You are on page 1of 1

‫اول گ َل و گشا ِد مرگ‪ ،‬به چیزی احتیاج داشتم که ریشه‬‫ِ‬ ‫ِ‬

‫تاریک زندگی و‬ ‫مثل غریقی بودم که خزیده باشد به انتهای تنگ و‬


‫داشته باشد و آن‌قدر میل ماندن در جای خودش داشته باشد که بشود مرا از جای مرگبارم بیرون بیاورد و باال بکشد‪ .‬اما غریقی‬
‫حامل مرگ بودند و بنیادبرانداز‪ ،‬هرچه را لمس می‌کردند‬
‫ِ‬ ‫بودم که دست انداختن‌اش فایده نمی‌کرد‪ ،‬چون این دست‌ها‪ ،‬این دست‌ها‬
‫مرگبار من‪ .‬به جای دست انداختن در تاریکی و چنگ زدن به آن چیزی که نمی‌دانستم قرار‬ ‫ِ‬ ‫پایینش می‌کشیدند به همان جای‬
‫زدن نگاه‬
‫ِ‬ ‫خطر کورکورانه‌ی دل به دریا‬
‫ِ‬ ‫مابین‬
‫ِ‬ ‫انداختن نگاه بود‪ ،‬در اتفاقِ دیدن‪ .‬اتفاقی که‬
‫ِ‬ ‫ِ‬
‫نجات من در‬ ‫است چه باشد‪ ،‬تنها را ِه‬
‫حضور چیزی که بیرون از من بود شاید‪ .‬و نگاه مثل پاندول ساعت رفته بود و برگشته بود و آن‌جا روی چارچوب‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫تصادف‬ ‫بود و‬
‫پنجره‌ی باز نشسته بود و گفته بود‪« :‬ولی باز هم ساعت‌ها که هست‪ ،‬نه؟ یک ساعت و بعد ساعتی دیگر‪ ،‬و مجبوری یکی را‬
‫»‪.‬پشت سر بگذاری و بعد‪ ،‬خداوندا‪ ،‬ساعت دیگری هست‬

‫ایستاده‌ بودی زیر سایبان مغازه‌ای متروکه‪ ،‬توی یک شهربازی متروکه‪ ،‬و به خطوطی که باران توی صورت هوا می‌انداختند خیره‬
‫زیبایی تاریکی‌ای را‬
‫ِ‬ ‫شده بودی و روشنایی باید باشد‪ ،‬نور باید باشد‪ ،‬نه به خاطر خودش که برای تاریکی‪ .‬روشنایی باید باشد که‬
‫نورافکن کنار درخت‌ها که تو با دیوار مغازه‌ی متروکه محوش می‌کنی و‬
‫ِ‬ ‫مثل آن‬
‫ِ‬ ‫که از همه طرف محاصره‌اش می‌کند بشود دید‪.‬‬
‫باران روی درخت‌ها و تنهایی‌ای که از آخرین شاخه‬ ‫ِ‬ ‫بعد از توی تاریکی به روشنایی‌اش که باران را مرئی کرده خیره می‌شوی‪ ،‬به‬
‫اول شهربازی‬
‫آلونک ِ‬‫ِ‬ ‫چراغ ماشین‌هایی که گه‌گاه داخل‬
‫ِ‬ ‫نور‬
‫ِ‬ ‫تا اولین لحظه‌ی فرو افتادن قطرات باران کشیده شده فکر می‌کنی و‬
‫خوشزنده بودن و گرما‬ ‫ِ‬ ‫خیال‬
‫ِ‬ ‫می‌افتند و مثل جرقه‌ی عشق در قلبی که سال‌ها است خاکستر سرد زمان داخلش النه کرده‬
‫ویران باران خورده و تاریک و ساعت‌هایی که مثل همیشه اضافه می‌شوند که کم‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫آلونک سر ِد نیمه‬ ‫می‌آفرینند و باز هم همان‬
‫‪.‬بشوی‬

‫دیروز بود یا شاید پریروز که «وصال»ها رسیدند‪ .‬دو تایشان را برای دو نفری خریده بودم که دیگر نیستند‪ ،‬روی دستم مانده‌اند‬
‫کتاب‌ها‪ .‬نمی‌دانم بدشانسی من است یا نعلبندیان‪ .‬انگار فقط «از بیرون سدای زندگی می‌آید‪ ».‬از پنجره‌ی غروب به بیرون نگاه‬
‫ِ‬
‫تاریک‬ ‫می‌کنم‪ ،‬کالغ‌های روی تپه دارند بازی می‌کنند‪ ،‬سوار موج هوا می‌شوند‪ ،‬تپه را دور می‌زنند‪ ،‬شلوغ‌اش کرده‌اند‪ .‬هوا که‬
‫‪.‬تاریک شد تپه و سکوت و مرا رها کردند و رفتند‬

‫ِ‬
‫شبیه تاریکی‌ای که روشنایی را بغل می‌کند‪ ،‬صدایت را بغل می‌کردم‪ ،‬یا شبیه شیروانی روی‬ ‫کاش صدایت این‌جا بود و می‌شد‬
‫آمدن باران مثل بلبل به حرف زدن افتاده‪ ،‬در آمدنت صدایم را پیدا می‌کردم‬
‫ِ‬ ‫‪.‬سقف اتاق که در‬

‫‪.‬آ ِه آخرین و تسلیم مثل آه بی‌اعتنای عاشقی از پشت سیم تلفن ‪ ،...‬آهی که نشانه‌ی شروع پایان ماجراست‬
‫‪.‬این بدنی که من راهش می‌برم انگار سال‌ها پیش توی گوشش از این‌طور آه‌ها کشیده‌اند‬

You might also like