مثلث تا ق سمت ناف ک شیده شده بود و یک مقدار سینهها‬

‫معلوم بودند‪ .‬لباس فقط به کمک کمربند نگهداشاااته شاااده بود‪ .‬کمربند هر کدام از آنها همرنگ و همجنس‬

‫لباسشان بود و ورتهایشان با سرپوشی که داشتند پوشیده شده بود و ا ال مشخص نبود‪ .‬آنها مرا محا ره‬

‫کردند و خاله با نگاه خود به من فهماند که چیزی برای ترس وجود ندارد‪ .‬دختری که پیراهن طالیی پوشیده‬

‫بود در غرب‪ ،‬دختری که پیراهن قرمز به تن دا شت در شر ‪ ،‬دختر آبی پوش در شمال و دختر سبزپوش در‬

‫‪7‬‬
‫جنوب ایستاده بودند‪ .‬دستهایشان را به یکدیگر متصل کرده بودند و کف دست راست روبه باال قرار داشت و‬

‫کف د ست چپ روبه پایین قرار دا شت‪ .‬هیچ ک سی چیزی نمیگفت و فقط اح ساس میکردم دای مو سیقی‬

‫بلندتر شاااد و من در بین قیفی بودم و موجهای گرمی مرا در برگرفته بودند‪ .‬دخترها به سااامت من آمدند و‬

‫لباسهایم را همچون یک ملکه از تنم درآوردند‪ .‬با اینکه برهنه بودم‪ ،‬سرما را حس نمیکردم‪.‬‬

‫دختری الغر که ظاهری همچون دختر بچهها دا شت و لبا سی سبز رنگ به تن پو شیده بود به سمتم آمد و‬

‫دستم را گرفت و مرا به سمت دریاچه برد‪.‬‬

‫وارد دریاچه شدیم‪ .‬آب دریاچه شبیه شیر تازه بود و با حرکاتی سبک‪ ،‬از باال به پایین‪ ،‬تمام خستگیها و تمام‬

‫تجربه های ماه های گذشاااته من را پاک کرد‪ .‬احسااااس میکردم که چگونه قطرات آب به درون من نفوذ‬

‫میکنند و همهی چیزهای غیرضااروری و سااطحی را حل میکنند‪ .‬دختر با اادایی خوش آهنگ‪ ،‬خطاب به‬

‫آب حبت کرد و به من گفت که بعد از او تکرار کنم‪:‬‬

‫(ای سطح شفاف دریاچه مقدس‪ ،‬ای مادر الهی همه موجودات زنده! بانوی آبهای آسمانی و زیرزمینی‪ ،‬حامی‬

‫من با شید‪ .‬مرا پاک و رها کنید و به من شفقت‪ ،‬ایمان‪ ،‬امید و ع شق عطا کنید‪ .‬به من نیرو و اقتدار بدهید تا‬

‫آنچه ناتمام و ناقص است را تمام کنم‪).‬‬

‫من کلماتی را که میگفت تکرار کردم و احساس کردم عنصر آب‪ ،‬درونم را با قدرت جدیدی پُر میکند‪ .‬دختر‬

‫دوباره دستم را گرفت و من را به ساحل رساند‪ .‬لباس سفیدی که دوختی شبیه دوخت لباس خودش داشت‬

‫را روی شانههایم انداخت‪ ،‬سپس دفی باز را که درونش مروارید مشکی قرار داشت‪ ،‬به من داد‪.‬‬

‫‪ -‬این یک هدیه از عنصر آب است‪ .‬او به شما قدرت عاطفی میبخشد همانطور که احب این مروارید هستی‪،‬‬

‫قلب مردان را نیز در اختیار بگیر و احب آنها باش‪.‬‬

‫و دختر سبز رنگ ناپدید شد‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫هنوز داشتم به مروارید مشکی نگاه میکردم که دختری با لباس قرمز و اندامی تحسین برانگیز‪ ،‬به من نزدیک‬

‫شد و مرا با خود به زمینی که در آنجا آت شی وجود دا شت برد‪ .‬او دیوانهوار شروع به رق صیدن به دور آتش‬

‫کرد‪ .‬تمام رقص او آغ شته به شهوت و میل و ا شتیا بود‪ .‬لبهایش به انتظار بو سه بودند و سینههایش به‬

‫هنگام رقص تکان میخوردند‪ .‬او همانند یک زن وحشی به نظر میرسید و در امیال و خواستههایش غیرقابل‬

‫پیشبینی و آمادهی کشف چیزهای جدید و ناشناخته بود‪ .‬من ضربان و ریتم او را حس کردم و به رقص با او‬

‫پیو ستم‪ .‬د ستهای نامرئی لبا سم را درآوردند و دختر د ستم را گرفت و مرا به دایرهای که در آن میرق صید‬

‫کشااند‪ .‬ما دور آتش میرقصایدیم‪ .‬خجالت ما در آتش ساوخت و وارد ریتم رقصامان شاد‪ .‬موجی از تحریک‬

‫شدگی در من روشن شده بود و من سری حرفهای دختر را نشنیدم‪.‬‬

‫دختر به آتش میگفت‪:‬‬

‫(ای شعله بزرگ ابدی‪ ،‬آفرینندهی گرما و نور‪ ،‬جرقه زندگی‪ ،‬ای که زنده و رو شن ه ستی‪ ،‬م سیر حقیقت را‬

‫برای من روشن کنید‪ .‬همراه وفادار جستجوها و اقدامات من باشید‪ .‬شور و اشتیا ‪ ،‬میل و لذت را به من عطا‬

‫کنید‪ .‬به من نیرو دهید تا آن را که هنوز شیفتهی کسی نیست‪ ،‬شیفتهی خود کنم و آنچه ناتمام است را به‬

‫اتمام برسانم‪).‬‬

‫وقتی موسیقی قط شد‪ ،‬دختر در برابرم ایستاد و به من شمعی قرمز داد‪.‬‬

‫‪ -‬این هدیهای از عنصر آتش است‪ .‬او به تو قدرت جنسی میبخشد‪ .‬همانطور که این شم را در اختیار داری‪،‬‬

‫امیال مردان را نیز در اختیار بگیر‪ .‬هنگامی که شم می سوزد از آتش آن شمعی جدید رو شن کن‪ ،‬اینگونه‬

‫نیروی آن را انتقال میدهی‪.‬‬

‫و دختر قرمزپوش ناپدید شد‪.‬‬

‫من هنوز به خاطرحس تحریک شاادگی میلرزیدم و خنکی شااب را احساااس نمیکردم‪ ،‬اما با این حال وقتی‬

‫دختر در لباس زرد به من نزدیک شد و پیراهن سفید را برایم آورد‪ ،‬خوشحال شدم‪ .‬او دستم را بی دا گرفت‬

‫و مرا با خود به اعما جنگل برد‪ .‬ما کنار غاری ایستادیم‪ .‬کنار در ورودی غار دو مشعل روشن بودند و قسمت‬

‫‪9‬‬
‫ورودی را روشن میکردند‪ .‬کمی ترسناک بود‪ .‬دختر زرد پوش لبخندی به نشانهی تایید زد و وارد غار شدیم‪.‬‬

‫غار به خاطر مشعلهایی که در آن بودند‪ ،‬خشک و روشن بود‪.‬‬

‫در ست و سط غار سنگ بزرگی‪ ،‬همانند پایه قرار دا شت و روی آن کری ستالی از کوارتز ورتی قرار دا شت‪.‬‬

‫دختر به سمت کوارتز رفت و کف دستهایش را روی آن قرار داد‪.‬‬

‫من از او الگو گرفتم‪ .‬نیرویی قدرتمندی از کریسااتال ساارچشاامه میگرفت و به نظر میرسااید در من نفوذ‬

‫میکند‪.‬‬

‫(مادر مقدس زمین‪ ،‬نگهبان زیرزمینهای تاریک‪ ،‬مواد معدنی و سااانگهای قیمتی‪ ،‬خداوندگار کوهها و درهها‪،‬‬

‫پشاااتیبان من شاااوید‪ .‬هدف و آرزو‪ ،‬قدرت و بهبودی به من عطا کنید‪ .‬به من نیرو دهید تا آن را که هنوز‬

‫شیفتهی کسی نیست‪ ،‬شیفتهی خود کنم و آنچه ناتمام است را تمام کنم‪).‬‬

‫کلمات را بعد از دختر تکرار میکردم و احساااس کردم ریشااه در خاک دارم‪ .‬به احساااساااتم گوش میدادم و‬

‫نزدیک بلور ایسااتاده بودم‪ .‬دختر به طرف من آمد و کریسااتال کوچکی از ساانگ کوارتز ااورتی را به همراه‬

‫زنجیری نقره به سمت من دراز کرد‪.‬‬

‫‪ -‬این هدیهای از قدرت زمین اسااات که به تو قدرت فیزیکی میدهد‪ .‬همانطور که ااااحب این کریساااتال‬

‫هستی‪ ،‬بدن مرد را نیز در اختیار داشته باش‪.‬‬

‫‪ +‬منظور شما از در اختیار داشتن بدن مرد چیست؟‬

‫‪ -‬هر چیزی که او از دسااتان تو بخورد‪ ،‬خوشاامزهترین خواهد بود‪ ،‬به هر چه نگاه کند‪ ،‬با چشاامان تو خواهد‬

‫دید‪ ،‬هرچه را ببوید از عطر تو سرم ست می شود‪ ،‬هرچه را لمس کند‪ ،‬یادآوری از لمس تو خواهد بود و به هر‬

‫چیزی گوش کند‪ ،‬دای تو را خواهد شنید‪.‬‬

‫لبخند زدم و گفتم‪ :‬وسوسه انگیز است اما واقعیت ندارد‪.‬‬

‫دختر لبخندی زد و کریستال را از دستانم گرفت و آن را دورگردنم انداخت‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫او در گوشم زمزمه کرد‪ :‬وقتی قدرت کافی داشته باشی‪ ،‬همه چیز واقعی خواهد بود و ناپدید شد‪.‬‬

‫از غار بیرون آمدم‪ .‬هوا دیگر روشن شده بود و من ا ال متوجه گذر زمان نشدم‪.‬‬

‫دختری که پیراهن آبی به تن داشت از قبل منتظر دیدارمان بود و به محض دیدن من با عجله به سمتم آمد‪.‬‬

‫ما از تپهای باال رفتیم‪ .‬در آن سمت تپه دریاچهای آرام قرار دا شت‪ .‬دختر د ستهایش را به باال دراز کرد و به‬

‫بادی که هر لحظه بر شدتش افزوده میشد گفت‪:‬‬

‫(پروردگار بادها‪ ،‬فرمانروای آسااامان بیپایان‪ ،‬ای حاکم ارتفاعات‪ ،‬حامی من باشاااید‪ ،‬به من انعطافپذیری و‬

‫نفوذ‪ ،‬فکر و بینش بدهید! به من نیرو بدهید تا آنکه شیفتهی کسی نیست را شیفتهی خود کنم و آنچه ناتمام‬

‫است را تمام کنم‪).‬‬

‫تا این کلمات را گفتم‪ ،‬احساس کردم که چیزی سبک مقابل پاهایم افتاد‪ .‬نگاه کردم و دیدم که یک پَر است‪.‬‬

‫دختر آبی پوش پر را بلند کرد و همچون شیء با ارزش آن را به من داد‪.‬‬

‫_ این هدیهای از عن صر هوا ا ست‪ .‬این پر به تو قدرت ذهنی میدهید و همانطور که احب این پر ه ستی‪،‬‬

‫ذهن مردان را نیز در کنترل بگیر‪.‬‬

‫من به چمنزار برگشااتم و هر چهار کاهن را کنار یکدیگر دیدم‪ .‬آنها دور من ایسااتادند‪ ،‬در سااکوت دسااتان‬

‫همدیگر را گرفتند و مرا غر در آرامش کردند و انرژی های ناهماهنگ درونم را متعادل کردند‪ .‬من دوباره‬

‫احساس کردم که خودم هستم‪.‬‬

‫در همین هنگام خاله آمد و لباسهایم را دستم داد و پرسید‪:‬‬

‫_ برایت جالب بود چیز جدیدی در خود کشف کنی؟ با کدام یک از آنها راحتتر بودی؟‬

‫‪ +‬با دخترانی که لباس قرمز و سبز به تن داشتند‪.‬‬

‫_ بنابراین حالت معشوقه و دختربچه در تو برتری دارند‪ .‬حالت کدبانو و ملکه هنوز در تو فعال نشدهاند‪ .‬هنوز‬

‫برای کامل شدن باید تالش کنی‪.‬‬

‫‪11‬‬
‫‪ +‬آنها چه کسانی بودند؟‬

‫_ کاهنان عنا ر‪ .‬زن تنها با به دست آوردن قدرت چهار عنصر است که میتواند کامل شود‪ .‬فقط به زن این‬

‫توانایی داده شده است که از دنیا انرژی بگیرد‪ .‬در عنا ر حل شود و از آنها پُر شود‪ .‬مرد از این توانایی محروم‬

‫اساات‪ .‬بنابراین مردان به دنبال مالقات با زنی هسااتند که اااحب انرژی زنانه و تمام مظاهر آن‪ ،‬جنساای‪،‬‬

‫عاطفی‪ ،‬روحی و جسمی باشد‪ .‬آنها همیشه میخواستند که زن آنها را از انرژی جنسی پُر کند‪ ،‬به تردیدهای‬

‫آنها گوش دهد‪ ،‬برای برداشتن قدمهای بعدی الهام بخش آنها باشد و به استراحت و آرامش آنها اهمیت دهد‬

‫و مراقب آنها باشد‪ ،‬زندگی آنها را با شعر‪ ،‬موسیقی و رقص تزئین کند و همیشه آنها و کارهایشان را تحسین‬

‫کند‪ .‬از طریق ات صال با این عنا ر ا ست که زن میتواند وارد حالت خا ی شود و انرژی که ندارد را دریافت‬

‫کند‪ .‬اما زنها میتوانید از یکدیگر انرژی بگیرند‪ .‬طبق همین ا ل هم آنها دوست پیدا میکنند و اکثراً تمایل‬

‫دارند چهار نفر باشاااند‪ .‬یکی از آنها همراه با جذابیتهای جنسااای اسااات‪ ،‬دومی باهوش و منطقی‪ ،‬ساااومی‬

‫احسااااسااای و چهارمی کدبانو و عملگرا اسااات‪ .‬زنها این توانایی را دارند که همدیگر را تکمیل کنند؛ اگر‬

‫انرژیهای مختلفی را داشته باشند‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫وقتی چشمانمان را باز کردیم‪ ،‬آنتونینا به حبتهای ما گوش کرد و بعد از اینکه تعریف کردیم چه چیزهایی‬

‫دیدیم و چه احساساتی داشتیم‪ ،‬به ما گفت که کدام یکی از عنا ر در ما برتری بیشتری دارد و گفت‪:‬‬

‫_ زنها از این توانایی برخوردارند که تواناییهای یکدیگر را تقویت کنند‪.‬‬

‫ما همگی با تعجب به آنتونینا نگاه کردیم و پرسیدیم‪ :‬چی؟‬

‫‪12‬‬
‫_ این مو ضوع تو ضیح میدهد که چرا اکثر خانمها تمایل دارند روابط دو ستانهی چهار نفری دا شته با شند و‬

‫خیلی دیگر از موضوعات دیگر را نیز همینطور‪.‬‬

‫هر کدام از آنها انرژی خود را دارد و دیگری را نیز با انرژی خود شارژ میکند‪.‬‬

‫من به آنیسکا نگاه کردم و گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬آنیسکا تو بیشتر حالت ملکه را داری‪ .‬باهوش‪ ،‬آزاد و مستقل هستی‪ .‬به نظر من عنصر هوا در تو برتری دارد‬

‫و به راحتی میتوانی سر حبت را با مردها باز کنی‪.‬‬

‫آنیسکا تایید کرد و گفت‪ :‬عالوه بر این من به خوبی میتوانم دیگران را نصیحت کنم‪ ،‬حتی وقتی کسی چیزی‬

‫نمیپرسد‪.‬‬

‫‪ +‬کیسا‪ ،‬تو یک معشوقه هستی‪ .‬بسیار طب گرمی داری‪ ،‬شهوتی و خودانگیخته هستی‪.‬‬

‫او با لبخند تلخی حرف مرا تایید کرد‪ .‬سپس ماریا بدون هیچ تردیدی گفت‪:‬‬

‫_ و من بدون تردید کدبانو هستم‪ .‬همیشه دوست دارم از بقیه مراقبت کنم‪ ،‬برایشان غذاهای خوشمزه درست‬

‫کنم و آنها را در تخت خواب بخوابانم‪ .‬فقط چرا آقایان بعد از مدتی از غذاهای من فرار میکنند را نمیدانم!‬

‫حتی مدرک روانشناسیام هم در درک این موضوع نتوانست به من کمکی کند‪.‬‬

‫_ الرا‪ ،‬تو دختر بچه هستی‪ .‬ساده لو ‪ ،‬خودجوش‪ ،‬بازیگوش و مشتا ‪.‬‬

‫الرا در جواب گفت‪ :‬آنیسکای باهوش‪ ،‬حکم را دربارهی من نیز ادر کرد‪.‬‬

‫نتیجهای که از حرفهایمان گرفتم را با ناامیدی به زبان آوردم‪:‬‬

‫بعد از مدتی حو لهی مردها از ما سر میرود‪ .‬در دنیا هیچ زن کاملی وجود ندارد‪.‬‬

‫آنتونینا به ما نگاه کرد و گفت‪ :‬همه دور یک دیگر جم شوید‪ .‬وی گیهای درونی خود را به ا شتراک خواهید‬

‫گذاشت‪ .‬درست است‪ .‬هیچ یک از ما کامل نیستیم‪ ،‬اما مادرمادربزرگ تو اعتقاد داشت که در هر یک از ما هر‬

‫‪13‬‬
‫چهار عنصااار وجود دارند‪ ،‬اما باید آنها را بیدار و فعال کنیم‪ .‬شاااما میتوانید به یکدیگر نیرو بدهید و آن‬

‫وی گیهایی که در دیگری وجود ندارد را به او بدهید‪ .‬ماریا تو در مرکز دایره مقابل آنیا بایساات و دسااتت را‬

‫روی چاکرای سوم خود یعنی دو انگ شت باالی ناف قرار بده و هنگام بازدم د ست خود را به سمت آنیا دراز‬

‫کن به گو نهای که ان گار گوی را از آن چاکرا در آوردهای به آن یا میدهی و بگو‪ :‬من مهر بانی‪ ،‬کد بانویی و‬

‫عملگرایی خود را با تو به اشتراک میگذارم‪.‬‬

‫آنیا پلک زد و با تعجب به آنتونینا نگاه کرد و پرسید‪:‬‬

‫_ من باید چکار کنم؟‬

‫_ تو باید هنگام دم این گوی را از ماریا بگیری و کف دستان خود را روی چاکرای سوم بگذاری به گونهای که‬

‫انگار میخواهی گوی را در چاکرای سومت بگذاری‪.‬‬

‫_ و کی دوباره نفس بکشم؟‬

‫_ چقدر کار با شماها سخت ا ست‪ .‬وقتی که کف د ستانت را میگذاری روی چاکرای سومت و حس میکنی‬

‫که وی گی آنیا به تو انتقال داده شده است‪ ،‬میتوانی بازدم انجام دهی‪ .‬خیلی خُب‪ .‬بیا یکبار دیگر انجام دهیم‪،‬‬

‫احتماال زمانیکه داشتم توضیح میدادم چگونه باید این کار را انجام دهید‪ ،‬هیچی حس نکردی‪.‬‬

‫آنیا تمام حرکات را تکرار کرد و مبهوت از احساساتش‪ ،‬سکوت کرده بود‪ .‬سپس ماریا به سمت کیسا برگشت‪،‬‬

‫همان حرکت را تکرار کرد و بعد روبه من چرخید‪ ،‬من احسااااس کردم به شاااکل یک جریان‪ ،‬کدبانویی و‬

‫عملگرایی او‪ ،‬وارد من شده است و از خودم پرسیدم ‪ :‬واقعا دیگر خانه را هر روز تمیز خواهم کرد و ظرفها را‬

‫خواهم شست و برای روز بعد نخواهم گذاشت؟‬

‫ماریا انرژی خود را با ما به ا شتراک گذا شت‪ ،‬گفت‪ :‬حاال نوبت کی سا ا ست که شهوت و بیپرواییش را با ما به‬

‫اشتراک بگذارد‪ .‬پس خساست به خرج نده و شروع کن‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫آنتونیا با حرکت سر‪ ،‬حرف ماریا را تأیید کرد و گفت‪ :‬در مرکز بایست و تمام این حرکتها را تکرار کن‪ ،‬فقط‬

‫تو انرژی را از مرکز شهوت خود یعنی دو انگشت زیر ناف بردار‪ .‬هنگام دم تصور کن که جریان انرژی را از آن‬

‫قسمت از بدن خود برمیداری و هنگام بازدم به یکی از ما میدهی‪.‬‬

‫کیسا تصمیم گرفت از ماریا شروع کند‪:‬‬

‫_ خیلی خوب ماریا‪ ،‬اول از تو شروع میکنیم تا کمی د ست از کدبانو بودن برداری و لذت را تجربه کنی‪ .‬من‬

‫اشتیا ‪ ،‬شهوت و نوآوری خود را به تو میدهیم‪.‬‬

‫او قبل از تلفظ نوآوری کمی مکث کرد و ساااپس با لبخند مرموزی این کلمه را به زبان آورد و ساااپس کف‬

‫دستان خود را به سمت ماریا دراز کرد‪ .‬ماریا پس از دریافت این انرژی شکلکهای عجیبی از خودش در آورد‪،‬‬

‫ما میخوا ستیم از او بپر سیم که چه شده ا ست که او انگ شت خود را روی لبهایش گذا شت و ن شان داد که‬

‫بعدا تعریف میکند‪.‬‬

‫و تمام این حرکات را با آنیا و من نیز تکرار کرد‪ .‬وقتی او کلمهی نوآوری را به زبان آورد‪ ،‬من روی بدن خود‬

‫حس مورمور دا شتم و ت صورات جن سی عجیبی در ذهنم شکل گرفتند که کمی نیز دور از نزاکت بودند و آن‬

‫لحظه متوجه شدم که چرا ماریا این شکلکها را از خود در میآورد‪.‬‬

‫حاال نوبت من ر سیده بود تا سادگی و شور و شو خود را با بقیه به ا شتراک بگذارم‪ .‬من د ستم را در مرکز‬

‫سینهی خود گذاشتم و انرژی خود را با بقیه به اشتراک گذاشتم‪.‬‬

‫و حاال نوبت به آنیا رسید تا این کار را انجام دهد‪.‬‬

‫_ خیلی خب‪ ،‬دوسااتانم‪ .‬شااما چه چیزی کم دارید؟ خوشاابختی؟ من میتوانم نفوذناپذیری‪ ،‬شااکاک بودن‪،‬‬

‫استقالل و عشق به آزادی خود را به شما بدهم‪.‬‬

‫آنتونینا گفت‪ :‬تو باید انرژی را از مرکز پیشانی یا همان چشم سوم به بقیه بدهی‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫آنیا ایستاد و تمامی حرکاتی که گفته شده بود را انجام داد و بعد از اینکه آنیا از انرژی خود به ما داد؛ ما خود‬

‫را شبیه آمازونها‪1‬حس میکردیم‪.‬‬

‫سپس هر چهار نفر کنار یکدیگر ای ستادیم و د ستهای یکدیگر را گرفتیم‪ .‬آنتونیا گفت‪ :‬به نظر من که نتیجه‬

‫بخش بود‪ .‬شما چی؟ حس میکنید؟‬

‫ماریا جای همهی ما جواب داد‪ :‬من شهوت کیسا‪ ،‬استقالل آنیا و سادگی الریسا را در خودم حس میکنم‪ .‬با‬

‫این ثروت باید چهکار کنم؟‬

‫_ باید آن را به مرد بدهید‪ .‬فقط وقتی چیزی به مرد میدهید‪ ،‬میتوانید از او چیزی دریافت کنید‪ .‬اما مهم‬

‫است که چگونه این کار را انجام میدهید‪.‬‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫در هر حالت زن و مرد به شکل مختلفی انرژیهای خود را به اشتراک میگذارند‪ .‬در حالت معشوقه ما به مرد‬

‫انرژی میدهیم و او باید این انرژی را به شااکل کادو به ما برگرداند وگرنه هم خودش قدرت خود را از دساات‬

‫میدهد و هم ما انرژی خود را از د ست دادهایم‪ .‬یک قانون ده در دی وجود دارد که تمام پولهایی که مرد‬

‫به زن میدهد ده برابر به خودش برمیگردند و برایش امکان رشد و پیشرفت را به وجود میآورند‪.‬‬

‫وقتی تو با مرد میخوابی‪ ،‬او باید انرژی که تو به او دادهای را جبران کند‪ .‬او این انرژی را به شاااکل کادو‪،‬‬

‫جواهرات‪ ،‬پول و موقعیت اجتماعی همساار بودن را به تو بدهد و بگذارد که تو وارد حالت دختر بچه شااوی‪.‬‬

‫مرد تبدیل به هم سر می شود و انرژی را به ما برمیگرداند وقتی که ما وارد حالت دختر بچه می شویم‪ .‬گاهی‬

‫پیش میآید نه تنها از انرژی خود به مرد میدهی‪ ،‬بلکه تمام نیرویت را برای او به هدر میدهی‪ .‬برایش غذا‬

‫‪ .1‬آمازونها در اسطورههای یونانی‪ ،‬نام قبیلهای از زنان جنگجو است که هیچ مردی را به جمع خود راه نمیدادند‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫درساات میکنی‪ ،‬از او مراقبت میکنی‪ ،‬به جای او تصاامیم میگیری‪ ،‬بدون اینکه از او هیچ انتظاری داشااته‬

‫باشاای‪ .‬اما این فداکاری علیه خود تو خواهد بود‪ ،‬زیرا تنها مردی که زن همه چیز خود را بدون هیچ انتظاری‬

‫به او میدهد‪ ،‬پسرش است‪.‬‬

‫اگر تو با همساار یا معشااوقهی خود اینگونه رفتار کنی‪ ،‬این خیلی برای رابطهی شااما خطرناک خواهد بود‪ .‬او‬

‫برای شما احترام زیادی قائل خواهد بود‪ ،‬اما میلی به تو نخواهد داشت‪ .‬زیرا مردها با مادر خود نمیخوابند‪ .‬در‬

‫این شااارایط مرد از روابط جنسااای اجتناب میکند‪ .‬احتماال تو همچنین زنهایی را دیدهای‪ .‬برای مرد خانه‬

‫خریدهاند‪ ،‬برایش غذا آماده کردهاند و در رختخوابشااان مرد خود را خواباندهاند و ا ااال تعجب ندارد که مرد‬

‫دنبال کسااای میگردد که بتواند از او مراقبت کند‪ .‬مردها دخترهای کوچک را دوسااات دارند تا بتوانند از او‬

‫حمایت کنند‪ ،‬برایش کادو بخرند‪ ،‬او را به آغوش بکشااند و نازش را بکشااند‪ .‬به همین دلیل حالت دختربچه‬

‫اینقدر مهم است‪.‬‬

‫با این حال دخترهای ساده لو و زودباور نیز بعد از مدتی خ سته کننده و آزار دهنده می شوند‪ .‬نباید حالت‬

‫ملکه را فراموش کرد‪ .‬حالتی که تو آزاد و مساتقل هساتی و مرد حس میکند شاما یک قدم تا رفتن فا اله‬

‫دارید‪ .‬زن باید الهام بخش مرد باشد و در همین حال خودش نیز آدم جالبی باشد‪.‬‬

‫بنابراین در حالت معشاااوقه تو به مرد انرژی میدهی‪ ،‬در حالت دختربچه این انرژی را دریافت میکنی‪ ،‬در‬

‫حالت کدبانو تو انرژی میدهی و در حالت ملکه دریافت میکنی‪ .‬اما فراموش نکن که انرژی دادن به مرد‬

‫ریسااک اساات‪ .‬زیرا اگر مرد متاهل باشااد به کمک انرژی تو خانواده و تجارتش توسااعه پیدا میکند و تو چه‬

‫چیزی دریافت میکنی؟ هیچ چیزی‪ .‬حالت طوالنی معشوقه بسیار مخرب میباشد و فرقی هم نمیکند که تو‬

‫متاهل ه ستی یا مجرد‪ .‬البته اگر متاهل با شی انرژی تو برای رونق و خو شبختی مردی غریبه هدر میرود‪ ،‬نه‬

‫برای هم سرت‪ .‬بنابراین خودت ت صمیم میگیری در چه خانهای زندگی کنی‪ .‬در یک کاخ کنار هم سرت یا در‬

‫یک کلبه کنار کاخ معشوقهات‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫سال ‪2003‬‬

‫_ بنابراین شما ترجیح میدهید کجا زندگی کنید؟ در یک عمارت کنارهم سرتان یا در یک آپارتمان کوچک‬

‫کنار هم سرتان و در نزدیکی عمارت مع شوقهتان؟ با دان ستن این مو ضوع که در ست بعد از پدیدار شدن شما‬

‫در زندگی این فرد‪ ،‬او به این جایگاه رسیده است و االن در کنار همسر قانونی خود از خانه و چیدمان خانهاش‬

‫لذت میبرد و شما به این موضوع فکر میکنید که کرایهی خانه را چگونه پرداخت کنید‪.‬‬

‫ما همه به فکر فرو رفتیم و به روابطی که در گذشته داشتیم نگاه میکردیم که کیسا این سکوت را شکست و‬

‫گفت‪:‬‬

‫_ در هر ورت مردان امروزی از هر لحاظ معشوقهی خود را تامین میکنند‪ ،‬برایش خانه و ماشین میخرند‬

‫و هزینهی تحصیالتش را پرداخت میکنند و این یک مبادلهی متعادل است‪.‬‬

‫آنتونیا با کیسا موافقت کرد و گفت‪:‬‬

‫_ بله‪ .‬همه چیز در نگاه مردها کامال عادالنه به نظر میرساااد‪ .‬او انرژی دریافت میکند و در ازای این انرژی‬

‫هزینه پرداخت میکند‪ .‬اما چیزی که در ا اال زنها دریافت میکنند ساارابی از ثباتی اساات که هیچ وقت‬

‫نخواهد بود و وقت از د ست رفتهای که دیگر برنمیگردد‪ .‬زمانیکه جوان ا ست غر شکوه می شود و امیدوار‬

‫است مرد همسرش را ترک کند و با او که معشوقه است بماند‪ .‬در همین حال‪ ،‬مرد احساس راحتی میکند و‬

‫نمیخواهد آنچه که با هم سر خود ساخته ا ست را از د ست بدهد و همچنین از مع شوقه نیز انرژی دریافت‬

‫میکند و لحظات جدیدی را تجربه میکند‪ .‬بعد از مدتی مرد در جستجوی منب و معشوقهی جدیدی ناپدید‬

‫می شود‪ .‬میراث این مرد برای همسرش باقی میماند و آنچه معشوقه دریافت میکند خاطرات و پوچی است‪.‬‬

‫معشوقه با از دست دادن انرژی خود نمیتواند عشق جدیدی را جذب خود کند‪.‬‬

‫‪18‬‬
‫همه چیز مطابق قوانین عالم است و نقض قوانین مجازات درپیدارد‪.‬‬

‫ماریا خیلی با احتیاط پرسید‪:‬‬

‫_ و اگر زن معشوقه پیدا کند چه؟‬

‫_ آن وقت انرژی او به مع شوقهاش انتقال پیدا میکند و هم سرش با م شکالت و خ سارت روبهرو می شود‪ .‬آن‬

‫وقت زن شااوهر خود را مقصاار میداند و او را ساارزنش میکند که مدام بیبضاااعتتر میشااود‪ ،‬درحالیکه‬

‫معشااوقه روزبهروز فر ااتهای بیشااماری را پیدا میکند‪ .‬در جهان تعداد کمی زن وجود دارند که انرژیشااان‬

‫برای تعداد زیادی مرد کافی باشااد‪ .‬اگر شااما بدانید که چگونه باید از عنا اار انرژی بگیرید‪ ،‬آن وقت خطری‬

‫شما را تهدید نمیکند‪ .‬اما بهتر ا ست با سرنو شت خود بازی نکنید‪ .‬بهتر ا ست منح صر به یک نفر با شید تا‬

‫اینکه بخواهید به جستجوی شخصی منحصر به فرد بپردازید‪.‬‬

‫آنتونیا این حرفها را زد و برایمان آرزوی موفقیت کرد و رفت‪ .‬آنیا که در افکار خود بود پرسید‪:‬‬

‫_ باید چکار کنیم که مرد متوجه شود تنها برای او هستیم؟‬

‫‪19‬‬
‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫یک هفته از بازگشت من و خاله از دریاچه گذشته بود‪ .‬در کافیشاپ نشستۀ بودیم و قهوه مینوشیدیم‪.‬‬

‫_ خُب دخترکم‪ ،‬وقتآن رسیده است آموزش جزئیتر مرحلهها را با یکدیگر شروع کنیم‪.‬‬

‫آموزشا ای که باعث شاااود تو برای مرد زنی منحصاااربهفرد باشااای‪ .‬بهخاطر داری کدام حالتِ زنانۀ مرد را از‬

‫خودبیخود میکند و باعث میشاااود همهچیز و همهکس را فراموش کند و نظرش فقط به سااامت تو جلب‬

‫شود؟‬

‫‪ +‬حالت معشوقه‪.‬‬

‫_ درست است‪ .‬انرژی جنسی بیش از هر چیز دیگری مرد را به سمت زن جذب میکند‪ .‬مرد انرژی معشو‬

‫را در نگاه شهوتانگیز و لبخند معنادار و زمزمههای پرحرارت میبیند و با لمسی پرحرارت حس میکند‪ .‬یک‬

‫زن همیشه مرد را با وعدههای شیرین و شهوتانگیز و ممنوعه جلب میکند‪ .‬برای اینکه مرد تو را ببینید باید‬

‫تمام حواساااش را به خود جلب کنی و او را با نگاه‪ ،‬لمس‪ ،‬بو و طعم کامالً اسااایر خودت بکنی‪ .‬باید مرد را‬

‫بسوزانی اما قبل از اینکه بتوانی مردی را بسوزانی باید خودت شعلهور شوی‪ .‬عضالتت به فعالسازی این انرژی‬

‫کمک میکنند و آتش درونیت را شعلهور میکنند‪ .‬حاال ع ضالت اندام خ صو یت را منقبض کن و این کار را‬

‫تا ‪ 10‬الی ‪ 15‬بار انجام بده و بعد حس میکنی ذرهذره آتش درونت روشن میشود‪.‬‬

‫من با انجام این کار در احساسات درونیم اسیر شده بودم و حس میکردم هر لحظۀ زیر شکمم داغتر و داغتر‬

‫میشود‪ ،‬انگار واقعا در من آتشی روشن میشد با تعجب گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬بله‪.‬‬

‫_ در چشاامانت آتش روشاان شااده اساات‪ .‬نگاه یک زن را درخشااش چشاامهایش و بزرگشاادن مردمکش‬

‫ا سرارآمیز و آت شین میکند و توجه مرد را جلب میکند‪ .‬اما اگر ت صورات جن سی را با نگاهت همراه کنی یا با‬

‫خود تکرار کنی « شما لذتبخش ه ستید‪ ،‬من لذتبخش ه ستم‪ ،‬ع شق لذتبخش ا ست»؛ مرد را فوراً از پادر‬

‫‪20‬‬
‫میآوری‪ .‬این نگاه تحریکآمیز باید تا هفت ثانیۀ طول بکشاااد و بعد از این مدت نگاهت را بردار اگرچه میلی‬

‫به انجام این کار نداشته باشی‪.‬‬

‫اگر بعد از دو بار نگاه کردن‪ ،‬متوجه شدی مرد به تو نگاه میکند‪ ،‬لبخند آرام و معناداری به او بزن‪.‬‬

‫‪ +‬لبخند معنادار؟ نمیتوانم! چگونه؟‬

‫_ خیلی آ سان ا ست‪ .‬دهانت باید کمی باز با شد و گو شهی لبانت کمی به باال آمده با شد و در نگاهت وعدهی‬

‫شهوت باشد و سرت را به آرامی تکان بده‪ ،‬مثل اینکه دوستی قدیمی را دیدهای‪ .‬با اینکار به او اجازۀ میدهی‬

‫بازی را ادامه دهد‪ .‬بعد از این دیگر انتخاب با او است که بازی را ادامه دهد یا میدان را خالی کند‪ .‬اگر بازی را‬

‫ادامه نداد‪ ،‬ا االً نگران نباش‪ ،‬تو ضاارری نکردهای‪ .‬شاااید او شاابقبل با دختر محبوبش ازدواج کرده یا حتی‬

‫ممکن است همین دیشب رابطهای را تمام کرده و جدا شده است یا ممکن است از کار اخراج شده باشد‪ .‬هر‬

‫چیزی ممکن ا ست اتفا افتاده با شد‪ .‬اما اگر دعوتت را برای بازی بپذیرد‪ ،‬سعی میکند نزدیکت با شد یا از‬

‫نزدیکت عبور کند‪.‬‬

‫خاله به افراد داخل کافی شاپ نگاه کرد و گویا فرد شای ستهای پیدا نکرد و گفت‪ :‬مهم این ا ست نگاهت را از‬

‫مرد برنداری‪ .‬حاال سعی کن آنگونه که گفتم به من نگاه کنی و لبخند بزنی‪.‬‬

‫من درحالیکه سعی میکردم حرکت ع ضلهها و جملهها و لبخند را به خاطر دا شته با شم‪ ،‬به خاله نگاه کردم‬

‫و بعد از انجامش گفتم‪ :‬توانستم؟‬

‫سال ‪2003‬‬

‫آنیا درحالیکه تالش میکرد آن حالت الزمۀ را مقابل آینۀ به چهرهی خود بدهد‪ ،‬خندهاش گرفت و‬

‫گفت‪ :‬خُب چطور است؟ توانستم چنین نگاهی را به تصویر بکشم؟‬

‫‪21‬‬
‫آنیا برای مهمانی به منزلم آمده بود و وقتی من را م شغول مطالعهی کتاب «چگونه هر ک سی را عا شق خود‬

‫کنیم» دید‪ ،‬به من پیوست‪.‬‬

‫‪ +‬ضمناً در این کتاب نوشته مردمکهای گشاد چشم زن‪ ،‬مرد را برای تحریک آماده میکند‪.‬‬

‫_ خیلی ساده بهنظر میر سد‪ ،‬اما چطور این کار را بکنم؟ من که همراه خودم آتروپین‪2‬ندارم؟ ا ال حتی اگر‬

‫هم داشتم و میخواستم استفاده کنم‪ ،‬سوژه رفته بود!‬

‫‪ +‬در دفترچهی مادرمادربزرگ من نوشااته شااده برای اینکه مردمک چشاام بزرگتر شااود باید عضااالت اندام‬

‫خصو ی را ‪ 20‬الی ‪ 25‬بار منقبض کنی و حنههای عاشقانه را تصور کنی‪.‬‬

‫آنیا تالش کرد آنچه را گفته بودم امتحان کند در این هنگام زنگ در خانه را زدند‪.‬‬

‫‪ +‬آنیا! میشود در را باز کنی؟‬

‫من از آنیا خواهش کردم تا در را باز کند‪ .‬وقتی در را باز کرد پسااری را دیدیم که در دوران دانشااجویی و در‬

‫دان شگاه دلباختهام بود‪ .‬از تعجب خ شکم زده بود و او از دیدن آنیا خ شکش زده بود‪ .‬دم در ای ستاده بود و از‬

‫آنیا چشم برنمیداشت‪ .‬باالخره تصمیم گرفتم سکوت طوالنی بینمان را بشکنم و گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬میشکا‪ ،‬تو چطوری آدرسم را پیدا کردی؟‬

‫او درحالیکه هنوز به آنیا نگاه میکرد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫_ از مادرت گرفتم‪ .‬خیلی خوبه که شمارهی مادرت عوض نشده‪.‬‬

‫‪ +‬میشکا‪ ،‬ایشان دوست من آنیا است‪ .‬بفرما داخل‪.‬‬

‫_ نه‪ .‬خوشحالم که پیدات کردم‪ .‬بعداً تماس میگیرم و همه چیز را توضیح میدم‪ .‬فعالً باید برم‪.‬‬

‫میشکا همانطور که خیلی غیرمنتظره ظاهر شد‪ ،‬غیرمنتظره نیز غیبش زد‪ .‬من روبه آنیا گفتم‪:‬‬

‫‪ .2‬دارویی شیمی است که گشاد شدن مردمک چشم یکی از اثرهای مصرف این دارو است‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫‪ +‬تأثیر نگاهت را دیدی؟ تازه فراموش کردی لبخند بزنی و سااارت را تکان بدهی یا نزدیکش شاااوی و او را‬

‫لمس کنی‪ .‬من پنج مرحلهی آشنایی که از کتاب خوانده بودم را برایش گفتم‪.‬‬

‫_ مگر نباید اول مرد بهسمت ما بیاید؟‬

‫و تصمیم گرفتم قسمتی از کتاب را برایش بگویم‪:‬‬

‫‪ +‬اگر میبینی او به سمت تو نمیآید‪ ،‬تو نزدیکش شو و در فا لهی یک دست از او بایست و چیزی بگو‪ .‬مهم‬

‫نیست چه میگویی‪ .‬فقط باید دایت را بشنود‪.‬‬

‫_ نمیتوانم بدون هیچ دلیلی و بدون متن از پیشآماده شده به مردی نزدیک شوم‪.‬‬

‫حبت کنی‪ :‬دربارۀ او‪ ،‬دربارۀ خودت و‬ ‫‪ +‬ب سیار خب‪ .‬سۀ مو ضوع ایمن وجود دارد که میتوانی دربارۀ شان‬

‫در بارۀ اتفاقاتی که در اطراف تان در حال اتفا افتادن اسااات‪ .‬مثالً میتوانی پیش خودت زمزمۀ کنی‪« :‬من‬

‫گوشوارههایم را گم کردم‪ ».‬یا «امروز دوباره باران میبارد‪».‬‬

‫_ یا اینکه ‪«:‬ای وای! من اینجا چکار میکنم؟» خودم با خودم آرام حبت میکنم‪ .‬چقدر احمقانه است‪.‬‬

‫‪ +‬احتماالً‪ .‬یکبار من در کافیشاااپ پشاات مردی ایسااتاده بودم و دختری که جلوی هر دوی ما بود آخرین‬

‫پیرا شکی باقیماندۀ را بردا شت‪ .‬من در آن لحظه به حدی ناراحت شدم که اح سا ساتم را با دای بلند بیان‬

‫کردم‪ .‬مردی که جلوی من ایسااتاده بود‪ ،‬همان لحظۀ برگشاات و ابراز همدردی کرد اما من ااحبت را ادامه‬

‫ندادم و همه چیز بدون اینکه شروع شود تمام شد! افسوس!‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫‪ +‬چه میتوانم بگویم؟‬

‫‪23‬‬
‫وقتی خاله تو ضیح میداد چطور باید سَر حبت را با مرد باز کرد‪ ،‬هنوز گیج بودم‪ .‬یک خانم مؤدب همی شه‬

‫منتظر درخواست مرد است که حبت را ادامه دهد‪ .‬برای من سخت بود حتی تصور کنم یک خانم میتواند‬

‫اول به سمت مرد برود‪ ،‬چه برسد بهاینکه چیزی هم بگوید‪.‬‬

‫خاله سعی میکرد شکم را برطرف کند‪.‬‬

‫_ اگر برای شروع حبت خجالت میکشی‪ ،‬میتوانی از او درخواست کمک کنی‪ .‬مردها همیشه دوست دارند‬

‫م شورت بدهند و کمک کنند حتی وقتی از آنها درخوا ست نمی شود‪ ،‬حاال اگر درخوا ست شود که چه بهتر‪.‬‬

‫میتوانی وانمود کنی که گم شدهای و از مردی که انتخاب کردهای درخواست کمک کنی و در نهایت کراوات‬

‫او و سلیقهی بینظرش و بوی ادکلنش را تحسین کنی و او را تحریک کنی‪.‬‬

‫‪ +‬تحریک کنم؟‬

‫_ مثالً میتوانی بگویی‪ :‬اغلب مردهایی که این رنگ کراوات را انتخاب میکنند‪ ،‬یک وی گی خاص دارند‪.‬‬

‫من بیاختیار پرسیدم‪ :‬چه وی گی؟‬

‫خاله خندید و گفت‪:‬‬

‫_ همین است‪ .‬مردها هم بالفا لۀ همین سوال را میپرسند‪ .‬اینکه چه بگویی را بعداً به آن فکر میکنی‪ .‬می‬

‫توانی به مرد بگویی فعالً این یک راز است و بعداً میگی‪ ،‬البته اگر در نظر داری دوباره آن مرد را مالقات کنی‪.‬‬

‫حبت کنید‪ 10 .‬تا ‪ 15‬دقیقه کافی‬ ‫بگذار کمی اذیت شود و به تو فکر کند‪ .‬در قرار اول نیازی نی ست زیاد‬

‫اسااات‪ .‬نباید در دیدار اول همه چیز را دربارۀ خودت بگویی‪ .‬فقط چیزهای خیلی عمومی را به او بگو‪ .‬هر چه‬

‫حرفهای که به مرد میگی مرموزانهتر باشد‪ ،‬بهتر است‪ .‬اما واقعا مهم نیست چه چیزی به مرد میگویی‪ ،‬مهم‬

‫این است که چگونه میگویی‪.‬‬

‫‪ +‬و چگونه باید بگویم؟‬

‫‪24‬‬
‫_ امتحان کن‪ ،‬تمرکزت را بگذار به قسااامت زیر شاااکمت‪ ،‬طوری که از اعما وجودت کلمات را تلفظ کنی‪.‬‬

‫اینگونه حس میکنی دایت چقدر احساسی و محسورکننده شده است‪.‬‬

‫من اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم‪:‬‬

‫‪ +‬چه قهوهی خوش طعمی!‬

‫سال ‪2003‬‬

‫‪ +‬چه قهوهی خوش طعمی!‬

‫من اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم درحالیکه تمرکزم به قسمت زیر شکمم بود‪ .‬دایم نوساندار و‬

‫آرام شده بود‪ .‬مردی که در میز کناری ما نشسته بود سری به سمت من برگشت‪ .‬به پیشنهاد آنیا برای تمرین‬

‫به کافیشاااپ آمده بودم و وقتی مردی را دیدم که میتواند دوسااتدار بالقوهام باشااد‪ ،‬تصاامیم گرفتم آنچه‬

‫آموخته بودم را امتحان کنم‪ .‬جملهای را ابداع کردم که می شد بلند آن را به زبان آورد‪ .‬بعد از سه دقیقه قهوه‬

‫را کنار گذاشتم و بیستبار ماهیچههای اندام خصو یام را منقبض کردم تا مردمک چشمم بزرگ شود و بعد‬

‫به مردی که درمیز کناری نشسته بود نگاه کردم و بعد از گرفتن نگاهش‪ ،‬هفت ثانیه به چشمانش نگاه کردم‬

‫و سعی کردم در نگاهم شهوت و اشتیا بیپروای خودم را حفظ کنم‪ .‬هنگامی که در چشمانش نگاه میکردم‬

‫با خودم میگفتم‪ :‬من لذتبخش ه ستم‪ ،‬شما لذتبخش ه ستید‪ ،‬رابطهی جن سی لذتبخش ا ست‪ .‬سپس با‬

‫لبخندی آرام نگاهم را از مرد جوان برداشااتم و تظاهر به خواندن منو کافیشاااپ کردم‪ .‬وقتی داشااتم به متن‬

‫منو نگاه میکردم‪ ،‬متوجه شدم فراموش کردهام در ادامه باید چهکار کنم و چیزی هم به ذهنم نمیرسید‪ .‬اما‬

‫انگار همین چند کارکافی بود‪ .‬مرد جوان سری کمرش را اف کرد و خیلی با اشتیا به من نگاه میکرد‪.‬‬

‫‪25‬‬
‫لبخندی زدم و دوباره مشغول خواندن منو شدم‪ .‬سپس آنچه میخواستم‪ ،‬آغاز شد و مرد جوان به سمت میزم‬

‫آمد و به شیوهی مردهای قرن ‪ 20‬گفت‪ :‬اجازه میدهید همراهتان باشم‪.‬‬

‫‪ +‬حتما؛ لطفا برای من نوشیدنی مکزیکی همراه با ادویه و هل و شکالت بیاورید‪ .‬شما چه مینوشید؟‬

‫مرد با دستپاچگی گفت‪ :‬اسپرسوی پیشپاافتاده‪.‬‬

‫‪ +‬چرا پیشپاافتاده‪ .‬برعکس‪ .‬شما میدانستید مردهایی که اسپرسو انتخاب میکنند‪ ،‬یک وی گی خاص دارند؟‬

‫سعی کردم تا او را تحریک کنم و مرد در ادامه سوالی که کامال طبیعی بود را پرسید‪.‬‬

‫_ چه وی گی؟‬

‫‪ +‬بعداً سر فر ت خواهم گفت‪ .‬االن باید بروم‪ .‬دیرم شده است‪.‬‬

‫و بعد آمادهی رفتن شدم‪ .‬مرد که تحریک شده بود نمیخواست به این راحتیها تسلیم شود‪.‬‬

‫_ انگار دلیلی برای مالقات دوباره داریم‪ .‬میتوانم شمارهی شما را داشته باشم؟‬

‫موافقت کردم و شمارهام را به او گفتم‪.‬‬

‫_ راستی من کُنسِتانتین هستم و شما؟‬

‫‪ +‬الریسا‪.‬‬

‫درحالیکه از پیروزی کوچکم خوشحال و راضی بودم‪ ،‬از کافیشاپ بیرون آمدم‪.‬‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫عبارت مربوط به قهوه را پانزدهبار تکرار کردم و از نتیجه راضاای بودم‪ .‬سااپس خیلی منتظرانه به خاله چشاام‬

‫دوختم‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫_ مرحلهی آخر لمس ا ست‪ .‬لمس به جرقهزدن آتش شهوت کمک میکند‪ .‬خاله خیلی راحت روی ندلی‬

‫ن ش ست و درحالیکه خیلی ت صادفی مرا لمس میکرد‪ ،‬آت شی را در درونم رو شن کرد‪ .‬لم سش پر از اح ساس‬

‫بود و کف دستهایش خیلی داغ بودند و ادامه داد‪:‬‬

‫_ دربارۀ زنی که میتواند کاری کند مرد در قسمت زیرشکمش احساس گرما داشته باشد‪ ،‬همین جمله تو را‬

‫میگویند‪ .‬قبالً حبت کردیم شهوت از آتش متولد می شود و این آتش در لمس احساس می شود‪ .‬میتوانی‬

‫با هدایت انرژی از رحم به دستهایت آنها را از آتش پُر کنی‪.‬‬

‫‪ +‬چگونه انرژی را از رحم به دستها هدایت کنم؟‬

‫_ تصااور کن در رحم تو آتش روشاان کردهاند و این آتش را از درون حس کن‪ .‬سااپس حس کن که چگونه‬

‫جریان آتش از رحمت به ساامت مرکز سااینهات باال میآید و به دو ساامت دسااتهایت جریان پیدا میکند‪.‬‬

‫سااپس حس میکنی در کف دسااتهایت گویهای آتش داری‪ .‬میتوانی این گویهای آتشااین را به مرکز‬

‫شهوت مرد بفرستی‪ .‬مرکز شهوت مرد چهار انگشت زیر ناف و باالی استخوان شرمگاهی قرار دارد‪ .‬میتوانی‬

‫وقتی به حرفهایش گوش میدهی این کار را انجام دهی‪ .‬میتوانی این تمرین را در هر شارایطی انجام دهی‪.‬‬

‫خیلی ساده به نظر میرسد اما نتیجهبخش است‪ .‬وقت آن است که مهارتهایت را تقویت کنی‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫باید مهارتهایم را تقویت میکردم به همین دلیل به آکادمی زندگی خصااو اای رفتم متوجه شاادم مربی ما‬

‫مرد است! این باعث شد در ابتدا کمی خجالت بکشم ولی بعداً این موضوع اشتیاقم را بسیار بیشتر کرد‪ .‬اسم‬

‫مربیمان تیمور بود‪ .‬او مردی خو شتیپ بود‪ .‬بوی شیرین روغن معطر‪ ،‬نور مالیم شم ‪ ،‬دکور عجیب سقف و‬

‫میمی و رمزآلودی را ایجاد کرده بودند‪ .‬روی فرش ن ش ستم‪ .‬تیمور پارچهی ابری شمی را‬ ‫فرش نرم ف ضای‬

‫گرفت و چشمانش را بست و توضیح داد‪:‬‬

‫‪27‬‬
‫_ در ایام قدیم در حرمسرا بازی بود که به آن میگفتند‪ :‬فرشته و دوست و معشوقه‪ .‬سعی کنید در یکی از‬

‫این سه حالت مرا لمس کنید و من حدس میزنم زمان لمس من‪ ،‬چه حالتی داشتهاید‪.‬‬

‫من خیلی آرام با یک دساااتم لمساااش کردم و حس کردم چگونه موجی از حس تحریک تمام وجودم را‬

‫فراگرفت‪ ،‬انگار دربارۀ او نیز همینطور بود زیرا کامال قرمز شد و سری چ شمهایش را باز کرد و با دقت به من‬

‫نگاه کرد و پرسید‪:‬‬

‫_ من میتوانم فقط تکنیکها را به شما یاد بدم اما این ا ال مهم نی ست‪ ،‬مهم این ا ست که بتوانید انرژی را‬

‫انتقال بدهید‪ .‬این را به شما یاد دادهاند؟‬

‫‪ +‬هم بله و هم نه‪.‬‬

‫من دلم نمیخواست در مورد اسرار مادرمادربزرگم چیزی بگویم‪.‬‬

‫_ وقتی با مردی آشااانا میشاااوید‪ ،‬باید لمس کردنتان بسااایار محتاطانۀ و از روی خجالت باشاااد و با نوک‬

‫انگشتانتان لمسش کنید به گونهای که هم سعی دارید او را بیشتر بشناسید و هم میخواهید دستش بندازید‪.‬‬

‫میتوانید نب ضش را حس کنید و بگویید که چقدر قلبش تند میزند و این احتماالً بهاینخاطر ا ست که شما‬

‫نزدیکش ه ستید‪ .‬میتوانید قلبش را لمس کنید و به شوخی بپر سید‪ :‬جای من دیگر اینجا ا ست؟ خوبه که‬

‫چیزهای را دربارۀ خطهای کف دساات بدانید و کف دساات مرد را لمس کنید و با نگاهی مرموز بگویید‪ :‬فالن‬

‫خط کف دستش نشان دهندهی موفقیت است و خط بلند کف دستش نشان دهنده طول عمراست‪ .‬میتوانید‬

‫موق راه رفتن تظاهر به افتادن کنید و با او برخورد کنید یا تظاهر کنید چیزی در کف شتان گیرکرده ا ست و‬

‫از او درخواست کمک کنید که شما را نگه دارد‪ .‬کمی تمرین کنیم؟‬

‫خیلی متفکرانۀ پا سخ دادم‪ :‬خیلیخب و نامح سوس به سمت تیمور رفتم و د ستم را به سمتش دراز کردم‪،‬‬

‫طوریکه انگار میخواهم سینهاش را لمس کنم‪ ،‬اما دستم را عقب کشیدم و خشکم زد‪.‬‬

‫‪28‬‬
‫تیمور خیلی بیاختیار حرکت مرا ادامه داد و د ستانم را در کف د ستان داغش ف شرد‪ .‬اما بالفا له به خودش‬

‫آمد و خود را جم وجورکرد‪ ،‬خندید و گفت‪ :‬شما خیلی ماهرانه به من تکنیک «آنچه میخواهم انجام دهم را‬

‫انجام بده» نشان دادید‪.‬‬

‫با تعجب گفتم‪ :‬چه چیزی را نشان دادم؟‬

‫_ حرکتی را انجام دهید و در آخرین لحظه ناگهان آن حرکت را متوقف کنید‪ ،‬سپس مرد به ورت شهودی‬

‫حرکتتان را ادامه میدهد و خودش لم ستان میکند‪ .‬این خوا ست طبیعی مرد ا ست‪ ،‬زنی را که از او خو شش‬

‫آمده اساات لمس کند‪ .‬دیدن برای مرد بهمعنای لمسکردن اساات‪ .‬خیلی چیزها به واکنش زن بسااتگی دارد‪.‬‬

‫اگر زن آرام با شد‪ ،‬مرد متوجه می شود زن ردش نخواهد کرد اما اگر زن از درون خودش را جم کند و برای‬

‫مرد ب سته با شد‪ ،‬مرد این را حس میکند‪ .‬تیمور بقیهی درس را خیلی آرام ادامه داد و انواع ما ساژ را برایمان‬

‫توضیح داد‪.‬‬

‫در حالی که از کالس بیرون میرفتم‪ ،‬موفقیت کوچک دیگرم را به خودم تبریک گفتم‪ .‬اما متوجه شااادم هر‬

‫نقشی نیاز به تمرین دارد‪ ،‬حتی نقش زنی اغواگر‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫فصل هفتم‬

‫هر نقشی به تمرین نیاز دارد‬

‫_ هر نقشاای نیاز به تمرین دارد‪ ،‬حتی نقش زنی اغواگر‪ .‬امیدوارم تمام مراحل آشاانایی را به خاطر سااپرده‬

‫باشی‪ .‬حالت معشوقه را به خود بگیر‪ :‬نگاه‪ ،‬لبخند‪ ،‬تکان دادن سر‪ ،‬نزدیک شدن‪ ،‬لمس و سری ناپدید شدن‪.‬‬

‫فقط یک کار باقیمانده و آنهم اینکه پوشاااش مناسااابی را انتخاب کنی و دیگر برای مالقات با مارک آماده‬

‫خواهی بود‪.‬‬

‫از این حرف سااوفیا نیکوالیونا یکه خوردم‪ .‬باالخره گفت من برای مالقات با مارک آماده هسااتم‪ .‬به نظرم می‬

‫رسید یک قرن گذشته است‪ ،‬در ورتیکه فقط دو ماه گذشته بود‪.‬‬

‫‪ +‬او حتما مرا فراموش کرده است‪.‬‬

‫_ این ا الً بد نیست‪ .‬او تو را همچون روز اول میبیند‪.‬‬

‫فکر میکردم تغییر کردهام‪ ،‬اما خاله اعتقاد داشت اشتباه میکنم‪ .‬بله من از لحاظ ظاهری تغییری نکرده بودم‬

‫اما درخشش خا ی در چشمانم احساس می شد‪ ،‬من دیگر خیلی روان حرکت میکردم‪ ،‬همانند یک زن و نه‬

‫همانند یک نوجوان‪ .‬اح ساس شگفتانگیزی در درونم وجود دا شت‪ ،‬انگار از درون میدرخ شیدم‪ .‬دیگر برای‬

‫اولین مالقات آماده بودم‪.‬‬

‫_ خیلی خب دخترم‪ ،‬بهزودی اولین نقشاات را که نقش زنی اغواگر اساات را خواهی داشاات‪ .‬من از دوسااتم‬

‫پرن سس گولیت سینا‪ ،‬خوا ستم مارک را به مجلس رقص دعوت کند و مارک هم دعوت را پذیرفته ا ست البته‬

‫امکان نداشااات دعوت را رد کند‪ .‬هیچکس از چنین دعوت هایی امتناع نمیکند‪ .‬من برایت یک لباس قرمز‬

‫سفارش دادهام‪.‬‬

‫‪ +‬لباس قرمز؟ این رنگ خیلی به چشم میاد‪.‬‬


‫‪30‬‬
‫_ رنگ قرمز رنگ آتش ا ست‪ ،‬رنگ شهوت‪ .‬این رنگ همی شه نظر مردان را جلب کرده ا ست و جلب خواهد‬

‫کرد‪ .‬من فکر میکنم که رنگ قرمز واکنشهای خا ااای را در بدن آنها آزاد میکند و بنابراین چنین تأثیری‬

‫دارد‪ .‬اگر میخواهی جلب توجه کنی‪ ،‬رنگ قرمز بهترین رنگ است‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫درحالیکه شراب جدیدی را میچ شیدم‪ ،‬گفتم‪ :‬رنگ قرمز دقیقا همان رنگی ا ست که باید برای جلب توجه‬

‫انتخاب شود‪ .‬کن ستانتین مرا به ر ستوران زیبایی که در نزدیکی کلی سای ناجیدرخون بود دعوت کرد‪ .‬ما در‬

‫کافی شاپ با همدیگر آ شنا شده بودیم‪ .‬شراب را چ شیدیم و اف سانههای مربوط به تولید آن را گوش کردیم‪.‬‬

‫این داسااتانها هسااتند که به شااراب طعم واقعی میدهند‪ ،‬نه فناوری! من به طعم شااراب فکر میکردم و‬

‫کنستانتین انگار به رنگ آن فکر میکرد‪.‬‬

‫_ شما آن خانم جذاب با دامن قرمز را نمیشناسید؟‬

‫ما نیم ساعت ن ش سته بودیم و در حال نو شیدن شراب بودیم و درک اینکه او دقیقا دربارۀ چه ک سی حبت‬

‫میکند‪ ،‬مشکل بود‪ .‬انگار وقتی که همه داشتند آمادهی رفتن میشدند‪ ،‬متوجه او شده بود‪.‬‬

‫_ فکر میکنم من او را قبالً در مهمانی دیدهام‪ .‬نمیدانم چرا نامش را به خاطر نمیآورم‪.‬‬

‫سرم را تکان دادم و از چنین گ ستاخی تعجب کرده بودم‪ .‬با من بیرون آمده ا ست و از زن دیگری میپر سید!‬

‫البته که مناف تجاری از همه چیز مهمتر اسااات اما بدون اینکه نشااااندهم که چقدر از این رفتارش آزارده‬

‫شااادهام در ذهنم او را از لیسااات مردهای احتمالی آیندهام حذف کردم و بار دیگر به قدرت رنگ قرمز فکر‬

‫کردم‪ .‬عجیب ا ست من حتی به این خانم که دامن قرمز پو شیده بود نگاه نکردم ولی کن ستانتین بالفا له از‬

‫بین همه فقط به او توجه کرد‪ .‬من بعد از رفتار او نتیجه الزم را گرفتم و با ماریا تماس گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪31‬‬
‫‪ +‬سریعاً باید برای خودمان لباسهای قرمز تهیه کنیم‪.‬‬

‫_ رنگ قرمز؟ تو که میدانی این رنگ را بیشتر چه نوع زنهایی میپوشند؟‬

‫‪ +‬احتماالً به همین دلیل ا ست که میپو شند زیرا از قدرت این رنگ خبر دارند‪ .‬در ضمن این چه طرز فکری‬

‫ا ست که تو داری؟ در این ف صل رنگ قرمز ب سیار مُد شده ا ست و ضمناً دی شب در مقالهای خواندم که این‬

‫رنگ باعث تولید فنتیلآمین هورمون ا شتیا می شود‪ .‬مردها همی شه به رنگ قرمز توجه میکنند و انگار این‬

‫رنگ آنها را همچون آهنربا جذب میکند‪.‬‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫‪ +‬دیگر چهچیزی توجه مردها را به خود جلب میکند؟‬

‫_ گوشوارههای بلند‪ ،‬کفش پاشنه بلند‪ ،‬سینههای باال ایستاده‪ ،‬گردن و پاهای کشیده و کمر باریک!‬

‫‪ +‬چرا همه چیز باید بلند باشد؟‬

‫_ زیرا مرد ها به دن بال دختر های قد بلند الغر هساااتند که بدنی همچون نوجوان ها دار ند و خردی همچون‬

‫زنان‪ .‬دربارۀ تمام این اختالفات ظریف بعداً‪ ،‬وقتی که دربارۀ آرکی تایپها بگویم‪ ،‬ااحبت میکنیم‪ .‬االن مهم‬

‫است که انتظارات کلی را درک کنی‪.‬‬

‫‪ +‬و من چگونه تمام اینها را بسازم؟‬

‫_ با توهم دخترکم‪ .‬باید یک توهم بسازی‪ .‬کرست کمر را باریک و سینهها را درشتتر نشان میدهد‪ .‬کرست‬

‫زیبا و زنانه است و وقتی کرست میپوشی راحت میتوانی کمرت را اف نگهداری‪ .‬گوشوارههای بلند از نظر‬

‫بصری گردن را بلندتر نشان میدهند و کفشهای پاشنه بلند قد را بلندتر‪.‬‬

‫‪32‬‬
‫ما روی نیمکت نشستیم و خاله کفشهای نوی مرا در دستانش گرفت‪.‬‬

‫_ همین پا شنههای بلند ه ستند که یک زن ا شرافزاده را از زن معمولی متمایز میکنند‪ .‬پا شنههای بلند قد‬

‫زن را بلندتر میکنند و هماهنگی و تناسااب را به زن برمیگردانند‪ .‬یک زن معمولی میتواند به خودش اجازه‬

‫دهد بدون کفش پاشنه بلند راه برود‪ ،‬اما یک زن اشرفزاده هرگز! حتی در خانه و بهخصوص در حضور مرد!‬

‫‪ +‬اما من در کفشهای پاشنه بلند احساس راحتی نمیکنم‪.‬‬

‫_ برای اینکه پاشنه باید پر شود‪ .‬باید او را زیر پاشنهی کفشت قرار بدهی‪.‬‬

‫من با وحشت مسخرهای اعتراض کردم‪ :‬اما او زیر پاشنه جا نمیشود‪.‬‬

‫_ مردی را تصور کن در سمت راست تو ایستاده است‪.‬‬

‫من مارک را تصور کردم‪.‬‬

‫_ حاال بگذار او کوچک و کوچکتر شود‪ ،‬طوریکه اندازهی یک ذره شود‪ .‬با یک دم او را بگیر و با بازدم او را‬

‫زیر پاشنهی کفشت قرار بده‪.‬‬

‫من کفش را کف دست چپم نگه داشته بودم‪ .‬با یک دم مارک را که حاال در ذهن من به اندازهی ذرهای شده‬

‫بود با دست راست گرفتم و زیر پاشنهی کفشم سر جایش قرار دادم‪.‬‬

‫خاله وقتی دید من با شک و تردید به تمام اینها نگاه میکنم‪ ،‬گفت‪ :‬جایش آرام و راحت است‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫با دیدن رفتار مشااتری احساااس کردم جایش راحت اساات‪ .‬معموالً این مشااتریم از زمان تحویل و قیمت و‬

‫روشنایی رنگ ناراضی بود‪ .‬من تصمیم گرفتم پاشنهی کفشهای قدیمیام را پر کنم و او مناسبترین گزینه‬

‫‪33‬‬
‫برای آزمایش اثر این روش بود‪ .‬دیگر راه رفتن با آن کفشها راحت شااده بود و مشااتری من تبدیل به پساار‬

‫بچهای حرف گوش کن شاده بود‪ .‬بعد از نهار باید با مشاتری قرار مالقات میگذاشاتم که زنی بسایار بدخلق‬

‫بود‪ .‬گمرک ترخیص کاال را به تأخیر انداخته بود و ما تمام مهلتهای مقرر را از دسااات دادیم و نتوانساااتیم‬

‫کاری انجام دهیم‪ .‬مجبورم بودم تمام ضااربههای احتمالی را تحمل کنم‪ .‬برای جلسااه آماده میشاادم و تمام‬

‫استداللهای الزم برای توجیۀ اتفا رخ داده را انتخاب میکردم و از درون میترسیدم‪ .‬استدالل منطقی پیدا‬

‫نکردم اما در مسااایر رفتن به سااار قرار کفشهای جدیدی را پیدا کردم‪ .‬همینطور که به ویترین مغازههای‬

‫مساایرم نگاه میکردم کفشهای قرمز باشااکوهی نظرم را جلب کرد‪ .‬دلم را به دریا زدم و وارد مغازه شاادم‪.‬‬

‫داشااتم کفشهای جدید ساایندرالیی را در دسااتانم میچرخاندم و با خودم فکر میکردم چه میشااود اگر‬

‫مشتری تسلیمناپذیر خود را زیر پاشنهی کفش جدیدم بگذارم؟‬

‫اینگونه خودم را توجیه کردم که آن کفش گران قیمت را بخرم و ناتالیا واساایلیونای بیخبر را زیر پاشاانهی‬

‫کفشم قرار بدهم‪ .‬از درون آرام شدم و به مالقات این زن بدخُلق رفتم‪.‬‬

‫_ الریسای عزیز‪ ،‬چقدر از دیدنت خوشحالم‪.‬‬

‫او پر ازلطف و محبت بود!‬

‫‪ +‬گمرک اجازهی عبور پوسترهایتان را نمیدهد‪.‬‬

‫_ ا شکالی ندارد‪ .‬ما ت صمیم گرفتهایم شروع کار کمپانی تبلیغاتی را یک ماه به تعویق بیندازیم‪ .‬بنابراین وقت‬

‫کافی دارید تا همه چیز را با آرامش بهدست بیاورید‪.‬‬

‫من آنقدر خوشحال بودم که انگار حکم اعدامم را لغو کردهاند و با خوشحالی فریاد زدم چقدر خوب!‬

‫_ منتظریم‪ .‬امیدوارم کیفیت کار ارزش این انتظار را داشته باشد‪.‬‬

‫‪ +‬مطمئنم خیلی خوشتان خواهد آمد‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫یا این تکنیک جادویی بود یا اینکه ستارهی بخت من روشن شده بود‪ .‬تصمیم گرفتم با خریدن یک لباس هم‬

‫رنگ کفشهایم‪ ،‬این موفقیت را جشن بگیرم‪ .‬در اولین مغازه لباسی را که دنبالش بودم پیدا کردم‪ .‬امروز انگار‬

‫روز رنگ قرمز بود‪ .‬یک کتودامن قرمز که بساایار جذاب بود‪ .‬وقتی خودم را در آینه نگاه میکردم احساااس‬

‫کردم آمادهی هرگونه ماجراجویی هستم‪.‬‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫من روبهروی آینه ایستاده بودم و لباسی را که به تن داشتم ورانداز میکردم که خاله پرسید‪:‬‬

‫_ تو آمادهی هرگونه ماجراجویی هستی؟‬

‫لباس ب سیار زیبا به تن من ن ش ستۀ بود و خودم از خودم خیلی خو شم آمده بود‪ .‬خاله جعبهای را به سمتم‬

‫دراز کرد و گفت‪ :‬این هم کادویی از طرف من به تو‪.‬‬

‫جعبه را باز کردم و از زیبایی گوشوارههای داخلش بهوجد آمدم‪.‬‬

‫_ این گوشوارههای محبوب من ه ستند‪ .‬همسرم در سالی که برای ما سرشار از عشق و شور بود به من هدیه‬

‫داد‪ .‬فقط جواهراتی که از مرد هدیه میگیری تو را قویتر میکنند‪ ،‬بق یهی چیز هایی که خودت میخری‪،‬‬

‫فقط زیبا ه ستند‪ .‬از این گذ شته جواهرات موروثی انرژی خانوادگی را با خود حمل میکنند‪ .‬آنها به تو کمک‬

‫میکنند خودت را فو العاده حس کنی‪ .‬یاقوت سنگی است که نماد قدرت یک معشوقه است‪ .‬امیدوارم خیلی‬

‫زود یک یاقوت از مردی که عا شقت می شود دریافت کنی تا حلقهات را با آن تزیین کنی‪ .‬من حاال یک آیین‬

‫باستانی با شم را به تو نشان میدهم‪ .‬این آیین به تو کمک میکند به حالت دلخواهت برسی‪ .‬دقیقا با حالت‬

‫درونی است که مرد را شعلهور میکنی‪.‬‬

‫سپس دست مرا گرفت و به اتا خواب برد‪ .‬سرتاسر اتا شم های قرمز روشن قرار داشتند‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫_ دقیقاً آتش است که ما را از انرژی زنانه پر میکند‪ .‬زمانیکه در زن آتش روشن باشد‪ ،‬او همه چیز اطرافش‬

‫را روشن میکند و نور درونی او مردها را به سمتش جلب میکند‪ .‬شمعی بردار و تصور کن که شعلهی آن به‬

‫مرکز شهوت تو یعنی چهار انگ شت زیر ناف مت صل ا ست‪ .‬سپس روبه عن صر آتش‪ ،‬بعد از من تکرار کن‪« :‬ای‬

‫شعله بزرگ ابدی‪ ،‬جرقه زندگی‪ ،‬زنده و روشن‪ ،‬همراه همیشگی رؤیاها و آغازگر من باش‪ .‬به من بینش و نفوذ‬

‫و جذابیت جنسی و حرارت بده‪ .‬به من نیرو و قدرت بده تا آنچه انجام نشده را به انجام برسانم و غیرممکنها‬

‫را برآورده کنم‪».‬‬

‫پس از تکرار کلمات این آیین‪ ،‬واقعاً احساااس کردم که یک لرز کوچکی از اشااتیا مرا گرفت‪ .‬گویی هزاران‬

‫آتش در رگهایم ریخته ا ست‪ .‬چ شمانم بر زد‪ ،‬لبخند کمی شرورانۀ لبهایم را لمس کرد و با دایی گرفته‬

‫از اشتیا گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬احساس میکنم آماده رفتن و دیدار با سرنوشت هستم‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫درحالیکه به تصور خودم در آینه نگاه میکردم و شم روشن قرمز رنگی را در دست داشتم‪ ،‬گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬احساس میکنم آماده رفتن و دیدار سرنوشت هستم‪.‬‬

‫کتو شلوار قرمز خیلی زیبا به تنم مین ش ست‪ .‬بعد از مرا سم شم ‪ ،‬اح ساس تحریک و اعتمادبهنفس عجیبی‬

‫دا شتم‪ .‬در طی ماه گذ شته من مالقات ب سیاری با مردها دا شتم‪ .‬در خیابان و در کافی شاپ و در مغازه‪ .‬اگر‬

‫اولین روزهای تمرین من به سختی گذ شتند‪ ،‬بعد از یک ماه تعداد آ شناییهای موفقیتآمیز من ب سیار زیاد‬

‫شده بود‪ .‬کلی فر ت جدید و ارتباطات مفید و افراد جالب!‬

‫‪36‬‬
‫سرانجام ماه سپتامبر رسید و سال تحصیلی جدید در مدرسهی کسبوکار نیز آغاز شد‪ .‬من به متیو قول داده‬

‫بودم او را در فرودگاه مالقات کنم‪ .‬در تمام طول م سیرم‪ ،‬در ما شین ع ضالت اندام خ صو یام را منقبض می‬

‫کردم‪ .‬هنگام ورد به ساااختمان فرودگاه با لباس قرمز و لبهای ساارخ و برا مدام مورد توجه قرار میگرفتم‪.‬‬

‫بههرحال برا کنندهی لبها یک اختراع شگفتانگیز است‪.‬‬

‫وقتی متیو بیرون آمد و مرا دید‪ ،‬تنها چیزی که میتوانست بگوید این بود که‪:‬‬

‫_ واقعا خودت هستی؟‬

‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫مارک طوری به من نگاه میکرد که انگار شبح دیده است و گفت‪:‬‬

‫_ این واقعا شما هستید؟‬

‫مراساام رقص را به وضااو به خاطر نمیآورم‪ .‬وقتی من و خاله وارد سااالن شاادیم‪ ،‬من بین جمعیتی که به‬

‫مهمانی دعوت شااده بودند نتوانسااتم فوراً مارک را پیدا کنم‪ ،‬اما وقتی او را دیدم وحشااتزده شاادم‪ .‬خاله که‬

‫وضعیت مرا دید‪ ،‬به من گفت‪ :‬به او نگاه کن و سعی کن تمام رنج و انتظاری که در این دو ماه کشیدی را در‬

‫نگاهت قرار بدهی‪ .‬وقتی او به تو نگاه کند و تو نگاهش را حس کنی‪ ،‬ساااری نگاهت را با اکراه از او بردار و‬

‫دوباره به او نگاه کن طوریکه انگار تأکید میکنی بله بله من به شما نگاه میکنم‪.‬‬

‫من به مارک نگاه کردم و ذهنی تصور کردم چگونه با بوسهای پرشور بههم متصل میشویم‪.‬‬

‫او وقتی متوجه نگاهم شد‪ ،‬آشفته شد‪ .‬انگار هنوز من را نشناخته بود‪ .‬من آنگونه که آموخته بودم‪ ،‬لبخند زدم‬

‫و سپس سرم را تکان دادم‪ .‬روبه خاله گفتم‪:‬‬

‫‪37‬‬
‫‪ +‬حاال باید چکار کنم؟‬

‫حبت خواهی شد‪ .‬اما به‬ ‫_ من آ شنایانم را پیدا کردم‪ .‬بیا تا تو را به آنها معرفی کنم و فعال با آنها م شغول‬

‫نگاه کردن به او ادامه بده‪.‬‬

‫مشغول حبت با آشنایان خاله شدم و هر از چند گاهی به مارک نگاه میکردم و به او لبخند میزدم‪.‬‬

‫_ میروم تا آرایشم را ا ال کنم و برمیگردم‪.‬‬

‫و بعد از گفتن این جمله خاله ناپدید شد‪ .‬من با لذت به رقص افراد حا ضر در سالن نگاه میکردم که ح ضور‬

‫کسی را در کنارم حس کردم‪ .‬فکر کردم سوفیا نیکوالیونا میباشد‪ ،‬برگشتم و با تعجب دیدم مارک است‪.‬‬

‫_ این واقعا شما ه ستید؟ شما خیلی تغییر کردهاید ولی من متوجه نمی شوم که دقیقا چه تغییری کردهاید‪.‬‬

‫دلم میخواهد دربارۀ شما بیشتر بدانم‪ .‬کجا میتوانم شما را پیدا کنم؟‬

‫چیزی نمانده بود آدرساام را بگویم‪ ،‬ولی راهنماییهای خاله را به خاطر آوردم و در جواب مارک لبخند زدم و‬

‫گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬اجازه بدین این راز کوچک من باقی بماند‪.‬‬

‫من با جوابی که دادم‪ ،‬میترسیدم دیگر مارک را نبینم و او این حرف مرا امتناع مؤدبانه بپندارد‪ .‬اما همانطور‬

‫که خاله گفته بود‪ ،‬سااختی مردها را به تالش وا میدارد‪ .‬مارک دوباره برای یافتن راهی برای رساایدن به من‬

‫اقدام کرد‪.‬‬

‫_ چه زمانی اجازهی دیدار شما به من داده میشود؟‬

‫من ساکت بودم و فکر میکردم چه جوابی به او بدهم‪ .‬دستوپایم را گم کرده بودم که دای خاله را شنیدم‪:‬‬

‫_ شما احتماال مارک گولبر هستید‪ .‬خواهرزادهام از مالقاتش با شما گفته است‪ .‬امیدوارم سفر شما به فرانسه‬

‫موفقیتآمیز بوده باشد‪.‬‬

‫‪38‬‬
‫_ بله‪ .‬ممنون‪ .‬شما خاله واروارا واسیلیونا هستید؟‬

‫_ بله‪ .‬خوشحال میشوم شما را به رف قهوه دعوت کنم‪.‬‬

‫مارک که خیلی خوشحال شده بود با عجله پرسید‪:‬‬

‫_ کی؟‬

‫_ دو روز دیگر ساعت پنج‪ .‬شما دو روز دیگر وقت آزاد دارین؟‬

‫_ بله که وقت آزاد دارم‪.‬‬

‫_ پس امیدوارم بتوانم با یک قهوهی فو العاده از شااما پذیرایی کنم‪ .‬شااما به راحتی میتوانید خانهی مرا در‬

‫بلوار کونوگوایدیسکی پیدا کنید‪ .‬الریسا‪ ،‬ما دیگر باید برویم‪.‬‬

‫خاله خداحافظی کرد و به سمت خروجی رفت‪ .‬به مارک لبخند زدم و بهدنبال خاله رفتم‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫_ تو مرا برای رف قهوه دعوت نمیکنی؟ میتوانیم در خانهی تو قهوه بخوریم‪ .‬من حتی خودم قهوه را آماده‬

‫میکنم‪ ،‬اگر تو قهوهجوش داشته باشی‪.‬‬

‫متیو خیلی مظلومانه تمام این حرفها را بیان میکرد و انگار افکارش را با دای بلند میگفت‪.‬‬

‫‪ +‬بله ایدهی خوبی است‪.‬‬

‫من با او موافقت کردم اما از درون کامال پریشاااان بودم که باید چه کار کنم‪ .‬چرا ادامهی دفتر خاطرات را‬

‫نخواندم و برای آمدن به فرودگاه عجله کردم؟‬

‫‪39‬‬
‫ما در ماشین نشسته بودیم و دربارۀ امتحانهای که پیشرو داشتیم حبت میکردیم و من از افکاری که در‬

‫سرم بود عذاب میکشیدم و نمیدانستم باید چکار کنم‪ .‬من دیگر دختر بالغی بودم‪ .‬این افکار احمقانه به نظر‬

‫میر سیدند و من میل و ا شتیا زیادی به او دا شتم‪ .‬به آپارتمانم ر سیدیم و هنوز من به نتیجه نر سیده بودم‬

‫که چکار باید بکنم و همه چیز را به دست سرنوشت سپردم‪.‬‬

‫از پلهها باال رفتیم و وارد آپارتمان شااادیم و متیو ساااری شاااروع به درسااات کردن قهوه کرد و من بعد از‬

‫پخشکردن مو سیقی در آ شپزخانه دنبال شکر‪ ،‬دارچین‪ ،‬هل و شکالت میگ شتم و در کل کارهای جانبی‬

‫در ست کردن قهوه را انجام میدادم‪ .‬حس میمتی در انجام این کار م شترک وجود دا شت‪ .‬ما روبهروی هم‬

‫ن ش سته بودیم و قهوهیمان را که طعم مالیم شکالت و ادویههای مختلف دا شت را مینو شیدیم و به چ شمان‬

‫یکدیگر نگاه میکردیم‪ .‬جاذبهی بین ما ثانیهبهثانیه قویتر و قویتر می شد‪ ،‬متوجه ن شدم چه اتفاقی افتاد که‬

‫ناگهان خودم را در آغوش متیو دیدم و بو سههایش که طعم قهوه میداد آب می شدم‪ .‬مهم نی ست چند سال‬

‫دارید اما اولین بوسه همیشه مانند آغاز یک سفر بزرگ به سمت ناشناختهها است‪ .‬من آنقدر منتظر این بوسه‬

‫بودم که این بوسااه خوشااایندترین لحظه زندگیم شااد‪ .‬در ساارم اادای نه‪ ،‬بله‪ ،‬نه‪ ،‬بله بود و برای من خیلی‬

‫سخت بود که به متیو بله نگویم‪.‬‬

‫سال ‪ ( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫همین که از سالن بیرون رفتیم با اعتراض به خاله گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬خیلی برایم سااخت بود به مارک بله نگویم‪ .‬حاضاار بودم در همان لحظه هر جا که مارک بگوید بروم‪ .‬فقط‬

‫کافی بود بخواهد و بگوید تا من به دنبالش بروم‪ .‬من مدت زیادی منتظر چنین لحظهای بودم‪ ،‬نمیدانم چرا‬

‫اینقدر دارم خودم را با انتظار کشیدن عذاب میدهم‪.‬‬

‫‪40‬‬
‫_ انتظار تا به حال کسی را نکشته است‪ .‬اما عجله بیدلیل میتواند همه چیز را قبل از شروع شدن نابود کند‪.‬‬

‫سوار کالسکه شدیم و در میان دای عجوالنه چرخها‪ ،‬خالهام ادامه داد‪:‬‬

‫همانطور که به یاد داری‪ ،‬مرد به دنبال رابطه جنساای نیساات‪ ،‬بلکه به دنبال انرژی اساات که از طریق رابطه‬

‫جن سی دریافت میکند‪ .‬میتوانی بالفا له ت سلیمش شوی‪ .‬او انرژی تو را میگیرد و بدون اینکه چیزی در‬

‫ازایش به تو بدهد‪ ،‬ناپدید شود‪ .‬اینکه او همان مرد شای سته چنین هدیهای ا ست یا نه؟ هنوز نمیدانی‪ .‬مرد‬

‫باید کاری انجام دهد قبل از اینکه خود را به او هدیه دهی‪.‬‬

‫به یاد دا شته باش اگر فوراً خودت را به مرد ب سپاری‪ ،‬برای او فقط مع شوقه می شوی و از مع شوقه تبدیل به‬

‫همسر شدن خیلی سخت و تقریبا غیرممکن است‪ .‬حالت معشوقه و وعدهی شهوت به تو کمک میکند مرد‬

‫را به سمت خودت جلب کنی‪ ،‬اما بعد از اولین دیدار فوراً وارد حالت ملکه شو‪ ،‬زنی م ستقل و د ست نیافتنی‬

‫که میتواند احساااساااتش را کنترل کند‪ .‬طفره رفتن و کسااب دانش دربارۀ مرد‪ ،‬دو وظیفهی ا االی در این‬

‫دوران ا ست‪ .‬تو برجهان و برخود حکومت میکنی‪ ،‬م ستقل و آزاد ه ستی و مردان زیادی اطرافت ه ستند که‬

‫خواهان تواند‪ .‬همانطورکه همراهان و مالزمان‪ ،‬یک ملکه را می سازند‪ ،‬هواخواهان و عاشقان نیز میتوانند هر‬

‫زنی را تبدیل به ستاره کنند‪ .‬تحسین برخی مردها‪ ،‬توجه بقیهی مردها را نیز به زن جلب میکند‪.‬‬

‫‪ +‬اما کسی عاشقم نیست‪.‬‬

‫_ به ورت ذهنی آنها را ایجاد کن‪ .‬چه ک سی گفته ا ست این عا شقها باید واقعی با شند؟ عا شقهای خیالی‬

‫نیز مناسباند‪.‬‬

‫‪ +‬اما چگونه به ورت خیالی این کار را انجام دهم؟‬

‫_ دربارۀ هواخواهان و عاشقها بعداً حبت میکنیم‪ .‬فعالً بهتر است درکی کلی داشته باشی‪ .‬بنابراین‪ ،‬تو یک‬

‫ملکه ه ستی‪ .‬توجه تو ارزش زیادی دارد‪ .‬همانطورکه وقتی افراد منتظراند تا مخاطب ملکه قرار بگیرند و این‬

‫را لطفی در حق خود شان میبینند‪ ،‬مرد نیز باید منتظر دیدار با تو باشد‪ .‬او را منتظر بگذار‪ .‬بگذار مرد از پول‪،‬‬

‫‪41‬‬
‫سرمایه‪ ،‬وقت و علمش مایه بگذارد تا تو به او توجه کنی و بخواهی شب را با او بگذرانی‪ .‬همچنین او اینگونه‬

‫قدر چیزی را که با سااختی بهدساات آورده اساات بیشااتر میداند‪ .‬چندین قرار با او میگذاری و از هر گونه‬

‫نزدیکی طفره میروی ولی مرد را رد هم نمیکنی‪ .‬تو نیز همانند او از آتش شهوت و ا شتیا خواهی سوخت‬

‫اما هر بار چیزی مان شما خواهد شد که به یکدیگر نزدیک شوید‪ :‬چیزی مثل ورود میهمانان یا پیشآمدن‬

‫کاری فوری و‪ ،...‬بنابراین سعی کن در محیطهای شلوغ مثل مهمانیها و تئاتر و رستوران با او قرار بگذاری‪.‬‬

‫‪ +‬من آب میشوم وقتی شم ها میسوزند‪ ،‬بوی شهوت جلوی فکر کردن را میگیرد‪ ،‬فا لهها هر لحظه کمتر‬

‫و کمتر میشوند و قلبها بیشتر و بیشتر میزنند و کنترل کردن خودم خیلی سخت میشود‪.‬‬

‫_ بنابراین خودت و او را تحریک نکن تا بعداً پشیمان نشوید‪.‬‬

‫‪ +‬خوشبهحال خانمهای سرد مزاج‪ ،‬نه خانمهای گرم مزاجی مثل مرد‪ .‬سرد مزاجها میلی به رابطهی جن سی‬

‫و مردها ندارند‪.‬‬

‫_ مرد ها هم به آنها میلی ندارند‪ .‬مرد به زمان احتیاج دارد تا بتواند هدیهی تو را دریافت کند و تو به زمان‬

‫احتیاج داری تا بتوانی تمام اطالعات الزم دربارۀ مرد را به دست بیاوری‪ .‬بنابراین از خودت و خدا سپاسگزاری‬

‫کن که آنچه جبرانناپذیر اسااات‪ ،‬اتفا نیفتاده و برای رابطه با مارک عجله نکردی و آرزوهایت فروپاشااایده‬

‫نشدند‪.‬‬

‫سال ‪2003‬‬

‫در دلم از خودم و همساااایهام آنیا تشاااکر کردم که به موق زنگ زد‪ .‬دیگر میخواساااتم بله را بگویم و وارد‬

‫رابطهی جنسی با او بشوم که همسایهام زنگ در را زد‪ .‬وقتی دای در را شنیدیم هر دو از یکدیگر دور شدیم‬

‫و خ شکمان زد‪ .‬نمیدان ستیم باید چکار بکنیم‪ .‬خیلی م صرانه زنگ در زده می شد و فکر اینکه می شود در را‬

‫‪42‬‬
‫باز نکرد از ساارم بیرون رفت‪ .‬زنگ در پشااتساارهم زده میشااد و من آهی کشاایدم و رفتم در را باز کنم‪.‬‬

‫همسایهام تا مرا دید‪ ،‬خیلی سری گفت‪:‬‬

‫_ تو برای جوشاندن قهوه دستورالعمل جدیدی پیدا کردهای؟ بوی قهوهات تمام راه پله را گرفته است‪.‬‬

‫ماشینت را دیدم و فکر کردم بهتر است سری به تو بزنم‪.‬‬

‫سپس خیلی سری مرا از جلوی در کنار زد و به داخل خانه آمد و مستقیم وارد آشپزخانه شد و گفت‪:‬‬

‫_ قهوه کجاست؟‬

‫سپس متیو را دید و با تعجب گفت‪:‬‬

‫_ کسی پیشت هست؟‬

‫‪ +‬بله‪ ،‬ایشان متیو هستند‪ .‬هر دو ما در مدرسهی کسبوکار تحصیل میکنیم و قبل از کارگاه تصمیم گرفتیم‬

‫در خانهی من قهوه بنوشیم‪ .‬قهوه را نیز متیو درست کرده است‪.‬‬

‫من سعی میکردم خیلی آرام جواب بدهم و اح ساسها و آ شوبی که در درونم غوغا میکرد را ن شان ندهم‪.‬‬

‫مقدار باقی مانده از قهوه را برای آنیا ریختم و رفتم لباسم را عوض کنم‪ .‬آنیا با ذو و شو با متیو حبت می‬

‫کرد و وقتی بعد از پانزده دقیقه برگشتم‪ ،‬چشمهای متیو خیلی مشکوک بر میزدند‪.‬‬

‫_ تو به من نگفته بودی که چقدر دختر محبوبی هستی!‬

‫من که کامال از این سوال متیو گیج شده بودم پر سیدم‪ :‬یعنی چی که محبوب ه ستم؟ و سپس به آنیا نگاه‬

‫کردم‪.‬‬

‫_ من فقط دربارۀ پسااری گفتم که تو را مخفیانه دوساات دارد و هر ماه یک دسااته گل الله قرمز برایت می‬

‫فرستد و از مالقات با تو خجالت میکشد‪.‬‬

‫آنیا برایم تعریف کرد که به متیو چهچیزی گفته است و متیو سعی میکرد بیشتر بداند‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫_ یعنی تو حتی تالش نکردی بفهمی چه کسی برایت این گلها را میفرستد؟‬

‫سرم را به عالمت نه تکان دادم و گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬چرا باید بفهمم چه کسی فرستاده است‪ .‬خیلی جالب است از کسی که نمیشناسی تماس و گل دریافت‬

‫کنی‪ .‬خیلی رماتیک است‪.‬‬

‫_ من آمادهام تا برایت نامههای الکترونیکی بفرستم‪ .‬نظرت چیست؟‬

‫‪ +‬خیلی هم خوب است‪ ،‬اما دیگر حس کنجکاوی وجود نخواهد داشت چون من میدانم چه کسی این‬

‫نامهها را برایم نوشته است‪.‬‬

‫_ من میتوانم با اسمی جعلی این نامهها را برایت ارسال کنم‪.‬‬

‫‪ +‬شوروشو جاسوسانه! دیگر باید برویم‪ .‬وگرنه از کالس دیگر امورمالی جا خواهیم ماند‪.‬‬

‫سپس با آنیا به سمت در رفتیم تا او را که دیگر میخواست برود همراهی کنم و وقتی مطمئن شدم‬

‫که متیو دایمان را نمیشنود‪ ،‬گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬چرا تو دربارۀ آن مردی که مخفیانه عاشااق من اساات حرف زدی؟ االن پیش خودش فکر میکند من آدم‬

‫نرمالی نیستم و تلفنی با یک دیوانه که نمیشناسمش حبت میکنم‪.‬‬

‫اما آنیا با اطمینان گفت‪:‬‬

‫_ اینطور نخواهد بود‪ .‬مردها مثل پرندههای گلهای هستند‪ .‬جایی که یکی از آنها نشسته باشد بقیه نیز هجوم‬

‫میآورند‪ .‬تو فکر کردی من متوجه نشدم که چقدر عجیب و غریب بودی؟‬

‫من از قصد سر این حبت را باز کردم‪ .‬دیگر بیشتر قدر تو را خواهد دانست‪ .‬چیزی را که همه میخواهندش‪،‬‬

‫شیرینتر است‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫سال ‪( 1903‬دفترچهی خاطرات مادرمادربزرگ)‬

‫_ چیزی که همه میخواهندش‪ ،‬شااایرینتر اسااات‪ .‬تو میخواهی بخوابی یا دربارۀ عاشاااقها و دلباختهها‬

‫بشنوی؟‬

‫‪ +‬البته که میخواهم دربارۀ عاشقها بشنوم‪ .‬به خصوص االن که عاشقی دلباخته ندارم‪.‬‬

‫_ بله قبل از خواب بهترین زمان برای ااحبت دربارۀ این موضااوع اساات‪ ،‬مثل وقتی که داسااتان تعریف می‬

‫کردند‪.‬‬

‫‪ +‬داستان که فقط برای بچههاست‪.‬‬

‫_ مردها بچههای بزرگی هستند که داستان را حتی بیشتر از بچگی دوست دارند‪.‬‬

‫‪ +‬و دربارۀ چه موضوعی برایشان داستان تعریف میکنم‪.‬‬

‫_ دربارهی عاشقها و شوالیههایی که برای لبخند و نگاهت مبارزه میکنند‪.‬‬

‫‪ +‬سوالم کامالً جدی بود‪.‬‬

‫ما دیگر به خانه ر سیده بودیم و خدمتکاران م شغول پذیرایی از ما شدند‪ .‬ما ن ش سته بودیم و دربارۀ مو ضوعی‬

‫که ما را نگران میکرد حبت میکردیم‪ .‬خاله یک جعبه شیشهای شیک ونیزی را از روی طاقچه برداشت و‬

‫به من نشان داد‪.‬‬

‫_ عزیزم‪ ،‬به این جعبه نگاه کن‪ .‬من جوان بودم که به ایتالیا سفر کردم‪ ،‬هفته ب سیار خوبی را در ونیز سپری‬

‫کردم و در هتلی کوچک مشااارف به گرند کانال زندگی میکردم‪ .‬هر شاااب روی پل ریالتو قدم میزدم و به‬

‫نیمهی گم شااادهام فکر میکردم‪ .‬در روز آخر مردی ایتالیایی نزدم آمد و این جعبه را به من داد‪ .‬آن را باز‬

‫کردم و درون آن جعبه نامهای قرار داشت که به زبان ایتالیایی نوشته شده بود‪ .‬وقتی به خانهام برگشتم نامه‬

‫احب هتل برایم نو شته بوده ا ست‪ .‬او از‬ ‫را به مترجم دادم که برایم ترجمه کند و متوجه شدم این نامه را‬

‫همان روز اول اقامتم در هتل عا شق من شده بود و در این نامه به ع شقش اعتراف کرده بود اما فقط در روز‬

‫‪45‬‬
‫آخر اقامتم جرأت دادن این نامه به من را پیدا کرده بود‪ ،‬بنابراین خدمتکارش را نزد من فرسااتاده بود که این‬

‫نامه را به دستم برساند‪.‬‬

‫من خیلی مسحورانۀ به حرفهای خاله گوش میدادم‪ .‬سپس آهی کشیدم و گفتم‪:‬‬

‫‪ +‬چه داستان قشنگی‪ .‬چقدر رمانتیک‪.‬‬

‫خاله بلند بلند خندید و گفت‪:‬‬

‫_ مردها نیز از این داستان خیلی خوششان میآمد و بعد از شنیدن این داستان با چشم دیگری به من نگاه‬

‫میکردند‪ .‬جدا قصهی زیبایی است‪ .‬اینطور نیست؟‬

‫‪ +‬قصه؟‬

‫_ البته‪ .‬من خودم این جعبه را خریدم و خودم این نامه را نوشاااتم و آن را به مترجم دادم که برایم ترجمه‬

‫کند‪.‬‬

‫‪ +‬بنابراین اینگونه ما تؤهم وجود عاشقها و دلباختها را ایجاد میکنیم‪ .‬حتی اگر واقعا آنها وجود ندارند‪.‬‬

‫_ میتوانی خیلی اتفاقی از وساایلهی زیبای کوچکی تعریف کنی که یکی از عاشااقهایت برایت ارسااال کرده‬

‫اساات یا زمانیکه تو را برای شااام دعوت میکنند‪ ،‬عذرخواهی کن و بگو که دقیقا در فالن روز باید آشاانای‬

‫قدیمی را ببینی که یک سال است التماس میکند تو را ببیند‪.‬‬

‫‪ +‬و اگر کسی التماس نمیکند؟‬

‫_ مگر من گفتم حتما باید واقعی باشد؟ تو در آن زمان خانه بنشین و کتاب بخوان‪ .‬تنهایی گاهی مفید است‬

‫تا قدر لحظاتی را که کنار یکدیگر ه ستیم‪ ،‬بدانیم‪ .‬دفعهی بعد خودت برای خودت از طرف ک سی که دو ستت‬

‫دارد گل بفر ست و با ا شتیا از نامهی عا شقانهای که دریافت کردی حبت کن‪ .‬از قدرت ت صورت ا ستفاده‬

‫کند و نمونههای دیگر نیز به ذهنت خواهد رسید‪.‬‬

‫‪46‬‬
‫‪ +‬و او فکر نخواهد کرد که من از او غافل شدهام؟‬

‫_ نه‪ .‬اگر تو بر ا ستثنا بودن او تأکید کنی‪ .‬اما به یاد دا شته باش که دربارۀ عا شقهای دیگر خیلی محترمانه‬

‫حبت کنی‪.‬‬

‫‪ +‬سعی کردم این روش را امتحان کنم و وارد بازی شوم و گفتم‪ :‬آنها خیلی دو ستدا شتنی ه ستند‪ .‬کافی‬

‫است مرا ببینند و در همان لحظه عاشقم شوند‪ .‬من واقعا نمیدانم باید چکار کنم؟‬

‫_ عالی اساات‪ .‬مردها مسااابقه دادن را دوساات دارند‪ .‬شاارایط را برایشااان فراهم کن‪ .‬مرد باید حس کند برای‬

‫جایزهای میجنگد که خیلی از مردها آرزوی داشتنش را دارند‪.‬‬

‫‪ +‬اگر او از رقابت بترسد؟‬

‫_ بساایار خب! این یعنی او شااایسااتهات نیساات! اگر او در ابتدای رابطۀ آمادگی مبارزه کردن برای بهدساات‬

‫آوردنت را ندارد‪ ،‬بهتر است به این موضوع فکر کنی که آیا او واقعا از تو خوشش میآید یا نه‪.‬‬

‫‪47‬‬
48

You might also like