You are on page 1of 7

‫ِ آدم‬

‫رؤیاهای آقای مثل‬

‫سهشنبه است و طوالنیترین روز هفته‪ ،‬تا آخر هفته زمان زیادی مانده و‬
‫مرده سنگینی میکند‪ ،‬آنقدر که به سختی‬‫وزنِ آقای امینی مثل وزن نهنگی ُ‬
‫آن را به دنبال خودش میکشاند‪ ،‬به همین دلیل هم الزم است که آقای مثل‬
‫ِ بحثی را باز کند بلکه حال و هوایش عوض شود و لبخند به لبانش‬ ‫آدم سر‬
‫بیاید و از سنگینی وزنش کم بکند که بتواند همهی ملحفههای بخش زنان را‬
‫تند و تیز در همان روز سهشنبه شسته و جمع کند‪ .‬بحثی که آقای امینی‬
‫شروع میکند باید به گونهای باشد که تا آخر هفته بشود مدام کشش داد که‬
‫بشود ملحفههای همهی بخشهای دیگر بیمارستان را هم در ضمن آن شست‪ ،‬بحث‬
‫مزبور باید آنقدر قابلتوجه و گیرا باشد که نه میان سر و صدای‬
‫لباسشوییهای غولپیکر گم و کمرنگ شود نه وسط بوی تند پودر لباسشویی و‬
‫مواد ضدعفونیکنندهی قاطی زردآب و خونابهی ملحفهها‪.‬‬
‫"‪ -‬داشتم پوستِ سفید و ظریفش رو نگاه میکردم‪ ،‬اون موهای خرماییاش رو‬
‫که زیر نور لوسترهای بزرگ داخل تاالر میدرخشید و لبهایش ‪ ...‬خدای من‬
‫‪ ...‬انگار گلبرگهای آاللهی قرمز بودند‪ ،‬راستش رو بخوای باید اعتراف‬
‫کنم دیگه دلم نیومد از غم و غصه و نامرادیهای تاریخیمون براش حرف‬
‫ِت گفته بودم که در فرانسه هم در مهمانیای مشابه‪ ،‬برای‬ ‫ِه‬
‫بزنم‪ .‬ب‬
‫مادموازلی از حلبجه حرف زده بودم و نمیدونی چه حشری به پا کرد‪".‬‬
‫"‪ -‬خدا بگم چیکارت کنه مرد! اونجا هم دست از غصههای تاریخیت‬
‫برنمیداری؟! درجهی اون لباسشویی رو بیست تا دیگه زیاد کن‪ ،‬یه دور‬
‫دیگه میخواد‪".‬‬
‫"‪ -‬دیگه اینجوری بود آقای امینی ‪ ...‬به این فکر میکردم که چی بگم‬
‫دوست داشته باشه و وقتی قبل رفتن به یه مهمونی نشسته و داره موهای‬
‫ِر بشن باید ده‬‫سرشو دسته دسته دور بیگودی میپیچونه و برای اینکه ف‬
‫ثانیهای منتظر بمونه‪ ،‬به این فکر میکردم که چی بهش بگم که وقتی تو‬
‫این ده ثانیه یادش میاد نه تنها بهش کیف بده بلکه این انتظار رو براش‬
‫کوتاه و شیرین بکنه؟ میدونی که آقای امینی‪ ،‬منتظر موندنای اونا مثل‬
‫ما کشنده نیس‪ ،‬انتظاراشون مثل آدمه آدم؟"‬
‫"‪ -‬میدونم داداش‪ ،‬میدونم‪ ،‬دیوونمون کردی! سرخی خونشون هم با سرخی خون‬
‫ما فرق داره‪ .‬نمیدونم چرا نشتی داره؟ تو میگی شلنگ سوراخ شده‪ ،‬یا‬
‫لباسشویی خراب شده؟"‬
‫"‪ -‬نه فک نمیکنم‪ .‬به نظر من شیر آب مشکل داره‪ ،‬باید واشرشو عوض کنیم‪،‬‬
‫چون که لباسشویی رو تازه گرفتیم‪ .‬داشتم برات میگفتم که از موسیقی و‬
‫معماری اورامان براش حرف زدم و از قلعهی دمدم و زیویه‪ ،‬تو دلم هم‬
‫خداخدا میکردم که ازم نپرسه‪ :‬خب آثار باستانیای که تو قلعه زیویه‬
‫پیدا کردن تو کدوم موزهس که برم ببینم و با تاریختون آشنا بشم!‬
‫نمیدونی چقد این چیزا رو دوس داشت آقای امینی! برو اون طرف اینجا رو‬
‫هم تمیز کنم ‪ ...‬اگه گفتی چی میگفت؟‬
‫"‪ -‬من از کجا بدونم؟ خوبه باز عقل به خرج دادی و از جنگ و به قول‬
‫ُردها براش حرف نزدی! دختر به اون لطافت و ظرافت‬
‫خودت شورشهای بیحاصل ک‬
‫ِی تحمل شنیدن بحثای مربوط به جنگ و جدال و شورش اینا رو داره؟ اصلا‬ ‫ک‬
‫شاید «ناپلئون بناپارت» هم براش فقط یه تابلو باشه رو دیوار همون‬
‫قصری که توش با هم رقصیدین‪".‬‬
‫"‪ -‬راس میگی رفیق‪ .‬تو هم بودی دلت میومد همچین دختر اثیری و خوشگلی‬
‫رو ناراحت کنی؟ میگفت منو با خودت ببر اورامان رو نشونم بده‪".‬‬
‫"‪ -‬ای بابا! بهش میگفتی ولمون کن بابا مادموازل‪ .‬همینمون مونده به‬
‫جرم جاسوسی بگیرنت و به جای این لباسا و کلهای قشنگت‪ ،‬چادر سرت کنن‬
‫و ‪"...‬‬
‫آقای مثل آدم بعد از این همه سال دیگر نه میتوانست به آقای امینی و‬
‫نه به رختشویخانه اعتماد تام و تمام داشته باشد‪ .‬او مردی بیطرف است‬
‫ُردی‬
‫و هرگز دیده نشده که در انظار همکارانش با آقای مثل آدم به زبان ک‬
‫حرف زده باشد‪ .‬همیشهی خدا هم میگوید‪« :‬کلهتو بچسب باد نبره!»‪ .‬همین‬
‫حرف همیشگی هم باعث شده که آقای مثل آدم همیشه احساس کند تحت نظر‬
‫دوربینی مخفی هستند ودر صورت لزوم باید مسئولیت همهی حرفهایش را بعدتر‬
‫به عهده بگیرد‪ ،‬حتی شاید همهی حرفهای بوداری که آقای امینی میزند در‬
‫واقع دامی باشد که برای او پهن کرده است‪.‬‬
‫"‪ -‬البته دخترای فرانسوی خیلی خودمانیتر هستن و بیشتر به دل میشینن‪،‬‬
‫اما دخترای بریتانیایی فقط از دستاوردای خونوادهی ُلرد حرف میزدن و با‬
‫َه! این انگلیسیا چقد پر فیس و‬ ‫پز میدادن‪ .‬ا‬‫سنتها و اصل و نسبشون ُ‬
‫ِ رسم و رسومات اشرافیشونن ‪ ...‬عه! بهت نگفتم یه بارم‬ ‫افادهن‪ ،‬چقد بند‬
‫ُ‬
‫دعوتم کرده بودن به مهمونی لردها‪ ،‬از یه دختر جوون هم تقاضای رقص‬
‫کردم و باهام تانگو رقصید‪ .‬بعد از رقص همون سؤال رو ازم پرسید و منم‬
‫انفال رو از جیبم درآوردم‪ .‬میدونی انفال چیه؟ یادت‬ ‫عکس حلبجه و‬
‫میآد؟"‬
‫"‪ -‬نه کدوم بود؟ من اون وقتا سرباز بودم و بعد از اونم یه سره رفتم‬
‫تهران‪".‬‬
‫دور و برش را میپاید‪ ،‬بعد جلو میرود و پچپچه میکند که‪:‬‬
‫"‪ -‬انفال رو میگم دیگه بابا‪ .‬اون صدوهشتاد هزار نفری که صدام لعنتی‬
‫سربهنیست کرد‪".‬‬
‫بعد ناگهان به یاد دوربین مخفی میافتد و ساکت میشود‪ ،‬همان دوربینهایی‬
‫که حتی آهنگ یا زمزمههای زبان مادری را هم ضبط میکنند؛ دیگر چیزی در‬
‫مورد این نمیگوید که دختر بعد از دیدن عکس دلش پر شده بود و با دستمال‬
‫ابریشمی گلدوزیشدهاش مرواریدهای روی گونههایش را پاک کرده بود‪.‬‬
‫آقای امینی در ابتدا باورش نشده بود که دختری اصیل آن هم از خانوادهی‬
‫ُلردهای بریتانیا حاضر شود با یک جهان سومی سَرسیاه‬
‫ِ ولگرد بی اقامت که‬
‫خدا میداند چطور پایش به آنجا باز شده برقصد و شراب بنوشد‪ ،‬اما وقتی‬
‫دید که آقای مثل آدم چشمش را بسته و دستش را دور کمر جارویش انداخته‬
‫و انگار با ریتم آهنگی خارجی دارد میرقصد‪ ،‬به قول خودش رقص والس و‬
‫تانگو و المبادا‪ ،‬و همچنین قاعده و قانون زندگی اروپاییها را به خوبی‬
‫بلد است و از شکل و شیوهی چای نوشیندشان در بعدازظهرها و غذاهایی که‬
‫در مهمانیها سرو میشود با جزئیات حرف میزند‪ ،‬غذاهایی که بدون نان‬
‫مصرف میشوند و همه را هم سیر میکنند‪ ،‬آن هم با شامپاین‪ ،‬آن وقت بود‬
‫ا دل به دریا زده و هوای مهآلود‬ ‫که کمکم باور کرد آقای مثل آدم واقعا‬
‫لندن را به چشم خود دیده و روزنامهفروشی هم کرده و اّ‬
‫ما خیلی بداقبال‬
‫بوده که نتوانسته اقامت بگیرد‪ ،‬وگرنه االن برای خودش کسی شده بود‪ ،‬چرا‬
‫که بنا به صحبتهای خود آقای مثل آدم‪ ،‬در جامعهای دموکراتیک همه مثل‬
‫آدم زندگی میکنند و حتی میتوانند به قدرت هم برسند‪ .‬برای مثال عروس‬
‫خانوادهی ملکهی بریتانیا‪ ،‬یعنی الیزابت‪ ،‬دختری معمولی است‪ .‬علوه بر‬
‫اینها آقای مثل آدم با همه چند کلمهای انگلیسی حرف میزند و چند آهنگ‬
‫انگلیسی را هم بلد است بخواند و از کلمههای انگلیسی روی دستگاههای‬
‫داخل رختشویخانه و طرز کار کردنشان هم سر در میآورد‪.‬‬
‫آقای امینی آنقدر از همکارش در مورد اروپا شنیده و به این جملهی او‬
‫ا مثل آدم زندگی میکنن" گوش داده که اسم‬
‫که "اونا مثل ما نیستن و واقعا‬
‫همکارش را گذاشته "آقای مثل آدم‪".‬‬
‫آقای مثل آدم ویزای شنگن دارد و بعدازظهر پنجشنبهی هر هفته به اروپا‬
‫سفر میکند و بعد از مسافرت با خودکاری که همرنگ کراواتی است که در آن‬
‫سفر پوشیده‪ ،‬خانهی روز پنجشنبه را تیک میزند‪ ،‬و در طول هفته هم آنقدر‬
‫وقت پیدا میکند که برای سفرش برنامهریزی کند‪.‬‬
‫در ابتدا‪ ،‬بازدید از مجموعهای از جاهای دیدنی راضیاش کرده بود اما‬
‫بعدتر صدای آکاردیون پسر کولی سبزهروی جنوبی‪ ،‬رؤیای سفر کردن را در‬
‫دل او کاشته بود‪.‬‬
‫صدای آکاردیون تو را به یادم میآورد و آن تاالر بزرگ و روشن را که‬
‫هماندازهی حیاط بیمارستان است‪ ،‬با پردههای توری و اطلسیاش و آن اولین‬
‫باری را که دستانم را برای رقصیدن با تو به سمتت دراز کردم‪ .‬تو که‬
‫شرمگنانه و لبخند به لب‪ ،‬انگشتان چون بلورت را در دستان من گذاشتی و‬
‫از جایت بلند شدی‪ .‬بله بله طرفهای ما هم هست‪ .‬بیشتر‪ ،‬کولیها‬
‫مینوازندش‪ .‬کوچه به کوچه میچرخند‪ ،‬توی قطار و اتوبوس‪ ،‬بله اقای امینی‬
‫ما چون همهی عمرش رو در بیمارستان گذرونده و مثل من‬ ‫هم دوستش داره‪ ،‬اّ‬
‫ِ شبهای‬
‫سفر نکرده‪ ،‬هیچ خاطرهای ازش نداره‪ .‬ها! فقط بلده بگه که یاد‬
‫شلوغ کریسمس که توی فیلمها دیده میافته‪ .‬اون فیلمها رو هم من بهش‬
‫دادهام‪ ،‬چرا من؟ مگه بهت نگفتم؟ اروپای قرن هجدهم و نوزدهمی که در‬
‫رمانها خوندهام به خاطرم میآد‪ .‬بله من هم مثل تو رمانخوان خوبی هستم‪.‬‬
‫روزهایی که پیش تو نمیآم‪ ،‬میشینم به رمان خوندن‪ .‬نه بیش مباد و کم‬
‫باد‪ ،‬اضافهکاری چی؟ ‪ ...‬تا حاال بهت نگفته بودم که من تو رو تو یکی از‬
‫این رمانها پیدا کردم‪ .‬باور کن اسم رمان رو به خاطر نمیآرم‪ .‬ولی‬
‫میدونم کلهی توری و سفیدرنگ به سر داشتی‪ .‬یادت میآد چقدر سبیلم رو‬
‫دوست داشتی! جان من تا حاال هیچ مردی اینقدر توجهت رو جلب کرده بود؟‬
‫آره دیگه خودم میدونم عزیزم‪ .‬فقط به خاطر تو سبیل میذاشتم‪ .‬تابستون‬
‫بود‪ .‬قشنگ یادمه‪ .‬یه پیراهن بلند صورتی رنگ تنت بود‪ .‬یه چتر توری‬
‫تابستانی هم داشتی‪ ،‬همرنگ کلهت ‪ ...‬زنهای طرف ما؟ داری جدی میگی؟ نه‬
‫بابا کی از این چیزا بلدن؟ به جان تو اصلا بهشون فکر هم نمیکنم‪ .‬همهشون‬
‫عین خواهر و مادرم میمونن برام‪ .‬اصلا اونجور حسی بهشون ندارم‪ .‬آهههه‬
‫داشتم در مورد چی حرف میزدم؟ آره صدای آکاردیون سر چهارراهها تو رو‬
‫یادم میآره‪ .‬تو با خشخش پیراهن حریرت وقتی که از ّ‬
‫پلههای مرمری میومدی‬
‫پایین؟ یادته؟ اولین باری که پا روی اون قالیهای قرمزرنگ گذاشتم و تو‬
‫با ناز و عشوه عین طاووس به استقبالم اومدی‪.‬‬
‫دم غروبا که از سر کار برمیگردم‪ ،‬و پشت چراغ قرمز میایستم‪ ،‬بچههای‬
‫کولی آکاردیون میزنن و آواز مذهبی میخونن‪ ،‬اّ‬
‫ما من یاد االن میافتم‪ ،‬که‬
‫با دستکش توریات ساعد دستمو گرفتی در حالی که این جلیقه و پالتو و‬
‫کله شاپویی رو پوشیدم که روز تولدم برام گرفتی‪ ،‬دستت درد نکنه خیلی‬
‫بهم میاد نه؟ توی خیابون سنگفرششدهی شانزهلیزه قدم میزنیم‪ .‬نمیدونم‬
‫هر جایی که تو دوس داشته باشی میریم‪ .‬برای من فرقی نمیکنه وقتی تو‬
‫کنارم باشی‪ .‬به این فکر میکنم که وقتی بهم نگاه میکنی مثل یه ُلرد‬
‫جنتلمن طرفای خودتون به چشمت میام؟ یا وقتی در جوابِ «روز بخیر موسیو»ی‬
‫زنهای جوان و پولداری که از کنارمون میگذرن در کمال احترام کله از سر‬
‫برمیدارم و «روز بخیر مادموازل» میگم آیا بهم بدگمان میشی؟ اونا هم‬
‫مثل خواهر و مادرم میمونن‪ .‬تو هم میتونی به تولهسگای پشمالو و‬
‫پاکوتاهی نگاه کنی که پاپیون دور گردنشون همرنگ چمدان و کله خانمهای‬
‫صاحبشونه‪.‬‬
‫صدای آکاردیون منو به طرف تو میکشونه‪ .‬اون وقتی که کنار میدونِ محلهی‬
‫ایتالیایی با هم قرار میذاشتیم‪ .‬تو نشستی و برای کبوترهایی که دورمون‬
‫رو گرفتن دونه میپاشی‪ .‬نه مطمئن باش‪ ،‬حتی کبوترای طرف شما هم فرق‬
‫دارن مادموازل‪ .‬چرا بپرن برن؟ من از یه نوجوون دستفروش روزنامه میخرم‬
‫که اخبار رو برات بخونم‪ .‬ای بابا! چند دفعه میپرسی؟ زشته بقیهی پولمو‬
‫ازش بگیرم در حالیکه یه پا جنتلمن هستم برای خودم؟!‬
‫برای سفر این دفعه همهچیز باید آماده باشد‪ .‬باید تا قبل از آمدن پسر‬
‫کولی‪ ،‬میز را جلوی آینه کشاند که وقتی مادموازلها سفارش کاپوچینو یا‬
‫قهوههای غروب پنجشنبه را میدهند‪ ،‬خودشان را در آینه ببینند و کیف‬
‫بکنند‪:‬‬
‫ُردیه اون هم با‬‫"‪ -‬مطمئن باش مادام! توی قهوه شکر نریختم‪ .‬قهوهی ک‬
‫مزهی چاتالنقوش‪ .‬میدونم تا حاال نخوردی‪ .‬نه عزیزم‪ ،‬چاقت نمیکنه‪".‬‬
‫پنجشنبهها باید زود برگردد و بیخیال اضافهکاری شود‪ .‬باید میز را از‬
‫ُرده نان و حوله و جوراب و شانه‪ ،‬خالی کند‪ .‬بعد هم باید‬
‫خلل دندان و خ‬
‫همهجای خانه و لباسها را با عطر خوشبو کند که بوی دستشویی و نم و‬
‫رطوبت دیوارها مادموازل را اذیت نکند‪ .‬چونکه آقای مثل آدم در‬
‫زیرزمینیای زندگی میکند که تنها یک اتاق دارد و پنجرهای کوچک‪ ،‬برای‬
‫همین هم همیشه بوی نم و رطوبت میدهد‪.‬‬
‫به پسر کولی گفته‪:‬‬
‫"‪ -‬یه مریض تو خونه دارم و میخوام هر پنجشنبه دلشو شاد کنی‪".‬‬
‫آقای امینی خودش خبر ندارد که ُ‬
‫تن صدایش چقدر تلخ و نفرتانگیز است‬
‫وقتی میگوید‪:‬‬
‫"‪ -‬اگر اونجا هم میموندی باز باید مثل اینجا پیراهن چرکای مردمو‬
‫میشستی‪ .‬خوبی مملکت خودمون اینه که بین همزبونات هستی‪ .‬حتی اگر تهران‬
‫هم باشه به هر حال وقتِ مبادا به فریادت میرسن‪".‬‬
‫تن صدای آقای امینی با ترس از دوربینها و بوی زردآب و خونابهی‬ ‫تلخی ُ‬
‫داخل رختشویخانه قاطی شده‪ .‬همهی اینها باعث میشود که آقای مثل آدم به‬
‫جای رفتن به مهمانی پولدارها‪ ،‬به کلیسایی برود و داخل تابوتی پر از‬
‫گل مریم دراز بکشد و زنجیر گردنبند مسسیح مطلوب را دور پنجههایش‬
‫بپیچاند و ‪...‬‬
‫تو کجا و مملکت من کجا مادموازل من؟ چرا ازش حرف بزنم؟ بیخیالش شو که‬
‫ِ شرقیِ سبیلگندهی سبزه دوست داری‪ ،‬همین و‬‫رقصیدن یادت میره‪ .‬تو مرد‬
‫تموم‪.‬‬
‫آقای امینی نمیداند که به وقت زدن چنین حرفی‪ ،‬صدایش درست به نعرههای‬
‫رانندهای میوهفروش میماند که با وانتی قراضه غروب همان روز پنجشنبه‬
‫دنبال پسر نوازنده افتاده و با داد زدنهایش سفر او را خراب میکند‪.‬‬
‫اگرچه آقای مثل آدم فکر همهجایش را کرده است‪ .‬با پولی که از به خانه‬
‫رساندن دختر دکتر مرادی از مدرسه میگیرد‪ ،‬راننده وانت را راضی کرده‬
‫که در آن یک ساعت از کوچه عبور نکند و با پولی هم که از بردن دختر‬
‫دکتری دیگر به کلس زبان انگلیسی میگیرد‪ ،‬پسر نوازنده را هم راضی کرده‬
‫است‪ .‬این را هم میداند که فرصتش اندک است و در سفر یک ساعتهاش به‬
‫اروپا نمیارزد که وقتش را با دیدن دیوانهها و ولگردهای خیابانی و‬
‫گداهای داخل جوی آب محلههای فقیرنشین این کشورها تلف کند‪ .‬اگر فقط‬
‫ِ تلخیهای درونش را به سفر‬
‫میدانست آقای امینی را چطور راضی کند که زهر‬
‫ا این کار را میکرد‪ .‬تنها کاری که از دستش برمیآید‬ ‫او نریزد‪ ،‬مطمئنا‬
‫ا این حرفها را نشخوار و تکرار کند که‪:‬‬‫این است که دائما‬
‫"‪ -‬خوبیش اینه که به اندازهی زحمتی که میکشی پول درمیاری و ترس و‬
‫اضطراب اینو نداری که اخراجت کنن و میدونی مالیاتی هم که به حکومت‬
‫میدی برای حفظ امنیت و آرامش خودت خرج میشه و ‪"...‬‬
‫یکدفعه به یاد دوربینهای مخفی میافتد و سعی میکند حرفهایش را راست و‬
‫ریس و جم و جورکند‪:‬‬

‫"‪ -‬حدأقل میتونی تو تعطیلت آخر هفته شنبه و یکشنبه به یه کشور همسایه‬
‫سفر کنی و رقص دلفینها رو ببینی‪".‬‬
‫تن صدای آقای امینی‪ ،‬آقای مثل آدم جرأت نمیکند زنی‬‫با به یاد آوردنِ ُ‬
‫را به شنا کردن در کنارههای دریای مدیترانه دعوت کند و بعد هم از او‬
‫بخواهد کنار هم حمام آفتاب بگیرند‪ ،‬یا وقتی که از نوشیدن ودکا مست و‬
‫سرخوش شده و در گرماگرم رقصد تند و تیز المبادا است وادارش میکند به‬
‫مادموازل بگوید‪:‬‬
‫ا با کس دیگری برقصید ‪ ---‬من بیشتر از این‬
‫"‪ -‬ببخشید مادموازل‪ ،‬لطفا‬
‫نمیتوانم‪".‬‬
‫بعضی وقتها هم از گوشهی چشم خودش را نگاه میکند که با آداب و احترام‬
‫تمام برای مادموازلی قهوه میریزد و میگوید‪:‬‬
‫"‪ -‬از این کیک هم میل بفرمایید مادموازل‪ ،‬مخصوص شما است‪ ،‬رژیمی است‬
‫و با گردوی اورامان پخته شده‪".‬‬
‫بعد ناگهان حرفهای تلخ آقای امینی به ذهنش هجوم میآورد‪ .‬بوی دستشویی‬
‫و دیوارهای نمدار بلند میشود‪ .‬این دفعه احساس میکند که دوربینهای‬
‫ِ موهایش کار‬‫مخفی را در گوشواره و گل سینهی مادموازل‪ ،‬یا در فر‬
‫گذاشتهاند و قبل از این که به ایران برگردد‪ ،‬حکم اخراجش از بیمارستان‬
‫را صادر کرده و پروندهای کت و کلفت هم برایش ترتیب دادهاند‪.‬‬
‫ّه ببافه! چطور امکان داره اون چشمای‬ ‫بذار آقای امینی برای خودش قص‬
‫ّی داشته باشن؟ نمیدونم‪ .‬از یه طرف هم‬
‫ِر‬‫آبیت با حراست بیمارستان سَر و س‬
‫بد نمیگه‪ .‬خداخدا میکنن یه بهانه پیدا کنن و رسمیمون نکنن‪ .‬کسی که سر‬
‫از کارشون درنمیآره‪ ،‬آخه ‪ ...‬آره آره منم بهش گفتم‪ ،‬به خاطر چی؟ چرا؟‬
‫تو اینجوری بار نیومدی‪ .‬میگه شاید اون دکمهای هم که خط بین سینههات‬
‫رو از من پنهان کرده‪ ،‬دکمه نباشه‪ ،‬و دوربین مخفی بوده باشه! باشه‬
‫گریه نکن دیگه ببخشید ‪ ...‬امروز دیگه دیر شده و وقت نیست‪ ،‬اما قول‬
‫میدم پنجشنبه هفتهی بعد ببرمت قصر یخی شمال سوئد‪ ،‬باشه؟ گریه نکن‬
‫دیگه‪ ،‬بهت اعتماد کردم‪.‬‬
‫ِ رؤیاهایش وسط رقص تانگو دستانش را دور آقای مثل‬ ‫اّ‬
‫ما وقتی مادموازل‬
‫آدم حلقه میکند و هر دویشان مثل دو مرغابی عاشق وسط زوجهای در حال‬
‫رقص دیگر میچرخند و وقتی که همه به آنها خیره شدهاند و گرمای نفسهای‬
‫مادموازل گوش آقای مثل آدم را نوازش میکند‪ ،‬مادموازل به نمایندگی از‬
‫یک تاریخ استعمارگر به خاطر پیمان لوزان از آقای مثل آدم عذرخواهی‬
‫میکند‪.‬‬
‫ِ من! شاید تو بتوانی به تنهایی نمایندهی‬ ‫ِ زیباچشم‬‫" آه ای مادموازل‬
‫حکومت حاکم بر کشورت باشی‪ ،‬اما عذر میخواهم‪ ،‬من به تنهایی نمیتوانم‪".‬‬
‫این را هم میداند که در چنین مهمانیهایی‪ ،‬باید حرفهای عاشقانه برایش‬
‫بزند و کاری نکند که لبخند از لبهایش بار سفر ببندد‪ ،‬اّ‬
‫ما به این هم‬
‫که‪:‬‬ ‫میکند‬ ‫فکر‬
‫"‪ -‬پس کی این گله و شکایتم رو ازشون بکنم؟"‬
‫این سفر با رفتن پسر از آن کوچه تمام نمیشود‪ .‬وقتی آقای مثل آدم پولش‬
‫را میدهد و بقیهی پول را هم از او نمیگیرد‪ ،‬دیگر حتی به خانه هم‬
‫برنمیگردد‪ ،‬چون آقای امینی آنجا است و روی صندلی او نشسته و در جواب‬
‫سؤال مادموازل که اهل کجاست و از کجا آمده‪ ،‬از دالوری هخامنشیان حرف‬
‫میزند که چطور حکومت مادها را در هم شکستند و تخت جمشید را بنا کردند‬
‫و بعد هم عکس جاهای دیدنی ایران را نشانش میدهد و شاید حتی چند کلمهی‬
‫فارسی در باب عشق و دوست داشتن هم به مادموازل بیاموزد! آن وقت مادام‬
‫اشرافزاده‪ ،‬دستمال ابریشمی گلدوزیشدهاش را از جیب بیرون میکشد و آن‬
‫را مقابل بینیاش میگیرد که بوی دندانهای زرد این مرد دلش را به هم‬
‫نزند! احتماالا االن دارد از رئیس بیمارستان و کل نظام تعریف میکند‪ ،‬چرا‬
‫که اگر دکمهی پیراهن مادموازل دوربین باشد‪ ،‬خب خیلی خوب میشود‪ ،‬دیگر‬
‫میشود گفت بی هیچ حرف و حدیثی رسمیاش میکنند و شاید حتی او را مافوق‬
‫او هم بکنند‪.‬‬
‫میداند اگر برگردد بوی دیوارهای نمدار دوباره شروع میشود و وقتی هم‬
‫میز را به جای خودش برمیگرداند‪ ،‬داخل آینه مردی را خواهد دید که از‬
‫میپرسد‪:‬‬ ‫او‬
‫"‪ -‬چرا دل به دریا نزدی؟"‬
‫آن وقت مجبور میشود گرهی کراواتش را شل کند و بگوید‪:‬‬
‫"‪ -‬ترسیدم غرق شم‪ .‬میدونی که به چه بدبختیای اونجا رسیدم‪ ،‬این رو هم‬
‫میدونی که پلیس ترکیه چقدر بیرحمه‪ .‬شنیدم هر کسی رو ببینن بهش شلیک‬
‫میکنن‪ .‬با هزار بدبختی اونجا رسیدم‪".‬‬
‫"‪ -‬اما خیلیا هم دل به دریا زدن و به یه کشور اروپایی رسیدن و اقامت‬
‫هم گرفتن و ‪"...‬‬
‫"‪ -‬میدونم‪ ،‬ولی قاچاقچیا همه پولمو خوردن‪ .‬نه زبان بلد بودم و نه‬
‫شنا‪ .‬بعد هم عزیزتر از جون مگه داریم؟"‬
‫ّهی‬
‫به همراه پسر کولی‪ ،‬خودش را در ازدحام خیابانها گم میکند و وقتی مز‬
‫قهوه و چاتلنقوش را در دهانش میچرخاند و از رنگ کراوات و بوی خوش‬
‫عطرش کیف میکند‪ ،‬دوباره حس میکند انگار برگشته به خیابان شانزهلیزهی‬
‫قرن نوزدهم و دخترهای چادری هم همان مادموازلها هستند که لبهای سرخشان‬
‫زیر توریِ کلههایشان برق میزند و آتش در جانش میاندازد‪ ،‬آنوقت بگذار‬
‫آقای امینی هی برای خودش بگوید ‪ ...‬یا راننده وانت مدام داد بزند که‪:‬‬
‫"‪ -‬بادمجان ‪ ...‬گوجه ‪ ...‬سیبزمینی‪".‬‬
‫یا بوی دستشویی و دیوارهای نمدار کل مملکت را در بر بگیرد‪.‬‬
‫یکشنبه – ‪201/8/10‬‬

You might also like