You are on page 1of 88

1

‫پیشگفــتار‬
‫اینک به لطف و مرحمت الهی‪ ،‬سلسله کتُب مطالعه برای منوران و‬
‫نوجوانان پاکدل تهیه و ترتیب گردید‪ .‬امید داریم‪ ،‬این کتُب زمینهساز رشد‬
‫ظرفیتهای معنوی و فکری برای خوانندگان گرامی گردد‪.‬‬
‫هدف از ایجاد این سلسله کتب‪ ،‬تقویت مهارت یادگیری و رشد انگیزههای‬
‫علمی و عملی برای نوجوانان درخشان این سرزمین است‪ .‬برعالوه‪،‬‬
‫کوشش مزید به عمل آمده تا حقایق معنوی و اسالمی در البالی‬
‫داستانها و جمالت‪ ،‬با زبان ساده برای کودکان و نوجوانان ابالغ گردد‪.‬‬
‫از خوانندگان شایق و الیق تقاضامندیم تا در امر پابندی به مطالعۀ تمام‬
‫آثار و کتب انتشارات اُفق همت گماشته‪ ،‬پساز کسب علم و معرفت‪ ،‬در‬
‫جهت شیوع و رسانیدن آن به دیگران با هر هنری که توانند و بدانند‪ ،‬حتماً‬
‫انجام دهند‪.‬‬
‫با احترام‬

‫‪3‬‬
‫فهرست مطالب‬
‫صفحه‬ ‫عناوین‬ ‫صفحه‬ ‫عناوین‬
‫‪11‬‬ ‫روزهای اندوه‬ ‫‪1‬‬ ‫بهترین راهبران پیامبران‬
‫‪15‬‬ ‫دستور هجـرت‬ ‫‪1‬‬ ‫نوری که به پیشانیها میتابید‬
‫‪11‬‬ ‫جلسهیی که شیطان در آن شرکت داشت‬ ‫‪2‬‬ ‫وفات عبداهلل‬
‫‪17‬‬ ‫سرور کائنات راهی مدینه میشود‬ ‫‪7‬‬ ‫میالد نبی (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫‪06‬‬ ‫انتظار در غار‬ ‫‪8‬‬ ‫واقعات عجیب‬
‫‪02‬‬ ‫تعقیب‬ ‫‪11‬‬ ‫دایۀ پاک‪ ،‬بیبی حلیمه‬
‫‪06‬‬ ‫خوشحالی در مدینه‬ ‫‪15‬‬ ‫برکت و فضیلت‬
‫‪00‬‬ ‫گریان تنه درخت خرما‬ ‫‪11‬‬ ‫دعای باران‬
‫‪07‬‬ ‫اخوت و برادری‬ ‫‪10‬‬ ‫دوران طفولیت متفاوت‬
‫‪06‬‬ ‫کامیابی در روز بدر‬ ‫‪17‬‬ ‫آرزوی حلیمه‬
‫‪76‬‬ ‫روز اُحد‬ ‫‪17‬‬ ‫قاب پر از برف‬
‫‪72‬‬ ‫لحظههای دشوار‬ ‫‪16‬‬ ‫بازگشت به مکه‬
‫‪76‬‬ ‫محافظت همراه با خندق‬ ‫‪16‬‬ ‫وداع با مادر‬
‫‪70‬‬ ‫ایام صلح‬ ‫‪21‬‬ ‫نور چشم پدرکالن‬
‫‪77‬‬ ‫نقض پیمان‬ ‫‪25‬‬ ‫در نزد کاکایش‬
‫‪77‬‬ ‫مکه‪ ،‬شهر مقدس‬ ‫‪20‬‬ ‫چیزهایی را که راهب باهیرا دید‬
‫‪76‬‬ ‫طائفی که هیچ تغیر نکرد‬ ‫‪27‬‬ ‫دو دوست زیبا‬
‫‪86‬‬ ‫اشک چشمان حضرت فاطمه (رض)‬ ‫‪28‬‬ ‫نمایندگی کاروان‬
‫‪81‬‬ ‫گروه گروه بسوی مدینه‬ ‫‪26‬‬ ‫سفر مژده دار‬
‫‪82‬‬ ‫پیوستن به رفیق اعلی‬ ‫‪51‬‬ ‫خانوادۀ با سعادت‬
‫‪52‬‬ ‫حضرت علی (رضیاهللعنه)‬
‫‪56‬‬ ‫داوری کعبه‬
‫‪51‬‬ ‫حالت ناراحت کننده‬
‫‪57‬‬ ‫غار حرا‬
‫‪57‬‬ ‫نخستین وحی‬
‫‪56‬‬ ‫پیامبر موعود‬
‫‪66‬‬ ‫نخستین مؤمنان‬
‫‪62‬‬ ‫ایمان دوست صادق‬
‫‪61‬‬ ‫روزهای سخت‬
‫‪60‬‬ ‫پالن قتل‬
‫‪16‬‬ ‫تحریم‬
‫بهترین رهبران پیامبران‬
‫خداوند متعال در طول تاریخ به بنده گانش از میان خودشان پیامبران فرستاده است‪.‬‬
‫پیامبران قومهای شان را به نیکویی توصیه و از بدیها دور نگه میداشتند‪ .‬ایمان به‬
‫خدای متعال و طرز عبادت را نیز ایشان به انسانها یاد دادهاند‪.‬‬
‫اولین پیغمبر و همچنان اولین انسان که خداوند‪ t‬آفرید‪ ،‬حضرت آدم ؛ بود‪.‬‬
‫اولین عمارت که در روی زمین برای عبادت خدای متعال ساخته شد‪ ،‬آن را نیز او بنا‬
‫گذاشت که به شکل خیلی زیبا و مستحکم بنا یافته بود؛ اما بعد از حضرت آدم ؛‬
‫با گذشت قرنها تخریب شده بود‪ .‬بنابرین خداوند متعال برای تعمیر مجدد کعبه‬
‫حضرت ابراهیم ؛ را امر نمود‪ .‬ابراهیم ؛ با فرزندشان اسماعیل ؛ زمانیکه‬
‫کار تعمیر را به پایان رسانیدند‪ ،‬چنین دعا کردند‪:‬‬
‫ای پروردگارا! از نسل ما برای مسلمانان چنان پیامبری روان کنی که به آنها آیات ترا‬
‫بخواند‪ ،‬کتاب را بیاموزاند و آنها را از گناهان پاک کند‪.‬‬
‫خدای متعال بعد از حضرت ابراهیم‪ ،‬حضرت اسماعیل ؛ را به پیغمبری انتخاب‬
‫نمود و برایشان فرزندان و نواسههای زیاد بخشید‪ .‬این نسل به تمام عربستان پخش‬
‫شد و همیشه یک نسل ممتاز از نسل های دیگر موجود بوده است‪.‬‬
‫نوری که به پیشانیها میتابید‬
‫در سالله پیغمبری‪ ،‬نسل های که در قریش زندگی میکردند‪ ،‬در بین آنها مقام نسل‬
‫هاشمی از دیگران باالتر بود‪.‬‬
‫سردار این قبیلۀ ممتاز هاشم جد حضرت محمد ق بود‪ .‬هاشم نور درخشان در‬
‫پیشانی خود داشت که این نور بار اول در پیشانی میان دو ابروی حضرت آدم ؛‬
‫نمایان شده بود‪ .‬این نور که به پیغمبر اکرم ق تعلق داشت‪ ،‬پیش از آدم ؛ خلق‬
‫شده و بعد از آن هم توسط با شرف ترین انسانها به پدر کالن پیغمبر اکرم ق انتقال‬

‫‪1‬‬
‫داده شده بود‪ .‬بعد از او به پسرش عبدالمطلب و سپس به پسر عبدالمطلب؛ عبداهلل پدر‬
‫آنحضرت ق انتقال یافت و بعداز آن به صاحب اصلی خود یعنی به پیغمبر اکرم‬
‫(محمد ق) انتقال یافت‪ .‬زمانی که پدر پیغمبر ما ق به سن ازدواج رسیدند‪،‬‬
‫پدرشان عبدالمطلب خواست تا وی را با یک دختر با شرف‪ ،‬با نسب و دارای اخالق‬
‫واال ازدواج نماید‪ .‬مدت زیادی نگذشت که دختری پاکدامن و مناسب به عبداهلل‬
‫خواستگاری گردید‪ .‬آمنه‪ ،‬از لحاظ اخالق‪ ،‬مقبولی و هم از لحاظ نسب از تمام‬
‫دختران قریش واالتر بود‪ .‬پدر آمنه (وهب) که ازین خواستگاری خیلی راضی بود‪،‬‬
‫گفت‪ :‬در همین نزدیکی مادر آمنه خوابی دیده است‪ .‬مطابق به گفته هایش به خانه‬
‫ما نور داخل میشود و روشنی آن تمام زمین و آسمان را دربر میگیرد‪.‬‬
‫من هم امشب در خوابم پیغمبر ما حضرت ابراهیم ؛ را دیده ام او به من گفت‪:‬‬
‫دخترت آمنه را به پسر عبدالمطلب نکاح کرده ام و تو هم این را قبول کن‪.‬‬
‫از صبح تا به حال تحت تاثیر همین خواب بودم‪.‬‬
‫پدرکالن رسول خدا ق از شنیدن این سخن ها خوشحال شد و بعداز مدت کوتاهی‬
‫عروسی عبداهلل و آمنه را برگزار نمودند‪ .‬بعداز عروسی مدتی گذشته بود که نور که‬
‫در پیشانی عبداهلل قرار داشت به پیشانی آمنه انتقال یافت‪ .‬مادر مهربان بعد ازین حامله‬
‫بود و حضرت محمد ق را در بطن داشت‪ .‬تمام کاینات منتظر به دنیا آمدن‬
‫آنحضرت پاک رسول اهلل ق بودند‪.‬‬
‫وفات عبداهلل‬
‫پدر پیغمبر ما ق بخاطر رفع نمودن احتیاجات فامیلی به تجارت مشغول بود‪ .‬زمانیکه‬
‫به تولد محمد ق چهارماه مانده بود برای تجارت به شام رفته بود‪ .‬وقتی که‬
‫برمیگشت‪ ،‬در راه مدینه مریض شد و سفرش را دوام داده نتوانست‪ .‬به همین خاطر‬
‫اهل کاروان عبداهلل را در مدینه به نزد ماماهایش گذاشتند‪ .‬وقتی کاروان به مکه آمد‪،‬‬

‫‪2‬‬
‫احوال عبداهلل به عبدالمطلب رسید و عبدالمطلب دفعتاً پسر دیگرش حارث را به مدینه‬
‫روان کرد‪ .‬برادرش میخواست تا عبداهلل را در مکه آورده توسط داکتران ماهر تداوی‬
‫اش را انجام دهد؛ اما متاسفانه خبریکه از مدینه به مکه رسید از اول بدتر بود‪ ،‬عبداهلل‬
‫در مدینه درگذشت‪.‬‬
‫پیغمبر خدا ق پیش از اینکه به دنیا بیاید‪ ،‬پدرش را از دست داد‪ .‬این خبر تلخ نه‬
‫تنها عبدالمطلب و آمنه را جگرخون کرده بود‪ ،‬بلکه تمام مکه ازین خبر افسرده شده‬
‫بودند‪ .‬بخاطریکه عبداهلل از جانب هرکس زیاد دوست داشتنی‪ ،‬باناموس و راستگو‬
‫شناخته شده بود‪ .‬برعالوه هنوز خیلی جوان بود؛ اما تقدیر الهی چنین به وقوع پیوست‪.‬‬
‫غم و اندوه آمنه روزها دوام کرد‪ .‬اشک چشمان او بعد از به دنیا آمدن پیغمبر اسالم‬
‫حضرت محمد ق خاتمه یافت‪ .‬سه ماه قبل از به دنیا آمدن پیغمبر خدا ق آمنه‬
‫یک خواب دید؛ تنها تسلی او فرزند هنوز به دنیا نآمده اش بود‪ .‬در خوابش کسی در‬
‫مقابل اش آمد و به او گفت‪ :‬ای آمنه! بدان که تو به بهترین شخص تمام عالم حامله‬
‫استی وقتی او به دنیا آمد نامش را "محمد" بگذار‪.‬‬
‫پیش از به دنیا آمدن حضرت محمد ق مردم از چهار طرف به زیارت خانه کعبه به‬
‫مکه می آمدند‪ .‬و با خود حداکثر اموال را وارد میکردند‪ .‬شهر مکه مانند مرکز دنیا‬
‫شده بود‪ .‬کسانی هم بودند که به این همه زیارت کنندهء مکه و وارداتی که از طرف‬
‫آنها صورت میگرفت‪ ،‬بخیلی می کردند‪ .‬یک تن از آنها والی یمن ابرهه بود‪.‬‬
‫ابرهه بخاطر اینکه کعبه را از چشم دیگران بیندازد‪ ،‬کلیسای خیلی بزرگ و با زینت‬
‫ساخته بود‪ .‬داخل کلیسا را با طال و نقره و قسمت خارجی آن را با سنگ های قیمتی‬
‫ویرایش داده بود‪ .‬به نظر او مهمترین جائیکه باید از او دیدن و زیارت شود همین جا‬
‫باشد‪ .‬او فکر میکرد بعد ازین مردم به جای زیارت کعبه‪ ،‬به اینجا بیایند‪ .‬کلیسای که‬
‫ابرهه ساخته بود در اوایل عالقمندان زیادی داشت؛ اما بعداز چند مدت فراموش شد‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫ابرهه میخواست که کلیسای او واال باشد و نسبت به کعبه عالقمندان زیادی داشته‬
‫باشد؛ اما طی مدت که گذشت توقع های ابرهه بیهوده برآمد و مردم بازهم برای‬
‫عبادت و زیارت به کعبه میرفتند‪ .‬برعالوه زیارت کننده گان کعبه‪ ،‬از قبل زیاد شده‬
‫بودند‪ .‬ابرهه میخواست به این یک راه حل پیدا کند‪ .‬و تنها راه حل حتمی اش از بین‬
‫بردن خانه کعبه بود‪ .‬بخاطر از بین بردن خانه خدای عزوجل اردوی بزرگی را تشکیل‬
‫داد‪ .‬در اردو فیلی بزرگ بنام "محمود" نیز موجود بود‪ .‬زمانیکه اردوی ابرهه در ساحه‬
‫ای نزدیک مکه که در آنجا شتران عبدالمطلب میچریدند‪ ،‬رسید؛ ابرهه اردو را زیر‬
‫دست خود گرفت و سفیرش را به پیش خود خواست و به او امرها را وضع نمود‪:‬‬
‫ابرهه‪ :‬حاال مرا خوب گوش کن و چیزهای را که برایت میگویم بدون کمی و کاستی‬
‫به رئیس مکه بگو‪.‬‬
‫‪ -‬سفیر‪ :‬امرتان به سر چشم ماست آقایم‪.‬‬
‫به اینجا بخاطر جنگ با شما نیامده ایم‪ .‬این عبادت گاه شما و قابل قدر تمام انسانیت‬
‫را میخواهیم خراب کنیم و از بین ببریم‪ .‬اگر کسی در مقابل اردوی ما قرار نگیرد و‬
‫با ما جنگ نکند‪ ،‬ما نیز به جان او ضرری نخواهیم رساند‪.‬‬
‫سفیر به مکه رفت و در مجلس که در آن عبدالمطلب نیز وجود داشت‪ ،‬تمام سخنان‬
‫ابرهه را رساند‪ .‬مجلس منتظر شنیدن جواب عبدالمطلب بودند و جواب خوبی را‬
‫انتظار داشتند‪ .‬مکه توان این همه اردوی بزرگ را نداشت‪ .‬در نتیجه عبدالمطلب به‬
‫سخن گفتن شروع کرد‪ :‬ماهم نمیخواهیم با ابرهه بجنگیم‪ .‬فقط این را بدانید که این‬
‫کعبه مقدس به خدای متعال مربوط است‪ .‬از خراب شدن کعبه تنها او میتواند محافظت‬
‫کند‪ .‬اگر او‪ ،‬بنایی که بخاطر او ساخته شده را محافظت نکند ما نیز قدرت قویتر در‬
‫مقابل ابرهه را نداریم‪.‬‬

‫‪4‬‬
‫بعداز مالقات سفیر ابرهه با مجلس‪ ،‬اندکی بعد عبدالمطلب به پیش ابرهه رفت‪.‬‬
‫جسامت با هیبت و بلوغاش ابرهه را تحت تاثیر قرار داد‪ .‬به پا برخاست و به‬
‫عبدالمطلب راه را نشان داد و از او نیتاش را پرسان نمود‪.‬‬
‫عبدالمطلب به سخن زدن شروع کرد‪ :‬لشکرت و قتیکه به اینجا می آمدند دوصد‬
‫شترم را غصب کردهاند و من بخاطر گرفتن آنها آمدم‪.‬‬
‫‪ -‬ابرهه‪ :‬من بخاطر این عبادتگاه شما و پدر کالنهایتان که به انسانها باارزش‬
‫است‪ ،‬آمدم و میخواهم که خرابش کنم؛ اما تو میخواهی شترهایت را‬
‫بگیری‪ .‬راستش وقتی ترا دیدم‪ ،‬قابل حرمت فکر کردم‪.‬‬
‫عبدالمطلب گفت‪:‬‬
‫‪ -‬من صاحب شتر ها استم‪ .‬صاحب کعبه اهلل است‪ .‬آن را خدا خودش محافظت‬
‫میکند‪.‬‬
‫ابرهه عصبانی شد و به اطرافیاناش چنین صدا کرد‪:‬‬
‫‪ -‬بدهید شتران این مرد را‪ .‬ببینیم کی کعبه را از خراب شدن محافظت میکند‪.‬‬
‫عبدالمطلب که از اول این سخنرانی ها با جرأت ایستاد شده بود‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫آنجا هیچ به من تعلق ندارد‪ .‬این هم کعبه این هم راه‪ ،‬گفت و شترانش را گرفته به‬
‫سوی مکه روان شد‪ .‬عبدالمطلب شترانی را که پس گرفته بود وعده کرد که اگر به‬
‫کعبه هیچ چیزی نشود نذر کند‪.‬‬
‫او از تمام اهالی خواست شهر را خالی کنند تا که این اردوی ظالم به هیچ کس ضرر‬
‫نرساند و مردم هم چیزی که به ایشان گفته شده بود را قبول کردند و بیرون از شهر‬
‫رفتند و به کوه ها باال شدند‪ .‬یک روز صبح وقت ابرهه همراه با اردویش آماده‬
‫حرکت شد‪ .‬بعد ازین فقط منتظر امر سرلشکر بودند‪ .‬همان لحظات که میخواستند‬
‫حرکت کنند فیل بزرگ "محمود" در زمین نشست و زانو زد‪ .‬هر قدر هم که کوشش‬

‫‪5‬‬
‫کردند؛ ولی نتوانستند فیل بزرگ را به پا برخیزانند‪ .‬حتی بخاطر به پا خاستناش با نیزه‬
‫هایی که در جنگ از آن استفاده میکردند‪ ،‬پاهای "محمود" را خون کردند‪.‬‬
‫زمانیکه جهت فیل را از کعبه به طرف دیگر تغییر میدادند‪ ،‬به پا برمیخاست حتی‬
‫میدوید؛ اما زمانیکه جهتش به طرف کعبه دور میخورد او مانند مرده ها در همان‬
‫جایش ایستاد میشد و به زمین زانو زده می نشست‪ .‬ابرهه و اردویش زمانیکه سبب این‬
‫حادثه را فکر میکردند‪ ،‬از طرف دریا پرنده های ابابیل آمد‪ .‬هر پرنده سه دانه سنگ‬
‫داشت؛ یکی در منقار و دو دانهی دیگرش در پنجه هایشان بود‪ .‬این پرنده ها که با‬
‫سرعت بسیار تیز می آمدند‪ ،‬سنگ ها را باالی لشکر ابرهه پرتاب نمودند‪.‬‬
‫به هر کدام شان که سنگ میخورد با بسیار سختی جان میداد‪ .‬ابرهه هم از سبب‬
‫سنگیکه برایش اصابت کرد‪ ،‬تماماً دستها و پاهایش مانند یک برگ خشک شد و به‬
‫زمین افتاد‪ .‬دوتن از عساکر خواست تا او را از میدان جنگ بیرون بکشد؛ اما بعداز‬
‫مدت کوتاه تمام عضو بدنش به خاک تبدیل شد و به زمین ریخت تا زمانیکه قلبش‬
‫به خاک تبدیل نشده بود زنده بود؛ ولی بعداز مدت کوتاهی قلبش نیز به خاک تبدیل‬
‫شد و مانند ریگ به زمین ریخت‪ .‬به طور معجزه در تمام اردو تنها همان فیل به نام‬
‫محمود که به طرف کعبه حرکت نکرده بود‪ ،‬زنده ماند‪ .‬ازینکه در میدان جنگ یک‬
‫فیل کالن بود این واقعه را بنام واقعه فیل یاد کردند‪ .‬خداوند باران را نازل کرد و سیل‬
‫را جاری ساخت تا جسد های مرده گان را پاک و تمیز کند؛ تا به دنیا آمدن رسول‬
‫مقبول ق ‪،‬مکه مقدس پاک باشد‪ .‬کسانیکه برای سرنگون کردن این مکان مقدس‬
‫آمده بودند نتوانستند اندکی ضرر هم برآن برسانند‪ .‬پیش از تولد رسول اهلل ق این‬
‫حادثه که در مکه رخ داد سبب شد تا اعتماد و احترام مردم نسبت به رئیس مکه که‬
‫عبدالمطلب بود زیاد شود‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫ترجمه سوره فیل در قرآنکریم که واقعه فیل را بیان میکند چنین است‪ :‬بسم اهلل‬
‫الرحمن الرحیم‪ ،‬ندیدی که پروردگارت با صاحبان فیل چه عمل انجام داد؟ حیله و‬
‫نیرنگ آنها را چطور آشکار نمود! به باالی آنها پرنده های ابابیل گروه گروه روان‬
‫کرد‪ .‬پرنده ها به آنها سنگ ها و کلوخ های پخته را می انداختند و آنها را مانند علف‬
‫جویده شده گردیدند‪.‬‬
‫این حادثه که پنجاه و پنج روز قبل از تولد پیغمبر دوست داشتنی ماق رخ داده بود‪،‬‬
‫یکی از معجزه های آشکار خدای عزوجل بود‪.‬‬
‫میالد نبی (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫مادر ما آمنه‪ ،‬منتظر همان فرزندی که با او تسلی میشد و در خواب هایش مژده های‬
‫او را میدید‪ ،‬بود‪.‬‬
‫با فکر کردن به فرزند مبارکش حد اقل رنجها و غم های عبداهلل را که در سینه داشت‪،‬‬
‫فراموش میکرد و خوشحال میشد‪ .‬روزی که تمام جانداران و بیجانها منتظر آن بودند‪،‬‬
‫فرا رسید‪ .‬بعداز این سرور کائنات به دنیا تشریف می آورد‪ .‬زمان خیلی نزدیک شده‬
‫بود‪ .‬دردهای مادرمان آمنه شروع شد‪ .‬همین وقت بود که بی بی آمنه صدای را شنید‬
‫و خیلیها ترسید‪ .‬بعداً یک پرنده سفید آمد و پشت اورا مالش داد‪ .‬بعداز همان وقت‬
‫ترس و درد هایش گم شد‪ .‬بعداز آن در یک کاسه شربت برایش تقدیم شد‪،‬آن را‬
‫نوشید‪ .‬با نوشیدن شربت دفعت ًا تمام بدنش نورانی شد و درد هایش هم از بین رفت‪.‬‬
‫داخل اتاق هم با یک روشنایی خاص درخشان شد‪ .‬دیوار های خانه از سبب این نور‬
‫دیده نمی شد‪ .‬پیغمبر ما ق در همین لحظه به دنیا آمدند‪.‬‬
‫"اللُّهمَّ صَلِّ عَلَی سَیِّدنَا مُحَمَّدٍ وَّ عَلَی آلِ سَیِّدِنَا مُحَمَّد"‬
‫مادرمان آمنه فهمید که اوق به دنیا آمده است‪ .‬خواست تا فرزند نورانی را ببیند‪،‬‬
‫پیغمبر ما ق در همین حال در سجده بودند و انگشت شهادتشان باال بود‪ .‬بی بی‬

‫‪7‬‬
‫فاطمه یکی از دایه های حضرت محمد ق که در آنجا در پیش بی بی آمنه بود این‬
‫همه حوادث باور نکردنی را با حیرت تماشا می کرد‪.‬‬
‫زمانیکه بی بی فاطمه میخواست پیغمبر ق را تمیز کند و اورا غنداق نماید‪ ،‬یک‬
‫فرشته به اوگفت‪:‬‬
‫‪ -‬ای فاطمه! ما اورا غنداق کردیم و پاکش نمودیم‪.‬‬
‫بعداً یک صدای دیگر‪ :‬محمد تولد یافت‪ ،‬محمد به دنیا آمد! اورا بگیرید و از شمال‬
‫تا غرب سیرش بدهید تا کائنات اورا ببیند‪.‬‬
‫با شنیدن این صدا یک فرشته پیغمبرماق را گرفت و برد‪ .‬مدت زیاد نگذشته بود‬
‫که پس آورد‪ .‬همان شب داخل خانه و تمام کائنات با نور منور بود‪ .‬ستاره ها آنقدر‬
‫به زمین نزدیک شده بودند که بی بی فاطمه فکر کرد آنها به زمین فرود میآیند‪ .‬هوا‬
‫آگنده با عطر شفا بخش شده بود‪ .‬تمام این حوادث را برعالوه پیغمبر ما ق بی بی‬
‫فاطمه همراه بی بی شفا که دوتن از دایه های آنحضرت ق بودند نیز مشاهده کردند‪.‬‬
‫در پشت طفل نورانی در استقامت قلبش مهر پیغمبری بود‪ .‬این مهر‪ ،‬مهری بود که به‬
‫پیغمبر آخر زمان ق مربوط بود‪ .‬همان روز‪ ،‬روز دوشنبه‪ ۰۲ ،‬ماه آپریل‪ ،‬صبح وقت‬
‫بود‪ .‬از واقعه فیل پنجاه و پنج روز گذشته بود‪ .‬سال ‪ ۱۷۵‬م بود‪ .‬آنروز‪ ،‬آنقدر روز‬
‫مقدس و هیجان انگیز بود که کاینات با آن یکبار مواجه شده بودند‪.‬‬
‫واقعات عجیب‬
‫با تولد حضرت محمد ق حادثات عجیب‪ ،‬نه تنها بلکه در دیگر نقاط جهان هم‬
‫واقعه های تعجب برانگیز به وقوع پیوست‪.‬‬
‫در همان روزهای سال یک مرد تاجر یهودی که با علم نجوم آشنایی داشت‪ ،‬در‬
‫همان شبی که پیغمبر کائنات ق به دنیا آمده بود‪ ،‬دید که در آسمان یک ستارهء‬

‫‪8‬‬
‫درخشانی به میان آمد‪ .‬زمانیکه آفتاب طلوع نمود با کسانیکه اولین بار روبرو شد‪ ،‬از‬
‫آنها پرسید‪ :‬آیا در قبیله شما کدام نوزاد مذکری به دنیا آمد؟‬
‫آنها جواب دادند‪ :‬ما نمیدانیم‪.‬‬
‫تاجر یهودی‪ :‬پس بروید و جستجو کنید‪ .‬امشب ستارهء آخرین پیامبر در آسمان دیده‬
‫شد‪ .‬در پشت او در استقامت قلبش یک مهری وجود دارد که آن مهر‪ ،‬مهر آخرین‬
‫پیامبر است‪.‬‬
‫بعداً همان مردان قریشی وضعیت را تحقیق نموده و دوباره پیش آن مرد یهودی آمدند‬
‫و گفتند‪ :‬بله‪ ،‬در قبیله ما امشب نوزاد پسر به دنیا آمده که نام پدرش عبداهلل است‪.‬‬
‫عالوه برآن در پشت او یک مهر وجود دارد‪ .‬مرد یهودی به گوشهایش باور نکرد‪،‬‬
‫خواست تا آن طفل را از نزدیک ببیند‪ .‬زمانی که به آنجا رفت و مهر را دید مانند‬
‫دیوانه ها گشته و در همانجا بیهوش شد‪ .‬زمانیکه به هوش آمد دفعتاً به دویدن شروع‬
‫کرده و چنین می گفت‪ :‬وای به حال ما‪ .‬ما یهودیان امید داشتیم که آخرین پیغمبر از‬
‫قوم خود ما مبعوث شود؛ اما نشد‪ .‬به قریشی ها چنان دولت میآید که خبر آن از شمال‬
‫تا غرب به تمام منطقه ها میرسد‪ .‬پیغمبری بعدازین از پسران اسرائیل رفت‪ ،‬رفت وای‬
‫به حال ما!‬
‫این خبر‪ ،‬تمام پیروان ادیان دیگر را تا روز قیامت به بخیلی و ضدیت مبتال کرد و به‬
‫غبطه یا حسادت کشانید؛ اما این پیغمبر پاکق که بخاطر نجات تمام انسانیت‬
‫فرستاده شده بود‪ ،‬برای اهل کتاب هم حق و حقیقت را بدون خستگی تبلیغ میکرد‪.‬‬
‫آیا فقط به آنها؟ نخیر‪ ،‬بلکه به تمام بشریت که نور او می تابید‪.‬‬
‫بعد از تولد مبارک خبر به پدر بزرگش رسید‪ .‬در آن زمان عبدالمطلب در کعبه بود‪،‬‬
‫دویده به خانه آمد‪ .‬نواسه اش را به آغوش گرفت‪ .‬او را بوسید و به او ناز داد‪ .‬طفلی‬
‫که با غنداق پوشانیده شده بود همراه با او داخل کعبه شد‪ .‬شکرگزاری خدای متعال‬

‫‪9‬‬
‫را نمود‪ .‬زمانیکه باز گشتند مادر مهربان آمنه خوابی که در مورد نامگذاری پسرش‬
‫دیده بود‪ ،‬به او گفت‪ .‬اوهم به پیغمبر عزیز ما نام محمد را گذاشت‪.‬‬
‫درحین تولد حضرت محمد ق واقعه دیگری که در ایران رخ داد قصر کسرا بود‬
‫که چهارده برج کالن داشت و همه آن با صدای هیبتناک سرنگون شد‪ .‬هم کسرا‬
‫و هم مردم بخاطر دانستن علت این حادثه منتظر برآمدن آفتاب بودند‪ .‬وقتی آفتاب‬
‫طلوع کرد دیدند که آن برج های مستحکم و خیلی قوی که آنرا تعریف و توصیف‬
‫میکردند‪ ،‬همه آن سرنگون گشته‪ .‬کسرا دفعتاً عالمان دین را جمع کرد و علت این‬
‫حادثه را خواست تا از زبان آنها بشنود‪ .‬عالمان دین تازه جمع شده بودند که یک‬
‫خبررسان با بسیار عجله آمد و این خبر را به ایشان رساند‪" :‬انسانهایی که به آتش‬
‫عبادت میکردند آن آتشکده کالن در چند دقیقه خاموش شد‪.".‬‬
‫خبر دیگر هم این بود که دریای ساوه که مردم آن را مقدس میدانستند و به او سجده‬
‫میکردند‪ ،‬به زمین جذب شده و قطرهء آبی درآن باقی نمانده بود‪ .‬کسرا ازین اخبار‬
‫خیلی به هیجان آمد و خوابی را که همان شب دیده بود به یاد آورد‪ .‬تحت تأثیر‬
‫خواب خود قرار گرفته بود برعالوه آن با این همه وقایع هم روبرو شد و دفعتاً خواب‬
‫اش را به معاون اولاش گفت‪ :‬درخوابم اسپ های عرب همراه با شترهایی که درپشت‬
‫آنها قرار داشت از نهر دجله میگذرند و به خاک فارس پراگنده میشوند‪ .‬این همه به‬
‫چه معناست؟ درکشور عرب کارهای بسیار مهم و کالن صورت خواهد گرفت‪.‬‬
‫بعداً کسی را برای حل این مشکل پیدا کردند‪ .‬این عبدالمسیح بود که در شام زندگی‬
‫میکرد‪ .‬او به مامایش صاتح کاهن سرنگون شدن چهارده برج‪ ،‬خاموش شدن آتش‬
‫مقدس و خشک شدن دریای ساوه را قصه نمود‪.‬‬
‫بعد از شنیدن این همه صاتح خیلی متأثر شد و به گفتن این ها شروع کرد‪ :‬از آسمان‬
‫وحی میآید و آخرین پیامبر ظهور میکند‪ .‬کسرا هم بعد از این بعد از چهاردهمین‬

‫‪11‬‬
‫معاونش یا نماینده اش از تاریخ اسماش پاک میشود‪ .‬این آخرین سخنان او شد‪ .‬سالها‬
‫بخاطر همین پیام منتظر بود‪ .‬مژده آمدن آخرین پیامبر را داد و بعداً به جهان فانی وداع‬
‫گفت‪ .‬به راستی هم بعداز این واقعه ‪ ۷۷‬سال گذشت‪ .‬زمانیکه کسرا چهاردهمین دور‬
‫قدرتاش رسید خبرهایی که صاتح برایش گفته بود عیناً به وقوع پیوست‪.‬‬
‫برعالوه شبی که حضرت رسول اکرم ق به دنیا تشریف آورد بتهای داخل کعبه‬
‫سرنگون شد و ازبین رفت‪.‬‬
‫دایهء پاک‪ ،‬بیبی حلیمه‬
‫هوایی که در مکه وجود داشت‪ ،‬بسیار تنگ و غیرصحی بود‪ .‬از همین لحاظ اطفال‬
‫نمیتوانستند به شکل درست پرورش یابند ویا رشد نمایند؛ اما در دشت هوا پاک‪ ،‬آب‬
‫ها شیرینتر و ساحهء شان آزادتر بود‪ .‬برعالوه این در قریههای آنجا زبان عربی خیلی‬
‫به شکل خوب تکلم میشد‪ .‬ازهمین لحاظ اطفالیکه در مکه بودند به دایه هایی که در‬
‫مدینه میزیستند‪ ،‬داده میشد‪.‬‬
‫دایه ها در بیرون از مکه زندگی داشتند‪ .‬درمقابل پول‪ ،‬هدیه و مال به اطفال دیگران‬
‫دایه میشدند‪.‬‬
‫هرسال قبیله های که در دره ها زندگی میکردند سه‪ -‬چهاربار به مکه وارد میشدند و‬
‫اطفالی را که از اینجا میگرفتند‪ ،‬سه یا چهار سال به آنها شیر میدادند و مراقبت‬
‫میکردند‪ .‬در نزدیکی مکه جایی بود که در آنجا عربی فصیح تکلم میشد‪ .‬و اطفال را‬
‫با اخالق خوب و شایسته تربیه میکردند اینجا بنی بکیر نام داشت؛ درهمان سالها‬
‫درین منطقه خشکسالی رخ داد‪ .‬حیواناتی که بخاطر خوردن علف بیرون میشدند‪ ،‬به‬
‫قدر کافی سیر نمی شدند‪ .‬زنان بنی بکیر درهمان سال به طور دسته جمعی‪ ،‬وارد مکه‬
‫شدند‪ .‬اگر به مقدار کم هم باشد میخواستند ضروریات فامیلشان را از طریق دایهگی‬
‫به دست بیاورند‪ .‬یکی از اینها حلیمه بود‪.‬‬

‫‪11‬‬
‫حلیمه به خاطر اینکه مرکب او خیلی ضعیف بود آخرین کسی بود که به مکه وارد‬
‫شد‪ .‬وقتاش را ضایع نکرده خواست تا به خودش یک طفل مناسب پیدا کند؛ اما‬
‫تمام اطفال به دایه ها داده شده بودند‪ .‬حلیمه و همسرش حارث از این حال هیچ خوش‬
‫نشدند و بسیار غمگین شدند؛ اما شیرینترین و زیباترین طفل تا حال به هیچ کس‬
‫داده نشده بود‪ .‬حلیمه در کوچه ها بسیار غمگین گشت و گذار می کرد و نمی‬
‫خواست که بدون گرفتن یک طفل به منطقه خود برگردد‪ .‬همین وقت بود که در‬
‫مقابل اش پدر بزرگ حضرت محمد ق آمد و گفت‪ :‬تو از قبیله کی استی؟‬
‫از قبیله بنی بکیر‪.‬‬
‫نامت چی است؟ حلیمه‬
‫در بنی بکیر اطفال به طور درست تربیه میشوند‪ .‬به آنها اخالق خوب آموختانده‬
‫میشود‪ .‬ای حلیمه به تو یک پیشنهاد دارم!‬
‫حلیمه با بسیار هیجان به روی عبدالمطلب نگاه میکرد‪ .‬بدون دادن یک جواب منتظر‬
‫پیشنهاد عبدالمطلب شد‪ .‬پدربزرگ پیامبر اکرم ق به او چنین گفت‪ :‬من یک نواسهء‬
‫یتیم دارم‪ .‬او را قبل از تو به زنان دیگر پیشنهاد کردم اما نگرفتند‪ .‬باشد که تو به او‬
‫دایهگی کنی و هم به سبب همین خداوند‪ t‬شاید به خانهء تان برکت و فضیلت‬
‫بدهد‪.‬‬
‫حلیمه که نمیخواست به وطن خود بدون یک طفل برگردد‪ ،‬این پیشنهاد را قبول کرد؛‬
‫اما به عبدالمطلب گفت که میخواهم نظریه شوهرم را نیز بگیرم و از آن جا رفت‪ .‬بعد‬
‫از گفتن این همه حلیمه به شوهرش چنین گفت‪ :‬نیت من اینست که آن طفل را‬
‫بگیرم و نمی خواهم به منطقهء خود بدون طفل بروم‪ .‬حاال تو هم فکرت را بگو!‬
‫حارث گفت‪ :‬در گرفتن آن طفل کدام مشکلی نیست‪ ،‬بلکه شاید خداوند‪ t‬به‬
‫وسیله آن طفل به خانه ما برکت می اندازد‪.‬‬

‫‪12‬‬
‫به همین صورت زن و شوهرش به پیش عبدالمطلب آمدند‪ .‬پیشنهادشان را قبول‬
‫کردند‪ .‬پدرکالن پیغمبر ما ق از این حال خیلی خوشنود شد‪ .‬دفعتاً حلیمه را به خانه‬
‫بی بی آمنه آورد‪ .‬در همان لحظه پیغمبر ما در تخت خواب خود خواب بود‪ .‬با یک‬
‫تکه نرم سفید پوشانیده شده و در باالی یک فرش سبز و نرم خواب بود و در اطراف‬
‫او عطر خوشبویی بود‪ .‬به این طفل ناز‪ ،‬دل حلیمه دفعتاً صمیمی و گرم شد‪ .‬پیش ازین‬
‫طفلی مانند این طفل شیرین ندیده بود‪ .‬دل او راضی نشد که او را بیدار کند؛ اما صبر‬
‫کرده نتوانست و او را به دست خود گرفت‪ .‬بعداً از دستهای نرم و پخته مانندش یک‬
‫بوسه زد‪ .‬پیغمبر ما که با این بوسه زدن بیدار شد‪ ،‬به حلیمه تبسم کرد‪ .‬در آن وقت‬
‫حلیمه حس نمود که به غیر از پیغمبر ما دیگر هیچ طفلی را دوست نداشته است‪.‬‬
‫پیغمبر ق بعد از این صاحب یک دایه شده بود و حلیمه هم صاحب عزیزترین‬
‫کائنات شده بود‪ .‬حلیمه زمانیکه به شیر دادن آنحضرت پاک ق شروع کرد‪ ،‬شیرش‬
‫افزایش یافت که قبالً چنان شیری نداشت‪ .‬به این حالت هم حلیمه و هم شوهرش‬
‫بسیار تعجب کردند‪ .‬دل حلیمه آنقدر با او طفل صمیمی شده بود که پس به جایاش‬
‫نمانده از مادرش اجازه گرفت و او را به خانه اش برد‪.‬‬
‫بی بی آمنه از سرور ما با اشک چشمانش جدا شد‪ .‬از پشت او خیلی نگاه کرد و گریه‬
‫نمود‪.‬‬
‫برکت و فضیلت‬
‫حلیمه و شوهرش حارث از مکه جدا شدند‪ .‬به طرف خانهء شان حرکت کردند‪.‬‬
‫حلیمه بازهم به مرکب سالخورده خود سوار شد و پیغمبر محبوب ماق هم در‬
‫آغوش او بود‪ .‬مرکب ضعیف و لرزان او در بازگشتشان چنان با سرعت میرفت بود‬
‫که پرواز کند و تمام زنان بنی بکیر را پشت سر گذاشت‪ .‬زنان‪ ،‬به حلیمه چنین صدا‬
‫زدند‪:‬‬

‫‪13‬‬
‫ای حلیمه! این همان مرکب نیست که در وقت آمدن ما به مکه به او سوار بودی؟ که‬
‫خیلی ضعیف بود‪.‬‬
‫بلی‪ ،‬همان است‪ ،‬اما من هم سبب این را نمیدانم‪ .‬نگاه کنید من او را دست نمیزنم‪.‬‬
‫خودش این قسم راه میرود‪.‬‬
‫سرور دو عالم را در حالیکه طفل بود‪ ،‬تمام جانداران و بیجانهای کائینات میشناخت‪.‬‬
‫از همین سبب این مرکب‪ ،‬با شرف و وقار اینکه سرور کائنات را در پشت دارد‪ ،‬با‬
‫انرژی و با سرعت میرفت‪ .‬اگر انسان ها نفهمند؛ ولی مرکب پیر می فهمید که چرا‬
‫این قدر تیز میدوید‪ .‬با قدمهای سریع این مرکب پیر‪ ،‬به زودترین فرصت به منطقه‬
‫شان آمدند‪ .‬درین خانهء که حضرت محمد ق به آن وارد شده بود واقعات تعجب‬
‫برانگیزی رخ داد‪ .‬گوسفندان حلیمه به هر جاییکه می رفت‪ ،‬سیر به خانه برمیگشت‪.‬‬
‫این برکت که در خانهء اینها بود‪ ،‬در خانهء هیچکس وجود نداشت‪ .‬حتی اینچنین هم‬
‫شده بود که خانواده های دیگر چوپان های خود را رنجیده می ساختند و می گفتند‪:‬‬
‫ببینید به این حیوانات حلیمه! شکم شان سیر و پستانشان پر از شیر‪ .‬حیوانات ما از‬
‫خاطر گرسنگی استخوانهایشان حساب میشود‪ .‬یا که شما گوسفندان ما را در جای‬
‫دیگر میچرانید؟‬
‫در مقابل چوپان ها هربار چنین میگفتند‪ :‬به خدا ما تمام گله گوسفندان را در یکجا‬
‫میچرانیم‪ .‬تا شام همراه چوپان حلیمه یکجا بودیم‪.‬‬
‫چوپان حلیمه به چراگاه های خوب میرود و شما هم تا شام گردش کرده باز نگردید‪،‬‬
‫بعداز این گله او به هرجاییکه رفت شما هم به آنجا بروید‪ ،‬فهمیده شد؟‬
‫تقریباً هرروز چوپانها همراه با صاحبان دربارهء همین صحبت میکردند؛ اما‬
‫گوسفندان حلیمه در آن خشکسالی شکم سیر به خانه می آمدند‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫دعای باران‬
‫خشکسالی آنقدر افزایش یافته بود که یک روز بخاطر دعای باران تصمیم گرفتند‬
‫که به دشت بروند‪ .‬روز جمعه بود و زن و مرد‪ ،‬خرد و کالن با تمام حیوانات یکجا به‬
‫تپهء بلند باال شدند‪ .‬با همکاری راهب پیر ساعت ها دعا کردند؛ اما از آسمان قطرهءیی‬
‫هم نبارید‪ .‬به این حالت که مردم قریه بس پریشان شده بودند‪ ،‬زن پیری به راهب‬
‫نزدیک شده و گفت‪ :‬آقای راهب‪ ،‬ما اینقدر دعا کردیم‪ ،‬قبول نشد‪ .‬پس در بین ما‬
‫انسان خوب و باخیر نیست‪.‬‬
‫به این حرفها دل راهب خیلی خسته شده بود؛ اما زن پیر میخواست چیزی دیگری را‬
‫بگوید‪ .‬به گفته هایش ادامه داد‪ :‬در خانه همسایه ما حلیمه‪ ،‬طفل مکی است‪ .‬از‬
‫روزیکه آن طفل در آنجا آمده برکت و فضیلت در آن خانه است‪ .‬میگویم که آن‬
‫طفل را آورده وسیله قرار داده بعد دعا کنیم‪ ،‬شاید قبول شود‪.‬‬
‫این فکر به نظر راهب مناسب آمده بود دیگر چارهیی هم نداشتند‪ .‬زن پیر در بین این‬
‫همه ازدحام حلیمه را پیدا کرد‪ .‬وضعیت را به او گفت‪ .‬حلیمه به خاطر اینکه هوا خیلی‬
‫گرم بود حضرت محمد ق را باخود نیاورده بود‪ .‬همراه با زن پیر به خانه آمدند‪.‬‬
‫حلیمه‪ ،‬فرزند شیری اش را به یک تکه پوشانید‪ .‬به خاطر متأثر نشدناش از آفتاب به‬
‫رویش هم یک تکه نازک انداخت‪ .‬بدون ضایع کردن وقت خواست تا به جاییکه‬
‫دعا میکنند‪ ،‬برسند‪ .‬بعد از خارج شدن از خانه دیدند که یک ابر کوچک به آنها‬
‫بخصوص باالی حضرت محمدق سایه میکند؛ اما این وضعیت را جدی نگرفتند در‬
‫طول راه متوجه شدند که آن ابر اینها را تعقیب میکند‪ ،‬پس حلیمه تکهء نازکی را که‬
‫در روی آنحضرت ق بود‪ ،‬برداشت‪ .‬درهمان لحظه چشم به چشم شدند و سرور‬
‫سروران به مادر شیریاش تبسم کرد‪ .‬شفقت و محبت حلیمه با این کار او افزایش‬
‫یافت‪ .‬تا زمانیکه به جای دعاخوانی رسیدند‪ ،‬آن ابر آنان را تعقیب میکرد‪ .‬این وضعیت‬

‫‪15‬‬
‫را از زمان خارج شدن آنها از خانه تا آنجا‪ ،‬راهب متوجه بود‪ .‬او هم فکر میکرد که‬
‫با آمدن آن طفل دعای شان قبول خواهد شد‪ .‬راهب طفل را از آغوش حلیمه گرفت‬
‫و به جمعیت چنین صدا زد‪ :‬ای مردم! از پروردگار ما به حرمت این طفل باران‬
‫بخواهید‪ .‬امیدواریم که این طفل در نزد خداوند‪ t‬عزیز باشد‪.‬‬
‫راهب زمانیکه این سخنان را میگفت همزمان نمیتوانست چشمانش را از چشمان سیاه‬
‫و زیبای حضرت محمد ق دور کند‪ .‬او احساس کرد که او شخصی متفاوت است‪.‬‬
‫همچنان همان ابری که پیغمبر خدا ق را سایه میکرد‪ ،‬آهسته ‪ -‬آهسته کالن شد و‬
‫تمام آسمان را فراگرفت‪ .‬لحظه منتظرشده فرا رسید و تمام مردم از خوشی به فریاد‬
‫زدن شروع کردند‪ :‬باران‪ ،‬باران‪ ،‬باران!‬
‫هزاران بار شکر که باران میبارد!‬
‫این باران بصورت توقفی تقریبا یک هفته بارید‪ .‬چراگاهها باردیگر سبز شدند‪.‬‬
‫ذخیرهگاههای آب پر شد‪ ،‬درختان ثمرهای جدید و تازه دادند‪ .‬شکم حیوانات سیر‬
‫و شیرشان زیاد شد‪ .‬برکت که در خانوادهء حارث بود به تمام منطقهء مذکور پخش‬
‫گردید‪.‬‬
‫دوران طفولیت متفاوت‬
‫رشد سرور کائنات نیز از کودکان دیگر متفاوت و سریع بود‪ .‬هوای منطقه آنها به‬
‫کودکان خیلی خوب بود‪ .‬او هشتماهگی به سخن زدن شروع کرد‪ .‬در نهماهگی‬
‫فصیح سخن میزد‪ .‬در هر شش ماه به مکه مکرمه می آمدند و خانواده پیغمبر عزیز ما‬
‫را زیارت میکردند‪ .‬در بازگشت از مکه مکرمه بی بی حلیمه خوشحال می بود؛ اما به‬
‫بی بی آمنه خیلی سخت تمام میشد‪ .‬هرچند پیغمبر ق کودک بود؛ اما خیلی سنگین‪،‬‬
‫باادب و از خلق واالیی برخوردار بود‪ .‬همان قدر احترام و شوقی که بزرگان در مقابل‬

‫‪16‬‬
‫او وانمود میکردند کودکان نیز همان قدر احترام و شوق نشان میدادند‪ .‬در صحبت‬
‫کردن و بازی کردن با او رسماً مسابقه مینمودند‪.‬‬
‫آروزی حلیمه‬
‫با دوسالی که گذشت‪ ،‬وقت تسلیم نمودن فرزند شیری فرا رسیده بود‪ .‬از همین سبب‬
‫اندوه و جگرخونی حلیمه زیاد شده بود و خود را از گریه نمودن به زور بازمیداشت؛‬
‫اما مطابق به قولی که داده بودند باید طفل به مادرش برده میشد‪ .‬آمنه اشک شادی و‬
‫حلیمه اشک حسرت میریخت‪ .‬یکی رسیدن به طفلی که دوسال قبل از او جدا شده‬
‫بود‪ ،‬خوشی میکرد و دیگری هم جدایی از همان طفل شیری اش که از اوالد خود‬
‫جدا نمیکرد را میدید‪ .‬باالخره حلیمه صبر نتوانست و گفت‪ :‬کودکتان را کمی‬
‫زیادتر در پیش ما مانده میتوانید؟ من به خاطر اینکه در مکه مرض ساری وجود دارد‬
‫از سرایت کردناش به او میترسم‪.‬‬
‫به این عذر و خواهش صمیمی صبر کرده نتوانستند و آنها هم از همان مرض ساری‬
‫میترسیدند‪ .‬محمدق همراه با دایه اش پس به جاییکه آمده بودند‪ ،‬رفتند‪ .‬حلیمه به‬
‫آرزویش رسیده بود‪ .‬سرور کائینات چند مدت دیگر نیز در منطقه آنها زندگی میکرد‪.‬‬
‫قاب پر از برف‬
‫پیغمبر اکرم ق به چرانیدن گوسفندان همراه با برادر شیریاش به چراگاه میرفت‪.‬‬
‫یکی از روزها که آنها به چرانیدن گوسفندان رفته بودند‪ .‬یک ابر پیغمبر ق را‬
‫همیشه تعقیب میکرد‪ .‬وقتی میان صبح و چاشت بود و فصل بهار و منظره ها هم خیلی‬
‫قشنگ و علف ها مانند فرش سبز‪ .‬با چراندن گوسفندان از خانه کمی دور شده بودند‪.‬‬
‫زمانیکه در زیر سایه درخت که شمالک آرام و شفاء بخش داشت قصه های شیرین‬
‫میگفتند‪ ،‬عبداهلل برادر شیری آنحضرت ق به خواب رفت‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫در همان وقت بخاطر برگرداندن گوسفندان پیغمبر ق دورتر رفتند‪ .‬در این وقت با‬
‫دو نفر که تبسم به چهره داشتند روبرو شدند‪ .‬پیغمبر ق فهمیدند که اینها به او‬
‫ضرری نمیرسانند‪ .‬در دست یکی ازینها قاب طالیی داخلش پر از برف بود‪ .‬پیغمبر‬
‫ق را در زمین خواباند و با نرمی سینهاش را باز کرد‪ .‬دراین وقت عبداهلل بیدار شد و‬
‫آنها را دید‪ .‬دست و پاچه شده به خانه آمد‪ .‬نفسک زنان چنین گفت‪ :‬دو نفر آمده‬
‫سینه برادرم را باز کردند‪ ،‬قلبش را بیرون کردند‪.‬‬
‫حلیمه و حارث در آن حال چنان شدند که قریب قلبشان ایستاد شده بود‪ .‬هردو‬
‫دویدند و رفتند‪ .‬پیغمبر ق در باالی علفها خواب بود‪ .‬لبخند میزد‪ .‬رنگش کمی‬
‫پریده بود‪ .‬حلیمه که خیلی ترسیده بود گفت‪ :‬فرزندم‪ ،‬به تو چه شد؟ بگو به ما‪.‬‬
‫پیغمبرماق به گفتن شروع کرد‪ :‬به پیشم دو نفر سفید پوش آمدند‪ .‬در دست یکی‬
‫از آنها قاب پر از برف بود‪ .‬مرا به زمین خواباندند و سینهام را پاره کردند‪ .‬بعداً هم‬
‫قلبم را پاره کرده از داخل قلبم یک توته خرد خون سیاه را کشیدند و دور اندختند‪.‬‬
‫بعداً هم سینه و قلبم را با همان برف پاک کرده پس بسته نمودند‪ ،‬و رفتند‪.‬‬
‫به وسیله این واقعه قلب حضرت محمد ق به واقعاتی که بعداً به وقوع میپیوست و‬
‫وحی که نازل میشد آماده شدند‪ .‬کسانیکه آمده بودند یکی شان حضرت جبرئیل‬
‫؛ با دوتن از فرشتگان بودند‪ .‬بعد از گذشت این واقعه حارث و حلیمه خیلی نگران‬
‫شدند‪ .‬بناءً به شکل دلسوخته به شوهرش حارث گفت که‪:‬محمد را پیش از اینکه به‬
‫سرش بالیی بیآید پس به مادرش برگردانیم‪.‬‬
‫حارث هم به همین فکر بود و گفت‪ :‬راست میگویی‪ ،‬درباره او همیشه چیزهای‬
‫متفاوت می شود‪ .‬اینها چیزهای ساده نیستند‪ .‬من هم با تو موافق هستم‪ .‬به زودترین‬
‫فرصت او را به مکه ببریم‪ .‬اگر به سرش کدام بالیی بیاید نمیتوانیم به فامیلاش جواب‬
‫دهیم‪.‬‬

‫‪18‬‬
‫و به اینصورت مادر شیری هم به آخر و پایان این همه سالهای گذشته آمده بود‪.‬‬
‫بازگشت به مکه‬
‫حلیمه و حارث‪ ،‬پیغمبر ق را چهارساله بودند که به مکه آوردند‪ .‬با هزاران بهانه‬
‫آنحضرت ق را برده بودند پیش از تمام شدن وقتش به خانه پس آوردند‪.‬‬
‫واقعات عجیبی که پیش از تولد و در حین تولد آنحضرت ق رخ داده بود آنها را‬
‫تکراراً بازگو کردند‪ .‬محققاً او یک طفل متفاوت بود‪ .‬بعداز این مسئولیتشان را فامیل‬
‫شان به عهده گرفتند‪.‬‬
‫حلیمه و شوهرش با طفل خردشان و فامیل عزیز او وداع کرده و با اندوه و غم به‬
‫خانهء شان برگشتند‪.‬‬
‫سرورکاینات بعداز این در پیش مادرش بود‪ .‬بی بی آمنه جدیداً ازدواج کرده بود که‬
‫شوهرش را از دست داد و بعداز آن با فرزندش تسلی خاطر میشد‪ .‬خوشحالی‪ ،‬برکت‬
‫و شیرینی خانه او بود‪ .‬او آنقدر پاک بود که حتی مادرش در حیرت بود‪ .‬احتراماش‬
‫درمقابل بزرگان قابل تحسین همه کس بود‪ .‬در هیچ فداکاری در مقابل دوستانش‬
‫منصرف نمیشد‪ .‬بازی کردن با او‪ ،‬گردش و صحبت کردن با او به دیگران یک‬
‫حالوت داشت‪.‬‬
‫وداع با مادر‬
‫با گذشت زمان پیغمبر اکرم ق به سن شش سالگی رسیده بود‪ .‬پدربزرگش به خاطر‬
‫احساس نکردن بی پدری او هرخدمتی که از دستاش میآمد انجام میداد‪ .‬بعضاً‬
‫کاکای شان ابوطالب به فرصت گردش و نوازش میداد‪.‬‬
‫در یکی روزها بی بی آمنه خواست تا برای زیارت شوهرش به قبر او برود‪ .‬قبر عبداهلل‬
‫در مدینه در قریهء ماماهایش بود‪ .‬بی بی آمنه خدمتکارش ام ایمن و محمد ق را‬
‫گرفته به راه افتاد‪ .‬بعد از طی مسافه دور و دراز به مدینه رسیدند‪ .‬یک مدت استراحت‬

‫‪19‬‬
‫کردند‪ .‬بعداً باالی قبر عبداهلل رفتند‪ .‬والدهء مهربان آمنه در سر قبر شوهرش عبداهلل‬
‫گریان نمود‪ .‬درآن وقت پیغمبر ق برای بار اول یتیمی خود را حس کرده و گریان‬
‫نمودند‪.‬‬
‫پیغمبر عزیز ما ق درآن مدتی که در مدینه بود آببازی را یاد گرفت‪ .‬باهمساالنشان‬
‫وقت های خوب میگذراند‪ .‬بعداً هم برای بازگشت به مکه به راه افتادند‪ .‬هوا خیلی‬
‫گرم و راه هم بسیار طوالنی بود‪ .‬در موقع راه بی بی آمنه مریض شد و شدت مریضی‬
‫اش رفته رفته افزایش یافت‪ .‬بدین طریق آنها نمیتوانستند به راه ادامه دهند‪ .‬در نزدیکی‬
‫قریهء ابواء آنها توقف کردند منتظر خوب شدن بی بی آمنه شدند‪ .‬دراین اثناء ام ایمن‬
‫به والدهء محترمه آمنه چیزهایی نوشیدنی آورد‪ .‬مگر باگذشت زمان او بدتر شد‪.‬‬
‫پیغمبر ق اشک چشمانش را توقف داده نمیتوانست و بشکل مسلسل میگفتند‪:‬‬
‫چطور هستی مادر جان؟‬
‫در مقابل این منظره دل مادر مهربان آمنه سوخت‪ .‬پسرش را خواست تسلی کرد و‬
‫برای آخرین بارگفت‪ :‬ای شخصی که پدرش در مقابل ‪ ۵۲۲‬شتر از قربانی شدن نجات‬
‫یافت! اگر چیزهایی را که در خوابم دیدم حقیقی باشد‪ ،‬خداوند‪ t‬ترا به حیث‬
‫پیغمبر انتخاب میکند‪ .‬خداوند متعال‪ ،‬ترا از پرستش بت ها محفوظ نگه میدارد‪.‬‬
‫هرچیزیکه زنده است می میرد‪ ،‬هرتازه کهنه میشود‪ .‬من هم می میرم؛ اما انسانها هرگز‬
‫مرا از یاد نمی برند‪ .‬بخاطریکه در پشتم مانند تو پسر میگذارم‪.‬‬
‫اینها آخرین سخنهای او بود‪ .‬زمانیکه سرش در باالی زانو های محمد ق بود‪ ،‬از‬
‫این دنیا چشم پوشید و رفت‪ .‬بعداز این سرورکائنات هم از مادر صغیر و هم از پدر‬
‫یتیم بود‪ .‬بعداز این آن مادر مقدس هم از دنیا رحلت نموده بود‪ .‬از رخسار پیغمبر ق‬
‫پشت به پشت اشک ها میچکید‪ .‬مثلی که با او تمام کائنات گریه میکرد‪ .‬در این لحظه‬
‫ام ایمن بخاطر جگرخون نشدن آنحضرت ق نمیدانست چه کند‪ .‬با کمک مردم‬

‫‪21‬‬
‫اطرافشان قبر ساختند بعداز جابجا کردن بی بی آمنه به قبرش ام ایمن پیغمبر ق را‬
‫گرفت و به طرف مکه حرکت کرد‪ .‬وقتیکه در راه میرفتند ام ایمن کوشش میکرد تا‬
‫او را تسلی کند و جگرخون نشود‪ .‬زمانیکه به مکه آمد‪ ،‬او را به پدرکالنش تسلیم‬
‫کرد و هرچه که رخ داده بود قصه کرد‪ .‬با وفات عروساش آمنه‪ ،‬عبدالمطلب هم‬
‫خیلی جگرخون شد‪ .‬تقدیر الهی چنین بود و به غیر از خمکردن گردن دیگر هیچ‬
‫چاره ای نداشتند‪.‬‬
‫پیغمبر عزیز ما که همان روز کودک خردسال بود در زنده گی پیشرویش واقعات‬
‫جگرخون شدنی دیگر را هم میدید؛ اما خداوند‪ t‬همیشه نشان میداد که او در‬
‫پیش رسول خود است‪.‬‬
‫نور چشم پدرکالنش‬
‫پیغمبر عزیز ما ق بعداز این همراه پدرکالنش زنده گی میکرد‪ .‬نماینده مکه از‬
‫باشرف ترین قوم شان بود‪ .‬شکم فقیران را سیر میکرد و به همسایه هایش رفتار خوب‬
‫میکرد‪ .‬مانند دیگر جاهالن مکه سود نمیداد و نمیگرفت و همچنان به خداوند متعال‬
‫ایمان داشت؛ به روی بت ها نگاه هم نمیکرد‪.‬‬
‫اول فرزندش را و بعداً عروسش را از دست داد به همین خاطر نواسه اش را از پیشاش‬
‫دور نمیکرد‪ .‬به هرجا که میرفت اورا همرای خودش میبرد‪ .‬در مجلس هاییکه با‬
‫پیشوایان مکه انجام میداد باخود میبرد‪.‬‬
‫حتی بعضی وقت ها نظریه نواسه اش را گرفته نظر به آن عمل میکرد‪ .‬سرورکائنات‬
‫به خاطر ادب سنگین شان میتوانست به هرجاییکه پدرکالنش برود اشتراک کند‪.‬‬
‫پدرکالن و نواسه فقط یکبار از هم جدا بودند‪ .‬آن هم در زمانیکه عبدالمطلب بخاطر‬
‫تبریکی گفتن یک والی مسیحی بخاطر شروع کردن به کار جدیدش رفته بود‪ .‬والی‬
‫تازه به کار والیت شروع کرده و ازهمین خاطر تقریباً هرروز گروهی از مردم بخاطر‬

‫‪21‬‬
‫تبریکی می آمدند‪ .‬آنها هم وقتیکه به پیش والی بخاطر تبریکی رفتند‪ ،‬گفتند که ما‬
‫از مکه آمدیم‪ .‬والی به آنها توجه زیاد و احترام بیشتر نمود‪ .‬حتی یکی از شب ها وقتی‬
‫همرای عبدالمطلب سخن میزد‪ ،‬چنین گفت‪ :‬مطابق به کتاب های آسمانی که خواندم‬
‫آخرین پیامبر از میان شما میآید‪ .‬این روزها هم احتمال ظهور او در میان شما تخمین‬
‫زده میشود‪.‬‬
‫عبدالمطلب گفت‪ :‬درکتاب هایتان راجع به او چگونه معلومات آمده است؟‬
‫پدر او قبل از تولدش وفات میکند‪ .‬در زمان طفلیت اش مادرش هم وفات میکند‪ .‬به‬
‫اینصورت او با پدرکالنش زندگی میکند‪ .‬زمانیکه پدرکالنش وفات کرد بعداً‬
‫کاکایش مسئولیت اورا به عهده میگیرد‪ .‬برعالوه در پشت او عالمه و نشانه نبوت نیز‬
‫وجود دارد‪ .‬عبدالمطلب که خیلی هیجانی شده بود گفت‪ :‬این همه در کتابهای مقدس‬
‫تان است؟‬
‫البته است‪ .‬دینی که او میآورد به تمام دنیا پخش میشود‪ .‬قوماش اورا مجبور میسازند‬
‫که به مدینه هجرت کند‪ .‬یهودیان اورا خیلی رنج میدهند‪ .‬اگر از جاییکه آمدهای‬
‫چنین یک طفل باشد او را باید از یهودیها محفوظ نگاه کنی و اگر تخمین های من‬
‫نادرست نباشد تو با آن پسر یک رابطه داری‪.‬‬
‫بخدا یک کودکی است که تمام خصوصیاتی که تو گفتهای در او موجود است‪ .‬و‬
‫او نواسهء من است‪ .‬پدرش پیش از تولد او و مادرش به تازگی وفات نمود‪ .‬برعالوه‬
‫در پشت او مانند مهر یک چیزی است‪.‬‬
‫رئیس مکه‪ ،‬به این خبر خیلی خوشحال شد‪ .‬والی مسیحی گفت‪ :‬آن طفل را خیلی‬
‫خوب نگاه کن و محافظتش نما‪ .‬او در آینده کارهای خیلی بزرگ میکند‪.‬‬
‫بعد از این محاوره عبدالمطلب به مکه برگشت و نواسه اش را با حسرت زیاد بغل‬
‫کرد‪ .‬او را بو کرد‪ ،‬بوسه زد و حسرت اش را تمام نمود‪ .‬بعداز این واقعه با او خاصتر‬

‫‪22‬‬
‫سخن زد و عمل نمود؛ اما عبدالمطلب مرد پیر بود‪ ،‬تنها چیزیکه عبدالمطلب را به‬
‫تشویش می انداخت‪ ،‬این بود که زمانیکه مریض شود و از جایش برخاسته نتواند‪ ،‬به‬
‫یگانه نواسهاش چه میشود و چه کسی مراقبت او را به دوش میگیرد؟‬
‫باالخره فرزندانش را از ذهن خود تک تک گذراند‪ .‬مناسب ترین شخص اگرچه‬
‫کمی فقیر هم باشد ابوطالب بود‪ .‬بدون ضایع شدن وقت‪ ،‬فرزندانش را به پیش خود‬
‫خواند‪ .‬بعداز این او احساس میکرد که به زودی از دنیا رحلت میکند‪ .‬بعداز او‬
‫مسئولیت حضرت محمد ق را به یکی از پسران خود تسلیم میکرد‪ .‬بعداز چند‬
‫نصیحتی که به فرزندانش نمود به ابوطالب گفت‪ :‬زمانیکه من بمیرم محمدق را تو‬
‫به پیش خود میگیری‪ .‬او را اصالً از پسران خود جدا نساخته و نگذاری که او احساس‬
‫یتیمی کند‪ .‬هرچه شود هم به او کمک کنی‪ .‬دراین مورد به من قول میدهی؟‬
‫زمانیکه ابوطالب به دوش گرفتن مسئولیت برادرزاده اش را به خوشی قبول کرد‪ ،‬دل‬
‫عبدالمطلب راحت شد و آرام گرفت‪ .‬بعداز این گفتگو زیاد نگذشته بود که‬
‫عبدالمطلب وفات نمود‪.‬‬
‫پیغمبر عزیز ما ق رنج از دست دادن محبوبانش را تک تک میکشید‪ .‬پیش از تولد‬
‫پدرش‪ ،‬بعداً مادرش و حال هم پدرکالنش‪ .‬زمانیکه پدرکالنش وفات نمود اورا‬
‫کاکایش تسلی میکرد‪ .‬زیاد اندوهگین بود‪ .‬اشک چشمان مبارکش قطره قطره از‬
‫رخسارش میچکید‪.‬‬
‫در نزد کاکایش‬
‫زمانیکه پیغمبر اکرم ق زنده گی در خانهء کاکایش را شروع کرده بود هشت ساله‬
‫بود‪ .‬در آن زمان اشخاصیکه پولدار نبودند حق مشورت در جامعه را نداشتند‪ ،‬مگر‬
‫ابوطالب با آنکه خیلی فقیر هم بود‪ ،‬در اجتماع مکه از احترام و عزت خیلی بزرگی‬
‫برخوردار بود‪ .‬اعضای فامیل ابوطالب خیلی زیاد بود‪ .‬ابوطالب و زنش بی بی فاطمه‬

‫‪23‬‬
‫تا وقتی که پیغمبر ق در سفره نمیبود به غذا شروع نمی کردند‪ .‬او را بیشتر از فرزندان‬
‫خودشان دوست داشتند‪ .‬حتی یکی از روزها زمانیکه پیغمبر اکرم ق در سفره نبود‬
‫کاکایشان چنین گفت‪:‬‬
‫محمد کجاست؟ اورا درحال صدا کنید که بیآید‪ .‬اعضای فامیل را به غذا خوردن‬
‫اجازه نداده بود‪.‬‬
‫سروری که تمام کائینات بابودن او باشرف بود در سفره هاییکه او موجود بود کسی‬
‫با شکم گرسنه برنمیخاست‪ .‬بلکه این یکی از نشانه های او بود که در زمانه های‬
‫آینده به امر خداوند‪ t‬با معجزههای پربرکتش انسان ها روبرو خواهند شد‪.‬‬
‫روزها گذشت و در مکه گرمی افزایش یافت‪ .‬آنها همراه با گرمی با خشکسالی نیز‬
‫روبرو بودند‪ .‬به خاطر همین واقعات کسانیکه به پیش ابوطالب می آمدند‪ ،‬میگفتند‬
‫که‪ :‬ای ابوطالب به خاطر این گرمی و خشکی حیوانات ما از بین میروند و کودکان‬
‫ما روز به روز ضعیف و الغرتر میشوند‪ .‬به حیث بزرگ قوم ما تو به دعای باران ما را‬
‫به دشت ها ببر‪.‬‬
‫ابوطالب پیشنهاد مردم قبول کرد پیغمبر اکرم ق را گرفته روانه کعبه شدند‪.‬‬
‫برادرزادهء ابوطالب به خانهء او برکت آورده بود ابوطالب فکر کرد که به مکه هم‬
‫برکت میآورد‪ .‬دستان شان را باز و به دعا شروع کردند‪ .‬درآن اثنا محبوب کائنات‬
‫کعبه را بغل نمود و انگشت شهادتاش را باال کرد‪ .‬چند مدت بعد آن چنان باران‬
‫بارید که مردم به سختی تا خانه هایشان رسیدند‪ .‬ابوطالب در تخمینش غلط نکرده‬
‫بود‪ ،‬پیش از اینکه دعای باران ختم شود باران مانند آبی که از گیالس فرود‪ ،‬میآید‬
‫میبارید‪ .‬و در آینده پربرکت شدن و باران باریدن در جاهاییکه حضرت محمد ق‬
‫در آنجا است یکی از چیزهای نورمال و عادی شمرده میشد؛ زیرا محبوب ترین بنده‬
‫خداوند‪ t‬او بود‪ .‬به دلها‪ ،‬شهر و خانه هاییکه او در آنجا موجود باشد خداوند‬

‫‪24‬‬
‫پربرکت و پرمهر مینمود‪ .‬روزها‪ ،‬هفته ها یکدیگر را تعقیب میکردند و آنحضرت‬
‫ق به سن ‪ ۵۲‬سالگی رسیده بود‪ .‬مصطفی ق به خاطر کمک کردن به خرج و‬
‫مصرف کاکایش گوسفندانش را میچراند‪ .‬به اینصورت کاکایش به چوپان ها پول‬
‫نمیداد‪ .‬ابوطالب هرقدر اصرار کرد تا این کار را نکند؛ اما پیغمبر ق او را قانع‬
‫ساخت‪.‬‬
‫اما این بار همسر ابوطالب بی بی فاطمه‪ ،‬چوپانی کردن پیغمبر ق را قبول نکرد؛ اما‬
‫پیغمبر عزیز ما توانست او را هم قانع کند‪ .‬روزها به این شکل میگذشت و سلطان‬
‫کائنات به سن ‪۵۰‬سالگی رسیده بود‪ .‬چهرهء پرنور داشت‪ .‬مانند انسانهای بزرگ‬
‫سنگین بود‪ .‬زمانیکه دوستان او با بازی و بازیچه ها مشغول بودند او بطور مسلسل‬
‫اطرافش را میدید و به خالق کاینات فکر میکرد‪ .‬درهمان روزها ابوطالب بخاطر‬
‫تجارت به شام رفتنی شد؛ اما دور ماندن او از برادرزادهء نازش او را خیلی جگرخون‬
‫مینمود‪ .‬اگر او را همرای خود ببرد نگرانی ازین داشت که به سر او بالیی بیآید‪ ،‬روزی‬
‫از روزها پیغمبر محبوب ما ق به پیش کاکایش که آمادگی سفر را گرفته بود؛ آمد‬
‫و گفت‪ :‬ای کاکا! تو مرا در اینجا به پیش چه کسی واگذار میکنی؟ زیرا من نه مادر‬
‫دارم و نه پدر گفت و به گریه کردن شروع کرد‪.‬‬
‫کاکایی که با اشک ریختن برادرزاده اش او نیز اشک از چشمانش میریخت و‬
‫نتوانست به این منظره تحمل کند و گفت‪ :‬خوب است‪ ،‬محمدم‪ .‬ترا هم با خود میبرم‪،‬‬
‫بعداز این گریان مکن‪ ،‬درست است؟ مدت زیاد نگذشته بود که به راه افتادند‪ ،‬در‬
‫نهایت کاروان در جاییکه بنام "بصرا" یاد میشد‪ ،‬توقف کردند‪ .‬بصرا جایی بود خیلی‬
‫نزدیک به شام‪ .‬راهبی که بنام "باهیرا" بود آنها را از دور تماشا میکرد‪ .‬باهیرا از عالمان‬
‫دینی این قوم بود‪ .‬کتاب های مقدس را خوب میدانست‪.‬‬

‫‪25‬‬
‫چیز هایی را که راهب باهیرا دید‬
‫راهب باهیرا در کلبهیی که به آن وابسته بود‪ ،‬بدون آنکه به کارهای دنیوی مصروف‬
‫شود‪ ،‬به عبادت مشغول بود‪ .‬آن روز دلش خواست تا از پنجره به بیرون نگاه کند‪ .‬در‬
‫آن هنگام کاروانی که به آن طرف روان بود‪ ،‬دید‪.‬‬
‫باهیرا دگرگونی را که درآن قافله وجود داشت‪ ،‬فهمید و حس کرد‪ .‬از پنجرهء‬
‫کلبهاش دید که یک ابر آن قافله را تعقیب میکند‪ .‬در این قافله یک شخص خیلی‬
‫مهم باید وجود میداشت‪ .‬به همین خاطر تمام کاروانیهایی که به بصرا آمدند‪ ،‬آنها را‬
‫به مهمانی دعوت کرد‪ .‬به آنها ضیافت های بزرگ داد با استانها قصه های دور و دراز؛‬
‫چشمانش در تعقیب و جستجوی یکی بود که او را میپالید اما در میان مهمانان نبود‪.‬‬
‫درهمین زمان قریشی ها میخواست سبب این مهانی را بدانند‪ .‬چونکه آنها همیشه از‬
‫اینجا با کاروان هایشان عبور میکردند؛ اما قبل از این به ایشان چنین مهمانی و ضیافت‬
‫نصیب نشده بود‪ .‬باالخره از میان شان یکی گفت‪ :‬ای باهیرا! آیا این مهمانی کدام‬
‫سببی دارد؟ ما تکراراً از اینجا عبور میکردیم ولی چنین مهمانی ندیده بودیم‪.‬‬
‫نخیر‪ ،‬هیچ سببی ندارد‪ .‬شما مهمانان من هستید‪ .‬به مهمانانم خواستم تا ضیافت و اکرام‬
‫کنم‪.‬‬
‫آنطور باشد‪ ،‬خیر ببینی‪ .‬تو واقعاً هم یک انسان سخی و جوانمرد استی‪.‬‬
‫میخواهم که ازاین مهمانی تمام عضو قافله برخوردار شوند‪ ،‬آیا جوان‪ ،‬پیر‪ ،‬غالم ها و‬
‫آقایان تمام شان دراینجا حضور دارند؟‬
‫تمام شان در اینجا هستند به جز از یک کودک که آنرا در پیش حیوانات ما گذاشتیم‪.‬‬
‫به همین خاطر که از تمام ما کوچکتر بود‪ ،‬اورا به حیث نگهبان در آنجا گذاشتیم‪.‬‬
‫خواهش کنم آنرا هم می آورید؟‬

‫‪26‬‬
‫البته‪ ،‬گفتند و سرور کائنات را به سفره دعوت کردند‪ .‬زمانیکه باهیرا پیغمبر اکرم ق‬
‫را دید همچون جادوشدگان گشت‪ .‬وقتی به چهرهء پرنور او نگاه کرد‪ ،‬دلش حیران‬
‫گشت‪ .‬قبل از این هیچ انسانی به این مقبولی را ندیده بود‪ .‬تا آخر و ختم غذا به او‬
‫تماشا کرد‪ .‬نشستن‪ ،‬حرف زدن‪ ،‬نان خوردن و نگاه هایش متفاوت بود‪ .‬بعداز این همه‬
‫تماشا‪ ،‬باهیرا به پیش ابوطالب آمد و گفت‪ :‬این طفل چی تو میشود؟‬
‫ابوطالب مطابق به رواج های عربها که بعضاً به کاکا پدر میگفتند‪ ،‬گفت که پدر او‬
‫میشوم‪ .‬باهیرا گفت‪ :‬نخیر‪ ،‬او فرزند تو شده نمیتواند‪ .‬پدر او باید رحلت کرده باشد‪.‬‬
‫بله‪ ،‬راست گفتی‪ .‬او فرزند من نیست‪ .‬برادرزادهء اصلی من است‪.‬‬
‫پس پدرش را چه شد؟‬
‫پیش از اینکه او تولد شود رحلت نموده بود‪.‬‬
‫راست گفتی‪ .‬این طفل در آینده به حیث آخرین پیامبر انتخاب میشود‪ .‬تو حاال از‬
‫جاییکه آمدهیی پس برگرد‪ .‬اگر چیزهایی را که من دراین کودک فهمیدم و درک‬
‫کردم یهودیها هم بفهمند شاید به او ضرری برسانند‪.‬‬
‫تواین همه را از کجا میدانی؟‬
‫در کتابهای ما خصوصیات او عیناً گفته شده است‪ .‬برعالوه من دیدم که در تمام راه‬
‫یک ابر شما را تعقیب میکرد‪ .‬آن ابر زمانیکه شما به اینجا آمدید به سایه کردن دوام‬
‫میداد‪.‬‬
‫بعداز این همه سخن باهیرا‪ ،‬ابوطالب تمام مالهایش را در آنجا به فروش رساند با‬
‫برادرزادهاش پس به مکه برگشتند‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫دو دوست زیبا‬
‫دوران جوانی حضرت محمد ق بدون بدی و گناه گذشت‪ .‬او از هرلحاظ تحت‬
‫محافظت اهلل‪ t‬بود‪.‬‬
‫با اخالق خوب‪ ،‬سخن درست و با درستی تحت تحسین مردم مکه بود‪ .‬مردم مکه او‬
‫را به نام "امین" یعنی با اعتمادترین‪ ،‬صدا میکردند‪ .‬در عصریکه او میزیست با آنکه‬
‫مردم بر بت ها عبادت میکردند او اصالً به بتها توجهی نشان نمیداد‪ .‬بلکه از بتها خیلی‬
‫تنفر داشت‪ .‬او اعتماد مستحکم به خدای متعال داشت‪ .‬در اطرافاش نیز مانند خودش‬
‫انسانهای خوب و بااخالق وجود داشت‪ .‬یا میخواست با آنها باشد ویا هم خلوت را‬
‫اختیار میکرد‪ .‬هیچ وقت با انسانهایی که اخالق او را نداشتند وقتش را صرف نمیکرد‪.‬‬
‫سلطان انبیاء در طول عمرش با نزدیکترین دوست خود یعنی ابوبکر صدیق س دوست‬
‫بود‪ .‬از لحاظ اخالق باهم مشابه بودند‪ .‬بااین دو دوست که باهم یکجا کالن شده‬
‫بودند مردم مکه عادت داشت که آنها را یکجا ببینند‪.‬‬
‫نمایندگی کاروان‬
‫پیغمبر محبوب ما ق به بیست و پنج سالگی رسیده بودند‪ .‬درهمان روزها آوازهء به‬
‫شام رفتن کاروان زن سرمایهدار بنام خدیجه بود‪ .‬زن بااخالق و اصیل میخواست تا‬
‫یک شخص قابل اعتماد را به نمایندگی کاروان انتخاب کند‪ .‬ابوطالب زمانیکه این‬
‫خبر را شنید برادرزاده اش محمد االمین را شایسته این کار دانست‪ .‬اهالی مکه هم‬
‫درست بودن و صاحب اخالق واال بودن آنحضرت ق را میدانستند‪ .‬ابوطالب در‬
‫مالقاتاش با خدیجه برادرزادهء محبوباش را به نمایندگی کاروان پیشنهاد کرد‪.‬‬
‫زمانیکه خدیجه این پیشنهاد را با پیشانی باز قبول نمود‪ ،‬این خبر به پیغمبر اکرم ق‬
‫انتقال یافت‪ .‬سلطان کائنات هم این کار را قبول کرد‪ .‬با مزدیکه به دست میآورد‬
‫میخواست تا مصارف زندگی کاکایش را سبکتر سازد‪ .‬خدیجه که کاروانش را با‬

‫‪28‬‬
‫بااعتمادترین انسانها به شام روان مینمود خیلی خوشحال بود‪ .‬به اندازهء ذره هم شک‬
‫نداشت که مالهایش به شام برده شده و به شکل درستش به فروش میرسد‪ .‬عالوه بر‬
‫آن درمورد حضرت محمد ق نظریه های مهم دیگری نیز داشت‪ .‬از قوم خدیجه‬
‫س دیندارهایشان درمورد کتابهای مقدس آگاهی داشتند‪ .‬مردم در نگرانی و هیجان‬
‫به ظهور رسیدن آخرین پیامبر بودند‪ .‬و خدیجه س نیز یکی از آنها بود‪ .‬خدیجه س‬
‫نظر به معلوماتی که دردست داشت فکر میکرد که حضرت محمد ق آخرین پیامبر‬
‫باشد‪ .‬ازهمین خاطر میخواست تا او را بشناسد‪ ،‬درمورد او میخواست جزئیات و‬
‫معلومات بیشتر به دست آورد‪ .‬از همین خاطر این ارتباط تجارتی را مانند یک فرصت‬
‫میدانست‪ .‬کنیز مورد اعتماداش میسره را بخاطر سفر همراه با حضرت محمد ق‬
‫روان نمود‪ .‬آن کنیز تمام آنچه واقعات سفر را به حضرت خدیجه س راپور میداد‪.‬‬
‫والدهء ما خدیجه س این موضوع را به او بارها تنبیه نمود‪ :‬از گپ محمد اصالً بیرون‬
‫نشو‪ ،‬هرچه که گفت دفعتاً انجام بده‪ .‬دربارهء او هرچه را که دیدی در بازگشت به‬
‫من قصه میکنی!‬
‫سفر مژده دار‬
‫باآلخره به راه افتادند و بعداز سه ماه سفر به "بصره" رسیده بودند‪ .‬در دوران طفلیت‬
‫حضرت محمدق راهبی که در آنجا موقعیت داشت حال وفات کرده بود‪ .‬و حاال‬
‫به جای او راهب "نستورا" بود‪.‬‬
‫نستورا‪ ،‬عیناً مانند راهب قبلی از پنجره معبد به کاروانیکه میآمد نظر نمود‪ .‬درهمین اثنا‬
‫شخصی که درزیر سایه درخت زیتون نشسته بود توجهء اورا جلب نمود‪ .‬این درخت‪،‬‬
‫درخت خیلی پیر بود و گفته میشد که در سایهء این درخت تنها پیغمبران مینشینند‪.‬‬
‫نستورا خیلی هیجانی شده بود‪ .‬درحال از کلیسا برآمد‪ .‬او میسره را از قبل میشناخت‬

‫‪29‬‬
‫او را به پیش خود خواست و پرسان نمود‪ :‬آن شخصیکه درزیر درخت زیتون نشسته‬
‫کی است؟‬
‫میسره‪ :‬او از مردم مکه‪ ،‬و از قریش است‪.‬‬
‫بعد از یک تفکر عمیق نستورا دوباره پرسید‪ :‬در زیر آن درخت تا بحال به غیر از‬
‫پیامبران کسی دیگر ننشسته است‪ .‬آیا در چشم او یک نوع سرخی کم موجود است؟‬
‫میسره‪ :‬بله‪ ،‬است‪.‬‬
‫پس سخنانم را به دقت گوش کن‪ .‬او پیغمبر است و آن هم آخرین پیامبران‪.‬‬
‫این گفتگو میسره را خیلی هیجانی ساخته و به حالتی رسیده بود که درجایش ایستاده‬
‫نمیتوانست‪ .‬چشم اش را حتی برای یک دقیقه هم از سلطان کائنات ق دور نمیکرد‪.‬‬
‫زمانیکه به مکه برمیگشت چیزهایی زیادی برای گفتن به خدیجه س داشت‪ .‬به مقصد‬
‫بازگشت به مکه به راه افتادند‪ .‬خیلی تجارت مفاد کرده بودند‪ .‬حتی حضرت خدیجه‬
‫هم فکر نمیکرد که از این کاروان این قدر فایده کند‪.‬‬
‫زمانیکه از بصره برمیگشتند فرشته گانیکه به شکل ابر ظاهر شده بودند به آنها سایه‬
‫میکردند‪ .‬میسره تکرار تکرار چشمانش را مالیده نگاه میکرد؛ بله‪ ،‬غلط نمیدید‪ .‬دو‬
‫فرشته پیغمبر اکرم ق را سایه میکرد‪ .‬این وضعیت تا ختم شدن راه در گرمی دشت‬
‫ادامه داشت‪ .‬میسره بخاطر گفتن چیزهایی را که دید و شنید بی صبر بود‪ .‬در نهایت‬
‫کاروان به مکه نزدیک شد‪ .‬مردم در باالی تپه ها منتظر کاروان بودند‪ .‬فرشتهگانی که‬
‫پیغمبر اکرم ق را سایه میکردند‪ ،‬ایشان هم دیدند‪.‬‬
‫کاروان با مالهای خریداری شده به حضرت خدیجه س تسلیم داده شد‪.‬‬
‫پیغمبر محبوب ما ق وسیله خیر و برکت در مال خدیجه شده بود‪ .‬بعد ازین که‬
‫محمد ق کاروان را به خدیجه س تسلیم کرد‪ ،‬حضرت خدیجه س دفعتاً میسره را‬
‫به پیش خود خواست و پرسید‪:‬‬

‫‪31‬‬
‫چه ها دیدی و چه حادثه ها رخ داد؟‬
‫او هم تمام چیزهایی را که از اول سفر تا آن دم شنیده و دیده بود‪ ،‬تماماش را یک به‬
‫یک قصه کرد‪ .‬سخنان راهب نستورا را بدون کمی و کاستی برایش نقل کرد و این‬
‫را هم گفت که ابرها به پیغمبر اکرم ق سایه میدادند‪.‬‬
‫این سخن ها مادر ما خدیجه س را خیلی زیر تأثیر قرار داده بود و همچنان چیزهایی‬
‫را که شنید‪ ،‬همان چیز هایی بود که توقع آن میرفت‪ .‬فقط بازهم این معلومات او را‬
‫خیلی هیجانی ساخت‪ .‬بدون تلف کردن وقت به پیش کاکازاده اش ورقه بن نوفل‬
‫که یک عالم عیسوی بود رفت‪ .‬چیزهایی را که شنیده بود به او انتقال داد‪.‬‬
‫ورقه یک شخص خوب و عالم دین بود‪ .‬و کتابهای مقدس را بارها خالص کرده‬
‫بود‪ .‬از زمانهای قبل از پرستش بتها دوری میکرد و این کار را نادرست میدانست و‬
‫منتظر دین حقیقی بود‪ .‬عیسویت و یهودیت را خوب میدانست‪ .‬جستجوهایش او را‬
‫به معلومات آخرین پیامبر رسانده بود‪ .‬همیشه درمورد پیامبری که ظهورش نزدیک‬
‫است صحبت میکرد‪ .‬سخنهای کاکازادهاش خدیجه او را خیلی هیجانی ساخته بود‪.‬‬
‫و گفت‪ :‬اگر این گفته هایت درست باشد محمد یک پیغمبر است‪ .‬من هم درمورد‬
‫ظهور پیغمبر درهمین روزها کتابهایی میخواندم‪ .‬و حال همین وقت موعود است‪.‬‬
‫بعداز این سخن ها تشویشی که حضرت خدیجه س درمورد محمد ق داشت خیلی‬
‫زیاد شد‪ .‬خیلی میخواست تا با این انسان مقدس که مژده پیغمبریاش داده شده‬
‫نزدیک شود‪.‬‬
‫خانواده با سعادت‬
‫حضرت خدیجه س راجع به حضرت محمد ق با بسیاری از زیبایی ها شاهد شده‬
‫بود‪ .‬با نماینده ساختن محمد ق به سر کاروان‪ ،‬تمام حرکاتش را تعقیب میکرد و‬

‫‪31‬‬
‫فرصتی برای خوب و بهتر شناختن او را پیدا کرده بود‪ .‬مژدهیی که درمورد او بود‬
‫آنرا هم میدانست‪ .‬این مرد بااخالق مکه در آینده آخرین پیامبر عالم میشد‪.‬‬
‫او فکر کرد که تنها راه نزدیک شدن به او ازدواج است‪ .‬این نظریهاش را به نزدیکترین‬
‫دوستاش "نفیسه" گفت‪ .‬نفیسه هم وعده کرد که موضوع را با محمد امین در میان‬
‫خواهد گذاشت‪ .‬او نزد حضرت محمد ق رفت و گفت‪ :‬ای محمد! تو چرا ازدواج‬
‫نمیکنی؟‬
‫برای ازدواج کردن پول کافی ندارم‪.‬‬
‫اگر پول تأمین شود و اگر به تو یک شخص پولدار‪ ،‬مقبول و باشرف پیشنهاد شود‪،‬‬
‫قبول میکنی؟‬
‫درمورد کی سخن میگویی؟‬
‫درمورد دختر خویلد خدیجه‪.‬‬
‫پس این ازدواج چطور صورت میگیرد؟‬
‫او را تو به من واگذار کن‪.‬‬
‫حضرت خدیجه س خیلی پولدار بود‪ .‬از زمانیکه بیوه مانده بود برایش مردان پولدار‬
‫و باشرف پیشنهاد ازدواج کرده بودند ولی هیچکدام آنها را قبول نکرده بود‪ .‬مردم‬
‫اطراف او فکر میکردند که او بعد ازین ازدواج نخواهد کرد‪.‬‬
‫نفیسه این خبر را بدون تأخیر به حضرت خدیجه س رساند‪ .‬حضرت خدیجه س از‬
‫این خبر خیلی خوشحال شدند‪ .‬او هم بدون تأخیر به حضرت محمد ق چنین پیام‬
‫روان کرد‪ :‬به خاطر قرابتی که داریم و به خاطر راستگویی و خوش اخالقیات آرزوی‬
‫ازدواج با تو را دارم‪.‬‬
‫خدیجه س با ازدواج با پیامبر محبوب کائنات میخواست در اعالی حق کمک کند‬
‫وهنگام اعالن دین حق در نزد او به حیث کمک کننده و حامی باشد‪.‬‬

‫‪32‬‬
‫این خبر خوش را حضرت محمد ق به کاکایش گفت‪ .‬ابوطالب از این خبر خیلی‬
‫خوشحال شد‪ .‬بدون از دست دادن وقت‪ ،‬حضرت خدیجه س از طرف آنها‬
‫خواستگاری شد‪ .‬جواب این خواستگاری مثبت بود و در مدت کوتاهی باهم ازدواج‬
‫کردند‪.‬‬
‫هنگام ازدواج محمد ق بیست و پنج ساله و حضرت خدیجه س چهلساله بودند‪.‬‬
‫حضرت خدیجه س راجع به حضرت محمد ق همه چیز را میدانست حتی در‬
‫عروسی شان دایه ایشان حلیمه را نیز دعوت کرده بود‪ .‬روز بعد از عروسی هنگام‬
‫برگشت به خانه‪ ،‬از خاطر پیامبر اکرم ق به حلیمه چهل دانه گوسفند هدیه داد‪.‬‬
‫حضرت خدیجه س پیغمبر ما ق را هم زیاد دوست داشت و هم خیلی نگران شان‬
‫بود‪.‬‬
‫حتی نمیخواست که به یک تار مویشان هم ضرر برسد و ازین کار ناراحت میشد‪.‬‬
‫سرور سروران هم او را خیلی دوست داشت‪ .‬هروقتیکه با کدام حادثه ناراحت کننده‬
‫روبرو میشد‪ ،‬درپیش حضرت خدیجه س حضور می یافت و آرامش را پیدا میکرد‪.‬‬
‫میان شان صمیمیت زیادی وجود داشت‪.‬‬
‫اولین فرزند این خانواده خوشبخت قاسم بود‪ .‬بعد از تولد قاسم به پیغمبر اکرم ق‬
‫ابوالقاسم (پدر قاسم) میگفتند‪ .‬بعد از قاسم به ترتیب زینب‪ ،‬رقیه‪ ،‬ام کلثوم‪ ،‬فاطمه و‬
‫عبداهلل به دنیا آمدند‪ .‬ازین فرزندان تنها فاطمه پس از حضرت محمد ق از دنیا رفت‪.‬‬
‫اما فرزدندان دیگرشان در زمان حیات ایشان از دنیا رفتند و پیامبر داغ جدایی از ایشان‬
‫را کشیدند و از پشت آنها اشک ریختند‪.‬‬
‫حضرت علی س‬
‫سالها با سرعت میگذشت و زندگی کاکای حضرت محمد ق با فقیری و ناداری‬
‫سپری میشد‪ .‬پیغمبر کاکایش را خیلی دوست داشت‪ .‬به آنها همیشه کمک میکرد و‬

‫‪33‬‬
‫کمک هاییکه او روان میکرد ابوطالب و فرزندانش را خیلی خرسند میساخت‪ .‬پیغمبر‬
‫عزیز ما ق بازهم بخاطر کمک به کاکایش ابوطالب با کاکای دیگرش عباس‬
‫مالقات کرد‪:‬‬
‫‪ -‬کاکایم‪ ،‬برادرت ابوطالب را میدانی که در فقر و تنگدستی بسر میبرد‪ .‬وضعیت‬
‫من و شما نظر به او خوب است‪ .‬بیا تا من و شما بعضی از فرزندان او را نزد خود‬
‫بگیریم‪ .‬چه گفتی؟‬
‫عباس به این نظر موافقت نشان داد هردوی شان به خانه ابوطالب رفتند‪ .‬پیغمبر ق‬
‫خواست تا علی که هنوز کودک بود‪ ،‬به پیش خود بگیرد‪ .‬ابوطالب این پیشنهاد را به‬
‫خوشحالی قبول کرد‪.‬‬
‫حضرت عباس هم برادر حضرت علی‪ ،‬حضرت جعفر را نزد خود گرفت‪ .‬درین‬
‫هنگام حضرت محمد ق ‪ 6۷‬ساله بود‪ .‬به این ترتیب حضرت علی س از زمان‬
‫کودکی شرافت زندگی با حضرت محمد مصطفی ق را کسب کرد‪.‬‬
‫داوری کعبه‬
‫از خاطر باران‪ ،‬سیالب و آخرین آتشسوزی که در مکه رخ داد از بین رفته بود‪ .‬اهل‬
‫مکه هم کعبه را تا جای که سنگ بنای حضرت ابراهیم ؛ بود برداشته و ودوباره‬
‫بازسازی کردند‪ .‬بخاطر انجام این کار هریک از قبایل ساکن در مکه از اعمار بخش‬
‫از دیوار آن را عهده گرفت‪ .‬پس از اتمام این کار حاال نوبت گذاشتن حجراالسود‬
‫(سنگ که از جنت فرود آمده بود) رسیده بود‪.‬‬
‫اما از آن جاییکه هر یک از قبایل میخواست افتخار این کار نصیباش گردد‪ ،‬جنجال‬
‫به میان آمد‪ .‬هیچکس نمیدانست که چه کند‪ ،‬و منتطر بودند درین هنگام شخص که‬
‫از همه پیرتر بود چنین گفت‪ :‬اولین کسیکه از این دروازه داخل شود او را میان خود‬
‫ما حکم قرار میدهیم‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫زمانیکه اینها را میگفت به دروازه بنی شیبه اشاره میکرد‪ .‬همه این پیشنهاد پیرمرد بنام‬
‫حذیفه را قبول کردند‪ .‬چشمان همه منتظر اولین شخصی بود که از دروازه بنی شیبه‬
‫داخل شود‪.‬‬
‫درست درهمین اثنا کسی که در درستکاری و اخالق نیکو زبانزد عام و خاص بود‬
‫یعنی محمد امین از دروازه داخل شد و همه با خوشحالی گفتند‪ :‬آمد! محمد امین‬
‫آمد! ما گفتههای او را قبول داریم‪ .‬درین وضعیت سخت و ناراحت کننده آمدن‬
‫درستکارترین انسان مکه همه را خیلی خرسند کرده بود‪ .‬آنها از قلب باور داشتند‬
‫که او مشکل شان را به بهترین شکل حل خواهد کرد‪.‬‬
‫بدون تأخیر مشکل شان را به او گفتند‪ .‬نظربه درخواست االمین یک تکهء کالن‬
‫آورده شد‪ .‬حضرت محمد ق سنگ حجراالسود را در میان تکه گذاشت و بعداً‬
‫هم از هر قبیله یک نماینده خواست و به آنها گفت‪ :‬به نمایندگی از قبیلهء تان از‬
‫گوشه چادر بگیرید! بعداً همهء تان یکجا آنرا باال کنید‪ .‬پس ازینکه سنگ را تا جای‬
‫اصلی اش بردند پیغمبر اکرم ق آن را به آغوش خود گرفته و به جایش نهاد‪ .‬با این‬
‫حکمیت که جنجال بزرگی را از میان برداشته بود همه را ممنون ساخت‪ .‬در همین‬
‫زمان پیغمبر اکرم ق ‪ 6۱‬ساله بود‪.‬‬
‫حالت ناراحتکننده‬
‫قبایل عرب مکه سهم گیری در تعمیر کعبه را خیلی اهمیت میدادند و به آن افتخار‬
‫میکردند‪ ،‬اما در اصل از هویت اصلی کعبه خیلی دورشده بودند‪ .‬کعبه (خانهء خدا)‬
‫از بتهای ساخته شده از تخته و سنگ پر شده بود‪ .‬کسانیکه دین ابراهیم ؛ را‬
‫فراموش کرده بودند با بتهای بیجان مشغول بودند‪ .‬از حق و حقیقت دورشده بودند‪.‬‬
‫اشخاص قوی انسانهای ضعیف و ناتوان را پایمال میکردند‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫پیغمبر محبوب کائنات که در خانهاش زنده گی پاک و خوبی داشت اما در آن محیط‬
‫جاهلیت چیزهای بسیاری بود که آزارش میداد‪ .‬بداخالقی بسا افزایش یافته بود‪.‬‬
‫شراب‪ ،‬قمار و سودخوری چیزهای نورمال و عادی حساب میشد‪ .‬در جامعه زنها هیچ‬
‫ارزشی نداشتند‪ .‬در بازار مانند اشیای عادی خرید و فروش میشدند‪ .‬دخترهای نوزاد‬
‫را به دیدهء خوار نظر میکردند و حتی زنده به گور میشدند‪ .‬انسان هاییکه همه برابر و‬
‫آزاد تولد میشدند در آن اجتماع به دو دسته تقسیم شده بودند‪ :‬آزاد و برده‪ .‬در آن‬
‫اجتماع شخصی نبود که به حق او ظلم نشده باشد‪ .‬از چیزهای عادی جنگ ها به میان‬
‫میآمد و اکثر انسانها جان میباختند‪ .‬در بازار کار و معامله فریبکاری رواج یافته بود‪.‬‬
‫تعداد اشخاصیکه دروغ نمیگفتند خیلی کم بود‪ .‬برعالوه این همه مفاسد انسانها به‬
‫بتهایی که بادستانشان میساختند عبادت میکردند‪.‬‬
‫تمام اینها‪ ،‬سرور سروران محمد ق را خیلی اندوهگین میساخت‪ .‬همیشه کوشش‬
‫میکرد تا برای این حالت متأثرکننده راه حل پیدا کند‪.‬‬
‫بازهم یکی از روزهایی بود که در مورد نجات یافتن انسانها از این نوع تاریکی فکر‬
‫میکرد‪ ،‬صدایی شنید‪.‬‬
‫"یا محمد"‬
‫معلوم نبود که صدا از کجا میآمد و کی صدا میکرد‪ .‬این صدا را سرور کائنات بارها‬
‫بارها در جاهای مختلف میشنید‪ .‬بعضاً هم یک روشنی به چشم میخورد‪ .‬این حالت به‬
‫صورت تکراری تا یک سال دوام کرد‪.‬‬
‫سرور کائنات به سن ‪ 63‬سالگی رسیده بود‪ .‬وقت مانند آب میرفت‪ ،‬روزها هفته هارا‬
‫وهفته ها ماه هارا تعقیب میکرد‪ .‬پیامیکه تمام انسانیت انتظار او را داشت نزدیک میشد‪.‬‬

‫‪36‬‬
‫غار حِرا‬
‫سن پیغمبر ما ق به چهل نزدیک شده بود‪ .‬بعضاً صدا ها میشنید و بعضاً هم روشنی‬
‫را میدید‪ .‬شب ها در میان خواب و بیداری چیز هایی را میدید که صبح همان روز‬
‫همان کارها به وقوع میپیوست‪ .‬این خواب ها تقریباً تا شش ماه ادامه پیدا کرد‪.‬‬
‫حضرت محمد ق از یک طرف کوشش میکرد که راز این همه واقعات خارق‬
‫العاده را پیدا کند‪ .‬از طرف دیگر هم در مورد خالق متعال و هدف خلقت انسان فکر‬
‫میکرد‪ .‬ترجیح میداد تا دور از چشم مردم در خلوت به سر ببرد‪.‬‬
‫پیغمبر ق عادتی داشت که سالها دوام کرده بود‪ .‬هرسال ماه رمضان را درغار حرا‬
‫که در کوه نور قرار داشت میگذرانیدند‪ .‬دراینجا به ذکر خداوند‪ t‬و عبادت مطابق‬
‫آیین حضرت ابراهیم ؛ میپرداخت‪.‬‬
‫دراین ماه رمضان که به چهل سالگی رسیده بود بازهم درغار حرا بود‪ .‬آذوقه یی که‬
‫حضرت خدیجهس برایش آماده کرده بود درنزدش بود‪ .‬غار حرا تا مکه تقریباً‬
‫دوساعت پیادو روی فاصله داشت‪ .‬هوا گرم‪ ،‬راه هم سخت بود‪ .‬اما پیغمبر اکرم ق‬
‫در اندیشهء اینها نبود‪ .‬او فقط خدایش را فکر میکرد‪.‬‬
‫ورودی غار به طرف کعبه بود‪ .‬انسان میتوانست که بدون خم کردن سرش از آنجا‬
‫عبور کند‪ .‬پیغمبر ما ق در آنجا شب و روز عبادت میکردند‪ .‬والدهء ما خدیجه از‬
‫طرف روز احوالاش را میگرفت و برایش غذا میآورد‪.‬‬
‫نخستین وحی‬
‫هفدهمین روز رمضان صبح دوشنبه که محیط اطراف در آرامش بود‪ .‬همه کائنات‬
‫منتظر آمدن وحی به پیغمبر اکرم ق بود‪ .‬درهمین اثنا فرشتهء وحی جبرئیل به غار‬
‫آمد‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫همهجا روشن و عطرآگین بود‪ .‬جبرئیل ؛ به پیغمبر اسالم ق سالم داد بسیار‬
‫محکم او را فشار داد و رها نمود‪.‬‬
‫با لبخند و با صدای بلند گفت‪" :‬بخوان"‬
‫پیغمبر ما ق در مقابل این همه حاالت خیلی هیجانی شده بود‪ .‬با ترس و حیرت‬
‫گفت‪ :‬من خوانده نمیتوانم‪.‬‬
‫جبرئیل ؛ دوباره تبسمکنان ایشان را محکم بغل کرد و گفت‪ :‬بخوان!‬
‫پیغمبر اکرم ق جواب قبلی را تکرار کرد‪ ،‬جبرئیل برای بار سوم تکرار کرد‪ :‬بخوان!‬
‫پیغمبر اکرم ق گفت‪ :‬بگو‪ ،‬چه بخوانم؟‬
‫در این جا جبرئیل ؛ پنج آیهء اول سورهء "علق" را خواند‪ :‬بخوان! به نام‬
‫پروردگارت که (هستی را) آفرید‪ .‬بخوان! که او انسان را از خون بسته آفرید‪ .‬بخوان!‬
‫و پروردگارت از همه بزرگوارتر است (هما) کسی که نوشتن را با قلم آموختاند‪ .‬به‬
‫انسان چیزهایی را که نمیدانست آموخت‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم ق این همه آیات را با هیجان زیاد تکرار کرد‪ .‬آیات قرآن به قلب و‬
‫دلش خوب جاگزین شده بود‪ ،‬جبرئیل ؛ همانگونه که آمده بود از دیده نهان‬
‫شد‪.‬‬
‫سرور کائنات کوشش میکرد تا چیزهایی را رخ داده بفهمد‪ .‬قلبش نزدیک بود که از‬
‫شدت هیجان بایستد‪ .‬از غار فوراً برآمد و با سرعت راه خانه را به پیش گرفت‪.‬‬
‫در میان راه جاندار بی جان و هرچیزیکه بود به پیغمبر اکرم ق سالم میداد‪ .‬و‬
‫میگفت‪ :‬السالم و علیکم یا رسول اهلل!‪.‬‬
‫پیغمبر ق که هیجان اش بیشتر شده بود باالخره به خانه اش رسید‪ .‬زمانیکه به خانه‬
‫اش داخل شد به والدهء ما خدیجه گفت‪ :‬مرا بپوشانید‪.‬‬

‫‪38‬‬
‫حضرت خدیجه س متوجه احوال دگرگون محمد ق شده بود‪ .‬بدون اینکه بپرسد‬
‫چه اتفاقی افتاده است پیغمبر اکرم ق را در تختش خواباند و با لهافی ایشان را‬
‫پیچاند‪ .‬با نگرانی زیاد منتظر بیدار شدن شوهرش شد‪ .‬پس از مدت پیغمبر ق از‬
‫خواب بیدار شد و ماجرا را از ابتدا به همسرش تعریف کرد و بعداً هم گفت‪ :‬میترسم‬
‫ای خدیجه!‬
‫حضرت خدیجه س تبسم کرد و به پیش حضرت محمد ق نشست و گفت‪ :‬هیچ‬
‫نوع هراس و ترسی نداشته باش‪ .‬هیچ ناراحت نباش! خداوند بنده یی همچون تو را‬
‫هرگز شرمنده نمی کند‪ .‬من میفهمم که تو راستگو هستی و صله رحم را بجا میاوری‬
‫و مهربانی میکنی و امانت را به اهل آن میسپاری‪ .‬بر فقیران کمک میکنی و به قبیله‬
‫ات نیکی میکنی‪ .‬من امید میکنم که تو پیغمبر این امت باشی‪.‬‬
‫پیامبر موعود‬
‫قرار شد برای فهمیدن این حادثات خارق العاده به کسی مراجعه کنند‪ .‬فوراً به نزد‬
‫ورقه بن نوفل پسر کاکای حضرت خدیجه س رفتند و آنچه رخ داده بود به وی‬
‫تعریف کردند‪.‬‬
‫ورقه حرف های سرور کائنات را تا آخر گوش کرد‪ .‬هنگام شنیدن سخنان ایشان‬
‫رنگ صورت ورقه متغیر میشد‪ .‬زمانیکه سرورما سخنانش را ختم کرد ورقه دست‬
‫هایش را به دو طرف باز کرد و گفت‪ :‬این کسی را که تو دیدی همان فرشته یی است‬
‫که از طرف خداوند متعال به نزد موسی پیامبر نیز آمده بود‪.‬او فرشته وحی جبرئیل‬
‫است‪ .‬توهم پیغمبر این امت هستی‪.‬‬
‫آه‪ ،‬ای کاش من هم در روزهایی که تو مردم را به دین حق دعوت میکنی در نزد تو‬
‫باشم و کمکات کنم‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫ورقه سالهاست که منتظر همین روز بود‪ .‬از این صحبت ها پی برد که آخرین پیغمبر‬
‫ظهور کرده و در مقابلاش ایستاده است‪.‬‬
‫از اولین وحی چهل روز گذشته بود‪ ،‬حضرت محمد ق به طرف خانه خویش روان‬
‫بود‪ ،‬ناگهان از آسمان صدایی شنید‪ .‬سر مبارکش را برداشت و به آسمان نگاه کرد‪.‬‬
‫در آنجا دید که جبرئیل به یک کرسی نشسته است‪ .‬با ترس به زمین نشست‪ .‬خیلی‬
‫هیجان زده شده بود‪ .‬فوراً به خانه آمد و به حضرت خدیجه س گفت‪ :‬مرا بپیچانید!‬
‫پیغمبر اکرم ق لهاف را به سر کشیده بود‪ ،‬خداوند متعال پنج آیهء نخست سورهء‬
‫مدَّثِر را نازل نمود‪ :‬ای جامه به سر کشیده! برخیز و مردم را بیم بده (بیدار کن)! و رب‬
‫خود را به بزرگی یاد کن‪ .‬لباس هایت را پاکیزه دار‪ .‬و از پلیدی دوری کن‪.‬‬
‫پس از این حادثه در طی سال ها آیات قرآنکریم نازل میشد‪.‬‬
‫نخستین مومنان‬
‫سرور کائنات‪ ،‬با آیاتیکه در آخرین روزها برایش نازل شد مؤظف به بیدارکردن همه‬
‫انسانهای روی زمین شد‪.‬‬
‫اهلل متعال برای هدایت انسانها اسالم را به عنوان دین‪ ،‬حضرت محمد ق را به‬
‫پیغمبری برگزیده بود‪.‬‬
‫پیغمبر عزیز ما ق این اوامری را که از جانب خدا به او نازل شده بود اولین بار به‬
‫همسرش خدیجه گفت‪ .‬و از وی خواست تا به پیغمبریاش ایمان را بیاورد‪ .‬خدیجه‬
‫س سالها منتظر همین روز بود‪ .‬بدون شک و تردید این امر را قبول کرد‪ .‬به همین‬
‫ترتیب این افتخار را به دست آورد تا اولین کسی باشد که به پیغمبر خدا ایمان بیآورد‪.‬‬
‫پس از مدت کوتاهی‪ ،‬هنگامیکه پیغمبر اکرم ق از غار حرا به طرف خانه‬
‫برمیگشت‪ ،‬جبرئیل در قیافهء انسان مقبول به پیشروی حضرت محمد ق دوباره آمد‬
‫و به زمین پای خود را کوبید واز زمین آب برآمد‪ .‬جبرئیل با همین آب طهارت‬

‫‪41‬‬
‫گرفت‪ .‬و بعداً جبرئیل؛ به پیغمبر اکرم ق ادای نماز را آموخت‪ .‬و پیش از جدا‬
‫شدن به پیغمبر اکرم ق چنین گفت‪ :‬ای محمد! بعداز این وضو را به شکلی که من‬
‫گرفتم بگیر و نماز را هم مانند نمازیکه من ادا کردم بخوان‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم ق هم این وضو و نماز را به همسر خود خدیجه س یاد داد و بعداز آن‬
‫هم با همدیگر دو رکعت نماز ادا کردند‪ .‬و به این ترتیب اولین شخصی که در عقب‬
‫حضرت محمد ق نماز را ادا کرد همسر گرامی شان حضرت خدیجه س بود‪ .‬باری‬
‫حضرت محمد ق همراه با خدیجه س نماز را ادا مینمودند‪ ،‬حضرت علی س آنان‬
‫را دید و تا ختم نماز با بسیار اشتیاق منتظر آنها بود‪ .‬بعداز ختم نماز از پیغمبر اکرم‬
‫ق پرسید‪ :‬این کاری که انجام میدهید چه است؟‬
‫سرور ما ق به او گفت‪ :‬ای علی! این دینی است که خدای متعال آنرا انتخاب نموده‬
‫است و من هم میخواهم تو را به دین اسالم و یکتا پرستی دعوت میکنم‪ .‬و تو را از‬
‫پرستش بتهاییکه نه به انسان فایده و نه ضرری رسانده میتوانند‪ ،‬برحذر میدارم‪.‬‬
‫بعداً هم از آیاتیکه در غار حرا نازل شد و از جبریل برایش صحبت کرد‪.‬‬
‫در مقابل این پیشنهاد علی کوچک حیران مانده بود‪ .‬بخاطر فکر کردن کمی وقت‬
‫خواست‪ .‬تمام شب به گفته های رسول خدا فکر میکرد و فردا صبح زود نزد پیغمبر‬
‫اکرم ق آمد و ایمان آوردنش را به او گفت‪ .‬ایمان آوردن حضرت علی کوچک‬
‫که هنوز ‪ ۵۲‬ساله بود حضرت محمدق را خیلی خوشحال ساخت‪ .‬حاال تعداد‬
‫مسلمانان سه نفر شده بود‪ .‬سرورکائنات ق خدیجه س و پسرکاکای شان علی‪ .‬در‬
‫آن روزها صحبت در مورد دین جدید خیلی سخت بود‪ .‬مردم بتها و آتش را‬
‫پرستش میکردند‪ .‬همچنان تا هنوز امر تبلیغ از طرف خداودند نازل نشده بود‪ .‬اما بت‬
‫پرستان به نحوی از بعثت پیغمبر اکرم ق آگاه شده بودند‪ .‬واکنش مشرکان و بت‬
‫پرستان به این خبر خیلی سخت بود‪ .‬از نظر آنان این امر ممکن نبود‪ .‬حاال دیگر این‬

‫‪41‬‬
‫بتها را مانده به خالق یکتا عبادت میکردند؟ در بین خودشان چیزهای نامناسب را به‬
‫پیغمبر اکرم ق نسب میدادند‪ .‬آنها نمیوخواستند که به پیامبر ایمان بیاورند‪ .‬دین‬
‫جدید را قبول کرده زنده گی اشرافی شان را از دست بدهند‪.‬‬
‫ایمان نیاوردن قوماش پیغمبر اکرم ق را خیلی ناراحت میکرد‪ .‬درحالیکه کسی تا‬
‫حال حتی به شوخی هم باشد‪ ،‬شاهد دروغ پیغمبر اکرم ق نشده بود‪.‬‬
‫ایمان آوردن دوست صادق‬
‫حضرت ابوبکر نزدیکترین دوست حضرت محمد ق‪ ،‬از ایام جوانی به بیرون از‬
‫شهر بخاطر تجارت سفر میکرد‪ .‬او جوانی بود هژده ساله که شبی از شب ها به شام‬
‫بخاطر تجارت رفته بود خوابی دید‪.‬‬
‫در خوابش قرص ماه به شهر مکه فرود آمده پارچه یی از این ماه به هر یکی از‬
‫خانههای مکه وارد شده بود‪ .‬بعداً این پارچه ها یکجا در خانهء او جمع شده بود‪.‬‬
‫حضرت ابوبکر صدیق س که از این رویا خیلی متأثر شده بود صبح آن روز به پیش‬
‫عالم عیسوی بحیرای راهب رفت و رویایش برای او تعریف کرد‪ .‬باهیرا گفت‪ :‬از‬
‫کدام شهر به اینجا آمدی؟‬
‫از مکه آمده ام‪.‬‬
‫از کدام قبیلهء مکه هستی؟‬
‫از قبیلهء قریش‪.‬‬
‫پس چه کار میکنی؟‬
‫تجار هستم‪ .‬با تجارت مشغول هستم‪.‬‬
‫اگر خداوند متعال خواب تو را به حقیقت مبدل کند از قبیلهء شما شخصی به پیغمبری‬
‫مبعوث خواهد شد‪ .‬و تو هم در حیات اش به او کمک خواهی کرد‪ .‬و پس از وفات‬
‫اش خلیفهء وی خواهی شد‪.‬‬

‫‪42‬‬
‫حضرت ابوبکر س از این وقعه به کسی تعریف نکرد‪ .‬پس ازینکه کارهایش را تمام‬
‫نمود به مکه برگشت‪.‬‬
‫از این مسأله او تقریباً ‪ ۰۲‬سال گذشت‪ .‬درین مدت حضرت ابوبکر س این خوابش‬
‫را و تعبیری که بحیرا راهب به او گفته بود به کسی چیزی نگفت‪ .‬بازهم از سفر شام‬
‫به تازه گی برگشته بود‪ .‬به پیش دوستانش رفت و به آنها گفت‪ :‬درین مدت که من‬
‫نبودم آیا کدام واقعه جدید در مکه رخ داده است؟‬
‫آنها گفتند‪ :‬بله ای ابوبکر؛ حادثه جدید رخ داده است هم حادثه ییست که باعث‬
‫مشکل و درد سر همه ما خواهد شد‪ .‬دوست نزدیک تو محمد میگوید که پیغمبر‬
‫است‪ .‬او میگوید که بعداز این پرستش بتها را کنار گذاشته و به عبادت خدای یکتا‬
‫مشغول باشیم‪ .‬اگر در بین تو نمیبودی‪ ،‬میدانستیم که با او چه کنیم‪ .‬منتظر تو بودیم‪.‬‬
‫شاید تو او را ازین دعوایش برگردانی‪.‬‬
‫حضرت ابوبکر س از دوران طفولیت با پیغمبر اکرم ق دوست صمیمی بود‪ .‬او‬
‫خیلی خوب میدانست که او قابل اعتماد و انسان راستگو است‪" .‬تا بحال کسیکه هیچ‬
‫انسانی را فریب نداده‪ ،‬هیچ ممکن نیست که به نام دین خدا دروغ بگوید" تصمیم‬
‫گرفت نزد حضرت محمد ق برود‪ .‬هم مدت زیادی بود ایشان را ندیده بود و خیلی‬
‫برای شان دلتنگ شده بود‪ .‬با این فکرها به طرف خانه ایشان به راه افتاد‪ ،‬در میان را با‬
‫پیغمبر عزیز اسالم ق روبرو شد‪ .‬ابتدا پیامبر اکرم ق شروع به صحبت کرد و‬
‫گفت‪ :‬به کجا میروی ای ابوبکر؟‬
‫به نزد شما میرفتم ای محمد! شما کجا میروید؟‬
‫من هم به نزد شما میآمدم‪.‬‬
‫دوست عزیزم! بعضی از نزدیکانام درمورد شما چیزهایی به من گفتند‪ ،‬آیا اینها‬
‫درست است؟‬

‫‪43‬‬
‫آنها چه چیزهایی در مورد من به تو گفتند؟ ای محمد میگویند که تو دین جدیدی‬
‫را آوردهای و تو پیغمبر این دین هستی‪.‬‬
‫آیا تمام اینها درست است؟‬
‫پیغمبر عزیز اسالم ق به این سخنها تبسم کرد و گفت‪ :‬ای ابوبکر! من برای تو و‬
‫همه انسانها از طرف خداوند فرستاده شده ام‪.‬‬
‫انسانها را به عبادت خدای یکتا دعوت میکنم‪ .‬بیا و تو هم به ایمان بیاور!‬
‫خوب است‪ ،‬دلیل تو به این چیزها چیست؟‬
‫دلیل اش همان خوابی سالها پیش در شام دیده بودی و از بحیرا راهب خواستی تا آن‬
‫را برایات تعبیر کند‪.‬‬
‫در ذهن حضرت ابوبکر س آن خواب و تعبیرش مانند برقی جرقه زد‪ .‬برعالوه این‬
‫خوابش را به هیچکسی نگفته بود‪ .‬وهم به سخنان حضرت محمد ق اطمینان کامل‬
‫داشت‪ .‬فوراً بدون هیچ تردیدی ایمان آورد‪ .‬این یکی از حادثه هایی بود که پیغمبر‬
‫اکرم ق را خوشحال ساخت‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫روزهای سخت‬
‫دوران دعوت سری که سه سال طول میکشید‪ ،‬شروع شده بود‪ .‬باهمت و تالش‬
‫نخستین مسلمانان تعداد آنان روز به روز زیاد میشد‪ .‬جلسات دعوت به اسالم و تالوت‬
‫آیات قرآنکریم که تازه نازل میشد بیشتر اوقات در خانهء حضرت محمد ق برگزار‬
‫میشد‪ .‬در این مدت تعداد آنانیکه به اسالم روی آورده بودند به ‪ 6۲‬تن رسیده بود‪.‬‬
‫مشرکان مکه از این پیشرفت باخبر شده و خیلی ناراضی بودند‪ .‬اولین چیزیکه به عقل‬
‫و فکر آنها رسید این بود که به مانع مسلمان شدن انسانهای ضعیف و ناتوان شوند‪.‬‬
‫افراد زیادی را اذیت و آزار دادند‪ .‬اما وحی الهی‪ ،‬به مومنان صبر را توصیه مینمود‪ .‬با‬
‫گذشت زمان پیغمبر اکرم ق نخست اقارب و خویشاونداناش را و بعد هم تمام‬
‫انسانها را به دین ایمان دعوت کرد‪ .‬مانند پیامبران پیشین خطاب به مردم میگفت‪:‬‬
‫بیایید خداییرا عبادت کنید که شریک ندارد‪ .‬پس از تبلیغ آشکار در مکه کسی نمانده‬
‫بود که ازاین دعوت خبر نداشته باشد‪.‬‬
‫اما این حالت مشرکان کعبه را به اندازهء کافی نگران کرده بود‪.‬‬
‫بخاطر توقف نمودن دعوت راه حق هرچیزیکه از دستشان آمد انجام دادند‪ .‬کوشش‬
‫کردند تا با همصحبتشدن و سخن گفتن با پیامبر مانع شوند‪ .‬به کاکایش ابوطالب‬
‫شکایت کردند‪ .‬یک روز پس از وفات پسر پیامبر‪ ،‬از روی استهزا و تمسخر خندیده‬
‫و میگفتند‪ :‬نسلاش قطع شد‪ .‬از طرف دیگر هم به آزار و اذیت مسلمانان افزایش‬
‫میدادند‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم ق هم جلسات درسی شان را به خانه ارقم بن ابی ارقم که در باالی‬
‫کوه صفا موقعیت داشت انتقال دادند‪ .‬بعداً دعوت به ایمان از آنجا اداره میگردید‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫در این دوره یک تعداد از مسلمانان به دستور حضرت محمد ق به حبشستان هجرت‬
‫کردند‪ .‬به این ترتیب از شکنجه واذیت دور شدند‪ .‬در سرزمین حبشه با ایشان رفتار‬
‫خوب میشد‪ ،‬و با آزادی کامل به عبادت خدا مشغول شدند‪.‬‬
‫مشرکان از اینکه با مسلمانان در کشورهای دیگر رفتار خوب صورت میگرفت خیلی‬
‫عصبانی بودند‪ .‬حتی کوشش کردند که آنها را پس برگردانند ولی نتوانستند‪.‬‬
‫هنوز ناراحتی شان تمام نشده بود که حادثه یی ناراحت کننده دیگری رخ داد‪ .‬حمزه‬
‫کاکای حضرت محمد ق ایمان آورده و نزد پیامبر ق آمده گفت‪ :‬ای برادرزاده!‬
‫من مطمن هستم که تو راستگو و درستکار هستی بدون کدام ترسی و هراسی دینت‬
‫را برایم تعریف کن‪.‬‬
‫حضرت حمزه س یکی از نیرومندترین اشخاص مکه بود‪ .‬ایمان او سبب دلشادی‬
‫مسلمانان و سبب ترس و رعب برای مشرکان شده بود‪.‬‬
‫مشرکان دیدند که دین اسالم خیلی ترقی کرده خواستند که کار مسلمانان را یکسره‬
‫کنند‪ .‬درنتیجه به این توافق کردند که حضرت محمد ق را ازبین ببرند‪.‬اما تا هنوز‬
‫نمیدانستند که این را چه کسی و چگونه انجام بدهد؟‬
‫پالن قتل‬
‫در مجلسیکه بخاطر قتل حضرت محمد ق دایر شده بود‪ ،‬یکی از میان شان که از‬
‫اول تا آخر صحبت ها را شنیده بود‪ .‬این شخص قددراز که قوی و تنومند بود با شتر‬
‫کشتی میگرفت و به شکار پلنگ و شیر میبرآمد‪ .‬خیلی شجاع بود‪ ،‬هیچکس جرأت‬
‫کشیدن شمشیر در مقابل او را نداشت‪ .‬با صدای بلند گفت‪ :‬من این کاررا من انجام‬
‫میدهم‪ .‬من به او نشان میدهم که آوردن دین جدید و حقارت بتهای ما چیست؟‬
‫آری‪ ،‬تو یگانه کسی هستی که جرأت این کار را درمیان ما داری‪.‬‬

‫‪46‬‬
‫کسیکه نیت قتل حضرت مقبول ق را نموده بود پسر خطاب عمر بود‪ .‬شمشیرش را‬
‫گرفت و فوراً به اقامتگاه حضرت محمد ق به راه افتاد‪ .‬در راه با نُعیم بن عبداهلل که‬
‫به خدا و رسولش ایمان آورده بود اما ایمان اش را مخفی نگه میکرد با عمر روبرو‬
‫شد‪ .‬حضرت نعیم به او گفت‪:‬‬
‫ای عمر! با این عجله کجا میروی؟‬
‫میروم تا محمد را بکشم‪ .‬او میگوید که دین جدید آورده است‪ .‬هم به بتهای ما‬
‫حقارت کرده و گفته که آنها هیچ فایده ای ندارند‪.‬‬
‫به نظر من قبل از آن‪ ،‬خواهرت را به راه بیآوری درست میشود‪ .‬تا جایی شنیدهام‬
‫خواهرت فاطمه و شوهر او به محمد ق ایمان آوردهاند‪.‬‬
‫آیا راست میگویی؟ بدان که اگر دروغ باشد تو را خواهم کشت‪.‬‬
‫نعیم با این کارش خواست تا به خاطر توضیح این وضعیت به پیغمبر اکرم ق‪،‬‬
‫فرصت پیدا کند‪ .‬عمر که راهش را به طرف خانهء خواهرش فاطمه تغییر داد‪ ،‬حضرت‬
‫نعیم هم به شتاب نزد رسول اهللق رفت و خبر را به ایشان رساند‪.‬‬
‫عمر با شتاب به خانهء خواهرش رفت‪ .‬از بیرون خانه لحظه یی گوش گرفت‪ .‬از داخل‬
‫خانه صدایی به گوش میرسید که چیزی میخواندند‪ .‬این سخنان به شعر و یا هم چیز‬
‫دیگر شباهت نداشت‪ .‬عمر دیگر نتوانست منتظر بماند و شروع به زدن دروازه کرد‪.‬‬
‫خواهرش پس از لحظه یی دروازه را باز کرد عمر همینکه داخل خانه شد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫شما هم به دینیکه محمد آورده ایمان آورده اید! همینطور است‪.‬‬
‫عمر که دید از فاطمه و از دامادش صدایی نبرآمد‪ ،‬با صدای بلند گفت‪:‬‬
‫من میدانم که شما را چطور به راه بیآورم‪.‬‬
‫بعداً با سیلی محکم به صورت هردو کوفت‪ .‬فاطمه که از شدت درد به خود میپیچید‬
‫با قلب سرشار از ایمان گفت‪ :‬بله‪ ،‬ما به این دین ایمان آوردیم و از پرستش بتهاییکه‬

‫‪47‬‬
‫به ما فایده ای ندارند دوری کردیم‪ .‬به خداوند یگانه ایمان آوردیم‪ .‬به این ایمان‬
‫داریم که محمد پیغمبر و رسول خدا است‪ .‬حاال اگر ما را بکشی هم ازین باورمان‬
‫برنخواهیم گشت‪.‬‬
‫عمر خواهر و دامادش را درین باره خیلی جدی مصمم دید بسیار متأثر شد‪ .‬درقلبش‬
‫نسبت به آنها نرمی به میان آمد‪ .‬بعد هم با یک صدای آرام گفت‪ :‬پیشتر چه‬
‫میخواندید؟‬
‫چیزهایی که خوانده میشد آیات قرآن بود‪ .‬و کسی که آن را تالوت میکرد حضرت‬
‫خباب بود که برای یاد دادن اسالم به نزد آنان آمده بود‪ .‬هنگامیکه حضرت عمر س‬
‫درب خانه را می کوبید‪ ،‬خباب به یک گوشه پنهان شده بود‪ .‬خباب دانست که به‬
‫آیات قرآن عالقهمند شده است‪ .‬به یکباره ظاهر شد و گفت‪ :‬ای عمر! آنها آیات نازل‬
‫شده به رسول خدا ق استند‪.‬‬
‫عمر با تعجب به خباب نگاه کرد و گفت‪ :‬تو در اینجا چه کار میکنی؟‬
‫بخاطر یاد دادن قرآن به خواهر و دامادت در اینجا هستم‪.‬‬
‫میتوانی همان آیات را به من بدهی؟ میخواهم بخوانم‪.‬‬
‫اما تو طهارت نداری! قرآن را تنها کسی میتواند بخواند که طهارت داشته باشند‪ .‬به‬
‫این سبب عمر وضو گرفت و پاک شد‪ .‬بعداً آهسته آهسته شروع به تالوت آیات‬
‫قرآن کرد‪ .‬یک آیت میخواند لحظه یی تفکر کرده آیت دیگر را میخواند‪ .‬بعداز‬
‫این همه ماجرا قلب عمر نرم شد و خواست که ایمان بیآورد و بعد هم به طرف‬
‫حضرت خباب نگاه کرد و گفت‪:‬‬
‫مرا به نزد او میبری؟‬
‫عمر همراه خباب نزد حضرت محمد ق رفتند اما نه بخاطر قتل ایشان بلکه برای‬
‫ایمان آوردن به ایشان‪.‬‬

‫‪48‬‬
‫پیغمبر ما ق درهمان لحظه در خانه ارقم بن ابی االرقم بود‪ .‬هنگامیکه خباب به‬
‫طرف اقامتگاه پیغمبر ما ق میرفت از شدت خوشحالی نزدیک بود که پرواز کند‪.‬‬
‫با نگاهی به پشت سر به فاطمه و شوهرش او تبسم کرد‪ .‬بعداً هم به شتاب همراه عمر‬
‫به راه افتادند‪.‬‬
‫پیغمبر عزیز و محبوب ق خیلی میخواست که عمر ایمان بیآورد‪ .‬چون او در مکه‬
‫شخصی بود که مردم به او احترام داشتند و هم خیلی قوی بود‪ .‬با مسلمان شدن او‬
‫مومنان قوت میگرفتند‪ .‬بعد هم اذیت و آزار مسلمانان کاهش مییافت‪.‬‬
‫باالخره به نزد حضرت محمد ق آمدند و حضرت عمر س ایمان آورد‪ .‬به این کار‬
‫حضرت محمد ق و اصحاب کرام از شدت خوشحالی همه به یک صدا تکبیر‬
‫گفتند‪ .‬حضرت عمر س مسلمان شدنش را نمیخواست از کسی پنهان کند‪ .‬از نزد‬
‫محمد ق بیرون شد و راست به طرف کعبه رفته طواف کرد‪ .‬مشرکان مکه با تعجب‬
‫به او نگاه کرده با خود میگفتند‪ :‬حاال کار ما سختتر شد‪ .‬عمر هم با آنها یکجا شد‪.‬‬
‫حضرت عمر س به تمام مجالس که قبل از ایمان آوردنش میگشت به تک تک‬
‫آنها رفت و ایمان آوردنش را اعالن کرد‪ .‬و اینکه بعد از این تنهاعبادت خدای یکتا‬
‫را میکند‪ .‬ایمان آوردن او به گوش همه رسید و هیچکس ازین موضوع بیخبر نماند‪.‬‬
‫این صدای بلند خلیفه دوم اسالم روزی خواهد شد که خواب دشمنان دین را برهم‬
‫بزند و مانند گرز بر سر دشمنان خدا فرود آید‪.‬‬
‫با ایمان آوردن حضرت عمر س تعداد مسلمانان به چهل تن رسیده بود‪ .‬بعداز این‬
‫دعوت به اسالم به طور مخفیانه نه بلکه بطور آشکارا و علنی بود‪ .‬این کار مانند حفر‬
‫چاه با سوزن بود‪ .‬ولی حضرت محمد ق با چند نفر اطراف شان بخاطر نجات‬
‫انسانیت شب و روز باصبر و شکیبایی زحمت میکشید‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫تحریم‬
‫بعداز ایمان آوردن حضرت حمزه س و حضرت عمر س مشرکان به این تصمیم‬
‫گرفتند که پیغمبر محبوب اسالم را به قتل برسانند‪ .‬ابوطالب از این تصمیم شان آگاه‬
‫شد‪ .‬بخاطر حفاظت از برادرزاده اش تمام قوم خویش را ابوطالب به نزد خود خواست‬
‫و به سرزمینی که به پدرکالنهایشان تعلق داشت کوچ کردند‪ .‬دراین منطقه یی که‬
‫بنام شعب ابی طالب شهرت داشت هیچکس جرأت سؤ قصد به پیغمبر اکرم ق را‬
‫نمیکرد‪ .‬دیگر مسلمانان نیز همراه پیامبر اکرم ق به اینجا کوچ کردند‪.‬‬
‫و مشرکان هم در مقابل این واقعه یک پالن شیطانی گرفتند‪ .‬به علیه کسانیکه به منطقه‬
‫ابوطالب کوچ کرده بود اعالم تحریم و قطع روابط ک کردند‪ .‬به همین ترتیب‬
‫حضرت محمد ق و افراد قبیله شان و همچنان مسلمانان که همراه ایشان بودند رسماً‬
‫از زنده گی اجتماعی دور شدند‪.‬‬
‫بعداز این با آنها کسی دادوستد نمی کرد حتی در موسم حج هم بخاطرخرید مواد‬
‫خوراکی به مکه میرفتند به آنان امکان خرید و فروش داده نمیشد‪ .‬بخاطر ازدواج هم‬
‫کسی به آنان نه دختر میداد و نه هم میگرفت‪.‬‬
‫صدای اطفال که از خاطر گرسنگی گریان میکردند حتی از مکه شنیده میشد اما هیچ‬
‫یک از مشرکان دلش به حال آنان نمی سوخت‪ .‬به این ها اکتفا نکردند و قرار تصمیم‬
‫که گرفتند بر پارچه نوشته و به دیوار مکه آویزان کردند‪ .‬هرکس مکلف بود که به‬
‫این تصامیم عمل کند‪ .‬تمام مال حضرت خدیجهس در سالهای مقاطعه مصرف شد‪.‬‬
‫او تمام ثروتش را برای پیامبر پیامبران خرج نمود‪.‬‬
‫برعکس پالن مشرکان‪ ،‬در سالهای مقاطعه نام اسالم بیشتر منتشر یافت و اکثر ممالک‬
‫از او باخبر شدند‪ .‬اینهم مشرکان را خیلی ناراحت ساخت‪.‬‬

‫‪51‬‬
‫به آخر سال های مقاطعه رسیده بودند بعد از مدت سه سال معجزه یی رخ داد که‬
‫باعث پایین دادن به این تحریم ظالمانه گردید‪ .‬پیغمبر ق خبر دادند که همان صحیفه‬
‫ظالمه را که بر دیوار کعبه آویزان شده است موریانه خورده است‪ .‬فقط همان قسمتی‬
‫که در آن "باسمک اللهم" نوشته بود سالم مانده است‪ .‬ابوطالب بعد از شنیدن این‬
‫خبر به نزد مشرکان مکه آنرا رساند و گفت‪ :‬اگر گفته محمدق درست بود این ظلم‬
‫را بردارید و اگر آنچنانی نباشد‪ ،‬او را به شما تسلیم خواهم کرد‪.‬‬
‫همه رفته دیدند که قضیه چنان بود که حضرت محمد ق گفته است‪ .‬در نامه یی که‬
‫در دیوار کعبه آویزان بود تنها اسم خداوند باقی مانده بود‪ .‬به این ترتیب مشرکان‬
‫مقاطعه سه سالهء شان را مجبور شدند که از میان بردارند‪.‬‬
‫روزهای اندوه‬
‫تصمیم مقاطعه به تازه گی ختم شده بود که کاکای حضرت محمد ق ابوطالب که‬
‫از دوران طفولیت تاحال اورا در مقابل مشرکان حمایت میکرد از دنیا رحلت نمود‪.‬‬
‫سرور کائنات خیلی اندوهگین شده بود‪ .‬او بعدازاین در میان اهل مکه تنها مانده بود‪.‬‬
‫کاکای مهربان که همیشه درمقابل مشرکان از برادرزاده اش حمایت میکرد‪ ،‬دیگر‬
‫نبود‪ .‬از این حادثه دردناک سه روز گذشته بود که همسر محبوب و گرامی حضرت‬
‫محمد ق و خیرخواه ترین زن روی زمین حضرت بی بی خدیجهس نیز وفات کرد‪.‬‬
‫این مرگ پی در پی عزیزان حضرت محمد ق را خیلی غمگین ساخت‪ .‬یکی آن‬
‫که با مال و جانش درراه خداو رسول حرکت میکرد و دیگرآن از زمان کودکی‬
‫آنحضرت ق را حمایت کرده بود‪ .‬دوکمک کنندهء نادر‪ ،‬دوانسان وفادار‪.‬‬
‫پس از مدت کوتاهی حضرت محمد ق دید که کسی نبود که به حرف ایشان‬
‫گوش دهد‪ ،‬خواست که به طائف سفر کند‪ .‬شاید درآنجا کسی باشد که به ایشان‬
‫گوش داده و ایمان بیاورد‪ .‬اما سرور سروران درآنجا با خالف توقع اش روبرو شد‪.‬‬

‫‪51‬‬
‫مردم طائف ایشان را تکذیب نموده‪ ،‬استهزا کردند‪ .‬برعالوه این جوانان بی بند وبار‬
‫و الابالی ایشان را با ضرب چوب و سنگ آزار و اذیت کردند‪ .‬حضرت زید که با‬
‫حضرت محمد ق یکجا بود خود را گاه از پیشرو و گاهی از پیشرو و گاهی از‬
‫پشت سر سپر قرار میداد تا سنگ ها به بدن مبارک شان اصابت نکند‪ .‬اما بااین همه‬
‫کوشش از اثر اصابت سنگ ها پای سرور کائنات زخمی شده بود‪ .‬تا حد که دیگر‬
‫نمیتوانستند راه بروند‪ .‬درنهایت پیغمبر یگانهء ما و حضرت زید س توانست که به‬
‫خارج طائف به یک منطقه یی پناه آورد و گروه سرسری و الابالی طائف دنبال آنهارا‬
‫رها کردند‪ .‬این صحنه تلخ و بی رحم از داخل تا بیرون طائف در حدود سه‬
‫کیلومتردوام یافت‪.‬‬
‫پیغمبر ق ما دوست داشتنی ترین بنده در نزد خداوند متعال بود‪ .‬و منبع رحمت برای‬
‫همه عالمیان بود‪.‬‬
‫پیغمبرق از آنچه که در مقابل شان انجام داده بودند ناراحت شده بود‪ .‬درحالیکه‬
‫متاثر و خسته راه میرفت‪ ،‬جبرئیل ؛ با فرشته کوه ها در مقابل او ظاهر شد‪ .‬جبرئیل‬
‫؛ به پیغمبر اکرم ق گفت‪ :‬ای محمد! خدای متعال به تو سالم دارد‪ ،‬غمگین‬
‫مباش‪ .‬این فرشته ییکه درنزد من هست فرشته کوه هاست‪ .‬تمام چیزهاییکه باتو انجام‬
‫دادند خدا دید‪.‬‬
‫اگر میخواهی این ملک این کوه بزرگ را ب سر طائف چپه کنند‪.‬‬
‫به این ترتیب درآنجا هیچ کسی زنده نماند‪.‬‬
‫حضرت زید س که درکمی دور تر قرار داشت به طرف طائف نگاه میکرد‪ .‬هم خیلی‬
‫غمگین وهم عصبانی بود‪ .‬برخورد که با پیغمبر اکرم ق شده بود هیچ نمیتوانست‬
‫قبول کند‪ .‬اما پیغمبر اکرم ق دربدترین حالت با این انسانهایی که با اوبدی کرده‬
‫بودند‪،‬آنهارا عفو نمود‪ .‬به مقابل سخنان جبرئیل چنین جواب داد‪ :‬نخیر‪ ،‬امیدوارم که‬

‫‪52‬‬
‫درآینده از میان این ها کسی ایمان بیاورد‪ .‬بهترین مردمق حتی در بدترین حاالت‬
‫با دشمنان شان نیز بد خواه نبودند‪ .‬باآنها با نیکی پیش میآمد‪ .‬به این ترتیب خُلق عظیم‬
‫خودرا به جهانیان نشان داد‪ .‬از این عفو و بخشش در مقابل دیگران همیشه در طول‬
‫حیات شان کار میگرفتند‪ ،‬چون او پیغمبر رحمت بود‪.‬‬
‫از حادثه طائف مدت خیلی کوتاهی گذشته بودکه واقعهء معراج به وقوع پیوست‪.‬‬
‫سرور محبوب ما‪ ،‬یک شب توسط جبرئیل ؛ و بایک اسپی بنام براق از مکه‬
‫حرکت کرده ازآنجا به مسجداقصی آمدند‪ .‬از آنجا هم با سیر و سفر در آسمان ها‬
‫باتمام پیامبران مالقات کردند‪ .‬به آنها امامت دادند و نماز خواندند‪ .‬و باآلخره بارب‬
‫ما مالقات کردند‪ .‬صاحب هر چیز موالی متعال ما بااین واقعات (معراج) پیغمبر و‬
‫رسول خودرا که به تازه گی عزیزان اش را از دست داده بود‪ ،‬باوجود آن هم بخاطر‬
‫گسترش دعوت خود به طائف آمده بود اما درآنجا هم از طرف دیگران اندوهگین‬
‫شده بود؛ تسلی میداد‪.‬‬
‫خداوند متعال به همراه واقعه معراج به او چنین میگفت‪ :‬ای محمد‪ ،‬اصالً ناراحت‬
‫مباش! مشکالتیکه در دنیا متحمل میشوی هیچ کدامش تورا اندوهگین نسازد‪ .‬ببین‬
‫من در نزد تو هستم‪.‬‬
‫تحفه یی که پیغمبر اکرم ق از معراج به امتهای خویش آورد پنج وقت نماز بود‪.‬‬
‫دستور هجرت‬
‫بعداز وفات کاکای حضرت محمدق مشرکان مکه به باالی محمد ق بیشتر ظلم‬
‫نمودند‪ .‬حقارت کردن شان افزایش یافته بود و با هرکه صحبت میکردند‪ ،‬نزد همان‬
‫شخص رفته میگفتند‪ :‬به سخنان او باور نکنید‪ .‬مااز خاطریکه او دروغ میگفت از‬
‫میان خویش دور کردیم‪.‬‬

‫‪53‬‬
‫نماینده و سرکرده این نوع ظلمات ابوجهل و کاکای اصلی پیامبر اکرم ق ابولهب‬
‫بودند‪ .‬خانم ابولهب "ام جمیل" کمتر از شوهرش نبود‪ .‬با انداختن خارو خاشاک‬
‫مضر در راه آنحضرت ق اورا اذیت میکرد‪ ،‬حتی بعضی اوقات پای مبارکش نیز‬
‫خون میشد‪ .‬ازخاطر آزار و اذیت که نسبت به پیغمبر روا داشتند‪ ،‬خداوند متعال هم‬
‫ابولهب و هم خانم او ام جمیل را اهل دوزخ خوانده در یکصدو یازدهمین سوره‬
‫(تبت) در مورد آن ها چنین میفرماید‪ :‬بریده باد هر دو دست ابولهب و هالک باد مال‬
‫و ثروت اش و آنچه را بدست آورده بود‪ ،‬به او سودی نبخشید‪ ،‬بزودی به آتش شعله‬
‫ور در خواهد آمد‪ ،‬و نیز همسرش (ام جمیل‪ ،‬آن) هیزم کش (وارد آتش میشود)‪ .‬در‬
‫گردنش تنابی از لیف خرماست‪.‬‬
‫مشرکان به این کار بسنده نکردند بلکه خواستند خود پیغمبر اسالم ق رااز بین ببرند‪.‬‬
‫هرباریکه میخواستند ایشان را ازبین ببرند خداوند متعال پیغمبرش را از شر آنان‬
‫محفوظ نگهداشت‪ .‬این اذیت ها نه تنها به پیغمبر اکرم ق انجام میشد بلکه به تمام‬
‫مسلمانان دیگر نیز صورت میگرفت‪ .‬تمام این ظلم ها که غیر قابل تحمل شد‬
‫خداوند‪ t‬به مسلمانان اجازهء هجرت را داد‪.‬‬
‫پیش از این هم یک تعداد مسلمانان به حبشه هجرت کرده بودند‪ .‬و حال قرار بود به‬
‫مدینه بروند‪ .‬در مدینه تعداد مسلمانان زیاد شده بود که به پیغمبر اکرم ق ایمان‬
‫آورده بودند‪ .‬در موسوم حج تعداد از اهالی مدینه در عقبه با ایشان اشنا شده مسلمان‬
‫شدند‪ .‬به سرزمین خود رفته و دین جدیدی را که با او آشنا شده بودند به مردم مدینه‬
‫تبلیغ کردند‪ .‬به این ترتیب اسالم در مدینه شناخته شد‪ .‬برعکس رفتار و سلوک مردم‬
‫مکه‪ ،‬مردم مدینه خیلی نرم خو و خوش رفتار بودند‪ .‬به دین هم ارزش زیاد قایل‬
‫بودند‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫این انسانها به خوبی میدانستند که حضرت محمد ق چگونه رنج هاییرا متحمل‬
‫میشدند به ایشان میگفتند‪:‬‬
‫یا رسول اهللق! لطفاً به نزد ما به مدینه بیآیید‪ .‬ما حاضرهستیم که شمارا در مقابل هر‬
‫نوع خطر و مصیبت محافظت کنیم‪.‬‬
‫"ما با دل و جان خود را فدای شما میکنیم‪".‬‬
‫این پیشنهاد ها را چند بار کرده بودند‪.‬‬
‫زمانیکه از طرف خداوند متعال اجازه هجرت آمد‪ ،‬پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫از مسلمانان مکه خواستند تا آنها به مدینه منوره هجرت نمایند‪ .‬زمانیکه همه مسلمانان‬
‫به مدینه میرفتند‪ ،‬نوبت به حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) میرسید‪ .‬مسلمانان به‬
‫صورت گروپهای کوچک از مکه جدا میشدند وبه مدینه منوره سفر مینمودند‪.‬‬
‫جلسه یی که شیطان در آن شرکت داشت‬
‫حادثه هجرت مشرکان رابه دهشت انداخته بود‪ .‬آنها هراس داشتند که اسالم در شهر‬
‫های دیگر رشد و ترقی کند بدون اینکه اینها اسالم را زیر کنترول خویش در آورند‪.‬‬
‫دربین خودشان فوراً یک جلسه گرفتند‪ .‬در این جلسه یک پیر مرد کهن سال ودارایی‬
‫جسامت خرد و ریش های نازک که قبال در این جلسات اشتراک نداشت حضور‬
‫پیدا کرد‪ .‬زمانیکه اورا دیدند پرسیدند‪ :‬تو کی هستی؟‬
‫من از قبیله نزدیک به مکه هستم‪ .‬شنیدم که برای جلوگیری از نفوذ‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در اینجا جلسه میشود‪ .‬من هم خواستم که افکار خودرا بیان‬
‫کنم‪.‬‬
‫خوب است‪ ،‬تو هم بیا و به خود جایی برای نشستن پیدا کن‪.‬‬
‫اهل مجلس در مورد اینکه این وضعیت جدید را چگونه توقف دهند سخن میگفتند‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫سخنرانی شان حتی از بیرون هم شنیده میشد‪ .‬سرو صدا ها همه از سر عصبانیت بود‪.‬‬
‫شخصی از میان آنها چنین گفت‪ :‬حاال مسلمانان که به مدینه رفته اند میتوانند بخود‬
‫طرفداران زیادی پیدا کنند‪ .‬نباید هیچ کدام شان به مدینه برسند‪ .‬در غیر آن صورت‬
‫عاقبت ما خیلی خراب خواهد شد‪.‬‬
‫طوری که میگویی‪ ،‬حاال تقریباً تمام شان به مدینه رسیدند‪ .‬در اینجا فقط‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و دوستش ابوبکرس مانده است‪.‬‬
‫پس درآن صورت ما هم مانع رفتن آنها به مدینه منوره میشویم‪.‬‬
‫مانع شده چه میکنیم؟‬
‫آنها را به زندان می اندازیم و تا دم مرگ در آنجا بمانند‪.‬‬
‫صحبت ها چنین ادامه داشت که ابوجهل شروع به سخن زدن کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬مگر دوستان و اقاربش اورا در زندان میگذارد! آمده با ما بخاطر رهایی آنها جنگ‬
‫میکنند‪ .‬من فکر بهتر دارم‪.‬‬
‫فکرت چیست؟‬
‫کشتن محمد (صلیاهللعلیهوسلم) ‪ ،‬به این صورت او و دعوت او از میان میرود‪ .‬با‬
‫مرگ او پیروانش بی رهبر مانده و پراگنده میشوند‪.‬‬
‫این نظریه مورد قبول تمام اعضای مجلس واقع شد‪ .‬ابوجهل شیوه قتل آن حضرتق‬
‫را توضیح داد‪.‬‬
‫سر کرده گی این سوء قصد را هم ابوجهل به عهده داشت‪ .‬در مقابل سخنانیکه پیر‬
‫مرد بد قواره بعد از این که سخنان ابوجهل تمام شد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫این یک فکر خوب است‪ .‬تبریکات میگویم‪ .‬بهترین راه حل را تو پیدا کردی‪.‬‬
‫راستش این فکر حتی به ذهن من هم خطور نکرده بود‪.‬‬

‫‪56‬‬
‫کسیکه به ابوجهل بد بخت این حرف ها را زد جز شیطان که چهره عوض کرده بود‬
‫دیگر کسی نبود‪.‬‬
‫شیطانی که از روز نخستین خلقت انسان برایش لعنت شده بود در جلسه قتل‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) اشتراک کرده بود‪.‬‬
‫سرور کائنات راهی مدینه میشود‬
‫هرکس هر دسیسه را که به راه میانداخت‪ ،‬حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) تحت‬
‫محافظت خداوند(ج) بود‪ .‬خدای متعال حضرت محمدق را از این اجتماع و تصمیم‬
‫شان آگاه ساخت‪.‬‬
‫محبوب دلها (صلیاهللعلیهوسلم) آن شب بخاطر هجرت به مدینه منوره به راه افتاد‪.‬‬
‫کاکازاده اش علی س را نزد خود خواسته و اشیای امانتی را برایش نشان داد‪ .‬خواست‬
‫که تمام آنها را به صاحبانش برساند‪.‬‬
‫چه حالت عجیبی! مشرکان هم بخاطر کشتن حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) پالن‬
‫میکردند و هم بخاطر اینکه از همه راستگوتر و با اطمینانتر بود مالهایشان را نزد او به‬
‫امانت میگذاشتند‪.‬‬
‫حضرت محمد (صلیاهللعلیهوسلم) آنچه را که باید انجام میداد به حضرت علی س‬
‫توضیح داد‪ .‬حضرت علی س آن شب باید در بستر حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫میخوابید‪ .‬فردا آن شب امانت ها را به صاحبانش تسلیم کرده و خودش نیز به دنبال‬
‫پیغمبر اسالم راه مدینه را در پیش بگیرد‪.‬‬
‫باالخره نیمه شب شد‪ .‬گروهی که سوء قصد داشتند به سر کرده گی ابوجهل خانه‬
‫حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را محاصره کردند‪ .‬شمارشان تقریباً به چهل نفر‬
‫میرسید‪ .‬همهی شان مسلح و بی رحم و بی قرار بودند‪.‬‬

‫‪57‬‬
‫پالن این بود به محض این که حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) از خانه برآید به او‬
‫حمله میکردند‪ .‬و بعد هم با خنجر هایشان به زنده گی سرور کائنات خاتمه میدادند‪.‬‬
‫سوء قصد کننده گان که بوی از انسانیت نبرده بودند در اطراف خانه ای‬
‫آنحضرت(صلیاهللعلیهوسلم) بودند که پیغمبر گرامی اسالم از خانه خود برآمد‪ .‬از‬
‫زمین یک مشت خاک گرفت‪ .‬قسمتی از سوره (یس) را خواند و خاکی که در دست‬
‫داشت به روی مشرکان پاشاند‪ .‬بعداً از میان این انسانهاییکه شرارت از رخسار شان‬
‫پیدا بود گذشت و رفت به یاری خدای متعال هیچ کدام شان آن حضرتق را‬
‫دیده نتوانستند‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) در راه با یک نفر روبرو شد‪ .‬به او گفت تا به کسانیکه‬
‫در نزد خانه او منتظرش هستند بگوید که او رفته است‪ .‬آن مرد نزدیک خانه‬
‫پیامبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) آمد دید که یک تعداد در اطراف خانه پیغمبرق‬
‫هستند خطاب به سرکرده ایشان ابوجهل کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬ازین عقل شما متعجب ام‪ .‬منتظر کسی هستید که در خانه نیست‪ .‬رنگ رخسار‬
‫ابوجهل دگرگون شد و با صدای خشمناکش گفت‪:‬‬
‫‪-‬تو چه میخواهی بگویی ای مرد!‬
‫‪-‬شما در اینجا منتظر محمد هستید اما بی فایده! چون من قبل از آمدنم او را در راه‬
‫دیدم‪ .‬بر عالوه او به من گفت که شما در اینجا منتظرش هستید‪.‬‬
‫‪-‬دروغ میگویی‪ ،‬دروغ! در حالیکه تمام ما در اینجا هستیم امکان ندارد که او از خانه‬
‫اش بیرون شده باشد‪ .‬اگر بیرون میشد حتماً اورا میدیدیم‪.‬‬
‫او به جاییکه میخواست برود‪ ،‬وقت رسید‪ .‬زمان خارج شدن از خانه به سرتان خاک‬
‫انداخته‪ ،‬ببینید سرو جان تان خاک پر است‪.‬مشرکان به یکدیگر نگاه کردند‪ .‬به راستی‬
‫هم سرو چشم و کاالی تمامی شان خاک بود‪ .‬خدای متعال‪ ،‬با معجزۀ واالیش او را‬

‫‪58‬‬
‫ازشر مشرکان نجات داده بود‪ .‬اما مشرکان نمی توانستند باور کنند‪ .‬دروازۀ خانه را‬
‫شکسته داخل خانۀ پیامبر مقدس اسالم صلیاهللعلیهوسلم شدند‪.‬‬
‫ابوجهل گفت‪ :‬بلی‪ ،‬این رختخواب! کسی که در این رختخواب خوابیدۀ خود‬
‫محمد است‪ .‬زود باشید حمله کنید‪.‬‬
‫نزدیک رختخواب رفته لحاف را کنار زدند‪ ،‬همه با هم شمشیر را از نیام کشیدند‬
‫ناگهان ابوجهل فریاد زد‪ :‬بایستید‪ ،‬این علی است‪.‬‬
‫وبعداً به علیس گفت‪ :‬محمد کجاست؟‬
‫حضرت علیس گفت‪ :‬نمیدانم‪ ،‬دلش هرجا که شد در همانجا است وهم شما هیچ‬
‫خشنود نبودید که او در میان شما باشد‪ .‬او هم از میان شما رفت‪ ،‬چرا به این تعجب‬
‫میکنید؟‬
‫ازین رو مشرکان از آنجا دور شدند و بیدرنگ درکعبه گرد هم آمدند‪ .‬تصمیم‬
‫گرفتند که به هر قیمتی که باشد پیغمبر محبوب ما را پیدا کنند‪ .‬کوشش میکردند که‬
‫مانع رفتن وی به مدینه شوند‪ .‬با این فکر فوراً به خانه ابوبکر صدیقس رفتند‪ .‬از اسماء‬
‫دختر ابوبکرس پرسیدند‪ :‬پدرت و دوستش اینجا هستند؟‬
‫دراینجا نیستند‪.‬‬
‫پس کجا رفتند؟‬
‫نمیدانم که کجا هستند و اگر بدانم هم به شما نمیگویم‪.‬‬
‫این جواب او مشرکان را خیلی ها عصبانی کرد‪ .‬اسماء را کنار زده وارد خانه شدند‪.‬‬
‫بعداز این که تمام اطراف خانه را جستجو کردند‪ ،‬نیافتند دوباره در مکه جمع شدند‪.‬‬
‫در جلسه دوباره شان تصمیم جدیدیتر گرفتند‪ .‬مطابق این تصمیم در کوچه ها فریاد‬
‫زدند و گفتند‪ :‬به هر کسیکه محمد صلیاهللعلیهوسلم و دوستش را زنده و یا مرده پیدا‬

‫‪59‬‬
‫کند برایش ‪ ۵۲۲‬شتر هدیه داده میشود! نشنیدیم نگویید! به کسیکه این هر دو را زنده‬
‫و یا مرده پیدا کند برایش ‪ ۵۲۲‬شتر و هدایای دیگر داده میشود‪.‬‬
‫انتظار در غار‬
‫پیغمبر یگانه ما (صلیاهللعلیهوسلم) و دوست صادقش حضرت ابوبکرس به طرف‬
‫مدینه به راه افتاده بودند‪ .‬اما به مدینه از راه همیشه گی نه بلکه از راه دیگری میرفتند‪.‬‬
‫هر که به ‪ ۵۲۲‬شتر جشم دوخته بود تا ازین راه ثروت مند شود از پشت آنها به تعقیب‬
‫افتاده بود‪.‬اما به هر جاییکه میرفتند با دست خالی برمیگشتند‪ .‬اما یک گروپ در بین‬
‫آنها جاییکه حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در آن بودند را تخمین زدند‪.‬‬
‫یک گروه اسپسوار مسلح رد پای حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و‬
‫ابوبکرصدیقس را پیدا کردند‪ ،‬این دو دوست گرامی در غاریکه در کوه ثور بود‬
‫پنهان شده بودند‪.‬‬
‫مشرکانیکه تا دم غارآمده بودند به یکدیگر خود گفتند‪:‬‬
‫‪ -‬بیایید‪،‬بیایید! رد پای شان در اینجا ختم شده‪ ،‬آن هر دو بغیر از اینجا در جای‬
‫دیگری بوده نمیتوانند‪.‬‬
‫با خوشحالی همه در پیش غار جمع شدند‪ .‬اما قبل از رسیدن مشرکان یک عنکبوت‬
‫در آنجا تار تنیده بود‪ .‬تار پیچ در پیچ و درهم و برهم‪ .‬از طرف دیگر در ورودی غار‬
‫کبوتر خانه کرده بود وباالی تخم هایش خوابیده بود‪ .‬خدای متعال در همین اثناء با‬
‫لطف و مرحمت خویش یک گُل صحرایی هم در آن جا رشد داده بود که قامت آن‬
‫خیلی دراز بود‪.‬‬
‫از داخل غار پای مشرکان مشاهده میشد‪ ،‬اگر مشرکان خم شده نگاه می کردند هم‬
‫حضرت محمد (صلیاهللعلیهوسلم) را و هم دوست عزیز اورا میدیدند‪ .‬دراین اثناء‬
‫حضرت ابوبکرصدیقس از ترس میلرزید نه به خاطر خودش بلکه مبادا به سرور‬

‫‪61‬‬
‫کائنات ضرر برسد‪ .‬در حالیکه دربیرون از غار مشرکان باهم صحبت داشتند‪.‬‬
‫ابوبکرصدیقس به پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) گفت‪ :‬مادر وپدرم فدایت باد ای‬
‫رسول خدا! زیانی که به من میرسد در فکرش نیستم ولی میترسم که مشرکان به تو‬
‫ضرر برسانند‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به او گفتند‪:‬‬
‫نترس ای ابوبکر! خداوند(ج) همراه ماست‪.‬‬
‫در عین حال در بیرون از غار گفتگو های مشرکان گرم بود‪ .‬و یکی ازمشرکان گفت‪:‬‬
‫به نظرمن در اینجا وقت خود را بیهوده ضایع نکنیم‪ ،‬اگر محمد(صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫ودوستش به این غار داخل میشدند این آشیانه کبوتر و تار عنکبوت خراب میشد‪ .‬و‬
‫دیگران هم چنین گفتند‪ :‬بله درست میگویی! هم خانۀ شان خراب میشد و همچنان‬
‫تخم های کبوتر میشکست و خود کبوتر هم میرفت‪.‬‬
‫به نظر من این عنکبوت تارش را پیش از تولد محمد(صلیاهللعلیهوسلم) شاید ساخته‬
‫باشد‪ .‬برویم! دیگر وقت خودرا ضایع نکنیم‪ .‬پیش ازینکه آنها دورتر بروند دست گیر‬
‫شان کنیم‪.‬‬
‫و بعد هم همه آنها از کوه ثور دور شده پائین آمدند‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) و دوستش در غار ثور سه روز باقی ماندند‪ .‬در این‬
‫سه روز مشرکان همه جا را پالیدند‪ .‬در روز سوم غالم حضرت ابوبکرصدیقس به‬
‫آنها دو شتر آورد‪ .‬و زهنمای سفر آنها که قبالً تعیین شده بود در آنجا به آنها پیوست‪.‬‬
‫به همین ترتیب سفر که پایان اش مدینه بود‪ ،‬آغاز شد‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫تعقیب‬
‫هنوز این راه سخت و مشکل نصف نشده بود که یکی از مشرکان بنام (سراقه) رد‬
‫پای آنها را پیدا کرد‪.‬‬
‫شب و روز همراه با اسپش در پشت آنها به تعقیب افتاد‪ .‬و باالخره در صحرا آنها را‬
‫پیدا کرد‪ .‬وقتیکه ابوبکرصدیقس دید کسی آنها را تعقیب میکند خیلی نگران شد‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) بازهم به دوستش چنین گفت‪ :‬نترس ای ابوبکر!‬
‫خداوند(ج) همراه ماست‪.‬‬
‫بعداً سر جایش ایستاد و به سراقه نگاه کرد‪ .‬با نگاه کردن حضرت‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به سراقه پای اسپ سراقه داخل ریگ شد‪ ،‬اسپ به حالی‬
‫رسید که قدم زده نمیتوانست‪ .‬زمانیکه حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به راه خود‬
‫ادامه میدادند‪ ،‬پای اسپ از ریگ بیرون میشد‪ .‬سراقه بازهم به تعقیب آنها افتاد‪ .‬سرور‬
‫سروران بازهم به طرف آنان نگاه کرد و اینبار هم پای اسپ سراقه داخل ریگ شد‪.‬‬
‫اما اینبار از محل که پای اسپ فرو رفت گرد و غبار بیرون شد‪ .‬سراقه متوجه شد که‬
‫تمام اینها معجزۀ خداوند(ج) است‪ ،‬صدا کرد‪ :‬ای محمد! مرا اینجا به این حال رها‬
‫مکن‪ ،‬تو با مرحمت ترین انسان دربین ما هستی‪ .‬این این بالی به سرم آمده بخاطر‬
‫توست‪.‬‬
‫پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم به او گفت‪ :‬تورا نجات میدهم‪ ،‬ولی یک شرط‬
‫دارم ‪.‬‬
‫بگو ای محمد! راضی هستم که شرط تورا بجا آورم‪.‬‬
‫حاال پشت مارا رها کرده باز میگردی‪ .‬اگر کسانی باشند که به این طرف میخواهند‬
‫بیآیند‪ ،‬مانع آنها میشوی‪.‬‬

‫‪62‬‬
‫درست است یا محمد! چیزی را که گفته ای انجام میدهم‪ .‬بس که مرا ازین حالت‬
‫نجات دهی‪.‬‬
‫پس از این صحبت اسپ سراقه رهایی یافت و او هم وعده یی را که داده بود بجا‬
‫آورد‪ .‬ودوباره به منطقه شان بازگشت‪ .‬در راه اشخاص دیگری راهم دید که در‬
‫تعقیب حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) بودند به آنها همان جهتی که پیغمبر اکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) رفته است را اشاره کرد و گفت‪ :‬من تمامی این طرف هارا پالیدم‬
‫و حال هم از همانجا میآیم در آن استقامت هیچ کس نبود‪ .‬بروید محمد و دوستش‬
‫را در اطراف دیگر بپالید‪.‬‬
‫مشرکان از سراقه تشکر کرده جهت شان را تغیر دادند‪ .‬به این ترتیب هیچ کسی در‬
‫تعقیب آنحضرت(صلیاهللعلیهوسلم) نماند‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫خوشحالی در مدینه منوره‬
‫هجرت کردن حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و ابوبکرصدیقس را در مدینه هیچ‬
‫کسی نبود که بی خبر مانده باشد‪ .‬با هیجان زیاد منتظر آمدن آنها بودند‪ .‬مردم مدینه‬
‫هر روز به بیرون از شهر میآمدند و تا هنگام شدت گرما منتظر آنها میبودند‪ .‬اگر چه‬
‫مدت زمان زیادی گذشته بود با آنهم حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) تشریف‬
‫نیاورده بود از این که مبادا اتفاقی بدی برای شان افتاده باشد همه ناراحت بودند‪.‬‬
‫خورد و بزرگ‪ ،‬جوان و پیر همه در سر راه ها چشم به راه پیغمبرق دوخته بودند‪.‬‬
‫خانمها در بام های خانه شان و جوانان به شاخه های دراز درختان خرما باالشده انتظار‬
‫میکشیدند‪ .‬در نهایت یکی از جوانانیکه در باالی درخت خرما بود چنین فریاد زد‪:‬‬
‫آمدند! آمدند! آنها آمدند‪ .‬در آنجا هستند‪.‬‬
‫با شنیدن این آواز تمام مردم مدینه به راه افتادند‪ .‬اطفال کوچکی که در آغوش‬
‫مادران شان بود برای دیدن پیغمبرما حضرت محمدمصطفی(صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫میدویدند‪ .‬اطفال میدویدند و جوانان و پیران اشک میریختند آنهم اشک شادی‪.‬‬
‫دروصف ایشان ترانه میخواندند و به طرف آنها مانند سیل به راه افتادند‪ .‬جانداران‬
‫وبی جان انسان و حیوان خالصه هر چه بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختند‪ .‬در‬
‫روی زمین قبل از این به هیچ کسی چنین استقبالی دیده نشده بود‪.‬‬
‫دراین اثناء سرور کائنات حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در کوچه های مدینه‬
‫همراه با شترش پیش میرفت‪ .‬حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) هر بار که از پیشروی‬
‫خانه یکی از انصار میگذشت او ایشان را به خانه خویش دعوت میکرد‪ .‬آن‬
‫حضرتق از خاطر اینکه دل هیچ یک از ایشان نشکند به آنها میگفت که هر‬
‫جاییکه شتر توقف کند در آنجا مهمان خواهم شد‪.‬‬

‫‪64‬‬
‫با هیجان زیاد به طرف شتر آنحضرت (صلیاهللعلیهوسلم) نگاه میکردند که در کجا‬
‫توقف خواهد کرد‪.‬‬
‫تمام مردم مدینه همانجا بود‪ .‬هرکس میخواست که شرف مسافر کردن حضرت‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را از آن خود کند‪ .‬شتر حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫که قصوه نام داشت با نگاه کردن به چپ و راست آهسته آهسته راه میرفت‪ .‬باالخره‬
‫شتر با گام های آرام و آهسته ایستاده شد‪ .‬جاییکه ایستاد شده بود‪ .‬نزد خانه ابو ایوب‬
‫انصاری بود‪ .‬همان روز تمام مردم مدینه خوشحال بود‪ .‬اما حضرت ابو ایوب نسبت‬
‫به هر کس خوشحالتر بود‪ .‬شرف مهمان کردن سرور کائنات از آن او شده بود‪ .‬رسول‬
‫اهلل(صلیاهللعلیهوسلم) تا هفت ماه در اینجا زنده گی میکرد‪ .‬جاییکه حضرت‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به سر میبردند آنجا پر برکت میشد‪ .‬حضرت ابو ایوب‬
‫انصاری یک روز حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و دوستش ابوبکرس را مهمان‬
‫کرد و برای شان غذا تهیه کرده بود‪.‬‬
‫حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) اوالً بخاطر این غذای دو نفره خواست که سی نفر‬
‫دیگر شرکت کنند‪ .‬سی نفر آمد و غذایش را خورد و رفت‪ .‬بعد شصت نفر دیگر‬
‫آمد‪ ،‬آنها هم با شکم سیر از آنجا دور شدند‪.‬‬
‫از پشت او پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست که هفتاد نفر دیگر بیآیند‪ .‬آنها‬
‫هم شکم شان را سیر کردند‪ .‬تمام این انسانها از غذای دو نفره شکم شانرا سیر کرده‬
‫از سفره جدا میشدند‪ .‬در میان شان کسانیکه ایمان داشتند ایمان شان قویتر شد و‬
‫کسانی هم که ایمان نآورده بودند در مقابل این معجزۀ آشکار ایمان آوردند‪.‬‬
‫گریان تنه درخت خرما‬
‫به آمدن حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه منوره مدت زیادی گذشته بود‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫مسلمانان به جایی نیاز داشتند که به راحتی عبادت کرده بتوانند وهم پیامبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) به جایی نیاز داشت که در آنجا همراه با کسانیکه از بیرون مدینه‬
‫برای مالقات می آمدند به راحتی مالقات کنند‪.‬‬
‫پس از مدتی به ساختن مسجد نبوی شروع کردند‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫هم در ساخت این مسجد شخصاً سهم گرفتند‪ .‬اصحاب بار ها به ایشان گفتند‪ :‬شما‬
‫بنشینید یا رسول خدا! ما این مسجد را به درست ترین شکلش میسازیم‪ .‬لطفاً خودرا‬
‫خسته نکنید‪.‬‬
‫و پیغمبر مهربان به جواب شان چنین گفت‪ :‬کار کردن عبادت است‪ .‬من را ازین کار‬
‫با ثواب مانع نشوید‪.‬‬
‫اتاق های مربوط به خانواده پیغمبرق نیز در همین مسجد بود‪ .‬زمانیکه سرور کائنات‬
‫همراه با دخترحضرت ابوبکرصدیقس بی بی عایشه ازدواج کردند بعداز ازدواج شان‬
‫از خانه ابو ایوب انصاری به اینجا کوچ کردند‪.‬‬
‫بعداز ختم شدن ساختمان مسجد! منبر جدیدی ساخته شد‪ .‬قبل از ساخته شدن این‬
‫منبر حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) با تکیه دادن دست خویش به تنه یک درخت‬
‫خرما خطبه میخواندند‪ .‬پس از ساخت منبر این تنه خرما در زیر منبر جدید واقع شده‬
‫بود‪.‬‬
‫روزی حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در منبر جدید‪ ،‬نشسته و خطبه میخواندند‬
‫این تنه درخت خرما همانند صدای شتر فریاد برآورده گریان کرد‪ .‬در همین اثناء‬
‫حاضرین مسجد صدای گریه آنرا شنیدند‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) از درخت‬
‫علت گریه اش را پرسیدند‪ ،‬آن هم جواب داد‪ ،‬که بخاطر جدا شدن از آنحضرت‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) گریه میکند‪.‬‬

‫‪66‬‬
‫پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم اورا تسلیت داد‪ .‬به او مژده داد که زنده گی اش‬
‫را در جنت ادامه میدهد‪ .‬با شنیدن این تنه درخت خرما خوشحال شد و دیگر گریه‬
‫نکرد بعداً پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) رو به صحابه کرام کردند و گفتند‪ :‬اگر‬
‫من این تنه درخت را تسلی نمیدادم تا قیامت همینطور گریان مینمود‪.‬‬
‫بعدهم آن تنه درخت خرما به امر پیامبراسالم (صلیاهللعلیهوسلم) در زیر منبر قرار‬
‫داده شد‪ .‬حاال دیگر پنج وقت نماز در مسجد نبوی ادا میشد‪ .‬برعالوه آن‪ ،‬پیغمبر اکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) در مسجد برای اصحاب کرام درسها دایر میکرد و آموزگاران‬
‫که جهت رساندن پیام حق به قبایل دیگر ارسال میشد در اینجا آموزش میافتند‪.‬‬
‫اخوت و برادری‬
‫در مدینه روز های سرور و شادی شروع شده بود‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫میان مسلمانان که در راه دین به مدینه هجرت کرده بودند با کسانیکه آنهارا بحیث‬
‫مهمان خویش قبول کردند‪ .‬برادری اعالن کردند‪.‬‬
‫به این ترتیب به کسانی که از بیرون مدینه آمده بودند "مهاجر" و به کسانیکه آنهارا‬
‫مهمان کرده بودند "انصار" نامیده شدند‪.‬‬
‫حاال کسانیکه ایمان آورده بودند از شکنجه مشرکان نمیترسیدند‪ .‬تمام مسلمانان یکجا‬
‫جمع شده و از حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) دین اسالم را میآموختند‪ .‬به همین‬
‫ترتیب روز به روز تعداد مؤمنان به خدای یکتا و پیغمبرش زیاد میشدند‪ .‬نه تنها در‬
‫مدینه بلکه در مناطق اطراف مدینه منوره نیز تعداد مسلمانان افزایش میافت‪ .‬اما ازین‬
‫وضعیت مشرکان مکه بینهایت ناراحت بودند‪ .‬از خاطر اینکه مانع انتشار اسالمیت‬
‫شوند هر چیزیکه از دستشان میآمد انجام میدادند‪.‬‬
‫با آنهم سرور کائنات حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) آنان را همیشه به بهترین‬
‫راه ها یعنی راه توحید و خدا پرستی دعوت میکرد‪ .‬اما آنها گوش نکردند‪ ،‬از آنان‬

‫‪67‬‬
‫خواست که دست از رذایل اخالقی بردارند‪ ،‬اما نکردند‪ ،‬فرمود‪" :‬پرستش بتها فایده‬
‫یی ندارد" ولی گوش نگرفتند‪.‬زنده به گور کردن دختران را منع قرار داد ولی قبول‬
‫نکردند‪ .‬سود خوری‪ ،‬دروغ و شراب خوری را نکوهش کرد اما نشنیدند‪ .‬برعالوه این‬
‫همه پیغمبربزرگ اسالم را مجبور ساختند که از وطن خود دور شود‪ .‬باالخره چون‬
‫نتوانستند که مسلمانان را با زور‪ ،‬لت و کوب‪ ،‬زجر و آزار و تهدید از دین شان جدا‬
‫سازند‪ ،‬تصمیم گرفتند با جنگ آنها را از بین ببرند‪ .‬حتی به همین خاطر مال‬
‫اشخاصیکه مهاجر شده بودند‪ ،‬به یغما بردند‪ .‬خانه ها‪ ،‬دوکان ها‪ ،‬باغچه ها‪ ،‬و تمامی‬
‫مزرعه های مسلمانان به یغما رفت‪ .‬اموال بدست آمده از این راه توسط کاروان ها به‬
‫شام انتقال داده شده و در آن جا بفروش میرسید‪ .‬کاروان متشکل از بار هزار شتر بود‪.‬‬
‫با پول که ازین راه بدست میآمد یک اردوی مجهز آماده میشد تا مسلمانان مدینه را‬
‫ازبین ببرند‪.‬‬

‫‪68‬‬
‫کامیابی در روز بدر‬
‫کاروان مشرکان مکه‪ ،‬اموال مسلمانان مهاجر را در شام به فروش رسانیده و به مکه‬
‫باز میگشتند‪ .‬نماینده شان ابوسفیان بود‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) ازین موضوع‬
‫و اینکه مشرکان آماده گی حمله به مسلمانان را دارند آگاه گردید‪ .‬با اصحاب خود‬
‫جلسه گرفتند و به ارزیابی این وضعیت پرداختند‪ .‬بالخره قرار به این شد تا سر راه‬
‫کاروان را گرفته و اموال که متعلق به مسلمانان بود پس بگیرند‪ .‬اردویی به رهبری‬
‫حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) یک لشکر کوچک آماده شد‪ .‬این لشکر شروع به‬
‫تعقیب کاروانی کرد که از شام بر میگشت‪ .‬منطقه بدر را برای مقابله با مشرکان‬
‫مناسب دیدند‪ .‬اما ابوسفیان از تصمیم مسلمانان باخبر شد و راه کاروان را تغیر داد‪ .‬در‬
‫این میان به مکه یک قاصد روان کرد‪ .‬قاصد به مکه خبر داد که مسلمانان قصد داردن‬
‫تا راه کاروان ابوسفیان را قطع کنند‪ .‬با شنیدن این خبر مشرکان یک لشکر هزار نفر‬
‫آماده کرده به طرف بدر حرکت کردند‪ .‬تعداد مشرکان سه برابر تعداد مسلمانان بود‪.‬‬
‫همچنین از لحاظ تجهیزات و سالح از اردوی مسلمانان قویتر بودند‪ .‬بالخره اردوی‬
‫مشرکین در راه با کاروان روبرو شد‪ .‬ابوسفیان به لشکر مشرکان اطمینان داد که به‬
‫اموال کاروان ضرر نرسیده و خواست تا عقب نشینی کنند‪ .‬اما ابوجهل گفت‪ :‬حاال‬
‫که صاحب لشکر هستیم بدون غالب شدن به محمد و یارانش هرگز بر نخواهم گشت‪.‬‬
‫مستقیماً به طرف بدر حرکت میکنیم و به حساب او میرسیم‪.‬‬
‫ابوسفیان هرچه تالش کرد ولی آنهارا نتوانست از جنگ کردن باز دارد‪ .‬باآلخره دو‬
‫اردو در منطقۀ بدر در نزدیکی چاه ها با همدیگر جنگیدند‪.‬‬
‫مشرکان فکرکردند که حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) از خاطر ترس خود از‬
‫جنگ دوری میکند در حالیکه پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) جنگ را آخرین‬
‫گزینه میدیدند وهم چنان بخاطر جلوگیری از جنگ هر چه از دستش میآمد انجام‬

‫‪69‬‬
‫میداد‪ .‬اما این بار برای گرفتن حق شان جنگ الزمی شده بود‪ .‬در ختم جنگ بدر‬
‫چهاردهتن از مسلمانان شهید شد‪ .‬و از مشرکان هفتاد تن کشته شد‪ .‬به همین تعداد هم‬
‫اسیر داشتند‪ .‬این جنگ برای مشرکان باعث پریشانی و بدبختی شان شد‪ .‬از چیزیکه‬
‫هراس داشتند به سرشان آمد‪ .‬مسلمانانیکه‪ ،‬مشرکان آنان را اهمیت نمیدادند چون‬
‫تعداد شان کم بود و گمان میکردند که از جنگ میترسند و توانایی جنگ با مشرکان‬
‫را ندارند‪ ،‬درس خوبی به آنان دادند‪.‬‬
‫بعد از این جنگ مسلمانان راحت شدند‪ .‬فرصت اینرا پیدا کردند که دین اسالم را به‬
‫کشور های دور دست و بیگانه تبلیغ نمایند‪ .‬سفیران پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫به جا های مختلف برای دعوت به دین اسالم فرستاده شدند‪ .‬به این ترتیب دین ما به‬
‫تعداد زیاد از انسانها رسید وتعداد مسلمانان نیز افزایش یافت‪ .‬اما این وضیعت مشرکان‬
‫را خیلی متأثر مینمود‪ .‬تالش کردند تا مانع انتشار دین مبین اسالم شوند‪ .‬از طرف‬
‫دیگر در دل های شان آرزوی انتقام اقارب شان بود که در غزوه بدر کشته شدند‪.‬‬
‫درحالیکه آسانتر و بهتر این بود که دعوت حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫میپذیرفتند‪ .‬اصرار و پا فشاری شان در انکار اسالم باعث این شده بود که نتوانند‬
‫درست فکر کنند‪.‬‬
‫روز اٌحد‬
‫سه سال از هجرت گذشته بود‪ .‬مشرکان قریش که ناکامی بدر را به هیچ وجهی هضم‬
‫کرده نتوانسته بودند‪ .‬برای جنگ دیگری به خوبی آمادهگی گرفته بودند‪ .‬بعداً به قصد‬
‫انتقام ازمکه بطرف مدینه در حرکت شدند‪ .‬جنگ در ساحه یی نزدیک مدینه منوره‬
‫در دامنه کوه احد صورت میگرفت‪ .‬مشرکان که اردوی خیلی بزرگ را مهیا کرده‬
‫بودند قصد ازبین بردن تمام مؤمنان را داشتند‪ .‬اما یک چیز را در نظر نگرفته بودند‪.‬‬
‫اینکه در مقابل شان بنده و فرستاده خدا (ج)‪ ،‬پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) و‬

‫‪71‬‬
‫اصحاب گرامی شان که آنها را به ستارگان آسمان تشبیه کرده بودند‪ ،‬قرارداشتند‪.‬‬
‫نصرت خداوند همیشه شامل حال مؤمنان است‪ .‬بخاطر کامیابی کافیست تا به خداوند‬
‫جل جالله ایمان داشت‪.‬‬
‫اردوی مشرکان مجموعاً سه هزار تن عسکر بود که همه عساکر مسلح بودند‪ .‬دوصد‬
‫سواره همراه با هفت صد زرهدار که مجموعاً در اردو سه هزار شتر موجود بود‪ .‬پیغمبر‬
‫اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم فوراً آماده گی جنگ را گرفتند‪ .‬در مدت خیلی کوتاه‬
‫آماده گی شان به پایان رسید‪ .‬لشکر مسلمانان هفت صد نفر بود‪ .‬وضیعت سالح اینها‬
‫نسبت به مشرکان خیلی ضعیف بود‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) در تپه کوه اٌحد گروهی از کمانداران را موظف‬
‫کردند‪ .‬تا لشکر مسلمانان ازعقب مورد حمله قرار نگیرند‪ .‬مهمتر این بود که آنها را‬
‫هشدار جدی دادند که اصال از سر جای شان تکان نخورند‪.‬‬
‫روز احد اوالً جنگ‪ ،‬فرد به فرد صورت گرفت‪ .‬که در تمام آنها مسلمانان پیروز‬
‫شدند‪ .‬بعداً هر دو اردو باهم درگیر شده و جنگ بسیار سخت در گرفت‪ .‬حضرت‬
‫علی کرم اهلل وجه و حضرت حمزه (رضی اهلل عنه) کاکای حضرت محمد‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم)‪ ،‬از یک طرف میدان جنگ وارد لشکر مشرکان شده و از طرف‬
‫دیگر آن بیرون میشدند‪ .‬دیگر یاران پیغمبرق هم بسیار با جرأت تکبیر گویان جنگ‬
‫می نمودند‪ .‬مدت زیادی نگذشته بود که مشرکان عقب نشینی کردند‪ .‬صدای شمشیر‬
‫ها کاهش یافته بود و رسماً تعقیب دشمن شروع شده بود‪.‬‬
‫لحظههای دشوار‬
‫تیر اندازان روی تپه احد عقب نشینی مشرکان را دیده و چنین فریاد زدند‪ :‬پیروز‬
‫شدیم‪ ،‬ما هم برویم! بیائید‪ ،‬ماهم به برادران خود بپیوندیم‪.‬‬

‫‪71‬‬
‫چنین گفته از مواضع خود دور شدند‪ .‬اما این تصمیم آنها دریک لحظه تمام چیز هارا‬
‫تغیر داد‪ .‬زمانیکه آنها سنگر های خود را ترک کردند‪ ،‬اردوی سواره مشرکان از‬
‫جانب عقب حمله کردند‪ .‬به این ترتیب اردوی مسلمانان در میان دشمن محاصره شد‪.‬‬
‫فراریان مشرک دوبار برگشتند و حمله کردند‪ .‬مسلمانان در وضعیت خیلی سختی‬
‫قرار گرفتند و تعداد زیادی شهید شدند‪ .‬دو تن از شهداء یکی شان حضرت حمزهس‬
‫و دیگری آنهم مصعب ابن عمیرس بود‪.‬در گرما گرم جنگ مشرکان خواستند که‬
‫به حضرت محمد (صلیاهللعلیهوسلم) حمله کنند و اورا ازبین ببرند‪ .‬جان و روح ما‬
‫فدای ایشان باد‪ .‬در اطراف ایشان به تعداد پانزدهتن از اصحاب بخاطر محافظت وجود‬
‫داشتند‪ .‬بخاطر اینکه به ایشان ضرری نرسد تن و جان خودرا سپر کرده بودند‪ .‬اما‬
‫مشرکان با یک ضربه شدید سر و رخسار حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را‬
‫زخمی نمودند‪ .‬با یک سنگی که به طرف او زدند دندان مبارک شان را شکسته و‬
‫لبش ایشان را زخمی و سرش را خون آلود ساختند‪ .‬پانزده تن از یاران قهرمان‬
‫پیغمبرق در اطراف ایشان قرار داشتند و کوشش میکردند که اورا باالی کوه اٌحد‬
‫برسانند‪ .‬زمانیکه آنجا باال شدند‪ ،‬مشرکان نتوانستند که با افراد زیاد حمله کنند‪ .‬در‬
‫همان لحظه یکی از مشرکان تیزنشان حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را هدف قرار‬
‫داده و تیر خودرا به همان طرف رها نمود‪ .‬طلحه ابن عبیداهلل که اینرا دید دستش را‬
‫پیشروی تیر گرفت‪.‬‬
‫این تیر دست اورا سوراخ کرد و این صحابی قهرمان معیوب ماند‪ .‬پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) در مورد طلحه ابن عبیداهلل چنین گفته است‪ :‬هرکه میخواهد‬
‫شخص جنتی را ببیند به روی طلحه ابن عبیداهلل نگاه کند‪.‬‬
‫در همان لحظات که مجاهدان قهرمان کوشش میکردند که پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) را محافظت نمایند و پنهان کنند‪ ،‬مشرکان دروغی را در میان‬

‫‪72‬‬
‫انداختند‪ .‬آنان فریاد زدند که پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به قتل رسیده است‪ .‬در‬
‫حالیکه کسی که مصعب بن عمیر را به شهادت رسانده بود از خاطر شباهت زیاد او‬
‫به پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) چنین فکر کرد که پیغمبرق را شهید ساخته‪ .‬این‬
‫خبر دروغ متأسفانه روحیه مسلمانان را شکست و مسلمانان کم کم شروع به عقب‬
‫نشینی کردند‪ .‬اما در این اثنای یکی از مؤمنان پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را از‬
‫چشم شان شناخت و چنین فریاد زد‪ :‬پیغمبرمان نمرده‪ ،‬او زنده است و هم به طرف‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) اشاره نموده جای شان را نشان داد‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به طرف او اشاره کرد که آرام باشد‪ .‬ایشان‬
‫نمیخواست که موقعیت اش از جانب مشرکان آشکار شود‪ .‬مسلمانان که زنده بودن‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را شنیدند دوباره خودرا جمع کردند و به طرف کوه‬
‫اٌحد عقب نشینی کردند‪ .‬مشرکان هم از حمله دوباره مسلمانان ترسیدند و جنگ را‬
‫در همانجا توقف دادند‪ .‬بدین صورت غالب جنگ نامعلوم شد‪ .‬در ختم جنگ‬
‫حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) حتی توان راه رفتن راهم نداشت‪.‬‬
‫طلحه ابن عبیداهلل گفت‪ :‬بفرما یا رسول خدا! من قوت دارم‪ .‬گفت و پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) را به پشت خود حمِل کرد‪.‬‬
‫زمانیکه پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) استراحت میکردند چنین فرمودند‪ :‬خدایا‬
‫قومم مرا نمیدانند! آنها نمیدانند که چه میکنند‪ .‬آنها را ببخش‪ .‬رسول خدا (‬
‫صلیاهللعلیهوسلم) حتی با اشخاصیکه با وی چنین کار را انجام داده بود‪ .‬این قدر با‬
‫مهر و شفقت رفتار میکرد‪ .‬حتی زمانیکه یکی از اصحاب خواست که برایشان دعا بد‬
‫کند اجازه نداد‪ .‬به آنها گفت که در آینده از میان شان کسی ایمان آورده و وسیله‬
‫کار های خیر خواهد شد‪.‬‬

‫‪73‬‬
‫فردای جنگ اٌحد پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست تا اردوی مشرکین را‬
‫تعقیب کند‪ .‬احتمال میرفت که اردوی مشرکین پالن بازگشت به مدینه و پراگنده‬
‫کردن آنان را داشته باشد‪ .‬به واقعیت هم مشرکین میخواستند که به مدینه برگردند و‬
‫غالب غزوه اٌحد شوند‪.‬‬
‫در همین وقت هیچ یک از مسلمانان حال و حوصله تعقیبب مشرکان را نداشتند‪.‬‬
‫اما بازهم به تعقیب برآمدند‪ .‬مشرکین که فکر میکردند مسلمانان از ضربه که برای‬
‫شان وارد شده شده بود ناتوان شده اند ولی دیدند که مسلمانان آنها را تعقیب میکنند‪،‬‬
‫سخت دست و پاچه شدند‪ .‬آنها از ترس جنگ با مؤمنان و بازگشت به مدینه‪ ،‬دوباره‬
‫به مکه فرار کردند‪ .‬به این ترتیب مسلمانان غالب غزوه اٌحد شمرده شدند‪.‬‬
‫محافظت همراه با خندق‬
‫دشمنان دین که به هیچ وجه انتشار دین را هضم کرده نمیتوانستند برای جنگ دیگری‬
‫آماده گی گرفتند‪ ،‬جماعت مشرکین یکجا جمع شده در مکه جلسه یی برپا داشته و‬
‫در آن جلسه به این نتیجه رسیدند که اردوی عظیمی را برای جنگ آماده کنند‪.‬‬
‫این بار به هدف ازبین بردن تمام مسلمانان بود‪ .‬به شهر خوشبوی مدینه منوره حمله‬
‫نموده و تمام مسلمانان را از دم شمشیر شان بگذرانند‪ .‬چشم هایشانرا کینه و حسد بسته‬
‫کرده‪ ،‬قلب های شان سیاه‪ ،‬افکار شان سیاه‪ ،‬سخنان شان سیاه و نوشتار شان سیاه شده‬
‫بود‪ .‬با ده هزار عسکر به طرف مدینه منوره حرکت کردند‪.‬‬
‫پیامبرپیامبران سرورکائنات حضرت محمد مصطفی(صلیاهللعلیهوسلم) ازین پالن‬
‫مشرکان آگاه شد‪.‬همراه با اصحاب جلسه گرفته و در مورد چگونه گی تکتیک و‬
‫کاربرد آن در مقابل چنین اردوی عظیم مشوره گرفتند‪ .‬به این نتیجه رسیدند که‬
‫اطراف شهر زیبای مدینه منوره خندقی حفر نموده و توسط آن جلوگیری صورت‬

‫‪74‬‬
‫گیرد‪ .‬قبل از آمدن دشمنان آماده گی گرفته شد و به اطراف شهر خندق عمیق و‬
‫وسیع حفر شد‪ .‬به این ترتیب اسم این غزوه خندق نامیده شد‪.‬‬
‫دشمنان که در مقابل شان چنین خندق را دیدند‪ ،‬در حیرت ماندند‪ .‬اینگونه آماده گی‬
‫و دفاع را قبالً ندیده بودند‪ .‬در مقابل خندق جابجا شده شهر را احاطه کردند‪ .‬این‬
‫حالت تا یک ماه ادامه پیدا نمود‪ .‬دراین مدت بجز از تیر پرانی و جنگ فرد با فرد‬
‫کدام جنگ جدی صورت نگرفت‪ .‬اما مشرکان نمیخواستند بدون بدست آوردن شهر‬
‫مدینه برگردند‪.‬‬
‫همه با اصرار منتظر بودند‪ ،‬که یک روز در وقت شام جبرئل؛ آمد و به پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) مژده پراگنده شدن اردوی مشرکین را با یک طوفان شدید داد‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) ازین خبر خیلی خوشحال شدند و به اصحاب کرام‬
‫نیز مژده دادند‪ .‬دیری نگذشته بود‪ ،‬در در محل اجتماع مشرکین طوفان بزرگ‬
‫برخواست‪ .‬اسپ ها و شترها به هم ریختند‪ .‬کس کسی را دیده نمیتوانست‪ .‬طوفان‬
‫ریگ و شن مانند هوای مه روی مشرکین نشست‪ .‬خیمه ها مانند پارچه های تکه به‬
‫هوا رفت‪ .‬به این ترتیب لشکر مشرکان توسط طوفانیکه از جانب خداوند(ج) به‬
‫نصرت مؤمنان آمده بود‪ ،‬پراگنده شده به مکه باز گشتند‪.‬‬
‫باختم شدن غزوه خندق پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به اصحاب خود مژده داد و‬
‫گفت‪ :‬بعدازین مشرکان باالی ما آمده نمیتوانند‪.‬‬
‫به این خبر تمام صحابی کرام خیلی خوشحال شدند‪ .‬به واقعیت هم مشرکین که‬
‫اردوی بزرگ شان پراگنده شده بود جسارت آن را نداشتند که دوباره به سرمسلمانان‬
‫هجوم آورند‪ .‬در تالش بودند تا خود را جمع و جور کرده به وضیعت خود سر و‬
‫سامان دهند‪.‬‬

‫‪75‬‬
‫ایام صلح‬
‫اوالً پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) و بعد از ایشان تمام اصحاب کرام مشتاق دیدار‬
‫کعبه متبرکه بودند‪ .‬دریکی ازهمین روزها پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) در خوابش‬
‫دید که عمره میکند و خواب شان را با یاراناش به اشتراک گذاشت‪.‬‬
‫اصحاب کرام خیلی شادمان شدند‪ .‬با خوشحالی تمام برای عمره آماده گی گرفتند و‬
‫به طرف مکه به راه افتادند‪ .‬تا به منطقه یی که بنام حدیبیه بود پیش رفتند‪ .‬اهالی مکه‬
‫از حرکت مسلمانان آگاه شدند‪ .‬با آن که تنها نیت مسلمانان ادای عمره بود ولی‬
‫مشرکین اجازه داخل شدن به مکه را ندادند‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به سوی‬
‫مکه چندین بار قاصد فرستاد ولی آنها پیشنهاد مؤمنان را رد نمودند‪ .‬اوضاع رو به تیره‬
‫گی و وخامت میرفت و کسی نمیخواست وضع از این بدتر شود‪.‬‬
‫پس از انتظار حدیبیه‪ ،‬مشرکان خواستند تا با پیامبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) معاهده‬
‫یی را امضاء کنند‪ .‬به طرف مسلمانان قاصد روان کرده نیت خود را اظهار کردند‪ .‬به‬
‫این تفاهم‪ ،‬معاهده صلح حدیبیه گفته شد‪.‬‬
‫نظر به توافقنامه تا ده سال هردو طرف باهم جنگ نمیکرد و عمره شان را هم امسال‬
‫نه بلکه سال دیگر انجام میدادند‪.‬‬
‫اصحاب کرام خیلی غمگین شده بودند ازینکه به مکه مکرمه اینقدر نزدیک هستند‬
‫ولی بدون زیارت مکه باید برمیگشتند‪ .‬گوسفندانیرا که بخاطر قربانی کردن پس از‬
‫ادای عمره آورده بودند در همانجا قربانی کردند و از احرام برآمدند‪ .‬مدت زیادی‬
‫در راه برگشت به مدینه به پیغمبر خود سوره فتح را نازل‬ ‫نگذشته بود که خداوند‪t‬‬

‫کرد‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم به اصحاب خود گفت که صلح حدیبیه فتح‬


‫بزرگی است‪.‬‬

‫‪76‬‬
‫وحی که از جانب خداوندمتعال نازل شده بود دل مؤمنان را که اندکی متأثر و غمگین‬
‫شده بود‪ ،‬آرامش داد‪.‬‬
‫نقض پیمان‬
‫باآلخره فهمیده شد که همانروز‪ ،‬روز فتح بود‪ .‬یعنی بعداز همان توافقنامه پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) به همه سران دولتها در آن زمان نمایند و نامه فرستاد‪ .‬به آنها اعالم‬
‫کرد که آخرین پبامبر خودش (مصطفی) (صلیاهللعلیهوسلم) است‪ .‬خواست تا به‬
‫دینی که آورده است و کتابیکه به او نازل شده برایش ایمان آورند‪ .‬تعدادی به این‬
‫پیشنهاد پیامبراسالم (صلیاهللعلیهوسلم) لبیک گفتهایمان آوردند و کسانیکه این‬
‫دعوت را قبول نکرده بودند با گذشت زمان ازبین رفته‪ ،‬نابود شدند‪ .‬اما متأسفانه‬
‫مشرکان که در هیچ یکی از وعده هایشان وفا نکرده بودند به وعده یی که در حدیبیه‬
‫داده بودند به آنهم خیانت کردند و پیمان صلح را شکستاندند‪ .‬پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) با شنیدن این خبر یک لشکر قوی را آماده کرده به وطن مادری‬
‫یعنی مکه حرکت کرد‪ .‬به شهری که سالها پیش آنرا ترک کرده و در آن بزرگ‬
‫شده بودند‪ .‬به شهر مقدسی که درآن خانه خدا (کعبه) موجود بود‪ .‬به شهریکه نور‬
‫چشم شان بود و مجبور به ترک آن شده بودند‪.‬‬
‫مکه‪ ،‬شهر مقدس‬
‫روزی که پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) مژده آنرا داده بود فرا رسید‪ .‬اردو از شهر‬
‫زیبای مدینه حرکت کرد‪ .‬بعداز مدت کوتاه به مکه رسیدند‪ .‬در تپه ییکه نزدیک‬
‫کعبه بود قرار گرفتند‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست تا هرکس پیش خود آتش روشن کند‪ .‬ده‬
‫هزار آتشی که از طرف شب در تپه باالی مکه روشن شده بود‪ ،‬مشرکان آنرا با ترس‬
‫و هراس مشاهده مینمودند‪ .‬نظر به شرایط همانروز در اطراف یک آتش ده نفر‬

‫‪77‬‬
‫مینشست‪ .‬یعنی در اردو صد هزار تن مؤمن موجود بود‪ .‬با این چنین تدبیر پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) میخواست تا بدون جنگ و شمشیر داخل مکه شود‪ .‬نمیخواست‬
‫که در شهرمقدس مکه خون ریخته شود‪ .‬زیرا اردوی پراگنده مکه توان جنگ با‬
‫اردوی مسلمانان را نداشت‪ .‬تنها یک چیز بود که ازآن هراس داشتند‪ " .‬آنها که به‬
‫محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و مسلمانان آنقدر رنج و شکنجه داده بودند حتی قصد‬
‫کشتن اورا گرفته بودند او با این ها چه خواهد کرد؟"‬
‫زیرا آنها اورا از وطنش رانده بودند‪ .‬همراه با جنگ ها و مخالفت ها خواسته بودند‬
‫که او و دوستانش را به قتل برسانند‪ .‬یگانه کاکای دوستداشتنی او حضرت حمزه س‬
‫را به شهادت رسانده بودند‪ .‬و حال قوت‪ ،‬قدرت و اقتدار در دست محمداالمین بود‪.‬‬
‫آنها حق هرنوع جزا و شکنجه را داشتند‪.‬‬
‫رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) به آنها هرچیزیکه میخواهد میتوانست انجام بدهد ولی‬
‫او انسانانیکه بارها قصد کشتن اورا گرفته بودند را عفو کرد‪ .‬زیرا او برای نجات‬
‫انسانیت فرستاده شده بود‪ .‬او تنها زمانیکه آنها در تبلیغ دین اسالم مخالفت ورزیده و‬
‫میخواستند که مؤمنان را بکشند در مقابل شان قرار گرفته با آنها جنگ میکرد‪ .‬بغیر‬
‫از همین حاالت او همیشه به انسانان دست محبت و دوستی دراز میکرد‪.‬‬
‫اگر همانروز میخواست که در مکه تمام انسانها را بکشد و ازبین ببرد میتوانست‪ .‬ولی‬
‫در مقابل شفقت واالی او مشرکان مکه به او چنین زاری کردند‪:‬‬
‫‪-‬تو واقعاً هم باید پیغمبر خدا باشی‪ .‬این قدر مرحمت و شفقت تنها در پیامبران خدا‬
‫(ج) موجود میباشد‪ .‬زیرا تو کسی هستی که در میان ما با خوبی و با اعتماد بودنت‬
‫مشهور هستی‪ .‬تو کریم بن کریم بن کریم هستی‪.‬‬
‫در مقابل این همه خوبی و بزرگواری قلب همه آنان نرم شد‪ .‬به شکل گروهی به دین‬
‫اسالم پیوستند‪ .‬مثلیکه تمام دلها فتح شده بود‪.‬‬

‫‪78‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) این حالت انسانان را همراه با حمد خدای متعال تماشا‬
‫کرد‪.‬‬
‫رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) همانروز به اشخاصیکه جدیداً به دین اسالم وارد شده‬
‫بودند‪ ،‬دین اسالم را برای شان معرفی میکرد‪ .‬اهل مکه برای اسالم آوردن باهم مسابقه‬
‫میدادند و این عمل شان تا روز ها دوام نمود‪.‬‬
‫رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) برای اصحاب خود مژده یی داشت‪ :‬بعد ازین‪ ،‬اینجا‬
‫تا قیامت به حیث یک منطقه کفر و ظلم نامیده نمیشود‪.‬‬
‫بعداز فتح مکه اکثر مسلمانان که با پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) دشمنی میکردند‬
‫همانروز به اسالم مشرف شدند‪ .‬هیچ کس فکرهم نمیکرد که آنها به اسالم رو آورند‪.‬‬
‫و تنها خواست آنان هم تالفی کردن روز های جاهلیت بود‪ .‬در زنده گی شان صفحه‬
‫جدیدی باز کردند و باقی عمرشانرا با عبادت خدا جل جالله سپری نمودند‪.‬‬
‫طائفیکه هیچ تغیر نکرد‬
‫نیت پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) برگشتن به مدینه منوره بود‪ .‬اما از مشرکان‬
‫اطراف مکه خبرهای خوشی نمیرسید‪ .‬قبایل هوازن و ثقیف بعداز فتح مکه در مورد‬
‫خود نگران شده بودند‪ .‬انسانهای اطراف شان را جمع کردند و به آنها گفتند‪ :‬حال‬
‫نوبت ماست‪ ،‬پیش از آمدن آنها ما باید به سرآنها برویم‪.‬‬
‫بعد از آن که اخبار آنان به مسلمانان رسید اردوی اسالم بسوی آنها حرکت کردند و‬
‫اردوی مشرکان را مغلوب ساختند‪ .‬بعدازین غزوه که بنام حنین نامیده شده بود‪ .‬سران‬
‫قبایل مشرک فرار کرده به طائف پناه بردند‪ .‬در اینجا دوباره جمع شده و فکر حمله‬
‫تکراری به سر مسلمانان شدند‪ .‬پیغمبرق یک گروه را به نماینده گی خالد ابن ولید‬
‫به طائف روان کرد‪ .‬زمانیکه حضرت خالد بن ولید میخواست که همراه آنها سخن‬

‫‪79‬‬
‫بزند آنها آشکاراً اعالم جنگ کردند‪ .‬آنگاه رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) هم به‬
‫سوی طائف در حرکت شدند‪.‬‬
‫طائف برای پیامبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) پر از خاطرات تلخ بود‪ .‬به این شهر تقریباً‬
‫ده سال قبل برای تبلیغ آمده بود‪ .‬اما مردم طائف به او خیلی زشت رفتار کرده بودند‪.‬‬
‫پس از گذشت چند سال در طائف تغیری به وجود نیآمده‪ .‬انسان ها با لذت های‬
‫اسالم آشنا میشدند‪ ،‬ولی طائف هنوز در انکار بسر میبرد‪.‬‬
‫زمانیکه به طائف نردیک شدند دوباره به آنها پیشنهاد صلح را دادند‪ .‬اما آنها در مقابل‬
‫این پیشنهاد به آنها با سنگ‪ ،‬منجنیق و تیر جواب دادند‪ .‬مسلمانان هم دیگر چاره ای‬
‫نداشتند و به سوی آنها حمله کردند‪ .‬اما با گذشت بیست روز هیچ یک از آنها‬
‫نخواستند که به اسالم رو آورند‪ .‬رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) کمین خویش را‬
‫برداشت و به سوی مدینه به حرکت درآمد‪.‬‬
‫با اینکه رفتار بد شان تغیر نکرده بود‪ ،‬با آنهم رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) در راه‬
‫برایشان دعا کرد‪ .‬به طرف قلعه طائف دور خورده و چنین دعا میکرد‪:‬‬
‫‪-‬خدایا! به آنها هم هدایت را نصیب گردان و سختیهای روزگارشان را از سرشان‬
‫بردار‪ ،‬آنها را هم جمع ما بیاود!‬
‫اشک چشمان حضرت فاطمه س‬
‫بعداز مدت زیاد پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) دوباره به مدینه منور تشریف آورده‬
‫بود‪ .‬اوالً به مسجد خود رفت‪ .‬قبل از رفتن به خانه اش به نزد دخترش فاطمه رفت که‬
‫همیشگی اش بود‪ .‬بی بی فاطمه زمانیکه دروازه را باز کرده در پیش‬ ‫این عادت‬
‫رویش پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را دید هیجان زده شد‪ .‬با حسرت زیاد اورا‬
‫آغوش گرفت‪ .‬با ناله و آه شروع به گریان نمود‪ .‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)‬
‫پرسیدند‪ :‬ای فاطمه! چرا گریان میکنی؟‬

‫‪81‬‬
‫صبر کرده نتوانستم ای رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم)! چون میبینم که خیلی زحمات‬
‫متحمل شدهاید‪.‬‬
‫سر و جانت خاکباد شده است! رنگ رویت پژمرده شده است‪ .‬صبر کرده نتوانستم‬
‫ای رسول خدا !‬
‫سرور کائنات سر دخترش را مالیده او را چنین تسلی کرد‪ :‬گریان نکن دخترم‪ ،‬گریان‬
‫نکن! خدا‪ ،‬پدرت را با آنچنان دعوایی فرستاده است که‪ ...‬روزی خواهد آمد که‬
‫مانند شب و روز در تمام دنیا را گسترده خواهد شد‪.‬‬
‫گروه گروه به سوی مدینه‬
‫رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) بعداز فتح مکه به روان کردن سفیر به کشورهای‬
‫اطرافی خود دوام کرد‪ .‬به این ترتیب تعداد مسلمانان افزایش یافت‪.‬‬
‫مدتی بعداز فتح مکه‪ ،‬پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه برگشت‪ .‬پس از آن‬
‫شکل مردم گروه گروه به سوی مدینه برای دیدار پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را‬
‫میآمدند و به دین اسالم مشرف میشدند‪.‬‬
‫اما حال هم گروهی از انسانان بودند که ازین وضعیت ناراض بودند‪ .‬یکی از آنها هم‬
‫که از جمله با قدرتمندترین دولت ها بود‪ .‬دولت بیزانس بود‪ .‬حاکم بیزانس که هراقل‬
‫نام داشت‪ ،‬میخواست که نیم قاره عرب را تصرف کند و از انتشار دین مبین اسالم‬
‫جلوگیری کند‪ .‬چند تن از اعراب عیسوی و دیگر مشرکان را در اردوی خود شامل‬
‫کرده اردوی کالن را به وجود آورد و به طرف مدینه حرکت کرد‪.‬‬
‫زمانیکه پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) ازین وضعیت آگاهی پیدا کردند همراه با‬
‫اصحاب خود تا تبوک رسیدند‪ ،‬اما در آنجا از اردوی بیزانس خبری نبود‪ .‬هراقل‪ ،‬از‬
‫خاطر از دست ندادن پادشاهی خود عقب نشینی کرده بود‪ .‬این خبر در همه جا پخش‬
‫شد و به این ترتیب قدرت و توان دولت بیزانس درهم شکست‪ .‬با برگشت پیامبراکرم‬

‫‪81‬‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه‪ ،‬آمدن گروه گروهی انسانان دوباره شروع شد‪ .‬مدینه‬
‫تقریباً هر روز میزبان یک هیئت جدید بود‪ .‬انسانان بعداز این قلب خودرا برای پذیرش‬
‫اسالم باز کرده بود‪.‬‬
‫کسانیکه میآمدند عموماً مسلمان شده برمیگشتند و به قبایل خود تبلیغ میکردند‪ .‬طائف‬
‫که در سال هشتم هجرت در اثنای جنگ مسلمان نشده بودند‪ ،‬در سال نهم هجرت به‬
‫مدینه هیأت روان کرده به اسالم رو آوردند‪.‬‬
‫رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) بخاطر تبلیغ دین مبین اسالم بعضی از اصحاب خویش‬
‫را به مناطق اطراف خود روان میکرد‪ .‬این اشخاص به جاهاییکه رفته بودند در آنجا‬
‫انسانان را مسلمان کردند‪ .‬به آنها دین خویش را تبلیغ کردند با رفتار و کردار شان به‬
‫آنها نمونه و الگو شدند‪.‬‬
‫پیوستن به رفیق اعلی‬
‫از هجرت حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه منوره ده سال گذشته بود‪.‬‬
‫در طول همین ده سال خداوند متعال دین اسالم را وسعت داده بود‪ .‬چیزهاییکه بیرون‬
‫از چوکات دین بود حقیر و ناچیز شمرده میشد‪.‬‬
‫در همان سال پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) اعالم کرد که به عبادت حج میرود‪ .‬و‬
‫خواست تا کسانیکه میخواهند حج کند به مدینه بیآیند‪ .‬به این ترتیب در مدینه بیش‬
‫از صد هزار نفر جمع شد‪.‬‬
‫سرور سروران با این همه انسانها به طرف مکه حرکت کردند‪ .‬او در حج به جمعیتیکه‬
‫اورا گوش میکردند خطبه مشهورش (خطبه وداع) را خواند‪ .‬دراین خطبه زیبایی های‬
‫اسالم را خالصه کرد‪ .‬در مورد پیغمبری خود که آنرا به صورت درستش انجام داده‬
‫است شاهدان را نشان داد‪ .‬این حج اولین و آخرین حج حضرت محمد‬
‫مصطفی(صلیاهللعلیهوسلم) بود‪.‬‬

‫‪82‬‬
‫پیغمبرمحبوب ما (صلیاهللعلیهوسلم) بعداز ادای حج به مدینه آمد‪ .‬دراین وقت‬
‫کوشش کرد تا اسالم را به قٌله های دورتری برساند‪ .‬و به روان کردن سفیران به کشور‬
‫های خورد و بزرگ اطرافش ادامه داد‪.‬‬
‫مدت زیادی نگذشته بود که رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) مریض شد‪ .‬شدت‬
‫مریضی اش خیلی زیاد بود‪ .‬تبش آنقدر زیاد بود که کسانیکه تبش را میدیدند تعجب‬
‫خودرا پنهان کرده نمیتوانستند‪ .‬با این نوع بیماری سخت روز هایش را میگذراند‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست تا ابوبکرصدیق س به جای شان امامت کند‪.‬‬
‫خودش در نزد بی بی عایشه س بود‪ .‬روز دوشنبه بود‪ ،‬دوست پیغمبراکرم‬
‫(صلیاهللعلیهوسلم) فرشته وحی جبرئیل امین آمد‪.‬‬
‫وگفت‪ :‬ای رسول خدا! خداوند(ج) به تو سالم داد‪ .‬حالت را میپرسد‪.‬‬
‫با شنیدن این سخن پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) فرمود‪:‬‬
‫عروج و پیوستن به رفیق اعلی را میخواهم‪.‬‬
‫بعد جبرئیل ؛ گفت‪ :‬ای رسول خدا! فرشته مرگ عزرائیل ؛ نیز با من آمد‪ .‬از‬
‫خاطر داخل شدن به خانه اجازه میخواهد‪.‬‬
‫بعداز اینکه پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به داخل شدنش اجازه داد عزرائیل ؛‬
‫گفت‪ :‬ای رسول خدا! خداوند(ج) خواست تا هرچه که تو امر کنی‪ ،‬همانطور کنم‪.‬‬
‫اگر میخواهی روحت را همینجا میگیرم و اگر نمیخواهی آزادت میکنم‪.‬‬
‫پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به روی جبرئیل امین نگاه کرد و جبرئیل ؛ برای‬
‫پیامبر عالم چنین گفت‪ :‬ای رسول خدا! عالم فرشته گان منتظر شما هستند‪.‬‬
‫سرور کائنات به سوی عزرائیل ؛ نگاه کرد وگفت‪ :‬ای عزرائیل ! بیا و وظیفه ات‬
‫را انجام بده‪.‬‬
‫روح ما‪ ،‬جان ما و همه هستی ما‪ ،‬فدایش باد‪.‬‬

‫‪83‬‬
‫سلطان پیامبران به قابیکه در داخلش آب موجود بود دستش را داخل کرد‪ .‬انگشتهای‬
‫نرم خودرا به رویش مالید و با گفتن (الاله االهلل) در حالیکه به سقف خانه نگاه میکرد‬
‫روحش را به خداوند متعال تسلیم نمود‪.‬‬
‫خدایا! مارا از راه پیامبران مان جدا مکن‪ .‬به ما زنده گی کردن در دین او را نصیب‬
‫گردان‪ .‬به ماشرف مالقات با او در جنت را نصیب کن‪ .‬مانند او بودن‪ ،‬اورا نمونه زنده‬
‫گی خویش قرار دادن و زنده گی کردن مانند اورا نصیب ما گردان‪.‬‬
‫آمین ‪ ،‬آمین ‪ ،‬آمین‪.‬‬

‫‪84‬‬

You might also like