Professional Documents
Culture Documents
مترجم Mimi:
Telegram: @ comics_manga_love
***
" مطمئین که این یه بیداریه؟ "
اون روز عرص ،پدرم ،دیگو اینایدن ،برگشت به خونه.
مثل ریاکردو ،اون مه موهای قرمز تریه و چشامی طالیی داشت.
از اوجنایی که قبل از غروب رس یده بود خونه ،معلوم بود که جعهل کرده و به حمض
شنیدن خربا خودشو به اینجا رسونده.
" اشتباه منیکین؟ "
ابور کردنش خست بود و برای اتییدش دوابره از ریاکردو ،پرس ید.
روی یکی از پهلها و خارج از دیدشون ایس تاده بودم و به ماکملهاشون گوش میدادم.
منیخواس مت فال گوش وایسم ویل وقیت از پهلها داش مت میومدم پاینی اینطوری شد.
" خوب فکر کن و بدون قضاوت جعوالنه بگو .از اون چزیی که شنیدم ممکنه این
قدرت تو بوده ابشه نه هایلزی ".
منیدونست که چه وقیت ابید تسلمی بشه.
از حرفاش خندهام گرفت.
البته که غری ممکن بود ات ریاکردو خبواد اب قدرتش از من تو اون موقعیت ،حمافظت کنه.
حیت پدر مه راجع هبش میدونست و هنوزم به طرز مسخرهای پافشاری میکرد.
" هر قدمی که برمیداشت به دنبالش رزهایی به رنگ موهاش ،رشد میکردن ".
صدای ریاکردو که از قبل پایینرت بود به گومش رس ید.
صدای پدر مه پایینرت بود.
هیچوقت فکرمش منیکردن که این ممکن ابشه ...ویل حاال که من اب قدریت که برای
جانشنی بود ،بیداری اجنام داده بودم ،احساس میکردن دارن زمنی زیر پاشونو از
دست میدن.
" برای الان ما ابید اینو بنی خودمون نگه دارمی ".
" ویل اباب ".
" تو که فکر منیکین خربی به بریون درز پیدا کرده ابشه ،نه؟ "
" نه ...مطمنئ شدم مهه دهنشونو بس ته نگه دارن ".
پدر ،ریاکردو رو خباطر اکرش تشویق کرد.
ریاکردو ،به نظر مریس ید خوب به چزیی که پدر گفت ،فکر میکنه.
تپ تپ
قدهمام که برای حلظهای متوقف شده بود ،از رس گرفته شد.
پدر و ریاکردو از اینکه صدای نزدیک پا رو شنیدن شوکه شدن.
چهرهاشون اب دیدن من بدتر شد.
به قدری صورتشون خست شده بود که فکر کردم از س نگ ساخته شده.
" نیا اینجا "
پدر که اب انرضاییت هبم نگاه میکرد ،رسشو برگردوند.
اب توجه به قیافهاش ،انگار انتظار داشت اومدم اس تقبالش بعد از اینکه برگش ته.
اما فقط یه نمی نگاه هبشون انداخمت و از کنارشون گذش مت.
برای مهیمن چهرههاشون جخالت زده بود.
" صرب کن ".
یبتوجه به صدا کردن پدرم به رامه ادامه دادم.
" هایلزی! "
صداشو ابال برد و اینبار امسمو صدا زد.
به عقب برگش متو نگاهش کردم.
" چرا؟ "
صورت پدر برای ابر دوم جخالت زده شد.
این ابر اول بود که این قیافهاشو میدیدم.
" چرا؟ "
اب شنیدن جواب انمعقوالنه من ،به خشکی پرس ید.
" این جواب جعییب بود .نباید اب من اینطوری حصبت کین" .
" " ....
" پس ،چطوری ابید ابهاتون حصبت کمن ،پدر؟ "
قیافهاش خییل ابمنک شده بود.
هر دوشون یه جوری نگامه میکردن که انگار چزی اشتباهی گفمت.
" هایلزی اینایدن " دخرتی که ات مهنی چند ساعت پیش ،به طرز امحقانهای مطیع
بود ،حاال هیو تغیری کرده بود و جواب پدرشو میداد .این اصال معین منیداد.
من یه عروسک شلک آدمزیاد بودم که هرگز به اوهنا < نه > نگفته بود.
لبهای ریاکردو ابز شد که چزیی بگه ویل لکمهای نگفت.
بعد یکهو ،طرز بیانش تغیری کرد.
ابید اتفایق که تو ابغ افتاد و حرفای منو به اید آورده ابشه.
ریاکردو انگار که داره به یه موجود جعیب غریب نگاه میکنه ،هبم خریه شد و گفت:
" هایلزی ،تو ....چرا داری اینطوری رفتار میکین ،مثل "....
پدر ،زیرلب حریف زد که انمفهوم بود.
دخرتش که اب مهیشه متفاوت رفتار میکرد ،شوک بزرگی هبش وارد کرده بود.
پدر که منیتونست به درس یت حصبت کنه ،اب شنیدن صدای پا به خودش اومد.
" رسورم ،ابنوی جوان گابریال ،دنبالتون میگردن" .
خدمتاکری بود که گابریال فرس تاده بودش.
پدر طوری واکنش نشون داد که انگار چزیی بدهییی رو فراموش کرده بوده.
" درس ته ....ابید خباطر امروز خییل شوکه شده ابشه .مهنی حاال ابید برم ببیمنش" .
آرامش از دست رفتهاش بعد از حصبت اب من ،خباطر حرف خدمتاکر برگشت.
یه نگراین داخل صدای پدر بود.
البته که این نگراین به گابریال مرتبط میشد.
نگاهش که بعد از حصبت کردن اب خدمتاکر معطوف من شده بود ،شبیه این بود که
اصال ایدش منیاد اتفاق مشاهبیی مه برای من افتاده ابشه...
متام نگراین نگاهش متعلق به دخرت خواندهاش بود.
به مستش برگش مت و حرف زدم.
" از حاال به بعد ابید معلوم کنید که طرف حصبتتون چه کس یه ات مثل الان وقمت هدر
نره" ...
" چی ...؟ "
" دمل منیخواد دیگه شام رو ببیمن ،پس وقمتو نگریید" .
بعد رامهو ادامه دادم و هر دوی اوهنا رو پشت رسم رها کردم.
تپ تپ
صدای برخورد پاش نههام اب زمنی به شدت بلند بود.
< هاه! > صدای متعجب زدۀ پدرمو از پشت رسم شنیدم.
" دقیقا چخربه؟ ...وقیت اینجا نبودم چزی اشتباهی به خوردش دادید؟ "
احامتال الان صورتش از خشم قرمز شده.
" مهنی الان جایی که هس یت ابیست ،هایلزی " !...
" پدر آروم ابش .چزیی هست که ابید هبت بگم .بیا برمی اوجنا" .
صدای خست ریاکردو رو شنیدم که سعی داشت نگهش داره.
بدون امهییت به مست ااتق غذاخوری رفمت.
***
" ابنوی من ،چه چزیی شام رو ات اینجا آورده؟ "
" چه علیت نیازه که بیام به ااتق غذاخوری؟ "
خدمتاکری که داشت مزی رو میچید اب حریت هبم نگاه کرد.
" بعدا غذاتون رو به ااتقتون میارمی" .
پدر و برادر توی ااتق غذاخوری ،غذا میخوردن در حالیکه من از مدهتا قبل عادت
کرده بودم به تنهایی غذا خبورم.
" نه ممنون ،مهینجا غذا میخورم" .
روی یکی از صندیل ها نشس مت و رشوع کردم غذا رو به تنهایی خوردن.
تعجب میکمن که الان روی صندیل یک نشس تهام؟
اخرین غذایی که مهراهشون خوردم برای خییل وقت پیشه ...پس فراموش کردم.
ویل همم نیست که یک اینجا مینشس ته...
خدمۀ اطرامف ،انراحت و یبقرار هبم خریه شده بودن.
دیدن اینکه صندیل ها خایل بود ،نشون میداد پدر و ریاکردو هنوز توی ااتق گابریال
هسنت .انتظار داش مت زمان بیشرتی ات اومدنشون ابشه ،پس غذای بیشرتی توی
بشقامب کش یدم.
بدون توجه به خدمتاکرا که زل زده بودن هبم ،تکون دادن دس تامو ادامه دادم.
چه مدیت از آخرین ابر که به خویب غذا خوردم گذش ته؟
ده روز؟ پنجاه روز؟
مطمنئ نیس مت چه مدتیو توی اون زندان گذروندم.
قبل از اینکه توی زندگی قبلمی مبریم و یه غذای درست حسایب خبورم ،توی زندان بودم.
ات مهنی چند ساعت پیش ،احساس گرس نگمی اتزۀ اتزه بود.
اب اینکه متاییل به غذا خوردن نداش مت هنوز گرس نه بودم .یه تناقض اکمل...
وقیت دس تامو به مست غذای بیشرت بردم ،نگاه خدمتاکرا بنی من و مزی رد و بدل شد.
بعیض از اوهنا حیت سعی کردن که منو متوقف کنن.
بنظر مریسه پر کردن شمک من اب غذایی که برای سه ات از اینایدنها درست شده بود،
خسته.
" درس بیارید" .
یمک بعد در سالن ابز شد و خدمتاکرا به رسعت برای خوشآمد گویی رفنت.
" گابریال ابید خییل شوکه شده ابشه" .
" به آشپز بگو غذای مورد عالقهاشو آماده کن_ "
وقیت که تقریبا درسمو متوم کرده بودم ،پدر و ریاکردو در حال حصبت اب صدای جدی
وارد شدن.
" هایلزی؟ "
اب اون قیافههای جدیشون وارد سالن غذاخوری شدن و ابالخره متوجه من شدن.