You are on page 1of 285

‫ناخوشبختی‬

‫‪.1‬‬
‫آن موقع دیگر مطمئن بود یک نفر دنبالش بود‪ .‬یک نفر ک ه س ایه ب ه س ایه او را از‬
‫در شرکت تعقیب کرده بود‪ .‬پیاده رو آن موقع شب س اکت و س وت و ک ور ب ود‪ .‬بی‬
‫اختیار قدم ها را تند تر کرد‪ .‬عرض خیابان را طی کرد و به طرف دیگ ر آن رفت‪.‬‬
‫نفس نفس می زد‪ .‬عرق می ریخت‪ .‬می لرزید‪ .‬هر آن منتظر یک حادثه بود‪ .‬م رتب‬
‫برمی گشت و پشت سر را نگاه می کرد‪ .‬کالغی از فراز درختی پری د‪ .‬ب اد س ردی‬
‫می آمد‪ .‬اولین بار نبود که چنان حالی داشت‪ .‬بخصوص ساعت غروب که خانه ب ر‬
‫می گشت‪ ،‬مدام خیال می کرد یک نفر او را زیر نظر داشت و مخفیان ه دنب الش می‬
‫آمد‪ .‬اخبار و حوادثی که اینجا و آنجا می خواند و می شنید در ذهنش مرور می ش د‪.‬‬
‫دختری که توسط چند نفر ناشناس ربوده شده بود‪ .‬پیرزن تنه ایی ک ه نیم ه ش ب ب ه‬
‫خانه اش دزد زده بود‪ .‬خود را در معرض فاجعه می دید‪ .‬هربار که موتور سواری‬
‫با سرو ص دا از کن ارش می گذش ت ی ا اتوم بیلی کن ارش س رعتش را کم می ک رد‪،‬‬
‫برای قرار گرفتن در معرض یک حادثه مرگبار آماده می ش د‪ .‬س ال ه ا ب ود دچ ار‬
‫چنین ترسی بود‪ .‬ترس از مردم‪ .‬ترس از خیابان ها‪ .‬از ماشین ها‪ .‬موتورها‪ .‬تع داد‬
‫آدم هایی ک ه قیاف ه ه ا و ظ واهر عجیب و غ ریب داش تند ه ر روز بیش تر می ش د‪.‬‬
‫خالکوبی های ترسناک‪ ،‬سر و صورت های زخمی‪ ،‬نگاه های وحشی و نفرت آلود!‬
‫م دام بای د م راقب باش ی ت ا کس ی ب ه ت و آس یب نزن د‪ .‬ش هر یع نی وحش ت‪ .‬دله ره‪.‬‬
‫اضطراب‪ .‬تشنج‪ .‬و انبوه آدم هایی که تو را تهدید می کنند‪ .‬خوشبختی تو را‪ .‬آرامش‬
‫تو را‪ .‬سالمتی تو را‪ .‬تو را و آدم هایی که مسولیت مراقبت از آن ها را داری‪.‬‬
‫"صبر کن ناهید‪" .‬‬
‫ایستاد‪ .‬برگشت دید در یکقدمی اش بود‪ .‬نفسش بند آمد‪.‬‬
‫‪ -‬می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟‬
‫‪ -‬من شما رو نمی شناسم‬

‫‪1‬‬
‫‪ -‬چرا می شناسی؟‬
‫‪ -‬من فرهادم؟‬
‫‪ -‬فرهاد! فرهاد‪....‬فرهاد‪!...‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬شناختی؟‬
‫‪ -‬تو‪ ...‬فرهاد‪ .‬همون؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬همون فرهاد‪.‬‬
‫چند لحظه مکث کرد و بادقت نگاهش کرد‪.‬‬
‫‪ -‬فرهاد‪ .‬اینجا چه کار می کنی؟‬
‫‪ -‬می دونی چند وقته دنبالت می گردم!‬
‫‪ -‬چه طوری اینجا رو پیدا کردی؟‬
‫‪ -‬خیلی سخت بود ولی باالخره پیدات کردم‪.‬‬
‫‪ -‬من گیج شدم‪ .‬واقعا ً گیج شدم‪.‬‬
‫چشم های فرهاد خیس اشک شد‪.‬‬
‫‪ -‬اجازه می دی دستت رو بگیرم!‬
‫‪ -‬ص بر کن‪ .‬ص بر کن‪ .‬خ واهش می کنم‪ .‬من االن خیلی عجل ه دارم‪ .‬دخ ترم‬
‫خونه تنهاست! باید برم‪.‬‬
‫‪ -‬بری؟ تو از من می ترسی؟ چرا صبر نمی کنی!؟‬
‫‪ -‬از تو؟ نه‪ .‬چرا باید بترسم؟‬
‫‪ -‬پس چرا اینقدر هلی؟ چرا دستات می لرزه‪.‬‬
‫‪ -‬خب غافلگیر شدم‪ .‬هنوز گیجم‪ .‬انتظ ارش رو نداش تم‪ .‬خ ودت رو ب ذار ج ای‬
‫من‪ .‬انتظار داری چی بگم! این‬
‫‪ -‬موقع شب سر راه من سبز شدی! غافلگیر شدم‪.‬‬
‫‪ -‬ما باید باهم حرف بزنیم!؟‬
‫‪ -‬حرف؟ چه حرفی؟‬
‫‪ -‬ح رف خودم ون‪ .‬می دونی چندس اله منتظ ر این لحظ ه ام‪ .‬می دونی چق در‬
‫دنبالت گشتم‪ .‬فکر می ک ردم اولین برخوردم ون بع د از این هم ه س ال خیلی‬
‫رمانتیک تر باشه‪.‬‬

‫‪2‬‬
‫‪ -‬آ‪...‬ببین فرهاد‪ ..‬به نظرم داره سوء تف اهم می ش ه‪ .‬راس تش هم ه چی ع وض‬
‫شده‪ .‬من عوض شدم‪ .‬تو عوض شدی‪ .‬بیست سی سال گذشته‪.‬‬
‫‪ -‬بیا بریم رستوران‪ .‬تو شام خوردی؟‬
‫‪ -‬من؟ راستش نه‪ .‬ولی باید برم خونه‪ .‬گفتم که دخترم منتظره‪.‬‬
‫‪ -‬باشه‪ .‬من اصرار نمی کنم‪ .‬برای یه شب دیگه قرار می ذاریم‪.‬‬
‫‪ -‬من مطمئن نیستم‪ .‬من این روزا گرفتاریهای زیاد دارم‪ .‬واقع ا ً ب ه این راح تی‬
‫نمی تونم وقت بذارم‪.‬‬
‫‪ -‬لطفا این کار بکن‪ .‬بخاطر گذشته ها‪.‬‬
‫‪ -‬ناهید برای لحظه ای مکث کرد و به چشم های التماس آل ود مخ اطبش خ یره‬
‫ماند‪.‬‬
‫‪ -‬باش ه‪ .‬فق ط االن‪ .‬االن بای د ب رم‪ .‬اج ازه ب ده خ برت می کنم‪ .‬االن نمی ت ونم‬
‫تصمیم بگیرم‪ .‬به هرحال خوشحال شدم دیدمت‪ .‬حاال اگه اجازه بدی من برم‪.‬‬
‫خیلی خسته ام‪.‬‬
‫‪ -‬هنوزم کتاب می خونی؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬این تنها عادت خوبیه که از گذشته دارم!‬
‫‪ -‬البد به موسیقی هم گ وش می دی؟ هم ون ق دیمی ه ا؟ " س اغرم شکس ت ای‬
‫ساقی!" " اشک من هویدا شد" " دیگه عاشق شدن فایده نداره" ‪.‬‬
‫فرهاد با هر جمله س ری ب ه عالمت ش عف و ذوق تک ان می داد‪ .‬درس ت مث ل آنک ه‬
‫ملودی آن ترانه ها را درذهن زمزمه می کرد‪.‬‬
‫‪ -‬اجازه می دی برم؟ خوب نیست اینجا؟‬
‫‪ -‬فقط یه خواهش دیگه؟ می شه شماره تلنفنتو داشته باشم؟‬
‫‪ -‬شماره تلفن؟ ببین فرهاد‪ .‬آخه‪ ...‬من نمی فهمم‪ ...‬تو دنبال چی هستی؟‬
‫‪ -‬دنبال تو؟‬
‫‪ -‬خواهش می کنم بس کن‪ .‬بیست و پنج شش سال گذشته‪...‬‬
‫‪ -‬مهم نیست چند سال گذش ته مهم این ه ک ه م ا هن وز هم ون احساس ات رو بهم‬
‫داریم!؟‬
‫‪ -‬چه احساساتی؟ توانگار بزرگ نشدی؟ من االن پنجاه سالمه! به صورتم نگ اه‬
‫کن‪ !...‬خیلی چیزها عوض شده؟ انگار متوجه نیستی؟‬

‫‪3‬‬
‫‪ -‬یعنی هیچ وقت منتظرم نبودی؟‬
‫‪ -‬دست بردار فرهاد‪ .‬من باید برم کار دارم‪.‬‬
‫‪ -‬لطفا شماره تلفن‪.‬‬
‫‪ -‬فعالً بذار برم و لطفا دیگه موش و گربه بازی در نی ار‪ .‬خیلی ترس یدم‪ .‬فک ر‬
‫کردم می خوای یه بالیی سرم بیاری!‬
‫‪ -‬تو از دیدن من خوشحال نشدی؟ درسته؟‬
‫‪ -‬من باید برم‪.‬‬
‫‪ -‬حتی شگفت زده هم نشدی؟‬
‫‪ -‬واقعا ً متاسفم‪.‬‬
‫بعد مانند آنکه از چیزی فرار کند ب ا ق دم ه ای تن د از او فاص له گ رفت و دیگ ر ب ه‬
‫پشت سر نگاه نکرد‪ .‬جلو در آپارتم ان همین ک ه کلی د ان داخت لحظ ه ای ب ه انته ای‬
‫کوچه نگاه کرد دید هنوز آنجا ایستاده بود و نگاهش می کرد‪ .‬دسپاچه وارد ساختمان‬
‫شد‪.‬‬
‫در خانه مریم سرگرم تماشای تلویزون ب ود‪ .‬روی راح تی نشس ته ب ود‪ .‬ط وری ک ه‬
‫پشتش به ناهید بود و او را نمی دید‪ .‬ناهید طوری رفتار ک رد ک ه انگ ار چن د لحظ ه‬
‫قبل آن بیرون هیچ اتفاقی نیفتاده بود‪ .‬مریم پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬سالم مامان‪ .‬چقدر دیر کردی؟‬
‫‪ -‬سالم‪.‬‬
‫‪ -‬کفش ها را کند و کیفش را روی میز اپن آشپزخانه گذاشت‪.‬‬
‫‪ -‬خوبی مامان؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬تو چطوری؟‬
‫‪ -‬من که خوبم ولی تو انگار مضطربی!‬
‫‪ -‬مضطرب؟ نه‪ .‬چرا باید مضطرب باشم‪.‬‬
‫در آشپزخانه دور از چشم مریم پاورچین پاورچین به ط رف پنج ره رفت و خیاب ان‬
‫را نگاه کرد‪ .‬خشکش زد‪ .‬فرهاد هنوز پایین خانه کنار درخت ایس تاده ب ود و ب ه او‬
‫نگاه می کرد‪ .‬به پنجره ای که اوپشتش ایستاده بود‪.‬‬
‫‪ -‬چی شده مامان؟‬
‫‪ -‬ها؟ چیزی نیست؟‬

‫‪4‬‬
‫‪ -‬شام چی داریم؟‬
‫‪ -‬من االن از بیرون اومدم تو از من می پرسی؟‬
‫‪ -‬یه نیمرو درست کن‪ .‬جان من‪.‬‬
‫‪ -‬باشه‪ .‬بذار حاال از راه برسم!‬
‫‪ -‬رفت در اتاق خواب لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت‪ .‬دوب اره پ ایین را‬
‫نگاه کرد‪.‬‬
‫‪ -‬خب چه خبر؟ مدرسه خوب بود؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬مثل همیشه‪.‬‬
‫‪ -‬امروز کالس داشتی؟‬
‫‪ -‬آره بابا‪ .‬از صبح تا همین دوساعت پیش‪ .‬پدرم در اومد‪.‬‬
‫‪ -‬این ماهی تابه کجاست؟‬
‫‪ -‬من از کجا باید بدونم مادر من! من که اینجا نشستم!‬
‫‪ -‬خب بر میداری سر جاش نمی ذاری؟ حاال من باید یه ساعت دنبالش بگردم‬
‫‪ -‬گیر دادی ها مامان‪ .‬نیومده داری گیر می دی!‬
‫‪ -‬خسته ام امشب نمی دونم چرا!‬
‫‪ -‬خب بذار من خ ودم نیم رو درس ت می کنم‪ .‬ت و ب رو دوش بگ یر ی ه خ ورده‬
‫حالت بهتر شه‪ .‬برو مادر من‪.‬‬
‫به دنبال این مریم به آشپزخانه رفت‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬راستی حقوق گرفتی؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬ولی تا برسم خونه نصفش رفت‪.‬‬
‫‪ -‬رفت‪ .‬بابت چی؟‬
‫‪ -‬اجاره خونه و شارژ و قبض ها و قسط ها‪...‬همه چی!‬
‫‪ -‬یعنی این ماه هم نمی تونم آیلتس ثبت نام کنم!‬
‫‪ -‬چرا می تونی؟ فقط اونقدر آمادگی داری که قبول بشی!‬
‫‪ -‬س عی می کنم ک ه بش م‪ .‬ولی ب االخره آیلتس دیگ ه‪ .‬بای د ح داقل آیلتس هفت‬
‫بگیرم‪.‬‬
‫‪ -‬یه جوری بخون که بگیری دیگه‪ .‬دوباره خیلی سخته بخوام پول جور کنم!‬
‫‪ -‬بخاطر تو هم که شده می خونم‪ .‬تو پول امتحان رو جور کن‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫موبایل مریم زنگ خورد‪ .‬تلفنش را برداشت و به اتاق رفت‪.‬‬
‫ناهید عاقبت ماهی تابه را پیدا کرد و روی اجاق گذاشت‪ .‬همین که مریم در ات اق را‬
‫پشت سرش بست‪ ،‬ناهید باز به طرف پنج ره رفت‪ .‬از گوش ه پنج ره نگ اه ک رد دی د‬
‫هنوز فرهاد آن پایین بود‪ .‬معطل ماند‪ .‬به کل فراموش کرد چه کار ق رار ب ود بکن د‪.‬‬
‫لحظه ای ایستاد و روی قلبش را فشار داد و بازوانش طوری که انگار چیزی را ب ه‬
‫عقب می راند به طرفین کشید‪ .‬بعد مانند آنکه صدایش را از آن پایین می ش نید زی ر‬
‫لب با خود گفت" اصالً به من چه! اینقدر اون جا وایستا تا علف زیر پات سبز شه!"‬
‫روغن را داخل م اهی تاب ه ریخت و چن د لحظ ه بع د تخم م رغ ه ا را داخ ل روغن‬
‫شکس ت‪ .‬م ریم از ات اق ب یرون آم د و روی ص ندلی م یز ناه ار خ وری آش پزخانه‬
‫نشست‪.‬‬
‫‪ -‬سرحال نیستی؟‬
‫‪ -‬چرا‪ .‬فقط خسته ام‪.‬‬
‫‪ -‬مربوط به حاج آقا که نمی شه؟‬
‫‪ -‬نه بابا حاجی چه کار داره؟‬
‫‪ -‬پس چی شده؟‬
‫‪ -‬ای بابا باور کن چیزی نشده! االن این تویی که داری گیر می دی ها! امروز‬
‫خیلی شلوغ بودم‪ .‬امان از این شنبه ها‪ .‬شنبه های لعنتی!‬
‫‪ -‬می دونستی همه جای دنیا اینجوریه! اونا از دوشنبه ها متنفرن‪.‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬آدم آدمه دیگه‪ .‬فرقی نداره که کجای دنیا باشه‪ .‬هرجا باشه همینه!‬
‫‪ -‬دنبال سوژه می گردی حرف از من بکش ی ه ا! مگ ه می ش ه ف رقی نداش ته‬
‫باشه؟‬
‫‪ -‬تو رو خدا شروع نکن! من تسلیمم‪ .‬اینجا جهنمه! تو می خوای بری و ک امالً‬
‫حق داری‪.‬‬
‫‪ -‬اینجوری حرف می زنی بیشتر بهم بر می خوره! احساس می کنم داری منو‬
‫بچ ه ف رض می ک نی‪ .‬ب ه بچ ه ک ه داره اش تباه می کن ه ولی خ ودش متوج ه‬
‫نیست‪.‬‬
‫‪ -‬برای قضاوت خیلی زوده‪ .‬فقط وقتی می فهمی که بری‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫‪ -‬من می رم تو رو هم با خودم می برم‪ .‬می خوای تو این جهنم بمونی چه کار‬
‫کنی؟ واقعا این اسمش زندگی ه! ص بح ت ا ش ب ج ون می ک نی آخرش م همش‬
‫لنگیم‪.‬‬
‫‪ -‬چه می دونم واال‪ .‬نونو از یخچال در بیار‪ .‬همه همینن دیگه‪ .‬حاال ب ه ج ز ی ه‬
‫عده‪.‬‬
‫مریم بلند شد رفت سر یخچال‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هوا چقدر سرد شده؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬تمام استخوون هام داره یخ می زنه!‬
‫‪ -‬نمک کجاست؟‬
‫‪ -‬تو همون کابینت کنار اجاق‪.‬‬
‫‪ -‬امشب می خوام زود بخوابم‪ .‬خیلی داغونم‪.‬‬
‫‪ -‬مامان احساس نمی کنی این کار هرشبته!‬
‫‪ -‬نمی دونم چرا اینقدر خسته می شم‪ .‬انگار کوه کندم‪ .‬عالئم پیریه دیگه‪.‬‬
‫‪ -‬البته منم خسته ام‪ .‬یک کالس های مزخرفی داشتم‪.‬‬
‫‪ -‬تلویزیون نگاه می کردی؟‬
‫‪ -‬هشت نفرت انگیز‪ .‬مامان عجب فیلمی بود‪ .‬یه بار باید بشینیم باهم ببینیم‪ .‬چ ه‬
‫دوبله خوبی داشت‪.‬‬
‫‪ -‬ایرانیه؟‬
‫‪ -‬نه بابا‪ .‬ایرانی ها می تونن از این فیلم ها بسازن‪.‬‬
‫‪ -‬آها‪ .‬یادم اومد‪ .‬تارانتینو ساخته‪ .‬در موردش تو مجله خوندم‪ .‬تموم شد؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬بقیشه شو گذاشتم فردا ببینم‪.‬‬
‫چند لحظه ای هر دو در سکوت سرگرم خوردن نیمرو شدند‪ .‬مریم با دهان پر گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آخر هفته می ریم پیش خاله اینا؟‬
‫‪ -‬حاال چرا یاد خاله افتادی؟‬
‫‪ -‬همینجوری‪ .‬دلم دور همی خواست‪.‬‬
‫‪ -‬از نرگس چه خبر؟‬
‫‪ -‬هیچی!گاهی باهم چت می کنیم‪.‬‬
‫‪ -‬نرگس کسی رو نداره؟‬

‫‪7‬‬
‫‪ -‬مگه می شه نداشته باشه‪ .‬مگه بقیه ندارن؟ فقط مس ئله این ه ک ه کس ی پ ا پیش‬
‫نمی ذاره‪ .‬همه واسه سرگرمی می خوان‪ .‬هیچ کی دنبال ازدواج و این حرف‬
‫ها نیست‪.‬‬
‫‪ -‬جوونای این دوره می ترسن!‬
‫‪ -‬حق دارن واال‪ .‬مردهای گنده گندش زیر زندگی زاییدن چه برسه به جوونای‬
‫بدبخت! واقعا‪ .‬ت ازه می گن اگ ه ت رامپ رئیس جمه ور آمریک ا بش ه دوب اره‬
‫تحریم می شیم‪.‬‬
‫‪ -‬ترامپ؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬تو آمریکا انتخاباته‪ .‬خبر نداری؟‬
‫‪ -‬نه بابا چه کار دارم‪ .‬خب چی می شه؟‬
‫‪ -‬می گن از برجام میاد بیرون‪ .‬دوباره تحریم می شیم‪.‬‬
‫‪ -‬ای بابا تو هم که همش بدبینی! تحریم می شه‪ .‬جنگ می شه‪.‬‬
‫‪ -‬اینجوریه دیگه‪ .‬چه کار می شه کرد‪ .‬اگه بخوام غصه این چیزارم بخورم که‬
‫دیگه باید سر به صحرا بذارم‪.‬‬
‫‪ -‬مامان دعا کن آیتلسم خوب دربیاد‪.‬‬
‫‪ -‬ایشاال که در میاد؟‬
‫‪ -‬فقط تو هم باید بیای ها! جدی می گم‪ .‬من بدون تو نمی رم‪.‬‬
‫‪ -‬حاال تو برو‪ .‬هنوز برای تصمیم گیری خیلی زوده‪.‬‬
‫‪ -‬من آیتلس هفت بگیرم تمومه‪ .‬خرداد مدرکم رو از دانشگاه می گیرم و درج ا‬
‫درخواست می دم‪ .‬رشته م یه جوریه که تو کانادا جزء مشاغل مورد نیازه!‬
‫‪ -‬من که از خدامه تو قبول شی و لی من که ه ر وقت می بینم داری فیلم نگ اه‬
‫می کنی؟‬
‫‪ -‬نه بابا اینجوری هم نیست‪ .‬ه ر وقت کم می ی ارم ی ه چن د دقیق ه فیلم می بینم‬
‫حالم عوض شه‪ .‬االن همین هشت نفرت انگ یز رو ی ک هفت ه اس ت دارم می‬
‫بینم هنوز تموم نشده‪.‬‬
‫ناهید آخرین لقمه را در دهان گذاشت و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬تو اینجا رو جمع و جور کن‪ .‬می رم حموم‪.‬‬
‫‪ -‬انداختی گردن منا!‬

‫‪8‬‬
‫به خدا دیگه جون ندارم‪ .‬دستت دردنکنه دختر گلم!‬ ‫‪-‬‬
‫باشه خر شدم‪ .‬برو‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫***‬
‫از بیرون صدای رعد و برق می آمد‪ .‬ناهید کنار پنجره روی تختش ط اق ب از دراز‬
‫کش یده ب ود و ب ه س قف نگ اه می ک رد‪ .‬خان ه س اکت ب ود‪ .‬ب رای لحظ ه ای از ف رط‬
‫خستگی پلک ها را به هم گذاشت و در دم به خواب رفت‪.‬‬
‫وقتی دوباره چشم ها را باز کرد دید نیمه شب بود‪ .‬ناگهان باز ی اد آن غریب ه افت اد‪.‬‬
‫غریبه آشنا‪ .‬یاد فیلم هایی افتاد که مرده ه ا زن ده می ش وند و راه می افتن د! درس ت‬
‫مثل آن ها بود‪ .‬یکی از آن ها‪ .‬یکی که مرده بود ولی دوباره زنده شده بود! سال ه ا‬
‫بود او را از خاطر برده بود‪ .‬بارها به این مس ئله ک ه آدم ه ای گذش ته را ببین د فک ر‬
‫کرده بود‪ .‬اینکه چه واکنشی باید در قبال آن ها می داش ت‪ ،‬اغلب ذهنش را مش غول‬
‫می کرد‪ .‬آدم های زیادی در زندگی هر کس رفت و آمد می کنند‪ ،‬آدم هایی که اغلب‬
‫از بدو تولد تا مرگ با آدم هستند مثل بستگان نزدیک‪ .‬و آدم هایی که از ی ک ج ایی‬
‫شروع می شوند و یک جایی تمام می شوند‪ .‬مثل معلم ها یا هم کالسی ها‪ .‬به این ها‬
‫باید گفت آدم های محیطی! وقتی آدم محیطش را عوض کند ب ه احتم ال زی اد آن ه ا‬
‫هم عوض می شوند‪ .‬آنوقت پای یک عده آدم تازه به زن دگی ه رکس ب از می ش ود‪.‬‬
‫مثل وقتی که آدم محل زن دگی اش را ع وض می کن د‪ .‬ام ا البالی هم ه این ه ا‪ ،‬آدم‬
‫هایی پیدا می شوند که تاثیرات عجیب و غریبی در زندگی آدم دارند‪ .‬مث ل آدمی ک ه‬
‫عاشقش می شوی! یا آدمی که عاش قت می ش ود! ی ا آدم ه ایی ک ه در حقت ظلم می‬
‫کنند‪ .‬مثل مرد بالغی که به دختر بچه ای تجاوز می کند! اینجا دیگر پای یک رابطه‬
‫یا وابستگی معمولی در میان نیست‪ .‬یک نفر وارد می ش ود و هم ه چ یز را ب ر ب اد‬
‫می دهد‪ .‬جسمت را نابود می کن د‪ ،‬روحت را خ رد می کن د! درس ت مث ل تص اویر‬
‫حیات وحش یا چیزی به م راتب وحش تناک ت ر از آن‪ .‬ه ر وقت پ ای خوش بختی ی ا‬
‫بدبختی وسط باشد حرف آدم ها وسط می آید‪ .‬آدم ها همانقدر که مایه خوش بختی ان د‬
‫مایه شوربختی هم هستند‪ .‬اما مشکل اینجاست که برخی اوق ات نمی ش ود آدم ه ا را‬
‫گزینش کرد‪ .‬نمی شود انتخاب کرد کدام ها را به زندگی خود راه ب دهی و از ورود‬
‫کدام ها ممانعت کنی! برخی شبیخون می زنند! برخی روی زندگی و سرنوش ت آدم‬

‫‪9‬‬
‫خیمه می زنند و تقریبا ً جز ب ا م رگ راه ره ایی از آن ه ا نیس ت‪ .‬ام ا در این می ان‬
‫شاید از همه پیچیده تر رابطه ای است که با عشق آغاز می ش ود‪ .‬وق تی دیوان ه وار‬
‫کسی را دوست می داری بی آنک ه دالی ل ق انع کنن ده داش ته باش ی! ح تی درس ت و‬
‫حسابی نمی دانی قرار است با او چه کار کنی؟ در این مورد قطعا ً هدف خوش بختی‬
‫نیست‪ ،‬چون خوشبختی علی االصول ی ک اتف اق نیس ت ی ک فراین د اس ت‪ .‬ی ک در‬
‫نیست که از آن وارد شوی‪ ،‬یک راه است که باید بپیمایی!‬
‫و دنیا پر است از عشاقی که حتی یک شب نتوانسته اند زی ر ی ک س قف در آرامش‬
‫به سر برند! فرهاد از کجای آن دنیای فراموش شده س ر ب ر آورده ب ود؟ دنب ال چ ه‬
‫بود؟ می خواست دنباله آن عشق را بگیرد؟ دنباله آن رابطه که از دست رفته ب ود!؟‬
‫از جان او چه می خواست؟ ادامه رابطه ای ک ه س ال ه ا از انقط اع آن می گذش ت‪،‬‬
‫چه مفهومی برای او داشت؟‬
‫ناهید از شانه به شانه ای دیگر چرخید‪ .‬باد سردی شاخه های چن ار پش ت پنج ره را‬
‫تکان تکان می داد‪ .‬اما مانند آنکه برای لحظه ای نفسش بگیرد یا گ رمش ش ده باش د‬
‫لح اف را کن ار زد و روی تخت نشس ت‪ .‬آی ا فره اد هن وز آ ن ب یرون ب ود؟ در آن‬
‫سرمای کشنده؟ زیر پنجره؟ ناگهان معنی آن را فهمید‪ .‬در واقع به یاد آورد‪ .‬آن وقت‬
‫هم که عاشق هم بودند‪ ،‬او را زیر یک پنجره یافته بود‪ .‬ب ا چن د ض ربه او ب ه شیش ه‬
‫فرهاد او را دیده و به طرف او آمده بود‪ .‬وحاال آن عاشق ق دیمی می خواس ت آن را‬
‫تداعی کند!‬
‫از روی تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد‪ .‬نور خفیفی که از زی ر در ات اق م ریم‬
‫پیدا بود او را به سوی خود کشاند‪ .‬رفت پشت در اتاق مریم‪ .‬در زد‪ .‬مریم از داخ ل‬
‫اتاق گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بیا تو‪.‬‬
‫ناهید در را باز کرد‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬خوابیدی؟‬
‫‪ -‬نه بابا‪ .‬کدوم خواب!‬
‫‪ -‬خوب پیش می ره؟‬
‫‪ -‬امیدوارم ک ه ب ره‪ .‬آین ده ام بس تگی ب ه این کوف تی داره‪ .‬همیش ه از این زب ان‬
‫متنفر بودم!‬

‫‪10‬‬
‫‪ -‬زیاد سخت نگیر‪ .‬زبان به خوبی!‬
‫‪ -‬آره خب‪ .‬تو خودت واردی فکر می کنی واسه همه خ وب و راحت ه! راس تی‬
‫چرا نخوابیدی؟ مگه نگفتی خسته ای!‬
‫‪ -‬خواب بودم‪ .‬یه دفعه بیدار شدم‪.‬‬
‫‪ -‬برو بخواب‪ .‬خیلی داغونی مادر خوشگلم‪ .‬صبح خواب می مونی!‬
‫‪ -‬اوکی‪ .‬شب بخیر‪ .‬تو هم دیگه بگیر بخواب‪ .‬هر چقدر تالش کردی بسه!‬
‫‪ -‬داری تیکه می ندازی نصفه شبی ها!‬
‫‪ -‬نه بابا‪ .‬فقط یه کم!‬
‫‪ -‬نامرد!‬
‫ناهید در آپارتمان را قفل کرد و به اتاقش برگشت‪ .‬روی تخت نشست ولی مثل آنک ه‬
‫یاد چیزی افتاده باش د ب ه آش پزخانه برگش ت و ب یرون را نگ اه ک رد‪ .‬ب اورش نش د‪.‬‬
‫هنوز آنجا بود‪ .‬همانجا پای درخت چنار ایستاده بود و س یگار می کش ید‪ .‬فک ر ک رد‬
‫اگر همسایه ها متوجه او بشوند و به پلیس زنگ بزنن د چ ه قش قرقی ب ه پ ا می ش د!‬
‫خوابش به کلی پرید‪ .‬به فکر رفت‪ .‬ترسید‪ .‬همان ترس های همیشگی‪ .‬وسواس ه ای‬
‫همیشگی! ناخودگاه تصاویر گنگ و مبهمی از گذشته را می دی د‪ .‬روزه ایی ک ه ب ه‬
‫کل از یاد رفته بود‪ .‬آدم هایی که به کل از خ اطر رفت ه بودن د‪ .‬آدم ه ایی ک ه دیگ ر‬
‫نبودند‪ .‬پدرش‪ .‬مادرش‪ .‬و خیلی های دیگر‪ .‬چقدر همه چیز ع وض ش ده ب ود‪ .‬ح تی‬
‫نمی توانست بخاطر بیاورد آن موقع سرگرم چه کارهایی بود یا به چه چیزهای فکر‬
‫می کرد‪ .‬چقدر از همه چیز دور شده بود‪ .‬از هم ه‪ .‬از خ ودش‪ .‬همانج ا در پ ذیرایی‬
‫در تاریکی روی یکی از مبل ها نشست‪ .‬اشیاء خانه در تاریکی رقیق داخل پذیرایی‬
‫آرامش مخصوصی داشت‪ .‬اشیاء ساکت‪ .‬همیشه ساکت‪ .‬اشیایی که انگ ار هم ه چ یز‬
‫را می دانند! انگار همه چیز را دیده اند و از همه چیز خ بر دارن د ولی ت رجیح داده‬
‫اند که ساکت باشند‪ .‬یک گوشه بنشینند و نظاره گر زندگی دیگ ران باش ند‪ .‬هی اهوی‬
‫تمام نشدنی زندگی‪ .‬فرقش این است که وقتی چراغ ها روشن است آدم وس ایل خان ه‬
‫را نمی بیند‪ .‬آن ها را حس نمی کند‪ .‬انگار هر ک دام ی ک گوش ه هس ت ب رای اینک ه‬
‫باید یک کاری انجام بدهد‪ .‬اما ش ب ه ا ف رق دارد‪ .‬ش ب ه ا هم ه چ یز خ اموش می‬
‫شود‪ .‬هرکدام یک گوشه در ت اریکی س اکت می نش یند‪ .‬نگ اهش در می ان اش یاء می‬
‫چرخید‪ .‬و هر بار باز بر می گشت روی پنجره‪ .‬هر چقدر بیش تر تالش می ک رد آن‬

‫‪11‬‬
‫را جدی نگیرد کم تر موفق می شد‪ .‬او آنجا بود‪ .‬در آن سرما‪ .‬بع د از آن هم ه س ال‪.‬‬
‫چطور او را پیدا ک رده ب ود؟ در این ش هر ش لوغ و بی در و پیک ر! آدرس او را از‬
‫کی گرفته بود؟ چه کار داشت؟ دنبال چه بود؟ برایش مهم بود؟ نه‪ .‬واقع ا ً ن ه‪ .‬بیش تر‬
‫شبیه یک خاطره کودکی بود‪ .‬یک دوس ت دوره ک ودکی ی ا نوج وانی! ب ه او اهمیت‬
‫می داد؟ نه‪ .‬واقعا نه‪ .‬او یک نفر بود که متلعق به گذش ته او ب ود! متعل ق ب ه زم انی‬
‫بود که دیگر وجود نداشت‪ .‬اغلب آدم های آن موقع دیگر نبودند‪ .‬از دایره زن دگی او‬
‫خارج شده بودند‪ .‬برای همیشه‪ .‬اوهم یکی از آن ها بود‪ .‬البد از آن قبی ل آدم ه ا ب ود‬
‫که در گذشته می مانند‪ .‬شاید هم از یکجا ران ده ش ده ب ود و ب ه ط رف او آم ده ب ود!‬
‫کاش بگذار برود‪ .‬برای همیشه‪ .‬مثل یک خواب‪ .‬رویا‪ .‬همان رویاهایی که تا ماه ه ا‬
‫و سال ها دچارش بود‪ .‬مثلی یکی از آن ها می شد و برای همیشه می رفت‪.‬‬
‫مریم از اتاقش بیرون آمد‪ .‬ناگهان او را در تاریکی دید‪.‬‬
‫‪ -‬مامان‪ .‬تویی اونجا نشستی؟‬
‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫‪ -‬ترسیدم بابا‪ .‬اینجا چه کار می کنی؟ چرا نمی خوابی؟‬
‫‪ -‬چرا‪ .‬دارم می رم بخوابم‪ .‬یه لحظه هوس کردم تو پذیرایی بشینم‪.‬‬
‫مریم آمد روی یکی از مبل ها کنارش نشست‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬جان من چیزی شده؟‬
‫‪ -‬نه به خدا‪ .‬دست بردار نیستی ها! هی چپ می ری راست می ری می پرسی‬
‫چیزی شده!‬
‫‪ -‬پس چرا نمی خوابی؟‬
‫‪ -‬باور کن خواب بودم‪ .‬یه دفعه بیدار شدم‪ .‬هر وقت خیلی خسته باشم اینجوری‬
‫می شم‪.‬‬
‫‪ -‬ولی یه حسی به من می گه یه چیزی شده‪ .‬جان من حاجی ی ه چ یزی گفت ه؟‬
‫یا اون مهندس چی چیه؟‬
‫‪ -‬نه بابا‪ .‬بنده خدا‪ .‬ک اری ن داره‪ .‬ب االخره همیش ه این ح رف ه ا هس ت دیگ ه‪.‬‬
‫محی ط ک اره دیگ ه‪ .‬خون ه خال ه ک ه نیس ت‪ .‬بعدش م من خیلی ع ادی ام‪ .‬مث ل‬
‫همیشه‪ .‬فقط نمی دونم چرا تو اینقدر به پر و پای من می پیچی!‬

‫‪12‬‬
‫پس خیالم راحت باشه اینکه نمی خوابی به شرکت و ح اجی و این ح رف ه ا‬ ‫‪-‬‬
‫ربطی نداره!؟‬
‫نه‪ .‬خیالت راحت‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ولی مامان جان من یه لحظه فکر کن زنش بشی چی می شه ه ا! ی ه ش به ره‬ ‫‪-‬‬
‫صدساله می ریم! فکر کن اون همه ثروتی که ح اجی بهم زده اگ ه فق ط ی ک‬
‫درصدش به تو برسه برای هفت پشتمون بسه!‬
‫ای بی حیا! نشستی اموال مردم رو سرشماری می کنی! تو حاضری فقط ب ه‬ ‫‪-‬‬
‫خاطر پول زن یکی بشی که من بخوام بشم‪ .‬وانگهی اون بنده خدا تا ب ه ح ال‬
‫یک کلمه در مورد ازدواج و این حرف ها چیزی نگفت ه‪ .‬ب اور کن‪ .‬ح تی ی ه‬
‫بارم چیزی نگفته‪ .‬فقط اظهار محبت می کن ه‪ .‬ی ه کم بیش تر از ع رف رئیس‬
‫مرئوسی! همین‪.‬‬
‫خیلی داری ازش دفاع می کنی‪ .‬مثل اینکه خودتم ازش بدت نمیاد! کلک!‬ ‫‪-‬‬
‫حاجی مرد خوبیه! من خودمم درست و حسابی نفهمی دم از من چ ه انتظ اری‬ ‫‪-‬‬
‫داری ولی همش اص رار داره ب ه من محبت ه ای غ یر متع ارف بکن ه‪ .‬منم‬
‫دوست ندارم بی دلیل مدیونش بشم‪.‬‬
‫کافیه یه کم وجدانت رو زیر پا بذاری! هم ه چی درس ت می ش ه‪ .‬من ش نیدم‬ ‫‪-‬‬
‫فقط ارزش امالکش باالی هزار میلیارده!‬
‫دیگه همیشه یک کالغ چهل کالغ هم می کنند‪ .‬کافیه یکی اس م در کن ه دیگ ه‬ ‫‪-‬‬
‫مردم شروع می کنن با خیالبافی‪.‬‬
‫می گن تو اروپا هم ملک داره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ب ه نظ رت این عاقالن ه اس ت ک ه م ا اینج ا نص فه ش ب ام وال م ردم رو‬ ‫‪-‬‬
‫سرشماری می کنیم!؟‬
‫همین و بگو!‬ ‫‪-‬‬
‫بسه دیگه‪ .‬برو بگیر بخواب‪ .‬صبح باید بری دانشگاه؟‬ ‫‪-‬‬
‫آره‪ .‬ولی چقدر بده ها‪ ،‬یکی این همه داره‪ .‬یکی نون نداره بخوره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫دیگه تا بوده همین بوده! مهم این ه ک ه آدم از خ ودش راض ی باش ه‪ .‬این هم ه‬ ‫‪-‬‬
‫پول می خواد چه کار آدم!‬
‫معلومه دیگه حوصله نداری! باشه‪ .‬من می رم بخوابم‪ .‬شب بخیر‬ ‫‪-‬‬

‫‪13‬‬
‫مریم به اتاقش رفت‪.‬‬
‫ناهید باز پاورچین پاورچین به طرف پنجره رفت‪ .‬نگاه ک رد دی د آنج ا نب ود‪ .‬فره اد‬
‫رفته بود‪ .‬آهی از سر آس وده خی الی کش ید و بع د درس ت مانن د آنک ه تم ام ش ب را‬
‫منتظر چنان لحظه ای باشد به اتاقش برگشت!‬

‫***‬
‫در شرکت پشت میز نشسته بود که ماشین میرداماد وارد حیاط شد‪ .‬علی راننده اش‬
‫زودتر پیاده شد و در ماشین را برای او باز کرد‪ .‬ب ا طمانین ه زی اد از ماش ین پی اده‬
‫شد و با قدم های آهسته به طرف ساختمان آمد‪ .‬م دت ه ا ب ود چه ره اش آن ش ادابی‬
‫همیشه را نداشت‪ .‬آهسته راه می رفت‪ .‬به زحمت نفس می کشید‪ .‬به سختی لبخند می‬
‫زد و چین و چروک های صورتش عمیق تر شده بود‪ .‬چه ار انگش ت ه ر دس ت را‬
‫در جیب های کتش فرو داده بود و با ق دم ه ای آهس ته از پل ه ه ا ب اال می آم د‪ .‬علی‬
‫دوشادوشش کمی عقب تر راه می رفت تا هر وقت الزم بود کمکش کند‪.‬‬
‫سارا گفت‪:‬‬
‫‪ -‬حاج آقا اومد‪.‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬دارم می بینم‪.‬‬
‫‪ -‬مهندس می گفت عازمه‪.‬‬
‫‪ -‬عازم کجا؟‬
‫‪ -‬روسیه؟‬
‫‪ -‬کی؟‬
‫‪ -‬تو مدیر صادراتی از من می پرسی؟ فکر کنم شنبه‪.‬‬
‫‪ -‬همین شنبه هفته بعد؟‬
‫‪ -‬تو نمی گفتی حال نداره! چطو با این حالش می خواد بره سفر! تنها می ره؟‬
‫‪ -‬نمی دونم‪ .‬ح اجی ک ه هیچ وقت تنه ا س فر نمی ره‪ .‬الب د چن دتا از اعض اء‬
‫اتحادیه رو هم باخودش می بره‪ .‬عجب! بنده خدا ب ا این ح الش دس ت ب ردار‬
‫نیست‪ .‬طمع آدمی که تمومی نداره!‬
‫‪ -‬نمی دونم ولی شاید نشه گفت فقط طمعه! شاید یه چیزی فرات ر از اون باش ه‪.‬‬
‫مثالً غرور‪ .‬یا چه می دونم حس زنده بودن‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫نه بابا این ها همش حرص دارن‪ .‬ه رچی م ال جم ع می کنن ب ازم س یر نمی‬ ‫‪-‬‬
‫شن‪ .‬االن بیل گیتس همه دارایی هاش رو می ده به خیریه اون وقت پول دارای‬
‫ما تا دم مرگ دارن جمع می کنن!‬
‫چی بگم واال‪ .‬دیگه هرکی یه طوری می تونه خودش رو راضی نگه داره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫تو به فکر خودت باش ناهید خانم!‬ ‫‪-‬‬
‫یعنی چی؟‬ ‫‪-‬‬
‫فکر کردی من خنگم!؟ فکر کردی خبر ندارم ح اج اق ا گل وش پیش ت و گ یر‬ ‫‪-‬‬
‫کرده!‬
‫دست بردار سارا‪ .‬نگین این حرفا رو‪ .‬باور کن من واس ه خ ودم نمی گم ولی‬ ‫‪-‬‬
‫باالخره حاجی رو همه می شناسن‪ .‬خوب نیست این حرفا پشت سرش باشه‪.‬‬
‫زن حسابی اینقدر لج بازی نکن‪ .‬حاجی ب ه این راح تی ه ا ب ه کس ی دل نمی‬ ‫‪-‬‬
‫بنده! اوه می دونی چند نفر تا حاال خواستن از حاجی دلبری کنن ولی ح اجی‬
‫دم به تله نداده! بیخود نیس ت ک ه این هم ه م ال و من ال جم ع ک رده‪ .‬اگ ه می‬
‫خواست با هر کرشمه ای بند و اب بده که حاج میرداماد نمی شد!‬
‫اوالً این بنده خدا که تا بحال به من پیشنهادی نداده که من بخوام قب ول کنم ی ا‬ ‫‪-‬‬
‫رد کنم ولی به هر حال من دوست ن دارم بخ اطر پ ول زن کس ی بش م! یع نی‬
‫اصالً دوست ندارم دیگه زن کسی باشم! اون هم زن دوم!‬
‫زن حاجی که اصالً به این چیزها فک ر نمی کن ه‪ .‬اون فق ط ت و نخ روض ه و‬ ‫‪-‬‬
‫عبادت و این حرف هاست‪ .‬کاری به کار حاجی نداره‪.‬‬
‫تو فکر می کنی! مگه می شه براش مهم نباشه‪ .‬هیچ زنی از این مس ائل نمی‬ ‫‪-‬‬
‫گذره‪.‬‬
‫تو زن حاجی رو ندیدی! من بیست ساله این خانواده رو می شناسم‪ .‬تازه بچه‬ ‫‪-‬‬
‫هاشم هر کدوم اینقدر سهم بهشون می رسه که از زن گرفتن حاجی نترسن!‬
‫بسه دیگه خ واهش می کنم‪ .‬ی ه موق ع این پورخ انی می ش نوه دیگ ه من نمی‬ ‫‪-‬‬
‫تونم سرم رو تو شرکت بلن د کنم‪ .‬دیگ ه تنه ا کس ی ک ه نفهم ه خواج ه حاف ظ‬
‫شیرازه!‬
‫ای باب ا‪ .‬من هی می خ وام ت و رو از گرفت اری نج ات ب دم ولی ت و اص الً‬ ‫‪-‬‬
‫همکاری نمی کنی! ت و هم آدم عجی بی هس تی ه ا! انگ ار دلت نمی خ واد ی ه‬

‫‪15‬‬
‫زندگی راحت رو تجربه کنی‪ .‬تا کی می خوای صبح بیای شب بری آخرش م‬
‫هیچ! الاقل به خ اطر م ریم این ک ار رو بکن‪ .‬ح اال اون پیش نهاد نمی ده ت و‬
‫چرا بیکار نشستی! این بنده خدا هشتاد سالشه‪ .‬تازه مریض هم که هست‪ .‬فقط‬
‫باید راضی بشه عقدت کنه دیگه تمومه‪ .‬یه عمر راحتی!‬
‫ناهید ساکت ماند‪ .‬تلفن روی میز زنگ خ ورد و از دف تر میردام اد او را خواس تند‪.‬‬
‫مقنعه اش را کنار گوش ها مرتب کرد و چین مانتواش را گرفت‪.‬‬
‫میرداماد پشت میزش نشسته بود و دفتر یادداشتش را نگاه می ک رد‪ .‬ناهی د در زد و‬
‫داخل اتاق شد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬سالم حاج اقا‪ .‬فرمایشی داشتید!‬
‫‪ -‬سالم‪ .‬بفرما بشین‪.‬‬
‫ناهید رفت و روی صندلی که جلو میز قرار داشت نشست‪ .‬چند لحظه ای به سکوت‬
‫گذشت‪ .‬میرداماد با خودکار روی دفتر بزرگی یادداشت می کرد‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬فرانسوی ها ایمیل نزدن؟‬
‫‪ -‬هنوز نه! نمی د انم چرا همکاری نمی کنن‪ .‬انگار از آینده می ترسن!‬
‫‪ -‬از آینده؟ چرا؟ منظورت انتخابات آمریکاس ت! هن وز ک ه خ بری نیس ت‪ .‬ب ه‬
‫میشل زنگ بزن‪ .‬بگو بخشی از پول هنوز واریز نشده‪ .‬چقدر بود؟‬
‫‪ -‬سیصد و هفتاد هزار یورو!‬
‫‪ -‬همون‪ .‬چرا دنبال نکردی؟ باید زودتر به من می گفتی‪.‬‬
‫‪ -‬واال پیگیری کردم حاج آقا‪ .‬ولی ج واب ایمی ل ه ام رو نمی دن‪ .‬ش اید ده ب ار‬
‫ایمیل زدم‪.‬‬
‫‪ -‬اشکال ن داره‪ .‬زن گ ب زن‪ .‬اگ ه ب ازم ج واب ن دادن ب ه من بگ و! الزم باش ه‬
‫مهندس رو می فرستم دنبال کار‪ .‬دو روز دیگه عیدشون می شه دیگه ب ه این‬
‫راحتی ها نمی شه پیداشون کرد‪.‬‬
‫‪ -‬بله حاج آقا‪ .‬همین االن زنگ می زنم نتیجه رو به شما گ زارش می دم‪ .‬البت ه‬
‫ببخشید امروز یکشنبه ست‪ .‬کسی سر کار نیست‪ .‬فردا بهشون زنگ می زنم‪.‬‬
‫‪ -‬اشکال نداره‪ .‬از انبار چه خبر؟‬
‫‪ -‬دیروز زنگ زدم‪ .‬چند تن ظرفیت خالی داریم‪ .‬باید خرید کنیم‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫‪ -‬هماهنگ کن هفته بعد از انبار یه بازدید کنم‪ .‬نمی شه به حرف این ها حساب‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪ -‬بله آقا‪ .‬چشم‪.‬‬
‫‪ -‬می تونی بری!‬
‫‪ -‬بله آقا‪ .‬با اجازه تون‪.‬‬
‫‪ -‬صبر کن ‪ .‬دخترت خوبه؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬خوبه‪ .‬الحمدهلل‪ .‬به لطف شما‪.‬‬
‫‪ -‬درسش تموم شد؟‬
‫‪ -‬هنوز مونده‪ .‬چندماه دیگه اگه خدا بخواد‪ .‬لیسانسش رو می گیره!‬
‫‪ -‬ببین اگه کاری داشت رودرواسی نکن‪ .‬براش کم نذاری!‬
‫‪ -‬چشم حاج آقا‪ .‬شما همیشه لطف داشتید‪.‬‬
‫ناهی د نم اش کی را ک ه در چش م ه ای میردام اد حلق ه زد نادی ده گ رفت و ب ا لبخن د‬
‫مصنوعی از اتاق بیرون آمد‪.‬‬
‫همان موق ع چن د نف ر از در وارد ش دند و هم راه مهن دس س اعتچی ب ه ات اق رئیس‬
‫رفتند‪ .‬ساعتچی جواب سالم ناهید را نداد‪ .‬طوری وانمود کرد ک ه گ ویی متوج ه او‬
‫نشده بود‪ .‬ناهید اهمیت نداد به اتاقش برگشت و پشت میزش نشست‪.‬‬
‫وقتی وارد اتاق شد سارا با تلفن حرف می زد‪ .‬لحظه ای بعد سارا تلفن را قطع کرد‪.‬‬
‫پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬چه کار داشت؟‬
‫‪ -‬هیچی؟ پیگیر کار فرانسوی ها بود‪.‬‬
‫‪ -‬حاج اقا بیخود نگرانه‪ .‬میشل بیست ساله داره با حاجی کار می کن ه‪ .‬من نمی‬
‫دونم چرا به فرانسوی ها اعتماد نداره‪ .‬قدیم ها ب ا یکی دیگ ه ک ار می ک ردیم‬
‫همین داستان رو داشتیم‪.‬‬
‫‪ -‬ممکنه شرایط سخت بشه‪ .‬اگه ترامپ رئیس جمهور آمریکا بشه که احتم الش‬
‫هم زیاده‪ ،‬ممکنه دوباره ما رو تحریم کنه‪ .‬مثل زمان احمدی نژاد‪.‬‬
‫‪ -‬خب این چه ربطی داره به فرانسوی ها؟‬

‫‪17‬‬
‫‪ -‬خب اون هاهم نگاهشون به آمریکایی هاست‪ .‬وقتی تحریم بشیم دوباره هم ه‬
‫چی مثل قبل می شه دیگه‪ .‬یادت نیست چقدر بدحس اب ش ده بودن د‪ .‬ب ه بهان ه‬
‫تحریم پول ما رو نمی دادن‪ .‬باید می رفتم با چمدون ارز می آوردیم‪.‬‬
‫ناهید نگاهش به مانینتور بود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬راستی دقت کردی حاج آقا دیگه نمی تونه اشک چشم هاش رو کنترل کنه‪.‬‬
‫‪ -‬اره‪ .‬دیدی؟ خیلی عجیبه‪ .‬تا یه ذره احساساتی می ش ه اش ک می ری زه‪ .‬بن ده‬
‫خدا پیرمرد! دلم براش می سوزه‪ .‬مثل این امپراطورها ک ه پ یر می ش ن هی‬
‫ذره ذره ضعیف تر می شن‪ .‬من تا حاال ندیده بودم کسی اینجوری بشه‪ .‬پ در‬
‫و مادر خودم هم پیر شدن ولی از این جور مشکالت پیدا نکردن‪.‬‬
‫‪ -‬خب اگه خیلی کنجکاو شدی گوگل کن ببین علتش چیه؟‬
‫‪ -‬آره بذار ببینم‪.‬‬
‫لحظه ای بعد ناهید پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬خب چی شد؟‬
‫‪ -‬بذار ببینم‪ .‬اوه چقدر توضیح داده‪ .‬کی حوصله داره بخونه‪ .‬ولی نوشته انگ ار‬
‫تو سن باال بخاطر شل شدن پوست پلک ه‪ .‬ی ا ش ایدم عف ونت! عوام ل زی ادی‬
‫داره‪.‬‬
‫همان وقت پورخانی با یک سینی چای وارد اتاق شد‪ .‬ناهید نگاه کرد دی د س اعت ده‬
‫صبح بود‪ .‬هوا گرفته و ابری ب ود‪ .‬ب رای لحظ اتی ه ر دو س اکت ش دند و ه ر ی ک‬
‫سرگرم کار خود بود‪.‬‬
‫همان وقت یاد اتفاقی افتاد که شب قبل افتاده بود‪ .‬فرهاد برگشته بود! االن کجا ب ود؟‬
‫شاید جایی آن بیرون! دیشب را کج ا رفت ه ب ود؟ دوب اره می آم د؟ چط ور این هم ه‬
‫سال فراموش نکرده بود؟ دنب ال چ ه ب ود؟ ک اش می دانس ت‪ .‬نمی دانس ت بای د چ ه‬
‫حالی داشته باشد‪ .‬اگر دوباره پیدایش می شد چه؟ با آن ح ال ن زارش حتم ا ً می ش د‪.‬‬
‫بعد از آن همه سال او را پیدا کرده بود! البد مدت ها دنب ال او گش ته ب ود! از کج ا؟‬
‫همه اش چ وب ش بکه ه ای مج ازی را می خ ورد! این روزه ا دیگ ر نمی ش ود از‬
‫دست کسی فرار کرد! کافی است آدم عضو یک ش بکه ای باش د‪ ،‬ب ه راح تی آدم را‬
‫پیدا می کنند‪ .‬هر چقدر تنهایی آدم ها در دنیای واقعی بیشتر می شود‪ ،‬کس ب و ک ار‬
‫شبکه های مجازی برای چسباندن غیرواقعی آدم ها ب ه هم بیش تر می گ یرد! ب اخود‬

‫‪18‬‬
‫فکر کرد کاش دیگر نیاید! کاش دیگ ر س ر راهش س بز نش ود‪ .‬حوص له آن یکی را‬
‫دیگر نداشت‪ .‬یک چالش جدید! یک چالش مضحک! آن هم در آستانه پنجاه سالگی!‬
‫آدم در این سن تنه ایی را بیش تر از هرچ یز دوس ت دارد‪ .‬دیگ ر حوص له آدم ه ا را‬
‫ندارد‪ .‬حوصله رابط ه ه ای متن وع و دردس رآور‪ .‬ه ر رابط ه ای ج ز رابط ه ه ای‬
‫اجباری بی معنی است‪ .‬رابطه های اجباری که از سر عشق است مثل رابطه اش با‬
‫مریم یا با ساناز و یا از سر احتیاج مثل رابط ه اش ب ا رئیس ی ا همک اران در اداره‪.‬‬
‫رابطه های قدیمی دیگر جذابیت ندارد‪ .‬مثل طن اب پوس یده ای ان د ک ه فق ط ب ه ی ک‬
‫طرف وصل است‪ .‬به زور می خواهند آدم را با آن به طرف خود بکش ند ولی فای ده‬
‫ندارد‪ .‬آدم هایی که از تنهایی لذت می برن د ب ه س ادگی در دام رابط ه ه ای م ریض‬
‫گیر نمی کنند‪.‬‬
‫ناهید ناگهان توجهش به میل باکسش جلب شد‪ .‬با صدای بلند گفت‪:‬‬
‫‪ -‬نگاه کن‪ .‬جواب داده‪ .‬پول تو حساب حاجی نشسته‪.‬‬
‫‪ -‬واقعاً؟ چه خوب!‬
‫‪ -‬برو به حاج آقا بگو‪.‬‬
‫‪ -‬مگه جلسه ش تموم شد؟‬
‫‪ -‬اوه راست می گی‪ .‬حواسم نبود‪ .‬می تونی یادداشت بدی‪.‬‬
‫‪ -‬حاال وقت هست‪ .‬از اولشم می دونستم پول بر می گرده‪ ،‬حاجی بیخ ود همش‬
‫نگرانه‪.‬‬
‫راستی یه زنگ بزن انبار آمار دقیق بگیر‪ .‬حاج آقا می خواد بره سرکشی واسه بچه‬
‫های انبار بد می شه ها!‬
‫‪ -‬چطور؟‬
‫‪ -‬هیچی‪ ،‬االن پیشش بودم می گفت باید خودش بره انبار‪ .‬می گفت ب ه ک ار این‬
‫ها اعتماد نداره‪.‬‬
‫‪ -‬اوه اوه‪ .‬آره زنگ می زنم می گم‪ .‬می دونی که انبار دست کیه؟‬
‫‪ -‬آره بابا‪ .‬شوهر همین سپیده تمدن دیگه‪ .‬تو حسابداری‪.‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬خیلی هم بنده خدا گرفتاره‪ .‬حاجی اخ راجش کن ه زن دگیش هم از هم می‬
‫پاشه!‬
‫‪ -‬واقعاً؟ چرا‪.‬‬

‫‪19‬‬
‫‪ -‬زن نمی خ وادش! خب این حس ابداره اون ی ه ک ارگر س اده! چط ور متوج ه‬
‫نشدی!؟ اصالً تحویلش نمی گیره بنده خدا رو‪ .‬دیگ ه ت ا ح اال هم دووم آورده‬
‫بابت رودرواسی با حاج آقا و همکارا و ایناست دیگه!‬
‫‪ -‬یعنی چی؟ این هم شد حرف!‬
‫‪ -‬دیگه این ج وری ش ده دیگ ه! ازدواج هم ی ه معامل ه اس ت دیگ ه‪ .‬اگ ه کس ی‬
‫احساس کنه می تونست زندگی به تری داش ته باش ه حتم ا ً ج ا می زن ه‪ .‬مگ ه‬
‫شوهر خودم نیست!‬
‫‪ -‬من قبول ندارم ولی االن هم حوصله این بحث ها رو ندارم‪.‬‬
‫‪ -‬عجب‪.‬‬
‫‪ -‬واال اینقدر خودم کالف ه ام‪ .‬من می رم ب یرون ی ه ه وایی بخ ورم‪ .‬زی اد ح الم‬
‫مساعد نیست‪.‬‬
‫ناهید استکان چایش را برداشت و از دفتر خارج شد و به حیاط رفت‪ .‬عادت داشت‬
‫اغلب چای را در هوای آزاد می نوشید‪ .‬آسمان گرفته بود‪ .‬ذرات معلق دود و گرد و‬
‫غبار آسمان را شبیه یک سقف خاکستری رنگ کرده بود‪ .‬کالغ ها بی ه دف ب االی‬
‫درخت های چنار می پریدند‪ .‬یک چ یزی مث ل غری زه ب ه او می گفت فره اد هم ان‬
‫حوالی بود‪ .‬حضور او را حس می ک رد‪ .‬ج ایی پش ت ی ک درخت ی ا کن ار دی وار‪.‬‬
‫فرهادی که شب قبل دیده بود با آنی که سال ها پیش می ش ناخت خیلی ف رق داش ت!‬
‫حاال دیگر موهای کنار سرش س فید ش ده ب ود و موه ای جل و س رش حس ابی عقب‬
‫رفته بود‪ .‬صورتش آن شادابی و طراوت قدیم را نداش ت‪ .‬مث ل ب رق و ب اد گذش ت‪.‬‬
‫همه آن سال ها‪ .‬همه آن روزها‪ .‬انگار ک ه هیچ وقت وج ود نداش ت‪ .‬چق در ب اورش‬
‫سخت بود‪ .‬خیلی چیزها عوض شده بود‪ .‬آن جوانک سرکش و بازیگوش که عقل و‬
‫هوش از او برده بود‪ ،‬حاال یک عاقله مرد شده بود! چقدر اتفاق ها که بر او نگذشته‬
‫بود‪ .‬چه ها که بر سرشان نگذشته بود! این همه سال سرنوشت ها و سرگذشت های‬
‫جداگانه آن ها را از هم جدا می کرد‪ .‬دو شخص یت متف اوت! دو آدم متف اوت‪ .‬وق تی‬
‫آدم ها سرنوشت های متفاوتی را تجربه می کنن د‪ ،‬شخص یت ه ای متف اوت پی دا می‬
‫کنند‪ .‬دیگر به این سادگی ها نمی شود آن ها را به هم وصل کرد‪ .‬فرهاد دیگ ر ی ک‬
‫غریبه می آمد‪ .‬یا شاید بدتر از آن یک مزاحم! آیا ت ه دلش آرزو نمی ک رد دیگ ر او‬
‫را نبیند!؟ کاش برود و دیگ ر پش ت س رش را هم نگ اه نکن د‪ .‬هیچ ح رف ت ازه ای‬

‫‪20‬‬
‫برای گفتن به او نداشت‪ .‬هیچ وجه اشتراکی میان آن ها نبود! عشق فق ط ی ک ت وهم‬
‫چسبناک است که هر دو نفری را می تواند به هم پیوند دهد‪ ،‬بسته به آنکه کجا یا در‬
‫چه شرایطی باشند‪ .‬هیچ وقت نمی شود روی رابطه ای که تنها دلیل وجود آن عش ق‬
‫باشد‪ ،‬حساب کرد‪.‬‬
‫آهسته آهسته طول حیاط را به طرف در اصلی شرکت طی کرد‪ .‬در را باز ک رد و‬
‫دو طرف کوچه را نگاه کرد‪ .‬زنی که گوشی موبایل را به صورت چس بانده ب ود ب ا‬
‫صدای بلند با مخاطبش در آن طرف خط مش اجره می ک رد‪ .‬دعواه ای تلف نی! ی ک‬
‫موق ع فق ط دعواه ای خیاب انی داش تیم ح اال دعواه ای تلف نی‪ ،‬دعواه ای مج ازی‪،‬‬
‫دعواهای کاری‪ ،‬دعواهای زناشویی دعواهای سیاسی و ه زار م دل دع وای دیگ ر‪.‬‬
‫انگار تنها چ یزی ک ه از زن دگی م ا ب یرون نمی رود دعواس ت! زن رهگ ذر پش ت‬
‫گوشی داد می زد و مثل آنکه مخاطبش همانجا مقابلش ایستاده باشد‪ ،‬او را تهدی د ب ه‬
‫نابودی می کرد‪.‬‬
‫برگشت داخل حیاط و از آنج ا ب ه دف تر ک ار‪ .‬همین ک ه در آس تانه در ق رار گ رفت‪،‬‬
‫سارا گفت‪:‬‬
‫‪ -‬کجایی؟‬
‫‪ -‬یه سر رفتم حیاط هوا بخورم‪ .‬چطور؟‬
‫‪ -‬حاج آقا کارت داشت!‬
‫‪ -‬چه کار؟‬
‫‪ -‬نمی دونم‪ .‬فکر کنم پرینت ایمیل ها رو می خواست‪.‬‬
‫‪ -‬پرینت چی؟ ایمیل میشل؟‬
‫‪ -‬گفت بگم از ایمیل های شرکت آویتا پرینت بگیر!‬
‫‪ -‬آها‪ .‬باشه‪ .‬باشه‪ .‬االن‪.‬‬
‫ناهید پشت میز نشست و چند لحظه بعد چند ورقی که از دستگاه پرین تر ب یرون آم د‬
‫برداشت و به پورخانی داد تا به داخل جلسه ببرد‪ .‬سارا پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬هنوز با مهندس قهری؟‬
‫‪ -‬من؟ من برای چی بای د قه ر باش م! اون معل وم نیس ت چش ه آدم رو می بین ه‬
‫انگار عزرائیل رو دیده!‬

‫‪21‬‬
‫ب ا منم اینجوری ه! از چی می ترس ه؟ من احس اس می کنم حس ودی می کن ه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫دیده حاج آقا هوای ما رو داره‪ ،‬داره دق می کنه‪.‬‬
‫دیگه تو این جامعه همه جور آدمی هست‪ .‬نمی شه که هم ه رو ت ربیت ک رد‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫باید کنار اومد‪.‬‬
‫می دونستی مجرده!‬ ‫‪-‬‬
‫جداً‪ .‬بهش نمی خوره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫اتفاقا خیلی هم بهش می خوره‪ .‬تو که حواس ت نیس ت‪ .‬نمی بی نی ی ه مهم ون‬ ‫‪-‬‬
‫خانم داره چطور دست و پاش رو گم می کنه‪.‬‬
‫حاال توهم داری حرف در می آری واسه مردم‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ای باب ا! ب اور کن ی ه کم خل ه‪ .‬می ره دستش ویی ی ه س اعت دس تش رو می‬ ‫‪-‬‬
‫شوره‪ .‬این پورخانی از دستش دیوونه شده‪ .‬می گه هم ه دس تمال کاغ ذی ه ا‬
‫رو این داره تموم می کنه‪ .‬از اون وسواسی هاست‪.‬‬
‫به نظر من بهترین کار در برابر این جور آدم ه ا این ه ک ه بی تف اوت باش ی‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫انگار که اصالً وجود ندارن‪.‬‬
‫خب آخه تو محیط کار که نمی شه‪ .‬آدم مدام باهم کار داره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫آخه تو نمی دونی چه کار می کنه‪ .‬انگار از آدم طلبکاره! ح اال از ت و بیش تر‬ ‫‪-‬‬
‫می ترسه‪ .‬نمی دونم حاجی چی بهش گفته که زیاد به پر و پای تو نمی پیچه‪.‬‬
‫هفته پیش دو روز مرخصی می خواستم اشکم رو در آورد‪.‬‬
‫واقعاً؟‬ ‫‪-‬‬
‫آره بابا‪ .‬از اون عقده ای هاست‪ .‬معلوم نیست یه دفعه از کجا اومده شده مدیر‬ ‫‪-‬‬
‫فکر کرده چه خبره!‬
‫دیگه باید کنار اومد دیگه چه کار می شه کرد‪ !.‬همیش ه آدم ه ایی هس تند ک ه‬ ‫‪-‬‬
‫زندگی رو برای آدم تبدیل به جهنم کنند‪ .‬از مدرس ه و دانش گاه بگ یر ت ا س ر‬
‫کار و تا تو خونه و کوچه و خیابون و همه جا‪.‬‬
‫باور کن من خودم هم اص الً حوص له تنش اض افه ن دارم‪ .‬یع نی واقع ا ً دیگ ه‬ ‫‪-‬‬
‫تحمل فشار عصبی بیشتر رو ندارم‪ .‬تو خون ه ک ه همش دع وا دارم اینج ا هم‬
‫که از صبح می آم هزار جور استرس و گرفتاری حاال فکر کن این همش ادا‬
‫و اطوار داره‪ .‬آدم خسته می شه دیگه‪ .‬بعد می گن چرا ایرانی ها شاد نیستن!‬

‫‪22‬‬
‫مگه می شه تو این همه فشار روانی باز هم شاد بود! مگه آدم خل باش ه‪ .‬من‬
‫اگه جات بودم به حاج اقا می گفتم اخراجش کنه! اگ ه ت و بگی این ک ارو می‬
‫کنه‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬دست بردار‪ .‬اوالً حاجی این ک ار رو نمی کن ه بعدش م من چ را بای د‬ ‫‪-‬‬
‫بخوام نون این بنده خدا رو آجر کنم‪ .‬حاال این نباشه یکی دیگه‪ .‬فک ر ک ردی‬
‫بقیه مثالً خیلی خوبن‪ .‬همه همینن دیگه‪.‬‬
‫ولش کن حاال‪ .‬راستی تو هم با حاج اقا روسیه می ری؟ واسه نمایشگاه؟‬ ‫‪-‬‬
‫نمی دونم‪ .‬خ بر داش تم ک ه نمایش گاه‪ .‬خ ودم اطالعاتش و ب ه ح اجی دادم ولی‬ ‫‪-‬‬
‫حرفی نزده بود‪.‬‬
‫چرا من تو حرفای ساعتچی شنیدم که یه چیزهایی می گفت‪ .‬فکر کنم ح اجی‬ ‫‪-‬‬
‫بخواد نمایشگاه رو شرکت کنه‪.‬‬
‫نمی دونم‪ .‬تا االن که به من چیزی نگفته! مگه تو چیزی شنیدی؟‬ ‫‪-‬‬
‫بهره حال یا با مهندس می ره یا با تو دیگه‪ .‬تنها که نمی ره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خب آره‪ .‬ولی همین صبحی هم رفتم دفتر چیزی نگفت‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫می گم راستی فکر کن ت و و ح اجی! ب اهم ت و هواپیم ا‪ .‬فک ر کن چق در وقت‬ ‫‪-‬‬
‫داره برای اینکه مخ تو رو بزنه‪.‬‬
‫باز ش روع ک ردی‪ .‬ب اور کن اینج وری ک ه ت و فک ر می ک نی نیس ت‪ .‬اص الً‬ ‫‪-‬‬
‫تقصیر خودم شد که به تو اعتماد کردم یه کلمه حرف زدم‪.‬‬
‫باور کن به خ اطر خ ودت می گم‪ .‬حیف ه‪ .‬ب اور کن اگ ه من همچین موقعی تی‬ ‫‪-‬‬
‫داشتم رو هوا می زدم‪ .‬یارو مولتی میلیاردره! بیخود داری به خودت سخت‬
‫می گیری‪ .‬دیگه باید چه جوری احساسش رو بهت نشونه بده‪ .‬داره به زب ون‬
‫بی زبونی ازت می خواد که زنش بشی اونوقت تو ناز می کنی‪.‬‬
‫ببین من که نمی خوام ادای آدم خوبا رو در بیارم‪ .‬خودت می دونی ک ه چق در‬ ‫‪-‬‬
‫گرفتارم‪ .‬تازه مریم هست‪ .‬آین ده اون ب رای من از ه رچی اول ویتش بیش تره‪.‬‬
‫ولی همه چی ب ه این س ادگی ک ه ت و فک ر می ک نی نیس ت‪ .‬من واقع ا ً دیگ ه‬
‫ظرفیت اینکه زیر یه سقف با مرد دیگه زندگی کنم ندارم‪ .‬حوص له خ ودم هم‬
‫ندارم چه برسه به شوهر!‬

‫‪23‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬این یکی رو می فهمم‪ .‬می دونی مشکل اینه که تو ایران فقط باید پولدار‬
‫باشی ت ا بت ونی خ وب زن دگی ک نی! یع نی بای د بت ونی هم ه چی رو ب ا پ ول‬
‫بخری‪ .‬آموزش‪ .‬درمان‪ .‬امنیت‪ .‬آرامش‪ .‬شادی‪ .‬همه این ها تو ایران ب ا پ ول‬
‫به دست می اد! بخ اطر همین اگ ه پ ول نداش ته باش ی واقع ا ً نمی ت ونی زج ر‬
‫نکشی‪ .‬حتما ً زجر می کشی‪.‬‬
‫‪ -‬همه جای دنیا همینه دیگه؟ نیست؟ ب االخره اقش ار ض عیف هم ه ج ا ض عیفه‬
‫دیگه‪ .‬وقتی فقیر باشی فقیری چه تو ایران باشی چه تو آمریکا‪.‬‬
‫‪ -‬نه بابا این چه حرفیه‪ .‬یعنی یه کارمند ایرانی مثل ما ب ا ی ه کارمن دی ک ه چ ه‬
‫می دونم تو سوئیس زندگی می کنه یه جوره! مگه می شه‪ .‬حاال خوبه خودت‬
‫رفتی اینجاها رو دیدی! تو ای ران قش ر فق یر ک ه قرب ونش ب رم هیچی‪ ،‬فق ط‬
‫مواد و دعوا و زندان و این حرفا‪ .‬قشر متوسط هم ک ه بن دگان خ دا فق ط از‬
‫صبح تا ش ب مث ل اس ب می دون‪ .‬از س ر م اه ب ه س رماه! بعدش م ه ر م وج‬
‫تورمی که میاد و ه ر جهش ی ک ه مس کن می کن ه ی ه ع ده زی ادی از اقش ار‬
‫متوسط می رن زیر آب!‬
‫‪ -‬خب دیگه بس کن‪ .‬باز رفتی تو فازای ناامیدی و خودکش ی‪...‬ت و خون ه م ریم‬
‫به اندازه کافی تو گوشم روضه می خونه تو دیگه اینجا شروع نکن‪...‬‬
‫همان چندنفری که به مالقات میرداماد رفت ه بودن د هم راه س اعتچی از س الن جلس ه‬
‫بیرون آمدند‪ .‬هیکل های درشت و ته ریش داشتند و با خنده ه ای بلن د از جل و دف تر‬
‫عبور کردند و به طرف در حیاط رفتند‪ . .‬سارا گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چقدر هیز بودن! یک نگاهی بهم کرد‪.‬‬
‫‪ -‬دست بردار‪ .‬خیاالتی شده ها‪.‬‬
‫‪ -‬ای بابا‪ .‬تو که حواست نیست‪.‬‬
‫‪ -‬باور کن هشتاددرصد اینایی که با حاجی کار می کنند هیزن!‬
‫‪ -‬تو خیلی بدبین ش دی‪ .‬ب ه نظ رم بای د رو خ ودت ک ار ک نی‪ .‬اینج وری دچ ار‬
‫افسردگی می شی‪.‬‬
‫‪ -‬نه اینکه تو افسردگی نداری!‬
‫‪ -‬خب منم از بس به این چیزها فکر کردم افسردگی گرفتم دیگه‪.‬‬

‫‪24‬‬
‫دم غروب ناهید پ التویش را از روی جالباس ی برداش ت و ب ه دف تر میردام اد رفت‪.‬‬
‫وارد اتاق شد و در را پشت سر بست‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خسته نباشید حاج آقا‪ .‬می خواستم اگه با بنده امری ندارید برم منزل‪.‬‬
‫‪ -‬منزل؟ مگه ساعت چنده؟‬
‫‪ -‬پنج و نیم‪ .‬نیم ساعت از وقت اداری گذشته‪.‬‬
‫‪ -‬عجب‪ .‬چقدر زود گذشت‪ .‬اینقدر سرم گرم کار ب ود ک ه اص الً متوج ه نش دم‪.‬‬
‫اتفاقا ً خوب شدی اومدی باهات کار داشتم‪ .‬می خواستم خواهش کنم شماهم ب ا‬
‫من به روسیه بیای‪.‬‬
‫ناهید چند لحظه ساکت ماند‪ .‬میرداماد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬مشکلی هست؟‬
‫‪ -‬نه حاج آقا‪ .‬فقط کاش می شد یکی دیگه همراهتون می اوم د‪ .‬خیلی این روزا‬
‫گرفتارم‪ .‬دخترم هم خونه تنها می شه‪.‬‬
‫‪ -‬اون که دیگه بچه نیست‪ .‬داری بهونه می آری؟‬
‫‪ -‬باور کنید اینجوری نیست‪ .‬فقط برام سخته‪.‬‬
‫‪ -‬سخته؟ مگه چندسالته؟ من پیرمرد هشتاد ساله دارم می رم اونوقت واس ه ت و‬
‫سخته!؟ بذار کنار این حرفا رو‪ .‬هرچی بیشتر جلو زندگی زانو ب زنی بیش تر‬
‫کمرت رو خم می کنه‪ .‬ویزا که داری؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬ویزای قبلی هنوز اکسپایر نشده‪ .‬مهندس ساعتچی نمی یاد؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬اون اینجا کار داره‪ .‬نمی تونه بیاد‪ .‬دیگه چه بهونه ای داری؟‬
‫‪ -‬هیچی دیگه‪ .‬شما می فرمایید باشه چشم‪.‬‬
‫‪ -‬دیگه کارما همینه دیگه‪ .‬اینجا بشینیم که مشتری نمی یاد در شرکت رو بزنه‪.‬‬
‫باید بریم چک و چونه بزنیم‪ .‬راستی حواست باش ه کات الوگ‪ ،‬س مپل ه رچی‬
‫الزم داریم همراهمون برداریم‪.‬‬
‫‪ -‬مالقات هم می خواید داشته باشید یا فقط نمایشگاه؟‬
‫‪ -‬یه صحبت ه ایی این س اعتچی ک رده ولی پیگ یری الزم داره‪ .‬بای د پیگ یری‬
‫کنی‪ .‬اطالعات دقیق تر رو از ساعتچی بگیر‪.‬‬
‫‪ -‬چشم حاج آقا‪.‬‬
‫‪ -‬در ضمن بگو برامون بلیط بگیرن‪ .‬شنبه راه می افتیم‪.‬‬

‫‪25‬‬
‫‪ -‬همین شنبه؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬دیگه‪ .‬شنبه ای که داره می یاد‪ .‬اگه کاری بود حتما ً بگو‪.‬‬
‫‪ -‬چشم حاج آقا‪ .‬پس فعال فرمایش دیگه ای ندارید؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬فقط‪...‬‬
‫‪ -‬موضوعی هست؟‬
‫‪ -‬نمی دونم چرا این همه هارت و هورت دارم به تو که می رس م الل می ش م‪.‬‬
‫راست می گن آدم پیر می شه بچه می ش ه‪ .‬عین این بچ ه ه ا ش دم‪ .‬همش بی‬
‫تابم‪ .‬همش دلهره دارم‪ .‬همش دوست دارم حرف بزنم‪ .‬همش دوست دارم بهم‬
‫توج ه بش ه‪ .‬ب دبختی این ه ک ه نمی ت ونم درس ت ح رف دلم رو ب زنم‪ .‬یع نی‬
‫همونجوری که هست‪ .‬هر چی بگم یه جور دیگه برداشت می شه‪ .‬ت و ب ه من‬
‫یه راه حل بده!‬
‫‪ -‬من چی می تونم بگم حاج آقا‪ .‬دفعه قبل که هم صحبت ش د من ع رض ک ردم‬
‫که خیلی متوجه منظور شما نمی شم‪ .‬اگه منظورتون ازدواج و این حرفاست‬
‫که باور بفرمایید من اصالً فکرشم نمی تونم بکنم‪ .‬البته نه اینکه خدای نکرده‬
‫بحث شما باشه‪ .‬کالً دیگه در خودم نمی بینم که بخوام ازدواج کنم‪.‬‬
‫‪ -‬منم ح رف ازدواج رو ن زدم‪ .‬من فق ط می خ وام وقت بیش تری رو ب ا ت و‬
‫بگذرونم‪ .‬باهم حرف بزنیم‪ .‬درد کنیم‪ .‬تو پارک قدم بزنیم‪.‬‬
‫‪ -‬من متوجه نمی شم‪.‬‬
‫‪ -‬اشکالی نداره‪ .‬من خودم هم گیج ش دم‪ .‬فک ر می کنم عاش ق ش دم ولی ج رئت‬
‫ندارم این کلمه رو استفاده کنم‪ .‬می ترسم ته دلت به من بخندی!‬
‫‪ -‬اجازه می دید من برم؟‬
‫‪ -‬ها بله‪ .‬بله‪ .‬ببخشید سرپا نگه داشتمت‪ .‬تشریف ببرید‪ .‬خدا نگه دار‪.‬‬
‫از دفتر میرداماد بیرون آمد‪ .‬جلو در شرکت‪ ،‬قبل از آنکه از حیاط خارج شود ه ر‬
‫دو طرف خیابان را نگاه کرد مبادا فرهاد آن اطراف باشد‪ .‬بعد با قدم های تند تا س ر‬
‫خیابان رفت و از آنجا برای رسیدن به ایستگاه مترو تاکسی گرفت‪.‬‬
‫حضور غیرمنتظره فرهاد وسواس او را نس بت ب ه رهگ ذران و آدم ه ای اط رافش‬
‫بیشتر کرده ب ود‪ .‬م دام خی ال می ک رد از ج ایی او را می پایی د‪ .‬در می ان مس افران‬
‫مترو‪ ،‬از کنار خیابان‪ ،‬از داخل یک ماشین که کنار خیابان پارک شده بود! وقتی به‬

‫‪26‬‬
‫سر کوچه خودشان رسید زیر چشمی حواسش به اطرافش بود‪ .‬وقتی او را نیافت ب ا‬
‫خود فکر کرد" یعنی رفته بود؟ حرف هایی که به او گفته بود اثر خ ود را ک رده و‬
‫او را از ادامه آن قایم باشک بازی منصرف کرده بود!؟ به غرورش برخورده ب ود!‬
‫اصالً بهتر‪ .‬بهتر که دمش را روی ک ولش بگ ذارد و ب رود‪ .‬همین مان ده ب ود ک ه در‬
‫بین آن همه مشقت زندگی فکر او را هم بکنم"‪.‬‬
‫ناهید زیر درخت چنار ایستاد! همانجا که شب قبل فرهاد را دی ده ب ود‪ .‬درس ت زی ر‬
‫همان درخت کهنسال که تا چهار طبقه باال می رفت‪ .‬چه می خواس ت؟ چ را معط ل‬
‫می کرد؟ چرا پاهایش سست و نافرمان شده بود؟ ی ک حس خفی ف و کش ته ش ده ای‬
‫در وجودش بود که هنوز به دیدار او عالقمند بود؟! انگار یک نفر دیگ ر ب ود‪ .‬ی ک‬
‫نفر بیگانه‪ .‬یک نفر که سال ها قبل او را در خود کشته بود‪ .‬یک نفر که به ش دت از‬
‫او وحش ت داش ت‪ .‬هیچ کن ترلی ب ر او نداش ت‪ .‬از او می ترس ید‪ .‬ب ه س ادگی می‬
‫توانست عقل و منطق او را نابود کند! شاید هم اصالً نمرده بود‪ .‬ش اید فق ط خوابی ده‬
‫بود‪ .‬شاید آنقدر عاقل شده بود که دیگر جایی ب رای نفس کش یدن آن دیوان ه نگذاش ته‬
‫بود‪ .‬اما با دیدار دوباره فره اد‪ ،‬آن موج ود خفت ه درونش را بی دار ک رده ب ود! مث ل‬
‫اژدهای قصه موالنا‪ .‬دوباره بیدار شده بود‪ .‬واقعا ً اژدها بود‪ .‬عشق ب رای او همیش ه‬
‫مثل اژدها عمل می کرد‪ .‬تمام زندگیش را بر باد می داد‪ .‬دین و ایم انش را‪ .‬اخالقش‬
‫را‪ .‬همه هستی اش را‪ .‬از آن آدم ها بود که ظرفیت عاشق شدن ندارند‪ .‬آدم هایی ک ه‬
‫نباید عاشق شوند‪ .‬نباید گرفتار کسی شوند‪ .‬چون آنقدر ش ورش را در می آورن د ک ه‬
‫معشوق را هم ذله می کنند! کالفه می کنند‪ .‬آنقدر جانفشانی می کنن د آنق در تواض ع‬
‫می کنند که عاقبت با یک ضربه روی خاک می افتند و تا ابد زمین گ یر می ش وند!‬
‫وقتی کسی را بی ان دازه و بی توق ع دوس ت ب داری فک ر می کن د ذات ا ً ی ک موج ود‬
‫محبوب و دوست داشتنی است و می تواند هر کسی را وادار به دوست داش تن خ ود‬
‫کند! از اینجا شروع می کند که به ن از ک ردن! بهان ه تراش ی‪ .‬بع د هم ی ک روز از‬
‫خواب بیدار می شوی می بینی که رفته است! درس ت مث ل ک اری ک ه فره اد ک رد‪.‬‬
‫شاید هرکس دیگر هم همان کار را می کرد‪ .‬پس همان به تر ک ه این اژده ا بخواب د‪.‬‬
‫همان بهتر که به زندگیش برسد‪ .‬به کارهایش‪ .‬به خرج و خوراک خان ه‪ .‬ب ه زن دگی‬
‫م ریم‪ .‬ب ه ام ور ش رکت‪ .‬خ ارج از این دای ره هیچ چ یز را نبای د ج دی گ رفت‪ .‬این‬
‫روشی بود که بیشتر از بیست سال در زندگیش به کار گرفته بود‪ .‬دیگر تقریبا ً ش بیه‬

‫‪27‬‬
‫یک ربات بود‪ .‬یک ربات که به آن برنامه داده اند و دقیق ا ً می دان د ک ه ه ر روز از‬
‫صبح تا شب چه کارهایی باید بکند و به چه چیزه ایی بای د فک ر کن د‪.‬ب ا خ ود گفت"‬
‫تمومش کن!" بعد دوباره راه افتاد‪ .‬ولی همه این فکره ا ب اعث نمی ش د ب ا ه ر ق دم‬
‫سری به عقب نچرخاند و زیر آن درخت را نگاه نکند! به جای خالی فرهاد!‬

‫مریم چهار زانو روی مبل نشسته بود و درس می خواند‪ .‬وقتی ناهید وارد آپارتم ان‬
‫شد یکی از کفش هایش با حرکت ساده دست از پا کنده نشد و با حالت نامتعادل چن د‬
‫قدم لیله روی فرش آمد تا عاقبت به خود مسلط شد و سرجایش ایستاد بعد مجبور شد‬
‫برگردد و لنگه کفش را از پا در بیاورد‪ .‬مریم با خنده گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی شده مامان؟ چرا اینجوری می کنی؟‬
‫‪ -‬هیچی بابا این کفش گیر کرده بود به پام‪ .‬تو خوبی‪ .‬جای سالمته؟ می خندی؟‬
‫‪ -‬خب چه کار کنم‪ .‬از راه نرسیده داری لیل ه ب ازی می ک نی بع دم ب ا کفش می‬
‫آی وسط خونه‪ .‬تو بودی نمی خندیدی؟‬
‫‪ -‬اوه اوه چقدر پ ام در گ رفت‪ .‬این ق وزک پ ام ب دجوری پیچ خ ورد‪ .‬خ دا کن ه‬
‫چیزی نشه‪ .‬راست می گن پیری و هزار درد! آدم یه اتفاقاتی ب راش می افت ه‬
‫که اصالً به فکرش هم نمی رسه‪.‬‬
‫‪ -‬شام خوردی؟‬
‫‪ -‬هر شب همین سوال تکراری رو بپرس‪ .‬خب معلوم ه ک ه ش ام نخ وردم‪ .‬من‬
‫که بیرون شام نمی خورم بعد بیام خونه‪.‬‬
‫‪ -‬تقصیر منه می خوام سورپریزت کنم‪.‬‬
‫‪ -‬افتاب از کدوم طرف در اومده! چیه‪ .‬املت درست کردی؟‬
‫‪ -‬املت؟ ش وخی می ک نی؟ ب بین دس ت کم می گ یری! ب رات ی ه قرم ه س بزی‬
‫درست کردم تو کتابا بنویسن‪.‬‬
‫‪ -‬عجب‪ .‬آفرین‪ .‬چه خبره؟ زحمت افتادی‪.‬‬
‫‪ -‬خواستم یه چشمه از هنرهام رو رو کن‪.‬‬
‫همان موقع از کوچه صدای هوار هوار آمد‪ .‬بعد هم صدای موتورس یلکت ه ایی ک ه‬
‫انگار برای تولید وحش ت دس ته گ از را ب ا ح رص می چرخاندن د‪ .‬م ریم ب ه ط رف‬
‫پنجره دوید‪ .‬ناهید پرسید‪:‬‬

‫‪28‬‬
‫چی شده؟‬ ‫‪-‬‬
‫می خواستی چی بشه؟ دعوا‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫البد باز همسایه پایینیه که تازه اومدن؟ اسمش چی بود؟‬ ‫‪-‬‬
‫آقا اصالنی ها؟ نه‪ .‬تو کوچه دعوا شده‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ای بابا‪ .‬بعضی ها انگار یه دعوای حسابی نکنن روزشون شب نمی شه!‬ ‫‪-‬‬
‫االنه که همدیگرو بزنن‪ .‬هی داره سر و صداشون باالتر می ره‪ .‬هیچ کی هم‬ ‫‪-‬‬
‫نیست جدا کنه‪.‬‬
‫دیگه کسی حوص له این ک ارا رو ن داره‪ .‬الب د می گن ب ذار اینق در هم دیگرو‬ ‫‪-‬‬
‫بزنن تا خسته شن‪.‬‬
‫مامان ببین‪ ،‬یکیشون همین پسر همسایه اون داووده‪ .‬من می شناسمش‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫واقعاً؟ تو از کجا می شناسی؟‬ ‫‪-‬‬
‫خب تو کوچه مونه‪ .‬صد دفعه دیدمش‪ .‬همش تو کوچه پالسه‪ .‬تو هم دیدیش‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خب کسی که صبح تا شب بیکار تو کوچه عالف باشه باالخره پاچه یکی رو‬ ‫‪-‬‬
‫می گیره شر درست می شه دیگه!‬
‫دلت خوشه ه ا مام ان‪ .‬ک ار کج ا ب ود؟ ه ر چی ب دبختی داریم از گ ور همین‬ ‫‪-‬‬
‫بیکاریه!‬
‫وای خا ک بر سرم‪ .‬اون چیه دستش؟ اوه اوه‪ .‬مامان چاقوهه دیگه‪ .‬اینا دیگ ه‬ ‫‪-‬‬
‫کین؟ چقدر زیادن‪ .‬معلوم نیست کی با کی دعوا داره‪.‬هیچ کی هم نمی ره جدا‬
‫کنه‪.‬‬
‫جرئت نمی کنن خب! برن وسط یه چاقو هم به اون ه ا می خ وره‪ .‬اینه ا ک ه‬ ‫‪-‬‬
‫حالیشون نیست‪.‬‬
‫وای خاک بر سرم! اوه اوه‪ .‬پرید هوا زد تو سرش‪ .‬با چاقو زد وسط س رش‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫وای خدا مرگم بده‪.‬‬
‫ح اال االن وایس تادی اونج ا گ زارش لحظ ه ب ه لحظ ه می دی ک ه چی بش ه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫دعوائه دیگه‪ .‬مگه کم دعوا می بینیم هر روز‪ .‬اینم روش‪.‬‬
‫هیجان انگیزه‪ .‬تو هم بیا نگاه کن‪ .‬همه مردم کوچه ریخته بیرون‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫باحاله!؟ همینم کم بود که تو بگی باحاله‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫اوه اوه مامان یکیشون رفت از خرجین موتور قمه درآورد‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫‪29‬‬
‫‪ -‬بس کن مریم‪ .‬بیا کنار‪ .‬دارم عصبی می شم به خدا‪ .‬اوا؟ خب چرا بیخ ود هی‬
‫به من استرس می دی‪ .‬یعنی این مملکت صاحاب نداره‪ .‬خب چرا زنگ نمی‬
‫زنن صد و ده!‬
‫‪ -‬مردم خودشون ریختن دارن سوا می کنن باالخره‪ .‬مثل اینکه خجالت کشیدن‪.‬‬
‫‪ -‬فکر می کنن این کارا افتخاره‪ .‬من اگه ج ای پلیس ب ودم هم ه این ه ا رو می‬
‫کردم تو زندان‪ .‬وحشی ان آدم نیستن که‪.‬‬
‫‪ -‬جداشون کردن‪ .‬حاال البد می رن یه جای دیگه دعواش ون رو ادام ه می دن‪.‬‬
‫تموم که نمی شه!‬
‫مریم از پنجره فاصله گرفت‪ .‬صدای موتور ها باز بلن د ش د‪ .‬جی غ و هواره ا کم کم‬
‫فرو کش کرد‪ .‬مریم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬عجب هیجان انگیز بود‪.‬‬
‫‪ -‬خوبه دیگه‪ .‬جوونای مردم همدیگر رو ب ا چ اقو تیک ه پ اره کنن ت و هم کی ف‬
‫کن‪.‬‬
‫‪ -‬تیکه پاره چیه‪ .‬اینها فقط فیلم بازی می کنن‪ .‬کسی جرئت نداره بزنه‪.‬‬
‫‪ -‬تو که می گفتی با چاقو زد تو سرش‪ .‬دیگه چه کار کنه‪ .‬د بزنن همدیگ ه رو‬
‫بکشن که تو خوشت بیاد!‬
‫‪ -‬آره دیگه‪ .‬این همه جنجال درست می کنن الاقل یه کتک ک اری حس ابی بش ه‬
‫دیگه‪.‬‬
‫‪ -‬بسه دیگه‪ .‬برو میز شام رو بچین‪ .‬مگه قرمه سبزی درست نکردی!‬
‫‪ -‬بله‪ .‬اونم چه قرمه سبزی! انگشتات رو هم می خوری!‬
‫سر و صدا ها خوابید ولی هر از گاهی صدای یک موتور در کوچ ه می پیچی د‪ .‬ی ا‬
‫آنکه دزدگیری به صدا در می آمد‪ .‬ناهید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اون تلویزون رو روشن کن از این حال و هوا در بیام‪ .‬به خ دا م ردم دیوون ه‬
‫ان‪ .‬همه ش می افتن به جون هم‪ .‬خب زندگیتونو بکنید دیگه‪.‬‬
‫‪ -‬چه زندگیه مادرجون! نه کار دارن؟ نه آینده دارن؟ نه آرامش دارن؟ خب چه‬
‫کار کنن می افتن به جون هم‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫مشکل اینه که فکر می کنن اگه بدبختن تقصیر بقیه س ت‪ .‬اگ ه ب دونن مقص ر‬ ‫‪-‬‬
‫اصلی همه بدبختی ها خودشونن دیگه کاری به کار بقیه ن دارن‪ .‬اون وقت رو‬
‫زندگی خودشون برنامه ریزی می کنن‪.‬‬
‫ای م ادر! این ا اگ ه این چ یزا حالیش ون ب ود ک ه اینج وری ب ه ج ون هم نمی‬ ‫‪-‬‬
‫افتادن!‬
‫راستی من شنبه باید برم روسیه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫روسیه؟ واقعا ً ؟‬ ‫‪-‬‬
‫آره‪ .‬بابت نمایشگاه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫چه بی خبر؟‬ ‫‪-‬‬
‫آره‪ .‬یه دفعه ای شد‪ .‬امروز حاجی گفت باید بریم روسیه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ویزا داری؟‬ ‫‪-‬‬
‫اره‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خوبه دیگه‪ .‬یه دوری می زنی!‬ ‫‪-‬‬
‫ن ه باب ا نگ و‪ .‬اص الً دوس ت نداش تم‪ .‬فک ر کن ت و این س رما ب ری روس یه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫گرفتاری فرودگاه و پرواز و هتل و اصال حوصله ش رو ندارم‪.‬‬
‫این حاج آقا آخر یه کاری دست ما می ده!‬ ‫‪-‬‬
‫بی ادب نشو!‬ ‫‪-‬‬
‫واال دیگه آدم خوشگل باشه چشم همه دنبال آدمه دیگه‪ .‬کاش منم به اندازه ت و‬ ‫‪-‬‬
‫خوشگل بودم‪.‬‬
‫تو که به این خوشگلی هستی!‬ ‫‪-‬‬
‫نه بابا‪ .‬تو همین االن هم تو پنجاه سالگی از من جذاب تری!‬ ‫‪-‬‬
‫بی اعتماد به نفس‪ .‬دیگه هیچ وقت راجع ب ه خ ودت اینج وری ح رف ن زن!‬ ‫‪-‬‬
‫خیلی بده آدم خودش رو دست کم بگیره‪ .‬می دونستی اینو!‬
‫راست می گم دیگه‪ .‬مگه فقط من می گم‪ .‬همه می گن‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خب دیگه تمومش کن‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫واال دیگه ‪ .‬این همه عاشق داشتی‪ .‬حاال ما چی؟ هیچی!‬ ‫‪-‬‬
‫مریم! دست بردار‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫چشم‪ .‬راستی االن مسکو خیلی سرده نه؟‬ ‫‪-‬‬

‫‪31‬‬
‫ده درجه زیر صفره!‬ ‫‪-‬‬
‫اوه اوه‪ .‬ولی خب همین که چند روز از این خ راب ش ده دور باش ی خوب ه!‬ ‫‪-‬‬
‫کاش می شد منم می اومدم‪.‬‬
‫واسه تفریح که نمی ریم‪ .‬واسه کاره‪ .‬بعدشم کال دو روز اونجائیم‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫همونم خوبه‪ .‬هوات عوض می شه‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫تو حاال به درست برس هوایی نشو‪ .‬آره‪ .‬مامان بریم استانبول‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫حاال بذار ببینم چی می شه‪ .‬فعال که آه ندارم با ناله سودا کنم‪ .‬کسی زنگ نزد‬ ‫‪-‬‬
‫زنگ! چرا راستی خاله نازنین زنگ زد‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خب؟ چی گفت‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫هیچی حال و احوال و نمی دونم چرا اینجا نمی یاید و از این حرف ها‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫بابات زنگ نزد؟‬ ‫‪-‬‬
‫نه‪ .‬البته پیام اینا داد‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫خب؟‬ ‫‪-‬‬
‫هیچی‪ .‬اونم در حد حال و احوال‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫تو هنوزم بهش فکر می کنی؟‬ ‫‪-‬‬
‫مگه می شه فکر نکنم‪ .‬باالخره شوهرم بود‪ .‬پدرتو بود‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫هنوزم دوستش داری؟‬ ‫‪-‬‬
‫چ ه س واالیی می ک نی ه ا؟ ت و باش ی همچین ش وهری رو دوس ت داری؟‬ ‫‪-‬‬
‫شوهری که زن و بچه ش رو ول می کنه می ذاره بره!‬
‫چه می دونم واال‪ .‬تو که دوستش نداشتی چرا زنش شدی!‬ ‫‪-‬‬
‫حاال ح رف ب ذار دهن من‪ .‬من کی گفتم دوس تش نداش تم‪ .‬گفتم نبای د هم ه پ ل‬ ‫‪-‬‬
‫های پشت سرش رو خ راب می ک رد و من و ب ا ی ه بچ ه س ه س اله ره ا می‬
‫کرد‪ .‬بد می گم؟‬
‫مگه نگفتی که تو برزیل گیر افتاد و چه می دونم بهش تهمت جاسوس ی زدن‬ ‫‪-‬‬
‫و بعدش دیگه مجبور شد بره کانادا!‬
‫این قصه ای بود که خودش تعریف کرد‪ .‬من از کج ا ب دونم دقیق ا چ ه اتف اقی‬ ‫‪-‬‬
‫افتاد‪ .‬از کجا معلوم راست گفته باشد‪ .‬تو اصال چرا از خودش نمی پرسی؟‬
‫واال اونم مثل تو! جواب درست و حسابی نمی ده‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫‪32‬‬
‫البد زیاد براش مهم نبود‪ .‬یا اینکه چون مدت زم ان زی ادی گذش ته دیگ ه بی‬ ‫‪-‬‬
‫اهمیت شده‪.‬‬
‫یع نی چی؟ من و ت و رو اینج ا کاش ت خ ودش گذاش ت رفت! من ک ه نمی‬ ‫‪-‬‬
‫بخش مش‪ .‬همیش ه هم بهش می گم‪ .‬می گم ک ه هیچ وقت از این ک ارت نمی‬
‫گذرم‪ .‬مادر بیچاره منو گرفتار کرد‪.‬‬
‫البد دالیل خودشو داشت‪ .‬باالخره بازار گوشت مافی ای خ ودش رو داره‪ .‬من‬ ‫‪-‬‬
‫ب ه این چیزه اش ک اری ن دارم ولی همیش ه احس اس می کنم می تونس ت ی ه‬
‫کاری کنه ما تنها نمونیم‪ .‬چه جوری بگم احساس می کنم خیلی هم براش مهم‬
‫نبود حاال برای ما چه اتفاقی میفته!‬
‫من که احساس می کنم هیچ کدوم شما راست نمی گه‪ .‬یه حسی بهم می گه ی ه‬ ‫‪-‬‬
‫چیزهایی بوده که شما ها نمی خواین بگین‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬خیلی بده ها‪ .‬آدم به پدر و مادر خودشم مظنون باشه‪ .‬حاال من نس بت‬ ‫‪-‬‬
‫ب ه پ درت ی ه احساس ات منفی دارم ب رای اینک ه ش وهرم ب وده ولی ت و نبای د‬
‫اینجوری باشه‪ .‬هر چی باشه هر کاری کرده باشه باالخره پدرته!‬
‫ولی جدای از این حرف ه ا من ک ه احس اس می کنم ت و رو دوس ت داره‪ .‬ب ه‬ ‫‪-‬‬
‫خ دا دروغ ا نمی گم‪ .‬همش اظه ار محبت می کن ه‪ .‬همش می گ ه دلش ب رام‬
‫تن گ ش ده‪ .‬می گ ه پس چ را نمی آی اینج ا‪ .‬همش التم اس می کن ه ت و رو‬
‫راضی کنم باهم بریم اونجا‪.‬‬
‫خب باالخره زندگی تو غربت آدم رو عوض می کنه‪ .‬احساس تنهایی ک ه ت و‬ ‫‪-‬‬
‫غربت هست خیلی وحشتناکه‪.‬‬
‫یعنی می خوای می گه دچار ندامت شده!‬ ‫‪-‬‬
‫باالخره ممکنه عوض شده باشه‪ .‬من انکار نمی کنم‪ .‬ه ر چ یزی ممکن ه ولی‬ ‫‪-‬‬
‫برای من دیگه مقدور نیست بخوام دوباره به این مرد اعتماد کنم‪.‬‬
‫البته مامان من جدا اگه می خوام برم کانادا ربطی به باب ا ن داره ه ا‪ .‬من می‬ ‫‪-‬‬
‫گم بریم یعنی دیگه از این خ راب ش ده خالص ش یم! همین امش ب ندی دی ت و‬
‫کوچه خبر بود؟ بابا اینج ا هم ه خ ل و چلن‪ .‬هم ه عص بی ان‪ .‬همش بای د ت و‬
‫خیابونا دود بخوریم‪ .‬می گم یعنی بریم از اینجا خالص ش یم ن ه اینک ه اونج ا‬
‫خبری باشه‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫‪ -‬لطفا باز شروع نکن‪ .‬امشب به اندازه کافی حاشیه داشتیم‪.‬‬
‫‪ -‬راس ت می گم دیگ ه‪ .‬آدم ب ره ی ه ج ا چه ار ت ا آدم حس ابی ببین ه‪ .‬چی ه همش‬
‫آدمهای مشکل دار‪ .‬از فقیرش بگیر تا پولدار!‬
‫همانوقت اتومبیلی که از کوچه رد می شد چند مرتبه بوق زد‪ .‬مریم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بیا‪ .‬این هم یکی دیگ ه‪ .‬آخ ه کج ای دنی ا ت و کوچ ه مس کونی این موق ع ش ب‬
‫اینجوری بوق می زنن‪.‬‬
‫‪ -‬بس کن مریم جان‪ .‬غذاتو بخور‪.‬‬
‫چند لحظه هر دو ساکت بودند‪ .‬ناهید پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬امروز کسی این دور و بر نبود؟‬
‫‪ -‬یعنی چی؟‬
‫‪ -‬ها‪ .‬همینجوری‪ .‬کال می گم‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ .‬ولی چرا این سوال ها رو می کنی؟ چیزی شده؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬نمی دونم چرا همش بیخودی نگرانم‪ .‬همش فکر می کنم در خطر هستیم!‬
‫‪ -‬نگران چی هستی؟‬
‫‪ -‬نگران همه چی‪ .‬باالخره ما دو تا زن تنها‪ .‬آدم می ترسه دیگه‪.‬‬
‫‪ -‬ببین این ها اثرات زندگی تو ایرانه!‬
‫‪ -‬بیشتر از همه نگران تو ام‪.‬‬
‫‪ -‬الزم نیست نگران من باشی‪ .‬من که دیگه بچه نیستم مادرج ان‪ .‬خ ودم از پس‬
‫خودم بر میام‪ .‬تو بهتره مراقب خودت باشی لیله می آی وسط خونه‪.‬‬
‫‪ -‬حاال دیگه دست نگیر‪ .‬کاره دیگه‪ .‬پیش می یاد‪.‬‬
‫‪ -‬می گن به پا شصت پات نره تو چشمت حکایت کار امشب توهه‪.‬‬
‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫‪ -‬وای مامان دلم برات تنگ می شه‪ .‬کاش می شد نری روسیه‪.‬‬
‫‪ -‬نمی شه‪ .‬کاره دیگه‪ .‬بگو نرگس بیاد اینجا‪.‬‬
‫‪ -‬نمی شه نری؟‬
‫‪ -‬چندبار بگم کاره‪ .‬دست خودم که نیست‪.‬‬
‫‪ -‬گفتی شنبه می ری؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬سپردم بلیط بگیرن‪ .‬احتماالً شبنه صبح زود پرواز باشه‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫***‬
‫ش ب در ات اق خ وابش روی تخت س رگرم ورق زدن آلب وم کوچ ک ق دیمی ش دکه‬
‫شیرازه آن در رفته بود‪ .‬از آن البوم های قدیمی ک ه ی ک ک اور پالس تکی بی رن گ‬
‫داشت با کارت س فید رنگی وس ط آن ک ه ه ر ط رف ی ک عکس می نشس ت‪ .‬الب وم‬
‫کوچکی که غیر از خودش هیچ کس ندیده بود‪ .‬یک مجموعه ای بود از عکس ه ا و‬
‫یادداشت ها که طی سال ها برای خود نگه داشته باش د‪ .‬از آخ رین ب اری ک ه آن را‬
‫ورق زده بود سال ها می گذشت‪ .‬به کل فراموشش کرده بود‪ .‬ام ا آن ش ب همین ک ه‬
‫تنها شد آن آلبوم را که به مثاب ه مخ زن اس رارش ب ود ب یرون آورد و س رگرم ورق‬
‫زدن شد‪ .‬ورق زدن گذشته‪ .‬گذشته های خیلی دور‪ .‬گذش ته ه ایی ک ه دیگ ر خیلی از‬
‫آن دور شده بود‪ .‬وقتی فاصله آدم از یک گذشته ای خیلی زیاد می ش ود دیگ ر تلخی‬
‫ها یا شادکامی های آن را حس نمی کند‪ .‬آن حس هایی را که آن موق ع داش ت دیگ ر‬
‫ندارد‪ .‬دیگر نمی تواند آن را به یاد بی اورد‪ .‬ولی ی ک حس ت ازه متول د می ش ود‪ .‬ب ا‬
‫مرور آن گذشته ها یک حس آرامش بوجود می آید‪ .‬دیدن آن عکس ه ای ق دیمی‪ .‬آن‬
‫آدم های قدیمی‪ .‬آدم هایی که قیافه شان ع وض ش ده‪ .‬دی دن آن قیاف ه ه ا و چه ره ه ا‬
‫یادآوری گذرا بودن و بی اهمیت بودن زندگی است‪ .‬زندگی ک ه بی ام ان می گ ذرد‪.‬‬
‫بی رحمانه می گذرد‪ .‬آیا حاضر بود به آن روزها برگردد؟ حاضر بود دوب اره هم ه‬
‫آن لحظات را تجربه کند‪ .‬دوباره جوان بشود و از نو زن دگی کن د! هرگ ز‪ .‬هیچ کس‬
‫حاضر نیست دوب اره خ ود را زن دگی کن د‪ .‬دوب اره خ ود را تجرب ه کن د‪ .‬چ ون هیچ‬
‫لحظه ای از زن دگی آنق در خ وب نیس ت ک ه آدم بخواه د دوب اره آن را تجرب ه کن د‪.‬‬
‫همیشه یک چیزهایی هست که مایه ناراحتی و دلخ وری باش د‪ .‬همیش ه ی ک چ یزی‬
‫روی زندگی آدم سنگینی می کند‪ .‬یک سایه ای می ان دازد‪ .‬ط وری ک ه آدم دلش می‬
‫خواهد بگذرد‪ .‬به صورت فرهاد دست می کش ید‪ .‬انگش ت س بابه را روی ص ورتش‬
‫می کشید‪ .‬کاری که آن وقت ها می کرد‪ .‬روی آن ص ورت س اکت و بی ج ان! هیچ‬
‫وقت در زندگی به اندازه آن روزها مالمت نشد‪ .‬هیچ وقت دوباره آنقدر در مع رض‬
‫بدنامی و نفرت قرار نگرفت‪ .‬وقتی زنی عاشق مردی جوان ت ر می ش ود‪ ،‬ه ر کس‬
‫بشنود آن را به حساب هوس می گذارد! چه مالمت ها که نکشیده بودند‪ .‬چه ت وهین‬
‫ها و تهمت ها! با یک جرقه کوچک شروع شد ولی چنان آتشی ب ه پ ا ش د ک ه دامن‬

‫‪35‬‬
‫همه را گرفت‪ .‬کوس رسوایی او را بر سر هر کوچه و بازار زدند! و آن یادداش ت‪.‬‬
‫یادداشتی ک ه ب ه خ ط خ ودش ب ود‪ " .‬کس ی آم د و ح رف عش ق و ب ا م ا زد‪ . "...‬و‬
‫یادداشت های دیگر‪ .‬قطره های اشک ناخواسته روی صفحات الب وم ف رود می آم د‪.‬‬
‫روی عکس ها‪ .‬عکسی که او و فرهاد زیر یک درخت گردو کنار هم نشسته بودند‪.‬‬
‫چقدر در آن عکس سیمای هر دو زیبا به نظر می آمدند‪ .‬همان یکی بود‪ .‬تنه ا عکس‬
‫دو نفره آن ها‪ .‬با شناختی که از فرهاد داشت شک نداشت آن عکس را پ اره پ اره و‬
‫معدوم کرده بود! البد برای آنکه کسی آن را نبین د! او ام ا هم ه را نگ ه داش ته ب ود‪.‬‬
‫تمام یادبودهای آن عشق سوزان‪ .‬آن عشق عجیب و غریب‪ .‬ماجرایی ک ه خیلی زود‬
‫از پرده بیرون افتاد و رازهایی که خیلی زود برمال شد‪ .‬چه حرم ان ه ا ک ه نکش ید‪.‬‬
‫چه گریه ها که نکرد‪ .‬چه داغ ه ا ک ه ندی د‪ .‬درس ت مث ل زمین خ وردن ه ا و ب ازی‬
‫کردن های دوره بچگی بود! در زمان خودش شاید خیلی دردناک بود ولی آن موق ع‬
‫فقط شیرینی آن را حس می کرد‪ .‬شیرینی که هنوز زیر زبانش بود‪ .‬وق تی آدم ب رای‬
‫یک چیزی می جنگد همه چیز معنی پیدا می کند‪ .‬آدم می داند که ه دف دارد‪ .‬و هیچ‬
‫چ یز در دنی ا ب ه ان دازه عش ق و نف رت ب ه آدم انگ یزه نمی ده د‪ .‬خ ود را می دی د‪.‬‬
‫تصاویر از جلوی ذهنش می گذشت‪ .‬تصاویر پراکنده‪ .‬تصاویری که بهم وص ل نمی‬
‫شد‪ .‬هرکدام مربوط به یک زمان جداگانه بود‪ .‬تص ویر آن روزی را می دی د ک ه از‬
‫فرهاد خداحافظی می کرد‪ .‬او روی ص ندلی اتوب وس نشس ته ب ود و خ ودش ب یرون‬
‫بود‪ .‬ک ف دس ت ه ا را از دو ط رف روی شیش ه بهم چس بانده بودن د ت ا م وقعی ک ه‬
‫اتوبوس رفت‪ .‬چقدر اشک ریخت‪ .‬اولین جدایی! و آن سه روز‪ .‬تنها س ه روزی ک ه‬
‫باهم بودند‪ .‬هنوز هم بعد از آن همه سال باورش نمی شد چط ور هم ه چ یز ط وری‬
‫دست به دست هم داد که آن ها س ه روز ب اهم باش ند‪ .‬س ه روز تم ام! مث ل ی ک م اه‬
‫عسل برای دو عاشق! چقدر همه چیز رمانتیک و عاشقانه بود‪ .‬هیچ چیز مص نوعی‬
‫یا ساختگی در آن رابطه وجود نداشت‪ .‬انگار آن دوره ها همه چیز صادقانه تر بود‪.‬‬
‫همه چیز خالص تر بود‪ .‬شاید هم مربوط به سن و سال باش د‪ .‬ب ه ج وانی‪ .‬ادم در آن‬
‫سنین دنیا را از زاویه متفاوتی می بیند‪ .‬یک دنیای خیال انگ یز و وسوس ه آل ود‪ .‬پ ر‬
‫از دلهره‪ .‬پر از اضطراب‪ .‬پر از نیاز ب اهم ب ودن‪ .‬پ ر از محبت واقعی و بی غ ل و‬
‫غش! آدم از عاشقش هیچ چ یز نمی خواه د‪ .‬هیچ انتظ اری ن دارد‪ .‬ج ز اینک ه ب ا او‬
‫باشد‪ .‬این تنها چیزی است که از او می خواهد‪ .‬روزهای آخر شهریور ب ود‪ .‬ب اد می‬

‫‪36‬‬
‫آمد‪ .‬برگ های خش ک درخت ه ای گ ردو و زردآل ود روی زمین ب اغ ریخت ه ب ود‪.‬‬
‫صدای رودخانه هر روز بلند تر می شد‪ .‬عالالدین را می دید‪ .‬ب ا قابلم ه ش لغمی ک ه‬
‫روی آن قل قل می کرد‪ .‬و آن پنجره که رو به باغ باز می ش د‪ .‬و آن ض بط ص وت‪.‬‬
‫آن ضبط صوت لعنتی‪ .‬و ترانه هایی که هم ان موق ع در گوش ش زمزم ه می ک رد"‬
‫ب ردی از ی ادم" " ب وی ج وی مولی ان" " گ ل گل دون من" " س اغرم شکس ت ای‬
‫ساقی""من که مجن ون ت و ام" "اش ک من هوی دا ش د"‪ .‬تران ه ه ایی ک ه در گوش ش‬
‫زمزمه می شد‪ .‬و او را ب ا خ ود می ب رد‪ .‬روح او را ب ا خ ود می ب رد‪ .‬ب ه آن ات اق‬
‫کوچک با د یوارهای گچی‪ .‬حتی بوی نمی که از گی اه گزن ه در ه وا پخش می ش د‪،‬‬
‫استشمام می کرد‪ .‬فرهاد از زیر پنجره رد شد تا به ط رف ب اغ ب رود‪ .‬ب ه ج ایی ک ه‬
‫بقیه بستگان جمع بودند‪ .‬با پشت دست به شیشه کوبی د‪ .‬فره اد نگ اه ک رد و او را آن‬
‫ب اال پش ت پنج ره دی د‪ .‬راهش را ع وض ک رد و ب ه ط رف خان ه آم د‪ .‬جل و در بهم‬
‫رس یدند‪ .‬انگ ار ه زار س ال ب ود یک دیگر را می ش ناختند‪ .‬انگ ار در پس ذهن می‬
‫دانستند قرار بود عاشق هم بشوند!! دست هایش را گ رفت‪ .‬ب ه چش م ه ایش زل زد‪.‬‬
‫طوری که منظورش را بفهمد! آن برخورد اولین برخورد عاشقانه شان ب ود‪ .‬و بع د‬
‫از آن دیگر همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد‪ .‬مثل سیلی که یکدفعه راه افتاد و دیگر‬
‫هیچ کس نتوانست جلوی آن را بگیرد! سیلی وحشی که هم ه چ یز را س ر راهش ب ا‬
‫خود برد‪ .‬آن خانه را‪ .‬آن زندگی را‪ .‬آبرو را‪ .‬احترام را‪ .‬س یلی خانم ان بران داز ک ه‬
‫همه را در هم پیچید و عاقبت هم هر ک دام را ی ک گوش ه دور از هم ان داخت‪ .‬ی ک‬
‫گوشه جدا از هم‪ .‬چنان بهم پیچیده بودند و چن ان زخمی و مج روح ش دند ک ه دیگ ر‬
‫هرگز به خود نیامدند! ویران شدند‪ .‬درهم شکستند‪ .‬هرکس ب ه تخت ه پ اره ای چن گ‬
‫زد و کشان کشان خود را به نقط ه ای رس اند‪ .‬ب ه نقط ه ای ک ه هم ه چ یز را از ن و‬
‫شروع کند‪ .‬از نو بسازد‪ .‬اما دیگر هرگز هیچ چیز ب ه ح ال س ابق برنگش ت‪ .‬دیگ ر‬
‫هیچ چیز عوض نشد‪ .‬و جای آن زخم‪ ،‬آن زخم عمیق و عف ونی در قلب ه ر دوش ان‬
‫ماند‪ .‬زخمی که تا آخر عمر باخود داشتند و ه ر از گ اهی ب ه زخم ه ای ب ه درد می‬
‫نشست! و حاال بعد از آن همه سال فرهاد ناگهان سر راه او قرار گرفته بود! با خود‬
‫گفت " صبر کن ببینم! نکنه خیال کردم!؟ نکنه اون اتفاق اصالً نیفتاد! دارم خ ل می‬
‫شم! مگه می شه‪ .‬فرهاد بود؟خودش بود؟ پس چطور یکدفعه غیب شد! چرا یکدفع ه‬
‫رفت‪ .‬دلش شکست؟ بعید است‪ .‬آدمی که این هم ه س ال دنب ال ی ک نف ر باش د ب ه آن‬

‫‪37‬‬
‫سادگی دل نمی کند‪ .‬پس کجا بود؟ یعنی تو دوست داری اون برگ رده‪ .‬خیلی احمقی!‬
‫نگو که هنوز عاشقشی! نگو که هنوز دلت پیش او اس ت! بع د از اون هم ه ب دبختی‬
‫که کشیدی! بعد از اون همه بی وفایی که دی دی! اون عش ق یکب ار شکس ت خ ورد‪.‬‬
‫شکست که چه عرض کنم خرد شد‪ .‬تحقیر شد‪ .‬ذلیل شد‪ .‬نه‪ .‬حتی حاضر نیستم بهش‬
‫فکر کنم‪ .‬همه این خاطره ها فقط در حد نوستالژی خوب ه! ولی اص الً دوس ت ن دارم‬
‫دوباره زنده بشه‪ .‬اصالً تحملش رو ن دارم‪ .‬اص الً من نمی دونم این آدم کی هس ت!؟‬
‫پس چرا همش منتظرشی‪ .‬چرا داری عکس هاش رو نگاه می کنی و گریه می کنی‪.‬‬
‫برای اینکه عقلم کمه‪ .‬خوبه‪ .‬دلت خنک شد‪" .‬‬
‫ناهید برای رهایی از افکاری که دست به گریبانش شده بود‪ ،‬از سرجایش بلند ش د و‬
‫به طرف پذیرایی رفت‪ .‬و از آن جا به طرف پنجره‪ .‬آن پایین هیچ خبری نب ود‪ .‬بع د‬
‫از آن طوفان هیاهیو سکوت سنگینی بر کوچه حاکم بود‪ .‬از هر دو ط رف ت ا ج ایی‬
‫که زاویه نگاهش اجازه می داد کوچه را زیر نظر گرفت‪ .‬نه خبری از فرهاد ب ود و‬
‫نه خبری از هیچ کس دیگر! اگر او را در خیال دیده باشد؟ اما او را دیده بود‪ .‬با او‬
‫حرف زده بود! چطور می توانس ت ب ه خ ودش ش ک کن د؟ " احم ق نش و زن‪ .‬ب رو‬
‫بگیر بخواب‪ .‬برای امشب بسه‪ " .‬ولی کدام خواب؟ اص الً ب ر ف رض ک ه ی ک ش ب‬
‫دیگر با آرامش خوابید‪ .‬یک خواب حسابی! خب که چ ه؟ چ ه عای دش می ش د‪ .‬ی ک‬
‫شب راحت خوابیدن چه اهمیت داشت! ب رخی ب ر این باورن د ک ه بای د ب ه چیزه ای‬
‫کوچک دل خوش داش ت‪ .‬مگ ر خی ام همین را نمی گفت! مگ ر حاف ظ همین را نمی‬
‫گفت‪ .‬همه آن ها که دنیا را شناخته بودن د! هم ه آن ه ا ک ه دس ت زن دگی را خوان ده‬
‫بودند! همه آن ها که بازی های سرنوشت را یاد گرفت ه بودن د! این ه ا هم ه دع وت‬
‫می کردند به دل خوش داشتن به چیزهای کوچک! و اینک ه آدم ب ا مس تی ی ا ب ا ه ر‬
‫وسیله دیگری خ ود را ب ه بی خ بری بزن د‪ .‬و فراموش ی! این داروی تم ام درده ای‬
‫روح! اما مگر می شد؟ مگر می شد دنیا را اینقدر بد دید و باز امیدوار ماند! اص الً‬
‫چه دلیل داشت که همه شعرا و نویسندگان در ط ول ت اریخ ب دبین‪ ،‬ناامی د و م نزوی‬
‫بودند! و چون هیچ چیز ج البی در بی داری و هوش یاری پی دا نمی کردن د ک ه ب ه آن‬
‫چنگ بزنند‪ ،‬مس تی و بی خ بری را ت رویج می کردن د‪ .‬چ ون راه ح ل دیگ ه ای ب ه‬
‫ذهنشان نمی رسید‪ .‬چون نسخه دیگ ری پی دا نمی کردن د ک ه ب رای درده ای بش ری‬
‫تجویز کنند!‬

‫‪38‬‬
‫ناهید به اتاقش برگشت‪ .‬آلبوم را بست و دوب اره آن را در کش وی پ ایین تختش زی ر‬
‫کتاب ها گذاشت‪ .‬پتو را روی سر کشید‪، .‬‬
‫یادبودها و خاطرات گذشته رهایش نمی کرد‪ .‬خاطراتی که از حفره ه ا و پس توهای‬
‫دربسته ذهنش آزاد می شد و مقاب ل دی دگانش از ن و ش کل می گ رفت‪ .‬درس ت مث ل‬
‫سدی که ناگهان حفره ای در آن درست ش ده باش د! ب ه زودی س یل ب زرگی راه می‬
‫افتاد و او را با خ ود می ب رد‪ .‬از هم ان ش ب چ نین چ یزی را حس می ک رد‪ .‬اینک ه‬
‫فرقی نمی کرد چقدر گذشته باشد! اینکه یک نفر عاشق همیش ه در براب ر کس ی ک ه‬
‫عاشقش بوده ضعف دارد! اینکه گذشت زمان چیزی را عوض نمی کند‪ .‬اینک ه اگ ر‬
‫به خ ودش فرص ت می داد‪ ،‬ب از هم انی ب ود ک ه ب ود! هم ان عاش ق دیوان ه! هم ان‬
‫رسوای زمانه! همانی ک ه ب رای اثب ات عش قش از هیچ ک اری دری غ نمی ک رد! ام ا‬
‫همان بهتر که چنان فرصتی نمی یافت‪ .‬همان بهتر که الی چ رخ دن ده ه ای زن دگی‬
‫چنان گیر کرده بود که دیگر امکان رهایی نداشت‪ .‬امک ان آنک ه ب ه خ ود فک ر کن د‪.‬‬
‫مسولیت های او اجازه بی پروایی به او نمی داد! مسولیت او به عن وان ی ک م ادر!‬
‫به عنوان مدیر صادرات یک شرکت بزرگ! به عنوان سرپرست ی ک خ انواده! ب ه‬
‫عنوان عضوی از یک فامیل‪ .‬گذر زمان او را محتاط کرده بود‪ .‬از او یک آدم جدید‬
‫ساخته بود‪ .‬زنی که دیگر عشق اول ویت اول زن دگیش نب ود! اول ویت ه ای دیگ ری‬
‫داشت! مدت ها بود دیگر به آن فکر نمی کرد‪ .‬نسبت به آن بی تفاوت شده بود! حتی‬
‫یک جان شیفته هم پس از بارها شکست خوردن و بارها در معرض بی وفایی قرار‬
‫گرفتن‪ ،‬تبدیل به یک فرد عاقل می شود‪ .‬شاید به همین دلیل باشد که اغلب عش ق را‬
‫محصول بی خبری و ناپختگی می دانند! اما همه آن ها که در نیم ه دوم راه زن دگی‬
‫قرار می گیرند به سادگی اعتراف خواهند کرد‪ ،‬که در انتهای راه وقتی که از عاق ل‬
‫بودن هم خسته شده ای‪ ،‬باز هوای عاشقی به سرت می زند! وق تی هم ه چ یز را ب ه‬
‫اندازه کافی تجربه کردی! وقتی یک عمر عاقالنه زندگی کردی و ه ر آنچ ه را ک ه‬
‫عقل حکم می کرد اجرا کردی و از پس آزمون های زن دگی س ربلند ب یرون آم دی‪،‬‬
‫آنوقت به نقطه ای می رسی که می شود اسمش را گذاشت" نقطه بازگشت!"‪ .‬ج ایی‬
‫که از هم ه این ه ا خس ته می ش وی! از هم ه آنچ ه س اخته ای! از هم ه زن دگی ک ه‬
‫عاقالنه سپری کردی! وقتی با موی سفید عصا زنان در پارک ق دم می زنی‪ ،‬دیگ ر‬
‫به خانه هایی که خریدی فکر نمی کنی‪ ،‬به معامالتی که ک ردی فک ر نمی ک نی! ب ه‬

‫‪39‬‬
‫کار تکراری که یک عمر هر روز انج ام دادی فک ر نمی ک نی‪ ،‬تنه ا چ یزی را ک ه‬
‫دوست داری در خلوت با خودت مرور ک نی‪ ،‬دوران عاش قی اس ت! دورانی را ک ه‬
‫دیوانه وار عاشق بوده ای! آنوقت است که او را به ی اد می آور! و از این ی ادآوری‬
‫سر ذوق می آیی! آن سیمای جوان را به یاد می آوری! خاطرات آن وقت ها! تران ه‬
‫های آنوقت ها! دوست داری دوباره دیوانه شوی! دیگر عقل به چه ک ارت می آی د؟‬
‫هرکاری باید می کردی کرده ای! ه وای جن ون ب ه س رت می زن د! ه وای دوب اره‬
‫شیدایی! بیهوده نیست که شاملو نه در جوانی بلکه در آستانه س المندی‪ ،‬یع نی وق تی‬
‫که هم ه آنچ ه را بای د در زن دگی می دی د‪ ،‬دی ده ب ود و تجرب ه ک رده ب ود‪ ،‬عاش قانه‬
‫سرود"‪...‬جز عشقی جنون آسا همه چیز این جهان شما جنون آساست!"‪.‬‬

‫‪40‬‬
‫‪2‬‬
‫از سر صبح برف می باری د‪ .‬فرودگ اه نس بتا ً خل وت ب ود‪ .‬وارد س الن اص لی ش د و‬
‫مقابل کانتر ایرالین روی صندلی های فلزی نشست و منتظر ماند‪ .‬هنوز گیج خواب‬
‫بود‪ .‬ساعت فرودگاه ده دقیقه به پنج را نشان می داد‪ .‬دوساعت تا پ رواز مان ده ب ود‪.‬‬
‫م رتب خمی ازه می کش ید‪ .‬درد مزم نی در ش انه ه ا و کم ر آزارش می داد‪ .‬گوش ی‬
‫موبایل را از کیفش بیرون آورد‪ .‬پیام ها را چک کرد‪ .‬بعد گوشی را کنار گذاشت و‬
‫اطراف را نگاه کرد‪ .‬چند قدم دور تر یک خانواده روی صندلی گرم گفتگ و و خن ده‬
‫بود‪ .‬به دیگران نگاه می کردند و می خندیدند‪ .‬پیرمردی آن سو تر عصا زنان س عی‬
‫داشت خود را به پیرزنی که چن د ق دم جل وتر راه می رفت‪ ،‬برس اند‪ .‬مس افرانی ک ه‬
‫روی صندلی های فلزی چرت می زدند‪ .‬ناخودگ اه ب ه دیگ ران نگ اه می ک رد‪ .‬اگ ر‬
‫مریم آنجا بود حتما ً مالمتش می کرد‪ .‬نگاه کردن به دیگ ران ی ک ع ادت ب ود‪ .‬ی ک‬
‫عادت ایرانی! و مریم همیشه از این بابت که دیگران به او نگاه می کردند مع ترض‬
‫بود‪ .‬می گفت" من نمی فهمم چرا همه به آدم نگاه می کنند! هر کاری می کنی نگ اه‬
‫می کنند! خیلی با حجاب باشی نگاه می کنن‪ ،‬ب دحجاب باش ی ب ازهم نگ اه می کنن!‬
‫ورزش می ک نی نگ اه می کنن‪ ،‬س یگار می کش ی نگ اه می کنن! ک وه باش ی‪ .‬ت و‬
‫اتوبوس باشی‪ .‬تو پیاده رو باشی‪ .‬پشت فرمون باشی‪ .‬اصالً فرقی نمی کنی چه کار‬
‫می کنی‪ ،‬هرجا که باشی در هر حالی که باشی نگاهت می کنن‪ .‬هیچ کس سرش ب ه‬
‫کار خودش نیست‪ .‬انگار هیچ کس چیزی برای خودش ندارد‪ .‬باز خدا رو ش کر این‬
‫موبایل ها در اومده‪ ،‬یه کم همه حواسشون به موبای ل هاش ونه! وگرن ه آدم ی ه دم از‬
‫دست این نگاه های مزاحم و بی معنی خالصی نداشت!"‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫و حاال خودش داشت همین کار را می کرد‪ .‬بی هدف به آدم ه ا نگ اه می ک رد‪ .‬فق ط‬
‫برای اینکه نمی دانست باید چه کار می کرد و آن لحظات س نگین و کن د را چط ور‬
‫می گذراند‪ .‬نگاه می کرد و پس ذهن رابطه ها را و احساساتی که احتماالً در جریان‬
‫بود حدس می زد‪ .‬برخوردها و کارهایی که مردم می کردند بطور ناخودگ اه تحلی ل‬
‫می کرد‪ .‬بعد برای اینکه از همه این ها فرار کند چشم ها را بست‪ .‬افک ار آدم ص بح‬
‫های خیلی زود تند و تیز می شود! معموالً منفی ترین افکار همین مواق ع ب ه س راغ‬
‫آدم می آید‪ .‬انگار یک هیوالیی در ذهن است که سر صبح ها بیشتر از باقی وقت ها‬
‫جان می گیرد و میفتد به جان آدم! بخصوص آدم هایی که هر روز سر ساعت معین‬
‫از خواب بیدار می شوند‪ ،‬درست در آستانه بیداری مورد هجوم این هیوال ق رار می‬
‫گیرند! هیوالیی که انگار تمام ش ب را مش غول فع الیت ب وده و مترص د بی داری ت و‬
‫بوده! همین که چشم ها را باز می کنی و متوجه می شوی که یک روز تازه ش روع‬
‫شده دیوانه وار به سوی تو حمله می کند! میل اغلب آدم ها به ماندن در رختخ واب‬
‫میل به خواب نیست بلکه نفرت از بیداری است!‬
‫وقتی دوباره چشم ها را باز کرد نگاهش به ساعت بزرگ فرودگاه افتاد‪ .‬فقط پ انزده‬
‫دقیقه گذشته بود‪ .‬ترس از دیر رسیدن همیشه ب اعث می ش د خیلی زودت ر از موع د‬
‫برسد‪ .‬همان موقع حس کرد یک نفر به طرف او می آید‪ .‬مستقیم داشت به ط رف او‬
‫می آمد‪ .‬نگاه کرد دید فرهاد بود!‬
‫دستپاچه از روی صندلی پ ا ش د و ب ه ط رف او رفت‪ .‬وق تی ب ه او رس ید ب ا تعجب‬
‫پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬تو اینجا چه کار می کنی؟‬
‫‪ -‬تو اینجا چه کار می کنی؟ داری کجا می ری؟‬
‫‪ -‬تو خل شدی؟ داری منو تعقیب می کنی؟‬
‫‪ -‬با این مرتیکه چه سر و سر داری؟ داری باهاش کجا می ری؟‬
‫خانواده چهار نفری که چند قدم دورتر سرگرم صحبت بودن د س اکت ش دند و ب ه آن‬
‫دو نگاه می کردند‪ .‬ناهید آستین کاپشن فرهاد را کشید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بیا بریم اونطرف‪.‬‬
‫‪ -‬چیه؟ می ترسی؟ کجا منو می ری؟‬

‫‪42‬‬
‫ناهید جایی خل وت ت ر متوق ف ش د‪ .‬آب ده انش را ق ورت داد‪ .‬نفس عمیقی کش ید و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬من واقعا ً متوجه این کارای تو نمی شم‪ .‬پاشدی این موقع صبح افت ادی دنب ال‬
‫من که چی بشه!؟ خل شدی؟‬
‫‪ -‬اول تو جواب تو منو بده؟‬
‫‪ -‬جواب چی؟ من برای چی باید به تو جواب پس بدم؟‬
‫‪ -‬با این یارو داری کجا می ری؟‬
‫‪ -‬این چه طرز حرف زدنه! ما داریم می ریم ماموریت کاری‪ .‬همیشه می ریم‪.‬‬
‫دفعه اول که نیست‪ .‬بعد اصالً به تو چه مربوطه‪ .‬چه کار منی؟‬
‫‪ -‬خب چرا با تو می ره‪ .‬چ را ب ا اون یکی خانوم ه نمی ره!؟ من خ ودم ح دس‬
‫زده بودم یه خبرایی هست!‬
‫‪ -‬برای اینکه من مدیر صادراتشم‪ .‬البته این رو می گم فقط ب رای اینک ه مطل ع‬
‫باشی ولی واقعا ً درک نمی کنم چطور می تونی به خودت اج ازه ب دی از من‬
‫این سوال ها رو بکنی! چرا متوجه نیستی؟ من دارم ح رمت گذش ته رو نگ ه‬
‫می دارم ولی لطفا تو هم یه کم موقعیت منو درک کن‪ .‬کله ص بح راه افت ادی‬
‫دنبال من تا فرودگاه که چی بشه!؟ واقعا ً دارم بهت شک می کنم‪.‬‬
‫‪ -‬راست می گی؟‬
‫‪ -‬چیو راست می گم؟ خب معلومه! برای چی باید دروغ بگم؟‬
‫‪ -‬یادته یه بار روی پل تجریش دعوامون شد؟ سر اینکه من همش می ترس یدم‪.‬‬
‫اون موقع می گفتی نترس! یادته‪ .‬همین ج وری ب ودی! مث ل االن ح رف می‬
‫زدی! اون موقع هم با حرص حرف می زدی‪.‬‬
‫‪ -‬ای خدا‪ .‬فرهاد خواهش می کنم دست بردار‪ .‬تو به جای اینکه به حرف ه ای‬
‫من توج ه ک نی داری ب ه لحن ح رف زدن من توج ه می ک نی! این خیلی‬
‫وحشتناکه!‬
‫‪ -‬من باور می کنم‪.‬‬
‫‪ -‬چی رو؟‬
‫‪ -‬اینکه داری با اون یارو می ری ماموریت و هیچ بین شما نیست!‬

‫‪43‬‬
‫‪ -‬خ واهش می کنم از اینج ا ب رو‪ .‬داری روح و روانم رو بهم می زنی اول‬
‫صبح‪ .‬اون از اون شب اون هم از االن؟ هر آن ممکنه حاج آق ا بی اد م ا رو‬
‫ببینه‪ .‬باور کن برای من خوب نیست‪.‬‬
‫‪ -‬ازش می ترسی؟‬
‫‪ -‬خب رئیسمه‪ .‬دارم براش کار می کنم‪ .‬دلم نمی خواد فکره ای بیخ ودی کن ه‪.‬‬
‫آخه نمی پرسه این کیه سر صبح دارم بهاش یکی به دو می کنم؟‬
‫‪ -‬پس هیچی بین شما نیست!؟‬
‫‪ -‬اون بنده خدا همسن پدرمه! هشتاد سالشه پیرمرد‪ .‬مرد محترمیه!‬
‫‪ -‬می شناس مش‪ .‬یکی از اون س رمایه دارای زال و! ت ه و ت وه هم ه چی رو در‬
‫آوردم!‬
‫‪ -‬اون فقط یه تاجره‪ .‬تمام عمرش جون کنده تا به اینجا رسیده!‬
‫‪ -‬می بینم که ازش حمایت می کنی!؟‬
‫ناهید با تعلل گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یه چیزی رو می دونی!؟ من در حال حاضر فقط از تو می ترسم‪.‬‬
‫‪ -‬باورم نمی شه‪ .‬نمی تونم ب اور کنم ک ه ت و ب ا من اینج وری ح رف می زنی‪.‬‬
‫فک ر می ک ردم ‪ ...‬فک ر می ک ردم خیلی خوش حال می ش ی‪ .‬فک ر می ک ردم‬
‫وقتی بفهمی هنوز دنبالتم از خوشحالی پر در می اری! ولی انگ ار هم ه چ یز‬
‫عوض شده‪ .‬تو عوض شدی!‬
‫‪ -‬ببین! من واقعا ً حرف ه ای ت و رو نمی فهمم‪ .‬خیلی از آدم ه ا ممکن ه ت و ی ه‬
‫مقطعی از زن دگی هم دیگرو دوس ت داش ته باش ن ی ا بیش تر از اون عاش ق‬
‫همدیگه باشن ولی این تموم می شه‪ .‬زن دگی جری ان داره‪ .‬آدم رو ب ا خ ودش‬
‫می بره‪ .‬لطفا ً درک کن‪ .‬برگ رد ب رو س ر زن دگی خ ودت‪ .‬دس ت از س ر من‬
‫بردار‪ .‬وگرنه بیشتر عذاب می کشی!‬
‫‪ -‬من نتونستم تو رو فراموش کنم‪ .‬نمی تونم‪ .‬تکلیف من چیه؟ من ب دون ت و می‬
‫میرم‪.‬‬
‫‪ -‬خب ش اید الزم ه ی ه روانش ناس رو ببی نی! فک ر می کنم از نظ ر روحی ب ه‬
‫کمک احتیاج داری! باید بیشتر روی خ ودت ک ار ک نی‪ .‬ب اور کن این ع ادی‬
‫نیست!‬

‫‪44‬‬
‫‪" -‬جز عشقی جنون آسا‪...‬همه چیز این جهان شما جنون آساست"‪ ...‬اینو یادته‪.‬‬
‫خودت می گفتی! هر وقت ب ه س توه می اوم دی! ه ر وقت ی ه م انع س ر راه‬
‫مون قرار می گرفت! هر وقت می خواستن آبروی م ا رو ب برن‪ .‬اون موق ع‬
‫ها‪...‬یادت می یاد‪ ...‬چقدر همیدگرو دوست داشتیم‪ .‬چقدر ب ه م ا حس ودی می‬
‫کردن‪ .‬یعنی به من حسودی می کردن‪ .‬باورشون نمی شد تو عاش ق من ش ده‬
‫باشی! تویی که بهترین بودی! زیباترین بودی‪ .‬هنوزم هستی!‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫‪ -‬یادت میاد ب اهم تران ه گ وش می ک ردیم‪ .‬تران ه ه ای ق دیمی‪ .‬ب اهم گری ه می‬
‫کردیم‪ .‬در آغوش هم‪.‬‬
‫‪ -‬بس کن فرهاد‪ .‬خواهش می کنم‪.‬‬
‫ناهید نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خواهش می کنم برو‪ .‬برای همیشه برو‪ .‬می فهمی‪ .‬من واقعا نمی تونم‪ .‬دیگ ه‬
‫ظرفیت یه همچین چیزی رو ندارم‪ .‬متوجه ای؟‬
‫‪ -‬تو منو نبخشیدی؟ درسته؟‬
‫ناهید با چشم های خیس خیره خیره مخاطبش را نگاه می کرد‪ .‬فرهاد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬منو ببخش‪.‬‬
‫‪ -‬هرچی بوده تموم شده‪ .‬به نفع هردومونه که تموم بشه‪.‬‬
‫‪ -‬من واقعا ً متاسفم‪ .‬تو این سال ها باره ا و باره ا خواس تم بی ایم ب ه پ ات بیفتم‪.‬‬
‫باره ا خواس تم بی ام ازت مع ذرت خ واهی کنم‪ .‬ولی وق تی فهمی دم ‪...‬فهمی دم‬
‫دوباره ازدواج کردی‪ ،‬کوتاه اومدم‪ .‬تا اینکه فهمیدم شوهرت‪...‬‬
‫‪ -‬بس کن‪ .‬دوست ن دارم در م ورد زن دگی من ح رف ب زنی‪ .‬دوس ت ن دارم در‬
‫مورد همه چی حرف بزنی‪ .‬خواهش می کنم اینقدر خودت رو به من نزدیک‬
‫نبین‪ .‬ما خیلی از هم دور شدیم‪ .‬چرا متوجه نیستی؟‬
‫‪ -‬تو از من متنفری؟درسته‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪ .‬فرهاد تکرار کرد‪:‬‬
‫‪ -‬راستش رو بگو‪ .‬ازمن متنفری؟‬
‫‪ -‬می خوای حقیقت رو ب دونی! آره‪ .‬اگ ه می خ وای راس تش رو ب دونی‪ .‬ازت‬
‫متنفرم‪ .‬هیچ کی تو این دنیا به اندازه ت و ب ه من ب د نک رد! من ب ه ت و اعتم اد‬

‫‪45‬‬
‫کرده بودم‪ .‬به تو تکیه کرده بودم‪ .‬تو سخت ترین روزهای زندگی‪...‬من واقعا‬
‫عاشق تو بودم‪ .‬هیچی تو این دنیا برام مقدس ت ر از اون عش ق نب ود‪ .‬هیچی‪.‬‬
‫صادق ت رین احساس ی ب ود ک ه در تم ام زن دگی داش تم‪ .‬ت و ب اعث ش دی من‬
‫مرتکب وحشتناک ترین گناه ها بشم‪ .‬بدترین گناه ها‪ .‬ت و ب اعث ش دی من ت و‬
‫منجالب بیفتم‪ .‬ولی دست خودم نبود عشق تو قوی تر از من بود‪ .‬قوی ت ر از‬
‫اخالق بود‪....‬اما‪...‬تو در عوض چه کار کردی؟‬
‫‪ -‬واقعا متاسفم‪ .‬تو باید منو ببخشی!‬
‫‪ -‬نمی ت ونم‪ .‬چط ور می ت ونم فرام وش کنم‪ .‬چط ور روت می ش ه ک ه اینج ا‬
‫وایستی و به چشم های من نگاه کنی!‬
‫‪ -‬جبران می کنم‪.‬‬
‫‪ -‬دیگه چی رو می خوای جبران کنی! به این چروک های روی صورتم نگ اه‬
‫کن‪...‬تموم شد‪...‬عمری که قرار بود با تو طی بشه‪ ...‬ج ور دیگ ه ای گذش ت‪.‬‬
‫من برای بقیه عم رم برنام ه ای ن دارم‪...‬واقع ا ً می گم‪ .‬من ب ه تنه ایی ع ادت‬
‫کردم‪ .‬می خوام تنها باشم‪ .‬می فهمی‪...‬دیگه به کسی احتیاج ندارم‪.‬‬
‫‪ -‬برات توضیح می دم‪ .‬باور کن اینجوری که تو فکر می کنی نبود‪.‬‬
‫‪ -‬می دونی وقتی اون انگشتر و اون گلوبند نقره رو دیدم چه حالی شدم‪ .‬هم ون‬
‫که بهت داده بودم‪ .‬همون که پس فرستادی!‬
‫گریه اجازه نداد ناهید حرفش را تمام کند‪ .‬بعد از سکوت طوالنی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یادت می یاد؟ تو اون ا رو دادی ب ه ‪ ....،...‬چط ور دلت اوم د؟ چط ور تس لیم‬
‫شدی؟ چطور حاضر شدی قبول کنی هیچ چی بین ما مقدس نبود‪ ...‬هیچ ج ز‬
‫یه هوس‪ ...‬جز گناه‪ ...‬ت و من و ن ابود ک ردی‪....‬من و کش تی! غ رورم کش تی!‬
‫شخصیتم کشتی! شیرازه وجودم بعد از تو پاشید‪...‬بعد‪...‬بعد‪...‬بعد از این هم ه‬
‫سال‪...‬این همه سال دربدری و بی کسی‪....‬اوم دی‪ ...‬اوم دی‪...‬واقع ا ً انتظ ار‬
‫چی رو داری؟ انتظ ار داری چی بگم؟ چ ه ک ار کنم؟ از حوش حالی پ ر‬
‫دربیارم‪ ...‬من دیگه نمی دونم اص الً ت و کی هس تی؟ چ ه ک اره ای؟ این هم ه‬
‫سال چه کار می کردی؟ وانگهی چطور می تونم دوباره بهت اعتماد کنم؟‬

‫‪46‬‬
‫ناهید با پشت دست اشک هایش را از روی گونه ها برداشت‪ .‬همان وقت متوجه شد‬
‫چند نفری در فرودگاه از دور به او نگاه می کنند‪ .‬به او که مثل ابر به ار می باری د‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬من باید برم‪ .‬االن دیگه حاجی می یاد‪ .‬لطفا برو‪ .‬برای همیشه‪.‬‬
‫بعد از این حرف دیگر منتظر ج واب مخ اطبش نمان د‪ .‬از او فاص له گ رفت و باق دم‬
‫های س ریع دور ش د‪ .‬ام ا س یل اش کی ک ه معل وم نب ود ناگه ان ک دام س د روحش را‬
‫شکسته بود مهار شدنی نبود‪ .‬اشک هایی که مربوط به آن لحظه و س اعت نمی ش د‪.‬‬
‫اشک هایی که فقط مربوط به فرهاد نمی شد! مرب وط ب ه هم ه زن دگی اش می ش د‪.‬‬
‫همه عمری که رفته بود!‬
‫وقتی سرجایش برگشت دیگر به آن سمت که با فرهاد مالقات کرده بود نگ اه نک رد‪.‬‬
‫دوست نداشت بداند او هنوز آنجا بود یا رفته بود! دوس ت نداش ت ذهنتش متوج ه او‬
‫باشد‪ .‬سعی کرد بر خودش مسلط باشد‪ .‬میرداماد دیر یا زود از راه می رسید و اگ ر‬
‫او را به آن حال می دید حتما ً حساس می شد‪ .‬آنوقت بای د ب ه او هم توض یح می داد‪.‬‬
‫چشم ها را برای زمان طوالنی بسته نگه داشت‪ .‬به آرامی نفس می کشید و خ ود را‬
‫آرام می کرد‪ .‬نمی دانست چقدر طول کشید ولی دفعه بعدی که چشم ها را ب از ک رد‬
‫دید میرداماد با کت و شلوار اتو کشیده و عصا به دست باالی س رش ایس تاده ب ود و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬سالم ناهید خانم!‬
‫‪ -‬ای وای سالم حاج آقا‪ .‬شما کی رسیدید؟‬
‫‪ -‬همین االن‪ .‬چرا چشم هات اینقدر خونه‪ .‬حالت خوبه؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬حاج آقا‪ .‬چیزی نیست‪ .‬دیشب نتونستم بخوابم‪.‬‬
‫‪ -‬پاسپورتت رو بده این علی آقا بره کارت پرواز بگیره‪.‬‬
‫علی آقا پاسپورت ها و چمدان ها را از هردوشان گرفت و رفت تا از کالس ب یزنس‬
‫کارت پرواز بگیرد‪ .‬میرداماد در حالی که به چشم هاش مخ اطبش خ یره مان ده ب ود‬
‫دوباره پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬شما خوبی؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬شکر خدا‪ .‬خوبم‪.‬‬
‫‪ -‬پس باالخره راضی شدی و اومدی!‬

‫‪47‬‬
‫‪ -‬دیگه شما فرمودید نمی شد که نیام‪.‬‬
‫‪ -‬کاره دیگه‪ .‬من که زبون این ها رو نمی فهمم‪ .‬باالخره یکی باید همرام باشه‪.‬‬
‫کی بهتر از تو‪.‬‬
‫‪ -‬لطف دارید‪.‬‬
‫‪ -‬دخترت خوبه؟‬
‫‪ -‬شکر خدا‪ .‬اونم خوبه‪ .‬سرگرم درس و مشقشه!‬
‫‪ -‬دیروز یه آپارتمان تو نیاوران معامله کردم‪ .‬صد و بیس ت م تره‪ .‬ب رای ت و و‬
‫دخترت خوبه!‬
‫‪ -‬برای ما؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬برای شما‪ .‬چه اش کال داره‪ .‬خ وب نیس ت کارمن د ش رکت من مس تاجر‬
‫باشه‪ .‬اون هم کارمند با قابلیتی مثل شما‪.‬‬
‫‪ -‬دست شما درد نکنه ولی من نمی ت ونم قب ول کنم ح اج اق ا‪ .‬ح اال ص احبخونه‬
‫بودن یه چیزی ولی نیاوران؟ خب! آخه چطور بگم‪...‬گیج شدم‪.‬‬
‫‪ -‬مگه دست خودته! وقتی برگشتیم سند می زنیم‪ .‬به نام خودت‪.‬‬
‫‪ -‬نه بابا‪ .‬آخه نمی شه که‪ .‬برای چی آخه‪.‬‬
‫‪ -‬حاال نمی خواد بهش فکر کنی‪ .‬وقتی برگشتیم صحبت می کنیم‪ .‬همه اس ناد و‬
‫مدارک رو آوردی؟‬
‫‪ -‬بله‪.‬‬
‫‪ -‬خوبه‪ .‬پس این علی چه کار می کنه‪ .‬چقدر طولش می ده‪ .‬پام درد گرفت‪.‬‬
‫‪ -‬حاج آقا شما روی صندلی بش نید من می رم ص ف پاس پورت‪ .‬ه ر وقت علی‬
‫آقا اومد بیاید اونجا‪.‬‬
‫‪ -‬باشه برو‪.‬‬
‫ناهی د ب ه ط رف ص ف پاس پورت رفت‪ .‬حس خ وبی نداش ت‪ .‬ب ه نظ رش می آم د‬
‫میرداماد داشت او را در عمل انجام ش ده ق رار می داد‪ .‬عم ل انج ام ش ده ب رای چ ه‬
‫کاری؟ نمی دانست‪ .‬طوری وانمود می کرد که همه کارها تمام بود‪ .‬انگار رضایتش‬
‫را از قبل گرفته بود! با خود فکر کرد اگر حاج خانم می فهمید؟ اگر بچه ه اش می‬
‫فهمیدند؟ چه قشقرقی به پا می شد!؟ از کجا معلوم تا هم ان موق ع هم س اعتچی هم ه‬

‫‪48‬‬
‫چیز را روی دایره نریخته باشد! بع د فک ر ک رد چ ه روز عجی بی ب ود آن روز! از‬
‫همان سرصبح با هیاهو و اضطراب شروع شد!‬
‫مردمی که در صف منتظر بودند بی صبرانه این پا و آن پا می کردند و به هم نگ اه‬
‫می کردند‪ .‬فکر کرد" کاش می شد این فرهن گ ت و چش م هم زل زدن رو م ردم م ا‬
‫کنار می ذاشتن! همینط ور فرهن گ ب وق زدن موق ع خ داحافظی! و خیلی چیزه ای‬
‫دیگه! حق با مریمه! کاش آدم بره یه جایی یه مدت از همه چی راحت باشه‪ .‬از س ر‬
‫و ص دا! از تش نج ه ای زن دگی در ته ران! از هم ه چی خالص بش ه‪ .‬از آدم ه ای‬
‫عوضی! آدم های مریض! ولی کجا بریم؟ هر جا بریم باز همین ها سر و کار داریم‬
‫دیگه!"‬
‫کامالً به هم ریخته بود‪ .‬افکار از هم گسیخته‪ .‬هیچ چیز بدتر از آن نیس ت ک ه رش ته‬
‫افکار از دست آدم در برود و ذهن هر جایی که می خواهد برود‪ .‬وق تی ک ه ذهن از‬
‫حالت منطقی خارج می شود‪ .‬احساسات شورش می کنند و عق ل بیه وده دس ت و پ ا‬
‫می زند‪ .‬هر آن به چیزی فکر می کنی‪ .‬لحظه ای اینجا هستی‪ ،‬لحظه ای ب ه ده س ال‬
‫قبل بر می گردی‪ ،‬یا حتی قبل ت ر از آن‪ .‬لحظ ه ای بع د ب ه س ال ه ا بع د می روی!‬
‫حرف ها و صداهایی را می شنوی که مربوط به گذشته های دور اس ت‪ .‬تص اویری‬
‫را می بینی که در حال عادی هرگز آن را در ذهن مجسم نک رده ای! هم ه چ یز در‬
‫ذهن بهم می ریزد‪ .‬آن فکرهایی که در حال عادی آرامت می کنند دیگر اثر خود را‬
‫از دست می دهند! یک موجود شرور در ذهن بیدار می شود و همه آن افکار خوب‬
‫و مثبت و مقدس را به سخره می گیرد! و به طرز شرارت آمیز و شیطنت آلودی به‬
‫تو یادآور می شود که هرگز نمی توانی به امی دواری ه ایت امی دوار بم انی! هرگ ز‬
‫نمی توانی به چیزهایی که در زندگی ساخته ای و به آن تکیه می کنی اعتم اد ک نی!‬
‫هر آن ممکن است همه چیز به خطر بیفتد! همیشه بیم آن می رود ک ه بواس طه ی ک‬
‫اتفاق ساده و پیش بی نی نش ده‪ ،‬هم ه آن بهش تی ک ه در ذهن س اختی‪ ،‬تب دیل ب ه جهنم‬
‫شود! هیچ کدام از آن توصیه هایی که در کتاب های روانشناسی خواندی ب ه ک ارت‬
‫نمی آید‪ .‬هیچ کدام از کالم بزرگان که در حال عادی آرامت می کند! ص بغه اخالقی‬
‫ک ه در زن دگی پیش ه ک رده ای و ب ه آن متکی ب وده ای!! هیچ ک دام ب ه دردت نمی‬
‫خورد‪ .‬همه این ها مانند پرکاهی است که با وزش نسیمی بر باد می رود! ش اید مهم‬
‫ترین معیار قدرت آدمیان در میزان مقاومتش ان در براب ر تن دبادهای ناامی دی باش د‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫هر چقدر کسی حساس تر‪ ،‬احساساتی تر‪ ،‬فکورتر‪ ،‬اندیشه من د ت ر باش د‪ ،‬در براب ر‬
‫ناامیدی ضعیف تر است‪ .‬مشکل اینجاست که وقتی در آسمان چیزی نمی یابی که به‬
‫آن چنگ بزنی‪ ،‬اغلب روی زمین هم چیزی پیدا نمی شود! هم ه آن ه ایی ک ه روی‬
‫زمین محکم و با اعتماد راه می روند‪ ،‬اغلب چیزی را در آسمان نشان کرده اند! ب ه‬
‫چیزی در آسمان تکی ه داده ان د و خیالش ان راحت اس ت‪ .‬دوب اره آن خ انواده را می‬
‫بیند‪ .‬همان خانواده که دیگران را نگاه می کردند و هر بار ب ابت چ یزی ک ه ظ اهراً‬
‫فق ط خودش ان می یافتن د‪ ،‬می خندیدن د‪ .‬هن وز خن ده ب ر لبانش ان ب ود‪ .‬ی ک خ انواده‬
‫خوشحال! خوشبخت! تنها دلیل شان برای نگاه کردن به دیگران‪ ،‬خندیدن بود‪ .‬ش ک‬
‫نداشت هیچ کدام حتی یک خط کتاب در زندگی نخوانده بودند‪ .‬اصالً ش اید این فک ر‬
‫ک ه راه س عادت از ج اده دانش و اندیش ه می گ ذرد‪ ،‬از اس اس اش تباه ب ود! ش اید از‬
‫اساس فلسفه زندگی را اشتباه فهمیده بود! وقتی به آن سادگی می ش د خندی د! وق تی‬
‫بیشعوری آن همه گزین ه ب رای خوش بختی پیش پ ای آدم می گ ذارد‪ ،‬چ ه ض رورت‬
‫دارد خود را برای فهمیدن به زحمت بیاندازی! هر چقدر بیشتر می آموزی مرددت ر‬
‫می شوی! حق با برتراند راسل بود! احمق ها پر از اعتمادند و داناها پر از تردی د!‬
‫حق با کدام بود؟ هیچ کس نمی دانست‪.‬‬
‫ناهید لحظه ای برگشت و میرداماد را دید که پاسپورت ه ا را از علی آق ا گ رفت و‬
‫او را راهی کرد‪ .‬خودش عصا زنان به طرف او می آمد‪ .‬صدای عصای خ یزرانی‬
‫اش روی سرامیک های کف فرودگاه طنین تبخترآمیزی داشت‪ .‬وقتی رسید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بفرما این هم پاسپورت شما؟‬
‫‪ -‬دست شما درد نکنه‪.‬‬
‫ناهید قبل از آنکه از درب شیشه ای پاسپورت کن ترل عب ور کن د ب رای آخ رین ب ار‬
‫سالن انتظار را نگاه کرد‪ .‬و آنچه را که انتظارش را داشت دید؛ ؛ فرهاد هنوز زیر‬
‫تابلوی بزرگ اطالعات پرواز ایستاده بود و خیره خیره نگاهش می کرد‪ .‬به راهش‬
‫ادامه طوری که خیلی زود از زوایه دید او کنار رفت‪.‬‬
‫میرداماد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬تا پرواز یکساعت مونده درسته؟‬
‫‪ -‬بله‪.‬‬
‫‪ -‬بیا یه قهوه بخوریم‪ .‬اینجوری من سردرد می گیرم‪.‬‬

‫‪50‬‬
‫‪ -‬خواهش می کنم‪.‬‬
‫پشت یکی از میزه ایی ک ه مش رف ب ه بان د فرودگ اه ب ود نشس تند‪ .‬میردام اد کت و‬
‫شلوار قهوه ای با پیراهن سفید و کراوات زرشکی به تن داشت‪ .‬کاله ش اپوی قه وه‬
‫ای اش را روی میز گذاشت‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دیشب نتونستم بخوابم‪.‬‬
‫‪ -‬واقعاً؟ شما چرا؟‬
‫‪ -‬چی بگم؟‬
‫‪ -‬حاج خانم خوبن؟‬
‫‪ -‬بله‪.‬‬
‫‪ -‬راستش‪ .‬خیلی مسخره است‪ .‬البد می گی خیلی مسخره ست‪ .‬ولش کن‪.‬‬
‫‪ -‬چی رو؟‬
‫‪ -‬اینکه آدم تو هشتاد سالگی عاشق بشه‪.‬‬
‫‪ -‬شما روح حساسی دارید‪ .‬شاید بهتر اسمش رو چیز دیگه ای بذارید‪.‬‬
‫‪ -‬می خ وام ی ه حقیق تی رو بهت بگم‪ .‬من هیچ وقت ت و زن دگی عاش ق نش دم‪.‬‬
‫باورت می شه؟ هیچ وقت‪ .‬اص الً ی ه آدمی مث ل من چط ور می تون ه عاش ق‬
‫باشه‪ .‬من از نه سالگی تو بازار بودم‪ .‬یه شاگر پادو ب ودم‪ .‬دایی ام ی ه حج ره‬
‫کوچیک خش کبار داش ت‪ .‬هیچی نداش تم‪ .‬پ درم ی ه ک ارگر س اده ب ود‪ .‬االن‬
‫حساب دارایی هام رو ندارم‪ .‬اینقدر جم ع ک ردم ک ه ش اید ت ا چن د نس ل بع دم‬
‫بتونن پاهاشون رو پاشون بذارن و فقط خرج کنن‪ .‬می دونی که اولین چیزی‬
‫که بازار به آدم یاد می ده چیه؟ اینکه باید در احساسات رو بس ت‪ .‬بای د واق ع‬
‫بین بود‪ .‬باید منافع طلب بود‪ .‬و هیچ کی به اندازه من اس تعداد پ ول درآوردن‬
‫نداشت‪ .‬تو روزنامه ها اس م من رو ب ه عن وان یکی از پول دارترین آدم ه ای‬
‫ایران می برن‪ .‬اما‪...‬مدتی ه ک ه دیگ ه خس ته ش دم‪ .‬مدتی ه ک ه دیگ ه ب رام مهم‬
‫نیست شرکت هام چقدر سود می دن؟ چق در روی قیمت امالکم اوم ده‪ .‬دیگ ه‬
‫این ها برام مهم نیست‪.‬‬
‫میرداماد جرعه ای قهوه اش نوشید‪ .‬چشم هاش پر از اشک بود‪.‬‬
‫‪ -‬می بینی‪ .‬اینقدر پیر شدم که دیگه اختیار اشک هام رو ندارم‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬میرداماد ادامه داد‪:‬‬

‫‪51‬‬
‫‪ -‬خیلی از خودم دور شدم‪ .‬از اون آدمی که ب ودم‪ .‬احس اس می کنم عم رم تب اه‬
‫شده‪ .‬باورت می شه؟ احساس می کنم عمرم حروم ش ده‪ .‬گ اهی فک ر می کنم‬
‫کاش یه ساز بلد بودم‪ .‬کاش می تونستم تو تنهایی ب رای خ ودم س از ب زنم‪ .‬ی ا‬
‫اینکه شعر بگم‪ .‬مثل تو ‪ .‬تو گاهی شعر می نویس ی؟ درس ته؟ نمی دونم‪ .‬ی ه‬
‫ک اری بکنم ک ه کمی آروم بش م‪ .‬احس اس می کنم هیچ وقت فرص ت نک ردم‬
‫خودم رو بشناسم‪ .‬هیچ وقت اجازه ندادم احساساتم رو بروز ب دم‪ .‬همیش ه ب ر‬
‫اساس منافعم تصمیم گرفتم‪ .‬همیشه‪ .‬هوش باالی تج اری هم ب ه این موض وع‬
‫کمک کرد‪ .‬همه چی داشت خوب پیش می رفت‪ .‬تا همین اواخر دیگ ه خ ودم‬
‫رو ب رای رفتن آم اده ک رده ب ودم‪ .‬از خ ودم راض ی ب ودم‪ .‬از زن دگی ام‪ .‬از‬
‫عمری که اجازه نداده بودم حتی لحظ ه ای از آن ه در ب ره‪ .‬هفت اد س ال ک ار‬
‫کردم‪ .‬هفتاد سال خون دل خوردم‪ .‬فک ر می ک ردم دنی ا و آخ رتم رو س اختم‪.‬‬
‫هر کاری باید می کردم کرده بودم! خودم رو آم اده ک رده ب ودم ب رای رفتن‪.‬‬
‫برای همیشه رفتن‪ .‬اما می دونی ی ه دفع ه چی ش د؟ ی ه روز ص بح مث ل ه ر‬
‫روز وقتی داش تم از پنج ره ب ه درخت ه ای حی اط نگ اه می ک ردم‪ ،‬ت و وارد‬
‫شدی‪ .‬اومدی و گفتی که برای اس تخدام اوم دی! می دونی سرنوش ت من رو‬
‫چی عوض کرد؟ چشم هات‪ .‬چشم های تو سرنوشت من رو عوض کرد‪ .‬من‬
‫پیرمرد! پیرمرد مریض! منی که پام لب گور بود! یه دفعه تو ظاهر ش دی و‬
‫همه چیز عوض شد! مسخره است نه؟‬
‫‪ -‬چه عرض کنم! خب یه کم غیرعادیه‪ .‬فق ط همین‪ .‬البت ه اگ ه من مخ اطب این‬
‫عشق نبودم حتما ً بهتر می تونستم با شما همدردی کنم‪.‬‬
‫‪ -‬تو به احساسات من شک داری!‬
‫‪ -‬نه‪.‬‬
‫‪ -‬خوبه‪ .‬همین برای من کافیه‪ .‬یادت باشه من از تو انتظ اری ن دارم‪ .‬همین ک ه‬
‫این حوالی باشی کافیه‪.‬‬
‫ناهید به ساعتش نگاه کرد‪ .‬میرداماد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چیه دیر شده؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬فکر کنم بهتر باشه بریم‪.‬‬
‫***‬

‫‪52‬‬
‫نیم ساعت بعد هر کدام روی صندلی خودش نشسته بود‪ .‬ناهید بالفاص له کت ابش را‬
‫باز کرد و سرگرم خواندن شد‪ .‬هواپیما برای تیک آف آماده می ش د‪ .‬مهم ان دار ه ا‬
‫مرتب در آمد و رفت و لبخند زدن بودند‪ .‬میرداماد پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬چی می خونی؟‬
‫ناهید جلد کتاب را نشان داد‪ .‬میرداماد پرسید‪:‬‬
‫‪ " -‬درمان شوپنهاور؟"‬
‫‪ -‬بله‪.‬‬
‫‪ -‬این چی چی هاور کی هست؟‬
‫‪ -‬یه فیلسوف‪ .‬یه فیلسوف بداخالق و بدبین!‬
‫‪ -‬خب؟‬
‫‪ -‬دوست دارید بدونید؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬برام بگو‪.‬‬
‫‪ -‬شوپنهاور یه فیلسوف قرن هجدهمی بود‪ .‬یکی از اون ناامید ها‪ .‬اینقدر حالش‬
‫بد بود که حتی مادرش ترکش کرد‪ .‬به شدت از آدم ها گری زان ب ود‪ .‬از هم ه‬
‫کس و همه چیز‪.‬‬
‫‪ -‬خب حاال چرا اینقدر حالش بد بود؟‬
‫‪ -‬شوپنهاور عقیده داره که آدم ها نباید با ارتباط گرفتن باهم دیگ ه وقتش ون رو‬
‫تلف کنن‪ .‬یعنی اینک ه ه ر کس بای د روی پ ای خ ودش بایس ته و درونش رو‬
‫تقویت کنه‪.‬‬
‫‪ -‬نظرات جالبی داره‪ .‬حاال نویسنده این کتاب می خ واد اون آق ای فیلس وف رو‬
‫درمان کنه!‬
‫‪ -‬بله دیگه‪ .‬تو این کتاب نویسنده که یه روان درمانگره سعی می کنه مش کالت‬
‫روانی اون فیلسوف رو زیر ذره بین بگذاره‪ .‬و راه ح ل ه ایی ب رای درم ان‬
‫مشکالت اون پیدا کنه!‬
‫‪ -‬کاش یکی پیدا می شد یک درمانی هم برای من پیدا می کرد!‬
‫و با صدای نسبتا ً بلند خندید‪ .‬ناهی د لبخن دی زد و س رگرم خوان دن ش د‪ .‬هواپیم ا ب ه‬
‫آرامی به ط رف بان د پ رواز می رفت‪ .‬ب ا س رعت آرام‪ .‬خیلی زود روی بان د ق رار‬

‫‪53‬‬
‫گرفت و ناگهان سرعت هواپیما زیاد شد و عاقبت تیک آف کرد‪ .‬گ رگ و میش س ر‬
‫صبح بود‪.‬‬
‫در می ان راه ناهی د چن د مرتب ه خ وابش گ رفت‪ .‬و ه ر ب ار بی دار می ش د می دی د‬
‫میرداماد با چشم های بسته خر و پف می کرد‪ .‬به او نگاه می کرد‪ .‬به آن چشم ه ای‬
‫بسته‪ .‬به آن دست های چروکیده‪ .‬آن صورت پر چروک! به آن پ یرمرد کوت اه ق د و‬
‫چاق! به آن هیبت ساده و با وقار‪ .‬به مردی ک ه در آخ ر راه ب ود‪ .‬آخ ر راه زن دگی!‬
‫راهی که دیر یا زود همه ب ه آخ ر آن می رس یدند‪ .‬ب ه ج ایی ک ه او نشس ته ب ود‪ .‬در‬
‫آستانه رفتن‪ .‬در آستانه تمام شدن! به او نگ اه می ک رد و می دانس ت در احساس اتش‬
‫صادق بود‪ .‬در احساساتی کودکانه‪ .‬دوستش داشت؟ نمی دانس ت‪ .‬ولی ب ه او اعتم اد‬
‫داشت‪ .‬شاید آخرین انسان روی زمین که به او اعتماد داشت‪ .‬آخرین آدمی ک ه ب ه او‬
‫تکی ه ک رده ب ود! بخ اطر پ ولش ب ود؟ بخ اطر م ال و ام والش ب ود؟ از این فک ر‬
‫سرخورده می شد‪ .‬ناامید می شد‪ .‬از خودش ب دش می آم د‪ .‬از اینک ه بخ اطر پ ول و‬
‫دارایی هایش به او وابسته باشد‪ .‬از خودش ش رمش می ش د‪ .‬از اینک ه احساس ات او‬
‫را برانگیخته بود! از اینکه او را به آن حال و روز انداخته بود! ک اری ک رده ب ود؟‬
‫دلبری؟ نگاه های معنی دار؟ با خود گفت‪ " :‬دست بردار ناهید‪ .‬تو کاری نکردی که‬
‫بخوای خودت رو س رزنش ک نی! ت و فق ط داری ک ارت رو انج ام می دی! از روز‬
‫اول هم همین بود‪ .‬اگه بخاطر مریم نبود می ذاشتم می رفتم‪ .‬هم خودم رو راحت می‬
‫کردم و هم این بنده خدا رو! ولی چه کنم؟" ‪ .‬وقتی هواپیم ا در ارتف اع ق رار گ رفت‬
‫اول گوش هایش پر ه وا ش د و بع د هم افک ارش ن رم ت ر ش د‪ .‬در آن ب اال ب ر ف راز‬
‫ابرهای سفید‪ ،‬و منگی که فشار هوا و خواب آلودگی در او ایج اد ک رده ب ود‪ ،‬دیگ ر‬
‫از زنندگی و تیزی افکار خبری نبود‪ .‬آن افکاری که در فرودگاه به او هج وم آورده‬
‫بود‪ ،‬دیگر محو شده بود‪ .‬یا دست کم آرام گرفته بود‪ .‬آفت اب خیلی زود نمای ان ش د و‬
‫آبی آسمان صبحگاهی بساطش را روی شهر گستراند‪.‬‬
‫نزدیک ظهر هواپیما در فرودگاه مسکو روی زمین نشست‪ .‬از فرودگ اه ت ا هت ل نیم‬
‫ساعت راه بود‪ .‬در راه هر دو ساکت بودند و از شیشه تاکسی سرگرم تماش ای ش هر‬
‫بودند‪ .‬شهری که یکدست سفید پوش بود‪ .‬راننده می گفت سه روز تمام ب رف باری ده‬
‫بود ولی از بخت خوب آن ها آن روز آفتابی بود‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫بعد از ‪ check-in‬هر کدام به اتاق خودش رفت‪ .‬ناهید همین که ب ه ات اقش رس ید ب ا‬
‫واتزآپ به مریم زنگ زد‪ .‬تصویر مریم روی گوشی موبایل ظاهر شد‪ .‬مریم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬سالم مامی‪ .‬رسیدی؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬خوبه‪ .‬تازه از خواب بیدار شدم‪.‬‬
‫‪ -‬نرگس هنوز خوابه؟‬
‫‪ -‬آره خوابیده‪ .‬پرواز خوب بود؟‬
‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫‪ -‬االن تو هتلی؟‬
‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫‪ -‬چرا دانشگاه نرفتی؟‬
‫‪ -‬بعد از ظهر کالس دارم‪.‬‬
‫‪ -‬منم می خوام یه دوش بگیرم بخوابم‪ .‬دیشب اصالً نتونستم بخ وابم‪ .‬س رم درد‬
‫می کنه؟‬
‫‪ -‬هوا اونجا چطوره؟‬
‫‪ -‬وحشتناک سرده! شش درجه زیر صفر!‬
‫‪ -‬مراقب خودت باش مریض نشی!‬
‫‪ -‬حواسم هست‪.‬‬
‫‪ -‬خب باز بهت زنگ می زنم‪.‬‬
‫‪ -‬راستی مامان نرگس می گه شاید امشب نتونه بیاد‪.‬‬
‫‪ -‬وا‪ .‬چرا؟‬
‫‪ -‬چه می دونم بهانه می آره‪.‬‬
‫‪ -‬بگو بیاد‪ .‬خودم زنگ می زنم می گم بیاد‪.‬‬
‫‪ -‬حاال نیاد هم مهم نیست‪ .‬دفعه اول که نیست‪.‬‬
‫‪ -‬تنها نباشی بهتره دیگه‪.‬‬
‫‪ -‬نترس بابا‪ .‬من خودم یه پا مردم‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ .‬اینجوری همش باید اضطراب تو رو داشته باشم‪.‬‬
‫‪ -‬حاال مهم نیست‪ .‬فکر و خیال نکن‪.‬‬
‫‪ -‬حاال اون نمی آد تو برو‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫‪ -‬ای بابا‪ .‬یه کاریش می کنم حاال نگران نشو‪.‬‬
‫‪ -‬باشه‪ .‬حاال زنگ می زنم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫‪ -‬بای‪.‬‬
‫برای هم دست تکان دادند‪ .‬ناهید گوشی موبایلش را به شارژ گذاشت و بع د از آنک ه‬
‫به کارهایش رسید چند دقیقه ای خوابید‪.‬‬
‫شب در رستوران هتل با طرف های روسی قرار مالقات داشتند‪ .‬جلسه ای که حدود‬
‫سه ساعت طول کشید‪ .‬قرار شد روز بعد در محل نمایشگاه با طرف روسی ق رار د‬
‫اد امضاء کنند‪ .‬همین که روس ها رفتند میرداماد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬این روس ه ا خیلی پیچی ده ان‪ .‬بیس ت س اله دارم باهاش ون ک ار می کنم ولی‬
‫هنوز نتونستم اونها رو بشناس م‪ .‬راس ت و دروغش ون معل وم نیس ت‪ .‬دنی ای‬
‫بدی شده‪.‬‬
‫‪ -‬دنیای تجارت همیشه اینطوری بوده‪ .‬نبوده؟‬
‫‪ -‬شاید هم من دیگه پ یر ش دم‪ .‬کی می دون ه ش اید این آخ رین ق رارداد زن دگیم‬
‫باشه‪.‬‬
‫‪ -‬ای بابا‪ .‬اینطوری نگین‪.‬‬
‫‪ -‬واال دیگه‪ .‬دیگه حوصله ندارم‪ .‬بخاطر ت و نب ود ش اید اص الً نمی دونم‪ .‬ش اید‬
‫بهتر باشه دیگه بازنشست بشم‪.‬‬
‫‪ -‬شما به این کار عادت دارید‪ .‬براتون خوبه‪.‬‬
‫‪ -‬تو اینجوری فکر می کنی؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬شما تو این کار استادی‪ .‬مذاکره تجاری کار آسونی نیست‪ .‬مخصوصا ً با‬
‫خارجی ها‪.‬‬
‫‪ -‬شاید باورت نشه‪ .‬ولی اون چیزی که به من ان رژی می ده این قرارداده ا و‬
‫مذاکره ها نیست‪.‬‬
‫ناهید منظور او را می دانست پس سوال نکرد و خاموش ماند‪ .‬میرداماد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬پاشو دیگه بریم‪ .‬خیلی خسته ای‪ .‬صبح برای صبحانه می بینمت‪.‬‬
‫ناهید همین که به اتاقش برگشت دوباره با مریم تماس گرفت‪ .‬ساعت یازده شب بود‪.‬‬
‫چندبار زنگ خورد ولی مریم جواب نداد‪ .‬کمی اتاق را مرتب کرد و دوب اره تم اس‬

‫‪56‬‬
‫گرفت‪ .‬ولی بازهم بی جواب ماند‪ .‬هر چقدر بیش تر تالش می ک رد آرام باش د بیش تر‬
‫نگران می شد‪ .‬زنگ زد به نرگس‪ .‬ناهید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬سالم نرگس جان‪.‬‬
‫‪ -‬سالم خاله جان خوبی؟ خوش می گذره‪.‬‬
‫‪ -‬مرسی عزیزم‪ .‬نرفتی پیش مریم؟‬
‫‪ -‬خاله امشب باید خونه باشم‪ .‬کار دارم‪.‬‬
‫‪ -‬بی معرفت‪.‬‬
‫‪ -‬نگو خاله‪ .‬به خدا کار داشتم وگرنه می رفتم‪.‬‬
‫‪ -‬خب اونو مجبور می کردی بیاد خونه تون‪.‬‬
‫‪ -‬نیومد خاله‪ .‬هزار بار گفتم‪.‬‬
‫‪ -‬نمی دونم چ را جوابم و نمی ده‪ .‬می ت ونی ی ه زن گ ب زنی خون ه م ا ببی نی‬
‫کجاست‪ .‬من سیم کارت ندارم‪.‬‬
‫‪ -‬شاید خوابه‪.‬‬
‫‪ -‬خواب؟ این موقع؟‬
‫‪ -‬دیشب خیلی بیدار موندیم‪ .‬البد خسته بوده‪.‬‬
‫‪ -‬حاال یه زنگ بزن به من خبر بده‪ .‬یه کم دلم شور می زنه‪.‬‬
‫‪ -‬باشه‪ .‬چشم‪ .‬خیالت راحت باشه‪.‬‬
‫ناهید دیگر حال خودش نبود‪ .‬دستپاچه از این طرف به آن طرف اتاق می رفت‪ .‬می‬
‫نشست‪ .‬پا می شد‪ .‬عرض و طول کوتاه اتاق را طی می کرد و باز می نشست‪ .‬بع د‬
‫دوباره تلفن مریم را می گرفت‪ .‬هر لحظ ه ب ه ان دازه ی ک س اعت ط ول می کش ید‪.‬‬
‫تلفنش عاقبت زنگ خورد‪ .‬از جا پرید‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی شد نرگس ؟ زنگ زدی؟‬
‫‪ -‬خاله جان نمی دونم چرا جواب نمی ده‪.‬‬
‫‪ -‬جواب نمی ده؟ یعنی چی؟ یعنی خونه نیست‪ .‬پس کجاست؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬فکر نکنم جایی باشه‪ .‬نمی دونم چرا جواب نمی ده‪ .‬نه گوشی جواب می‬
‫ده نه تلفن خونه رو‪.‬‬
‫‪ -‬ای وای‪ .‬یعنی چی شده؟ خال ه ت و رو خ دا ی ه ک اری بکن‪ .‬من دارم اینج ا از‬
‫دلشوره می میرم‪.‬‬

‫‪57‬‬
‫‪ -‬نگران نشو خاله‪ .‬مسعود داره لباس می پوشه بره در خونه ببینه چه خبره‪.‬‬
‫‪ -‬تو رو خدا بگو زودتر بره‪ .‬دارم از دلشوره می میرم‪.‬‬
‫‪ -‬چشم خاله‪.‬ولی الزم نیست نگران باشی‪ .‬مریم و ک ه می شناس ی‪ .‬بی خیال ه‪.‬‬
‫قول می دم االن خوابیده‪.‬‬
‫‪ -‬بگو زودباشه‪.‬‬
‫‪ -‬االن می ره خاله‪ .‬با موتور ده دقیقه ای اونجاست‪.‬‬
‫مسعود گوشی تلفن را از نسرین گرفت‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خاله جان سالم‪ .‬نگران نباش‪ .‬همین االن دارم می رم‪ .‬رسیدم در خونه زنگ‬
‫می زنم‪.‬‬
‫‪ -‬قربونت پسرم‪ .‬زحمت شد‪.‬‬
‫‪ -‬ای بابا این حرفا چیه خاله جان‪ .‬نگران نباش‪ .‬فعال خدحافظ‪.‬‬
‫بعد هم گوشی را به نازنین داد‪ .‬نازنین گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چطور آبجی؟ خوبی؟‬
‫‪ -‬دارم می میرم ‪ .‬این دختره چرا جواب نمی ده؟‬
‫‪ -‬نترس آبجی‪ .‬چیزی نیست بابا‪ .‬البد خوابش ب رده‪ .‬ی ا حم ومی جایی ه‪ .‬بیخ ود‬
‫خودتو اذیت نکن‪.‬‬
‫همان موقع مریم با واتزآپ روی خطش آمد‪ .‬ناهید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اوا آبجی مریمه داره زنگ می زنه‪ .‬به مسعود بگو نره‪ .‬بذار جوابشو بدم‪.‬‬
‫‪ -‬باشه آبجی‪...‬‬
‫ناهید تلفن را قطع کرد و تماس مریم را جواب داد‪ .‬تقریبا داد زد‪:‬‬
‫‪ -‬مریم‬
‫‪ -‬بله مامان‪ .‬چرا داد می زنی؟ چی شده‪.‬‬
‫‪ -‬بله و کوفت! بله و مرگ!‬
‫‪ -‬چرا فحش می دی؟ عصبی بازی در میاری‪.‬‬
‫‪ -‬چرا جواب تلفن نمی دی‪ .‬نصفه جون شدم‪.‬‬
‫‪ -‬بابا رفتم سر کوچه شیر بگیرم‪ .‬گرسنه ام بود‪.‬‬
‫‪ -‬خب چرا گوشیت رو نبردی؟‬
‫‪ -‬گوشی؟ یادم رفت‪ .‬همش ده دقیقه نشد‪.‬‬

‫‪58‬‬
‫‪ -‬چرا نمی ری خونه خالت؟‬
‫‪ -‬بابا اینجا راحت ترم‪ .‬اونجا معذب می شم‪.‬‬
‫‪ -‬تو هم با این کارات‪ .‬خب برو اونجا بذار منم راحت بخوابم‪.‬‬
‫‪ -‬تو راحت بخواب! نصف دخترای این شهر دارن تنه ا زن دگی می کنن‪ .‬مث ل‬
‫اینکه یادت رفته من بیست سالمه ها!‬
‫‪ -‬هر چی باشه یه دختر تنها آدم می ترسه!‬
‫‪ -‬مادر من اینجا آپارتمانه‪ .‬خونه ک ه نیس ت! ده ت ا خ انواده دیگ ه دارن ت و این‬
‫ساختمان زندگی می کنن‪ .‬از چی می ترسی؟‬
‫‪ -‬چه می دونم بابا‪ .‬خدا ازت نگذره‪ .‬خیلی ترسیدم‪.‬‬
‫‪ -‬برو بگیر بخواب‪ .‬چقدر صدات خسته است‪ .‬الزم نیست اینقدر نگران باشی‪.‬‬
‫‪ -‬مگه تو می ذاری‪.‬‬
‫‪ -‬شرمنده به خدا‪ .‬چه می دونستم تو می خوای همین االن زنگ بزنی!‬
‫‪ -‬در و قفل کن ها‪.‬‬
‫‪ -‬باشه قفل می کنم‪.‬‬
‫‪ -‬بذار من به خالت زنگ بزنم بگم‪.‬‬
‫‪ -‬باشه‪ .‬فعال‪.‬‬
‫ناهید گوشی را قطع کرد و دوباره به نازنین زنگ زد‪ .‬نازنین پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬چی شد؟ کجا بود ؟‬
‫‪ -‬خیر سرش رفته بود سر کوچه شیر بخره‪.‬‬
‫‪ -‬ای بابا‪ .‬من که گفتم‪ .‬اینقدر بیخود به خودت استرس نده‪ .‬بچه که نیست‪.‬‬
‫‪ -‬چرا خواهر بچه ان‪ .‬هنوز بچه ان‪.‬‬
‫‪ -‬تو هم دیگه زیاد سخت می گیری!‬
‫‪ -‬چه کنم‪ .‬دست خودم که نیست‪ .‬ک اش نمی اوم دم‪ .‬این دیگ ه آخ رین ب اره‪ .‬ب ه‬
‫حاجی هم می گم‪ .‬اصالً تحملش رو ندارم‪ .‬همش استرس مریم رو دارم‪.‬‬
‫‪ -‬بابا بذار این بچه روی پای خودش وایسته‪ .‬ماها که ت ا اب د زن ده نیس تیم‪ .‬بای د‬
‫خودشون یاد بگیرن از پس خودشون بربیان‪.‬‬
‫‪ -‬واال اینقدر مردم بد شدن آدم همش می ترسه‪.‬‬
‫‪ -‬توکلت به خدا باشه‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫‪ -‬ببخشید دیگه به شما هم استرس دادم‪.‬‬
‫‪ -‬نه بابا‪ .‬این حرفا چیه‪ .‬حاال ف ردا ش ب ه ر ط ور ش ده ن رگس رو می فرس تم‬
‫پیشش‪ .‬امشب نمی دونم چه کار داشت‪ .‬هرچی گفتم نرفت‪ .‬به م ریم هم خیلی‬
‫گفتم ولی اونم نیومد اینجا‪ .‬آدم نمی دونه تو ذهن این ها چی می گذره که‪.‬‬
‫‪ -‬آره به خدا‪ .‬خب آبجی دیگه مزاحمت نمی شم‪ .‬به آقا مجید سالم برسون ‪.‬‬
‫‪ -‬بزرگیت رو می رسونم‪ .‬مراقب خودت باش‪.‬‬
‫***‬
‫میردام اد زودت ر از او س ر م یز ص بحانه نشس ته ب ود و قه وه می خ ورد‪ .‬س الن‬
‫رستوران خلوت بود‪ .‬به جز یک میز که چند نفر چینی دور آن نشسته بودن د‪ ،‬ب اقی‬
‫مهمان ها روس بودند‪ .‬همین که میرداماد او را دید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خوب خوابیدی؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬البته قبلش مریم کلی بهم استرس داد‪.‬‬
‫‪ -‬چرا؟‬
‫‪ -‬هیچی؟ تلفنشو جواب نمی داد نگران شدم‪.‬‬
‫‪ -‬ای بابا‪ .‬جوونای امروزی ان دیگه!‬
‫‪ -‬تو نوه منو دیدی؟‬
‫‪ -‬کدومش حاج آقا؟‬
‫‪ -‬طاهره خانم؟ دختر کوچیکه حسن‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ .‬سعادت نداشتم‪.‬‬
‫‪ -‬شش تا نوه دارم ولی می خ وام ی ه رازی رو بهت بگم‪ .‬این یکی رو از هم ه‬
‫شون بیشتر دوست دارم‪ .‬حتی از بچه های خودم‪ .‬هیج ده سالش ه ولی هن وز‬
‫مثل وقتی دو سه سالش بود می یاد ت و بلغم خودش و ل وس می کن ه! من و می‬
‫بوسه‪ .‬برام هدیه می گ یره‪ .‬خیلی ب ا محبت ه‪ .‬خیلی‪ .‬می دونی چی ه؟ این روزا‬
‫وقتی تو شهر می رم‪ .‬وقتی تو پارک قدم می زنم قیاف ه م ردم ناراحت ه‪ .‬هم ه‬
‫عصبانی ان‪ .‬هیچ کی از هیچ کی خوشش نمی آد‪ .‬انگار هم ه از هم متنف رن‪.‬‬
‫االن خودت تو بازار می بینی دیگه‪ .‬اعتماد صفره! شرکای من همه ش ون ی ا‬
‫مردن یا پاشون لب گوره‪ .‬سال هاست نتونستم با افراد جدید ک ار کنم‪ .‬از بس‬
‫که مردم غیرقابل اعتماد شدن‪.‬‬

‫‪60‬‬
‫‪ -‬واقعا ً اصال نمی شه به کسی اعتماد کرد‪.‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬م ردم ب ه هم محبت ن دارن‪ .‬ح تی من بچ ه ه ایی رو می بینم ک ه پ در و‬
‫مادرشون رو هم دوست ندارن‪ .‬یه مسابقه برای نف رت! نف رت بیش تر ق درت‬
‫بیشتر! تو این هوا نمی شه نفس کشید‪.‬‬
‫‪ -‬متاسفانه! یه جوری ش ده م ردم فق ط وق تی خ ارج می رن حس خ وب دارن‪.‬‬
‫انگار نمی تونن تو مملکت خودشون احساس راحتی کنن‪.‬‬
‫‪ -‬خب بگذریم‪ .‬این درددال تمومی نداره‪ .‬خودت خوبی؟‬
‫ناهید مشغول خوردن صبحانه شد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بله‪ .‬خدا رو شکر‪ .‬ولی حاج آقا دیش ب تص میم گ رفتم دیگ ه م اموریت نی ام‪.‬‬
‫خیلی عذاب می کشم‪ .‬همش نگران مریمم‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی چی؟ این حرف ها چیه؟ ت ا کی می خ وای م واظبش باش ی‪ .‬ب ذار روی‬
‫پای خودش وایسته‪ .‬بچه هاتونو لوس نکنید‪.‬‬
‫‪ -‬دست خودم نیست‪ .‬همش نگرانم‪.‬‬
‫‪ -‬می دونی چی باعث می شه زن دگی س خت بش ه؟ اغلب آدم ه ا فک ر می کنن‬
‫فقط بی پولی زندگی رو سخت می کنه! ولی بی پولی فقط یکی از چیزه ایی‬
‫ک ه زن دگی رو س خت می کن ه‪ .‬هزارت ا چ یز دیگ ه هس ت‪ .‬از هم ه مهم ت ر‬
‫احساس امنیته! تو نگرانی چون احساس می کنی دخترت در خطره! درسته؟‬
‫‪ -‬خب چه کار کنم‪ .‬جامعه امنیت نداره‪.‬‬
‫‪ -‬خب تعداد آدم ه ایی ک ه بی رحم ش دن زی اد ش ده‪ .‬تع داد آدم ه ایی ک ه ب رای‬
‫دوزار پول حاضرند دست به ه ر ک اری بزنن د‪ .‬آدم ه ایی ک ه فک ر می کنن د‬
‫چون سرنوشت زیاد با آنها سازگار نبوده‪ ،‬حق دارند هر کاری بکنند!‬
‫‪ -‬واقعاً؟‬
‫چند لحظه هر دو ساکت بودند‪ .‬میرداماد پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬جلسه مون ساعت چنده؟‬
‫‪ -‬ساعت ‪.10‬‬
‫‪ -‬خب نیم ساعت وقت داریم‪.‬‬
‫‪ -‬حاج آقا یه خواهشی داشتم‪.‬‬
‫‪ -‬چی؟‬

‫‪61‬‬
‫‪ -‬لطفاً‪...‬هیچی‪.‬‬
‫‪ -‬چرا نمی گی؟‬
‫‪ -‬چی بگم؟‬
‫‪ -‬انگار زیاد خوب نیستی؟‬
‫‪ -‬می شه خواهش کنم همه چیز مثل قبل بشه‪ .‬مثل اونوقت ها که فقط یه رابط ه‬
‫معمولی رئیس و مرئوسی داشتیم؟‬
‫‪ -‬خب هنوزم همینه!‬
‫‪ -‬منظورم اینه که‪....‬نمی دونم‪ .‬راستش از اینکه همش معذب باشم خسته ام‪.‬‬
‫‪ -‬معذب؟ معذب برای چی؟ مگه کسی چیزی گفته؟‬
‫‪ -‬نه ولی چطور بگم؟‬
‫‪ -‬آها! می خوای بگی دیگه دوستت نداشته باشم!‬
‫ناهید سر به زیر انداخت و س اکت مان د‪ .‬ی ک لحظ ه س ر بلن د ک رد دی د چش م ه ای‬
‫مخاطبش خیس اشک بود‪ .‬ناهید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬معذرت می خوام‪.‬‬
‫میرداماد ساکت بود‪ .‬لحظه ای بعد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬کاش دست خودم بود‪ .‬طاقت ه رچی رو ت و این دنی ا دارم ج ز ن اراحتی ت و!‬
‫بذار یه اعترافی بکنم‪ .‬من فقط می خوام کنار تو باش م‪ .‬همین‪ .‬من ب ه ت و هیچ‬
‫احتیاجی ندارم‪ .‬منظور جسم تو! جسم من به جسم تو هیچ احتیاجی نداره‪ .‬من‬
‫روح تو رو می خوام‪ .‬وجود تو رو می خوام‪ .‬اینکه کنارم باشی‪ .‬تو این سال‬
‫های آخر یا شاید حتی ماه ه ای آخ ر ی ا چ ه می دونم روزه ای آخ ر زن دگی‬
‫دوس ت دارم تم ام لحظ اتم کن ار ت و س پری بش ه‪ .‬همین‪ .‬الزم نیس ت نگ ران‬
‫چیزی باشی‪ .‬من به هیچ وجه نمی خوام مال ک جس م ت و باش م‪ .‬ی ا چ ه می د‬
‫ونم‪ ...‬متوجه می شی؟‬
‫ناهید ساکت بود‪ .‬میرداماد ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬دوست ندارم حتی لحظه ای از تو جدا باشم‪ .‬وقتی از ت و دورمم احس اس می‬
‫کنم دارم عم رم رو ح روم می کنم‪ .‬احس اس می کنم دارم وقت تل ف می کنم‪.‬‬
‫ی ه حس عجیبی ه! هیچ وقت چ نین چ یزی رو تجرب ه نک ردم‪ .‬می دونی چ را‬
‫االن ما اینجا هستیم؟ فکر کردی بخاطر کاره! راستش نه‪ .‬بای د من و ببخش ی‪.‬‬

‫‪62‬‬
‫ولی ما اومدیم اینجا فقط برای اینکه بتونم لحظات بیشتری با ت و باش م‪ .‬اینج ا‬
‫دور از همه‪ .‬دور از همه اون نگاه های مزاحم! اینجا ب ا ت و دارم ح رف می‬
‫زنم‪ .‬این خوشبخت ترین لحظات زن دگی من ه! وق تی می ش نوم ک ه این س فر‬
‫ب اعث نگ رانی ت و ش ده از خ ودم ب دم می ی اد‪ .‬احس اس می کنم خودخ واهی‬
‫کردم‪ .‬تو منو می بخشی!؟‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫‪ -‬چرا حرف نمی زنی؟ ناهید خانم؟‬
‫‪ -‬بله! ببخشید‪ .‬تو فکر رفتم‪.‬‬
‫‪ -‬خوبی؟‬
‫‪ -‬آره‪ .‬این دلشوره داره منو می کشه‪ .‬داشتم فکر می کردم برم پیش یه دکتر؟‬
‫‪ -‬دکتر؟‬
‫‪ -‬دک تر روانش ناس‪ .‬همش نگ رانم‪ .‬همش مض طربم‪ .‬همش دنب ال ی ه بهون ه ام‬
‫برای اینکه خودم رو نگران کنم‪.‬‬
‫‪ -‬و من پیرمرد هم دارم این نگرانی رو بیشتر می کنم‪ .‬درسته؟‬
‫‪ -‬شما خیلی به من لطف داش تید‪ .‬هیچ وقت ی ادم نمی ره اون روزه ایی ک ه از‬
‫همه دنیا ناامید بودم‪ .‬اگه به من کار نمی دادید نمی دونم چ ه بالیی س ر من و‬
‫دخترم می اومد!‬
‫‪ -‬یه سوال ازت بکنم ناراحت نمی شی؟‬
‫‪ -‬خواهش می کنم‪.‬‬
‫‪ -‬شوهرت چرا ترکتون کرد؟‬
‫‪ -‬شوهرم؟‬
‫‪ -‬بله‪ .‬پدر مریم‪ .‬یادمه یه بار گفتی تاجر بود؟ درسته؟‬
‫ناهید لحظاتی ساکت ماند‪ .‬میرداماد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اگه برات سخته چیزی نگو!‬
‫‪ -‬راستش اون از اول هم خیلی در بند زن و بچ ه نب ود‪ .‬ی ه ازدواج ن اموفق هم‬
‫قبل از من داشت‪ .‬اصالً من نفهمیدم چرا دنبال زن گ رفتن ب ود‪ .‬خیلی اتف اقی‬
‫باهم آشنا شدیم‪ .‬یعنی یه دوست مش ترک داش تیم اون م ا رو ب اهم آش نا ک رد‪.‬‬
‫منم تازه از ش وهر اولم ج دا ش ده ب ودم خیلی آس یب پ ذیر ب ودم‪ .‬ی ه تج ارت‬

‫‪63‬‬
‫کوچیکی داشت‪ .‬یه دفعه به این فکر افت اد ب ره از برزی ل گوش ت وارد کن ه‪.‬‬
‫هیچی رفت و دیگه برنگشت‪ .‬گرفتار شد‪ .‬هزار جور قصه تعریف ک رد ولی‬
‫خدا می دونه چی شد که یه دفعه از اونجا رفت کان ادا و دیگ ه برنگش ت‪ .‬من‬
‫موندم و یه دختر سه ساله‪.‬‬
‫‪ -‬خب تو چه کار کردی؟‬
‫‪ -‬هیچی‪ .‬خیلی تالش کرد من رو متقاعد کن ه ک ه ب ه کان ادا ب رم ولی من قب ول‬
‫نکردم‪ .‬دیگه سال هاست که همینطوری به زندگی ادامه می دم‪.‬‬
‫‪ -‬از زندگیت راضی هستی؟‬
‫‪ -‬راضی که خب از نظر اقتصادی همش تحت فشارم‪ .‬ولی خب من و دخ ترم‬
‫واقعا ً در کنارهم خوشحالیم‪ .‬البته اون خیلی از همه چی شکایت می کنه‪ .‬مدام‬
‫ب ه فک ر مهاجرت ه‪ .‬م دام از هم ه چی ش کایت می کن ه‪ .‬از رانن دگی ه ا‪ .‬از‬
‫آلودگی هوا‪ .‬از موتورسوارها‪ .‬از تورم‪ .‬از محدودیت ها‪ .‬از همه چی‪.‬‬
‫‪ -‬مشکل این بچه ها اینه که فکر می کنن اون ور خبری ه! ب ه ج ای اینک ه روی‬
‫پای خودشون وایستن و زحمت بکشن می خوان فرار کنن برن!‬
‫‪ -‬درک جوونا کار آسونی نیست‪.‬‬
‫‪ -‬زن هایی مثل تو واقعا ً قابل احترامن! اینکه تو ی ه همچین جامع ه ای خ ودت‬
‫رو حفظ کنی و با زندگی مبارزه کنی کار هر کسی نیست!‬
‫‪ -‬راستش بعد از این تجربه های تلخ خیلی ترس و ش دم‪ .‬از س ایه خ ودم هم می‬
‫ترسم‪ .‬از همه می ترسم‪ .‬احساس می کنم همه می خوان به من صدمه ب زنن‪.‬‬
‫حتی نزدیک ترین افراد‪.‬‬
‫ناهید چند لحظه ای ساکت ماند و جرعه جرعه چایش را نوشید‪ .‬چینی ها با ص دای‬
‫بلند حرف می زدند و می خندیدند‪ .‬ناهید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬حاج آقا اگه اجازه بدید جمع و جور کنیم بریم‪ .‬این ها به سر وقت بودن خیلی‬
‫اهمیت می دن‪.‬‬
‫‪ -‬ها؟ بله‪ .‬بله‪ .‬بریم‪.‬‬
‫تا نمایشگاه که در مرکز ش هر ق رار داش ت کم تر از رب ع س اعت راه ب ود‪ .‬در طی‬
‫مسیر هر دو ساکت بودن د‪ .‬بازدی د از غرف ه ه ا و جلس ات ت ا نزدی ک عص ر ط ول‬
‫کشید‪ .‬وقتی دوباره به هتل برگشتند هوا تاری ک ش ده ب ود‪ .‬ناهی د از میردام اد ع ذر‬

‫‪64‬‬
‫خواهی کرد و به بهانه رژیم برای شام به رستوران نرفت و در اتاقش ماند‪ .‬با م ریم‬
‫تماس گرفت‪ .‬چند بار تماس گرفت ولی هر بار موفق نش د ص حبت کن د‪ .‬م رتب ب ا‬
‫خود تکرار می کرد" دختره بی فکر!"‪ .‬می خواد من و ح رص ب ده‪ .‬بع د بی اختی ار‬
‫روی تخت دزار کشید و بی اختیار خوابش برد‪.‬‬
‫سپیده صبح قبل از آنکه موبایل زنگ بزند از خواب پرید‪ .‬همین که چشم ه ا را ب از‬
‫کرد از روی تخت پرید و به طرف پنجره ات اقش رفت‪ .‬پ رده ه ای زخیم دوالی ه را‬
‫کنار زد و به آسمان قرمز رنگ نگاه کرد‪ .‬برف ریز و مالیمی یکنواخت می بارید‪.‬‬
‫نگاه کرد دید ساعت سه صبح بود‪ .‬کف دست را روی سینه گذاشت و روی قلبش را‬
‫فشار داد‪ .‬به سختی آب دهان قورت می داد‪ .‬قلبش بی دلیل تند می زد‪ .‬ب اخود گفت‪:‬‬
‫" آروم باش! اروم باش!" نفس نفس می زد‪ .‬عرض و طول اتاق را طی می ک رد و‬
‫نمی توانست آرام بگیرد‪ .‬روی موبای ل ش ماره م ریم را گ رفت ولی بالفاص له قط ع‬
‫کرد‪ " .‬داری چه کار می کنی؟ می خوای بچه رو از خواب بیدار کنی! دو ساعت د‬
‫یگه خونه ای! الزم نیست اینقدر بال بال بزنی!"‬
‫یاد آن ضرب االمثل ژاپنی افتاد که هر جا بروی خودت را هم می بری! ف رقی نمی‬
‫کرد در تهران یا مسکو یا هر جای دیگری! فرقی نمی ک رد کج ای این دنی ا باش ی‪.‬‬
‫آدم که احساسات و عقایدش عوض نمی شد‪ .‬نگرانی ها و دلواپسی هایش که ع وض‬
‫نمی شد‪ .‬هر چقدر بیشتر از عمر آدمی می گذرد تاثیری ک ه از محی ط می گ یرد کم‬
‫تر می شود‪ .‬احوال درونی به مراتب در روحیه آدم اثر گذار تر است تا آنچه که در‬
‫پیرامون اتفاق میفتد‪ .‬دست به کم ر مقاب ل پنج ره ایس تاده ب ود و از دور آم د و رفت‬
‫های ماشین ها و آدم ها را در خیابان تماشا می ک رد و در تقال ب ود ت ا خ ود را آرام‬
‫کند‪ .‬عاقبت از افکار انتزاعی و بیهوده دس ت کش ید و س رگرم جم ع و ج ور ک ردن‬
‫وسایلش شد‪ .‬چمدانش را مرت کرد و به حمام رفت‪ .‬دوش آب گ رم تنه ا ک اری ب ود‬
‫که می توانست برای چند دقیقه ای آرامش کند‪.‬‬
‫صبح میرداماد زودتر از او در البی هتل منتظر بود‪ .‬پ التوی مش کی بلن دی پوش یده‬
‫بود‪ .‬با پیراهن سفید و کراوات سرمیه ای! چمدان مسافرتی کوچکش هم کنار پ ایش‬
‫بود‪ .‬به فرودگاه رفتند و با پرواز ساعت شش صبح عازم تهران شدند‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫‪. 3‬‬
‫ناهید بعد از سفر مسکو یک روز استراحت گرفت و در خانه مان د‪ .‬ام ا آنچ ه او را‬
‫آزار می داد خستگی نبود! حتی بی خوابی و سردرد ناشی از پرواز هم نب ود‪ .‬آنچ ه‬
‫او را از هر گونه حرکتی بازمی داشت‪ ،‬ناامیدی ب ود‪ .‬ناامی دی م زمن و بیمارگون ه‬
‫ای ک ه لحظ ه ای راحتش نمی گذاش ت‪ .‬ف رقی نمی ک رد کج ا ب ود‪ .‬در خان ه‪ ،‬در‬
‫شرکت‪ ،‬کافی شاپ‪ ،‬در کوه‪ ،‬پارک یا اتوبوس! در تهران یا شهر دیگری در جهان‪.‬‬
‫ناامیدی که در اعماق وجودش رسوب کرده بود و خود را ب ه ص ورت ان دوه ب روز‬
‫می داد‪ .‬مادام که عود نمی کرد و مانند یک سلول سرطانی تمام وجودش را فرانمی‬
‫گرفت قابل تحمل می نمود‪ .‬اما گاهی این اتفاق می افت اد‪ .‬گ اهی چن ان او را در می‬
‫نوردید که از هر حرک تی ب از می ایس تاد! مانن د م اری دور او چن بره می زد و در‬
‫خود می فشرد‪ .‬چندانکه نای هیچ ک اری ب رایش نمی مان د‪ .‬درس ت مانن د آن ه ا ک ه‬
‫دچار میگرن می شوند‪ .‬برای او ظهور ناگه انی ناامی دی درس ت مانن د س ردردهای‬
‫میگرنی بود‪ .‬هرگز نمی توانست علت آن را کشف کند یا بفهم د آن درد از کج ا می‬
‫آمد‪ .‬اما ظهور آن را به طور غریزی حس می کرد‪ .‬ناامیدی مانند نیش عقرب سمی‬
‫را در وجودش ترشح می کرد که قدرت ه ر حرک تی را از او می گ رفت‪ .‬بع د بای د‬

‫‪66‬‬
‫یکجا می ماند‪ .‬یک گوشه کز می کرد و گذر زمان را نظاره گر می شد‪ .‬تنها چیزی‬
‫که می توانست او را آرام کند گذر زمان بود‪ .‬گذر سنگین زمان‪ .‬دقیقه ه ا و س اعت‬
‫هایی که کش می آمد‪ .‬یک چشمش به خط وط کت اب ب ود و چش م دیگ ر ب ه س اعت‪.‬‬
‫انگار فقط با پایان گرفتن روز بود که می توانست دوباره خود را باز یابد‪ .‬آنچ ه ک ه‬
‫نزد دیگران به نظر رفتار عصبی می رسید‪ ،‬بواقع بروز بیرونی ناامیدی کش نده ای‬
‫بود که از درون او را می خورد‪.‬‬
‫مریم روی راحتی درس می خواند‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬چی شده مامان؟ تو فکری؟‬
‫‪ -‬نه‪ .‬دارم کتاب می خونم‪.‬‬
‫‪ -‬ولی تو بیشتر از اونی که کتاب بخونی فکر می کنی!‬
‫‪ -‬اتفاقا ً می خواستم من هم همین سوال رو از تو بپرسم؟‬
‫‪ -‬یعنی چی؟‬
‫‪ -‬یعنی اینکه تو چرا حواست به درست نیست!؟‬
‫‪ -‬تو خیلی زرنگی؟ برای طفره رفتن از جواب دادن‪ ،‬سوال خودم رو ب ه خ ود‬
‫بر می گردونی!‬
‫‪ -‬تو درس نمی خونی‪ .‬داری فکر می کنی‪ .‬هر بچه ای می فهمه!‬
‫‪ -‬خب! باید اعتراف کنم که همینطوره!‬
‫‪ -‬چیزی شده؟‬
‫‪ -‬چیز شده ولی می ترسم بگم‪.‬‬
‫‪ -‬می ترسی؟ از چی ؟‬
‫‪ -‬آخه تو زیاد شلوغش می کنی‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی چی؟ بگو ببینم چی شده؟‬
‫‪ -‬تو آدمی به اسم فرهاد می شناسی‪.‬‬
‫ناهید زبانش بند آمد‪ .‬روی مبل جابجا شد و کتاب را بست‪ .‬مریم دوباره پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬چرا رنگت پرید؟ می شناسی؟‬
‫‪ -‬تو اونو دیدی؟‬

‫‪67‬‬
‫‪ -‬ببین عصبانی می شی! آروم باش‪ .‬دیروز دیدم جلو دانش کده ی ه نف ر بهم زل‬
‫زده‪ .‬بعد که از دوستام جدا شدم س ر راهم و گ رفت‪ .‬خواس تم ردش کنم دی دم‬
‫اسم تو رو برد‪.‬‬
‫‪ -‬وای خاک بر سرم! چی گفت؟‬
‫‪ -‬چیز خاصی نگفت‪ .‬فقط گفت که تو رو می شناسه‪.‬‬
‫‪ -‬باهاش حرف زدی؟‬
‫‪ -‬در حد دو دقیقه‪ .‬تو پیاده رو جلو دانشگاه‪ .‬گفت که عاشق تو بوده‪ .‬عاش ق ت و‬
‫هست‪ .‬از این حرف ها‪ .‬درست نمی فهمیدم چی می خواست بگه! بعدم ع ذر‬
‫خواهی کرد که مزاحمم شده‪ .‬خیلی م ودب ب ود‪ .‬خیلی هم خج التی‪ .‬ب ه ط ور‬
‫خاصی بود مثل این ها ک ه مش کل روحی دارن‪ .‬خیلی دپ رس ب ود‪ .‬پس می‬
‫شناسیش ها!؟‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫‪ -‬چرا خشکت زده؟ کیه این یارو؟‬
‫‪ -‬داره دردسر می شه‪ .‬خدایا ش ر این یکی رو دیگ ه از س رم کن‪ .‬چ ه ب دبختی‬
‫ها‪ .‬با کسی هم ک اری ن داری ب از نمی ذارن زن دگی ت و بک نی! ب ه چ ه حقی‬
‫اومده با تو حرف زده‪ .‬این بار ببینمش می زنم تو دهنش!‬
‫‪ -‬نمی خوای بگی کیه؟‬
‫‪ -‬کی می خواس تی باش ه‪ .‬ی ه دردس ر ‪ .‬وق تی ج وون ب ودم عاش قش ب ودم‪ .‬ی ه‬
‫گرفتاری‪ .‬نمی دونم چ را نمی ذارن آدم ت و ح الش خ ودش باش ه‪ .‬راس ت می‬
‫گفت وودی آلن به خدا تو هم کاری نداشتی مردم با تو کار دارن‪.‬‬
‫‪ -‬واقعاً؟ عاشق هم بودین؟‬
‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی چقدر جوون دقیقا ً ؟‬
‫‪ -‬مسخره بازی در نیار‪ .‬دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی‪.‬‬
‫‪ -‬من چیزی نگفتم‪ .‬اون سر راهم رو گرفت‪.‬‬
‫‪ -‬خب نگفت چه کار داره؟ همینطوری جلوتو گرفت!؟ باالخره یه چ یزی گفت‬
‫دیگه‪.‬‬

‫‪68‬‬
‫هیچی خودشو معرفی کرد‪ .‬بعدهم گفت که تو رو دوس ت داره‪ .‬گفت ک ه نیت‬ ‫‪-‬‬
‫بدی نداره و اینک ه ب ه ت و عالقمن ده و همین حرف ا دیگ ه‪ .‬بع دهم گفت از ت و‬
‫خواهش کنم که جواب پیامک هاش رو بدی‪.‬‬
‫همین؟‬ ‫‪-‬‬
‫باور کن همین‪ .‬بعدم گذاشت رفت‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫ای بابا‪ .‬چه گرفتاری داریم از این مردم‪ .‬اصالً ت و چ را پی اده می ری‪ .‬مگ ه‬ ‫‪-‬‬
‫نگفتم با اسنپ برو با اسنپ برگرد‪.‬‬
‫نمی شه به من گیر ندی‪ .‬لطفا ً ‪ .‬بعدشم مامان همش که نمی شه اسنپ گ رفت‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫از جلو در دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس کالً پنج دقیقه راه نیست‪.‬‬
‫اون با این کارش فقط خواسته به من بفهمون ه ک ه از هم ه ابزاره اش ب رای‬ ‫‪-‬‬
‫نزدیک شدن به من استفاده می کنه‪ .‬و اینکه کامالً با زندگی من قاطی ش ده و‬
‫من دیگه نمی تونم ندیده بگیرمش‪.‬‬
‫حاال چرا اینقدر به همه چی مشکوکی‪ .‬بده که یاد تو افتاده‪ .‬مگه آدم بدیه؟‬ ‫‪-‬‬
‫اون موقع که بد نبود‪ .‬البته بچه بود‪ .‬هفده هجده سالش بود‪ .‬س نی نداش ت‪ .‬من‬ ‫‪-‬‬
‫خیلی سنی نداشتم‪ .‬بچه بودیم جفتمون!‬
‫پس یعنی االن منم بچه ام دیگه!‬ ‫‪-‬‬
‫خب از نگاه االن من آره! ولی اون موق ع ب ه هرح ال ‪ ...‬چ ه می دونم‪ .‬ح اال‬ ‫‪-‬‬
‫مهم نیست‪ .‬ام ا مش کل این ه ک ه من دیگ ه االن نمی دونم اون کی ه‪ .‬چ ه ک اره‬
‫است‪ .‬بعدهم درست نبود یه دفعه بیاد سر راه منو بگیره‪ .‬مگه بچه بازیه؟‬
‫خب شاید خواسته سورپریزت کنه‪ .‬فکر کرده خیلی خوشحال می شی!‬ ‫‪-‬‬
‫ای بابا‪ .‬این که نشد حرف‪ .‬باالخره هر کاری یه آدابی داره‪ .‬نمی شه ک ه آدم‬ ‫‪-‬‬
‫یه دفعه بپره تو زندگی یکی دیگه!‬
‫پس چرا چیزی به من نگفتی؟‬ ‫‪-‬‬
‫چی بگم؟ راستش اصالً برام اهمیتی نداشت‪ .‬فکر ک ردم ف وقش چن دبار بهش‬ ‫‪-‬‬
‫بی محلی می کنم بعد می ذاره می ره‪ .‬چه می دونستم اینقدر پرروهه که س ر‬
‫راه تو وایمیسته!‬
‫خب سخنرانی هات رو کردی‪ ،‬حاال حرف دلت رو بزن‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫یعنی چی؟‬ ‫‪-‬‬

‫‪69‬‬
‫‪ -‬یعنی اینکه احساس واقعی ت چیه؟ گفتی یه موقعی عاشقش بودی! این حرف‬
‫رو در مورد هیچ کس نزده بودی! حتی در مورد پدر من!‬
‫‪ -‬خب هرکس باالخره یه بار عاشق می شه دیگه !‬
‫‪ -‬االن چی؟ االن هم بهش فکر می کنی؟‬
‫‪ -‬فکر؟ نه بابا‪ .‬چه فکری؟ بیست و خورده ای سال پیش ب ود‪ .‬اص الً قیاف ه ش م‬
‫یادم رفته بود‪ .‬باورت می شه؟‬
‫‪ -‬ولی قیافه ش بد نبود ها؟‬
‫‪ -‬دست بردار‪ .‬پر رو‪.‬‬
‫‪ -‬خوش به حالت چقدر عاشق پیشه داری؟ شانس ماست‪ .‬همه عاشق مادرم می‬
‫شن‪ .‬خودم که هیچی؟‬
‫‪ -‬همینم مونده! پر رو‪ .‬به جای این حرف ها درست رو بخون‪.‬‬
‫‪ -‬شوخی می کنم بابا‪ .‬جدی نگیر‪ .‬شوهر چیه؟ پس دیوونه ام! دنبال آقا باال سر‬
‫بگردم! مردا جز مزاحمت چیزی واسه آدم ندارن‪ .‬عشق است تنهایی!‬
‫‪ -‬خیلی زوده به این نتیجه برسی! حاال نمی خواد اینقدر بدبین باشی!‬
‫‪ -‬من یه شوپنهاور درست و حسابی ام‪ .‬نه؟‬
‫ناهید با آنکه گفتگو را با شوخی تمام کرده ب ود ولی دله ره ای را ک ه در دل داش ت‬
‫نمی توانست نادی ده بگ یرد‪ .‬ب ه آش پزخانه رفت و ب رای دقیق ه ای مانن د آنک ه دنب ال‬
‫چیزی باشد‪ ،‬ظ رف و ظ روف داخ ل ک ابینت ه ارا جابج ا ک رد‪ .‬بع د در قابلم ه از‬
‫دستش افتاد روی س رامیک آش پزخانه و ص داهای آزاردهن ده ای تولی د ک رد‪ .‬م ریم‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی شد مامان؟ خوبی؟‬
‫‪ -‬هیچی بابا از دستم افتاد‪.‬‬
‫‪ -‬عصبی شدی ها؟‬
‫‪ -‬واال دیگه‪ .‬کم بدبختی دارم این یکی از قعر دنیا اومده گیر داده‪ .‬خب بابا برو‬
‫سر خونه زندگی خودت دیگه‪ .‬بعضی رابطه ها شبیه تار عنکبوت ه ب ه خ دا‪.‬‬
‫هر کاری می کنی نمی تونی ازش بیرون بیای!‬

‫‪70‬‬
‫‪ -‬حاال اینقدر جدی نگیر‪ .‬حاال شاید اینجوری بد برخورد کردی بذاره ب ره‪ .‬منم‬
‫اصالً بهش رو ندادم‪ .‬فقط دیدم داره به تو اظهار عالقه می کنه دیگه‪ .‬گذاشتم‬
‫حرفش رو بزنه‪ .‬حاال شاید خودش خسته بشه بذاره بره دنبال کارش‬
‫‪ -‬واال اینی که من می بینم به این سادگی دست بردار نیست‪.‬‬
‫‪ -‬می خوای به مسعود بگم؟‬
‫‪ -‬مسعود؟ مسعود نازنین؟ واسه چی؟‬
‫‪ -‬خب ما چند تا مسعود داریم‪ .‬مسعود خاله دیگه‪ .‬شاید حاال این فک ر ک رده ت و‬
‫زندگی ما مرد نیست‪ ،‬پر رو شده‪.‬‬
‫‪ -‬خل شدی! همین مونده مسعود بخواد مشکالت زندگی منو حل کنه‪ .‬اون بچه‬
‫خودش هزارتا گرفتاری داری‪ .‬حرف هایی می زنی ها!‬
‫‪ -‬پس ب ه ح اجی بگ و‪ .‬ب االخره اون آدم زی اد دور و ب رش داره‪ .‬یکی و می‬
‫فرسته حالش رو می گیره‪.‬‬
‫‪ -‬الزم نیست‪ .‬خودم ردش می کنم‪ .‬بذار ای دفعه ببینمش ‪ .‬حالشو جا می آرم‪.‬‬
‫‪ -‬حاال االن ازت چه انتظاری داره؟‬
‫‪ -‬چه می دونم؟ الب د می خ واد دوب اره هم ه چی رو ش روع ک نیم‪ .‬افت اده ب ود‬
‫دنبالم که شماره تلفنتو بده‪ .‬منم ندادم‪ .‬بعدشم اومد فرودگاه‪.‬‬
‫‪ -‬واقعا ً اومد فرودگاه؟‬
‫آره‪ .‬کلی عصبانی شدم‪.‬‬
‫پس روانیه!‬
‫چی دارم می گم پس؟‬
‫اوه اوه‪ .‬از این سه پیچاست!‬
‫درستش می کنم‪ .‬دیگه حرفشو نزن‪.‬‬
‫ناهید بی اختی ار ب ه ط رف پنج ره رفت و از کن ار پ رده کوچ ه را نگ اه ک رد‪ .‬مث ل‬
‫همیشه بود‪ .‬سر و صداهای همیشگی‪ .‬بوق ماشین‪ .‬صدای موت ور‪ .‬ص دای دزدگ یر‪.‬‬
‫صدای بلندگوی وانت های پرتغال فروش‪ .‬وانتی های ضایعات خر‪ .‬صداهای ش هر‪.‬‬
‫صداهای زندگی!!!‬
‫ناهار ماکارونی می خوری؟‬
‫نیکی و پرسش‪.‬‬

‫‪71‬‬
‫چند ساعت بعد به پختن و خوردن غذا سپری شد‪ .‬هیچ چ یز مانن د ک ار ک ردن غم و‬
‫ان دوه را از ذهن ب یرون نمی ب رد‪ .‬این واقعیت را از وق تی خیلی ج وان ب ود می‬
‫دانست‪ .‬بعد از ناهار ب رای اس تراحت ب ه ات اقش رفت‪ .‬روی تخت دراز کش ید و ب ه‬
‫سقف نگاه کرد‪ .‬چندبار از این شانه به آن شانه شد و سعی کرد بخوابد‪ .‬ب یرون ه وا‬
‫ابری بود‪ .‬باد شاخ و ب رگ خش کیده درخت ه ا را می لرزان د‪ .‬چن دبار چش م ه ا را‬
‫بست و دوباره باز کرد‪ .‬عاقبت یکی از کتاب های داخل قفس ه ک ار تخت را ب یرون‬
‫آورد و س رگرم خوان دن ش د" تس لی بخش ی ه ای فلس فه!" ‪ .‬آلن دو ب اتن‪ .‬نویس نده‬
‫انگلیس ی ک ه اول ب ار یکی از س خنرانی ه ایش را در " ت د ت اک" ش نیده ب ود و از‬
‫همانجا به او عالقمند شد‪ .‬حتی یکبار به فک ر افت اد یکی از کت اب ه ایش را ترجم ه‬
‫کند ولی ازدحام کاره ا او را منص رف ک رد‪ .‬چن د ص فحه از کت اب را خوان د‪ .‬بع د‬
‫صدای مالیمی از گوشی موبایلش درآمد‪ .‬نگ اه ک رد دی د روی وات زآپ ب رایش پی ام‬
‫آمده‪ .‬از یک ناشناس‪ " .‬من همیشه دوستت داش تم‪ .‬همیش ه عاش قت ب ودم‪ .‬هن وز هم‬
‫عاشقتم‪ .‬بخاطر گذشته ها واقعا ً متاسفم"‪.‬‬
‫ناهید روی تخت نشست‪ .‬چند متن مختلف روی صفحه تایپ ک رد ام ا در آخ ر هیچ‬
‫ک دام را نفرس تاد و گوش ی را کن ار گذاش ت‪ .‬ب ا خ ود گفت" خوب ه‪ .‬ی ک ق دم دیگ ه‬
‫نزدیک تر شدی! اول آدرس خون ه و ش رکت‪ ،‬ح اال هم ک ه ش ماره تلفن! ولی ک ور‬
‫خوندی!"‬
‫ناامیدی که از سر صبح گریبانش را گرفته بود حاال با اضطراب و نگ رانی آمیخت ه‬
‫بود! و دیگر آن آرامش و تمرک ز الزم ب رای خوان دن کت اب را هم نداش ت‪ .‬فک رش‬
‫هزار جا می رفت‪ .‬یک لحظه از جا برخاست رفت ساک سه تارش را آورد‪ .‬و چن د‬
‫دقیقه ای سه تار نواخت‪ .‬همان ملودی های قدیمی! جان مریم! ی ک نفس ی ک پی ک‬
‫سحری! باتو خزان من بهاران! همین که کمی آرام گرفت سه ت ار را کن ار گذاش ت‬
‫و دوباره روی تخت دراز کشید‪ .‬لحاف را تا روی سرش باال کش ید‪ .‬در آن ت اریکی‬
‫و سکوت چشم ها را بست‪ .‬سرمای بیرون لذت خوابیدن در آن عصر زمستانی لذت‬
‫بخش تر می کرد‪.‬‬
‫***‬
‫صبح روز بعد مریم را جلو در دانش کده پی اده ک رد و ب ه ش رکت رفت‪ .‬وق تی وارد‬
‫دفتر شد سارا پشت میزش بود‪.‬‬

‫‪72‬‬
‫سالم‪ .‬خوبی؟ دیروز نبودی؟‬
‫آره‪ .‬خیلی خسته بودم‪ .‬از حاجی مرخصی گرفتم‪.‬‬
‫خوشبحالت‪ .‬به ما که از این مرخصی ها نمی ده!‬
‫ای بابا‪.‬‬
‫چی شد با ماشین اومدی؟ طرح خریدی؟‬
‫نه بابا‪ .‬یه روزه خریدم‪.‬‬
‫خب چرا هر روز نمی خری؟‬
‫انگار نمی دونی؟ چقدر حقوق می گیرم که بخوام طرح هم بخرم‪.‬‬
‫ولی اینجوری راحت تری ها؟ تو باید خونه ت رو از طرح بیاری بیرون‪.‬‬
‫آره‪ .‬اینجا سالم تموم شه همین کارو می کنم‪ .‬گفتم ی ه ج ا باش م م ریم ب ه دانش گاهش‬
‫نزدیک باشه‪.‬‬
‫مادر دلسوز!‬
‫تو پسرت خوبه؟ شوهرت؟‬
‫آره همه خوبن‪.‬‬
‫چیزی شده؟‬
‫نه‪ .‬چی؟‬
‫لحنت یه جوری بود‪.‬‬
‫چقدر تیزی تو!‬
‫پس یه چیزی شده‪.‬‬
‫داره خیانت می کنه‪.‬‬
‫کی؟‬
‫شوهرم دیگه! سوال هایی می کنی ها! انگار خودش نمی دونه!‬
‫دست بردار‪ .‬زشته‪ .‬اون دفعه هم همین حرف رو می زدی بعد فهمیدی که اشتباه می‬
‫کردی!‬
‫این دفعه دیگه فرق داره‪ .‬مطمئن دارم حرف می زنم‪ .‬مریض ک ه نیس تم بهش تهمت‬
‫بزنم‪.‬‬
‫چطور اینقدر مطمئنی؟‬
‫موبایلش رو چک کردم!‬

‫‪73‬‬
‫این کار درستیه به نظرت؟‬
‫چه کار کنم!؟ راه دیگه ای برام نذاشته‪ .‬وق تی می بینم مش کوک می زن ه! چ ه ک ار‬
‫کنم‪.‬‬
‫باورم نمی شه؟ آقا هوشنگ! چطور اینقدر راحت در موردش حرف می زنی؟‬
‫چه کار کنم خودم رو بکشم‪ .‬مگه دفعه اولشه‪.‬‬
‫یعنی چی؟ به هر حال باید یه راه حل براش پیدا کنی! نمی شه که دست و رو دس ت‬
‫بذاری!‬
‫ای بابا‪ .‬من که دیگه بچه بیست سی ساله نیستم! االن وقت زن گرفتن پس رمه! ح اال‬
‫اون شعورش نمی رسه دلیل نمی شه که منم مث ل اون رفت ار کنم‪ .‬من ک ه بهت گفت ه‬
‫بودم زندگی مشترک نداریم‪ .‬فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم‪ .‬بخاطر پسرمون!‬
‫آره‪ .‬ولی این مربوط به خیلی وقت پیش بود‪ .‬فکر می ک ردم هم ه چی درس ت ش ده‪.‬‬
‫مدت ها بود حرفی نمی زدی‪ .‬فکر می کردم بین تون خوب شده!‬
‫هیچ چی هیچ وقت د رست نمی شه‪ .‬فقط خرابتر می شه‪ .‬وقتی یه رابط ه بری ده می‬
‫شه فقط در ی ه ص ورت ممکن ه ک ه درس ت بش ه اینک ه دو ط رف واقع ا ً بخ وان ک ه‬
‫درستش کنن! تنهایی آدم به هیچ جا نمی رس ه‪ .‬فق ط بیش تر تحق یر می ش ی‪ .‬ی ا بای د‬
‫بذاری بری یا تحمل کنی‪ .‬من راه دوم رو انتخاب کردم!‬
‫ای بابا‪ .‬چرا اینجوری شدن هم ه‪ .‬هیچ کی نیس ت ی ه زن دگی معم ولی داش ته باش ه‪.‬‬
‫اصالً معنی خانواده تو این جامع ه از بین رفت ه‪ .‬آدم دلش می گ یره! چق در ق دیم ه ا‬
‫زندگی ها محکم بود‪ .‬خانواده ها همه باهم متحد بودن‪ .‬شاد بودن‪ .‬مهم ونی می رفتن‬
‫می اومدن!‬
‫ای بابا دلت خوشه ها! االن دیگه کسی چشم نداره کسی رو ببین ه! م ردم دارن ب اهم‬
‫مسابقه می دن زندگی نمی کنن که! حاال ما ها خوبیم‪ .‬ببین م ردم چ ه زن دگی ه ایی‬
‫دارن‪ .‬حالت بهم می خوره‪ .‬تو این شرایط آدم باید خیلی مواظب بچه ها باش ه‪ .‬ماه ا‬
‫که از دست رفتیم الاقل اینا یه زندگی نرمال داشته باشن‪.‬‬
‫خیلی جامعه بد شده‪.‬‬
‫اونوقت تو مش کلی ن داری ب ا این وض ع؟ منظ ورم اینک ه تحم ل این ش رایط ب رات‬
‫سخت نیست‪.‬‬

‫‪74‬‬
‫مشکل که دارم ولی خب چه کار کنم؟ چه کاری از دس تم ب ر می اد ک ه بکنم! گ اهی‬
‫فکر می کنم این پسره رو سر و سامون بدم بعد یه فکری برای خ ودم بکنم‪ .‬ب رم ی ه‬
‫گوشه ای تک و تنها کز کنم تا بمیرم!‬
‫این هم شد راه حل!؟‬
‫نکبت باره؟ نه؟‬
‫واال چی بگم‪ .‬من اگه جات بودم دستش رو می گرفتم می ب ردم پیش ی ه روانش ناس‪.‬‬
‫احساس می کنم بیشتر از اینکه دنبال خوشگذرونی باشه دنبال محبت ه! ن ه اینک ه ت و‬
‫بهش محبت نکنی ها! نه‪ .‬منظورم اینه که ظاهراً آق ا هوش نگ از اون مرده ایی ک ه‬
‫احتیاج به محبت داره‪ .‬محبت های غیر عادی‪ .‬متوجه منظورم می شی!‬
‫ولم کن خواهر! تو چه حرف ها می زنی ها‪ .‬این ها فقط دنبال هوس بازی ان‪.‬‬
‫من فقط اعصابم خرد می ش ه از اینک ه چ را م ردم اینج وری ش دن؟ انگ ار هیچ کی‬
‫نمی خواد درست زندگی کنه! تا وقتی که تنها هستن از درد تنهایی می نالن و وق تی‬
‫کسی پیدا می شه که اون ها رو از تنهایی در میاره‪ ،‬به سرعت بی وفا می شن!‬
‫یه شعری بود همیشه می خوندی؟‬
‫چه می تواند باشد مرداب‪....‬‬
‫جز جای تخم ریزی حشرات فساد! واقعا ً اینجوری ش ده‪ .‬کالً آدم ه ا خیلی ب د ش دن؟‬
‫آدم به هیچ کس نمی تونه اعتماد کنه‪.‬‬
‫بد بودن! همیشه این چیزا بوده‪ .‬ولی ظاهراً فراگیر شده‪.‬‬
‫واقعا ً خوشبختی یعنی چی؟ موفقیت؟ خانواده شاد و سالم؟ درآمد؟ یا همه شون‪.‬‬
‫احتماالً همش‪ .‬ولی همه نمی تونن همش رو داشته باشن‪.‬‬
‫پس الجرم یه عده زیادی باید بدبختی بکشن‪.‬‬
‫ولی مهم ترین چیز اینه که آدم بتونه سالم و اخالقی زندگی کنه‪ .‬این از همه چی مهم‬
‫تره‪ .‬بدون اخالق آدم نمی تونه احساس خوشبختی کنه‪.‬‬
‫خب خانم معلم دیگه دست بردار‪ .‬مهندس هم تشریف آوردن!‬
‫ناهید به طرف پنجره اتاق نگاه کرد دید ماشین سراتوی مهندس ساعتچی وارد حیاط‬
‫شرکت شد‪.‬‬
‫حاج آقا می آد؟‬

‫‪75‬‬
‫آره بابا‪ .‬چرا نیاد؟ دیروزم یه سر اومد ولی زود رفت‪ .‬انگ ار فق ط ب ه عش ق ت و می‬
‫آد‪.‬‬
‫بی ادب!‬
‫چند دقیقه ای هر کدام سرگرم کار خودش بود‪ .‬ناهید ایمیل هایی که بی جواب مان ده‬
‫بود جواب داد‪ .‬مهندس وارد دف تر ش د و ب ه ات اق خ ودش رفت‪ .‬لحظ ه ای بع د تلفن‬
‫سارا زنگ خورد‪ .‬چند ورق کاغذ برداشت و به اتاق مهندس رفت‪.‬‬
‫ناهید موبایلش را چک کرد‪ .‬خشکش زد‪ " .‬می ت ونی ی ه لحظ ه بی ایی ب یرون! ک ار‬
‫واجب دارم" ‪ .‬پیام از فرهاد بود‪ .‬هنوز شماره او را در گوش ی ذخ یره نک رده ب ود‪.‬‬
‫ب رای لحظ ه ای بلن د ش د ولی ب از س رجایش نشس ت‪ .‬آنق در عص بانی ب ود ک ه می‬
‫خواست برود و سیلی محکمی به ص ورتش بزن د ولی بالفاص له پش یمان ش د و س ر‬
‫جایش نشست‪ .‬جواب داد" از اینجا برو‪ .‬مزاحم نشو"‪.‬‬
‫چند دقیقه گذشت‪ .‬نگاهش به پنجره بود‪ .‬فکر کرد اگ ر ب رود ب یرون و ب ا او مواج ه‬
‫شود ممکن است کسی آن ها را باهم ببیند‪ .‬یا آنکه نتواند خودش را کنترل کند و کار‬
‫غیرعاقالنه ای کند‪ .‬ترجیح داد بی تفاوت بماند‪ .‬ی ک پی ام دیگ ر نوش ت" در ض من‬
‫اگ ه ی ه ب ار د یگ ه م زاحم دخ ترم ش ی ب ه پلیس زن گ می زنم‪ .‬به تره ب ری دنب ال‬
‫زندگیت‪ .‬دست از سرم بردار"‪ .‬لحظ ه ای بع د ج واب پی ام آم د‪ " .‬بای د ب اهم ح رف‬
‫بزنیم‪ .‬خواهش می کنم"‬
‫" من حرفی با تو ندارم‪ .‬برو‪ .‬برای همیشه‪".‬‬
‫" فق ط ی ک ب ار‪ .‬خ واهش می کنم‪ .‬بع دش می رم‪ .‬ق ول می د م می رم و دیگ ه‬
‫مزاحمت نمی شم"‪.‬‬
‫ناهید لحظاتی به مانیتور کامپیوتر خ یره مان د و پی امی ننوش ت‪ .‬ب رای اولین ب ار از‬
‫زمانی که او را دیده بود دچار احساس ترحم شد‪ .‬ت رحم نس بت ب ه کس ی ک ه زم انی‬
‫محبوب ترین بود‪ .‬نفس عمیقی کشید‪ .‬ترجیح داد جواب ندهد‪ .‬ولی باز پیام آمد‪.‬‬
‫" جمعه ساعت هفت‪ .‬برای شام‪ .‬آدرس رو برات می فرستم‪ .‬اوکی؟"‬
‫ناهید هیچ پیامی در جواب نفرستاد‪.‬‬
‫سارا برگشت‪.‬‬
‫مرتیکه مریضه!‬
‫چی شده؟‬

‫‪76‬‬
‫هیچی بابا از سر صبح که میاد انگار ارث باباشو از آدم می خواد‪ .‬بی همه چیز‪.‬‬
‫آروم تر می شنوه‪.‬‬
‫بشنوه‪ .‬عوضی‪.‬‬
‫بس کن‪ .‬دنبال شر می گردی؟‬
‫سارا صداش را پایین تر آورد‪.‬‬
‫حاال چی شده؟‬
‫هیچی بابا گ یر داده می گ ه چ را بهش ی ادآوری نک ردم س اعت هش ت جه اد جلس ه‬
‫داشت‪.‬‬
‫جهاد کشاورزی؟‬
‫آره‪ .‬دیگه‪ .‬به خدا دی روز بهش گفتم‪ .‬ی ادش رفت ه ح اال گ یر داده ک ه چ را ی ادآوری‬
‫نکردم‪.‬‬
‫تو که اینو می شناسی‪ .‬خب یه یادآوری می کردی!‬
‫بی شرف‪ .‬اعصابمو خرد کرد‪ .‬بخاطر یه لقمه نون چقدر باید حرف بخوریم‪.‬‬
‫مگه چی گفت؟‬
‫هیچی غرغ ر دیگ ه‪ .‬اگ ه ک ارتو دوس ت ن داری ب ذار ب رو‪...‬نمی دونم دفع ه اول‬
‫نیست‪...‬همش بی دقتی می کنی‪...‬از این حرفا دیگه‪...‬‬
‫ببین دلش از کجا پره؟‬
‫همون‪ .‬معلوم نیست شبا چه غلطی می کنه خماری صبحش میاره واسه ما‪.‬‬
‫تو می گفتی زن و بچه ش رو فرستاده کانادا؟‬
‫آره بابا معلوم نیست تنهایی چه غلطی می کنه!‬
‫عجب! حاال دیگه بس کن‪ .‬یه موقع می شنوه بدتر می شه‪.‬‬
‫چند دقیقه ای هر کدام دوباره در سکوت سرگرم کار خودش بود‪ .‬ناهید لحظه ای ب ه‬
‫آبدارخانه رفت و برای خودش و سارا چای ریخت و برگشت‪ .‬ح دس می زد فره اد‬
‫رفته بود چون دیگ ر پی امی نیام د‪ .‬گوی ا س کوت او را ب ه مثاب ه پ ذیرش دع وت او‬
‫گرفته بود!‬
‫سارا مانند آنکه داغ دلش تازه شده باش د‪ ،‬بی مقدم ه گفت‪ :‬می دونی چی ه ناهی د؟ من‬
‫احس اس می کنم م ردم مع نی زن دگی رو گم ک ردن‪ .‬فک ر کن ق دیمی ه ا مثالً باب ا و‬
‫مامان های ما چقدر باهم خوشبخت ب ودن‪ .‬چق در رابط ه ه ای ف امیلی ش ون س الم و‬

‫‪77‬‬
‫تمیز بود‪ .‬اصالً به چیزهای بد فکر هم نمی کردن‪ .‬هر چقدر آدم ها وقیح تر می شن‬
‫از خوشبختی بیشتر دور می شن‪ .‬هر چقدر به اصطالح م درن ت ر می ش یم ب دبختر‬
‫می شیم‪.‬‬
‫واقعاً‪ .‬حرمت ها از بین رفته‪ .‬آدم ها تو رابطه هاشون سس ت ش دن‪ .‬بی وف ایی ش ده‬
‫مد روز! هیچ کس خودش رو متعهد نمی دونه!‬
‫اصالً مگه می شه تو پلیدی غلط زد و خوشبخت بود‪ .‬لذت طلبی ج ای هم ه چی رو‬
‫گرفته‪ .‬متاسفانه یه عده هم ب ه غل ط فک ر می کنن زن دگی یع نی ل ذت ب ردن‪ .‬خ وش‬
‫بودن‪ .‬در صورتی که قدیمی ها تعریفشون از زن دگی چیزه ای دیگ ه ب ود‪ .‬خ انواده‬
‫بود‪ .‬بچه ها بود‪ .‬زندگی جمع کردن بود‪ .‬نسل م ا انگ ار زن دگی رو ب د فهمی ده‪ .‬ه ر‬
‫چی هم می گذره بدتر می شه‪.‬‬
‫واقعاً‪.‬‬
‫ناهید مانند آنکه با خودش حرف می زد برای لحظه ای ساکت شد‪ .‬سارا گرم کارش‬
‫بود و صدای تایپ کردنش ریتم یکنواختی داشت‪.‬‬
‫مهندس ساعتچی داخل اتاق آمد و بی آنکه به ناهید نگاه کند خطاب به سارا گفت‪:‬‬
‫اون قبلی رو بذار کنار‪ .‬اینو تایپ کن‪.‬‬
‫سارا آهی از سر نارضایتی کشید و از پشت میزش بیرون آمد و ورقه دس تنویس را‬
‫از او گرفت و پشت میزش برگشت‪.‬‬
‫زیر لب طوری که فقط ناهید می شنید گفت‪:‬‬
‫مریضه به خدا‪ .‬یه ساعت نشستم تایپ کردم حاال می گه اینو تایپ کن‪.‬‬
‫سخت نگیر‪ .‬هر چی بیشتر حساس بشی سخت تر می گذره‪.‬‬
‫به خدا زن های م ردم ت و خون ه هاش ون نشس تن دارن زن دگی ش ونو می کنن‪ .‬بچ ه‬
‫هاشونو بزرگ می کنن‪ .‬من نه زندگیم معلومه‪ .‬نه بچه ام معلومه‪ .‬باور کن این بچ ه‬
‫رو بی مادری خراب کرد‪ .‬نه من باال سرش بودم نه پدرش‪ .‬می خواس تی چی بش ه!‬
‫معلومه پر از کمبود می شه! فکر کن بیست ساله تو تاریکی میام تو تاریکی ب ر می‬
‫گردم! هیچ خبر ندارم کجا می ره‪ .‬با کی می ره‪ .‬چه کار می کنه‪ .‬هیچی! نه حرفی‪.‬‬
‫نه شوخی‪ .‬نه خنده ای‪ .‬منم که خس ته و مون ده ح ال خ ودمم رو ن دارم‪ .‬ت ا ی ه دوش‬
‫بگیرم و شام درست کنم و چه می دونم هزارت ا ک ار خون ه‪ .‬بع د دوب اره کل ه ص بح‬

‫‪78‬‬
‫پاشو از کرج بیا اینجا‪ .‬ت و این ترافی ک و ش لوغی و وحش ی ب ازی م ترو‪...‬ای باب ا‬
‫ولش کن‪...‬‬
‫ناهید از پنجره به بیرون نگاه می کرد‪.‬‬
‫امروز انگار حاج آقا نمی آد؟‬
‫نه فکر نکنم دیگه بیاد ظهر شده‪ .‬اگه می خواس ت بی اد ت ا ح اال اوم ده ب ود‪ .‬راس تی‬
‫روسیه خوب بود؟ اصالً یادم رفت بپرسم‪.‬‬
‫نه بابا چه خوبی؟ همش دلهره مریم رو داشتم‪ .‬بی خوابی پدرم رو درآورد‪ .‬اونجاهم‬
‫که سرد‪...‬یعنی یخ می زنی ها‪.‬‬
‫آره بابا مسکو خیلی سرده‪ .‬حاج آقا دیگه چیزی نگفت؟‬
‫چیزکه چرا دیگه‪ .‬همون حرف های همیشگی‪ .‬می گه فق ط می خ واد کن ارش باش م‪.‬‬
‫می گه هیچ انتظاری از م نداره!‬
‫تو رو خدا بیا و داشته باش‪ .‬انگار یادش رفته هشتاد سالشه‪....‬‬
‫سارا نخودی خندید‪.‬‬
‫واال منم گیر کردم‪.‬‬
‫راستی چرا ما همه اینقدر بدبخت شدیم‪...‬‬
‫سارا با صدای بلند خندید‪.‬‬
‫ناهید هم لبخند زد‪.‬‬
‫فکر کنم اقشار متوسط هم ه ج ای دنی ا همینج وری ان! ب ه ماه ا می گن ‪Working‬‬
‫‪ class‬یعنی اینکه فقط باید کار کنیم و انتظار زیادی از زندگی نداشته باشیم‪.‬‬
‫واقعاً‪ .‬حاال می خوای چه کار کنی؟‬
‫دقت کردی روزی یه بار این سوالو از من می کنی؟‬
‫واقعاً؟‬
‫آره دیگه‪ .‬به نظرت چه کار باید بکنم‪ .‬چه کار می تونم بکنم‪ .‬راستش من دیگه زی اد‬
‫به خودم فکر نمی کنم‪ .‬یعنی اصالً فکر نمی کنم‪ .‬زندگی من خوب یا ب د ه رچی ک ه‬
‫ب ود دیگ ه ب ه مراح ل آخ رش رس یده‪ .‬من فق ط نگ ران م ریمم‪ .‬دوس ت دارم اون‬
‫خوشبختی رو درک کنه‪.‬‬
‫پس تو با حاج آقا ازدواج می کنی‪ .‬مطمئنم‪ .‬بخاطر مریم‪.‬‬

‫‪79‬‬
‫خب از یه طرفم دوست ندارم بخاطر این چیزها زن حاج آق ا بش م‪ .‬نمی خ وام دیگ ه‬
‫کار بدی کنم‪ .‬دیگه از دست وجدان خودم خسته ام‪ .‬دوست دارم وقتی شب چشم ه ام‬
‫رو می بندم وجدانم آروم باشه‪.‬‬
‫وجدان تو دیگه پر کاره‪ .‬بهش بگو یه چند وقت بره مرخصی!‬
‫نه جدی می گم‪ .‬باور کن اصالً میل و عالقه ای به زن دگی ن دارم‪ .‬اگ ه دس ت خ ودم‬
‫بود تا حاال صدبار یه بالیی سر خودم آورده بودم‪ .‬اصالً این دنی ا زی اد ج ای خ وبی‬
‫نیست‪ .‬زشتی هاش خیلی بیشتر از زیبایی هاشه‪ .‬زنده ب ودن ارزش این هم ه ع ذاب‬
‫رو نداره‪ .‬دلم نمی خواد بخاطر دو روز دنیا تو منجالب غرق بشم‪.‬‬
‫خیلی سخت می گیری!‬
‫آره‪ .‬از بچگی همینطوری بودم‪.‬‬
‫دیگه پیش دکتر نمی ری؟‬
‫نه‪ .‬دیگه خسته شدم‪.‬‬
‫یعنی چی؟ خوب نبود؟‬
‫چرا؟ ولی بیشتر حرف های تکراری می زنن‪ .‬فکر می کنم بهترین کار اینه ک ه آدم‬
‫خودش یه فکری برای خودش بکن ه‪ .‬و در م ورد من به ترین ک ار این ه ک ه فق ط از‬
‫کارهای بد پرهیز کنم‪ .‬از هر کار بدی‪ .‬از هر ک ار غ یر اخالقی‪ .‬چ ه کوچی ک چ ه‬
‫بزرگ‪ .‬یعنی فکر کنم این نسخه ای که برای همه می شه پیچید‪.‬‬
‫نه بابا اینقدرها هم الکی نیست‪ .‬تو یه آدم سالم هستی! این ها که مش کل روانی دارن‬
‫به این راحتی حل نمی شه که‪ .‬کار بد نکنن!؟ حرف هایی می زنی ها به خ دا! روح‬
‫و روان آدم اینقدر پیچی ده س ت! من ی ه م دت می رفتم پیش روانش ناس خیلی خ وب‬
‫بود‪ .‬خیلی آروم می شدم‪ .‬شاید باز رفتم‪.‬‬
‫آره‪ .‬می دونی مشکل اساسی کجاست؟ یعنی مش کل اینجاس ت ک ه آدم ی ا بای د دنب ال‬
‫آرامش و صلح درونی باشه یا دنبال لذت!‬
‫می دونی مشکل چیه عزیز؟ مشکل اینه که دیگ ه آدم ه ا هم دیگر و دوس ت ن دارن‪.‬‬
‫جدی می گم‪ .‬پدرمادرها بچه هاشونو دوست ن دارن‪ .‬بچ ه ه ا پدرمادرش ونو دوس ت‬
‫ندارن‪ .‬خواهر و برادرا همدیگر رو دوست ندارن‪ .‬فامیل همدیگه رو دوست ندارن‪.‬‬
‫خب وقتی هیچ کی هیچی کیو دوست نداره چط ور می ش ه خوش بخت ب ود‪ .‬چط ور‬
‫می شه شاد بود‪ .‬همش حسادت‪ .‬همش رقابت‪ .‬مردم یادشون رفت ه زن دگی کنن‪ .‬فق ط‬

‫‪80‬‬
‫دارن دنبال زندگی می دوون! دنبال گوشت مرغ سیب زمینی گوجه ف رنگی ماش ین‬
‫خونه‪ .‬ولی خوشبختی که اینا نیست‪.‬‬
‫آفرین‪ .‬دقیقا ً همینه‪.‬‬
‫حال می کنی من چقدر عقلم می رسه!‬
‫بر منکرش لعنت‪.‬‬
‫هر دو خندیند‪.‬‬

‫***‬
‫برای شام نسرین و مریم را به رستوران برد‪ .‬خیلی وقت بود که به دخترها این قول‬
‫را داده بود‪ .‬اما آن شب عاقبت آن را عملی کرد‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬خاله این همسایه تون خیلی دوست داره محبت کنه‪.‬‬
‫مریم‪ :‬خفه شو!‬
‫ناهید‪ :‬بچه ها باهم مودب باشید‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬راست می گم‪ .‬اون شب که نب ودی خال ه برام ون غ ذا آورد‪ .‬چ ه غ ذاهایی!‬
‫یعنی خدا رحم کرد وگرنه این دخترخاله که عرضه نداره‪ .‬از گرسنگی می مردیم‪.‬‬
‫مریم‪ :‬خیلی بیشعوری؟‬
‫ناهید‪ :‬کدوم همسایه؟‬
‫مریم‪ :‬ندا خانم رو می گ ه همس ایه پ ایینی! زن آق ا اص النی‪ .‬هم ون ک ه همش ب اهم‬
‫دعوا دارن‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬پسر مجرد داره؟ مگه نه؟‬
‫ناهید خندید‪.‬‬
‫م ریم‪ :‬مام ان ب بین چق در بی حیاس ت‪ .‬خودش و نمی گ ه‪ .‬داره خودش و می کش ه‬
‫همکالسی ش بیاد خواستگاریش ولی نمیاد!‬
‫ن رگس‪ :‬چ ه ربطی داره‪ .‬من ک ه دارم ب ه نفعت ح رف می زنم‪ .‬می گم یع نی‬
‫خاطرخواه داری‪ .‬بده‪.‬‬
‫مریم‪ :‬آدم باید دیوونه باشه تو این مملکت ازدواج کنه‪ .‬حیف آدم نیست‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬اینو هستم‪ .‬حیفه آدم نیست‪ .‬من اینقدر دلم می س وزه این بچ ه ه ای کوچی ک‬
‫رو می بینم‪ .‬همش می گم آینده این بچه ها چی می شه!‬

‫‪81‬‬
‫ناهید‪ :‬خب آخه اینجوری ام که نمی شه‪ .‬مشکل ما اینه که فکر می کنیم تنها راه ح ل‬
‫مهاجرته!‬
‫نرگس‪ :‬خب راه حل دیگه هم نداره‪ .‬تازه این یارو رئیس جمهور آمریکا بشه بدبخت‬
‫می شیم‪ .‬برجام هم تموم می شه دوباره تحریم می شیم‪ .‬تازه اگه جنگ نش ه‪ .‬اس مش‬
‫چی بود؟‬
‫مریم‪ :‬ترامپ!‬
‫نرگس‪ :‬آره‪ .‬همون‪ .‬چه قیافه گندی هم داره‪.‬‬
‫ناهی د‪ :‬خب اینج ا ش رایط س خته ولی خیلی جاه اهم هس ت ک ه از اینج ا ب دتره‪ .‬مثالً‬
‫پاکستان و افغانستان و هند و چه می دونم این هم ه کش ور دیگ ه ت و فق ر و ب دبختی‬
‫غوطه می خورن!‬
‫نرگس‪ :‬یعنی از ماهم بدبخت تر هست؟‬
‫ناهید‪ :‬آره بابا‪ .‬چی فکر کردی خاله ج ان؟ م ا نس بت ب ه خیلی از آدم ه ای این دنی ا‬
‫مرفه بی درد حساب می شیم‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬خاله خوش بحالت رفتی این کشورها رو دیدی‪ .‬ما که هیچ جا رو ندیدیم‪.‬‬
‫مریم‪ :‬تو که پارسال رفتی استانبول!‬
‫نرگس‪ :‬استانبول که با تهران فرقی نداره‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬آدم باید خودش رو بکشه باال‪ .‬با تحصیل‪ .‬با کسب درآمد‪ .‬بای د ی ه راهی پی دا‬
‫کرد و از جرگه بدبخت ها بیرون اومد!‬
‫نرگس‪ :‬آفرین خال ه‪ .‬خ داییش عاش ق همین چیزاش م‪ .‬ی ه دون ه ای ب ه خ دا‪ .‬تحص یل‬
‫کرده‪ .‬کتاب خون‪ .‬موسیقی دان‪ .‬فهمیده‪ .‬حیفه این مادر که تو دخترشی!‬
‫هرسه با صدای بلند خندیدند‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬دروغ می گم خاله؟‬
‫ناهید‪ :‬هر چی یه کشوری توس عه نیافت ه ت ر باش ه تع داد آدم ه ای توس عه نیافت ه ش‬
‫بیشتره‪ .‬بنابراین باید مراقب باشید از آدم های توسعه نیافته فاصله بگیرید!‬
‫نرگس به شوخی خطاب به مریم‪ :‬از من فاصله بگیر‪ .‬زود باش‪.‬‬
‫ناهید با لبخند‪ :‬هیچی ب دتر از این نیس ت ک ه آدم مجب ور باش ه ب ا کس انی همزیس تی‬
‫داشته باشه که مغزهای کوچیک دارن‪ .‬فکر های کوچیک‪.‬‬

‫‪82‬‬
‫مریم‪ :‬بابا آدم حالش بد می ش ه‪ .‬هم ه جوون ا ی ا دارن س یگار می کش ن ی ا چیزه ای‬
‫بدتر! همه هم افسرده‪ .‬هرکی هم می بینه دنبال مهاجرت ه‪ .‬خب یکی نیس ت بگ ه چ ه‬
‫مرگتونه!؟ خداییش هم نمی دونن مرگشون چیه‪ .‬فقط می خوان پولدار بش ن! ماش ین‬
‫مدل باال‪ .‬باال شهر‪ .‬همین‪ .‬هیچی دیگه سرشون نیست‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬راست می گه‪ .‬بچه های دانشگاه ما هم یا تو کف گ ل و م واد ص نعتی و این‬
‫مزخرفاتن یا اینکه ماشین مدل باال و پارتی و مسخره بازی‪ .‬هیچکی به فکر زندگی‬
‫نیست‪ .‬همشم دارن ناله می کنن‪ .‬از همه چی ناراضین‪ .‬همه هم دنب ال این س فارتا و‬
‫اپالی و ‪...‬‬
‫ناهید‪ :‬اوناهم می شینن پای حرف بابا و ماماناشون دیگه‪...‬نباید تو خونه همه ح رف‬
‫ناامیدی باشه‪.‬‬
‫مریم‪ :‬مامان باباها که یا سرکارن یا تو گوشی!‬
‫نرگس‪ :‬بنده خدا فقط بابای من اینجوری نیس ت! همش داره حاف ظ می خون ه‪ .‬ی ا می‬
‫ره پارک الله با دوست هاش شطرنج بازی می کنه‪ .‬البت ه بی بی س ی هم ک ه عش ق‬
‫جدا نشدنی!‬
‫مریم‪ :‬مامان یادتته قدیما می رفتیم پارک الله بدمینتون بازی می کردیم‪ .‬خیلی خوش‬
‫می گذشتا‪...‬چرا دیگه نرفتیم؟‬
‫ناهید‪ :‬دیگه درسات زیاد شد‪ .‬کار منم زیاد شد‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬راست می گه خاله‪ .‬بیا این هفته بریم‪ .‬می گم مسعودهم بیاد‪ .‬خیلی خوش می‬
‫گذره‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬مسعود از کارش راضی هست؟‬
‫نرگس‪ :‬کار؟ کدوم کار؟‬
‫ناهید‪ :‬همون کار جدیدش دیگه‪ .‬شرکته چی بود اسمش؟‬
‫نرگس‪ :‬اوه‪ .‬خاله حواست نیستا‪ .‬اومد بیرون‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬اومد بیرون؟ چرا؟‬
‫نرگس‪ :‬هیچی‪ .‬می گه حقوق نمی دن‪ .‬می گه ده سال درس نخوندم که ی ک میلی ون‬
‫و دویست حقوق بگیرم‪.‬‬
‫مریم‪ :‬راست می گه بنده خدا!‬

‫‪83‬‬
‫نرگس‪ :‬خب همه جا همینه‪ .‬خیلی دیگه انتظارش باال رفته‪ .‬ن ه اینک ه ش ریف خون ده‬
‫فکر کرده دیگه باید ماهی ده میلیون حقوق بگیره!‬
‫ناهید‪ :‬ای بابا‪ .‬خب باید یه کم صبر می کرد‪ .‬شاید بهتر می شد‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬تازه سر موقع هم حقوقشو نمی د ادن انگار‪..‬‬
‫ناهید‪ :‬عجب‪ .‬خب اینجوری هم عمرش تلف می شه‪ .‬بیکاری خسته ش نمی کنه؟‬
‫نرگس ‪:‬چرا بابا همش کالفه است‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬بذار با حاجی صحبت کنم شاید بشه یه کاری براش دست و پا کرد‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬واقعا ً اگه بفهمه بال در میاره!‬
‫ناهید‪ :‬نه حاال چیزی بهش نگو‪ .‬دلم نمی خواد ناامید بشه‪ .‬بذار اول پ رس و ج و کنم‬
‫اگه درست شد خودم بهش خبر می دم‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬خاله نیست که جواهره! یه ذره قدر بدون مریم خانم!‬
‫مریم ناهید را بغل کرد‪.‬‬
‫مریم‪ :‬به خودم رفته‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬خوشگلیش که به تو نرفته!‬
‫مریم‪ :‬خاک بر سر! یعنی من زشتم؟‬
‫ن رگس‪ :‬ب ه خوش گلی خال ه ک ه نیس تی‪ .‬همین االن ببی نی می گی س ی و چه ار پنج‬
‫سالشه!‬
‫ناهید‪ :‬دیگه اینطوراهم نیست‪.‬‬
‫همان موقع ناهید برای یک لحظه متوجه حضور فرهاد شد‪ .‬انتهای سالن تنه ا پش ت‬
‫یک میز نشسته بود و خیره خ یره نگ اهش می ک رد‪ .‬دس ت و پ ایش را گم ک رد‪ .‬آب‬
‫دهانش سر گلو ماسید‪ .‬چشم هاش بیقرار ش د‪ .‬ی ک لی وان اب ب رای خ ودش ریخت‪.‬‬
‫گفت‪ :‬من االن بر می گردم‪.‬‬
‫از پشت میز بلند شد و به طرزی که بچه ها متوج ه بی ق راری او نش وند از البالی‬
‫باقی میزها خود را به صندوق رساند‪ .‬آنجا از زاویه دید فرهاد پنهان بود‪ .‬پ ول غ ذا‬
‫را حس اب ک رد و از رس توران ب یرون رفت و از آسانس ور خ ود را ب ه پارکین گ‬
‫رساند‪ .‬سوار اتومبیلش شد و از همانجا به مریم زنگ زد‪.‬‬
‫مریم‪ :‬مامان کجایی؟‬
‫ناهید‪ :‬من تو ماشینم‪ .‬شما هم بیایید؟‬

‫‪84‬‬
‫مریم‪ :‬تو ماشین؟ اونجا چه کار می کنی؟‬
‫ناهید‪ :‬یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم بعد دیدم دیروقته‪ .‬گفتم دیگه بریم‪.‬‬
‫مریم با نسرین پچ پچ نامفهومی کرد‪.‬‬
‫مریم‪ :‬باشه مامان اومدیم‪.‬‬
‫دخترها پاشدند و به طرف درخروجی رستوران رفتند‪ .‬ناهید در ماشین پشت فرمان‬
‫نشسته بود و مانند سیر و سرکه می جوشید! برای لحظ ه ای ب ا مش ت روی فرم ان‬
‫کوبید و باخود گفت" باید می رفتم می زدم تو دهنش!"‬
‫دخترها خیلی زود آمدند و سوار ماشین شدند‪ .‬نرگس گفت‪:‬‬
‫چی شد خاله؟ چرا اینجوری کردی؟‬
‫ناهید‪ :‬هیچی دیگه خسته شدم‪ .‬فکر کردم بریم‪.‬‬
‫مریم‪ :‬فکر کردم چیزی شده؟ نگران شدم‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬نه بابا‪ .‬دیگه حال نداشتم برگردم باال‪.‬‬
‫مریم‪ :‬حاال چی جا گذاشته بودی؟‬
‫ناهید‪ :‬ها؟‪ ...‬کیف پولمو!‬
‫نرگس‪ :‬پس چه جوری حساب کردی؟‬
‫ناهید‪ :‬ها؟‪....‬یه مقدار پول تو جیب مانتوم بود‪.‬‬
‫چند دقیقه ای هر سه ساکت بودند‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬خاله از تخت طاووس برو من می رم خونه مون‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬چرا خاله؟ خب بیا بریم پیش ما‪.‬‬
‫مریم‪ :‬اره دیگه لوس نشو‪ .‬بیا پیش ما‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬به خدا کار دارم‪ .‬صبح زود باید بیدار شم‪.‬‬
‫مریم‪ :‬چقدر ناز داری تو !‬
‫نرگس‪ :‬نه به خدا‪ .‬تو که می دونی این حرفا رو ن دارم‪ .‬امش ب خیلی خ وش گذش ت‪.‬‬
‫دستت درد نکنه خاله‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬دست خودت درد نکنه با ما اومدی‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬نه بابا من که کاری نکردم‪ .‬ش ب جمع ه بای د بیای د خون ه ماه ا‪ .‬ح اال مام ان‬
‫خودش بهت زنگ می زنه‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬نه تو رو خدا‪ .‬بنده خدا رو به زحمت ننداز‪.‬‬

‫‪85‬‬
‫نرگس‪ :‬چه زحمتی‪ .‬خودم غذا درست می کنم‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬چشم‪ .‬حتما مزاحم می شیم‪.‬‬
‫نرگس‪ :‬شما رحمتی خاله جان‪ .‬اینقدر رودرواسی نداشته باش‪.‬‬
‫ناهید نرگس را جلو در خانه شان در خیابان اسدآبادی پیاده کرد و به خانه خودش ان‬
‫رفتند‪ .‬تمام طول مسیر از آینه به عقب نگاه می کرد طوری که یکبار چ یزی نمان ده‬
‫بود از پشت به ماشین مقابل بکوبد‪ .‬مدام فکر می ک رد فره اد دنب الش ب ود‪ .‬آن ش ب‬
‫برای اولین بار از وقتی دوباره سر و کله فرهاد پیدا شده بود‪ ،‬با تمام وج ود ترس ید‪.‬‬
‫یعنی وقتی از فاصله دور به چش م ه ای او خ یره مان د‪ ،‬در پس آن نگ اه ب رای ی ک‬
‫لحظه چیزی مثل کینه را احساس کرد‪ .‬در نگاه خیره و بی روح فرهاد نوعی بغض‬
‫و حسرت نشسته بود که حتی از آن فاصله هم می توانست آن را حس کند‪.‬‬

‫***‬
‫شب تا سپیده صبح بیدار ماند و موسیقی گوش داد‪ .‬گوشی های هدفن در گوشش بود‬
‫و نگاهش به تاریکی‪ .‬به ط رز عجی بی از اتف اقی ک ه در رس توران پیش آم ده ب ود؛‬
‫دلنگران بود‪ .‬هر کار می کرد نمی توانست قبول کند آن عاقله م رد ب ا موه ای ج و‬
‫گندمی همان فرهادی باشد که می شناخت‪ .‬همان نوجوان ساده و مظلومی ک ه از تب‬
‫عشق او می سوخت‪ .‬همان که بابت او درس و مشقش را یک سال تعطیل کرد و در‬
‫یک خیاطی سرگرم کار شد‪ .‬همان که عاشق ترانه های قدیمی بود‪ .‬هم ان ک ه ش عر‬
‫می گفت‪ .‬داستان می نوشت‪ .‬همان جوانک ساده دلی ک ه دیوان ه وار عاش ق او ش ده‬
‫بود! ی ک چ یزی در نگ اهش ب ود ک ه او را می ترس اند‪ .‬ازدواج ک رده ب ود؟ طالق‬
‫گرفته بود؟ معتاد شده بود؟ خالف کار شده بود؟ چ ه ک اره ب ود؟ چ ه ک ار می ک رد؟‬
‫هیچ چیز نمی دانست‪ .‬یک غریبه بود‪ .‬یک نفر که از اعماق گذشته ها سر بر آورده‬
‫بود !از اعماق خاطره های فراموش شده! در نگاهش خشم و حس رت م وج می زد‪.‬‬
‫سرخوردگی و درماندگی! بی پناهی و نفرت‪ .‬این ها را درنگاهش خوانده بود‪ .‬و در‬
‫طرز حرف زدنش‪ .‬همانطور الغ ر و تکی ده ب ود‪ .‬ب ا آن ابروه ای ب ه هم پیوس ته و‬
‫چشم های سیاه‪ .‬اولین و آخرین عشق! چقدر نگاهش نس بت ب ه این مفه وم پیچی ده و‬
‫عجیب و غریب عوض شده بود! فره اد مرب وط ب ه دورانی از زن دگی اش ب ود ک ه‬
‫عاشق شدن ن زد او براب ر ب ا تم ام خوش بختی ب ود! هیچ چ یز ب ه ان دازه احساس ات‬

‫‪86‬‬
‫عاشقانه آرامش نمی کرد‪ .‬هیچ چیز باالتر از آن نیست که آدم در کنار کسی باشد که‬
‫عاشقش شده! جوان های آن موقع اینطور فکر می کردن د‪ .‬ج وان ه ای ده ه ه ای‬
‫چهل و پنجاه! اما همین که آدم درگیر زندگی واقعی می ش ود هم ه چ یز ع وض می‬
‫شود‪ .‬او هم عوض شده بود‪ .‬حاال همه چیز به نظرش بچ ه گان ه و ت ا ح دی احمقان ه‬
‫می آمد‪ .‬عشق چه بود؟ چیزی جز شهوترانی آبرومندانه! یا چیزی مث ل خودخ واهی‬
‫جنسی! یکدفعه همه عقده های عاطفی آدم جمع می ش ود و اس مش می ش ود عش ق!‬
‫عاشق های سینه چاکی که حتی یک شب نمی توانند زی ر ی ک س قف ب اهم احس اس‬
‫آرامش کنند! عاشق هایی که فقط در رختخواب ح رف ه ای یک دیگر را می فهمن د!‬
‫همین ک ه چن د ص باحی می گ ذرد از هم س یر می ش وند و خی ال ه ای ت ازه ای ب ه‬
‫سرشان می زند‪ .‬همیشه همینطور است‪ .‬آدم هایی که فکر می کنند با کمک دیگ ری‬
‫خوشبخت می شوند به محض آنکه از یک نف ر ناامی د می ش وند س راغ دیگ ری می‬
‫روند و ط ولی نمی کش د ک ه تب دیل می ش وند ب ه ه رزه ه ای ع اطفی! ه رزه ه ای‬
‫عاشق! هیچ کس نمی تواند آدم را خوشبخت کند‪ .‬آدم ه ا در به ترین ح الت فق ط می‬
‫توانند چند دقیق ه ای در کن ارهم خ وش باش ند‪ .‬آنچ ه مای ه آرامش می ش ود افک ار و‬
‫روحیات آدم است‪ .‬هرکس فق ط خ ودش می توان د ب ه داد خ ودش برس د‪ .‬بای د کت اب‬
‫خواند‪ .‬موسیقی گوش داد‪ .‬فیلم دی د‪ .‬کنس رت رفت‪ .‬ورزش ک رد‪ .‬و اگ ر قس مت ش د‬
‫ی ک خ انواده خ وب تش کیل داد و از کن ار هم ب ودن ل ذت ب رد‪ .‬این یع نی تم ام‬
‫خوشبختی!‬
‫از این نتیجه گیری آخر خوشش آم د‪ .‬درس ت مث ل کس ی ک ه رازی را کش ف ک رده‬
‫باشد‪ ،‬در آن تاریکی لبخندی روی لبش نشست و برای لحظه ای همه نگرانی ه ایش‬
‫را فراموش کرد‪.‬‬
‫ناهید روی تخت نشست‪ .‬بی فایده بود‪ .‬خوابش نمی برد‪ .‬محال ب ود ب ا وج ود دله ره‬
‫ای که بابت کارهای فرهاد در جانش افتاده بود بخوابد‪ .‬چراغ آب اژور کن ار تخت را‬
‫روشن کرد و از الی کت اب ه ا‪ " ،‬آی دا در آین ه" ش املو را ب یرون آورد و س رگرم‬
‫خواندن شد‪ .‬هوا تقریبا ً داشت روشن می شد که چشم هایش بی اختیار بهم رفت‪.‬‬

‫‪87‬‬
‫‪.4‬‬
‫صبح وقتی گوشی موبایلش را چک کرد دید چند پیام جدید از فرهاد آمده بود‪ .‬فرهاد‬
‫نوشته بود " چرا از من فرار می کنی؟ من که انتظار زی ادی ن دارم‪ .‬فق ط می خ وام‬

‫‪88‬‬
‫چند دقیقه ای باهم حرف بزنیم‪ .‬باور کن نمی خوام اذیتت کنم‪ .‬قول می دم بعدش می‬
‫ذارم برم‪ .‬باور کن‪" .‬‬
‫ناهید بالفاصله نوشت" فقط به یک شرط حاضرم باهات حرف بزنم؟"‬
‫بالفاصله پیامش خوانده شد و جواب آمد " قول می دم‪ .‬هر شرطی باشه قبوله"‬
‫ناهید نوشت" باید قول بدی بعدش بری‪ .‬برای همیشه باید بری"‬
‫با مکث طوالنی جواب آمد" قول می دم" ‪.‬‬
‫ناهید نوشت" امروز ناهار وقت داری؟"‬
‫جواب داد" بله"‬
‫ناهید نوشت‪ " :‬ساعت ‪ 12‬بیا به آدرسی که برات می فرستم"‪.‬‬
‫همان موقع مریم در اتاقش را زد‪.‬‬
‫مامان بیداری؟‬
‫آره‪.‬‬
‫مریم در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد‪.‬‬
‫چه کار می کنی؟‬
‫هیچی‪ .‬همین االن بیدار شدم‪.‬‬
‫خوشبحالت‪ .‬من از ساعت شیش بیدار شدم دیگه خوابم نبرد‪.‬‬
‫چرا؟‬
‫نمی دونم‪ .‬همینجوری‪ .‬تو ولی خیلی خوابیدی؟‬
‫آره‪ .‬دیشب خوابم نمی برد‪ .‬خیلی دیر خوابیدم‪.‬‬
‫بیا یه املت درست کردم انگشتاتم می خوری!‬
‫دستت درد نکنه‪.‬‬
‫مریم از اتاق بیرون رفت‪.‬‬
‫سر میز صبحانه ناهید گفت‪ :‬من امروز ناهار با سارا قرار دارم‪.‬‬
‫قرار؟ چه قراری؟‬
‫همینجوری‪ .‬گفت می خواد باهام حرف بزنه‪.‬‬
‫اون که هر روز تو رو می بینه‪.‬‬
‫تو اداره که نمی شه‪.‬‬
‫مشکل داره؟‬

‫‪89‬‬
‫آره‪ .‬انگار با شوهرش مشکل پیدا کرده‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬هرکیو می بینه مشکل داره که‪.‬‬
‫دیگه زندگی ها اینجوری شده دیگه!‬

‫کمی از ساعت دوازده گذشته بود که سر قرارش با فرهاد حاضر شد‪ .‬فرهاد کاپش ن‬
‫آبی رنگ با شلوار جین نوک مدادی پوشیده بود‪ .‬ص ورتش را اص الح ک رده ب ود و‬
‫به موهاش روغن زده بود‪ .‬روی پیشانیش پر از جوش بود‪ .‬جوش های زیر پوستی‪.‬‬
‫ابروهایش علیرغم آنکه معلوم بود ساعات طوالنی سرگرم م رتب ک ردن آنه ا ب ود‪،‬‬
‫کماکان آشفته به هم ریخته بود ‪ .‬ابروهای وحشی! پوست صورتش ش فاف ت ر از آن‬
‫چیزی بود که از او در ذهن داشت‪ .‬چند پرده گوش ت هم اض افه ک رده ب ود و دیگ ر‬
‫چندان شباهتی به آن جوانک الغر و ریز جثه نداشت‪ .‬پشت میز طوری نشس ته ب ود‬
‫که انگار از ساعتی قبل آنجا منتظر بود‪ .‬لبخند مرموزی ب ه لب داش ت‪ .‬لبخن دی ک ه‬
‫معنی و مفهوم آن را درک نمی ک رد‪ .‬پ یروزی؟ امی د؟ ی ا چ یزی مث ل آن‪ .‬وق تی از‬
‫البالی سایرین راهش را به طرف او باز می کرد‪ ،‬در می ان انب وهی از تص اویر و‬
‫صحنه هایی که مربوط به گذشته بود‪ ،‬خود را می یافت! آن روزی را که در می دان‬
‫تجریش از پشت سر به طرف او رفت و چشمانش را گرفت! ی ا آن روز ب ارانی در‬
‫پارک گفتگو! و آن دع وای ک ذایی روی پ ل تج ریش ک ه خاتم ه ک ار ب ود! تم ام آن‬
‫صحنه ها بعد از سال ها در ذهنش مرور شد‪ .‬صحنه هایی ک ه انگ ار ق رار نب ود از‬
‫پس فراز و نشیب های تمام نشدنی زندگی به فراموشی سپرده شود‪ .‬صحنه هایی که‬
‫انگار تا ابد با او می ماند!‬
‫صندلی را عقب کشید و مقابل او نشست‪.‬‬
‫خوش اومدی‪.‬‬
‫ممنون‪.‬‬
‫چه خبر؟‬
‫هیچی‪ .‬مثل همیشه‪.‬‬
‫از دستم ناراحتی؟‬
‫نباید با مریم حرف می زدی‪ .‬از این کارت اصالً خوشم نیومد‪.‬‬

‫‪90‬‬
‫ناچار شدم‪ .‬احساس می کردم هیچ ارزشی برام قایل نیستی! فکر کردم شاید دخترت‬
‫بتونه در تو تاثیر کنه‪.‬‬
‫و تصمیم گرفتی از نقطه ضعفم استفاده کنی!‬
‫متاسفم‪ .‬چاره دیگه ای برام نذاشتی‪ .‬بدجوری دست رد به سنیه م زدی‪.‬‬
‫خب؟ حاال که دیدی اومدم‪ .‬در خدمتم بفرمایید‪.‬‬
‫نمی خوای چیزی سفارش بدی؟‬
‫من فقط سوپ می خورم‪ .‬میل غذا ندارم‪.‬‬
‫باشه‪ .‬منم سوپ می خورم‪.‬‬
‫مثل اون وقت ها‪.‬‬
‫ناهید چندان از این حرف خوشش نیام د‪ .‬احساس ات تلخی ک ه نس بت ب ه گذش ته اش‬
‫داشت برایش زنده می کرد‪ .‬گذشته ای ک ه آرزو می ک رد تم ام ش ود‪ .‬ب رای همیش ه‬
‫تمام شود‪ .‬ناهید پرسید‪:‬‬
‫می تونم بپرسم االن مشغول چه کاری هستی؟‬
‫من؟ درس می دم‪.‬‬
‫درس می دی؟ چی درس می دی؟‬
‫فلسفه!‬
‫واقعاً؟‬
‫چیه؟ به من نمیاد؟‬
‫نه‪ .‬منظورم این نبود‪ .‬یادم میاد ترک تحصیل کرده بودی! اون موقع ها‪...‬‬
‫من استاد فلسفه ام‪ .‬این هم کارتم‪.‬‬
‫بعد از داخل کیف چرمی که همراه داشت کارت ویزی تی ک ه اس م دانش گاه روی آن‬
‫نوشته بود‪ ،‬بیرون آورد و به طرف او گرفت‪.‬‬
‫بفرمایید‪.‬‬
‫مرسی‪ .‬باورم نمی شه‪ .‬یعنی انتظ ارش رو نداش تم‪ .‬کی وقت ک ردی این هم ه درس‬
‫بخونی؟‬
‫چرا انتظارش رو نداشتی؟‬

‫‪91‬‬
‫خب یادم می یاد خیلی شرایطت ب د ب ود‪ .‬یع نی همین ک ه از من ف ارغ ش دی دوب اره‬
‫دچار کس دیگه ای ش دی‪ .‬بع دهم ک ه مس ائل خ انوادگی‪ .‬کالً اوض اعت زی اد خ وب‬
‫نبود‪ .‬فکر نمی کردم بتونی به زندگی برگردی و همه چی رو از نو بسازی!‬
‫من دوباره برگش تم مدرس ه دیپلمم رو گ رفتم و بع د یکس ره خون دم ت ا دک تری‪ .‬االن‬
‫چندسالی هست که مشغول درسم!‬
‫ناهید برای لحظه ای او را به یاد آورد که نیمه شب زیر پنجره خان ه او کش یک می‬
‫داد! چطور می شد چنان کسی استاد فلسفه باشد؟! از کجا معلوم دروغ نباشد‪ .‬هن وز‬
‫برای قضاوت خیلی زود بود‪ .‬فکر کرد از این بحث خارج شود‪ .‬برای چه فرقی می‬
‫کرد مردی که مقابلش نشسته بود یک کارگر ساختمان باشد یا یک استاد فلسفه! مهم‬
‫این بود که دیگ ر او را نمی خواس ت و آرزو می ک رد ه ر چ ه زودت ر از زن دگیش‬
‫برود بیرون!‬
‫فرهاد پرسید‪:‬‬
‫چرا دوست نداشتی با من مالقات کنی؟‬
‫راستش! خیلی چیزها عوض شده‪ .‬من دلم نمی خواد کسی رو آزرده کنم ولی تو باید‬
‫قبول کنی که خیلی غیر عادی اومدی جلو! طوری ک ه من ترس یدم‪ .‬اون برخ وردت‬
‫تو کوچ ه‪ .‬بع د هم فرودگ اه‪ .‬کالً زی اد ج الب نب ود‪ .‬ب ه نظ رم می تونس تی راه ه ای‬
‫بهتری انتخاب کنی‪ .‬طوری رفتار کردی که من ازت ترسیدم‪.‬‬
‫من فقط می خواستم بهت ث ابت کنم ک ه هن وز هم مث ل اون س ال ه ا عاش قت هس تم‪.‬‬
‫همین‪ .‬باور کن فکر نمی کردم اینقدر خشن به نظر برسه که باعث بشه تو بترسی‪.‬‬
‫به هر حال کارهات غیر عادی ب ود‪ .‬مخصوص ا ً وق تی فهمی دم رف تی جل و دانش گاه‬
‫مریم خیلی ناراحت شدم‪ .‬حقی نداشتی این کار رو بکنی! اون هنوز خیلی بچه اس ت‬
‫دوست ندارم درگیر مسائل من بشه‪.‬‬
‫واقعا ً شرمنده ام‪.‬‬
‫ناهید از اینکه فرهاد م دام از او ع ذر خ واهی می ک رد‪ ،‬خوش ش نیام د‪ .‬همیش ه از‬
‫مردهای ضعیف و ترسو بیزار بود‪ .‬مردهایی که مدام اشتباه می کنند و ع ذرخواهی‬
‫می کنند‪ .‬این را به حساب ناپختگی و عدم اعتماد به نفس می گذاش ت‪ .‬در آن لحظ ه‬
‫هیچ چیز جذاب یا جالب توجهی در شخصیت او نمی یافت‪ .‬حتی از خودش خج الت‬
‫می کشید چطور ب ابت چن ان کس ی آن ق در از زن دگی اش را هزین ه ک رده ب ود! از‬

‫‪92‬‬
‫اعتبارش! آبرویش! از قلبش‪ .‬نمی توانست بخاطر بیاورد مردی ک ه مق ابلش نشس ته‬
‫بود با خود چه داشت که او را چنان شیفته و دلبسته خود کرده بود! گویا گذر زم ان‬
‫او را عوض کرده بود! یا آنکه برعکس خودش عوض شده بود! ناهید توضیح داد‪:‬‬
‫خب فقط مسئله تو نیست‪ .‬من کالً خیلی بدبین ش دم‪ .‬نس بت ب ه هم ه آدم ه ا‪ .‬از هم ه‪.‬‬
‫حتی از فروشنده سوپرمارکت سر کوچه هم می ترسم‪ .‬یا چه می دونم از هر موتور‬
‫سواری که از کنارم رد می شه! از همه می ترسم‪ .‬خب به هر ح ال ی ه زن تنه ا ت و‬
‫این جامعه‪ .‬باید بهم حق بدی‪.‬‬
‫تو دیگه تنها نیستی!‬
‫ناهید ساکت ماند و لحظاتی به آن چشم های سیاه رنگ خیره ماند‪ .‬لحظ ه ای ه ر دو‬
‫ساکت بودند‪ .‬ناهید پرسید‪:‬‬
‫خب؟‬
‫خب چی؟‬
‫تو از من خواستی که باید به حرفات گوش بدم و ح اال من اینج ا هس تم‪ .‬منتظ رم ک ه‬
‫حرف بزنی‪ .‬با شور و اشتیاقی ک ه از خ ودت نش ون دادی فک ر ک ردم ح رف ه ای‬
‫زیادی برای گفتن داری!‬
‫می خوام دوباره با تو باشم‪ .‬می خوام همه چیز رو از نو بسازم‪ .‬در کنار ت و ب ا ت و‪.‬‬
‫می تونیم از اینجا بریم‪ .‬می تونیم باهم ب ریم ی ه ج ای دور‪ .‬خیلی دور‪ .‬ی ه ج ایی ک ه‬
‫فقط خودمون دوتا باشیم‪ .‬درست مثل رویاه ایی ک ه اون موق ع ه ا داش تیم‪ .‬بای د من و‬
‫بابت کارام ببخشی‪ .‬باور کن از سر استیصال بود‪ .‬باید یه راهی پیدا می کردم ب رای‬
‫اینکه تو را وادار به مالقات کنم‪ .‬من تو این سال ها خیلی تنهایی کشیدم‪ ،‬خیلی زجر‬
‫کشیدم‪ .‬راستش هر چی بیشتر با آدم های مختلف بودم بیشتر قدر تو رو فهمیدم‪ .‬اون‬
‫موقع ها که با تو بودم فکر می کردم هرکاری ت و ب رام می ک ردی ح ق من ه! یع نی‬
‫احساس می کردم لیاقتش رو دارم‪ .‬شاید خیلی احمقانه به نظر برسه ولی واقع ا ً فک ر‬
‫می کردم یک چیزی در وجودم هس ت ک ه شایس ته این هم ه محبت و عالق ه هس ت‪.‬‬
‫متوجه منظورم می شی‪ .‬فکر می کردم با هرکس دیگه ای هم که باشم قاعدتا ً ب ا من‬
‫مثل تو رفتار می کنه‪ .‬ولی اشتباه می کردم‪ .‬خیلی هم اشتباه می ک ردم‪ .‬ت و این س ال‬
‫ها خیلی تحقیر شدم‪ .‬خیلی خورد شدم‪ .‬اما اون چ یزی ک ه ت ه ذهنم ب ود این ب ود ک ه‬
‫دوباره خودم رو به تو برسونم‪ .‬اینکه باقی عمرم رو در کنار تو باشم‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫اینکه مرتب می گی بهت سخت گذشته و تحقیر شدی! منظورت چیه؟ تو رابط ه ای‬
‫که بعد از من داشتی دچار این مسائل شدی؟‬
‫خب فقط اون بود‪ .‬اصالً دیگه بعد از تو هیچ رابطه منطقی نتونس تم ب ا کس ی داش ته‬
‫باشم‪ .‬با هر کی آشنا می شدم خیلی زود می خ ورد ت و ذوقم! راس تش بای د اع تراف‬
‫کنم دیگه هیچ کس پیدا نشد که منو اونطوری دوست باشه که تو منو دوست داش تی!‬
‫و به همین دلی ل خیلی زود ب اهم درگ یر می ش دیم‪ .‬دیگ ه از ی ه ج ایی فهمی دم بای د‬
‫برگردم پیش تو! برگردم و همه چیز را از نو بسازم‪.‬‬
‫فکر نمی کنی این یه کم خودخواهی باشه! اینکه هر وقت دلت خواست ب ذاری ب ری‬
‫و هر وقت دلت خواست برگردی و انتظار داش ته باش ی من در ه ر ش رایطی آم اده‬
‫باشم که تو رو بپذیرم؟‬
‫خب من اشتباه کردم‪ .‬بچگی کردم‪ .‬تو بای د من و ببخش ی‪ .‬بای د س عی ک نی من و درک‬
‫ک نی‪ .‬من خیلی بچ ه ب ودم‪ .‬واقع ا ً درکی از این مس ائل نداش تم‪ .‬ت و اولین تجرب ه من‬
‫بودی‪ .‬من دیگه هیچ وقت نتونستم اون احساسی رو ک ه ب ا ت و تجرب ه ک ردم دوب اره‬
‫تجربه کنم‪ .‬این اواخر واقعا ً مریض شده بودم‪ .‬یک لحظه آروم و قرار نداشتم‪ .‬همش‬
‫بی تاب تو بودم‪ .‬تو خونه اسمت رو فریاد می کردم‪ .‬ش ب و روز تران ه ه امون رو‬
‫گوش می دادم‪ .‬همون ترانه هایی که باهم گ وش می دادیم‪ .‬ی ادت می ی اد؟ ی ک ب ار‬
‫رگ دست هام رو با تیغ زدم ولی یکی از دوست هام اومد نجاتم داد‪ .‬نگاه کن!‬
‫(مچ دستش را که جای جوش خوردگی چند زخم روی آن بود مقابل ناهید گرفت)‬
‫می بینی؟ از نظر روحی خیلی داغونم‪ .‬خیلی تالش کردم خودم مشکل خودم رو حل‬
‫کنم و مزاحم تو نشم یعنی حدس می زدم که منو فراموش کردی ولی واقعا ً مستاصل‬
‫شدم‪ .‬مطمئن باش اگه گزینه دیگه ای داشتم هرگز مزاحم تو نمی شدم‪.‬‬
‫خب حاال از من چه انتظاری داری؟ انتظار داری که دس تت رو بگ یرم و ب ا ت و ب ه‬
‫هر جا که خواستی برم؟ واقعا ً فکر می کنی که این خواسته تو منطقی باشه؟‬
‫من نمی دونم منطقی هست یا نه ولی به هر حال این تنه ا ش انس من ب رای برگش تن‬
‫به زندگیه! من از درون تباه شدم و برای اینکه بتونم دوباره خودم رو بس ازم ب ه ت و‬
‫احتیاج دارم‪.‬‬
‫حرف هات تموم شد؟‬

‫‪94‬‬
‫ح رف ک ه زی اد دارم‪ .‬خیلی زی اد‪ .‬بیش تر از اونی ک ه فکرش و بک نی ولی در ح ال‬
‫حاضر فکر می کنم بله‪.‬‬
‫خب ببین اوالً منم اعتراف می کنم که اون احساسی ک ه ب ه ت و داش تم خیلی احس اس‬
‫بزرگی بود‪ .‬خیلی عجیب و غریب بود‪ .‬واقع ا ً ت ا س ال ه ا من نمی تونس تم ب ه ح ال‬
‫عادی برگ ردم‪ .‬همش ی اد ت و ب ودم‪ .‬همش درگ یر اون احس اس ب ودم و اگ ه ازدواج‬
‫دوباره و تولد مریم و مسائل کار و اتفاقات دیگه نمی افتاد ش اید از اون ح ال و ه وا‬
‫بیرون نمی اومدم‪ .‬ولی واقعیت اینه ک ه این اتف اق افت اد‪ .‬من س ال هاس ت از ح ال و‬
‫هوای اون عشق بیرون اومدم‪ .‬سال هاس ت ک ه اون تران ه ه ا‪ ،‬اون احساس ات‪ ،‬اون‬
‫باهم بودن ها همه برای من تبدیل شده به خاطره! انکار نمی کنم ک ه گ اهی ی اد اون‬
‫موقع ها میفتم و دلم برای اون وقت ها تنگ می شه ولی به هیچ وجه اون احساسات‬
‫رو دیگه ندارم‪ .‬اما از همه این ها مهم تر اینه ک ه ت و من و جریح ه دار ک ردی! اون‬
‫همه احساسی که من به ت و داش تم رو خیلی راحت فروخ تی! ب ه خ اطر کس دیگ ه!‬
‫تومنو خیلی ارزون فروختی! شاید تقصیر خودم بود‪ .‬ش اید بای د رفت ار منطقی ت ری‬
‫می داشتم اونوقت احتماالً تو هم درک بهتری از رابطه مون پیدا می کردی‪.‬‬
‫ما باید دوباره تالش کنیم همه چیز رو از نو بسازیم‪ .‬فقط این دفعه باید خیلی م راقب‬
‫باشیم تا چیزی خراب نشه‪ .‬باید مراقب باشیم کسی نتونه بین ما رو بهم بزنه!‬
‫راستش من نظرم این نیست‪ .‬با اینکه به عشق و عالق ه ای ک ه این هم ه س ال ب رای‬
‫خودت نگه داشتی احترام می ذارم ولی این چیزی نیست که من می خوام‪ .‬من دیگ ه‬
‫نمی خوام به اون موقع برگردم‪ .‬یعنی اصالً نمی ت ونم ب ه اون موق ع برگ ردم‪ .‬خیلی‬
‫چیزها عوض شده‪ .‬من عوض شدم‪ .‬تو عوض شدی‪ .‬دنیا عوض شده‪ .‬من ح تی نمی‬
‫دونم تا چند سال دیگه چه اتفاقاتی برای زن دگیم میفت ه! م ریم می خ واد ب ره کان ادا!‬
‫شاید من هم باهاش رفتم‪ .‬نمی دونم‪ .‬هزارتا اتفاق دیگ ه ممکن ه بیفت ه‪ .‬بن ابراین بعی د‬
‫می دونم بتونم چیزی رو از نو بسازم‪.‬‬
‫پس تو دیگ ه هیچ احساس ی ب ه من ن داری! ت و ک امالً من و فرام وش ک ردی‪ .‬حدس م‬
‫درست بود‪ .‬می دونستم که تو عوض شدی‪.‬‬
‫خب به ه ر ح ال آدمی مث ل ت و بای د بتون ه ش رایط رو درک کن ه‪ .‬ت و االن م وقعیت‬
‫اجتماعی خوبی داری! تحص یالت خ وبی داری و احتم االً در آم د خ وبی هم داری‪.‬‬

‫‪95‬‬
‫پیشنهاد می کنم برگردی سر زندگی خودت‪ .‬حاال اگه احساس تنه ایی می ک نی ش اید‬
‫بهتر بشه یه نفر رو پیدا کنی که تو رو درک کنه!‬
‫مشکل من این نیست که کسی منو درک نمی کن ه! چ را متوج ه منظ ورم نمی ش ی!‬
‫مشکل من اینه که کسی منو دوست نداره‪ .‬من خیلی حالم بده ناهید‪ .‬دارم دیوون ه می‬
‫شم‪ .‬همیشه فکر می کردم اگه تو رو ببینم تو هنوز همون ناهید ق دیمی‪ .‬یع نی هن وز‬
‫منو همونجوری دوست داری‪ .‬من به اون دوست داشتن عادت کرده بودم‪ .‬می فهمی‬
‫چی می گم‪ .‬معتاد شده بودم‪ .‬دیگه نمی تونم بدون اینکه انطوری دوس ت داش ته بش م‬
‫زندگی کنم!‬
‫من واقعا ً متاسفم! ولی همونطور ک ه می بی نی خیلی چیزه ا ع وض ش ده‪ .‬من واقع ا ً‬
‫دیگه اون احساس قدیم رو نسبت به تو ندارم و ت رجیح می دم در این م ورد ص ادق‬
‫باشم تا اینکه بخوام دروغ بگم! حاال این ها به کار فق ط ب ه من بگ و چی ش د ک ه ی ه‬
‫دفعه گذاشتی رفتی؟ می دونی این سوال چقدر ذهن منو به خودش درگ یر ک رد‪ .‬می‬
‫دونی تا سال ها هر شب که سرم روی بالش می ذاشتم ب ه تنه ا چ یزی ک ه فک ر می‬
‫کردم این بود که چرا تو رف تی! و ج ز بی وف ایی هیچ ج واب دیگ ه ای ب راش پی دا‬
‫نکردم‪ .‬یعنی هرچی فکر می کردم می دیدم من چیزی کم نذاشته بودم!‬
‫ببین همه چی یه دفعه نبود‪ .‬داشتم ویران می ش دم‪ .‬از دورن خیلی آزرده ب ودم‪ .‬خب‬
‫یه رابطه مخفیانه‪ .‬یه رابط ه ای ک ه هیچ کس نمی پس ندید و ب ه هیچ وج ه نمی ش د‬
‫علنی کرد! رابطه ای که همه چیش غلط بود ج ز ذاتش! نمی ش د ب ا اون ادام ه داد‪.‬‬
‫مدت ها بود که درگ یرش ب ودم‪ .‬از ط رفی از مس یر زن دگی ع ادی هم خ ارج ش ده‬
‫بودم‪ .‬راستش تو اون م دت ک ه درس و مدرس ه رو ول ک ردم و افت ادم ب ه ک ارگری‬
‫خیلی سختی کشیدم‪ .‬تمام زندگی نکبت باری که پیش روم بود جلوی چشمم می دی دم‬
‫و وحشت می کردم‪ .‬نمی تونستم قبول کنم که قرار بود تا آخر عم رم ی ه آدم ب دبخت‬
‫باشم‪ .‬یه آدم بی سواد و بی مهارت و بدتر از همه بی پول! از طرفی احساس اتی ک ه‬
‫تو در من ایجاد کرده بودی سد راهم ب ود‪ .‬اج ازه نمی داد درس ت فک ر کنم‪ .‬درس ت‬
‫تصمیم بگیرم‪ .‬مثل طاعون! یا چه می دونم سرطان‪ .‬یه همچین چیزی‪ .‬حس ابی گیج‬
‫شده بودم‪ .‬مثل آدمی که به هروئین معتاد می شه‪ .‬یه دفع ه ب ه این نتیج ه رس یدم ک ه‬
‫تنها راه نجاتم عبور از توئه! و برگشتن به جریان عادی زندگی! انکار نمی کنم ک ه‬
‫تو این فاصله یک نفر سر راهم قرار گرفت ولی اونچه که باعث شد رابطه م رو ب ا‬

‫‪96‬‬
‫تو قطع کنم این بود که این احساس اینقدر قوی بود که اجازه نمی داد من ی ه زن دگی‬
‫عادی داشته باشم‪.‬‬
‫و اونوقت در این سیر و سلوکت احتماالً اصالً به من فکر نکردی!‬
‫خودتم می دونی که اشتباه بود!‬
‫یه اشتباه بزرگ! یه گناه بزرگ! یه خیانت بزرگ! ولی هرچه که بود اسمش عش ق‬
‫بود! نمی تونم قبول کنم عشق نبود! اینطوری هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم!‬
‫فقط با فرض اینکه اونچه بین من و تو اتفاق افتاد یه عشق غیرمنتظره و واقعی ب ود‬
‫می تونم گناهان خودم رو ببخشم!‬
‫به هر حال ‪...‬‬
‫نه‪ .‬تو نمی تونی بفهمی من چی کشیدم‪ .‬تو فقط داشتی عذاب می کش یدی چ ون فک ر‬
‫می کردی که تحمل این عشق رو نداری ولی اون کسی ک ه احس اس گن اه می ک رد‬
‫من بودم! بنابراین من در وضعیت بدتری بودم!‬
‫هیچ گزینه بهتری وجود نداشت‪ .‬وقتی تو یه مصیبت گیر می کنی یا باید خ ودت رو‬
‫رها کنی یا اینکه حلش کنی! من نتونستم حلش کنم!‬
‫تو می تونستی با من حرف بزنی؟ برام توضیح بدی‪ .‬الزم نبود اونقدر خشن ص حنه‬
‫رو خالی کنی‪ .‬تنهایی من بعد از تو هزار برابر شد‪ .‬با کوله بار سنگینی از گن اه ک ه‬
‫روی شونه هام سنگینی می کرد‪ .‬هنوزم می کنه!‬
‫من جوون تر از اون بودم ک ه بت ونم راه ح ل ه ای عاقالن ه رو پی دا کنم‪ .‬ک اری رو‬
‫کردم که فکر می کردم درسته!‬
‫تو فقط خودت رو خالص کردی! از یه احساس تحمیلی ف رار ک ردی! از اولش م ت و‬
‫هیچ نقشی نداشتی‪ .‬همه ش من بودم‪ .‬من بودم که با محبت های بی موردم تو رو ب ه‬
‫خودم عالقمند کردم‪.‬‬
‫سهم من رو نادیده نگیر! من هم تو گناهان تو شریک بودم‪ .‬دس ت کم خ ودم اینط ور‬
‫تصور می کنم‪ .‬تو دوباره ازدواج کردی!‬
‫بله‪ .‬از اون زندگی نکبت بار بیرون آمدم و زندگی نکبت بارتری رو تجرب ه ک ردم‪.‬‬
‫تنها اتفاق خوبی که در زندگی من افتاد م ریم ب ود‪ .‬نمی دونم اگ ه نب ود چی می ش د‪.‬‬
‫شاید تا االن ادامه نمی دادم‪ .‬اون همه چیز منه! همه کس منه!‬
‫خودت تمومش کردی؟‬

‫‪97‬‬
‫نه‪ .‬گذاشت رفت‪ .‬درست مثل تو! بی خبر‪ .‬بی سر و صدا! ناگهانی‪.‬‬
‫واقعا ًمتاسفم‪.‬‬
‫دیگه هرچی بوده تموم شده‪ .‬این ها همه مربوط به سال ها قبله‪ .‬من االن هف ده هج ده‬
‫ساله که تنها هستم و وارد هیچ رابطه ای نشدم‪ .‬و البته نخواهم شد‪ .‬یعنی اصالً دیگه‬
‫احتیاج ندارم‪ .‬من داره پنجاه سالم می شه! این همه سال تنه ا ب ودم یع نی ب ا دخ ترم‪.‬‬
‫بعد از این هم می خوام همین زندگی رو ادامه بدم‪ .‬اون تنها کسی ک ه می تون ه من و‬
‫شاد کنه! باقی ادم ها فقط برام دردسر درست می کنن!‬
‫تو اون مدت که باهم بودیم تو حتی یک لحظه هم خوشحال نبودی‪ .‬حتی لحظاتی ک ه‬
‫باهم بودیم‪ .‬این خیلی وحشتناکه! من همیشه به این موض وع فک ر می کنم‪ .‬وق تی ب ه‬
‫اون روزها بر می گردم واقعا ً ناراحت می ش م‪ .‬من هیچ وقت نتونس تم ت و رو ح تی‬
‫برای لحظه ای خوشحال کنم‪.‬‬
‫تو تنها مردی بودی ک ه من واقع ا ً عاش قش ش ده ب ودم‪ .‬البت ه اگ ه تلقی من از مفه وم‬
‫عشق درست باشه! انتظار نداش تم ت و مای ه ش ادی من باش ی! اص الً ک ار عش ق این‬
‫نیست‪ .‬بیشتر یک جور ناهنجاری روحی و روانیه!‬
‫ولی اون موقع ها تلقی تو از عشق چیز دیگه ای بود‪.‬‬
‫من خوب یادمه تلقی من از عشق چی بود‪.‬‬
‫همان موقع مهماندار به طرف آن ها آمد و یک کاسه س وپ جل و ه ر ک دام گذاش ت‪.‬‬
‫بعد از لحظه ای سکوت ناهید حرف هایش را از سر گرفت‪.‬‬
‫خواهش می کنم اینقدر گذشته ها رو یادآوری نکن‪ .‬من از مرور گذشته هام ب یزارم‪.‬‬
‫از زندگی که داشتم‪ .‬خاطرات گذشته‪ .‬همه چیز‪ .‬دوست داشتم این بخش از حافظه ام‬
‫رو جراحی می کردم و برای همیشه از شرش راحت می شدم‪.‬‬
‫باشه‪ .‬من نمی خوام مایه نارحتی تو بشم‪ .‬اون هم بعد از این همه سال!‬
‫پس می شه لطفا بگی با من چه کار داری؟‬
‫چرا اینقدر عجله داری! یعنی تحمل حضور من اینقدر برات سخته!‬
‫چطور منو پیدا کردی!‬
‫تو یه پسرعمو داری که االن تو آلمانه!‬
‫حدس می زدم‪ .‬هنوز با کامران در ارتباطی؟‬
‫خیلی کم‪.‬‬

‫‪98‬‬
‫اونشب تو فرودگاه خیلی تعجب کردم‪ .‬باورم نمی شد‪ .‬مثل شبح دنبالم اومده بودی!‬
‫تو یه چیز رو در نظر نگرفتی!‬
‫چی رو؟‬
‫اینکه من هنوز عاشق تو هستم! اما در یک وضعیت سالم! ب دون هیچ م انعی! ب بین‬
‫چقدر راحت مقابل هم نشس تیم و غ ذا می خ وریم‪ .‬اون موق ع ه ا ی ک چ نین چ یزی‬
‫دست نیافتنی رویا بود!‬
‫همیشه همینجوریه! زندگی همیشه موقعی چیزهایی رو که دوس ت داری ب ه ت و می‬
‫ده که دیگه احتیاجی بهشون نداری!‬
‫این یه جمله فلسفی و در عین حال دردناک بود!‬
‫هنوز شوخ طبعی قدیم رو داری!‬
‫پس از من ترسیدی؟‬
‫خب تو خیلی عجیب بودی! از اون شب اول که یه دفعه سر راهم سبز شدی بع د هم‬
‫که می اومدی جلو‬
‫در خونه مون نمی رفتی‪ .‬هر کی دیگ ه هم ب ود می ترس ید‪ .‬بع د هم ک ه هی پیام ک‬
‫و ‪...‬‬
‫ولی آخرش کوتاه اومدی!‬
‫امیدوارم یادت نرفته که چه قولی بهم دادی!‬
‫بله‪ .‬من سر قولم هستم ولی مادام که خودت ازم بخوای!‬
‫مطمئن باش تنها خواسته من از تو در این مقطع زندگی همینه!‬
‫راستی ببخش که در مورد اون پیرمرده‪...‬اسمش چی بود‪ ...‬قضاوتم بچه گانه ب ود‪...‬‬
‫واقعا ً متاسفم‪.‬‬
‫اشکالی نداره‪ .‬به هر حال‪...‬‬
‫چرا نمی خوری؟ داره سرد می شه‪.‬‬
‫داشت یادم می رفت‪.‬‬
‫ناهید چند قاشق سوپ خورد و ساکت ماند‪ .‬زی ر چش می ام ا حواس ش ب ه مخ اطبش‬
‫بود‪ .‬درست مثل کسی‬
‫که در حال کشتی گرفتن با یک حریف سرسخت باشد مدام مراقب بود مبادا حری ف‬
‫فن غیر منتظره ای‬

‫‪99‬‬
‫روی او بزند‪ .‬این احساسی بود که سال ها در مواجهه با غریبه ها با خود داشت‪.‬‬
‫دخترت چقدر شبیه خودته! شبیه اونوقت های خودته!‬
‫آره‪ .‬همه می گن‪.‬‬
‫فقط تو بوری ولی اون سبزه است!‬
‫آره‪ .‬راستی خونوادت؟ همه خوبن؟‬
‫آره خدا رو شکر!‬
‫خواهرم ازدواج کرد‪ .‬دوتا بچه داره!‬
‫عجب‪ .‬خدا حفظشون کنه! چقدر از من متنفر بود با اینک ه هیچ وقت نفهمی د من کی‬
‫هستم!‬
‫بیا به چیزهای بد گذشته فکر نکنیم!‬
‫راستش من هیچ چیز خوبی بیاد نمی آرم‪.‬‬
‫این غیر منصفانه است‪ .‬حتی اون موقع هم لحظات خوبی وجود داشت! کافیه بیش تر‬
‫فکر کنی!‬
‫وجود نداشت‪ .‬جهنم بود‪ .‬لطفا من رو به اون جهنم برنگردون!‬
‫ولی‪...‬‬
‫ولی نداره‪ .‬احساس می کنم در اون حدی که تو احتیاج داش تی ک افی ب ود‪ .‬ت و از من‬
‫درخواست کردی که باهم حرف بزنیم و من قبول کردم‪ .‬همه حرفات هم ش نیدم ولی‬
‫باور کن اگه صدسال دیگه حرف بزنی جواب من همونی که گفتم‪.‬‬
‫به همین زودی!؟ولی ما که هنوز حرفی نزدیم!‬
‫ما االن چهل و پنج دقیقه است که اینجا نشس تیم و داریم ح رف می زنیم‪ .‬و فک ر می‬
‫کنم این زمان برای خوردن یه کاسه سوپ زیاد هم باشه!‬
‫خب راستش من فکر می کنم تو باید بیشتر به گذشته اح ترام بگ ذاری‪ .‬گذش ته خیلی‬
‫مهمه! درست نیست آدم گذشته شو مثل یه تیکه آشغال بندازه دور!‬
‫این دقیقا ً همون کاریه که من سال هاست دارم انجام می دم‪ .‬دیگه ت و این ک ار اس تاد‬
‫شدم! فاصله گرفتن از گذشته لذت بخش ترین کاریه که بلدم‪ .‬و تنها کاری که ب اعث‬
‫می شه از گذر عمر ناراحت نباشم! بلکه برعکس خوش حالم باش م‪ .‬ه رچی ب ه آخ ر‬
‫این سرنوشت مضحک نزدیک می شم احساس بهتری دارم!‬

‫‪100‬‬
‫تو خیلی ناامیدی! خودت متوج ه ای داری چی می گی؟ می خ وای ی ه دک تر خ وب‬
‫بهت معرفی کنم‪.‬‬
‫فرهاد از داخل کیفش کارت ویزیت دیگری بیرون آورد و به طرف او گرفت‪.‬‬
‫بیا این دکتر خوبه! یکی از همکارام معرفی کرده‪ .‬استاد دانشگاهه! پیش نهاد می کنم‬
‫پیشش برو! حتما ً کمکت می کنه!‬
‫ناهید کارت را گرفت و داخل کیفش گذاشت‪.‬‬
‫حاال اجازه می دی من برم!‬
‫واقعا ً می خوای بری؟ باورم نمی شه!‬
‫چی رو باورت نمی شه؟‬
‫اینکه هیچ عالقه ای نداری با من وقت بگذرونی! یه م وقعی این بزرگ ترین آرزوی‬
‫هردو ما بود‪ .‬یادت می یاد‪ .‬چقدر موش و گربه بازی در می اوردیم‪ .‬چق در ب دبختی‬
‫می کشیدیم تا دو دقیقه همدیگه رو ببینیم! یادت می یاد؟‬
‫دیگه مهم نیست‪ .‬لطفا ً تو هم فراموشش کن‪ .‬در ضمن به نظرم دیگ ه وقتش ه ازدواج‬
‫کنی‪ .‬هم شغل خوب داری و هم برای خودت کسی شدی! وقتش ه آس تین ب اال ب زنی‪.‬‬
‫بهتره به جای نبش قبر گذشته ها ک ه هیچ فای ده ای ن داره روی آین ده برنام ه ری زی‬
‫کنی!‬
‫ناهید از سرجایش بلند شد‪ .‬التماس و حلقه اش کی ک ه ت ه چش مان فره اد ب ود نادی ده‬
‫گرفت‪ .‬با ده ان ب از و قیاف ه مض طرب‪ .‬انگ ار آن م رد فلس فه دان از خ ود راض ی‬
‫ناگهان باز تبدیل به همان جوانک بی سرزبان و ترسوی قدیم شده ب ود‪ .‬جوان ک بی‬
‫دست و پایی که با نگاهش التماس می کرد‪ .‬با دستانی ک ه می لرزی د‪ .‬و پل ک ه ایی‬
‫که می پرید‪.‬‬
‫فکر نمی کردم اینطوری بشه؟ فکر می کردم بتونم راض یت کنم ب ا من باش ی! مث ل‬
‫اون وقت ها‪.‬‬
‫لطف ا فرام وش کن‪ .‬هم ه چی رو فرام وش کن و برگ رد س ر زن دگی خ ودت‪ .‬ک ار‬
‫خ ودت‪ .‬و ه رچی ک ه هس ت‪ .‬در ض من فرام وش نکن ت و ب ه من ی ه ق ول دادی!‬
‫امیدوارم زیر قولت نزنی چون به نفع هیچ کس نیست!خداحافظ‪.‬‬

‫‪101‬‬
‫ناهی د جمل ه آخ رش را ب ا لحن تهدی د آم یز ادا ک رد و ب ا حس غ رور آم یز وص ف‬
‫ناشدنی از میز دور شد‪ .‬انگار با پشت کردن به او ب ه تم ام چیزه ایی ک ه متعل ق ب ه‬
‫گذشته بود پشت می کرد‪ .‬و این کاری بود ک همواره از آن لذت می برد‪.‬‬

‫***‬

‫وقتی از آسانسور خانه بیرون آمد دید یک لنگه کفش زنانه روی پله ه ا افت اده‪ .‬کلی د‬
‫انداخت و در را باز کرد‪ .‬مریم به ماهی های آکواریوم غذا می داد‪.‬‬
‫اومدی؟‬
‫اینجا چه خبره؟ این لنگه کفش مال کیه؟‬
‫این آقا اصالنی و زنش دوباره افتاده بودن به جون هم‪ .‬نمی دونی چه قشقرقی ب ه پ ا‬
‫کرده بودن‪ .‬داد و بیداد و فحش و بد و بیراه بود که به هم می گفتن!‬
‫ای بابا!‬
‫خب یکی نیست بگه نمی تونید باهم زندگی کنید طالق بگیرید! مگه مجبورید!‬
‫ب ه این راح تی هم ک ه نیس ت‪ .‬دو تابچ ه دارن خ یر سرش ون‪ .‬چق در هم خوش گلن‪.‬‬
‫مخصوصا ً پسرش‪ .‬لیاقت ندارن که‪.‬‬
‫می دونی چه تاثیر بدی می ذاره تو روحیه این دوتا بچه بیچاره!‬
‫بیشعورن دیگه!‬
‫خب چی شد؟ سارا چی می گفت؟‬
‫سارا؟‬
‫آره دیگه‪ .‬مگه نگفتی ناهار با سارا می خوری؟‬
‫آره‪ .‬خوب بود‪.‬‬
‫چی می گفت؟‬
‫هیچی‪ .‬همون حرفای همیشگی‪ .‬بیشتر دنب ال بهون ه ب ود از خون ه بزن ه ب یرون! ت و‬
‫چکار کردی؟ ناهار چی خوردی؟‬
‫هنوز هیچ چی؟‬
‫ای بابا‪ .‬خب چرا؟ یه چیزی درست می کردی می خوردی؟‬
‫وقت نداشتم‪ .‬یعنی حوصله آشپزی هم نداشتم‪.‬‬

‫‪102‬‬
‫خب زنگ بزن یه ساندویچی چیزی بیارن‪.‬‬
‫آره‪ .‬تو همین فکر بودم!‬
‫ای تنبل!‬

‫شب های تعطیل اغلب تا دیر وقت بیدار می ماند و کتاب می خواند‪ .‬فکر آنک ه روز‬
‫بعد می توانست تا دیر وقت در رختخ واب بمان د همیش ه خوش ایند ب ود‪ .‬بخص وص‬
‫آنکه فکر می کرد م انع ب زرگی را از س ر راه برداش ته اس ت‪ .‬ی ا دس ت کم مش کل‬
‫کوچکی را حل کرده‪ .‬مش کلی ک ه می توانس ت تب دیل ب ه ی ک م اجرای آزاردهن دو‬
‫دامنه دار شود‪ .‬مریم هم کنارش بود‪ .‬هر دو روی مب ل نشس ته بودن د‪ .‬ناهی د ه ر از‬
‫گاهی که موسیقی فیلم بلند می شد سر از صفحات کتاب بر می داشت و به تلویزیون‬
‫نگاه می کرد‪ .‬و سوال ه ایش ش روع می ش د‪ .‬س وال ه ایی ک ه م ریم خیلی س طحی‬
‫جواب می داد‪ .‬سوال هایی مثل اینکه" این زنه کیه؟ " و ج واب مث ل اینک ه" هم ون‬
‫قاتلست دیگه!" ‪ .‬سکوت آرامش بخشی در خانه حاکم ب ود‪ .‬س کوتی ک ه ناگه ان ب ه‬
‫واسطه فریاد خشمناک یک نفر در کوچه شکست‪ .‬هر دو لحظه ای بهم نگ اه کردن د‬
‫و بعد مریم به طرف پنجره رفت‪.‬‬
‫فکر کنم آقا اصالنی اینا هن‪...‬بازهم دعواشون شده‪...‬‬
‫پرده را کنار زد و به کوچه نگاه کرد‪ .‬داد و فریاد ها بیشتر و بیشتر می شد‪.‬‬
‫مامان تو کوچه دعوا شده!‬
‫دعوا؟ دوباره‪.‬‬
‫دعوای دعوا که نه‪ .‬دارن جر و بحث می کنن‪.‬‬
‫ای بابا! چقدر تو این کوچه دعوا می شه‬
‫این پسر این س اختمون رب رویی هس ت! من دی دمش‪ .‬داره ب ه اون آقاه ه می گ ه از‬
‫اینجا برو‪ .‬اون یکی مقاومت می کنه! مامان این همون آقاهه نیست!‬
‫کدوم آقاهه؟‬
‫همون که اسمش چی بود‪...‬می گفت تو رو می شناسه‪..‬‬
‫ناهی د از س رجایش بلن د ش د و ب ه ط رف پنج ره رفت‪ .‬و آنچ ه را ک ه انتظ ارش را‬
‫نداشت دید‪ .‬فرهاد یک پ ای آن مش اجره ب ود! می توانس ت ح دس بزن د چ ه ع املی‬
‫باعث آن هیاهو شده بود! چن د از نف ر از خان ه ه ا ب یرون آم ده دو ج وان را از هم‬

‫‪103‬‬
‫دور کردند‪ .‬ناهید صورت فرهاد را می دی د ک ه از عص بانیت س رخ ش ده ب ود! از‬
‫پنجره فاصله گرفت و برگشت به پذیرایی! همه آن آرامشی که تا لحظاتی قبل حس‬
‫می کرد بر باد رفته بود! فرهاد ظرف چند ساعت قولش را شکسته بود!‬
‫رفتن‪ .‬االن دوباره شهر آروم می شه‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫مامان این یارو اینجا چه کارداره؟ از تو چی می خ واد؟ داری ی ه چ یزی رو از من‬
‫پنهون می کنی؟‬
‫باور کن چیزی نیست‪ .‬یعنی همون که بهت گفتم‪ .‬چون بیست و اندی سال پیش بهش‬
‫گفتم دوستش دارم حاال دست بردار نیس ت‪ .‬ت ازه ق ول داده ب ود ک ه دیگ ه این طرف ا‬
‫آفتابی نشه!‬
‫اوه‪ .‬اوه‪ .‬پس از اون سریشاست! باید به مسعود بگیم‪ .‬این جور آدما فقط زب ون زور‬
‫حالیشون می شه‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫خوبی؟‬
‫اره‪.‬‬
‫نگران شدی؟ درسته؟‬
‫می ترسم برام دردسر درست کنه!‬
‫از سن و سالش خجالت نمی کشه؟ مثل بچه ها می یاد زی ر پنج ره خون ه وایمیس ته!‬
‫چی رو می خواد ثابت کنه! نمی گه بی آبرویی می شه!‬
‫البد می خواد ثابت کنه ک ه هن وز هم ون آدمی ک ه ب ود! آخ ه عش ق م ا همینج وری‬
‫شروع شد‪ .‬من از پنجره به بیرون نگاه می کردم و اون از زیر پنجره رد شد‪.‬‬
‫مامان ناراحت نشی ها ولی خیلی مسخره بود!‬
‫اون موقع ها اینجوری بود دیگه‪ .‬یه حال و هوای دیگه بود! بچه های دهه چهل اگ ه‬
‫بهشون نمی خندیدی عاشق ترک دیوار هم می شدن!‬
‫حاال می خوای چه کار کنی؟‬
‫نمی دونم‪ .‬شاید مجبور شم ب ه پلیس بگم‪ .‬اگ ه ب از ب بینم دنب الم راه می افت ه ب ه پلیس‬
‫زنگ می زنم‪.‬‬
‫گناه نداره؟‬

‫‪104‬‬
‫تقصیر خودشه‪ .‬من به بهش هشدار دادم‪ .‬با زبون خوش! ولی انگار حالیش نیست‪.‬‬
‫خب شاید واقعا ً هنوز عاشقته!‬
‫این حرف ها چیه! مگه بچه شدی؟ فق ط ی ه بیم ار روانی می تون ه بع د از این هم ه‬
‫سال هنوز عاشق باشه‪ .‬این غیر عادیه‪ .‬رفتارهاش غیرعادیه‪ .‬از همون شب اول که‬
‫تو کوچه دنبالم افتاده بود فهمیدم که با یه آدم غیرعادی طرفم!‬
‫چی بگم واال‪.‬‬
‫یه موقع واینستی باهاش حرف بزنی ها‪ .‬اگه یه جایی دنبالت افتاد جنجال درست کن‬
‫آبروشو ببر!‬
‫ای بابا‪ .‬گیر افتادیم ها‪ .‬همه انگار نقشه کشیدن نذارن آرامش داشته باشیم‪.‬‬
‫ناهی د ت ا چن د دقیق ه ع رض و ط ول پ ذیرایی خان ه را طی می ک رد و آرام و ق رار‬
‫نداشت‪ .‬از گوشی صدایی بلند شد که نشان می داد پیامک ب رایش آم ده ب ود‪ .‬گوش ی‬
‫را از روی میز آشپزخانه برداشت‪ " .‬من واقعا ً متاسفم‪ .‬باور کن نمی تونم س ر ق ولم‬
‫بمونم‪ .‬من تونستم تو رو یه لحظه از پشت پنج ره ب بینم! و عش قم هزاربراب ر بیش تر‬
‫شد!"‬
‫همون یارو پیام داده؟ نه‪.‬‬
‫آره‪.‬‬
‫چی نوشته؟‬
‫اظهار عشق! می گم که این یارو روانیه!‬
‫مامان شاید واقعا ً عاشقته!‬
‫تو چرا این حرفو می زنی؟ دوست داشتن که به این مزخرف ات نیس ت! بگ ذریم‪ .‬دلم‬
‫نمی خواد در موردش حرف بزنم‪.‬‬
‫می خوای من به مسعود بگم! می گم مزاحم من شده! اصالً اسم تو رو نمی آرم!‬
‫نه‪ .‬نمی خوام کار به اینجاها بکشه که همه متوجه بشن‪ .‬اگه ناچ ار ش م ب ه پلیس می‬
‫گم‪.‬‬
‫آره‪ .‬اتفاقا ً اینجور آدما ترسوهم هستن‪ .‬یه کم باهاشون خشن برخ ورد ک نی می ذارن‬
‫می رن‪ .‬یه دامی پهن می کنن بعد که ب بینن خ بری نیس ت دمش ون رو می ذارن رو‬
‫کولشون می رم‪.‬‬
‫آره‪ .‬دقیقاً‪.‬‬

‫‪105‬‬
‫ولی مامان دلم براش سوخت‪ .‬این پسره ساختمون روبروییه بدجوری تحقیرش کرد‪.‬‬
‫خب راست می گه‪ .‬البد دیده مثل چنار جلو در س اختمون س بز ش ده این موق ع ش ب‬
‫مشکوک شد دیگه!‬
‫چه چیزا که آدم نمی شنوه‪ .‬خوبه واال‪ .‬کاش ماهم از این عاشقا داشتیم‪.‬‬
‫بس کن دیگه‪ .‬دوست ندارم حرفشو بزنیم‪.‬‬
‫پس تو هم بس کن! آروم باش‪ .‬صبح باید بری سر کار‪ .‬س عی کن برگ ردی ب ه ح ال‬
‫قبلت!‬
‫ناهید آه کشید‪.‬‬
‫من می رم تو اتاقم بخوابم‪ .‬شب بخیر‪.‬‬
‫شب بخیر مادری! بی خیال باش عزیز‪ .‬نشینی تا صبح فکر و خیال کنی!‬
‫سعی می کنم‪.‬‬

‫‪.5‬‬
‫ساعت ‪ 5‬صبح از میدان مجسمه دربند راه افتادن د‪ .‬ه وا هن وز تاری ک ب ود و ب رف‬
‫مالیمی می بارید‪ .‬گروه چند دقیقه ای دور میدان منتظر ماندند تا همه اعض اء جم ع‬
‫ش دند‪ .‬ناهی د دوش ب ه دوش س اناز راه می رفت‪ .‬س اناز را از دوره دانش جویی در‬
‫دانشگاه عالمه طباطبایی می شناخت‪ .‬او طالقانی بود و ناهید اصفهانی‪ .‬در خوابگ اه‬

‫‪106‬‬
‫دانشجویی مشترکا ً یک ات اق داش تند و چه ار س ال را ب اهم زن دگی ک رده بودن د‪ .‬از‬
‫همان موقع هم عشق کوه نوردی را در سر داشت و هر جمعه از یکی از ارتفاع ات‬
‫شمال تهران باال می رفت‪ .‬گاهی تنهایی و گاهی با گروه‪ .‬هر از گ اهی ناهی د هم ب ا‬
‫او همراه می شد‪ .‬قرار و مدارها را تلفنی باهم گذاشته بودند‪ .‬آخرین باری ک ه ناهی د‬
‫با گروه به کوه نوردی رفته بود‪ ،‬عید همان سال بود‪ .‬فکر رفتن ب ه ک وه فق ط بیش تر‬
‫بابت دور شدن از استرس های زندگی روزمره بود‪ .‬در طی راه گروه به اجزاء دو‬
‫یا چند نفره تقسیم شده بود و هرکس با هم راهش س رگرم گفتگ و ی ا بگ و بخن د ب ود‪.‬‬
‫ساناز گفت‪:‬‬
‫چه عجب! ما شما رو دیدیم ناهید خانم!‬
‫به خدا گرفتارم‪.‬‬
‫کی گرفتار نیست واال! هرکی رو می بینی می ناله!‬
‫آره به خدا‪.‬‬
‫البته یه عده هم الکی می نالن‪ .‬زندگی ک ردن بل د نیس تن! هم ه چی ک ه پ ول نیس ت!‬
‫آدمی که با زمین و زمان دعوا داره همه دنیا رو بهش بدن بازم بدبخته‪.‬‬
‫اصالً نمی دونم چرا اینقدر هم ه پاچ ه هم دیگر می گ یرن‪ .‬ت و خون واده ه ا دع وای‬
‫زناشویی و بچه ها و فامیل و این حرف ها‪ .‬تو ساختمون ها دعوای همسایه و شارژ‬
‫و این چیزا و تو خیابنوا هم که دعوای رانندگی‪ ،‬ت و م ترو و اتوب وس و تاکس ی ک ه‬
‫دیگه معلومه! خب البالی این همه دعوا و مشاجره دیگه ج ایی ب رای خوش بختی و‬
‫آرامش نیست‪.‬‬
‫دقیقا ً مردم ما عادت کردن فقط دنبال زندگی می دوون! خیلی حریص شدیم‪.‬‬
‫این ها ی ه ط رف از هم ه ب دتر اینک ه خ انواده ه ا سس ت ش دن! همش طالق‪ .‬همش‬
‫اختالف‪ .‬دیگه هیچ کی حوصله زندگی زناشویی نداره‪.‬‬
‫مشکل اینه که جوونای ما اصالً نمی دونن برای چی دارن خانواده تشکیل می دن!‬
‫راستی تو دیگه خبری نیست!‬
‫من؟ نه بابا‪ .‬کی میاد منو بگیره! راستی این حاج میردادماد زن نمی خواد!؟‬
‫ناهید خندید‪.‬‬
‫زن که نه ولی منو می خواد‪ .‬می گه فقط کنار من باش!‬
‫خب؟‬

‫‪107‬‬
‫هیچی‪ .‬می گه یه خونه برام تو نیاورون خریده!‬
‫واقعاً؟‬
‫باور کن‪ .‬اصرار داده که باقی عمرش رو کنار من باشه!‬
‫یعنی چی؟ پس زن و بچه اش چی می شن؟‬
‫نمی دونم واال‪ .‬من که تو زندگیشون نیستم‪.‬‬
‫می خوای قبول کنی؟‬
‫نه بابا‪ .‬اگه می خواستم قبول کنم که تا حاال قبول کرده بودم‪ .‬تازه من دوب ار ازدواج‬
‫ناموفق داشتم دیگه ظرفیت زندگی کردن با یه مرد دیگه رو ندارم!‬
‫آره بابا حوصله داری‪ .‬مهم اینه که آدم دستش تو جیب خودش باشه‪ .‬آقا ب اال س ر می‬
‫خواد چه کار!؟‬
‫خب تشکیل خانواده قشنگه! بچه ها خیلی شیرینند‪ .‬تنهایی هم یه جوریه‪.‬‬
‫البته به شرطی که خانواده هم خانواده باشه ها! این چیزی که من تو زن دگی ه ا می‬
‫بینن همون بهتر که آدم مجرد باشه‪ .‬الاقل تکلیف خودشو می دونه!‬
‫آره واقعاً‪.‬‬
‫تو چرا هی این ور و اون ور نگاه می کنی؟ دنبال مریم می گردی؟ اون جلوست!‬
‫نه‪ .‬راستش نه‪ .‬فقط اون نیست‪.‬‬
‫پس چیه؟‬
‫یادته یه پسره بود یه مدت موضوع داشتیم؟‬
‫کی؟‬
‫خیلی سال پیش‪ .‬بیشتر از بیست ساله‪.‬‬
‫راس تش ی ادم رفت ه‪ ...‬چ را یکی ب ود ک ه خیلی دیگ ه عش قوالنه ش ده‬
‫بودید‪...‬درسته‪...‬بعدهم دیگه نفهمیدم چی شد؟ اسمش چی بود؟‬
‫فرهاد‪.‬‬
‫آره‪ .‬یادم اومد‪ .‬خب‪.‬‬
‫هیچی‪ .‬بعد این همه سال یه دفعه اومده می گه می خواد باهم باشیم!‬
‫وا‪ .‬این مدلیش رو دیگه ندیده بودیم؟ خیلی جالبه‪.‬‬
‫آره‪ .‬بعد همش می افته دنبالم‪ .‬میاد در خونه مون‪ .‬اص الً ی ه وض عی‪ .‬اعص ابمو بهم‬
‫ریخته‪.‬‬

‫‪108‬‬
‫خب نظر خودت چیه؟‬
‫یعنی چی؟‬
‫یعنی اینکه خودتم هنوز احساسی بهش داری یا اینکه؟‬
‫ن ه باب ا چ ه احساس ی‪ .‬تم وم ش د رفت‪ .‬اتفاق ا ً بیش تر ت رجیح می دم اون قض یه رو‬
‫فراموش کنم!‬
‫یادمه همش عذاب وجدان داشتی؟‬
‫آره دیگه‪ .‬وقتی تموم شد تا یه مدت ناراحت بودم ولی بعدش احس اس خ وبی داش تم‪.‬‬
‫خیلی بده همش از خودش ناراضی باشه‪.‬‬
‫واقعا ً هیچی مثل رضایت از خود نیست‪ .‬خب حاال االن چی می گه!‬
‫هیچی دیگه‪ .‬فکر می کنه من هنوز تو همون حال و هوام! می گ ه بی ا ب اهم باش یم و‬
‫چه می دونم هی از گذشته ها یاد می کنه‪.‬‬
‫یادمه خیلی از ماها جوون تر بود؟ درسته؟‬
‫آره‪ .‬ولی مسئله من این نیست‪ .‬من این آدمو االن دیگ ه نمی شناس م‪ .‬خ ودش می گ ه‬
‫استاد دانشگاهه‪ .‬ازدواج نکرده‪ .‬همشم به خاطر من!؟‬
‫خب اگه ازدواج نکرده بود چرا بع د از این هم ه س ال ی ادت افت اد زودت ر می اوم د‬
‫جلو!‬
‫نمی دونم‪ .‬می گه پیدام نمی کرده‪ .‬ی ا اینک ه مثالً من ت و زن دگی ب ا کس دیگ ه ب ودم‪.‬‬
‫راس تش زی اد اص الً ب رام مهم نیس ت‪ .‬یع نی اینق در ب رام بی اهمیت ب ود اص الً ب ه‬
‫صرافت نیافتادم ببینم راست می گی ه ی ا دروغ! می دونی چی می خ وام بگم‪ .‬اص الً‬
‫برام مهم نیست!‬
‫عجب‪ .‬به نظر من غیر عادیه! آدم ها مسیر زندگی ش ون ع وض می ش ه چط و می‬
‫شه بعضی ها تو یه مقطعی فریز می شن و همونجا می مونن!؟‬
‫چی بگم واال!‬
‫خب یعنی االن این ور اون ور نگ اه می ک نی فک ر می ک نی همین طرفاس ت‪ .‬یع نی‬
‫افتاده دنبالت!‬
‫واال شرطی شدم‪ .‬یه مدتیه هر جا می رم هست‪.‬‬
‫شماره تو داره؟‬
‫آره ولی من بالکش کردم‪.‬‬

‫‪109‬‬
‫عجب‪ .‬می گم این جاهای دربند چقدر باصفاس ت‪ .‬این ص دای آب‪ .‬این نس یم خن ک‪.‬‬
‫این برف‪ .‬آدم روحش تازه می شه‪.‬‬
‫آره به خدا‪ .‬هیچی مثل طبیعت نمی شه‪.‬‬
‫خب بیشتر بیا دیگه‪ .‬ما هر هفته یه جا برنامه داریم‪ .‬هم برا سالمتی خوب ه هم ب رای‬
‫روح و روانت‪.‬‬
‫نمی شه که‪ .‬هزارتا کار دیگه هست‪ .‬مریم هست‪ .‬تنبلی هست‪.‬‬
‫این آخری از همه اثرگذار تره!‬
‫آره‪.‬‬
‫تو از این یارو می ترسی؟‬
‫از کی؟‬
‫از همین پسره؟‬
‫چطور؟‬
‫احساس می کنم نگرانی!‬
‫خب نگران که هستم‪ .‬خودت فکر کن یه نفر همه جا بیفته دنبالت‪ .‬معذب نمی شی؟‬
‫آره خب‪ .‬اگه ول کن نیست به پلیس بگو‪.‬‬
‫آره‪ .‬همین فکرم دارم‪.‬‬
‫حاال ایشاال که دیگه پیداش نمی شه‪ .‬فعالً از طبیعت لذت ببر‪.‬‬
‫تا باال که قرار نیست بریم؟‬
‫چیه؟ خسته شدی؟ نگران نباش بعد از پس قلعه یه جا دورهم جمع می شیم صبحانه‬
‫می خوریم‪ .‬بعد دیگه هر کی دوست داشت می ره باال‪.‬‬
‫آره‪ .‬چون هم هوا مساعد نیست هم اینکه می ترسم این دخترا خدا نکرده بیفتن‪.‬‬
‫همان موقع مردی که عین ک آفت ابی ب ه ص ورت داش ت و س ر و م ویش را ب ا کاله‬
‫پشمی پوشانیده بود از کنارشان با سرعت رد شد و چند قدم جل وتر ب رای لحظ ه ای‬
‫برگشت و به طرز غیر عادی به ناهید نگ اه ک رد و ب از ب ه راهش ادام ه داد‪ .‬ناهی د‬
‫ص ورتش را ندی د ولی ش الگردن او را ش ناخت‪ .‬ش الگردن ابریش می آبی رن گ ب ا‬
‫شیارهای سفید! این شال را خودش برای او خریده ب ود‪ ،‬چط ور می توانس ت آن را‬
‫به جا نیاورد! ساناز وقتی دید ناهید سرجا خشکش زده و تکان نمی خورد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫چی شده؟ چرا نمی آی؟‬

‫‪110‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫ساناز هم ایستاد و به صورت ناهید نگاه کرد‪.‬‬
‫چی شده؟ چرا هیچی نمی گی؟‬
‫اون اینجاست؟‬
‫کی؟‬
‫همون که گفتم‪ .‬فرهاد‪.‬‬
‫واقعا ً کجاست‪.‬‬
‫س اناز ب ه دور و ب رش نگ اه می ک رد و کس ی را نمی دی د‪ .‬جمعی تی ک ه در مس یر‬
‫باریک دربند پشت سرهم در حرکت بود چنان پویایی و ازدحامی داش ت ک ه امک ان‬
‫شناسایی افراد ناممکن می نمود‪ .‬توق ف آن ه ا ب اعث ش د از گ روه فاص له بگیرن د‪.‬‬
‫ناهید سرجا خشک شده بود‪.‬‬
‫اینجا هم دست از سرم بر نمی داره‪ .‬می بینی؟‬
‫مطمئنی خودش بود! من که کسی رو نمی بینم‪.‬‬
‫خودش بود‪ .‬شک ندارم‪.‬‬
‫مردم چقدر بیکارند به خدا‪ .‬خب یه ب ار بهش گف تی نمی خ وایش دیگ ه ب ذاره دنب ال‬
‫کارش‪...‬کله سحر پاشده اومده اینجا دنبالت‪....‬این خیلی دیوونه ست‪...‬‬
‫بهت که گفتم‪.‬‬
‫آره‪ .‬فکر نمی کردم دیگه تا این حد بیکار باشه‪ .‬این از کجا می دونست!‬
‫همینو بگو‪.‬‬
‫حاال چرا وایستادی؟ بیا بریم‪ .‬اتفاقا ً نباید ازش بترسی‪ .‬ولش کن‪ .‬بذار اینق در دنب الت‬
‫بیاد تا خسته شه!‬
‫یعنی بریم باال؟‬
‫آره بابا‪ .‬اینقدر زود جا نزن‪ .‬حاال فک ر کن اون هم یکی مث ل بقی ه‪ .‬اوم ده ک وه‪ .‬چ ه‬
‫کاری داری؟ اصالً جدیش نگیر‪.‬‬
‫آخه‪...‬‬
‫به حرفم گوش کن‪.‬‬
‫وقتی دوباره به حرکت افتادند ساناز گفت‪:‬‬

‫‪111‬‬
‫حاال ما که جفتموم خانمییم کسی هم که اینجا نیست‪ .‬تو اصالً دوستش ن داری؟ یع نی‬
‫االن؟‬
‫آخه‪ .‬چ ه می دونم؟ من داره پنج اه س الم می ش ه دیگ ه احس اس نمی ک نی واس ه این‬
‫حرفا دیره!؟‬
‫اوا! این حرف نزنا! اونوقت من به خودم می گیرم‪ .‬مگه پنجاه س اله دل ن داره‪ .‬بای د‬
‫از تنهایی بمیره؟‬
‫منظورم این نیست ک ه دل ن داره‪ ...‬منظ ورم این ک ه اول ویت ه ای دیگ ه داره‪ .‬االن‬
‫مریم هست‪ .‬کارم هست‪ .‬من که فرصت این حرف ها رو ندارم‪ .‬ت ازه خ اطراتی ک ه‬
‫با این آدم داشتم همین حاال هم عذابم می ده‪ .‬چه برسه ب ه اینک ه بخ وام دوب اره بهش‬
‫دل ببندم‪.‬‬
‫همان موقع مریم و نسرین به طرف آن ها آمدند و حرف هایشان نیمه کاره رها شد‪.‬‬
‫مریم‪ :‬شماها چقدر آروم می آیین؟ فکر کردم چیزی شده!‬
‫ناهید‪ :‬ساناز جون که کوهنورده من کم آوردم‪.‬‬
‫نسرین‪ :‬دیگه فکر نکنم خیلی مونده باشه‪ .‬درسته ساناز خانم؟‬
‫ساناز‪ :‬آره بابا تموم شد‪.‬‬
‫مریم‪ :‬ولی یخ زدم‪ .‬خیلی سرده؟‬
‫ساناز‪ :‬اینجا که حاال سرد نیست؟ باال نمی دونی چه خبره؟‬
‫مریم‪ :‬همون بهتر که نمی ریم‪ .‬دوست دارم برگردم خون ه‪ .‬کن ار ش ومینه‪ .‬آخ چق در‬
‫ت!‬ ‫ی می خواس‬ ‫دلم کرس‬
‫نسرین‪ :‬آی گفتی! االن یه کرسی گرم خیلی می چسبید!‬
‫ساناز‪ :‬می ریم باال یه املت می زنیم با فلفل زیاد گرم می شید!‬
‫مریم‪ :‬آخ‪.‬آخ‪...‬‬
‫چند لحظه هر چه ار نف ر س اکت بودن د‪ .‬اعض ای گ روه ک ه از قب ل یک دیگر را می‬
‫شناختند سراغ هم می رفتند و هم کالم می شدند‪ .‬ساناز وارد گفتگو با یک نفر دیگر‬
‫از اعضاء گروه شد و ناخودگاه چند قدمی فاصله گرفت‪.‬‬
‫مریم‪ :‬چی شده مامان چرا ساکتی؟‬
‫ناهید‪ :‬هیچی! چیزی نیست‪ .‬خسته شدم‪.‬‬
‫مریم‪ :‬حالت خوبه؟‬

‫‪112‬‬
‫ناهید‪ :‬آره خوبم‪.‬‬
‫نسرین‪ :‬خاله مطمئنی خوبی؟ اگه حالت خوب نیست برگردیم‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬نه بابا خوبم‪.‬‬
‫ناهید زیر چشمی دنبال فرهاد می گشت‪ .‬در رستوران های اطراف مسیر‪ ،‬باالی تپه‬
‫های مشرف به راه‪ ،‬روی پل ها‪ ،‬کنار رودخانه‪ .‬چشمانش مدام می چرخید و هر آن‬
‫متنظر بود او را ببین د‪ .‬یکب ار هم ب اهم ب ه دربن د آم ده بودن د‪ .‬اتفاق ا ً ی ک روز غ یر‬
‫تعطیل بود‪ .‬جایی روی یکی از تخت های وسط آب نشستند‪ .‬فره اد ویلنش را هم ب ا‬
‫خودش آورده بود‪ .‬شلوار جین طوسی با کاپشن چرم و همان ش الگردن آبی‪ .‬ص حنه‬
‫ای که سال ها بود از خاطرش رفته بود‪ .‬همیشه آدم چیزهایی را ب ه ذهن می س پارد‬
‫که بارها به یاد می آورد‪ .‬آن موقع آن صحنه را به یاد می آورد‪ .‬وقتی فرهاد شروع‬
‫به نواختن کرد توجه همه جلب شد‪ .‬خیلی ازد ختر پس رهای ج وان جم ع ش دند دور‬
‫آنها‪ .‬برخی هم از باالی رودخانه نگ اه می کردن د‪ .‬ص دای ویلن در فض ای آن س ال‬
‫های دربن د ط نین مخص وص و افس ونگرانه ای داش ت‪ " .‬اش ک من هوی دا ش د" "‬
‫غوغای ستارگان" " راز دل" ‪ .‬بخصوص راز دل را هم ه دوس ت داش تند‪ .‬خ ود را‬
‫به خاطر می آورد که س اکت نشس ته ب ودو ب ا گوش ه روس ری اش ک ه ایش را می‬
‫زدود! فرهاد نگاهش خیره به او بود! فقط ب ه او‪ .‬انگ ار ک ه هیچ کس دیگ ر را نمی‬
‫دید‪ .‬نه آنجا و نه هیچ وقت دیگ ر! هیچ کس ب رایش اهمیت نداش ت‪ .‬اینک ه بقی ه چ ه‬
‫فکری می کردند! چه قضاوتی می کردند! و خاصیت عشق همین است‪ .‬بعد ص حنه‬
‫دیگری دید‪ .‬صحنه کوتاه و بریده بریده ای ک ه او ب ا ی ک آش نای ق دیمی همص حبت‬
‫شد‪ .‬یکی از همکالسی های دانشکده! اتفاقا ً در ان زمان جزء پسرهای خوش قیافه و‬
‫جذاب دانشکده به حساب می آمد‪ .‬فرهاد آن موق ع چ یزی نگفت ولی از درون چن ان‬
‫دچار حسادت شد که حالش بد‪ .‬فشارش افتاد‪ .‬برایش آب قند ج ور ک رد و ب ه او داد!‬
‫صحنه هایی ک ه یکی پس از دیگ ری ظ اهر می ش د‪ .‬ص حنه ه ای م رده ای ک ه از‬
‫پستوهای تاریک و فراموش شده ذهن‪ ،‬زنده می شد و در مقابل چشمانش پدیدار می‬
‫گشت‪ .‬فرهاد دنبال همان نبود! دنبال زنده کردن خاطرات گذشته! ناهید فکر ک رد "‬
‫درسته! همین رو می خواد‪ .‬می خواد زمان رو به عقب برگردونه‪ .‬می خواد من رو‬
‫به عقب برگردونه‪ .‬با این کار می خواد احساساتی که در من مرده زن ده کن ه! ش اید‬

‫‪113‬‬
‫همه داره موفق می شه! نه بابا خل نشو‪ .‬چه احساساتی! اون دیوون ه اس ت ت و چ را‬
‫اسیر این بازی های اون شدی!"‬
‫صدایی ناگهان او را با خود برد‪ .‬صدایی که مدهوش می ک رد‪ .‬ص دای آرش ه ویلن‪.‬‬
‫هیچ چیز مانند صدای ویلن در آن صبح زمستانی در دربند دلنشین ت ر نمی توانس ت‬
‫باشد!‬
‫مریم آستین پالتوی مشکی رنگ ناهید را به س وی ص دا کش ید و گفت‪ " :‬مام ان بی ا‬
‫بریم اونجا‪ .‬ببین چه قشنگ می زنه!"‬
‫فرهاد با آن کاله پشمی و ش ال ابریش می ک ه روی ده ان و بی نی را پوش انده ب ود و‬
‫عینک آفتابی که روی چشم داشت محال بود توسط مریم شناسایی شود‪ .‬فرهاد روی‬
‫پل فلزی کوچکی ایستاده بود که از فراز " تنگه پی " می گذشت‪ .‬صدای ویلن هم ه‬
‫را مدهوش خود کرد‪ .‬همه معطوف هنرنمایی فرهاد شدند‪ .‬ناهی د می دانس ت ک ه از‬
‫پشت آن عینک او را نگاه می کرد‪ .‬خیره خیره نگاهش می کرد‪ .‬نگ اه ه ای التم اس‬
‫آلود و تمنا گر‪ .‬ساناز و دخترها و باقی اعضاء گروه که آن ح والی بودن د ایس تاده و‬
‫به نشانه شعف سر تکان می دادند‪ .‬ناهید صدای قلبش را می ش نید‪ .‬قل بی ک ه داش ت‬
‫مثل آن وقت ها بی قرار می شد‪ .‬مانند پرنده ای که سال ه ا در قفس زن دانی ب وده و‬
‫دوباره هوای پریدن به سرش می زند! در آن لحظات آنقدر که از خودش می ترسید‬
‫از فرهاد واهمه نداشت‪ .‬انگار می دانست حریف آن دیو خواب آلوده نبود! دیوی که‬
‫فقط با گذر زمان به خواب رفته بود‪ .‬گ ویی انگ ار ب ه خ واب رفت ه ب ود! هرگ ز ب ه‬
‫تمامی از وجودش رخت برنبسته بود‪ .‬آن دیو در النه قلب او خانه کرده ب ود! ج ایی‬
‫نرفته بود‪ .‬همانجا بود‪ .‬تمام آن سال ها‪ .‬فقط فراموش شده بود‪ .‬از یاد رفته ب ود‪ .‬دی و‬
‫عاشقی! دیو گناه! دیو وسوسه! دیو گن اه! دی و احساس ات مه ار نش دنی و رویاه ای‬
‫دست نیافتنی! می دانست تاب تحمل آن را نداشت! گذر زمان نه تنها او را ق وی ت ر‬
‫نکرده بود بلکه ضعیف ت ر هم ک رده ب ود! احس اس بی پن اهی و تنه ایی ح تی ق وی‬
‫ترین آدم ها را مانند سمباده ای می ساید و از بین می برد‪ .‬چیزی که عذابش می داد‬
‫همین احساس ناتوانی بود! پشت آن ظاهر سیمانی‪ ،‬یک روح ضعیف و آس یب پ ذیر‬
‫پنهان کرده بود! روحی شکننده و درمانده! در آستانه از هم گس یختن! ف رو ریختن!‬
‫و این همان لحظه ای بود که حریفش تمنایش می کرد! اینکه در هم شکند! اینک ه آن‬
‫من ضعیف و دستپاچه خود را نمایان سازد! م ِن نیازمن د! م ِن آزمن د! هم انی ک ه ب ه‬
‫ِ‬

‫‪114‬‬
‫محبت احتیاج داشت! به نوازش! یا بدتر از آن به ت رحم! فره اد در پی آن " ناهی د"‬
‫بود‪ .‬ناهید آن سال ها‪ .‬ناهید عاشق‪.‬‬
‫بی صدا اشک می ریخت‪ .‬در آن لحظات درست مثل این بود که تنها صدای جه ان‪،‬‬
‫صدای آن ویلن بود‪ .‬هیچ صدای دیگری نمی شنید‪ .‬هیچ کس دیگری آنجا نبود! حاال‬
‫تصاویر و صحنه های بیشتری می دید‪ .‬خود را می دید که زیر ب اران پ اییز چ تری‬
‫قرمز به دست داشت و در آن سوی تقاطع آن چتر را با او شریک شد! ی ا او را می‬
‫دید که روی نیمکت سنگنی در پارکی در کنارش بود! چه ها می گفتند را به خ اطر‬
‫نمی آورد ولی چه ها بر آن ه ا گذش ته ب ود را حس می ک رد‪ .‬آن ح ال و ه وا را ب ه‬
‫خاطر می آورد‪ .‬زبری موهایش را وقتی زیر انگش تانش می گ رفت! ب وی عط ری‬
‫که به تن می زد! بوی روغن نارگیلی ک ه ب ه س ر می مالی د! ح تی س اناز را در آن‬
‫روزها به خاطر می آورد! یک بار به اتفاق به دربند رفته بودند‪ .‬ولی شاید ساناز از‬
‫خاطر برده باشد‪ .‬همه را از خاطر برده بود‪ .‬هزاران بار به دربن د رفت ه ب ود و چ ه‬
‫لزومی داش ت آن روز را ب ه خ اطر داش ته باش د ولی او خ وب ب ه ی اد می آورد! و‬
‫هرچه بیشتر در افسون فرهاد قرار می گرفت بیشتر چیزها را می دید‪.‬‬
‫مامان داری گریه می کنی؟‬
‫ها؟ گریه‪ .‬نه‪.‬‬
‫خب بیا بریم‪ .‬نمی تونم اشکت رو ببینم‪.‬‬
‫نه بابا‪ .‬از زور سرماست‪ .‬اشکم دراومده!‬
‫ساناز پیش افتاد وگفت‪ :‬راه بیفتید داره ظهر می شه‪.‬‬
‫گروه به حرکت در آمد‪ .‬ناهید هم رو برگرداند و پشت سر بقیه راه افتاد‪ .‬در آخ رین‬
‫لحظه ناهید نگاهی چسبنده به او کرد‪ .‬به او که مجن ون وار س ازش را می ن واخت‪.‬‬
‫ناهید بیش از هر احساس دیگری دچار ترحم بود‪ .‬دلسوزی نسبت ب ه م ردی ک ه ب ه‬
‫اندازه یک عمر عاشقش مانده بود! و همزمان خجالت زده بود‪ .‬بابت هم ه فکره ای‬
‫کینه توزان ه ای ک ه در س ر پروران ده ب ود! تم اس گ رفتن ب ا پلیس! بی رحمان ه ب ه‬
‫قضاوت نشسته بود! حتی از آنک ه او را ن زد اطرافی انش حق یر ک رده ب ود احس اس‬
‫ندامت داشت‪ .‬حاال بقیه چه فکری در مورد او می کردند!؟ در مورد کسی که چن ان‬
‫صادقانه دوستش داشت و چنان عاش قانه و بی ری ا عش قش را ب روز می داد! اینک ه‬
‫دنبالش افتاده بود مضحک بود!؟ بچه گانه بود!؟ احمقان ه ب ود!؟ چ ه ک ار می ک رد؟‬

‫‪115‬‬
‫هر کس دیگر هم بود همان کار را می ک رد! راهی ب ه ج ز آن پیش پ ایش نگذاش ته‬
‫بود! خودخواهانه او را از خود رانده بود! مردی را که از پس ف راز و نش یب ه ای‬
‫پر تالطم زندگی نه تنها او را از یاد نبرده بود بلکه دیوانه وار از پی او گشته بود تا‬
‫عاقبت پیدایش کرده بود! و درست در لحظه ای که انتظار چیزی مثل آغوش ی گ رم‬
‫یا دستی نوازشگر را داشت‪ ،‬با یک دیوار سرد و بی روح مواجه ش د! ب ا ی ک ک وه‬
‫یخ! همان شب عاشقش را درهم شکست! او را کشته بود! غرورش را! احساس اتش‬
‫را نادیده گرفته بود! تمام آن احساسی را که چنان زالل و صادقانه در خ ود انباش ته‬
‫بود! همه را به هیچ گرفته بود! چه کار می کرد؟ آیا راهی جز ب اال آم دن از ک وه و‬
‫نواختن ویلن بر فراز رودخانه برای او گذاشته بود!؟‬
‫مامان چرا ساکت شدی؟‬
‫ها؟ نه‪ .‬چیزی نیست‪ .‬خسته ام‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬هنوزم فکر می کنی اون اینجاست؟‬
‫ناهید‪ :‬نه‪ .‬فکر کنم وسواسی شدم‪.‬‬
‫ساناز‪ :‬آره بابا‪ .‬خیلی دیگه جدی گرفتی‪.‬‬
‫مریم که یک قدم دور تر بود برگشت گفت‪ :‬مامان چی شده؟‬
‫ناهید‪ :‬هیچی‪.‬‬
‫هن وز ص دای ویلن می آم د‪ .‬ت رنم ح زن انگ یز و س وزناک س از در دل بی ک ران‬
‫کوهس تان می پیچی د و قلب عاش قان و خس ته دالن را می لرزان د‪ .‬نغم ه ه ای دل‬
‫انگیزی که در هر گوشه‪ ،‬پ رده از رازی می گش ود و ح الی را دگرگ ون می ک رد‪.‬‬
‫نغمه هایی که با طنازی یاد آوری می کرد عشق نه مرد می شناسد نه زن‪ ،‬نه جوان‬
‫می شناسد نه پیر‪ ،‬نه قوی می شناسد نه ضعیف! عشقی از آن دست که حافظ ه ا و‬
‫شاملوها را به کام خود کشاند و مول وی ه ا را زی ر و زب ر ک رد! عش قی چن ان ک ه‬
‫همگان آرزومندند‪.‬‬

‫در خانه نازنین احساس آرامش می کرد‪ .‬حضور بچه ها در کنارهم و راحتی که در‬
‫خانه خواهر داشت‪ ،‬قابل مقایسه با هیچ جا نب ود‪ .‬ص دای تلویزی ون‪ ،‬س ر و ص دای‬
‫بهم خوردن ظرف ها در ظرفشویی‪ ،‬ح رارت اج اق گ از‪ ،‬ب وی قرم ه س بزی ه ای‬

‫‪116‬‬
‫نازنین و بگ و و بخن دهای دختره ا و مس عود و ح رص خ وردن ه ای احم د آق ا از‬
‫سیاست؛ همه این ها نشان از جریان زندگی بود‪.‬‬
‫در آشپزخانه روی ص ندلی نشس ته ب ود‪ .‬آنق در در خان ه س ر و ص دا ب ود ک ه کس ی‬
‫متوجه گفتگوهای آن دو نشود‪ .‬نازنین قابلمه برنج را در ظرفشویی آبکش می کرد‪.‬‬
‫یه تعطیالت تو هفته بعد هست‪ ،‬بیا باهم بریم اصفهان‪.‬‬
‫دونفری؟‬
‫آره دیگه‪ .‬بچه ها که کار دارن‪ .‬بریم یه سری به مامان بابا بزنیم برگردیم‪ .‬موافقی؟‬
‫نمی دونم‪.‬‬
‫دیشب با مامان صحبت می کردم خیلی دلتنگ بود‪ .‬بخصوص دلتنگ ت و ب ود‪ .‬چ را‬
‫بهش زنگ نمی زنی؟‬
‫زنگ نزدم؟ اصالً یادم نمی یاد‪ .‬بذار همین االن بهش زنگ بزنم‪.‬‬
‫ناهید بالفاصله روی موبایل شماره منزل پدری را گرفت و چند دقیقه ای ب ا ه ر دو‬
‫گفتگو و احوالپرس کرد‪ .‬بعد نازنین گوشی را گرفت و گفت که شاید به دیدن آن ه ا‬
‫بروند‪ .‬ناهید گوشی را قطع کرد گفت‪:‬‬
‫خب چرا گفتی می آیم‪ .‬اونوقت اگه نتونیم بریم دلخور می شن!‬
‫چرا نریم‪ .‬مگه اینکه نتونی مرخص بگیری!‬
‫باشه‪ .‬حاال بذار ببینم چی می شه‪.‬‬
‫راستی با حاجی در مورد مسعود صحبت کردی!‬
‫حواسم هست‪ .‬منتظر یه فرصت مناسبم‪ .‬فردا حتما ً باهاش صحبت می کنم‪.‬‬
‫آره تو رو خدا‪ .‬بچه از بیکاری داره دق می کنه!‬
‫نگران نباش حتما ً صحبت می کنیم‪.‬‬
‫زیاد سرحال نیستی؟‬
‫ها؟ چرا‪ .‬خوبم‪ .‬دیروزاین کوه خسته م کرد‪ .‬هنوز خستگی تو تنمه!‬
‫خب مگه مجبوری خواهر! دیگه از ماها گذشته‪.‬‬
‫نه بابا‪ .‬خیلی خوش گذشت‪ .‬دیگه اینام نباشه که آدم دق می کنه‪.‬‬
‫واال خواهر من واحمد که دیگه هیچی بهمون مزه نمی ده‪ .‬نه مس افرت‪ ،‬ن ه گش ت و‬
‫گذار‪ .‬هرج اهم ک ه می ری ی ا ترافی ک اعص ابت رو خ ورد می کن ه ی ا ش لوغی و‬

‫‪117‬‬
‫تره!‬ ‫ش بیش‬ ‫ه آرامش‬ ‫ازدح ام م ردم‪ .‬هم ون آدم ت و خ ونش باش‬
‫احمد آقا خیلی سیگار می کشه ها‪...‬جلوشو بگیر!‬
‫چی بهش بگم خواهر من‪ .‬صبح تا شب جلو بی بی سی نشسته حرص می خوره!‬
‫احمد آقا هم جز اوناست که هن وز منتظ ر معج زه ان! " نج ات دهن د در گ ور خفت ه‬
‫است!"‬
‫واقعاً‪ .‬عادت کرده دیگه! دیگه از یه آدم هفتاد ساله چه انتظاری داری!؟‬
‫بنده خدا‪ .‬خب خدای نکرده مریض می شه! می دونی چقدر بده!‬
‫اون که به این حرف ها گ وش نمی ده‪ .‬االن بهش بگی می گ ه به تر! می گ ه از این‬
‫دنیا چه خیری دیدم که از مرگ بترسم!‬

‫در راه برگشت به خان ه م ریم س رش ب ه گوش ی موبای ل گ رم ب ود‪ .‬نم نم ب اران می‬
‫بارید‪ .‬ترافیک سنگین بود‪ .‬ترانه " تو ای پری کجایی" با صدای مالیم می خواند‪.‬‬
‫تو واقعا ً می خوای بری؟‬
‫مریم هدفن ها را از داخل گوش بیرون آورد گفت‪:‬‬
‫چیزی گفتی مامان؟‬
‫می گم تو واقعا ً می خوای بری؟‬
‫چی شد یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟‬
‫همینج وری! داش تم فک ر می ک ردم ت و هم ب ری دیگ ه من چی می ش م!؟ ی ه حس‬
‫سنگینیه! حتی نمی تونم تصورش رو بکنم!‬
‫الهی بگردم! مامان خوشگلم! غصه خوردی؟ هنو که نرفتم‪.‬‬
‫باالخره که می ری!‬
‫حاال کوتا برم! هنو زبانم مونده! مدرکم مونده! کارام مونده! اوه تازه باید درخواست‬
‫بدم کلی طول می کشه تا پذیرش بشه‪ .‬به این راحتی نیست که!‬
‫خب اگه اینجا بمونی چی؟‬
‫یعنی چی؟‬
‫یعنی اینکه اصالً چشم انداز زندگیت رو تو ایران ببینی! ازدواج کنی‪ .‬بچه دار شی‪.‬‬
‫چه می دونم کار پیدا کنی‪ .‬همین کارایی که بقیه می کنن‪.‬‬

‫‪118‬‬
‫وا‪ .‬نمی دونم چی می خوای بگی مامان! آخه یه جوریه‪ .‬نیست؟ خودت فکر کن‪ .‬آدم‬
‫غصه ش می گیره‪ .‬نمی گم خونه و زندگی ب ده ه ا ولی فک ر کن اینج ا همش دود و‬
‫همش ترافیک و دعوا و جنگ و اعصاب! شوهرم که آخه تو این پسرا رو ببین! اینا‬
‫آخه مرد زندگی ان‪ .‬چند تاجوون رو می شناسی که جربزه زندگی چرخوندن داش ته‬
‫باشن! هشتاد درصد شلوارشونم نمی تونن باال بکشن!‬
‫حاال اینجوری هم که نیست‪.‬‬
‫چرا نیست‪ .‬من دارم تو دانشگاه می بینم‪.‬‬
‫خب حاال بچه ان‪ .‬بزرگ می شن‪.‬‬
‫دیگه چقدر می خوان بزرگ شن‪ .‬اص الً مس ئله ب زرگ ش دن کالً زن دگی رو ب ازی‬
‫گرفتن‪ .‬تشکیل خانواده و این حرف ها رو نمی فهمن‪ .‬دنبال مسخره بازی ان‪ .‬آنتالی ا‬
‫برن‪ .‬گرجستان برن و چه می دونم تایلند و خوش باش ن و پ ارتی و ماش ین ب ازی و‬
‫کسی تو نخ زندگی نیست‪.‬‬
‫خب حاال مگه اونجا چه خبره؟‬
‫نمی گم خبریه! عوضش آرامش داری‪ .‬اینقدر همه بهت کار ن دارن‪ .‬اینج ا آدم همش‬
‫در معرض قضاوته‪ .‬بخصوص وقتی زن باشی‪.‬‬
‫خب اینا که هست ولی اینکه تنها راه حل مهاجرت باشه اینم خیلی منطقی نیست‪.‬‬
‫اینا رو ولش کن‪ .‬حرف دلت رو بگو‪.‬‬
‫حرف دلم اینه که نمی تونم تصور کن تو نباشی‪ .‬اص الً اینک ه ق رار باش ه ب دون ت و‬
‫زندگی کنم برام قاب ل تص ور هم نیس ت‪ .‬یع نی حرفش و می زنم ولی در عم ل وق تی‬
‫تصورش رو می کنم کالً ‪...‬‬
‫مامان! حاال چرا گریه می کنی؟ من که هنوز جایی نرفتم!‬
‫مریم دو دست را دور شانه های مادر انداخت و بغلش کرد‪.‬‬
‫خیلی حساس شدی مامان! یه فکری بکن‪ .‬می خوای بریم یه دک تر خ وب‪ .‬ج دی می‬
‫گما! همش داری گریه می کنی‪ .‬درست نیست اینقدر عذاب بکشی!‬
‫خودمم یه مدته دارم به این موضوع فکر می کنم‪.‬‬
‫آره‪ .‬باالخره یه مشاوره ای چیزی می گیری برات بهتر می شه‪ .‬نگاش کن! مثل ابر‬
‫بهار اشک می ریزه‪ .‬من که اینجا نشستم آخه! مادر قشنگم‪ .‬همش تقصیر این آهنگ‬

‫‪119‬‬
‫هاست‪ .‬بابا دست بردار از اینا‪...‬بیا برات آهنگ بذارم حالت عوض ش ه‪...‬آخ ه چی ه‬
‫اینا همش غصه همش غم ‪...‬‬
‫مریم س ی دی داخ ل ض بط ماش ین را خ ارج ک رد و س ی دی دیگ ری داخ ل ض بط‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫ببین اینا خوبه‪.‬‬
‫ناهید با گریه لبخند زد‪.‬‬

‫***‬
‫شب بعد از آنکه چراغ ها را خاموش کرد و به ات اقش رفت س اعت ه ا در ت اریکی‬
‫بیدار ماند‪ .‬با چشمان باز به ذرات معلق و س یال ت اریکی نگ اه می ک رد‪ .‬ت اریکی و‬
‫سکوتی که فقط نیمه های شب به دست می آمد‪ .‬فقط در آن س اعات ب ود ک ه زن دگی‬
‫دچار تعلیق می شد‪ .‬زمان در فاصله بین شب و روز معلق ب ود! تنه ا در این زم ان‬
‫بود که فرصت می یافت با خودش خل وت کن د‪ .‬آنج ا دیگ ر هیچ رودرواس ی وج ود‬
‫نداشت‪ .‬هیچ بهانه ای برای فریب خود ی ا دیگ ران نداش ت‪ .‬و تنه ا در چن ان زم انی‬
‫بود که جرئت می یافت با خود صادق باشد‪ .‬با خودش‪ ،‬احساساتش و افکاری که از‬
‫پس توهای مخفی ذهن پ اورچین پ اورچین ب یرون می خزی د و مانن د گ ل پیچ ک‬
‫گرداگرد او می پیچید! همه تنهایی ه ا‪ ،‬هم ه س رخوردگی ه ا‪ ،‬هم ه دلس ردی ه ا و‬
‫دلخوری ها‪ ،‬بی پناهی ها و درماندگی ها! همه آنچه ب ه تم امی خ ودش ب ود‪ .‬در آن‬
‫ساعات دیگر مادر هیچ کس نبود‪ .‬دختر یا خواهر کسی نبود‪ .‬م دیر ص ادرات کس ی‬
‫نبود! خودش بود‪ .‬یک انسان! یک زن! زنی ک ه در آس تانه پنج اه س الگی از کش تی‬
‫گرفتن و سرشاخ شدن دائمی با زن دگی خس ته ب ود! از دنب ال ک ردن اه داف ری ز و‬
‫درشت! حتی اهداف متعالی و مق دس هم در آن س اعات تنه ایی رن گ می ب اخت و‬
‫ناچیز و حقیر به نظر می آمد‪.‬‬
‫زندگی چه بود؟ هم ه آن روزه ا‪ ،‬م اه ه او س ال ه ایی ک ه پش ت س ر گذاش ته ب ود!‬
‫روزهایی که به حسرت گذشت‪ ،‬ش ب ه ایی ک ه ب ه درمان دگی و بی پن اهی! و س ال‬
‫هایی که به تمامی به بیهودگی سپری شد! و آنچ ه از پی تم ام این س ال ه ا در خ ود‬
‫اندوخته بود‪ ،‬خستگی بود! خیلی بیشتر از عمری که س پری ش ده ب ود‪ ،‬خس ته ب ود!‬
‫خستگی به قدمت تاریخ انسان! شاید اگر هزار سال می خوابید آن خستگی را ب ه در‬

‫‪120‬‬
‫می کرد! یا شاید هزاران سال! یا شاید بیشتر از آن تا همیشه! شاید اگر حق انتخ اب‬
‫داشت آرزو می کرد ناغافل به خوابی عمیق و بی روی ا ف رو ب رود! خ وابی اب دی!‬
‫خوابی که هرگز با خود کابوس بیداری ندارد! نه کابوس بیداری نه وحشت شبیخون‬
‫زنبورهای مهاجم! آری‪ .‬در آن لحظات تنها چیزی که احتیاج داشت یک خواب بود‪.‬‬
‫یک خواب طوالنی‪ .‬یک خواب راحت و کودکانه!‬

‫‪121‬‬
‫‪.6‬‬
‫ناهید پشت میزش نشسته بود که خبر دادند میردام اد ش ب قب ل ح الش ب د ش ده و در‬
‫بیمارستان بستری بود‪ .‬در ساعت مالقات به اتفاق سارا به بیمارس تان رفت‪ .‬همس ر‬
‫و بچه ها و نوه ها و برخی از بستگان میراداماد هم در بیمارستان بودند‪ .‬از دور آن‬
‫ها را می دید که در اتاق بیمار جمع بودند‪ .‬به اتف اق و ب ا گ ل و ش یرینی وارد ات اق‬
‫شدند‪ .‬میراداماد با رنگ پریده زیر سرم روی تخت نشسته بود‪ .‬سارا گفت‪:‬‬
‫حاج آقا خدا بال دور باشه‪ .‬چی شد یه دفعه؟ شما که ماشاال خوب بودید؟‬
‫میرداماد‪ :‬االنم خوبم‪ .‬چیزی نیست‪ .‬یه کم فشارم افتاده اینه ا دس ت از س رم ب ر نمی‬
‫دارم‪.‬‬
‫خ انم میردام اد گفت‪ :‬انش اهلل ک ه چ یزی نیس ت‪ .‬ولی خب ب االخره دیگ ه ماه ا س نی‬
‫ازمون گذشته‪ .‬نظر دکتر هم این بود که یه آزمایش کامل بگیریم‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬خب درست می گن‪ .‬اینجوری خیال همه راحت تره!‬
‫خانم میرداماد مثل آنکه تازه متوجه ناهی د ش ده باش د گفت‪ :‬ش ما همک ار س ارا خ انم‬
‫هستید؟‬
‫سارا‪ :‬ای وای ببخشید‪ .‬اصالً حواسم نبود‪ .‬تقصیر من شد‪ .‬باید معرفی می کردم‪ .‬بل ه‬
‫ناهید خانم چندماهی هست که همکار ما هستن‪.‬‬
‫میرداماد‪ :‬از فرانسوی ها خبری نشد؟‬
‫ناهید‪ :‬واال نه جواب تلفن می دن نه ایمیل‪ .‬نمی دونم دیگه باید چه کار کنم؟‬
‫میرداماد‪ :‬اینجوری نمی شه‪ .‬از اینجا خالص شم پا می شم می رم سراغش ون‪ .‬فق ط‬
‫یه نامه بزن به سفارتمون تو پاریس اطالع بده‪ .‬شرح ماوقع یادت نره‪.‬‬

‫‪122‬‬
‫ناهید‪ :‬چشم‪.‬‬
‫سارا‪ :‬ماشاال حاج آقا تو بیمارستان هم دست نمی کش ه‪ .‬می بین ه ح اج خ انم م ا چی‬
‫می کشیم؟!‬
‫لحن طنز آمیز سارا طوری بود که همه خندیدند‪.‬‬
‫در راه برگش ت س ارا پش ت فرم ان ب ود‪ .‬گفت‪ :‬دقت ک ردی ح اج خ انم ی ه ج وری‬
‫نگاهت می کردم!‬
‫ناهید‪ :‬خدا مرگم بده! این چه حرفیه؟‬
‫سارا‪ :‬راست می گم به خدا‪ .‬من اه ل این حرف ام؟ من ب ه چش مای آدم ا نگ اه کنم می‬
‫فهمم ماجرا چیه! باور کن بهش گفته‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬نه بابا مگه می شه همچین چ یزی!؟ هیچ م ردی این ک ار نمی کن ه! آخ ه چی‬
‫بگه؟ اصالً چرا باید بگه‪ .‬دست بردار سارا‪.‬‬
‫سارا‪ :‬حاال ببین کی بهت گفتم‪ .‬من با این خانواده بزرگ شدم‪ .‬حاج آقا رو اینج وری‬
‫نگاه نکن آدم سالمیه! نگاه نکن به تو دلباخته این یه عمر جز به چشم ه ای زنش ب ه‬
‫چشم هیچ زنی نگاه نکرده! االنم نمی دونم چی شد که افتاد تو دام ت و!؟ فک ر کن ی ه‬
‫عمر دم به تله نداده بود اونوقت تو هشتاد س الگی فیلش ی اد هندس تون ک رده! معل وم‬
‫نیست چه وردی زیر گوشش خوندی!؟‬
‫ناهید‪ :‬خیلی بی معرفتی!‬
‫سارا با خنده‪ :‬شوخی می کنم بخندیم‪ .‬جدی نگیر!‬
‫ناهی د‪ :‬ولی اون خ دایی ک ه اون باالس ت ش اهده من هیچ ک اری نک ردم‪ .‬اص الً من‬
‫همیشه نگاهم به حاج آقا به چشم دختر پدری بود‪ .‬هنوز هم همین ه‪ .‬ی ه لحظ ه ام نمی‬
‫تونم احساس کنم حالت دیگه ای باشه‪ .‬اصالً جدی هم نگرفتم‪ .‬یعنی فکر ک ردم ح اال‬
‫پیرمرد دچار یه مسائلی شده می گذره!‬
‫سارا‪ :‬پس تو حاج آقا رو نشناختی! این اگ ه هم ه احساس اتش سرس ری ب ود ک ه این‬
‫همه مال و مکنت نداشت دختر خوب! این ها بعض مائن! یا س راغ چ یزی نمی رن‬
‫یا جدی می رن‪ .‬االنم به تو گیر داده ول کن نیست حاال ببین کی بهت گفتم‪.‬‬
‫ناهید‪ :‬ای بابا‪ .‬باور کن هنوز هیچی نشده روم نمی شد تو چشم های زنش نگ اه کنم‪.‬‬
‫بابا من اگه اهل این مسائل بودم که هفده هج ده س ال مج رد نمی مون دم! من زن دگی‬
‫خودم رو دارم‪ .‬دخترم هست‪ .‬شعرهام هست‪ .‬جایی برای یه آدم دیگه ندارم‪.‬‬

‫‪123‬‬
‫سارا‪ :‬حاال اگه یه جوون خوشتیپ باکالس با شخصیت باشه بازم از این قپی ه ا می‬
‫آی!؟‬
‫ناهید‪ :‬می خوای باور کن می خوای نکن‪.‬‬
‫سارا‪ :‬باشه بابا ناراحت نشو‪ .‬مستقیم می ری خونه؟‬
‫ناهید‪ :‬آره‪.‬‬

‫در خانه تنها بود‪ .‬چراغ ه ا را روش ن ک رد‪ .‬پ رده ه ا را کش ید‪ .‬ک تری آب را روی‬
‫اجاق گذاشت‪ .‬یک برگ کاغذ برداشت و شروع ب ه نوش تن ک رد‪ .‬چن د بی تی نوش ت‬
‫خط نوشت خط زد نوشت خط زد‪ .‬بعد بلند شد رفت کنار پنجره‪ .‬یک کالغ تنها ت ک‬
‫یکی از شاخه های خشکیده درخت چنار کوچه نشسته ب ود و ب ه دوردس ت ه ا نگ اه‬
‫می ک رد‪ .‬برگش ت روی مب ل مقاب ل تلویزی ون خ اموش نشس ت‪ .‬پاه اش هن وز از‬
‫سرمای بیرون گزگز می کرد‪ .‬بعد یکدفعه مثل آنکه یاد چیزی افتاده باشد رفت کیف‬
‫دس تی اش را آورد و هم ه محت وای کی ف را روی عس لی کن ار مب ل ریخت‪ .‬هم ان‬
‫موقع کارت ویزیت روانشناسی را که فرهاد به او معرفی کرده ب ود‪ ،‬پی دا ک رد‪ .‬ب ه‬
‫آدرس روی کارت دقت کرد دید یک طرف دیگر شهر بود! بالفاصله از فکری ک ه‬
‫در سر داشت منصرف شد‪ .‬برای یک لحظه خود را مقابل او تجسم ک رد‪ .‬ب ا هج وم‬
‫سوال هایی که جواب هیچ کدام را نمی دانست! مشکل چه بود؟ نمی دانست‪ .‬نارحت‬
‫بود؟ بله‪ .‬چرا؟ نمی دانست‪ .‬از چیزی رنج می ب رد؟ خ یر‪ .‬وس واس فک ری داش ت؟‬
‫خیر‪ .‬تحت فشار بود؟ خیر‪ .‬پس چرا به این فکر افتاده بود ک ه ن زد ی ک روانش ناس‬
‫برود؟ چون احساس می کرد به اندازه کافی شاد نیست‪ .‬علیرغم آنکه در زندگی همه‬
‫چیز موافق میلش پیش می رفت ولی باز یک چیزی از درون آزارش می داد‪ .‬انگار‬
‫یک نفر در درونش زندگی می کرد ک ه مس ولیتش آزار دادن او ب ود! ی ک نف ر ک ه‬
‫م رتب زی ر گوش ش پچ پچ می ک رد‪ .‬ی ک نف ر م زاحم! ی ک نف ر ک ه انگ ار ب ا او‬
‫خصومت داشت و از رنج کشیدنش لذت می برد‪ .‬هربار که به بهانه ای می خندید یا‬
‫ب ه بهان ه ای تالش می ک رد آرام باش د‪ ،‬ب ه او نهیب می زد‪ .‬ح تی مس خره اش می‬
‫کرد‪ .‬با پوزخند نگاهش می کرد و به او یادآوری می کرد ک ه ح ق خوش حال ب ودن‬
‫نداشت! حق امیدوار بودن نداشت‪ .‬حق شادی نداشت‪ .‬انگ ار او محک وم ب ه پریش ان‬
‫خاطری و غصه خوری بود و ح ق نداش ت ش اد باش د‪ .‬مش کل او آن ص دا ب ود! آن‬

‫‪124‬‬
‫صدای مزاحم که معلوم نبود از کجای وجودش س ر ب ر می آورد و او را ب ه س خره‬
‫می گرفت‪ .‬شاید هم یک عادت بود‪ .‬یک جور خودآزاری! یک جور خ ود کم بی نی!‬
‫خود بد بینی شاید! عذاب می کشید چون گناهکار ب ود! ع ذاب می کش ید چ ون خ ط‬
‫قرمزها را زیر پا گذاشته بود‪ .‬حضور دوباره فرهاد انگار دوباره آن اژده ای خفت ه‬
‫را بی دار ک رده ب ود! او از درون تاری ک ت رین و مخفی ت رین دریچ ه ه ای ذهنش‬
‫سربر آورده و دوباره تجسم یافته بود‪ .‬هرگز انتظار نداشت دوباره او را ببیند! ی ک‬
‫موجود فراموش شده! یک آدم کنار گذاشته شده! کسی که احساس گناه کار ب ودن را‬
‫در او زنده کرده بود! می رفت پیش روانشناس چه می گفت؟ یا باید دروغ می گفت‬
‫یا آنکه خود را رسوا می کرد؟ جرئتش را نداشت‪ .‬ن ه‪ .‬ناهی د دوب اره خودک ارش را‬
‫برداشت و چند بیتی نوشت و از البالی صفحات خط خطی ش ده‪ ،‬چن د بی تی ب یرون‬
‫کش ید و پ اک ن ویس ک رد‪ .‬ص دای چ رخش کلی د در قف ل در او را از اعم اق درون‬
‫بیرون کشید و به دنی ای واقعی آورد‪ .‬دنی ای واقعی! دنی ای س رد و بی روح واقعی!‬
‫دنیای پر از خشونت و اشمئزاز! یاد آن نقل ق ول مع روف وودی آلن افت اد؛" من از‬
‫واقعیت متنف رم ولی واقعیت تنه ا ج ایی اس ت ک ه می ش ود ی ک اس تیک خوش مزه‬
‫خورد!" ‪.‬‬
‫چطوری مامی؟ خوبی؟‬
‫خوبی؟ خسته نباشی؟ دیر کردی؟‬
‫دیرکردم‪ .‬نه بابا‪ .‬همیشه یکشنبه ها کالسام همین موقع تموم می شه‪.‬‬
‫وای نمی دونی گشنمه! چیزی داریم‪.‬‬
‫نه‪ .‬ولی االن زنگ می زنم پیتزا بیارن‪.‬‬
‫آره خدا خیرت بده‪ .‬دارم می میرم‪.‬‬
‫ناهید از سرجایش بلند شد و به طرف گوشی تلفن رفت‪.‬‬
‫رفتی پیش حاج آقا؟‬
‫ها؟ آره‪.‬‬
‫خب چش بود؟‬
‫ظاهرا ًکه چیزی نبود ولی انگار فشارش افتاده‪.‬‬
‫پس چرا مرخص نمی کنن؟‬
‫منتظر بودن جواب آزمایشش رو بدن‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫تو رو دید خوشحال شد؟‬
‫یعنی چی؟ همه کس و کارش اونجا بودن‪ .‬من چه کاره ام؟‬
‫تو فرق داری مادر من!(با خنده)‬
‫ناهید اخم کرد‪ .‬تلفنی سفارش پیتزا داد و به طرف آشپزخانه رفت‪.‬‬
‫چایی می خوری؟‬
‫نه‪ .‬می خوام دوش بگیرم‪ .‬دارم می میرم‪ .‬یخ زدم‪..‬چقدر سرده‪.‬‬
‫آره‪ .‬خیلی سرد شده‪.‬‬
‫مریم به اتاقش رفت و از آنجا با صدای بلندتری حرف می زد‪.‬‬
‫اون استاده بود گفتم خیلی عوضیه!‬
‫خب؟‬
‫هیچی اخراجش کردن‪.‬‬
‫واقعاً؟‬
‫آره باال لو رفت‪ .‬مرتیکه خودش زن و بچه داره اون وقت از دخ ترای ب دبخت ب ابت‬
‫نمره سوء استفاده می کرد‪.‬‬
‫ربطی به زن و بچه نداره که هر کس این کار رو بکنه باید باهاش برخورد بشه‪.‬‬
‫آره مچشو گرفتن‪.‬‬
‫گفتم که باید خودتون با سند و مدرک برید شکایت کنید‪ .‬حاال درسته ه ر کی هرکی ه‬
‫ولی باالخره اگه کسی خطا کنه دستش باالخره رو می شه‪.‬‬
‫آره همه کی ف ک ردن‪ .‬خیلی وقت ب ود این ک ار را رو می ک رد ولی جانم از آب می‬
‫کشید کسی شک نمی کرد‪.‬‬
‫ماه همیشه پشت ابر نمی مونه‪.‬‬
‫واقعاً‪.‬‬
‫مریم با لباس خانه و حوله به دست از اتاق آمد بیرون‪.‬‬
‫سفارش دادی؟‬
‫آره‪ .‬نگران نباش‪.‬‬
‫نگاه کن دستام داره می لرزه از گرسنگی‪.‬‬
‫خب یه پاره نون بخور ‪ .‬فشارت می افته!‬
‫نه اینجوری بهتره‪ .‬نمی خوام خرابش کنم‪.‬‬

‫‪126‬‬
‫ای شکمو!‬
‫حضور مریم حالش را بهتر کرد‪ .‬همین که دوباره تنها شد این را حس کرد‪ .‬همه آن‬
‫حجم س نگین و ن امرئی ک ه روحش را می فش رد از بین رفت ه ب ود‪ .‬س بک ت ر ب ود‪.‬‬
‫صدای مزاحم درونش رفته بود! هیچ صدایی نبود‪ .‬چقدر برای تنهایی ض عیف ش ده‬
‫بود! همین که تنها می شد شبیه کودکی می شد که در خیابان رها شده! ه ر ص دایی‬
‫او را می ترساند‪ .‬هر س ایه ای او را ب ه وحش ت می ان داخت! و ه ر نگ اهی تهدی د‬
‫کننده بود! او دیگر آن آدم گذشته نبود‪ .‬ح تی آدم چندس ال قب ل هم نب ود‪ .‬آنچ ه را ک ه‬
‫تحت عنوان استقالل حفظ کرده بود‪ ،‬خود فریبی ساده انگارانه ای بیش نب ود! دیگ ر‬
‫شهامت تنها ماندن را نداشت! شهامت مستقل بودن! مستقل ماندن! او بیش تر از ه ر‬
‫کس دیگری در جهان وابسته بود! همه آن سال های تنهایی او را قوی نکرده ب ود!‬
‫بلکه برعکس هر روز ضعیف و ضعیف تر کرده ب ود! ض عیف و متکی! ب ه م ریم‬
‫وابسته بود! به سارا وابسته بود! به نازنین وابسته بود! به میردام اد وابس ته ب ود! و‬
‫مهم نبود که این فهرست چقدر می توانست بلند باش د! مهم این ب ود ک ه او دیگ ر آدم‬
‫چند سال قبل نبود! آدمی که می توانست روی پای خود بایس تد و ب ا زن دگی مب ارزه‬
‫کند! آن روحیه مبارزه طلبی را دیگر نداشت‪ .‬با همه چیز از در صلح در آمده ب ود‪.‬‬
‫با زندگی‪ .‬سرنوشت‪ .‬خدا‪ .‬روح‪ .‬بهشت‪ .‬جهنم‪ .‬دیگر ش هامت عن اد ورزدین ب ا هیچ‬
‫چیز و هیچ کس را نداشت‪ .‬سال ها مقاومت فرسایش ی در براب ر زخم ه ای زن دگی‬
‫جانش را فرسوده بود‪ .‬ساییده بود‪ .‬دیگر ط اقت درگ یر ش دن ب ا زن دگی را نداش ت‪.‬‬
‫دیگر طاقت فاجعه را نداشت‪ .‬ح وادث زن دگی! هم ه آن اتفاق اتی ک ه غ یر منتظ ره‬
‫مانن د پت ک ب ر س ر آدم ف رود می آی د! آن جس ارت و ط اقت گذش ته را نداش ت‪ .‬ن ه‬
‫جسارت رویارویی با مسائل و نامالیمات تازه و نه طاقت ت اب آوردن در براب ر آن‬
‫ه ا‪ .‬آرزو می ک رد ب اقی عم ر را بی هیچ اتف اقی طی کن د‪ .‬بی آنک ه هیچ چ یز‬
‫غ یرمنتظره ای اتف اق بیفت د! ی ک زن دگی آرام‪ ،‬یکن واخت‪ ،‬بی دردس ر‪ ،‬بی س ر و‬
‫صدا! این تمام آن چیزی ب ود ک ه از ب اقی عم رش انتظ ار داش ت و تمن ا می ک رد‪.‬‬
‫روزها فقط تکرار یکدیگرن د‪ .‬ق رار نیس ت هیچ اتف اق ت ازه ای بیفت د و نبای د بیفت د!‬
‫همین که حادثه ای پیش نیای د و فاجع ه ای ب ه ب ار نده د‪ ،‬خ وب اس ت! انتظ ار هیچ‬
‫معجزه ای نیست! انتظار هیچ نجات دهن ده ای نیس ت! انتظ ار هیچ پیش امد ش گفت‬
‫انگیزی نیست! درست مثل پرنده ای که دیگر به ارتفاع پرواز نمی اندیشد همین ک ه‬

‫‪127‬‬
‫توان پروازش هست‪ ،‬خرسند است‪ .‬سالم ای روزهای تکراری باقی مانده! ای شب‬
‫های آرام بی دغدغه! ای سال های سقوط! س الم ای آغ از پای ان راه زن دگی! س الم‬
‫پنجاه سالگی!‬

‫‪.7‬‬
‫آدم گاهی بخشی از زندگی اش را فراموش می کند‪ .‬انگار برای ره ایی از رنج! ی ا‬
‫شاید هم یک جور ساز و کار دفاعی و خودکار ذهن است‪ .‬قس مت ه ای آزار دهن ده‬
‫را پاک می کند تا ادامه زندگی آسان تر باشد‪ .‬هرچقدر سن آدم بیش تر می ش ود‪ ،‬این‬
‫جاهای خالی را بیشتر احساس می کند‪ .‬دیگر خیال نمی کند عم رش ب ه زنج یر بهم‬
‫پیوسته بوده بلکه درست برعکس یک سلس له اتفاق اتی ب وده ک ه در فواص ل زم انی‬
‫مختلف پیش آمده! مثل فیلم هایی که سانس ور می ش ود‪ .‬وق تی ب ه آخ رش می رس ی‬
‫انگار هیچ نبوده! یک مشت رویا‪ .‬خواب و خیال‪ .‬تصاویر گنگ و مبهم‪ .‬و هم ه اش‬
‫به اندازه یک چشم به هم زدن!‬
‫ناهید در آستانه غروب تنها در اتاقش نشسته بود و زندگی را که رفته ب ود ورق می‬
‫زد‪ .‬ظهور ناگهانی فرهاد او را به گذشته ها پرتاب کرده بود! گذشته هایی که م دت‬
‫ها بود فراموش کرده بود‪ .‬مدت ها بود به آن فکر نمی ک رد‪ .‬ب ه آن اهمیت نمی داد‪.‬‬

‫‪128‬‬
‫اما دیگر نمی توانست آن را جدی نگیرد‪ .‬گذشته زنده شده بود و مقابلش قرار گرفته‬
‫بود‪ .‬با آن مواجه می شد‪ .‬از کجا معلوم همان موقع زیر پنج ره خان ه در ح ال ت ردد‬
‫نبود! یا در اندیشه راهی که دل او را باز به دست بی اورد! دیگ ر دوس تش نداش ت؟‬
‫چطور می شود یک نفر را که زم انی عاش قانه دوس ت می داش ته‪ ،‬دیگ ر نخواه د!‬
‫آنهم کسی که حتی با گرفتن دستش آرام می گرفت! دست هایی که همیشه گرم ب ود!‬
‫برعکس دست های خودش که همیشه یخ بود‪.‬‬
‫از اینجا می ری؟‬
‫آره باید اسباب کشی کنیم‪.‬‬
‫خب چرا ؟‬
‫چرا نداره‪ .‬می خواهیم محله مان را عوض کنیم‪.‬‬
‫کجا می رید؟‬
‫می ریم گیشا‪.‬‬
‫من چه کار کنم؟‬
‫تو هیچ چی‪ .‬زندگی می کنی‪ .‬مثل قبل‪.‬‬
‫ولی من دیگه مثل قبل نمی تونم زندگی کنم‪.‬‬
‫بعد گریه کرد و رفت‪ .‬دفعه بعد که آمد پشت پرده ق ایم ش ده ب ود ب ه حی اط نگ اه می‬
‫کرد‪ .‬ناهید با مادر فرهاد گرم صحبت بود‪ .‬حرف هایی ک ه احتم االً او نمی ش نید ی ا‬
‫اینکه اهمیت نمی داد‪ .‬یک چیزی در درونش اتفاق افتاده ب ود‪ .‬ی ک چ یزی ک ه هیچ‬
‫کس درک نمی کرد‪ .‬یک احساس وابستگی! احساس تعلق! چیزی شبیه آرام گرفتن‪.‬‬
‫احساسی که برای خودش هم قابل درک نبود‪.‬‬
‫تو به من دروغ گفتی؟‬
‫من دروغ گفتم؟ برای چی باید دروغ بگم؟‬
‫تو قرار بود اونو بهم بدی ولی ندادی؟‬
‫یادش نمی آمد‪ .‬چه چیز را قرار بود به او بدهد؟ ی ک ن وار کاس ت؟ ی ک فیلم؟ ی ک‬
‫کت اب؟ چ را ی ادش نمی آم د‪ .‬آن موق ع ه ا فره اد کت اب نمی خوان د‪ .‬درس و مش ق‬
‫مدرسه را هم به زحمت می خواند‪ .‬البد یک نوار کاست ب ود‪ .‬مث ل اغلب بچ ه ه ای‬
‫دهه شصت عاشق نوارهای کاست شیشه ای بود‪ .‬یک ضبط دو کاس ته جدی د خری ده‬
‫بودند! همان بود‪ .‬نوار بود‪ .‬نوار چی؟ شاید " ابی" یا ش اید هم " فره اد" ‪ .‬ش اید هم‬

‫‪129‬‬
‫فریدون ناهیدی‪ " .‬تن تو ظهر تابستونو به ی ادم می آره‪ . "...‬چق در این تران ه را آن‬
‫موقع ها گوش می داد‪.‬‬
‫ماجرا را به برادر بزرگترش گفت‪ .‬اینکه با او ب د اخالقی ک رده ب ود و ب ه او تهمت‬
‫دروغ گویی زده بود‪ .‬دفعه بعد که ناهید را دید رویش را برگرداند‪ .‬تا ی ک م دت ب ا‬
‫او حرف نمی زد‪ .‬البد بابت آن بداخالقی تنبیه شده بود‪.‬‬
‫روز اسباب کشی فرهاد هم در کوچه بود‪ .‬همراه باقی بچه ها گل کوچیک بازی می‬
‫کرد‪ .‬حواسش ولی به آن کامیون بود‪ .‬هرب ار ک ه از پنج ره نگ اه می ک رد او را می‬
‫دید که بازی را رها می کرد و ک امیون مخص وص حم ل ب ار را نگ اه می ک رد ک ه‬
‫آهسته آهسته پر می شد‪ .‬وقتی کامیون راه افتاد او گریه می کرد‪ .‬با آنکه هن وز قه ر‬
‫بود ولی گریه می کرد‪ .‬کی می دانست شاید به خانه رفت و باز " تن ت و" را گ وش‬
‫داد و گریه کرد‪.‬‬
‫چقدر دوباره یکدیگر را دیده بودند؟ هرگز به ی اد نمی آورد‪ .‬حتم ا ً او را دی ده ب ود‪.‬‬
‫در جریان دی د و بازدی دها‪ .‬از کی دوب اره ب ا او آش تی ک رد؟ این را هم ب ه ی اد نمی‬
‫آورد‪ .‬یادش افتاد صورت او را بین دست ها گرفت ه ب ود و موه اش را بوس یده ب ود‪.‬‬
‫همان موقع که پشت پ رده ق ایم ش ده ب ود و کوچ ه را نگ اه می ک رد‪ .‬این تک ه را گم‬
‫کرده بود! همه چیز در فرهاد زودتر اتفاق افتاد‪.‬‬
‫چند سالی او را گم ک رد‪ .‬او را ب ه ی اد نمی آورد‪ .‬کج ا ب ود؟ چ ه ک ار می ک رد؟ آی ا‬
‫یکدیگر را دیده بودند؟ بازهم به یاد نمی آورد‪ .‬باید بیشتر به خودش فش ار می آورد‪.‬‬
‫باید بیشتر فکر می کرد‪ .‬بیشتر تمرکز می کرد‪ .‬مادام که نمی توانست گذش ته را ب ه‬
‫خاطر بیاورد نمی توانست موقعیت تازه اش درک کند! باید می فهمید فره اد کج ای‬
‫زندگیش بود! ایا می توانست دوباره به او تکی ه کن د؟ می توانس ت دوب اره دوس تش‬
‫داشته باشد؟ می توانست مثل آن وقت ها از گرمای دست هایش دست ه ای خ ود را‬
‫گرم کند؟‬
‫یک جمع شلوغ بود‪ .‬خیلی ها بودند‪ .‬بزرگ و کوچیک‪ .‬خانه پ ر از جمعیت ب ود‪ .‬از‬
‫آن مهمانی های خانوادگی که چند فامیل دورهم جمع می شدند و قدیم ها بیشتر رس م‬
‫بود‪ .‬بقیه را به ی اد نمی آورد ی ا دس ت کم عالق ه ای هم نداش ت ک ه ب ه ی اد بی اورد‪.‬‬
‫فرهاد درست مقابل او نشسته بود‪ .‬چه کار می کرد؟ شاید درس می خواند‪ .‬پشت لب‬
‫هاش سبز شده بود و حالتی که موهاش را روی پیشانی افشان می کرد‪ ،‬یادآور بلوغ‬

‫‪130‬‬
‫بود‪ .‬در آستانه جوانی! نگاهش کرد‪ .‬نه یک نگاه معمولی‪ .‬یک نگ اه خ یره! نگ اهی‬
‫که از سر دلبری نبود بلکه از سر ش یفتگی ب ود‪ .‬چه ره اش را دوس ت داش ت‪ .‬ی ک‬
‫کشش عجیب و ناخودگاه!‬
‫چی شده؟‬
‫هیچ چی؟‬
‫پس چرا اینجوری نگاه می کنی؟‬
‫همینجوری؟‬
‫ولی " همینجوری" نبود‪ .‬هیچ وقت " همینجوری" ب ه کس ی نگ اه ک رده ب ود! چش م‬
‫های فرهاد او را به خود مجذوب می کرد‪ .‬شاید هم برعکس تنهایی عمیق او بود که‬
‫فرهاد را به خود فرا می خواند! شاید در آن زم ان پس ر بیچ اره ب ه تنه ا چ یزی ک ه‬
‫فکر نمی کرد‪ ،‬آن نگاه ها بود‪ .‬آن نگاه های التماس آلود! ترحم برانگیز! نگاه ه ایی‬
‫که تشنه محبت بود! تشنه عش ق! عش قی ک ه هرگ ز در زن دگی تجرب ه نک رده ب ود‪.‬‬
‫عشقی که به آن نیاز داشت! راستی چرا آنقدر به عشق نیاز داشت؟ چقدر آدم ه ا آن‬
‫موقع ها عاشق می شدند؟ پس چرا جوان های امروزی دیگر عاشق نمی شوند! ه ر‬
‫کس را می خواهند دس تش را می گیرن د می برن د پ ارک‪ ،‬ک افی ش اپ‪ ،‬رس توران‪.‬‬
‫هرجا‪ .‬باهم خوش می گذرانند‪ .‬تفریح می کنن د‪ .‬قه ر می کنن د‪ .‬آش تی می کنن د‪ .‬ولی‬
‫عاشق نمی شوند! اصالً به این مقوالت فکر هم نمی کنند‪ .‬حق با این هاس ت ی ا ح ق‬
‫با او و هم نسالن او! چه چیزی کم داشتند که آنطور دیوانه وار عاشق می شدند! آن‬
‫احساس ات عجیب و غ ریب از کج ا می آم د؟ در کج ا ریش ه داش ت؟ آن هم ه حس‬
‫تنهایی و بی پناهی از کجا می آمد؟‬
‫آن نگاه ها اث ر ک رده ب ود؟ ک اش اث ر می ک رد‪ .‬آن موق ع فق ط ب ا نگ اه ب ود ک ه می‬
‫توانست با او حرف بزند‪ .‬و اگر آن قدر بزرگ شده بود که معنی نگاه ه ا را بفهم د‪،‬‬
‫حتما ً فهمیده بود‪.‬‬
‫سر صبح او را دید ک ه خم ش ده ب ود و کت اب می خوان د‪ .‬در آش پزخانه‪ .‬بقی ه هن وز‬
‫خواب بودند‪ .‬روی کتاب خم شده بود‪ .‬از پشت سر به او نزدیک شد و با دو انگش ت‬
‫پشت گردنش را نشگان گرفت‪ .‬فرهاد سر بلند کرد و او را دید‪ .‬لبخند زد‪.‬‬
‫این اتفاق چقدر بعد از آن ماجرای اسباب کشی و قهر بود!؟ به یاد نمی آورد‪.‬‬

‫‪131‬‬
‫بعد این ها گذش ت‪ .‬دیگ ر هیچ تص ویری از ذهن از فره اد نداش ت‪ .‬او را فرام وش‬
‫کرده بود؟ بازهم او را دیده بود؟ آیا حرف غیرعادی ب اهم زده بودن د؟ هیچ چ یز ب ه‬
‫یاد نمی آورد‪.‬‬
‫همه چیز متوقف شد تا آن سه روز‪ .‬آن س ه روز روی ایی! س ه روز رمانتی ک! س ه‬
‫روزی که مثل وصله ناجور به زندگی اش چسبیده بود! انگار اصالً جز زندگی اش‬
‫نبود‪ .‬یک رویای واقعی بود‪ .‬یک خواب بود‪ .‬اصالً مگ ر می ش ود در واقعیت هم ه‬
‫چیز آنقدر رمانتیک و عاشقانه شود‪ .‬همه چیز‪ .‬کوهستان‪ .‬رودخانه‪ .‬باغ‪ .‬خان ه ب اغ‪.‬‬
‫اتاقی که پنجره ای رو به رودخانه داشت‪ .‬حال و هوای آخ ر ش هریور‪ .‬عالء ال دین‪.‬‬
‫بخار کتری‪ .‬آفتاب دلچسب! سرو صدای پرنده ها‪.‬‬
‫همه چیز با همان چند ضربه ای شروع شد که به پنجره زد‪ .‬فرهاد از پنجره رد می‬
‫شد تا به طرف باغ برود‪ .‬بعد برگشت به باال نگاه کرد او را دی د‪ .‬راهش را ع وض‬
‫کرد و به طرف او برگشت‪ .‬خیلی بزرگ تر شده بود‪ .‬یک جوان هفده ساله ی ا ش اید‬
‫هجده ساله‪.‬‬
‫همین که به هم رسیدند دستش را گرفت‪ .‬دستش را گرفت و برای مدت طوالنی نگه‬
‫داشت‪ .‬و همزمان به چشم هایش خیره ماند‪ .‬چقدر طول کشید؟ بعدش چی ش د؟ کج ا‬
‫رفتند؟ به یاد نمی آورد‪ .‬بعد از آن یک دفع ه زم ان متوق ف ش د‪ .‬س اعت ه ا از ک ار‬
‫افتاد‪ .‬آدم ها منجمد شدند‪ .‬از میان رفتند‪ .‬ناپدید ش دند‪ .‬هیچ کس نب ود‪ .‬فق ط خودش ان‬
‫بودند‪ .‬سه روز و س ه ش ب ب یرون از زم ان ب ا او ب ود! ب اهم بودن د‪ .‬در کن ارهم‪ .‬و‬
‫عاشقانه ترین لحظات زندگی را در کنار او تجربه کرد! عاشقانه ترین تران ه ه ا را‬
‫باهم گوش دادند! عاشقانه ترین حرف ها را باهم گفتند! عاشقانه ت رین تص ویرها را‬
‫باهم دیدند! یک زندگی عاشقانه! یک اتف اق ن اممکن‪ .‬ح تی هم ان موق ع هم ب اورش‬
‫نمی شد! آن روزها را باور نمی کرد‪ .‬نمی توانست باور کن د آن روزه ا در واقعیت‬
‫اتفاق افتاده باشد! گاهی سرنوشت به طرز باورنکردنی با آدم مهربان می شود! ام ا‬
‫آن بهشت فقط سه روز دوام داشت‪ .‬یک افسانه کوتاه! ی ک ب رش کوت اه! وقت وداع‬
‫خیلی زود فرا رسید‪ .‬خیلی زودتر از آنکه انتظارش را داشته باشد‪ .‬و آنقدر تلخ ب ود‬
‫که شیرینی وصال را به کل نابود کرد‪.‬‬
‫مریم پشت در بود‪ .‬در می زد‪.‬‬
‫بیاتو‪.‬‬

‫‪132‬‬
‫خوبی؟ بیداری؟‬
‫آره‪.‬‬
‫این چیه گوش می دی مال عهد بوق" تن تو ‪. "...‬‬
‫ناهید گوشی موبایل را برداشت و ترانه را نگه داشت‪.‬‬
‫باز چی شده؟‬
‫هیچی‪ .‬چی باید بشه‪.‬‬
‫من تو رو می شناسم مادر‪ .‬یه چیزی هست‪.‬‬
‫باور کن چیزی نیست‪ .‬همینجوری گذشته رو مرور می کردم‪.‬‬
‫مثل همیشه‪.‬‬
‫ناهید لبخند زد‪.‬‬
‫تو چرا نخوابیدی؟‬
‫درس دارم‪ .‬ولی دیگه کم آوردم‪ .‬می خواستم بخوابم دیدم یه نور باریکی از زی ر در‬
‫اتاق می یاد‪ !.‬اومدم جاسوسی!‬
‫راستی از اون آقاهه دیگه خبری نشد؟‬
‫نه‪ .‬یه مدتی که نمی بینمش‪.‬‬
‫ماجرای آن روز صبح در دربند را مخفی نگه داشت‪.‬‬
‫فکر کنم رفت دنبال زندگیش‪ .‬ولی خیلی سریش بود‪ .‬فکر کن اومده ب ود ت ا دانش گاه‬
‫منو پیدا کرده بود‪ .‬فکر نمی کردم به این راحتی ها بی خیال شه!‬
‫بعض ی ه ا نمی ت ونن گذش ته رو فرام وش کنن‪ .‬انگ ار گ ذر زم ان ت اثیری در‬
‫احساساتشون نداره‪.‬‬
‫ولی تو اونو فراموش کرده بودی‪ .‬درسته؟‬
‫من‪...‬من یادم رفته بود‪ .‬یعنی بدون اینکه بخ وام ی ادم رفت ه ب ود‪ .‬ن ه فق ط اون‪ .‬خیلی‬
‫چیزهای دیگه‪ .‬هرچیزی که مربوط به گذشته بود‪ .‬اینقدر گذران زندگی ب رام س خت‬
‫شده بود که تمام فکرم فقط این بود که از پس خرج و مخارج زندگی و چیزای دیگه‬
‫بربیام‪ .‬تقریبا ً همه احساسات رمانتیکم از بین رفت‪ .‬یعنی فرصت این رو نداش تم ک ه‬
‫بخوام احساساتی بشم‪.‬‬

‫‪133‬‬
‫مامان می دونستی تو تنها مامانی هستی که با من در مورد اینجور چیزها حرف می‬
‫زنی؟ هیچ کدوم از دوستام رابطه این م دلی ب ا مام انش ن داره‪ ...‬البت ه چ را مهن ازم‬
‫اینجوریه‪...‬مهناز و دیدی؟ اون هم همش با مامانش حرف های خصوصی می زنن‪.‬‬
‫خب من به غیر از تو کسی رو ندارم‪ .‬با تو حرف ن زنم ب ا کی ح رف ب زنم‪ .‬دق می‬
‫کنم که!‬
‫مریم دست ناهید را گرفت‪.‬‬
‫بازم که دستات یخ کرده!‬
‫آره‪.‬‬
‫مامان یه چیزی می خوام بگم‪ .‬ببین من که االن معلوم نیست چ ه اتف اقی ب رام بیفت ه‪.‬‬
‫یعنی اینکه احتمال خیلی زیاد از ایران می رم‪ .‬درسته؟‬
‫خب!‬
‫ببین چه جوری بگم می خوام بگم یه موقع پاسوز من نشی؟ ببین درسته من خیلی به‬
‫تو وابسته ام ولی از طرفی دوست ندارم تو بخاطر من تنها بمونی‪.‬‬
‫اَه‪ .‬بس کن‪ .‬این حرف ها چیه‪ .‬خل شدی؟ من وقتی با توام اصالً احساس تنهایی نمی‬
‫کنم‪ .‬اصال ًوقت ندارم که تنها باشم‪ .‬یا سر کار م یا خونه کن ار ت و ‪ .‬دوس ت و فامی ل‬
‫هم که کم نداریم خدا رو شکر‪ .‬چه تنهایی!‬
‫خب این ها که جای یه یار رو نمی گیره!‬
‫من دیگه سن و سالم از یار و این حرف ها گذشته مادر! ت و الزم نیس ت نگ ران من‬
‫باشی‪ .‬من دیگه به این سن رسیدم اینقدری یاد گرفتم که از پس خودم بر بیام‪ .‬تو فقط‬
‫رو کارهای خودت تمرکز کن!‬
‫واقعا ً اینجوری فکر می کنی؟‬
‫آره‪ .‬دروغم چیه؟‬
‫پس چرا ناراحتی؟‬
‫نارحتم؟‬
‫آره‪ .‬یه جوری هستی‪ .‬نمی دونم چطوری بگم! انگار ی ه چ یزی داره آزارت می ده‪.‬‬
‫بخصوص از وقتی این آقاهه پیداش شده بیشتر تو فکر می ری!‬
‫واقعاً؟‬
‫آره‪ .‬یه جوریایی انگار نگرانی‪ .‬فکرت همش مشغوله‪ .‬کم حرف تر شدی‪ .‬نشدی؟‬

‫‪134‬‬
‫نمی دونم‪ .‬خب یه خورد ذهنم رو که مشغول کرده‪ .‬نمی تونم انکار کنم‪.‬‬
‫مگه نمی گی رفته پی کارش؟ خب دیگه بی خیال دیگه‪ .‬فراموشش کن‪ .‬اینقدر ب ابت‬
‫هر چیز ذهنت رو مشغول نکن!‬
‫کار دنیا برعکس شده! تو منو نصیحت می کنی!؟‬
‫خب تو خیلی احساس اتی هس تی؟ آدم همش نگ ران توئ ه! مثالً من اص الً احساس اتی‬
‫نیستم‪ .‬درسته؟ مثل مردها می مونم‪ .‬واسه همینم خیالت از بابت من راحته؟ نیست؟‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫تو زیاد همه چی رو جدی می گیری! خیلی ب ه خ ودت س خت می گ یری‪ .‬من همش‬
‫می گم نکن یه اتفاقی برات بیفته! خودت فکر کن!‬
‫یعنی من اینقدر ضعیف به نظر می رسم؟‬
‫خب ضعیف هستی دیگه مامان؟ نیستی؟‬
‫چی بگم‪.‬‬
‫هم ه می گن‪ .‬همین س ارا‪ .‬همش می گ ه خال ه خیلی مهرب ون و احساس اتیه! می گ ه‬
‫مامانت مثل عاشق هاست!‬
‫واقعا! دختره پدرسوخته‪ .‬بذار ببینمش‪.‬‬
‫نه حاال نمی خواد بهش بگی‪ .‬ولی منظورم اینه که یه کم بی خیال تر باش‪ .‬لطفاً‪.‬‬
‫باشه‪ .‬سعی می کنم‪.‬‬
‫االنم دیگه بگیر بخواب‪ .‬صبح باید بری سر کار‪ .‬راستی حاجی خوب شد؟‬
‫حاجی؟ نمی دونم‪ .‬تا دیروز که از بیمارستان مرخص نشده بود‪.‬‬
‫معلوم شد چه مشکلی داره؟‬
‫سارا می گفت انگار کبدش ناراحته‪ .‬ولی فکر نکنم چیز مهمی باشه‪.‬‬
‫حاال ایشاال که بهتر بشه‪.‬‬
‫***‬
‫به پیشنهاد سارا برای ناهار از شرکت خارج شدند‪ .‬سارا آشکارا مضطرب ب ود‪ .‬از‬
‫همان اول صبح که او را دیده بود حس کرد اتفاقی افتاده! تمام مدت ساکت ب ود و ب ا‬
‫قیافه گرفته کارهایش را می رسید‪ .‬در رستوران ناهید به حرف آمد‪.‬‬
‫چیزی شده؟ امروز انگار یه جوری هستی؟‬
‫چه جوری باشم‪ .‬دارم دیوونه می شم‪.‬‬

‫‪135‬‬
‫خدا نکنه چرا؟‬
‫واقعا ً متوجه نشدی؟ رفقای مارو باش! شوهرم که کالً از دستم رفته‪ .‬معلوم نیست با‬
‫کدوم بی کس و کاری روهم ریخته اصالً طرف ما آفت ابی نمی ش ه‪ .‬پس رم از وق تی‬
‫پش ت لبش س بز ش ده مخفی ک اری ه اش زی اد ش ده‪ .‬دوس ت ه اش رو نمی پس ندم‪.‬‬
‫احساس می کنم داره با من لج می کنه‪ .‬یعنی با همه‪ .‬م دام پش ت س ر پ درش ب د می‬
‫گه‪ .‬خب دیگه بچه که نیست می فهمه دیگه باباش داره یه غلطی می کنه! این وس ط‬
‫حاجی هم که افتاده گوشه بیمارستان! فک ر کن ی ه اتف اقی ب راش بیفت ه! این مهن دس‬
‫ساعتچی بی همه چیز همون روز منو اخراج می کنه! فک ر کن ت و این س ن و س ال‬
‫دیگه کی به من کار می ده! احساس می کنم لبه یه پرتگاه وایستادم‪ .‬باورت می ش ه‪.‬‬
‫مثل این فیلم ها نشون می ده یه دفعه پرت می شن وسط یه دره عمی ق! همونج وری‬
‫شدم‪ .‬دارم دیوونه می شم‪ .‬دیشب تا صبح نخوابیدم‪ .‬چشمام رو ببین! پر خونه‪.‬‬
‫آره متوجه شدم حالت خوب نیست‪.‬‬
‫چه کار کنم ناهید؟ احس اس می کنم هم ه زن دگی رو ک ه این هم ه س ال س اختم داره‬
‫نابود می شه‪ .‬می فهمی! خونه ام داره تو سرم خراب می ش ه! ب ه نظ رت چ ه ک ار‬
‫کنم؟‬
‫تو چرا گفتی که برای حاجی یه اتفاقی بیفته‪ .‬مگه حالش بده؟‬
‫آره بابا‪ .‬مگه خبر نداری؟ دیشب خودم با فاطمه خانم دختر حاج آق ا ص حبت ک ردم‪.‬‬
‫گفت کبدش خیلی ناراحته‪ .‬کبدم که می دونی یعنی چی؟ کبد خراب بشه دیگه درست‬
‫نمی شه!‬
‫نه بابا حاال اینجوری هم که نیست‪.‬‬
‫بابا یارو هشتاد سالشه‪ .‬جوون سی چهل ساله نیست که راه برگشت داشته باشه‪.‬‬
‫خب حاال آدم که نمی تونه درمورد مرگ و زن دگی دیگ ران اینق در راحت قض اوت‬
‫کنه‪ .‬نگفت کی مرخص می شه؟‬
‫واال نه‪.‬‬
‫ح اال ایش اال ک ه خ وب می ش ه‪ .‬بعدش م ت و ک ه اینق در نگ رانی چ را ب ا این مهن دس‬
‫ساعتچی کنار نمی آی؟‬
‫بابا من مشکلی ندارم اون پدر سوخته هیزه! دنبال چیزای دیگه است‪ .‬من نمی خ وام‬
‫حیثیتم رو بذارم بابت این کار لعنتی! تو باشی این کار و نمی کنی؟‬

‫‪136‬‬
‫یعنی احساس می کنی ازت انتظارای غیر اخالقی داره؟‬
‫معلومه که داره‪ .‬صدبار مستقیم و غیرمستقیم گفته‪ .‬چ اره ای ن دارم ج ز اینک ه بهش‬
‫رو ندم‪ .‬یه کم به روش بخندم فکر می کنه چه خبره حاال!‬
‫چرا به حاجی نگفتی تا حاال؟‬
‫چی بهش بگم؟ بگم دسته گل آبجی خانمت هیز تشریف داره؟ ب االخره ه رچی باش ه‬
‫طرف خواهرزاده خ ودش رو می گ یره دیگ ه! هرچق درم آدم خ وبی باش ه نمی ی اد‬
‫طرف منو بگیره!‬
‫تو مگه لیسانس مدیریت نداری؟ از چی می ترس ی؟ ح اال اص الً ف رض کن ب ه ه ر‬
‫دلیلی خواستی کارت رو عوض کنی با این تجربه ک ه ت و داری ه ر ج ای دیگ ه هم‬
‫بری کار هست؟‬
‫خودت می دونی که به این راحتی نیست! من ب ه اعتب ار ح اجی االن این هم ه س ال‬
‫اینجا موندم‪ .‬هر جای دیگه هم برم همین مسائل هست دیگه‪ .‬نیست؟‬
‫این نگرانی واسه منم هست‪.‬‬
‫ساعتچی؟‬
‫آره دیگه‪ .‬حاال باز تو شوهرت هر چی هست خ رجت رو می ده! من واقع ا ً گرفت ار‬
‫می شم‪ .‬اصالً نمی تونم بهش فکر کنم‪.‬‬
‫شوهر کجا بود؟ فکر کردی من دیگه حاضر می شم دست جلوی اون مرتیک ه دراز‬
‫کنم!‬
‫باالخره باز یه سرپناه داری! من واقعا ً مشکل پیدا می کنم‪.‬‬
‫کدوم سرپناه! آدم زیر چادر باشه ولی آرامش داشته باشه‪ .‬باورت می شه پام رو می‬
‫ذارم خونه روح و روانم بهم می ریزه! همش می گم کاش ی ه ج ا داش تم می تونس تم‬
‫یه چند دقیقه تنها تو عالم خودم باشم‪ .‬هر ط رف نگ اه می کنم ج ز ب دبختی هیچ چی‬
‫نمی بینم‪ .‬از همه وحشتناک تر آینده است! به خدا این جوونا حق دارن می ذارن می‬
‫رن! این وضع خیابونا این آب و هوا و این هم که زندگی مون ه! ت و آنگ وال ب ه دنی ا‬
‫می اومدیم بهتر از این خراب شده بود!‬
‫خیلی ناامیدی!‬
‫ناامی دی هم داره دیگ ه! احس اس می کنم ه دفی ت و زن دگی ن دارم‪ .‬این از هم ه چی‬
‫بدتره‪ .‬فقط صبح شب می شه‪ .‬شب صبح می ش ه‪ .‬همش داریم ج ون می ک نیم ب دون‬

‫‪137‬‬
‫اینکه آرامش داشته باشیم‪ .‬خب آدم کار می کنه ک ه زن دگی خ وبی داش ته باش ه ولی‬
‫وقتی زندگی خوبی نداره کار کردن یعنی جون کندن!‬
‫می دونی من هر وقت به خوشبختی فکر می کنم آخرش فقط به ی ه نتیج ه می رس م‪:‬‬
‫خانواده! خانواده یعنی خوشبختی‪ .‬اصالً خوشبختی خ ارج از خ انواده مع نی ن داره‪.‬‬
‫آدم به تنهایی نمی تونه خوشبخت باشه‪ .‬ممکنه از زندگ لذت ب بره‪ .‬ی ا چ ه می دونم‬
‫خوش باشه ولی خوشبخت نیست‪.‬‬
‫ولی خانواده هم خیلی متزلزل ه! انگ ار بای د همش م راقب باش ی‪ .‬م راقب هم ه بای د‬
‫باشی‪ .‬خانواده فقط موقعی که خوشبخت می شه که همه به این اعتق اد داش ته باش ن‪.‬‬
‫نمی ش ه ی ک نف ری ی ه خ انواده خوش بخت داش ت‪ .‬بای د هم ه اعض اء خ انواده این‬
‫احساس رو داشته باشن‪ .‬دروغ می گم؟‬
‫دقیقاً‪.‬‬
‫چه کار کنم ناهید؟ به نظرم طالق بگیرم؟‬
‫از من می پرسی؟‬
‫خب باالخره تو باتجربه تری!‬
‫وقتی طالق می گیری از شر شوهرت خالص می شی ولی بدبختی هات س ر ج اش‬
‫می مونه! یعنی فقط ی ه مس ئله ح ل می ش ه‪ .‬ب اقی مس ائل س رجاش ب اقی می مون ه‪.‬‬
‫بعالوه مسائل و مشکالت جدیدی که درست می شه‪.‬‬
‫آره خب‪ .‬تو این جامعه هم به زن بیوه یه جور دیگ ه نگ اه می کنن! همین دیگ ه‪ .‬من‬
‫از همین می ترسم‪ .‬می ترسم از چاله بیفتم تو چاه!‬
‫چرا باهاش حرف نمی زنی؟‬
‫با کی؟‬
‫با شوهرت‪ .‬با پسرت‪.‬‬
‫زدم بابا‪ .‬هزار بار سعی کردم باهاش ح رف ب زنم‪ .‬ولی زی ر ب ار نمی ره‪ .‬فک ر می‬
‫کنه من ابله م‪ .‬می دونی همین حرصم رو در می یاره‪ .‬اینکه فکر می کنه من هیچی‬
‫رو نمی فهمم! راست می گن به خدا خر را شناخت‪...‬همین که ی ه کم دس ت و ب الش‬
‫ب از ش د بن د و آب داد! اینق در ب دم می اد از این م ردای بی جنب ه! همین ک ه ی ه کم‬
‫وضعشون خوب می شه میفتن تو این کارا!‬
‫حمید چرا باهات بداخالقی می کنه!‬

‫‪138‬‬
‫بامن بداخالقی نمی کنه‪ .‬اتفاقا ً منو خیلی دوست داره‪ .‬ولی احس اس می کنم از خون ه‬
‫گریزونه‪ .‬گ اهی می بینم ب وی س یگار می ده‪ .‬دوس تاش ی ه ج وری ان‪ .‬از این قیاف ه‬
‫اجق وجقا! شب ها دیر می یاد خونه‪ .‬چه می دونم یه جوری رفتار می کنه احس اس‬
‫می کنم از من هم ب ه ان دازه پ درش ناامی ده‪ .‬می فهمی می خ وام چی بگم‪ .‬من و هم‬
‫مقصر می دونه انگار‪ .‬باهام سرده‪ .‬ولی مثالً اگه یه کاری داشته باشم هیچ وقت ن ه‬
‫نمی گه‪ .‬ولی همش داره فاصله می گیره‪ .‬هی داره از ما دور می شه‪.‬‬
‫درسش کی تموم می شه‪.‬‬
‫دیگه چیزی نمونده‪.‬‬
‫باید بره سربازی نه؟‬
‫آره‪ .‬دیگه فکر کنم تابستون درسش تموم بشه بعدشم باید ب ره س ربازی‪ .‬این جوون ام‬
‫تو این ممکلت سرگردانن به خدا! آدم هر چی نگاه می کنه هیچ کورسوی امیدی ت و‬
‫این مملکت نمی بینه!‬
‫آخه چاره ای هم نیست‪ .‬چه کار می شه کرد؟ یه چیزی هم هست یه مقدار جوونا تن‬
‫پرور شدن‪ .‬دوست ندارن تالش کنن‪ .‬دوست دارن همه چی داشته باشن بدون اینک ه‬
‫زحمتی بکشن! قدیما اینجوری نبود‪ .‬هم ه ک ار می ک ردن‪ .‬ام ا االن هم ه می خ وان‬
‫همه چی داشته باشن تازه بهم پز هم بدن!‬
‫خب وقتی می بینن یه عده ای چه جوری الکی ره صد ساله رو یه شبه رفتن اون اهم‬
‫فکر می کنن چرا اونا نداشته باشن‪ .‬اختالف طبقاتی خیلی زیاد ش ده! یکی م ازراتی‬
‫سوار می شه یکی نون نداره بخوره!!‬

‫ناهید آه کشید‪ .‬گفت‪ :‬بیا دیگه برگردیم‪ .‬مهندس ص داش در می اد‪ .‬ت ا ش بم بش ینیم این‬
‫حرفا رو بزنیم چیزی که درست نمی شه فقط اعصابمون بیشتر خرد می شه‪.‬‬
‫آره به خدا‪ .‬فقط آدم تخلیه می شه‪ .‬باز خدا رو شکر تو هس تی‪ .‬وگرن ه از غص ه غم‬
‫باد می گرفتم‪.‬‬

‫***‬
‫تمام شب را تا صبح بیدار ماند‪ .‬روی تخت با چشمان باز‪ .‬خیره مان ده ب ه روش نایی‬
‫خفی ف ب یرون پنج ره! ش اخه ه ای چن ار ک ه از پش ت پ رده ت وری نمای ان ب ود‪ .‬و‬

‫‪139‬‬
‫فکرهایی که تمام نمی شد‪ .‬فکرهای تکراری‪ .‬ترس های تکراری‪ .‬نگرانی های تمام‬
‫نشدنی‪ .‬بخصوص فکرهایی که مرب وط ب ه آین ده می ش د! این فکره ا از هم ه ب دتر‬
‫است‪ .‬احساس می کنی سرنوشت محتومی مقابل توس ت و هیچ ک اری از دس تت ب ر‬
‫نمی آید جز آنکه منتظ ر بم انی و نظ اره گ ر فاجع ه باش ی! فاجع ه ای مث ل پ یری!‬
‫بیماری! بی کاری! بی پناهی‪ .‬بی پولی‪ .‬تنهایی‪ .‬این همه آدمی ک ه مث ل م ور و ملخ‬
‫در هم می لولند به هیچ کار نمی آیند! همه انگار فق ط ی ک م اموریت دارن د! تهدی د‬
‫زندگی تو! یکی با صدای موت ورش! یکی ب ا دود ماش ینش! یکی ب ا آش غالی ک ه در‬
‫خیابان می ریزد! یکی با رانندگی اش! یکی با مواد فروشی! یکی با تجاوز جنس ی!‬
‫یکی با دزدی! یکی با جنایت! یکی ب ا تحق یر ت و وق تی پش ت فرم ان ماش ین گ ران‬
‫قیمتش نشسته! یکی با فخر فروشی به تو با شهرتی که در سینما بهم زده! ه ر ک دام‬
‫به شیوه خود تو را تهدید می کند! تنها چیزی که وجود ندارد احساس همدری است‪.‬‬
‫مدام نگران این هستی که زیر پای دیگران له شوی! دیگرانی که از ت و ق وی ترن د‪.‬‬
‫مشهورترند‪ .‬پولدارترند‪ .‬تو برای آن ها به مثابه ی ک بهان ه ای فق ط ب رای اینک ه ب ا‬
‫دیدن تو احساس خوشبختی کنند‪ .‬هیچ کس نمی تواند انک ار کن د ک ه ب ا دی دن ع ذاب‬
‫کشیدن دیگران دچار نوعی لذت گناه آمیز می شود‪ .‬یک ل ذت پنه ان‪ .‬در این مواق ع‬
‫فقط وجدان است که اگر بیدار باشد به کار می افت د!!‪ ...‬افک ار منفی ب ه ذهن هج وم‬
‫می آورد و دست و پای آدم در مقابل آن ها بسته اس ت‪ .‬از دور ص دای آژی ر گ وش‬
‫خراش آمبوالنس در خیاب ان می پیچ د‪ .‬ماش ینی ب وق می زن د‪ .‬موت وری ب ا ص دای‬
‫هولناک می گذرد‪ .‬شهر آبستن فاجعه است‪ .‬ه ر آن احس اس می ک نی ی ک اتف اق ب د‬
‫باید بیفتد! چیزی مثل زلزل ه‪ .‬س یل‪ .‬آتش س وزی‪ .‬تص ادف‪ .‬هم ه آن آرامش ی را در‬
‫کنج خانه برای خودت دست و پا کرده ای مانن د الی ه یخ ن ازکی اس ت ک ه روی آب‬
‫اقیانوس نشسته! هر آن بیم آن می رود که فرو شکند! ترک بردارد و بش کند‪ .‬و ه ر‬
‫شب که از پس روزی پر هیاهو به خانه می گردی نفس ی ب ه آرامی می کش ی و در‬
‫ته دل می گ ویی؛ ی ک روز دیگ ر هم گذش ت و اتف اق عجیب و غری بی نیفت اد‪ .‬ولی‬
‫شب هنگام وق تی دوب اره قص د خ واب می ک نی نگ رانی از ف ردا س راغت می آی د‪.‬‬
‫نگرانی از تمام اتفاقات بدی که ممکن است فردا پیش بیاید!‬

‫‪140‬‬
‫یکبار ساناز گفت‪ :‬من از آدم ها می ترسم‪ .‬از بس تنها زندگی کردم احساساتم نسبت‬
‫به آدم ها عوض شده‪ .‬ناچار بین آدم ها زن دگی می کنم ولی م دام این ت رس ب ا من ه‪.‬‬
‫اینکه یک نفر پیدا بشه و به من آسیب بزنه‪ .‬تو از آدم ها نمی ترسی؟‬
‫یعنی چی؟ منظورت از همه آدم هاست‪.‬‬
‫آره‪ .‬همه آدم ها‪ .‬زشت‪ .‬زیبا‪ .‬فقیر‪ .‬پول دار‪ .‬خوش تیب‪ .‬هم ه ش ون‪ .‬آدم ه ایی ک ه در‬
‫خیابان می بینی‪ .‬در پارک‪ .‬در باشگاه ورزشی‪ .‬در کوچه پش کوچ ه ه ا‪ .‬در ص ف‬
‫ها‪ .‬در بیمارستان ها‪ .‬دادگاه ها‪ .‬همه ط وری آدم را نگ اه می کنن د ک ه انگ ار از آدم‬
‫کینه دارن‪ .‬انگار هیچ کس چشم نداره کس دیگه رو ببینه‪ .‬من احساس می کنم بیشتر‬
‫اینایی که مهاجرت می کنن در واقع دارن فرار می کنن‪ .‬از این همه احساس ن اامنی‬
‫فرار می کنن‪.‬‬
‫و حاال خودش هم مثل او شده بود‪ .‬گذر زمان او را هم ترسو کرده بود‪ .‬از بس زخم‬
‫خورده بود‪ .‬از بس خبرهای وحشتناک شنیده ب ود! از بس سرنوش ت ه ای عجیب و‬
‫غ ریب آدم ه ا را ش نیده ب ود دیگ ر از س ایه خ ودش هم می ترس ید‪ .‬جامع ه یع نی‬
‫وحشت‪ .‬یعنی نگرانی‪ .‬یعنی تعرض‪ .‬یعنی خنجری که در آستانه فرو رفتن در سینه‬
‫توست!‬
‫نگرانی اجازه نمی داد بخوابد‪ .‬هرچقدر از این ش انه ب ه آن ش انه می ش د افاق ه نمی‬
‫کرد‪ .‬فکر کرد ق رص بخ ورد‪ .‬از هم ان س ر ش ب این حس را داش ت ک ه افک ارش‬
‫پریشان است و احتماال یکی دیگر از آن شب های طوالنی در انتظارش خواهد بود‪.‬‬
‫فکر کرد قرص بخورد و راحت بخوابد ولی این کار را نک رد‪ .‬اگ ر آن ش ب ق رص‬
‫می خ ورد بی تردی د ف ردا ش ب هم بای د ق رص می خ ورد‪ .‬و ط ولی نمی کش ید ک ه‬
‫هرشب باید قرص می خورد‪ .‬یک دور باطل را یک مرتبه طی کرده بود! م دت ه ا‬
‫شب بی خوابی و عذاب کشید تا عادت قرص از سرش افتاد‪ .‬دیگر نمی خواس ت در‬
‫دام قرص بیفتد‪ .‬بعد از یک مدت کوتاه دیگر قرص اثر نمی کند‪ .‬یک هفته بیخ وابی‬
‫کشید تا دوباره به حالت اول برگشت و توانست به طور طبیعی بخوابد‪ .‬اما هنوز هم‬
‫گاهی بی خوابی سراغش می آی د‪ .‬بی خ وابی ه ای مرگب ار‪ .‬افک اری ک ه تم ام نمی‬
‫شود‪ .‬افکاری که فقط تکرار می شود‪ .‬آنقدر که آدم ذهنش درد می گیرد‪ .‬کرخت می‬
‫شود‪ .‬بی حال می شود‪ .‬درست مثل این است که یک نفر دو جس م س خت را بهم می‬
‫ساید! این ساییدگی ذهن درد آور است‪ .‬ذهن حساس می شود‪ .‬بطوری که هر فکری‬

‫‪141‬‬
‫آزار دهنده می شود‪ .‬حتی فکرهای خوب‪ .‬آرزو می کنی مغزت از کار بیفت د‪ .‬آرزو‬
‫می کنی فقط برای یک لحظه هم ک ه ش ده ذهنت س اکت ش ود‪ .‬خف ه ش ود‪ .‬آرزو می‬
‫کنی همه صداهای درون و بیرون خاموش شود‪ .‬اما این اتف اق نمی افت د‪ .‬ه ر چق در‬
‫در این پیکار نابرابر بیشتر تقال می کنی کم تر موفق می شود‪ .‬هر چق در ت و خس ته‬
‫ت ر می ش ود ذهن هوش یار ت ر می ش ود‪ .‬س اییدگی ذهن را خس ته نمی کن د بلک ه‬
‫برعکس آن را حساس تر می کند طوری که به ه ر چ یزی واکنش نش ان می ده د‪.‬‬
‫در آخ ر خس ته و درمان ده از این جن گ درونی ب ا ک وهی از فکره ای انباش ته و‬
‫اض طراب ه ای ت ه نش ین ش ده‪ ،‬از پ ا در می آیی‪ .‬بی ج ان می ش وی‪ .‬س رخورده‪.‬‬
‫درمانده‪ .‬و درس ت در لحظ ه ای ک ه دیگ ر بی خ وابی را پذیرفت ه ای و شکس ت را‬
‫پذیرفت ه ای خ واب روی پل ک ه ای س نگین ش ده می افت د‪ .‬گیج خ واب می ش وی‪.‬‬
‫کورمال کورمال به ساعتت نگاه می ک نی و می بی نی ک ه وقت بی دار ش دن رس یده!‬
‫وقتی که باید اسبت را زین کنی تا یک روز دیگ ر را و ی ک پیک ار دیگ ر را آغ از‬
‫کنی! چاره ای نداری جز آنکه پیکر فرسوده و بی جان را از تخت بیرون بکش ی و‬
‫آماده اش کنی تا برای مواجهه با هزار رنج از خانه بیرون بروی!‬

‫ناهید در گرگ و میش س ر ص بح روی تخت نشس ت‪ .‬آس مان پش ت ق اب پنج ره ب ه‬


‫رنگ خاکستری بود‪ .‬نم نم باران می بارید‪ .‬یک باران سمج و تم ام نش دنی! ص دای‬
‫ضرباهنگ قطرات باران روی شیشه پنجره ی ادآور دلتنگی ه ای کهن ه و رویاه ای‬
‫فراموش شده بود! سرش به قدری سنگین بود که هر آن می ترسید از تن ه اش ج دا‬
‫شود و روی زمین بیفتد! به س اعت روی موبای ل نگ اه ک رد‪ .‬وقت رفتن ب ه ش رکت‬
‫بود‪.‬‬
‫همین که پشت فرمان از در پارکینگ بیرون آمد‪ ،‬با تعجب دید فرهاد مقابلش ایستاده‬
‫بود‪ .‬برای یک لحظه فکر کرد دچار خیال شده! شیشه جل و اتومبی ل را ب ا ب رف کن‬
‫تمیز کرد‪ .‬آنجا ب ود‪ .‬زی ر ب اران‪ .‬ب ا ی ک پ التو مش کی بلن د و ش لوار جین آبی! ب ا‬
‫موه ای خیس ش ده ک ه روی پیش انی اش ماس یده ب ود! آن موق ع ص بح در آن چل ه‬
‫زمستان! خیس و آب کشیده! لحظاتی ناخواسته به یکدیگر خیره ش دند‪ .‬بین زمین و‬
‫هوا مانده بود‪ .‬ماشین را با موتور روشن جلو در آپارتمان نگه داشت آمد بیرون‪ .‬ب ا‬
‫عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪142‬‬
‫از جون من چی می خوای؟ سر صبح اینجا چه کار می کنی؟ مگ ه خون ه و زن دگی‬
‫نداری؟ ما که باهم حرف زدیم‪ .‬چرا نمی ری دنبال کارت؟‬
‫فرهاد ساکت بود‪.‬‬
‫متوجه می شی چی می گم! ازت خواهش می کنم دیگ ه اینج ا نی ا‪ .‬ب رای من خ وب‬
‫نیست‪ .‬همسایه ها متوجه می شن اونوقت دیگه ما نمی تونیم با آرامش تو این کوچ ه‬
‫زندگی کنیم‪.‬‬
‫بیا باهم بریم‪ .‬از اینجا بریم‪ .‬یادته آرزو می کردی یه کلبه ت و کوهس تان داش تیم دور‬
‫از همه آدم ها در آرامش باهم زندگی می کردیم؟‬
‫فره اد خ واهش می کنم! این ح رف ه ا م ال خیلی س ال پیش ب ود‪ .‬اون موق ع خیلی‬
‫ج وون ب ودیم‪ .‬بچ ه ب ودیم‪ .‬مگ ه زن دگی ب ه این ح رف هاس ت‪ .‬این ح رف ه ا م ال‬
‫فیلماست‪ .‬االنم تا صدتا چشم ما رو ندیدن برو!‬
‫می تونی منو تا یه جایی ببری؟‬
‫ببرم؟ کجا؟‬
‫تا ایستگاه مترو‪.‬‬
‫مگه تو از کجا می آی؟‬
‫از تهران پارس‪.‬‬
‫تو از تهران پارس زیر این بارون اومدی اینجا؟؟؟ از کی اینجایی؟‬
‫این که چیزی نیست من برای دیدن تو هر کاری می کنم‪.‬‬
‫ناهید به طرف ماشینش رفت‪.‬‬
‫بیا سوار شو‬
‫فرهاد از در شاگر سوار ماشین شد‪.‬‬
‫بعد چشمانش را بست و نفس های عمیق کشید‪.‬‬
‫اینجا بوی تو رو می ده!‬
‫ناهید زیر چشمی نگاهش می کرد‪ .‬در ماش ین را بس ت و ب ا عجل ه از داخ ل کوچ ه‬
‫بیرون رفت‪.‬‬
‫فرهاد چشمانش بسته بود‪ .‬با سیمایی رنگ و رو رفته و تن و دستی که از سرما می‬
‫لرزید‪.‬‬
‫ناهید بخاری ماشین را روشن کرد‪.‬‬

‫‪143‬‬
‫خوبی؟‬
‫آره‪ .‬هیچ وقت اینقدر خوب نبودم‪ .‬این ماشین‪ .‬اینجا‪ .‬کنار تو‪ .‬خوشبختی یعنی همین!‬
‫می شه برام آهنگ بذاری‪ .‬آهنگ های اون موقع‪ .‬ب ردی از ی ادم‪ .‬م را بب وس‪ .‬ج ان‬
‫مریم‪ .‬من یه سی دی دارم که تمام این آهنگ ها رو یکجا نگه داشتم‪ .‬آهنگ هایی که‬
‫ب اهم گ وش می دادیم‪ .‬ی ادت می ی اد‪ .‬اون ض بط نق ره ای رن گ ت ک کاس ته! روی‬
‫طاقچه زیر پنجره‪ .‬هر روز صبح زیر کرس ی می نشس تیم و ب اهم ح رف می زدیم‪.‬‬
‫چق در ب اهم گری ه می ک ردیم‪ .‬چق در از اینک ه نمی تونس تیم ب اهم باش یم غص ه می‬
‫خوردیم‪ .‬ولی االن که می تونیم تو دیگه نمی خوای!‬
‫اونی که گذاشت رفت من نبودم تو بودی! اونی که عاش ق یکی دیگ ه ش د ت و ب ودی‬
‫من نبودم!‬
‫دروغه‪ .‬من تو رو به خاطر کس دیگه ول نکردم‪.‬‬
‫مثل اینکه همه چی یادت رفته!‬
‫من گول خوردم‪ .‬دست خودم نبود‪ .‬مریض شده بودم‪ .‬تو حال منو درک نمی کردی‪.‬‬
‫من وضعم خیلی خراب ب ود‪ .‬داش تم معت اد می ش دم‪ .‬معت اد هم ش دم‪ .‬و ه زار ج ور‬
‫گرفتاری دیگه‪ .‬اینکه با تو بودم ولی نمی تونستم تو رو داشته باشم منو روانی کرد‪.‬‬
‫روزی ده تا قرص می خوردم!‬
‫خب می تونستی به من بگی‪ .‬می تونستی برام توضیح بدی‪ .‬اینکه من و ی ه دفع ه ول‬
‫کردی خیلی برام سنگین بود‪ .‬تا ماه ها گریه می ک ردم‪ .‬هن وزهم ی ادم میفت ه قلبم می‬
‫گیره‪ .‬باورم نمی شد‪ .‬باورم نمی شد تو منو ول کنی‪ .‬یعنی فک ر نمی ک ردم عش ق و‬
‫عالقه ای که بین مون وجود داشت اینقدر الکی و مسخره ب ود ک ه ب ه س ادگی تم وم‬
‫بشه‪ .‬بعد از اون جریان من دیگه به هیچ کس نتونستم اعتماد کنم‪ .‬فکر کن وق تی آدم‬
‫از کسی که در حد تقدس بهش اعتماد داره ضربه می خ وره دیگ ه چ ه انتظ اری از‬
‫بقیه داره!‬
‫می خوای باور کن می خ وای ب اور نکن ولی در طی تم ام این س ال ه ا ح تی ی ک‬
‫لحظه تاکید می کنم حتی یک لحظه از یادت غافل نبودم‪ .‬می خواس تم هم ه چ یز رو‬
‫مهیا کنم بعد بیام سراغت‪.‬‬
‫چی رو مهیا کنی؟‬
‫خونه‪ .‬زندگی‪ .‬خودمو؟‬

‫‪144‬‬
‫کردی؟‬
‫نه به اون صورت‪ .‬ولی اینقدری هست که بتونیم باهم زندگی کنیم‪.‬‬
‫با اون چه کار کردی؟‬
‫کدوم؟‬
‫با همونی که بخاطرش منو ول کردی!‬
‫فقط چندماه طول کشید‪.‬‬
‫البد دل اون رو هم شکستی‪.‬‬
‫زخم زبون می زنی؟‬
‫ببین فرهاد ماها دیگه خیلی عوض شدیم‪ .‬خیلی چیزا ع وض ش ده! وق تی آدم ا ج دا‬
‫ازهم نفس می کشن فکراشون از هم جدا می شه‪ .‬شخصیتشون جدا می شه‪ .‬ما دیگ ه‬
‫اون آدم های بیست سی سال قبل نیستیم‪ .‬باید این رو قبول کنی!‬
‫بردی از یادم بذار!‬
‫ناهید آهنگ را روی یکی از سی دی ها پیدا کرد و پخش کرد‪.‬‬
‫می تونم سیگار بکش‪.‬‬
‫آره‪ .‬راحت باش‪.‬‬
‫فرهاد سیگارش را روشن کرد و با چشمان نیمه باز غرق موسیقی شد‪.‬‬
‫ناهید زیر چشمی نگاهش می کرد‪ .‬قطره های اشک را می دید که از آن چش م ه ای‬
‫نیمه باز بیرون می ریخت و روی گونه ها جاری می شد‪.‬‬
‫دود سیگار‪ ،‬نم بارون‪ ،‬بردی از یادم‪...‬درست مثل اون موقع ها‪ !...‬یادت می یاد؟‬
‫مگه می شه یادم بره!؟‬
‫می شه یه فرصت دیگه بهم بدی؟‬
‫برای چی؟‬
‫برای اینکه بتونم خ ودم رو ث ابت کنم‪ .‬ب اور کن ماب اهم می ت ونیم خوش بخت باش یم‪.‬‬
‫هرچی بیشتر گذشت من بیشتر به این باور رسیدم‪ .‬اینکه تو برای منی! از روز ازل‬
‫تا ابد! همونجوری که صادق ه دایت می گفت! ی ادت می ی اد؟ ت ا ب اهم نباش یم آروم‬
‫نمی گیریم‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪ .‬ماشین در ترافیک گیر کرده بود‪.‬‬

‫‪145‬‬
‫راست می گن آدم فقط یک بار عاشق می شه! حس عجیبیه! خیلی عجیب! ی ه دفع ه‬
‫همه دنیا خالی می شه‪ .‬به هر طرف نگاه می کنی انگار یه بی نهایت می بینی! ی ک‬
‫بی نهایت تنهایی! یک بی نه ایت غم! ی ک بی نه ایت ناامی دی! فق ط آدم ه ای خیلی‬
‫قوی می تونن دوام بیارن و نشکنن! من به اندازه کافی قوی نبودم‪ .‬من شکس تم‪ .‬تب اه‬
‫شدم‪ .‬خودم رو از بین بردم‪.‬‬
‫فکر نمی کنی دیگه برای این حرف ها خیلی دیر شده؟‬
‫فرهاد کف دستش را روی دست او که روی دنده بود گذاشت و به چشم ه اش خ یره‬
‫ماند‪.‬‬
‫خواهش می کنم منو ببخش‪ .‬با من آش تی کن‪ .‬بی ا ب اهم ی ه زن دگی ت ازه بس ازیم‪ .‬ی ه‬
‫زندگی جدید‪ .‬من به تو احتیاج دارم‪ .‬بیش تر از قب ل‪ .‬بیش تر از همیش ه‪ .‬خ واهش می‬
‫کنم‪.‬‬
‫ناهید برای لحظه ای به آن چشم های خیس اشک و نگاه های التم اس آم یز او نگ اه‬
‫کرد و زبانش بند آمد‪ .‬چه می گفت؟‬
‫فقط به نرمی دستش را از زیر دس ت او ب یرون کش ید و روی فرم ان گذاش ت‪ .‬چن د‬
‫لحظه ای هر دو ساکت بودند‪ .‬فرهاد با چشمان بسته به موسیقی گوش می داد‪.‬‬
‫نزدیک ایستگاه مترو ناهید ماشین را نگه داشت‪.‬‬
‫اینجا متروئه!‬
‫یعنی باید پیاده شم؟‬
‫من‪...‬من باید برم شرکت‪ .‬همین االنم دیرم شده‪.‬‬
‫می فهمم‪ .‬لطفا جواب پیام هام رو بده‪.‬‬
‫می خ وام ی ه خواهش ی ازت بکنم‪ .‬لطف ا ً فرام وش کن‪ .‬هم ه چ یز فرام وش کن‪ .‬ب ه‬
‫زندگیت برس‪ .‬ب ه ک ارت ب رس‪ .‬ب ذار هم ه چ یز همونط وری ک ه هس ت پیش ب ره‪.‬‬
‫من‪..‬من دیگه نمی خوام زندگیمو عوض کنم‪ .‬متوجه می شی؟‬
‫فرهاد ساکت ماند‪ .‬فقط سر را پایین ان داخت و از ماش ین پی اده ش د‪ .‬همین ک ه در را‬
‫بست‪ ،‬ناهید راه افتاد ولی از آینه عقب او را می دید ک ه ایس تاده و دور ش دن او را‬
‫تماشا می کرد‪.‬‬

‫***‬

‫‪146‬‬
‫نزدیک غروب ساناز به تلفنش زنگ زد‪ .‬پشت فرمان بود‪ .‬در راه برگشت به خان ه‪.‬‬
‫سابقه نداش ت آن موق ع زن گ بزن د‪ .‬هن دز ف ری را داخ ل گ وش گذاش ت و تلفن را‬
‫جواب داد‪ .‬ساناز گریه می کرد‪ .‬با گریه و بغض گفت‪:‬‬
‫باید ببینمت ناهید‪.‬‬
‫چی شده ساناز؟‬
‫دارم دیوونه می شم‪ .‬سایمون مرد‪.‬‬
‫سایمون مرد!‬
‫پسرم‪ .‬پسر نازنینم‪ .‬مرد‪ .‬همین نیم ساعت قبل‪.‬‬
‫خب حاال چرا‪...‬االن کجایی؟‬
‫من خونه ام ولی دارم دیوونه می شم‪ .‬باید ببینمت‪ .‬خواهش می کنم‪.‬‬
‫باشه‪ .‬باشه‪ .‬آروم باش‪.‬‬
‫بیا همون کافی شاپ سر عباس آباد‪ .‬همون که همیشه می ریم‪.‬‬
‫ناهید موضوع را به مریم گفت و مسیرش را عوض کرد‪ .‬وقتی به کافی شاپ رس ید‬
‫دید ساناز زودتر از او پشت یکی از میزها نشسته و مشت مشت دستمال کاغذی ه ا‬
‫را خیس می کند و کنار می گذارد‪.‬‬
‫همین که او را دید از روی صندلی بلند شد و او را در آغوش کشید و هق هق گری ه‬
‫کرد‪ .‬ناهید سعی کرد با او احساس همدردی کند‪.‬‬
‫خیلی دلم سوخت‪ .‬خیلی ناراحت شدم‪ .‬چقدر ناز بود‪ .‬خیلی حیف شد‪.‬‬
‫ناهید من تموم شدم‪ .‬نابود شدم‪ .‬اولش زیاد ج دی نگ رفتم‪ .‬ب ردمش ت و باغچ ه پش ت‬
‫ساختمون خاکش کردم و باالی سرش گل کاشتم‪ .‬ولی چند دقیق ه ک ه گذش ت ب اورت‬
‫نمی شه یه دفعه احساس کردم این خونه و زندگی داره رو سرم خ راب می ش ه‪ .‬ی ه‬
‫حال عجیبی بود‪ .‬باورت می شه یه لحظه به سرم زد خودم رو بکشم‪ .‬تا این حد؟ هر‬
‫طرف نگاه می کردم اون بچه رو می دیدم‪ .‬همش زیر دستم خالی می شد‪ .‬خل ش دم‪.‬‬
‫افتادم دنبالش‪ .‬ب اورت می ش ه‪ .‬مث ل دیوون ه ه ا این ط رف و اون ط رف خون ه می‬
‫چرخیدم صداش می کرد‪ .‬دستام می لرزید‪ .‬یخ کرده بودم‪ .‬بعد پنجره رو باز کردم و‬
‫صداش کردم‪ .‬باورت می شه؟ جیغ می کشیدم‪ .‬همسایه مون بدبخت ترس ید اوم د در‬
‫خونه‪ .‬نگاه کن دست هامو! یخ کرده‪.‬‬
‫ناهید دست های او را در دست گرفت و فشرد‪.‬‬

‫‪147‬‬
‫آروم باش عزیزم‪ .‬آروم باش‪.‬‬
‫چه کار کنم ناهید‪ .‬دارم دیوونه می شم‪ .‬به نظرت چه کار کنم؟‬
‫من‪ ...‬راستش نمی دونم‪ .‬تا حاال تو همچین موقعیتی نبودم ولی ب ه نظ رم بای د س عی‬
‫کنی کمتر بهش فکر کنی‪ .‬اون حتما ً خیلی برات مهم بود‪ .‬می دونم که تم ام این س ال‬
‫ها تنهاییت رو با او ن پر کردی‪ .‬یعنی جای خالی خیلی ها رو برات گرفته بود ولی‬
‫باالخره هر کس ی ب االخره ی ه روز می ذاره می ره! چ ه آدم باش ه‪ .‬چ ه ی ه حی وون‬
‫خونگی! هیچ چی تا ابد نمی مونه!‬
‫آخه چرا باید این بال سر من میومد! من از کار خدا تعجب می کنم‪ .‬آخه اون ک ه می‬
‫دونست من همه دار و ندارم این بچه بود! می دونست که غ یر از اون کس ی رو ت و‬
‫دنیا ندارم چرا بامن این کار رو کرد؟‬
‫مریض شده بود؟‬
‫مریض که خیلی وقت بود‪ .‬دیگه پیر شده بود‪ .‬ده سالشم گذشته بود‪.‬‬
‫پس تا حدی آمادگیشو داشتی‪ .‬نداشتی؟‬
‫چرا‪ .‬ولی اینکه منتظر چیزی باشی تا اینکه واقعا ً اتفاق بیفته خیلی فرق داره! اصالً‬
‫فکر نمی کردم اینجوری باشه‪ .‬خیلی وقت بود داشتم خودم رو آماده می کردم‪ .‬اما تا‬
‫لحظ ه ای ک ه اتف اق افت اد نمی تونس تم درک کنم چی ق راره بش ه!‬
‫نابودم کرد‪ .‬فکر نمی کنم به این زودی بتونم به حال عادی برگردم!‬
‫می فهمم عزیزم‪ .‬می فهمم‪ .‬هیچی وحشتناک تر از این نیست که آدم دلبستگی هاش و‬
‫از دست بده! احساس می کنه اون چیزی که بهش چنگ زده بود از ج ا در اوم ده و‬
‫به زودی سقوط می کن ه! من این احس اس رو باره ا در زن دگی تجرب ه ک ردم‪ .‬ولی‬
‫چاره ای نیست‪ .‬باید موند و ادامه داد‪.‬‬
‫ولی من فکر نکنم بتونم طاقت بیارم‪.‬‬
‫ببین راستش نمی خوام ی ه ح رفی ب زنم ک ه دردت بیش تر بش ه ی ا احس اس ک نی من‬
‫هیچی نمی فهمم ولی تا حاال به این فکر کردی که یه حیوون خ ونگی جدی د بی اری!‬
‫یکی شبیه سایمون‪.‬‬
‫یعنی فکر می کنی بتونه جای اونو بگیره! آخه اون یه جور خاص ی ب ود‪ .‬ب دجوری‬
‫بهم عادت کرده بودیم‪ .‬یه شب منو نمی دی د بغض می ک رد‪ .‬ب اورت می ش ه‪ .‬گ اهی‬
‫فکر می کردم عاشق من شده! بوی من رو از س ر کوچ ه احس اس می ک رد‪ .‬من ت و‬

‫‪148‬‬
‫پارکینگ می رسیدم ص دای پ ارس اون رو می ش نیدم‪ .‬همین ک ه پ ام رو می ذاش تم‬
‫داخل آپارتمون مثل دیوونه ها از سر و کولم باال می رفت‪ .‬االن که یادم میفته گ اهی‬
‫دعواش می کردم حالم از خودم بهم می خوره! همش می گم من چطور دلم می اومد‬
‫دعواش کنم!؟ از خودم بدم می یاد!‬
‫می فهمم‪.‬‬
‫هر دو لحظه ای ساکت شدند و همزمان با نوشیدن قهوه از شیشه به بیرون نگ اه می‬
‫کردند‪ .‬ناهید با دستمال گوچه چش م ه ای او را پ اک می ک رد و دس ت ه اش را بین‬
‫دست ها می فشرد‪.‬‬
‫میای بریم خونه ما؟‬
‫ساناز جواب نداد‪.‬‬
‫جدی می گم‪ .‬تعارف نمی کنم‪ .‬بیا بریم یه کم از این حال و هوا دور می ش ی‪ .‬م ریم‬
‫هم خوشحال می شه‪ .‬ماهم از تنهایی در می آییم‪.‬‬
‫ساناز ساکت بود‪ .‬به جایی نامعلوم در آنطرف شیشه چشم دوخته بود‪.‬‬
‫تو یه بار گفتی یه کسی رو دوست داشتی که از دست دادی درسته؟‬
‫درسته‪.‬‬
‫اون تو رو رها کرد؟‬
‫آره‪.‬‬
‫چرا؟‬
‫ظاهراً به خاطر کس دیگه‪.‬‬
‫یعنی وقتی عاشق تو بود عاشق کس دیگه ای شد؟‬
‫فکر می کنم اینطوری بود‪.‬‬
‫چطوری با این مسئله کنار اومدی؟ البد خیلی بهت سخت گذشت؟ درسته؟‬
‫خیلی‪ .‬ناامیدی خیلی دردناک ه‪ .‬احس اس بی پن اهی‪ .‬احس اس اینک ه ت و این دنی ا ره ا‬
‫شدی‪ .‬احساس اینکه هیچ کس نیست که بتونی بهش تکیه کنی! خیلی ط ول می کش ه‬
‫تا آدم بتونه دوباره روی پای خودش بایسته‪ .‬خیلی ها دیگه هیچ وقت به ح ال ع ادی‬
‫بر نمی گردن!‬
‫فکر می کنی من بتونم!‬

‫‪149‬‬
‫یه اعترافی بکنم‪ .‬من همیشه فکر می کردم تو از همه قوی ت ری! یع نی بین دوس ت‬
‫هام همیشه تو رو مثال می زدم‪ .‬اینکه اهل کوهنوری و ورزش هس تی! اینک ه خیلی‬
‫راحت با تنهایی کنار اومدی! اینکه هیچ وقت تش کیل خ انواده ن دادی ولی هیچ وقت‬
‫احساس کمبود نداشتی! احساس ض عف نداش تی! یع نی االنم همین ج وری فک ر می‬
‫کنم‪ .‬به نظرم تو آدم خیلی قوی هستی‪ .‬خیلی قوی تر از من‪ .‬بنابراین به نظ رم خیلی‬
‫زود دوباره خودت رو پیدا می کنی و همه چیز مثل قبل می شه‪.‬‬
‫ولی خودم اینطوری فکر نمی کنم‪ .‬من همین احساس رو نسبت به تو داش تم‪ .‬همیش ه‬
‫فکر می کردم به ه ر س ختی هس ت داری ب ا زن دگی مب ارزه می ک نی‪ .‬از دخ ترت‬
‫مراقبت می کنی‪ .‬صبح تا شب کار می کنی‪ .‬خب من همیشه اینق در پ ول ت و حس ابم‬
‫بود که نگرانی مالی نداشته باشم ولی تو کارت خیلی سخت ت ره! هم بای د در براب ر‬
‫احساساتت مقاومت کنی و هم از پس خرج و مج ارج زن دگی ب ر بی ای! من همیش ه‬
‫خودم رو در برابر تو یه بچه سوسول ضعیف می دیدم!‬
‫واقعاً؟‬
‫باور کن‪ .‬االن تعجب می کنم که می گم من آدم قوی هستم‪.‬‬
‫در هر صورت بهتره االن قوی باشی‪ .‬یعنی االن بیش تر از ه ر وقت دیگ ه ای الزم‬
‫داری که قوی و واقع بین باشی‪ .‬این اتفاق دیر یا زود می افت اد‪ .‬به تره باه اش کن ار‬
‫بیایی! سعی کن کم تر تنها بمونی‪ .‬یه چند روز بیا پیش م ا‪ .‬خیلی خ وش می گ ذره‪.‬‬
‫قو ل می دم نذارم بهت سخت بگذره‪.‬‬
‫خیلی دوست داشتم ولی نمی شه‪ .‬چند تا پروژه دارم باید تحویل ب دم! ش اید ی ه موق ع‬
‫دیگه اومدم‪.‬‬
‫به هر حال سعی کن تنها نمونی‪ .‬برو یه چند روز پیش مامانت‪.‬‬
‫اون از من خوشش نمی یاد‪.‬‬
‫دست بردار ساناز‪ .‬اینقدر دل اون پیرزن رو نشکن!‬
‫راست می گم دیگه‪ .‬از من بدش می یاد‪ .‬همین مونده برم اونج ا مس خرم کن ه! همین‬
‫مونده فک ر کن ه بخ اطر س ایمون دارم غص ه می خ ورم‪ .‬اون هیچ وقت از س ایمون‬
‫خوشش نیومد‪ .‬هیچ وقت حاضر نشد ح تی ی ک س اعت اون و تحم ل کن ه‪ .‬همش می‬
‫گفت اون نجسه از من دورش کن! اون همیشه منو نادیده گرفت‪ .‬همیش ه خواهره ام‬
‫رو بر من ارجح دونست و به چشم یه بازنده نگاهم کرد‪ .‬می دونی چرا؟ فقط ب ه این‬

‫‪150‬‬
‫دلیل که شوهر نکردم و خانواده ای نداشتم‪ .‬هیچ وقت متوجه نشد این چیزی نبود که‬
‫خ ودم بخ وام! هیچ وقت نفهمی د این سرنوش ت اونی نب ود ک ه من آرزوش و داش تم!‬
‫خب چه کار می کردم؟ می رفتم التماس پسرها رو می کردم که بیان من و بگ یرن!؟‬
‫خب البد به اندازه کافی خوشگل و جذاب نب ودم! چ ه می دونم‪ .‬دوت ا خواس تگار در‬
‫پیت داشتم که رد کردم‪ .‬بعد هم که دیگه کس ی س راغم نیوم د‪ .‬ه ر کس ی هم ک ه بهم‬
‫نزدیک می شد فقط ب رای ه وس و خ وش گ ذرونی ب ود! چ ه ک ار می ک ردم!؟ می‬
‫نشستم کنج خونه پدرم تا ابد سرکوفت های مادرم رو گوش می دادم! بعد که زن دگی‬
‫تنهایی رو شروع کردم همه چیز خیلی خوب پیش می رفت‪ .‬بعد هم که س ایمون رو‬
‫گرفتم و بزرگ کردم‪ .‬واقعا ً احساس کمب ود نداش تم‪ .‬راس تش من اینق در ک ه ب ه بچ ه‬
‫عالقه داشتم به شوهر عالقه نداشتم‪ .‬س ایمون ج ای اون بچ ه ب ود! بچ ه ای ک ه هیچ‬
‫وقت نداشتم‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪ .‬چشم های او را که مثل ابر بهار می باری د پ اک می ک رد و س عی‬
‫می کرد با نگاه کردن به چشمانش با او همدردی کند‪ .‬از اینکه ناشیانه پیشنهاد رفتن‬
‫به خان ه م ادر را داده ب ود پش یمان ب ود! ولی ح رف دیگ ری ب ه ذهنش نمی رس ید‪.‬‬
‫ساکت ماند و فقط گوش می داد‪ .‬ساناز مانند آتشفشانی که ناگهان بیدار شده باش د در‬
‫حال انفجار بود‪ .‬بی وقف ه ح رف می زد‪ .‬از هم ه ج ا‪ .‬از هم ه کس‪ .‬از هم ه غص ه‬
‫هایی که او را احاطه کرده بود! از همه احساساتی که او را به س توه آورده ب ود! از‬
‫همه تنهایی که مانند آوار روی سرش خراب شده بود! هرگز فکرش را نمی کرد آن‬
‫کوه درد که مقابلش نشسته و در حال ویرانیست ساناز باشد‪ .‬از وق تی او را ش ناخته‬
‫بود‪ ،‬او را زنی مستقل‪ ،‬شاد و استوار دیده بود! زنی که به سادگی از پس خودش بر‬
‫می آمد و به هیچ کس احتیاج نداشت‪ .‬ساناز همیشه برای او الگوی ی ک زن مس تقل‬
‫و مقاوم بود! همیشه به روحیه مردانه و شوخ طبعی او غبطه می خورد! و ح اال آن‬
‫قهرمان شکست خورده ب ود! قهرم ان خ ود را در ح ال احتض ار می دی د! در ح ال‬
‫فروپاشیدن‪ .‬هرگز فکر نمی کرد روزی برسد که مجب ور باش د او را تس کین بده د‪.‬‬
‫زنی که همواره تحسینش می کرد‪ .‬بی اختیار خودش هم گریه اش گ رفت‪ .‬گری ه ای‬
‫سر درهم شکستن‪.‬‬ ‫سر حسرت! از ِ‬ ‫سر یاس بود! از ِ‬‫که از سر همدردی نبود از ِ‬

‫‪151‬‬
..8

152
‫در راه برگشت از اص فهان‪ ،‬تم اس تلف نی از ی ک ناش ناس داش ت ک ه ج واب ن داد‪.‬‬
‫نازنین پشت فرمان بود‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫کی بود؟‬
‫نمی دونم‪.‬‬
‫خب چرا جواب ندادی؟‬
‫همیشه از تلفن های ناشناس می ترسم‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬ولی دیدی چقدر خوب شد رفتیم‪ .‬هم یه سری به مامان بابا زدیم هم اینکه ی ه‬
‫تنوعی شد‪.‬‬
‫آره‪ .‬فقط راهش واقعا ً خسته کننده است‪ .‬هر طرف جاده نگاه می کنی فقط ک ویر می‬
‫بینی! آدم دلش می گیره!‬
‫خب کویرم حال و هوای خودشو داره‪.‬‬
‫تلفن دوباره زنگ خورد‪ .‬این بار سارا بود‪ .‬جواب داد‪.‬‬
‫ناهید جان خوبی؟‬
‫ون!‬ ‫ممن‬
‫مامان بابا خوب بودن؟‬
‫آره‪ .‬خدا رو شکر‪.‬‬
‫کجایی؟‬
‫داریم برمی گردیم‪ .‬نزدیکای قم‪.‬‬
‫می گم چرا تلفنتو جواب نمی دی؟‬
‫جواب دادم که!‬
‫حاج خانم باهات تماس گرفته بود ولی جواب ندادی‪.‬‬
‫حاج خانم کیه؟‬
‫دو روز رفتی اصفهان حاج خانم یادت رفته! خانم میرداماد‪ .‬کارت داره‪.‬‬
‫کارم داره؟ منو؟ چه کار داره؟‬
‫نمی دونم به خدا‪ .‬به من نگفت‪ .‬گفت باید با خودت صحبت کنه‪ .‬وقتی پیدات نکرد به‬
‫من زنگ زد‪.‬‬
‫عجب‪ .‬یعنی با من چه کار داره؟ نگران شدم‪.‬‬

‫‪153‬‬
‫نه‪ .‬نگران نشو‪ .‬لحنش طوری نبود که انگار اتفاق بدی افتاده! الزم نیست هول کنی‪.‬‬
‫فقط بهش زنگ بزن‪.‬‬
‫باشه‪ .‬باشه‪.‬‬
‫ناهید بالفاصله شماره تلفنی را که روی گوشی افت اده ب ود گ رفت ولی قب ل از آنک ه‬
‫زنگ بخورد قطع کرد‪ .‬فکر کرد شاید حرف هایی وسط بیاید که نخواهد جلو نازنین‬
‫عنوان کند‪ .‬فقط یک پیامک نوشت با این مض مون ک ه در موق ع مناس ب تم اس می‬
‫گیرد‪.‬‬
‫نازنین پرسید‪ :‬چیزی شده؟‬
‫نه‪ .‬یعنی امیدوارم که اینطور باشه‪.‬‬

‫دست هاش می لرزید‪ .‬گلویش خود به خود می گرفت‪ .‬بی دلیل عرق می کرد‪ .‬چهار‬
‫ساعت از زمانی که باید به خانم میرداماد زنگ می زد گذش ته ب ودو هن وز ش هامت‬
‫این کار را نیافته بود! سوال های بی جواب زیادی در ذهنش مانده بود‪ .‬سوال ه ایی‬
‫که نمی توانست جواب منطقی برای آن ه ا پی دا کن د‪ .‬آی ا میردام اد چ یزی ب ه زنش‬
‫بروز داده بود؟ آیا موقع خواب یا درحال بیماری چ یزی ب ه زب ان آورده ب ود؟ ح اج‬
‫خانم خودش از جایی بو برده بود؟ می خواست تماس بگیرد که چه بگوید؟ سرزنش‬
‫کن د؟ تحق یر کن د؟ اخ راجش کن د؟ تحم ل این را دیگ ر نداش ت‪ .‬آش نخ ورده و دهن‬
‫سوخته! هیچ کس اگرخبر نداشت میرداماد خودش خ بر داش ت ک ه چق در در براب ر‬
‫درخواست های مکرر او برای نقل مکان به خانه ای که برایش خریده بود مق اومت‬
‫کرده بود! آیا این را هم گفته بود؟ شاید اصالً مسئله همان ملک بود!؟ شاید یک نف ر‬
‫خبر خرید خانه در نیاوران را به حاج خانم داده بود!؟ اما خرید ی ک آپارتم ان نقلی‬
‫ولو در باالی شهر نمی توانست چیزی باشد که توجه خانم را جلب کرده باشد! مریم‬
‫پرسید‪:‬‬
‫مامان چرا ساکتی؟ از وقتی اومدی یک کلمه حرف نزدی؟ چ ه ک ار ک ردی؟ خ وش‬
‫گذشت؟ همه خوب بودن؟‬
‫ناهید در آشپزخانه قهوه می نوشید‪ .‬جواب داد‪:‬‬
‫گفتم که همه خوب بودن‪ ،‬دیگه چی بگم؟‬

‫‪154‬‬
‫اِوا‪ .‬خب بگو دیگه کالً چه کار کردی؟ با خاله نازنین رفتی؟ چ ه می دونم‪ .‬احس اس‬
‫می کنم یه چیزی شده؟ خیلی تو فکری؟‬
‫نه‪ .‬چیزی نیست‪.‬‬
‫راستش رو بگو!‬
‫باور کن چیزی نیست‪ .‬یه کم ذهنم درگیر کارامه‪ .‬تو شرکت ی ه مس ائلی هس ت بای د‬
‫پیگیری کنم‪.‬‬
‫حاج آقا از بیمارستان مرخص شد؟‬
‫نه‪ .‬هنوز که نشده‪.‬‬
‫پس زیاد حالش خوب نیست‪.‬‬
‫مثل اینکه همینطوره‪.‬‬
‫معلومه حوصله نداری‪ .‬من می رم اتاقم‪.‬‬
‫همین که مریم به اتاقش رفت‪ ،‬ناهید م انتوش را پوش ید و ب ه حی اط پش ت س اختمان‬
‫رفت‪ .‬همانجا به خانم میرداماد زنگ زد‪ .‬مریم از پنجره اتاقش او را در حال ح رف‬
‫زدن با گوشی دید‪ .‬وقتی دوباره به خانه برگشت گفت‪:‬‬
‫مامان چیزی شده؟‬
‫منو دیدی؟‬
‫خب معلومه! پاشدی رفتی تو حیاط تلفن می کنی؟! یعنی من اینقدر نامحرم شدم؟‬
‫نه‪ .‬فقط می ترسیدم حرف های خوبی زده نشه‪.‬‬
‫مگه کی بود‪.‬‬
‫خانم میرداماد!‬
‫وا! چه کار داشت؟‬
‫راستش منم از همین می ترسیدم‪ .‬اینکه چه می دونم مثالً حرفی شنیده باشه یا چیزی‬
‫بهش گفته باشن‪ .‬فکر کردم حاال می خواد زنگ بزنه آبروریزی کن ه‪ .‬چ ه می دونم‪.‬‬
‫از این فکرا می کردم‪ .‬ولی نمی دونم ص بح زن گ زده ب ود من از ت رس اینک ه چی‬
‫بگم جواب ندادم ولی االن که زنگ زدم یه کم خیالم راحت شد ولی نه صد در صد‪.‬‬
‫چطور؟‬
‫می خواد منو ببینه!‬
‫واقعاً؟ برای چی؟‬

‫‪155‬‬
‫کاش می دونستم؟‬
‫یعنی شک کرده؟‬
‫خب آخه چیزی هم وسط نیست که شک کنه‪ .‬از طرف من که اتفاقی نیفتاده!‬
‫پس چه کارت داره یعنی؟‬
‫خودمم نمی دونم‪ .‬ولی اعصابم بهم ریخته‪ .‬فکر کن پیرمرد گوش ه بیمارس تان افت اده‬
‫اون وقت این حرف ها!‬
‫خب اگه چیزی گفت راستش رو بهش بگو! واال خونه تو نیاوران رو قب ول نک ردی‬
‫فقط واسه اینکه زیر دینش نری حاال باید جواب هم پس بدی!؟‬
‫امیدوارم اینطوری نباشه که داریم فکر می کنیم‪.‬‬
‫خالصه کوتاه نیا مادر من! هر چی بهت می گن سریع قبول می کنی! تو ک ه ک اری‬
‫نکردی داشتی واسه یه لقمه جون تو شرکتش جون می کندی حاال اون یه دل نه صد‬
‫دل عاشقت شده تقصیر تو نیست!‬
‫شاید هم اصالً این حرف ها نباشه؟‬
‫پس چیه؟ دیگه چه کار می تونه باهات داشته باشه!‬
‫نمی دونم واال‪ .‬خودمم همش فکرم مشغوله‪ .‬از صبح یه لحظه آروم و ق رار نداش تم‪.‬‬
‫همش دارم فکر می کنم با من چه کار داره!‬
‫حاال دیگه اینقدر خودتو اذیت نکن‪ .‬از قدیم گفتن آنکه حساب پ اک اس ت از محاس به‬
‫چه باک است؟ همین بود دیگه درسته؟‬
‫ناهید شانه ای باال انداخت و رفت روی یکی از مبل ها نشست‪ .‬مریم هم آمد مقابلش‬
‫نشست‪ .‬مامان یه چیزی بگم؟‬
‫بگو‪.‬‬
‫می ترسم اعصابت بیشتر خرد بشه‪.‬‬
‫بگو دیگه اینجوری که بیشتر نگران می شم!‬
‫اون پسره بود گفتی قدیما دوست داشتید همدیگرو!؟‬
‫خب؟‬
‫بعضی وقتا می بینمش!؟‬
‫کجا می بینیش!؟‬
‫چندبار دیگه دیدمش دیگه‪ .‬یه بار جلو دانشکده‪ .‬یه بار سرکوچه‪.‬‬

‫‪156‬‬
‫خب چیزی هم می گه؟ حرفی هم می زنه؟‬
‫نه‪ .‬فقط یه گوشه وایمیسته زل می زنه‪.‬‬
‫تو چیزی نگفتی؟‬
‫نه‪ .‬فقط همون دفعه اول که برات تعریف کردم!‬
‫آره‪ .‬می دونم‪ .‬چند روز پیش هم اومده بود همینجا جلو در ساختمون!‬
‫واقعاً؟‬
‫آره‪ .‬سوارش کردم جلو مترو پیادش کردم‪.‬‬
‫مامان این خل نیست؟‬
‫واال دیگه نمی دونم‪ .‬خیلی باهاش صحبت کردم‪ .‬ح تی س عی ک ردم باه اش احس اس‬
‫همدردی کنم ولی فکر نمی کنم اثر کرده باشه!‬
‫عجب آدم سمجیه ها؟ مامان دقت کردی جای ما دوتا عوض شده؟‬
‫چطور؟‬
‫واال همه دختراشون خاطرخواه بازی دارن و از این جور حرف ه ا دارن واس ه م ا‬
‫برعکس‪...‬خودمونو کسی نگاه نمی کنه همه دنبال مادرمونن! خدا شانس بده‪.‬‬
‫ِ‬
‫ناهید لبخند زد‪.‬‬
‫بس کن‪.‬‬
‫واال دیگ ه‪ .‬دروغ می گم‪ .‬من بیچ اره آس ه می رم آس ه می ام‪ .‬کس ی ک اری ب ه ک ارم‬
‫نداره‪ .‬همه چشمشون به توست‪ .‬جای ما عوض شده!‬
‫مسخره نشو‪ .‬این هم از بدبیاری من ه‪ .‬ت ازه ت و هم ک ه کم خ اطرخواه ن داری!؟ فق ط‬
‫جرئت نمی کنن بیاین خواستگاری‪.‬‬
‫همونو بگو‪ .‬جووناهم که همه ترس و! از ازدواج ف راری‪ .‬ح اال می خ وای چ ه ک ار‬
‫کنی؟‬
‫هیچی دیگه قرار شد فردا شب تو یه رستوران باهاش مالقات کنم‪.‬‬
‫اوه اوه‪ .‬فقط کوتاه نیایی ها‪ .‬می خوای منم باهات بیام‪.‬‬
‫نه‪ .‬فکر نمی کنم درست باشه‪ .‬باید احتمال همه چی رو بدم‪.‬‬
‫ولی مدیونی اگه مظلوم بازی در بیاری‪ .‬اگه خواست پر رو گری کنه حقش رو بذار‬
‫کف دستش‪ .‬واال هر زن دیگه ای بود رو هوا قاپ حاج آقا رو دزدیده بود! ح اال ت و‬

‫‪157‬‬
‫بودی که این همه مدت مدارا کردی! هر کی دیگه ب ود ص دبار ت ا ح اال گوش ش رو‬
‫بریده بود!‬
‫نمی دونم‪.‬‬

‫***‬

‫برای همه چیز خیلی دیر بود‪ .‬برای از سر گرفتن هم ه چ یز‪ .‬ب رای دوب اره ش روع‬
‫کردن‪ .‬دیگر آنقدر فرصت نداشت که از نو شروع کند‪ .‬ک ه از ن و بس ازد‪ .‬وق تی بی‬
‫هدف سال های بیشماری را هدر می دهیم‪ ،‬کم کم به ناباروری ع ادت می ک نیم‪ .‬ب ه‬
‫اینکه زندگی مان هیچ هدف و معنایی ندارد عادت می کنیم‪ .‬مهم ت رین رس الت م ان‬
‫رساندن روز به شب است و فراموشی در شب‪ ،‬با خواب یا هر چیز دیگری! به ی اد‬
‫می آورد در تمام آن سال ه ایی ک ه در خان ه ام یر گذران د‪ ،‬اینط ور ب ود! روزه ای‬
‫طاقت فرسا و تمام نشدنی و شب های بی مغزی! هیچ چیز ل ذت بخش ت ر از لحظ ه‬
‫ای نبود که چراغ ه ا خ اموش می ش د و ه ر کس ب ه رختخ واب خ ودش می رفت‪.‬‬
‫اینک ه مجب ور نب ود ب ا ش وهرش در ی ک ات اق باش د‪ ،‬بزرگ ترین م وهبت زن دگی‬
‫زناشویی اش به حساب می آمد و همواره از این بابت خدا را شاکر بود‪ .‬و ح اال ک ه‬
‫سال ها از آن روزها و شب ها می گذش ت‪ ،‬هیچ چ یز ع وض نش ده ب ود‪ .‬هن وز هم‬
‫وق تی ب ه ات اق خ وابش می رفت‪ ،‬مث ل این ب ود ک ه در بهش ت را ب ه رویش می‬
‫گشایند‪.‬تنها به این دلیل که یک روز جهنمی دیگر تمام شده بود! اما همین که چ راغ‬
‫اتاق را خاموش می کرد و زیر پتو لیز می خورد‪ ،‬همه چیز از ن و ش روع می ش د‪.‬‬
‫فکره ای بی س ر و ت ه! نگ رانی ه ای تم ام نش دنی! ت رس ه ای ری ز و درش ت! و‬
‫خیالبافی های ابلهانه! روزها این جسمش بود که پشت میز ج ان می کن د و ش ب ه ا‬
‫همین بال را سر مغزش می آورد! آیا زندگی چیزی بیشتر از فرسودگی دمادم جس م‬
‫و روح بود!؟ یک سرنوشت محتوم و دلسرد کننده!‬
‫ناهید از این شانه به آن شانه چرخید‪ .‬پشت پنجره نور خفیف مهتاب سایه شاخه های‬
‫چنار را روی شیشه انداخته بود‪ .‬یادش افتاد یکبار جایی خوانده بود" زندگی سراسر‬
‫حل مس ئله اس ت" ‪ .‬پس دلیلی نداش ت ک ه ن اراحت باش د‪ .‬ک ار او همین ب ود‪ .‬اینک ه‬
‫مشکالت و مسائل را از پیش پای زندگی بردارد‪ .‬برای چه؟ معلوم بود‪ .‬برایم مریم‪.‬‬

‫‪158‬‬
‫برای اینکه مریم زندگی به تری داش ته باش د‪ .‬آین ده به تری داش ته باش د‪ .‬اگ ر م ریم‬
‫وجود نمی داشت چه؟ اگر هرگز مریم را به دنیا نمی آورد؟ ایا بازهم چنان رسالتی‬
‫داشت؟ آیا در آن صورت اصالً اهمیت داشت که " مس ائل" را ح ل کن د؟ ای ا ب ازهم‬
‫آنقدر به خود زحمت می داد که از سر صبح تا شب جان بکند!؟ اگر قرار ب ود فق ط‬
‫خودش باشد‪ ،‬دیگر چه ضرورت داشت آنقدر به هم ه چ یز اهمیت بده د! هیچ دلیلی‬
‫برای ترسیدن وجود نداشت‪ .‬هیچ دلیلی برای نگرانی از آینده وجود نداشت!‬

‫***‬
‫سر موعد در البی هتل حاضر شد‪ .‬با آنکه از چند شب قبل خود را برای آن مالقات‬
‫آماده کرده بود اما کماکان در درون مضطرب بود‪ .‬م دام ب ا خ ود تک رار می ک رد"‬
‫آروم باش‪ .‬قرار نیست اتفاقی بیفته! تو که کاری نکردی؟ از چی می ترسی!" ‪ .‬ام ا‬
‫این ها همه باعث نمی شد آرام بگ یرد‪ .‬ظ اهراً هیچ چ یز ب دتر از آن نیس ت ک ه آدم‬
‫خود را گناه کار بداند‪ ،‬زیر نه تنها از عذاب وجدان رنج می بری بلک ه آم اده ای ت ا‬
‫گناهان دیگ ران را هم ب ه گ ردن بگ یری! روی ص ندلی یکی از پاه ا را روی پ ای‬
‫دیگر گذاشته بود و کف پای زیرین را مک رر ب ر ک ف زمین می کوبی د‪ .‬م رتب آب‬
‫می نوشید‪ .‬و هر بار با دستمال کاغذی گوشه های لب هایش را خش ک می ک رد‪ .‬ده‬
‫دقیقه از ساعت قرار گذشته ب ود‪ .‬چن دین ب ار در می ان جمعیت چش م گردان د‪ .‬در آن‬
‫مدت چنان در معرض قایم باشک بازی های فرهاد قرار گرفت ه ب ود ک ه ه ر لحظ ه‬
‫خود را در تیررس نگاه های او می دید‪ .‬مدام احساس می ک رد از ی ک ج ایی او را‬
‫زیر نظر گرفته‪ .‬چندانکه به نوعی وسواس و تذب ذب خ اطر دچ ار ش ده ب ود‪ .‬ی ادش‬
‫افتاد باید به پلیس اطالع می داد ولی این کار را نکرده بود! هیچ کدام از تهدید هایی‬
‫که کرده بود‪ ،‬عملی نکرده بود‪ .‬و حاال ب ه ج ای آنک ه نگ ران حض ور او باش د‪ ،‬در‬
‫جستجوی او بود‪ .‬به حضور او ع ادت ک رده ب ود! ب ا خ ود فک ر ک رد" خیلی هم ب د‬
‫نیست یک نفر همیشه مراقب آدم باشد! از کجا معلوم؟ شاید از ترس ی ک ج ا مخفی‬
‫شده!" ‪.‬‬
‫خ انم میردام اد ب ا ت اخیر وارد رس توران ش د‪ .‬تنه ا ب ود‪ .‬ناهی د از دور او را دی د و‬
‫شناخت‪ .‬چادر مشکی به سر داشت و با طمانینه زیاد قدم از قدم بر می داشت‪ .‬ناهید‬

‫‪159‬‬
‫سرپا شد و برای او دست تکان داد‪ .‬با خ ودگفت‪ ":‬فق ط ب ه خ ودت مس لط ب اش‪ .‬ت و‬
‫کاری نکردی که مستحق سرزنش باشه!پس قوی باش" ‪.‬‬
‫خانم میرداماد به او نزدیک شد سالم و علیک گرمی کرد و مقابلش نشست‪ .‬گفت‪:‬‬
‫خب خوبی دخترم؟ ببخشید معطل شدی‪ ،‬این رانن ده م ا ت ا اینج ا رو پی دا کن ه ط ول‬
‫کشید‪.‬‬
‫نه‪ .‬اشکالی نداره‪.‬‬
‫خب چه خبر؟ اسباب زحمت شد باید ببخشید‪ .‬ولی مطلب مهمی بود الزم بود که چند‬
‫دقیقه ای مزاحمت بشم‪ .‬خواستم دعوتت کنم خونه بعد دیدم ممکنه مع ذب بش ی جل و‬
‫بچه ها‪ ،‬گفتم یه جا خلوت کنیم بهتره‪.‬‬
‫هیچ اشکالی نداره‪ .‬افتخاریه که بتونم در خدمتون باشم‪ .‬فقط راستش خیلی انتظ ارش‬
‫رو نداشتم‪ .‬هم ه چی خیلی ی ه ه ویی ش د‪ .‬یع نی بع د از ح دود ی ه س الی ک ه من ت و‬
‫شرکت حاج آقا کار می کنم اتفاقا ً چند روز قبل تو بیمارستان شما رو زی ارت ک ردم‬
‫و بعدش شما از من خواس تید ک ه ص حبت ک نیم‪ .‬ی ه مق دار تعجب ک ردم‪ .‬انتظارش و‬
‫نداشتم‪ .‬راستی حاج آقا از بیمارستان مرخص شدن؟‬
‫متاسفانه خیر‪.‬‬
‫ای وای! چرا؟‬
‫ایشون حالشون خوب نیست‪ .‬یعنی اصالً خوب نیس ت‪ .‬در واق ع(ب ا بغض) ت ا ح دود‬
‫زیادی قطع امید شدیم‪.‬‬
‫ای داد‪ .‬خیلی ناراحت شدم‪ .‬یعنی واقعا ً دکترا کاری نمی تونن بکنن‪.‬‬
‫ظاهراً که اینطوره‪ .‬یعنی اگه سن وسالش کمتر بود شاید امیدی بود ولی با توج ه ب ه‬
‫سن و سالش امکان بهبود تقریبا ً وجود نداره‪.‬‬
‫امکانش نیست که به خارج از کشور بره‪ .‬باالخره اونا امکاناتشون بیشتره! بیم اری‬
‫های کبدی تا جایی که من اطالع دارم تا حدود زیادی قابل درمان هستن‪.‬‬
‫حقیقت این ه ک ه بیم اری ایش ون اون چ یزی نیس ت ک ه بقی ه فک ر می کنن‪ .‬ایش ون‬
‫سرطان دارن‪ .‬سرطان پروستات‪ .‬و در بهترین حالت بیش تر از ش ش م اه دووم نمی‬
‫آرن!‬
‫واقعا ً‪ .‬چقدر متاسف شدم‪ .‬خیلی ناراحت کننده است‪ .‬پس از دست کسی کاری ساخته‬
‫نیست‪.‬‬

‫‪160‬‬
‫نه متاسفانه‪.‬‬
‫هر دو لحظاتی ساکت بودند و در سکوت بی صدا اشک می ریختند‪ .‬خانم میردام اد‬
‫پس از چند لحظه ادامه داد‪:‬‬
‫من از ش ما خواس تم ب ه اینج ا بیای د چ ون ی ه درخواس تی از ش ما دارم‪ .‬حقیقتش رو‬
‫بخواهید من از احساسی که حاج آقا نسبت به شما داره مطلعم! بابت این موضوع از‬
‫من حاللیت هم طلبیده‪ .‬ب رای ی ه زن ح تی ت و س ن و س ال من خیلی س خته ک ه این‬
‫ح رف ه ا رو می زنم ولی می خ وام ب دونی ک ه من هم ه چ یز رو می دونم‪ .‬ح تی‬
‫پیش نهاد خری د خون ه ب رای ش ما و دخ ترتون روهم من ب ه ح اج آق ا دادم‪ .‬ش اید ب ه‬
‫نظرتون غیرعادی بیاد ولی من واقعا ً به خلوص و پاکی شما اعتماد دارم‪ .‬فکر نکنی‬
‫از این پیرزن های ساده هستم که حواسش ون ب ه دور و برش ون نیس ت‪ ،‬من حواس م‬
‫جمع دختر جان‪ .‬بی دلیل کاری نمی کنم‪ .‬تو اگه چشم داشتی به مال و اموال حاج آقا‬
‫داشتی زودتر از این ها می تونستی به اهدافت برسی‪ .‬بن ابراین ب دون اینک ه خ ودت‬
‫متوجه باشی من حسابی تو رو آزمایش کردم‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود و از نگاه کردن به چشم های پیرزن پرهیز می کرد‪.‬‬
‫خانم میرداماد یک لیوان آب نوشید و ادامه داد‪ :‬ب بین دخ ترم من ازت خواس تم بی ای‬
‫اینجا چون ی ه درخواس تی ازت دارم‪ .‬البت ه می دونم ک ه این درخواس ت ش اید خیلی‬
‫درست نباشه ولی می خوام به عنوان آخرین خواسته حاج آقا اجابتش کنم‪ .‬دیروز که‬
‫از بیمارستان می اومدم به من گفت که از بیمارستان ب برمش خون ه‪ .‬گفت ک ه اینج ا‬
‫زودت ر می م یره! از ط رفی دکتره ا هم معتقدن د ک ه ب ه ه ر ح ال ایش ون رفتنی ه و‬
‫سرطان اینقدر پیشرفت کرده که دیگه راه برگشت نیست‪ .‬اما امکان اینکه ایشون در‬
‫منزل و تحت مراقبت باشه وج ود داره‪ .‬ح اج آق ا ک ه البت ه ب ه این ح رف ه ا ک اری‬
‫نداره‪ ،‬فقط اصرار داره که بیاد خون ه‪ .‬می گ ه ح اال ک ه ق راره بم یرم می خ وام ت و‬
‫خونه خودم باشم‪ .‬من می خوام‪...‬من می خوام ک ه این م اه ه ا ی ا ش اید هم روزه ای‬
‫آخر شما در کنارش باشی‪ .‬یع نی ب ه ج ای اینک ه اون و ب ه خوون ه خودم وون ب برم‪،‬‬
‫ایشون رو با همه مالحظات پزشکی در خونه نگه داری کنم‪ .‬شماهم به اونج ا بی ا و‬
‫در کنار ایشون باش‪ .‬من و بچه ها و فامیل هم گاهی به شما سر می زنیم‪.‬‬

‫‪161‬‬
‫ناهید برای چند لحظه گیج و منگ فقط نگاه می کرد‪ .‬نمی توانس ت آنچ ه را ک ه می‬
‫شنید باور کند! نمی توانست زنی را که مقابلش بود درک کند! فقط با صدایی که ب ه‬
‫زحمت شنیده می شد گفت‪:‬‬
‫من چه کار باید بکنم؟ خیلی متوجه نمی شم‪.‬‬
‫من می خوام حاج آقا رو منتقل کنم به منزل ولی نه منزلی که همه می شناسند‪ .‬قرار‬
‫نیست کسی از این موضوع باخبر باشه‪ .‬ی ک چیزی ه بین من و ش ما! در واق ع ش ما‬
‫جای پرستار حاج آقا معرفی می شید‪ .‬هر چند که ایشون پرستار و پزشک حرفه ای‬
‫هم خواهند داشت‪ .‬یه خونه باغ کوچیکی هست تو ده اوین‪ .‬حاج آقا همیشه اونجا رو‬
‫دوست داشت و می گفت دوست داره برگرده به اونجا‪ .‬اولین منزلی ب ود ک ه خری ده‬
‫بود‪ .‬می خوام ببرمش اونجا‪ .‬می خوام این ماه های آخ ر زندگیش و همونط وری ک ه‬
‫آرزو داشته سر کنه! قبول می کنی؟‬
‫واال‪ .‬من واقعا ً گیج شدم‪ .‬خیلی همه چی به نظرم عجیب می یاد! یعنی شاید اگه خود‬
‫ایشون چنین پیشنهادی به من می کرد اینقدر متعجب نمی شدم ولی وقتی ش ما چ نین‬
‫پیشنهادی مطرح می کنید واقعا ً گیج شدم‪ .‬یع نی قب ولش ب رام س خته‪ .‬ش ما واقع ا ً زن‬
‫فوق العاده ای هستید‪ .‬خیلی برای من جالب ه‪ .‬یع نی واقع ا ً ش وکه ش دم‪ .‬ش ما خیلی از‬
‫خود گذشته اید‪ .‬شاید هر زن دیگه ای بود طور دیگه ای برخورد می کرد‪.‬‬
‫الزم نیست اینقدر تعارف کنی‪ .‬در ضمن اص راری ن دارم همین االن ج واب من رو‬
‫بدی‪ .‬دوست ندارم بابت مشکلی که برای ما ایجاد شده تو رو مع ذب کنم ی ا از نظ ر‬
‫احساسی تحت فشارت ب ذارم ولی خ واهش می کنم در م ورد این پیش نهاد فک ر کن‪.‬‬
‫فقط خواهش می کنم خیلی معط ل نکن‪ .‬م ا زی اد وقت ن داریم‪ .‬یع نی ح اج آق ا خیلی‬
‫وقت نداره‪.‬‬

‫یک ساعت بعد وقتی ناهید از البی هتل خارج شد‪ ،‬بی اختیار گریه می کرد‪ .‬درب ان‬
‫هتل چنان متاثر شد که به او نزدیک شد و از سر دلجویی گفت" شما نیاز ب ه کم ک‬
‫دارید؟ " ‪ .‬ناهید شانه ای باال انداخت و با قدم های تندتری از ساختمان هت ل ب یرون‬
‫آمد‪ .‬باد سردی می وزید‪ .‬روی کوه ها برف نشسته بود‪ .‬همینطور کناره های خیابان‬
‫ها و کوچه ها‪ .‬سوار ماشینش شد و به خانه رفت‪.‬‬

‫‪162‬‬
‫***‬
‫مریم تماس گ رفت وگفت خان ه خال ه ن ازنینش ب ود و ش ب را همانج ا می مان د‪ .‬در‬
‫ضمن از او هم خواست که به آنجا برود ولی ناهی د امتن اع ک رد و خس تگی از ک ار‬
‫روزانه را بهانه کرد واینکه آن شب جان کار دیگری جز آنکه به رختخواب برود و‬
‫یک نفس تا صبح بخوابد‪ ،‬نداشت‪ .‬وقتی تلفن را قطع کرد به حمام رفت و چند دقیق ه‬
‫ای زیر دوش آب گرم ماند‪ .‬کاری که اغلب آرامش می کرد‪ .‬بع د برگش ت و ک تری‬
‫آب جوش را روی اجاق گذاش ت ب رای دمن وش‪ .‬بع د روی ص ندلی م یز آش پزخانه‬
‫نشست‪ .‬ناگهان نسبت به چراغ ه ای خان ه حس اس ش د‪ .‬چش مانش ب ه ط رز عجی بی‬
‫نسبت به هر نور مزاحمی حساس شده بود‪ .‬طوری ک ه احس اس می ک رد س ردردش‬
‫را تشدید می کند‪ .‬از س رجایش بلن د ش د و ش مع روی م یز را روش ن ک رد‪ .‬بع د هم‬
‫رفت و تمام چراغ های پذیرایی و در آخر چراغ آشپزخانه را خاموش کرد‪ .‬دوب اره‬
‫برگشت پشت میز و منتظر جوش آمدن کتری شد‪ .‬خستگی مفرط همیش ه ح واس او‬
‫را نسبت به محرک های بیرونی بیش از قاعده حساس می ک رد‪ .‬ه ر ص دایی مانن د‬
‫بمب در سرش منفجر می شد! هر نوری کورش می ک رد‪ .‬ه ر ب ویی ح الش را بهم‬
‫می زد‪ .‬و آن شب به اندازه همه عمر خسته بود‪ .‬در تهران الزم نیست تم ام روز را‬
‫مانند تراکتور کار کرده باشی‪ ،‬همین که از یک گوشه شهر ب ه گوش ه دیگ ر ب روی‬
‫دمار از روزگارت در می آید‪ .‬مسئله فقط ترافیک وحش تناک خیاب ان ه ا ی ا ازدح ام‬
‫جمعیت نیست! مسئله بی نظمی است‪ .‬مدام در معرض آدم ها‪ ،‬موتورها‪ ،‬ماش ین ه ا‬
‫یا اتوبوس هایی قرار می گیری که جان تو را تهدید می کند! درست مثل پیاده روی‬
‫روی سیم خار دار است! کافی است یک لحظه کم دقتی کنی و یا بدتر از مراقب کم‬
‫دقتی دیگری نباشی‪ ،‬تا جانت را ببازی! یک لحظه یاد حرف احمدآقا سبزی ف روش‬
‫محل افتاد" مردم به هم رحم ندارن"‪ .‬شاید این جمله را از زب ان دیگ ران هم ش نیده‬
‫بود‪ .‬مثالً راننده های تاکسی ی ا فروش ندگان س وپرمارکت ی ا خیلی ه ای دیگ ر! ام ا‬
‫تکرار آن باعث نمی شد تبدیل به یک جمله کلیشه ای شود! این مس ئله ک ه م ردم ب ه‬
‫رحم نداشتند نمی توانست کلیشه باشد‪ .‬نمی توانست یک جمله ع ادی روزم ره باش د‬
‫که به راحتی میان مردم رد و ب دل می ش د! ی ک فاجع ه ب ود‪ .‬ی ک اتف اق هولن اک!‬
‫دردناک تر از همه آن ب ود ک ه بع د از ح دود ی ک ق رن پیش رفت و توس عه کماک ان‬
‫توصیه های یکی از قهرمان های صادق هدایت به فرزندش کارساز بود‪ .‬هن وز می‬

‫‪163‬‬
‫شد آن توصیه ها را به کار بست و نتیجه گرفت! اینکه هر چقدر پ ر رو ت ر و وقیح‬
‫تر باشی بهتر کارت راه میفتد! اینکه به جای تحصیل دانش‪ ،‬کلمات قلمبه یاد بگیری‬
‫و هر جایی نشستی فضل فروشی کنی و س عی ک نی دیگ ران را ف ریب ب دهی! ع ده‬
‫کثیری کماکان بر این باور بودند که می شود با تزوی ر ک ار ه ا را پیش ب رد! تع داد‬
‫آدم هایی که دو یا چند شخصیت مختلف دارند ه ر روز بیش تر می ش ود‪ .‬آدم ه ایی‬
‫که برای پیش برد منافع شان هیچ حد و مرزی نمی شناسند و دست به هر کاری می‬
‫زنند! وقتی وسط یک سطح زباله فرو می افتی خیلی سخت است ک ه ک ثیف نش وی!‬
‫جامعه چنین حکمی دارد‪ .‬نمی شود ه ر روز می ان ی ک مش ت آدم دغ ل‪ ،‬ب دطینت‪،‬‬
‫ش رور و آب زیرک اه زن دگی ک رد و ق دیس مان د! دس ت کم ک ار آس انی نیس ت‪.‬‬
‫بخصوص برای آدم های ض عیف! وق تی بی وف ایی م د روز می ش ود‪ ،‬وق تی فخ ر‬
‫فروشی تبدیل به یک تفریح می شود‪ ،‬وقتی وقت تلف کردن در سفره خان ه ه ا ی ک‬
‫عادت یا پارتی های شبانه یا لخت شدن در سواحل آنتالی ا تب دیل ب ه افتخ ارات ی ک‬
‫نسل می شود‪ ،‬وقتی مرور زندگی سلبرتی ها جدی ترین سرگرمی می ش ود‪ ،‬وق تی‬
‫برای سلبرتی شدن یک دوربین و یک مش ت ح رف مفت ک افی اس ت؛ داش تن ی ک‬
‫زندگی س الم و آبرومن د ک ار آس انی نیس ت‪ .‬غن ای روح و آرامش درون حلق ه ه ای‬
‫مفقوده زندگی در جامعه امروزی ان د‪ .‬م ردم هم ه ک اری می کنن د و دس ت ب ه ه ر‬
‫کاری که فکر می کنند ممکن است ذره ای ل ذت داش ته باش ند‪ ،‬می زنن د ولی نهایت ا ً‬
‫وقتی در خلوت به خود می رس ند می بینن د غمگین و عص بی ان د و ب ا کوچک ترین‬
‫نابسمانی دادشان ب ه ه وا می رس د‪ .‬هیچ چ یز ب ه ان دازه ل ذت ج ویی و ل ذت طل بی‬
‫حریص انه آدم را بی ه ویت و بی خاص یت نمی کن د‪ .‬هیچ چ یز ناامی د کنن ده ت ر از‬
‫چنگ زدن مذبوحانه به هر چیز به ظاهر لذت بخش‪ ،‬نیست‪ .‬آدم از درون پ وک می‬
‫شود‪ .‬فقط آدم ه ایی ک ه در درون احس اس خوش بختی نمی کنن د‪ ،‬چ نین ملتمس انه و‬
‫آزمندانه در دنیای بیرون گدایی لذت می کنند‪ .‬با خ ود گفت" من کج ای این تص ویر‬
‫قرار دارم؟ من شبیه کی شدم؟ من هم یکی از همین مردم نیس تم!؟ مث ل آن ه ا نش ده‬
‫ام؟ اطرافیانم چطور؟ همه ما مثل هم نیستیم؟ وقتی از پاک کردن همه این چیزه ایی‬
‫که زندگی مان را به گند کشیده ناامید می شویم‪ ،‬عزم مه اجرت می ک نیم! مه اجرت‬
‫می کنیم نه برای آنکه خوشبخت باشیم‪ ،‬بازهم برای آنکه خوشبخت به نظ ر برس یم‪.‬‬
‫تمام دغدغه جامعه متوس ط همین اس ت‪ .‬این ک ه خوش بخت ب ه نظ ر برس د! جامع ه‬

‫‪164‬‬
‫ثروتمند این دغدغه را ندارد چون دست کم از منظر بخش اعظم جامعه‪ ،‬او بی آنکه‬
‫کاری بکند یا اینکه الزم داشته باش د کاره ایی بکن د خوش بخت هس ت! این ه ا خ ط‬
‫کشی های جامعه ای است که زهوارش در رفته است‪ .‬جامع ه ای ک ه ه دف ن دارد‪.‬‬
‫برنامه ندارد‪ .‬جامعه ای که جدی ترین دغدغه ها و دلواپسی هایش از قیمت گوش ت‬
‫و سیب زمینی فراتر نمی رود! جامعه ای که واالترین ارزش هایش از غذا دادن به‬
‫گربه ها فراتر نمی رود! جامعه ای که در آن تجرب ه جدی دترین م واد مخ در ن وعی‬
‫آوانگارد بودن به حساب می آی د! وق تی تم ام روز را در چ نین جامع ه ای س ر می‬
‫کنی‪ ،‬بدیهی است شب که به خانه می رسی انگار کوه کن ده ای! انگ ار از ص بح ت ا‬
‫شب در حال جان کندن بوده ای! وقتی برای خرید دو ق رص ن ان مجب وری ح رص‬
‫بخوری‪ ،‬چون هنوز عده کثیری تو صف زدن را ی ک ه نر می دانن د‪ ،‬وق تی ب رای‬
‫رفتن از یک منطقه به منطقه دیگر شهر باید از دست بوق زدن ها‪ ،‬الیی کشیدن ه ا‬
‫و حرکت های ناگهانی موتورسوارها حرص بخوری‪ ،‬وقتی رد شدن از خیابان بای د‬
‫هزار بار مرگ را جلو چشمانت ببینی‪ ،‬وقتی به هر چشمی نگاه می کنی خشونت و‬
‫کینه را در عمق آن می بینی‪ ،‬وقتی در هر اداره ای که پ ا می گ ذاری پوس تت کن ده‬
‫می شود تا کارت راه بیفتد‪ ،‬وقتی از بوق ماشین ها و سر و صدای موتورها کر می‬
‫شوی‪ ،‬وقتی آلودگی هوا راه نفست را می گیرد‪ ،‬واضح هس ت ک ه وق تی از راه می‬
‫رسی و در خانه را باز می کنی درست مثل آن است که از جنگ ب ر گش ته ای! این‬
‫وسط‪ ،‬حال آن ها که در خانه هم جنگ و درگیری دارند معلوم است! ناهید به گوشه‬
‫و کنار خانه نگاه کرد و از این حیث که خانه اش یک مامن آرام و ی ک س رپناه امن‬
‫بود‪ ،‬از ته دل خرسند شد‪ .‬خانه تاریک‪ .‬خانه آرام‪ .‬با پنج ره ه ای دوج داره و پ رده‬
‫های زخیم که راه صداها و نورهای مزاحم را به خان ه می بس ت! و در فل زی ض د‬
‫سرقت که از ورود آدم های ناش ناس جلوگ یری می ک رد! ی ک دژ محکم در براب ر‬
‫هجوم آدم های آن بیرون! آدم هایی که نه تنه ا خودش ان هرگ ز خوش بختی را درک‬
‫نکرده اند بلکه جدی ترین سرگرمی شان خراب کردن ش ادی و خوش بختی دیگ ران‬
‫است! هیچ چیز به اندازه مشاهده ش ادی و خرس ندی دیگ ران‪ ،‬ی ک آدم ن اراحت را‬
‫عصبی و آزرده نمی کند! برای او دیگر فرقی نمی کرد کجای دنیا باشد‪ ،‬او سعادت‬
‫را در کنج خلوت خانه خودش پیدا ک رده ب ود‪ ،‬در ج ایی ک ه هیچ کس نمی توانس ت‬
‫گزندی به آن برساند‪ .‬در خانه ای که شعله ی ک ش مع ب رای روش ن ک ردنش ک افی‬

‫‪165‬‬
‫بود‪ ،‬و ذهنی با یک دمنوش داغ آرام می شد‪ .‬با خود فکر کرد " مادام که این ه ا را‬
‫دارم می توانم به زندگی ادامه دهم!"‪ .‬و از خود پرسید" آیا با وجود هم ه مش کالتی‬
‫که مانند الشخور باالی س ر زن دگیم می چرخن د‪ ،‬می ت وانم ادع ا کنم ک ه خوش بخت‬
‫هستم!؟ اگر در استرالیا‪ ،‬کانادا‪ ،‬آلم ان ی ا چ ه می دانم فرانس ه ب ودم‪ ،‬خوش بخت می‬
‫بودم؟ یاد روزی افتاد که برای یک ماموریت ک اری ب ه ژن و رفت ه ب ود‪ .‬ب ه یکی از‬
‫توسعه یافته ترین شهرهای جهان! عصر یکی از روزها برای پیاده روی ب ه مرک ز‬
‫شهر رفت و به چند فروشگاه کوچک سر کشید‪ .‬موقع برگشت راه هت ل را گم ک رد‪.‬‬
‫از اولین ف ردی ک ه س ر راهش ق رار گ رفت آدرس هت ل را پرس ید ولی م رد س فید‬
‫پوس ت و میانس ال در پاس خ او را و لهج ه اش را مس خره ک رد و ب ا دهن کجی و‬
‫پوزخند از کنارش رد شد! حتی فرانسه دست و پا شکسته هم نتوانس ته ب ود احس اس‬
‫همدردی را در آن م رد سوئیس ی بی دار کن د! هن وز بع د از گذش ت س ال ه ا هن وز‬
‫پوزخند تحقیرآمیز آن مرد میانسال را به ذهن داشت و از یاد آوری آن ن اراحت می‬
‫شد! احتماالً تنها ج ایی ک ه از هیچ آدمی ص دمه نمی بی نی قبرس تان اس ت! ب ا خ ود‬
‫گفت‪ ":‬قرار نیست ما خوشبختی و آرامش خ ود را ب ابت آدم ه ای بیش عور خ راب‬
‫کنیم! نباید به هیچ کس اجازه بدهم مرا تحقیر کند خواه یک مرد میانسال سوئیسی ی ا‬
‫هر ابله دیگری که با بیشعوری و ضایع ک ردن ح ق دیگ ران می توان د انب وه عق ده‬
‫های خود را تسکین دهد!" ‪.‬‬

‫***‬
‫دفعه بعد که ساناز را دید حالش بهتر بود‪ .‬مرگ سایمون را تا ح دی فرام وش ک رده‬
‫بود و خود را برای آوردن یک حی وان خ انگی دیگ ر آم اده می ک رد‪ .‬گفت" بیش تر‬
‫وقتم را با کتاب پر می کنم‪ .‬فقط با کتاب خوندن آروم می ش م و تلخی رفتن س ایمون‬
‫رو می تونم تحمل کنم" ‪.‬‬
‫ناهید از همان بدو ورود به خانه ساناز مراقب بود‪ .‬وسواس ه ای فک ر ی او را می‬
‫شناخت و می دانست که درست مثل یک شیشه شکس تنی ب ود! این به ترین تعب یری‬
‫بود که می توانست در مورد روحیه ساناز به کار ببرد! هر به هم ریختگی یا اتف اق‬
‫غیرمنتظره نامساعدی هر چند هم کوچک می توانست حال خوب او را خراب کن د‪.‬‬
‫حتی وقتی که سرحال بود و با صدای بلن د می خندی د‪ ،‬ه ر چ یز ناخوش ایندی مانن د‬

‫‪166‬‬
‫یک قطعه موسیقی غمگین می توانست او را ب ه ط رز ناگه انی و ش دیدی مت اثر ی ا‬
‫حتی بر آشفته کند‪ .‬یک بار یادش می آمد در پیاده رو راه می رفتند و گرم گفتگ و و‬
‫خنده بودند‪ .‬همان وقت پ یرمردی ک ه از کنارش ان رد می ش د س رفه ای ک رد و آب‬
‫دهان غلیظش را روی زمین تف کرد! یا یک بار وقتی از خیابان عبور می کردن د‪،‬‬
‫موتورسواری با سرعت غیرعادی از جل وی پایش ان پیچی د! این اتفاق ات ب اعث می‬
‫شد تمام ب اقی مان ده آن روز ه ا ب ا ن اراحتی و غرغ ر ب ه آخ ر برس اند‪ .‬رفتاره ای‬
‫ناهنجار آدم ها به طرز غیرمنتظره ای بر روحیه و افکار او اثر می گذاشت‪ .‬یکبار‬
‫گفت ه ب ود" ش ادی من فق ط وق تی پای دار اس ت ک ه هیچ آدم عوض ی در ش عاع ده‬
‫کیلومتری ام نباشد!"‬
‫ناهید فنجان قهوه را بین دست ه ا داش ت و منتظ ر ب ود ت ا بخ ار داغ روی آن مح و‬
‫شود‪ .‬ساناز سرگرم معرفی کردن کتاب هایی بود که آن اواخر خریده بود‪ .‬برخی از‬
‫آن ها را به پیشنهاد ناهید خریده بود‪ .‬کتاب ها را از قفسه کتابخان ه ب یرون می آورد‬
‫و روی جلدهایشان را نشان می داد و در مورد هر کدام توض یح می داد‪ .‬کت اب ه ا‬
‫را با یک نظم مخصوصی کنار هم می گذاشت‪ .‬از آخرین باری که به آن خانه آم ده‬
‫بود خیلی چیزها فرق ک رده ب ود‪ .‬هیچ اث ری از هیچ ک دام از اش یایی ک ه متعل ق ب ه‬
‫سایمون بود خبری نبود! درست مثل اینکه همه آن وس ایل و ح تی ج ای خ وابش را‬
‫دور انداخته باشد‪ ،‬هیچ اثری از آن ها نبود‪ .‬فرش ه ا را ع وض ک رده ب ود و کاغ ذ‬
‫دیواری پذیرایی را عوض کرده ب ود‪ .‬ح تی مب ل راح تی را ک ه جل و تلویزی ون می‬
‫گذاشت و هر ش ب ب ا س ایمون از روی آن تلویزی ون تماش ا می کردن د‪ ،‬رفت ه ب ود!‬
‫ناهید خودش هم می دانست جزء معدود افرادی بود که توانسته بود رابط ه ص میمی‬
‫و بلندم دت خ ود را ب ا س اناز حف ظ کن د چ ون هیچ کس ب ه غ یر از او ت ا آن ان دازه‬
‫مالحظه ساناز را نمی کرد‪ .‬در تمام دقایقی ک ه ب ا او می گذران د م راقب ب ود مب ادا‬
‫حرفی بزند یا کاری بکن د ک ه مای ه رنجش خ اطر باش د! هیچ کس ب ه ج ز او ب رای‬
‫رابطه اش با ساناز آنقدری ارزش قایل نبود که خودش را محدود کند!‬
‫س اناز کت اب " ه نر ش فاف اندیش یدن را" از قفس ه در آورد و گفت" این رو دی دی‪،‬‬
‫عادل فردوسی پور ترجمه کرده! هنوز وقت نکردم بخونم ولی به نظ رم بای د کت اب‬
‫خوبی باشه!"‪ .‬ناهید کتاب را از او گرفت و مقدمه کتاب را خواند‪ .‬گفت" باید کت اب‬
‫خوبی باشه!"‬

‫‪167‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬احساس می کنم دارم وارد یه مرحله تازه ای از زندگیم می شم‪ .‬ب اورت‬
‫می شه؟ دارم خیلی روی خودم کار می کنم‪ .‬این ها رو نگاه کن( و به برچسب های‬
‫کوچک رنگی که روی در یخچال چسبانده بود اشاره کرد)‪ .‬می بینی؟‬
‫ناهید برای آنکه بتواند برچسب ها را ببیند کمی روی مبل جابجا شد‪ .‬ساناز توض یح‬
‫داد" کالم بزرگ ان! نمی دونی چ ه ان رژی از این جمالت قص ار می گ یرم! روحم‬
‫تازه می شه‪ .‬مثالً این رو ببین‪ " ،‬وقتی پنجاه میلیون حرف احمقانه ای می زنن د‪ ،‬آن‬
‫حرف کماکان احمقانه است" از سامرست موام! یا این یکی رو ب بین" اس تعداد ش اد‬
‫بودن‪ ،‬دوست داشتن و تحسین داشته هاست نه نداشته ها! از وودی آلن‪ .‬عش ق ت و!‪.‬‬
‫این یکی رو ببین اینقدر خوبه" آنکه باورت دارد یک قدم جلوتر از کس ی اس ت ک ه‬
‫دوستت دارد" از گوته‪.‬‬
‫ناهید لبخند تحسین آمیز به لب داش ت و ب ا تک ان س ر ش عف خ ود را از ش نیدن این‬
‫جمالت بروز می داد‪.‬‬
‫ساناز با فنجان قه وه اش از آش پزخانه ب یرون آم د و مقاب ل او در پ ذیرایی نشس ت‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫خب دیگه چه خبر دوست من‪ .‬همش که من حرف زدم‪ .‬تو چرا اینقدر ساکتی؟‬
‫تو بودی چه کار می کردی؟‬
‫من؟ نمی دونم چی بگم؟ باید آدم تو این موقعیت قرار بگ یره! من فق ط اون خ انم رو‬
‫نمی فهمم‪ .‬واقعا ً چ یز عجیبی ه! هن وز هم نمی ت ونم ب اور کنم‪ .‬پیش نهاد عجی بی بهت‬
‫داده! خیلی عجیب‪ .‬بیشتر ش بیه فیلم ه ایی ک ه م اه رمض ون پخش می ش ه ت ا اینک ه‬
‫واقعیت باشه‪.‬‬
‫یک هفته است دارم فکر می کنم و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم‪.‬‬
‫االن از بیمارستان مرخصش کردن؟‬
‫نه‪ .‬هنوز! ولی ظاهراً دارن اون خونیه که قراره این چندماه باقی مون ده از عم رش‬
‫رو اونجا سر کنه مجهز به تجهیزات پزشکی می کنن!‬
‫عجب! دیگه این همه ثروت رو که نمی تونه با خودش ببره الاقل این چندماه آخ رو‬
‫همونطوری که دوست داره زندگی کنه!‬
‫البد زنش هم به همین مسئله فکر کرده!‬

‫‪168‬‬
‫ابتکار جالبیه! به نظ رم قب ول کن‪ .‬ت و ک ه چ یزی رو از دس ت نمی دی‪ .‬ت ازه حتم ا ً‬
‫برای جبران کارت یه کمک حسابی بهت می کنند‪.‬‬
‫مریم هم همین رو می گه‪.‬‬
‫چی می گه؟‬
‫اونم می گه قبول کنم‪ .‬می گه دارم بیخود مسئله رو پیچیده می کنم‪ .‬می گ ه ب ه چش م‬
‫یه کمک بهش نگاه کنم‪ .‬مثل یه شغل‪ .‬یه شغل موقت!‬
‫به نظر منم درست می گه! بخصوص اینکه پیشنهاد دهنده همسر خودشه!‬
‫می ترسم!‬
‫از چی؟‬
‫از خیلی چیزها! من که بچه هاش رو ندیدم؟ ب ا اون ه ا ک ه ح رف ن زدم‪ .‬نمی دونم‬
‫می دونن یا نه‪ .‬و اگه بدونن چه فکری می کنند! از خودش نپرسیدی؟‬
‫چرا ولی خیلی محکم گفت که به اون ها ربطی نداره‪.‬‬
‫آفرین! اینقدر از این زن ا خوش م می آی د‪ .‬دی دی بیش تر زن ه ای ای رانی م ادر بچ ه‬
‫هاشون هستن تا همسر شوهرشون! مخصوصا ً قدیمی ها‪.‬‬
‫نه این یکی فرق داره‪ .‬می دونی من چی رو در این زن فهمیدم؟ اینکه انگ ار بیش تر‬
‫از اونیکه همسر حاج آقا باشه پرستارشه! انگار فقط وظیفه داره که اون و خوش حال‬
‫کنه‪ .‬بدون هیچ چشم داشتی!‬
‫شاید هم اینطور باشه‪ .‬باید آدم به اون سن و سال برسه تا بشه فهمید چه ج ور حس ی‬
‫داره‪ .‬برای من که اصالً قابل درک نیست‪.‬‬
‫برای من هم نیست‪.‬‬
‫راستی نگفت در ازاء این زحمتی که برات درستمی شه‪ ،‬چه عایدت می شه؟‬
‫چرا‪ .‬البته خیلی کلی گفت‪ .‬گفت که حتما ً جبران می کنه‪.‬‬
‫پس تو مجبوری معامله ای بکنی که نمی دونی در آخر قراره چی بدست بیاری!‬
‫راستش ترجیح می دم قضیه رو از همون زاویه کمک نگاه کنم تا اینکه به ص ورت‬
‫یک معامله‪ .‬اونطوری بهتر می تونم باهاش کنار بیام‪.‬‬
‫آره خوب‪ .‬تو هر کاری نیت آدم مهم تره‪ .‬ولی به هر حال باید ببی نی ب رات نفعی هم‬
‫داره یا نه! باالخره باید از زندگی خودت بزنی‪ .‬تازه مریم هست‪ .‬اون چی می گی؟‬

‫‪169‬‬
‫اون بنده خدا ح رفی ن داره‪ .‬می گ ه قب ول کن ث واب هم داره‪ .‬ب االخره خون ه خ الش‬
‫هست‪ .‬دخترخاله ش میاد پیشش‪.‬‬
‫می گم راستی یادت میاد یه دوست مشترک داشتیم اسمش نیلوفر بود!‬
‫نیلوفر؟‬
‫آره‪ .‬همون که خیلی خوشتیپ بود‪ .‬باباش کارخونه دار ب ود‪ .‬ب ا ماش ین خ ارجی می‬
‫اومد دانشگاه!؟ یادت اومد‪.‬‬
‫نیلوفر‪ ..‬فکر می کنم یادم می آد‪ .‬از بچه های دانشکده بود؟‬
‫نه‪ .‬دانشکده هنر بود‪ .‬تئاتر می خوند!‬
‫حاال چی شده؟‬
‫آخه یادت نمی یاد دیگه چی بگم‪ .‬خودشو کشت‪.‬‬
‫واقعاً؟ بنده خدا‪ .‬چرا؟‬
‫من از فهمیه شنیدم‪ .‬اون هنوز باهاش در ارتباط بود‪ .‬بیچاره مثل ابر بهار گری ه می‬
‫کرد‪ .‬می گفت رفته تو دریا خودشو غرق کرده!‬
‫عجب‪.‬‬
‫ساناز مثل آنکه تحت تاثیر حرف خودش باشد گفت‪:‬‬
‫دقت کردی از هیچ کس هیچ خبر خوبی نمی یاد‪ .‬تو ایران واقعا ً بزرگس الی مس اویه‬
‫با بدبختی و مصیبت! یکی نیست از حال و روزش راضی باشه‪.‬‬
‫آره‪ .‬می گفت خسرو شکیبایی خدا بیامرز‪ "...‬حال همه ما خوب است ولی ت و ب اور‬
‫نکن"‬
‫آره به خدا‬

‫***‬
‫قبل از خواب‪ ،‬وقتی که با چشم های بسته در تاریکی به س قف ات اق نگ اه می ک رد‪،‬‬
‫خود را زیر خروارها خاک تجسم‬
‫می کرد‪ .‬تمام تنش زیر خاک بود و سرش روی خاک‪ .‬گرد و غب ار غلیظی در ه وا‬
‫بود بطوریکه هیچ چیز را نمی دید‪.‬‬
‫هر چقدر دست و پا می زد‪ ،‬هر چقدر تقال می کرد فایده نداشت‪ .‬س نگینی خ اک را‬
‫روی تنش احساس می کرد‪ .‬مزه‬

‫‪170‬‬
‫خاک زیر زبانش بود‪ .‬چشمانش می شوخت‪ .‬به زحمت نفس می کشید‪ .‬از دور مردم‬
‫هوار هوار می کردند‪ .‬سر و‬
‫صداهایی که هر لحظه نزدیک تر می شد‪ .‬بعد یک نفر از میان جمعیت او را دی د و‬
‫ناگهان دیگران را به آن سو‬

‫فراخواند‪ .‬به جایی که او در خاک فرو رفته بود‪ .‬سنگ بزرگی برداشت و به طرف‬
‫او پرتاب کرد‪ .‬به پیشانی اش خورد و از شدت ضربه گیج شد‪ .‬جمعیت به ط رف او‬
‫هجوم آورد‪ .‬موجی از خشم و کینه به راه افتاد‪ .‬هر کس از راه می رسید س نگی ب ر‬
‫می داشت و به سمت او پرتاب می کرد و هر بار سنگ به جایی از سر یا صورتش‬
‫اصابت می کرد‪ .‬ناهید مانند آنکه خود را در معرض هجوم س نگ ه ا ببین د س ر را‬
‫روی بالش ب ه چپ و راس ت ح رکت می داد‪ .‬چش م ه ا را ب از ک رد‪ .‬دوب اره بس ت‪.‬‬
‫لحظه ای بعد خود را کنار خیابان می دید‪ .‬روب روی دادگ اه خ انواده‪ .‬از روی پل ه‬
‫های ساختمان دادگاه بلند شد و گریه کنان به طرف دیگر تقاطع می رفت‪ .‬یک دسته‬
‫موتورسوار را می دید که از البالی ماشین ها وی راژ می دادن د و ب ه ط رف او می‬
‫آمدند‪ .‬بطوریکه از ترس وسط خیابان ایستاد‪ .‬یکی از موتور سوارها که ماسک هوا‬
‫بصورت داشت به او نزدیک شد و در حالی که دسته گاز را با حرص می چرخان د‬
‫بند کیف او را از روی شانه کشید و او را زمین انداخت‪ .‬کیف هم با او افتاد‪ .‬موتور‬
‫سوار با عجل ه از موت ور پی اده ش د‪ ،‬خنج ری از زی ر کاپش ن ب یرون آورد و مقاب ل‬
‫چشمانش گرفت" کیفت رو می ده یانه!" ‪ .‬دیگر مق اومت نک رد کی ف را ب ه او داد‪.‬‬
‫موتور سوار نیشخند طعنه آمیزی زد و با سر و صدای زیاد دور شد‪ .‬هن وز ص دای‬
‫موتور در سرش می پیچید‪ .‬صدایی که گوش را کر می کرد‪ .‬دوباره چشم ها را باز‬
‫کرد‪ .‬چند لحظه در تاریکی به اتاق نگاه کرد‪ .‬به قفسه کتاب ها‪ .‬به کمد لباس ه ا‪ .‬ب ه‬
‫چراغ خواب خاموش‪ .‬به پرده توری جلو پنجره و سایه ش اخه ه ای چن ار ک ه روی‬
‫تخت افتاده بود‪ .‬دوباره چشم ها را بست‪ .‬طولی نکشید که ص دای م ریم را در می ان‬
‫یک گروه دختر دانشجو که برای پیاده روی پای کوه رفته بودند‪ ،‬تشخیص داد‪ .‬گرم‬
‫صحبت و بگو و بخند بودند‪ .‬از دور آن ها را می دید‪ .‬اتومبیلی ک ه چه ار سرنش ین‬
‫داشت نزدیک آن ها نگه داشت‪ .‬چهار نفر مرد درشت اندام با س ر و ص ورت خ ال‬
‫کوبی شده با آرایشی شبیه شیطان پرست ها از اتومبیل پیاده شدند ب ه دختره ا حمل ه‬

‫‪171‬‬
‫کردند‪ .‬دخترها ف رار کردن د ولی م ریم ت ا ب ه خ ودش بجنب د توس ط یکی از مرده ا‬
‫ربوده شد‪ .‬مریم را س وار اتومبی ل کردن د و ب ه س رعت دور ش دند‪ .‬ناهی د آه عمیقی‬
‫کشید و روی تخت نشست‪ .‬همان مانند آنکه چن د نف ر در ح ال جابج ا ک ردن اس باب‬
‫خانه باشند‪ ،‬سر و صداهایی از طبقه زیرین شنید‪ .‬بعد هم صدایی مثل شکس ته ش دن‬
‫کریستال ها‪ .‬نه یکبار که چن دین مرتب ه این ص داها را ش نید‪ .‬ب ا خ ود گفت" امش ب‬
‫قرار نیست من بخوابم!"‪ .‬لحاف را کنار زد و از اتاق بیرون رفت‪ .‬چراغ اتاق مریم‬
‫خاموش بود‪ .‬خانه تاریک و آرام بود‪ .‬به طرف پنجره رفت و از کن ار پ رده کوچ ه‬
‫را از نظر گذراند‪ .‬لحظه ای ب ه س اعت نگ اه ک رد‪ .‬ح دود نیم س اعت از س ه ص بح‬
‫گذش ته ب ود‪ .‬پ رده را ره ا ک رد و روی یکی از مب ل ه ای پ ذیرایی نشس ت‪ .‬فک ر‬
‫کردهای پیام های موب ایلش را چ ک کن د ولی ج رئت برگش تن ب ه ات اق خ وابش را‬
‫نداشت‪ .‬کوهی از افکار منفی و خیال های ترس ناک آنج ا منتظ رش بودن د‪ .‬ب ا خ ود‬
‫فکر کرد" یک زن تنها به چیزهای بهتری می تواند فکر کند؟ " ‪ .‬بع د ی اد آن جمل ه‬
‫افتاد که اسم یک کتاب بود" زندگی سراسر ح ل مس ئله اس ت"‪ .‬فک ر ک رد در اولین‬
‫فرصت آن کتاب را بخواند‪ .‬کتابی که یادش نمی آمد نویسنده اش چه کسی ب ود! ام ا‬
‫شک نداشت هر کسی بود در زندگی با مشکالت زیاد مواجه بوده‪ .‬قطع ا ً آدمی ب وده‬
‫که یک زندگی معم ولی نداش ته‪ .‬آدمی ک ه ه ر روز مجب ور ب وده ب ا ان واع و اقس ام‬
‫مسائل دست و پنج ه ن رم کن د و م دام ب ه فک ر راه چ اره باش د‪ .‬راه چ اره ب رای بی‬
‫معنایی زندگی! راه چاره برای دلیل تحمل مشقات زندگی! راه چ اره ب رای مواجه ه‬
‫با آدم های بیشعور! راه چاره برای کسب درآمد! راه چاره برای تنه ایی! راه چ اره‬
‫برای کنار آمدن با آدم ها! آدم هایی که انتخاب می کنی و آدم هایی ک ه مجب وری ب ا‬
‫آن ها کنار بیایی! راه چاره برای آنکه خودت را باال بکشی و مجب ور نباش ی ب ا آدم‬
‫های توسعه نیافته سر و کله ب زنی! راه چ اره ب رای اینک ه بت وانی افک ارت را آرام‬
‫کنی و شب ها با فکر آسوده به خواب بروی! با خ ود فک ر ک رد" در اولین فرص ت‬
‫این کتاب را می خرم!" ‪ .‬از بیرون صدای جیغ گرب ه می آم د‪ .‬ب اد در کوچ ه زوزه‬
‫می کشید‪ .‬باد سرد‪ .‬باد سرد زمستانی‪ .‬با خ ود فک ر ک رد" اینق در اینج ا می م انم ت ا‬
‫افک ارم آرام ش ود! ک اش م ریم خان ه ب ود! "‪ .‬ه ر ب ار م ریم خان ه نب ود خ واب ب ه‬
‫چشمانش حرام می شد‪ .‬بارها و بارها در شب از خواب می پری د‪ .‬تنه ایی او را می‬
‫گرفت‪ .‬فضای خالی خانه او را می گرفت‪ .‬تصور اینکه کسی ج ز خ ودش در خان ه‬

‫‪172‬‬
‫نبود او را به وحشت می انداخت‪ .‬درست مثل آنک ه ت رس ه ای دوره ک ودکی را ب ا‬
‫خود نگه داشته باشد‪ ،‬از هر چیزی می ترسید‪ .‬با هر صدایی از جا می جهی د‪ .‬همین‬
‫که سر را روی بالش می گذاشت صدای قدم های یک نفر را می شنید ک ه پ اورچین‬
‫پاورچین به طرف در اتاق او می آمد‪ .‬در ت اریکی ص دای خش خش ق دم ه ایش را‬
‫روی فرش می شنید‪ .‬گاهی اشیاء خانه صدا می کرد‪ .‬صداهایی ک ه فق ط وقت ه ایی‬
‫که تنها می ماند آن ها را می شیند‪ .‬مثل صدای کابینت های آشپزخانه‪ .‬یا ص دای آب‬
‫رادیاتور‪ .‬یا صدای تیک تاک ساعت‪ .‬صدای م داد چش می ک ه از جل و آین ه ق ل می‬
‫خورد و روی کف پارکت می افتد! صدای اتومات یخچال‪ .‬هر صدایی می توانست‬
‫مقدمه یک فاجعه باشد‪ .‬هر سایه ای می توانست سایه یک مه اجم باش د‪ .‬س ایه کس ی‬
‫که برای سالخی کردن او می آمد‪.‬‬
‫ناگهان شنید یک نفر به در می زند‪ .‬پاهایش را جمع کرد و گ وش ه ا را ت یز ک رد‪.‬‬
‫ی ک نف ر پش ت در ب ود‪ .‬و ب ا دو انگش ت آهس ته ب ه در می زد‪ .‬تم ام تنش یخ ک رد‪.‬‬
‫همانجا جلوی پایه مب ل ایس تاد‪ .‬اش تباه نمی ک رد ی ک نف ر ب یرون در ب ود‪ .‬پ اورپین‬
‫پاورچین به طرف در رفت‪ .‬چراغ سر در آپارتمان روشن بود و ن ور خفی ف آن را‬
‫از زیر در می دید‪ .‬ب ا احتی اط از چش می در نگ اه ک رد و چه ره خ انم اص النی را‬
‫شناخت‪ .‬روسری اش روی شانه افتاده بود و چه ره اش زی ر خ روار موه ای ش انه‬
‫نشده و بهم ریخته پنهان بود‪.‬کلید را چرخاند و در را به آرامی باز کرد‪.‬گفت‪ :‬ک اری‬
‫داشتید؟‬
‫می تونم بیام داخل؟‬
‫ناهید برای لحظ ه ای احس اس ک رد راه نفس ش را بس ته ان د‪ .‬قلبش تن د می زد‪ .‬آب‬
‫دهانش سر گلو گیر کرده بود‪ .‬چه کار باید می کرد!؟‬
‫گفت‪ :‬مشکلی پیش اومده؟‬
‫خانم اصالنی با پشت دست اشک های روی ص ورتش را ک ه ب ا رن گ س یاه ریم ل‬
‫مژه ها قاطی شده بود و روی گونه ها ماسیده بود‪ ،‬پاک کرد و آب بی نی اش را ب اال‬
‫کشید‪ .‬مانتو را به حالت نیم پوشیده روی شانه ها انداخته بود و لب اس خ انگی ب ه تن‬
‫داشت‪.‬‬

‫‪173‬‬
‫ب ا لحن التم اس آل ود گفت" من واقع ا ً متاس فم‪ .‬خیلی ش رمنده ام‪ .‬ب اور کنی د قص د‬
‫مزاحمت ندارم ولی اگه اجازه بدید بیام داخل براتون توضیح می دم‪ .‬می ترس م س ر‬
‫وصدا ها باعث بشه باقی همسایه ها هم بیدار شن‪.‬‬
‫ناهید تصمیمش را گرفت‪ .‬در را باز کرد و خود را کنار کشید‪.‬‬
‫بفرمایید تو لطفاً‪.‬‬
‫در را پشت سر او بست و کلید برق را زد‪.‬‬
‫خانم اصالنی گفت" می شه خواهش کنم برق رو روشن نکنید‪.‬‬
‫ناهید بالفاصله چراغ را خاموش کرد‪ .‬نور خفیف مهتاب آنقدری پذیرایی را روش ن‬
‫می کرد که حضور یکدیگر را حس کنند‪.‬‬
‫خانم اصالنی روی اولین مبلی که سر راهش ب ود نشس ت‪ .‬ناهی د هم مقاب ل او روی‬
‫یکی از مبل ها نشست‪ .‬برای لحظه ای هر دو ساکت بودند‪ .‬خانم اص النی آه عمیقی‬
‫کشید و گفت" اجازه می دید چند دقیقه ساکت باشم‪ .‬االن نمی تونم حرف بزنم‪.‬‬
‫الزم نیست معذب باشید‪ .‬راحت باشید لطفا‪ .‬من می رم قهوه درست کنم‪.‬‬
‫ممنون‪.‬‬
‫ناهید به آشپزخانه رفت و چراغ های کوچک سقفی که ن ور مالیمی داش ت‪ ،‬روش ن‬
‫کرد‪ .‬در همان حال که قه وه ج وش را پ ر می ک رد و روی اج اق می گذاش ت زی ر‬
‫چشمی مهمانش را زی ر نظ ر داش ت‪ .‬در ت اریکی س اکت و منجم د روی مب ل کن ار‬
‫دیوار نشسته بود‪ .‬ناهید با خود فکر کرد" هیچ ض رورت اخالقی وج ود نداش ت ک ه‬
‫او نیمه شب در را به روی یک غریب ه ب از کن د! ح تی اگ ر آن غریب ه زن درمان ده‬
‫همسایه باشد که با حال پریشان و سرآسیمه به او پناه آورده باشد! از کجا معلوم همه‬
‫چیز را از قبل طراحی نکرده باشد! چرا آن شب؟ شبی که مریم در خانه نبود!" ‪ .‬به‬
‫پذیرایی برگشت و دوباره سرجایش نشست‪ .‬مهمانش دچ ار بهت ح یرت آوری ب ود‪.‬‬
‫ناگهان به حرف آمد‪.‬‬
‫صدای ما می اومد تا باال درسته؟‬
‫راستش یه صداهایی می شنیدم‪.‬‬
‫حدس می زدم تنها باشی! راستش دخترت رو دیدم که رفت بیرون‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪ .‬نگاهش به دست های مهمان بود‪ .‬ب ا خ ود فک ر ک رد" آی ا زی ر آن‬
‫مانتو چیز مثل چاقو پنهان نبود! با حتی چیزی خطرناک تر از آن!؟"‬

‫‪174‬‬
‫یه مشت آرام بخش خوردم ولی باز خ وابم ن برد‪ .‬داش تم دیوون ه می ش دم‪ .‬می دونی‬
‫قبل از اینکه بیام باال به چی فکر می کردم‪ .‬به اینکه چط ور خ ودم رو بکش م‪ .‬ح تی‬
‫رفتم پنجره رو باز کردم که خودم رو پرت کنم تو کوچه‪ .‬یا اینکه هرچی ق رص ت و‬
‫یخچ ال دارم یکج ا بخ ورم‪ .‬ی ا اینک ه ب ا تی غ رگ دس ت ه ام رو ب زنم‪ .‬نمی تونس تم‬
‫حضور اونو تحمل کننم‪ .‬باورت می شه؟ حضور شوهرم برام غیرقابل تحمله! وقتی‬
‫می بینم نفس می کشه چندشم می شه‪ .‬وقتی می بینم تو اتاق خوابیده و خر و پف می‬
‫کنه روحم داغون می شه‪ .‬می دونی چی می گم؟ با تمام وج ودم ازش متنف رم! ش اید‬
‫تو هیچ وقت چنین نفرتی رو در زندگی تجربه نک ردی باش ی! ش اید هیچ کس ت ااین‬
‫حد از کسی متنفر نباشه! چه ار س اله ک ه ازدواج ک ردیم ولی ی ه روز خ وش ت واین‬
‫زندگی ندیدم‪ .‬هر روز دعوا‪ .‬ه ر ش ب دع وا‪ .‬من‪ ...‬خ ل ش دم‪ .‬من ک ه دیگ ه ی ه آدم‬
‫نرمال نیستم‪ .‬راستش گاهی با خودم تمرین می کنم که وق تی از س رکار اوم د خون ه‬
‫رفتارم رو ع وض کنم‪ .‬تم ام خ اطرات ب د رو از ذهنم پ اک کنم و ی ه ش روع دیگ ه‬
‫داش ته باش م‪ .‬ی ه ش روع دوب اره‪ .‬ام ا همین ک ه وارد خون ه می ش ه‪ .‬همین ک ه ب وی‬
‫عرقش به مشامش می خوره حالم بد می شه‪ .‬همین که نگاهم به چشم ه اش می افت ه‬
‫حالم بد می شه‪ .‬ازش متنفرم‪ .‬این نفرت داره منو می کشه‪ .‬من مزاحم شما شدم چون‬
‫ترسیدم‪ .‬ترسیدم دیوونه بشم‪ .‬شاید هم ت ا االن دیوون ه ش ده باش م‪ .‬خ دا می دون ه‪ .‬ب ه‬
‫نظرتون من دیوونه ام!‬
‫فک ر نمی کنم! خیلی ه ا مش کالت زناش ویی دارن‪ .‬نمی ش ه اس مش رو دی وونگی‬
‫گذاشت‪ .‬ولی قبول دارم که هیچ چیزی مثل مشکالت خانوادگی آدم رو از پا در نمی‬
‫آره‪.‬‬
‫من همیشه به شما حسودی می کنم‪.‬‬
‫به من؟‬
‫بله‪ .‬به شما‪ .‬همیشه از پنجره شما رو می بینم که ص بح زود ب ه س ر ک ار می ری و‬
‫عصر با چند کیسه خرید ب ه خون ه ب ر می گ ردی‪ .‬ت و آدم خوش بختی هس تی! خیلی‬
‫خوش بختی‪ .‬روی پ ای خ ودت وایس تادی‪ .‬مس تقلی‪ .‬زن دگی مس تقل داری‪ .‬دخ ترت‬
‫هس ت‪ .‬درآم د داری‪ .‬آرامش داری‪ .‬همیش ه حس رت زن دگی ت و رو دارم ش اید هیچ‬
‫وقت متوجه نشدی!؟‬

‫‪175‬‬
‫نمی دونم چی باید بگم‪ .‬خب زندگی زناشویی مشکالت خ ودش رو داره‪ .‬تنه ایی هم‬
‫مشکالت خودش رو داره‪ .‬نمی شه بگی کدوم بهتره‪ .‬هر ک دوم خ وبی ه ای خ ودش‬
‫رو هم داره‪.‬‬
‫من قبل از ازدواج پرستار بودم‪ .‬اینقدر شکاک ب ازی درآورد ت ا مجب ور ش دم ش غلم‬
‫رو ول کنم‪ .‬خسته شده بودم از بس که به هم ه چ یزم ش ک داش ت‪ .‬ه ر ب ار گوش ی‬
‫دس تم می گ رفتم اخم ه اش می رفت ت و هم‪ .‬بع د هم ی ه بهون ه ای پی دا می ک رد و‬
‫قشقرق به پا می کرد‪ .‬دیدم اینجوری نمی شه ادامه داد ناچار موندم تو خونه بعدم که‬
‫موندم تو خونه یه ج ور دیگ ه ش کاک می ش د‪ .‬ک افی ب ود یکی از همس ایه ه ا پس ر‬
‫جوان داشت‪ .‬یا چه می دونم هر چی‪ .‬به زمین و زمان شک داشت‪.‬‬
‫هنوزم شکاکه؟ منظورم اینه که ادامه داشته یا اینکه تموم شده؟‬
‫نمی دونم‪ .‬دیگه چ یزی نمی گ ه‪ .‬خیلی وقت ه ک ه دیگ ه س اکت ش ده‪ .‬راس تش اینق در‬
‫ساکت شده که حاال من شکم برده اون زیر سرش بلند شده‪ .‬نس بت ب ه من بی تف اوت‬
‫شده‪ .‬برعکس منم همش زیر نظ رش دارم‪ .‬ه ر ب ار ک ه ت و گوش یش غ رق می ش ه‬
‫احساس می کنم داره با کسی چت می کنه‪ .‬یا حتی قرار می ذاره‪ .‬صبح می ره ش ب‬
‫می یاد من چ ه می دونم کج ا می ره ی ا ب اکی می ره؟ اون وقتش ی ه ج ور اذیتم می‬
‫کرد االن یه جور دیگه‪ .‬چقدر خونه شما گرمه؟ خونه ما خیلی س رده؟ داش تم یخ می‬
‫زدم‪.‬‬
‫ناهید گفت" ببخشید االن بر می گردم" ‪ .‬به آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ریخت‪.‬‬
‫پرسید‪ :‬قهوه تون شیرین باشه!؟"‬
‫ها؟ فرقی نمی کنه‪ .‬دستت درد نکن ه‪ .‬ت و رو خ دا بی ا‪ .‬اینج وری بیش تر خج الت می‬
‫کشم‪.‬‬
‫تو رو خدا اینقدر تعارف نکنید‪ .‬همسایگی واس ه همین وقت هاس ت دیگ ه‪ .‬ب االخره‬
‫دوتا خانم حرف های همیدگرو بهتر می فهن‪.‬‬
‫می دونی چرا طالق نمی گیرم؟ چون از طالق وحشت دارم‪ .‬از بی وه ش دن وحش ت‬
‫دارم‪ .‬فکر اینکه تو این مملکت یه زن تنها باشم منو می ترسونه‪ .‬بخ اطر همین ه ک ه‬
‫به زن هایی مثل تو حسودیم می شه‪ .‬من خیلی ترسو ام‪ .‬دلی ل دیگ ه ش این ه ک ه می‬
‫ترسم دیگه نت ونم ش وهر کنم‪ .‬راس تش من دوس ت دارم بچ ه دار ش م‪ .‬اونم ن ه یکی‪.‬‬
‫حداقل دوتا‪ .‬شاید اگه بچه داشتیم این همه مشکالت هم نداشتیم‪.‬‬

‫‪176‬‬
‫خب چرا بچه دار نمی شین؟‬
‫اون نمی خواد‪ .‬می گه حوصله بچه نداره‪ .‬می گه زوده‪ .‬می گم بابا من سی و چه ار‬
‫سالمه دیگه کی وقت بچه دار شدنم می شه؟ ولی گ وش نمی ده‪ .‬گ اهی فک ر می کنم‬
‫از عمد اینجوری می کنه‪ .‬می دونه من بچه دوست دارم می خواد اذیتم کنه‪ .‬یا اینکه‬
‫چه می دونم می ترسه بچه دست و پاش رو ببنده!‬
‫دوست بازه؟‬
‫نه بابا‪ .‬اون اصالً دوست نداره‪ .‬کی حاضره با اون دوست بش ه‪ .‬مث ل یخ می مون ه!‬
‫گاهی فکر می کنم اصالً روح نداره‪ .‬یه موجود بی روح! یک زندگی رباتیک داره‪.‬‬
‫صبح می ره سر کار‪ .‬شب می یاد خونه‪ .‬غذا می خوره‪ .‬اخبار گوش می ده‪ .‬بع د هم‬
‫می خوابه‪ .‬بعد هم تا صبح خر و پف می کن ه‪ .‬در ح الی ک ه من بی دارم و دارم خف ه‬
‫می شم‪ .‬دیگه امشب یه دفعه زد به سرم‪ .‬پا شدم لی وان آب ب االی س رش رو کوبی دم‬
‫رو زمین‪ .‬اول فکر کرد دزد اومده‪ .‬بعد من شروع کردم آه و نال ه ک ردن‪ .‬می دونی‬
‫چی گفت‪ ،‬بهم گفت خل و چل! بعد من ادلکن رو شکس تم‪ .‬ب ازم همین رو گفت‪ .‬ه ر‬
‫چی دم دستم بود شکس تم ولی اون هیچ ک اری نک رد‪ .‬فق ط می گفت بش کن دیوون ه‪.‬‬
‫هرچقدر می خوای بشکن‪ .‬فقط برو یه جای دیگ ه بش کن ک ه من بت ونم بخ وابم! می‬
‫بینی!؟ تو باشی چه کار می کنی؟‬
‫ناهید جرعه ای از قهوه اش نوشید‪ .‬وقتی دید مهمانش منتظر ج واب او مان ده پاس خ‬
‫داد‪ :‬چه عرض کنم؟‬
‫دارم شما رو خسته می کنم؟ درسته؟ از خودم بدم می آد؟ شما نمی دونی من قب ل از‬
‫ازدواج چه برو بیایی داشتم؟ چقدر مغرور ب ودم؟ ح اال نگ اه کن چق در حق یر ش دم‪.‬‬
‫خاک بر سرم‪.‬‬
‫این حرفو نزنین‪ .‬هر آدمی ممکنه تو زندگی یه جایی کم بیاره! یه جایی احساس کن ه‬
‫دیگه نمی تونه ادامه بده‪ .‬در هر حالتی ممکنه آدم به این چیزها فک ر کن ه‪ .‬ب ه اینک ه‬
‫دیگه نمی تونه ادامه بده!‬
‫مهمان دوباره ساکت شد‪ .‬یک سکوت ناگهانی و غیر منتظره‪ .‬یک س کوت ط والنی‬
‫در میان یک گفتگوی نیمه کاره مانده!‬
‫ناهید گفت‪ :‬قهوه تون‪ ...‬داره سرد می شه‪.‬‬
‫مهمان ساکت بود‪ .‬سکوت طوالنی‪.‬‬

‫‪177‬‬
‫در فضای ساکت و نیمه تاری ک خان ه س رگرم نوش یدن قه وه ش دند‪ .‬در آن لحظ ات‬
‫ناهید به طرز ناخوشایندی نگران بود‪ .‬نگران چیزهایی که ارتباطی ب ا ح رف ه ای‬
‫مهمانش نداشت‪ .‬و از این بابت خود را در پس ذهن مالمت می ک رد‪ .‬از اینک ه نمی‬
‫توانست با مهم انش حس هم دردی واقعی داش ته باش د‪ ،‬خ ود را س رزنش می ک رد‪.‬‬
‫مسئله فقط این نبود که قدرت همدردی با آن زن بی پناه و درمانده را نداش ت‪ ،‬بلک ه‬
‫حتی ذره ای از احساسات او متاثر نشده ب ود! م دام در پس ذهن او را در ح ال نقش‬
‫بازی کردن می دید! بیشتر از آنکه نس بت ب ه او حس ت رحم داش ته باش د‪ ،‬نگ رانش‬
‫بود‪ .‬نگران آنکه رفتارهای ناهنجار از خ ود نش ان بده د‪ .‬مثالً اینک ه ناگه ان فنج ان‬
‫قهوه را روی صورت او بریزد‪ .‬یا آنکه فنجان را به دیوار بکوبد‪.‬‬
‫مهمان جرعه ای دیگر از قهوه نوشید و ناگهان بی آنکه به تم ام ک ردن ح رف ه ای‬
‫نیمه کاره مانده اش فکر کن د گفت‪ :‬می ش ه اج ازه بدی د من همین ج ا بخ وابم‪ .‬خیلی‬
‫خوابم می یاد‪.‬‬
‫ناهید باز دچار همان ابهامی شد که چند لحظه قبل موق ع ب از ک ردن در خان ه ب ر او‬
‫دست داده بود!‬
‫مهمان گفت‪ :‬می دونی االن چند شبه نخوابیدم‪ .‬انگار تازه قرص ها داره اثر می‬
‫کنه‪ .‬همیشه همینجوریه وقتی از عصبانیت منفجر می شوم بعدش وقتی دوباره آروم‬
‫می شم انگار که کوه جابجا کردم‪ .‬من نمی تونم چشم هام رو باز نگه دارم‪ .‬می شه‬
‫برام یه بالش بیارید‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬همسرتون نگران نمی شن؟‬
‫مهمان گفت‪ :‬فکر نمی کنم‪ .‬نمی دونم‪ .‬من باید بخوابم‪.‬‬
‫می تونید رو تخت دخترم بخوابید‪.‬‬
‫نه‪ .‬از تخت متنفرم‪ .‬همین جا خوبه‪ .‬فقط یه بالش بیارید‪ .‬خواهش می کنم‪.‬‬
‫بعد از روی مبل با کمک دست ها پایین آمد و روی فرش دراز کشید‪.‬‬
‫ناهید با عجله به اتاق رفت و یک بالش و یک پتو برای مهمانش آورد‪ .‬وقتی‬
‫برگشت دید کامالً خواب بود‪ .‬خواب خواب‪.‬‬

‫***‬

‫‪178‬‬
‫‪.9‬‬
‫پیک یک دسته گل بزرگ به شرکت آورد‪ .‬دسته گ ل را روی م یز ناهی د گذاش ت و‬
‫رفت‪ .‬سارا گفت‪ :‬این جا چه خبره؟‬
‫ناهید گفت‪ :‬خودم هم نمی دونم‪.‬‬
‫بعد از پشت میز بلند شد و دسته گل را وارس ی ک رد‪ .‬البالی ش اخه ه ا ی ک ک ارت‬
‫تبریک کوچک پیدا ک رد ک ه روی آن نوش ته ب ود" تول دت مب ارک" ‪ .‬ک ارت را از‬
‫شاخه کند و مقابل سارا گرفت‪.‬‬
‫سارا با هیجان گفت‪ :‬تولدت مبارک عزیزم‪ .‬پس چرا چیزی نگفتی‪.‬‬
‫سارا در آغوشش گرفت و دو طرف صورتش را بوس ید‪ " .‬تول دت مب ارک به ترین‬
‫دوستم!"‬
‫مرسی‪.‬‬
‫حاال این گالی خوشگلو کی فرستاده!‬
‫ناهید برگ یکی از گل های تازه یاس را به صورت چس باند و گفت" فق ط ی ک نف ر‬
‫تو این دنیا خبر داره که من چه گل هایی دوست دارم" ‪.‬‬
‫چه گالیی؟‬
‫یاس و مریم!‬
‫خوشبحالت چه دوست های خوبی داری!‬
‫ناهید لبخند تلخی زد و برگشت سر جایش پشت میز نشست‪ .‬نمی دانست چط ور ام ا‬
‫ناگهان در ذهن تصویر صحنه ای فراموش شده از گذشته را دید ک ه او ی ک ط رف‬
‫خیابان ایستاده بود و فرهاد طرف دیگر! او را می دید ک ه ب ا ب ارانی و ش ال گ ردن‬
‫سفید رنگ زیر باران در میان ازدحام مردم ایستاده ب ود و خ یره خ یره نگ اهش می‬

‫‪179‬‬
‫ک رد‪ .‬کی ب ود؟ ب ه ی اد نمی آورد‪ .‬چ را آنج ا بودن د؟ کج ا بودن د؟ در آن لحظ ه چ ه‬
‫احساسی بهم داشتند؟ هیچ ک دام را ب ه ی اد نمی آورد‪ .‬تنه ا چ یزی را ک ه می دی د آن‬
‫صحنه بود‪ .‬آن تصویر مه آلود و غم انگیز از نگاه دو عاشق‪ .‬در میان انبوه م ردمی‬
‫که حضورشان هیچ اهمیتی نداشت‪ .‬در خیابانی که هیچ اهمیت نداشت‪ .‬زیر آس مانی‬
‫که هیچ اهمیت نداشت بارانی بود یا آفت ابی! تنه ا چ یزی ک ه از آن تص ویر در ذهن‬
‫داشت آن نگاه ها بود‪ .‬نگاه هایی که پر از غم و حسرت و ناامیدی ب ود‪ .‬نگ اه ه ایی‬
‫که‬
‫هم می ران د و هم ف رامی خوان د‪ .‬نگ اه ه ایی ک ه دیوان ه وار راه خ ود را از می ان‬
‫همگان باز می ک رد و مانن د ت یری ب ر قلب او می نشس ت! در می ان هم ه چیزه ای‬
‫زندگی‪ ،‬شاید به هیچ چیز به اندازه آن نگاه ها نیاز نداشت‪.‬‬
‫سارا گفت‪ :‬حاال چرا داری غصه می خوری عزیزم! اِ نگاه کن اشک هاشو!‬
‫ناهید باز لبخند غمگینی زد و گفت‪ :‬چیزی نیست‪ .‬و با پشت دست اش ک ه ای روی‬
‫گونه ها را برداشت‪.‬‬
‫حالت خوبه؟ بذار برم برات یه لیوان آب بیارم‪.‬‬
‫نه نمی خواد‪.‬‬
‫سارا بی آنکه به حرف او توجه کند از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد با ی ک لی وان‬
‫آب برگشت‪.‬‬
‫دستت درد نکنه‪.‬‬
‫نوش جان‪ .‬ولی خیلی بدی که نگفتی تولدته‪.‬‬
‫چی بگم!‬
‫نگفتی این گال رو کی فرستاده کلک؟‬
‫یکی از دوست های قدیمی!‬
‫پس چرا گریه کردی؟‬
‫همینطوری‪ .‬یاد قدیم ها افتادم‪.‬‬
‫واال من اگه کس ی رو داش تم ک ه روز تول دم همچین دس ته گلی ب رام می فرس تاد از‬
‫خوشحالی پر در می آوردم‪.‬‬
‫لحظه ای هر دو ساکت شدند‪ .‬همان موقع پورخانی وارد اتاق شد و گفت‪ :‬مهندس ب ا‬
‫شما کار داره‪.‬‬

‫‪180‬‬
‫سارا گفت‪ :‬با من؟‬
‫نه‪ .‬با هردوی شما‪.‬‬
‫لحظه ای با تعجب بهم نگاه کردند و به اتفاق به اتاق ساعتچی رفتند‪.‬‬
‫ساعتچی پشت میزش نشسته بود و ط وری وانم ود ک رد ک ه منتظ ر مالق ات آن ه ا‬
‫نبود‪ .‬وقتی آن دو را دید از پشت میز بلند شد و با لبخند مص نوعی ب ه اس تقبال ش ان‬
‫آمد‪ .‬تعجبشان بیشتر ش د وق تی دیدن د س اعتچی آم د و مقابلش ان روی ص ندلی ه ای‬
‫چرمی که مخصوص مهمان ها بود نشست‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬خیلی ممنون که تشریف آوردید‪ .‬خس ته نباش ید‪ .‬هم ه چ یز ک ه خوب ه‬
‫انشاهلل‪.‬‬
‫ناهید و سارا در جواب فقط لبخند زدند‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬امروز هوا گرم تر شده‪ .‬ولی دیشب خیلی سرد بود‪.‬‬
‫سارا گفت‪ :‬قراره فردا شب برف بیاد‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬چه خوب‪.‬‬
‫سارا گفت‪ :‬راستی آقای مهندس امروز تولد خانم پورمهرانه‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬اِ ‪ .‬تولدتون مبارک‪ .‬ایشاهلل تولد صد و بیست سالگی‪ .‬سالم و س المت‬
‫در کنار خانواده محترم‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬خیلی ممنون‪.‬‬
‫پورخانی با یک سینی چای وارد اتاق شد‪ .‬چند لحظه به سکوت گذشت‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬راستش فکر می کنم دیگه هر دوت ون از وض ع ب ازار خ بر داری د‪.‬‬
‫تازه با اخباری که از اینور و اونور می رس ه ظ اهراً در آین ده هم ب ا وض ع ب دتری‬
‫مواجه باشیم‪ .‬اروپایی ها دیگه مثل سابق تمایل به همکاری ندارند‪ .‬چینی ها با اکراه‬
‫پول می دن‪ .‬روس ها هم که همیشه تکلیفشون روشنه‪ .‬حاج آقا هم که بنده خدا گوشه‬
‫بیمارستانه‪ .‬من دیروز با حسن آقا پسر ارش د ح اج آق ا ص حبت می ک ردم‪ ،‬راس تش‬
‫ایشون هم از وضع شرکت ناراضی بود‪ .‬بخص وص تاکی دش بخش بازرگ انی ب ود‪.‬‬
‫مدعی بود اون پویایی و سرزندگی الزم رو نداره‪ .‬البته من حقیقتا ً دفاع کردم‪ .‬هم از‬
‫عملکرد شما و هم از عملکرد مجموعه‪ .‬ولی ب ه ه ر ح ال انتظ اری ک ه االن از این‬
‫بخش هست خیلی بیشتر از قبله‪ .‬حضور خود حاج آقا غنیم تی ب ود‪ .‬کاره ا رو پیش‬
‫می برد‪ ،‬نظارت داشت به هر حال بازرگانی رو خودش مدیریت می ک رد‪ .‬ح اال ب ا‬

‫‪181‬‬
‫همه مشغله هایی که داشت به این امور هم عالقمند بود‪ .‬به هر حال ما به ی ه مرحل ه‬
‫ای از فعالیت شرکت رسیدیم که به ی ک س ری تغی یرات احتی اج داریم‪ .‬راس تش رو‬
‫بخواهید من برای استخدام مدیر و کارشناس بازرگانی تو روزنامه آگهی کردم و از‬
‫امروز برای مصاحبه می یان شرکت‪ .‬اما چیزی که هس ت خواس تم قبلش ب ا ش ماها‬
‫صحبت کنم که یه موقع جای دلخوری نباشه‪.‬‬
‫سارا با لحن طعنه آمیزی که معلوم نبود خوشحال اس ت ی ا ن اراحت گفت‪ :‬یع نی می‬
‫خواید ما رو اخراج کنید‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬ببینید صادقانه بگم بخش بازرگانی به یه روح ت ازه احتی اج داره‪ .‬م ا‬
‫احتماالً وارد بحران های تازه ای تو کشور می شیم و الزمه ک ه خودم ون رو آم اده‬
‫کنیم‪ .‬باور کنید مسئله حب و بغض شخصی نیست‪ .‬به هر ح ال م ا چن دین س اله ک ه‬
‫باهم همک ار هس تیم‪ .‬من دوس ت ن دارم ک ه خ دای نک رده ت و این ش رایط مش کالت‬
‫زندگی برای شما مشکالت جدیدی ایجاد کنم ولی باید در نظر بگ یریم ک ه وض عیت‬
‫شرکت اولویت داره‪ .‬البته حتما ً ما از تجرب ه ش ماها اس تفاده می ک نیم و اگ ر امک ان‬
‫تامین هزینه ها باشه حتما ً اجازه نمی دیم که مشکلی به لحاظ شغلی برای شما ایج اد‬
‫بشه ولی همه چیز بستگی داره به میزان فروش و میزان سودی که خ واهیم داش ت‪.‬‬
‫م ا ش رایط خیلی س ختی رو در نظ ر گرف تیم و قطع ا ً ف ردی ک ه ب ه عن وان م دیر‬
‫بازرگانی استخدام می کنیم باید از توانمندی های زیادی برخوردار باش ه ام ا نهایت ا ً‬
‫اون ه ک ه تص میم می گ یره تیمش چ ه اف رادی باش ن و باچ ه کس انی بای د ک ار کن ه‪.‬‬
‫خواهش من از شما اینه که آمادگی الزم رو برای هر چیزی داشته باشید‪.‬‬
‫سارا پرسید‪ :‬کی قراره این مدیر بازرگانی بیاد؟‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬عرض کردم از امروز تع دادی ب رای مص احبه می ی ان‪ .‬ولی قص د‬
‫ندارم خیلی این فرایند طوالنی بشه‪.‬‬
‫لحظه ای هر سه ساکت شدند‪ .‬تلفن روی م یز س اعتچی زن گ خ ورد‪ .‬از س رجایش‬
‫بلند ش د و تلفن را ج واب داد‪ .‬در آن فاص له ناهی د و س ارا س اکت بودن د‪ .‬س اعتچی‬
‫گوشی تلفن را سرجایش گذاشت و گفت‪ :‬خب‪ .‬خیلی ممنون ک ه تش ریف آوردی د من‬
‫دیگه عرایضم تموم شد حاال شما اگه فرمایش ی داری د بفرمایی د وگرن ه ک ه بفرمایی د‬
‫سرکارتون‪.‬‬

‫‪182‬‬
‫سارا گفت‪ :‬ولی آقای مهندس هوای ما رو داش ته باش ید‪ .‬اگ ه این م دیر جدی د بخ واد‬
‫مار واخراج کنه چی!!؟‬
‫ساعتچی با لبخند جواب داد‪ :‬نگران نباشید انشاهلل که مشکلی پیش نمیاد‪.‬‬
‫سارا گفت‪ :‬حاال من هیچی‪ .‬این بنده خدا سرپرست خانواره‪ .‬ب ه خ دا خ دا رو خ وش‬
‫نمی یاد‪.‬‬
‫ساعتچی گفت‪ :‬عرض کردم الزم نیست نگران باشید‪ .‬ولی به هرح ال ه ر ک دوم از‬
‫ما مشکالت خودمون رو داریم اما چیزی که مهمه سرنوشت شرکته‪ .‬ب اور کنی د من‬
‫هم خیلی تحت فشارم‪ .‬به هرحال آقایون انتظارات خودشون رو دارن‪ .‬حاال ت ا وق تی‬
‫حاج آقا باال سر کار بود همه چیز راحت تر پیش می رفت ولی با توج ه ب ه مس ائلی‬
‫که می بینم به نظرم در آینده کار سخت می شه‪ .‬ولی در مجموع الزم نیست نگ ران‬
‫چیزی باشد‪.‬‬

‫هر دو به اتاق خودشان برگشتند‪ .‬سارا بالفاصله در اتاق را بست و گفت‪ :‬دیدی گفتم‬
‫ناهید خانم‪ .‬همین که سر حاج آق ا رو دور دی د می خ واد نقش ه هاش و عملی کن ه‪ .‬از‬
‫اولشم چشم نداشت ما رو ببینه! بخصوص از وقتی در مورد عالقه حاج آقا به تو یه‬
‫چیزایی بو برده بود‪ ،‬حساسیتش بیشتر شد‪ .‬بعدشم نه اینکه ما زی اد لی لی ب ه الالش‬
‫نمی ذاریم آقا خوشش نمی آد‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬یواش تر می شنوه!‬
‫بشنوه‪ .‬دیگه می خواد چه ک ار کن ه‪ .‬نگ اه نکن ی ه س اعت ب را م ون روض ه خون د‪،‬‬
‫هدفش از همون اول معلوم بود‪ .‬می خواد ما رو بیرون کنه‪ .‬شک نکن‪.‬‬
‫ناهید ساکت و متفکر کنار پنجره ایستاده بود و برگ ه ای گ ل م ریم را ن وازش می‬
‫داد‪.‬‬
‫عجب آدم بی چشم و روییه این مرتیکه‪ .‬نمی گ ه این ا این هم ه س ال ت و این ش رکت‬
‫کار کردن‪ ،‬نمی گه اینا به این کارشون احتیاج دارن فق ط ب ه خ ودش نگ اه می کن ه‪.‬‬
‫خیلی قدرت طلبه‪ .‬تو باید با حاج آقا صحبت کنی‪ .‬اینجوری ک ه نمی ش ه‪ .‬هن وز ک ه‬
‫حاج آقا زنده ست داره با م ا اینج وری می کن ه‪ ،‬فک ر کن اگ ه خ دای نک رده اتف اقی‬
‫واسه حاج آقا بیفته چه کار می کنه!‬
‫ناهید برگشت پشت میزش نشست‪ .‬گفت‪:‬‬

‫‪183‬‬
‫حاال اینقدر زود قضاوت نکن‪ .‬قرار شد یه مدیر‪...‬‬
‫چی چی رو قضاوت نکن‪ .‬تو خیلی ساده ای به خ دا ناهی د‪ .‬باب ا تم وم ش د‪ .‬این هم ه‬
‫سال سابقه مون بر باد رفت‪ .‬حاال باید وایستیم اینجا متنظر آق ا ک ه تش ریف بی اره‪" .‬‬
‫مدیر بازرگانی!" ‪ .‬فکر کردی چی یکی از فک و فامیل هاش رو می ی اره می ذاره‬
‫باال سر ما بعد هم اینقدر اذیتمون می کنه که خودمون بذاریم بریم‪ .‬ساده ای ب ه خ دا!‬
‫تو باید با حاج آقا صحبت کنی‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫گوش می دی چی می گم‪ .‬باور کن اگه نجنبی تمومه ها! ح اج آق ا بای د بفهم ه‪ .‬و در‬
‫حال حاضر تنها کسی که می تونه این مسئله رو بهش بگه خودتی!‬
‫باشه‪ .‬باشه‪ .‬اینقدر مضطرب نباش‪ .‬خیلی داری به خودت فشار می آری! اوالً که ما‬
‫تا آخر سال قرارداد داریم‪ .‬بعدشم که معلوم نیست تا اون موقع چه اتفاقی بیفت ه‪ .‬اگ ه‬
‫حاج آقا از دست بره من خودم هم خیلی دیگه تمایل ندارم تو این شرکت بمونم‪.‬‬
‫تمایل نداری؟ دلت خوشه ها خانم! کج ا می خ وای ب ری؟ فک ر ک ردی ک ار ب یرون‬
‫ریخته! بعدشم تا آخر س ال مگ ه چق در مون ده! عجب! عجب! کم ب دختی داش تم این‬
‫یکی هم اضافه شد!‬
‫سارا عرض و طول اتاق را طی می کرد و مرتب با حرص در هوا فوت می کرد‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬باید پیش بینی چنین روزی رو می ک ردیم‪ .‬ا زکج ا معل وم از خیلی وقت‬
‫پیش منتظر چنین فرصتی نبوده! ح اال هم ک ه این اتف اق ب رای ح اج آق ا افت اد دیگ ه‬
‫دستش کامالً باز شد‪ .‬حاالهم به نظرم بهتره به جای حرص خوردن ب ه فک ر ی ه راه‬
‫حل منطقی باشیم‪.‬‬
‫می دونی راه حل منطقی چیه؟ اینکه ب ه ح اج آق ا بگی دم این مرتیک ه رو بگ یره از‬
‫اینجا بندازه بیرون! از وقتی این اومد تو این شرکت هر روز یه مشکل جدید داریم!‬
‫فقط بلده خوب حرف بزنه‪ .‬اینقدر بدم می یاد از آدم هایی که فقط سر زبون دارن!‬
‫نگران نباش من با حاج آقا صحبت می کنم‪ .‬فقط باید ص بر ک نیم ح الش ی ه کم به تر‬
‫بشه‪ .‬تو این شرایط من به اون بنده خدا چی بگم‪ .‬بعدشم س اعتچی آدم حس ن آقاس ت‪.‬‬
‫پشتش به اون گرمه‪ .‬بنابراین نمی شه به این سادگی جلوش وایستاد‪.‬‬
‫تو به حاج آقا بگی تمومه! بهت قول می دم‪ .‬من شنیدم می خ وان ب برنش خون ه‪ .‬ت و‬
‫خبر داری؟‬

‫‪184‬‬
‫آره منم شنیدم که قراره تو خونه ازش نگه داری کنن‪.‬‬
‫بنده خدا‪ .‬من که دعا می کنم خوب بشه‪ .‬تو فکر می کنی خوب بشه؟‬
‫نمی دونم‪ .‬دکترا که خیلی امی دوار نیس تن ولی ب ه ه ر ح ال م رگ و زن دگی دس ت‬
‫خداست‪.‬‬
‫ناهیدجون من امیدم فقط به تو ئه ها‪ .‬ببین تو سواد داری زبان بلدی ب از ش اید بت ونی‬
‫یه جایی برای خودت پیدا کنی ولی من بدبخت چی؟ یه کارمند س اده! نهایت ا ً ب رم ی ه‬
‫جا منشی بشم که خودت می دونی چقدر دردسر داره تو این مملکت و ب ا این گ رگ‬
‫هایی که هستن‪.‬‬
‫من تمام تالشم رو می کنم ولی پیشنهاد می کنم تو هم برای اینک ه مش کلی پیش نی اد‬
‫از همین االن بی سر و صدا دنبال کار باشی‪ .‬به هر حال ممکن ه ه ر اتف اقی بیفت ه‪.‬‬
‫خوب نیست موقعی با هاش مواجه بشی که خیلی دیر شده‪.‬‬
‫نه‪ .‬اونکه باالخره حواسم هست‪ .‬ولی حیفم میاد‪ .‬من بیست ساله دارم ت و این ش رکت‬
‫کار می کنم‪ .‬اصالً پا می شم می رم پیش حاج خانم‪ .‬خیلی منو دوست داره! من نمی‬
‫تونم قبول کنم به این راحتی عذرم رو بخوان!‬
‫اتفاقا ً بد نیست این کار و بکن‪.‬‬
‫آره‪ .‬حتما ً این کار و می کنم‪.‬‬
‫***‬

‫جلو در آسانسور اتفاقا ً خانم اصالنی را دی د‪ .‬بع د از م اجرای آن ش ب‪ ،‬چن د روزی‬


‫بود که با او مواجه نشده بود‪ .‬به کلی او را از خاطر برده بود‪ .‬چند پالس تیک خری د‬
‫کرده بود و به طرف در آسانسور می آم د‪ .‬از دور ب ه او س الم ک رد و ب ا لبخن د ب ه‬
‫طرفش آمد‪ .‬رویش را بوسید و گفت‪:‬‬
‫باور کن هر شب دعات می کنم‪ .‬اون شب ب ه دادم رس یدی‪ .‬هیچ وقت فرام وش نمی‬
‫کنم‪ .‬یه جعبه شیرینی خریدم خواستم بیام دیشب پیش ت ولی ب اور کن روم نش د‪ .‬گفتم‬
‫حاال یه کاره پاشم برم مزاحم شم که چی بشه! خودت خوبی؟ دختر گلت خوبه؟‬
‫ممنون‪ .‬خودت خوبی بهتری؟‬
‫آره خدا رو شکر‪ .‬خیلی بهترم‪.‬‬
‫هر دو سوار آسانسور شدم‪.‬‬

‫‪185‬‬
‫خب خدا رو شکر‪.‬‬
‫ولی یه روز باید حتما ً بیای خونم‪ .‬اصالً همین فردا بی ا پیش م‪ .‬هیچ کی هم نیس ت‪ .‬ب ا‬
‫دخترت بیا پیشم‪ .‬پنج شنبه ها سر کار نمی ری درسته؟‬
‫چرا تا ظهر معموالً سرکارم‪ .‬خب خوبه دیگه واسه ناهار بیا‪.‬‬
‫نمی دونم مریم دانشگاه داره یا نه‪.‬‬
‫خب اگه داشت باهم بیاید اگه هم نداشت خودت تنها بیا‪ .‬مریم جان رو خودم یه دفعه‬
‫دیگه می گم باهم بیاید‪.‬‬
‫آخه فردا‪...‬‬
‫دیگه نه نیار لطفا ً ‪ .‬خواهش می کنم‪ .‬نگران نباش زیاد خودم ب ه زحمت نمی ن دازم‪.‬‬
‫دوست دارم بیشتر با هم باشیم‪.‬‬
‫لطفاً!‬
‫باشه‪ .‬فردا مزاحمت می شم‪.‬‬
‫ای بابا این حرفو نزن‪ .‬منتظرتم‪ .‬بوس‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫خانم اصالنی از آسانسور بیرون رفت‪.‬‬

‫وقتی در آپارتمان را باز کرد با تعجب دید هیچ کس در خانه نبود و تم ام چ راغ ه ا‬
‫خاموش بود‪ .‬صدا کرد " مریم! کجایی مامان!" ‪ .‬اما همین کلی د ب رق را زد ناگه ان‬
‫دید همه آنجا بودند‪ .‬نازنین و مسعود و نرگس و ساناز و سارا و باقی کسانی که ب ه‬
‫آنها دلبستگی داشت‪ .‬با تزیینات مخصوص تولد که از دیوارها و سقف آویخت ه ب ود‪.‬‬
‫همین که چراغ ها را روشن کرد زن ه ا یکص دا ه ل کش یدند و یکص دا تول دش را‬
‫تبریک گفتند‪ .‬مریم او را غافلگیر کرده بود!‬

‫آنشب‪ ،‬شب تولد پنج اه س الگی اش را جش ن گ رفت‪ .‬ش بی ک ه ب ا خن ده و ش وخی و‬


‫موسیقی و رقص گذشت‪ .‬با مرور خاطرات شیرین گذشته‪ .‬بع د از ش ام ب ه خ واهش‬
‫جمع‪ ،‬سه تارش را آورد و چند قطعه ای نواخت و خواند‪ .‬قطعه هایی که برای هم ه‬
‫یادآور خ اطره ه ای تلخ و ش یرین ب ود‪ .‬س ال ه ایی ک ه آرام آرام از پی هم آمدن د و‬
‫رفتند‪ .‬سال هایی که دور شدند‪ .‬محو شدند‪ .‬ناپدید شدند‪ .‬هیچ چیز واقعی ت ر از گ ذر‬
‫زمان نیست‪ .‬یک واقعیت انکار ناپذیر و ترسناک! و هرچه پیش تر می روی زم ان‬

‫‪186‬‬
‫زودتر می گذرد‪ .‬انگار یک نیرویی آدم را پیش می راند‪ .‬سرعت گذر زم ان بط ور‬
‫تصاعدی زیاد می شود‪ .‬پنجاه س الگی یع نی وق تی ک ه ب ه زن دگی ع ادت ک رده ای!‬
‫یعنی زمانی که دیگر به اندازه کافی فراز و نشیب های زندگی را تجرب ه ک رده ای!‬
‫آدم های مختلف را تجرب ه ک رده ای! دیگ ر ب ه این س ادگی نمی ت وان س ر ی ک آدم‬
‫پنجاه ساله کاله گذاشت! نه با طمع نه با محبت! یک آدم پنجاه ساله دیگر به س ادگی‬
‫به وج د نمی آی د‪ .‬دیگ ر ب ه س ادگی هیج ان زده نمی ش ود‪ .‬ذوق نمی کن د‪ .‬دیگ ر از‬
‫ناامیدی های مرگبار دوره جوانی خبری نیست ولی از پردرآوردن های بی دلیل هم‬
‫خ بری نیس ت‪ .‬اول ویت ه ای زن دگی آدم ع وض می ش ود‪ .‬سرنوش ت بچ ه ه ا از‬
‫سرنوشت خود آدم مهم تر می شود‪ .‬آدم احساس می کند دیگ ر س اختمان شخص یتش‬
‫اش خوب یا بد‪ ،‬درست یا غلط‪ ،‬محکم یا ضعیف ساخته ش ده اس ت‪ .‬اگ ر در ج وانی‬
‫مهم ترین اولویت های عموم آدم ها‪ ،‬موفقیت و خوشبختی است از پنج اه س الگی ب ه‬
‫بعد مهم ترین دغدغ ه ه ر کس آرامش و س المتی اس ت‪ .‬ح تی دیگ ر چن دان ب ه این‬
‫مسئله که آیا به اندازه کافی خوشبخت هستی ی ا ن ه‪ ،‬اهمیت نمی دهی! هم ه آنچ ه را‬
‫که بابتش سالیان متمادی جنگیده ای و جان فرسوده ای‪ ،‬تبدیل به یک مس ئله پیش پ ا‬
‫افتاده و بی اهمیت می شود‪ .‬گاه گاهی به ندرت یاد خودت می افتی و سرگرم مرور‬
‫خودت می شوی‪ ،‬آنوقت است ک ه در می ی ابی ب ا آنچ ه در پی اش ب وده ای فاص له‬
‫بسیار داری! همه چیز از وقتی شروع می شود ک ه احس اس می ک نی دیگ ر ک ارت‬
‫تمام است‪ .‬دست از تالش بیهوده بر می داری! یک گوشه آرام می گ یری و منتظ ر‬
‫می مانی‪.‬‬
‫ناهید روی تخت و زیر نور چ راغ آب اژور س رگرم خوان دن کت ابی ش د ک ه س اناز‬
‫برایش خریده بود‪ " .‬آخرین وسوسه مسیح" ‪ .‬نوشته نیکوس کازنتزاکیس‪ .‬مریم چن د‬
‫ضربه آرام به در زد و در اتاق را آهسته باز کرد‪ .‬گفت‪ :‬بیداری؟‬
‫آره‪ .‬بیا تو‪.‬‬
‫ناهید روی تخت نشست‪ .‬چرا نخوابیدی؟‬
‫خوابم نبرد‪.‬‬
‫چیزی شده؟‬
‫نه‪ .‬فقط ذهنم مشغول بود‪.‬‬
‫مشغول چی؟‬

‫‪187‬‬
‫مشغول خیلی چیزا‪ .‬آینده‪ .‬درس هام‪ .‬کارهام‪ .‬دوستهام‪.‬‬
‫خب؟‬
‫می خوای از من حرف بکشی؟‬
‫چه اشکالی داره به مادرت بگی چی تو سرته!‬
‫خب راستش یه دوستی داشتم اسمش سحر ب ود‪ ،‬یادت ه؟ چن د وقت پیش ی ه ب ار ب اهم‬
‫رف تیم ک افی‪ .‬ب رادرش رو هم آورده ب ود‪ .‬ام روز دی دمش می گفت ب رادرش از من‬
‫خوشش اومده‪ .‬گفت از اول هم نیتش این بود که منو ببینه! گوی ا دنب ال کیس ازدواج‬
‫بود‪ ،‬از خواهرش هم منو معرفی کرده بود‪ .‬بعدشم یه برنامه جور ک رده ک ه داداش ه‬
‫منو ببینه‪.‬‬
‫خودت چی فکر می کنی؟‬
‫نمی دونم‪ .‬پسر بدی به نظر نمی اومد‪ .‬لیسانس برقه‪ .‬تهران مرک ز‪ .‬ولی مث ل اینک ه‬
‫سربازی اینا رفته‪ .‬فعال ک ار تم ام وقت ن داره‪ .‬ظ اهراً زب ان این ا درس می ده‪ .‬البت ه‬
‫وضع باباش هم بد نیست‪ .‬تو مرزداران می شینن‪.‬‬
‫عجب‪ .‬حاال انتظار ندارن که تو بعد از همین اولین دیدار نظرت رو بگی‪.‬‬
‫نه‪ .‬اینقدرها هم امل نیستن‪ .‬ولی به هرحال انتظار داره باه اش ی ه چن دباری ب یرون‬
‫برم‪ .‬بیشتر حرف بزنیم‪ .‬بیشتر همدیگر و بشناسیم‪.‬‬
‫خب طبیعیه!‬
‫می شه اینقدر بی تفاوت نباشی!‬
‫ای بابا‪ .‬من کجا بی تفاوتم؟ چرا بهونه در میاری‪.‬‬
‫راست می گم دیگه‪ .‬یه جوری برخورد می کنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده‪ .‬فیلم ب ازی‬
‫می کنی نه؟‬
‫خب ببین به هر حال من مادرتم‪ .‬به نظ رت چی بای د بگم‪ .‬من ک ه نمی دونم ت و دلت‬
‫چی می گذره‪ .‬می ترسم یه چیز بگم ناراحت بشی‪.‬‬
‫الزم نیست اینقدر مالحظه منو بکنی‪ .‬لطفا ً راهنماییم کن‪.‬‬
‫از کی تا حاال به راهنمایی من احتیاج پیدا کردی؟‬
‫از همیشه‪.‬‬
‫خب ببین تو دیگه خودت بهتر می دونی‪ .‬اول از همه باید ببینی هدفت چیه؟ منظورم‬
‫اینه که باید ببینی باالخره تو این دنیا می خوای چه کار کنی! دنب ال چی هس تی؟ این‬

‫‪188‬‬
‫از همه چی مهم تره‪ .‬می خوای ایران بمونی‪ ،‬می خوای مهاجرت ک نی؟ می خ وای‬
‫ادامه تحصیل بدی؟ می خ وای وارد ب ازار ک ار ش ی؟ می دونی آدم بای د ب رای ه ر‬
‫کاری اول اهدافش رو در نظر بگیری‪.‬‬
‫مشکل اینه که گاهی آدم هدفشو گم می کنه‪ .‬یا اینکه به هدفش ش ک می کن ه‪ .‬در این‬
‫مواقع نسخه ای داریم؟‬
‫خودت از من حرف می کشی بعد طلبکار هم می شی! بذار کلی حرف نزنیم‪ .‬ش کل‬
‫نصیحت به خودش می گیره‪ .‬االن بگو ببینم تو به چی شک داری؟‬
‫به همه چی! در اصل بهتره از من بپرسی به چی مطمئ نی! من در م ورد هیچ چ یز‬
‫مطمئن نیس تم‪ .‬همیش ه احس اس می کنم دارم روی ی ک نخ باری ک راه می رم‪ .‬ه ر‬
‫لحظه ممکنه سقوط کنم یا اینک ه منح رف ش م‪ .‬اص الً فک ر می کنم مش کل نس ل من‬
‫همینه‪ .‬چون با هر کی از بچه هاهم ک ه ص حبت می کنم می بینم دچ ار این تردی دها‬
‫هستن‪ .‬نسل شما درست یا غلط می دونست می خواد چه کار کنه‪ .‬هدفش معلوم بود‪.‬‬
‫ولی نسل م ا ه دفش رو گم ک رده‪ .‬منتظ ره ببین ه چ ه اتف اقی پیش می آد‪ .‬برنام ه ای‬
‫نداره‪ .‬نقشه ای نداره‪ .‬می دونی چی می خوام بگم؟‬
‫ولی حداقل در مورد تو من فکر می کردم که تکلیفت با زندگی روشنه‪ .‬یعنی ترجیح‬
‫می دم هر روز در مورد مهاجرت باهات بحث کنم تا اینکه ببینم در مورد مهاجرت‬
‫هم مرددی!‬
‫ببین چه جوری بگم‪ .‬یه خورده می ترسم‪ .‬اوالً ازدواج که یه هندونه سر بسته اس ت‪.‬‬
‫فک ر کن اینج ا بم ونی چ ه ک ار می خ وای بک نی‪ .‬نهایت ا ً خیلی خ وش ش انس باش ی‬
‫ازدواج کنی و بچه دار شی و از صبح تا ش ب ج ون بک نی و آخرش م همش هش تت‬
‫گرو نه‪ .‬اونوطرف هم خبری نیستا ولی آدم احساس می کنه یه کم افق ها بازتره! یه‬
‫کم شانس آدم برای اینکه موقعیت ه ای به تری رو تجرب ه کن ه بیش تره‪ .‬اینج ا خیلی‬
‫دیگه بن بسته‪ .‬نیست؟‬
‫خب‪ .‬این که هست‪ .‬ولی می گم بازم همه چی بستگی به خودت داره‪ .‬ببین داشتن ی ه‬
‫خانواده شاید خیلی کلیشه ای به نظر برسه ولی تو سنین باالتر قطعا ً احساس به تری‬
‫داره‪ .‬آدم وقتی پا به سن می ذاره دوست داره احساس کنه زندگیش ی ه ثم ری داش ته‬
‫وهیچ چیزی جای بچه ها رو نمی گیره!‬

‫‪189‬‬
‫نمی دونم واال؛ من که دیگه گیج شدم!چند شبه خوابم نمی ب ره‪ .‬همش ذهنم مش غوله‪.‬‬
‫می گم یعنی بقیه آدم ها تو جاهای دیگه دنیا هم اینقدر درگیر هستن!؟‬
‫شاید باشن‪.‬‬
‫ولی بچه ها که اونطرفند خیلی ریلکسند‪ ،‬یعنی فیلم بازی می کنند؟‬
‫من واقعا ً نمی دونم چی بگم‪ .‬ولی تنها چیزی که به نظرم می رسه اینه که بدونی در‬
‫شرایط خیلی حساسی هستی‪ .‬یعنی سن و سالی که االن هس تی و تص میماتی ک ه می‬
‫گیری خیلی مهم و سرنوشت سازه‪ .‬تقریب ا ً زن دگی آین ده ات روی این زیربن ایی ک ه‬
‫االن می سازی بنا می شه‪ .‬بنابراین هرچقدر بیشتر فکر کنی ضرر نمی کنی‪.‬‬
‫ولی خب شب و روزم که آدم فکر کنه باز معلوم نیست چی می ش ه‪ .‬همیش ه ممکن ه‬
‫آدم از انتخاب های خودش پشیمون بشه‪.‬‬
‫من دعا می کنم که همه چی بهتر بشه‪.‬‬
‫آره مادرمن برام دعا کن‪ .‬راستی خودت می خوای چه کار کنی؟‬
‫چی رو؟‬
‫یادت رفت؟ حاج آقا؟‬
‫احتماالً قبول کنم‪.‬‬
‫واقعاً؟ کی به این نتیجه رسیدی؟ پس چرا چیزی نگفتی!‬
‫خیال داشتم بهت بگم‪ .‬حاال پرسیدی و گفتم‪.‬‬
‫پس تصمیمت رو گرفتی! اونوقت تکلیف من چی می شه؟ فکر منو کردی؟‬
‫تو که مشکلی نداری‪ .‬بچه که نیستی‪ .‬می تونی بگی نرگس شب ها بیاد پیش ت‪ .‬البت ه‬
‫خودم هم گاهی بهت سر می زنم‪.‬‬
‫خوبه دیگه‪ .‬خودتو راحت کردی!‬
‫نه به خدا‪ .‬همه چی خیلی پیچیده شده‪ .‬چ اره دیگ ه ای ن دارم‪ .‬ت و ش رکت ب ه مش کل‬
‫خوردیم‪ .‬هم من هم سارا‪ .‬ممکنه این مهندس ساعتچی ع ذر ه ر دوم ون رو بخ واد‪.‬‬
‫من هم تو این شرایط اصالً آمادگی بیکاری حتی برای کوتاه م دت رو ن دارم‪ .‬ب ااین‬
‫همه قسط و اجاره خونه و هزار جور خرج و مخارج دیگه!‬
‫عجب! چقدر زندگی واقعا ً سخته ها‪ .‬بخصوص اینکه یه مرد باال سر زندگی نباشه!‬
‫خیلی خوبه که یه مرد باال سر زندگی باشه ولی به شرطی که مرد باشه!‬

‫‪190‬‬
‫اتفاقا ً چند روز پیش ب ا باب ا ص حبت می ک ردم‪ .‬م دام تع ارف می کن ه ک ه اگ ه پ ول‬
‫اجتیاج دارم بهش بگم ولی فکر نمی کنه آخه من ک ه نبای د ازش تقاض ا کنم‪ .‬خ ودش‬
‫عقلش نمی رسه که ما به پول احتیاج داریم‪.‬‬
‫الزم نیست بی احترامی کنی به پدرت!‬
‫مریم از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره رفت‪ .‬گفت‪ :‬کدوم پدر! پدری ک ه هیچ‬
‫وقت باالی سرم نبود!؟ تنها حرفش اینه که من برم اونط رف ت ا پیش اون باش م ولی‬
‫مگه حاال اینجا که بودم چه گلی به سرم زده که پاشم ب ه ه وای اون ب رم اونط رف!‬
‫من هیچ حسابی نمی تونم روی این به اصطالح پدر بکنم‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫مریم بطور اتفاقی از کن ار پ رده ب یرون را نگ اه ک رد‪ .‬ناگه ان خ ود را عقب کش ید‬
‫وگفت‪ :‬مامان اون آقاهه!‬
‫ناهید گفت‪ :‬کدوم آقاهه‪.‬‬
‫همون آقاهه دیگه‪ .‬فرهاد‪ .‬همون که یه بار دیگه اومده بود‪ .‬اون پایین ه‪ .‬کن ار درخت‬
‫چنار وایستاده داره سیگار می کشه!‬
‫وای خدا‪ .‬راست می گی؟‬
‫آره‪ .‬بیا ببین‪ .‬صورتش زیاد معلوم نیست ولی فکر کنم خودشه!‬
‫ناهید از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره رفت و از زاویه ای ک ه خ ودش دی ده‬
‫نشود به کوچه نگاه کرد‪.‬‬
‫آره‪ .‬خودشه‪.‬‬
‫اگه باز با اون پسره همسایه روبرویی دعواش بشه چی؟ عجب بیکاریه ها‪.‬‬
‫امروزم واسم گل فرستاده بود دست بردار نیست‪.‬‬
‫خب می خوای چه کار کنی؟‬
‫نمی دونم‪ .‬به نظرت زنگ بزنم به ‪110‬؟‬
‫واال چی بگم‪ .‬آخه زنگ بزنیم چی بگیم؟ بگیم اومده ت و کوچ ه وایس تاده! ک اری ک ه‬
‫نکرده‪ .‬تازه می تونه منکر بشه‪ .‬نهایتا ً یه تعهد ازش می گیرن ولش می کنن‪.‬‬
‫عوضش می ترسه‪ .‬حساب کار میاد دستش‪ .‬شاید ول کنه بذاره بره‪.‬‬
‫واال این آدم سریشی که من می بینم به این راحتی ها ول کن نیست‪ .‬بعید می دونم ب ا‬
‫یه بار زنگ زدن به پلیس بخواد بترسه بذاره بره‪.‬‬

‫‪191‬‬
‫ناهید روی مبل در تاریکی نشست‪.‬‬
‫نمی دونم واقعا ً چه کار کنم!‬
‫من واقعا ً اینط ور آدم ه ا رو نمی فهمم‪ .‬خب ی ا آدم یکی رو می خ واد ی ا نمی خ واد‬
‫دیگه این سریش بازی ها رو نداره‪ .‬اتفاقا ً هر چی یکی بیشتر خودش رو تحمیل کن ه‬
‫آدم بیشتر بدش می یاد‪ .‬نه؟‬
‫من احساس می کنم فکر می کنه من بهش دروغ می گم‪.‬‬
‫یعنی چی؟‬
‫یعنی اینک ه فک ر می کن ه من احس اس واقعی م چ یز دیگ ه ای و ت ه دلم هن وز اون و‬
‫دوست دارم‪ .‬یا ح تی ب االتر از اون عاشقش م! یع نی هم ون احساس ی ک ه در گذش ته‬
‫بهش داشتم هنوزهم بهش داشتم‪.‬‬
‫نداری؟‬
‫نمی دونم‪.‬‬
‫واقعاً؟ نمی دونی؟ مگه می شه آدم ندونه یکی رو می خواد یا نه‪ .‬عجیب شدی م ادر‬
‫من!‬
‫خب همه چی به این سادگی که تصور می شه نیست‪ .‬من مشکلم فقط اون نیست‪ .‬من‬
‫در مورد خیلی چیزها دیگه مطمئن نیستم‪ .‬نمی دونم مربوط به سن و سالم می شه یا‬
‫چیز دیگه ولی به هرحال این اتفاقیه که افتاده‪.‬‬
‫ولی من احساس می کنم تو هنوزم به اون عالقمندی!‬
‫چرا این فکر و می کنی؟‬
‫به هرحال من تو رو می شناسم‪ .‬مادرمی ناسالمتی‪ .‬حاال اینکه چرا نمی خوای بهش‬
‫اجازه بدی نزدیک تر بشه نمی فهمم ولی قطعا ً دلتم نمی خواد ناراحتش کنی‪.‬‬
‫نمی دونم شاید اینطور باشه‪.‬‬
‫مریم در پذیرایی قدم می زد‪ .‬ناهید پرسید‪ :‬نگاه کن ببین هنوز اونجاست‪.‬‬
‫مریم رفت کنار پنجره و کوچه را نگاه کرد‪ .‬گفت‪ :‬نه‪ .‬نه‪ .‬مثل اینکه رفته‪.‬‬
‫خب خدا رو شکر‪ .‬اصالً دوست ندارم دوباره جنجال درست بشه‪.‬‬
‫بنده خدا‪ .‬تو این سرما پا می شه میاد اینجا‪ .‬آدم عجیبیه ها!‬
‫دیگه بهتره بریم بخوابیم‪ .‬من سرم درد می کنه‪ .‬صبح زودهم باید بیدار شم‪.‬‬
‫فردا با حاج خانم صحبت می کنی؟‬

‫‪192‬‬
‫آره‪ .‬احتمال زیاد‪.‬‬
‫باشه دیگه من می رم بخوابم‪ .‬شب بخیر‪ .‬تو هم اینق در فک ر و خی ال نکن م ادر من‪.‬‬
‫بگیر بخواب‪.‬‬
‫باشه عزیزم‪ .‬شب بخیر‪.‬‬

‫‪193‬‬
‫‪.10‬‬
‫نزدیک عصر به خانه میرداماد رسید‪ .‬یک خانه باغ نسبتا ً بزرگ در یکی از کوچ ه‬
‫پس کوچه های درکه‪ .‬شاخ و برگ های خشکیده درخت ها و حضور کالغ ها ح ال‬
‫و هوای شاعرانه ای به کوچه داده بود‪ .‬در حی اط را پورخ انی ب از ک رد‪ .‬ب ا ماش ین‬
‫وارد حیاط شد و کنار دیوار ماشین را پارک کرد‪ .‬پورخانی کت و شلوار آبی رنگ‬
‫به تن داشت و از شدت سرما دست ها را بهم می سایید‪ .‬گفت‪:‬‬
‫خیل خوش آمدید خانم‪ .‬صفا آوردید‪.‬‬
‫تو مگه نباید شرکت باشی!؟‬
‫حاج خانم ماموریت دادن بیام اینجا‪ .‬همین جا گوشه حیاط یه اتاقکی هست‪ ،‬خدمتتون‬
‫هستم‪.‬‬
‫چند وقته اینجا هستید؟‬
‫چند وقت که االن سه روز هست که من آمدم اینجا ولی ظاهراً حاج آقا ی ک هفت ه ده‬
‫روزی هست که از بیمارستان منتقل شدن‪.‬‬
‫شما ایشون رو دیدی؟‬
‫بله‪ .‬ماشاال حالش بد نیست‪ .‬ولی باید تحت نظر باشه‪ .‬خانم بن ده بیش تر کاره اش رو‬
‫انجام می ده‪ .‬یه خانم پرستار هم هست که روزی دو سه ساعت می یاد داروهای آقا‬
‫رو می ده و سوزن هاش رو عوض می کنه‪ .‬پزشک هم هست که روزی یک مرتبه‬
‫می یاد باال سر آقا معاینه می کنه‪ .‬خود حاج خ انم و آق ا زاده ه ا هم گ اهی می ان ب ه‬
‫حاج آقا سرمی زنن‪ .‬ولی‪..‬‬

‫‪194‬‬
‫ولی چی؟‬
‫حاج آقا منتظر شما هستن‪ .‬از روزی که من اومدم مرتب سراغ ش ما رو می گ یرن‪.‬‬
‫همین که چشم باز می کنن سوال می کنن ناهید خانم نیومد؟ناهید خانم کجاست؟‬
‫ناهید لحظه ای ساکت ماند‪ .‬گفت‪ :‬االن کی هست داخل؟‬
‫نه خیر خانم‪ .‬دکتر همین پیش پای شما رفت‪.‬‬
‫ناهید در صندوق ماشین را باز کرد و گفت‪ :‬لطفا ً چمدانم رو بیار داخل‪.‬‬
‫چشم خانم‪.‬‬
‫ناهید کیف دستی اش را برداشت و به طرف در چوبی ورودی خان ه رفت‪ .‬خان ه ب ا‬
‫شیروانی های سفالی تقریبا ً در وسط حیاط بنا شده بود و از ه ر ط رف پنج ره ه ای‬
‫بزرگ داشت که ارتفاع کمی از سطح حیاط داشت‪ .‬پشت پنجره ها پ رده ه ای زخیم‬
‫به رنگ های قهوه روشن یک دست آویخته بود‪ .‬برگ ه ای خش کیده درخت ه ا در‬
‫دل برف های منجمد ش ده پ ای درخت ه ا و بهم ریختگی حی اط و دیواره ای ت رک‬
‫خورده و حباب شکسته المپ های سر در حیاط همه و هم ه نش ان می داد م دت ه ا‬
‫در آن خانه کسی زندگی نکرده بود‪ .‬سالن پذیرایی خانه با فرش های دستباف طرح‬
‫قدیمی فرش شده بود و معماری داخلی خانه یادآور دهه های چهل یا پنجاه خانه های‬
‫تهران بود‪ .‬طاقچه ای که روی آن آینه و قرآن و حافظ و گردسوز ب ود‪ .‬پش تی ه ا و‬
‫تشکچه های ابری کنار دی وار‪ ،‬بخ اری نف تی‪ ،‬ت ابلو ف رش خ اک گرفت ه فرش چیان‪،‬‬
‫پیانوغول پیکری که داخل یکی از اتاق ها کنار پنج ره ج ا گرفت ه ب ود‪ ،‬ی ک گل دان‬
‫بزرگ با گل کاکتوس از جمله چیزهایی بود که در همان بدو ورود به خانه توجه او‬
‫را جلب کرد‪ .‬یک تخت مجهز بیمارستانی ب ا دس تگاه ه ای مختل ف و نمایش گرهای‬
‫رنگی در اتاقی که در انتهای خانه ق رار داش ت‪ ،‬او را ب ه آن س و کش اند‪ .‬وق تی در‬
‫آستانه در قرار گرفت‪ ،‬میرداماد را دید ک ه روی تخت دراز کش یده ب ود و بی ص دا‬
‫نفس می کشید‪ .‬لحظه ای آنجا تعلل ک رد و وق تی مطمئن ش د خوابی ده ب ود‪ ،‬ب ه ات اق‬
‫دیگر رفت‪ .‬اتاق نس بتا ً ب زرگی ک ه ی ک تخت ی ک نف ره داش ت ب ا جالباس ی و کم د‬
‫دیواری‪ .‬همان موقع پورخانی هم وارد اتاق شد و ب ا ص دای آهس ته گفت‪ :‬همین ج ا‬
‫بذارم؟‬
‫بله‪ .‬دست شما درد نکنه‪.‬‬
‫خواهش می کنم خانم‪ .‬فعالً فرمایشی ندارید؟‬

‫‪195‬‬
‫نه‪ .‬ممنون‪.‬‬
‫ناهید لحظه ای روی تخت دراز کشید‪ .‬سکوت سنگینی در همه جای خانه حاکم بود‪.‬‬
‫سکوتی ک ه هم آرامش بخش ب ود و هم دلگ یر! هم اطمین ان خ اطر می داد و هم می‬
‫ترساند‪ .‬ناهید لحظه ای روی راحتی کنار تخت نشست و چند نفس عمیق کشید‪ .‬هیچ‬
‫صدایی جز صدای گ اه و بیگ اه ق ار ق ار کالغ ه ا از ب یرون نمی آم د‪ .‬خان ه در آن‬
‫عصر زمستانی در یک سکوت و تاریکی غم انگیزی ف رو رفت ه ب ود‪ .‬خان ه ای ک ه‬
‫انگار هیچ وقت محل دورهمی یا خنده و ش ادی بزرگتره ا و بازیگوش ی و ش یطنت‬
‫های بچه گانه نبوده! خانه ای که انگار س اکنین آن در دوره ه ای مختل ف دچ ار غم‬
‫تنهایی و حرمان بوده اند‪ .‬روح حاکم بر خانه‪ ،‬یک روح آزرده و منتظر ب ود! ی ک‬
‫روح درد کش یده و ناامی د‪ .‬ناهی د ب رای لحظ ه ای چن ان قلبش گ رفت ک ه ب ا عجل ه‬
‫موبایلش را بیرون آورد و شماره مریم را گرفت‪ .‬در را بست و منتظر مان د ت ا تلفن‬
‫را جواب دهد‪ .‬همین که صدای مریم را ش نید بن اکرد ب ه قرب ان ص دقه رفتن‪ .‬م ریم‬
‫گفت‪:‬‬
‫خوبی مامان؟ چیزی شده؟ چقدر مضطربی؟ چرا اینقدر یواش حرف می زنی؟‬
‫چیزی نیست عزیزم‪ .‬می ترسم حاج آقا بیدار شه‪ .‬رسیدی خونه؟‬
‫آره خونه ام‪ .‬اونجا چطوره؟ خوبه؟ جات راحت هست؟‬
‫آره‪ .‬نگران من نباش‪ .‬من خوبم‪ .‬امشب نرگس می یاد پیشت؟‬
‫آره‪ .‬می یاد‪ .‬یه جوری حرف زدی ترسیدم‪.‬‬
‫نه‪ .‬فقط خیلی دلم گ رفت ی ه ه و‪ .‬خیلی احس اس غ ریبگی ک ردم‪ .‬محی ط اینج ا خیلی‬
‫دلگیره‪.‬‬
‫واقعاً؟ آخه چرا؟‬
‫نمی تونم تلفنی برات بگم‪ .‬باید بیای ببینی‪ .‬همین که ص داتو ش نیدم به تر ش دم‪ .‬ح اال‬
‫بعداً دوباره زنگ می زنم‪.‬‬
‫باشه‪ .‬مراقب خودت باش مامی عزیزم!‬
‫تلفن را قطع کرد‪ .‬پرده زخیم قهوه ای رنگ پنج ره سرتاس ری ات اق را کن ار کش ید‪.‬‬
‫یک حوض خالی پشت حیاط بود که داخل آن تپه های کوچک برف و ش اخ و ب رگ‬
‫های خشکیده درخت ها ریخته بود‪ .‬کنارش یک بوته بزرگ گل محبوبه شب بود که‬
‫شاخه های خشکیده آن زیر برف و سوز سرما خم ش ده ب ود‪ .‬درخت ه ای تنومن د و‬

‫‪196‬‬
‫کهنسال چنار دورتادور خانه را گرفته بود‪ .‬در مقابل در فراسوی حیاط منظره کوه‬
‫های سفید پوش درکه را می دید که پشت در پش ت ت ا بی انته ا ادام ه داش ت و لک ه‬
‫خاکس تری آس مان خاکس تری زمس تانی ک ه در پس این ق اب شیش ه ای در آس تانه‬
‫تاریکی بود‪.‬‬
‫ناهید مثل آنکه با جاهای دیگر خانه رودرواس ی داش ته باش د‪ ،‬روی راح تی چ رمی‬
‫کنار تخت نشسته بود و به اطرافش نگاه می کرد‪ .‬مثل کسی که به جایی مهمان ش ده‬
‫باشد‪ ،‬منتظر بود برای هر کاری اجازه بگیرد‪ .‬برای آنکه برود دوش بگیرد‪ ،‬ب رای‬
‫آنکه به آشپزخانه سری بزند و ببیند در یخچ ال چ ه چیزه ایی بهم می رس ید‪ .‬ب رای‬
‫آنکه روی تخت دراز بکشد و کتاب بخواند‪ .‬لحظه ای بلند می ش د می ایس تاد و بع د‬
‫دوباره می نشست‪ .‬هوا آهسته آهسته تاریک می شد‪ .‬چقدر آن خانه برای او ب زرگ‬
‫بود‪ .‬چقدر همه چیز غریبه و بی روح بود‪ .‬ب ا هیچ ک دام از آن اش یاء خان ه احس اس‬
‫قرابت نمی کرد‪ .‬یک بیگانه بود‪ .‬با خود گفت‪ " :‬کاش فره اد آن ب یرون باش د! ی ک‬
‫جایی نزدیک رودخانه درکه یا زیر دیواره ای بلن د زن دان اوین ی ا زی ر یکی از آن‬
‫درخت های چنار غول پیکر! یا حتی پش ت دی وار خان ه! چق در خ وب می ش د اگ ر‬
‫جایی آن نزدیکی ها بود‪ .‬و حواسش به من بود!" ‪ .‬بعد تص ویر آن ش بی را دی د ک ه‬
‫هر کدام یک طرف کرسی نشسته ب ود و ب ا " ب وی ج وی مولی ان" گری ه می ک رد‪.‬‬
‫درست مثل قصه عشق های قدیمی‪ .‬یک عشق رمانتیک! غ یرواقعی! غ یر منطقی!‬
‫تا حدی شاید کودکانه ولی غیرمعصومانه! هر چه که بود خوب ی ا ب د ش ک نداش ت‬
‫که هم ان چ یزی ب ود ک ه اس مش را " عش ق" می گذارن د‪ .‬هم ان عنص ر غیرقاب ل‬
‫اجتناب روح ه ر انس ان‪ .‬اتف اقی ک ه انگ ار ج دای از زن دگی اس ت‪ .‬ج دای از ب اقی‬
‫چیزهای زندگی است‪ .‬به همان ان دازه ک ه مق دس اس ت‪ ،‬گن اه آل ود اس ت‪ .‬ب ه هم ان‬
‫اندازه که غیرواقعی است‪ ،‬واقعی است‪ .‬به همان اندازه که دلسردکنند است‪ ،‬امیدوار‬
‫کننده است‪ .‬چیزی شبیه آتش‪ .‬وجود آدمی از آن گرما می گیرد‪ .‬جان می گیرد‪ .‬فق ط‬
‫یک عاشق می تواند کارهای خارق العاده کن د‪ .‬می توان د از مرزه ا فرات ر ب رود و‬
‫محدودیت ها را کنار بزند و شگفتی خلق کند‪ .‬برای رهایی از تنه ایی و آرمی دن در‬
‫آغوش ی ک بیگان ه‪ ،‬هیچ بهان ه ای وسوس ه انگ یزتر از عش ق نیس ت‪ .‬و مهم ت رین‬
‫ابزار راستی آزمایی یک عشق یک انسان به انسانی دیگر‪ ،‬همانا زم ان اس ت‪ .‬اگ ر‬
‫گذشت زمان نتواند از شراره های گدازنده یک عشق سوزان بکاهد‪ ،‬می ت وان گفت‬

‫‪197‬‬
‫دو طرف در " عشق" پیروز بوده اند‪ .‬با خود فک ر ک رد" مگ ر می ش ود ب ه عش ق‬
‫کسی که بعد از بیست و پنج شش سال هنوز عاشق است‪ ،‬شک داشت! چقدر در این‬
‫لحظات به تو احتیاج دارم! کاش اینج ا ب ودی‪ .‬همین ج ا در همین ات اق تاری ک‪ .‬در‬
‫همین خانه خالی‪ .‬کاش اینجا بودی و باهم حرف می زدیم‪ .‬مثل آنوقت ه ا‪ .‬چق در از‬
‫هم انرژی می گرفتیم! چقدر از اینکه دیوانه وار عاشق یک دیگر ب ودیم‪ ،‬دیگ ران را‬
‫حرص می دادیم! همه عاشق های آن موقع به عشق ما حسادت می کردند‪ .‬هیچ کس‬
‫باورش نمی شد بتوان تا آن اندازه کسی را دوس ت داش ت!" ‪ .‬تص ویر آن روزی را‬
‫دید که همراه چند نف ر از آش ناها بودن د‪ .‬فره اد یکدفع ه ح الش ب د ش د و مث ل آنک ه‬
‫فشارش افتاده باشد‪ ،‬رنگ و رویش پرید و دچار ضعف شدید شد‪ ،‬طوریک ه مجب ور‬
‫شدند او را به خانه ببرند‪ .‬ی ک نف ر رفت ب رایش آب قن د درس ت ک رد‪ .‬بقی ه دورش‬
‫حلقه زده بودند‪ .‬ناهید باالی سرش نشست‪ ،‬دستش را گرفت و زیر گوش ش جمالت‬
‫محبت آمیز زمزمه می کرد‪ .‬وقتی ب رای س اناز تعری ف ک رد؛ ب ه او گفت" تقص یر‬
‫خودت بود‪ .‬البد در می ان جم ع ب ه او کم ت وجهی ک ردی!" ‪ .‬آن موق ع چن دان ج دی‬
‫نگرفت‪ .‬حتی از نظر خیلی ها فقط یک جور لوس بازی مضحک بود! حتی بعد ه ا‬
‫که آن روزها را در ذهن مرور می کرد‪ ،‬بازهم به نظرش همه چیز مضحک‪ ،‬لوس‬
‫و بی م زه ب ود‪ .‬اطواره ای بچ ه گان ه! ولی چ ه کس ی می توان د قض اوت کن د چ ه‬
‫احساسی واقعی است و چه احساسی پوچ و تو خالی! زم انی ک ه آدم عمیق ا ً تنه ا می‬
‫شود؛ وقتی از پس سال ها تنهایی و انزوا و کشتی گرفتن با واقعیت های کوچ ک و‬
‫بزرگ زندگی به خودت بر می گردی‪ ،‬و با خودت ص ادقانه مواج ه می ش وی‪ ،‬می‬
‫بینی بیشتر از هر چیزی در جهان به آن دلبستگی های لوس احتیاج داری! آن هم نه‬
‫فقط برای آنکه از وجود یکدیگر لذت ببرید‪ ،‬برای چیزی فراتر از آن‪ ،‬ب رای گری ز‬
‫از تنهایی! برای پن اه ب ردن ب ه آغوش ی گ رم‪ ،‬وق تی ک ه از بی دادهای ناجوانمردان ه‬
‫زن دگی ب ه س توه می آیی! یکی از پدی ده ه ای مض حک زن دگی ش اید این باش د ک ه‬
‫ارزش واقعی هر چیزی را وقتی درک می کنی که آن را از دس ت می دهی! اغلب‬
‫آدم ه ایی ک ه در ورط ه ه ای هولن اک س قوط می کنن د‪ ،‬از ج ای خ ای چ یزی در‬
‫وجودشان رنج می برند‪ .‬با خود گفت" دست بردار زن‪ .‬بس کن‪ .‬آزموده را آزمودن‬
‫خطاست! اگر این بار هم شکس ت بخ وری قطع ا ً ف رو می ری زی! دیگ ر در س ن و‬
‫سالی نیستی که آمادگی یک ضربه روحی دیگر را داشته باشی! فکرش را بکن باز‬

‫‪198‬‬
‫ناگهان بگذارد برود! فکرش را بکن تمام حرف هایی را که گفته دروغ ب وده باش د!‬
‫و هزار اما و اگر دیگر! احمق نباش‪ .‬واقع بین باش‪ .‬تحمل تنهایی به م راتب آس ان‬
‫تر از تحمل حرمان است‪ .‬هرگز برای چیزی که مطمئنی ب ه دس ت نمی آوری‪ ،‬ب ال‬
‫بال نزن!" تصور عاشقی‪ ،‬تصور محال است‪ .‬مثل در آغوش کش یدن ه وا! چ یزی‬
‫شبیه سراب! شبیه آرزو‪ .‬اتفاقی که شک ن داری هرگ ز ب ه آن ص ورتی ک ه انتظ ار‬
‫داری اتفاق نمی افتد‪ .‬جهان ج ای چن دان مناس بی ب رای نفس کش یدن عش ق نیس ت!‬
‫جهان جای رمانتیکی نیست‪ .‬همه بزرگسال ه ا این حقیقت را می دانن د‪ ،‬ام ا همیش ه‬
‫این حسرت که این جهان می توانست جای بهتری باشد‪ ،‬با آدم ها هس ت! ی ک آدمی‬
‫که دور و برش شلوغ است و وقت سر خاراندن ندارد شاید چن دان ب ه چ نین چ یزی‬
‫اهمیت ندهد‪ ،‬اما برای یک زن تنها‪ ،‬در پنجاه سالگی‪ ،‬هیچ چیز نمی تواند شکوهمند‬
‫تر از یک عشق پرحرارت باشد؛ " عشقی جنون آسا"‪.‬‬
‫صدای باز و بسته شدن در خانه او را به خود آورد‪ .‬مثل اینکه نگران باشد کسی از‬
‫افکارش خبر نشود‪ ،‬برای چند لحظه تامل کرد و بعد از چند نفس عمیق ب ه پ ذیرایی‬
‫رفت‪ .‬پرستار حاج آقا برای آخرین سرکشی و چک کردن آخرین وضعیت ش اخص‬
‫های سالمت بیمار‪ ،‬باالی سرش حاضر شده بود‪ .‬ناهید از دور نظاره گرش ب ود‪ .‬او‬
‫را می دید که سوزن سرم را از آرنج میرداماد بیرون می کشید و با صدای آهسته با‬
‫او حرف می زد‪.‬‬
‫همان بیرون در پذیرایی منتظر ماند‪ .‬پرستار که خ انم ج وان و نس بتا ً خ وش پوش ی‬
‫بود بعد از ده پانزده دقیقه از اتاق بیمار بیرون آمد و متوجه حضو ر او شد‪.‬‬
‫سالم‪ .‬رضوان هستم‪.‬‬
‫خیلی خوشبختم‪.‬‬
‫شما دخترشون هستید؟‬
‫نه‪.‬‬
‫پس همسرشون هستید؟‬
‫راستش نه‪ .‬من از ‪...‬یکی از بستگانش ون هس تم‪..‬ق راره ک ه ت و این م دت کنارش ون‬
‫باشم‪...‬‬
‫اِ چه خوب‪ .‬لطفا ً شماره موبایل من رو یادداشت کنید و هر وقت ک ه احس اس کردی د‬
‫بیمار مشکلی داره سریع با من تماس بگیرید‪.‬‬

‫‪199‬‬
‫ناهید ش ماره او را در موب ایلش ذخ یره ک رد‪ .‬پرس تار قب ل از رفتن دس ت او را ب ه‬
‫عالمت دوستی فشرد و گفت‪ :‬از آشنایی تون خوشحال شدم‪.‬‬
‫االن می شه با ایشون صحبت کرد‪.‬‬
‫االن دوباره خوابیدند‪ .‬ولی هر موقع بیدار باشن مشکلی ن داره‪ .‬می تونی د ب ا ایش ون‬
‫صحبت کنید‪.‬‬
‫خیلی ممنون‬
‫شب بخیر‪ .‬یه اعترافی بکنم‪.‬‬
‫بفرمایید‪.‬‬
‫شما واقعا ً زیبا هستید‪ .‬تبریک می گم‪.‬‬
‫خیلی ممنون‪.‬‬
‫وقتی پرستار جوان از خانه خارج ش د دوب اره س کوت س نگین ب ر هم ه ج ای خان ه‬
‫حکمفرما شد‪ .‬ساعت ها به کندی می گذشت‪ .‬از پنج ره پورخ انی را می دی د ک ه در‬
‫انتهای حیاط با زنش گرم گفتگو بود‪ .‬همیشه فک ر می ک رد پورخ انی ص احب ی ک‬
‫خانواده پرجمعیت باشد‪ .‬یک خانه با یک دوجین بچه قد و نیم قد! یک خدمتکار ش اد‬
‫و سرحال حتما ًصاحب ی ک خ انواده ش لوغ اس ت! ام ا خیلی زود فهمی د اش تباه می‬
‫کرد‪ .‬آن ها بچه دار نمی شدند‪ .‬آنطور که خودش گفته بود ب ا زنش ی ک نس بت دور‬
‫فامیلی داشت‪ .‬از شانزده سالگی عاش ق او ب ود و هن وز هم مث ل پروان ه دور او می‬
‫چرخید‪ .‬اگر هرکس کسی را داشته باشد که واقعا ً به او عالقمند باشد‪ ،‬قطعا ً احس اس‬
‫تنهایی نخواهند کرد‪ .‬برعکس اگر تمام دنیا دور و بر آدم باشند ولی کسی نباش د ک ه‬
‫بطور خاص آدم را دوست داشته باشد‪ ،‬حتما ً احساس تنه ایی خ واهیم ک رد‪ .‬ب ا خ ود‬
‫گفت" بس کن ناهید‪ .‬سعی نکن منو راضی کنی! من اینجا هستم فقط برای اینک ه ب ه‬
‫این پیرمرد کمک کنم‪ ،‬حق ندارم به احساس اتم اج ازه ب دم ه ر بالیی خواس تند س رم‬
‫بیارند فقط به این دلیل که اینج ا فض ای غم انگ یز و دلگ یری داره! وق تی ب ه خون ه‬
‫خودم برگردم حتما ً دوباره از این جور احساسات خنده ام می گیره‪ .‬وقتی کنار م ریم‬
‫سرگرم تماشای ی ه فیلم خ وب می ش م‪ ،‬بخص وص اگ ه اون فیلم ی ه وس ترن س اخته‬
‫تارانتینو باشه!" ‪.‬‬
‫ناهید کنار شومینه روی صندلی چوبی که پایه مورب و نشیمنگاه گهواره ای داشت‪،‬‬
‫نشست و سرگرم خواندن کتاب شد‪ .‬ساعت حدود ن ه ش ب ب ود‪ .‬ولی آرزو می ک رد‬

‫‪200‬‬
‫کاش دیرتر بود‪ .‬مثالً یازده یا دوازده‪ .‬همیشه ساعات منتهی به پایان ش ب‪ ،‬س اعاتی‬
‫است که شبح ناامیدی مانند خفاشی وحشی ب ر ف راز س ر آدم ب ه پ رواز در می آی د!‬
‫آرزو می کنی زمان زودتر بگذرد‪ .‬زودتر از همیشه‪ .‬با خود گفت" امیدوارم اش تباه‬
‫نکرده باشم!"‪.‬‬
‫سر و صدای پورخانی و زنش خیلی زود فروکش کرد و هر دو در اتاق ک کوچ ک‬
‫انتهای حیاط آرام گرفتند‪ .‬چراغ های دور حیاط روشن بود‪.‬‬
‫نمی د انست چقدر گذشت ولی وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد دی د هن وز روی‬
‫صندلی گهواره ای نشسته بود‪ .‬نگاه کرد دید چند دقیقه ای از نیمه ش ب گذش ته ب ود‪.‬‬
‫هنوز مانتوی بیرونش تنش بود و شالش روی شانه ها افتاده بود‪ .‬یک ص دایی او را‬
‫فرا می خواند‪ .‬صدایی که انگار از قع ر چ اه ب یرون می آم د‪ .‬ب ا خ ود گفت" خ دای‬
‫من! منو صدا می کنه"‪ .‬با عجله خود را به آستانه در اتاق میرداماد رس اند‪ .‬پ یرمرد‬
‫روی تخت نیم خیز شده ب ود و ب ه زحمت او را ص دا می ک رد‪ .‬چق در نس بت ب ه آن‬
‫روزها که در شرکت پش ت م یزش می نشس ت‪ ،‬پ یرتر ش ده ب ود‪ .‬انگ ار یکدفع ه ب ا‬
‫سرعت باورنکردنی پیرتر شده ب ود‪ .‬ص ورت رن گ پری ده!؟ چین و چ روک ه ای‬
‫عمیق تر!؟ شاید‪ .‬ولی چیزی که بیشتر از همه به چشم می آم د چش مانش ب ود! هیچ‬
‫چیز به اندازه چشم ها گواه حال درون آدمی نیس ت‪ .‬درس ت اس ت‪ .‬چش م ه ا! چش م‬
‫های پیرمرد‪ ،‬پیر شده بود‪ .‬چشم های بی جان‪ .‬نگاه های بی ف روغ! چش م ه ایی ک ه‬
‫دیگر فروغ زندگی در آن موج نمی زند‪.‬‬
‫سالم حاج آقا‪.‬‬
‫سالم ناهید خانم‪ .‬باالخره اومدی‪.‬‬
‫بله حاج آقا‪ .‬چند ساعتی هست که اینجا هستم ولی دیدم خواب بودید نخواستم م زاحم‬
‫باشم‪.‬‬
‫خوبی؟‬
‫بله‪ .‬شکر خدا‪.‬‬
‫دخترت خوبه؟‬
‫اونم خوبه‪.‬‬
‫به زحمت افتادی‪.‬‬
‫نه آقا این حرفها چیه‪ .‬انجام وظیفه است‪.‬‬

‫‪201‬‬
‫میرداماد خیره خیره نگاهش می کرد‪.‬درست مث ل کس ی ک ه می دان د فرص ت ک افی‬
‫برای نگاه کردن به آن چشم ها را ندارد‪ .‬درست مثل یک عاشق‪ .‬او این نگ اه ه ا را‬
‫می شناخت‪ .‬می دانست که پیرمرد عاشق بود‪ .‬عاشق او!‬
‫ناهید رفت و روی صندلی کنار تخت نشست‪.‬‬
‫به چیزی احتیاج ندارید‪.‬‬
‫نه‪ .‬وقتی تو اینجا هستی من به چیزی احتیاج ندارم‪.‬‬
‫می خواید یه لیوان آب براتون بیارم‪.‬‬
‫نه‪ .‬خواهش می کنم فقط اینجا بشین‪.‬‬
‫نباید خیلی به خودتون سخت بگیرید‪.‬‬
‫من اسباب زحمتت شدم امیدوارم منو ببخشی‪ .‬قول می دم خیلی طول نکشه‪.‬‬
‫این چه حرفیه حاج آقا‪ .‬ایشاال زودتر خوب بشید‪.‬‬
‫من دیگه به چیزی فکر نمی کنم‪ .‬به هیچ چی‪ .‬می دونی وقتی می گم هیچ چی یع نی‬
‫چی؟ یعنی هیچ چی هیچ چی‪ .‬من اهمیت نمی دم چی باعث شد که ت و حاض ر ش دی‬
‫به اینجا بیای‪ .‬می تونه حس ترحم یا هر چیز دیگ ه ای باش ه‪ .‬ولی من خی ال می کنم‬
‫که تو اینجایی فقط برای اینکه اینجا باشی‪ .‬همین کافی ه‪ .‬ب ه دالی ل دیگ ران هم فک ر‬
‫نمی کنم‪ .‬اما این که تو االن اینجایی یعنی اینکه من خوشبخت ترین مرد جهانم‪.‬‬
‫از اینکه باعث شدم شما دچار این احساسات بشید حس خوبی ندارم‪ .‬واقعا متاسفم‪.‬‬
‫این حرفو نزن‪ .‬تو کاری نکردی‪ .‬فقط من تو چشم هات چیزی رو دیدم ک ه ش اید در‬
‫تمام عمرم ازش غافل بودم‪ .‬مثل یه برش ی از حقیقت‪ .‬ی ا ی ک ش بحی از خ دا‪ .‬ی ک‬
‫چیز ماورایی‪ .‬یک چیز خدایی‪ .‬نمی تونم بفهمم چه اتفاقی در من افت اد ولی می دونم‬
‫در هیچ لحظه ای از زندگی تا این اندازه سرمست و بی قرار نبودم‪ .‬انگار ی ک نف ر‬
‫من و ازاعماق زمین کند و به آسمون برد‪.‬‬
‫احساس می کنم شما دارید با حرف زدن اذیت می شید‪ .‬بهتره آروم باشید‪.‬‬
‫نگران من نباش‪ .‬من خوبم‪.‬‬
‫می خواید براتون کتاب بخونم‪.‬‬
‫این کار و می کنی؟‬
‫بله‪ .‬چندتا کتاب باخودم آوردم‪ .‬می تونم براتون شعر بخونم‪.‬‬
‫یادمه خودتم شعر می گفتی‪ .‬دوست دارم شعرهای خودت رو برام بخونی‪.‬‬

‫‪202‬‬
‫حتما‪.‬‬
‫ناهید به اتاق رفت و دفتر شعرش را از داخل چم دان برداش ت و ب ه ات اق میردام اد‬
‫برگشت‪.‬‬
‫ناهید دفتر شعر را باز کرد و روی یک ص فحه متوق ف مان د و ش روع ب ه خوان دن‬
‫کرد؛‬
‫همیشه دلم می خواست از پیله خودم بیرون بیایم‬
‫دلم می خواست وقت پروازم فرا برسد‬
‫بال هایم را بگشایم‬
‫از میان درخت های غول آسا و علف های هرزی که احاطه ام کرده اند بگذرم‬
‫از زمین فاصله بگیرم‬
‫از کرم های خاکی‬
‫از گل و الی زمین فاصله بگیرم‬
‫از همه آن چیزهایی که مرا به خاک می چسباند‪.‬‬
‫از همه آن چیزهایی که مرا به پیله ام می چسباند‪.‬‬
‫راه باز کنم و به سمت روشنایی اوج بگیرم‬
‫یک روز تو آمدی‬
‫یک روز تو آمدی و مرا از پیله خودم بیرون آوردی‬
‫دست هایم را گرفتی و در گوش هایم سرود خواندی‬
‫سرود عشق‬
‫سرودی که مرا به پرواز در آورد‬
‫من با دست های تو تا آسمان ها پریدم تا اوج‬
‫پرواز را تجربه کردم‬
‫عبور از پستی های زمین را تجربه کردم‬
‫قله ها را تجربه کردم‬
‫چنان سرمستانه غرق در شوق پرواز شدم که شب را ندیدم‬
‫و جای خالی تو را هم‬
‫من ماندم با شب‬
‫با یک آسمان خالی‬

‫‪203‬‬
‫با بال های سنگینی که دیگر مرا به اوج نمی برد‬
‫پرواز را با تو آهسته آهسته آموختم‬
‫ولی سقوط‬
‫تجربه ای ناگهان بود‬
‫رازی سترگ و تلخ‬
‫پرواز من با تو آبستن این سقوط بود‬
‫و اکنون همه حسرتم آن است که‬
‫آنچه از کف دادم‬
‫لذت پرواز نبود‬
‫باور پرواز بود‪.‬‬
‫ناهید سر از دفتر بلند کرد و نگاه کرد دید میرداماد با لبخند غم انگیزی که روی لب‬
‫هایش ماسیده بود؛ به خواب رفته بود‪ .‬خوابی آرام و معصومانه‪.‬‬
‫دفتر شعرش را بست و به اتاق خودش رفت‪.‬‬
‫همین که تنها شد غم و دلهره غیرمنتظره ای بر روحش حاکم شد‪ .‬با خ ود گفت" ت و‬
‫اینجا چه کار می کنی؟ چرا وارد این بازی شدی؟ چی از جون من می خوای؟ چ را‬
‫مدام منو وادار به کارهایی که می کنی که می دونم از پسش بر نمی ام‪ .‬ت و االن بای د‬
‫پیش مریم باش ی‪ .‬ت و خون ه این پ یرمرد چ ه ک ار می ک نی؟ عش ق فروش ی؟ محبت‬
‫فروشی؟ ترحم فروشی؟ خودت بهتر از هرکسی می دونی که فقط ب ه ی ک دلی ل ب ه‬
‫اینجا اومدی؟ وع ده ه ایی ک ه خ انم میردام اد بهت داد‪ .‬س ند خون ه ای ک ه می تون ه‬
‫تضمین آینده خودت و دخ تر باش ه! گ یرم ک ه خ ودش ب ا کم ال می ل حاض ر ب ه این‬
‫معامله باشه ولی خودت چی؟ چطوری می تونی با خودت کنار بیای! خیلی احمقی!‬
‫می ری تو اون اتاق براش شعر می خونی برمی گردی تو این اتاق و برای فرار از‬
‫تنهایی به خاکسترهای سرد و فراموش شده ی ک عش ق کهن ه چن گ می زنی! چ را‬
‫مالحظه منو نمی کنی! " لحظه ای ساکت ماند و دوباره با خود گفت" چه ک ار کنم؟‬
‫برگردم به اون شرکت و وانمود کنم ک ه هیچ اتف اقی نیافت اده! این پ یرمرد ام روز و‬
‫فردا از این دنیا می ره و اونوقت من می مونم و یه دختر بالغ و خون ه مس تاجری و‬
‫هزار ج ور خ رج و مخ ارج و آین ده ت یره و ت اری ک ه ازش وحش ت دارم! " ‪ .‬ب از‬
‫لحظ ه ای س اکت ش د‪ .‬و لحظ ه ای دیگ ر ب ا خ ود زمزم ه ک رد" ت و ک ار اش تباهی‬

‫‪204‬‬
‫نکردی! خواهش می کنم خودت رو مالمت نکن‪ .‬این که االن اینجا هستی فقط ب ابت‬
‫کاره! ب رای رس یدگی ع اطفی ب ه پ یرمردی ک ه آخ رین م اه ه ا ی ا ش اید روزه ای‬
‫زندگیش رو سپری می کنه‪ .‬تا اینجا مشکلی نیست ولی حتی فک ر ک ردن ب ه از س ر‬
‫گرفتن رابطه مضحک عاشقانه ای که بیست سی سال قبل داشتی‪ ،‬احمقانه است‪ .‬ب ر‬
‫فرض که همه چیز رو از سر گرفتی! بر فرض که قرار شد دوباره با فرهاد باشی!‬
‫فکر کردی چه اتفاقی میفته! خیلی زود چهره واقعی اون عشق نمایان می شه! خیلی‬
‫زود هر دوتون می فهمید که اشتباه می کردی د! اگ ه معل وم بش ه اون عش ق ق دیمی‪،‬‬
‫یک احساس بچه گانه و زودگذر مثل همه احساسات پوچ دیگر باشه‪ ،‬اون وقت دیگ ه‬
‫راه برگشتی نیست! دیگه امکان نداری بتونی دوباره به زندگی برگ ردی! ن ابود می‬
‫شی! اگه بهت ثابت بشه اون عشق مقدس نبود! اگه بهت ثابت بش ه اون عش ق پ اک‬
‫نبود! می خوای جواب وج دانت رو چی ب دی؟ می خ وای چ ه ج وری وج دانت رو‬
‫راضی کنی که دوباره باه ات کن ار بی اد! تنه ا چ یزی ک ه ب اعث می ش ه هن وز ب ه‬
‫خودت باور داش ته باش ی قب ول این واقعیت ه ک ه اون رابط ه‪ ،‬چ یزی بیش تر از ی ک‬
‫رابطه معمولی بود‪ .‬چیزی بیشتر از ی ک ارض اء حی وانی نیازه ای جس م! فق ط آدم‬
‫هایی که روح ندارند می توانند هر بالیی دلشان خواست سر جسمشان بیاورند! اگ ه‬
‫قداست جسم از بین بره‪ ،‬چیزی از روح باقی نمی مونه!" ‪ .‬لحظات ط والنی س اکت‬
‫شد‪ .‬روی تخت نشست و از پنجره به حیاط تاریک پش ت خان ه خ یره مان د‪ .‬ب ا خ ود‬
‫گفت" حق نداری دیگه به اون غریبه ای که اون بیرون یا هر جای دیگه داره برای‬
‫برق راری ی ک رابط ه مذبوحان ه التم اس می کن ه‪ ،‬فک ر ک نی! اون دیگ ه هیچ کس‬
‫نیست‪ .‬هیچ چیز نیست‪ .‬فقط سایه مضحک و بی قواره یک قهرمان مرده است! اون‬
‫کسی که حاضر شدی بخاطرش تن به گناه بدی‪ ،‬همون کسی نیست که شب ه ا زی ر‬
‫پنجره خونه ت کشیک می کشه! اون یک اشتباه بود ولی این یکی فریب ه! اون ی ک‬
‫وسوسه بود‪ ،‬این یکی خیانته! خیانت به خودت‪ .‬خیانت به ساحت مقدس تنهایی! حق‬
‫نداری برای فرار از تنهایی‪ ،‬دست به دامن یک سایه بشی! تحمل تنهایی ب ه م راتب‬
‫آسان تر از فرو افتادن در گرداب یک رابطه مجروح است‪ ".‬لحظه ای س اکت ش د‪.‬‬
‫دوباره روی تخت دراز کشید‪ .‬با خود گفت" تو هیچ کار بدی نمی کنی! خواهش می‬
‫کنم آروم باش‪ .‬خودت هم خوب می دونی که فقط برای لحظه ای زانوه ام در براب ر‬
‫فشار مرگبار تنهایی سست شد وگرنه به هیچ وج ه حاض ر نیس تم ب ه اون غریب ه ی ا‬

‫‪205‬‬
‫ه رکس دیگ ری متوس ل ش م! اگ ر ب ابت فش ارهای زن دگی و ت رس از درب دری و‬
‫بیکاری و آینده مریم نبود هرگز به اینج ا نمی آم دم! االن هم ق رار نیس ت هیچ ک ار‬
‫بدی بکنم‪ .‬من اینجا هس تم ب رای اینک ه از این پ یرمرد پرس تاری کنم‪ .‬ی ک پرس تار‬
‫روح‪ .‬برای اینکه در روزهای آخ ر زن دگیش از نظ ر ع اطفی کمکش باش م‪ .‬ب رای‬
‫اینکه بتونه با مریضی مبارزه کنه‪ .‬همین‪ .‬قرار نیس ت هیچ اتف اق ب دی بیفت ه‪ .‬ق رار‬
‫نیست دوباره در برابر وجدانم قرار بگیرم‪ .‬حتی اسم این کار رو می شه ی ه ج وری‬
‫گذاشت فداکاری! من عل یرغم می ل ب اطنی ب ه اینج ا اوم دم چ ون ب ه پ ول این ک ار‬
‫احتیاج دارم‪ .‬چون تو سن و سالی نیستم که بخ وام از این ش رکت و ب ه اون ش رکت‬
‫دنبال کار برم و به هر کس و ناکسی رو بندازم! حق نداری منو سرزنش کنی! ح ق‬
‫نداری تحقیرم کنی! من فقط دارم وظیفه م رو به عنوان یک م ادر انج ام می دم‪ .‬ب ه‬
‫عنوان یک زن‪ .‬قرار نیست به خاطر اشتباهات گذشته تا اب د مالمتم ک نی! همین ک ه‬
‫تو این سن و س ال هن وز بین زمین و آس مان س رگردانم خ ودش بزرگ ترین تنبی ه و‬
‫مجازات برای اشتباهاتی که در زندگی داشتم‪ .‬همین که یک عمر اجازه دادم ش ب و‬
‫روز مالمتم کنی! همین که اجازه دادم شب های متمادی نذاری بخوابم‪ ،‬یع نی اینک ه‬
‫تاوان خطاهایم را داده ام! پس لطفا راحتم ب ذار و ب ذار بخ وابم‪ .‬ب ذار بخ وابم‪ .‬ب ذار‬
‫بخوابم‪.‬‬
‫شب به تمامی در تار و پود شهر نشسته بود‪ .‬شهری که پر از آدم ه ای جورواج ور‬
‫است‪ .‬آدم های پلیدی که برای ارضاء نیازهای کوچک و بزرگش ان از هیچ رذال تی‬
‫فروگذار نیستند‪ .‬آدم های شیطان صفتی که دیگران را صرفا ابزاری می بینند برای‬
‫اغن اء امی ال ش ریرانه ش ان‪ .‬و پ ر از آدم ه ای ش ریفی ک ه دردمندان ه و ص بورانه‬
‫مص ایب و رنج زن دگی را تحم ل می کنن د و دس ت از این ب اور ک ه آدمی موج ود‬
‫شریفی است نمی کشند‪ .‬آدم هایی که در جایی دور یا نزدیک وجود خدا را حس می‬
‫کنند‪ .‬آدم هایی که باور دارند خدا خوب اس ت‪ .‬آدم ه ایی ک ه ب اور دارن د خ وبی ه ا‬
‫بهتر از بدی ها هستند‪ .‬آدم هایی که در برابر تندبادهای مرگبار زندگی از پ ای نمی‬
‫افتدند و ایمان به نیکی را از کف نمی نهند‪ .‬ت اریکی آخ رین فری اد رس روح ه ای‬
‫آشفته است‪ .‬و خواب اندک مجالی است برای دمی فارغ شدن از دردها و رنج ه ا و‬
‫نگرانی هایی که هر روح سالمی دچار آن است‪ .‬هر آدم معمولی و خوبی دچار درد‬
‫می شود‪ .‬دچار تردید می شود‪ .‬دچار تنهایی‪ .‬ترس‪ .‬وسوسه‪ .‬عذاب وج دان! ه ر آدم‬

‫‪206‬‬
‫معمولی و خوبی ممکن است از خودش بدش بیاید! ممکن است احساس گناه کند‪ .‬اما‬
‫از راهی که در زندگی در پیش گرفته منحرف نمی شود؛ یک زندگی معمولی؛ سالم‬
‫و خوب‪ .‬و این تمام خوشبختی است‪.‬‬

‫‪207‬‬
‫‪.11‬‬
‫ی ک هفت ه از اق امتش در خان ه ب اغ اوین گذش ت‪ .‬پورخ انی و زنش تم ام کاره ا و‬
‫امورات خانه را رسیدگی می کردند‪ .‬همسر‪ ،‬بچه ها و نوه های میرداماد آخ ر هفت ه‬
‫برای مالقات میرداماد آمدن د و چن د س اعتی را ن زد او ماندن د‪.‬ناهی د آن روز را ب ه‬
‫خانه اش رفت و تمام روز را با مریم گذراند‪ .‬میردام اد اغلب اوق ات روی تخت در‬
‫حال استراحت بود‪ .‬پزشک و پرستار مخصوصش روزی دوسه ب ار ب ه او س ر می‬
‫زدند و معاینه اش می کردند‪.‬‬
‫ناهید هر بار که پیرمرد در اتاقش تنها بود‪ ،‬بر سر بالینش حاض ر می ش د و دق ایقی‬
‫گفتگو می کردند‪ .‬شب ها هم کنار تختش می نشست و برایش شعر می خوان د‪ .‬ی ک‬
‫بار هم میرداماد از روی تختش بلند شد و با کمک او چند قدمی در پذیرایی خانه قدم‬
‫زد‪.‬‬
‫عصر یک روز سرد زمستانی بود‪ .‬میرداماد گفت " از اینک ه اینج ا هس تی راض ی‬
‫هستی؟ "‬
‫خواهش می کنم نگران من نباشید‪ .‬من ک امالً خ وبم انش اهلل ش ما هم زود خ وب می‬
‫شید و همه چی مثل سابق می شه‪ .‬دوباره شما بر می گردید شرکت و من هم بر می‬
‫گردم سر کارم‪.‬‬
‫دست بردار ناهید خانم‪ .‬خودت خوب می دونی که کار من دیگه تمومه‪ .‬خواهش می‬
‫کنم تو دیگه باهام صادق باش‪ .‬این دکترها پول می گیرن ک ه ب ه آدم دروغ بگن ولی‬
‫تو قرار نیست برای من نقش بازی کنی‪.‬‬
‫ناامیدی برای شما سمه! هیچ چیزی ب ه ان دازه ناامی دی نمی تون ه ش ما رو از پ ا در‬
‫آره‪.‬‬
‫فکر کردی چی؟ فکر کردی هنوز به ادام ه این زن دگی عالق ه دارم‪ .‬این دنی ا دیگ ه‬
‫برای من تمام شده است‪ .‬خوب یا بد دیگه تموم شد‪ .‬زشت ی ا زیب ا‪ .‬درس ت ی ا غل ط‪.‬‬
‫هر چه که بود دیگه تموم شد‪ .‬من کامالً برای رفتن آماده ام‪ .‬فق ط منتظ رم ک ه وقتش‬
‫بشه‪ .‬تنها چیزی که هنوز منو زنده نگه داشته وجود توئه! حضور تو آخرین چ یزی‬

‫‪208‬‬
‫ک ه ت و این دنی ا ب رام ارزش منده! ب اقی زن دگی ب رای من مض حک و بی اهمیت ه‪.‬‬
‫ارزونی اون هایی که هنوز جوان و سالم اند‪ .‬برای من پشیزی ارزش نداره‪.‬‬
‫بس کنید حاج آقا‪ .‬خواهش می کنم‪ .‬شما نباید اینقدر دلسرد باشید‪.‬‬
‫یه چیزی رو می دونستی‪ .‬تو روح بزرگی داری‪ .‬اینقدر بزرگ که همه ب ود و نب ود‬
‫منو در برگرفته‪ .‬بذار یه اع ترافی کنم‪ .‬هرگ ز آرزو نمی کنم می تونس تم ی ه‬
‫زندگی معمولی با تو داشته باشم‪ .‬یه زندگی زناشویی یا هرکوفت و زهرم ار‬
‫دیگه! این ها برای عشق های معمولیه‪ .‬عشق من به ت و چ یز دیگ ه ای‪ .‬مث ل‬
‫گرمای خورشید تو عصر یک روز سرد پ اییزی! من هرگ ز نمی خ وام ک ه‬
‫این خورش ید رو داش ته باش م‪ ،‬ب رای من همین گرم ای دلچس ب حض ورت‬
‫کافیه‪ .‬زندگی زناشویی با تو به چ ه درد من می خ وره‪ .‬جس م من تم ام ش ده‪.‬‬
‫مرده‪ .‬هفتاد کیلو گوشت بی خاصیت! ک ه در ح ال فاس د ش دن و تب اه ش دنه!‬
‫چیزی که برای من اهمیت داره روحمه! روح بیچاره ای که یک عم ر ازش‬
‫غافل بودم‪ .‬روحی که هیچ وقت نفهمیدم باه اش چ ه ک ار کنم‪ .‬روحی ک ه در‬
‫گرداب دغدغ ه ه ای روزم ره زن دگی گمش ک ردم‪ .‬می دونی چی می خ وام‬
‫بگم‪.‬‬
‫بله‪ .‬خوشبختانه اینقدر بزرگ شدم که ب دونم منظ ور ش ما چی ه‪ .‬امی دوارم لی اقت این‬
‫همه محبت شما رو داشته باشم‪.‬‬
‫راستی از دختر ت چه خبر؟ البد خیلی منو نف رین می کن ه‪ .‬ه ا؟ آرزو می کن ه من‬
‫زودتر سرم رو بذارم تا تو برگردی و به زندگیت برسی!؟ ها؟ (میراداماد ب ا‬
‫صدای بلند خندید و بالفاصله به سرفه افتاد‪ .‬سرفه های مقطع و دنباله دار‪.‬‬
‫ناهید او را روی اولین نشمین گاه نش اند و رفت ک ه ب رایش ی ک لی وان آب بی اورد‪.‬‬
‫وقتی برگشت دید با چشمان کم فروغی که به زردی می زد‪ ،‬به چشم های او‬
‫خیره مانده‪.‬‬
‫بهترید؟‬
‫من خوبم‪ .‬غصه منو نخور‪.‬‬
‫ناهید لیوان آب را به او نوشاند و نزدیکش نشست‪.‬‬
‫سارا خانم که دیگه مشکلی براش پیش نیومد؟‬
‫نه دیگه‪ .‬به لطف شما سرکارشه‪.‬‬

‫‪209‬‬
‫اون ساعتچی رو زیاد جدی نگیر! به حس ن آق ا گفتم ح ق ن داره تحت هیچ ش رایطی‬
‫سارا خانم رو از کار بیکار کن ه‪ .‬من نمی دونم این ه ا چ ه فک ر ی می کنن‪.‬‬
‫دختر بیچاره بیست سال از عمرش رو برای شرکت من گذاشته اون وقت این‬
‫آقا تا چشم من رو دور دیده به فکر افتاده که کنارش بذاره‪.‬‬
‫اشکالی نداره‪ .‬البد اون هم دالیل خودش رو داره‪.‬‬
‫بیخود کرده‪ .‬اون چه کاره است‪ .‬اصالً همه این ه ا چ ه ک اره ان د‪ .‬فک ر ک ردی نمی‬
‫دونم بچه هام به چی فکر می ک نند‪ .‬به اینکه من س رم رو ب ذارم و اون وقت‬
‫با خیال راحت باقی عمرشون رو تو ناز و نعمت کیف کنند‪ .‬فکر ک ردی دل‬
‫اینها به حال من می سوزه! فکر کردی براشون مهمه من چه احساس ی دارم‪.‬‬
‫اگه بخاطر نوه هام نبود هم ه دارایی ه ام رو می دادم ب ه خیری ه! همین االن‬
‫هم به فاطمه خانم گفتم سی درصد دارایی هام باید برسه به خیریه‪ .‬می خوان‬
‫چه کار این همه ثروت رو؟ برای هفت پشتشون بس ه‪ .‬این وس ط من فق ط ب ه‬
‫یکی دین دارم‪ .‬فقط به یک نف ر ب دهکارم! زنم فاطم ه خ انم‪ .‬ی ه روز نشس تم‬
‫هم ه چی رو ب راش گفتم‪ .‬ش اید ب اورت نش ه ولی گری ه ک ردم‪ .‬دس تش رو‬
‫بوسیدم‪ .‬ازش حاللیت خواستم‪ .‬راست و حسینی بهش گفتم چ ه مرگم ه! بهش‬
‫گفتم که عاشق شدم‪ .‬بهش گفتم ک ه ب ه وهللا این ه وس نیس ت‪ .‬گفتم اگ ه دنب ال‬
‫هوس بودم تو این پنجاه سال خیلی فرصت داشتم که دنبال هوا و هوسم ب رم!‬
‫گفتم که خودم هم نمیدونم که چه بالیی سرم اومده‪ .‬گفتم که تو ب رای من هم ه‬
‫چی هس تی ب ه ج ز ی ک زن! و هم ه ج ور وابس تگی ب ه ت و دارم ب ه ج ز‬
‫وابتستگی که یک مرد می تونه به یک زن داشته باشه‪.‬‬
‫فاطمه خانم روح بزرگی داره‪ .‬من با همه اینکه به ص داقت ح رف ه ای ش ما ایم ان‬
‫دارم ولی هن وز هم نمی ت ونم ب اور کنم‪ .‬نمی ت ونم ب اور کنم چط ور چ نین‬
‫چیزی رو پذیرفته باشه‪ .‬هیچ زنی این کار و نمی کن ه‪ .‬ه ر چق در هم ک ه ب ه‬
‫شوهرش اطمینان داشته باشه‪.‬‬
‫فاطمه خانم برای من فقط یک زن نبود‪ .‬یک دوست بود‪ .‬یک ی ار ب ود‪ .‬ی ک رفی ق‪.‬‬
‫یک رفیق قدیمی‪ .‬من همیشه خودم رو مدیون اون می دونم‪ .‬شاید باور نک نی‬
‫ولی من هیچ وقت ازش نخواس تم این کاره ا رو بکن ه‪ .‬هیچ وقت ح تی ب ه‬
‫فکرم هم نرسیده بود که به اینج ا بی ایم و موقعی تی ایج اد بش ه ک ه ت و کن ارم‬

‫‪210‬‬
‫باشی‪ .‬حتی اون موقع که سالم بودم و سر خون ه زن دگی خ ودم ب ودم هم هیچ‬
‫وقت به چنین چیزی فکر نمی کردم‪ .‬به این که اونو رها کنم ی ا اینک ه بخ وام‬
‫یک زندگی با تو داشته باشم‪ .‬عالقه من به تو چیزی ورای این حرف هاست‪.‬‬
‫من همیشه دلم برای تو تنگ می شه‪ .‬چه باشی چه نباشی‪ .‬من همیشه دلتن گ‬
‫تو ام‪ .‬چه اینجا کنارم باشی چه کیلومترها از اینجا دور باش ی! ح ال ش یدایی‬
‫من با تو یا بدون تو شیداییه! بعد از ت و من دیگ ه خ وب نمی ش م‪ .‬دیگ ه هیچ‬
‫وقت یه آدم معمولی نشدم‪ .‬تو قصه شمس و موالنا رو بای د ش نیده باش ی‪ .‬من‬
‫همیشه از قدیم به این فکر می کردم‪ .‬به اینکه با دیدن شمس در وجود موالن ا‬
‫چه اتفاقی افتاد‪ .‬بر این م رد چ ه گذش ت ک ه یکدفع ه درس و مکتب رو ره ا‬
‫کرد و سر به صحرا و بیابان زد‪ .‬چطور از مرز عقل گذش ت و پ ا در وادی‬
‫جنون گذاشت! موالنا اون وقتی هم ک ه عاق ل ب ود خ دای خ ودش را داش ت‪.‬‬
‫ولی خدایی که بعد از مالقات با شمس کشف کرد یه خدای دیگه بود‪.‬‬
‫پس شما به عشق باور داری؟‬
‫صد در صد‪ .‬اصالً وجود آدمی بدون عشق فقط هفتاد هشتاد کیلو گوشته‪ .‬یک مش ت‬
‫گوشت و خون و یک مشت دستگاه که باید شب و روز بهش رس یدگی ک نی‪.‬‬
‫این عش ق چ یزی فرات ر از ی ک وسوس ه هوش مندانه اس ت ک ه ع اقبت ب ه‬
‫همخوابگی ختم می شه‪ .‬رد پای این عشق رو باید در آسمان جستجو کرد‪ .‬ما‬
‫زباالییم و باال می رویم!‪..‬‬
‫می خواید من یه اعترافی بکنم‪ .‬من به ش ما حس ودی می کنم‪ .‬من هرگ ز در زن دگی‬
‫نتونستم چ نین چ یزی رو تجرب ه کنم‪ .‬هرگ ز نتونس تم کس ی رو پی دا کنم ک ه‬
‫چنین احساسات ماورایی در من ایجاد کنه‪ .‬از این بابت خیلی حس بدی دارم‪.‬‬
‫مثل روح یخزده ای که به گرما احتیاج داره ولی نمی تونه هیچ جا اون و پی دا‬
‫کنه‪.‬‬
‫قرار نیست همه آدم ها چنین حسی رو از یه آدم دیگه بگیرن د‪ .‬ب رخی ش اید ب ا ی ک‬
‫کتاب چنین حسی رو تجربه کنند‪ .‬برخی شاید ب ا ه نر‪ .‬ب ا م ذهب‪ .‬ب ا علم‪ .‬ی ا‬
‫هرچیز دیگه ای‪ .‬مگه تو عاش ق دخ ترت نیس تی!؟ مگ ه حاض ر نیس تی ه ر‬
‫فداکاری ب ه خ اطر اون بک نی‪ .‬مگ ه بخ اطر اون نیس ت ک ه االن اینج ایی و‬
‫حرف های من پیرمرد م ریض رو گ وش می ک نی! پس ت و هم این حس رو‬

‫‪211‬‬
‫داری‪ .‬هر آدم زنده ای چنین حسی رو داره‪ .‬فقط آدم های تو قبرستون اند که‬
‫عاشق چیزی نیستند‪.‬‬
‫ناهید با دستمال کاغذی اش ک ه ای روی گون ه ه ای میردام اد را پ اک ک رد‪ .‬همین‬
‫طور اشک های خودش را که بی اختیار از گوشه چشم هاش جاری بود‪.‬‬
‫میرداماد ناگهان مثل اینکه آب راه گلویش را بسته باشد به س رفه افت اد‪ .‬س رفه ه ای‬
‫مکرر و منقطع‪ .‬ناهید او را از سرجا بلند کرد و گفت‪ :‬ح اج آق ا به تره بری د‬
‫روی تختتون‪ .‬باید استراحت کنید‪ .‬االن دیگ ه دک تر از راه می رس ه‪ .‬ام روز‬
‫به اندازه کافی تحرک داشتید‪ .‬می ترسم براتون خوب نباشه‪.‬‬
‫میرداماد مقاومتی نکرد و با قدم های آهسته و با کمک ناهید به ات اقش رفت و روی‬
‫تخت دراز کشید‪.‬‬
‫***‬
‫شب‪ ،‬نزدیکی های سحر یک پیامک خواب سبک و بی رمق او را پراند‪ .‬نگاه ک رد‬
‫دید مریم بود‪ .‬نوشته بود" مامان به من زنگ بزن کارت دارم!"‬
‫ناهید بالفاصله شماره مریم را گرفت‪ .‬دوبار زنگ خورد و همین که ارتباط برقرار‬
‫شد ناهید گفت‪:‬‬
‫چی شده مادر خوبی؟‬
‫آره‪ .‬خوبم‪ .‬تو روخدا نگران نشو‪.‬‬
‫حالت خوبه؟ نرگس اونجاست‪.‬‬
‫آره‪ .‬الزم نیست بترسی‪.‬‬
‫دروغ که نمی گی؟‬
‫باور کن چیزی نیست‪ .‬خوبم‪ .‬نرگس خوابیده‪.‬‬
‫پس چی شده‪.‬‬
‫چیز خاصی نشده‪ .‬فقط امروز یه اتفاقی افتاد خواستم تو هم بدونی‪ .‬یه خانمه ب ه اس م‬
‫معصومه امروز جلو دانشگاه سر راهمو گرفت‪.‬‬
‫معصومه کیه ؟‬
‫آروم باش مادر من ‪.‬دارم می گم دیگه‪ .‬سالم و علیک کرد و خیلی گرم گ رفت‪ .‬بع د‬
‫هم گفت که خواهر اقا فرهاده‪ .‬همون بنده خدا‪...‬‬
‫می دونم‪ .‬بگو چی گفت؟‬

‫‪212‬‬
‫گفت که از طرف فرهاد یه پیغام برای تو داره‪ .‬پیغامش هم این بود ک ه می خواس ت‬
‫تو رو ببینه‪ .‬هر چه زودتر‪.‬‬
‫خب ؟‬
‫همین دیگه‪ .‬گفت که فرهاد خیلی ناراحته تو اون و بالک ک ردی و ج واب پی ام ه ا و‬
‫تماس هاش رو نمی دی! می خواد تو رو ببینه‬
‫من که نمی فهم! من که باهاش حرف زده بودم‪ .‬این چرا متوجه نیست‪ .‬در مورد من‬
‫که چیزی بهش نگفتی؟‬
‫یعنی چی؟ اینکه االن کجا هستی و این ها؟‬
‫آره دیگه‪.‬‬
‫نه بابا‪ .‬مگه بچه ام‪. .‬‬
‫خب چی گفت دیگه؟‬
‫هیچی دیگه گفت که دوست داره بامن بیشتر اشنا بش ه‪ .‬گفت می خ واد هم ه چی رو‬
‫برام تعریف کنه‪.‬‬
‫یعنی چی؟ چی رو تعریف کنه‪.‬‬
‫دارم می گم دیگه‪ .‬خیلی سه پیچ بود‪ .‬گفت یه حرف هایی هست که باید سر فرص ت‬
‫بزن ه‪ .‬گفت ک ه خیلی مهم ه‪ .‬گفت فره اد ت و وض عیت خیلی خطرناک ه ق رار‬
‫داری و ممکن ه ه ر لحظ ه ی ه ک اری دس ت خ ودش ب ده‪ .‬گفت ک ه نگ ران‬
‫برادرشه و می ترسه که یه بالیی س رخودش بی اره‪ .‬خالص ه اینق در رو مخم‬
‫راه رفت که آخرش قول دادم یه روز باهاش برم ی ه ک افی ش اپی ج ایی ب اهم‬
‫حرف بزنیم‪.‬‬
‫آخه در مورد چی حرف بزنیم‪.‬‬
‫گفت باید یه مسائلی رو بهم بگه‪ .‬یه مسائلی که ممکن ه ت و تص میم ت و ت اثیر ب ذاری‪.‬‬
‫گفت باید به من بگه که من هم به تو بگم‪.‬‬
‫من که نمی فهمم‪ .‬آخه چی می خواد بگه‪.‬‬
‫کاش منم می دونستم‪.‬‬
‫تنها بود؟‬
‫آره بابا تنها بود‪.‬‬
‫فرهاد دیگه اون طرف ها نیومد‪.‬‬

‫‪213‬‬
‫نه‪ .‬من که حواسم نبود ولی فکر نمی کنم‪ .‬یعنی من متوجه نشدم‪.‬‬
‫ناهید لحظه ای ساکت ماند‪.‬‬
‫مامان؟‬
‫ها؟‬
‫چرا حرف نمی زنی؟‬
‫دارم فکر می کنم‪ .‬یعنی چی می خواد بگه‪.‬‬
‫حاال هرچی‪ .‬بذار برم باهاش حرف بزنم خیالش راحت شه‪ .‬راستش خیلی دلم براش‬
‫سوخت‪ .‬احساس کردم واقعا ً به کمک احتیاج داره‪.‬‬
‫آخه تو خودت هزارت ا ک ار داری‪ .‬دوس ت ن دارم بیش تر از این درگ یر کاره ای من‬
‫بشی‪.‬‬
‫هر چی تو بگی‪ .‬اگه می خوای نرم نمی رم‪.‬‬
‫نه‪ .‬نمی دونم به خدا‪ .‬چ ه گ یری ک ردیم ه ا‪ .‬اگ ه واقع ا ً راس ت گفت ه باش ه چی‪ .‬اون‬
‫فرهادی که من دیدم اینقدر حالش خراب هست که بخواد یه بالیی سر خودش‬
‫بیاره‪.‬‬
‫منم فکر می کنم بهتره برم‪ .‬بذار برم حرف هاش رو بش نوم‪ .‬ش اید واقع ا ً مهم باش ه‪.‬‬
‫ضرری که نداره‪ .‬فوقش یه دوساعت می خواد وقت بگیره دیگه‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬آدم رو تو چه مخصمه ای می ندازن ها‪.‬‬
‫تو این دختره رو می شناسی؟‬
‫کیو ؟‬
‫معصومه رو دیگه‪ .‬خواهر فرهاد‪.‬‬
‫آها‪ .‬راستش نه‪ .‬یعنی چرا‪ .‬خب اینا از بستگان دور شوهر اولم بودن‪ .‬یادم ه اون ی ه‬
‫چیزایی بو برده بود‪ .‬چقدر هم از من متنفر بود‪.‬‬
‫واقعاً؟ ولی اصالً اینجوری ب ه نظ ر نمی رس ید ک ه از ت و ب دش بی اد‪ .‬همش قرب ون‬
‫ص دقه ت و می رفت‪ .‬می گفت دوس ت داش ت خ ودت رو ببین ه و ب ا خ ودت‬
‫حرف بزنه ولی چون می دونست که اجازه نمی دی اومده بود پیش من‪.‬‬
‫عجب‪ .‬نمی دونم واال‪ .‬دلم شور می زنه‪.‬‬
‫تو رو خدا حاال جوش نزن‪ .‬خودت خوبی؟ اونجا راحت هستی؟‬

‫‪214‬‬
‫آره‪ .‬خوبم‪ .‬این بنده خدا که بیشتر روز خوابه‪ .‬گ ه گ اهی می رم پیش ش ب اهم ح رف‬
‫می زنیم‪ .‬انتظاری نداره ازم بنده خدا‪.‬‬
‫مامان این قضیه قراره چقدر طول بکشه‪ .‬من دارم دیگ ه خس ته می ش م‪ .‬کی ب ر می‬
‫گردی؟‬
‫واال به خدا خودم هم نمی دونم‪ .‬افتادم تو یه راهی که دیگه نمی شه به این راحتی ها‬
‫برگشت‪.‬‬
‫حاال واقعا ً بعدش اون خونه نیاورون رو به نامت می زنه؟‬
‫واال خودم هم نمی دونم‪ .‬تو یه معذوریتی هستم که نمی تونم چنین سوالی بکنم‪ .‬ح تی‬
‫نمیدونم قراره بعدش چی بشه‪.‬‬
‫من که فک ر نمی کنم زی ر حرفش ون ب زنن‪ .‬ب االخره اینه ا آدم حس ابی ان‪ .‬وق تی ی ه‬
‫چیزی می گن سر حرفشون وای می ایستن‪.‬‬
‫واال چی بگم‪ .‬البد یه جوری باالخره جبران می کنن دیگه‪ .‬این بنده خدا پ یرمرد ک ه‬
‫خیلی بی ریا حرف هاش رو می زنه‪.‬‬
‫مامان کی می یای ؟‬
‫من؟‪ ...‬میام‪ .‬قراره پنج شنبه صبح زن و بچه اش بیاین پیشش‪ .‬من هم میام خونه‪ .‬ت و‬
‫کی قرار گذاشتی که با معصومه حرف بزنی؟‬
‫دقیقا ً نگفت کی؟ یعنی من هم جواب درست و حسابی بهش ن دادم‪ .‬ولی می گفت بای د‬
‫هر چه زودتر حرف بزنیم‪.‬‬
‫عجب‪ .‬حاال هر وقت خواستی بری منو در جریان بذار‪ .‬نرگسم با خودت ببر‪.‬‬
‫باشه حتما!‬
‫لحظه ای هر دو ساکت بودند‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬حاال دیگه نم یخواد اینقدر فک ر و خی ال ک نی بگ یر بخ واب‪ .‬نگ ران من‬
‫نباش‪ .‬من خوبم‪ .‬بچه که نیستم‪ .‬حواسم به همه چی هست‪.‬‬
‫آره قربونت مراقب خودت باش‪ .‬بی خبر نذاری منو؟‬
‫نه‪ .‬خیالت راحت باشه‪ .‬شب بخیر‪.‬‬
‫خوب بخوابی عزیزم‪ .‬می بوسمت گلم‪ .‬شب بخیر‪.‬‬

‫***‬

‫‪215‬‬
‫صبح وقتی در حیاط خانه قدم می زد‪ ،‬پ ری زن پورخ انی را دی د ک ه انته ای حی اط‬
‫روی بند لباس پهن می کرد‪ .‬بعد از یک شب برفی‪ ،‬آفتاب دلچسبی می تابی د‪.‬‬
‫هوا سوز استخوان سوزی داشت‪ .‬پری به محض آنکه متوجه حضور او ش د‬
‫دست از کار کشید و با لحن متواضعانه از او استقبال کرد‪.‬‬
‫خسته نباشی‬
‫شما هم خسته نباشی خانم‪ .‬حالتون خوبه انشاال‪.‬‬
‫بله‪ .‬متشکرم‪ .‬اقا پورخانی منزل نیست؟‬
‫رفتن برای خرید‪ .‬االن دیگه بر می گرده‪.‬‬
‫اینجا راحتید؟ راضی هستید؟‬
‫راضی ایم به رضای خدا‪ .‬ایشاال به حق پنج تن حاج آقا زودت ر خ وب بش ه برگ رده‬
‫سر خونه زندگیش‪ .‬برای ما که فرقی نمی کنه‪ .‬زن دگی م ا همین ه‪ .‬چ ه اینج ا‬
‫باشیم چه تو خونه خودمون‪.‬‬
‫ناهید لبخند زد‪ .‬لهجه شمالی و لحن شاد و صمیمی پری را دوست می داشت‪.‬‬
‫من همیشه شما دوتا رو نگاه می کنم‪ .‬صدای حرف هاتون رو می ش نوم‪ .‬ش ماها ب ه‬
‫این خونه روح می دین‪ .‬وقتی می بینم اینجوری با روحیه و ب ا ان رژی ب اهم‬
‫حرف می زنی د‪ ،‬ک ار می کنی د و در کن ارهم اینق در خوش حال هس تید واقع ا ً‬
‫انرژی می گیرم‪ .‬حضور شما واقعا ً برکته‪ .‬ایشاال همیشه سالم باشید‪.‬‬
‫ای بابا خانم‪ .‬شماهم حرف هایی می زنین‪ .‬البد خیلی س رو ص دا می ک نیم ه ان؟ م ا‬
‫اینجوری هس تیم دیگ ه‪ .‬ده اتی ایم‪ .‬بل د نیس تیم آروم ح رف ب زنیم‪ .‬ش ما بای د‬
‫ببخشی‪.‬‬
‫نه بابا این چه حرفیه‪ .‬من تعارف نمی کنم‪ .‬واقعا ً از سبک زندگی شما کیف می کنم‪.‬‬
‫همیشه آرزوی چنین زندگی رو داشتم‪ .‬یه زندگی پر از شور و ح رارت‪ .‬پ ر‬
‫از حرف‪ .‬پر از خنده‪ .‬پر از دردسرهای معمولی‪ .‬شما ها واقعا ً خوشبختید‪.‬‬
‫پری با چشم های از حدقه بیرون زده و دهان باز ناهید را نگاه می کرد‪ .‬بعد یکدفعه‬
‫با صدای بلند قه قه خندید‪ .‬گفت‪:‬‬
‫خ انم ش ما خیلی قلبم ه س لمبه ح رف می زنی‪ .‬من ک ه نمی فهمم‪ .‬ولی ی ا داری من و‬
‫دست می ندازی یا اینکه می خوای منو خوشحال کنی‪.‬‬

‫‪216‬‬
‫به خدا اینطور نیست‪ .‬چ را ب اورت نمی ش ه؟ پورخ انی م رد خیلی خوبی ه‪ .‬ی ه م رد‬
‫زندگی‪ .‬ک اری‪ .‬پ ر ان رژی‪ .‬ص ادق‪ .‬درس تکار‪ .‬ت و هم ی ه زن زحمتکش و‬
‫خونگرم و بی ریا‪ .‬از همه مهم ت ر اینک ه هم دیگرو عاش قانه دوس ت داری د‪.‬‬
‫مگه خوشبختی چیه؟ همینه دیگه!‬
‫ای خانم‪ .‬یه وقت هایی می شه چشم نداریم همدیگرو ببنیم‪ .‬آواز دهل از دور خوشه‪.‬‬
‫اینقدر گاهی دعوا می کنیم‪ .‬خب شما نگاه کن ی ه عم ر داریم ج ون می ک نیم‬
‫خب برای چی؟ برای کی؟ آرزوی نق و نوق یه بچ ه ب ه دلم ون مون ده! پ یر‬
‫شدیم و حسرت یه بچه به دلمون موند‪ .‬شما خودت دخ تر داری می دونی من‬
‫چی می گم‪ .‬زندگی که توش بچه نباشه یعنی هیچ‪ .‬یعنی بیخودی جون کن دن‪.‬‬
‫ناشکر نیستم خدا منو نبخشه اگه ناشکری کنم ولی خب شما خ ودت ی ه زنی‪.‬‬
‫فکر کن یه عمر حسرت بغل کردن بچه تو دلت باشه‪ .‬خ انم گ اهی از غص ه‬
‫یه غمبادی می گیرم ها‪ .‬می رم یه گوشه می شینم یه دل س یر گری ه می کنم‪.‬‬
‫همش به خدا می گم آخه مگه ما چه گناهی کردیم که قسمت مان اینطور ش د‪.‬‬
‫قربون خدا برم ما راضیم به رضای اون‪ .‬البد یه حکم تی هس ت‪ .‬من دوس ت‬
‫ندارم حرفشو بزنم می ترسم ک ه خ دا قه رش بگ یره ولی خب ج واب این دل‬
‫صاحبمونده رو چی بدم! شب نیست که خوابش رو نبینم‪ .‬روز نیست که دور‬
‫و برم رو نگاه نکنم و خودم و اون پورخانی ذلیل مرده رو نفرین نکنم‪.‬‬
‫آقای پورخانی واقعا ً مرد شریفیه‪ .‬تو زن خوش شانسی هستی!‬
‫همین دیگه‪ .‬اگه این نبود که تا به این سن رسیدم ی ه فک ری ب رای خ ودم می ک ردم‪.‬‬
‫اون بیچاره بیشتر از من غصه می خوره‪ .‬وقتی جوون ت ر ب ود ص دبار گفت‬
‫اگه راضی نیستم بذارم برم‪ .‬برم ب ا ه رکی دوس ت دارم ش وهر کنم بلک ه ب ه‬
‫آرزوم برسم ولی خب چ ه کنم‪ .‬من ک ه ک افر نیس تم‪ .‬ج واب خ دا رو چی می‬
‫دادم‪ .‬این بنده خدا رو می ذاشتم کجا می رفتم‪ .‬اینج وری نگ اش کن‪ .‬ی ه روز‬
‫منو نبینه سر به بیابون می زنه‪ .‬الدرم ملدرم هاش رو نگاه نکن مثل ی ه بچ ه‬
‫می مونه!‬
‫ناهید لبخند زد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫هیچ وقت همه چی باهم جور در نمی یاد‪ .‬نباید فکر کنیم خوشبختی یعنی اینک ه هیچ‬
‫چیزی کم و کسر نباشه‪ .‬خوشبختی یع نی اینک ه ب دونیم به ترین ح الت ممکن‬

‫‪217‬‬
‫اتفاق افتاده‪ .‬یعنی اینکه آدم از خ ودش راض ی باش ه‪ .‬یع نی آدم احس اس کن ه‬
‫نزدیک انش از او راض ی هس تن‪ .‬یع نی اینک ه آدم احس اس کن ه خ دا ازش‬
‫راضیه‪.‬‬
‫خانم جان اینجوری که بده بیا بریم داخل یه چایی چیزی در خدمتتون باشم‪ .‬می دونم‬
‫که جای ما خیلی محقره برای شما ولی خالصه از خجالتون در میام‪.‬‬
‫نه نه‪ .‬من راحتم‪ .‬دوست داشتم تو هوای آزاد باشم‪. .‬‬
‫گول این آفتاب رو نخورید ها! سوز بدی داره المصب‪ .‬یه وقت خدا نک رده م ریض‬
‫می شید ها!‬
‫نه‪ .‬خیلی هوا قشنگه‪ .‬خیلی وقت بود اینقدر آسمون آبی نبود‪.‬‬
‫آره به خدا‪ .‬این تهران خراب شده که نه هوا داره نه آرامش داره ن ه آدم ه ای خ وب‬
‫داره‪ .‬گاهی می گم کاش هیچ وقت قسمت نمی شد پام رو به اینجا بذارم‪ .‬خ دا‬
‫عمرش بده این حاجی رو پاشو کرد تو یه کفش که ما رو بیاره ته ران‪ .‬خیلی‬
‫سال پیش ما تو ویالی شمال حاج اقا سرایدار بودیم‪ .‬بعد که دیگه ب ابت همین‬
‫ترافیک و این حرف ها حاج اقا از اونجا دل برید گفت که باید بیایم تهران‪.‬‬
‫حاج آقا پورخانی رو مثل پسرش دوست داره‪ .‬شما رو هم همینطور‪.‬‬
‫دیگ ه م ا هم ی ه ج زیی از این خون واده ش دیم‪ .‬خیلی ب ه م ا لط ف دارن‪ .‬خ دا بهش‬
‫سالمتی ب ده‪ .‬اینق در دلم می س وزه می بینم پ یرمرد روی تخت افت اده‪ .‬همش‬
‫گریه می کنم‪ .‬من که شب و روز دعا می کنم حالش خوب شه‪ .‬بنده خدا حاج‬
‫خانم چقدر غصه می خوره‪ .‬خ ودش اونج ا‪ ،‬این پ یرمرد اینج ا‪.‬فق ط نفهمی دم‬
‫چرا این بنده خدا رو نبردن منزل خودشون‪ .‬شما می دونی؟‬
‫البد برای اینکه اینج ا در ارامش باش ه‪ .‬ب االخره م نزل خ ودش رفت و آم د هس ت‪،‬‬
‫دوست و آشنا می یان‪ .‬بچه هاش میان‪ .‬نوه هاش میان‪ .‬اینجا راحت تره‪.‬‬
‫چی بگم واال‪ .‬توکل به خدا‪ .‬ما که دعا می کنیم خوب بشه‪.‬‬
‫ایشاال‪ .‬من دیگه مزاحمت نمی شم‪ .‬ببخشید وقتتو گرفتم‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬نفرمایید خانم‪ .‬اینجوری که بد ش د‪ .‬ک اش می اوم دی داخ ل ‪ .‬ش رمنده روی‬
‫ماهت شدم به خدا‪.‬‬
‫نه بابا‪ .‬این چه حرفیه‪ .‬خیلی خوشحال شدم باهات حرف زدم‪.‬‬
‫خانم جان یه دفعه ولی باید بیای پیشم‪ .‬یه کتاب کباب درست کنم بخوری کیف کنی!‬

‫‪218‬‬
‫لطف داری‪ .‬الزم نیست به زحمت بیفتی‪ .‬همینجوریش هم همش شرمنده محبت های‬
‫شما هستم‪.‬‬
‫خیلی بزرگواری خانم‪ .‬خدا از بزرگی کمتون نکنه‪ .‬پیر شی ایشاال‪ .‬راستی خ انم ی ه‬
‫چیزی بگم‪.‬‬
‫بگو‪.‬‬
‫شما ماشاال خیلی خوشگل هستی‪ .‬ماشاال هزار ماش اال‪ .‬من ک ه ی ه زنم کی ف می کنم‬
‫شما رو می بینم‪ .‬وقتی پورخانی گفت شما پنجاه سال داری اصالً باورم نشد‪.‬‬
‫ماش اال از دختره ای س ی س اله س رحال ت ر و خش گل ت ری‪ .‬ب زنم ب ه تخت ه‬
‫صورتت مثل قرص ماه می مونه‪.‬‬
‫ناهید لبخند زد‪.‬‬
‫لطف داری عزیزم‪ .‬نه بابا دیگه اینطورهام نیست‪.‬‬
‫چرا خانم‪ .‬قدر خودت رو بدون‪ .‬ماشاال هنوزهم مثل پنجه افتابی‪ .‬راستی ببخش ید من‬
‫حواسم نبود دختر گلت خوبه؟ خوشه؟‬
‫آره خدا رو شکر‪ .‬خوبه‬
‫روی ماهشو ببوس‪ .‬خوشبحالش که همچین مادری داره ‪ .‬خوشا به سعادتش‪.‬‬
‫لطف داری پری جون‪ .‬ایشاال همیشه همینطور سالم و سرحال باشی‪.‬‬
‫سایه تون مستدام خانم‪.‬‬
‫سالمت باشی‪ .‬من دیگه مزاحمت نمی شم‪ .‬ببخشید‪.‬‬
‫زنده باشی ایشاال‪ .‬سالمت باشی ایشاال‪ .‬ایش اال ه ر چی ت و این دنی ا می خ وای بهش‬
‫برسی‪ .‬دخترت رو بفرستی خونه بخت‪ .‬نوه دار بشی‪ .‬پیر شی ایشاال‪.‬‬
‫ناهید عاقبت نتوانست جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد‪ .‬پ ری را در آغ وش‬
‫گ رفت و در ح الی ک ه او را در آغ وش می فش رد دو ط رف ص ورتش را‬
‫بوسید‪.‬‬

‫***‬
‫حیاط پشت خانه یکدست سفید شده بود‪ .‬یک دسته کالغ کنج حی اط س رگرم خ وردن‬
‫خرده نان هایی بود که پری برایشان ریخته بود‪ .‬ناهید آخرین قطع ه از ش عر‬

‫‪219‬‬
‫تازه اش را روی دفتر نوشت ک ه موب ایلش زن گ خ ورد‪ .‬س اناز ب ود‪ .‬ناهی د‬
‫گفت‪:‬‬
‫وای چقدر خوشحال شدم صداتو شنیدم‪ .‬خیلی دلم برات تنگ شده‪ .‬کجایی؟ خوبی؟‬
‫من که معلومه کجام‪ .‬تو معلومه کجا هستی‪ .‬یه دفعه غیبت زد‪ .‬کجایی؟ چ را خ بری‬
‫ازت نیست‪.‬‬
‫قصه اش طوالنیه‪ .‬تو خوبی؟‬
‫آره‪ .‬قربونت من خوبم‪ .‬خیلی هم خوبم‪ .‬امروز کجایی؟ من باید ببینمت‪.‬‬
‫من که از خدامه ولی خیلی گرفتارم‪ .‬یه جورایی سرکارم‪ .‬نمی تونم‪...‬‬
‫نمی تونم و نمی شه و این حرفا رو بذار کنار‪ .‬اگه تو وقت نداری من و ببی نی من ت ا‬
‫دلت بخواد وقت دارم‪ .‬امروز هرطور شده باید ب بینمت‪ .‬ت ازه یکی هم هس ت‬
‫که باید حتما ً بهت معرفیش کنم‪ .‬یعنی بهش قول دادم که بهترین دوستم که ت و‬
‫باشی رو بهش معرفی کنم‪.‬‬
‫وای چقدر بد که نمی تونم ‪...‬‬
‫ناهید جان من که نگفتم تو جایی بیای‪ .‬فقط بگو کجا هستی که من بیام پیشت‪.‬‬
‫آخه یه جاییم نمی شه‪ .‬باید حضوری برات تعریف کنم‪ .‬سرفرصت‪...‬‬
‫اینا رو ولش کن‪ .‬فقط آدرس بده‪ .‬خیلی وقتت رو نمی گیرم‪ .‬خ واهش می کنم‪ .‬یع نی‬
‫اینقدر گرفتاری که نمی تونی یه نیم ساعت برای من وقت بذاری‪.‬‬
‫نه‪ .‬منظورم این نبود‪ .‬راستش برات زحمت می شه‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬نترس چتر نمی ش م‪ .‬فق ط بگ و کج ایی من همین االن می ام اونج ا‪ .‬ی ه چن د‬
‫دقیقه باهم تو این هوای دل انگیز زمستانی قدم می زنیم‪.‬‬
‫عجب‪ .‬باشه‪ .‬آخه زحمتت می شه که‪.‬‬
‫از اون حرف ها زدی ها‪ .‬آخه من زن تنها کی رو دیگه دارم که بخ وام ب راش وقت‬
‫بذارم‪ .‬تو فقط آدرس بده من دو صوته اونجام‪ .‬حاال کجا هستی؟‬
‫من اوینم‪ .‬اوین درکه‪.‬‬
‫خب نزدیکی که‪ .‬عجب بی معرفتی هستی‪ .‬همین بغل بودی و صدات در نمی اوم د‪.‬‬
‫آدرس دقیق رو برام اس کن من تا ده دقیقه دیگه اونجام‪.‬‬
‫باشه عزیزم‪ .‬فقط یه چند دقیقه بهم فرصت بده آماده بشم‪.‬‬
‫باشه‪ .‬نیم ساعت دیگه خوبه‪.‬‬

‫‪220‬‬
‫خوبه‪.‬‬
‫ناهید گوشی را قطع کرد و بعد آدرس را برای او پیامک کرد‪.‬‬
‫نیم ساعت رفت جلو در و منتظر مان د‪ .‬همین ک ه اتومبی ل س اناز را دی د ک ه از س ر‬
‫کوچه پیچید به استقبال او رفت‪ .‬ساناز ماشین را کنار دیوار پار ک کرد و به هم راه‬
‫یک توله سگ پشمالو و کوچک که موهای سفیدو پرپشتش جلو چشم هاش را گرفته‬
‫بود از اتومبیل پیاده شد و او را در آغوش کشید‪ .‬گفت‪:‬‬
‫بفرمایید‪ .‬این هم تیله خانم!‬
‫ناهید روی دوپا نشست و سگ را بغل کرد و موهایش را نوازش داد‪.‬‬
‫چقدر نازه‪ .‬خدا اینو ببین‪ .‬وای چقدر با نمکه!‬
‫بله‪ .‬باالخره کار خودمو کرم‪ .‬اینم یار و عشق جدیدم‪.‬‬
‫چقدر ماهه‪ .‬چقدر کوچوله‪.‬‬
‫هنوز یه سالشم نشده‪ .‬قراره خودم بزرگش کنم‪.‬‬
‫س اناز خط اب ب ه س گ گفت‪ :‬مام ان این ت و و این هم به ترین دوس تم ناهی د خ انم‪.‬‬
‫امیدوارم از آشنایی هم خوشحال شده باشید‪.‬‬
‫و با صدای بلند خندید‪.‬‬
‫وای چقدر خوشحال شدم‪ .‬چقدر خودت خوب شدی‪ .‬واقع ا ً روزم رو س اختی‪ .‬چق در‬
‫از اینکه می بینم اینقدر خوشحالی کیف کردم‪ .‬آفرین به تو‬
‫پس چی فکر کردی ؟ فکر کردی من کوتاه میام‪ .‬نه خانم من به این راح تی ه ا جل و‬
‫این دنیای لعنتی کم نمی یارم به قول دوس تمون" آه ای زن دگی هن وز این من ک ه ب ا‬
‫همه پوچی از تو لبریزم!"‪.‬‬
‫وای من که عاشقش شدم‪ .‬خیلی ماهه‪ .‬چقدر نازه‪.‬‬
‫بچه منه دیگه‪ .‬فکر کردی چی؟‬
‫حاال چرا تیله؟‬
‫به چشم هاش نگاه کن! تیله جان مادر به ناهید جان نگاه کن! ببین چش م ه اش عین‬
‫تیله گرده!‬
‫الهی‪.‬‬
‫خب آماده ای یه قدم حسابی تو این هوای سرد بزنیم یا نه‪.‬‬
‫چرا که نه‪.‬‬

‫‪221‬‬
‫هر دو شانه به شانه راه افتادند‪ .‬ساناز طناب آبی رنگ تیل ه را ک ه جل وتر از آن ه ا‬
‫می دوید و بی تابانه همه جا را بو می کشید در دست داشت‪.‬‬
‫وای ناهی د چق در این ش ال بهت می اد‪ .‬همیش ه ب ه خوش گلیت حس ودیم می ش د بی‬
‫معرفت‪ .‬درست مثل قالی کرمون‪ .‬همیشه خوشگلی‪.‬‬
‫فدات شم‪ .‬تو که ماشاال خوشتیپ تری‪ .‬همه لباسات مارک و ادکلن فرانسوی اصل و‬
‫بر و روتم که حرف نداره‪ .‬چرا به من حسودیت می شه‪.‬‬
‫این ا رو ولش کن‪ .‬اص لش قیاف ه س ت ک ه ت و داری‪ .‬من فق ط دک و پ ز دارم اونم از‬
‫صدقه سر ارث بابای خدای بیامرزم‪ .‬تو ولی خوشگلی داری‪ .‬فرق داره خوشگله!‬
‫ای بابا‪ .‬خبر از دلم نداری‪.‬‬
‫نگو‪ .‬امروز دوست دارم فقط خبرای خوب بشنوم‪ .‬قبل از هرچی بگو ببینم تو یه هو‬
‫از میرداماد سر از اوین درکه درآوردی! مگه کارت میرداماد نبود‪.‬‬
‫چرا‪ .‬خیلی مفصله‪ .‬می ذاری بعدا برات بگم‪ .‬االن دوست ندارم در موردش صحبت‬
‫کنم‪ .‬االن اینجا کار می کنم‪.‬‬
‫اشکال نداره‪ .‬بعدا برام بگو‪ .‬ولی چقدر خوب شد که اومدی اینجا‪ .‬خیلی بهم نزدی ک‬
‫شدیم‪.‬‬
‫آره‪.‬‬
‫بیخود نگو آره‪ .‬تو اگه معرفت داشتی یه زنگی چیزی می زدی می گفتی الاقل اینجا‬
‫هستی‪ .‬من اگه می دونستم پاشنه در اینجا رو در آورده ب ودم‪ .‬خیلی مش کوک ش دی‬
‫به خدا‪ .‬راستی بگو ببینم مریم چطوره!‬
‫اونم خوبه‪ .‬خدا رو شکر‬
‫وای خدا چقدر این بچه ورجه وروجه می کنه‪.‬‬
‫(خطاب به تیله گفت‪ :‬آروم باشه دیگه بچه‪).‬‬
‫بذار راحت باشه‪ .‬معلومه تو آپارتمان خسته شده‪.‬‬
‫آره به خدا‪ .‬خودم هم داشتم می پوسیدم‪ .‬نه اینکه اهل بیرون و این حرف ها نیستم یه‬
‫دفعه به خودم میام احساس می کنم دارم خفه می شم‪ .‬امروز احساس ک ردم اگ ه نی ام‬
‫بیرون یه هوایی نخورم می میرم‪.‬‬
‫خدا نکنه‪.‬‬
‫خب‪ .‬پس اومدی این طرفا‪ .‬عجب‪ .‬چه خوب‪.‬‬

‫‪222‬‬
‫آره دیگه‪ .‬از قدیم گفتن پیشونی منو کجا می شونی‪.‬‬
‫واال پیشونی که تو تا دلت بخواد بلنده!‬
‫نگو تو رو خدا‪ .‬دیگه هر کی ندونه تو ک ه می دونی من ت و این زن دگی چی کش یدم‪.‬‬
‫دوبار ازدواج ناموفق‪ .‬یک عشق نافرجام‪ .‬حاالهم که سر پ یری ن داری و ی ه دخ تر‬
‫بزرگ و دیگه از کجاش برات بگم‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬این حرفا چیه‪ .‬همه باالخره تو زندگی ش ون ازین اتفاق ات دارن‪ .‬مهم اینک ه‬
‫تنت سالمه‪ .‬دختر داری ک ه ماش اال مث ل دس ته گ ل‪ .‬ت و ه ر چی بگی من ب ازم بهت‬
‫حسودیم می شه‪.‬‬
‫راستش تو که غریبه نیستی ولی یه مدت یه کم نگرانم‪.‬‬
‫واقعاً؟ چیزی شده؟‬
‫یادته باهم رفته بودیم دربند‪.‬‬
‫خب؟‬
‫حواست بود گفتم اون االن اینجاست‪.‬‬
‫کی؟‬
‫فرهاد‪.‬‬
‫فرهاد؟‬
‫همون که یه موقعی عاشق هم بودیم‪ .‬یادت نمی یاد‪ .‬برات گفتم‪.‬‬
‫اوه‪ .‬آره‪ .‬فکر کنم گفته بودی‪ .‬خیلی وقت پیش بود‪ .‬نبود؟‬
‫چرا‪ .‬ولی دوباره نمی دونم چطوری منو پیدا کرده‪.‬‬
‫وای خدا! این دیگه کی ه‪ .‬آف رین‪ .‬ب ه این می گن عاش ق‪ .‬ک اش یکی هم پی دا می ش د‬
‫عاشق ما می شد‪ .‬بعد می گه چرا به من حسودی می کنی! ببین خودت قضاوت کن‪.‬‬
‫بعد این همه سال هنوز فراموشت نکرده‪.‬‬
‫اینج وری هم ک ه ت و فک ر می ک نی نیس ت‪ .‬ی ه خ ورده عجیب ه! راس تش من اص الً‬
‫خوشحال نیستم‪ .‬دلم نمی خواد تو زندگیم تغییری پی دا بش ه‪ .‬راس تش همینج وری هم‬
‫که االن هست به اندازه کافی مشکالت دارم‪ .‬واقعا ً آمادگی یه رابطه جدید رو ندارم‪.‬‬
‫اینکه جدید نیست فدات شم‪ .‬بنده خدا ی ه عم ره دنبالت ه‪ .‬من اگ ه همچین چ یزی ب رام‬
‫پیش می اومد دو دستی می چسبیدم‪ .‬وای خدا چقدر رمانتیکه!‬

‫‪223‬‬
‫نه جدی می گم‪ .‬واقعا ً هیچ جذابیتی برام نداره‪ .‬باید ت و م وقعیت من باش ی ت ا خ وب‬
‫درک کنی که من چی می گم‪.‬‬
‫دستت درد نکنه یعنی می خوای بگی من درک نمی کنم‪.‬‬
‫نه بابا‪ .‬منظورم این بود که باالخره من تو شرایط خاص یم ‪ .‬ی ه دخ تر ب زرگ دارم‪.‬‬
‫کلی گرفتاری دارم‪ .‬دیگه از من گذشته بخوام ب ا کس ی وارد رابط ه بش م‪ .‬ح تی اگ ه‬
‫کسی باشه که یه موقعی عاشقش بودم‪.‬‬
‫درک می کنم‪ .‬ولی باالخره خودتم به یه همدم احتیاج داری‪ .‬باالخره هرکسی احتیاج‬
‫داره یکی رو داشته باشه باهاش جیک جیک کنه‪ .‬تو بدجوری خودت و ف دای زن دگی‬
‫کردی! به فکر خودتم ب اش‪ .‬این دخ تر خ انمت دو ص باح دیگ ه ش وهر می کن ه ب ه‬
‫سالمتی می ره سر خونه و زندگی خودش‪ .‬اون وقت علی می مون ه و حوض ش! ب ه‬
‫اینجاش هم فکر کردی‪.‬‬
‫خب آره‪ .‬ولی ب االخره ه رکس ی ه سرنوش تی داره دیگ ه‪ .‬سرنوش ت من اینط وری‬
‫بوده‪ .‬یعنی من همینجوری که هست بهش عادت کردم‪ .‬دلم نمی خواد دوب اره ک اری‬
‫کنم که باعث بشه پشیمون بشم‪ .‬ترجیح می دم تنها باشم تا اینکه ی ه ب ار دیگ ه از ی ه‬
‫نفر ناامید بشم!‬
‫از کجا معلوم که این بار هم ناامید بشی! شاید کار خدا بوده‪ .‬شاید خدا از قصدی این‬
‫بنده خدا رو سر راهت قرار داده تا از تنهایی در بیای!‬
‫گفتم که من با تنهاییم مشکلی ندارم‪ .‬واقعا ً می گم‪.‬‬
‫خب حاال چرا دعوا می کنی! بیا خوبی کن‪.‬‬
‫ببخشید‪ .‬یه کم عصبی ام‪.‬‬
‫نه بابا‪ .‬تو اصالً بیا بزن تو گوشم‪ .‬فکر کردی ناراحت می شم! تو جون بخواه!‬
‫فدای تو بشم‪ .‬ببخشید‪.‬‬
‫شبا خوب می خوابی یا هنوزم شب زنده داری!‬
‫مثل همیشه‪.‬‬
‫پس شب زنده داری‪ .‬می دونی مشکل تو چی ه؟ خیلی زن دگی رو س خت می گ یری‪.‬‬
‫بابا دو روز دنیا بای د ب زنی ب ه طب ل بی ع اری‪ .‬حی ف آدم نیس ت غص ه این دنی ای‬
‫کوفتی رو بخوره آخرشم هیچ!‬

‫‪224‬‬
‫ساناز جان من مثل تو بابای پولدار ندارم ک ه بت ونم اینق در راحت ب زنم ب ه طب ل بی‬
‫عاری! ببخشیدا!‬
‫بابای پول دار نداری دوست پولدار که داری! خودم نوکرتم عشقم‪.‬‬
‫تو که همیشه لطف داشتی‪ .‬ولی باالخره مسائل مالی خیلی مهمه‪.‬‬
‫به قول اون مرد فقید" پول خوبه ولی برای حل مشکالت مالی!"‪.‬‬
‫آره‪ .‬ولی خب به هرحال اگه آدم دغدغه مالی نداشته باشه خیلی همه چیز راحت می‬
‫شه‪ .‬االن خود ت و‪ .‬فک ر کن ت و همین زن دگی ک ه این هم ه ازش می ن الی مش کالت‬
‫مالی هم داشتی‪ .‬واقعا ً زندگی تبدیل به جهنم می شه‪.‬‬
‫این یکی رو قبول دارم‪ .‬من اگه پول نداشتم تا حاال صد بار خودم رو کشته بودم‪ .‬ت و‬
‫ی ه زن ش جاع و ق وی هس تی‪ .‬بای د ب ه خ ودت افتخ ار ک نی‪ .‬کم تر زنی هس ت ک ه‬
‫اینجوری با زندگی بجنگه و تازه سرپا هم باشه‪.‬‬
‫کاش اینجوری بود‪.‬‬
‫همینجوری هم هست‪ .‬خب حاال بگو ب بینم این اق ا فره اد چ ه ک اره اس ت‪ .‬کجاس ت‪.‬‬
‫اصالً حرف حسابش چیه؟‬
‫راستش تقریبا ً هیچ چی نمی دونم‪ .‬یعنی اصالً فرصت نش د ک ه این چیزه ا رو ازش‬
‫بپرسم‪ .‬فقط خودش گفت که دانشگاه درس می ده‪ .‬گفت که استاد فلسفه است‪.‬‬
‫واقعا ً ‪ .‬آفرین‪ .‬چه حالب‪ .‬چقدر با کماالت‪ .‬خدا خوب در و تخته رو بهم رسونده!‬
‫ولی نمی دونم چرا به همه چی شک دارم‪ .‬راستش اصالً دلم نمی خواد ک ه وارد این‬
‫موضوع بشم‪ .‬یعنی اصالً برام مهم نیست که راست گفته یا دروغ‪ .‬اص الً چ ه ف رقی‬
‫می کنه که چه کاره باشه‪ .‬اون دیگه برای من تموم شده است‪ .‬فقط ی ه خ اطره س ت‪.‬‬
‫یه خاطره غم انگیز از دوره جوونی‪ .‬همین‪ .‬اصالً برام مهم نیس ت االن کجاس ت ی ا‬
‫چه کار می کنه‪.‬‬
‫خب اشتباهت همینجاست دیگه عشقم! یعنی چی که مهم نیس ت‪ .‬ت و بای د قب ل از ه ر‬
‫کاری مطمئن شی اون باهات صادق هست یانه‪ .‬اصالً صرفنظر از اینکه می خوای‬
‫یا نمی خوایش باید بفهمی باهات صادق هست یانه‪. .‬‬
‫تو اینجوری فکر می کنی‪.‬‬

‫‪225‬‬
‫خب معلومه خانم! خیلی فرق می کنه‪ .‬چرا این حرفو می زنی‪ .‬یه استاد فلسفه ب ا ی ه‬
‫شاگرد کله پز فرقی نداره! تو هم شدی صادق هدایت ها! باید بری ته و توش رو در‬
‫بیاری‪.‬‬
‫واقعاً؟‬
‫اینجوری حرف می زنی بهت شک می کنم ها!معلومه که باید بفهمی راست می گ ه‬
‫یا دروغ‪ .‬ببینم تو این مدت باهاش صحبت کردی؟‬
‫آره‪ .‬فقط یه بار‪.‬‬
‫خب چی گفت؟‬
‫راستش زیاد بهش فرصت ندادم‪ .‬بیشتر همون اب راز عش ق و ح رف ه ای معم ولی‬
‫دیگه‪ .‬این که هنوز منو می خواد‪ .‬اینکه می خواد دوب اره ب ا من باش ه‪ .‬از این حرف ا‬
‫دیگه‪.‬‬
‫خب اونوقت تو حساس نشدی ببینی راست می گه‪ .‬دروغ می گه!؟‬
‫واال نه‪ .‬شاید چون اصالً برام فرقی نمی کرد‪ .‬فقط می خواس تم از س رم ب ازش کنم‪.‬‬
‫یه جوری برخورد کردم که بذاره بره‪ .‬برای همیشه بره‪.‬‬
‫خب اون چه کار کرد؟ رفت؟‬
‫نه بابا‪ .‬ول کن نیست‪ .‬تازه اخیراً خواهرش رو فرستاده با مریم صحبت کنه‪.‬‬
‫اوه اوه‪ .‬پس کار به مریم هم رسیده‪ .‬طرف مثل اینکه خیلی در عشقش ثابت قدمه!‬
‫کاش اینجوری نبود!‬
‫حاال که هست فدات شم‪ .‬حاال می خوای چه کار کنی؟‬
‫راستش نمی دونم‪ .‬تو بگو من چه کار کنم‪.‬‬
‫بهت می گم‪ .‬اول بهم بگو ببینم این اقای استاد فلس فه اس تاد ک دوم دانش گاهه!تهران ه‬
‫شهرستانه؟ آزاده ملیه؟‬
‫ها؟ نمی دونم‪ .‬نه صبر کن‪ .‬یه کارت ویزیت بهم داده‪.‬‬
‫چه خوب بذار من ببینم‪.‬‬
‫االن که همراهم نیست‪ .‬فک ر کنم ت وی کیفم مون ده‪ .‬ب اورت می ش ه ی ه ب ارم نگ اش‬
‫نکردم‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬تو دیگه کی هستی! دیگه واقعا ً باورم شد که اصالً برات مهم نیست طرف!‬
‫می گم که‪.‬‬

‫‪226‬‬
‫یه کاری کن‪ .‬تو نمی خواد کاری کنی‪ .‬فقط برگش تی خون ه از اون کارت ه ی ه عکس‬
‫بگیر برام بفرست‪ .‬من خودم ته و توهش رو در میارم‪.‬‬
‫نه بابا نمی خوام زحمتت بشه‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬من چ یزی ک ه زی اد دارم وقت آزاده! دو ص وته تهش رو در می ارم‪ .‬اص الً‬
‫نگران نباش‪.‬‬
‫آخه‪.‬‬
‫آخه ماخه نداره‪ .‬کاری ندارم واسه من‪ .‬تو فقط عکس کارت رو ب رام بفرس ت دیگ ه‬
‫کاری به چیزی نداشته باش‪ .‬فقط بفرستی ها یادت نره‪.‬‬
‫نه‪ .‬می فرستم‪ .‬همین امشب‪.‬‬
‫آره فدات شم‪ .‬تو برام بفرست من خودم ته و توی قضیه رو در میارم‪ .‬اگه همین ی ه‬
‫قلم رو راست گفته باشه اونوقت در مورد بقیه چیزها تکلیفت روشنه‪.‬‬
‫واقعا ً ازت ممنونم‪ .‬باور کن اینقدر گرفتارم وقت سر خارون دن ن دارم وگرن ه خ ودم‬
‫می افتادم دنبالش‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬پس دوست به چ ه دردی می خ وره‪ .‬اگ ه دیگ ه ی ه همچین ک ار س اده ای از‬
‫دستم بر نیاد که اسمم رو نمی شه دوست گذاشت‪.‬‬
‫چقدر خوبه که تو هستی! می گم این سهراب سپهری که می گفت" ت ا ش قایق هس ت‬
‫زندگی باید کرد" ‪ ،‬باور کن من همیشه فکر می کنم منظور سهراب همین بود‪ .‬یعنی‬
‫همین دوس ت ه ایی مث ل ت و‪ .‬همین م ریم‪ .‬همین آدم ه ای خ وبی ک ه دور و ب ر آدم‬
‫هستن‪.‬‬
‫ای بابا‪ .‬حاال دیگه نمی خواد پای سهراب خدا بیامرز رو وسط بکشی‪ .‬انگار ب راش‬
‫چه کار کردم‪ .‬تو باید بیشتر از اینا رو ما حساب کنی ‪.‬‬
‫لطف داری‪ .‬کاش می تونستم یه جوری محبت هات رو جبران کنم ‪ .‬همیشه ش رمنده‬
‫محبت های تو هستم‪.‬‬
‫باز شروع کردی‪.‬‬
‫همان وقت تلفن موبایل ناهید زن گ خ ورد‪ .‬مع ذرت خ واهی ک رد و تلفن را ج واب‬
‫داد‪ .‬پری بود‪ .‬با اضطراب گفت‪ :‬خانم تو رو خدا بیاین حاج آقا حالش بده‪.‬‬
‫ناهید دستپاچه تلفن را قطع کرد و گفت‪ :‬من باید برگردم‪ .‬یه کار فوری پیش اومده!‬
‫ای وای چیزی شده؟ مریم خدای نکرده طوریش شده!‬

‫‪227‬‬
‫نه یه مورد کاریه‪ .‬باید زود برگردم‪.‬‬
‫می خوای اسنپ بگیرم زودتر برسی‪.‬‬
‫نه‪ .‬نه‪ .‬فقط بیا برگردیم‪.‬‬
‫بریم عزیزم‪ .‬بریم‪.‬‬

‫***‬

‫با‬

‫***‬

‫‪228‬‬
‫‪.12‬‬
‫در راهرو بیمارستان روی صندلی ه ای فل زی نشس ته ب ود ‪ .‬نمی توانس ت خ ود را‬
‫مالمت نکن د‪ .‬نمی توانس ت ب اور کن د در هم ان فاص له کوت اهی ک ه در خان ه نب ود‬
‫میرداماد حالش بد شود‪ .‬پری هم کنارش بود‪ .‬پورخانی که پشت در ‪ ICU‬با بیقراری‬
‫قدم می زد‪.‬‬
‫پری گفت‪:‬‬
‫خانم باورت نمی شه‪ .‬یه تک پا رفتم داخل منزل گفتم شما نیستی یه سری به حاج آقا‬
‫بزنم‪ .‬رفتم باالی سرش دیدم یه کم بی حاله‪ .‬پرسیدم حاج آقا خوبی؟ یه کلمه پرس ید؛‬
‫گفت ناهید خانم کجاست؟گفتم ی ه س ر رفت ه ب یرون االن می ی اد‪ .‬همچین ک ه این رو‬
‫گفتم انگار دنیا رو سرش خ راب ش د‪ .‬اش ک ب ود ک ه از چش مش می اوم د ب یرون‪.‬‬

‫‪229‬‬
‫هنوز که هنوز یادم می افته تن و بدنم می لرزه‪ .‬الل ش م ک ه این و نمی گفتم‪ .‬پ یرمرد‬
‫یه دفعه بغض کرد ها‪ .‬بعد افتاد به سرفه کردن‪ .‬حاال ما هم دوتا آدم بی دست و پا تو‬
‫منزل‪.‬پورخانی رو صدا کردم باز خ دا رو ش کر عقلش رس ید اورژانس خ بر ک رد‪.‬‬
‫من که اصال دست و پام رو گم کرده بودم‪.‬‬
‫ناهید برای لحظه ای موبایلش را نگاه کرد دید یک پیامک از ساناز آمده بود‪.‬‬
‫نگاه کرد دید نوشته" گفتی اسم اون بنده خدا چی بود؟ اسم کاملش‪ .‬فرهاد چی؟"‬
‫بالفاصله جواب داد " فرهاد زمانی"‪.‬‬
‫جواب آمد" ممنون"‪.‬‬
‫پری گفت‪ :‬خانم یعنی چی می شه؟ حال حاج آقا خوب می شه؟‬
‫ایشاال که خوب می شه‪ .‬الزم نیست نگران باشی‪.‬‬
‫پورخانی با چهره نگران در راهرو قدم می زد‪ .‬همان وقت خانم میرداماد و یکی از‬
‫پسرها و دو نفر از عروس هایش در راهرو نمایان ش دند‪ .‬خ انم میردام اد ظ اهر ب ا‬
‫ص البت و آرامی داش ت‪ .‬همین ک ه ب ه او رس ید س الم و علی ک ک رد ودس تانش را‬
‫فشرد‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫حالش خوبه؟‬
‫پری که از روی صندلی بلند شده بود‪ ،‬جواب داد‪ :‬خانم چیزی به ما نمی گن‪.‬‬
‫خانم میرداماد چادرش را کنار صورت مرتب کرد ب ه ط رف م یز اطالع ات رفت‪.‬‬
‫لحظه ای بعد دکتر که ماکس به ص ورت داش ت و دس تکش ه ای پالس تیکی دس تش‬
‫کردده بود‪ ،‬از در ‪ ICU‬خارج شد‪ .‬پسر و عروس ها به طرف دکتر رفتند‪ .‬دکتر ک ه‬
‫آن خانواده را خوب می ش ناخت‪ ،‬آن ه ا را دع وت ب ه آرامش ک رد و گفت ک ه فعالً‬
‫بیمار شرایط ‪ stable‬نداره و نمی تونه با قعطیت بگه که داره چه اتفاقی میفته‪ .‬ولی‬
‫باید چند دقیقه صبر کنن‪ .‬اما همین که از آن ها فاصله گرفتن ناهید پش ت س ر دک تر‬
‫رفت و در حالی که دوشادوش او با قدم های تند راه می رفت گفت‪:‬‬
‫آقای دکتر من پرستار ایشونم‪ .‬می ش ه خ واهش کنم ب ه من بگین تش خیص خودت ون‬
‫چیه؟ آ‬

‫‪230‬‬
‫اونچه که من از سی تی اسکن متوجه شدم وجود آنوریسم مغزیه‪ .‬ولی باید با ج راح‬
‫صحبت کنم‪.‬‬
‫دک تر ب دون توق ف ب ه راهش ادام ه داد و از در اص لی راه رو خ ارج ش د‪ .‬خ انم‬
‫میرداماد که متوجه گفتگوی او با دکتر شده بود به طرف او آمد و پرسید‪ :‬چی شده؟‬
‫ناهید جواب داد‪ :‬خیلی درس ت و حس ابی توض یح ن داد‪ .‬ولی ظ اهراً س ی تی اس کن‬
‫کردن و مشکل عروقی پیدا کرده‪ .‬گفت که باید دکتر متخصص بیاد باالی سرش‪.‬‬
‫باز هم ه در راه رو بیمارس تان متف رق ش دند و هرک دام ب ا بی ق راری ق دم می زد‪.‬‬
‫طولی نکشید که یک تیم پزشکی وارد راهرو شد و بدون توجه به همراه ان مس تقیم‬
‫به طرف در ‪ ICU‬رفتند و داخل آن شدند‪.‬‬
‫پری نمی توانس ت جل وی گری ه اش را بگ یرد‪ .‬پورخ انی م رتب مالمتش می ک رد‪.‬‬
‫خانم میرداماد روی یکی از صندلی ها نشسته بود و با چهره جدی که سعی می کرد‬
‫نگرانی اش را پنهان کند‪ ،‬ساکت نشس ته ب ود‪ .‬پس ر و ع روس ه ای میردام اد مانن د‬
‫آنکه در مورد موضوع بخصوصی مشاجره کنند‪ ،‬به آرامی پچ پچ می کردند‪.‬‬
‫همان موقع حس ن پس ر ارش د میردام اد وارد راه رو ش د‪ .‬لحظ ه ی ا جمعی ک ه کنج‬
‫راهرو بودند صحبت کرد و به قدم های تند به طرف آن ها آمد‪ .‬ناهید از نگاه کردن‬
‫به آن چشم های براق ابا داشت‪ .‬همین که رسید گفت‪ :‬چی شده حاج خانم؟‬
‫هنوز چیزی معلوم نیست‪.‬‬
‫چیزی معلوم نیست‪ .‬معلومه دیگه دستی دستی پیرمرد و به کشتن دادید‪ .‬آخ ه کی ی ه‬
‫پیرمرد هشتاد ساله سرطانی رو تو خونه نگه داری می کنه؟‬
‫شما دخالت نکن!‬
‫یعنی چی حاج خانم‪ .‬اگه همسر شماست پ در بن ده هم هس ت‪ .‬اگ ه اتف اقی ب رای اون‬
‫پیرمرد بیفته مقصر شمایی‪ .‬شما و این خانم‪.‬‬
‫و با انگشت ناهید را نشان داد‪.‬‬
‫ناهید ناگهان خشکش زد‪ .‬برای لحظه ای چنان قلبش گرفت که راه نفسش بس ته ش د‪.‬‬
‫احساس کرد داشت خفه می شد‪ .‬زبانش بند آمده بود‪ .‬درست مثل این بود ک ه ناگه ان‬

‫‪231‬‬
‫آب سردی روی تنش ریخته باشند‪ .‬خشم و غضبی که در نگاه حسن بود او را چن ان‬
‫به وحشت انداخت که دیگر تاب باقی مان دن در آن م وقعیت را نداش ت‪ ،‬ب ا عجل ه و‬
‫قدم های تند از در راهرو بیرون رفت‪ .‬از خود بیخود شده بود‪ .‬وحش ت ک رده ب ود!‬
‫حالت تهوع داشت‪ .‬جری ان افک ارش چن ان ناگه ان بهم ریخت ک ه نزدی ک ب ود در‬
‫همان سالن اصلی بیمارستان روی زمین بیفتد‪ .‬یکی از کارکنان بیمارستان که انگار‬
‫بطور اتفاقی متوجه او شده بود به طرفش آمد و پرسید‪:‬‬
‫خانم شما حالتون خوبه‪.‬‬
‫ناهید فقط نگاهش کرد‪.‬‬
‫چرا رنگت اینقدر پریده‪.‬‬
‫و با عجله رفت و برای او آب قند آورد‪ .‬وقتی برگش ت ناهی د روی یکی از ص ندلی‬
‫ها نشسته بود‪ .‬در حالی که زمین و آسمان دور سرش می چرخید‪ .‬پرستار لیوان آب‬
‫قند را به او نوشاند و پرسید‪ :‬سابقه مریضی چیزی نداری؟‬
‫ناهید فقط توانست با عالمت سر به او بفهماند که پاسخش منفی بود‪.‬‬
‫پرستار گفت‪ :‬مطمئنید حالتون خوبه؟‬
‫ناهید باز با حرکت سر به او پاسخ مثبت داد‪.‬‬
‫من با اجازه تون می رم‪ .‬اگه مشکلی داشتید پزشک االن تو بخشه‪.‬‬
‫ناهید برای لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد‪ .‬دیگر هیچ چ یز نمی دی د‪ .‬آدم ه ا‬
‫را نمی دی د‪ .‬ح رف ه ا را نمی ش نید‪ .‬ب ا پنج ه دس ت روی قلب را فش ار می داد‪.‬‬
‫واقعیت ناگهان سیلی محکمی به صورتش کوبیده بود‪ .‬درست مثل کس ی ک ه ناگه ان‬
‫بر اثر ضربه ای مهلک از خواب بیدار شود! برای یک لحظه با خودش بیگانه شد‪.‬‬
‫با میرداماد‪ .‬با خانواده نگرانی که آن باال پشت در ‪ ICU‬باهم پچ پچ می کردن د‪ .‬خ دا‬
‫می دانست چه چیزها که از ذهنشان نمی گذشت و چه حرفه ا ک ه پش ت س رش نمی‬
‫زدند‪ .‬آنجا چه کار می ک رد؟ اص الً چ ه نس بتی ب ا بیم ار داش ت‪ .‬پرس تار؟ مگ ر او‬
‫پرستار بود؟ پس چه کاره بود؟ غمخوارش بود؟ معشوقه اش بود؟ و از فکر آخر بر‬
‫خود لرزید‪ .‬هشدار حسن را نمی توانست از ذهن ب یرون کن د‪ .‬این ک ه اتف اقی ب رای‬
‫میرداماد بیفتد! اینکه از دست برود!؟ مقصر بود؟ چه ک ار می ک رد‪ .‬ب ا خ ود گفت"‬

‫‪232‬‬
‫از اینجا برو زن‪ .‬تو چه کاره ای که اینج ا هس تی؟ خ ودت هم خ وب می دونی ک ه‬
‫هیچی نیستی‪ .‬یه وصله ناجور! یه غریبه‪ .‬یه مزاحم‪ .‬پاش و ب رو دنب ال زن دگیت! از‬
‫اول هم این فکر‪ ،‬احمقانه بود‪ .‬نباید این پیش نهاد رو قب ول می ک ردی؟ چق در احم ق‬
‫بودی تو؟ چطور به اینجایش فکر نکردی! چطور فکر نکردی که دی ر ی ا زود بای د‬
‫منتظر شنیدن این قبیل حرف ها باشی! اینکه خودت فکر می کنی کار ب دی نک ردی‬
‫هیچ وقت کافی نیست‪ ،‬باید به اینکه بقیه هم چه فکری می کنند‪ ،‬فکر می کردی!‬
‫ناهی د ت ه مان ده آب قن د داخ ل لی وان را نوش ید‪ .‬ولی هن وز احس اس یخ زدگی در‬
‫وجودش بود و رهایش نمی کرد‪ .‬هن وز از گیجی ک ه ب ر اث ر ض ربات ح رف ه ای‬
‫حسن در ذهن داشت‪ ،‬ره ا نش ده ب ود‪ .‬گیج و من گ روی ص ندلی س الن بیمارس تان‬
‫نشسته بود و به صداها و نورها نگاه می کرد ولی نه چ یزی می ش نید و ن ه چ یزی‬
‫می دید‪ .‬همان وقت تلفنش زنگ خورد‪ .‬مریم بود‪ .‬جواب داد‪ .‬مریم پرسید‪:‬‬
‫کجایی مامان؟‬
‫بیمارستانم‪ .‬تو خوبی تو کجایی؟‬
‫بیمارستان؟ بیمارستان چرا؟‬
‫حاج اقا حالش بد شد آوردیمش بیمارستان‪.‬‬
‫چرا اینجوری حرف می زنی؟ حالت خوبه؟‬
‫آره خوبم‪ .‬چیزی نیست‪ .‬تو نگران نباش‪ .‬کجایی؟ خونه ای؟‬
‫آره‪ .‬امروز دانشگاه نداشتم‪.‬‬
‫نرگس اونجاست؟‬
‫نه‪ .‬اونم رفته دانشگاه‪ .‬ولی برای ناهار میاد پیشم‪.‬‬
‫نمی آی خونه‪.‬‬
‫ها؟ نمیدونم‪.‬‬
‫یعنی چی نمی دونم؟‬
‫باید صبر کنم ببینم چی می شه؟‬

‫‪233‬‬
‫یعنی حالش وخیمه؟‬
‫امیدوارم که اینجوری نباشه‪.‬‬
‫مامان تو رو خدا مراقب خودت باش‪ .‬اینق در ح رص این ه ا رو ن زن‪ .‬خودم ون ب ه‬
‫اندازه کافی غم و غصه داریم‪.‬‬
‫ها؟ باشه‪ .‬باشه‪ .‬کاری نداری؟‬
‫مطمئن باشم که خوبی؟ می خوای من بیام اونجا؟‬
‫نه‪ .‬نه‪ .‬فقط مراقب خودت باش‪.‬‬
‫ناهید گوشی را قطع کرد‪ .‬برای لحظ ه ای ب ه اط رافش نگ اه ک رد‪ .‬ب رای لحظ ه ای‬
‫فکر کرد بی درنگ از در بیمارستان بیرون برود و برای همیشه اتفاقات مربوط ب ه‬
‫آن چند وقت را فراموش کند! درست مثل اینکه اصالً هیچ اتفاقی نیفت اده ب ود‪ .‬ح تی‬
‫برای لحظه ای سرجایش نیم خیز شد تا بلند شود و برود! اما دوباره نشست‪ .‬با خ ود‬
‫گفت" چه کار داری می کنی؟ بچه شدی؟ به این راحتی می خوای می دون رو خ الی‬
‫کنی؟ مگه تو چه کار بدی کردی که مستحق سرزنش باشی! اصالً ب ه حس ن ی ا ه ر‬
‫کس دیگه ای چه مربوط که تو چرا قبول کردی این لطف رو در ح ق اون پ یرمرد‬
‫بکنی که روزهای آخر عمرش رو کنارش باشی! از اول هم معلوم نب ود ق راره چ ه‬
‫اتفاقی بیفته ولی تو این مس ولیت رو قب ول ک ردی! این مس ولیت رو قب ول ک ردی و‬
‫باید تا آخرش وایستی! هر اتفاقی که بیفته ت و بای د اینج ا ت و این بیمارس تان بم ونی‪.‬‬
‫یادت باشه تو هیچ کار بدی نکردی! اینکه حاج آقا چه احساسی به تو داشت فق ط ب ه‬
‫خودش مربوطه! تو فقط مثل کسی بودی که یه پیشنهاد کاری رو قبول کرده! اینک ه‬
‫چطور به نظر می رسه اصالً مهم نیست‪ ،‬مهم اینه که چطور ب ود! مهم این ه ک ه ت و‬
‫فقط سعی کردی کارت رو درست انجام بدی! مسئله فقط مس ئله ک ار ب ود‪ .‬همین‪ .‬و‬
‫اگه االن بذاری بری یعنی اینکه اشتباه کردی! یعنی اینکه هر چه که اون آدم ه ا در‬
‫مورد ت فکر می کنن پذیرفتی و قبول داری که کارت اشتباه بوده!"‬
‫پرستاری که روپوش سفید به تن داشت دوب اره ب ه ط رف او آم د و پرس ید‪ :‬بهتری د‬
‫خانم‪.‬‬
‫بله‪ .‬خوبم‪ .‬خیلی متشکر‪.‬‬

‫‪234‬‬
‫خواهش می کنم‪.‬‬
‫ناهید مثل آنکه سردش شده باش د ب ا ک ف دس ت ب ازوانش را می س ایید‪ .‬نگ رانی از‬
‫اینکه در آن اتاق ‪ ICU‬چه اتفاقی در حال افتادن ب ود ره ایش نمی ک رد‪ .‬جمالتی ک ه‬
‫در آخرین گفتگویش با میرداماد از دهان او ش نیده ب ود در ذهنش تک رار می ش د‪" .‬‬
‫یه خواهشی ازت دارم‪ .‬دوست دارم وقتی دارم می میرم تو ب االی س رم باش ی‪ .‬فق ط‬
‫تو و نه هیچ کس دیگه‪ .‬دوست دارم وقتی آخرین نفس رو می کشم به چشم ه ای ت و‬
‫نگاه کنم!"‬
‫از روی صندلی بلند شد و از بیمارستان بیرون رفت‪ .‬آن طرف خیاب ان ی ک پ ارک‬
‫کوچک بود‪ .‬سوز س ردی می آم د ولی س رمای درونش دوچن دان ب ود‪ .‬وارد محی ط‬
‫پارک شد و بی هدف چند دقیقه ای را در راهروهای پ ارک ق دم زد‪ .‬ی ک ج ا روی‬
‫یکی از ص ندلی م رد میانس الی ک ه کاله پش می ب ه ص ورت زده ب ود ب ا عین ک‬
‫کائوچویی غرق خواندن روزنامه بود‪ .‬جایی دیگر پای یک درخت چند دختر و پسر‬
‫سیگار می کشیدند‪ .‬دخترک جوانی روی سبزه ه ای یخ زده چمباتم ه زده ب ود و ب ه‬
‫گربه هایی که دوره اش کرده بودند‪ ،‬غذا می داد‪ .‬چند کودک بی سرپرست ب ا لب اس‬
‫های ژنده و سر و ص ورت ژولی ده ب ه ط رز بی رحمان ه ای یک دیگر را کت ک می‬
‫زدند‪ .‬چند قدم دورتر پسربچه شش هفت ساله ای روی زمین پاچه ش لوارش را ب اال‬
‫زده بودو در حالی که ساق پای خون الودش را با دو دست گرفته بود با صدای بلن د‬
‫گریه می کرد‪ .‬کنارش یک بس ته ف ال کاغ ذی پ ر پ ر ش ده روی زمین ریخت ه ب ود‪.‬‬
‫دعوای بچه ها چنان خشن و بی رحم بود که عاقبت یک نفر رهگذر که س بیل ه ای‬
‫پت و پهن و هیکل درشتی داشت‪ ،‬آن ها را با توپ و تشر از هم جدا کرد و هر کدام‬
‫را به سویی متفرق کرد‪ .‬بچه ها با نفرت به هم نگاه می کردندو حرف ه ای رکی ک‬
‫بهم می زدند‪ .‬آن وسط ام ا انگ ار هیچ کس آن پس ر بچ ه گری ان را نمی دی د! ناهی د‬
‫نتوانست جلوی جاری اشک هایش را بگیرد‪ .‬فکر اینکه تحمل مش قت ه ای زن دگی‬
‫برای یک پسربچه هفت ساله چقدر می توانست سخت و غیرمنصفانه باش د ره ایش‬
‫نمی کرد‪ .‬بارها برگشت و به پشت سرش نگاه کرد‪ .‬به جایی که ک ودک نشس ته ب ود‬
‫و هوار هوار گریه می کرد‪ .‬شک نداشت یک نفر از همان بچه ها آن بال را س رش‬
‫آورده بود! فکر کرد برود و از او دلجویی کند‪ .‬برود و دست کم نوازشش کند‪ .‬اگ ر‬
‫آن بچه مادر داشت‪ ،‬م ادرش کج ا ب ود؟ چط ور می توانس ت در خان ه ی ا ه ر ج ای‬
‫دیگری بماند و به این فکر نکند که پ اره تنش در آن س رمای اس تخوان س وز ب رای‬

‫‪235‬‬
‫فروش چند برگ فال چه پیکار ناجوانمردانه ای با سرنوشت داش ت!؟ ش ک نداش ت‬
‫هیچ کدام از آن بچه های بزرگتر حتی لحظه ای غصه او را نمی خوردند‪ .‬هیچ کس‬
‫از او حم ایت نمی ک رد‪ .‬ه ر ک دام از آن ه ا همین ک ه متف رق ش دند رفتن د پی ک ار‬
‫خودشان‪ .‬تمیز کردن شیشه اتومبیل ه ا‪ ،‬دود ک ردن اس فند‪ .‬هیچ کس اهمیت نمی داد‬
‫آن کودک ریز جثه و بی پناه در آن محیط خش ن و بی رحم چ ه دردی را تحم ل می‬
‫کرد! ناهید همانجا وس ط پی اده رو پ ارک معط ل بین زمین و آس مان ایس تاده ب ود و‬
‫کودک را نگاه می کرد‪ .‬بی اختیار اشک می ریخت‪ .‬برای لحظه ای فرام وش ک رد‬
‫که چرا آنجا بود و یا آنجا چه ک ار می ک رد! رفت و از کیوس ک روزنام ه فروش ی‬
‫یک لیوان چای نبات داغ و چند بس ته کی ک خری د و دوب اره برگش ت ب ه ج ایی ک ه‬
‫کودک نشسته بود‪ .‬دو دختر نوجوان که یکیشان س گی ب ه هم راه داش ت ب االی س ر‬
‫کودک متوقف شده بودند و از ک ودک فیلم می گرفتن د‪ .‬ک ودک ک ه انگ ار هن وز ی اد‬
‫نگرفته بود از خودش مراقبت کند‪ ،‬هنوز همانجا روی زمین آسفالت کنار چمن های‬
‫پارک وشمشادهای بی روح و دود گرفته نشسته بود و از درد به خودش می پیچی د‪.‬‬
‫به کودک نزدیک شد ولی قبل از آنکه کاری بکند به دخترها گفت‪ :‬لطفا فیلم نگیرید‪.‬‬
‫دختری که با یک دست فیلم می گرفت و با دست دیگر سیگار می کش ید‪ ،‬س یگارش‬
‫را روی زمین انداخت و گفت‪ :‬خب حاال‪ .‬چیه فکر کردی خیلی االن فاز گرفتی!‬
‫ناهید با لحن مالیم تری گفت‪ :‬من که حرفی نزدم عزیزم‪ .‬گفتم لطفا ً فیلم نگیر‪ .‬همین‪.‬‬
‫دختری که طناب سگی را در دست داشت گفت‪ :‬خب از اول همین رو بگو‪.‬‬
‫دخترها در حالی که زیر لب غرولند می کردند با اکراه از او فاص له گرفتن د‪ .‬ناهی د‬
‫باالی سر کودک روی زمین روی پاها نشست و در حالی که کیک و چای را ب ه او‬
‫می داد گفت‪ :‬بیا عزیزم بیا این کیک رو بخور‪.‬‬
‫کودک مانند آنکه یک ترسیده باشد برای یک آن ساکت ش د و ب ه چش م ه ای گری ان‬
‫ناهید خیره ماند‪ .‬ناهید گفت‪ :‬الزم نیست بترسی‪ .‬من کاریت ندارم‪ .‬بیا بگیرش‪.‬‬
‫کودک ولی برای لحظات طوالنی خیره خیره نگاهش می ک رد و خش کش زده ب ود‪.‬‬
‫ناهید دوباره گفت‪ :‬چرا اینجوری نگاه می کنی‪ .‬و با خود گفت" خدایا چقدر صورت‬
‫این بچه قشنگه! چه چشم های قشنگی داره!" و بی اختیار در ته پدر و مادر ک ودک‬
‫را نفرین کرد‪.‬‬

‫‪236‬‬
‫کودک با پشت دست ه ای س یاه و ک بره بس ته اش اش ک ه ای چ رک آل ودش را از‬
‫روی گونه ها پاک کرد و گفت‪ :‬نمی خوام‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬چرا؟ از چی می ترسی بچه جون‪ .‬بگیرش برای تو خریدم‪.‬‬
‫کودک با تردید به چای داغ و بس ته کی ک نگ اه می ک رد‪ .‬چن ان ب ا تعجب و ح یرت‬
‫نگاه می کرد که انگار درد پاهایش را فراموش کرده بود‪.‬‬
‫ناهید تکرار کرد‪ :‬بیا بگیرش‪ .‬برای تو خریدم‪ .‬بخور‪ .‬الزم نیست بترسی من کاریت‬
‫ندارم‪.‬‬
‫کودک به نرمی دست ها را پیش برد و بسته باز شده کیک را از ناهی د گ رفت و ب ه‬
‫سرعت آن را بلعید‪ .‬ناهید بسته دیگری از کیک را باز ک رد و ب ه دس تش داد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫بخور‪ .‬چاییتم بخور ‪ .‬گرمت می کنه‪ .‬کودک لیوان یک ب ار مص رف چ ای راهم از‬
‫او گرفت و چند جرعه نوشید‪ .‬ناهید برای لحظ ه ای پاه ای ک ودک را وارس ی ک رد‬
‫دید درست روی قلم پایش یک ش کاف باری ک ب ود ک ه خ ون بین آن ماس یده ب ود و‬
‫اطرافش کبود بود‪ .‬گفت‪ :‬درد داره‪.‬‬
‫کودک با دهان پر جواب داد‪ :‬درد می کنه‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬بیمارستان همین روبروئه‪ .‬بیا ببرمت اونجا‪.‬‬
‫کودک مثل آنکه متوجه حرف او نشده باشد‪ ،‬هاج و واج نگاه می کرد‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬باید پات ضد عفونی بشه‪ .‬چیزی نیست‪ .‬نترس‪.‬‬
‫رهگذری که از پشت سرش عبور می کرد و ناهید متوجه اش نبود‪ ،‬برای لحظه ای‬
‫توقف کرد و با صدای مردانه گفت‪ :‬ولش کن خانم واسه کی داری دل می سوزونی‪.‬‬
‫تقصیر شماهاست که اینا از خیابون جمع نمی شن‪ .‬گند زدن به این شهر رفته‪ .‬ش هر‬
‫نیست که گدا خونه است‪.‬‬
‫ناهید با آنکه صدای م رد را ش نید ولی اهمیت ن داد‪ .‬ک ودک از ف راز س ر ناهی د ب ه‬
‫رهگذری که به راهش ادامه می داد خیره خیره نگاه می کرد‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬دیگه کیک نمی خوای‪.‬‬
‫کودک با حرکت سر پاسخ منفی داد‪.‬‬

‫‪237‬‬
‫پاشو بریم بیمارستان‪ .‬پاشو عزیزم‪.‬‬
‫کودک مانند آنکه از خود اختیاری نداشته باشد به زحمت و با کم ک ناهی د از روی‬
‫زمین بلند شد‪ .‬ناهید بازوی کودک را گرفت و او را بلند ک رد‪ .‬ک ودک در ح الی ک ه‬
‫پای زخمی را روی هوا نگه داشته بود‪ ،‬ایستاد و آهسته آهسته راه افتاد‪ .‬ناهی د او را‬
‫تا بیرون پارک برد‪ .‬اما وقتی که داشت او را از خیاب ان عب ور می داد‪ ،‬ناگه ان دی د‬
‫گروهی از بچه ها با س رو ص دای زی اد ب ه ط رفش می آمدن د‪ .‬ی ک رانن ده تاکس ی‬
‫سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت‪ :‬خانم ولش کن‪ .‬دنبال دردسر می گردی‪.‬‬
‫ناهید توجه نکرد و از خیابان عبور کرد‪ .‬آن طرف خیابان مقابل بیمارس تان یکی از‬
‫بچه ها که ده دوازده سال سن داشت و کناره های موهایش را از ته تراشیده بود سر‬
‫راهش را در پیاده رو گرفت‪ .‬از آن طرف خیابان صدای گوشخراش آمبوالنس بلن د‬
‫بود‪ .‬چند قدم دورتر مردی با آکاردئون ی ک مل ودی غم انگ یز را می ن واخت‪ .‬پس ر‬
‫بچه دوازده ساله که اسفند دود کند به دست داشت گفت‪ :‬کجا می بریش خانم‪.‬‬
‫ناهید اهمیت نداد و او را به طرف پله های بیمارستان برد‪ .‬پسرک این بار ب ا عجل ه‬
‫آمد و مقابلش روی پله ها ایستاد‪ .‬باقی بچه ها هم از دور نظاره گر بودند‪ .‬مردی که‬
‫کنار پی اده رو بس اط واکس کفش داش ت گفت‪ :‬خ انم ب ا این ه ا در نیفت گرفت ار می‬
‫شی‪.‬‬
‫ناهید خطاب به پسرک که تازه پشت لب هایش سبز شده بود و شرارت طعنه آمیزی‬
‫در نگاهش داشت گفت‪ :‬برو وکنار‪ .‬دارم می برمش دکتر‪.‬‬
‫دکتر؟ دکتر برای چی؟‬
‫مگه نمی بینی پاش زخم شده‪ .‬باید بره دکتر‪.‬‬
‫الزم نکرده پولشو خودم می برمش‪.‬‬
‫ناهید با لحن عصبانی گفت‪ :‬تو چه کارشی؟‬
‫من داداشم!‬
‫ناهید بی آنکه بخواهد تقریبا ً با فریاد گفت‪ :‬تو برادرشی اون وقت ولش ک ردی گوش ه‬
‫پارک زجه بزنه! خجالت نمی کشی‪ .‬دلت به حال این بچه بدبخت نمی سوزه‪ .‬تو چه‬
‫جور برادری هستی؟ بعد خطاب به کودک پرسید‪ :‬راست می گه این؟ برادرته؟‬

‫‪238‬‬
‫کودک که انگار دیگر نمی دانست چه کار باید بکند‪ ،‬با حرکت سر تایید کرد‪.‬‬
‫پسربچه ای که ادعا می کرد برادر کودک بود‪ :‬دیدی‪ .‬حاال ولش کن‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬این بچه داره درد می کشه! ممکنه پاش عفونت کنه‪ .‬باید پانسمان بشه‪.‬‬
‫پسربچه گفت‪ :‬گفتم که پولشو بده خودم می برمش دکتر‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬الزم نکرده‪ .‬خودم می برمش‪.‬‬
‫پسربچه با لحن تهدید آمیز به کودک گفت‪ :‬برو گمشو کنار‪.‬‬
‫ناهید مانند آنکه فراموش کرده باشد چ ه نس بتی می ان خ ودش ب ا آن ک ودک بیچ اره‬
‫داشت‪ ،‬یکی از دستهایش به عالمت آنکه بخواهد سیلی به پسربچه بزند باال برد و با‬
‫عصبانیت گفت‪ :‬خفه می شی یا بزنم تو دهنت‪ .‬چرا نمی فهمی‪ .‬می گم پای این بچ ه‬
‫باید پانسمان بشه‪.‬‬
‫کودک دوباره شروع به ک رد ب ه گری ه ک ردن‪ .‬بع د دس تش را از دس ت ه ای ناهی د‬
‫بیرون کشید و با زحمت بسیار از او فاص له گ رفت و لن گ لنگ ان از او دور ش د و‬
‫کنار پیاده رو رفت‪.‬‬
‫پسربچه از مقابل ناهید کنار رفت و به طرف ب رادر رفت‪ .‬ک ودک از ش دت درد بی‬
‫حال کنار پیاده رو لب جدول نشس ت و در ح الی ک ه از ش دت س رما خ ود را جم ع‬
‫کرده بود‪ ،‬هق هق می کرد و آب بینی اش را باال می کشید‪ .‬ناهی د ی ک لحظ ه نگ اه‬
‫کرد دید طرف توجه رهگذران و صاحبان مغازه های آن حوالی شده بود که با نگ اه‬
‫های کنجکاو نظاره گر آن صحنه بودند‪ .‬مرد کفاش دود غلی ظ س یگار را ب یرون از‬
‫دهان و بینی بیرون می داد و خیره خ یره نگ اه می ک رد‪ .‬دو ج وان ک ه لب اس ه ای‬
‫شیک به تن داشتند با پوزخند تمسخرآلود او را از جلو مغازه ای زی ر نظ ر داش تند‪.‬‬
‫ناهید برای آخرین بار به کودک زخمی نگاه کرد و مثل آنک ه بخواه د از مهلک ه ای‬
‫فرار کند با قدم های تند از پله ها باال رفت و وارد محیط بیمارستان ش د‪ .‬روی یکی‬
‫از صندلی ها نشست و ناگهان بغض فروخورده اش مانند بمبی ترکید‪ .‬روس ری اش‬
‫را جلوی صورت گرفت و با هق هقی که در تمام س الن می پیچی د گریس ت‪ .‬گری ه‬
‫های با صدا‪ .‬گریه هایی که از اعماق سینه بیرون می ریزد‪ .‬انگار که روح آدمی به‬
‫تمامی شروع به گریستن می کند‪ .‬تمام روح آدم‪ .‬همه اندامش می لرزید و هم نوا با‬

‫‪239‬‬
‫چشمانش تالطم می کرد‪ .‬گریه های پر حجم‪ .‬پر صدا‪ .‬دامنه دار و یکنواخت‪ .‬گری ه‬
‫هایی که انگار سنگینی بار یک عمر محنت و ناراحتی را ب ه دوش می کش د‪ .‬گری ه‬
‫هایی که انگار مربوط به یک اتفاق ناگوار ویژه نیست بلکه عرض و طول آن تم ام‬
‫زندگی آدم را در بر می گیرد‪ .‬مثل آبی که پشت سد جمع می شود‪ ،‬و بعد ب ا روزن ه‬
‫ای تمام سد ترک بر می دارد و ناگاه فرو می ریزد! فرو می شکند‪ .‬گریه هایی ک ه‬
‫قرار نیست دردی را تسکین بدهد‪ .‬قرار نیست آدم را آرا م کند‪ .‬گریه هایی که ق رار‬
‫نیست تمام بشود‪ .‬و برای گریه کردن چ ه ج ایی به تر از بیمارس تان! ج ایی ک ه می‬
‫توانی با خیال راحت گریه کنی! ساعت ها گریه کنی و توج ه کس ی را جلب نک نی!‬
‫جایی که انگار همه از پیش علت گریه های ت و را می دانن د و نی ازی ندارن د کس ی‬
‫کنجکاوی آن ها را اغناء کند! حتی هیچ کس به دادت نمی رسد‪ .‬هیچ کس به خودش‬
‫زحمت نمی دهد تو را از گریه کردن باز دارد! می توانی یک گوش ه بنش ینی و ب ا‬
‫خیال راحت گریه کنی‪ .‬ساعت های متمادی گریه ک نی بی آنک ه مجب ور باش ی علت‬
‫آن را به کسی توضیح بدهی!‬
‫ناهید یکوقت به خودش آمد که ساعتی از ظهر گذشته بود‪ .‬دست و پاه اش یخ ک رده‬
‫بود‪ .‬خانمی که با مغنه سفید در اطالعات مرکزی بیمارستان نشسته ب ود مانن د آنک ه‬
‫او را زیر نظر داشته باش د ب ه محض آنک ه نگاهش ان ب اهم تالقی ک رد ب ه او لبخن د‬
‫تس لی بخش زد‪ .‬ناهی د س ر را روی ص ندلی گذاش ت و بی اختی ار خ واب او را ب ا‬
‫خودش برد‪ .‬خوابی گرم و مس ت کنن ده! خ وابی ک ه آدم را می ب رد خیلی ب ا خ واب‬
‫رفتن فرق دارد‪ .‬در این مواقع هیچ اراده ای برای خوابی دن ن داری‪ ،‬اراده ای ب رای‬
‫هیچ کاری ن داری! مث ل ب رگ خش کی ک ه روی آب رودخان ه افت اده و بی ه وا می‬
‫رود‪ .‬پلک هایش ک ه از پس ب ارش بی ام ان مت ورم و دردن اک ش ده ب ود‪ ،‬روی هم‬
‫چفت شد و او را با خود به کلبه امن و راحت خوابی عمیق برد‪.‬‬
‫***‬
‫ناهید یک وقت بیدار شد دید کارمند خانمی که مغنه سفید داشت باالی سرش ایس تاده‬
‫بود و او را با مالیمت صدا می کرد‪ .‬ناهید گیج و منگ نگ اه ک رد دی د ه وا تاری ک‬
‫شده ب ود و چ راغ ه ای بیمارس تان ش ده ب ود‪ .‬کارمن د خ انم ب ه او گفت‪ :‬گوش یتون‪.‬‬
‫گوشیتون داره زنگ می خوره‪.‬‬

‫‪240‬‬
‫ناهید دستپاچه کیفش را مقابلش گرفت زیپش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد‪.‬‬
‫به آن خانم گفت‪ :‬خیلی ممنون‪.‬‬
‫و بالفاصله تلفن را جواب د اد‪ .‬مریم بود‪.‬‬
‫سالم مامان کجایی؟‬
‫ها؟ تو بیمارستان‪.‬‬
‫هنوز بیمارستانی‪ .‬حالت خوبه؟‬
‫آره‪.‬‬
‫چرا تلفنت رو جواب نمی دیی؟‬
‫خوابم برده بود‪ .‬اصالً نفهمیدم چی شد‪.‬‬
‫حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته‪.‬‬
‫چیزی نیست‪.‬‬
‫حاج اقا خوب شد؟‬
‫نمی دونم‪ .‬االن می رم باال ببینم چه خ بره‪ .‬ت و خ وبی ؟ کج ایی؟ من خون ه ام‪ .‬مگ ه‬
‫شماره نمی افته‪.‬‬
‫ها‪ .‬چرا‪ .‬نگاه نکردم‪.‬‬
‫امشب میای خونه‪.‬‬
‫ها؟ نمی دونم‪ .‬فکر نکنم‪ .‬باید ببینم چی می شه‪.‬‬
‫باشه من دوباره زنگ می زنم‪ .‬مواظب خودت باش‪.‬‬
‫باشه عزیزم‪ .‬تو مشکلی نداری‪ .‬همه چی خوبه؟ نرگس اونجاست‪.‬‬
‫نه‪ .‬ولی برای خواب میاد اینجا‪.‬‬
‫باشه‪ .‬مراقب خودت باش‪ .‬در و قفل کنی ها‪ .‬یادت نره‪.‬‬
‫نگران نباش مادر من‪ .‬تو به فکر خودت باش‪.‬‬

‫‪241‬‬
‫باشه عزیزم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫ناهید موبایل را داخل کیفش گذاشت و دوباره به سالن ‪ ICU‬رفت‪ .‬راهرو خالی ب ود‪.‬‬
‫به جز خانم میرداماد که روی صندلی فلزی هم انطور ش ق و رق نشس ته ب ود و ب ه‬
‫دیوار مقابلش خیره مانده بود کسی آنجا نبود‪ .‬به طرف او رفت و مقابلش ایستاد‪.‬‬
‫سالم حاج خانم‪.‬‬
‫سالم‬
‫حاج آقا حالش بهتره!‬
‫بهتره‪ .‬ولی هنوز بیهوشه‪ .‬همین چند دقیقه قبل آنژیو کردنش‪.‬‬
‫ناهید به اطرافش نگاه کرد‪.‬‬
‫همه شون رفتند‪ .‬بیرونشون کردم‪ .‬نگران نباش کسی اینجا نیست‪.‬‬
‫حاج خانم به خدا من‪...‬‬
‫الزم نیست چیزی بگی‪ .‬خودم می دونم‪ .‬تو تقصیری ن داری الزم نیس ت خ ودت رو‬
‫مالمت کنی‪.‬‬
‫من‪....‬من واقعا ً نمی دونم باید چه کار کنم‪ .‬من به خدا‪...‬به خدا‪...‬‬
‫گریه مانع از آن شد که حرفش را تمام کند‪ .‬خ انم میردام اد کیفش را از زی ر چ ادر‬
‫بیرون آورد و دستمال کاغذی به طرف او گرفت‪ .‬گفت‪:‬‬
‫الزم نیست خودتو سرزنش کنی‪ .‬اگه خدای نکرده اتفاقی هم برای حاج اقا بیفت ه این‬
‫منم که باید مالمت بشه نه تو! پس الزم نیست که نگران باشی‪.‬‬
‫ناهید روی صندلی کنار خانم میرداماد نشست و با گوشه روسروی صورتش را ک ه‬
‫غرق اشک شده بود پوشاند‪ .‬لحظاتی هر دو ساکت بودند‪ .‬راه رو بیمارس تان در آن‬
‫ساعت خلوت و سوت و کور بود‪ .‬فقط گاهی صدای خنده پرستارها یا صدای آم د و‬
‫رفتشان از بیرون سالن اصلی ‪ ICU‬شنیده می شد‪.‬‬
‫خانم میرداماد گفت‪ :‬شما برو خونه‪ .‬من اینجا هستم‪.‬‬
‫اجازه بدید من هم بمونم‪ .‬خیلی نگرانم‪ .‬نمی تونم طاقت بیارم‪.‬‬

‫‪242‬‬
‫جای نگرانی نداره‪ .‬از دست من و تو که کاری ب ر نمی ی اد‪ .‬ب رو خون ه اس تراحت‬
‫کن‪ .‬شب دخترم میترا می یاد ک ه اینج ا بمون ه‪ .‬من هم می رم ی ه اس تراحتی می کنم‬
‫دوباره می یام‪.‬‬
‫ولی حاج خانم‪.‬‬
‫گفتم که نیازی به حضور تو نیست‪ .‬برو خونه‪.‬‬
‫یه خواهشی داشتم‪ .‬می خواستم اگه اجازه بدی د من ب رم ب ه م نزل ح اج آق ا ت و اوین‬
‫درکه‪ .‬یعنی تا وقتی به امید خدا حال حاج آقا خوب بشه همون جا بمونم‪.‬‬
‫هر طور که راحتی‪ .‬برای من فرقی نمی کنه‪.‬‬
‫خدا خیرتون بده‪.‬‬
‫ناهید از سرجایش بلند شد و بی آنک ه خ داحافظی کن د ب ا ق دم ه ای آهس ته از س الن‬
‫بیمارستان بیرون رفت و به خانه برگشت‪.‬‬
‫همین که وارد حیاط شد پورخانی با لبخند محبت آمیز به اس تقبالش آم د‪.‬همین ک ه از‬
‫ماشین پیاده شد گفت‪:‬‬
‫سالم خانم‪ .‬حاج آقا خوبه‪ .‬بهتره؟‬
‫فعالً بیهوشه‪ .‬فقط باید امیدوار باشیم‪.‬‬
‫همانوقت برای یک لحظه زیر نور خفی ف س ر در خان ه پ ری را کن ار در ورودی‬
‫خانه دید که با نگاه های سرزنش گ ر و قیاف ه درهم ب ه او چش م دوخت ه ب ود‪ .‬هم ان‬
‫وقت حدس زد در ذهن آن زن چه می گذشت‪ .‬و از فکری ک ه در م ورد خ ودش در‬
‫سر آن زن بود‪ ،‬وحشت کرد! چقدر زود قضاوت شده بود! چه قض اوت س همگین و‬
‫تحمل ناپذیری! بخصوص آنکه قاضی یک زن بود!‬
‫پورخ انی از ش دت س رما دس ت ه ا را ب ه هم مالی د و پرس ید‪ :‬خ انم چ یزی احتی اج‬
‫ندارین؟‬
‫ناهید جواب داد‪ :‬نه مرسی‪.‬‬

‫‪243‬‬
‫و مثل آنکه از چیزی فرار کند با قدم های تند به طرف در ورودی خانه رفت‪ .‬پ ری‬
‫برای آنکه با او مواجه نشود راهش را جدا کرده و در حالی ک ه وانم ود می ک رد او‬
‫را ندیده به طرف دیگر حیاط می رفت‪.‬‬
‫وارد خانه شد و در را بست‪ .‬پشت در لحظه ای تعلل کرد‪ .‬نوری که از چ راغ ه ای‬
‫حیاط داخل خانه می افتاد برای آنکه راهش را پیدا کند کافی بود‪ .‬ن ور زی اد یکی از‬
‫آن چیزهایی بود در همه عمر از آن می ترسید‪ .‬درست مثل کسی ک ه از خیس ش دن‬
‫بدش بیاید‪ ،‬او هم از قرار گرفتن در معرض نور زیاد نفرت داشت‪ .‬چش م ه ایش در‬
‫برابر نور منقبض می شد‪ .‬همیشه زیر ن ور آفت اب احس اس بی پن اهی و تنه ایی می‬
‫کرد! بر عکس در تاریکی احساس آرامش می ک رد‪ .‬هم ان موق ع هم ت اریکی مالیم‬
‫خان ه در او احس اس آرامش آنی تولی د ک رد‪ .‬کلی د در را در قف ل چرخان د و وارد‬
‫پذیرایی شد‪ .‬بی اختیار به طرف اتاق میرداماد رفت ودر چارچوب در ایستاد‪ .‬س رم‬
‫نیمه پر با لوله پالستیکی در هوا رها شده بود‪ .‬تخت خ الی! نمایش گرهای خ اموش‪.‬‬
‫سکوت سرسام آور خان ه‪ .‬ب رای ی ک لحظ ه احس اس ک رد آنک ه ق رار ب ود بم یرد‪،‬‬
‫میرداماد نبود! خودش بود‪ .‬او بود که به آخر خط رسیده بود‪.‬‬
‫از آستانه در اتاق فاصله گرفت و به ات اق خ ودش رفت‪ .‬ی ک لحظ ه نگ اه ک رد دی د‬
‫باتری موبایلش دو یک درصد ش ارژ داش ت و ص فحه اش کم ن ور ش ده ب ود‪ .‬روی‬
‫تخت نشست و برای مریم یک پیامک نوشت‪ .‬نوشت ک ه ح الش خ وب ب ود و ب رای‬
‫استراحت به خانه آمده‪ .‬واینکه ف ردا ص بح دوب اره ب ه بیمارس تان می رفت‪ .‬بع د هم‬
‫گوشی موبای ل را خ اموش ک رد و ب ا هم ان لب اس ب یرون روی تخت دراز کش ید و‬
‫لحاف را روی سرش کشاند و بی درنگ به خواب رفت‪.‬‬
‫***‬
‫آنشب باز خواب زنبورها را دید‪ .‬کابوسی ک ه ب ه ان دازه ی ک عم ر ب ا خ واب ه ای‬
‫شبانه او همراه بود‪ .‬گاهی یک زنبور‪ .‬گاهی چند زنبور‪ .‬و گاهی مثل آن شب تع داد‬
‫بیشمار زنبورها که از همه طرف به اوهجوم می آوردن د‪ .‬درس ت در لحظ ه ای ک ه‬
‫یکی از آن زنبورهای زرد رنگ به طرف چش مانش هج وم آورد‪ ،‬چش م ه ا را ب از‬
‫کرد‪ .‬خانه در تاریکی مطلق بود‪ .‬س کوت بی داد می ک رد‪ .‬روی ش انه ه ا چرخی د و‬
‫برای آنکه در خواب فرو برود چشم ها را به هم فشرد و مژگان را بهم گره زد‪.‬‬

‫‪244‬‬
‫صبح وقتی از خواب بیدار شد آفت اب روی دی وار افت اده ب ود‪ .‬لح اف را کن ار زد و‬
‫روی تخت نشست‪ .‬چشم هایش تار می دید‪ .‬با پشت دست روی پلک ه ا را ماالن د و‬
‫موب ایلش را از روی پ اتختی کن ار تخت برداش ت‪ .‬موبای ل خ اموش ش ده ب ود‪ .‬ب ه‬
‫پذیرایی خانه رفت و از روی ساعت دیواری دید س اعت نزدی ک ده ص بح ب ود‪ .‬ب ه‬
‫اتاق برگشت تا موبایلش را به شارژ بزند ولی هرچ ه تقال ک رد ه ر چ ه گش ت س یم‬
‫شارژر را پیدا نک رد‪ .‬بع د مث ل کس ی ک ه ب رای رفتن ب ه ک اری دی رش ش ده باش د‬
‫سرآسیمه جلو آینه قرار گرفت و س ر و رویش را م رتب ک رد‪ .‬اض طراب س رگیجه‬
‫آوری به جانش افتاده بود‪ .‬اضطرابی که نمی دانست ریشه آن را بفهم د‪ .‬از جس تجو‬
‫برای پیدا کردن شارژر دست کش ید‪ .‬موبای ل خ اموش را داخ ل کیفش گذاش ت و ب ه‬
‫طرف در ورودی رفت‪ .‬چندین بار با فش ار دس تگیره در را پ ایین فش ار داد و ی ک‬
‫لحظه به خودش آمد دید قفل در را باز نکرده!‬
‫کلید را در قفل چرخاند‪ ،‬در را باز کرد و ب ا عجل ه ب ه ط رف ماش نیش رفت‪ .‬وق تی‬
‫نشست و در را بست باز متوجه نگاه های مشکوک و پ ر از رم ز و راز پ ری ش د‪.‬‬
‫نگاه هایی که انگار بیشتر از آنکه مالمت گر باشد کنجکاو بود! کنجکاوی برای پی‬
‫بردن به معمایی که در ذهنش بود! ناهید اهمیت نداد‪ .‬با ریموت در را باز کرد و ب ا‬
‫شتاب به طرف بیمارستان رفت‪.‬‬
‫وقتی وارد بیمارستان شد برای یک لحظه دوباره ت رس ب ه س راغش آم د‪ .‬ت رس از‬
‫مواجه شدن با بستگان میرداماد‪ .‬بخصوص پسر ارش د او! اگ ر آنج ا ب ود چ ه؟ اگ ر‬
‫دوباره او را تهدی د می ک رد! هم ان یکب ار ب رایش ک افی نب ود؟ ای ا آم ادگی دوب اره‬
‫مواجه شدن با او را داشت‪ .‬آیا جرئت داشت مقابلش بایستد و جوابش را بدهد‪ .‬ک اش‬
‫داشت!‬
‫با آسانسور خود را به سالن ‪ ICU‬رساند‪ .‬وقتی در آستانه وروی راهرو قرار گ رفت‬
‫ب ا احتی اط تم ام ط ول س الن را زی ر نظ ر گ رفت‪ .‬از دور خ انم میردام اد را دی د و‬
‫شناخت‪ .‬غیر از او چند نفر دیگر روی ص ندلی ه ای راه رو نشس ته بودن د‪ .‬ب ا ق دم‬
‫های بی صدا خود را به او رساند‪ .‬سالم وعلیک کرد و پرسید‪:‬‬
‫حاج آقا بهتره؟‬
‫نه‪ .‬رفت تو کما‪.‬‬

‫‪245‬‬
‫وای خدا مرگم بده‪.‬‬
‫بعد بی درنگ به طرف در س الن بیم ار رفت و از شیش ه ه ای گ رد و دودی آن ب ه‬
‫داخل نگاه کرد ولی چیزی جز شبح بیم ارانی ک ه در انته ای ات اق روی تخت ه ا و‬
‫زیر انواع دستگاه ها در فضای محفوظ به خواب رفته بودند‪ ،‬هیچ چیز پیدا نبود‪.‬‬
‫ناهید مثل مرغ سر و پرکنده بال بال می زد و نمی دانست باید چه کار می ک رد‪ .‬از‬
‫نگاه کردن به چشم های خانم میرداماد واهمه داشت‪ .‬چشم هایی که مانند عقاب فق ط‬
‫به یک نقطه ن امعلوم خ یره ب ود و انگ ار ج ز خ ودش هیچکس ی در این جه ان نمی‬
‫توانست بفهمد پشت آن چشم های بی حالت و س رد‪ ،‬در ذهن او چ ه می گذش ت! بی‬
‫اختیار بنا کرد به قدم زدن‪ .‬کجا می رفت؟ چه کار می کرد؟ هیچ نمی دانس ت‪ .‬ش اید‬
‫در آن لحظات تنها کاری که از دستش ب ر می آم د هم ان ق دم زدن ه ای بیه وده در‬
‫راهرو بیمارستان بود‪ .‬تنها کاری که از دستش بر می آمد برای خ ودش کن د! ب رای‬
‫آنکه خود را سرپا نگه دارد‪.‬‬
‫آرزو می کرد آن زن کمی مهربان ت ر ب ود‪ .‬و ب رای یکب ار هم ک ه ش ده از آن الک‬
‫سنگی که در آن فرورفته بود بیرون می آمد و زبان باز می کرد‪ .‬کاش از آن زن ها‬
‫بود که گریه می کردند‪ .‬جیغ و داد می کردند‪ .‬ناله و نفرین می کردند‪ .‬با خود گفت"‬
‫چه روح سیمانی دارد این زن! چنان جذبه ای درنگ اهش ب ود ک ه ه ر بینن ده ای را‬
‫می ترساند و عقب می راند! هیچ کس حتی عزیزانش هم جرئت مواج ه ش دن ب ا آن‬
‫نگاه های سرد و بی روح را نداشتند‪ .‬نگاه هایی ک ه انگ ار از م رز ارتب اط انس انی‬
‫عبور می کرد‪ .‬انگار روح مخاطبش را می شکافت و تمام رازهای نهفت ه او را می‬
‫دید‪ .‬وقتی به آن چشم ها نگاه می کنی زبانت بند می آید‪ .‬همه حرف هایت ی ادت می‬
‫رود‪ .‬حرف زدن با یک آدم روشن دل به مراتب آسان تر از گفتگو با آدم هایی است‬
‫که چنین نگاه هایی دارند‪ .‬این نگاه ها آدم را سرجا میخکوب می کن د و اج ازه پیش‬
‫روی نمی دهد‪ .‬انگار بدون هیچ صدایی هشدار می دهد که از سر راهم کن ار ب رو!‬
‫انگار به طعنه می گفت که نیازی به حرف زدن نیست خودم همه چیز را می دانم!‬
‫ناهید باز دچار سرگردانی شد‪ .‬س رگردانی ک ه از روز قب ل ب ه ج انش افت اده ب ود و‬
‫رهایش نمی کرد‪ .‬مثل آدمی که در حال سقوط از یک پرتگاه جایی گیر کرده‪ ،‬دیگر‬
‫نمی داند کجاست یا به کدام سو می رود‪ .‬نه سقوط می کندو نه دیگر امکان برگش تن‬
‫به لبه پرتگاه را د ارد‪ .‬لحظات طوالنی‪ .‬کش دار و تمام نشدنی‪ .‬بع د بی اختی ار ی اد‬

‫‪246‬‬
‫موبایلش افتاد که از دیشب خاموش شده بود‪ .‬به طرف بخش پرستاری رفت‪ .‬موبایل‬
‫را از کیفش بیرون آورد و با لحن ملتمسانه و ب دهکار از یکی از کارکن ان خواس ت‬
‫که زحمت شارژ کردن موبایلش را به خود بدهند‪ .‬بعد از دقیقه ای پرس و جو برای‬
‫پیدا کردن سیم شارژر یکی از آنها قبول کرد که این ک ار را بکن د ولی ب ه آن ش رط‬
‫که جای واگذار کردن سیم شارژ مجبور بود مویابل را به آن ها واگذار کن د ت ا ن زد‬
‫آنها شارژ بشود‪ .‬ناهید دوست داشت بگوید که از دیشب از همه دنیا بی خ بر ب ود و‬
‫احتیاج آنی داشت که جویای حال دخترش باشد ولی شرم کرد و حرفی نزد‪ .‬موبای ل‬
‫را به میز اطالعات تحویل داد و دوباره به راهرو انتظار بخش ‪ ICU‬برگشت‪.‬‬
‫چند دقیقه ای بی هدف طول راهرو را رفت و برگشت‪ .‬بهتی که از ش نیدن خ بر ب ه‬
‫کما رفتن میرداماد در او تولید شده بود‪ ،‬رهایش نمی کرد‪ .‬لحظ ه ب ه لحظ ه خ ود را‬
‫در حال ف رو رفتن در ی ک م رداب می دی د‪ .‬م رداب رس وایی! م رداب بی پن اهی!‬
‫مرداب قرار گرفتن در مظان اته ام! خیلی زودت ر از آنچ ه ک ه فک رش را می ک رد‬
‫دیوارهای اعتماد و آرامشش فروریخته بود‪ .‬ب ا خ ود گفت‪ :‬اینج ا مون دی چ ه ک ار؟‬
‫موندی که شاهد مرگش باشی! منتظری که بمیری بع د برگ ردی س ر خون ه زن دگی‬
‫خودت! اصالً چه فرقی می کنه! اون هایی که باید قض اوتت کنن همین ح اال هم ب ه‬
‫بی رحمان شکلی این کار رو کردن! وایستادی اینجا که چی رو ثابت کنی؟ ب ه کی؟‬
‫فق ط داری وقت تل ف می ک نی‪ .‬ه ر چ ه زودت ر خ ودت رو از این منجالب ب یرون‬
‫بکشی کم تر ال وده می ش ی! ی ه ب ار دیگ ه رودس ت خ وردی! داری ب رای کی می‬
‫جنگی؟ برای چی؟ همین االن شکست رو قبول ک نی عاقالن ه ت ره ت ا اینک ه بخ وای‬
‫صبر کنی تا همه پل های پشت سرت خراب بشه‪ .‬اصالً چ ه ف رقی می ک نی ک ه این‬
‫پیرزن عبوس و بی روح یا اون پسر دیالقش چه فکری در موردت می کنن! واقع ا ً‬
‫معطل همین موندی! یعنی اینقدر خودت رو باختی که ناچاری خودت رو به این ه ا‬
‫ثابت کنی!"‬
‫دوباره از راهرو بخش ‪ ICU‬خارج شد و به البی اصلی بیمارستان رفت‪ .‬فک ر ک رد‬
‫دوباره به آن پارک روبرو برود! ولی بالفاصله یاد اتفاقاتی افت اد ک ه روز قب ل پیش‬
‫آمده بود! یاد آن شعار ق دیمی س اناز افت اد‪ .‬ش عاری ک ه همیش ه ورد زب انش ب ود‪" .‬‬
‫فرقی نمی کند کجا‪ ،‬ب یرون از خان ه جهنم اس ت"‪ .‬این ح رف همیش گی س اناز ب ود‪.‬‬
‫کوچه‪ ،‬خیابان‪ ،‬پارک‪ ،‬هرجا‪ .‬هیچ ج ایی نیس ت ک ه ب ا خی ال راحت چن د دقیق ه ق دم‬
‫بزنی و هوای خوب تنفس کنی! همیشه و همه جا آدم ه ایی پی دا می ش وند ک ه ح ال‬

‫‪247‬‬
‫خوب آدم را بد کنند! یا خودشان یا ردپایشان‪ .‬مث ل آش غال ه ا و ک ثیفی ه ایی ک ه از‬
‫خودشان به جا می گذارند‪ .‬آدم هایی که نه خودشان بلد بودند درست زن دگی کنن د و‬
‫نه اجازه می دهند دیگران از زندگی لذت ببرند‪ .‬آدم هایی ک ه زن دگی در اجتم اع را‬
‫به وقیحانه ترین ش کلش درک ک رده ان د‪ ،‬واز اجتم اع درکی بیش تر از ی ک جنگ ل‬
‫ندارند‪ .‬آدم هایی که کتاب نمی خوانند‪ ،‬روزنامه نمی خوانند و اص الً هیچ چ یز نمی‬
‫خوانند و نمی بینند و نمی شوند و فقط به صداها و توهمات پلید ذهن خود گ وش می‬
‫دهند! چه سود از نوشتن کتاب ه ای انس ان س ازی ک ه ق رار نیس ت کس ی آن ه ا را‬
‫بخواند! مشکل همین جاست‪ .‬آن ها که زن دگی را تب دیل ب ه جهنم ک رده ان د‪ ،‬هرگ ز‬
‫کتاب نمی خوانند‪ .‬هرگز فیلم ه ای ف اخر نمی بینن د‪ .‬هرگ ز در ط بیعت آرامش نمی‬
‫گیرند‪ .‬هرگز در خلوت خود چیزی خل ق نمی کنن د‪ .‬ناهی د ب ا خ ود گفت" داری چی‬
‫می گی واسه خودت‪ .‬االن چه وقته فلسفه بافیه! اصالً این چه عادتی ه ک ه ت و داری؟‬
‫همش داری برای خودت همه چیز رو تجزیه و تحلیل می ک نی؟ از کج ا معل وم ک ه‬
‫این چیزهایی که فکر می کنی درست باشی! از کجا معلوم فقط ی ک مش ت اس تنباط‬
‫شخص ی نباش ه ک ه ب ه هیچ وج ه قاب ل اثب ات نیس ت! برف رض ک ه هم ه این ه ا را‬
‫فهمیدی! به چه دردت می خوره؟ "‬
‫چند دقیقه ای در البی اصلی بیمارستان قدم زد‪ .‬به ساعتش نگاه کرد دی د نیم س اعت‬
‫گذشته بود‪ .‬فکر کرد برای شارژ شدن نصفه و نیمه موبایلش ک افی ب ود‪ .‬دوب اره در‬
‫صف آسانسور ایستاد و به بخش ‪ ICU‬رفت‪ .‬مستقیم به طرف بخش پرستاری رفت‪.‬‬
‫موبایلش را گرفت و بالفاصله آن را روشن ک رد‪ .‬در آن فاص له فق ط س اناز چن دین‬
‫بار به او زنگ زده بود‪ .‬بالفاصله شماره ساناز را گرفت‪ .‬چندبار زنگ خ ورد ولی‬
‫جواب نداد‪ .‬به مریم زنگ زد‪ .‬ولی اوهم جواب نداد‪ .‬فکر ک رد الب د این موق ع روز‬
‫سرکالس بود‪ .‬نفس راحتی کشید و موبایل را از نو داخل کیفش گذاشت‪.‬‬
‫برگشت و دوباره کنار خانم میرداماد نشست‪ .‬پیرزن ساکت بود‪ .‬مانند همیشه س اکت‬
‫و مغرور‪ .‬معلوم نبود به بچه ها و عروس ها و دخترهایش چه گفته بود که اثری از‬
‫هیچ کدامشان نبود! تک و تنها بیرون از سالن بیماران روی صندلی نشسته بود‪ .‬ن ه‬
‫بیقراری می کرد نه گریه‪ .‬نه ح رف می زد و ن ه ش کایت می ک رد‪ .‬ک اری ب ه هیچ‬
‫چیز نداشت‪ .‬انگار فقط بی صبرانه منتظر بود‪ .‬منتظر چی؟ نمی دانست‪.‬‬

‫‪248‬‬
‫همان موقع اتفاقا ً نگاهش به دکتری افتاد که دیروز هم دیده بود‪ .‬او را دید ه از بخش‬
‫بیماران ‪ ICU‬بیرون آمد و ب ا عجل ه راه رو را ب ه س مت در ورودی طی می ک رد‪.‬‬
‫دنبالش راه افت اد و در ح ال ح رکت پرس ید‪ :‬دک تر خس ته نباش ید‪ .‬من پرس تار آق ای‬
‫میردامادم‪ .‬ایشون در چه وضعیتی هستن؟‬
‫دکتر بی آنکه به چشم ها یا صورتش نگاه کند جواب داد‪ :‬متاسفانه بع د از آنژی و ب ه‬
‫کما رفتن؟‬
‫دکتر امیدی هست؟‬
‫اگه برگرده بله ولی اگه تا چهل و هشت ساعت برنگرده خیلی امیدوارکننده نیست‪.‬‬
‫وای خدا‬
‫دکتر در را باز کرد و از بخش خارج شد‪ .‬ناهید پشت در معطل مان د‪ .‬کلم ه چه ل و‬
‫هشت ساعت در ذهنش طنین هولناکی داشت! درست مثل این بود که برای اثبات به‬
‫حق بودنش فقط چهل و هشت ساعت وقت داشت‪ .‬چهل و هشت پ ر از اض طراب و‬
‫دلهره‪ .‬ناگهان دلش برای مریم تنگ شد‪ .‬با خودگفت" کاشی اینجا ب ودی م ریم‪ .‬االن‬
‫فقط با بغل کردن تو آروم می گیرم!"‬
‫همان موقع تلفن موبایلش زنگ خورد‪ .‬نگاه کرد دید ساناز ب ود‪ .‬از در ب یرون رفت‬
‫و در سالن انتظار در حد فاصل بخش ها تلفن را جواب داد‪ .‬س اناز گفت‪ :‬کج ایی ده‬
‫بار زنگ زدم‪.‬‬
‫ببخشید شارژم تموم شده بود‪ .‬منم یه بار زنگ زدم‪.‬‬
‫آره‪ .‬تیله رو برده بودم حموم متوجه نشدم‪ .‬کجایی؟‬
‫کجا می خواستی باشم خونه ام دیگه‪ .‬ت و کج ایی معل وم نیس ت داری چ ه ک اری می‬
‫کنی صدات هم در نمیاد! به خدا خیلی مشکوک شدی ناهید‪.‬‬
‫ناهید ساکت بود‪.‬‬
‫راستی برات یه خبر دارم‪ .‬من رفتم و تحقیقاتم رو انجام دادم‪.‬‬
‫تحقیقات چی؟‬

‫‪249‬‬
‫ای بابا به این زودی یادت رفت‪ .‬فکر کردی من همینج وری ی ه ح رفی می زنم‪ .‬در‬
‫مورد فرهاد دیگه‪ .‬همون که ق رار ب ود عکس ک ارتش رو ب رام بفرس تی ولی ی ادت‬
‫رفت‪.‬‬
‫خب ؟‬
‫هیچی دیگه من کلی وقت گذاشتم‪ .‬شاید صدتا سایت رو دیدم و ده تا تلفن ک ردم‪ .‬ولی‬
‫هیچی که هیچی‪.‬‬
‫یعنی چی هیچی که هیچی‪ .‬لطفا ً درست حرف بزن‪.‬‬
‫آقای فرهاد زمانی استاد فلسفه هیچ دانشگاهی نیست‪.‬‬
‫چطور چنین چیزی ممکنه؟ از کجا اینقدر مطمئنی؟‬
‫یع نی ب ه من ش ک داری! خب خ ودت نگ اه کن ب بین روی اون ک ارت چی نوش ته‪.‬‬
‫معموالً روی کارت ویزیت می نویسه که استاد کدوم دانشگاه یا پژوهشگاهه‪.‬‬
‫ناهید متوجه شد بط ور اتف اقی کیفش را هم راه خ ود آورده ب ود‪ .‬هم ان کیفی ک ه در‬
‫مالقات با فرهاد همراه داشت و کارت ها را داخل آن گذاشته بود‪.‬‬
‫گفت‪ :‬ببین بذار من االن بهت زنگ می زنم‪ .‬و تلفن را قطع کرد‪.‬‬
‫بع د روی ص ندلی نشس ت و زیپ کیفش را ب از ک رد و ب ا دقت انب وهی از خ رده‬
‫وس ایلی ک ه در کیفش ج اداده ب ود زی ر و رو ک رد و در بین چن دین ک ارت وی زیت‬
‫تبلیغاتی‪ ،‬کارت ویزیت فرهاد را پیدا کرد‪ .‬این ب ار ب ا دقت پش ت و روی ک ارت را‬
‫نگاه کرد‪ .‬یک طرف کارت فارسی بود و ط رف دیگ ر انگلیس ی‪ .‬از ن و ب ه س اناز‬
‫تلفن‪ .‬چندبار زنگ خورد تا ساناز جواب داد‪.‬‬
‫ناهید با حرص گفت‪ :‬کجا می ذاری به هو غیب می شی!‬
‫بابا این بچه رو باید خشک کنم االن حموم بوده وگرنه می چاد‪ .‬خب چی شد‪ .‬ک ارت‬
‫رو پیدا کردی؟‬
‫آره‪ .‬ببین رو این کارت نوشته فرهاد زمانی و بعد زیرش نوشته اس تاد دانش گاه آزاد‬
‫اسالمی بعد داخل پرانتز نوشته تهران مرکز‪ .‬یه شماره تلفن هم زیرش هست‪.‬‬

‫‪250‬‬
‫خب اون ش ماره تلفن رو بگ یر ب بین چی می گن‪ .‬خ ودت زن گ ب زن مطمئن ش و‪.‬‬
‫حرف منو که باور نداری!‬
‫باشه‪ .‬پس قطع می کنم خداحافظ‬
‫و دوباره شماره تلفنی را که روی کارت بود گرفت‪ .‬چندین مرتبه زنگ خ ورد ولی‬
‫کسی جواب تلفن را نداد‪ .‬دقیقه ای صبر کرد و دوباره شماره را گرفت‪ .‬ولی ب ازهم‬
‫کس ی آن ط رف خ ط پاس خگو نب ود‪ .‬فک ر دیگ ری ک رد‪ .‬روی گوش ی وارد س ایت‬
‫دانشگاه آزاد شد و از آنجا وارد سایت دانشکده ادبیات و عل وم انس انی بخش ته ران‬
‫مرکز‪ .‬چند شماره تلفن را یادداشت کرد بعالوه یک سامانه که برای معرفی اعض اء‬
‫هیئت علمی دانشگاه آزاد تهران مرکزی طراحی شده باشد‪ .‬تمامی اسامی را یک به‬
‫یک با آرامش مرور کرد‪ .‬اسم فره اد نب ود‪ .‬بع د ش ماره تلفن ه ا را گ رفت‪ .‬یکی از‬
‫تلفن ها جواب داد و بعد از دو سه تماس انتقالی به بخش مربوط به دانش کده ادبی ات‬
‫و علوم انسانی رسید‪ .‬تن د تن د نفس می کش ید و ه ر لحظ ه الته ابش بیش تر می ش د‪.‬‬
‫خانمی که پشت خط بود یک مدت مهلت خواست برای اینک ه اس م فره اد زم انی را‬
‫پیدا کند ولی همانطور که از ابتدا هم احتمال چنان چیزی را کم اعالم کرده بود‪ ،‬پس‬
‫از بررسی هم آن را تایید کرد و گفت" ما چنین اسمی نداریم خانم‪ .‬داری د اش تباه می‬
‫کنید!"‪.‬‬
‫ناهید ساکت ماند‪ .‬گوشی تلفن را بی آنکه مکالمه اش را کامل کند از کنار گ وش ه ا‬
‫پایین آورد و سر را به پشت صندلی تکیه داد‪ .‬طولی نکشید که ساناز خودش‬
‫دوباره تماس گرفت‪ .‬پرسید‪ :‬چی شد؟ زنگ زدی؟‬
‫آره‪.‬‬
‫خب؟‬
‫هیچی حق باتوئه‪ .‬دروغ گفت‪.‬‬
‫گفتم که‪ .‬من دوسه س اعت وقت گذاش تم‪ .‬مطمئن ب ودم اگ ه ب ه ت و واگ ذار می ک ردم‬
‫دنبالش نمی رفتی‪ .‬خب ناهید خانم چرا همون اول که ک ارت رو بهت داد ی ه‬
‫زنگ نزدی ببینی چه خبره؟‬
‫نمی دونم‪ .‬برام مهم نبود‪.‬‬

‫‪251‬‬
‫ای بابا‪ .‬این که نشد حرف‪ .‬باالخره یکی اومد یه ادعایی کرده باید ببی نی راس ت می‬
‫گه دروغ می گه‪ .‬ولی عجب شارالتانی ها‪....‬برای خودش کارت جعلی چاپ‬
‫کرده!‬
‫ناهید مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد لحظه ای ساکت ماند‪ .‬فقط گفت‪ :‬شارالتان‪.‬‬
‫آره دیگه‪ .‬خب کی واسه خودش الکی کارت چاپ می کن ه‪ .‬مگ ر اینک ه بخ واد س ر‬
‫کسی کاله بذاره‪.‬‬
‫یعنی می خواست سرمن کاله بذاره‪.‬‬
‫اونشو دیگه من نمیدونم‪.‬‬
‫ساناز جون نمی دونم چطور ازت تشکر کنم ایش اال حض ور هم دیگر و ببی نیم‪ .‬فعال‬
‫کاری نداری‪.‬‬
‫نه قربونت‪ .‬امشب نمیای پیشم؟‬
‫واال از یه ساعت دیگه مم خبر ندارم‪.‬‬
‫مراقب خودت باش‪ .‬بی خبرم نذار‪.‬‬
‫باشه عزیزم‪.‬‬
‫ناهید تلفن را قطع کرد و بالفاصله سرگرم جستجو بین کارت ها ش د و آنچ ه را ک ه‬
‫در جستجویش پیدا کرد‪ .‬کارت یک روانشناس‪ .‬همان که فرهاد به او معرفی‬
‫کرده بود! بالفاصله شماره تلفن روی کارت را گرفت‪ .‬خانمی ک ه آن ط رف‬
‫خط بود گفت‪ :‬بفرمایید‪.‬‬
‫من می خواستم از آقای دکتر یه وقت مالقات بگیرم‪.‬‬
‫دکتر االن نیستن‪ .‬دو به بعد میان‪.‬‬
‫خب همون ساعت دو برام وقت بذارین‪.‬‬
‫امروز نمی شه عزیزم وقت دکتر پره‪.‬‬
‫ببینید خانم من بیمار نیستم‪ .‬برای ویزیت هم نمی خوام بیام‪ .‬من یه آش نایی دوری ب ا‬
‫دکتر دارم‪ .‬فقط می خوام یه سوال ازش بکنم‪ .‬همین‪.‬‬

‫‪252‬‬
‫خب اشکالی نداره شما ساعت دو سه بی این من ب ه دک تر می گم اگ ه اج ازه دادن در‬
‫خدمتتتون هستیم‪.‬‬
‫خیلی ممنون‪.‬‬
‫ناهید گوشی را قطع کرد‪ .‬به ساعتش نگاه ک رد دی د هن وز ده دقیق ه ت ا دوازده ظه ر‬
‫مانده بود‪ .‬یکدفعه یادش افتاد از دیروز که صبحانه خ ورده ب ود ب ه ج ز چن د‬
‫عدد بیسکوییت و آب هیچ چیز دیگری نخورده بود‪ .‬از بیمارستان خارج ش د‬
‫و در اولین رستوران فست فودی که س ر راهش ب ود ی ک س اندویچ س فارش‬
‫داد‪ .‬در آن فاصله یکبار هم به م ریم زن گ زد ک ه ج واب ن داد‪ .‬س اندویچ را‬
‫نیمه کاره رها کرد و به آدرس دکتر روانش ناس ک ه ط رف دیگ ر ش هر ب ود‬
‫رفت‪.‬‬
‫در طی مسیر با صدای بلند با خود حرف می زد‪ .‬داخل اتومبیل‪ .‬با شیش ه ه ای ب اال‬
‫کشیده‪ .‬با خیال راحت‪ .‬جایی ک ه خی الش راحت ب ود کس ی ص دای ذهنش را‬
‫نمی شنود‪ .‬یاد آن روز صبحی افتاد که از خانه به شرکت می رفت و مجبور‬
‫شده بود فرهاد را سوار اتومبیلش کند‪ .‬برای یک لحظه یاد ناخن های بلن د و‬
‫چرک گرفته فرهاد افتاد‪ .‬نمی دانست چطور اما این صحنه در آن لحظ ه ک ه‬
‫شاهدش بود هرگز طرف توجهش قرار نگرفته بود ولی آن موق ع ناگه ان آن‬
‫را به یاد می آورد‪ .‬همینطور رنگ ابی کاپشن و ش لوار جین و کت انی ه ای‬
‫فرهاد را‪ .‬چطور امکان داشت یک استاد فلس فه چن ان پوشش ی داش ته باش د؟‬
‫چطور امکان داشت یک استاد فلسفه بوی عرق بدهد! یا اینکه در خان ه ی ک‬
‫نفر کشیک بدهد و با پسر همسایه مشاجره کند؟ هرچ ه بیش تر این چیزه ا را‬
‫مرور می کرد بیشتر خود را مالمت می کرد‪ .‬چرا نگاه کرده بود؟ با صدای‬
‫بلند بر سر خود فریاد کشید‪ :‬آخه تو چه کار می کنی زن؟ حواست کجاس ت؟‬
‫بابا پنجاه سالت شده‪ .‬چطور هنوز اینقدر راحت گول می خوری؟ آخه چطور‬
‫حاضر شدی اجازه بدی یه الف بچه به این راحتی گولت بزنه‪ .‬چیه ؟ نکنه ته‬
‫دلت دوست داشتی که اینطور باشی‪ .‬البد ترجیح می د ادی عاشقت ی ه اس تاد‬
‫فلسفه باشه تا یه آدم یه القبا که معلوم نیست چه کار میکنه و چه جور آدمی ه‪.‬‬
‫داشتی خودت رو گول می زدی‪ . " .‬و بعد با صدای بلن دتری فری اد ک رد‪" .‬‬
‫به خدا اینطور نبود‪ .‬فقط حواسم نبود‪ .‬باور کن فقط حواسم نبود‪ . " .‬ه ر چ ه‬

‫‪253‬‬
‫بیشتر می گذشت بیشتر صحنه ها و حرف هایی که با فرهاد رد و بدل ک رده‬
‫بود ب ه ی اد می آورد و از اینک ه نتوانس ته ب ود ی ک مس ئله ب ه آن س ادگی را‬
‫خودش تش خیص ده د‪ ،‬خ ود را س رزنش می ک رد‪ .‬لحظ ه ای س اکت ب ود و‬
‫لحظه ای دیگر با خود گفت‪ :‬االن داری کج ا می ری؟ می خ وای ب ری پیش‬
‫اون روانش ناس لعن تی ک ه چی بگی؟ می خ وای از چی مطمئن ش ی؟ نکن ه‬
‫هنوزم شک داری؟ چیه ؟نمی خوای باور کنی بهت دروغ گفته‪ .‬تو از مردی‬
‫که همسر قانونی و شرعی و پدر تنها دخترت بود رودست خ وردی اون وقت‬
‫انتظار داشتی یه عاشق پیشه افسرده خو باهات روراست باشه‪ .‬خدایا من آخه‬
‫چه کار کردم که اینطور با من بازی می کنی؟ به خدا خس ته ش دم‪ .‬من دیگ ه‬
‫االن وقت آرامشمه‪ .‬آخه کدوم زنی تو پنجاه س الگی هن وز داره درب دری می‬
‫کشه‪ .‬پس کی قراره من به آرامش برسم‪ .‬اون از شوهر اولم ک ه س یزده س ال‬
‫از من بزرگتر بود و همه جای پدرم می گرفتنش و به اجبار پدرم زنش شدم‪.‬‬
‫اون همه مصیب کشیدم تا تونستم از دس تش خالص ش م‪ .‬بع د هم ک ه ازدواج‬
‫دوم‪ .‬و بازهم شکست‪ .‬این هم از کسی که ادع ا می کن ه بیس ت س ال عاش قم‬
‫بوده! از کجا معلوم باقی ح رف ه اش راس ت باش ه‪ .‬از کج ا معل وم فق ط ی ه‬
‫مشت دروغ سرهم نکرده بود برای فریب دادنم‪ .‬برای چی؟ خب معلومه فقط‬
‫برای اینکه یه شب بامن باشه‪ .‬یا چه می دونم هر چیز دیگه‪.‬‬
‫ناهید جایی نزدیک ساختمان پزشکانی ک ه مطب دک تر روانش ناس آنج ا ب ود پ ارک‬
‫کرد‪ .‬نگاه کرد دید ساعت کمی از دو بعد از ظه ر گذش ته ب ود‪ .‬ب رای لحظ ه‬
‫ای در آینه ماشین به خودش نگاه کرد دید موهایش به ط رز آش فته ای کن اره‬
‫های سرش زیر روسری پف کرده بود‪ .‬با خود گفت‪ :‬مهم نیست‪.‬‬
‫باعجله خو د را به ساختمان رس اند و از روی ت ابلو ه ا مطب دک تر را پی دا ک رد و‬
‫وارد دفتر شد‪ .‬خانم جوانی که پشت میز نشسته بود جواب سالمش را داد‪ .‬به‬
‫آرامی طوری که کسی جز خودش و او و چشم ه ا و گ وش ه ایی ک ه در آن‬
‫سکوت دفتر به او بود متوجه نشود‪ ،‬گفت‪ :‬من همونی ام ک ه چن د دقیق ه پیش‬
‫تماس گرفتم گفتم که می خوام دکتر فرزین رو ب بینم‪ .‬راس تش ب رای وی زیت‬
‫نیومدم کار شخصی دارم‪.‬‬

‫‪254‬‬
‫خانم منشی که جل و موه ایش ب ه رن گ بنفش ب ود گفت‪ :‬بل ه اج ازه بدی د االن بیم ار‬
‫داخله ‪ .‬اومد بیرون من از دکتر اج ازه می گ یرم اگ ه اج ازه دادن ش ما بری د‬
‫داخل‬
‫ناهید گفت‪ :‬خیلی ممنون‪ .‬و روی نزدیک ترین صندلی خالی نشست‪ .‬تمام نگاه ها به‬
‫او بود‪ .‬درست مثل اینکه خطایی از او سر زده باشد یا نوع رفتارش ط وری‬
‫باش د ک ه بط ور ط بیعی بای د توج ه دیگ ران را جلب کن د‪ ،‬هم ه نگ اهش می‬
‫کردند‪ .‬ولی به محض آنکه نگاه او با آن ها تالقی می کرد مسیر نگاهشان را‬
‫عوض می کردند‪ .‬ی ک م ادر و دخ تر درس ت مق ابلش نشس ته بودن د‪ .‬دخ تر‬
‫نوجوان که لباس مدرس ه ب ه تن داش ت خ الکوبی عجیب و غری بی روی مچ‬
‫دستش داشت که چیزی شبیه عالمت نازی ها ب ود‪ .‬چن د زن و م رد میانس ال‬
‫هم روی صندلی هادر ح ال چ رت زدن و نگ اه ک ردن ب ه چیزه ای بیه وده‬
‫بودند‪ .‬فقط برای اینکه وقت را بکشند‪ .‬اما چیزی که بیشتر از هم ه توج ه او‬
‫را جلب کرد یک تابلو نقاشی بود که تصویر ی ک منظ ره روس تایی در ی ک‬
‫غروب زمستانی را نشان می د اد‪ .‬و روی آن ب ا خ ط نس تعلیق نوش ته ب ود"‬
‫هیچ کس در جوی حقیری که به گودالی می ریزد؛ مرواریدی صید نخواه د‬
‫کرد"‪.‬‬
‫ده دقیقه طول کشید تا مرد جوان طاسی که داخل مطب بود بیرون آم د‪ .‬خ انم منش ی‬
‫داخل مطب رفت و در را بست‪ .‬لحظه ای بعد بیرون آمد و با اشاره به ناهی د‬
‫گفت‪ :‬بفرمایید داخل‪.‬‬
‫ناهید نفس عمیقی کشید و داخل مطب شد‪ .‬دکتر فرزین مانند آنک ه در تالش باش د او‬
‫را به جا بیاورد از پشت عین ک بی ف رمش ب ه او نگ اه ک رد و بع د از پش ت‬
‫میزش بلند شد و به او خوشامد گفت‪ .‬ناهید سعی می ک رد لبخن د بزن د‪ .‬گفت‪:‬‬
‫خیلی عذر می خوام که مزاحمتون شدم من ناهید سماوات هستم‪ .‬راس تش من‬
‫برای اینکه بت ونم ش ما رو مالق ات کنم ی ه دروغ کوچول و گفتم ک ه همین ج ا‬
‫عذر خواهی می کنم‪.‬‬
‫دکتر فرزین گفت‪ :‬چه دروغی؟‬
‫همین که گفتم آشنای شما هستم‪.‬‬

‫‪255‬‬
‫اشکالی نداره‪ .‬متوجه شدم‪ .‬مش کلی نیس ت‪ .‬ح اال من در خ دمتتون هس تم‪ .‬اوالً بگی د‬
‫ببینم چرا اینقدر مضطرب هستید‪.‬‬
‫مضطرب؟ از کجا متوجه شدید‪.‬‬
‫خیلی کار سختی نیست‪ .‬فکر کنم هر کسی به شما نگاه کنه متوجه بشه‪.‬‬
‫ناهید به انگشت های تمیز و ناخن های سوهان کشیده دکتر نگاه ک رد‪ .‬همینط ور ب ه‬
‫پیراهن یکدست سفید و ات و کش یده و ک راواتی ک ه روی آن ب ا خ ط نس تعلیق‬
‫شعری ناخوان از مولوی درج شده بود‪ .‬و کت و شلوار مشکی رن گ ش ق و‬
‫رقی که اندام چه ار ش انه و بلن دباالی او را ف رم ج ذاب و در عین ح ال پ ر‬
‫طمطراقی داده بود‪ .‬و برای یک لحظه بی اختیار آن را با فرهاد مقایسه ک رد‬
‫و با خود فکر کرد چطور ممکن بود چنین آدمی با فرهاد دوستی صمیمی ی ا‬
‫حتی همکار باشد‪.‬‬
‫گفت‪ :‬راستش اخیرا یکی از دوست های ق دیمی من پیش من اوم د و م دعی ش د ک ه‬
‫همکار شماست‪ .‬البته اون روانشناس‬
‫نیست ولی مدعی بود که استاد دانشگاهه‪ .‬یه بررسی ک ردم دی دم در م ورد دانش گاه‬
‫ظاهرا دروغ گفته ولی چون کارت ش ما رو ب ه من داده ب ود راس تش‬
‫حساس شدم‪ .‬فکر کردم باید مطمئن بشم‪.‬‬
‫یه چیزی داره شما رو آزار می ده‪ .‬چند شبی هست که درست و حس ابی نخوابیدی د‪.‬‬
‫اخیرا خیلی گریه کردین؟ درسته؟‬
‫شما از کجا می دونید؟‬
‫من فقط دارم به شما نگاه می کنم‪ .‬حالت چشم های شما کامال گواه بی خوابی یا بدتر‬
‫از اون بدخوابیه‪ .‬و تورم پلک هاتون هم گواه گریه کردن هاتون‪.‬‬
‫ناهید لحظه ای بغض کرد‪ .‬آرزو می کرد می توانست همانجا س فره دلش را ب یرون‬
‫بریزد و هرچه در سینه داش ت روی دای ره می ریخت‪ .‬ب ا خ ود فک ر‬
‫کرد چه کسی مطمئن تر از یک دکتر روانشناس برای درددل ک ردن‪.‬‬
‫اما بالفاصله از اینکه چنان فکری را در س ر پروران ده ب ود خ ود را‬
‫مالمت کرد‪.‬‬

‫‪256‬‬
‫دکتر فرزین وقتی دید مخاطبش ساکت بود پرسید‪:‬‬
‫واین هم وقفه های طوالنی در گفتار‪ .‬شما حالتون خوب نیست؟ درسته؟‬
‫درسته‪.‬‬
‫و اون چیزی که شما رو به اینجا کشونده چیزی فراتر از کشف هویت یک آدمه ک ه‬
‫احتماال دوس ت شماس ت‪ .‬ش ما ب ه اینج ا اومدی د چ ون عجالت ا احتی اج‬
‫داشتید که ب ه ی ک نف ر پن اه ببری د‪ .‬و من ب ا کم ال می ل در خ دمتتون‬
‫هستم‪.‬‬
‫من‪...‬من واقعا گیج شدم‪ .‬شما چقدر خوب روح آدم رو حس می کنید‪ .‬تا بح ال ب ا ی ه‬
‫همچین چیزی مواجه نبودم‪ .‬مثل معجزه می مونه‬
‫اشتباه نکنید خانم‪ .‬این کار منه‪ .‬شما وق تی س رما می خوری د ب ه دک تر می ری د ولی‬
‫وق تی روحت ون س رما می خ وره دک تر نمی ری د‪ .‬اون وقت ی ه س رما‬
‫خ وردگی روحی کوچ ک تب دیل ب ه ی ه عف ونت م زمن می ش ه‪ .‬واین‬
‫عفونت سرتاسر روحتون رو فرا میگیره‪ .‬ولحظه ای فرا می رسه که‬
‫دیگه خیلی دیر شده‪.‬‬
‫اما من ‪...‬راستش من جسارتا ویزیت ندادم فکر نمی کنم درست باشه‪...‬‬
‫من اینجا س وپرمارکت ب از نک ردم خ انم‪ .‬من ه دف اولم این ه ک ه کم ک کنم آدم ه ا‬
‫حالشون بهتر بشه و بعد اگر خدا بخواد بتونم شکم زن و بچه م رو هم‬
‫سیر کنم‪ .‬ولی اولویت با هدف اوله‪.‬‬
‫من نمی خ وام از خ وبی ش ما سواس تفاده کنم‪ .‬راس تش اینق در مج ذوب مهرب ونی و‬
‫مناعت طبع شما شدم که دوست دارم ساعت ها اینجا بش ینم و ب ا ش ما‬
‫حرف بزنم‪ .‬راس تش من خیلی آدم کت اب خ ونی ام‪ .‬از ج وونی کت اب‬
‫می خوندم‪ .‬بیش تر نویس ندگان و ش عرای ب زرگ رو خون دم‪ .‬ادبی ات‪.‬‬
‫روانشناسی‪ .‬فلسفه‪ .‬خیلی مطالعه می کنم‪ .‬خیلی البت ه ب اعث نش ده آدم‬
‫باهوش تری بشم و هنوز هم ب ه راح تی س رم کاله می ره ولی ب اعث‬
‫شده فرق بین آدم ها رو تشخیص بدم‪ .‬فقط نمی دونم چرا باز گول می‬
‫خورم‪ .‬یعنی بعضی وقت ها‪.‬‬

‫‪257‬‬
‫و از جانب بعضی آدمها‪.‬‬
‫دقیقا‪ .‬ما همیشه بیش ترین آس یب ه ا رو از نزدی ک ت رین اطرافی انمون می خ وریم‪.‬‬
‫بیشتر کودک آزاری ها توسط والدین یا بستگان درجه ی ک اتف اق می‬
‫افته‪.‬‬
‫ناهید متوجه صدای زن گ خ وردن مالیم موب ایلش ش د ولی ب دون آنک ه ب ه ص فحه‬
‫گوشی نگاه کند برای احترام به مخاطبش آن را با لمس انگشت قطع کرد‪.‬‬
‫دقیقا همینطوریه‪ .‬همون هایی که ما بیشترین اعتماد رو بهشون داریم‪.‬‬
‫و جالبه بدونید که هیچ کسی در جهان ب ه ان دازه پ در ه ا و مادره ا نمی ت ونن روح‬
‫موجودی که به دنیا آوردن آسیب بزنن یا از بین ببرن یا اون ها رو تبدیل ب ه‬
‫هیوال کنن‪ .‬و البته هیچ کسی هم به اندازه پدر و مادرها در تبدیل ک ردن ی ک‬
‫روح ن وزاد ب ه م رد ی ا زنی ب زرگ و ت اریخ س از نقش ن داره‪ .‬کش ف این‬
‫واقعیت خیلی سخت نیست فقط کافیه بی وگرافی آدم ه ای ب زرگ رو مطالع ه‬
‫کنید‪.‬‬
‫ناهید به دقت گوش می داد‪ .‬لحن مطمئن و کلمات آرامش بخش و لبخندی که از لبان‬
‫دکتر کنار نمی رفت برای لحظاتی تم ام مخ اطرات زن دگی اش را از ی ادش‬
‫برد‪ .‬حتی برای لحظه ای فراموش کرد چرا آنجا بود!!‬
‫دکتر فرزین گفت‪ :‬خب شما گفتید دوستی داری د ی ا احتم اال داش تید ک ه م دعی ش ده‬
‫همکار منه یا دوست منه‪ .‬می تون بپرسم اسم ایشون چیه؟‬
‫بله‪ .‬فرهاد زمانی‪ .‬اسمشون فرهاد زمانی‪.‬‬
‫دکتر فرزین برای لحظه ای مانند آنکه بخواهد چیزی را به ی اد بی اورد پل ک ه ایش‬
‫را بهم نزدیک کرد و برای لحظه ای نگاهش را ب ه پنج ره دوخت و ب ا خ ود‬
‫زمزمه کرد" فرهاد زمانی"‪ .‬چقدر این اسم آشناست‪ .‬دوس ت؟ همک ار؟ البت ه‬
‫این توضیح رو بدم که من تو هیچ دانشگاهی ت دریس نمی کنم بن ابراین قط ع‬
‫نمی تونم همکار ایشون باشم‪.‬‬

‫‪258‬‬
‫فرزین باز لحظه ای ساکت شد‪ .‬بعد با انگشت سبابه بصورت مکرر روی میز زد و‬
‫اسم را با خود تکرار کرد‪ .‬بعد تلفن را برداشت و گفت‪ :‬خانم لطف کنی د ببینی د م ا‬
‫پرونده ای به اسم فرهاد زمانی داریم؟‬
‫همین که گوشی را سرجایش گذاشت گفت‪ :‬شما چند وقته ایشون رو می شناسید؟‬
‫راستش خیلی سال پیش‪ .‬یعنی یه چیزی بیشتر از بیست سال پیش من ایشون رو می‬
‫شناختم‪ .‬اون موقع فقط هفده سالش بود‪.‬‬
‫می تونم بپرسم چه نسبتی با شما داشت‪.‬‬
‫راستش رو بخواهید عاشق هم بودیم‪.‬‬
‫عاشق؟‬
‫بله‪.‬‬
‫و اونوقت احتماال یک عشق نافرجام‪.‬‬
‫دقیقا‪.‬‬
‫و این کارت ویزیت رو همون بیست و اندی سال پیش به شما دادند؟‬
‫خیر‪ .‬اخیرا دوباره اومده ‪ .‬یعنی منو پیدا کرده‪ .‬ازم خواسته ک ه باه اش وارد رابط ه‬
‫بشم‪ .‬البته من قبول نکردم‪ .‬االن مدتی هست که امانم رو بریده و دست بردار نیست‪.‬‬
‫یه جوری برخورد می کنه انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده‪.‬‬
‫و جسارتا برای این عشق نافرجام چه اتفاقی افتاد؟‬
‫اون یه دفعه منو ترک کرد‪.‬‬
‫یعنی بدون هیچ عذر و بهانه ای‪.‬‬
‫چ را‪ .‬ی ه بهان ه ه ایی داش ت‪ .‬مثال اینک ه می گفت نمی تون ه اینط وری ادام ه ب ده‪.‬‬
‫احساس می کرد من اونو اغفال کردم‪ .‬خب چندسالی من ازش بزرگتر ب ودم‪.‬‬
‫انگار یه دفعه احساس کرده بود که چه می دونم داره اشتباه می کنه‪ .‬احس اس‬
‫می کنم کسی باهاش حرف زده بود‪ .‬انگار یک نفر منصرفش کرده بود‪.‬‬

‫‪259‬‬
‫منشی مطب در را باز کرد و با یک پرونده کاغذی وارد اتاق ش د و آن را ب ه دک تر‬
‫تحویل داد‪.‬‬
‫فرزین پوشه را باز کرد و عکس سه در چهاری را که در صفحه اول چس بانده ب ود‬
‫مقابل ناهید گرفت‪ .‬پرسید‪ :‬ایشونن؟‬
‫ناهید با دقت نگاه کرد گفت‪ :‬بله‪ .‬خودشه دکتر‪.‬‬
‫فرزین ب ه نش انه تاس ف در ه وا ف وت ک رد‪ .‬پرون ده را بی آنک ه مطالع ه کن د کن ار‬
‫گذاشت و از پشت میز بلند شد و آمد مقابل ناهید روی صندلی چرمی نشست‪.‬‬
‫ناهید با من و من پرسید‪ :‬ایشون بیمار شما هستن ‪...‬درسته؟‬
‫فرزین ه ر دو آرنج را روی زانوه ا گذاش ت و مث ل کس ی ک ه خ ود را ب رای گفتن‬
‫حقیقت تلخی آماده می کند کف دست ها را به هم سایید و لب ها را روی هم ب ه چپ‬
‫و راست حرکت داد‪.‬‬
‫خب انتظار دارید من چی بگم خانم محترم‪ .‬شما با این حال خ راب و روحی ه آس یب‬
‫پذیر بطور ناگهانی اومدید اینجا و انتظار دارید که من حقیقتی رو برای شما روش ن‬
‫کنم‪ .‬واقعا کار سختی از من می خواید‪ .‬کاش تو این موقعیت قرار نداشتم‪ .‬اص ال دلم‬
‫نمی خواست کاری کنم که حال شما احیانا بدتر بشه‪.‬‬
‫خودتون اذیت نکنید دکتر‪ .‬اص ال تقص یر ش ما نیس ت‪ .‬همش تقص یر من ه‪ .‬من واقع ا‬
‫متاسفم‪ .‬شما رو هم معذب کردم ‪ .‬باور کنید اگه راه دیگه ای بود‪...‬‬
‫فرزین ناگهان با لحنی که رگ ه ه ایی از عص بانیت و ت وبیخ داش ت گفت‪ :‬بس کنی د‬
‫خانم‪ .‬خواهش می کنم اینقدر خودتون رو سرزنش نکنید‪ .‬از لحظ ه ای ک ه وارد این‬
‫دفتر شدید دارید خودتون رو مالمت می کنید‪ .‬اول بابت یه دروغ کوچولو‪ ،‬بعد بابت‬
‫پرداخت نکردن ویزیت؛ بعد بابت گرفتن وقت من‪ ،‬بعد بابت چه می دونم ب ابت ه ر‬
‫چی‪ .‬شما استاد این کار شدید؟ هیچ می دونید دارید چه بالیی سر خودتون می ی ارد‪.‬‬
‫می دونید داری چه خیانتی به خودتون می کنید‪ .‬لطفا رها کنی د خودت ون رو‪ .‬من ب ه‬
‫جای شما دلم برای شما س وخت‪ .‬آخ ه این چ ه ط رز برخ ورد ب ا خودتون ه‪ .‬ش ما ب ا‬
‫هربار سرزنش دارید به خودتون زخم می زنید‪ .‬و اینقدر این کار رو تکرار ک ردین‬
‫که براتون شده عادت‪.‬‬

‫‪260‬‬
‫دکتر فرزین مانند آنکه بخواهد خود را آرام کند برای لحظه ای چشم ه ا را بس ت و‬
‫دوباره باز کرد‪.‬‬
‫لحظ ه ای بع د ب ا لحن مالیم ت ری گفت‪ :‬من واقع ا ع ذر خ واهی می کنم‪ .‬ی ه لحظ ه‬
‫نتونستم لحنم رو کنترل کنم‪.‬‬
‫ناهید بی اختیار ش روع ک رد ب ه گریس تن‪ .‬س ر را ب ه زی ر ان داخت و در ح الی ک ه‬
‫روسری را جلو چشم ها نگه داشته بود اشک می ریخت‪.‬‬
‫دکتر فرزین بلند شد و دستمال کاغذی روی میز را به طرف او گرفت‪.‬‬
‫وقتی دوباره سر جایش مقابل ناهید نشست گفت‪:‬‬
‫شما روح زخم خورده ای دارید خ انم‪ .‬من قص د ن دارم خ دای نک رده مبالغ ه کنم ی ا‬
‫صرفا از زاویه روانشناسی به شما نگاه کنم ولی بدون تردید به شما می گم که خیلی‬
‫در حق خودتون ب دی کردی د‪ .‬خیلی خودت ون رو آزار دادی د‪ .‬وج دان ش ما از مس یر‬
‫خودش منحرف شده‪ .‬دیگه یه دستگاه گناه س نج نیس ت‪،‬؛ بلک ه ی ه دس تگاه پیچی ده و‬
‫موذی و م ردم آزاری ک ه بیش از ان دازه نس بت ب ه ه ر رفت ار ی ا ح تی افک ار ش ما‬
‫حساس شده و با کوچکترین اش اره ش ما دکم ه س رزنش و مالمتش روش ن می ش ه‪.‬‬
‫شما باید این احساس گناه رو کنار بذارید‪ .‬شما هیچ ک ار ب دی نکردی د‪ .‬ش ما در هیچ‬
‫دادگاهی محکوم نشدید‪ .‬هیچ کسی بابت خطاهای شما مجازات نش ده ی ا زن دگیش ب ه‬
‫مخاطره نیافتاده‪ .‬لطفا خودتون ره ا کنی د‪ .‬این تنه ا توص یه ای ک ه می ت ونم ت و این‬
‫وقت کم به شما بکنم‪.‬‬
‫ناهید گریه اش را به زحمت ف رو می د اد و تقال می ک رد ب ه ح ال ع ادی برگ ردد‪.‬‬
‫دست کم آنقدر عادی که بتواند حرف بزند‪.‬‬
‫فرزین یکبار دیگر بلند شد و از پارچ آبی که روی میز بود یک لی وان آب ب رای او‬
‫ریخت و به او داد‪ .‬لحظه ای به سکوت گذشت‪.‬‬
‫فرزین گفت‪ :‬حالتون بهتره‪.‬‬
‫بله‪ .‬بهترم‪ .‬تو رو خدا ببخشید‪.‬‬
‫من خیلی دوست داشتم که م دت بیش تری خ دمتتون باش م ولی اون ب یرون چن د نف ر‬
‫دیگه منتظرند و من باید باهاشون صحبت کنم‪.‬‬

‫‪261‬‬
‫چقدر بد شد‪ .‬واقعا متاسفم‪.‬‬
‫و اما در مورد فرهاد زمانی‪ .‬اگرچه اخالق حرفه ای من حکم می کنه که اطالع ات‬
‫بیمارانم رو فاش نکنم ولی در این مورد بخصوص فکر می کنم ک ه اج ازه این ک ار‬
‫رو دارم‪ .‬ببینید فرهاد زمانی حدود هفت یا هشت سال قبل اومده ب ود اینج ا پیش من‪.‬‬
‫شاید طول درمانش یک چیزی حدود بیست جلسه ط ول کش ید ک ه البت ه در اخ ر هم‬
‫اصالً راضی کننده نبود‪ .‬واقعیت اینه که ایشون یک آدم معم ولی نب ود ک ه اختالالت‬
‫روانی پیدا کرده باشه بلک ه از ان واع بیم اری ه ای روانی بخص وص شخص یت دو‬
‫قطبی یا مرزی به شدت رنج می برد‪ .‬البته اینطوری نبود که با پای خودش به اینج ا‬
‫بیاد‪ .‬در واقع این‪ ،‬فرهاد نبود که مشکل خودش رو تشخیص داده ب ود و بخ واد مث ل‬
‫هر آدم معمولی دیگه به دکتر بیاد بلکه در واقع اون داشت بخشی از حکم دادگاه رو‬
‫اجرا می کرد‪.‬‬
‫دادگاه؟‬
‫بله‪ .‬راستش رو بخواهید من در همون چند دقیقه اول که باهم همصحبت شدیم و شما‬
‫اسم ایشون رو بردید و از نوع رابطه تون با ایشون حرف زدید من ش ما رو ب ه ج ا‬
‫آوردم‪ .‬اون بارها در مورد شما با من ح رف زده ب ود‪ .‬من باره ا ش اهد گری ه ه ای‬
‫دلتنگی او ن برای شما بودم‪ .‬احتیاج اون به شما چیزی بیش تر از ی ک عاش قه‪ .‬ش ما‬
‫در واقع برای او ن یک منبع تمام نشدنی محبت بوده و هس تید‪ .‬کس ی ک ه بای د ج ای‬
‫خالی همه آدم ها رو برای اون پر کنه‪ .‬جای پدر‪ .‬مادر‪ .‬بس تگان‪ .‬دوس ت‪ .‬جامع ه و‬
‫خالصه همه ‪.‬‬
‫فرزین لحظاتی ساکت شد و اجازه داد ناهید تا حدی خ ودش را پی دا کن د‪ .‬بع د گفت‪:‬‬
‫ایشون بعد از قط ع رابط ه ش ون ب ا ش ما ب ه فاص له چن د س ال ازدواج می کنن د ‪.‬ب ا‬
‫دختری که ظاهراً بطور اتفاقی با او آشنا ش ده ب ود‪ .‬اون موق ع ب رای م دتی در ی ک‬
‫کارگاه تولیدی فکر می کنم لباس کار می کرده‪ .‬چیزی ح دود چه ار ی ا پنج س ال از‬
‫ازدواجشون می گذره و تواین فاصله اونها صاحب فرزند می ش ن‪ .‬ام ا در تم ام این‬
‫مدت با هم اختالفات شدیدی داشتند بطوریکه بارها زن بابت کتک خوردن از دس ت‬
‫او به خانه پدر می رفته و این موضوع تبدیل به عادت زندگیشون شده بود‪ .‬تا اینک ه‬
‫عاقبت یک شب وقتی که مست از سر ک ار ب ر می گ رده‪ ،‬و ظ اهرا هم ون ش ب از‬
‫کارگاه اخ راج هم ش ده ب ود‪ ،‬می افت ه ب ه ج ون زن ب دبخت و اینق در س رش رو ب ه‬

‫‪262‬‬
‫سرامیک کف آش پزخونه می کوب ه ک ه دخ تر بیچ اره ب ر اث ر خ ونریزی داخلی می‬
‫میره!‪...‬‬
‫ناهید دیگر گریه نمی کرد‪ .‬فقط با دهان باز و حیرت زده گوش می داد‪ .‬ط وری ک ه‬
‫انگار دیگر آن ماجرا مربوط به او نمی شد‪ .‬آنچه را که می شنید آنقدر از تص ورش‬
‫دور بود که گویا مربوط به یک آدم دیگر بود‪ .‬یک غریبه‪.‬‬
‫فرزین با تعل ل گفت‪ :‬ایش ون ب ه زن دان می ره و فرزن دش رو تحوی ل پ در و م ادر‬
‫دختر می دن‪ .‬چون پدر و مادر پسر یعنی این آقا فرهاد حاضر نش دن حض انت اون‬
‫بچه بیچ اره رو ب ه عه ده بگ یرن‪ .‬م دتی ت و زن دان می مون ه ت ا اینک ه دادگ اه حکم‬
‫قصاص رو صادر می کنه‪ .‬اما پدر دختر که تا جاییکه یادمه یه معلم بازنشس ته ب ود‬
‫از خون دخترش می گذره‪ .‬گویا به این خاطر که نمی خواست اون بچه بدون پ در و‬
‫مادر بزرگ بشه‪ .‬این آقا فره اد م ا بع د از گذرن دون دوره محک ومیتش ب ابت جنب ه‬
‫های عمومی جرم آزاد می شه ولی قاضی که از دوستان نزدیک بنده ب وده حکم می‬
‫کن ه بیس ت جلس ه روانشانس ی رو بگذرون ه و قاض ی اج رای احک ام هم خ ودش و‬
‫پرونده اش رو پیش من می فرسته‪.‬‬
‫فرزین دوباره ساکت شد‪.‬‬
‫ناهید بیشتر از آنکه متاسف باشد در آن لحظات ترس یده ب ود‪ .‬از اینک ه ب ا او ح رف‬
‫زده بود‪ .‬با یک قاتل‪ .‬یک قاتل سوار اتومبیلش کرده بود‪ .‬با یک قات ل در رس توران‬
‫غذا خورده بود‪ .‬به یک قاتل اجازه داده بود که پایین ساختمان منزلش کیشک بکشد‪.‬‬
‫ب ه ی ک قات ل اج ازه داده ب ود ب ا دخ ترش ح رف بزن د‪ .‬دخ ترش! ناهی د ناگه ان از‬
‫سرجایش بلند شد‪ .‬بی اختیار فریاد زد‪ .‬امروز چه روزیه دکتر؟‬
‫امروز؟ پنج شنبه‪.‬‬
‫واالن ساعت چنده!‬
‫حدود ساعت چهار‪.‬‬
‫ناهید ناگهان کف دو دست ر ا بر سر کوبید و فریاد کرد؛ وای خدا دخترم‪.‬‬
‫دکتر فرزین چنان از واکنش وحشت زده او نگران شد که همزم ان ب ا او س رجایش‬
‫ایستاد‪ .‬پرسید‪ :‬چیزی شده؟ اتفاقی برای دخترتون افتاده‪.‬‬

‫‪263‬‬
‫ناهید با دستپاچگی موبایلش را از کیف بیرون آورد و در حالی که به ط رف در می‬
‫رفت گفت‪ :‬ببخشید اقای دکترمن باید به دخترم زنگ بزنم‪.‬‬
‫دکتر فرزین با نگرانی او را تا دم در مشایعت ک رد ولی ناهی د تقریب ا دوان دوان از‬
‫دفتر بیرون رفت و همزمان شماره مریم را می گرفت‪ .‬چن د ب ار زن گ خ ورد ولی‬
‫جواب نداد‪ .‬جلو ساختمان در میان شلوغی و ازدح ام آدم ه ایی ک ه ب ا بی خی الی در‬
‫تردد بودند هاج و واج و معطل ایستاده بود و دیوانه وار به اطرافش نگ اه می ک رد‪.‬‬
‫با خود تکرار می کرد" آروم باش‪ .‬آروم ب اش‪ .‬فق ط بای د بگی ماش ین کجاس ت‪ .‬این‬
‫ماشین لعنتی رو کجا گذاشتم‪ .‬خدایا کمکم کن‪ .‬دارم خفه می شم‪ .‬خدایا کمکم کن‪" .‬‬
‫چند نفری که در نزدیکی اش ایستاده بودند با تعجب نگاهش می کردند‪ .‬گیج و منگ‬
‫به چپ و راست نگ اه می ک رد و ب ا خ ود تک رار می ک رد‪ .‬ماش ینم‪ .‬ماش ینم‪ .‬خ دایا‬
‫کجاست‪.‬‬
‫مردی که جلو مغ ازه اش در مج اورت س اختمان ایس تاده ب ود گفت‪ :‬چی ش ده خ انم‬
‫ماشینت رو دزد برده‪ .‬سریع زنگ بزن به صد و ده‪.‬‬
‫گفت‪:‬نه‪ .‬فقط نمی دونم کجا گذاشتمش‪.‬‬
‫مرد ج وان پوزخن د تمس خرآمیزی زد و زی ر لب گفت‪ :‬خب اینک ه ن اراحتی ن داره‪.‬‬
‫مدلش چی بود‪.‬‬
‫ناهید دیگر به اوتوجهی نکرد و در ح الی ک ه نگ اهش ب ه ماش ین پ ارک ش ده کن ار‬
‫خیابان بود پیاده رو را به یک ط رف رفت‪ .‬یکب ار تن ه اش محکم ب ه ع ابر دیگ ری‬
‫خورد‪ .‬عابر ایستاد و غرولندی کرد‪ .‬یکبار هم بند کیفش به دسته موتوری ک ه کن ار‬
‫پیاده رو بود گیر کرد و موتور را انداخت‪ .‬ولی ب ازهم ب ه راه خ ودش ادام ه داد‪ .‬از‬
‫پشت سر صدای ناسزای ص احب موت ور را می ش نید ک ه م رتب تک رار می ک رد‪:‬‬
‫هوی وایستا خانم‪ .‬مگه کوری‪ .‬وایستا خسارت بده‪...‬‬
‫ناهید عاقبت ماشین را کنار خیابان دید‪ .‬خود را به ماش ین رس اند و بالفاص له پش ت‬
‫فرمان نشست‪ .‬و بالفاص له ب از ش ماره م ریم را گ رفت‪ .‬چن دبار زن گ خ ورد ولی‬
‫بازهم جواب ن داد‪ .‬ماش ین را روش ن ک رد و بی ه دف راه افت اد‪ .‬هیچ کن ترلی روی‬
‫فرمان یا دن ده ه ا نداش ت و بی محاب ا پیش می ت اخت‪ .‬در هم ان ح ال تلفنش زن گ‬
‫خورد‪ .‬نگاه کرد دید ساناز بود‪ .‬تقریبا داد کشید‪ :‬ساناز دخترم‪ .‬ساناز مریمم‪.‬‬

‫‪264‬‬
‫ساناز از آن طرف خط گفت‪ :‬مریم چی شده ناهید‪ .‬چرا اینقدر مضطربی‪.‬‬
‫دارم دیوونه می شم‪ .‬دارم خل می شم‪ .‬دخترم نیست‪ .‬جواب نمی ده‪.‬‬
‫یعنی چی ؟ خب شاید یه جاییه نمی تونه جواب بده‪.‬‬
‫خب زنگ بزن خونه‪ .‬شاید گوشیش خاموشه‪.‬‬
‫نه نیست‪ .‬زنگ می خوره‪.‬‬
‫خب زنگ بزن به نازنین‪.‬‬
‫نازنین؟‬
‫ناهید بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و شماره موبای ل ن رگس را گ رفت‪ .‬ن رگس‬
‫جواب داد‪ .‬ناهید بالفاصله گفت‪ :‬نرگس جان مریم کجاست؟‬
‫مریم؟ مگه خونه نبود؟‬
‫نه‪ .‬هیچ جا نیست‪ .‬تو ازش خبر نداری‪ .‬بهت نگفت جایی می ره‪.‬‬
‫واال می گفت قراره بره یکی رو ببینه‪ .‬به منم گفت باه اش ب رم ولی راس تش من ی ه‬
‫کاری داشتم نرفتم‪.‬‬
‫ناهید با لحن مالمت گر گفت‪ :‬خب چرا نرفتی؟‬
‫و گوشی را قطع کرد‪.‬‬
‫لحظه ای بعد دوب اره تلفنش زن گ خ ورد و ش ماره ن رگس افت اد‪ .‬ج واب ن داد‪ .‬تلفن‬
‫بارها و بارها زنگ خورد و شماره نرگس یا نازنین یا مسعود افتاد ولی جواب نداد‪.‬‬
‫م رتب ب ا مش ت روی فرم ان می کوبی د و پ ایش را روی پ دال گ از فش ار می داد‪.‬‬
‫مرتب بر سر خود فریاد می زد و به خ ود ناس زا می داد‪ .‬م رتب خ ود را تهدی د می‬
‫کرد" فقط اتفاقی براش بیفته! فقط اکه اتفاقی براش بیفته‪ .‬می کشمت ناهید‪ .‬به خ دای‬
‫احد واحد اینبار می کشمت‪ .‬دعا کن اون بچ ه چ یزیش نش ده باش ه‪ .‬دع ا کن اتف اقی‬
‫نیفتاده باشه!"‪.‬‬
‫چند چراغ قرمز را رد کرد و چندبار صدای بوق های ممتد اع تراض س ایر ماش ین‬
‫را در آورد تا یک موقع به خودش آمد دید جایی نزدیک خانه ساناز بود‪ .‬موبای ل را‬

‫‪265‬‬
‫برداشت و دوباره شماره مریم را گرفت‪ .‬بازهم چندین بار زنگ خ ورد ولی ج واب‬
‫نداد‪ .‬همزمان که ماشین را کنار یک ساختمان پارک می ک رد گوش ی موبای ل را ب ه‬
‫شیشه جلو اتومبیل کوبید طوریکه صفحه آن از قاب ب یرون افت اد و ب اطری موبای ل‬
‫کف اتومبیل افتاد‪ .‬بعد با هر دو دست روی فرمان کوبید و با بلندترین فریادی که در‬
‫گلو داشت فریاد کرد و اسم خدا را برد! بعد با عجله و دستپاچه قطعه ه ای منفص ل‬
‫شده موبایل را از کف اتومبیل برداشت و سرآسیمه به طرف خانه ساناز دوید‪.‬‬
‫همین که در باز شد دوان دوان خود را به آپارتمان ساناز رس اند‪ .‬وق تی در ب از ش د‬
‫تقریبا در آغوش ساناز افتاد و با گریه گفت‪ :‬دخترم ساناز جون‪ .‬مریمم‪.‬‬
‫ساناز در را به سرعت بست و او را به داخل آپارتمان کش اند‪ .‬تیل ه بی ام ان پ ارس‬
‫می کرد‪.‬‬
‫س اناز در ح الی ک ه او را س فت در آغ وش گرفت ه ب ود گفت‪ :‬م ریم چی ش ده ناهی د‬
‫جون‪ .‬تو که منو نصفه جون کردی آخه‪ .‬مریم جون کجاست؟‬
‫نمی دونم؟ جواب تلفن نمی ده‪.‬‬
‫رفتی خونه‪.‬‬
‫ناهید از آغوش او ب یرون آم د و در ح الی ک ه بی اختی ار روی یکی از راح تی ه ا‬
‫سقوط می کرد باگریه گفت‪ :‬نه‪ .‬ولی خونه نیست‪ .‬رفته ب ود ب یرون‪ .‬ق رار ب ود یکی‬
‫رو مالقات کنه‪.‬‬
‫معصومه رو‪ .‬چه می دونم‪ .‬ساناز یه بالیی سرش نیارن‪.‬‬
‫سر کی ؟ چی داری می گی؟‬
‫ناهید قطعه های منفصل موبایل را که هنوز در مشت داش ت ب ه ط رف او گ رفت و‬
‫گفت‪ :‬بیا اینو درست کن من دارم می میرم‪.‬‬
‫ناهید گوشی را گرفت و همزمان که قطعات آن را ب ه هم وص ل می ک رد و تیل ه را‬
‫آرام می کرد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت‪.‬‬
‫کنارش نشست و گفت‪ :‬خب بیا این لیوان آب قند رو بخور بعد درست ب رام توض یح‬
‫بده ببینم چه اتفاقی افتاده‪.‬‬

‫‪266‬‬
‫ناهید لیوان را گرفت جرعه ای نوشید و گفت‪ :‬چی بگم ساناز‪ .‬بدبخت ش دم‪ .‬بیچ اره‬
‫شدم‪ .‬خاک بر سرم با این زن دگی ک ردنم‪ .‬اون از ش وهر ک ردنم‪ .‬این از بچ ه داریم‪.‬‬
‫لعنت به من ‪ .‬خدا یا مرگمو بده راحتم کن‪.‬‬
‫خدا نکنه‪ .‬اوا‪ .‬دیوونه‪.‬‬
‫و گوشی مونتاژ شده موبایل را روش ن ک رد و ب ه او داد‪ .‬ناهی د گفت‪ :‬من نمی ت ونم‬
‫ببینم این شماره مریم رو بگیر ببین کدوم گوری رفته‪.‬‬
‫ای بابا نگو این حرف ها رو‪ .‬و شماره مریم را گرفت ولی بازهم چن دین مرتب ه بی‬
‫جواب چندین مرتبه زنگ خورد‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬جواب نمی ده‪ .‬خب شاید تو خونه است جواب نمی ده‪ .‬نه نیست‪.‬‬
‫همان موقع دوباره گوشی تلفن زنگ خورد‪ .‬این بار شماره نازنین افت اده ب ود‪ .‬ناهی د‬
‫به ساناز گفت‪ :‬خودت جوابشو بده‪ .‬من نمی تونم‪.‬‬
‫ساناز با ناهید سالم و علیک کرد و در جواب سوال ه ایی ک ه بمب ارانش ک رده ب ود‬
‫گفت‪:‬‬
‫نگران نشو ناهید جون‪ .‬االن پیش منه‪ .‬نگران مریمه‪ .‬معلوم نیست چ را ج واب تلفن‬
‫رو نمی ده‪.‬‬
‫نازنین گفت‪ :‬مطمئنید که خونه نیست‪.‬‬
‫واال خودش که می گه مطمئنه‪ .‬ولی االن ما داریم می ریم اونجا‪.‬‬
‫ن ازنین گفت‪ :‬االن مس عود رو می فرس تم در خون ه آبجی‪ .‬بهش بگ و نگ ران نباش ه‬
‫چیزی نیست‪ .‬البد حواسش نیست‪ .‬بچه های امروزی ان دیگه‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬آره فدات شم‪.‬‬
‫و با عذر خواهی مکرر گوشی را قطع کرد‪.‬‬
‫بعد با عجله به اتاق رفت و با مانتو و روسری برگشت‪ .‬گفت ‪:‬پا شو پاشو فدات شم‪.‬‬
‫باید بریم خونه‪.‬‬
‫من اونجا نمی یام‪ .‬اگه اون مرتیکه تو کوچه باشه چی؟‬

‫‪267‬‬
‫کدوم مرتیکه تو داری از چی ح رف می زنی؟ هم ون دروغگ وی عوض ی‪ .‬هم ون‬
‫روانی‪ .‬همون فرهاد ذلیل شده‪ .‬همون قاتل‪.‬‬
‫ناهید تو داری چی می گی؟‬
‫ناهی د ب ا گری ه و مقط ع گفت‪ :‬رفتم پیش روانش ناس‪ .‬هم ون ک ه خ ودش گفت ه ب ود‬
‫همکارشه‪ .‬رفتم بفهمم این چه کاره است‪ .‬راست می گه یا دروغ‪....‬دکتر روانش ناس‬
‫گفت این مرتیکه قاتله‪ .‬زنش رو کشته‪.‬‬
‫ناهید دوباره کف دست ها را بر ران ها کوبید و جیغ کشید‪.‬‬
‫ساناز که نمی توانست از خیس شدن چشم هایش اجتناب کند‪ ،‬سعی کرد وانم ود کن د‬
‫بر اوضاع مسلط بود‪ .‬گفت‪ :‬پاشو عزیزم‪ .‬پاشو بریم خون ه‪ .‬مگ ه ش هر هرت ه‪ .‬ح اال‬
‫قاتل یا هرچی؟ مگه الکیه‪ .‬بیا یه سر بریم در خونه تون شاید اصالً هم ه این ه ا ک ه‬
‫می گی فکر و خی االی خ ودت باش ه‪ .‬می ریم ی ه س ر وگوش ی آب می دیم بع د اگ ه‬
‫دیدیدم خبری نشد به پلیس می گیم‪.‬‬
‫ناهید با درماندگی گفت‪ :‬کجا بیایم‪ .‬کجا برم‪ .‬من چه کار کنم‪ .‬ساناز اگه اتفاقی برای‬
‫مریم بیفته من چه کار کننم‪.‬‬
‫ساناز با پشت دست اشک های روی گونه هایش را پا ک کرد و در حالی ک ه دس ت‬
‫او را می کشید تا از روی مبل بلندش کند گفت‪ :‬هیچ اتفاقی نمی افت ه‪ .‬خی الت راحت‬
‫باشه‪ .‬یه موق ع ی ه بالیی س رت می اد ه ا‪ .‬ح اال اون روانشناس ه ی ه چ یزی گفت ه ت و‬
‫ترسیدی‪ .‬من قول می دم هیچ چی نیست‪ .‬باور کن هیچ چی نیست‪.‬‬
‫ساناز عاقبت با زحمت زیاد زی ر ش انه ه ای س اناز را گ رفت و او را ت ا پارکنی گ‬
‫خانه اش برد‪ .‬او را سوار ماشینش کرد و به طرف خانه او راند‪.‬‬
‫در همان فاصله مسعود به موبایل ناهید زنگ زد‪.‬‬
‫ناهید روی صندلی شاگر د تقریبا از حال رفته بود و با چش مان نیم ه ب از ب ه س قف‬
‫اتومبیل خیره بود‪ .‬ساناز جواب تلفن را داد‪.‬‬
‫مسعود گفت‪ :‬زنگ آپارتمان رو می زنم ولی کسی جواب نمی ده‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬همون جا باش تا ما بیایم مادر‪.‬‬

‫‪268‬‬
‫و گوشی را قطع کرد و کنار گذاشت‪.‬‬
‫ساناز زیر لب با خود زمزمه های هذیان وار و نامفهموم می کرد‪.‬‬
‫داخل کوچه خلوت بود‪ .‬هوا تاریک شده بود‪ .‬مسعود جلو در ساختمان ایستاده ب ود و‬
‫سیگار می کشید ولی همین که چشمش به اتومبی ل افت اد ب ا دس تپاچگی س یگارش را‬
‫خاموش کرد و به استقبال آن ها آمد‪.‬‬
‫ساناز ماشین را پارک کرد‪ .‬بعد کیف ناهی د را از روی زانوه ایش برداش ت و کلی د‬
‫خانه را از داخل آن بیرون آورد‪ .‬از ماشین پیاده ش د و ب ه مس عود گفت‪ :‬ب رو م ادر‬
‫جان دست خاله ت رو بگیر بیار باال‪.‬‬
‫و خودش دوان دوان به طرف ساختمان رفت وجلوتر از بقیه وارد س اختمان ش د و‬
‫خود را به آپارتمان رساند‪ .‬کلید را در قفل چرخاند و در را ب از ک رد‪ .‬خان ه تاری ک‬
‫بود‪ .‬ساناز در را باز گذاشت و داخل خانه پشت سرهم چراغ ها را روشن کرد و ب ا‬
‫صدای بلند مریم را صدا کرد‪ .‬تمام گوش ه و کن ار خان ه ح تی حم ام و ت راس پش ت‬
‫خانه را وارسی کرد و وقتی دوباره به پذیرایی برگشت دید مسعود زیر ش انه ه ای‬
‫ناهید را گرفته و او را به خانه می آورد‪ .‬ناهید به صدایی ک ه دیگ ر ش نیده نمی ش د‬
‫گفت‪ :‬گفتم که نیست‪ .‬من می فهمم‪ .‬من بدبخت مادرم‪ .‬من خ اک ب ر س ر م ادرم‪ .‬من‬
‫می فهمم برای بچه م اتفاقی بیفته‪.‬‬
‫ساناز درمانده و دستپاچه یکبار دیگر شماره م ریم را گ رفت ولی ب ازهم بی ج واب‬
‫ماند‪ .‬موبایل را روی یکی از مبل ها پرت ک رد و از عص بانیت و بی ت ابی در ه وا‬
‫فوت کرد‪.‬‬
‫مسعود هاج و واج به ناهید و ساناز نگاه می کرد و لی جرئت نمی کرد سوالی کن د‪.‬‬
‫فقط گفت‪ :‬خاله می خوای زنگ بزنم صد و ده‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬آره مادر بزن‬
‫مسعود بی آنکه منتظر واکنش ناهید بمان د از آن ه ا فاص له گ رفت و ایس تاده وس ط‬
‫پذیرایی شماره پلیس را گرفت‪ .‬ناهید همچنان با بی حالی و یله ش ده زی ر لب ه ذیان‬
‫می گفت و دیگر کنترلی روی حرف هاو افکارش نداشت‪ .‬ساناز با مشاهده حال او‬
‫درمانده و بی هدف از سویی به سوی دیگر می رفت و لحظه ای آرام نمی گرفت‪.‬‬

‫‪269‬‬
‫مسعود طوری که تولید وحشت نکند با ص دای مالیم اطالع ات مرب وط را ب ه پلیس‬
‫می داد‪ .‬همان موقع تلفن ناهید زنگ خورد‪.‬‬
‫ساناز نگاه کرد دی د م ریم ب ود‪ .‬ناگه ان ب ا خوش حالی وص ف ناپ ذیری فری اد زد‪" .‬‬
‫مریم‪ .‬مریمه!" و تلفن را جواب داد‪.‬‬
‫مخاطبش در آن سوی خط یک صدای زنانه بود و در ج واب فری اد "کج ایی م ریم‬
‫جون " ساناز با صدای خشک و رسمی گفت‪ :‬مریم پیش ماست‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬یعنی چی پیش شماست‪.‬‬
‫ناهید تقریبا ناله می کرد‪ :‬چی شده س اناز‪ .‬چی می گ ه؟ کجاس ت‪ .‬مریم ه‪ .‬ب ده ب بینم‬
‫گوش ی رو‪ ".‬ولی ح تی ت وان آن را نداش ت ک ه از س رجای خ ود برخ یزد و از پی‬
‫ساناز به یکی از اتاق ها پناه می برد؛ برود‪.‬‬
‫ساناز داخل اتاق ناهید شد و در را پشت س رش بس ت‪ .‬ب ا نگ رانی پرس ید‪ :‬ش ما کی‬
‫هستید خانم؟‬
‫نگران نباشید‪ .‬ما نمی خوایم آزاری به مریم خانم برسونیم‪ .‬البته اگه شما آدم باشید و‬
‫به حرف های ما گوش بدید‪.‬‬
‫این چه طرز حرف زدنه خانم‪ .‬مودب باش‪ .‬بی ادب‪.‬‬
‫مریم پیش ماست‪.‬‬
‫یعنی چی پیش شماست‪.‬‬
‫یعنی اینکه ما دزدیمیش‪ .‬واضح تر از این بگم‪.‬‬
‫ساناز چنان لب های خود را گ از گ رفت ک ه قط ره ای خ ون از آن در آم د‪ .‬ب ا لحن‬
‫مالیم تری گفت‪:‬‬
‫شما کی هستید خانم؟ از جون ما چی می خواید‪ .‬چرا مریم رو دزدیدید‪.‬‬
‫آدم دزدا چی می خوان؟ پول ؟‬
‫پول؟ واسه چی؟‬

‫‪270‬‬
‫ای بابا‪ .‬شما مثل اینکه حواست نیست‪ .‬برای اینکه مریم خانم شما رو سالم و سالمت‬
‫به شما بر گردونیم‪.‬‬
‫ساناز مثل آنکه حرف هایی را که می شنید باور نکند گفت‪:‬‬
‫پول چی؟ من واقعا ً متوجه نمی شم‪ .‬مریم مگه بچه است که شما بدزدیدش‪.‬‬
‫اون با پای خودش سوار ماشین ما شد و االن هم پیش ماست‪ .‬البته اینج ا نیس ت‪ .‬من‬
‫االن وسط خیابونم‪ .‬اون تو یه خونه است و جاش امنه‪ .‬ولی ما خیلی وقت نداریم‪.‬‬
‫حاال چقدر پول می خواین ؟‬
‫یه میلیارد‪.‬‬
‫آخه االن این موقع شب ما یه میلیارد پول از کجا بیاریم‪.‬‬
‫اونشو دیگه ما نمی دونیم‪.‬‬
‫خب یه شماره کارت بده‪.‬‬
‫شماره کارت نداریم‪ .‬پول نقد‪.‬‬
‫نقد؟ االن؟‬
‫نه‪ .‬االن نه‪ .‬االن که بانک ها بسته است‪.‬‬
‫فردا صبح‪.‬‬
‫فرداهم جمعه است‪ .‬بانک ها همه بسته اند‪.‬‬
‫دیگه اون مشکل ما نیست‪ .‬آدرس رو به همین شماره براتون اس می کنم‪ .‬فعال ‪.‬‬
‫و بالفاصله گوشی را قطع کرد‪.‬‬
‫برای لحظه ای دید کف دستانش یخ کرده بود و نمی توانس ت آب ده انش را ق ورت‬
‫دهد‪ .‬لحظات طوالنی در اتاق ماند و آنچه را که باید آن بیرون با ناهید در میان می‬
‫گذاشت مرور می کرد‪ .‬عاقبت از اتاق بیرون رفت‪ .‬مسعود کنار ناهید نشسته ب ود و‬
‫دلداریش می داد‪.‬‬
‫ناهید نیم خواب نیم بیدار پرسید‪ :‬چی شد؟ مریم چی گفت؟ دخترکم چی گفت؟‬

‫‪271‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬هیچ چی‪.‬‬
‫و خطاب به مسعود گفت‪ :‬بلند شو مسعود جان باید خاله ت رو ببریم بیمارستان‪.‬‬
‫ناهید که نمی توانست واکنش طبیعی به رویدادهای اطرافش داشته باشد با ناله گفت‪:‬‬
‫بیمارستان‪ .‬بیمارستان برای چی مریم بیمارستانه؟‬
‫ساناز جواب او را نداد فقط هر چه را که الزم می شد همراهش برداشت و با کمک‬
‫مسعود ناهید را به بیمارستان بردند‪.‬‬

‫‪.13‬‬
‫ناهید در مسیر خان ه ت ا بیمارس تان از ح ال رفت‪ .‬بالفاص له او را بس تری کردن د و‬
‫زیر سرم بردند‪ .‬وقتی دکتر باالی سرش حاضر ش د و معاین ات اولی ه را انج ام داد‬
‫خطاب به ساناز گفت‪ :‬فشارش هفت روی چهاره! قرصی چیزی خورده؟‬
‫ساناز با گریه گفت‪ :‬نه آقای دکتر‪ .‬دخترش گم شده‪.‬‬
‫دکتر گفت‪ :‬چیزی نیست‪ .‬عالیم حیاتی ک امال نرمال ه‪ .‬چن د دقیق ه ای اس تراحت کن ه‬
‫برمی گرده‪ .‬نگران نباشید‪.‬‬

‫‪272‬‬
‫نازنین و نرگس هم باالی سر ناهید بودند‪ .‬احمد آقا و مسعود هم برای تشکیل پرونده‬
‫به کالن تری رفت ه بودن د‪ .‬موبای ل ناهی د را هم ب رای ردی ابی تم اس ه ا ب ا خ ود ب ه‬
‫کالنتری برده بودند‪ .‬افسر آگاهی به آنها اطمینان خ اطر داده ب ود ک ه خیلی زود آدم‬
‫ربا ها را پیدا می کردند وجای نگرانی نبود‪ .‬هیچ کس اما نمی دانس ت وق تی ناهی د‬
‫به هوش آمد و سراغ م ریم را گ رفت بای د ب ه او چ ه می گفتن د‪ .‬باتوج ه ب ه پرون ده‬
‫کیفری که فرهاد داشت ماموران کالنتری خیلی زود مح ل زن دگی او را پی دا ک رده‬
‫بودند ولی در هیچ کدام از مح ل ه ای س کونتی ک ه انتظ ار می رفت فره اد را پی دا‬
‫کنند‪ ،‬حاضر نبود‪ .‬ساعت نزدیک دوازده شب بود که افسر کالن تری ب ا دو نف ر ب ه‬
‫بیمارس تان آم د‪ .‬هم ه منتظ ر ب ه ه وش آم دن ناهی د بودن د‪ .‬پلیس امی دوار ب ود ب ا‬
‫اطالعاتی که ناهید از فرهاد داشت بتوانند او را و نهایتا مریم را پیدا کنند‪.‬‬
‫افسر آگاهی بطور جداگانه با تک تک بستگان ناهی د ص حبت ک رد و نهایت ا ً موبای ل‬
‫ناهید را تحویل ساناز داد تا اگر دوب اره تماس ی گرفت ه ش د‪ ،‬بتوانن د مح ل تم اس را‬
‫شناسایی کنند‪ .‬تماس اولی که با موبایل خود مریم انجام ش ده ب ود در هم ان مح دوده‬
‫محل زندگی ناهید بود‪.‬‬
‫این اتفاق حدود ساعت دو بع د از نیم ه ش ب اتف اق افت اد‪ .‬س اناز ب ه ی ک ات اق تحت‬
‫کنترل در بیمارستان منتقل شد و از آنجا جواب تلفن را داد‪.‬‬
‫تماس گیرنده همان زن ناشناس بود‪ .‬گفت‪ :‬می بینم که پلیس خبر کردید؟‬
‫ساناز جواب داد‪ :‬پس می خواستید چه کار کنم‪ .‬وایس تیم ب بینم ه ر غلطی می خوای د‬
‫بکنید‪ .‬به اون فرهاد بگو به نفعشه همین االن این قایم باشک بازی مسخره رو تم وم‬
‫کنه و مریم رو تحویل بده‪.‬‬
‫تماس گیرنده گفت‪ :‬به این سادگی ها که فکر می ک نی نیس ت‪ .‬م ا هم احم ق نیس تیم‪.‬‬
‫فکر همه جاشو کردیم‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬ببین این کارا بچه بازی نیست‪ .‬پلیس صبح نشده همه شما بچ ه سوس وال‬
‫رو دستگیر می کنه‪ .‬به نفعتونه که همین االن تمومش کنید‪ .‬در ضمن ب ه اون فره اد‬
‫قاتل بگو ناهید االن بیهوش رو تخت بیمارستان افتاده‪ .‬بهش بگو‪..‬‬
‫تماس گیرنده گفت‪ :‬من دیگه باید برم‪.‬‬

‫‪273‬‬
‫یکی از مامورها که کار کنترل تم اس را ب ه عه ده داش ت خط اب ب ه افس ر آگ اهی‬
‫گفت‪ :‬قربان محدوده میدون رسالته‪ .‬از یک تلفن عمومی تماس گرفتن‪.‬‬
‫افس ر آگ اهی ب ه س اناز گفت‪ :‬دفع ه بع د ک ه تم اس گ رفتن گوش ی تلفن رو ب ده من‬
‫باهاشون صحبت می کنم‪.‬‬
‫نازنین گفت‪ :‬جناب سروان اینا کی ان؟‬
‫افسرگفت‪ :‬هنوز مشخص نیست‪ .‬ولی به نظر نمی رسه حرفه ای باشن‪ .‬بیشتر ش بیه‬
‫موش و گربه بازیه‪.‬‬
‫نزدیکی های سپیده صبح ناهید روی تخت چشم هایش را باز ک رد‪ .‬دک تر بالفاص له‬
‫باالی سرش حاضر شد و معاینه اش کرد‪.‬‬
‫ساناز پرسید‪ :‬دکتر حالش خوبه‪.‬‬
‫دکتر گفت‪ :‬بله‪ .‬ولی مراقب باش ید خیلی فش ار عص بی ب ه بیم ار وارد نش ه‪ .‬ممکن ه‬
‫دفعه دیگه همه چی به این سادگی نباشه‪.‬‬
‫ساناز از بقیه همراهان خواست که بیرون اتاق منتظر باشند تا با مشاهده آن صحنه؛‬
‫ناهید دچار دلهره ناگهانی نشود‪ .‬و خطاب به افس ر آگ اهی گفت‪ :‬اج ازه بدی د من ی ه‬
‫مقدار ذهنش رو آماده کنم بعد شما تشریف بیارید‪.‬‬
‫وقتی همه از اتاق بیرون رفتند ساناز کنار تخت ناهید روی صندلی نشست و دستش‬
‫را در دست فشرد‪ .‬با صدای مالیم گفت‪ :‬خوبی عزیزم‪.‬‬
‫ناهید که انگ ار هن وز هوش یاری کام ل را ب ه دس ت نی اورده ب ود‪ ،‬گیج و من گ ب ه‬
‫اط رافش نگ اه ک رد‪ .‬س اناز گفت‪ :‬ن ترس چ یزی نیس ت‪ .‬ح الت ب د ش د آوردیمت‬
‫بیمارستان‪.‬‬
‫لحظاتی هر دو ساکت بودند‪ .‬ناهید با چشمان باز ب ه س قف ب االی س رش خ یره ب ود‬
‫ولی حرفی نمی زد‪ .‬ساناز باز پرسید‪ :‬می تونی حرف بزنی؟ خوبی؟‬
‫ناهید به زحمت لب از لب ب از ک رد و فق ط ی ک کلم ه گفت‪ :‬م ریم‪ .‬و س رش را ب ه‬
‫عالمت پرسش به آرامی به چپ و راست چرخاند‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬نگران نباش‪ .‬چیزی نیست‪.‬‬

‫‪274‬‬
‫ناهید باز تکرار کرد‪ :‬مریم‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬من می رم برات یه لیوان آب بیارم‪.‬‬
‫چند لحظه ای او را تنها گذاشت و بعد ب ا ی ک لی وان آب پیش او برگش ت‪ .‬ناهی د ب ه‬
‫زحمت یکی از دست هایش را بلند کرد و روی چشم ها کشید‪ .‬ساناز گفت‪ :‬بیا برات‬
‫آب آوردم‪ .‬می تونی بخوری‪.‬‬
‫ناهید فقط نگاه کرد و این بار با قدرت بیشتری گفت‪ :‬مریم کجاست؟‬
‫ساناز جواب داد‪ :‬همین جاست‪ .‬خواهش می کنم آروم باشد‪.‬‬
‫ناهید با صورت رنگ پریده و دست های یخ زده تکانی به خ ودش داد و روی تخت‬
‫نیم خیز شد‪ .‬جرع ه ای از آب لی وانی ک ه هن وز دس ت س اناز ب ود نوش ید و دوب اره‬
‫پرسید‪ :‬مریم اومد؟ پس کجاست؟‬
‫ساناز که نمی توانست از ریزش اشک های جلوگیری کند با بغض گفت‪ :‬ناهید ج ان‬
‫تو حالت خوب نیست‪ .‬نباید بیشتر از این به خودت فشار بیاری‪ .‬برات خطرناکه‪.‬‬
‫ناهید این بار مثل اینکه جسور تر شده باشد‪ ،‬دس ت س اناز را فش ار مالیمی داد و ب ا‬
‫صدای بلندتری پرسید‪ :‬مریم کو ساناز؟ چرا اینجا نیست؟‬
‫ساناز آهی کشید و گفت‪ :‬خواهش می کنم آروم باش‪ .‬جای بدی نیست‪ .‬یعنی اینکه به‬
‫ما گفتن که جاش راحته‪ .‬فقط پول می خوان‪ .‬همین‪.‬‬
‫ناهید که بر اث ر آرام بخش ه ایی ک ه در س رم تزری ق ش ده ب ود‪ ،‬دچ ار منگی و بی‬
‫حالی بود با تعلل زیاد پرسید‪ :‬پول؟ پول برای چی؟ کی پول می خواد؟‬
‫ساناز با تعلل زیاد جواب داد‪ :‬همون ها که االن مریم پیش اونهاست‪ .‬فرهاد‪.‬‬
‫ناهید سرجایش نشست و در حالی که برای باز نگه داشتن چشم ه ایش م رتب پل ک‬
‫ها را به دیواره باالیی چشم ها فشار می داد پرسید‪ :‬فرهاد؟ فرهاد زمانی؟‬
‫ساناز با حرکت سر تایید کرد‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬مریم پیش فرهاد زمانیه؟‬
‫ساناز گفت‪ :‬بله‪.‬‬

‫‪275‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬مریم پیش اون قاتل چه ک ار می کن ه س اناز؟ چ را اینج وری ح رف می‬
‫زنی؟ من دارم دق می کنم درست حرف بزن ببینم چی شده‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬ببین ناهید جون‪ .‬ما با مریم صحبت ک ردیم ح الش ک امالً خوب ه‪ .‬س الم و‬
‫سرحال‪ .‬هیچ مشکلی هم نداره‪ .‬فقط فرهاد بابت تحویل دادن او پول می خ واد‪ .‬پلیس‬
‫هم در جریان گذاشتیم‪ .‬به چندجایی که احتمال می رفت فرهاد اونجا باش ه س ر زدن‬
‫ولی پیداش نکردن‪ .‬االن پلیس تو بیمارستانه‪ .‬می گن جای هیچ نگرانی ن داره و اگ ه‬
‫خدا بخواد تا صبح پیداش می کنن‪ .‬عکس فرهاد االن تو دست تمام پلیس های تهران‬
‫و شهرستان هست‪ .‬عکسش هم به دستور قاضی فردا تو روزنامه ها چ اپ می ش ه‪.‬‬
‫هیچ کاری نمی تونه بکنه‪ .‬خیالت راحت باشه‪.‬‬
‫ناهید که انگار تمرکز کافی برای درک اطالعاتی را که می گرفت نداش ت‪ .‬پرس ید‪:‬‬
‫تا صبح؟ االن ساعت چنده؟‬
‫ساناز گفت‪ :‬االن حدود ساعت پنج صبحه‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬خب پس چرا پیداش نکردن‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬پیداش می کنن فقط یه شرط داره‪ .‬شرطش اینه که تو آروم باش ی و ه ر‬
‫سوالی افسر آگاهی ازت کرد درست و حسابی جواب بدی؟‬
‫ناهید پرسید‪ :‬چه سواالتی؟‬
‫ساناز گفت‪ :‬اونا برای اینکه بتونن جای مریم رو پیدا کنند ی ه مق دار اطالع ات الزم‬
‫دارن‪ .‬االن هم اون بیرون منتظرن که حالت بهتر بشه بیان داخل‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬خب پس چرا نمی یان‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬تو االن آمادگیش رو داری؟‬
‫ناهید گفت‪ :‬بگو بیان داخل‪ .‬نازنین هم اینجاست‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬آره همه اینجان‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬بگو اول نازنین و بچه ها بیاین تو‪.‬‬
‫ساناز از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد آنها داخل اتاق شدند‪.‬‬

‫‪276‬‬
‫ناهید همین که چشمش به خواهر افتاد دوباره به گریه افتاد‪ .‬گری ه ای بی ج ان و بی‬
‫رمق‪ .‬نازنین هم پابه پایش گریست و دو خواهر لحظاتی در آغوش هم گریستند‪.‬‬
‫نرگس و مسعود هم ناهید را بغل کردند و بوسیدند‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬دیدی نازنین چی شد؟ دیدی آخرش چی شد‪ .‬دیدی دخترم گرفتار شد‪ .‬ب ه‬
‫خدای احد واحد اگه خدای نکرده خدای نکرده بالیی س ر دخ ترم بی اره اول خودش و‬
‫می کشم بعدشم خودم رو‪.‬‬
‫نازنین گفت‪ :‬این حرفها چیه خواهر‪ .‬زبونتو گاز بگ یر‪ .‬پلیس اینجاس ت‪ .‬مملکت ک ه‬
‫شهر هرت نیست هر کی هر کاری دلش خواست بکنه‪ .‬بهت قول می دم می گیرنش‬
‫پدرشم در میارن‪.‬‬
‫ناهید با دهان باز گریه می کرد و ب ه نقط ه ن امعلومی روی زمین خ یره مان ده ب ود‪.‬‬
‫نازنین پیشانی خواهر را بوسید و زیر گوش هایش گفت‪ :‬خودم می کش مش‪ .‬خی الت‬
‫راحت‪ .‬و چون نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد از او فاصله گرفت‪.‬‬
‫ناهید خطاب به مسعود گفت‪ :‬مادر بگو افسر بیاد تو‪.‬‬
‫افسر آگاهی لحظه ای بعد وارد اتاق شد و باالی سر ناهید ایستاد‪.‬‬
‫با لبخند اطمینان بخشی به او گفت‪ :‬اصال نگران نباش خواهر‪ .‬بهت قول می دم ه ر‬
‫جایی باشن پیداشون می کنیم‪ .‬همین االن یه تیم حرفه ای داره تجس س رو انج ام می‬
‫دن‪ .‬به یه سرنخ هایی هم رسیدن و من ش ک ن دارم ف ردا این قض یه تم وم می ش ه‪.‬‬
‫فقط برای اینکه کار ما راحت تر بشه باید سعی کنی د اروم باش ید و ب ه س واالت من‬
‫درست جواب بدید‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬این فرهاد زمانی کیه؟ با شما چه رابطه ای داره؟‬
‫ناهید گفت‪ :‬هیچی جناب‪ .‬ب اور کنی د هیچی‪ .‬خیلی س ال پیش خ یر س رم عاش ق ش ده‬
‫بودم‪...‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬ظاهراً شما نسبت فامیلی داشتید؟ درسته؟‬
‫ناهید گفت‪ :‬با من نه‪ .‬چطور بگم‪ .‬شما هم جای برادر من یه نس بت دوری ب ا ش وهر‬
‫اولم داشتن‪.‬‬

‫‪277‬‬
‫افسرآگاهی با تعلل زیاد پرسید‪ :‬شوهر اولتون االن قید حیاتن‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬بله‪ .‬یعنی فکر می کنم که باشن‪ .‬ازش بی خبرم‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬چندوقته که ازش بی خبرید‪.‬‬
‫ناهید جواب داد‪ :‬چندسال که چه عرض کنم‪ .‬یه ده بیست سالی می شی‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬می تونید آدرس خونه ش رو بدید‪.‬‬
‫نااهید جواب داد‪ :‬بله‪ .‬ولی معلوم نیست هنوز اونجا باشن‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬آدرس محل زندگی ایشون رو از حفظ هستید؟‬
‫ناهید جواب مثبت داد و با زحمت زی اد آدرس را گفت و م اموری ک ه هم راه افس ر‬
‫آگاهی بود آن را یادداشت کرد‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬دیگه چه کسانی هستند که احتماال با اون در ارتباط باش ن‪ .‬ببنی د‬
‫ما منزل خودش و منزل پدر و مادرش و حتی دایی و عمو و خالص ه هم ه بس تگان‬
‫درجه یکش رو خودمون تیم فرستادیم و بررسی ک ردیم‪ .‬ح تی یکی از دوس ت ه ای‬
‫نزدیکش رو شناسایی کردیم ولی ظ اهرا هیچ کس ازش خ بر ن داره‪ .‬اون نمی تون ه‬
‫این کار رو تنها انجام بده‪ .‬حتما ی ه همدس تانی هم داره‪ .‬ولی هن وز نتونس تیم رابط ه‬
‫هاشون کشف کنیم‪ .‬شما باید بیشتر به ما کمک کنید‪.‬‬
‫ناهید جواب داد‪ :‬معصومه خواهرش!‬
‫افسر آگاهی گفت‪ :‬معصومه سال ها پیش خودکش ی ک رده‪ .‬اون خ انمی ک ه ب ا م ریم‬
‫مالقات کرده معصومه نبوده‪ .‬ولی متاسفانه نمی دونیم کی بود‪.‬‬
‫ناهید مانند آنکه آب سردی رویش ریخته باشند برای لحظاتی ب از بی ح ال ش د و ب ا‬
‫تعلل زیاد نفس می کشید‪ .‬با طمانینه زیاد گفت‪ :‬پس اون کی بود؟ اون ک ه ب ا دخ ترم‬
‫مالقات کرد‪.‬‬
‫افسرآگاهی گفت‪ :‬ماهم می خوایم همین رو بدونیم‪ .‬مریم ب ه ش ما چ یزی نگفت‪ .‬مثال‬
‫نگفت که اون دختر رو کجا مالقات کرده‪.‬‬
‫ناهید با مکث جواب داد‪ :‬چرا جلو دانشگاه‪.‬‬

‫‪278‬‬
‫افسر آگاهی مانند آنک ه س ر نخی ب ه دس ت آورده باش د ب ا کنجک اوی پرس ید‪ :‬ک دوم‬
‫دانشگاه؟‬
‫ناهید جواب داد‪ :‬دانشگاه دخترم‪.‬‬
‫افسر پرسید‪ :‬می تونید آدرسش رو به ما بدین؟‬
‫ناهید گفت‪ :‬بله‪ .‬و آدرس دانشگاه را گفت‪.‬‬
‫افسر آگاهی گفت‪ :‬خیلی خوبه‪ .‬از این بهتر نمی شه‪ .‬و خطاب به ماموران کالن تری‬
‫که همراهش بودند گفت‪ :‬سریع یه تیم بفرس تید ب ه این دو آدرس‪ .‬تم ام دوربین ه ای‬
‫دانشگاه و ساختمان ها و معازه های اطراف دانشگاه رو چک کنید‪.‬‬
‫و دوباره از ناهید پرسید‪ :‬می تونید بگید این مالقات کی اتفاق افتاد‪ .‬یعنی چه روزی‬
‫مریم جلو دانشگاه با اون خانم مالقات کرد‪.‬‬
‫ناهید پرسید‪ :‬امروز چند شنبه است‪.‬‬
‫افسر آگاهی گفت‪ :‬جمعه ‪.‬‬
‫ناهید لحظات طوالنی با انگش تانش محاس به ک رد و ع اقبت گفت‪ :‬نمی دونم ب ه خ دا‬
‫ذهنم یاری نمی ده‪ .‬ولی فکر کنم یک هفته ده روز قبل بود‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬قرار دیروز پنج شنبه مریم ب ا آدم رباه ا‪ .‬ش ما نمی دونی د ق رار‬
‫بود کجا یا تقریبا حوالی کجا مریم رو مالقات کردن؟‬
‫ناهید گفت‪ :‬نه‪ .‬فقط گفت کافی شاپ‪.‬‬
‫افسر آگاهی به ماموران کالنتری گفت‪ :‬بعیده عملیات آدم ربایی بع د از ک افی ش اپ‬
‫صورت گرفته باشه ولی در عین حال عکس مریم رو برای اتحادیه بفرس تید ت ا بین‬
‫تمام کافی شاپ های من اطق بیس ت و دوگان ه ارس ال بش ه‪ .‬ازش ون بخوای د دوربین‬
‫هاشون رو برای روز پنج شنبه چک کنند‪ .‬اگه بتونن م ریم رو شناس ایی کنن د حتم ا‬
‫آدم ربا هم شناسایی می شه‪.‬‬
‫افسرآگاهی پرسید‪ :‬شما با این فرهاد اخیرا مالقات هم داشتید؟‬
‫ناهید جواب داد‪ :‬بله‪ .‬یک مرتبه‪.‬‬

‫‪279‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬در جریان این مالقات؛ آیا احیانا ً حرفی در مورد محل ی ا ج ایی‬
‫نزد‪ .‬خواهش می کنم با دقت به این سوالم فکر کنید‪.‬‬
‫ناهید با درنگ طوالنی گفت‪ :‬از من خواست باهاش به یه جای دور برم‪ .‬به یه کلب ه‬
‫روستایی‪ .‬فکر کنم یه همچین چیزی‪.‬‬
‫افسر آگاهی پرسید‪ :‬کلبه روستایی؟ چه جور روستایی؟ شما تا حاال با ایشون تو یک‬
‫روستا بودید؟‬
‫ناهید با حرکت سر تایید کرد و گفت‪ :‬اولین باری که همدیگه رو دیدیم ت و ی ه خون ه‬
‫باغ روستایی بود‪ .‬همه بدبختی هام از همون جا شروع شد‪.‬‬
‫افسر آگاهی با بی تابی پرسید‪ :‬لطفا بفرمایید در چه محدوده ای بود‪.‬‬
‫ناهید مشخصات آن روستا را بطور دقیق عنوان کرد‪.‬‬
‫افسرآگاهی ب ا لبخن د آرامش بخش ی گفت‪ :‬خیلی ممن ون خ واهرم‪ .‬خیلی خ وب ب ود‪.‬‬
‫امیدوارم با این اطالعات تازه بتونیم گیرش بندازیم‪.‬‬
‫افسر آگاهی و تیم م امورانی ک ه هم راهش بودن د از ات اق ب یرون رفتن د‪ .‬س اناز هم‬
‫دنبالشان رفت‪ .‬از افسر آگاهی پرسید‪ :‬می تونید بگیریدشون؟‬
‫افسرآگاهی با لبخند جواب داد‪ :‬نگران نباشید خ واهر ک ار م ا همین ه‪ .‬ب ه م ا اعتم اد‬
‫کنید‪.‬‬
‫ساناز نزد ناهید برگشت‪ .‬بقیه هم دورش حلقه زده بودند و دلداریش می دادند‪ .‬ساناز‬
‫همین که چشمش به دکتر بخش افتاد به طرف رفت و گفت‪ :‬آقای دک تر می ش ه ب از‬
‫یه آرام بخشی چیزی به بیمار ما بزنی د دوب اره بخواب ه‪ .‬ی ه کم ک ه س رحال ت ر بش ه‬
‫ممکنه باز دچار تشنج بشه‪.‬‬
‫دکتر گفت‪ :‬آره حتما‪.‬‬
‫ساناز نزد بقیه برگشت دید همه با امیدواری بیشتری به هم نگاه می کردن د‪ .‬خط اب‬
‫به همه گفت‪ :‬شماها دیگه خیلی خسته اید از دیشب تا حاال دارید اس ترس می کش ید‪.‬‬
‫برید خونه یه استراحتی بکنید‪ .‬من اینجا هستم‪.‬‬

‫‪280‬‬
‫نازنین گفت‪ :‬اتفاقا من می خواستم همین رو به شما بگم‪ .‬ش ما از هم ه بیش تر ع ذاب‬
‫کشیدید‪ .‬خدا از خواهری کمتون نکنه‪ .‬ایشاال سالم باشی و سایه ت برای همیشه ب اال‬
‫سر خانواده ت باشه‪.‬‬
‫ساناز گفت‪ :‬نه بابا‪ .‬این حرفا چیه‪ .‬مریم مثل دختر خودم می مونه باور کنید دلشوره‬
‫من کمتر از ناهید نیست‪ .‬ایشاال که این از خدا بی خبرا رو زودتر پیدا کنن د و م ریم‬
‫رو برگردونن‪.‬‬
‫نازنین گفت‪ :‬ایشاال‪.‬‬
‫در نهایت نازنین و ساناز در بیمارستان در اتاق ناهید ماندند و بقیه به خانه رفتند‪.‬‬

‫***‬
‫ناهید با کمک آرام بخش هایی که به او تزریق شد تا نزدیک ظه ر خ واب ب ود‪ .‬ام ا‬
‫وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد دید مریم کنار تختش نشسته بود و دست های او‬
‫را در دست می فشرد‪ .‬پلیس ظرف چند ساعت محل اختفای دخترهایی ک ه در خان ه‬
‫ای در تهران مریم را اسیر کرده بودند پیدا کرد و مریم را به بیمارستان و نزد مادر‬
‫برده بودند‪ .‬فرهاد هم در خانه روستایی بیرون شهر دستگیر شده بود‪.‬‬
‫ساناز که روی تخت خالی کنار او خوابیده بود با سر و صدای بقیه از خ واب بی دار‬
‫شد‪ .‬به طرف تخت ناهید رفت و او را در آغوش کشید‪.‬‬
‫ناهید پرسید‪ :‬کی پیدات کردن مادر؟‬
‫مریم گفت‪ :‬دوسه ساعتی هست‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬پس چرا بیدارم نکردین؟‬
‫مریم جواب داد‪ :‬دوست نداشتم از خواب بیدارت کنم‪.‬‬
‫ناهید پرسید‪ :‬اذیتت که نکردن‪ .‬مرد بودن؟‬
‫مریم جواب داد‪ :‬نه‪ .‬دو تا دختر ب ودن‪ .‬بع د از اینک ه از ک افی ش اپ اوم دیم ب یرون‬
‫اصرار کردن که من رو برسونن خونه‪ .‬من هم نفهمی کردم قبول ک ردم‪ .‬ت و ماش ین‬

‫‪281‬‬
‫یکیشون یه کارد زیر گلوم گذاشت و بعد چشم هام رو بست‪ .‬بعد هم منو بردن به ی ه‬
‫زیر زمین یه خونه ویالیی تو یه جای پرت شهر‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬خدا ازشون نگذره‪ .‬اگه این ساناز و خالتینا نبودن باور کن مرده بودم‪.‬‬
‫مریم گفت‪ :‬می دونم‪ .‬واقعا معذرت می خوام‪ .‬همش تقصیر من بود‪.‬‬
‫ناهید با چشم های خیس پرسید‪ :‬فرهاد هم دستگیر شد‪.‬‬
‫مریم گفت‪ :‬بله‪ .‬ابله رفته بود به همون کلبه روستایی که وعده شو به تو داده بود‪.‬‬
‫ناهید پرسید‪ :‬نگفت چرا این کار و کرده‪.‬‬
‫مریم جواب داد‪ :‬چرا‪ .‬فکر ک رده ب ود ت و ب ا ح اج اق ا ازدواج ک ردی‪ .‬خواس ته مثال‬
‫انتقام بگیره‪ .‬یه نقشه بچه گانه هم تو ذهنش کشیده بود که مثال خودش از دور کنترل‬
‫کنه‪ .‬ولی فکر اینجاش رو نکرده بود‪ .‬پلیس اول فره اد و دس تگیر ک رد و بالفاص له‬
‫هم دخترها رو پیدا کردن‪ .‬فرهاد فک ر هم ه چی رو ک ردده ب ود اال کلب ه روس تایی!‬
‫البته دیر یا زود با کم ک دوربین ه ا دختره اهم شناس ایی می ش دن ولی دس تگیری‬
‫فرهاد کار رو آسون تر کرد‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬االن کجاست‪.‬‬
‫مریم گفت‪ :‬کجا می خواستی باشه مادرمن‪ .‬تو زن دان‪ .‬پلیس گفت ب ه زودی محاکم ه‬
‫می شه‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬یعنی یه بار دیگه مجبورم ببینمش؟‬
‫مریم جواب داد‪ :‬آره‪ .‬ولی این بار دیگه با دستبند‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬مرده شور ببرنش!‬

‫ساناز گفت‪ :‬دیدی گفتم پیداشون می کنن‪ .‬این همه غصه خ وردی‪ .‬من مطمئن ب ودم‬
‫پیداشون می کنن‪ .‬اینا فکر کرده بودن همه چی بچه بازیه‪ .‬ی ه آدم رو ب دزدی و بع د‬
‫پول بخوای‪ .‬فکر کرده بودن دارن فیلم بازی می کنن‪.‬‬

‫‪282‬‬
‫مریم گفت‪ :‬آره مامان‪ .‬دخترا خل و چل بودن‪ .‬از شب تا صبح مواد می زدن‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬خاک بر سرشون‪ .‬لیاقت اون فرهاد گور به گور شده همینجور دختران‪.‬‬

‫نیم ساعت بعد ساناز ناهید و مریم را تا درخانه شان رساند‪ .‬قرار شد برای شام هم ه‬
‫مهم ان ن ازنین باش ند‪ .‬در آن فاص له ناهی د دوش گ رفت و لب اس ع وض ک رد‪ .‬بع د‬
‫یکدفعه مانند آنکه یاد چیزی افتاده باشد تلفن خانم میرداماد را گرفت‪ .‬سالم کرد‪.‬‬
‫خانم میرداماد گفت‪ :‬بفرمایید‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬من ناهیدم‪ .‬حال شما خوبه؟‬
‫خانم میرداماد با همان سردی همیشگی پاسخ داد‪ :‬بفرمایید‪.‬‬
‫ناهید پرسید‪ :‬ببخشید مزاحم شدم‪ .‬می خواستم حال حاج آقا رو بپرسم‪.‬‬
‫خانم میرداماد جواب داد‪ :‬حاج اقا به رحمت خدا رفت‪ .‬در ض من دیگ ه م زاحم بن ده‬
‫نشید‪ .‬شما یه وظیفه ای داشتید که تموم شد حاال بردی دنبال کارتون‪.‬‬
‫ناهید گفت‪ :‬یعنی‪...‬ولی قرار بود‪...‬‬
‫خانم میرداماد گفت‪ :‬یعنی بی یعنی خانم‪ .‬نکنه شما فکر کردید من اینقدر ابل ه ب ودم!‬
‫واقعا من و اینق در ابل ه ف رض ک ردی‪ .‬فک ر ک ردی من این س ادگی از ت و و اون می‬
‫گذرم‪ .‬تا قیام قیامت نمی بخشمش! من فقط می خواستم یه چیزهایی رو ثابت کنم که‬
‫کردم‪ .‬پنجاه سال با من زندگی کرد آخ نگفت‪ ،‬دو صباح ب ا ت و س ر ک رد ب ه رحمت‬
‫خدا رفت‪ .‬همین که به جرم اغوا گری ازت شکایت نمی کنم برو خ دا رو ش کر کن‬
‫دختره شیطان صفت‪ .‬همه ت ون مث ل همی د‪ ،‬می گردی د م ردای پول دار لب گ ور رو‬
‫گول می زنید که بعد اموالشونو بکشید باال‪ .‬فکر کردی من از پشت کوه اومدم‪ .‬دفعه‬
‫دیگه که به پلیس زنگ می زنم‪ .‬دیگه ریختت رو نبینم‪.‬‬
‫ناهید برای لحظه ای دست وپایش سست شد و تا چند دقیق ه بی ح ال روی تختش در‬
‫اتاق در بسته نشسته بود و خیره خیره به پنجره نگاه می ک رد‪ .‬ب ه س ایه ش اخه ه ای‬
‫خشکیده درخت چنار که نور مهتاب روی شیشه پنجره می انداخت‪ .‬مریم از ب یرون‬
‫اتاق صدایش می کرد‪ .‬گفت‪ :‬من آماده ام مامان نمی یای؟‬

‫‪283‬‬
‫ناهید برای لحظات طوالنی چشم ها را بست‪ .‬امید و جان دوباره ای ک ه ب ا برگش تن‬
‫مریم به خانه گرفته بود چندان قوی بود که چنان ضربه ای هرچند مهل ک نتوان د او‬
‫را از پا بیندازد‪ .‬چند نفس عمیق کشید و بعد در گوشی موبایل تمام شماره تلفن ه ای‬
‫مربوط به شرکت‪ ،‬خانم میرداماد‪ ،‬شخص میرداماد و همه آدم ها و محل هایی که به‬
‫نوعی او را به آن خانواده مربوط می کرد‪ ،‬از ذخیره گوشی پاک ک رد‪ .‬بع د رفت و‬
‫مقابل آینه نشست‪ .‬برس را برداشت و آهسته آهسته سرگرم شانه زدن موهایش ش د‪.‬‬
‫با لبخند به خود گفت‪ :‬به پنجاه سالگی خوش آمدی ناهید خانم‪ .‬وقتش ه ک ه دیگ ه فق ط‬
‫روی پای خودت بایستی! وقتش رسیده که دیگه قبول کنی زندگی هر چه که هس ت‪،‬‬
‫پر از واقعیته‪ .‬واقعیت های تلخ و ش یرین‪ .‬هرچ ه ک ه هس ت‪ ،‬زن دگی ب ه هیچ وج ه‬
‫رمانتیک نیست‪.‬‬

‫‪284‬‬
285

You might also like