Professional Documents
Culture Documents
3
گزیدهمقاالتی از ژیل دلوز ،رونالد بوگ
محمد کوثر ،لورنزو کیهزا ،الن اس .وایس
یک مانیفست کمتر :تئاتر کارملو بنه
ترجمه پیمان غالمی
جلد از مجتبی حقجو
www.asabsanj.com
فروردین 59
4
فهرست
درآمد 7 ...............................................................
در یادبود :کارملو بنه / 2002-7397 ،الن اس .وایس 27 ..................
یک مانیفست کمتر /ژیل دلوز 27 ......................................
کالیست ،بنه ،و تئاتر مینور /رونالد بوگ77 ..............................
تئاتر انقراض کسرکننده :بنه بدون دلوز /لورنزو کیهزا 73 ...................
دلوز و تئاتر :موردپژوهشی ریچارد سوم کارملو بنه /محمد کوثر33 .........
مانفرد :تجدیدی خارقالعاده /ژیل دلوز 777 .............................
دلوز ،گتاری ،و تئاتر (یا فلسفه و «دیگری»اش) /فلور گارسینـمارو 773 ....
کتابشناسی727 .......................................................
5
6
درآمد
/1کارملو بنه ( ،)2002-7391نویسنده و کارگردانِ تئاتر و سینما( ،به قول خودش) پروتاگونیست و (به
قول دلوز) عملگر (و نه بازیگر) ،نظریهپرداز ،اجراگر ،و آهنگساااازِ تیربی اییالیایی ،چهرهی تمامعیارِ
تئاتر ضدبازنماییِ دوران معاصر است .او ،و سنخ شمایلگون آمریکاییاش ،رابرت ویلسون ( ،)7397تنها
ک سانیاند که پس از آنیونن آرتو و تئاتر طاعونی شقاوتش ،رویکرد سختگیرانهی ژیل دلوز (فیل سوف
ضدبازنمایی) در قبال تئاتر را برآورده کرده ،و فرم درونیِ تئاتر ،ثبات اجرایی امفهومیاش ،و ترکیببندی
مؤلفهها تحت سهگانهی اقیدارگرای کارگردان ،مؤلف ،و مین را سرتا سر ا سیحاله دادهاند ،آنیا که خود
ساانت انیقادی در تئاتر ،نمایش ،و اجرا مانند تئاتر برای همگان ،تئاترهای موسااوم به سااایکودرام ،تئاتر
مارکسیسیی یا نمونهی برشت ،و تئاتر مردمی نیز به نقد کشیده می شوند .در واقع ،بنه همچون دلوز/آرتو
درمییابد که نقد قدرت همواره مساایلزم نقد بازنماییساات ،چراکه بازنمایی «رابطهای وساااطتیافیه از
حرکت» ،آفرینش و تولید ارائه میکند ،لیامگسااایخیگی رهاییبخش موجود در بیواساااطگی را تقلیل
میدهد ،و «نمیتواند خود اثر را به حرکت بدل کند» .از این منظر ،تئاتر بنه گسست مطلقیست از همهی
صورتهای تئاتری مخیلفی که هر کدام بهطریقی بازنمایانهاند؛ مثال منا سبات سلطه ،سرکوب ،و قدرت
را روی صحنه بازتولید میکنند (تئاتر ماژور ،اکثری ،ملوکانه ،همایونی ،کالن ،دولیی ،اسیقراریافیه)؛ تن به
منطق اکثریت میدهند (تئاتر برای همگان ،توده ،مردم)؛ با تقابلها ،تضااادها ،و تعارضها سااروکار دارند
(تئاترهای ملهم از نظریهی مارکسیسیی ،یا تئاتر بازنمایی حماسهی کارگر و تمام اگوئیسمش)؛ روی خود
صحنه کاری نمیکنند ،اجرای شان فقط تقریری از مین یا بازتاب محیوا ست ،و رویکرد انیقادی را به قدر
کافی جلو نمیبرند (برشااات)؛ به کار/اثر منزلت میبخشاااند و سااالطهی مؤلف ،مین ،بازیگر ،طرزِ بیان،
دیالوگ ،و کارگردان را تضااامین میکنند؛ پیوندهای ناگساااساااینی (حیی ناخواسااایه) با شااایوهی تولید
7
ساارمایهداری میأخر دارند؛ شاادنها یا گریزها را با اساایفاده از یکجور زیرکی عملی 7به انساادادها یا
دیوارها حواله میدهند ،یعنی از واریاسااایون (تریر و نه ترییر) ،نوساااان ،تفاوت جزئی ،شااادت ،فرآیند،
حرکت ،ارتعاش ،جنبش ،یا تنش هیچ درنمییابند (مثال اندیشهی هگلی ،و سییز غریب بنه با آن در نمایش
س.ا.د .به ق صد خنثی سازی دیالکییک هگلی از رهگذرِ افقی سادی)؛ و د ستآخر ،به جای نق شهنگاری،
دسااات به ردیابی میزنند( ،تئاتر آوانگارد که بنه راهش را از آنها جدا میداند ،چون او نه تنها برای
بیقاعدگی هم قاعدهای دارد ،بلکه اساسا در پی تئاتری فروتنانهتر است).
بنه و دلوز اثر مشاایرکی با عنوان انطباقها ( 2)7313هم منیشاار کردهاند ،شااامل نمایشنامهی بنه از
بازنوی سی ریچارد سومِ شک سپیر و تکمقالهی بلند و مهم یک مانیف ست کمتر ( )7311بهعنوان بخش
پایانی آن ،جایی که دلوز به قصد موردپژوهشیِ تئاتر ریچارد سوم اثر بنه ،نه تنها پیچومهرههای گ سیرهی
کار وی را با ظرافیی دیدهنشده پیاده و تشریح میکند ،بلکه عمال نسبت فلسفهی خودش با تئاتر ،نمایش ،و
اجرا را به نحوی دقیق و گویا مشاااخ میکند .جالب آنکه بنه پس از خواندن تفاوت و تکرار ()7391
از دلوز (بهمنزلهی اثری که تئاتر را دوباره به فلساافه وارد میکند) نه تنها او را کساای معرفی میکند که
ماهییا در تئاتر خبره اسااات ،9بلکه تئاتر ریچارد ساااوم را هم به او تقدیم میکند و دلوز را بزرگترین
ما شینِ اندی شمند این قرن مینامد .9دلوز یاددا شت کوتاهی هم بر مانفرد نو شیه ا ست و آن را گ س ست
غریب بنه از آثار خود و گشودنِ گسیرهای نو برای کار صدا میداند.
اما اینها کافی نیسیند تا جفت بنه ادلوز و دوسییشان را دوست داشیه باشیم .دلوز در تنها مصاحبهی
بلند تصویریاش با کِلِر پرنه موسوم به الفبای دلوز میگوید که حوصله ندارد ساعتها خشک روی یک
صااندلی ناراحت بنشاایند و اجرای تئاتر ببیند چراکه تئاتر را مناسااب زمانهی کنونی نمیداند ،البیه مگر
آنکه خبرِ کاری از بنه یا ویلسون به او برسد و با چنین نمونههای غیرمیعارفی سروکار داشیه باشد .او در
همین کیاب کارِ بنه را زاییدنِ «غول» میداند ،یعنی تولید و انیشاااارِ آنچه وایس از آن به تولید هیوال و
هیوالوشی (ساحت جیغها) یاد میکند .درعینحال اهمیت زیادی دارد بفهمیم که اتصال/انطباق دلوز و بنه
یا برهمنماییشان شیاب میفاوتی به تفکر هر دو داد ،طوری که اثراتش را میشود هم در کیاب مشیرک و
بعدی دلوز با گیاری دید ،یعنی در هزار فالت که تقریبا دو سال پس از کیاب م شیرک دلوز با بنه منی شر
میشود ،و هم در آثار تیاتری و نمایشی خود بنه.
/2این کیاب هم پیرو همین رویکرد ضدبازنمایانه شکل گرفیه است تا رویهمرفیه بیواند افق مزبور
را تا حد توانش معرفی و تشاااریح کند .مقالهی دلوز ،یک مانیفسااات کمتر ،نه صااارفا در تئاتر ،که در
« .1زیرکی عملی» اصطالحی از کافکاست در داستان :یوزفین آوازهخوان و جماعت موشها .یوزفین (مورد تکین) نشان میدهد که
جماعت موشها (عمومیت) خود را با استفاده از یک زیرکی عملی که همهجا به کارشان میآید فریب میدهند و خود این فریب
هم رفتهرفته به یک قاعدهی غیرقابلانکار نزد آنها بدل میشود ،به یک عادت ،خلقوخو ،یا منش همیشگی.
2. Bene, C. and G. Deleuze (1979), Sovrapposizioni, Milan: Feltrinelli
3. Bene, C. (2002), Opere, Milan: Bompiani, p.1166.
4. Bene, C. and G. Dotto (1998), Vita di Carmelo Bene, Milan: Bompiani, p.326.
8
گسیرهی کار فلسفی او جایگاهی بیهمیا دارد ،چون تنها مقالهای ست که این فیلسوفِ ضدبازنمایی بهطور
خاص به تئاتر اخیصاص داده ،و شاید ،باز هم به قول وایس ،بنه پس از آرتو دومین کسی باشد که مسیقیما
مورد اشارهی دلوز در تئاتر قرار گرفیه است .7از آنیا که حیی در اروپا و آمریکا ،در ژورنالهای انیقادی
تئاتر ،اجرا ،یا نظریه هم هنوز کارِ چندانی در رابطه با تکمقالهی دلوز و نساابتیابیاش با بنه نشااده و
حیی کیاب مسیقلی در این مورد وجود ندارد ،از آنیا که در اینیا هم هنوز با سوءفهمهای زیادی در قبال
مفاهیم اساسی دلوز (خصوصا مینور/ماژور) مواجهایم ،و همینطور از آنیا که مین بازپرداخت بنه در این
کیاب غایب اسااات (هرچند هیچ چیز بهیر از دیدن خود نمایشهایش نیسااات) ،پس ناگزیر بودیم برای
معرفی جفت بنهادلوز به خوانندهی فارسیزبان از مقاالتی تشریحی اسیفاده کنیم .از این حیث ،سه مقالهای
که پس از مقالهی دلوز میآیند سااه پیوساات تشااریحی مهم بر مقالهی اصاالیاند ،مساایقیما به همین مقاله
میپردازند ،و دقایق گوناگون یک مانیفساات کمتر را در رابطه با مسااائل مهمی همچون دیگر آثار دلوز
خصااوصااا کیابهای تفاوت و تکرار ( )7391و هزار فالت ( ،)7310و انبوه آثار مکیوب خود بنه تدقیق
میکنند؛ این سه مقاله عمال سعی دارند خطوربطهای مخیلف این وصلت را تشریح کنند و دقایق جدایی
بنه از دلوز و نیز کسرِ آفرینشگرانهی بنه به دست دلوز را نشان دهند.
با پیوست بلند اول ،نوشیهی یکی از شارحان برجسیهی دلوز ،مشخ می شود که سویههای فراوانی
از کار بنه در پیوند نزدیک با اندیشااهی باتای و مفاهیم خاص او همچون تیمل ،فزونی ،ساارپیچی ،کار
غیرمولد ،و الخ قرار دارند؛ بهعالوه ،پای کالیسااات و ملکهی زنان آمازونی ،پانیهزیله ،و ماجراهای
جنگیویانهاش با آشاایل نیز بهعنوان اساااس افق تئاتری بنه و دلوز به میان میآید و از خالل کالیساات و
عالقهی مشاایرک آندو به ادبیات و تئاتر کالیساایی (ماریونت ،رقاص ،ماشااین جن ،و مثال معروف
مادهخرس و شمشیرباز) خطوط تازهای برای این تئاتر ضدبازنمایی گشوده میشود تا دستآخر پیوند میان
شدنهای بیشمار در آثار کالیست و مسألهی واریاسیون یا تریرِ پیوسیه (دگرگونی مدام) و آفرینش مردم
در تئاتر نزد بنه و دلوز تدقیق شود .این مقاله ،بهطور م شخ و ت شریحی ،با ارجاعات فراوان به مین کار
شااکسااپیر ،بنه ،و دلوز ،قرائت درخشااان دلوز و گیاری در هزار فالت از کار کالیساات را که به تدقیق
م سألهی «ما شین جن » و ا صولش (عاطفه ،رازپو شی ،سرعت) میانیامد به قرائت دلوز از بنه در یک
مانیفساات کمتر و کیاب پانیهزیلهی کالیساات پیوند میزند .اما مقالهی دوم هم باز بر سااویههایی از بنه
انگشت میگذارد که به نظر میرسد دلوز بهعمد از کنار شان گذشیه است ،سویههایی که بیشازهمه رو
به انقراض ،گندیدگی ،و دفع دارند ،سااویههایی که دلوز با اساایفاده از روشِ کساارکنندهی خود بنه از بنه
کساار میکند تا بنهای نو بیافریند ،سااویههایی که گرچه باز در پیوند با مفاهیم باتای قرار دارند ولی خود
بنه آنها را به نحوی میفاوت و با ظرافت کارکردشناخیی دیگری در نوشیهها و آثارش تراش داده ا ست.
پیو ست سوم نیز از مهمترین میون نو شیه شده در مورد شیزوکاوی کار بنه و دلوز ا ست و بیشازهمه بر
نحوهی راهاندازی ما شین جن از خالل و صلت دو واریا سیون میفاوت (ریچارد سوم و بانو اَن ،دلوز و
.1همان.
9
بنه ،تصاویر و صداها )...،تأکید دارد .پیوست آخر هم مین سخنرانی کنفرانسیست با موضوع تئاتر در کار
دلوز و گیاری ،که خود بخ شی از پایاننامهی نوی سندهاش ا ست .این مین کوتاه اما جالب ،ضمن بر شمردن
دقایق برجسیهتری که دلوز در سرتاسر آثارش به مسألهی تئاتر پرداخیه ،تئاتر را بهعنوان «دیگریِ» فلسفه
معرفی میکند و دستآخر به نمایشنامههای نوشیهی گیاری پل میزند تا مسألهی تئاتر و نسبیش با تفکر
دلوزگیاری را با شرح موجز چهار نمونهمین او آشکار کند.
/3تأکید بیشازاندازه بر اهمیت بیشازاندازهی تکمقالهی دلوز از آنیا نشأت میگیرد که رویکرد
ساختگرایانهی او در قبال بنه ،به معنای تحتاللفظی کلمه ،همان افق ساختگرایانهی کارِ خود دلوز در
فل سفه و سیا ست ا ست ،رویکردی که در فالت اول هزار فالت اثر م شیرک دلوزگیاری به یک فرمول
ب سیار مهم و کارکردی تبدیل می شود .n-1 :این فرمول حاکی از «کا سین /ک سرکردن /بردا شین /قطع
عضو» است و نه «افزودن /انباشین /اضافهکردن» ا ا با اسیفاده از ترمینولوژی خود دلوز و گیاری میتوان
گفت :ساختِ ریزوم 7در جهت درگذشین از دوتایی امر کثیر و امر واحد و ساخت کثرت در مقامِ یک
ا سم ،یا یک ب سیر شبکهای از مؤلفههای ناهمگن ،ا شیدادی ،ساختگرا ،اییابی ،تفاوتگذار ،و عاطفی:
یک طبیعت طبیعتآفرین ،یک صفحهی همنواخیی که در فرآیند تریر پیوسیه ()continuous variation
یا واریاساایون مدام (و توانهای «شاادن»اش) قرار دارد و دیگر از میدانِ کثرتهایی که آن را میسااازند
تفکیکناپذیر اساات« :پیوساایاری از تکینگیها و تریرهای پیوساایهشااان» ،دقیقهای که از حیث مفهومی
«رخداد بهجای ذات» و «کثرت بهجای جوهر» مینشیند.
01
ولی مفهوم بنیادی دلوز برای توضیح بنه ا «واریاسیون» ا توأمان فلسفی ،ریاضیاتی ،و موسیقاییست:
نه ثابت ( ،)constantنه میریر ( ،)variableنه ترییرپذیری ( ،)varaiablityنه ترییر ( ،)changeبلکه تریر
( ،)variationکه ا سا سا با « شدن» پیوند دارد .برای نمونه کیهزا در مقالهاش ری شههای مفهوم تریر در این
مقالهی دلوز را در مفهوم «تکرار» او در تفاوت و تکرار و ضااادییش با انواعواقساااام دیالکییک میبیند.
نکیهی جالب در مورد مفهوم کلیدی دلوز برای توضیح نگاهش به تئاتر و به عملیات تئاتری بنه این است
که ابیدا این عبارت مفهومی را از میون خود بنه و پژوهشهایش در آثار سااااد( ،بهطور خاص) باتای ،و
کلوسوفسکی وام میگیرد ،هرچند این مفهوم در میون بنه نام و مؤلفههای مفهومی دیگری دارد« :سرپیچی
پیوسیه» ( .)continuous transgressionگرچه دلوز از یک طرف در کیاب دیالوگها مشخصا به باتای و
مفهوم بنیادیاش ،یعنی همین سرپیچی ،حمله میکند («باتای نوی سندهای کامال فران سوی ست ...او حقیقیی
کممایه را به بنیان ادبیات بدل کرده ا ست ...سرپیچی ،سرپیچی ،سرپیچی )»...و از طرف دیگر در نامهی
انیقادیاش به فوکو ،لذت و میل ،باز هم سرپیچی در تفکر فوکو و بردا شیش از ساد را از سر سیا ست
مازوخیاش روشن و صریح به نقد میکشد (فوکو قبال در مقالهی بسیار مهمش درآمدی بر سرپیچی فهمش
را با نظر به خ صو صا مادام ادواردای باتای و همینطور آثار ساد رو شن کرده) ،اما انگار خود او عمال به
نحوی خاموش « سرپیچی» باتای را (که گرچه جابهجا در نو شیههای دلوز مورد حمالت آ شکار و پنهان
قرار گرفیه ولی منبع الهام فوکو ،بالن شو ،بنه ،کلو سوف سکی ،لیوتار ،کری سیوا ،بارت ،دریدا ،لند ،و انبوهی
نویسااندهی دیگر بوده) یکجور واریاساایون ،پیگیری خطوط قلمروزدایی ،بیرونزدن از قلمرو ،یا همان
کسارکردن دقایق ماژور و تنندادن به هرگونه تعالی میفهمد .کیهزا نشاان میدهد که چطور دلوز برخی
از مؤلفههای مفهومی تصویراندیشهی بنه را از آن کسر و مؤلفههای تازهای را به آن بار میکند.
بااینهمه اگرچه بنه به شااایوهی خودش با « »n-1پیش میرود ولی شااااید در مورد خود دلوز این
مفهوم از حیث کارکردی اولین بار در اسیفادهی خاصش از مازوخیسم ظهور کرده باشد وقیی کارکردهای
سااامپیومشاااناخیی آثار مازوا را بازتعریف کرد :اینطور نیسااات که پروتاگونیسااات های مازوا از
شالقخوردن ،دردکشیدن ،یا آزاردادن به خود ،لذت ببرند ،مازوخیسم (برخالف تصور مسلط جامعه و
روانکاوی) درددوسیی نی ست و جفت مقابل سادیسم را نمی سازد؛ کامال برعکس ،هر ضربهی شالق ،هر
ظاهرا خشونیی که بنا بر قراردادی تنظیم شده بین طرفین بر سر بدن شان میآید در راسیای کسر پدرنامها،
پدردالها ،دقایق میعالی و ماژور عمل میکند :نه مازوا ،که پدر شالق میخورد تا درون صفحهنمایش یا
مرز ،در کنه آشوب ناخودآگاه ،مینیاتوری یا کوچک شود .از این منظر ،قراردادهای مازوا به نقشهی راه
بنه شباهت دارند :چطور اگو را با هر تی سد ،تبلور ،و فعلییی که دا شیه با شد از هر دقیقهی پنهان و پیدا
دور بریزیم ،کورتاژ عناصار ماژور در نقشاهی ناخودآگاه ،در کارخانهی تولید عواطف و نیروها ،نیازمند
کدام عملیات ک سر یا جراحی ست و هر مورد چه خ شونت یا شقاوتی را میطلبد .و این ،همانطور که
اریک الیه با نظر به فالت شاااشااام از هزار فالت مطرح میکند ،یعنی در جایجای آثار دلوز همواره با
ساایاساایی مازوخیساایی یا با تحرکی دلوزومازوخی طرفایم طوریکه از حیث پراگماتیک و اتیکی به
صورت کسرکردن یا دورریخین هر امر واحد ،هر «یک» ،هر تعالی ،هر ژنرال ،یا هر دقیقهی ماژور پیش
00
میرود که همان رویکرد بنیادی کار بنه و خود دلوز برای تئاتر ،نوشیار ،فلسفه ،و اساسا هر فعالیت زنده
ا ست .حیی مقالهی دلوز نیز همین پیام را در سرعنوانش با خود دارد :یک مانیف ست «کمیر» .و تمام این
ماجراها هم در نهایت به تمایزگذاری ظریف بین ماژور (کالن ،بزرگ ،اکثری ،و نه اکثریت یا اکثرییی)
و مینور (خرد ،کوچک ،اقلی ،و نه اقلیت یا اقلییی) برمیگردد ،به اینکه آنها را از حیث مفهومی (مفهوم
و نه ایده یا کلمه) ،کارکردی (پراگماتیک و نه پراگماتیسم) ،و اساسا رفیاری (کردارشناسی ،رفیارشناسی
جانوری) چطور درک میکنیم تا بعدتر عملیات ک سر اتفاق بیافید و آن عنا صر ماژور دور ریخیه شود.
یعنی فهممان از مفاهیم ماژور/مینور یا از مؤلفههایشاااان چگونه باید باشاااد که بیوانیم به یک جراح،
«عملگر» ،یا راهانداز یک عملیات کسر بدل شویم.
خود دلوز نیز این افق را در سرتا سر آثارش به کار ب سیه ا ست .کافی ست نگاهی به شیوهی کارش
بیاندازیم که چگونه به (مثال) نیچه ،آرتو ،بکت ،و بنه وصل میشود و چیزی نو به نفع زندگی ،فلسفه ،و
تئاتر آزاد میکند .حیی اگر این نامها را که م سیقیما با تئاتر درگیر بودهاند کنار بگذاریم انبوهی نام دیگر
را هم میتوان پیش ک شید و از منطق «واو» میان شان برای تو ضیح روش ساختگرایانهی کار دلوز سود
برد 7 .دلوز ضمنِ پذیرش درونماندگار صفحهی پیشافلسفی هر میفکر چیزی از آن را کسر میکند ،یعنی
.1دلوز ،در پاسخ به سؤال کایه دو سینما ،کارکردشناسی «واو» را با استفاده از نمونهی سینمای گدار شرح میدهد و توأمان ا ِفق
سه به دومهماننوازی یا فلسفهورزی خود را هم عیان میکند« .کایه :اما چرا همه چیز در گدار به دو میرسد؟ شما برای رسیدن به ْ
نیاز دارید ...بسیار خوب ،اما همهی این دوها و سهها دربارهی چیستند؟» «دلوز :آه ،بس کنید ،شما بهتر از هر کسی میدانید که
اینطور نیست .گدار یک دیالکتیسین نیست .آنچه در مورد او مهم است نه دو یا سه یا بسیار ،بلکه واو است ــ واو ربط .مسألهی
اساس فعل «بودن» [ ]to beیعنی است الگومند ِ سرتاسر اندیشهی ما بر
ِ مهم استفادهی گدار از واو است .این مهم است ،چون
میشود .فلسفه با بحث دربارهی داوریهای ِاسنادی (آسمان آبی است) و داوریهای وجودی (خدا هست) ،و ممکنی یا ناممکنی
فروکاستن یکی به دیگری از پا درمیآید .اما همهی آنها فعل «بودن» را به کار میاندازند .حتی پیوندها برحسب فعل «بودن»
ِ
[است/هست] عمل میکنند؛ به قیاسهای صوری نگاه کنید .انگلیسیها و امریکاییها کمابیش تنها مردمی هستند که پیوندها را از
طریق اندیشیدن به نسبتها رها کردهاند .اما وقتی داوریهای نسبتی را خودآیین میبینید ،درمییابید که آنها همهجا میخزند ،همه
چیز ِرا مورد تهاجم و تخریب قرار میدهند :واو حتی یک پیوند یا نسبت و یژه نیست ،واو به درد همهی نسبتها می َ
خورد ،به
اندازهی نسبتهای بسیار واوهای بسیار وجود دارند ،واو فقط همهی نسبتها را بر هم نمیزند ،بلکه بودن ،فعل ...و غیره را
ً
لکنت آفرینشگر است ،استفادهای بیگانه از زبان ،آن هم در تقابل با استفادهی ِ برمیاندازد .واو« ،و ...و ...و »...دقیقا یک
تخریب هویتها است .این همان ِ سازشکارانه و مسلط که بر فعل «بودن» متکی است .واو بیتردید گوناگونی ،بسگانگی ،و
ِ
دروازهی کارخانه نیست وقتی بدان وارد و از آن خارج شدم ،و سپس وقتی بیکار از کنارش گذشتم .همسر یک محکوم قبل و بعد از
محکومیت یکسان نیست .اما گوناگونی و بسگانگی هیچ ربطی به کلهای زیباشناختی (به معنای «یکی بیشتر»« ،یک زن بیشتر»
ْ
)...یا طرحوارههای دیالکتیکی (به این معنا که «یک دویی را تولید میکند ،که بعد سه را تولید میکند») ندارند .چون در چنان
مواردی هنوز وحدت و ،از اینرو ،هستی وجود دارد ،البته این هنوز یک آغاز است و این گمان میرود که بسگانه شود .وقتی گدار
میگوید هر چیزی دو بخش دارد ،اینکه در یک روز ،صبح و عصر وجود دارد ،او نمیگوید که روز این یکی است یا آن دیگری ،یا
اینکه یکی دیگری میشود ،یا دو میشود .چون بسگانگی هرگز نه در ضوابط است (حال هر چهقدر باشد) و نه در همهی ضوابط
ً
با هم (یعنی کل) .بسگانگی دقیقا در این « َو» است ،که در ماهیت از مؤلفههای سازندهی اولیه و مجموعههای آنها متفاوت است.
دادن
اگر نه یک مؤلفهی سازنده است ،نه یک مجموعه ،پس این واو چیست؟ فکر میکنم نیروی گدار در زیستن و اندیشیدن و نمایش ِ
این واو به شیوهای بدیع ،و نیز در بهکارگیری کنشگرانهی آن نهفته است .واو هیچ چیز نیست ،بلکه همیشه در میانه است ،میان دو
چیز؛ واو مرزی و ناپایدار است ،همیشه مرزی وجود دارد ،یک خط پرواز یا سیالن در کار است ،فقط ما آن را نمیبینیم ،زیرا
امتداد این خط پرواز است که امور رخ میدهند ،شدنها پرورانده میشوند ،انقالبها ِ درکناپذیرترین چیزهاست .و با اینحال ،در
شکل میگیرند« .قدرتمندان کسانی نیستند که در این یا آن سو باشند ،قدرت در مرز واقع میشود» ....ما بین شمال و جنوب به
یافتن خطوطی ادامه میدهیم که گروههای بزرگ را از خط خارج میکنند ،و یک واو ،واو ،واو ،که هر بار نشانگر آستانهای تازه،
ِ
01
محورهای اشاایدادی مفاهیم را ترییر ،دساایکاری ،و بازسااازی میکند ،دقایق میعالی را همچون یک جراح
دور میریزد ،و پدرنامها ،دالها ،نشانگرهای سرکوب ،و نمایندگان و بازنمودگران قدرت را در هر سطح،
دقیقه ،الیه ،و مرتبهای کسااار میکند (یعنی همواره منهای هرآنچه در مفهوم یا چیز به تعالی راه میبرد)،
اما این کار را هم تنها از خاللِ ن ش سین درون صفحهی نوی سنده یا هنرمند مزبور و ترا شیدنِ مؤلفهها و
محورهایش میتواند به انیام برساند ،یعنی از خاللِ یک واوِ ربط دست به عملیات کسر بزند .او اینگونه
از هر نویسااانده بچهای درسااات میکند ،بچهای (کیابی) ،یا به قول خودش هیوالیی (ناکیابی) ،که کلمات
دلوز را از دهان آن نوی سنده به صدا درمیآورد .کلمات از آن نوی سندهاند اما صدا از آن شارح .به قول
خودش ،در درآ مد ت فاوت و تکرار« ،تکرارِ نابِ مینِ قبلی و مین کنونی در ه مدیگر» .از این منظر،
مسألهی فلسفه همواره بر سر صفحهنشانها و بازسازی/بازنویسی صفحات پیشین و طرحریزی صفحهای
تازه یا نقشاااهای نو اسااات .خود این پالن نوعی صاااحراسااات که مفاهیم/قبایل در آن منزل میگزینند،
تکموجیسااات که همهی موجهای ریز و درشااات را تا میزند و از آنها تاگشاااایی میکند ،برشااای
گزینش شده ا ست با سنیهای همچون دقت جراحی و بردا شین اع ضا ،بر شی آزمونگرانه ،پیگیرانه ،و
نو شونده از آ شوب ،ورقهای که هم میتواند نق شهی جن با شد و روی سطح صاف میز پهن شود و هم
میتواند میزبانِ مفاهیم باشااد یا از آنها به قول کلوسااوفسااکی مهماننوازی کند :مادر/کودکان (رویهی
زرتشاات برای زنان و مسااألهی آفرینش) ،عروسااکگردان/عروسااکها (رویهی کالیساات برای تئاتر
ماریونیی) ،موسااایقیدان/تماشااااچیان (رویهی کیج برای بیانِ خارجِ ناب) ،آموزگار/شااااگردان (رویهی
همیشااگی نیچه در آثارش ،بهطور خاص ر.ک .اول گزینگویهی فراسااوی خیر و شاار) ،مهمان/میزبانان
(رویهی همیشگی کلوسوفسکی در رمانهایش) و البیه هر نمونهی دیگری که بیوان آن را به نحوی اییابی
(بهصورت کثرت ماهوی و نه عددی ،کثرت و نه امر کثیر ،بیرون دوگانهی واحد و کثیر) وضع کرد.
پیرو این داسااایانها میتوان گفت که این افق دسااات به سااااخت نوعی میدانِ کثرت درهمجوش،
امیزاجیافیه ،و درهمتافیه میزند ،سنخ خا صی از « ساخیمان /ساخت» که از راه ک سر مؤلفههای پایدار،
ماژور (اکثری ،کالن ،بزرگ) ،ملوکانه ،و سلطهگر ساخیه میشود ،سنخهای مینور (اقلی ،خرد ،کوچک)
گوناگونی از حرکت و گردش حاالت را روی صاااحنه تولید میکند (مثال اجرای حیرتآور ساااونات
شک سپیر اثر ویل سون) ،مؤلفههایش درفرایند ه سیند (دلوز این و ضعیت را در مقالهاش با مفهومِ ا سا سی
«واریاساایون پیوساایه» یا «تریر/دگرگونی مدام» برجساایه میکند) و رویکرد انیقادی را دیگر صاارفا در
تقریر/انعکاس ،در بازنمایی محیواها ،در بازتاب کلیشااهها و کدها نمیجوید ،بلکه ساارتاساار مؤلفههای
خط شکسته ،دورهی تازهای برای مرز است .گدار میکوشد «مرزها را ببیند» ،که این یعنی ،امر درکناپذیر را نشان مسیر تازهای از ِ
حرکات ساعتساز وقتی او در سکانس ساعتسازیاش ِ و صداها. و تصاویر همچنین اما کودک. و مادر همسرش. دهد .محکوم و
است و وقتی او روی میز تدوینش است :مرزی نامحسوس آنها را از هم جدا میکند ،مرزی که به هیچیک تعلق ندارد ،بلکه هر
پیشرفت ناهمخوانشان ،در یک پرواز ،یا در نوعی َسیالن به پیش میبرد؛ آنجا که دیگر نه میدانیم کدامیک رشتهی ِ دو را در
سیاست گروههای بزرگ مقابله میکند .ما
ِ کالن با مرزها جنس
ِ از سرتاسر سیاستی خرده رود.می کجا به دانیم می نه اهنماست، ر
میان تصاویر و صداها ،جایی که تصاویر بس سرشار و صداها بس ِ مرز در دهند، می رخ امور که جاست آن دانیم می کم دست
گوشخراش میشوند ».نکـ .مغز صفحهی نمایش است ،ژیل دلوز.
03
اجرایی را به اساایحاله ،تریر ،دگرگونی ،یا «دگرریختشاادن» درمیاندازد (مین ،دیالوگ ،محیوا ،ژساات،
بیان ،حرکت ،بازی ،صدا ،نور ،بازپخش ،چیدمان ،و الخ) .پس به یک خردهسیاست تئاتری دیگر میرسیم
که به فراسوی کلیشهی تئاتر سیاسی میرود و توان آنرا دارد که هم ادبیات مینور (مسألهی کافکا) را به
ادبیات جن (مسألهی کالیست) پیوند بزند و هم با حرکت به جانب کارکردشناسیِ غیرزبانی تئاتر از
مسألهی «بدن بدون اندام» نزد آرتو به آنچه بنه «زبان بدون نوشیار» میخواند گذر کند.
در نهایت م سأله بر سر بیرونریخین همهی عنا صر ماژور ،میعالی ،کلی ،و سلطهگری ست که عمال
شاخ های سرکوب و بازنمایی را در یک اثر یا در یک صفحه بازتولید میکنند ،اما باید دقت کرد که
این بیرونریخین در همهی دقایق پیدا و پنهان کار ،در جایجایش عملی میشود .تنها وقیی همهچیز را دور
ریخیید آن گاه و تنها آن گاه اسااات که آن چه باقی می ماند همان طبیعت طبیعتآفرین ،همان میدان
کثرتهای امیزاجیافیه ،یا مادرصااحراییساات که فقط قبایل بر آن پرسااه میزنند و بس :تولید بدنهای
بیاندام بر سااطحی مشاایرک و صاااف ،راهاندازی یک ماشااین جن که نساابت به آپاراتوس دولیی
«بیرونی» ست ،ساخت پ سینی یک طبیعت ،حیی اگر این طبیعت همچون اغلب آثار مایکل ا سنو با آن
سر شتِ (به قول دلوز) اهلین شدهاش یا همچون آثار رابرت ویل سون یکجور م صنوع ناب با شد ،چون
م صنوع نه ا سیثنای قاعدهای به نام طبیعت بلکه از ا ساس بخ شی از طبیعت ا ست ،چون ا سیثنا نه بها شیباه
آنچه از قاعده بیرون میماند ،نه آنچه قاعده را بهطور سلبی یا حیی نقیض می سازد ،بلکه بنا به تعریف
اییابی دلوز در کیابش بر هیوم همواره درون قاعده شمول مییابد.
/4گفیه شاااد که در نهایت تمام این ماجراها به تمایزگذاری مفهومی ظریف بین ماژور (صااافت
«اکثر/اکثری» و نه اساام «اکثریت») و مینور (صاافت «اقل/اقلی» و نه اساام «اقلیت») برمیگردد ،به اینکه
آنها را خصوصا از منظر کارکرد شناسی غیرزبانی (پراگماتیک و نه پراگماتیسم) و رفیاری (اتولوژیک)
چطور میفهمیم تا بعدتر عملیات ک سر (قطعع ضو) و دورریخین عن صر ماژور را پیش ببریم .یعنی فهممان
از مؤلفههای مفهومی ماژور/مینور چگونه است؟ آیا بهراحیی میتوان به یک جراح یا عملگر بدل شد؟
دلوز در یادداشااات ارائهی دوبارهی مازوا مینویساااد که «ادبیاتِ اقلیت نه با یک زبانِ محلی که
ویژگی معرفِش باشد ،بلکه با نوعی تلقی تعریف میشود که برمبنایش زبانِ اکثری را به انقیاد درمیآورد».
او با گیاری تکرار میکند که «یک اقلیت هرگز بهصاااورت حاضااارآماده وجود ندارد ،بلکه تنها روی
خطوط گریز اییاد میشود» .در واقع گرچه دلوز و گیاری بارها مفاهیم سیاسی و حیاتی minor/majorو
minority/majorityرا شااارح دادها ند ،از ت فاوت فهمشاااان با رویکرد های آ ماری و عددی رایج در
جامعه شناسی ،فلسفهی سیاسی ،و گفیمانهای انسانریختمحورانهی مسلط نوشیهاند ،انبوهی نمونهمثال
کارکردشناخیی آوردهاند ،و مرزهای مفهومی هر یک را حیی مسیقل از همدیگر تدقیق کردهاند (مثال در
کافکا :به سوی ادبیاتی اقلی ،یک مانیف ست کمیر ،و خ صو صا بهطور گ سیرده در هزار فالت در مباحث
مرتبط با مفهوم ماشاااین جن ) ،ولی تقریبا هر چهار مفهوم در فضاااای کنونی ما (در جایی هم با این
چندگانگی قومی ،زبانی ،و فرهنگی ،و هم با هزارویک گرایش هوییی) با هم قاطی شاادهاند و این اصاارار
04
عییب یا این لیاجت جمعی کامال ا شیباه هم در کار بوده که قاطی ب شوند ،یا ،به زبان بهیر ،ا شیباه فهم و
میعاقبش ترجمه شوند و این دریافت غلط نیز همهجا به یکدیگر انیقال داده شود ،یعنی به نحوی جمعی بر
یک جهل بساایار حیاتی مفهومی ،بر یک نقطهی کور جدی درون آگاهی اصاارار شااود («هر» مسااألهی
فل سفی ابیدا به مخی صاتی نافل سفی ارجاع دارد) .اما دا سیان نه بر سر «نو شین به» یک زبان بومی ،محلی،
قومی ،یا یک اقلیت حاضرآماده و ازپیشموجود ،یا یک جمعیت حاشیهای ،نه بر سر «نوشین از» مسائل
یک منطقهی بومی یا یک اقلیت قومی ،بلکه بر سر یک تلقی یا ا ستفادهی اقلی از زبان اکثری ست تا
اقلییی در راه و ناموجود ساخیه شود .در ا صل باید پای دو فهم میفاوت از نو شیار ،دو برخورد میفاوت با
سیاست و زندگی ،یا دو استفادهی متفاوت از یک زبان را پیش کشید.
اساااسااا در تفکر دلوز و گیاری مفهوم مینور (اقلی ،خرد ،کم ،کوچک) با مفهوم مینورییی (اقلیت)
پیوندهای مفهومی زیادی دارد که خصااوصااا در کیاب کافکا برجساایهتر میشااود هرچند در هزارفالت
مینور و ماژور مساایقل از اقلیت و اکثریت مفهومپردازی و تدقیق میشااوند ،ولی این دو مفهوم تحت هیچ
شارایطی با هم معادل نیسایند و یکیگرفینشاان باعث اشایباه در فهم هر دو میشاود .گرچه در ترجمهی
فارسی مقالهی خود دلوز از مینور/ماژور اسیفاده شده اما از حیث برداشت مفهومی باید بر «اقل/اقلی» (نه
اقلیت به عنوان اساام یک وضااعیت آماری کوچک یا در مقام یک قومیت یا زبان یا حاشاایه ،بلکه به
عنوان صفت با داللیی همچون کم ،خُرد ،کوچک ،مینیاتوری ،کمینه ،کمینه ساز ،کسرکننده ،قلیلکننده و
نه تقلیلدهنده) و «اکثر/اکثری» (نه اکثریت به عنوان اساام یک وضااعیت آماری بزرگ ،بلکه به عنوان
صفت با داللیی همچون کالن ،بزرگ ،بزرگمقیاس ،دولیی ،م سیقر و عمومیتیافیه و حیی کلی شه شده)
تاکید کرد.
درعینحال ،اقلیت یک مفهوم کمی/امیدادی/آماری نیست ،یک وضعیت کیفی/اشیدادی/رفیاریست.
خود اقلی هیچ ربطی به قوم و قبیله ندارد .حیی اگر تعداد زنان از مردان بی شیر با شد باز هم زنان اقلیت را
میساااازند چون از معیار اکثرییی که مردانه اسااات عدول میکنند ،اما باز هم هر زنی الزاما در جایگاه
اقلیت نیسااات ،چون زنان نیز باید همچون مردان زن شاااوند و این زنشااادن نه تنها هیچ ربطی به زن
زیست شناخیی ندارد ،بلکه میموعهخصایصی ست رفیار شناخیی برای بیرونزدن از معیارهای مسلط ،از
قواعد کدشده ،از کلیشههای همهجاحاضر هرروزه .برای دلوزگیاری در ضدادیپ چیزی ازپیشمیعین به
نام جنس زن یا مرد وجود ندارد و در هر زن و مرد جمعییی از زنان و مردان زیسااات میکنند که به
شاایوهای مورب یا تراگذر با یکدیگر و با بیرونشااان در پیوندند .خود سااکسااوالییه هم به جفت هومو و
هیرو تقسیم نمی شود ،چراکه پیش از هر چیز یک ترنس سکسوالییه است ،سکسوالییه بر فراز جنسها،
به دور از هرگونه کدگذاری دودویی و دوگانهانگار ،میشاااکل از بینهایت جنس ،یا برای هر موجودیت
جنسها و جنسااایتهای خاص خودش .خود این فهم میفاوت از جنس عمال یک خط مفهومی و میعاقبا
مبارزاتی تازه را اییاب میکند که چشاااماندازش را بر مینور درمقام عدول ،انحراف ،یا بیرونزدن از
هرگونه بهنیار سازی در هر سطحی گذا شیه ا ست ،در ست مثل زنانگی نیچه که دقیقا به همین دلیل به
مردانگی فمینی ستهای زمانهاش شدیدا حمله میکند ،چون گرچه آنها در دفاع از زنان شعار میدادند
05
( سطح پیشآگاهانه) اما شیوهی حرکت و افق شان یک سره در دفاع از سلطهی نیروهای مردانه بود ( سطح
ناخودآگاهانه) .پس اقلیت هم دیگر یک اقلیت موجود نیساات ،یعنی قومی ،دینی ،یا نژادی نیساات ،بلکه
نام یک جمعیت در راه است که باید در نسبت با «مردمی که گم شدهاند» ،روی خطوط پرواز ،آفریده و
ساخیه شود.
دلوز در مقالهی کنونی ،هم در زیربخش کنونی «تئاتر و اقلیتهایش» و هم خصااوصااا در زیربخش
«تئاتر و سااایاسااایش» بهروشااانی فهمش از این چهار مفهوم و تفاوت مفهومپردازیاش با فهم رایج از این
کلمات را با دقت و ظرافت فراوان توضااایح میدهد .درعینحال ،مفهوم اقلی در کیاب مشااایرک دلوز و
گیاری دربارهی کافکا با مفهوم اقلیت نیز گره میخورد .میرجمان فارسااای اغلب عنوان کیاب بهساااوی
ادبیاتی کوچک (یا خرد یا اقلی) را بهسااوی ادبیات اقلیت ترجمه کردهاند ،ترجمهای که این دو مفهومِ به
هم مرتبط را با هم خلط میکند ،انبوهی سوءتفاهم مفهومی به بار میآورد ،و انبوهی ظرافت مفهومی را
هم کامال نادیده میگیرد و عواقبش مساایقیما نه فقط به ترجمه ،بلکه به فهم ما از زندگی ،ساایاساات ،و
اندی شه ربط دارد .دا سیان فقط بر سر ترجمه یا زبان هم نی ست ،در ا صل بر سر ادراک ما ست از هر
وضاااعیت زنده و مادی ،چون خود مفهوم یک اتفاق زنده اسااات :مفهوم همان چیز اسااات اما چیز در
وضعیت وحشی و آزادش.
مطالعهی همین تکمقالهی دلوز که پس از کیاب کافکا نو شیه شده بهقدر کافی ن شانگر ضرورت
این تمایزگذاریهای مفهومی بنیادی ست ،چون اقل و اکثر صرفا در پیوند با اقلیت و اکثریت قرار ندارند
و سااارتاسااار آثار دلوز و دیگر دقایق ملیهب آثارش و نیز فلسااافههای ملهم از او در دوران معاصااار را
درنوردیدهاند و در نسااابتهای مفهومی حیاتی با دیگر مفاهیم خاص او و دیگران میفکران دارند (حیی
اغلب اکیدا مسیقل از نسبتشان با اقلیت/اکثریت که در کافکا طرح شده).
در واقع ،فلساافهی دلوز ،پیرو نیچه ،واژگونی افالطونگراییساات .اگر پرسااش از «چیساایی» چیزها
(«فالن چیز چی ست؟») پر س شی سقراطی با شد و با امر میعالی پیوند بخورد ،پر سش نیچهای «چه ک سی»
(که پا سخش «دیونیزوس» ا ست) پر س شی تیربهگرایانه و تکثرگرایانه ا ست و با درونماندگاری پیوند
دارد .دیگر نمیگوییم «حقیقت چیساات؟» ،بلکه میگوییم «چه کساای در جسااییوی حقیقت اساات؟».
رخدادها و تکینگیهای ایده هرگز اجازه نمیدهند تا مسااألهی «ذات» بهمنزلهی «فالن چیز چیساات؟»
وضع شود .اولی پرسشی ماژور و دومی پرسشی مینور است .بدیهیست که نمیتوان این پرسشها را اقلییی
یا اکثرییی نامید .به قول دلوز در قرائیش از تئاتر بنه «چگونه (با اساایفاده از لفر ریاضاایدانان) کمیر کنیم،
چگونه یک تلقی کمکننده یا کمینهساااز را تحمیل کنیم تا شاادنها را از تاریخ ،زندگیها را از فرهن ،
اندیشااهها را از دکیرین ،و فیض یا رسااوایی را از جزم خالص کند ....ماژور و مینور بیشتر توصاایفگر
کاربردهای میفاوت از زبانی یکساناند و نه زبانهایی میفاوت .».پس مینور نوعی کارکردشناسیست و نه
یک قومیت یا اقلیت موجود ،هرچند در برخی موارد یک اقلیت موجود میتواند به کارکردشاااناسااای
اقلییی در راه یا جمعییی تکین یا یک چندزبانگی خاص یاری بر ساند .مینور یک « شرط» ا ست ،شرط
حرکت و تولید ،شاارط وضااع مسااأله .در نیییه مفهوم اقلیت نیز دیگر وضااعیت یک قومیت بومی را
06
بازنمایی نمیکند و حیی دست به تفسیر زندگی مردمی سیمدیده نمیزند .در واقع ،زبانِ مینور ،به نام یک
آزمونگری جمعی ،ه مان ز بانِ ماژور در فرآی ند مینورشااادن اسااات ،چون ادب یات ماژور با قوا عد
ازپیش ساخیه ،م سلط ،و هنیارین سروکار دارد و از حیث زبانی بیش از همه با «ثوابت» پیوند میخورد
ولی ادبیات مینور با قواعدی ابداعی ،سیال ،و ضدهنیارین سروکار خواهد داشت و از حیث زبانی بیش از
همه با «میریرها» پیوند خواهد خورد .اقلیشاادن هیچکس را شاااامل میشاااود و به نامِ هیچکس سااخن
میگوید ،سااارزمینِ هیچکس را وعده میدهد ،و زندگیِ مردمانی را انیظار میکشاااد که هنوز به وجود
نیامدهاند .و به این معنا ،اقلیت شکلی از بازآفرینی خود زندگی ست ،یا شکلی از ارزشگذاری در زندگی
که همواره باید آفریده شود ،یک خط پرواز در راه ،ضدهنیارین ،و خالقه که جمعیت خاص خودش را
با قواعد ابداعی خودش میآفریند .پس می شود گفت که یک نوشتار کوچک همان بیگانه شدن در دل
زبان بزرگ است« :ما به یک زبان حرف میزنیم ولی من زبان شما را نمیفهمم ».دلوز برای مثال ادبیات
پرو ست ،کافکا ،مازوا ،یا فل سفهی نیچه ،فوکو ،و سیموندون را تالش برای ر سیدن به نوعی اندی شهی
مینور میداند .از سوی دیگر ،صفت اقلییی برخالفِ صفتِ اکثرییی تا همین هفیاد سال اخیر در فرهن ِ
لرات زبانهای اروپایی وجود نداشت و اغلب از سوی مردمان حاشیهنشین در معنایی همچون جنگیویان
یا حیی زنان میلییانت اساایفاده میشااد (و دالیل اجیماعی و تاریخی خاص خودش را داشاات) ،و بنابراین
ترجمهی مینور به اقلیت از این بابت هم نادرست است.
دلوز حیی برای تو ضیح این مفهوم به گام مینور و ماژور در مو سیقی میو سل می شود .او در مقالهی
«او لکنت زد» از منظری موساایقایی به این موضااوع میپردازد« :آنها دو زبان ،حیی زبانی مینور و زبانی
ماژور را ،با یکدیگر مخلوط نمیکنند ،گرچه بساایاری از آنها به اقلیتها در مقامِ نشااانهای از پیشااهی
خویش مرتبط اند .بر عکس ،آنچه انیام میدهند اسااایفادهای مینور از زبانی ماژور اسااات که درونِ آن
خود را بهتمامی بیان میکنند؛ آنها این زبان را مینور میکنند ،بسااایار شااابیه آنچه در موسااایقی اتفاق
میافید ،وقیی که حالتِ مینور به ترکیبهایی پویا در عدمِتوازنِ دائمی ارجاع دارد .آن ها به لطفِ همین
مینور سازی نوی سندگانی بزرگ ه سیند» .همچنین ،دلوز و گیاری در به سوی ادبیاتی مینور معیقدند که
یک ادبیاتِ اقلی یا خرد یا کوچک ا صوال ادبیاتِ یک زبانِ اقلیت نی ست ،بل ادبیاتی ست که یک اقلیت
در یک زبانِ اکثریت می سازد .ادبیاتِ اقلی نه به یک اقلیت تعلق دارد (مثال اقلییی قومی ،بومی ،محلی ،یا
الخ) ،و نه به یک زبان ،چراکه «ادبیاتِ اقلی همان ادبیاتِ اقلیت یا زبان اقلیت نیسااات و به گونههایی
خاص از ادبیات اشاااره ندارد ،بلکه شاارایطِ انقالبی هر ادبیاتیساات که باید در بطنِ آنچه ادبیات اکثری
نامیده میشاااود ،تولید شاااود»؛ یعنی شااارایطی انقالبی برای تولید یک جمعیت در راه ،منزلگزیدن و
حرکتهای جمعیشان.
به همین معنا ،یوشاایج ،هدایت ،اردبیلی ،و نعلبندیان هم ادبیاتی کوچک ،خرد ،یا اقلی ابداع کردهاند
که ،درون اقلیتهای موجود ،اکثریت ،و زبان اکثریاش ،از راه خلق ادبیاتی اقلی ،د ست به خلق اقلییی در
راه میزند .همگی به فارسی یا زبان ماژور یا مسلط با قواعد هنیارینش مینویسند اما ارتعاشی را زیر این
زبان وارد میکنند ،آنرا تا ،بازتا ،و آسااایر میزنند ،طوری که وقیی میونشاااان را میخوانیم به خودمان
07
میگوییم فارسی را «طور دیگری میشنویم» چراکه خود زبان در نوشیارشان به یک نوسان یا عدمتوازن،
به جانب یک سرحد اشیدادی میل میکند .باز هم بنا به تاکیدات دلوز در همین مقالهاش ،آنها میتوانند
از زبانهای بومی شان ،از چندزبانگی شان ا سیفاده کنند اما نه بهعنوان زبانی که با آن مینوی سند ،نه برای
بازگویی وضعیت ناحیهایشان ،نه برای بازنمایی دردهای قومیییشان ،بلکه تا چیزی سوم را در همدسیی با
زبان ماژور و درون همین زبان ببافند که خود بیواند به زیر رمزگان های مسااالط آوایی ،کالمی ،بیانی،
نوشاایاری ،و معنایی زبان ماژور و بساایرهای اجیماعیاش بلرزد« :نه از طریقِ دوزبانگی ،نه بهواسااطهی
آمیزهای از گویشها ،بلکه از رهگذرِ خصیصهای آفرینشگر که تا وقیی در چنبرهی کاربردی مینور باشد
بیاندازه ذاتیِ زبان هم هست» (همین کیاب) .پس اردبیلی یا نعلبندیان به خاطر خاسیگاه شان نویسندگانی
با نو شیاری کوچک نی سیند ،به خاطر «نو شین از» مردمان قومی شان یا «نو شین به» یک زبان محلی یک
اقلیت را خلق نکردهاند ،آنها به لطف ا ستفادهای میفاوت از زبان ماژور (فار سی) و تولید صدایی تازه در
این زبان خصایصی مینور با خود دارند .به همین نسبت اما از زاویهای معکوس ،هدایت هم (که برخالف
مثال یو شیج ری شههای زبانی غیرفار سی ندارد) نوی سندهای مینور ا ست ،چون باز م سئله نه بر سر دا شین
خا سیگاههای زبانی و قومی ،نه بر سر نو شین از یک خا سیگاه توهمی ،بلکه بر سر ا سیفادهای خاص از
یک زبان (یا همان زبان مساالط بر یک فرماساایون اجیماعی مفروض) یا اعمال یک تلقی از زبان ماژور
است« :میتوان آمیزهای دیگرگون از چند زبان یا لهیه اییاد کرد ،اما در یک و تنها یک زبان است که
باید موفق به دوزبانهبودن شویم؛ در زبان خاص خودم ا ست که باید دیگرگونگیِ تریر را تحمیل کنم ،در
همین تکزبان ا ست که باید کاربردی مینور از زبان بیرا شم و عنا صرِ قدرت یا عنا صرِ اکثریت را دور
بریزم» (همین کیاب).
دلوز و گیاری در هزار فالت هم علم اقلی را در مقابلِ علمِ اکثری ،ملوکانه ،یا دولیی قرار میدهند،
چون با شدنهای جمعی ،قلمروزداییها ،کثرتها ،و شورهای مشیرکِ جمعیت ابداعیشان سروکار دارد،
بهراحیی دسایهبندی نمیشاود ،حیی سارگذشات یا تاریخچهاش را نمیتوان بهآساانی پیگرفت ،و بهجای
پرداخین به آکسیوماتیکها (اصلموضوعهها) سرشار از پروبلماتیکها (مسألهزاها) است .آنها در هزار
فالت از انبوهی نمونه برای توضاایح مفاهیم مینور/اقلی و ماژو/اکثری مساایقل از نساابتشااان با اقلیت و
اکثریت بهره میبرند .بهعالوه ،هم دلوز در سینما :2تصویرزمان و هم گیاری در آثار میاخرش بهویژه در
مفهومپردازیاش از خصای «سینمای مینور» حساسیت ویژهای روی مفهوم مینور و کاربردش دارند.
و د ستآخر اینکه از منظر زبانی و ری شه شناخیی هم «اقلیت» ( )minorityو «اکثریت» ()majority
بهعنوان دو اساام دسااتکم در هر سااه زبان فرانسااوی ،انگلیساای ،و فارساای از روی «اقل/اقلی/کوچک»
( )minorو «اکثر/اکثری/بزرگ» ( )majorبهعنوان دو صاافت ساااخیه میشااوند .در اصاالش هم اقل/اکثر
داریم و نه اقلی/اکثری ،ا ما در برخی موارد افزودن یک «ی» هم بر ت فاوتش با اقل یت و اقلییی ،هم بر
پیوندش با اقل ،و هم بر روانبودن بیانش در وجه صااافیی تاکید دارد .در کیاب حاضااار هم برای مقالهی
خود دلوز از جفت مینور/ماژور ا سیفاده شده و برای باقی مقاالت بهتناوب و بنابر ضرورت از کوچک،
مینور ،اقل(ی) ،یا خُرد .با وجود تمام توضااایحات مذکور در مورد رویکرد دلوزگیاری به این دو مفهوم
08
ح ساس ،باز هم هر خوانندهی مفروض میتواند در صورت ناراحتبودن با مثال ترکیب «ادبیات اقلی» یا
«نویسندهی اقلی» (یا احیماال بابت عییبدانسین شان ،یا حیی به هر دلیل ناشناخیهی دیگری مثل لیاجت)
از ترکیبهای «نویسندهی کوچک» یا «ادبیات کوچک/خُرد» اسیفاده کند و نه بههیچوجه از «نویسندهی
اقلییی» یا «ادبیات اقلیت».
/5نقلقولهای دلوز از بنه بابت برهمنماییشااان بیارجاع و درون گیومهاند .ارجاعها و پانویسهای
سایر مؤلفان در انیهای هر کدام از مقاالت آمدهاند .تمام پانویسهای داخل مین در ترجمهی فارسی اضافه
شاادهاند ،هم بابت عالیق پژوهشاای میرجم و هم بابت افزایش دقت در مورد برخی ظرافتهای مفهومی
حیاتی.
سااپاس صاامیمانه از سااروش ساامیعی (بابت گشااودگی امکان تالشاای جمعی برای اجرای یک تئاتر
کمهزینهی جمعی که خود علت ترجمهی این کیاب اساات حیی اگر آن اجرا ،به زبان لیوتار در شارحش
بر آزمونگریهای کیج ،تیربهای ناتمام یا غیرتولیدی باقی مانده باشد) ،آیدا همایون (که مینهای اصلی را
از راه دور تهیه و ارسال کرد) ،زهره اکسیری (بابت تطبیق مین فارسی و فرانسهی دلوز و رفع بیدقییهای
ن سخهی انگلی سی) ،امید شمس (و کمکش به ترجمهی جملههای اییالیایی بنه) ،پویا غالمی و ایمان گنیی
(بابت معرفی فیلسااوف خوشذوقی به نام الن اس .وایس و میعاقبش امکان گشااودگیِ ما به روی غولها و
جیغهای بیشمار).
این کیاب عواطف دو سیان زیادی را در خود دارد و ترجمهاش هم به همهی آن عواطف نوینی تقدیم
ا ست که م سیقل از حامالن شان به جریان میافیند و خطوط تازهای را برای آفرین شی موثق ،لکنتزن ،و
نیواگر میگ شایند ،سنخ خا صی از دو سیی که سوار بر سرپنیهی کبوتران ،برای پرندگان ،اندی شیدن را
ممکن می سازد و زندگی را هرجاکه محبوس شده باشد ،هرجاکه به انقیاد نیروهای مرگ درآمده باشد،
آزاد میکند ،سنخی نه درون ،که بیرون طرفینش ،بیرون حامالن عواطف ،بیرون دو سیان .ولی این خارجِ
دوسیی کیاست؟ شاید آنیا ،یا آن ناکیای غیرتاریخی ،که بنه ما را به سویش فرا میخواند اااا به «تریرِ
پیوسیه» .نیچه نیز همواره همین را تکرار کرده وقیی از سیاست/سالمت بزرگ نوشیه است« :تنها آنکس
که دگرگونی میپذیرد خویشاوند من است».
فروردین 29
09
11
در یادبود :کارملو بنه2002-7391 ،
1 اَلِن اِس .وایس
کارملو بنه ،بازیگر ،نمایشنامهنویس و فیلم ساز خارقالعادهی اییالیایی در 7391میولد شد و در 71مارس
2002درگذشت .او حرفهی نمایش را در 7391با بازی در نمای شی نوشیهی نینو ما ساری آغاز کرد و در
7393جایزهی succes de scandaleرا به خاطر اجرایش در اقیباس آلبرتو روگیهرو از کالیگوالی آلبر
کامو به دساات آورد .در 7390نخساایین اثرش مایاکوفساکی تماشااایی را بازی و کارگردانی و سااپس در
7397نسخهی شخصیاش از کالیگوال را تولید کرد که نشانهی آغاز یک دورهی درخشان است (و اغلب
میهم به تحریک و پورن می شد) که نه فقط تئاتر اییالیایی را دگرگون کرد بلکه حدود تولیدات نمای شی
و نظریه را هم به آزمون گذاشت .سی و چند نمایشنامهای که او نوشیه ،کارگردانی ،تهیه و اجرا کرده تا
حد زیادی بر مبنای ا صل رادیکالِ اقیباس ا سیوارند :داخل شدن به ف ضاهای «خالی» مین؛ حذف یا «ک سر»
کالنساااخیارهای دراماتیک یک نمایشنامه در جهت آشااکارشاادنِ یک گفیمانِ انقالبی اقلییی؛ برای
ازهمگسسین نظام بازنمایانهی هم مین و هم تئاتر .کارملو بنه آشکارا یکی از جانشینان اصلی آرتو بود و
به طرق مخیلف از آثار کالسیک تأثیر پذیرفت (او پنج نسخه از هملت شک سپیر ،بهعالوهی اقیباسهایی
از مکبث ،رومئو و ژولیت ،و ریچارد سوم ،پینوکیوی کلودی ،راهب اثر لوییس ،دنکی شوت از سروانیس،
پانیهزیله اثر کالی ست ،سالومهی ا سکار وایلد دا شیه ا ست) ،و اقیباسهایی از آثار منحطان اخالقناباور
فرانساااوی اواخر قرن نوزدهم (هویسااامانس ،کوربیر ،باربی دو آرویلی ،رمبو ،الفورگ) ،همچنان که از
آوانگاردها (ژاری ،آرتو ،مایاکوف سکی) .همچنین ،وی آثار شخ صی خودش را هم به صحنه برده ا ست،
برجساایهترینشااان ( Nostra Signora dei Turcدر 7399به صااحنه آورده و در 7391فیلم شااد) و
س.ا.دovvero libertinaggio e decadenza del complesso bandistico della gandarmeria salentina .
(.)7319
کارملو بنه اصرار ورزیده که نه هرگز تفسیری شخصی از شکسپیر (و بهصورتی بسطیافیهتر ،بقیهی
آثار کالساایکی که با آنها سااروکار داشاایه) ،بلکه ،در عوض ،یک نقد ارائه داده اساات .او کوشااید
کالسیسیسم آثار کالسیک را تضعیف کند ،ایدئولوژیشان را بیاثر سازد ،و حالت ازپیشثابت ِتئاتریشان
را بگسااالد؛ نه آفرینش یک تئاتر آوانگارد (او همیشاااه وابسااایگیاش به تئاتر آوانگارد را انکار کرد،
.1از دوستانم پویا و ایمان ممنونم که ترجمهشان از این متن را برای بازنشر در این کتاب در اختیارم گذاشتند .م.
10
هرچند منیقداناش او را بیشتر در آن طبقهبندی کردند) ،نه اعیراض علیه تئاتر رسااامی ،بلکه عرضاااهی
«نمایشِ مضاااحکبودنِ خود نمایش» (بنه 7339؛ همچنین ببین ید مانگانارو .)7339او این کار را با
یکجور انیقامجویی انیام داد :نمایشنامههایش تقلیلهای سخیگیرانهی ن سخههای ا صلی و هلدادن شان
به سااوی حدود تئاتر ابزورد بودند که خشااونتِ ویراسااین و بیرحمی اقیباس را آشااکار میکردند؛ فنون
آواییاش (آمیزش صداهای زنده ،تقویت شده ،و صداهای ضبطوپخش شده) حولِ نقاطِ فروپا شی زبانی
میمرکز بود ند :از ایسااا یایی ز بانپریشاااا نه تا دگرگونی های دایمی هذ یان؛ سااا بک بازیگریاش به
ازریختافیادگی تنانه ارزش میبخشید :از ناهمگونیهای حرکیی جزئی تا نشانههای هیسیریک افراط .بنا
بر شااارح ژیل دلوز در تحلیل ریچارد ساااوم اثر کارملو بنه (خوانشااای که با لحاظ ترییرات الزم برای
اقیباسهای دیگرش هم صادق ا ست) «قطعهی نمای شی با ساخیه شدن شخ صیت خاتمه مییابد ،و هدف
دیگری غیر از فرآیند این ساخین ندارد ،و از آن فراتر نمیرود ».در این وضعیت ،انیزاع شخصیت از درام
همان کسر نمایشنامه است از ساخیارهای قدرت (مینی ،نمایشی ،سیاسی) ،این نمایش است که خودش را
بهمنزلهی بازنمایی چنین مناسبات قدرتی آشکار می سازد .چنین نمای شی که بر این اعیقاد سییزنده اسیوار
شده که «ارتباط تحریف است» (بنه ،)7331 ،محل بیچیزی تئاتری و بازنمایی ست .همانطور که کامیل
دومولیه در تحلیل تفصیلیاش نشان داده ،کارملو بنه به منظور برقراری نوعی شهوتزایی اَبژه °صدا ،حس،
فضااا ،و زمان گفیار را به گونهای اثرگذار از هم جدا کرده اساات :اول «با نشاااندادن امر پورن از طریق
اییاد انحراف در منطق بازنمایی با برگرداندناش به انحراف خودش» و در نیییه «با فراروی از پورن با
یکیور فزونی و افراط که اگرچه دراماتورژیک [درامپردازانه] اساات ،ولی پیشازهمه نوعی فراروی از
زبان اساات» .اثر ،بنا بر شاارح ژان پل مانگانارو میرجم فرانسااوی و یکی از مفسااران بزرگش ،تئاترِ درد،
شقاوت و هییان شدید [ صرعی ،هذیانی ،پرخا شگرانه] ا ست« :کارملو بنه ،بدون هرگونه تردید ولی با
هزار اهریمن ابهام ،برمال میکند که چطور تئاتر میتواند ( )...در این اکنونِ خلسهوار و سخت ،خصوصا
در ابهام و سرگ شیگی تعلیقآمیزش آفریده شود» .اما شاید کلمات خود کارملو بنه که از یاددا شتهای
برنامهی ساااوئیت وحشااات مکبث برگرفیه شاااده بیواند بهیرین ایدهدهنده از طرز کار ،سااابکها ،و
افراطکاریهایش باشد:
( )...صدا بهتنهایی فاقد زبان است (تفاوتگذاری بین «نقشها» یک واریاسیون آوایی ِخلطیست)؛ این
درونیت بدن یکجور همهمهی تشدیدشده است (صدای ترشح بزاق ،گوزها ،آروغزدن ،قرقر شکم ،و
غیره) از بقایای صوتــــواژهی جو یده شدن و قیکردن ،و روان شدن بزاق بر گوشهی دهان .ناتوانی در
ّ
تکل ِم چنین جلوههای عظیم شفاهی صوتی در این (نا)همآهنگی (پر از سرو صدا و هیجان شدید /و
بدون هیچ معنایی) خود کنشپریشــی بدن را دوچندان میک ند :یک جســـد موم یایی نقابدار و /یا
پوشاندهشده با زرهی سهگانه ،که کورکورانه در پی ارگاسم ناپدیدشده میان مقتضیات وحشت (دهشت
که به یک روشنایی کاذب مردابی فروکاسته میشود) و خودهراسی پیش میرود.
11
مکبث همچون یک توهم دیداری خودارضاگرانهی شبهاوتیسیی!
بزرگداشااات چیسااات؟ فراخوانی یک صااادا ،چهره ،یا ژسااات؟ گذار یک جان؟ زندهپنداری یا
خداگونگی؟ نه! اغلب نوعی سرقت ،تباهی ،یا تاراج است .چه کسی رؤیای هملت ،مکبث ،پاک ،کالیبان،
و اوفلیای خودش را ندا شیه ا ست؟ در سال « 7339رؤیای نوآر مردهزاد اوفلیا» را منی شر کردم ،ن سخهای
مینیاتوری از هملت از چ شمانداز اوفلیای مرده .برای اجرایش تنها میتوان سیم صداهای ناممکن را ت صور
کنم :صدای ماتمزدهی والدیمیر ،صدای خوفآور ایگییور ،صدای تکهتکهی آرتو مومو ،یا حیی صداهای
هیسیریاییااااشیطانی زنان تسخیرشدهی مورزین .سپس در اکیبر 7339سوئیت وحشت مکبث اثر کارملو
بنه را دیدم ،و قرائتاش از دانیه را «در پژواک صاادای آرتو» شاانیدم ،هر دو در تئاتر اودئون پاریس .این
یکی از بزرگترین شاااوکهای زیباشاااناخیی تمام زندگیام بود .این همان صااادایی بود که به دنبالاش
میگشیم ،صدایی الیق رسیخیز اوفلیا! اما حاال دیگر خیلی دیگر است ،چراکه صداهای کارملو بنه هم به
آن سایههای ابدی پیوسیند.
دلوز آ شکار کرد که چگونه فرآیند ک سر کارملو بنه نهفیگیها را میآفریند .ولی د ستآخر مرگ
واپ سین ک سر ا ست .حاال دیگر امر ناگفیه در شک سپیر راه را برای امر ناگفیه در کارملو بنه باز میکند.
کارملو بنه همواره اصرار داشت که او خودش را «هلیوگابالی» 7کرده است اااااا حال من آرزو دارم که
کارملو بنه را «گوئیگنولی» 2کنم .وا مینهم اوفلیای عزیزم را که میل آفرینش ماریونتِ کارملو بنه او را
پرت انداخیه است.
.1گرفتهشده از هلیوگابالوس ،که ارجاع دارد به سفر آرتو به مکزیک و حضورش در میان سرخپوستان ،آیینهایشان ،و ساخت
صفحهای مشترک و درونماندگار به نام سیگوری .در هزار فالت دلوز و گتاری ،خصوصا در فصل چگونه بدنی بدون اندام بسازیم؟،
دو کتاب آرتو از سفرها و تجربههایش مورد ارجاع فراوان قرار میگیرند« :بازخوانی هلیوگابال و تاراهوماراها .زیرا هلیوگابالوس
هلیوگابالوس احیاشده است .و تاراهوماراها آزمونگریاند ،پیوتاند .اسپینوزا ،هلیوگابالوس ،و آزمونگری
ِ اسپینوزا است ،و اسپینوزا
یک فرمول دارند :آنارشی و وحدت یک و فقط یک چیزند ،نه وحدت امر واحد ،بلکه نوعی وحدت غریبتر که تنها در مورد کثرت
کاربرد دارد .این دو کتاب آرتو کثرت آمیزش ،قابلیت آمیزش در مقام صفر مطلق ،سطح انسجام ،و ماده را که هیچ امر متعالیای به
اطوار هستی یا حاالت را در مقام شدتهای تولیدشده ،لرزشها ،نفسها ،و اعداد بیان میکنند .او در ِ آن راه ندارد ،و همینطور
ْ
دشواری در صورتی که از اندامها فراتر نروی («کبدی که دشواری دستیابی به این جهان آنارشی تاجدار را نشان میدهد؛ نهایت هم
ِ
پوست را زرد میکند ،مغزی که با سیفیلیس درب و داغان شده ،رودههایی که کثافت میرینند») ،و اگر پابند ارگانیسم بمانی ،یا در
آن الیهای گیر کنی که سد راه جریانها میشود ،و ما را در این دنیایمان زمینگیر میکند» .م.
.2گرفتهشده از گوئیگنول ،که ارجاع دارد به نوعی عروسک فرانسوی که در 1111-1111برای کودکان طراحی و ساخته شد ،و
کیفیتی ماریونتی دارد .م.
13
14
یک مانیفست کمتر
15
16
یک مانیفست کمتر
ژیل دلوز
.1تئاتر و نقدش
کب 7در مورد نمایشاش رومئو و ژولیت میگوید« :این اثر مقالهای انیقادی دربارهی شکسپیر است ».اما
واقعیت این است که کب راجع به شکسپیر نمینویسد؛ خود مقالهی انیقادی او هم قطعهای تئاتری ست.
چگونه باید این رابطهی بین تئاتر و نقدش ،نمایش ا صلی و نمای شی اقیباس شده از نمایش اولیه را دریابیم؟
تئاتر کب کارکردی انیقادی دارد اا اما انیقاد از چه؟
مسأله نه بر سر «نقادیِ» شکسپیر است ،نه بر سر نمایشی درونِ نمایش ،نه پارودی ،نه نسخهای تازه
از یک نمایش ،و نه مانند اینها .کب طور دیگری پیش میرود ،و بسیار تازهتر است .تصور کنید او یکی
از اجزای سازندهی نمایشِ اصلی را از پیکرِ تئاتر قطع 2میکند .او چیزی را از نسخهی اصلی کسر 9میکند.
به بیانی دقیق ،او نمایشاش در باب هملت را نه یک هملت بیشتر ،بلکه ،همچون ژول الفورگ« ،یک
هملت کمتر» مینامد .او نه با افزودن ،که با کساار ،با قطع عضااو پیش میرود .همانطور که اندکی بعد
خواهیم دید ،نحوهی گزینش او برای قطععضااو این جزء سااازنده پرسااش دیگریساات .اما برای نمونه ،او
رومئو را از پیکرِ اثر شک سپیر قطع میکند ،او رومئو در نمایشِ ا صلی را خنثی می سازد .پس سرتا سرِ
نمایش اصاالی احیماال کلهپا خواهد شااد ،روی خودش خواهد چرخید ،و به گوشااهای دیگر خواهد افیاد.
17
اگر رومئو را قطع کنید گساایرشاای حیرتآور را خواهید دید ،گساایرشِ مرکوشاایو ،که دیگر چیزی جز
یک بالقوگی در نمایشِ شک سپیر نی ست .مرکو شیو نزد شک سپیر خیلی زود میمیرد ،اما نزد کب ق صدِ
مردن ندارد ،نمیتواند بمیرد ،موفق به مردن نمیشود ،چون او نمایشِ جدید را خواهد ساخت.
پس ،در وهلهی نخ ست ،م سأله بر سر ساختِ 7یک شخ صیت روی صحنه ا ست .حیی ابژهها یا
اثاثیهی صحنهی نمایش نیز تقدیرشان یا بهعبارتی آن ضرورتی را انیظار میکشند که طرزِ فکرِ شخصیت
بناست به آنها ببخشد .نمایش در ابیدا عبارت است از ساخینِ شخصیت ،آماده سازی ،تولد ،یاوهگوییها،
تریرها ،و گسیرشاش .این تئاتر انیقادی تئاتری سازنده 2و این نقد یک ساخت است .یک تئاتری نه دیگر
یک مؤلف ،بازیگر ،یا کارگردان ،بلکه یک عملگر 9اسااات .عملیات 9یعنی فعالیتِ کسااار یا همان قطعِ
عضو که فعالییی دیگر پیشاپیش آن را پوشانده است ،فعالییی که به امری غیرمنیظره میانیامد و تکثیرش
میکند ،همچون در یک اندام م صنوعی :قطعِ رومئو و گ سیرشِ بیاندازهی مرکو شیو ،یکی در دل دیگری.
این تئاتری با دقتِ جراحی ست .میعاقبا اگر کب اغلب به نمایشِ ا صلی نیاز دارد ،به این دلیل نی ست که
یک پارودیِ شیک از آن درآورد یا ادبیاتی بر ادبیات بیفزاید .برعکس ،او میخواهد از ادبیات کسر کند،
برای نمونه ،از مین یا از بخشی از مین کسر کند و ببیند چه روی میدهد .بگذارید کلمات دیگر «مین» را
نسازند ...یک تئاتراآزمونگری که بیشتر از عشق به شکسپیر حکایت دارد تا هرگونه تشریحاش.
موردِ س.ا.د .را در نظر بگیرید .این نمایش ،در مقابلِ عقبهی بازگوییِ خشکوخالیِ میونِ ساد ،تصویرِ
سادی سییِ اربابی ست که خودش را قطعع ضو شده ،فلج شده ،و تقلیلیافیه به تیکی خودار ضاگر مییابد ،و
توأمان بندهی مازوخی ست هم در پی هویت خودش ا ست ،خود را گ سیرش میدهد ،ا سیحاله میبخ شد،
محک میزند ،و ،بر صحنهی نمایش ،بر ح سب ناب سندگیها و عیزهای ارباب می سازد .بنده بههیچرو
تصاااویرِ واژگونِ ارباب نیسااات ،نه حیی نساااخهی عیناش ،و نه هویت میضاااادش :او خودش را از راه
خنثیسازیِ ارباب ،قسمت به قسمت ،تکه به تکه میسازد؛ او با قطعِ عضو ارباب به خودآئینیاش میرسد.
دسااات آخر ،ریچارد ساااوم را در نظر بگیرید ،آنیا که چهبساااا کب در پرداخت تئاتریاش تا
دورد ستترینها میرود .اینبار سرتا سر نظامِ ملوکانه و شاهزادهمحور قطع یا ک سر می شود .تنها ریچارد
سوم و زنان حفر می شوند .اما در نیییه پرتوِ جدیدی تابیده می شود بر آنچه تنها بهطور نهفیه 9در این
تراژدی وجود دارد .ریچارد سوم احیماال تنها تراژدی شکسپیر است که زنان در آن برای خاطر خودشان
نبرد میکنند .و ریچارد سااوم هم به نوبهی خود چندان طمعِ کسااب قدرت ندارد ،بلکه میخواهد یک
ما شینِ جن را از نو معرفی یا ابداع کند حیی اگر این کار به معنای نابودی توازنِ ظاهری یا صلحِ دولت
باشد (شکسپیر این ِسرِّ ریچارد را «هدفی سِری» مینامد) .کب با کسر شخصیتهای قدرتِ دولیی آزادی
18
تمامعیاری را به سااااختِ انساااان جنگی 7روی صاااحنه میبخشاااد ،آنهم با اندام های مصااانوعی،
ازریختافیادگیها ،2گوشاااتهای اضاااافه ،عیبها ،و تریرهایش .انساااان جنگی در اساااطوره همواره با
خاسیگاهی غیر از سیاسیمدار یا پادشاه لحاظ شده است :او ،ازریختافیاده و تابخورده ،همواره از جایی
دیگر میآید 9.کب ساابب میشااود تا او به صااحنهی نمایش بیاید :در حالی که زنان حین جن داخل و
1. man of war
)2. difformites (fr
.3دربارهی انسان جنگی یا بشر جنگ در هزار فالت میخوانیم« :ژرژ دومزیل در تحلیلهای روشنگرش دربارهی اسطورهی
حاکمیت سیاسی یا سلطه دو سر دارد :جادوگرـپادشاه و حقوقدانـکشیش .پادشاه و کاهن ،سلطنت، ِ هندواروپایی نشان داده که
راج و برهمن ،رومولوس و نوما ،وارونا و میترا ،مستبد و قانونگذار ،صحاف و سازماندهنده .بیتردید ،این دو قطب لفظ به لفظ در
تقابل قرار میگیرند ،همچون مبهم و مشخص ،خشن و آرام ،سریع و گران ،ترسناک و روبهراه« ،الزام و عهد» ،و غیره )...( .بهنظر
خشم خود فروکاسته شده باشد و این بدون آینده و به ِ حاکمیت سیاسی ،منسوخ ،محکومِ ، ِ انسان جنگی ،گیرافتاده بین دو قطب از
ِ
قدرت کافی برایشان باقی مانده تا استقاللشان از ِ اکس ژ آ سپس و آشیل، هرکول، اخالف
ِ خشم را علیه خودش به کار بندد.
نوظهور مدرن یا نخستین ِ دولت
دولت قدیم را اعالم کنند .اما آنها بیقدرتاند وقتی ماجرا به اولیس ،انسان ِ اسنان ِ ِ آگاممنون ،از
مقاصد دیگر به کار ِ دولت مدرن میرسد .و این اولیس است که ارتش آشیل را به ارث میبرد ،تنها بدینخاطر که آن را برای انسان ِ
ِ
َب َرد و آنها را مطیع قوانین دولت کند ـ و نه آژاکس ،که به دست االههای محکوم شد که او به مبارزهاش طلبید و در مقابلش مرتک ِب
ِ ِ
موقعیت انسان جنگی را توأمان غریب و محکومشده به تصویر نکشیده است .آشیل در پانتهزیله ِ گناه شد .هیچکس بهتر از کالیست
پیشاپیش از توانش جدا میشود :ماشین جنگ به آمازونیها رسیده است ،مردمـزنانی بیدولت که عدالت ،دین ،و عشقهایشان
ِ ً
اخالف سکاییها ،آمازونیهایی که همچون صاعقه یکباره سروکلهشان پیدا شد، ِ وضعیت جنگی سازمان مییابد. ِ منحصرا در یک
ً
ابر همزادش بین» دو دولت ،یونانیها و تروییها بودند .آنها همهچیز را در مسیرشان کامال از میان بردند .آشیل خود را در بر ِ «
ِ
نبرد پرابهامش نمیتواند خود را از ازدواج با ماشین جنگ یا از عشقورزیدن به پانتهزیله ،و بدینترتیب از ِ در و یابد؛ می زیله پانته
ِ
دولت یونانی تعلق دارد که پانتهزیله ِ خیانتی توأمان به آگاممنون و اولیس باز دارد .در هر صورت ،آشیل پیشاپیش آنقدری به
جمعی مردمش خیانت نکند، ِ قانون
جنس جنگ وارد شود بیآنکه خودش به ِ بهنوبهیخود نمیتواند با او به رابطهی شورمندی از ِ
سرتاسر
ِ در کالیست ()... کند. می قدغن ار دودویی تمایزهای یا یک به یک روابط
انتخاب» دشمن و ورود به ِ ِ قانون دستهای که « همان ِ
اتوس دولتی قرار میدهد. ِ ر آپا مقابل در کرده، واگذار آغاز ن هما از که نبردی در ار آن و نشیند می جنگ ماشین از ستایش آثارش به
ِ ِ
اتوری متفقین و ارتشها میگسلد ،و برای همیشه در مقابل نظم امپر ِ جنگ آلمانی است که از ِ ماشین ِ جلودار یک ِ بیتردید آرمینیوس
ِ ِ
قانون دولت محکوم ِ از نافرمانی در موفقیت خاطر
ِ به و برد می سر به رؤیا در تنها هامبورگ ی اده ز شاه اما ایستد. دولت رومی می ِ
پیروزیِ حین که است جنگ ماشین تقدیر
ِ این آیا باشد. اهزنی ر از بیش چیزی تواند نمی دیگر نیز کولهاس جنگ
ِ میشود .ماشین
ِ ِ ِ
اتوس دولتی نباشد ،یا علیه خودش قرار گیرد ،تا به ماشین نظامی آپار ِ ِ ارگان منضبط و دولت در این بین گیر بیفتد :یا چیزی بیش از ِ
ِ
متفکر دولت ،کالیست را یک هیوال ِ عنوان دو
ِ خودکشی مضاعفی برای مردی منزوی و زنی منزوی بدل شود؟ گوته و هگل ،به ِ
عناصر آثارش رازپوشی، ِ ا ر زی شود؟ می اهر هم کالیست میبینند و کالیست از همان آغاز باخته است .پس چرا غریبترین مدرنیته با
فرم درون فرمی از درونیت حفظ شود ،بلکه به یک فرم بدل و با ِ سرعت و عاطفهاند .و راز در کالیست دیگر محتوایی نیست که ِ
بیرونیت که نسبت به خودش همواره بیرونی است یکی میشود .به همین منوال ،احساسات هم اساسا از درونیت یک «سوژه» جدا
تندی باورنکردنی یا نیرویی پرتابکننده میشوند تا خشونتبار رو به بیرون بر میانهی یکجور بیرونیت ناب فراافکنده شوند که نوعی ِ
را به آنها میبخشد :عشق یا نفرت ،آنها نه دیگر احساس ،بلکه عاطفه [یا تأثیر] هستند .بهعالوه ،این عواطف نمونههای بسیاری
سرتاسر بدن رسوخ میکنند و سالحهای ِ شدن جنگجو (خرسها ،مادهسگها) هستند .تأثیرهاـخدنگها به از زنـشدن یا حیوانـ ِ
قلمروزدایی عاطفه .حتی رؤیاها (رؤیاهای هامبورگ یا پانتهزیله) بیرونیشدهاند ،آنهم با نظامی از تکیهگاهها ِ تندی
جنگاندِ .
صر ماشین جنگ تعلق دارند .حلقههای شکسته .این عن ِ [تقویتکنندهها] و ملزومات [متصلشوندهها] ،با پیوندهایی عارضی که به
ِ
بیرونیت ،که بر همه چیز مسلط است ،که کالیست در ادبیات ابداع میکند ،که او نخستین مبدع آن است ،ریتمی نو به زمان خواهد
پایان اپیزودهای کاتاتونیک یا افسونها ،درخششها ،یا هجومها .کاتاتونیا یعنی« :این عاطفه برای من خیلی قوی توالی بی ِ دادِ :
ً
قدرت این عاطفه کامال نابودم میکند» ،به نحوی که خود اکنون هیچ نیست مگر شخصیتی که کنشها و ِ « یعنی: صاعقه و است»،
ً
توالی پروازهای جنون و شخصی کالیست چنین استِ : ِ فرمول
ِ سرحد مرگ سوژهزداییشده هستند. ِ هیجاناتش احتماال حتی تا
حضور زیادی در کالیست دارد :جنگجوی ژاپنی که ِ شرق ماند. نمی باقی آن در سوبژکتیوی درونیت
ِ هیچ انجمادهای کاتاتونیک که
هنر مدرن از کالیست نشئت ِ در زیادی چیزهای گو. بازی
ِ ِ بازیکن ببیند. تا کند می فرزی خیلی حرکت
ِ است، مدت مدیدی ساکن ِ
کنار کالیست انسانهای پیری هستند .آیا اینطور است که در لحظهای که ماشین جنگ دیگر وجود ندارد ِ در هگل میگیرد .گوته و
ِ
19
خارج می شوند و نگرانِ آه و نالهی نوزادان شان هسیند ،ریچارد سوم باید خودش را از ریخت بیاندازد 7تا
کودکان را ساارگرم و توجه مادران را حفر کند .او از ابژههایی که بهتصااادف از کشااو بیرون میآورد
اندامهای م صنوعی برای خود می سازد .او خودش را با رن ها ،سرو صداها ،و چیزها اندکی شبیه آقای
هاید میکند .او پیروِ خط تریرِ پیوساایه 2به خودش فرم میدهد یا ،در عوض ،خودش را از فرم میاندازد.9
نمایشِ کب با «یاددا شیی راجع به امرِ زنانه» آغاز می شود ،یاددا شیی ب سیار زیبا (آیا رابطهی م شابهی بینِ
جن ،آشیل ،و امر زنانه ،یا مبدلپوش ،را پیشاپیش در پانیهزیلهی کالیست نمیبینیم؟).
نمایشهای کب کوتاهاند؛ هیچ کسااای بهیر از خودش نمیداند چطور نمایش را تمام کند .او از هر
اصلِ ثبات یا ابدیت ،از هر اصلِ پایداریِ مین بیزار است« :نمایش در لحظهای آغاز می شود و پایان مییابد
که اییادش میکنیم ».و نمایش با ساختِ شخ صیت آغاز می شود ،هیچ هدفی مگر فرآیند همین ساخت
ندارد ،و به ورای این فرآیند هم امیداد نمییابد .نمایش با تولد پایان مییابد در حالی که بهطور عادی با
مرگ تمام می شود .نباید از این گفیه نیییه گرفت که این شخ صیتها «اگو» دارند .برعکس ،آنها هیچ
اگویی ندارند .ریچارد سوم ،بنده ،و مرکوشیو تنها در یک سریِ پیوسیه از اسیحالهها و دگرگونیها جان
میگیرند .شخصیت هیچ نیست جز تمامیت سرهمبندیهای صحنهای ،رن ها ،نورها ،ژستها ،و واژهها.
غریب است که اغلب دربارهی کب میگویند :بازیگر برجسیهایست ا ا تعریفی آمیخیه با تحقیر ،اتهامِ
نار سی سی سم .در عوض ،این مباهاتِ کب ا ست که فرآیندی را راه اندازد که او مهارکننده ،مکانیک ،یا
عملگر آن است (به قول خودش :پروتاگونیست) و نه بازیگرش .زاییدنِ یک هیوال یا غول....
این نه تئاتر مؤلف اسااات ،نه نقد مؤلف .ولی اگر این تئاتر بهنحوی جدایی ناپذیر آفرینشگر و
انیقادی ست ،آنگاه در قبالِ چه انیقادی ست؟ در هر صورت ،این کب نیست که دارد شکسپیر را به نقد
میکشد.
در بهیرین حالت میتوان گفت اگر یک انگلی سی در پایانِ قرنِ شانزدهم ت صویری م شخ از اییالیا
میسازد ،یک اییالیاییِ قرنِبیسیمی میتواند تصویرِ انگلسیان دوران شکسپیر را بازگرداند :دکورِ غولآسا و
ساایایشبرانگیزِ رومئو و ژولیت همراه با شاایشااهها و بالنهای عظیماش ،و ژولییی که در یک کیک به
خواب میرود ،سبب می شوند تا شکسپیر را به شیوهی لوئیس کارول ببینیم ،اما لوئیس کارول این کار را
به شاایوهی کمدیِ اییالیایی انیام میدهد (کارول قبال نظام کساارها را در مورد شااکسااپیر پیشاانهاد داد تا
بالقوگیهای غیرمنیظره را در آن گ سیرش دهد) .م سأله دیگر بر سر نقد ملل یا جوامع نی ست .میپر سیم
درون تفکر ،عشقورزیدن ،مردن یا آفرینش حداکثر تقلیلناپذیریاش را نشان میدهد و ِ ِ و دولت بر آن غلبه کرده ،این ماشین هم
ِ
دولت غالب را به چالش بکشند؟ آیا ماشین جنگ پیشاپیش ماشینهایی پخش میشود که با قوای حیاتی و انقالبیشان میتوانند ِ
ِ
عنوان بخشی از همین فرآیند گرفتار ،محکوم ،یا تخصیص داده نشده است ،فرآیندی که این ماشین به موجبش فرمهای نو اتخاذ به ِ
بیرونیت نابی را به کار میبندد که
ِ یمیانه آن و گوید می آری اش بیرونیت و ناپذیری تقلیل به شود، می دگردیسی دستخوش
ِ کند، می
متفکر باختری ،مدام به چیزی غیر از آن تقلیل میدهد؟» ،نکـ .هزار فالت ،فصل :1115( 11رسالهای ِ یا دولت، باختری
ِ انسان
ِ
درباب کوچگرشناسی :ماشین جنگ) ،ژیل دلوز و فلیکس گتاری) .م.
ِ
)1. difformer (fr
]دگرگونی مدام ،واریاسیون پیوسته[ 2. continuous variation
]در مورد دو مفهوم نزدیک ازریختافتادگی و ازفرمافتادگی ر.ک .ص3. deformer (fr) [51-51
31
کب در ابیدا چه کساارهایی را عملی میکند .در سااه مورد قبلی این عناصارِ قدرتاند که کساار ،قطع ،یا
خنثی می شوند ،همان عنا صری که یک نظام قدرت را می سازند یا نمایندگی/بازنمایی میکنند :رومئو در
مقام نمایندهی قدرت خانوادهها ،ارباب در مقام نمایندهی قدرت جن سی ،پاد شاهان و شاهزادگان در مقام
نمایندگانِ قدرت دولت .حاال عناصاارِ قدرت در تئاتر ضااامن انساایامِ هم موضااوع پرداختشااده و هم
بازنمایی بر صااحنه هساایند .توأمان قدرت آنچه بازنمایی شااده و قدرت خود تئاتر هم درکارند .از این
حیث ،بازیگرِ سنیی همدسییِ منسوخی با شاهزادگان و پادشاهان دارد اااا تئاتر ،در همراهی با قدرت :و
اینگونه ،ناپلئون و تالما را داریم .قدرت خود تئاتر از بازنماییِ قدرت در تئاتر جداییناپذیر اسااات ،حیی
اگر این بازنمایی انیقادی باشاااد .بنابراین ،کب فهمِ دیگری از نقد دارد .وقیی او قطع مؤلفههای قدرت را
برمیگزیند نه صاارفا مادهی تئاتری ،بلکه فرم تئاتر را ترییر میدهد ،تئاتری که دیگر «بازنمایی» نیساات
همزمان که بازیگر هم دیگر بازیگر نیسااات .او به یک مادهی تئاتری دیگر و به یک فرم تئاتری دیگر
جریانی آزاد میدهد که امکانش بدون ک سر نبود .البیه کب اولین ک سی نی ست که تئاتری غیربازنمایانه
میسازد .از روی تصادف ،آرتو ،باب ویلسون ،گروتفسکی ،تئاتر زنده ،و دیگران را یاد خواهیم کرد .ما به
سااودمندیِ آباء و اجدادی اعیقادی نداریم .اتحادها از آباء و اجداد بساایار مهمترند .اتحادِ کب با کسااانی
که اندکی پیش ذکرشان کردیم ،درجات بسیار مینوعی دارد .ولی او میعلق به جنبشی ست که امروزه دارد
تئاتر را عمیقا تکان میدهد .اما او تنها به لطف آنچه خودش دارد ابداع میکند به این جنبش تعلق دارد،
و نه برعکس.
بهعالوه ،به نظر میر سد که ا صالت رویکرد او ،میموعهی روندهایش ،پیش از همه می شکل ا ست
از کسااارِ مؤلفههای پایدارِ قدرت اااااا که خود °بالقوگیِ تازهای از تئاتر را آزاد میکند ،همان نیروی
غیربازنمایانهای که همواره در عدمتوازن به سر میبرد.
.2تئاتر و اقلیتهایش
کب عالقهی وافری به انگارههای مینور و ماژور دارد 7.او محیوایی زیسااایه به آنها میبخشاااد .یک
شخصیت «مینور» چیست؟ یک مؤلف «مینور» چیست؟ کب با اشاره به این نکیه آغاز میکند که عالقه
به آغاز یا پایان یک چیز ،عالقه به نقاط خا سیگاه یا اتمام ،ابلهانه ا ست .هیچ جذابییی ندارد آن شیوهای
که کسی آغاز میکند یا به پایان میبرد .مسألهی جالب میانه است ،آنچه طی مسیر اتفاق میافید .تصادفی
نیست که همواره در میانهی راه به بیشترین سرعت میرسیم .مردم اغلب رؤیای آغاز یا آغازی دوباره از
نقطهی صفر را در سر دارند؛ و بهعالوه از جایی که دارند به آن میرسند ،از نقطهی فرودشان ،هراساناند.
آنها بر ح سب آینده یا گذ شیه زندگی میکنند ،اما گذ شیه و حیی آینده همان تاریخاند .برعکس ،م سأله
بر سر شدن ا ست :انقالبی شدن ،و نه آینده یا گذ شیهی انقالب« .نباید به هیچ جایی بر سم ،به هیچ جایی
.1در رابطه با این دو مفهوم بسیار مهم و حیاتی (مینور و ماژور ،اقلی و اکثری ،خرد و کالن ،صغیر و کبیر ،کوچک و بزرگ در مقام
صفت ،و نسبت مفهومی ظریفشان با اقلیت و اکثریت در مقام اسم ) ر.ک .بخش 4از یادداشت ترجمه کتاب ،ص .11-14م.
30
نخواهم رسید .هیچ رسیدنی در کار نیست .جذابییی ندارد کیا کارمان تمام میشود .چه بسا با جنون تمام
کنیم .یعنی که چه؟» در میانه است که شدن ،حرکت ،سرعت سیر ،و جریان گردابی را مییابیم .میانه نه
میانگین ،که افراط ا ست .چیزها با میانه به پیش میرانند .این ایده از آنِ ویرجینیا وولف ا ست .پس میانه
به معنی سر وقت خود بودن ،از آنِ زمانهی خود بودن ،تاریخیبودن نی ست اااا برعکس ،از خاللِ میانه
است که میفاوتترین زمانها با هم ارتباط میگیرند .میانه نه تاریخی یا ابدی ،که نابههنگام است .مؤلف
مینور نیز به همین ساایاق اساات :او بدونِ آینده یا گذشاایه تنها واجد نوعی شاادن یا یک میانه اساات که
بهوا سطهاش با دیگر زمانها و مکانها ارتباط میگیرد .گوته آموزههای سفتو سخیی به کالی ست داد،
توضااایح میداد که یک مؤلف بزرگ ،یک مؤلف ماژور میبایسااات خودش را وقف زمانهاش کند .اما
کالیساات بهنحوی العالج مینور بود .به قول کب« ،ضاادتاریخیگری» :میدانی چه کسااانی را باید در
ک شور شان دید؟ ک سانی را که بزرگترین میخوانند .برای نمونه گوته (نمیتوان گوته را خارج از آلمانِ
زمانهاش دید ،یا اگر زمانهاش را وابنهد بیدرن به ابدیت میپیوندد) .اما مؤلفان واقعا بزرگ همان
مؤلفان مینور ،مؤلفانِ نابههنگاماند .این مؤلف مینور ا ست که شاهکارهای را سیین فراهم میآورد؛ مؤلف
مینور زمانهاش را تفساایر نمیکند ،او دیگر زمانی میعین ندارد ،بلکه زمان به او وابساایه اساات :فرانسااوا
ویون ،کالیساات ،یا الفورگ .پس آیا این عالقهی وافر وجود ندارد تا مؤلفانی را که ماژور در نظر گرفیه
شدهاند مینور در نظر بگیریم تا بالقوگیشان برای شدن را بازیابیم؟ مثل شکسپیر؟
انگار دو عملیات مرایر وجود دارد .از یک طرف ،به «ماژور» میرسیم :از اندیشهای که به دکیرین،
از شاایوهی زیسااینی که به فرهن ،و از رخدادی که به تاریخ بدل میشااود .اینگونه مدعی تصاادیق و
تحساااینایم ،ولی واقعا بههنیار میکنیم .به قول بنه همچون مورد دهقانانِ آپولیا :میتوان به آنها تئاتر و
سینما و حیی تلویزیون داد .م سأله نه بر سر اف سو سی برای زمانههای دور ،بلکه بر سر هو شیار شدن
رویاروی عملیاتیساات که داریم این دهقانان را تساالیمش میکنیم ،آن قلمه ،آن نِشااایی که به کمرشااان
میزنیم تا هنیارینشاااان ک ند .آنها اکثری شااادهاند .پس ،عملیات به خاطر عملیات ،جراحی در برابر
جراحی ا ا میتوان معکوسش را هم فهمید :چگونه (با اسیفاده از لفر ریاضیدانان) اقلیتر یا قلیلتر کنیم،
چطور یک تلقی اقلی یا اقلی ساز را تحمیل کنیم تا شدنها را از تاریخ ،زندگیها را از فرهن ،اندیشهها
را از دکیرین ،و فیض یا رساااوایی 7را از جزم خالص کند .وقیی انقیاد شاااکساااپیر در تئاتر سااانیی (به
ً
( grace .1نزاکت ،فیض ،وقار) ( disgrace /بینزاکتی ،رسوایی) .این دو مفهوم مهم تقریبا در سرتاسر مقاالت این کتاب کاربرد
ً
دارند و در نسبت با دیگر مفاهیم تدقیق میشود .اما نکتهی مهم چهبسا این باشد که مفهوم graceذاتا مصداقهای متنوعی دارد:
نزاکت ،وقار ،حتی متانت ،طنازی یا موزونبودن در رقص ،و فیض در متون دینی .با توجه به کاربرد وسیع مفهوم رسوایی یا بینزاکتی
ً
( disgraceو نیز )dis-graceباید این مصداقها را کامال در ذهن داشت .برای نمونه ،رونالد بوگ در مقالهاش ،وقتی در حال
شرح تئاتر ماریونتی کالیست است ،از این مفهوم در مقام موزونبودن یا طنازی رقاص یا مهارت عروسکگردان استفاده میکند و
از قضا ریشهی بحث دلوز در مورد بنه نیز در همین تئاتر و ادبیات کالیست است .از سوی دیگر لورنزو کیهزا به اکهارت ارجاع
ً
میدهد و عمال از graceمعنای فیض را مراد میکند .بااینحال باز هم در تمام موارد پای نزاکت در میان است و در پیوند با رسوایی
ً ً
یا بینزاکتی قرار میگیرد (مثال مفاهیم امر وقیح و پورن نزد بنه و قرائت کیهزا و بوگ) .مقالهی دلوز هم عمال با همین دو سویه طرف
است :یکی ،نزاکت (که در پیوند با فیض و همینطور رسوایی است) ،و دیگری ،طنازی (که در مقالهی بوگ به مثال مشهور کالیست
ً
پیوند میخورد ،یعنی موزونبودن مادهخرس در مواجهه با شمشیربازی سریع و قهار ،یا طنازیاش ،و باز ضرورتا نجات یا فیضاش).
31
بزرگنمایی ا اهنیارینسازیاش) را درمییابیم ،آنگاه بان ِ تلقیِ دیگری را برمیآوریم که همین نیروی
اقلیییِ کن شی را از نو در او ک شف خواهد کرد .االهیاتدانها ماژورند ،اما برخی اولیاء اییالیاییِ مینورند.
«قدی سانی که با فیض از پس این کار برآمدهاند :سن ژوزف کوپِرتینو ،کودنها ،قدی سانِ خ شکمرز ،سن
فرانسیسِ آسیزی که در حضور پاپ میرقصید ...از آن لحظهای فرهن وجود دارد که در فرآیند بررسی
یک ایدهام و نه زیساایناش .اگر ما همان ایدهایم ،میتوانیم رق ِ ساان گای را برقصاایم و بانزاکت باشاایم.
در ست از آن دقیقهای که بینزاکت می شویم حکیم هم می شویم ».ما خودمان را نیات نمیدهیم ،مینور
نمی شویم اااا نیاتی از دلِ سرشتِ رسوایی یا ازریختافیادگی .این عملیاتِ خودِ فیض هم هست .همچون
داساایانِ لوردها :دسااتام را همچون دیگران بازگردان ...اما خدا همواره آن دساات کج را انیخاب میکند.
چهطور باید این عملیات را بفهمیم؟ کالیست لکنت میزند و دندان میساید؟
«ماژور» و «مینور» به زبانها هم ربط دارند .آیا در هر دوره میتوان زبانهای رایج ماژور (بینالمللی
یا ملی) و زبانهای مادری مینور را شناسایی کرد؟ انگلیسی ،امریکایی ا ا آیا این زبانِ اکثری امروز است؟
آیا اییالیایی میتواند زبانی مینور با شد؟ زبانی باال و زبانی پایین را در جوامع ت شخی میدهیم که خود را
در دو زبان یا بیشتر بیان میکنند .اما آیا این نکیه حیی دربارهی جوامع تکزبانه هم راسااات نیسااات؟
میتوان برخی زبانها را ماژور تعریف کرد حیی اگر شأنِ بینالمللی کمی داشیه باشند :این زبانها ساخیارِ
بسیار همگونی دارند (معیارسازی) ،و بر نامیریرها ،7ثوابت ،یا اموری کلی با ماهییی صوتشناخیی ،نحوی،
یا معناشاااناخیی میمرکز ند .این نکیه بر تئاتر هم اثر دارد« :تئاتر های فرانساااوی موزه هایی هرروزهاند،
تکراری تشااویشبرانگیز و ماللآور ،چون آدم عصاارها به نام زبانی گفیاری و نوشاایاری بیرون میرود تا
آنچه را طی روز شااانیده و دیده ببیند و بشااانود .از حیث تئاتری واقعا هیچ تفاوتی بینِ ماریوو و رئیس
ای سیگاه قطار پاریس وجود ندارد مگر اینکه در اودئون نمیتوان به قطار ر سید ».انگلی سی خودش را بر
ً
در مقالهی کیهزا نیز این مفهوم در جهت بیرونکشیدن یا نجاتدادن زندگی از مرگ است و گاه با فیض پیوند میخورد .دلوز عمال
هر دو (سه) سویه را مد نظر دارد .با اینحال سویهی اول یا همان نزاکت نزد دلوز (و کیهزا و کوثر) تنها از خالل رسوایی حاصل
میشود و خود زندگی را از دست جزم خالص میکند .همین نسبت graceو disgraceو dis-graceنشان میدهد که از بسیاری
جهات معادل «نزاکت» (و پیوندهای مفهومیاش با «رسوایی» و «بینزاکتی») دقیقترین معادل است .این نکات را بسته به
ً
کاربستهای مفهومی خواهیم دید اما بهتر است خوانندهی متن با این سه مضمون آشنا باشد یا حین خواندن و مواجهه حتما آنها
را به خاطر بیاورد و در نسبت مفهومی قرار دهد .در ادامهی همین متن ،دلوز بهطور مشخص و در ارجاعی بسیار موجز اما جالبتوجه
از بنه به کالیست میرسد .همهی این نکات نشان میدهند که ،با وجود اولویت نزاکت و فیض و پیوند مفهومیشان با بینزاکتی و
ً
رسوایی ،واقعا نمیتوان صرف یک معادل ثابت را برای این مفهوم کلیدی به کار برد ،یعنی نمیتوان این کلمه را در متن دلوز همهجا
یکسان و ثابت فهمید .بااینحال ،پیشنهاد اصلی ما در این کتاب معادل نزاکت است ،هرچند باید معادل فیض را که ریشه در گفتمان
مفهوم کالیستی کلمه (که اساس کار تئاتری کالیست و در نتیجه قرائت دلوز و بنه از
طنازی/موزونی را در معنا و ِ دینی دارد و معادل
ً
ادبیات و تئاتر اوست) کامال در ذهن داشت .این نکته گام به گام طی خواندن کل کتاب و مقاالت دیگر بیش از پیش روشن خواهد
ً
شد ،خصوصا مقالهی تشریحی بوگ که دیگر نه با صرف نزاکت یا فیض ،بلکه با موزونی و طنازی هم سروکار دارد .در هر حال
یادمان نرود که موزونی هیچ ربطی به تعادل یا توازن ندارد ،فیض یا نجات از گفتمان مسلط دینی تخطی میکند ،و نزاکت ریشه در
ادب و احترام ندارد .چه بسا دیدن تئاترهای بنه بهترین راه برای فهم دقیق این مفهوم مسألهزا باشد :دیدن حرکت ماریونتها ،تعویض
نقابها ،شیوهی بازیها ،و گریمها در آثار بنه بهتر بتواند به ما بگوید که باید «نزاکت»« ،فیض» ،و «موزونی» را در آثار او در کنار
هم نشاند و مؤلفههای مفهومیشان را با هم مد نظر قرار داد تا به فهم دقیقتری از شیوهی فهم و اجرایش رسید .م.
1. invariants
33
نامیریرهای دیگری برقرار میکند ،مثال بر ثوابیی بیشتر معناشناخیی؛ یک زبان همواره بهواسطهی ثوابت
و همگونگی شاأنی اکثری دارد« :انگلسایان تاریخِ پادشااهان اسات ...گیلگادها و اولیورها رونو شتهای
زندهی کِمبِلها و کینزهای قدیمیاند .حکومتِ سلطنییِ روزی روزگاری اااا چنین است سنت انگلیسی».
خالصه ،زبانهای ماژور ،هر قدر هم میفاوت باشند ،زبانهای قدرتاند .در مقابل شان زبانهای مینور را
قرار میدهیم :مثال اییالیایی («کشااورِ ما جوان اساات ،هنوز زبانی ندارد .)»...و پیشاااپیش نیز هیچ انیخاب
دیگری نداریم؛ باید زبانهای مینور را بهعنوان زبانهایی با ترییرپذیریِ پیوسیه 7تعریف کرد اااا حال هر
بُعدی در نظر گرفیه شااود :صااوتشااناخیی ،نحوی ،معناشااناخیی ،یا حیی ساابکی .یک زبانِ مینور تنها از
کمینهای از همگونگی و ثوابتِ ساخیاری ساخیه میشود .با این وصف ،این زبان نه ملرمه و شلمشورباست،
نه آمیزهای از یک لهیهی محلی ،چراکه زبانِ مینور قواعدِ خاص خودش را در سااااختِ یک پیوسااایار
مییابد .در عمل ،تریرِ پیو سیه (در بطنِ نوعی کروماتی سمِ فراگیر) به همهی مؤلفهها (آوایی و زبانی) اعمال
میشود .این خود تئاتر ،یا «تماشا» 2است.
اما توأمان دشوار بیوان زبانهای ماهییا ماژور را در مقابلِ زبانهای مینور قرار داد .مردم ،برای نمونه
در فرانسه ،در مقابلِ امپریالیسمِ انگلیسی یا امریکایی اعیراض کردند .اما این امپریالیسم ،دقیقا آن انگلیسی
و امریکایی را بهعنوان قرین خود دارد که آنها را از درون ،تا بیشترین حد ،از طرفِ اقلیتهایی که از
آنها اسیفاده میکنند ،تحت تأثیر قرار دادهاند .ببینید که چگونه انگلیسی ایرلندی در آثار سین بر خود
انگلی سی اثر میگذارد ،و خطِ پرواز یا تریر پیو سیه را بر آن تحمیل میکند« :راه[ »...راه و ر سم ،منش].
بیتردید این روش یکی نیست با آن روش دیگری که اقلیتها ،با انگلیسیِ سیاهان و همهی امریکاییهای
زاغهنشاااین ،بر زبانِ امریکایی اثر میگذارند .اما در هر صاااورت ،هیچ زبان امپریالی وجود ندارد که این
کاربردهای مینور در بطناش نقب نزده باشاند ،و خودش در راسایای همین خطوطِ ذاتی و پیوسایهی تریر
کشیده نشده باشد .در این مورد ،ماژور و مینور بیشتر توصیفگر کاربردهای میفاوت از زبانی یکساناند
و نه زبانهایی میفاوت .کافکا ،یک یهودیِ چکی که به آلمانی مینویسااد ،آلمانی را به شاایوهای مینور به
کار میبرد و اینگونه یک شااااهکار زبانی بیچونوچرا تولید میکند (به بیانی عمومیتر ،اثرِ اقلیتها بر
آلمانی در امپراتوری اتریش) .دساااتآخر میتوان گفت که یک زبان کمابیش از این کاربردهای مینور
بهره میبرد.
زبان شناسها اغلب فهمی مناق شهبرانگیز از مو ضوع مطالعه شان دارند .آنها میگویند که هر زبان
قطعا آمیزهای دیگرگون اساات اما اگر زیرنظامی همگون و ثابت از آن بیرون بکشاایم تنها بهنحوی علمی
میتوان مطالعهاش کرد :به این ترتیب ،یک گویش ،یک لهیهی محلی ،یک زبان زاغهنشینی تحت همان
شاارایطی قرار خواهد گرفت که یک زبانِ معیار (چامسااکی) .از این نظرگاه ،تریرهایی که بر یک زبان
تأثیر میگذارند یا بهمنزلهی امری عار ضی یا ورای نظام در نظر گرفیه خواهند شد یا در مقام گواهی بر
آمیزهای بین دو نظام همگون .اما احیماال این شرط ثبات و همگونگی پیشاپیش کاربردی مشخ از زبان
1. continuous variability
]نمایش[ 2. spectacle
34
مورد بحث را پیشفرض میگیرد :کاربردی ماژور که زبان را در مقام شااارط یا نشاااانگر قدرت تلقی
میکند .تعداد کمی از زبانشااناسااان (مثل ویلیام البوف) وجودِ خطوط تریر را در هر زبان سااوا کرده،
همهی مؤلفهها را مربوط دان سیه ،و سنخ جدیدی از قواعد درونماندگاری را ساخیهاند .هرگز به نظامی
همگون دست نخواهید یافت که همچنان میأثر از تریری درونماندگار ،پیوسیه ،و تنظیم شده نباشد :همین
نکیه ا ست که هر زبان را با کاربرد مینورش تعریف میکند؛ کروماتی سمی گ سیرده شده ،نوعی انگلی سی
سااایاهان برای هر زبان .ترییرپذیریِ پیوسااایه را باید نه از طریقِ دوزبانگی ،نه بهواساااطهی آمیزهای از
گویشها ،بلکه از رهگذرِ خصیصهای آفرینشگر توضیح داد که تا وقیی در چنبرهی کاربردی مینور باشد
بیاندازه ذاتیِ زبان هم هست .و به شیوهای مشخ ،این همان «تئاتر» زبان است.
.3تئاتر و زباناش
م سأله بر سر نوعی ضدتئاتر ،تئاتری درونِ تئاتر ،هر آنچه تئاتر را انکار میکند ،یا مانند اینها نی ست:
کب از عبارات بهجایِ آوانگاردها احساس بیزاری میکند .مسأله بر سر عملیاتی دقیقتر است :با کسر
آغاز میکنید ،هرآنچه عنصااری از قدرت را در زبان و در ژسااتها ،در بازنمایی و در بازنموده ،شااامل
میشود دور میریزید .حیی نمیتوانید بگویید که این عملیات منفیست ،چون پیشایش با فرآیندهای مثبت
درگیر میشااود و به راهشااان میاندازد .به این ترتیب ،تاریخ را دور خواهید ریخت یا قطع خواهید کرد،
چون نشاااانگر زمانمندِ قدرت اسااات .سااااخیار را دور خواهید ریخت ،چون نشاااانگر همزمانی ،یا
میموعهمنا سبات میانِ میریرها 7ست .ثوابت ،عنا صرِ پایدار یا ثباتیافیه را ک سر خواهید کرد ،چون به
کاربردی ماژور تعلق دارند .مین را قطع خواهید کرد ،چون به سلطهی زبان بر گفیار میماند و گواهی بر
عدمتریر یا همگونگیساات .دیالوگ را کم میکنید ،چون عناصاارِ قدرت را به گفیار انیقال میدهد و به
چرخش میاندازد :نوبت شماست تا در فالن یا بهمان شرایطِ رمزگذاری شده سخن بگویید (زبان شناسان
در تالشاند تا «امورِ کلیِ دیالوگ» را معین کنند) ،و غیره ،و غیره .به قول فرانکو کادری حیی طرزِ بیان،
حیی بازی 2را هم کم میکنید :بازپخش 9پیش از همه یکجور کسااار اسااات .ولی چه باقی می ماند؟
همهچیز باقی میماند ،اما زیر پرتویی نو ،با صداهایی نو ،ژستهایی نو.
برای نمونه ،میگویید «سااوگند میخورم» .ولی این گزاره بههیچرو یکسااان نیساات وقیی آن را در
مقابل محکمه بیان میکنید ،یا در صاااحنهای عاشاااقانه ،یا به عنوان یک کودک .و این تریر نه تنها بر
موقعیتِ خارجی ،نه تنها بر آهن کالم ،بلکه ،از درون ،بر معنا ،نحو ،و واج ها نیز تأثیر می گذارد.
اینگونه ساابب میشااوید تا یک گزاره از همهی میریرهایی عبور کند که میتوانند در کوتاهترین فضااای
زمانی بر آن تأثیر بگذارند .گزاره دیگر هیچ نخواهد بود مگر میموع تریرهایش ،که سبب میشوند تا از
1. variants
2. action
3. play-back
35
هر آپاراتوسِ قدرتی که بیواند تثبیتاش کند بگریزد ،و قادرش میساااازند تا از هر ثباتی طفره رود .در
نیییه ،پیو سیاری از سوگند میخورم خواهید ساخت .بیایید در نظر بگیریم که بانو اَن به ریچارد سوم
میگوید« :از تو بیزارم!» بههیچرو این گزاره یک سان نی ست وقیی فریادِ زنی در جن با شد ،یا مواجههی
کودکی با یک وزغ ،یا اح ساسِ زنی جوان از دریری ر ضایتبخش و عا شقانه ...بانو اَن باید از همهی این
میریرها عبور کند ،باید در راسیای خط تریرِ پیوسیه و در سریعترین حالت ممکن ،در هیئت یک سرباز
بلند شااود ،به طفولیت عقب برود ،و همچون دخیری جوان از نو به زندگی برگردد .کب در حالی زبان
و گفیار را به تریری پیوسیه میکشاند که توأمان هرگز از ردگیری این خطوط دست نمیکشد ،خطوطی
7
با پسرویها ،نوزاییها ،و جایگاههای بیقرار در راساایایشااان .اساایفادهی کامال اصاایلِ کب از لبزنی
(«بازپخش») از همینجا میآید ،چراکه لبزنیها ضامنِ دامنهی تریرهایند و قواعدی را برای شان دست و
پا میکنند .این نکیه عییب اسااات ،انگار هیچ دیالوگی در تئاتر کب وجود ندارد ،چون صاااداها ،چه
همزمان چه ازپیهم ،برهمنماییشده یا برگردانشده ،در همین پیوسیگیِ مکانیزمانیِ تریر درگیر میشوند.
این نوعی آوازگفیاری 2ست .در آواز م سأله بر سر حفرِ دان ِ صدا [زیروبمی ،تُنِ صدا] ا ست ،اما این
دان در آوازگفیاری همچنان با نوعی فراز یا فرود ترک میشاااود .پس مین اهمییی ندارد ،چون صااارفا
مادهای برای تریر است .حیی ضرورت دارد مین را ملهم از اشاراتِ غیرمینی ا ا و با وجود این ،درونی اا
کنیم ،همان اشاراتی که صرفا کارگردانی صحنه نیسیند ،در مقام عملگرها کار میکنند ،و هربار گسیرهی
میریرهایی را که گزاره از شان میگذرد بیان میکنند اااا دقیقا همچون در یک پارتییورِ مو سیقایی .خود
کب هم دقیقا به همین طریق ،با نوشااایاری نه ادبی یا تئاتری ،بلکه واقعا عملی 9مینویساااد ،و اثرش بر
خواننده بسیار قویست ،بسیار قوی .به آن عملگرهایی بنگرید که در ریچارد سوم فضایی بسیار بیشتر از
خود مین اشرال میکنند .سرتاسرِ تئاتر کب را باید دید ،و البیه باید خواند ،حیی اگر مین به بیانی صریح
امری واجب نباشد .این نه تضاد ،که سردرآوردن از یک پارتییور است .این نکیه تمایلِ محیاطانهی کب
در قبالِ بر شت را تو ضیح میدهد :بر شت بزرگترین «عملیاتِ انیقادی» را به بار ن شانده ا ست ،اما آن را
«بر سطحِ کلمهی نوشیه شده و نه بر صحنه» عملی کرده است .یک عملیاتِ انیقادی کامل عبارت است از
( )7کمکردنِ عناصرِ پایدار )2( ،کشاندنِ همهچیز به تریری پیوسیه ،و نیز میعاقبا به ( )9برگردانِ همهچیز
به مینور (این قاعدهی عملگرهاست و با ایدهی حدفاصلیِ «کمینه» تناظر دارد).
این کاربرد زبان بر ا ساس تریر چی ست؟ میتوان به شیوههای مخیلف بیاناش کرد :دوزبانهبودن ،اما
در یک زبان [ ...]tongueبیگانهبودن ،اما در زبان [ ]tongueخود ...لکنتزدن ،اما در مقام لکنتزنِ
خود زبان [ ]languageو نه صااارفا گفیار ...کب میافزاید :ساااخنگفین با خود ،در گوش خود ،اما در
میانهی بازار ،در میدانِ شاااهر ...باید هر کدام از این فرمولها را در خود در نظر بگیریم تا کارِ کب را
1. lip-sync
2. sprechgesang
* لفظ موسیقایی آلمانی به معنی یک فن آوایی اکسپرسیونیستی که بینابین آوازخواندن و سخنگفتن است .م.
3. operative
36
تعریف کنیم ،و ببینیم نه کدام واب سیگیها ،بلکه کدام اتحادها ،کدام م شرولیتها را با دیگر تالشها ،در
گذ شیه یا حالِ ،برقرار می سازد .دوزبانهبودن ما را به این م سیر میگمارد .چون شخ ِ دوزبانه از یک
زبان به زبانی دیگر میجهد؛ یکی ممکن است کاربردی مینور داشیه باشد و دیگری کاربردی ماژور .حیی
میتوان آمیزهای دیگرگون از چند زبان یا لهیه اییاد کرد .اما در یک و تنها یک زبان اسااات که باید
موفق به دوزبانهبودن شویم ،در زبان خاص خودم است که باید دیگرگونگیِ تریر را تحمیل کنم ،در همین
تکزبان ا ست که باید کاربردی مینور از زبان بیرا شم و عنا صرِ قدرت یا عنا صرِ اکثریت را دور بریزم.
همواره میتوان از موقعییی خارجی شاااروع کرد :برای نمونه ،کافکا ،یک یهودی چکی که به آلمانی
مینویسااد؛ بکت ،یک ایرلندی ،که همزمان در انگلیساای و فرانسااوی مینویسااد؛ پازولینی از لهیههای
جورواجورِ اییالیایی اساایفاده میکند .اما در بطنِ خود آلمانیساات که کافکا یک خطِ پرواز یا خطِ تریرِ
پیو سیه را ردگیری میکند .این خود فران سوی ست که بکت آن را به لکنت میاندازد ،در ست همانطور
که ژان لوک گدار به شیوهای دیگر و گرا سیم لوکا هم به شیوهی خاص خودش .و این انگلی سی ست که
باب ویلسااون به نیوا و زمزمهاش وامیدارد (زیرا زمزمه حاکی از شاادتیساات نه ضااعیف ،که بدون
هرگونه دان معین) .حال ،فرمول لکنتزدن تقریبا همان دوزبانهبودن اسااات .بهطور کلی ،لکنتزدن
اخیاللِ گفیار ا ست .ولی وادا شینِ یک زبان به لکنت کار دیگری ست .این کار به معنی تحمیلِ اثرِ تریری
پیوسیه بر زبان و تمامیِ عناصرِ درونیاش (آواشناخیی ،نحوی ،معنا شناخیی) است .به باورم ،گراسیم لوکا
یکی از برجساایهترین شاااعرانِ فرانسااوی و همهی دورانهاساات .او قطعا این امر را مرهونِ خاساایگاه
رومانیاییاش نی ست ،بلکه از این خا سیگاه ا سیفاده میکند تا فران سوی را در خودش ،همراه با خودش ،به
لکنت اندازد ،تا لکنتزدن را به قلب خود زبان ببرد ،و نه آنکه صاارفا از این لکنت سااخن بگوید .شااعرِ
” “Passionementرا بخوانید یا گوش دهید ،7اثری که در میموعهی Le chant de la carpeضاابط و
نیز منیشر شده است .هرگز کسی به چنین شدتی در زبان ،به چنین کاربرد پرشدتی از آن نرسیده ا ست.
برخوانیِ عمومیِ شعرهای گرا سیم لوکا رخدادی حیرتآور ا ست ،یک رخداد تئاتری کامل .و از اینرو،
بیگانهبودن در زبانِ خویش ...این به معنی سخنگفین «مانندِ» یک ایرلندی ،سخنگفینِ یک رومانیایی به
فران سوی نی ست .م سألهی بکت یا لوکا اینطور نی ست .مادامی که زبانمان را در ست و موقرانه سخن
میگوییم ،مسااأله بر ساار تحمیلِ آن خطِ تریری بر زبان اساات که شااما را به بیگانهای در زبانِ خاصِ
خود تان بدل میک ند ،یا به ز بانی بی گا نه برای خود تان ،یا در ز بانِ خود تان به نوعی دوز با نهبودنِ
درونماندگار برای بیگانگیتان .همواره به فرمول پروساات بازمیگردیم« :کیابهای زیبا در زبانی بیگانه
نوشیه می شوند ».یا برعکس « ،شناگرِ بزرگ» ،داسیانِ کوتاه کافکا (کسی که هرگز نمیداند چگونه شنا
کند)« :باید یادآوری کنم که من اینجا در ک شور خودم ه سیم و بهرغم همهی تالشهایم حیی کلمهای از
زبانی را که دارید ساااخن میگویید نمیفهمم ».این نکیه بیاندازه در مورد اتحادها یا مواجهاتِ ارادی یا
غیرارادی کب با کساااانی که اندکی پیش ذکر کردیم صاااحت دارد .آنها تنها بهواساااطهی شااایوهای
37
ارز شمندند که کب روشهای خود را با آن می سازد تا زبان خاص خودش را به لکنت ،نیوا ،و نو سان
بکشاند و آن را در سطحِ هر کدام از عناصرش به اشیداد برساند.
به این ترتیب ،همهی مؤلفههای زبانی و صوتی ا به نحوی الینحل ،زبان و گفیار ا به وضعیتِ تریری
پیوسیه وارد میشوند .اما این امر بر دیگر مؤلفهها ااا مؤلفههای غیرزبانی ااا هم بیتأثیر نیست :کنشها،
شااورها ،ژسااتها ،گرایشها ،ابژهها ،و غیره .چراکه نمیتوان با عناص ارِ زبان و گفیار همچون میریرهای
درونی بسااایار زیاد ساااروکار داشااات بیآنکه آنها را در نسااابیی میقابل با میریرهای بیرونی ،در همان
پیوساایگی ،در همان جریان پیوساایگی قرار داد .در جریانی یکسااان اساات که زبان تمایل دارد تا از نظام
قدرت که به آن ساخیار میدهد بگریزد و نظام اربابی یا سلطه را که به آن سامان میدهد عملی سازد.
کورادو آئوجیاس در مقالهای زیبا نشااان داده که کب به چه نحوی اثرِ «زبانپریشاای» بر زبان (لهیهای
که ضااامنِ لکنت نیوا شاااده ،یا از فرم افیاده ،صاااداهایی که به ندرت قابلدرکاند ،یا این که کامال
کرکنندهاند) را با اثرِ «اخیاللِ گفیاری» بر چیزها و ژسااات ها (لباس هایی محلی که پاگیر حرکتا ند
بهجای آنکه یاریرساناش باشند ،اثاثیهای برای صحنه که بهزحمت بیوان جابهجایشان کرد ،ژستهایی
که بسیار شق و رق یا «شل و ول»اند) ترکیب میکند .به همین ترتیب ،سیبی که در سالومه بهطور پیوسیه
بلعیده و از نو به بیرون تف شده؛ و لباسهایی محلی که همچنان از تن به درآورده و سپس از نو میبایست
پو شیده شوند؛ همواره ابژهای مفید وجود دارد که عوضِ بهکاررفین رها می شود ،میزی که عوضِ کمک
مانع میشود ا همواره میبوریم از دست ابژهها خالص شویم تا آنکه بخواهیم مهارشان کنیم؛ یا دیگربار،
در س.ا.د ،.مقاربت دائما به تعویق میافید ،و مهمتر از همه بندهای که خودش را گیر میاندازد عمال
خودش را درون سااریهای پیوساایهی اساایحالههایش گیر میاندازد ،چون نباید اربابِ نقشاش ،یعنی بنده،
با شد؛ و همچنین ،در آغازِ ریچارد سوم ،ریچاردی که همواره در حالِ ازد ستدادنِ تعادلِ خودش ا ست،
تلوتلو میخورد و از قفسهی کشوهایی که به آن تکیه میزند پایین میلرزد...
.4تئاتر و ژستهایش
آیا الزم است درهرصورت اشاره کنیم که این اصلِ دوگانه ،همان اصلِ زبانپریشی و اخیاللِ گفیاری ،آن
منا سباتِ نیرویی را آ شکار می سازد که هر بدن بهوا سطه شان خود را به مانعی در برابرِ بدنِ دیگری بدل
می سازد طوری که هر اراده مانع از ارادهی دیگران می شود؟ این تئاتر چیزی غیر از نمایشِ تقابلهایی ست
که د ستآخر ما را به نظام قدرت و سلطه بازخواهند گرداند .اینگونه ا ست که ژ ستها و حرکتها
بهواسطهی ممانعیی دائمی به وضعیتِ تریری پیوسیه کشانده میشوند ،به نحوی که اولی در نسبت با دومی
و توأمان هر کدام در خودش ا ست ،دقیقا به همان ترتیبی که صداها و عنا صرِ زبانی نیز به همین میانهی
تریر وارد میشااوند .ژساات ریچارد سااوم از رهگذرِ حرکت به پایین ،به باال ،یا به پهلو مرتبه و جایگاه
درخورش را همواره کنار می گذارد :ژسااایی در عدمتوازنِ دائمیِ اییابی .تکهلباسااای که کسااای از تن
درمیآورد و میپو شد ،که کم می شود و سپس از نو به تن می شود ،به تریرِ لباس میماند .یا تریرِ گلهایی
38
را در نظر بگیرید که چنان مکانی را در کارِ کب ا شرال میکنند .در عمل ،ت صادمها و تقابلهای ب سیار
کمی در تئاتر کب وجود دارند .میتوان روندهایی را درک کرد که با واداشینِ کلمات به تصادم ،واجها
به تقابل با هم ،یا حیی لهیههای جورواجور به مواجهه با یکدیگر مولدِ لکنتاند .اما این تمام وساااایلی
نی ست که کب به خدمت میگیرد .برعکس ،زیباییِ سبک او ر سیدن به لکنت از راه برقراری خطوطِ
ملودیکی ست که زبان را به خارج از نظام تقابلهای مسلط میکشاند .بهعالوه ،همین اتفاق دربارهی وقار
ژ ستها روی صحنه هم میافید .از این حیث غریب ا ست که زنان خ شمگین ،و حیی منیقدان ،کب را
به خاطر کارگردانیاش از بدنِ زنانه سااارزنش کرده و او را به تبعیض جنسااای یا فالوسسااااالری میهم
کردهاند .دخیرِ عریان ،یا همان زنااااابژهی س.ا.د ،.از همهی اسیحالههایی عبور میکند که ارباب سادیسیی
بر او تحمیل ،و او را به سریهای میوالی ابژههای مورد اسیفاده دگرگون میکند :ولی او فقط این اسیحالهها
را درمینوردد ،هرگز وضاااعی تحقیرآمیز به خود نمیگیرد ،و پیرو خطِ تریری که م یالِ گریخین از
سلطهی ارباب و احیاءشدن خارج از چنگال ارباب را به وی میدهد ژستهایش را سر هم ،و وقارش را
در سرتاسرِ کلِ سریها حفر میکند .کالهها را برای بازیگرِ زنی که در پاریس نقشی بازی کرد بردارید!
تئاتر کب هرگز در مناسباتِ نیرو و تقابل صفآرایی نمیکند اااا هرچند این تئاتر «خشن» و «بیرحم»
است .افزون بر این ،مناسباتِ نیرو و تقابل به آنچیزی تعلق دارند که تنها به قصدِ کسرشدن ،دورریخین،
یا خنثیشاادن نشااان داده میشااود .کب عالقهی چندانی به تعارضها ندارد .آنها صاارفا مدیومی برای
تریرند .تئاتر کب تنها در مناسباتِ تریری که «اربابان» را کنار میگذارد صفآرایی میکند.
در تریر م سألهی مهم بر سر منا سبات تندی یا کندی و ترییرات این منا سبات ا ست ،تا آنیا که این
مناسبات ،پیروِ ضرایبِ میریری در راسیای خط دگرگونی ،ژستها و گزارهها را شامل میشوند .اینگونه
است که نوشیار و ژستهای کب موسیقاییاند :زیرا هر فرم را ترییراتِ سرعت از فرم میاندازند ،و در
نیییه بدون رساایدن به خصااای ِ موقییِ میفاوت دوبار از یک ژساات یا کلمه اساایفاده نمیشااود .فرمولِ
موسیقاییِ پیوسیگی ،یا فرمِ دگرگونی نیز همین است« .عملگرها»یی که در سبک و میزانسن کب کار
میکنند دقیقا همان نشااانگرهای ساارعتاند که همانقدر دیگر به تئاتر تعلق ندارند که نساابت به تئاتر
بیرونی نی سیند .کب در واقع راهی را یافیه تا این عملگرها را بهتمامی در «مینِ» قطعههایش مف صلبندی
کند حیی اگر جزئی از مین نباشند .فیزیکدانهای قرونِ وسطی ،بر حسب توزیعِ سرعتهای سیر بین نقاطِ
میفاوتِ بدنی میحرک یا بر طبقِ توزیعِ شدتها بینِ نقاطِ میفاوتِ یک سوژه ،از کیفیتها و حرکتهایی
ازریختافیاده سااخن میگفیند .دو هدف اساااساای که به نظرمان باید در هنر به آنها دساات یافت از این
قرارند :تبعیتِ فرم از سرعت ،از تریر سرعت ،تبعیتِ سوژه از شدت یا عاطفه ،از تریرِ اشیدادیِ عواطف.
کب در جنبشاای که فرم و سااوژه (در معنی مضاااعفاش از «درونمایه» و «اگو») را به نقد میکشااد
مشارکت فعالی دارد .عواطف و نه سوژه ،سرعتها و نه فرم .اما دیگربار مسألهی مهم وسایل خاص خود
کب برای تحقق این هدف اسااات :پیوسااایگیِ تریر .وقیی او نزا کت [فیض] را در حر کتِ بینزاکیی
[رسوایی] شناسایی میکند («قدیسانِ خرفت»ی که دوست شان دارد) ،تنها آرزویش این است که فرمهای
39
شاایسایه را تابعِ ازریختافیادگی خود حرکت یا کیفیت کند .هندساهای در سارتاسار تئاتر کب وجود
دارد ،اما هندسهای به شیوهی نیکول اورسم ،هندسهی سرعتها و شدتها ،هندسهی عواطف.
فیلمهای کب تئاترهای فیلمبرداریشده نیسیند؛ احیماال به این دلیل که سینما همان سرعتهای تریرِ
تئاتر را به کار نمیگیرد ،و باز بیشازهمه به این دلیل که در سااینما دو تریرِ زبان و ژسااتها در نساابیی
یک سان قرار ندارند .بهطور خاص آیا امکان دارد سینما بیواند م سیقیما نوعی مو سیقی ب صری ب سازد انگار
این چشااماناند که ابیدا صااوت را به چن میآورند درحالیکه تئاتر حیی آنیا که بازیها پیشازهمه
شنیده می شوند کار سخیی برای آگاهکردنِ خود از اولویت گوش دارد؟ (کب قبال در نسخهی تئاتریاش
از نیردامِ ترکها در جسییوی راههایی بود تا تئاتر به فراسوی سلطهی کلمات برود و به ادراکی مسیقیم
از بازی برسااد« :همگان باید بازی را از راه شاایشااههای عینک دنبال کنند ،و هیچ نشاانوند مگر وقیی که
بازیگر دوال می شود تا پنیرهای کوچک را باز کند )».اما درهرحال نکیهی مهم ،در تئاتر و در سینما ،این
اسااات که دو تریرِ مزبور نباید موازی باقی بمانند .آنها باید بهطریقی یکی از تریرها را در دل تریرِ دیگر
قرار دهند .تریرِ پیوسیهی ژست و اشیا ،تریرِ پیوسیهی زبان و اصوات میتوانند در یکدیگر وقفه بیاندازند،
همدیگر را قطع و از نو قطع کنند؛ آنها درهر صورت باید پیش بروند ،به یک و تنها یک پیوسیار شکل
بدهند ،که میتواند ،بسیه به مورد ،سینمایی ،تئاتری ،موسیقایی ،و غیره باشد .باید مطالعهای ویژه راجع به
فیلمهای کب انیام داد .اما اگر در گسااایرهی تئاتر باقی بمانیم ،دوسااات داریم بفهمیم که کب به چه
نحوی در ریچارد سوم ،میأخرترین نمایشاش ،جلو میرود ،آنیا که او تا دوردستترینها پیش میافید.
آغازِ ریچارد سوم سرتاسر مبینی ست بر دو خطِ تریر که با یکدیگر میآمیزند و جا عوض میکنند
اما هنوز با هم تلفیق نشدهاند .ژستهای ریچارد هرگز از لرزش ،ترییرِ مراتب ،و فرودی به صرفِ فرازی
دوباره دست نمیکشند؛ ژستهای خدمیکار ،که همچون باکینگهام لباسِ جنس مخالف را پوشیده ،موافقِ
دوشاس نیز همواره در حالِ ترییر تُن اساات و از همهی میریرهای مادر ژسااتهای او هساایند .اما صاادای ِ
میگذرد ،و توأمان صدای ریچارد به وِروِر و یاوه درمیافید و خود را به «ادا و اطوارهای یک غارن شین»
فرومیکاهد .از آنیا که ریچارد هنوز روی صحنه ساخیه ن شده ،پس این دو تریر نیز همچنان ن سبیا جدا
از هم باقی میمانند و فقط در مقام دو پیوساایگی با هم تالقی دارند .در آغاز این تئاتر هنوز باید عناصاارِ
ساختِ آتی او را در میان دیگر چیزها ،در سرش ج سییو کرد .او هنوز ابژهی ترس ،ع شق ،یا اف سوس
نی ست .هنوز «انیخاب سیا سی»اش را نکرده ،هنوز ما شینِ جن اش را بر پا نکرده ا ست .هنوز بینزاکیی
«نزاکت»اش ،ازریختافیادگی ریختاش ،را به دسااات نیاورده اسااات .اما حاال ریچارد ،در صاااحنهی
برجسیهای به همراه بانو اَن ،خود را در برابر چشمان ما خواهد ساخت .کب صحنهی واالی شکسپیر را
به پارودی نمیگیرد ،صحنهای که گاه او را به خاطر زیادهروی یا باورناپذیریاش میهم میکنند؛ در عوض،
این صحنه ،پیرو سرعتها یا گسیرشهای میریری که در پیوسیگیِ ساخت [ساخیمان یا سرشت] (و نه در
یگانگی بازنمایی) یکی خواهند شاااد ،تکثیر میشاااود )7( .ریچارد ،یا بازیگری که نقش ریچارد را بازی
میکند ،رفیهرفیه «درمییابد» .او ایدهی خودش و وسااایلِ این ایده را کمکم درمییابد .او ابیدا کشااوهای
کمد را بررسی میکند که شامل گچگیریها ،اندامهای مصنوعی ،و همهی هیوالوشیهای بدنِ انسانیست.
41
او آن ها را درمیآورد ،میاندازد ،اندام های دیگری را برمیدارد ،آن ها را میآزماید ،از اَن پنهانشاااان
میکند ،سپس خودش را پیروزمندانه تزئین میکند .او به معیزهای دست مییابد که به وسیلهی آن دست
سالماش همچون دست دیگرش کج می شود .او به انیخاب سیاسیاش میرسد؛ ازریختافیادگیها و ماشینِ
جن اش را میساااازد )2( .بانو اَن ،از طرف خود ،به همدساااییِ غریبی با ریچارد وارد میشاااود :تا وقیی
ریچارد در «فرم» خاص خودش اساات به او زخم میزند و از او بیزار اساات ،اما قبل از هر ازفرمافیادگی
پریشانخاطر میشود و پیشاپیش عاشق و راضیست .انگار شخصییی نو دارد خودش را در وی نیز میسازد،
و تریرِ او را با تریرِ ریچارد جفتوجور میکند .او رفیهرفیه بهنحوی ابهامآمیز به ریچارد در جساااییوی
اندامهای مصنوعی یاری میرساند .و هرچه بهیر و سریعتر در پی ازفرمافیادگیِ عاشقانهی خودش است .او
بهجای آنکه به آپاراتوسِ دولیی وابساایه بماند و تحت قدرتِ آن باشااد ،با یک ماشااینِ جن وصاالت
خواهد کرد .او هم خودش را پیرو یکجور رییمِ پسرویاااپیشروی که با کسرهااااساخینهای ریچارد
میناظر اسااات به تریری وارد میکند که با تریرِ ریچارد وصااالت میکند و مدام در حال کَندَنِ لباسها و
پو شیدنِ دوباره شان ا ست )9( .تریرهای آوایی یکی و دیگری ،واجها و تونالییهها ،خطی را شکل میدهند
که هرچه سفتو سختتر می شود ،و بینِ ژ ستها و در جهت خالف شان میلرزد .تما شاچی نباید فقط
دریابد ،بلکه باید آن هدفی را بشاانود و ببیند که تِیِهپِیِهها و مِنومِنهای آغاز نمایش ،بدون آگاهی از آن،
از قبل تعقیباش میکردند :ایده مرئی و محسوس می شود ،سیاست اروتیک می شود .در این لحظه دیگر
نه دو پیوساایگیِ میقاطع ،بلکه یک و تنها یک پیوساایار در کار خواهد بود ،آنیا که واژهها و ژسااتها
نقشِ میریرهای در حال دگرگونی را بازی میکنند( ...باید سرتا سرِ باقیِ نمایش و ساختِ سیایشبرانگیزِ
پایاناش را تحلیل کرد ،آنیا که بهروشااانی میبینیم مساااألهی ریچارد نه غلبه بر آپاراتوسِ دولیی ،بلکه
ساخینِ یک ماشینِ جن است که بهنحوی جداییناپذیر سیاسی و اروتیک است).
.5تئاتر و سیاستاش
بیایید در نظر بگیریم ک سانی که کب را تح سین میکنند کمابیش با این کارکردهای تئاتر که کو شیدیم
تعریفشاااان کنیم ،موافقاند :زدودنِ ثوابت یا نامیریرها نه فقط در زبان و ژساااتها ،بلکه همچنین در
بازنماییِ تئاتری و در آنچه روی صحنه بازنمایی شده؛ به این ترتیب ،زدودنِ هرآنچه قدرت را «اییاد»
میکند ،قدرتِ آنچه تئاتر بازنمایی/نمایندگی میکند (پادشااااه ،شااااهزادگان ،اربابان ،نظام) ،و همچنین
قدرتِ خودِ تئاتر (مین ،دیالوگ ،بازیگر ،کارگردان ،سااااخیار) .به همین منوال اسااات گذارِ همهچیز از
خاللِ تریرِ پیوسااا یه ،گویی بر یک خطِ آفرینشگر پرواز ،به نحوی که ز بانی مینور را درونِ ز بان،
شخصییی مینور را روی صحنه ،و یک گروه دگرگونیپذیرِ مینور را رویاروی سوژهها و فرمهای مسلط
میسازد .فرض کنیم بر سر این نکات موافقایم .بیشازپیش الزم است به پرسشهای ساده و عملی پیش رو
بپردازیم )7( :اسیفادهی خارجی از اینهمه چیست وقیی هنوز تئاتر هیچ مگر تئاتر نیست؟ ( )2دقیقا از چه
حیثی کب پرساااشِ قدرتِ تئاتر یا تئاتر بهمنزلهی قدرت را مطرح میکند؟ به چه معنایی او به اندازهی
40
یک بازیگر نار سی ست ،به اندازهی یک کارگردان اقیدارگرا ،و به اندازهی مین م سیبد نی ست؟ آیا او که
میگوید توأمان مین ،بازیگر ،و کارگردان اسااات (من یک خروارم؛ «ببینید چگونه سااایاسااات خروار
میشود ،خروارِ اتمهایم») ،بیش از همهی اینها نیست؟
تا وقیی به جایی نر سیدهایم که با نبوغِ ک سی تلفیق می شود هیچ چیز را به انیام نر ساندهایم :فروتنیِ
بیاندازهاش ،آنیا که او میواضاااع اسااات .همهی اظهارات مررورانهی کب برای بیانِ چیزی بسااایار
میوا ضعانهاند .و پیش از همه اینکه تئاتر ،حیی تئاتری که او رؤیایش را در سر دارد ،چیز بزرگی نی ست؛
اینکه تئاتر آشاااکارا جهان را ترییر نمیدهد و موجب انقالب نمیشاااود .کب به آوانگاردها اعیقادی
ندارد .به همین اندازه به تئاتر مردمی ،تئاتر برای همه ،و به همرساااانیِ بین یک تئاتری و مردم نیز هیچ
اعیقادی ندارد .چراکه وقیی از تئاتر مردمی سخن میگوییم ،همواره به بازنماییِ مشخصی از تعارضها میل
میکنیم ،تعارضهای فرد و جامعه ،تعارضهای زندگی و تاریخ ،ت ضادها و تقابلهایی از همهی اق سام که
جامعه و همچنین افراد را درمینوردند .حال همین بازنماییِ تعارضها ست که واقعا نار سی سیی ست و از
قضاااا همگان نیز آن را مقبول مییابند ،چه طبیعتگرایانه باشاااد چه حادواقعگرایانه چه هرچیز دیگر.
تئاتری مردمی وجود دارد که به نارساایساایسامِ کارگر میماند .بیتردید تالشهای برشاات را میبینیم که
میخواهد تضمین کند تضادها و تقابلها چیزی غیر از بازنمودهاند ،ولی خود برشت صرفا میل دارد تا این
تضااادها «دریافت» شااوند و تماشاااچی عناص ارِ الزم برای راهحلی «ممکن» را داشاایه باشااد .اینجا هم از
عرصهی بازنمایی بیرون نمیزنیم اا صرفا از قطبِ دراماتیکِ بازنماییِ بورژوایی به قطبِ حماسیِ بازنماییِ
مردمی میرویم .برشااات «نقادی» را بهقدر کافی پیش نمیبرد .ادعای کب برای بازنماییِ تعارضها این
است که حضور تریر در مقام عنصری کنشیتر و تهاجمیتر را جایگزین کنیم.
اما چرا تعارضها عموما تسلیمِ بازنمایی میشوند؟ چرا تئاتر هر بار که تعارضها ،تضادها ،و تقابلها
را مو ضوع کارش قرار میدهد ،بازنمایانه باقی میماند؟ زیرا تعارضها پی شاپیش هنیارین ،رمزگذاری ،و
نهادینه شااادهاند .آنها «محصاااول»اند .آنها از پیش یک بازنمایی و بیشازپیش مناساااب بازنمایی روی
صحنهی نمایشاند .یک تعارض مفروض به این دلیل هنوز بههنیار نمیشود که به چیزی ژرفتر بسیگی
دارد و به نورِ صاعقهای میماند که چیزی دیگر را اعالن میکند و از جایی دیگر میآید اا ظهورِ ناگهانیِ
تریری آفرینشگر ،غیرمنیظره ،و مادونِ امرِ بازن ما یا نه .ن هاد ها ار گان های بازن ماییِ ت عارض های
شناخیهشدهاند ،و تئاتر نیز یک نهاد است ،تئاتر ا حیی تئاتر آوانگارد ،حیی تئاتر مردمی ا «رسمی»ست.
این چه تقدیری بوده که برشاااییها بخش مهمی از تئاتر را در اخییار گرفیهاند؟ جوزپه برتولوچیِ منیقد
موقعیت تئاتر در اییالیا (و دیگر جاها) را توصاایف کرد وقیی کب داشاات تالشهایش را آغاز میکرد:
چون واقعیتِ اجیماعی از تئاتر میگریخت« ،تئاتر برای همگان به تلهای ایدئولوژیکی و فاکیوری عینی از
تحرکناپذیری بدل شده ا ست» .و همین نکیه در مورد سینمای اییالیا و بلندپروازیهای شبه سیا سیاش
صحت دارد :بنا به مالحظات مارکو مونیِسانو «این سینما ،با وجودِ ظواهرِ میعارضاش ،سینمای نهاد است،
زیرا تعارضِ ت صویر شده تعار ضی ست که نهاد پیشبینی و کنیرل میکند ».این تئاتر و سینما نار سی سیی،
تاریخگرا ،و اخالقباورند .همین را میتوان در مورد اغنیا و فقرا هم گفت :کب آنها را در تعلق شان به
41
یک نظام قدرت و سلطه تو صیف میکند که آنها را به «بندگانِ فقیر» و «بندگانِ غنی» تق سیم میکند،
آنیا که هنرمند نیز ،در یک طرف این ماجرا ،نقشِ بندهی روشنفکر را دارد .اما واقعا چگونه باید از این
موقعیتِ تئاتر تعار ضی ،ر سمی ،و نهادینه بیرون زد؟ چگونه باید کارِ زیرزمینیِ تریری آزاد و حا ضر را،
که به البهالیِ زنییرهای بندگی داخل میشود و از درون منفیرشان میکند ،به سود خود چرخاند؟
در نیییه ،سوگیریهای دیگری هم وجود دارند :تئاتر زی سیه ،آنیا که تعارضها نه بازنمایی ،بلکه
همچون سایکودرام زیست می شوند .تئاتر زیباشناخیی ،آنیا که تعارضهای فرمپذیرفیه °انیزاعی ،هندسی،
و زینیی میشااوند .تئاتر عرفانی ،که تمایل دارد بازنمایی را وابنهد تا به نوعی زندگی اشاایراکی و زاهدانه
«در فراسوی تماشاچی» بدل شود .هیچکدام از این سوگیریها شایسیهی کب نیست؛ او هنوز بازنمایی را
خشکوخالی ترجیح میدهد ...مثل هملت ،او هم دارد از فرمولی سادهتر و فروتنانهتر حرف میزند.
کل این مسأله بر سر فاکیی اکثرییی ست .چراکه تئاتر برای همه ،تئاتر مردمی ،اندکی به دموکراسی
میماند و به فاکیی اکثرییی میوساال میشااود .اما این فاکت بساایار مبهم اساات .فاکتِ اکثرییی وضااعییی از
قدرت یا سلطه ،و نه مرایرش ،را فرض میگیرد .آشکارا میتواند مگسها و پشههای بیشتری از انسانها
وجود داشیه باشد ،اما انسان در هر صورت چوبخطی را می سازد که انسانها در نسبت با آن ضرورتا
اکثریت خواهند بود« .اکثریت» نه کمییی بزرگتر ،بلکه بیش و پیش از همه چوبخطی را معین میکند
که دیگر کمیت ها ،هرچه که باشاااند ،در نسااابت با آن کوچکتر خواهند بود .برای نمونه ،زنان و
کودکان ،ساایاهان و سااراپوساایان ،و الخ در نساابت با چوبخطی که انسااان میسااازد اقلییی هساایند،
چوبخطی که عبارت ا ست از مرد سفیدپو ست م سیحی بزرگ سال معمولی ساکن شهرهای امریکایی یا
اروپاییِ امروز (اولیس) .اما همهچیز این جا واژگون میشاااود .چون اگر «اکثریت» به الگویی از قدرت
ارجاع مییابد که تاریخی یا ساخیاری یا توأمان هردو آنهاست ،آنگاه باید افزود که همگان تا حدی که
از این الگو منحرف می شوند اقلییی یا بهطور بالقوه اقلیییاند .حال آیا تریرِ پیو سیه دقیقا همان نی ست که،
بهواسااطهی افراط یا عیبونق ،همواره از آساایانهی بازنمایانهی معیارِ اکثرییی ساارریز میکند؟ آیا تریر
پیو سیه همان اقلییی شدنِ همگان نی ست که در مرایرت با فاکتِ اکثریییِ شخ صی [خاص] قرار میگیرد؟
پس آ یا ت ئاتر ن با ید کارکردی به قدر کافی میین و ،با وجود این ،مؤثر برای خود ب یا بد؟ این کارکردِ
ضدبازنمایانه همان ردگیری و ساخینِ نموداری از آگاهیِ اقلییی بهمنزلهی بالقوگیِ هر کس ا ست .ارائهی
یک بالقوگی بهنحوی حاضر یا بالفعل کامال میفاوت است از بازنمایی یک تعارض .دیگر نمیتوان گفت
که هنر واجد قدرت اساات ،که هنر حیی وقیی قدرت را به نقد میکشااد باز هنوز به قدرت تعلق دارد.
چراکه هنر ضمنِ تدارکِ فرمِ آگاهیِ اقلییی ،به توانهای شدن خواهد پرداخت که عر صهای میفاوت از
قدرت و بازنماییاااامعیار هسیند« .هنر فرمی از قدرت نیست ،هنر وقیی فرم قدرت است که از هنربودن
دست بکشد و به عوامفریبی بدل شود ».هنر تسلیمِ قدرتهای زیادی می شود ،اما خودش یک فرم قدرت
نیست .اهمیت کمی دارد که بازیگر امؤلف اکارگردان مسیولی شود و در صورت لزوم رفیاری اقیدارگرا،
بسااایار اقیدارگرا ،از خود بروز دهد .این همان اقیدارِ تریرِ دائمیسااات در مرایرت با قدرت یا اسااایبدادِ
عدمتریر .این همان اقیدار و خودآیینیِ لکنتزنِ کسیست که حقِ لکنتزدن را در مرایرت با «سخنوری»
43
ماژور به دسااات آورده اسااات .قطعا خطر همواره چنان باالسااات که فرم اقلییی (وقیی هنر رفیهرفیه به
عوامفریبی بدل میشاااود )...اکثریت را احیاء خواهد کرد و به معیار از نو شاااکل خواهد داد .خودِ تریر
هرگز نباید از ترییر دساات بکشااد ،یعنی عمال باید در راساایای خطساایرهای نو و هموارهغیرمنیظره به
جریان بیافید.
این خط سیرها از نظرگاه سیاستِ تئاتر چیسیند؟ این انسان اقلییی کیست؟ حیی واژهی انسان []man
دیگر منا سب نی ست ،چون بیاندازه ملهم از ن شانهای اکثرییی [مرد] ا ست .چرا زن یا مبدلپوش نه؟ اما
اینها هم از قبل رمزگذاری شده ه سیند .میتوان سیا سیی را م شاهده کرد که در سرتا سرِ اظهارات یا
مو ضعگیریهای کب تر سیم شده ا ست .خطِفا صل ،یا همان خطِ تریر ،نه بینِ اربابان و بندگان ک شیده
میشود ،نه بینِ اغنیا و فقرا .زیرا رژیمی سرتاسر از جنس نسبتها و تقابلها بین آنها بافیه شده که درونِ
یک نظام اکثرییی ارباب را به بندهای غنی و بنده را به اربابی فقیر بدل میساااازد .خطِفاصااال نه از بطنِ
تاریخ عبور میکند ،نه حیی از درونِ ساخیاری م سیقر ،و نه حیی از خاللِ «مردم» .همگان روحِ مردم را
به نام زبانی اکثرییی فرا میخوانند ،اما مردم کیست؟ «مردمی که گم شده است ».در واقع ،خطِفاصل بین
تاریخ و ضدتاریخیگری ک شیده می شود ،یا به بیانی ان ضمامی« ،ک سانی که تاریخ لحاظ شان نمیکند».
خطِفاصاال بین ساااخیار و خطوطِ پروازی که آن را درمینوردند ،کشاایده میشااود .بینِ مردم و گروهی
قومی .گروه قومی اقلیییست ،خطِ پروازی در ساخیار و عنصری ضدتاریخی در تاریخ است .کب اقلیت
خاصاش را در نساابت با بومیانِ آپولیا میزید :جنوب خودش یا جهان سااوماش ،آنهم بدینمعنا که هر
کساای یک جنوب یا جهان سااوم دارد .حال وقیی او از تعلقاش به بومیانِ آپولیایی سااخن میگوید ،حس
میکند که واژهی فقیر اصال مناسب نیست .چگونه میتوان مردمی را فقیر نامد که از گرسنگی میمیرند
و نه از کار؟ چگونه میتوان مردمی را بنده نامید که به بازی ارباب و ب نده وارد نمیشاااوند؟ چگونه
میتوان از «تعارض» سخن گفت آنیا که چیزی کامال میفاوت ،تریری م شیعل ،میریری ضدتاریخی (قیامِ
جنونآمیزِ کمپی سااالنیینا بر طبقِ توصاایف کب) در کار بود؟ اما ببینید چگونه قلمهای عییب ،عملیاتی
عییب به آنها پیوند زده شاااده :آنها طراحی ،هنیارین ،و تاریخی شااادهاند ،آنها درون فاکیی اکثرییی
گنیانده شدهاند ،و بله ،میتوان به فقرا ،بندگان ،مردم ،و تاریخ بدل شد اا آنها ماژور نشان داده شدهاند.
واپسین خطر اا البیه پیش از این باور که حرف کب را دریافیهایم .او خصوصا اا هیچ اا عالقهای
ندارد تا به رئیسِ یک دسیهی تئاتری ناحیهای بدل شود .برعکس ،او تئاتر حاکم را میطلبد و غوغایش را
ساار میدهد ،کیشِ فقر به کارش راه ندارد .به انبوهی سااوءنیت ساایاساای نیاز اساات تا «تضاااد» یا نوعی
بهبودیابی [رفع هگلی] را در کار او دید .کب هرگز مدعی آفرینش تئاتری ناحیهای نشاده اسات ،و البیه
یک اقلیت هم زمانی رفیهرفیه هنیارین میشااود که تئاتر را در خودش فرو ببندد و آن را با رق ِ دورانِ
خوشِ قدیم محدود کند (و بدینترتیب تئاتر را به مؤلفهای تابعِ اکثریت بدل میساااازد) .کب همواره
همان قدر به آپولیا ،به جنوب تعلق دارد که در حالِ سااااختِ تئاتری جهانشااامول همراه با اتحادهای
انگلی سی ،فران سوی ،و امریکایی ست .او خطیِ از جنسِ تریر ،آب ،خاک ،خور شید ،نورها ،رن ها ،و
اصوات را از آپولیا بیرون میکشد ،خطی که خودش آن را به شیوهای کامال میفاوت و بر خطوطی دیگر
44
به ترییر وا خواهد داشااات؛ برای نمونه ،نیردامِ ترکها ،که اگر آپولیا را در فقر بازنمایی کرده بود چیز
کمتری در آن وجود میداشت.
در پایان ،اقلیت دو معنا دارد ،که گرچه بیتردید به هم مربوطاند ولی کامال میمایز نیز هسااایند.
اقلیت ابیدا و ضعییی واقعی را معین میکند ،یعنی موقعیتِ گروهی را که ،با هر تعدادی ،از اکثریت حذف
یا حیی در آن ادغام شده است ،ولی بهعنوان کسری فرمانبردار در نسبت با معیارِ همان سنیهای که قانون
را اییاد و اکثریت را تثبیت میکند .از این حیث چهبساااا گفیه شاااود که زنان ،کودکان ،جنوب ،جهان
سااوم ،و الخ هنوز اقلیتاند ،حال هرقدر هم بیشاامار باشااند .اما اجازه دهید تا این معنی اول را «در وجه
کلمهایاش» در نظر بگیریم .بیدرن معنی دومی وجود دارد :اقلیت نه دیگر وضعییی واقعی ،بل شدنی را
که درگیرش می شویم معین میکند .اقلییی شدن یک هدف است ،اما هدفی که به همه ربط دارد ،چون تا
آنیا که هر شخ تریرِ خاصِ خود را پیرامونِ یگانگیِ مسیبدانهی سنیهای مسلط میسازد و نظام قدرتی
را که او را به بخ شی از اکثریت بدل ساخیه بهطریقی پرواز میدهد ،همه به این هدف و این شدن وارد
می شوند .برای نمونه ،زنان بر طبق معنی اول یک اکثریتاند ،اما در معنی دوم نوعی زن شدنِ همه وجود
دارد ،زنشدنی که نوعی بالقوگی برای همگان است ،و خود زنان هم به اندازهی مردان باید زن شوند .یک
اقلیییشدنِ کلی .اینجا اقلیت ظرفییی برای شدن است ،در حالی که اکثریت قدرت یا ناتوانیِ یک وضعیت
واقعی یا موقعیت اساات .اینجاساات که تئاتر ،یا هنر ،میتواند با یک کارکرد ساایاساای خاص ناگهان
سربرآورد ،البیه به این شرط که اقلیت نه هیچچیز ناحیهای را بازنمایی/نمایندگی میکند ،و نه هیچ چیزِ
اشرافساالرانه ،زیباشناخیی ،یا عرفانی را.
تئاتر در مقام چیزی ظهور خواهد کرد که نه تنها هیچ چیز را بازنمایی [ ]representنمیکند ،بلکه
آگاهیِ اقلییی را در مقام کلیشدن نشان [ ]presentمیدهد و میسازد ،اتحادهایش را بسیه به موردش در
اینجا یا آنجا به راه میاندازد ،و خطوطِ دگرگونیای را پی میگیرد که به خارجِ تئاتر میلرزند و فرمی
دیگر به خود میگیرند یا اینکه خودشاااان را از نو درونِ تئاتر ترییر میدهند تا برای جهشااای تازه مهیا
شوند .مسأله بیش از همه بر سر آگاهیست ،هرچند این آگاهی نه هیچ ربطی به آگاهیِ روانکاوانه دارد،
و نه ربطی به آگاهیِ سیاسیِ مارکسیسیی یا حیی برشیی .آگاهی ،آگاهییافین ،توانی عظیم است ،اما برای
راهحلها یا تفا سیر ساخیه ن شده ا ست .در ست وقیی آگاهی راهحلها و تفا سیر را وانهاده با شد ،نور،
ژستها ،اصوات ،و دگرگونیِ قطعیاش را به چن میآورد .هنری جیمز مینویسد« :آن زن به حدی از
شناخت رسید که دیگر نمیتوانست هیچ چیزی را تفسیر کند؛ هیچ تیرگی بیشتری در کار نبود تا بیواند
بهروشنی ببیند ،هیچ باقی نماند مگر پرتویی بیرحم ».هرچه بیشتر به این شکل از آگاهیِ اقلییی میرسیم،
کمتر حس تن هایی میکنیم .نور .آدمی خرواریسااات از آنِ خودش« ،خرواری از اتم هایم» .و مادون
بلندپروازیهای فرمولها ،قدردانیِ فروتنانهتری از تئاتری انقالبی وجود دارد ،یک بالقوگیِ عاشاااقانهی
صِرف ،عنصری برای شدنِ تازهی آگاهی.
45
46
کالیست ،بنه ،و تئاتر مینور
رونالد بوگ
در ،7311دلوز و کارملو بنه ،بازیگر ،نمایش نامهنویس و فیلمسااااز اییالیایی ،به نام خودشاااان کیاب
فروتنانهای را با عنوان اییالیایی savorapposizioniمنیشر کردند .سال بعد ،نسخهی فرانسوی همین مین با
عنوان [ superpositionsانطباقها] (یا در واقع[ superimpositions ،برهمنماییها]) منی شر شد .نخ سیین
بخش کیاب مین نمایشنامهی درام بنه ،ریچارد سوم یا شب هولآور انسان جنگی ،را ارائه میدهد .دومین
بخش شامل «یک مانیفست کمتر» [ ]Un manifeste de moinsاست ،یادداشیی در باب بنه ،تئاتر،
و نسبیش با تئاتر اقلی .جدا از اینکه کیاب بسطیافیهترین شرح دلوز بر درام است ،نمونهای خیرهکننده از
آن دست نوشیار معاصری را پیشنهاد میدهد که به زعم دلوز پروژهی ادبیات در راسیای اسیفادهای اقلی از
زبان را برآورده میکند .کیاب با برهمنمایی نمایشنامهی بنه و مقالهی دلوز تحلیلی از نساابت بین دو مین
را ابداع میکند ،ن سبیی که تا حد زیادی معا صر ا ست ولی به کالبد واژگان میفاوتی درآمده که م سیلزم
ترجمهی ظریف و پیچیدهی الفاظ اساات .دلوز فیگور ریچارد سااومِ شااکسااپیر را به عنوان یک «انسااان
جنگی» میبیند که درگیر «زن اشدن» است ،و بنه هم بهطور مشابه همین تلقی را در برداشت دراماتیک
و ا سیحالهی نمایش شک سپیر دارد .برای فهم قرائت غیرارتدوکس دلوز از ریچارد ،نخ ست باید نگاهی به
کالیست و اثرش پانیهزیله انداخت ،زیرا تنها در همین درام است که نسبت بین جنگیو و زنا اشدن نزد
دلوز رو شن می شود .برای فهم ریچارد سوم بنه باید به تو ضیحات سرب سیهای راه یافت که در سرتا سر
نمایشنامهاش پخش شدهاند ،باید آنها را به یک میزان درون نظریهی دراماتیک و بیهمیایش واقع کرد.
به محض آنکه فهممان را چنین صیقل دادیم ،معلوم می شود که درامِ بنه و مقالهی دلوز بصیرتی مشیرک
را در باب تئاتر اشاعه میدهند« ،تئاتری اقلی» که همهی میریرهای صحنه را به تریرِ پیوسیه میکشاند.
47
مریم مقدس رساایدم ،)]7319 ،در پایان یکی از اجراهایش در پاریس در سااال 7311از مالقاتش با دلوز
خبر میدهد« :او ،ژیل دلوز ،یک خودتخریبگر ا ست ،یک کامپیوتر ان سانی که زیاد سیگار میک شد و
نمیتواند بدون سیگار سر کند .همانقدر که مینوی سند اهل مطالعه ا ست و برعکس ».دلوز «از دید من،
بزرگترین ما شین اندی شمند در این ورطهی زمانهمان» ا ست (اپرا ،ص .)7799وقیی یکی از دو سیان بنه
محرمانه به دلوز گفت که میلهی لوموند شاارحی تمامصاافحه از بنه به قلم دلوز میخواهد ،بنه بیاندازه
سر شوق میآید و پروژهاش برای ریچارد سوم را تو صیف میکند .دلوز سپس پرخاش میکند که «دارم
یک کیاب مینویسم ،روزنامهها هیچ اهمییی ندارند!»
و او بیآنکه اجرا را دیده باشد کتاب را مینویسد .و برای من مینویسد .و من هم متنی را نوشتم
که او در اجرای نهاییام در روم در تئاتر کوئینیرو خواهد دید :چهار ماه پس از انتشــار مقالهاش .و
در پایان من را در رختکن تئاتر در آغوش میک شد ،خ سته در صندلی راحتی مین شیند ،ا شتیاقی
قابلانتظار در چشمانش برق میزند:
”«[ “Oui, oui, c’est la rigueur.آره ،آره ،سختگیری یعنی همین]».
همین و بس( .اپرا ،ص)7711
آنطور که میتوان از قطعهی پیش رو از کیاب گفتوگوها ( )7311دید ظاهرا دلوز هم به نوبهی
خودش در همان زمان به ریچارد سوم فکر میکرده است:
ان سان دولتی ،یا ان سان دادگاهی ،یک فریبکار ا ست ،ولی ان سان جنگی (نه مارشال یا ژنرال) یک
خائن است ...شکسپیر پادشاهان فریبکار بسیاری را به روی صحنه آورد که با فریبکاری به قدرت
ر سیدند و سرانجام اثبات کردند که پاد شاهان خوبی ه ستند .ولی وقتی او با ریچارد سوم مواجه
میشــود به برترین رماننویســان تراژدی ارتقا مییابد .چون ریچارد ســوم بهســادگی در پی قدرت
نیســت ،بلکه خواهان خیانت اســت .او نه فتد دولت ،بلکه ســرهمبندی یک ماشــین جنر را
َ
میطلبد :چگونه میتوان تنها خائن بود ،و توأمان به همهچیز خیانت کرد؟ گفتوگو با بانو ان ،که
شــارحان آن را «بعید و اغراقشــده» قضــاوت کردهاند ،دو چهره را ارائه میدهند که از هم روی
َ
میگردانند ،و ان ،که پیشـــاپیش رتـــایت داده و مجذوب شـــده ،به همین خط پرپیچوخم و
دغلکارانهای اشــاره میزند که ریچارد در فرآیند ردگیری اســت .و هیچچیز بهتر از انتخاب ابژه
انتخاب یک ابژه ا ست (انگارهای کممایه) ،بلکه
ِ خیانت را آ شکار نمیکند .نه چون این انتخاب
َ
شدن ریچارد سوم وجودچون یک شدن ،یا عنصری یکسره خبیث است .در انتخاب ان ،زنــــ ِ
دارد.
48
همانند سازی ریچارد سوم با «ان سان جنگی» نزد دلوز در زیرعنوان نمایش بنه « شب هولآور ان سان
جنگی» به طنین درمیآید ،و درونمایهی «زن شدن» اهمییی محوری در درام بنه است .دشوار بیوان گفت
که این همگرایی عالیق تا چه اندازه نیییهی اثری (یا پیشاااامدی) یکطرفه یا دوطرفه اسااات ،ولی این
اطمینان وجود دارد که مفاهیم ماشاااین جن ،خیانت ،و زنشااادن در چندین وهله ذهن دلوز را در
گپوگفتها به خود مشرول میکنند و سرانیام سه سال بعد در قسمتهای گوناگون هزار فالت مفصال
ساختوپرداخت می شوند .چه ب سا به نظر بر سد ریچارد سوم در این آثار مؤلفهای ب سیار کوچک از
پژوهشااای بزرگیر یا جاری باشاااد ،نمونهای مؤجز میان میموعهمفاهیم بههمپیچیدهای که به جن ،
خیانت ،و زن شدن مربوطاند اااااااا و بیتردید ،رو شنترین دقیقهی این میموعهاند .در واقع ،پانیهزیلهی
کالیسااات که دلوز آن را در پیوند با ریچارد ساااوم در گپوگفتها و هزار فالت به بحث میگذارد،
نمونهی بسااایار بهیری را برای این مفاهیم پیش مینهد و به درک بهیر قرائت دلوز از شاااکساااپیر یاری
میرساند.
دلوز و گیاری در کافکا :به سوی ادبیاتی اقلی خیلی مؤجز به کالیست اشاره میکنند ،و بین پرسش
محوری کافکا («ادبیات اقلی چیست؟») و مسألهی کالیست («ادبیات جن چیست؟») تمایز میگذارند.
()7
آنها خاطرنشان میکنند که این پرسش «به پرسش کافکا نامربوط نیست ،ولی با آن یکی هم نیست».
در هزار فالت ،آنها شرح میدهند که «هر اثری از کالی ست را نوعی ما شین جن درمینوردد که در
مقابل دولت قد علم کرده اسااات» .ناساااازگاری بنیادینی بین ماشاااین جن و دولت وجود دارد و بنا بر
اسیدالل آنها تمایالت آنارشیک و آشوبناک ماشین جن همواره نظم دولت را به ازهمگسیخین تهدید
میکند .دولت برای بهراهانداخین جن باید از «ماشااین جن » اساایفاده کند ولی «دولت بهخودیخود
فاقد هرگونه ماشااین جن اساات»؛ دولت تنها به صااورت نهاد نظامی قادر به تخصاای ماشااین جن
خواهد بود ،نهادی که همواره م شکالتی را سر راه دولت سبب خواهد شد» .دلوز و گیاری خاطرن شان
میکنند که ژرژ دومزیل درمییابد که تنشهای بین جن و دولت در سرتا سر ا سطورهی هندواروپایی
در فیگورهای مرایر جنگیو و پادشاااه به جریان میافیند ،و جنگیو در بساایاری از ساانتها گناهکار
«گناهان» فراوان علیه نظم اجیماعیسااات و از این حیث «در موضاااع خیانت به همهچیز» قرار دارد.
بااینحال ،بنا بر توضیح دلوز ،ماشین جن جن ِ فینفسه را ابژهی مسیقیماش نمیگیرد:
«ماشــین جنر» را بهعنوان یک ســرهمبندی خطی تعریف میکنیم که بر خطوط پرواز ســاخته
میشــود .از این حیث ،ماشــین جنر بههیچوجه جنر را ابژهاش نمیگیرد؛ برعکس ،فضــایی
بسیار خاص را بهعنوان ابژهاش در اختیار دارد ،فضای صاف (هموار) ،که آن را تشکیل میدهد،
اشغال میکند ،و انتشار میدهد .کوچگری دقیقا همین ترکیب «ماشین جنرــــ ـفضای صاف»
است .سعی میکنیم نشان دهیم چگونه و در چه موردی ماشین جنر جنر را در مقام ابژهاش
شامل می شود (وقتی آپاراتوسهای دولت ما شین جنر را که در ابتدا به آنها تعلق ندارد به خود
49
میدهند) .ماشــین جنر ،بســیار بســیار بیشتر از آنکه نظامی باشــد ،تمایل دارد که تخصــی
انقالبی ،یا هنری ،باشد.
.1مثال در دقایق مختلف هزار فالت مینویسند« :کالیست این سنخ از نوشتن را ابداع میکند :زنجیرهی شکستهای از عواطف و
سرعتهای متغیر ،با شتابها و تبدیلها ،در نسبت همیشگی با خارج .حلقههای گشوده .پس متون او به هر جهت در تقابل قرار
کتاب مقابل آپاراتوسـ ِ کتاب جنگ درکتاب کالسیک یا رمانتیک که با درونیت یک جوهر یا سوژه ساخته میشود .ماشینـ ِ دارند با ِ
ِ
دولت ]...[ .همهچیز با کالیست ،چه در زندگی و چه در نوشتارش ،بدل به تندی و کندی میشود .توالی انجمادهای کاتاتونیایی و
سرعتهای افراطی ،طلسمهای ازهوشبرنده و پیکانهای رهاشده از کمان .خوابیدن روی مرکبات و آنگاه چهارنعلتازیدن.
جهیدن از یک سرهمبندی به دیگری ،با کمک غش یا با گذار از یک حفره .کالیست «صفحات زندگی» را تکثیر میکند ،اما حفرهها
و شکستهای او ،جهشها ،زمینلرزهها و طاعونهایش همیشه بر صفحهای واحد قرار دارند .این صفحه نه اصل سازماندهی ،که
ابزار انتقال است .هیچ فرمی توسعه نمییابد و هیچ سوژهای فرم نمیگیرد؛ عواطف جابجا میشوند ،شدنها به جلو پرتاب و با
موانع ترکیب میشوند ،درست مثل زنشدن آشیل و سگشدن پانتهزیله .توضیح کالیست از این واقعیت بیعیبونقص است ،اینکه
چگونه فرمها و اشخاص تنها نمودهای زادهی جابجایی مرکز گرانش روی خط انتزاعی و اقتران یا پیوند این خطوط بر صفحهی
درونماندگاری هستند .او مسحور خرسهاست :آنها را نمیتوان فریب داد چون چشمهای ریز و وحشیشان ورای نمودها« ،حرکت
حقیقی جان» ،همان [ Gemutگموت] یا عاطفهی غیرسوبژکتیو را میبینند :خرسشدن کالیست .حتی مرگ هم تنها میتواند در
مقام تقاطع اعمال متقابل و مقدماتی سرعتهای متفاوت مفهومپردازی شود .انفجار یک جمجمه ،یکی از خوددرگیریهای
کالیست .یک ماشین جنگی و یک ماشین موسیقایی همهی کار کالیست را در مینوردند ،ماشینی جنگی که علیه دولت به راه افتاده
و ماشینی موسیقایی که علیه نقاشی یا «عکس» [ ]Pictureبه کار افتاده است .به همین دلیل گوته و هگل از این سنخ نوشتن متنفر
بودند ،چون برایشان صفحه باید الجرم توسعهی هماهنگ فرم و فرماسیون قاعدهمند سوژه ،پرسوناژ یا کاراکتر باشد (تربیت
احساسی ،صلبیت درونی و جوهری کاراکتر ،هارمونی یا شباهت فرمها و استمرار توسعه ،کیش دولت ،الخ) .فهم آنها از
صفحه/نقشه کامال در تقابل با فهم کالیست از آن است .ضدگوتهئیسم و ضدهگلینیسم کالیست و پیش از او هولدرلین .گوته
نکتهی اصلی را فاش میکند وقتی کالیست را به خاطر دو چیز مورد نکوهش قرار میدهد :برقراری «فرآیند ساکن» نابی که شبیه
صفحهی ثابت است و حفرهها و جهشهایی را معرفی میکند که از توسعهی کاراکتر اصلی جلوگیری میکنند؛ و راهاندازی خشونتی
رژیم عواطف است [ ]...عاطفه تخلیهی ماشین جنگ بیشتر ِ رژیم
از عواطف که به اغتشاش مفرط احساسات میانجامدِ ]...[ .
ِ
سریع هیجان و ضربهی متقابل است ،درحالیکه احساس هیجانی همواره جابهجاشده ،تعویقافتاده ،و مقاوم است .عواطف همچون
ِ
سالح پرتابیاند ،درحالیکه احساسات همچون ابزار درونافکناند .نسبتی عاطفی با سالح در کار است که نه فقط اسطورهها ،که
ْ ْ
رمان سلحشوری و درباری به آن گواهی میدهند .سالح عواطف ،و عواطف سالحاند .از این منظر ،مطلقترین سرودهای دالوری و ِ
بردار سرعت است .شوالیه بر مرکبش میخوابد و مثل پیکان عازم میشود .کالیست به ِ از بخشی خالص، بیتحرکی ،کاتاتونیای
ِ
سرعت یک ماشین جنگ ترکیب کرده است :او ِ ترین بیش با ار ناگهانی های تعلیق و ها، رفتن ازهوش ها، کاتاتونیا بهترین شکل این
ِ
عنصر شورمند (معادلهی پانتهزیله) به ما ارائه میکند .هنرهای نظامی همواره ِ شدن
ِ ـ عاطفه یک با توأم ار فنی عنصر
ِ شدن
یک سالحـ ِ
ذهنی (مطلق) میکنند؛ و از همینرو هنرهای تعلیق و بیتحرکی نیز هستند .عاطفه سرعت ِ ِ سالح را تابع سرعت ،و بیش از همه تابع
ِ ِ
خواهان راههاییاند که مسیرهای
ِ بلکه دولتی، امری ی منزله به رمزگان یک خواهان
ِ نه هم نظامی این سرحدات را درمینوردد .هنرهای
عاطفه نیز هستند؛ در این راهها یاد میگیریم همانقدر که سالح را به خدمت میگیریم ،از آنها «رفع خدمت» هم کنیم ،انگار توان
ِ
ابطال چیزها و ابطال خویش از ِآن ماشین یادگیری ِ
ِ هدف راستین سرهمبندی و سالح تنها وسیلهی موقتی باشند. فرهنگ عاطفه ِِ و
ِ ِ
سازماندهی کار و دولت جوش
ِ حرکت رمززدایی از ماشین جنگ عبور میکند ،درحالیکه فرارمزگذاری ابراز را به ِ جنگ است.
ِ
میدهد .».آنها خطر خط پرواز کالیستی را هم یادآور میشوند« :خط پرواز از دیوار درمیگذرد ،از سیاهچالهها بیرون میزند ،اما
شور امحاء ،روی میآورد .شبیه به جای اتصال با دیگر خطوط و با هربار ازدیاد ظرفیتاش ،به نابودی ،به امحاء خشک و خالی ،به ِ
خط ِ به ار پرواز خطِ که رویی خودکشی مضاعف ،درـ ِ جنگ غریبی که او به راه میاندازد؛ شبیه خودکشی، پرواز کالیست ،و ِ خط ِ ِ
51
بهره میبرند )2(.کریر راجع به کالیسات مینویساد که «جن امری میحرک اسات ،ماتریسای ست که
همهی تیارب را معین میکند ».کالی ست ری شه در خط بلند و ا شراف ساالر کارمندان پرو سی دارد؛ او
بین پانزده و بیستویک سالگی در هن نخبهی پاسبان پادشاه در پوتسدام خدمت کرد و در سال 7133
با درجهی سیوان دوم بازن ش سیه شد .در 7109تالش کرد به ارتش ناپلئون بپیوندد ،و در 7101تا 7103
میموعهشااعارهایی را در تبلیغ جن نوشاات .زمینهی بساایاری از آثار او جن ،پیکار خشااونتبار یا
خیزش است :خانوادهی شروفنشیاین ،روبرت گیسکارد ،پانیهزیله ،میشل کولهاس ،کیخون هیلبرون ،نبرد
جنگل تئوتبورگ« ،نامزدی در سانیو دومیناگو» ،شاهزادهی هامبورگ )9(.ولی کریر این فاکتها را اشاراتی
کوتاه به دغدغهای بزرگیر میداند .به قول او ،جن برای کالیست «اقلیمِ آلودگی» است ،آلودگی برآمده
از «تاختوتاز یک بسگانگی از بدنها بر بسگانگی دیگری از بدنها؛ پروژهی کالی ست اخیالل ا ست،
قلمروزدایی از بدن تأثیرپذیرفیه ...آلودگی همان مواجههی بین دستکم دو جمعیت از دشمنان بر قلمرویی
یکسااان ،بر میدان مبارزه اساات .آلودگی شااکلی از مواجههی عاطفی/تأثیری اساات» .در دورهای ملهم از
«احساس» ،کالیست «عواطف» را پی میگیرد ،همان اوضاع غیرشخصی میکی بر حالوهوا که تمایز بین
درون و بیرون را ناد یده میگیر ند ،از کنیرل عقالنی تمرد میکن ند ،و ز مان منطقی را از هم میدر ند.
جمعیتهای دشااامن در اقلیم آلودگی جن همان نیروهای میصاااادم و معارضاند ،بسگانگیهایی که
میتوانند به همان اندازهای بدنهای خارجی بالفعل باشااند که اوضاااع درونی فردییی مفروض .خالصااه
اینکه ،جن مواجههی نیروهای عاطفی قلمروزداینده است.
فیگور ارباب عاطفه در کالیست فیگور نقطهی تقاطع دو خط نامیناهی است« ،خطی انیزاعی که دو
سااایارهی دنبالهدار ،دو رشااایه از رخدادها ،در آن با هم برخورد میکنند» .این نقطه «توأمان مرکز
عدمتحرک و ردپای ترسااناکترین ساارعتها»ساات .همانطور که جساایار کالیساات« ،در باب تئاتر
ماریونیی» ،روشن میکند ،از چنین نقطهی بیتحرکی ست که حرکتهای بسیار موزون [ سرشار از فیض]
نشااأت میگیرند .در این جساایار مؤجز ،رقاصاای عالقمند به حرکت عروسااکها شاارح میدهد که هر
حرکت یک «مرکز ثقل» دارد که عروساااکگردان تنها باید با آن درگیر شاااود تا ماریونت را به
موزونترین رق برانگیزد .خط حرکت عروسک به یک معنا کارکرد سادهی نیروهای مکانیکی است،
ولی به معنایی دیگر «چیزی بس ا سرارآمیز» ا ست ،چون این خط «هیچ چیزی جز خط سیر جان رقاص
[یا عرو سکگردان] نی ست» .موزونبودن رق ماریونت تا حدی از خ سران آگاهیاش ن شأت میگیرد،
نسبت بین برادر و فرم بیرونیت،مرگ بدل میکند ».اما همین خط پرواز است که از دید آنها به خارج آری میگوید« :چنین است ِ
ِ ِ
شدن اندیشمند ،اندیشهـشد ِن زن« :گموت» که دیگر به کنترل تن نمیدهد و یک ماشین جنگ میسازد؟ اندیشهای خواهر ،زنـ ِ
ِ
عوض تشکیل یک تصویر ،با بازسراییها کار میکند؛ یک ِ که ای اندیشه درونی، فرمی در تجمیع جای به بیرونی نیروهای درگیر با
عوض اینکه خود
ِ که ای اندیشه برهان، یا اندیشهـ ذات یک نه و یشه اند ـ مسئله یک اندیشه، ـ سوژه نه و بودن، این یک رخداد، ـ اندیشه
مأمور دولت جا بزند ،یک مردم را فرامیخواند .آیا اتفاقیست که هرگاه «اندیشمند» پیکانی را پرتاب میکند ،یک دولتمرد ،سایه ِ را
یا تصویری از یک دولتمرد وجود دارد که به او پند و مشورت میدهد و میخواهد مقصد و «هدفی» برایش تعیین کند؟» .و بااینحال،
تیاتر ماریونتی کالیست ،که «بیشک یکی از شرقیترین متون ادبیات غربی است» ،عمال به قول نویسندگان پیشنهادی کامال سیاسی
مرکز جاذبه هنوز مکانیکی است» چون هنوز نفهمیدهایم که منطقه به چیزی «رازآمیزتر» ربط دارد که خطی ِ جایی ِدارد ،اینکه «جابه ِ
«از ِآن جان است و هیچ از وزن نمیداند» .م.
50
همانکه رقاصااااراوی در حکایت آن خرسی شرح میدهد که میتواند از ضربههای قویترین شمشیرباز
جا خالی دهد ،چون موزونبودن عالی حرکت خرس ریشاااه در ناآگاهی حیوانیاش دارد .رقاص نیییه
میگیرد که ،در جهان ارگانیک ،افزایش موزونی [فیض] با کاهش تأمل [فکر] همراه است ،ولی «تنها در
مقام دو خط میقاطع که بر یک طرف نقطهی تقاطع روی هم میافیند و پس از عبورشاااان از بینهایت
دوباره ظهور میکنند ...،به همین ترتیب موزونی هم که به همین نحو بینهایت را درنوردیده دیگربار به
ما باز میگردد ،و چنان ِساارِه در آن صااورت تنانه ظهور میکند که دیگر نه آگاهی دارد ،و نه هرگونه
آگاهی نامیناهی ،به عبارت دیگر ،چه در عروسک باشد چه در خدا».
موزونی از نقطهای نامیحرک نشاااأت میگیرد ،از مرکز ثقلی که نیروهای ناخودآگاه و بااین حال
اسااارارآمیز ،مکانیکی و بااینحال االهی ،از آن عبور میکنند .عاطفه چنین نقطهی نامیحرکیسااات ،و از
نظرگاهی روان شناخیی بهمنزلهی گ س ست در پیو سیگی ،شکاف در آگاهی ،پرش یا جهش درون یک
حفره تیربه می شود( .قهرمانان کالیسیی مدام به خلسه درمیافیند ،در خواب راه میروند ،و الخ ).نقطهی
عاطفی قبضی کاتاتونیایی و بیحرکت و همزمان فصلمشیرک آن نیروهاست که با بیشترین شیاب به هم
برمیخورند .هرچند ممکن اسااات حرکتهای موزون از این نقطهی عاطفی ناشااای شاااوند ولی پیدایش
خ شونتبار و ا سپا سمگوناش میتواند ن شانگر بیعر ضگی ،شلخیگی ،و بینزاکیی با شد (از همینجا ست
شایسیگی و تناسب خرس ظاهرا خرفت بهعنوان تصویر یک موزونیِ ممیاز) .عاطفه گسسیی در پیوسیگی
آگاهی عقالنی و شااکافی در جریان قاعدهمند زمان تقویمیساات .در این لحظهی عدمتوازن غیرزمانمند
دیگر هیچ معنایی برای خود [ ]selfباقی نمی ماند و دیگر تفکیکی بین درون و بیرون در کار نیسااات.
همهی آنچه باقی میماند یک «اقلیم موزون ،بیتحرک ،و خشااونتبار» اساات« ،غلرلهای خاموش که
گاهوبیگاه صاعقهای از بطناش به درخشش درمیآید».
جنگ و پانتهزیله
اقلیمِ عواطف اقلیمِ جن اساات ،بُعدی از نیروهاساات که به ژرفاهای روانشااناخیی رخنه میکند و در
سرتا سر ساحتهای اجیماعی انی شار مییابد .در درام کالی ست ،پانیهزیله ( ،)7101جوانب شخ صی و
سیاسی جن در هم تنیده می شوند ،نیروهای شدتهای عاطفی و خشونت جسمانی در مناسبات ناپایدار
عشااق و نبرد به هم برخورد میکنند .نمایش در دشااتهای تروا آغاز میشااود ،اودیسااه دربارهی حضااور
بهتآور آمازونیها با لشاااکرش به بحث مینشااایند ،اینکه آنها علیه ترواییها جنگیدهاند ولی حاال با
یونانیها میسییزند .آمازونیها بابت هیچ دلیل شناخیهشدهای مبارزه نمیکنند .به نظر میرسد آنها نیروی
محض تخریباند و با هیچ کدام از دو طرف جن تروا همپیمان نیسیند ،نوعی ماشین جن آنارشیک
که بیقیدوبند علیه ماشااینهای دولیی یونان و تروا علم شااد .بااینحال ،در عمل ،آمازونیها شااکل خاص
سازماندهی دولییشان را دارند ،و قطعا بابت هدفی جن به پا میکنند .آمازونیها ،آنطور که پانیهزیله
بعدتر به آشیل توضیح میدهد ،اخالف سکاییها هسیند که وکسوریس ،پادشاه اتیوپی ،مرلوب شان کرده
51
بود .اتیوپیاییها همهی سکاییهای مرد را ک شیه بودند و ق صد تیاوز به همهی زنان شان را دا شیند ،ولی
وقیی مردان اتیوپیایی به سراغ بسیر زنان سکایی میروند زنان به مردان خنیر میزنند« ،و همهی آن نژاد
قاتالن چاقوکش /رسیده بودند به مرگشان آن شب» .در آن دَم خشونتبار« ،ملیی به پا خاست ،ملیی از
زنان ...قومی که قوانین دادخواهانهاش را فدای خود کرد /از احکام خودش اطاعت کرد» .وقیی کاهن
اعظم شکوشبههها را بیان کرد و گفت که زنان همواره میتوانند نیروهای میخاصم مردانه را دفع کنند،
تانایس ،ملکهی بنیانگذار آمازونیها ،پساایان راساایش را بُرید و کمان آیینی اقیدار دولیی سااکاییها را به
دساات گرفت ،سااپس همهی زنان آمازونی پساایان راسااتشااان را قطع کردند تا خودشااان را با کارکرد
سااییزهجویانهی تیراندازی با تیر و کمان وفق دهند( .در این بخش از روایت پانیهزیله ،آشاایل میگوید که
آن ها همگی «بربرانه و غیرانساااانی از فرم افیادهاند») .آمازونی ها جن های پراکندهای را با قبایل
اطرافشااان به راه میانداخیند ،نیرومندترین مردان را به اسااارت میکشاایدند ،و به ساارزمینشااان باز
میگ شیند تا جهت زادوولد با آنان مقاربت دا شیه با شند .از همینرو ست که آمازونیها خیلی ناگهانی به
جنگیویان تروا حمله کردند.
در نیییه ،آمازونیها واجد دولتاند ،دولیی بنیانیافیه بر مرگ فاتحان مردانه و بر قطععضو خود به
قصد جن .نهادهایشان « ضعیف»اند ،و « ساخیارهای اجیماعی شان هنوز نوپا و ناپایدارند» .آمازونیها دو
مناسک را برگزار میکنند که هر دو شان نیروهایی را از قیدوبند آزاد میکنند که تهدید لیامگسیخیگی
را با خود به همراه میآورند« .جشن باکرگان شکوفا» سرآغاز شکار مردان است .باکرگانااااجنگیویان
نوعروساان مارس را اعالم میکنند ،و «همچون انفیار هوریکانوی آتشاینمزاج» به طعمههای شان یورش
میبرند .کاهن مردمی را که باید مورد حمله قرار بگیرند نام میبرد ولی هیچ کسااای اجازه ندارد حریفی
تکوتنها را انیخاب کند .جشن گلهای سرا نشانگر بازگشت باکرگاناجنگیویان است ،آن هنگام که
مردان اسیر به گلهای سرا مزین می شوند و به لذات سرمسیانه با فاتحانشان دعوت می شوند .در مراسم
اول ،یک نیروی خ شونتبار بینام آزاد می شود ،و در مرا سم دوم ،به همین میزان ،یک نیروی لیبیدویی
بی نام .هر دو مراسااام نهادهایی برای قاعده گذاری بر نیروهای قلمروزدایندهاند ،و هر دو در این خطر
مداوماند که به بازی بیپایان خشونت و اروس مضمحل شوند.
پانیهزیله بر عشااق/مبارزهی تراژیک آشاایل و پانیهزیله ،ملکهی باکرهی آمازونیها ،تمرکز میکند،
بر ساااییز انگیزههایی که با این واقعیت پیچیده شااادهاند که مادر پانیهزیله در لحظات آخر زندگیاش
پانیهزیله را ق سم داده که در پی آ شیل با شد و او را به هم سری اخییار کند ،و اینگونه از قانون شان که
انیخاب حریف در جن آیینی آمازونیها را قدغن میداند تخلف کند .ولی بنا بر اسیدالل کاریه ،درام بر
سر «جهیدن از یک عاطفه به عاطفهای دیگر» ا ست و نه تقدیر یا ضرورت تراژیک .وقیی پانیهزیله در
ابیدا توصیف میشود ،سوار بر پشت اسب در مقابل قشونش است« ،نامیحرک»« ،با چشمی باز که نمیبیند
/بیاح ساس» ،تا آنکه برای اولین بار «ناگهان چ شماش به آ شیل میافید» .او با «ت شنیی ناگهانی» از روی
اسباش به پایین جست میزند «و خودش ،ناخودآگاهانه ،دلباخیه / ،به سان یک پلیدی نورانی ،نوشیدن
میآغازد» .اندکی پس از آن ،پانیهزیله دساایخوش جهش عاطفی دیگری میشااود ،یک لحظهی بیتحرک
53
دیگر ،حرکیی تشااانجآفرین و شااادتی ناخودآگاهانه .او در بطن نبرد بعدی میبیند که آشااایل زیر یورش
دیفوبوس تروایی ا ست« .ملکه ،مرگآلود ،دو دقیقهی تمام /بازوان بیحالش را خم میکند ...سپس پایین
میآورد گویی از خود آ سمان /شم شیر تیزش را به گردن تروا وارد میکند» .تیهپیهای کاتاتونیایی ،و در
پیاش هیوم سرعیی خشونتآفرین .آشیل به نوبهی خودش «دلباخیه» می شود« ،چون سرا شد از چنان
بازی نییبانهای /بس غریب ،بس عاشااقانه» .سااپس او پانیهزیله را تعقیب میکند ،ولی «ناگهان پیش ساام
اساااباناش /مراکی دهان باز میکند ،و از ارتفاع سااارگییهآوری که زل میزد به آن ،خشاااکشاااده،
فرومیاف ید به اع ماق په ناور» ،همین که به م راک میاف ید« ،در آشاااوب یراق گرهخوردهاش بر زمین
فرومیافید /ارابهی جنگی و تو سناش» ،و او «بیقدرت» میآ ساید« ،همچون شیری در تلهی شکارچی»،
به معنای تحتاللفظی کلمه بیتحرک در شااکافی آشااوبناک .پانیهزیله آشاایل را میشااناسااد« ،دساایان
ظریفاش را / ،انگار که حاال من با شد ،به پی شانیاش» میف شارد ،و سپس «با حرارتی دیوانهوار» «با
میلی آتشینمزاج»« ،کامال عاری از قضاوت» بیهوده میکوشد به آشیل برسد (آنییلوخوس بان برمیآورد
«کفیار پوزهکفکرده! ا صال زن نی ست!») .وقیی آ شیل از این مراک میگریزد ،از د سیور آگاممنون جهت
عقبنشینی به تروا امیناع میکند و قسم میخورد که با پانیهزیله بینگد.
در این وهله ،پانیهزیله و آشیل هر دو به دولتشان خیانت کردهاند :یکی با انیخاب دشمناش و دیگری
با نافرمانی از فرماندهاش و ،به قول اودیسه ،با سپردن خود به «این زنان و جن دیوانهوارشان» .از این به
بعد ،این دو به مبارزهی خاص خودشان مشرول میشوند« .همراه با هم ،آشیل و پانیهزیله ،به سرهمبندی
جنگی عاطفی شکل میدهند» ،اقلیمی از نیروهای میصادم که تهدید به نابودی میکنند اما توأمان حاکی از
وعدهی اتوپیایی عشقی رمززدایینشده و اشیدادی ،و از اینرو وعدهی برآوردن «بزرگترین میل کالیست»
هسیند« :زندگی دوتایی در جنون» .وقیی این دو سرانیام در نبردی رودررو با هم مواجه میشوند ،پانیهزیله
ناخودآگاهانه ضربهای میخورد و به تسخیر آشیلای درمیآید که دلبسیگی فزایندهای به وی نشان میدهد.
پروتوئه ،خواهر پانیهزیله ،آشیل را میقاعد میکند که پانیهزیله نمیتواند از شرم شکست نیات یابد ،پس
آشیل موافقت میکند که با هوشآمدن پانیهزیله تظاهر کند که او نبرد را برده است .پس از آنکه پانیهزیله
جان دوبارهای میگیرد ،به خاطر پیروزی فرضیاش ،به ازخودبیخودی درمیافید ،ولی خیلی زود حقیقت
برمال میشود .او با هولوهراس به شکستاش واکنش نشان میدهد ،و دو حریف به چادرهای خودشان
میروند .بااینحال ،آشیل عاشق شده است ،و دیگر این برنامه را در سر ندارد که پانیهزیله را به عنوان
نوعروسی اسیر به محل مادریاش ،فِییا ،ببرد .در عوض ،آشیل پانیهزیله را به چالش میکشد تا به قصد
ازدستدادن نبرد و بدلشدن به زندانیاش بینگد .میأسفانه ،پانیهزیله انانک را در همان اثنا در آغوش
کشیده است ،و« ،با خلسهای مهارناپذیر» و «با هر نشانی از جنون» ،سگان شکارچیاش را گرد هم میآورد.
وقیی او آشیل را در میدان نبرد میبیند« ،با گامهای شیدایش البهالی سگان تازی /با لبانی کفآلوده ،پیش
میرود و آنان را خواهر میخواند / ،آنها که زوزه پشت زوزه سر میدهند» .س ها به آشیل حمله
میبرند ،و پانیهزیله خدنگی به گلوی او شلیک میکند .وقیی آشیل رو به پانیهزیله بان میزند «پانیهزیله!
54
چه میکنی؟ معشوق من! /این جشن گلهای سرا است که وعده دادی؟» ،پانیهزیله «دندان بر سینهی سفید
آشیل میساید / ،او و سگان در رقابیی سهمگین»« ،سیاهخون ...از دست و دهاناش میچکد».
در پایان ،آشیل خودش را به فرآیند زن اشدن میسپارد ولی پانیهزیله در فرآیند حیوان اشدن درگیر
میشااود .همینکه پانیهزیله با بسگانگیِ تلفیق میشااود« ،ساارهمبندی جنگی خوشااایند به ماشااین جن
فاشیسیی بدل میشود؛ جن عشق میشود جن مارس ،میشود خدای ویرانی» .عواطف همان مفصلهای
دگردیسی و دقایق اسیحالهاند .در نیییه« ،فاجعه همهجا منزل میگزیند؛ نقطهی ذاتی هر مرکز ثقلی همین
است؛ ظرفیت هر چیز در اسیحاله به چیزی دیگر؛ گرایش به فروپاشیدگی» .دیگریااااشدن حامل نویدی
آفرینشگر اسااات ،ولی خطر را هم در پی دارد .عاطفهی میل چهبساااا بهراحیی به عاطفهی نابودی ترییر
کند .موضااوع پانیهزیله همین اساات ،همینطور در Hermannsschlachtکالیساات ،آنیا که ونییدیوس
رومی مالقاتی سری با تو سنلدا ترتیب میبیند ،یعنی با زن هرمان ،فرماندهی آلمانی .وقیی ونییدیوس ق صد
دارد در تاریکی تو سنلدا را ببو سد ،یک خرس گر سنهی محبوس خودش را روی او میاندازد و او بلعیده
میشود .خرساشدنِ توسنلدا ،سگاناشدنِ پانیهزیله ،و لبانِ عشق که به دندانِ نابودی بدل میشوند.
دلوز و گیاری در پانیهزیله تحلیلی الهامبخش از جن و نسااابتاش با ماشاااین جن را مییابند.
ما شین جن در تقابل با دولت ا ست ،آمازونیها «همچون صاعقه سربرآوردند»« ،در میانهی دو دولت،
یونان و تروا .همهچیز را در مسیر حرکت شان از میان بردند» .ماشین جن نوعی نیروی دگردیسی ست
که رمزگانهای پایدار و مناسبات اجیماعی را مخیل میکند .از اینرو ،جنگیو بهناچار یک خائن است،
یعنی کسی که به «جهان داللتهای مسلط و نظم مسیقر» خیانت میکند .آشیل از فرماندهاش ،نیز از نظم
اجیماعی یونانی در تعقیب پانیهزیله تمرد میکند و پانیهزیله هم از «قانون جمعی مردماش» تخلف میکند،
«این قانون دسااایه که «انیخاب» دشااامن را قدغن میداند» .دگردیسااایهای ماشاااین جن نوعی فرآیند
دیگریاااشدن را در سوژهها موجب میشوند ،گذاری بین قطبهای دودویی تقابلهای پایدار .زناااشدنِ
آشیل و حیوان اشدن پانیهزیله چیزی نیسیند جز دو وهله از فرآیند عام دیگری اشدن که به ماشین جن
تعلق دارد .این فرآیند از خالل شاادتهای عاطفی ،مفصاالهای غیرشااخصاای و غیرعقالنی نیرو ،توأمان
نامیحرک و لیامگساایخیه ،عمل میکند« .توالی کاتاتونیاها ،و ساارعتهای افراطی ،غشها و خدن ها...
هیچ فرمی توساعه نمییابد ،هیچ ساوژهای شاکل نمیگیرد ،اما عواطف جابهجا میشاوند ،شادنها پرتاب
می شوند و به بلوکی شکل میدهند مانند زناااا شدنِ آ شیل و س اااا شدنِ پانیهزیله .کالی ست به نحو
حیرتانگیزی تو ضیح میدهد که چگونه فرمها و ا شخاص صرفا نمودند و با جابهجایی مرکز ثقل روی
خطی انیزاعی و نیز با تقاطع خطوط روی صفحهی درونماندگاری تولید شدهاند ».عواطف در پانیهزیله نه
حاالتی درونی ،که فرم بیرونیتاند« :احسااااسها از درونیت یک «ساااوژه» کَنده میشاااوند تا بیوانند
خشااونتبار بر میانهی بیرونییی ناب افکنده شااوند که ساارعیی باورنکردنی را در آنها تزریق میکند،
نیرویی پرتابکننده :عشق یا نفرت نه دیگر احساس ،که عاطفهاند .این عواطف دقایق بیشمار زنااااشدن،
حیواناااشدنِ (خرس ،س ها) جنگیو هسیند .عواطف بدن را همچون خدن ها درمینوردند و بازوان
جن اند .ساارعت قلمروزدایی عاطفه» .ماشااین جن منحصاارا تخریبگر نیساات ،ولی نیروهایی را فعال
55
میکند که خطرناک و بالقوه خودنابودگرند .از اینرو کالیست پیکار ماشین جن علیه دولت را تیلیل
میکند ،ولی همواره در «نبردی که از پیش باخیه اساات» .او در تمامی آثارش این مسااأله را طرح میکند:
«آیا تقدیر ما شین جن ا ست که وقیی دولت به پیروزی میر سد به این بدیل فرو افید که یا هیچ نبا شد
مگر ارگان منضاابط و نظامی آپاراتوس دولیی یا اینکه علیه خودش قد علم کند و به ماشااین خودکشاای
مضاعفی برای مردی منزوی و زنی منزوی بدل شود؟»
اگر از پانیهزیله به ریچارد سومِ شک سپیر برویم ،آ شکارا میتوان دید که منظور دلوز چی ست وقیی
ریچارد را یک «ان سان جنگی» میخواند و احیماال بهیر درمییابیم که چگونه دلوز میتواند شک سپیر را
اینطور قرائت کند .شاید نامحیمل به نظر برسد که اینطور از ریچارد دیوانهی قدرت حرف بزنیم که «او
نه فقط قدرت ،که عهدشااکنی را میطلبد» ،ولی منظور دلوز این اساات که ریچارد به همهی رمزگانهای
اجیماعی خیانت میکند ،و در نیییه نیروهایی را در آغوش میکشااد که دسااتآخر هر نظم دولیی را از
زیر نقب میزنند و تحلیل میبرند .خوانندگان ذوقی را که ریچارد طرح های شاااریرانهاش را با آن پی
میگیرد و گشااودگیای را که نیاتش را با آن اعالن میکند ،کامال تشااخی میدهند« :و بنابراین ،چون
نمیتوانم یک عا شق را بیازمایم /که پذیرای این روزهای دلپ سند و خوش با شد /میبور می شوم تا یک
شرور را بیازمایم /و از لذات بیهودهی این روزها بیزار باشم» .هرچند ریچارد با بیقراری در پی تاج است
ولی با چنان انرژی زیادی دسااات به این کار میزند که همانقدر از شاااعف نابودی میآید که از میل به
کنیرل دیگران .و گرچه هرگز نمیگوید که طالب عهد شکنی ست ولی از خیانت به همگان ،از جمله به
باکینگهامِ باوفا و مطمئن ،دست میکشد .شواطبعی پرحرارت و شیطانی ریچارد ریشه در ماشین جن
آنارشیکی دارد که او فعالاش می سازد ،و هرچند به تخت پادشاهی میرسد ولی نیروهای کنیرلنشدهای
که او درگیرشان میشود بیرحمانه به مرگاش میانیامند.
ریچارد در مقام انسان جنگی به فرآیند دیگریااااشدن وارد میشود ،خصوصا نوعی زنااااشدن که
خودش را در ابراز عشاااق عییبوغریباش به بانو اَن در پردهی اول بروز میدهد .بنا به اشاااارهی دلوز،
صحنه را اغلب «بعید و اغراق شده» قضاوت کردهاند ،ولی اینها دقیقا همان خصای دیگریاااا شدناند،
فرآیندی که در مقابل انیظارات قاعدهمند و کنیرل حسااابشاادهی سااالیق قد علم میکند( .چهبسااا بخش
اعظم پانیهزیله هم بهطور مشابهای «بعید و اغراقشده» قضاوت شود ).بانو اَن با «شیطان احمق» به ریچارد
ناسزا میگوید و او را شرارتپیشهای مینامد که «نه قانون خدا میشناسد نه انسان» .او به صورت ریچارد
تف میاندازد و آرزوی مرگاش را دارد ،بااینحال در انیهای صحنه او حلقهی ریچارد و تقاضای عشقاش
را میپذیرد .او که چنان «ازفرمافیاده و ناتمام» اساات که ساا ها به او پارس میکنند ،او که «نمیتواند
یک عاشق را بیازماید» و بنابراین بناست «یک شرارتپیشه را بیازماید» ،او میتواند به بیوهی مردمی که
خودش به قیل رساااانده ابراز عشاااق کند .بان برمیآورد «در سااارتاسااار زندگیام / ،مرا (هرچند من
نمیتوانم) /ان سان حیرتآور منا سبی میداند» .در این مواجههی بعید و اغراق شده ،ازفرمافیادگی ریچارد
مسااایلزم موزونی [طنازی ،نزاکت ،فیض] خاص خودش اسااات ،درسااات همچون موزونی ماریونتهای
کالی ست که خطی انیزاعی را از طریق مرکزثقل رد میگیرند یا همچون خر سی که در برابر هر ضربهی
56
شم شیر جا خالی میدهد .بانو اَن« ،ر ضایتداده و اف سون شده» ،دل شورهی «خطی دغلکار» را میزند که
«ریچارد در حال ردگیریاش اسااات» .ریچارد نیز همچون پانیهزیله ابژهای را برگزیده اسااات« .در این
برگزیدن اَن ،زناشدنِ ریچارد سوم وجود دارد» ،نوعی دیگریاشدن که نه تقلید امر زنانه ،بلکه درگیری
با نیروهای موزون و عاطفیِ دگردیسی است.
تو ضیحات دلوز بر ریچارد سوم مؤجزند و تا حد زیادی ویژه[ی این درام] نی سیند ،و چه ب سا بیوان
پرسید که آیا مواجههی ریچارد با اَن در پردهی اول ربطی به باقی نمایش دارد یا نه .آیا زناااشدنِ مداومی
در درام وجود دارد؟ آیا میتوان این تراژدی را بر ا ساس رابطهی ریچارد با امر زنانه می صور شد؟ بنه در
ریچارد سوم به این پرسشها توجه میکند.
ریچاردِ بنه
کارملو بنه بازیگر ،کارگردان ،نمایشنامهنویس ،مؤلف ،و فیلمسااازی بود که پروژههایش اغلب بازساازی
آثار مشهور مؤلفان دیگر را شامل میشدند .بنه در سال 7391در کمپی سالنیینا در منطقهی پولیا از ایالت
لچه در جنوب اییالیا به دنیا آمد و د سیهی خودش را در سال 7397اییاد کرد ،همان سال ن سخههایی از
کالیگوالی کامو ،مورد غریب دکیر جکیل و آقای هاید اثر اساااییونساااون ،پینوکیوی کولودی ،و هملت
شک سپیر را تولید کرد (این اولین ن سخه از هفت هملت میفاوتی ست که او آفرید( ،)9برخی به تأ سی از
شکسپیر ،برخی به تأسی از شکسپیر و ژول الفورگ که داسیان سال 7111وی با عنوان «هملت یا عواقب
صلهی فرزندی» بهطور خاص مورد سیایش بنه بود) .تولیدات میعاقب دههی 90دسیهی بنه شامل نسخهای
است از ادوارد دوم ( )7399از مارلو ،سالومه ( )7399از وایلد ،مانون ( )7399و آردنِ فِوِرشام ( )7391از
پروو .بنه در میانهی سال 7391تا 7319خودش را وقف سینما کرد؛ آثار برجسیهاش عبارتاند از بانوی
ترکهای ما (نسااخهی 7391از رمان 7399خودش) ،کپریچی (نسااخهی آردنِ فورشاام ،)7393 ،دون
جیووانی ( ،)7317سااالومه ( ،)7312و یک هملت کمتر (به تأساای از الفورگ .)7319 ،او پس از 7319
نساااخههایی از مانفرد ( )7313اثر بایرون ،اگمونت ( )7319اثر گوته ،لورنزاچیو ( )7319اثر موساااه ،و
پانیهزیله ( 7313و )7330اثر کالیساات ،و نیز برداشااتهایی از رومئو و ژولیت ( ،)7319ریچارد سااوم
( ،)7311اوتللو ( ،)7313و مکبث ( ،)7319همگی از شاااکساااپیر ،را تولید کرد )9(.بنه در ساااال 2002
درگذشت.
دقیق نیساات اگر بگوییم که بنه صاارفا کارگردان درامهای دیگران اساات .نه تنها او داساایانها و
رمانها را برای صاااحنهی تئاتر (و درامها ،اپراها ،و رمانها را برای فیلم) اقیباس میکند ،بلکه همچنین
نمایشنامههایی مینویسااد که در برخی موارد نساابیی آزاد با آن آثار پیشااینی دارند که این نمایشنامهها
عنوانشاان را بر خود دارند .همانطور که خودش در ارجاع مکررش به تولیداتاش بهمنزلهی «بهدسات
مؤلف ایکس» «بر اساس کب» [ ]secondo C.B.تصدیق میکند ،در موارد بسیاری مسألهزاست اگر بنه
57
را مؤلف نمایشهایش بدانیم 7.به اسیثنای دو قطعهی برگرفیه از هنری ششم ،بخش سوم ،همهی سطرهای
گفیهشااده از جانب بازیگران بهطور نهفیه ترجمههای خطوط ریچارد سااوم شااکسااپیر هساایند (هرچند
اغلب به صااورت ترجمهای آزاد و گاها ملودراماتیک) .اگر تنها به سااطرهای بازیگران نگاهی انداخیه
شود ،چهبسا ریچارد سومِ بنه صرفا بهعنوان نمایشنامهی اجرای نمایش اصلی دانسیه شود که شدیدا حذف
و کوتاه شده است .ولی نمایشنامهی بنه درعینحال شرح صحنه و هدایت گسیردهاش را شامل می شود و
یک حرکت را که ربط اندکی با طرح تراژدی شک سپیر دارد مو به مو تو ضیح میدهد .و ک سی که در
اجرای نمایشنامهی شکسپیر حضور دارد هرگز رویدادهای غریباش را به خاطر تولید صرف شکسپیر
ا شیباه نخواهد گرفت .در عوض ،ریچارد سومِ بنه هم شرحی انیقادی بر شک سپیر ا ست ،و هم پا سخی
آفرینشگر به نمایش :رخدادی اجرایی که از مین بیرون کشاایده شااده ،پنهان دروناش و بااینحال بیگانه
نسبت به آن.
ریچارد و زنان اصلی نمایش شکسپیر اا دوشس یورک (مادر ریچارد) ،مارگارت آنیو (بیوهی هنری
ش شم) ،الیزابت (ملکهی ادوارد چهارم ،و بانو اَن (بیوهی ادوارد ،شاهزادهی ولز ،و عروس آیندهی ریچارد)
اااااااا تنها شخصیتهایی هسیند که روی صحنه ظاهر میشوند( .بنه دو شخصیت زن را به عوامل صحنه
اضااافه میکند :کلفیی که ریچارد «اصاارار دارد او را باکینگهام بنامد» ،و کدبانو ُشار که ساااکت اساات).
بخش اول نمایش با قسمیی از تکگویی ریچارد از هنری ششم ،بخش سوم آغاز می شود که در آن راجع
به ازفرمافیادگیها و داشیههایش («نه عشقی ،نه دریری ،نه هراسی») سخن میگوید .ریچارد سعی میکند
تا صحبتاش را با سطر افییاحیهی م شهورش ادامه دهد« ،اکنون زم سیانِ ناخر سندی ما ست» ،ولی زنان
سااوگوار ساااکتاش میکنند .پس از مکثی «دسااتکم پانزدهدقیقهای» ،ریچارد و مادرش دربارهی حبس
برادر ریچارد ،کالرنس ،گفتوگو میکنند (دوشااس سااطرهایی را ادا میکند که در کار شااکسااپیر به
کالرنس نساابت داده شاادهاند) و ریچارد نیتلش برای قیل کالرنس را اعالن میکند .سااپس نسااخهای از
صحنهی سومِ پردهی اول را شاهدیم ،نسخهای سادهشده و توأمان کاراتر ،جاییکه ملکهالیزابت نگرانیاش
بابت بیماری همسااارش را بیان میکند ،ریچارد معیرض میشاااود که الیزابت به او افیرا زده اسااات ،و
مارگارت الیزابت ،دو شس ،و ریچارد را لعن میکند .سپس دو شس کابوس کالرنس در باب ک شییهای
شکسیه و اجساد را بازگو میکند ،و از پیاش ،بهطور نهفیه ،همهی آن صحنهی «بعید و اغراقشدهی ابراز
عشق ریچارد به بانو اَن سر میرسد .ریچارد در پایان تکگویی صحنهی دوم از پردهی اول مسیقیما سراغ
سخنرانی افییاحیهاش میرود و سپس قسمتهای صحنهی دوم از پردهی سوم را از هنری ششم ،بخش سوم
ادامه میدهد ،و در آن از ازفرمافیادگی ها و نقشاااه های جنایت کارانهاش برای رسااایدن به تاجوتخت
میگوید .بخش دوم نمایش بنه شامل دورنماهای مؤجزی ست از رسیدن ریچارد به قدرت و سپس مرگ
او از پردههای دوم تا پنیم شکسپیر که تا حد زیادی از طریق تکگویی به جریان میافید و با صحنههایی
با شخ صیتهای زن گ سیرش مییابد .ریچارد مرگِ کالرنس را خاطرن شان میکند ،میپر سد که مزهی
.1در مورد «کب» ر.ک .پانویس اول مقالهی دوم همین کتاب (یک مانیفست کمتر ،ژیل دلوز) .م.
58
دهان [وارن] هیسااایینگز را در رابطه با نقشاااهاش برای رسااایدن به تخت پادشااااهی بفهمد ،دربارهی
توتفرهنگیها تحقیق میکند ،تخم شاااایعات راجع به نامشاااروعیت فرزندان ادوارد را میکارد ،در پی
واکنش شهروندان به سلطنت آتیاش است ،تظاهر میکند که از تاج پادشاهی اکراه دارد ،تاج را میپذیرد،
به باکینگهام میگوید که میخواهد کودکان حرامزاده بمیرند ،باکینگهام را تحریک میکند ،روایت
تیرل از کشاایارهای کودکان را بازگو میکند ،رؤیای اشااباح قربانیاناش را میبیند ،به اخبار جن میدان
بوساایورو واکنش نشااان میدهد ،و اساابی میطلبد .در میان این رشاایه از صااحنههای چشاامگیر کوتاه،
مویههای دو شس و الیزابت بر سر لطمات شان و واکنشهای زنان به م سافرت بانو اَن جهت پیو سین به
ریچارد را میبینیم ،و غالب صاااحنهی چهارم از پردهی چهارم که در آن دوشاااس و الیزابت [شااارح]
لطماتشان را از سر میگیرند ،مارگارت هم از رنجشان مسرور میشود و ریچارد کمک خواهر الیزابت
را از وی میخواهد.
پیکربندی سطرهای نمایش اینطور ا ست ،ن سخهای به شدت چیده شده و گهگاه بازترتیبیافیه از
نمایشنامهی شاکساپیر .اما بازیهای شاخصایتها طرح داسایانی کامال میفاوتی را پیشانهاد میدهند .بنه
چیدمان صااحنه را اینطور توصاایف میکند« :ساارتاساار ملهم از مراساام تشااییعجنازه :همهجا تابوتها و
آینهها» .کدبانو شُ ر روی تخت سفید بزرگی دراز میک شد و بانو اَن در کنار تابوت هنری ش شم ا شک
میریزد« .همهجا کشااویی هساات» که دروناش پارچهای توریساات ،دساایههای ساافید لباس و اندامهای
م صنوعی از انواع گوناگون که ریچارد با آنها خودش را خواهد آرا ست .ساعیی «همچون در آثار پو» با
صاادای بلند تیکتاک میکند ،و گلها کف صااحنه را میپوشااانند« ،چنان فراوان که آدمی رویشااان
سکندری میخورد» .آدمکی از ادوارد چهارم نحیف و بیمار در مرکز صحنه است .هر چند وقت یکبار،
جمیمهای روی دیس با نورافکن صااحنه روشاان میشااود .در ساارتاساار نمایش ،ریچارد کلفت را نوازش
میکند ،یکبار لباسهای او را میکَن َد و «احمقانه و وقیحانه» با او مرازله میکند .در واقع همهی زنان
«بهنوعی را سییرا سیی غریب رفیار میکنند» ،لباس میکَنَند و به تن میکنند ،شانهای ،سینهای ،رانی ،کپلی
در معرض میگذارند ،و الخ .ریچارد گاهی ساااطرهایش را «به طرز گفیار یک غارنشاااین ...بهصاااورتی
لکنتزن» ارائه میکند؛ او مدام تلوتلو میخورد ،میافید و بر زمین میلرزد .ریچارد ،حین صاااحنهاش با
بانو اَن ،اندامهای مصاانوعی میعددی را از کشااوهای روی صااحنه بیرون میآورد ،و در لحظهای مشااخ
«اعضای مصنوعی انسان ،معوج شده و ازفرمافیاده ...بر سرش میریزند» .ریچارد اوراق پیچیده شدهی هنری
شااشاام را باز میکند و بدناش را با وسااایل مصاانوعی گوناگون میپوشاااند .همینکه ازفرمافیادگیهای
مصنوعیاش تکثیر میشوند ،بانو اَن بهطور فزایندهای تحریک میشود؛ او «هرچه پرحرارتتر»« ،بهراسیی
بیبندوبار»« ،پیو سیه لباس از تن میکَنَد و دوباره به تن میکند» .در بخش دوم ،ریچارد بهتدریج اندامهای
مصاانوعیاش را جدا میکند ،و زنان بهآرامی عالقهشااان به او را از دساات میدهند ،دسااتآخر لباس
میپوشاااند و میعارفتر رفیار میکنند .در انیهای نمایش ،مارگارت تخت شااااه را مدام مرتب میکند،
مالفهها و بالشها را روی صااحنه پرتاب میکند (اشااباح کابوس ریچارد) ،سااپس پشاات ساار خودش،
درحالیکه ریچارد را تنها روی صحنه رها میکند« ،رشیهی بزرگی از مالفههای کثیف» را میکشد.
59
بنه میگوید « سرتا سر بخش اول به مناق شهی بین ریچارد و زنان میگذرد :بین «خرفیی» امر بیهمیا
(ناممکنی امر میفاوت ،و الخ) و «وقاحت» امر زنانه در تاریخ» .تا اندازهای ،بنه این مضااامین تفاوت و امر
زنانه را از شکسپیر بیرون میکشد .در صحنهی ششم از پردهی پنیم از هنری ششم ،بخش سوم ،ریچارد
میگوید «هیچ برادری ندارم ،شبیه هیچ برادری نی سیم؛ /و این کلمهی«ع شق» ،که ریش سفیدان االهیاش
میدانند / ،مقیم همگان با شد همچون هم / ،و نه در من ،من خود تنها ه سیم» .این سطور را بنه در ابیدای
ریچارد سااوماش به این صااورت بیان میکند« :هرگز برادری ندارم ،به هیچ کس نمیمانم ،من ...و کلمهی
«عشااق» که گفیه شااده االهی اساات از همهی کسااانی دور باد که برای هم ساااخیه شاادهاند ...من ....من
میفاوتام!» .و اهمیت زنان ابیدا در ریچارد سومِ شکسپیر مطرح می شود وقیی ریچارد خاطرنشان میکند
که «چرا اینطور اساات که مردان تحت ساایطرهی زناناند» ،سااطری که بنه آن را به این صااورت ارائه
میدهد «همیشه اینطور است! ولی بهقطع! وقیی مردان زناناند» .ریچارد همچنین به کالرنس میگوید که
باید جامهی ملکه را پو شید تا در حیاط قدم گذا شت ،همان مالحظهای که بنه در سطری از ریچارد به
این ترتیب به آن اشاااره میزند« :ما ...در خدمت ...شااما ...هسااییم ...و تنها ...مظهر ...زنان ...را میپوشاایم!».
حال منظور بنه از «خرفیی امر بیهمیا» « ،ناممکنی امر میفاوت» ،و «وقاحت امر زنانه در تاریخ» را
میتوان بهدشواری از راه میون شکسپیر تشخی داد.
بنه حین حرفزدن از تئاترش مدام از ناممکنی سخن میگوید« .نزد من ،نکیهی مهم در تئاتر صرفا
آنچیزیسااات که فاکیی را میآفریند و حکاییی را نابود میکند» .او نیز همچون فرانسااایس بیکنِ نقاش
میخواهد از راه گ سیخین روایتهای میعارفی که تیربه را و ساطت میکنند به بیوا سطگی « سبوعیت
فاکت» برسد .اندیشه همان دشمن است ،چون بنا به قول ارسطو «اندیشه همان اندیشهی اندیشه است .اما،
از لحظهای که اندی شهی اندی شه میآغازد ،نزاکت هم از د ست میرود ،امر بیوا سطه از د ست میرود.
حیاتِ امر بیواسطه اندیشهنشدنیست» .امر بیواسطه اندیشهنشدنیست« ،چون یک گفیمان است؛ مانند
آنچه در تئاتر ،در امر بیواسااطه ،امر بازنمایینشادنی مینامم» .بنه ساایایشااگر بزرگ برخی از قدیساان
نامیعارف ا ست « ،سن ژوزف کوپرتینو ( ،7999-7909شوریدهای کندذهن که شهره ا ست به کارهای
بزرگاش مانند بلند شدن از زمین و پرواز) ،کودنها ،قدی سانِ خ شکمرز ،سن فران سیسِ آ سیزی که در
ح ضور پاپ میرق صید» ،تمام آنانی که در امر بیوا سطه و از اینرو در و ضعیت موزونی [فیض ،طنازی،
نزاکت] میزیند« .هرآینه بیرون امر بیواسااطه زندگی کنیم ،بینزاکت میشااویم» ،ولو آنکه بهواساطهی
معیارهای جهان ممکن است بانزاکت و در تطابق با معیارهای یک رفیار سازگار ،قاعدهمند ،و شایسیه به
نظر برسیم .اما فرهن از لحظهای آغاز میشود که این ایده بررسی شود و نه زیسیه ،یعنی از لحظهای که
ایده بیرون ماست « .اگر ما همان ایدهایم ،میتوانیم رق ِ سن گای را برقصیم و بانزاکت باشیم .درست از
آن دقیقهای که بینزاکت میشاااویم حکیم هم میشاااویم» ،یعنی ،وقیی نزاکت/فیض اینجهانی ،نزاکت
فرهن را نداریم و نزاکت «خرفیی» ،نزاکت امر اندیشهنشدنی ،امر بیواسطهی ناممکن و بازنمایینشدنی
را به دست میآوریم.
61
بنه ابراز میکند که هر انسااانی بیهمیاساات ،ولی فردیت بیهمیا حاکی از وجود یک خود []self
نیست« .نه من .من سوژه است ،مواظب باشید! امر بیهمیا ،بیهمتا .امر تقلیدناپذیر ...سوژه وجود ندارد».
پس به نظر میرسد که «خرفیی» امر بیهمیا به بیواسطگی اندیشهنشدنی انسان منفردی اطالق میشود که
در وضااعیت فیض [موزونی و نزاکت] ،بیرون از معیارهای فرهن و روایتهای خود و جهان ،به ساار
میبرد .امر بیهمیا یعنی تفاوت ،ولی تفاوتی که چارچوباش با اندیشهی آگاهانه مشخ نمی شود .بنه با
نقل از دلوز میگوید که «تفاوت همان تکرار بدون مفهوم اساات .هر کساای که این گزاره را بفهمد دیگر
به تئاتر ساااوزآور تعارضها (یعنی ،تئاتر سااانیی) هیچ نیازی ندارد» .پروژهی بنه «انحالل حکایتها» و
«آفرینش فاکتها» ،اخیالل در دا سیانهایی با رمزگانهای مقبول ،و م شرولیت در «درامناپردازی ابدی در
مقام خنثی سازی» ا ست .بنه دربارهی خودش میگوید که «کب سرتا سر چیز دیگری ست .میفاوت از
باقی و نه از خودش« ».کب تنها در همسااانی میفاوت اساات ...پس کب تنها میتواند آن کاری را که
نمیتواند انیام دهد ،انیام دهد .او تنها میتواند امر ناممکن را انیام دهد» .نمایش های بنه «بنبسااایی
تئاتری ،ضرورت و ناممکنی انیام کار تئاتر» را به صحنه میآورند ،بنبسیی که شامل «ناممکنی تمامعیار
ارتباط »7است .بنه تصدیق میکند که همهجا در جهان مدرن یکجور ارتباط/همرسانی ،گردش صرف
کلیشهها ،ایدههای مقبول و ارزشهای کهنه وجود دارد .مخاطبانی که به تئاتر میآیند انیظار دارند چیزی
را ت صدیق کنند که پی شاپیش میدانند ،آنچه پی شاپیش به آن میاندی شند ،اح ساساش میکنند ،و باورش
دارند .ولی نمایشهای بنه بنبست درون ارتباط را نشان میدهند :نشاندادن امر بازنمایینشدنی ،2نشاندادن
تفاوت در مقام امر بیواسطهی اندیشهنشدنی.
تاریخ وقیح
نمایش ریچارد سااوم بنه «غیریت» ریچارد ،تفاوتاش از قواعد مساالط و رمزگانهای مساایقر را با خود
دارد .در شااکسااپیر ،ریچارد هیوالیی ازفرمافیاده و جدا از باقی انسااانهاساات .در بنه ،ازفرمافیادگیهای
ریچارد او را به روی ناممکنی تفاوت میگشایند .تلوتلوخوردن ،لرزیدن ،و افیادن مکررش بخشی از رق
سن وییو سی نزاکت [فیض] ،یا اکی شاف «خرفت»اش از امر بیوا سطه ا ست .وقیی او اندامهای م صنوعی
گوناگون را به بدناش ال صاق میکند ،ازفرمافیادگی را در مقام خنثی سازی بدن ،ازفرماندازی امر طبیعی و
امر داده شده در آغوش میک شد« .بینزاکیی» ج سمانی او نزاکیی موثق میآفریند ،و وقیی پذیرای اع ضای
م صنوعیاش می شود آن نزاکت را سیین را از د ست میدهد و در پی بازگ شت «به قاعدهمندی طبیعت»
اساات .ولی باید اشاااره شااود که ازفرمافیادگی ریچارد را هم نمیتوان از «وقاحت زنانگی در تاریخ» جدا
کرد .بنه وقاحت را در مقام «فزونی میل» 9و « سرپیچی پیو سیه» 9تعریف میکند .ارجاع مکرر به فزونی
1. communication
2. to present the unrepresentable
3. excess of desire
4. continual transgression
60
و سرپیچی قطعا یادآور باتای ا ست ،و این پیوند هم بهطور غیرم سیقیم در م صاحبهی بنه و شرحاش بر
«ایدهی تیمل» تصدیق می شود ( ،l idee de luxeبا اشارهای روشن به معادل التیناش :luxuria ،تیمل،
فراوانی ،زیادهروی ،فزونی) .بنه تو ضیح میدهد که «گفیمانام یک سره سادی ا ست»« .از این ق ضیه شروع
میکنم :تنها من وجود دارم ،هیچچیز بیرونام وجود ندارد؛ و هرچه لذتی تولید نکند یا لذتی فراهم نیاورد
هیچ جذابییی برایام ندارد» .کار همان انحصاااار و کنیرل انرژیسااات ،پس با ایدهی تیمل مرایرت دارد.
«خالصه ،در هر موقعیت کاری نه هیچجایی برای تیمل است و نه امکانی برای اروتیسیسم ،چون از دید
من ایندو انسااان را نمایندگی میکنند» .بنا به ادعای بنه ،کارگر یک موجود انسااانی نیساات .تیمل امری
انسانیست ،ولی در جهان معاصر «انسان اروتیک به تیمل بدل شده است» ،به نوعی وفور و زیادت .وقیی
پر سیده شد چطور باید به زندگانی نائل شد ،بنه پا سخ میدهد «قیل کنید .د ست به ک شیار بزنید .غارت
کنید .سااارقت کنید .بازی را به زندگیتان بیاورید .هرگز کار نکنید .».بنه قطعا میخواهد شاااوک وارد
کند ،ولی منظورش روشن است :امر اروتیک نیروی سرپیچیگر فزونی است ،نیرویی که نظم اجیماعی را
مخیل میکند و همهی مالحظات عملی را نادیده میگیرد .امر اروتیک ضرورتا مناسبات سیاسی پایدار را
خنثی می سازد ،و به همین دلیل برای بنه «اروتیسیسم و سیاست یکساناند» .به قول بنه ،زیسین به نحوی
مییمالنه ،زیسین در فزونی و زیادت ،یعنی زیسین بهطور تراژیک ،و «زیست تراژیک هم یعنی پذیرفین
خطر خودکشااای یا جنون» .ولی زیساااین بهنحوی تراژ یک همچنین به این مع ناسااات که آدمی به
امکانپذیریهای اتوپیایی تحولی اجیماعی وارد شود .به این ترتیب ،وقیی بنه از انقالب سخن میگوید ،به
«اتوپیای انقالب» ار جاع میدهد .او در کمپی ساااالنیینای بومیاش یادآور میشاااود که پس از انیخاب
کمونیستها به حکومت محلی ،مردم عازم فسییوال آنارشی ،جشن ،و تخریب شدند« .چه انقالبی! همان
انقالبی که باید!» این انقالب «اتوپیایی بود ،یعنی ناممکن» .در نیییه ،سیاست اروتیک بنه از یک انقالب
اتوپیایی ست ،نوعی سیا ست ناممکن و غیرعملیِ تیمل و فزونیِ سرپیچیکننده که میتواند خودش را در
شخصیترین و عمومیترین حوزهها تیلی بخشد.
پیوند بین وقاحت و ازفرمافیادگی پیشاااروندهی ریچارد روشااان اسااات :هر دو شاااکلی از فزونی،
مخیل سازی و ازهمگسیخین هنیارها ،قاعدهمندیها ،و حدها هسیند .ریچارد از رهگذر روابطش با زنان
نمایش به نوعی سااایاسااات اروتیک دگرگونی خودبهخودی دسااات مییابد که در آن میل و رمززدایی
یکسااااناند .همین که ریچارد میلرزد و تلوتلو میخورد ،همین که هرچهبیشتر غیرطبیعی و ازفرمافیاده
می شود ،زنان هم او را بهطور فزایندهای جذاب مییابند و برهمکنشهای بین ریچارد و زنان هرچهبیشتر
در مالء عام اروتیک میشااود .برعکس ،همینکه اندامهای مصاانوعی را از خودش جدا میکند ،زنان هم
بهتدریج عالقه شان به او را از د ست میدهند و عاقبت تنهایش میگذارند .در صحنهای طوالنی همراه با
بانو اَن ،اتصااال بین ازفرمافیادگی و میل به واضااحترین شااکل ممکن نشااان داده میشااود ،و اینیا هم بنه
پویاییهای فزونی را که به بازی و حرکت آگاهی میبخشااند پیش میکشااد .طی همین صااحنه اساات که
ریچارد بدن مصاانوعیاش را میسااازد و ،در هر مرحله از این ساارهمبندی ،ریچارد و اَن بهطور فزایندهای
تحریک می شوند .درهر صورت ،این شور آکنده از خ شونت و نابودی ست .در وهلهای از نمایش« ،آنها
61
همدیگر را همچون تریسیان و ایزولده در آن صحنههای مرگبار سفتوسخت در آغوش میکشند» ،و
در وهلهای دیگر ،همینکه ریچارد میخواهد دشاانهای به خودش فرو کند« ،بانو اَن ،یکساار بیبندوبار
(بیایید نومیدی را از وقاحت جدا نکنیم) ،همچون جودیثی که بههیچرو میقاعدکننده نی ست ،با شم شیری
به همان اندازه زیبا تحریک میشااود و راسااییراساایی او را میکشااد ،اما همچون واپسااین دقایق شااب
پرجوشوخروش ع شق» .بااینحال ،این لیب سیود ،که بالقوه جنایتکارانه ا ست ،اتوپیایی ا ست .در یکی از
برهههای بازی ،بنه در هدایت صاااحنه شااارح میدهد که ریچارد و اَن «برای لحظاتی کوتاه با هم یکی
می شوند» و «آنچه آنها را کنار هم مینشاند امکان منحصربهفرد زیسین است ،همچون زیسین ابدی در
یک جزیره ،قدری شبیه به میراندا و کالیبان اگر که بازی در آن نمایش «طوفان» میفاوت میبود» .آنچه
ایندو را با هم یکی میکند «ایدهی امر میفاوت اساات ،ولی بدون طرح مسااأله» .آشااکارا ،فزونیهای امر
اروتیک نیروهای دگردی سی را که توانی تخریبگر و آفرین شگر دارند از قیدوبند خالص میکنند .باز هم
آشکار است که دقیقهی اتوپیایی فزونی اروتیک دقیقهی فیض ،یا زندگی در امر بیواسطه است ،چون امر
بیواسطه همان تفاوت بدون مفهوم است« ،ایدهی امر میفاوت ،بدون طرح مسأله» ،یعنی زیسین ایده بدون
اندیشیدن به آن( .اگر ایده بیرون ما نیست« ،اگر ما همان ایدهایم ،پس میتوانیم رق سن گای را برقصیم
و بانزاکت [در وضااعیت فیض یا موزونی] باشاایم» ).همچون تریساایان و ایزولده ،جودیث و هولوفرنز ،و
میراندا و کالیبان (و چه بسااا بیوان اضااافه کرد ،پانیهزیله و آشاایل) ،ریچارد و اَن در نوعی شاادنِ عاطفی
نیرو ها به هم میپیو ند ند ،نوعی اقلیم ج ن (در مع نایی کالیسااایی) که خطرات و نو ید هایش از
گسیخیگیهای دگردیسیخواهانهی تفاوت میآیند.
بنه تفاوت را به «وقاحت زنانگی» گره میزند ،ولی او همچنین ا ضافه میکند که «وقاحت زنانگی»
در واقع «در تاریخ» اساات .رابطهی بین وقاحت و تاریخ پیچیده اساات ،چراکه وقاحت راهی هم به درون
تاریخ و هم به بیرون آن ا ست .بنه با حرارت از انقالب اتوپیاییِ کمپی سالنیینا سخن میگوید که «ب سیار
ضدتاریخی»« ،ب سیار جنونآمیز» بود .و وقیی طی م صاحبهای تحت ف شار قرار میگیرد تا اقی ضائات تاریخ
را به رسمیت بشناسد ،خاطرنشان میکند که «منظورم این است که ...یک ضدتاریخیگرا هسیم»[ .واژهی
اییالیاییِ] storiaنزد بنه (همچون histoireدر فران سه) توأمان به معنای «تاریخ» [ ]historyو «دا سیان»
[ ]storyا ست ،و هر گ س ست در قراردادهای جامعهای پایدار این الزام را پدید میآورد که روایتهایی
که به چنین جهانی شکل میدهند مخیل شوند .پس انقالب ناممکن بنه ضدتاریخی ست ،طوری که زمان
عقالنی را مخیل میکند .دقیقهی امر بیواسطه ضدتاریخی ست ،رخدادی ست که نمیتواند درون تسلسل
گاهشاااناخیی دقایق قاعدهمند تاریخ شااامول یابد .بااینحال ،نمایش بنه دربارهی پیوندهای ریچارد با تاریخ
ا ست ،و بنه در دومین بخش از درام میگوید که «تاریخ زنانه ریچارد را ترک میکند (و میأ سفانه ترک
هم شااده اساات)» ،ریچارد به «فاز ماللآور الکلیسام» درمیافید« ،مالل غریب آن سااپیدهدمانی که آدمی،
خموده و تهی ،در پی ا سبی ست تا به خانه برگردد و ناپدید شود» .به نظر میر سد که «تاریخ» در اینیا
معنایی میفاوت از معنای «روایت» دارد ،و بنه این گمانه را بعدتر در نمایشی که مینویسد تصدیق میکند:
«وقاحت همان تاریخ ا ست ،کنش سیا سی ست ،هرآنچه میتواند با شد .»...ریچارد سومِ شک سپیر یک
63
نمایش تاریخی ست ،نمایش کنش سیاسی ،و گرچه بنه بخش اعظم محیوای آشکارا سیاسی درام شکسپیر
را دور میریزد ،یکی از مقاصدش ایضاح ماهیت همین کنش سیاسیست .هر کنش سیاسی وقیح است ااااا
یعنی ،هر کنش سااا یاسااای از خالل فزونی م یل پیش میرود .تصااامیم اب یدایی ری چارد برای پذیرش
ازفرمافیادگی هایش و پیگرفین زنان «گزینش سااایاسااای» اوسااات؛ قدمزدناش با الیزابت «خرامیدنی
سیاسی»ست .در نیییه ،ذات تاریخ در مقام کنش سیاسی را باید در رابطهی ریچارد با زنانِ نمایش ،یعنی با
فزونی میل یافت .ریچارد «به لطف نق صانهای اکی سابیاش ،طالعاش در سیا ست» را می سازد ،و وقیی او
«یک به یک» آن «نقصانهای مصنوعی» را از خودش میکَنَد« ،رؤیایی غیرسیاسی» را برآورده میکند ،و
میکو شد «تا خودش را از تاریخ شای سیهاش خالص کند» .او «به هر قیمیی شده میخواهد تاریخ را به
ج ن فرابخوا ند :به همین دل یل اسااات که نه تن ها ا ندام کاذباش را از خودش دور میک ند ،بل که
درعینحال سااعی دارد خودش را جذاب نشااان دهد ،موهایش را مرتب کند ،و لباسهای شاابانهی بساایار
برازندهای را بپوشااد» .او با بازگشاات «به امر طبیعی ،به قاعدهمندی طبیعت»« ،به هر قیمیی شااده در پی
خودآیینیسااات» ،در پی جدایی از زنان و از فزونیها و ازفرمافیادگی های میل .در پایان نمایش ،ریچارد
«تنها ست ،بهرا سیی تنها :دیگر هیچ زنااااتاریخی در کار نی ست ...بههیچوجه :نه تنها لباسها ،کفشهای
زنان ،که هر چیز مانند آن» .او شااروع میکند سااطرهایش را بازگو کند «همچون خودِ من ،همچون هر
خودکامهای بیرون تاریخ» .او با شااایاب گرداگردش را به هم میریزد ،با بیتابی در پی چیزیسااات ،هر
چیزی« .حاال دیگر میفاوت است ...امر میفاوت همان ریچارد است .میفاوت از خودش ...این هذیان است.
این قصهایست که ابلهی آن را گفیه و بر هیچ چیز داللت ندارد».
خودکامه بیرون تاریخ ا ست ،منف صل از میل و دیگری .او در پی یک خودآیینی کاذب ،یک هویت
معین ا ست؛ او با صدای من یا خوداااااگو سخن میگوید .نیییهی کار نه پایداری و نظم ،بلکه هذیان و
ساااقوط درون سااایاهچاله اسااات .در «معدود دقایقی» که ریچارد و بانو اَن همچون کالیبان و میراندا بر
جزیرهی طوفان با هم یکی شااده بودند ،بیرون تاریخ قرار داشاایند ،در اتوپیای تفاوت بدون مفهوم« ،ایدهی
تفاوت ،ولی بدون طرح مسأله» .ولی تفاوت ناممکن این رخداد غیرتاریخی تفاوتی دونفره [خودمانی و در
خلوت ،نامشروع و صمیمانه] بود ،تفاوتی در میل ،نوعی دیگری اشدنِ ازفرماندازنده که نسبیی اجیماعی را
شااامل میشااود .برعکس ،تفاوت پایانی ریچارد خودارجاعدهنده و وهمیساات ،لحظهی «خودارضااایی
تاریخیافییشیسیی» که در آن میل ادامه مییابد ولی در مقام مدارِ بسیهشدهای از خودانگارههای بیمعنا در
تعقیب دیوانهوار یکدیگر .گریز ریچارد از تاریخ تالشااایسااات در جهت بهمبارزهطلبیدن تاریخ ،یعنی
بهمبارزهطلبیدن میل و ازفرمافیادگیهایش .نیییه هذیان و انزوا ست .ریچارد «با نبردها هذیانی می شود»،
جامهها را «به مراک» میافکند ،و واپسین سطرهایش را «به نیسیی» خطاب میکند .همینکه مارگارت،
یا «ساانیز امر زنانهی تاریخی» ،ریچارد را روی صااحنه تنها میگذارد ،بنه هم نکبتبار شاارح میدهد که
«بهراسیی همهچیز بر این جزیره دلگیر میشود.»...
تاریخ رساامی رواییی منساایم از زمان منطقی ،از رساامیتدادن به قراردادها ،هنیارها ،و ارزشهای
مساایقر اساات .برعکس ،تاریخ زیساایه ،یا قلمرو کنش ساایاساای انضاامامی ،همواره وقیح ،فزونخواه ،و
64
غیرعقالنی ست .وقیی زنان درگیر م صائبی رقابیی بر سر بدبخییهای شان می شوند ،بنه میگوید که آنها
درمییابند که «تاجها ،بدون هرگونه دلیل زنانه ،از یک ساار به ساار دیگر در پروازند اااااااااا همانکه
درهر صورت تنها تاریخی ست که میتوان به خود دید» .تاریخ ر سمی مرده ا ست ،درحالیکه تاریخ میلِ
فزونخواه ساارزنده اساات .وقیی بانو اَن ابیدا جذب ریچارد میشاود ،بنه شاارح میدهد« :اینجاساات تمام
اهمیت تاریخ ،که تنها در خدمت کسانیست که آن را پیش میبرند ...تکرار میکنم :موجودی ازفرمافیاده
ساازاوارتر اساات از قهرمانان مرده! بانو اَن با یک الشااه چه میتوانساات بکند؟» .چیدمان صااحنهی بنه
« سرتاسر ملهم از مراسم تشییعجنازه» است ،آدمک پادشاه مرده در مرکز صحنه ،نعش پادشاه مرده در
گوشااهاش .تنها انسااان ازفرمافیادهی جنگی باقی میماند تا زنان را از روی مویههایشااان وسااوسااه کند و
فرآیند اساایحالهمحورانهی میل را راه بیاندازد .درگیری با چنین فرآیندی ساابب گریز از تاریخ رساامی به
ساااوی تفاوت اتوپیایی بدون مفهوم میشاااود؛ و بااین حال ،بهمبارزهطلبیدن این فرآیند هم به مراک
درخودفرورفیگی هذیانی میانیامد.
بازی نمایش بنه عمال تاریخ ریچارد سومِ شک سپیر را ت شریح میکند ،ولی توأمان کارویژهی اتوپیایی
تئاتر را نشاااان میدهد و به اثبات میرسااااند .بنه طی نمایش نامه پیرامون انگیزه ها و عکسالعملهای
بازیگران در م قام اجراگران روی صاااح نه اظ هارنظر میک ند .بازیگر نقش ری چارد «در هن یارم ندی
کماهمیتاش» گمان میکند که میتواند «خودش را آنطور که ه ست بقبوالند» و توجه بازیگران دیگر
را جلب کند .آنها ساکتاش میکنند و تنها زمانی که میلرزد و تلوتلو میخورد پاسخاش را میدهند .به
این ترتیب ،وقیی ریچارد میافید و الیزابت سینهاش را به تما شاچیان ن شان میدهد ،او د ست به این کار
میزند «تا نه به یک شااخصاایت ،که به شااریک صااحنهاش یاری رسااانده باشااد» .در ابیدا ،بازیگر نقش
ری چارد «هیچ از حوادو تصاااادفی پیش رویاش نمیفه مد :میلرزد ،میاف ید ،و مان ند این ها» ،ولی طی
صاااحنهاش با بانو اَن «بازیگر ریچارد [از اثرش بر اَن] آگاه میشاااود ،رفیهرفیه درمییابد ،یعنی آن را به
تماشااااچی توضااایح میدهد» )9(.این بازیگر رفیهرفیه درمی یابد و به تماشااااچی توضااایح میدهد که
خامدسااییهای بینزاکتاش موجب نزاکتاش و ازفرمافیادگیهای مصاانوعیاش موجب افسااونگریاش
ه سیند .ولی او درعینحال اثبات میکند که او بازیگری نی ست که در حال ساخت خودش در مقام بدنی
غیرطبیعی و چندتکه باشااد .اندامهای مصاانوعی او «بدلیجات»اند؛ او «پادشاااهیساات ساااخیهشااده از
تکهپارهها و قطعهها»؛ و وقیی اجزای بدن دروغیناش را دور میاندازد ،صحنه پر می شود از «آن اع ضای
تقلبی و ملعون این پادشااااه تئاتر» .بااین حال ،نکیه این نیسااات که همهچیز وهم اسااات و همه جا را
خرتوپرتهای پرزرقوبرق گرفیهاند؛ برعکس ،طبیعتزدایی و خنثی سازی بدن بازیگر راهی ست برای
آنکه بدنی میلورز روی صحنه حاضر شود .تئاتر بنه تئاتر ناممکن است :به صحنهآوردنِ امر بیواسطهی
اندیشهنشدنی ،نشاندادن امر بازنمایینشدنی ،همرسانی ناممکنی همرسانی )1(.قصد تئاتر آفرینش رخدادی
در مکان اجراست که شخصیتها در طرح داسیانی نمایشنامه وضعاش میکنند و بازیگران در برهمکنش
میقابلشان آن را درمییابند ا ا رخدادِ وقیحِ فزونیِ میل .به همین خاطر ،بنه در انیهای بخش اول نمایش به
تکگویی ریچارد از هنری ششم ،بخش سوم چند کلمهی کلیدی را اضافه میکند (اینیا اییالیک شدهاند):
65
«سااسااتبنیه چون شاااخهای تکیده! یک دسااتانداز فراساایاساای تئاتری آشااکار! ...تئاتری نامیناسااب...
آشوبناک( ...و اینیا اشک میریزد ،اما با سرخوشی) ...نامیشابه ...رقتبار!!!» در نیییه ،این «پادشاه تئاتر»
ا ا که اینجا در سرهمبندیاش از «تکهپارهها و قطعهها» کامل شده است ا ا توأمان دربارهی موقعیت
شااخصاایت خودش هم توضاایح میدهد ،تحققاش در مقام بازیگر را بیان میکند ،و رخداد تفاوت (امر
نامینا سب ،امر آ شوبناک ،امر نامی شابه) را حا ضر میکند ،رخدادی که [ strapoliticaفرا سیا سی] ا ست:
حادسیاسی ،ابرسیاسی ،پساسیاسی .تئاتر از این حیث بیرونِ جهان است ،فضایی مصنوعی و درخودبسیه
همچون جزیرهی اتوپیایی کالیبان و میراندا ،جایگاه ساایاساات فراواقعی و ایضاااح پساااساایاساای میل ،ولی
درعینحال ت شدید جهان ا ست ،ف ضایی حاد سیا سی ست که در آن سیا سیی اروتیک میتواند در سرتا سر
ناممکنیاش تولید شود.
بنهی دلوز
دلوز در ابیدای یک مانیف ست کمتر اظهارنظر بنه را نقل میآورد که رومئو و ژولیتِ او «مقالهای انیقادی
بر شااکسااپیر اساات» ،که در نیییه دلوز را به این پرسااش میرساااند که تئاتر بنه به چه طریقی میتواند
بهمنزلهی صورتی از نقد دیده شود .از یک حیث ،تئاتر بنه ،به قول دلوز ،تئاتر کسر است ،تئاتر «کمتر»،
درسااات همانطور که هملتِ بنه یک هملت کمتر اسااات )1(.بنه در رمئو و ژولیتاش رومئو را با
کنارگذاشین از نمایش «کسر» میکند؛ در نمایش س.ا.د ،.ارباب را از جفت ارباباااابندهی سادی «کسر»
میک ند ،و ار باب قدر قدرت را به تیکی خودارضااااگر فرومی کا هد .و در ری چارد ساااوم او ه مهی
شخصیتهای مردانهای که ریچارد را نیات میدهند «کسر» میکند .گرچه ،این کسر ساخین را هم در
بر میگیرد .در رومئو و ژولیت ،مرکو شیو« ،یک نهفیگی ساده در نمایش شک سپیر» ،با حذف رومئو در
نسبیی غولآسا رشد میکند .در س.ا.د ،.خدمیکار دونپایه به فیگور مسلط در جفت سادی بدل میشود .و
در ریچارد سوم ،زنان و ریچارد سرشیی دیگر به خود میگیرند .در هر مورد ،کسرِ شخصیتها ساخت
دیگر شخصیتها را با خود به همراه میآورد ،و در همین فرآیند دوگانهی کسرکردن و ساخین است که
دلوز ذاتِ نقد تئاتری بنه را مییابد .هر نمایش «در وهلهی نخساات عبارت اساات از ساااخینِ شااخصاایت،
آماده سازی ،تولد ،یاوهگوییها ،ترییرات ،و گسیرشهایش .این تئاتر انیقادی تئاتری سازنده ،و این نقد یک
ساخین است» .از این حیث ،نقد بنه شکلی از «تئاترااااآزمونگری» است .رسالت او اینطور است :کسر
چیزی از یک نمایش ،مالحظهی اینکه چه چیزی در نیییهی این کسر ظهور میکند ،و سپس مشاهدهی
اینکه چه ساااختهای جدیدی میتوانند شااکل بگیرند .نقش او نه «مؤلف ،بازیگر ،یا کارگردان» ،بلکه
«عملگر»« ،کنیرلر» یا «مکانیک» اسااات .همچون یک ماما ،او «به زاییدن یک هیوال ،یا یک غول»...
یاری میرساند.
بنه در ریچارد ساااوم «همهی نظام ملوکانه و شااااهزادهمحور» را کسااار میکند ،و ریچارد آن
هیوالیی ست که او میزاید ،همان انسان جنگی ،کسی که مسألهاش «نه طمع تملک قدرت ،بلکه معرفیِ
66
یا ابداعِ دوبارهی یک ماشااینِ جن اساات» .دلوز مشاااهده میکند که بنه در جن ،همچون آشاایل در
پانیهزیله ،نسااابیی خاص با امر زنانه دارد ،و در نمایش بنه «درحالیکه زنان حین جن داخل و خارج
میشاااوند» ریچارد «پیروِ خط تریرِ پیوسااایه ،به خودش شاااکل میدهد ،یا در عوض خودش را از فرم
میاندازد» .اینیا البیه قرائت دلوز از ریچارد سومِ شک سپیر در کیاباش مکالمهها را بازمی شنا سیم ،ولی
دلوز به اندازهی نقد ضمنی بنه بر قدرت و انگارهی ازفرمافیادگی در مقام تریر پیوسیه ،چندان بر مضمون
جن فینفسااه در بنه تأکید نمیکند .ماشااین جن در مقابل دولت و مناساابات قدرت تثبیتشاادهاش
است ،و دلوز همین «عناصر قدرت» را در تئاتر بنه «کسر ،قطع ،خنثی» میکند« ،عناصری که نظام قدرت
را می سازند یا نمایندگی/بازنمایی میکنند» .دلوز بنه را به عنوان نوی سندهای اقلی تلقی میکند و ا سیفادهای
اقلی از ساااخیارهای اکثری را در نقد کساارکنندهی بنه میبیند .در یک نظام قدرت اکثری «اندیشااه به
دکیرین ،شیوهی زیست به فرهن ،و رخداد به تاریخ» بدل میشود« .اینگونه مدعی تصدیق و تحسینایم،
ولی بهرا سیی هنیار ساز می شویم» .برعکس« ،اقلیکردن» امر اکثری یعنی « شدنها را از تاریخ ،زندگیها
را از فرهن ،اندیشهها را از دکیرین ،و نزاکت یا بینزاکیی را از جزم» خالص کنیم .آشکارا ،نقد بنه بر
ریچارد سومِ شکسپیر اقلی سازی امر اکثری است ،کسرِ نمایندگان دولیی و رسمی شکسپیر که شدنها و
بی/نزاکییها در دگردی سیِ ریچارد را از قیدوبند خالص میکند .اما دلوز نقدِ قدرت را به شکلهای تئاتر
هم پیوند میزند .عناصاار قدرت در تئاتر بنا بر اساایدالل دلوز توأمان «انساایام موضااوع پرداختشااده و
انسااایام بازنمایی بر صاااحنه» را تضااامین میکنند .به عبارت دیگر ،نقدِ قدرت ضااارورتا مسااایلزم نقد
بازنمایی ست ،چون رمزگانهای قراردادی زبان ،برهمکنش ،ژست ،رفیار ،و غیره از مناسبات قدرت نظام
اجیماعی مسلط اشباع شدهاند .پس برای نقد قدرت،
با کســر آغاز میکنید ،هرآنچه را در زبان و در ژســتها ،در بازنمایی و در بازنموده ،عنصــری از
قدرت را شامل میشود دور میریزید ...بدین ترتیب ،تاریخ را دور خواهید ریخت یا قطع خواهید
نشانگر
ِ زمانمند قدرت است .ساختار را دور خواهید ریخت ،زیرا ساختار ِ نشانگر
ِ کرد ،زیرا تاریخ
ــر پایدار یا ثباتیافته را کســـر
میان متغیرها اســـت .ثوابت ،عناصـ ِ
همزمانی ،یا مجموعه مناســـبات ِ
خواهید کرد ،زیرا آنها به اســـتفادهای اکثری تعلق دارند .متن را قطع خواهید کرد ،چراکه متن به
تغیر یا همگونگی اســـت .دیالوگ را کمســـلطهی زبان بر گفتار می ماند و نیز گواهی بر عدم ّ
به نظر میر سد که هیچچیز در چنین تئاتری باقی نماند ،گرچه دلوز ا صرار دارد که «همهچیز باقی
میماند ،اما زیر پرتویی نو ،با اصواتی نو ،ژستهایی نو».
67
به چه طریقی ریچارد سومِ بنه عناصری که دلوز برمیشمارد (تاریخ ،ساخیار ،دیالوگ ،مین ،و ثوابت
زبانی) را ک سر میکند؟ و به جای شان چه سر بر میآورد؟ همانطور که دیدیم ،بنه بخش زیادی از طرح
تاریخ شاااکساااپیر را میزند ،به نحوی که ساااطرهایی که بنه حفر میکند بدون آشااانایی کامل با مین
نمایشنامهی اصلی هیچ داسیان منسیمی ندارند ،هرچند باقیماندهی کار هم باز همان شدنهای ریچارد و
شااخصاایتهای زنانهاند (به عبارت دیگر ،تاریخ به رخدادها «اقلی» میشااود) .ساااخیار درام شااکسااپیر با
برشهای حاد بنه و جابهجایی گفیارها و صااحنهها نابود میشااود ،ولی در همانجا مفصاالبندی اندامهای
م صنوعی ریچارد و جدا سازی شان از وی را شاهدیم( .به نظر میر سد که رویهمرفیه نه ساخیار ،که
بهسادگی ساخیار قراردادی روایت هنیارین کسر میشود ).دیالوگ تا حدی تکهپاره شده است ،آنهم از
طریق بُرشها و برهمنماییهای بنه ،و البیه از راه اَعمالِ اجرایی گوناگون ،شااااملِ لکنتزدنها ،جیغها و
نیواهای بازیگران ،اخیالالتِ الکیرونیکی صااداهایشااان ،نطقهای میداخل تبادالتشااانَ ،ساادشاادنها،
ژستها و کنشهایی که با روابطِ تمهیدی ضمنی مین در تعارضاند ،و الخ« .این نکیه عییب است ،انگار
هیچ دیالوگی در تئاتر کب وجود ندارد ،چون صاااداها ،چه همزمان چه پیدرپی ،برهمنماییشاااده یا
برگردان شده ،در همین پیوسیگیِ مکانیزمانیِ تریر درگیر می شوند» .نوعی موسیقیِ برهمکنشها ،همتافیی
از الیهگذاریها ،کوتاه سازی واژگان ،دگرگونیها و مکثها که پیشنهادشان اییاد مناسباتی بین صداها
بیرون از صداهای رمزگذاریشده در منطقِ مبادالتِ کالمی شخصیتهاست اااااا همهی این ماجراها به
جای دیالوگ سنیی مینشینند .در مورد کسرهای مین و ثوابتِ زبانی هم به مالحظات بسطیافیهتری نیاز
داریم.
منظورِ دلوز از کسرکردنِ مین حذفِ سلسلهمراتبِ نمایشنامهی مکیوب بر عملِ اجراست اااااااا به
عبارت دیگر ،واژگونی مفهومِ یک بازاااانماییِ «وفادارانه» از یک ا صلِ مؤلفمبنا 7و اقیدارگرا .2دلوز تا
حدی اشاره دارد به تخصی ِ سطرهای شکسپیر بهدست بنه برای مقاصدی نو و خودآیینی نسبیای که با
اسیفاده از آن اهدافِ دراماتیک خاصاش را پی میگیرد .ولی دلوز همچنین اشاره دارد به شیوهای که مین
نمایشنامهی نوشاایهی خود بنه انگارهی ساانییِ مین را «کساار» میکند یا با آن به مقابله برمیخیزد .تقریبا
همهی سطرهای شخصیتهای ریچارد سومِ بنه از شکسپیر هسیند ،ولی نصف کامل نمایش عبارت است
از شاارحها ،هدایتها ،مالحظهها ،و تحلیلهای بنه .دشااوار بیوان آنها را «کارگردانی صااحنه» خواند،
چون کارگردانی صحنه معموال به مینِ اصلی مقید است .یک «مین» در نمایش بنه ( سطرهای شکسپیری)
ارائه میشااود ،ولی این سااطرها به «مادهی سااادهای برای تریر» بدل شاادهاند ،و مالحظات بنه «غیرمینی و
بااینحال درونیِ» میناند ،همان ا شارات مکیوبی که «بهمنزلهی عملگرها کار میکنند ،و هربار گ سیرهی
میریرهایی را که گزاره ازشان میگذرد بیان میکنند اااااا دقیقا همچون در یک پارتییورِ موسیقایی» .بنه
«نو شیاری نه ادبی یا تئاتری ،که واقعا عملی» ابداع میکند «که اثرش بر خواننده ب سیار قوی ا ست ،ب سیار
قوی» .سرتا سرِ تئاتر بنه «را باید دید ،و البیه باید خواند ،حیی اگر مین بهبیانی صریح امری واجب نبا شد.
1. authorial
2. authoritative
68
این نه ت ضاد ،که در عوض سردرآوردن از یک پارتییور ا ست» .باید بگوییم که شرحهای مکیوب بنه در
میانهی مینِ شکسپیر و رخداد اجرایی میایسیند .بنه چنان نمایشنامهی شکسپیر را دسیکاری میکند که
نمایشنامه پیاده ،و میالشااای ،و به مادهای برای تریرِ پیوسااایه بدل میشاااود .در نیییه ،مادهی خام از راه
عملیاتی ساختوپرداخت میشود که جزئیاتاش در شرحهای بنه میآید ،و نیییه هم اجرایی مفروض از
نمایش ا ست .نو شیارِ بنه نه ادبی ا ست نه تئاتری ،چون در میانهی راه بین نمایشنامهی مکیوب و رخدادِ
تئاتریساات ،و درعینحال نه به هدفِ ادبیِ تقویت مینِ مکیوب مقید اساات و نه به هدفِ تئاتری هدایت
اجرای وفادارانهاش .شرحهای بنه ن سبیی ویرو سی با مینِ شک سپیر دارند ،انگار عفونیی بودند که ،بدون
هم سان سازی با ا صل ،به نوعی بهرهمندی از ا صل د ست یافیهاند .مالحظات بنه همان عملگرهایند ،و از
این حیث همینکه کارشان را انیام دادند و به تولید اجرا یاری رساندند میتوانند دور انداخیه شوند ،و با
اینهمه ترکیببندیهای مکیوب او ،همچون نسااخهی چاپشاادهی ریچارد سااوم ،نیرو و غرابت خاص
خودشان را دارند .نمایشهای او را «باید دید ،و البیه باید خواند».
وقیی دلوز از کسرِ ثوابیی سخن میگوید که به کاربردی اکثری تعلق دارند ،قطعا به اسیفادهای اقلی از
زبان ارجاع میدهد که بهطور مف صل در کافکا :به سوی ادبیاتی اقلی بحث کرده ا ست .دلوز در انطباقها
این اساایدالل را تکرار میکند که ثوابت و نامیریرهای زبانی مفروض عمال همان مناسااباتِ قدرتاند که
اسااایفادهای اقلی آنها را به تریر پیوسااایه درمیاندازد ،و درعینحال ابراز میکند که بنه ،همچون کافکا،
بکت ،گدار ،و لوکا ،بیگانهای در زبان خودش ا ست که راههایی را برای بهلکنتانداخین خود زبان ابداع
میکند .پس دیگربار ،همچون در کافکا ،او دقایق انضاامامی خود ساابک اقلی را مطرح میکند و نه هیچ
نمونهای از نوشاایارهای بنه از کاربردِ اقلیِ اییالیایی .بااینحال ،خصااوص اا در انطباقها روشاان میشااود که
مفهومِ کاربردِ اقلی زبان نزد دلوز ضرورتا به فرا سوی د سیکاری نوی سنده در واژگان یک صفحه ب سط
مییابد ،و اجرای زبان دلوز را از کاملترین وهلهی سااابکی اقلی بهرهمند میکند .اهمیت زیادی دارد که
دلوز در بازگویی نمونهی محبوباش از نوشیارِ اقلی («شورانگیز» اثر لوکا) توصیه میکند که «این شعر را
بخوانید یا گوش دهید» [تاکید از نگارنده]« .هرگز کسی به چنین شدتی در زبان ،چنین اسیفادهی اشیدادی
از آن نرسیده است .برخوانیِ عمومیِ شعرهای گراسیم لوکا رخدادی حیرتآور است ،یک رخداد تئاتری
کامل» .وقیی دلوز ا سیداللاش را از نو تکرار میکند که واحدهای معنا شناخیی زبان ثوابیی نی سیند که در
بافتهای گوناگون دسیخوش اصالحات ثانوی می شوند ،او برای توضیح این نکیه به مالحظهی بانو اَن به
ریچارد ارجاع میدهد که «تو مرا میترسانی!» این همان گزارهای نیست که از زنی جیغکشان در جن
شنیده می شود ،یا از کودکی که از یک وزغ عقب میکشد ،یا از زنی جوان که هییانات خفیف افسوس
و میل را احساس میکند .هر «تو مرا میترسانی!» یک کنشِ گفیاری میفاوت است ،و هر کدام فعلیتیابی
یک خطِ نهفیهی تریر پیوسااایه اسااات از خالل همهی نمونهآوریهای ممکن آن عبارت میگذرد .دلوز
اسیدالل میکند که بنه با واداشینِ اَن به «عبور از همهی میریرها» کاربردی اقلی از «تو مرا میترسانی!» را
موجب می شود :بنه سبب می شود که اَن «در را سیای خطی از جنسِ تریرِ پیو سیه و در سریعترین حالت
ممکن ،بهمنزلهی زنی حین جن به پا خیزد ،به طفولیت پس برود ،و همچون دخیری جوان از نو به
69
زندگی بازگردد» .در نیییه ،اَن برای آنکه این عبارت را «اقلی» کند باید سااریعا بین حاالت میفاوت بیان
جابهجا شود ،طوری که هر حالت شامل دگرگونی در لحنِ صدا ،لهیه ،بیان چهره ،وضع ،ژست ،حرکت،
و الخ است.
بهطور قراردادی ،این میریرها شأنِ عناصرِ زبانی فرااااااااا یا فوقاااااااا را دارند ولی در تحلیلِ نهایی
همگیشان مؤلفههای سبک اقلی بنهاند .در تئاتر او «همهی مؤلفههای زبانشناخیی و صوتشناخیی ا ا به
نحوی الینحل زبان و گفیار اااااااااا به وضااعیتِ تریر پیوساایه وارد میشااوند» و بر «دیگر مؤلفههای
غیرزبانشناخیی ،کنشها ،شورها ،ژستها ،گرایشها ،ابژهها ،و الخ» اثر میگذارند .میریرهای زبان/گفیار
که درونی زباناند در ن سبیی میقابل با میریرهای بیرونی« ،در همان پیو سیگی ،در همان جریان پیو سیگی»
قرار میگیرند .دلوز مالحظهی کورادو آئوجیاس را بازگو میکند که تئاتر بنه نوعی «زبانپریشی» عمومی
را در زبان ،و زیبِ جامهای از «موانع دسااتوپاگیر» را که موازی با زبانپریشاای مزبور بر ژسااتها و
چیزها تأثیر میگذارند ،به معرض دید میگذارد .بازیگران نیوا میکنند ،جیغ میکشاااند ،یا ناله سااار
میدهند ،صاااداهایشاااان به طرق مخیلف به شااایوهای الکیرونیکی پیچوتاب میگیرد ،و توأمان ابژهها در
حرکتهای عادی بازیگران دخالت میکنند؛ برجسیهترین موانع موجود در ریچارد سوم لباسهایی هسیند
که زنان مدام به تن میکنند و از تن میکَنَند و نیز اثاثهای که ریچارد در مقابل شان سکندری میخورد و
به زمین میافید .پیچوتابهای زبانپریشااانهی زبان و گفیار پیوساایاری از دگرگونیهای زبانشااناخیی و
صوت شناخیی میآفرینند ،درحالیکه مانع هم به نوبهی خود پیو سیاری موازی از دگرگونیها میآفریند،
ساااکندریخوردنِ بیوقفهی ریچارد «ژسااایی» نوساااانکننده «در عدمتوازنِ اییابی و دائمی» را از کار
درمیآورد ،و لباسپوشیدن و لباسکَندنِ زنان «دگرگونیِ» مداوم «لباسها» را موجب میشود.
در نیییه شاید بیوان بین «تریر پیوسیهی ژستها و چیزها» و «تریر پیوسیهی زبان و صداها» تمایزی
ساافتوسااخت برقرار کرد ،اما در تئاتر بنه و سااینمایش «این دو تریر نباید موازی بمانند .باید به طریقی
درون هم جای بگیرند» .باید «به یک و تنها یک پیوسیار واحد شکل بدهند» .پیوسیارهای زبان/صداها
و ژسااات ها/چیزها در ابیدای ریچارد ساااوم میمایز می مانند ،تریرهای دوشاااس در صااادا و لحن به
لکنتزدنهای «غارن شینانه»ی ریچارد در یک پیو سیار پا سخ میگویند ،و حرکتهای زنانِ خدمیکار با
سااکندریخوردنهای آنیِ ریچارد تناظر دارند .در صااحنهای «بعید و اغراقشااده» با بانو اَن ،دو پیوساایار
مزبور به هم میرسند .همینکه ریچارد «انیخاب سیاسیاش را میکند ،ازفرمافیادگی و ماشین جن اش را
میسازد» .بانو اَن هم به نوبهی خودش «با یک ماشین جن وصلت میکند» و «خودش را به تریری وارد
میکند که با تریر ریچارد وصاالت میکند» .دساات آخر« ،تریرهای آوایی ایندو ،واجها و تونالییهها ،به
خطی شکل میدهند که هرچه سفتو سختتر می شود ،و بینِ ژ ستها و در جهت مخالفاش میلرزد.
تماشاااچی نباید فقط بفهمد ،بلکه باید آن هدفی را بشاانود و ببیند که تیهپیهها و مِنومِنهای آغاز نمایش،
بدون آگاهی از آن ،از قبل تعقیباش میکردند :ایده مرئی و محسوس میشود ،سیاست اروتیک میشود».
در زبان بنه ،هدفِ « سیاست اروتیک می شود» در امر «وقیح» تیلی مییابد ،در همان فزونیِ میل که
رمزگانها و قراردادها را به هم میزند .به بیان دلوز ،هدف نوعی شااادنِ فراگیر اسااات ،تریر پیوساایهی
71
همهی مؤلفههای درام ،موازی با «کروماتیسمی فراگیر» که دلوز در موسیقی به آن اسیناد میکند .در واقع،
دلوز سااربساایه میگوید که شاادنِ فراگیرِ درامِ بنه آن را به تئاتری ذاتا موساایقایی بدل میسااازد .دلوز به
مالحظهی بنه اشاااره میکند که در درامِ ساانیی کلمه آواز را نابود میکند ،درحالیکه در آثار او بازیگر
باید «کلمات غیرقابلفهم را آواز بخواند» ،و دلوز در تلقیِ بنه از صاادای بازیگر «نوعی آوازگفیه» مییابد،
آن هم در میانهی قاعدهمندیهای گفیار میعارف و آوازخوانی ،نو سانی پیو سیه بین دو حالت که آنها را
در همدیگر محو میکند .دلوز همچنین خاطرنشااان میکند که آرزوی بنه در سااینما و دراماش ساااخت
«موسیقی برای چشمها» ست ،یکجور «موسیقیِ تصاویر» .سرانیام ،در موسیقیِ تئاترِ بنه زبان ،صداها،
ژستها ،حرکتها ،نور ،چیدمانها ،و اثاثهها سازمایههای بسیار زیادی برای یک ترکیببندی واحدند
که اص الِ ساااخیماناش ساارعتها و شاادتهاساات .همینکه مؤلفههای گوناگون به تریر پیوساایه وارد
می شوند ،هویتهای تثبیت شده شان ،شکلهای پایدار و پیکربندیهای شان را از د ست میدهند .آنها به
حرکتهای ا سیحالهبخشِ مح ضی در گذارِ همی شگی بدل می شوند ،فرآیندهایی دگر سان شونده که تنها
میتوانند بر ح سب تندیها و فراز و ن شیب شان در شدت تو صیف شوند .از رهگذر این ا صلِ عامِ تریر
پیوساایه اساات که «نوشاایار و ژسااتهای کب موساایقاییاند :چون هر فرم را ترییراتِ ساارعت از فرم
میاندازند ،و در نیییه بدون رساایدن به خصااای موقیی میفاوت دوبار از یک ژساات یا کلمه اساایفاده
نمیشود .فرمولِ موسیقاییِ پیوسیگی ،یا فرمِ ترییرپذیر نیز به همین منوال است».
چهبسااا این فرم 7که در حال ترییرِفرم 2اساات ،یا این فرم که خودش فرماش را ترییر میدهد ،بیواند
ازفرمافیادن ،9یا خنثی سازی فرمِ تثبیت شده و پایدار تو صیف شود ،و در واقع همینجا ست که م ضمونِ
ازفرمافیادگی 9های ریچارد و ازفرمافیادن های فرمال/9سااااخیاریِ نمایش به هم میرساااند .بااین حال،
ازفرمافیادن را نباید به سادگی سرپیچیگر و منفی تلقی کرد ،همان نکیهای که دلوز بهطور غیرم سیقیم در
نقلقولاش از گروهی از نویسندگان مدرسی قرن چهارده به آن اشاره میکند ،کسانی که نیکوالس اورسم
در میان شان از همه مهمتر ا ست ،ک سی که هند سهی کیفیتها و حرکتهای دگرریخت 9را «بر مبنای
توزیعِ سرعتها بین نقاطِ میفاوتِ ابژهای میحرک ،یا توزیعِ شدتها بین نقاطِ میفاوت یک سوژه» اییاد
1
کرد .در زبان این هندسهی قرون وسطایی سرعتها و عواطف ،دگرریخیی 1به سادگی مرایر با یکریخیی
است .دگرریخیی وضعیتِ داشینِ فرمهای گوناگون در مرایرت با فرمی واحد است ،و بهعالوه دگرریخیی
کارکردِ حرکت در زمان ا ست .بنابراین ،نیکول اور سم از کیفیاتی سخن میگوید که «یکریخت»اند و
1. form
2. transformation
3. deformation
4. deformity
5. formal
6. difform
7. difformity
8. uniformity
70
در زمان عوض میشااوند ،و نیز از دیگر کیفیاتی که «بهطور یکنواخیی دگرریخت»7اند و به طریقی ثابت
طی زمان عوض نمیشاااوند؛ و باز از کیفیات دیگری که در مقامِ «دگرریخیی دگرریخت »2نشاااان داده
()3
میشااوند ،خواه بساایط خواه مرکب ،طوری که در آنها کیفیات با تندیهای میریر عوض میشااوند.
میتوانیم بگوییم که ازفرمافیادن 9بر کارکردِ انیقادی خنثیساااازی فرم های قراردادی تاکید میکند ،و
ترییرِفرم بر کارکردِ آفرینشگر تولید پیو سیارهای تازهی دگردی سی (دیگر نمیتوان از «فرمهای نو» سخن
گفت) ،درحالیکه ازریختافیادگی [یا دگرریختشااادن] 9بر هر دو کارکرد تاکید دارد .به این ترتیب،
آن چه دلوز در ابیدا بهمنزلهی «کسااارها» و «سااااخین ها»ی بنه شاااناساااایی میکند میتواند در مقام
ازریختافیادگیهای فراوان هم شااناسااایی شااود ،یعنی واژگونیِ زبان ،صاادا ،کنش ،لباسها ،و صااحنه به
پیوساایارهای میریرِ ساارعتها و شاادتهایی که بهمنزلهی سااازندگان موساایقیِ انیزاعیِ نساابتها به کار
میروند.
در نیییه ،نقدِ قدرت مساایلزمِ نقدِ بازنماییساات ،و چنین نقدی در تئاتر مساایلزمِ ازریختافیادگی
همهی مؤلفههای بازنمایی دراماتیک سااانییسااات ،از جمله مؤلفههای تاریخ (یعنی ،نقشاااهی قراردادی)،
ساااخیار ،دیالوگ ،مین ،و زبان .در تئاترِ بنه ،ازریختافیادگی انیقادی زبان نخساات از الن (نظام زبانی)
به پارول (اجرای زبانی) و سپس از پیوسیار زبان/صداها به پیوسیارِ ژستها/چیزها بسط مییابد ،تا دست
آخر همهی عنا صرِ تولید صحنه به سازندگان «ترکیببندی» مو سیقاییِ «در سرعتها و شدتها» بدل
شوند .بااینحال ،باید ا شاره کرد که گرچه از یک سو ازریختافیادگی «اقلی ساز» عنا صرِ زبانی بازنمایی
دراماتیک نزد بنه بهسادگی از نقد عامِ قدرت آغاز میشود و به پیش میرود ،از سوی دیگر بهطور منطقی
ماه یت خود ز بان را آنطور که دلوز میفه مد پی میگیرد .اگر ز بان ه مان کنش اسااات ،محیوای
معناشناخیی یک سخن از اجرایش پیش نمیافید ،بلکه در بیاناش زاییده میشود .گرچه دلوز از مینگرایی
تماموکمال خودداری میکند و بر تمایز بین امر گفیمانی و امر غیرگفیمانی اصااارار میورزد ،درعینحال
تشااخی میدهد که زبانشااناساای زیرمیموعهی پراگماتیک اساات .کلمات بهخودیخود معنایی ندارد،
بلکه تنها در بساایرِ کنش معنایی مییابند ،و گرچه شاااید بیوان بین کلمات و چیزها فرق گذاشاات ولی
کلمات تنها در نساابت با جهانِ موجودیتهای غیرزبانشااناخیی معنا دارند .وقیی بانو اَن عبارت «تو مرا
میترسانی!» را به تریر پیوسیه میکشاند ،او کنشاااابسیرهایی را ناپایدار می سازد که عناصرِ گفیمانی و
غیرگفیمانی را توأمان شامل میشوند .او محیوای معناشناخیی عبارت را از خالل تریر در لحنِ صدا ،لهیه،
تاکید و نحوهی ادای کلمات ،عوض میکند ،طوری که همگی این موارد بخشی از اجرای صوتی زباناند اا
و درعینحال از راه بیان چهره ،وضااع ،ژساات ،و حرکت ،و نیز برهمکنش آن با عناصاارِ مادی ،پیرامون
بدناش شامل جامه ،اثاثه ،چیدمان ،نور.
71
در نیییه اهمیت زیادی دارد و شاید تعیببرانگیز نیست که وقیی دلوز خصای زبانی سبکی اقلی
را بحث میکند اغلب مبهم به نظر میر سد .او بهطور کلی سبک را «دقیقا» در مقامِ «روندِ تریر پیو سیه»
تعریف میکند ،و ساابک در ادبیات تریر پیوساایهی همهی عناصاارِ زبان را شااامل میشااود .فهمِ دلوز از
اسااایفادهی اقلی از زبان ناگزیر به تاکید بر اجرای زبان ،بر بازی اجراگرانهاش در موقعییی دراماتیک،
منیر می شود .به این ترتیب ،تئاتر ،به جای آنکه فرمی تخ ص صی شده یا چندرگه از تال شی ادبی با شد،
میتواند در مقام یکی از حوزههای نمونهای فعالیتِ ادبیات دیده شود .ما آن کروماتی سمِ عام و فراگیر را
که همهی مؤلفههای درام را به تریر پیوساایه میکشاااند یکجور بهصااحنهآوردن یا بازی اجراگرایانهی
اتصاالتِ تودرتو و بسگانه بین کلمهها و چیزها در نظر میگیریم ،و سبکِ اقلی تئاترِ بنه را اثبات فحوای
ضمنی هر کاربرد اقلی از زبان میبینیم اااااااا ازریختافیادگی کنش/بسیرها در سرتاسر مناطق گفیمانی و
غیرگفیمانی با هم.
تئاتر و مردم
تا چه اندازه «یک مانیفست کمتر» دلوز شرحی کافی از تئاتر بنه و ریچارد سوماش فراهم میآورد؟ دلوز
به ریچاردِ شکسپیر به چشمِ «انسان جنگی» مینگرد ،همان کسی که درگیر یک ماشین جن ِ خیانتِ
سرتاسری میشود ،درگیر زنشدن .خود این دیدگاه با فهم دلوز از «ادبیات جن ِ» کالیست و پانیهزیلهی
او شکل گرفیه است ،درامی که تقابل جن /دولت و پیوند بین خشونت و میل در مقام شدتهای عاطفی
درگیر در فرآیند زنشاادن و حیوانشاادن را بهتمامی بسااط میدهد .بنه زیرعنوان «شااب هولآور انسااان
جنگی» را برای ن مایشاش انی خاب میک ند ،ولی جز این حرف کمی در بارهی ج ن میز ند و هیچ از
ما شین جن نمیگوید .بااینحال ،او نظر اف شاگرش را در انیهای نمایش میآورد که «مارگاریت تخیی را
به هم میریزد و باز از نو مرتب میکند که تالش میکرد جن را روی آن ب سیار دو ست دا شیه با شد»
اااااااا مالحظهای که پیوند نزدیک بین جن و مضمونِ محوری فزونی زنانهی میل در تاریخ نزد بنه را
طرح میاندازد .به نظر روشاان اساات که ارجاع بنه به ریچارد به عنوان «انسااان جنگی» نه ادای احیرامی
سطحی به دلوز ،که در عوض نشانهی سازگاری بین پروژهها و دیدگاههایشان در مورد ریچارد شکسپیر
است .چهبسا دلوز در اسیفاده از واژگان بنه شامل «فزونی» « ،سرپیچی» ،و «امر ناممکن» راحت نباشد ،و
چهب سا بنه هم زبان «ما شینهای جن » و «زن شدن» را اتخاذ کند ،ولی هر دو شان در ریچارد شک سپیر
پادشاهی نامیعارف میبینند که نسبیی عییبوغریب با زنان و سیاست دارد (یا در واژگان دلوز یک آدم
جنگی است) ،و هر دو شان ازفرمافیادگی پیشروندهی شخصیت شکسپیر را وسیلهای برای نقد مناسبات
قدرت تثبیتشااادهی درامِ اصااالی و اییاد دگردیسااایهای آفرینشگر در نظر میگیرند ،برای آندسااات
دگرگونیها که خطوطی را پی میگیرند که نقشهای زن نمایش باز کردهاند.
بااینحال اگر دلوز و بنه ریچارد را یک انساااان جنگی میبینند که ازفرمافیادنهایش به زنشااادن
منیر میشوند ،دلوز فقط قرائیی بهخصوص از نمایش بنه به دست میدهد ،و بیشترین توجهاش را میوجه
73
صاااحنهی اوج بخش اول نمایش بین ریچارد و بانو اَن میکند و تقریبا همهی بخش دوم درام بنه را نادیده
میگیرد .مارک فورتیه در یکی از معدود برداشاااتهای انیقادی از «یک مانیفسااات کمتر» به این نکیه
اشاااره میکند و اساایدالل میآورد که دلوز ریچارد سااومِ بنه را بدخوانی میکند و خوشبینی غالبی را به
«اثری ا سا سا تراژیک» ن سبت میدهد .فورتیه بهدر سیی درمییابد که امر زنانه ریچارد را در بخش دوم
نمایش ترک میگوید و همینکه او اندامهای مصاانوعیاش را جدا میکند «مرتکب خطایی بزرگ ،نوعی
مازوخی سم و زهدی بزرگ» می شود .در قرائت فورتیه ،دگردی سیِ شک ستخوردهی ریچارد ن شانهی
دیدگاه تلخِ و دلزدهی بنه به تئاتر و تواناییاش برای دگرگونی سایاسای ست .درسات همانطور که فزونیِ
میل ریچارد صرفا به خنثی سازی موقیی منا سبات قدرت راه میبرد ،تئاتر هم تنها بهطور موقت میتواند
مناساابات قدرت را پیش از آنکه به صاالبیت و سااخیگیریشااان بازگردند بر هم بزند .فورتیه اساایدالل
میآورد که دلوز با تمرکز صرف بر نیمهی نخ ست ریچارد سوم درسِ ا صلی نمایش را نادیده میگیرد و
اثر بنه را برای سیاسیی خوشبینانه ،که بنه سرانیام پذیرای آن نیست ،به خود اخیصاص میدهد.
دلوز بهراساایی گاه چنان حرف میزند که انگار نمایش در بخش اولاش تمام شااده اساات ،و نظر
میردش دربارهی نیمهی دوم نمایش هیچ گواه روشاانی دربارهی نحوهی قرائتاش از انزوای نارساایساایی و
واپسااین ریچارد فراهم نمیآورد )70(.ولی اصااال بدیهی نیساات که ریچارد سااومِ بنه اخالقی تراژیک را
میآموزد ،نه حیی اینکه دیدگاه بنه دربارهی نقشِ سیا سیِ تئاتر ب سیار بدبینانه ا ست .ریچاردِ سومِ بنه،
همچون رومئو و ژولیتاش« ،مقالهای انیقادی بر شک سپیر» ا ست ،و هرچند عملیات انیقادی «ک سر» نزد
بنه تکهی خوب مین شک سپیر را دور میریزد ،بنه ت صمیم میگیرد ق سمتهای کافی از این مین را حفر
کند تا بیواند مسیرِ کامیابی ریچارد از پردهی اول تا پردهی پنیم را رد بگیرد .از حاال به بعد ،مفروضِ بنه
یا همان نقطهی عزیمتاش داسیانیست که شکسپیر تعریف میکند .چالش بنه بیرونکشیدنِ امکانپذیریِ
پنهان عملی از بطن نمایش شکسپیر است که بیواند هم در مقام شرحی بر داسیان اصلی و هم در مقام عملی
معنادار به سااهم خودش گساایرش یابد .آن جریان بازی که بنه در نمایشاش پی میگیرد (از مشاارولیت
ریچارد با زنان و خودسرهمبندی با اندامهای مصنوعی در پردهی اول تا ترک انزواآورش از سوی زنان و
ازفرمافیادگیهایش در پردهی دوم) با جریان بازی در نمایش شک سپیر موازی ست ،و در مقام شرحی بر
داسیان اصلی ترفیعِ زیادهگویانه و نیهیلیسیی ریچارد به قدرت و نزولش به انزوایی حزنانگیز ،شبحزده ،و
نارساایساایی عمل میکند .اگر بهخودیخود اخالقی در داساایان بنه در کار باشااد ،این اخالق را نباید در
شک ست ناگزیرِ دگردی سیِ انقالبی میلِ فزونخواه و ازفرمافیادن به د ست خود دان ست ،بل باید در نظر
گرفت که خطراتی در دیگریشاادن وجود دارند و چهبسااا بدون احییاط به ساایاهچالهی انزوا و هذیانی
آ شفیه فروبرلییم .در این مورد ،بنه و دلوز با هم موافقاند ،چون دلوز همین نکیه را در مکالمهها یادآوری
میکند وقیی میگوید که یک شدت میتواند «خطرناک شود» اگر «اقدامات احییاطی کافی» لحاظ نشود؛
خطی منعطف و مولکولی میتواند «به سرعت به سوی سیاهچالهای ب شیابد که دیگر از آن نمایان نخواهد
شد» ،و خطوط پرواز میتوانند «به خطوطِ الرا و نابودیِ دیگران و خودمان بدل شوند».
74
در مورد این ادعای فورتیه که سیاستِ تئاتر بنه بدبینانهتر از سیاستِ تئاترِ دلوز است ،صحت دارد
که بنه در مصااااحبههایی بالقوگیِ تئاتر برای تحول اجیماعی را کماهمیت جلوه میدهد .بنه میگوید که
تئاتر تنها میتواند یک «ر سوایی» موقیی بیافریند و نه «بحرانی» را سیین ،چون بعید ا ست که تما شاچی از
تئاتر بیرون برود و ازفرمافیادگیهای رمزگانها و هنیارهایی را که روی صحنه اجرا شدهاند به عرصهی
عمل درآورد؛ و از اینرو« ،تئاتر هیچ ساااودی ندارد .مطلقا بیخود اسااات» .با اینهمه ،چنین مالحظاتی
بیشتر ابرازِ بیعالقگی به پُزِ خودساایایندهی طرفداران آوانگاردهای رادیکال اساات تا گزارههای جزمی
یک ا صل .بنا بر مالحظهی دلوز ،چنین نظراتی از «فروتنی بیاندازه» نا شی می شوند ،از این ت شخی که
تئاتر ،د ستکم به هر طریق م سیقیم و سادهانگارانه« ،آ شکارا جهان را ترییر نمیدهد و موجب انقالب
نمیشااود» .با وجود این ،بنه بهحیم مدعی درگیری با شااکلی از تئاترِ مردمیساات (هرچند ترجیح میدهد
تئاترش را «قومی» بنامد) .بنه توضیح میدهد که مشکلِ «تئاترِ مردمی» این است که وجود مردمی راسیین
را فرض میگیرد ،ولی «این مردماند که وجود ندارند» .دلوز هم از خالل عبارت به یادماندنی پل کِله
مکررا این م سأله را مطرح میکند .و به نظر میر سد بنه هم تا اندازهی زیادی حرف دلوز را منظور دارد
ا ا اینکه عملها و نهادهای قدرت چنان فراگیر و نافذند که هر دو اغنیا و فقرا ،سلطهگر و تحتسلطه،
با رمزگانها و معیارهای ساالساالهمراتبی و نامیقارن یکسااانی ساااخیار مییابند و در نیییه نوعی آگاهیِ
جمعی سازشنکرده و خودآیین از سیمدیدگان وجود ندارد .وقیی بنه میگوید که تئاتر «تماشاچی بندگان»
را خطاب قرار میدهد ،یعنی همان تماشاااچی «بندگان غنی یا بندگان فقیر ،بیآنکه هیچ تفاوتی باشااد»،
آنگاه او به سادگی خاطرنشان میکند که تعارضات اساسی ساحت اجیماعی ،بنا به افق دلوز« ،پیشاپیش
هنیارین ،رمزگذاری ،و نهادین شااادهاند .آنها «محصاااول»اند» .تنها راهحل ابداع مردمی جدید اسااات،
آفرینش آنچه بنه مردمی «قومی» و هنوزناموجود میخواند .خنثیکردن رمزگانهای قدرت ،که در ذات
فرمها و محیواهای بازنمایی تئاتری قراردادیاند ،تنها وسیله برای آفرینش این سنخ مردم ناموجود است.
بنه اغلب از «امکان ناپذیری ها»ی مخیلف تئاتر حرف میزند ،ولی پروژهاش «انیام امر ناممکن»
اساات .در معنایی مشااابه ،یک تئاتر بهراساایی مردمی ،یک تئاتری «قومی» که مردمی در راه را ترویج
میکند ،ناممکن است اااااااا و از همینجاست مالحظات ظاهرا بدبینانهی او درباب بیفایدگی تئاتر ااااا
هرچند او در راسیای آفرینش همین امکانناپذیری کوشش به خرج میدهد .دست آخر اینکه ،دلوز و بنه
فهمِ میفاوتی از کارکرد سیا سی تئاتر ندارند .تئاتر نه برای بازنمایی فالکت ،چ شمانداز ،یا آگاهی گروهی
بهخصوص ،بلکه برای خنثیسازی بازنماییهای اجیماعی و فعالسازی شدنهاییست که هر کسی میتواند
به آنها دسیرسی داشیه باشد .دلوز میگوید «این کارکردِ ضدبازنمایانه همان ردگیری و ساخینِ نموداری
از آگاهیِ اقلییی بهمنزلهی بالقوگیِ هر شخ ا ست .ارائهی یک بالقوگی بهنحوی حا ضر یا بالفعل کامال
میفاوت است از بازنمایی یک تعارض» .تئاتری که بنه و دلوز در سر دارند تئاتری است «که نه تنها هیچ
چیز را بازنمایی/نمایندگی نمیکند ،بلکه آگاهیِ اقلییی را در مقامِ کلیاااااشاادن نشااان میدهد و آن را
میساااازد ،بسااایه به موردش در این جا یا آن جا اتحادهایش را به راه میاندازد ،و خطوطِ تحولی را پی
75
میگیرد که خارجِ تئاتر میلرزند و فرمی دیگر به خود میگیرند یا اینکه خودشاااان را از نو درونِ تئاتر
ترییر میدهند تا برای جهشی تازه مهیا شوند».
در کافکا :به سوی ادبیاتی اقلی تمایزی بین «ادبیات جن » نزد کالی ست و «ادبیات اقلی» نزد کافکا
برقرار می شود ،ولی به نظر میر سد این دو مورد در ریچارد سومِ بنه به همدیگر ملحق می شوند .ک سرِ
طرح داسیانیِ قدرتِ دولیی از تاریخِ شکسپیر «انسان جنگی» را برج سیه میکند و در معرض دید مینهد،
کسی که ازفرمافیادگی پیشروندهاش با نوعی زن شدن در بطن یک فرآیند واحد دگردیسی بیپایان ترکیب
میشااود (هرچندکه دسااتآخر به ساایاهچاله فرو میافید) .بنه کسارِ قدرت را به فرمهای بازنمایی بسااط
میدهد ،قراردادهای میعارف طرح داسااایانی نمایش ،سااااخیار ،دیالوگ ،مین ،و زبان را خنثی میکند ،و
مؤلفههای اجرای صحنهای را به انبوهی سازمایه برای ترکیببندی مو سیقایی خطوط دگرگون شوندهی
تریری پیو سیه بدل می سازد .بنه ا سیفادهای اقلی از همهی عنا صرِ درام دارد ،سبکِ اقلیاش ناگزیر ابعادِ
مخیلف موقعیت گفیار/کنش را تحت تأثیر قرار میدهد ا ا کلمات ،صدا ،صوت ،ژستها ،جامهها ،نور،
چیدمان ،و غیره .بهعالوه ،او از رهگذر آزمونگریهایش روی فرمهای درام ،هدفِ ادبیات اقلی در ابداع
یک مردم را به جلو پیش میراند ،نه از راه بازنمایی هوییی آیندهنگرانه ،بلکه از طریق «ظهورِ ناگهانیِ
یک تریر آفرینشگر ،غیرمنیظره ،و مادونِ امرِ بازنمایانه».
همانطور که دیدیم ،تئاتر بنه اتصاالت درونی زبان با جهان غیرزبانی را به صحنه میآورد .در فصل
بعد ،حالت دیگری از اجرای زبانی و بُعد دیگری از همکن شی زبان با جهان را برر سی خواهیم کرد ،و بر
حدود تصااویری و صااوتی زبان یا آنچه دلوز «بیناییها» و «شاانواییها» میخواند و اساایفادهای که در
نمایشهای تلویزیونی بکت دارند میمرکز خواهیم شد.
×××
یادداشتها:
( )1دلوز تمایز یکساااانی را در دیالوگ ها فرموله میکند« :ادبیات؟ اما اکنون کافکا ادبیات را در نسااابتی
ماشین اقلیتی قرار میدهد ،نوعی سرهمبندی جمعی تازهی بیان برای آلمانی (سرهمبندی اقلیتها
ِ بیواسطه با
تصور مازوخ حاضر بود) .حاال کالیست ادبیات را در نسبی بیواسطه
در امپراطوری اتریش قبال به طریقی دیگر در ِ
با ماشین جنگ قرار میدهد»
( )2دلوز و گتاری در هزار فالت عمال «مطالعهی منتشااارنشااادهی ماتیو کریه دربارهی کالیسااات» را نقل
میآورند .متن کریه نخست در سال ،1591با عنوان [ Für eine Literatur des Krieg, Kleistکالیست :به سوی
یک ادبیات جنگ] ،در آلمان منت شر شد .ترجمهی فران سوی این اثر تو سط مارتین زیگر در سال 1599با عنوان
Pour une litteratare de guerre, Kleistمنتشاار شااد (به اشااارهی عنوان کریه به کتاب دلوز و گتاری ،کافکا :به
سوووی یک ادبیات اقلی ،دقت کنید) .درآمیختن ترمینولوژی دلوز و گتاری با گفتمان کریه ،و اشااارات مکرر دلوز و
76
گتاری به استدالالت این متن کریه ،روی هم رفته ،نشان میدهند که این سه نفر در میانهی دههی هفتاد میالدی
در ارتباط تنگاتنگی با هم بودند .ارجاعات من به نسخهی فرانسوی متن کریه است.
( )3برای جزئیات مفصل در مورد زندگی و فعالیتهای کالیست ر.ک.
Maass, Joachim. Kleist: A Biography. Trans. Ralph Manheim. New York: Farrar,
Straus and Giroux, 1983.
( )4بنه به سوووتیت هتلت سااال 1554خود با عنوان «پنجمین نسااخه» از هتلت ارجاع میدهد .با وجود
این ،یک بررسی از اثر 1599بنه با عنوان ( Hommelette for Hamleکه بنه آن را «چهارمین ن سخه» نام مینهد)
به این تولید با عنوان «هفتمین هملت»اش ارجاع دارد ( Carmelo Bene: Scenografia ‘Hommelette
.)for Hamlet’ 7این برر سی ت صاویری از چیدمانهای خیرهکنندهی تولید ،طراحی ینو ماروتای نقاش ،را هم
شااامل میشااود که عبارت اساات از مجساامههای مشااهور (همنون ترزای مقدس بتنینی) در باغ مجساامههای
تدفین .مجسمهاااافیگورها ،که به نظر از سنگ ساخته شده باشند ،نشان میدهند که بازیگرانیاند در تابلوهای
زندهی منجمد که بعدا حین نمایش زنده میشوند.
( )9اگر معدود توصاایفات از تولیداتش ،و نیز دو مطالعهی تیزبینانه از انطباقها از سااوی محمد کوثر و مارک
فورتیه را کنار بگذاریم ،آثار اندکی دربارهی بنه به زبان انگلیسااای منتشااار شااادهاند« .آنتولوژی انتقادی» شااار و
نظرات در بارهی آ ثار او به ز بان ای تال یایی در مجتو عه آ ثار ب نه ( )Opereص 1945-1391آ مدها ند .دلوز برای
مشااااهدهی دیدگاههای بنه راجع به تئاتر و درامهای خودش از پروندهی مصااااحبهها و مصاااالی دیگری به عنوان
منبع اصااالیاش اساااتفاده میکند که برای فسوووایواا یاییز گردآوری و بعدتر در “L'energie sans cesse
” renouvelee de I'utopieمنتشر شدند .من هم برای خالصهبرداریهای مواضع تئاتری بنه اساسا بر همین
پرونده اتکا میکنم .سپاس بیاندازه از فلورین بریندنو برای همکاریاش در مورد متون ایتالیایی بنه.
[ترجمهی فارساای مقالهی بهاصااطال تیزبینانهی محمد کوثر که یکی از چندین اثری اساات که ،در رابطه با
پژوهشهایش در حوزهی تئاتر ،نمایش ،و اجرا ،به دلوز و گتاری و مفهوم اسااکیزوکاوی اختصاااص داده ،در همین
کتاب ،مقالهی پنجم ،آمده .ر.ک .دلوز و تئاتر :موردیژوهشی ریچارد سوم کارملو بنه ،محمد کوثر]
( )6بااینحال بنه اشاره میکند که« :چه میتواند مطمئنمان کند که بازیگر در واقع هیچ چیزی نمیداند؟
بازیگر ،نه رینارد ،یا هر دو آنها؟»
( )7در این بخش از تولید صااحنهای بانوی ترکهای ما ،بنه دیواری شاایشااهای با پنجرهها را بین بازیگران و
تماشاااچیان قرار میدهد .در نتیجه ،تماشاااچی تنها میتواند صاادای بازیگر را وقتی بشاانود که او پنجرهها را باز
عیار ارتباط/همرسانی در کار بود :این یک واقعیت بود ،و
میکند« .به خاطر این فضای آکواریومی ،ناممکنی تمام ِ
من اینطوری موفق شااادم ناممکن را محقق کنم» .بنه همننین خاطرنشاااان میکند که «وقتی میگویم تئاتر
بازنماییناپذیر است در واقع میگویم است .پس ،تئاتر است .است .ولی تئاتر بازنتایینایذیر است .نگفتم که تئاتر
بازنماییپذیر نیست ،که چیزی دیگر است :تئاتر بازنماییناپذیر است».
عواقب صاالهی فرزندی» ژول الفورگ وام میگیرد.
ِ آیرونیک «هملت ،یا
ِ ( )9بنه عنوانش را از خطوط پایانی و
مزار اوفلیا میبیند ،لیرتیز با دشاانه به هملت میزند و او را میکشااد.
در قصااهی الفورگ ،وقتی هملت لیرتیز را بر ِ
77
بازیگر زنی از گروه بازیگران دورهگرد و سااایار در الساااینور ،بر مرگ هملت مویه سااار میدهد و ساااپس نزد
ِ ِکی،
عاشااقش ،بیبی (نام خودمانیاش برای «بیلی [برنارد]» در شااکسااپیر) ،بازمیگردد .بیبی ِکی را به این خاطر که
سعی کرد ترکش کند کتک میزند ،و در آن لحظه راوی ق صه را تمام میکند« :و نظم امور بازمیگردد .یک هملت
78
تئاتر انقراض کسرکننده :بنه بدون دلوز
لورنزو کیهزا
دلوز در پیشگفیارِ تفاوت و تکرار ( )7391کیرکگور و نیچه را که ،از راه ساخت انگارهای ضدبازنمایانه
از حرکت ،وساااایلِ عمیقا نوآورانهی بیان را به فلسااافه وارد کردهاند ،در مقام دو اندیشااامندِ تکرار
برمیگزیند .این مؤلفان فلسااافهای را ابداع میکنند که خودش را مسااایقیما بهمنزلهی فلسااافهای تئاتری،
فلساافهای در نقاب تئاتر ،پیشاانهاد میدهد .مسااأله نزد کیرکگور و نیچه بر ساار «تولیدِ حرکیی درونِ اثرِ
فل سفی ست که بیواند روح را خارجِ هر بازنمایی به هم بریزد؛ م سأله بر سر آن ا ست که ،بدون هرگونه
واساااطه ،خود حرکت به یک اثر بدل شاااود» (دلوز .)1 :7339 ،بنابراین چنین حرکیی باید با حرکتِ
«منطقیِ انیزاعی» نزد هگل در تقابل قرار گیرد ،یعنی در مرایرت با آن «حرکتِ کاذب»ی باشاااد که
خودش بازنمایی شاااده اسااات ،چون به نحوی دیالکییکی به تقابل و وسااااطت میکی اسااات .درحالیکه
کیرکگور و نیچه در پی برقراریِ فلسااافه بهمنزلهی تحرک و به همان اندازه بهمنزلهی تئاتر «اَعمالِ
79
بیواسطه»اند ،هگل نمیتواند به فراسوی ایدهای ساده سازی شده از تئاتر فلسفی برود :او نمیتواند در مقام
یک فیلسوف «مسألهی نقابها ...یا پوچیِ درونیِ نقابها ...را بِزیَد» (همان) .7
عالقهی دلوز به توان ضدبازنمایانهی تئاتر در مقام حرکت واقعی ،ده سال بعد ،در موعدی منا سب،
در «یک مانیفست کمتر» ( )7311از نو بروز مییابد ،در همان مینی که او به دراماتیست مناقشهبرانگیزِ
اییالیایی ،کارملو بنه ،اخیصااااص میدهد .نزد دلوز ،تفاسااایرِ هیاکانهی بنه از فیگورهای بزرگ تئاتر،
خصوصا شکسپیر ،نوعی تئاتر «غیربازنمایی» را اشاعه میدهد ،یعنی «نیروی غیربازنمایانهای را از قیدوبند
آزاد میکند که همواره ناپایدار اساات ،»...نیرویی که بدونِ بازنماییکردن نشااان میدهد [عرضااه یا ارائه
میکند] ،2و «یک بالقوگی را حاضااار و بالفعل ارائه میدهد» (دلوز .)299 ،299 ،292-297 :7331 ،با
وجود این ،دلوز در مقالهی اخیر بر اهمیت روشااای کسااارکننده تاکید دارد که از حرکتِ واقعیِ تئاتر
ضدبازنمایانهی بنه اتخاذ کرده است .از یک سو ،تفاوت و تکرار «ذاتِ» حرکتِ (تئاتری) را در هیچ مگر
تکرار نمییابد« :تئاتر تکرار در مقابلِ تئاتر بازنماییست ،درست همانطور که حرکت در مقابلِ مفهوم و
نیز در مقابلِ آن بازنماییساات که حرکت را به مفهوم بازمیگرداند» (دلوز .)70 :7339 ،از سااوی دیگر،
«یک مانیفست کمتر» میپندارد که تحرکِ همیشگیِ آنچه دلوز مکررا «تریرِ پیوسیه» میخواند ا اا ا و
بر حسب «خطوطِ پرواز» و «توانِ شدن» نیز فهم شده است اا از خاللِ کسر به راه میافید و ادامه مییابد
(دلوز.)299 ،291 :7331 ،
دلوز درمییابد که اقیباسهای بنه همواره با کساارِ عنصااری از اثرِ اصاالی آغاز میشااوند که آنها
بهنحوی نقادانه تفسیرش میکنند .برای نمونه ،در رومئو و ژولیت ،بنه در «خنثی سازیِ» رومئو تردیدی به
قبال آنها بهآسانی نوین بیان را به فلسفه آوردند .در ِ .1در تفاوت و تکرار میخوانیم« :کیرکگور و نیچه در زمرهی کسانیاند که وسایل
ِ ِ
تمامی آثارشان حرکت محل بحث است .اعتراضشان به هگل این است که وی به ِ چیرگی فلسفه سخن میگوییم .بهعالوه ،در ِ از
ِ
اعی «وساطت» وامیماند .آنها میخواهند متافیزیک را به ِ ز انت منطقی
ِ َ ِ حرکت در دیگر، ارت عب به رود؛ نمی کاذب حرکتی اسویر ف
بازنمایی
ِ تا نیست کافی شان ایر ب پس دهد. انجام ار واسطه بی عمال
ِ ا و کند، عمل متافیزیک خواهند می درآورند. کنش به حرکت،
درون اثر است که بتواند ذهن تولید حرکتی ِ جدیدی از حرکت ارائه دهند؛ بازنمایی پیشاپیش وساطت است .در عوض ،مسأله بر سر ِ
بدون هرگونه میانجیگری؛ بر سر نشاند ِن ساختن خود حرکت به اثرِ ، تحت تأثیر قراردهد؛ بر سر بدل را فراسوی هر بازنمایی ِ
ِ
نشانههای بیواسطه بهجای بازنماییهای باواسطه؛ بر سر ابداع لرزشها ،گردشها ،دورزدنهاِ ،ک ِششها ،رقصها یا جهشهایی
ِ
آدم تئاتریست .به این معنا ،چیزی کامال نو با کیرکگور و نیچه آغاز میشود .آنها که مستقیما با ذهن تماس میگیرند .این ایدهی ِ
درون فلسفه ِ ئاترت ای
ر ب باورنکردنی ارزی هم ها آن دارند. می پا بر فلسفی تئاتری حتی دیگر بهطریقی هگلی بر تئاتر تأمل نمیکنند .نه
تئاتر آینده و فلسفهی نو را همزمان بنیان میگذارند .گفته خواهد شد که ،دستکم از نظرگ ِاه تئاتر، ابداع میکنند ،و به این وسیله ِ
هیچ تولیدی وجود نداشت :نه حرفهی کشیش و کپنهاگ حوالی ،1141نه گسست از واگنر و بایروت ،شرایطی مطلوب نبود.
محیطش پیشاپیش دیگر تغییر کرده است؛ تئاتر کهن و در ِام مدرن سخن میگویدِ ، بااینحال ،یک چیز قطعی است :وقتی کیرکگور از
درونی نقابها را تجربه میکند پوچی که کسی د، دیگر در عنصر تأمل نیستیم .اینجا متفکری را مییابیم ِکه مسألهی نقابها را می َ
زی
ِ ِ ُ ِ
تفاوت بین امر متناهی و امر نامتناهی درون اردادن هر
و در پی پرکردن یا کاملکردناش با امری «مطلقا متفاوت» است ،یعنی با قر ِ
ِ ِ
آن ،و بدینوسیله آفرینش ایدهی تئاتر شوخی و ایمان .وقتی کیرکگور توضیح میدهد که شوالیهی ایمان بهقدری به یک بورژوا در
تذکر کارگردانی فهمید که نشان میدهد درس فلسفی را باید در مقام ِ بهترین لباساش میماند که میتواند اشتباه گرفته شود ،این ِ
چگونه شوالیهی ایمان باید بازی شود .و وقتی در مورد ایوب یا ابراهیم نظر میدهد ،وقتی نوسانات اگنس و تریتون را تصور میکند،
ماجرا را بهطریقی بازنویسی میکند که آشکارا به یک سناریو تعلق دارد .موسیقی موزارت نیز حتی در ابراهیم و ایوب طنین میاندازد؛
زبان آن کارگردانیست که تئاتریترین رنگ این موسیقی است .عبارت «فقط به حرکات نگاه میکنم» ِ موضوع بر سر «جهیدن» به ِ
مسأله را مطرح میکند ،مسألهی آن حرکتی که مستقیما با جان تماس برقرار خواهد کرد و حرکت جان خواهد بود .م.
2. to present without representation
81
خرج نمیدهد :این قطعِع ضو باعث نو سانِ اثرِ ا صلیِ شک سپیر می شود اما توأمان به بنه میال میدهد تا
شخصیت مرکوشیو را گسیرش دهد اااااااا همان کسی که در شکسپیر خیلی زود میمیرد .کسر اینگونه
فراسوی پارودی صِرف راه را به سوی ساختِ تدریییِ شخصییی اساسا نهفیه روی صحنه باز میکند که
در مین و از طریقش بازنمایی نشااده اساات .نکیهی مهمتر به زعم دلوز این اساات که چنین ساااخیی هر
انگارهی بازنمایی را به چالش میک شد ،تا آنیا که آنچه بر صحنه میبینیم فرآیند بیامانِ ازفرماندازی یا
حرکیی ازفرماندازنده است .این نکیه را خصوصا به نحوی آشکار در نمایشِ س.ا.د .بنه میبینیم ،جایی که
شخ صیت بنده ،با آن اندامهای م صنوعیاش ،بهنحوی خ سیگیناپذیر «خودش را ...در ن سبت با نق ها و
عیزهای ارباب ...میجوید ،گساایرش و اساایحاله میدهد ،خودش را به آزمون میگذارد» (دلوز:7331 ،
.)290سوبژکییوییهی ازفرمافیادهی بنده اااااااا که بیوقفه لباسها و نقابهایش را بیهوده عوض میکند تا
بیعاطفگیِ جنسیِ اربابش را تحریک کند اا مطیعِ حرکت و سرعت است و به آنها بسیگی دارد .دست
آخر ،آفرینشِ کساارکنندهی شااخصاایت بنهای با نوعی ازفرماندازیِ همیشااگی معادل اساات که آنقدر از
بازنمایی اجیناب میکند تا یک خطِ تریرِ پیوسیه را پی بگیرد.
با گذر از این مفرو ضات بنیادی ،مق صود مقالهی حا ضر دوگانه ا ست .در ابیدا میخواهم جابهجاییِ
ضمنیِ دلوز از تکرار به ک سر (در مقام انگارهای کلیدی در شرح او از تئاتر ضدبازنمایانه) را به پر سش
بکشاام ،و خصااوص اا دریابم آیا تفساایرِ خاص دلوز از این انگار مناس ابِ فهمِ کارِ بنه هساات یا نه .دوم،
میخواهم روشی را به قالب مسأله درآورم که در آن ،این جابهجایی به سوی کسر ،موازی با سیاسیسازیِ
تئاتر بنه ،به جریان میافید اااا ا «تئاتر و سیاستاش» (که اهمیت زیادی دارد) عنوانِ آخرین و حیاتیترین
بخش «یک مانیفست کمتر» است .اینیا به نظر میرسد که دلوز بیشتر به پژوهشی فلسفی در سیاست
تئاتر عالقه دارد تا آن که بخواهد همچون تفاوت و تکرار (که دغدغهی اصااالیِاش «تئاتر آینده» بود،
دغدغهای که توأمان همان «فل سفهای نوین» ا ست (دلوز ))1 :7339 ،بر تئاتر در مقام فل سفه و فل سفه در
مقام تئاتر میمرکز شود .بحث خواهم کرد که دلوز به شیوهای غیرقابلدفاع تئاتر بنه را سیا سی میکند؛
همچنین نشان میدهم که تحلیلِ پیشانگارههای این تفسیرِ سیاسیِ گمراهکننده بر آن دالیلی پرتو میافکند
که دلوز به موجبشان در «یک مانیفست کمتر» از انگارهی تکرار عقب مینشیند.
بیتردید دلوز در «یک مانیفساات کمتر» به تئاتر برمیگردد تا نقد ابیداییاش بر تقابلِ دیالکییکی در
مقام و ساطت را گ سیرش دهد و به انگارهی «اَعمالِ بیوا سطهی ضدبازنمایانه» بپردازد .به زعم او« ،تئاتر
بنه هرگز خودش را در مناسااابات تقابل» گسااایرش نمیدهد ،این تئاتر« ،صااارفنظر از خشاااونت و
بیرحمیاش» از بازنماییِ تعارض دوری میجوید؛ در واقع ،هر نسبت تقابل او را به «نظام قدرت و سلطهی
سنیی بازمیگرداند (دلوز .)293-291 :7331 ،بنه دقیقا همین نظام را ،به لحاظ سیا سی ،از صحنه ک سر
میکند :یا بهیر بگوییم ،این نظام پس از کساار به حامیِ مناساابات تریر بهعنوان مناسااباتی ضاادتقابلی بدل
می شود .خنثی سازی پیشگیرانهی شخصیتهای ارباب یا نمایندگانِ قدرت باعث ظهورِ تریری پیوسیه در
شخصیتهای اقلی میشود اااا ا بنده در نمایشِ س.ا.د .نمونهای عالی از این مورد است .به بیانی انضمامیتر،
این تریرِ ضدتقابلی با موانعی پیوسیه تناظر دارد که شخصیتهای معلول و اقلیِ بنه بهوسیلهشان در آفرینشِ
80
ازفرماندازندهشاااان تعریف میشاااوند (برای نمونه« ،لباسهایی محلی که پاگیر حرکتاند بهجای آنکه
یاریرسانش باشند ،اثاثیهای برای صحنه که دشوار بیوان جابهجایشان کرد ،ژستهایی که بسیار شقورق
یا «شلوول»اند») (همان.)291 :
میتوانیم بگوییم که خودِ تریرِ پیوسیه اااا مثال «لباسی محلی که کسی از تن درمیآورد و میپوشد،
که کم می شود و سپس از نو به تن می شود» (همان) اااا تکرار شونده ا ست ،و تکرار در مقامِ حرکتِ
ضدتقابلیِ واقعی همچنان بهنحوی بیسروصدا قرائتِ دلوز از بنه را آشکار میکند .انگارهی تریرِ پیوسیهی
ک سرکننده ا سا سا چیزی نی ست جز ت صریح/ت شخی ِ «تکثیر نقابهای برهمنهاده» ،که بنا بر تفاوت و
تکرار ،نیچه با اساایفاده از آن «پوچیِ درونیِ فضااای تئاتریِ» سااوبژکییوییه را پر میکند (دلوز.)3 :7339 ،
«ژسیی که در عدمتوازنی همیشگی و اییابی است» و ،نزد دلوز ،بهطور مؤثری تریرِ پیوسیه در تئاتر بنه را
به چن میآورد ،آشااکارا «ژس اتهایی را منعکس میکند که پیش از بدنهای سااازمانیافیه گساایرش
می یابند ،درسااات همانطور که نقاب هایی را که پیش از چهره ها ،و اشاااباح و ارواحی را که پیش از
شخصیتها گسیرش مییابند» اا همان چیزی که در تفاوت و تکرار «تئاتر تکرار» خوانده میشود (دلوز،
70 :7339؛ .)291 :7331با این ادعا در هر صاااورت باید به خاطر ساااپرد که بحث دلوز درباب نیچه و
کیرکگور در همان صفحات پی شگفیار صراحیا بر این مبنا ست که با عملیاتِ ک سر که اینیا بر ح سب
بیرونکشیدن 7فهم شده ناسازگار باشد .کامال بیپرده بگوییم که برای دلوز نباید هیچ چیزی را از تکرار
ا ا تکرار در مقام «چیزی نو» ا ا کسر کرد /بیرون کشید ،چون «تنها تعمق» ،روحی که از خارج تعمق
میکند« ،بیرون میک شد»؛ اگر میخواهیم بازنمایی خنثی شود نباید ک سر کنیم ،یعنی نباید بیرون بک شیم،
تنها باید «عمل» کنیم (دلوز .)9 :7339 ،میخواهم بدونِ ورود به اسااالوبی که صااافحات حاضااار در آن
میتوانند حاکی از حضورِ نقطهعطف فرضی در اندیشهی دلوز باشند ،این ناسازگاری مشهود را ،که (ورای
اغیشاااشاای روششااناخیی) پیوساایگیِ بنیادینی را در آثار بین 7391تا 7311نشااان میدهند ،بیش از پیش
پیچیده کنم .زیرا ،همانطور که دیدیم ،بهآسانی میتوان از تئاتر ضدبازنمایانهی تکرارِ کسرکننده و کسرِ
تکرارکننده سااخن گفت که با توجه به «یک مانیفساات کمتر» ،اجینابِ دلوز از لفرِ تکرار را (که در
()7
سرتاسر مقالهی مزبور هرگز ذکر نشده) بیشازپیش دسیسهآمیز و قابلتوجه میکند.
در میانِ مزیتهای تف سیرِ دلوز از تئاتر بنه شیوهای وجود دارد که در آن سر شت تئاتر بنه در مقام
تئاتر ضدتاریخیِ امرِ بیوا سطه تو صیف می شود (دلوز .)299 ،292 :7331 ،نزد بنه ،امرِ بیوا سطه (زمانِ
آیون) عملی ست که کنشهای تاریخ (زمانِ کرونوس) را به تعلیق درمیآورد .تئاتر باید ضدبازنمایانه باشد
تا آنیا که الزم ا ست عنا صرِ ضدتاریخیِ تاریخ را بازپس بگیرد .به قول بنه «تاریخی که زندگی میکنیم،
تاریخی که بر ما تحمیل شده ،چیزی جز نیییهی تاریخهای دیگری نی ست که این تاریخ میبای ست کنار
بگذارد تا خودش را تایید کند» (آتیسانی و دوتی .)27-20 ،30 :2009 ،به این ترتیب ،رسالت بنیادی تئاتر
«اعالنِ جن » به تاریخ ا ست .تئاتر باید «امکانات تاریخی» را روی صحنه ببرد که خود تاریخ آنها را
81
از وساااطت انداخیه اساات ،از جمله بالقوگیهای مینی مکیوب (مثال ،زندگیِ مرکوشاایو) .به قول بنه ،این
نوع بهصااحنهبردن به معنای تحتاللفظی کلمه کژصااحنگی 7اساات ،چون به جای آنکه بهطور مادی به
صااحنه بیاید« ،خارجِ صااحنه» ،خارجِ بازنماییهای تاریخِ رساامی و ادبیاتش ،قرار میگیرد (همان .)30 :به
ع بارت دیگر ،ت ئاتر ب نه ت ما یل دارد تا اجرایی نا پذیر ( [ irrappresentabileبازن مایی ناپذیر]) ب ما ند ،و
بدینطریق از بازنمایی اجیناب کند ،درحالیکه درهر صورت اجرایی ([ spettacoloتما شا یا نمای شی]) را
میآفریند (همان .)27 :به این ترتیب ،دلوز بهدر سیی بر تریرِ پیو سیهی شخ صیتهای بنه (پیش و بیش از
همه شااخصاایت بنده در نمایشِ س.ا.د ).تاکید میکند ،دقیقا چون آنها «اربابِ» نقششااان روی صااحنه
نیسیند« .بنده خودش را در سریهای پیوسیهی اسیحالههایش گیر میاندازد ،چون او نباید اربابِ نقشاش،
یعنی بنده ،باشاااد( ».دلوز .)291 :7331 ،همانطور که بنه نیز در مقدمهاش بر س.ا.د .گفیه ،این نمایش،
بهدور از آنکه پارودیِ هگل با شد ،دیالکییکِ هگلیِ ارباب و بنده را «روی صحنه تحقیر و نابود میکند
و اسیقرارش را فرومیشکند» (بنه219 :2002 ،؛ بنه و دوتو .)920 :7331 ،بنده ،با اربابینکردن بر خودش
در مقام بنده« ،نه تصویرِ واژگونِ ارباب ،نه نسخهی عین ،و نه هویت میضادش» (دلوز)291 ،290 :7331 ،
را بازنمایی نمیکند .همچون فلساافهی دلوز ،که آفرینشِ هگلی را به خاطرِ «خیانت به امرِ بیواسااطه و
تحریفش» (دلوز )70 :7339 ،تا آنیا محکوم میکند که (بنا به خالصاااهساااازی پییر هالوارد) «بیاندازه
تسلیمِ تاریخ می شود» (هالوارد ،)700 :2009 ،تئاتر بنه نیز با اَعمالِ بیواسطهاش علیه کنشها از وساطتِ
دیالکییکی و انگارهی تاریخِ همراه با آن امیناع میکند.
دیگر شایسیگیِ قرائتِ دلوز در اینهمانی کسر با روشیست که تئاتر بنه از طریقش به تعلیقِ کنشها
و ظهورِ میعاقبِ اَعمال دساات مییابد .همانطور که دیدیم ،دلوز روشِ کساارکننده را در خنثیسااازی یا
نابودیِ پیشگویانهی نمایندگان قدرت (و تاریخ) به دست میگیرد اااااااا برای مثال ،عیزِ ارباب که مبنای
طرحِ س.ا.د .است .بنه در مقدمههایی بر نمایشهایش و نیز در نوشیههای نظری بی شمارش مکررا تصدیق
میکند که نزد او به صحنهبردنِ یک اجرا با «زدودن» از صحنه میناظر است (بنه .)219 :2002 ،او اغلب
حیی از لفر «کسر» بهره میبرد :برای نمونه ،تصدیق میکند که «یک تئاتری که ضدتئاتر تمرین میکند...
در واقع کسااار میکند» (بنه و دوتو .)793 :7331 ،به همین منوال ،کژصاااحنه در تئاتر «بنا به تعریف
آنچیزیست که خودش را از مفهوم کسر میکند» ،و البیه در ابیدا از مفهومِ تاریخیِ بازنماییِ روی صحنه
(همان)97 :؛ به عبارت دیگر ،به صحنهبردنِ عناصرِ ضدتاریخیِ تاریخ همواره به کسر بسیگی دارد (همان:
.)299-299
با این گفیهها ،مسأله به زعم بنه این است که کسر میبایست میوجه آنچیزی باشد که او بهنحوی
مؤجز بهمنزلهی نوعی « صفرِ امعایی و اح شایی» تعریف میکند (همان .)793 :آیا این ک سر به سوی امرِ
ob-scene .1ـ گرچه بدون خطتیره معموال به معنی وقیح است اما وقتی در بافت این متن با خطتیره میآید از حیث مفهومی حتی
میتواند با صحنهای ناشایست ،کژصحنگی ،یا بدصحنهبودن معادل باشد و نویسنده هم چنین کاربردی را منظور دارد،obscene .
با ساختاری مشابه ،از روی واژهی التین obscaenusساخته میشود که با ill-omenedیا abominableبه معنی کریه و ناپسند
معادل است .نویسنده تا انتها با همین نسبت مفهومی بین صحنه ،کژصحنه ،و وقیح بازی میشود .م.
83
غیرانداموار که آن را کسری به سوی انقراض خواهم خواند ،با اسیفادهی دلوز از انگارهی کسر در «یک
مانیفساات کمتر» سااازگار اساات؟ پیشاانهاد خواهم داد که نه ،سااازگار نیساات ،آنهم بهرغمِ تحسااینِ
بیقیدوشرطی که بنه در قبال دلوز بهطور کلی اااا «ژیل بزرگترین ماشینِ اندیشمندِ این قرن بوده است»
(همان )929 :ااا و فهم او از تئاتر بهطور خاص ااا «مؤلفِ تفاوت و تکرار ماهییا بیاندازه در تئاتر خبره
ا ست» (بنه )7799 :2002 ،اااا ن شان میدهد .دلوز بنه را از خاللِ انگارهی حیاتباورانهی ک سر قرائت
میکند ،انگارهای که با حذف هرگونه نفی میوجه تح صیلِ «تریرِ ا شیدادیِ عواطف» در مقام «یک و تنها
یک پیوسیار» است (دلوز .)297 ،293 :7331 ،این نوع کسر که در آن هر حذف و قطع (عضو) ،بیآنکه
پای هرگونه شکاف منفی در میان با شد ،تکثیرِ «توانهای شدن» را از قیدوبند آزاد میکند (همان،)292 :
اساسا برای بنه کاربردی ندارد.
در واقع ،یکی از مکررترین درونمایههای نوشیههای بنه این ایده است که گونهی انسانی یک سقطِ
زندهی مدفوعی ست« :زندگی آنیا که آغاز می شود پایان میپذیرد .همهچیز از قبل در وضعییی گندیده ،و
نه جنینی ،نوشیه شده است .باقیمانده صرفا گوشیی در حال تیزیه است» (بنه و دوتو-71 ،3 ،1 :7331 ،
.)73برای بنه ،بدنِ فردی منحصااارا فردیتزداییاش را پی میگیرد چون زندگی چیزی جز گندیدگیِ
پیوسیه نیست :آپاراتوسِ بازنمایی که دستآخر سبب می شود تولیدمثلِ گونهی انسانی به خود افراد زیان
برسااند اغلب مردم را از تصادیقِ این وضاعِ جاری امور ،پیش از رسایدن شان به وضاعِ نهایی ،بازمیدارد.
(«آنها برای تحققبخ شیدن به آن محیاجِ یکجور دگردی سیاند .در دگردی سی دیگر از قبل نمیدانند چه
وقت «می شااکفند»( ».همان .))99 ،79 :در مقابل چنین تزویرِ منحرفشاادهای ،تئاتر وقیح [ ]obsceneدر
هیئت [ o-skeneکژصحنه] که ساحتِ بازنمایی را با کسرکردنِ خودش از آن تحلیل میبرد ،تمایل دارد
تا «انیمادِ گونه» را اشااااعه دهد (همان .)99-99 :در این بسااایر ،بنه انگارهی اصااایلی از پورن از کار
درمیآورد :پورن ،کژ صحنه ا ست نه اروتیک .درحالیکه از یک سو ،پیرو شوپنهاور ،دریغهای عا شقان
عمال همان نالهوزاری گونهی بشااریساات ،از سااوی دیگر ،پورن «خود را به الشااه بدل میکند ،و همان
چیزیساات که خودش را بهمنزلهی ابژهی صاارف در دساایرس قرار میدهد .در پورن تنها دو ابژه وجود
دارند که خودشان را بهطور میقابل نابود میکنند .میتوانید جماع دو سن را با هم تصور کنید؟ همین به
شما ایده میدهد ».به همین خاطر ،بنه نیییه میگیرد که هیچ میلی در پورن وجود ندارد :دو ابژهی مزبور
باید آ شکارا میمایز با شد؛ بنه با ت صحیح پی شنهاد دو سیش کلو سوف سکی که برای او «پورن آن سوی میل
اسااات» ،نیییه میگیرد که پورن ،در عوض« ،از میل درمیگذرد» و از اینرو ربطی به میل ندارد (همان:
()2
.)99
به نظرم محال اسااات که این الهاماتِ پورنِ تئاتر فردیتزداییِ غیرانداموار ،تئاتر کژصاااحنگیها و
دساااتآخر تئاتر انقراض را با آن رجحانِ فلسااافی که دلوز به میل اعطا میکند ،وفق داد .دلوز در «یک
مانیفساات کمتر» به نحوی عییب «تریرِ اشاایدادیِ عواطفِ» آزادشااده از سااوی تئاتر کساارکنندهی بنه را
هرگز به میل پیوند نمیزند ،و ،با وجود این ،بدیهی ست که این تریر بهناچار «فهمی درونماندگار از میل»
را اییاب میکند« ،نیرویی آریگو ،بدونِ هرگونه هدفی بیرون از نو سازی و آرایشِ فعاالنهاش» ( شو سیر،
84
)9(.)770 :2001دلوز وقیی در بهیرین و ضعیت خودش ا ست که روشِ ک سرکنندهی بنه را بر ح سب تری ِر
پیوسیهی ژستها و زبانی که از جانب کنشپریشی و زبانپریشی دیکیه شدهاند توضیح میدهد« .لباسهای
محلی همواره از تن در آورده میشاااوند ...همواره ابژهی مفیدی در کار اسااات که عوضِ کاربرد رها
میشود» ،حیی اصوات «بهسخیی شنیدنی ،یا در عوض کرکننده»اند (دلوز .)291 :7331 ،با وجود این ،دلوز،
به خاطر آن چه اندکی قبل راجع به تئاتر وقاحت پورنِ بنه گفیهایم ،کامال به بیراهه میافید وقیی
کنشپریشی و زبانپریشیِ کسرکننده را با خواسیی سیاسی برای هنرِ اروتیک برابر میداند .بدون آگاهی
از این امر« ،تِیِهپِیِهها و مِنومِنهای آغاز نمایش ایدهای را پی میگیرند که مری و مح سوس می شود ااااا
ساایاساایی که اروتیک میشااود» (همان .)297 :حیی به نحوی مسااألهزاتر ،دلوز ،ضاامن ارائهی تحلیلی
مو شکافانه از س.ا.د .در «یک مانیف ست کمتر» ،بهنحوی عییب در قبال ت شریح عاقبت این نمایش ،که به
زعم من باید بهمنزلهی پارادایمِ تئاتر بنه در نظر گرفیه شاااود ،ساااکوت میکند .بنده دائما پوشاااشهای
بازدارندهاش را ترییر میدهد ،و به موقعیتهای ساارپیچیگری یاری میرساااند که در آنها به تحریکِ
نعوظِ اربابش وانمود میکند؛ با وجود این ،چنین دگرگونی هایی ،چنین گسااایرش های کسااارکنندهای،
د ستآخر میوجه انقراض خود وی ه سیند .انقراضِ ارباب در مقام ارباب ،ت صمیمِاش برای خاتمهدادن به
اقدام تهورآمیزش و ورشکسیگی در جهت آنکه کار کند و لذت ببرد اااا ا به قول بنه «تنها کار میتواند
مسیو [ارباب] را به نعوظ برساند (بنه )929 :2002 ،اااااا در بخشِ آخر نمایش به الرای واقعی بنده خیم
میشاااود .بنده با حذف گریم خود عمال «چهرهاش را باطل میکند» و توأمان این کلمات را به زبان
میآورد« :تو میبایست از نمایش خودت دست بکشی» (همان .)993 :بنه تصریح میکند که این جمله را
باید زیر لب ادا کرد« ،در نقابِ مراسمِ تشییعجنازه یا الالییخوانی برای هیچ ».نمایش اینیا پایان مییابد.
در این صحنه باید روشن باشد که مفهومِ تریرِ پیوسیه برای فهمِ مناسبِ تئاتر ضدبازنمایانهی بنه کافی
نیست .کسر نمیتواند به حذفِ اولیهی نمایندگانِ قدرت محدود شود ا ا برای نمونه ،کاسینِ اربابِ سادی
به یک «تیک خودارضاگرِ» عاجز اااااااا و نه حیی برعکسش ،نمیتواند بهواسطهی شدنِ اربابزدوده و
مثبتِ شااخصاایتهای اقلی (که از این قطععضااو منفعیی میبرند) از کار بیافید .در عوض ،کسارِ بنه معادل
ا ست با شدنی منفی و میناهی به سوی انقراض در مقام فردیتزدایی .برای دلوز ،تریر هرگز نباید میوقف
شود :بنا به ا شارهاش در «یک مانیف ست کمتر» « ،ضرورت دارد که تریر هرگز از ترییرِ خودش د ست
نکشااد» (دلوز)299 :7331 ،؛ پس دلوز غیرمساایقیم تصاادیق میکند که تریر کساارکننده عاقبت فرمی از
تکرارِ بیپایان ا ست .برعکس ،برای بنه ،تریر در نهایت در نقطهی انقراض میوقف می شود :تکرار در مقام
کسر تنها درونِ گسیرهی دال و اعوجاجِ تئاتریاش ممکن است .در سطحِ پورنِ غیرانداموار ا ا یعنی همان
هدف آرمانیِ تئاتر که با مرگش نیز میناظر خواهد بود اا هیچ نیروی اشیدادی وجود ندارد.
دلوز هم در «یک مانیفست کمتر» و هم در صفحات فشرده و دقیقی که در سینما :2تصویرزمان به
سینمای بنه اخی صاص داده ،د ستآخر وقیی جانبِ « ِسرِّ بینزاکیی» نزد بنه (بنه و دوتو )222 :7331 ،را
میگیرد ،تصدیق میکند که کسرِ بنهای همواره میوجه انقراض می شود .بنا به پیشنهاد دلوز ،کسرِ بنهای با
«عملیاتِ نزاکت [فیض]» در مقام بینزاکیی [رسااوایی] میناظر اساات :از بازنمایی میگریزیم« ،خودمان را
85
نیات میدهیم ،تنها از طریقِ آفرینش بینزاکیی (رساااوایی) اقلی میشاااویم» ،یعنی از راه یک ساااری از
ازفرمافیادگیها(ی کنشپریشانه و زبانپریشانه) (دلوز .)299 :7331 ،کسرِ رسواییآور ،بهمنزلهی «قدرت
ناپدیدی» ،بدنی را به ما میدهد که دیگر رویتپذیر (بازنماییشده) نیست و ،دست آخر ،ما را به دسیاورد
« شوپنهاوری نقطهی نااااامیل» سوق میدهد (دلوز )9(.)737 :7313 ،در اینیا دلوز آن شیوهای را به بحث
نمیگذارد که ک سرِ کنشپری شانه و زبانپری شانه میتواند هم در مقام مرئی شدن بدن (آنطور که پیشتر
اشاره شد) و هم در مقام مرئیشدنِ ایده در نظر گرفیه شود .ولی سپس او حیی بهنحوی مسألهزاتر پیشنهاد
میدهد که نقطهی بینزاکیی [رساااوایی] نااااااامیل با « بازآغازی تمامعیار و دوباره» (همان )730 :در
شااخصاایتهای بنه پی گرفیه میشااوند .باید بگویم این نیییهگیری از دید من اصااال میقاعدکننده نیسات.
میتوان از زندگی (حیی برای بنه) در مقام گندیدگیِ پیوسیهای حرف زد که هیچ انقراضی نمی شناسد ،اما
حاال تئاتر بنه ،با درنظرگرفین آنچه تاکنون دیدهایم ،به چه شاایوهای میتواند میوجه آغازی نو باشااد؟ o-
[ skeneکژصحنهی] پورنِ غیرانداموار در مقام «انیماد گونه» چهطور؟
پییر هالوارد در ف صلی از کیاب بیرونِ این جهان که به مفهوم ک سرِ آفرینشگر دلوز اخی صاص یافیه،
با ظرافت نشااان داده که مساایرِ انقراض نزد دلوز (که کامال به طرح موضااوع نزاکت/فیض در عارفانی
همچون اکهارت ب سیگی دارد) باید به هر قیمیی شده در مقابلِ م سیرِ فردیتیابیِ ک سرکننده قرار بگیرد
(هالوارد .)19-19 :2009 ،تنها فردیتیابیِ کسااارکننده میتواند واقعا آفرینشگر باشاااد :به قول هالوارد
«آفرینش از آفرینشگری بازمیماند اگر به انقراض فرو برلید» (همان .)19 :پیشاانهاد خواهم کرد که بنه،
در تقابلی مسیقیم با این موضع ،در تالش است تا تئاتری ضدبازنمایانه را از کار درآورد که آفرینش در آن
فقط در مقام ک سرکردن به سوی انقراضِ فردیتزداینده ممکن ا ست .خطِ سیرِ بنده در س.ا.د .به عنوان
نمونهای عالی نشااان میدهد که اَعمالِ کساارکنندهی تکرارشااده به چه نحوی برای دسااتیابی فعاالنه به
فردیتزدایی واجباند .با وجود این ،فردیتزداییِ کامل (وقاحتِ پورن) ،با عبور به فراسوی تئاتر ،پیش از
آنکه مرگِ طبیعی روی دهد ،برای همیشاااه دساااتنیافینی میماند .دقیقا مادامی که فردیتزدایی باید
فرآیندی آفرینشگر به سوی امری غیرانداموار باشد که نباید به ایدهی مبهم مرگ طبیعی فروکاسیه شود
(به خاطر آورید که «زندگی آنیا که آغاز میشود پایان میپذیرد») اما درهرصورت بهنحوی منفعالنه از
طرف مرگ بر ما تحمیل خواهد شاااد ،تمام آنچه میتوانیم برای آفرینش انیام دهیم همراهی با همین
گندیدگی است .بنه مینویسد «ما گ اهایم ،بدون هرگونه اسیعارهای .نکیهی مهم دانسین همین است .به این
شناخت برسید و سیفون را بکشید ،یعنی ،آن را به عمل بدل کنید» (بنه و دوتو.)11 :7331 ،
چنین قطعاتی باید مانع از آن شوند تا کسرِ بنه را که به سوی انقراضِ فردیتزداینده جهت گرفیه ،با
کساارِ دلوز که به سااوی امرِ نهفیه جهت گرفیه ،اشاایباه بگیریم 7 .وقیی بنه از زندگی در مقام «کردهای
.1در کار دلوز دیگر با جفت معروف بالقوگی (توانایی) [ ]potentialityو فعلیت (اکنونیت) [ ]actualityطرف نیستیم ،بلکه با
امر نهفته (امر مجازی) [ ]the virtualو امر بالفعل (اکنون) [ ]the actualسر و کار داریم .امر نهفته یک مخزن است ،مخزنی از
مدار» میان
امور بالقوه [ ]the potentialکه میتوانند بالفعل شوند یا نشوند ،اما مسئله نه بر سر بالقوگیها بلکه بر سر نسبت یا « ِ
امر نهفته و امر بالفعل است .امر نهفته همچون گذشتهایست که در اکنون حاضر است ،نوعی جستجوی شادمان برای زمان از
دست رفته ،که با فعلیتاش به تولید میرسد ،منجر به تفاوت میشود ،اکنون را میسازد ،و نشان از تولیدگری میل دارد .در واقع ،به
86
رهگذر امر نهفته توضیح داده شود ،تا هم از دیالکتیک بگریزد ،و هم تن به برآوردهای ِ باور دلوز «قابلیت تولید در میل» فقط باید از
بیرونی در روانکاوی ندهد .امر نهفته بدین معنا حرکت بیوقفهی گذشته به سوی اکنون است .در واقع ،ما از اکنون به گذشته
نمیرویم ،بلکه از گذشته به اکنون حرکت میکنیم .به همین معناست که نوستالژیا ،ماخولیا ،ماتم ،و حافظه به امر نهفته راه ندارند،
و جستجوی گذشته به جهت تحقق در اکنون ،یا درونماندگاری گذشته ،حال ،آینده در گذشتهای که رو به جلو گام برمیدارد،
جستجویی شادمان است .از این حیث ،گذشته به صورتی نابههنگام ،همچون صاعقه یا آذرخشی در د ِل شب ظاهر میشود ،و با
اکنون
تحققاش اکنون را از اکنون متفاوت میکند (گسست) .این تفاوت در اکنون هم اکنون را از اکنون میگسلد ،و هم آینده را به ِ
منطقمنطق امر نهفته با ِ
متفاوتشده بازمیگرداند ،و هم توأمان گذشته را به مولد زمان حال بدل میسازد .در نتیجه ،میتوان گفت ِ
خاطره (و نه حافظه) تطابق دارد .از سوی دیگر ،فعلیت یا همان «اکنونیبودن» میتواند با «وجود» معادل گرفته شود و ،بدین معنا،
به زعم برگسون و دلوز ،باید در مقابل «نهفتگی» قرار داده شود .نزد دلوز امر بالقوه ،به جای آنکه بالفعل باشد ،همواره نهفته ،ناب،
و ابدی است ،در حالی که نزد برگسون امر بالقوه و امر بالفعل با همدیگر سازگارند و حتی در مواردی همسان در نظر گرفته میشوند.
ارزش متفاوت محسوب میشود ،اما تعینیافتن امر بالفعل منوط به بالقوگی گرچه فعلیتیافتن برای برگسون و دلوز دو وضعیت و ِ
ِ
است .دلوز در تفاوت و تکرار حتی تا جایی پیش میرود که فعلیت را گهگاه به واسطهی امر منفی ،اینهمانی (هویت) ،بازنمایی،
فقدان ،و خسر ِان بالقوگی میفهمد ،در حالی که نهفتگی به یگانه ُبعد آفرینشگر هستی بدل میشود .برگسون (و نیز وایتهد) بالقوگی
خالف دلوز ،با فعلیت یا در نسبت با امر بالفعل میفهمند (مسئلهی «مدارها») .بالقوگی بالفعل نزد دلوز به ِ و آفرینشگری را ،بر
گوشت جهان اطالق میشود .حتی مفهومی ِ در یافتهفعلیت های بالقوگی وضعیت
ِ و هایشان، ترکیب و امور وضعیت
ِ جهان بدنها، ِ
خداد
ِ ر یک مثال، ایر ب دانست. » بدهد انجام تواند می کاری چه بدن « اییز اسپینو یاره
ز گ تجلی باید ار » بخشی فعلیت پادـ همچون «
بالفعل برای آنکه بالقوگیاش را محقق کند باید بهطور نهفته تکرار شود .پس بنا به همهی مالحظات باال و جملهی قبلی میتوانیم
ً
بگوییم ،امر نهفته یعنی امر بالقوهی ایدهآلی که در «ایدهها» داده میشود و حالتاش در هستی اکیدا مسئلهزا است .به یک معنا،
رهگذر امر نهفته ،دیرند ،و تفاوت ِ سرتاسر هستیشناسی دلوز» ،و چگونگی نقدش بر هگل از ِ فهم «امر نهفته» معادل است با فهم «
کار برگسون .امر نهفته (یا ترجمهی بسیار دقیقترش« ،امر مجازی») را نباید با آنچه به لحاظ تکنولوژیکی نهفته/مجازی خوانده در ِ
میشود ،خلط کرد .دلوز با تأثیر از برگسون ،امر نهفته را از امر ممکن [ ]the possibleتمییز میدهد .امر ممکن در برابر «واقعی
[ »]realاست .شاید امر ممکن بالفعل باشد ،اما در عین حال فاقد هر گونه واقعیتی نیز باشد ،در حالی که امر نهفته نه بالفعل،
بدون بالفعلشدن واقعی است» .به عبارت بهتر ،امر ممکن میتواند محقق شود و بلکه واقعی است .به قول پروست «امر نهفته ِ
تصویر شباهتهای «واقعی» قرار ِ در ممکن امر دهد. می روی محدودیت و شباهت خالل
ِ فرآیند تحققبخشیدن به امر ممکن از ِ
خالل محدودیت و شباهت به واقعیت راه میبرند .بر عکس ،امر ِ از ممکن امور پس است. دارد و فینفسه فاقد هر گونه اهمیتی
نهفته نه تحقق ،بلکه فعلیت مییابد (لحظهی بلوم ،یا شکوفهزنی) .در واقع ،امر نهفته بالفعل نیست ،اما میتواند فعلیت یابد ،و
اصول تحققیابی امر ممکن که بر شباهت و محدودیت استوار بود) بر تفاوت و واگرایی استوار الف اصول فعلیتیابیاش (بر خ
ً ِ َِ ِ
است .در نتیجه ،امر ممکن بر ح َسب مفهومپردازی برگسون و دلوز انگارهای کاذب است (هرچند باید اشاره کرد که مثال گتاری در
واپسین مقاالت و یادداشتهایش ،امر ممکن را به شیوهی دیگر مفهومپردازی میکند) ،چراکه از مکانیسمهای آفرینش هیچ
شروط نهفتهاش ندارد،ِ نمیگوید ،در حالی که امر نهفته طی فعلیتیابی با آفرینش فعلیتی نو (اکنونیتی نو ،تفاوتی نو) ،که شباهتی به
ِ
امر بالقوه (آنچه با توان و از خودش متفاوت میشود و «امر نو» را تولید میکند .پس این مفهوم در خطر آن َاست کهگاه با مفهوم ِ
پتانسیل میفهمیم) و گاه با واژهی امر مجازی (آنچه به عنوان غیرواقعی میفهمیم) خلط شود .پس ضرورتی که دلوز در طرح این
حرکت میل را با مفاهیمی از جنس توان ،توانایی ،یا ظرفیت ِ مفهوم نو به جای امر بالقوه میداند از آنجا ناشی میشود که نمیتوان
افزایش و کاهش قدرت توضیح داد .قدرت ،در تاکید خاص دلوز در واپسین نامهی انتقادیاش به فوکو ،بخشی از سرهمبندیها و
آرایشهای میل است« :آرایشهای قدرت هرآنجایی سربرمیآورند که بازقلمروگذاریها ،حتی از نوع انتزاعیشان ،دست به کارند.
ِ
پس آرایشهای قدرت مولفهای از سرهمبندیها هستند .و با این وجود ،همین سرهمبندیها نقاط قلمروزدایی را نیز شامل میشوند.
خالصه ،آرایشهای قدرت چیزی را سرهمبندی نمیکنند یا برنمیسازند ،بلکه سرهمبندیهای میلاند که فرماسیونهای قدرت را
بر حسب یکی از ابعاد خود پراکنده میکنند .از اینروست که پرسشی را مطرح میکنم که برای خودم حیاتی است ،اما برای میشل
تاثر میل است» (میل و لذت، نه :چگونه قدرت میتواند میل ورزیده شود؟ نخستین تفاوت آنجا است که برای من قدرت نوعی ِ
ُدلوز) .همین رویکرد سبب میشود تا دلوز شیمی نیروها را به جای فیزیک آنها بنشاند :میل نهفته است و نه بالقوه .میل به ساحتی
واقعی اما فعلیتنیافته تعلق دارد ،آنجا که حرکت همواره ایجابی ،آفرینشگر ،و سازنده است .از سوی دیگر ،معادل مجازی چه بسا
مفهومی نهفتگی را توضیح دهد .اشعهی ایکس مجازی است ،و هرچند ِ جالب باشد اما در هر حال نمیتواند همهی حدود و ثغور
چشم ما در مقام یک ماشین نمیتواند به آن فعلیت ببخشد (و رویتپذیرش سازد) اما در هر صورت این اشعهی مجازی خودش
واقعی نیز هست حتی اگر با چشمان عادی رویت نشود .بدین معنا ،اشعهی ایکس بیآنکه فعلیت یابد واقعی است .موقعیت کنونی
امر نهفته در مقام سویهای مجازی (در معنای کامپیوتری یا این اشعه بیتردید نهفته یا مجازی است .اما دلوز و گتاری هرگز از ِ
87
اشاایباه» سااخن میگوید که دائما «از خود میگریزد» و در آن «یک مسااأله هرگز محقق نمیشااود» ،او
بههیچوجه به امرِ نهفیه (یعنی به همان توان آفرینشگر بنیادی زندگی که آپاراتوسِ بازنمایانهی امرِ
بالفعل محصااورش میکند) اشاااره ندارد .زندگی نزد او کردهای اشاایباه اساات ،به این معنا که دیگربار
«زندگی همان مرگتان اساات که زمان از پیِ زمان بر شااما نازل میشااود» (همان .)11-19 :حیی اگر با
اسیداللِ هالوارد همدلی داشیه باشیم که بر اساساش ذاتِ انگارهی دلوزیِ آفرینش در فرآیند پادفعلیتیابی
مسااییر اساات ،همچنان تفاوتی رفعنشاادنی بین دلوز و بنه در این مورد باقی میماند .هر دو مؤلف بر این
باورند که امرِ بالفعل میتواند پادفعلیت یابد ،یعنی پادفعلیتیابی به ظهورِ ناگهانیِ امرِ نهفیه وابسیه نیست.
با وجود این ،از یک ساو ،برای دلوز ،پادفعلیتیابی (بنا به مشااهدهی هالوارد) «همچون هر چیز دیگری»
آفرینشگر است اااااااا و خود «پادفعلیتیابی بدینوسیله از امرِ نهفیه تمیزناپذیر خواهد شد» (هالوارد،
)19 ،11 :2009اااااااا از سوی دیگر ،برای بنه ،تنها پادفعلیتیابی آفرینشگر است .خود بنه این نکیهی
ظریف اما حیاتی را کامال درمی یابد وقیی تصاااریح میکند که آن چه در کشااایدنِ سااایفونِ توالت (یا
پادفعلیتیابی) محلِ بحث ا ست همان دفعِ آفرینشگر ا ست .در تقابل با هرگونه «م صنوعِ حیاتباورانه»،
هرگونه «رؤیاپردازی پیرامونِ گو شیی که از هر امرِ در د سیرس میفاوت ا ست» (ا ضافه میکنیم که در
تقابل با هر بدنِ بدونِ اندامِ ضااداُدیپی) باید بهآسااانی تصاادیق کنیم که ما هیچ مگر ساایاهچاله نیس اییم و
«اصالتِ پدرانهی آفرینشگری را به دفع» نسبت میدهیم (بنه و دوتو.)291-299 :7331 ،
در نیییه جای شااگفیی نیساات که بنه این کساار به سااوی انقراضِ میانبی (حدی) ،این تنها فرآیند
آفرینشگر ممکن را بر ح سب افزودن نیز میفهمد « .سِ رِّ ر سوایی» هیچ مگر ن سبتِ تناسبیِ معکو سی بینِ
روشهای کسرکننده و اضافهکننده نیست« :هر چه بیشتر اضافه میکنید ،بیشتر هم دور میریزید .یک
بهعالوه معادل است با سه تفریق .اضافهکردنهاااااکسرکردنها» (همان .)222 :این گفیه با نظر به تئاتر
یعنی کژصااحنگیِ بنه نمیتواند به تریرِ پیوساایهی ژسااتها و زبانِ دیکیهشااده از طرفِ زبانپریشاای و
کنشپری شی محدود شود .این روشهای صراحیا ک سرکننده در واقع با روشهای ا ضافهکننده در توازی
قرار دارند و از جانب آنها تقویت میشوند :برای نمونه ،اسیفاده از کهنالگوهای غنایی ،اقیباسی عمومیتر
از کلی شههای ادبی و شعری ،و همینطور ارجحیت کال سیکها (به عنوان برترین نمونه ،شک سپیر) بر
آوانگاردها .بنا بر اشاااارهی چیانکارلو دوتو ،نزاکتِ اضاااافهکننده در مقامِ بینزاکییِ کسااارکننده به این
معناست که ،در بنه« ،ازخودگذشیگیِ سوءاسیفادهشده در امرِ غنایی به «ازفرمافیادگیِ» نوشیاری میناقضنما
و العالج» واژگون می شود (همان .)227 :خود بنه کامال در قبال این نکیه صریح است وقیی از حدگذاری
«سِرِّ» بینزاکیی بر «شیرجهی آرتویی یا رابلهای در زبان» امیناع میکند .مادامی که تنها امرِ بالفعل میتواند
پادفعلیت ببخشد ،کسر میتواند و نیز باید از خاللِ مقیدکردن آدم به «یوغِ نوشین» ،یا به «سبک» ،حاصل
شود (همان« .)222 :غ ضبِ» ا ضافه شوندهی غنایی همان چیزی ست که به مؤثرترین شکل ممکن به ما
()9
میال میدهد تا «موضوعی مفروض را از ابیذالِ امرِ بالفعل [اکنون] کسر کنیم» (همان.)299 :
الکترونیکی کلمه) منظوری ندارند ،هرچند چه بسا گاه بتوان تناظرهایی برقرار ساخت .به همین خاطر غلط است اگر این مفهوم را
در فارسی به بالقوه ترجمه کنیم ،هرچند نهفتگی به یک معنا مخزنی از بالقوگیها باشد .م.
88
اینیا ،با فرض همپوشانیِ ا ضافهکردن با ک سرکردن درونِ خودِ کسرکردن ،باید تاکید کرد که تئاتر
بنه به انگارهای اصیل از نفیِ آفرینشگر از خاللِ تکرار میکی ست که بهرغمِ تاکیدش بر انقراض نباید به
هرگونه سنیزِ سازشکارانه پیوند بخورد« .اضافهکردنهاااااکسرکردنها» ،که مکررا از راه اَعمالِ تئاتری
در مقام رخدادهای بیاااواسطه بر دال عملی شدهاند« ،باید قطعیت کنشها»یی را که مخیل میسازند و از
همه مهمتر قطعیت خود اخیالل را «فراموش» کنند .اَعمالِ بیوا سطه فرمی از نفی را موجب می شوند که
بیش و پیش از همه پوچ ،مفت ،و از اینرو مکرر ا ست .بنا به پی شنهادِ مائورییزیو گرانده ،بنه در ابیدا به
«عظمتِ ازدستدادنِ هدف» (همان )291 :عالقه دارد .افزون بر این ،هرچند «اضافهکردنهااکسرکردنها»
بنا به فرض به انقراضی اندامین دست مییابند ،اما این انقراضِ اندامین با نوعی گندیدگیِ ضدحیاتباورانه
اا و غیرتکرارشونده اا معادل است که بههیچرو نمیتواند سنیزی فهم شود.
آلبرتو توسکانو ،در مقالهی اخیرش «در سیایش از نفیگرایی» اشاره کرده که گرچه «بینشِ دلوز از
هنر در مقام مقاومت ...بهنحو چشمگیری رویاروی منفیتِ فقدان و دیالکییک می سییزد» ،توأمان «با عزم
تخریبگرِ ژرفی به راه میافید» (توسااکانو .)92 :2001 ،این مؤلفه آشااکارا در تلقیِ بارتلبیِ ملویل در مقام
(شااخصاایت و) اثری که ،به زبان خود دلوز« ،نوعی نفیگرایی فراسااوی هر نفی» (دلوز )17 :7331 ،را از
قیدوبند رها میکند ،ظاهر میشود )9(.پس چرا دلوز آماده نیست که بُعدی منفیگرا در تئاتر بنه را تصدیق
کند؟ چرا او کس ارِ بنه را در مقام تریری پیوساایه قرائت میکند بیآنکه هرگز صااراحیا به تکرار ارجاع
دهد؟ این نکیه وقیی گیجکنندهتر میشااود که دلوز ،با عبور به بیرونِ حوزهی هنر و کنارگذاشااینِ تکرارِ
تئاتر در تفاوت و تکرار ،قبال در کیاب 7392خود دربارهی نیچه بهنحوی گسااایرده بر نسااابتِ بین نفیِ
آفرینشگر و تکرار توجه کرده بود .در این مین ،بازگشااات ابدی همان نیچه در مقام نوعی آریگویی
فهمیده میشاااود که باید نفی را دربرگیرد :در واقع« ،یک آری که توان نهگویی ندارد ...یک آریِ کاذب
است» (دلوز .)711 :7319 ،پس پیشنهاد خواهم کرد که قرائت دلوز از بنه بهنحوی ماهرانه از اندیشیدن
به اتصال بینِ کسر و نفیِ آفرینشگر از یک سو (آنطور که در انیقادی و بالینی از کار درآمده) و بینِ نفیِ
آفرینشگر و تکرار از سوی دیگر (آنطور که در نیچه و فل سفه از کار درآمده) اجیناب میکند .تا آنیا
که ضدحیاتباوریِ بنه در فصلمشیرکِ این دو نسبت قرار دارد ،مضمونپردازیِ گشودهی آنها (سوای
تحلیل میقابل شان ،یعنی سوای این واقعیت که کسر اصوال تکرارکننده و تکرار اصوال کسرکننده است)
دلوز را واخواهد داشااات تا اولویت نهگویی بر آریگویی را در تئاتر بنه فرض بگیرد .از اینیا هم نیییه
خواهد شد که محال ا ست بیوان یک سیا ستِ حیاتباورانهی اقلی را به تئاتر بنه اخی صاص داد .همواره
باید به خاطر داشاات که مهمترین مسااألهی «یک مانیفساات کمتر» و همینطور کیاب انیقادی و بالینی
بهطریقی همان «توانِ شدنِ» هسیی شناخیی ست که ،پیرو توسکانو ،بهطور کلی «به ادبیات» و هنر «میال
میدهد تا در زندگی رواج یابند» (توسکانو.)99 :2001 ،
تردیدی نی ست که بنه فهمی حیاتباورانه از زندگی در مقام تریرِ پیو سیهی «نیروهای ناب» را طرد
میکند ،یعنی آن «توانی وحشااایناک» را کنار میگذارد که بر اسااااس تفاوت و تکرار تئاتر تکرار را از
حیث هسااییشااناخیی توضاایح میدهد (دلوز .)70 :7339 ،همانطور که قبال دیدیم ،نه تنها زندگی چیزی
89
جزِ گندیدگیِ همی شگی نی ست ،بلکه این فرآیند حیی نمیتواند بر ح سب حرکت فهمیده شود؛ به زعم
بنه ،فهمِ زندگی در مقام شاادن پیشاااپیش به معنای پذیرشِ نظرگاه بازنمایی اساات .امرِ ناانداموار حرکت
نمیکند ،نمیشاااود؛ «هرآن چه در حرکت اسااات ،هرآن چه خودش را تولید میکند ،مبیذل اسااات»،
درحالیکه «امرِ بیجان حیی وقیی بوی گند بدهد هرگز مبیذل نیساات» .به این ترتیب ،آفرینشهای منفیِ
تئاتر ضااادبازنمایانه همان حرکتهای واقعی نیسااایند :تئاتر ضااادبازنمایانه ،در عوض« ،خطسااایرهای
گندیدگی» را بازمییابد ،و ن شان میدهد که چگونه یک «مو ،آروغ ،یا گوز ساده کافی ست تا از آ سیبی
محدود به یک ناخوشااای عبور کنیم» .دیگر چیزها فقط «مقاالتی در باب زندگیاند که جای زندگی را
میگیرند ...گوزهای هسییشناخییِ اسیاد هایدگر» (بنه و دوتو.)11 :7331 ،
در این ب سیر ،میتوان این پی شنهاد را پذیرفت که بنه بهطورِ ضمنی عیزی بنیادی و دوگانه را م سلم
میگیرد که اساسا ذاتیِ زندگیِ انسان است :بازنمایی دستآخر به خدمتِ تولیدمثل و بقای گونه میآید،
اما چرا در وهلهی نخ ست به بازنمایی نیاز ا ست؟ چرا ان سانها درحالیکه بهطور فزایندهای خود شان را
در مقام ارگانیسمهایی همچون همهی دیگر حیوانها فردیتزدایی میکنند ،نمیتوانند بهسادگی تولید مثل
کنند؟ هرچند بنه این پرسش را هرگز به صراحت در نوشیههایش طرح نمیکند ،اما به نظرمیرسد از این
فرض عمومی شااروع کند که انسااان خردمند ،در مقام یک گونه ،با معلولییی زیسااتشااناخیی توصاایف
میشود طوری که خود این نوع معلولیت هم با معلولییی نمادین (یعنی ،آپاراتوسِ بازنمایی و زبان) مضاعف
و جبران می شود .از این نظرگاه ،نفیِ آفرینشگر از خاللِ ک سر معادل خواهد بود با ت سلیم فعاالنهی خود
به مؤلفهی ضدبازنمایانهی زبانی که دال از آن سخن میگوید .عاقبت همین ت سلیم ،بیرون از هر قطعیتِ
ازپیشمعین ،به انقراضِ گونه و همراه با آن به الرای بازنمایی دست مییابد.
برای اثبات این نکیه ،که به زعم دلوز برای فهم صااحیح تئاتر کژصااحنهی بنه حیاتی اساات ،باید به
گفیههایش دربارهی انگارهی دال نزد لکان و نیز به این واقعیت که گفیار هرگز به موجودی ساااخنگو
«تعلق» ندارد (بنه و دوتو )999 :7331 ،توجه خاصاای داشاایه باشاایم .آثار نظری بنه آکنده از ارجاعاتی
روشاانگر به لکان اساات .بهعنوان یک نمونه ،او تا آنیا پیش میرود که میگوید ساارتاساارِ تالشهای
نظریاش پیرامونِ پرسش از دال میگردد« :از زمان اولین اجراهایم تا امروز ...پرسش از «دال» را در دسیور
کار خودم قرار دادهام ،حیی پیش از آن که به کارِ عظیمِ ژک ل کان پرداخ یه باشااام» (ه مان.)791 :
7
درحالیکه بنه عمدا ترمینولوژیِ دلوزی را اتخاذ میکند و بازیگر را از نو بهمنزلهی «ماشااینِ بازیگری»
نام مینهد ،هیچ تردیدی ندارد تا فرآیند فردیتزدایندهی عملیشده از طرف این ماشین اااااااا کاتالیزش از
«احضارِ امرِ ناانداموار» اااا ا را بیش و پیش از همه بهمنزلهی «تسلیمشدن به هوسهای دال» (همان)791 :
بفهمد .به عبارت دیگر ،فردیتزداییِ ماشینی یک خطِ پروازِ حیاتباورانه نیست؛ برعکس ،فردیتزداییِ
ماشااینی با تصاادیق این موضااوع میناظر اساات که ما همواره از طرف دال سااخن میگوییم و مهمتر آنکه
فعاالنه تسلیمِ مخمصهی خود میشویم( .آنچه برای لکان در مقام ناممکنیِ گزینشِ روانپریشی بهمنزلهی
ُ
]ماشین کنشگر ،ماشین کننده[ 1. actorial machine
91
راهی برای سخنگفینِ تماموکمال از طرف دال فهمیده خواهد شد ).به قول بنه ،از آنیا که «خروار خروا ِر
دال هایی که خود ما به صاااحنه میآوریم معلول مان کردهاند ،پس تمام آن چه میتوان انیام داد فساااخِ
خودمان در مقام مدلول هم در بدن و هم در صداست» (همان.)791 :
پس دلوز با ت شخی چنین جمالتی حق خواهد دا شت تا بر مرکزیتِ معلولیتهای زبانپری شانه و
کنشپری شانه در تئاتر بنه میمرکز شود .بهعالوه ،به نظر اجینابناپذیر میر سد تا اجراهای معلولِ بنه را
که در آنها «لکنتزدن ،اخیاللِ سااخنگفین» بهمنزلهی میرادفی برای «نبوغ» دیده میشااود (همان،)799 :
معادل با آن چیزی قرار داد که توساااکانو در مقام «دسااایاورد خالقهی یکجور اللبودن» در قهرمانانِ
هنری اقلی دلوز (بارتلبی ،بکت ،آرتو ،گرا سیم لوکا ،و الخ) تعریف میکند (تو سکانو .)92 :2001 ،به هر
حال ،این ت صریح بنه ب سیار مهم ا ست که چنین لکنت و اخیاللی د ستآخر از چیزی جز یک «آ سیب»
حیاتی حکایت ندارد :نبوغِ «واب سیگی به دالها» همواره نوعی «واپسروی به بالهت» ا ست (بنه و دوتو،
.)227 ،799 :7331در قطعهای نادر که به نظر میرسااد دقیقا در حالِ نقد ایدهی دلوز از هنر باشااد ،بنه
مدعی می شود که هر «ادبیاتی ،اکثری و اقلی ...نوعی شبیه سازیِ زندگی است که از جراحی پرهیز دارد»،
نوعی گندیدگی همیشگی اااااا به عبارت دیگر ،ادبیاتِ اقلی در مقام عزیمیی از زندگی بهعنوان گندیدگی
«درمانِ بیمالحظهی یک اینرسااایِ ناتوان» باقی میماند (همان ،722 :تأکید از نویسااانده) .برخالف ،بنه
ترجیح میدهد تا تئاترش بهتأسی از روانکاوی لکانی تئاتری ضددرمانی بفهمد .درست همچون در لکان و
«تئاتر تحلیلیاش ...که مطالباتِ مضااطربِ بیماراااااتماشاااچی هرگز مورد توجه قرار نمیگیرند یا الییام
نمیبخشااند ،بلکه ...به حال خود رها میشااوند تا بیمار رنج بکشااد» ،در تئاتر بنه نیز ژرفای عذابآور
زندگی ان سانی در مقام آ سیبی حیاتی «به فر سینده پس فر سیاده و تا حد تحملناپذیرش تقویت می شود.
مادامی که تماشاچیان معضلِ مخفیشان را مییابند ،شاهد ژستها (کنشپریشی) و کلمههای (زبانپریشی)
مناند» (همان.)992 :
دیگر گواه ضدحیاتباوریِ بیامانِ بنه را میتوان در نقدش بر سرپیچی بازیافت .تئاتر ضددرمانی به
زعم بنه «از سرپیچی سرپیچی میکند» (همان .)999 :اربابِ ضد اضد ااُدیپی در نمایشِ س.ا.د .فریاد میزند
«میخواهم با دخیرم ازدواج کنم!» دقیقا از آنرو که محرمآمیزی بدون ازدواج از هیچ چیزی سااارپیچی
نمیکند ،و درمانی برای عیزِ ارباب ندارد (بنه ،231 :2002 ،تاکید از نویساانده) .زندگی (انسااانی) هم به
این معنا آسیب میبیند که ،مسیقل از محدودیتهای تحمیلی از جانب قانون ،فاقد کیف است .در عوض،
در تئاتر بنه ،کیف تنها درونِ گسااایرهی قانون ممکن اسااات :این همان پیرام بنیادینیسااات که نسااابت
ضددیالکییکیِ ارباباااااااابنده در س.ا.د .را رفیهرفیه تحلیل میبرد .بنده در سرتاسرِ پردهی اول از نمایش
تالش میکند تا شااهوت ارباب را از راه واردکردناش به یک سااری طوالنی از ساارپیچیهای مخیلف از
قانون (که همگی شبیهسازی شدهاند) تحریک کند .هیچ چیز کارگر نمیافید :سرقتکردن ،افسوسخوردن
به خاطر سوزاندنِ شهر خود ،تخریبکردنِ نظاممندِ خانوادهی خود (ارتکابِ محرمآمیزی و فروخینِ زن
و دخیر خود) هم حیی کافی نیساایند تا نعوظی را تحریک کنند .دساایانِ بنده با خشاام در جیباش تکان
میخورند ،ارباب به یک تیک خودارضاااگرِ غیرتولیدی فروکاساایه میشااود .در پایان ،ارباب تازه وقیی
90
میتواند به انزال برسد که دخیری به دزدی ترغیب و سپس به پلیس گزارش میشود :بنا بر تصریح بنه تنها
عملِ سااادیساایی ساابب میشااود تا ارباب «به نامِ قانون» به لذت برسااد (همان .)219 :ساارپیچی تنها وقیی
موفقیتآمیز است که به سرپیچیِ ذاتی بدل میشود؛ بنابراین ،سرپیچی دستآخر بههیچرو سرپیچیگرانه
نی ست :همانطور که لکان هم قبال ن شان داده بود ،قهرمانِ سادی منح صرا به خاطرِ دیگری لذت میبرد،
یعنی او در هیئت یک مازوخیساات لذت میبرد )1(».به این ترتیب ،لیبرتینِ عاجزِ بنه که تنها میتواند در
معنای تحتاللفظی کلمه در مقابلِ بندهای به انزال بر سد که در نقاب پلیس مخفی شده ا ست ،فانیزیِ عام
سااادی از طبیعت را رد میکند ،همان طبیعیی که از خاللِ توالیِ پیوساایهی زایش و ویرانیِ تحمیلشااده از
جانب سااادیساات بر بدنِ انسااانی به لذت میرسااد .بنه در مقابلِ قانونِ میلِ ساااد ،در مقابلِ دساایورات
بیچونوچرایش برای سرپیچی از قانون و رسیدن به لذتی بیشتر ،کیف را از نو درونِ دیالکییکِ قانون و
میل واقع میکند.
چگونه هرگز میتوانیم این انگارهی ضدحیاتباورانه از میل را که همواره مقید به قانون ا ست ،به
قرائت دلوز از تئاتر «اقلیِ» بنه در مقام رزمگاهِ تعارضاای ساایاساای بین دو نیرو ،قدرت قانون (میلاش) و
«خارجِ» میلورز که همواره از آن درمیگذرد ،ربط داد؟ (دلوز و گیاری ،در کیابشااان درباب کافکا به
بیانی حیی صااریحتر از اقلیت هنرمند بر حس اب اعادهی میل در جایگاهِ قانون سااخن میگویند« :آنیا که
گمان میکردیم قانون در کار باشد ،در واقع میل و فقط میل در کار است» (دلوز و گیاری .)93 :7319 ،به
عبارت دیگر ،چگونه دلوز میتواند از تئاتر بنهای بهمنزلهی تئاتری ساااخن بگوید که برای آن «اقلیت به
توانِ شدن اشاره دارد» و از «اکثریت که به قدرتِ یا عیزِ دولت اشاره دارد» میمایز است؟ (دلوز:7331 ،
،299تاکید از نویسنده) .دلوز آشکارا این واقعیت را نادیده میانگارد که برای بنه عیز پیش شرطِ هر دوِ
ارباب و بنده است ااااا همان اربابی که خودش را از بازنمایی کسر نمیکند و همان بندهای که خودش را
بهنحوی ک سرکننده گ سیرش میدهد تا به انقراضِ ضدبازنمایانهی خود د ست یابد .بنده ،همچون ارباب،
تنها بهنحوی مازوخیسااایی به خاطرِ دیگری لذت میبرد؛ به عبارتی ،او لذت میبرد از اینکه هر کاری
میتواند انیام دهد تا به مسیو کمک کند به انزال برسد ااااا گفیه بودیم که در این سطح «علتِ اربابِ او
همان علتِ خودش ا ست» (بنه .)977 :2002 ،با وجود این ،گرچه ارباب هنوز نیاز دارد بپذیرد که کیف
همواره درونِ گسیرهی قانون مفروض گرفیه شده است اما بنده پیشاپیش به آن تحقق بخشیده و از همین
تحقق اساایفاده کرده تا خودش را از قانون کساار کند و در نهایت آن را وابنهد .هیچ تردیدی نیساات که
انقراضِ بنده ،که تنها پس از آن ممکن اسااات که ارباب هم میلاش را به انقیادِ بنده درآورده ،توأمان به
کیفِ خود بنده هم خاتمه خواهد داد.
بنه ،در م صاحبهای نهچندان شناخیه شده در سال 7319با جییی لیویوو و روجیرو بیانچی ،کیابِ
دلوز و گیاری دربارهی کافکا را بابت شاایوهای میساایاید که در آن معلوم میشااود «هیچ سااوژهای وجود
ندارد که گزارهای را تحویل دهد یا گزارهای به آن تحویل داده شااود» .او در هر صااورت آنها را به این
دلیل که «بهتمامی میقبل ضدتاریخیگری ن شدهاند» ،سرزنش میکند (آتی سانی و دوتو.)99-99 :2009 ،
هرچند بنه این نقد را مساایند نمیکند اما گمان میکنم که او اینیا به نحوی غیرمساایقیم دارد به تفاوت
91
بنیادی بین روشِ ک سرِ آفرینشگر به سوی انقراضِ گندیدگیآور نزد خودش ،و روشِ ک سرِ آفرینشگر به
سوی تکثیرِ نامیناهیِ زندگیِ اشیدادی نزد دلوز و گیاری اشاره میکند .همانطور که دیدیم ،دلوز بهدرسیی
تئاتر بنه را در مقام تئاتر ضااادتاریخیِ عملی بیواساااطه تفسااایر میکند که کنشهای تاریخ را به تعلیق
درمیآورد .مسااأله این اساات که نزد بنه چنین تعلیقی باید هم بر گذشاایه و هم بر آینده تأثیر بگذارد :به
بیانی سادهتر نه تنها تئاتر ضدبازنمایانه عناصرِ ضدتاریخیِ تاریخ ،یا «تاریخهای دیگری» را که خود تاریخ
آنها را دور ریخیه ،بازپس میگیرد ،بلکه مانع از آن میشااود تا این عناصاار تاریخی شااوند«( .هرآنچه
آینده است پیشاپیش همان گذشیه است ،این نه سرآغازِ چیزی ،بلکه پیشاپیش اندکی پس از پایان است»
(بنه و دوتو .)273 :7331 ،به عبارت دیگر ،بنه ،ضمن نقد بقایای تاریخیگری در دلوز ،ضرورتا در حالِ
پردهبرداری از غایت شنا سیِ پسماندهگرای او نیز ه ست .بنا به م شاهدات تو سکانو ،مقاومت آفرینشگر
قهرمانانِ هنرمند دلوز همواره می ضمن نوعی « سوگیری رو به خارج ا ست ،نوعی غایت شنا سی حقیقی که
بر مکانیسمهای انقراض حاکم است» .از یک سو« ،این گمان میرود که فرسودگیِ روندمحور امرِ ممکن،
چشمپوشی از هر مرتبهای از اولویت ،هرگونه سازماندهی در نسبت با یک هدف ،یا هرگونه داللت را
ممکن میکند» .از سوی دیگر« ،این شدن که دیگر هیچگونه ترییرِ درکپذیری را شامل نمیشود» آشکارا
واپسین ایسیگاه آن رونداااافرآیندی ست که به ادبیات میال میدهد تا در زندگی رواج یابد» (توسکانو،
()1
.)99-99 :2001
به بیانی صریحتر پیشنهاد میکنم که بنه نمیتواند غایت شناسیِ تولید حیاتباور نزد دلوز و سیاستِ
رهاییبخشِ ضدکاپییالی سییِ ابداعِ لیامگ سیخیهای را که تولید مزبور به آن ا سیناد میکند ،بپذیرد .ک سر
باید کنشی و آفرینشگر باشد (در واقع باید اصالتِ پدرانهی دفعِ آفرینشگر را لحاظ کنیم) اما هرگز نباید
تولیدی نباشد ،زیرا تولید (فرااااآوری) [ ]pro-ductionذاتا غایتانگار است[ “Lavorio” .کارِ شاق،
سختکاری] همواره باید مدفوعی بماند (« Lavorioخودتخریبگر ا ست»؛ «ان سان زاده می شود تا روی
خودش کار کند») و نمیتواند با ”[ “lavoroکار] اشیباه شود («یک کارگر یک انسان نیست»؛ «آزادی
به معنای آزادسازی از کار است ،و نه اشیرال») (بنه و دوتو10 :7331 ،؛ آتیسانی و دوتو.)99-99 :2009 ،
تولید نزد بنه ،ا ضافهکننده با شد یا ک سرکننده ،چیزی جز کارِ انبا شت شده نی ست ،که این هم ناگزیر به
دست آپاراتوسِ بازنماییِ کاپییالیسیی میافید .درحالیکه زندگی از اساس گندیدگیِ پیوسیه است ،زندگیِ
بازنماییشده ااااا آنچه بنه ”“vita quotidianaیا زندگی روزمره مینامد ااااا صرفا کار است .اگر به
نمایشِ س.ا.د .برگردیم ،تصادفی نیست که ارباب که بهواسطهی ناممکنیِ کسبِ کیف از طریقِ سرپیچی
خنثی شده ،نخ سیین پردهی نمایش را با جیری نومیدانه به پایان میبرد« :میخواهم زنده بمانم! میخواهم
کار کنم!» (بنه .)927 :2002 ،این نکیه حیی نشااان میدهد که نقد بنه بر تولید بهمنزلهی کار توأمان نقد
او بر کار بهمنزلهی تنها وساایلهی ممکنِ کیف اساات .اهمیت زیادی دارد بدانیم که بنده دومین پرده را با
این آواز آغاز میکند“al lavoro del piacere… il piacere del lavoro basta qui sostituir” :
[کارِ لذت(دادن) ...لذتِ کار(کردن) ...همین تعویض ما را بس!] (همان .)929 :ابیدا الزم اساات «کارِ لذتِ»
ناموجود را با «لذتِ کارِ» کامال منحرفانه عوض کنیم تا ارباب بعدتر بیواند به نام قانون تخلیه شاااود .در
93
واقع ،بنده شاابیهسااازیِ زندگیِ رساامیِ سااادومازوخیسااییِ روزانه را برای ارباباش تدارک میبیند :او
بدکارهای را اجیر میکند که گفیه میشود «زنااااابژهی ارباب را تیسد میبخشد و به نحوی مؤثر «به او
میالِ ابداع شدن میدهد» (همان ،992 ،990 :تاکید از نوی سنده) .برعکس ،ارباب که دارد د ستاش را با
خشااام در جیباش حرکت میدهد ،اکنون ،به قول بنه ،به «طعمهی مخیصاااری برای حیاتباوری» بدل
می شود و بدکاره را در هیئت «دکورِ گوشت» (همان )929 :تلقی میکند .ارباب از او همچون قفسه بهره
میبرد (ارباب با نیشگونِ سفتوسخیی که از کفلِ او میگیرد کشو را باز میکند؛ و با ضربتِ تندی که به
ماتحتاش میزند کشاااو را میبندد) ،او هم در عوض به نامهرساااان (با ژولیدنِ موهای بدکاره ،انداخین
نگاهی سرسری به نامه) ،تلفن (پیچاندن مچِ بدکاره ،رساندن به گوشی تلفن ،و بردن به سمت گوشاش)،
سینی خاک سیر (خاموشکردن سیگار در کف د ست بدکاره) ،چمدانی تیاری (ب سین بدکاره با کمربند
میبندد و کشیدناش) ،پنیرهای باز (زدن دهانبند به بدکاره) ،و غیره بدل میشود.
آیا اغراقآمیز خواهد بود که چنین کاریکاتوری از تولید کاپییالی سیی میأخر را بر ح سب تو صیفِ
وفادارانهی شدنِ حیاتباورانهی دلوز قرائت کنیم؟ آیا اینیا شاهدِ کشواااا شدن ،نامهرساناااااااا شدن،
تلفنااشدن ،سینیااشدن ،چمدانااشدن ،و پنیرهااشدنِ منشیاابدکاره نیسییم؟ دست آخر ،دلوز در «یک
مانیفسااات کمتر» به نحوی مساااألهزا تا آنیا پیش میرود که پیشااانهاد میدهد «دخیرِ عریان ،یا همان
زنا اابژهی س.ا.د ....ژستهایش را پیرو خطِ تریری که میالِ گریخین از سلطهی ارباب را میدهد ،به هم
پیوند میزند» (دلوز ،293 :7331 ،تاکید از نویساانده) .آیا کاریکاتوری که بنه عرضااه میکند بدینترتیب
نوعی پیکربندیِ ان ضمامیِ ممکن از قلمروزداییِ رادیکال کاپییالی سیی تدارک نمیبیند که در ضداُدیپ به
تفصیل تشریح شده است؟ به خاطر داشیه باشیم که در ساحتِ کاپییالیسییِ درونماندگاری دیگر نه اربابان
و بندگان « ،بل تنها بندگانی که بر دیگر بندگان فرمان میرانند» (دلوز و گ یاری )299 :7311 ،وجود
دارند .کلیساااازیِ کاپییالیسااام به قلمروزداییِ مطلق دسااات خواهد یافت ،البیه در آن حدی که تولید با
آفرینشِ حیاتیِ بیواسااطه معادل خواهد شااد .فراسااوی این حد« ،سااوژهای کوچگر یا اسااکیزوفرنیایی» را
خواهیم یافت ،سوژهای که «شایسیهی پایانِ تاریخ یا پایانِ اکنون» است (هالوارد )709 :2009 ،اااااا یعنی
آنیا که باید اجینابناپذیر دانساایه شااود .به این طریق ،هالوارد مشاااهده کرده اساات که دلوز و گیاری
«آخرتشناسیِ نوینی» (همان )709 :را به تحلیلِ مارکس از خطسیرِ کاپییالیسم میافزایند .خالصه اینکه،
اکنون آیا نقطهی اشیراک همهی قهرمانانِ هنرمندِ دلوز ا ا قهرمانانی بهراسیی اغلب اسکیزوفرن ا ا دقیقا
همین پایانِ آخرتشناخییِ نیست؟
س.ا.د .برای بنه روشاان میسااازد که هیچ چیزی را نمیتوان دربارهی قلمروزداییِ کاپییالیساایی اکیدا
اطمینانبخش دانست یا آن را به نحوی مبهم پیشرو تلقی کرد :دگرگونیِ اربابِ مسیبدِ سنیی به یک مدیرِ
رسااامیِ بیشفعال و پرتنش .بهطور موازی ،بنه از پذیرشِ فیگورهایی آسااایبشاااناخیی همچون بارتلبی،
ولفسون ،و آرتو در مقام الگوهایی اتیکی اسیاسی از مقاومت زیباشناخیی امیناع میکند« )3(.ترجیح میدهم
نه» محرر دیگر در منظو مهی کاپی یالیساااییِ م یأخر که امروزه به نحوی قهرآمیز ا یدئولوژیکی و
اشیدادیست ،اثربخش نیست .صرفا نمیتوان به کیفِ سادومازوخیسییِ تشنجآمیز و وسواسیِ تحمیلشده از
94
طرف کار در دوران معا صر پا سخ داد که «ترجیح میدهم نه»« :میخواهیم نادیده گرفیه شویم اما محال
اساات ....نمیتوان از ساارگرمشاادن فرار کرد» (بنه و دوتو .)12 :7331 ،بنه بهجای بارتلبی ،ولفسااون ،و
همیاهای شان تنها میتواند فیگورِ واتسونِ بنده صفت را پیش ببرد که از منظر تئاتری کژ صحنه است ،یعنی
کسی را که به عقیدهی او میتواند بیش از همه به پورنِ غیراندامین ،به نقطهی شوپنهاوریِ ناامیل نزدیک
شود« .دوست دارم واتسون باشم ...واتسون بدبخیی سرش نمیشه ،رفیارش همیشه تصادفیه .حیی توی عملی
که به حرکیش میاندازه غیرفعاله .واتسااون نمیتونه از بیاندامی لذت ببره (حیی بهنظر میآد محاله) و به
همین خاطر شااااید همونی باشاااه که اینقدر تونسااایه ساااحر و جادوم کنه» (همان .)213 :فراساااوی
مِنومِنکردنهای زبانپریشانهی ولفسون که زبان عاقبت از راه شان مشارکیی آخرت شناخیی با نیروهای
نابِ زندگی را پی میگیرد ،خالء (و پوچیِ) عاجزانهی واتسااون اَعمالِ بیواسااطه را با رادیکالترین فرم
اثرپذیری از دال کامال منطبق میکند.
×××
یادداشتها:
( )1به عبارت دیگر ،باید ازین به بعد تعمدا این واقعیت را کنار بگذارم که دلوز در تفاوت و تکرار از فعل
«بیرونک شیدن» [یا ا ستخراج] ا ستفاده میکند تا بر نوعی انگارهی ک سر داللت کند که بهطور متقابل با انگارهی
ک سر آنطور که در «یک مانیف ست کمتر» به تف صیل ت شریی شده نا سازگار ا ست ،و بدین ترتیب بهطور گ ستره بر
متن «یک مانیفست کمتر» فهمیده میشود.
شیوهای متمرکز شوم که کسرکردن/بیرونکشیدن بر حسب ِ
( )2بهعنوان نمونهای از آن چه نباید بهمنزلهی پورن در نظر گرفته شاااود ،بنه به دختر کوچولوهای لوئیز
ُ
ذهنی کشنده»شان (بنه و دوتو )16 :1559 ،ارجاع میدهد. انحرافات
ِ کارول 1و «
ِ
پیشااینی دلوز از فقدان و منفیت با عجز ،پرسااشاای مبرم را بعدتر از خود ارزی
( )3شااوسااتر ،با توجه به هم ِ
ِ
گانگی آشوبگون ،و مانند اینها رامیپرسد« :چرا فقدان را بهمنزلهی چیزی شایسته ،و سرشاری ،ایجابیت ،بس
ِ
بهمنزلهی دهشتی واقعی نبینیم؟»
آموزگار
ِ ( )4بد نیساات اشاااره شااود که بنه مکررا در نوشااتههایش شااوپنهاور را مورد تحسااین قرار میدهد« :
دائمیام آرتور شوپنهاور نام دارد» (بنه و دوتو.)23 :1559 ،
نزد بنه مینویسد« :کارملو ،که با سویهی کلیشهای
دستکاری کلیشهها ِ
ِ ( )9کلوسوفسکی راجع به موضوع
مقابل تتاشاچی حفظ کند ،بلکه یرسوناژهای نتایشی سر و کار دارد ،تالش نمیکند تا این سویه را هتینطور در
ِ
تفاسیر سنتی پنهان کردهاند .این تالش نه با ِس ّری که شخصیت
ِ میکوشد تا از آن سویهای از ماجرا پرده بردارد که
باید بر طبق طر ِ نمایش تعمدا پنهانش کند ...بلکه با آنچه او نتیتواند بگوید یا بداند معادل اسااات ....همان
امر غیرمنتظرهای که شااخصاایت با خود به همراه میآورد» (پییر کلوسااوفسااکی“Cosa mi suggerisce il ،
.1برای مطالعهی مقالهی دلوز راجع به کارول ر.ک .همان .فصل «( 3لوئیز کارول»).
ِ
95
”[ gioco ludico di Carmelo Beneبازی ساارخوشااانهی کارملو بنه چه پیشاانهادی برایام دارد؟] ،در بنه،
.)1471-1471 :2112
ااریی مهمی را میافزاید که بنا بر آن ،این
تحلیل دلوز از فرانسااایس بیکن رو میآورد و تصا ِ
ِ ( )6توساااکانو به
نسبت بیکن با عکاسی در
ِ وانهادن اولیهی کلیشه» (توسکانو )63 :2119 ،است ،که دلوز در
ِ نفیگرایی «مستلزم
هنر انتزاعی بازمییابد .این نکته را بهآسانی میتوان به استفادهی بنه از «خشموغضبها»ی
مقام عکسالعملی به ِ
غنایی ربط داد.
سووتینار ژک لکا :سوووی دیگر روانکاوی (لکان .)2119 ،بنده در
ِ درس چهارم از
( )7بهطور خاص نکاااااِ .
نمایش س.ا.د .دقیقا همین نکته را مد نظر دارد وقتی آواز میخواند“Ci vuol altro al mio padrone / :
ِ
”!«[ per godere, lo sis a! Altro! Altro! Altro! Altroزحمت بیشتری از ارباب میطلبد /تا از خواهر
لذت ببرد! /بیشتر! بیشتر! بیشتر! بیشتر!»] (س.ا.د ،.در بنه.)312 :2112 ،
خود دلوز در «یک مانیفست کمتر» بهنحوی بیشرمانه تصدیق میکند که «اقلیشدن یک هدف است،
(ِ )9
هدفی که با همه سر و کار دارد» (دلوز ،299 :1557 ،ت کید از نویسنده).
ااوی ا یدهی....
هاد گرا نده ،برای ب نه« ،رفتن به فراساااوی آرتو به مع نای رفتن به فراسا ِ
( )5ب نا به پیشااان ِ
سازی معنا را به راه
محور تهی ِ
بدونااانوشتار است .به عبارت دیگر ،باید فرآیند پارودی ِ
زبانااا ِ
ابداع ِ
بازیگرااافدایی و ِ
انداخت» (بنه و دوتو.)312 :1559 ،
×××
مراجع:
Attisani, A. and M. Dotti (eds) (2004), Bene crudele, Viterbo: Stampa Alternativa.
Bene, C. (2002), Opere, Milan Bompiani.
Bene, C. and G. Dotto (1998), Vita di Carmelo Bene, Milan: Bompiani.
Deleuze, G and F. Guattari (1977). Anti-Oedipus: Capitalism and Schiophrenia, trans.
R. Hurley, M. Seem and H. R. Lane, Minneapolis: University of Minnesota Press.
Deleuze, G (1983), Nietzsche and Philosophy, trans. H. Tomlinson, Minneapolis:
University of Minnesota Press
[نیچه و فلسفه ،ژیل دلوز ،ترجمهی عادل مشایخی (تهران :نشر نی])1351 ،
Deleuze, G (1989), Cinema 2: The Time-Image, trans. H. Tomlinsos and T. Galeta,
London: Athlone Press.
Deleuze, G (1994), Difference and Repetition, trans. P. Patton, New York: Columbia
University Press.
96
Deleuze, G (1997), “One Less Manifesto”, trans. dal Molin and T. Murray in T.
Murray (ed.), Mimesis, Masochism, and Mime, Ann Arbor: University of Michigan Press.
Deleuze, G (1998), Essays Critical and Clinical, trans. D. W. Smith and M. A. Greco,
London: Verso.
Deleuze, G and F. Guattari (1986). Kafka: Towards a Minor Literature, trans. D.
Polan, Minneapolis: University of Minnesota Press.
ُ
: ترجمهی رضا سیروان و نسترن گوران (تهران، ژیل دلوز و فلیکس گتاری، به سوی یک ادبیات خرد:[کافکا
])1352 ،رخداد نو
Lacan, J. (2008), The Seminar of Jacques Lacan: The Other Side of Psychoanalysis, London
and New York: Norton.
Shuster, A (2009), “Is Pleasure a Rotten Idea? Deleuze and Lacan on Pleasure and
Jouissance”, in D. Hoens, S, Jottkandt, G. Buelens (eds), Tickle Your Catastrophe: On
Borders, Cuts and Edges in Contemporary Theory, London: Palgrave.
Toscano, A. (2008), “In Praise of Negativism”, in S. O’ Sullivan, S. Zepke (eds),
Deleuze, Guattari, and the Production of the New, London: Continuum.
97
98
دلوز و تئاتر :موردپژوهشی ریچارد سومِ کارملو بنه
محمد کوثر
ژیل دلوز در گذرگاهی با کارملو بنه برخورد میکند که نظریه و عملِ تئاتری به هم میرساااند .آنها
کها ند و چه پیشااانهادی را میخواهند بر حساااب اعالمیهای زیباشاااناخیی به ما بدهند؟ مقالهی دلوز
(مالحظهای بر اجرا و مینِ منیشرشدهی ریچارد سوم( )7بر اساس اثر شکسپیر) «یک مانیفست کمتر»( )2نام
دارد و مدعی یک کارکرد توضاایحی فروتنانه اساات .در واقع ،بحث دلوز دربارهی تئاتر بنه بهانهای برای
اوست تا بر گسیرهای وسیع از ایدهها (زیباشناخیی ،سیاسی ،انسان شناخیی ،زبان شناخیی) پرتو بیافکند و
مسائلی را بکاود که این فیلسوف بااسیعداد فرانسوی را برای زمانی دراز به خود مشرول کردهاند ،ایدههایی
که توأمان با مو ضوعات فرهنگیِ بینار شیهای ب سیاری سروکار دارند .بازده پربار دلوز مطالعهای راجع به
سینما را شامل می شود ،اما شرحِاش بر بنه تنها گفیار مشخ اش بر تئاتر باقی میماند .چشماندازِ دلوزی،
ب صیرتها و شای سیگیهایش برای تحلیلی عام از تئاتر ،مو ضوعِ ا صلیِ شرح کنونیام ا ست )9(.کارملو بنه،
که او هم برای این موردپژوهشی حیاتی است ،مؤلفا اکارگردانا ابازیگری اسیثناییست که نوآوریهای
هنریاش در تئاتر دو دههی اخیر اییالیا بهخوبی به اثبات رساایده و بیاندازه مورد ساایایش قرار گرفیهاند،
()9
حیی اگر بهندرت از جانب منیقدان و دانشآموخیگان انگلی سیزبانِ عر صهی تئاتر ا شاره شده با شند.
درهر صورت ،بنه از نفوذ چ شمگیری در اروپا برخوردار ا ست ،به ان ضمام اینکه دلوز او را بهطور خاص
از دیگران جدا کرده است ،و البیه بدیهی است که تصدیق منصفانهی دسیاوردهایش نیازمند چندین جسیارِ
م سیقل ا ست .دلوز مین و اجرای ریچارد سوم را بهمنزلهی دقیقهای میفهمد که بنه «احیماال در ساخت
تئاتریاش تا دوردستترینها میرود» .شایسیگیهای نظرگاهِ دلوزیست که سبب شده این هنرمند اییالیایی
را در مقالهام مورد ارزیابی قرار دهم.
بر مبنای تمایل فراانیقادی جاری ،تیربهی تئاتری نمیتواند اعیبار زیادی داشاایه باشااد مگر آنکه در
ساااطحی یکساااان با تأملی قابلِفهم بر ماهیت خود تئاتر عمل کند .نه بنه و نه دلوز ذات را فراانیقادیِ
نمیبینند؛ درهرصورت ،پژوهشِ نقادانه در آثارِ آنها مقدم بر دیگر مالحظات زیباشناخیی است ،و به ما
یاری میرساااند تا روابط بین میونِ اصاالی و همهی اقیباسهای دیگر را مفهومپردازی کنیم ،و راههایی را
برای اسیقرارِ این اقیباسها در گسیرهای وسیع پیشنهاد دهیم اااا ا از جمله ،نمایشها یا ارائههای تئاتری در
درجاتِ میریر شان از وفاداری به مین ،اجراهایی انیقادی که سویههایی از مین را ترجیح میدهند ،و میونی
که ادعا دارند توأمان تریرهای «جساایارهای انیقادی» و اصاالیاند .دلوز در اساایداللِ اولیهاش تالش دارد تا
99
هوییی انیقادی برای تئاتر بنه برقرار کند .دلوز ،در تو ضیح سادهاش از کارِ بنه ،ابیدا د ست به خلع سالح
میزند .به نظر بنه شخصیتها ،دیالوگها ،و رویدادها را از پیکرهی کار اصلی قطع میکند .سپس به نظر
میرسد که بنه از طریقِ عملیات جراحی شخصیت رومئو را از رومئو و ژولیت میبُرَد و دور میاندازد و
توجه را به مرکو شیو معطوف میکند ،به همان که «چیزی جز یک نهفیگی در نمایشِ شک سپیر نبود».
بدین ترتیب ،امرِ غیرمنیظره خودش را در شااخصااییی بروز خواهد داد که عیزِ فزایندهاش را وابساایه به
حذف همیایش مییابد .از آنیا که شاید این وظیفه بسیار ساده به نظر بیاید ،دلوز سریعا میافزاید که «بنه
به چه نحوی یک عنصر را برای قطع برمیگزیند» ،پرسشی که مهمیرین مسأله نیز هست .عواقب این کار
را میتوان از انیخابِ مدبرانهای بیرون ک شید که بر سرتا سرِ عملیات عمیقا بازتاب خواهد یافت .ماهیت
این عواقب در پیچیدگیِ منیفولدی شان (از جمله مسائل تئاتر «اقلییی» ،تئاتر و زبان ،تئاتر و ژست ،تئاتر و
سیاست) پیکرهی گفیمانِ دلوز دربارهی بنه را تشکیل میدهد.
اما این فیلسااوف فرانسااوی در ابیدا باید تفاوتی بگذارد بین آن روابط ساانیی که پیوند بین هنرمند و
اثرِش را توصاایف میکنند و آن شاایوهی رادیکالی که بنه در نساابت با پروژههایی برعهده میگیرد که با
آن ها رابطه برقرار میکند .بنه از دید دلوز یک مؤلف نیسااات؛ او خالق قادرِ هنرِ خویش نیسااات؛ او،
برخالفِ ظواهر ،سااالطهای بر پروژههایش ندارد .پس او چیسااات ،یا در عوض کارکردش چیسااات؟ او
نوآموزِ کالبدشناسی است ،یک جراحِ بلندپرواز ،فردی که با «دقت جراحی» به میونِ ادبی و تئاتری دست
میبَرَد .اسیعارهی جراحیِ دلوز اصال بعید یا دور از ذهن نیست ،زیرا بنه بهواسطهی اجزای سازندهی یک
بدنِ مفروض با آرایشِ مناسب آن بدن (در این مورد ،بدنِ یک شخصیت) سروکار دارد .دلوز به این فرآیند
به صااورت «ساااختِ شااخصاایتها» ارجاع میدهد که از لحظهی نگریسااین به نمایش با زندگیِ خود
نمایشنامه همپوشانی دارد .تئاتر انیقادی تا آنیا فالن را میفهمد و بهمان را درمییابد که به نحوی انیقادی
عمل میکند ،این تئاتر باید در مقام «یک ساااخت» نیز ظاهر شااود .بنه به شااخصاایت در هیئت گونهای
عالقه دارد که دسیخوش یک فرآیند می شود و در یک ساخت/ساخیمان به اوج خود میرسد .تشریح و
ارائهی فرآیند مزبور مولد چند نمایش کوتاه ا ست ،و آنیایی میوقف می شود که شخ صیت دیگر از کار
درآمده اساات؛ این فرآیند تمایل ندارد تا تقدیرهای فرافکندهشاادهای را که همان زندگیهای ساااخیگیِ
شخصیتهاست پی بگیرد .اینیا نمایشِ بنه «با تولد به پایان میرسد ،در حالی که معموال نمایش با مرگ
تمام میشود» .این تولد رابطهی تمامعیاری با آرایشِ بخشِ فعالِ پیکربندیهای گوناگون دارد و از قضا هیچ
ربطی به زایش یک اگو (یا خود یا شخصیت) ندارد .شخصیت و شخصیتپردازی در تئاتر توجه ما را از
این فرآیند دور میکند ا ا یعنی از آرایشِ همهی عناصرِ صحنهای بصری و صوتی در پیکربندیهای موقیی
و میریر.
فرآیند ،عملیات ،ساخت ،آرایش ا ا یا همان تعاریف و جانشینهای تعویضپذیرِ دلوز برای مؤلف و
پروژهی مؤلفمحور .ابژههای این فرآیندها اااااااا این عملیاتِ جراحی یا مکانیکی اااااااا همان نظامهای
فروخشکیدهی قدرتاند که نمونههایش را میتوان در مینی رسمی ،در قانون ،مسیبد ،یا دولت یافت .دلوز
در قیا سی تکاندهنده و طنینافکن پی شنهاد میدهد که تالما در ن سبت با تئاتر همان ن سبیی را دا شت که
011
ناپلئون با دولت و امپراطوری .به همین طریق ،او از بنه نقل قول میآورد ،از آن ک سی که معیقد ا ست نه
فقط گیلکاد و اولیور میریرهای زمانهی ما در بازیگرانِ شااااهزادهمحوری همچون کمبل و کین هسااایند،
بلکه آنها به هنرِ شاهانه نیز شخصیت میدهند ،و با تعمیم خود اقیضائاتِ تاریخِ ملوکانه را (هرچند به
صورت قصه) برآورده میسازند .به این ترتیب ،تئاتر هرگز از پیوندش با قدرت ا ا یا به عبارت دیگر ،از
اطمینانِ مضاعفِ «پایداریِ سوژهی مدنظر و پایداریِ بازنمایی روی صحنه» ا ا عاری نبوده است .پس یک
قطعِ عضااوِ بهجا فعالیییساات رویاروی مین و آن قدرتی که در مین مسااییر میشااود .اگر موفق شااویم،
امکانهای بازنمایانهی مین دور ریخیه می شوند؛ همچنین وقیی یک شخ صیت روی میز جراحی عملیات
تراشیده می شود ،اقیدارِ بیاندازهی بازیگر نیز برای همیشه قطع می شود .خالصه ،این «کسرِ عناصرِ پایدارِ
قدرت اساات که بالقوگیهای تازهای را برای تئاتر آزاد خواهد کرد اااااااااا نیرویی غیربازنمایانه که در
عدمتوازن است».
بدونِ تحلیل قدرت در تیلیات پیچیدهاش فعالیتِ انیقادی در تئاتر هیچ اعیباری ندارد .دلوز درمییابد
که یکی از ابزارهای انیقادی مورد ا سیفادهی بنه قراردادنِ «اقلیت» در مقابلِ اجماعِ «اکثریت» ا ست .یک
اقلیت همواره به حا شیه یا خارج ن سبت داده می شود .تاریخ بهندرت بر تیربیات اقلیت درن میکند یا
به آنها رجحان میبخشاااد ،و وقیی درمییابد که دارد توجهی به حاشااایهها نشاااان میدهد گرایشاااتِ
ارزشهای اکثریت همواره حا ضرند .به عبارت دیگر ،هنرِ اقلیت و هنرمندانش تمایل دارند که از جانب
چ شمی که تاریخ را میپاید و پی شههای مثالزدنی ،آفرینشهای عظیم ،و د سیاوردهای اکثری را میجوید،
نادیده گرفیه شاااوند .فهمیدنِ خلقوخوی اثرات تاریخیِ اکثری یعنی دیدنِ رخداد زمانمند در مقام آرایشِ
منا سبِ زمان بر م سیری خطی ،لبریز از جایگاههایی که ن شانگرِ د سیاوردهای برترِ م سیرند .برای مثال،
گوته مؤلفی اکثری ست ،انیامدهندهای برتر است ،تیسدِ اجماعِ ارزشهای هنری و حضوری برجسیه در
روند تاریخ است .از سوی دیگر ،کالیست (محبوبِ بنه) نویسندهایست که حضورش «نه تاریخی یا ابدی،
که نابههنگام اسااات» .دلوز بنه را نقل میآورد« :اما مؤلفان واقعا بزرگ همان مؤلفان اقلی ،مؤلفانِ
نابههنگاماند .این مؤلفِ اقلی ست که شاهکارهای را سیین فراهم میآورد؛ مؤلف اقلی زمانهاش را تف سیر
نمیکند ،او دیگر زمانی میعین ندارد ،بلکه زمان به او بسیگی دارد».
دلوز در ترجیح بنه برای امر غیرزمانمند عالقهای نه به سرآغازهای برج سیه و عاقبتهای تاریخی،
بلکه به دقایق دیرندمحورِ امر میانه را کشاااف میکند .رخدادهای «دراااااامیان» حیاتیترین و پویاترین
رخدادها نیز ه سیند« .هیچ جذابییی ندارد آن شیوهای که ک سی آغاز میکند یا به پایان میبرد .م سألهی
جالب میانه اساات ،آنچه طی مساایر اتفاق میافید ....آنیا که شاادن ،حرکت ،ساارعت ...،افراط» روی
میدهد .امر میانه ،نه از آنِ گذ شیه یا آینده ،بلکه جایگاهِ شدن بیرونِ زمان ،فرا سوی زمان ا ست .نقاطِ
عزیمت و نقاط ورود میخواهند زمان بسازند .فزونی یا افراطِ امر دراامیان از تعریفِ زمانی درمیگذرد،
و سنیهی منا سب سیایشِ بنه از فرآیند ا ست .جایگاه بینابینیِ ارزشگذاری شده چیزی نی ست جز حالیی
که در آن همواره «دراااافرآیند» با شیم .وقیی آثارِ هنرمندی اکثری (همچون شک سپیر) با دقت و احییاط
قطععضو می شوند به عدمتوازن درمیافیند و فرآیند را آشکار میکنند .اما شگردی سیاسی وجود دارد که
010
بزرگنماییِ محصوالتِ حاشیهای در اخییارش ا ست :این شگرد آنیا که رسوایی و بدنامی حکم میراند
تقدیس میکند؛ آنیا که رسوایی هنیار باشد میبخشد؛ خالصه اینکه ،این شگرد آنچه را صرفا تیربهای
اقلییی بوده به شأنِ اکثرییی محول میکند .گاه هنرمندان ادبیِ حاشیهنشینی همچون کارول ،کالیست ،ساد،
و آرتو (مؤلفان محبوبِ نزد بنه و دلوز) آثارشااان را میوجه تحسااینی اکثرییی کرده بودند .ولی ،بر اساااس
اشااارات دلوز ،افراطها یا فزونیهای موجود در آثار این نویسااندگان «هنیارینسااازی» ،اهلیسااازی ،و
خنثی سازیِ مح صوالت شان را د شوار می سازد .این آثار در را سیای د شواری ،ابهام ،و اقلی شدن سماجت
میورزند .با وجود این ،رویکردِ ضاادتاریخیگرا و نابههنگام این شااخصاایتهای ادبی در قبالِ حرفهشااان
همچون برج دیدبانی برای تلقیِ مؤلفانِ اکثری به کار میرود ،و آشاااکار میکند که «چگونه یک تلقیِ
اقلی» را بر محصوالتشان «تحمیل» کنیم ،چگونه «شدنها را از تاریخ ،زندگیها را از فرهن ،اندیشهها
را از دکیرین ...رسواییها را از جزم خالص کنیم».
عملیاتی که حامی ارزشهای اقلییی با شد ضرورتا باید با زبانِ اقلیت نیز همپیمان شود .آن نظامهای
زبانی که قوانینشااان را در هیئت امری اکثری تحمیل میکنند همچون «زبانهای قدرت» ظاهر خواهند
شاااد ،و ب نابراین مق ید به جمود و صااالب یتا ند .له یه های محلی ،گف یارِ بومی ،کالم زا غهنشاااین ها،
ایرلندی اانگلیسی ،انگلیسیِ سیاهان ا ا همگی پادزهرهای حیاتی و میریری برای مقابله با انحصارِ قدرت
در زبانِ مسااایقر اکثریتاند .دلوز مینویساااد« :یک زبانِ اقلی تنها از کمینهای از ثوابتِ سااااخیاری و
همگونگیها ساخیه می شود .درهرحال ،این زبان نه شلم شوربا ست ،نه آمیزهای از یک لهیهی محلی،
چون زبانِ اقلی قواعد خاص خودش را در سااااختِ یک پیوسااایار مییابد ».هربار که زبانِ اکثری بُریده
(کوتاه) و شک سیه شده و در سطوحِ « صوت شناخیی ،نحوی ،معنا شناخیی ،و حیی سبکی» به هم ریخیه
میشود ،تریرِ پیوسیه (و از اینرو دیرپا) هم تضمین میشود .بُریدن همان بیرونکشیدنِ تیلیِ قدرت از زبان
است اااااااا و تا حدی که مین وابسیه به زبان یا سلطهی نظامی زبانی بر بازی بالقوهی آزاد کلمات است،
عنا صرِ زبان شناخیی نیز ک سر خواهند شد .برای مثال ،دیالوگها دور ریخیه می شوند «چراکه دیالوگ
عناصااارِ قدرت را به گفیار انیقال میدهد و آن ها را به چرخش میاندازد» .این عملیات هرگز در مقام
بدیلی مطلق برای زبانِ موجود اجرا نمی شود .مسألهی مورد بحث نوعی دوزبانهبودن است ،یعنی آنیا که
ردِ گفیار و دیالوگِ ا صلی وجود دارند ،هرچند با شکافها ،حفرهها ،و تکرارهای جزئی( .همچنین باید
به خاطر بسااپاریم که یک تکرار هرگز نمیتواند در مقام رونوشاایی دقیق عمل کند) .در نیییه ،تنشاای
وجود دارد بینِ آنچه امرِ ا صلی (ا صیل) بود (و دیگر نی ست) و آنچه لهیهی نو ،گویش ،یا زبانِ اقلی از
آن ساخیه شد اااااااا نوعی پویاییِ غریب که (پیروِ خطِ تریرِ پیو سیه) حامیِ ترییر ،سرعت ،و ترکیبات
حیرتآور اسااات .اینیا دوزبانیبودن نه معاهدهای بین زبان های میفاوت ،که «جهشِ یک ز بان» به
عرصهی «زبانِ دیگر» است و به صورت عملیاتی «درونِ یک و تنها یک زبان» عملی میشود .برای نمونه،
فرانسویِ ساده ولی خارقالعادهی بکت ایرلندی ،و آلمانیِ مخیلکنندهی کافکای چکی ،بهترتیب زبانهایی
میریر درونِ زبانهای آلمانی و فران سویِ مسلطاند .اسیراتژیِ تولید میریری در قبالِ زبانِ مسلط محدود به
کوتاهکردنِ کالم ،جملهها ،و کلمات نی ست .یک د سیر سی میلییانت به زبانپری شی میتواند بهطور مؤثر
011
سااارتاسااارِ گفیمان را به عدمتوازن واژگون کند .واردکردنِ « یک طرزِ بیانِ نیواشاااده ،لکنتزده ،یا
ازفرمافیاده» و نیز «اصااواتی» که یا «بهسااخیی درکپذیر»اند یا «کامال کرکننده»اند ،از دیگر روشهای
ترییرِ پایداریِ آن زبانیسااات که در خدمتِ زیباشاااناسااایِ بازنمایانه قرار دارد .همهی این اخیالالتِ
زبانشناخیی اا زبانپریشی ،دیالوگهای تارومارشده ،و گفیارِ بهلکنتافیاده اا وسایلیاند برای کارشکنی
بر سر راهی که الگوی معنا در تئاتر از ساخیار سلسلهمراتبی گرفیه میشود.
صااحنه نیز جایگاه ژسااتهای بازیگر اساات ،و در مقابلِ میموعهژسااتهایی ساانیی قرار دارد که
درونمایههای قدرت (که رویهای کارشکنانه باید گسیرششان داده باشد) هدایتشان میکنند .از آنیا که
آمدوش ادِ بازیگران روی صااحنه تصااادم همیشااگیِ حرکاتیساات که بدنها بهطور بالفعل و نهفیه با هم
برخورد میکنند ،پس بیمورد نی ست اگر اثبات کنیم که چگونه حرکت در اجزای سازندهاش سازمان
مییابد و چگونه ساارتاساار تالشهای موجود در تئاتر بازنمایانه به سااوی اشاااعهی وهمی خاص جهت
میگیرد؛ برای نمونه :اینکه از مواجهات و ت صادمهای بین بدنها بهطور پایدار و موفق پی شد سیی می شود.
در واقع ،یک بدن روی صااحنه ،چه ساااکن چه در حال حرکت ،همواره یک بازدارنده ،حائل ،یا عاملی
سدکننده در نسبت با بدنی دیگر است ،چه این بدن دیگر هم ایسیا یا میحرک باشد .بررسی انیقادیِ ژست
مکانیسمهای این فرآیند سدکننده را اثبات و آشکار میکند .و مادامی که سدکردن نیرویی واحد نیست و
در صرف یک اسلوب و یک جهت به کار گرفیه نمی شود ،پس تالش برای آشکارسازی فرآیند آنطور
که به ژ ست ربط دارد از انواع و اق سام بازدارندهها و حائلها ،موانع و ت صادمها پرده برخواهد دا شت.
دلوز طرفدار آن سنخ تئاتر است که موانعِ حرکت روی صحنه پیشبینی نشده باشند؛ ولی این موانع تنها با
عنا صرِ سازندهی در د سیرسِ سرعتِ حرکت ،یعنی «تندی» یا «کندی»اش به رابطه وارد می شوند .تریرِ
ژستمند نیز موضوعِ سرعت است« .در تریر ،مسألهی مهم بر سر مناسباتِ سرعت یا کندی ،و ترییراتِ
این منا سبات ا ست ،آنهم تا جایی که این منا سبات ...پیروِ ضرایبِ میریری در را سیای خطِ دگرگونی،
ژسااتها را ...شااامل میشااوند» .منظور اینکه ،موانع جورواجور که برای آزادسااازیِ تریرِ ژسااتمند
ضاااروریاند دگرگونیِ مطلوبِ ژسااات را تولید خواهند کرد .مادامی که بازیِ تندی و کندی دائما ترییر
میکند ،مادامی که «هیچ ژ سیی تکرار نمی شود» ،خودِ سرعتِ سیر و شدتِ سرعت بر حواس ما تحمیل
خواهند شد .از این حیث ،بازیگران در تئاتر بنه نوعی سرهمبندیِ سرعتهای گوناگون را تندار میکنند،
و توأمان رفیارِ ژستمندشان روی صحنه بهواسطهی اجزای سازنده در هم شکسیه میشود.
تشخی ماهیتِ قدرت و شناساییِ چرخشِ ماهیتِ قدرت کوششی سیاسی ست .تئاتر نمیتواند (به
زعم بنه) بر سیاست اثر بگذارد ،اما تئاتر انیقادی تا آنیایی سیاسی ست که سبب می شود «متن ،دیالوگ،
بازیگر ،کارگردان ،ساختار» مقید به «خطِ آفرینشگر پرواز» شوند ،یعنی همان شیوهای که «اربابان» و
«نظام» از سااوی عناص ارِ انقالبی و برانداز تحت فشااار قرار خواهند گرفت .بازنمایی در تئاتر همواره در
کنارِ قدرتِ رمزگذاری شده ا ست (حیی وقیی تعارضها و تقابلها را دراماتیزه میکند) و ضرورتا تیلیِ
قدرتِ سیاسی بر صحنه است .ذیلِ قاعدهی امپریالِ بازنمایی« ،تعارضها پیشاپیش هنیارین ،رمزگذاری ،و
013
نهادین شدهاند .آنها همان محصوالتاند» .تئاتر در مقام محصول اااااااا چه در لوای تئاتر سنیی باشد ،چه
تئاتر مردمی ،چه آوانگارد اا موضعِ نقادانهاش را از دست میدهد.
بدینترتیب ،بنه هرگونه پیوندی با آوانگاردها را رد میکند و رویهمرفیه آن را پدیدهای تقلبی در
نظر میگیرد .زیرا آوانگاردها برای زمانی دراز گمان کردهاند که تیربیاتِ کشاافنشااده را میکاوند ،و
در مقامِ منادیِ آن چیزی ظهور میکنند که به نحوی در آینده اعیبار خواهد شاااد .آوانگاردها تعارضاای
زمانمند را بینِ آنچه هست و آنچه خواهد بود مطرح میکنند ،و همواره هژمونیِ عناصرِ میرقی ،یا میلی
برای تحکیمِ قدرت در آینده را نوید میدهند .اگر دسااات به مقایساااه بزنیم ،تئاتر بنه از حیث قلمرویی
میاور و حا شیهای ست .پویاییِ جاری در حا شیه نه به نفعِ ف شاری پی شرونده ،بل در نوعی پیچخوردگی
است که بین مقوالتِ صلب و منیمدِ بازنمایی (به عنوان بهیرین نمونه :کهنمینها ،ژانرهای دراماتیک ،و
سااابکهای تولید) و عنصااارِ مطیع ،ناملموس ،و چسااابناکِ هر مقولهای که همواره در حالِ نشااات و
برونریزیِ تفاوت است ،عملی میشود .مایهی بدبخییِ همیشگیِ آوانگاردها این واقعیت است که همواره
تخصاای مییابند .آوانگاردها به لطف پیشاارفیی وجود دارند که اغفالِ خودش را میجوید :جایگاه این
اغفال همیشه بر تعریفی میمرکز میشود که همواره معنایی را تحکیم میبخشد .در سنتِ آوانگارد «یک
هملت بیشتر» ا شییاقی دیرینه برای معنادهی به نمایش ا ست ،البیه اگر عالقهای به ر سیدن به معنایی «نو»
در کار باشد.
بنه «یک هملت کمتر» را ترویج میدهد (که همان عنوان ن سخهاش از هملت ا ست) ،زیرا او عالقه
دارد تا معنایی را از همهی معناهای انباشااتشااده کساار کند .چگونه معنایی کساار میشااود؟ عمال ،هر
فرآیندی که بهوا سطهاش ما شینآالتِ معنا سازی پیاده و بیم صرف می شوند .این عالقه نه در پی ک سب
نیییه اساات ،نه میخواهد نیایج را به پرسااشگریهای بیپایان (در مقامِ نوعی شااکگراییِ جنگیویانه)
بک شاند ،بلکه در پی آزمودنِ «فرآیند» ا ست ،همچنین در پی د ستبردن در آن به خاطرِ بی شمار امکان،
درهمریخینِ رمز گان ها ،قطعکردنِ اعضاااا ،و ترک یب و بازترک یبِ داده های عملیاش .اگر به میموع
ادراکهایمان که حاکی از معرفی حقیقیی واالترند یکی بیافزاییم ،آنگاه این امید میرود که یک کساار،
تق سیم ،یا کورتاژ بیواند آن آرایش سل سلهمراتبی را که حقیقت مطلقا در رأساش قرار دارد منفیر کند.
در نیییه ،کارکرد (و نه حقیقت) اکنون همهجا و هیچجا در بسگانگی ظهور خواهد کرد.
بنه خودش را نه تنها در مرایرت با آوان گارد ها ،که در مرایرت با تئاتر مردمی هم میبیند .بنه،
ضااامن بیزاریاش از تئاتر مردمی ،خودش را در مقابلِ خلقوخویی قرار میدهد که تیربیات اروپاییِ
گوناگونِ ویالر ،اساایهلر ،و کارگردانانِ آلمان غربی را که برای تئاترهای شااهری و دولیی کار میکردند و
تحت حمایت مالی آنها بودند ،یک جا گرد هم میآورد .تا آن حد که بنه تئاترش را در حاشااایه قرار
میدهد ،نمیتواند بر این گمان با شد که میموعهتما شاچیانی را ب شنا سد ،ت شخی دهد ،یا د سیکاری کند
که میتوانند بهمنزلهی همگان تعریف شوند .دلوز سریعا پیشنهاد میدهد که یک تئاتر اقلی تئاتری از آنِ
یک اقلیت نیست؛ تئاتر اقلی بهسادگی قسمیی از مردم (بزرگ یا کوچک) را مد نظر قرار میدهد که در
هر برههی م شخ همچون تما شاچیان عمل میکنند اما خود شان را بهمنزلهی بخ شی از اجماعِ اکثرییی
014
(سیاسی یا زیباشناخیی) نمیشناسند .بنه با همین نشانه تصدیق میکند که هیچ چیز مگر عالیقِ میریرِ همین
مخاطب در حالِ ترییر نیست .تئاتر نمیتواند به همگان میوسل شود ،نه در واقع حیی میتواند ارتباطی بینِ
تئاتر و اغلبِ مردم در کار باشاااد .دلوز و بنه موافقاند که زیباشاااناسااایِ تئاتر مردمی همواره «بازنماییِ
م شخ صی از تعارضها بین فرد و جامعه ،زندگی و تاریخ ،ت ضادها و تقابلهایی از همه نوع »...را به پیش
میبرد.
تئاتر تعارضمحور بهوا سطهی نار سی سی سم ترویج و تقویت می شود ،و عاقبت به داماش نیز میافید.
مسألهی اصلی ،چه تحت لوای «طبیعتگرایی» چه «حادواقعگرایی» ،تقدیرهای گوناگونِ «سوژه» است ،و
رجحانبخ شیدن به سوژه نقطهی مقابلِ ا صولِ زیبا شناخییِ بنه ا ست .تئاتر مردمی ،حیی در گرایشاش به
تلقیِ سوژه بهعنوانِ سوژهای جمعی ،با حمایت از «نارسیسیسمِ کارگر» پایان مییابد .برتولد برشت از این
گودال گریخت ،چون او ت ضادها را نه در روابطِ تقابلی ،بلکه بهمنزلهی مقوالتی برج سیه ترتیب داد که
باید از جانب مخاطب دریافیه شااوند؛ او تماشاااچیان را از عناصاارِ یک راهحل بهرهمند کرد .دلوز به ما
یادآوری میکند که بنه از برشااات تفاوت دارد ،چراکه بنه به «راهحل» ،یا دساااتکم به هر راهحلی که
بیواند از سوی ایدههایی تئاتری فراهم شود باوری ندارد .در عوض ،عنا صرِ ایدهمحور را باید ،با توجه به
هر راه حلِ بالقوه ،بهمنزلهی شاااروطِ فرآیند مداوم تعویق به کار گرفت .برشااات ،بهرغم تالشهایش،
خودش را از تقلید آزاد نمیکند :برای او« ،خروج از عرصاااهی بازنمایی صااارفا به معنای عبور از قطبِ
دراماتیکِ بازنماییِ بورژوایی به قطبِ حماسیِ بازنماییِ حماسی است» .برخالف ،تئاتر انیقادیِ بنه خودش
را از همهی ارزشهای بازنمایانه رها خواهد کرد .آنیا که برشت درونِ «قطبِ حماسیِ بازنماییِ مردمی»
منقرض میشود ،بنه با اسیفاده از خطمشیِ تریر اااااا یعنی ،تریرِ پیوسیه در مقام عنصرِ سازندهی پژوهشی
انیقادی اا از دام بازنمایانه طفره میرود و از آن پیشدسیی میکند.
در نهایت ،خصیصهی سیاسیِ تئاتر را میتوان با تشابهی تعریف کرد که با انگارهی اکثریت و اقلیت
دارد ،با دانسین اینکه چگونه میتوان اکثریت را تشخی داد ،و چهطور باید ارزشهای اقلیت را به جای
آن نشاااند .دلوز توضاایح میدهد که اکثریت ضاارورتا یک میموعهی عظیم نیساات؛ اکثریت «نه کمییی
بزرگتر ،بل بیش و پیش از همه چوبخطی را معین میکند که دیگر کمیتها ،هرچه که باشاااند ،در
نسااابت با آن کوچکتر خواهند بود» .او به ما یادآوری میکند که در هر مرکزِ شاااهریِ اروپایی یا
امریکایی زنان ،کودکان ،سالخوردگان ،سیاهان ،و دیگر اقلیتهای قومی در نسبیی اقلییی با مردانِ مسیحیِ
سفیدپوست قرار میگیرند ،حیی اگر از حیث عددی تعدادشان بیشتر باشد .حکمیی سیاسی در شدنِ اقلییی
وجود دارد ،خواه سیاه ،خواه زن ،خواه کودک (سوای کوچگر و اسکیزو ،یا همان دگرگونیهای میریری
که دلوز آن ها را آفرینشگر میداند) )9(.از آنیا که مبادا سااارتاسااارِ این گفیمان به تقابلِ آشااانای
اکثریت ااقلیت فرو بیافید ،سریعا باید افزود که وقیی هر گروه حاشیهایِ سیاسی در نسبت با قدرتی مسلط
در اقلیت با شد میتواند در معنایی کیفی بهمنزلهی اکثریت (فارغ از همهی مدعیات خلوصِ ایدئولوژیکی)
دسات به عمل بزند تا عناصارِ حاشایهای را در بطنِ گروهاش یا در نسابت با دسایههای اقلیییِ پیرامون در
بیرون از خود به جلو ببرد .برای نمونه ،در حالی که مردانِ سفیدپو ست به اکثرییی مطلق در اجیماع شان
015
شااکل میدهند ،انقالبیهای زنِ ساافیدِ اقلییی که خارج از آن اجیماعاند میتوانند بهنوبهیخود به اکثرییی
در ن سبت با اقلیتِ زنانِ سیاه در بیرون از اجیماع شان شکل دهند .بنابراین ،خطی واحد وجود ندارد که
اجیماعها را قطع و تقساایم کند یا تقابلهای تعریفشاادهی آشااکاری را به آنها بدهد .در عوض ،تقاطعِ
خطوطِ بسگانهای وجود دارد که برای همی شه رابطهی اکثریت و اقلیت را در را سیای خطوطِ مکانی و
زمانی ترییر میدهد .در نیییه« ،اقلیت در اینیا توان نوعی شااادن را معین میکند ،در حالی که اکثریت
قدرت یا عیزِ یک و ضعیت یا موقعیت ا ست» .تئاتری که نه زیبا شناخیی ست ،نه آیینی ،نه بازنمایانه ،نه
حماسی ،نه آوانگارد یا مردمی اااااااا این تئاتر وقیی میتواند کارکردی انیقادی را مدعی شود که بیانیها
میماند« ،آگاهیِ اقلییی را بهمنزلهی کلیااااااشااادن اتخاذ میکند و بسااایه به موردش در اینیا یا آنیا
اتحاد هایش را به راه میاندازد ،و آن خطوطِ دگرگونی را پی میگیرد که خارجِ تئاتر میلرزند و فرمی
دیگر میپذیرند یا اینکه خودشان را از نو درونِ تئاتر ترییر میدهند تا برای جهشی تازه مهیا شوند».
اسیداللِ عمومیِ دلوز را رد گرفیه و بسط داده ،و کاربست اصولاش برای نمایشِ ریچارد سومِ بنه را
برای ادامهی کار کنار گذا شیهام .اگر ریچارد در نمایشِ شک سپیر مخلوقِ قدرت بهمنزلهی سوژه ا ست
( سازماندهنده ،د سیکاریکننده ،و سرانیام قربانیاش) ،عالقهی بنه در ساخینِ این شخ صیت را باید در
اکیشافِ ابژکییو و دوبارهی عناصری دید که میبایست به همدیگر وصل شوند تا کارکردی را به ماشینِ
جنگیو(ی قدرت) بدهند .عنوانِ کاملِ نمایش بنه از این قرار است« :ریچارد سوم؛ یا شبِ هولانگیزِ انسان
جنگی» .این یک «ماشااینِ جن » اساات که در ساارتاسارِ نمایش ساااخیه میشااود ،نوعی مشاارولیت که
پیش شرطِ ضروری ظهورِ انسان جنگی است .من به لفر «ماشینِ جن » در کارکردِ پیچیدهی دلوزیاش
ا سیناد میکنم .در یک سطح ،هر مقولهی ایدهمحورِ انیزاعی بیرون از فرامینِ لوگوس و نوموس (یا عقل و
قانون) که «چیزی دیگر» ،میفاوت ،و آشکارا بیرونی است ،منظوری براندازنده را نشان میدهد و میتواند
بهمنزلهی ماشااینِ جن توصاایف شااود :در سااطحی دیگر ،هر نیروی ارگانیک یا مکانیکی که توانایی
برانداخینِ موانع ،حدفاصاالها ،دژها ،و برونبومها را دارد میتواند بهمنزلهی ماشااین جن عمل کند .اما
دسیهبندی در اینیا صرفا یک بازی ارجاعی ست :بنابراین ،بر سطحِ سوم (که نه مسیقل از دو سطح دیگر
اساات و نه نساابت به آندو بیرونی) ،هر نیرو یا میلی که تشااکیالت قلمرومند ،قشااربندیهای ساایاساای،
تفاوتگذاریهای اخالقی و جن سی را م ضمحل میکند یک ما شینِ جن ا ست .پس ما شین جن در
مقام عملیاتی آشوبگرانه هیچ نیست اگر توانی دو سویه نداشیه باشد اا این ماشین همواره وقیی چندکاره
ا ست که به انگارههای من سواِ فرهن ِ ان سانی (جهان ،امر میعالی ،حقیقت ،سرمایه ،تاریخ ،و الخ) حمله
()9
میبرد.
قدرت اااااااا که از حیث سنیی بهمنزلهی فشاری یکپارچه فهمیده شده که قدرتمندان بر ضعیفان
تحمیل میکنند ،یا بهمنزلهی دسیکاریِ منحرفانهی معصومان بهواسطهی ورشکسیگیِ اخالقی (مضامینی
که بهطور تلویحی در شکسپیر وجود دارند) اااااا برای بنه به عملی صریح در سیاستِ ماشینِ جن بدل
میشود .کسرِ فیگورهای مقیدرِ مردانه از چشمانداز کار سبب میشود تا تنها ریچارد و شخصیتهای زن
روی صحنه باقی بمانند ،و ما نیز درمییابیم که این زنانِ ناالن و بیچاره در واقع مخلوقاتی جنگیو ه سیند
016
که آمیزهی اقیداری که در دساات دارند ،به آن دساات میبرند ،و با آن دساات میدهند خودش گواهی بر
رابطهی میعاقب شان با قدرت ا ست .بنه در «یاددا شیی کلی در باب امرِ زنانه» ،که بیدرن از مین جلو
میزند ،بیان میکند« :هربار که ویلههای نوزادان را در اتاقها میشنویم ،زنانِ مشرول روی صحنه وسوسه
میشوند که بروند و گاهی واقعا میروند ا ا آنها مادرانی مضطرباند .بنابراین ریچارد باید خودش را از
فرم بیاندازد تا ،همچون یک طناز و عشااوهگر ،کودکانی را که بیموقع حضااور دارند ساارگرم کند ،البیه
اگر نمیخواهد به تنهایی بازیاش را ادامه دهد» .زنان به قواعدِ منساااواِ «مادرانِ مضاااطرب» فرافکنده
نمی شوند؛ در عوض ،ا ضطراب شان بهمنزلهی فاکیوری میانییگر برای ح ضورِ ب سیار مطلوب شان به کار
برده میشااود .ریچارد اگر این نکیه را مد نظر قرار ندهد محکوم به وجودنداشااین اساات اااااااااا رفیارِ
مداهنهگرش از همینروست .زنان ا ا در غیابِ پدران ،همسران ،و فرزندان ا ا همهچیزند .آنها فقط نه
مادرانِ مضاااطرب ،بلکه بهنحوی تبدیلپذیر کودک ،دخیرکوچولوهایی عاشاااق ،شااااهزادگان ،ملکهها،
مادربزرگها ،زنانِ دولیی ،و مهمتر از همه ،جنگیویاناند (در نظر بگیرید که در اینیا قدرت مساااأله
ا ست) .بدین ترتیب ،تقابلِ ریچارد با زنان ،یا همان تقابلِ سادهای که بیدرن به درونمایه و نظرگاه اثر
خیانت میکند ،موضاااوع اثر نیسااات .در عوض ،انگارهی مرد بهمنزلهی جنگیو از راه تریرِ پیچیدهی
آنچیزهایی به محک گذاشیه میشود که زنان میتوانند در هر زمان مشخ [آن چیزها] باشند.
اغوای بانو اَن به د ست ریچارد بنا به فهمِ بنه ن شان میدهد که چگونه از بازیگر مرد انیظار میرود
تا شخ صیت خودش را در هیئت کونیرپوانِ زنی دائما میریر بیوید ،مخلوقی که همواره در مقام کودک،
مادر ،زن ،اغواگر ،قربانی ،و جنگیو در سری بیپایانی از دگردیسیها ظاهر میشود .ریچارد باید در مقابل
امکانهای بسااایار زیاد ذرهذرهی راه را خودش بساااازد ،خنثی کند ،و مورد بازساااازی قرار دهد تا تنوعِ
گیجکنندهی حضور زنان در مقابلاش را به دست بگیرد .بهعالوه ،او باید امکانِ زنااااشدنِ خاص خودش
در این فرآیند را هم بپذیرد .شااخصاایت ریچارد به تأساای از اقلیشاادن (در این مورد ،یک زن) ساااخیه
میشوند اااااا که بههیچرو با امرِ زنانه همانند نیست .زیرا «زنشدن» فرآیندی پیچیده ،عملیاتی میکی بر
اسیحاله ،و از جنسِ ترییری بیوقفه است اا در نیییه ،ریچارد اجازه ندارد تا شخصیتپردازی ماکیاولیاییِ
شااکسااپیر را که به حد اعلی خود رساایده (بقایای نوعی شااخصاایتسااازیِ پدرساااالرانه ،و بنابراین،
اکثریتمحور) بپذیرد .بنا به ا شارهی خود دلوز ،شخ صیتپردازی نهایی هیچ اهمییی ندارد .کل ماجرا بر
سر فرآیندی درامیان (سرعت ،شدت ،شدن) است.
صااحنهی بین ریچارد و بانو اَن بر طبق نوشاایهی شااکسااپیر ،در میان همهی معناهایش ،صااحنهی
اغواست ،آنیا که زنِ بیاحییاط قلدری میکند و ریشخند میزند ،به زور مطیع می شود ،و دست آخر از
رهگذرِ یک گفیمانِ اروتیک «قدرتمند» ت سکین مییابد .فرمولِ شک سپیری م سیلزم یک سوژه و ابژهای
مساایقیم ،مهیاکنندگان عمل و پذیرندگان آن ،مهاجم و قربانی اساات .چنین عملیاتی تنها میتواند حاکی از
یک امر باشد :سلطهی سوژه و پیروزی نهاییاش در گفیمانِ میل .حیی وقیی سوژهها چندان راحت به نظر
نمیر سند و خود شان ظاهرا همان پذیرندگانِ عملی نامنا سباند باز هم این و ضعیت صرفا حاکی از آن
است که آنها دارند به نیرنگی روانشناخیی میوسل میشوند .در واقع ،آنها با اتخاذ گرایشی پستنمایانه
017
صرفا منیظر این فر صتاند تا در وهلهای دیگر ،اینبار پیروزمندانه و در م سند ،از نو ظاهر شوند .بدین
ترتیب ،وقیی یک کاسیوس خنیرش را به یک بروتوس و دولتها میدهد اااا ا «آنچنانکه تو بر سزار
یورش بردهای /چون میدانم /آنگاه که نسبت به او بیزارترین هسیی ،دوستترش هم میداری /بیش از
کاسیوس که تا به حال دوستاش داشیهای»( )1اااا ا دارد به معنای واقعی کلمه بازگشتِ آتیاش به جایگاه
توجه و اقیدار را طی میکند .به همین نشان ،وقیی ریچارد شمشیرش را عرضه میکند و بر زبان میآورد
که «هان ،اینک آن شمشیرِ آتشتیغ را به تو میدهم /تا چهبسا بخواهی در این سینهی راسیین که از آنِ
توساات پنهاناش کنی ... /آن را آخیه به ضااربهای مهلک اینیا مینهم»( ،)1در حال برشاامردنِ احیماالتی
علیه بانو اَن اساات که دارد به جالد بدل میشااود .کاساایوس و ریچارد سااینههایشااان را برای ضااربیی
قربانیگرانه باز نمیکنند ،آنها صرفا بلوف میزنند؛ آنها یا از طریقِ دسیکاری مسیقیمِ قدرت (با اسیفاده
از کلمات و ژساااتهای مقیضااای) یا از طریقِ روشهای غیرمسااایقیم (با اسااایفاده از فریب ،و کلمات و
ژسااتهای مالزماش) به ساالطهی خود ادامه میدهند .حیی وقیی شااکساات میخورند و کنیرل ،اقیدار،
زندگی را از د ست میدهند ،سوژهی خود گفیمان ،و از اینرو در م سند قدرت باقی میمانند .اُدیپ تخت
شاهی ،وقار ،و بینایی را از دست میدهد ،اما حکمت و دانش (یا همهچیز) را به دست میآورد.
بنه و دلوز به خدعهی روانشااناخیی یا دساایکاریِ اقیدار از طرف سااوژه عالقهای ندارند؛ حیی هیچ
روی خو شی به انگیزشهای یور شی اروتیک هم ن شان نمیدهند .آنها فقط با «کالبد شنا سیِ» یک اغوا
سروکار دارند ،یا صرفا به عناصرِ برسازندهای میپردازند که باید برای بهکارگیریِ قدرتِ اروتیک ترتیب
یابند .در معادلهی جدیدی که بنه پیشنهاد میدهد ،آنیا که شخصیتها میریرند و در خدمتِ شدتِ کنش
و ساارعتِ دگردیساای قرار دارند ،بازیگرها (ریچارد و بانو اَن) تنها میتوانند اااااااااا در یک خطِ دائما
پیشرونده اپسرونده از جنس گسیرش ا ا با پاسخگویی به حرکتهای میقابلِ یکدیگر عمل کنند .دلوز
پیشنهاد میدهد که بسیر ساخینِ هر شخصیت در صحنهی اغوا (آنطور که بنه سازماناش میدهد) همان
ساااخت یک ماشااینِ جن اساات ،تالشاای که بیش از همه انرژیهای لیبیدوییِ هر دو بازیگر را درگیر
میکند:
ریچارد ،یا در عوض بازیگری که نقش ریچارد را بازی میکند ...ابتدا کشوهای کمد را
بررسی میکند ،که شامل گچگیریها ،اندامهای مصنوعی ،و همهی هیوالوشیهای بد ِن
انســـانی اســـت .او آنها را درمیآورد ،میاندازد ،اندامهای دیگری را برمیدارد ،آنها را
َ
محک میزند ،آنها را از ان پنهان میکند ،سپس خودش را پیروزمندانه تزئین میکند...
َ
بانو ان ،از طرف خود ،به همدســـی غریبی با ریچارد وارد میشـــود :تا وقتی ریچارد در
ِ
«فرم» خاص خودش اســــت به او زخم میزند و از او بیزار اســــت ،ا ما پیش از هر
ازفرمافتادگی پریشانخاطر می شود و پیشاپیش عاشق و راتی است .انگار شخصیتی نو
018
تغیر او را با ّ
تغی ِر ریچارد جفت و جور میکند .او ّ
دارد خودش را در وی نیز میســـازد ،و ِ
رفتهرفته بهنحوی مبهم به ریچارد در جســتجوی اندامهای مصــنوعی یاری میرســاند .و
هرچه بهتر و ســریعتر در پی ازفرمافتادگی عاشــقانهی خودش اســت .او به جای آنکه به
ِ
اتوس دولتی وابسته بماند و ذیل قدرت آن باشد ،با یک ماشین جنر وصلت خواهد آپار ِ
ِ
ریتم پسرویــــپیشروی که با کسرهاــــساختنهای ریچارد متناظر کرد ...بر طبق یک ِ
تغیری وارد میکند که با ّ
تغی ِر ریچارد و صلت میکند و پیو سته ا ست ،او نیز خودش را به ّ
تغیرهای آوایی یکی و دیگری، در حال َک َندن لباسها و پوشـــیدن دوبارهشـــان اســـتّ ...
ِ ِ
واجها و تونالیتهها ،خطی را شــکل میدهند که هرچه ســفت و ســختتر میشــود ،و بین
ِ
اتوس دولتی،
ژســتها و در جهت مخالفاش میلغزد ...مســهلهی ریچارد نه غلبه بر آپار ِ
بلکه ساختن یک ماشین جنر است که بهنحوی تفکیکناپذیر سیاسی و اروتیک است.
ِ ِ
دلوز آشکارا توجه ما را نسبت به تلقیِ اصلی بنه از اثاثیهی صحنه جلب میکند .این یک معماست
که چرا دلوز شرح قاطعی بر سرتاسرِ طراحی صحنه ارائه نمیدهد .به همین خاطر مایلام تا پیش از آنکه
به ادامهی کاربرد اصااولِ دلوزی برای دیگر قساامتهای مین بنه بپردازم ،نکات تشااریحی اندکی را که به
کارِ صاحنهنگارانهی بنه مربوطاند وارد بحث کنم .کارگردانیهای صاحنه مسایلزم اموری ست همچون
بلندیها (میصاال به پلکانها) ،تخیی شاااهانه (ساارتاساار ساافید) ،پردهها ،آینهها ،صااندوقها (با کشااوهای
بی شمار) ،یک ساعت ،و گلها (قرمز و سفید) که در سرتاسر صحنه پاشیدهاند .در ابیدا به نظر نمیرسد
هیچ کدام از این ابژهها بخشی از پیکربندیِ نامیعارفِ عناصری صحنهای باشند .درهرحال ،خواندن دقیقترِ
میونِ بنه ن شان میدهد که ت صویرِ ب صری کامال منح صربهفرد و بیاندازه پیچیده ا ست .بیایید در صورت
امکان عواقب حادثهای فاجعهبرانگیز را در نظر آوریم که در آن ثباتِ تصاااویری واحد از صاااحنه
خردوداغان شااده اساات؛ بیایید تیساام کنیم که یک و تنها یکی از مفاهیمِ صااحنهای اصاالی (در الهام
شاامایلیاش) دکوری به حساااب میآمد تا ریچارد سااوم را بهطور ساانیی ارائه دهد ،نمایشاای که عناص ارِ
جزئیاش حاال به نحوی ویران در مقابل دیدگانمان هساایند؛ بیایید تصاااویرِ تشااییعجنازهی یک تراژدی
ژاکوبینی را بر این فضاااا بیافکنیم (تابوتها ،گنیهها ،جمیمهها ،آینهها)؛ بیایید آمبیانسِ یک اتاقِ گریمِ
درهمبرهم یا یک رخیکن آشاافیه در پشاات صااحنه را بر تصاااویر قبلی بیاندازیم [برهمنمایی کنیم]؛ و
عاقبت بیایید همهی این فضا را از ابژههای برگزیدهی گوناگون و پوششهایی از دورههای تاریخی مخیلف
اشباع کنیم :این آمیزه در میموع تقریبی از طراحیِ بصریِ بنه خواهد بود.
چگونه این ت صویرِ صحنه با طراحیهای آزمونگرایانهی صحنه که در تئاتر مدرن م شیرک ا ست،
بساایار فرق دارد؟ تفاوت چندانی نمیکرد اگر بنا بود این تصااویر بهمنزلهی یک تابلوی (ساااخیهشاادهی)
پایانیافیه ارائه شود .در واقع ،ت صویرِ ب صریِ بنه وقیی میفاوت ا ست که درمییابیم او عنا صر را بر مبنای
019
منطقِ تفاوتگذاریِ پسرونده ترتیب بخشاایده اساات .به عبارت دیگر ،همهی مواد صااحنه روی صااحنه
حاضاارند تا دور انداخیه شااوند .به محض آنکه صااندوقها و کشااوها خالی میشااوند ،لباسهای محلی
پوشیده و سپس کنار گذاشیه میشوند ،به محض آنکه اندامهای مصنوعی میصل و سپس منفصل میشوند،
و تختها را الشههای مرده و خالیشده اشرال میکنند اااااااا درمییابیم که همهی عناصرِ صحنهای قابلِ
عرضااهاند .اینیا ،دکور نه آمبیانس اساات ،نه یک مکان ،و نه حیی یک ایده .دکور صاارفا یک اثاثهی
صااحنهی دورانداخینیساات .بهعالوه ،هر گام از حرکتِ بازیگر واقعا یک پسروی در خدمت تخلیهی
صحنه از انبوه تصاویر و ابژههاست.
در نیییه ،معنای «کسااار» را که دلوز بر آن تاکید دارد ،همینجا باید یافت .تخیلِ بصاااریِ بنه در
مسایری معکوسِ تکثیرِ تصاویر حرکت میکند .پس چگونه یک شاخصایت میتواند سااخیه شاود اگر
سرتاسرِ دمودسیگاه ماشینی تئاتر در خدمت تخلیه ،پسروی ،و گریز است؟ خواننده باید در اینیا هوشیار
باشد که ساخت/ساخیمان هیچ ربطی به انگارهی سنییِ «ساخینِ» یک شخصیت ندارد ،همان انگارهای که
الگوی سنخنمای تئاتر بازنمایانه ا ست .بنه و دلوز به ا صلی برداری ،و ساخیماناش ،یا سر شتاش ،عالقه
دارند .سرعت بیش از همه بر صافترین خطِ پرواز ظهور میکند .ترقیِ ارزشِ انیقادی عاطفه و سرعت
هم نشان میدهد و هم اثبات میکند که شیاربندی و موانع به چه نحوی فسخ ،تسطیح ،و صاف می شوند.
حرکتهای ریچارد را میتوان بهعنوانِ گذاری عذابآور از البهالی عناصرِ بازدارندهی صحنهای و موانع
صحنه مورد بررسی قرار داد ،عناصری که او میبایست به نحوی نظاممند دور بریزد تا خودش را بسازد.
دلوز درمییابد که «ژ ستهای ریچارد هرگز از لرزش ،ترییرِ سطوح ،و فرودی به صرفِ فرازی دوباره
دساات نمیکشااند ...در آغاز این تئاتر ،هنوز باید عناص ارِ ساااختِ آیندهی او را در میان دیگر چیزها ،در
ساارش جسااییو کرد ...او هنوز «انیخابِ ساایاساای»اش را نکرده ،هنوز ماشااینِ جن اش را بر پا نکرده
است.»...
بنه از ما میخواهد باور کنیم بازیگری که در آغاز نقش ریچارد را بازی میکند نومیدانه در میانِ
روندهای مراسم تشییعجنازه بیجاومکان است .هدف برتر بازیگر رسیدن به جای پایی روی صحنه است.
بهعالوه ،او قطعا همان مخلوقیست که جز توجیه حضورش در مقام بازیگر هیچ کار دیگری نخواهد
کرد ،و وقیی طرد شده باشد تمایل دارد ترشرویی کند و ناله سر دهد .مونولوگهایش (که از همهسو
نادیده گرفیه شدهاند) ارجاعاتی اجباری به خون ،اشک ،و ازفرمافیادگیاش دارند ،اما اینهمه اطالعاتی
تلگرافیاند که بهتصادف و بیترتیب ارائه میشوند ،کلمات هم اغلب نیوا میشوند یا با غضب به لکنت
میافیند ،و دستآخر دسیورالعملها با ناشکیباییِ نومیدانهای فریاد زده میشوند .گاهی طی جریان مناسک
مرگ ریچارد شروع میکند به دکلمهی گفیارِ «زمسیانِ ناخرسندی ما» ،البیه تنها به این خاطر که از سوی
خدمیکاران کجخلق ساکت شود .کارگردانیهای صحنه به ما میگویند که «این حضور بیجاست و بس».
زنان بهواسطهی بدبخیی مضاعفی محزون میشوند :مرگ هنری ششم و فوت قریبالوقوعِ ادوارد چهارم
(که مانکنهایی پرشده در یک تخت بیمارسیان نمایندگیشان میکنند) .مناسک ماللآور است ،اما
شخصیتهای زن در اغلب موارد گروهی موقر و میمرکزند .ریچارد برای جلب توجه این زنان غش میکند
001
و میخزد ،سپس برمیخیزد و با کجخلقی میخرامد اا و البیه اینهمه نیز هیچ فایدهای ندارد .او قطعا در
خوابگردیهایش با کلفت خانه ،با کسی که او اصرار دارد باکینگهام بنامد ،همدست است .عشقِ ریچارد
به کلفت عاری از هر کیف است اا ریچارد او را در بیجاترین مواقع نوازش میکند .کلفت هیچ احساسی
از خود بروز نمیدهد ،نه حیی نشانهای از لذت .اما با ترتیبی مکانیکی به ریچارد یاری میرساند تا روی
پای خود بایسید ،تکهای از لباساش را مرتب میکند ،و برایش نوشیدنی میریزد .بنه به ما خاطرنشان
میکند که رفیارِ سنگین (موقرانه) و جدیِ باکینگهام در هماهنگی بیشتری با فضای سوگ است تا با
لودگیِ بدفهمشدهی ریچارد.
هرجا زنان باشند دسیورِ اروتیکِ بیچونوچرایی هم غالب میآید .برای نمونه ،دلسردی الیزابت در
قبال بیماری ادوارد هوشیاری جنسی او را از بین نمیبرد .ولی در این صحنه ،تماسِ صمیمانه همواره بهنحوی
مکانیکی و از روی حواسپرتیست اا ژستهایی راسیین که بدون هرگونه محکومیتِ احساسی به اجرا
درمیآیند .حیی وقیی او به ناسزا با ریچارد سخن میگوید ،بازیگرِ زنی که نقش الیزابت را دارد ژسیی را
برمال میکند که دیگر زنان تقلید خواهند کرد اا همان زنانی که «لباسشان را باال میزنند و شانههایشان
را رو میکنند» .الیزابت لباسهای اضافی را از بدناش جدا خواهد کرد ،اما هرگز نمیگذارد تا نیروی بحثی
داغ فروکش کند ،او به ریچاردی که حین راهرفین تلوتلو میخورد یاری خواهد رساند تا روی پای خودش
راست بایسید .میعاقبا درمییابیم که اقالمی از لباس که پوشیده و سپس درآورده میشوند بهندرت با هر
چیزی که بیواند به جملهای عاشقانه بماند توأماند .در واقع ،خصیصهی تمایزگذار ژستهای گوناگون در
نمایشِ بنه نبودِ همزمانی بین حرکتها و بازیها [کنشها] از یک سو ،و کلمات و دیالوگ از سوی دیگر
است .سقوطِ همیشگیِ ریچارد نیرنگی برای کسب همدلیِ زنان و ممانعتشان از ترک صحنه است .حیی
مارگاریت دیوانه (کسی که غضباش جای کمی برای همدردی باقی میگذارد) که وقیی به ریچارد اخطار
میدهد «تلوتلو میخورد ...میتواند به این طریق دو کلمه را با اشکهایی از سر افسوس برای او ادا کند».
نخسیین بخش از نمایشِ بنه با بازگوییِ کابوسی از جانب دوشسِ یورک (تریر رؤیای غیبگویانهی
کالرنس) به اوج خود میرسد .این رؤیا به ذاتِ خودش کاهش مییابد .کابوس اا همان کابوسی که تنها
در تکرارِ کلمات کلیدی کوتاه ،تکهپاره ،پراکنده ،و موکد شده (همچون ناسزای مارگاریت که به نحوی
مشابه پالوده شده) به کالبدی بدل میشود که شکسپیر را آزادانه تأویل میکند اا گویی با سبکِ وهمآلود
سلین غربال شده باشد .در این بین ،ریچارد هم از خاللِ رخدادهایی که کنیرلی بر آنها ندارد و حیی کامال
نیز آنها را درنمییابد ،طی راه به لکنت افیاده و سکندری خورده است .همانطور که دلوز بهوفور نشان
داده ،صحنهی بانو اَن وقیی سرمیرسد که ریچارد پیشهی سیاسیاش را میآموزد ،آنیا که او شروع میکند
به ساخینِ ماشینِ جن خود و آزمودنِ اثرگذاریاش .بازیگرِ عقبمانده (موضوعِ نومیدی و افسوس) برای
زنان به قدرتی بدل میشود که باید تصدیق شود .باید پیرو دریافتهای بنه و دلوز بگوییم که رشدونموِ
ریچارد عمال محصولِ دگردیسی و دگرگونی است .دگردیسی ،به جای آنکه گسیرشی خطی را پی بگیرد،
بر نوعی پوپایی از جنسِ پسروی و پیشروی را صحه میگذارد .ریچارد تنها به شرطی قدرت دارد که آن
را اثبات میکند؛ اما او تنها به شرطی میال اثبات مدعایش را دارد که پای قواعدِ اقلیتِ زنانه ایسیادگی به
000
خرج دهد .این دو همراه با هم باید به یک اتحاد شکل دهند ،حیی اگر این اتحاد از جنسِ عداوتی میقابل
بوده باشد و بر مواجههای خصمانه اسیوار شده باشد .هر بار که ریچارد جدی ،خودخواه ،سنگین،
اقیدارطلب ،یا بیاندازه مردانه و پدرانه میشود (تمایالتِ اکثریتِ واپسگرا را به نمایش میگذارد) در
خطرِ گسیخینِ فرآیند قرار دارد .ولی کششِ او به سوی اقلیشدن (زن ،جنگیو ،غیرعادی) فینفسه این
پویاییهای پسوپیشروندهی فرآیند دگردیسی را میسازد .اگر ریچارد نباید به یک پادشاه انگلیسیِ دیگر
بدل شود ولی توأمان باید اثبات انیزاعیِ یک ماشین جن باقی بماند ،پس او میبایست تا انیهای مسیرِ
پسرویاپیشروی رنج بکشد.
بنه این فرآیند را در واپسین صحنه از نمایشاش نشان میدهد .ویارِ مشهورِ ریچارد برای توتفرنگیها،
که بیدرن از واپسین حرکتاش در برابر شتابزدگیها پیش میافید ،در نمایشِ بنه ،گزارهایست که
به سوی همهکس و هیچکس خطاب میشود ،و بااینحال نشانگرِ لحظهای مهم در رشدونموِ اقیدارِ بازیگر
است .حیی وقیی ریچارد طالبِ میوه است شروع میکند به ساییدنِ «یک بازوی نروک تقلبی» ،و پس از
کسب اطمینان «فریاد وحشیناکی» را زوزه سر میدهد و زنان را به بهت و حیرت درمیاندازد .میعاقبا،
باکینگهام (بهطور جداگانه) عازم مأمورییی سیاسی میشود ،ولی مادامی که او هم کلفت است و هم ابژهی
بیواسطهی نوازشهای وقیحانهی ریچارد ،بازیگرِ زن روی صحنه نیز باقی میماند .درجهبندیِ خطیِ
شکسپیر برای دسیسهای سیاسی از راه بریدهگویی و میراکمسازی بدل به یک سری از نقاط ارجاع در
مونولوگی بسطیافیه میشود که ریچاردِ بنه آن را ارائه میکند .سرتاسر بالماسکهی امیناعِ زاهدانه و پذیرشِ
ناخواسیهی تاجگذاری دکلمه میشود ،درحالیکه کلفت نیز تحت فشار قرار دارد و با شدتی اِغماگون
نوازش میشود .این قسمت تا حدی حیی بزرگتر از صحنهی بانو اَن آشکار میکند که بنه عالقهای ندارد
رخدادهای انضمامی را درون رابطهای علی ترتیب ببخشد .خیل هِنریها و ادواردها (که از راه خون و
اعداد رومی با هم قرابت دارند) ،کالرنسها و هاسیین ها ،الیها ،کیزبایها و اسینلیها ،دورستها و
گریها اا همهشان تبادلناپذیر میشوند ،همان نامهای بس بیشماری که به تاریخی ملوکانه و امیدادِ
منطقیاش اا تئاتر بازنمایانه اا مشروعیت میدهند )3(.ریچاردِ بنه این شخصیتهای فئودال را از طریقِ
دسیسهای دراماتیک نابود نمیکند؛ او از همان ابیدا از نامهایشان ممانعت میکند و آنها را همچون امیناعی
سختگیرانه دور میریزد .او میداند که عناوین میتوانند بازیافت شوند :دیروز یک لنکسیر ،امروز یک
یورک ،فردا یک تودُر .نامها خوراکِ یک ماشینِ قدرت انیزاعیاند ،و این ریچارد هم میتواند به محض
آنکه نام یک آریسیوکرات مرد درک میشود با اجرای کورتاژ یک مونارش شود.
قدرت ریچارد از این ماشین مشیق میشود و نه برعکس .وسایلِ اندامهای مصنوعی و اندامهای تقلبی،
گریمی گروتسک و حربههای صحنهای ،عناصرِ کارکردیِ این قدرتاند .مادامی که او با این عناصر همراه
باشد ،از زنان خواهد ترسید و مورد تحسینشان قرار خواهد گرفت .او «به لطف این ازفرمافیادگیهای
اکیسابی ،اقبالِ سیاسیاش را ساخیه است» .ولی تا زمانی که او در فکر محرومکردن خودش از این اسبابِ
صحنه باشد ،تا زمانی که رؤیای بدلشدن به شخصی معمولی ،پادشاهی با ظاهری عادی را در سر دارد« ،یک
عدمقطعیتِ زنانهی فراگیر» را موجب میشود« :این زنان جوان و بانوان محیرم نمیدانند که چگونه،
001
همچون در یک رؤیا ،چه تکهای را انیخاب کنند :لباس بپوشند یا درآورند» .بنه عملیاتی پسرونده را
پیشنهاد میدهد« ،خطای بزرگِ ریچارد اا از آن لحظهای که ریچارد سوم است اا عبارت است از
خنثیسازی اثرات این ازفرمافیادگی» .بیعاطفگیِ زنان نوعی عقبرویست که ریچارد را به بازاندیشی در
قبال گزینههایش سوق خواهد داد .از اینیا به بعد او تنها لباسهای محلی زنانه را به تن خواهد زد ،و
شخصیترین و صمیمانهترین اقالم پوشاک زنانه را یا در کشوهای فراوان مییابد ،یا آنها را روی صحنه
(آنیا که زنان برای چندین و چند دفعه لباسشان را دور ریخیهاند) پخشوپال میکند.
تا اینیا اعضای مصنوعی و اندامهای تقلبیِ بدن ریچارد تکثیر شدهاند اا آنها به تودههایی روی صحنه
شکل میدهند .این اقالم هیوالیی ابژههای جذابییی غریب برای زنان داغدیدهاند که اندوهشان را همهجا با
خود میبرند .بنه اشاره میکند که بااینحال محاسبهای دقیق سوگِ شگرفشان را میسنید:
این دوشیزگان جوان در همهچیز اغراق میکنند .آنها گریمشان را به هم میزنند چراکه
فریاد زدهاند ،آنها گریمشان را به صورت میزنند چراکه فریاد زدهاند ...از همدیگر
متنفرند ...و یکدیگر را در گفتارهایشان دوست میدارند چراکه ماهیتا با هم متحدند ...در
وخیمترین دردهایی که از آنها رنج بردهاند ...به خودشان میبالند :او که بیش از همه
اتالف داشته یا او که میخواهد اینقدر دست به اتالف بزند دوشیزهای شگفتآور است...
ناشادترین دوشیزه بلندمرتبهترین دوشیزگان است و «یاران»اش را با سنجش دقیق رنجی
ِ
میرنجاند که خودش بر دیگران تمکین میکند.
مارگریت به لطف انبوه حزن و شدتِ رنجاش از این خواهری جدا میماند .او از سطحِ گفیمانِ رقابیی
به وضعییی پرتاب شده است که تقدیر و بالی آخرالزمانی (االههی انیقام) به یک و تنها یک پروژهی
واحد بدل شدهاند .او در جامعهی زنان به اقلیتِ مطلقِ خاصِ خودش شکل میدهد؛ او نوعی ماشین جن
را برمیسازد که بر همهی موانع و همهی نظامهای دفاعی غلبه میکند .ریچارد بهعنوانِ آخرین محک باید
تریرهایش را در مقابلِ این جادوگرِ دیوانه و فیگورِ خالفقاعدهاش بسنید .ابیدا او با این فهمِ وحشتآور
بیدار میشود که زنان محو شدهاند« .مارگریت همگیشان را در گنیهی سیاه و براقِ گندهای محبوس کرده
است» .ریچارد در چنگالِ هیسیری گیر میافید :او به گنیه لگد میزند و محکم آن را میکوبد ،حریصانه
مقدار زیادی نوشیدنی سر میکشد ،و بیهوشوحواس یاوه سر میدهد .مارگریت وارد میشود ،یکسره
فرمان میراند و نظارت میکند .او با توجه زیاد تمام روتخییهای سفید را ترییر میدهد .او ،بدون هرگونه
توجهی به نومیدیِ ریچارد ،روکشهای پارچهای ،پردهها ،روبالشیها را عوض میکند .هربار که ملحفهای
روی صحنه به اهیزار درمیآید ،ریچارد هم از ترس دوال میشود :او ارواح را میبیند .مارگریت پس از
انیام کارش با آرامشی مخصوص تشریفات ناگهان دست از کار میکشد (و میرود) ،و ملحفههای چرکی
003
را پشت خودش کشانکشان میبرد .حاال ریچارد در انزوای مطلق وامانده ،و البیه آماده است تا برای
پادشاهیاش چانهزنی کند.
آیا ریچارد اکنون عامل 7یک ماشینِ جن است؟ پاسخ دلوز مثبت است .بنه به این خاطر به
شخصیتهای شکسپیر حمله کرده بود که ریچارد اهلِ گلوکسیر حیی زیر مداقهی سوبژکییو (یا گیزِ
ساخیگیِ وقایعنویس) از حضوری آسیانهای 2بهره میبرد .نهادهای فئودالی کهن بیسروته بودند ،و انیظار
میرفت تا در آیندهای نزدیک دولت نظامیِ مدرنِ ریچموند (پروژهای که هنری هشیم و الیزابت اول آن
را ادامه دادند ) اسیقرار یابد .ریچارد ،که «درامیان» گیر کرده ،جنگیویی از سنت چنگیزخان بود )70(.او
تنها میتوانست با فیح و تحرک زنده بماند .پایداری ،سریر شاهی ،و بوروکراسیِ قواعد هرروزه شیرهی
جاناش را میکشیدند .دربارهی این فیگور نامیعارف هیچ حرف اضافهای نمیتوان زد جز شور و شوقاش
به معاوضهی پادشاهی با یک اسب.
با وجود این ،عالقهی بنه به ماشین جن گمراهمان خواهد کرد اگر هدفمان یافینِ «سوژه»ای
جنگیو بوده باشد که به بهیرین شکل آن را به راه میاندازد .اگر به یک و تنها یک شخصیت بهخصوص
نیاز باشد ریچاردِ شکسپیر صالحیت بیاندازهای دارد و در نیییه هیچ نیازی به ریچاردِ بنه نخواهد بود .اما
کل نکیه در اینیاست که ریچاردِ بنه نه یک شخ است و نه یک شخصیت؛ او حیی فیگوری تاریخی
هم نیست .او در برهمکنش با عناصرِ شنیداری ،دیداری ،و زبانشناخییِ تئاتر بنه بخشی از فرآیندیست که
شدن را نشان میدهد :اقلیشدن ،جنگیوشدن ،زنشدن« ،غیر»شدن .ماشینِ جن در پیچیدهترین و
انیزاعیترین سطحاش عنصری انیقادیست که همهی این شدنها را ثبت میکند .میتوان نیییه گرفت که
ریچارد جنگیویی نیست که یک ماشینِ جن را مسیقر میکند؛ در عوض ،در بسیرِ عملیاتِ جراحیِ بنه
روی شکسپیر ،ماشینِ جن ساخیه میشود و سربرآوردنِ ریچارد در هیئت جنگیو را ممکن میسازد.
×××
یادداشتها:
(1) Carmelo Bene, Gilles Deleuze, Superpositions (Paris: Minuit, 1979), pp. 7-84.
(2) In Superpositions, pp. 85-131.
ُ
( )3برای خوانندگان عمومی ،دلوز بهتر از همه به خاطر همکاریاش با فلیکس گتاری در ضدادیپ ،جلد 1
ُ
از کاییاالیسم و اسکیزوفرنی شناخته میشود .اینجا اصول دلوزی برگرفته از ضدادیپ را به بحث میگذارم ،اصولی
ِ
مرگ داناو اثر بوخنر و مارا/ساد اثر وایس» (ژورنال
گتاریایی ِتحلیل اسکیزوفرنی :مالحظهی دلوزا
ِ که در مقالهام «
ِ
نتایش مدر ،شماره ،27دسامبر ،1594ص )391-361به تئاتر هم ربط دارند.
004
نمایش اتللو ( )1575اثر بنه نکا..
ِ ( )4برای مطالعهی یک استثناء بررسی موجز اما روشنبینانهی راجع به
Guatam Dasgupta, “The Director as Thinker: Carmelo Bene’s Otello” in PAJ 9:25 (1985), 12-
16.
همننین برای مطالعهی شر حالنویسی مبسوط بنه نکا..
Franco Quadri, “L’avanguardia teatrale in Italia: Materiali 1960-1976”. 2nd ed. (Torino:
Einaudi, 1977), II: 761-66.
( )9این مفاهیم بهتف صیل در هزار فالت جلد 2از کاییاالی سم و ا سکیزوفرنی اثر دلوز و گتاری تو ضیی داده
می شوند .اخیرا مجلهی ساباسانس شمارهی ویژهای را به دلوز اختصاص داده است .این شماره کتاب شناسی
دلوز/گتاری را هم شامل میشود .نکا..
Sub-Stance, 44/45 (1984); Alice Jardine, Woman in Limbo: Deleuze and His Br(others), 46-
60.
این جنگ» در هزار فالت .دلوز در جایی دیگر میگوید
( )6نکااااا« ..رسااالهای درباب کوچگرشااناسای :ماشا ِ
(س ار
ادن» جنگجو درمینوردند :حیوانشاادن ،زنشاادن ،درکناپذیرشاادنِ .
این جنگ را وضااعیتهای «شا ِ
«ماشا ِ
بهمنزلهی ابداع ماشین جنگ ،در تقابل با «تبلیغ (انتشار)» نزد مستبد یا سیاستمداران) ...با وجود این ،همواره
تنشاای در کار خواهد بود بین آپاراتوس دولتی (همراه با خواساات ابقای خود) و ماشااین جنگ (همراه با پروژهاش
خط پرواز».
برای نابودی آپاراتوس دولتی و سوژههایش ،و حتی انهدام یا فسخ خود در راستای ِ
(7) Julius Caesar, in The Riverside Shakespeare, ed. G. Blackmore Evans (Boston: Houghton
Mifflin, 1974), IV. iii. 105-7.
(8) Richard the Third, I. ii. 174-77.
مرکزی» پادشاه
ِ اقتدار «
ِ تحلیل قدرت ملوکانه در غرب و «سرتاسر این عمارت قانونی» که
ِ ( )5برای مطالعهی
حدود» حاکمیتاش را مشروعیت میبخشد ،نکا..
و« ِ
Michael Foucault, “Two Lectures” in Power/Knowledge: Selected Interviews and Other
Writings 1972-1977, ed. Colin Gordon, trans. Gorden et al. (New York: Oantheon, 1980), pp. 94-
95.
( )11نکا« ..رساله در باب کوچگرشناسی :ماشین جنگ» ،هزار فالت ،ژیل دلوز و فلیکس گتاری.
005
006
مانفرد :تجدیدی خارقالعاده
ژیل دلوز
توان یک هنرمند ریشاااه در تیدیدش دارد .کارملو بنه نمونهای تمامعیار اسااات .او به لطف تمام آنچه
انیام داده اسااات میتواند از آنچه انیام داده بود بگسااالد .او حاال دارد راه تازهای را برای خودش باز
میکند .و برای باقی ما ،او در حال ساخت رابطهای نو و فعال با موسیقی است.
نخساات آنکه ،هر تصااویر در اصاال عناص ارِ دیداری و شاانیداری را شااامل میشااود .و کارملو بنه
درحالیکه برای زمانی دراز به تئاتر یا سااینما «میپردازد» هر دو عنصاار را هم توأمان به دساات میگیرد
(رن های دکور ،سازماندهی دیداری صحنهپردازی ،دیده شدن و شنیده شدن همزمان شخ صیتها) .او
حاال بهطور فزایندهای فقط به صدا عالقه دارد .او صدا را به نقطهای بدل میکند که سرتاسر تصویر را به
سوی خود میکِ شَ د :سرتا سر ت صویر بدل به صدا می شود .به جای آنکه شخ صیتها سخن بگویند ،این
صدا ست که بدل به یک شخ صیت می شود :عن صری شنیداری بدل به شخ صیت می شود .کارملو بنه
اینگونه دارد پروژهاش را ادامه میدهد« :پروتاگونیسااات» یا عملگر و نه دیگر بازیگر .درعینحال ،او
دارد این پروژه را تحت شرایطی تازه پی میگیرد .صداها دیگر ب سیه به هییانی که باید به بیان درآورند
نیوا نمیکنند ،هوار نمیکشند ،یا نعره نمیزنند؛ برعکس ،نیوا یا فریاد به یک صدا بدل می شود .همزمان
آن هییانات میناظر (یا آن عواطف) هم به حاالت آوایی بدل می شوند .و همهی این ا صوات و حاالت از
درون با یکدیگر ارتباط میگیرند .اینهمه به نق شی نو برای ترییرات سرعت و حیی برای بازپخش منیر
میشود .برای بنه ،بازپخش هرگز مخمصهای زودگذر نبوده است؛ برعکس ،بازپخش ابزارِ آفرینش است.
دوم اینکه ،مسأله نه صرفا بر سر بیرونکشیدن صدا از بینایی ،بلکه همچنین بر سر بیرونکشیدن
هر توان مو سیقایی از صدای گفیه شده ا ست .این توانهای جدید را نباید با آواز ا شیباه گرفت .در واقع
آنها میتوانند با آوازخوانی همراه و همدسااات شاااوند ،ولی بدون آنکه آواز یا حیی آوازگفیاری اییاد
کنند :آنها صدایی مقامیافیه [واجد مُدالییه] ،صدایی پالوده [فیلیر شده] میآفرینند .چه ب سا ابداعِ بنه به
اندازهی ابداع آوازگفیاری مهم باشد ،ولی از اساس میفاوت است .ابداع بنه در آن واحد به معنای تسخیر،
آفرینش ،یا پیرا سین رن پایهای صدا (یا گروهی از صداها) ،به تریر وادا شین یا تحول آن طی زمان ،و
ترییر انحنای فیزیولوژیکاش ا ست .کارملو بنه در حال تیدید سرتا سر پژوهشاش درون الحاق و ک سرِ
آواییست ،و این پژوهش بهطور فزایندهای با او در قدرت سینییسایزر [ترکیبکننده] رویارو میشود.
007
مانفردِ کارملو بنه نخسااایین محصاااول تعهدی عظیم و گامی جدید در کار آفرینشگر اوسااات .در
مانفرد ،این صدا ،این صداهای کارملو بنه ،به میانهی همسراییهای آوازخوانان و موسیقی میلرزد ،با آنها
همدساایی میکند ،و افزایش یا کاهششااان میدهد .اشاایباه اساات اگر بگوییم که کارملو بنه بایرون را به
شااومان ترجیح میدهد .کارملو بنه شااومان را نه از روی تصااادف ،که از روی دل برگزیده بود .موساایقی
شومان امکانپذیریهای بی شمار تازهای را برای صدا گ شود و به سازآرایی آوایی جدیدی انیامید .هیچ
تردیدی نمیتواند در این مورد در اسکاالی میالن در کار باشد .کارملو بنه مینی را به کارش وارد کرد که
به صدایی بین آواز و موسیقی بدل شده بود ،او سبب شد این صدا همراه با آن آواز و موسیقی وجود داشیه
باشد و بر آنها اثر میقابل بگذارد .او این عمل را طوری انیام داد که ،از یک سو ،ترکیب مذکور را برای
نخسیین بار در وصلیی ژرف بین آواز و عنصر موسیقایی شنیدیم و ،از سوی دیگر ،او عنصری آوایی را که
به خودش ضرورت میبخشید ابداع و خلق کرد .بله ،چه موفقیت خارقالعادهایست این گشایش پژوهش
جدید کارملو بنه.
008
دلوز ،گتاری ،و تئاتر (یا فلسفه و «دیگری»اش)
فلور گارسینـمارو
پیشتر آثار انیقادی بی شماری پیوندهای میان فل سفهی دلوز و هنر را مقرر کردهاند .هنر بدل به «دیگریِ»
فلسفه شد ،از تأثیرها [عواطف] و درکها بهره برد تا پرسشهای فکری را دریابد .اندیشههای ژیل دلوز
در باب نقاشاای ،سااینما ،ادبیات ،و موساایقی به سااوی آفرینش مفاهیم نو ،به سااوی پژوهشهایی در باب
زمینههایی فراسوی ساحت فلسفی ،و ساخت منطق بسگانگیها حرکت کردهاند .ولی در این آثار انیقادی،
تئاتر بهطور غریبی همواره غایب بود .ژیل دلوز قبال در [گفتوگوهایی با کلر پرنه موساااوم به] الفبای
دلوز با نیرو و وضاااوح تمام بیعالقگیاش به تئاتر را توضااایح داده بود« :تئاتر خیلی طوالنیسااات ،خیلی
منضبط» ،تئاتر «هنریست که اکیدا در زمان حال و مسائل روزمره جایگیر میشود ،درحالیکه هرگز به
فراساااوی ابعاد حال پیش نمیرود» .دلوز در حالی که برای کارگردان هایی همچون رابرت ویلساااون و
کارملو بنه احیرام قائل می شد ،در هر صورت تأسفهایش را هم بیپرده بیان کرد« :چهار ساعت نشسین
در یک صندلی دسیهدار ناراحت اا دیگر نمیتوانم تئاتر بروم ،و همین موضوع تئاتر را کامال برایام محو
میکند ».در هر صورت ،وقیی دلوز را میخوانیم تئاتر همهجا در آثارش حا ضر ا ست .اجازه دهید چند
نمونه را بررسی کنیم.
تفاوت و تکرار ( )7391نقدی بر بازنماییساات .و با اینحال ،دلوز از رساامها ،نقابها ،همزادها ،و
درام سخن میگوید .او همچنین از «روشهای درامپردازی»( ،)7که عامهی تئاتر معاصر با آن آشناست ،از
تئاتر شقاوت ،از تئاتر و همزادش نزد آرتو ،از تئاتر فلسفی ،از تئاتر آینده ،از تئاتر نیایش(( )2لفظی برگرفیه
از کیرکگور) سخن میگوید .د ستآخر ،او «تئاتر بازنمایی» و «تئاتر تکرار» را در تقابل با همدیگر قرار
میدهد :تئاتر تکرار میتواند تیربهی نیروهای ناب را تولید کند ،یعنی همان خطوط پویایی در مکان را،
که بدون وساطت ذهن عمل میکنند .منطق معنا ( )7393هم بصیرتِ آنیونن آرتوست.
ضاااداُدیپ ( )7312تکرار میکند که ناخودآگاه نه یک تئاتر (همچون تراژدی کهن) ،بلکه یک
کارخانه ،یک ماشینِ تولید میسازد ،و دلوز نیز قویا هر شکل از محاکات یا تقلید را تقبیح میکند.
ف صلی از فل سفه چی ست؟ ( )9()7337به «پر سوناژهای مفهومی» اخی صاص یافیه ا ست .ژیل دلوز و
فلیکس گیاری اساایدالل میکنند که پرسااوناژهای مفهومی عامالن راساایین بیاناند و فلساافه را ملموس
میکنند؛ برای مثال ،سقراط در افالطون ،یا زرتشت در نیچه .دلوز در صورت لزوم پای فیگورهای ادیپ،
009
آژاکس (هر دو شخ صیت از تراژدیهای سوفوکل) ،دون ژوآن ،امپدوکلس ،پانیهزیله ملکهی آمازونیها،
و الخ را به میان میآورد.
()9
بخش دوم کیاب انطباقها ( ،)7313که با کارملو بنه نو شیه شده ،مقالهی «یک مانیف ست کمتر»
دلوز را شامل می شود ،مقالهای در باب بنه و تئاتر و نسبت شان با ادبیات اقلی .فیگور شمایلگون ریچارد
سوم در مقام نوعی «انسان جنگی» نشان داده می شود که درگیر «زناااا شدن» است .بنه در مقام «ماشین
بازیگری» توصیف میشود .سرانیام ،دلوز این پرسش را طرح میکنه که «تئاتر اقلی چیست؟»
ده سااال بعد ،در ،7332دلوز چهار نمایشنامهی تلویزیونی نوشاایهی ساااموئل بکت را در مقالهای با
عنوان فر سوده ،بهمنزلهی پسگفیاری بر ترجمههای فران سوی چهارگوش... ،مگر ابرهای ،...شب و مه ،و
تریوی شبح از بکت تحلیل کرد .در این مقاله او همچنان به تعریف مفهوم «تئاتر اقلی» ادامه داد.
د ست آخر ،وقیی دلوز دورههایش در دان شگاه وَن ِسن را ارائه و «اجرا» میکرد ،میتوان ست اثبات
کند که خود فیلسوف نیز در واقع شخصیت مسلط در درامی فلسفی ست که در آن اندیشیدن فلسفی در
فرآیند گسیرش است .او سمینارش را با پرسشی تشریفاتی آغاز میکرد« :لطف میکنید در را ببندید؟»؛ و
ساااپس ،با صااادایی صااابورتر و با لحنی عمیقتر مفاهیم مورد بحث در درام را برمیشااامرد :عبارت «و
منظورمان چی ست؟» میتوان ست به سئوالی بدل شود که م صرانه پر سیده می شد .سخنرانی او هر چه
سریعتر می شود ،تا آنکه بیواند مفهوم را با صدایی حاال جدیتر و حیی شبحگون برشمارد .کلود جاگله،
در کیاب عالیاش ،پرترهی ساااخنپردازانهی ژیل دلوز با چشااامانی زرد ،از «طرز بیان مفاهیم» ساااخن
()9
میگوید.
پس دلوز در حالی که ساااعی میکند خوانندهاش را از مالحظهی تئاتر بهمنزلهی هنری با اهمیت
راسیین برای خود باز دارد ،آشکارا همچنان همهجا به تئاتر ارجاع میدهد.
تئاتر دلوز را قادر میسااازد تا از فلساافه سااربرآورد ،درحالیکه توأمان چشااماندازهای تازهای را از
فلسااافه بیرون میکشاااد ،حیی تا آن حد که بر تئاتریبودنِ فلسااافه تأکید میکند .او در گپوگفتها
( )7330-7312میگوید« :از امپدوکلس به بعد با دراماتورژی اندی شه [با فن درامنویسی و به صحنهآوری
اندیشه] طرفایم )1(».مفهومها به شخصیتها بدل شدند و داسیانها را تعریف کردند.
پس به نظر میرساااد که تئاتر «دیگریِ» آثار دلوز اسااات و منیقدان اغلب این موضاااوع را نادیده
گرفیهاند .تئاتر شأنی اقلی دارد ،شأنی که در قیاس با جایگاهی که (در نقد او) به سینما ،ادبیات ،و موسیقی
اعطا شده کمتر ت شخی داده شده ا ست ،و تعیببرانگیز نی ست که عمال میتوانیم م شاهده کنیم که
هنوز هیچ اثر واحدی منیشر نشده که بهطور اخیصاصی وقف دلوز و تئاتر شده باشد.
پس دالیلی داریم برای تیلیل از اثری که بهتازگی به زبان انگلیساای منیشاار شااد و عبارت اسات از
نخسااایین میموعهمقاالت دربارهی همین موضاااوع :دلوز و اجرا ،ویراسااات لورا کال ،نشااار دانشاااگاه
ادینبورگ( .)1بهعالوه میتوانیم به چند فصاال از کیابهای رونالد بوگ هم اشاااره کنیم ،برای نمونه در
()3
دلوز در باب ادبیات.
011
اما حضاااور تئاتر از «دیگریِ» ثانوی تفکیکناپذیر اسااات :فلیکس گیاری .فلیکس گیاری ،در مقام
دوست و دگرخود ،7میال یکجور پیکربندیِ مکالمهای را داد که تریری اصیل از گفتوگوی فلسفی در
افالطون ا ست .هر دو صدا به نوعی « سرهمبندی جمعی بیان» پیو سیند یا در آن با هم تلفیق شدند .ژیل
دلوز و فلیکس گیاری دو هویت میزا بودند و با همدیگر به صورتی تازه ،به قامت سوبژکییوییهی جمعی
نوینی ،درآمدند .نوعی «خط پرواز» آفریده شااد ،ساانخی از نهفیگی که در مواجههی اندیشااهی دلوزی و
اَعمالِ تئاتری تیسد یافت.
طی پژوهشهایم برای تکمیل تز دانشااگاهی بهصااورت کامال تصااادفی به شااش نمایش مکیوب از
فلیکس گیاری بین 7310و 7330برخورد کردم .این نمایشنامهها نه درامهای فلسفیاند ،نه آنچه اغلب
(همچون در تئاتر ژاناااپل سارتر) «تئاتر تزی» خوانده میشود .برعکس ،آنها نمایشهایی ملهم از نمایش
اوبوی آلفرد ژاری ،ملهم از آزمونهای تئاتری دادائیستها و سوررئالیستها هسیند .این نمایشها ا ا که
«پیشطرحهای کائویید» توصیف شده و به سرعت و به دور از هرگونه جدیت فلسفی نوشیه شدهاند ااااا
لحنها و سبک زندگی روزانه را دارند و با ذکاوتی کودکانه نقطهگذاری زبانی شدهاند .گیاری حامیها و
شمایلهای روانکاوی (زیگموند فروید ،مالنی کالین ،کارل گوسیاو یون ) و فلسفه (سقراط ،لوکرتیوس)،
و البیه خودش را هیو میکند و دساات میاندازد .هدف این نوع تئاتر بهسااادگی خنده اساات .اینیا چند
مورد را ارائه میکنم.
010
ب :2عمرت زیاد!
ب :7پس احتماال باید یه کم به تفرد امیدوار باشــیم ،اما جرئت نداشــتیم این رو بگیم...
این همون اتفاقیه که افتاد ،درسته؟ تو ای آشغال گنده!
[آ] شرمنده ،سرش را تکان میدهد.
سااقراط اکنون هیچ نیساات مگر یک اسااکیزوفرن ،منادی تروریس امِ لوگوس (یا عقالنیت افراطی)،
طوری که از لکانگرایی منزجر اسااات و اندیشاااهی زهرآلود فردینان دو ساااوساااور را فرامیخواند و
زبان شنا سی را به قراردادهای ژنو می صل میکند( ...اینیا خاطرن شان میکنم از دید ژک لکان ناخودآگاه
همچون زبان ساخیار مییابد ).نمایش تا حد زیادی فهمناپذیر است و با بازیگوشی و بدون وقفه در میانهی
بینامینیتها و تداعیهای ایدههایی از این سنخ به جریان میافید.
د :خیلی هم بد پیش نمیرفت .بعدش هم باید همهچیز رو از نو شــروع کرد ،پشــت س ـر
هم ،با همون اسباب پردردسر.
دو الف :اون آشغاال رو ببین ،خودشون رو طبقهکارگری میدونن!
یک الف :باید به یه تصمیمی برسیم.
سه الف :حق با اونه ،باید یه کاری کنیم!
دو الف :چه کیفی بده!
پس چه راهحلی را میتوان برای بیداری دوبارهی میلشااان یافت؟ برخی از آنها ترفندهای غریبی را
پیشنهاد میدهند و برخی دیگر « ضدترفندها» را مطرح میکنند ،و باز هم برخی دیگر سراغ «زنییرههای
دودویی داللتگر» میروند .قطعهی دیگری از مین نمایشنامه بدینقرار است:
یک ب :فکر میکنی واقعا راهی در کار باشه؟ یا یک تدراه؟ یک ترفند ،یا تدترفند؟
دو ب :شاید یه ترفندـ یا «ترکبند».
یک ب :یک «زنجیرهی دودویی داللتگر»؟
سه ب :یاوه ممنوع!
یک ب :بگذریم ،ولی اون همهچیز رو همیشه قبل از همه میفهمید.
سه ب :چون نمیخواست هیچچی بدونه...
دو الف :ولی جنس ،دوست من ،جنس!
یک الف :کی؟ چی؟
دو الف :جنس ،تفاوتگذاری جنسها ،لحظهای که معلوم میشه چی ممکنه!
سه الف :دوست داری عقبام رو نشون بدم؟
013
یک همسرایی :عقبات رو نشون بده!
سه 3استریپ تیز میکند.
یک سی :خیلی جذاب نیس!
ُ
ب :خب! موافقی؟
ن :موافق راجع به چی!
ن :سر چه چیزی؟
آ :شنیدی اون یارو رو؟
ب :درجا! ولی آخرش وقتی گفتم بیایین توافق کنیم ،فقط به یه فرتــیه اشــاره کردم .اصــال ادعا
ندارم که واقعا اتفاقی افتاده باشه.
ن :بدیهیه ،توی تحلیل آخر منظورت چی بود؟ [ ]...برام جذابیت داره ،این ایده از رخداد که
هیچچیزی توش اصال تغییر نمیکنه.
آ :یا خیلی کم تغییر میکنه.
ه :همین همهچیز رو عوض میکنه ،اون حرفه .چون بین اصال و خیلی کم یک دنیا فرقه!
ج :یارو داره مثل همی شه شرح پ سامدرن از کلینامن رو شروع میکنه ،اینکه کلینامن کل یه نظام
رو مضمحل میکنه.
×
حرفهای بسیار بیشتری میتوان دربارهی دو نمایش دیگر او زد :مسائل کیفدسیی النسل و شبهنگام،
پایان امکانها .اجازه دهید صرفا اشاره کنیم که مسائل کیفدسیی النسل نخسیین نمایشی ست که گیاری
014
در 7313نوشاایه اساات ،تنها نمایش ساایاساای بر اساااس ساانت گروه اکیبر ژاک پرور .شاابهنگام ،پایان
امکانها واپسین نمایش اوست که در 7330در فسییوال آوینون خوانده شد .این نمایش دربارهی خاطرات
کودکی ست :تکگوییهای بیاندازهای از خودشرححالنگاری منیشرنشدهاش با عنوان 993999به دست
آمدند ،بازبینی و با عنوان رییورنللوها منیشر شدند.
برای نیییهگیری ،امیدوارم که با بحثام از این میون کنیکاویتان را تحریک کرده باشااام ،میونی
که البیه هنوز در فران سه منی شر ن شدهاند ولی امیدوارم ن سخهی منی شر شده شان را در آیندهی نزدیک در
فرانساااه و احیماال روزی به زبان انگلیسااای شااااهد باشااام .به قول ژیل دلوز ،تئاترِ فلیکس گیاری از آن
«دیگریها»ست که الیق مطالعهای دقیقتر است.
×××
یادداشتها:
(1) Gilles Deleuze, “The Method of Dramatization”, Desert Islands and other texts, 1953-1974,
ed. David Lapoujade, trans. Mike Taormina, Semiotext(e), 2004, pp. 94 sqq.
(2) “Le théâtre de la foi”, in Søren Kierkegaard, La Répétition, 1843.
( )3فلسفه چیست؟ ،ژیل دلوز و فلیکس گتاری ،ترجمهی زهره اکسیری و پیمان غالمی (تهران :رخداد نو،
،1353چ ،2و ،)2فصل ،4زمینفلسفه.
( )4همین کتاب ،مقالهی دوم .ر.ک .یک مانیفست کمتر ،ژیل دلوز
(5) Claude Jaegle, Portrait oratoire de Gilles Deleuze aux yeux Jaunes, Paris: Presses
Universitaires de France, 2005.
(6) Gilles Deleuze, L’Abécédaire, Lettre C: “Sortir de la philosophie”, DVD, Editions
Montparnasse, 2004.
(7) Gilles Deleuze, Negotiations, 1972-1990, trans. Martin Joughin, London/New York:
Columbia University Press, 1995, p.148.
(8) Deleuze and Performance, edited by Laura Cull and Ian Buchanan, “Deleuze Connections”,
Edinburgh University Press, 2009.
[ترجمهی فارسی فصل چهارم از کتاب دلوز و اجرا که تنها فصل مرتبط با تئاتر بنه و نسبتیابیاش با قرائت
دلوز است ،در همین کتاب ،مقالهی چهارم ،آمده .ر.ک .تئاتر انقراض کسرکنند :بنه بدو دلوز ،لورنزو کیهزا]
(9) Ronald Bogue, Deleuze on literature, New York: Routledge, 2003.
[ترجمهی فارسااای فصااال پنجم از کتاب بوگ که تنها فصااال مرتبط با تئاتر بنه و پیوندش با ادبیات و تئاتر
کالیساات و نیز با آثار دلوز اساات ،در همین کتاب ،مقالهی سااوم ،آمده .ر.ک .کالیسووت ،بنه ،و تئاتر اقلی ،رونالد
بوگ]
015
016
کتابشناسی
017
018
019
031
030
031
033
034