You are on page 1of 16

‫متنهای منتشر نشده‬

‫تایشا آبالر‬
‫برگردان‪ :‬مصطفی نصیری‬

‫(فصل نهم)‬
‫ماسکهای پاسکوال‬
‫ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود‪ ,‬نسخه خام و‬
‫اولیه ترجمه متن اصلی است‪ .‬به دلیل اشتیاق عالقهمندان‬
‫به اثار کاستاندا و گروهش‪ ,‬همزمان که ترجمه فصل به فصل‬
‫ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم‪ ,‬متن ترجمه شده را‬
‫هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم‪ .‬با پایان‬
‫یافتن ترجمه کل ک تاب‪ ,‬بازبینی و ویراستاری ان را انجام‬
‫خواهم داد‪ .‬پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون‬
‫بازبینی نشده‪ ,‬ممکن است ایراداتی داشته باشد‪ .‬برای همین‬
‫خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید‪,‬‬
‫پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار‬
‫نسخه اصلی کل ک تاب‪ ,‬اصالح و ویرایش صورت گیرد‪.‬‬
‫پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر‪:‬‬
‫‪www.mostafanasiri.com‬‬
‫یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید‪:‬‬
‫‪T.me/mostafanasiiri‬‬
‫ماسکهای پاسکوال‬
‫پاهایم قرمز و متورم شده بودند‪ .‬پمادی که زولیکا برای درمان نیش کک روی پاهایم‬
‫اصال کمکی نکرده بود‪ .‬برعکس‪ ،‬انگار چیزی در ان بود که درد و خارشم را‬ ‫مالید‪ً ،‬‬
‫بدتر هم میکرد‪ .‬این نیشها من را یاد دوران بچگیم میانداخت؛ یاد ان زمانی که‬
‫ابلهمرغان گرفته بودم‪ .‬تنها تفاوتش این بود که جای نیش ککها بیشتر اذیتم‬
‫میکرد‪.‬‬
‫وقتی داشتیم به طرف ایستگاه ویکام بر میگشتیم‪ ،‬از کارلوس پرسیدم‪« :‬زولیکا چه‬
‫چیزی توی معجونش ریخته بود که این طور بیهوشم کرد؟»‬
‫جواب داد‪« :‬کاکاوئ»‬
‫«مطمئنی که فقط کاکاوئ بود؟ من که این طور فکر نمیکنم‪».‬‬
‫کارلوس سرش را تکان داد و گ فت‪« :‬زولیکا فکر میکرد تو شکالت داغ دوست داری‬
‫و اگر بخوری به جای نیشها فکر نمیکنی‪».‬‬
‫قبال بعد خوردنش این جور نشده بودم‪».‬‬‫«شکالت که دوست دارم‪ ،‬اما ً‬
‫کارلوس گ فت‪« :‬این هنر هیپنوتیزم زولیکا بود که تو را به دنیای رویاها برد و نه‬
‫معجون‪ .‬او میتواند مرکز اگاهی انسانها را جابهجا کند‪ .‬تنها با نگاه کردن به‬
‫چشمهای مردم یا لمس پیشانی‪ ،‬پشت گردن و استخوان ک تف انسان میتواند او را‬
‫در جا بخواباند‪».‬‬
‫با اصرار دوباره پرسیدم‪«:‬مطمئنی چیز دیگری توی نوشیدنی نبود؟»‬
‫«صد در صد‪ً .‬‬
‫اصال نیازی به دارو یا معجون ندارد‪ .‬زولیکا یکی از جادوگران رده باال‬
‫است‪ .‬خود خولیان ساحر این چیزها را به او یاد داده‪ .‬با تو احساس نزدیکی میکند‪،‬‬
‫چون تو هم مثل او کمی دیوانه هستی‪ .‬یک روز هنرش را به تو هم یاد خواهد داد‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬چه هنری به من میاموزد؟ خواباندن مردم با لمس پشتشان را؟»‬
‫کارلوس سایهبان جلوی شیشه ماشین را پایین اورد تا افتاب چشمانش را اذیت‬
‫نکند‪ .‬بعد گ فت‪« :‬زولیکا‪ ،‬رویابین تمامعیاری است‪ .‬او در خفا از ُبعد رویای ی‬
‫خودش استفاده میکند‪ .‬دفعه بعد که او را دیدی‪ ،‬یادت میدهد که چگونه با ُبعد‬
‫دومت پرسه بزنی‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬منظورت از پرسه زدن با ُبعد دوم چیست؟»‬
‫«صبر داشته باش‪ .‬زولیکا یادت میدهد‪ .‬همانطور که گ فتم خود او هم این چیزها‬
‫را از خولیان ساحر و یکی دیگر از اعضای گروه اموخته است‪».‬‬
‫«ان فرد دیگر کیست؟»‬
‫«ساحرهای است با قدرت مطلق‪ .‬فقط این قدر میدانم که گروه دونخوان مدیون‬
‫این شخص است و خود این شخص هم مدیون گروه ماست‪».‬‬
‫دلم میخواست سئواالت بیشتری راجع به این فرد مرموز و هنر جادوی ی زولیکا‬
‫بپرسم‪ ،‬ولی چون به ایستگاه ویکام رسیده بودیم‪ ،‬دیگر وقتی برای سئوال و جواب‬
‫نداشتیم‪ .‬بنی‪ ،‬جلوی در خانهشان ایستاده بود‪ .‬وقتی ماشین را دید‪ ،‬کمی باال و‬
‫پایین پرید و گ فت چند نفر را پیدا کرده که حاضرند به ما ماسک بفروشند‪ .‬بعد‪،‬‬
‫پیشنهاد داد با ما بیاید تا گم نشویم‪ .‬اولش فکر کردم از سر تعارف این حرف را زده‬
‫و یا دلش میخواهد همراه کارلوس باشد‪ .‬اما بعد که دیدم تنها تابلوی راهنمای ان‬
‫حوالی یک صخره معمولی و یک کاک توس است‪ ،‬فهمیدم که به یک راهنمای درست‬
‫و حسابی نیاز داریم‪.‬‬
‫پیدا کردن خانه یا مغازه برای کسی که ساکن ان ناحیه نبود‪ ،‬کار غیرممکنی به نظر‬
‫میامد‪ .‬حتی با این که بنی هم با ما امده بود‪ ،‬چندین بار مسیرمان را گم کردیم‪.‬‬
‫بعد از این که از عرض بزرگراه عبور کردیم‪ ،‬وارد یک جاده فرعی شدیم که به گ فته‬
‫بنی به ُپتام میرسید‪ ،‬یعنی همان جای ی که دون فلیپ‪ ،‬سازنده معروف ماسک‪،‬‬
‫زندگی میکرد‪ .‬پیدا کردن مغازه سختتر از پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود‪ ،‬زیرا‬
‫تمام ساختمانها مثل هم بودند‪ .‬بیشتر خانهها‪ ،‬دیوارهای ی از حصیر به همبافته‬
‫داشتند و گاهی روی این دیوار گلمالی شده بود‪ .‬سقف خانهها‪ ،‬با الیههای ی از‬
‫چوب یا حصیر درست شده بود که روی تیرکهای ی مشبک قرار داشتند‪ .‬مصالح این‬
‫خانهها عبارت بودند از‪ :‬اجر خشتی‪ ،‬چوبهای ی که به ستونهای ی از جنس چوب‬
‫کهور بسته شده بودند و تیرهای چوبی روی سقف‪ .‬بعضی از این خانهها‪ ،‬بر روی‬
‫سقفشان ک فپوشی از جنس حصیر پهن کرده بودند‪ .‬هر خانه دو یا سه اتاق داشت‬
‫و جلوی خانه هم یک سایهبان با سقفی مملو از شاخههای خمیده‪ ،‬که به تیرکهای ی‬
‫بسته شده بودند‪ .‬سقف این سایهبان‪ ،‬عالوه بر این که جلوی افتاب را میگرفت‪،‬‬
‫حکم انباری پر از علوفه و ذرت را هم داشت‪ .‬هر خانه توسط یک پرچین پنج تا‬
‫شش فوتی چوبی محاصره شده بود که گاهی حریم خانه را ً‬
‫کامال از محیط بیرون‬
‫متمایز میکرد‪ .‬چند تا اغل هم انجا دیدم‪ .‬داخل اغلها گاهی یک بز یا یک خوک یا‬
‫یک االغ و البته چند مرغ و سگهای نگهبان به چشم میخوردند‪ .‬بوی چوب کهور‬
‫سوخته از اشپزخانهها به مشامم میرسید‪ .‬جز پارس سگها و صدای زاغها‪ ،‬صدای‬
‫دیگری به گوش نمیرسید‪ .‬سکوت حاکم بر فضا برای من عجیب بود‪ .‬اما چیزی که‬
‫بیش از همه نظرم را جلب کرد‪ ،‬تفاوت میان جامعه پر همهمه سرخپوستهای‬
‫ویکام‪ ،‬یعنی محل زندگی بنی‪ ،‬با جامعه سرخپوستهای یاکی بود‪.‬‬
‫در حالی که از کنار خانهها میگذشتیم‪ ،‬کارلوس پرسید«بپیچم به چپ؟»‬
‫بنی دستش را از پنجره بیرون برد و ان مکان را نشان داد‪« :‬بعله‪ .‬همین سمت‪».‬‬
‫کارلوس باز پرسید‪« :‬این همان درخت کهوری است که باید بپیچم به سمت چپ‬
‫ان؟»‬
‫بنی جواب داد‪« :‬بعله‪ .‬برو چپ‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬به نظرت مرد ماسکساز خانه باشد؟»‬
‫بنی گ فت‪« :‬بعله‪ .‬همیشه خانه است‪ .‬اگر هم انجا نباشد در مغازهاش پیدایش‬
‫میکنیم‪».‬‬
‫سعی کردم بفهمم که چرا بنی پاسخهایش را با یک «بعله» شروع میکرد‪ .‬فکر کردم‬
‫شاید به خاطر لهجه اسپانیای یاش از این کلمه استفاده میکند یا شاید یک اصطالح‬
‫مختص یاکیها باشد‪.‬‬
‫بنی برای قضای حاجت به پشت بوتهها رفت‪ .‬در حین این که منتظر بازگشتش‬
‫بودیم‪ ،‬از کارلوس پرسیدم‪« :‬چرا بنی هربار که چیزی میگوید یک بعله اولش‬
‫میاورد؟»‬
‫ً‬
‫کارلوس با خنده گ فت‪« :‬تکیهکالم خودش است‪ .‬مثال میخواهد بله را به انگلیسی‬
‫غلیظ تلفظ کند‪ .‬سعی میکند انگلیسی یاد بگیرد‪ .‬کمی با او انگلیسی صحبت کن‪.‬‬
‫این قدر خجالتی نباش‪».‬‬
‫وقتی بنی برگشت‪ ،‬از او پرسیدم‪« :‬یاکیها چه چیزهای ی در مغازههایشان‬
‫میفروشند؟»‬
‫جواب داد‪« :‬گوشت‪ ،‬غذای کنسروشده‪ ،‬قهوه‪ ،‬شکر و نوشابه‪».‬‬
‫هر بار که به یک مغازه میرسیدیم‪ ،‬بنی میگ فت صاحبش را میشناسد و‬
‫میخواست ما را انجا ببرد‪.‬‬
‫وقتی متوجه شدم تنها مردها از کنار ما عبور میکنند‪ ،‬پرسیدم‪« :‬پس زنها کجا‬
‫هستند؟»‬
‫بنی جواب داد‪« :‬داخل خانهها هستند‪ .‬انها بی دلیل بیرون نمیایند‪ .‬مث ًال تنها برای‬
‫بیرون کشیدن اب از چاه‪ ،‬جمع کردن هیزم یا خرید از مغازه بیرون میایند‪».‬‬
‫گ فتم‪« :‬فکر نمیکنم این اطراف دیگر مغازهای ببینیم‪ ،‬چون تا چشم کار میکند‬
‫فقط خانههای خشتساز‪ ،‬بوته و پوشش گیاهی بیابانی دیده میشود‪».‬‬
‫بنی گ فت‪« :‬بعله‪ .‬حاال بیایید برویم ان طرف و چند تا ماسک بخریم‪».‬‬
‫مسیر جادهای خاکی را در پیش گرفتیم که به خاطر بارندگی شدید از وسط شکاف‬
‫برداشته بود‪ .‬بعد به یک خانه رسیدیم که به دیگر خانههای ان ناحیه میمانست‪،‬‬
‫با این تفاوت که کمی از انها بزرگ تر بود‪ .‬در کنار یکی از دیوارهای خانه‪ ،‬چند گونی‬
‫پر از غالت را روی هم گذاشته بودند‪ .‬تنها یک در فیروزهای رنگ داشت و خبری از‬
‫پنجره نبود‪ .‬چند سرخپوست قدبلند یاکی نزدیک در ورودی ان ایستاده بودند و‬
‫چند نفر هم روی یک نیمکت چوبی نوشابه میخوردند‪ .‬همه انها کاله به سر داشتند‬
‫تا سر و صورتشان را در برابر افتاب ظهر محاظت کنند‪ .‬بعضیهایشان که مسنتر به‬
‫نظر میرسیدند‪ ،‬سبیل داشتند و برخی دیگر هم جوانان شانزده هفده ساله بودند‪.‬‬
‫باز هم خبری از زنان نبود‪.‬‬
‫کارلوس ماشینش را پارک کرد و من به دنبال او و بنی وارد مغازه شدم‪ .‬از دیدن ان‬
‫همه جنس در ان مغازه تعجب کردم‪ .‬یک پیشخوان بزرگ در مغازه به چشم‬
‫میخورد و چندین قفسه پر از غذای کنسروشده‪ ،‬گونیهای ارد‪ ،‬شکر و قهوه در‬
‫انجا وجود داشت‪ .‬یک بخش از مغازه به لوازم و تجهیزات ابتدای ی کشاورزی مانند‬
‫طناب‪ ،‬بیل‪ ،‬قیچی باغبانی و از این قبیل لوازم اختصاص یافته بود‪ .‬بنی مشغول‬
‫صحبت با مغازهدار شد‪ .‬به نظر میرسید رفاقتی بین این دو وجود داشته باشد‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه مردی از پشت در پردهای گوشه مغازه بیرون امد و به سمت اتاقی‬
‫رفت که پشت مغازه بود‪.‬‬
‫کارلوس به من گ فت‪« :‬این مرد‪ ،‬چند تا ماسک پشت مغازه نگه داشته‪ .‬حاال هم‬
‫رفته تا برایمان بیاوردشان‪».‬‬
‫بنی در یخچال را باز کرد و چند نوشابه بیرون اورد تا قبل از برگشتن مرد سرخپوست‬
‫بنوشیم‪ .‬وقتی نگاهی به اطراف انداختم‪ ،‬دختری را پشت پیشخوان دیدم که به من‬
‫ً‬
‫احتماال از اتاق پشتی به داخل مغازه امده بود‪ ،‬زیرا وقتی وارد شدیم‬ ‫ُزل زده بود‪.‬‬
‫او را داخل مغازه ندیده بودیم و میدانستم که از در جلوی ی هم وارد نشده بود‪.‬‬
‫موهای مشکی فرفری کوتاه داشت و اجزای صورتش زیبا و ریز بودند‪ .‬فکر نمیکنم‬
‫بیشتر از هفده سال سن داشت‪ .‬پوستش صاف و قهوهای بود و چشمان سیاهش‬
‫درشتترین چشمهای ی بود که تا ان لحظه دیده بودم‪.‬‬
‫کارلوس شروع کرد به صحبت کردن با این دختر‪ .‬به قدری ارام صحبت میکردند که‬
‫من به زور صدایشان را میشنیدم‪ .‬اما از حالت جدیشان متوجه شدم که مشغول‬
‫بحث درباره یک مساله مهم بودند‪ .‬قیافه دختر جوان طوری بود که انگار‬
‫میخواست گریه کند و کارلوس تالش میکرد او را تسلی دهد‪ .‬کارلوس‪ ،‬دختر را در‬
‫اغوش گرفت و سرش را نوازش داد‪ .‬دست اخر دختر سرش را به سمت من برگرداند‬
‫و نگاهی توام با نفرت به من انداخت‪ .‬این نگاه به قدری تند و تیز بود که میتوانست‬
‫یک کوه یخ را اب کند‪ .‬بعد به سمت پرده رفت و محو شد‪.‬‬
‫میخواستم از کارلوس در مورد دختر سئوال بپرسم که سر و کله صاحب مغازه با‬
‫سه ماسک چوبی دستساز پیدا شد‪ .‬او ماسکها را روی پیشخوان گذاشت‪ .‬اینها‬
‫ماسکهای ی بودند که رقصندهها در طول مراسم پاسکوال به صورت میزدند‪.‬‬
‫رنگشان سیاه بود و نقطههای ی قرمز رنگ در قسمت چشم و گونه انها به چشم‬
‫میخورد‪ .‬یک دسته یال اسب سفید رنگ روی پیشانی به جای ابرو گذاشته بودند‪.‬‬
‫دستهای بلند از موی اسب را هم به قسمت پایین صورتک چسبانده بودند که نقش‬
‫ریش را داشت‪ .‬در قسمت لبه ماسک‪ ،‬جای ی پایینتر از گونهها‪ ،‬مثلثهای ی حک‬
‫شده بودند‪ .‬روی پیشانی دو عدد از این ماسکها‪ ،‬صلیب رسم شده بود و روی‬
‫گونههای ماسک سوم‪ ،‬تصویر حکشده یک مارمولک دیده میشد‪ .‬کارلوس شروع‬
‫کرد به چانه زدن درباره قیمت‪ .‬قیافه فروشنده طوری بود که انگار نمیخواست از‬
‫ماسکها دل بکند‪ .‬در این لحظه بنی بلند شد تا انجا را ترک کند و دست ما را هم‬
‫کشید تا با خود ببرد‪ .‬قصد او این بود که وانمود کند ما طالب ماسکها نیستیم‪.‬‬
‫صاحب مغازه با دیدن این صحنه‪ ،‬راضی شد که ماسکها را بفروشد و بعد بین انها‬
‫پول رد و بدل شد‪.‬‬
‫وقتی داشتیم از انجا بیرون میامدیم‪ ،‬از کنار قفسه کالهها گذشتیم‪ .‬کارلوس چند‬
‫تا از انها را روی سر گذاشت تا باالخره یکی اندازه سرش پیدا کرد‪ .‬بنی هم کاله‬
‫زهوار در رفته خودش را در اورد و یک کاله نو برداشت‪.‬‬
‫کارلوس به من گ فت‪« :‬تو هم یکی بردار‪ .‬کسی در سونورا بدون کاله از اینجا بیرون‬
‫نمیرود‪».‬‬
‫اولین کالهی که سرم کردم‪ ،‬اندازه به نظر میرسید‪ ،‬اما اینهای در مغازه وجود‬
‫نداشت تا ببینم چه شکلی شدهام‪ .‬به جای اینه از یک فالسک استیل‪ ،‬که روی‬
‫پیشخوان گذاشته بودند‪ ،‬استفاده کردم‪ .‬وقتی تصویرم را روی ان فالسک دیدم‪،‬‬
‫خوشم امد‪ .‬ظاهرم‪ ،‬کمی رنگ و بوی محلیتر به خودش گرفته بود‪.‬‬
‫کارلوس پول کالهها و تنقالتی که خریدیم را داد‪ .‬صاحب مغازه تا جلوی در ما را‬
‫بدرقه کرد‪ .‬وقتی داشتیم سوار ماشین میشدیم‪ ،‬سرم را برگرداندم و دوباره دختر‬
‫جوان را دیدم که توی چارچوب در ایستاده بود و نگاهمان میکرد‪ .‬یک لحظه دلم‬
‫برایش سوخت‪ .‬شانس زیادی انجا نداشت‪ .‬شاید با یکی از مردان جوانی که بیرون‬
‫مغازه با نگاه خود وی را میستودند ازدواج میکرد و باقی زندگیاش را به مراقبت از‬
‫بچههایش میگذراند‪ .‬در بهترین حالت‪ ،‬از ده مایلی ان شهر دورتر نمیرفت‪ .‬شاید‬
‫هم برای مراسم عروسی یا جشن تولد بستگانش‪ ,‬به یکی از شهرهای ان حوالی‬
‫میرفت و با بستگانش از مادر بچه بدگوی ی میکرد و یا برای عزیزی که تازه مرده‬
‫بود‪ ،‬اشک میریخت‪ .‬البته اگر شانس میاورد‪ ،‬میتوانست به عنوان خدمتکار در‬
‫یکی از مهمانخانههای شهر سیوداد اوبرگن یا گوایماس مشغول به کار شود‪.‬‬
‫خالصه این که سرنوشت زنهای جوان این منطقه‪ ،‬دست در دست سیهروزی‬
‫داشت‪.‬‬
‫صدای قارقار بلند کالغهای ی که روی درخت صنوبر نشسته بودند‪ ،‬رشته افکارم را‬
‫پاره کرد‪ .‬یادم امد که مدتی پیش یک چنین افکاری را درباره پیشخدمت رستوران‬
‫سانتاانا در ذهن داشتم؛ اما اخر سر معلوم شد که این زن یک ساحره درمانگر بود‪.‬‬
‫ان زمان قضاوتم اشتباه از اب در امد و حاال هم از نگاه دخترک میفهمیدم که‬
‫ً‬
‫احتماال باز هم در اشتباهم‪.‬‬
‫وقتی کارلوس و بنی داشتند با صاحب مغازه و چند مرد جوان دیگر صحبت‬
‫میکردند‪ ،‬از اینه بغل ماشین نگاهی به دختر جوان انداختم‪ .‬یکی از مردان داشت‬
‫با دستهایش به سمت شرق اشاره میکرد؛ گویا داشت به کارلوس و بنی ادرس‬
‫جای ی را میداد‪.‬احساس کردم که دختر‪ ,‬کارلوس را با حالت ستایش و شفقت نگاه‬
‫میکرد‪ .‬بعد به دلم افتاد که شاید دخترک عاشق کارلوس باشد‪ .‬یک لحظه احساس‬
‫حسادت و غیرت به سراغم امد؛ اما وقتی کارلوس سوار ماشین شد‪ ،‬سعی کردم با‬
‫یک لبخند ساختگی این احساسم را پنهان کنم‪ .‬بنی را همان جا گذاشتیم تا با چند‬
‫نفر از دوستانش که انها اتفاقی دیده بود‪،‬اختالط کند‪ .‬وقتی داشتیم راه‬
‫میافتادیم‪ ،‬با نگاهم دختر جوان را دنبال میکردم و او هم ما را میپایید‪.‬‬
‫بعد که نگاه دختر در میان غبار و بوتهها گم شد و به جاده خاکی قبلی رسیدیم‪ ،‬از‬
‫کارلوس پرسیدم‪« :‬این دختر کی بود؟»‪ .‬همان لحظه گرد و خاک توی چشمهایم‬
‫رفت و نزدیک بود عطسه کنم‪.‬‬
‫کارلوس برای لحظهای سکوت کرد و باالخره گ فت‪« :‬ژوزفین بود‪ .‬یادت رفته؟»‬
‫اسمش برایم خیلی اشنا بود‪ .‬یکمرتبه یادم افتاد کجا او را مالقات کرده بودم‪ .‬همان‬
‫دختری بود که در خانه زولیکا به من حمله کرد‪.‬‬
‫با صدای ی بریده بریده گ فتم‪« :‬او یک جادوگر است‪ .‬ولی این جا چکار میکند؟ مرگ‬
‫من نگو که کمک دست صاحب مغازه است‪ .‬نمیخواهم مثل ان زن پیشخدمت در‬
‫رستوران سانتاانا من را به اشتباه بیندازی‪».‬‬
‫«نه‪ .‬این جا امده بود تا کمی خرت و پرت بخرد‪».‬‬
‫گ فتم‪« :‬یعنی خانهاش همین حوالی است؟»‪ .‬ناگهان یک سکوت طوالنی بین ما‬
‫حاکم شد‪.‬‬
‫سکوت را شکستم و باز گ فتم‪« :‬انگار از تو خوشش میاید‪ .‬خیلی وقت است او را‬
‫میشناسی؟ بار اول که به مغازه رفتیم‪ ،‬چه به همدیگر میگ فتید؟»‬
‫کارلوس شانههایش را باال انداخت و گ فت‪« :‬از من میخواست او را بفرستم امریکا‪.‬‬
‫به او انگلیسی درس میدهم‪».‬‬
‫برای یک لحظه احساس غمی قدیمی به سراغم امد‪ .‬میدانستم که کارلوس راست‬
‫میگوید و ً‬
‫واقعا به دختر انگلیسی درس میدهد تا او را همراه من به امریکا بفرستد‪.‬‬
‫اما این جا چیزی را از قلم انداختهام و ان خود «من» هستم‪ .‬این احساس عشق و‬
‫نفرت یا حس حسادت و غیرت‪ ،‬چیزهای ی نبودند که با تغییر مکان از شرشان‬
‫خالص شوم‪ .‬انها تا مغز استخوان ما انسانها نفوذ کردهاند و تکتک‬
‫سلولهایمان از انها ساخته شده‪ .‬برای این که از چنین احساساتی خالص شویم‪،‬‬
‫به عملی فراتر از مرور دوباره و از بین بردن گذشته شخصی نیاز داریم‪ .‬برای کنترل‬
‫این احساسات‪ ،‬باید همانطور که زولیکا معتقد بود‪ ،‬خودمان را به کل تغییر‬
‫دهیم‪.‬‬
‫ناگهان ماشین درون یک چاله کوچک افتاد‪ .‬خوشحال بودم که کارلوس هنوز خنده‬
‫بر لب داشت‪ .‬شاید هیچ نسبتی با ان دختر نداشت‪ .‬نفس راحتی کشیدم و غرق‬
‫تماشای سایهها و رنگهای ی شدم که نور خورشید در بیابان افریده بود‪ .‬همچنان‬
‫مسیرمان را به سمت خانه دون فلیپ ادامه میدادیم‪.‬‬
‫وسط حیاط خانه دون فلیپ‪ ,‬یک صلیب چوبی دیدم‪ .‬این خانه‪ ،‬در کنار یک مزرعه‬
‫بنا شده بود‪ .‬از خانههای دیگری که تا ان لحظه دیده بودم‪ ،‬بزرگتر به نظرم امد‪.‬‬
‫جنس خانه از اجر مرغوب بود و محوطه اطرافش تمیز و جارو شده به نظر میامد‪.‬‬
‫کارلوس از من خواست داخل ماشین بمانم تا با دون فلیپ صحبت کند‪ .‬ولی من‬
‫میخواستم درون خانه را ببینم‪ .‬وقتی وارد خانه شدیم‪ ،‬دون فلیپ ما را به همسرش‬
‫معرفی کرد‪ .‬ولی او بالفاصله اتاق را ترک کرد؛ انگار خیلی خجالتی بود و‬
‫نمیتوانست با غریبهها صحبت کند‪ .‬دون فلیپ مردی ً‬
‫نسبتا مسن و بلند قد بود و‬
‫نوعی سکوت خاص در چهرهاش موج میزد‪ .‬چشمهایش درخشندگی چشمان مردم‬
‫این منطقه را نداشت و طوری بود که انگار به دوردستها زل میزند‪ .‬با دیدن قفسه‬
‫ک تابهایش‪ ،‬متوجه شدم که به خواندن ک تابهای اسپانیای ی عالقه دارد‪ .‬سبک‬
‫صحبت کردنش ساده و روان بود و مکالمه را هوشمندانه ادامه میداد‪ .‬به نظر‬
‫میرسید که اطالعات زیادی درباره موضوعات مختلف دارد‪.‬‬
‫وقتی داشتند با هم صحبت میکردند‪ ،‬احساس کردم موضوع بحثشان تاریخ راهوم‬
‫و قهرمانهای افسانهای تاریخ یاکیها است‪ ،‬زیرا اسم کالیکستو مونی‪ ،‬کاجم‪،‬‬
‫تیتابیاته و خوان باندرا چند بار به گوشم خورد‪ .‬کارلوس ً‬
‫قبال برایم توضیح داده بود‬
‫که کالیکستو مونی‪ ،‬رهبر هجده ساله یاکیها‪ ،‬کسی بود که سرخپوستهای یاکی را‬
‫به اتحاد نظامی علیه مکزیکیها دعوت کرد؛ یا خوان باندرا‪ ،‬که مثل بانوی‬
‫گوادالوپ (باکره گوادالوپ) صاحب کرامت بود‪ ،‬نیروی یاکیها را در زیر یکی از‬
‫تندیسهای مریم باکره گرد هم اورد‪ .‬کارلوس درباره تیتابیاته هم توضیح داده بود‬
‫که بعد از شکست کاجم‪ ،‬باقیمانده نیروهایش را در شمال رودخانه یاکی دوباره‬
‫سازماندهی کرد و علیه مکزیکیها جنگ چریکی به راه انداخت‪.‬‬
‫اینطور احساس کردم که دون فلیپ قصد فروش ماسکهایش را ندارد‪ .‬اما وقتی که‬
‫کارلوس به او گ فت که برای دونخوان کار میکند‪ ،‬بلند شد و از اتاق پشتی‪ ،‬چند‬
‫ماسک با خودش اورد‪ .‬ماسکها در یک پارچه قرمز پیچیده شده بودند‪ .‬دون فلیپ‬
‫با احتیاط پارچه را باز کرد تا ماسکی را که با ماسکهای داخل مغازه فرق داشتند‪،‬‬
‫به ما نشان دهد‪ .‬روی این ماسک نقش و نگاری دیده نمیشد و قسمت پیشانیش با‬
‫یال اسب تزیین نشده بود‪ .‬اجزای صورت ماسک ً‬
‫تقریبا از بین رفته بودند‪ .‬قسمت‬
‫دهان ماسک باز بود و چشمهای اندکی نامتقارن داشت‪ .‬رنگ چوبی که ماسک با‬
‫ان ساخته شده بود‪ ،‬به سفیدی میزد و دایرههای گردابمانندی روی سطح زبر ان‬
‫دیده میشد‪ .‬هم زیبا بود و هم حالت کشندهای داشت‪.‬‬
‫کارلوس از دون فلیپ تشکر کرد‪ .‬بعد انجا را ترک کردیم‪.‬‬
‫وقتی داشتیم سمت ماشین میرفتیم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬این ماسک چه فرقی با بقیه‬
‫ماسکها دارد؟»‬
‫جواب داد‪« :‬این یکی مال یک غیرارگانیک است‪ .‬اما ان دیگرانی که دیدی‪ ،‬مال‬
‫رقصندههای پاسکوال بودند‪».‬‬
‫کارلوس با احتیاط ماسک را در صندوق عقب ماشین گذاشت و ان را در یک حوله‬
‫پیچید تا از ضربه در امان بماند‪.‬‬
‫ً‬
‫داشتم به این فکر میکردم که انگار کالرا یا خوان میگل ابالر قبال چیزهای‬
‫پراکندهای راجع به غیرارگانیکها گ فته بودند‪ .‬بعد پرسیدم «غیرارگانیک چیست؟»‬
‫کارلوس گ فت‪« :‬غیرارگانیکها در دنیای ی به غیر از دنیای مادی ما زندگی میکنند‪.‬‬
‫انها میتوانند به هر شکلی در بیایند و کارهای ساحران را پیش ببرند‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬یعنی هر چیزی ممکن است یک غیرارگانیک باشد؟»‬
‫کارلوس گ فت‪« :‬نه‪ .‬انها موجوداتی خاص هستند که ً‬
‫ذاتا شکلی ندارند‪ .‬اما‬
‫میتوانند به هر شکلی در بیایند‪ .‬شکل انها به نیروی ی بستگی دارد که از جهان‬
‫انسانها تصاحب کردهاند‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬تا حاال یکی از انها را دیدهای؟»‬
‫«دون خوان چند بار انها را به من نشان داده است‪ .‬یک بار انقدر ترسیدم که‬
‫داشتم سک ته میکردم‪ .‬یک بار هم باید با یکی از انها میجنگیدم و فکر میکردم که‬
‫دیگر کارم تمام است‪».‬‬
‫«غیرارگانیکها شبیه گویهای انرژی اتشین و ابیرنگ هستند؟»‬
‫«گ فت که میتواند هر شکلی داشته باشد‪ .‬گاهی شکل یک مرد است و گاهی شکل‬
‫یک در سیاه بزرگ‪ .‬ولی همیشه چیزی شبیه به ان گوی انرژی که گ فتی در درون او‬
‫هست‪».‬‬
‫با کارلوس درباره کابوسها یا خیاالتی که شبیه کابوس بودند‪ ،‬صحبت کردم‪ .‬این‬
‫خوابها را وقتی دیده بودم که در یکی از اتاقهای خانه کارلوس زندگی میکردم‪.‬‬
‫یادم میاید قبلش صداهای ی بیرون از اتاق شنیده بودم‪ .‬اولش فکر کردم صدای پای‬
‫یک ادم درشتجثه است که در اتاق پذیرای ی قدم میزند‪ .‬چون ترسیده بودم‪ ،‬سرم‬
‫را زیر پتویم فرو بردم و میخواستم تا زمان رفتن صداها‪ ،‬همانجا بمانم‪ .‬صدای پا‬
‫محو نشد که هیچ‪ ،‬صدای خراشیده شدن در هم به ان اضافه شد‪ .‬مثل این‬
‫میمانست که یک جانور درنده‪ ،‬پشت در اتاق همه زورش را میزند تا داخل شود‪.‬‬
‫در خیالم بلند شدم و چند کشوی کمد را فو ًرا جلوی در چپاندم تا چیزی داخل‬
‫نشود‪ .‬ولی کار بیفایدهای بود‪ .‬انگار این موجود ناشناخته‪ ،‬قدرتی فرازمینی داشت‬
‫و به راحتی کشوها را عقب میراند‪ .‬تنها میتوانستم انجا بایستم و شاهد حرکت‬
‫جالباسی برزگ باشم و یا در را ببینم که اهسته اهسته از جایش کنده میشود‪ .‬البته‬
‫یک کار دیگر هم میتوانستم انجام دهم؛ میشد سمت تختم بروم و زیر ان پنهان‬
‫شوم‪ .‬به یاد دارم که سعی کردم جیغ بزنم‪ ،‬اما صدای ی از گلویم در نمیامد‪ .‬در‬
‫خیالم گاهی از ان کابوس نفسزنان بیدار میشدم یا جلوی در‪ ،‬که پر از کشوی‬
‫کمدها بود‪ ،‬بیدار میشدم‪ .‬قلبم ان قدر تند میزد که ساعتها طول میکشید تا به‬
‫حالت عادی بازگردد‪ .‬این کابوسها به اندازهای تکراری شده بودند که باالخره انها‬
‫را برای کالرا هم تعریف کردم‪.‬‬
‫وقتی کالرا انها را شنید‪ ،‬با جدیت خاصی گ فت‪« :‬نباید قدرت ان موجود خیالی را‬
‫نادیده بگیری‪ .‬توی خوابت دیده بودی که نزدیک بود در از پاشنه کنده شود‪.‬‬
‫مواظب باش! هر چیزی که پشت این در است‪ ،‬میخواهد به زور داخل شود‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬اگر داخل بیاید چه اتفاقی میافتد؟ میمیرم؟»‬
‫جواب داد‪« :‬خدا میداند‪ .‬هر چه هست‪ ،‬این موجود در پ ی تو است‪».‬‬
‫«چرا زنگ پیجر به صدا در میامد؟ مگر کار بدی انجام داده بودم؟»‬
‫پیش خودم گناهان سهوی و عمدیام را مرور کردم و یک عالمه از انها جلوی‬
‫چشمم امدند‪.‬‬
‫با حالت دیوانهواری سرش را تکان داد و گ فت‪«:‬ربطی به گناهانت ندارد‪ .‬زنگ پیجر‬
‫به این دلیل به صدا درامد که به تو بگوید کار درستی انجام دادهای‪ .‬استفاده از ان‬
‫کشوهای کذای ی عالمت این است که ازمون ساحریت را با موفقیت گذراندهای و‬
‫میتوانی وقت دردسر خودت را نجات دهی‪».‬‬
‫«منظورت از دردسر چیست کالرا؟ یعنی این موجود در واقعیت هم سراغم‬
‫میاید؟»‬
‫«معلوم است که میاید‪ .‬ممکن است هر لحظه از ان در داخل شود و ان وقت است‬
‫که باید با ان بجنگی‪».‬‬
‫با شنیدن این حرفها دلم هری ریخت و گ فتم‪« :‬ترجیح میدهم فرار کنم تا این که‬
‫بجنگم‪ .‬من یک بزدل هستم‪ .‬فقط ادای شجاعها را در میاورم‪ .‬یک وقتهای ی حتی‬
‫نمیتوانم ادایش را هم دربیاورم‪».‬‬
‫کالرا نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و سری تکان داد‪« :‬تو عادت کردهای‬
‫خودت را بزدل خطاب کنی‪ .‬خیلی قویتر از انی هستی که فکرش را میکنی‪».‬‬
‫با اصرار گ فتم‪« :‬خودم‪ ,‬خودم را میشناسم و نیازی به این تعریف کردنهای تو‬
‫ندارم‪ .‬الاقل در کابوسهایم ادم ترسوی ی هستم‪».‬‬
‫خندید و اهی از سر تسلیم کشید‪ .‬بعد گ فت‪« :‬هر جور که دلت میخواهد فکر کن‪.‬‬
‫مهم نیست که چه کسی هستی‪ .‬مهم این است که وقتی ان موجود باز به سراغت‬
‫امد‪ ،‬چه واکنشی خواهی داشت‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬باید چه کار کنم؟»‬
‫مثل کسی که حولهای به دستش گرفته و میخواهد ان را تکان بدهد‪ ،‬دستهایش‬
‫را محکم باال و پایین تکان داد‪« :‬بگیرش و مانند لنگ حمام بتکانش‪ .‬بیخیالش‬
‫نشو‪ .‬هرچقدر هم که قوی باشد ولش نکن‪».‬‬
‫در این لحظه‪ ،‬یک احساس سردرگمی به سراغم امد‪ .‬میخواستم بدانم که اگر‬
‫بیخیال ان موجود شوم‪ ،‬چه اتفاقی میافتد‪ .‬وقتی که در این مورد از کالرا سئول‬
‫کردم‪ ،‬دست از تکان دادن حوله خیالی برداشت و ُزل زد توی چشمهایم‪ .‬حالت‬
‫شرورانهای در صورتش به چشم میخورد‪.‬‬
‫«در ان صورت غیرارگانیک تو را خواهد بلعید‪ .‬دوست دارد ادمهای بزدل را ببلعد‪».‬‬
‫بعد‪ ،‬در حالی که دندانهایش را نشان میداد‪ ،‬صداهای ی شبیه به صدای درندگان‬
‫از خودش دراورد و چند بار از قول موجود ناشناخته گ فت‪:‬‬
‫«بهبه! چه طعمی دارد‪ .‬بهبه! چه مزهای!»‬
‫در ان لحظهای که داشت این حرفها را تکرار میکرد‪ ،‬شکمش را با یک دستش‬
‫میمالید و با دست دیگرش سرش را مالش میداد‪ .‬فهمیدم که یکی از ما عقلش را از‬
‫دست داده و به این فکر میکردم که ان یک نفر خود کالرا است‪.‬‬
‫همان لحظه تصمیم گرفتم حرفهایش را جدی نگیرم‪ ،‬چون اعمالش بیمعنی به‬
‫نظر میرسید‪ .‬خوشبختانه تا اخر ان هفته کابوسها دیگر سراغم نیامدند‪ .‬اما یک‬
‫هفته بعد از این ماجرا‪ ،‬یعنی چند روز قبل از شروع عادت ماهانهام‪ ،‬احساس کردم‬
‫که ان موجود دوباره به سراغم امده است‪ .‬این بار هم پشت در منتظر بود و‬
‫درندگیش از قبل بیشتر شده بود‪ .‬وقتی جلوی در ایستادم‪ ،‬متوجه شدم که این‬
‫موجود سهمناک نوعی نور سفید قوی داشت که از زیر در و شکافهای کنار ان‬
‫اهسته اهسته داخل اتاق میشد و داشت ان را از جا میکند‪ .‬به اندازه کافی وقت‬
‫نداشتم که خودم را به تختم برسانم‪ .‬در از طرف لوال باز شد (یا بهتر است بگویم‬
‫شکسته شد)‪ .‬بعد شدیدترین نوری که به عمرم دیده بودم‪ ،‬از در داخل امد‪ .‬به‬
‫شدت دچار وحشت شده بودم‪ .‬توان حرکت کردن نداشتم‪ .‬نه میتوانستم جیغ بزنم‬
‫و نه حتی راحت نفس بکشم‪ .‬وقتی که این نور عظیم داشت به طرفم میامد‪ ،‬نزدیک‬
‫کامال ارادی عمل میکند‪ .‬یک لحظه صدای کالرا به‬ ‫بود غش کنم‪ .‬بعد فهمیدم که ً‬
‫گوشم رسید که میگ فت‪« :‬بهبه! چه لذیذ!»‬
‫لحظه سرنوشتسازی پیش رو داشتم‪ .‬یا باید تسلیم میشدم و اجازه میدادم که این‬
‫موجود من را بگیرد و کشانکشان ببرد یا خودم ان را بگیرم و همانطوری که کالرا‬
‫نشانم داده بود‪ ،‬مثل لنگ حمام تکانش دهم‪ .‬یکمرتبه نیروی ی در من برخاست و‬
‫بر خالف ان چیزی که از قبل انتظار داشتم‪ ،‬از باال به سمت این توده نور شیرجه‬
‫رفتم‪ .‬مثل شناگری میماندم که در یک موج عظیم شیرجه میزند‪ .‬گمان میکردم که‬
‫به محض پریدن‪ ،‬برق من را خواهد گرفت و جزغاله میشوم‪ ،‬درست مثل زمانی که‬
‫میدانیم یک سشوار در داخل وان حمام است و ً‬
‫حتما برق ما را میگیرد‪ .‬اما با کمال‬
‫تعجب دیدم که نیروی الک تریکی ان به هیچ وجه گرم و سوزان نبود‪ .‬صدای ترق و‬
‫تروق برق زیاد بلند نبود‪ ،‬ولی قدرت خارقالعادهای داشت‪.‬‬
‫با تمام نیرویم این موجود قدرتمند را گرفتم‪ .‬اول از هر دو طرف ان را گرفتم و در‬
‫حالی که سعی میکرد از دستم خالص شود‪ ،‬روی زمین افتادیم و غلت میزدیم‪.‬‬
‫مثل کسی بودم که موج دریا او را به اعماق اب میاندازد‪ .‬به اندازهای قدرتمند بود‬
‫که نزدیک بود بیهوش شوم‪ ،‬ولی نیروی ی در درونم اجازه نمیداد تسلیم شوم‪ .‬بعد‪،‬‬
‫این موجودی که ان همه مهیب به نظر میامد‪ ،‬کم کم داشت کوچک میشد‪ .‬اولش‬
‫سختتر و سفتتر شد و کمی بعد‪ ،‬این سختی هم محو شد و چیزی جز یک وجود‬
‫ضعیف چروکیده باقی نماند‪ .‬زیاد طول نکشید که تبدیل به بخار شد و رفته رفته به‬
‫هوا رفت‪ .‬وقتی به خودم امدم تک و تنها روی زمین افتاده بودم و خبری از او نبود‪.‬‬
‫نفس راحتی کشیدم و در حالی که عرق از سرم میبارید‪ ،‬به سمت تخت رفتم‪ .‬تنها‬
‫چیزی که یادم میاید‪ ،‬این است که از خودم پرسیدم‪« :‬این دیگر چه کوفتی بود؟»‬
‫و بعد خوابم برد‪ .‬وقتی صبح بیدار شدم‪ ،‬ماجرا را برای کالرا تعریف کردم‪ .‬بر خالف‬
‫بار قبلی‪ ،‬عالقهای به موضوع نشان نمیداد‪.‬‬
‫تنها گ فت‪« :‬خوب‪ ،‬دیگر مزاحت نمیشوند‪ .‬اگر از نیروی ی که کلمات در ُبعد انرژی‬
‫دارند‪ ،‬خبر داشتی‪ ،‬شگ فتزده میشدی‪ .‬از این به بعد‪ ،‬این موجودات میدانند‬
‫که اگر مزاحمت شوند‪ ،‬چه بالی ی سرشان خواهی اورد»‬
‫از کالرا پرسیدم‪«:‬این موجودات و نیروها واقع ًا چه هستند؟»‬
‫گ فت‪« :‬مثل دیگر نیروها‪ ،‬اینها هم نیروهای ی هستند که جهان را پر کردهاند‪ .‬انها‬
‫منابع انرژی هستند که از خودشان اگاهی دارند و مثل سایر موجودات زمین‪ ،‬خوی‬
‫شکار و درندگی در انها وجود دارد‪».‬‬
‫یاداوری این ماجراها تمام تنم را به لرزه انداخته بود‪ .‬به خودم که امدم‪ ،‬کنار کارلوس‬
‫و روی صندلی جلو نشسته بودم‪ .‬طوری نزدیک نشسته بودیم که بازوهایمان به هم‬
‫میخورد‪ .‬بدون این که حرفی بین ما رد و بدل شود‪ ،‬به طرف ایستگاه ویکام‬
‫میرفتیم‪.‬‬

You might also like