You are on page 1of 32

‫به نام خداوندگار مهربانی و آرامش‬

‫نمایشنامهی‬

‫کمینِ ژاله‬

‫نویسنده‪ :‬حامد مکملی‬


‫‪1‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫پدیدآمدگان در این نمایشنامه‪:‬‬


‫احمد ‪ -‬جوانی شاید ‪ 33‬ساله که با لهجهی گیلگی سخن میکند‪.‬‬
‫احسان ‪ -‬جوانی شاید ‪ 28‬ساله که با لهجهی مازندرانی سخن میکند‪.‬‬
‫بهنام ‪ -‬جوانی شاید ‪ 25‬ساله که با لهجهی قزوینی سخن میکند‪.‬‬
‫سینا ‪ -‬جوانی شاید ‪ 20‬ساله که بدون لهجه سخن میکند‪.‬‬
‫سرگروهبان ‪ -‬سالی از او گذشته و با لهجهی خراسانی سخن میکند‪.‬‬
‫صدایِ معلم‪.‬‬

‫(کمینگاهی برای ژاله‪ .‬میزها و نیمکتهایی نیمسوخته و فرسوده آنجاست و دفترهایی که روی آنها قرار دارد‪ .‬کیفِ مدرسهای‬ ‫جایگاه‬
‫هم رویِ چوبلباسیِ دودگرفته و سوختهای آویزان است‪).‬‬
‫نگاه نخست‬
‫ن مدرسه هستند‪ ،‬پرنفس‪ ،‬هراسان و‬
‫ن درجه و با نشانههایی که یادآو ِر دورا ِ‬
‫ی بدو ِ‬
‫(سربازها اسلحه به دست‪ ،‬با لباسهای نظام ِ‬
‫پریشان میآیند‪).‬‬
‫احسان‪ ...‬اونطرفو نگاه کن ببین دنبال ما نیامده باشن بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫باشه داداش!‬ ‫احسان‬
‫بهنام‪ ...‬شما برو اونور‪.‬‬ ‫احمد‬
‫اینوره ِمگی احمد آقا؟‬ ‫بهنام‬
‫(رو به سینا) تو چرا نشستی دِ ری؟‬ ‫احمد‬
‫چیکار کنم؟!‬ ‫سینا‬
‫پاشو ببین اینجا چه خبره‪ ،‬چیز مشکوکی نباشه یه وقت؟‬ ‫احمد‬
‫چه چیز مشکوکی احمد آقا؟‬ ‫سینا‬
‫چه میدانم‪ ...‬مینی‪ ،‬نارنجکی‪ ،‬جنازهای‪ ،‬آدمی‪.‬‬ ‫احمد‬
‫باشه‪ ...‬نفسم جا بیاد بلند میشم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫احمد آقا! زیاد بهش گیر نده‪ ...‬این االن باید یه جایی رَه پیدا کند خودشه بشورد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آهان! نه اینکه تو اصلن نترسیدی و مثل شیر وایسادی!‬ ‫سینا‬
‫دِ آخه اگه تو وسط میدان گُل نَمِکاشتی که ما مجبور نَمُشدیم مثل سگ فرار کنیمان‪ ...‬انقدر دویدیم جانمان باال‬ ‫بهنام‬
‫آمد‪.‬‬
‫اونام ول کن ماجرا نبودن‪ ،‬شانس آوردیم دستشون به ما نرسید‪.‬‬ ‫احسان‬
‫ولی من دارم فکر میکنم چی شد که وسط راه یه دفه ول کردن و برگشتن!‬ ‫احمد‬
‫انگار آب شدن رفتن تو زمین!‬ ‫احسان‬
‫من مطمئنم که بر میگردن و میآن سراغمون‪.‬‬ ‫سینا‬
‫معلومس که میآن‪ ،‬با این گندی که تو زدی االناس که پیداشان بِشد و پوست همه مانَه بِکنن‪ ...‬ولی قبلش کلک تو‬ ‫بهنام‬
‫یکیَه من خودِم ِمکَنم!‬
‫گمشو بابا!‬ ‫سینا‬
‫با منی؟!‬ ‫بهنام‬
‫وا بده دِ بَره‪ ...‬احسان اینه بگیر‪.‬‬ ‫احمد‬
‫(احسان او را گرفته و نمیتواند تکان بخورد) آخه یکی نیست بِگَد تو که ِمترسی اینجا چه غلطی ُمکنی؟!‬ ‫بهنام‬
‫‪2‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫همون غلطی که تو داری میکنی!‬ ‫سینا‬


‫جان خودِم نفسته نگیرم‪ ،‬پسر پدرم نیستم‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫وا بدید دِ زاکون! آخه االن وقت این حرفاس؟ اگه مارو گمم کرده باشن با این داد و فریاد شما صاف میآن باالی‬ ‫احمد‬
‫سرمون دیگه‪ ...‬یه صلوات بفرستید!‬
‫احسان ولِم کن بابا‪ ،‬استخوانا َمه خرد کردی مگه تشک کشتی است اینجا؟!‬ ‫بهنام‬
‫خب من از کجا باید میدونستم اونجا میدون مینه!‬ ‫سینا‬
‫باید تی حواسِ جمع میکردی دِ بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫شانس آوردیم مینی که نزدیک ما بود عمل نکرد‪.‬‬ ‫احسان‬
‫عمل کرد‪.‬‬ ‫سینا‬
‫دیر عمل کرد‪.‬‬ ‫احمد‬
‫چه محشری شد یه دفه‪ ...‬همینجوری دانه دانه پشت سر هم منفجر ُمشُدن‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫همه چی خراب شد!‬ ‫سینا‬
‫تا حاال دیگه خودیام همه چی رِه فهمیدن!‬ ‫احسان‬
‫(سینا از حال میرود و سربازها گِردش را میگیرند‪).‬‬
‫اَو این چی شد بَره؟! سینا‪ ...‬سینا‪.‬‬ ‫احمد‬
‫فکر کنم فشارِ این افتاد‪ ،‬نه اینکه دویدیم‪ ...‬سینا‪.‬‬ ‫احسان‬
‫نه بابا ترسیدهس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫شیمی تقصیرِ دِ پسر جان‪ ،‬هی سر به سرِ این میذاری‪.‬‬ ‫احمد‬
‫کدام سر به سر؟! ندیدی؟ داشت همه مانَه سوخت مِداد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(کولهی سینا را از پشتش در آورده و نگاه میکند) این یه قرصی‪ ،‬دوایی‪ ،‬چیزی نداره! سینا!‬ ‫احمد‬
‫چیزی نشده یه کم آب بدیم بخوره درست میشه‪( .‬احسان به او آب داده و کمی روی صورتش میپاشد و آرام آرام سینا به‬ ‫احسان‬
‫هوش میآید‪).‬‬
‫اینا چیسه تو کوله جمع کردی آوردی آخه رِی؟! (لوازمی مانند کرم‪ ،‬صابون‪ ،‬شامپو و‪ ...‬را از کوله بیرون میآورد و بهنام که‬ ‫احمد‬
‫آنها را وارسی میکند)‬
‫صابونس؟! اینَه واسه چی آوردَس اینجا؟! از اون جنس خوبام هستا‪.‬‬
‫َ‬ ‫این چیَه؟!‬ ‫بهنام‬
‫دِ بده من بَره‪ ،‬شما با وسایل مردم چیکار داری آخه‪ ،‬زشت نیس؟‬ ‫احمد‬
‫من نَمِدانم این که مُخواد هر شب از این صابون و شامپو به خودش بمالد‪ ،‬اینجا چه مُکند‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آها! یعنی شما نمیمالی؟‬ ‫احمد‬
‫من‪ ...‬من که چرا مِمالم‪ ...‬ولی ما هر چی گیرمان بیاد مِزنیم‪ .‬بدنمان به همه چی ِمسازد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫وله کنید آقا این به اینجور جاها عادت نداره دیگه‪ .‬سینا‪ ...‬سینا داداش‪ ،‬خوبی؟!‬ ‫احسان‬
‫خداوند بکشه هر چی باعث و بانی جنگیسه‪ ...‬آخه جای این بچه این جاست؟‬ ‫احمد‬
‫این چه کند‪ ،‬با پای خودش نیامدهاس که‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫فعال که به خیر گذشته‪.‬‬ ‫احسان‬
‫قبل از اینکه خبرش بپیچه باید برگردیم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫خبر چی بَره؟‬ ‫احمد‬
‫عیبی نداره سینا‪ ...‬فشاره دیگه باال پایین میشه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫فشار چیه احسان!‬ ‫سینا‬
‫آها‪ ،‬این صابون َمنَه رَه مِگی‪ ،‬اشکال ندارَه ما به کسی نَمیگیمان‪ ...‬فقط باید بدی مام استفاده کنیمانا‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫‪3‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫کولهی منو چرا باز کردید؟ یعنی آدم اینجا حتی تو کولهاشم حریم شخصی نداره؟‬ ‫سینا‬
‫حریم شخصی چیسه ری؟ ما دیدیم از حال رفتی گفتیم شاید قرصی چیزی می خوری‪.‬‬ ‫احمد‬
‫چرا قضیه رو امنیتی میکنی سینا‪ ،‬اینا منظوری نداشتن که‪.‬‬ ‫احسان‬
‫(رو به بهنام) من نگفتم دست تو حریم شخصی این نکن؟‬ ‫احمد‬
‫من کی دست کردم؟ شما همهی زارِ زندگیشَه ریختی بیرون‪ ...‬مام دیدیم همه چیشَه درآوردی گفتیم یه نگاهی‬ ‫بهنام‬
‫بندازیم‪.‬‬
‫چون ما انداختیم بیرون تو باید نگاه کنی؟‬ ‫احمد‬
‫خوبه دل و رودهی کولهی تو هم این شکلی بریزن بیرون؟‬ ‫سینا‬
‫نه آقا بده دیگه‪ ...‬حاال این یه اشتباهی کرده‪ ،‬تو گذشت کن داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫بذار بریزد‪ ...‬ما که چیزی نداریم پنهان کنیمان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(صدای نزدیک شدنِ کسی به گوش میرسد)‬
‫(شگفتزده) این صدای چی بود؟!‬ ‫احمد‬
‫(سکوت)(سربازها وحشتزده‪ ،‬هر کدام به سویی میروند و سینا همچنان که بر میخیزد اسلحهای را میبیند)‬
‫یه اسلحه اینجاست! (نگاه همه به اسلحه گره میخورد)‬ ‫سینا‬
‫بچهها شیمی اسلحه بردارید‪.‬‬ ‫احمد‬
‫اصال نترسید داداش اگه اسلحه نداشته باشه خودم اینجا نفسشه رِه میگیرم‪ ،‬فیتیله پیچش میکنم!‬ ‫احسان‬
‫صبر کن ببینیم چه شده آخه! هی نفسشو میگیرم‪ .‬بذار فیتیلهی اینارو که شما پیچیدی ما باز بکینم!‬ ‫احمد‬
‫اوناهاش دارد میآد اینجا‪ ،‬ولی‪ ...‬ولی اینکه اسلحه دسش دارد!‬ ‫بهنام‬
‫سرتو بدزد بَره االن میزنه داغانت میکنه! شیمی صدا در نیادا‪ .‬همه سنگر بگیرید‪.‬‬ ‫احمد‬
‫این همه شلوغ کردن نداره که‪ ...‬یه نفر آدمه دیگه!‬ ‫احسان‬
‫از کجا معلوم یه نفر باشه؟!‬ ‫سینا‬
‫راست میگه‪ ،‬پناه بگیرید!‬ ‫احمد‬
‫کجا پناه بگیریمان؟! شما جاییَه اینجا ِمبینی احمدآقا؟! هی پناه بگیرید پناه بگیرید!‬ ‫بهنام‬
‫چه میدانم یه گوشهای خودتونو قایم بکنید دیگه!‬ ‫احمد‬
‫ساکت! صدامونو میشنوه‪.‬‬ ‫سینا‬
‫هر چی ِمکَشیم زیر سر تو بچه سوسول است!‬ ‫بهنام‬
‫من؟! به خدا دستشون به ما برسه همه چی رو میگم‪ .‬مرگ یه بار شیونم یه بار‪.‬‬ ‫سینا‬
‫آها‪ ...‬اونوقت اینام برات فرش قرمز پهن مُکنن‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫وله کنید آقا! نمیبینید وضعیته؟!‬ ‫احسان‬
‫آخه ببین چی مِگد؟‬ ‫بهنام‬
‫بهنام!‬ ‫احمد‬
‫(صدا نزدیکتر شده و سینا که از شدت ترس خود را باخته میخواهد حرکتی کند که پایش به قمقمهای خورده و صدای سُر‬
‫خوردن قمقمهی فلزی بر خاک‪ ،‬آنجا را میگیرد‪ .‬سینا در جای خود خشک مانده و نگاه همه به سوی او بر میگردد‪ ،‬بهنام‬
‫خشمگین است و دیگران هم کالفه‪ ،‬با صدایی خفه او را سرزنش میکنند‪).‬‬
‫این المصب تا مارَه به کشتن ندَد ول نَمُکند که!‬ ‫بهنام‬
‫بشین دیگه داداش چقدر وول میخوری تو!‬ ‫احسان‬
‫عیبی نداره بچهها از قصد نکرده که بابا‪ ...‬دِ بگیر بتمرگ دیگه سینا!‬ ‫احمد‬
‫من هُناک؟!!‬ ‫صدا‬
‫‪4‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫یا شازدَه حسین! از اولم معلوم بود ته قصه به کجا ِمرَسد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫این چی گفت؟!‬ ‫احسان‬
‫یکی جوابشو بده‪ ،‬یه وقت حمله نکنه‪.‬‬ ‫سینا‬
‫نترسید زاکون من خودم عربی بلدم‪ ،‬جواب اینو میدم‪ ...‬این چی گفت؟!‬ ‫احمد‬
‫خیالِم گفت‪ ،‬من هُنام!‬ ‫بهنام‬
‫آره‪ ،‬مثل اینکه همینِ گفت‪.‬‬ ‫احسان‬
‫نه بابا گفت من هناک!‬ ‫سینا‬
‫معلومه دِ ری این داره خودشو معرفی میکنه‪ ،‬فکر کنم قصد درگیری نداشته باشه صبر بُکنید! من احمد!‬ ‫احمد‬
‫نه بابا بلدس‪ ...‬آفرین بهش بگو ما اینجا سه نفریمان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چهار نفر داداش!‬ ‫احسان‬
‫تو اینَم آدم حساب مُکنی! (اشاره به سینا)‬ ‫بهنام‬
‫ولش کن احسان این خودشو آدم حساب نکرده‪.‬‬ ‫سینا‬
‫دِ پایان بدید ببینم چه خاکی به سر ما باید بکنیم آخه؟! اَنا اینجا‪ ...‬اول‪ ...‬ثانی‪ ...‬ثالث‪ ...‬ثالث‪ ...‬ثالث‪...‬‬ ‫احمد‬
‫رابع!‬ ‫سینا‬
‫احسنت‪ .‬انا اینجا رابع و انت اول‪.‬‬ ‫احمد‬
‫اول چیه بابا‪ ،‬باید بهش بگید انت تنها!‬ ‫سینا‬
‫راست ِمگَد دیه احمد آقا‪ ،‬مگه کالس اول است که اینجوری مِگی؟‬ ‫بهنام‬
‫خیله خب دیگه یه دقیقه صبر بکن‪ ،‬موقعیت منو درک بکنید دِ‪ ...‬انا اینجا رابع و انت اونجا تنها!‬ ‫احمد‬
‫ال گوشت باز کن‪ ،‬نحن فی مکان خمسه عشر‪.‬‬ ‫صدا‬
‫یا ابوالفضل! غلط نکنم این افسر ارشدیسه فارسیم بلدیسه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫چی گفت؟‬ ‫احسان‬
‫فحش داد!‬ ‫بهنام‬
‫تعداد نفراتشونو گفت‪.‬‬ ‫سینا‬
‫گفت چند نفرن سینا؟‬ ‫احمد‬
‫دو تا کلمه گفت یعنی حداقل تعدادشون دو رقمیه‪.‬‬ ‫سینا‬
‫بیخود کردهاس دروغ ِمگَد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫این میخواد مارو نارو بزنه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫آره فکر کرده ما بچهایم بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫احمدآقا‪ ...‬احمدآقا‪ ...‬بهش بگو‪ ...‬بگو ما اینجا چهار نفریمان باقی بچهها تو عملیاتَن‪ ...‬عملیات که تمام بِشد بر ِمگردن‬ ‫بهنام‬
‫میآن اینجا اونوقت میشیم ‪ 50 ، 40‬نفر‪...‬‬
‫چی داری میگی تو بهنام؟ این همه جمله رو من چه جوری بگم آخه؟!‬ ‫احمد‬
‫تو گفتی عربی بلدی که داداش؟‬ ‫احسان‬
‫گفتم بلدم دیگه‪ ،‬نگفتم که عربم ری! در حد یه مکالمهی روزمره‪ ،‬عادی‪.‬‬ ‫احمد‬
‫خب بگید‪ ...‬بگید دست از پا خطا کنه میکشیمش‪.‬‬ ‫سینا‬
‫ها‪ ...‬این خوبَس همینه بگو‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آره اینو میتونم بگم‪ ...‬چی بود؟! دست از پا خطا بکنی تو را کُشیم‪ ...‬زاکون؟! میگم دست چی میشد؟‬ ‫احمد‬
‫دست میشه هند دیگه داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫‪5‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫نه بابا‪ ...‬اون که انگلیسیه‪.‬‬ ‫سینا‬


‫راست ِمگَد دیه‪ ...‬اون دَفَه تو تلویزیون علی پروین دستش خورد به توپ‪ ،‬گفتن هند شدهس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫دست میشه ید‪.‬‬ ‫سینا‬
‫ید؟!‬ ‫بهنام‬
‫ید چه جور حرفیه که؟!‬ ‫احسان‬
‫راست میگه دیگه ری‪ ...‬یداهلل دیگه یعنی دست خدا‪ .‬یداهلل فوق ایدیهم دِ بَره! خب دست از پا خطا بکنی‪ ...‬حاال‬ ‫احمد‬
‫بچهها میگم پا چی میشد؟‬
‫ای بابا‪ ...‬شما که نه دسشه بلدی نه پاشه پس کجاشه بلدی؟‬ ‫بهنام‬
‫من همه اعضای بدنِ انسان رو بلدم‪ ،‬فقط دست و پا رو بلد نیستم‪.‬‬ ‫احمد‬
‫داداش میگم پا فوت نمیشه؟‬ ‫احسان‬
‫آقا احسان!‬ ‫سینا‬
‫آخه نه اینکه اینارِه تو کشتی گفتیم گیر کرده رو زبون ما دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫ان تنصراهلل ینصرکم‪...‬‬ ‫احمد‬
‫چی شدس احمد آقا؟! کارمان تمام است؟!‬ ‫بهنام‬
‫ان تنصراهلل ینصرکم‪...‬‬ ‫احمد‬
‫اشهد ان ال اله اال اهلل‬ ‫احسان‬
‫ان تنصراهلل ینصرکم‪...‬‬ ‫احمد‬
‫و اشهد ان محمد الرسول اهلل‬ ‫بهنام‬
‫ان تنصراهلل ینصرکم‪ ...‬و یثبت اقدامکم! میشه اقدامکم دیگه یعنی خدا پای شما را ثابت میکنه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫باریک اهلل داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫پاها را که ثابت نمیکنن احمد آقا قدماهاشونو ثابت میکنن‪.‬‬ ‫سینا‬
‫حاال شمام گیر دادیا کالس درس نیس که بَره ما میخوایم منظور خودمونو به این حالی بکنیم دیگه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫راس ِمگَد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آهای‪ ...‬ماذا تفعل هنا؟‬ ‫صدا‬
‫ای وای بیچاره شدیم یارو قاطی کردهس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بگو دیگه آقا‪.‬‬ ‫احسان‬
‫آهای اگر بخوای ید‪ ...‬ید از اقدامکم الخطا بکنی تو را کُشیم‪ ...‬نه هالکت‪ ...‬هالکت میکنیم تمام! یعنی خالص ری‪.‬‬ ‫احمد‬
‫بچهها از جاش تکان خورده؟! من نمیبینمش‪.‬‬
‫ای وای این رفتهس بقیه ره خبر کند‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫کی رفت که ما نفهمیدیم؟‬ ‫احسان‬
‫بس که با هم کلنجار میرید! االنه که ناغافلی رو سرمون خراب شه‪.‬‬ ‫سینا‬
‫باید از اینجا بِریم بیرون‪ ،‬پیداش بکنیم‪.‬‬ ‫احمد‬
‫نه! کنار هم باشیم بهتره نیست؟‬ ‫سینا‬
‫راست ِمگَد‪ ...‬اونجوری تنها گیرمان بیارد دخلمانه میآرَد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بیخود کرده آقا مگه داش احسانت مرده باشه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫تقصیر خودمونه از اول باید مثل آدم باهاش حرف میزدیم دیگه‪.‬‬ ‫سینا‬
‫آخه مگه این زبان آدم حالیش ِمشَد؟!‬ ‫بهنام‬
‫‪6‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫اگه ما زبان همدیگه رو میفهمیدیم که دیگه برای چی جنگ میکردیم؟!‬ ‫احمد‬


‫یعنی هر کی زبون اون یکی رِه نفهمید باید تفنگ ورداره بره بکشدش؟!‬ ‫احسان‬
‫اینا دارن به ما زور میگن ما وایسیم نگاه کنیم؟‬ ‫احمد‬
‫راست ِمگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫گفتگو پایانِ همهی جنگهاست‪.‬‬ ‫احسان‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اینارو میگن که سر من و تو رو شیره بمالن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫شیره کدومه‪ ،‬االن یارو حمله میکنه‪.‬‬ ‫سینا‬
‫(سرگروهبان همچنان که پاچهی شلوارش را باال زده و آفتابهای بدست دارد‪ ،‬به آرامی از جایی وارد میشود‪).‬‬
‫از جاتان تکان نخورید (سربازها در جایشان خشک مانده‪ ،‬احسان می خواهد برگردد) هم سرته بگردونی یَک گلوله دِ مغزت‬ ‫سرگروهبان‬
‫خالی ُمنُم‪.‬‬
‫نزنیا‪ ...‬جان مادرت نزنیا‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫این از خود ماست که بَره!‬ ‫احمد‬
‫حاال دیگه همه چی لو میره‪.‬‬ ‫احسان‬
‫بیچاره شدیم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫اسلحهتانه بگذاردید ور زمین دستاتانم بگذارید ور سرتان! (سربازها همچنان ماندهاند) زود باشید دِگه! مثل اینکه‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرتان ور تنتان زیادی کرده!‬
‫میذاریم دِ بَره‪ ...‬بچهها شیمی اسلحه بزارید زمین‪.‬‬ ‫احمد‬
‫ولی آخه‪...‬‬ ‫احسان‬
‫حرف اضافه موقوف! کاری که گفتمه انجام بدید! (سربازها به آرامی اسلحهها را بر زمین گذاشته و دستها را بر سر‬ ‫سرگروهبان‬
‫میگیرند‪ ).‬ایجوری درست رفت! (آفتابه را روی زمین گذاشته و با یک خیز اسلحهاش را بر می دارد‪ ).‬حاال هم دَنه دَنه بر‬
‫ِمگردین اسم خودتان و جد و آبادتانه رو مِنین‪.‬‬
‫من‪ ...‬من‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫نطقت کور رفته؟ بنال دِگه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بهنام حاجی اسدی‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫از کُجه اعزام رفتی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫قزوین‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اوه! فکر کردی چون از قزوین اَمدی هم هر غلطی که دلت ِمخَه ِمتَنی انجام بدی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫من کی همچین حرفی زدم آقا جان شما پرسیدی منم جوابتانه دادم دیه!‬ ‫بهنام‬
‫خبه دِگه‪ ،‬دستاته باال کن‪ .‬نفر بعدی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫سینا باقری تهران‪.‬‬ ‫سینا‬
‫آخه تو دِ اینجه چیکار ِمنی؟ فکر نکردی گیرت بیارن چه بالیی ور سرت میآرن!!‪ ...‬بعدی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫احسان گیوی قهرمان کشتی‪.‬‬ ‫احسان‬
‫مگه مو گفتم عنوانتانه بگید؟ مو پرسیدم از کُجه اعزام رفتید؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرگروهبان! معلومه دیگه قهرمان کشتی از پایتخت کشتی جهان میاد دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫یَک گلوله که دِ مغزت خالی کنم‪ ،‬مِفهمی که اینجه کُجیه و مو کیُم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫‪7‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫آقا چرا ترش میکنی مازندران دیگه!‬ ‫احسان‬


‫از کی تا حاال پایتخت کشتی جهان از خراسان منتقل رفته دِ مازندران؟ (احسان میخندد) خنده بِری چیه؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫آخه یه حرفایی میزنید که آدم خنده میکنه دیگه داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫به حرف مو خندیدی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫نه قربان‪ ...‬اینکه میگید پایتخت کشتی جهان خراسانه خب آدم خنده میکنه دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫االن حالیتان مُنم پایتخت کشتی جهان دِ کُجیه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫مارَه دیه چِکار داری سرگروهبان؟ این نَمِداند کجاست ما که مِدانیم!‬ ‫بهنام‬
‫کُجیه؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫سوال ندارد که مثل روز روشنس‪ ،‬پایتخت کشتی جهان خراسانس دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بهنام! احترام خودته دست خودت نگه دار داداش من سر این چیزا با کسی شوخی ندارما‪.‬‬ ‫احسان‬
‫پایان بدید د بَره آخه االن وقت تعیین پایتخت کشتی جهانایسه؟‬ ‫احمد‬
‫برگرد ببینم اسم تو چیه؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫احمد یارعلی‪ ...‬داوطلب اعزامی از گیالن!‬ ‫احمد‬
‫احمد یارعلی هم نظر تو چیه؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫در مورد چی سرگروهبان؟‬ ‫احمد‬
‫پایتخت کشتی جهان دِگه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫خب معلومه دِ ری سوال نداره که‪ ...‬گیالنه دیگه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫چی داری میگی تو؟‬ ‫احسان‬
‫گیله مردای ما رو تشک برن کی جلوی اینا دووم میآره آخه؟‬ ‫احمد‬
‫احمد داداش رو تشک میرن کشتی میگیرنا ماهی نمیگیرن که‪.‬‬ ‫احسان‬
‫کشتی تو خون ماست بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫صحبت کشتی باشه دیگه رو دست بچههای جنوب شهر تهران که نداریم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫اینجوریس؟!تو قزوین تا طرف بیاد جم بخورد دو خمه ِمگیرن ِمبَرَن تو خاک‪ ،‬تمام‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چی داری میگی آقا؟ ما تو شمال دریا نداریم؟ اونجا ساحل نداره؟ ساحلش شن نداره؟ خب ما میریم اونجا تو‬ ‫احمد‬
‫ساحل کشتی میگیریم این بدن ما قوی شده دیگه‪.‬‬
‫شما دارید پیش یه قهرمان از کشتی حرف میزنید؟‬ ‫احسان‬
‫به خدا تهرانه و فیتلههاش‪.‬‬ ‫سینا‬
‫قزوین است و زیر دوخماش‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اصلن مگه قزوین کشتی داره؟‬ ‫سینا‬
‫بیا قزوین بهت نشان بدم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بسه دِگه‪ ...‬پایتخت کشتی جهان هم هر کُجه ِمخواد باشه به مو و شما ربطی نِدَره شما بگید دِ این جِه چه غلطی‬ ‫سرگروهبان‬
‫مِنین؟! (سربازها نگاهشان به هم گره میخورد و سکوت)‬
‫چکار رفت؟ دهنتان بسته رفت؟ ُمگُم دِ اینجه چکار مِنین؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫ما نفرات بازمانده از عملیاتیم سرگروهبان‪.‬‬ ‫احمد‬
‫عملیات؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫شما چند تا بچه قرتی ِمخواید مورِه گول بزنین؟ مو هم بیست ساله دَرُم دِ این ارتش خدمت ُمنُم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫‪8‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫گول کدومه داداش؟ یعنی به هیکل ما نمیآد تو عملیات شرکت کنیم؟‬ ‫احسان‬
‫یعنی عملیات شما دِ اینجِه بوده؟ دِ ای سنگر مخفی وسط ای بیابون!‬ ‫سرگروهبان‬
‫عملیات تو خط بوده سرگروهبان‪.‬‬ ‫سینا‬
‫خط؟ کدوم خط؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫خط مقد َمه ِمگَد دیه قربان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫نکنه فکر مِنین اینجِه خطِ موخره؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫پایان بده د بَره‪ ...‬چه جوری شما بیست سال خدمت کردید آخه؟ جزییات حمله رو که به ما نمیگن سرگروهبان‪ ،‬یه‬ ‫احمد‬
‫اسلحه دادن دست ما‪ ،‬گفتن دنبال نفر جلویت حرکت بکن‪ ،‬هر جا رفت برو هر جا زد بزن‪.‬‬
‫نفر جلویی شمام هم صاف اَمده دِ ای کمین؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرگروهبان! ما قرار نبود بیاییم اینجا‪...‬‬ ‫سینا‬
‫سینا!‬ ‫احمد‬
‫بزار بگه دِگه‪ ...‬خب‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫عملیات که شروع شد‪...‬‬ ‫سینا‬
‫تو یکیه من خودم مُکشم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چه ورور ِمنی تو؟ بگذار حرفشه بزنه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫البته عملیات که نبود‪ ،‬یه تک اساسی بود واسه یه عملیات بزرگ‪...‬‬ ‫سینا‬
‫من نگفتم اینِه رِه دنبال خودمون نیاریم گوش نکردید دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫اگه یَک کدوم از شما حرف ایرِه قطع بکنه بالیی ور سرش میآرُم که حرف زدن از یادش بره‪ ...‬توام بنال دِگه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫داشتیم میرفتیم جلو که یهو یه سری مین پشت سر هم شروع کردن به منفجر شدن‪ ،‬شیرازهی تیممون ریخت بهم‬ ‫سینا‬
‫و دشمن زد وسط بچهها‪.‬‬
‫خب بعدش چکار رفت؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫هیچی دیگه‪ ،‬بچهها چندتا چندتا جدا شدنو مجبور شدن بکشن عقب‪.‬‬ ‫سینا‬
‫خب‪ ...‬خب‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫خب نداره که سرگروهبان ما چند نفر با هم بودیم تو مسیر برگشت از اینجا سر در آوردیم!‬ ‫احمد‬
‫(ترسیده و شگفتزده) نکنه یک وقت دشمن تا اینجه پشت سرتان اَمده باشه؟ ای وای بدبخت رفتِم اگه ای کمین لو بره‬ ‫سرگروهبان‬
‫ِمدَنین چکار ِمرَه؟!‬
‫نگران نباش سرگروهبان حواس ما بود بَره کسی دنبال ما نیامد‪.‬‬ ‫احمد‬
‫راست ِمگَد‪ ...‬ما همینجوری که میآمدیم تند تند پشتِمانه مِدیدیم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اخه احمق اونا یَک جوری پشت سرتان نِمیآن که حالیتان بره‪ ،‬یواشکی میآن دِگه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫نه سرگروهبان! اینا داشتن دنبال ما میاومدن ولی از یه جایی نمیدونم چی شد‪ ،‬یه دفه برگشتن‪ .‬انگار ایناره گرگ‬ ‫احسان‬
‫دنبال نکرده باشه‪ ،‬پا گذاشتن به فرار‪.‬‬
‫خدا ِمدَنه اگه ای کمین لو رفته باشه همتارِه آویزان ُمنُم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرگروهبان! اجازه هست ما این دستامانه بیاریم پایین‪ ،‬خشک شد بابا‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(با تکان سر تایید میکند‪ ،‬سربازها هر کدام به نحوی ولو میشوند) ها؟! چکار رفت؟ مو گفتم دستاتانه بیارید پایین‪ ،‬دِگه‬ ‫سرگروهبان‬
‫قرار نرفت لنگاتان بره باال که؛ شما مثل اینکه ارشد و مافوق حالیتان نِمِره! برپا! (سربازها خبردار میایستند) از جلو‬
‫نظام‪ .‬خبر دار! به چپ چپ‪ ،‬به راست راست‪ ...‬بشین‪ ،‬برپا‪ ...‬بشین‪ ،‬برپا‪( ...‬سربازها درست و غلط دستورات سرگروهبان را‬
‫اجرا میکنند‪).‬‬
‫پس که تو مسیرِ برگشت از اینجه سر بدر آوردِن؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫‪9‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫بله دیگه سرگروهبان قسمتِ دِ بَره؛ یا نصیب و قسمت‪.‬‬ ‫احمد‬


‫االن قسمتِر معلوم ُمنُم‪( .‬بیسیم را بر میدارد)‬ ‫سرگروهبان‬
‫چیکار داری میکنی سرگروهبان؟!‬ ‫احمد‬
‫َمیُم ببینم کدوم فرماندهای بوده که شما چهار تا کودنِر برده دِ عملیات‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫(سربازها هراسان گردِ سرگروهبان را میگیرند تا مانع تماس او شوند)‬
‫سرگروهبان! نگی یه وقتا‪.‬‬ ‫احسان‬
‫مثال اگه بُگم چکار مِره؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫کاری که‪ ...‬خب شخصیتِ ما میره زیر سوال دیگه‪ ،‬نه اینکه ما ورزشکاریم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫برو گم رو‪ ،‬تو شخصیت دَری؟ مو باید بگم که شما وسط عملیات دِ میدونِ مین زمین گیر رفتین دگه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫اگه مِدانستیم جنبهشَه نداری هیچ اصال نَمِگفتیمان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اِ بهنام زشتیسِه بره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫مو جنبه ندَرُم؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫نه سرگروهبان‪ ،‬منظور این اینه که هنوز عملیات تموم نشده‪ .‬بچه ها در چند جبهه در حال جنگ هستن‪ .‬اگه شما‬ ‫احمد‬
‫پشت بیسیم اطالع بدی دشمن خبردار میشه‪ ،‬عملیات لو میره‪ ،‬کشورِ ما زیرِ سوال میره‪ ،‬اصلن ناموس ما به غارت‬
‫میره آقا!‬
‫راست ِمگد دیه همه چی که نباید بگیتان! (سرگروهبان را هول داده و بیسیم را میگیرد‪ .‬سرگروهبان هم یک سیلی نثارش‬ ‫بهنام‬
‫میکند‪ .‬سکوت)‬
‫مو هم بیست ساله دَرُ م دِ این ارتش خدمت ُمنُم‪ ،‬خودم بهتر از کسایی که دِ پُشتِ ای بیسیم نشستن‪ ،‬مِدنم که با‬ ‫سرگروهبان‬
‫سربازای الدنگی مثل شما باید چکار کنم‪( .‬سیگاری آتش میزند) به خط رید! (سربازها از سر و کولاش باال میروند) دِ‬
‫پشتِ مو به خط رید) به چپ‪ ،‬چپ‪ ...‬او بیرونَه نگاه کنین‪ ،‬هموطرف‪ ،‬سینهکش کوهَه که دنبال کنین‪ ،‬او پایین‪ ،‬هم ته‬
‫دره‪ ...‬یک دَنه پل زدن! ِمبینین؟!‬
‫کدام پلو میگی؟!‬ ‫احمد‬
‫دِ اینجه یک دَنه پل بیشتر نِیَه هم چشاتانه وا کِشین!‬ ‫سرگروهبان‬
‫من که نَمیبینم کدامه ِمگَد؟!‬ ‫بهنام‬
‫پل نداره اینجا که!‬ ‫احسان‬
‫درست زیر شکم تپهی روبرویی‪ ،‬وسط او گلها و درختا‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫آره دیدمش‪ ...‬اوناها‪.‬‬ ‫سینا‬
‫الکی نگو دِ ری‪.‬‬ ‫احمد‬
‫الکی نمیگم به خدا‪ ،‬اونجاست‪.‬‬ ‫سینا‬
‫کجا؟ همچین ِمگَد اوناجاس یکی نداند فکر مُکند چشم عقابه دارد خوبَس همهی این گرفتاریای ما از کور بازیای تو‬ ‫بهنام‬
‫بودس!‬
‫راست میگه دیگه برای چی دروغ میگی که؟‬ ‫احسان‬
‫اون سنگ بزرگه رو میبینید؟ سمت راستش اون درختارو چی؟ دیدید؟ حاال وسط اونا یه تیکه هست که درخت‬ ‫سینا‬
‫نداره‪.‬‬
‫احسنت‪.‬‬ ‫احمد‬
‫هان یه دانه پل اونجاست‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آره داداش منم دیدم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫سرگروهبان! همچین گفتی پل‪ ،‬من دنبال یه پلی بودم شبیه اونایی که تو گیالن ما هست ری‪ .‬این پله؟ این که‪...‬‬ ‫احمد‬
‫‪10‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫نگاه به قد و هیکلش نکنین‪ ،‬شاهرگ حیاتیه بِری ما‪ .‬دشمن اگه از ای پل رد بره دستش مِرسه به یَک جادهی اصلی‪،‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بعدشُم شهری که پشت تپیه‪ ،‬خالص!‬
‫اَو‪ ...‬پس خیلی حیاتیایسه بَره!‬ ‫احمد‬
‫چون هم خیلی دار و درخت دَره محلیا بهش ِمگن پل سبز؛ ولی ما براش یک اسم رمز انتخاب کردیم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫اسم رمز؟!‬ ‫احمد‬
‫ژاله!‬ ‫سرگروهبان‬
‫ژاله؟!‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟!‬ ‫سه سرباز‬
‫ژاله دِ کیسه؟!‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫این پله!‬ ‫سینا‬
‫ها‪ .‬ای کمینُم بِری نگهبانی همی پل علم رفته بِری ایکه اگه جنبندهای از دشمن بخواد از ژاله رد بره سریع نیروهای‬ ‫سرگروهبان‬
‫خودیرِه خبر کنیم‪.‬‬
‫حاال آمدیم دشمن ناغافلی رسید و خواست که از پل رد بِشَد‪ ...‬شما یه نفری مِخواید اینجا چه کنیتان؟‬ ‫بهنام‬
‫به مو مِگن گروهبان یک عباسعلی خوشبخت‪ ،‬فرماندهی ای کمین‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫یعنی دشمن بیاد اینجا با اینا درگیر میشی؟‬ ‫احسان‬
‫اگه الزم باشه درگیرم ُمرُم‪ .‬ولی خب نیازی نِیه‪ .‬یک دَنه بیسیم دِ اینجیه بِری ایکه هر خبری رفت گزارشش سریع‬ ‫سرگروهبان‬
‫ارسال بره‪.‬‬
‫خب‪ ،‬پس خیلی کارتان سخت نیست سرگروهبان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫کار سختی نِیه؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫نه دیه‪ ،‬تا یکی بیاد سریع بیسیمَ ور مِداری گزارششه مِدی‪ ...‬ما تو محلهی خودمان این کارَه ُمگفتیم خبرچینی‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫شمام که ماشاال دست به خبرچینیت خوبس‪.‬‬
‫بهنام!‬ ‫احمد‬
‫خبرچین جد و آبادته‪ .‬یک نفر اَدم از صب تا شب اینجه بیدار باشه که کسی از ای پل رد نره‪ ،‬کار سختی نیه؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫خب باید به شما نیرو بدن دیگه‪ ،‬یه نفری که آخه نمیشه بَره‪ ...‬آدمه آقا یه وقت خوابش میگیره‪ ،‬یه وقت میخواد یه‬ ‫احمد‬
‫استراحتی بکنه‪ ،‬یه نمازِ ادایی‪ ،‬نمازِ قضایی‪ ،‬قضایِ حاجتی‪...‬‬
‫بابا اینارَه ول کن احمد‪ ،‬اینجوری آدم یه دَشوری درست حسابی نَمِتاند بِرَد!‬ ‫بهنام‬
‫بیچاره سرگروهبانم یه دقیقه رفت خودشو رها کنه که ما اینجارو گرفتیم دیگه داداش!‬ ‫احسان‬
‫شما اینجه ره گرفتین؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫راست ِمگَد دیه سرگروهبان ما آمدیم اینجارَه گرفتیم‪ ...‬ولی خب بعدش شمام آمدی مارَه گرفتی دیه! البته اگه این‬ ‫بهنام‬
‫سینا چشمشَه باز مِکرد و قمقمه رَه زیر پاش مدید‪...‬‬
‫آهان‪ ،‬یعنی تقصیر منه؟‬ ‫سینا‬
‫پس تقصیر عمهی منس؟‬ ‫بهنام‬
‫تو آفتابه رو دست سرگروهبان دیدی فکر کردی اسلحه است‪.‬‬ ‫سینا‬
‫اسلحه بود‪ ،‬یعنی میخوای بگی من فرق بین آفتابه و اسلحه رَه نَمِدانم؟‬ ‫بهنام‬
‫نمیبینی؟ سرگروهبان با آفتابه اومده تو‪ ،‬اسلحهاش که اونجا بود!‬ ‫سینا‬
‫تم چشم داری ببم؟!‬
‫از کجا مِدانی؟ این آمد توو ما پشتمان اونور بود‪ ،‬نکند تو پشت َ‬ ‫بهنام‬
‫‪11‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫سینا! خب شاید خواسته بعد رهایی یه گشتیَم این اطراف بزنه دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫نَمِفهمد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آخه کیو دیدی پاچهی شلوارشو بده باال‪ ،‬آفتابه بگیره دستش بره گشت بزنه؟!‬ ‫سینا‬
‫سرگروهبان!‬ ‫بهنام‬
‫اِ بهنام! زشتیسه بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫پس مو پاچهی شلواره ور ِمزنم‪ ،‬آفتابه دستم مگیرم ُمرُم به گشت زنی‪ ،‬ها؟ همچین که لوله همی آفتابه ره فرو کنم‬ ‫سرگروهبان‬
‫دِ‪ ...‬حلقت‪ ،‬حالیت مِره اینجه کُجیه و مو کیُم!‬
‫من چرا سرگروهبان؟ این ِمگَد شما پاچهتانه زدید باال رفتید‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫خفه رو! امشو شیفت اول‪ ،‬تو پست آفتابه دَری‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫پست آفتابه؟!‬ ‫بهنام‬
‫ها‪ ،‬یعنی هم وا ِمسی دِ اینجه چشمته مُدوزی به ای آفتابه که یک مو از سرش کم نره‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫شوخی مُکنی دیه سرگروهبان؟‬ ‫بهنام‬
‫نه مثل ایکه تو حالیت نِیه (با آفتابه روی کفِ دستاش میزند‪).‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫غلط کردم سرگروهبان‪ ...‬این نجس است‪ ...‬نکن‪ ...‬چشم‪ ...‬اصال آفتابه ره بغل مُکنم مِخوابم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫ِمخَی بخوابی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫نه‪ ...‬آفتابه ره بغل ُمکنم‪ ،‬دوتایی تا صب بیدار مِمانیم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫ها‪ ،‬ای دُرُس رفت‪ .‬شما سه نفرم بین خودتان نوبت بگذارید بِری نگهبانی از این پله!‬ ‫سرگروهبان‬
‫ما نگهبانی کنیمان؟!‬ ‫بهنام‬
‫تو هم دهنته ببند که آفتابه ره میرُما‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ولی سرگروهبان ما باید برگردیم بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫راست میگه داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫کار ما نیست قربان‪.‬‬ ‫سینا‬
‫صداتانه بُبرین مگه شما سرباز نیستین؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرباز که ایسیم بَره‪ ،‬ولی‪...‬‬ ‫احمد‬
‫مو به عنوان مافوقتان دستور ُمدم که باید دِ اینجه پست بدین‪ .‬بِری شما چه فرقی ِمنَه از عملیات و جنگ که بهتره‬ ‫سرگروهبان‬
‫مِمانین دِ اینجه تا نیروی جدید بِری مو برسه‪.‬‬
‫سرگروهبان فرمایش شما درستهها ولی ما که نیروی شما نیستیم داداش!‬ ‫احسان‬
‫از حاال به بعد هستِن‪ .‬دست از پا خطا کنِن‪ ،‬پروندهتارِه مزنم ور زیر بغلتان‪ ،‬یَک راست دادگاه نظامی‪ ،‬حالیتان رفت؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫بحث این حرفا نیست سرگروهبان! اصلن ما از اولم قرار بود بعد از این عملیات برگردیم‪ ،‬یعنی‪...‬‬ ‫احمد‬
‫یعنی خونوادههامون منتظرن‪.‬‬ ‫سینا‬
‫نگای مو کن عمو! وقتی میاَی دِ میدون جنگ‪ ،‬باید همهی ای حرفاره از کلهات بدر کنی خَانه خاله که نیامدی هر‬ ‫سرگروهبان‬
‫وقت دلت خواست بیای‪ ،‬هر وقت دلت خواست برگردی‪ .‬اینجه‪ ،‬اَمدنت با خودته ورگشتنت با خدا حالیت رفت؟!‬
‫(در خود است) ای کاش اومدنم با خودم بود!‬ ‫سینا‬
‫ها؟! چه ورور مِنی تو؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫ِمگَد ما سربازیم باید میآمدیم دورهی خدمتمانه تمام ِمکردیم دیه!‬ ‫بهنام‬
‫تو که واز دهنته وا کردی آفتابه ِمخَی؟ ای سربازه باید دورهی سربازیشه تموم مِکرده‪ ،‬تو حتمی سرباز فراری بودی‬ ‫سرگروهبان‬
‫که حاال اَمدی دورهی اجباری دِگه؟ هر چند او راست مِگه‪ ،‬اینجه اَمدنتم با خودت نیه‪ .‬ناخواسته میاَی‪ ،‬ناخواسته‬
‫‪12‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫مِری؛ دگه چه فرقی مِنه که کی میاَی و کی ِمری‪( .‬رو به احمد) اسمِ تو چی بود؟‬
‫احمد یارعلی‪.‬‬ ‫احمد‬
‫ها! اعزامی از خراسان!‬ ‫سرگروهبان‬
‫گیالن‬ ‫احمد‬
‫نوبتِ پستایِ بقیهره تو تعیین مِنی! مو ُمرُم بخوابم؛ چند وقتی ِمرَه که یک خواب درست و حسابی نکردُم‪ .‬جنبندهای‬ ‫سرگروهبان‬
‫جنبید‪ ،‬فی الفور مورِه صدا مِزنین‪ .‬حالیتان رفت؟ مُگم حالیتان رفت؟‬
‫بله آقا‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫نشنیدم!‬ ‫سرگروهبان‬
‫(محکم) بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫نشنیدم!‬ ‫سرگروهبان‬
‫(محکمتر) بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫نشنیدم!‬ ‫سرگروهبان‬
‫(محکمتر) بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫وخیزِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫بنشینِن‪.‬‬ ‫سرگرهبان‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫بنویسِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫ننویسِن‪( .‬سربازها دفترها را درآورده و شروع به نوشتن و تکرارِ آنچه سرگروهبان میخواند‪ ،‬میکنند) ما‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ما‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫صدای گاو نده! ما‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ما‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫ای کیَه صدای گاو بهدر میاَره؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫احسانِ گیوی!‬ ‫بهنام‬
‫(با آفتابه به سر بهنام میزند) تو فضولی؟ ما سرباز هستِم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ما سرباز هستِم‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫مو ُمگُم هستِم‪ ،‬شما ننویسِن هستمِ‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫هستِم‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫هس‪ ...‬مأمور به‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫آقا اجازه! مأمور با کدوم عینه؟‬ ‫احسان‬
‫مأمور دیه! (غلیظ میخواند)‬ ‫بهنام‬
‫یعنی چی؟ مگه ما عربیم؟‬ ‫احسان‬
‫آقا مامور دیگه!‬ ‫احمد‬
‫اونکه مامورَهس تو نوشتی!‬ ‫بهنام‬
‫‪13‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫(رو به سینا) تو چی نوشتی؟‬ ‫سرگروهبان‬


‫آقا یه حمزه باالی الف میذاریم‪ ،‬میشه‪...‬‬ ‫سینا‬
‫آقا راست میگه دِ بره‪ ،‬یه حمزه‪ ،‬حمزه عمویِ پیامبر باالیِ الف میذاریم‪...‬‬ ‫احمد‬
‫بسه دِگه‪ ،‬ننویسِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫بُخونِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله قربان‪( .‬سربازها دفترها را باز کرده و یک صدا از روی آن میخوانند)‬ ‫سربازها‬
‫تنِ تو ظهرِ تابستونو به یادم میآره‬
‫رنگِ چشمایِ تو بارونو به یادم میآره‬
‫وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره‬
‫قهرِ تو تلخیِ زندونو به یادم میآره‬
‫من نیازم تو رو هر روز دیدنه‬
‫از لبت دوسِت دارم شنیدنه‬
‫(سربازها که متوجه از خود بیخود شدنِ سرگروهبان شدهاند‪ ،‬ترانهی دیگری خوانده و همزمان با سرگروهبان شروع به رقصیدن‬
‫میکنند‪).‬‬
‫عجب غافل بودم من‪ ،‬اسیرِ دل بودم من‬
‫اسیرِ دل نبودم اگه عاقل بودم من‬
‫(به خود آمده است) الل بِرِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ای لشگرِ صاحب زمان‪ ،‬آماده باش‪ ،‬آماده باش‬ ‫سربازها‬
‫بهرِ نبردی بیامان‪ ،‬آماده باش‪ ،‬آماده باش‬
‫رزمندگانِ جان به کف روزِ شجاعت آمده‬
‫ای لشگرِ روح خدا‪ ،‬گاه شهامت آمده‬
‫(شور گرفته و سخنرانی میکند) حتمی ِمدَنین که یک سرباز وقت پستش چه کارایی ِمنَه و چه کاراییه نباید انجام بده‬ ‫سرگروهبان‬
‫پس الزم نِیه که مو بُگم‪ ...‬قصهی مورَم حالیتان رفته که خواب ور سر این پست ‪ ،‬دِگه بیداری دِ پشتش نِیه‪ ،‬نه بِری‬
‫شما نه بِری یک جمعیتی که امیدشان به مایه‪ ،‬دِ اوطرفِ ژاله‪...‬‬
‫ژاله؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟‬ ‫سربازها‬
‫ژاله دِ کیسه؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫این پله! (سرگروهبان میخواهد برود)‬ ‫سینا‬
‫سرگروهبان‪ ...‬سرگروهبان! اسلحههای ماره جا گذاشتی (احمد سقلمهای به او میزند) خب چی کنم‪ ،‬بیچاره این همه‬ ‫بهنام‬
‫زحمت کشید اسلحههای مارَه جمع کرد‪.‬‬
‫ها؟ مثلن اگه مو اسلحههاره ور نِدرم مخواید مورِه بکشید؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫این چه حرفیسه سرگروهبان‪ ،‬آدمکش نیستیم که بره!‬ ‫احمد‬
‫پس دِ اینجه چه مِنید؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫چه ربطی داره؟ اینا اگه آدم بودن که به ما حمله نمیکردن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آقا اجازه! جنگه دیگه آقا‪ ،‬وسط جنگ که حلوا خیرات نمیکنن؛ نزنی تِو رِه میزنن‪ ،‬نکشی تِو رِه میکشن‪.‬‬ ‫احسان‬
‫‪14‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫آقا! مگه ما جنگو شروع کردیم؟ ما داریم از خاک خودِ ما دفاع میکنیم‪.‬‬ ‫احمد‬
‫راست ِمگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫مسلِه این نیست که کی شروع کرده کی نکرده‪ ،‬مسلِه اینه که بعدش آدما باید همدیگه رو بکشن دیگه‪ ،‬اونم چی‪،‬‬ ‫احسان‬
‫ندیده و نشناخته‪.‬‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫ندیده و نشناخته چرا ری؟ هر کسی داره برای هدف خودش میجنگه؛ هدفِ ما مقدیسه!‬ ‫احمد‬
‫آقا اجازه! این چه جور هدفیه که از جونِ این همه آدم با ارزشتره؟!‬ ‫احسان‬
‫بسه دگه! بری مو فیلسوف رفتن‪ .‬شما رِ چه به ای حرفا‪ ،‬غلطا مِنن‪ ...‬هر کسی بِری خودش چیزایی دَرِه که بَرَش ارزش‬ ‫سرگروهبان‬
‫دَرَن‪ ،‬اونوقت بِری حفظشان هر کاری الزم باشه انجام مده‪ ،‬پاش برسه اَد ُمم مُکشه‪.‬‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫تو خفه رو برو سرِ پستت‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫آخه سرگروهبان وسط این همه اهداف ارزشمند‪ ،‬یه هدف بهتر نبود بدی ما بپایم؟‬ ‫بهنام‬
‫همی آفتابهم ور سرت زیادیه‪ ،‬برو دگه‪ ...‬شمام اسلحههاتاره وردارید برید سر پستاتان‪( .‬میرود)‬ ‫سرگروهبان‬
‫(آرام) حاال باید چِکار بکنیم بَره!‬ ‫احمد‬
‫یعنی چی چیکار باید بکنیم؟ ما اومده بودیم اینجا پست بدیم؟!‬ ‫سینا‬
‫اونم پست آفتابه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫نه دیگه همچی قراری نبود که احمد داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫خب چرا دارید به من میگید؟ مگه من به شما گفتم نگهبانی بدید؟!‬ ‫احمد‬
‫شما نباید قبول میکردی دیگه آقا احمد‪.‬‬ ‫سینا‬
‫راست ِمگَد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چی رو نباید قبول میکردم آخه؟ مگه کسی از من نظر خواسته که من بگم بله یا خیر؟!‬ ‫احمد‬
‫آقا شما به عنوان بزرگتر باید با این بحث میکردی‪ ،‬اینه رِه قانع میکردی‪.‬‬ ‫احسان‬
‫راست ِمگَد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫یه جوری حرف میزنین انگار اصلن اینجا نبودیدها! مگه این با من بحث کرد که من بخوام اینو قانع بکنم؟‬ ‫احمد‬
‫یعنی ما چهار نفر آدم نتونستیم از پس یه نفر بر بیاییم؟!‬ ‫سینا‬
‫راست ِمگَد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(رو به بهنام) چی راست میگه؟ کی راست میگه؟ (سکوت) آقا یه دقیقه صبر بکنید‪ ،‬دندون رو جیگر بذارید‪ ،‬خواب این‬ ‫احمد‬
‫سنگین بشه‪ ،‬عمیق بشه‪ ،‬یه فکری میکنیم دِ بره‪.‬‬
‫آقا من میگم‪ ،‬یه دقیقه ص بر بکنید‪ ،‬دندون رو جیگر بذارید‪ ،‬خواب این سنگین بشه‪ ،‬عمیق بشه‪ ،‬یه فکری میکنیم دِ‬ ‫احسان‬
‫آقا‪.‬‬
‫راست ِمگَد دیه!‬ ‫بهنام‬
‫منم که همینو گفتم؟‬ ‫احمد‬
‫هیس‪ ...‬بچهها داره میآد‪.‬‬ ‫سینا‬
‫(به همراه نقشهای وارد میشود) یَک نکتهره فراموش کردم بهتان بُگم!‬ ‫سرگروهبان‬
‫بفرمایید سرگروهبان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫حتمی موقعی که داشتید میاَمدید به اینجه‪ ،‬حالیتان رفته که ای کمین موقعیت پیچیدهای دَره‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫چه موقعیتِ پیچیدهای سرگروهبان؟‬ ‫احمد‬
‫‪15‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫یعنی از هر ده تا مسیری که دور همی تپه نِیه هم نه تاش مُخوره وسط شکم دشمن و میدونِ مین! پیدا کردن اون‬ ‫سرگروهبان‬
‫یک راهیم که ِمرَه سمت نیروهای خودی کار هر کسه نِیه‪ .‬ایناره بِری چی گفتم؟‬
‫برای چی گفتی که؟‬ ‫احسان‬
‫ایناره بری ای گفتم که یک وقت فکر نکنِن شبی‪ ،‬نصفه شبی ِمتَنِن کاسه کوزهتاره جمع کنِن و بزنین به چاک! اگر بر‬ ‫سرگروهبان‬
‫فرض محال از اینجه رفتِن و بر فرض محالتر اون یک راهم پیدا کردِن‪ ،‬بِدَنِن که زودتر از شما گزارشتان رفته دادگاه‬
‫نظامی‪ ...‬ای حافظهی مو مثل سریشه‪ ،‬یَک چیزی که توش نره‪ ،‬دِگه بدر شدنش با خدایه‪ ...‬اسمِ تو چی بود؟‬
‫احمد یارعلی‪.‬‬ ‫احمد‬
‫اعزامی از خراسان!‬ ‫سرگروهبان‬
‫گیالن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫پستاره تعیین کردی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرگروهبان‪...‬‬ ‫احمد‬
‫تعیین کردی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله‪ ...‬بله قربان!‬ ‫احمد‬
‫پاس یکم کیه؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫(نگاهی میان سربازها میگرداند) بهنام حاجی اسدی سرگروهبان‪.‬‬ ‫احمد‬
‫من برای چی؟‬ ‫بهنام‬
‫او که پست آفتابه دَره!‬ ‫سرگروهبان‬
‫خب نمیشه همینجوری که مواظب آفتابهس هوای پل رو هم داشته باشه؟ آفتابه رو میذاره بغل دستش دیگه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫مرتکهی چپ و چول پست آفتابه تنبیه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫مگه بقیه پستا تشویقیسه؟‬ ‫احمد‬
‫تو پست آفتابهرَه با پستِ این پل یَکی ِمنی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫جسارته سرگروهبان‪ ،‬چه فرقی داره؟ برای هر دویِ اینا باید دو ساعت سیخ اینجا وایسیم دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫یعنی هم تو الکی وسط بیابون سگدو بزنی‪ ،‬با اینکه بری رو تشک‪ ،‬کشتی بگیری فرقی نِمِنه؟! پست آفتابه بیهودهی‪،‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫یَک کار عبثیه که بری تنبیه استفاده مِره! اما پست این پل یک پست استراتژیکه بری نگهبانی از مسیرِ عبوریای که‬
‫زندگی مردمِ یک شهر به او وصل مِره‪.‬‬
‫خب بیایید بریم این پله خراب کنیم که دیه کشیکم نخواد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫تو عقلت هموقذه کار مِنه؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫راست مگم دیه‪ ،‬بهتر از اینس که عمرمانه اینجا تلف کنیمان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫تو هم دنیا اَمدنت اتالف وقت بوده‪( .‬رو به سربازها) کاش باباش دِ او شبِ موردِ نظر خواب ِمماند‪ ،‬ای اصلن به دنیا‬ ‫سرگروهبان‬
‫نمیاَمد‪.‬‬
‫(سربازها میخندند)‬
‫(همچنان که میخندد) بابای کیه مِگد؟‬ ‫بهنام‬
‫برای چهار روز جنگ یه پلِ چند صد ساله رو خراب نمیکنن که بهنام‪.‬‬ ‫احمد‬
‫جنگ که تمومی نداره آقا! از وقتی آدمیزاد بوده جنگم بوده دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫مردم از این پل رد میشن ری‪ ،‬اینور میرن اونور میرن‪ ،‬اصلن اینا با هم فامیلن بره‪ ،‬دختر دادن دختر گرفتن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫هر چیم بودن حاال دیگه با هم دشمنن‪.‬‬ ‫احسان‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫‪16‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫اصلن شاید نیروهای خودی بخوان از این پل رد بشن‪.‬‬ ‫احمد‬


‫هر وقت نیروهای خودی خواستن رد بشن‪ ،‬خودم میآم از اول مِسازم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بسه دگه هی وِر وِر وِر وِر! وظیفه ی یک سرباز اطاعت از دستورِ مافوقشه‪ .‬شما به اینجه نیامدید که چون و چرا کنِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حتمی یک حکمتی بوده که جنگ رفته که به مو و شما ربطی نِدَره! نگهبانی از ای پلَم یک حکمتی دَره که اویَم به مو‬
‫و شما ربطی ندره!‬
‫یعنی به شمام نگفتن چرا باید نگهبانی بدید؟‬ ‫سینا‬
‫مگه ِمشَه به مو نگفته باشن؟! مو هم بیست ساله دَرُم دِ ای ارتش خدمت مُنم‪ .‬بیست ساله دَرُم مِجنگُم‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫جنگ که تازه شروع شدس سرگروهبان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(به بهنام حمله کرده و سربازها او را میگیرند) یعنی مو دَرُم دِ اینجه گِل لقد ُمنُم؟ مو بیست ساله دَرُم خدمت ُمنُم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫تی دهنه ببند دِ بهنام! حواسِ این نبود سرگروهبان‪ ،‬شما ببخشید‪ .‬کیه که قدر بدونه بره‪ .‬سالمتی سرگروهبان‬ ‫احمد‬
‫صلوات بفرستین آقا‪.‬‬
‫(همه صلوات میفرستند‪ .‬احسان‪ ،‬سرگروهبان را که همچنان با خود حرف میزند‪ ،‬بیرون میبرد)(سکوت)‬
‫این پاش برسه عقب‪ ،‬نشونی همهی مارو میذاره کف دست ارتش‪ ،‬میفرسته دادگاه نظامی‪ .‬اسم خود ما و جد و آباد‬
‫مارو هم که یادداشت کرده‪ ...‬چارهای نیست زاکون‪ ،‬باید صبر کنیم ببینیم چی میشه؛ شاید همین فردا برای این نیرو‬
‫فرستادن‪.‬‬
‫بعیده آقا‪ ،‬اگه میخواستن کسی رو بفرستن تا حاال فرستاده بودن دیگه‪ ،‬بابا این بندهی خدا اینجا تنهایی کپک زده‪.‬‬ ‫احسان‬
‫راست مگد‪ .‬اصلن اگه از من بپرسی مِگم این یا رو یه ریگی به کفشش دارد وگرنه مگه مِشد یه نفر آدمه بذارن یه‬ ‫بهنام‬
‫همچین جای مهمی؟‬
‫نه اینم منطقی نیس‪ ،‬ولی خب باالخره که چی؟ نیرو رو میفرستن دیگه‪ ،‬حاال یکی دو روز اینور اونور چه فرقی داره؟‬ ‫احمد‬
‫فرقی نداره احمد آقا؟ بابا چرا متوجه نمیشید؟ ما از وسط اون عملیات فرار نکردیم که بیاییم اینجا گرفتار بشیم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫هیس ساکت! میدونی اگه این بفهمه ما از وسطِ عملیات فرار کردیم‪ ،‬چه بالیی سرِ ما میآره؟‬ ‫احمد‬
‫چه فرقی مُکند؟ باالخره ِمفَهمن دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چه جوری میفهمن که بهنام؟!‬ ‫احسان‬
‫نفرات عملیات معلوم بودهس وقتی شمارش بدن‪ ،‬ببینن ما چهارتا بینشان نبودیم‪ِ ،‬مفهمن دیه!‬ ‫بهنام‬
‫بهنام جان عملیات برگشت نداشت که بخوان نفراتشو بشمارن! اونا فقط میخواستن برن راهرِه برای یه عملیات‬ ‫احسان‬
‫بزرگتر باز کنن‪.‬‬
‫چه فایده درست لحظهی عملیات برگشتیم اومدیم یه جای بدتر از اونجا که احتمال مردن توش خیلی بیشتره!‬ ‫سینا‬
‫من میگم بیایید‪ ...‬بیایید اینَه بکشیم! اینجوری دیه نَمتاند مارَه لو بِدَد!‬ ‫بهنام‬
‫آخه من نمیدا نم چه اصراریه که تو حرف بزنی؟ یعنی اگه تو حرف نزنی ناراحت میشن؟ گالیه میکنن؟ از اون موقع‬ ‫احمد‬
‫آمدی داری صحبت میکنی دیگه!‬
‫آقا بسه‪ ،‬حاال هر چی بوده تموم شده داداش‪ .‬منم با احمد موافقم؛ میگم بیایید این پستارو تعیین کنیم‪ ،‬این بیچاره‬ ‫احسان‬
‫گنایه‪ ،‬به ما اعتماد کرده‪ ،‬اسلحهی مارو داده‪ ،‬آدمِ خوبیه بیچاره! مام که چارهای نداریم‪ .‬صبر کنیم ببینیم چی میشه‬
‫دیگه‪.‬‬
‫آفرین‪ .‬منم همینو میگم دِ بَره‪ .‬االن دوباره میآد پاچه مارو میگیره‪ .‬دیدید؟ بیچاره‪ ،‬هی میخواد بگه حالیتون شد‪،‬‬ ‫احمد‬
‫میگه حالیتون رفت! فکر کنم این سواد درست و حسابی نداشته که با بیست سال خدمت هنوز سرگروهبانیسه‪.‬‬
‫آهان! وگرنه که باید یه سرهنگی‪ ،‬سرگردی‪ ،‬هیچی نبود دیه باید سروان ُمشُد!‬ ‫بهنام‬
‫داداش چه حرفیه میزنی تو! این لهجهی اینه دیگه‪ ،‬نگای خودمون نکن که لهجه نداریم‪ ،‬باالخره هر کسی از هر جا‬ ‫احسان‬
‫میآد یه لهجهای داره دیگه‪.‬‬
‫‪17‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫آهان دِ بَره نه اینکه ما فارسیره روان حرف میزنیم‪ ،‬فکر میکنیم همه باید مثل خودمون باشن‪ ...‬بین ما چند نفر‬ ‫احمد‬
‫فقط سینا لهجه داره‪ ،‬مگه نه سینا؟ سینا! اَو‪ ،‬بال می سر! چرا عزا گرفتی که؟ این صابونِ تورو به خودت مالیدی ری؟‬
‫دست نزن احمد آقا‪.‬‬ ‫سینا‬
‫هنوز که دست نزدم بَره‪( .‬کولهی او را برداشته و دستشدِه میکنند و سینا تالش میکند کولهاش را بگیرد‪ .‬در میانِ ولولهی‬ ‫احمد‬
‫سربازها‪ ،‬صدایی به گوش میرسد‪).‬‬
‫سینا باقری!‬ ‫صدای معلم‬
‫بله آقا؟‬ ‫سینا‬
‫پاشو بیا انشاتو بخون‪.‬‬ ‫صدای معلم‬
‫(سربازها مرتب روی نیمکت مینشینند و سینا دفترش را برداشته و در مقابل سربازها‪ ،‬از روی آن میخواند؛ سرگروهبان هم با‬
‫ترکهای به دست‪ ،‬آنجا قدم میزند‪).‬‬
‫من نمیتوانم صبر کنم‪ ،‬اگر میتوانستم که نصفه راه از عملیات بر نمیگشتم‪ ،‬با بقیه میرفتم‪ .‬مادرم منتظرم است‪،‬‬ ‫سینا‬
‫میخواهد برود؛ من نمیتوانم تو این کشور بمانم‪ ،‬من نمیخواهم اینجا وسط این جنگ لعنتی بمیرم؛ من میخوام بروم‬
‫اونور درس بخوانم‪ ،‬اونجوری شاید یه گُهی بشوم‪ ،‬شاید بتوانم یه کاری بکنم اینجا وسط توپ و آتیش‪ ،‬باید مفت و‬
‫مسلم بمیرم‪ ،‬بدون اینکه کاری از دستم بر بیاید‪.‬‬
‫(صدای زنگِ مدرسه‪ ،‬و سربازها که ادامهی دستشدِه را با کولهی سینا بازی میکنند‪ ،‬سینا کالفه‪ ،‬گوشهای میرود)‬
‫بچهها سالمتی سینا یه صلوات ختم کنید! (صلوات) احسان! میگم بهنام که پست اول باید از آفتابه مواظبت بکنه‬ ‫احمد‬
‫شخصیتِ این تحقیر بشه؛ تو یه مردانگی بکن پستِ اولِ پلو تو وایسا‪ ،‬من با سینا بریم یه گشتی این اطراف بزنیم‬
‫ببینیم چه خبریسه! شاید یه راهِ فراری بود‪.‬‬
‫یعنی فرار کنیمان؟‬ ‫بهنام‬
‫سرگروهبانو چیکار کنیم؟ به همه میگه آبروی ما میره‪.‬‬ ‫احسان‬
‫دست کم شاید این سینا رو فرستادیم رفت‪.‬‬ ‫احمد‬
‫ای بابا! مگه ما آدم نیستیم؟‬ ‫بهنام‬
‫گفتم شاید ری! حاال که کسی نرفته‪.‬‬ ‫احمد‬
‫باشه داداش زیاد دور نشیدا یه وقت سرگروهبان میآد‪.‬‬ ‫احسان‬
‫حواسِ شمام باشه بره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫(به همراه سینا میروند)(احسان در محل مورد نظر قرار گرفته و بهنام هم سیگاری آتش میزند‪).‬‬
‫همه چیزمان زورکیس‪ .‬اونی که مُخوایَ بهت نَمِدن‪ ،‬اونی که خوشت نَمیادَ باالخره بهت ِمچَپانَن! بیا دادا‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بهنام! من سیگار میکشم؟!‬ ‫احسان‬
‫یه دَنَه که اشکالی ندارد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫دود نمیکشم داداش‪ .‬برای کشتیگیر سمه‪ ،‬نفسه اینه رِه میگیره دیگه نمیشه کشتی بگیری که‪.‬‬ ‫احسان‬
‫دروغ مِگم بگو دروغ مِگی! مثلن خودِ تو‪ ،‬آخه کسی که قهرمان کشتی شدهس اینجا باید بیاد چی کند؟ واال! پا شدی‬ ‫بهنام‬
‫آمدی اینجا خودتَه گرفتار کردی که بعدش مجبور شی از وسط عملیات برگردی عقب طوق لعنتَه بندازی گردن‬
‫خودت‪.‬‬
‫وقتی فکر بچه هایی که رفتن عملیات ه می کنم‪ ،‬این مغز من سوت میکشه‪ ...‬این همه جوون‪ ،‬این همه آرزو‪ ،‬هیچ‬ ‫احسان‬
‫معلوم نیست اینا االن زنده هستن یا نه‪...‬‬
‫احسان گیوی!‬ ‫صدای معلم‬
‫بله آقا!‬ ‫احسان‬
‫نمیخوای بخونی تو؟ زودباش دیگه‪.‬‬ ‫صدای معلم‬
‫‪18‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫(سربازها مرتب روی نیمکت نشسته و سرگروهبان هم با ترکهاش آنجا راه میرود؛ احسان در مقابل بچهها از روی دفتر‪ ،‬میخواند)‬ ‫احسان‬
‫بابای من راست میگفت‪ ،‬قهرمانی با پهلوانی فرق دارد‪ .‬آره فرق دارد‪ ،‬ولی آخه اینها که فکر قهرمان المپیک شدن‬
‫تو سرِ اینا نیست؟ مگه تو قهرمانِ المپیک بشی‪ ،‬طالررِه بندازن گردنت‪ ،‬کم ارزشی دارد؟ یعنی تو شهید بشوی ارزش‬
‫ندارد؟ معلوم است که دارد‪ .‬تو مازندران یک هموزن داشتم‪ ،‬اسم این سهراب بود‪ ،‬همیشه در فینال پای کشتی من‬
‫بود‪ .‬دفه آخری که رفتم تو مسابقات گفتن آمده جنگ شهید شده‪ ...‬از همان جا حرف و حدیثها شروع شد؛‬
‫قهرمانی مال سهراب بوده‪ ،‬این پسره میترسه‪ ،‬کشتیگیری که یک ماه سابقهی جنگ تو پروندهش نباشه کشتیگیر‬
‫نیست‪ .‬بابای منم ول کن نبود‪ .‬منم گفتم یه چند ماهی میآیم و بر میگردم دیگه؛ چه میدانستم من را صاف میآرن‬
‫اینجا تو خط مقدم‪ ،‬وسط عملیات؛ حاال جواب بابای منرِه چی بدم؟ چه جوری دوباره بروم رو تشک‪ ،‬کشتی بگیرم؟‬
‫(صدای زنگِ مدرسه‪ .‬احمد توپی آورده و همگی بازی میکنند‪ ،‬تا اینکه سرگروهبان توپ را از آنها گرفته و با صدای زنگ‪ ،‬همه‬
‫رفته و فقط احسان و بهنام روی صحنه میمانند‪).‬‬
‫احسان! یکی دارد میآد این طرف! اسلحهم دارد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫نترس داداش قبل از اینکه دست به اسلحه ببره‪ ،‬خودم گردنِ اینِ ره میشکنم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫من برم سرگروهبانه خبر کنم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫واسه یه نفر آدم سرگروهبانو بیدار کنی؟‬ ‫احسان‬
‫بچههای خودمان نباشن؟‬ ‫بهنام‬
‫بچههای ما دو نفرن‪ ...‬این حتمن یه منظوری داره که اینجوری میآد‪.‬‬ ‫احسان‬
‫چه منظوری؟‬ ‫بهنام‬
‫هیس! (احمد دوان دوان وارد میشود‪ ،‬قبل از اینکه کاری بکند احسان او را گرفته و روی زمین میخواباند) استخونای تورو من‬ ‫احسان‬
‫میشکنم‪.‬‬
‫اَو احسان چیکار میکنی ری! منم احمد‪ ...‬احمدِ یارعلی اعزامی گیالن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫(میکوشد احسان را جدا کند) احسان جان احمدس‪ ...‬احسان!‬ ‫بهنام‬
‫احسان! عقلِ تو رو از دست دادی مگه‪ .‬احسان‪ ...‬آی بهنام دست من داره میشکنه بره‪...‬‬ ‫احمد‬
‫ول کن دیه نره غول! کشتی بدبخته (با قنداق اسلحه ضربهای به پشت احسان میزند‪ ،‬احسان یه لحظه از جا بلند شده و بهنام‬ ‫بهنام‬
‫را هم میگیرد ولی اندکی بعد به خود آمده و آرام میشود‪ .‬احمد به خود میپیچد) ای وای چی ُمکنی احسان‪ ...‬احسان!‬
‫اِ! تویی احمد؟ چرا نمیگی آقا؟‬ ‫احسان‬
‫تو مگه میذاری‪ ،‬این دیه آدمِ سابق نَمِشد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آخ‪ ...‬من فکر کنم این دستِ من شکست! کمرم‪ ،‬مهرههای کمرِ من جابجا شده‪.‬‬ ‫احمد‬
‫نه داداش کاری نکردم که! ببخش احمد آقا! تقصیر خودته دیگه باید شناسایی بدی دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫تو اصلن مهلت دادی من حرف بزنم؟‬ ‫احمد‬
‫تنها اومدی ما شک کردیم دیگه‪ ...‬سینا کجا رفته؟‬ ‫احسان‬
‫(میکوشد بلند شود) داره میآد‪ .‬نمیدانم شب عملیاتی چی به خورد ما دادن اصلن به معدهی من نساخته ری‪ .‬گالب به‬ ‫احمد‬
‫رویِ شما دل پیچه منو گرفته! من میگم چرا پیشروی ما انقد کُنده! نگو خورد و خوراکِ ما مشکل داره‪( .‬آفتابه را‬
‫برداشته و میخواهد برود)‬
‫اونه کجا ِمبَری احمد؟‬ ‫بهنام‬
‫کدومو بَره؟‬ ‫احمد‬
‫آفتابه رَه دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫میبرم خط دشمنو بشکنم‪ ...‬خب معلومه دِ ری دارم میرم مستراح دیگه!‬ ‫احمد‬
‫اونه بذار زمین هر جا مخوای بری برو!‬ ‫بهنام‬
‫‪19‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫بدونِ این که نمی تونم برم! (می خواهد برود)‬ ‫احمد‬


‫کجا؟ سرگروهبان آفتابه رَه سپردهس به من‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫این چه جدی گرفته آخه! سرگروهبان خواسته شخصیتِ تو رو تحقیر بکنه بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫چند دقیقه دیه معلوم ِمشَد که شخصیتِ کی تحقیر مِشد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫وا بده دِ بره دیوانه شدی مگه تو؟‬ ‫احمد‬
‫حداقل بذار من برم سرگروهبانه بیدار کنم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫بری سرگروهبانو بیدار بکنی بگی احمد میخواد بره مستراح؟‬ ‫احمد‬
‫خب‪ ،‬بیا همین پشت‪ ،‬کارتَه بکن!‬ ‫بهنام‬
‫چی چرت و پرت میگی تو بهنام‪.‬‬ ‫احمد‬
‫میگی دیه چی کنم؟ ماموریت من خاک بر سرم همینس دیه‪ ،‬بشین یه دقیقه‪ ،‬این پشت تمام کن دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫خب باشه‪ ...‬تی سره برگردون‪.‬‬ ‫احمد‬
‫نَمِشد که‪ ،‬من باید نگاه کنم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چی رو میخوای نگاه کنی؟‬ ‫احمد‬
‫چی رِه میخوای نگاه کنی؟‬ ‫احسان‬
‫(بهنام بر میگردد و احمد شتابان خارج میشود‪).‬‬
‫ای نامرد‪ ،‬دیدی؟ رفت‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫نره؟ خب رفت توالت دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫به من چه! میه من مسئول توالت رفتنِ اونم‪ .‬من مسئول آفتابهم‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آقا اصلن تو مدیرکل همهی آفتابهها‪ ...‬اما اینا به هم مربوطه دیگه! آفتابه‪ ،‬توالت‪ ...‬توالت‪ ،‬آفتابه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫پس مسئولیتِ من این وسط چی ِمشَد؟‬ ‫بهنام‬
‫توالت‪ ،‬آفتابه‪ ،‬مسئولیت تو‪.‬‬ ‫احسان‬
‫بیشعور‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫وله کن دیگه آقا‪.‬‬ ‫احسان‬
‫احسان یکی داره میآد اینور‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اصلن نترسی داداش‪ ،‬من خودم گردنِ اینِ میشکنم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫سیناست‪ ...‬توام مخوای گردنِ همهره بشکنی‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آره داداش سینایه‪( ...‬به سینا) خوبی؟‬ ‫احسان‬
‫سرگروهبان راست میگه هیچ راهی نیست اگرم باشه میخوره وسطِ دشمنو میدونِ مین‪.‬‬ ‫سینا‬
‫راه که هست ولی انگاری فقط خودش بلدس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫من نمیدونم ما چه جوری از اینجا سر درآوردیم که طوریمون نشده‪.‬‬ ‫سینا‬
‫اصلن یه همچین جایی پله مخواد چی کند؟‬ ‫بهنام‬
‫کدوم پل داداش؟‬ ‫احسان‬
‫همین‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫نگاه دوم‬
‫(بهنام با آفتابه‪ ،‬کنارِ سینا نشسته و احمد و احسان هم جایی آن جا خوابیدهاند‪ .‬بهنام سیگار آتش کرده و به سینا هم میدهد‪.‬‬
‫سینا به سرفه میافتد)‬
‫این چیه میکشی؟‬ ‫سینا‬
‫‪20‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫حال ِمدَد که‪ ...‬مِگم سینا‪ ،‬همهی اینا پیش دردی که من دارم هیچی نیست!‬ ‫بهنام‬
‫چه دردی؟!‬ ‫سینا‬
‫درد عشق! چیَه؟ نگاه عاقل اندر سفینه مُکنی!‬ ‫بهنام‬
‫نه بابا! تو که ازدواج کردی‪ ،‬نکردی مگه؟!‬ ‫سینا‬
‫ها؟! اونکه چرا‪ ،‬ولی‪ ...‬ولی باید زودتر برگردم دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫آره خب‪ ،‬باالخره دله دیگه‪ ،‬تنگ میشه! حتمن تازه ازدواج کردی؟‬ ‫سینا‬
‫سینا جان‪ ،‬مادر آدم تا آخر دنیام باشد‪ ،‬پای بچهاش وامِسد‪ ...‬ولی زن چی؟‬ ‫بهنام‬
‫زنت میخواد جدا شه؟‬ ‫سینا‬
‫چند روز پیش که قرارگاه بودیمان‪ ،‬زنگ زده بودم خواهرم!‬ ‫بهنام‬
‫خب!‬ ‫سینا‬
‫مُگفت برای نسرین خواستگار آمدهس!‬ ‫بهنام‬
‫نسرین خواهرته؟!‬ ‫سینا‬
‫نسرین خواهرمس االغ؟ نسرین زنمس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫یعنی چی‪ ،‬مگه میشه؟!‬ ‫سینا‬
‫فعلن که میبینی شدهس!‬ ‫بهنام‬
‫مگه نمیگی زنته؟!‬ ‫سینا‬
‫اون که چرا‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫خب پس چی؟!‬ ‫سینا‬
‫البته‪ ...‬البته زنِ زنمام که نیست!‬ ‫بهنام‬
‫آهان نامزدته؟!‬ ‫سینا‬
‫نامزد که‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫رفتی خواستگاری؟‬ ‫سینا‬
‫خواستگاری که‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫نشونش کردی؟‬ ‫سینا‬
‫نشان که‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫دوستدخترته؟!‬ ‫سینا‬
‫این لوس بازیا چیس‪ ،‬خجالت بکش‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫پس چه نسبتی با هم دارین؟ دختر خالته؟‬ ‫سینا‬
‫همسایهمان است‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫بهنام حاجیاسدی!‬ ‫صدای معلم‬
‫آقا اجازه!‬ ‫بهنام‬
‫پاشو بخون‪ .‬حواست کجاست؟‬ ‫صدای معلم‬
‫(سربازها مرتب روی نیمکتها مینشینند‪ ،‬بهنام از روی دفتر میخواند و سرگروهبان ترکه به دست قدم میزند‪).‬‬
‫نسرین دخترِ همسایهمان است‪ .‬از بچگی با هم بزرگ شدیمان‪ .‬همیشه هر جا رفته‪ ،‬مثل سایه باهاش بودهام که یک‬ ‫بهنام‬
‫وقت خدای نخواسته بالیی سرش نیاد‪ .‬چند دفه تو محل بخاطرش دعوایم شده است‪ .‬یک بار پدرش که چندتا‬
‫حجره باالتر از بابام مغازه دارد‪ ،‬جلویام را گرفت و گفت از جان دختر من چه میخواهی که از صب تا شب مث سایه‬
‫دنبالش مِری؟!‪ ...‬گفت من دخترم را به کسی که از صب تا شب کوچههارَه متر میکند نمیدهم‪ .‬من دخترم را به آدمی‬
‫که به خاطر ترس از جنگ سربازی نَمِرد‪ ،‬نمیدهم‪ .‬هر وقت رفتی سربازیتَه تمام کردی آمدی‪ ،‬نسرینم سر جایاش‬
‫‪21‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫بود‪ ،‬اونوقت با بابات بیا شاید یه کاری برایتان کردم‪ .‬ولی او دروغ میگفت!‬
‫(صدای زنگ مدرسه‪ ،‬سرگروهبان رفته و احمد و احسان سر جای خود خوابیدهاند‪).‬‬
‫خواهرم مُگفت برای نسرین خواستگارا آمدهس‪ .‬رفتن‪ ،‬سکهشانم گذاشتن‪ ...‬یعنی خواستن دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫نسرین چی؟!‬ ‫سینا‬
‫نَمِدانم‪ ...‬ولی خواهرم مُگفت پسره آدم حسابیس‪ ،‬مهندسس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اگه دوستت داشته باشه که نمیره بهنام جان؛ اگرم بره‪ ،‬یعنی نداشته دیگه‪ ...‬اینجوری که بهتره!‬ ‫سینا‬
‫سینا جان! همه چی که دست خود آدم نیست‪ ،‬مگه ما که االن آمدیم اینجا‪ ،‬خواست خودمان بودهس؟!‬ ‫بهنام‬
‫نه آقا نبوده دِ بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫شما نخوابیدی؟ داشتی حرفای مارَه مِشنیدی؟‬ ‫بهنام‬
‫نمی شه بخوابی که‪ ،‬اینجا ساکته صدای شما که دارید صحبت میکنید میپیچه در فضا‪ ،‬چه جوری دارید پست‬ ‫احمد‬
‫میدید آخه (صدای خُرخُر احسان) بیا اینم از این‪.‬‬
‫خب مِرفتی داخل مِخوابیدی‪ ...‬اینجا جای خوابیدنس؟‬ ‫بهنام‬
‫اونجام نمی شه بخوابی‪ .‬این سرگروهبان اصلن خواب نداره که ری‪ ...‬چشمِ این یه سره بازه‪ ،‬آدم از این میترسه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫انقد اینجا بیدار مونده‪ ،‬خوابیدن از یادش رفته‪( .‬از داخل کولهاش صابون و شامپو را در میآورد که سر و صورتش را بشورد)‬ ‫سینا‬
‫نمیدانم چرا این روزا همش یادِ دورانِ مدرسه میافتم‪ .‬هزار جور اتفاق دورِ برِ ما بود و ما باید میرفتیم مدرسه‪ .‬دلِ‬ ‫احمد‬
‫ما می خواست بازی کنیم‪ ،‬بیجار بریم‪ ،‬دریا بریم‪ ،‬جنگل بریم چه میدانم صد تا فکر و آرزو تو سرِ ما بود‪ ،‬ما باید‬
‫میرفتیم مدرسه‪ .‬تو مدرسه م چی به ما یاد دادن؟! ضرب و تقسیم و تجمیع و تفریق که هر چی فکر میکنی کجای‬
‫زندگی به دردِ تو میخوره؟ نمیدانی‪ .‬یک نفر به ما نگفت چه جوری زندگی بکنیم که حسرتِ عمرِ رفته به دلِ ما‬
‫نمونه‪.‬‬
‫مدرسه رَم ول کردیم که یه سامانی به زندگیمان بدیم نشد که‪ ،‬جنگ شد ناچار آمدیم اینجا‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫جنگ که همیشه بوده بَره‪ ،‬سرنوشتیسه دِ بره‪ .‬خداوندم در قرآن گفته دیگه‪« .‬اِن اهلل ال یغیرُ ما بِقوم‪ ...‬بسماهلل‬ ‫احمد‬
‫الرحمنِ الرحیم‪ .‬ان اهلل ال یغیرُ ما به قوم حتی یغیرُ ما به انفسهم‪ ».‬یعنی خداوند سرنوشت هیچ قومی رو دگرگون‬
‫نمیکنه مگه به دستِ خودشون‪ ...‬مگه هابیل و قابیل نبودن؟ اینا به خاطر خواهرِ اینا دعوا گرفتن؟ (بهنام و سینا‬
‫مشغول شستشو شدهاند) آقا‪ ،‬یوسف! مگه برادرایِ یوسف اینو توی چاه ننداختن؟ آمد بیرون دِ بِره‪ .‬این یونس‪...‬‬
‫دوتایی مشغول شست و شو میشید‪ ،‬کی پست میده؟‬ ‫احمد‬
‫پست مخواد چی کند؟ کی پا مِشد بیاد تو این بیابان که ما بخوایم اینه بپایم؟‬ ‫بهنام‬
‫سینا جان با این بهنام هم صابون نشو ری! این یه بار بزنه به این بسازه‪ ،‬هر شب باید بزنهها‪.‬‬ ‫احمد‬
‫چرا تو دلِ بچه رَه خالی مُکنی؟ نترس سینا جان‪ ،‬من خو دم صابون مراغه دارم از اون خوبام هست تازه سنگ پای‬ ‫بهنام‬
‫میزوجم دارم پوستِتَ جال ِمدَد‪ .‬یه جوری با هم استفاده مکنیمان‪.‬‬
‫بی خیال بابا بزن‪.‬‬ ‫سینا‬
‫بیا دیدی؟ این بچه دلش بزرگَس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫خب بده منم بزنم دِ ری!‬ ‫احمد‬
‫ای بابا دیه سه نفری نَمِشد که‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چرا نمیشه بهنام؟‬ ‫احمد‬
‫اونجوری یه نفر آب ِمریزد یه نفرم میشورد‪ ،‬سه نفر که بِشَد به هم مِریزد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫چند وقته این پوستِ من خشک شده‪ ،‬شاید این صابونو بزنم یه ذره اینو نرم بکنه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫بیا احمدآقا بزن! به اندازهی کافی هست‪ ،‬مگه قرار چقد اینجا بمونیم!‬ ‫سینا‬
‫معلوم نیس که‪ ،‬شاید یه روز شایدم‪...‬‬ ‫بهنام‬
‫‪22‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫شمارو نمیدونم‪ ،‬ولی من که آفتاب بزنه میرم‪.‬‬ ‫سینا‬


‫بهنام جان پاشو با آفتابه آب بریز صورتِ منو بشورم‪.‬‬ ‫احمد‬
‫با آفتابه؟!‬ ‫سینا‬
‫راست مِگد دیه‪ ،‬نجسس‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اَو راست میگی بَره‪ .‬بهنام منو نگاه بکن! یه پارچ داخل هست‪ ،‬باالی سرِ سرگروهبان‪ ،‬اونو وردار بیار‪( .‬بهنام در حال‬ ‫احمد‬
‫رفتن) فقط یواش برو این سرگروهبان بیداره‪ ،‬یه وقت نگه تو چرا پس آفتابه رو ول کردی‪.‬‬
‫ایی! من نَمِرم! االن دوباره به من گیر مِدد منم اعصابِشه ندارم‪ .‬سینا تو برو‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫مال من که از تو بدتره‪.‬‬ ‫سینا‬
‫کجاش بدترس؟!‬ ‫بهنام‬
‫من االن تو پستِ ژالهم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫ژاله؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟!‬ ‫بهنام‬
‫ژاله دِ کیسه؟!‬ ‫احمد‬
‫این پُله!‬ ‫سینا‬
‫نگاه سوم‬
‫(سربازها همه نگران و پریشان در آنجا میگردند و با یکدیگر بحث میکنند‪).‬‬
‫احسان‪ ،‬سر پست تو این یارو آمد؟!‬ ‫احمد‬
‫آره‪ ...‬اول خواستم با بیسیم اطالع بدم ولی نشد‪ ،‬قبل از اینکه بخوام سرگروهبانو خبر بکنم‪ ،‬خودش اومد و دوتایی‬ ‫احسان‬
‫رفتن داخل‪ ،‬فکر کنم دعوا گرفتن‪.‬‬
‫ما بیخودی به این سرگروهبانه اعتماد کردیمان‪ ،‬نکند اینا دزد باشن!‬ ‫بهنام‬
‫دزد باشن؟ مگه اینجا چیزی هست که بخوان بدزدن؟‬ ‫سینا‬
‫منظورم اینس که یه وقت ستون چهارم دشمن نباشن؟!‬ ‫بهنام‬
‫ستون چهارم چیسه بهنام؟ ستون پنجم دیگه!‬ ‫احمد‬
‫حاال هر چی! باور کن این پُلم واسهی دشمنس‪ ،‬ما وایسادیم اینجا کشیکشه مِدیمان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اگه این دشمن باشه که خودم گردنشه رَه میشکنم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫هیس‪ ،‬بچهها داره میآد‪.‬‬ ‫احمد‬
‫(کالفه است و با کیسهای که به دست دارد میآید‪ ).‬هر چی بِشان مِگی به مغزشان فرو نِمِره‪ .‬البته ای بیچاره که تقصیرش‬ ‫سرگروهبان‬
‫نیه‪ ،‬وقتی یک بچه رو مگذَرن دِ اونجه‪ ،‬دو تا ستاره مچسبونن دِ اینجِش اووقت مویِ بیست سال سابقهی خدمتِر‬
‫مجبور ِمنَن که از او فرمون بُبرم همی مِره دگه! به حمید گفتم نیروی جدید بِری مو اَمده‪ ،‬باید فردا با خودش مایحتاج‬
‫مورِه بیاره!‬
‫حمید؟! حمید دِ کیسه سرگروهبان؟!‬ ‫احمد‬
‫رابط مویه با قرارگاه‪ .‬فکر مِنین مو اینجه عقرب مُخورم؟ ای هر روز بِری مو غذا میآره‪ ،‬چند ساعتیم عوض مو پست‬ ‫سرگروهبان‬
‫مِده که مو بِتانم یک پلکی وَر هم بگذرم‪ ...‬حاال امروز چون شما دِ اینجه بودین سریع برگشت‪.‬‬
‫االن اینا غذایه سرگروهبان؟‬ ‫احسان‬
‫ها؟ پس فکر مِنین باروته؟ (سربازها هجوم میآورند) چه خبره؟ برید سر جاهاتا بشینِن‪ ،‬براتان ِمریزُم‪( .‬سربازها کاسههای‬ ‫سرگروهبان‬
‫خود را آماده کرده و سرگروهبان برایشان اندکی غذا میریزد‪ .‬همگی مشغول خوردن میشوند‪ ).‬احسان گیوی!‬
‫بله قربان؟‬ ‫احسان‬
‫‪23‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫تو بِری چی رفتی سراغ بیسیم؟! مگه نگفتم هر خبری رفت‪ ،‬مورِه بیدار کنِن؟!‬ ‫سرگرهبان‬
‫گفتم دیگه مزاحم شما نشم آقا‪ ...‬ولی سرگروهبان این بیسیم خرابهها! بذارید سینا یه نگاهی به این بندازه‪ ،‬شاید‬ ‫احسان‬
‫درست بشه‪.‬‬
‫مگه بچه بازیه که سینا درستش کنه؟ او بیسیم خراب نِیه تو بلد نیستی باهاش کار کنی‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫دستت درد نکنه دیگه داداش! خوراک من بیسیم و اطالعات و تلگراف و تلفنه آقا‪.‬‬ ‫احسان‬
‫حاال فکر کن که خط وصل مِرفت و تو مخواستی گزارش بدی! ِمدَنیستی هم چی باید بگی؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫آره دیگه‪ .‬میگفتم‪ ...‬عباس‪ ،‬عباس‪ ،‬احسان‪.‬‬ ‫احسان‬
‫عباس کیه؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫عباس‪ ...‬عباس‪ ...‬خب باال خره یکی اونور هست‪ ،‬اسم این عباس باشه به داد ما برسه دیگه داداش‪ .‬باالخره تو فامیل‬ ‫احسان‬
‫هر کس یه عباس هست دیگه‪ ...‬االن شما تو فامیلتون عباس ندارید؟‬
‫مو که خودُم عباسعلیِ خوشبختم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫خب دیگه‪ ،‬آفتاب آمد دلیلِ خورشید دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫طرف خط ما حیدره‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر؟ ما که تو فامیل حیدر نداریم!‬ ‫احسان‬
‫ُمگُم طرف خطِ ما حیدره‪ ،‬شناسهی مام دِ اینجه‪ ،‬ژالهی‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ژاله؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟‬ ‫سربازها‬
‫ژاله دِ کیسه؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫این پله‪.‬‬ ‫سینا‬
‫اگه اینجه‪ ،‬همه چی آروم باشه و از ما گزارش بخوان‪ ...‬چه مِگیم؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫میگیم‪ ،‬همه چی آرومه دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫نه خیر‪ ،‬مِگیم‪ ،‬ژاله چشمش شبنمه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫ژاله؟‬ ‫احمد‬
‫شبنم؟‬ ‫سربازها‬
‫آفت؟‬ ‫احمد‬
‫مهوش؟‬ ‫احسان‬
‫پریوش؟‬ ‫بهنام‬
‫(ضرب گرفته و میخوانند) غلط کرد شوهر کرد‪ ،‬همه را دربهدر کرد‪ ،‬منو خونین جگر کرد‪ .‬دیگه حالی به آدم میمونه؟‬ ‫سربازها‬
‫نه واال! احوالی به آدم میمونه؟ نه بال! عزیر چقدِه تو ماهی‪ ،‬فدات بشم الهی‪ ،‬عزیز‪...‬‬
‫استغفرهلل!‬ ‫احمد‬
‫یعنی خاک به هم سرتان کنَن‪ ...‬اگه یکی دو نفر دِ ای اطراف پرسه بزنن‪ ،‬چه میگیم؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫میگیم چند نفر آمدن اینجا برای ژاله‪ ،‬مزاحمتِ نوامیس ایجاد کردن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫مگیم‪ ،‬ژاله زیر بارونه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫آهان‪ ،‬پس باید رمزی صحبت بکنیم‪.‬‬ ‫احمد‬
‫اگرم که اوضاع خراب بِره و دشمن بخواد از پل رد بِره؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫مگیم بدوید بیایید ژاله دارد از دست ِمرَد!‬ ‫بهنام‬
‫‪24‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫خفه رو مرتکهی قُناس! مِگیم‪ ...‬مِگیم‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬


‫ژاله گرفتار کوالک رفته!‬ ‫سینا‬
‫باید اینارِه بنویسیم تا حفظ بکنیم دیگه‪ ...‬آدم قاطی میکنه داداش‪.‬‬ ‫احسان‬
‫بنویسیم؟ بعدن که شهید شدیم‪ ،‬این نوشته رو به عنوان وصیتنامه بدن دست زن ما‪ ...‬آخه این نمیپرسه‪ ،‬ژاله‬ ‫احمد‬
‫کیسه که تو انقدر نگران این شدی؟ این همه رفتی جنگ اونجا حواست به ژاله باشه؟ ژاله چشمش شبنم داره‪ ...‬ژاله‬
‫زیر بارون رفته‪ ...‬چند نفر مزاحم ژاله شدن‪ ...‬ژاله‪...‬‬
‫آره آقا! یعنی قهرمانِ کشتی افتاده دنبالِ شبنمشون؟‬ ‫احسان‬
‫مگه ما قرار اینجا بمونیم که بخوایم این چیزارو حفظ کنیم؟! (سکوت‪ ،‬نگاه همه و سرگروهبان‪ ،‬به سوی سینا برمیگردد‪).‬‬ ‫سینا‬
‫آقا صلوات ختم کنید!‬ ‫احمد‬
‫( به سویِ قابلمه رفته‪ ،‬آن را از سرگروهبان گرفته و همه را سر میکشد) سرگروهبان! میگم غذایِ دیگه نداریم؟ نه اینکه‬ ‫احسان‬
‫من کشتی میگیرم هر چیزی به معدهی من نمیسازه‪ ،‬اینهرِه نتونستم بخورم‪.‬‬
‫تو هم خیلی کشتی کشتی مِنی‪ِ ،‬مخَی یک بار بزنمت ور زمین‪ ،‬دهنت بِری همیشه بسته بره؟! فِرتِت در بره؟‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرگروهبان احسان قهرمان جهانس!‬ ‫بهنام‬
‫ایجوری نگای مو نکن عامو‪ ،‬پام که ِمرسید به تشک کشتی کسی جلو دارم نبود‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫(با اشتیاق از جا بلند شده و با سرگروهبان کلکل میکند) واقعن؟! کشتی میگرفتی؟! من که از خدامه داداش؛ اینجا یه‬ ‫احسان‬
‫حریف تمرینی داشته باشم این بدن من افت نکنه‪.‬‬
‫بشین بچه خجالتُم نِمِکشه‪ ...‬یک سن و سالی از مو گذشته‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫سریع ترسید‪ ...‬غالف کرد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫مو بترسم؟ مو مخوام ای رفیقتان پیش شما خراب نره‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ترسیدی دیگه سرگروهبان!‬ ‫احمد‬
‫اگه نمیترسید که ما االن اینجا نبودیم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫نترس داداش من یه دستی با تو کشتی میگیرم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫مو باس یک دستی با تو کشتی بگیرم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫(بهنام دست میزند و های و هوی میکند‪ ،‬احمد و سینا هم با او همراه میشود‪ .‬سرگروهبان را در برابر احسان قرار میدهند)‬
‫(گزارش میکند)(احسان با سرگروهبان گالویز شده و سرگروهبان نیز به ناچار وارد میشود‪ .‬احسان یک دستی کشتی میگیرد‬ ‫احمد‬
‫ولی سرگروهبان همهی زور خود را بکار بسته است) دو حریف در برابر هم قرار میگیرن‪ .‬سرگروهبان با دوبندهی قرمز و‬
‫احسان گیوی قهرمانِ کشتی جهان با دو بندهی آبی‪ .‬برای آن دسته از بینندگانی که گیرندههای سیاه و سفید دارن‬
‫باید عرض بکنم که احسان گیوی یک زانو بند به پای راستِ خودش بسته و‪ ...‬حاال سرگروهبان میره که زیر بگیره‬
‫ولی احسان گیوی بدل رو اجرا میکنه آفرین! آدمو یادِ کشتیهای عبداهلل موحد میندازه‪ .‬سرگروهبان با همهی سن‬
‫و سالی که داره جانانه ایستادگی میکنه‪ ...‬احسان گیوی زیر کتف میزنه‪ ...‬میچرخه‪ ...‬بلند میکنه و حاال‬
‫سرگروهبان رو خاک میکنه‪ ...‬آفرین دالور‪ ...‬باریک اهلل قهرمان‪( ...‬سربازها در آن میان میچرخند و هوار میکشند‪ ،‬بهنام‬
‫که از خود بیخود شده در بین همه میرقصد‪ ،‬سرگروهبان خشمگین احمد را که میخواهد دستِ سینا را باال ببرد کنار میزند‪.‬‬
‫همهی سربازها ساکت شدهاند ولی بهنام همچنان در آن میانه میخواند و میرقصد‪).‬‬
‫دمِ شازده حسین دو نفرَ کشتن‪ ،‬اگه تونَم بودی‪ ،‬تونَم ُمکشتن‪( ...‬سرانجام با ضربهی سرگروهبان به خود آمده و ساکت‬ ‫بهنام‬
‫میشود)‬
‫خاک به هم سرت کنن‪ ،‬خجالت نِمِکشی؟ اینجه رقاصخانهی؟ پستتِه بِری چه ول کردی؟ گمرو هم سر جات وایسا!‬ ‫سرگروهبان‬
‫امشو تا صبح پست آفتابه دَری‪( .‬رو به سینا) ها؟ نطقت واز رِفته؟ دست مِزنی ِمخَنی؟ بزنم شَقهات کنُم؟ (رو به احمد)‬
‫بری مو گزارشگر رفتی؟ عبداهلل موحد‪ ،‬ها؟ یک دو بندهای بری تو بسازم که هم از گیرندههای سیاه و سفیدُم پیدا‬
‫‪25‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫بره‪( .‬به احسان) فِرتِت در رفت؟! دگه بری مو شاخ نریها‪ ...‬ای بار دیه رحمی دِ کارُم نِیَه!‬
‫(در حال نشستن کمرش می گیرد‪ ،‬احمد می رود کمکش کند که مانع می شود) به مو دست نزن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بذار این کمر تورو بمالم‪.‬‬ ‫احمد‬
‫این وزنش از مو بیشتر بود وگرنه مو پوزشه به خاک مِزدُم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫معلومه ری‪( .‬سربازها پنهانی میخندند و آرام آرام سرگروهبان هم با آنها همراه میشود)‬ ‫احمد‬
‫خجالتُم نمکشه‪ ،‬پیر و جوون حالیش نیه‪ .‬خُبه دگه‪ ،‬برید ردِ کارتان‪ ...‬مِخندید حواستان پرت مِره از ژاله‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ژاله؟!‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟‬ ‫سربازها‬
‫ژاله دِ کیسه؟!‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫این پله! (سربازها همچنان به خندههای پنهانی خود میرسند ولی سرگروهبان به جایی که شاید ژاله باشد خیره مانده است‪).‬‬ ‫سینا‬
‫سرگروهبان؟ سرگروهبان؟!‬ ‫سینا‬
‫چی شده این بره؟ قلبِ این نگرفته باشه؟‬ ‫احمد‬
‫سرگروهبان؟ خوبی؟‬ ‫احسان‬
‫تقصیر تواَس دیگه‪ ،‬تا همه رَه نکشی ول نَمُکنی !‬ ‫بهنام‬
‫کاری نکردم که!‬ ‫احسان‬
‫چرا دیگه آقا‪ ،‬سفت کشتی گرفتی‪ ،‬این پیریسه‪ ،‬مالحظه نداری تو؟‬ ‫احمد‬
‫این قبلن هم اینجوری شده‪.‬‬ ‫سینا‬
‫آره دادا‪ ،‬به کشتی چه ربطی داره؟‬ ‫احسام‬
‫(گویی از میان خواب به خود آمده) خواب موندم‪ ...‬خواب موندم‪ ...‬نگفتم؟ نگفتم بری مو نیرو بفرستین؟ نگفتم باالخره‬ ‫سرگروهبان‬
‫ای پلکا سنگین مرن‪ ،‬مِفتن رو هم‪ ،‬دشمن از ای پل رد مِره‪ ...‬اونوقت جواب شهر و مردمی که توش خواب رفتن کی‬
‫مِخه بده؟‬
‫سرگروهبان آروم باش سرگروهبان‪ ...‬کسی از روی پل رد نشده‪...‬‬ ‫احمد‬
‫راست مگد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(سراغ بیسیم میرود) حیدر‪ ...‬حیدر‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫اون بیسیم خرابه آقا گفتم که‪.‬‬ ‫احسان‬
‫مگه قرار نرفت که بِری مو همراه بفرستید؟ (صدای خرخر)‬ ‫سرگروهبان‬
‫خط شما مورد داره‪ ،‬صداتون مفهوم نیست‪.‬‬ ‫صدا‬
‫(کالفه و عصبی) خط مو طوریش نِیه‪ ،‬خط شمایه که مورد دَره‪ ...‬موره سر مِگردونین؟ مو خودم ختم عالمم! بیست ساله‬ ‫سرگروهبان‬
‫دَرُم دِ ای ارتش خدمت ُمنُم؛ اگه هم درجههای مورِه نگرفته بودن‪ ،‬االن باید بِری مو پا مِچسبوندین‪.‬‬
‫چی میگی سرگروهبان؟ میخوای یه کاری بکنی بفرستن شمارو دادگاه نظامی؟‬ ‫احمد‬
‫عباسعلی خوشبخت! بیا بخون دیگه‪.‬‬ ‫صدای معلم‬
‫(سربازها مرتب نشسته و سرگروهبان از روی دفتر میخواند)‬
‫بفرستن آقا بفرستن! از ای بدتر که نمیرود ‪ .‬خودشان که مُخورن و میبرن‪ ،‬هیچ کار نمیرود‪ .‬اونوقت مو یک بار زن و‬ ‫سرگروهبان‬
‫بچهام را با ماشین دولت بردم به گردش‪ ،‬آسمان به زمین آمده است‪ ،‬قرآن خدا غلط رفته است‪ ،‬بیت المال به یغما‬
‫رفته؛ درجههای مورِه گرفتن و تبعیدُم کردن به اینجه‪ .‬مو خودم به جهنم‪ ،‬زن و بچهی مو چه گناهی کرده بودن که‬
‫باید دِ دیار غربت‪ ،‬یکه و تنها زیر بمباران دشمن‪ ،‬هم بروند به زیر آوار؟! خوش قلبی هم حدی دارد‪ ،‬یک نفر نیست‬
‫که به این همه آدم فکر کند؟ به این جنگ فکر کند؟ به این فکر کند که مو چند وقته پلکام روی هم نرفته؟ کابوس‬
‫‪26‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫این که خوابم ببره‪ ،‬این که مو خوابم بره و دشمن از ای پل رد بره‪ ،‬فکر این که او طرفِ پل یک بچهای مثل پسرِ مو بغل‬
‫مادرش خوابیده‪ ،‬خیال این که مادرش چِشِمش به دَره که باباش از در برسه کنارش باشد‪ ،‬خواب و خوراک بری مو‬
‫نگذاشته! همه چی دارد از یادم میرود؛ فقط یک چیز یادم مانده است‪ ،‬جُنگ‪.‬‬
‫جَنگ‪.‬‬ ‫احمد‬
‫جَنگ‪.‬‬ ‫احسان‬
‫جَنگ‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫جَنگ‪.‬‬ ‫سینا‬
‫بیخوابی زیاد فراموشی میآره سرگروهبان‪.‬‬ ‫احمد‬
‫ها‪ ،‬فراموشی مِیره‪ .‬مو هم همه چیره یاد کردم‪ ...‬پدرم‪ ،‬مادرم‪ ،‬خواهر و برادرم‪ ،‬مدرسه‪ ،‬ارتش‪ ،‬زنم‪ ،‬پسرم‪ ...‬ولی‪،‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫همی َمیُم چشامِه ور هم بگذرم‪ ،‬همه شان مثل فیلم از جلوم رد مِرن‪ ،‬انگار که همی حاال اینجه وِیسادن‪ ...‬خوابُم که‬
‫نرم‪ ،‬میبینم که دشمن با همهی افرادش دَرِه از پل رد مِره‪.‬‬
‫حاال که ماهستیم سرگروهبان ‪ ،‬چهار نفری هوای همه چیز رو داریم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫راست مگد دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫شما مگه قرار نیه برگردِن؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫حاال بر میگردیم‪ ،‬چه عجلهایسه‪.‬‬ ‫احمد‬
‫حمید بری مو گفت چکار رفته؛ مو هم بیست ساله دَرُم دِ این ارتش خدمت ُمنُم؛ از همون اول که اَمدید‪ ،‬فهمیدم که‬ ‫سرگروهبان‬
‫از وسط عملیات فرار کردِن‪.‬‬
‫(سربازها هراسان و پریشان پس کشیده و با یکدیگر کلنجار میروند و احمد را جلو میاندازند تا مگر حرفی بزند)‬
‫ای بره ببین چه بدبختی برای ما درست شد آخه‪ ...‬اصلن نمی دانم چی شد که تو چند روز ما رو آوردن تجهیز کردن‬ ‫احمد‬
‫برای عملیات‪ ...‬عملیات برگشت تو کارش نبود‪ ،‬مام باید بر میگشتیم‪ .‬باالخره هر کسی یه بدبختی برای خودش داره‬
‫دیگه‪ .‬من چند بار رفتم با سروان وکیلی‪ ،‬سروان وکیلی فرماندهی عملیات‪ ،‬صحبت کردم‪ ،‬اونم میشنید و چیزی‬
‫نمیگفت‪ ...‬تا اینکه شب عملیات سروان به من گفت که این بچه ها رو بردارم و برگردم عقب‪ ...‬بدون اینکه کسی خبر‬
‫داشته باشه‪ ...‬باور بکن سرگروهبان‪ ،‬سروان وکیلی خودش به من گفت‪ ...‬ای خدا حاال من چه جوری ثابت بکنم آخه‪...‬‬
‫حاال نمی دانیم چی شده‪ ...‬چه بالیی سر اونا امده‪ ...‬آمدیم اینجا گرفتار شدیم‪....‬‬
‫احمد یارعلی!‬ ‫صدای معلم‬
‫بله آقا؟‬ ‫احمد‬
‫بیا انشاتو بخون‪ ،‬نوبتِ توئه‪.‬‬ ‫صدای معلم‬
‫(سربازها و سرگروهبان نشسته و احمد از دفترش‪ ،‬انشایاش را میخواند‪).‬‬
‫بیست سالِ من بود که ازدواج کردم‪ .‬چهارده سال تمام هر چی به این در و آن در زدیم بچهی ما نشد! هر چی دکتر‬ ‫احمد‬
‫بود رفتیم‪ ،‬هر چی قرص و دارو بود خوردیم‪ ،‬هر جا امامزاده بود ما رفتیم‪ .‬ولی فایدهای نداشت! نمیدانم‪ ،‬با خودم‬
‫گفتم اگه قراره نسلی از من باقی نمانه پس خودِ من دیگه برای چی بمانم آخه‪ ...‬آمدم جنگ‪ .‬وسط توپ و گلوله‬
‫آتیش به خدا گفتم‪ ،‬وا بده دِ بَره! یه بچه که دیگه خواستهی زیادی نیست‪ .‬من تا کی باید چشم براه بمونم آخه؟ وقتی‬
‫برگشتم خانمم گفت‪ ،‬یه دکتری از خارج آمده یه چند روزی رشتیسه‪ ...‬بِریم اینم مارو ببینه شاید فرجی بشود و‬
‫گرهی کار ما باز بشود‪ .‬رفتیم‪ .‬باالخره خدا خواست و خانم من باردار شد‪ ،‬منم دوباره برگشتم جنگ‪ .‬چند روز پیش‬
‫زنگ زده بودم بهش‪ ،‬گفت بچهی ما دنیا آمده است‪ ،‬دختر است‪ .‬اصلن از اولم دلِ من دختر میخواست‪ ...‬خانمِ من‬
‫گفت اسمِ اینو نمیذاره تا من برگردم‪ .‬منم گفتم برم اسم این بچه ی منو بذارم‪ ،‬دخترِ منو بعد از این همه سال چشم‬
‫انتظاری ببینم‪ ،‬دوباره بر میگردم‪ ...‬ولی انگار این سرنوشت همیشه از ما جلوتریسه‪ ،‬پروندهی آدم را وقتی که خودِ‬
‫آدم نیست میبندن‪.‬‬
‫‪27‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫(صدای زنگِ مدرسه)‬


‫شما یک شانسی آوردِن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫چه شانسی سرگروهبان؟‬ ‫احمد‬
‫شما که از یک طرف دِگه خواستِن برگردِن‪ ،‬از وسط میدون مین سر بدر آوردِن و مینا زیر پاتان منفجر رفتن! دشمنُم‬ ‫سرگروهبان‬
‫فکر کرده که عملیات از اونجه برقرار رفته‪ ...‬نیروهاشه جمع کرده دِ اوطرف‪ ،‬اَمده پی شما‪.‬‬
‫پس بگو چرا یه دفعه همه آمدن دنبال ما!‬ ‫بهنام‬
‫بچههای عملیاتم رفتن جلو‪ ،‬هم خطه شکستن‪ ،‬هم پیشروی کردن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫یعنی اینا شهید نشدن؟!‬ ‫احمد‬
‫حاال همه میفهمن که ما بین اونا نبودیم‪.‬‬ ‫احسان‬
‫فرماندهی عملیاتتان‪ ،‬گفته که رفتن شما از وسط عملیات یک تاکتیک نظامی بوده!‬ ‫سرگروهبان‬
‫یعنی این نگفته که ما از وسطِ عملیات فرار کردیم؟!‬ ‫احمد‬
‫این مدیون کرده مارو دیگه‪.‬‬ ‫احسان‬
‫حاال چه جوری براش جبران کنیم؟‬ ‫بهنام‬
‫چرا باید یه همچین کاری بکنه؟!‬ ‫سینا‬
‫به تو چه ربطی دارد؟ دلش خواستهس‪ .‬فضولی تو؟‬ ‫بهنام‬
‫یک فرمانده که نیروهای خودشه خراب نِمنه‪ ،‬مثل یک معلمی که جورِ همهی شاگرداشه ِمکشه‪ ،‬چه خوب چه بد! دگه‬ ‫سرگروهبان‬
‫از فرار و ای حرفا چیزی نگِن‪ ،‬هر کسی یک سرنوشتی دَره‪ ،‬حاال دِگه سرنوشتِ ما گره خورده به ای ژاله‪.‬‬
‫ژاله؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟‬ ‫سربازها‬
‫ژاله دِ کیسه؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟!‬ ‫سرگروهبان‬
‫این پله!‬ ‫سینا‬
‫وَخیزِن‪ ،‬وقتِ امتحانه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫آخ جان امتحان!‬ ‫بهنام‬
‫چه امتحانی سرگروهبان؟‬ ‫احمد‬
‫ای همه اطالعاتی که بهتان دادُم‪ ،‬باید ببینم یاد گرفتِن یا نه‪ .‬یاال‪ ،‬این میز و نیمکتاره کنارِ هم بگذارید‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫آها‪ ،‬امتحانه بگیر‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫تو چرا ذوق داری؟ خیلی بلدی؟‬ ‫احمد‬
‫معلومس که بلد نیستم‪ ،‬اما امتحانه مِدیم مِریم خانهمان دیه‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫(سربازها میزها و نیمکتها را کنار هم چیده و خود کولههایشان را انداخته و پشتِ میزها مینشینند و مشغول امتحان دادن‬
‫میشوند‪ .‬سرگروهبان هم باالی سر آنها مراقبت میکند که تقلب نکنند‪ .‬بعد از نشستنِ سرگروهبان‪ ،‬همگی آرام آرام‪ ،‬به خواب‬
‫میروند‪ .‬ناگهان بهنام از خواب پریده و به ژاله مینگرد‪ .‬ترس جانش را گرفته و زبانش بند آمده است‪).‬‬
‫یا شازده حسین‪ ...‬اینا از کجا آمدن؟ کی آمدن؟! یعنی خوابم برده است؟! حاال باید چی کنم؟!‬ ‫بهنام‬
‫(احمد را از خواب بیدار میکند‪).‬‬
‫احمد پاشو ببین روی پل چه خبرس!‬ ‫بهنام‬
‫یا پیغمبر‪ ...‬اینا کی رفتن‪ ،‬تا اونجا رسیدن که تو نفهمیدی؟! خواب مرگ رفته بودی بهنام؟ سینا‪ ،‬پلو نگاه کن‪.‬‬ ‫احمد‬
‫احسان پلو نگاه کن!‬ ‫سینا‬
‫سرگروهبان پلو نگاه کن!‬ ‫احسان‬
‫‪28‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫پس ای مرتکهی الدنگ دِ اینجه چکار مِکرده؟!‬ ‫سرگروهبان‬


‫چی شده داداش؟!‬ ‫احسان‬
‫از پل رد شدن؟!‬ ‫سینا‬
‫هنوز که رد نشدن ولی‪...‬‬ ‫احمد‬
‫(پس از دیدن موقعیت دشمن جا خورده و بهت زده مانده و رو به بهنام) خاک به هم سرت کنن‪ ...‬اینا با ای همه یال و‬ ‫سرگروهبان‬
‫کوپالشان از اینجه رفتن تو نفهمیدی؟! پس هم تو به درد چی مخوری؟‬
‫نَمِدانم چی شد سرگروهبان؟ به خودم که آمدم دیدم تا اونجا رفتن‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫به خودت امدی؟ تو اصلن خودتر مِشناسی؟ اینجه ره مِشناسی؟ مِدنی چکار رفته؟ تو که عرضه ندشتی‪ ،‬نِمتَنِستی‬ ‫سرگروهبان‬
‫پست بدی بری چی همو اول نگفتی که تکلیف ما روشن بره؟‬
‫من که گفتم کار ما نیست‪ ،‬گفتم که ما باید بریمان‪ ،‬شما خودت نیامده ماره گذاشتی اینجا که پست بدیمان‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫خفه رو هم دهنتر ببند‪ ...‬تقصیر تو نِیه‪ ،‬تقصیر او کسیه که هر چی بهش مگم که مو همراه َمیُم به خرجش نِمره‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫تقصیر مویه که به ادم ولنگاری مثل تو اعتماد کردم‪.‬‬
‫سرگروهبان‪ ،‬اینا دارن میرن زودتر باید گزارش بدی بَره‪.‬‬ ‫احمد‬
‫(همچنان که به سوی بیسیم میرود) دِگه چه فایدهای دَرِه! حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫ژاله؟‬ ‫احمد‬
‫ژاله؟‬ ‫سربازها‬
‫ژاله دِ کیسه؟‬ ‫احمد‬
‫نِمدَنُم‪ ...‬نِمدَنُم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫(سربازها از شدت ترس و وحشت‪ ،‬با سرگروهبان تکرار میکنند)‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫ساکت صدایِ طرف نمیه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫هیس‪ ،‬بچهها حرف نزنید دیگه‪ ،‬صدا نمیره‪ ...‬بگو سرگروهبان‪ ،‬بگو‪.‬‬ ‫احمد‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر‪ ،‬ژاله‪( ...‬همه خشمگین به او نگاه میکنند) ببخشید‪ ...‬بگو‪ ،‬االن صدا میره‪.‬‬ ‫احسان‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سربازها‬
‫ُمگُم صدای طرف نمیه!‬ ‫سرگروهبان‬
‫بگو آقا‪ ،‬بگو‪.‬‬ ‫احمد‬
‫حیدر‪ ،‬ژاله گرفتار کوالک رفته‪...‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫شاید‪...‬‬ ‫سینا‬
‫ساکت دیگه آقا‪...‬‬ ‫احسان‬
‫‪29‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫میگم شاید اتصال گیرندهی برد صداش قطع شده‪.‬‬ ‫سینا‬


‫راست میگه‪ ،‬شاید گیرندهی بردندهی این قطع شده!‬ ‫احمد‬
‫گیرندهی برد اینِ بردن‪.‬‬ ‫احسان‬
‫دِگه دیر رفته‪ ...‬از دست ای بیسیمُم کاری بر نِمیه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫پس باید چیکار بکنیم سرگروهبان؟‬ ‫احمد‬
‫باید بریم جلو!‬ ‫سرگروهبان‬
‫بریم جلو؟‬ ‫احمد‬
‫(همگی پشتِ میزها پنهان میشوند)‬
‫چه کنیمان؟!‬ ‫بهنام‬
‫باید با دشمن درگیر برِم‪ ...‬نیروهای خودی دِ پشت تپه صدای درگیریه مِشنون‪ ،‬میاَن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫سرگروهبان! میدونی اونا چند نفرن داداش؟!‬ ‫احسان‬
‫دِگه چارهای نِدَرِم‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫خب اینجوری که همهمون میمیریم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫راست ِمگَد دیه!‬ ‫بهنام‬
‫یعنی اون بدبختایی که دِ اوطرف پل بخاطر حماقت ما میمیرن اَدم نیستن؟! هم مردمی که دِ شهر به خیال اینکه ما‬ ‫سرگروهبان‬
‫هستیم گرفتن خوابیدن؟‬
‫اصلن این بحثا نیست که سرگروهبان‪ ...‬آخه ما مهماتم نداریم بخوایم با اینا درگیر بشیم‪ ،‬با یه اسلحه که‪...‬‬ ‫احمد‬
‫(زنگِ مدرسه به صدا در آمده و سرگروهبان و سربازها به خط شده و از روی دفترهایی که دارند‪ ،‬شروع به خواندن میکنند‪).‬‬
‫یک مقداری مهماتو چند تا نارنجک دِ سنگر هست‪ ،‬از او گذشته‪ ،‬ما میخواهیم برویم جلو که هم بچههای خودی‬ ‫سرگروهبان‬
‫خبر بِرن‪ ،‬هم سرعت حرکت اینا کند بِره! مو دارم میروم‪ .‬یعنی باید بروم‪ ،‬ای تنها کاریه که از دست مو بر میآید‪ ،‬هر‬
‫کس که میخواهد با من بیاید‪ ،‬هر کسم که نِمیه دِ اینجه نماند‪ ،‬اینجه دِگه جای موندن نیَه! البته قرارم نِیه که شما با‬
‫مو بیایین‪ ...‬این تاوان خوابیدنِ مویه‪ ،‬هر کسی یک بختی دَره‪ ،‬سرنوشت مو نخوابیدن بوده‪ ،‬سرنوشت شما هم شاید‬
‫برگشتن! زن و بچهی مو هم دِ یکی از همی حملههای شبانه رفتن دِ زیر آوار! عباسعلی خوشبخت‪ ،‬کاشمرِ خراسان‪.‬‬
‫(دفترش را بسته و رو به ژاله میایستد‪).‬‬
‫شما تنهایی میخواهی چیکار بکنی آخه؟‬ ‫احمد‬
‫قبل از اینکه ما بیاییم او اینجا تنها بوده است‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫اگه تنها بود‪ ،‬سر پست خوابش نمیبرد‪.‬‬ ‫احسان‬
‫نسرین به رویام غیظ کرده بود‪ ،‬هر چه میگفتم چی شده است جوابم را نمیداد‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫میگید چیکار کنیم؟! مگه کاری از دستمان بر میآید؟‬ ‫سینا‬
‫یعنی وایسیم همین جا‪ ،‬نگاه بکنیم که این ها چه جوری از روی پل رد میشوند و میریزند توی شهر؟‬ ‫احمد‬
‫انقدر باهاش کاویدم تا برگشت گفت‪ ...‬جنگ نَمِرفتی بهتر از این بود که اینجوری بخوای برگردی‪.‬‬ ‫بهنام‬
‫باالخره هر کسی یه جوری خودشه ره توجیه میکنه دیگه داداش‪ .‬فقط من نمی دونم احسان گیوی میخواد چیکار‬ ‫احسان‬
‫کنه؟ می خواد بگه از وسط عملیات برگشته اومده اینجا وایساده تا دشمن بیاد از جلوی چشمش رد بشه بره تو‬
‫خاکش؟!‬
‫من نمیفهمم‪ ،‬معنی این حرفا چیه؟! میدانید آنجا روی آن پل چه خبر است؟!‬ ‫سینا‬
‫هنوز که خبری نیست‪ ،‬اخبارش وقتی شروع میشود که اینها از پل رد بشوند بَره!‬ ‫احمد‬
‫نسرین دیوانه نیست که یه دَنه مهندس را ول کند‪ ،‬بیاید زن من بِشَد‪ ...‬یه دَنه پله من نتانستم بپام‪ ...‬خواب بدبختی‬ ‫بهنام‬
‫بودهس‪ ،‬خواب بیچارگی بودهس‪ ،‬من با سرگروهبان میروم‪ ،‬مرگ یک بار‪ ،‬شیون هم یک بار؛ بهنام حاجیاسدی‪،‬‬
‫‪30‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫قزوین‪( .‬دفترش را بسته و رو به ژاله میایستد‪).‬‬


‫از اول قرار بود همهی ما باهم برگردیم‪.‬‬ ‫سینا‬
‫کجا برگردیم؟! هر کسی یک بار باید در سختترین مسابقهی زندگیش شرکت کنه‪ ،‬اگر نرود روی تشک تا آخر‬ ‫احسان‬
‫عمرش نمیفهمد که برنده بوده یا بازنده! احسان گیوی‪ ،‬پایتختِ کشتی‪( .‬دفترش را بسته و رو به ژاله میایستد‪).‬‬
‫اینجا همه چی در هم است! اجبار و اختیار و اصرار و انکار‪ ...‬هر چند که از همان بچگی و دوران مدرسه هم اجبارش‬ ‫احمد‬
‫بری ما بود و اختیارش برای دیگران ری!‬
‫احمد دلش از همهی ما بیشتر به برگشتن است‪ .‬او میخواهد برگردد و روی بچهاش اسم بگذارد‪.‬‬ ‫سینا‬
‫نمیدانم‪ ،‬امشب توی اون شهری که آنطرف پُل است‪ ،‬چند تا بچه به دنیا آمدهاند؛ ولی دلِ من نمیخواهد که غیر از‬ ‫احمد‬
‫پدر و مادر خودشان‪ ،‬کس دیگری برای آنها اسم انتخاب بکند‪ .‬احمد یارعلی‪ ،‬داوطلب اعزامی‪ ،‬گیالن‪( .‬دفترش را‬
‫بسته و رو به ژاله میایستد‪).‬‬
‫تا مو دستور ندادُم‪ ،‬هیچ کس‪ ،‬هیچ کار نِمِنه‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫بله قربان‪.‬‬ ‫سربازها‬
‫(همگی به جز سینا‪ ،‬با ترانهای که میخوانند‪ ،‬قدمرو به سوی ژاله میروند‪).‬‬ ‫همگی‬
‫یادت میآد به من گفتی چیکار کن‬
‫گفتی از مدرسه امروز فرار کن‬
‫فرار کردم من اونروز زنگِ آخر‬
‫نرفتم مدرسه تا سالِ دیگر‬
‫نرفتم مدرسه تا سالِ دیگر‬
‫عجب غافل بودم من‪ ،‬اسیر دل بودم من‬
‫اسیرِ دل نبودم اگه عاقل بودم من‬
‫(به سینا نزدیک میشود) ما که به دشمن برسیم‪ ،‬ای کمین لو رفته حساب ِمرَه‪ ،‬پس دِ اینجه نمون‪ ...‬همی حاال حرکت‬ ‫سرگروهبان‬
‫کن‪ .‬از ای مسیر که بری یک دَنه تک درخت بلوط پایین تپیه‪ ،‬کنار او درخت‪ ،‬یک راه مالرویه‪ ،‬که ِمرَه مرسه به‬
‫نیروهای خودی‪ ...‬حواستر جمع کن که اشتباه نری‪ .‬اسمِ تو چی بود؟‬
‫سینا باقری‪.‬‬ ‫سینا‬
‫بنویس‪ ،‬اسمِتِر بنویسو حرکت کن‪.‬‬ ‫سرگروهبان‬
‫(سرگروهبان کنارِ سربازهاست‪ .‬سینا همچنان گنگ و سرگردان مانده‪ ،‬آنها را میبیند که شاید از آنجا دور میشوند‪ ،‬درمانده‬
‫اسلحه را برداشته و میخواهد از سویی دیگر برود که صدای خِرخِر بیسیم‪ ،‬مانعاش میشود‪ .‬نگاهش در آواهای مبهمی که از آن‬
‫به گوش میرسد گره میخورد‪ ،‬با خودش کلنجار میرود و پریشانی جانش را پُر میکند‪ .‬آرام و بیاختیار به سوی بیسیم رفته و‬
‫تالش میکند که آن را درست کند‪ .‬پس از چند بار امتحان‪ ،‬موفق میشود که ارتباط بگیرد‪).‬‬
‫حیدر‪ ،‬حیدر! حیدر‪ ،‬حیدر! صدای منو داری؟!‬ ‫سینا‬
‫صدات مفهوم نیست‪.‬‬ ‫صدا‬
‫حیدر‪ ...‬بارون گرفته ‪ ،‬کوالک رفته‪.‬‬ ‫سینا‬
‫چی شده؟ تکرار کن مفهوم نبود!‬ ‫صدا‬
‫پل داره از دست میره‪ ...‬طوفان شده‪.‬‬ ‫سینا‬
‫لطفن پیامتو آروم تکرار کن!‬ ‫صدا‬
‫حیدر جان! دشمن داره از روی پل رد میشه‪ ،‬طوفان و سیل اومده‪ ...‬آها‪ ...‬ژاله گرفتارِ کوالک رفته‪...‬‬ ‫سینا‬
‫ژاله؟!‬ ‫صدا‬
‫ژاله!؟‬ ‫سربازها‬
‫‪31‬‬ ‫کمینِ ژاله‪ /‬حامد مکملی‬

‫ژاله دِ کیسه؟!‬ ‫احمد‬


‫(حاال همه ژاله را مینگریم و دشمنانی که دارند از روی آن رد میشوند)‬

‫حامد مکملی‬

You might also like