You are on page 1of 9

‫بانوی دست نیافتنی‬

‫مترجم ‪Mimi:‬‬
‫‪Telegram: @ comics_manga_love‬‬

‫هرگونه کپی و انتشار ندون اجاره مترجم نیگرد قانونی دارد‪.‬‬


‫چپتر ‪4‬‬

‫***‬
‫" مطمئین که این یه بیداریه؟ "‬
‫اون روز عرص‪ ،‬پدرم‪ ،‬دیگو اینایدن‪ ،‬برگشت به خونه‪.‬‬
‫مثل ریاکردو‪ ،‬اون مه موهای قرمز تریه و چشامی طالیی داشت‪.‬‬
‫از اوجنایی که قبل از غروب رس یده بود خونه‪ ،‬معلوم بود که جعهل کرده و به حمض‬
‫شنیدن خربا خودشو به اینجا رسونده‪.‬‬
‫" اشتباه منیکین؟ "‬
‫ابور کردنش خست بود و برای اتییدش دوابره از ریاکردو‪ ،‬پرس ید‪.‬‬
‫روی یکی از پهلها و خارج از دیدشون ایس تاده بودم و به ماکملهاشون گوش میدادم‪.‬‬
‫منیخواس مت فال گوش وایسم ویل وقیت از پهلها داش مت میومدم پاینی اینطوری شد‪.‬‬
‫" خوب فکر کن و بدون قضاوت جعوالنه بگو‪ .‬از اون چزیی که شنیدم ممکنه این‬
‫قدرت تو بوده ابشه نه هایلزی "‪.‬‬
‫منیدونست که چه وقیت ابید تسلمی بشه‪.‬‬
‫از حرفاش خندهام گرفت‪.‬‬
‫البته که غری ممکن بود ات ریاکردو خبواد اب قدرتش از من تو اون موقعیت‪ ،‬حمافظت کنه‪.‬‬
‫حیت پدر مه راجع هبش میدونست و هنوزم به طرز مسخرهای پافشاری میکرد‪.‬‬
‫" هر قدمی که برمیداشت به دنبالش رزهایی به رنگ موهاش‪ ،‬رشد میکردن "‪.‬‬
‫صدای ریاکردو که از قبل پایینرت بود به گومش رس ید‪.‬‬
‫صدای پدر مه پایینرت بود‪.‬‬
‫هیچوقت فکرمش منیکردن که این ممکن ابشه‪ ...‬ویل حاال که من اب قدریت که برای‬
‫جانشنی بود‪ ،‬بیداری اجنام داده بودم‪ ،‬احساس میکردن دارن زمنی زیر پاشونو از‬
‫دست میدن‪.‬‬
‫" برای الان ما ابید اینو بنی خودمون نگه دارمی "‪.‬‬
‫" ویل اباب "‪.‬‬
‫" تو که فکر منیکین خربی به بریون درز پیدا کرده ابشه‪ ،‬نه؟ "‬
‫" نه‪ ...‬مطمنئ شدم مهه دهنشونو بس ته نگه دارن "‪.‬‬
‫پدر‪ ،‬ریاکردو رو خباطر اکرش تشویق کرد‪.‬‬
‫ریاکردو‪ ،‬به نظر مریس ید خوب به چزیی که پدر گفت‪ ،‬فکر میکنه‪.‬‬
‫تپ تپ‬
‫قدهمام که برای حلظهای متوقف شده بود‪ ،‬از رس گرفته شد‪.‬‬
‫پدر و ریاکردو از اینکه صدای نزدیک پا رو شنیدن شوکه شدن‪.‬‬
‫چهرهاشون اب دیدن من بدتر شد‪.‬‬
‫به قدری صورتشون خست شده بود که فکر کردم از س نگ ساخته شده‪.‬‬
‫" نیا اینجا "‬
‫پدر که اب انرضاییت هبم نگاه میکرد‪ ،‬رسشو برگردوند‪.‬‬
‫اب توجه به قیافهاش‪ ،‬انگار انتظار داشت اومدم اس تقبالش بعد از اینکه برگش ته‪.‬‬
‫اما فقط یه نمی نگاه هبشون انداخمت و از کنارشون گذش مت‪.‬‬
‫برای مهیمن چهرههاشون جخالت زده بود‪.‬‬
‫" صرب کن "‪.‬‬
‫یبتوجه به صدا کردن پدرم به رامه ادامه دادم‪.‬‬
‫" هایلزی! "‬
‫صداشو ابال برد و اینبار امسمو صدا زد‪.‬‬
‫به عقب برگش متو نگاهش کردم‪.‬‬
‫" چرا؟ "‬
‫صورت پدر برای ابر دوم جخالت زده شد‪.‬‬
‫این ابر اول بود که این قیافهاشو میدیدم‪.‬‬
‫" چرا؟ "‬
‫اب شنیدن جواب انمعقوالنه من‪ ،‬به خشکی پرس ید‪.‬‬
‫" این جواب جعییب بود‪ .‬نباید اب من اینطوری حصبت کین‪" .‬‬
‫" ‪" ....‬‬
‫" پس‪ ،‬چطوری ابید ابهاتون حصبت کمن‪ ،‬پدر؟ "‬
‫قیافهاش خییل ابمنک شده بود‪.‬‬
‫هر دوشون یه جوری نگامه میکردن که انگار چزی اشتباهی گفمت‪.‬‬
‫" هایلزی اینایدن " دخرتی که ات مهنی چند ساعت پیش‪ ،‬به طرز امحقانهای مطیع‬
‫بود‪ ،‬حاال هیو تغیری کرده بود و جواب پدرشو میداد‪ .‬این اصال معین منیداد‪.‬‬
‫من یه عروسک شلک آدمزیاد بودم که هرگز به اوهنا < نه > نگفته بود‪.‬‬
‫لبهای ریاکردو ابز شد که چزیی بگه ویل لکمهای نگفت‪.‬‬
‫بعد یکهو‪ ،‬طرز بیانش تغیری کرد‪.‬‬
‫ابید اتفایق که تو ابغ افتاد و حرفای منو به اید آورده ابشه‪.‬‬
‫ریاکردو انگار که داره به یه موجود جعیب غریب نگاه میکنه‪ ،‬هبم خریه شد و گفت‪:‬‬
‫" هایلزی‪ ،‬تو ‪ ....‬چرا داری اینطوری رفتار میکین‪ ،‬مثل ‪"....‬‬
‫پدر‪ ،‬زیرلب حریف زد که انمفهوم بود‪.‬‬
‫دخرتش که اب مهیشه متفاوت رفتار میکرد‪ ،‬شوک بزرگی هبش وارد کرده بود‪.‬‬
‫پدر که منیتونست به درس یت حصبت کنه‪ ،‬اب شنیدن صدای پا به خودش اومد‪.‬‬
‫" رسورم‪ ،‬ابنوی جوان گابریال‪ ،‬دنبالتون میگردن‪" .‬‬
‫خدمتاکری بود که گابریال فرس تاده بودش‪.‬‬
‫پدر طوری واکنش نشون داد که انگار چزیی بدهییی رو فراموش کرده بوده‪.‬‬
‫" درس ته ‪ ....‬ابید خباطر امروز خییل شوکه شده ابشه‪ .‬مهنی حاال ابید برم ببیمنش‪" .‬‬
‫آرامش از دست رفتهاش بعد از حصبت اب من‪ ،‬خباطر حرف خدمتاکر برگشت‪.‬‬
‫یه نگراین داخل صدای پدر بود‪.‬‬
‫البته که این نگراین به گابریال مرتبط میشد‪.‬‬
‫نگاهش که بعد از حصبت کردن اب خدمتاکر معطوف من شده بود‪ ،‬شبیه این بود که‬
‫اصال ایدش منیاد اتفاق مشاهبیی مه برای من افتاده ابشه‪...‬‬
‫متام نگراین نگاهش متعلق به دخرت خواندهاش بود‪.‬‬
‫به مستش برگش مت و حرف زدم‪.‬‬
‫" از حاال به بعد ابید معلوم کنید که طرف حصبتتون چه کس یه ات مثل الان وقمت هدر‬
‫نره‪" ...‬‬
‫" چی ‪...‬؟ "‬
‫" دمل منیخواد دیگه شام رو ببیمن‪ ،‬پس وقمتو نگریید‪" .‬‬
‫بعد رامهو ادامه دادم و هر دوی اوهنا رو پشت رسم رها کردم‪.‬‬
‫تپ تپ‬
‫صدای برخورد پاش نههام اب زمنی به شدت بلند بود‪.‬‬
‫< هاه! > صدای متعجب زدۀ پدرمو از پشت رسم شنیدم‪.‬‬
‫" دقیقا چخربه؟ ‪ ...‬وقیت اینجا نبودم چزی اشتباهی به خوردش دادید؟ "‬
‫احامتال الان صورتش از خشم قرمز شده‪.‬‬
‫" مهنی الان جایی که هس یت ابیست‪ ،‬هایلزی ‪" !...‬‬
‫" پدر آروم ابش‪ .‬چزیی هست که ابید هبت بگم‪ .‬بیا برمی اوجنا‪" .‬‬
‫صدای خست ریاکردو رو شنیدم که سعی داشت نگهش داره‪.‬‬
‫بدون امهییت به مست ااتق غذاخوری رفمت‪.‬‬

‫***‬
‫" ابنوی من‪ ،‬چه چزیی شام رو ات اینجا آورده؟ "‬
‫" چه علیت نیازه که بیام به ااتق غذاخوری؟ "‬
‫خدمتاکری که داشت مزی رو میچید اب حریت هبم نگاه کرد‪.‬‬
‫" بعدا غذاتون رو به ااتقتون میارمی‪" .‬‬
‫پدر و برادر توی ااتق غذاخوری‪ ،‬غذا میخوردن در حالیکه من از مدهتا قبل عادت‬
‫کرده بودم به تنهایی غذا خبورم‪.‬‬
‫" نه ممنون‪ ،‬مهینجا غذا میخورم‪" .‬‬
‫روی یکی از صندیل ها نشس مت و رشوع کردم غذا رو به تنهایی خوردن‪.‬‬
‫تعجب میکمن که الان روی صندیل یک نشس تهام؟‬
‫اخرین غذایی که مهراهشون خوردم برای خییل وقت پیشه‪ ...‬پس فراموش کردم‪.‬‬
‫ویل همم نیست که یک اینجا مینشس ته‪...‬‬
‫خدمۀ اطرامف‪ ،‬انراحت و یبقرار هبم خریه شده بودن‪.‬‬
‫دیدن اینکه صندیل ها خایل بود‪ ،‬نشون میداد پدر و ریاکردو هنوز توی ااتق گابریال‬
‫هسنت‪ .‬انتظار داش مت زمان بیشرتی ات اومدنشون ابشه‪ ،‬پس غذای بیشرتی توی‬
‫بشقامب کش یدم‪.‬‬
‫بدون توجه به خدمتاکرا که زل زده بودن هبم‪ ،‬تکون دادن دس تامو ادامه دادم‪.‬‬
‫چه مدیت از آخرین ابر که به خویب غذا خوردم گذش ته؟‬
‫ده روز؟ پنجاه روز؟‬
‫مطمنئ نیس مت چه مدتیو توی اون زندان گذروندم‪.‬‬
‫قبل از اینکه توی زندگی قبلمی مبریم و یه غذای درست حسایب خبورم‪ ،‬توی زندان بودم‪.‬‬
‫ات مهنی چند ساعت پیش‪ ،‬احساس گرس نگمی اتزۀ اتزه بود‪.‬‬
‫اب اینکه متاییل به غذا خوردن نداش مت هنوز گرس نه بودم‪ .‬یه تناقض اکمل‪...‬‬
‫وقیت دس تامو به مست غذای بیشرت بردم‪ ،‬نگاه خدمتاکرا بنی من و مزی رد و بدل شد‪.‬‬
‫بعیض از اوهنا حیت سعی کردن که منو متوقف کنن‪.‬‬
‫بنظر مریسه پر کردن شمک من اب غذایی که برای سه ات از اینایدنها درست شده بود‪،‬‬
‫خسته‪.‬‬
‫" درس بیارید‪" .‬‬
‫یمک بعد در سالن ابز شد و خدمتاکرا به رسعت برای خوشآمد گویی رفنت‪.‬‬
‫" گابریال ابید خییل شوکه شده ابشه‪" .‬‬
‫" به آشپز بگو غذای مورد عالقهاشو آماده کن_ "‬
‫وقیت که تقریبا درسمو متوم کرده بودم‪ ،‬پدر و ریاکردو در حال حصبت اب صدای جدی‬
‫وارد شدن‪.‬‬
‫" هایلزی؟ "‬
‫اب اون قیافههای جدیشون وارد سالن غذاخوری شدن و ابالخره متوجه من شدن‪.‬‬

‫ادامه دارد ‪....‬‬

You might also like