Professional Documents
Culture Documents
سهشنبه است و طوالنیترین روز هفته ،تا آخر هفته زمان زیادی مانده و
مرده سنگینی میکند ،آنقدر که به سختیوزنِ آقای امینی مثل وزن نهنگی ُ
آن را به دنبال خودش میکشاند ،به همین دلیل هم الزم است که آقای مثل
ِ بحثی را باز کند بلکه حال و هوایش عوض شود و لبخند به لبانش آدم سر
بیاید و از سنگینی وزنش کم بکند که بتواند همهی ملحفههای بخش زنان را
تند و تیز در همان روز سهشنبه شسته و جمع کند .بحثی که آقای امینی
شروع میکند باید به گونهای باشد که تا آخر هفته بشود مدام کشش داد که
بشود ملحفههای همهی بخشهای دیگر بیمارستان را هم در ضمن آن شست ،بحث
مزبور باید آنقدر قابلتوجه و گیرا باشد که نه میان سر و صدای
لباسشوییهای غولپیکر گم و کمرنگ شود نه وسط بوی تند پودر لباسشویی و
مواد ضدعفونیکنندهی قاطی زردآب و خونابهی ملحفهها.
" -داشتم پوستِ سفید و ظریفش رو نگاه میکردم ،اون موهای خرماییاش رو
که زیر نور لوسترهای بزرگ داخل تاالر میدرخشید و لبهایش ...خدای من
...انگار گلبرگهای آاللهی قرمز بودند ،راستش رو بخوای باید اعتراف
کنم دیگه دلم نیومد از غم و غصه و نامرادیهای تاریخیمون براش حرف
ِت گفته بودم که در فرانسه هم در مهمانیای مشابه ،برای ِه
بزنم .ب
مادموازلی از حلبجه حرف زده بودم و نمیدونی چه حشری به پا کرد".
" -خدا بگم چیکارت کنه مرد! اونجا هم دست از غصههای تاریخیت
برنمیداری؟! درجهی اون لباسشویی رو بیست تا دیگه زیاد کن ،یه دور
دیگه میخواد".
" -دیگه اینجوری بود آقای امینی ...به این فکر میکردم که چی بگم
دوست داشته باشه و وقتی قبل رفتن به یه مهمونی نشسته و داره موهای
ِر بشن باید دهسرشو دسته دسته دور بیگودی میپیچونه و برای اینکه ف
ثانیهای منتظر بمونه ،به این فکر میکردم که چی بهش بگم که وقتی تو
این ده ثانیه یادش میاد نه تنها بهش کیف بده بلکه این انتظار رو براش
کوتاه و شیرین بکنه؟ میدونی که آقای امینی ،منتظر موندنای اونا مثل
ما کشنده نیس ،انتظاراشون مثل آدمه آدم؟"
" -میدونم داداش ،میدونم ،دیوونمون کردی! سرخی خونشون هم با سرخی خون
ما فرق داره .نمیدونم چرا نشتی داره؟ تو میگی شلنگ سوراخ شده ،یا
لباسشویی خراب شده؟"
" -نه فک نمیکنم .به نظر من شیر آب مشکل داره ،باید واشرشو عوض کنیم،
چون که لباسشویی رو تازه گرفتیم .داشتم برات میگفتم که از موسیقی و
معماری اورامان براش حرف زدم و از قلعهی دمدم و زیویه ،تو دلم هم
خداخدا میکردم که ازم نپرسه :خب آثار باستانیای که تو قلعه زیویه
پیدا کردن تو کدوم موزهس که برم ببینم و با تاریختون آشنا بشم!
نمیدونی چقد این چیزا رو دوس داشت آقای امینی! برو اون طرف اینجا رو
هم تمیز کنم ...اگه گفتی چی میگفت؟
" -من از کجا بدونم؟ خوبه باز عقل به خرج دادی و از جنگ و به قول
ُردها براش حرف نزدی! دختر به اون لطافت و ظرافت
خودت شورشهای بیحاصل ک
ِی تحمل شنیدن بحثای مربوط به جنگ و جدال و شورش اینا رو داره؟ اصلا ک
شاید «ناپلئون بناپارت» هم براش فقط یه تابلو باشه رو دیوار همون
قصری که توش با هم رقصیدین".
" -راس میگی رفیق .تو هم بودی دلت میومد همچین دختر اثیری و خوشگلی
رو ناراحت کنی؟ میگفت منو با خودت ببر اورامان رو نشونم بده".
" -ای بابا! بهش میگفتی ولمون کن بابا مادموازل .همینمون مونده به
جرم جاسوسی بگیرنت و به جای این لباسا و کلهای قشنگت ،چادر سرت کنن
و "...
آقای مثل آدم بعد از این همه سال دیگر نه میتوانست به آقای امینی و
نه به رختشویخانه اعتماد تام و تمام داشته باشد .او مردی بیطرف است
ُردی
و هرگز دیده نشده که در انظار همکارانش با آقای مثل آدم به زبان ک
حرف زده باشد .همیشهی خدا هم میگوید« :کلهتو بچسب باد نبره!» .همین
حرف همیشگی هم باعث شده که آقای مثل آدم همیشه احساس کند تحت نظر
دوربینی مخفی هستند ودر صورت لزوم باید مسئولیت همهی حرفهایش را بعدتر
به عهده بگیرد ،حتی شاید همهی حرفهای بوداری که آقای امینی میزند در
واقع دامی باشد که برای او پهن کرده است.
" -البته دخترای فرانسوی خیلی خودمانیتر هستن و بیشتر به دل میشینن،
اما دخترای بریتانیایی فقط از دستاوردای خونوادهی ُلرد حرف میزدن و با
َه! این انگلیسیا چقد پر فیس و پز میدادن .اسنتها و اصل و نسبشون ُ
ِ رسم و رسومات اشرافیشونن ...عه! بهت نگفتم یه بارم افادهن ،چقد بند
ُ
دعوتم کرده بودن به مهمونی لردها ،از یه دختر جوون هم تقاضای رقص
کردم و باهام تانگو رقصید .بعد از رقص همون سؤال رو ازم پرسید و منم
انفال رو از جیبم درآوردم .میدونی انفال چیه؟ یادت عکس حلبجه و
میآد؟"
" -نه کدوم بود؟ من اون وقتا سرباز بودم و بعد از اونم یه سره رفتم
تهران".
دور و برش را میپاید ،بعد جلو میرود و پچپچه میکند که:
" -انفال رو میگم دیگه بابا .اون صدوهشتاد هزار نفری که صدام لعنتی
سربهنیست کرد".
بعد ناگهان به یاد دوربین مخفی میافتد و ساکت میشود ،همان دوربینهایی
که حتی آهنگ یا زمزمههای زبان مادری را هم ضبط میکنند؛ دیگر چیزی در
مورد این نمیگوید که دختر بعد از دیدن عکس دلش پر شده بود و با دستمال
ابریشمی گلدوزیشدهاش مرواریدهای روی گونههایش را پاک کرده بود.
آقای امینی در ابتدا باورش نشده بود که دختری اصیل آن هم از خانوادهی
ُلردهای بریتانیا حاضر شود با یک جهان سومی سَرسیاه
ِ ولگرد بی اقامت که
خدا میداند چطور پایش به آنجا باز شده برقصد و شراب بنوشد ،اما وقتی
دید که آقای مثل آدم چشمش را بسته و دستش را دور کمر جارویش انداخته
و انگار با ریتم آهنگی خارجی دارد میرقصد ،به قول خودش رقص والس و
تانگو و المبادا ،و همچنین قاعده و قانون زندگی اروپاییها را به خوبی
بلد است و از شکل و شیوهی چای نوشیندشان در بعدازظهرها و غذاهایی که
در مهمانیها سرو میشود با جزئیات حرف میزند ،غذاهایی که بدون نان
مصرف میشوند و همه را هم سیر میکنند ،آن هم با شامپاین ،آن وقت بود
ا دل به دریا زده و هوای مهآلود که کمکم باور کرد آقای مثل آدم واقعا
لندن را به چشم خود دیده و روزنامهفروشی هم کرده و اّ
ما خیلی بداقبال
بوده که نتوانسته اقامت بگیرد ،وگرنه االن برای خودش کسی شده بود ،چرا
که بنا به صحبتهای خود آقای مثل آدم ،در جامعهای دموکراتیک همه مثل
آدم زندگی میکنند و حتی میتوانند به قدرت هم برسند .برای مثال عروس
خانوادهی ملکهی بریتانیا ،یعنی الیزابت ،دختری معمولی است .علوه بر
اینها آقای مثل آدم با همه چند کلمهای انگلیسی حرف میزند و چند آهنگ
انگلیسی را هم بلد است بخواند و از کلمههای انگلیسی روی دستگاههای
داخل رختشویخانه و طرز کار کردنشان هم سر در میآورد.
آقای امینی آنقدر از همکارش در مورد اروپا شنیده و به این جملهی او
ا مثل آدم زندگی میکنن" گوش داده که اسم
که "اونا مثل ما نیستن و واقعا
همکارش را گذاشته "آقای مثل آدم".
آقای مثل آدم ویزای شنگن دارد و بعدازظهر پنجشنبهی هر هفته به اروپا
سفر میکند و بعد از مسافرت با خودکاری که همرنگ کراواتی است که در آن
سفر پوشیده ،خانهی روز پنجشنبه را تیک میزند ،و در طول هفته هم آنقدر
وقت پیدا میکند که برای سفرش برنامهریزی کند.
در ابتدا ،بازدید از مجموعهای از جاهای دیدنی راضیاش کرده بود اما
بعدتر صدای آکاردیون پسر کولی سبزهروی جنوبی ،رؤیای سفر کردن را در
دل او کاشته بود.
صدای آکاردیون تو را به یادم میآورد و آن تاالر بزرگ و روشن را که
هماندازهی حیاط بیمارستان است ،با پردههای توری و اطلسیاش و آن اولین
باری را که دستانم را برای رقصیدن با تو به سمتت دراز کردم .تو که
شرمگنانه و لبخند به لب ،انگشتان چون بلورت را در دستان من گذاشتی و
از جایت بلند شدی .بله بله طرفهای ما هم هست .بیشتر ،کولیها
مینوازندش .کوچه به کوچه میچرخند ،توی قطار و اتوبوس ،بله اقای امینی
ما چون همهی عمرش رو در بیمارستان گذرونده و مثل من هم دوستش داره ،اّ
ِ شبهای
سفر نکرده ،هیچ خاطرهای ازش نداره .ها! فقط بلده بگه که یاد
شلوغ کریسمس که توی فیلمها دیده میافته .اون فیلمها رو هم من بهش
دادهام ،چرا من؟ مگه بهت نگفتم؟ اروپای قرن هجدهم و نوزدهمی که در
رمانها خوندهام به خاطرم میآد .بله من هم مثل تو رمانخوان خوبی هستم.
روزهایی که پیش تو نمیآم ،میشینم به رمان خوندن .نه بیش مباد و کم
باد ،اضافهکاری چی؟ ...تا حاال بهت نگفته بودم که من تو رو تو یکی از
این رمانها پیدا کردم .باور کن اسم رمان رو به خاطر نمیآرم .ولی
میدونم کلهی توری و سفیدرنگ به سر داشتی .یادت میآد چقدر سبیلم رو
دوست داشتی! جان من تا حاال هیچ مردی اینقدر توجهت رو جلب کرده بود؟
آره دیگه خودم میدونم عزیزم .فقط به خاطر تو سبیل میذاشتم .تابستون
بود .قشنگ یادمه .یه پیراهن بلند صورتی رنگ تنت بود .یه چتر توری
تابستانی هم داشتی ،همرنگ کلهت ...زنهای طرف ما؟ داری جدی میگی؟ نه
بابا کی از این چیزا بلدن؟ به جان تو اصلا بهشون فکر هم نمیکنم .همهشون
عین خواهر و مادرم میمونن برام .اصلا اونجور حسی بهشون ندارم .آهههه
داشتم در مورد چی حرف میزدم؟ آره صدای آکاردیون سر چهارراهها تو رو
یادم میآره .تو با خشخش پیراهن حریرت وقتی که از ّ
پلههای مرمری میومدی
پایین؟ یادته؟ اولین باری که پا روی اون قالیهای قرمزرنگ گذاشتم و تو
با ناز و عشوه عین طاووس به استقبالم اومدی.
دم غروبا که از سر کار برمیگردم ،و پشت چراغ قرمز میایستم ،بچههای
کولی آکاردیون میزنن و آواز مذهبی میخونن ،اّ
ما من یاد االن میافتم ،که
با دستکش توریات ساعد دستمو گرفتی در حالی که این جلیقه و پالتو و
کله شاپویی رو پوشیدم که روز تولدم برام گرفتی ،دستت درد نکنه خیلی
بهم میاد نه؟ توی خیابون سنگفرششدهی شانزهلیزه قدم میزنیم .نمیدونم
هر جایی که تو دوس داشته باشی میریم .برای من فرقی نمیکنه وقتی تو
کنارم باشی .به این فکر میکنم که وقتی بهم نگاه میکنی مثل یه ُلرد
جنتلمن طرفای خودتون به چشمت میام؟ یا وقتی در جوابِ «روز بخیر موسیو»ی
زنهای جوان و پولداری که از کنارمون میگذرن در کمال احترام کله از سر
برمیدارم و «روز بخیر مادموازل» میگم آیا بهم بدگمان میشی؟ اونا هم
مثل خواهر و مادرم میمونن .تو هم میتونی به تولهسگای پشمالو و
پاکوتاهی نگاه کنی که پاپیون دور گردنشون همرنگ چمدان و کله خانمهای
صاحبشونه.
صدای آکاردیون منو به طرف تو میکشونه .اون وقتی که کنار میدونِ محلهی
ایتالیایی با هم قرار میذاشتیم .تو نشستی و برای کبوترهایی که دورمون
رو گرفتن دونه میپاشی .نه مطمئن باش ،حتی کبوترای طرف شما هم فرق
دارن مادموازل .چرا بپرن برن؟ من از یه نوجوون دستفروش روزنامه میخرم
که اخبار رو برات بخونم .ای بابا! چند دفعه میپرسی؟ زشته بقیهی پولمو
ازش بگیرم در حالیکه یه پا جنتلمن هستم برای خودم؟!
برای سفر این دفعه همهچیز باید آماده باشد .باید تا قبل از آمدن پسر
کولی ،میز را جلوی آینه کشاند که وقتی مادموازلها سفارش کاپوچینو یا
قهوههای غروب پنجشنبه را میدهند ،خودشان را در آینه ببینند و کیف
بکنند:
ُردیه اون هم با" -مطمئن باش مادام! توی قهوه شکر نریختم .قهوهی ک
مزهی چاتالنقوش .میدونم تا حاال نخوردی .نه عزیزم ،چاقت نمیکنه".
پنجشنبهها باید زود برگردد و بیخیال اضافهکاری شود .باید میز را از
ُرده نان و حوله و جوراب و شانه ،خالی کند .بعد هم باید
خلل دندان و خ
همهجای خانه و لباسها را با عطر خوشبو کند که بوی دستشویی و نم و
رطوبت دیوارها مادموازل را اذیت نکند .چونکه آقای مثل آدم در
زیرزمینیای زندگی میکند که تنها یک اتاق دارد و پنجرهای کوچک ،برای
همین هم همیشه بوی نم و رطوبت میدهد.
به پسر کولی گفته:
" -یه مریض تو خونه دارم و میخوام هر پنجشنبه دلشو شاد کنی".
آقای امینی خودش خبر ندارد که ُ
تن صدایش چقدر تلخ و نفرتانگیز است
وقتی میگوید:
" -اگر اونجا هم میموندی باز باید مثل اینجا پیراهن چرکای مردمو
میشستی .خوبی مملکت خودمون اینه که بین همزبونات هستی .حتی اگر تهران
هم باشه به هر حال وقتِ مبادا به فریادت میرسن".
تن صدای آقای امینی با ترس از دوربینها و بوی زردآب و خونابهی تلخی ُ
داخل رختشویخانه قاطی شده .همهی اینها باعث میشود که آقای مثل آدم به
جای رفتن به مهمانی پولدارها ،به کلیسایی برود و داخل تابوتی پر از
گل مریم دراز بکشد و زنجیر گردنبند مسسیح مطلوب را دور پنجههایش
بپیچاند و ...
تو کجا و مملکت من کجا مادموازل من؟ چرا ازش حرف بزنم؟ بیخیالش شو که
ِ شرقیِ سبیلگندهی سبزه دوست داری ،همین ورقصیدن یادت میره .تو مرد
تموم.
آقای امینی نمیداند که به وقت زدن چنین حرفی ،صدایش درست به نعرههای
رانندهای میوهفروش میماند که با وانتی قراضه غروب همان روز پنجشنبه
دنبال پسر نوازنده افتاده و با داد زدنهایش سفر او را خراب میکند.
اگرچه آقای مثل آدم فکر همهجایش را کرده است .با پولی که از به خانه
رساندن دختر دکتر مرادی از مدرسه میگیرد ،راننده وانت را راضی کرده
که در آن یک ساعت از کوچه عبور نکند و با پولی هم که از بردن دختر
دکتری دیگر به کلس زبان انگلیسی میگیرد ،پسر نوازنده را هم راضی کرده
است .این را هم میداند که فرصتش اندک است و در سفر یک ساعتهاش به
اروپا نمیارزد که وقتش را با دیدن دیوانهها و ولگردهای خیابانی و
گداهای داخل جوی آب محلههای فقیرنشین این کشورها تلف کند .اگر فقط
ِ تلخیهای درونش را به سفر
میدانست آقای امینی را چطور راضی کند که زهر
ا این کار را میکرد .تنها کاری که از دستش برمیآید او نریزد ،مطمئنا
ا این حرفها را نشخوار و تکرار کند که:این است که دائما
" -خوبیش اینه که به اندازهی زحمتی که میکشی پول درمیاری و ترس و
اضطراب اینو نداری که اخراجت کنن و میدونی مالیاتی هم که به حکومت
میدی برای حفظ امنیت و آرامش خودت خرج میشه و "...
یکدفعه به یاد دوربینهای مخفی میافتد و سعی میکند حرفهایش را راست و
ریس و جم و جورکند:
" -حدأقل میتونی تو تعطیلت آخر هفته شنبه و یکشنبه به یه کشور همسایه
سفر کنی و رقص دلفینها رو ببینی".
تن صدای آقای امینی ،آقای مثل آدم جرأت نمیکند زنیبا به یاد آوردنِ ُ
را به شنا کردن در کنارههای دریای مدیترانه دعوت کند و بعد هم از او
بخواهد کنار هم حمام آفتاب بگیرند ،یا وقتی که از نوشیدن ودکا مست و
سرخوش شده و در گرماگرم رقصد تند و تیز المبادا است وادارش میکند به
مادموازل بگوید:
ا با کس دیگری برقصید ---من بیشتر از این
" -ببخشید مادموازل ،لطفا
نمیتوانم".
بعضی وقتها هم از گوشهی چشم خودش را نگاه میکند که با آداب و احترام
تمام برای مادموازلی قهوه میریزد و میگوید:
" -از این کیک هم میل بفرمایید مادموازل ،مخصوص شما است ،رژیمی است
و با گردوی اورامان پخته شده".
بعد ناگهان حرفهای تلخ آقای امینی به ذهنش هجوم میآورد .بوی دستشویی
و دیوارهای نمدار بلند میشود .این دفعه احساس میکند که دوربینهای
ِ موهایش کارمخفی را در گوشواره و گل سینهی مادموازل ،یا در فر
گذاشتهاند و قبل از این که به ایران برگردد ،حکم اخراجش از بیمارستان
را صادر کرده و پروندهای کت و کلفت هم برایش ترتیب دادهاند.
ّه ببافه! چطور امکان داره اون چشمای بذار آقای امینی برای خودش قص
ّی داشته باشن؟ نمیدونم .از یه طرف هم
ِرآبیت با حراست بیمارستان سَر و س
بد نمیگه .خداخدا میکنن یه بهانه پیدا کنن و رسمیمون نکنن .کسی که سر
از کارشون درنمیآره ،آخه ...آره آره منم بهش گفتم ،به خاطر چی؟ چرا؟
تو اینجوری بار نیومدی .میگه شاید اون دکمهای هم که خط بین سینههات
رو از من پنهان کرده ،دکمه نباشه ،و دوربین مخفی بوده باشه! باشه
گریه نکن دیگه ببخشید ...امروز دیگه دیر شده و وقت نیست ،اما قول
میدم پنجشنبه هفتهی بعد ببرمت قصر یخی شمال سوئد ،باشه؟ گریه نکن
دیگه ،بهت اعتماد کردم.
ِ رؤیاهایش وسط رقص تانگو دستانش را دور آقای مثل اّ
ما وقتی مادموازل
آدم حلقه میکند و هر دویشان مثل دو مرغابی عاشق وسط زوجهای در حال
رقص دیگر میچرخند و وقتی که همه به آنها خیره شدهاند و گرمای نفسهای
مادموازل گوش آقای مثل آدم را نوازش میکند ،مادموازل به نمایندگی از
یک تاریخ استعمارگر به خاطر پیمان لوزان از آقای مثل آدم عذرخواهی
میکند.
ِ من! شاید تو بتوانی به تنهایی نمایندهی ِ زیباچشم" آه ای مادموازل
حکومت حاکم بر کشورت باشی ،اما عذر میخواهم ،من به تنهایی نمیتوانم".
این را هم میداند که در چنین مهمانیهایی ،باید حرفهای عاشقانه برایش
بزند و کاری نکند که لبخند از لبهایش بار سفر ببندد ،اّ
ما به این هم
که: میکند فکر
" -پس کی این گله و شکایتم رو ازشون بکنم؟"
این سفر با رفتن پسر از آن کوچه تمام نمیشود .وقتی آقای مثل آدم پولش
را میدهد و بقیهی پول را هم از او نمیگیرد ،دیگر حتی به خانه هم
برنمیگردد ،چون آقای امینی آنجا است و روی صندلی او نشسته و در جواب
سؤال مادموازل که اهل کجاست و از کجا آمده ،از دالوری هخامنشیان حرف
میزند که چطور حکومت مادها را در هم شکستند و تخت جمشید را بنا کردند
و بعد هم عکس جاهای دیدنی ایران را نشانش میدهد و شاید حتی چند کلمهی
فارسی در باب عشق و دوست داشتن هم به مادموازل بیاموزد! آن وقت مادام
اشرافزاده ،دستمال ابریشمی گلدوزیشدهاش را از جیب بیرون میکشد و آن
را مقابل بینیاش میگیرد که بوی دندانهای زرد این مرد دلش را به هم
نزند! احتماالا االن دارد از رئیس بیمارستان و کل نظام تعریف میکند ،چرا
که اگر دکمهی پیراهن مادموازل دوربین باشد ،خب خیلی خوب میشود ،دیگر
میشود گفت بی هیچ حرف و حدیثی رسمیاش میکنند و شاید حتی او را مافوق
او هم بکنند.
میداند اگر برگردد بوی دیوارهای نمدار دوباره شروع میشود و وقتی هم
میز را به جای خودش برمیگرداند ،داخل آینه مردی را خواهد دید که از
میپرسد: او
" -چرا دل به دریا نزدی؟"
آن وقت مجبور میشود گرهی کراواتش را شل کند و بگوید:
" -ترسیدم غرق شم .میدونی که به چه بدبختیای اونجا رسیدم ،این رو هم
میدونی که پلیس ترکیه چقدر بیرحمه .شنیدم هر کسی رو ببینن بهش شلیک
میکنن .با هزار بدبختی اونجا رسیدم".
" -اما خیلیا هم دل به دریا زدن و به یه کشور اروپایی رسیدن و اقامت
هم گرفتن و "...
" -میدونم ،ولی قاچاقچیا همه پولمو خوردن .نه زبان بلد بودم و نه
شنا .بعد هم عزیزتر از جون مگه داریم؟"
ّهی
به همراه پسر کولی ،خودش را در ازدحام خیابانها گم میکند و وقتی مز
قهوه و چاتلنقوش را در دهانش میچرخاند و از رنگ کراوات و بوی خوش
عطرش کیف میکند ،دوباره حس میکند انگار برگشته به خیابان شانزهلیزهی
قرن نوزدهم و دخترهای چادری هم همان مادموازلها هستند که لبهای سرخشان
زیر توریِ کلههایشان برق میزند و آتش در جانش میاندازد ،آنوقت بگذار
آقای امینی هی برای خودش بگوید ...یا راننده وانت مدام داد بزند که:
" -بادمجان ...گوجه ...سیبزمینی".
یا بوی دستشویی و دیوارهای نمدار کل مملکت را در بر بگیرد.
یکشنبه – 201/8/10