Professional Documents
Culture Documents
>>
راوی :بهمن محصص در یک کوچهی تنگی زندگی میکند میان خیابان اللهزار و خیابان سعدی .در یک
شب زمستانی ما از او فیلمبرداری کردیم؛ بین ساعت نه شب و سه صبح .در مدت این شش ساعتی که
با او بودیم نقاشی کرد ،رفت به یک کافه ،دوباره به خانه بازگشت تا از نو نقاشی کند .ما به جستوجوی
خلقوخوی او دنبالاش کردیم و نخستین چیزی که در ما تأثیر کرد آن بود که او هنرش را در یک
چشمانداز تاریخی میبیند .اما بهتر است بگذاریم خودش توضیح بدهد چرا یک شخصیت تاریخی است.
بهمن محصص :مسلم است من یک پرسوناژ تاریخی «هستم»؛ هیچ هم اسماش گندهگوزی نیست .توجه
میکنید؟ من برای این آبوخاک پرسوناژی تاریخی هستم .روی این اصل ،عجیب مواظب خودم هستم.
این بیدستوپایی روزی ملت را آگاه خواهد کرد که الاقل اگر بزرگتر نشد از این چاپلوسی به در بیاید
و پستتر بشود و من این کار را میکنم.
دستیار فیلمبردار :ابوالقاسم ناسوتی راوی :اما آن عقیدهای را که محصص درباره خودش دارد و بارها در همهجا گفته است دیگران ندارند.
دستیار کارگردان :ناصر برهـان آزاد
بهمن محصص :نگاه کنید ،آدم جلوی آینه که باشد آقا ،چه ریشاش را بتراشد و چه نتراشد باالخره خودش منشی صحنه :گلنار افضل
را نگاه میکند .ولی آن چیزی که مردم اینجا از من ساختهاند ،نمیدانم ،شاید باید چیزی باشد که قبول فیلمبردار :نعـمـت حقیقی
با همکاری :بیژن صف اری کنند و بهناچار ساختهاند .یکخرده چیز دیگری است.
کارگردان :احمد فـ اروقی
راوی :اما آن چیز دیگری که مردم از او ساختند چیست؟ آنها که با او رابطهی مالی داشتهاند میگویند پیادهسازی متن فیلـم :سپـهر خلیلی
تاجر است و دندانگرد.
راوی :پس اگر او پول و شهرت را به هر قیمت قبول نمیکند چه نیرویی او را به نقاشی کردن برمیانگیزد،
مدام و بیوقفه نقاشی کردن؟
محصص :من به نقاشی کردن محکومام .یک دفعه با زندهرودی این بحث بود؛ توجه میکنید؟ این یک
عادت است.گیرم که عادت باشد بعد این جزو فیزیک میشود؛ توجه میکنید؟ اآلن برای من نقاشی کردن
یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن ،برای راحت شدن؛ توجه میکنید؟ درست مثل هماند؛ درست مثل
دملی که میترکد.
راوی :اما از این دملی که میترکد چه بیرون میآید و در آنچه حاصل کارش است چه میتواند مطرح
باشد هم برای آنهایی که کارش را میپسندند و هم برای خودش.
محصص :توی کارهای من یک چیز مطرح است :محکومیت وجود .آدم که موجودی چندوجهی بود امروزه
نیست شده و من این نیستشدگی را—توجه میکنید؟—با این بیدستوپابودناش ،با بیدهانوچشمبودناش
نشان میدهم؛ یعنی تمام آن چیزی که میتواند تظاهر یک زندگی باشد از آدم امروزی گرفته شده است.
ندارند آقا ،من میبینم و میدانم و حتم دارم که هیچ زندگیای ندارند .و من این را نشان میدهم :یک
آدمی که هیچ است؛ و این آدم فقط یک =[ pomposità corporeaافادهی جسمانی] دارد که خیلی هم
به آن مینازد و این افادهی جسمانی ،فرم دروغیناش=[ porte-à-faux ،وضعیت ناگوار] اوست ،توجه
میکنید؟ و من خالصه این را به صورت وقاحت لخت این آدم ،این آد ِم هیچ نشان میدهم ،توجه کردید؟
ولی در عین حال من =[ compassionهمدردی] دارم ،برای اینکه باالخره «آدم» است!
راوی :حوالی ساعت ۱۱به سراغ دوستاناش به کافهای رفت .از همهچیزوهمهجا گفتوگو به میان آمد.
سرانجام طرفهای نیمهشب از یک موضوع دلخواه محصص صحبت شد :از خودش!
محصص :تو ممکن است نتوانی [ ]...بکنی و سنگ برای تو هیچ باشد و نتوانی درش بیاوری .گچ یا آجر یا
برنز .متریال مهم نیست اکسپرسیون مهم است .اکسپرسیون وقتی قوی شد هر متریالی گویایی پیدا میکند.
این بهترین درس [ ]...تمام کالژهای دوره [ ]...که نشان داد بیگانگی اشـیا با همدیگر میتواند [ ]...خلق
کند.
صمدی :این را من خیلی ...یعنی یک امید بزرگ است ،از این امیدهایی که آدم براش ...این حجمی که
انتظارش هست در کارهای تو .میدانی در این کارهایی که من امشب دیدم دو چیز خیلی مرا تکان داد:
یکی همین مسئلهی انتظار بود؛ انتظار یک چیز دیگر .درست در دورهی قبلی تو ،دورهی مینوتورها یک
اطمینانی هست ،یک سکونی هست ،سکون است که مطرح است .اینجا یک انتظار مطرح است .فقط در
سطح تکنیک من دارم حرف میزنم؛ دربارهی تکنیک تو .اآلن یک انتظار هست ...
محصص :من انتظار را نمیتوانم قول بدهم .من نمیدانم فردا چه خواهم کشید .آن موقعی که دارم میکشم
نمیدانم چه میکشم .همیشه این مسئله هست .من ممکن است به یک چیز فکر کنم این لیوان ممکن است
مرا به یک @ >...و من ممکن است توی این لیوان ،نمیدانم ،یک @> یا یک حرفی پیدا بکنم .توجه کردید؟
و بارها اتفاق افتاد که من با این خیال این لیوان را بکشم وسط @> و فرض ًا یک مرغ یا یک اسب یا
ماهی دارم .و این لیوان شش ماه بعد کشیده شد .من نمیدانم چه میکشم ولی آن موقع که میکشم آگاه به
این هستم که دارم خلق میکنم ،بنابراین تمام قواعد به کمک میآیند و این هست که من یکی از نقاشان
شناسنامهدار این دنیا هستم .این برای من مسئله است.
صمدی :این برای تو تعریف نمیتواند باشد! تو نقاش بسیار خوبی هستی ولی این یکی از خصایص توست
یکی از محاسن تو نیست...
محصص :این صحبت تعریف نیست این یکی از بزرگترین مزیتهایی است که هر هنرمندی باید داشته
باشد.
صمدی :چرا؟
محصص :اآلن برایت میگویم .وقتی تو بتوانی شناسنامهی هر هنری را پیدا کنی—توجه میکنی؟—آن
هنر بعدا ً هم ادامه خواهد داشت.
صمدی :این درست مثل آن خانمهای انگلیسی میشود که سگهای شناسنامهدار میگیرند.
صمدی :بدون شک هر کس هر چه به وجود بیاورد یک شناسنامه دارد .هر چیزی ...
محصص :نیست ،نیست آقا! نیست نیست نیست .نیست نیست نیست .این شناسنامه برای من یک چشمه
است .توجه میکنی؟ من اصل و نسب نمیجویم.
صمدی :داری!
صمدی :چرا؟
راوی :پیرامون ساعت یک صبح بود که محصص شروع کرد به نقاشی کردن .این کاری که میبینید بیشتر
از دو ساعت طول نکشید .او تند نقاشی میکند و هر روز .شاید برای همین است که محصص از پرکارترین
محصص :برای اینکه هیچ نمیدانم سرنوشت تابلویی که از اینجا بیرون میرود چه میشود .برای اینکه
تابلوهای من خودشان را تحمیل میکنند؛ همانطور که من همیشه خودم را تحمیل کردهام و فقط به این
علت است که مردک در ظاهر نمیداند ،ولی ناچار است بخرد .این ناچاری برایم خوشحالکننده است؛ برای
اینکه کار نفوذ میکند در آن دنیایی که برای خود آن شخص آبستره است ولی من میدانم که چیست .و
این است که میخرد ولی مسلم ًا نمیداند کجا بگذارد .برای اینکه من هیچوقت برای سربخاری کسی کار
نکردم ،توجه کردید؟ این است که بعضی وقتها دلام میسوزد برای این کارها که از بین میرود .توجه
کردید؟ دعا میکنم هر آرتیست دیگری برای هر کار خودش این را داشته باشد ...
راوی :با این همه ،محصص کارش را خوب میفروشد؛ بهخصوص در این سال آخر .اما آوازهی کارش
بیشتر به چند خریدار معین محدود میشود ،چون از قرار ،نقاشیاش مورد پسند منتقدان اینجا نیست.
محصص :اینجا مگر منتقد هنری هم دارد؟ دیگر نیست .دیگر منتقد وجود ندارد اینجا .هر کس که شعر
میگوید راجع به نقاشی هم چیز مینویسد ،بدون اینکه سوادی داشته باشد .اینها ،حتا پیرمردهایشان،
ال بنده «خلق دشتهنوز از نقاشی «حال» میخواهند .جوانها که همه آرزوی لحافپوشی دارند ،بله ،مث ً
مغان» بکشم .نه ،من «خلق دشت مغان» نمیکشم.
محصص :برای اینکه من بینهایت آدم خودانگیختهای بودم و یک وجود مجانی بودم ولی اآلن اینجوری
نیستم .خودم هم میدانم ممکن است بد باشد .ولی عجیب کبرهی زندگی دور مرا گرفته است .و من آدمی
بودم که تا مدتها پیش حسابی نداشتم .اآلن هم حساب ندارم؛ زندگی حساب مرا دارد من حساب زندگی
را ندارم .ولی اآلن مثل خرچنگ یا الکپشتی شدهام که در الک خودش میرود .من اآلن این شکلی
شدهام ،توجه کردید؟ آن موقع اینطور نبود و من یک خرده در زندگی چوب صداقت خودم را میخورم.
همانطور که کارهای من هم چوب صداقت مرا میخورند و این شاهکارها را بغل هم که بگذارید تمام
این لحظات روحی از این پرسوناژها پیدا هستند .آنجایی که افتادهاند ،آنجایی که بلند شدهاند .مثل یک
صحنهی تئاتر جلوی چشم تماشاچی غلت خوردهاند با لعنت خودشان به جلو آمدهاند ،مثل مینوتور یا
مثل این زنی که اینجا خوابیده است ،توجه میکنید؟ جدا ً مینوتور است انگار که جلوی تماشاچی است...
این مسئله همیشه هست .من یک لحظه آرام در زندگی نداشتم ،توجه کردید؟ و این نیست که بخواهم
رمانتیکبازی عجیب و غریبی در بیاورم و یا آرتیستبازی دربیاورم .طبیعت من همین شکلی است که در
کارهایم هست .توجه کردید؟
راوی :اگر مخلوقات او به رنگ خاکستری درآمده است شاید به علت زندگی آشفتهی آفرینندهشان باشد
و باز شاید از همین رو باشد که اینگونه پیچیده و کشیده و خمودهاند .به نظر میآید اشتغال فکریای که
در همهی کارهای محصص به چشم میخورد مرگ اسـت.