You are on page 1of 3

‫پرهام چوداریان‬

‫صبح‪ ،‬خارجی‪ ،‬قبرستان‬

‫افراد نسبتا کمی(همه سیاهپوش وخانم‌ها با چادر) دوری‪ #‬قبری‪ #‬جمع شده‌اند که از آن‌ها فقط سه یا‬
‫چهار نفر درحال گریه و سوگواری‪ #‬هستند؛پنج‪،‬شش نفر دیگر(که دختر بیست‌وچندساله ای هم بینشان‬
‫هست) فقط سرشان را پایین و صورتی‪ #‬جدی به خود گرفته‌اند‪ .‬اما سربازی‪ #‬جوان هم در صحنه هست‬
‫که در فاصله‌ای دورتر‪ #‬از بقیه به درختی تکیه داده و به عکس پیرمرد روی قبر خیره شده‪ .‬پس از‬
‫لحظاتی سیگاری روی‪ #‬لب می‌گذارد‪ #‬و دنبال فندکش می‌گردد؛ اما هرچه جیب‌ها و اطرافش را‬
‫می‌گردد فندک را پیدا نمی‌کند‪ .‬پس از چند ثانیه جست‌وج‌جوی زمین و اطراف از البه‌الی پاهای افراد‪#‬‬
‫کنار قبر درخشندگی‪ #‬فندک را می‌بیند‪ #.‬چهره‌ای غمگین به‌خود می‌گیرد‪ #‬و افراد را پس می‌زند‪ #‬و جلو‬
‫می‌رود‪ .‬گریه‌کنان دستی به قبر می‌کشد و نامحسوس فندکش را از روی زمین برمی‌دارد‪ .‬سپس از‬
‫آن‌جا فاصله می‌گیرد(دختر در تمام این مدت نظاره‌گر‪ #‬او بوده) و کنار جدول می‌نشیند و سیگارش را‬
‫‪.‬روشن می‌کند‬
‫‪:‬پس از لحظاتی دختر به سمت او می‌آید و با تعجب می‌پرسد‬
‫‪-‬کریم؟‬
‫کریم رویش را برمی‌گرداند(تازه متوجه حضور دختر شده) و گیج و مبهوت دختر را نگاه می‌کند‪:‬‬
‫‪ -‬بله؟‬
‫‪:‬دختر سمت جدول می‌آید و با لبخند می‌گوید‪#‬‬
‫دختر محبوب‪-‬‬
‫ِ‬ ‫‪.‬نشناختی؟‪ #‬زینب‌ام‪.‬‬
‫کریم به نقطه‌ای روی‪ #‬صورت دختر خیره می‌شود و تالش می‌کند به یاد بیاورد‪.‬پس‪ #‬از ثانیه‌ای به‬
‫‪:‬دروغ‪ #‬می‌گوید‬
‫آهاا زینب خوبی؟‪-‬‬
‫‪:‬زینب خندان می‌گوید‬
‫یادت نیومد آره؟ خیلی گذشته از وقتی‪ #‬که آخرین بار همو دیدیم‪.‬فک نکنم کسی غیر منم این‌جا شناخته‪-‬‬
‫باشدت‪ .‬منم از صدای گریه‌ت االن شناختمت‪ .‬اون‌موقع‌ها که عمو‌عباس می‌ذاشت به‌جاش نوحه بخونی‬
‫صدای جیغ‌جیغ گریه‌هات تو کل تکیه می‌پیچید‪(.‬هردو می‌خندند)‬
‫‪:‬زینب زود جلوی خنده‌ش را می‌گیرد‪ #‬و آهی می‌کشد‬
‫‪...‬خدا بیامرزه عموعباس رو‪-‬‬
‫‪.....‬کریم‪ :‬خدا رفتگان شمارو‪ #‬هم بیامرزه‬
‫‪..‬زینب‪:‬حاال نگاش کن‪ ....‬بزرگ شدی سیگار می‌کشی‪ #‬و رفتی سربازیو‪#‬‬
‫کریم‪ :‬فقط نه ماه شده بود که االنم‪(..‬سپس سیگارش را خاموش می‌کند)‬
‫‪:‬زینب با احتیاط روی جدول کنار کریم می‌نشیند‬
‫‪..‬ولی این‌بار اومدی‪ #‬که بمونی‪ #‬دیگه‪-‬‬
‫‪:‬کریم چند لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود‪ #‬سپس می‌گوید‬
‫تو کوچه خونه‌ عمه‌محبوب بود که داشتیم‪ #‬با گوسفنده صحبت می‌کردیم‪ #‬که عمه محبوب اومد بیرون و‪-‬‬
‫یه چاقو‪ #‬به بابا داد و به ما گفت بریم تو خونه و نیایم بیرون تا نگفته ولی من از الی در یواشکی دیدم‬
‫‪...‬که بابا سرشو‪ #‬برید و از حال رفتم‪ ...‬اون‌موقع‪ #‬آخرین بار بود که همو دیدیم‪ #‬درسته؟‬
‫‪:‬زینب که حاال خنده‌ش محو شده پس از چندلحظه می‌گوید‬
‫پس یادته همه‌چی ‪...‬آره‪..‬اون آخرین باری بود که تو رو دیدم‪ .‬عمو عباس بردت سال پیشم که‪-‬‬
‫‪.....‬برگشت دیگه نیاوردت‪#‬‬
‫کریم با خنده زیرلب می‌خواند‪ :‬عمو‌عباس بی‌ تو قلب حرم می‌گیره عموعباس بی تو بابا تنها‬
‫‪...‬می‌میره‬
‫‪.‬زینب آهسته می‌خندد‬
‫پس از چندثانیه سکوتی که بین آن دو می‌افتد(صدای‪ #‬گریه در پس‌زمینه شنیده می‌شود)‪ #‬زینب می‌گوید‪:‬‬
‫یه نخ هم به من می‌دی؟‬
‫‪.‬کریم متعجب از پاکتش سیگاری درمی‌آورد و همراه با فندک به او می‌دهد‬
‫زینب به فندک صورتی نگاهی می‌اندازد و با خنده می‌گوید‪:‬فندک خوش‌رنگیه! سپس سیگارش را‬
‫‪.‬روشن می‌کند‪.‬کریم هم سیگار دیگری‪ #‬روشن می‌کند‬
‫‪.‬چندثانیه سیگار کشیدن آن‌ها را در سکوت می‌بینیم و سپس صحنه تمام می‌شود‪#‬‬

You might also like