Professional Documents
Culture Documents
.1
آن موقع دیگر مطمئن بود یک نفر دنبالش بود .یک نفر ک ه س ایه ب ه س ایه او را از
در شرکت تعقیب کرده بود .پیاده رو آن موقع شب س اکت و س وت و ک ور ب ود .بی
اختیار قدم ها را تند تر کرد .عرض خیابان را طی کرد و به طرف دیگ ر آن رفت.
نفس نفس می زد .عرق می ریخت .می لرزید .هر آن منتظر یک حادثه بود .م رتب
برمی گشت و پشت سر را نگاه می کرد .کالغی از فراز درختی پری د .ب اد س ردی
می آمد .اولین بار نبود که چنان حالی داشت .بخصوص ساعت غروب که خانه ب ر
می گشت ،مدام خیال می کرد یک نفر او را زیر نظر داشت و مخفیان ه دنب الش می
آمد .اخبار و حوادثی که اینجا و آنجا می خواند و می شنید در ذهنش مرور می ش د.
دختری که توسط چند نفر ناشناس ربوده شده بود .پیرزن تنه ایی ک ه نیم ه ش ب ب ه
خانه اش دزد زده بود .خود را در معرض فاجعه می دید .هربار که موتور سواری
با سرو ص دا از کن ارش می گذش ت ی ا اتوم بیلی کن ارش س رعتش را کم می ک رد،
برای قرار گرفتن در معرض یک حادثه مرگبار آماده می ش د .س ال ه ا ب ود دچ ار
چنین ترسی بود .ترس از مردم .ترس از خیابان ها .از ماشین ها .موتورها .تع داد
آدم هایی ک ه قیاف ه ه ا و ظ واهر عجیب و غ ریب داش تند ه ر روز بیش تر می ش د.
خالکوبی های ترسناک ،سر و صورت های زخمی ،نگاه های وحشی و نفرت آلود!
م دام بای د م راقب باش ی ت ا کس ی ب ه ت و آس یب نزن د .ش هر یع نی وحش ت .دله ره.
اضطراب .تشنج .و انبوه آدم هایی که تو را تهدید می کنند .خوشبختی تو را .آرامش
تو را .سالمتی تو را .تو را و آدم هایی که مسولیت مراقبت از آن ها را داری.
"صبر کن ناهید" .
ایستاد .برگشت دید در یکقدمی اش بود .نفسش بند آمد.
-می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟
-من شما رو نمی شناسم
1
-چرا می شناسی؟
-من فرهادم؟
-فرهاد! فرهاد....فرهاد!...
-آره .شناختی؟
-تو ...فرهاد .همون؟
-آره .همون فرهاد.
چند لحظه مکث کرد و بادقت نگاهش کرد.
-فرهاد .اینجا چه کار می کنی؟
-می دونی چند وقته دنبالت می گردم!
-چه طوری اینجا رو پیدا کردی؟
-خیلی سخت بود ولی باالخره پیدات کردم.
-من گیج شدم .واقعا ً گیج شدم.
چشم های فرهاد خیس اشک شد.
-اجازه می دی دستت رو بگیرم!
-ص بر کن .ص بر کن .خ واهش می کنم .من االن خیلی عجل ه دارم .دخ ترم
خونه تنهاست! باید برم.
-بری؟ تو از من می ترسی؟ چرا صبر نمی کنی!؟
-از تو؟ نه .چرا باید بترسم؟
-پس چرا اینقدر هلی؟ چرا دستات می لرزه.
-خب غافلگیر شدم .هنوز گیجم .انتظ ارش رو نداش تم .خ ودت رو ب ذار ج ای
من .انتظار داری چی بگم! این
-موقع شب سر راه من سبز شدی! غافلگیر شدم.
-ما باید باهم حرف بزنیم!؟
-حرف؟ چه حرفی؟
-ح رف خودم ون .می دونی چندس اله منتظ ر این لحظ ه ام .می دونی چق در
دنبالت گشتم .فکر می ک ردم اولین برخوردم ون بع د از این هم ه س ال خیلی
رمانتیک تر باشه.
2
-آ...ببین فرهاد ..به نظرم داره سوء تف اهم می ش ه .راس تش هم ه چی ع وض
شده .من عوض شدم .تو عوض شدی .بیست سی سال گذشته.
-بیا بریم رستوران .تو شام خوردی؟
-من؟ راستش نه .ولی باید برم خونه .گفتم که دخترم منتظره.
-باشه .من اصرار نمی کنم .برای یه شب دیگه قرار می ذاریم.
-من مطمئن نیستم .من این روزا گرفتاریهای زیاد دارم .واقع ا ً ب ه این راح تی
نمی تونم وقت بذارم.
-لطفا این کار بکن .بخاطر گذشته ها.
-ناهید برای لحظه ای مکث کرد و به چشم های التماس آل ود مخ اطبش خ یره
ماند.
-باش ه .فق ط االن .االن بای د ب رم .اج ازه ب ده خ برت می کنم .االن نمی ت ونم
تصمیم بگیرم .به هرحال خوشحال شدم دیدمت .حاال اگه اجازه بدی من برم.
خیلی خسته ام.
-هنوزم کتاب می خونی؟
-آره .این تنها عادت خوبیه که از گذشته دارم!
-البد به موسیقی هم گ وش می دی؟ هم ون ق دیمی ه ا؟ " س اغرم شکس ت ای
ساقی!" " اشک من هویدا شد" " دیگه عاشق شدن فایده نداره" .
فرهاد با هر جمله س ری ب ه عالمت ش عف و ذوق تک ان می داد .درس ت مث ل آنک ه
ملودی آن ترانه ها را درذهن زمزمه می کرد.
-اجازه می دی برم؟ خوب نیست اینجا؟
-فقط یه خواهش دیگه؟ می شه شماره تلنفنتو داشته باشم؟
-شماره تلفن؟ ببین فرهاد .آخه ...من نمی فهمم ...تو دنبال چی هستی؟
-دنبال تو؟
-خواهش می کنم بس کن .بیست و پنج شش سال گذشته...
-مهم نیست چند سال گذش ته مهم این ه ک ه م ا هن وز هم ون احساس ات رو بهم
داریم!؟
-چه احساساتی؟ توانگار بزرگ نشدی؟ من االن پنجاه سالمه! به صورتم نگ اه
کن !...خیلی چیزها عوض شده؟ انگار متوجه نیستی؟
3
-یعنی هیچ وقت منتظرم نبودی؟
-دست بردار فرهاد .من باید برم کار دارم.
-لطفا شماره تلفن.
-فعالً بذار برم و لطفا دیگه موش و گربه بازی در نی ار .خیلی ترس یدم .فک ر
کردم می خوای یه بالیی سرم بیاری!
-تو از دیدن من خوشحال نشدی؟ درسته؟
-من باید برم.
-حتی شگفت زده هم نشدی؟
-واقعا ً متاسفم.
بعد مانند آنکه از چیزی فرار کند ب ا ق دم ه ای تن د از او فاص له گ رفت و دیگ ر ب ه
پشت سر نگاه نکرد .جلو در آپارتم ان همین ک ه کلی د ان داخت لحظ ه ای ب ه انته ای
کوچه نگاه کرد دید هنوز آنجا ایستاده بود و نگاهش می کرد .دسپاچه وارد ساختمان
شد.
در خانه مریم سرگرم تماشای تلویزون ب ود .روی راح تی نشس ته ب ود .ط وری ک ه
پشتش به ناهید بود و او را نمی دید .ناهید طوری رفتار ک رد ک ه انگ ار چن د لحظ ه
قبل آن بیرون هیچ اتفاقی نیفتاده بود .مریم پرسید:
-سالم مامان .چقدر دیر کردی؟
-سالم.
-کفش ها را کند و کیفش را روی میز اپن آشپزخانه گذاشت.
-خوبی مامان؟
-آره .تو چطوری؟
-من که خوبم ولی تو انگار مضطربی!
-مضطرب؟ نه .چرا باید مضطرب باشم.
در آشپزخانه دور از چشم مریم پاورچین پاورچین به ط رف پنج ره رفت و خیاب ان
را نگاه کرد .خشکش زد .فرهاد هنوز پایین خانه کنار درخت ایس تاده ب ود و ب ه او
نگاه می کرد .به پنجره ای که اوپشتش ایستاده بود.
-چی شده مامان؟
-ها؟ چیزی نیست؟
4
-شام چی داریم؟
-من االن از بیرون اومدم تو از من می پرسی؟
-یه نیمرو درست کن .جان من.
-باشه .بذار حاال از راه برسم!
-رفت در اتاق خواب لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت .دوب اره پ ایین را
نگاه کرد.
-خب چه خبر؟ مدرسه خوب بود؟
-آره .مثل همیشه.
-امروز کالس داشتی؟
-آره بابا .از صبح تا همین دوساعت پیش .پدرم در اومد.
-این ماهی تابه کجاست؟
-من از کجا باید بدونم مادر من! من که اینجا نشستم!
-خب بر میداری سر جاش نمی ذاری؟ حاال من باید یه ساعت دنبالش بگردم
-گیر دادی ها مامان .نیومده داری گیر می دی!
-خسته ام امشب نمی دونم چرا!
-خب بذار من خ ودم نیم رو درس ت می کنم .ت و ب رو دوش بگ یر ی ه خ ورده
حالت بهتر شه .برو مادر من.
به دنبال این مریم به آشپزخانه رفت .پرسید:
-راستی حقوق گرفتی؟
-آره .ولی تا برسم خونه نصفش رفت.
-رفت .بابت چی؟
-اجاره خونه و شارژ و قبض ها و قسط ها...همه چی!
-یعنی این ماه هم نمی تونم آیلتس ثبت نام کنم!
-چرا می تونی؟ فقط اونقدر آمادگی داری که قبول بشی!
-س عی می کنم ک ه بش م .ولی ب االخره آیلتس دیگ ه .بای د ح داقل آیلتس هفت
بگیرم.
-یه جوری بخون که بگیری دیگه .دوباره خیلی سخته بخوام پول جور کنم!
-بخاطر تو هم که شده می خونم .تو پول امتحان رو جور کن.
5
موبایل مریم زنگ خورد .تلفنش را برداشت و به اتاق رفت.
ناهید عاقبت ماهی تابه را پیدا کرد و روی اجاق گذاشت .همین که مریم در ات اق را
پشت سرش بست ،ناهید باز به طرف پنج ره رفت .از گوش ه پنج ره نگ اه ک رد دی د
هنوز فرهاد آن پایین بود .معطل ماند .به کل فراموش کرد چه کار ق رار ب ود بکن د.
لحظه ای ایستاد و روی قلبش را فشار داد و بازوانش طوری که انگار چیزی را ب ه
عقب می راند به طرفین کشید .بعد مانند آنکه صدایش را از آن پایین می ش نید زی ر
لب با خود گفت" اصالً به من چه! اینقدر اون جا وایستا تا علف زیر پات سبز شه!"
روغن را داخل م اهی تاب ه ریخت و چن د لحظ ه بع د تخم م رغ ه ا را داخ ل روغن
شکس ت .م ریم از ات اق ب یرون آم د و روی ص ندلی م یز ناه ار خ وری آش پزخانه
نشست.
-سرحال نیستی؟
-چرا .فقط خسته ام.
-مربوط به حاج آقا که نمی شه؟
-نه بابا حاجی چه کار داره؟
-پس چی شده؟
-ای بابا باور کن چیزی نشده! االن این تویی که داری گیر می دی ها! امروز
خیلی شلوغ بودم .امان از این شنبه ها .شنبه های لعنتی!
-می دونستی همه جای دنیا اینجوریه! اونا از دوشنبه ها متنفرن.
-آره .آدم آدمه دیگه .فرقی نداره که کجای دنیا باشه .هرجا باشه همینه!
-دنبال سوژه می گردی حرف از من بکش ی ه ا! مگ ه می ش ه ف رقی نداش ته
باشه؟
-تو رو خدا شروع نکن! من تسلیمم .اینجا جهنمه! تو می خوای بری و ک امالً
حق داری.
-اینجوری حرف می زنی بیشتر بهم بر می خوره! احساس می کنم داری منو
بچ ه ف رض می ک نی .ب ه بچ ه ک ه داره اش تباه می کن ه ولی خ ودش متوج ه
نیست.
-برای قضاوت خیلی زوده .فقط وقتی می فهمی که بری.
6
-من می رم تو رو هم با خودم می برم .می خوای تو این جهنم بمونی چه کار
کنی؟ واقعا این اسمش زندگی ه! ص بح ت ا ش ب ج ون می ک نی آخرش م همش
لنگیم.
-چه می دونم واال .نونو از یخچال در بیار .همه همینن دیگه .حاال ب ه ج ز ی ه
عده.
مریم بلند شد رفت سر یخچال .گفت:
-هوا چقدر سرد شده؟
-آره .تمام استخوون هام داره یخ می زنه!
-نمک کجاست؟
-تو همون کابینت کنار اجاق.
-امشب می خوام زود بخوابم .خیلی داغونم.
-مامان احساس نمی کنی این کار هرشبته!
-نمی دونم چرا اینقدر خسته می شم .انگار کوه کندم .عالئم پیریه دیگه.
-البته منم خسته ام .یک کالس های مزخرفی داشتم.
-تلویزیون نگاه می کردی؟
-هشت نفرت انگیز .مامان عجب فیلمی بود .یه بار باید بشینیم باهم ببینیم .چ ه
دوبله خوبی داشت.
-ایرانیه؟
-نه بابا .ایرانی ها می تونن از این فیلم ها بسازن.
-آها .یادم اومد .تارانتینو ساخته .در موردش تو مجله خوندم .تموم شد؟
-نه .بقیشه شو گذاشتم فردا ببینم.
چند لحظه ای هر دو در سکوت سرگرم خوردن نیمرو شدند .مریم با دهان پر گفت:
-آخر هفته می ریم پیش خاله اینا؟
-حاال چرا یاد خاله افتادی؟
-همینجوری .دلم دور همی خواست.
-از نرگس چه خبر؟
-هیچی!گاهی باهم چت می کنیم.
-نرگس کسی رو نداره؟
7
-مگه می شه نداشته باشه .مگه بقیه ندارن؟ فقط مس ئله این ه ک ه کس ی پ ا پیش
نمی ذاره .همه واسه سرگرمی می خوان .هیچ کی دنبال ازدواج و این حرف
ها نیست.
-جوونای این دوره می ترسن!
-حق دارن واال .مردهای گنده گندش زیر زندگی زاییدن چه برسه به جوونای
بدبخت! واقعا .ت ازه می گن اگ ه ت رامپ رئیس جمه ور آمریک ا بش ه دوب اره
تحریم می شیم.
-ترامپ؟
-آره .تو آمریکا انتخاباته .خبر نداری؟
-نه بابا چه کار دارم .خب چی می شه؟
-می گن از برجام میاد بیرون .دوباره تحریم می شیم.
-ای بابا تو هم که همش بدبینی! تحریم می شه .جنگ می شه.
-اینجوریه دیگه .چه کار می شه کرد .اگه بخوام غصه این چیزارم بخورم که
دیگه باید سر به صحرا بذارم.
-مامان دعا کن آیتلسم خوب دربیاد.
-ایشاال که در میاد؟
-فقط تو هم باید بیای ها! جدی می گم .من بدون تو نمی رم.
-حاال تو برو .هنوز برای تصمیم گیری خیلی زوده.
-من آیتلس هفت بگیرم تمومه .خرداد مدرکم رو از دانشگاه می گیرم و درج ا
درخواست می دم .رشته م یه جوریه که تو کانادا جزء مشاغل مورد نیازه!
-من که از خدامه تو قبول شی و لی من که ه ر وقت می بینم داری فیلم نگ اه
می کنی؟
-نه بابا اینجوری هم نیست .ه ر وقت کم می ی ارم ی ه چن د دقیق ه فیلم می بینم
حالم عوض شه .االن همین هشت نفرت انگ یز رو ی ک هفت ه اس ت دارم می
بینم هنوز تموم نشده.
ناهید آخرین لقمه را در دهان گذاشت و گفت:
-تو اینجا رو جمع و جور کن .می رم حموم.
-انداختی گردن منا!
8
به خدا دیگه جون ندارم .دستت دردنکنه دختر گلم! -
باشه خر شدم .برو. -
***
از بیرون صدای رعد و برق می آمد .ناهید کنار پنجره روی تختش ط اق ب از دراز
کش یده ب ود و ب ه س قف نگ اه می ک رد .خان ه س اکت ب ود .ب رای لحظ ه ای از ف رط
خستگی پلک ها را به هم گذاشت و در دم به خواب رفت.
وقتی دوباره چشم ها را باز کرد دید نیمه شب بود .ناگهان باز ی اد آن غریب ه افت اد.
غریبه آشنا .یاد فیلم هایی افتاد که مرده ه ا زن ده می ش وند و راه می افتن د! درس ت
مثل آن ها بود .یکی از آن ها .یکی که مرده بود ولی دوباره زنده شده بود! سال ه ا
بود او را از خاطر برده بود .بارها به این مس ئله ک ه آدم ه ای گذش ته را ببین د فک ر
کرده بود .اینکه چه واکنشی باید در قبال آن ها می داش ت ،اغلب ذهنش را مش غول
می کرد .آدم های زیادی در زندگی هر کس رفت و آمد می کنند ،آدم هایی که اغلب
از بدو تولد تا مرگ با آدم هستند مثل بستگان نزدیک .و آدم هایی که از ی ک ج ایی
شروع می شوند و یک جایی تمام می شوند .مثل معلم ها یا هم کالسی ها .به این ها
باید گفت آدم های محیطی! وقتی آدم محیطش را عوض کند ب ه احتم ال زی اد آن ه ا
هم عوض می شوند .آنوقت پای یک عده آدم تازه به زن دگی ه رکس ب از می ش ود.
مثل وقتی که آدم محل زن دگی اش را ع وض می کن د .ام ا البالی هم ه این ه ا ،آدم
هایی پیدا می شوند که تاثیرات عجیب و غریبی در زندگی آدم دارند .مث ل آدمی ک ه
عاشقش می شوی! یا آدمی که عاش قت می ش ود! ی ا آدم ه ایی ک ه در حقت ظلم می
کنند .مثل مرد بالغی که به دختر بچه ای تجاوز می کند! اینجا دیگر پای یک رابطه
یا وابستگی معمولی در میان نیست .یک نفر وارد می ش ود و هم ه چ یز را ب ر ب اد
می دهد .جسمت را نابود می کن د ،روحت را خ رد می کن د! درس ت مث ل تص اویر
حیات وحش یا چیزی به م راتب وحش تناک ت ر از آن .ه ر وقت پ ای خوش بختی ی ا
بدبختی وسط باشد حرف آدم ها وسط می آید .آدم ها همانقدر که مایه خوش بختی ان د
مایه شوربختی هم هستند .اما مشکل اینجاست که برخی اوق ات نمی ش ود آدم ه ا را
گزینش کرد .نمی شود انتخاب کرد کدام ها را به زندگی خود راه ب دهی و از ورود
کدام ها ممانعت کنی! برخی شبیخون می زنند! برخی روی زندگی و سرنوش ت آدم
9
خیمه می زنند و تقریبا ً جز ب ا م رگ راه ره ایی از آن ه ا نیس ت .ام ا در این می ان
شاید از همه پیچیده تر رابطه ای است که با عشق آغاز می ش ود .وق تی دیوان ه وار
کسی را دوست می داری بی آنک ه دالی ل ق انع کنن ده داش ته باش ی! ح تی درس ت و
حسابی نمی دانی قرار است با او چه کار کنی؟ در این مورد قطعا ً هدف خوش بختی
نیست ،چون خوشبختی علی االصول ی ک اتف اق نیس ت ی ک فراین د اس ت .ی ک در
نیست که از آن وارد شوی ،یک راه است که باید بپیمایی!
و دنیا پر است از عشاقی که حتی یک شب نتوانسته اند زی ر ی ک س قف در آرامش
به سر برند! فرهاد از کجای آن دنیای فراموش شده س ر ب ر آورده ب ود؟ دنب ال چ ه
بود؟ می خواست دنباله آن عشق را بگیرد؟ دنباله آن رابطه که از دست رفته ب ود!؟
از جان او چه می خواست؟ ادامه رابطه ای ک ه س ال ه ا از انقط اع آن می گذش ت،
چه مفهومی برای او داشت؟
ناهید از شانه به شانه ای دیگر چرخید .باد سردی شاخه های چن ار پش ت پنج ره را
تکان تکان می داد .اما مانند آنکه برای لحظه ای نفسش بگیرد یا گ رمش ش ده باش د
لح اف را کن ار زد و روی تخت نشس ت .آی ا فره اد هن وز آ ن ب یرون ب ود؟ در آن
سرمای کشنده؟ زیر پنجره؟ ناگهان معنی آن را فهمید .در واقع به یاد آورد .آن وقت
هم که عاشق هم بودند ،او را زیر یک پنجره یافته بود .ب ا چن د ض ربه او ب ه شیش ه
فرهاد او را دیده و به طرف او آمده بود .وحاال آن عاشق ق دیمی می خواس ت آن را
تداعی کند!
از روی تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد .نور خفیفی که از زی ر در ات اق م ریم
پیدا بود او را به سوی خود کشاند .رفت پشت در اتاق مریم .در زد .مریم از داخ ل
اتاق گفت:
-بیا تو.
ناهید در را باز کرد .پرسید:
-خوابیدی؟
-نه بابا .کدوم خواب!
-خوب پیش می ره؟
-امیدوارم ک ه ب ره .آین ده ام بس تگی ب ه این کوف تی داره .همیش ه از این زب ان
متنفر بودم!
10
-زیاد سخت نگیر .زبان به خوبی!
-آره خب .تو خودت واردی فکر می کنی واسه همه خ وب و راحت ه! راس تی
چرا نخوابیدی؟ مگه نگفتی خسته ای!
-خواب بودم .یه دفعه بیدار شدم.
-برو بخواب .خیلی داغونی مادر خوشگلم .صبح خواب می مونی!
-اوکی .شب بخیر .تو هم دیگه بگیر بخواب .هر چقدر تالش کردی بسه!
-داری تیکه می ندازی نصفه شبی ها!
-نه بابا .فقط یه کم!
-نامرد!
ناهید در آپارتمان را قفل کرد و به اتاقش برگشت .روی تخت نشست ولی مثل آنک ه
یاد چیزی افتاده باش د ب ه آش پزخانه برگش ت و ب یرون را نگ اه ک رد .ب اورش نش د.
هنوز آنجا بود .همانجا پای درخت چنار ایستاده بود و س یگار می کش ید .فک ر ک رد
اگر همسایه ها متوجه او بشوند و به پلیس زنگ بزنن د چ ه قش قرقی ب ه پ ا می ش د!
خوابش به کلی پرید .به فکر رفت .ترسید .همان ترس های همیشگی .وسواس ه ای
همیشگی! ناخودگاه تصاویر گنگ و مبهمی از گذشته را می دی د .روزه ایی ک ه ب ه
کل از یاد رفته بود .آدم هایی که به کل از خ اطر رفت ه بودن د .آدم ه ایی ک ه دیگ ر
نبودند .پدرش .مادرش .و خیلی های دیگر .چقدر همه چیز ع وض ش ده ب ود .ح تی
نمی توانست بخاطر بیاورد آن موقع سرگرم چه کارهایی بود یا به چه چیزهای فکر
می کرد .چقدر از همه چیز دور شده بود .از هم ه .از خ ودش .همانج ا در پ ذیرایی
در تاریکی روی یکی از مبل ها نشست .اشیاء خانه در تاریکی رقیق داخل پذیرایی
آرامش مخصوصی داشت .اشیاء ساکت .همیشه ساکت .اشیایی که انگ ار هم ه چ یز
را می دانند! انگار همه چیز را دیده اند و از همه چیز خ بر دارن د ولی ت رجیح داده
اند که ساکت باشند .یک گوشه بنشینند و نظاره گر زندگی دیگ ران باش ند .هی اهوی
تمام نشدنی زندگی .فرقش این است که وقتی چراغ ها روشن است آدم وس ایل خان ه
را نمی بیند .آن ها را حس نمی کند .انگار هر ک دام ی ک گوش ه هس ت ب رای اینک ه
باید یک کاری انجام بدهد .اما ش ب ه ا ف رق دارد .ش ب ه ا هم ه چ یز خ اموش می
شود .هرکدام یک گوشه در ت اریکی س اکت می نش یند .نگ اهش در می ان اش یاء می
چرخید .و هر بار باز بر می گشت روی پنجره .هر چقدر بیش تر تالش می ک رد آن
11
را جدی نگیرد کم تر موفق می شد .او آنجا بود .در آن سرما .بع د از آن هم ه س ال.
چطور او را پیدا ک رده ب ود؟ در این ش هر ش لوغ و بی در و پیک ر! آدرس او را از
کی گرفته بود؟ چه کار داشت؟ دنبال چه بود؟ برایش مهم بود؟ نه .واقع ا ً ن ه .بیش تر
شبیه یک خاطره کودکی بود .یک دوس ت دوره ک ودکی ی ا نوج وانی! ب ه او اهمیت
می داد؟ نه .واقعا نه .او یک نفر بود که متلعق به گذش ته او ب ود! متعل ق ب ه زم انی
بود که دیگر وجود نداشت .اغلب آدم های آن موقع دیگر نبودند .از دایره زن دگی او
خارج شده بودند .برای همیشه .اوهم یکی از آن ها بود .البد از آن قبی ل آدم ه ا ب ود
که در گذشته می مانند .شاید هم از یکجا ران ده ش ده ب ود و ب ه ط رف او آم ده ب ود!
کاش بگذار برود .برای همیشه .مثل یک خواب .رویا .همان رویاهایی که تا ماه ه ا
و سال ها دچارش بود .مثلی یکی از آن ها می شد و برای همیشه می رفت.
مریم از اتاقش بیرون آمد .ناگهان او را در تاریکی دید.
-مامان .تویی اونجا نشستی؟
-آره.
-ترسیدم بابا .اینجا چه کار می کنی؟ چرا نمی خوابی؟
-چرا .دارم می رم بخوابم .یه لحظه هوس کردم تو پذیرایی بشینم.
مریم آمد روی یکی از مبل ها کنارش نشست .پرسید:
-جان من چیزی شده؟
-نه به خدا .دست بردار نیستی ها! هی چپ می ری راست می ری می پرسی
چیزی شده!
-پس چرا نمی خوابی؟
-باور کن خواب بودم .یه دفعه بیدار شدم .هر وقت خیلی خسته باشم اینجوری
می شم.
-ولی یه حسی به من می گه یه چیزی شده .جان من حاجی ی ه چ یزی گفت ه؟
یا اون مهندس چی چیه؟
-نه بابا .بنده خدا .ک اری ن داره .ب االخره همیش ه این ح رف ه ا هس ت دیگ ه.
محی ط ک اره دیگ ه .خون ه خال ه ک ه نیس ت .بعدش م من خیلی ع ادی ام .مث ل
همیشه .فقط نمی دونم چرا تو اینقدر به پر و پای من می پیچی!
12
پس خیالم راحت باشه اینکه نمی خوابی به شرکت و ح اجی و این ح رف ه ا -
ربطی نداره!؟
نه .خیالت راحت. -
ولی مامان جان من یه لحظه فکر کن زنش بشی چی می شه ه ا! ی ه ش به ره -
صدساله می ریم! فکر کن اون همه ثروتی که ح اجی بهم زده اگ ه فق ط ی ک
درصدش به تو برسه برای هفت پشتمون بسه!
ای بی حیا! نشستی اموال مردم رو سرشماری می کنی! تو حاضری فقط ب ه -
خاطر پول زن یکی بشی که من بخوام بشم .وانگهی اون بنده خدا تا ب ه ح ال
یک کلمه در مورد ازدواج و این حرف ها چیزی نگفت ه .ب اور کن .ح تی ی ه
بارم چیزی نگفته .فقط اظهار محبت می کن ه .ی ه کم بیش تر از ع رف رئیس
مرئوسی! همین.
خیلی داری ازش دفاع می کنی .مثل اینکه خودتم ازش بدت نمیاد! کلک! -
حاجی مرد خوبیه! من خودمم درست و حسابی نفهمی دم از من چ ه انتظ اری -
داری ولی همش اص رار داره ب ه من محبت ه ای غ یر متع ارف بکن ه .منم
دوست ندارم بی دلیل مدیونش بشم.
کافیه یه کم وجدانت رو زیر پا بذاری! هم ه چی درس ت می ش ه .من ش نیدم -
فقط ارزش امالکش باالی هزار میلیارده!
دیگه همیشه یک کالغ چهل کالغ هم می کنند .کافیه یکی اس م در کن ه دیگ ه -
مردم شروع می کنن با خیالبافی.
می گن تو اروپا هم ملک داره. -
ب ه نظ رت این عاقالن ه اس ت ک ه م ا اینج ا نص فه ش ب ام وال م ردم رو -
سرشماری می کنیم!؟
همین و بگو! -
بسه دیگه .برو بگیر بخواب .صبح باید بری دانشگاه؟ -
آره .ولی چقدر بده ها ،یکی این همه داره .یکی نون نداره بخوره. -
دیگه تا بوده همین بوده! مهم این ه ک ه آدم از خ ودش راض ی باش ه .این هم ه -
پول می خواد چه کار آدم!
معلومه دیگه حوصله نداری! باشه .من می رم بخوابم .شب بخیر -
13
مریم به اتاقش رفت.
ناهید باز پاورچین پاورچین به طرف پنجره رفت .نگاه ک رد دی د آنج ا نب ود .فره اد
رفته بود .آهی از سر آس وده خی الی کش ید و بع د درس ت مانن د آنک ه تم ام ش ب را
منتظر چنان لحظه ای باشد به اتاقش برگشت!
***
در شرکت پشت میز نشسته بود که ماشین میرداماد وارد حیاط شد .علی راننده اش
زودتر پیاده شد و در ماشین را برای او باز کرد .ب ا طمانین ه زی اد از ماش ین پی اده
شد و با قدم های آهسته به طرف ساختمان آمد .م دت ه ا ب ود چه ره اش آن ش ادابی
همیشه را نداشت .آهسته راه می رفت .به زحمت نفس می کشید .به سختی لبخند می
زد و چین و چروک های صورتش عمیق تر شده بود .چه ار انگش ت ه ر دس ت را
در جیب های کتش فرو داده بود و با ق دم ه ای آهس ته از پل ه ه ا ب اال می آم د .علی
دوشادوشش کمی عقب تر راه می رفت تا هر وقت الزم بود کمکش کند.
سارا گفت:
-حاج آقا اومد.
-آره .دارم می بینم.
-مهندس می گفت عازمه.
-عازم کجا؟
-روسیه؟
-کی؟
-تو مدیر صادراتی از من می پرسی؟ فکر کنم شنبه.
-همین شنبه هفته بعد؟
-تو نمی گفتی حال نداره! چطو با این حالش می خواد بره سفر! تنها می ره؟
-نمی دونم .ح اجی ک ه هیچ وقت تنه ا س فر نمی ره .الب د چن دتا از اعض اء
اتحادیه رو هم باخودش می بره .عجب! بنده خدا ب ا این ح الش دس ت ب ردار
نیست .طمع آدمی که تمومی نداره!
-نمی دونم ولی شاید نشه گفت فقط طمعه! شاید یه چیزی فرات ر از اون باش ه.
مثالً غرور .یا چه می دونم حس زنده بودن.
14
نه بابا این ها همش حرص دارن .ه رچی م ال جم ع می کنن ب ازم س یر نمی -
شن .االن بیل گیتس همه دارایی هاش رو می ده به خیریه اون وقت پول دارای
ما تا دم مرگ دارن جمع می کنن!
چی بگم واال .دیگه هرکی یه طوری می تونه خودش رو راضی نگه داره. -
تو به فکر خودت باش ناهید خانم! -
یعنی چی؟ -
فکر کردی من خنگم!؟ فکر کردی خبر ندارم ح اج اق ا گل وش پیش ت و گ یر -
کرده!
دست بردار سارا .نگین این حرفا رو .باور کن من واس ه خ ودم نمی گم ولی -
باالخره حاجی رو همه می شناسن .خوب نیست این حرفا پشت سرش باشه.
زن حسابی اینقدر لج بازی نکن .حاجی ب ه این راح تی ه ا ب ه کس ی دل نمی -
بنده! اوه می دونی چند نفر تا حاال خواستن از حاجی دلبری کنن ولی ح اجی
دم به تله نداده! بیخود نیس ت ک ه این هم ه م ال و من ال جم ع ک رده .اگ ه می
خواست با هر کرشمه ای بند و اب بده که حاج میرداماد نمی شد!
اوالً این بنده خدا که تا بحال به من پیشنهادی نداده که من بخوام قب ول کنم ی ا -
رد کنم ولی به هر حال من دوست ن دارم بخ اطر پ ول زن کس ی بش م! یع نی
اصالً دوست ندارم دیگه زن کسی باشم! اون هم زن دوم!
زن حاجی که اصالً به این چیزها فک ر نمی کن ه .اون فق ط ت و نخ روض ه و -
عبادت و این حرف هاست .کاری به کار حاجی نداره.
تو فکر می کنی! مگه می شه براش مهم نباشه .هیچ زنی از این مس ائل نمی -
گذره.
تو زن حاجی رو ندیدی! من بیست ساله این خانواده رو می شناسم .تازه بچه -
هاشم هر کدوم اینقدر سهم بهشون می رسه که از زن گرفتن حاجی نترسن!
بسه دیگه خ واهش می کنم .ی ه موق ع این پورخ انی می ش نوه دیگ ه من نمی -
تونم سرم رو تو شرکت بلن د کنم .دیگ ه تنه ا کس ی ک ه نفهم ه خواج ه حاف ظ
شیرازه!
ای باب ا .من هی می خ وام ت و رو از گرفت اری نج ات ب دم ولی ت و اص الً -
همکاری نمی کنی! ت و هم آدم عجی بی هس تی ه ا! انگ ار دلت نمی خ واد ی ه
15
زندگی راحت رو تجربه کنی .تا کی می خوای صبح بیای شب بری آخرش م
هیچ! الاقل به خ اطر م ریم این ک ار رو بکن .ح اال اون پیش نهاد نمی ده ت و
چرا بیکار نشستی! این بنده خدا هشتاد سالشه .تازه مریض هم که هست .فقط
باید راضی بشه عقدت کنه دیگه تمومه .یه عمر راحتی!
ناهید ساکت ماند .تلفن روی میز زنگ خ ورد و از دف تر میردام اد او را خواس تند.
مقنعه اش را کنار گوش ها مرتب کرد و چین مانتواش را گرفت.
میرداماد پشت میزش نشسته بود و دفتر یادداشتش را نگاه می ک رد .ناهی د در زد و
داخل اتاق شد .گفت:
-سالم حاج اقا .فرمایشی داشتید!
-سالم .بفرما بشین.
ناهید رفت و روی صندلی که جلو میز قرار داشت نشست .چند لحظه ای به سکوت
گذشت .میرداماد با خودکار روی دفتر بزرگی یادداشت می کرد .پرسید:
-فرانسوی ها ایمیل نزدن؟
-هنوز نه! نمی د انم چرا همکاری نمی کنن .انگار از آینده می ترسن!
-از آینده؟ چرا؟ منظورت انتخابات آمریکاس ت! هن وز ک ه خ بری نیس ت .ب ه
میشل زنگ بزن .بگو بخشی از پول هنوز واریز نشده .چقدر بود؟
-سیصد و هفتاد هزار یورو!
-همون .چرا دنبال نکردی؟ باید زودتر به من می گفتی.
-واال پیگیری کردم حاج آقا .ولی ج واب ایمی ل ه ام رو نمی دن .ش اید ده ب ار
ایمیل زدم.
-اشکال ن داره .زن گ ب زن .اگ ه ب ازم ج واب ن دادن ب ه من بگ و! الزم باش ه
مهندس رو می فرستم دنبال کار .دو روز دیگه عیدشون می شه دیگه ب ه این
راحتی ها نمی شه پیداشون کرد.
-بله حاج آقا .همین االن زنگ می زنم نتیجه رو به شما گ زارش می دم .البت ه
ببخشید امروز یکشنبه ست .کسی سر کار نیست .فردا بهشون زنگ می زنم.
-اشکال نداره .از انبار چه خبر؟
-دیروز زنگ زدم .چند تن ظرفیت خالی داریم .باید خرید کنیم.
16
-هماهنگ کن هفته بعد از انبار یه بازدید کنم .نمی شه به حرف این ها حساب
کرد.
-بله آقا .چشم.
-می تونی بری!
-بله آقا .با اجازه تون.
-صبر کن .دخترت خوبه؟
-بله .خوبه .الحمدهلل .به لطف شما.
-درسش تموم شد؟
-هنوز مونده .چندماه دیگه اگه خدا بخواد .لیسانسش رو می گیره!
-ببین اگه کاری داشت رودرواسی نکن .براش کم نذاری!
-چشم حاج آقا .شما همیشه لطف داشتید.
ناهی د نم اش کی را ک ه در چش م ه ای میردام اد حلق ه زد نادی ده گ رفت و ب ا لبخن د
مصنوعی از اتاق بیرون آمد.
همان موق ع چن د نف ر از در وارد ش دند و هم راه مهن دس س اعتچی ب ه ات اق رئیس
رفتند .ساعتچی جواب سالم ناهید را نداد .طوری وانمود کرد ک ه گ ویی متوج ه او
نشده بود .ناهید اهمیت نداد به اتاقش برگشت و پشت میزش نشست.
وقتی وارد اتاق شد سارا با تلفن حرف می زد .لحظه ای بعد سارا تلفن را قطع کرد.
پرسید:
-چه کار داشت؟
-هیچی؟ پیگیر کار فرانسوی ها بود.
-حاج اقا بیخود نگرانه .میشل بیست ساله داره با حاجی کار می کن ه .من نمی
دونم چرا به فرانسوی ها اعتماد نداره .قدیم ها ب ا یکی دیگ ه ک ار می ک ردیم
همین داستان رو داشتیم.
-ممکنه شرایط سخت بشه .اگه ترامپ رئیس جمهور آمریکا بشه که احتم الش
هم زیاده ،ممکنه دوباره ما رو تحریم کنه .مثل زمان احمدی نژاد.
-خب این چه ربطی داره به فرانسوی ها؟
17
-خب اون هاهم نگاهشون به آمریکایی هاست .وقتی تحریم بشیم دوباره هم ه
چی مثل قبل می شه دیگه .یادت نیست چقدر بدحس اب ش ده بودن د .ب ه بهان ه
تحریم پول ما رو نمی دادن .باید می رفتم با چمدون ارز می آوردیم.
ناهید نگاهش به مانینتور بود .گفت:
-راستی دقت کردی حاج آقا دیگه نمی تونه اشک چشم هاش رو کنترل کنه.
-اره .دیدی؟ خیلی عجیبه .تا یه ذره احساساتی می ش ه اش ک می ری زه .بن ده
خدا پیرمرد! دلم براش می سوزه .مثل این امپراطورها ک ه پ یر می ش ن هی
ذره ذره ضعیف تر می شن .من تا حاال ندیده بودم کسی اینجوری بشه .پ در
و مادر خودم هم پیر شدن ولی از این جور مشکالت پیدا نکردن.
-خب اگه خیلی کنجکاو شدی گوگل کن ببین علتش چیه؟
-آره بذار ببینم.
لحظه ای بعد ناهید پرسید:
-خب چی شد؟
-بذار ببینم .اوه چقدر توضیح داده .کی حوصله داره بخونه .ولی نوشته انگ ار
تو سن باال بخاطر شل شدن پوست پلک ه .ی ا ش ایدم عف ونت! عوام ل زی ادی
داره.
همان وقت پورخانی با یک سینی چای وارد اتاق شد .ناهید نگاه کرد دی د س اعت ده
صبح بود .هوا گرفته و ابری ب ود .ب رای لحظ اتی ه ر دو س اکت ش دند و ه ر ی ک
سرگرم کار خود بود.
همان وقت یاد اتفاقی افتاد که شب قبل افتاده بود .فرهاد برگشته بود! االن کجا ب ود؟
شاید جایی آن بیرون! دیشب را کج ا رفت ه ب ود؟ دوب اره می آم د؟ چط ور این هم ه
سال فراموش نکرده بود؟ دنب ال چ ه ب ود؟ ک اش می دانس ت .نمی دانس ت بای د چ ه
حالی داشته باشد .اگر دوباره پیدایش می شد چه؟ با آن ح ال ن زارش حتم ا ً می ش د.
بعد از آن همه سال او را پیدا کرده بود! البد مدت ها دنب ال او گش ته ب ود! از کج ا؟
همه اش چ وب ش بکه ه ای مج ازی را می خ ورد! این روزه ا دیگ ر نمی ش ود از
دست کسی فرار کرد! کافی است آدم عضو یک ش بکه ای باش د ،ب ه راح تی آدم را
پیدا می کنند .هر چقدر تنهایی آدم ها در دنیای واقعی بیشتر می شود ،کس ب و ک ار
شبکه های مجازی برای چسباندن غیرواقعی آدم ها ب ه هم بیش تر می گ یرد! ب اخود
18
فکر کرد کاش دیگر نیاید! کاش دیگ ر س ر راهش س بز نش ود .حوص له آن یکی را
دیگر نداشت .یک چالش جدید! یک چالش مضحک! آن هم در آستانه پنجاه سالگی!
آدم در این سن تنه ایی را بیش تر از هرچ یز دوس ت دارد .دیگ ر حوص له آدم ه ا را
ندارد .حوصله رابط ه ه ای متن وع و دردس رآور .ه ر رابط ه ای ج ز رابط ه ه ای
اجباری بی معنی است .رابطه های اجباری که از سر عشق است مثل رابطه اش با
مریم یا با ساناز و یا از سر احتیاج مثل رابط ه اش ب ا رئیس ی ا همک اران در اداره.
رابطه های قدیمی دیگر جذابیت ندارد .مثل طن اب پوس یده ای ان د ک ه فق ط ب ه ی ک
طرف وصل است .به زور می خواهند آدم را با آن به طرف خود بکش ند ولی فای ده
ندارد .آدم هایی که از تنهایی لذت می برن د ب ه س ادگی در دام رابط ه ه ای م ریض
گیر نمی کنند.
ناهید ناگهان توجهش به میل باکسش جلب شد .با صدای بلند گفت:
-نگاه کن .جواب داده .پول تو حساب حاجی نشسته.
-واقعاً؟ چه خوب!
-برو به حاج آقا بگو.
-مگه جلسه ش تموم شد؟
-اوه راست می گی .حواسم نبود .می تونی یادداشت بدی.
-حاال وقت هست .از اولشم می دونستم پول بر می گرده ،حاجی بیخ ود همش
نگرانه.
راستی یه زنگ بزن انبار آمار دقیق بگیر .حاج آقا می خواد بره سرکشی واسه بچه
های انبار بد می شه ها!
-چطور؟
-هیچی ،االن پیشش بودم می گفت باید خودش بره انبار .می گفت ب ه ک ار این
ها اعتماد نداره.
-اوه اوه .آره زنگ می زنم می گم .می دونی که انبار دست کیه؟
-آره بابا .شوهر همین سپیده تمدن دیگه .تو حسابداری.
-آره .خیلی هم بنده خدا گرفتاره .حاجی اخ راجش کن ه زن دگیش هم از هم می
پاشه!
-واقعاً؟ چرا.
19
-زن نمی خ وادش! خب این حس ابداره اون ی ه ک ارگر س اده! چط ور متوج ه
نشدی!؟ اصالً تحویلش نمی گیره بنده خدا رو .دیگ ه ت ا ح اال هم دووم آورده
بابت رودرواسی با حاج آقا و همکارا و ایناست دیگه!
-یعنی چی؟ این هم شد حرف!
-دیگه این ج وری ش ده دیگ ه! ازدواج هم ی ه معامل ه اس ت دیگ ه .اگ ه کس ی
احساس کنه می تونست زندگی به تری داش ته باش ه حتم ا ً ج ا می زن ه .مگ ه
شوهر خودم نیست!
-من قبول ندارم ولی االن هم حوصله این بحث ها رو ندارم.
-عجب.
-واال اینقدر خودم کالف ه ام .من می رم ب یرون ی ه ه وایی بخ ورم .زی اد ح الم
مساعد نیست.
ناهید استکان چایش را برداشت و از دفتر خارج شد و به حیاط رفت .عادت داشت
اغلب چای را در هوای آزاد می نوشید .آسمان گرفته بود .ذرات معلق دود و گرد و
غبار آسمان را شبیه یک سقف خاکستری رنگ کرده بود .کالغ ها بی ه دف ب االی
درخت های چنار می پریدند .یک چ یزی مث ل غری زه ب ه او می گفت فره اد هم ان
حوالی بود .حضور او را حس می ک رد .ج ایی پش ت ی ک درخت ی ا کن ار دی وار.
فرهادی که شب قبل دیده بود با آنی که سال ها پیش می ش ناخت خیلی ف رق داش ت!
حاال دیگر موهای کنار سرش س فید ش ده ب ود و موه ای جل و س رش حس ابی عقب
رفته بود .صورتش آن شادابی و طراوت قدیم را نداش ت .مث ل ب رق و ب اد گذش ت.
همه آن سال ها .همه آن روزها .انگار ک ه هیچ وقت وج ود نداش ت .چق در ب اورش
سخت بود .خیلی چیزها عوض شده بود .آن جوانک سرکش و بازیگوش که عقل و
هوش از او برده بود ،حاال یک عاقله مرد شده بود! چقدر اتفاق ها که بر او نگذشته
بود .چه ها که بر سرشان نگذشته بود! این همه سال سرنوشت ها و سرگذشت های
جداگانه آن ها را از هم جدا می کرد .دو شخص یت متف اوت! دو آدم متف اوت .وق تی
آدم ها سرنوشت های متفاوتی را تجربه می کنن د ،شخص یت ه ای متف اوت پی دا می
کنند .دیگر به این سادگی ها نمی شود آن ها را به هم وصل کرد .فرهاد دیگ ر ی ک
غریبه می آمد .یا شاید بدتر از آن یک مزاحم! آیا ت ه دلش آرزو نمی ک رد دیگ ر او
را نبیند!؟ کاش برود و دیگ ر پش ت س رش را هم نگ اه نکن د .هیچ ح رف ت ازه ای
20
برای گفتن به او نداشت .هیچ وجه اشتراکی میان آن ها نبود! عشق فق ط ی ک ت وهم
چسبناک است که هر دو نفری را می تواند به هم پیوند دهد ،بسته به آنکه کجا یا در
چه شرایطی باشند .هیچ وقت نمی شود روی رابطه ای که تنها دلیل وجود آن عش ق
باشد ،حساب کرد.
آهسته آهسته طول حیاط را به طرف در اصلی شرکت طی کرد .در را باز ک رد و
دو طرف کوچه را نگاه کرد .زنی که گوشی موبایل را به صورت چس بانده ب ود ب ا
صدای بلند با مخاطبش در آن طرف خط مش اجره می ک رد .دعواه ای تلف نی! ی ک
موق ع فق ط دعواه ای خیاب انی داش تیم ح اال دعواه ای تلف نی ،دعواه ای مج ازی،
دعواهای کاری ،دعواهای زناشویی دعواهای سیاسی و ه زار م دل دع وای دیگ ر.
انگار تنها چ یزی ک ه از زن دگی م ا ب یرون نمی رود دعواس ت! زن رهگ ذر پش ت
گوشی داد می زد و مثل آنکه مخاطبش همانجا مقابلش ایستاده باشد ،او را تهدی د ب ه
نابودی می کرد.
برگشت داخل حیاط و از آنج ا ب ه دف تر ک ار .همین ک ه در آس تانه در ق رار گ رفت،
سارا گفت:
-کجایی؟
-یه سر رفتم حیاط هوا بخورم .چطور؟
-حاج آقا کارت داشت!
-چه کار؟
-نمی دونم .فکر کنم پرینت ایمیل ها رو می خواست.
-پرینت چی؟ ایمیل میشل؟
-گفت بگم از ایمیل های شرکت آویتا پرینت بگیر!
-آها .باشه .باشه .االن.
ناهید پشت میز نشست و چند لحظه بعد چند ورقی که از دستگاه پرین تر ب یرون آم د
برداشت و به پورخانی داد تا به داخل جلسه ببرد .سارا پرسید:
-هنوز با مهندس قهری؟
-من؟ من برای چی بای د قه ر باش م! اون معل وم نیس ت چش ه آدم رو می بین ه
انگار عزرائیل رو دیده!
21
ب ا منم اینجوری ه! از چی می ترس ه؟ من احس اس می کنم حس ودی می کن ه. -
دیده حاج آقا هوای ما رو داره ،داره دق می کنه.
دیگه تو این جامعه همه جور آدمی هست .نمی شه که هم ه رو ت ربیت ک رد. -
باید کنار اومد.
می دونستی مجرده! -
جداً .بهش نمی خوره. -
اتفاقا خیلی هم بهش می خوره .تو که حواس ت نیس ت .نمی بی نی ی ه مهم ون -
خانم داره چطور دست و پاش رو گم می کنه.
حاال توهم داری حرف در می آری واسه مردم. -
ای باب ا! ب اور کن ی ه کم خل ه .می ره دستش ویی ی ه س اعت دس تش رو می -
شوره .این پورخانی از دستش دیوونه شده .می گه هم ه دس تمال کاغ ذی ه ا
رو این داره تموم می کنه .از اون وسواسی هاست.
به نظر من بهترین کار در برابر این جور آدم ه ا این ه ک ه بی تف اوت باش ی. -
انگار که اصالً وجود ندارن.
خب آخه تو محیط کار که نمی شه .آدم مدام باهم کار داره. -
آخه تو نمی دونی چه کار می کنه .انگار از آدم طلبکاره! ح اال از ت و بیش تر -
می ترسه .نمی دونم حاجی چی بهش گفته که زیاد به پر و پای تو نمی پیچه.
هفته پیش دو روز مرخصی می خواستم اشکم رو در آورد.
واقعاً؟ -
آره بابا .از اون عقده ای هاست .معلوم نیست یه دفعه از کجا اومده شده مدیر -
فکر کرده چه خبره!
دیگه باید کنار اومد دیگه چه کار می شه کرد !.همیش ه آدم ه ایی هس تند ک ه -
زندگی رو برای آدم تبدیل به جهنم کنند .از مدرس ه و دانش گاه بگ یر ت ا س ر
کار و تا تو خونه و کوچه و خیابون و همه جا.
باور کن من خودم هم اص الً حوص له تنش اض افه ن دارم .یع نی واقع ا ً دیگ ه -
تحمل فشار عصبی بیشتر رو ندارم .تو خون ه ک ه همش دع وا دارم اینج ا هم
که از صبح می آم هزار جور استرس و گرفتاری حاال فکر کن این همش ادا
و اطوار داره .آدم خسته می شه دیگه .بعد می گن چرا ایرانی ها شاد نیستن!
22
مگه می شه تو این همه فشار روانی باز هم شاد بود! مگه آدم خل باش ه .من
اگه جات بودم به حاج اقا می گفتم اخراجش کنه! اگ ه ت و بگی این ک ارو می
کنه.
ای بابا .دست بردار .اوالً حاجی این ک ار رو نمی کن ه بعدش م من چ را بای د -
بخوام نون این بنده خدا رو آجر کنم .حاال این نباشه یکی دیگه .فک ر ک ردی
بقیه مثالً خیلی خوبن .همه همینن دیگه.
ولش کن حاال .راستی تو هم با حاج اقا روسیه می ری؟ واسه نمایشگاه؟ -
نمی دونم .خ بر داش تم ک ه نمایش گاه .خ ودم اطالعاتش و ب ه ح اجی دادم ولی -
حرفی نزده بود.
چرا من تو حرفای ساعتچی شنیدم که یه چیزهایی می گفت .فکر کنم ح اجی -
بخواد نمایشگاه رو شرکت کنه.
نمی دونم .تا االن که به من چیزی نگفته! مگه تو چیزی شنیدی؟ -
بهره حال یا با مهندس می ره یا با تو دیگه .تنها که نمی ره. -
خب آره .ولی همین صبحی هم رفتم دفتر چیزی نگفت. -
می گم راستی فکر کن ت و و ح اجی! ب اهم ت و هواپیم ا .فک ر کن چق در وقت -
داره برای اینکه مخ تو رو بزنه.
باز ش روع ک ردی .ب اور کن اینج وری ک ه ت و فک ر می ک نی نیس ت .اص الً -
تقصیر خودم شد که به تو اعتماد کردم یه کلمه حرف زدم.
باور کن به خ اطر خ ودت می گم .حیف ه .ب اور کن اگ ه من همچین موقعی تی -
داشتم رو هوا می زدم .یارو مولتی میلیاردره! بیخود داری به خودت سخت
می گیری .دیگه باید چه جوری احساسش رو بهت نشونه بده .داره به زب ون
بی زبونی ازت می خواد که زنش بشی اونوقت تو ناز می کنی.
ببین من که نمی خوام ادای آدم خوبا رو در بیارم .خودت می دونی ک ه چق در -
گرفتارم .تازه مریم هست .آین ده اون ب رای من از ه رچی اول ویتش بیش تره.
ولی همه چی ب ه این س ادگی ک ه ت و فک ر می ک نی نیس ت .من واقع ا ً دیگ ه
ظرفیت اینکه زیر یه سقف با مرد دیگه زندگی کنم ندارم .حوص له خ ودم هم
ندارم چه برسه به شوهر!
23
-آره .این یکی رو می فهمم .می دونی مشکل اینه که تو ایران فقط باید پولدار
باشی ت ا بت ونی خ وب زن دگی ک نی! یع نی بای د بت ونی هم ه چی رو ب ا پ ول
بخری .آموزش .درمان .امنیت .آرامش .شادی .همه این ها تو ایران ب ا پ ول
به دست می اد! بخ اطر همین اگ ه پ ول نداش ته باش ی واقع ا ً نمی ت ونی زج ر
نکشی .حتما ً زجر می کشی.
-همه جای دنیا همینه دیگه؟ نیست؟ ب االخره اقش ار ض عیف هم ه ج ا ض عیفه
دیگه .وقتی فقیر باشی فقیری چه تو ایران باشی چه تو آمریکا.
-نه بابا این چه حرفیه .یعنی یه کارمند ایرانی مثل ما ب ا ی ه کارمن دی ک ه چ ه
می دونم تو سوئیس زندگی می کنه یه جوره! مگه می شه .حاال خوبه خودت
رفتی اینجاها رو دیدی! تو ای ران قش ر فق یر ک ه قرب ونش ب رم هیچی ،فق ط
مواد و دعوا و زندان و این حرفا .قشر متوسط هم ک ه بن دگان خ دا فق ط از
صبح تا ش ب مث ل اس ب می دون .از س ر م اه ب ه س رماه! بعدش م ه ر م وج
تورمی که میاد و ه ر جهش ی ک ه مس کن می کن ه ی ه ع ده زی ادی از اقش ار
متوسط می رن زیر آب!
-خب دیگه بس کن .باز رفتی تو فازای ناامیدی و خودکش ی...ت و خون ه م ریم
به اندازه کافی تو گوشم روضه می خونه تو دیگه اینجا شروع نکن...
همان چندنفری که به مالقات میرداماد رفت ه بودن د هم راه س اعتچی از س الن جلس ه
بیرون آمدند .هیکل های درشت و ته ریش داشتند و با خنده ه ای بلن د از جل و دف تر
عبور کردند و به طرف در حیاط رفتند . .سارا گفت:
-چقدر هیز بودن! یک نگاهی بهم کرد.
-دست بردار .خیاالتی شده ها.
-ای بابا .تو که حواست نیست.
-باور کن هشتاددرصد اینایی که با حاجی کار می کنند هیزن!
-تو خیلی بدبین ش دی .ب ه نظ رم بای د رو خ ودت ک ار ک نی .اینج وری دچ ار
افسردگی می شی.
-نه اینکه تو افسردگی نداری!
-خب منم از بس به این چیزها فکر کردم افسردگی گرفتم دیگه.
24
دم غروب ناهید پ التویش را از روی جالباس ی برداش ت و ب ه دف تر میردام اد رفت.
وارد اتاق شد و در را پشت سر بست .گفت:
-خسته نباشید حاج آقا .می خواستم اگه با بنده امری ندارید برم منزل.
-منزل؟ مگه ساعت چنده؟
-پنج و نیم .نیم ساعت از وقت اداری گذشته.
-عجب .چقدر زود گذشت .اینقدر سرم گرم کار ب ود ک ه اص الً متوج ه نش دم.
اتفاقا ً خوب شدی اومدی باهات کار داشتم .می خواستم خواهش کنم شماهم ب ا
من به روسیه بیای.
ناهید چند لحظه ساکت ماند .میرداماد گفت:
-مشکلی هست؟
-نه حاج آقا .فقط کاش می شد یکی دیگه همراهتون می اوم د .خیلی این روزا
گرفتارم .دخترم هم خونه تنها می شه.
-اون که دیگه بچه نیست .داری بهونه می آری؟
-باور کنید اینجوری نیست .فقط برام سخته.
-سخته؟ مگه چندسالته؟ من پیرمرد هشتاد ساله دارم می رم اونوقت واس ه ت و
سخته!؟ بذار کنار این حرفا رو .هرچی بیشتر جلو زندگی زانو ب زنی بیش تر
کمرت رو خم می کنه .ویزا که داری؟
-بله .ویزای قبلی هنوز اکسپایر نشده .مهندس ساعتچی نمی یاد؟
-نه .اون اینجا کار داره .نمی تونه بیاد .دیگه چه بهونه ای داری؟
-هیچی دیگه .شما می فرمایید باشه چشم.
-دیگه کارما همینه دیگه .اینجا بشینیم که مشتری نمی یاد در شرکت رو بزنه.
باید بریم چک و چونه بزنیم .راستی حواست باش ه کات الوگ ،س مپل ه رچی
الزم داریم همراهمون برداریم.
-مالقات هم می خواید داشته باشید یا فقط نمایشگاه؟
-یه صحبت ه ایی این س اعتچی ک رده ولی پیگ یری الزم داره .بای د پیگ یری
کنی .اطالعات دقیق تر رو از ساعتچی بگیر.
-چشم حاج آقا.
-در ضمن بگو برامون بلیط بگیرن .شنبه راه می افتیم.
25
-همین شنبه؟
-بله .دیگه .شنبه ای که داره می یاد .اگه کاری بود حتما ً بگو.
-چشم حاج آقا .پس فعال فرمایش دیگه ای ندارید؟
-نه .فقط...
-موضوعی هست؟
-نمی دونم چرا این همه هارت و هورت دارم به تو که می رس م الل می ش م.
راست می گن آدم پیر می شه بچه می ش ه .عین این بچ ه ه ا ش دم .همش بی
تابم .همش دلهره دارم .همش دوست دارم حرف بزنم .همش دوست دارم بهم
توج ه بش ه .ب دبختی این ه ک ه نمی ت ونم درس ت ح رف دلم رو ب زنم .یع نی
همونجوری که هست .هر چی بگم یه جور دیگه برداشت می شه .ت و ب ه من
یه راه حل بده!
-من چی می تونم بگم حاج آقا .دفعه قبل که هم صحبت ش د من ع رض ک ردم
که خیلی متوجه منظور شما نمی شم .اگه منظورتون ازدواج و این حرفاست
که باور بفرمایید من اصالً فکرشم نمی تونم بکنم .البته نه اینکه خدای نکرده
بحث شما باشه .کالً دیگه در خودم نمی بینم که بخوام ازدواج کنم.
-منم ح رف ازدواج رو ن زدم .من فق ط می خ وام وقت بیش تری رو ب ا ت و
بگذرونم .باهم حرف بزنیم .درد کنیم .تو پارک قدم بزنیم.
-من متوجه نمی شم.
-اشکالی نداره .من خودم هم گیج ش دم .فک ر می کنم عاش ق ش دم ولی ج رئت
ندارم این کلمه رو استفاده کنم .می ترسم ته دلت به من بخندی!
-اجازه می دید من برم؟
-ها بله .بله .ببخشید سرپا نگه داشتمت .تشریف ببرید .خدا نگه دار.
از دفتر میرداماد بیرون آمد .جلو در شرکت ،قبل از آنکه از حیاط خارج شود ه ر
دو طرف خیابان را نگاه کرد مبادا فرهاد آن اطراف باشد .بعد با قدم های تند تا س ر
خیابان رفت و از آنجا برای رسیدن به ایستگاه مترو تاکسی گرفت.
حضور غیرمنتظره فرهاد وسواس او را نس بت ب ه رهگ ذران و آدم ه ای اط رافش
بیشتر کرده ب ود .م دام خی ال می ک رد از ج ایی او را می پایی د .در می ان مس افران
مترو ،از کنار خیابان ،از داخل یک ماشین که کنار خیابان پارک شده بود! وقتی به
26
سر کوچه خودشان رسید زیر چشمی حواسش به اطرافش بود .وقتی او را نیافت ب ا
خود فکر کرد" یعنی رفته بود؟ حرف هایی که به او گفته بود اثر خ ود را ک رده و
او را از ادامه آن قایم باشک بازی منصرف کرده بود!؟ به غرورش برخورده ب ود!
اصالً بهتر .بهتر که دمش را روی ک ولش بگ ذارد و ب رود .همین مان ده ب ود ک ه در
بین آن همه مشقت زندگی فکر او را هم بکنم".
ناهید زیر درخت چنار ایستاد! همانجا که شب قبل فرهاد را دی ده ب ود .درس ت زی ر
همان درخت کهنسال که تا چهار طبقه باال می رفت .چه می خواس ت؟ چ را معط ل
می کرد؟ چرا پاهایش سست و نافرمان شده بود؟ ی ک حس خفی ف و کش ته ش ده ای
در وجودش بود که هنوز به دیدار او عالقمند بود؟! انگار یک نفر دیگ ر ب ود .ی ک
نفر بیگانه .یک نفر که سال ها قبل او را در خود کشته بود .یک نفر که به ش دت از
او وحش ت داش ت .هیچ کن ترلی ب ر او نداش ت .از او می ترس ید .ب ه س ادگی می
توانست عقل و منطق او را نابود کند! شاید هم اصالً نمرده بود .ش اید فق ط خوابی ده
بود .شاید آنقدر عاقل شده بود که دیگر جایی ب رای نفس کش یدن آن دیوان ه نگذاش ته
بود .اما با دیدار دوباره فره اد ،آن موج ود خفت ه درونش را بی دار ک رده ب ود! مث ل
اژدهای قصه موالنا .دوباره بیدار شده بود .واقعا ً اژدها بود .عشق ب رای او همیش ه
مثل اژدها عمل می کرد .تمام زندگیش را بر باد می داد .دین و ایم انش را .اخالقش
را .همه هستی اش را .از آن آدم ها بود که ظرفیت عاشق شدن ندارند .آدم هایی ک ه
نباید عاشق شوند .نباید گرفتار کسی شوند .چون آنقدر ش ورش را در می آورن د ک ه
معشوق را هم ذله می کنند! کالفه می کنند .آنقدر جانفشانی می کنن د آنق در تواض ع
می کنند که عاقبت با یک ضربه روی خاک می افتند و تا ابد زمین گ یر می ش وند!
وقتی کسی را بی ان دازه و بی توق ع دوس ت ب داری فک ر می کن د ذات ا ً ی ک موج ود
محبوب و دوست داشتنی است و می تواند هر کسی را وادار به دوست داش تن خ ود
کند! از اینجا شروع می کند که به ن از ک ردن! بهان ه تراش ی .بع د هم ی ک روز از
خواب بیدار می شوی می بینی که رفته است! درس ت مث ل ک اری ک ه فره اد ک رد.
شاید هرکس دیگر هم همان کار را می کرد .پس همان به تر ک ه این اژده ا بخواب د.
همان بهتر که به زندگیش برسد .به کارهایش .به خرج و خوراک خان ه .ب ه زن دگی
م ریم .ب ه ام ور ش رکت .خ ارج از این دای ره هیچ چ یز را نبای د ج دی گ رفت .این
روشی بود که بیشتر از بیست سال در زندگیش به کار گرفته بود .دیگر تقریبا ً ش بیه
27
یک ربات بود .یک ربات که به آن برنامه داده اند و دقیق ا ً می دان د ک ه ه ر روز از
صبح تا شب چه کارهایی باید بکند و به چه چیزه ایی بای د فک ر کن د.ب ا خ ود گفت"
تمومش کن!" بعد دوباره راه افتاد .ولی همه این فکره ا ب اعث نمی ش د ب ا ه ر ق دم
سری به عقب نچرخاند و زیر آن درخت را نگاه نکند! به جای خالی فرهاد!
مریم چهار زانو روی مبل نشسته بود و درس می خواند .وقتی ناهید وارد آپارتم ان
شد یکی از کفش هایش با حرکت ساده دست از پا کنده نشد و با حالت نامتعادل چن د
قدم لیله روی فرش آمد تا عاقبت به خود مسلط شد و سرجایش ایستاد بعد مجبور شد
برگردد و لنگه کفش را از پا در بیاورد .مریم با خنده گفت:
-چی شده مامان؟ چرا اینجوری می کنی؟
-هیچی بابا این کفش گیر کرده بود به پام .تو خوبی .جای سالمته؟ می خندی؟
-خب چه کار کنم .از راه نرسیده داری لیل ه ب ازی می ک نی بع دم ب ا کفش می
آی وسط خونه .تو بودی نمی خندیدی؟
-اوه اوه چقدر پ ام در گ رفت .این ق وزک پ ام ب دجوری پیچ خ ورد .خ دا کن ه
چیزی نشه .راست می گن پیری و هزار درد! آدم یه اتفاقاتی ب راش می افت ه
که اصالً به فکرش هم نمی رسه.
-شام خوردی؟
-هر شب همین سوال تکراری رو بپرس .خب معلوم ه ک ه ش ام نخ وردم .من
که بیرون شام نمی خورم بعد بیام خونه.
-تقصیر منه می خوام سورپریزت کنم.
-افتاب از کدوم طرف در اومده! چیه .املت درست کردی؟
-املت؟ ش وخی می ک نی؟ ب بین دس ت کم می گ یری! ب رات ی ه قرم ه س بزی
درست کردم تو کتابا بنویسن.
-عجب .آفرین .چه خبره؟ زحمت افتادی.
-خواستم یه چشمه از هنرهام رو رو کن.
همان موقع از کوچه صدای هوار هوار آمد .بعد هم صدای موتورس یلکت ه ایی ک ه
انگار برای تولید وحش ت دس ته گ از را ب ا ح رص می چرخاندن د .م ریم ب ه ط رف
پنجره دوید .ناهید پرسید:
28
چی شده؟ -
می خواستی چی بشه؟ دعوا. -
البد باز همسایه پایینیه که تازه اومدن؟ اسمش چی بود؟ -
آقا اصالنی ها؟ نه .تو کوچه دعوا شده. -
ای بابا .بعضی ها انگار یه دعوای حسابی نکنن روزشون شب نمی شه! -
االنه که همدیگرو بزنن .هی داره سر و صداشون باالتر می ره .هیچ کی هم -
نیست جدا کنه.
دیگه کسی حوص له این ک ارا رو ن داره .الب د می گن ب ذار اینق در هم دیگرو -
بزنن تا خسته شن.
مامان ببین ،یکیشون همین پسر همسایه اون داووده .من می شناسمش. -
واقعاً؟ تو از کجا می شناسی؟ -
خب تو کوچه مونه .صد دفعه دیدمش .همش تو کوچه پالسه .تو هم دیدیش. -
خب کسی که صبح تا شب بیکار تو کوچه عالف باشه باالخره پاچه یکی رو -
می گیره شر درست می شه دیگه!
دلت خوشه ه ا مام ان .ک ار کج ا ب ود؟ ه ر چی ب دبختی داریم از گ ور همین -
بیکاریه!
وای خا ک بر سرم .اون چیه دستش؟ اوه اوه .مامان چاقوهه دیگه .اینا دیگ ه -
کین؟ چقدر زیادن .معلوم نیست کی با کی دعوا داره.هیچ کی هم نمی ره جدا
کنه.
جرئت نمی کنن خب! برن وسط یه چاقو هم به اون ه ا می خ وره .اینه ا ک ه -
حالیشون نیست.
وای خاک بر سرم! اوه اوه .پرید هوا زد تو سرش .با چاقو زد وسط س رش. -
وای خدا مرگم بده.
ح اال االن وایس تادی اونج ا گ زارش لحظ ه ب ه لحظ ه می دی ک ه چی بش ه. -
دعوائه دیگه .مگه کم دعوا می بینیم هر روز .اینم روش.
هیجان انگیزه .تو هم بیا نگاه کن .همه مردم کوچه ریخته بیرون. -
باحاله!؟ همینم کم بود که تو بگی باحاله. -
اوه اوه مامان یکیشون رفت از خرجین موتور قمه درآورد. -
29
-بس کن مریم .بیا کنار .دارم عصبی می شم به خدا .اوا؟ خب چرا بیخ ود هی
به من استرس می دی .یعنی این مملکت صاحاب نداره .خب چرا زنگ نمی
زنن صد و ده!
-مردم خودشون ریختن دارن سوا می کنن باالخره .مثل اینکه خجالت کشیدن.
-فکر می کنن این کارا افتخاره .من اگه ج ای پلیس ب ودم هم ه این ه ا رو می
کردم تو زندان .وحشی ان آدم نیستن که.
-جداشون کردن .حاال البد می رن یه جای دیگه دعواش ون رو ادام ه می دن.
تموم که نمی شه!
مریم از پنجره فاصله گرفت .صدای موتور ها باز بلن د ش د .جی غ و هواره ا کم کم
فرو کش کرد .مریم گفت:
-عجب هیجان انگیز بود.
-خوبه دیگه .جوونای مردم همدیگر رو ب ا چ اقو تیک ه پ اره کنن ت و هم کی ف
کن.
-تیکه پاره چیه .اینها فقط فیلم بازی می کنن .کسی جرئت نداره بزنه.
-تو که می گفتی با چاقو زد تو سرش .دیگه چه کار کنه .د بزنن همدیگ ه رو
بکشن که تو خوشت بیاد!
-آره دیگه .این همه جنجال درست می کنن الاقل یه کتک ک اری حس ابی بش ه
دیگه.
-بسه دیگه .برو میز شام رو بچین .مگه قرمه سبزی درست نکردی!
-بله .اونم چه قرمه سبزی! انگشتات رو هم می خوری!
سر و صدا ها خوابید ولی هر از گاهی صدای یک موتور در کوچ ه می پیچی د .ی ا
آنکه دزدگیری به صدا در می آمد .ناهید گفت:
-اون تلویزون رو روشن کن از این حال و هوا در بیام .به خ دا م ردم دیوون ه
ان .همه ش می افتن به جون هم .خب زندگیتونو بکنید دیگه.
-چه زندگیه مادرجون! نه کار دارن؟ نه آینده دارن؟ نه آرامش دارن؟ خب چه
کار کنن می افتن به جون هم.
30
مشکل اینه که فکر می کنن اگه بدبختن تقصیر بقیه س ت .اگ ه ب دونن مقص ر -
اصلی همه بدبختی ها خودشونن دیگه کاری به کار بقیه ن دارن .اون وقت رو
زندگی خودشون برنامه ریزی می کنن.
ای م ادر! این ا اگ ه این چ یزا حالیش ون ب ود ک ه اینج وری ب ه ج ون هم نمی -
افتادن!
راستی من شنبه باید برم روسیه. -
روسیه؟ واقعا ً ؟ -
آره .بابت نمایشگاه. -
چه بی خبر؟ -
آره .یه دفعه ای شد .امروز حاجی گفت باید بریم روسیه. -
ویزا داری؟ -
اره. -
خوبه دیگه .یه دوری می زنی! -
ن ه باب ا نگ و .اص الً دوس ت نداش تم .فک ر کن ت و این س رما ب ری روس یه. -
گرفتاری فرودگاه و پرواز و هتل و اصال حوصله ش رو ندارم.
این حاج آقا آخر یه کاری دست ما می ده! -
بی ادب نشو! -
واال دیگه آدم خوشگل باشه چشم همه دنبال آدمه دیگه .کاش منم به اندازه ت و -
خوشگل بودم.
تو که به این خوشگلی هستی! -
نه بابا .تو همین االن هم تو پنجاه سالگی از من جذاب تری! -
بی اعتماد به نفس .دیگه هیچ وقت راجع ب ه خ ودت اینج وری ح رف ن زن! -
خیلی بده آدم خودش رو دست کم بگیره .می دونستی اینو!
راست می گم دیگه .مگه فقط من می گم .همه می گن. -
خب دیگه تمومش کن. -
واال دیگه .این همه عاشق داشتی .حاال ما چی؟ هیچی! -
مریم! دست بردار. -
چشم .راستی االن مسکو خیلی سرده نه؟ -
31
ده درجه زیر صفره! -
اوه اوه .ولی خب همین که چند روز از این خ راب ش ده دور باش ی خوب ه! -
کاش می شد منم می اومدم.
واسه تفریح که نمی ریم .واسه کاره .بعدشم کال دو روز اونجائیم. -
همونم خوبه .هوات عوض می شه. -
تو حاال به درست برس هوایی نشو .آره .مامان بریم استانبول. -
حاال بذار ببینم چی می شه .فعال که آه ندارم با ناله سودا کنم .کسی زنگ نزد -
زنگ! چرا راستی خاله نازنین زنگ زد. -
خب؟ چی گفت. -
هیچی حال و احوال و نمی دونم چرا اینجا نمی یاید و از این حرف ها. -
بابات زنگ نزد؟ -
نه .البته پیام اینا داد. -
خب؟ -
هیچی .اونم در حد حال و احوال. -
تو هنوزم بهش فکر می کنی؟ -
مگه می شه فکر نکنم .باالخره شوهرم بود .پدرتو بود. -
هنوزم دوستش داری؟ -
چ ه س واالیی می ک نی ه ا؟ ت و باش ی همچین ش وهری رو دوس ت داری؟ -
شوهری که زن و بچه ش رو ول می کنه می ذاره بره!
چه می دونم واال .تو که دوستش نداشتی چرا زنش شدی! -
حاال ح رف ب ذار دهن من .من کی گفتم دوس تش نداش تم .گفتم نبای د هم ه پ ل -
های پشت سرش رو خ راب می ک رد و من و ب ا ی ه بچ ه س ه س اله ره ا می
کرد .بد می گم؟
مگه نگفتی که تو برزیل گیر افتاد و چه می دونم بهش تهمت جاسوس ی زدن -
و بعدش دیگه مجبور شد بره کانادا!
این قصه ای بود که خودش تعریف کرد .من از کج ا ب دونم دقیق ا چ ه اتف اقی -
افتاد .از کجا معلوم راست گفته باشد .تو اصال چرا از خودش نمی پرسی؟
واال اونم مثل تو! جواب درست و حسابی نمی ده. -
32
البد زیاد براش مهم نبود .یا اینکه چون مدت زم ان زی ادی گذش ته دیگ ه بی -
اهمیت شده.
یع نی چی؟ من و ت و رو اینج ا کاش ت خ ودش گذاش ت رفت! من ک ه نمی -
بخش مش .همیش ه هم بهش می گم .می گم ک ه هیچ وقت از این ک ارت نمی
گذرم .مادر بیچاره منو گرفتار کرد.
البد دالیل خودشو داشت .باالخره بازار گوشت مافی ای خ ودش رو داره .من -
ب ه این چیزه اش ک اری ن دارم ولی همیش ه احس اس می کنم می تونس ت ی ه
کاری کنه ما تنها نمونیم .چه جوری بگم احساس می کنم خیلی هم براش مهم
نبود حاال برای ما چه اتفاقی میفته!
من که احساس می کنم هیچ کدوم شما راست نمی گه .یه حسی بهم می گه ی ه -
چیزهایی بوده که شما ها نمی خواین بگین.
ای بابا .خیلی بده ها .آدم به پدر و مادر خودشم مظنون باشه .حاال من نس بت -
ب ه پ درت ی ه احساس ات منفی دارم ب رای اینک ه ش وهرم ب وده ولی ت و نبای د
اینجوری باشه .هر چی باشه هر کاری کرده باشه باالخره پدرته!
ولی جدای از این حرف ه ا من ک ه احس اس می کنم ت و رو دوس ت داره .ب ه -
خ دا دروغ ا نمی گم .همش اظه ار محبت می کن ه .همش می گ ه دلش ب رام
تن گ ش ده .می گ ه پس چ را نمی آی اینج ا .همش التم اس می کن ه ت و رو
راضی کنم باهم بریم اونجا.
خب باالخره زندگی تو غربت آدم رو عوض می کنه .احساس تنهایی ک ه ت و -
غربت هست خیلی وحشتناکه.
یعنی می خوای می گه دچار ندامت شده! -
باالخره ممکنه عوض شده باشه .من انکار نمی کنم .ه ر چ یزی ممکن ه ولی -
برای من دیگه مقدور نیست بخوام دوباره به این مرد اعتماد کنم.
البته مامان من جدا اگه می خوام برم کانادا ربطی به باب ا ن داره ه ا .من می -
گم بریم یعنی دیگه از این خ راب ش ده خالص ش یم! همین امش ب ندی دی ت و
کوچه خبر بود؟ بابا اینج ا هم ه خ ل و چلن .هم ه عص بی ان .همش بای د ت و
خیابونا دود بخوریم .می گم یعنی بریم از اینجا خالص ش یم ن ه اینک ه اونج ا
خبری باشه.
33
-لطفا باز شروع نکن .امشب به اندازه کافی حاشیه داشتیم.
-راس ت می گم دیگ ه .آدم ب ره ی ه ج ا چه ار ت ا آدم حس ابی ببین ه .چی ه همش
آدمهای مشکل دار .از فقیرش بگیر تا پولدار!
همانوقت اتومبیلی که از کوچه رد می شد چند مرتبه بوق زد .مریم گفت:
-بیا .این هم یکی دیگ ه .آخ ه کج ای دنی ا ت و کوچ ه مس کونی این موق ع ش ب
اینجوری بوق می زنن.
-بس کن مریم جان .غذاتو بخور.
چند لحظه هر دو ساکت بودند .ناهید پرسید:
-امروز کسی این دور و بر نبود؟
-یعنی چی؟
-ها .همینجوری .کال می گم.
-نه .ولی چرا این سوال ها رو می کنی؟ چیزی شده؟
-نه .نمی دونم چرا همش بیخودی نگرانم .همش فکر می کنم در خطر هستیم!
-نگران چی هستی؟
-نگران همه چی .باالخره ما دو تا زن تنها .آدم می ترسه دیگه.
-ببین این ها اثرات زندگی تو ایرانه!
-بیشتر از همه نگران تو ام.
-الزم نیست نگران من باشی .من که دیگه بچه نیستم مادرج ان .خ ودم از پس
خودم بر میام .تو بهتره مراقب خودت باشی لیله می آی وسط خونه.
-حاال دیگه دست نگیر .کاره دیگه .پیش می یاد.
-می گن به پا شصت پات نره تو چشمت حکایت کار امشب توهه.
-آره.
-وای مامان دلم برات تنگ می شه .کاش می شد نری روسیه.
-نمی شه .کاره دیگه .بگو نرگس بیاد اینجا.
-نمی شه نری؟
-چندبار بگم کاره .دست خودم که نیست.
-گفتی شنبه می ری؟
-آره .سپردم بلیط بگیرن .احتماالً شبنه صبح زود پرواز باشه.
34
***
ش ب در ات اق خ وابش روی تخت س رگرم ورق زدن آلب وم کوچ ک ق دیمی ش دکه
شیرازه آن در رفته بود .از آن البوم های قدیمی ک ه ی ک ک اور پالس تکی بی رن گ
داشت با کارت س فید رنگی وس ط آن ک ه ه ر ط رف ی ک عکس می نشس ت .الب وم
کوچکی که غیر از خودش هیچ کس ندیده بود .یک مجموعه ای بود از عکس ه ا و
یادداشت ها که طی سال ها برای خود نگه داشته باش د .از آخ رین ب اری ک ه آن را
ورق زده بود سال ها می گذشت .به کل فراموشش کرده بود .ام ا آن ش ب همین ک ه
تنها شد آن آلبوم را که به مثاب ه مخ زن اس رارش ب ود ب یرون آورد و س رگرم ورق
زدن شد .ورق زدن گذشته .گذشته های خیلی دور .گذش ته ه ایی ک ه دیگ ر خیلی از
آن دور شده بود .وقتی فاصله آدم از یک گذشته ای خیلی زیاد می ش ود دیگ ر تلخی
ها یا شادکامی های آن را حس نمی کند .آن حس هایی را که آن موق ع داش ت دیگ ر
ندارد .دیگر نمی تواند آن را به یاد بی اورد .ولی ی ک حس ت ازه متول د می ش ود .ب ا
مرور آن گذشته ها یک حس آرامش بوجود می آید .دیدن آن عکس ه ای ق دیمی .آن
آدم های قدیمی .آدم هایی که قیافه شان ع وض ش ده .دی دن آن قیاف ه ه ا و چه ره ه ا
یادآوری گذرا بودن و بی اهمیت بودن زندگی است .زندگی ک ه بی ام ان می گ ذرد.
بی رحمانه می گذرد .آیا حاضر بود به آن روزها برگردد؟ حاضر بود دوب اره هم ه
آن لحظات را تجربه کند .دوباره جوان بشود و از نو زن دگی کن د! هرگ ز .هیچ کس
حاضر نیست دوب اره خ ود را زن دگی کن د .دوب اره خ ود را تجرب ه کن د .چ ون هیچ
لحظه ای از زن دگی آنق در خ وب نیس ت ک ه آدم بخواه د دوب اره آن را تجرب ه کن د.
همیشه یک چیزهایی هست که مایه ناراحتی و دلخ وری باش د .همیش ه ی ک چ یزی
روی زندگی آدم سنگینی می کند .یک سایه ای می ان دازد .ط وری ک ه آدم دلش می
خواهد بگذرد .به صورت فرهاد دست می کش ید .انگش ت س بابه را روی ص ورتش
می کشید .کاری که آن وقت ها می کرد .روی آن ص ورت س اکت و بی ج ان! هیچ
وقت در زندگی به اندازه آن روزها مالمت نشد .هیچ وقت دوباره آنقدر در مع رض
بدنامی و نفرت قرار نگرفت .وقتی زنی عاشق مردی جوان ت ر می ش ود ،ه ر کس
بشنود آن را به حساب هوس می گذارد! چه مالمت ها که نکشیده بودند .چه ت وهین
ها و تهمت ها! با یک جرقه کوچک شروع شد ولی چنان آتشی ب ه پ ا ش د ک ه دامن
35
همه را گرفت .کوس رسوایی او را بر سر هر کوچه و بازار زدند! و آن یادداش ت.
یادداشتی ک ه ب ه خ ط خ ودش ب ود " .کس ی آم د و ح رف عش ق و ب ا م ا زد . "...و
یادداشت های دیگر .قطره های اشک ناخواسته روی صفحات الب وم ف رود می آم د.
روی عکس ها .عکسی که او و فرهاد زیر یک درخت گردو کنار هم نشسته بودند.
چقدر در آن عکس سیمای هر دو زیبا به نظر می آمدند .همان یکی بود .تنه ا عکس
دو نفره آن ها .با شناختی که از فرهاد داشت شک نداشت آن عکس را پ اره پ اره و
معدوم کرده بود! البد برای آنکه کسی آن را نبین د! او ام ا هم ه را نگ ه داش ته ب ود.
تمام یادبودهای آن عشق سوزان .آن عشق عجیب و غریب .ماجرایی ک ه خیلی زود
از پرده بیرون افتاد و رازهایی که خیلی زود برمال شد .چه حرم ان ه ا ک ه نکش ید.
چه گریه ها که نکرد .چه داغ ه ا ک ه ندی د .درس ت مث ل زمین خ وردن ه ا و ب ازی
کردن های دوره بچگی بود! در زمان خودش شاید خیلی دردناک بود ولی آن موق ع
فقط شیرینی آن را حس می کرد .شیرینی که هنوز زیر زبانش بود .وق تی آدم ب رای
یک چیزی می جنگد همه چیز معنی پیدا می کند .آدم می داند که ه دف دارد .و هیچ
چ یز در دنی ا ب ه ان دازه عش ق و نف رت ب ه آدم انگ یزه نمی ده د .خ ود را می دی د.
تصاویر از جلوی ذهنش می گذشت .تصاویر پراکنده .تصاویری که بهم وص ل نمی
شد .هرکدام مربوط به یک زمان جداگانه بود .تص ویر آن روزی را می دی د ک ه از
فرهاد خداحافظی می کرد .او روی ص ندلی اتوب وس نشس ته ب ود و خ ودش ب یرون
بود .ک ف دس ت ه ا را از دو ط رف روی شیش ه بهم چس بانده بودن د ت ا م وقعی ک ه
اتوبوس رفت .چقدر اشک ریخت .اولین جدایی! و آن سه روز .تنها س ه روزی ک ه
باهم بودند .هنوز هم بعد از آن همه سال باورش نمی شد چط ور هم ه چ یز ط وری
دست به دست هم داد که آن ها س ه روز ب اهم باش ند .س ه روز تم ام! مث ل ی ک م اه
عسل برای دو عاشق! چقدر همه چیز رمانتیک و عاشقانه بود .هیچ چیز مص نوعی
یا ساختگی در آن رابطه وجود نداشت .انگار آن دوره ها همه چیز صادقانه تر بود.
همه چیز خالص تر بود .شاید هم مربوط به سن و سال باش د .ب ه ج وانی .ادم در آن
سنین دنیا را از زاویه متفاوتی می بیند .یک دنیای خیال انگ یز و وسوس ه آل ود .پ ر
از دلهره .پر از اضطراب .پر از نیاز ب اهم ب ودن .پ ر از محبت واقعی و بی غ ل و
غش! آدم از عاشقش هیچ چ یز نمی خواه د .هیچ انتظ اری ن دارد .ج ز اینک ه ب ا او
باشد .این تنها چیزی است که از او می خواهد .روزهای آخر شهریور ب ود .ب اد می
36
آمد .برگ های خش ک درخت ه ای گ ردو و زردآل ود روی زمین ب اغ ریخت ه ب ود.
صدای رودخانه هر روز بلند تر می شد .عالالدین را می دید .ب ا قابلم ه ش لغمی ک ه
روی آن قل قل می کرد .و آن پنجره که رو به باغ باز می ش د .و آن ض بط ص وت.
آن ضبط صوت لعنتی .و ترانه هایی که هم ان موق ع در گوش ش زمزم ه می ک رد"
ب ردی از ی ادم" " ب وی ج وی مولی ان" " گ ل گل دون من" " س اغرم شکس ت ای
ساقی""من که مجن ون ت و ام" "اش ک من هوی دا ش د" .تران ه ه ایی ک ه در گوش ش
زمزمه می شد .و او را ب ا خ ود می ب رد .روح او را ب ا خ ود می ب رد .ب ه آن ات اق
کوچک با د یوارهای گچی .حتی بوی نمی که از گی اه گزن ه در ه وا پخش می ش د،
استشمام می کرد .فرهاد از زیر پنجره رد شد تا به ط رف ب اغ ب رود .ب ه ج ایی ک ه
بقیه بستگان جمع بودند .با پشت دست به شیشه کوبی د .فره اد نگ اه ک رد و او را آن
ب اال پش ت پنج ره دی د .راهش را ع وض ک رد و ب ه ط رف خان ه آم د .جل و در بهم
رس یدند .انگ ار ه زار س ال ب ود یک دیگر را می ش ناختند .انگ ار در پس ذهن می
دانستند قرار بود عاشق هم بشوند!! دست هایش را گ رفت .ب ه چش م ه ایش زل زد.
طوری که منظورش را بفهمد! آن برخورد اولین برخورد عاشقانه شان ب ود .و بع د
از آن دیگر همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد .مثل سیلی که یکدفعه راه افتاد و دیگر
هیچ کس نتوانست جلوی آن را بگیرد! سیلی وحشی که هم ه چ یز را س ر راهش ب ا
خود برد .آن خانه را .آن زندگی را .آبرو را .احترام را .س یلی خانم ان بران داز ک ه
همه را در هم پیچید و عاقبت هم هر ک دام را ی ک گوش ه دور از هم ان داخت .ی ک
گوشه جدا از هم .چنان بهم پیچیده بودند و چن ان زخمی و مج روح ش دند ک ه دیگ ر
هرگز به خود نیامدند! ویران شدند .درهم شکستند .هرکس ب ه تخت ه پ اره ای چن گ
زد و کشان کشان خود را به نقط ه ای رس اند .ب ه نقط ه ای ک ه هم ه چ یز را از ن و
شروع کند .از نو بسازد .اما دیگر هرگز هیچ چیز ب ه ح ال س ابق برنگش ت .دیگ ر
هیچ چیز عوض نشد .و جای آن زخم ،آن زخم عمیق و عف ونی در قلب ه ر دوش ان
ماند .زخمی که تا آخر عمر باخود داشتند و ه ر از گ اهی ب ه زخم ه ای ب ه درد می
نشست! و حاال بعد از آن همه سال فرهاد ناگهان سر راه او قرار گرفته بود! با خود
گفت " صبر کن ببینم! نکنه خیال کردم!؟ نکنه اون اتفاق اصالً نیفتاد! دارم خ ل می
شم! مگه می شه .فرهاد بود؟خودش بود؟ پس چطور یکدفعه غیب شد! چرا یکدفع ه
رفت .دلش شکست؟ بعید است .آدمی که این هم ه س ال دنب ال ی ک نف ر باش د ب ه آن
37
سادگی دل نمی کند .پس کجا بود؟ یعنی تو دوست داری اون برگ رده .خیلی احمقی!
نگو که هنوز عاشقشی! نگو که هنوز دلت پیش او اس ت! بع د از اون هم ه ب دبختی
که کشیدی! بعد از اون همه بی وفایی که دی دی! اون عش ق یکب ار شکس ت خ ورد.
شکست که چه عرض کنم خرد شد .تحقیر شد .ذلیل شد .نه .حتی حاضر نیستم بهش
فکر کنم .همه این خاطره ها فقط در حد نوستالژی خوب ه! ولی اص الً دوس ت ن دارم
دوباره زنده بشه .اصالً تحملش رو ن دارم .اص الً من نمی دونم این آدم کی هس ت!؟
پس چرا همش منتظرشی .چرا داری عکس هاش رو نگاه می کنی و گریه می کنی.
برای اینکه عقلم کمه .خوبه .دلت خنک شد" .
ناهید برای رهایی از افکاری که دست به گریبانش شده بود ،از سرجایش بلند ش د و
به طرف پذیرایی رفت .و از آن جا به طرف پنجره .آن پایین هیچ خبری نب ود .بع د
از آن طوفان هیاهیو سکوت سنگینی بر کوچه حاکم بود .از هر دو ط رف ت ا ج ایی
که زاویه نگاهش اجازه می داد کوچه را زیر نظر گرفت .نه خبری از فرهاد ب ود و
نه خبری از هیچ کس دیگر! اگر او را در خیال دیده باشد؟ اما او را دیده بود .با او
حرف زده بود! چطور می توانس ت ب ه خ ودش ش ک کن د؟ " احم ق نش و زن .ب رو
بگیر بخواب .برای امشب بسه " .ولی کدام خواب؟ اص الً ب ر ف رض ک ه ی ک ش ب
دیگر با آرامش خوابید .یک خواب حسابی! خب که چ ه؟ چ ه عای دش می ش د .ی ک
شب راحت خوابیدن چه اهمیت داشت! ب رخی ب ر این باورن د ک ه بای د ب ه چیزه ای
کوچک دل خوش داش ت .مگ ر خی ام همین را نمی گفت! مگ ر حاف ظ همین را نمی
گفت .همه آن ها که دنیا را شناخته بودن د! هم ه آن ه ا ک ه دس ت زن دگی را خوان ده
بودند! همه آن ها که بازی های سرنوشت را یاد گرفت ه بودن د! این ه ا هم ه دع وت
می کردند به دل خوش داشتن به چیزهای کوچک! و اینک ه آدم ب ا مس تی ی ا ب ا ه ر
وسیله دیگری خ ود را ب ه بی خ بری بزن د .و فراموش ی! این داروی تم ام درده ای
روح! اما مگر می شد؟ مگر می شد دنیا را اینقدر بد دید و باز امیدوار ماند! اص الً
چه دلیل داشت که همه شعرا و نویسندگان در ط ول ت اریخ ب دبین ،ناامی د و م نزوی
بودند! و چون هیچ چیز ج البی در بی داری و هوش یاری پی دا نمی کردن د ک ه ب ه آن
چنگ بزنند ،مس تی و بی خ بری را ت رویج می کردن د .چ ون راه ح ل دیگ ه ای ب ه
ذهنشان نمی رسید .چون نسخه دیگ ری پی دا نمی کردن د ک ه ب رای درده ای بش ری
تجویز کنند!
38
ناهید به اتاقش برگشت .آلبوم را بست و دوب اره آن را در کش وی پ ایین تختش زی ر
کتاب ها گذاشت .پتو را روی سر کشید، .
یادبودها و خاطرات گذشته رهایش نمی کرد .خاطراتی که از حفره ه ا و پس توهای
دربسته ذهنش آزاد می شد و مقاب ل دی دگانش از ن و ش کل می گ رفت .درس ت مث ل
سدی که ناگهان حفره ای در آن درست ش ده باش د! ب ه زودی س یل ب زرگی راه می
افتاد و او را با خ ود می ب رد .از هم ان ش ب چ نین چ یزی را حس می ک رد .اینک ه
فرقی نمی کرد چقدر گذشته باشد! اینکه یک نفر عاشق همیش ه در براب ر کس ی ک ه
عاشقش بوده ضعف دارد! اینکه گذشت زمان چیزی را عوض نمی کند .اینک ه اگ ر
به خ ودش فرص ت می داد ،ب از هم انی ب ود ک ه ب ود! هم ان عاش ق دیوان ه! هم ان
رسوای زمانه! همانی ک ه ب رای اثب ات عش قش از هیچ ک اری دری غ نمی ک رد! ام ا
همان بهتر که چنان فرصتی نمی یافت .همان بهتر که الی چ رخ دن ده ه ای زن دگی
چنان گیر کرده بود که دیگر امکان رهایی نداشت .امک ان آنک ه ب ه خ ود فک ر کن د.
مسولیت های او اجازه بی پروایی به او نمی داد! مسولیت او به عن وان ی ک م ادر!
به عنوان مدیر صادرات یک شرکت بزرگ! به عنوان سرپرست ی ک خ انواده! ب ه
عنوان عضوی از یک فامیل .گذر زمان او را محتاط کرده بود .از او یک آدم جدید
ساخته بود .زنی که دیگر عشق اول ویت اول زن دگیش نب ود! اول ویت ه ای دیگ ری
داشت! مدت ها بود دیگر به آن فکر نمی کرد .نسبت به آن بی تفاوت شده بود! حتی
یک جان شیفته هم پس از بارها شکست خوردن و بارها در معرض بی وفایی قرار
گرفتن ،تبدیل به یک فرد عاقل می شود .شاید به همین دلیل باشد که اغلب عش ق را
محصول بی خبری و ناپختگی می دانند! اما همه آن ها که در نیم ه دوم راه زن دگی
قرار می گیرند به سادگی اعتراف خواهند کرد ،که در انتهای راه وقتی که از عاق ل
بودن هم خسته شده ای ،باز هوای عاشقی به سرت می زند! وق تی هم ه چ یز را ب ه
اندازه کافی تجربه کردی! وقتی یک عمر عاقالنه زندگی کردی و ه ر آنچ ه را ک ه
عقل حکم می کرد اجرا کردی و از پس آزمون های زن دگی س ربلند ب یرون آم دی،
آنوقت به نقطه ای می رسی که می شود اسمش را گذاشت" نقطه بازگشت!" .ج ایی
که از هم ه این ه ا خس ته می ش وی! از هم ه آنچ ه س اخته ای! از هم ه زن دگی ک ه
عاقالنه سپری کردی! وقتی با موی سفید عصا زنان در پارک ق دم می زنی ،دیگ ر
به خانه هایی که خریدی فکر نمی کنی ،به معامالتی که ک ردی فک ر نمی ک نی! ب ه
39
کار تکراری که یک عمر هر روز انج ام دادی فک ر نمی ک نی ،تنه ا چ یزی را ک ه
دوست داری در خلوت با خودت مرور ک نی ،دوران عاش قی اس ت! دورانی را ک ه
دیوانه وار عاشق بوده ای! آنوقت است که او را به ی اد می آور! و از این ی ادآوری
سر ذوق می آیی! آن سیمای جوان را به یاد می آوری! خاطرات آن وقت ها! تران ه
های آنوقت ها! دوست داری دوباره دیوانه شوی! دیگر عقل به چه ک ارت می آی د؟
هرکاری باید می کردی کرده ای! ه وای جن ون ب ه س رت می زن د! ه وای دوب اره
شیدایی! بیهوده نیست که شاملو نه در جوانی بلکه در آستانه س المندی ،یع نی وق تی
که هم ه آنچ ه را بای د در زن دگی می دی د ،دی ده ب ود و تجرب ه ک رده ب ود ،عاش قانه
سرود"...جز عشقی جنون آسا همه چیز این جهان شما جنون آساست!".
40
2
از سر صبح برف می باری د .فرودگ اه نس بتا ً خل وت ب ود .وارد س الن اص لی ش د و
مقابل کانتر ایرالین روی صندلی های فلزی نشست و منتظر ماند .هنوز گیج خواب
بود .ساعت فرودگاه ده دقیقه به پنج را نشان می داد .دوساعت تا پ رواز مان ده ب ود.
م رتب خمی ازه می کش ید .درد مزم نی در ش انه ه ا و کم ر آزارش می داد .گوش ی
موبایل را از کیفش بیرون آورد .پیام ها را چک کرد .بعد گوشی را کنار گذاشت و
اطراف را نگاه کرد .چند قدم دور تر یک خانواده روی صندلی گرم گفتگ و و خن ده
بود .به دیگران نگاه می کردند و می خندیدند .پیرمردی آن سو تر عصا زنان س عی
داشت خود را به پیرزنی که چن د ق دم جل وتر راه می رفت ،برس اند .مس افرانی ک ه
روی صندلی های فلزی چرت می زدند .ناخودگ اه ب ه دیگ ران نگ اه می ک رد .اگ ر
مریم آنجا بود حتما ً مالمتش می کرد .نگاه کردن به دیگ ران ی ک ع ادت ب ود .ی ک
عادت ایرانی! و مریم همیشه از این بابت که دیگران به او نگاه می کردند مع ترض
بود .می گفت" من نمی فهمم چرا همه به آدم نگاه می کنند! هر کاری می کنی نگ اه
می کنند! خیلی با حجاب باشی نگاه می کنن ،ب دحجاب باش ی ب ازهم نگ اه می کنن!
ورزش می ک نی نگ اه می کنن ،س یگار می کش ی نگ اه می کنن! ک وه باش ی .ت و
اتوبوس باشی .تو پیاده رو باشی .پشت فرمون باشی .اصالً فرقی نمی کنی چه کار
می کنی ،هرجا که باشی در هر حالی که باشی نگاهت می کنن .هیچ کس سرش ب ه
کار خودش نیست .انگار هیچ کس چیزی برای خودش ندارد .باز خدا رو ش کر این
موبایل ها در اومده ،یه کم همه حواسشون به موبای ل هاش ونه! وگرن ه آدم ی ه دم از
دست این نگاه های مزاحم و بی معنی خالصی نداشت!".
41
و حاال خودش داشت همین کار را می کرد .بی هدف به آدم ه ا نگ اه می ک رد .فق ط
برای اینکه نمی دانست باید چه کار می کرد و آن لحظات س نگین و کن د را چط ور
می گذراند .نگاه می کرد و پس ذهن رابطه ها را و احساساتی که احتماالً در جریان
بود حدس می زد .برخوردها و کارهایی که مردم می کردند بطور ناخودگ اه تحلی ل
می کرد .بعد برای اینکه از همه این ها فرار کند چشم ها را بست .افک ار آدم ص بح
های خیلی زود تند و تیز می شود! معموالً منفی ترین افکار همین مواق ع ب ه س راغ
آدم می آید .انگار یک هیوالیی در ذهن است که سر صبح ها بیشتر از باقی وقت ها
جان می گیرد و میفتد به جان آدم! بخصوص آدم هایی که هر روز سر ساعت معین
از خواب بیدار می شوند ،درست در آستانه بیداری مورد هجوم این هیوال ق رار می
گیرند! هیوالیی که انگار تمام ش ب را مش غول فع الیت ب وده و مترص د بی داری ت و
بوده! همین که چشم ها را باز می کنی و متوجه می شوی که یک روز تازه ش روع
شده دیوانه وار به سوی تو حمله می کند! میل اغلب آدم ها به ماندن در رختخ واب
میل به خواب نیست بلکه نفرت از بیداری است!
وقتی دوباره چشم ها را باز کرد نگاهش به ساعت بزرگ فرودگاه افتاد .فقط پ انزده
دقیقه گذشته بود .ترس از دیر رسیدن همیشه ب اعث می ش د خیلی زودت ر از موع د
برسد .همان موقع حس کرد یک نفر به طرف او می آید .مستقیم داشت به ط رف او
می آمد .نگاه کرد دید فرهاد بود!
دستپاچه از روی صندلی پ ا ش د و ب ه ط رف او رفت .وق تی ب ه او رس ید ب ا تعجب
پرسید:
-تو اینجا چه کار می کنی؟
-تو اینجا چه کار می کنی؟ داری کجا می ری؟
-تو خل شدی؟ داری منو تعقیب می کنی؟
-با این مرتیکه چه سر و سر داری؟ داری باهاش کجا می ری؟
خانواده چهار نفری که چند قدم دورتر سرگرم صحبت بودن د س اکت ش دند و ب ه آن
دو نگاه می کردند .ناهید آستین کاپشن فرهاد را کشید و گفت:
-بیا بریم اونطرف.
-چیه؟ می ترسی؟ کجا منو می ری؟
42
ناهید جایی خل وت ت ر متوق ف ش د .آب ده انش را ق ورت داد .نفس عمیقی کش ید و
گفت:
-من واقعا ً متوجه این کارای تو نمی شم .پاشدی این موقع صبح افت ادی دنب ال
من که چی بشه!؟ خل شدی؟
-اول تو جواب تو منو بده؟
-جواب چی؟ من برای چی باید به تو جواب پس بدم؟
-با این یارو داری کجا می ری؟
-این چه طرز حرف زدنه! ما داریم می ریم ماموریت کاری .همیشه می ریم.
دفعه اول که نیست .بعد اصالً به تو چه مربوطه .چه کار منی؟
-خب چرا با تو می ره .چ را ب ا اون یکی خانوم ه نمی ره!؟ من خ ودم ح دس
زده بودم یه خبرایی هست!
-برای اینکه من مدیر صادراتشم .البته این رو می گم فقط ب رای اینک ه مطل ع
باشی ولی واقعا ً درک نمی کنم چطور می تونی به خودت اج ازه ب دی از من
این سوال ها رو بکنی! چرا متوجه نیستی؟ من دارم ح رمت گذش ته رو نگ ه
می دارم ولی لطفا تو هم یه کم موقعیت منو درک کن .کله ص بح راه افت ادی
دنبال من تا فرودگاه که چی بشه!؟ واقعا ً دارم بهت شک می کنم.
-راست می گی؟
-چیو راست می گم؟ خب معلومه! برای چی باید دروغ بگم؟
-یادته یه بار روی پل تجریش دعوامون شد؟ سر اینکه من همش می ترس یدم.
اون موقع می گفتی نترس! یادته .همین ج وری ب ودی! مث ل االن ح رف می
زدی! اون موقع هم با حرص حرف می زدی.
-ای خدا .فرهاد خواهش می کنم دست بردار .تو به جای اینکه به حرف ه ای
من توج ه ک نی داری ب ه لحن ح رف زدن من توج ه می ک نی! این خیلی
وحشتناکه!
-من باور می کنم.
-چی رو؟
-اینکه داری با اون یارو می ری ماموریت و هیچ بین شما نیست!
43
-خ واهش می کنم از اینج ا ب رو .داری روح و روانم رو بهم می زنی اول
صبح .اون از اون شب اون هم از االن؟ هر آن ممکنه حاج آق ا بی اد م ا رو
ببینه .باور کن برای من خوب نیست.
-ازش می ترسی؟
-خب رئیسمه .دارم براش کار می کنم .دلم نمی خواد فکره ای بیخ ودی کن ه.
آخه نمی پرسه این کیه سر صبح دارم بهاش یکی به دو می کنم؟
-پس هیچی بین شما نیست!؟
-اون بنده خدا همسن پدرمه! هشتاد سالشه پیرمرد .مرد محترمیه!
-می شناس مش .یکی از اون س رمایه دارای زال و! ت ه و ت وه هم ه چی رو در
آوردم!
-اون فقط یه تاجره .تمام عمرش جون کنده تا به اینجا رسیده!
-می بینم که ازش حمایت می کنی!؟
ناهید با تعلل گفت:
-یه چیزی رو می دونی!؟ من در حال حاضر فقط از تو می ترسم.
-باورم نمی شه .نمی تونم ب اور کنم ک ه ت و ب ا من اینج وری ح رف می زنی.
فک ر می ک ردم ...فک ر می ک ردم خیلی خوش حال می ش ی .فک ر می ک ردم
وقتی بفهمی هنوز دنبالتم از خوشحالی پر در می اری! ولی انگ ار هم ه چ یز
عوض شده .تو عوض شدی!
-ببین! من واقعا ً حرف ه ای ت و رو نمی فهمم .خیلی از آدم ه ا ممکن ه ت و ی ه
مقطعی از زن دگی هم دیگرو دوس ت داش ته باش ن ی ا بیش تر از اون عاش ق
همدیگه باشن ولی این تموم می شه .زن دگی جری ان داره .آدم رو ب ا خ ودش
می بره .لطفا ً درک کن .برگ رد ب رو س ر زن دگی خ ودت .دس ت از س ر من
بردار .وگرنه بیشتر عذاب می کشی!
-من نتونستم تو رو فراموش کنم .نمی تونم .تکلیف من چیه؟ من ب دون ت و می
میرم.
-خب ش اید الزم ه ی ه روانش ناس رو ببی نی! فک ر می کنم از نظ ر روحی ب ه
کمک احتیاج داری! باید بیشتر روی خ ودت ک ار ک نی .ب اور کن این ع ادی
نیست!
44
" -جز عشقی جنون آسا...همه چیز این جهان شما جنون آساست" ...اینو یادته.
خودت می گفتی! هر وقت ب ه س توه می اوم دی! ه ر وقت ی ه م انع س ر راه
مون قرار می گرفت! هر وقت می خواستن آبروی م ا رو ب برن .اون موق ع
ها...یادت می یاد ...چقدر همیدگرو دوست داشتیم .چقدر ب ه م ا حس ودی می
کردن .یعنی به من حسودی می کردن .باورشون نمی شد تو عاش ق من ش ده
باشی! تویی که بهترین بودی! زیباترین بودی .هنوزم هستی!
ناهید ساکت بود.
-یادت میاد ب اهم تران ه گ وش می ک ردیم .تران ه ه ای ق دیمی .ب اهم گری ه می
کردیم .در آغوش هم.
-بس کن فرهاد .خواهش می کنم.
ناهید نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد .گفت:
-خواهش می کنم برو .برای همیشه برو .می فهمی .من واقعا نمی تونم .دیگ ه
ظرفیت یه همچین چیزی رو ندارم .متوجه ای؟
-تو منو نبخشیدی؟ درسته؟
ناهید با چشم های خیس خیره خیره مخاطبش را نگاه می کرد .فرهاد گفت:
-منو ببخش.
-هرچی بوده تموم شده .به نفع هردومونه که تموم بشه.
-من واقعا ً متاسفم .تو این سال ها باره ا و باره ا خواس تم بی ایم ب ه پ ات بیفتم.
باره ا خواس تم بی ام ازت مع ذرت خ واهی کنم .ولی وق تی فهمی دم ...فهمی دم
دوباره ازدواج کردی ،کوتاه اومدم .تا اینکه فهمیدم شوهرت...
-بس کن .دوست ن دارم در م ورد زن دگی من ح رف ب زنی .دوس ت ن دارم در
مورد همه چی حرف بزنی .خواهش می کنم اینقدر خودت رو به من نزدیک
نبین .ما خیلی از هم دور شدیم .چرا متوجه نیستی؟
-تو از من متنفری؟درسته.
ناهید ساکت بود .فرهاد تکرار کرد:
-راستش رو بگو .ازمن متنفری؟
-می خوای حقیقت رو ب دونی! آره .اگ ه می خ وای راس تش رو ب دونی .ازت
متنفرم .هیچ کی تو این دنیا به اندازه ت و ب ه من ب د نک رد! من ب ه ت و اعتم اد
45
کرده بودم .به تو تکیه کرده بودم .تو سخت ترین روزهای زندگی...من واقعا
عاشق تو بودم .هیچی تو این دنیا برام مقدس ت ر از اون عش ق نب ود .هیچی.
صادق ت رین احساس ی ب ود ک ه در تم ام زن دگی داش تم .ت و ب اعث ش دی من
مرتکب وحشتناک ترین گناه ها بشم .بدترین گناه ها .ت و ب اعث ش دی من ت و
منجالب بیفتم .ولی دست خودم نبود عشق تو قوی تر از من بود .قوی ت ر از
اخالق بود....اما...تو در عوض چه کار کردی؟
-واقعا متاسفم .تو باید منو ببخشی!
-نمی ت ونم .چط ور می ت ونم فرام وش کنم .چط ور روت می ش ه ک ه اینج ا
وایستی و به چشم های من نگاه کنی!
-جبران می کنم.
-دیگه چی رو می خوای جبران کنی! به این چروک های روی صورتم نگ اه
کن...تموم شد...عمری که قرار بود با تو طی بشه ...ج ور دیگ ه ای گذش ت.
من برای بقیه عم رم برنام ه ای ن دارم...واقع ا ً می گم .من ب ه تنه ایی ع ادت
کردم .می خوام تنها باشم .می فهمی...دیگه به کسی احتیاج ندارم.
-برات توضیح می دم .باور کن اینجوری که تو فکر می کنی نبود.
-می دونی وقتی اون انگشتر و اون گلوبند نقره رو دیدم چه حالی شدم .هم ون
که بهت داده بودم .همون که پس فرستادی!
گریه اجازه نداد ناهید حرفش را تمام کند .بعد از سکوت طوالنی گفت:
-یادت می یاد؟ تو اون ا رو دادی ب ه ....،...چط ور دلت اوم د؟ چط ور تس لیم
شدی؟ چطور حاضر شدی قبول کنی هیچ چی بین ما مقدس نبود ...هیچ ج ز
یه هوس ...جز گناه ...ت و من و ن ابود ک ردی....من و کش تی! غ رورم کش تی!
شخصیتم کشتی! شیرازه وجودم بعد از تو پاشید...بعد...بعد...بعد از این هم ه
سال...این همه سال دربدری و بی کسی....اوم دی ...اوم دی...واقع ا ً انتظ ار
چی رو داری؟ انتظ ار داری چی بگم؟ چ ه ک ار کنم؟ از حوش حالی پ ر
دربیارم ...من دیگه نمی دونم اص الً ت و کی هس تی؟ چ ه ک اره ای؟ این هم ه
سال چه کار می کردی؟ وانگهی چطور می تونم دوباره بهت اعتماد کنم؟
46
ناهید با پشت دست اشک هایش را از روی گونه ها برداشت .همان وقت متوجه شد
چند نفری در فرودگاه از دور به او نگاه می کنند .به او که مثل ابر به ار می باری د.
گفت:
-من باید برم .االن دیگه حاجی می یاد .لطفا برو .برای همیشه.
بعد از این حرف دیگر منتظر ج واب مخ اطبش نمان د .از او فاص له گ رفت و باق دم
های س ریع دور ش د .ام ا س یل اش کی ک ه معل وم نب ود ناگه ان ک دام س د روحش را
شکسته بود مهار شدنی نبود .اشک هایی که مربوط به آن لحظه و س اعت نمی ش د.
اشک هایی که فقط مربوط به فرهاد نمی شد! مرب وط ب ه هم ه زن دگی اش می ش د.
همه عمری که رفته بود!
وقتی سرجایش برگشت دیگر به آن سمت که با فرهاد مالقات کرده بود نگ اه نک رد.
دوست نداشت بداند او هنوز آنجا بود یا رفته بود! دوس ت نداش ت ذهنتش متوج ه او
باشد .سعی کرد بر خودش مسلط باشد .میرداماد دیر یا زود از راه می رسید و اگ ر
او را به آن حال می دید حتما ً حساس می شد .آنوقت بای د ب ه او هم توض یح می داد.
چشم ها را برای زمان طوالنی بسته نگه داشت .به آرامی نفس می کشید و خ ود را
آرام می کرد .نمی دانست چقدر طول کشید ولی دفعه بعدی که چشم ها را ب از ک رد
دید میرداماد با کت و شلوار اتو کشیده و عصا به دست باالی س رش ایس تاده ب ود و
گفت:
-سالم ناهید خانم!
-ای وای سالم حاج آقا .شما کی رسیدید؟
-همین االن .چرا چشم هات اینقدر خونه .حالت خوبه؟
-بله .حاج آقا .چیزی نیست .دیشب نتونستم بخوابم.
-پاسپورتت رو بده این علی آقا بره کارت پرواز بگیره.
علی آقا پاسپورت ها و چمدان ها را از هردوشان گرفت و رفت تا از کالس ب یزنس
کارت پرواز بگیرد .میرداماد در حالی که به چشم هاش مخ اطبش خ یره مان ده ب ود
دوباره پرسید:
-شما خوبی؟
-بله .شکر خدا .خوبم.
-پس باالخره راضی شدی و اومدی!
47
-دیگه شما فرمودید نمی شد که نیام.
-کاره دیگه .من که زبون این ها رو نمی فهمم .باالخره یکی باید همرام باشه.
کی بهتر از تو.
-لطف دارید.
-دخترت خوبه؟
-شکر خدا .اونم خوبه .سرگرم درس و مشقشه!
-دیروز یه آپارتمان تو نیاوران معامله کردم .صد و بیس ت م تره .ب رای ت و و
دخترت خوبه!
-برای ما؟
-بله .برای شما .چه اش کال داره .خ وب نیس ت کارمن د ش رکت من مس تاجر
باشه .اون هم کارمند با قابلیتی مثل شما.
-دست شما درد نکنه ولی من نمی ت ونم قب ول کنم ح اج اق ا .ح اال ص احبخونه
بودن یه چیزی ولی نیاوران؟ خب! آخه چطور بگم...گیج شدم.
-مگه دست خودته! وقتی برگشتیم سند می زنیم .به نام خودت.
-نه بابا .آخه نمی شه که .برای چی آخه.
-حاال نمی خواد بهش فکر کنی .وقتی برگشتیم صحبت می کنیم .همه اس ناد و
مدارک رو آوردی؟
-بله.
-خوبه .پس این علی چه کار می کنه .چقدر طولش می ده .پام درد گرفت.
-حاج آقا شما روی صندلی بش نید من می رم ص ف پاس پورت .ه ر وقت علی
آقا اومد بیاید اونجا.
-باشه برو.
ناهی د ب ه ط رف ص ف پاس پورت رفت .حس خ وبی نداش ت .ب ه نظ رش می آم د
میرداماد داشت او را در عمل انجام ش ده ق رار می داد .عم ل انج ام ش ده ب رای چ ه
کاری؟ نمی دانست .طوری وانمود می کرد که همه کارها تمام بود .انگار رضایتش
را از قبل گرفته بود! با خود فکر کرد اگر حاج خانم می فهمید؟ اگر بچه ه اش می
فهمیدند؟ چه قشقرقی به پا می شد!؟ از کجا معلوم تا هم ان موق ع هم س اعتچی هم ه
48
چیز را روی دایره نریخته باشد! بع د فک ر ک رد چ ه روز عجی بی ب ود آن روز! از
همان سرصبح با هیاهو و اضطراب شروع شد!
مردمی که در صف منتظر بودند بی صبرانه این پا و آن پا می کردند و به هم نگ اه
می کردند .فکر کرد" کاش می شد این فرهن گ ت و چش م هم زل زدن رو م ردم م ا
کنار می ذاشتن! همینط ور فرهن گ ب وق زدن موق ع خ داحافظی! و خیلی چیزه ای
دیگه! حق با مریمه! کاش آدم بره یه جایی یه مدت از همه چی راحت باشه .از س ر
و ص دا! از تش نج ه ای زن دگی در ته ران! از هم ه چی خالص بش ه .از آدم ه ای
عوضی! آدم های مریض! ولی کجا بریم؟ هر جا بریم باز همین ها سر و کار داریم
دیگه!"
کامالً به هم ریخته بود .افکار از هم گسیخته .هیچ چیز بدتر از آن نیس ت ک ه رش ته
افکار از دست آدم در برود و ذهن هر جایی که می خواهد برود .وق تی ک ه ذهن از
حالت منطقی خارج می شود .احساسات شورش می کنند و عق ل بیه وده دس ت و پ ا
می زند .هر آن به چیزی فکر می کنی .لحظه ای اینجا هستی ،لحظه ای ب ه ده س ال
قبل بر می گردی ،یا حتی قبل ت ر از آن .لحظ ه ای بع د ب ه س ال ه ا بع د می روی!
حرف ها و صداهایی را می شنوی که مربوط به گذشته های دور اس ت .تص اویری
را می بینی که در حال عادی هرگز آن را در ذهن مجسم نک رده ای! هم ه چ یز در
ذهن بهم می ریزد .آن فکرهایی که در حال عادی آرامت می کنند دیگر اثر خود را
از دست می دهند! یک موجود شرور در ذهن بیدار می شود و همه آن افکار خوب
و مثبت و مقدس را به سخره می گیرد! و به طرز شرارت آمیز و شیطنت آلودی به
تو یادآور می شود که هرگز نمی توانی به امی دواری ه ایت امی دوار بم انی! هرگ ز
نمی توانی به چیزهایی که در زندگی ساخته ای و به آن تکیه می کنی اعتم اد ک نی!
هر آن ممکن است همه چیز به خطر بیفتد! همیشه بیم آن می رود ک ه بواس طه ی ک
اتفاق ساده و پیش بی نی نش ده ،هم ه آن بهش تی ک ه در ذهن س اختی ،تب دیل ب ه جهنم
شود! هیچ کدام از آن توصیه هایی که در کتاب های روانشناسی خواندی ب ه ک ارت
نمی آید .هیچ کدام از کالم بزرگان که در حال عادی آرامت می کند! ص بغه اخالقی
ک ه در زن دگی پیش ه ک رده ای و ب ه آن متکی ب وده ای!! هیچ ک دام ب ه دردت نمی
خورد .همه این ها مانند پرکاهی است که با وزش نسیمی بر باد می رود! ش اید مهم
ترین معیار قدرت آدمیان در میزان مقاومتش ان در براب ر تن دبادهای ناامی دی باش د.
49
هر چقدر کسی حساس تر ،احساساتی تر ،فکورتر ،اندیشه من د ت ر باش د ،در براب ر
ناامیدی ضعیف تر است .مشکل اینجاست که وقتی در آسمان چیزی نمی یابی که به
آن چنگ بزنی ،اغلب روی زمین هم چیزی پیدا نمی شود! هم ه آن ه ایی ک ه روی
زمین محکم و با اعتماد راه می روند ،اغلب چیزی را در آسمان نشان کرده اند! ب ه
چیزی در آسمان تکی ه داده ان د و خیالش ان راحت اس ت .دوب اره آن خ انواده را می
بیند .همان خانواده که دیگران را نگاه می کردند و هر بار ب ابت چ یزی ک ه ظ اهراً
فق ط خودش ان می یافتن د ،می خندیدن د .هن وز خن ده ب ر لبانش ان ب ود .ی ک خ انواده
خوشحال! خوشبخت! تنها دلیل شان برای نگاه کردن به دیگران ،خندیدن بود .ش ک
نداشت هیچ کدام حتی یک خط کتاب در زندگی نخوانده بودند .اصالً ش اید این فک ر
ک ه راه س عادت از ج اده دانش و اندیش ه می گ ذرد ،از اس اس اش تباه ب ود! ش اید از
اساس فلسفه زندگی را اشتباه فهمیده بود! وقتی به آن سادگی می ش د خندی د! وق تی
بیشعوری آن همه گزین ه ب رای خوش بختی پیش پ ای آدم می گ ذارد ،چ ه ض رورت
دارد خود را برای فهمیدن به زحمت بیاندازی! هر چقدر بیشتر می آموزی مرددت ر
می شوی! حق با برتراند راسل بود! احمق ها پر از اعتمادند و داناها پر از تردی د!
حق با کدام بود؟ هیچ کس نمی دانست.
ناهید لحظه ای برگشت و میرداماد را دید که پاسپورت ه ا را از علی آق ا گ رفت و
او را راهی کرد .خودش عصا زنان به طرف او می آمد .صدای عصای خ یزرانی
اش روی سرامیک های کف فرودگاه طنین تبخترآمیزی داشت .وقتی رسید گفت:
-بفرما این هم پاسپورت شما؟
-دست شما درد نکنه.
ناهید قبل از آنکه از درب شیشه ای پاسپورت کن ترل عب ور کن د ب رای آخ رین ب ار
سالن انتظار را نگاه کرد .و آنچه را که انتظارش را داشت دید؛ ؛ فرهاد هنوز زیر
تابلوی بزرگ اطالعات پرواز ایستاده بود و خیره خیره نگاهش می کرد .به راهش
ادامه طوری که خیلی زود از زوایه دید او کنار رفت.
میرداماد گفت:
-تا پرواز یکساعت مونده درسته؟
-بله.
-بیا یه قهوه بخوریم .اینجوری من سردرد می گیرم.
50
-خواهش می کنم.
پشت یکی از میزه ایی ک ه مش رف ب ه بان د فرودگ اه ب ود نشس تند .میردام اد کت و
شلوار قهوه ای با پیراهن سفید و کراوات زرشکی به تن داشت .کاله ش اپوی قه وه
ای اش را روی میز گذاشت .گفت:
-دیشب نتونستم بخوابم.
-واقعاً؟ شما چرا؟
-چی بگم؟
-حاج خانم خوبن؟
-بله.
-راستش .خیلی مسخره است .البد می گی خیلی مسخره ست .ولش کن.
-چی رو؟
-اینکه آدم تو هشتاد سالگی عاشق بشه.
-شما روح حساسی دارید .شاید بهتر اسمش رو چیز دیگه ای بذارید.
-می خ وام ی ه حقیق تی رو بهت بگم .من هیچ وقت ت و زن دگی عاش ق نش دم.
باورت می شه؟ هیچ وقت .اص الً ی ه آدمی مث ل من چط ور می تون ه عاش ق
باشه .من از نه سالگی تو بازار بودم .یه شاگر پادو ب ودم .دایی ام ی ه حج ره
کوچیک خش کبار داش ت .هیچی نداش تم .پ درم ی ه ک ارگر س اده ب ود .االن
حساب دارایی هام رو ندارم .اینقدر جم ع ک ردم ک ه ش اید ت ا چن د نس ل بع دم
بتونن پاهاشون رو پاشون بذارن و فقط خرج کنن .می دونی که اولین چیزی
که بازار به آدم یاد می ده چیه؟ اینکه باید در احساسات رو بس ت .بای د واق ع
بین بود .باید منافع طلب بود .و هیچ کی به اندازه من اس تعداد پ ول درآوردن
نداشت .تو روزنامه ها اس م من رو ب ه عن وان یکی از پول دارترین آدم ه ای
ایران می برن .اما...مدتی ه ک ه دیگ ه خس ته ش دم .مدتی ه ک ه دیگ ه ب رام مهم
نیست شرکت هام چقدر سود می دن؟ چق در روی قیمت امالکم اوم ده .دیگ ه
این ها برام مهم نیست.
میرداماد جرعه ای قهوه اش نوشید .چشم هاش پر از اشک بود.
-می بینی .اینقدر پیر شدم که دیگه اختیار اشک هام رو ندارم.
ناهید ساکت بود.میرداماد ادامه داد:
51
-خیلی از خودم دور شدم .از اون آدمی که ب ودم .احس اس می کنم عم رم تب اه
شده .باورت می شه؟ احساس می کنم عمرم حروم ش ده .گ اهی فک ر می کنم
کاش یه ساز بلد بودم .کاش می تونستم تو تنهایی ب رای خ ودم س از ب زنم .ی ا
اینکه شعر بگم .مثل تو .تو گاهی شعر می نویس ی؟ درس ته؟ نمی دونم .ی ه
ک اری بکنم ک ه کمی آروم بش م .احس اس می کنم هیچ وقت فرص ت نک ردم
خودم رو بشناسم .هیچ وقت اجازه ندادم احساساتم رو بروز ب دم .همیش ه ب ر
اساس منافعم تصمیم گرفتم .همیشه .هوش باالی تج اری هم ب ه این موض وع
کمک کرد .همه چی داشت خوب پیش می رفت .تا همین اواخر دیگ ه خ ودم
رو ب رای رفتن آم اده ک رده ب ودم .از خ ودم راض ی ب ودم .از زن دگی ام .از
عمری که اجازه نداده بودم حتی لحظ ه ای از آن ه در ب ره .هفت اد س ال ک ار
کردم .هفتاد سال خون دل خوردم .فک ر می ک ردم دنی ا و آخ رتم رو س اختم.
هر کاری باید می کردم کرده بودم! خودم رو آم اده ک رده ب ودم ب رای رفتن.
برای همیشه رفتن .اما می دونی ی ه دفع ه چی ش د؟ ی ه روز ص بح مث ل ه ر
روز وقتی داش تم از پنج ره ب ه درخت ه ای حی اط نگ اه می ک ردم ،ت و وارد
شدی .اومدی و گفتی که برای اس تخدام اوم دی! می دونی سرنوش ت من رو
چی عوض کرد؟ چشم هات .چشم های تو سرنوشت من رو عوض کرد .من
پیرمرد! پیرمرد مریض! منی که پام لب گور بود! یه دفعه تو ظاهر ش دی و
همه چیز عوض شد! مسخره است نه؟
-چه عرض کنم! خب یه کم غیرعادیه .فق ط همین .البت ه اگ ه من مخ اطب این
عشق نبودم حتما ً بهتر می تونستم با شما همدردی کنم.
-تو به احساسات من شک داری!
-نه.
-خوبه .همین برای من کافیه .یادت باشه من از تو انتظ اری ن دارم .همین ک ه
این حوالی باشی کافیه.
ناهید به ساعتش نگاه کرد .میرداماد گفت:
-چیه دیر شده؟
-بله .فکر کنم بهتر باشه بریم.
***
52
نیم ساعت بعد هر کدام روی صندلی خودش نشسته بود .ناهید بالفاص له کت ابش را
باز کرد و سرگرم خواندن شد .هواپیما برای تیک آف آماده می ش د .مهم ان دار ه ا
مرتب در آمد و رفت و لبخند زدن بودند .میرداماد پرسید:
-چی می خونی؟
ناهید جلد کتاب را نشان داد .میرداماد پرسید:
" -درمان شوپنهاور؟"
-بله.
-این چی چی هاور کی هست؟
-یه فیلسوف .یه فیلسوف بداخالق و بدبین!
-خب؟
-دوست دارید بدونید؟
-آره .برام بگو.
-شوپنهاور یه فیلسوف قرن هجدهمی بود .یکی از اون ناامید ها .اینقدر حالش
بد بود که حتی مادرش ترکش کرد .به شدت از آدم ها گری زان ب ود .از هم ه
کس و همه چیز.
-خب حاال چرا اینقدر حالش بد بود؟
-شوپنهاور عقیده داره که آدم ها نباید با ارتباط گرفتن باهم دیگ ه وقتش ون رو
تلف کنن .یعنی اینک ه ه ر کس بای د روی پ ای خ ودش بایس ته و درونش رو
تقویت کنه.
-نظرات جالبی داره .حاال نویسنده این کتاب می خ واد اون آق ای فیلس وف رو
درمان کنه!
-بله دیگه .تو این کتاب نویسنده که یه روان درمانگره سعی می کنه مش کالت
روانی اون فیلسوف رو زیر ذره بین بگذاره .و راه ح ل ه ایی ب رای درم ان
مشکالت اون پیدا کنه!
-کاش یکی پیدا می شد یک درمانی هم برای من پیدا می کرد!
و با صدای نسبتا ً بلند خندید .ناهی د لبخن دی زد و س رگرم خوان دن ش د .هواپیم ا ب ه
آرامی به ط رف بان د پ رواز می رفت .ب ا س رعت آرام .خیلی زود روی بان د ق رار
53
گرفت و ناگهان سرعت هواپیما زیاد شد و عاقبت تیک آف کرد .گ رگ و میش س ر
صبح بود.
در می ان راه ناهی د چن د مرتب ه خ وابش گ رفت .و ه ر ب ار بی دار می ش د می دی د
میرداماد با چشم های بسته خر و پف می کرد .به او نگاه می کرد .به آن چشم ه ای
بسته .به آن دست های چروکیده .آن صورت پر چروک! به آن پ یرمرد کوت اه ق د و
چاق! به آن هیبت ساده و با وقار .به مردی ک ه در آخ ر راه ب ود .آخ ر راه زن دگی!
راهی که دیر یا زود همه ب ه آخ ر آن می رس یدند .ب ه ج ایی ک ه او نشس ته ب ود .در
آستانه رفتن .در آستانه تمام شدن! به او نگ اه می ک رد و می دانس ت در احساس اتش
صادق بود .در احساساتی کودکانه .دوستش داشت؟ نمی دانس ت .ولی ب ه او اعتم اد
داشت .شاید آخرین انسان روی زمین که به او اعتماد داشت .آخرین آدمی ک ه ب ه او
تکی ه ک رده ب ود! بخ اطر پ ولش ب ود؟ بخ اطر م ال و ام والش ب ود؟ از این فک ر
سرخورده می شد .ناامید می شد .از خودش ب دش می آم د .از اینک ه بخ اطر پ ول و
دارایی هایش به او وابسته باشد .از خودش ش رمش می ش د .از اینک ه احساس ات او
را برانگیخته بود! از اینکه او را به آن حال و روز انداخته بود! ک اری ک رده ب ود؟
دلبری؟ نگاه های معنی دار؟ با خود گفت " :دست بردار ناهید .تو کاری نکردی که
بخوای خودت رو س رزنش ک نی! ت و فق ط داری ک ارت رو انج ام می دی! از روز
اول هم همین بود .اگه بخاطر مریم نبود می ذاشتم می رفتم .هم خودم رو راحت می
کردم و هم این بنده خدا رو! ولی چه کنم؟" .وقتی هواپیم ا در ارتف اع ق رار گ رفت
اول گوش هایش پر ه وا ش د و بع د هم افک ارش ن رم ت ر ش د .در آن ب اال ب ر ف راز
ابرهای سفید ،و منگی که فشار هوا و خواب آلودگی در او ایج اد ک رده ب ود ،دیگ ر
از زنندگی و تیزی افکار خبری نبود .آن افکاری که در فرودگاه به او هج وم آورده
بود ،دیگر محو شده بود .یا دست کم آرام گرفته بود .آفت اب خیلی زود نمای ان ش د و
آبی آسمان صبحگاهی بساطش را روی شهر گستراند.
نزدیک ظهر هواپیما در فرودگاه مسکو روی زمین نشست .از فرودگ اه ت ا هت ل نیم
ساعت راه بود .در راه هر دو ساکت بودند و از شیشه تاکسی سرگرم تماش ای ش هر
بودند .شهری که یکدست سفید پوش بود .راننده می گفت سه روز تمام ب رف باری ده
بود ولی از بخت خوب آن ها آن روز آفتابی بود.
54
بعد از check-inهر کدام به اتاق خودش رفت .ناهید همین که ب ه ات اقش رس ید ب ا
واتزآپ به مریم زنگ زد .تصویر مریم روی گوشی موبایل ظاهر شد .مریم گفت:
-سالم مامی .رسیدی؟
-آره .خوبه .تازه از خواب بیدار شدم.
-نرگس هنوز خوابه؟
-آره خوابیده .پرواز خوب بود؟
-آره.
-االن تو هتلی؟
-آره.
-چرا دانشگاه نرفتی؟
-بعد از ظهر کالس دارم.
-منم می خوام یه دوش بگیرم بخوابم .دیشب اصالً نتونستم بخ وابم .س رم درد
می کنه؟
-هوا اونجا چطوره؟
-وحشتناک سرده! شش درجه زیر صفر!
-مراقب خودت باش مریض نشی!
-حواسم هست.
-خب باز بهت زنگ می زنم.
-راستی مامان نرگس می گه شاید امشب نتونه بیاد.
-وا .چرا؟
-چه می دونم بهانه می آره.
-بگو بیاد .خودم زنگ می زنم می گم بیاد.
-حاال نیاد هم مهم نیست .دفعه اول که نیست.
-تنها نباشی بهتره دیگه.
-نترس بابا .من خودم یه پا مردم.
-نه .اینجوری همش باید اضطراب تو رو داشته باشم.
-حاال مهم نیست .فکر و خیال نکن.
-حاال اون نمی آد تو برو.
55
-ای بابا .یه کاریش می کنم حاال نگران نشو.
-باشه .حاال زنگ می زنم .خداحافظ.
-بای.
برای هم دست تکان دادند .ناهید گوشی موبایلش را به شارژ گذاشت و بع د از آنک ه
به کارهایش رسید چند دقیقه ای خوابید.
شب در رستوران هتل با طرف های روسی قرار مالقات داشتند .جلسه ای که حدود
سه ساعت طول کشید .قرار شد روز بعد در محل نمایشگاه با طرف روسی ق رار د
اد امضاء کنند .همین که روس ها رفتند میرداماد گفت:
-این روس ه ا خیلی پیچی ده ان .بیس ت س اله دارم باهاش ون ک ار می کنم ولی
هنوز نتونستم اونها رو بشناس م .راس ت و دروغش ون معل وم نیس ت .دنی ای
بدی شده.
-دنیای تجارت همیشه اینطوری بوده .نبوده؟
-شاید هم من دیگه پ یر ش دم .کی می دون ه ش اید این آخ رین ق رارداد زن دگیم
باشه.
-ای بابا .اینطوری نگین.
-واال دیگه .دیگه حوصله ندارم .بخاطر ت و نب ود ش اید اص الً نمی دونم .ش اید
بهتر باشه دیگه بازنشست بشم.
-شما به این کار عادت دارید .براتون خوبه.
-تو اینجوری فکر می کنی؟
-آره .شما تو این کار استادی .مذاکره تجاری کار آسونی نیست .مخصوصا ً با
خارجی ها.
-شاید باورت نشه .ولی اون چیزی که به من ان رژی می ده این قرارداده ا و
مذاکره ها نیست.
ناهید منظور او را می دانست پس سوال نکرد و خاموش ماند .میرداماد گفت:
-پاشو دیگه بریم .خیلی خسته ای .صبح برای صبحانه می بینمت.
ناهید همین که به اتاقش برگشت دوباره با مریم تماس گرفت .ساعت یازده شب بود.
چندبار زنگ خورد ولی مریم جواب نداد .کمی اتاق را مرتب کرد و دوب اره تم اس
56
گرفت .ولی بازهم بی جواب ماند .هر چقدر بیش تر تالش می ک رد آرام باش د بیش تر
نگران می شد .زنگ زد به نرگس .ناهید گفت:
-سالم نرگس جان.
-سالم خاله جان خوبی؟ خوش می گذره.
-مرسی عزیزم .نرفتی پیش مریم؟
-خاله امشب باید خونه باشم .کار دارم.
-بی معرفت.
-نگو خاله .به خدا کار داشتم وگرنه می رفتم.
-خب اونو مجبور می کردی بیاد خونه تون.
-نیومد خاله .هزار بار گفتم.
-نمی دونم چ را جوابم و نمی ده .می ت ونی ی ه زن گ ب زنی خون ه م ا ببی نی
کجاست .من سیم کارت ندارم.
-شاید خوابه.
-خواب؟ این موقع؟
-دیشب خیلی بیدار موندیم .البد خسته بوده.
-حاال یه زنگ بزن به من خبر بده .یه کم دلم شور می زنه.
-باشه .چشم .خیالت راحت باشه.
ناهید دیگر حال خودش نبود .دستپاچه از این طرف به آن طرف اتاق می رفت .می
نشست .پا می شد .عرض و طول کوتاه اتاق را طی می کرد و باز می نشست .بع د
دوباره تلفن مریم را می گرفت .هر لحظ ه ب ه ان دازه ی ک س اعت ط ول می کش ید.
تلفنش عاقبت زنگ خورد .از جا پرید .گفت:
-چی شد نرگس ؟ زنگ زدی؟
-خاله جان نمی دونم چرا جواب نمی ده.
-جواب نمی ده؟ یعنی چی؟ یعنی خونه نیست .پس کجاست؟
-نه .فکر نکنم جایی باشه .نمی دونم چرا جواب نمی ده .نه گوشی جواب می
ده نه تلفن خونه رو.
-ای وای .یعنی چی شده؟ خال ه ت و رو خ دا ی ه ک اری بکن .من دارم اینج ا از
دلشوره می میرم.
57
-نگران نشو خاله .مسعود داره لباس می پوشه بره در خونه ببینه چه خبره.
-تو رو خدا بگو زودتر بره .دارم از دلشوره می میرم.
-چشم خاله.ولی الزم نیست نگران باشی .مریم و ک ه می شناس ی .بی خیال ه.
قول می دم االن خوابیده.
-بگو زودباشه.
-االن می ره خاله .با موتور ده دقیقه ای اونجاست.
مسعود گوشی تلفن را از نسرین گرفت .گفت:
-خاله جان سالم .نگران نباش .همین االن دارم می رم .رسیدم در خونه زنگ
می زنم.
-قربونت پسرم .زحمت شد.
-ای بابا این حرفا چیه خاله جان .نگران نباش .فعال خدحافظ.
بعد هم گوشی را به نازنین داد .نازنین گفت:
-چطور آبجی؟ خوبی؟
-دارم می میرم .این دختره چرا جواب نمی ده؟
-نترس آبجی .چیزی نیست بابا .البد خوابش ب رده .ی ا حم ومی جایی ه .بیخ ود
خودتو اذیت نکن.
همان موقع مریم با واتزآپ روی خطش آمد .ناهید گفت:
-اوا آبجی مریمه داره زنگ می زنه .به مسعود بگو نره .بذار جوابشو بدم.
-باشه آبجی...
ناهید تلفن را قطع کرد و تماس مریم را جواب داد .تقریبا داد زد:
-مریم
-بله مامان .چرا داد می زنی؟ چی شده.
-بله و کوفت! بله و مرگ!
-چرا فحش می دی؟ عصبی بازی در میاری.
-چرا جواب تلفن نمی دی .نصفه جون شدم.
-بابا رفتم سر کوچه شیر بگیرم .گرسنه ام بود.
-خب چرا گوشیت رو نبردی؟
-گوشی؟ یادم رفت .همش ده دقیقه نشد.
58
-چرا نمی ری خونه خالت؟
-بابا اینجا راحت ترم .اونجا معذب می شم.
-تو هم با این کارات .خب برو اونجا بذار منم راحت بخوابم.
-تو راحت بخواب! نصف دخترای این شهر دارن تنه ا زن دگی می کنن .مث ل
اینکه یادت رفته من بیست سالمه ها!
-هر چی باشه یه دختر تنها آدم می ترسه!
-مادر من اینجا آپارتمانه .خونه ک ه نیس ت! ده ت ا خ انواده دیگ ه دارن ت و این
ساختمان زندگی می کنن .از چی می ترسی؟
-چه می دونم بابا .خدا ازت نگذره .خیلی ترسیدم.
-برو بگیر بخواب .چقدر صدات خسته است .الزم نیست اینقدر نگران باشی.
-مگه تو می ذاری.
-شرمنده به خدا .چه می دونستم تو می خوای همین االن زنگ بزنی!
-در و قفل کن ها.
-باشه قفل می کنم.
-بذار من به خالت زنگ بزنم بگم.
-باشه .فعال.
ناهید گوشی را قطع کرد و دوباره به نازنین زنگ زد .نازنین پرسید:
-چی شد؟ کجا بود ؟
-خیر سرش رفته بود سر کوچه شیر بخره.
-ای بابا .من که گفتم .اینقدر بیخود به خودت استرس نده .بچه که نیست.
-چرا خواهر بچه ان .هنوز بچه ان.
-تو هم دیگه زیاد سخت می گیری!
-چه کنم .دست خودم که نیست .ک اش نمی اوم دم .این دیگ ه آخ رین ب اره .ب ه
حاجی هم می گم .اصالً تحملش رو ندارم .همش استرس مریم رو دارم.
-بابا بذار این بچه روی پای خودش وایسته .ماها که ت ا اب د زن ده نیس تیم .بای د
خودشون یاد بگیرن از پس خودشون بربیان.
-واال اینقدر مردم بد شدن آدم همش می ترسه.
-توکلت به خدا باشه.
59
-ببخشید دیگه به شما هم استرس دادم.
-نه بابا .این حرفا چیه .حاال ف ردا ش ب ه ر ط ور ش ده ن رگس رو می فرس تم
پیشش .امشب نمی دونم چه کار داشت .هرچی گفتم نرفت .به م ریم هم خیلی
گفتم ولی اونم نیومد اینجا .آدم نمی دونه تو ذهن این ها چی می گذره که.
-آره به خدا .خب آبجی دیگه مزاحمت نمی شم .به آقا مجید سالم برسون .
-بزرگیت رو می رسونم .مراقب خودت باش.
***
میردام اد زودت ر از او س ر م یز ص بحانه نشس ته ب ود و قه وه می خ ورد .س الن
رستوران خلوت بود .به جز یک میز که چند نفر چینی دور آن نشسته بودن د ،ب اقی
مهمان ها روس بودند .همین که میرداماد او را دید گفت:
-خوب خوابیدی؟
-بله .البته قبلش مریم کلی بهم استرس داد.
-چرا؟
-هیچی؟ تلفنشو جواب نمی داد نگران شدم.
-ای بابا .جوونای امروزی ان دیگه!
-تو نوه منو دیدی؟
-کدومش حاج آقا؟
-طاهره خانم؟ دختر کوچیکه حسن.
-نه .سعادت نداشتم.
-شش تا نوه دارم ولی می خ وام ی ه رازی رو بهت بگم .این یکی رو از هم ه
شون بیشتر دوست دارم .حتی از بچه های خودم .هیج ده سالش ه ولی هن وز
مثل وقتی دو سه سالش بود می یاد ت و بلغم خودش و ل وس می کن ه! من و می
بوسه .برام هدیه می گ یره .خیلی ب ا محبت ه .خیلی .می دونی چی ه؟ این روزا
وقتی تو شهر می رم .وقتی تو پارک قدم می زنم قیاف ه م ردم ناراحت ه .هم ه
عصبانی ان .هیچ کی از هیچ کی خوشش نمی آد .انگار هم ه از هم متنف رن.
االن خودت تو بازار می بینی دیگه .اعتماد صفره! شرکای من همه ش ون ی ا
مردن یا پاشون لب گوره .سال هاست نتونستم با افراد جدید ک ار کنم .از بس
که مردم غیرقابل اعتماد شدن.
60
-واقعا ً اصال نمی شه به کسی اعتماد کرد.
-آره .م ردم ب ه هم محبت ن دارن .ح تی من بچ ه ه ایی رو می بینم ک ه پ در و
مادرشون رو هم دوست ندارن .یه مسابقه برای نف رت! نف رت بیش تر ق درت
بیشتر! تو این هوا نمی شه نفس کشید.
-متاسفانه! یه جوری ش ده م ردم فق ط وق تی خ ارج می رن حس خ وب دارن.
انگار نمی تونن تو مملکت خودشون احساس راحتی کنن.
-خب بگذریم .این درددال تمومی نداره .خودت خوبی؟
ناهید مشغول خوردن صبحانه شد .گفت:
-بله .خدا رو شکر .ولی حاج آقا دیش ب تص میم گ رفتم دیگ ه م اموریت نی ام.
خیلی عذاب می کشم .همش نگران مریمم.
-یعنی چی؟ این حرف ها چیه؟ ت ا کی می خ وای م واظبش باش ی .ب ذار روی
پای خودش وایسته .بچه هاتونو لوس نکنید.
-دست خودم نیست .همش نگرانم.
-می دونی چی باعث می شه زن دگی س خت بش ه؟ اغلب آدم ه ا فک ر می کنن
فقط بی پولی زندگی رو سخت می کنه! ولی بی پولی فقط یکی از چیزه ایی
ک ه زن دگی رو س خت می کن ه .هزارت ا چ یز دیگ ه هس ت .از هم ه مهم ت ر
احساس امنیته! تو نگرانی چون احساس می کنی دخترت در خطره! درسته؟
-خب چه کار کنم .جامعه امنیت نداره.
-خب تعداد آدم ه ایی ک ه بی رحم ش دن زی اد ش ده .تع داد آدم ه ایی ک ه ب رای
دوزار پول حاضرند دست به ه ر ک اری بزنن د .آدم ه ایی ک ه فک ر می کنن د
چون سرنوشت زیاد با آنها سازگار نبوده ،حق دارند هر کاری بکنند!
-واقعاً؟
چند لحظه هر دو ساکت بودند .میرداماد پرسید:
-جلسه مون ساعت چنده؟
-ساعت .10
-خب نیم ساعت وقت داریم.
-حاج آقا یه خواهشی داشتم.
-چی؟
61
-لطفاً...هیچی.
-چرا نمی گی؟
-چی بگم؟
-انگار زیاد خوب نیستی؟
-می شه خواهش کنم همه چیز مثل قبل بشه .مثل اونوقت ها که فقط یه رابط ه
معمولی رئیس و مرئوسی داشتیم؟
-خب هنوزم همینه!
-منظورم اینه که....نمی دونم .راستش از اینکه همش معذب باشم خسته ام.
-معذب؟ معذب برای چی؟ مگه کسی چیزی گفته؟
-نه ولی چطور بگم؟
-آها! می خوای بگی دیگه دوستت نداشته باشم!
ناهید سر به زیر انداخت و س اکت مان د .ی ک لحظ ه س ر بلن د ک رد دی د چش م ه ای
مخاطبش خیس اشک بود .ناهید گفت:
-معذرت می خوام.
میرداماد ساکت بود .لحظه ای بعد گفت:
-کاش دست خودم بود .طاقت ه رچی رو ت و این دنی ا دارم ج ز ن اراحتی ت و!
بذار یه اعترافی بکنم .من فقط می خوام کنار تو باش م .همین .من ب ه ت و هیچ
احتیاجی ندارم .منظور جسم تو! جسم من به جسم تو هیچ احتیاجی نداره .من
روح تو رو می خوام .وجود تو رو می خوام .اینکه کنارم باشی .تو این سال
های آخر یا شاید حتی ماه ه ای آخ ر ی ا چ ه می دونم روزه ای آخ ر زن دگی
دوس ت دارم تم ام لحظ اتم کن ار ت و س پری بش ه .همین .الزم نیس ت نگ ران
چیزی باشی .من به هیچ وجه نمی خوام مال ک جس م ت و باش م .ی ا چ ه می د
ونم ...متوجه می شی؟
ناهید ساکت بود .میرداماد ادامه داد:
-دوست ندارم حتی لحظه ای از تو جدا باشم .وقتی از ت و دورمم احس اس می
کنم دارم عم رم رو ح روم می کنم .احس اس می کنم دارم وقت تل ف می کنم.
ی ه حس عجیبی ه! هیچ وقت چ نین چ یزی رو تجرب ه نک ردم .می دونی چ را
االن ما اینجا هستیم؟ فکر کردی بخاطر کاره! راستش نه .بای د من و ببخش ی.
62
ولی ما اومدیم اینجا فقط برای اینکه بتونم لحظات بیشتری با ت و باش م .اینج ا
دور از همه .دور از همه اون نگاه های مزاحم! اینجا ب ا ت و دارم ح رف می
زنم .این خوشبخت ترین لحظات زن دگی من ه! وق تی می ش نوم ک ه این س فر
ب اعث نگ رانی ت و ش ده از خ ودم ب دم می ی اد .احس اس می کنم خودخ واهی
کردم .تو منو می بخشی!؟
ناهید ساکت بود.
-چرا حرف نمی زنی؟ ناهید خانم؟
-بله! ببخشید .تو فکر رفتم.
-خوبی؟
-آره .این دلشوره داره منو می کشه .داشتم فکر می کردم برم پیش یه دکتر؟
-دکتر؟
-دک تر روانش ناس .همش نگ رانم .همش مض طربم .همش دنب ال ی ه بهون ه ام
برای اینکه خودم رو نگران کنم.
-و من پیرمرد هم دارم این نگرانی رو بیشتر می کنم .درسته؟
-شما خیلی به من لطف داش تید .هیچ وقت ی ادم نمی ره اون روزه ایی ک ه از
همه دنیا ناامید بودم .اگه به من کار نمی دادید نمی دونم چ ه بالیی س ر من و
دخترم می اومد!
-یه سوال ازت بکنم ناراحت نمی شی؟
-خواهش می کنم.
-شوهرت چرا ترکتون کرد؟
-شوهرم؟
-بله .پدر مریم .یادمه یه بار گفتی تاجر بود؟ درسته؟
ناهید لحظاتی ساکت ماند .میرداماد گفت:
-اگه برات سخته چیزی نگو!
-راستش اون از اول هم خیلی در بند زن و بچ ه نب ود .ی ه ازدواج ن اموفق هم
قبل از من داشت .اصالً من نفهمیدم چرا دنبال زن گ رفتن ب ود .خیلی اتف اقی
باهم آشنا شدیم .یعنی یه دوست مش ترک داش تیم اون م ا رو ب اهم آش نا ک رد.
منم تازه از ش وهر اولم ج دا ش ده ب ودم خیلی آس یب پ ذیر ب ودم .ی ه تج ارت
63
کوچیکی داشت .یه دفعه به این فکر افت اد ب ره از برزی ل گوش ت وارد کن ه.
هیچی رفت و دیگه برنگشت .گرفتار شد .هزار جور قصه تعریف ک رد ولی
خدا می دونه چی شد که یه دفعه از اونجا رفت کان ادا و دیگ ه برنگش ت .من
موندم و یه دختر سه ساله.
-خب تو چه کار کردی؟
-هیچی .خیلی تالش کرد من رو متقاعد کن ه ک ه ب ه کان ادا ب رم ولی من قب ول
نکردم .دیگه سال هاست که همینطوری به زندگی ادامه می دم.
-از زندگیت راضی هستی؟
-راضی که خب از نظر اقتصادی همش تحت فشارم .ولی خب من و دخ ترم
واقعا ً در کنارهم خوشحالیم .البته اون خیلی از همه چی شکایت می کنه .مدام
ب ه فک ر مهاجرت ه .م دام از هم ه چی ش کایت می کن ه .از رانن دگی ه ا .از
آلودگی هوا .از موتورسوارها .از تورم .از محدودیت ها .از همه چی.
-مشکل این بچه ها اینه که فکر می کنن اون ور خبری ه! ب ه ج ای اینک ه روی
پای خودشون وایستن و زحمت بکشن می خوان فرار کنن برن!
-درک جوونا کار آسونی نیست.
-زن هایی مثل تو واقعا ً قابل احترامن! اینکه تو ی ه همچین جامع ه ای خ ودت
رو حفظ کنی و با زندگی مبارزه کنی کار هر کسی نیست!
-راستش بعد از این تجربه های تلخ خیلی ترس و ش دم .از س ایه خ ودم هم می
ترسم .از همه می ترسم .احساس می کنم همه می خوان به من صدمه ب زنن.
حتی نزدیک ترین افراد.
ناهید چند لحظه ای ساکت ماند و جرعه جرعه چایش را نوشید .چینی ها با ص دای
بلند حرف می زدند و می خندیدند .ناهید گفت:
-حاج آقا اگه اجازه بدید جمع و جور کنیم بریم .این ها به سر وقت بودن خیلی
اهمیت می دن.
-ها؟ بله .بله .بریم.
تا نمایشگاه که در مرکز ش هر ق رار داش ت کم تر از رب ع س اعت راه ب ود .در طی
مسیر هر دو ساکت بودن د .بازدی د از غرف ه ه ا و جلس ات ت ا نزدی ک عص ر ط ول
کشید .وقتی دوباره به هتل برگشتند هوا تاری ک ش ده ب ود .ناهی د از میردام اد ع ذر
64
خواهی کرد و به بهانه رژیم برای شام به رستوران نرفت و در اتاقش ماند .با م ریم
تماس گرفت .چند بار تماس گرفت ولی هر بار موفق نش د ص حبت کن د .م رتب ب ا
خود تکرار می کرد" دختره بی فکر!" .می خواد من و ح رص ب ده .بع د بی اختی ار
روی تخت دزار کشید و بی اختیار خوابش برد.
سپیده صبح قبل از آنکه موبایل زنگ بزند از خواب پرید .همین که چشم ه ا را ب از
کرد از روی تخت پرید و به طرف پنجره ات اقش رفت .پ رده ه ای زخیم دوالی ه را
کنار زد و به آسمان قرمز رنگ نگاه کرد .برف ریز و مالیمی یکنواخت می بارید.
نگاه کرد دید ساعت سه صبح بود .کف دست را روی سینه گذاشت و روی قلبش را
فشار داد .به سختی آب دهان قورت می داد .قلبش بی دلیل تند می زد .ب اخود گفت:
" آروم باش! اروم باش!" نفس نفس می زد .عرض و طول اتاق را طی می ک رد و
نمی توانست آرام بگیرد .روی موبای ل ش ماره م ریم را گ رفت ولی بالفاص له قط ع
کرد " .داری چه کار می کنی؟ می خوای بچه رو از خواب بیدار کنی! دو ساعت د
یگه خونه ای! الزم نیست اینقدر بال بال بزنی!"
یاد آن ضرب االمثل ژاپنی افتاد که هر جا بروی خودت را هم می بری! ف رقی نمی
کرد در تهران یا مسکو یا هر جای دیگری! فرقی نمی ک رد کج ای این دنی ا باش ی.
آدم که احساسات و عقایدش عوض نمی شد .نگرانی ها و دلواپسی هایش که ع وض
نمی شد .هر چقدر بیشتر از عمر آدمی می گذرد تاثیری ک ه از محی ط می گ یرد کم
تر می شود .احوال درونی به مراتب در روحیه آدم اثر گذار تر است تا آنچه که در
پیرامون اتفاق میفتد .دست به کم ر مقاب ل پنج ره ایس تاده ب ود و از دور آم د و رفت
های ماشین ها و آدم ها را در خیابان تماشا می ک رد و در تقال ب ود ت ا خ ود را آرام
کند .عاقبت از افکار انتزاعی و بیهوده دس ت کش ید و س رگرم جم ع و ج ور ک ردن
وسایلش شد .چمدانش را مرت کرد و به حمام رفت .دوش آب گ رم تنه ا ک اری ب ود
که می توانست برای چند دقیقه ای آرامش کند.
صبح میرداماد زودتر از او در البی هتل منتظر بود .پ التوی مش کی بلن دی پوش یده
بود .با پیراهن سفید و کراوات سرمیه ای! چمدان مسافرتی کوچکش هم کنار پ ایش
بود .به فرودگاه رفتند و با پرواز ساعت شش صبح عازم تهران شدند.
65
. 3
ناهید بعد از سفر مسکو یک روز استراحت گرفت و در خانه مان د .ام ا آنچ ه او را
آزار می داد خستگی نبود! حتی بی خوابی و سردرد ناشی از پرواز هم نب ود .آنچ ه
او را از هر گونه حرکتی بازمی داشت ،ناامیدی ب ود .ناامی دی م زمن و بیمارگون ه
ای ک ه لحظ ه ای راحتش نمی گذاش ت .ف رقی نمی ک رد کج ا ب ود .در خان ه ،در
شرکت ،کافی شاپ ،در کوه ،پارک یا اتوبوس! در تهران یا شهر دیگری در جهان.
ناامیدی که در اعماق وجودش رسوب کرده بود و خود را ب ه ص ورت ان دوه ب روز
می داد .مادام که عود نمی کرد و مانند یک سلول سرطانی تمام وجودش را فرانمی
گرفت قابل تحمل می نمود .اما گاهی این اتفاق می افت اد .گ اهی چن ان او را در می
نوردید که از هر حرک تی ب از می ایس تاد! مانن د م اری دور او چن بره می زد و در
خود می فشرد .چندانکه نای هیچ ک اری ب رایش نمی مان د .درس ت مانن د آن ه ا ک ه
دچار میگرن می شوند .برای او ظهور ناگه انی ناامی دی درس ت مانن د س ردردهای
میگرنی بود .هرگز نمی توانست علت آن را کشف کند یا بفهم د آن درد از کج ا می
آمد .اما ظهور آن را به طور غریزی حس می کرد .ناامیدی مانند نیش عقرب سمی
را در وجودش ترشح می کرد که قدرت ه ر حرک تی را از او می گ رفت .بع د بای د
66
یکجا می ماند .یک گوشه کز می کرد و گذر زمان را نظاره گر می شد .تنها چیزی
که می توانست او را آرام کند گذر زمان بود .گذر سنگین زمان .دقیقه ه ا و س اعت
هایی که کش می آمد .یک چشمش به خط وط کت اب ب ود و چش م دیگ ر ب ه س اعت.
انگار فقط با پایان گرفتن روز بود که می توانست دوباره خود را باز یابد .آنچ ه ک ه
نزد دیگران به نظر رفتار عصبی می رسید ،بواقع بروز بیرونی ناامیدی کش نده ای
بود که از درون او را می خورد.
مریم روی راحتی درس می خواند .پرسید:
-چی شده مامان؟ تو فکری؟
-نه .دارم کتاب می خونم.
-ولی تو بیشتر از اونی که کتاب بخونی فکر می کنی!
-اتفاقا ً می خواستم من هم همین سوال رو از تو بپرسم؟
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه تو چرا حواست به درست نیست!؟
-تو خیلی زرنگی؟ برای طفره رفتن از جواب دادن ،سوال خودم رو ب ه خ ود
بر می گردونی!
-تو درس نمی خونی .داری فکر می کنی .هر بچه ای می فهمه!
-خب! باید اعتراف کنم که همینطوره!
-چیزی شده؟
-چیز شده ولی می ترسم بگم.
-می ترسی؟ از چی ؟
-آخه تو زیاد شلوغش می کنی.
-یعنی چی؟ بگو ببینم چی شده؟
-تو آدمی به اسم فرهاد می شناسی.
ناهید زبانش بند آمد .روی مبل جابجا شد و کتاب را بست .مریم دوباره پرسید:
-چرا رنگت پرید؟ می شناسی؟
-تو اونو دیدی؟
67
-ببین عصبانی می شی! آروم باش .دیروز دیدم جلو دانش کده ی ه نف ر بهم زل
زده .بعد که از دوستام جدا شدم س ر راهم و گ رفت .خواس تم ردش کنم دی دم
اسم تو رو برد.
-وای خاک بر سرم! چی گفت؟
-چیز خاصی نگفت .فقط گفت که تو رو می شناسه.
-باهاش حرف زدی؟
-در حد دو دقیقه .تو پیاده رو جلو دانشگاه .گفت که عاشق تو بوده .عاش ق ت و
هست .از این حرف ها .درست نمی فهمیدم چی می خواست بگه! بعدم ع ذر
خواهی کرد که مزاحمم شده .خیلی م ودب ب ود .خیلی هم خج التی .ب ه ط ور
خاصی بود مثل این ها ک ه مش کل روحی دارن .خیلی دپ رس ب ود .پس می
شناسیش ها!؟
ناهید ساکت بود.
-چرا خشکت زده؟ کیه این یارو؟
-داره دردسر می شه .خدایا ش ر این یکی رو دیگ ه از س رم کن .چ ه ب دبختی
ها .با کسی هم ک اری ن داری ب از نمی ذارن زن دگی ت و بک نی! ب ه چ ه حقی
اومده با تو حرف زده .این بار ببینمش می زنم تو دهنش!
-نمی خوای بگی کیه؟
-کی می خواس تی باش ه .ی ه دردس ر .وق تی ج وون ب ودم عاش قش ب ودم .ی ه
گرفتاری .نمی دونم چ را نمی ذارن آدم ت و ح الش خ ودش باش ه .راس ت می
گفت وودی آلن به خدا تو هم کاری نداشتی مردم با تو کار دارن.
-واقعاً؟ عاشق هم بودین؟
-آره.
-یعنی چقدر جوون دقیقا ً ؟
-مسخره بازی در نیار .دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی.
-من چیزی نگفتم .اون سر راهم رو گرفت.
-خب نگفت چه کار داره؟ همینطوری جلوتو گرفت!؟ باالخره یه چ یزی گفت
دیگه.
68
هیچی خودشو معرفی کرد .بعدهم گفت که تو رو دوس ت داره .گفت ک ه نیت -
بدی نداره و اینک ه ب ه ت و عالقمن ده و همین حرف ا دیگ ه .بع دهم گفت از ت و
خواهش کنم که جواب پیامک هاش رو بدی.
همین؟ -
باور کن همین .بعدم گذاشت رفت. -
ای بابا .چه گرفتاری داریم از این مردم .اصالً ت و چ را پی اده می ری .مگ ه -
نگفتم با اسنپ برو با اسنپ برگرد.
نمی شه به من گیر ندی .لطفا ً .بعدشم مامان همش که نمی شه اسنپ گ رفت. -
از جلو در دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس کالً پنج دقیقه راه نیست.
اون با این کارش فقط خواسته به من بفهمون ه ک ه از هم ه ابزاره اش ب رای -
نزدیک شدن به من استفاده می کنه .و اینکه کامالً با زندگی من قاطی ش ده و
من دیگه نمی تونم ندیده بگیرمش.
حاال چرا اینقدر به همه چی مشکوکی .بده که یاد تو افتاده .مگه آدم بدیه؟ -
اون موقع که بد نبود .البته بچه بود .هفده هجده سالش بود .س نی نداش ت .من -
خیلی سنی نداشتم .بچه بودیم جفتمون!
پس یعنی االن منم بچه ام دیگه! -
خب از نگاه االن من آره! ولی اون موق ع ب ه هرح ال ...چ ه می دونم .ح اال -
مهم نیست .ام ا مش کل این ه ک ه من دیگ ه االن نمی دونم اون کی ه .چ ه ک اره
است .بعدهم درست نبود یه دفعه بیاد سر راه منو بگیره .مگه بچه بازیه؟
خب شاید خواسته سورپریزت کنه .فکر کرده خیلی خوشحال می شی! -
ای بابا .این که نشد حرف .باالخره هر کاری یه آدابی داره .نمی شه ک ه آدم -
یه دفعه بپره تو زندگی یکی دیگه!
پس چرا چیزی به من نگفتی؟ -
چی بگم؟ راستش اصالً برام اهمیتی نداشت .فکر ک ردم ف وقش چن دبار بهش -
بی محلی می کنم بعد می ذاره می ره .چه می دونستم اینقدر پرروهه که س ر
راه تو وایمیسته!
خب سخنرانی هات رو کردی ،حاال حرف دلت رو بزن. -
یعنی چی؟ -
69
-یعنی اینکه احساس واقعی ت چیه؟ گفتی یه موقعی عاشقش بودی! این حرف
رو در مورد هیچ کس نزده بودی! حتی در مورد پدر من!
-خب هرکس باالخره یه بار عاشق می شه دیگه !
-االن چی؟ االن هم بهش فکر می کنی؟
-فکر؟ نه بابا .چه فکری؟ بیست و خورده ای سال پیش ب ود .اص الً قیاف ه ش م
یادم رفته بود .باورت می شه؟
-ولی قیافه ش بد نبود ها؟
-دست بردار .پر رو.
-خوش به حالت چقدر عاشق پیشه داری؟ شانس ماست .همه عاشق مادرم می
شن .خودم که هیچی؟
-همینم مونده! پر رو .به جای این حرف ها درست رو بخون.
-شوخی می کنم بابا .جدی نگیر .شوهر چیه؟ پس دیوونه ام! دنبال آقا باال سر
بگردم! مردا جز مزاحمت چیزی واسه آدم ندارن .عشق است تنهایی!
-خیلی زوده به این نتیجه برسی! حاال نمی خواد اینقدر بدبین باشی!
-من یه شوپنهاور درست و حسابی ام .نه؟
ناهید با آنکه گفتگو را با شوخی تمام کرده ب ود ولی دله ره ای را ک ه در دل داش ت
نمی توانست نادی ده بگ یرد .ب ه آش پزخانه رفت و ب رای دقیق ه ای مانن د آنک ه دنب ال
چیزی باشد ،ظ رف و ظ روف داخ ل ک ابینت ه ارا جابج ا ک رد .بع د در قابلم ه از
دستش افتاد روی س رامیک آش پزخانه و ص داهای آزاردهن ده ای تولی د ک رد .م ریم
گفت:
-چی شد مامان؟ خوبی؟
-هیچی بابا از دستم افتاد.
-عصبی شدی ها؟
-واال دیگه .کم بدبختی دارم این یکی از قعر دنیا اومده گیر داده .خب بابا برو
سر خونه زندگی خودت دیگه .بعضی رابطه ها شبیه تار عنکبوت ه ب ه خ دا.
هر کاری می کنی نمی تونی ازش بیرون بیای!
70
-حاال اینقدر جدی نگیر .حاال شاید اینجوری بد برخورد کردی بذاره ب ره .منم
اصالً بهش رو ندادم .فقط دیدم داره به تو اظهار عالقه می کنه دیگه .گذاشتم
حرفش رو بزنه .حاال شاید خودش خسته بشه بذاره بره دنبال کارش
-واال اینی که من می بینم به این سادگی دست بردار نیست.
-می خوای به مسعود بگم؟
-مسعود؟ مسعود نازنین؟ واسه چی؟
-خب ما چند تا مسعود داریم .مسعود خاله دیگه .شاید حاال این فک ر ک رده ت و
زندگی ما مرد نیست ،پر رو شده.
-خل شدی! همین مونده مسعود بخواد مشکالت زندگی منو حل کنه .اون بچه
خودش هزارتا گرفتاری داری .حرف هایی می زنی ها!
-پس ب ه ح اجی بگ و .ب االخره اون آدم زی اد دور و ب رش داره .یکی و می
فرسته حالش رو می گیره.
-الزم نیست .خودم ردش می کنم .بذار ای دفعه ببینمش .حالشو جا می آرم.
-حاال االن ازت چه انتظاری داره؟
-چه می دونم؟ الب د می خ واد دوب اره هم ه چی رو ش روع ک نیم .افت اده ب ود
دنبالم که شماره تلفنتو بده .منم ندادم .بعدشم اومد فرودگاه.
-واقعا ً اومد فرودگاه؟
آره .کلی عصبانی شدم.
پس روانیه!
چی دارم می گم پس؟
اوه اوه .از این سه پیچاست!
درستش می کنم .دیگه حرفشو نزن.
ناهید بی اختی ار ب ه ط رف پنج ره رفت و از کن ار پ رده کوچ ه را نگ اه ک رد .مث ل
همیشه بود .سر و صداهای همیشگی .بوق ماشین .صدای موت ور .ص دای دزدگ یر.
صدای بلندگوی وانت های پرتغال فروش .وانتی های ضایعات خر .صداهای ش هر.
صداهای زندگی!!!
ناهار ماکارونی می خوری؟
نیکی و پرسش.
71
چند ساعت بعد به پختن و خوردن غذا سپری شد .هیچ چ یز مانن د ک ار ک ردن غم و
ان دوه را از ذهن ب یرون نمی ب رد .این واقعیت را از وق تی خیلی ج وان ب ود می
دانست .بعد از ناهار ب رای اس تراحت ب ه ات اقش رفت .روی تخت دراز کش ید و ب ه
سقف نگاه کرد .چندبار از این شانه به آن شانه شد و سعی کرد بخوابد .ب یرون ه وا
ابری بود .باد شاخ و ب رگ خش کیده درخت ه ا را می لرزان د .چن دبار چش م ه ا را
بست و دوباره باز کرد .عاقبت یکی از کتاب های داخل قفس ه ک ار تخت را ب یرون
آورد و س رگرم خوان دن ش د" تس لی بخش ی ه ای فلس فه!" .آلن دو ب اتن .نویس نده
انگلیس ی ک ه اول ب ار یکی از س خنرانی ه ایش را در " ت د ت اک" ش نیده ب ود و از
همانجا به او عالقمند شد .حتی یکبار به فک ر افت اد یکی از کت اب ه ایش را ترجم ه
کند ولی ازدحام کاره ا او را منص رف ک رد .چن د ص فحه از کت اب را خوان د .بع د
صدای مالیمی از گوشی موبایلش درآمد .نگ اه ک رد دی د روی وات زآپ ب رایش پی ام
آمده .از یک ناشناس " .من همیشه دوستت داش تم .همیش ه عاش قت ب ودم .هن وز هم
عاشقتم .بخاطر گذشته ها واقعا ً متاسفم".
ناهید روی تخت نشست .چند متن مختلف روی صفحه تایپ ک رد ام ا در آخ ر هیچ
ک دام را نفرس تاد و گوش ی را کن ار گذاش ت .ب ا خ ود گفت" خوب ه .ی ک ق دم دیگ ه
نزدیک تر شدی! اول آدرس خون ه و ش رکت ،ح اال هم ک ه ش ماره تلفن! ولی ک ور
خوندی!"
ناامیدی که از سر صبح گریبانش را گرفته بود حاال با اضطراب و نگ رانی آمیخت ه
بود! و دیگر آن آرامش و تمرک ز الزم ب رای خوان دن کت اب را هم نداش ت .فک رش
هزار جا می رفت .یک لحظه از جا برخاست رفت ساک سه تارش را آورد .و چن د
دقیقه ای سه تار نواخت .همان ملودی های قدیمی! جان مریم! ی ک نفس ی ک پی ک
سحری! باتو خزان من بهاران! همین که کمی آرام گرفت سه ت ار را کن ار گذاش ت
و دوباره روی تخت دراز کشید .لحاف را تا روی سرش باال کش ید .در آن ت اریکی
و سکوت چشم ها را بست .سرمای بیرون لذت خوابیدن در آن عصر زمستانی لذت
بخش تر می کرد.
***
صبح روز بعد مریم را جلو در دانش کده پی اده ک رد و ب ه ش رکت رفت .وق تی وارد
دفتر شد سارا پشت میزش بود.
72
سالم .خوبی؟ دیروز نبودی؟
آره .خیلی خسته بودم .از حاجی مرخصی گرفتم.
خوشبحالت .به ما که از این مرخصی ها نمی ده!
ای بابا.
چی شد با ماشین اومدی؟ طرح خریدی؟
نه بابا .یه روزه خریدم.
خب چرا هر روز نمی خری؟
انگار نمی دونی؟ چقدر حقوق می گیرم که بخوام طرح هم بخرم.
ولی اینجوری راحت تری ها؟ تو باید خونه ت رو از طرح بیاری بیرون.
آره .اینجا سالم تموم شه همین کارو می کنم .گفتم ی ه ج ا باش م م ریم ب ه دانش گاهش
نزدیک باشه.
مادر دلسوز!
تو پسرت خوبه؟ شوهرت؟
آره همه خوبن.
چیزی شده؟
نه .چی؟
لحنت یه جوری بود.
چقدر تیزی تو!
پس یه چیزی شده.
داره خیانت می کنه.
کی؟
شوهرم دیگه! سوال هایی می کنی ها! انگار خودش نمی دونه!
دست بردار .زشته .اون دفعه هم همین حرف رو می زدی بعد فهمیدی که اشتباه می
کردی!
این دفعه دیگه فرق داره .مطمئن دارم حرف می زنم .مریض ک ه نیس تم بهش تهمت
بزنم.
چطور اینقدر مطمئنی؟
موبایلش رو چک کردم!
73
این کار درستیه به نظرت؟
چه کار کنم!؟ راه دیگه ای برام نذاشته .وق تی می بینم مش کوک می زن ه! چ ه ک ار
کنم.
باورم نمی شه؟ آقا هوشنگ! چطور اینقدر راحت در موردش حرف می زنی؟
چه کار کنم خودم رو بکشم .مگه دفعه اولشه.
یعنی چی؟ به هر حال باید یه راه حل براش پیدا کنی! نمی شه که دست و رو دس ت
بذاری!
ای بابا .من که دیگه بچه بیست سی ساله نیستم! االن وقت زن گرفتن پس رمه! ح اال
اون شعورش نمی رسه دلیل نمی شه که منم مث ل اون رفت ار کنم .من ک ه بهت گفت ه
بودم زندگی مشترک نداریم .فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم .بخاطر پسرمون!
آره .ولی این مربوط به خیلی وقت پیش بود .فکر می ک ردم هم ه چی درس ت ش ده.
مدت ها بود حرفی نمی زدی .فکر می کردم بین تون خوب شده!
هیچ چی هیچ وقت د رست نمی شه .فقط خرابتر می شه .وقتی یه رابط ه بری ده می
شه فقط در ی ه ص ورت ممکن ه ک ه درس ت بش ه اینک ه دو ط رف واقع ا ً بخ وان ک ه
درستش کنن! تنهایی آدم به هیچ جا نمی رس ه .فق ط بیش تر تحق یر می ش ی .ی ا بای د
بذاری بری یا تحمل کنی .من راه دوم رو انتخاب کردم!
ای بابا .چرا اینجوری شدن هم ه .هیچ کی نیس ت ی ه زن دگی معم ولی داش ته باش ه.
اصالً معنی خانواده تو این جامع ه از بین رفت ه .آدم دلش می گ یره! چق در ق دیم ه ا
زندگی ها محکم بود .خانواده ها همه باهم متحد بودن .شاد بودن .مهم ونی می رفتن
می اومدن!
ای بابا دلت خوشه ها! االن دیگه کسی چشم نداره کسی رو ببین ه! م ردم دارن ب اهم
مسابقه می دن زندگی نمی کنن که! حاال ما ها خوبیم .ببین م ردم چ ه زن دگی ه ایی
دارن .حالت بهم می خوره .تو این شرایط آدم باید خیلی مواظب بچه ها باش ه .ماه ا
که از دست رفتیم الاقل اینا یه زندگی نرمال داشته باشن.
خیلی جامعه بد شده.
اونوقت تو مش کلی ن داری ب ا این وض ع؟ منظ ورم اینک ه تحم ل این ش رایط ب رات
سخت نیست.
74
مشکل که دارم ولی خب چه کار کنم؟ چه کاری از دس تم ب ر می اد ک ه بکنم! گ اهی
فکر می کنم این پسره رو سر و سامون بدم بعد یه فکری برای خ ودم بکنم .ب رم ی ه
گوشه ای تک و تنها کز کنم تا بمیرم!
این هم شد راه حل!؟
نکبت باره؟ نه؟
واال چی بگم .من اگه جات بودم دستش رو می گرفتم می ب ردم پیش ی ه روانش ناس.
احساس می کنم بیشتر از اینکه دنبال خوشگذرونی باشه دنبال محبت ه! ن ه اینک ه ت و
بهش محبت نکنی ها! نه .منظورم اینه که ظاهراً آق ا هوش نگ از اون مرده ایی ک ه
احتیاج به محبت داره .محبت های غیر عادی .متوجه منظورم می شی!
ولم کن خواهر! تو چه حرف ها می زنی ها .این ها فقط دنبال هوس بازی ان.
من فقط اعصابم خرد می ش ه از اینک ه چ را م ردم اینج وری ش دن؟ انگ ار هیچ کی
نمی خواد درست زندگی کنه! تا وقتی که تنها هستن از درد تنهایی می نالن و وق تی
کسی پیدا می شه که اون ها رو از تنهایی در میاره ،به سرعت بی وفا می شن!
یه شعری بود همیشه می خوندی؟
چه می تواند باشد مرداب....
جز جای تخم ریزی حشرات فساد! واقعا ً اینجوری ش ده .کالً آدم ه ا خیلی ب د ش دن؟
آدم به هیچ کس نمی تونه اعتماد کنه.
بد بودن! همیشه این چیزا بوده .ولی ظاهراً فراگیر شده.
واقعا ً خوشبختی یعنی چی؟ موفقیت؟ خانواده شاد و سالم؟ درآمد؟ یا همه شون.
احتماالً همش .ولی همه نمی تونن همش رو داشته باشن.
پس الجرم یه عده زیادی باید بدبختی بکشن.
ولی مهم ترین چیز اینه که آدم بتونه سالم و اخالقی زندگی کنه .این از همه چی مهم
تره .بدون اخالق آدم نمی تونه احساس خوشبختی کنه.
خب خانم معلم دیگه دست بردار .مهندس هم تشریف آوردن!
ناهید به طرف پنجره اتاق نگاه کرد دید ماشین سراتوی مهندس ساعتچی وارد حیاط
شرکت شد.
حاج آقا می آد؟
75
آره بابا .چرا نیاد؟ دیروزم یه سر اومد ولی زود رفت .انگ ار فق ط ب ه عش ق ت و می
آد.
بی ادب!
چند دقیقه ای هر کدام سرگرم کار خودش بود .ناهید ایمیل هایی که بی جواب مان ده
بود جواب داد .مهندس وارد دف تر ش د و ب ه ات اق خ ودش رفت .لحظ ه ای بع د تلفن
سارا زنگ خورد .چند ورق کاغذ برداشت و به اتاق مهندس رفت.
ناهید موبایلش را چک کرد .خشکش زد " .می ت ونی ی ه لحظ ه بی ایی ب یرون! ک ار
واجب دارم" .پیام از فرهاد بود .هنوز شماره او را در گوش ی ذخ یره نک رده ب ود.
ب رای لحظ ه ای بلن د ش د ولی ب از س رجایش نشس ت .آنق در عص بانی ب ود ک ه می
خواست برود و سیلی محکمی به ص ورتش بزن د ولی بالفاص له پش یمان ش د و س ر
جایش نشست .جواب داد" از اینجا برو .مزاحم نشو".
چند دقیقه گذشت .نگاهش به پنجره بود .فکر کرد اگ ر ب رود ب یرون و ب ا او مواج ه
شود ممکن است کسی آن ها را باهم ببیند .یا آنکه نتواند خودش را کنترل کند و کار
غیرعاقالنه ای کند .ترجیح داد بی تفاوت بماند .ی ک پی ام دیگ ر نوش ت" در ض من
اگ ه ی ه ب ار د یگ ه م زاحم دخ ترم ش ی ب ه پلیس زن گ می زنم .به تره ب ری دنب ال
زندگیت .دست از سرم بردار" .لحظ ه ای بع د ج واب پی ام آم د " .بای د ب اهم ح رف
بزنیم .خواهش می کنم"
" من حرفی با تو ندارم .برو .برای همیشه".
" فق ط ی ک ب ار .خ واهش می کنم .بع دش می رم .ق ول می د م می رم و دیگ ه
مزاحمت نمی شم".
ناهید لحظاتی به مانیتور کامپیوتر خ یره مان د و پی امی ننوش ت .ب رای اولین ب ار از
زمانی که او را دیده بود دچار احساس ترحم شد .ت رحم نس بت ب ه کس ی ک ه زم انی
محبوب ترین بود .نفس عمیقی کشید .ترجیح داد جواب ندهد .ولی باز پیام آمد.
" جمعه ساعت هفت .برای شام .آدرس رو برات می فرستم .اوکی؟"
ناهید هیچ پیامی در جواب نفرستاد.
سارا برگشت.
مرتیکه مریضه!
چی شده؟
76
هیچی بابا از سر صبح که میاد انگار ارث باباشو از آدم می خواد .بی همه چیز.
آروم تر می شنوه.
بشنوه .عوضی.
بس کن .دنبال شر می گردی؟
سارا صداش را پایین تر آورد.
حاال چی شده؟
هیچی بابا گ یر داده می گ ه چ را بهش ی ادآوری نک ردم س اعت هش ت جه اد جلس ه
داشت.
جهاد کشاورزی؟
آره .دیگه .به خدا دی روز بهش گفتم .ی ادش رفت ه ح اال گ یر داده ک ه چ را ی ادآوری
نکردم.
تو که اینو می شناسی .خب یه یادآوری می کردی!
بی شرف .اعصابمو خرد کرد .بخاطر یه لقمه نون چقدر باید حرف بخوریم.
مگه چی گفت؟
هیچی غرغ ر دیگ ه .اگ ه ک ارتو دوس ت ن داری ب ذار ب رو...نمی دونم دفع ه اول
نیست...همش بی دقتی می کنی...از این حرفا دیگه...
ببین دلش از کجا پره؟
همون .معلوم نیست شبا چه غلطی می کنه خماری صبحش میاره واسه ما.
تو می گفتی زن و بچه ش رو فرستاده کانادا؟
آره بابا معلوم نیست تنهایی چه غلطی می کنه!
عجب! حاال دیگه بس کن .یه موقع می شنوه بدتر می شه.
چند دقیقه ای هر کدام دوباره در سکوت سرگرم کار خودش بود .ناهید لحظه ای ب ه
آبدارخانه رفت و برای خودش و سارا چای ریخت و برگشت .ح دس می زد فره اد
رفته بود چون دیگ ر پی امی نیام د .گوی ا س کوت او را ب ه مثاب ه پ ذیرش دع وت او
گرفته بود!
سارا مانند آنکه داغ دلش تازه شده باش د ،بی مقدم ه گفت :می دونی چی ه ناهی د؟ من
احس اس می کنم م ردم مع نی زن دگی رو گم ک ردن .فک ر کن ق دیمی ه ا مثالً باب ا و
مامان های ما چقدر باهم خوشبخت ب ودن .چق در رابط ه ه ای ف امیلی ش ون س الم و
77
تمیز بود .اصالً به چیزهای بد فکر هم نمی کردن .هر چقدر آدم ها وقیح تر می شن
از خوشبختی بیشتر دور می شن .هر چقدر به اصطالح م درن ت ر می ش یم ب دبختر
می شیم.
واقعاً .حرمت ها از بین رفته .آدم ها تو رابطه هاشون سس ت ش دن .بی وف ایی ش ده
مد روز! هیچ کس خودش رو متعهد نمی دونه!
اصالً مگه می شه تو پلیدی غلط زد و خوشبخت بود .لذت طلبی ج ای هم ه چی رو
گرفته .متاسفانه یه عده هم ب ه غل ط فک ر می کنن زن دگی یع نی ل ذت ب ردن .خ وش
بودن .در صورتی که قدیمی ها تعریفشون از زن دگی چیزه ای دیگ ه ب ود .خ انواده
بود .بچه ها بود .زندگی جمع کردن بود .نسل م ا انگ ار زن دگی رو ب د فهمی ده .ه ر
چی هم می گذره بدتر می شه.
واقعاً.
ناهید مانند آنکه با خودش حرف می زد برای لحظه ای ساکت شد .سارا گرم کارش
بود و صدای تایپ کردنش ریتم یکنواختی داشت.
مهندس ساعتچی داخل اتاق آمد و بی آنکه به ناهید نگاه کند خطاب به سارا گفت:
اون قبلی رو بذار کنار .اینو تایپ کن.
سارا آهی از سر نارضایتی کشید و از پشت میزش بیرون آمد و ورقه دس تنویس را
از او گرفت و پشت میزش برگشت.
زیر لب طوری که فقط ناهید می شنید گفت:
مریضه به خدا .یه ساعت نشستم تایپ کردم حاال می گه اینو تایپ کن.
سخت نگیر .هر چی بیشتر حساس بشی سخت تر می گذره.
به خدا زن های م ردم ت و خون ه هاش ون نشس تن دارن زن دگی ش ونو می کنن .بچ ه
هاشونو بزرگ می کنن .من نه زندگیم معلومه .نه بچه ام معلومه .باور کن این بچ ه
رو بی مادری خراب کرد .نه من باال سرش بودم نه پدرش .می خواس تی چی بش ه!
معلومه پر از کمبود می شه! فکر کن بیست ساله تو تاریکی میام تو تاریکی ب ر می
گردم! هیچ خبر ندارم کجا می ره .با کی می ره .چه کار می کنه .هیچی! نه حرفی.
نه شوخی .نه خنده ای .منم که خس ته و مون ده ح ال خ ودمم رو ن دارم .ت ا ی ه دوش
بگیرم و شام درست کنم و چه می دونم هزارت ا ک ار خون ه .بع د دوب اره کل ه ص بح
78
پاشو از کرج بیا اینجا .ت و این ترافی ک و ش لوغی و وحش ی ب ازی م ترو...ای باب ا
ولش کن...
ناهید از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
امروز انگار حاج آقا نمی آد؟
نه فکر نکنم دیگه بیاد ظهر شده .اگه می خواس ت بی اد ت ا ح اال اوم ده ب ود .راس تی
روسیه خوب بود؟ اصالً یادم رفت بپرسم.
نه بابا چه خوبی؟ همش دلهره مریم رو داشتم .بی خوابی پدرم رو درآورد .اونجاهم
که سرد...یعنی یخ می زنی ها.
آره بابا مسکو خیلی سرده .حاج آقا دیگه چیزی نگفت؟
چیزکه چرا دیگه .همون حرف های همیشگی .می گه فق ط می خ واد کن ارش باش م.
می گه هیچ انتظاری از م نداره!
تو رو خدا بیا و داشته باش .انگار یادش رفته هشتاد سالشه....
سارا نخودی خندید.
واال منم گیر کردم.
راستی چرا ما همه اینقدر بدبخت شدیم...
سارا با صدای بلند خندید.
ناهید هم لبخند زد.
فکر کنم اقشار متوسط هم ه ج ای دنی ا همینج وری ان! ب ه ماه ا می گن Working
classیعنی اینکه فقط باید کار کنیم و انتظار زیادی از زندگی نداشته باشیم.
واقعاً .حاال می خوای چه کار کنی؟
دقت کردی روزی یه بار این سوالو از من می کنی؟
واقعاً؟
آره دیگه .به نظرت چه کار باید بکنم .چه کار می تونم بکنم .راستش من دیگه زی اد
به خودم فکر نمی کنم .یعنی اصالً فکر نمی کنم .زندگی من خوب یا ب د ه رچی ک ه
ب ود دیگ ه ب ه مراح ل آخ رش رس یده .من فق ط نگ ران م ریمم .دوس ت دارم اون
خوشبختی رو درک کنه.
پس تو با حاج آقا ازدواج می کنی .مطمئنم .بخاطر مریم.
79
خب از یه طرفم دوست ندارم بخاطر این چیزها زن حاج آق ا بش م .نمی خ وام دیگ ه
کار بدی کنم .دیگه از دست وجدان خودم خسته ام .دوست دارم وقتی شب چشم ه ام
رو می بندم وجدانم آروم باشه.
وجدان تو دیگه پر کاره .بهش بگو یه چند وقت بره مرخصی!
نه جدی می گم .باور کن اصالً میل و عالقه ای به زن دگی ن دارم .اگ ه دس ت خ ودم
بود تا حاال صدبار یه بالیی سر خودم آورده بودم .اصالً این دنی ا زی اد ج ای خ وبی
نیست .زشتی هاش خیلی بیشتر از زیبایی هاشه .زنده ب ودن ارزش این هم ه ع ذاب
رو نداره .دلم نمی خواد بخاطر دو روز دنیا تو منجالب غرق بشم.
خیلی سخت می گیری!
آره .از بچگی همینطوری بودم.
دیگه پیش دکتر نمی ری؟
نه .دیگه خسته شدم.
یعنی چی؟ خوب نبود؟
چرا؟ ولی بیشتر حرف های تکراری می زنن .فکر می کنم بهترین کار اینه ک ه آدم
خودش یه فکری برای خودش بکن ه .و در م ورد من به ترین ک ار این ه ک ه فق ط از
کارهای بد پرهیز کنم .از هر کار بدی .از هر ک ار غ یر اخالقی .چ ه کوچی ک چ ه
بزرگ .یعنی فکر کنم این نسخه ای که برای همه می شه پیچید.
نه بابا اینقدرها هم الکی نیست .تو یه آدم سالم هستی! این ها که مش کل روانی دارن
به این راحتی حل نمی شه که .کار بد نکنن!؟ حرف هایی می زنی ها به خ دا! روح
و روان آدم اینقدر پیچی ده س ت! من ی ه م دت می رفتم پیش روانش ناس خیلی خ وب
بود .خیلی آروم می شدم .شاید باز رفتم.
آره .می دونی مشکل اساسی کجاست؟ یعنی مش کل اینجاس ت ک ه آدم ی ا بای د دنب ال
آرامش و صلح درونی باشه یا دنبال لذت!
می دونی مشکل چیه عزیز؟ مشکل اینه که دیگ ه آدم ه ا هم دیگر و دوس ت ن دارن.
جدی می گم .پدرمادرها بچه هاشونو دوست ن دارن .بچ ه ه ا پدرمادرش ونو دوس ت
ندارن .خواهر و برادرا همدیگر رو دوست ندارن .فامیل همدیگه رو دوست ندارن.
خب وقتی هیچ کی هیچی کیو دوست نداره چط ور می ش ه خوش بخت ب ود .چط ور
می شه شاد بود .همش حسادت .همش رقابت .مردم یادشون رفت ه زن دگی کنن .فق ط
80
دارن دنبال زندگی می دوون! دنبال گوشت مرغ سیب زمینی گوجه ف رنگی ماش ین
خونه .ولی خوشبختی که اینا نیست.
آفرین .دقیقا ً همینه.
حال می کنی من چقدر عقلم می رسه!
بر منکرش لعنت.
هر دو خندیند.
***
برای شام نسرین و مریم را به رستوران برد .خیلی وقت بود که به دخترها این قول
را داده بود .اما آن شب عاقبت آن را عملی کرد.
نرگس :خاله این همسایه تون خیلی دوست داره محبت کنه.
مریم :خفه شو!
ناهید :بچه ها باهم مودب باشید.
نرگس :راست می گم .اون شب که نب ودی خال ه برام ون غ ذا آورد .چ ه غ ذاهایی!
یعنی خدا رحم کرد وگرنه این دخترخاله که عرضه نداره .از گرسنگی می مردیم.
مریم :خیلی بیشعوری؟
ناهید :کدوم همسایه؟
مریم :ندا خانم رو می گ ه همس ایه پ ایینی! زن آق ا اص النی .هم ون ک ه همش ب اهم
دعوا دارن.
نرگس :پسر مجرد داره؟ مگه نه؟
ناهید خندید.
م ریم :مام ان ب بین چق در بی حیاس ت .خودش و نمی گ ه .داره خودش و می کش ه
همکالسی ش بیاد خواستگاریش ولی نمیاد!
ن رگس :چ ه ربطی داره .من ک ه دارم ب ه نفعت ح رف می زنم .می گم یع نی
خاطرخواه داری .بده.
مریم :آدم باید دیوونه باشه تو این مملکت ازدواج کنه .حیف آدم نیست.
نرگس :اینو هستم .حیفه آدم نیست .من اینقدر دلم می س وزه این بچ ه ه ای کوچی ک
رو می بینم .همش می گم آینده این بچه ها چی می شه!
81
ناهید :خب آخه اینجوری ام که نمی شه .مشکل ما اینه که فکر می کنیم تنها راه ح ل
مهاجرته!
نرگس :خب راه حل دیگه هم نداره .تازه این یارو رئیس جمهور آمریکا بشه بدبخت
می شیم .برجام هم تموم می شه دوباره تحریم می شیم .تازه اگه جنگ نش ه .اس مش
چی بود؟
مریم :ترامپ!
نرگس :آره .همون .چه قیافه گندی هم داره.
ناهی د :خب اینج ا ش رایط س خته ولی خیلی جاه اهم هس ت ک ه از اینج ا ب دتره .مثالً
پاکستان و افغانستان و هند و چه می دونم این هم ه کش ور دیگ ه ت و فق ر و ب دبختی
غوطه می خورن!
نرگس :یعنی از ماهم بدبخت تر هست؟
ناهید :آره بابا .چی فکر کردی خاله ج ان؟ م ا نس بت ب ه خیلی از آدم ه ای این دنی ا
مرفه بی درد حساب می شیم.
نرگس :خاله خوش بحالت رفتی این کشورها رو دیدی .ما که هیچ جا رو ندیدیم.
مریم :تو که پارسال رفتی استانبول!
نرگس :استانبول که با تهران فرقی نداره.
ناهید :آدم باید خودش رو بکشه باال .با تحصیل .با کسب درآمد .بای د ی ه راهی پی دا
کرد و از جرگه بدبخت ها بیرون اومد!
نرگس :آفرین خال ه .خ داییش عاش ق همین چیزاش م .ی ه دون ه ای ب ه خ دا .تحص یل
کرده .کتاب خون .موسیقی دان .فهمیده .حیفه این مادر که تو دخترشی!
هرسه با صدای بلند خندیدند.
نرگس :دروغ می گم خاله؟
ناهید :هر چی یه کشوری توس عه نیافت ه ت ر باش ه تع داد آدم ه ای توس عه نیافت ه ش
بیشتره .بنابراین باید مراقب باشید از آدم های توسعه نیافته فاصله بگیرید!
نرگس به شوخی خطاب به مریم :از من فاصله بگیر .زود باش.
ناهید با لبخند :هیچی ب دتر از این نیس ت ک ه آدم مجب ور باش ه ب ا کس انی همزیس تی
داشته باشه که مغزهای کوچیک دارن .فکر های کوچیک.
82
مریم :بابا آدم حالش بد می ش ه .هم ه جوون ا ی ا دارن س یگار می کش ن ی ا چیزه ای
بدتر! همه هم افسرده .هرکی هم می بینه دنبال مهاجرت ه .خب یکی نیس ت بگ ه چ ه
مرگتونه!؟ خداییش هم نمی دونن مرگشون چیه .فقط می خوان پولدار بش ن! ماش ین
مدل باال .باال شهر .همین .هیچی دیگه سرشون نیست.
نرگس :راست می گه .بچه های دانشگاه ما هم یا تو کف گ ل و م واد ص نعتی و این
مزخرفاتن یا اینکه ماشین مدل باال و پارتی و مسخره بازی .هیچکی به فکر زندگی
نیست .همشم دارن ناله می کنن .از همه چی ناراضین .همه هم دنب ال این س فارتا و
اپالی و ...
ناهید :اوناهم می شینن پای حرف بابا و ماماناشون دیگه...نباید تو خونه همه ح رف
ناامیدی باشه.
مریم :مامان باباها که یا سرکارن یا تو گوشی!
نرگس :بنده خدا فقط بابای من اینجوری نیس ت! همش داره حاف ظ می خون ه .ی ا می
ره پارک الله با دوست هاش شطرنج بازی می کنه .البت ه بی بی س ی هم ک ه عش ق
جدا نشدنی!
مریم :مامان یادتته قدیما می رفتیم پارک الله بدمینتون بازی می کردیم .خیلی خوش
می گذشتا...چرا دیگه نرفتیم؟
ناهید :دیگه درسات زیاد شد .کار منم زیاد شد.
نرگس :راست می گه خاله .بیا این هفته بریم .می گم مسعودهم بیاد .خیلی خوش می
گذره.
ناهید :مسعود از کارش راضی هست؟
نرگس :کار؟ کدوم کار؟
ناهید :همون کار جدیدش دیگه .شرکته چی بود اسمش؟
نرگس :اوه .خاله حواست نیستا .اومد بیرون.
ناهید :اومد بیرون؟ چرا؟
نرگس :هیچی .می گه حقوق نمی دن .می گه ده سال درس نخوندم که ی ک میلی ون
و دویست حقوق بگیرم.
مریم :راست می گه بنده خدا!
83
نرگس :خب همه جا همینه .خیلی دیگه انتظارش باال رفته .ن ه اینک ه ش ریف خون ده
فکر کرده دیگه باید ماهی ده میلیون حقوق بگیره!
ناهید :ای بابا .خب باید یه کم صبر می کرد .شاید بهتر می شد.
نرگس :تازه سر موقع هم حقوقشو نمی د ادن انگار..
ناهید :عجب .خب اینجوری هم عمرش تلف می شه .بیکاری خسته ش نمی کنه؟
نرگس :چرا بابا همش کالفه است.
ناهید :بذار با حاجی صحبت کنم شاید بشه یه کاری براش دست و پا کرد.
نرگس :واقعا ً اگه بفهمه بال در میاره!
ناهید :نه حاال چیزی بهش نگو .دلم نمی خواد ناامید بشه .بذار اول پ رس و ج و کنم
اگه درست شد خودم بهش خبر می دم.
نرگس :خاله نیست که جواهره! یه ذره قدر بدون مریم خانم!
مریم ناهید را بغل کرد.
مریم :به خودم رفته.
نرگس :خوشگلیش که به تو نرفته!
مریم :خاک بر سر! یعنی من زشتم؟
ن رگس :ب ه خوش گلی خال ه ک ه نیس تی .همین االن ببی نی می گی س ی و چه ار پنج
سالشه!
ناهید :دیگه اینطوراهم نیست.
همان موقع ناهید برای یک لحظه متوجه حضور فرهاد شد .انتهای سالن تنه ا پش ت
یک میز نشسته بود و خیره خ یره نگ اهش می ک رد .دس ت و پ ایش را گم ک رد .آب
دهانش سر گلو ماسید .چشم هاش بیقرار ش د .ی ک لی وان اب ب رای خ ودش ریخت.
گفت :من االن بر می گردم.
از پشت میز بلند شد و به طرزی که بچه ها متوج ه بی ق راری او نش وند از البالی
باقی میزها خود را به صندوق رساند .آنجا از زاویه دید فرهاد پنهان بود .پ ول غ ذا
را حس اب ک رد و از رس توران ب یرون رفت و از آسانس ور خ ود را ب ه پارکین گ
رساند .سوار اتومبیلش شد و از همانجا به مریم زنگ زد.
مریم :مامان کجایی؟
ناهید :من تو ماشینم .شما هم بیایید؟
84
مریم :تو ماشین؟ اونجا چه کار می کنی؟
ناهید :یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم بعد دیدم دیروقته .گفتم دیگه بریم.
مریم با نسرین پچ پچ نامفهومی کرد.
مریم :باشه مامان اومدیم.
دخترها پاشدند و به طرف درخروجی رستوران رفتند .ناهید در ماشین پشت فرمان
نشسته بود و مانند سیر و سرکه می جوشید! برای لحظ ه ای ب ا مش ت روی فرم ان
کوبید و باخود گفت" باید می رفتم می زدم تو دهنش!"
دخترها خیلی زود آمدند و سوار ماشین شدند .نرگس گفت:
چی شد خاله؟ چرا اینجوری کردی؟
ناهید :هیچی دیگه خسته شدم .فکر کردم بریم.
مریم :فکر کردم چیزی شده؟ نگران شدم.
ناهید :نه بابا .دیگه حال نداشتم برگردم باال.
مریم :حاال چی جا گذاشته بودی؟
ناهید :ها؟ ...کیف پولمو!
نرگس :پس چه جوری حساب کردی؟
ناهید :ها؟....یه مقدار پول تو جیب مانتوم بود.
چند دقیقه ای هر سه ساکت بودند.
نرگس :خاله از تخت طاووس برو من می رم خونه مون.
ناهید :چرا خاله؟ خب بیا بریم پیش ما.
مریم :اره دیگه لوس نشو .بیا پیش ما.
نرگس :به خدا کار دارم .صبح زود باید بیدار شم.
مریم :چقدر ناز داری تو !
نرگس :نه به خدا .تو که می دونی این حرفا رو ن دارم .امش ب خیلی خ وش گذش ت.
دستت درد نکنه خاله.
ناهید :دست خودت درد نکنه با ما اومدی.
نرگس :نه بابا من که کاری نکردم .ش ب جمع ه بای د بیای د خون ه ماه ا .ح اال مام ان
خودش بهت زنگ می زنه.
ناهید :نه تو رو خدا .بنده خدا رو به زحمت ننداز.
85
نرگس :چه زحمتی .خودم غذا درست می کنم.
ناهید :چشم .حتما مزاحم می شیم.
نرگس :شما رحمتی خاله جان .اینقدر رودرواسی نداشته باش.
ناهید نرگس را جلو در خانه شان در خیابان اسدآبادی پیاده کرد و به خانه خودش ان
رفتند .تمام طول مسیر از آینه به عقب نگاه می کرد طوری که یکبار چ یزی نمان ده
بود از پشت به ماشین مقابل بکوبد .مدام فکر می ک رد فره اد دنب الش ب ود .آن ش ب
برای اولین بار از وقتی دوباره سر و کله فرهاد پیدا شده بود ،با تمام وج ود ترس ید.
یعنی وقتی از فاصله دور به چش م ه ای او خ یره مان د ،در پس آن نگ اه ب رای ی ک
لحظه چیزی مثل کینه را احساس کرد .در نگاه خیره و بی روح فرهاد نوعی بغض
و حسرت نشسته بود که حتی از آن فاصله هم می توانست آن را حس کند.
***
شب تا سپیده صبح بیدار ماند و موسیقی گوش داد .گوشی های هدفن در گوشش بود
و نگاهش به تاریکی .به ط رز عجی بی از اتف اقی ک ه در رس توران پیش آم ده ب ود؛
دلنگران بود .هر کار می کرد نمی توانست قبول کند آن عاقله م رد ب ا موه ای ج و
گندمی همان فرهادی باشد که می شناخت .همان نوجوان ساده و مظلومی ک ه از تب
عشق او می سوخت .همان که بابت او درس و مشقش را یک سال تعطیل کرد و در
یک خیاطی سرگرم کار شد .همان که عاشق ترانه های قدیمی بود .هم ان ک ه ش عر
می گفت .داستان می نوشت .همان جوانک ساده دلی ک ه دیوان ه وار عاش ق او ش ده
بود! ی ک چ یزی در نگ اهش ب ود ک ه او را می ترس اند .ازدواج ک رده ب ود؟ طالق
گرفته بود؟ معتاد شده بود؟ خالف کار شده بود؟ چ ه ک اره ب ود؟ چ ه ک ار می ک رد؟
هیچ چیز نمی دانست .یک غریبه بود .یک نفر که از اعماق گذشته ها سر بر آورده
بود !از اعماق خاطره های فراموش شده! در نگاهش خشم و حس رت م وج می زد.
سرخوردگی و درماندگی! بی پناهی و نفرت .این ها را درنگاهش خوانده بود .و در
طرز حرف زدنش .همانطور الغ ر و تکی ده ب ود .ب ا آن ابروه ای ب ه هم پیوس ته و
چشم های سیاه .اولین و آخرین عشق! چقدر نگاهش نس بت ب ه این مفه وم پیچی ده و
عجیب و غریب عوض شده بود! فره اد مرب وط ب ه دورانی از زن دگی اش ب ود ک ه
عاشق شدن ن زد او براب ر ب ا تم ام خوش بختی ب ود! هیچ چ یز ب ه ان دازه احساس ات
86
عاشقانه آرامش نمی کرد .هیچ چیز باالتر از آن نیست که آدم در کنار کسی باشد که
عاشقش شده! جوان های آن موقع اینطور فکر می کردن د .ج وان ه ای ده ه ه ای
چهل و پنجاه! اما همین که آدم درگیر زندگی واقعی می ش ود هم ه چ یز ع وض می
شود .او هم عوض شده بود .حاال همه چیز به نظرش بچ ه گان ه و ت ا ح دی احمقان ه
می آمد .عشق چه بود؟ چیزی جز شهوترانی آبرومندانه! یا چیزی مث ل خودخ واهی
جنسی! یکدفعه همه عقده های عاطفی آدم جمع می ش ود و اس مش می ش ود عش ق!
عاشق های سینه چاکی که حتی یک شب نمی توانند زی ر ی ک س قف ب اهم احس اس
آرامش کنند! عاشق هایی که فقط در رختخواب ح رف ه ای یک دیگر را می فهمن د!
همین ک ه چن د ص باحی می گ ذرد از هم س یر می ش وند و خی ال ه ای ت ازه ای ب ه
سرشان می زند .همیشه همینطور است .آدم هایی که فکر می کنند با کمک دیگ ری
خوشبخت می شوند به محض آنکه از یک نف ر ناامی د می ش وند س راغ دیگ ری می
روند و ط ولی نمی کش د ک ه تب دیل می ش وند ب ه ه رزه ه ای ع اطفی! ه رزه ه ای
عاشق! هیچ کس نمی تواند آدم را خوشبخت کند .آدم ه ا در به ترین ح الت فق ط می
توانند چند دقیق ه ای در کن ارهم خ وش باش ند .آنچ ه مای ه آرامش می ش ود افک ار و
روحیات آدم است .هرکس فق ط خ ودش می توان د ب ه داد خ ودش برس د .بای د کت اب
خواند .موسیقی گوش داد .فیلم دی د .کنس رت رفت .ورزش ک رد .و اگ ر قس مت ش د
ی ک خ انواده خ وب تش کیل داد و از کن ار هم ب ودن ل ذت ب رد .این یع نی تم ام
خوشبختی!
از این نتیجه گیری آخر خوشش آم د .درس ت مث ل کس ی ک ه رازی را کش ف ک رده
باشد ،در آن تاریکی لبخندی روی لبش نشست و برای لحظه ای همه نگرانی ه ایش
را فراموش کرد.
ناهید روی تخت نشست .بی فایده بود .خوابش نمی برد .محال ب ود ب ا وج ود دله ره
ای که بابت کارهای فرهاد در جانش افتاده بود بخوابد .چراغ آب اژور کن ار تخت را
روشن کرد و از الی کت اب ه ا " ،آی دا در آین ه" ش املو را ب یرون آورد و س رگرم
خواندن شد .هوا تقریبا ً داشت روشن می شد که چشم هایش بی اختیار بهم رفت.
87
.4
صبح وقتی گوشی موبایلش را چک کرد دید چند پیام جدید از فرهاد آمده بود .فرهاد
نوشته بود " چرا از من فرار می کنی؟ من که انتظار زی ادی ن دارم .فق ط می خ وام
88
چند دقیقه ای باهم حرف بزنیم .باور کن نمی خوام اذیتت کنم .قول می دم بعدش می
ذارم برم .باور کن" .
ناهید بالفاصله نوشت" فقط به یک شرط حاضرم باهات حرف بزنم؟"
بالفاصله پیامش خوانده شد و جواب آمد " قول می دم .هر شرطی باشه قبوله"
ناهید نوشت" باید قول بدی بعدش بری .برای همیشه باید بری"
با مکث طوالنی جواب آمد" قول می دم" .
ناهید نوشت" امروز ناهار وقت داری؟"
جواب داد" بله"
ناهید نوشت " :ساعت 12بیا به آدرسی که برات می فرستم".
همان موقع مریم در اتاقش را زد.
مامان بیداری؟
آره.
مریم در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد.
چه کار می کنی؟
هیچی .همین االن بیدار شدم.
خوشبحالت .من از ساعت شیش بیدار شدم دیگه خوابم نبرد.
چرا؟
نمی دونم .همینجوری .تو ولی خیلی خوابیدی؟
آره .دیشب خوابم نمی برد .خیلی دیر خوابیدم.
بیا یه املت درست کردم انگشتاتم می خوری!
دستت درد نکنه.
مریم از اتاق بیرون رفت.
سر میز صبحانه ناهید گفت :من امروز ناهار با سارا قرار دارم.
قرار؟ چه قراری؟
همینجوری .گفت می خواد باهام حرف بزنه.
اون که هر روز تو رو می بینه.
تو اداره که نمی شه.
مشکل داره؟
89
آره .انگار با شوهرش مشکل پیدا کرده.
ای بابا .هرکیو می بینه مشکل داره که.
دیگه زندگی ها اینجوری شده دیگه!
کمی از ساعت دوازده گذشته بود که سر قرارش با فرهاد حاضر شد .فرهاد کاپش ن
آبی رنگ با شلوار جین نوک مدادی پوشیده بود .ص ورتش را اص الح ک رده ب ود و
به موهاش روغن زده بود .روی پیشانیش پر از جوش بود .جوش های زیر پوستی.
ابروهایش علیرغم آنکه معلوم بود ساعات طوالنی سرگرم م رتب ک ردن آنه ا ب ود،
کماکان آشفته به هم ریخته بود .ابروهای وحشی! پوست صورتش ش فاف ت ر از آن
چیزی بود که از او در ذهن داشت .چند پرده گوش ت هم اض افه ک رده ب ود و دیگ ر
چندان شباهتی به آن جوانک الغر و ریز جثه نداشت .پشت میز طوری نشس ته ب ود
که انگار از ساعتی قبل آنجا منتظر بود .لبخند مرموزی ب ه لب داش ت .لبخن دی ک ه
معنی و مفهوم آن را درک نمی ک رد .پ یروزی؟ امی د؟ ی ا چ یزی مث ل آن .وق تی از
البالی سایرین راهش را به طرف او باز می کرد ،در می ان انب وهی از تص اویر و
صحنه هایی که مربوط به گذشته بود ،خود را می یافت! آن روزی را که در می دان
تجریش از پشت سر به طرف او رفت و چشمانش را گرفت! ی ا آن روز ب ارانی در
پارک گفتگو! و آن دع وای ک ذایی روی پ ل تج ریش ک ه خاتم ه ک ار ب ود! تم ام آن
صحنه ها بعد از سال ها در ذهنش مرور شد .صحنه هایی ک ه انگ ار ق رار نب ود از
پس فراز و نشیب های تمام نشدنی زندگی به فراموشی سپرده شود .صحنه هایی که
انگار تا ابد با او می ماند!
صندلی را عقب کشید و مقابل او نشست.
خوش اومدی.
ممنون.
چه خبر؟
هیچی .مثل همیشه.
از دستم ناراحتی؟
نباید با مریم حرف می زدی .از این کارت اصالً خوشم نیومد.
90
ناچار شدم .احساس می کردم هیچ ارزشی برام قایل نیستی! فکر کردم شاید دخترت
بتونه در تو تاثیر کنه.
و تصمیم گرفتی از نقطه ضعفم استفاده کنی!
متاسفم .چاره دیگه ای برام نذاشتی .بدجوری دست رد به سنیه م زدی.
خب؟ حاال که دیدی اومدم .در خدمتم بفرمایید.
نمی خوای چیزی سفارش بدی؟
من فقط سوپ می خورم .میل غذا ندارم.
باشه .منم سوپ می خورم.
مثل اون وقت ها.
ناهید چندان از این حرف خوشش نیام د .احساس ات تلخی ک ه نس بت ب ه گذش ته اش
داشت برایش زنده می کرد .گذشته ای ک ه آرزو می ک رد تم ام ش ود .ب رای همیش ه
تمام شود .ناهید پرسید:
می تونم بپرسم االن مشغول چه کاری هستی؟
من؟ درس می دم.
درس می دی؟ چی درس می دی؟
فلسفه!
واقعاً؟
چیه؟ به من نمیاد؟
نه .منظورم این نبود .یادم میاد ترک تحصیل کرده بودی! اون موقع ها...
من استاد فلسفه ام .این هم کارتم.
بعد از داخل کیف چرمی که همراه داشت کارت ویزی تی ک ه اس م دانش گاه روی آن
نوشته بود ،بیرون آورد و به طرف او گرفت.
بفرمایید.
مرسی .باورم نمی شه .یعنی انتظ ارش رو نداش تم .کی وقت ک ردی این هم ه درس
بخونی؟
چرا انتظارش رو نداشتی؟
91
خب یادم می یاد خیلی شرایطت ب د ب ود .یع نی همین ک ه از من ف ارغ ش دی دوب اره
دچار کس دیگه ای ش دی .بع دهم ک ه مس ائل خ انوادگی .کالً اوض اعت زی اد خ وب
نبود .فکر نمی کردم بتونی به زندگی برگردی و همه چی رو از نو بسازی!
من دوباره برگش تم مدرس ه دیپلمم رو گ رفتم و بع د یکس ره خون دم ت ا دک تری .االن
چندسالی هست که مشغول درسم!
ناهید برای لحظه ای او را به یاد آورد که نیمه شب زیر پنجره خان ه او کش یک می
داد! چطور می شد چنان کسی استاد فلسفه باشد؟! از کجا معلوم دروغ نباشد .هن وز
برای قضاوت خیلی زود بود .فکر کرد از این بحث خارج شود .برای چه فرقی می
کرد مردی که مقابلش نشسته بود یک کارگر ساختمان باشد یا یک استاد فلسفه! مهم
این بود که دیگ ر او را نمی خواس ت و آرزو می ک رد ه ر چ ه زودت ر از زن دگیش
برود بیرون!
فرهاد پرسید:
چرا دوست نداشتی با من مالقات کنی؟
راستش! خیلی چیزها عوض شده .من دلم نمی خواد کسی رو آزرده کنم ولی تو باید
قبول کنی که خیلی غیر عادی اومدی جلو! طوری ک ه من ترس یدم .اون برخ وردت
تو کوچ ه .بع د هم فرودگ اه .کالً زی اد ج الب نب ود .ب ه نظ رم می تونس تی راه ه ای
بهتری انتخاب کنی .طوری رفتار کردی که من ازت ترسیدم.
من فقط می خواستم بهت ث ابت کنم ک ه هن وز هم مث ل اون س ال ه ا عاش قت هس تم.
همین .باور کن فکر نمی کردم اینقدر خشن به نظر برسه که باعث بشه تو بترسی.
به هر حال کارهات غیر عادی ب ود .مخصوص ا ً وق تی فهمی دم رف تی جل و دانش گاه
مریم خیلی ناراحت شدم .حقی نداشتی این کار رو بکنی! اون هنوز خیلی بچه اس ت
دوست ندارم درگیر مسائل من بشه.
واقعا ً شرمنده ام.
ناهید از اینکه فرهاد م دام از او ع ذر خ واهی می ک رد ،خوش ش نیام د .همیش ه از
مردهای ضعیف و ترسو بیزار بود .مردهایی که مدام اشتباه می کنند و ع ذرخواهی
می کنند .این را به حساب ناپختگی و عدم اعتماد به نفس می گذاش ت .در آن لحظ ه
هیچ چیز جذاب یا جالب توجهی در شخصیت او نمی یافت .حتی از خودش خج الت
می کشید چطور ب ابت چن ان کس ی آن ق در از زن دگی اش را هزین ه ک رده ب ود! از
92
اعتبارش! آبرویش! از قلبش .نمی توانست بخاطر بیاورد مردی ک ه مق ابلش نشس ته
بود با خود چه داشت که او را چنان شیفته و دلبسته خود کرده بود! گویا گذر زم ان
او را عوض کرده بود! یا آنکه برعکس خودش عوض شده بود! ناهید توضیح داد:
خب فقط مسئله تو نیست .من کالً خیلی بدبین ش دم .نس بت ب ه هم ه آدم ه ا .از هم ه.
حتی از فروشنده سوپرمارکت سر کوچه هم می ترسم .یا چه می دونم از هر موتور
سواری که از کنارم رد می شه! از همه می ترسم .خب به هر ح ال ی ه زن تنه ا ت و
این جامعه .باید بهم حق بدی.
تو دیگه تنها نیستی!
ناهید ساکت ماند و لحظاتی به آن چشم های سیاه رنگ خیره ماند .لحظ ه ای ه ر دو
ساکت بودند .ناهید پرسید:
خب؟
خب چی؟
تو از من خواستی که باید به حرفات گوش بدم و ح اال من اینج ا هس تم .منتظ رم ک ه
حرف بزنی .با شور و اشتیاقی ک ه از خ ودت نش ون دادی فک ر ک ردم ح رف ه ای
زیادی برای گفتن داری!
می خوام دوباره با تو باشم .می خوام همه چیز رو از نو بسازم .در کنار ت و ب ا ت و.
می تونیم از اینجا بریم .می تونیم باهم ب ریم ی ه ج ای دور .خیلی دور .ی ه ج ایی ک ه
فقط خودمون دوتا باشیم .درست مثل رویاه ایی ک ه اون موق ع ه ا داش تیم .بای د من و
بابت کارام ببخشی .باور کن از سر استیصال بود .باید یه راهی پیدا می کردم ب رای
اینکه تو را وادار به مالقات کنم .من تو این سال ها خیلی تنهایی کشیدم ،خیلی زجر
کشیدم .راستش هر چی بیشتر با آدم های مختلف بودم بیشتر قدر تو رو فهمیدم .اون
موقع ها که با تو بودم فکر می کردم هرکاری ت و ب رام می ک ردی ح ق من ه! یع نی
احساس می کردم لیاقتش رو دارم .شاید خیلی احمقانه به نظر برسه ولی واقع ا ً فک ر
می کردم یک چیزی در وجودم هس ت ک ه شایس ته این هم ه محبت و عالق ه هس ت.
متوجه منظورم می شی .فکر می کردم با هرکس دیگه ای هم که باشم قاعدتا ً ب ا من
مثل تو رفتار می کنه .ولی اشتباه می کردم .خیلی هم اشتباه می ک ردم .ت و این س ال
ها خیلی تحقیر شدم .خیلی خورد شدم .اما اون چ یزی ک ه ت ه ذهنم ب ود این ب ود ک ه
دوباره خودم رو به تو برسونم .اینکه باقی عمرم رو در کنار تو باشم.
93
اینکه مرتب می گی بهت سخت گذشته و تحقیر شدی! منظورت چیه؟ تو رابط ه ای
که بعد از من داشتی دچار این مسائل شدی؟
خب فقط اون بود .اصالً دیگه بعد از تو هیچ رابطه منطقی نتونس تم ب ا کس ی داش ته
باشم .با هر کی آشنا می شدم خیلی زود می خ ورد ت و ذوقم! راس تش بای د اع تراف
کنم دیگه هیچ کس پیدا نشد که منو اونطوری دوست باشه که تو منو دوست داش تی!
و به همین دلی ل خیلی زود ب اهم درگ یر می ش دیم .دیگ ه از ی ه ج ایی فهمی دم بای د
برگردم پیش تو! برگردم و همه چیز را از نو بسازم.
فکر نمی کنی این یه کم خودخواهی باشه! اینکه هر وقت دلت خواست ب ذاری ب ری
و هر وقت دلت خواست برگردی و انتظار داش ته باش ی من در ه ر ش رایطی آم اده
باشم که تو رو بپذیرم؟
خب من اشتباه کردم .بچگی کردم .تو بای د من و ببخش ی .بای د س عی ک نی من و درک
ک نی .من خیلی بچ ه ب ودم .واقع ا ً درکی از این مس ائل نداش تم .ت و اولین تجرب ه من
بودی .من دیگه هیچ وقت نتونستم اون احساسی رو ک ه ب ا ت و تجرب ه ک ردم دوب اره
تجربه کنم .این اواخر واقعا ً مریض شده بودم .یک لحظه آروم و قرار نداشتم .همش
بی تاب تو بودم .تو خونه اسمت رو فریاد می کردم .ش ب و روز تران ه ه امون رو
گوش می دادم .همون ترانه هایی که باهم گ وش می دادیم .ی ادت می ی اد؟ ی ک ب ار
رگ دست هام رو با تیغ زدم ولی یکی از دوست هام اومد نجاتم داد .نگاه کن!
(مچ دستش را که جای جوش خوردگی چند زخم روی آن بود مقابل ناهید گرفت)
می بینی؟ از نظر روحی خیلی داغونم .خیلی تالش کردم خودم مشکل خودم رو حل
کنم و مزاحم تو نشم یعنی حدس می زدم که منو فراموش کردی ولی واقعا ً مستاصل
شدم .مطمئن باش اگه گزینه دیگه ای داشتم هرگز مزاحم تو نمی شدم.
خب حاال از من چه انتظاری داری؟ انتظار داری که دس تت رو بگ یرم و ب ا ت و ب ه
هر جا که خواستی برم؟ واقعا ً فکر می کنی که این خواسته تو منطقی باشه؟
من نمی دونم منطقی هست یا نه ولی به هر حال این تنه ا ش انس من ب رای برگش تن
به زندگیه! من از درون تباه شدم و برای اینکه بتونم دوباره خودم رو بس ازم ب ه ت و
احتیاج دارم.
حرف هات تموم شد؟
94
ح رف ک ه زی اد دارم .خیلی زی اد .بیش تر از اونی ک ه فکرش و بک نی ولی در ح ال
حاضر فکر می کنم بله.
خب ببین اوالً منم اعتراف می کنم که اون احساسی ک ه ب ه ت و داش تم خیلی احس اس
بزرگی بود .خیلی عجیب و غریب بود .واقع ا ً ت ا س ال ه ا من نمی تونس تم ب ه ح ال
عادی برگ ردم .همش ی اد ت و ب ودم .همش درگ یر اون احس اس ب ودم و اگ ه ازدواج
دوباره و تولد مریم و مسائل کار و اتفاقات دیگه نمی افتاد ش اید از اون ح ال و ه وا
بیرون نمی اومدم .ولی واقعیت اینه ک ه این اتف اق افت اد .من س ال هاس ت از ح ال و
هوای اون عشق بیرون اومدم .سال هاس ت ک ه اون تران ه ه ا ،اون احساس ات ،اون
باهم بودن ها همه برای من تبدیل شده به خاطره! انکار نمی کنم ک ه گ اهی ی اد اون
موقع ها میفتم و دلم برای اون وقت ها تنگ می شه ولی به هیچ وجه اون احساسات
رو دیگه ندارم .اما از همه این ها مهم تر اینه ک ه ت و من و جریح ه دار ک ردی! اون
همه احساسی که من به ت و داش تم رو خیلی راحت فروخ تی! ب ه خ اطر کس دیگ ه!
تومنو خیلی ارزون فروختی! شاید تقصیر خودم بود .ش اید بای د رفت ار منطقی ت ری
می داشتم اونوقت احتماالً تو هم درک بهتری از رابطه مون پیدا می کردی.
ما باید دوباره تالش کنیم همه چیز رو از نو بسازیم .فقط این دفعه باید خیلی م راقب
باشیم تا چیزی خراب نشه .باید مراقب باشیم کسی نتونه بین ما رو بهم بزنه!
راستش من نظرم این نیست .با اینکه به عشق و عالق ه ای ک ه این هم ه س ال ب رای
خودت نگه داشتی احترام می ذارم ولی این چیزی نیست که من می خوام .من دیگ ه
نمی خوام به اون موقع برگردم .یعنی اصالً نمی ت ونم ب ه اون موق ع برگ ردم .خیلی
چیزها عوض شده .من عوض شدم .تو عوض شدی .دنیا عوض شده .من ح تی نمی
دونم تا چند سال دیگه چه اتفاقاتی برای زن دگیم میفت ه! م ریم می خ واد ب ره کان ادا!
شاید من هم باهاش رفتم .نمی دونم .هزارتا اتفاق دیگ ه ممکن ه بیفت ه .بن ابراین بعی د
می دونم بتونم چیزی رو از نو بسازم.
پس تو دیگ ه هیچ احساس ی ب ه من ن داری! ت و ک امالً من و فرام وش ک ردی .حدس م
درست بود .می دونستم که تو عوض شدی.
خب به ه ر ح ال آدمی مث ل ت و بای د بتون ه ش رایط رو درک کن ه .ت و االن م وقعیت
اجتماعی خوبی داری! تحص یالت خ وبی داری و احتم االً در آم د خ وبی هم داری.
95
پیشنهاد می کنم برگردی سر زندگی خودت .حاال اگه احساس تنه ایی می ک نی ش اید
بهتر بشه یه نفر رو پیدا کنی که تو رو درک کنه!
مشکل من این نیست که کسی منو درک نمی کن ه! چ را متوج ه منظ ورم نمی ش ی!
مشکل من اینه که کسی منو دوست نداره .من خیلی حالم بده ناهید .دارم دیوون ه می
شم .همیشه فکر می کردم اگه تو رو ببینم تو هنوز همون ناهید ق دیمی .یع نی هن وز
منو همونجوری دوست داری .من به اون دوست داشتن عادت کرده بودم .می فهمی
چی می گم .معتاد شده بودم .دیگه نمی تونم بدون اینکه انطوری دوس ت داش ته بش م
زندگی کنم!
من واقعا ً متاسفم! ولی همونطور ک ه می بی نی خیلی چیزه ا ع وض ش ده .من واقع ا ً
دیگه اون احساس قدیم رو نسبت به تو ندارم و ت رجیح می دم در این م ورد ص ادق
باشم تا اینکه بخوام دروغ بگم! حاال این ها به کار فق ط ب ه من بگ و چی ش د ک ه ی ه
دفعه گذاشتی رفتی؟ می دونی این سوال چقدر ذهن منو به خودش درگ یر ک رد .می
دونی تا سال ها هر شب که سرم روی بالش می ذاشتم ب ه تنه ا چ یزی ک ه فک ر می
کردم این بود که چرا تو رف تی! و ج ز بی وف ایی هیچ ج واب دیگ ه ای ب راش پی دا
نکردم .یعنی هرچی فکر می کردم می دیدم من چیزی کم نذاشته بودم!
ببین همه چی یه دفعه نبود .داشتم ویران می ش دم .از دورن خیلی آزرده ب ودم .خب
یه رابطه مخفیانه .یه رابط ه ای ک ه هیچ کس نمی پس ندید و ب ه هیچ وج ه نمی ش د
علنی کرد! رابطه ای که همه چیش غلط بود ج ز ذاتش! نمی ش د ب ا اون ادام ه داد.
مدت ها بود که درگ یرش ب ودم .از ط رفی از مس یر زن دگی ع ادی هم خ ارج ش ده
بودم .راستش تو اون م دت ک ه درس و مدرس ه رو ول ک ردم و افت ادم ب ه ک ارگری
خیلی سختی کشیدم .تمام زندگی نکبت باری که پیش روم بود جلوی چشمم می دی دم
و وحشت می کردم .نمی تونستم قبول کنم که قرار بود تا آخر عم رم ی ه آدم ب دبخت
باشم .یه آدم بی سواد و بی مهارت و بدتر از همه بی پول! از طرفی احساس اتی ک ه
تو در من ایجاد کرده بودی سد راهم ب ود .اج ازه نمی داد درس ت فک ر کنم .درس ت
تصمیم بگیرم .مثل طاعون! یا چه می دونم سرطان .یه همچین چیزی .حس ابی گیج
شده بودم .مثل آدمی که به هروئین معتاد می شه .یه دفع ه ب ه این نتیج ه رس یدم ک ه
تنها راه نجاتم عبور از توئه! و برگشتن به جریان عادی زندگی! انکار نمی کنم ک ه
تو این فاصله یک نفر سر راهم قرار گرفت ولی اونچه که باعث شد رابطه م رو ب ا
96
تو قطع کنم این بود که این احساس اینقدر قوی بود که اجازه نمی داد من ی ه زن دگی
عادی داشته باشم.
و اونوقت در این سیر و سلوکت احتماالً اصالً به من فکر نکردی!
خودتم می دونی که اشتباه بود!
یه اشتباه بزرگ! یه گناه بزرگ! یه خیانت بزرگ! ولی هرچه که بود اسمش عش ق
بود! نمی تونم قبول کنم عشق نبود! اینطوری هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم!
فقط با فرض اینکه اونچه بین من و تو اتفاق افتاد یه عشق غیرمنتظره و واقعی ب ود
می تونم گناهان خودم رو ببخشم!
به هر حال ...
نه .تو نمی تونی بفهمی من چی کشیدم .تو فقط داشتی عذاب می کش یدی چ ون فک ر
می کردی که تحمل این عشق رو نداری ولی اون کسی ک ه احس اس گن اه می ک رد
من بودم! بنابراین من در وضعیت بدتری بودم!
هیچ گزینه بهتری وجود نداشت .وقتی تو یه مصیبت گیر می کنی یا باید خ ودت رو
رها کنی یا اینکه حلش کنی! من نتونستم حلش کنم!
تو می تونستی با من حرف بزنی؟ برام توضیح بدی .الزم نبود اونقدر خشن ص حنه
رو خالی کنی .تنهایی من بعد از تو هزار برابر شد .با کوله بار سنگینی از گن اه ک ه
روی شونه هام سنگینی می کرد .هنوزم می کنه!
من جوون تر از اون بودم ک ه بت ونم راه ح ل ه ای عاقالن ه رو پی دا کنم .ک اری رو
کردم که فکر می کردم درسته!
تو فقط خودت رو خالص کردی! از یه احساس تحمیلی ف رار ک ردی! از اولش م ت و
هیچ نقشی نداشتی .همه ش من بودم .من بودم که با محبت های بی موردم تو رو ب ه
خودم عالقمند کردم.
سهم من رو نادیده نگیر! من هم تو گناهان تو شریک بودم .دس ت کم خ ودم اینط ور
تصور می کنم .تو دوباره ازدواج کردی!
بله .از اون زندگی نکبت بار بیرون آمدم و زندگی نکبت بارتری رو تجرب ه ک ردم.
تنها اتفاق خوبی که در زندگی من افتاد م ریم ب ود .نمی دونم اگ ه نب ود چی می ش د.
شاید تا االن ادامه نمی دادم .اون همه چیز منه! همه کس منه!
خودت تمومش کردی؟
97
نه .گذاشت رفت .درست مثل تو! بی خبر .بی سر و صدا! ناگهانی.
واقعا ًمتاسفم.
دیگه هرچی بوده تموم شده .این ها همه مربوط به سال ها قبله .من االن هف ده هج ده
ساله که تنها هستم و وارد هیچ رابطه ای نشدم .و البته نخواهم شد .یعنی اصالً دیگه
احتیاج ندارم .من داره پنجاه سالم می شه! این همه سال تنه ا ب ودم یع نی ب ا دخ ترم.
بعد از این هم می خوام همین زندگی رو ادامه بدم .اون تنها کسی ک ه می تون ه من و
شاد کنه! باقی ادم ها فقط برام دردسر درست می کنن!
تو اون مدت که باهم بودیم تو حتی یک لحظه هم خوشحال نبودی .حتی لحظاتی ک ه
باهم بودیم .این خیلی وحشتناکه! من همیشه به این موض وع فک ر می کنم .وق تی ب ه
اون روزها بر می گردم واقعا ً ناراحت می ش م .من هیچ وقت نتونس تم ت و رو ح تی
برای لحظه ای خوشحال کنم.
تو تنها مردی بودی ک ه من واقع ا ً عاش قش ش ده ب ودم .البت ه اگ ه تلقی من از مفه وم
عشق درست باشه! انتظار نداش تم ت و مای ه ش ادی من باش ی! اص الً ک ار عش ق این
نیست .بیشتر یک جور ناهنجاری روحی و روانیه!
ولی اون موقع ها تلقی تو از عشق چیز دیگه ای بود.
من خوب یادمه تلقی من از عشق چی بود.
همان موقع مهماندار به طرف آن ها آمد و یک کاسه س وپ جل و ه ر ک دام گذاش ت.
بعد از لحظه ای سکوت ناهید حرف هایش را از سر گرفت.
خواهش می کنم اینقدر گذشته ها رو یادآوری نکن .من از مرور گذشته هام ب یزارم.
از زندگی که داشتم .خاطرات گذشته .همه چیز .دوست داشتم این بخش از حافظه ام
رو جراحی می کردم و برای همیشه از شرش راحت می شدم.
باشه .من نمی خوام مایه نارحتی تو بشم .اون هم بعد از این همه سال!
پس می شه لطفا بگی با من چه کار داری؟
چرا اینقدر عجله داری! یعنی تحمل حضور من اینقدر برات سخته!
چطور منو پیدا کردی!
تو یه پسرعمو داری که االن تو آلمانه!
حدس می زدم .هنوز با کامران در ارتباطی؟
خیلی کم.
98
اونشب تو فرودگاه خیلی تعجب کردم .باورم نمی شد .مثل شبح دنبالم اومده بودی!
تو یه چیز رو در نظر نگرفتی!
چی رو؟
اینکه من هنوز عاشق تو هستم! اما در یک وضعیت سالم! ب دون هیچ م انعی! ب بین
چقدر راحت مقابل هم نشس تیم و غ ذا می خ وریم .اون موق ع ه ا ی ک چ نین چ یزی
دست نیافتنی رویا بود!
همیشه همینجوریه! زندگی همیشه موقعی چیزهایی رو که دوس ت داری ب ه ت و می
ده که دیگه احتیاجی بهشون نداری!
این یه جمله فلسفی و در عین حال دردناک بود!
هنوز شوخ طبعی قدیم رو داری!
پس از من ترسیدی؟
خب تو خیلی عجیب بودی! از اون شب اول که یه دفعه سر راهم سبز شدی بع د هم
که می اومدی جلو
در خونه مون نمی رفتی .هر کی دیگ ه هم ب ود می ترس ید .بع د هم ک ه هی پیام ک
و ...
ولی آخرش کوتاه اومدی!
امیدوارم یادت نرفته که چه قولی بهم دادی!
بله .من سر قولم هستم ولی مادام که خودت ازم بخوای!
مطمئن باش تنها خواسته من از تو در این مقطع زندگی همینه!
راستی ببخش که در مورد اون پیرمرده...اسمش چی بود ...قضاوتم بچه گانه ب ود...
واقعا ً متاسفم.
اشکالی نداره .به هر حال...
چرا نمی خوری؟ داره سرد می شه.
داشت یادم می رفت.
ناهید چند قاشق سوپ خورد و ساکت ماند .زی ر چش می ام ا حواس ش ب ه مخ اطبش
بود .درست مثل کسی
که در حال کشتی گرفتن با یک حریف سرسخت باشد مدام مراقب بود مبادا حری ف
فن غیر منتظره ای
99
روی او بزند .این احساسی بود که سال ها در مواجهه با غریبه ها با خود داشت.
دخترت چقدر شبیه خودته! شبیه اونوقت های خودته!
آره .همه می گن.
فقط تو بوری ولی اون سبزه است!
آره .راستی خونوادت؟ همه خوبن؟
آره خدا رو شکر!
خواهرم ازدواج کرد .دوتا بچه داره!
عجب .خدا حفظشون کنه! چقدر از من متنفر بود با اینک ه هیچ وقت نفهمی د من کی
هستم!
بیا به چیزهای بد گذشته فکر نکنیم!
راستش من هیچ چیز خوبی بیاد نمی آرم.
این غیر منصفانه است .حتی اون موقع هم لحظات خوبی وجود داشت! کافیه بیش تر
فکر کنی!
وجود نداشت .جهنم بود .لطفا من رو به اون جهنم برنگردون!
ولی...
ولی نداره .احساس می کنم در اون حدی که تو احتیاج داش تی ک افی ب ود .ت و از من
درخواست کردی که باهم حرف بزنیم و من قبول کردم .همه حرفات هم ش نیدم ولی
باور کن اگه صدسال دیگه حرف بزنی جواب من همونی که گفتم.
به همین زودی!؟ولی ما که هنوز حرفی نزدیم!
ما االن چهل و پنج دقیقه است که اینجا نشس تیم و داریم ح رف می زنیم .و فک ر می
کنم این زمان برای خوردن یه کاسه سوپ زیاد هم باشه!
خب راستش من فکر می کنم تو باید بیشتر به گذشته اح ترام بگ ذاری .گذش ته خیلی
مهمه! درست نیست آدم گذشته شو مثل یه تیکه آشغال بندازه دور!
این دقیقا ً همون کاریه که من سال هاست دارم انجام می دم .دیگه ت و این ک ار اس تاد
شدم! فاصله گرفتن از گذشته لذت بخش ترین کاریه که بلدم .و تنها کاری که ب اعث
می شه از گذر عمر ناراحت نباشم! بلکه برعکس خوش حالم باش م .ه رچی ب ه آخ ر
این سرنوشت مضحک نزدیک می شم احساس بهتری دارم!
100
تو خیلی ناامیدی! خودت متوج ه ای داری چی می گی؟ می خ وای ی ه دک تر خ وب
بهت معرفی کنم.
فرهاد از داخل کیفش کارت ویزیت دیگری بیرون آورد و به طرف او گرفت.
بیا این دکتر خوبه! یکی از همکارام معرفی کرده .استاد دانشگاهه! پیش نهاد می کنم
پیشش برو! حتما ً کمکت می کنه!
ناهید کارت را گرفت و داخل کیفش گذاشت.
حاال اجازه می دی من برم!
واقعا ً می خوای بری؟ باورم نمی شه!
چی رو باورت نمی شه؟
اینکه هیچ عالقه ای نداری با من وقت بگذرونی! یه م وقعی این بزرگ ترین آرزوی
هردو ما بود .یادت می یاد .چقدر موش و گربه بازی در می اوردیم .چق در ب دبختی
می کشیدیم تا دو دقیقه همدیگه رو ببینیم! یادت می یاد؟
دیگه مهم نیست .لطفا ً تو هم فراموشش کن .در ضمن به نظرم دیگ ه وقتش ه ازدواج
کنی .هم شغل خوب داری و هم برای خودت کسی شدی! وقتش ه آس تین ب اال ب زنی.
بهتره به جای نبش قبر گذشته ها ک ه هیچ فای ده ای ن داره روی آین ده برنام ه ری زی
کنی!
ناهید از سرجایش بلند شد .التماس و حلقه اش کی ک ه ت ه چش مان فره اد ب ود نادی ده
گرفت .با ده ان ب از و قیاف ه مض طرب .انگ ار آن م رد فلس فه دان از خ ود راض ی
ناگهان باز تبدیل به همان جوانک بی سرزبان و ترسوی قدیم شده ب ود .جوان ک بی
دست و پایی که با نگاهش التماس می کرد .با دستانی ک ه می لرزی د .و پل ک ه ایی
که می پرید.
فکر نمی کردم اینطوری بشه؟ فکر می کردم بتونم راض یت کنم ب ا من باش ی! مث ل
اون وقت ها.
لطف ا فرام وش کن .هم ه چی رو فرام وش کن و برگ رد س ر زن دگی خ ودت .ک ار
خ ودت .و ه رچی ک ه هس ت .در ض من فرام وش نکن ت و ب ه من ی ه ق ول دادی!
امیدوارم زیر قولت نزنی چون به نفع هیچ کس نیست!خداحافظ.
101
ناهی د جمل ه آخ رش را ب ا لحن تهدی د آم یز ادا ک رد و ب ا حس غ رور آم یز وص ف
ناشدنی از میز دور شد .انگار با پشت کردن به او ب ه تم ام چیزه ایی ک ه متعل ق ب ه
گذشته بود پشت می کرد .و این کاری بود ک همواره از آن لذت می برد.
***
وقتی از آسانسور خانه بیرون آمد دید یک لنگه کفش زنانه روی پله ه ا افت اده .کلی د
انداخت و در را باز کرد .مریم به ماهی های آکواریوم غذا می داد.
اومدی؟
اینجا چه خبره؟ این لنگه کفش مال کیه؟
این آقا اصالنی و زنش دوباره افتاده بودن به جون هم .نمی دونی چه قشقرقی ب ه پ ا
کرده بودن .داد و بیداد و فحش و بد و بیراه بود که به هم می گفتن!
ای بابا!
خب یکی نیست بگه نمی تونید باهم زندگی کنید طالق بگیرید! مگه مجبورید!
ب ه این راح تی هم ک ه نیس ت .دو تابچ ه دارن خ یر سرش ون .چق در هم خوش گلن.
مخصوصا ً پسرش .لیاقت ندارن که.
می دونی چه تاثیر بدی می ذاره تو روحیه این دوتا بچه بیچاره!
بیشعورن دیگه!
خب چی شد؟ سارا چی می گفت؟
سارا؟
آره دیگه .مگه نگفتی ناهار با سارا می خوری؟
آره .خوب بود.
چی می گفت؟
هیچی .همون حرفای همیشگی .بیشتر دنب ال بهون ه ب ود از خون ه بزن ه ب یرون! ت و
چکار کردی؟ ناهار چی خوردی؟
هنوز هیچ چی؟
ای بابا .خب چرا؟ یه چیزی درست می کردی می خوردی؟
وقت نداشتم .یعنی حوصله آشپزی هم نداشتم.
102
خب زنگ بزن یه ساندویچی چیزی بیارن.
آره .تو همین فکر بودم!
ای تنبل!
شب های تعطیل اغلب تا دیر وقت بیدار می ماند و کتاب می خواند .فکر آنک ه روز
بعد می توانست تا دیر وقت در رختخ واب بمان د همیش ه خوش ایند ب ود .بخص وص
آنکه فکر می کرد م انع ب زرگی را از س ر راه برداش ته اس ت .ی ا دس ت کم مش کل
کوچکی را حل کرده .مش کلی ک ه می توانس ت تب دیل ب ه ی ک م اجرای آزاردهن دو
دامنه دار شود .مریم هم کنارش بود .هر دو روی مب ل نشس ته بودن د .ناهی د ه ر از
گاهی که موسیقی فیلم بلند می شد سر از صفحات کتاب بر می داشت و به تلویزیون
نگاه می کرد .و سوال ه ایش ش روع می ش د .س وال ه ایی ک ه م ریم خیلی س طحی
جواب می داد .سوال هایی مثل اینکه" این زنه کیه؟ " و ج واب مث ل اینک ه" هم ون
قاتلست دیگه!" .سکوت آرامش بخشی در خانه حاکم ب ود .س کوتی ک ه ناگه ان ب ه
واسطه فریاد خشمناک یک نفر در کوچه شکست .هر دو لحظه ای بهم نگ اه کردن د
و بعد مریم به طرف پنجره رفت.
فکر کنم آقا اصالنی اینا هن...بازهم دعواشون شده...
پرده را کنار زد و به کوچه نگاه کرد .داد و فریاد ها بیشتر و بیشتر می شد.
مامان تو کوچه دعوا شده!
دعوا؟ دوباره.
دعوای دعوا که نه .دارن جر و بحث می کنن.
ای بابا! چقدر تو این کوچه دعوا می شه
این پسر این س اختمون رب رویی هس ت! من دی دمش .داره ب ه اون آقاه ه می گ ه از
اینجا برو .اون یکی مقاومت می کنه! مامان این همون آقاهه نیست!
کدوم آقاهه؟
همون که اسمش چی بود...می گفت تو رو می شناسه..
ناهی د از س رجایش بلن د ش د و ب ه ط رف پنج ره رفت .و آنچ ه را ک ه انتظ ارش را
نداشت دید .فرهاد یک پ ای آن مش اجره ب ود! می توانس ت ح دس بزن د چ ه ع املی
باعث آن هیاهو شده بود! چن د از نف ر از خان ه ه ا ب یرون آم ده دو ج وان را از هم
103
دور کردند .ناهید صورت فرهاد را می دی د ک ه از عص بانیت س رخ ش ده ب ود! از
پنجره فاصله گرفت و برگشت به پذیرایی! همه آن آرامشی که تا لحظاتی قبل حس
می کرد بر باد رفته بود! فرهاد ظرف چند ساعت قولش را شکسته بود!
رفتن .االن دوباره شهر آروم می شه.
ناهید ساکت بود.
مامان این یارو اینجا چه کارداره؟ از تو چی می خ واد؟ داری ی ه چ یزی رو از من
پنهون می کنی؟
باور کن چیزی نیست .یعنی همون که بهت گفتم .چون بیست و اندی سال پیش بهش
گفتم دوستش دارم حاال دست بردار نیس ت .ت ازه ق ول داده ب ود ک ه دیگ ه این طرف ا
آفتابی نشه!
اوه .اوه .پس از اون سریشاست! باید به مسعود بگیم .این جور آدما فقط زب ون زور
حالیشون می شه.
ناهید ساکت بود.
خوبی؟
اره.
نگران شدی؟ درسته؟
می ترسم برام دردسر درست کنه!
از سن و سالش خجالت نمی کشه؟ مثل بچه ها می یاد زی ر پنج ره خون ه وایمیس ته!
چی رو می خواد ثابت کنه! نمی گه بی آبرویی می شه!
البد می خواد ثابت کنه ک ه هن وز هم ون آدمی ک ه ب ود! آخ ه عش ق م ا همینج وری
شروع شد .من از پنجره به بیرون نگاه می کردم و اون از زیر پنجره رد شد.
مامان ناراحت نشی ها ولی خیلی مسخره بود!
اون موقع ها اینجوری بود دیگه .یه حال و هوای دیگه بود! بچه های دهه چهل اگ ه
بهشون نمی خندیدی عاشق ترک دیوار هم می شدن!
حاال می خوای چه کار کنی؟
نمی دونم .شاید مجبور شم ب ه پلیس بگم .اگ ه ب از ب بینم دنب الم راه می افت ه ب ه پلیس
زنگ می زنم.
گناه نداره؟
104
تقصیر خودشه .من به بهش هشدار دادم .با زبون خوش! ولی انگار حالیش نیست.
خب شاید واقعا ً هنوز عاشقته!
این حرف ها چیه! مگه بچه شدی؟ فق ط ی ه بیم ار روانی می تون ه بع د از این هم ه
سال هنوز عاشق باشه .این غیر عادیه .رفتارهاش غیرعادیه .از همون شب اول که
تو کوچه دنبالم افتاده بود فهمیدم که با یه آدم غیرعادی طرفم!
چی بگم واال.
یه موقع واینستی باهاش حرف بزنی ها .اگه یه جایی دنبالت افتاد جنجال درست کن
آبروشو ببر!
ای بابا .گیر افتادیم ها .همه انگار نقشه کشیدن نذارن آرامش داشته باشیم.
ناهی د ت ا چن د دقیق ه ع رض و ط ول پ ذیرایی خان ه را طی می ک رد و آرام و ق رار
نداشت .از گوشی صدایی بلند شد که نشان می داد پیامک ب رایش آم ده ب ود .گوش ی
را از روی میز آشپزخانه برداشت " .من واقعا ً متاسفم .باور کن نمی تونم س ر ق ولم
بمونم .من تونستم تو رو یه لحظه از پشت پنج ره ب بینم! و عش قم هزاربراب ر بیش تر
شد!"
همون یارو پیام داده؟ نه.
آره.
چی نوشته؟
اظهار عشق! می گم که این یارو روانیه!
مامان شاید واقعا ً عاشقته!
تو چرا این حرفو می زنی؟ دوست داشتن که به این مزخرف ات نیس ت! بگ ذریم .دلم
نمی خواد در موردش حرف بزنم.
می خوای من به مسعود بگم! می گم مزاحم من شده! اصالً اسم تو رو نمی آرم!
نه .نمی خوام کار به اینجاها بکشه که همه متوجه بشن .اگه ناچ ار ش م ب ه پلیس می
گم.
آره .اتفاقا ً اینجور آدما ترسوهم هستن .یه کم باهاشون خشن برخ ورد ک نی می ذارن
می رن .یه دامی پهن می کنن بعد که ب بینن خ بری نیس ت دمش ون رو می ذارن رو
کولشون می رم.
آره .دقیقاً.
105
ولی مامان دلم براش سوخت .این پسره ساختمون روبروییه بدجوری تحقیرش کرد.
خب راست می گه .البد دیده مثل چنار جلو در س اختمون س بز ش ده این موق ع ش ب
مشکوک شد دیگه!
چه چیزا که آدم نمی شنوه .خوبه واال .کاش ماهم از این عاشقا داشتیم.
بس کن دیگه .دوست ندارم حرفشو بزنیم.
پس تو هم بس کن! آروم باش .صبح باید بری سر کار .س عی کن برگ ردی ب ه ح ال
قبلت!
ناهید آه کشید.
من می رم تو اتاقم بخوابم .شب بخیر.
شب بخیر مادری! بی خیال باش عزیز .نشینی تا صبح فکر و خیال کنی!
سعی می کنم.
.5
ساعت 5صبح از میدان مجسمه دربند راه افتادن د .ه وا هن وز تاری ک ب ود و ب رف
مالیمی می بارید .گروه چند دقیقه ای دور میدان منتظر ماندند تا همه اعض اء جم ع
ش دند .ناهی د دوش ب ه دوش س اناز راه می رفت .س اناز را از دوره دانش جویی در
دانشگاه عالمه طباطبایی می شناخت .او طالقانی بود و ناهید اصفهانی .در خوابگ اه
106
دانشجویی مشترکا ً یک ات اق داش تند و چه ار س ال را ب اهم زن دگی ک رده بودن د .از
همان موقع هم عشق کوه نوردی را در سر داشت و هر جمعه از یکی از ارتفاع ات
شمال تهران باال می رفت .گاهی تنهایی و گاهی با گروه .هر از گ اهی ناهی د هم ب ا
او همراه می شد .قرار و مدارها را تلفنی باهم گذاشته بودند .آخرین باری ک ه ناهی د
با گروه به کوه نوردی رفته بود ،عید همان سال بود .فکر رفتن ب ه ک وه فق ط بیش تر
بابت دور شدن از استرس های زندگی روزمره بود .در طی راه گروه به اجزاء دو
یا چند نفره تقسیم شده بود و هرکس با هم راهش س رگرم گفتگ و ی ا بگ و بخن د ب ود.
ساناز گفت:
چه عجب! ما شما رو دیدیم ناهید خانم!
به خدا گرفتارم.
کی گرفتار نیست واال! هرکی رو می بینی می ناله!
آره به خدا.
البته یه عده هم الکی می نالن .زندگی ک ردن بل د نیس تن! هم ه چی ک ه پ ول نیس ت!
آدمی که با زمین و زمان دعوا داره همه دنیا رو بهش بدن بازم بدبخته.
اصالً نمی دونم چرا اینقدر هم ه پاچ ه هم دیگر می گ یرن .ت و خون واده ه ا دع وای
زناشویی و بچه ها و فامیل و این حرف ها .تو ساختمون ها دعوای همسایه و شارژ
و این چیزا و تو خیابنوا هم که دعوای رانندگی ،ت و م ترو و اتوب وس و تاکس ی ک ه
دیگه معلومه! خب البالی این همه دعوا و مشاجره دیگه ج ایی ب رای خوش بختی و
آرامش نیست.
دقیقا ً مردم ما عادت کردن فقط دنبال زندگی می دوون! خیلی حریص شدیم.
این ها ی ه ط رف از هم ه ب دتر اینک ه خ انواده ه ا سس ت ش دن! همش طالق .همش
اختالف .دیگه هیچ کی حوصله زندگی زناشویی نداره.
مشکل اینه که جوونای ما اصالً نمی دونن برای چی دارن خانواده تشکیل می دن!
راستی تو دیگه خبری نیست!
من؟ نه بابا .کی میاد منو بگیره! راستی این حاج میردادماد زن نمی خواد!؟
ناهید خندید.
زن که نه ولی منو می خواد .می گه فقط کنار من باش!
خب؟
107
هیچی .می گه یه خونه برام تو نیاورون خریده!
واقعاً؟
باور کن .اصرار داده که باقی عمرش رو کنار من باشه!
یعنی چی؟ پس زن و بچه اش چی می شن؟
نمی دونم واال .من که تو زندگیشون نیستم.
می خوای قبول کنی؟
نه بابا .اگه می خواستم قبول کنم که تا حاال قبول کرده بودم .تازه من دوب ار ازدواج
ناموفق داشتم دیگه ظرفیت زندگی کردن با یه مرد دیگه رو ندارم!
آره بابا حوصله داری .مهم اینه که آدم دستش تو جیب خودش باشه .آقا ب اال س ر می
خواد چه کار!؟
خب تشکیل خانواده قشنگه! بچه ها خیلی شیرینند .تنهایی هم یه جوریه.
البته به شرطی که خانواده هم خانواده باشه ها! این چیزی که من تو زن دگی ه ا می
بینن همون بهتر که آدم مجرد باشه .الاقل تکلیف خودشو می دونه!
آره واقعاً.
تو چرا هی این ور و اون ور نگاه می کنی؟ دنبال مریم می گردی؟ اون جلوست!
نه .راستش نه .فقط اون نیست.
پس چیه؟
یادته یه پسره بود یه مدت موضوع داشتیم؟
کی؟
خیلی سال پیش .بیشتر از بیست ساله.
راس تش ی ادم رفت ه ...چ را یکی ب ود ک ه خیلی دیگ ه عش قوالنه ش ده
بودید...درسته...بعدهم دیگه نفهمیدم چی شد؟ اسمش چی بود؟
فرهاد.
آره .یادم اومد .خب.
هیچی .بعد این همه سال یه دفعه اومده می گه می خواد باهم باشیم!
وا .این مدلیش رو دیگه ندیده بودیم؟ خیلی جالبه.
آره .بعد همش می افته دنبالم .میاد در خونه مون .اص الً ی ه وض عی .اعص ابمو بهم
ریخته.
108
خب نظر خودت چیه؟
یعنی چی؟
یعنی اینکه خودتم هنوز احساسی بهش داری یا اینکه؟
ن ه باب ا چ ه احساس ی .تم وم ش د رفت .اتفاق ا ً بیش تر ت رجیح می دم اون قض یه رو
فراموش کنم!
یادمه همش عذاب وجدان داشتی؟
آره دیگه .وقتی تموم شد تا یه مدت ناراحت بودم ولی بعدش احس اس خ وبی داش تم.
خیلی بده همش از خودش ناراضی باشه.
واقعا ً هیچی مثل رضایت از خود نیست .خب حاال االن چی می گه!
هیچی دیگه .فکر می کنه من هنوز تو همون حال و هوام! می گ ه بی ا ب اهم باش یم و
چه می دونم هی از گذشته ها یاد می کنه.
یادمه خیلی از ماها جوون تر بود؟ درسته؟
آره .ولی مسئله من این نیست .من این آدمو االن دیگ ه نمی شناس م .خ ودش می گ ه
استاد دانشگاهه .ازدواج نکرده .همشم به خاطر من!؟
خب اگه ازدواج نکرده بود چرا بع د از این هم ه س ال ی ادت افت اد زودت ر می اوم د
جلو!
نمی دونم .می گه پیدام نمی کرده .ی ا اینک ه مثالً من ت و زن دگی ب ا کس دیگ ه ب ودم.
راس تش زی اد اص الً ب رام مهم نیس ت .یع نی اینق در ب رام بی اهمیت ب ود اص الً ب ه
صرافت نیافتادم ببینم راست می گی ه ی ا دروغ! می دونی چی می خ وام بگم .اص الً
برام مهم نیست!
عجب .به نظر من غیر عادیه! آدم ها مسیر زندگی ش ون ع وض می ش ه چط و می
شه بعضی ها تو یه مقطعی فریز می شن و همونجا می مونن!؟
چی بگم واال!
خب یعنی االن این ور اون ور نگ اه می ک نی فک ر می ک نی همین طرفاس ت .یع نی
افتاده دنبالت!
واال شرطی شدم .یه مدتیه هر جا می رم هست.
شماره تو داره؟
آره ولی من بالکش کردم.
109
عجب .می گم این جاهای دربند چقدر باصفاس ت .این ص دای آب .این نس یم خن ک.
این برف .آدم روحش تازه می شه.
آره به خدا .هیچی مثل طبیعت نمی شه.
خب بیشتر بیا دیگه .ما هر هفته یه جا برنامه داریم .هم برا سالمتی خوب ه هم ب رای
روح و روانت.
نمی شه که .هزارتا کار دیگه هست .مریم هست .تنبلی هست.
این آخری از همه اثرگذار تره!
آره.
تو از این یارو می ترسی؟
از کی؟
از همین پسره؟
چطور؟
احساس می کنم نگرانی!
خب نگران که هستم .خودت فکر کن یه نفر همه جا بیفته دنبالت .معذب نمی شی؟
آره خب .اگه ول کن نیست به پلیس بگو.
آره .همین فکرم دارم.
حاال ایشاال که دیگه پیداش نمی شه .فعالً از طبیعت لذت ببر.
تا باال که قرار نیست بریم؟
چیه؟ خسته شدی؟ نگران نباش بعد از پس قلعه یه جا دورهم جمع می شیم صبحانه
می خوریم .بعد دیگه هر کی دوست داشت می ره باال.
آره .چون هم هوا مساعد نیست هم اینکه می ترسم این دخترا خدا نکرده بیفتن.
همان موقع مردی که عین ک آفت ابی ب ه ص ورت داش ت و س ر و م ویش را ب ا کاله
پشمی پوشانیده بود از کنارشان با سرعت رد شد و چند قدم جل وتر ب رای لحظ ه ای
برگشت و به طرز غیر عادی به ناهید نگ اه ک رد و ب از ب ه راهش ادام ه داد .ناهی د
ص ورتش را ندی د ولی ش الگردن او را ش ناخت .ش الگردن ابریش می آبی رن گ ب ا
شیارهای سفید! این شال را خودش برای او خریده ب ود ،چط ور می توانس ت آن را
به جا نیاورد! ساناز وقتی دید ناهید سرجا خشکش زده و تکان نمی خورد ،گفت:
چی شده؟ چرا نمی آی؟
110
ناهید ساکت بود.
ساناز هم ایستاد و به صورت ناهید نگاه کرد.
چی شده؟ چرا هیچی نمی گی؟
اون اینجاست؟
کی؟
همون که گفتم .فرهاد.
واقعا ً کجاست.
س اناز ب ه دور و ب رش نگ اه می ک رد و کس ی را نمی دی د .جمعی تی ک ه در مس یر
باریک دربند پشت سرهم در حرکت بود چنان پویایی و ازدحامی داش ت ک ه امک ان
شناسایی افراد ناممکن می نمود .توق ف آن ه ا ب اعث ش د از گ روه فاص له بگیرن د.
ناهید سرجا خشک شده بود.
اینجا هم دست از سرم بر نمی داره .می بینی؟
مطمئنی خودش بود! من که کسی رو نمی بینم.
خودش بود .شک ندارم.
مردم چقدر بیکارند به خدا .خب یه ب ار بهش گف تی نمی خ وایش دیگ ه ب ذاره دنب ال
کارش...کله سحر پاشده اومده اینجا دنبالت....این خیلی دیوونه ست...
بهت که گفتم.
آره .فکر نمی کردم دیگه تا این حد بیکار باشه .این از کجا می دونست!
همینو بگو.
حاال چرا وایستادی؟ بیا بریم .اتفاقا ً نباید ازش بترسی .ولش کن .بذار اینق در دنب الت
بیاد تا خسته شه!
یعنی بریم باال؟
آره بابا .اینقدر زود جا نزن .حاال فک ر کن اون هم یکی مث ل بقی ه .اوم ده ک وه .چ ه
کاری داری؟ اصالً جدیش نگیر.
آخه...
به حرفم گوش کن.
وقتی دوباره به حرکت افتادند ساناز گفت:
111
حاال ما که جفتموم خانمییم کسی هم که اینجا نیست .تو اصالً دوستش ن داری؟ یع نی
االن؟
آخه .چ ه می دونم؟ من داره پنج اه س الم می ش ه دیگ ه احس اس نمی ک نی واس ه این
حرفا دیره!؟
اوا! این حرف نزنا! اونوقت من به خودم می گیرم .مگه پنجاه س اله دل ن داره .بای د
از تنهایی بمیره؟
منظورم این نیست ک ه دل ن داره ...منظ ورم این ک ه اول ویت ه ای دیگ ه داره .االن
مریم هست .کارم هست .من که فرصت این حرف ها رو ندارم .ت ازه خ اطراتی ک ه
با این آدم داشتم همین حاال هم عذابم می ده .چه برسه ب ه اینک ه بخ وام دوب اره بهش
دل ببندم.
همان موقع مریم و نسرین به طرف آن ها آمدند و حرف هایشان نیمه کاره رها شد.
مریم :شماها چقدر آروم می آیین؟ فکر کردم چیزی شده!
ناهید :ساناز جون که کوهنورده من کم آوردم.
نسرین :دیگه فکر نکنم خیلی مونده باشه .درسته ساناز خانم؟
ساناز :آره بابا تموم شد.
مریم :ولی یخ زدم .خیلی سرده؟
ساناز :اینجا که حاال سرد نیست؟ باال نمی دونی چه خبره؟
مریم :همون بهتر که نمی ریم .دوست دارم برگردم خون ه .کن ار ش ومینه .آخ چق در
ت! ی می خواس دلم کرس
نسرین :آی گفتی! االن یه کرسی گرم خیلی می چسبید!
ساناز :می ریم باال یه املت می زنیم با فلفل زیاد گرم می شید!
مریم :آخ.آخ...
چند لحظه هر چه ار نف ر س اکت بودن د .اعض ای گ روه ک ه از قب ل یک دیگر را می
شناختند سراغ هم می رفتند و هم کالم می شدند .ساناز وارد گفتگو با یک نفر دیگر
از اعضاء گروه شد و ناخودگاه چند قدمی فاصله گرفت.
مریم :چی شده مامان چرا ساکتی؟
ناهید :هیچی! چیزی نیست .خسته شدم.
مریم :حالت خوبه؟
112
ناهید :آره خوبم.
نسرین :خاله مطمئنی خوبی؟ اگه حالت خوب نیست برگردیم.
ناهید :نه بابا خوبم.
ناهید زیر چشمی دنبال فرهاد می گشت .در رستوران های اطراف مسیر ،باالی تپه
های مشرف به راه ،روی پل ها ،کنار رودخانه .چشمانش مدام می چرخید و هر آن
متنظر بود او را ببین د .یکب ار هم ب اهم ب ه دربن د آم ده بودن د .اتفاق ا ً ی ک روز غ یر
تعطیل بود .جایی روی یکی از تخت های وسط آب نشستند .فره اد ویلنش را هم ب ا
خودش آورده بود .شلوار جین طوسی با کاپشن چرم و همان ش الگردن آبی .ص حنه
ای که سال ها بود از خاطرش رفته بود .همیشه آدم چیزهایی را ب ه ذهن می س پارد
که بارها به یاد می آورد .آن موقع آن صحنه را به یاد می آورد .وقتی فرهاد شروع
به نواختن کرد توجه همه جلب شد .خیلی ازد ختر پس رهای ج وان جم ع ش دند دور
آنها .برخی هم از باالی رودخانه نگ اه می کردن د .ص دای ویلن در فض ای آن س ال
های دربن د ط نین مخص وص و افس ونگرانه ای داش ت " .اش ک من هوی دا ش د" "
غوغای ستارگان" " راز دل" .بخصوص راز دل را هم ه دوس ت داش تند .خ ود را
به خاطر می آورد که س اکت نشس ته ب ودو ب ا گوش ه روس ری اش ک ه ایش را می
زدود! فرهاد نگاهش خیره به او بود! فقط ب ه او .انگ ار ک ه هیچ کس دیگ ر را نمی
دید .نه آنجا و نه هیچ وقت دیگ ر! هیچ کس ب رایش اهمیت نداش ت .اینک ه بقی ه چ ه
فکری می کردند! چه قضاوتی می کردند! و خاصیت عشق همین است .بعد ص حنه
دیگری دید .صحنه کوتاه و بریده بریده ای ک ه او ب ا ی ک آش نای ق دیمی همص حبت
شد .یکی از همکالسی های دانشکده! اتفاقا ً در ان زمان جزء پسرهای خوش قیافه و
جذاب دانشکده به حساب می آمد .فرهاد آن موق ع چ یزی نگفت ولی از درون چن ان
دچار حسادت شد که حالش بد .فشارش افتاد .برایش آب قند ج ور ک رد و ب ه او داد!
صحنه هایی ک ه یکی پس از دیگ ری ظ اهر می ش د .ص حنه ه ای م رده ای ک ه از
پستوهای تاریک و فراموش شده ذهن ،زنده می شد و در مقابل چشمانش پدیدار می
گشت .فرهاد دنبال همان نبود! دنبال زنده کردن خاطرات گذشته! ناهید فکر ک رد "
درسته! همین رو می خواد .می خواد زمان رو به عقب برگردونه .می خواد من رو
به عقب برگردونه .با این کار می خواد احساساتی که در من مرده زن ده کن ه! ش اید
113
همه داره موفق می شه! نه بابا خل نشو .چه احساساتی! اون دیوون ه اس ت ت و چ را
اسیر این بازی های اون شدی!"
صدایی ناگهان او را با خود برد .صدایی که مدهوش می ک رد .ص دای آرش ه ویلن.
هیچ چیز مانند صدای ویلن در آن صبح زمستانی در دربند دلنشین ت ر نمی توانس ت
باشد!
مریم آستین پالتوی مشکی رنگ ناهید را به س وی ص دا کش ید و گفت " :مام ان بی ا
بریم اونجا .ببین چه قشنگ می زنه!"
فرهاد با آن کاله پشمی و ش ال ابریش می ک ه روی ده ان و بی نی را پوش انده ب ود و
عینک آفتابی که روی چشم داشت محال بود توسط مریم شناسایی شود .فرهاد روی
پل فلزی کوچکی ایستاده بود که از فراز " تنگه پی " می گذشت .صدای ویلن هم ه
را مدهوش خود کرد .همه معطوف هنرنمایی فرهاد شدند .ناهی د می دانس ت ک ه از
پشت آن عینک او را نگاه می کرد .خیره خیره نگاهش می کرد .نگ اه ه ای التم اس
آلود و تمنا گر .ساناز و دخترها و باقی اعضاء گروه که آن ح والی بودن د ایس تاده و
به نشانه شعف سر تکان می دادند .ناهید صدای قلبش را می ش نید .قل بی ک ه داش ت
مثل آن وقت ها بی قرار می شد .مانند پرنده ای که سال ه ا در قفس زن دانی ب وده و
دوباره هوای پریدن به سرش می زند! در آن لحظات آنقدر که از خودش می ترسید
از فرهاد واهمه نداشت .انگار می دانست حریف آن دیو خواب آلوده نبود! دیوی که
فقط با گذر زمان به خواب رفته بود .گ ویی انگ ار ب ه خ واب رفت ه ب ود! هرگ ز ب ه
تمامی از وجودش رخت برنبسته بود .آن دیو در النه قلب او خانه کرده ب ود! ج ایی
نرفته بود .همانجا بود .تمام آن سال ها .فقط فراموش شده بود .از یاد رفته ب ود .دی و
عاشقی! دیو گناه! دیو وسوسه! دیو گن اه! دی و احساس ات مه ار نش دنی و رویاه ای
دست نیافتنی! می دانست تاب تحمل آن را نداشت! گذر زمان نه تنها او را ق وی ت ر
نکرده بود بلکه ضعیف ت ر هم ک رده ب ود! احس اس بی پن اهی و تنه ایی ح تی ق وی
ترین آدم ها را مانند سمباده ای می ساید و از بین می برد .چیزی که عذابش می داد
همین احساس ناتوانی بود! پشت آن ظاهر سیمانی ،یک روح ضعیف و آس یب پ ذیر
پنهان کرده بود! روحی شکننده و درمانده! در آستانه از هم گس یختن! ف رو ریختن!
و این همان لحظه ای بود که حریفش تمنایش می کرد! اینکه در هم شکند! اینک ه آن
من ضعیف و دستپاچه خود را نمایان سازد! م ِن نیازمن د! م ِن آزمن د! هم انی ک ه ب ه
ِ
114
محبت احتیاج داشت! به نوازش! یا بدتر از آن به ت رحم! فره اد در پی آن " ناهی د"
بود .ناهید آن سال ها .ناهید عاشق.
بی صدا اشک می ریخت .در آن لحظات درست مثل این بود که تنها صدای جه ان،
صدای آن ویلن بود .هیچ صدای دیگری نمی شنید .هیچ کس دیگری آنجا نبود! حاال
تصاویر و صحنه های بیشتری می دید .خود را می دید که زیر ب اران پ اییز چ تری
قرمز به دست داشت و در آن سوی تقاطع آن چتر را با او شریک شد! ی ا او را می
دید که روی نیمکت سنگنی در پارکی در کنارش بود! چه ها می گفتند را به خ اطر
نمی آورد ولی چه ها بر آن ه ا گذش ته ب ود را حس می ک رد .آن ح ال و ه وا را ب ه
خاطر می آورد .زبری موهایش را وقتی زیر انگش تانش می گ رفت! ب وی عط ری
که به تن می زد! بوی روغن نارگیلی ک ه ب ه س ر می مالی د! ح تی س اناز را در آن
روزها به خاطر می آورد! یک بار به اتفاق به دربند رفته بودند .ولی شاید ساناز از
خاطر برده باشد .همه را از خاطر برده بود .هزاران بار به دربن د رفت ه ب ود و چ ه
لزومی داش ت آن روز را ب ه خ اطر داش ته باش د ولی او خ وب ب ه ی اد می آورد! و
هرچه بیشتر در افسون فرهاد قرار می گرفت بیشتر چیزها را می دید.
مامان داری گریه می کنی؟
ها؟ گریه .نه.
خب بیا بریم .نمی تونم اشکت رو ببینم.
نه بابا .از زور سرماست .اشکم دراومده!
ساناز پیش افتاد وگفت :راه بیفتید داره ظهر می شه.
گروه به حرکت در آمد .ناهید هم رو برگرداند و پشت سر بقیه راه افتاد .در آخ رین
لحظه ناهید نگاهی چسبنده به او کرد .به او که مجن ون وار س ازش را می ن واخت.
ناهید بیش از هر احساس دیگری دچار ترحم بود .دلسوزی نسبت ب ه م ردی ک ه ب ه
اندازه یک عمر عاشقش مانده بود! و همزمان خجالت زده بود .بابت هم ه فکره ای
کینه توزان ه ای ک ه در س ر پروران ده ب ود! تم اس گ رفتن ب ا پلیس! بی رحمان ه ب ه
قضاوت نشسته بود! حتی از آنک ه او را ن زد اطرافی انش حق یر ک رده ب ود احس اس
ندامت داشت .حاال بقیه چه فکری در مورد او می کردند!؟ در مورد کسی که چن ان
صادقانه دوستش داشت و چنان عاش قانه و بی ری ا عش قش را ب روز می داد! اینک ه
دنبالش افتاده بود مضحک بود!؟ بچه گانه بود!؟ احمقان ه ب ود!؟ چ ه ک ار می ک رد؟
115
هر کس دیگر هم بود همان کار را می ک رد! راهی ب ه ج ز آن پیش پ ایش نگذاش ته
بود! خودخواهانه او را از خود رانده بود! مردی را که از پس ف راز و نش یب ه ای
پر تالطم زندگی نه تنها او را از یاد نبرده بود بلکه دیوانه وار از پی او گشته بود تا
عاقبت پیدایش کرده بود! و درست در لحظه ای که انتظار چیزی مثل آغوش ی گ رم
یا دستی نوازشگر را داشت ،با یک دیوار سرد و بی روح مواجه ش د! ب ا ی ک ک وه
یخ! همان شب عاشقش را درهم شکست! او را کشته بود! غرورش را! احساس اتش
را نادیده گرفته بود! تمام آن احساسی را که چنان زالل و صادقانه در خ ود انباش ته
بود! همه را به هیچ گرفته بود! چه کار می کرد؟ آیا راهی جز ب اال آم دن از ک وه و
نواختن ویلن بر فراز رودخانه برای او گذاشته بود!؟
مامان چرا ساکت شدی؟
ها؟ نه .چیزی نیست .خسته ام.
ساناز گفت :هنوزم فکر می کنی اون اینجاست؟
ناهید :نه .فکر کنم وسواسی شدم.
ساناز :آره بابا .خیلی دیگه جدی گرفتی.
مریم که یک قدم دور تر بود برگشت گفت :مامان چی شده؟
ناهید :هیچی.
هن وز ص دای ویلن می آم د .ت رنم ح زن انگ یز و س وزناک س از در دل بی ک ران
کوهس تان می پیچی د و قلب عاش قان و خس ته دالن را می لرزان د .نغم ه ه ای دل
انگیزی که در هر گوشه ،پ رده از رازی می گش ود و ح الی را دگرگ ون می ک رد.
نغمه هایی که با طنازی یاد آوری می کرد عشق نه مرد می شناسد نه زن ،نه جوان
می شناسد نه پیر ،نه قوی می شناسد نه ضعیف! عشقی از آن دست که حافظ ه ا و
شاملوها را به کام خود کشاند و مول وی ه ا را زی ر و زب ر ک رد! عش قی چن ان ک ه
همگان آرزومندند.
در خانه نازنین احساس آرامش می کرد .حضور بچه ها در کنارهم و راحتی که در
خانه خواهر داشت ،قابل مقایسه با هیچ جا نب ود .ص دای تلویزی ون ،س ر و ص دای
بهم خوردن ظرف ها در ظرفشویی ،ح رارت اج اق گ از ،ب وی قرم ه س بزی ه ای
116
نازنین و بگ و و بخن دهای دختره ا و مس عود و ح رص خ وردن ه ای احم د آق ا از
سیاست؛ همه این ها نشان از جریان زندگی بود.
در آشپزخانه روی ص ندلی نشس ته ب ود .آنق در در خان ه س ر و ص دا ب ود ک ه کس ی
متوجه گفتگوهای آن دو نشود .نازنین قابلمه برنج را در ظرفشویی آبکش می کرد.
یه تعطیالت تو هفته بعد هست ،بیا باهم بریم اصفهان.
دونفری؟
آره دیگه .بچه ها که کار دارن .بریم یه سری به مامان بابا بزنیم برگردیم .موافقی؟
نمی دونم.
دیشب با مامان صحبت می کردم خیلی دلتنگ بود .بخصوص دلتنگ ت و ب ود .چ را
بهش زنگ نمی زنی؟
زنگ نزدم؟ اصالً یادم نمی یاد .بذار همین االن بهش زنگ بزنم.
ناهید بالفاصله روی موبایل شماره منزل پدری را گرفت و چند دقیقه ای ب ا ه ر دو
گفتگو و احوالپرس کرد .بعد نازنین گوشی را گرفت و گفت که شاید به دیدن آن ه ا
بروند .ناهید گوشی را قطع کرد گفت:
خب چرا گفتی می آیم .اونوقت اگه نتونیم بریم دلخور می شن!
چرا نریم .مگه اینکه نتونی مرخص بگیری!
باشه .حاال بذار ببینم چی می شه.
راستی با حاجی در مورد مسعود صحبت کردی!
حواسم هست .منتظر یه فرصت مناسبم .فردا حتما ً باهاش صحبت می کنم.
آره تو رو خدا .بچه از بیکاری داره دق می کنه!
نگران نباش حتما ً صحبت می کنیم.
زیاد سرحال نیستی؟
ها؟ چرا .خوبم .دیروزاین کوه خسته م کرد .هنوز خستگی تو تنمه!
خب مگه مجبوری خواهر! دیگه از ماها گذشته.
نه بابا .خیلی خوش گذشت .دیگه اینام نباشه که آدم دق می کنه.
واال خواهر من واحمد که دیگه هیچی بهمون مزه نمی ده .نه مس افرت ،ن ه گش ت و
گذار .هرج اهم ک ه می ری ی ا ترافی ک اعص ابت رو خ ورد می کن ه ی ا ش لوغی و
117
تره! ش بیش ه آرامش ازدح ام م ردم .هم ون آدم ت و خ ونش باش
احمد آقا خیلی سیگار می کشه ها...جلوشو بگیر!
چی بهش بگم خواهر من .صبح تا شب جلو بی بی سی نشسته حرص می خوره!
احمد آقا هم جز اوناست که هن وز منتظ ر معج زه ان! " نج ات دهن د در گ ور خفت ه
است!"
واقعاً .عادت کرده دیگه! دیگه از یه آدم هفتاد ساله چه انتظاری داری!؟
بنده خدا .خب خدای نکرده مریض می شه! می دونی چقدر بده!
اون که به این حرف ها گ وش نمی ده .االن بهش بگی می گ ه به تر! می گ ه از این
دنیا چه خیری دیدم که از مرگ بترسم!
در راه برگشت به خان ه م ریم س رش ب ه گوش ی موبای ل گ رم ب ود .نم نم ب اران می
بارید .ترافیک سنگین بود .ترانه " تو ای پری کجایی" با صدای مالیم می خواند.
تو واقعا ً می خوای بری؟
مریم هدفن ها را از داخل گوش بیرون آورد گفت:
چیزی گفتی مامان؟
می گم تو واقعا ً می خوای بری؟
چی شد یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟
همینج وری! داش تم فک ر می ک ردم ت و هم ب ری دیگ ه من چی می ش م!؟ ی ه حس
سنگینیه! حتی نمی تونم تصورش رو بکنم!
الهی بگردم! مامان خوشگلم! غصه خوردی؟ هنو که نرفتم.
باالخره که می ری!
حاال کوتا برم! هنو زبانم مونده! مدرکم مونده! کارام مونده! اوه تازه باید درخواست
بدم کلی طول می کشه تا پذیرش بشه .به این راحتی نیست که!
خب اگه اینجا بمونی چی؟
یعنی چی؟
یعنی اینکه اصالً چشم انداز زندگیت رو تو ایران ببینی! ازدواج کنی .بچه دار شی.
چه می دونم کار پیدا کنی .همین کارایی که بقیه می کنن.
118
وا .نمی دونم چی می خوای بگی مامان! آخه یه جوریه .نیست؟ خودت فکر کن .آدم
غصه ش می گیره .نمی گم خونه و زندگی ب ده ه ا ولی فک ر کن اینج ا همش دود و
همش ترافیک و دعوا و جنگ و اعصاب! شوهرم که آخه تو این پسرا رو ببین! اینا
آخه مرد زندگی ان .چند تاجوون رو می شناسی که جربزه زندگی چرخوندن داش ته
باشن! هشتاد درصد شلوارشونم نمی تونن باال بکشن!
حاال اینجوری هم که نیست.
چرا نیست .من دارم تو دانشگاه می بینم.
خب حاال بچه ان .بزرگ می شن.
دیگه چقدر می خوان بزرگ شن .اص الً مس ئله ب زرگ ش دن کالً زن دگی رو ب ازی
گرفتن .تشکیل خانواده و این حرف ها رو نمی فهمن .دنبال مسخره بازی ان .آنتالی ا
برن .گرجستان برن و چه می دونم تایلند و خوش باش ن و پ ارتی و ماش ین ب ازی و
کسی تو نخ زندگی نیست.
خب حاال مگه اونجا چه خبره؟
نمی گم خبریه! عوضش آرامش داری .اینقدر همه بهت کار ن دارن .اینج ا آدم همش
در معرض قضاوته .بخصوص وقتی زن باشی.
خب اینا که هست ولی اینکه تنها راه حل مهاجرت باشه اینم خیلی منطقی نیست.
اینا رو ولش کن .حرف دلت رو بگو.
حرف دلم اینه که نمی تونم تصور کن تو نباشی .اص الً اینک ه ق رار باش ه ب دون ت و
زندگی کنم برام قاب ل تص ور هم نیس ت .یع نی حرفش و می زنم ولی در عم ل وق تی
تصورش رو می کنم کالً ...
مامان! حاال چرا گریه می کنی؟ من که هنوز جایی نرفتم!
مریم دو دست را دور شانه های مادر انداخت و بغلش کرد.
خیلی حساس شدی مامان! یه فکری بکن .می خوای بریم یه دک تر خ وب .ج دی می
گما! همش داری گریه می کنی .درست نیست اینقدر عذاب بکشی!
خودمم یه مدته دارم به این موضوع فکر می کنم.
آره .باالخره یه مشاوره ای چیزی می گیری برات بهتر می شه .نگاش کن! مثل ابر
بهار اشک می ریزه .من که اینجا نشستم آخه! مادر قشنگم .همش تقصیر این آهنگ
119
هاست .بابا دست بردار از اینا...بیا برات آهنگ بذارم حالت عوض ش ه...آخ ه چی ه
اینا همش غصه همش غم ...
مریم س ی دی داخ ل ض بط ماش ین را خ ارج ک رد و س ی دی دیگ ری داخ ل ض بط
گذاشت.
ببین اینا خوبه.
ناهید با گریه لبخند زد.
***
شب بعد از آنکه چراغ ها را خاموش کرد و به ات اقش رفت س اعت ه ا در ت اریکی
بیدار ماند .با چشمان باز به ذرات معلق و س یال ت اریکی نگ اه می ک رد .ت اریکی و
سکوتی که فقط نیمه های شب به دست می آمد .فقط در آن س اعات ب ود ک ه زن دگی
دچار تعلیق می شد .زمان در فاصله بین شب و روز معلق ب ود! تنه ا در این زم ان
بود که فرصت می یافت با خودش خل وت کن د .آنج ا دیگ ر هیچ رودرواس ی وج ود
نداشت .هیچ بهانه ای برای فریب خود ی ا دیگ ران نداش ت .و تنه ا در چن ان زم انی
بود که جرئت می یافت با خود صادق باشد .با خودش ،احساساتش و افکاری که از
پس توهای مخفی ذهن پ اورچین پ اورچین ب یرون می خزی د و مانن د گ ل پیچ ک
گرداگرد او می پیچید! همه تنهایی ه ا ،هم ه س رخوردگی ه ا ،هم ه دلس ردی ه ا و
دلخوری ها ،بی پناهی ها و درماندگی ها! همه آنچه ب ه تم امی خ ودش ب ود .در آن
ساعات دیگر مادر هیچ کس نبود .دختر یا خواهر کسی نبود .م دیر ص ادرات کس ی
نبود! خودش بود .یک انسان! یک زن! زنی ک ه در آس تانه پنج اه س الگی از کش تی
گرفتن و سرشاخ شدن دائمی با زن دگی خس ته ب ود! از دنب ال ک ردن اه داف ری ز و
درشت! حتی اهداف متعالی و مق دس هم در آن س اعات تنه ایی رن گ می ب اخت و
ناچیز و حقیر به نظر می آمد.
زندگی چه بود؟ هم ه آن روزه ا ،م اه ه او س ال ه ایی ک ه پش ت س ر گذاش ته ب ود!
روزهایی که به حسرت گذشت ،ش ب ه ایی ک ه ب ه درمان دگی و بی پن اهی! و س ال
هایی که به تمامی به بیهودگی سپری شد! و آنچ ه از پی تم ام این س ال ه ا در خ ود
اندوخته بود ،خستگی بود! خیلی بیشتر از عمری که س پری ش ده ب ود ،خس ته ب ود!
خستگی به قدمت تاریخ انسان! شاید اگر هزار سال می خوابید آن خستگی را ب ه در
120
می کرد! یا شاید هزاران سال! یا شاید بیشتر از آن تا همیشه! شاید اگر حق انتخ اب
داشت آرزو می کرد ناغافل به خوابی عمیق و بی روی ا ف رو ب رود! خ وابی اب دی!
خوابی که هرگز با خود کابوس بیداری ندارد! نه کابوس بیداری نه وحشت شبیخون
زنبورهای مهاجم! آری .در آن لحظات تنها چیزی که احتیاج داشت یک خواب بود.
یک خواب طوالنی .یک خواب راحت و کودکانه!
121
.6
ناهید پشت میزش نشسته بود که خبر دادند میردام اد ش ب قب ل ح الش ب د ش ده و در
بیمارستان بستری بود .در ساعت مالقات به اتفاق سارا به بیمارس تان رفت .همس ر
و بچه ها و نوه ها و برخی از بستگان میراداماد هم در بیمارستان بودند .از دور آن
ها را می دید که در اتاق بیمار جمع بودند .به اتف اق و ب ا گ ل و ش یرینی وارد ات اق
شدند .میراداماد با رنگ پریده زیر سرم روی تخت نشسته بود .سارا گفت:
حاج آقا خدا بال دور باشه .چی شد یه دفعه؟ شما که ماشاال خوب بودید؟
میرداماد :االنم خوبم .چیزی نیست .یه کم فشارم افتاده اینه ا دس ت از س رم ب ر نمی
دارم.
خ انم میردام اد گفت :انش اهلل ک ه چ یزی نیس ت .ولی خب ب االخره دیگ ه ماه ا س نی
ازمون گذشته .نظر دکتر هم این بود که یه آزمایش کامل بگیریم.
ناهید :خب درست می گن .اینجوری خیال همه راحت تره!
خانم میرداماد مثل آنکه تازه متوجه ناهی د ش ده باش د گفت :ش ما همک ار س ارا خ انم
هستید؟
سارا :ای وای ببخشید .اصالً حواسم نبود .تقصیر من شد .باید معرفی می کردم .بل ه
ناهید خانم چندماهی هست که همکار ما هستن.
میرداماد :از فرانسوی ها خبری نشد؟
ناهید :واال نه جواب تلفن می دن نه ایمیل .نمی دونم دیگه باید چه کار کنم؟
میرداماد :اینجوری نمی شه .از اینجا خالص شم پا می شم می رم سراغش ون .فق ط
یه نامه بزن به سفارتمون تو پاریس اطالع بده .شرح ماوقع یادت نره.
122
ناهید :چشم.
سارا :ماشاال حاج آقا تو بیمارستان هم دست نمی کش ه .می بین ه ح اج خ انم م ا چی
می کشیم؟!
لحن طنز آمیز سارا طوری بود که همه خندیدند.
در راه برگش ت س ارا پش ت فرم ان ب ود .گفت :دقت ک ردی ح اج خ انم ی ه ج وری
نگاهت می کردم!
ناهید :خدا مرگم بده! این چه حرفیه؟
سارا :راست می گم به خدا .من اه ل این حرف ام؟ من ب ه چش مای آدم ا نگ اه کنم می
فهمم ماجرا چیه! باور کن بهش گفته.
ناهید :نه بابا مگه می شه همچین چ یزی!؟ هیچ م ردی این ک ار نمی کن ه! آخ ه چی
بگه؟ اصالً چرا باید بگه .دست بردار سارا.
سارا :حاال ببین کی بهت گفتم .من با این خانواده بزرگ شدم .حاج آقا رو اینج وری
نگاه نکن آدم سالمیه! نگاه نکن به تو دلباخته این یه عمر جز به چشم ه ای زنش ب ه
چشم هیچ زنی نگاه نکرده! االنم نمی دونم چی شد که افتاد تو دام ت و!؟ فک ر کن ی ه
عمر دم به تله نداده بود اونوقت تو هشتاد س الگی فیلش ی اد هندس تون ک رده! معل وم
نیست چه وردی زیر گوشش خوندی!؟
ناهید :خیلی بی معرفتی!
سارا با خنده :شوخی می کنم بخندیم .جدی نگیر!
ناهی د :ولی اون خ دایی ک ه اون باالس ت ش اهده من هیچ ک اری نک ردم .اص الً من
همیشه نگاهم به حاج آقا به چشم دختر پدری بود .هنوز هم همین ه .ی ه لحظ ه ام نمی
تونم احساس کنم حالت دیگه ای باشه .اصالً جدی هم نگرفتم .یعنی فکر ک ردم ح اال
پیرمرد دچار یه مسائلی شده می گذره!
سارا :پس تو حاج آقا رو نشناختی! این اگ ه هم ه احساس اتش سرس ری ب ود ک ه این
همه مال و مکنت نداشت دختر خوب! این ها بعض مائن! یا س راغ چ یزی نمی رن
یا جدی می رن .االنم به تو گیر داده ول کن نیست حاال ببین کی بهت گفتم.
ناهید :ای بابا .باور کن هنوز هیچی نشده روم نمی شد تو چشم های زنش نگ اه کنم.
بابا من اگه اهل این مسائل بودم که هفده هج ده س ال مج رد نمی مون دم! من زن دگی
خودم رو دارم .دخترم هست .شعرهام هست .جایی برای یه آدم دیگه ندارم.
123
سارا :حاال اگه یه جوون خوشتیپ باکالس با شخصیت باشه بازم از این قپی ه ا می
آی!؟
ناهید :می خوای باور کن می خوای نکن.
سارا :باشه بابا ناراحت نشو .مستقیم می ری خونه؟
ناهید :آره.
در خانه تنها بود .چراغ ه ا را روش ن ک رد .پ رده ه ا را کش ید .ک تری آب را روی
اجاق گذاشت .یک برگ کاغذ برداشت و شروع ب ه نوش تن ک رد .چن د بی تی نوش ت
خط نوشت خط زد نوشت خط زد .بعد بلند شد رفت کنار پنجره .یک کالغ تنها ت ک
یکی از شاخه های خشکیده درخت چنار کوچه نشسته ب ود و ب ه دوردس ت ه ا نگ اه
می ک رد .برگش ت روی مب ل مقاب ل تلویزی ون خ اموش نشس ت .پاه اش هن وز از
سرمای بیرون گزگز می کرد .بعد یکدفعه مثل آنکه یاد چیزی افتاده باشد رفت کیف
دس تی اش را آورد و هم ه محت وای کی ف را روی عس لی کن ار مب ل ریخت .هم ان
موقع کارت ویزیت روانشناسی را که فرهاد به او معرفی کرده ب ود ،پی دا ک رد .ب ه
آدرس روی کارت دقت کرد دید یک طرف دیگر شهر بود! بالفاصله از فکری ک ه
در سر داشت منصرف شد .برای یک لحظه خود را مقابل او تجسم ک رد .ب ا هج وم
سوال هایی که جواب هیچ کدام را نمی دانست! مشکل چه بود؟ نمی دانست .نارحت
بود؟ بله .چرا؟ نمی دانست .از چیزی رنج می ب رد؟ خ یر .وس واس فک ری داش ت؟
خیر .تحت فشار بود؟ خیر .پس چرا به این فکر افتاده بود ک ه ن زد ی ک روانش ناس
برود؟ چون احساس می کرد به اندازه کافی شاد نیست .علیرغم آنکه در زندگی همه
چیز موافق میلش پیش می رفت ولی باز یک چیزی از درون آزارش می داد .انگار
یک نفر در درونش زندگی می کرد ک ه مس ولیتش آزار دادن او ب ود! ی ک نف ر ک ه
م رتب زی ر گوش ش پچ پچ می ک رد .ی ک نف ر م زاحم! ی ک نف ر ک ه انگ ار ب ا او
خصومت داشت و از رنج کشیدنش لذت می برد .هربار که به بهانه ای می خندید یا
ب ه بهان ه ای تالش می ک رد آرام باش د ،ب ه او نهیب می زد .ح تی مس خره اش می
کرد .با پوزخند نگاهش می کرد و به او یادآوری می کرد ک ه ح ق خوش حال ب ودن
نداشت! حق امیدوار بودن نداشت .حق شادی نداشت .انگ ار او محک وم ب ه پریش ان
خاطری و غصه خوری بود و ح ق نداش ت ش اد باش د .مش کل او آن ص دا ب ود! آن
124
صدای مزاحم که معلوم نبود از کجای وجودش س ر ب ر می آورد و او را ب ه س خره
می گرفت .شاید هم یک عادت بود .یک جور خودآزاری! یک جور خ ود کم بی نی!
خود بد بینی شاید! عذاب می کشید چون گناهکار ب ود! ع ذاب می کش ید چ ون خ ط
قرمزها را زیر پا گذاشته بود .حضور دوباره فرهاد انگار دوباره آن اژده ای خفت ه
را بی دار ک رده ب ود! او از درون تاری ک ت رین و مخفی ت رین دریچ ه ه ای ذهنش
سربر آورده و دوباره تجسم یافته بود .هرگز انتظار نداشت دوباره او را ببیند! ی ک
موجود فراموش شده! یک آدم کنار گذاشته شده! کسی که احساس گناه کار ب ودن را
در او زنده کرده بود! می رفت پیش روانشناس چه می گفت؟ یا باید دروغ می گفت
یا آنکه خود را رسوا می کرد؟ جرئتش را نداشت .ن ه .ناهی د دوب اره خودک ارش را
برداشت و چند بیتی نوشت و از البالی صفحات خط خطی ش ده ،چن د بی تی ب یرون
کش ید و پ اک ن ویس ک رد .ص دای چ رخش کلی د در قف ل در او را از اعم اق درون
بیرون کشید و به دنی ای واقعی آورد .دنی ای واقعی! دنی ای س رد و بی روح واقعی!
دنیای پر از خشونت و اشمئزاز! یاد آن نقل ق ول مع روف وودی آلن افت اد؛" من از
واقعیت متنف رم ولی واقعیت تنه ا ج ایی اس ت ک ه می ش ود ی ک اس تیک خوش مزه
خورد!" .
چطوری مامی؟ خوبی؟
خوبی؟ خسته نباشی؟ دیر کردی؟
دیرکردم .نه بابا .همیشه یکشنبه ها کالسام همین موقع تموم می شه.
وای نمی دونی گشنمه! چیزی داریم.
نه .ولی االن زنگ می زنم پیتزا بیارن.
آره خدا خیرت بده .دارم می میرم.
ناهید از سرجایش بلند شد و به طرف گوشی تلفن رفت.
رفتی پیش حاج آقا؟
ها؟ آره.
خب چش بود؟
ظاهرا ًکه چیزی نبود ولی انگار فشارش افتاده.
پس چرا مرخص نمی کنن؟
منتظر بودن جواب آزمایشش رو بدن.
125
تو رو دید خوشحال شد؟
یعنی چی؟ همه کس و کارش اونجا بودن .من چه کاره ام؟
تو فرق داری مادر من!(با خنده)
ناهید اخم کرد .تلفنی سفارش پیتزا داد و به طرف آشپزخانه رفت.
چایی می خوری؟
نه .می خوام دوش بگیرم .دارم می میرم .یخ زدم..چقدر سرده.
آره .خیلی سرد شده.
مریم به اتاقش رفت و از آنجا با صدای بلندتری حرف می زد.
اون استاده بود گفتم خیلی عوضیه!
خب؟
هیچی اخراجش کردن.
واقعاً؟
آره باال لو رفت .مرتیکه خودش زن و بچه داره اون وقت از دخ ترای ب دبخت ب ابت
نمره سوء استفاده می کرد.
ربطی به زن و بچه نداره که هر کس این کار رو بکنه باید باهاش برخورد بشه.
آره مچشو گرفتن.
گفتم که باید خودتون با سند و مدرک برید شکایت کنید .حاال درسته ه ر کی هرکی ه
ولی باالخره اگه کسی خطا کنه دستش باالخره رو می شه.
آره همه کی ف ک ردن .خیلی وقت ب ود این ک ار را رو می ک رد ولی جانم از آب می
کشید کسی شک نمی کرد.
ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
واقعاً.
مریم با لباس خانه و حوله به دست از اتاق آمد بیرون.
سفارش دادی؟
آره .نگران نباش.
نگاه کن دستام داره می لرزه از گرسنگی.
خب یه پاره نون بخور .فشارت می افته!
نه اینجوری بهتره .نمی خوام خرابش کنم.
126
ای شکمو!
حضور مریم حالش را بهتر کرد .همین که دوباره تنها شد این را حس کرد .همه آن
حجم س نگین و ن امرئی ک ه روحش را می فش رد از بین رفت ه ب ود .س بک ت ر ب ود.
صدای مزاحم درونش رفته بود! هیچ صدایی نبود .چقدر برای تنهایی ض عیف ش ده
بود! همین که تنها می شد شبیه کودکی می شد که در خیابان رها شده! ه ر ص دایی
او را می ترساند .هر س ایه ای او را ب ه وحش ت می ان داخت! و ه ر نگ اهی تهدی د
کننده بود! او دیگر آن آدم گذشته نبود .ح تی آدم چندس ال قب ل هم نب ود .آنچ ه را ک ه
تحت عنوان استقالل حفظ کرده بود ،خود فریبی ساده انگارانه ای بیش نب ود! دیگ ر
شهامت تنها ماندن را نداشت! شهامت مستقل بودن! مستقل ماندن! او بیش تر از ه ر
کس دیگری در جهان وابسته بود! همه آن سال های تنهایی او را قوی نکرده ب ود!
بلکه برعکس هر روز ضعیف و ضعیف تر کرده ب ود! ض عیف و متکی! ب ه م ریم
وابسته بود! به سارا وابسته بود! به نازنین وابسته بود! به میردام اد وابس ته ب ود! و
مهم نبود که این فهرست چقدر می توانست بلند باش د! مهم این ب ود ک ه او دیگ ر آدم
چند سال قبل نبود! آدمی که می توانست روی پای خود بایس تد و ب ا زن دگی مب ارزه
کند! آن روحیه مبارزه طلبی را دیگر نداشت .با همه چیز از در صلح در آمده ب ود.
با زندگی .سرنوشت .خدا .روح .بهشت .جهنم .دیگر ش هامت عن اد ورزدین ب ا هیچ
چیز و هیچ کس را نداشت .سال ها مقاومت فرسایش ی در براب ر زخم ه ای زن دگی
جانش را فرسوده بود .ساییده بود .دیگر ط اقت درگ یر ش دن ب ا زن دگی را نداش ت.
دیگر طاقت فاجعه را نداشت .ح وادث زن دگی! هم ه آن اتفاق اتی ک ه غ یر منتظ ره
مانن د پت ک ب ر س ر آدم ف رود می آی د! آن جس ارت و ط اقت گذش ته را نداش ت .ن ه
جسارت رویارویی با مسائل و نامالیمات تازه و نه طاقت ت اب آوردن در براب ر آن
ه ا .آرزو می ک رد ب اقی عم ر را بی هیچ اتف اقی طی کن د .بی آنک ه هیچ چ یز
غ یرمنتظره ای اتف اق بیفت د! ی ک زن دگی آرام ،یکن واخت ،بی دردس ر ،بی س ر و
صدا! این تمام آن چیزی ب ود ک ه از ب اقی عم رش انتظ ار داش ت و تمن ا می ک رد.
روزها فقط تکرار یکدیگرن د .ق رار نیس ت هیچ اتف اق ت ازه ای بیفت د و نبای د بیفت د!
همین که حادثه ای پیش نیای د و فاجع ه ای ب ه ب ار نده د ،خ وب اس ت! انتظ ار هیچ
معجزه ای نیست! انتظار هیچ نجات دهن ده ای نیس ت! انتظ ار هیچ پیش امد ش گفت
انگیزی نیست! درست مثل پرنده ای که دیگر به ارتفاع پرواز نمی اندیشد همین ک ه
127
توان پروازش هست ،خرسند است .سالم ای روزهای تکراری باقی مانده! ای شب
های آرام بی دغدغه! ای سال های سقوط! س الم ای آغ از پای ان راه زن دگی! س الم
پنجاه سالگی!
.7
آدم گاهی بخشی از زندگی اش را فراموش می کند .انگار برای ره ایی از رنج! ی ا
شاید هم یک جور ساز و کار دفاعی و خودکار ذهن است .قس مت ه ای آزار دهن ده
را پاک می کند تا ادامه زندگی آسان تر باشد .هرچقدر سن آدم بیش تر می ش ود ،این
جاهای خالی را بیشتر احساس می کند .دیگر خیال نمی کند عم رش ب ه زنج یر بهم
پیوسته بوده بلکه درست برعکس یک سلس له اتفاق اتی ب وده ک ه در فواص ل زم انی
مختلف پیش آمده! مثل فیلم هایی که سانس ور می ش ود .وق تی ب ه آخ رش می رس ی
انگار هیچ نبوده! یک مشت رویا .خواب و خیال .تصاویر گنگ و مبهم .و هم ه اش
به اندازه یک چشم به هم زدن!
ناهید در آستانه غروب تنها در اتاقش نشسته بود و زندگی را که رفته ب ود ورق می
زد .ظهور ناگهانی فرهاد او را به گذشته ها پرتاب کرده بود! گذشته هایی که م دت
ها بود فراموش کرده بود .مدت ها بود به آن فکر نمی ک رد .ب ه آن اهمیت نمی داد.
128
اما دیگر نمی توانست آن را جدی نگیرد .گذشته زنده شده بود و مقابلش قرار گرفته
بود .با آن مواجه می شد .از کجا معلوم همان موقع زیر پنج ره خان ه در ح ال ت ردد
نبود! یا در اندیشه راهی که دل او را باز به دست بی اورد! دیگ ر دوس تش نداش ت؟
چطور می شود یک نفر را که زم انی عاش قانه دوس ت می داش ته ،دیگ ر نخواه د!
آنهم کسی که حتی با گرفتن دستش آرام می گرفت! دست هایی که همیشه گرم ب ود!
برعکس دست های خودش که همیشه یخ بود.
از اینجا می ری؟
آره باید اسباب کشی کنیم.
خب چرا ؟
چرا نداره .می خواهیم محله مان را عوض کنیم.
کجا می رید؟
می ریم گیشا.
من چه کار کنم؟
تو هیچ چی .زندگی می کنی .مثل قبل.
ولی من دیگه مثل قبل نمی تونم زندگی کنم.
بعد گریه کرد و رفت .دفعه بعد که آمد پشت پرده ق ایم ش ده ب ود ب ه حی اط نگ اه می
کرد .ناهید با مادر فرهاد گرم صحبت بود .حرف هایی ک ه احتم االً او نمی ش نید ی ا
اینکه اهمیت نمی داد .یک چیزی در درونش اتفاق افتاده ب ود .ی ک چ یزی ک ه هیچ
کس درک نمی کرد .یک احساس وابستگی! احساس تعلق! چیزی شبیه آرام گرفتن.
احساسی که برای خودش هم قابل درک نبود.
تو به من دروغ گفتی؟
من دروغ گفتم؟ برای چی باید دروغ بگم؟
تو قرار بود اونو بهم بدی ولی ندادی؟
یادش نمی آمد .چه چیز را قرار بود به او بدهد؟ ی ک ن وار کاس ت؟ ی ک فیلم؟ ی ک
کت اب؟ چ را ی ادش نمی آم د .آن موق ع ه ا فره اد کت اب نمی خوان د .درس و مش ق
مدرسه را هم به زحمت می خواند .البد یک نوار کاست ب ود .مث ل اغلب بچ ه ه ای
دهه شصت عاشق نوارهای کاست شیشه ای بود .یک ضبط دو کاس ته جدی د خری ده
بودند! همان بود .نوار بود .نوار چی؟ شاید " ابی" یا ش اید هم " فره اد" .ش اید هم
129
فریدون ناهیدی " .تن تو ظهر تابستونو به ی ادم می آره . "...چق در این تران ه را آن
موقع ها گوش می داد.
ماجرا را به برادر بزرگترش گفت .اینکه با او ب د اخالقی ک رده ب ود و ب ه او تهمت
دروغ گویی زده بود .دفعه بعد که ناهید را دید رویش را برگرداند .تا ی ک م دت ب ا
او حرف نمی زد .البد بابت آن بداخالقی تنبیه شده بود.
روز اسباب کشی فرهاد هم در کوچه بود .همراه باقی بچه ها گل کوچیک بازی می
کرد .حواسش ولی به آن کامیون بود .هرب ار ک ه از پنج ره نگ اه می ک رد او را می
دید که بازی را رها می کرد و ک امیون مخص وص حم ل ب ار را نگ اه می ک رد ک ه
آهسته آهسته پر می شد .وقتی کامیون راه افتاد او گریه می کرد .با آنکه هن وز قه ر
بود ولی گریه می کرد .کی می دانست شاید به خانه رفت و باز " تن ت و" را گ وش
داد و گریه کرد.
چقدر دوباره یکدیگر را دیده بودند؟ هرگز به ی اد نمی آورد .حتم ا ً او را دی ده ب ود.
در جریان دی د و بازدی دها .از کی دوب اره ب ا او آش تی ک رد؟ این را هم ب ه ی اد نمی
آورد .یادش افتاد صورت او را بین دست ها گرفت ه ب ود و موه اش را بوس یده ب ود.
همان موقع که پشت پ رده ق ایم ش ده ب ود و کوچ ه را نگ اه می ک رد .این تک ه را گم
کرده بود! همه چیز در فرهاد زودتر اتفاق افتاد.
چند سالی او را گم ک رد .او را ب ه ی اد نمی آورد .کج ا ب ود؟ چ ه ک ار می ک رد؟ آی ا
یکدیگر را دیده بودند؟ بازهم به یاد نمی آورد .باید بیشتر به خودش فش ار می آورد.
باید بیشتر فکر می کرد .بیشتر تمرکز می کرد .مادام که نمی توانست گذش ته را ب ه
خاطر بیاورد نمی توانست موقعیت تازه اش درک کند! باید می فهمید فره اد کج ای
زندگیش بود! ایا می توانست دوباره به او تکی ه کن د؟ می توانس ت دوب اره دوس تش
داشته باشد؟ می توانست مثل آن وقت ها از گرمای دست هایش دست ه ای خ ود را
گرم کند؟
یک جمع شلوغ بود .خیلی ها بودند .بزرگ و کوچیک .خانه پ ر از جمعیت ب ود .از
آن مهمانی های خانوادگی که چند فامیل دورهم جمع می شدند و قدیم ها بیشتر رس م
بود .بقیه را به ی اد نمی آورد ی ا دس ت کم عالق ه ای هم نداش ت ک ه ب ه ی اد بی اورد.
فرهاد درست مقابل او نشسته بود .چه کار می کرد؟ شاید درس می خواند .پشت لب
هاش سبز شده بود و حالتی که موهاش را روی پیشانی افشان می کرد ،یادآور بلوغ
130
بود .در آستانه جوانی! نگاهش کرد .نه یک نگاه معمولی .یک نگ اه خ یره! نگ اهی
که از سر دلبری نبود بلکه از سر ش یفتگی ب ود .چه ره اش را دوس ت داش ت .ی ک
کشش عجیب و ناخودگاه!
چی شده؟
هیچ چی؟
پس چرا اینجوری نگاه می کنی؟
همینجوری؟
ولی " همینجوری" نبود .هیچ وقت " همینجوری" ب ه کس ی نگ اه ک رده ب ود! چش م
های فرهاد او را به خود مجذوب می کرد .شاید هم برعکس تنهایی عمیق او بود که
فرهاد را به خود فرا می خواند! شاید در آن زم ان پس ر بیچ اره ب ه تنه ا چ یزی ک ه
فکر نمی کرد ،آن نگاه ها بود .آن نگاه های التماس آلود! ترحم برانگیز! نگاه ه ایی
که تشنه محبت بود! تشنه عش ق! عش قی ک ه هرگ ز در زن دگی تجرب ه نک رده ب ود.
عشقی که به آن نیاز داشت! راستی چرا آنقدر به عشق نیاز داشت؟ چقدر آدم ه ا آن
موقع ها عاشق می شدند؟ پس چرا جوان های امروزی دیگر عاشق نمی شوند! ه ر
کس را می خواهند دس تش را می گیرن د می برن د پ ارک ،ک افی ش اپ ،رس توران.
هرجا .باهم خوش می گذرانند .تفریح می کنن د .قه ر می کنن د .آش تی می کنن د .ولی
عاشق نمی شوند! اصالً به این مقوالت فکر هم نمی کنند .حق با این هاس ت ی ا ح ق
با او و هم نسالن او! چه چیزی کم داشتند که آنطور دیوانه وار عاشق می شدند! آن
احساس ات عجیب و غ ریب از کج ا می آم د؟ در کج ا ریش ه داش ت؟ آن هم ه حس
تنهایی و بی پناهی از کجا می آمد؟
آن نگاه ها اث ر ک رده ب ود؟ ک اش اث ر می ک رد .آن موق ع فق ط ب ا نگ اه ب ود ک ه می
توانست با او حرف بزند .و اگر آن قدر بزرگ شده بود که معنی نگاه ه ا را بفهم د،
حتما ً فهمیده بود.
سر صبح او را دید ک ه خم ش ده ب ود و کت اب می خوان د .در آش پزخانه .بقی ه هن وز
خواب بودند .روی کتاب خم شده بود .از پشت سر به او نزدیک شد و با دو انگش ت
پشت گردنش را نشگان گرفت .فرهاد سر بلند کرد و او را دید .لبخند زد.
این اتفاق چقدر بعد از آن ماجرای اسباب کشی و قهر بود!؟ به یاد نمی آورد.
131
بعد این ها گذش ت .دیگ ر هیچ تص ویری از ذهن از فره اد نداش ت .او را فرام وش
کرده بود؟ بازهم او را دیده بود؟ آیا حرف غیرعادی ب اهم زده بودن د؟ هیچ چ یز ب ه
یاد نمی آورد.
همه چیز متوقف شد تا آن سه روز .آن س ه روز روی ایی! س ه روز رمانتی ک! س ه
روزی که مثل وصله ناجور به زندگی اش چسبیده بود! انگار اصالً جز زندگی اش
نبود .یک رویای واقعی بود .یک خواب بود .اصالً مگ ر می ش ود در واقعیت هم ه
چیز آنقدر رمانتیک و عاشقانه شود .همه چیز .کوهستان .رودخانه .باغ .خان ه ب اغ.
اتاقی که پنجره ای رو به رودخانه داشت .حال و هوای آخ ر ش هریور .عالء ال دین.
بخار کتری .آفتاب دلچسب! سرو صدای پرنده ها.
همه چیز با همان چند ضربه ای شروع شد که به پنجره زد .فرهاد از پنجره رد می
شد تا به طرف باغ برود .بعد برگشت به باال نگاه کرد او را دی د .راهش را ع وض
کرد و به طرف او برگشت .خیلی بزرگ تر شده بود .یک جوان هفده ساله ی ا ش اید
هجده ساله.
همین که به هم رسیدند دستش را گرفت .دستش را گرفت و برای مدت طوالنی نگه
داشت .و همزمان به چشم هایش خیره ماند .چقدر طول کشید؟ بعدش چی ش د؟ کج ا
رفتند؟ به یاد نمی آورد .بعد از آن یک دفع ه زم ان متوق ف ش د .س اعت ه ا از ک ار
افتاد .آدم ها منجمد شدند .از میان رفتند .ناپدید ش دند .هیچ کس نب ود .فق ط خودش ان
بودند .سه روز و س ه ش ب ب یرون از زم ان ب ا او ب ود! ب اهم بودن د .در کن ارهم .و
عاشقانه ترین لحظات زندگی را در کنار او تجربه کرد! عاشقانه ترین تران ه ه ا را
باهم گوش دادند! عاشقانه ترین حرف ها را باهم گفتند! عاشقانه ت رین تص ویرها را
باهم دیدند! یک زندگی عاشقانه! یک اتف اق ن اممکن .ح تی هم ان موق ع هم ب اورش
نمی شد! آن روزها را باور نمی کرد .نمی توانست باور کن د آن روزه ا در واقعیت
اتفاق افتاده باشد! گاهی سرنوشت به طرز باورنکردنی با آدم مهربان می شود! ام ا
آن بهشت فقط سه روز دوام داشت .یک افسانه کوتاه! ی ک ب رش کوت اه! وقت وداع
خیلی زود فرا رسید .خیلی زودتر از آنکه انتظارش را داشته باشد .و آنقدر تلخ ب ود
که شیرینی وصال را به کل نابود کرد.
مریم پشت در بود .در می زد.
بیاتو.
132
خوبی؟ بیداری؟
آره.
این چیه گوش می دی مال عهد بوق" تن تو . "...
ناهید گوشی موبایل را برداشت و ترانه را نگه داشت.
باز چی شده؟
هیچی .چی باید بشه.
من تو رو می شناسم مادر .یه چیزی هست.
باور کن چیزی نیست .همینجوری گذشته رو مرور می کردم.
مثل همیشه.
ناهید لبخند زد.
تو چرا نخوابیدی؟
درس دارم .ولی دیگه کم آوردم .می خواستم بخوابم دیدم یه نور باریکی از زی ر در
اتاق می یاد !.اومدم جاسوسی!
راستی از اون آقاهه دیگه خبری نشد؟
نه .یه مدتی که نمی بینمش.
ماجرای آن روز صبح در دربند را مخفی نگه داشت.
فکر کنم رفت دنبال زندگیش .ولی خیلی سریش بود .فکر کن اومده ب ود ت ا دانش گاه
منو پیدا کرده بود .فکر نمی کردم به این راحتی ها بی خیال شه!
بعض ی ه ا نمی ت ونن گذش ته رو فرام وش کنن .انگ ار گ ذر زم ان ت اثیری در
احساساتشون نداره.
ولی تو اونو فراموش کرده بودی .درسته؟
من...من یادم رفته بود .یعنی بدون اینکه بخ وام ی ادم رفت ه ب ود .ن ه فق ط اون .خیلی
چیزهای دیگه .هرچیزی که مربوط به گذشته بود .اینقدر گذران زندگی ب رام س خت
شده بود که تمام فکرم فقط این بود که از پس خرج و مخارج زندگی و چیزای دیگه
بربیام .تقریبا ً همه احساسات رمانتیکم از بین رفت .یعنی فرصت این رو نداش تم ک ه
بخوام احساساتی بشم.
133
مامان می دونستی تو تنها مامانی هستی که با من در مورد اینجور چیزها حرف می
زنی؟ هیچ کدوم از دوستام رابطه این م دلی ب ا مام انش ن داره ...البت ه چ را مهن ازم
اینجوریه...مهناز و دیدی؟ اون هم همش با مامانش حرف های خصوصی می زنن.
خب من به غیر از تو کسی رو ندارم .با تو حرف ن زنم ب ا کی ح رف ب زنم .دق می
کنم که!
مریم دست ناهید را گرفت.
بازم که دستات یخ کرده!
آره.
مامان یه چیزی می خوام بگم .ببین من که االن معلوم نیست چ ه اتف اقی ب رام بیفت ه.
یعنی اینکه احتمال خیلی زیاد از ایران می رم .درسته؟
خب!
ببین چه جوری بگم می خوام بگم یه موقع پاسوز من نشی؟ ببین درسته من خیلی به
تو وابسته ام ولی از طرفی دوست ندارم تو بخاطر من تنها بمونی.
اَه .بس کن .این حرف ها چیه .خل شدی؟ من وقتی با توام اصالً احساس تنهایی نمی
کنم .اصال ًوقت ندارم که تنها باشم .یا سر کار م یا خونه کن ار ت و .دوس ت و فامی ل
هم که کم نداریم خدا رو شکر .چه تنهایی!
خب این ها که جای یه یار رو نمی گیره!
من دیگه سن و سالم از یار و این حرف ها گذشته مادر! ت و الزم نیس ت نگ ران من
باشی .من دیگه به این سن رسیدم اینقدری یاد گرفتم که از پس خودم بر بیام .تو فقط
رو کارهای خودت تمرکز کن!
واقعا ً اینجوری فکر می کنی؟
آره .دروغم چیه؟
پس چرا ناراحتی؟
نارحتم؟
آره .یه جوری هستی .نمی دونم چطوری بگم! انگار ی ه چ یزی داره آزارت می ده.
بخصوص از وقتی این آقاهه پیداش شده بیشتر تو فکر می ری!
واقعاً؟
آره .یه جوریایی انگار نگرانی .فکرت همش مشغوله .کم حرف تر شدی .نشدی؟
134
نمی دونم .خب یه خورد ذهنم رو که مشغول کرده .نمی تونم انکار کنم.
مگه نمی گی رفته پی کارش؟ خب دیگه بی خیال دیگه .فراموشش کن .اینقدر ب ابت
هر چیز ذهنت رو مشغول نکن!
کار دنیا برعکس شده! تو منو نصیحت می کنی!؟
خب تو خیلی احساس اتی هس تی؟ آدم همش نگ ران توئ ه! مثالً من اص الً احساس اتی
نیستم .درسته؟ مثل مردها می مونم .واسه همینم خیالت از بابت من راحته؟ نیست؟
ناهید ساکت بود.
تو زیاد همه چی رو جدی می گیری! خیلی ب ه خ ودت س خت می گ یری .من همش
می گم نکن یه اتفاقی برات بیفته! خودت فکر کن!
یعنی من اینقدر ضعیف به نظر می رسم؟
خب ضعیف هستی دیگه مامان؟ نیستی؟
چی بگم.
هم ه می گن .همین س ارا .همش می گ ه خال ه خیلی مهرب ون و احساس اتیه! می گ ه
مامانت مثل عاشق هاست!
واقعا! دختره پدرسوخته .بذار ببینمش.
نه حاال نمی خواد بهش بگی .ولی منظورم اینه که یه کم بی خیال تر باش .لطفاً.
باشه .سعی می کنم.
االنم دیگه بگیر بخواب .صبح باید بری سر کار .راستی حاجی خوب شد؟
حاجی؟ نمی دونم .تا دیروز که از بیمارستان مرخص نشده بود.
معلوم شد چه مشکلی داره؟
سارا می گفت انگار کبدش ناراحته .ولی فکر نکنم چیز مهمی باشه.
حاال ایشاال که بهتر بشه.
***
به پیشنهاد سارا برای ناهار از شرکت خارج شدند .سارا آشکارا مضطرب ب ود .از
همان اول صبح که او را دیده بود حس کرد اتفاقی افتاده! تمام مدت ساکت ب ود و ب ا
قیافه گرفته کارهایش را می رسید .در رستوران ناهید به حرف آمد.
چیزی شده؟ امروز انگار یه جوری هستی؟
چه جوری باشم .دارم دیوونه می شم.
135
خدا نکنه چرا؟
واقعا ً متوجه نشدی؟ رفقای مارو باش! شوهرم که کالً از دستم رفته .معلوم نیست با
کدوم بی کس و کاری روهم ریخته اصالً طرف ما آفت ابی نمی ش ه .پس رم از وق تی
پش ت لبش س بز ش ده مخفی ک اری ه اش زی اد ش ده .دوس ت ه اش رو نمی پس ندم.
احساس می کنم داره با من لج می کنه .یعنی با همه .م دام پش ت س ر پ درش ب د می
گه .خب دیگه بچه که نیست می فهمه دیگه باباش داره یه غلطی می کنه! این وس ط
حاجی هم که افتاده گوشه بیمارستان! فک ر کن ی ه اتف اقی ب راش بیفت ه! این مهن دس
ساعتچی بی همه چیز همون روز منو اخراج می کنه! فک ر کن ت و این س ن و س ال
دیگه کی به من کار می ده! احساس می کنم لبه یه پرتگاه وایستادم .باورت می ش ه.
مثل این فیلم ها نشون می ده یه دفعه پرت می شن وسط یه دره عمی ق! همونج وری
شدم .دارم دیوونه می شم .دیشب تا صبح نخوابیدم .چشمام رو ببین! پر خونه.
آره متوجه شدم حالت خوب نیست.
چه کار کنم ناهید؟ احس اس می کنم هم ه زن دگی رو ک ه این هم ه س ال س اختم داره
نابود می شه .می فهمی! خونه ام داره تو سرم خراب می ش ه! ب ه نظ رت چ ه ک ار
کنم؟
تو چرا گفتی که برای حاجی یه اتفاقی بیفته .مگه حالش بده؟
آره بابا .مگه خبر نداری؟ دیشب خودم با فاطمه خانم دختر حاج آق ا ص حبت ک ردم.
گفت کبدش خیلی ناراحته .کبدم که می دونی یعنی چی؟ کبد خراب بشه دیگه درست
نمی شه!
نه بابا حاال اینجوری هم که نیست.
بابا یارو هشتاد سالشه .جوون سی چهل ساله نیست که راه برگشت داشته باشه.
خب حاال آدم که نمی تونه درمورد مرگ و زن دگی دیگ ران اینق در راحت قض اوت
کنه .نگفت کی مرخص می شه؟
واال نه.
ح اال ایش اال ک ه خ وب می ش ه .بعدش م ت و ک ه اینق در نگ رانی چ را ب ا این مهن دس
ساعتچی کنار نمی آی؟
بابا من مشکلی ندارم اون پدر سوخته هیزه! دنبال چیزای دیگه است .من نمی خ وام
حیثیتم رو بذارم بابت این کار لعنتی! تو باشی این کار و نمی کنی؟
136
یعنی احساس می کنی ازت انتظارای غیر اخالقی داره؟
معلومه که داره .صدبار مستقیم و غیرمستقیم گفته .چ اره ای ن دارم ج ز اینک ه بهش
رو ندم .یه کم به روش بخندم فکر می کنه چه خبره حاال!
چرا به حاجی نگفتی تا حاال؟
چی بهش بگم؟ بگم دسته گل آبجی خانمت هیز تشریف داره؟ ب االخره ه رچی باش ه
طرف خواهرزاده خ ودش رو می گ یره دیگ ه! هرچق درم آدم خ وبی باش ه نمی ی اد
طرف منو بگیره!
تو مگه لیسانس مدیریت نداری؟ از چی می ترس ی؟ ح اال اص الً ف رض کن ب ه ه ر
دلیلی خواستی کارت رو عوض کنی با این تجربه ک ه ت و داری ه ر ج ای دیگ ه هم
بری کار هست؟
خودت می دونی که به این راحتی نیست! من ب ه اعتب ار ح اجی االن این هم ه س ال
اینجا موندم .هر جای دیگه هم برم همین مسائل هست دیگه .نیست؟
این نگرانی واسه منم هست.
ساعتچی؟
آره دیگه .حاال باز تو شوهرت هر چی هست خ رجت رو می ده! من واقع ا ً گرفت ار
می شم .اصالً نمی تونم بهش فکر کنم.
شوهر کجا بود؟ فکر کردی من دیگه حاضر می شم دست جلوی اون مرتیک ه دراز
کنم!
باالخره باز یه سرپناه داری! من واقعا ً مشکل پیدا می کنم.
کدوم سرپناه! آدم زیر چادر باشه ولی آرامش داشته باشه .باورت می شه پام رو می
ذارم خونه روح و روانم بهم می ریزه! همش می گم کاش ی ه ج ا داش تم می تونس تم
یه چند دقیقه تنها تو عالم خودم باشم .هر ط رف نگ اه می کنم ج ز ب دبختی هیچ چی
نمی بینم .از همه وحشتناک تر آینده است! به خدا این جوونا حق دارن می ذارن می
رن! این وضع خیابونا این آب و هوا و این هم که زندگی مون ه! ت و آنگ وال ب ه دنی ا
می اومدیم بهتر از این خراب شده بود!
خیلی ناامیدی!
ناامی دی هم داره دیگ ه! احس اس می کنم ه دفی ت و زن دگی ن دارم .این از هم ه چی
بدتره .فقط صبح شب می شه .شب صبح می ش ه .همش داریم ج ون می ک نیم ب دون
137
اینکه آرامش داشته باشیم .خب آدم کار می کنه ک ه زن دگی خ وبی داش ته باش ه ولی
وقتی زندگی خوبی نداره کار کردن یعنی جون کندن!
می دونی من هر وقت به خوشبختی فکر می کنم آخرش فقط به ی ه نتیج ه می رس م:
خانواده! خانواده یعنی خوشبختی .اصالً خوشبختی خ ارج از خ انواده مع نی ن داره.
آدم به تنهایی نمی تونه خوشبخت باشه .ممکنه از زندگ لذت ب بره .ی ا چ ه می دونم
خوش باشه ولی خوشبخت نیست.
ولی خانواده هم خیلی متزلزل ه! انگ ار بای د همش م راقب باش ی .م راقب هم ه بای د
باشی .خانواده فقط موقعی که خوشبخت می شه که همه به این اعتق اد داش ته باش ن.
نمی ش ه ی ک نف ری ی ه خ انواده خوش بخت داش ت .بای د هم ه اعض اء خ انواده این
احساس رو داشته باشن .دروغ می گم؟
دقیقاً.
چه کار کنم ناهید؟ به نظرم طالق بگیرم؟
از من می پرسی؟
خب باالخره تو باتجربه تری!
وقتی طالق می گیری از شر شوهرت خالص می شی ولی بدبختی هات س ر ج اش
می مونه! یعنی فقط ی ه مس ئله ح ل می ش ه .ب اقی مس ائل س رجاش ب اقی می مون ه.
بعالوه مسائل و مشکالت جدیدی که درست می شه.
آره خب .تو این جامعه هم به زن بیوه یه جور دیگ ه نگ اه می کنن! همین دیگ ه .من
از همین می ترسم .می ترسم از چاله بیفتم تو چاه!
چرا باهاش حرف نمی زنی؟
با کی؟
با شوهرت .با پسرت.
زدم بابا .هزار بار سعی کردم باهاش ح رف ب زنم .ولی زی ر ب ار نمی ره .فک ر می
کنه من ابله م .می دونی همین حرصم رو در می یاره .اینکه فکر می کنه من هیچی
رو نمی فهمم! راست می گن به خدا خر را شناخت...همین که ی ه کم دس ت و ب الش
ب از ش د بن د و آب داد! اینق در ب دم می اد از این م ردای بی جنب ه! همین ک ه ی ه کم
وضعشون خوب می شه میفتن تو این کارا!
حمید چرا باهات بداخالقی می کنه!
138
بامن بداخالقی نمی کنه .اتفاقا ً منو خیلی دوست داره .ولی احس اس می کنم از خون ه
گریزونه .گ اهی می بینم ب وی س یگار می ده .دوس تاش ی ه ج وری ان .از این قیاف ه
اجق وجقا! شب ها دیر می یاد خونه .چه می دونم یه جوری رفتار می کنه احس اس
می کنم از من هم ب ه ان دازه پ درش ناامی ده .می فهمی می خ وام چی بگم .من و هم
مقصر می دونه انگار .باهام سرده .ولی مثالً اگه یه کاری داشته باشم هیچ وقت ن ه
نمی گه .ولی همش داره فاصله می گیره .هی داره از ما دور می شه.
درسش کی تموم می شه.
دیگه چیزی نمونده.
باید بره سربازی نه؟
آره .دیگه فکر کنم تابستون درسش تموم بشه بعدشم باید ب ره س ربازی .این جوون ام
تو این ممکلت سرگردانن به خدا! آدم هر چی نگاه می کنه هیچ کورسوی امیدی ت و
این مملکت نمی بینه!
آخه چاره ای هم نیست .چه کار می شه کرد؟ یه چیزی هم هست یه مقدار جوونا تن
پرور شدن .دوست ندارن تالش کنن .دوست دارن همه چی داشته باشن بدون اینک ه
زحمتی بکشن! قدیما اینجوری نبود .هم ه ک ار می ک ردن .ام ا االن هم ه می خ وان
همه چی داشته باشن تازه بهم پز هم بدن!
خب وقتی می بینن یه عده ای چه جوری الکی ره صد ساله رو یه شبه رفتن اون اهم
فکر می کنن چرا اونا نداشته باشن .اختالف طبقاتی خیلی زیاد ش ده! یکی م ازراتی
سوار می شه یکی نون نداره بخوره!!
ناهید آه کشید .گفت :بیا دیگه برگردیم .مهندس ص داش در می اد .ت ا ش بم بش ینیم این
حرفا رو بزنیم چیزی که درست نمی شه فقط اعصابمون بیشتر خرد می شه.
آره به خدا .فقط آدم تخلیه می شه .باز خدا رو شکر تو هس تی .وگرن ه از غص ه غم
باد می گرفتم.
***
تمام شب را تا صبح بیدار ماند .روی تخت با چشمان باز .خیره مان ده ب ه روش نایی
خفی ف ب یرون پنج ره! ش اخه ه ای چن ار ک ه از پش ت پ رده ت وری نمای ان ب ود .و
139
فکرهایی که تمام نمی شد .فکرهای تکراری .ترس های تکراری .نگرانی های تمام
نشدنی .بخصوص فکرهایی که مرب وط ب ه آین ده می ش د! این فکره ا از هم ه ب دتر
است .احساس می کنی سرنوشت محتومی مقابل توس ت و هیچ ک اری از دس تت ب ر
نمی آید جز آنکه منتظ ر بم انی و نظ اره گ ر فاجع ه باش ی! فاجع ه ای مث ل پ یری!
بیماری! بی کاری! بی پناهی .بی پولی .تنهایی .این همه آدمی ک ه مث ل م ور و ملخ
در هم می لولند به هیچ کار نمی آیند! همه انگار فق ط ی ک م اموریت دارن د! تهدی د
زندگی تو! یکی با صدای موت ورش! یکی ب ا دود ماش ینش! یکی ب ا آش غالی ک ه در
خیابان می ریزد! یکی با رانندگی اش! یکی با مواد فروشی! یکی با تجاوز جنس ی!
یکی با دزدی! یکی با جنایت! یکی ب ا تحق یر ت و وق تی پش ت فرم ان ماش ین گ ران
قیمتش نشسته! یکی با فخر فروشی به تو با شهرتی که در سینما بهم زده! ه ر ک دام
به شیوه خود تو را تهدید می کند! تنها چیزی که وجود ندارد احساس همدری است.
مدام نگران این هستی که زیر پای دیگران له شوی! دیگرانی که از ت و ق وی ترن د.
مشهورترند .پولدارترند .تو برای آن ها به مثابه ی ک بهان ه ای فق ط ب رای اینک ه ب ا
دیدن تو احساس خوشبختی کنند .هیچ کس نمی تواند انک ار کن د ک ه ب ا دی دن ع ذاب
کشیدن دیگران دچار نوعی لذت گناه آمیز می شود .یک ل ذت پنه ان .در این مواق ع
فقط وجدان است که اگر بیدار باشد به کار می افت د!! ...افک ار منفی ب ه ذهن هج وم
می آورد و دست و پای آدم در مقابل آن ها بسته اس ت .از دور ص دای آژی ر گ وش
خراش آمبوالنس در خیاب ان می پیچ د .ماش ینی ب وق می زن د .موت وری ب ا ص دای
هولناک می گذرد .شهر آبستن فاجعه است .ه ر آن احس اس می ک نی ی ک اتف اق ب د
باید بیفتد! چیزی مثل زلزل ه .س یل .آتش س وزی .تص ادف .هم ه آن آرامش ی را در
کنج خانه برای خودت دست و پا کرده ای مانن د الی ه یخ ن ازکی اس ت ک ه روی آب
اقیانوس نشسته! هر آن بیم آن می رود که فرو شکند! ترک بردارد و بش کند .و ه ر
شب که از پس روزی پر هیاهو به خانه می گردی نفس ی ب ه آرامی می کش ی و در
ته دل می گ ویی؛ ی ک روز دیگ ر هم گذش ت و اتف اق عجیب و غری بی نیفت اد .ولی
شب هنگام وق تی دوب اره قص د خ واب می ک نی نگ رانی از ف ردا س راغت می آی د.
نگرانی از تمام اتفاقات بدی که ممکن است فردا پیش بیاید!
140
یکبار ساناز گفت :من از آدم ها می ترسم .از بس تنها زندگی کردم احساساتم نسبت
به آدم ها عوض شده .ناچار بین آدم ها زن دگی می کنم ولی م دام این ت رس ب ا من ه.
اینکه یک نفر پیدا بشه و به من آسیب بزنه .تو از آدم ها نمی ترسی؟
یعنی چی؟ منظورت از همه آدم هاست.
آره .همه آدم ها .زشت .زیبا .فقیر .پول دار .خوش تیب .هم ه ش ون .آدم ه ایی ک ه در
خیابان می بینی .در پارک .در باشگاه ورزشی .در کوچه پش کوچ ه ه ا .در ص ف
ها .در بیمارستان ها .دادگاه ها .همه ط وری آدم را نگ اه می کنن د ک ه انگ ار از آدم
کینه دارن .انگار هیچ کس چشم نداره کس دیگه رو ببینه .من احساس می کنم بیشتر
اینایی که مهاجرت می کنن در واقع دارن فرار می کنن .از این همه احساس ن اامنی
فرار می کنن.
و حاال خودش هم مثل او شده بود .گذر زمان او را هم ترسو کرده بود .از بس زخم
خورده بود .از بس خبرهای وحشتناک شنیده ب ود! از بس سرنوش ت ه ای عجیب و
غ ریب آدم ه ا را ش نیده ب ود دیگ ر از س ایه خ ودش هم می ترس ید .جامع ه یع نی
وحشت .یعنی نگرانی .یعنی تعرض .یعنی خنجری که در آستانه فرو رفتن در سینه
توست!
نگرانی اجازه نمی داد بخوابد .هرچقدر از این ش انه ب ه آن ش انه می ش د افاق ه نمی
کرد .فکر کرد ق رص بخ ورد .از هم ان س ر ش ب این حس را داش ت ک ه افک ارش
پریشان است و احتماال یکی دیگر از آن شب های طوالنی در انتظارش خواهد بود.
فکر کرد قرص بخورد و راحت بخوابد ولی این کار را نک رد .اگ ر آن ش ب ق رص
می خ ورد بی تردی د ف ردا ش ب هم بای د ق رص می خ ورد .و ط ولی نمی کش ید ک ه
هرشب باید قرص می خورد .یک دور باطل را یک مرتبه طی کرده بود! م دت ه ا
شب بی خوابی و عذاب کشید تا عادت قرص از سرش افتاد .دیگر نمی خواس ت در
دام قرص بیفتد .بعد از یک مدت کوتاه دیگر قرص اثر نمی کند .یک هفته بیخ وابی
کشید تا دوباره به حالت اول برگشت و توانست به طور طبیعی بخوابد .اما هنوز هم
گاهی بی خوابی سراغش می آی د .بی خ وابی ه ای مرگب ار .افک اری ک ه تم ام نمی
شود .افکاری که فقط تکرار می شود .آنقدر که آدم ذهنش درد می گیرد .کرخت می
شود .بی حال می شود .درست مثل این است که یک نفر دو جس م س خت را بهم می
ساید! این ساییدگی ذهن درد آور است .ذهن حساس می شود .بطوری که هر فکری
141
آزار دهنده می شود .حتی فکرهای خوب .آرزو می کنی مغزت از کار بیفت د .آرزو
می کنی فقط برای یک لحظه هم ک ه ش ده ذهنت س اکت ش ود .خف ه ش ود .آرزو می
کنی همه صداهای درون و بیرون خاموش شود .اما این اتف اق نمی افت د .ه ر چق در
در این پیکار نابرابر بیشتر تقال می کنی کم تر موفق می شود .هر چق در ت و خس ته
ت ر می ش ود ذهن هوش یار ت ر می ش ود .س اییدگی ذهن را خس ته نمی کن د بلک ه
برعکس آن را حساس تر می کند طوری که به ه ر چ یزی واکنش نش ان می ده د.
در آخ ر خس ته و درمان ده از این جن گ درونی ب ا ک وهی از فکره ای انباش ته و
اض طراب ه ای ت ه نش ین ش ده ،از پ ا در می آیی .بی ج ان می ش وی .س رخورده.
درمانده .و درس ت در لحظ ه ای ک ه دیگ ر بی خ وابی را پذیرفت ه ای و شکس ت را
پذیرفت ه ای خ واب روی پل ک ه ای س نگین ش ده می افت د .گیج خ واب می ش وی.
کورمال کورمال به ساعتت نگاه می ک نی و می بی نی ک ه وقت بی دار ش دن رس یده!
وقتی که باید اسبت را زین کنی تا یک روز دیگ ر را و ی ک پیک ار دیگ ر را آغ از
کنی! چاره ای نداری جز آنکه پیکر فرسوده و بی جان را از تخت بیرون بکش ی و
آماده اش کنی تا برای مواجهه با هزار رنج از خانه بیرون بروی!
142
از جون من چی می خوای؟ سر صبح اینجا چه کار می کنی؟ مگ ه خون ه و زن دگی
نداری؟ ما که باهم حرف زدیم .چرا نمی ری دنبال کارت؟
فرهاد ساکت بود.
متوجه می شی چی می گم! ازت خواهش می کنم دیگ ه اینج ا نی ا .ب رای من خ وب
نیست .همسایه ها متوجه می شن اونوقت دیگه ما نمی تونیم با آرامش تو این کوچ ه
زندگی کنیم.
بیا باهم بریم .از اینجا بریم .یادته آرزو می کردی یه کلبه ت و کوهس تان داش تیم دور
از همه آدم ها در آرامش باهم زندگی می کردیم؟
فره اد خ واهش می کنم! این ح رف ه ا م ال خیلی س ال پیش ب ود .اون موق ع خیلی
ج وون ب ودیم .بچ ه ب ودیم .مگ ه زن دگی ب ه این ح رف هاس ت .این ح رف ه ا م ال
فیلماست .االنم تا صدتا چشم ما رو ندیدن برو!
می تونی منو تا یه جایی ببری؟
ببرم؟ کجا؟
تا ایستگاه مترو.
مگه تو از کجا می آی؟
از تهران پارس.
تو از تهران پارس زیر این بارون اومدی اینجا؟؟؟ از کی اینجایی؟
این که چیزی نیست من برای دیدن تو هر کاری می کنم.
ناهید به طرف ماشینش رفت.
بیا سوار شو
فرهاد از در شاگر سوار ماشین شد.
بعد چشمانش را بست و نفس های عمیق کشید.
اینجا بوی تو رو می ده!
ناهید زیر چشمی نگاهش می کرد .در ماش ین را بس ت و ب ا عجل ه از داخ ل کوچ ه
بیرون رفت.
فرهاد چشمانش بسته بود .با سیمایی رنگ و رو رفته و تن و دستی که از سرما می
لرزید.
ناهید بخاری ماشین را روشن کرد.
143
خوبی؟
آره .هیچ وقت اینقدر خوب نبودم .این ماشین .اینجا .کنار تو .خوشبختی یعنی همین!
می شه برام آهنگ بذاری .آهنگ های اون موقع .ب ردی از ی ادم .م را بب وس .ج ان
مریم .من یه سی دی دارم که تمام این آهنگ ها رو یکجا نگه داشتم .آهنگ هایی که
ب اهم گ وش می دادیم .ی ادت می ی اد .اون ض بط نق ره ای رن گ ت ک کاس ته! روی
طاقچه زیر پنجره .هر روز صبح زیر کرس ی می نشس تیم و ب اهم ح رف می زدیم.
چق در ب اهم گری ه می ک ردیم .چق در از اینک ه نمی تونس تیم ب اهم باش یم غص ه می
خوردیم .ولی االن که می تونیم تو دیگه نمی خوای!
اونی که گذاشت رفت من نبودم تو بودی! اونی که عاش ق یکی دیگ ه ش د ت و ب ودی
من نبودم!
دروغه .من تو رو به خاطر کس دیگه ول نکردم.
مثل اینکه همه چی یادت رفته!
من گول خوردم .دست خودم نبود .مریض شده بودم .تو حال منو درک نمی کردی.
من وضعم خیلی خراب ب ود .داش تم معت اد می ش دم .معت اد هم ش دم .و ه زار ج ور
گرفتاری دیگه .اینکه با تو بودم ولی نمی تونستم تو رو داشته باشم منو روانی کرد.
روزی ده تا قرص می خوردم!
خب می تونستی به من بگی .می تونستی برام توضیح بدی .اینکه من و ی ه دفع ه ول
کردی خیلی برام سنگین بود .تا ماه ها گریه می ک ردم .هن وزهم ی ادم میفت ه قلبم می
گیره .باورم نمی شد .باورم نمی شد تو منو ول کنی .یعنی فک ر نمی ک ردم عش ق و
عالقه ای که بین مون وجود داشت اینقدر الکی و مسخره ب ود ک ه ب ه س ادگی تم وم
بشه .بعد از اون جریان من دیگه به هیچ کس نتونستم اعتماد کنم .فکر کن وق تی آدم
از کسی که در حد تقدس بهش اعتماد داره ضربه می خ وره دیگ ه چ ه انتظ اری از
بقیه داره!
می خوای باور کن می خ وای ب اور نکن ولی در طی تم ام این س ال ه ا ح تی ی ک
لحظه تاکید می کنم حتی یک لحظه از یادت غافل نبودم .می خواس تم هم ه چ یز رو
مهیا کنم بعد بیام سراغت.
چی رو مهیا کنی؟
خونه .زندگی .خودمو؟
144
کردی؟
نه به اون صورت .ولی اینقدری هست که بتونیم باهم زندگی کنیم.
با اون چه کار کردی؟
کدوم؟
با همونی که بخاطرش منو ول کردی!
فقط چندماه طول کشید.
البد دل اون رو هم شکستی.
زخم زبون می زنی؟
ببین فرهاد ماها دیگه خیلی عوض شدیم .خیلی چیزا ع وض ش ده! وق تی آدم ا ج دا
ازهم نفس می کشن فکراشون از هم جدا می شه .شخصیتشون جدا می شه .ما دیگ ه
اون آدم های بیست سی سال قبل نیستیم .باید این رو قبول کنی!
بردی از یادم بذار!
ناهید آهنگ را روی یکی از سی دی ها پیدا کرد و پخش کرد.
می تونم سیگار بکش.
آره .راحت باش.
فرهاد سیگارش را روشن کرد و با چشمان نیمه باز غرق موسیقی شد.
ناهید زیر چشمی نگاهش می کرد .قطره های اشک را می دید که از آن چش م ه ای
نیمه باز بیرون می ریخت و روی گونه ها جاری می شد.
دود سیگار ،نم بارون ،بردی از یادم...درست مثل اون موقع ها !...یادت می یاد؟
مگه می شه یادم بره!؟
می شه یه فرصت دیگه بهم بدی؟
برای چی؟
برای اینکه بتونم خ ودم رو ث ابت کنم .ب اور کن ماب اهم می ت ونیم خوش بخت باش یم.
هرچی بیشتر گذشت من بیشتر به این باور رسیدم .اینکه تو برای منی! از روز ازل
تا ابد! همونجوری که صادق ه دایت می گفت! ی ادت می ی اد؟ ت ا ب اهم نباش یم آروم
نمی گیریم.
ناهید ساکت بود .ماشین در ترافیک گیر کرده بود.
145
راست می گن آدم فقط یک بار عاشق می شه! حس عجیبیه! خیلی عجیب! ی ه دفع ه
همه دنیا خالی می شه .به هر طرف نگاه می کنی انگار یه بی نهایت می بینی! ی ک
بی نهایت تنهایی! یک بی نه ایت غم! ی ک بی نه ایت ناامی دی! فق ط آدم ه ای خیلی
قوی می تونن دوام بیارن و نشکنن! من به اندازه کافی قوی نبودم .من شکس تم .تب اه
شدم .خودم رو از بین بردم.
فکر نمی کنی دیگه برای این حرف ها خیلی دیر شده؟
فرهاد کف دستش را روی دست او که روی دنده بود گذاشت و به چشم ه اش خ یره
ماند.
خواهش می کنم منو ببخش .با من آش تی کن .بی ا ب اهم ی ه زن دگی ت ازه بس ازیم .ی ه
زندگی جدید .من به تو احتیاج دارم .بیش تر از قب ل .بیش تر از همیش ه .خ واهش می
کنم.
ناهید برای لحظه ای به آن چشم های خیس اشک و نگاه های التم اس آم یز او نگ اه
کرد و زبانش بند آمد .چه می گفت؟
فقط به نرمی دستش را از زیر دس ت او ب یرون کش ید و روی فرم ان گذاش ت .چن د
لحظه ای هر دو ساکت بودند .فرهاد با چشمان بسته به موسیقی گوش می داد.
نزدیک ایستگاه مترو ناهید ماشین را نگه داشت.
اینجا متروئه!
یعنی باید پیاده شم؟
من...من باید برم شرکت .همین االنم دیرم شده.
می فهمم .لطفا جواب پیام هام رو بده.
می خ وام ی ه خواهش ی ازت بکنم .لطف ا ً فرام وش کن .هم ه چ یز فرام وش کن .ب ه
زندگیت برس .ب ه ک ارت ب رس .ب ذار هم ه چ یز همونط وری ک ه هس ت پیش ب ره.
من..من دیگه نمی خوام زندگیمو عوض کنم .متوجه می شی؟
فرهاد ساکت ماند .فقط سر را پایین ان داخت و از ماش ین پی اده ش د .همین ک ه در را
بست ،ناهید راه افتاد ولی از آینه عقب او را می دید ک ه ایس تاده و دور ش دن او را
تماشا می کرد.
***
146
نزدیک غروب ساناز به تلفنش زنگ زد .پشت فرمان بود .در راه برگشت به خان ه.
سابقه نداش ت آن موق ع زن گ بزن د .هن دز ف ری را داخ ل گ وش گذاش ت و تلفن را
جواب داد .ساناز گریه می کرد .با گریه و بغض گفت:
باید ببینمت ناهید.
چی شده ساناز؟
دارم دیوونه می شم .سایمون مرد.
سایمون مرد!
پسرم .پسر نازنینم .مرد .همین نیم ساعت قبل.
خب حاال چرا...االن کجایی؟
من خونه ام ولی دارم دیوونه می شم .باید ببینمت .خواهش می کنم.
باشه .باشه .آروم باش.
بیا همون کافی شاپ سر عباس آباد .همون که همیشه می ریم.
ناهید موضوع را به مریم گفت و مسیرش را عوض کرد .وقتی به کافی شاپ رس ید
دید ساناز زودتر از او پشت یکی از میزها نشسته و مشت مشت دستمال کاغذی ه ا
را خیس می کند و کنار می گذارد.
همین که او را دید از روی صندلی بلند شد و او را در آغوش کشید و هق هق گری ه
کرد .ناهید سعی کرد با او احساس همدردی کند.
خیلی دلم سوخت .خیلی ناراحت شدم .چقدر ناز بود .خیلی حیف شد.
ناهید من تموم شدم .نابود شدم .اولش زیاد ج دی نگ رفتم .ب ردمش ت و باغچ ه پش ت
ساختمون خاکش کردم و باالی سرش گل کاشتم .ولی چند دقیق ه ک ه گذش ت ب اورت
نمی شه یه دفعه احساس کردم این خونه و زندگی داره رو سرم خ راب می ش ه .ی ه
حال عجیبی بود .باورت می شه یه لحظه به سرم زد خودم رو بکشم .تا این حد؟ هر
طرف نگاه می کردم اون بچه رو می دیدم .همش زیر دستم خالی می شد .خل ش دم.
افتادم دنبالش .ب اورت می ش ه .مث ل دیوون ه ه ا این ط رف و اون ط رف خون ه می
چرخیدم صداش می کرد .دستام می لرزید .یخ کرده بودم .بعد پنجره رو باز کردم و
صداش کردم .باورت می شه؟ جیغ می کشیدم .همسایه مون بدبخت ترس ید اوم د در
خونه .نگاه کن دست هامو! یخ کرده.
ناهید دست های او را در دست گرفت و فشرد.
147
آروم باش عزیزم .آروم باش.
چه کار کنم ناهید .دارم دیوونه می شم .به نظرت چه کار کنم؟
من ...راستش نمی دونم .تا حاال تو همچین موقعیتی نبودم ولی ب ه نظ رم بای د س عی
کنی کمتر بهش فکر کنی .اون حتما ً خیلی برات مهم بود .می دونم که تم ام این س ال
ها تنهاییت رو با او ن پر کردی .یعنی جای خالی خیلی ها رو برات گرفته بود ولی
باالخره هر کس ی ب االخره ی ه روز می ذاره می ره! چ ه آدم باش ه .چ ه ی ه حی وون
خونگی! هیچ چی تا ابد نمی مونه!
آخه چرا باید این بال سر من میومد! من از کار خدا تعجب می کنم .آخه اون ک ه می
دونست من همه دار و ندارم این بچه بود! می دونست که غ یر از اون کس ی رو ت و
دنیا ندارم چرا بامن این کار رو کرد؟
مریض شده بود؟
مریض که خیلی وقت بود .دیگه پیر شده بود .ده سالشم گذشته بود.
پس تا حدی آمادگیشو داشتی .نداشتی؟
چرا .ولی اینکه منتظر چیزی باشی تا اینکه واقعا ً اتفاق بیفته خیلی فرق داره! اصالً
فکر نمی کردم اینجوری باشه .خیلی وقت بود داشتم خودم رو آماده می کردم .اما تا
لحظ ه ای ک ه اتف اق افت اد نمی تونس تم درک کنم چی ق راره بش ه!
نابودم کرد .فکر نمی کنم به این زودی بتونم به حال عادی برگردم!
می فهمم عزیزم .می فهمم .هیچی وحشتناک تر از این نیست که آدم دلبستگی هاش و
از دست بده! احساس می کنه اون چیزی که بهش چنگ زده بود از ج ا در اوم ده و
به زودی سقوط می کن ه! من این احس اس رو باره ا در زن دگی تجرب ه ک ردم .ولی
چاره ای نیست .باید موند و ادامه داد.
ولی من فکر نکنم بتونم طاقت بیارم.
ببین راستش نمی خوام ی ه ح رفی ب زنم ک ه دردت بیش تر بش ه ی ا احس اس ک نی من
هیچی نمی فهمم ولی تا حاال به این فکر کردی که یه حیوون خ ونگی جدی د بی اری!
یکی شبیه سایمون.
یعنی فکر می کنی بتونه جای اونو بگیره! آخه اون یه جور خاص ی ب ود .ب دجوری
بهم عادت کرده بودیم .یه شب منو نمی دی د بغض می ک رد .ب اورت می ش ه .گ اهی
فکر می کردم عاشق من شده! بوی من رو از س ر کوچ ه احس اس می ک رد .من ت و
148
پارکینگ می رسیدم ص دای پ ارس اون رو می ش نیدم .همین ک ه پ ام رو می ذاش تم
داخل آپارتمون مثل دیوونه ها از سر و کولم باال می رفت .االن که یادم میفته گ اهی
دعواش می کردم حالم از خودم بهم می خوره! همش می گم من چطور دلم می اومد
دعواش کنم!؟ از خودم بدم می یاد!
می فهمم.
هر دو لحظه ای ساکت شدند و همزمان با نوشیدن قهوه از شیشه به بیرون نگ اه می
کردند .ناهید با دستمال گوچه چش م ه ای او را پ اک می ک رد و دس ت ه اش را بین
دست ها می فشرد.
میای بریم خونه ما؟
ساناز جواب نداد.
جدی می گم .تعارف نمی کنم .بیا بریم یه کم از این حال و هوا دور می ش ی .م ریم
هم خوشحال می شه .ماهم از تنهایی در می آییم.
ساناز ساکت بود .به جایی نامعلوم در آنطرف شیشه چشم دوخته بود.
تو یه بار گفتی یه کسی رو دوست داشتی که از دست دادی درسته؟
درسته.
اون تو رو رها کرد؟
آره.
چرا؟
ظاهراً به خاطر کس دیگه.
یعنی وقتی عاشق تو بود عاشق کس دیگه ای شد؟
فکر می کنم اینطوری بود.
چطوری با این مسئله کنار اومدی؟ البد خیلی بهت سخت گذشت؟ درسته؟
خیلی .ناامیدی خیلی دردناک ه .احس اس بی پن اهی .احس اس اینک ه ت و این دنی ا ره ا
شدی .احساس اینکه هیچ کس نیست که بتونی بهش تکیه کنی! خیلی ط ول می کش ه
تا آدم بتونه دوباره روی پای خودش بایسته .خیلی ها دیگه هیچ وقت به ح ال ع ادی
بر نمی گردن!
فکر می کنی من بتونم!
149
یه اعترافی بکنم .من همیشه فکر می کردم تو از همه قوی ت ری! یع نی بین دوس ت
هام همیشه تو رو مثال می زدم .اینکه اهل کوهنوری و ورزش هس تی! اینک ه خیلی
راحت با تنهایی کنار اومدی! اینکه هیچ وقت تش کیل خ انواده ن دادی ولی هیچ وقت
احساس کمبود نداشتی! احساس ض عف نداش تی! یع نی االنم همین ج وری فک ر می
کنم .به نظرم تو آدم خیلی قوی هستی .خیلی قوی تر از من .بنابراین به نظ رم خیلی
زود دوباره خودت رو پیدا می کنی و همه چیز مثل قبل می شه.
ولی خودم اینطوری فکر نمی کنم .من همین احساس رو نسبت به تو داش تم .همیش ه
فکر می کردم به ه ر س ختی هس ت داری ب ا زن دگی مب ارزه می ک نی .از دخ ترت
مراقبت می کنی .صبح تا شب کار می کنی .خب من همیشه اینق در پ ول ت و حس ابم
بود که نگرانی مالی نداشته باشم ولی تو کارت خیلی سخت ت ره! هم بای د در براب ر
احساساتت مقاومت کنی و هم از پس خرج و مج ارج زن دگی ب ر بی ای! من همیش ه
خودم رو در برابر تو یه بچه سوسول ضعیف می دیدم!
واقعاً؟
باور کن .االن تعجب می کنم که می گم من آدم قوی هستم.
در هر صورت بهتره االن قوی باشی .یعنی االن بیش تر از ه ر وقت دیگ ه ای الزم
داری که قوی و واقع بین باشی .این اتفاق دیر یا زود می افت اد .به تره باه اش کن ار
بیایی! سعی کن کم تر تنها بمونی .یه چند روز بیا پیش م ا .خیلی خ وش می گ ذره.
قو ل می دم نذارم بهت سخت بگذره.
خیلی دوست داشتم ولی نمی شه .چند تا پروژه دارم باید تحویل ب دم! ش اید ی ه موق ع
دیگه اومدم.
به هر حال سعی کن تنها نمونی .برو یه چند روز پیش مامانت.
اون از من خوشش نمی یاد.
دست بردار ساناز .اینقدر دل اون پیرزن رو نشکن!
راست می گم دیگه .از من بدش می یاد .همین مونده برم اونج ا مس خرم کن ه! همین
مونده فک ر کن ه بخ اطر س ایمون دارم غص ه می خ ورم .اون هیچ وقت از س ایمون
خوشش نیومد .هیچ وقت حاضر نشد ح تی ی ک س اعت اون و تحم ل کن ه .همش می
گفت اون نجسه از من دورش کن! اون همیشه منو نادیده گرفت .همیش ه خواهره ام
رو بر من ارجح دونست و به چشم یه بازنده نگاهم کرد .می دونی چرا؟ فقط ب ه این
150
دلیل که شوهر نکردم و خانواده ای نداشتم .هیچ وقت متوجه نشد این چیزی نبود که
خ ودم بخ وام! هیچ وقت نفهمی د این سرنوش ت اونی نب ود ک ه من آرزوش و داش تم!
خب چه کار می کردم؟ می رفتم التماس پسرها رو می کردم که بیان من و بگ یرن!؟
خب البد به اندازه کافی خوشگل و جذاب نب ودم! چ ه می دونم .دوت ا خواس تگار در
پیت داشتم که رد کردم .بعد هم که دیگه کس ی س راغم نیوم د .ه ر کس ی هم ک ه بهم
نزدیک می شد فقط ب رای ه وس و خ وش گ ذرونی ب ود! چ ه ک ار می ک ردم!؟ می
نشستم کنج خونه پدرم تا ابد سرکوفت های مادرم رو گوش می دادم! بعد که زن دگی
تنهایی رو شروع کردم همه چیز خیلی خوب پیش می رفت .بعد هم که س ایمون رو
گرفتم و بزرگ کردم .واقعا ً احساس کمب ود نداش تم .راس تش من اینق در ک ه ب ه بچ ه
عالقه داشتم به شوهر عالقه نداشتم .س ایمون ج ای اون بچ ه ب ود! بچ ه ای ک ه هیچ
وقت نداشتم.
ناهید ساکت بود .چشم های او را که مثل ابر بهار می باری د پ اک می ک رد و س عی
می کرد با نگاه کردن به چشمانش با او همدردی کند .از اینکه ناشیانه پیشنهاد رفتن
به خان ه م ادر را داده ب ود پش یمان ب ود! ولی ح رف دیگ ری ب ه ذهنش نمی رس ید.
ساکت ماند و فقط گوش می داد .ساناز مانند آتشفشانی که ناگهان بیدار شده باش د در
حال انفجار بود .بی وقف ه ح رف می زد .از هم ه ج ا .از هم ه کس .از هم ه غص ه
هایی که او را احاطه کرده بود! از همه احساساتی که او را به س توه آورده ب ود! از
همه تنهایی که مانند آوار روی سرش خراب شده بود! هرگز فکرش را نمی کرد آن
کوه درد که مقابلش نشسته و در حال ویرانیست ساناز باشد .از وق تی او را ش ناخته
بود ،او را زنی مستقل ،شاد و استوار دیده بود! زنی که به سادگی از پس خودش بر
می آمد و به هیچ کس احتیاج نداشت .ساناز همیشه برای او الگوی ی ک زن مس تقل
و مقاوم بود! همیشه به روحیه مردانه و شوخ طبعی او غبطه می خورد! و ح اال آن
قهرمان شکست خورده ب ود! قهرم ان خ ود را در ح ال احتض ار می دی د! در ح ال
فروپاشیدن .هرگز فکر نمی کرد روزی برسد که مجب ور باش د او را تس کین بده د.
زنی که همواره تحسینش می کرد .بی اختیار خودش هم گریه اش گ رفت .گری ه ای
سر درهم شکستن. سر حسرت! از ِ سر یاس بود! از ِکه از سر همدردی نبود از ِ
151
..8
152
در راه برگشت از اص فهان ،تم اس تلف نی از ی ک ناش ناس داش ت ک ه ج واب ن داد.
نازنین پشت فرمان بود .پرسید:
کی بود؟
نمی دونم.
خب چرا جواب ندادی؟
همیشه از تلفن های ناشناس می ترسم.
ای بابا .ولی دیدی چقدر خوب شد رفتیم .هم یه سری به مامان بابا زدیم هم اینکه ی ه
تنوعی شد.
آره .فقط راهش واقعا ً خسته کننده است .هر طرف جاده نگاه می کنی فقط ک ویر می
بینی! آدم دلش می گیره!
خب کویرم حال و هوای خودشو داره.
تلفن دوباره زنگ خورد .این بار سارا بود .جواب داد.
ناهید جان خوبی؟
ون! ممن
مامان بابا خوب بودن؟
آره .خدا رو شکر.
کجایی؟
داریم برمی گردیم .نزدیکای قم.
می گم چرا تلفنتو جواب نمی دی؟
جواب دادم که!
حاج خانم باهات تماس گرفته بود ولی جواب ندادی.
حاج خانم کیه؟
دو روز رفتی اصفهان حاج خانم یادت رفته! خانم میرداماد .کارت داره.
کارم داره؟ منو؟ چه کار داره؟
نمی دونم به خدا .به من نگفت .گفت باید با خودت صحبت کنه .وقتی پیدات نکرد به
من زنگ زد.
عجب .یعنی با من چه کار داره؟ نگران شدم.
153
نه .نگران نشو .لحنش طوری نبود که انگار اتفاق بدی افتاده! الزم نیست هول کنی.
فقط بهش زنگ بزن.
باشه .باشه.
ناهید بالفاصله شماره تلفنی را که روی گوشی افت اده ب ود گ رفت ولی قب ل از آنک ه
زنگ بخورد قطع کرد .فکر کرد شاید حرف هایی وسط بیاید که نخواهد جلو نازنین
عنوان کند .فقط یک پیامک نوشت با این مض مون ک ه در موق ع مناس ب تم اس می
گیرد.
نازنین پرسید :چیزی شده؟
نه .یعنی امیدوارم که اینطور باشه.
دست هاش می لرزید .گلویش خود به خود می گرفت .بی دلیل عرق می کرد .چهار
ساعت از زمانی که باید به خانم میرداماد زنگ می زد گذش ته ب ودو هن وز ش هامت
این کار را نیافته بود! سوال های بی جواب زیادی در ذهنش مانده بود .سوال ه ایی
که نمی توانست جواب منطقی برای آن ه ا پی دا کن د .آی ا میردام اد چ یزی ب ه زنش
بروز داده بود؟ آیا موقع خواب یا درحال بیماری چ یزی ب ه زب ان آورده ب ود؟ ح اج
خانم خودش از جایی بو برده بود؟ می خواست تماس بگیرد که چه بگوید؟ سرزنش
کن د؟ تحق یر کن د؟ اخ راجش کن د؟ تحم ل این را دیگ ر نداش ت .آش نخ ورده و دهن
سوخته! هیچ کس اگرخبر نداشت میرداماد خودش خ بر داش ت ک ه چق در در براب ر
درخواست های مکرر او برای نقل مکان به خانه ای که برایش خریده بود مق اومت
کرده بود! آیا این را هم گفته بود؟ شاید اصالً مسئله همان ملک بود!؟ شاید یک نف ر
خبر خرید خانه در نیاوران را به حاج خانم داده بود!؟ اما خرید ی ک آپارتم ان نقلی
ولو در باالی شهر نمی توانست چیزی باشد که توجه خانم را جلب کرده باشد! مریم
پرسید:
مامان چرا ساکتی؟ از وقتی اومدی یک کلمه حرف نزدی؟ چ ه ک ار ک ردی؟ خ وش
گذشت؟ همه خوب بودن؟
ناهید در آشپزخانه قهوه می نوشید .جواب داد:
گفتم که همه خوب بودن ،دیگه چی بگم؟
154
اِوا .خب بگو دیگه کالً چه کار کردی؟ با خاله نازنین رفتی؟ چ ه می دونم .احس اس
می کنم یه چیزی شده؟ خیلی تو فکری؟
نه .چیزی نیست.
راستش رو بگو!
باور کن چیزی نیست .یه کم ذهنم درگیر کارامه .تو شرکت ی ه مس ائلی هس ت بای د
پیگیری کنم.
حاج آقا از بیمارستان مرخص شد؟
نه .هنوز که نشده.
پس زیاد حالش خوب نیست.
مثل اینکه همینطوره.
معلومه حوصله نداری .من می رم اتاقم.
همین که مریم به اتاقش رفت ،ناهید م انتوش را پوش ید و ب ه حی اط پش ت س اختمان
رفت .همانجا به خانم میرداماد زنگ زد .مریم از پنجره اتاقش او را در حال ح رف
زدن با گوشی دید .وقتی دوباره به خانه برگشت گفت:
مامان چیزی شده؟
منو دیدی؟
خب معلومه! پاشدی رفتی تو حیاط تلفن می کنی؟! یعنی من اینقدر نامحرم شدم؟
نه .فقط می ترسیدم حرف های خوبی زده نشه.
مگه کی بود.
خانم میرداماد!
وا! چه کار داشت؟
راستش منم از همین می ترسیدم .اینکه چه می دونم مثالً حرفی شنیده باشه یا چیزی
بهش گفته باشن .فکر کردم حاال می خواد زنگ بزنه آبروریزی کن ه .چ ه می دونم.
از این فکرا می کردم .ولی نمی دونم ص بح زن گ زده ب ود من از ت رس اینک ه چی
بگم جواب ندادم ولی االن که زنگ زدم یه کم خیالم راحت شد ولی نه صد در صد.
چطور؟
می خواد منو ببینه!
واقعاً؟ برای چی؟
155
کاش می دونستم؟
یعنی شک کرده؟
خب آخه چیزی هم وسط نیست که شک کنه .از طرف من که اتفاقی نیفتاده!
پس چه کارت داره یعنی؟
خودمم نمی دونم .ولی اعصابم بهم ریخته .فکر کن پیرمرد گوش ه بیمارس تان افت اده
اون وقت این حرف ها!
خب اگه چیزی گفت راستش رو بهش بگو! واال خونه تو نیاوران رو قب ول نک ردی
فقط واسه اینکه زیر دینش نری حاال باید جواب هم پس بدی!؟
امیدوارم اینطوری نباشه که داریم فکر می کنیم.
خالصه کوتاه نیا مادر من! هر چی بهت می گن سریع قبول می کنی! تو ک ه ک اری
نکردی داشتی واسه یه لقمه جون تو شرکتش جون می کندی حاال اون یه دل نه صد
دل عاشقت شده تقصیر تو نیست!
شاید هم اصالً این حرف ها نباشه؟
پس چیه؟ دیگه چه کار می تونه باهات داشته باشه!
نمی دونم واال .خودمم همش فکرم مشغوله .از صبح یه لحظه آروم و ق رار نداش تم.
همش دارم فکر می کنم با من چه کار داره!
حاال دیگه اینقدر خودتو اذیت نکن .از قدیم گفتن آنکه حساب پ اک اس ت از محاس به
چه باک است؟ همین بود دیگه درسته؟
ناهید شانه ای باال انداخت و رفت روی یکی از مبل ها نشست .مریم هم آمد مقابلش
نشست .مامان یه چیزی بگم؟
بگو.
می ترسم اعصابت بیشتر خرد بشه.
بگو دیگه اینجوری که بیشتر نگران می شم!
اون پسره بود گفتی قدیما دوست داشتید همدیگرو!؟
خب؟
بعضی وقتا می بینمش!؟
کجا می بینیش!؟
چندبار دیگه دیدمش دیگه .یه بار جلو دانشکده .یه بار سرکوچه.
156
خب چیزی هم می گه؟ حرفی هم می زنه؟
نه .فقط یه گوشه وایمیسته زل می زنه.
تو چیزی نگفتی؟
نه .فقط همون دفعه اول که برات تعریف کردم!
آره .می دونم .چند روز پیش هم اومده بود همینجا جلو در ساختمون!
واقعاً؟
آره .سوارش کردم جلو مترو پیادش کردم.
مامان این خل نیست؟
واال دیگه نمی دونم .خیلی باهاش صحبت کردم .ح تی س عی ک ردم باه اش احس اس
همدردی کنم ولی فکر نمی کنم اثر کرده باشه!
عجب آدم سمجیه ها؟ مامان دقت کردی جای ما دوتا عوض شده؟
چطور؟
واال همه دختراشون خاطرخواه بازی دارن و از این جور حرف ه ا دارن واس ه م ا
برعکس...خودمونو کسی نگاه نمی کنه همه دنبال مادرمونن! خدا شانس بده.
ِ
ناهید لبخند زد.
بس کن.
واال دیگ ه .دروغ می گم .من بیچ اره آس ه می رم آس ه می ام .کس ی ک اری ب ه ک ارم
نداره .همه چشمشون به توست .جای ما عوض شده!
مسخره نشو .این هم از بدبیاری من ه .ت ازه ت و هم ک ه کم خ اطرخواه ن داری!؟ فق ط
جرئت نمی کنن بیاین خواستگاری.
همونو بگو .جووناهم که همه ترس و! از ازدواج ف راری .ح اال می خ وای چ ه ک ار
کنی؟
هیچی دیگه قرار شد فردا شب تو یه رستوران باهاش مالقات کنم.
اوه اوه .فقط کوتاه نیایی ها .می خوای منم باهات بیام.
نه .فکر نمی کنم درست باشه .باید احتمال همه چی رو بدم.
ولی مدیونی اگه مظلوم بازی در بیاری .اگه خواست پر رو گری کنه حقش رو بذار
کف دستش .واال هر زن دیگه ای بود رو هوا قاپ حاج آقا رو دزدیده بود! ح اال ت و
157
بودی که این همه مدت مدارا کردی! هر کی دیگه ب ود ص دبار ت ا ح اال گوش ش رو
بریده بود!
نمی دونم.
***
برای همه چیز خیلی دیر بود .برای از سر گرفتن هم ه چ یز .ب رای دوب اره ش روع
کردن .دیگر آنقدر فرصت نداشت که از نو شروع کند .ک ه از ن و بس ازد .وق تی بی
هدف سال های بیشماری را هدر می دهیم ،کم کم به ناباروری ع ادت می ک نیم .ب ه
اینکه زندگی مان هیچ هدف و معنایی ندارد عادت می کنیم .مهم ت رین رس الت م ان
رساندن روز به شب است و فراموشی در شب ،با خواب یا هر چیز دیگری! به ی اد
می آورد در تمام آن سال ه ایی ک ه در خان ه ام یر گذران د ،اینط ور ب ود! روزه ای
طاقت فرسا و تمام نشدنی و شب های بی مغزی! هیچ چیز ل ذت بخش ت ر از لحظ ه
ای نبود که چراغ ه ا خ اموش می ش د و ه ر کس ب ه رختخ واب خ ودش می رفت.
اینک ه مجب ور نب ود ب ا ش وهرش در ی ک ات اق باش د ،بزرگ ترین م وهبت زن دگی
زناشویی اش به حساب می آمد و همواره از این بابت خدا را شاکر بود .و ح اال ک ه
سال ها از آن روزها و شب ها می گذش ت ،هیچ چ یز ع وض نش ده ب ود .هن وز هم
وق تی ب ه ات اق خ وابش می رفت ،مث ل این ب ود ک ه در بهش ت را ب ه رویش می
گشایند.تنها به این دلیل که یک روز جهنمی دیگر تمام شده بود! اما همین که چ راغ
اتاق را خاموش می کرد و زیر پتو لیز می خورد ،همه چیز از ن و ش روع می ش د.
فکره ای بی س ر و ت ه! نگ رانی ه ای تم ام نش دنی! ت رس ه ای ری ز و درش ت! و
خیالبافی های ابلهانه! روزها این جسمش بود که پشت میز ج ان می کن د و ش ب ه ا
همین بال را سر مغزش می آورد! آیا زندگی چیزی بیشتر از فرسودگی دمادم جس م
و روح بود!؟ یک سرنوشت محتوم و دلسرد کننده!
ناهید از این شانه به آن شانه چرخید .پشت پنجره نور خفیف مهتاب سایه شاخه های
چنار را روی شیشه انداخته بود .یادش افتاد یکبار جایی خوانده بود" زندگی سراسر
حل مس ئله اس ت" .پس دلیلی نداش ت ک ه ن اراحت باش د .ک ار او همین ب ود .اینک ه
مشکالت و مسائل را از پیش پای زندگی بردارد .برای چه؟ معلوم بود .برایم مریم.
158
برای اینکه مریم زندگی به تری داش ته باش د .آین ده به تری داش ته باش د .اگ ر م ریم
وجود نمی داشت چه؟ اگر هرگز مریم را به دنیا نمی آورد؟ ایا بازهم چنان رسالتی
داشت؟ آیا در آن صورت اصالً اهمیت داشت که " مس ائل" را ح ل کن د؟ ای ا ب ازهم
آنقدر به خود زحمت می داد که از سر صبح تا شب جان بکند!؟ اگر قرار ب ود فق ط
خودش باشد ،دیگر چه ضرورت داشت آنقدر به هم ه چ یز اهمیت بده د! هیچ دلیلی
برای ترسیدن وجود نداشت .هیچ دلیلی برای نگرانی از آینده وجود نداشت!
***
سر موعد در البی هتل حاضر شد .با آنکه از چند شب قبل خود را برای آن مالقات
آماده کرده بود اما کماکان در درون مضطرب بود .م دام ب ا خ ود تک رار می ک رد"
آروم باش .قرار نیست اتفاقی بیفته! تو که کاری نکردی؟ از چی می ترسی!" .ام ا
این ها همه باعث نمی شد آرام بگ یرد .ظ اهراً هیچ چ یز ب دتر از آن نیس ت ک ه آدم
خود را گناه کار بداند ،زیر نه تنها از عذاب وجدان رنج می بری بلک ه آم اده ای ت ا
گناهان دیگ ران را هم ب ه گ ردن بگ یری! روی ص ندلی یکی از پاه ا را روی پ ای
دیگر گذاشته بود و کف پای زیرین را مک رر ب ر ک ف زمین می کوبی د .م رتب آب
می نوشید .و هر بار با دستمال کاغذی گوشه های لب هایش را خش ک می ک رد .ده
دقیقه از ساعت قرار گذشته ب ود .چن دین ب ار در می ان جمعیت چش م گردان د .در آن
مدت چنان در معرض قایم باشک بازی های فرهاد قرار گرفت ه ب ود ک ه ه ر لحظ ه
خود را در تیررس نگاه های او می دید .مدام احساس می ک رد از ی ک ج ایی او را
زیر نظر گرفته .چندانکه به نوعی وسواس و تذب ذب خ اطر دچ ار ش ده ب ود .ی ادش
افتاد باید به پلیس اطالع می داد ولی این کار را نکرده بود! هیچ کدام از تهدید هایی
که کرده بود ،عملی نکرده بود .و حاال ب ه ج ای آنک ه نگ ران حض ور او باش د ،در
جستجوی او بود .به حضور او ع ادت ک رده ب ود! ب ا خ ود فک ر ک رد" خیلی هم ب د
نیست یک نفر همیشه مراقب آدم باشد! از کجا معلوم؟ شاید از ترس ی ک ج ا مخفی
شده!" .
خ انم میردام اد ب ا ت اخیر وارد رس توران ش د .تنه ا ب ود .ناهی د از دور او را دی د و
شناخت .چادر مشکی به سر داشت و با طمانینه زیاد قدم از قدم بر می داشت .ناهید
159
سرپا شد و برای او دست تکان داد .با خ ودگفت ":فق ط ب ه خ ودت مس لط ب اش .ت و
کاری نکردی که مستحق سرزنش باشه!پس قوی باش" .
خانم میرداماد به او نزدیک شد سالم و علیک گرمی کرد و مقابلش نشست .گفت:
خب خوبی دخترم؟ ببخشید معطل شدی ،این رانن ده م ا ت ا اینج ا رو پی دا کن ه ط ول
کشید.
نه .اشکالی نداره.
خب چه خبر؟ اسباب زحمت شد باید ببخشید .ولی مطلب مهمی بود الزم بود که چند
دقیقه ای مزاحمت بشم .خواستم دعوتت کنم خونه بعد دیدم ممکنه مع ذب بش ی جل و
بچه ها ،گفتم یه جا خلوت کنیم بهتره.
هیچ اشکالی نداره .افتخاریه که بتونم در خدمتون باشم .فقط راستش خیلی انتظ ارش
رو نداشتم .هم ه چی خیلی ی ه ه ویی ش د .یع نی بع د از ح دود ی ه س الی ک ه من ت و
شرکت حاج آقا کار می کنم اتفاقا ً چند روز قبل تو بیمارستان شما رو زی ارت ک ردم
و بعدش شما از من خواس تید ک ه ص حبت ک نیم .ی ه مق دار تعجب ک ردم .انتظارش و
نداشتم .راستی حاج آقا از بیمارستان مرخص شدن؟
متاسفانه خیر.
ای وای! چرا؟
ایشون حالشون خوب نیست .یعنی اصالً خوب نیس ت .در واق ع(ب ا بغض) ت ا ح دود
زیادی قطع امید شدیم.
ای داد .خیلی ناراحت شدم .یعنی واقعا ً دکترا کاری نمی تونن بکنن.
ظاهراً که اینطوره .یعنی اگه سن وسالش کمتر بود شاید امیدی بود ولی با توج ه ب ه
سن و سالش امکان بهبود تقریبا ً وجود نداره.
امکانش نیست که به خارج از کشور بره .باالخره اونا امکاناتشون بیشتره! بیم اری
های کبدی تا جایی که من اطالع دارم تا حدود زیادی قابل درمان هستن.
حقیقت این ه ک ه بیم اری ایش ون اون چ یزی نیس ت ک ه بقی ه فک ر می کنن .ایش ون
سرطان دارن .سرطان پروستات .و در بهترین حالت بیش تر از ش ش م اه دووم نمی
آرن!
واقعا ً .چقدر متاسف شدم .خیلی ناراحت کننده است .پس از دست کسی کاری ساخته
نیست.
160
نه متاسفانه.
هر دو لحظاتی ساکت بودند و در سکوت بی صدا اشک می ریختند .خانم میردام اد
پس از چند لحظه ادامه داد:
من از ش ما خواس تم ب ه اینج ا بیای د چ ون ی ه درخواس تی از ش ما دارم .حقیقتش رو
بخواهید من از احساسی که حاج آقا نسبت به شما داره مطلعم! بابت این موضوع از
من حاللیت هم طلبیده .ب رای ی ه زن ح تی ت و س ن و س ال من خیلی س خته ک ه این
ح رف ه ا رو می زنم ولی می خ وام ب دونی ک ه من هم ه چ یز رو می دونم .ح تی
پیش نهاد خری د خون ه ب رای ش ما و دخ ترتون روهم من ب ه ح اج آق ا دادم .ش اید ب ه
نظرتون غیرعادی بیاد ولی من واقعا ً به خلوص و پاکی شما اعتماد دارم .فکر نکنی
از این پیرزن های ساده هستم که حواسش ون ب ه دور و برش ون نیس ت ،من حواس م
جمع دختر جان .بی دلیل کاری نمی کنم .تو اگه چشم داشتی به مال و اموال حاج آقا
داشتی زودتر از این ها می تونستی به اهدافت برسی .بن ابراین ب دون اینک ه خ ودت
متوجه باشی من حسابی تو رو آزمایش کردم.
ناهید ساکت بود و از نگاه کردن به چشم های پیرزن پرهیز می کرد.
خانم میرداماد یک لیوان آب نوشید و ادامه داد :ب بین دخ ترم من ازت خواس تم بی ای
اینجا چون ی ه درخواس تی ازت دارم .البت ه می دونم ک ه این درخواس ت ش اید خیلی
درست نباشه ولی می خوام به عنوان آخرین خواسته حاج آقا اجابتش کنم .دیروز که
از بیمارستان می اومدم به من گفت که از بیمارستان ب برمش خون ه .گفت ک ه اینج ا
زودت ر می م یره! از ط رفی دکتره ا هم معتقدن د ک ه ب ه ه ر ح ال ایش ون رفتنی ه و
سرطان اینقدر پیشرفت کرده که دیگه راه برگشت نیست .اما امکان اینکه ایشون در
منزل و تحت مراقبت باشه وج ود داره .ح اج آق ا ک ه البت ه ب ه این ح رف ه ا ک اری
نداره ،فقط اصرار داره که بیاد خون ه .می گ ه ح اال ک ه ق راره بم یرم می خ وام ت و
خونه خودم باشم .من می خوام...من می خوام ک ه این م اه ه ا ی ا ش اید هم روزه ای
آخر شما در کنارش باشی .یع نی ب ه ج ای اینک ه اون و ب ه خوون ه خودم وون ب برم،
ایشون رو با همه مالحظات پزشکی در خونه نگه داری کنم .شماهم به اونج ا بی ا و
در کنار ایشون باش .من و بچه ها و فامیل هم گاهی به شما سر می زنیم.
161
ناهید برای چند لحظه گیج و منگ فقط نگاه می کرد .نمی توانس ت آنچ ه را ک ه می
شنید باور کند! نمی توانست زنی را که مقابلش بود درک کند! فقط با صدایی که ب ه
زحمت شنیده می شد گفت:
من چه کار باید بکنم؟ خیلی متوجه نمی شم.
من می خوام حاج آقا رو منتقل کنم به منزل ولی نه منزلی که همه می شناسند .قرار
نیست کسی از این موضوع باخبر باشه .ی ک چیزی ه بین من و ش ما! در واق ع ش ما
جای پرستار حاج آقا معرفی می شید .هر چند که ایشون پرستار و پزشک حرفه ای
هم خواهند داشت .یه خونه باغ کوچیکی هست تو ده اوین .حاج آقا همیشه اونجا رو
دوست داشت و می گفت دوست داره برگرده به اونجا .اولین منزلی ب ود ک ه خری ده
بود .می خوام ببرمش اونجا .می خوام این ماه های آخ ر زندگیش و همونط وری ک ه
آرزو داشته سر کنه! قبول می کنی؟
واال .من واقعا ً گیج شدم .خیلی همه چی به نظرم عجیب می یاد! یعنی شاید اگه خود
ایشون چنین پیشنهادی به من می کرد اینقدر متعجب نمی شدم ولی وقتی ش ما چ نین
پیشنهادی مطرح می کنید واقعا ً گیج شدم .یع نی قب ولش ب رام س خته .ش ما واقع ا ً زن
فوق العاده ای هستید .خیلی برای من جالب ه .یع نی واقع ا ً ش وکه ش دم .ش ما خیلی از
خود گذشته اید .شاید هر زن دیگه ای بود طور دیگه ای برخورد می کرد.
الزم نیست اینقدر تعارف کنی .در ضمن اص راری ن دارم همین االن ج واب من رو
بدی .دوست ندارم بابت مشکلی که برای ما ایجاد شده تو رو مع ذب کنم ی ا از نظ ر
احساسی تحت فشارت ب ذارم ولی خ واهش می کنم در م ورد این پیش نهاد فک ر کن.
فقط خواهش می کنم خیلی معط ل نکن .م ا زی اد وقت ن داریم .یع نی ح اج آق ا خیلی
وقت نداره.
یک ساعت بعد وقتی ناهید از البی هتل خارج شد ،بی اختیار گریه می کرد .درب ان
هتل چنان متاثر شد که به او نزدیک شد و از سر دلجویی گفت" شما نیاز ب ه کم ک
دارید؟ " .ناهید شانه ای باال انداخت و با قدم های تندتری از ساختمان هت ل ب یرون
آمد .باد سردی می وزید .روی کوه ها برف نشسته بود .همینطور کناره های خیابان
ها و کوچه ها .سوار ماشینش شد و به خانه رفت.
162
***
مریم تماس گ رفت وگفت خان ه خال ه ن ازنینش ب ود و ش ب را همانج ا می مان د .در
ضمن از او هم خواست که به آنجا برود ولی ناهی د امتن اع ک رد و خس تگی از ک ار
روزانه را بهانه کرد واینکه آن شب جان کار دیگری جز آنکه به رختخواب برود و
یک نفس تا صبح بخوابد ،نداشت .وقتی تلفن را قطع کرد به حمام رفت و چند دقیق ه
ای زیر دوش آب گرم ماند .کاری که اغلب آرامش می کرد .بع د برگش ت و ک تری
آب جوش را روی اجاق گذاش ت ب رای دمن وش .بع د روی ص ندلی م یز آش پزخانه
نشست .ناگهان نسبت به چراغ ه ای خان ه حس اس ش د .چش مانش ب ه ط رز عجی بی
نسبت به هر نور مزاحمی حساس شده بود .طوری ک ه احس اس می ک رد س ردردش
را تشدید می کند .از س رجایش بلن د ش د و ش مع روی م یز را روش ن ک رد .بع د هم
رفت و تمام چراغ های پذیرایی و در آخر چراغ آشپزخانه را خاموش کرد .دوب اره
برگشت پشت میز و منتظر جوش آمدن کتری شد .خستگی مفرط همیش ه ح واس او
را نسبت به محرک های بیرونی بیش از قاعده حساس می ک رد .ه ر ص دایی مانن د
بمب در سرش منفجر می شد! هر نوری کورش می ک رد .ه ر ب ویی ح الش را بهم
می زد .و آن شب به اندازه همه عمر خسته بود .در تهران الزم نیست تم ام روز را
مانند تراکتور کار کرده باشی ،همین که از یک گوشه شهر ب ه گوش ه دیگ ر ب روی
دمار از روزگارت در می آید .مسئله فقط ترافیک وحش تناک خیاب ان ه ا ی ا ازدح ام
جمعیت نیست! مسئله بی نظمی است .مدام در معرض آدم ها ،موتورها ،ماش ین ه ا
یا اتوبوس هایی قرار می گیری که جان تو را تهدید می کند! درست مثل پیاده روی
روی سیم خار دار است! کافی است یک لحظه کم دقتی کنی و یا بدتر از مراقب کم
دقتی دیگری نباشی ،تا جانت را ببازی! یک لحظه یاد حرف احمدآقا سبزی ف روش
محل افتاد" مردم به هم رحم ندارن" .شاید این جمله را از زب ان دیگ ران هم ش نیده
بود .مثالً راننده های تاکسی ی ا فروش ندگان س وپرمارکت ی ا خیلی ه ای دیگ ر! ام ا
تکرار آن باعث نمی شد تبدیل به یک جمله کلیشه ای شود! این مس ئله ک ه م ردم ب ه
رحم نداشتند نمی توانست کلیشه باشد .نمی توانست یک جمله ع ادی روزم ره باش د
که به راحتی میان مردم رد و ب دل می ش د! ی ک فاجع ه ب ود .ی ک اتف اق هولن اک!
دردناک تر از همه آن ب ود ک ه بع د از ح دود ی ک ق رن پیش رفت و توس عه کماک ان
توصیه های یکی از قهرمان های صادق هدایت به فرزندش کارساز بود .هن وز می
163
شد آن توصیه ها را به کار بست و نتیجه گرفت! اینکه هر چقدر پ ر رو ت ر و وقیح
تر باشی بهتر کارت راه میفتد! اینکه به جای تحصیل دانش ،کلمات قلمبه یاد بگیری
و هر جایی نشستی فضل فروشی کنی و س عی ک نی دیگ ران را ف ریب ب دهی! ع ده
کثیری کماکان بر این باور بودند که می شود با تزوی ر ک ار ه ا را پیش ب رد! تع داد
آدم هایی که دو یا چند شخصیت مختلف دارند ه ر روز بیش تر می ش ود .آدم ه ایی
که برای پیش برد منافع شان هیچ حد و مرزی نمی شناسند و دست به هر کاری می
زنند! وقتی وسط یک سطح زباله فرو می افتی خیلی سخت است ک ه ک ثیف نش وی!
جامعه چنین حکمی دارد .نمی شود ه ر روز می ان ی ک مش ت آدم دغ ل ،ب دطینت،
ش رور و آب زیرک اه زن دگی ک رد و ق دیس مان د! دس ت کم ک ار آس انی نیس ت.
بخصوص برای آدم های ض عیف! وق تی بی وف ایی م د روز می ش ود ،وق تی فخ ر
فروشی تبدیل به یک تفریح می شود ،وقتی وقت تلف کردن در سفره خان ه ه ا ی ک
عادت یا پارتی های شبانه یا لخت شدن در سواحل آنتالی ا تب دیل ب ه افتخ ارات ی ک
نسل می شود ،وقتی مرور زندگی سلبرتی ها جدی ترین سرگرمی می ش ود ،وق تی
برای سلبرتی شدن یک دوربین و یک مش ت ح رف مفت ک افی اس ت؛ داش تن ی ک
زندگی س الم و آبرومن د ک ار آس انی نیس ت .غن ای روح و آرامش درون حلق ه ه ای
مفقوده زندگی در جامعه امروزی ان د .م ردم هم ه ک اری می کنن د و دس ت ب ه ه ر
کاری که فکر می کنند ممکن است ذره ای ل ذت داش ته باش ند ،می زنن د ولی نهایت ا ً
وقتی در خلوت به خود می رس ند می بینن د غمگین و عص بی ان د و ب ا کوچک ترین
نابسمانی دادشان ب ه ه وا می رس د .هیچ چ یز ب ه ان دازه ل ذت ج ویی و ل ذت طل بی
حریص انه آدم را بی ه ویت و بی خاص یت نمی کن د .هیچ چ یز ناامی د کنن ده ت ر از
چنگ زدن مذبوحانه به هر چیز به ظاهر لذت بخش ،نیست .آدم از درون پ وک می
شود .فقط آدم ه ایی ک ه در درون احس اس خوش بختی نمی کنن د ،چ نین ملتمس انه و
آزمندانه در دنیای بیرون گدایی لذت می کنند .با خ ود گفت" من کج ای این تص ویر
قرار دارم؟ من شبیه کی شدم؟ من هم یکی از همین مردم نیس تم!؟ مث ل آن ه ا نش ده
ام؟ اطرافیانم چطور؟ همه ما مثل هم نیستیم؟ وقتی از پاک کردن همه این چیزه ایی
که زندگی مان را به گند کشیده ناامید می شویم ،عزم مه اجرت می ک نیم! مه اجرت
می کنیم نه برای آنکه خوشبخت باشیم ،بازهم برای آنکه خوشبخت به نظ ر برس یم.
تمام دغدغه جامعه متوس ط همین اس ت .این ک ه خوش بخت ب ه نظ ر برس د! جامع ه
164
ثروتمند این دغدغه را ندارد چون دست کم از منظر بخش اعظم جامعه ،او بی آنکه
کاری بکند یا اینکه الزم داشته باش د کاره ایی بکن د خوش بخت هس ت! این ه ا خ ط
کشی های جامعه ای است که زهوارش در رفته است .جامع ه ای ک ه ه دف ن دارد.
برنامه ندارد .جامعه ای که جدی ترین دغدغه ها و دلواپسی هایش از قیمت گوش ت
و سیب زمینی فراتر نمی رود! جامعه ای که واالترین ارزش هایش از غذا دادن به
گربه ها فراتر نمی رود! جامعه ای که در آن تجرب ه جدی دترین م واد مخ در ن وعی
آوانگارد بودن به حساب می آی د! وق تی تم ام روز را در چ نین جامع ه ای س ر می
کنی ،بدیهی است شب که به خانه می رسی انگار کوه کن ده ای! انگ ار از ص بح ت ا
شب در حال جان کندن بوده ای! وقتی برای خرید دو ق رص ن ان مجب وری ح رص
بخوری ،چون هنوز عده کثیری تو صف زدن را ی ک ه نر می دانن د ،وق تی ب رای
رفتن از یک منطقه به منطقه دیگر شهر باید از دست بوق زدن ها ،الیی کشیدن ه ا
و حرکت های ناگهانی موتورسوارها حرص بخوری ،وقتی رد شدن از خیابان بای د
هزار بار مرگ را جلو چشمانت ببینی ،وقتی به هر چشمی نگاه می کنی خشونت و
کینه را در عمق آن می بینی ،وقتی در هر اداره ای که پ ا می گ ذاری پوس تت کن ده
می شود تا کارت راه بیفتد ،وقتی از بوق ماشین ها و سر و صدای موتورها کر می
شوی ،وقتی آلودگی هوا راه نفست را می گیرد ،واضح هس ت ک ه وق تی از راه می
رسی و در خانه را باز می کنی درست مثل آن است که از جنگ ب ر گش ته ای! این
وسط ،حال آن ها که در خانه هم جنگ و درگیری دارند معلوم است! ناهید به گوشه
و کنار خانه نگاه کرد و از این حیث که خانه اش یک مامن آرام و ی ک س رپناه امن
بود ،از ته دل خرسند شد .خانه تاریک .خانه آرام .با پنج ره ه ای دوج داره و پ رده
های زخیم که راه صداها و نورهای مزاحم را به خان ه می بس ت! و در فل زی ض د
سرقت که از ورود آدم های ناش ناس جلوگ یری می ک رد! ی ک دژ محکم در براب ر
هجوم آدم های آن بیرون! آدم هایی که نه تنه ا خودش ان هرگ ز خوش بختی را درک
نکرده اند بلکه جدی ترین سرگرمی شان خراب کردن ش ادی و خوش بختی دیگ ران
است! هیچ چیز به اندازه مشاهده ش ادی و خرس ندی دیگ ران ،ی ک آدم ن اراحت را
عصبی و آزرده نمی کند! برای او دیگر فرقی نمی کرد کجای دنیا باشد ،او سعادت
را در کنج خلوت خانه خودش پیدا ک رده ب ود ،در ج ایی ک ه هیچ کس نمی توانس ت
گزندی به آن برساند .در خانه ای که شعله ی ک ش مع ب رای روش ن ک ردنش ک افی
165
بود ،و ذهنی با یک دمنوش داغ آرام می شد .با خود فکر کرد " مادام که این ه ا را
دارم می توانم به زندگی ادامه دهم!" .و از خود پرسید" آیا با وجود هم ه مش کالتی
که مانند الشخور باالی س ر زن دگیم می چرخن د ،می ت وانم ادع ا کنم ک ه خوش بخت
هستم!؟ اگر در استرالیا ،کانادا ،آلم ان ی ا چ ه می دانم فرانس ه ب ودم ،خوش بخت می
بودم؟ یاد روزی افتاد که برای یک ماموریت ک اری ب ه ژن و رفت ه ب ود .ب ه یکی از
توسعه یافته ترین شهرهای جهان! عصر یکی از روزها برای پیاده روی ب ه مرک ز
شهر رفت و به چند فروشگاه کوچک سر کشید .موقع برگشت راه هت ل را گم ک رد.
از اولین ف ردی ک ه س ر راهش ق رار گ رفت آدرس هت ل را پرس ید ولی م رد س فید
پوس ت و میانس ال در پاس خ او را و لهج ه اش را مس خره ک رد و ب ا دهن کجی و
پوزخند از کنارش رد شد! حتی فرانسه دست و پا شکسته هم نتوانس ته ب ود احس اس
همدردی را در آن م رد سوئیس ی بی دار کن د! هن وز بع د از گذش ت س ال ه ا هن وز
پوزخند تحقیرآمیز آن مرد میانسال را به ذهن داشت و از یاد آوری آن ن اراحت می
شد! احتماالً تنها ج ایی ک ه از هیچ آدمی ص دمه نمی بی نی قبرس تان اس ت! ب ا خ ود
گفت ":قرار نیست ما خوشبختی و آرامش خ ود را ب ابت آدم ه ای بیش عور خ راب
کنیم! نباید به هیچ کس اجازه بدهم مرا تحقیر کند خواه یک مرد میانسال سوئیسی ی ا
هر ابله دیگری که با بیشعوری و ضایع ک ردن ح ق دیگ ران می توان د انب وه عق ده
های خود را تسکین دهد!" .
***
دفعه بعد که ساناز را دید حالش بهتر بود .مرگ سایمون را تا ح دی فرام وش ک رده
بود و خود را برای آوردن یک حی وان خ انگی دیگ ر آم اده می ک رد .گفت" بیش تر
وقتم را با کتاب پر می کنم .فقط با کتاب خوندن آروم می ش م و تلخی رفتن س ایمون
رو می تونم تحمل کنم" .
ناهید از همان بدو ورود به خانه ساناز مراقب بود .وسواس ه ای فک ر ی او را می
شناخت و می دانست که درست مثل یک شیشه شکس تنی ب ود! این به ترین تعب یری
بود که می توانست در مورد روحیه ساناز به کار ببرد! هر به هم ریختگی یا اتف اق
غیرمنتظره نامساعدی هر چند هم کوچک می توانست حال خوب او را خراب کن د.
حتی وقتی که سرحال بود و با صدای بلن د می خندی د ،ه ر چ یز ناخوش ایندی مانن د
166
یک قطعه موسیقی غمگین می توانست او را ب ه ط رز ناگه انی و ش دیدی مت اثر ی ا
حتی بر آشفته کند .یک بار یادش می آمد در پیاده رو راه می رفتند و گرم گفتگ و و
خنده بودند .همان وقت پ یرمردی ک ه از کنارش ان رد می ش د س رفه ای ک رد و آب
دهان غلیظش را روی زمین تف کرد! یا یک بار وقتی از خیابان عبور می کردن د،
موتورسواری با سرعت غیرعادی از جل وی پایش ان پیچی د! این اتفاق ات ب اعث می
شد تمام ب اقی مان ده آن روز ه ا ب ا ن اراحتی و غرغ ر ب ه آخ ر برس اند .رفتاره ای
ناهنجار آدم ها به طرز غیرمنتظره ای بر روحیه و افکار او اثر می گذاشت .یکبار
گفت ه ب ود" ش ادی من فق ط وق تی پای دار اس ت ک ه هیچ آدم عوض ی در ش عاع ده
کیلومتری ام نباشد!"
ناهید فنجان قهوه را بین دست ه ا داش ت و منتظ ر ب ود ت ا بخ ار داغ روی آن مح و
شود .ساناز سرگرم معرفی کردن کتاب هایی بود که آن اواخر خریده بود .برخی از
آن ها را به پیشنهاد ناهید خریده بود .کتاب ها را از قفسه کتابخان ه ب یرون می آورد
و روی جلدهایشان را نشان می داد و در مورد هر کدام توض یح می داد .کت اب ه ا
را با یک نظم مخصوصی کنار هم می گذاشت .از آخرین باری که به آن خانه آم ده
بود خیلی چیزها فرق ک رده ب ود .هیچ اث ری از هیچ ک دام از اش یایی ک ه متعل ق ب ه
سایمون بود خبری نبود! درست مثل اینکه همه آن وس ایل و ح تی ج ای خ وابش را
دور انداخته باشد ،هیچ اثری از آن ها نبود .فرش ه ا را ع وض ک رده ب ود و کاغ ذ
دیواری پذیرایی را عوض کرده ب ود .ح تی مب ل راح تی را ک ه جل و تلویزی ون می
گذاشت و هر ش ب ب ا س ایمون از روی آن تلویزی ون تماش ا می کردن د ،رفت ه ب ود!
ناهید خودش هم می دانست جزء معدود افرادی بود که توانسته بود رابط ه ص میمی
و بلندم دت خ ود را ب ا س اناز حف ظ کن د چ ون هیچ کس ب ه غ یر از او ت ا آن ان دازه
مالحظه ساناز را نمی کرد .در تمام دقایقی ک ه ب ا او می گذران د م راقب ب ود مب ادا
حرفی بزند یا کاری بکن د ک ه مای ه رنجش خ اطر باش د! هیچ کس ب ه ج ز او ب رای
رابطه اش با ساناز آنقدری ارزش قایل نبود که خودش را محدود کند!
س اناز کت اب " ه نر ش فاف اندیش یدن را" از قفس ه در آورد و گفت" این رو دی دی،
عادل فردوسی پور ترجمه کرده! هنوز وقت نکردم بخونم ولی به نظ رم بای د کت اب
خوبی باشه!" .ناهید کتاب را از او گرفت و مقدمه کتاب را خواند .گفت" باید کت اب
خوبی باشه!"
167
ساناز گفت :احساس می کنم دارم وارد یه مرحله تازه ای از زندگیم می شم .ب اورت
می شه؟ دارم خیلی روی خودم کار می کنم .این ها رو نگاه کن( و به برچسب های
کوچک رنگی که روی در یخچال چسبانده بود اشاره کرد) .می بینی؟
ناهید برای آنکه بتواند برچسب ها را ببیند کمی روی مبل جابجا شد .ساناز توض یح
داد" کالم بزرگ ان! نمی دونی چ ه ان رژی از این جمالت قص ار می گ یرم! روحم
تازه می شه .مثالً این رو ببین " ،وقتی پنجاه میلیون حرف احمقانه ای می زنن د ،آن
حرف کماکان احمقانه است" از سامرست موام! یا این یکی رو ب بین" اس تعداد ش اد
بودن ،دوست داشتن و تحسین داشته هاست نه نداشته ها! از وودی آلن .عش ق ت و!.
این یکی رو ببین اینقدر خوبه" آنکه باورت دارد یک قدم جلوتر از کس ی اس ت ک ه
دوستت دارد" از گوته.
ناهید لبخند تحسین آمیز به لب داش ت و ب ا تک ان س ر ش عف خ ود را از ش نیدن این
جمالت بروز می داد.
ساناز با فنجان قه وه اش از آش پزخانه ب یرون آم د و مقاب ل او در پ ذیرایی نشس ت.
گفت:
خب دیگه چه خبر دوست من .همش که من حرف زدم .تو چرا اینقدر ساکتی؟
تو بودی چه کار می کردی؟
من؟ نمی دونم چی بگم؟ باید آدم تو این موقعیت قرار بگ یره! من فق ط اون خ انم رو
نمی فهمم .واقعا ً چ یز عجیبی ه! هن وز هم نمی ت ونم ب اور کنم .پیش نهاد عجی بی بهت
داده! خیلی عجیب .بیشتر ش بیه فیلم ه ایی ک ه م اه رمض ون پخش می ش ه ت ا اینک ه
واقعیت باشه.
یک هفته است دارم فکر می کنم و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
االن از بیمارستان مرخصش کردن؟
نه .هنوز! ولی ظاهراً دارن اون خونیه که قراره این چندماه باقی مون ده از عم رش
رو اونجا سر کنه مجهز به تجهیزات پزشکی می کنن!
عجب! دیگه این همه ثروت رو که نمی تونه با خودش ببره الاقل این چندماه آخ رو
همونطوری که دوست داره زندگی کنه!
البد زنش هم به همین مسئله فکر کرده!
168
ابتکار جالبیه! به نظ رم قب ول کن .ت و ک ه چ یزی رو از دس ت نمی دی .ت ازه حتم ا ً
برای جبران کارت یه کمک حسابی بهت می کنند.
مریم هم همین رو می گه.
چی می گه؟
اونم می گه قبول کنم .می گه دارم بیخود مسئله رو پیچیده می کنم .می گ ه ب ه چش م
یه کمک بهش نگاه کنم .مثل یه شغل .یه شغل موقت!
به نظر منم درست می گه! بخصوص اینکه پیشنهاد دهنده همسر خودشه!
می ترسم!
از چی؟
از خیلی چیزها! من که بچه هاش رو ندیدم؟ ب ا اون ه ا ک ه ح رف ن زدم .نمی دونم
می دونن یا نه .و اگه بدونن چه فکری می کنند! از خودش نپرسیدی؟
چرا ولی خیلی محکم گفت که به اون ها ربطی نداره.
آفرین! اینقدر از این زن ا خوش م می آی د .دی دی بیش تر زن ه ای ای رانی م ادر بچ ه
هاشون هستن تا همسر شوهرشون! مخصوصا ً قدیمی ها.
نه این یکی فرق داره .می دونی من چی رو در این زن فهمیدم؟ اینکه انگ ار بیش تر
از اونیکه همسر حاج آقا باشه پرستارشه! انگار فقط وظیفه داره که اون و خوش حال
کنه .بدون هیچ چشم داشتی!
شاید هم اینطور باشه .باید آدم به اون سن و سال برسه تا بشه فهمید چه ج ور حس ی
داره .برای من که اصالً قابل درک نیست.
برای من هم نیست.
راستی نگفت در ازاء این زحمتی که برات درستمی شه ،چه عایدت می شه؟
چرا .البته خیلی کلی گفت .گفت که حتما ً جبران می کنه.
پس تو مجبوری معامله ای بکنی که نمی دونی در آخر قراره چی بدست بیاری!
راستش ترجیح می دم قضیه رو از همون زاویه کمک نگاه کنم تا اینکه به ص ورت
یک معامله .اونطوری بهتر می تونم باهاش کنار بیام.
آره خوب .تو هر کاری نیت آدم مهم تره .ولی به هر حال باید ببی نی ب رات نفعی هم
داره یا نه! باالخره باید از زندگی خودت بزنی .تازه مریم هست .اون چی می گی؟
169
اون بنده خدا ح رفی ن داره .می گ ه قب ول کن ث واب هم داره .ب االخره خون ه خ الش
هست .دخترخاله ش میاد پیشش.
می گم راستی یادت میاد یه دوست مشترک داشتیم اسمش نیلوفر بود!
نیلوفر؟
آره .همون که خیلی خوشتیپ بود .باباش کارخونه دار ب ود .ب ا ماش ین خ ارجی می
اومد دانشگاه!؟ یادت اومد.
نیلوفر ..فکر می کنم یادم می آد .از بچه های دانشکده بود؟
نه .دانشکده هنر بود .تئاتر می خوند!
حاال چی شده؟
آخه یادت نمی یاد دیگه چی بگم .خودشو کشت.
واقعاً؟ بنده خدا .چرا؟
من از فهمیه شنیدم .اون هنوز باهاش در ارتباط بود .بیچاره مثل ابر بهار گری ه می
کرد .می گفت رفته تو دریا خودشو غرق کرده!
عجب.
ساناز مثل آنکه تحت تاثیر حرف خودش باشد گفت:
دقت کردی از هیچ کس هیچ خبر خوبی نمی یاد .تو ایران واقعا ً بزرگس الی مس اویه
با بدبختی و مصیبت! یکی نیست از حال و روزش راضی باشه.
آره .می گفت خسرو شکیبایی خدا بیامرز "...حال همه ما خوب است ولی ت و ب اور
نکن"
آره به خدا
***
قبل از خواب ،وقتی که با چشم های بسته در تاریکی به س قف ات اق نگ اه می ک رد،
خود را زیر خروارها خاک تجسم
می کرد .تمام تنش زیر خاک بود و سرش روی خاک .گرد و غب ار غلیظی در ه وا
بود بطوریکه هیچ چیز را نمی دید.
هر چقدر دست و پا می زد ،هر چقدر تقال می کرد فایده نداشت .س نگینی خ اک را
روی تنش احساس می کرد .مزه
170
خاک زیر زبانش بود .چشمانش می شوخت .به زحمت نفس می کشید .از دور مردم
هوار هوار می کردند .سر و
صداهایی که هر لحظه نزدیک تر می شد .بعد یک نفر از میان جمعیت او را دی د و
ناگهان دیگران را به آن سو
فراخواند .به جایی که او در خاک فرو رفته بود .سنگ بزرگی برداشت و به طرف
او پرتاب کرد .به پیشانی اش خورد و از شدت ضربه گیج شد .جمعیت به ط رف او
هجوم آورد .موجی از خشم و کینه به راه افتاد .هر کس از راه می رسید س نگی ب ر
می داشت و به سمت او پرتاب می کرد و هر بار سنگ به جایی از سر یا صورتش
اصابت می کرد .ناهید مانند آنکه خود را در معرض هجوم س نگ ه ا ببین د س ر را
روی بالش ب ه چپ و راس ت ح رکت می داد .چش م ه ا را ب از ک رد .دوب اره بس ت.
لحظه ای بعد خود را کنار خیابان می دید .روب روی دادگ اه خ انواده .از روی پل ه
های ساختمان دادگاه بلند شد و گریه کنان به طرف دیگر تقاطع می رفت .یک دسته
موتورسوار را می دید که از البالی ماشین ها وی راژ می دادن د و ب ه ط رف او می
آمدند .بطوریکه از ترس وسط خیابان ایستاد .یکی از موتور سوارها که ماسک هوا
بصورت داشت به او نزدیک شد و در حالی که دسته گاز را با حرص می چرخان د
بند کیف او را از روی شانه کشید و او را زمین انداخت .کیف هم با او افتاد .موتور
سوار با عجل ه از موت ور پی اده ش د ،خنج ری از زی ر کاپش ن ب یرون آورد و مقاب ل
چشمانش گرفت" کیفت رو می ده یانه!" .دیگر مق اومت نک رد کی ف را ب ه او داد.
موتور سوار نیشخند طعنه آمیزی زد و با سر و صدای زیاد دور شد .هن وز ص دای
موتور در سرش می پیچید .صدایی که گوش را کر می کرد .دوباره چشم ها را باز
کرد .چند لحظه در تاریکی به اتاق نگاه کرد .به قفسه کتاب ها .به کمد لباس ه ا .ب ه
چراغ خواب خاموش .به پرده توری جلو پنجره و سایه ش اخه ه ای چن ار ک ه روی
تخت افتاده بود .دوباره چشم ها را بست .طولی نکشید که ص دای م ریم را در می ان
یک گروه دختر دانشجو که برای پیاده روی پای کوه رفته بودند ،تشخیص داد .گرم
صحبت و بگو و بخند بودند .از دور آن ها را می دید .اتومبیلی ک ه چه ار سرنش ین
داشت نزدیک آن ها نگه داشت .چهار نفر مرد درشت اندام با س ر و ص ورت خ ال
کوبی شده با آرایشی شبیه شیطان پرست ها از اتومبیل پیاده شدند ب ه دختره ا حمل ه
171
کردند .دخترها ف رار کردن د ولی م ریم ت ا ب ه خ ودش بجنب د توس ط یکی از مرده ا
ربوده شد .مریم را س وار اتومبی ل کردن د و ب ه س رعت دور ش دند .ناهی د آه عمیقی
کشید و روی تخت نشست .همان مانند آنکه چن د نف ر در ح ال جابج ا ک ردن اس باب
خانه باشند ،سر و صداهایی از طبقه زیرین شنید .بعد هم صدایی مثل شکس ته ش دن
کریستال ها .نه یکبار که چن دین مرتب ه این ص داها را ش نید .ب ا خ ود گفت" امش ب
قرار نیست من بخوابم!" .لحاف را کنار زد و از اتاق بیرون رفت .چراغ اتاق مریم
خاموش بود .خانه تاریک و آرام بود .به طرف پنجره رفت و از کن ار پ رده کوچ ه
را از نظر گذراند .لحظه ای ب ه س اعت نگ اه ک رد .ح دود نیم س اعت از س ه ص بح
گذش ته ب ود .پ رده را ره ا ک رد و روی یکی از مب ل ه ای پ ذیرایی نشس ت .فک ر
کردهای پیام های موب ایلش را چ ک کن د ولی ج رئت برگش تن ب ه ات اق خ وابش را
نداشت .کوهی از افکار منفی و خیال های ترس ناک آنج ا منتظ رش بودن د .ب ا خ ود
فکر کرد" یک زن تنها به چیزهای بهتری می تواند فکر کند؟ " .بع د ی اد آن جمل ه
افتاد که اسم یک کتاب بود" زندگی سراسر ح ل مس ئله اس ت" .فک ر ک رد در اولین
فرصت آن کتاب را بخواند .کتابی که یادش نمی آمد نویسنده اش چه کسی ب ود! ام ا
شک نداشت هر کسی بود در زندگی با مشکالت زیاد مواجه بوده .قطع ا ً آدمی ب وده
که یک زندگی معم ولی نداش ته .آدمی ک ه ه ر روز مجب ور ب وده ب ا ان واع و اقس ام
مسائل دست و پنج ه ن رم کن د و م دام ب ه فک ر راه چ اره باش د .راه چ اره ب رای بی
معنایی زندگی! راه چاره برای دلیل تحمل مشقات زندگی! راه چ اره ب رای مواجه ه
با آدم های بیشعور! راه چاره برای کسب درآمد! راه چاره برای تنه ایی! راه چ اره
برای کنار آمدن با آدم ها! آدم هایی که انتخاب می کنی و آدم هایی ک ه مجب وری ب ا
آن ها کنار بیایی! راه چاره برای آنکه خودت را باال بکشی و مجب ور نباش ی ب ا آدم
های توسعه نیافته سر و کله ب زنی! راه چ اره ب رای اینک ه بت وانی افک ارت را آرام
کنی و شب ها با فکر آسوده به خواب بروی! با خ ود فک ر ک رد" در اولین فرص ت
این کتاب را می خرم!" .از بیرون صدای جیغ گرب ه می آم د .ب اد در کوچ ه زوزه
می کشید .باد سرد .باد سرد زمستانی .با خ ود فک ر ک رد" اینق در اینج ا می م انم ت ا
افک ارم آرام ش ود! ک اش م ریم خان ه ب ود! " .ه ر ب ار م ریم خان ه نب ود خ واب ب ه
چشمانش حرام می شد .بارها و بارها در شب از خواب می پری د .تنه ایی او را می
گرفت .فضای خالی خانه او را می گرفت .تصور اینکه کسی ج ز خ ودش در خان ه
172
نبود او را به وحشت می انداخت .درست مثل آنک ه ت رس ه ای دوره ک ودکی را ب ا
خود نگه داشته باشد ،از هر چیزی می ترسید .با هر صدایی از جا می جهی د .همین
که سر را روی بالش می گذاشت صدای قدم های یک نفر را می شنید ک ه پ اورچین
پاورچین به طرف در اتاق او می آمد .در ت اریکی ص دای خش خش ق دم ه ایش را
روی فرش می شنید .گاهی اشیاء خانه صدا می کرد .صداهایی ک ه فق ط وقت ه ایی
که تنها می ماند آن ها را می شیند .مثل صدای کابینت های آشپزخانه .یا ص دای آب
رادیاتور .یا صدای تیک تاک ساعت .صدای م داد چش می ک ه از جل و آین ه ق ل می
خورد و روی کف پارکت می افتد! صدای اتومات یخچال .هر صدایی می توانست
مقدمه یک فاجعه باشد .هر سایه ای می توانست سایه یک مه اجم باش د .س ایه کس ی
که برای سالخی کردن او می آمد.
ناگهان شنید یک نفر به در می زند .پاهایش را جمع کرد و گ وش ه ا را ت یز ک رد.
ی ک نف ر پش ت در ب ود .و ب ا دو انگش ت آهس ته ب ه در می زد .تم ام تنش یخ ک رد.
همانجا جلوی پایه مب ل ایس تاد .اش تباه نمی ک رد ی ک نف ر ب یرون در ب ود .پ اورپین
پاورچین به طرف در رفت .چراغ سر در آپارتمان روشن بود و ن ور خفی ف آن را
از زیر در می دید .ب ا احتی اط از چش می در نگ اه ک رد و چه ره خ انم اص النی را
شناخت .روسری اش روی شانه افتاده بود و چه ره اش زی ر خ روار موه ای ش انه
نشده و بهم ریخته پنهان بود.کلید را چرخاند و در را به آرامی باز کرد.گفت :ک اری
داشتید؟
می تونم بیام داخل؟
ناهید برای لحظ ه ای احس اس ک رد راه نفس ش را بس ته ان د .قلبش تن د می زد .آب
دهانش سر گلو گیر کرده بود .چه کار باید می کرد!؟
گفت :مشکلی پیش اومده؟
خانم اصالنی با پشت دست اشک های روی ص ورتش را ک ه ب ا رن گ س یاه ریم ل
مژه ها قاطی شده بود و روی گونه ها ماسیده بود ،پاک کرد و آب بی نی اش را ب اال
کشید .مانتو را به حالت نیم پوشیده روی شانه ها انداخته بود و لب اس خ انگی ب ه تن
داشت.
173
ب ا لحن التم اس آل ود گفت" من واقع ا ً متاس فم .خیلی ش رمنده ام .ب اور کنی د قص د
مزاحمت ندارم ولی اگه اجازه بدید بیام داخل براتون توضیح می دم .می ترس م س ر
وصدا ها باعث بشه باقی همسایه ها هم بیدار شن.
ناهید تصمیمش را گرفت .در را باز کرد و خود را کنار کشید.
بفرمایید تو لطفاً.
در را پشت سر او بست و کلید برق را زد.
خانم اصالنی گفت" می شه خواهش کنم برق رو روشن نکنید.
ناهید بالفاصله چراغ را خاموش کرد .نور خفیف مهتاب آنقدری پذیرایی را روش ن
می کرد که حضور یکدیگر را حس کنند.
خانم اصالنی روی اولین مبلی که سر راهش ب ود نشس ت .ناهی د هم مقاب ل او روی
یکی از مبل ها نشست .برای لحظه ای هر دو ساکت بودند .خانم اص النی آه عمیقی
کشید و گفت" اجازه می دید چند دقیقه ساکت باشم .االن نمی تونم حرف بزنم.
الزم نیست معذب باشید .راحت باشید لطفا .من می رم قهوه درست کنم.
ممنون.
ناهید به آشپزخانه رفت و چراغ های کوچک سقفی که ن ور مالیمی داش ت ،روش ن
کرد .در همان حال که قه وه ج وش را پ ر می ک رد و روی اج اق می گذاش ت زی ر
چشمی مهمانش را زی ر نظ ر داش ت .در ت اریکی س اکت و منجم د روی مب ل کن ار
دیوار نشسته بود .ناهید با خود فکر کرد" هیچ ض رورت اخالقی وج ود نداش ت ک ه
او نیمه شب در را به روی یک غریب ه ب از کن د! ح تی اگ ر آن غریب ه زن درمان ده
همسایه باشد که با حال پریشان و سرآسیمه به او پناه آورده باشد! از کجا معلوم همه
چیز را از قبل طراحی نکرده باشد! چرا آن شب؟ شبی که مریم در خانه نبود!" .به
پذیرایی برگشت و دوباره سرجایش نشست .مهمانش دچ ار بهت ح یرت آوری ب ود.
ناگهان به حرف آمد.
صدای ما می اومد تا باال درسته؟
راستش یه صداهایی می شنیدم.
حدس می زدم تنها باشی! راستش دخترت رو دیدم که رفت بیرون.
ناهید ساکت بود .نگاهش به دست های مهمان بود .ب ا خ ود فک ر ک رد" آی ا زی ر آن
مانتو چیز مثل چاقو پنهان نبود! با حتی چیزی خطرناک تر از آن!؟"
174
یه مشت آرام بخش خوردم ولی باز خ وابم ن برد .داش تم دیوون ه می ش دم .می دونی
قبل از اینکه بیام باال به چی فکر می کردم .به اینکه چط ور خ ودم رو بکش م .ح تی
رفتم پنجره رو باز کردم که خودم رو پرت کنم تو کوچه .یا اینکه هرچی ق رص ت و
یخچ ال دارم یکج ا بخ ورم .ی ا اینک ه ب ا تی غ رگ دس ت ه ام رو ب زنم .نمی تونس تم
حضور اونو تحمل کننم .باورت می شه؟ حضور شوهرم برام غیرقابل تحمله! وقتی
می بینم نفس می کشه چندشم می شه .وقتی می بینم تو اتاق خوابیده و خر و پف می
کنه روحم داغون می شه .می دونی چی می گم؟ با تمام وج ودم ازش متنف رم! ش اید
تو هیچ وقت چنین نفرتی رو در زندگی تجربه نک ردی باش ی! ش اید هیچ کس ت ااین
حد از کسی متنفر نباشه! چه ار س اله ک ه ازدواج ک ردیم ولی ی ه روز خ وش ت واین
زندگی ندیدم .هر روز دعوا .ه ر ش ب دع وا .من ...خ ل ش دم .من ک ه دیگ ه ی ه آدم
نرمال نیستم .راستش گاهی با خودم تمرین می کنم که وق تی از س رکار اوم د خون ه
رفتارم رو ع وض کنم .تم ام خ اطرات ب د رو از ذهنم پ اک کنم و ی ه ش روع دیگ ه
داش ته باش م .ی ه ش روع دوب اره .ام ا همین ک ه وارد خون ه می ش ه .همین ک ه ب وی
عرقش به مشامش می خوره حالم بد می شه .همین که نگاهم به چشم ه اش می افت ه
حالم بد می شه .ازش متنفرم .این نفرت داره منو می کشه .من مزاحم شما شدم چون
ترسیدم .ترسیدم دیوونه بشم .شاید هم ت ا االن دیوون ه ش ده باش م .خ دا می دون ه .ب ه
نظرتون من دیوونه ام!
فک ر نمی کنم! خیلی ه ا مش کالت زناش ویی دارن .نمی ش ه اس مش رو دی وونگی
گذاشت .ولی قبول دارم که هیچ چیزی مثل مشکالت خانوادگی آدم رو از پا در نمی
آره.
من همیشه به شما حسودی می کنم.
به من؟
بله .به شما .همیشه از پنجره شما رو می بینم که ص بح زود ب ه س ر ک ار می ری و
عصر با چند کیسه خرید ب ه خون ه ب ر می گ ردی .ت و آدم خوش بختی هس تی! خیلی
خوش بختی .روی پ ای خ ودت وایس تادی .مس تقلی .زن دگی مس تقل داری .دخ ترت
هس ت .درآم د داری .آرامش داری .همیش ه حس رت زن دگی ت و رو دارم ش اید هیچ
وقت متوجه نشدی!؟
175
نمی دونم چی باید بگم .خب زندگی زناشویی مشکالت خ ودش رو داره .تنه ایی هم
مشکالت خودش رو داره .نمی شه بگی کدوم بهتره .هر ک دوم خ وبی ه ای خ ودش
رو هم داره.
من قبل از ازدواج پرستار بودم .اینقدر شکاک ب ازی درآورد ت ا مجب ور ش دم ش غلم
رو ول کنم .خسته شده بودم از بس که به هم ه چ یزم ش ک داش ت .ه ر ب ار گوش ی
دس تم می گ رفتم اخم ه اش می رفت ت و هم .بع د هم ی ه بهون ه ای پی دا می ک رد و
قشقرق به پا می کرد .دیدم اینجوری نمی شه ادامه داد ناچار موندم تو خونه بعدم که
موندم تو خونه یه ج ور دیگ ه ش کاک می ش د .ک افی ب ود یکی از همس ایه ه ا پس ر
جوان داشت .یا چه می دونم هر چی .به زمین و زمان شک داشت.
هنوزم شکاکه؟ منظورم اینه که ادامه داشته یا اینکه تموم شده؟
نمی دونم .دیگه چ یزی نمی گ ه .خیلی وقت ه ک ه دیگ ه س اکت ش ده .راس تش اینق در
ساکت شده که حاال من شکم برده اون زیر سرش بلند شده .نس بت ب ه من بی تف اوت
شده .برعکس منم همش زیر نظ رش دارم .ه ر ب ار ک ه ت و گوش یش غ رق می ش ه
احساس می کنم داره با کسی چت می کنه .یا حتی قرار می ذاره .صبح می ره ش ب
می یاد من چ ه می دونم کج ا می ره ی ا ب اکی می ره؟ اون وقتش ی ه ج ور اذیتم می
کرد االن یه جور دیگه .چقدر خونه شما گرمه؟ خونه ما خیلی س رده؟ داش تم یخ می
زدم.
ناهید گفت" ببخشید االن بر می گردم" .به آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ریخت.
پرسید :قهوه تون شیرین باشه!؟"
ها؟ فرقی نمی کنه .دستت درد نکن ه .ت و رو خ دا بی ا .اینج وری بیش تر خج الت می
کشم.
تو رو خدا اینقدر تعارف نکنید .همسایگی واس ه همین وقت هاس ت دیگ ه .ب االخره
دوتا خانم حرف های همیدگرو بهتر می فهن.
می دونی چرا طالق نمی گیرم؟ چون از طالق وحشت دارم .از بی وه ش دن وحش ت
دارم .فکر اینکه تو این مملکت یه زن تنها باشم منو می ترسونه .بخ اطر همین ه ک ه
به زن هایی مثل تو حسودیم می شه .من خیلی ترسو ام .دلی ل دیگ ه ش این ه ک ه می
ترسم دیگه نت ونم ش وهر کنم .راس تش من دوس ت دارم بچ ه دار ش م .اونم ن ه یکی.
حداقل دوتا .شاید اگه بچه داشتیم این همه مشکالت هم نداشتیم.
176
خب چرا بچه دار نمی شین؟
اون نمی خواد .می گه حوصله بچه نداره .می گه زوده .می گم بابا من سی و چه ار
سالمه دیگه کی وقت بچه دار شدنم می شه؟ ولی گ وش نمی ده .گ اهی فک ر می کنم
از عمد اینجوری می کنه .می دونه من بچه دوست دارم می خواد اذیتم کنه .یا اینکه
چه می دونم می ترسه بچه دست و پاش رو ببنده!
دوست بازه؟
نه بابا .اون اصالً دوست نداره .کی حاضره با اون دوست بش ه .مث ل یخ می مون ه!
گاهی فکر می کنم اصالً روح نداره .یه موجود بی روح! یک زندگی رباتیک داره.
صبح می ره سر کار .شب می یاد خونه .غذا می خوره .اخبار گوش می ده .بع د هم
می خوابه .بعد هم تا صبح خر و پف می کن ه .در ح الی ک ه من بی دارم و دارم خف ه
می شم .دیگه امشب یه دفعه زد به سرم .پا شدم لی وان آب ب االی س رش رو کوبی دم
رو زمین .اول فکر کرد دزد اومده .بعد من شروع کردم آه و نال ه ک ردن .می دونی
چی گفت ،بهم گفت خل و چل! بعد من ادلکن رو شکس تم .ب ازم همین رو گفت .ه ر
چی دم دستم بود شکس تم ولی اون هیچ ک اری نک رد .فق ط می گفت بش کن دیوون ه.
هرچقدر می خوای بشکن .فقط برو یه جای دیگ ه بش کن ک ه من بت ونم بخ وابم! می
بینی!؟ تو باشی چه کار می کنی؟
ناهید جرعه ای از قهوه اش نوشید .وقتی دید مهمانش منتظر ج واب او مان ده پاس خ
داد :چه عرض کنم؟
دارم شما رو خسته می کنم؟ درسته؟ از خودم بدم می آد؟ شما نمی دونی من قب ل از
ازدواج چه برو بیایی داشتم؟ چقدر مغرور ب ودم؟ ح اال نگ اه کن چق در حق یر ش دم.
خاک بر سرم.
این حرفو نزنین .هر آدمی ممکنه تو زندگی یه جایی کم بیاره! یه جایی احساس کن ه
دیگه نمی تونه ادامه بده .در هر حالتی ممکنه آدم به این چیزها فک ر کن ه .ب ه اینک ه
دیگه نمی تونه ادامه بده!
مهمان دوباره ساکت شد .یک سکوت ناگهانی و غیر منتظره .یک س کوت ط والنی
در میان یک گفتگوی نیمه کاره مانده!
ناهید گفت :قهوه تون ...داره سرد می شه.
مهمان ساکت بود .سکوت طوالنی.
177
در فضای ساکت و نیمه تاری ک خان ه س رگرم نوش یدن قه وه ش دند .در آن لحظ ات
ناهید به طرز ناخوشایندی نگران بود .نگران چیزهایی که ارتباطی ب ا ح رف ه ای
مهمانش نداشت .و از این بابت خود را در پس ذهن مالمت می ک رد .از اینک ه نمی
توانست با مهم انش حس هم دردی واقعی داش ته باش د ،خ ود را س رزنش می ک رد.
مسئله فقط این نبود که قدرت همدردی با آن زن بی پناه و درمانده را نداش ت ،بلک ه
حتی ذره ای از احساسات او متاثر نشده ب ود! م دام در پس ذهن او را در ح ال نقش
بازی کردن می دید! بیشتر از آنکه نس بت ب ه او حس ت رحم داش ته باش د ،نگ رانش
بود .نگران آنکه رفتارهای ناهنجار از خ ود نش ان بده د .مثالً اینک ه ناگه ان فنج ان
قهوه را روی صورت او بریزد .یا آنکه فنجان را به دیوار بکوبد.
مهمان جرعه ای دیگر از قهوه نوشید و ناگهان بی آنکه به تم ام ک ردن ح رف ه ای
نیمه کاره مانده اش فکر کن د گفت :می ش ه اج ازه بدی د من همین ج ا بخ وابم .خیلی
خوابم می یاد.
ناهید باز دچار همان ابهامی شد که چند لحظه قبل موق ع ب از ک ردن در خان ه ب ر او
دست داده بود!
مهمان گفت :می دونی االن چند شبه نخوابیدم .انگار تازه قرص ها داره اثر می
کنه .همیشه همینجوریه وقتی از عصبانیت منفجر می شوم بعدش وقتی دوباره آروم
می شم انگار که کوه جابجا کردم .من نمی تونم چشم هام رو باز نگه دارم .می شه
برام یه بالش بیارید.
ناهید گفت :همسرتون نگران نمی شن؟
مهمان گفت :فکر نمی کنم .نمی دونم .من باید بخوابم.
می تونید رو تخت دخترم بخوابید.
نه .از تخت متنفرم .همین جا خوبه .فقط یه بالش بیارید .خواهش می کنم.
بعد از روی مبل با کمک دست ها پایین آمد و روی فرش دراز کشید.
ناهید با عجله به اتاق رفت و یک بالش و یک پتو برای مهمانش آورد .وقتی
برگشت دید کامالً خواب بود .خواب خواب.
***
178
.9
پیک یک دسته گل بزرگ به شرکت آورد .دسته گ ل را روی م یز ناهی د گذاش ت و
رفت .سارا گفت :این جا چه خبره؟
ناهید گفت :خودم هم نمی دونم.
بعد از پشت میز بلند شد و دسته گل را وارس ی ک رد .البالی ش اخه ه ا ی ک ک ارت
تبریک کوچک پیدا ک رد ک ه روی آن نوش ته ب ود" تول دت مب ارک" .ک ارت را از
شاخه کند و مقابل سارا گرفت.
سارا با هیجان گفت :تولدت مبارک عزیزم .پس چرا چیزی نگفتی.
سارا در آغوشش گرفت و دو طرف صورتش را بوس ید " .تول دت مب ارک به ترین
دوستم!"
مرسی.
حاال این گالی خوشگلو کی فرستاده!
ناهید برگ یکی از گل های تازه یاس را به صورت چس باند و گفت" فق ط ی ک نف ر
تو این دنیا خبر داره که من چه گل هایی دوست دارم" .
چه گالیی؟
یاس و مریم!
خوشبحالت چه دوست های خوبی داری!
ناهید لبخند تلخی زد و برگشت سر جایش پشت میز نشست .نمی دانست چط ور ام ا
ناگهان در ذهن تصویر صحنه ای فراموش شده از گذشته را دید ک ه او ی ک ط رف
خیابان ایستاده بود و فرهاد طرف دیگر! او را می دید ک ه ب ا ب ارانی و ش ال گ ردن
سفید رنگ زیر باران در میان ازدحام مردم ایستاده ب ود و خ یره خ یره نگ اهش می
179
ک رد .کی ب ود؟ ب ه ی اد نمی آورد .چ را آنج ا بودن د؟ کج ا بودن د؟ در آن لحظ ه چ ه
احساسی بهم داشتند؟ هیچ ک دام را ب ه ی اد نمی آورد .تنه ا چ یزی را ک ه می دی د آن
صحنه بود .آن تصویر مه آلود و غم انگیز از نگاه دو عاشق .در میان انبوه م ردمی
که حضورشان هیچ اهمیتی نداشت .در خیابانی که هیچ اهمیت نداشت .زیر آس مانی
که هیچ اهمیت نداشت بارانی بود یا آفت ابی! تنه ا چ یزی ک ه از آن تص ویر در ذهن
داشت آن نگاه ها بود .نگاه هایی که پر از غم و حسرت و ناامیدی ب ود .نگ اه ه ایی
که
هم می ران د و هم ف رامی خوان د .نگ اه ه ایی ک ه دیوان ه وار راه خ ود را از می ان
همگان باز می ک رد و مانن د ت یری ب ر قلب او می نشس ت! در می ان هم ه چیزه ای
زندگی ،شاید به هیچ چیز به اندازه آن نگاه ها نیاز نداشت.
سارا گفت :حاال چرا داری غصه می خوری عزیزم! اِ نگاه کن اشک هاشو!
ناهید باز لبخند غمگینی زد و گفت :چیزی نیست .و با پشت دست اش ک ه ای روی
گونه ها را برداشت.
حالت خوبه؟ بذار برم برات یه لیوان آب بیارم.
نه نمی خواد.
سارا بی آنکه به حرف او توجه کند از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد با ی ک لی وان
آب برگشت.
دستت درد نکنه.
نوش جان .ولی خیلی بدی که نگفتی تولدته.
چی بگم!
نگفتی این گال رو کی فرستاده کلک؟
یکی از دوست های قدیمی!
پس چرا گریه کردی؟
همینطوری .یاد قدیم ها افتادم.
واال من اگه کس ی رو داش تم ک ه روز تول دم همچین دس ته گلی ب رام می فرس تاد از
خوشحالی پر در می آوردم.
لحظه ای هر دو ساکت شدند .همان موقع پورخانی وارد اتاق شد و گفت :مهندس ب ا
شما کار داره.
180
سارا گفت :با من؟
نه .با هردوی شما.
لحظه ای با تعجب بهم نگاه کردند و به اتفاق به اتاق ساعتچی رفتند.
ساعتچی پشت میزش نشسته بود و ط وری وانم ود ک رد ک ه منتظ ر مالق ات آن ه ا
نبود .وقتی آن دو را دید از پشت میز بلند شد و با لبخند مص نوعی ب ه اس تقبال ش ان
آمد .تعجبشان بیشتر ش د وق تی دیدن د س اعتچی آم د و مقابلش ان روی ص ندلی ه ای
چرمی که مخصوص مهمان ها بود نشست.
ساعتچی گفت :خیلی ممنون که تشریف آوردید .خس ته نباش ید .هم ه چ یز ک ه خوب ه
انشاهلل.
ناهید و سارا در جواب فقط لبخند زدند.
ساعتچی گفت :امروز هوا گرم تر شده .ولی دیشب خیلی سرد بود.
سارا گفت :قراره فردا شب برف بیاد.
ساعتچی گفت :چه خوب.
سارا گفت :راستی آقای مهندس امروز تولد خانم پورمهرانه.
ساعتچی گفت :اِ .تولدتون مبارک .ایشاهلل تولد صد و بیست سالگی .سالم و س المت
در کنار خانواده محترم.
ناهید گفت :خیلی ممنون.
پورخانی با یک سینی چای وارد اتاق شد .چند لحظه به سکوت گذشت.
ساعتچی گفت :راستش فکر می کنم دیگه هر دوت ون از وض ع ب ازار خ بر داری د.
تازه با اخباری که از اینور و اونور می رس ه ظ اهراً در آین ده هم ب ا وض ع ب دتری
مواجه باشیم .اروپایی ها دیگه مثل سابق تمایل به همکاری ندارند .چینی ها با اکراه
پول می دن .روس ها هم که همیشه تکلیفشون روشنه .حاج آقا هم که بنده خدا گوشه
بیمارستانه .من دیروز با حسن آقا پسر ارش د ح اج آق ا ص حبت می ک ردم ،راس تش
ایشون هم از وضع شرکت ناراضی بود .بخص وص تاکی دش بخش بازرگ انی ب ود.
مدعی بود اون پویایی و سرزندگی الزم رو نداره .البته من حقیقتا ً دفاع کردم .هم از
عملکرد شما و هم از عملکرد مجموعه .ولی ب ه ه ر ح ال انتظ اری ک ه االن از این
بخش هست خیلی بیشتر از قبله .حضور خود حاج آقا غنیم تی ب ود .کاره ا رو پیش
می برد ،نظارت داشت به هر حال بازرگانی رو خودش مدیریت می ک رد .ح اال ب ا
181
همه مشغله هایی که داشت به این امور هم عالقمند بود .به هر حال ما به ی ه مرحل ه
ای از فعالیت شرکت رسیدیم که به ی ک س ری تغی یرات احتی اج داریم .راس تش رو
بخواهید من برای استخدام مدیر و کارشناس بازرگانی تو روزنامه آگهی کردم و از
امروز برای مصاحبه می یان شرکت .اما چیزی که هس ت خواس تم قبلش ب ا ش ماها
صحبت کنم که یه موقع جای دلخوری نباشه.
سارا با لحن طعنه آمیزی که معلوم نبود خوشحال اس ت ی ا ن اراحت گفت :یع نی می
خواید ما رو اخراج کنید.
ساعتچی گفت :ببینید صادقانه بگم بخش بازرگانی به یه روح ت ازه احتی اج داره .م ا
احتماالً وارد بحران های تازه ای تو کشور می شیم و الزمه ک ه خودم ون رو آم اده
کنیم .باور کنید مسئله حب و بغض شخصی نیست .به هر ح ال م ا چن دین س اله ک ه
باهم همک ار هس تیم .من دوس ت ن دارم ک ه خ دای نک رده ت و این ش رایط مش کالت
زندگی برای شما مشکالت جدیدی ایجاد کنم ولی باید در نظر بگ یریم ک ه وض عیت
شرکت اولویت داره .البته حتما ً ما از تجرب ه ش ماها اس تفاده می ک نیم و اگ ر امک ان
تامین هزینه ها باشه حتما ً اجازه نمی دیم که مشکلی به لحاظ شغلی برای شما ایج اد
بشه ولی همه چیز بستگی داره به میزان فروش و میزان سودی که خ واهیم داش ت.
م ا ش رایط خیلی س ختی رو در نظ ر گرف تیم و قطع ا ً ف ردی ک ه ب ه عن وان م دیر
بازرگانی استخدام می کنیم باید از توانمندی های زیادی برخوردار باش ه ام ا نهایت ا ً
اون ه ک ه تص میم می گ یره تیمش چ ه اف رادی باش ن و باچ ه کس انی بای د ک ار کن ه.
خواهش من از شما اینه که آمادگی الزم رو برای هر چیزی داشته باشید.
سارا پرسید :کی قراره این مدیر بازرگانی بیاد؟
ساعتچی گفت :عرض کردم از امروز تع دادی ب رای مص احبه می ی ان .ولی قص د
ندارم خیلی این فرایند طوالنی بشه.
لحظه ای هر سه ساکت شدند .تلفن روی م یز س اعتچی زن گ خ ورد .از س رجایش
بلند ش د و تلفن را ج واب داد .در آن فاص له ناهی د و س ارا س اکت بودن د .س اعتچی
گوشی تلفن را سرجایش گذاشت و گفت :خب .خیلی ممنون ک ه تش ریف آوردی د من
دیگه عرایضم تموم شد حاال شما اگه فرمایش ی داری د بفرمایی د وگرن ه ک ه بفرمایی د
سرکارتون.
182
سارا گفت :ولی آقای مهندس هوای ما رو داش ته باش ید .اگ ه این م دیر جدی د بخ واد
مار واخراج کنه چی!!؟
ساعتچی با لبخند جواب داد :نگران نباشید انشاهلل که مشکلی پیش نمیاد.
سارا گفت :حاال من هیچی .این بنده خدا سرپرست خانواره .ب ه خ دا خ دا رو خ وش
نمی یاد.
ساعتچی گفت :عرض کردم الزم نیست نگران باشید .ولی به هرح ال ه ر ک دوم از
ما مشکالت خودمون رو داریم اما چیزی که مهمه سرنوشت شرکته .ب اور کنی د من
هم خیلی تحت فشارم .به هرحال آقایون انتظارات خودشون رو دارن .حاال ت ا وق تی
حاج آقا باال سر کار بود همه چیز راحت تر پیش می رفت ولی با توج ه ب ه مس ائلی
که می بینم به نظرم در آینده کار سخت می شه .ولی در مجموع الزم نیست نگ ران
چیزی باشد.
هر دو به اتاق خودشان برگشتند .سارا بالفاصله در اتاق را بست و گفت :دیدی گفتم
ناهید خانم .همین که سر حاج آق ا رو دور دی د می خ واد نقش ه هاش و عملی کن ه .از
اولشم چشم نداشت ما رو ببینه! بخصوص از وقتی در مورد عالقه حاج آقا به تو یه
چیزایی بو برده بود ،حساسیتش بیشتر شد .بعدشم نه اینکه ما زی اد لی لی ب ه الالش
نمی ذاریم آقا خوشش نمی آد.
ناهید گفت :یواش تر می شنوه!
بشنوه .دیگه می خواد چه ک ار کن ه .نگ اه نکن ی ه س اعت ب را م ون روض ه خون د،
هدفش از همون اول معلوم بود .می خواد ما رو بیرون کنه .شک نکن.
ناهید ساکت و متفکر کنار پنجره ایستاده بود و برگ ه ای گ ل م ریم را ن وازش می
داد.
عجب آدم بی چشم و روییه این مرتیکه .نمی گ ه این ا این هم ه س ال ت و این ش رکت
کار کردن ،نمی گه اینا به این کارشون احتیاج دارن فق ط ب ه خ ودش نگ اه می کن ه.
خیلی قدرت طلبه .تو باید با حاج آقا صحبت کنی .اینجوری ک ه نمی ش ه .هن وز ک ه
حاج آقا زنده ست داره با م ا اینج وری می کن ه ،فک ر کن اگ ه خ دای نک رده اتف اقی
واسه حاج آقا بیفته چه کار می کنه!
ناهید برگشت پشت میزش نشست .گفت:
183
حاال اینقدر زود قضاوت نکن .قرار شد یه مدیر...
چی چی رو قضاوت نکن .تو خیلی ساده ای به خ دا ناهی د .باب ا تم وم ش د .این هم ه
سال سابقه مون بر باد رفت .حاال باید وایستیم اینجا متنظر آق ا ک ه تش ریف بی اره" .
مدیر بازرگانی!" .فکر کردی چی یکی از فک و فامیل هاش رو می ی اره می ذاره
باال سر ما بعد هم اینقدر اذیتمون می کنه که خودمون بذاریم بریم .ساده ای ب ه خ دا!
تو باید با حاج آقا صحبت کنی.
ناهید ساکت بود.
گوش می دی چی می گم .باور کن اگه نجنبی تمومه ها! ح اج آق ا بای د بفهم ه .و در
حال حاضر تنها کسی که می تونه این مسئله رو بهش بگه خودتی!
باشه .باشه .اینقدر مضطرب نباش .خیلی داری به خودت فشار می آری! اوالً که ما
تا آخر سال قرارداد داریم .بعدشم که معلوم نیست تا اون موقع چه اتفاقی بیفت ه .اگ ه
حاج آقا از دست بره من خودم هم خیلی دیگه تمایل ندارم تو این شرکت بمونم.
تمایل نداری؟ دلت خوشه ها خانم! کج ا می خ وای ب ری؟ فک ر ک ردی ک ار ب یرون
ریخته! بعدشم تا آخر س ال مگ ه چق در مون ده! عجب! عجب! کم ب دختی داش تم این
یکی هم اضافه شد!
سارا عرض و طول اتاق را طی می کرد و مرتب با حرص در هوا فوت می کرد.
ناهید گفت :باید پیش بینی چنین روزی رو می ک ردیم .ا زکج ا معل وم از خیلی وقت
پیش منتظر چنین فرصتی نبوده! ح اال هم ک ه این اتف اق ب رای ح اج آق ا افت اد دیگ ه
دستش کامالً باز شد .حاالهم به نظرم بهتره به جای حرص خوردن ب ه فک ر ی ه راه
حل منطقی باشیم.
می دونی راه حل منطقی چیه؟ اینکه ب ه ح اج آق ا بگی دم این مرتیک ه رو بگ یره از
اینجا بندازه بیرون! از وقتی این اومد تو این شرکت هر روز یه مشکل جدید داریم!
فقط بلده خوب حرف بزنه .اینقدر بدم می یاد از آدم هایی که فقط سر زبون دارن!
نگران نباش من با حاج آقا صحبت می کنم .فقط باید ص بر ک نیم ح الش ی ه کم به تر
بشه .تو این شرایط من به اون بنده خدا چی بگم .بعدشم س اعتچی آدم حس ن آقاس ت.
پشتش به اون گرمه .بنابراین نمی شه به این سادگی جلوش وایستاد.
تو به حاج آقا بگی تمومه! بهت قول می دم .من شنیدم می خ وان ب برنش خون ه .ت و
خبر داری؟
184
آره منم شنیدم که قراره تو خونه ازش نگه داری کنن.
بنده خدا .من که دعا می کنم خوب بشه .تو فکر می کنی خوب بشه؟
نمی دونم .دکترا که خیلی امی دوار نیس تن ولی ب ه ه ر ح ال م رگ و زن دگی دس ت
خداست.
ناهیدجون من امیدم فقط به تو ئه ها .ببین تو سواد داری زبان بلدی ب از ش اید بت ونی
یه جایی برای خودت پیدا کنی ولی من بدبخت چی؟ یه کارمند س اده! نهایت ا ً ب رم ی ه
جا منشی بشم که خودت می دونی چقدر دردسر داره تو این مملکت و ب ا این گ رگ
هایی که هستن.
من تمام تالشم رو می کنم ولی پیشنهاد می کنم تو هم برای اینک ه مش کلی پیش نی اد
از همین االن بی سر و صدا دنبال کار باشی .به هر حال ممکن ه ه ر اتف اقی بیفت ه.
خوب نیست موقعی با هاش مواجه بشی که خیلی دیر شده.
نه .اونکه باالخره حواسم هست .ولی حیفم میاد .من بیست ساله دارم ت و این ش رکت
کار می کنم .اصالً پا می شم می رم پیش حاج خانم .خیلی منو دوست داره! من نمی
تونم قبول کنم به این راحتی عذرم رو بخوان!
اتفاقا ً بد نیست این کار و بکن.
آره .حتما ً این کار و می کنم.
***
185
خب خدا رو شکر.
ولی یه روز باید حتما ً بیای خونم .اصالً همین فردا بی ا پیش م .هیچ کی هم نیس ت .ب ا
دخترت بیا پیشم .پنج شنبه ها سر کار نمی ری درسته؟
چرا تا ظهر معموالً سرکارم .خب خوبه دیگه واسه ناهار بیا.
نمی دونم مریم دانشگاه داره یا نه.
خب اگه داشت باهم بیاید اگه هم نداشت خودت تنها بیا .مریم جان رو خودم یه دفعه
دیگه می گم باهم بیاید.
آخه فردا...
دیگه نه نیار لطفا ً .خواهش می کنم .نگران نباش زیاد خودم ب ه زحمت نمی ن دازم.
دوست دارم بیشتر با هم باشیم.
لطفاً!
باشه .فردا مزاحمت می شم.
ای بابا این حرفو نزن .منتظرتم .بوس .خداحافظ.
خانم اصالنی از آسانسور بیرون رفت.
وقتی در آپارتمان را باز کرد با تعجب دید هیچ کس در خانه نبود و تم ام چ راغ ه ا
خاموش بود .صدا کرد " مریم! کجایی مامان!" .اما همین کلی د ب رق را زد ناگه ان
دید همه آنجا بودند .نازنین و مسعود و نرگس و ساناز و سارا و باقی کسانی که ب ه
آنها دلبستگی داشت .با تزیینات مخصوص تولد که از دیوارها و سقف آویخت ه ب ود.
همین که چراغ ها را روشن کرد زن ه ا یکص دا ه ل کش یدند و یکص دا تول دش را
تبریک گفتند .مریم او را غافلگیر کرده بود!
186
زودتر می گذرد .انگار یک نیرویی آدم را پیش می راند .سرعت گذر زم ان بط ور
تصاعدی زیاد می شود .پنجاه س الگی یع نی وق تی ک ه ب ه زن دگی ع ادت ک رده ای!
یعنی زمانی که دیگر به اندازه کافی فراز و نشیب های زندگی را تجرب ه ک رده ای!
آدم های مختلف را تجرب ه ک رده ای! دیگ ر ب ه این س ادگی نمی ت وان س ر ی ک آدم
پنجاه ساله کاله گذاشت! نه با طمع نه با محبت! یک آدم پنجاه ساله دیگر به س ادگی
به وج د نمی آی د .دیگ ر ب ه س ادگی هیج ان زده نمی ش ود .ذوق نمی کن د .دیگ ر از
ناامیدی های مرگبار دوره جوانی خبری نیست ولی از پردرآوردن های بی دلیل هم
خ بری نیس ت .اول ویت ه ای زن دگی آدم ع وض می ش ود .سرنوش ت بچ ه ه ا از
سرنوشت خود آدم مهم تر می شود .آدم احساس می کند دیگ ر س اختمان شخص یتش
اش خوب یا بد ،درست یا غلط ،محکم یا ضعیف ساخته ش ده اس ت .اگ ر در ج وانی
مهم ترین اولویت های عموم آدم ها ،موفقیت و خوشبختی است از پنج اه س الگی ب ه
بعد مهم ترین دغدغ ه ه ر کس آرامش و س المتی اس ت .ح تی دیگ ر چن دان ب ه این
مسئله که آیا به اندازه کافی خوشبخت هستی ی ا ن ه ،اهمیت نمی دهی! هم ه آنچ ه را
که بابتش سالیان متمادی جنگیده ای و جان فرسوده ای ،تبدیل به یک مس ئله پیش پ ا
افتاده و بی اهمیت می شود .گاه گاهی به ندرت یاد خودت می افتی و سرگرم مرور
خودت می شوی ،آنوقت است ک ه در می ی ابی ب ا آنچ ه در پی اش ب وده ای فاص له
بسیار داری! همه چیز از وقتی شروع می شود ک ه احس اس می ک نی دیگ ر ک ارت
تمام است .دست از تالش بیهوده بر می داری! یک گوشه آرام می گ یری و منتظ ر
می مانی.
ناهید روی تخت و زیر نور چ راغ آب اژور س رگرم خوان دن کت ابی ش د ک ه س اناز
برایش خریده بود " .آخرین وسوسه مسیح" .نوشته نیکوس کازنتزاکیس .مریم چن د
ضربه آرام به در زد و در اتاق را آهسته باز کرد .گفت :بیداری؟
آره .بیا تو.
ناهید روی تخت نشست .چرا نخوابیدی؟
خوابم نبرد.
چیزی شده؟
نه .فقط ذهنم مشغول بود.
مشغول چی؟
187
مشغول خیلی چیزا .آینده .درس هام .کارهام .دوستهام.
خب؟
می خوای از من حرف بکشی؟
چه اشکالی داره به مادرت بگی چی تو سرته!
خب راستش یه دوستی داشتم اسمش سحر ب ود ،یادت ه؟ چن د وقت پیش ی ه ب ار ب اهم
رف تیم ک افی .ب رادرش رو هم آورده ب ود .ام روز دی دمش می گفت ب رادرش از من
خوشش اومده .گفت از اول هم نیتش این بود که منو ببینه! گوی ا دنب ال کیس ازدواج
بود ،از خواهرش هم منو معرفی کرده بود .بعدشم یه برنامه جور ک رده ک ه داداش ه
منو ببینه.
خودت چی فکر می کنی؟
نمی دونم .پسر بدی به نظر نمی اومد .لیسانس برقه .تهران مرک ز .ولی مث ل اینک ه
سربازی اینا رفته .فعال ک ار تم ام وقت ن داره .ظ اهراً زب ان این ا درس می ده .البت ه
وضع باباش هم بد نیست .تو مرزداران می شینن.
عجب .حاال انتظار ندارن که تو بعد از همین اولین دیدار نظرت رو بگی.
نه .اینقدرها هم امل نیستن .ولی به هرحال انتظار داره باه اش ی ه چن دباری ب یرون
برم .بیشتر حرف بزنیم .بیشتر همدیگر و بشناسیم.
خب طبیعیه!
می شه اینقدر بی تفاوت نباشی!
ای بابا .من کجا بی تفاوتم؟ چرا بهونه در میاری.
راست می گم دیگه .یه جوری برخورد می کنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .فیلم ب ازی
می کنی نه؟
خب ببین به هر حال من مادرتم .به نظ رت چی بای د بگم .من ک ه نمی دونم ت و دلت
چی می گذره .می ترسم یه چیز بگم ناراحت بشی.
الزم نیست اینقدر مالحظه منو بکنی .لطفا ً راهنماییم کن.
از کی تا حاال به راهنمایی من احتیاج پیدا کردی؟
از همیشه.
خب ببین تو دیگه خودت بهتر می دونی .اول از همه باید ببینی هدفت چیه؟ منظورم
اینه که باید ببینی باالخره تو این دنیا می خوای چه کار کنی! دنب ال چی هس تی؟ این
188
از همه چی مهم تره .می خوای ایران بمونی ،می خوای مهاجرت ک نی؟ می خ وای
ادامه تحصیل بدی؟ می خ وای وارد ب ازار ک ار ش ی؟ می دونی آدم بای د ب رای ه ر
کاری اول اهدافش رو در نظر بگیری.
مشکل اینه که گاهی آدم هدفشو گم می کنه .یا اینکه به هدفش ش ک می کن ه .در این
مواقع نسخه ای داریم؟
خودت از من حرف می کشی بعد طلبکار هم می شی! بذار کلی حرف نزنیم .ش کل
نصیحت به خودش می گیره .االن بگو ببینم تو به چی شک داری؟
به همه چی! در اصل بهتره از من بپرسی به چی مطمئ نی! من در م ورد هیچ چ یز
مطمئن نیس تم .همیش ه احس اس می کنم دارم روی ی ک نخ باری ک راه می رم .ه ر
لحظه ممکنه سقوط کنم یا اینک ه منح رف ش م .اص الً فک ر می کنم مش کل نس ل من
همینه .چون با هر کی از بچه هاهم ک ه ص حبت می کنم می بینم دچ ار این تردی دها
هستن .نسل شما درست یا غلط می دونست می خواد چه کار کنه .هدفش معلوم بود.
ولی نسل م ا ه دفش رو گم ک رده .منتظ ره ببین ه چ ه اتف اقی پیش می آد .برنام ه ای
نداره .نقشه ای نداره .می دونی چی می خوام بگم؟
ولی حداقل در مورد تو من فکر می کردم که تکلیفت با زندگی روشنه .یعنی ترجیح
می دم هر روز در مورد مهاجرت باهات بحث کنم تا اینکه ببینم در مورد مهاجرت
هم مرددی!
ببین چه جوری بگم .یه خورده می ترسم .اوالً ازدواج که یه هندونه سر بسته اس ت.
فک ر کن اینج ا بم ونی چ ه ک ار می خ وای بک نی .نهایت ا ً خیلی خ وش ش انس باش ی
ازدواج کنی و بچه دار شی و از صبح تا ش ب ج ون بک نی و آخرش م همش هش تت
گرو نه .اونوطرف هم خبری نیستا ولی آدم احساس می کنه یه کم افق ها بازتره! یه
کم شانس آدم برای اینکه موقعیت ه ای به تری رو تجرب ه کن ه بیش تره .اینج ا خیلی
دیگه بن بسته .نیست؟
خب .این که هست .ولی می گم بازم همه چی بستگی به خودت داره .ببین داشتن ی ه
خانواده شاید خیلی کلیشه ای به نظر برسه ولی تو سنین باالتر قطعا ً احساس به تری
داره .آدم وقتی پا به سن می ذاره دوست داره احساس کنه زندگیش ی ه ثم ری داش ته
وهیچ چیزی جای بچه ها رو نمی گیره!
189
نمی دونم واال؛ من که دیگه گیج شدم!چند شبه خوابم نمی ب ره .همش ذهنم مش غوله.
می گم یعنی بقیه آدم ها تو جاهای دیگه دنیا هم اینقدر درگیر هستن!؟
شاید باشن.
ولی بچه ها که اونطرفند خیلی ریلکسند ،یعنی فیلم بازی می کنند؟
من واقعا ً نمی دونم چی بگم .ولی تنها چیزی که به نظرم می رسه اینه که بدونی در
شرایط خیلی حساسی هستی .یعنی سن و سالی که االن هس تی و تص میماتی ک ه می
گیری خیلی مهم و سرنوشت سازه .تقریب ا ً زن دگی آین ده ات روی این زیربن ایی ک ه
االن می سازی بنا می شه .بنابراین هرچقدر بیشتر فکر کنی ضرر نمی کنی.
ولی خب شب و روزم که آدم فکر کنه باز معلوم نیست چی می ش ه .همیش ه ممکن ه
آدم از انتخاب های خودش پشیمون بشه.
من دعا می کنم که همه چی بهتر بشه.
آره مادرمن برام دعا کن .راستی خودت می خوای چه کار کنی؟
چی رو؟
یادت رفت؟ حاج آقا؟
احتماالً قبول کنم.
واقعاً؟ کی به این نتیجه رسیدی؟ پس چرا چیزی نگفتی!
خیال داشتم بهت بگم .حاال پرسیدی و گفتم.
پس تصمیمت رو گرفتی! اونوقت تکلیف من چی می شه؟ فکر منو کردی؟
تو که مشکلی نداری .بچه که نیستی .می تونی بگی نرگس شب ها بیاد پیش ت .البت ه
خودم هم گاهی بهت سر می زنم.
خوبه دیگه .خودتو راحت کردی!
نه به خدا .همه چی خیلی پیچیده شده .چ اره دیگ ه ای ن دارم .ت و ش رکت ب ه مش کل
خوردیم .هم من هم سارا .ممکنه این مهندس ساعتچی ع ذر ه ر دوم ون رو بخ واد.
من هم تو این شرایط اصالً آمادگی بیکاری حتی برای کوتاه م دت رو ن دارم .ب ااین
همه قسط و اجاره خونه و هزار جور خرج و مخارج دیگه!
عجب! چقدر زندگی واقعا ً سخته ها .بخصوص اینکه یه مرد باال سر زندگی نباشه!
خیلی خوبه که یه مرد باال سر زندگی باشه ولی به شرطی که مرد باشه!
190
اتفاقا ً چند روز پیش ب ا باب ا ص حبت می ک ردم .م دام تع ارف می کن ه ک ه اگ ه پ ول
اجتیاج دارم بهش بگم ولی فکر نمی کنه آخه من ک ه نبای د ازش تقاض ا کنم .خ ودش
عقلش نمی رسه که ما به پول احتیاج داریم.
الزم نیست بی احترامی کنی به پدرت!
مریم از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره رفت .گفت :کدوم پدر! پدری ک ه هیچ
وقت باالی سرم نبود!؟ تنها حرفش اینه که من برم اونط رف ت ا پیش اون باش م ولی
مگه حاال اینجا که بودم چه گلی به سرم زده که پاشم ب ه ه وای اون ب رم اونط رف!
من هیچ حسابی نمی تونم روی این به اصطالح پدر بکنم.
ناهید ساکت بود.
مریم بطور اتفاقی از کن ار پ رده ب یرون را نگ اه ک رد .ناگه ان خ ود را عقب کش ید
وگفت :مامان اون آقاهه!
ناهید گفت :کدوم آقاهه.
همون آقاهه دیگه .فرهاد .همون که یه بار دیگه اومده بود .اون پایین ه .کن ار درخت
چنار وایستاده داره سیگار می کشه!
وای خدا .راست می گی؟
آره .بیا ببین .صورتش زیاد معلوم نیست ولی فکر کنم خودشه!
ناهید از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره رفت و از زاویه ای ک ه خ ودش دی ده
نشود به کوچه نگاه کرد.
آره .خودشه.
اگه باز با اون پسره همسایه روبرویی دعواش بشه چی؟ عجب بیکاریه ها.
امروزم واسم گل فرستاده بود دست بردار نیست.
خب می خوای چه کار کنی؟
نمی دونم .به نظرت زنگ بزنم به 110؟
واال چی بگم .آخه زنگ بزنیم چی بگیم؟ بگیم اومده ت و کوچ ه وایس تاده! ک اری ک ه
نکرده .تازه می تونه منکر بشه .نهایتا ً یه تعهد ازش می گیرن ولش می کنن.
عوضش می ترسه .حساب کار میاد دستش .شاید ول کنه بذاره بره.
واال این آدم سریشی که من می بینم به این راحتی ها ول کن نیست .بعید می دونم ب ا
یه بار زنگ زدن به پلیس بخواد بترسه بذاره بره.
191
ناهید روی مبل در تاریکی نشست.
نمی دونم واقعا ً چه کار کنم!
من واقعا ً اینط ور آدم ه ا رو نمی فهمم .خب ی ا آدم یکی رو می خ واد ی ا نمی خ واد
دیگه این سریش بازی ها رو نداره .اتفاقا ً هر چی یکی بیشتر خودش رو تحمیل کن ه
آدم بیشتر بدش می یاد .نه؟
من احساس می کنم فکر می کنه من بهش دروغ می گم.
یعنی چی؟
یعنی اینک ه فک ر می کن ه من احس اس واقعی م چ یز دیگ ه ای و ت ه دلم هن وز اون و
دوست دارم .یا ح تی ب االتر از اون عاشقش م! یع نی هم ون احساس ی ک ه در گذش ته
بهش داشتم هنوزهم بهش داشتم.
نداری؟
نمی دونم.
واقعاً؟ نمی دونی؟ مگه می شه آدم ندونه یکی رو می خواد یا نه .عجیب شدی م ادر
من!
خب همه چی به این سادگی که تصور می شه نیست .من مشکلم فقط اون نیست .من
در مورد خیلی چیزها دیگه مطمئن نیستم .نمی دونم مربوط به سن و سالم می شه یا
چیز دیگه ولی به هرحال این اتفاقیه که افتاده.
ولی من احساس می کنم تو هنوزم به اون عالقمندی!
چرا این فکر و می کنی؟
به هرحال من تو رو می شناسم .مادرمی ناسالمتی .حاال اینکه چرا نمی خوای بهش
اجازه بدی نزدیک تر بشه نمی فهمم ولی قطعا ً دلتم نمی خواد ناراحتش کنی.
نمی دونم شاید اینطور باشه.
مریم در پذیرایی قدم می زد .ناهید پرسید :نگاه کن ببین هنوز اونجاست.
مریم رفت کنار پنجره و کوچه را نگاه کرد .گفت :نه .نه .مثل اینکه رفته.
خب خدا رو شکر .اصالً دوست ندارم دوباره جنجال درست بشه.
بنده خدا .تو این سرما پا می شه میاد اینجا .آدم عجیبیه ها!
دیگه بهتره بریم بخوابیم .من سرم درد می کنه .صبح زودهم باید بیدار شم.
فردا با حاج خانم صحبت می کنی؟
192
آره .احتمال زیاد.
باشه دیگه من می رم بخوابم .شب بخیر .تو هم اینق در فک ر و خی ال نکن م ادر من.
بگیر بخواب.
باشه عزیزم .شب بخیر.
193
.10
نزدیک عصر به خانه میرداماد رسید .یک خانه باغ نسبتا ً بزرگ در یکی از کوچ ه
پس کوچه های درکه .شاخ و برگ های خشکیده درخت ها و حضور کالغ ها ح ال
و هوای شاعرانه ای به کوچه داده بود .در حی اط را پورخ انی ب از ک رد .ب ا ماش ین
وارد حیاط شد و کنار دیوار ماشین را پارک کرد .پورخانی کت و شلوار آبی رنگ
به تن داشت و از شدت سرما دست ها را بهم می سایید .گفت:
خیل خوش آمدید خانم .صفا آوردید.
تو مگه نباید شرکت باشی!؟
حاج خانم ماموریت دادن بیام اینجا .همین جا گوشه حیاط یه اتاقکی هست ،خدمتتون
هستم.
چند وقته اینجا هستید؟
چند وقت که االن سه روز هست که من آمدم اینجا ولی ظاهراً حاج آقا ی ک هفت ه ده
روزی هست که از بیمارستان منتقل شدن.
شما ایشون رو دیدی؟
بله .ماشاال حالش بد نیست .ولی باید تحت نظر باشه .خانم بن ده بیش تر کاره اش رو
انجام می ده .یه خانم پرستار هم هست که روزی دو سه ساعت می یاد داروهای آقا
رو می ده و سوزن هاش رو عوض می کنه .پزشک هم هست که روزی یک مرتبه
می یاد باال سر آقا معاینه می کنه .خود حاج خ انم و آق ا زاده ه ا هم گ اهی می ان ب ه
حاج آقا سرمی زنن .ولی..
194
ولی چی؟
حاج آقا منتظر شما هستن .از روزی که من اومدم مرتب سراغ ش ما رو می گ یرن.
همین که چشم باز می کنن سوال می کنن ناهید خانم نیومد؟ناهید خانم کجاست؟
ناهید لحظه ای ساکت ماند .گفت :االن کی هست داخل؟
نه خیر خانم .دکتر همین پیش پای شما رفت.
ناهید در صندوق ماشین را باز کرد و گفت :لطفا ً چمدانم رو بیار داخل.
چشم خانم.
ناهید کیف دستی اش را برداشت و به طرف در چوبی ورودی خان ه رفت .خان ه ب ا
شیروانی های سفالی تقریبا ً در وسط حیاط بنا شده بود و از ه ر ط رف پنج ره ه ای
بزرگ داشت که ارتفاع کمی از سطح حیاط داشت .پشت پنجره ها پ رده ه ای زخیم
به رنگ های قهوه روشن یک دست آویخته بود .برگ ه ای خش کیده درخت ه ا در
دل برف های منجمد ش ده پ ای درخت ه ا و بهم ریختگی حی اط و دیواره ای ت رک
خورده و حباب شکسته المپ های سر در حیاط همه و هم ه نش ان می داد م دت ه ا
در آن خانه کسی زندگی نکرده بود .سالن پذیرایی خانه با فرش های دستباف طرح
قدیمی فرش شده بود و معماری داخلی خانه یادآور دهه های چهل یا پنجاه خانه های
تهران بود .طاقچه ای که روی آن آینه و قرآن و حافظ و گردسوز ب ود .پش تی ه ا و
تشکچه های ابری کنار دی وار ،بخ اری نف تی ،ت ابلو ف رش خ اک گرفت ه فرش چیان،
پیانوغول پیکری که داخل یکی از اتاق ها کنار پنج ره ج ا گرفت ه ب ود ،ی ک گل دان
بزرگ با گل کاکتوس از جمله چیزهایی بود که در همان بدو ورود به خانه توجه او
را جلب کرد .یک تخت مجهز بیمارستانی ب ا دس تگاه ه ای مختل ف و نمایش گرهای
رنگی در اتاقی که در انتهای خانه ق رار داش ت ،او را ب ه آن س و کش اند .وق تی در
آستانه در قرار گرفت ،میرداماد را دید ک ه روی تخت دراز کش یده ب ود و بی ص دا
نفس می کشید .لحظه ای آنجا تعلل ک رد و وق تی مطمئن ش د خوابی ده ب ود ،ب ه ات اق
دیگر رفت .اتاق نس بتا ً ب زرگی ک ه ی ک تخت ی ک نف ره داش ت ب ا جالباس ی و کم د
دیواری .همان موقع پورخانی هم وارد اتاق شد و ب ا ص دای آهس ته گفت :همین ج ا
بذارم؟
بله .دست شما درد نکنه.
خواهش می کنم خانم .فعالً فرمایشی ندارید؟
195
نه .ممنون.
ناهید لحظه ای روی تخت دراز کشید .سکوت سنگینی در همه جای خانه حاکم بود.
سکوتی ک ه هم آرامش بخش ب ود و هم دلگ یر! هم اطمین ان خ اطر می داد و هم می
ترساند .ناهید لحظه ای روی راحتی کنار تخت نشست و چند نفس عمیق کشید .هیچ
صدایی جز صدای گ اه و بیگ اه ق ار ق ار کالغ ه ا از ب یرون نمی آم د .خان ه در آن
عصر زمستانی در یک سکوت و تاریکی غم انگیزی ف رو رفت ه ب ود .خان ه ای ک ه
انگار هیچ وقت محل دورهمی یا خنده و ش ادی بزرگتره ا و بازیگوش ی و ش یطنت
های بچه گانه نبوده! خانه ای که انگار س اکنین آن در دوره ه ای مختل ف دچ ار غم
تنهایی و حرمان بوده اند .روح حاکم بر خانه ،یک روح آزرده و منتظر ب ود! ی ک
روح درد کش یده و ناامی د .ناهی د ب رای لحظ ه ای چن ان قلبش گ رفت ک ه ب ا عجل ه
موبایلش را بیرون آورد و شماره مریم را گرفت .در را بست و منتظر مان د ت ا تلفن
را جواب دهد .همین که صدای مریم را ش نید بن اکرد ب ه قرب ان ص دقه رفتن .م ریم
گفت:
خوبی مامان؟ چیزی شده؟ چقدر مضطربی؟ چرا اینقدر یواش حرف می زنی؟
چیزی نیست عزیزم .می ترسم حاج آقا بیدار شه .رسیدی خونه؟
آره خونه ام .اونجا چطوره؟ خوبه؟ جات راحت هست؟
آره .نگران من نباش .من خوبم .امشب نرگس می یاد پیشت؟
آره .می یاد .یه جوری حرف زدی ترسیدم.
نه .فقط خیلی دلم گ رفت ی ه ه و .خیلی احس اس غ ریبگی ک ردم .محی ط اینج ا خیلی
دلگیره.
واقعاً؟ آخه چرا؟
نمی تونم تلفنی برات بگم .باید بیای ببینی .همین که ص داتو ش نیدم به تر ش دم .ح اال
بعداً دوباره زنگ می زنم.
باشه .مراقب خودت باش مامی عزیزم!
تلفن را قطع کرد .پرده زخیم قهوه ای رنگ پنج ره سرتاس ری ات اق را کن ار کش ید.
یک حوض خالی پشت حیاط بود که داخل آن تپه های کوچک برف و ش اخ و ب رگ
های خشکیده درخت ها ریخته بود .کنارش یک بوته بزرگ گل محبوبه شب بود که
شاخه های خشکیده آن زیر برف و سوز سرما خم ش ده ب ود .درخت ه ای تنومن د و
196
کهنسال چنار دورتادور خانه را گرفته بود .در مقابل در فراسوی حیاط منظره کوه
های سفید پوش درکه را می دید که پشت در پش ت ت ا بی انته ا ادام ه داش ت و لک ه
خاکس تری آس مان خاکس تری زمس تانی ک ه در پس این ق اب شیش ه ای در آس تانه
تاریکی بود.
ناهید مثل آنکه با جاهای دیگر خانه رودرواس ی داش ته باش د ،روی راح تی چ رمی
کنار تخت نشسته بود و به اطرافش نگاه می کرد .مثل کسی که به جایی مهمان ش ده
باشد ،منتظر بود برای هر کاری اجازه بگیرد .برای آنکه برود دوش بگیرد ،ب رای
آنکه به آشپزخانه سری بزند و ببیند در یخچ ال چ ه چیزه ایی بهم می رس ید .ب رای
آنکه روی تخت دراز بکشد و کتاب بخواند .لحظه ای بلند می ش د می ایس تاد و بع د
دوباره می نشست .هوا آهسته آهسته تاریک می شد .چقدر آن خانه برای او ب زرگ
بود .چقدر همه چیز غریبه و بی روح بود .ب ا هیچ ک دام از آن اش یاء خان ه احس اس
قرابت نمی کرد .یک بیگانه بود .با خود گفت " :کاش فره اد آن ب یرون باش د! ی ک
جایی نزدیک رودخانه درکه یا زیر دیواره ای بلن د زن دان اوین ی ا زی ر یکی از آن
درخت های چنار غول پیکر! یا حتی پش ت دی وار خان ه! چق در خ وب می ش د اگ ر
جایی آن نزدیکی ها بود .و حواسش به من بود!" .بعد تص ویر آن ش بی را دی د ک ه
هر کدام یک طرف کرسی نشسته ب ود و ب ا " ب وی ج وی مولی ان" گری ه می ک رد.
درست مثل قصه عشق های قدیمی .یک عشق رمانتیک! غ یرواقعی! غ یر منطقی!
تا حدی شاید کودکانه ولی غیرمعصومانه! هر چه که بود خوب ی ا ب د ش ک نداش ت
که هم ان چ یزی ب ود ک ه اس مش را " عش ق" می گذارن د .هم ان عنص ر غیرقاب ل
اجتناب روح ه ر انس ان .اتف اقی ک ه انگ ار ج دای از زن دگی اس ت .ج دای از ب اقی
چیزهای زندگی است .به همان ان دازه ک ه مق دس اس ت ،گن اه آل ود اس ت .ب ه هم ان
اندازه که غیرواقعی است ،واقعی است .به همان اندازه که دلسردکنند است ،امیدوار
کننده است .چیزی شبیه آتش .وجود آدمی از آن گرما می گیرد .جان می گیرد .فق ط
یک عاشق می تواند کارهای خارق العاده کن د .می توان د از مرزه ا فرات ر ب رود و
محدودیت ها را کنار بزند و شگفتی خلق کند .برای رهایی از تنه ایی و آرمی دن در
آغوش ی ک بیگان ه ،هیچ بهان ه ای وسوس ه انگ یزتر از عش ق نیس ت .و مهم ت رین
ابزار راستی آزمایی یک عشق یک انسان به انسانی دیگر ،همانا زم ان اس ت .اگ ر
گذشت زمان نتواند از شراره های گدازنده یک عشق سوزان بکاهد ،می ت وان گفت
197
دو طرف در " عشق" پیروز بوده اند .با خود فک ر ک رد" مگ ر می ش ود ب ه عش ق
کسی که بعد از بیست و پنج شش سال هنوز عاشق است ،شک داشت! چقدر در این
لحظات به تو احتیاج دارم! کاش اینج ا ب ودی .همین ج ا در همین ات اق تاری ک .در
همین خانه خالی .کاش اینجا بودی و باهم حرف می زدیم .مثل آنوقت ه ا .چق در از
هم انرژی می گرفتیم! چقدر از اینکه دیوانه وار عاشق یک دیگر ب ودیم ،دیگ ران را
حرص می دادیم! همه عاشق های آن موقع به عشق ما حسادت می کردند .هیچ کس
باورش نمی شد بتوان تا آن اندازه کسی را دوس ت داش ت!" .تص ویر آن روزی را
دید که همراه چند نف ر از آش ناها بودن د .فره اد یکدفع ه ح الش ب د ش د و مث ل آنک ه
فشارش افتاده باشد ،رنگ و رویش پرید و دچار ضعف شدید شد ،طوریک ه مجب ور
شدند او را به خانه ببرند .ی ک نف ر رفت ب رایش آب قن د درس ت ک رد .بقی ه دورش
حلقه زده بودند .ناهید باالی سرش نشست ،دستش را گرفت و زیر گوش ش جمالت
محبت آمیز زمزمه می کرد .وقتی ب رای س اناز تعری ف ک رد؛ ب ه او گفت" تقص یر
خودت بود .البد در می ان جم ع ب ه او کم ت وجهی ک ردی!" .آن موق ع چن دان ج دی
نگرفت .حتی از نظر خیلی ها فقط یک جور لوس بازی مضحک بود! حتی بعد ه ا
که آن روزها را در ذهن مرور می کرد ،بازهم به نظرش همه چیز مضحک ،لوس
و بی م زه ب ود .اطواره ای بچ ه گان ه! ولی چ ه کس ی می توان د قض اوت کن د چ ه
احساسی واقعی است و چه احساسی پوچ و تو خالی! زم انی ک ه آدم عمیق ا ً تنه ا می
شود؛ وقتی از پس سال ها تنهایی و انزوا و کشتی گرفتن با واقعیت های کوچ ک و
بزرگ زندگی به خودت بر می گردی ،و با خودت ص ادقانه مواج ه می ش وی ،می
بینی بیشتر از هر چیزی در جهان به آن دلبستگی های لوس احتیاج داری! آن هم نه
فقط برای آنکه از وجود یکدیگر لذت ببرید ،برای چیزی فراتر از آن ،ب رای گری ز
از تنهایی! برای پن اه ب ردن ب ه آغوش ی گ رم ،وق تی ک ه از بی دادهای ناجوانمردان ه
زن دگی ب ه س توه می آیی! یکی از پدی ده ه ای مض حک زن دگی ش اید این باش د ک ه
ارزش واقعی هر چیزی را وقتی درک می کنی که آن را از دس ت می دهی! اغلب
آدم ه ایی ک ه در ورط ه ه ای هولن اک س قوط می کنن د ،از ج ای خ ای چ یزی در
وجودشان رنج می برند .با خود گفت" دست بردار زن .بس کن .آزموده را آزمودن
خطاست! اگر این بار هم شکس ت بخ وری قطع ا ً ف رو می ری زی! دیگ ر در س ن و
سالی نیستی که آمادگی یک ضربه روحی دیگر را داشته باشی! فکرش را بکن باز
198
ناگهان بگذارد برود! فکرش را بکن تمام حرف هایی را که گفته دروغ ب وده باش د!
و هزار اما و اگر دیگر! احمق نباش .واقع بین باش .تحمل تنهایی به م راتب آس ان
تر از تحمل حرمان است .هرگز برای چیزی که مطمئنی ب ه دس ت نمی آوری ،ب ال
بال نزن!" تصور عاشقی ،تصور محال است .مثل در آغوش کش یدن ه وا! چ یزی
شبیه سراب! شبیه آرزو .اتفاقی که شک ن داری هرگ ز ب ه آن ص ورتی ک ه انتظ ار
داری اتفاق نمی افتد .جهان ج ای چن دان مناس بی ب رای نفس کش یدن عش ق نیس ت!
جهان جای رمانتیکی نیست .همه بزرگسال ه ا این حقیقت را می دانن د ،ام ا همیش ه
این حسرت که این جهان می توانست جای بهتری باشد ،با آدم ها هس ت! ی ک آدمی
که دور و برش شلوغ است و وقت سر خاراندن ندارد شاید چن دان ب ه چ نین چ یزی
اهمیت ندهد ،اما برای یک زن تنها ،در پنجاه سالگی ،هیچ چیز نمی تواند شکوهمند
تر از یک عشق پرحرارت باشد؛ " عشقی جنون آسا".
صدای باز و بسته شدن در خانه او را به خود آورد .مثل اینکه نگران باشد کسی از
افکارش خبر نشود ،برای چند لحظه تامل کرد و بعد از چند نفس عمیق ب ه پ ذیرایی
رفت .پرستار حاج آقا برای آخرین سرکشی و چک کردن آخرین وضعیت ش اخص
های سالمت بیمار ،باالی سرش حاضر شده بود .ناهید از دور نظاره گرش ب ود .او
را می دید که سوزن سرم را از آرنج میرداماد بیرون می کشید و با صدای آهسته با
او حرف می زد.
همان بیرون در پذیرایی منتظر ماند .پرستار که خ انم ج وان و نس بتا ً خ وش پوش ی
بود بعد از ده پانزده دقیقه از اتاق بیمار بیرون آمد و متوجه حضو ر او شد.
سالم .رضوان هستم.
خیلی خوشبختم.
شما دخترشون هستید؟
نه.
پس همسرشون هستید؟
راستش نه .من از ...یکی از بستگانش ون هس تم..ق راره ک ه ت و این م دت کنارش ون
باشم...
اِ چه خوب .لطفا ً شماره موبایل من رو یادداشت کنید و هر وقت ک ه احس اس کردی د
بیمار مشکلی داره سریع با من تماس بگیرید.
199
ناهید ش ماره او را در موب ایلش ذخ یره ک رد .پرس تار قب ل از رفتن دس ت او را ب ه
عالمت دوستی فشرد و گفت :از آشنایی تون خوشحال شدم.
االن می شه با ایشون صحبت کرد.
االن دوباره خوابیدند .ولی هر موقع بیدار باشن مشکلی ن داره .می تونی د ب ا ایش ون
صحبت کنید.
خیلی ممنون
شب بخیر .یه اعترافی بکنم.
بفرمایید.
شما واقعا ً زیبا هستید .تبریک می گم.
خیلی ممنون.
وقتی پرستار جوان از خانه خارج ش د دوب اره س کوت س نگین ب ر هم ه ج ای خان ه
حکمفرما شد .ساعت ها به کندی می گذشت .از پنج ره پورخ انی را می دی د ک ه در
انتهای حیاط با زنش گرم گفتگو بود .همیشه فک ر می ک رد پورخ انی ص احب ی ک
خانواده پرجمعیت باشد .یک خانه با یک دوجین بچه قد و نیم قد! یک خدمتکار ش اد
و سرحال حتما ًصاحب ی ک خ انواده ش لوغ اس ت! ام ا خیلی زود فهمی د اش تباه می
کرد .آن ها بچه دار نمی شدند .آنطور که خودش گفته بود ب ا زنش ی ک نس بت دور
فامیلی داشت .از شانزده سالگی عاش ق او ب ود و هن وز هم مث ل پروان ه دور او می
چرخید .اگر هرکس کسی را داشته باشد که واقعا ً به او عالقمند باشد ،قطعا ً احس اس
تنهایی نخواهند کرد .برعکس اگر تمام دنیا دور و بر آدم باشند ولی کسی نباش د ک ه
بطور خاص آدم را دوست داشته باشد ،حتما ً احساس تنه ایی خ واهیم ک رد .ب ا خ ود
گفت" بس کن ناهید .سعی نکن منو راضی کنی! من اینجا هستم فقط برای اینک ه ب ه
این پیرمرد کمک کنم ،حق ندارم به احساس اتم اج ازه ب دم ه ر بالیی خواس تند س رم
بیارند فقط به این دلیل که اینج ا فض ای غم انگ یز و دلگ یری داره! وق تی ب ه خون ه
خودم برگردم حتما ً دوباره از این جور احساسات خنده ام می گیره .وقتی کنار م ریم
سرگرم تماشای ی ه فیلم خ وب می ش م ،بخص وص اگ ه اون فیلم ی ه وس ترن س اخته
تارانتینو باشه!" .
ناهید کنار شومینه روی صندلی چوبی که پایه مورب و نشیمنگاه گهواره ای داشت،
نشست و سرگرم خواندن کتاب شد .ساعت حدود ن ه ش ب ب ود .ولی آرزو می ک رد
200
کاش دیرتر بود .مثالً یازده یا دوازده .همیشه ساعات منتهی به پایان ش ب ،س اعاتی
است که شبح ناامیدی مانند خفاشی وحشی ب ر ف راز س ر آدم ب ه پ رواز در می آی د!
آرزو می کنی زمان زودتر بگذرد .زودتر از همیشه .با خود گفت" امیدوارم اش تباه
نکرده باشم!".
سر و صدای پورخانی و زنش خیلی زود فروکش کرد و هر دو در اتاق ک کوچ ک
انتهای حیاط آرام گرفتند .چراغ های دور حیاط روشن بود.
نمی د انست چقدر گذشت ولی وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد دی د هن وز روی
صندلی گهواره ای نشسته بود .نگاه کرد دید چند دقیقه ای از نیمه ش ب گذش ته ب ود.
هنوز مانتوی بیرونش تنش بود و شالش روی شانه ها افتاده بود .یک ص دایی او را
فرا می خواند .صدایی که انگار از قع ر چ اه ب یرون می آم د .ب ا خ ود گفت" خ دای
من! منو صدا می کنه" .با عجله خود را به آستانه در اتاق میرداماد رس اند .پ یرمرد
روی تخت نیم خیز شده ب ود و ب ه زحمت او را ص دا می ک رد .چق در نس بت ب ه آن
روزها که در شرکت پش ت م یزش می نشس ت ،پ یرتر ش ده ب ود .انگ ار یکدفع ه ب ا
سرعت باورنکردنی پیرتر شده ب ود .ص ورت رن گ پری ده!؟ چین و چ روک ه ای
عمیق تر!؟ شاید .ولی چیزی که بیشتر از همه به چشم می آم د چش مانش ب ود! هیچ
چیز به اندازه چشم ها گواه حال درون آدمی نیس ت .درس ت اس ت .چش م ه ا! چش م
های پیرمرد ،پیر شده بود .چشم های بی جان .نگاه های بی ف روغ! چش م ه ایی ک ه
دیگر فروغ زندگی در آن موج نمی زند.
سالم حاج آقا.
سالم ناهید خانم .باالخره اومدی.
بله حاج آقا .چند ساعتی هست که اینجا هستم ولی دیدم خواب بودید نخواستم م زاحم
باشم.
خوبی؟
بله .شکر خدا.
دخترت خوبه؟
اونم خوبه.
به زحمت افتادی.
نه آقا این حرفها چیه .انجام وظیفه است.
201
میرداماد خیره خیره نگاهش می کرد.درست مث ل کس ی ک ه می دان د فرص ت ک افی
برای نگاه کردن به آن چشم ها را ندارد .درست مثل یک عاشق .او این نگ اه ه ا را
می شناخت .می دانست که پیرمرد عاشق بود .عاشق او!
ناهید رفت و روی صندلی کنار تخت نشست.
به چیزی احتیاج ندارید.
نه .وقتی تو اینجا هستی من به چیزی احتیاج ندارم.
می خواید یه لیوان آب براتون بیارم.
نه .خواهش می کنم فقط اینجا بشین.
نباید خیلی به خودتون سخت بگیرید.
من اسباب زحمتت شدم امیدوارم منو ببخشی .قول می دم خیلی طول نکشه.
این چه حرفیه حاج آقا .ایشاال زودتر خوب بشید.
من دیگه به چیزی فکر نمی کنم .به هیچ چی .می دونی وقتی می گم هیچ چی یع نی
چی؟ یعنی هیچ چی هیچ چی .من اهمیت نمی دم چی باعث شد که ت و حاض ر ش دی
به اینجا بیای .می تونه حس ترحم یا هر چیز دیگ ه ای باش ه .ولی من خی ال می کنم
که تو اینجایی فقط برای اینکه اینجا باشی .همین کافی ه .ب ه دالی ل دیگ ران هم فک ر
نمی کنم .اما این که تو االن اینجایی یعنی اینکه من خوشبخت ترین مرد جهانم.
از اینکه باعث شدم شما دچار این احساسات بشید حس خوبی ندارم .واقعا متاسفم.
این حرفو نزن .تو کاری نکردی .فقط من تو چشم هات چیزی رو دیدم ک ه ش اید در
تمام عمرم ازش غافل بودم .مثل یه برش ی از حقیقت .ی ا ی ک ش بحی از خ دا .ی ک
چیز ماورایی .یک چیز خدایی .نمی تونم بفهمم چه اتفاقی در من افت اد ولی می دونم
در هیچ لحظه ای از زندگی تا این اندازه سرمست و بی قرار نبودم .انگار ی ک نف ر
من و ازاعماق زمین کند و به آسمون برد.
احساس می کنم شما دارید با حرف زدن اذیت می شید .بهتره آروم باشید.
نگران من نباش .من خوبم.
می خواید براتون کتاب بخونم.
این کار و می کنی؟
بله .چندتا کتاب باخودم آوردم .می تونم براتون شعر بخونم.
یادمه خودتم شعر می گفتی .دوست دارم شعرهای خودت رو برام بخونی.
202
حتما.
ناهید به اتاق رفت و دفتر شعرش را از داخل چم دان برداش ت و ب ه ات اق میردام اد
برگشت.
ناهید دفتر شعر را باز کرد و روی یک ص فحه متوق ف مان د و ش روع ب ه خوان دن
کرد؛
همیشه دلم می خواست از پیله خودم بیرون بیایم
دلم می خواست وقت پروازم فرا برسد
بال هایم را بگشایم
از میان درخت های غول آسا و علف های هرزی که احاطه ام کرده اند بگذرم
از زمین فاصله بگیرم
از کرم های خاکی
از گل و الی زمین فاصله بگیرم
از همه آن چیزهایی که مرا به خاک می چسباند.
از همه آن چیزهایی که مرا به پیله ام می چسباند.
راه باز کنم و به سمت روشنایی اوج بگیرم
یک روز تو آمدی
یک روز تو آمدی و مرا از پیله خودم بیرون آوردی
دست هایم را گرفتی و در گوش هایم سرود خواندی
سرود عشق
سرودی که مرا به پرواز در آورد
من با دست های تو تا آسمان ها پریدم تا اوج
پرواز را تجربه کردم
عبور از پستی های زمین را تجربه کردم
قله ها را تجربه کردم
چنان سرمستانه غرق در شوق پرواز شدم که شب را ندیدم
و جای خالی تو را هم
من ماندم با شب
با یک آسمان خالی
203
با بال های سنگینی که دیگر مرا به اوج نمی برد
پرواز را با تو آهسته آهسته آموختم
ولی سقوط
تجربه ای ناگهان بود
رازی سترگ و تلخ
پرواز من با تو آبستن این سقوط بود
و اکنون همه حسرتم آن است که
آنچه از کف دادم
لذت پرواز نبود
باور پرواز بود.
ناهید سر از دفتر بلند کرد و نگاه کرد دید میرداماد با لبخند غم انگیزی که روی لب
هایش ماسیده بود؛ به خواب رفته بود .خوابی آرام و معصومانه.
دفتر شعرش را بست و به اتاق خودش رفت.
همین که تنها شد غم و دلهره غیرمنتظره ای بر روحش حاکم شد .با خ ود گفت" ت و
اینجا چه کار می کنی؟ چرا وارد این بازی شدی؟ چی از جون من می خوای؟ چ را
مدام منو وادار به کارهایی که می کنی که می دونم از پسش بر نمی ام .ت و االن بای د
پیش مریم باش ی .ت و خون ه این پ یرمرد چ ه ک ار می ک نی؟ عش ق فروش ی؟ محبت
فروشی؟ ترحم فروشی؟ خودت بهتر از هرکسی می دونی که فقط ب ه ی ک دلی ل ب ه
اینجا اومدی؟ وع ده ه ایی ک ه خ انم میردام اد بهت داد .س ند خون ه ای ک ه می تون ه
تضمین آینده خودت و دخ تر باش ه! گ یرم ک ه خ ودش ب ا کم ال می ل حاض ر ب ه این
معامله باشه ولی خودت چی؟ چطوری می تونی با خودت کنار بیای! خیلی احمقی!
می ری تو اون اتاق براش شعر می خونی برمی گردی تو این اتاق و برای فرار از
تنهایی به خاکسترهای سرد و فراموش شده ی ک عش ق کهن ه چن گ می زنی! چ را
مالحظه منو نمی کنی! " لحظه ای ساکت ماند و دوباره با خود گفت" چه ک ار کنم؟
برگردم به اون شرکت و وانمود کنم ک ه هیچ اتف اقی نیافت اده! این پ یرمرد ام روز و
فردا از این دنیا می ره و اونوقت من می مونم و یه دختر بالغ و خون ه مس تاجری و
هزار ج ور خ رج و مخ ارج و آین ده ت یره و ت اری ک ه ازش وحش ت دارم! " .ب از
لحظ ه ای س اکت ش د .و لحظ ه ای دیگ ر ب ا خ ود زمزم ه ک رد" ت و ک ار اش تباهی
204
نکردی! خواهش می کنم خودت رو مالمت نکن .این که االن اینجا هستی فقط ب ابت
کاره! ب رای رس یدگی ع اطفی ب ه پ یرمردی ک ه آخ رین م اه ه ا ی ا ش اید روزه ای
زندگیش رو سپری می کنه .تا اینجا مشکلی نیست ولی حتی فک ر ک ردن ب ه از س ر
گرفتن رابطه مضحک عاشقانه ای که بیست سی سال قبل داشتی ،احمقانه است .ب ر
فرض که همه چیز رو از سر گرفتی! بر فرض که قرار شد دوباره با فرهاد باشی!
فکر کردی چه اتفاقی میفته! خیلی زود چهره واقعی اون عشق نمایان می شه! خیلی
زود هر دوتون می فهمید که اشتباه می کردی د! اگ ه معل وم بش ه اون عش ق ق دیمی،
یک احساس بچه گانه و زودگذر مثل همه احساسات پوچ دیگر باشه ،اون وقت دیگ ه
راه برگشتی نیست! دیگه امکان نداری بتونی دوباره به زندگی برگ ردی! ن ابود می
شی! اگه بهت ثابت بشه اون عشق مقدس نبود! اگه بهت ثابت بش ه اون عش ق پ اک
نبود! می خوای جواب وج دانت رو چی ب دی؟ می خ وای چ ه ج وری وج دانت رو
راضی کنی که دوباره باه ات کن ار بی اد! تنه ا چ یزی ک ه ب اعث می ش ه هن وز ب ه
خودت باور داش ته باش ی قب ول این واقعیت ه ک ه اون رابط ه ،چ یزی بیش تر از ی ک
رابطه معمولی بود .چیزی بیشتر از ی ک ارض اء حی وانی نیازه ای جس م! فق ط آدم
هایی که روح ندارند می توانند هر بالیی دلشان خواست سر جسمشان بیاورند! اگ ه
قداست جسم از بین بره ،چیزی از روح باقی نمی مونه!" .لحظات ط والنی س اکت
شد .روی تخت نشست و از پنجره به حیاط تاریک پش ت خان ه خ یره مان د .ب ا خ ود
گفت" حق نداری دیگه به اون غریبه ای که اون بیرون یا هر جای دیگه داره برای
برق راری ی ک رابط ه مذبوحان ه التم اس می کن ه ،فک ر ک نی! اون دیگ ه هیچ کس
نیست .هیچ چیز نیست .فقط سایه مضحک و بی قواره یک قهرمان مرده است! اون
کسی که حاضر شدی بخاطرش تن به گناه بدی ،همون کسی نیست که شب ه ا زی ر
پنجره خونه ت کشیک می کشه! اون یک اشتباه بود ولی این یکی فریب ه! اون ی ک
وسوسه بود ،این یکی خیانته! خیانت به خودت .خیانت به ساحت مقدس تنهایی! حق
نداری برای فرار از تنهایی ،دست به دامن یک سایه بشی! تحمل تنهایی ب ه م راتب
آسان تر از فرو افتادن در گرداب یک رابطه مجروح است ".لحظه ای س اکت ش د.
دوباره روی تخت دراز کشید .با خود گفت" تو هیچ کار بدی نمی کنی! خواهش می
کنم آروم باش .خودت هم خوب می دونی که فقط برای لحظه ای زانوه ام در براب ر
فشار مرگبار تنهایی سست شد وگرنه به هیچ وج ه حاض ر نیس تم ب ه اون غریب ه ی ا
205
ه رکس دیگ ری متوس ل ش م! اگ ر ب ابت فش ارهای زن دگی و ت رس از درب دری و
بیکاری و آینده مریم نبود هرگز به اینج ا نمی آم دم! االن هم ق رار نیس ت هیچ ک ار
بدی بکنم .من اینجا هس تم ب رای اینک ه از این پ یرمرد پرس تاری کنم .ی ک پرس تار
روح .برای اینکه در روزهای آخ ر زن دگیش از نظ ر ع اطفی کمکش باش م .ب رای
اینکه بتونه با مریضی مبارزه کنه .همین .قرار نیس ت هیچ اتف اق ب دی بیفت ه .ق رار
نیست دوباره در برابر وجدانم قرار بگیرم .حتی اسم این کار رو می شه ی ه ج وری
گذاشت فداکاری! من عل یرغم می ل ب اطنی ب ه اینج ا اوم دم چ ون ب ه پ ول این ک ار
احتیاج دارم .چون تو سن و سالی نیستم که بخ وام از این ش رکت و ب ه اون ش رکت
دنبال کار برم و به هر کس و ناکسی رو بندازم! حق نداری منو سرزنش کنی! ح ق
نداری تحقیرم کنی! من فقط دارم وظیفه م رو به عنوان یک م ادر انج ام می دم .ب ه
عنوان یک زن .قرار نیست به خاطر اشتباهات گذشته تا اب د مالمتم ک نی! همین ک ه
تو این سن و س ال هن وز بین زمین و آس مان س رگردانم خ ودش بزرگ ترین تنبی ه و
مجازات برای اشتباهاتی که در زندگی داشتم .همین که یک عمر اجازه دادم ش ب و
روز مالمتم کنی! همین که اجازه دادم شب های متمادی نذاری بخوابم ،یع نی اینک ه
تاوان خطاهایم را داده ام! پس لطفا راحتم ب ذار و ب ذار بخ وابم .ب ذار بخ وابم .ب ذار
بخوابم.
شب به تمامی در تار و پود شهر نشسته بود .شهری که پر از آدم ه ای جورواج ور
است .آدم های پلیدی که برای ارضاء نیازهای کوچک و بزرگش ان از هیچ رذال تی
فروگذار نیستند .آدم های شیطان صفتی که دیگران را صرفا ابزاری می بینند برای
اغن اء امی ال ش ریرانه ش ان .و پ ر از آدم ه ای ش ریفی ک ه دردمندان ه و ص بورانه
مص ایب و رنج زن دگی را تحم ل می کنن د و دس ت از این ب اور ک ه آدمی موج ود
شریفی است نمی کشند .آدم هایی که در جایی دور یا نزدیک وجود خدا را حس می
کنند .آدم هایی که باور دارند خدا خوب اس ت .آدم ه ایی ک ه ب اور دارن د خ وبی ه ا
بهتر از بدی ها هستند .آدم هایی که در برابر تندبادهای مرگبار زندگی از پ ای نمی
افتدند و ایمان به نیکی را از کف نمی نهند .ت اریکی آخ رین فری اد رس روح ه ای
آشفته است .و خواب اندک مجالی است برای دمی فارغ شدن از دردها و رنج ه ا و
نگرانی هایی که هر روح سالمی دچار آن است .هر آدم معمولی و خوبی دچار درد
می شود .دچار تردید می شود .دچار تنهایی .ترس .وسوسه .عذاب وج دان! ه ر آدم
206
معمولی و خوبی ممکن است از خودش بدش بیاید! ممکن است احساس گناه کند .اما
از راهی که در زندگی در پیش گرفته منحرف نمی شود؛ یک زندگی معمولی؛ سالم
و خوب .و این تمام خوشبختی است.
207
.11
ی ک هفت ه از اق امتش در خان ه ب اغ اوین گذش ت .پورخ انی و زنش تم ام کاره ا و
امورات خانه را رسیدگی می کردند .همسر ،بچه ها و نوه های میرداماد آخ ر هفت ه
برای مالقات میرداماد آمدن د و چن د س اعتی را ن زد او ماندن د.ناهی د آن روز را ب ه
خانه اش رفت و تمام روز را با مریم گذراند .میردام اد اغلب اوق ات روی تخت در
حال استراحت بود .پزشک و پرستار مخصوصش روزی دوسه ب ار ب ه او س ر می
زدند و معاینه اش می کردند.
ناهید هر بار که پیرمرد در اتاقش تنها بود ،بر سر بالینش حاض ر می ش د و دق ایقی
گفتگو می کردند .شب ها هم کنار تختش می نشست و برایش شعر می خوان د .ی ک
بار هم میرداماد از روی تختش بلند شد و با کمک او چند قدمی در پذیرایی خانه قدم
زد.
عصر یک روز سرد زمستانی بود .میرداماد گفت " از اینک ه اینج ا هس تی راض ی
هستی؟ "
خواهش می کنم نگران من نباشید .من ک امالً خ وبم انش اهلل ش ما هم زود خ وب می
شید و همه چی مثل سابق می شه .دوباره شما بر می گردید شرکت و من هم بر می
گردم سر کارم.
دست بردار ناهید خانم .خودت خوب می دونی که کار من دیگه تمومه .خواهش می
کنم تو دیگه باهام صادق باش .این دکترها پول می گیرن ک ه ب ه آدم دروغ بگن ولی
تو قرار نیست برای من نقش بازی کنی.
ناامیدی برای شما سمه! هیچ چیزی ب ه ان دازه ناامی دی نمی تون ه ش ما رو از پ ا در
آره.
فکر کردی چی؟ فکر کردی هنوز به ادام ه این زن دگی عالق ه دارم .این دنی ا دیگ ه
برای من تمام شده است .خوب یا بد دیگه تموم شد .زشت ی ا زیب ا .درس ت ی ا غل ط.
هر چه که بود دیگه تموم شد .من کامالً برای رفتن آماده ام .فق ط منتظ رم ک ه وقتش
بشه .تنها چیزی که هنوز منو زنده نگه داشته وجود توئه! حضور تو آخرین چ یزی
208
ک ه ت و این دنی ا ب رام ارزش منده! ب اقی زن دگی ب رای من مض حک و بی اهمیت ه.
ارزونی اون هایی که هنوز جوان و سالم اند .برای من پشیزی ارزش نداره.
بس کنید حاج آقا .خواهش می کنم .شما نباید اینقدر دلسرد باشید.
یه چیزی رو می دونستی .تو روح بزرگی داری .اینقدر بزرگ که همه ب ود و نب ود
منو در برگرفته .بذار یه اع ترافی کنم .هرگ ز آرزو نمی کنم می تونس تم ی ه
زندگی معمولی با تو داشته باشم .یه زندگی زناشویی یا هرکوفت و زهرم ار
دیگه! این ها برای عشق های معمولیه .عشق من به ت و چ یز دیگ ه ای .مث ل
گرمای خورشید تو عصر یک روز سرد پ اییزی! من هرگ ز نمی خ وام ک ه
این خورش ید رو داش ته باش م ،ب رای من همین گرم ای دلچس ب حض ورت
کافیه .زندگی زناشویی با تو به چ ه درد من می خ وره .جس م من تم ام ش ده.
مرده .هفتاد کیلو گوشت بی خاصیت! ک ه در ح ال فاس د ش دن و تب اه ش دنه!
چیزی که برای من اهمیت داره روحمه! روح بیچاره ای که یک عم ر ازش
غافل بودم .روحی که هیچ وقت نفهمیدم باه اش چ ه ک ار کنم .روحی ک ه در
گرداب دغدغ ه ه ای روزم ره زن دگی گمش ک ردم .می دونی چی می خ وام
بگم.
بله .خوشبختانه اینقدر بزرگ شدم که ب دونم منظ ور ش ما چی ه .امی دوارم لی اقت این
همه محبت شما رو داشته باشم.
راستی از دختر ت چه خبر؟ البد خیلی منو نف رین می کن ه .ه ا؟ آرزو می کن ه من
زودتر سرم رو بذارم تا تو برگردی و به زندگیت برسی!؟ ها؟ (میراداماد ب ا
صدای بلند خندید و بالفاصله به سرفه افتاد .سرفه های مقطع و دنباله دار.
ناهید او را روی اولین نشمین گاه نش اند و رفت ک ه ب رایش ی ک لی وان آب بی اورد.
وقتی برگشت دید با چشمان کم فروغی که به زردی می زد ،به چشم های او
خیره مانده.
بهترید؟
من خوبم .غصه منو نخور.
ناهید لیوان آب را به او نوشاند و نزدیکش نشست.
سارا خانم که دیگه مشکلی براش پیش نیومد؟
نه دیگه .به لطف شما سرکارشه.
209
اون ساعتچی رو زیاد جدی نگیر! به حس ن آق ا گفتم ح ق ن داره تحت هیچ ش رایطی
سارا خانم رو از کار بیکار کن ه .من نمی دونم این ه ا چ ه فک ر ی می کنن.
دختر بیچاره بیست سال از عمرش رو برای شرکت من گذاشته اون وقت این
آقا تا چشم من رو دور دیده به فکر افتاده که کنارش بذاره.
اشکالی نداره .البد اون هم دالیل خودش رو داره.
بیخود کرده .اون چه کاره است .اصالً همه این ه ا چ ه ک اره ان د .فک ر ک ردی نمی
دونم بچه هام به چی فکر می ک نند .به اینکه من س رم رو ب ذارم و اون وقت
با خیال راحت باقی عمرشون رو تو ناز و نعمت کیف کنند .فکر ک ردی دل
اینها به حال من می سوزه! فکر کردی براشون مهمه من چه احساس ی دارم.
اگه بخاطر نوه هام نبود هم ه دارایی ه ام رو می دادم ب ه خیری ه! همین االن
هم به فاطمه خانم گفتم سی درصد دارایی هام باید برسه به خیریه .می خوان
چه کار این همه ثروت رو؟ برای هفت پشتشون بس ه .این وس ط من فق ط ب ه
یکی دین دارم .فقط به یک نف ر ب دهکارم! زنم فاطم ه خ انم .ی ه روز نشس تم
هم ه چی رو ب راش گفتم .ش اید ب اورت نش ه ولی گری ه ک ردم .دس تش رو
بوسیدم .ازش حاللیت خواستم .راست و حسینی بهش گفتم چ ه مرگم ه! بهش
گفتم که عاشق شدم .بهش گفتم ک ه ب ه وهللا این ه وس نیس ت .گفتم اگ ه دنب ال
هوس بودم تو این پنجاه سال خیلی فرصت داشتم که دنبال هوا و هوسم ب رم!
گفتم که خودم هم نمیدونم که چه بالیی سرم اومده .گفتم که تو ب رای من هم ه
چی هس تی ب ه ج ز ی ک زن! و هم ه ج ور وابس تگی ب ه ت و دارم ب ه ج ز
وابتستگی که یک مرد می تونه به یک زن داشته باشه.
فاطمه خانم روح بزرگی داره .من با همه اینکه به ص داقت ح رف ه ای ش ما ایم ان
دارم ولی هن وز هم نمی ت ونم ب اور کنم .نمی ت ونم ب اور کنم چط ور چ نین
چیزی رو پذیرفته باشه .هیچ زنی این کار و نمی کن ه .ه ر چق در هم ک ه ب ه
شوهرش اطمینان داشته باشه.
فاطمه خانم برای من فقط یک زن نبود .یک دوست بود .یک ی ار ب ود .ی ک رفی ق.
یک رفیق قدیمی .من همیشه خودم رو مدیون اون می دونم .شاید باور نک نی
ولی من هیچ وقت ازش نخواس تم این کاره ا رو بکن ه .هیچ وقت ح تی ب ه
فکرم هم نرسیده بود که به اینج ا بی ایم و موقعی تی ایج اد بش ه ک ه ت و کن ارم
210
باشی .حتی اون موقع که سالم بودم و سر خون ه زن دگی خ ودم ب ودم هم هیچ
وقت به چنین چیزی فکر نمی کردم .به این که اونو رها کنم ی ا اینک ه بخ وام
یک زندگی با تو داشته باشم .عالقه من به تو چیزی ورای این حرف هاست.
من همیشه دلم برای تو تنگ می شه .چه باشی چه نباشی .من همیشه دلتن گ
تو ام .چه اینجا کنارم باشی چه کیلومترها از اینجا دور باش ی! ح ال ش یدایی
من با تو یا بدون تو شیداییه! بعد از ت و من دیگ ه خ وب نمی ش م .دیگ ه هیچ
وقت یه آدم معمولی نشدم .تو قصه شمس و موالنا رو بای د ش نیده باش ی .من
همیشه از قدیم به این فکر می کردم .به اینکه با دیدن شمس در وجود موالن ا
چه اتفاقی افتاد .بر این م رد چ ه گذش ت ک ه یکدفع ه درس و مکتب رو ره ا
کرد و سر به صحرا و بیابان زد .چطور از مرز عقل گذش ت و پ ا در وادی
جنون گذاشت! موالنا اون وقتی هم ک ه عاق ل ب ود خ دای خ ودش را داش ت.
ولی خدایی که بعد از مالقات با شمس کشف کرد یه خدای دیگه بود.
پس شما به عشق باور داری؟
صد در صد .اصالً وجود آدمی بدون عشق فقط هفتاد هشتاد کیلو گوشته .یک مش ت
گوشت و خون و یک مشت دستگاه که باید شب و روز بهش رس یدگی ک نی.
این عش ق چ یزی فرات ر از ی ک وسوس ه هوش مندانه اس ت ک ه ع اقبت ب ه
همخوابگی ختم می شه .رد پای این عشق رو باید در آسمان جستجو کرد .ما
زباالییم و باال می رویم!..
می خواید من یه اعترافی بکنم .من به ش ما حس ودی می کنم .من هرگ ز در زن دگی
نتونستم چ نین چ یزی رو تجرب ه کنم .هرگ ز نتونس تم کس ی رو پی دا کنم ک ه
چنین احساسات ماورایی در من ایجاد کنه .از این بابت خیلی حس بدی دارم.
مثل روح یخزده ای که به گرما احتیاج داره ولی نمی تونه هیچ جا اون و پی دا
کنه.
قرار نیست همه آدم ها چنین حسی رو از یه آدم دیگه بگیرن د .ب رخی ش اید ب ا ی ک
کتاب چنین حسی رو تجربه کنند .برخی شاید ب ا ه نر .ب ا م ذهب .ب ا علم .ی ا
هرچیز دیگه ای .مگه تو عاش ق دخ ترت نیس تی!؟ مگ ه حاض ر نیس تی ه ر
فداکاری ب ه خ اطر اون بک نی .مگ ه بخ اطر اون نیس ت ک ه االن اینج ایی و
حرف های من پیرمرد م ریض رو گ وش می ک نی! پس ت و هم این حس رو
211
داری .هر آدم زنده ای چنین حسی رو داره .فقط آدم های تو قبرستون اند که
عاشق چیزی نیستند.
ناهید با دستمال کاغذی اش ک ه ای روی گون ه ه ای میردام اد را پ اک ک رد .همین
طور اشک های خودش را که بی اختیار از گوشه چشم هاش جاری بود.
میرداماد ناگهان مثل اینکه آب راه گلویش را بسته باشد به س رفه افت اد .س رفه ه ای
مکرر و منقطع .ناهید او را از سرجا بلند کرد و گفت :ح اج آق ا به تره بری د
روی تختتون .باید استراحت کنید .االن دیگ ه دک تر از راه می رس ه .ام روز
به اندازه کافی تحرک داشتید .می ترسم براتون خوب نباشه.
میرداماد مقاومتی نکرد و با قدم های آهسته و با کمک ناهید به ات اقش رفت و روی
تخت دراز کشید.
***
شب ،نزدیکی های سحر یک پیامک خواب سبک و بی رمق او را پراند .نگاه ک رد
دید مریم بود .نوشته بود" مامان به من زنگ بزن کارت دارم!"
ناهید بالفاصله شماره مریم را گرفت .دوبار زنگ خورد و همین که ارتباط برقرار
شد ناهید گفت:
چی شده مادر خوبی؟
آره .خوبم .تو روخدا نگران نشو.
حالت خوبه؟ نرگس اونجاست.
آره .الزم نیست بترسی.
دروغ که نمی گی؟
باور کن چیزی نیست .خوبم .نرگس خوابیده.
پس چی شده.
چیز خاصی نشده .فقط امروز یه اتفاقی افتاد خواستم تو هم بدونی .یه خانمه ب ه اس م
معصومه امروز جلو دانشگاه سر راهمو گرفت.
معصومه کیه ؟
آروم باش مادر من .دارم می گم دیگه .سالم و علیک کرد و خیلی گرم گ رفت .بع د
هم گفت که خواهر اقا فرهاده .همون بنده خدا...
می دونم .بگو چی گفت؟
212
گفت که از طرف فرهاد یه پیغام برای تو داره .پیغامش هم این بود ک ه می خواس ت
تو رو ببینه .هر چه زودتر.
خب ؟
همین دیگه .گفت که فرهاد خیلی ناراحته تو اون و بالک ک ردی و ج واب پی ام ه ا و
تماس هاش رو نمی دی! می خواد تو رو ببینه
من که نمی فهم! من که باهاش حرف زده بودم .این چرا متوجه نیست .در مورد من
که چیزی بهش نگفتی؟
یعنی چی؟ اینکه االن کجا هستی و این ها؟
آره دیگه.
نه بابا .مگه بچه ام. .
خب چی گفت دیگه؟
هیچی دیگه گفت که دوست داره بامن بیشتر اشنا بش ه .گفت می خ واد هم ه چی رو
برام تعریف کنه.
یعنی چی؟ چی رو تعریف کنه.
دارم می گم دیگه .خیلی سه پیچ بود .گفت یه حرف هایی هست که باید سر فرص ت
بزن ه .گفت ک ه خیلی مهم ه .گفت فره اد ت و وض عیت خیلی خطرناک ه ق رار
داری و ممکن ه ه ر لحظ ه ی ه ک اری دس ت خ ودش ب ده .گفت ک ه نگ ران
برادرشه و می ترسه که یه بالیی س رخودش بی اره .خالص ه اینق در رو مخم
راه رفت که آخرش قول دادم یه روز باهاش برم ی ه ک افی ش اپی ج ایی ب اهم
حرف بزنیم.
آخه در مورد چی حرف بزنیم.
گفت باید یه مسائلی رو بهم بگه .یه مسائلی که ممکن ه ت و تص میم ت و ت اثیر ب ذاری.
گفت باید به من بگه که من هم به تو بگم.
من که نمی فهمم .آخه چی می خواد بگه.
کاش منم می دونستم.
تنها بود؟
آره بابا تنها بود.
فرهاد دیگه اون طرف ها نیومد.
213
نه .من که حواسم نبود ولی فکر نمی کنم .یعنی من متوجه نشدم.
ناهید لحظه ای ساکت ماند.
مامان؟
ها؟
چرا حرف نمی زنی؟
دارم فکر می کنم .یعنی چی می خواد بگه.
حاال هرچی .بذار برم باهاش حرف بزنم خیالش راحت شه .راستش خیلی دلم براش
سوخت .احساس کردم واقعا ً به کمک احتیاج داره.
آخه تو خودت هزارت ا ک ار داری .دوس ت ن دارم بیش تر از این درگ یر کاره ای من
بشی.
هر چی تو بگی .اگه می خوای نرم نمی رم.
نه .نمی دونم به خدا .چ ه گ یری ک ردیم ه ا .اگ ه واقع ا ً راس ت گفت ه باش ه چی .اون
فرهادی که من دیدم اینقدر حالش خراب هست که بخواد یه بالیی سر خودش
بیاره.
منم فکر می کنم بهتره برم .بذار برم حرف هاش رو بش نوم .ش اید واقع ا ً مهم باش ه.
ضرری که نداره .فوقش یه دوساعت می خواد وقت بگیره دیگه.
ای بابا .آدم رو تو چه مخصمه ای می ندازن ها.
تو این دختره رو می شناسی؟
کیو ؟
معصومه رو دیگه .خواهر فرهاد.
آها .راستش نه .یعنی چرا .خب اینا از بستگان دور شوهر اولم بودن .یادم ه اون ی ه
چیزایی بو برده بود .چقدر هم از من متنفر بود.
واقعاً؟ ولی اصالً اینجوری ب ه نظ ر نمی رس ید ک ه از ت و ب دش بی اد .همش قرب ون
ص دقه ت و می رفت .می گفت دوس ت داش ت خ ودت رو ببین ه و ب ا خ ودت
حرف بزنه ولی چون می دونست که اجازه نمی دی اومده بود پیش من.
عجب .نمی دونم واال .دلم شور می زنه.
تو رو خدا حاال جوش نزن .خودت خوبی؟ اونجا راحت هستی؟
214
آره .خوبم .این بنده خدا که بیشتر روز خوابه .گ ه گ اهی می رم پیش ش ب اهم ح رف
می زنیم .انتظاری نداره ازم بنده خدا.
مامان این قضیه قراره چقدر طول بکشه .من دارم دیگ ه خس ته می ش م .کی ب ر می
گردی؟
واال به خدا خودم هم نمی دونم .افتادم تو یه راهی که دیگه نمی شه به این راحتی ها
برگشت.
حاال واقعا ً بعدش اون خونه نیاورون رو به نامت می زنه؟
واال خودم هم نمی دونم .تو یه معذوریتی هستم که نمی تونم چنین سوالی بکنم .ح تی
نمیدونم قراره بعدش چی بشه.
من که فک ر نمی کنم زی ر حرفش ون ب زنن .ب االخره اینه ا آدم حس ابی ان .وق تی ی ه
چیزی می گن سر حرفشون وای می ایستن.
واال چی بگم .البد یه جوری باالخره جبران می کنن دیگه .این بنده خدا پ یرمرد ک ه
خیلی بی ریا حرف هاش رو می زنه.
مامان کی می یای ؟
من؟ ...میام .قراره پنج شنبه صبح زن و بچه اش بیاین پیشش .من هم میام خونه .ت و
کی قرار گذاشتی که با معصومه حرف بزنی؟
دقیقا ً نگفت کی؟ یعنی من هم جواب درست و حسابی بهش ن دادم .ولی می گفت بای د
هر چه زودتر حرف بزنیم.
عجب .حاال هر وقت خواستی بری منو در جریان بذار .نرگسم با خودت ببر.
باشه حتما!
لحظه ای هر دو ساکت بودند.
ناهید گفت :حاال دیگه نم یخواد اینقدر فک ر و خی ال ک نی بگ یر بخ واب .نگ ران من
نباش .من خوبم .بچه که نیستم .حواسم به همه چی هست.
آره قربونت مراقب خودت باش .بی خبر نذاری منو؟
نه .خیالت راحت باشه .شب بخیر.
خوب بخوابی عزیزم .می بوسمت گلم .شب بخیر.
***
215
صبح وقتی در حیاط خانه قدم می زد ،پ ری زن پورخ انی را دی د ک ه انته ای حی اط
روی بند لباس پهن می کرد .بعد از یک شب برفی ،آفتاب دلچسبی می تابی د.
هوا سوز استخوان سوزی داشت .پری به محض آنکه متوجه حضور او ش د
دست از کار کشید و با لحن متواضعانه از او استقبال کرد.
خسته نباشی
شما هم خسته نباشی خانم .حالتون خوبه انشاال.
بله .متشکرم .اقا پورخانی منزل نیست؟
رفتن برای خرید .االن دیگه بر می گرده.
اینجا راحتید؟ راضی هستید؟
راضی ایم به رضای خدا .ایشاال به حق پنج تن حاج آقا زودت ر خ وب بش ه برگ رده
سر خونه زندگیش .برای ما که فرقی نمی کنه .زن دگی م ا همین ه .چ ه اینج ا
باشیم چه تو خونه خودمون.
ناهید لبخند زد .لهجه شمالی و لحن شاد و صمیمی پری را دوست می داشت.
من همیشه شما دوتا رو نگاه می کنم .صدای حرف هاتون رو می ش نوم .ش ماها ب ه
این خونه روح می دین .وقتی می بینم اینجوری با روحیه و ب ا ان رژی ب اهم
حرف می زنی د ،ک ار می کنی د و در کن ارهم اینق در خوش حال هس تید واقع ا ً
انرژی می گیرم .حضور شما واقعا ً برکته .ایشاال همیشه سالم باشید.
ای بابا خانم .شماهم حرف هایی می زنین .البد خیلی س رو ص دا می ک نیم ه ان؟ م ا
اینجوری هس تیم دیگ ه .ده اتی ایم .بل د نیس تیم آروم ح رف ب زنیم .ش ما بای د
ببخشی.
نه بابا این چه حرفیه .من تعارف نمی کنم .واقعا ً از سبک زندگی شما کیف می کنم.
همیشه آرزوی چنین زندگی رو داشتم .یه زندگی پر از شور و ح رارت .پ ر
از حرف .پر از خنده .پر از دردسرهای معمولی .شما ها واقعا ً خوشبختید.
پری با چشم های از حدقه بیرون زده و دهان باز ناهید را نگاه می کرد .بعد یکدفعه
با صدای بلند قه قه خندید .گفت:
خ انم ش ما خیلی قلبم ه س لمبه ح رف می زنی .من ک ه نمی فهمم .ولی ی ا داری من و
دست می ندازی یا اینکه می خوای منو خوشحال کنی.
216
به خدا اینطور نیست .چ را ب اورت نمی ش ه؟ پورخ انی م رد خیلی خوبی ه .ی ه م رد
زندگی .ک اری .پ ر ان رژی .ص ادق .درس تکار .ت و هم ی ه زن زحمتکش و
خونگرم و بی ریا .از همه مهم ت ر اینک ه هم دیگرو عاش قانه دوس ت داری د.
مگه خوشبختی چیه؟ همینه دیگه!
ای خانم .یه وقت هایی می شه چشم نداریم همدیگرو ببنیم .آواز دهل از دور خوشه.
اینقدر گاهی دعوا می کنیم .خب شما نگاه کن ی ه عم ر داریم ج ون می ک نیم
خب برای چی؟ برای کی؟ آرزوی نق و نوق یه بچ ه ب ه دلم ون مون ده! پ یر
شدیم و حسرت یه بچه به دلمون موند .شما خودت دخ تر داری می دونی من
چی می گم .زندگی که توش بچه نباشه یعنی هیچ .یعنی بیخودی جون کن دن.
ناشکر نیستم خدا منو نبخشه اگه ناشکری کنم ولی خب شما خ ودت ی ه زنی.
فکر کن یه عمر حسرت بغل کردن بچه تو دلت باشه .خ انم گ اهی از غص ه
یه غمبادی می گیرم ها .می رم یه گوشه می شینم یه دل س یر گری ه می کنم.
همش به خدا می گم آخه مگه ما چه گناهی کردیم که قسمت مان اینطور ش د.
قربون خدا برم ما راضیم به رضای اون .البد یه حکم تی هس ت .من دوس ت
ندارم حرفشو بزنم می ترسم ک ه خ دا قه رش بگ یره ولی خب ج واب این دل
صاحبمونده رو چی بدم! شب نیست که خوابش رو نبینم .روز نیست که دور
و برم رو نگاه نکنم و خودم و اون پورخانی ذلیل مرده رو نفرین نکنم.
آقای پورخانی واقعا ً مرد شریفیه .تو زن خوش شانسی هستی!
همین دیگه .اگه این نبود که تا به این سن رسیدم ی ه فک ری ب رای خ ودم می ک ردم.
اون بیچاره بیشتر از من غصه می خوره .وقتی جوون ت ر ب ود ص دبار گفت
اگه راضی نیستم بذارم برم .برم ب ا ه رکی دوس ت دارم ش وهر کنم بلک ه ب ه
آرزوم برسم ولی خب چ ه کنم .من ک ه ک افر نیس تم .ج واب خ دا رو چی می
دادم .این بنده خدا رو می ذاشتم کجا می رفتم .اینج وری نگ اش کن .ی ه روز
منو نبینه سر به بیابون می زنه .الدرم ملدرم هاش رو نگاه نکن مثل ی ه بچ ه
می مونه!
ناهید لبخند زد .گفت:
هیچ وقت همه چی باهم جور در نمی یاد .نباید فکر کنیم خوشبختی یعنی اینک ه هیچ
چیزی کم و کسر نباشه .خوشبختی یع نی اینک ه ب دونیم به ترین ح الت ممکن
217
اتفاق افتاده .یعنی اینکه آدم از خ ودش راض ی باش ه .یع نی آدم احس اس کن ه
نزدیک انش از او راض ی هس تن .یع نی اینک ه آدم احس اس کن ه خ دا ازش
راضیه.
خانم جان اینجوری که بده بیا بریم داخل یه چایی چیزی در خدمتتون باشم .می دونم
که جای ما خیلی محقره برای شما ولی خالصه از خجالتون در میام.
نه نه .من راحتم .دوست داشتم تو هوای آزاد باشم. .
گول این آفتاب رو نخورید ها! سوز بدی داره المصب .یه وقت خدا نک رده م ریض
می شید ها!
نه .خیلی هوا قشنگه .خیلی وقت بود اینقدر آسمون آبی نبود.
آره به خدا .این تهران خراب شده که نه هوا داره نه آرامش داره ن ه آدم ه ای خ وب
داره .گاهی می گم کاش هیچ وقت قسمت نمی شد پام رو به اینجا بذارم .خ دا
عمرش بده این حاجی رو پاشو کرد تو یه کفش که ما رو بیاره ته ران .خیلی
سال پیش ما تو ویالی شمال حاج اقا سرایدار بودیم .بعد که دیگه ب ابت همین
ترافیک و این حرف ها حاج اقا از اونجا دل برید گفت که باید بیایم تهران.
حاج آقا پورخانی رو مثل پسرش دوست داره .شما رو هم همینطور.
دیگ ه م ا هم ی ه ج زیی از این خون واده ش دیم .خیلی ب ه م ا لط ف دارن .خ دا بهش
سالمتی ب ده .اینق در دلم می س وزه می بینم پ یرمرد روی تخت افت اده .همش
گریه می کنم .من که شب و روز دعا می کنم حالش خوب شه .بنده خدا حاج
خانم چقدر غصه می خوره .خ ودش اونج ا ،این پ یرمرد اینج ا.فق ط نفهمی دم
چرا این بنده خدا رو نبردن منزل خودشون .شما می دونی؟
البد برای اینکه اینج ا در ارامش باش ه .ب االخره م نزل خ ودش رفت و آم د هس ت،
دوست و آشنا می یان .بچه هاش میان .نوه هاش میان .اینجا راحت تره.
چی بگم واال .توکل به خدا .ما که دعا می کنیم خوب بشه.
ایشاال .من دیگه مزاحمت نمی شم .ببخشید وقتتو گرفتم.
ای بابا .نفرمایید خانم .اینجوری که بد ش د .ک اش می اوم دی داخ ل .ش رمنده روی
ماهت شدم به خدا.
نه بابا .این چه حرفیه .خیلی خوشحال شدم باهات حرف زدم.
خانم جان یه دفعه ولی باید بیای پیشم .یه کتاب کباب درست کنم بخوری کیف کنی!
218
لطف داری .الزم نیست به زحمت بیفتی .همینجوریش هم همش شرمنده محبت های
شما هستم.
خیلی بزرگواری خانم .خدا از بزرگی کمتون نکنه .پیر شی ایشاال .راستی خ انم ی ه
چیزی بگم.
بگو.
شما ماشاال خیلی خوشگل هستی .ماشاال هزار ماش اال .من ک ه ی ه زنم کی ف می کنم
شما رو می بینم .وقتی پورخانی گفت شما پنجاه سال داری اصالً باورم نشد.
ماش اال از دختره ای س ی س اله س رحال ت ر و خش گل ت ری .ب زنم ب ه تخت ه
صورتت مثل قرص ماه می مونه.
ناهید لبخند زد.
لطف داری عزیزم .نه بابا دیگه اینطورهام نیست.
چرا خانم .قدر خودت رو بدون .ماشاال هنوزهم مثل پنجه افتابی .راستی ببخش ید من
حواسم نبود دختر گلت خوبه؟ خوشه؟
آره خدا رو شکر .خوبه
روی ماهشو ببوس .خوشبحالش که همچین مادری داره .خوشا به سعادتش.
لطف داری پری جون .ایشاال همیشه همینطور سالم و سرحال باشی.
سایه تون مستدام خانم.
سالمت باشی .من دیگه مزاحمت نمی شم .ببخشید.
زنده باشی ایشاال .سالمت باشی ایشاال .ایش اال ه ر چی ت و این دنی ا می خ وای بهش
برسی .دخترت رو بفرستی خونه بخت .نوه دار بشی .پیر شی ایشاال.
ناهید عاقبت نتوانست جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد .پ ری را در آغ وش
گ رفت و در ح الی ک ه او را در آغ وش می فش رد دو ط رف ص ورتش را
بوسید.
***
حیاط پشت خانه یکدست سفید شده بود .یک دسته کالغ کنج حی اط س رگرم خ وردن
خرده نان هایی بود که پری برایشان ریخته بود .ناهید آخرین قطع ه از ش عر
219
تازه اش را روی دفتر نوشت ک ه موب ایلش زن گ خ ورد .س اناز ب ود .ناهی د
گفت:
وای چقدر خوشحال شدم صداتو شنیدم .خیلی دلم برات تنگ شده .کجایی؟ خوبی؟
من که معلومه کجام .تو معلومه کجا هستی .یه دفعه غیبت زد .کجایی؟ چ را خ بری
ازت نیست.
قصه اش طوالنیه .تو خوبی؟
آره .قربونت من خوبم .خیلی هم خوبم .امروز کجایی؟ من باید ببینمت.
من که از خدامه ولی خیلی گرفتارم .یه جورایی سرکارم .نمی تونم...
نمی تونم و نمی شه و این حرفا رو بذار کنار .اگه تو وقت نداری من و ببی نی من ت ا
دلت بخواد وقت دارم .امروز هرطور شده باید ب بینمت .ت ازه یکی هم هس ت
که باید حتما ً بهت معرفیش کنم .یعنی بهش قول دادم که بهترین دوستم که ت و
باشی رو بهش معرفی کنم.
وای چقدر بد که نمی تونم ...
ناهید جان من که نگفتم تو جایی بیای .فقط بگو کجا هستی که من بیام پیشت.
آخه یه جاییم نمی شه .باید حضوری برات تعریف کنم .سرفرصت...
اینا رو ولش کن .فقط آدرس بده .خیلی وقتت رو نمی گیرم .خ واهش می کنم .یع نی
اینقدر گرفتاری که نمی تونی یه نیم ساعت برای من وقت بذاری.
نه .منظورم این نبود .راستش برات زحمت می شه.
ای بابا .نترس چتر نمی ش م .فق ط بگ و کج ایی من همین االن می ام اونج ا .ی ه چن د
دقیقه باهم تو این هوای دل انگیز زمستانی قدم می زنیم.
عجب .باشه .آخه زحمتت می شه که.
از اون حرف ها زدی ها .آخه من زن تنها کی رو دیگه دارم که بخ وام ب راش وقت
بذارم .تو فقط آدرس بده من دو صوته اونجام .حاال کجا هستی؟
من اوینم .اوین درکه.
خب نزدیکی که .عجب بی معرفتی هستی .همین بغل بودی و صدات در نمی اوم د.
آدرس دقیق رو برام اس کن من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
باشه عزیزم .فقط یه چند دقیقه بهم فرصت بده آماده بشم.
باشه .نیم ساعت دیگه خوبه.
220
خوبه.
ناهید گوشی را قطع کرد و بعد آدرس را برای او پیامک کرد.
نیم ساعت رفت جلو در و منتظر مان د .همین ک ه اتومبی ل س اناز را دی د ک ه از س ر
کوچه پیچید به استقبال او رفت .ساناز ماشین را کنار دیوار پار ک کرد و به هم راه
یک توله سگ پشمالو و کوچک که موهای سفیدو پرپشتش جلو چشم هاش را گرفته
بود از اتومبیل پیاده شد و او را در آغوش کشید .گفت:
بفرمایید .این هم تیله خانم!
ناهید روی دوپا نشست و سگ را بغل کرد و موهایش را نوازش داد.
چقدر نازه .خدا اینو ببین .وای چقدر با نمکه!
بله .باالخره کار خودمو کرم .اینم یار و عشق جدیدم.
چقدر ماهه .چقدر کوچوله.
هنوز یه سالشم نشده .قراره خودم بزرگش کنم.
س اناز خط اب ب ه س گ گفت :مام ان این ت و و این هم به ترین دوس تم ناهی د خ انم.
امیدوارم از آشنایی هم خوشحال شده باشید.
و با صدای بلند خندید.
وای چقدر خوشحال شدم .چقدر خودت خوب شدی .واقع ا ً روزم رو س اختی .چق در
از اینکه می بینم اینقدر خوشحالی کیف کردم .آفرین به تو
پس چی فکر کردی ؟ فکر کردی من کوتاه میام .نه خانم من به این راح تی ه ا جل و
این دنیای لعنتی کم نمی یارم به قول دوس تمون" آه ای زن دگی هن وز این من ک ه ب ا
همه پوچی از تو لبریزم!".
وای من که عاشقش شدم .خیلی ماهه .چقدر نازه.
بچه منه دیگه .فکر کردی چی؟
حاال چرا تیله؟
به چشم هاش نگاه کن! تیله جان مادر به ناهید جان نگاه کن! ببین چش م ه اش عین
تیله گرده!
الهی.
خب آماده ای یه قدم حسابی تو این هوای سرد بزنیم یا نه.
چرا که نه.
221
هر دو شانه به شانه راه افتادند .ساناز طناب آبی رنگ تیل ه را ک ه جل وتر از آن ه ا
می دوید و بی تابانه همه جا را بو می کشید در دست داشت.
وای ناهی د چق در این ش ال بهت می اد .همیش ه ب ه خوش گلیت حس ودیم می ش د بی
معرفت .درست مثل قالی کرمون .همیشه خوشگلی.
فدات شم .تو که ماشاال خوشتیپ تری .همه لباسات مارک و ادکلن فرانسوی اصل و
بر و روتم که حرف نداره .چرا به من حسودیت می شه.
این ا رو ولش کن .اص لش قیاف ه س ت ک ه ت و داری .من فق ط دک و پ ز دارم اونم از
صدقه سر ارث بابای خدای بیامرزم .تو ولی خوشگلی داری .فرق داره خوشگله!
ای بابا .خبر از دلم نداری.
نگو .امروز دوست دارم فقط خبرای خوب بشنوم .قبل از هرچی بگو ببینم تو یه هو
از میرداماد سر از اوین درکه درآوردی! مگه کارت میرداماد نبود.
چرا .خیلی مفصله .می ذاری بعدا برات بگم .االن دوست ندارم در موردش صحبت
کنم .االن اینجا کار می کنم.
اشکال نداره .بعدا برام بگو .ولی چقدر خوب شد که اومدی اینجا .خیلی بهم نزدی ک
شدیم.
آره.
بیخود نگو آره .تو اگه معرفت داشتی یه زنگی چیزی می زدی می گفتی الاقل اینجا
هستی .من اگه می دونستم پاشنه در اینجا رو در آورده ب ودم .خیلی مش کوک ش دی
به خدا .راستی بگو ببینم مریم چطوره!
اونم خوبه .خدا رو شکر
وای خدا چقدر این بچه ورجه وروجه می کنه.
(خطاب به تیله گفت :آروم باشه دیگه بچه).
بذار راحت باشه .معلومه تو آپارتمان خسته شده.
آره به خدا .خودم هم داشتم می پوسیدم .نه اینکه اهل بیرون و این حرف ها نیستم یه
دفعه به خودم میام احساس می کنم دارم خفه می شم .امروز احساس ک ردم اگ ه نی ام
بیرون یه هوایی نخورم می میرم.
خدا نکنه.
خب .پس اومدی این طرفا .عجب .چه خوب.
222
آره دیگه .از قدیم گفتن پیشونی منو کجا می شونی.
واال پیشونی که تو تا دلت بخواد بلنده!
نگو تو رو خدا .دیگه هر کی ندونه تو ک ه می دونی من ت و این زن دگی چی کش یدم.
دوبار ازدواج ناموفق .یک عشق نافرجام .حاالهم که سر پ یری ن داری و ی ه دخ تر
بزرگ و دیگه از کجاش برات بگم.
ای بابا .این حرفا چیه .همه باالخره تو زندگی ش ون ازین اتفاق ات دارن .مهم اینک ه
تنت سالمه .دختر داری ک ه ماش اال مث ل دس ته گ ل .ت و ه ر چی بگی من ب ازم بهت
حسودیم می شه.
راستش تو که غریبه نیستی ولی یه مدت یه کم نگرانم.
واقعاً؟ چیزی شده؟
یادته باهم رفته بودیم دربند.
خب؟
حواست بود گفتم اون االن اینجاست.
کی؟
فرهاد.
فرهاد؟
همون که یه موقعی عاشق هم بودیم .یادت نمی یاد .برات گفتم.
اوه .آره .فکر کنم گفته بودی .خیلی وقت پیش بود .نبود؟
چرا .ولی دوباره نمی دونم چطوری منو پیدا کرده.
وای خدا! این دیگه کی ه .آف رین .ب ه این می گن عاش ق .ک اش یکی هم پی دا می ش د
عاشق ما می شد .بعد می گه چرا به من حسودی می کنی! ببین خودت قضاوت کن.
بعد این همه سال هنوز فراموشت نکرده.
اینج وری هم ک ه ت و فک ر می ک نی نیس ت .ی ه خ ورده عجیب ه! راس تش من اص الً
خوشحال نیستم .دلم نمی خواد تو زندگیم تغییری پی دا بش ه .راس تش همینج وری هم
که االن هست به اندازه کافی مشکالت دارم .واقعا ً آمادگی یه رابطه جدید رو ندارم.
اینکه جدید نیست فدات شم .بنده خدا ی ه عم ره دنبالت ه .من اگ ه همچین چ یزی ب رام
پیش می اومد دو دستی می چسبیدم .وای خدا چقدر رمانتیکه!
223
نه جدی می گم .واقعا ً هیچ جذابیتی برام نداره .باید ت و م وقعیت من باش ی ت ا خ وب
درک کنی که من چی می گم.
دستت درد نکنه یعنی می خوای بگی من درک نمی کنم.
نه بابا .منظورم این بود که باالخره من تو شرایط خاص یم .ی ه دخ تر ب زرگ دارم.
کلی گرفتاری دارم .دیگه از من گذشته بخوام ب ا کس ی وارد رابط ه بش م .ح تی اگ ه
کسی باشه که یه موقعی عاشقش بودم.
درک می کنم .ولی باالخره خودتم به یه همدم احتیاج داری .باالخره هرکسی احتیاج
داره یکی رو داشته باشه باهاش جیک جیک کنه .تو بدجوری خودت و ف دای زن دگی
کردی! به فکر خودتم ب اش .این دخ تر خ انمت دو ص باح دیگ ه ش وهر می کن ه ب ه
سالمتی می ره سر خونه و زندگی خودش .اون وقت علی می مون ه و حوض ش! ب ه
اینجاش هم فکر کردی.
خب آره .ولی ب االخره ه رکس ی ه سرنوش تی داره دیگ ه .سرنوش ت من اینط وری
بوده .یعنی من همینجوری که هست بهش عادت کردم .دلم نمی خواد دوب اره ک اری
کنم که باعث بشه پشیمون بشم .ترجیح می دم تنها باشم تا اینکه ی ه ب ار دیگ ه از ی ه
نفر ناامید بشم!
از کجا معلوم که این بار هم ناامید بشی! شاید کار خدا بوده .شاید خدا از قصدی این
بنده خدا رو سر راهت قرار داده تا از تنهایی در بیای!
گفتم که من با تنهاییم مشکلی ندارم .واقعا ً می گم.
خب حاال چرا دعوا می کنی! بیا خوبی کن.
ببخشید .یه کم عصبی ام.
نه بابا .تو اصالً بیا بزن تو گوشم .فکر کردی ناراحت می شم! تو جون بخواه!
فدای تو بشم .ببخشید.
شبا خوب می خوابی یا هنوزم شب زنده داری!
مثل همیشه.
پس شب زنده داری .می دونی مشکل تو چی ه؟ خیلی زن دگی رو س خت می گ یری.
بابا دو روز دنیا بای د ب زنی ب ه طب ل بی ع اری .حی ف آدم نیس ت غص ه این دنی ای
کوفتی رو بخوره آخرشم هیچ!
224
ساناز جان من مثل تو بابای پولدار ندارم ک ه بت ونم اینق در راحت ب زنم ب ه طب ل بی
عاری! ببخشیدا!
بابای پول دار نداری دوست پولدار که داری! خودم نوکرتم عشقم.
تو که همیشه لطف داشتی .ولی باالخره مسائل مالی خیلی مهمه.
به قول اون مرد فقید" پول خوبه ولی برای حل مشکالت مالی!".
آره .ولی خب به هرحال اگه آدم دغدغه مالی نداشته باشه خیلی همه چیز راحت می
شه .االن خود ت و .فک ر کن ت و همین زن دگی ک ه این هم ه ازش می ن الی مش کالت
مالی هم داشتی .واقعا ً زندگی تبدیل به جهنم می شه.
این یکی رو قبول دارم .من اگه پول نداشتم تا حاال صد بار خودم رو کشته بودم .ت و
ی ه زن ش جاع و ق وی هس تی .بای د ب ه خ ودت افتخ ار ک نی .کم تر زنی هس ت ک ه
اینجوری با زندگی بجنگه و تازه سرپا هم باشه.
کاش اینجوری بود.
همینجوری هم هست .خب حاال بگو ب بینم این اق ا فره اد چ ه ک اره اس ت .کجاس ت.
اصالً حرف حسابش چیه؟
راستش تقریبا ً هیچ چی نمی دونم .یعنی اصالً فرصت نش د ک ه این چیزه ا رو ازش
بپرسم .فقط خودش گفت که دانشگاه درس می ده .گفت که استاد فلسفه است.
واقعا ً .آفرین .چه حالب .چقدر با کماالت .خدا خوب در و تخته رو بهم رسونده!
ولی نمی دونم چرا به همه چی شک دارم .راستش اصالً دلم نمی خواد ک ه وارد این
موضوع بشم .یعنی اصالً برام مهم نیست که راست گفته یا دروغ .اص الً چ ه ف رقی
می کنه که چه کاره باشه .اون دیگه برای من تموم شده است .فقط ی ه خ اطره س ت.
یه خاطره غم انگیز از دوره جوونی .همین .اصالً برام مهم نیس ت االن کجاس ت ی ا
چه کار می کنه.
خب اشتباهت همینجاست دیگه عشقم! یعنی چی که مهم نیس ت .ت و بای د قب ل از ه ر
کاری مطمئن شی اون باهات صادق هست یانه .اصالً صرفنظر از اینکه می خوای
یا نمی خوایش باید بفهمی باهات صادق هست یانه. .
تو اینجوری فکر می کنی.
225
خب معلومه خانم! خیلی فرق می کنه .چرا این حرفو می زنی .یه استاد فلسفه ب ا ی ه
شاگرد کله پز فرقی نداره! تو هم شدی صادق هدایت ها! باید بری ته و توش رو در
بیاری.
واقعاً؟
اینجوری حرف می زنی بهت شک می کنم ها!معلومه که باید بفهمی راست می گ ه
یا دروغ .ببینم تو این مدت باهاش صحبت کردی؟
آره .فقط یه بار.
خب چی گفت؟
راستش زیاد بهش فرصت ندادم .بیشتر همون اب راز عش ق و ح رف ه ای معم ولی
دیگه .این که هنوز منو می خواد .اینکه می خواد دوب اره ب ا من باش ه .از این حرف ا
دیگه.
خب اونوقت تو حساس نشدی ببینی راست می گه .دروغ می گه!؟
واال نه .شاید چون اصالً برام فرقی نمی کرد .فقط می خواس تم از س رم ب ازش کنم.
یه جوری برخورد کردم که بذاره بره .برای همیشه بره.
خب اون چه کار کرد؟ رفت؟
نه بابا .ول کن نیست .تازه اخیراً خواهرش رو فرستاده با مریم صحبت کنه.
اوه اوه .پس کار به مریم هم رسیده .طرف مثل اینکه خیلی در عشقش ثابت قدمه!
کاش اینجوری نبود!
حاال که هست فدات شم .حاال می خوای چه کار کنی؟
راستش نمی دونم .تو بگو من چه کار کنم.
بهت می گم .اول بهم بگو ببینم این اقای استاد فلس فه اس تاد ک دوم دانش گاهه!تهران ه
شهرستانه؟ آزاده ملیه؟
ها؟ نمی دونم .نه صبر کن .یه کارت ویزیت بهم داده.
چه خوب بذار من ببینم.
االن که همراهم نیست .فک ر کنم ت وی کیفم مون ده .ب اورت می ش ه ی ه ب ارم نگ اش
نکردم.
ای بابا .تو دیگه کی هستی! دیگه واقعا ً باورم شد که اصالً برات مهم نیست طرف!
می گم که.
226
یه کاری کن .تو نمی خواد کاری کنی .فقط برگش تی خون ه از اون کارت ه ی ه عکس
بگیر برام بفرست .من خودم ته و توهش رو در میارم.
نه بابا نمی خوام زحمتت بشه.
ای بابا .من چ یزی ک ه زی اد دارم وقت آزاده! دو ص وته تهش رو در می ارم .اص الً
نگران نباش.
آخه.
آخه ماخه نداره .کاری ندارم واسه من .تو فقط عکس کارت رو ب رام بفرس ت دیگ ه
کاری به چیزی نداشته باش .فقط بفرستی ها یادت نره.
نه .می فرستم .همین امشب.
آره فدات شم .تو برام بفرست من خودم ته و توی قضیه رو در میارم .اگه همین ی ه
قلم رو راست گفته باشه اونوقت در مورد بقیه چیزها تکلیفت روشنه.
واقعا ً ازت ممنونم .باور کن اینقدر گرفتارم وقت سر خارون دن ن دارم وگرن ه خ ودم
می افتادم دنبالش.
ای بابا .پس دوست به چ ه دردی می خ وره .اگ ه دیگ ه ی ه همچین ک ار س اده ای از
دستم بر نیاد که اسمم رو نمی شه دوست گذاشت.
چقدر خوبه که تو هستی! می گم این سهراب سپهری که می گفت" ت ا ش قایق هس ت
زندگی باید کرد" ،باور کن من همیشه فکر می کنم منظور سهراب همین بود .یعنی
همین دوس ت ه ایی مث ل ت و .همین م ریم .همین آدم ه ای خ وبی ک ه دور و ب ر آدم
هستن.
ای بابا .حاال دیگه نمی خواد پای سهراب خدا بیامرز رو وسط بکشی .انگار ب راش
چه کار کردم .تو باید بیشتر از اینا رو ما حساب کنی .
لطف داری .کاش می تونستم یه جوری محبت هات رو جبران کنم .همیشه ش رمنده
محبت های تو هستم.
باز شروع کردی.
همان وقت تلفن موبایل ناهید زن گ خ ورد .مع ذرت خ واهی ک رد و تلفن را ج واب
داد .پری بود .با اضطراب گفت :خانم تو رو خدا بیاین حاج آقا حالش بده.
ناهید دستپاچه تلفن را قطع کرد و گفت :من باید برگردم .یه کار فوری پیش اومده!
ای وای چیزی شده؟ مریم خدای نکرده طوریش شده!
227
نه یه مورد کاریه .باید زود برگردم.
می خوای اسنپ بگیرم زودتر برسی.
نه .نه .فقط بیا برگردیم.
بریم عزیزم .بریم.
***
با
***
228
.12
در راهرو بیمارستان روی صندلی ه ای فل زی نشس ته ب ود .نمی توانس ت خ ود را
مالمت نکن د .نمی توانس ت ب اور کن د در هم ان فاص له کوت اهی ک ه در خان ه نب ود
میرداماد حالش بد شود .پری هم کنارش بود .پورخانی که پشت در ICUبا بیقراری
قدم می زد.
پری گفت:
خانم باورت نمی شه .یه تک پا رفتم داخل منزل گفتم شما نیستی یه سری به حاج آقا
بزنم .رفتم باالی سرش دیدم یه کم بی حاله .پرسیدم حاج آقا خوبی؟ یه کلمه پرس ید؛
گفت ناهید خانم کجاست؟گفتم ی ه س ر رفت ه ب یرون االن می ی اد .همچین ک ه این رو
گفتم انگار دنیا رو سرش خ راب ش د .اش ک ب ود ک ه از چش مش می اوم د ب یرون.
229
هنوز که هنوز یادم می افته تن و بدنم می لرزه .الل ش م ک ه این و نمی گفتم .پ یرمرد
یه دفعه بغض کرد ها .بعد افتاد به سرفه کردن .حاال ما هم دوتا آدم بی دست و پا تو
منزل.پورخانی رو صدا کردم باز خ دا رو ش کر عقلش رس ید اورژانس خ بر ک رد.
من که اصال دست و پام رو گم کرده بودم.
ناهید برای لحظه ای موبایلش را نگاه کرد دید یک پیامک از ساناز آمده بود.
نگاه کرد دید نوشته" گفتی اسم اون بنده خدا چی بود؟ اسم کاملش .فرهاد چی؟"
بالفاصله جواب داد " فرهاد زمانی".
جواب آمد" ممنون".
پری گفت :خانم یعنی چی می شه؟ حال حاج آقا خوب می شه؟
ایشاال که خوب می شه .الزم نیست نگران باشی.
پورخانی با چهره نگران در راهرو قدم می زد .همان وقت خانم میرداماد و یکی از
پسرها و دو نفر از عروس هایش در راهرو نمایان ش دند .خ انم میردام اد ظ اهر ب ا
ص البت و آرامی داش ت .همین ک ه ب ه او رس ید س الم و علی ک ک رد ودس تانش را
فشرد .پرسید:
حالش خوبه؟
پری که از روی صندلی بلند شده بود ،جواب داد :خانم چیزی به ما نمی گن.
خانم میرداماد چادرش را کنار صورت مرتب کرد ب ه ط رف م یز اطالع ات رفت.
لحظه ای بعد دکتر که ماکس به ص ورت داش ت و دس تکش ه ای پالس تیکی دس تش
کردده بود ،از در ICUخارج شد .پسر و عروس ها به طرف دکتر رفتند .دکتر ک ه
آن خانواده را خوب می ش ناخت ،آن ه ا را دع وت ب ه آرامش ک رد و گفت ک ه فعالً
بیمار شرایط stableنداره و نمی تونه با قعطیت بگه که داره چه اتفاقی میفته .ولی
باید چند دقیقه صبر کنن .اما همین که از آن ها فاصله گرفتن ناهید پش ت س ر دک تر
رفت و در حالی که دوشادوش او با قدم های تند راه می رفت گفت:
آقای دکتر من پرستار ایشونم .می ش ه خ واهش کنم ب ه من بگین تش خیص خودت ون
چیه؟ آ
230
اونچه که من از سی تی اسکن متوجه شدم وجود آنوریسم مغزیه .ولی باید با ج راح
صحبت کنم.
دک تر ب دون توق ف ب ه راهش ادام ه داد و از در اص لی راه رو خ ارج ش د .خ انم
میرداماد که متوجه گفتگوی او با دکتر شده بود به طرف او آمد و پرسید :چی شده؟
ناهید جواب داد :خیلی درس ت و حس ابی توض یح ن داد .ولی ظ اهراً س ی تی اس کن
کردن و مشکل عروقی پیدا کرده .گفت که باید دکتر متخصص بیاد باالی سرش.
باز هم ه در راه رو بیمارس تان متف رق ش دند و هرک دام ب ا بی ق راری ق دم می زد.
طولی نکشید که یک تیم پزشکی وارد راهرو شد و بدون توجه به همراه ان مس تقیم
به طرف در ICUرفتند و داخل آن شدند.
پری نمی توانس ت جل وی گری ه اش را بگ یرد .پورخ انی م رتب مالمتش می ک رد.
خانم میرداماد روی یکی از صندلی ها نشسته بود و با چهره جدی که سعی می کرد
نگرانی اش را پنهان کند ،ساکت نشس ته ب ود .پس ر و ع روس ه ای میردام اد مانن د
آنکه در مورد موضوع بخصوصی مشاجره کنند ،به آرامی پچ پچ می کردند.
همان موقع حس ن پس ر ارش د میردام اد وارد راه رو ش د .لحظ ه ی ا جمعی ک ه کنج
راهرو بودند صحبت کرد و به قدم های تند به طرف آن ها آمد .ناهید از نگاه کردن
به آن چشم های براق ابا داشت .همین که رسید گفت :چی شده حاج خانم؟
هنوز چیزی معلوم نیست.
چیزی معلوم نیست .معلومه دیگه دستی دستی پیرمرد و به کشتن دادید .آخ ه کی ی ه
پیرمرد هشتاد ساله سرطانی رو تو خونه نگه داری می کنه؟
شما دخالت نکن!
یعنی چی حاج خانم .اگه همسر شماست پ در بن ده هم هس ت .اگ ه اتف اقی ب رای اون
پیرمرد بیفته مقصر شمایی .شما و این خانم.
و با انگشت ناهید را نشان داد.
ناهید ناگهان خشکش زد .برای لحظه ای چنان قلبش گرفت که راه نفسش بس ته ش د.
احساس کرد داشت خفه می شد .زبانش بند آمده بود .درست مثل این بود ک ه ناگه ان
231
آب سردی روی تنش ریخته باشند .خشم و غضبی که در نگاه حسن بود او را چن ان
به وحشت انداخت که دیگر تاب باقی مان دن در آن م وقعیت را نداش ت ،ب ا عجل ه و
قدم های تند از در راهرو بیرون رفت .از خود بیخود شده بود .وحش ت ک رده ب ود!
حالت تهوع داشت .جری ان افک ارش چن ان ناگه ان بهم ریخت ک ه نزدی ک ب ود در
همان سالن اصلی بیمارستان روی زمین بیفتد .یکی از کارکنان بیمارستان که انگار
بطور اتفاقی متوجه او شده بود به طرفش آمد و پرسید:
خانم شما حالتون خوبه.
ناهید فقط نگاهش کرد.
چرا رنگت اینقدر پریده.
و با عجله رفت و برای او آب قند آورد .وقتی برگش ت ناهی د روی یکی از ص ندلی
ها نشسته بود .در حالی که زمین و آسمان دور سرش می چرخید .پرستار لیوان آب
قند را به او نوشاند و پرسید :سابقه مریضی چیزی نداری؟
ناهید فقط توانست با عالمت سر به او بفهماند که پاسخش منفی بود.
پرستار گفت :مطمئنید حالتون خوبه؟
ناهید باز با حرکت سر به او پاسخ مثبت داد.
من با اجازه تون می رم .اگه مشکلی داشتید پزشک االن تو بخشه.
ناهید برای لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد .دیگر هیچ چ یز نمی دی د .آدم ه ا
را نمی دی د .ح رف ه ا را نمی ش نید .ب ا پنج ه دس ت روی قلب را فش ار می داد.
واقعیت ناگهان سیلی محکمی به صورتش کوبیده بود .درست مثل کس ی ک ه ناگه ان
بر اثر ضربه ای مهلک از خواب بیدار شود! برای یک لحظه با خودش بیگانه شد.
با میرداماد .با خانواده نگرانی که آن باال پشت در ICUباهم پچ پچ می کردن د .خ دا
می دانست چه چیزها که از ذهنشان نمی گذشت و چه حرفه ا ک ه پش ت س رش نمی
زدند .آنجا چه کار می ک رد؟ اص الً چ ه نس بتی ب ا بیم ار داش ت .پرس تار؟ مگ ر او
پرستار بود؟ پس چه کاره بود؟ غمخوارش بود؟ معشوقه اش بود؟ و از فکر آخر بر
خود لرزید .هشدار حسن را نمی توانست از ذهن ب یرون کن د .این ک ه اتف اقی ب رای
میرداماد بیفتد! اینکه از دست برود!؟ مقصر بود؟ چه ک ار می ک رد .ب ا خ ود گفت"
232
از اینجا برو زن .تو چه کاره ای که اینج ا هس تی؟ خ ودت هم خ وب می دونی ک ه
هیچی نیستی .یه وصله ناجور! یه غریبه .یه مزاحم .پاش و ب رو دنب ال زن دگیت! از
اول هم این فکر ،احمقانه بود .نباید این پیش نهاد رو قب ول می ک ردی؟ چق در احم ق
بودی تو؟ چطور به اینجایش فکر نکردی! چطور فکر نکردی که دی ر ی ا زود بای د
منتظر شنیدن این قبیل حرف ها باشی! اینکه خودت فکر می کنی کار ب دی نک ردی
هیچ وقت کافی نیست ،باید به اینکه بقیه هم چه فکری می کنند ،فکر می کردی!
ناهی د ت ه مان ده آب قن د داخ ل لی وان را نوش ید .ولی هن وز احس اس یخ زدگی در
وجودش بود و رهایش نمی کرد .هن وز از گیجی ک ه ب ر اث ر ض ربات ح رف ه ای
حسن در ذهن داشت ،ره ا نش ده ب ود .گیج و من گ روی ص ندلی س الن بیمارس تان
نشسته بود و به صداها و نورها نگاه می کرد ولی نه چ یزی می ش نید و ن ه چ یزی
می دید .همان وقت تلفنش زنگ خورد .مریم بود .جواب داد .مریم پرسید:
کجایی مامان؟
بیمارستانم .تو خوبی تو کجایی؟
بیمارستان؟ بیمارستان چرا؟
حاج اقا حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.
چرا اینجوری حرف می زنی؟ حالت خوبه؟
آره خوبم .چیزی نیست .تو نگران نباش .کجایی؟ خونه ای؟
آره .امروز دانشگاه نداشتم.
نرگس اونجاست؟
نه .اونم رفته دانشگاه .ولی برای ناهار میاد پیشم.
نمی آی خونه.
ها؟ نمیدونم.
یعنی چی نمی دونم؟
باید صبر کنم ببینم چی می شه؟
233
یعنی حالش وخیمه؟
امیدوارم که اینجوری نباشه.
مامان تو رو خدا مراقب خودت باش .اینق در ح رص این ه ا رو ن زن .خودم ون ب ه
اندازه کافی غم و غصه داریم.
ها؟ باشه .باشه .کاری نداری؟
مطمئن باشم که خوبی؟ می خوای من بیام اونجا؟
نه .نه .فقط مراقب خودت باش.
ناهید گوشی را قطع کرد .برای لحظ ه ای ب ه اط رافش نگ اه ک رد .ب رای لحظ ه ای
فکر کرد بی درنگ از در بیمارستان بیرون برود و برای همیشه اتفاقات مربوط ب ه
آن چند وقت را فراموش کند! درست مثل اینکه اصالً هیچ اتفاقی نیفت اده ب ود .ح تی
برای لحظه ای سرجایش نیم خیز شد تا بلند شود و برود! اما دوباره نشست .با خ ود
گفت" چه کار داری می کنی؟ بچه شدی؟ به این راحتی می خوای می دون رو خ الی
کنی؟ مگه تو چه کار بدی کردی که مستحق سرزنش باشی! اصالً ب ه حس ن ی ا ه ر
کس دیگه ای چه مربوط که تو چرا قبول کردی این لطف رو در ح ق اون پ یرمرد
بکنی که روزهای آخر عمرش رو کنارش باشی! از اول هم معلوم نب ود ق راره چ ه
اتفاقی بیفته ولی تو این مس ولیت رو قب ول ک ردی! این مس ولیت رو قب ول ک ردی و
باید تا آخرش وایستی! هر اتفاقی که بیفته ت و بای د اینج ا ت و این بیمارس تان بم ونی.
یادت باشه تو هیچ کار بدی نکردی! اینکه حاج آقا چه احساسی به تو داشت فق ط ب ه
خودش مربوطه! تو فقط مثل کسی بودی که یه پیشنهاد کاری رو قبول کرده! اینک ه
چطور به نظر می رسه اصالً مهم نیست ،مهم اینه که چطور ب ود! مهم این ه ک ه ت و
فقط سعی کردی کارت رو درست انجام بدی! مسئله فقط مس ئله ک ار ب ود .همین .و
اگه االن بذاری بری یعنی اینکه اشتباه کردی! یعنی اینکه هر چه که اون آدم ه ا در
مورد ت فکر می کنن پذیرفتی و قبول داری که کارت اشتباه بوده!"
پرستاری که روپوش سفید به تن داشت دوب اره ب ه ط رف او آم د و پرس ید :بهتری د
خانم.
بله .خوبم .خیلی متشکر.
234
خواهش می کنم.
ناهید مثل آنکه سردش شده باش د ب ا ک ف دس ت ب ازوانش را می س ایید .نگ رانی از
اینکه در آن اتاق ICUچه اتفاقی در حال افتادن ب ود ره ایش نمی ک رد .جمالتی ک ه
در آخرین گفتگویش با میرداماد از دهان او ش نیده ب ود در ذهنش تک رار می ش د" .
یه خواهشی ازت دارم .دوست دارم وقتی دارم می میرم تو ب االی س رم باش ی .فق ط
تو و نه هیچ کس دیگه .دوست دارم وقتی آخرین نفس رو می کشم به چشم ه ای ت و
نگاه کنم!"
از روی صندلی بلند شد و از بیمارستان بیرون رفت .آن طرف خیاب ان ی ک پ ارک
کوچک بود .سوز س ردی می آم د ولی س رمای درونش دوچن دان ب ود .وارد محی ط
پارک شد و بی هدف چند دقیقه ای را در راهروهای پ ارک ق دم زد .ی ک ج ا روی
یکی از ص ندلی م رد میانس الی ک ه کاله پش می ب ه ص ورت زده ب ود ب ا عین ک
کائوچویی غرق خواندن روزنامه بود .جایی دیگر پای یک درخت چند دختر و پسر
سیگار می کشیدند .دخترک جوانی روی سبزه ه ای یخ زده چمباتم ه زده ب ود و ب ه
گربه هایی که دوره اش کرده بودند ،غذا می داد .چند کودک بی سرپرست ب ا لب اس
های ژنده و سر و ص ورت ژولی ده ب ه ط رز بی رحمان ه ای یک دیگر را کت ک می
زدند .چند قدم دورتر پسربچه شش هفت ساله ای روی زمین پاچه ش لوارش را ب اال
زده بودو در حالی که ساق پای خون الودش را با دو دست گرفته بود با صدای بلن د
گریه می کرد .کنارش یک بس ته ف ال کاغ ذی پ ر پ ر ش ده روی زمین ریخت ه ب ود.
دعوای بچه ها چنان خشن و بی رحم بود که عاقبت یک نفر رهگذر که س بیل ه ای
پت و پهن و هیکل درشتی داشت ،آن ها را با توپ و تشر از هم جدا کرد و هر کدام
را به سویی متفرق کرد .بچه ها با نفرت به هم نگاه می کردندو حرف ه ای رکی ک
بهم می زدند .آن وسط ام ا انگ ار هیچ کس آن پس ر بچ ه گری ان را نمی دی د! ناهی د
نتوانست جلوی جاری اشک هایش را بگیرد .فکر اینکه تحمل مش قت ه ای زن دگی
برای یک پسربچه هفت ساله چقدر می توانست سخت و غیرمنصفانه باش د ره ایش
نمی کرد .بارها برگشت و به پشت سرش نگاه کرد .به جایی که ک ودک نشس ته ب ود
و هوار هوار گریه می کرد .شک نداشت یک نفر از همان بچه ها آن بال را س رش
آورده بود! فکر کرد برود و از او دلجویی کند .برود و دست کم نوازشش کند .اگ ر
آن بچه مادر داشت ،م ادرش کج ا ب ود؟ چط ور می توانس ت در خان ه ی ا ه ر ج ای
دیگری بماند و به این فکر نکند که پ اره تنش در آن س رمای اس تخوان س وز ب رای
235
فروش چند برگ فال چه پیکار ناجوانمردانه ای با سرنوشت داش ت!؟ ش ک نداش ت
هیچ کدام از آن بچه های بزرگتر حتی لحظه ای غصه او را نمی خوردند .هیچ کس
از او حم ایت نمی ک رد .ه ر ک دام از آن ه ا همین ک ه متف رق ش دند رفتن د پی ک ار
خودشان .تمیز کردن شیشه اتومبیل ه ا ،دود ک ردن اس فند .هیچ کس اهمیت نمی داد
آن کودک ریز جثه و بی پناه در آن محیط خش ن و بی رحم چ ه دردی را تحم ل می
کرد! ناهید همانجا وس ط پی اده رو پ ارک معط ل بین زمین و آس مان ایس تاده ب ود و
کودک را نگاه می کرد .بی اختیار اشک می ریخت .برای لحظه ای فرام وش ک رد
که چرا آنجا بود و یا آنجا چه ک ار می ک رد! رفت و از کیوس ک روزنام ه فروش ی
یک لیوان چای نبات داغ و چند بس ته کی ک خری د و دوب اره برگش ت ب ه ج ایی ک ه
کودک نشسته بود .دو دختر نوجوان که یکیشان س گی ب ه هم راه داش ت ب االی س ر
کودک متوقف شده بودند و از ک ودک فیلم می گرفتن د .ک ودک ک ه انگ ار هن وز ی اد
نگرفته بود از خودش مراقبت کند ،هنوز همانجا روی زمین آسفالت کنار چمن های
پارک وشمشادهای بی روح و دود گرفته نشسته بود و از درد به خودش می پیچی د.
به کودک نزدیک شد ولی قبل از آنکه کاری بکند به دخترها گفت :لطفا فیلم نگیرید.
دختری که با یک دست فیلم می گرفت و با دست دیگر سیگار می کش ید ،س یگارش
را روی زمین انداخت و گفت :خب حاال .چیه فکر کردی خیلی االن فاز گرفتی!
ناهید با لحن مالیم تری گفت :من که حرفی نزدم عزیزم .گفتم لطفا ً فیلم نگیر .همین.
دختری که طناب سگی را در دست داشت گفت :خب از اول همین رو بگو.
دخترها در حالی که زیر لب غرولند می کردند با اکراه از او فاص له گرفتن د .ناهی د
باالی سر کودک روی زمین روی پاها نشست و در حالی که کیک و چای را ب ه او
می داد گفت :بیا عزیزم بیا این کیک رو بخور.
کودک مانند آنکه یک ترسیده باشد برای یک آن ساکت ش د و ب ه چش م ه ای گری ان
ناهید خیره ماند .ناهید گفت :الزم نیست بترسی .من کاریت ندارم .بیا بگیرش.
کودک ولی برای لحظات طوالنی خیره خیره نگاهش می ک رد و خش کش زده ب ود.
ناهید دوباره گفت :چرا اینجوری نگاه می کنی .و با خود گفت" خدایا چقدر صورت
این بچه قشنگه! چه چشم های قشنگی داره!" و بی اختیار در ته پدر و مادر ک ودک
را نفرین کرد.
236
کودک با پشت دست ه ای س یاه و ک بره بس ته اش اش ک ه ای چ رک آل ودش را از
روی گونه ها پاک کرد و گفت :نمی خوام.
ناهید گفت :چرا؟ از چی می ترسی بچه جون .بگیرش برای تو خریدم.
کودک با تردید به چای داغ و بس ته کی ک نگ اه می ک رد .چن ان ب ا تعجب و ح یرت
نگاه می کرد که انگار درد پاهایش را فراموش کرده بود.
ناهید تکرار کرد :بیا بگیرش .برای تو خریدم .بخور .الزم نیست بترسی من کاریت
ندارم.
کودک به نرمی دست ها را پیش برد و بسته باز شده کیک را از ناهی د گ رفت و ب ه
سرعت آن را بلعید .ناهید بسته دیگری از کیک را باز ک رد و ب ه دس تش داد .گفت:
بخور .چاییتم بخور .گرمت می کنه .کودک لیوان یک ب ار مص رف چ ای راهم از
او گرفت و چند جرعه نوشید .ناهید برای لحظ ه ای پاه ای ک ودک را وارس ی ک رد
دید درست روی قلم پایش یک ش کاف باری ک ب ود ک ه خ ون بین آن ماس یده ب ود و
اطرافش کبود بود .گفت :درد داره.
کودک با دهان پر جواب داد :درد می کنه.
ناهید گفت :بیمارستان همین روبروئه .بیا ببرمت اونجا.
کودک مثل آنکه متوجه حرف او نشده باشد ،هاج و واج نگاه می کرد.
ناهید گفت :باید پات ضد عفونی بشه .چیزی نیست .نترس.
رهگذری که از پشت سرش عبور می کرد و ناهید متوجه اش نبود ،برای لحظه ای
توقف کرد و با صدای مردانه گفت :ولش کن خانم واسه کی داری دل می سوزونی.
تقصیر شماهاست که اینا از خیابون جمع نمی شن .گند زدن به این شهر رفته .ش هر
نیست که گدا خونه است.
ناهید با آنکه صدای م رد را ش نید ولی اهمیت ن داد .ک ودک از ف راز س ر ناهی د ب ه
رهگذری که به راهش ادامه می داد خیره خیره نگاه می کرد.
ناهید گفت :دیگه کیک نمی خوای.
کودک با حرکت سر پاسخ منفی داد.
237
پاشو بریم بیمارستان .پاشو عزیزم.
کودک مانند آنکه از خود اختیاری نداشته باشد به زحمت و با کم ک ناهی د از روی
زمین بلند شد .ناهید بازوی کودک را گرفت و او را بلند ک رد .ک ودک در ح الی ک ه
پای زخمی را روی هوا نگه داشته بود ،ایستاد و آهسته آهسته راه افتاد .ناهی د او را
تا بیرون پارک برد .اما وقتی که داشت او را از خیاب ان عب ور می داد ،ناگه ان دی د
گروهی از بچه ها با س رو ص دای زی اد ب ه ط رفش می آمدن د .ی ک رانن ده تاکس ی
سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت :خانم ولش کن .دنبال دردسر می گردی.
ناهید توجه نکرد و از خیابان عبور کرد .آن طرف خیابان مقابل بیمارس تان یکی از
بچه ها که ده دوازده سال سن داشت و کناره های موهایش را از ته تراشیده بود سر
راهش را در پیاده رو گرفت .از آن طرف خیابان صدای گوشخراش آمبوالنس بلن د
بود .چند قدم دورتر مردی با آکاردئون ی ک مل ودی غم انگ یز را می ن واخت .پس ر
بچه دوازده ساله که اسفند دود کند به دست داشت گفت :کجا می بریش خانم.
ناهید اهمیت نداد و او را به طرف پله های بیمارستان برد .پسرک این بار ب ا عجل ه
آمد و مقابلش روی پله ها ایستاد .باقی بچه ها هم از دور نظاره گر بودند .مردی که
کنار پی اده رو بس اط واکس کفش داش ت گفت :خ انم ب ا این ه ا در نیفت گرفت ار می
شی.
ناهید خطاب به پسرک که تازه پشت لب هایش سبز شده بود و شرارت طعنه آمیزی
در نگاهش داشت گفت :برو وکنار .دارم می برمش دکتر.
دکتر؟ دکتر برای چی؟
مگه نمی بینی پاش زخم شده .باید بره دکتر.
الزم نکرده پولشو خودم می برمش.
ناهید با لحن عصبانی گفت :تو چه کارشی؟
من داداشم!
ناهید بی آنکه بخواهد تقریبا ً با فریاد گفت :تو برادرشی اون وقت ولش ک ردی گوش ه
پارک زجه بزنه! خجالت نمی کشی .دلت به حال این بچه بدبخت نمی سوزه .تو چه
جور برادری هستی؟ بعد خطاب به کودک پرسید :راست می گه این؟ برادرته؟
238
کودک که انگار دیگر نمی دانست چه کار باید بکند ،با حرکت سر تایید کرد.
پسربچه ای که ادعا می کرد برادر کودک بود :دیدی .حاال ولش کن.
ناهید گفت :این بچه داره درد می کشه! ممکنه پاش عفونت کنه .باید پانسمان بشه.
پسربچه گفت :گفتم که پولشو بده خودم می برمش دکتر.
ناهید گفت :الزم نکرده .خودم می برمش.
پسربچه با لحن تهدید آمیز به کودک گفت :برو گمشو کنار.
ناهید مانند آنکه فراموش کرده باشد چ ه نس بتی می ان خ ودش ب ا آن ک ودک بیچ اره
داشت ،یکی از دستهایش به عالمت آنکه بخواهد سیلی به پسربچه بزند باال برد و با
عصبانیت گفت :خفه می شی یا بزنم تو دهنت .چرا نمی فهمی .می گم پای این بچ ه
باید پانسمان بشه.
کودک دوباره شروع به ک رد ب ه گری ه ک ردن .بع د دس تش را از دس ت ه ای ناهی د
بیرون کشید و با زحمت بسیار از او فاص له گ رفت و لن گ لنگ ان از او دور ش د و
کنار پیاده رو رفت.
پسربچه از مقابل ناهید کنار رفت و به طرف ب رادر رفت .ک ودک از ش دت درد بی
حال کنار پیاده رو لب جدول نشس ت و در ح الی ک ه از ش دت س رما خ ود را جم ع
کرده بود ،هق هق می کرد و آب بینی اش را باال می کشید .ناهی د ی ک لحظ ه نگ اه
کرد دید طرف توجه رهگذران و صاحبان مغازه های آن حوالی شده بود که با نگ اه
های کنجکاو نظاره گر آن صحنه بودند .مرد کفاش دود غلی ظ س یگار را ب یرون از
دهان و بینی بیرون می داد و خیره خ یره نگ اه می ک رد .دو ج وان ک ه لب اس ه ای
شیک به تن داشتند با پوزخند تمسخرآلود او را از جلو مغازه ای زی ر نظ ر داش تند.
ناهید برای آخرین بار به کودک زخمی نگاه کرد و مثل آنک ه بخواه د از مهلک ه ای
فرار کند با قدم های تند از پله ها باال رفت و وارد محیط بیمارستان ش د .روی یکی
از صندلی ها نشست و ناگهان بغض فروخورده اش مانند بمبی ترکید .روس ری اش
را جلوی صورت گرفت و با هق هقی که در تمام س الن می پیچی د گریس ت .گری ه
های با صدا .گریه هایی که از اعماق سینه بیرون می ریزد .انگار که روح آدمی به
تمامی شروع به گریستن می کند .تمام روح آدم .همه اندامش می لرزید و هم نوا با
239
چشمانش تالطم می کرد .گریه های پر حجم .پر صدا .دامنه دار و یکنواخت .گری ه
هایی که انگار سنگینی بار یک عمر محنت و ناراحتی را ب ه دوش می کش د .گری ه
هایی که انگار مربوط به یک اتفاق ناگوار ویژه نیست بلکه عرض و طول آن تم ام
زندگی آدم را در بر می گیرد .مثل آبی که پشت سد جمع می شود ،و بعد ب ا روزن ه
ای تمام سد ترک بر می دارد و ناگاه فرو می ریزد! فرو می شکند .گریه هایی ک ه
قرار نیست دردی را تسکین بدهد .قرار نیست آدم را آرا م کند .گریه هایی که ق رار
نیست تمام بشود .و برای گریه کردن چ ه ج ایی به تر از بیمارس تان! ج ایی ک ه می
توانی با خیال راحت گریه کنی! ساعت ها گریه کنی و توج ه کس ی را جلب نک نی!
جایی که انگار همه از پیش علت گریه های ت و را می دانن د و نی ازی ندارن د کس ی
کنجکاوی آن ها را اغناء کند! حتی هیچ کس به دادت نمی رسد .هیچ کس به خودش
زحمت نمی دهد تو را از گریه کردن باز دارد! می توانی یک گوش ه بنش ینی و ب ا
خیال راحت گریه کنی .ساعت های متمادی گریه ک نی بی آنک ه مجب ور باش ی علت
آن را به کسی توضیح بدهی!
ناهید یکوقت به خودش آمد که ساعتی از ظهر گذشته بود .دست و پاه اش یخ ک رده
بود .خانمی که با مغنه سفید در اطالعات مرکزی بیمارستان نشسته ب ود مانن د آنک ه
او را زیر نظر داشته باش د ب ه محض آنک ه نگاهش ان ب اهم تالقی ک رد ب ه او لبخن د
تس لی بخش زد .ناهی د س ر را روی ص ندلی گذاش ت و بی اختی ار خ واب او را ب ا
خودش برد .خوابی گرم و مس ت کنن ده! خ وابی ک ه آدم را می ب رد خیلی ب ا خ واب
رفتن فرق دارد .در این مواقع هیچ اراده ای برای خوابی دن ن داری ،اراده ای ب رای
هیچ کاری ن داری! مث ل ب رگ خش کی ک ه روی آب رودخان ه افت اده و بی ه وا می
رود .پلک هایش ک ه از پس ب ارش بی ام ان مت ورم و دردن اک ش ده ب ود ،روی هم
چفت شد و او را با خود به کلبه امن و راحت خوابی عمیق برد.
***
ناهید یک وقت بیدار شد دید کارمند خانمی که مغنه سفید داشت باالی سرش ایس تاده
بود و او را با مالیمت صدا می کرد .ناهید گیج و منگ نگ اه ک رد دی د ه وا تاری ک
شده ب ود و چ راغ ه ای بیمارس تان ش ده ب ود .کارمن د خ انم ب ه او گفت :گوش یتون.
گوشیتون داره زنگ می خوره.
240
ناهید دستپاچه کیفش را مقابلش گرفت زیپش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد.
به آن خانم گفت :خیلی ممنون.
و بالفاصله تلفن را جواب د اد .مریم بود.
سالم مامان کجایی؟
ها؟ تو بیمارستان.
هنوز بیمارستانی .حالت خوبه؟
آره.
چرا تلفنت رو جواب نمی دیی؟
خوابم برده بود .اصالً نفهمیدم چی شد.
حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته.
چیزی نیست.
حاج اقا خوب شد؟
نمی دونم .االن می رم باال ببینم چه خ بره .ت و خ وبی ؟ کج ایی؟ من خون ه ام .مگ ه
شماره نمی افته.
ها .چرا .نگاه نکردم.
امشب میای خونه.
ها؟ نمی دونم .فکر نکنم .باید ببینم چی می شه.
باشه من دوباره زنگ می زنم .مواظب خودت باش.
باشه عزیزم .تو مشکلی نداری .همه چی خوبه؟ نرگس اونجاست.
نه .ولی برای خواب میاد اینجا.
باشه .مراقب خودت باش .در و قفل کنی ها .یادت نره.
نگران نباش مادر من .تو به فکر خودت باش.
241
باشه عزیزم .خداحافظ.
ناهید موبایل را داخل کیفش گذاشت و دوباره به سالن ICUرفت .راهرو خالی ب ود.
به جز خانم میرداماد که روی صندلی فلزی هم انطور ش ق و رق نشس ته ب ود و ب ه
دیوار مقابلش خیره مانده بود کسی آنجا نبود .به طرف او رفت و مقابلش ایستاد.
سالم حاج خانم.
سالم
حاج آقا حالش بهتره!
بهتره .ولی هنوز بیهوشه .همین چند دقیقه قبل آنژیو کردنش.
ناهید به اطرافش نگاه کرد.
همه شون رفتند .بیرونشون کردم .نگران نباش کسی اینجا نیست.
حاج خانم به خدا من...
الزم نیست چیزی بگی .خودم می دونم .تو تقصیری ن داری الزم نیس ت خ ودت رو
مالمت کنی.
من....من واقعا ً نمی دونم باید چه کار کنم .من به خدا...به خدا...
گریه مانع از آن شد که حرفش را تمام کند .خ انم میردام اد کیفش را از زی ر چ ادر
بیرون آورد و دستمال کاغذی به طرف او گرفت .گفت:
الزم نیست خودتو سرزنش کنی .اگه خدای نکرده اتفاقی هم برای حاج اقا بیفت ه این
منم که باید مالمت بشه نه تو! پس الزم نیست که نگران باشی.
ناهید روی صندلی کنار خانم میرداماد نشست و با گوشه روسروی صورتش را ک ه
غرق اشک شده بود پوشاند .لحظاتی هر دو ساکت بودند .راه رو بیمارس تان در آن
ساعت خلوت و سوت و کور بود .فقط گاهی صدای خنده پرستارها یا صدای آم د و
رفتشان از بیرون سالن اصلی ICUشنیده می شد.
خانم میرداماد گفت :شما برو خونه .من اینجا هستم.
اجازه بدید من هم بمونم .خیلی نگرانم .نمی تونم طاقت بیارم.
242
جای نگرانی نداره .از دست من و تو که کاری ب ر نمی ی اد .ب رو خون ه اس تراحت
کن .شب دخترم میترا می یاد ک ه اینج ا بمون ه .من هم می رم ی ه اس تراحتی می کنم
دوباره می یام.
ولی حاج خانم.
گفتم که نیازی به حضور تو نیست .برو خونه.
یه خواهشی داشتم .می خواستم اگه اجازه بدی د من ب رم ب ه م نزل ح اج آق ا ت و اوین
درکه .یعنی تا وقتی به امید خدا حال حاج آقا خوب بشه همون جا بمونم.
هر طور که راحتی .برای من فرقی نمی کنه.
خدا خیرتون بده.
ناهید از سرجایش بلند شد و بی آنک ه خ داحافظی کن د ب ا ق دم ه ای آهس ته از س الن
بیمارستان بیرون رفت و به خانه برگشت.
همین که وارد حیاط شد پورخانی با لبخند محبت آمیز به اس تقبالش آم د.همین ک ه از
ماشین پیاده شد گفت:
سالم خانم .حاج آقا خوبه .بهتره؟
فعالً بیهوشه .فقط باید امیدوار باشیم.
همانوقت برای یک لحظه زیر نور خفی ف س ر در خان ه پ ری را کن ار در ورودی
خانه دید که با نگاه های سرزنش گ ر و قیاف ه درهم ب ه او چش م دوخت ه ب ود .هم ان
وقت حدس زد در ذهن آن زن چه می گذشت .و از فکری ک ه در م ورد خ ودش در
سر آن زن بود ،وحشت کرد! چقدر زود قضاوت شده بود! چه قض اوت س همگین و
تحمل ناپذیری! بخصوص آنکه قاضی یک زن بود!
پورخ انی از ش دت س رما دس ت ه ا را ب ه هم مالی د و پرس ید :خ انم چ یزی احتی اج
ندارین؟
ناهید جواب داد :نه مرسی.
243
و مثل آنکه از چیزی فرار کند با قدم های تند به طرف در ورودی خانه رفت .پ ری
برای آنکه با او مواجه نشود راهش را جدا کرده و در حالی ک ه وانم ود می ک رد او
را ندیده به طرف دیگر حیاط می رفت.
وارد خانه شد و در را بست .پشت در لحظه ای تعلل کرد .نوری که از چ راغ ه ای
حیاط داخل خانه می افتاد برای آنکه راهش را پیدا کند کافی بود .ن ور زی اد یکی از
آن چیزهایی بود در همه عمر از آن می ترسید .درست مثل کسی ک ه از خیس ش دن
بدش بیاید ،او هم از قرار گرفتن در معرض نور زیاد نفرت داشت .چش م ه ایش در
برابر نور منقبض می شد .همیشه زیر ن ور آفت اب احس اس بی پن اهی و تنه ایی می
کرد! بر عکس در تاریکی احساس آرامش می ک رد .هم ان موق ع هم ت اریکی مالیم
خان ه در او احس اس آرامش آنی تولی د ک رد .کلی د در را در قف ل چرخان د و وارد
پذیرایی شد .بی اختیار به طرف اتاق میرداماد رفت ودر چارچوب در ایستاد .س رم
نیمه پر با لوله پالستیکی در هوا رها شده بود .تخت خ الی! نمایش گرهای خ اموش.
سکوت سرسام آور خان ه .ب رای ی ک لحظ ه احس اس ک رد آنک ه ق رار ب ود بم یرد،
میرداماد نبود! خودش بود .او بود که به آخر خط رسیده بود.
از آستانه در اتاق فاصله گرفت و به ات اق خ ودش رفت .ی ک لحظ ه نگ اه ک رد دی د
باتری موبایلش دو یک درصد ش ارژ داش ت و ص فحه اش کم ن ور ش ده ب ود .روی
تخت نشست و برای مریم یک پیامک نوشت .نوشت ک ه ح الش خ وب ب ود و ب رای
استراحت به خانه آمده .واینکه ف ردا ص بح دوب اره ب ه بیمارس تان می رفت .بع د هم
گوشی موبای ل را خ اموش ک رد و ب ا هم ان لب اس ب یرون روی تخت دراز کش ید و
لحاف را روی سرش کشاند و بی درنگ به خواب رفت.
***
آنشب باز خواب زنبورها را دید .کابوسی ک ه ب ه ان دازه ی ک عم ر ب ا خ واب ه ای
شبانه او همراه بود .گاهی یک زنبور .گاهی چند زنبور .و گاهی مثل آن شب تع داد
بیشمار زنبورها که از همه طرف به اوهجوم می آوردن د .درس ت در لحظ ه ای ک ه
یکی از آن زنبورهای زرد رنگ به طرف چش مانش هج وم آورد ،چش م ه ا را ب از
کرد .خانه در تاریکی مطلق بود .س کوت بی داد می ک رد .روی ش انه ه ا چرخی د و
برای آنکه در خواب فرو برود چشم ها را به هم فشرد و مژگان را بهم گره زد.
244
صبح وقتی از خواب بیدار شد آفت اب روی دی وار افت اده ب ود .لح اف را کن ار زد و
روی تخت نشست .چشم هایش تار می دید .با پشت دست روی پلک ه ا را ماالن د و
موب ایلش را از روی پ اتختی کن ار تخت برداش ت .موبای ل خ اموش ش ده ب ود .ب ه
پذیرایی خانه رفت و از روی ساعت دیواری دید س اعت نزدی ک ده ص بح ب ود .ب ه
اتاق برگشت تا موبایلش را به شارژ بزند ولی هرچ ه تقال ک رد ه ر چ ه گش ت س یم
شارژر را پیدا نک رد .بع د مث ل کس ی ک ه ب رای رفتن ب ه ک اری دی رش ش ده باش د
سرآسیمه جلو آینه قرار گرفت و س ر و رویش را م رتب ک رد .اض طراب س رگیجه
آوری به جانش افتاده بود .اضطرابی که نمی دانست ریشه آن را بفهم د .از جس تجو
برای پیدا کردن شارژر دست کش ید .موبای ل خ اموش را داخ ل کیفش گذاش ت و ب ه
طرف در ورودی رفت .چندین بار با فش ار دس تگیره در را پ ایین فش ار داد و ی ک
لحظه به خودش آمد دید قفل در را باز نکرده!
کلید را در قفل چرخاند ،در را باز کرد و ب ا عجل ه ب ه ط رف ماش نیش رفت .وق تی
نشست و در را بست باز متوجه نگاه های مشکوک و پ ر از رم ز و راز پ ری ش د.
نگاه هایی که انگار بیشتر از آنکه مالمت گر باشد کنجکاو بود! کنجکاوی برای پی
بردن به معمایی که در ذهنش بود! ناهید اهمیت نداد .با ریموت در را باز کرد و ب ا
شتاب به طرف بیمارستان رفت.
وقتی وارد بیمارستان شد برای یک لحظه دوباره ت رس ب ه س راغش آم د .ت رس از
مواجه شدن با بستگان میرداماد .بخصوص پسر ارش د او! اگ ر آنج ا ب ود چ ه؟ اگ ر
دوباره او را تهدی د می ک رد! هم ان یکب ار ب رایش ک افی نب ود؟ ای ا آم ادگی دوب اره
مواجه شدن با او را داشت .آیا جرئت داشت مقابلش بایستد و جوابش را بدهد .ک اش
داشت!
با آسانسور خود را به سالن ICUرساند .وقتی در آستانه وروی راهرو قرار گ رفت
ب ا احتی اط تم ام ط ول س الن را زی ر نظ ر گ رفت .از دور خ انم میردام اد را دی د و
شناخت .غیر از او چند نفر دیگر روی ص ندلی ه ای راه رو نشس ته بودن د .ب ا ق دم
های بی صدا خود را به او رساند .سالم وعلیک کرد و پرسید:
حاج آقا بهتره؟
نه .رفت تو کما.
245
وای خدا مرگم بده.
بعد بی درنگ به طرف در س الن بیم ار رفت و از شیش ه ه ای گ رد و دودی آن ب ه
داخل نگاه کرد ولی چیزی جز شبح بیم ارانی ک ه در انته ای ات اق روی تخت ه ا و
زیر انواع دستگاه ها در فضای محفوظ به خواب رفته بودند ،هیچ چیز پیدا نبود.
ناهید مثل مرغ سر و پرکنده بال بال می زد و نمی دانست باید چه کار می ک رد .از
نگاه کردن به چشم های خانم میرداماد واهمه داشت .چشم هایی که مانند عقاب فق ط
به یک نقطه ن امعلوم خ یره ب ود و انگ ار ج ز خ ودش هیچکس ی در این جه ان نمی
توانست بفهمد پشت آن چشم های بی حالت و س رد ،در ذهن او چ ه می گذش ت! بی
اختیار بنا کرد به قدم زدن .کجا می رفت؟ چه کار می کرد؟ هیچ نمی دانس ت .ش اید
در آن لحظات تنها کاری که از دستش ب ر می آم د هم ان ق دم زدن ه ای بیه وده در
راهرو بیمارستان بود .تنها کاری که از دستش بر می آمد برای خ ودش کن د! ب رای
آنکه خود را سرپا نگه دارد.
آرزو می کرد آن زن کمی مهربان ت ر ب ود .و ب رای یکب ار هم ک ه ش ده از آن الک
سنگی که در آن فرورفته بود بیرون می آمد و زبان باز می کرد .کاش از آن زن ها
بود که گریه می کردند .جیغ و داد می کردند .ناله و نفرین می کردند .با خود گفت"
چه روح سیمانی دارد این زن! چنان جذبه ای درنگ اهش ب ود ک ه ه ر بینن ده ای را
می ترساند و عقب می راند! هیچ کس حتی عزیزانش هم جرئت مواج ه ش دن ب ا آن
نگاه های سرد و بی روح را نداشتند .نگاه هایی ک ه انگ ار از م رز ارتب اط انس انی
عبور می کرد .انگار روح مخاطبش را می شکافت و تمام رازهای نهفت ه او را می
دید .وقتی به آن چشم ها نگاه می کنی زبانت بند می آید .همه حرف هایت ی ادت می
رود .حرف زدن با یک آدم روشن دل به مراتب آسان تر از گفتگو با آدم هایی است
که چنین نگاه هایی دارند .این نگاه ها آدم را سرجا میخکوب می کن د و اج ازه پیش
روی نمی دهد .انگار بدون هیچ صدایی هشدار می دهد که از سر راهم کن ار ب رو!
انگار به طعنه می گفت که نیازی به حرف زدن نیست خودم همه چیز را می دانم!
ناهید باز دچار سرگردانی شد .س رگردانی ک ه از روز قب ل ب ه ج انش افت اده ب ود و
رهایش نمی کرد .مثل آدمی که در حال سقوط از یک پرتگاه جایی گیر کرده ،دیگر
نمی داند کجاست یا به کدام سو می رود .نه سقوط می کندو نه دیگر امکان برگش تن
به لبه پرتگاه را د ارد .لحظات طوالنی .کش دار و تمام نشدنی .بع د بی اختی ار ی اد
246
موبایلش افتاد که از دیشب خاموش شده بود .به طرف بخش پرستاری رفت .موبایل
را از کیفش بیرون آورد و با لحن ملتمسانه و ب دهکار از یکی از کارکن ان خواس ت
که زحمت شارژ کردن موبایلش را به خود بدهند .بعد از دقیقه ای پرس و جو برای
پیدا کردن سیم شارژر یکی از آنها قبول کرد که این ک ار را بکن د ولی ب ه آن ش رط
که جای واگذار کردن سیم شارژ مجبور بود مویابل را به آن ها واگذار کن د ت ا ن زد
آنها شارژ بشود .ناهید دوست داشت بگوید که از دیشب از همه دنیا بی خ بر ب ود و
احتیاج آنی داشت که جویای حال دخترش باشد ولی شرم کرد و حرفی نزد .موبای ل
را به میز اطالعات تحویل داد و دوباره به راهرو انتظار بخش ICUبرگشت.
چند دقیقه ای بی هدف طول راهرو را رفت و برگشت .بهتی که از ش نیدن خ بر ب ه
کما رفتن میرداماد در او تولید شده بود ،رهایش نمی کرد .لحظ ه ب ه لحظ ه خ ود را
در حال ف رو رفتن در ی ک م رداب می دی د .م رداب رس وایی! م رداب بی پن اهی!
مرداب قرار گرفتن در مظان اته ام! خیلی زودت ر از آنچ ه ک ه فک رش را می ک رد
دیوارهای اعتماد و آرامشش فروریخته بود .ب ا خ ود گفت :اینج ا مون دی چ ه ک ار؟
موندی که شاهد مرگش باشی! منتظری که بمیری بع د برگ ردی س ر خون ه زن دگی
خودت! اصالً چه فرقی می کنه! اون هایی که باید قض اوتت کنن همین ح اال هم ب ه
بی رحمان شکلی این کار رو کردن! وایستادی اینجا که چی رو ثابت کنی؟ ب ه کی؟
فق ط داری وقت تل ف می ک نی .ه ر چ ه زودت ر خ ودت رو از این منجالب ب یرون
بکشی کم تر ال وده می ش ی! ی ه ب ار دیگ ه رودس ت خ وردی! داری ب رای کی می
جنگی؟ برای چی؟ همین االن شکست رو قبول ک نی عاقالن ه ت ره ت ا اینک ه بخ وای
صبر کنی تا همه پل های پشت سرت خراب بشه .اصالً چ ه ف رقی می ک نی ک ه این
پیرزن عبوس و بی روح یا اون پسر دیالقش چه فکری در موردت می کنن! واقع ا ً
معطل همین موندی! یعنی اینقدر خودت رو باختی که ناچاری خودت رو به این ه ا
ثابت کنی!"
دوباره از راهرو بخش ICUخارج شد و به البی اصلی بیمارستان رفت .فک ر ک رد
دوباره به آن پارک روبرو برود! ولی بالفاصله یاد اتفاقاتی افت اد ک ه روز قب ل پیش
آمده بود! یاد آن شعار ق دیمی س اناز افت اد .ش عاری ک ه همیش ه ورد زب انش ب ود" .
فرقی نمی کند کجا ،ب یرون از خان ه جهنم اس ت" .این ح رف همیش گی س اناز ب ود.
کوچه ،خیابان ،پارک ،هرجا .هیچ ج ایی نیس ت ک ه ب ا خی ال راحت چن د دقیق ه ق دم
بزنی و هوای خوب تنفس کنی! همیشه و همه جا آدم ه ایی پی دا می ش وند ک ه ح ال
247
خوب آدم را بد کنند! یا خودشان یا ردپایشان .مث ل آش غال ه ا و ک ثیفی ه ایی ک ه از
خودشان به جا می گذارند .آدم هایی که نه خودشان بلد بودند درست زن دگی کنن د و
نه اجازه می دهند دیگران از زندگی لذت ببرند .آدم هایی ک ه زن دگی در اجتم اع را
به وقیحانه ترین ش کلش درک ک رده ان د ،واز اجتم اع درکی بیش تر از ی ک جنگ ل
ندارند .آدم هایی که کتاب نمی خوانند ،روزنامه نمی خوانند و اص الً هیچ چ یز نمی
خوانند و نمی بینند و نمی شوند و فقط به صداها و توهمات پلید ذهن خود گ وش می
دهند! چه سود از نوشتن کتاب ه ای انس ان س ازی ک ه ق رار نیس ت کس ی آن ه ا را
بخواند! مشکل همین جاست .آن ها که زن دگی را تب دیل ب ه جهنم ک رده ان د ،هرگ ز
کتاب نمی خوانند .هرگز فیلم ه ای ف اخر نمی بینن د .هرگ ز در ط بیعت آرامش نمی
گیرند .هرگز در خلوت خود چیزی خل ق نمی کنن د .ناهی د ب ا خ ود گفت" داری چی
می گی واسه خودت .االن چه وقته فلسفه بافیه! اصالً این چه عادتی ه ک ه ت و داری؟
همش داری برای خودت همه چیز رو تجزیه و تحلیل می ک نی؟ از کج ا معل وم ک ه
این چیزهایی که فکر می کنی درست باشی! از کجا معلوم فقط ی ک مش ت اس تنباط
شخص ی نباش ه ک ه ب ه هیچ وج ه قاب ل اثب ات نیس ت! برف رض ک ه هم ه این ه ا را
فهمیدی! به چه دردت می خوره؟ "
چند دقیقه ای در البی اصلی بیمارستان قدم زد .به ساعتش نگاه کرد دی د نیم س اعت
گذشته بود .فکر کرد برای شارژ شدن نصفه و نیمه موبایلش ک افی ب ود .دوب اره در
صف آسانسور ایستاد و به بخش ICUرفت .مستقیم به طرف بخش پرستاری رفت.
موبایلش را گرفت و بالفاصله آن را روشن ک رد .در آن فاص له فق ط س اناز چن دین
بار به او زنگ زده بود .بالفاصله شماره ساناز را گرفت .چندبار زنگ خ ورد ولی
جواب نداد .به مریم زنگ زد .ولی اوهم جواب نداد .فکر ک رد الب د این موق ع روز
سرکالس بود .نفس راحتی کشید و موبایل را از نو داخل کیفش گذاشت.
برگشت و دوباره کنار خانم میرداماد نشست .پیرزن ساکت بود .مانند همیشه س اکت
و مغرور .معلوم نبود به بچه ها و عروس ها و دخترهایش چه گفته بود که اثری از
هیچ کدامشان نبود! تک و تنها بیرون از سالن بیماران روی صندلی نشسته بود .ن ه
بیقراری می کرد نه گریه .نه ح رف می زد و ن ه ش کایت می ک رد .ک اری ب ه هیچ
چیز نداشت .انگار فقط بی صبرانه منتظر بود .منتظر چی؟ نمی دانست.
248
همان موقع اتفاقا ً نگاهش به دکتری افتاد که دیروز هم دیده بود .او را دید ه از بخش
بیماران ICUبیرون آمد و ب ا عجل ه راه رو را ب ه س مت در ورودی طی می ک رد.
دنبالش راه افت اد و در ح ال ح رکت پرس ید :دک تر خس ته نباش ید .من پرس تار آق ای
میردامادم .ایشون در چه وضعیتی هستن؟
دکتر بی آنکه به چشم ها یا صورتش نگاه کند جواب داد :متاسفانه بع د از آنژی و ب ه
کما رفتن؟
دکتر امیدی هست؟
اگه برگرده بله ولی اگه تا چهل و هشت ساعت برنگرده خیلی امیدوارکننده نیست.
وای خدا
دکتر در را باز کرد و از بخش خارج شد .ناهید پشت در معطل مان د .کلم ه چه ل و
هشت ساعت در ذهنش طنین هولناکی داشت! درست مثل این بود که برای اثبات به
حق بودنش فقط چهل و هشت ساعت وقت داشت .چهل و هشت پ ر از اض طراب و
دلهره .ناگهان دلش برای مریم تنگ شد .با خودگفت" کاشی اینجا ب ودی م ریم .االن
فقط با بغل کردن تو آروم می گیرم!"
همان موقع تلفن موبایلش زنگ خورد .نگاه کرد دید ساناز ب ود .از در ب یرون رفت
و در سالن انتظار در حد فاصل بخش ها تلفن را جواب داد .س اناز گفت :کج ایی ده
بار زنگ زدم.
ببخشید شارژم تموم شده بود .منم یه بار زنگ زدم.
آره .تیله رو برده بودم حموم متوجه نشدم .کجایی؟
کجا می خواستی باشم خونه ام دیگه .ت و کج ایی معل وم نیس ت داری چ ه ک اری می
کنی صدات هم در نمیاد! به خدا خیلی مشکوک شدی ناهید.
ناهید ساکت بود.
راستی برات یه خبر دارم .من رفتم و تحقیقاتم رو انجام دادم.
تحقیقات چی؟
249
ای بابا به این زودی یادت رفت .فکر کردی من همینج وری ی ه ح رفی می زنم .در
مورد فرهاد دیگه .همون که ق رار ب ود عکس ک ارتش رو ب رام بفرس تی ولی ی ادت
رفت.
خب ؟
هیچی دیگه من کلی وقت گذاشتم .شاید صدتا سایت رو دیدم و ده تا تلفن ک ردم .ولی
هیچی که هیچی.
یعنی چی هیچی که هیچی .لطفا ً درست حرف بزن.
آقای فرهاد زمانی استاد فلسفه هیچ دانشگاهی نیست.
چطور چنین چیزی ممکنه؟ از کجا اینقدر مطمئنی؟
یع نی ب ه من ش ک داری! خب خ ودت نگ اه کن ب بین روی اون ک ارت چی نوش ته.
معموالً روی کارت ویزیت می نویسه که استاد کدوم دانشگاه یا پژوهشگاهه.
ناهید متوجه شد بط ور اتف اقی کیفش را هم راه خ ود آورده ب ود .هم ان کیفی ک ه در
مالقات با فرهاد همراه داشت و کارت ها را داخل آن گذاشته بود.
گفت :ببین بذار من االن بهت زنگ می زنم .و تلفن را قطع کرد.
بع د روی ص ندلی نشس ت و زیپ کیفش را ب از ک رد و ب ا دقت انب وهی از خ رده
وس ایلی ک ه در کیفش ج اداده ب ود زی ر و رو ک رد و در بین چن دین ک ارت وی زیت
تبلیغاتی ،کارت ویزیت فرهاد را پیدا کرد .این ب ار ب ا دقت پش ت و روی ک ارت را
نگاه کرد .یک طرف کارت فارسی بود و ط رف دیگ ر انگلیس ی .از ن و ب ه س اناز
تلفن .چندبار زنگ خورد تا ساناز جواب داد.
ناهید با حرص گفت :کجا می ذاری به هو غیب می شی!
بابا این بچه رو باید خشک کنم االن حموم بوده وگرنه می چاد .خب چی شد .ک ارت
رو پیدا کردی؟
آره .ببین رو این کارت نوشته فرهاد زمانی و بعد زیرش نوشته اس تاد دانش گاه آزاد
اسالمی بعد داخل پرانتز نوشته تهران مرکز .یه شماره تلفن هم زیرش هست.
250
خب اون ش ماره تلفن رو بگ یر ب بین چی می گن .خ ودت زن گ ب زن مطمئن ش و.
حرف منو که باور نداری!
باشه .پس قطع می کنم خداحافظ
و دوباره شماره تلفنی را که روی کارت بود گرفت .چندین مرتبه زنگ خ ورد ولی
کسی جواب تلفن را نداد .دقیقه ای صبر کرد و دوباره شماره را گرفت .ولی ب ازهم
کس ی آن ط رف خ ط پاس خگو نب ود .فک ر دیگ ری ک رد .روی گوش ی وارد س ایت
دانشگاه آزاد شد و از آنجا وارد سایت دانشکده ادبیات و عل وم انس انی بخش ته ران
مرکز .چند شماره تلفن را یادداشت کرد بعالوه یک سامانه که برای معرفی اعض اء
هیئت علمی دانشگاه آزاد تهران مرکزی طراحی شده باشد .تمامی اسامی را یک به
یک با آرامش مرور کرد .اسم فره اد نب ود .بع د ش ماره تلفن ه ا را گ رفت .یکی از
تلفن ها جواب داد و بعد از دو سه تماس انتقالی به بخش مربوط به دانش کده ادبی ات
و علوم انسانی رسید .تن د تن د نفس می کش ید و ه ر لحظ ه الته ابش بیش تر می ش د.
خانمی که پشت خط بود یک مدت مهلت خواست برای اینک ه اس م فره اد زم انی را
پیدا کند ولی همانطور که از ابتدا هم احتمال چنان چیزی را کم اعالم کرده بود ،پس
از بررسی هم آن را تایید کرد و گفت" ما چنین اسمی نداریم خانم .داری د اش تباه می
کنید!".
ناهید ساکت ماند .گوشی تلفن را بی آنکه مکالمه اش را کامل کند از کنار گ وش ه ا
پایین آورد و سر را به پشت صندلی تکیه داد .طولی نکشید که ساناز خودش
دوباره تماس گرفت .پرسید :چی شد؟ زنگ زدی؟
آره.
خب؟
هیچی حق باتوئه .دروغ گفت.
گفتم که .من دوسه س اعت وقت گذاش تم .مطمئن ب ودم اگ ه ب ه ت و واگ ذار می ک ردم
دنبالش نمی رفتی .خب ناهید خانم چرا همون اول که ک ارت رو بهت داد ی ه
زنگ نزدی ببینی چه خبره؟
نمی دونم .برام مهم نبود.
251
ای بابا .این که نشد حرف .باالخره یکی اومد یه ادعایی کرده باید ببی نی راس ت می
گه دروغ می گه .ولی عجب شارالتانی ها....برای خودش کارت جعلی چاپ
کرده!
ناهید مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد لحظه ای ساکت ماند .فقط گفت :شارالتان.
آره دیگه .خب کی واسه خودش الکی کارت چاپ می کن ه .مگ ر اینک ه بخ واد س ر
کسی کاله بذاره.
یعنی می خواست سرمن کاله بذاره.
اونشو دیگه من نمیدونم.
ساناز جون نمی دونم چطور ازت تشکر کنم ایش اال حض ور هم دیگر و ببی نیم .فعال
کاری نداری.
نه قربونت .امشب نمیای پیشم؟
واال از یه ساعت دیگه مم خبر ندارم.
مراقب خودت باش .بی خبرم نذار.
باشه عزیزم.
ناهید تلفن را قطع کرد و بالفاصله سرگرم جستجو بین کارت ها ش د و آنچ ه را ک ه
در جستجویش پیدا کرد .کارت یک روانشناس .همان که فرهاد به او معرفی
کرده بود! بالفاصله شماره تلفن روی کارت را گرفت .خانمی ک ه آن ط رف
خط بود گفت :بفرمایید.
من می خواستم از آقای دکتر یه وقت مالقات بگیرم.
دکتر االن نیستن .دو به بعد میان.
خب همون ساعت دو برام وقت بذارین.
امروز نمی شه عزیزم وقت دکتر پره.
ببینید خانم من بیمار نیستم .برای ویزیت هم نمی خوام بیام .من یه آش نایی دوری ب ا
دکتر دارم .فقط می خوام یه سوال ازش بکنم .همین.
252
خب اشکالی نداره شما ساعت دو سه بی این من ب ه دک تر می گم اگ ه اج ازه دادن در
خدمتتتون هستیم.
خیلی ممنون.
ناهید گوشی را قطع کرد .به ساعتش نگاه ک رد دی د هن وز ده دقیق ه ت ا دوازده ظه ر
مانده بود .یکدفعه یادش افتاد از دیروز که صبحانه خ ورده ب ود ب ه ج ز چن د
عدد بیسکوییت و آب هیچ چیز دیگری نخورده بود .از بیمارستان خارج ش د
و در اولین رستوران فست فودی که س ر راهش ب ود ی ک س اندویچ س فارش
داد .در آن فاصله یکبار هم به م ریم زن گ زد ک ه ج واب ن داد .س اندویچ را
نیمه کاره رها کرد و به آدرس دکتر روانش ناس ک ه ط رف دیگ ر ش هر ب ود
رفت.
در طی مسیر با صدای بلند با خود حرف می زد .داخل اتومبیل .با شیش ه ه ای ب اال
کشیده .با خیال راحت .جایی ک ه خی الش راحت ب ود کس ی ص دای ذهنش را
نمی شنود .یاد آن روز صبحی افتاد که از خانه به شرکت می رفت و مجبور
شده بود فرهاد را سوار اتومبیلش کند .برای یک لحظه یاد ناخن های بلن د و
چرک گرفته فرهاد افتاد .نمی دانست چطور اما این صحنه در آن لحظ ه ک ه
شاهدش بود هرگز طرف توجهش قرار نگرفته بود ولی آن موق ع ناگه ان آن
را به یاد می آورد .همینطور رنگ ابی کاپشن و ش لوار جین و کت انی ه ای
فرهاد را .چطور امکان داشت یک استاد فلس فه چن ان پوشش ی داش ته باش د؟
چطور امکان داشت یک استاد فلسفه بوی عرق بدهد! یا اینکه در خان ه ی ک
نفر کشیک بدهد و با پسر همسایه مشاجره کند؟ هرچ ه بیش تر این چیزه ا را
مرور می کرد بیشتر خود را مالمت می کرد .چرا نگاه کرده بود؟ با صدای
بلند بر سر خود فریاد کشید :آخه تو چه کار می کنی زن؟ حواست کجاس ت؟
بابا پنجاه سالت شده .چطور هنوز اینقدر راحت گول می خوری؟ آخه چطور
حاضر شدی اجازه بدی یه الف بچه به این راحتی گولت بزنه .چیه ؟ نکنه ته
دلت دوست داشتی که اینطور باشی .البد ترجیح می د ادی عاشقت ی ه اس تاد
فلسفه باشه تا یه آدم یه القبا که معلوم نیست چه کار میکنه و چه جور آدمی ه.
داشتی خودت رو گول می زدی . " .و بعد با صدای بلن دتری فری اد ک رد" .
به خدا اینطور نبود .فقط حواسم نبود .باور کن فقط حواسم نبود . " .ه ر چ ه
253
بیشتر می گذشت بیشتر صحنه ها و حرف هایی که با فرهاد رد و بدل ک رده
بود ب ه ی اد می آورد و از اینک ه نتوانس ته ب ود ی ک مس ئله ب ه آن س ادگی را
خودش تش خیص ده د ،خ ود را س رزنش می ک رد .لحظ ه ای س اکت ب ود و
لحظه ای دیگر با خود گفت :االن داری کج ا می ری؟ می خ وای ب ری پیش
اون روانش ناس لعن تی ک ه چی بگی؟ می خ وای از چی مطمئن ش ی؟ نکن ه
هنوزم شک داری؟ چیه ؟نمی خوای باور کنی بهت دروغ گفته .تو از مردی
که همسر قانونی و شرعی و پدر تنها دخترت بود رودست خ وردی اون وقت
انتظار داشتی یه عاشق پیشه افسرده خو باهات روراست باشه .خدایا من آخه
چه کار کردم که اینطور با من بازی می کنی؟ به خدا خس ته ش دم .من دیگ ه
االن وقت آرامشمه .آخه کدوم زنی تو پنجاه س الگی هن وز داره درب دری می
کشه .پس کی قراره من به آرامش برسم .اون از شوهر اولم ک ه س یزده س ال
از من بزرگتر بود و همه جای پدرم می گرفتنش و به اجبار پدرم زنش شدم.
اون همه مصیب کشیدم تا تونستم از دس تش خالص ش م .بع د هم ک ه ازدواج
دوم .و بازهم شکست .این هم از کسی که ادع ا می کن ه بیس ت س ال عاش قم
بوده! از کجا معلوم باقی ح رف ه اش راس ت باش ه .از کج ا معل وم فق ط ی ه
مشت دروغ سرهم نکرده بود برای فریب دادنم .برای چی؟ خب معلومه فقط
برای اینکه یه شب بامن باشه .یا چه می دونم هر چیز دیگه.
ناهید جایی نزدیک ساختمان پزشکانی ک ه مطب دک تر روانش ناس آنج ا ب ود پ ارک
کرد .نگاه کرد دید ساعت کمی از دو بعد از ظه ر گذش ته ب ود .ب رای لحظ ه
ای در آینه ماشین به خودش نگاه کرد دید موهایش به ط رز آش فته ای کن اره
های سرش زیر روسری پف کرده بود .با خود گفت :مهم نیست.
باعجله خو د را به ساختمان رس اند و از روی ت ابلو ه ا مطب دک تر را پی دا ک رد و
وارد دفتر شد .خانم جوانی که پشت میز نشسته بود جواب سالمش را داد .به
آرامی طوری که کسی جز خودش و او و چشم ه ا و گ وش ه ایی ک ه در آن
سکوت دفتر به او بود متوجه نشود ،گفت :من همونی ام ک ه چن د دقیق ه پیش
تماس گرفتم گفتم که می خوام دکتر فرزین رو ب بینم .راس تش ب رای وی زیت
نیومدم کار شخصی دارم.
254
خانم منشی که جل و موه ایش ب ه رن گ بنفش ب ود گفت :بل ه اج ازه بدی د االن بیم ار
داخله .اومد بیرون من از دکتر اج ازه می گ یرم اگ ه اج ازه دادن ش ما بری د
داخل
ناهید گفت :خیلی ممنون .و روی نزدیک ترین صندلی خالی نشست .تمام نگاه ها به
او بود .درست مثل اینکه خطایی از او سر زده باشد یا نوع رفتارش ط وری
باش د ک ه بط ور ط بیعی بای د توج ه دیگ ران را جلب کن د ،هم ه نگ اهش می
کردند .ولی به محض آنکه نگاه او با آن ها تالقی می کرد مسیر نگاهشان را
عوض می کردند .ی ک م ادر و دخ تر درس ت مق ابلش نشس ته بودن د .دخ تر
نوجوان که لباس مدرس ه ب ه تن داش ت خ الکوبی عجیب و غری بی روی مچ
دستش داشت که چیزی شبیه عالمت نازی ها ب ود .چن د زن و م رد میانس ال
هم روی صندلی هادر ح ال چ رت زدن و نگ اه ک ردن ب ه چیزه ای بیه وده
بودند .فقط برای اینکه وقت را بکشند .اما چیزی که بیشتر از هم ه توج ه او
را جلب کرد یک تابلو نقاشی بود که تصویر ی ک منظ ره روس تایی در ی ک
غروب زمستانی را نشان می د اد .و روی آن ب ا خ ط نس تعلیق نوش ته ب ود"
هیچ کس در جوی حقیری که به گودالی می ریزد؛ مرواریدی صید نخواه د
کرد".
ده دقیقه طول کشید تا مرد جوان طاسی که داخل مطب بود بیرون آم د .خ انم منش ی
داخل مطب رفت و در را بست .لحظه ای بعد بیرون آمد و با اشاره به ناهی د
گفت :بفرمایید داخل.
ناهید نفس عمیقی کشید و داخل مطب شد .دکتر فرزین مانند آنک ه در تالش باش د او
را به جا بیاورد از پشت عین ک بی ف رمش ب ه او نگ اه ک رد و بع د از پش ت
میزش بلند شد و به او خوشامد گفت .ناهید سعی می ک رد لبخن د بزن د .گفت:
خیلی عذر می خوام که مزاحمتون شدم من ناهید سماوات هستم .راس تش من
برای اینکه بت ونم ش ما رو مالق ات کنم ی ه دروغ کوچول و گفتم ک ه همین ج ا
عذر خواهی می کنم.
دکتر فرزین گفت :چه دروغی؟
همین که گفتم آشنای شما هستم.
255
اشکالی نداره .متوجه شدم .مش کلی نیس ت .ح اال من در خ دمتتون هس تم .اوالً بگی د
ببینم چرا اینقدر مضطرب هستید.
مضطرب؟ از کجا متوجه شدید.
خیلی کار سختی نیست .فکر کنم هر کسی به شما نگاه کنه متوجه بشه.
ناهید به انگشت های تمیز و ناخن های سوهان کشیده دکتر نگاه ک رد .همینط ور ب ه
پیراهن یکدست سفید و ات و کش یده و ک راواتی ک ه روی آن ب ا خ ط نس تعلیق
شعری ناخوان از مولوی درج شده بود .و کت و شلوار مشکی رن گ ش ق و
رقی که اندام چه ار ش انه و بلن دباالی او را ف رم ج ذاب و در عین ح ال پ ر
طمطراقی داده بود .و برای یک لحظه بی اختیار آن را با فرهاد مقایسه ک رد
و با خود فکر کرد چطور ممکن بود چنین آدمی با فرهاد دوستی صمیمی ی ا
حتی همکار باشد.
گفت :راستش اخیرا یکی از دوست های ق دیمی من پیش من اوم د و م دعی ش د ک ه
همکار شماست .البته اون روانشناس
نیست ولی مدعی بود که استاد دانشگاهه .یه بررسی ک ردم دی دم در م ورد دانش گاه
ظاهرا دروغ گفته ولی چون کارت ش ما رو ب ه من داده ب ود راس تش
حساس شدم .فکر کردم باید مطمئن بشم.
یه چیزی داره شما رو آزار می ده .چند شبی هست که درست و حس ابی نخوابیدی د.
اخیرا خیلی گریه کردین؟ درسته؟
شما از کجا می دونید؟
من فقط دارم به شما نگاه می کنم .حالت چشم های شما کامال گواه بی خوابی یا بدتر
از اون بدخوابیه .و تورم پلک هاتون هم گواه گریه کردن هاتون.
ناهید لحظه ای بغض کرد .آرزو می کرد می توانست همانجا س فره دلش را ب یرون
بریزد و هرچه در سینه داش ت روی دای ره می ریخت .ب ا خ ود فک ر
کرد چه کسی مطمئن تر از یک دکتر روانشناس برای درددل ک ردن.
اما بالفاصله از اینکه چنان فکری را در س ر پروران ده ب ود خ ود را
مالمت کرد.
256
دکتر فرزین وقتی دید مخاطبش ساکت بود پرسید:
واین هم وقفه های طوالنی در گفتار .شما حالتون خوب نیست؟ درسته؟
درسته.
و اون چیزی که شما رو به اینجا کشونده چیزی فراتر از کشف هویت یک آدمه ک ه
احتماال دوس ت شماس ت .ش ما ب ه اینج ا اومدی د چ ون عجالت ا احتی اج
داشتید که ب ه ی ک نف ر پن اه ببری د .و من ب ا کم ال می ل در خ دمتتون
هستم.
من...من واقعا گیج شدم .شما چقدر خوب روح آدم رو حس می کنید .تا بح ال ب ا ی ه
همچین چیزی مواجه نبودم .مثل معجزه می مونه
اشتباه نکنید خانم .این کار منه .شما وق تی س رما می خوری د ب ه دک تر می ری د ولی
وق تی روحت ون س رما می خ وره دک تر نمی ری د .اون وقت ی ه س رما
خ وردگی روحی کوچ ک تب دیل ب ه ی ه عف ونت م زمن می ش ه .واین
عفونت سرتاسر روحتون رو فرا میگیره .ولحظه ای فرا می رسه که
دیگه خیلی دیر شده.
اما من ...راستش من جسارتا ویزیت ندادم فکر نمی کنم درست باشه...
من اینجا س وپرمارکت ب از نک ردم خ انم .من ه دف اولم این ه ک ه کم ک کنم آدم ه ا
حالشون بهتر بشه و بعد اگر خدا بخواد بتونم شکم زن و بچه م رو هم
سیر کنم .ولی اولویت با هدف اوله.
من نمی خ وام از خ وبی ش ما سواس تفاده کنم .راس تش اینق در مج ذوب مهرب ونی و
مناعت طبع شما شدم که دوست دارم ساعت ها اینجا بش ینم و ب ا ش ما
حرف بزنم .راس تش من خیلی آدم کت اب خ ونی ام .از ج وونی کت اب
می خوندم .بیش تر نویس ندگان و ش عرای ب زرگ رو خون دم .ادبی ات.
روانشناسی .فلسفه .خیلی مطالعه می کنم .خیلی البت ه ب اعث نش ده آدم
باهوش تری بشم و هنوز هم ب ه راح تی س رم کاله می ره ولی ب اعث
شده فرق بین آدم ها رو تشخیص بدم .فقط نمی دونم چرا باز گول می
خورم .یعنی بعضی وقت ها.
257
و از جانب بعضی آدمها.
دقیقا .ما همیشه بیش ترین آس یب ه ا رو از نزدی ک ت رین اطرافی انمون می خ وریم.
بیشتر کودک آزاری ها توسط والدین یا بستگان درجه ی ک اتف اق می
افته.
ناهید متوجه صدای زن گ خ وردن مالیم موب ایلش ش د ولی ب دون آنک ه ب ه ص فحه
گوشی نگاه کند برای احترام به مخاطبش آن را با لمس انگشت قطع کرد.
دقیقا همینطوریه .همون هایی که ما بیشترین اعتماد رو بهشون داریم.
و جالبه بدونید که هیچ کسی در جهان ب ه ان دازه پ در ه ا و مادره ا نمی ت ونن روح
موجودی که به دنیا آوردن آسیب بزنن یا از بین ببرن یا اون ها رو تبدیل ب ه
هیوال کنن .و البته هیچ کسی هم به اندازه پدر و مادرها در تبدیل ک ردن ی ک
روح ن وزاد ب ه م رد ی ا زنی ب زرگ و ت اریخ س از نقش ن داره .کش ف این
واقعیت خیلی سخت نیست فقط کافیه بی وگرافی آدم ه ای ب زرگ رو مطالع ه
کنید.
ناهید به دقت گوش می داد .لحن مطمئن و کلمات آرامش بخش و لبخندی که از لبان
دکتر کنار نمی رفت برای لحظاتی تم ام مخ اطرات زن دگی اش را از ی ادش
برد .حتی برای لحظه ای فراموش کرد چرا آنجا بود!!
دکتر فرزین گفت :خب شما گفتید دوستی داری د ی ا احتم اال داش تید ک ه م دعی ش ده
همکار منه یا دوست منه .می تون بپرسم اسم ایشون چیه؟
بله .فرهاد زمانی .اسمشون فرهاد زمانی.
دکتر فرزین برای لحظه ای مانند آنکه بخواهد چیزی را به ی اد بی اورد پل ک ه ایش
را بهم نزدیک کرد و برای لحظه ای نگاهش را ب ه پنج ره دوخت و ب ا خ ود
زمزمه کرد" فرهاد زمانی" .چقدر این اسم آشناست .دوس ت؟ همک ار؟ البت ه
این توضیح رو بدم که من تو هیچ دانشگاهی ت دریس نمی کنم بن ابراین قط ع
نمی تونم همکار ایشون باشم.
258
فرزین باز لحظه ای ساکت شد .بعد با انگشت سبابه بصورت مکرر روی میز زد و
اسم را با خود تکرار کرد .بعد تلفن را برداشت و گفت :خانم لطف کنی د ببینی د م ا
پرونده ای به اسم فرهاد زمانی داریم؟
همین که گوشی را سرجایش گذاشت گفت :شما چند وقته ایشون رو می شناسید؟
راستش خیلی سال پیش .یعنی یه چیزی بیشتر از بیست سال پیش من ایشون رو می
شناختم .اون موقع فقط هفده سالش بود.
می تونم بپرسم چه نسبتی با شما داشت.
راستش رو بخواهید عاشق هم بودیم.
عاشق؟
بله.
و اونوقت احتماال یک عشق نافرجام.
دقیقا.
و این کارت ویزیت رو همون بیست و اندی سال پیش به شما دادند؟
خیر .اخیرا دوباره اومده .یعنی منو پیدا کرده .ازم خواسته ک ه باه اش وارد رابط ه
بشم .البته من قبول نکردم .االن مدتی هست که امانم رو بریده و دست بردار نیست.
یه جوری برخورد می کنه انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.
و جسارتا برای این عشق نافرجام چه اتفاقی افتاد؟
اون یه دفعه منو ترک کرد.
یعنی بدون هیچ عذر و بهانه ای.
چ را .ی ه بهان ه ه ایی داش ت .مثال اینک ه می گفت نمی تون ه اینط وری ادام ه ب ده.
احساس می کرد من اونو اغفال کردم .خب چندسالی من ازش بزرگتر ب ودم.
انگار یه دفعه احساس کرده بود که چه می دونم داره اشتباه می کنه .احس اس
می کنم کسی باهاش حرف زده بود .انگار یک نفر منصرفش کرده بود.
259
منشی مطب در را باز کرد و با یک پرونده کاغذی وارد اتاق ش د و آن را ب ه دک تر
تحویل داد.
فرزین پوشه را باز کرد و عکس سه در چهاری را که در صفحه اول چس بانده ب ود
مقابل ناهید گرفت .پرسید :ایشونن؟
ناهید با دقت نگاه کرد گفت :بله .خودشه دکتر.
فرزین ب ه نش انه تاس ف در ه وا ف وت ک رد .پرون ده را بی آنک ه مطالع ه کن د کن ار
گذاشت و از پشت میز بلند شد و آمد مقابل ناهید روی صندلی چرمی نشست.
ناهید با من و من پرسید :ایشون بیمار شما هستن ...درسته؟
فرزین ه ر دو آرنج را روی زانوه ا گذاش ت و مث ل کس ی ک ه خ ود را ب رای گفتن
حقیقت تلخی آماده می کند کف دست ها را به هم سایید و لب ها را روی هم ب ه چپ
و راست حرکت داد.
خب انتظار دارید من چی بگم خانم محترم .شما با این حال خ راب و روحی ه آس یب
پذیر بطور ناگهانی اومدید اینجا و انتظار دارید که من حقیقتی رو برای شما روش ن
کنم .واقعا کار سختی از من می خواید .کاش تو این موقعیت قرار نداشتم .اص ال دلم
نمی خواست کاری کنم که حال شما احیانا بدتر بشه.
خودتون اذیت نکنید دکتر .اص ال تقص یر ش ما نیس ت .همش تقص یر من ه .من واقع ا
متاسفم .شما رو هم معذب کردم .باور کنید اگه راه دیگه ای بود...
فرزین ناگهان با لحنی که رگ ه ه ایی از عص بانیت و ت وبیخ داش ت گفت :بس کنی د
خانم .خواهش می کنم اینقدر خودتون رو سرزنش نکنید .از لحظ ه ای ک ه وارد این
دفتر شدید دارید خودتون رو مالمت می کنید .اول بابت یه دروغ کوچولو ،بعد بابت
پرداخت نکردن ویزیت؛ بعد بابت گرفتن وقت من ،بعد بابت چه می دونم ب ابت ه ر
چی .شما استاد این کار شدید؟ هیچ می دونید دارید چه بالیی سر خودتون می ی ارد.
می دونید داری چه خیانتی به خودتون می کنید .لطفا رها کنی د خودت ون رو .من ب ه
جای شما دلم برای شما س وخت .آخ ه این چ ه ط رز برخ ورد ب ا خودتون ه .ش ما ب ا
هربار سرزنش دارید به خودتون زخم می زنید .و اینقدر این کار رو تکرار ک ردین
که براتون شده عادت.
260
دکتر فرزین مانند آنکه بخواهد خود را آرام کند برای لحظه ای چشم ه ا را بس ت و
دوباره باز کرد.
لحظ ه ای بع د ب ا لحن مالیم ت ری گفت :من واقع ا ع ذر خ واهی می کنم .ی ه لحظ ه
نتونستم لحنم رو کنترل کنم.
ناهید بی اختیار ش روع ک رد ب ه گریس تن .س ر را ب ه زی ر ان داخت و در ح الی ک ه
روسری را جلو چشم ها نگه داشته بود اشک می ریخت.
دکتر فرزین بلند شد و دستمال کاغذی روی میز را به طرف او گرفت.
وقتی دوباره سر جایش مقابل ناهید نشست گفت:
شما روح زخم خورده ای دارید خ انم .من قص د ن دارم خ دای نک رده مبالغ ه کنم ی ا
صرفا از زاویه روانشناسی به شما نگاه کنم ولی بدون تردید به شما می گم که خیلی
در حق خودتون ب دی کردی د .خیلی خودت ون رو آزار دادی د .وج دان ش ما از مس یر
خودش منحرف شده .دیگه یه دستگاه گناه س نج نیس ت،؛ بلک ه ی ه دس تگاه پیچی ده و
موذی و م ردم آزاری ک ه بیش از ان دازه نس بت ب ه ه ر رفت ار ی ا ح تی افک ار ش ما
حساس شده و با کوچکترین اش اره ش ما دکم ه س رزنش و مالمتش روش ن می ش ه.
شما باید این احساس گناه رو کنار بذارید .شما هیچ ک ار ب دی نکردی د .ش ما در هیچ
دادگاهی محکوم نشدید .هیچ کسی بابت خطاهای شما مجازات نش ده ی ا زن دگیش ب ه
مخاطره نیافتاده .لطفا خودتون ره ا کنی د .این تنه ا توص یه ای ک ه می ت ونم ت و این
وقت کم به شما بکنم.
ناهید گریه اش را به زحمت ف رو می د اد و تقال می ک رد ب ه ح ال ع ادی برگ ردد.
دست کم آنقدر عادی که بتواند حرف بزند.
فرزین یکبار دیگر بلند شد و از پارچ آبی که روی میز بود یک لی وان آب ب رای او
ریخت و به او داد .لحظه ای به سکوت گذشت.
فرزین گفت :حالتون بهتره.
بله .بهترم .تو رو خدا ببخشید.
من خیلی دوست داشتم که م دت بیش تری خ دمتتون باش م ولی اون ب یرون چن د نف ر
دیگه منتظرند و من باید باهاشون صحبت کنم.
261
چقدر بد شد .واقعا متاسفم.
و اما در مورد فرهاد زمانی .اگرچه اخالق حرفه ای من حکم می کنه که اطالع ات
بیمارانم رو فاش نکنم ولی در این مورد بخصوص فکر می کنم ک ه اج ازه این ک ار
رو دارم .ببینید فرهاد زمانی حدود هفت یا هشت سال قبل اومده ب ود اینج ا پیش من.
شاید طول درمانش یک چیزی حدود بیست جلسه ط ول کش ید ک ه البت ه در اخ ر هم
اصالً راضی کننده نبود .واقعیت اینه که ایشون یک آدم معم ولی نب ود ک ه اختالالت
روانی پیدا کرده باشه بلک ه از ان واع بیم اری ه ای روانی بخص وص شخص یت دو
قطبی یا مرزی به شدت رنج می برد .البته اینطوری نبود که با پای خودش به اینج ا
بیاد .در واقع این ،فرهاد نبود که مشکل خودش رو تشخیص داده ب ود و بخ واد مث ل
هر آدم معمولی دیگه به دکتر بیاد بلکه در واقع اون داشت بخشی از حکم دادگاه رو
اجرا می کرد.
دادگاه؟
بله .راستش رو بخواهید من در همون چند دقیقه اول که باهم همصحبت شدیم و شما
اسم ایشون رو بردید و از نوع رابطه تون با ایشون حرف زدید من ش ما رو ب ه ج ا
آوردم .اون بارها در مورد شما با من ح رف زده ب ود .من باره ا ش اهد گری ه ه ای
دلتنگی او ن برای شما بودم .احتیاج اون به شما چیزی بیش تر از ی ک عاش قه .ش ما
در واقع برای او ن یک منبع تمام نشدنی محبت بوده و هس تید .کس ی ک ه بای د ج ای
خالی همه آدم ها رو برای اون پر کنه .جای پدر .مادر .بس تگان .دوس ت .جامع ه و
خالصه همه .
فرزین لحظاتی ساکت شد و اجازه داد ناهید تا حدی خ ودش را پی دا کن د .بع د گفت:
ایشون بعد از قط ع رابط ه ش ون ب ا ش ما ب ه فاص له چن د س ال ازدواج می کنن د .ب ا
دختری که ظاهراً بطور اتفاقی با او آشنا ش ده ب ود .اون موق ع ب رای م دتی در ی ک
کارگاه تولیدی فکر می کنم لباس کار می کرده .چیزی ح دود چه ار ی ا پنج س ال از
ازدواجشون می گذره و تواین فاصله اونها صاحب فرزند می ش ن .ام ا در تم ام این
مدت با هم اختالفات شدیدی داشتند بطوریکه بارها زن بابت کتک خوردن از دس ت
او به خانه پدر می رفته و این موضوع تبدیل به عادت زندگیشون شده بود .تا اینک ه
عاقبت یک شب وقتی که مست از سر ک ار ب ر می گ رده ،و ظ اهرا هم ون ش ب از
کارگاه اخ راج هم ش ده ب ود ،می افت ه ب ه ج ون زن ب دبخت و اینق در س رش رو ب ه
262
سرامیک کف آش پزخونه می کوب ه ک ه دخ تر بیچ اره ب ر اث ر خ ونریزی داخلی می
میره!...
ناهید دیگر گریه نمی کرد .فقط با دهان باز و حیرت زده گوش می داد .ط وری ک ه
انگار دیگر آن ماجرا مربوط به او نمی شد .آنچه را که می شنید آنقدر از تص ورش
دور بود که گویا مربوط به یک آدم دیگر بود .یک غریبه.
فرزین با تعل ل گفت :ایش ون ب ه زن دان می ره و فرزن دش رو تحوی ل پ در و م ادر
دختر می دن .چون پدر و مادر پسر یعنی این آقا فرهاد حاضر نش دن حض انت اون
بچه بیچ اره رو ب ه عه ده بگ یرن .م دتی ت و زن دان می مون ه ت ا اینک ه دادگ اه حکم
قصاص رو صادر می کنه .اما پدر دختر که تا جاییکه یادمه یه معلم بازنشس ته ب ود
از خون دخترش می گذره .گویا به این خاطر که نمی خواست اون بچه بدون پ در و
مادر بزرگ بشه .این آقا فره اد م ا بع د از گذرن دون دوره محک ومیتش ب ابت جنب ه
های عمومی جرم آزاد می شه ولی قاضی که از دوستان نزدیک بنده ب وده حکم می
کن ه بیس ت جلس ه روانشانس ی رو بگذرون ه و قاض ی اج رای احک ام هم خ ودش و
پرونده اش رو پیش من می فرسته.
فرزین دوباره ساکت شد.
ناهید بیشتر از آنکه متاسف باشد در آن لحظات ترس یده ب ود .از اینک ه ب ا او ح رف
زده بود .با یک قاتل .یک قاتل سوار اتومبیلش کرده بود .با یک قات ل در رس توران
غذا خورده بود .به یک قاتل اجازه داده بود که پایین ساختمان منزلش کیشک بکشد.
ب ه ی ک قات ل اج ازه داده ب ود ب ا دخ ترش ح رف بزن د .دخ ترش! ناهی د ناگه ان از
سرجایش بلند شد .بی اختیار فریاد زد .امروز چه روزیه دکتر؟
امروز؟ پنج شنبه.
واالن ساعت چنده!
حدود ساعت چهار.
ناهید ناگهان کف دو دست ر ا بر سر کوبید و فریاد کرد؛ وای خدا دخترم.
دکتر فرزین چنان از واکنش وحشت زده او نگران شد که همزم ان ب ا او س رجایش
ایستاد .پرسید :چیزی شده؟ اتفاقی برای دخترتون افتاده.
263
ناهید با دستپاچگی موبایلش را از کیف بیرون آورد و در حالی که به ط رف در می
رفت گفت :ببخشید اقای دکترمن باید به دخترم زنگ بزنم.
دکتر فرزین با نگرانی او را تا دم در مشایعت ک رد ولی ناهی د تقریب ا دوان دوان از
دفتر بیرون رفت و همزمان شماره مریم را می گرفت .چن د ب ار زن گ خ ورد ولی
جواب نداد .جلو ساختمان در میان شلوغی و ازدح ام آدم ه ایی ک ه ب ا بی خی الی در
تردد بودند هاج و واج و معطل ایستاده بود و دیوانه وار به اطرافش نگ اه می ک رد.
با خود تکرار می کرد" آروم باش .آروم ب اش .فق ط بای د بگی ماش ین کجاس ت .این
ماشین لعنتی رو کجا گذاشتم .خدایا کمکم کن .دارم خفه می شم .خدایا کمکم کن" .
چند نفری که در نزدیکی اش ایستاده بودند با تعجب نگاهش می کردند .گیج و منگ
به چپ و راست نگ اه می ک رد و ب ا خ ود تک رار می ک رد .ماش ینم .ماش ینم .خ دایا
کجاست.
مردی که جلو مغ ازه اش در مج اورت س اختمان ایس تاده ب ود گفت :چی ش ده خ انم
ماشینت رو دزد برده .سریع زنگ بزن به صد و ده.
گفت:نه .فقط نمی دونم کجا گذاشتمش.
مرد ج وان پوزخن د تمس خرآمیزی زد و زی ر لب گفت :خب اینک ه ن اراحتی ن داره.
مدلش چی بود.
ناهید دیگر به اوتوجهی نکرد و در ح الی ک ه نگ اهش ب ه ماش ین پ ارک ش ده کن ار
خیابان بود پیاده رو را به یک ط رف رفت .یکب ار تن ه اش محکم ب ه ع ابر دیگ ری
خورد .عابر ایستاد و غرولندی کرد .یکبار هم بند کیفش به دسته موتوری ک ه کن ار
پیاده رو بود گیر کرد و موتور را انداخت .ولی ب ازهم ب ه راه خ ودش ادام ه داد .از
پشت سر صدای ناسزای ص احب موت ور را می ش نید ک ه م رتب تک رار می ک رد:
هوی وایستا خانم .مگه کوری .وایستا خسارت بده...
ناهید عاقبت ماشین را کنار خیابان دید .خود را به ماش ین رس اند و بالفاص له پش ت
فرمان نشست .و بالفاص له ب از ش ماره م ریم را گ رفت .چن دبار زن گ خ ورد ولی
بازهم جواب ن داد .ماش ین را روش ن ک رد و بی ه دف راه افت اد .هیچ کن ترلی روی
فرمان یا دن ده ه ا نداش ت و بی محاب ا پیش می ت اخت .در هم ان ح ال تلفنش زن گ
خورد .نگاه کرد دید ساناز بود .تقریبا داد کشید :ساناز دخترم .ساناز مریمم.
264
ساناز از آن طرف خط گفت :مریم چی شده ناهید .چرا اینقدر مضطربی.
دارم دیوونه می شم .دارم خل می شم .دخترم نیست .جواب نمی ده.
یعنی چی ؟ خب شاید یه جاییه نمی تونه جواب بده.
خب زنگ بزن خونه .شاید گوشیش خاموشه.
نه نیست .زنگ می خوره.
خب زنگ بزن به نازنین.
نازنین؟
ناهید بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و شماره موبای ل ن رگس را گ رفت .ن رگس
جواب داد .ناهید بالفاصله گفت :نرگس جان مریم کجاست؟
مریم؟ مگه خونه نبود؟
نه .هیچ جا نیست .تو ازش خبر نداری .بهت نگفت جایی می ره.
واال می گفت قراره بره یکی رو ببینه .به منم گفت باه اش ب رم ولی راس تش من ی ه
کاری داشتم نرفتم.
ناهید با لحن مالمت گر گفت :خب چرا نرفتی؟
و گوشی را قطع کرد.
لحظه ای بعد دوب اره تلفنش زن گ خ ورد و ش ماره ن رگس افت اد .ج واب ن داد .تلفن
بارها و بارها زنگ خورد و شماره نرگس یا نازنین یا مسعود افتاد ولی جواب نداد.
م رتب ب ا مش ت روی فرم ان می کوبی د و پ ایش را روی پ دال گ از فش ار می داد.
مرتب بر سر خود فریاد می زد و به خ ود ناس زا می داد .م رتب خ ود را تهدی د می
کرد" فقط اتفاقی براش بیفته! فقط اکه اتفاقی براش بیفته .می کشمت ناهید .به خ دای
احد واحد اینبار می کشمت .دعا کن اون بچ ه چ یزیش نش ده باش ه .دع ا کن اتف اقی
نیفتاده باشه!".
چند چراغ قرمز را رد کرد و چندبار صدای بوق های ممتد اع تراض س ایر ماش ین
را در آورد تا یک موقع به خودش آمد دید جایی نزدیک خانه ساناز بود .موبای ل را
265
برداشت و دوباره شماره مریم را گرفت .بازهم چندین بار زنگ خ ورد ولی ج واب
نداد .همزمان که ماشین را کنار یک ساختمان پارک می ک رد گوش ی موبای ل را ب ه
شیشه جلو اتومبیل کوبید طوریکه صفحه آن از قاب ب یرون افت اد و ب اطری موبای ل
کف اتومبیل افتاد .بعد با هر دو دست روی فرمان کوبید و با بلندترین فریادی که در
گلو داشت فریاد کرد و اسم خدا را برد! بعد با عجله و دستپاچه قطعه ه ای منفص ل
شده موبایل را از کف اتومبیل برداشت و سرآسیمه به طرف خانه ساناز دوید.
همین که در باز شد دوان دوان خود را به آپارتمان ساناز رس اند .وق تی در ب از ش د
تقریبا در آغوش ساناز افتاد و با گریه گفت :دخترم ساناز جون .مریمم.
ساناز در را به سرعت بست و او را به داخل آپارتمان کش اند .تیل ه بی ام ان پ ارس
می کرد.
س اناز در ح الی ک ه او را س فت در آغ وش گرفت ه ب ود گفت :م ریم چی ش ده ناهی د
جون .تو که منو نصفه جون کردی آخه .مریم جون کجاست؟
نمی دونم؟ جواب تلفن نمی ده.
رفتی خونه.
ناهید از آغوش او ب یرون آم د و در ح الی ک ه بی اختی ار روی یکی از راح تی ه ا
سقوط می کرد باگریه گفت :نه .ولی خونه نیست .رفته ب ود ب یرون .ق رار ب ود یکی
رو مالقات کنه.
معصومه رو .چه می دونم .ساناز یه بالیی سرش نیارن.
سر کی ؟ چی داری می گی؟
ناهید قطعه های منفصل موبایل را که هنوز در مشت داش ت ب ه ط رف او گ رفت و
گفت :بیا اینو درست کن من دارم می میرم.
ناهید گوشی را گرفت و همزمان که قطعات آن را ب ه هم وص ل می ک رد و تیل ه را
آرام می کرد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت.
کنارش نشست و گفت :خب بیا این لیوان آب قند رو بخور بعد درست ب رام توض یح
بده ببینم چه اتفاقی افتاده.
266
ناهید لیوان را گرفت جرعه ای نوشید و گفت :چی بگم ساناز .بدبخت ش دم .بیچ اره
شدم .خاک بر سرم با این زن دگی ک ردنم .اون از ش وهر ک ردنم .این از بچ ه داریم.
لعنت به من .خدا یا مرگمو بده راحتم کن.
خدا نکنه .اوا .دیوونه.
و گوشی مونتاژ شده موبایل را روش ن ک رد و ب ه او داد .ناهی د گفت :من نمی ت ونم
ببینم این شماره مریم رو بگیر ببین کدوم گوری رفته.
ای بابا نگو این حرف ها رو .و شماره مریم را گرفت ولی بازهم چن دین مرتب ه بی
جواب چندین مرتبه زنگ خورد.
ساناز گفت :جواب نمی ده .خب شاید تو خونه است جواب نمی ده .نه نیست.
همان موقع دوباره گوشی تلفن زنگ خورد .این بار شماره نازنین افت اده ب ود .ناهی د
به ساناز گفت :خودت جوابشو بده .من نمی تونم.
ساناز با ناهید سالم و علیک کرد و در جواب سوال ه ایی ک ه بمب ارانش ک رده ب ود
گفت:
نگران نشو ناهید جون .االن پیش منه .نگران مریمه .معلوم نیست چ را ج واب تلفن
رو نمی ده.
نازنین گفت :مطمئنید که خونه نیست.
واال خودش که می گه مطمئنه .ولی االن ما داریم می ریم اونجا.
ن ازنین گفت :االن مس عود رو می فرس تم در خون ه آبجی .بهش بگ و نگ ران نباش ه
چیزی نیست .البد حواسش نیست .بچه های امروزی ان دیگه.
ساناز گفت :آره فدات شم.
و با عذر خواهی مکرر گوشی را قطع کرد.
بعد با عجله به اتاق رفت و با مانتو و روسری برگشت .گفت :پا شو پاشو فدات شم.
باید بریم خونه.
من اونجا نمی یام .اگه اون مرتیکه تو کوچه باشه چی؟
267
کدوم مرتیکه تو داری از چی ح رف می زنی؟ هم ون دروغگ وی عوض ی .هم ون
روانی .همون فرهاد ذلیل شده .همون قاتل.
ناهید تو داری چی می گی؟
ناهی د ب ا گری ه و مقط ع گفت :رفتم پیش روانش ناس .هم ون ک ه خ ودش گفت ه ب ود
همکارشه .رفتم بفهمم این چه کاره است .راست می گه یا دروغ....دکتر روانش ناس
گفت این مرتیکه قاتله .زنش رو کشته.
ناهید دوباره کف دست ها را بر ران ها کوبید و جیغ کشید.
ساناز که نمی توانست از خیس شدن چشم هایش اجتناب کند ،سعی کرد وانم ود کن د
بر اوضاع مسلط بود .گفت :پاشو عزیزم .پاشو بریم خون ه .مگ ه ش هر هرت ه .ح اال
قاتل یا هرچی؟ مگه الکیه .بیا یه سر بریم در خونه تون شاید اصالً هم ه این ه ا ک ه
می گی فکر و خی االی خ ودت باش ه .می ریم ی ه س ر وگوش ی آب می دیم بع د اگ ه
دیدیدم خبری نشد به پلیس می گیم.
ناهید با درماندگی گفت :کجا بیایم .کجا برم .من چه کار کنم .ساناز اگه اتفاقی برای
مریم بیفته من چه کار کننم.
ساناز با پشت دست اشک های روی گونه هایش را پا ک کرد و در حالی ک ه دس ت
او را می کشید تا از روی مبل بلندش کند گفت :هیچ اتفاقی نمی افت ه .خی الت راحت
باشه .یه موق ع ی ه بالیی س رت می اد ه ا .ح اال اون روانشناس ه ی ه چ یزی گفت ه ت و
ترسیدی .من قول می دم هیچ چی نیست .باور کن هیچ چی نیست.
ساناز عاقبت با زحمت زیاد زی ر ش انه ه ای س اناز را گ رفت و او را ت ا پارکنی گ
خانه اش برد .او را سوار ماشینش کرد و به طرف خانه او راند.
در همان فاصله مسعود به موبایل ناهید زنگ زد.
ناهید روی صندلی شاگر د تقریبا از حال رفته بود و با چش مان نیم ه ب از ب ه س قف
اتومبیل خیره بود .ساناز جواب تلفن را داد.
مسعود گفت :زنگ آپارتمان رو می زنم ولی کسی جواب نمی ده.
ساناز گفت :همون جا باش تا ما بیایم مادر.
268
و گوشی را قطع کرد و کنار گذاشت.
ساناز زیر لب با خود زمزمه های هذیان وار و نامفهموم می کرد.
داخل کوچه خلوت بود .هوا تاریک شده بود .مسعود جلو در ساختمان ایستاده ب ود و
سیگار می کشید ولی همین که چشمش به اتومبی ل افت اد ب ا دس تپاچگی س یگارش را
خاموش کرد و به استقبال آن ها آمد.
ساناز ماشین را پارک کرد .بعد کیف ناهی د را از روی زانوه ایش برداش ت و کلی د
خانه را از داخل آن بیرون آورد .از ماشین پیاده ش د و ب ه مس عود گفت :ب رو م ادر
جان دست خاله ت رو بگیر بیار باال.
و خودش دوان دوان به طرف ساختمان رفت وجلوتر از بقیه وارد س اختمان ش د و
خود را به آپارتمان رساند .کلید را در قفل چرخاند و در را ب از ک رد .خان ه تاری ک
بود .ساناز در را باز گذاشت و داخل خانه پشت سرهم چراغ ها را روشن کرد و ب ا
صدای بلند مریم را صدا کرد .تمام گوش ه و کن ار خان ه ح تی حم ام و ت راس پش ت
خانه را وارسی کرد و وقتی دوباره به پذیرایی برگشت دید مسعود زیر ش انه ه ای
ناهید را گرفته و او را به خانه می آورد .ناهید به صدایی ک ه دیگ ر ش نیده نمی ش د
گفت :گفتم که نیست .من می فهمم .من بدبخت مادرم .من خ اک ب ر س ر م ادرم .من
می فهمم برای بچه م اتفاقی بیفته.
ساناز درمانده و دستپاچه یکبار دیگر شماره م ریم را گ رفت ولی ب ازهم بی ج واب
ماند .موبایل را روی یکی از مبل ها پرت ک رد و از عص بانیت و بی ت ابی در ه وا
فوت کرد.
مسعود هاج و واج به ناهید و ساناز نگاه می کرد و لی جرئت نمی کرد سوالی کن د.
فقط گفت :خاله می خوای زنگ بزنم صد و ده.
ساناز گفت :آره مادر بزن
مسعود بی آنکه منتظر واکنش ناهید بمان د از آن ه ا فاص له گ رفت و ایس تاده وس ط
پذیرایی شماره پلیس را گرفت .ناهید همچنان با بی حالی و یله ش ده زی ر لب ه ذیان
می گفت و دیگر کنترلی روی حرف هاو افکارش نداشت .ساناز با مشاهده حال او
درمانده و بی هدف از سویی به سوی دیگر می رفت و لحظه ای آرام نمی گرفت.
269
مسعود طوری که تولید وحشت نکند با ص دای مالیم اطالع ات مرب وط را ب ه پلیس
می داد .همان موقع تلفن ناهید زنگ خورد.
ساناز نگاه کرد دی د م ریم ب ود .ناگه ان ب ا خوش حالی وص ف ناپ ذیری فری اد زد" .
مریم .مریمه!" و تلفن را جواب داد.
مخاطبش در آن سوی خط یک صدای زنانه بود و در ج واب فری اد "کج ایی م ریم
جون " ساناز با صدای خشک و رسمی گفت :مریم پیش ماست.
ساناز گفت :یعنی چی پیش شماست.
ناهید تقریبا ناله می کرد :چی شده س اناز .چی می گ ه؟ کجاس ت .مریم ه .ب ده ب بینم
گوش ی رو ".ولی ح تی ت وان آن را نداش ت ک ه از س رجای خ ود برخ یزد و از پی
ساناز به یکی از اتاق ها پناه می برد؛ برود.
ساناز داخل اتاق ناهید شد و در را پشت س رش بس ت .ب ا نگ رانی پرس ید :ش ما کی
هستید خانم؟
نگران نباشید .ما نمی خوایم آزاری به مریم خانم برسونیم .البته اگه شما آدم باشید و
به حرف های ما گوش بدید.
این چه طرز حرف زدنه خانم .مودب باش .بی ادب.
مریم پیش ماست.
یعنی چی پیش شماست.
یعنی اینکه ما دزدیمیش .واضح تر از این بگم.
ساناز چنان لب های خود را گ از گ رفت ک ه قط ره ای خ ون از آن در آم د .ب ا لحن
مالیم تری گفت:
شما کی هستید خانم؟ از جون ما چی می خواید .چرا مریم رو دزدیدید.
آدم دزدا چی می خوان؟ پول ؟
پول؟ واسه چی؟
270
ای بابا .شما مثل اینکه حواست نیست .برای اینکه مریم خانم شما رو سالم و سالمت
به شما بر گردونیم.
ساناز مثل آنکه حرف هایی را که می شنید باور نکند گفت:
پول چی؟ من واقعا ً متوجه نمی شم .مریم مگه بچه است که شما بدزدیدش.
اون با پای خودش سوار ماشین ما شد و االن هم پیش ماست .البته اینج ا نیس ت .من
االن وسط خیابونم .اون تو یه خونه است و جاش امنه .ولی ما خیلی وقت نداریم.
حاال چقدر پول می خواین ؟
یه میلیارد.
آخه االن این موقع شب ما یه میلیارد پول از کجا بیاریم.
اونشو دیگه ما نمی دونیم.
خب یه شماره کارت بده.
شماره کارت نداریم .پول نقد.
نقد؟ االن؟
نه .االن نه .االن که بانک ها بسته است.
فردا صبح.
فرداهم جمعه است .بانک ها همه بسته اند.
دیگه اون مشکل ما نیست .آدرس رو به همین شماره براتون اس می کنم .فعال .
و بالفاصله گوشی را قطع کرد.
برای لحظه ای دید کف دستانش یخ کرده بود و نمی توانس ت آب ده انش را ق ورت
دهد .لحظات طوالنی در اتاق ماند و آنچه را که باید آن بیرون با ناهید در میان می
گذاشت مرور می کرد .عاقبت از اتاق بیرون رفت .مسعود کنار ناهید نشسته ب ود و
دلداریش می داد.
ناهید نیم خواب نیم بیدار پرسید :چی شد؟ مریم چی گفت؟ دخترکم چی گفت؟
271
ساناز گفت :هیچ چی.
و خطاب به مسعود گفت :بلند شو مسعود جان باید خاله ت رو ببریم بیمارستان.
ناهید که نمی توانست واکنش طبیعی به رویدادهای اطرافش داشته باشد با ناله گفت:
بیمارستان .بیمارستان برای چی مریم بیمارستانه؟
ساناز جواب او را نداد فقط هر چه را که الزم می شد همراهش برداشت و با کمک
مسعود ناهید را به بیمارستان بردند.
.13
ناهید در مسیر خان ه ت ا بیمارس تان از ح ال رفت .بالفاص له او را بس تری کردن د و
زیر سرم بردند .وقتی دکتر باالی سرش حاضر ش د و معاین ات اولی ه را انج ام داد
خطاب به ساناز گفت :فشارش هفت روی چهاره! قرصی چیزی خورده؟
ساناز با گریه گفت :نه آقای دکتر .دخترش گم شده.
دکتر گفت :چیزی نیست .عالیم حیاتی ک امال نرمال ه .چن د دقیق ه ای اس تراحت کن ه
برمی گرده .نگران نباشید.
272
نازنین و نرگس هم باالی سر ناهید بودند .احمد آقا و مسعود هم برای تشکیل پرونده
به کالن تری رفت ه بودن د .موبای ل ناهی د را هم ب رای ردی ابی تم اس ه ا ب ا خ ود ب ه
کالنتری برده بودند .افسر آگاهی به آنها اطمینان خ اطر داده ب ود ک ه خیلی زود آدم
ربا ها را پیدا می کردند وجای نگرانی نبود .هیچ کس اما نمی دانس ت وق تی ناهی د
به هوش آمد و سراغ م ریم را گ رفت بای د ب ه او چ ه می گفتن د .باتوج ه ب ه پرون ده
کیفری که فرهاد داشت ماموران کالنتری خیلی زود مح ل زن دگی او را پی دا ک رده
بودند ولی در هیچ کدام از مح ل ه ای س کونتی ک ه انتظ ار می رفت فره اد را پی دا
کنند ،حاضر نبود .ساعت نزدیک دوازده شب بود که افسر کالن تری ب ا دو نف ر ب ه
بیمارس تان آم د .هم ه منتظ ر ب ه ه وش آم دن ناهی د بودن د .پلیس امی دوار ب ود ب ا
اطالعاتی که ناهید از فرهاد داشت بتوانند او را و نهایتا مریم را پیدا کنند.
افسر آگاهی بطور جداگانه با تک تک بستگان ناهی د ص حبت ک رد و نهایت ا ً موبای ل
ناهید را تحویل ساناز داد تا اگر دوب اره تماس ی گرفت ه ش د ،بتوانن د مح ل تم اس را
شناسایی کنند .تماس اولی که با موبایل خود مریم انجام ش ده ب ود در هم ان مح دوده
محل زندگی ناهید بود.
این اتفاق حدود ساعت دو بع د از نیم ه ش ب اتف اق افت اد .س اناز ب ه ی ک ات اق تحت
کنترل در بیمارستان منتقل شد و از آنجا جواب تلفن را داد.
تماس گیرنده همان زن ناشناس بود .گفت :می بینم که پلیس خبر کردید؟
ساناز جواب داد :پس می خواستید چه کار کنم .وایس تیم ب بینم ه ر غلطی می خوای د
بکنید .به اون فرهاد بگو به نفعشه همین االن این قایم باشک بازی مسخره رو تم وم
کنه و مریم رو تحویل بده.
تماس گیرنده گفت :به این سادگی ها که فکر می ک نی نیس ت .م ا هم احم ق نیس تیم.
فکر همه جاشو کردیم.
ساناز گفت :ببین این کارا بچه بازی نیست .پلیس صبح نشده همه شما بچ ه سوس وال
رو دستگیر می کنه .به نفعتونه که همین االن تمومش کنید .در ضمن ب ه اون فره اد
قاتل بگو ناهید االن بیهوش رو تخت بیمارستان افتاده .بهش بگو..
تماس گیرنده گفت :من دیگه باید برم.
273
یکی از مامورها که کار کنترل تم اس را ب ه عه ده داش ت خط اب ب ه افس ر آگ اهی
گفت :قربان محدوده میدون رسالته .از یک تلفن عمومی تماس گرفتن.
افس ر آگ اهی ب ه س اناز گفت :دفع ه بع د ک ه تم اس گ رفتن گوش ی تلفن رو ب ده من
باهاشون صحبت می کنم.
نازنین گفت :جناب سروان اینا کی ان؟
افسرگفت :هنوز مشخص نیست .ولی به نظر نمی رسه حرفه ای باشن .بیشتر ش بیه
موش و گربه بازیه.
نزدیکی های سپیده صبح ناهید روی تخت چشم هایش را باز ک رد .دک تر بالفاص له
باالی سرش حاضر شد و معاینه اش کرد.
ساناز پرسید :دکتر حالش خوبه.
دکتر گفت :بله .ولی مراقب باش ید خیلی فش ار عص بی ب ه بیم ار وارد نش ه .ممکن ه
دفعه دیگه همه چی به این سادگی نباشه.
ساناز از بقیه همراهان خواست که بیرون اتاق منتظر باشند تا با مشاهده آن صحنه؛
ناهید دچار دلهره ناگهانی نشود .و خطاب به افس ر آگ اهی گفت :اج ازه بدی د من ی ه
مقدار ذهنش رو آماده کنم بعد شما تشریف بیارید.
وقتی همه از اتاق بیرون رفتند ساناز کنار تخت ناهید روی صندلی نشست و دستش
را در دست فشرد .با صدای مالیم گفت :خوبی عزیزم.
ناهید که انگ ار هن وز هوش یاری کام ل را ب ه دس ت نی اورده ب ود ،گیج و من گ ب ه
اط رافش نگ اه ک رد .س اناز گفت :ن ترس چ یزی نیس ت .ح الت ب د ش د آوردیمت
بیمارستان.
لحظاتی هر دو ساکت بودند .ناهید با چشمان باز ب ه س قف ب االی س رش خ یره ب ود
ولی حرفی نمی زد .ساناز باز پرسید :می تونی حرف بزنی؟ خوبی؟
ناهید به زحمت لب از لب ب از ک رد و فق ط ی ک کلم ه گفت :م ریم .و س رش را ب ه
عالمت پرسش به آرامی به چپ و راست چرخاند.
ساناز گفت :نگران نباش .چیزی نیست.
274
ناهید باز تکرار کرد :مریم.
ساناز گفت :من می رم برات یه لیوان آب بیارم.
چند لحظه ای او را تنها گذاشت و بعد ب ا ی ک لی وان آب پیش او برگش ت .ناهی د ب ه
زحمت یکی از دست هایش را بلند کرد و روی چشم ها کشید .ساناز گفت :بیا برات
آب آوردم .می تونی بخوری.
ناهید فقط نگاه کرد و این بار با قدرت بیشتری گفت :مریم کجاست؟
ساناز جواب داد :همین جاست .خواهش می کنم آروم باشد.
ناهید با صورت رنگ پریده و دست های یخ زده تکانی به خ ودش داد و روی تخت
نیم خیز شد .جرع ه ای از آب لی وانی ک ه هن وز دس ت س اناز ب ود نوش ید و دوب اره
پرسید :مریم اومد؟ پس کجاست؟
ساناز که نمی توانست از ریزش اشک های جلوگیری کند با بغض گفت :ناهید ج ان
تو حالت خوب نیست .نباید بیشتر از این به خودت فشار بیاری .برات خطرناکه.
ناهید این بار مثل اینکه جسور تر شده باشد ،دس ت س اناز را فش ار مالیمی داد و ب ا
صدای بلندتری پرسید :مریم کو ساناز؟ چرا اینجا نیست؟
ساناز آهی کشید و گفت :خواهش می کنم آروم باش .جای بدی نیست .یعنی اینکه به
ما گفتن که جاش راحته .فقط پول می خوان .همین.
ناهید که بر اث ر آرام بخش ه ایی ک ه در س رم تزری ق ش ده ب ود ،دچ ار منگی و بی
حالی بود با تعلل زیاد پرسید :پول؟ پول برای چی؟ کی پول می خواد؟
ساناز با تعلل زیاد جواب داد :همون ها که االن مریم پیش اونهاست .فرهاد.
ناهید سرجایش نشست و در حالی که برای باز نگه داشتن چشم ه ایش م رتب پل ک
ها را به دیواره باالیی چشم ها فشار می داد پرسید :فرهاد؟ فرهاد زمانی؟
ساناز با حرکت سر تایید کرد.
ناهید گفت :مریم پیش فرهاد زمانیه؟
ساناز گفت :بله.
275
ناهید گفت :مریم پیش اون قاتل چه ک ار می کن ه س اناز؟ چ را اینج وری ح رف می
زنی؟ من دارم دق می کنم درست حرف بزن ببینم چی شده.
ساناز گفت :ببین ناهید جون .ما با مریم صحبت ک ردیم ح الش ک امالً خوب ه .س الم و
سرحال .هیچ مشکلی هم نداره .فقط فرهاد بابت تحویل دادن او پول می خ واد .پلیس
هم در جریان گذاشتیم .به چندجایی که احتمال می رفت فرهاد اونجا باش ه س ر زدن
ولی پیداش نکردن .االن پلیس تو بیمارستانه .می گن جای هیچ نگرانی ن داره و اگ ه
خدا بخواد تا صبح پیداش می کنن .عکس فرهاد االن تو دست تمام پلیس های تهران
و شهرستان هست .عکسش هم به دستور قاضی فردا تو روزنامه ها چ اپ می ش ه.
هیچ کاری نمی تونه بکنه .خیالت راحت باشه.
ناهید که انگار تمرکز کافی برای درک اطالعاتی را که می گرفت نداش ت .پرس ید:
تا صبح؟ االن ساعت چنده؟
ساناز گفت :االن حدود ساعت پنج صبحه.
ناهید گفت :خب پس چرا پیداش نکردن.
ساناز گفت :پیداش می کنن فقط یه شرط داره .شرطش اینه که تو آروم باش ی و ه ر
سوالی افسر آگاهی ازت کرد درست و حسابی جواب بدی؟
ناهید پرسید :چه سواالتی؟
ساناز گفت :اونا برای اینکه بتونن جای مریم رو پیدا کنند ی ه مق دار اطالع ات الزم
دارن .االن هم اون بیرون منتظرن که حالت بهتر بشه بیان داخل.
ناهید گفت :خب پس چرا نمی یان.
ساناز گفت :تو االن آمادگیش رو داری؟
ناهید گفت :بگو بیان داخل .نازنین هم اینجاست.
ساناز گفت :آره همه اینجان.
ناهید گفت :بگو اول نازنین و بچه ها بیاین تو.
ساناز از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد آنها داخل اتاق شدند.
276
ناهید همین که چشمش به خواهر افتاد دوباره به گریه افتاد .گری ه ای بی ج ان و بی
رمق .نازنین هم پابه پایش گریست و دو خواهر لحظاتی در آغوش هم گریستند.
نرگس و مسعود هم ناهید را بغل کردند و بوسیدند.
ناهید گفت :دیدی نازنین چی شد؟ دیدی آخرش چی شد .دیدی دخترم گرفتار شد .ب ه
خدای احد واحد اگه خدای نکرده خدای نکرده بالیی س ر دخ ترم بی اره اول خودش و
می کشم بعدشم خودم رو.
نازنین گفت :این حرفها چیه خواهر .زبونتو گاز بگ یر .پلیس اینجاس ت .مملکت ک ه
شهر هرت نیست هر کی هر کاری دلش خواست بکنه .بهت قول می دم می گیرنش
پدرشم در میارن.
ناهید با دهان باز گریه می کرد و ب ه نقط ه ن امعلومی روی زمین خ یره مان ده ب ود.
نازنین پیشانی خواهر را بوسید و زیر گوش هایش گفت :خودم می کش مش .خی الت
راحت .و چون نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد از او فاصله گرفت.
ناهید خطاب به مسعود گفت :مادر بگو افسر بیاد تو.
افسر آگاهی لحظه ای بعد وارد اتاق شد و باالی سر ناهید ایستاد.
با لبخند اطمینان بخشی به او گفت :اصال نگران نباش خواهر .بهت قول می دم ه ر
جایی باشن پیداشون می کنیم .همین االن یه تیم حرفه ای داره تجس س رو انج ام می
دن .به یه سرنخ هایی هم رسیدن و من ش ک ن دارم ف ردا این قض یه تم وم می ش ه.
فقط برای اینکه کار ما راحت تر بشه باید سعی کنی د اروم باش ید و ب ه س واالت من
درست جواب بدید.
افسر آگاهی پرسید :این فرهاد زمانی کیه؟ با شما چه رابطه ای داره؟
ناهید گفت :هیچی جناب .ب اور کنی د هیچی .خیلی س ال پیش خ یر س رم عاش ق ش ده
بودم...
افسر آگاهی پرسید :ظاهراً شما نسبت فامیلی داشتید؟ درسته؟
ناهید گفت :با من نه .چطور بگم .شما هم جای برادر من یه نس بت دوری ب ا ش وهر
اولم داشتن.
277
افسرآگاهی با تعلل زیاد پرسید :شوهر اولتون االن قید حیاتن.
ناهید گفت :بله .یعنی فکر می کنم که باشن .ازش بی خبرم.
افسر آگاهی پرسید :چندوقته که ازش بی خبرید.
ناهید جواب داد :چندسال که چه عرض کنم .یه ده بیست سالی می شی.
افسر آگاهی پرسید :می تونید آدرس خونه ش رو بدید.
نااهید جواب داد :بله .ولی معلوم نیست هنوز اونجا باشن.
افسر آگاهی پرسید :آدرس محل زندگی ایشون رو از حفظ هستید؟
ناهید جواب مثبت داد و با زحمت زی اد آدرس را گفت و م اموری ک ه هم راه افس ر
آگاهی بود آن را یادداشت کرد.
افسر آگاهی پرسید :دیگه چه کسانی هستند که احتماال با اون در ارتباط باش ن .ببنی د
ما منزل خودش و منزل پدر و مادرش و حتی دایی و عمو و خالص ه هم ه بس تگان
درجه یکش رو خودمون تیم فرستادیم و بررسی ک ردیم .ح تی یکی از دوس ت ه ای
نزدیکش رو شناسایی کردیم ولی ظ اهرا هیچ کس ازش خ بر ن داره .اون نمی تون ه
این کار رو تنها انجام بده .حتما ی ه همدس تانی هم داره .ولی هن وز نتونس تیم رابط ه
هاشون کشف کنیم .شما باید بیشتر به ما کمک کنید.
ناهید جواب داد :معصومه خواهرش!
افسر آگاهی گفت :معصومه سال ها پیش خودکش ی ک رده .اون خ انمی ک ه ب ا م ریم
مالقات کرده معصومه نبوده .ولی متاسفانه نمی دونیم کی بود.
ناهید مانند آنکه آب سردی رویش ریخته باشند برای لحظاتی ب از بی ح ال ش د و ب ا
تعلل زیاد نفس می کشید .با طمانینه زیاد گفت :پس اون کی بود؟ اون ک ه ب ا دخ ترم
مالقات کرد.
افسرآگاهی گفت :ماهم می خوایم همین رو بدونیم .مریم ب ه ش ما چ یزی نگفت .مثال
نگفت که اون دختر رو کجا مالقات کرده.
ناهید با مکث جواب داد :چرا جلو دانشگاه.
278
افسر آگاهی مانند آنک ه س ر نخی ب ه دس ت آورده باش د ب ا کنجک اوی پرس ید :ک دوم
دانشگاه؟
ناهید جواب داد :دانشگاه دخترم.
افسر پرسید :می تونید آدرسش رو به ما بدین؟
ناهید گفت :بله .و آدرس دانشگاه را گفت.
افسر آگاهی گفت :خیلی خوبه .از این بهتر نمی شه .و خطاب به ماموران کالن تری
که همراهش بودند گفت :سریع یه تیم بفرس تید ب ه این دو آدرس .تم ام دوربین ه ای
دانشگاه و ساختمان ها و معازه های اطراف دانشگاه رو چک کنید.
و دوباره از ناهید پرسید :می تونید بگید این مالقات کی اتفاق افتاد .یعنی چه روزی
مریم جلو دانشگاه با اون خانم مالقات کرد.
ناهید پرسید :امروز چند شنبه است.
افسر آگاهی گفت :جمعه .
ناهید لحظات طوالنی با انگش تانش محاس به ک رد و ع اقبت گفت :نمی دونم ب ه خ دا
ذهنم یاری نمی ده .ولی فکر کنم یک هفته ده روز قبل بود.
افسر آگاهی پرسید :قرار دیروز پنج شنبه مریم ب ا آدم رباه ا .ش ما نمی دونی د ق رار
بود کجا یا تقریبا حوالی کجا مریم رو مالقات کردن؟
ناهید گفت :نه .فقط گفت کافی شاپ.
افسر آگاهی به ماموران کالنتری گفت :بعیده عملیات آدم ربایی بع د از ک افی ش اپ
صورت گرفته باشه ولی در عین حال عکس مریم رو برای اتحادیه بفرس تید ت ا بین
تمام کافی شاپ های من اطق بیس ت و دوگان ه ارس ال بش ه .ازش ون بخوای د دوربین
هاشون رو برای روز پنج شنبه چک کنند .اگه بتونن م ریم رو شناس ایی کنن د حتم ا
آدم ربا هم شناسایی می شه.
افسرآگاهی پرسید :شما با این فرهاد اخیرا مالقات هم داشتید؟
ناهید جواب داد :بله .یک مرتبه.
279
افسر آگاهی پرسید :در جریان این مالقات؛ آیا احیانا ً حرفی در مورد محل ی ا ج ایی
نزد .خواهش می کنم با دقت به این سوالم فکر کنید.
ناهید با درنگ طوالنی گفت :از من خواست باهاش به یه جای دور برم .به یه کلب ه
روستایی .فکر کنم یه همچین چیزی.
افسر آگاهی پرسید :کلبه روستایی؟ چه جور روستایی؟ شما تا حاال با ایشون تو یک
روستا بودید؟
ناهید با حرکت سر تایید کرد و گفت :اولین باری که همدیگه رو دیدیم ت و ی ه خون ه
باغ روستایی بود .همه بدبختی هام از همون جا شروع شد.
افسر آگاهی با بی تابی پرسید :لطفا بفرمایید در چه محدوده ای بود.
ناهید مشخصات آن روستا را بطور دقیق عنوان کرد.
افسرآگاهی ب ا لبخن د آرامش بخش ی گفت :خیلی ممن ون خ واهرم .خیلی خ وب ب ود.
امیدوارم با این اطالعات تازه بتونیم گیرش بندازیم.
افسر آگاهی و تیم م امورانی ک ه هم راهش بودن د از ات اق ب یرون رفتن د .س اناز هم
دنبالشان رفت .از افسر آگاهی پرسید :می تونید بگیریدشون؟
افسرآگاهی با لبخند جواب داد :نگران نباشید خ واهر ک ار م ا همین ه .ب ه م ا اعتم اد
کنید.
ساناز نزد ناهید برگشت .بقیه هم دورش حلقه زده بودند و دلداریش می دادند .ساناز
همین که چشمش به دکتر بخش افتاد به طرف رفت و گفت :آقای دک تر می ش ه ب از
یه آرام بخشی چیزی به بیمار ما بزنی د دوب اره بخواب ه .ی ه کم ک ه س رحال ت ر بش ه
ممکنه باز دچار تشنج بشه.
دکتر گفت :آره حتما.
ساناز نزد بقیه برگشت دید همه با امیدواری بیشتری به هم نگاه می کردن د .خط اب
به همه گفت :شماها دیگه خیلی خسته اید از دیشب تا حاال دارید اس ترس می کش ید.
برید خونه یه استراحتی بکنید .من اینجا هستم.
280
نازنین گفت :اتفاقا من می خواستم همین رو به شما بگم .ش ما از هم ه بیش تر ع ذاب
کشیدید .خدا از خواهری کمتون نکنه .ایشاال سالم باشی و سایه ت برای همیشه ب اال
سر خانواده ت باشه.
ساناز گفت :نه بابا .این حرفا چیه .مریم مثل دختر خودم می مونه باور کنید دلشوره
من کمتر از ناهید نیست .ایشاال که این از خدا بی خبرا رو زودتر پیدا کنن د و م ریم
رو برگردونن.
نازنین گفت :ایشاال.
در نهایت نازنین و ساناز در بیمارستان در اتاق ناهید ماندند و بقیه به خانه رفتند.
***
ناهید با کمک آرام بخش هایی که به او تزریق شد تا نزدیک ظه ر خ واب ب ود .ام ا
وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد دید مریم کنار تختش نشسته بود و دست های او
را در دست می فشرد .پلیس ظرف چند ساعت محل اختفای دخترهایی ک ه در خان ه
ای در تهران مریم را اسیر کرده بودند پیدا کرد و مریم را به بیمارستان و نزد مادر
برده بودند .فرهاد هم در خانه روستایی بیرون شهر دستگیر شده بود.
ساناز که روی تخت خالی کنار او خوابیده بود با سر و صدای بقیه از خ واب بی دار
شد .به طرف تخت ناهید رفت و او را در آغوش کشید.
ناهید پرسید :کی پیدات کردن مادر؟
مریم گفت :دوسه ساعتی هست.
ناهید گفت :پس چرا بیدارم نکردین؟
مریم جواب داد :دوست نداشتم از خواب بیدارت کنم.
ناهید پرسید :اذیتت که نکردن .مرد بودن؟
مریم جواب داد :نه .دو تا دختر ب ودن .بع د از اینک ه از ک افی ش اپ اوم دیم ب یرون
اصرار کردن که من رو برسونن خونه .من هم نفهمی کردم قبول ک ردم .ت و ماش ین
281
یکیشون یه کارد زیر گلوم گذاشت و بعد چشم هام رو بست .بعد هم منو بردن به ی ه
زیر زمین یه خونه ویالیی تو یه جای پرت شهر.
ناهید گفت :خدا ازشون نگذره .اگه این ساناز و خالتینا نبودن باور کن مرده بودم.
مریم گفت :می دونم .واقعا معذرت می خوام .همش تقصیر من بود.
ناهید با چشم های خیس پرسید :فرهاد هم دستگیر شد.
مریم گفت :بله .ابله رفته بود به همون کلبه روستایی که وعده شو به تو داده بود.
ناهید پرسید :نگفت چرا این کار و کرده.
مریم جواب داد :چرا .فکر ک رده ب ود ت و ب ا ح اج اق ا ازدواج ک ردی .خواس ته مثال
انتقام بگیره .یه نقشه بچه گانه هم تو ذهنش کشیده بود که مثال خودش از دور کنترل
کنه .ولی فکر اینجاش رو نکرده بود .پلیس اول فره اد و دس تگیر ک رد و بالفاص له
هم دخترها رو پیدا کردن .فرهاد فک ر هم ه چی رو ک ردده ب ود اال کلب ه روس تایی!
البته دیر یا زود با کم ک دوربین ه ا دختره اهم شناس ایی می ش دن ولی دس تگیری
فرهاد کار رو آسون تر کرد.
ناهید گفت :االن کجاست.
مریم گفت :کجا می خواستی باشه مادرمن .تو زن دان .پلیس گفت ب ه زودی محاکم ه
می شه.
ناهید گفت :یعنی یه بار دیگه مجبورم ببینمش؟
مریم جواب داد :آره .ولی این بار دیگه با دستبند.
ناهید گفت :مرده شور ببرنش!
ساناز گفت :دیدی گفتم پیداشون می کنن .این همه غصه خ وردی .من مطمئن ب ودم
پیداشون می کنن .اینا فکر کرده بودن همه چی بچه بازیه .ی ه آدم رو ب دزدی و بع د
پول بخوای .فکر کرده بودن دارن فیلم بازی می کنن.
282
مریم گفت :آره مامان .دخترا خل و چل بودن .از شب تا صبح مواد می زدن.
ناهید گفت :خاک بر سرشون .لیاقت اون فرهاد گور به گور شده همینجور دختران.
نیم ساعت بعد ساناز ناهید و مریم را تا درخانه شان رساند .قرار شد برای شام هم ه
مهم ان ن ازنین باش ند .در آن فاص له ناهی د دوش گ رفت و لب اس ع وض ک رد .بع د
یکدفعه مانند آنکه یاد چیزی افتاده باشد تلفن خانم میرداماد را گرفت .سالم کرد.
خانم میرداماد گفت :بفرمایید.
ناهید گفت :من ناهیدم .حال شما خوبه؟
خانم میرداماد با همان سردی همیشگی پاسخ داد :بفرمایید.
ناهید پرسید :ببخشید مزاحم شدم .می خواستم حال حاج آقا رو بپرسم.
خانم میرداماد جواب داد :حاج اقا به رحمت خدا رفت .در ض من دیگ ه م زاحم بن ده
نشید .شما یه وظیفه ای داشتید که تموم شد حاال بردی دنبال کارتون.
ناهید گفت :یعنی...ولی قرار بود...
خانم میرداماد گفت :یعنی بی یعنی خانم .نکنه شما فکر کردید من اینقدر ابل ه ب ودم!
واقعا من و اینق در ابل ه ف رض ک ردی .فک ر ک ردی من این س ادگی از ت و و اون می
گذرم .تا قیام قیامت نمی بخشمش! من فقط می خواستم یه چیزهایی رو ثابت کنم که
کردم .پنجاه سال با من زندگی کرد آخ نگفت ،دو صباح ب ا ت و س ر ک رد ب ه رحمت
خدا رفت .همین که به جرم اغوا گری ازت شکایت نمی کنم برو خ دا رو ش کر کن
دختره شیطان صفت .همه ت ون مث ل همی د ،می گردی د م ردای پول دار لب گ ور رو
گول می زنید که بعد اموالشونو بکشید باال .فکر کردی من از پشت کوه اومدم .دفعه
دیگه که به پلیس زنگ می زنم .دیگه ریختت رو نبینم.
ناهید برای لحظه ای دست وپایش سست شد و تا چند دقیق ه بی ح ال روی تختش در
اتاق در بسته نشسته بود و خیره خیره به پنجره نگاه می ک رد .ب ه س ایه ش اخه ه ای
خشکیده درخت چنار که نور مهتاب روی شیشه پنجره می انداخت .مریم از ب یرون
اتاق صدایش می کرد .گفت :من آماده ام مامان نمی یای؟
283
ناهید برای لحظات طوالنی چشم ها را بست .امید و جان دوباره ای ک ه ب ا برگش تن
مریم به خانه گرفته بود چندان قوی بود که چنان ضربه ای هرچند مهل ک نتوان د او
را از پا بیندازد .چند نفس عمیق کشید و بعد در گوشی موبایل تمام شماره تلفن ه ای
مربوط به شرکت ،خانم میرداماد ،شخص میرداماد و همه آدم ها و محل هایی که به
نوعی او را به آن خانواده مربوط می کرد ،از ذخیره گوشی پاک ک رد .بع د رفت و
مقابل آینه نشست .برس را برداشت و آهسته آهسته سرگرم شانه زدن موهایش ش د.
با لبخند به خود گفت :به پنجاه سالگی خوش آمدی ناهید خانم .وقتش ه ک ه دیگ ه فق ط
روی پای خودت بایستی! وقتش رسیده که دیگه قبول کنی زندگی هر چه که هس ت،
پر از واقعیته .واقعیت های تلخ و ش یرین .هرچ ه ک ه هس ت ،زن دگی ب ه هیچ وج ه
رمانتیک نیست.
284
285