یک سر قالبریزیشده (همان سری که در دوساالنهی ونیز در
سال ۱۹۸۲نیز باالی چیدمان موسوم به ،Straßenbahnhaltestelleیا ایستگاه قطار ،گذاشته شده بود) ،با دهان گشودهای که گویی آخرین میلتون بهشت گمشده را به همان دلیلی تولید کرد که یک کرم ابریشم ابریشم تولید میکند .این فعالیتی برخاسته از طبیعت او بود. کارل مارکس ،سرمایه ،کتاب چهارم یوزف بویس، فریاد مرگش را سر داده است ،برونجسته از پالتوی مجللی ساختهشده از پوست خرگوش همراه با آستریای از جنس ابریشم آبی ،در حالی که در پای آن نیز صدفی حلزونیشکل به نشانهی یک تولد دوبارهی اگر قرار بود کرم ابریشــم برای تأمین بقــای خود بهعنوان یک کرم ابریشم پیله بتند ،آنوقت سر و کار ما با یک کارگر مزدبگیر کامل بود. یا آخرین پرولتر دلخواسته قرار داشت .دو سنج (که در اجرای تیتوس /ایفیژنی از آنها کارل مارکس ،کا ر مزدی و سرمایه استفاده شده بود) در جایی نهاده شده بودند که در تابوت دیگر گیرههای حرف زدن دربارهی جانمایهی نوشــتهی دِ ُدوو مثل لو دادن پایان یک تیئری دِ ُدوو الکتریکی با چوبهای زیربغل پشتیبانشان قرار گرفته بودند .چیزی که یوزف بویس ،بر اثر بیماریای کهــ همچون یک مجسمهــ از ناحیهی قصه اســت .بنابراین ،در این یادداشــت کوتاه از این کار صرفنظر ترجمه: آنجا خفته بود هنرمند همچون پادشاهی تراژیک بود ،پوشیده در جامهی پا گریبانش را گرفت در ۲۱ژانویهی سال ۱۹۸۶از دنیا رفت .در آن مهدی نصرالهزاده میکنیم و فقط به خواننده یادآور میشویم قصهی این نوشته در نهایت پرشکوه تابوتش .افزون بر این ،عنوان چیدمان نیز چنین بودPalazzo : زمان ،او بهتازگی از چیدن اثرش در موزهی کاپودیمونته واقع در ناپل حول مضمون مدرن و پستمدرن ،یا تاریخ و پساتاریخ ،و جانبداری ( Regaleکاخ سلطنتی). فراغت یافته بود ،اثــری که به آن باید بهعنوان چیزی بیش از صرف کنایی نویسنده از یک طرف میگردد .اما برخالف این مضمون غالب، تالش برای انتخاب از بین دو تصویری که هنرمند میخواسته از خودش آخرین نمایشــگاه او نگریست؛ این کار وصیتنامهی او بود .بر روی آنچه بخش اعظم نوشته بدان اختصاص یافته ،و در نهایت معلوم میشود برای ما به یادگار بگذارد تالشــی بیهوده است؛ و به همان اندازه اشتباه دیوارها ،هفت تابلوی تکرنگ طالکوب آویخته بود .تابلوها به ارتفاع حکم مقدمهچینی برای رسیدن به آن نتیجهگیری نهایی را دارد ،بحث خواهد بود اگر گمان کنیم این دو تصویر ،همچون نوعی زندگینامهی تقریبی یــک آدم بودند و بهنحوی نامتقارن آرایش یافته بودند :چهار دربارهی عاملیت استعارههای موجود در گفتمان اقتصادی ،یا بهطور خط سیر بویس از حاشیهنشینی در حرفهایِ مختصر ،ترســیمکنندهی ّ تابلو بر روی دیوار سمت راست ،یک تابلو بر روی دیوار انتهایی ،و دو دقیقتر اکونومیستی ،بهطور عام و اقتصاد سیاسی بهطور خاص ،در فهم مراحل آغازین کارش تا کامیابی و موفقیت کامل در پایان کار اوست. تابلو بر روی دیوار سمت چپ .در درون اتاق ،دو محفظه یا ،در واقع، هنر و گفتار یوزف بویس بهمثابهی آخرین پرولتر ،یا آخرین مدرنیست، همچون دو چهرهی ژانوس ،دو پیکرهی مرده یا محتضرِ مورد اشاره نیز دو تابوت شیشهای نهاده بودندــ یکی از آنها را جایی در نزدیکی دیوار اســت .چنین است که در بخش اعظم این نوشته ،تالش میشود ربط از هم جداییناپذیرند .و برای فهم آنچه بویس ،در سراســر زندگیاش ســمت چپ گذاشته بودند و دیگری درست در وسط اتاق قرار گرفته وثیقــی بین ایدهی «خالقیت» در نزد بویس و ایدهی «قدرت کار» در مجســم ســاختن آن بوده ،وجود هر دو این در مقام هنرمند ،خواهان ّ بود .تابوت شیشــهای اول حاوی متعلقاتی متأثرکننده از یک آواره یا نزد مارکس برقرار شــود و از این رهگذر ،ضمن بررسی پسزمینه و تصاویر مطلق ًا ضروری اســت .حکمران و بیخانمان ،شاه و دلقکِ او، بیخانمان بود ،چیزهایی که خیلی مبهم بهنحوی انسانشکل آرایش یافته پیامدهای این رابطه ،بر نقش اســتعارههای اقتصادی بهمثابهی نوعی اینها چیزی نیستند مگر یکی از جلوههای ذوالرأسین هنرمند .تصاویر بودند :یک کولهپشتی که در حکم «سر» بود؛ دو عصای برنزی ،که یکی زبان واسط یا میانجی بین قلمروهای زیباییشناختی و اقتصادی تأکید فراوان دیگری هم هستند که جلوههای دیگری از او را نشان میدهند: از آنها در الی نمد پیچیده شده بود ،و هر دو طوری بهموازات هم قرار گردد .در این بین ،آنچه برای دِ ُدوو مهم است تناظری است که او بین از یک طرف ،بشارتباوری خستگیناپذیر او ،مبارزهجویی سیاسی او، گرفته بودند که مثل «دست و بازو» به نظر میرسیدند؛ دو ُر ْل چربی و سرنوشــت هنر و گفتار بویس و سرنوشت اقتصاد سیاسی مارکسی شور و شــعف تعلیمی او ،خوشبینی انقالبی یا تحولخواهانهی او ،و یک ُر ْل مس که با نخ قند بسته شده بودند و در حکم «سینه» بودند؛ و میبیندــ یا برقرار میکند؛ تناظری که راه را برای اظهار نظر نهایی او تمایل او به پذیرش نقش رهبر؛ و از طرف دیگر ،آنارشیسم رازورزانهی یک تکه چربی خوک به جای «پاها» .در کنار این جسم تکهتکهشده، دربارهی نسبت مدرنیته و پستمدرنیته هموار میسازد .اما آنچه احتماالً او ،تأثیرپذیری عاطفی فراوان او در نوسان دائم بین فارص و تراژدی، یک چوب زیربغل برنزی هم قرار داشت که دو گیرهي الکتریکی بزرگ میتواند برای خوانندهای دیگر مهمتر باشــد ،توجه به سیطرهی قدیم (صفحهی روبرو) گرایش او به ایفــای نقش قربانی ،و همدلــی او با همهی جلوههای به آن وصل شــده بود .چیزی که آنجا خفته بود هنرمند همچون فردی استعارههای اقتصادی در فهم همهچیز ،از جمله فهم هنر و فهم نسبت امر یوزف بویس کاخ سلطنتی هنجارگریز و قربانیگونهی بشریت .و البته این همان مسیحــ قربانی خانهبهدوش بود ،در بند ملحقات ناچیــزش و لنگان لنگان در امتداد خاص ارزش هنری ،امکان مدرن با امر پستمدرن ،و نهایت ًا ،در مورد ّ Joseph Beuys Palazzo Regale و منجیــ است در محل تالقی مجموعهای دوتایی از مشخصهها :طفل مسیری که به تبعید ختم میشود .ادیپ در کلنوس. ترجمهیایدهیکمابیشمعصومانهی«درکوتحسینزیباییشناختی» 1985 و ق ّیم ،کاهن و بالگردان ،گرگ و چوپان ،گوزن و خرگوش ،مص ّنف و در تابوت مرکزی ،پرتره متشکلتر ،تراژیکتر و باشکوهتر بود .ادیپ در قالب واژگان زمخت اقتصاد (سیاسی) است.
271 270 که او خود را تســلیم و آن را تکمیل میکند ،و خود راــ احتما ًال مردان خیابانی با عشق یک شاعر جوان بخشیده میشود؛ جایی که در کودک ناقصالخلقه ،یاغی و مصلح اجتماعی ،قانونگذار و قانونشکن، ناخواستهــ دوباره به شرایط ظهور آن وصل مینماید .همهی این آن انسانیت در روسپیخانه انسانیتر است تا در کاخ و کلیسا؛ جایی زندانی و سیاستمدار ،آشتیدهنده و عزلتگزین ،سخنور و کروالل، پرترهها هنرمند را بهمثابهی فردی بوهیمی نشان میدهند ،تجلی که در آن آریستوکراسیِ حقیقی گروه خالفکاران هستندِ ،سل در حکم پیامبر و لوده ،اســتاد و شاگرد ،شمن و شومن ،طالب بیقرار آیندهای انسانیت رنجکشیده و نیز انسان شایســتهی آینده .همهی آنها مرهم است برای سیفلیس ،و یگانه ثروت واقعی نیز استعداد استــ آرمانی و تدهینکنندهی بیامان گذشته. پرترههایی از هنرمند بهمثابهی یک پرولتر هستند. نام این کشــور که با هر گونه فریاد تظلمخواهی به جوش و خروش ِ خصلت آئینی ،وسواسی ،و بهظاهر جامع این فهرست نقشها ،نقشهایی پرولترــ اصطالحی که شکل تبدیلشــدهای است از اصطالح درمیآید و تنها بورژواها هستند که مطلقاً حق ورود به آنجا را ندارند، که بویس یا آنها را پذیرفت و یا به آنها کالبد بخشــید (تنها دو نقش بوهیمی ،بهمثابهی ســنخ اجتماعیای که بهغیــر از بورژوا ،که نام این کشــور صدالبته بوهیمیا است .بوهیمیا کشوری ادبی و خیالی کارگر کارخانه و روسپی در فهرست باال نیست ،که البته این غیبتی است ل انسانیت رنجه آن را از دایرهی شــمول خود خارج میکند ،ک ّ است که در آن ،در قالب تصویری مع ّوج که همزمان تراژیک و آرمانی از سرمایهداری صنعتی را در بر میگیردــ عضوی از پرولتاریا، است ،خیال انسانیتی در سر پخته میشد که جایگزین آدمهای واقعیِ بهعنوان طبقهی کارگر ،نیست (یا لزوماً چنین نیست) .افسانهی ساکن در اروپای قرن نوزدهم شوند ،جامعهای که سرمایهداری صنعتی، بوهیمیا از این طبقهی آخری تصویری جابهجاشــده و دگرگونه با تقسیم کردن آن به دو طبقهی متخاصمِ جدید بورژوازی و پرولتاریا، ارائه میکند؛ این افســانه برای واقعیتی فراملی سرزمینی خیالی آن را بهطور بیامان بر ضد خود کرده بود .بیشک ،نام واقعی بوهیمیا، خلق میکند ،یک شــبهملت ،بدون مرزهای سرزمینیِ واقعی، یا دستکم نام نظیرهی آن در بطن دنیای واقعی ،لُمپنپرولتاریا است: که ســاکنانش کولیها و ایلیاتیها هستند ،غیرواقعی ،همچون ناکجاآبادی که مســکن و مأوای ناگزیر همهی آن کسانی میشد که لهستان خیالی آلفرد ژاری در نمایشنام ه اوبوشاه .در این بین ،خود نمیتوانستند برای خود در درون تقسیمات اجتماعیِ جدید جا و مکانی کارگران بهندرت ساکن این کشــور خیالیاند .میتوان گفت، پیداکنندــزراعتگرانبیزمینشده،پیشهورانبیکار،آریستوکراتهای تصویر بوهیمیا ،تا آنجا که در واقعیت ابهام ایجاد میکند و دقیقاً مفلس ،دختردهاتیهای بهروسپیگری کشیدهشده .دیکنز و زوال در آثار آن را دگرگونه جلوه میدهد ،تصویری ایدئولوژیک است :بوهیمیا خود این حاشیهی تاریک صنعتیسازی ،این درزها و شکافهای بینور مصداق پرولتری کردنِ فلهای همهی مردان و زنانی اســت که به شهرنشــینی ،را توصیف کرده بودند .همچون بودلر ،هوگو و بسیاری بــورژوازی تعلق ندارند .اما خود ایدهی پرولتر هم ،در ارتباط با رماننویسهای دیگر ،که هیچ تمایل نداشتند به ناتورالیست بودن خود همان پرسوناژ یا سنخ اجتماعیای که در گفتمان هنر و ادبیات در اذعان کنند ،آنها نیز هرچه از تخیل و الهام داشتند درون آن سرازیر کردند، قالب ایدهی بوهیمی تجسم یافته ،برساختهای است که هیچ کمتر و در ساختن تصویری از این جامعهی لُمپنپرولتاریاییِ حاشیهای ،که به از آن ایدئولوژیکــ یا افسانهایــ نیست .بهطور ساده و خالصه، بوهیمیا تبدیل شده بود ،مشارکت کردند .بوهیمیا بیش از همهی اینها پرولتــر هم درواقع محصول گفتمان اقتصاد سیاسی مارکس ،یا همچون سیمای انسانیتی جایگزین برای انسانیت رنجکشیدهی موجود بهطور مشخصتر ،مارکس جوان است. عمل میکرد ،جایی که در آن هیچ چیز مگر ارزشهای انسانی حقیقیــ حال باید پرســید ،پرولتر در نظر مارکس چیســت؟ اوــ مهم آزادی ،عدالت ،مهرورزیــ نمیتواند دوام بیاورد ،و جایی که بذرهای مهم و معنادار) شباهتهایی برقرار میکند بین کار بویس و زنجیرهی یوزف بویس نیســت این «او» دقیقاً کیستــ آدمی اســت که بقای رژیم آشــتی و وفاقِ آتی را در خود دارد .برای اهالی بوهیمیا ،برای دومیه، طویلی از مشخصههای مشابه ،و جملگی تمثیلی ،از موقعیت هنرمند در داراییهای اقتصادی Joseph Beuys سرمایهداری تمام ًا به ضرر او و سرنگونی آن تمام ًا به نفع اوست. دگا ،تولوزـ لوترک ،برای پیکاسوی دورههای سرخ و آبی ،برای روئو متن مدرنیته ،و همهی آنها نیز مستقیم ًاــ با بیش از یک قرن فاصلهــ Economic Assets 1980 بقای سرمایهداری یعنی همهچیز اوــ که در واقع نفس انسانیت و بســیاری دیگر ،آنچه نمایان گشته است ،و آنها ترسیماش کردهاند، به کشوری اسطورهای ختم میشــود که ساکنانش جملگی تجلیات اوستــ بر باد است و سرنگونی سرمایهداری یعنی همهچیز اوــ چهرههای دن کیشوت و اسکا َپن ،چهرهی زنان رختشو و رقاصههای رمانتیک افراد راندهشــده بهمثابهی حامالن حقیقت اجتماعی هستند. یوزف بویس که باز همان انسانیت اوستــ در کف است .بدین ترتیب ،پرولتر، اپرا ،چهرهی کوتولهها و خوانندگان کلوبهای شبانه ،چهرهی بازیگران نام این کشــورــ جایی که در آن پرسهزنها و ژیگولوهای بافرهنگ داراییهای اقتصادی Joseph Beuys از بدو تأسیس سرمایهداری صنعتی ،چهرهای است کندهشده از افق نمایشهای س ّیار (سال َتمبانکها و هارلکوئینها) ،چهرهی مریم مجدلیه دائماً با دستفروشان و کهنهفروشان هممسیر میشوند؛ جایی که در آن Economic Assets آیندهای که تحقق آن خود در گرو محو و نابودی اوســت .او در و چهرهی مســیح است .بویس نیز در واقع پرترههای خود را به همین دانشجویان هنر و دانشجویان پزشکی برای آدمهای بیفرهنگ شکلک )(Details 1980 معنای تحتاللفظی کلمه مثال اعالی انســان جهانشمول آینده مجموعهی پرترهها اضافه میکند ،و به همین مجموعهی پرترههاست درمیآورند و آنها را به سخره میگیرند؛ جایی که در آن گناهان زنان و ....حرفه هنرمند .... 58 ....حرفه هنرمند .... 58 273 272 باشد که ذات و جوهر انسانیاش را نشانه میرود .اگر آنچه او میفروشد دستخوش گذر برگشــتناپذیر زمان است .این نیز درست است که جفا یا نادرســتی ریشه در ماهیت داد و ستد بین کارگران مزدبگیر و است ،سنخ پیشبینیشدهی انسان آزاد و خودآئین ،انسان رهایییافته، قدرت کارش باشد نه خیلی ســاده زمان کارش ،آنگاه او مجبور شده او بیش از آنچه در قالب مزد دریافت میکند زمان واگذار میکندــ کارفرمایان دارد که در بازار کار کاپیتالیستی روی میدهد ،چنانکه انسانی که میتوان از حاال دید که در آینده جوهر انسانی خود را بهتمامی است درســت از همان چیزی جدا شود که انسانیت او را میسازد .او زمان کار ،بهعنوان یگانه سنجهی ارزش کاالهایی که او تولید میکند؛ گویی هر یک صاحب متاعی است که دیگری بدان عالقهمند است و تحقق بخشیده است .از نظر مارکس ،دو چیز است که آدمی را به لحاظ از ماهیت خود بهعنوان هومو فابِر بیگانه گشته است و از جفایی رنج اما این دقیقاً به خاطر استثمار شدن اوست .هیچ دلیلی برای اینکه آن را برای اینکه معاملهشان سر بگیرد و پیش برود همینطور نیز باید باشد. هستیشناختی تعریف میکند :انسان موجودی است مولّد و اجتماعی. میکشد که ورای همهی زخمها و آسیبهای ترمیمپذیر است .بدین بیگانگی بخوانیم وجود ندارد. در این معامله ،آنچه سرمایهدار میدهد حقالزحمه است و آنچه کارگر همچنین ،او موجودی اســت تاریخی .اما از آنجا که تحوالت تاریخی ترتیب ،او یک پرولتر است نه خیلی ساده یک کارگر حقالزحمهبگیر ،و در واقــع ،مفهوم هگلی بیگانگی پس از دستنوشــتههای ۱۸۴۴از میدهد قدرت کارش اســت .اکنون قدرت کارــ آربایتسکرافت تنها بر زمینهی یک زیربنای ثابت و پایدار قابل تصورند ،تاریخ انسان جفایی که او از آن در رنج و عذاب است میباید جبران شود تا او بتواند نوشتههای مارکس ناپدید میشود .و در مورد مفهوم قدرت کار ،از این رموگنــ همان چیزی اســت که به تماممعنا انسان را یا آربایتسفِ ِ نمیتواند چیزی غیر از فرایند رشــد نیروهای مولّد و پیشرفت روابط ذات و جوهر خود ،قدرت کار خود ،را مجدد ًا مال خود سازد( .اصطالح اصطالح تا پیش از ،۱۸۶۵زمان نگارش رســالهی مزدها ،قیمتها و بهمثابهی موجودی مولّد و اجتماعــی ،یا موجودی که در جوهر خود تولید باشد .زیرا مارکس به انسان تنها بهمثابهی هومو فابِر (انسان خالق، «مال خود ساختن» افشاکنندهی دشواری موقعیت مارکسی است که سود ،نشانی در نوشتههای مارکس یافت نمیشود .در ویراست نخست انسان جهانشمول اســت ،تعریف میکند یا سرانجام روزی تعریف سازنده یا مولّد) میاندیشد :کارــ نیروی تولیدگریــ همان چیزی است در بند اندیشهی خود گرفتار شده است و مجبور گشته با ذات و جوهر رســالهی کارِ مزدی و سرمایه ،که تاریخ ۱۸۴۹را بر خود دارد ،آنچه خواهد کرد .اینکه آدمی ناگزیر باشــد هســتی یا موجودیت خود را که او را انســان میسازد ،و آگاهیای که او از این امر دارد جانمایهی هومو فابِر در نظر همان گونه برخورد کند که سرمایهدار در عمل با آن کارگر مزدبگیر به سرمایهدار میفروشد قدرت کارش نیست ،بلکه خودِ طوری بفروشد که انگار آن هستی مالی است که او آن را دارد دقیقاً انسانیت اوست .در اینجا ،واقعیت سادهی تعلق بیولوژیکی به گونهی برخوردمیکند). کارش است .تنها در ویراست ســال ۱۸۹۱این کتاب ،که ویراست همان چیزی اســت که هومو فابِر را بیگانه و کارگر را به یک پرولتر انســانی در فرایندی استحالهگون به آگاهی در خصوص مشارکت در داللت مسیانیک ،یا موعودباورانهی ،آن خواه صبغهی مذهبی و سیاسی پس از مرگ مارکس است و انگلس ،با عنایت به پیشرفتهای نظری تبدیل میکند .همهی زبانها بین افعال کمکی «بودن» و «داشــتن» آدمیت تبدیل میشــود ،و جایگاه ممتاز زندگانی جمعی نیز در تولید داشته باشــد خواه صبغهی فرهنگی ،خواستهی بخش عظیمی از هنر صورتگرفته در ســرمایه آن را اصالح کرده (و در پیشگفتار نیز در تمایز مینهند؛ اینها افعالی هستند که یکی را به دیگری ترجمه نمیکنند. جمیع محصوالت به مدد کار اســت .به همین دلیل است که رابطهی مدرن و یوتوپیاهــای آن این بوده که جفای رفته بر پرولتاریا جبران، اینباره توضیح میدهد) ،شاهد آنیم که اصطالح «قدرت کار» جایگزین اما این همان کاری است که رژیم دارایی خصوصی تظاهر به انجامش اجتماعی ذات و جوهر فرد بهعنوان یک گونه است ،و باز به همین دلیل یا این نادرســتی درست شود .با تأکید اینچنینی بر اینکه قدرت کارِ «کار» میشود .بدون مفهوم بیگانگی ،سخت بتوان این جایگزینی را به میکند ،و آن زمانی است که با قدرت کار همچون یک کاال برخورد اســت که همهی روابط اجتماعی ،سرآخر ،به روابط تولید فرو کاسته انسانـ بهطورـ عام (فرد بهمثابهی گونهای بیولوژیک) باید رهایی یابد خودی خود درک نمود .چنین به نظر میرســد که [در ایدهی «قدرت میکند ،همانطور که مارکس میگوید« ،نه بیشــتر و نه کمتر از قند دولت آزاد و مستقل میشوند .آدمی تنها با ظهور جامعهی بیطبقه و بی ْ و از بیگانگی خالص گردد ،فرض یوتوپیاهای مدرن این بوده است که کار»] مارکــس اگر نه خود مفهوم [«بیگانگی»] ،دســتکم فحوای و شکر» .نادرستی یا جفای جبرانناپذیری که مارکس آن را بیگانگی میشود ،جامعهی کمونیستیای که پرولتاریا پیشقراول آن است .در همهی انسانها واجد این قدرت هستند ،اما ،دقیقاً تا آنجا که میتوانند هستیشناختی و دیالکتیکی نهفته در آن را احیا کرده است ،فحوایی که میخواند در همینجا نهفته است ،نادرستی یا جفایی که تنها الغاء مالکیت این فاصله ،پیکار طبقاتی همچنــان برقرار خواهد بود ،زیرا پرولتاریا صرفاً صاحب آن باشــند از آن محروم میمانند ،در حالی که قدرت از آغاز تا پایان برای اندیشهی مارکسیستی امری بنیادی باقی میماند. خصوصیِ وسایل تولید میتواند آن را درست ،یا جبران ،کند. همچنان بهوسیلهی رژیم کاپیتالیســتیای که تحت سلطهاش است مزبور از رهگذر نفس موجودیت انسانیِ آنها و تعلق جزئي و کلیشان بدون «بیگانگی» ،پرولتر در مقام پروتاگونیست حیاتیِ پیکار طبقاتی چه بسا گفتن اینکه رنج پرولتر ریشه در اشتباه گرفتن دو فعل کمکی استثمار و بیگانه میشود ،یا ،به بیان دیگر ،زیرا پرولترــ در وضعیتی که به نوع بشر ،آنها را برمیســازد ،یا برخواهد ساخت .هنرمندان مدرن همچون شبحی ناپدید خواهد شد .افزون بر این ،برداشتی که مارکس دارد ،در مواجهه با آنچه طبقهی کارگر ناگزیر از تحمل آن است ،کم ذات انسانیاش را روابط اجتماعیِ تولید از وی ستانده است ،روابطی که یا آوانگارد (آنها که دســتکم بهتمامی خود را شایستهی این عناوین در سال ۱۸۴۹داشــت ،منطقیتر و دقیقتر بود :اگر سنجهی ارزشِ و سبک به نظر برســد .مارکس اما بیانی بسیار صریحتر و جاندارتر پذیرای هیچچیز نیست مگر رژیم مالکیت خصوصیــ همچنان میباید دانستهاند) با مجسم ساختن چهرهی پرولتر ،بر این خواسته که جفای مبادله کار باشد ،و اگر سنجهی کار زمان باشد ،روشن است که آنچه دارد :آنچه کارگر با فروختن قدرت کارش به سرمایهدار از آن بیگانه آن ذات انسانی را از طریق پیکار و مبارزه مجدداً مال خود سازد. مزبور میباید جبران شود گواهی دادهاند .روشن است که موضوع مورد ســرمایهدار با آن بهمثابهی کاال برخورد میکند زمان است ،زمان که میشــود چیزی کمتر از زندگیاش نیست؛ آنچه کارگر به سرمایهدار درست است که پرولتر پیشاپیش ،و از همان اول ،مثال یا مثال اعالی بحث در اینجا هیچ ربطی به حمایتهای ایدئولوژیک معین هنرمندان سرمایهدار آن را «همانگونه با ساعت اندازه میگیرد که هماو قند و شکر تسلیم میکند نیروی عضالنی و فکریاش است؛ چیزی که کارگر برای بشرـ بهطورـ کلی اســت ،اما همین پرولتر زیر یوغ سرمایهداریای از مواضع پرولتــری نداردــ مواردی از این حمایتها وجود دارد ،اما را بــا یک ترازو اندازه میگیرد» .اما هنگامی که مفهوم بیگانگی کنار سرمایهدار میریزد خون خویش است؛ برای سرمایهدار است که کارگر که او را استثمار و بیگانه میکند در رنج و عذاب است .استثمار ،که آنها همواره اســتثنا هستندــ و هیچ هم در تضاد با موقعیت اقتصادی گذاشته شود ،چیزی که کارگر مزدبگیر میفروشد خواه کارش باشد پوســت خود را فرسوده و گوشت خود را آب میکند .اما این ضایعه عبارتست از ارزش اضافیِ استخراجشــده از زمان کار اضافهای که عینی هنرمندان نیست ،هنرمندانی که موقعیت اقتصادیشان بیشتر شبیه و خواه زمان کارش ،فرقی نمیکند ،جفایی بر او نرفته است .کارگر از حاصل استثمار است؛ بیآنکه هیچ تغییری در ذات و جوهر اتفاق بیفتد. کارگر ناگزیر اســت آن را بهطور رایگان به مالک ابزار تولید که او یک کارآفرین کوچک اســت تا یک کارگر مزدبگیر .با این حال ،از زخمی که همان استثمار است رنج میکشد ،اما آن را میتوان مرهم نهاد هر چه باشد ،حقالزحمهای که صاحبکارش به او پرداخت میکند به را استخدام کرده بدهد ،آسیبی است که پرولتر تحمل میکند ،آسیبی مدرن پرولتر به تماممعنا است چون رژیمِ دارایی منظری ذهنی ،هنرمند ْ و ترمیم کرد .یک عدالت توزیعی بهتر میتواند استثمار را تحملپذیر کارگر اجازه میدهد که انرژیهای ازدسترفتهاش را تجدید کند؛ این که ائتالفی از نیروهای کاریــ از جمله در قالب تشکیل اتحادیههای شخصی ،او را مجبور میکند چیزهایی را در بازار هنر عرضه کند که بسازد ،همان چیزی که بهنحوی مؤثر در دموکراسیهای غربی اتفاق حقالزحمه حتی طوری بهدقت محاســبه شده است که قدرت کارش کارگریــــ میتواند آن را تا حــدی درمان یا کم کند .اما بیگانگی با آنها همچون کاال برخورد خواهد شــد ،اما همین کاالها ،برای آنکه افتاده اســت .برای توجیه انقالب و تبدیل ایدهی الغاء سرمایهداری به را بازتولید کند و صرف شــدن آن را جبران نماید .این درست است آسیبی نیست که بتوان آن را بهنحوی ترمیم کرد؛ بیگانگی نادرستی، واجد ارزش زیباییشناختی باشند ،باید فراوردهها و تع ّینات قدرت کار برنامهی کار سیاسی ،الزم است که کارگر مزدبگیر از جفایی در رنج کــه کارگر خودش را از پا میانــدازد ،اما ،مثل هر چیز دیگر ،او نیز یا جفایی ،است که باید بهنحوی ریشهای درست ،یا جبران ،شود .این ....حرفه هنرمند .... 58 ....حرفه هنرمند .... 58 275 274 تضادهایی را که بویس در مقام اقتصاددان قالبی با جدیت تمام تظاهر نسبت دستگاه گردش خون با جریان نیروهای حیاتی در بدن فرد است. این توان بالقوه را ندارند چون ســرکوب ،بیگانه ،و استثمار گشتهاند؛ هنرمند باشند و ،در صورت امکان ،همین و الغیر .در تلقی بورژوایی به حل کردن آنها کرده رفع و رجوع کند .هنرمند بااستعداد ،کاری را (این همان چیزی است که در چیدمان ُهنیشپومپه ،پمپ عسل ،مربوط تنها آن جمع قلیل ،همانها که بهنحــوی احمقانه هنرمندان حرفهای از هنر ،از یک طرف اثر هنری (از رهگذر بازار) «شیءواره» میشود که پیغمبر خالقیت انجام داد انجام نداد .به شهادت آثارش ،کار او در به نمایشگاه ُدکومِنتای ،۱۹۷۷تمثّل یافته است ).برای آنکه این یوتوپیا میخوانیمشان ،میدانند که در واقعیت امر رسالت آنها مجسم ساختن و ،از طرف دیگر ،دربارهی آن (از رهگذر زیباییشناســی) قضاوت عین متقاعدکننده بودن نویددهندهی هیچ چیز نیست .تا وقتی نظم تازه به واقعیت تبدیل شــود و آن خالقیت «بیگانگیزدوده» گردد ،کاالها، این توان فعلیتنیافته است .همین است ریشهی صورتهای دوگانهی میشــود تا معلوم گردد چطور ارزش تولیدگــری را بهمثابهی یک از راه برســد ،این پول است که سرمایه است نه خالقیت .همه هنرمند و پول بهعنوان نوعی کاال ،دیگر نباید کاال باشند .اینچنین ،پول ،که مدرنیته ،که بویس ،با شکوه متأثرکنندهای که تنها مخصوص اوست، ق ّوه به منصهی ظهور میرساند ،ارزشی که برای آنکه اصیل باشد باید نشدهاند ،و بازار هنر همچنان با محصوالت تراویده از «خالقیت» کسانی اکنون «سرمایهی تولید» خوانده میشود (و دیگر تجسمبخش زمان یا هر دو را بر چهره زده است :چهرهی عمومی ،انقالبی و تعلیمی ،چهرهای منحصر به هنرمند و معتبر برای همگان بوده ،و اینچنین ،مأوای آن نیز که بهعنوان هنرمندان حرفهای به رسمیت میشناسدشان بهمثابهی کاال کار مولّد نیست) ،از نقطهی صفر بهوسیلهی یک بانک مرکزی خلق و جد معتقد اســت آموزش مناسب خالقیت را آزاد خواهد کرد؛ و که به ّ باید در طبیعت هنرمند بهمثابهی انسانـ بهطورـ عام ،که در عین حال برخورد میکند .در این سطح ،بویس را بهاصطالح در پر قو خواباندهاند: بهصورت دموکراتیک توزیع خواهد شد .زمانی که این پول در دست چهرهی پنهان ،دیوانهوار ،و عصیانگر ،چهرهای که مدعی است خالقیت منفرد نیز هست ،باشد. بیگانهشده شاید ،اما استثمارشده هرگز .اتاق ۹۰,۰۰۰مارک آلمانی، عامالن اجتماعی گذاشته شود ،تبدیل به «سرمایهی مصرف» خواهد شد، از پیش و همیشه مال این جهان است ،درست آنجا که به حالت راکد مارکس این قوهی جهانشمول تولید ارزش را قدرت کار میخواند؛ که عنوان محیط ،یا ســازهای محیطی ،است که در سال ۱۹۸۱تولید معرف قدرت خریدی معین است یک نوع پول کاغذی که غیر از آنکه ّ و منتظر ،خام و وحشی ،قرار گرفته است :در هنر دیوانگان ،کودکان بویس به آن خالقیت میگوید .بیشک بویس نخستین کسی نیست شــد ،قیمت خودش را روی خودش دارد .در این اثر پنج چلیک کهنه ْ هیچ ارزش دیگری ندارد ،ارزشــی که پول همان را نیز در جریان داد و انســانهای ابتدایی .اگر در آلمان دورهی وایمار زیسته بود ،بویس که این نام را به آن ق ّوه داده باشد ،به هیچ وجه .برعکس ،بیشتر چنین و زنگزده ،که زمانی حاوی فرآوردههای شیمیایی و صنعتی مختلف و ستد از دســت خواهد داد ،پیش از آنکه به بانک مرکزی برگردد و میتوانست همزمان و در آن واحد گروپیوس و بِکمان باشد ،یا شاید پل به نظر میرســد که او آخرین کسی اســت که توانسته این کار را با بودهاند ،اینجا و آنجای اتاق پخش شدهاند .آنها هشداری هستند دربارهی مجدد ًا به مدار اقتصادی تزریق شــود .بویس از این طریق درصدد بود ِکلهای که بهوسیلهی معلمش ،لیمبروک ،اصالح شده بود. اعتقاد و باور کامل انجام دهد .هنر بویس ،گفتار او ،ژست یا شیوهی خسارات و آسیبهای اکولوژیکیای که منشأ آنها صنعت بوده است که مالکیت خصوصیِ وسایل تولید را بیاثر سازد .این یوتوپیا اغواکننده روشن است که مارکس از بافتار افسانهای مدرنیته بیرون نمیلغزد؛ حتی برخوردش با امور ،و باالتر از همه ،دو چهرهای که پرسونای او به نمایش (یکی از این چلیکها حاوی فلوروکربن بود ،آالیندهای که مســبب و سادهلوحانه اســت ،بیآنکه چندان اصیل هم باشد .چنین یوتوپیایی باید گفت که او یکی از پرمهابتترین معماران آن است .خالقیت در میگذاردــ چهرهی رنجکشیده و چهرهی یوتوپیاییــ همگی مصداق تخریب الیهی اُزون است) ،و گواهی هستند بر مصرف ارزش استفاده. تداعیهای فوریهای و پرودونی دارد ،و مارکس پیشاپیش چیزی شبیه حوزهی فرهنگ همان جایگاهی را دارد که قدرت کار در حوزهی اقتصاد ترنم آخرین بانگ خالقیت هســتند ،خالقیتی که در بین افسانههای بیاستفاده و کامالً استفادهشده ،در هر صورت گالری خصوصیای که این را که پیشنهاد جان گ ِری بود رد کرده بود .سخت بتوان در آن چیزی سیاسی دارد .این دو حوزه در تمام طول سیر مدرنیته ،و به همهی شیوههای مدرن ،قدرتمندترینِ آنهاست .نشسته بر درگاهی که خودش از آن به آنها را نمایش میدهد با این چلیکها بهمثابهی اشیائی ارزشمند برخورد بیش از کاریکاتوری ناخواسته از وعدههای توخالی پرشماری دید که ممکن ،با یکدیگر همپوشانی داشتهاند .در مورد بویس ،تالشهایی که ما «پایان مدرنیته» تعبیر کرده ،باید گفت که او درواقع دربان آن است، میکند و کامالً هم به ارزش مبادلهی آنها واقف است .اما بویس با کاری مدرنیته داده بود ،یک فارص کمابیش گروتسک که هیچ چیزی در آن در اینجا برای ترجمهی آن دو حوزه به یکدیگر انجام دادیم بسیار آسان اما پستمدرنیتهای که او امیدوار بود بر آن در بگشاید همچون مرگ که در آرایش آن چلیکها به غیرزیباییشناختیترین وجه ممکن میکند نیست مگر معنایی آن هم در عطف به ماسبق .بویس در مقام آخرین بود ،چون وقتی به او میرسیم آن دو حوزه دقیقاً همپوشان هستندــ و خودش ســیاه و تاریک بود .چرا که این ژانوس تراژیک و خوشبین (آنها حتی یک ترکیببندی فرمال جذاب هم نمیسازند) موفق میشود پرولتر کوشیده است نادرستی موقعیتش را ،که موقعیت هنرمندان و همین است که به ما از پایان یافتن دیالکتیک آنها نیز خبر میدهد .زیرا باالتر از همه متأثرکننده اســت؛ هر دو چهرهی او به عقب برگشتهاند، حضور آنها را نامتجانس و مأیوسکننده سازد .چلیکها در اندازههای همهی آدمهای معمولی است ،درست یا اصالح کند و کوشیده است این بویس ،در طول دههی آخر زندگی و کارش ،اقتصاد سیاسی واقعیای به سمت مدرنیتهای که او یکی از پایانهای متصور را برایش رقم زد. مختلف هستند و تا ارتفاعهای متفاوت با تکههایی از تفالهی آلومینیوم، کار را از طریق تطبیق امیدها و پیشگوییهای حوزهی فرهنگی مدرن ساخت که امیدوار بود نظریهی خود دربارهی مجسمهی اجتماعی را بر غیر از این هم نمیتوانســت باشــد ،زیرا آنچه بویس در قالب ایدهی که آنها را به هم جوش دادهاندُ ،پر شدهاند .یکی از آنها سرریز کرده است، با حوزهی اقتصاد سیاســی ،به قصد احیای آن امیدها و پیشگوییها، شالودهی آن بنا کند .مرکز ثقل آن نیز خالقیت بود ،خالقیت بهعنوان خالقیت وعدهاش را میداد همان اســت که کل مدرنیتهی هنری یک و چمچهای روی ضایعات باقیمانده چســباندهاند .کل صحنهپردازی انجام دهد .اما هماو از این نکته غافل بوده اســت که اگر قرار بود آن یگانه قوهی جهانشمول آدمی ،قوهای که بشر را حقیقتاً انسان میکند. دم از وعده دادن آن ،از امیدواری نسبت به آن ،و از طرح آن بهمثابهی تمثیلی است ،و تمثیل آن هم بدبینانه است :تحت شرایط سرمایهداری امیدها و پیشگوییها بهرهای از حقیقت تاریخی داشته باشند این اتفاق، «انســان موجودی خالق است ».این جملهی بویس بیشک تداعیگر افق رهاییبخش تحققاش بازنایستاد« .همه هنرمندند ».نووالیس هم صنعتی (ظرفها) ،خالقیت هنرمندان (مظروف) تنها میتواند در قالب با توجه به تحوالتی که از رهگذر آن تطبیق ممکن میشد ،میبایست مارکس اســت .خالقیت ،بهمانند قدرت کار اما برخالف استعدادــ همین را ،سالها پیش ،گفته بود .دانشجویان ۱۹۶۸ــ در پاریس ،در کاال منجمد شود و بهواسطهی ارزش مبادلهشان بیگانه گردد .تصور بر تا حاال رخ داده بود نه آنکه به حقیقت پیوســتن آنها دوباره به آیندهای مفهومی که بنای زیباییشناســی کالسیک بر آن استوار استــ توان کالیفرنیا ،و آنها که در دوسلدورف گرد بویس جمع شده بودندــ مجدداً آن اســت که هنرمند از کان قدرت کارش استخراج میکند ،اما آن نامعلوم حواله داده شود ،چه از آغاز این رسالت پرولتر بود که وعدهی بالقوهی موجود در نزد همگان است ،و ،از حیث ترادفش با قابلیت تولید همین را اعالن کردند و بر روی دیوارها نوشتند .از زمان رمانتیکهای کیمیایی که فرآوردهی او را برای دالل و خریدار به طال تبدیل میکند رهایی و رستگاری دهد و آن را به انجام رساند. بهطور عام ،مقدم بر هر گونه تقسیم کار است .از مقدمات باال این نتیجه آلمانی ،این اصطالح همیشه به معنای «قدرت مختص تخیل» بوده است. باعث میشــود که برای او هیچ چیز غیر از تفاله باقی نماند (به زبان آنچه باقی میماند رنج پرولتر اســت و این طنز تلخ و متأثرکننده که حاصل میشود که همه هنرمندند و هنر حرفهای تخصصی نیست .هر و هیچگاه نیز به واقعیت نپیوســته است ،دستکم نه در معنای مورد مارکس« ،زمان کارِ انجمادیافته»). معنای محصلش آن اســت که اگر قرار باشــد وعدهی رهایی کنار گونه فعالیت مولّد ،خواه در زمینهی کاال باشد خواه در زمینهی خدمات، اشــاره .همهی آنچه در قرون نوزده و بیست از ایدههایی مثل ارادهی در گوشهای از اتاق ،روبهروی این ترکیب ،یک وان حمام مسی بزرگ گذاشته شود ،پرسوناژ پرولتر نیز از صحنه محو خواهد گشت .بویسِ میتواند هنر خوانده شــود؛ خالقیت همان سرمایهی حقیقی است ،و معطوف به رهایی و میل به بیگانگیزدایی مد نظر بوده همواره به این چپاندهاند که تا لبه با محلولی از اســید سولفوریک پر شده است .این مجسمهساز خوب میداند که چطور ،بهطور همزمان با درد و مطایبه، نسبت مبادلهی کاالها با جریان خالقیت در درون بدنهی جامعه همانند معنا بوده اســت :همه هنرمندند ،اما تودهها قدرت فعلیت بخشیدن به
277 276 تولید میدانست ،در حالی که برای وارهول شالودة میسازد ،بر امید پرولتر گواهی میدهد ،اما جنبة کمیک این پرسوناژ را هم تمثیل دیگری از هنرمند است ،و البته اینبار کان خالقیت او زنده هنر میل و ،از همینرو ،اصل مصرف بود؛ و اینکه نیز تأیید میکند .حال که بویس از دنیا رفته است ،و تع ّینات استعدادش است .تحت شرایط یک نوع تجدید حیات (ظرف :مضمون وان حمام بویس به خالقیت باور داشت و وارهول نداشت؛ و (و نــه خالقیتاش) بیــش از هر زمان دیگر بوســیلة یک بازار هنر پژواکهایی خودزندگینامهای از آئین غسل تعمید و تولد دوباره در متن اینکــه برای بویس هنر کار بود در حالی که برای مردهپرست و مردهنواز بتواره شده است ،زمان مشخص خواهد کرد آثار بویس دارد) ،خالقیت هنرمندان (مظروف :که همانقدر خورنده وارهول هنر تجارت بــود .در هر صورت ،کار و که آیا مجسمة او از ویرانی ایدة مجسمة اجتماعی صحیح و سالم بیرون است که مظروفِ اصلیِ چلیکها آالینده بودند) توان برآشوبندهی خود تجارت در یک چیز مشترکاند :عرصة هر دو این س ُولِن مدرن که بویس خواهد آمد یا خیر ،مجسمة اجتماعی ،این کونت ظرف خود مظروف شده است :وان حمام را حفظ میکند .اما در اینجا ْ مفاهیم عرصة اقتصاد سیاسی است .در واقع ،اقتصاد ِ س ُولن ()kunstwollen برای آخرین بار چراغش را برافروخت[ــ کونت بدون پوشش نیست بلکه در الیهی ضخیمی از سفال پیچیده شده است، سیاسی با این مفاهیم دوپاره شده است ،مفاهیمی مسامحت ًا به معنای نوعی ارادة زیباییشناختی یا ارادة معطوف به هنر یا سفالی که ظاهر ًا از آن محافظت کرده و در زیر خود تعدادی کیسهی که ،ورای این ساحت خاص ،قلمرو انسانشناختی ارادة معطوف به خلق فرمهای هنری در اعصار و دورههای مختلف]. عجیب را پنهان میکند که مجسمهساز آنها را طوری درآورده که انگار را نیز دوپاره کردهاند :کار یا مبادله ،هر بار تنها یکی در نقطة مقابل یوزف بویس ،آدمی وسوسه میشود که اندی وارهول را جیبهای کیف یک گدا باشــند ،یا جیبهای جلیقهی مشهور خود از آنها اصلی و اساسی است و ذات اجتماعی انسان قرار دهد ،و باز وسوسه میشود که حیاتباوری و عامهگرایی اولی را هنرمند .دیالکتیک ظرفهای مظروفشده (شرایط مشروطکننده) به را تعیین میکند .یا تاریخ یا ســاختار .این تقابل در تقابل با دنیادوستی و خوشخطوخالی دومی قرار دهد .در هن ِر چند همینجا ختم نمیشــود ،و وان حمام ،حتی وقتی لبالب پر از «قدرت نه فقط اقتصاد مارکسیســتی را در مقابل اقتصاد دهة گذشته ،تنها وارهول است که از حیث ارزش افسانهای بودنــ به کار» خورنده است ،از ارزش مبادله خالصی ندارد .بویس ،با پیشدستی لیبرالی قرار میدهد ،بلکه تمامی علوم انسانی را عبارت درستتر ،ارزش رسانهایــ با بویس برابری میکند ،و سایة هر کــردن بر دالل و خریدار ،قیمت اثر را درون ِگلی که همچنان تر بوده درمینوردد و آنها را با اکونومیسم (اقتصادباوری) دو آنها به یک اندازه بر سر هنر نسل جوانتر سنگینی میکند .اما بویس کنده اســت ۹۰,۰۰۰ :مارک آلمان .تو ّهــم جایی ندارد .زمان حرف میآالید .اینکه هنر دم دســت قرار دارد تا اقتصاد یک قهرمان است و وارهول یک ستاره .بویس ناگزیر بوده خودش را آخر را میزند .بویس ،که مواد را بهتر از هر کس دیگری میشناخت، سیاسی از آن رمزگشایی کند به این معنا نیست که بر روی صحنهای که قدمتش به کمدی انسانی بالزاکی میرسد قربانی میدانست که ِگل ،هنگامی که خشک میشود ،جمع میشود و سرآخر هنر در دل اقتصاد سیاسی هضم و جذب شده است. کند ،و زیباییشناسی او نیز کام ًال تئاتری است ،طوری که هنر و زندگی ترک میخــورد .چه بهصورت اتفاقی و چه با قصد و طراحی ،یکی از مطلب چیز دیگری است .اینکه هنر ،وقتی به بویس را واجد اصالتی مشابه میداند و آنها را با هم اشتباه میگیرد .او همچون ترکها خیلی تمیز از روی قیمت رد شــده است و نُه را از صفرهای و وارهول میرسیم ،چنین واضح و آشکار بوسیلة یکی از پرســوناژهای اعالی بوهیمیا زیست و مرد .مرگ وارهول اما جلو آن جدا کرده است ،و اینچنین ،بهنحوی نمادین ،ارزش پولی اثر اقتصاد سیاسی رمزگشایی میشود بدان معناست گویی اشــتباهی بود ،پس از آنکه ،انگار بر حسب ضرورت ،از یک را پنهان ساخته است .وان حما ِم خالقیت ،غالف شیءوارشدگی خود را که اکنون دیگر زمان رمزگشــایی کردن پیامها ســوءقصد نافرجام نجات یافت ،رویدادی که بیاثر و بیفایده از کار مید َرد و هنرمند ردای پیرمردی خود را از تن به در میکند ،آماده برای بهوسیلة رمز سپری شــده است[ .در غیاب پیام]، درآمد ،چون در آن روز خاص ،همة صفحات اول روزنامهها پر شده بود پذیرش نوکیشان یوتوپیای بویسیای که در صف مقدم گرفتن غسل اکنون زمانه زمانة رمزگشاییِ رمز است .شاید هم از اخبار مربوط به سوءقصد واقعی به جان رابرت کندی .زندگی و هنر تعمید ایستادهاند .کل مجموعه بیش از آنکه واال باشد مضحک است و، ارزشهای اقتصادیــ و اص ًال نفس مفهوم ارزشــ وارهول جلوههایی از یک سبک زندگی واحد بودند ،و زیباییشناسی او از حیث فرمی نیز ،تنها تا حدی متقاعدکننده است .در سمت چپ وان چیزی نباشند مگر برگردانی کهنه ،نه طبیعیترین و نیز زیباییشناسی مشابهسازی و وانمودسازی است .هنر بویس مستلزم حمام ،طوری که انگار با حواسپرتی به دیوار پرچ شده باشد ،کوالژی نه ثمربخشترین برگردان ،از آنچه ما میبایست، یک اسطورة آغاز و یک غایت تاریخی بود ،هنر وارهول اما تنها به قصة از یادداشتها و طرحها هست که بین دو ورقة شیشهای کار گذاشته در نبود اصطالحی بهتر ،همچنان «درک و تحسین بازگشــت ابدی و ماندن دائم در وضعیت پساتاریخ نیاز داشت .برای شدهاند .آنها ظاهراً قرار است اثر را توضیح بدهند و ،صدالبته ،هیچ چیز زیباییشناختی» بخوانیم. اولی ،سرمایهداری همواره افق فرهنگیای بود که میبایست پشت سر را توضیح نمیدهند. گذاشته شود؛ برای دومی اما سرمایهداری خیلی ساده طبیعت بود .بویس، حقیقت ًا زمان همیشه حرف آخر را میزند ،و باز هم زمان مجسمهها را یوزف بویس مانند مارکس در مقام یک آلمانیِ بورژوا ،میخواســت تجسمبخش َترک میاندازد و یوتوپیا را ،مطمئنتر از اسید سولفوریک ،میخو َرد .از اتاق 90000مارک این مطلب ترجمهای است از: آلمانی پرولتر باشد؛ وارهول ،در مقام مهاجر امریکاییای که از طبقة کارگر خالقیت هیچ چیز برآشوبندهای باقی نمانده است؛ زمان افسانه سپری Thierry De Duve, «Joseph Beuys, or the last of the Joseph Beuys proletarians», in Joseph Beuys, Edited by Claudia برخاسته بود ،میخواست یک ماشین باشد .در مرکز همة این تقابلها، شــده است .اتاق ۹۰,۰۰۰مارک آلمانی خود را در صف موافقان این Raum 90000 DM 1981 Mesch & Viola Michely, The MIT Press, 2007. این واقعیت قرار دارد که بویس بنیان هنر را اراده و ،از همینرو ،اصل حد آن را نیز برمال ایده قرار میدهد ،اما شکنندگی و آسیبپذیری بی ّ ....حرفه هنرمند .... 58 ....حرفه هنرمند .... 58 279 278