Professional Documents
Culture Documents
پیشگفــتار
اینک به لطف و مرحمت الهی ،سلسله کتُب مطالعه برای منوران و
نوجوانان پاکدل تهیه و ترتیب گردید .امید داریم ،این کتُب زمینهساز رشد
ظرفیتهای معنوی و فکری برای خوانندگان گرامی گردد.
هدف از ایجاد این سلسله کتب ،تقویت مهارت یادگیری و رشد انگیزههای
علمی و عملی برای نوجوانان درخشان این سرزمین است .برعالوه،
کوشش مزید به عمل آمده تا حقایق معنوی و اسالمی در البالی
داستانها و جمالت ،با زبان ساده برای کودکان و نوجوانان ابالغ گردد.
از خوانندگان شایق و الیق تقاضامندیم تا در امر پابندی به مطالعۀ تمام
آثار و کتب انتشارات اُفق همت گماشته ،پساز کسب علم و معرفت ،در
جهت شیوع و رسانیدن آن به دیگران با هر هنری که توانند و بدانند ،حتماً
انجام دهند.
با احترام
3
فهرست مطالب
صفحه عناوین صفحه عناوین
11 روزهای اندوه 1 بهترین راهبران پیامبران
15 دستور هجـرت 1 نوری که به پیشانیها میتابید
11 جلسهیی که شیطان در آن شرکت داشت 2 وفات عبداهلل
17 سرور کائنات راهی مدینه میشود 7 میالد نبی (صلیاهللعلیهوسلم)
06 انتظار در غار 8 واقعات عجیب
02 تعقیب 11 دایۀ پاک ،بیبی حلیمه
06 خوشحالی در مدینه 15 برکت و فضیلت
00 گریان تنه درخت خرما 11 دعای باران
07 اخوت و برادری 10 دوران طفولیت متفاوت
06 کامیابی در روز بدر 17 آرزوی حلیمه
76 روز اُحد 17 قاب پر از برف
72 لحظههای دشوار 16 بازگشت به مکه
76 محافظت همراه با خندق 16 وداع با مادر
70 ایام صلح 21 نور چشم پدرکالن
77 نقض پیمان 25 در نزد کاکایش
77 مکه ،شهر مقدس 20 چیزهایی را که راهب باهیرا دید
76 طائفی که هیچ تغیر نکرد 27 دو دوست زیبا
86 اشک چشمان حضرت فاطمه (رض) 28 نمایندگی کاروان
81 گروه گروه بسوی مدینه 26 سفر مژده دار
82 پیوستن به رفیق اعلی 51 خانوادۀ با سعادت
52 حضرت علی (رضیاهللعنه)
56 داوری کعبه
51 حالت ناراحت کننده
57 غار حرا
57 نخستین وحی
56 پیامبر موعود
66 نخستین مؤمنان
62 ایمان دوست صادق
61 روزهای سخت
60 پالن قتل
16 تحریم
بهترین رهبران پیامبران
خداوند متعال در طول تاریخ به بنده گانش از میان خودشان پیامبران فرستاده است.
پیامبران قومهای شان را به نیکویی توصیه و از بدیها دور نگه میداشتند .ایمان به
خدای متعال و طرز عبادت را نیز ایشان به انسانها یاد دادهاند.
اولین پیغمبر و همچنان اولین انسان که خداوند tآفرید ،حضرت آدم ؛ بود.
اولین عمارت که در روی زمین برای عبادت خدای متعال ساخته شد ،آن را نیز او بنا
گذاشت که به شکل خیلی زیبا و مستحکم بنا یافته بود؛ اما بعد از حضرت آدم ؛
با گذشت قرنها تخریب شده بود .بنابرین خداوند متعال برای تعمیر مجدد کعبه
حضرت ابراهیم ؛ را امر نمود .ابراهیم ؛ با فرزندشان اسماعیل ؛ زمانیکه
کار تعمیر را به پایان رسانیدند ،چنین دعا کردند:
ای پروردگارا! از نسل ما برای مسلمانان چنان پیامبری روان کنی که به آنها آیات ترا
بخواند ،کتاب را بیاموزاند و آنها را از گناهان پاک کند.
خدای متعال بعد از حضرت ابراهیم ،حضرت اسماعیل ؛ را به پیغمبری انتخاب
نمود و برایشان فرزندان و نواسههای زیاد بخشید .این نسل به تمام عربستان پخش
شد و همیشه یک نسل ممتاز از نسل های دیگر موجود بوده است.
نوری که به پیشانیها میتابید
در سالله پیغمبری ،نسل های که در قریش زندگی میکردند ،در بین آنها مقام نسل
هاشمی از دیگران باالتر بود.
سردار این قبیلۀ ممتاز هاشم جد حضرت محمد ق بود .هاشم نور درخشان در
پیشانی خود داشت که این نور بار اول در پیشانی میان دو ابروی حضرت آدم ؛
نمایان شده بود .این نور که به پیغمبر اکرم ق تعلق داشت ،پیش از آدم ؛ خلق
شده و بعد از آن هم توسط با شرف ترین انسانها به پدر کالن پیغمبر اکرم ق انتقال
1
داده شده بود .بعد از او به پسرش عبدالمطلب و سپس به پسر عبدالمطلب؛ عبداهلل پدر
آنحضرت ق انتقال یافت و بعداز آن به صاحب اصلی خود یعنی به پیغمبر اکرم
(محمد ق) انتقال یافت .زمانی که پدر پیغمبر ما ق به سن ازدواج رسیدند،
پدرشان عبدالمطلب خواست تا وی را با یک دختر با شرف ،با نسب و دارای اخالق
واال ازدواج نماید .مدت زیادی نگذشت که دختری پاکدامن و مناسب به عبداهلل
خواستگاری گردید .آمنه ،از لحاظ اخالق ،مقبولی و هم از لحاظ نسب از تمام
دختران قریش واالتر بود .پدر آمنه (وهب) که ازین خواستگاری خیلی راضی بود،
گفت :در همین نزدیکی مادر آمنه خوابی دیده است .مطابق به گفته هایش به خانه
ما نور داخل میشود و روشنی آن تمام زمین و آسمان را دربر میگیرد.
من هم امشب در خوابم پیغمبر ما حضرت ابراهیم ؛ را دیده ام او به من گفت:
دخترت آمنه را به پسر عبدالمطلب نکاح کرده ام و تو هم این را قبول کن.
از صبح تا به حال تحت تاثیر همین خواب بودم.
پدرکالن رسول خدا ق از شنیدن این سخن ها خوشحال شد و بعداز مدت کوتاهی
عروسی عبداهلل و آمنه را برگزار نمودند .بعداز عروسی مدتی گذشته بود که نور که
در پیشانی عبداهلل قرار داشت به پیشانی آمنه انتقال یافت .مادر مهربان بعد ازین حامله
بود و حضرت محمد ق را در بطن داشت .تمام کاینات منتظر به دنیا آمدن
آنحضرت پاک رسول اهلل ق بودند.
وفات عبداهلل
پدر پیغمبر ما ق بخاطر رفع نمودن احتیاجات فامیلی به تجارت مشغول بود .زمانیکه
به تولد محمد ق چهارماه مانده بود برای تجارت به شام رفته بود .وقتی که
برمیگشت ،در راه مدینه مریض شد و سفرش را دوام داده نتوانست .به همین خاطر
اهل کاروان عبداهلل را در مدینه به نزد ماماهایش گذاشتند .وقتی کاروان به مکه آمد،
2
احوال عبداهلل به عبدالمطلب رسید و عبدالمطلب دفعتاً پسر دیگرش حارث را به مدینه
روان کرد .برادرش میخواست تا عبداهلل را در مکه آورده توسط داکتران ماهر تداوی
اش را انجام دهد؛ اما متاسفانه خبریکه از مدینه به مکه رسید از اول بدتر بود ،عبداهلل
در مدینه درگذشت.
پیغمبر خدا ق پیش از اینکه به دنیا بیاید ،پدرش را از دست داد .این خبر تلخ نه
تنها عبدالمطلب و آمنه را جگرخون کرده بود ،بلکه تمام مکه ازین خبر افسرده شده
بودند .بخاطریکه عبداهلل از جانب هرکس زیاد دوست داشتنی ،باناموس و راستگو
شناخته شده بود .برعالوه هنوز خیلی جوان بود؛ اما تقدیر الهی چنین به وقوع پیوست.
غم و اندوه آمنه روزها دوام کرد .اشک چشمان او بعد از به دنیا آمدن پیغمبر اسالم
حضرت محمد ق خاتمه یافت .سه ماه قبل از به دنیا آمدن پیغمبر خدا ق آمنه
یک خواب دید؛ تنها تسلی او فرزند هنوز به دنیا نآمده اش بود .در خوابش کسی در
مقابل اش آمد و به او گفت :ای آمنه! بدان که تو به بهترین شخص تمام عالم حامله
استی وقتی او به دنیا آمد نامش را "محمد" بگذار.
پیش از به دنیا آمدن حضرت محمد ق مردم از چهار طرف به زیارت خانه کعبه به
مکه می آمدند .و با خود حداکثر اموال را وارد میکردند .شهر مکه مانند مرکز دنیا
شده بود .کسانی هم بودند که به این همه زیارت کنندهء مکه و وارداتی که از طرف
آنها صورت میگرفت ،بخیلی می کردند .یک تن از آنها والی یمن ابرهه بود.
ابرهه بخاطر اینکه کعبه را از چشم دیگران بیندازد ،کلیسای خیلی بزرگ و با زینت
ساخته بود .داخل کلیسا را با طال و نقره و قسمت خارجی آن را با سنگ های قیمتی
ویرایش داده بود .به نظر او مهمترین جائیکه باید از او دیدن و زیارت شود همین جا
باشد .او فکر میکرد بعد ازین مردم به جای زیارت کعبه ،به اینجا بیایند .کلیسای که
ابرهه ساخته بود در اوایل عالقمندان زیادی داشت؛ اما بعداز چند مدت فراموش شد.
3
ابرهه میخواست که کلیسای او واال باشد و نسبت به کعبه عالقمندان زیادی داشته
باشد؛ اما طی مدت که گذشت توقع های ابرهه بیهوده برآمد و مردم بازهم برای
عبادت و زیارت به کعبه میرفتند .برعالوه زیارت کننده گان کعبه ،از قبل زیاد شده
بودند .ابرهه میخواست به این یک راه حل پیدا کند .و تنها راه حل حتمی اش از بین
بردن خانه کعبه بود .بخاطر از بین بردن خانه خدای عزوجل اردوی بزرگی را تشکیل
داد .در اردو فیلی بزرگ بنام "محمود" نیز موجود بود .زمانیکه اردوی ابرهه در ساحه
ای نزدیک مکه که در آنجا شتران عبدالمطلب میچریدند ،رسید؛ ابرهه اردو را زیر
دست خود گرفت و سفیرش را به پیش خود خواست و به او امرها را وضع نمود:
ابرهه :حاال مرا خوب گوش کن و چیزهای را که برایت میگویم بدون کمی و کاستی
به رئیس مکه بگو.
-سفیر :امرتان به سر چشم ماست آقایم.
به اینجا بخاطر جنگ با شما نیامده ایم .این عبادت گاه شما و قابل قدر تمام انسانیت
را میخواهیم خراب کنیم و از بین ببریم .اگر کسی در مقابل اردوی ما قرار نگیرد و
با ما جنگ نکند ،ما نیز به جان او ضرری نخواهیم رساند.
سفیر به مکه رفت و در مجلس که در آن عبدالمطلب نیز وجود داشت ،تمام سخنان
ابرهه را رساند .مجلس منتظر شنیدن جواب عبدالمطلب بودند و جواب خوبی را
انتظار داشتند .مکه توان این همه اردوی بزرگ را نداشت .در نتیجه عبدالمطلب به
سخن گفتن شروع کرد :ماهم نمیخواهیم با ابرهه بجنگیم .فقط این را بدانید که این
کعبه مقدس به خدای متعال مربوط است .از خراب شدن کعبه تنها او میتواند محافظت
کند .اگر او ،بنایی که بخاطر او ساخته شده را محافظت نکند ما نیز قدرت قویتر در
مقابل ابرهه را نداریم.
4
بعداز مالقات سفیر ابرهه با مجلس ،اندکی بعد عبدالمطلب به پیش ابرهه رفت.
جسامت با هیبت و بلوغاش ابرهه را تحت تاثیر قرار داد .به پا برخاست و به
عبدالمطلب راه را نشان داد و از او نیتاش را پرسان نمود.
عبدالمطلب به سخن زدن شروع کرد :لشکرت و قتیکه به اینجا می آمدند دوصد
شترم را غصب کردهاند و من بخاطر گرفتن آنها آمدم.
-ابرهه :من بخاطر این عبادتگاه شما و پدر کالنهایتان که به انسانها باارزش
است ،آمدم و میخواهم که خرابش کنم؛ اما تو میخواهی شترهایت را
بگیری .راستش وقتی ترا دیدم ،قابل حرمت فکر کردم.
عبدالمطلب گفت:
-من صاحب شتر ها استم .صاحب کعبه اهلل است .آن را خدا خودش محافظت
میکند.
ابرهه عصبانی شد و به اطرافیاناش چنین صدا کرد:
-بدهید شتران این مرد را .ببینیم کی کعبه را از خراب شدن محافظت میکند.
عبدالمطلب که از اول این سخنرانی ها با جرأت ایستاد شده بود ،گفت:
آنجا هیچ به من تعلق ندارد .این هم کعبه این هم راه ،گفت و شترانش را گرفته به
سوی مکه روان شد .عبدالمطلب شترانی را که پس گرفته بود وعده کرد که اگر به
کعبه هیچ چیزی نشود نذر کند.
او از تمام اهالی خواست شهر را خالی کنند تا که این اردوی ظالم به هیچ کس ضرر
نرساند و مردم هم چیزی که به ایشان گفته شده بود را قبول کردند و بیرون از شهر
رفتند و به کوه ها باال شدند .یک روز صبح وقت ابرهه همراه با اردویش آماده
حرکت شد .بعد ازین فقط منتظر امر سرلشکر بودند .همان لحظات که میخواستند
حرکت کنند فیل بزرگ "محمود" در زمین نشست و زانو زد .هر قدر هم که کوشش
5
کردند؛ ولی نتوانستند فیل بزرگ را به پا برخیزانند .حتی بخاطر به پا خاستناش با نیزه
هایی که در جنگ از آن استفاده میکردند ،پاهای "محمود" را خون کردند.
زمانیکه جهت فیل را از کعبه به طرف دیگر تغییر میدادند ،به پا برمیخاست حتی
میدوید؛ اما زمانیکه جهتش به طرف کعبه دور میخورد او مانند مرده ها در همان
جایش ایستاد میشد و به زمین زانو زده می نشست .ابرهه و اردویش زمانیکه سبب این
حادثه را فکر میکردند ،از طرف دریا پرنده های ابابیل آمد .هر پرنده سه دانه سنگ
داشت؛ یکی در منقار و دو دانهی دیگرش در پنجه هایشان بود .این پرنده ها که با
سرعت بسیار تیز می آمدند ،سنگ ها را باالی لشکر ابرهه پرتاب نمودند.
به هر کدام شان که سنگ میخورد با بسیار سختی جان میداد .ابرهه هم از سبب
سنگیکه برایش اصابت کرد ،تماماً دستها و پاهایش مانند یک برگ خشک شد و به
زمین افتاد .دوتن از عساکر خواست تا او را از میدان جنگ بیرون بکشد؛ اما بعداز
مدت کوتاه تمام عضو بدنش به خاک تبدیل شد و به زمین ریخت تا زمانیکه قلبش
به خاک تبدیل نشده بود زنده بود؛ ولی بعداز مدت کوتاهی قلبش نیز به خاک تبدیل
شد و مانند ریگ به زمین ریخت .به طور معجزه در تمام اردو تنها همان فیل به نام
محمود که به طرف کعبه حرکت نکرده بود ،زنده ماند .ازینکه در میدان جنگ یک
فیل کالن بود این واقعه را بنام واقعه فیل یاد کردند .خداوند باران را نازل کرد و سیل
را جاری ساخت تا جسد های مرده گان را پاک و تمیز کند؛ تا به دنیا آمدن رسول
مقبول ق ،مکه مقدس پاک باشد .کسانیکه برای سرنگون کردن این مکان مقدس
آمده بودند نتوانستند اندکی ضرر هم برآن برسانند .پیش از تولد رسول اهلل ق این
حادثه که در مکه رخ داد سبب شد تا اعتماد و احترام مردم نسبت به رئیس مکه که
عبدالمطلب بود زیاد شود.
6
ترجمه سوره فیل در قرآنکریم که واقعه فیل را بیان میکند چنین است :بسم اهلل
الرحمن الرحیم ،ندیدی که پروردگارت با صاحبان فیل چه عمل انجام داد؟ حیله و
نیرنگ آنها را چطور آشکار نمود! به باالی آنها پرنده های ابابیل گروه گروه روان
کرد .پرنده ها به آنها سنگ ها و کلوخ های پخته را می انداختند و آنها را مانند علف
جویده شده گردیدند.
این حادثه که پنجاه و پنج روز قبل از تولد پیغمبر دوست داشتنی ماق رخ داده بود،
یکی از معجزه های آشکار خدای عزوجل بود.
میالد نبی (صلیاهللعلیهوسلم)
مادر ما آمنه ،منتظر همان فرزندی که با او تسلی میشد و در خواب هایش مژده های
او را میدید ،بود.
با فکر کردن به فرزند مبارکش حد اقل رنجها و غم های عبداهلل را که در سینه داشت،
فراموش میکرد و خوشحال میشد .روزی که تمام جانداران و بیجانها منتظر آن بودند،
فرا رسید .بعداز این سرور کائنات به دنیا تشریف می آورد .زمان خیلی نزدیک شده
بود .دردهای مادرمان آمنه شروع شد .همین وقت بود که بی بی آمنه صدای را شنید
و خیلیها ترسید .بعداً یک پرنده سفید آمد و پشت اورا مالش داد .بعداز همان وقت
ترس و درد هایش گم شد .بعداز آن در یک کاسه شربت برایش تقدیم شد،آن را
نوشید .با نوشیدن شربت دفعت ًا تمام بدنش نورانی شد و درد هایش هم از بین رفت.
داخل اتاق هم با یک روشنایی خاص درخشان شد .دیوار های خانه از سبب این نور
دیده نمی شد .پیغمبر ما ق در همین لحظه به دنیا آمدند.
"اللُّهمَّ صَلِّ عَلَی سَیِّدنَا مُحَمَّدٍ وَّ عَلَی آلِ سَیِّدِنَا مُحَمَّد"
مادرمان آمنه فهمید که اوق به دنیا آمده است .خواست تا فرزند نورانی را ببیند،
پیغمبر ما ق در همین حال در سجده بودند و انگشت شهادتشان باال بود .بی بی
7
فاطمه یکی از دایه های حضرت محمد ق که در آنجا در پیش بی بی آمنه بود این
همه حوادث باور نکردنی را با حیرت تماشا می کرد.
زمانیکه بی بی فاطمه میخواست پیغمبر ق را تمیز کند و اورا غنداق نماید ،یک
فرشته به اوگفت:
-ای فاطمه! ما اورا غنداق کردیم و پاکش نمودیم.
بعداً یک صدای دیگر :محمد تولد یافت ،محمد به دنیا آمد! اورا بگیرید و از شمال
تا غرب سیرش بدهید تا کائنات اورا ببیند.
با شنیدن این صدا یک فرشته پیغمبرماق را گرفت و برد .مدت زیاد نگذشته بود
که پس آورد .همان شب داخل خانه و تمام کائنات با نور منور بود .ستاره ها آنقدر
به زمین نزدیک شده بودند که بی بی فاطمه فکر کرد آنها به زمین فرود میآیند .هوا
آگنده با عطر شفا بخش شده بود .تمام این حوادث را برعالوه پیغمبر ما ق بی بی
فاطمه همراه بی بی شفا که دوتن از دایه های آنحضرت ق بودند نیز مشاهده کردند.
در پشت طفل نورانی در استقامت قلبش مهر پیغمبری بود .این مهر ،مهری بود که به
پیغمبر آخر زمان ق مربوط بود .همان روز ،روز دوشنبه ۰۲ ،ماه آپریل ،صبح وقت
بود .از واقعه فیل پنجاه و پنج روز گذشته بود .سال ۱۷۵م بود .آنروز ،آنقدر روز
مقدس و هیجان انگیز بود که کاینات با آن یکبار مواجه شده بودند.
واقعات عجیب
با تولد حضرت محمد ق حادثات عجیب ،نه تنها بلکه در دیگر نقاط جهان هم
واقعه های تعجب برانگیز به وقوع پیوست.
در همان روزهای سال یک مرد تاجر یهودی که با علم نجوم آشنایی داشت ،در
همان شبی که پیغمبر کائنات ق به دنیا آمده بود ،دید که در آسمان یک ستارهء
8
درخشانی به میان آمد .زمانیکه آفتاب طلوع نمود با کسانیکه اولین بار روبرو شد ،از
آنها پرسید :آیا در قبیله شما کدام نوزاد مذکری به دنیا آمد؟
آنها جواب دادند :ما نمیدانیم.
تاجر یهودی :پس بروید و جستجو کنید .امشب ستارهء آخرین پیامبر در آسمان دیده
شد .در پشت او در استقامت قلبش یک مهری وجود دارد که آن مهر ،مهر آخرین
پیامبر است.
بعداً همان مردان قریشی وضعیت را تحقیق نموده و دوباره پیش آن مرد یهودی آمدند
و گفتند :بله ،در قبیله ما امشب نوزاد پسر به دنیا آمده که نام پدرش عبداهلل است.
عالوه برآن در پشت او یک مهر وجود دارد .مرد یهودی به گوشهایش باور نکرد،
خواست تا آن طفل را از نزدیک ببیند .زمانی که به آنجا رفت و مهر را دید مانند
دیوانه ها گشته و در همانجا بیهوش شد .زمانیکه به هوش آمد دفعتاً به دویدن شروع
کرده و چنین می گفت :وای به حال ما .ما یهودیان امید داشتیم که آخرین پیغمبر از
قوم خود ما مبعوث شود؛ اما نشد .به قریشی ها چنان دولت میآید که خبر آن از شمال
تا غرب به تمام منطقه ها میرسد .پیغمبری بعدازین از پسران اسرائیل رفت ،رفت وای
به حال ما!
این خبر ،تمام پیروان ادیان دیگر را تا روز قیامت به بخیلی و ضدیت مبتال کرد و به
غبطه یا حسادت کشانید؛ اما این پیغمبر پاکق که بخاطر نجات تمام انسانیت
فرستاده شده بود ،برای اهل کتاب هم حق و حقیقت را بدون خستگی تبلیغ میکرد.
آیا فقط به آنها؟ نخیر ،بلکه به تمام بشریت که نور او می تابید.
بعد از تولد مبارک خبر به پدر بزرگش رسید .در آن زمان عبدالمطلب در کعبه بود،
دویده به خانه آمد .نواسه اش را به آغوش گرفت .او را بوسید و به او ناز داد .طفلی
که با غنداق پوشانیده شده بود همراه با او داخل کعبه شد .شکرگزاری خدای متعال
9
را نمود .زمانیکه باز گشتند مادر مهربان آمنه خوابی که در مورد نامگذاری پسرش
دیده بود ،به او گفت .اوهم به پیغمبر عزیز ما نام محمد را گذاشت.
درحین تولد حضرت محمد ق واقعه دیگری که در ایران رخ داد قصر کسرا بود
که چهارده برج کالن داشت و همه آن با صدای هیبتناک سرنگون شد .هم کسرا
و هم مردم بخاطر دانستن علت این حادثه منتظر برآمدن آفتاب بودند .وقتی آفتاب
طلوع کرد دیدند که آن برج های مستحکم و خیلی قوی که آنرا تعریف و توصیف
میکردند ،همه آن سرنگون گشته .کسرا دفعتاً عالمان دین را جمع کرد و علت این
حادثه را خواست تا از زبان آنها بشنود .عالمان دین تازه جمع شده بودند که یک
خبررسان با بسیار عجله آمد و این خبر را به ایشان رساند" :انسانهایی که به آتش
عبادت میکردند آن آتشکده کالن در چند دقیقه خاموش شد.".
خبر دیگر هم این بود که دریای ساوه که مردم آن را مقدس میدانستند و به او سجده
میکردند ،به زمین جذب شده و قطرهء آبی درآن باقی نمانده بود .کسرا ازین اخبار
خیلی به هیجان آمد و خوابی را که همان شب دیده بود به یاد آورد .تحت تأثیر
خواب خود قرار گرفته بود برعالوه آن با این همه وقایع هم روبرو شد و دفعتاً خواب
اش را به معاون اولاش گفت :درخوابم اسپ های عرب همراه با شترهایی که درپشت
آنها قرار داشت از نهر دجله میگذرند و به خاک فارس پراگنده میشوند .این همه به
چه معناست؟ درکشور عرب کارهای بسیار مهم و کالن صورت خواهد گرفت.
بعداً کسی را برای حل این مشکل پیدا کردند .این عبدالمسیح بود که در شام زندگی
میکرد .او به مامایش صاتح کاهن سرنگون شدن چهارده برج ،خاموش شدن آتش
مقدس و خشک شدن دریای ساوه را قصه نمود.
بعد از شنیدن این همه صاتح خیلی متأثر شد و به گفتن این ها شروع کرد :از آسمان
وحی میآید و آخرین پیامبر ظهور میکند .کسرا هم بعد از این بعد از چهاردهمین
11
معاونش یا نماینده اش از تاریخ اسماش پاک میشود .این آخرین سخنان او شد .سالها
بخاطر همین پیام منتظر بود .مژده آمدن آخرین پیامبر را داد و بعداً به جهان فانی وداع
گفت .به راستی هم بعداز این واقعه ۷۷سال گذشت .زمانیکه کسرا چهاردهمین دور
قدرتاش رسید خبرهایی که صاتح برایش گفته بود عیناً به وقوع پیوست.
برعالوه شبی که حضرت رسول اکرم ق به دنیا تشریف آورد بتهای داخل کعبه
سرنگون شد و ازبین رفت.
دایهء پاک ،بیبی حلیمه
هوایی که در مکه وجود داشت ،بسیار تنگ و غیرصحی بود .از همین لحاظ اطفال
نمیتوانستند به شکل درست پرورش یابند ویا رشد نمایند؛ اما در دشت هوا پاک ،آب
ها شیرینتر و ساحهء شان آزادتر بود .برعالوه این در قریههای آنجا زبان عربی خیلی
به شکل خوب تکلم میشد .ازهمین لحاظ اطفالیکه در مکه بودند به دایه هایی که در
مدینه میزیستند ،داده میشد.
دایه ها در بیرون از مکه زندگی داشتند .درمقابل پول ،هدیه و مال به اطفال دیگران
دایه میشدند.
هرسال قبیله های که در دره ها زندگی میکردند سه -چهاربار به مکه وارد میشدند و
اطفالی را که از اینجا میگرفتند ،سه یا چهار سال به آنها شیر میدادند و مراقبت
میکردند .در نزدیکی مکه جایی بود که در آنجا عربی فصیح تکلم میشد .و اطفال را
با اخالق خوب و شایسته تربیه میکردند اینجا بنی بکیر نام داشت؛ درهمان سالها
درین منطقه خشکسالی رخ داد .حیواناتی که بخاطر خوردن علف بیرون میشدند ،به
قدر کافی سیر نمی شدند .زنان بنی بکیر درهمان سال به طور دسته جمعی ،وارد مکه
شدند .اگر به مقدار کم هم باشد میخواستند ضروریات فامیلشان را از طریق دایهگی
به دست بیاورند .یکی از اینها حلیمه بود.
11
حلیمه به خاطر اینکه مرکب او خیلی ضعیف بود آخرین کسی بود که به مکه وارد
شد .وقتاش را ضایع نکرده خواست تا به خودش یک طفل مناسب پیدا کند؛ اما
تمام اطفال به دایه ها داده شده بودند .حلیمه و همسرش حارث از این حال هیچ خوش
نشدند و بسیار غمگین شدند؛ اما شیرینترین و زیباترین طفل تا حال به هیچ کس
داده نشده بود .حلیمه در کوچه ها بسیار غمگین گشت و گذار می کرد و نمی
خواست که بدون گرفتن یک طفل به منطقه خود برگردد .همین وقت بود که در
مقابل اش پدر بزرگ حضرت محمد ق آمد و گفت :تو از قبیله کی استی؟
از قبیله بنی بکیر.
نامت چی است؟ حلیمه
در بنی بکیر اطفال به طور درست تربیه میشوند .به آنها اخالق خوب آموختانده
میشود .ای حلیمه به تو یک پیشنهاد دارم!
حلیمه با بسیار هیجان به روی عبدالمطلب نگاه میکرد .بدون دادن یک جواب منتظر
پیشنهاد عبدالمطلب شد .پدربزرگ پیامبر اکرم ق به او چنین گفت :من یک نواسهء
یتیم دارم .او را قبل از تو به زنان دیگر پیشنهاد کردم اما نگرفتند .باشد که تو به او
دایهگی کنی و هم به سبب همین خداوند tشاید به خانهء تان برکت و فضیلت
بدهد.
حلیمه که نمیخواست به وطن خود بدون یک طفل برگردد ،این پیشنهاد را قبول کرد؛
اما به عبدالمطلب گفت که میخواهم نظریه شوهرم را نیز بگیرم و از آن جا رفت .بعد
از گفتن این همه حلیمه به شوهرش چنین گفت :نیت من اینست که آن طفل را
بگیرم و نمی خواهم به منطقهء خود بدون طفل بروم .حاال تو هم فکرت را بگو!
حارث گفت :در گرفتن آن طفل کدام مشکلی نیست ،بلکه شاید خداوند tبه
وسیله آن طفل به خانه ما برکت می اندازد.
12
به همین صورت زن و شوهرش به پیش عبدالمطلب آمدند .پیشنهادشان را قبول
کردند .پدرکالن پیغمبر ما ق از این حال خیلی خوشنود شد .دفعتاً حلیمه را به خانه
بی بی آمنه آورد .در همان لحظه پیغمبر ما در تخت خواب خود خواب بود .با یک
تکه نرم سفید پوشانیده شده و در باالی یک فرش سبز و نرم خواب بود و در اطراف
او عطر خوشبویی بود .به این طفل ناز ،دل حلیمه دفعتاً صمیمی و گرم شد .پیش ازین
طفلی مانند این طفل شیرین ندیده بود .دل او راضی نشد که او را بیدار کند؛ اما صبر
کرده نتوانست و او را به دست خود گرفت .بعداً از دستهای نرم و پخته مانندش یک
بوسه زد .پیغمبر ما که با این بوسه زدن بیدار شد ،به حلیمه تبسم کرد .در آن وقت
حلیمه حس نمود که به غیر از پیغمبر ما دیگر هیچ طفلی را دوست نداشته است.
پیغمبر ق بعد از این صاحب یک دایه شده بود و حلیمه هم صاحب عزیزترین
کائنات شده بود .حلیمه زمانیکه به شیر دادن آنحضرت پاک ق شروع کرد ،شیرش
افزایش یافت که قبالً چنان شیری نداشت .به این حالت هم حلیمه و هم شوهرش
بسیار تعجب کردند .دل حلیمه آنقدر با او طفل صمیمی شده بود که پس به جایاش
نمانده از مادرش اجازه گرفت و او را به خانه اش برد.
بی بی آمنه از سرور ما با اشک چشمانش جدا شد .از پشت او خیلی نگاه کرد و گریه
نمود.
برکت و فضیلت
حلیمه و شوهرش حارث از مکه جدا شدند .به طرف خانهء شان حرکت کردند.
حلیمه بازهم به مرکب سالخورده خود سوار شد و پیغمبر محبوب ماق هم در
آغوش او بود .مرکب ضعیف و لرزان او در بازگشتشان چنان با سرعت میرفت بود
که پرواز کند و تمام زنان بنی بکیر را پشت سر گذاشت .زنان ،به حلیمه چنین صدا
زدند:
13
ای حلیمه! این همان مرکب نیست که در وقت آمدن ما به مکه به او سوار بودی؟ که
خیلی ضعیف بود.
بلی ،همان است ،اما من هم سبب این را نمیدانم .نگاه کنید من او را دست نمیزنم.
خودش این قسم راه میرود.
سرور دو عالم را در حالیکه طفل بود ،تمام جانداران و بیجانهای کائینات میشناخت.
از همین سبب این مرکب ،با شرف و وقار اینکه سرور کائنات را در پشت دارد ،با
انرژی و با سرعت میرفت .اگر انسان ها نفهمند؛ ولی مرکب پیر می فهمید که چرا
این قدر تیز میدوید .با قدمهای سریع این مرکب پیر ،به زودترین فرصت به منطقه
شان آمدند .درین خانهء که حضرت محمد ق به آن وارد شده بود واقعات تعجب
برانگیزی رخ داد .گوسفندان حلیمه به هر جاییکه می رفت ،سیر به خانه برمیگشت.
این برکت که در خانهء اینها بود ،در خانهء هیچکس وجود نداشت .حتی اینچنین هم
شده بود که خانواده های دیگر چوپان های خود را رنجیده می ساختند و می گفتند:
ببینید به این حیوانات حلیمه! شکم شان سیر و پستانشان پر از شیر .حیوانات ما از
خاطر گرسنگی استخوانهایشان حساب میشود .یا که شما گوسفندان ما را در جای
دیگر میچرانید؟
در مقابل چوپان ها هربار چنین میگفتند :به خدا ما تمام گله گوسفندان را در یکجا
میچرانیم .تا شام همراه چوپان حلیمه یکجا بودیم.
چوپان حلیمه به چراگاه های خوب میرود و شما هم تا شام گردش کرده باز نگردید،
بعداز این گله او به هرجاییکه رفت شما هم به آنجا بروید ،فهمیده شد؟
تقریباً هرروز چوپانها همراه با صاحبان دربارهء همین صحبت میکردند؛ اما
گوسفندان حلیمه در آن خشکسالی شکم سیر به خانه می آمدند.
14
دعای باران
خشکسالی آنقدر افزایش یافته بود که یک روز بخاطر دعای باران تصمیم گرفتند
که به دشت بروند .روز جمعه بود و زن و مرد ،خرد و کالن با تمام حیوانات یکجا به
تپهء بلند باال شدند .با همکاری راهب پیر ساعت ها دعا کردند؛ اما از آسمان قطرهءیی
هم نبارید .به این حالت که مردم قریه بس پریشان شده بودند ،زن پیری به راهب
نزدیک شده و گفت :آقای راهب ،ما اینقدر دعا کردیم ،قبول نشد .پس در بین ما
انسان خوب و باخیر نیست.
به این حرفها دل راهب خیلی خسته شده بود؛ اما زن پیر میخواست چیزی دیگری را
بگوید .به گفته هایش ادامه داد :در خانه همسایه ما حلیمه ،طفل مکی است .از
روزیکه آن طفل در آنجا آمده برکت و فضیلت در آن خانه است .میگویم که آن
طفل را آورده وسیله قرار داده بعد دعا کنیم ،شاید قبول شود.
این فکر به نظر راهب مناسب آمده بود دیگر چارهیی هم نداشتند .زن پیر در بین این
همه ازدحام حلیمه را پیدا کرد .وضعیت را به او گفت .حلیمه به خاطر اینکه هوا خیلی
گرم بود حضرت محمد ق را باخود نیاورده بود .همراه با زن پیر به خانه آمدند.
حلیمه ،فرزند شیری اش را به یک تکه پوشانید .به خاطر متأثر نشدناش از آفتاب به
رویش هم یک تکه نازک انداخت .بدون ضایع کردن وقت خواست تا به جاییکه
دعا میکنند ،برسند .بعد از خارج شدن از خانه دیدند که یک ابر کوچک به آنها
بخصوص باالی حضرت محمدق سایه میکند؛ اما این وضعیت را جدی نگرفتند در
طول راه متوجه شدند که آن ابر اینها را تعقیب میکند ،پس حلیمه تکهء نازکی را که
در روی آنحضرت ق بود ،برداشت .درهمان لحظه چشم به چشم شدند و سرور
سروران به مادر شیریاش تبسم کرد .شفقت و محبت حلیمه با این کار او افزایش
یافت .تا زمانیکه به جای دعاخوانی رسیدند ،آن ابر آنان را تعقیب میکرد .این وضعیت
15
را از زمان خارج شدن آنها از خانه تا آنجا ،راهب متوجه بود .او هم فکر میکرد که
با آمدن آن طفل دعای شان قبول خواهد شد .راهب طفل را از آغوش حلیمه گرفت
و به جمعیت چنین صدا زد :ای مردم! از پروردگار ما به حرمت این طفل باران
بخواهید .امیدواریم که این طفل در نزد خداوند tعزیز باشد.
راهب زمانیکه این سخنان را میگفت همزمان نمیتوانست چشمانش را از چشمان سیاه
و زیبای حضرت محمد ق دور کند .او احساس کرد که او شخصی متفاوت است.
همچنان همان ابری که پیغمبر خدا ق را سایه میکرد ،آهسته -آهسته کالن شد و
تمام آسمان را فراگرفت .لحظه منتظرشده فرا رسید و تمام مردم از خوشی به فریاد
زدن شروع کردند :باران ،باران ،باران!
هزاران بار شکر که باران میبارد!
این باران بصورت توقفی تقریبا یک هفته بارید .چراگاهها باردیگر سبز شدند.
ذخیرهگاههای آب پر شد ،درختان ثمرهای جدید و تازه دادند .شکم حیوانات سیر
و شیرشان زیاد شد .برکت که در خانوادهء حارث بود به تمام منطقهء مذکور پخش
گردید.
دوران طفولیت متفاوت
رشد سرور کائنات نیز از کودکان دیگر متفاوت و سریع بود .هوای منطقه آنها به
کودکان خیلی خوب بود .او هشتماهگی به سخن زدن شروع کرد .در نهماهگی
فصیح سخن میزد .در هر شش ماه به مکه مکرمه می آمدند و خانواده پیغمبر عزیز ما
را زیارت میکردند .در بازگشت از مکه مکرمه بی بی حلیمه خوشحال می بود؛ اما به
بی بی آمنه خیلی سخت تمام میشد .هرچند پیغمبر ق کودک بود؛ اما خیلی سنگین،
باادب و از خلق واالیی برخوردار بود .همان قدر احترام و شوقی که بزرگان در مقابل
16
او وانمود میکردند کودکان نیز همان قدر احترام و شوق نشان میدادند .در صحبت
کردن و بازی کردن با او رسماً مسابقه مینمودند.
آروزی حلیمه
با دوسالی که گذشت ،وقت تسلیم نمودن فرزند شیری فرا رسیده بود .از همین سبب
اندوه و جگرخونی حلیمه زیاد شده بود و خود را از گریه نمودن به زور بازمیداشت؛
اما مطابق به قولی که داده بودند باید طفل به مادرش برده میشد .آمنه اشک شادی و
حلیمه اشک حسرت میریخت .یکی رسیدن به طفلی که دوسال قبل از او جدا شده
بود ،خوشی میکرد و دیگری هم جدایی از همان طفل شیری اش که از اوالد خود
جدا نمیکرد را میدید .باالخره حلیمه صبر نتوانست و گفت :کودکتان را کمی
زیادتر در پیش ما مانده میتوانید؟ من به خاطر اینکه در مکه مرض ساری وجود دارد
از سرایت کردناش به او میترسم.
به این عذر و خواهش صمیمی صبر کرده نتوانستند و آنها هم از همان مرض ساری
میترسیدند .محمدق همراه با دایه اش پس به جاییکه آمده بودند ،رفتند .حلیمه به
آرزویش رسیده بود .سرور کائینات چند مدت دیگر نیز در منطقه آنها زندگی میکرد.
قاب پر از برف
پیغمبر اکرم ق به چرانیدن گوسفندان همراه با برادر شیریاش به چراگاه میرفت.
یکی از روزها که آنها به چرانیدن گوسفندان رفته بودند .یک ابر پیغمبر ق را
همیشه تعقیب میکرد .وقتی میان صبح و چاشت بود و فصل بهار و منظره ها هم خیلی
قشنگ و علف ها مانند فرش سبز .با چراندن گوسفندان از خانه کمی دور شده بودند.
زمانیکه در زیر سایه درخت که شمالک آرام و شفاء بخش داشت قصه های شیرین
میگفتند ،عبداهلل برادر شیری آنحضرت ق به خواب رفت.
17
در همان وقت بخاطر برگرداندن گوسفندان پیغمبر ق دورتر رفتند .در این وقت با
دو نفر که تبسم به چهره داشتند روبرو شدند .پیغمبر ق فهمیدند که اینها به او
ضرری نمیرسانند .در دست یکی ازینها قاب طالیی داخلش پر از برف بود .پیغمبر
ق را در زمین خواباند و با نرمی سینهاش را باز کرد .دراین وقت عبداهلل بیدار شد و
آنها را دید .دست و پاچه شده به خانه آمد .نفسک زنان چنین گفت :دو نفر آمده
سینه برادرم را باز کردند ،قلبش را بیرون کردند.
حلیمه و حارث در آن حال چنان شدند که قریب قلبشان ایستاد شده بود .هردو
دویدند و رفتند .پیغمبر ق در باالی علفها خواب بود .لبخند میزد .رنگش کمی
پریده بود .حلیمه که خیلی ترسیده بود گفت :فرزندم ،به تو چه شد؟ بگو به ما.
پیغمبرماق به گفتن شروع کرد :به پیشم دو نفر سفید پوش آمدند .در دست یکی
از آنها قاب پر از برف بود .مرا به زمین خواباندند و سینهام را پاره کردند .بعداً هم
قلبم را پاره کرده از داخل قلبم یک توته خرد خون سیاه را کشیدند و دور اندختند.
بعداً هم سینه و قلبم را با همان برف پاک کرده پس بسته نمودند ،و رفتند.
به وسیله این واقعه قلب حضرت محمد ق به واقعاتی که بعداً به وقوع میپیوست و
وحی که نازل میشد آماده شدند .کسانیکه آمده بودند یکی شان حضرت جبرئیل
؛ با دوتن از فرشتگان بودند .بعد از گذشت این واقعه حارث و حلیمه خیلی نگران
شدند .بناءً به شکل دلسوخته به شوهرش حارث گفت که:محمد را پیش از اینکه به
سرش بالیی بیآید پس به مادرش برگردانیم.
حارث هم به همین فکر بود و گفت :راست میگویی ،درباره او همیشه چیزهای
متفاوت می شود .اینها چیزهای ساده نیستند .من هم با تو موافق هستم .به زودترین
فرصت او را به مکه ببریم .اگر به سرش کدام بالیی بیاید نمیتوانیم به فامیلاش جواب
دهیم.
18
و به اینصورت مادر شیری هم به آخر و پایان این همه سالهای گذشته آمده بود.
بازگشت به مکه
حلیمه و حارث ،پیغمبر ق را چهارساله بودند که به مکه آوردند .با هزاران بهانه
آنحضرت ق را برده بودند پیش از تمام شدن وقتش به خانه پس آوردند.
واقعات عجیبی که پیش از تولد و در حین تولد آنحضرت ق رخ داده بود آنها را
تکراراً بازگو کردند .محققاً او یک طفل متفاوت بود .بعداز این مسئولیتشان را فامیل
شان به عهده گرفتند.
حلیمه و شوهرش با طفل خردشان و فامیل عزیز او وداع کرده و با اندوه و غم به
خانهء شان برگشتند.
سرورکاینات بعداز این در پیش مادرش بود .بی بی آمنه جدیداً ازدواج کرده بود که
شوهرش را از دست داد و بعداز آن با فرزندش تسلی خاطر میشد .خوشحالی ،برکت
و شیرینی خانه او بود .او آنقدر پاک بود که حتی مادرش در حیرت بود .احتراماش
درمقابل بزرگان قابل تحسین همه کس بود .در هیچ فداکاری در مقابل دوستانش
منصرف نمیشد .بازی کردن با او ،گردش و صحبت کردن با او به دیگران یک
حالوت داشت.
وداع با مادر
با گذشت زمان پیغمبر اکرم ق به سن شش سالگی رسیده بود .پدربزرگش به خاطر
احساس نکردن بی پدری او هرخدمتی که از دستاش میآمد انجام میداد .بعضاً
کاکای شان ابوطالب به فرصت گردش و نوازش میداد.
در یکی روزها بی بی آمنه خواست تا برای زیارت شوهرش به قبر او برود .قبر عبداهلل
در مدینه در قریهء ماماهایش بود .بی بی آمنه خدمتکارش ام ایمن و محمد ق را
گرفته به راه افتاد .بعد از طی مسافه دور و دراز به مدینه رسیدند .یک مدت استراحت
19
کردند .بعداً باالی قبر عبداهلل رفتند .والدهء مهربان آمنه در سر قبر شوهرش عبداهلل
گریان نمود .درآن وقت پیغمبر ق برای بار اول یتیمی خود را حس کرده و گریان
نمودند.
پیغمبر عزیز ما ق درآن مدتی که در مدینه بود آببازی را یاد گرفت .باهمساالنشان
وقت های خوب میگذراند .بعداً هم برای بازگشت به مکه به راه افتادند .هوا خیلی
گرم و راه هم بسیار طوالنی بود .در موقع راه بی بی آمنه مریض شد و شدت مریضی
اش رفته رفته افزایش یافت .بدین طریق آنها نمیتوانستند به راه ادامه دهند .در نزدیکی
قریهء ابواء آنها توقف کردند منتظر خوب شدن بی بی آمنه شدند .دراین اثناء ام ایمن
به والدهء محترمه آمنه چیزهایی نوشیدنی آورد .مگر باگذشت زمان او بدتر شد.
پیغمبر ق اشک چشمانش را توقف داده نمیتوانست و بشکل مسلسل میگفتند:
چطور هستی مادر جان؟
در مقابل این منظره دل مادر مهربان آمنه سوخت .پسرش را خواست تسلی کرد و
برای آخرین بارگفت :ای شخصی که پدرش در مقابل ۵۲۲شتر از قربانی شدن نجات
یافت! اگر چیزهایی را که در خوابم دیدم حقیقی باشد ،خداوند tترا به حیث
پیغمبر انتخاب میکند .خداوند متعال ،ترا از پرستش بت ها محفوظ نگه میدارد.
هرچیزیکه زنده است می میرد ،هرتازه کهنه میشود .من هم می میرم؛ اما انسانها هرگز
مرا از یاد نمی برند .بخاطریکه در پشتم مانند تو پسر میگذارم.
اینها آخرین سخنهای او بود .زمانیکه سرش در باالی زانو های محمد ق بود ،از
این دنیا چشم پوشید و رفت .بعداز این سرورکائنات هم از مادر صغیر و هم از پدر
یتیم بود .بعداز این آن مادر مقدس هم از دنیا رحلت نموده بود .از رخسار پیغمبر ق
پشت به پشت اشک ها میچکید .مثلی که با او تمام کائنات گریه میکرد .در این لحظه
ام ایمن بخاطر جگرخون نشدن آنحضرت ق نمیدانست چه کند .با کمک مردم
21
اطرافشان قبر ساختند بعداز جابجا کردن بی بی آمنه به قبرش ام ایمن پیغمبر ق را
گرفت و به طرف مکه حرکت کرد .وقتیکه در راه میرفتند ام ایمن کوشش میکرد تا
او را تسلی کند و جگرخون نشود .زمانیکه به مکه آمد ،او را به پدرکالنش تسلیم
کرد و هرچه که رخ داده بود قصه کرد .با وفات عروساش آمنه ،عبدالمطلب هم
خیلی جگرخون شد .تقدیر الهی چنین بود و به غیر از خمکردن گردن دیگر هیچ
چاره ای نداشتند.
پیغمبر عزیز ما که همان روز کودک خردسال بود در زنده گی پیشرویش واقعات
جگرخون شدنی دیگر را هم میدید؛ اما خداوند tهمیشه نشان میداد که او در
پیش رسول خود است.
نور چشم پدرکالنش
پیغمبر عزیز ما ق بعداز این همراه پدرکالنش زنده گی میکرد .نماینده مکه از
باشرف ترین قوم شان بود .شکم فقیران را سیر میکرد و به همسایه هایش رفتار خوب
میکرد .مانند دیگر جاهالن مکه سود نمیداد و نمیگرفت و همچنان به خداوند متعال
ایمان داشت؛ به روی بت ها نگاه هم نمیکرد.
اول فرزندش را و بعداً عروسش را از دست داد به همین خاطر نواسه اش را از پیشاش
دور نمیکرد .به هرجا که میرفت اورا همرای خودش میبرد .در مجلس هاییکه با
پیشوایان مکه انجام میداد باخود میبرد.
حتی بعضی وقت ها نظریه نواسه اش را گرفته نظر به آن عمل میکرد .سرورکائنات
به خاطر ادب سنگین شان میتوانست به هرجاییکه پدرکالنش برود اشتراک کند.
پدرکالن و نواسه فقط یکبار از هم جدا بودند .آن هم در زمانیکه عبدالمطلب بخاطر
تبریکی گفتن یک والی مسیحی بخاطر شروع کردن به کار جدیدش رفته بود .والی
تازه به کار والیت شروع کرده و ازهمین خاطر تقریباً هرروز گروهی از مردم بخاطر
21
تبریکی می آمدند .آنها هم وقتیکه به پیش والی بخاطر تبریکی رفتند ،گفتند که ما
از مکه آمدیم .والی به آنها توجه زیاد و احترام بیشتر نمود .حتی یکی از شب ها وقتی
همرای عبدالمطلب سخن میزد ،چنین گفت :مطابق به کتاب های آسمانی که خواندم
آخرین پیامبر از میان شما میآید .این روزها هم احتمال ظهور او در میان شما تخمین
زده میشود.
عبدالمطلب گفت :درکتاب هایتان راجع به او چگونه معلومات آمده است؟
پدر او قبل از تولدش وفات میکند .در زمان طفلیت اش مادرش هم وفات میکند .به
اینصورت او با پدرکالنش زندگی میکند .زمانیکه پدرکالنش وفات کرد بعداً
کاکایش مسئولیت اورا به عهده میگیرد .برعالوه در پشت او عالمه و نشانه نبوت نیز
وجود دارد .عبدالمطلب که خیلی هیجانی شده بود گفت :این همه در کتابهای مقدس
تان است؟
البته است .دینی که او میآورد به تمام دنیا پخش میشود .قوماش اورا مجبور میسازند
که به مدینه هجرت کند .یهودیان اورا خیلی رنج میدهند .اگر از جاییکه آمدهای
چنین یک طفل باشد او را باید از یهودیها محفوظ نگاه کنی و اگر تخمین های من
نادرست نباشد تو با آن پسر یک رابطه داری.
بخدا یک کودکی است که تمام خصوصیاتی که تو گفتهای در او موجود است .و
او نواسهء من است .پدرش پیش از تولد او و مادرش به تازگی وفات نمود .برعالوه
در پشت او مانند مهر یک چیزی است.
رئیس مکه ،به این خبر خیلی خوشحال شد .والی مسیحی گفت :آن طفل را خیلی
خوب نگاه کن و محافظتش نما .او در آینده کارهای خیلی بزرگ میکند.
بعد از این محاوره عبدالمطلب به مکه برگشت و نواسه اش را با حسرت زیاد بغل
کرد .او را بو کرد ،بوسه زد و حسرت اش را تمام نمود .بعداز این واقعه با او خاصتر
22
سخن زد و عمل نمود؛ اما عبدالمطلب مرد پیر بود ،تنها چیزیکه عبدالمطلب را به
تشویش می انداخت ،این بود که زمانیکه مریض شود و از جایش برخاسته نتواند ،به
یگانه نواسهاش چه میشود و چه کسی مراقبت او را به دوش میگیرد؟
باالخره فرزندانش را از ذهن خود تک تک گذراند .مناسب ترین شخص اگرچه
کمی فقیر هم باشد ابوطالب بود .بدون ضایع شدن وقت ،فرزندانش را به پیش خود
خواند .بعداز این او احساس میکرد که به زودی از دنیا رحلت میکند .بعداز او
مسئولیت حضرت محمد ق را به یکی از پسران خود تسلیم میکرد .بعداز چند
نصیحتی که به فرزندانش نمود به ابوطالب گفت :زمانیکه من بمیرم محمدق را تو
به پیش خود میگیری .او را اصالً از پسران خود جدا نساخته و نگذاری که او احساس
یتیمی کند .هرچه شود هم به او کمک کنی .دراین مورد به من قول میدهی؟
زمانیکه ابوطالب به دوش گرفتن مسئولیت برادرزاده اش را به خوشی قبول کرد ،دل
عبدالمطلب راحت شد و آرام گرفت .بعداز این گفتگو زیاد نگذشته بود که
عبدالمطلب وفات نمود.
پیغمبر عزیز ما ق رنج از دست دادن محبوبانش را تک تک میکشید .پیش از تولد
پدرش ،بعداً مادرش و حال هم پدرکالنش .زمانیکه پدرکالنش وفات نمود اورا
کاکایش تسلی میکرد .زیاد اندوهگین بود .اشک چشمان مبارکش قطره قطره از
رخسارش میچکید.
در نزد کاکایش
زمانیکه پیغمبر اکرم ق زنده گی در خانهء کاکایش را شروع کرده بود هشت ساله
بود .در آن زمان اشخاصیکه پولدار نبودند حق مشورت در جامعه را نداشتند ،مگر
ابوطالب با آنکه خیلی فقیر هم بود ،در اجتماع مکه از احترام و عزت خیلی بزرگی
برخوردار بود .اعضای فامیل ابوطالب خیلی زیاد بود .ابوطالب و زنش بی بی فاطمه
23
تا وقتی که پیغمبر ق در سفره نمیبود به غذا شروع نمی کردند .او را بیشتر از فرزندان
خودشان دوست داشتند .حتی یکی از روزها زمانیکه پیغمبر اکرم ق در سفره نبود
کاکایشان چنین گفت:
محمد کجاست؟ اورا درحال صدا کنید که بیآید .اعضای فامیل را به غذا خوردن
اجازه نداده بود.
سروری که تمام کائینات بابودن او باشرف بود در سفره هاییکه او موجود بود کسی
با شکم گرسنه برنمیخاست .بلکه این یکی از نشانه های او بود که در زمانه های
آینده به امر خداوند tبا معجزههای پربرکتش انسان ها روبرو خواهند شد.
روزها گذشت و در مکه گرمی افزایش یافت .آنها همراه با گرمی با خشکسالی نیز
روبرو بودند .به خاطر همین واقعات کسانیکه به پیش ابوطالب می آمدند ،میگفتند
که :ای ابوطالب به خاطر این گرمی و خشکی حیوانات ما از بین میروند و کودکان
ما روز به روز ضعیف و الغرتر میشوند .به حیث بزرگ قوم ما تو به دعای باران ما را
به دشت ها ببر.
ابوطالب پیشنهاد مردم قبول کرد پیغمبر اکرم ق را گرفته روانه کعبه شدند.
برادرزادهء ابوطالب به خانهء او برکت آورده بود ابوطالب فکر کرد که به مکه هم
برکت میآورد .دستان شان را باز و به دعا شروع کردند .درآن اثنا محبوب کائنات
کعبه را بغل نمود و انگشت شهادتاش را باال کرد .چند مدت بعد آن چنان باران
بارید که مردم به سختی تا خانه هایشان رسیدند .ابوطالب در تخمینش غلط نکرده
بود ،پیش از اینکه دعای باران ختم شود باران مانند آبی که از گیالس فرود ،میآید
میبارید .و در آینده پربرکت شدن و باران باریدن در جاهاییکه حضرت محمد ق
در آنجا است یکی از چیزهای نورمال و عادی شمرده میشد؛ زیرا محبوب ترین بنده
خداوند tاو بود .به دلها ،شهر و خانه هاییکه او در آنجا موجود باشد خداوند
24
پربرکت و پرمهر مینمود .روزها ،هفته ها یکدیگر را تعقیب میکردند و آنحضرت
ق به سن ۵۲سالگی رسیده بود .مصطفی ق به خاطر کمک کردن به خرج و
مصرف کاکایش گوسفندانش را میچراند .به اینصورت کاکایش به چوپان ها پول
نمیداد .ابوطالب هرقدر اصرار کرد تا این کار را نکند؛ اما پیغمبر ق او را قانع
ساخت.
اما این بار همسر ابوطالب بی بی فاطمه ،چوپانی کردن پیغمبر ق را قبول نکرد؛ اما
پیغمبر عزیز ما توانست او را هم قانع کند .روزها به این شکل میگذشت و سلطان
کائنات به سن ۵۰سالگی رسیده بود .چهرهء پرنور داشت .مانند انسانهای بزرگ
سنگین بود .زمانیکه دوستان او با بازی و بازیچه ها مشغول بودند او بطور مسلسل
اطرافش را میدید و به خالق کاینات فکر میکرد .درهمان روزها ابوطالب بخاطر
تجارت به شام رفتنی شد؛ اما دور ماندن او از برادرزادهء نازش او را خیلی جگرخون
مینمود .اگر او را همرای خود ببرد نگرانی ازین داشت که به سر او بالیی بیآید ،روزی
از روزها پیغمبر محبوب ما ق به پیش کاکایش که آمادگی سفر را گرفته بود؛ آمد
و گفت :ای کاکا! تو مرا در اینجا به پیش چه کسی واگذار میکنی؟ زیرا من نه مادر
دارم و نه پدر گفت و به گریه کردن شروع کرد.
کاکایی که با اشک ریختن برادرزاده اش او نیز اشک از چشمانش میریخت و
نتوانست به این منظره تحمل کند و گفت :خوب است ،محمدم .ترا هم با خود میبرم،
بعداز این گریان مکن ،درست است؟ مدت زیاد نگذشته بود که به راه افتادند ،در
نهایت کاروان در جاییکه بنام "بصرا" یاد میشد ،توقف کردند .بصرا جایی بود خیلی
نزدیک به شام .راهبی که بنام "باهیرا" بود آنها را از دور تماشا میکرد .باهیرا از عالمان
دینی این قوم بود .کتاب های مقدس را خوب میدانست.
25
چیز هایی را که راهب باهیرا دید
راهب باهیرا در کلبهیی که به آن وابسته بود ،بدون آنکه به کارهای دنیوی مصروف
شود ،به عبادت مشغول بود .آن روز دلش خواست تا از پنجره به بیرون نگاه کند .در
آن هنگام کاروانی که به آن طرف روان بود ،دید.
باهیرا دگرگونی را که درآن قافله وجود داشت ،فهمید و حس کرد .از پنجرهء
کلبهاش دید که یک ابر آن قافله را تعقیب میکند .در این قافله یک شخص خیلی
مهم باید وجود میداشت .به همین خاطر تمام کاروانیهایی که به بصرا آمدند ،آنها را
به مهمانی دعوت کرد .به آنها ضیافت های بزرگ داد با استانها قصه های دور و دراز؛
چشمانش در تعقیب و جستجوی یکی بود که او را میپالید اما در میان مهمانان نبود.
درهمین زمان قریشی ها میخواست سبب این مهانی را بدانند .چونکه آنها همیشه از
اینجا با کاروان هایشان عبور میکردند؛ اما قبل از این به ایشان چنین مهمانی و ضیافت
نصیب نشده بود .باالخره از میان شان یکی گفت :ای باهیرا! آیا این مهمانی کدام
سببی دارد؟ ما تکراراً از اینجا عبور میکردیم ولی چنین مهمانی ندیده بودیم.
نخیر ،هیچ سببی ندارد .شما مهمانان من هستید .به مهمانانم خواستم تا ضیافت و اکرام
کنم.
آنطور باشد ،خیر ببینی .تو واقعاً هم یک انسان سخی و جوانمرد استی.
میخواهم که ازاین مهمانی تمام عضو قافله برخوردار شوند ،آیا جوان ،پیر ،غالم ها و
آقایان تمام شان دراینجا حضور دارند؟
تمام شان در اینجا هستند به جز از یک کودک که آنرا در پیش حیوانات ما گذاشتیم.
به همین خاطر که از تمام ما کوچکتر بود ،اورا به حیث نگهبان در آنجا گذاشتیم.
خواهش کنم آنرا هم می آورید؟
26
البته ،گفتند و سرور کائنات را به سفره دعوت کردند .زمانیکه باهیرا پیغمبر اکرم ق
را دید همچون جادوشدگان گشت .وقتی به چهرهء پرنور او نگاه کرد ،دلش حیران
گشت .قبل از این هیچ انسانی به این مقبولی را ندیده بود .تا آخر و ختم غذا به او
تماشا کرد .نشستن ،حرف زدن ،نان خوردن و نگاه هایش متفاوت بود .بعداز این همه
تماشا ،باهیرا به پیش ابوطالب آمد و گفت :این طفل چی تو میشود؟
ابوطالب مطابق به رواج های عربها که بعضاً به کاکا پدر میگفتند ،گفت که پدر او
میشوم .باهیرا گفت :نخیر ،او فرزند تو شده نمیتواند .پدر او باید رحلت کرده باشد.
بله ،راست گفتی .او فرزند من نیست .برادرزادهء اصلی من است.
پس پدرش را چه شد؟
پیش از اینکه او تولد شود رحلت نموده بود.
راست گفتی .این طفل در آینده به حیث آخرین پیامبر انتخاب میشود .تو حاال از
جاییکه آمدهیی پس برگرد .اگر چیزهایی را که من دراین کودک فهمیدم و درک
کردم یهودیها هم بفهمند شاید به او ضرری برسانند.
تواین همه را از کجا میدانی؟
در کتابهای ما خصوصیات او عیناً گفته شده است .برعالوه من دیدم که در تمام راه
یک ابر شما را تعقیب میکرد .آن ابر زمانیکه شما به اینجا آمدید به سایه کردن دوام
میداد.
بعداز این همه سخن باهیرا ،ابوطالب تمام مالهایش را در آنجا به فروش رساند با
برادرزادهاش پس به مکه برگشتند.
27
دو دوست زیبا
دوران جوانی حضرت محمد ق بدون بدی و گناه گذشت .او از هرلحاظ تحت
محافظت اهلل tبود.
با اخالق خوب ،سخن درست و با درستی تحت تحسین مردم مکه بود .مردم مکه او
را به نام "امین" یعنی با اعتمادترین ،صدا میکردند .در عصریکه او میزیست با آنکه
مردم بر بت ها عبادت میکردند او اصالً به بتها توجهی نشان نمیداد .بلکه از بتها خیلی
تنفر داشت .او اعتماد مستحکم به خدای متعال داشت .در اطرافاش نیز مانند خودش
انسانهای خوب و بااخالق وجود داشت .یا میخواست با آنها باشد ویا هم خلوت را
اختیار میکرد .هیچ وقت با انسانهایی که اخالق او را نداشتند وقتش را صرف نمیکرد.
سلطان انبیاء در طول عمرش با نزدیکترین دوست خود یعنی ابوبکر صدیق س دوست
بود .از لحاظ اخالق باهم مشابه بودند .بااین دو دوست که باهم یکجا کالن شده
بودند مردم مکه عادت داشت که آنها را یکجا ببینند.
نمایندگی کاروان
پیغمبر محبوب ما ق به بیست و پنج سالگی رسیده بودند .درهمان روزها آوازهء به
شام رفتن کاروان زن سرمایهدار بنام خدیجه بود .زن بااخالق و اصیل میخواست تا
یک شخص قابل اعتماد را به نمایندگی کاروان انتخاب کند .ابوطالب زمانیکه این
خبر را شنید برادرزاده اش محمد االمین را شایسته این کار دانست .اهالی مکه هم
درست بودن و صاحب اخالق واال بودن آنحضرت ق را میدانستند .ابوطالب در
مالقاتاش با خدیجه برادرزادهء محبوباش را به نمایندگی کاروان پیشنهاد کرد.
زمانیکه خدیجه این پیشنهاد را با پیشانی باز قبول نمود ،این خبر به پیغمبر اکرم ق
انتقال یافت .سلطان کائنات هم این کار را قبول کرد .با مزدیکه به دست میآورد
میخواست تا مصارف زندگی کاکایش را سبکتر سازد .خدیجه که کاروانش را با
28
بااعتمادترین انسانها به شام روان مینمود خیلی خوشحال بود .به اندازهء ذره هم شک
نداشت که مالهایش به شام برده شده و به شکل درستش به فروش میرسد .عالوه بر
آن درمورد حضرت محمد ق نظریه های مهم دیگری نیز داشت .از قوم خدیجه
س دیندارهایشان درمورد کتابهای مقدس آگاهی داشتند .مردم در نگرانی و هیجان
به ظهور رسیدن آخرین پیامبر بودند .و خدیجه س نیز یکی از آنها بود .خدیجه س
نظر به معلوماتی که دردست داشت فکر میکرد که حضرت محمد ق آخرین پیامبر
باشد .ازهمین خاطر میخواست تا او را بشناسد ،درمورد او میخواست جزئیات و
معلومات بیشتر به دست آورد .از همین خاطر این ارتباط تجارتی را مانند یک فرصت
میدانست .کنیز مورد اعتماداش میسره را بخاطر سفر همراه با حضرت محمد ق
روان نمود .آن کنیز تمام آنچه واقعات سفر را به حضرت خدیجه س راپور میداد.
والدهء ما خدیجه س این موضوع را به او بارها تنبیه نمود :از گپ محمد اصالً بیرون
نشو ،هرچه که گفت دفعتاً انجام بده .دربارهء او هرچه را که دیدی در بازگشت به
من قصه میکنی!
سفر مژده دار
باآلخره به راه افتادند و بعداز سه ماه سفر به "بصره" رسیده بودند .در دوران طفلیت
حضرت محمدق راهبی که در آنجا موقعیت داشت حال وفات کرده بود .و حاال
به جای او راهب "نستورا" بود.
نستورا ،عیناً مانند راهب قبلی از پنجره معبد به کاروانیکه میآمد نظر نمود .درهمین اثنا
شخصی که درزیر سایه درخت زیتون نشسته بود توجهء اورا جلب نمود .این درخت،
درخت خیلی پیر بود و گفته میشد که در سایهء این درخت تنها پیغمبران مینشینند.
نستورا خیلی هیجانی شده بود .درحال از کلیسا برآمد .او میسره را از قبل میشناخت
29
او را به پیش خود خواست و پرسان نمود :آن شخصیکه درزیر درخت زیتون نشسته
کی است؟
میسره :او از مردم مکه ،و از قریش است.
بعد از یک تفکر عمیق نستورا دوباره پرسید :در زیر آن درخت تا بحال به غیر از
پیامبران کسی دیگر ننشسته است .آیا در چشم او یک نوع سرخی کم موجود است؟
میسره :بله ،است.
پس سخنانم را به دقت گوش کن .او پیغمبر است و آن هم آخرین پیامبران.
این گفتگو میسره را خیلی هیجانی ساخته و به حالتی رسیده بود که درجایش ایستاده
نمیتوانست .چشم اش را حتی برای یک دقیقه هم از سلطان کائنات ق دور نمیکرد.
زمانیکه به مکه برمیگشت چیزهایی زیادی برای گفتن به خدیجه س داشت .به مقصد
بازگشت به مکه به راه افتادند .خیلی تجارت مفاد کرده بودند .حتی حضرت خدیجه
هم فکر نمیکرد که از این کاروان این قدر فایده کند.
زمانیکه از بصره برمیگشتند فرشته گانیکه به شکل ابر ظاهر شده بودند به آنها سایه
میکردند .میسره تکرار تکرار چشمانش را مالیده نگاه میکرد؛ بله ،غلط نمیدید .دو
فرشته پیغمبر اکرم ق را سایه میکرد .این وضعیت تا ختم شدن راه در گرمی دشت
ادامه داشت .میسره بخاطر گفتن چیزهایی را که دید و شنید بی صبر بود .در نهایت
کاروان به مکه نزدیک شد .مردم در باالی تپه ها منتظر کاروان بودند .فرشتهگانی که
پیغمبر اکرم ق را سایه میکردند ،ایشان هم دیدند.
کاروان با مالهای خریداری شده به حضرت خدیجه س تسلیم داده شد.
پیغمبر محبوب ما ق وسیله خیر و برکت در مال خدیجه شده بود .بعد ازین که
محمد ق کاروان را به خدیجه س تسلیم کرد ،حضرت خدیجه س دفعتاً میسره را
به پیش خود خواست و پرسید:
31
چه ها دیدی و چه حادثه ها رخ داد؟
او هم تمام چیزهایی را که از اول سفر تا آن دم شنیده و دیده بود ،تماماش را یک به
یک قصه کرد .سخنان راهب نستورا را بدون کمی و کاستی برایش نقل کرد و این
را هم گفت که ابرها به پیغمبر اکرم ق سایه میدادند.
این سخن ها مادر ما خدیجه س را خیلی زیر تأثیر قرار داده بود و همچنان چیزهایی
را که شنید ،همان چیز هایی بود که توقع آن میرفت .فقط بازهم این معلومات او را
خیلی هیجانی ساخت .بدون تلف کردن وقت به پیش کاکازاده اش ورقه بن نوفل
که یک عالم عیسوی بود رفت .چیزهایی را که شنیده بود به او انتقال داد.
ورقه یک شخص خوب و عالم دین بود .و کتابهای مقدس را بارها خالص کرده
بود .از زمانهای قبل از پرستش بتها دوری میکرد و این کار را نادرست میدانست و
منتظر دین حقیقی بود .عیسویت و یهودیت را خوب میدانست .جستجوهایش او را
به معلومات آخرین پیامبر رسانده بود .همیشه درمورد پیامبری که ظهورش نزدیک
است صحبت میکرد .سخنهای کاکازادهاش خدیجه او را خیلی هیجانی ساخته بود.
و گفت :اگر این گفته هایت درست باشد محمد یک پیغمبر است .من هم درمورد
ظهور پیغمبر درهمین روزها کتابهایی میخواندم .و حال همین وقت موعود است.
بعداز این سخن ها تشویشی که حضرت خدیجه س درمورد محمد ق داشت خیلی
زیاد شد .خیلی میخواست تا با این انسان مقدس که مژده پیغمبریاش داده شده
نزدیک شود.
خانواده با سعادت
حضرت خدیجه س راجع به حضرت محمد ق با بسیاری از زیبایی ها شاهد شده
بود .با نماینده ساختن محمد ق به سر کاروان ،تمام حرکاتش را تعقیب میکرد و
31
فرصتی برای خوب و بهتر شناختن او را پیدا کرده بود .مژدهیی که درمورد او بود
آنرا هم میدانست .این مرد بااخالق مکه در آینده آخرین پیامبر عالم میشد.
او فکر کرد که تنها راه نزدیک شدن به او ازدواج است .این نظریهاش را به نزدیکترین
دوستاش "نفیسه" گفت .نفیسه هم وعده کرد که موضوع را با محمد امین در میان
خواهد گذاشت .او نزد حضرت محمد ق رفت و گفت :ای محمد! تو چرا ازدواج
نمیکنی؟
برای ازدواج کردن پول کافی ندارم.
اگر پول تأمین شود و اگر به تو یک شخص پولدار ،مقبول و باشرف پیشنهاد شود،
قبول میکنی؟
درمورد کی سخن میگویی؟
درمورد دختر خویلد خدیجه.
پس این ازدواج چطور صورت میگیرد؟
او را تو به من واگذار کن.
حضرت خدیجه س خیلی پولدار بود .از زمانیکه بیوه مانده بود برایش مردان پولدار
و باشرف پیشنهاد ازدواج کرده بودند ولی هیچکدام آنها را قبول نکرده بود .مردم
اطراف او فکر میکردند که او بعد ازین ازدواج نخواهد کرد.
نفیسه این خبر را بدون تأخیر به حضرت خدیجه س رساند .حضرت خدیجه س از
این خبر خیلی خوشحال شدند .او هم بدون تأخیر به حضرت محمد ق چنین پیام
روان کرد :به خاطر قرابتی که داریم و به خاطر راستگویی و خوش اخالقیات آرزوی
ازدواج با تو را دارم.
خدیجه س با ازدواج با پیامبر محبوب کائنات میخواست در اعالی حق کمک کند
وهنگام اعالن دین حق در نزد او به حیث کمک کننده و حامی باشد.
32
این خبر خوش را حضرت محمد ق به کاکایش گفت .ابوطالب از این خبر خیلی
خوشحال شد .بدون از دست دادن وقت ،حضرت خدیجه س از طرف آنها
خواستگاری شد .جواب این خواستگاری مثبت بود و در مدت کوتاهی باهم ازدواج
کردند.
هنگام ازدواج محمد ق بیست و پنج ساله و حضرت خدیجه س چهلساله بودند.
حضرت خدیجه س راجع به حضرت محمد ق همه چیز را میدانست حتی در
عروسی شان دایه ایشان حلیمه را نیز دعوت کرده بود .روز بعد از عروسی هنگام
برگشت به خانه ،از خاطر پیامبر اکرم ق به حلیمه چهل دانه گوسفند هدیه داد.
حضرت خدیجه س پیغمبر ما ق را هم زیاد دوست داشت و هم خیلی نگران شان
بود.
حتی نمیخواست که به یک تار مویشان هم ضرر برسد و ازین کار ناراحت میشد.
سرور سروران هم او را خیلی دوست داشت .هروقتیکه با کدام حادثه ناراحت کننده
روبرو میشد ،درپیش حضرت خدیجه س حضور می یافت و آرامش را پیدا میکرد.
میان شان صمیمیت زیادی وجود داشت.
اولین فرزند این خانواده خوشبخت قاسم بود .بعد از تولد قاسم به پیغمبر اکرم ق
ابوالقاسم (پدر قاسم) میگفتند .بعد از قاسم به ترتیب زینب ،رقیه ،ام کلثوم ،فاطمه و
عبداهلل به دنیا آمدند .ازین فرزندان تنها فاطمه پس از حضرت محمد ق از دنیا رفت.
اما فرزدندان دیگرشان در زمان حیات ایشان از دنیا رفتند و پیامبر داغ جدایی از ایشان
را کشیدند و از پشت آنها اشک ریختند.
حضرت علی س
سالها با سرعت میگذشت و زندگی کاکای حضرت محمد ق با فقیری و ناداری
سپری میشد .پیغمبر کاکایش را خیلی دوست داشت .به آنها همیشه کمک میکرد و
33
کمک هاییکه او روان میکرد ابوطالب و فرزندانش را خیلی خرسند میساخت .پیغمبر
عزیز ما ق بازهم بخاطر کمک به کاکایش ابوطالب با کاکای دیگرش عباس
مالقات کرد:
-کاکایم ،برادرت ابوطالب را میدانی که در فقر و تنگدستی بسر میبرد .وضعیت
من و شما نظر به او خوب است .بیا تا من و شما بعضی از فرزندان او را نزد خود
بگیریم .چه گفتی؟
عباس به این نظر موافقت نشان داد هردوی شان به خانه ابوطالب رفتند .پیغمبر ق
خواست تا علی که هنوز کودک بود ،به پیش خود بگیرد .ابوطالب این پیشنهاد را به
خوشحالی قبول کرد.
حضرت عباس هم برادر حضرت علی ،حضرت جعفر را نزد خود گرفت .درین
هنگام حضرت محمد ق 6۷ساله بود .به این ترتیب حضرت علی س از زمان
کودکی شرافت زندگی با حضرت محمد مصطفی ق را کسب کرد.
داوری کعبه
از خاطر باران ،سیالب و آخرین آتشسوزی که در مکه رخ داد از بین رفته بود .اهل
مکه هم کعبه را تا جای که سنگ بنای حضرت ابراهیم ؛ بود برداشته و ودوباره
بازسازی کردند .بخاطر انجام این کار هریک از قبایل ساکن در مکه از اعمار بخش
از دیوار آن را عهده گرفت .پس از اتمام این کار حاال نوبت گذاشتن حجراالسود
(سنگ که از جنت فرود آمده بود) رسیده بود.
اما از آن جاییکه هر یک از قبایل میخواست افتخار این کار نصیباش گردد ،جنجال
به میان آمد .هیچکس نمیدانست که چه کند ،و منتطر بودند درین هنگام شخص که
از همه پیرتر بود چنین گفت :اولین کسیکه از این دروازه داخل شود او را میان خود
ما حکم قرار میدهیم.
34
زمانیکه اینها را میگفت به دروازه بنی شیبه اشاره میکرد .همه این پیشنهاد پیرمرد بنام
حذیفه را قبول کردند .چشمان همه منتظر اولین شخصی بود که از دروازه بنی شیبه
داخل شود.
درست درهمین اثنا کسی که در درستکاری و اخالق نیکو زبانزد عام و خاص بود
یعنی محمد امین از دروازه داخل شد و همه با خوشحالی گفتند :آمد! محمد امین
آمد! ما گفتههای او را قبول داریم .درین وضعیت سخت و ناراحت کننده آمدن
درستکارترین انسان مکه همه را خیلی خرسند کرده بود .آنها از قلب باور داشتند
که او مشکل شان را به بهترین شکل حل خواهد کرد.
بدون تأخیر مشکل شان را به او گفتند .نظربه درخواست االمین یک تکهء کالن
آورده شد .حضرت محمد ق سنگ حجراالسود را در میان تکه گذاشت و بعداً
هم از هر قبیله یک نماینده خواست و به آنها گفت :به نمایندگی از قبیلهء تان از
گوشه چادر بگیرید! بعداً همهء تان یکجا آنرا باال کنید .پس ازینکه سنگ را تا جای
اصلی اش بردند پیغمبر اکرم ق آن را به آغوش خود گرفته و به جایش نهاد .با این
حکمیت که جنجال بزرگی را از میان برداشته بود همه را ممنون ساخت .در همین
زمان پیغمبر اکرم ق 6۱ساله بود.
حالت ناراحتکننده
قبایل عرب مکه سهم گیری در تعمیر کعبه را خیلی اهمیت میدادند و به آن افتخار
میکردند ،اما در اصل از هویت اصلی کعبه خیلی دورشده بودند .کعبه (خانهء خدا)
از بتهای ساخته شده از تخته و سنگ پر شده بود .کسانیکه دین ابراهیم ؛ را
فراموش کرده بودند با بتهای بیجان مشغول بودند .از حق و حقیقت دورشده بودند.
اشخاص قوی انسانهای ضعیف و ناتوان را پایمال میکردند.
35
پیغمبر محبوب کائنات که در خانهاش زنده گی پاک و خوبی داشت اما در آن محیط
جاهلیت چیزهای بسیاری بود که آزارش میداد .بداخالقی بسا افزایش یافته بود.
شراب ،قمار و سودخوری چیزهای نورمال و عادی حساب میشد .در جامعه زنها هیچ
ارزشی نداشتند .در بازار مانند اشیای عادی خرید و فروش میشدند .دخترهای نوزاد
را به دیدهء خوار نظر میکردند و حتی زنده به گور میشدند .انسان هاییکه همه برابر و
آزاد تولد میشدند در آن اجتماع به دو دسته تقسیم شده بودند :آزاد و برده .در آن
اجتماع شخصی نبود که به حق او ظلم نشده باشد .از چیزهای عادی جنگ ها به میان
میآمد و اکثر انسانها جان میباختند .در بازار کار و معامله فریبکاری رواج یافته بود.
تعداد اشخاصیکه دروغ نمیگفتند خیلی کم بود .برعالوه این همه مفاسد انسانها به
بتهایی که بادستانشان میساختند عبادت میکردند.
تمام اینها ،سرور سروران محمد ق را خیلی اندوهگین میساخت .همیشه کوشش
میکرد تا برای این حالت متأثرکننده راه حل پیدا کند.
بازهم یکی از روزهایی بود که در مورد نجات یافتن انسانها از این نوع تاریکی فکر
میکرد ،صدایی شنید.
"یا محمد"
معلوم نبود که صدا از کجا میآمد و کی صدا میکرد .این صدا را سرور کائنات بارها
بارها در جاهای مختلف میشنید .بعضاً هم یک روشنی به چشم میخورد .این حالت به
صورت تکراری تا یک سال دوام کرد.
سرور کائنات به سن 63سالگی رسیده بود .وقت مانند آب میرفت ،روزها هفته هارا
وهفته ها ماه هارا تعقیب میکرد .پیامیکه تمام انسانیت انتظار او را داشت نزدیک میشد.
36
غار حِرا
سن پیغمبر ما ق به چهل نزدیک شده بود .بعضاً صدا ها میشنید و بعضاً هم روشنی
را میدید .شب ها در میان خواب و بیداری چیز هایی را میدید که صبح همان روز
همان کارها به وقوع میپیوست .این خواب ها تقریباً تا شش ماه ادامه پیدا کرد.
حضرت محمد ق از یک طرف کوشش میکرد که راز این همه واقعات خارق
العاده را پیدا کند .از طرف دیگر هم در مورد خالق متعال و هدف خلقت انسان فکر
میکرد .ترجیح میداد تا دور از چشم مردم در خلوت به سر ببرد.
پیغمبر ق عادتی داشت که سالها دوام کرده بود .هرسال ماه رمضان را درغار حرا
که در کوه نور قرار داشت میگذرانیدند .دراینجا به ذکر خداوند tو عبادت مطابق
آیین حضرت ابراهیم ؛ میپرداخت.
دراین ماه رمضان که به چهل سالگی رسیده بود بازهم درغار حرا بود .آذوقه یی که
حضرت خدیجهس برایش آماده کرده بود درنزدش بود .غار حرا تا مکه تقریباً
دوساعت پیادو روی فاصله داشت .هوا گرم ،راه هم سخت بود .اما پیغمبر اکرم ق
در اندیشهء اینها نبود .او فقط خدایش را فکر میکرد.
ورودی غار به طرف کعبه بود .انسان میتوانست که بدون خم کردن سرش از آنجا
عبور کند .پیغمبر ما ق در آنجا شب و روز عبادت میکردند .والدهء ما خدیجه از
طرف روز احوالاش را میگرفت و برایش غذا میآورد.
نخستین وحی
هفدهمین روز رمضان صبح دوشنبه که محیط اطراف در آرامش بود .همه کائنات
منتظر آمدن وحی به پیغمبر اکرم ق بود .درهمین اثنا فرشتهء وحی جبرئیل به غار
آمد.
37
همهجا روشن و عطرآگین بود .جبرئیل ؛ به پیغمبر اسالم ق سالم داد بسیار
محکم او را فشار داد و رها نمود.
با لبخند و با صدای بلند گفت" :بخوان"
پیغمبر ما ق در مقابل این همه حاالت خیلی هیجانی شده بود .با ترس و حیرت
گفت :من خوانده نمیتوانم.
جبرئیل ؛ دوباره تبسمکنان ایشان را محکم بغل کرد و گفت :بخوان!
پیغمبر اکرم ق جواب قبلی را تکرار کرد ،جبرئیل برای بار سوم تکرار کرد :بخوان!
پیغمبر اکرم ق گفت :بگو ،چه بخوانم؟
در این جا جبرئیل ؛ پنج آیهء اول سورهء "علق" را خواند :بخوان! به نام
پروردگارت که (هستی را) آفرید .بخوان! که او انسان را از خون بسته آفرید .بخوان!
و پروردگارت از همه بزرگوارتر است (هما) کسی که نوشتن را با قلم آموختاند .به
انسان چیزهایی را که نمیدانست آموخت.
پیغمبر اکرم ق این همه آیات را با هیجان زیاد تکرار کرد .آیات قرآن به قلب و
دلش خوب جاگزین شده بود ،جبرئیل ؛ همانگونه که آمده بود از دیده نهان
شد.
سرور کائنات کوشش میکرد تا چیزهایی را رخ داده بفهمد .قلبش نزدیک بود که از
شدت هیجان بایستد .از غار فوراً برآمد و با سرعت راه خانه را به پیش گرفت.
در میان راه جاندار بی جان و هرچیزیکه بود به پیغمبر اکرم ق سالم میداد .و
میگفت :السالم و علیکم یا رسول اهلل!.
پیغمبر ق که هیجان اش بیشتر شده بود باالخره به خانه اش رسید .زمانیکه به خانه
اش داخل شد به والدهء ما خدیجه گفت :مرا بپوشانید.
38
حضرت خدیجه س متوجه احوال دگرگون محمد ق شده بود .بدون اینکه بپرسد
چه اتفاقی افتاده است پیغمبر اکرم ق را در تختش خواباند و با لهافی ایشان را
پیچاند .با نگرانی زیاد منتظر بیدار شدن شوهرش شد .پس از مدت پیغمبر ق از
خواب بیدار شد و ماجرا را از ابتدا به همسرش تعریف کرد و بعداً هم گفت :میترسم
ای خدیجه!
حضرت خدیجه س تبسم کرد و به پیش حضرت محمد ق نشست و گفت :هیچ
نوع هراس و ترسی نداشته باش .هیچ ناراحت نباش! خداوند بنده یی همچون تو را
هرگز شرمنده نمی کند .من میفهمم که تو راستگو هستی و صله رحم را بجا میاوری
و مهربانی میکنی و امانت را به اهل آن میسپاری .بر فقیران کمک میکنی و به قبیله
ات نیکی میکنی .من امید میکنم که تو پیغمبر این امت باشی.
پیامبر موعود
قرار شد برای فهمیدن این حادثات خارق العاده به کسی مراجعه کنند .فوراً به نزد
ورقه بن نوفل پسر کاکای حضرت خدیجه س رفتند و آنچه رخ داده بود به وی
تعریف کردند.
ورقه حرف های سرور کائنات را تا آخر گوش کرد .هنگام شنیدن سخنان ایشان
رنگ صورت ورقه متغیر میشد .زمانیکه سرورما سخنانش را ختم کرد ورقه دست
هایش را به دو طرف باز کرد و گفت :این کسی را که تو دیدی همان فرشته یی است
که از طرف خداوند متعال به نزد موسی پیامبر نیز آمده بود.او فرشته وحی جبرئیل
است .توهم پیغمبر این امت هستی.
آه ،ای کاش من هم در روزهایی که تو مردم را به دین حق دعوت میکنی در نزد تو
باشم و کمکات کنم.
39
ورقه سالهاست که منتظر همین روز بود .از این صحبت ها پی برد که آخرین پیغمبر
ظهور کرده و در مقابلاش ایستاده است.
از اولین وحی چهل روز گذشته بود ،حضرت محمد ق به طرف خانه خویش روان
بود ،ناگهان از آسمان صدایی شنید .سر مبارکش را برداشت و به آسمان نگاه کرد.
در آنجا دید که جبرئیل به یک کرسی نشسته است .با ترس به زمین نشست .خیلی
هیجان زده شده بود .فوراً به خانه آمد و به حضرت خدیجه س گفت :مرا بپیچانید!
پیغمبر اکرم ق لهاف را به سر کشیده بود ،خداوند متعال پنج آیهء نخست سورهء
مدَّثِر را نازل نمود :ای جامه به سر کشیده! برخیز و مردم را بیم بده (بیدار کن)! و رب
خود را به بزرگی یاد کن .لباس هایت را پاکیزه دار .و از پلیدی دوری کن.
پس از این حادثه در طی سال ها آیات قرآنکریم نازل میشد.
نخستین مومنان
سرور کائنات ،با آیاتیکه در آخرین روزها برایش نازل شد مؤظف به بیدارکردن همه
انسانهای روی زمین شد.
اهلل متعال برای هدایت انسانها اسالم را به عنوان دین ،حضرت محمد ق را به
پیغمبری برگزیده بود.
پیغمبر عزیز ما ق این اوامری را که از جانب خدا به او نازل شده بود اولین بار به
همسرش خدیجه گفت .و از وی خواست تا به پیغمبریاش ایمان را بیاورد .خدیجه
س سالها منتظر همین روز بود .بدون شک و تردید این امر را قبول کرد .به همین
ترتیب این افتخار را به دست آورد تا اولین کسی باشد که به پیغمبر خدا ایمان بیآورد.
پس از مدت کوتاهی ،هنگامیکه پیغمبر اکرم ق از غار حرا به طرف خانه
برمیگشت ،جبرئیل در قیافهء انسان مقبول به پیشروی حضرت محمد ق دوباره آمد
و به زمین پای خود را کوبید واز زمین آب برآمد .جبرئیل با همین آب طهارت
41
گرفت .و بعداً جبرئیل؛ به پیغمبر اکرم ق ادای نماز را آموخت .و پیش از جدا
شدن به پیغمبر اکرم ق چنین گفت :ای محمد! بعداز این وضو را به شکلی که من
گرفتم بگیر و نماز را هم مانند نمازیکه من ادا کردم بخوان.
پیغمبر اکرم ق هم این وضو و نماز را به همسر خود خدیجه س یاد داد و بعداز آن
هم با همدیگر دو رکعت نماز ادا کردند .و به این ترتیب اولین شخصی که در عقب
حضرت محمد ق نماز را ادا کرد همسر گرامی شان حضرت خدیجه س بود .باری
حضرت محمد ق همراه با خدیجه س نماز را ادا مینمودند ،حضرت علی س آنان
را دید و تا ختم نماز با بسیار اشتیاق منتظر آنها بود .بعداز ختم نماز از پیغمبر اکرم
ق پرسید :این کاری که انجام میدهید چه است؟
سرور ما ق به او گفت :ای علی! این دینی است که خدای متعال آنرا انتخاب نموده
است و من هم میخواهم تو را به دین اسالم و یکتا پرستی دعوت میکنم .و تو را از
پرستش بتهاییکه نه به انسان فایده و نه ضرری رسانده میتوانند ،برحذر میدارم.
بعداً هم از آیاتیکه در غار حرا نازل شد و از جبریل برایش صحبت کرد.
در مقابل این پیشنهاد علی کوچک حیران مانده بود .بخاطر فکر کردن کمی وقت
خواست .تمام شب به گفته های رسول خدا فکر میکرد و فردا صبح زود نزد پیغمبر
اکرم ق آمد و ایمان آوردنش را به او گفت .ایمان آوردن حضرت علی کوچک
که هنوز ۵۲ساله بود حضرت محمدق را خیلی خوشحال ساخت .حاال تعداد
مسلمانان سه نفر شده بود .سرورکائنات ق خدیجه س و پسرکاکای شان علی .در
آن روزها صحبت در مورد دین جدید خیلی سخت بود .مردم بتها و آتش را
پرستش میکردند .همچنان تا هنوز امر تبلیغ از طرف خداودند نازل نشده بود .اما بت
پرستان به نحوی از بعثت پیغمبر اکرم ق آگاه شده بودند .واکنش مشرکان و بت
پرستان به این خبر خیلی سخت بود .از نظر آنان این امر ممکن نبود .حاال دیگر این
41
بتها را مانده به خالق یکتا عبادت میکردند؟ در بین خودشان چیزهای نامناسب را به
پیغمبر اکرم ق نسب میدادند .آنها نمیوخواستند که به پیامبر ایمان بیاورند .دین
جدید را قبول کرده زنده گی اشرافی شان را از دست بدهند.
ایمان نیاوردن قوماش پیغمبر اکرم ق را خیلی ناراحت میکرد .درحالیکه کسی تا
حال حتی به شوخی هم باشد ،شاهد دروغ پیغمبر اکرم ق نشده بود.
ایمان آوردن دوست صادق
حضرت ابوبکر نزدیکترین دوست حضرت محمد ق ،از ایام جوانی به بیرون از
شهر بخاطر تجارت سفر میکرد .او جوانی بود هژده ساله که شبی از شب ها به شام
بخاطر تجارت رفته بود خوابی دید.
در خوابش قرص ماه به شهر مکه فرود آمده پارچه یی از این ماه به هر یکی از
خانههای مکه وارد شده بود .بعداً این پارچه ها یکجا در خانهء او جمع شده بود.
حضرت ابوبکر صدیق س که از این رویا خیلی متأثر شده بود صبح آن روز به پیش
عالم عیسوی بحیرای راهب رفت و رویایش برای او تعریف کرد .باهیرا گفت :از
کدام شهر به اینجا آمدی؟
از مکه آمده ام.
از کدام قبیلهء مکه هستی؟
از قبیلهء قریش.
پس چه کار میکنی؟
تجار هستم .با تجارت مشغول هستم.
اگر خداوند متعال خواب تو را به حقیقت مبدل کند از قبیلهء شما شخصی به پیغمبری
مبعوث خواهد شد .و تو هم در حیات اش به او کمک خواهی کرد .و پس از وفات
اش خلیفهء وی خواهی شد.
42
حضرت ابوبکر س از این وقعه به کسی تعریف نکرد .پس ازینکه کارهایش را تمام
نمود به مکه برگشت.
از این مسأله او تقریباً ۰۲سال گذشت .درین مدت حضرت ابوبکر س این خوابش
را و تعبیری که بحیرا راهب به او گفته بود به کسی چیزی نگفت .بازهم از سفر شام
به تازه گی برگشته بود .به پیش دوستانش رفت و به آنها گفت :درین مدت که من
نبودم آیا کدام واقعه جدید در مکه رخ داده است؟
آنها گفتند :بله ای ابوبکر؛ حادثه جدید رخ داده است هم حادثه ییست که باعث
مشکل و درد سر همه ما خواهد شد .دوست نزدیک تو محمد میگوید که پیغمبر
است .او میگوید که بعداز این پرستش بتها را کنار گذاشته و به عبادت خدای یکتا
مشغول باشیم .اگر در بین تو نمیبودی ،میدانستیم که با او چه کنیم .منتظر تو بودیم.
شاید تو او را ازین دعوایش برگردانی.
حضرت ابوبکر س از دوران طفولیت با پیغمبر اکرم ق دوست صمیمی بود .او
خیلی خوب میدانست که او قابل اعتماد و انسان راستگو است" .تا بحال کسیکه هیچ
انسانی را فریب نداده ،هیچ ممکن نیست که به نام دین خدا دروغ بگوید" تصمیم
گرفت نزد حضرت محمد ق برود .هم مدت زیادی بود ایشان را ندیده بود و خیلی
برای شان دلتنگ شده بود .با این فکرها به طرف خانه ایشان به راه افتاد ،در میان را با
پیغمبر عزیز اسالم ق روبرو شد .ابتدا پیامبر اکرم ق شروع به صحبت کرد و
گفت :به کجا میروی ای ابوبکر؟
به نزد شما میرفتم ای محمد! شما کجا میروید؟
من هم به نزد شما میآمدم.
دوست عزیزم! بعضی از نزدیکانام درمورد شما چیزهایی به من گفتند ،آیا اینها
درست است؟
43
آنها چه چیزهایی در مورد من به تو گفتند؟ ای محمد میگویند که تو دین جدیدی
را آوردهای و تو پیغمبر این دین هستی.
آیا تمام اینها درست است؟
پیغمبر عزیز اسالم ق به این سخنها تبسم کرد و گفت :ای ابوبکر! من برای تو و
همه انسانها از طرف خداوند فرستاده شده ام.
انسانها را به عبادت خدای یکتا دعوت میکنم .بیا و تو هم به ایمان بیاور!
خوب است ،دلیل تو به این چیزها چیست؟
دلیل اش همان خوابی سالها پیش در شام دیده بودی و از بحیرا راهب خواستی تا آن
را برایات تعبیر کند.
در ذهن حضرت ابوبکر س آن خواب و تعبیرش مانند برقی جرقه زد .برعالوه این
خوابش را به هیچکسی نگفته بود .وهم به سخنان حضرت محمد ق اطمینان کامل
داشت .فوراً بدون هیچ تردیدی ایمان آورد .این یکی از حادثه هایی بود که پیغمبر
اکرم ق را خوشحال ساخت.
44
روزهای سخت
دوران دعوت سری که سه سال طول میکشید ،شروع شده بود .باهمت و تالش
نخستین مسلمانان تعداد آنان روز به روز زیاد میشد .جلسات دعوت به اسالم و تالوت
آیات قرآنکریم که تازه نازل میشد بیشتر اوقات در خانهء حضرت محمد ق برگزار
میشد .در این مدت تعداد آنانیکه به اسالم روی آورده بودند به 6۲تن رسیده بود.
مشرکان مکه از این پیشرفت باخبر شده و خیلی ناراضی بودند .اولین چیزیکه به عقل
و فکر آنها رسید این بود که به مانع مسلمان شدن انسانهای ضعیف و ناتوان شوند.
افراد زیادی را اذیت و آزار دادند .اما وحی الهی ،به مومنان صبر را توصیه مینمود .با
گذشت زمان پیغمبر اکرم ق نخست اقارب و خویشاونداناش را و بعد هم تمام
انسانها را به دین ایمان دعوت کرد .مانند پیامبران پیشین خطاب به مردم میگفت:
بیایید خداییرا عبادت کنید که شریک ندارد .پس از تبلیغ آشکار در مکه کسی نمانده
بود که ازاین دعوت خبر نداشته باشد.
اما این حالت مشرکان کعبه را به اندازهء کافی نگران کرده بود.
بخاطر توقف نمودن دعوت راه حق هرچیزیکه از دستشان آمد انجام دادند .کوشش
کردند تا با همصحبتشدن و سخن گفتن با پیامبر مانع شوند .به کاکایش ابوطالب
شکایت کردند .یک روز پس از وفات پسر پیامبر ،از روی استهزا و تمسخر خندیده
و میگفتند :نسلاش قطع شد .از طرف دیگر هم به آزار و اذیت مسلمانان افزایش
میدادند.
پیغمبر اکرم ق هم جلسات درسی شان را به خانه ارقم بن ابی ارقم که در باالی
کوه صفا موقعیت داشت انتقال دادند .بعداً دعوت به ایمان از آنجا اداره میگردید.
45
در این دوره یک تعداد از مسلمانان به دستور حضرت محمد ق به حبشستان هجرت
کردند .به این ترتیب از شکنجه واذیت دور شدند .در سرزمین حبشه با ایشان رفتار
خوب میشد ،و با آزادی کامل به عبادت خدا مشغول شدند.
مشرکان از اینکه با مسلمانان در کشورهای دیگر رفتار خوب صورت میگرفت خیلی
عصبانی بودند .حتی کوشش کردند که آنها را پس برگردانند ولی نتوانستند.
هنوز ناراحتی شان تمام نشده بود که حادثه یی ناراحت کننده دیگری رخ داد .حمزه
کاکای حضرت محمد ق ایمان آورده و نزد پیامبر ق آمده گفت :ای برادرزاده!
من مطمن هستم که تو راستگو و درستکار هستی بدون کدام ترسی و هراسی دینت
را برایم تعریف کن.
حضرت حمزه س یکی از نیرومندترین اشخاص مکه بود .ایمان او سبب دلشادی
مسلمانان و سبب ترس و رعب برای مشرکان شده بود.
مشرکان دیدند که دین اسالم خیلی ترقی کرده خواستند که کار مسلمانان را یکسره
کنند .درنتیجه به این توافق کردند که حضرت محمد ق را ازبین ببرند.اما تا هنوز
نمیدانستند که این را چه کسی و چگونه انجام بدهد؟
پالن قتل
در مجلسیکه بخاطر قتل حضرت محمد ق دایر شده بود ،یکی از میان شان که از
اول تا آخر صحبت ها را شنیده بود .این شخص قددراز که قوی و تنومند بود با شتر
کشتی میگرفت و به شکار پلنگ و شیر میبرآمد .خیلی شجاع بود ،هیچکس جرأت
کشیدن شمشیر در مقابل او را نداشت .با صدای بلند گفت :من این کاررا من انجام
میدهم .من به او نشان میدهم که آوردن دین جدید و حقارت بتهای ما چیست؟
آری ،تو یگانه کسی هستی که جرأت این کار را درمیان ما داری.
46
کسیکه نیت قتل حضرت مقبول ق را نموده بود پسر خطاب عمر بود .شمشیرش را
گرفت و فوراً به اقامتگاه حضرت محمد ق به راه افتاد .در راه با نُعیم بن عبداهلل که
به خدا و رسولش ایمان آورده بود اما ایمان اش را مخفی نگه میکرد با عمر روبرو
شد .حضرت نعیم به او گفت:
ای عمر! با این عجله کجا میروی؟
میروم تا محمد را بکشم .او میگوید که دین جدید آورده است .هم به بتهای ما
حقارت کرده و گفته که آنها هیچ فایده ای ندارند.
به نظر من قبل از آن ،خواهرت را به راه بیآوری درست میشود .تا جایی شنیدهام
خواهرت فاطمه و شوهر او به محمد ق ایمان آوردهاند.
آیا راست میگویی؟ بدان که اگر دروغ باشد تو را خواهم کشت.
نعیم با این کارش خواست تا به خاطر توضیح این وضعیت به پیغمبر اکرم ق،
فرصت پیدا کند .عمر که راهش را به طرف خانهء خواهرش فاطمه تغییر داد ،حضرت
نعیم هم به شتاب نزد رسول اهللق رفت و خبر را به ایشان رساند.
عمر با شتاب به خانهء خواهرش رفت .از بیرون خانه لحظه یی گوش گرفت .از داخل
خانه صدایی به گوش میرسید که چیزی میخواندند .این سخنان به شعر و یا هم چیز
دیگر شباهت نداشت .عمر دیگر نتوانست منتظر بماند و شروع به زدن دروازه کرد.
خواهرش پس از لحظه یی دروازه را باز کرد عمر همینکه داخل خانه شد ،گفت:
شما هم به دینیکه محمد آورده ایمان آورده اید! همینطور است.
عمر که دید از فاطمه و از دامادش صدایی نبرآمد ،با صدای بلند گفت:
من میدانم که شما را چطور به راه بیآورم.
بعداً با سیلی محکم به صورت هردو کوفت .فاطمه که از شدت درد به خود میپیچید
با قلب سرشار از ایمان گفت :بله ،ما به این دین ایمان آوردیم و از پرستش بتهاییکه
47
به ما فایده ای ندارند دوری کردیم .به خداوند یگانه ایمان آوردیم .به این ایمان
داریم که محمد پیغمبر و رسول خدا است .حاال اگر ما را بکشی هم ازین باورمان
برنخواهیم گشت.
عمر خواهر و دامادش را درین باره خیلی جدی مصمم دید بسیار متأثر شد .درقلبش
نسبت به آنها نرمی به میان آمد .بعد هم با یک صدای آرام گفت :پیشتر چه
میخواندید؟
چیزهایی که خوانده میشد آیات قرآن بود .و کسی که آن را تالوت میکرد حضرت
خباب بود که برای یاد دادن اسالم به نزد آنان آمده بود .هنگامیکه حضرت عمر س
درب خانه را می کوبید ،خباب به یک گوشه پنهان شده بود .خباب دانست که به
آیات قرآن عالقهمند شده است .به یکباره ظاهر شد و گفت :ای عمر! آنها آیات نازل
شده به رسول خدا ق استند.
عمر با تعجب به خباب نگاه کرد و گفت :تو در اینجا چه کار میکنی؟
بخاطر یاد دادن قرآن به خواهر و دامادت در اینجا هستم.
میتوانی همان آیات را به من بدهی؟ میخواهم بخوانم.
اما تو طهارت نداری! قرآن را تنها کسی میتواند بخواند که طهارت داشته باشند .به
این سبب عمر وضو گرفت و پاک شد .بعداً آهسته آهسته شروع به تالوت آیات
قرآن کرد .یک آیت میخواند لحظه یی تفکر کرده آیت دیگر را میخواند .بعداز
این همه ماجرا قلب عمر نرم شد و خواست که ایمان بیآورد و بعد هم به طرف
حضرت خباب نگاه کرد و گفت:
مرا به نزد او میبری؟
عمر همراه خباب نزد حضرت محمد ق رفتند اما نه بخاطر قتل ایشان بلکه برای
ایمان آوردن به ایشان.
48
پیغمبر ما ق درهمان لحظه در خانه ارقم بن ابی االرقم بود .هنگامیکه خباب به
طرف اقامتگاه پیغمبر ما ق میرفت از شدت خوشحالی نزدیک بود که پرواز کند.
با نگاهی به پشت سر به فاطمه و شوهرش او تبسم کرد .بعداً هم به شتاب همراه عمر
به راه افتادند.
پیغمبر عزیز و محبوب ق خیلی میخواست که عمر ایمان بیآورد .چون او در مکه
شخصی بود که مردم به او احترام داشتند و هم خیلی قوی بود .با مسلمان شدن او
مومنان قوت میگرفتند .بعد هم اذیت و آزار مسلمانان کاهش مییافت.
باالخره به نزد حضرت محمد ق آمدند و حضرت عمر س ایمان آورد .به این کار
حضرت محمد ق و اصحاب کرام از شدت خوشحالی همه به یک صدا تکبیر
گفتند .حضرت عمر س مسلمان شدنش را نمیخواست از کسی پنهان کند .از نزد
محمد ق بیرون شد و راست به طرف کعبه رفته طواف کرد .مشرکان مکه با تعجب
به او نگاه کرده با خود میگفتند :حاال کار ما سختتر شد .عمر هم با آنها یکجا شد.
حضرت عمر س به تمام مجالس که قبل از ایمان آوردنش میگشت به تک تک
آنها رفت و ایمان آوردنش را اعالن کرد .و اینکه بعد از این تنهاعبادت خدای یکتا
را میکند .ایمان آوردن او به گوش همه رسید و هیچکس ازین موضوع بیخبر نماند.
این صدای بلند خلیفه دوم اسالم روزی خواهد شد که خواب دشمنان دین را برهم
بزند و مانند گرز بر سر دشمنان خدا فرود آید.
با ایمان آوردن حضرت عمر س تعداد مسلمانان به چهل تن رسیده بود .بعداز این
دعوت به اسالم به طور مخفیانه نه بلکه بطور آشکارا و علنی بود .این کار مانند حفر
چاه با سوزن بود .ولی حضرت محمد ق با چند نفر اطراف شان بخاطر نجات
انسانیت شب و روز باصبر و شکیبایی زحمت میکشید.
49
تحریم
بعداز ایمان آوردن حضرت حمزه س و حضرت عمر س مشرکان به این تصمیم
گرفتند که پیغمبر محبوب اسالم را به قتل برسانند .ابوطالب از این تصمیم شان آگاه
شد .بخاطر حفاظت از برادرزاده اش تمام قوم خویش را ابوطالب به نزد خود خواست
و به سرزمینی که به پدرکالنهایشان تعلق داشت کوچ کردند .دراین منطقه یی که
بنام شعب ابی طالب شهرت داشت هیچکس جرأت سؤ قصد به پیغمبر اکرم ق را
نمیکرد .دیگر مسلمانان نیز همراه پیامبر اکرم ق به اینجا کوچ کردند.
و مشرکان هم در مقابل این واقعه یک پالن شیطانی گرفتند .به علیه کسانیکه به منطقه
ابوطالب کوچ کرده بود اعالم تحریم و قطع روابط ک کردند .به همین ترتیب
حضرت محمد ق و افراد قبیله شان و همچنان مسلمانان که همراه ایشان بودند رسماً
از زنده گی اجتماعی دور شدند.
بعداز این با آنها کسی دادوستد نمی کرد حتی در موسم حج هم بخاطرخرید مواد
خوراکی به مکه میرفتند به آنان امکان خرید و فروش داده نمیشد .بخاطر ازدواج هم
کسی به آنان نه دختر میداد و نه هم میگرفت.
صدای اطفال که از خاطر گرسنگی گریان میکردند حتی از مکه شنیده میشد اما هیچ
یک از مشرکان دلش به حال آنان نمی سوخت .به این ها اکتفا نکردند و قرار تصمیم
که گرفتند بر پارچه نوشته و به دیوار مکه آویزان کردند .هرکس مکلف بود که به
این تصامیم عمل کند .تمام مال حضرت خدیجهس در سالهای مقاطعه مصرف شد.
او تمام ثروتش را برای پیامبر پیامبران خرج نمود.
برعکس پالن مشرکان ،در سالهای مقاطعه نام اسالم بیشتر منتشر یافت و اکثر ممالک
از او باخبر شدند .اینهم مشرکان را خیلی ناراحت ساخت.
51
به آخر سال های مقاطعه رسیده بودند بعد از مدت سه سال معجزه یی رخ داد که
باعث پایین دادن به این تحریم ظالمانه گردید .پیغمبر ق خبر دادند که همان صحیفه
ظالمه را که بر دیوار کعبه آویزان شده است موریانه خورده است .فقط همان قسمتی
که در آن "باسمک اللهم" نوشته بود سالم مانده است .ابوطالب بعد از شنیدن این
خبر به نزد مشرکان مکه آنرا رساند و گفت :اگر گفته محمدق درست بود این ظلم
را بردارید و اگر آنچنانی نباشد ،او را به شما تسلیم خواهم کرد.
همه رفته دیدند که قضیه چنان بود که حضرت محمد ق گفته است .در نامه یی که
در دیوار کعبه آویزان بود تنها اسم خداوند باقی مانده بود .به این ترتیب مشرکان
مقاطعه سه سالهء شان را مجبور شدند که از میان بردارند.
روزهای اندوه
تصمیم مقاطعه به تازه گی ختم شده بود که کاکای حضرت محمد ق ابوطالب که
از دوران طفولیت تاحال اورا در مقابل مشرکان حمایت میکرد از دنیا رحلت نمود.
سرور کائنات خیلی اندوهگین شده بود .او بعدازاین در میان اهل مکه تنها مانده بود.
کاکای مهربان که همیشه درمقابل مشرکان از برادرزاده اش حمایت میکرد ،دیگر
نبود .از این حادثه دردناک سه روز گذشته بود که همسر محبوب و گرامی حضرت
محمد ق و خیرخواه ترین زن روی زمین حضرت بی بی خدیجهس نیز وفات کرد.
این مرگ پی در پی عزیزان حضرت محمد ق را خیلی غمگین ساخت .یکی آن
که با مال و جانش درراه خداو رسول حرکت میکرد و دیگرآن از زمان کودکی
آنحضرت ق را حمایت کرده بود .دوکمک کنندهء نادر ،دوانسان وفادار.
پس از مدت کوتاهی حضرت محمد ق دید که کسی نبود که به حرف ایشان
گوش دهد ،خواست که به طائف سفر کند .شاید درآنجا کسی باشد که به ایشان
گوش داده و ایمان بیاورد .اما سرور سروران درآنجا با خالف توقع اش روبرو شد.
51
مردم طائف ایشان را تکذیب نموده ،استهزا کردند .برعالوه این جوانان بی بند وبار
و الابالی ایشان را با ضرب چوب و سنگ آزار و اذیت کردند .حضرت زید که با
حضرت محمد ق یکجا بود خود را گاه از پیشرو و گاهی از پیشرو و گاهی از
پشت سر سپر قرار میداد تا سنگ ها به بدن مبارک شان اصابت نکند .اما بااین همه
کوشش از اثر اصابت سنگ ها پای سرور کائنات زخمی شده بود .تا حد که دیگر
نمیتوانستند راه بروند .درنهایت پیغمبر یگانهء ما و حضرت زید س توانست که به
خارج طائف به یک منطقه یی پناه آورد و گروه سرسری و الابالی طائف دنبال آنهارا
رها کردند .این صحنه تلخ و بی رحم از داخل تا بیرون طائف در حدود سه
کیلومتردوام یافت.
پیغمبر ق ما دوست داشتنی ترین بنده در نزد خداوند متعال بود .و منبع رحمت برای
همه عالمیان بود.
پیغمبرق از آنچه که در مقابل شان انجام داده بودند ناراحت شده بود .درحالیکه
متاثر و خسته راه میرفت ،جبرئیل ؛ با فرشته کوه ها در مقابل او ظاهر شد .جبرئیل
؛ به پیغمبر اکرم ق گفت :ای محمد! خدای متعال به تو سالم دارد ،غمگین
مباش .این فرشته ییکه درنزد من هست فرشته کوه هاست .تمام چیزهاییکه باتو انجام
دادند خدا دید.
اگر میخواهی این ملک این کوه بزرگ را ب سر طائف چپه کنند.
به این ترتیب درآنجا هیچ کسی زنده نماند.
حضرت زید س که درکمی دور تر قرار داشت به طرف طائف نگاه میکرد .هم خیلی
غمگین وهم عصبانی بود .برخورد که با پیغمبر اکرم ق شده بود هیچ نمیتوانست
قبول کند .اما پیغمبر اکرم ق دربدترین حالت با این انسانهایی که با اوبدی کرده
بودند،آنهارا عفو نمود .به مقابل سخنان جبرئیل چنین جواب داد :نخیر ،امیدوارم که
52
درآینده از میان این ها کسی ایمان بیاورد .بهترین مردمق حتی در بدترین حاالت
با دشمنان شان نیز بد خواه نبودند .باآنها با نیکی پیش میآمد .به این ترتیب خُلق عظیم
خودرا به جهانیان نشان داد .از این عفو و بخشش در مقابل دیگران همیشه در طول
حیات شان کار میگرفتند ،چون او پیغمبر رحمت بود.
از حادثه طائف مدت خیلی کوتاهی گذشته بودکه واقعهء معراج به وقوع پیوست.
سرور محبوب ما ،یک شب توسط جبرئیل ؛ و بایک اسپی بنام براق از مکه
حرکت کرده ازآنجا به مسجداقصی آمدند .از آنجا هم با سیر و سفر در آسمان ها
باتمام پیامبران مالقات کردند .به آنها امامت دادند و نماز خواندند .و باآلخره بارب
ما مالقات کردند .صاحب هر چیز موالی متعال ما بااین واقعات (معراج) پیغمبر و
رسول خودرا که به تازه گی عزیزان اش را از دست داده بود ،باوجود آن هم بخاطر
گسترش دعوت خود به طائف آمده بود اما درآنجا هم از طرف دیگران اندوهگین
شده بود؛ تسلی میداد.
خداوند متعال به همراه واقعه معراج به او چنین میگفت :ای محمد ،اصالً ناراحت
مباش! مشکالتیکه در دنیا متحمل میشوی هیچ کدامش تورا اندوهگین نسازد .ببین
من در نزد تو هستم.
تحفه یی که پیغمبر اکرم ق از معراج به امتهای خویش آورد پنج وقت نماز بود.
دستور هجرت
بعداز وفات کاکای حضرت محمدق مشرکان مکه به باالی محمد ق بیشتر ظلم
نمودند .حقارت کردن شان افزایش یافته بود و با هرکه صحبت میکردند ،نزد همان
شخص رفته میگفتند :به سخنان او باور نکنید .مااز خاطریکه او دروغ میگفت از
میان خویش دور کردیم.
53
نماینده و سرکرده این نوع ظلمات ابوجهل و کاکای اصلی پیامبر اکرم ق ابولهب
بودند .خانم ابولهب "ام جمیل" کمتر از شوهرش نبود .با انداختن خارو خاشاک
مضر در راه آنحضرت ق اورا اذیت میکرد ،حتی بعضی اوقات پای مبارکش نیز
خون میشد .ازخاطر آزار و اذیت که نسبت به پیغمبر روا داشتند ،خداوند متعال هم
ابولهب و هم خانم او ام جمیل را اهل دوزخ خوانده در یکصدو یازدهمین سوره
(تبت) در مورد آن ها چنین میفرماید :بریده باد هر دو دست ابولهب و هالک باد مال
و ثروت اش و آنچه را بدست آورده بود ،به او سودی نبخشید ،بزودی به آتش شعله
ور در خواهد آمد ،و نیز همسرش (ام جمیل ،آن) هیزم کش (وارد آتش میشود) .در
گردنش تنابی از لیف خرماست.
مشرکان به این کار بسنده نکردند بلکه خواستند خود پیغمبر اسالم ق رااز بین ببرند.
هرباریکه میخواستند ایشان را ازبین ببرند خداوند متعال پیغمبرش را از شر آنان
محفوظ نگهداشت .این اذیت ها نه تنها به پیغمبر اکرم ق انجام میشد بلکه به تمام
مسلمانان دیگر نیز صورت میگرفت .تمام این ظلم ها که غیر قابل تحمل شد
خداوند tبه مسلمانان اجازهء هجرت را داد.
پیش از این هم یک تعداد مسلمانان به حبشه هجرت کرده بودند .و حال قرار بود به
مدینه بروند .در مدینه تعداد مسلمانان زیاد شده بود که به پیغمبر اکرم ق ایمان
آورده بودند .در موسوم حج تعداد از اهالی مدینه در عقبه با ایشان اشنا شده مسلمان
شدند .به سرزمین خود رفته و دین جدیدی را که با او آشنا شده بودند به مردم مدینه
تبلیغ کردند .به این ترتیب اسالم در مدینه شناخته شد .برعکس رفتار و سلوک مردم
مکه ،مردم مدینه خیلی نرم خو و خوش رفتار بودند .به دین هم ارزش زیاد قایل
بودند.
54
این انسانها به خوبی میدانستند که حضرت محمد ق چگونه رنج هاییرا متحمل
میشدند به ایشان میگفتند:
یا رسول اهللق! لطفاً به نزد ما به مدینه بیآیید .ما حاضرهستیم که شمارا در مقابل هر
نوع خطر و مصیبت محافظت کنیم.
"ما با دل و جان خود را فدای شما میکنیم".
این پیشنهاد ها را چند بار کرده بودند.
زمانیکه از طرف خداوند متعال اجازه هجرت آمد ،پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم)
از مسلمانان مکه خواستند تا آنها به مدینه منوره هجرت نمایند .زمانیکه همه مسلمانان
به مدینه میرفتند ،نوبت به حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) میرسید .مسلمانان به
صورت گروپهای کوچک از مکه جدا میشدند وبه مدینه منوره سفر مینمودند.
جلسه یی که شیطان در آن شرکت داشت
حادثه هجرت مشرکان رابه دهشت انداخته بود .آنها هراس داشتند که اسالم در شهر
های دیگر رشد و ترقی کند بدون اینکه اینها اسالم را زیر کنترول خویش در آورند.
دربین خودشان فوراً یک جلسه گرفتند .در این جلسه یک پیر مرد کهن سال ودارایی
جسامت خرد و ریش های نازک که قبال در این جلسات اشتراک نداشت حضور
پیدا کرد .زمانیکه اورا دیدند پرسیدند :تو کی هستی؟
من از قبیله نزدیک به مکه هستم .شنیدم که برای جلوگیری از نفوذ
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در اینجا جلسه میشود .من هم خواستم که افکار خودرا بیان
کنم.
خوب است ،تو هم بیا و به خود جایی برای نشستن پیدا کن.
اهل مجلس در مورد اینکه این وضعیت جدید را چگونه توقف دهند سخن میگفتند.
55
سخنرانی شان حتی از بیرون هم شنیده میشد .سرو صدا ها همه از سر عصبانیت بود.
شخصی از میان آنها چنین گفت :حاال مسلمانان که به مدینه رفته اند میتوانند بخود
طرفداران زیادی پیدا کنند .نباید هیچ کدام شان به مدینه برسند .در غیر آن صورت
عاقبت ما خیلی خراب خواهد شد.
طوری که میگویی ،حاال تقریباً تمام شان به مدینه رسیدند .در اینجا فقط
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و دوستش ابوبکرس مانده است.
پس درآن صورت ما هم مانع رفتن آنها به مدینه منوره میشویم.
مانع شده چه میکنیم؟
آنها را به زندان می اندازیم و تا دم مرگ در آنجا بمانند.
صحبت ها چنین ادامه داشت که ابوجهل شروع به سخن زدن کرد و گفت:
-مگر دوستان و اقاربش اورا در زندان میگذارد! آمده با ما بخاطر رهایی آنها جنگ
میکنند .من فکر بهتر دارم.
فکرت چیست؟
کشتن محمد (صلیاهللعلیهوسلم) ،به این صورت او و دعوت او از میان میرود .با
مرگ او پیروانش بی رهبر مانده و پراگنده میشوند.
این نظریه مورد قبول تمام اعضای مجلس واقع شد .ابوجهل شیوه قتل آن حضرتق
را توضیح داد.
سر کرده گی این سوء قصد را هم ابوجهل به عهده داشت .در مقابل سخنانیکه پیر
مرد بد قواره بعد از این که سخنان ابوجهل تمام شد ،گفت:
این یک فکر خوب است .تبریکات میگویم .بهترین راه حل را تو پیدا کردی.
راستش این فکر حتی به ذهن من هم خطور نکرده بود.
56
کسیکه به ابوجهل بد بخت این حرف ها را زد جز شیطان که چهره عوض کرده بود
دیگر کسی نبود.
شیطانی که از روز نخستین خلقت انسان برایش لعنت شده بود در جلسه قتل
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) اشتراک کرده بود.
سرور کائنات راهی مدینه میشود
هرکس هر دسیسه را که به راه میانداخت ،حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) تحت
محافظت خداوند(ج) بود .خدای متعال حضرت محمدق را از این اجتماع و تصمیم
شان آگاه ساخت.
محبوب دلها (صلیاهللعلیهوسلم) آن شب بخاطر هجرت به مدینه منوره به راه افتاد.
کاکازاده اش علی س را نزد خود خواسته و اشیای امانتی را برایش نشان داد .خواست
که تمام آنها را به صاحبانش برساند.
چه حالت عجیبی! مشرکان هم بخاطر کشتن حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) پالن
میکردند و هم بخاطر اینکه از همه راستگوتر و با اطمینانتر بود مالهایشان را نزد او به
امانت میگذاشتند.
حضرت محمد (صلیاهللعلیهوسلم) آنچه را که باید انجام میداد به حضرت علی س
توضیح داد .حضرت علی س آن شب باید در بستر حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم)
میخوابید .فردا آن شب امانت ها را به صاحبانش تسلیم کرده و خودش نیز به دنبال
پیغمبر اسالم راه مدینه را در پیش بگیرد.
باالخره نیمه شب شد .گروهی که سوء قصد داشتند به سر کرده گی ابوجهل خانه
حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را محاصره کردند .شمارشان تقریباً به چهل نفر
میرسید .همهی شان مسلح و بی رحم و بی قرار بودند.
57
پالن این بود به محض این که حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) از خانه برآید به او
حمله میکردند .و بعد هم با خنجر هایشان به زنده گی سرور کائنات خاتمه میدادند.
سوء قصد کننده گان که بوی از انسانیت نبرده بودند در اطراف خانه ای
آنحضرت(صلیاهللعلیهوسلم) بودند که پیغمبر گرامی اسالم از خانه خود برآمد .از
زمین یک مشت خاک گرفت .قسمتی از سوره (یس) را خواند و خاکی که در دست
داشت به روی مشرکان پاشاند .بعداً از میان این انسانهاییکه شرارت از رخسار شان
پیدا بود گذشت و رفت به یاری خدای متعال هیچ کدام شان آن حضرتق را
دیده نتوانستند.
پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) در راه با یک نفر روبرو شد .به او گفت تا به کسانیکه
در نزد خانه او منتظرش هستند بگوید که او رفته است .آن مرد نزدیک خانه
پیامبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) آمد دید که یک تعداد در اطراف خانه پیغمبرق
هستند خطاب به سرکرده ایشان ابوجهل کرد و گفت:
-ازین عقل شما متعجب ام .منتظر کسی هستید که در خانه نیست .رنگ رخسار
ابوجهل دگرگون شد و با صدای خشمناکش گفت:
-تو چه میخواهی بگویی ای مرد!
-شما در اینجا منتظر محمد هستید اما بی فایده! چون من قبل از آمدنم او را در راه
دیدم .بر عالوه او به من گفت که شما در اینجا منتظرش هستید.
-دروغ میگویی ،دروغ! در حالیکه تمام ما در اینجا هستیم امکان ندارد که او از خانه
اش بیرون شده باشد .اگر بیرون میشد حتماً اورا میدیدیم.
او به جاییکه میخواست برود ،وقت رسید .زمان خارج شدن از خانه به سرتان خاک
انداخته ،ببینید سرو جان تان خاک پر است.مشرکان به یکدیگر نگاه کردند .به راستی
هم سرو چشم و کاالی تمامی شان خاک بود .خدای متعال ،با معجزۀ واالیش او را
58
ازشر مشرکان نجات داده بود .اما مشرکان نمی توانستند باور کنند .دروازۀ خانه را
شکسته داخل خانۀ پیامبر مقدس اسالم صلیاهللعلیهوسلم شدند.
ابوجهل گفت :بلی ،این رختخواب! کسی که در این رختخواب خوابیدۀ خود
محمد است .زود باشید حمله کنید.
نزدیک رختخواب رفته لحاف را کنار زدند ،همه با هم شمشیر را از نیام کشیدند
ناگهان ابوجهل فریاد زد :بایستید ،این علی است.
وبعداً به علیس گفت :محمد کجاست؟
حضرت علیس گفت :نمیدانم ،دلش هرجا که شد در همانجا است وهم شما هیچ
خشنود نبودید که او در میان شما باشد .او هم از میان شما رفت ،چرا به این تعجب
میکنید؟
ازین رو مشرکان از آنجا دور شدند و بیدرنگ درکعبه گرد هم آمدند .تصمیم
گرفتند که به هر قیمتی که باشد پیغمبر محبوب ما را پیدا کنند .کوشش میکردند که
مانع رفتن وی به مدینه شوند .با این فکر فوراً به خانه ابوبکر صدیقس رفتند .از اسماء
دختر ابوبکرس پرسیدند :پدرت و دوستش اینجا هستند؟
دراینجا نیستند.
پس کجا رفتند؟
نمیدانم که کجا هستند و اگر بدانم هم به شما نمیگویم.
این جواب او مشرکان را خیلی ها عصبانی کرد .اسماء را کنار زده وارد خانه شدند.
بعداز این که تمام اطراف خانه را جستجو کردند ،نیافتند دوباره در مکه جمع شدند.
در جلسه دوباره شان تصمیم جدیدیتر گرفتند .مطابق این تصمیم در کوچه ها فریاد
زدند و گفتند :به هر کسیکه محمد صلیاهللعلیهوسلم و دوستش را زنده و یا مرده پیدا
59
کند برایش ۵۲۲شتر هدیه داده میشود! نشنیدیم نگویید! به کسیکه این هر دو را زنده
و یا مرده پیدا کند برایش ۵۲۲شتر و هدایای دیگر داده میشود.
انتظار در غار
پیغمبر یگانه ما (صلیاهللعلیهوسلم) و دوست صادقش حضرت ابوبکرس به طرف
مدینه به راه افتاده بودند .اما به مدینه از راه همیشه گی نه بلکه از راه دیگری میرفتند.
هر که به ۵۲۲شتر جشم دوخته بود تا ازین راه ثروت مند شود از پشت آنها به تعقیب
افتاده بود.اما به هر جاییکه میرفتند با دست خالی برمیگشتند .اما یک گروپ در بین
آنها جاییکه حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در آن بودند را تخمین زدند.
یک گروه اسپسوار مسلح رد پای حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و
ابوبکرصدیقس را پیدا کردند ،این دو دوست گرامی در غاریکه در کوه ثور بود
پنهان شده بودند.
مشرکانیکه تا دم غارآمده بودند به یکدیگر خود گفتند:
-بیایید،بیایید! رد پای شان در اینجا ختم شده ،آن هر دو بغیر از اینجا در جای
دیگری بوده نمیتوانند.
با خوشحالی همه در پیش غار جمع شدند .اما قبل از رسیدن مشرکان یک عنکبوت
در آنجا تار تنیده بود .تار پیچ در پیچ و درهم و برهم .از طرف دیگر در ورودی غار
کبوتر خانه کرده بود وباالی تخم هایش خوابیده بود .خدای متعال در همین اثناء با
لطف و مرحمت خویش یک گُل صحرایی هم در آن جا رشد داده بود که قامت آن
خیلی دراز بود.
از داخل غار پای مشرکان مشاهده میشد ،اگر مشرکان خم شده نگاه می کردند هم
حضرت محمد (صلیاهللعلیهوسلم) را و هم دوست عزیز اورا میدیدند .دراین اثناء
حضرت ابوبکرصدیقس از ترس میلرزید نه به خاطر خودش بلکه مبادا به سرور
61
کائنات ضرر برسد .در حالیکه دربیرون از غار مشرکان باهم صحبت داشتند.
ابوبکرصدیقس به پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) گفت :مادر وپدرم فدایت باد ای
رسول خدا! زیانی که به من میرسد در فکرش نیستم ولی میترسم که مشرکان به تو
ضرر برسانند.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به او گفتند:
نترس ای ابوبکر! خداوند(ج) همراه ماست.
در عین حال در بیرون از غار گفتگو های مشرکان گرم بود .و یکی ازمشرکان گفت:
به نظرمن در اینجا وقت خود را بیهوده ضایع نکنیم ،اگر محمد(صلیاهللعلیهوسلم)
ودوستش به این غار داخل میشدند این آشیانه کبوتر و تار عنکبوت خراب میشد .و
دیگران هم چنین گفتند :بله درست میگویی! هم خانۀ شان خراب میشد و همچنان
تخم های کبوتر میشکست و خود کبوتر هم میرفت.
به نظر من این عنکبوت تارش را پیش از تولد محمد(صلیاهللعلیهوسلم) شاید ساخته
باشد .برویم! دیگر وقت خودرا ضایع نکنیم .پیش ازینکه آنها دورتر بروند دست گیر
شان کنیم.
و بعد هم همه آنها از کوه ثور دور شده پائین آمدند.
پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) و دوستش در غار ثور سه روز باقی ماندند .در این
سه روز مشرکان همه جا را پالیدند .در روز سوم غالم حضرت ابوبکرصدیقس به
آنها دو شتر آورد .و زهنمای سفر آنها که قبالً تعیین شده بود در آنجا به آنها پیوست.
به همین ترتیب سفر که پایان اش مدینه بود ،آغاز شد.
61
تعقیب
هنوز این راه سخت و مشکل نصف نشده بود که یکی از مشرکان بنام (سراقه) رد
پای آنها را پیدا کرد.
شب و روز همراه با اسپش در پشت آنها به تعقیب افتاد .و باالخره در صحرا آنها را
پیدا کرد .وقتیکه ابوبکرصدیقس دید کسی آنها را تعقیب میکند خیلی نگران شد.
پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) بازهم به دوستش چنین گفت :نترس ای ابوبکر!
خداوند(ج) همراه ماست.
بعداً سر جایش ایستاد و به سراقه نگاه کرد .با نگاه کردن حضرت
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به سراقه پای اسپ سراقه داخل ریگ شد ،اسپ به حالی
رسید که قدم زده نمیتوانست .زمانیکه حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به راه خود
ادامه میدادند ،پای اسپ از ریگ بیرون میشد .سراقه بازهم به تعقیب آنها افتاد .سرور
سروران بازهم به طرف آنان نگاه کرد و اینبار هم پای اسپ سراقه داخل ریگ شد.
اما اینبار از محل که پای اسپ فرو رفت گرد و غبار بیرون شد .سراقه متوجه شد که
تمام اینها معجزۀ خداوند(ج) است ،صدا کرد :ای محمد! مرا اینجا به این حال رها
مکن ،تو با مرحمت ترین انسان دربین ما هستی .این این بالی به سرم آمده بخاطر
توست.
پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم به او گفت :تورا نجات میدهم ،ولی یک شرط
دارم .
بگو ای محمد! راضی هستم که شرط تورا بجا آورم.
حاال پشت مارا رها کرده باز میگردی .اگر کسانی باشند که به این طرف میخواهند
بیآیند ،مانع آنها میشوی.
62
درست است یا محمد! چیزی را که گفته ای انجام میدهم .بس که مرا ازین حالت
نجات دهی.
پس از این صحبت اسپ سراقه رهایی یافت و او هم وعده یی را که داده بود بجا
آورد .ودوباره به منطقه شان بازگشت .در راه اشخاص دیگری راهم دید که در
تعقیب حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) بودند به آنها همان جهتی که پیغمبر اکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) رفته است را اشاره کرد و گفت :من تمامی این طرف هارا پالیدم
و حال هم از همانجا میآیم در آن استقامت هیچ کس نبود .بروید محمد و دوستش
را در اطراف دیگر بپالید.
مشرکان از سراقه تشکر کرده جهت شان را تغیر دادند .به این ترتیب هیچ کسی در
تعقیب آنحضرت(صلیاهللعلیهوسلم) نماند.
63
خوشحالی در مدینه منوره
هجرت کردن حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و ابوبکرصدیقس را در مدینه هیچ
کسی نبود که بی خبر مانده باشد .با هیجان زیاد منتظر آمدن آنها بودند .مردم مدینه
هر روز به بیرون از شهر میآمدند و تا هنگام شدت گرما منتظر آنها میبودند .اگر چه
مدت زمان زیادی گذشته بود با آنهم حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) تشریف
نیاورده بود از این که مبادا اتفاقی بدی برای شان افتاده باشد همه ناراحت بودند.
خورد و بزرگ ،جوان و پیر همه در سر راه ها چشم به راه پیغمبرق دوخته بودند.
خانمها در بام های خانه شان و جوانان به شاخه های دراز درختان خرما باالشده انتظار
میکشیدند .در نهایت یکی از جوانانیکه در باالی درخت خرما بود چنین فریاد زد:
آمدند! آمدند! آنها آمدند .در آنجا هستند.
با شنیدن این آواز تمام مردم مدینه به راه افتادند .اطفال کوچکی که در آغوش
مادران شان بود برای دیدن پیغمبرما حضرت محمدمصطفی(صلیاهللعلیهوسلم)
میدویدند .اطفال میدویدند و جوانان و پیران اشک میریختند آنهم اشک شادی.
دروصف ایشان ترانه میخواندند و به طرف آنها مانند سیل به راه افتادند .جانداران
وبی جان انسان و حیوان خالصه هر چه بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختند .در
روی زمین قبل از این به هیچ کسی چنین استقبالی دیده نشده بود.
دراین اثناء سرور کائنات حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در کوچه های مدینه
همراه با شترش پیش میرفت .حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) هر بار که از پیشروی
خانه یکی از انصار میگذشت او ایشان را به خانه خویش دعوت میکرد .آن
حضرتق از خاطر اینکه دل هیچ یک از ایشان نشکند به آنها میگفت که هر
جاییکه شتر توقف کند در آنجا مهمان خواهم شد.
64
با هیجان زیاد به طرف شتر آنحضرت (صلیاهللعلیهوسلم) نگاه میکردند که در کجا
توقف خواهد کرد.
تمام مردم مدینه همانجا بود .هرکس میخواست که شرف مسافر کردن حضرت
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را از آن خود کند .شتر حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم)
که قصوه نام داشت با نگاه کردن به چپ و راست آهسته آهسته راه میرفت .باالخره
شتر با گام های آرام و آهسته ایستاده شد .جاییکه ایستاد شده بود .نزد خانه ابو ایوب
انصاری بود .همان روز تمام مردم مدینه خوشحال بود .اما حضرت ابو ایوب نسبت
به هر کس خوشحالتر بود .شرف مهمان کردن سرور کائنات از آن او شده بود .رسول
اهلل(صلیاهللعلیهوسلم) تا هفت ماه در اینجا زنده گی میکرد .جاییکه حضرت
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به سر میبردند آنجا پر برکت میشد .حضرت ابو ایوب
انصاری یک روز حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و دوستش ابوبکرس را مهمان
کرد و برای شان غذا تهیه کرده بود.
حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) اوالً بخاطر این غذای دو نفره خواست که سی نفر
دیگر شرکت کنند .سی نفر آمد و غذایش را خورد و رفت .بعد شصت نفر دیگر
آمد ،آنها هم با شکم سیر از آنجا دور شدند.
از پشت او پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست که هفتاد نفر دیگر بیآیند .آنها
هم شکم شان را سیر کردند .تمام این انسانها از غذای دو نفره شکم شانرا سیر کرده
از سفره جدا میشدند .در میان شان کسانیکه ایمان داشتند ایمان شان قویتر شد و
کسانی هم که ایمان نآورده بودند در مقابل این معجزۀ آشکار ایمان آوردند.
گریان تنه درخت خرما
به آمدن حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه منوره مدت زیادی گذشته بود.
65
مسلمانان به جایی نیاز داشتند که به راحتی عبادت کرده بتوانند وهم پیامبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) به جایی نیاز داشت که در آنجا همراه با کسانیکه از بیرون مدینه
برای مالقات می آمدند به راحتی مالقات کنند.
پس از مدتی به ساختن مسجد نبوی شروع کردند .پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)
هم در ساخت این مسجد شخصاً سهم گرفتند .اصحاب بار ها به ایشان گفتند :شما
بنشینید یا رسول خدا! ما این مسجد را به درست ترین شکلش میسازیم .لطفاً خودرا
خسته نکنید.
و پیغمبر مهربان به جواب شان چنین گفت :کار کردن عبادت است .من را ازین کار
با ثواب مانع نشوید.
اتاق های مربوط به خانواده پیغمبرق نیز در همین مسجد بود .زمانیکه سرور کائنات
همراه با دخترحضرت ابوبکرصدیقس بی بی عایشه ازدواج کردند بعداز ازدواج شان
از خانه ابو ایوب انصاری به اینجا کوچ کردند.
بعداز ختم شدن ساختمان مسجد! منبر جدیدی ساخته شد .قبل از ساخته شدن این
منبر حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) با تکیه دادن دست خویش به تنه یک درخت
خرما خطبه میخواندند .پس از ساخت منبر این تنه خرما در زیر منبر جدید واقع شده
بود.
روزی حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) در منبر جدید ،نشسته و خطبه میخواندند
این تنه درخت خرما همانند صدای شتر فریاد برآورده گریان کرد .در همین اثناء
حاضرین مسجد صدای گریه آنرا شنیدند .پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) از درخت
علت گریه اش را پرسیدند ،آن هم جواب داد ،که بخاطر جدا شدن از آنحضرت
(صلیاهللعلیهوسلم) گریه میکند.
66
پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم اورا تسلیت داد .به او مژده داد که زنده گی اش
را در جنت ادامه میدهد .با شنیدن این تنه درخت خرما خوشحال شد و دیگر گریه
نکرد بعداً پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) رو به صحابه کرام کردند و گفتند :اگر
من این تنه درخت را تسلی نمیدادم تا قیامت همینطور گریان مینمود.
بعدهم آن تنه درخت خرما به امر پیامبراسالم (صلیاهللعلیهوسلم) در زیر منبر قرار
داده شد .حاال دیگر پنج وقت نماز در مسجد نبوی ادا میشد .برعالوه آن ،پیغمبر اکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) در مسجد برای اصحاب کرام درسها دایر میکرد و آموزگاران
که جهت رساندن پیام حق به قبایل دیگر ارسال میشد در اینجا آموزش میافتند.
اخوت و برادری
در مدینه روز های سرور و شادی شروع شده بود .پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)
میان مسلمانان که در راه دین به مدینه هجرت کرده بودند با کسانیکه آنهارا بحیث
مهمان خویش قبول کردند .برادری اعالن کردند.
به این ترتیب به کسانی که از بیرون مدینه آمده بودند "مهاجر" و به کسانیکه آنهارا
مهمان کرده بودند "انصار" نامیده شدند.
حاال کسانیکه ایمان آورده بودند از شکنجه مشرکان نمیترسیدند .تمام مسلمانان یکجا
جمع شده و از حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) دین اسالم را میآموختند .به همین
ترتیب روز به روز تعداد مؤمنان به خدای یکتا و پیغمبرش زیاد میشدند .نه تنها در
مدینه بلکه در مناطق اطراف مدینه منوره نیز تعداد مسلمانان افزایش میافت .اما ازین
وضعیت مشرکان مکه بینهایت ناراحت بودند .از خاطر اینکه مانع انتشار اسالمیت
شوند هر چیزیکه از دستشان میآمد انجام میدادند.
با آنهم سرور کائنات حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) آنان را همیشه به بهترین
راه ها یعنی راه توحید و خدا پرستی دعوت میکرد .اما آنها گوش نکردند ،از آنان
67
خواست که دست از رذایل اخالقی بردارند ،اما نکردند ،فرمود" :پرستش بتها فایده
یی ندارد" ولی گوش نگرفتند.زنده به گور کردن دختران را منع قرار داد ولی قبول
نکردند .سود خوری ،دروغ و شراب خوری را نکوهش کرد اما نشنیدند .برعالوه این
همه پیغمبربزرگ اسالم را مجبور ساختند که از وطن خود دور شود .باالخره چون
نتوانستند که مسلمانان را با زور ،لت و کوب ،زجر و آزار و تهدید از دین شان جدا
سازند ،تصمیم گرفتند با جنگ آنها را از بین ببرند .حتی به همین خاطر مال
اشخاصیکه مهاجر شده بودند ،به یغما بردند .خانه ها ،دوکان ها ،باغچه ها ،و تمامی
مزرعه های مسلمانان به یغما رفت .اموال بدست آمده از این راه توسط کاروان ها به
شام انتقال داده شده و در آن جا بفروش میرسید .کاروان متشکل از بار هزار شتر بود.
با پول که ازین راه بدست میآمد یک اردوی مجهز آماده میشد تا مسلمانان مدینه را
ازبین ببرند.
68
کامیابی در روز بدر
کاروان مشرکان مکه ،اموال مسلمانان مهاجر را در شام به فروش رسانیده و به مکه
باز میگشتند .نماینده شان ابوسفیان بود .پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) ازین موضوع
و اینکه مشرکان آماده گی حمله به مسلمانان را دارند آگاه گردید .با اصحاب خود
جلسه گرفتند و به ارزیابی این وضعیت پرداختند .بالخره قرار به این شد تا سر راه
کاروان را گرفته و اموال که متعلق به مسلمانان بود پس بگیرند .اردویی به رهبری
حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) یک لشکر کوچک آماده شد .این لشکر شروع به
تعقیب کاروانی کرد که از شام بر میگشت .منطقه بدر را برای مقابله با مشرکان
مناسب دیدند .اما ابوسفیان از تصمیم مسلمانان باخبر شد و راه کاروان را تغیر داد .در
این میان به مکه یک قاصد روان کرد .قاصد به مکه خبر داد که مسلمانان قصد داردن
تا راه کاروان ابوسفیان را قطع کنند .با شنیدن این خبر مشرکان یک لشکر هزار نفر
آماده کرده به طرف بدر حرکت کردند .تعداد مشرکان سه برابر تعداد مسلمانان بود.
همچنین از لحاظ تجهیزات و سالح از اردوی مسلمانان قویتر بودند .بالخره اردوی
مشرکین در راه با کاروان روبرو شد .ابوسفیان به لشکر مشرکان اطمینان داد که به
اموال کاروان ضرر نرسیده و خواست تا عقب نشینی کنند .اما ابوجهل گفت :حاال
که صاحب لشکر هستیم بدون غالب شدن به محمد و یارانش هرگز بر نخواهم گشت.
مستقیماً به طرف بدر حرکت میکنیم و به حساب او میرسیم.
ابوسفیان هرچه تالش کرد ولی آنهارا نتوانست از جنگ کردن باز دارد .باآلخره دو
اردو در منطقۀ بدر در نزدیکی چاه ها با همدیگر جنگیدند.
مشرکان فکرکردند که حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) از خاطر ترس خود از
جنگ دوری میکند در حالیکه پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) جنگ را آخرین
گزینه میدیدند وهم چنان بخاطر جلوگیری از جنگ هر چه از دستش میآمد انجام
69
میداد .اما این بار برای گرفتن حق شان جنگ الزمی شده بود .در ختم جنگ بدر
چهاردهتن از مسلمانان شهید شد .و از مشرکان هفتاد تن کشته شد .به همین تعداد هم
اسیر داشتند .این جنگ برای مشرکان باعث پریشانی و بدبختی شان شد .از چیزیکه
هراس داشتند به سرشان آمد .مسلمانانیکه ،مشرکان آنان را اهمیت نمیدادند چون
تعداد شان کم بود و گمان میکردند که از جنگ میترسند و توانایی جنگ با مشرکان
را ندارند ،درس خوبی به آنان دادند.
بعد از این جنگ مسلمانان راحت شدند .فرصت اینرا پیدا کردند که دین اسالم را به
کشور های دور دست و بیگانه تبلیغ نمایند .سفیران پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)
به جا های مختلف برای دعوت به دین اسالم فرستاده شدند .به این ترتیب دین ما به
تعداد زیاد از انسانها رسید وتعداد مسلمانان نیز افزایش یافت .اما این وضیعت مشرکان
را خیلی متأثر مینمود .تالش کردند تا مانع انتشار دین مبین اسالم شوند .از طرف
دیگر در دل های شان آرزوی انتقام اقارب شان بود که در غزوه بدر کشته شدند.
درحالیکه آسانتر و بهتر این بود که دعوت حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم)
میپذیرفتند .اصرار و پا فشاری شان در انکار اسالم باعث این شده بود که نتوانند
درست فکر کنند.
روز اٌحد
سه سال از هجرت گذشته بود .مشرکان قریش که ناکامی بدر را به هیچ وجهی هضم
کرده نتوانسته بودند .برای جنگ دیگری به خوبی آمادهگی گرفته بودند .بعداً به قصد
انتقام ازمکه بطرف مدینه در حرکت شدند .جنگ در ساحه یی نزدیک مدینه منوره
در دامنه کوه احد صورت میگرفت .مشرکان که اردوی خیلی بزرگ را مهیا کرده
بودند قصد ازبین بردن تمام مؤمنان را داشتند .اما یک چیز را در نظر نگرفته بودند.
اینکه در مقابل شان بنده و فرستاده خدا (ج) ،پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) و
71
اصحاب گرامی شان که آنها را به ستارگان آسمان تشبیه کرده بودند ،قرارداشتند.
نصرت خداوند همیشه شامل حال مؤمنان است .بخاطر کامیابی کافیست تا به خداوند
جل جالله ایمان داشت.
اردوی مشرکان مجموعاً سه هزار تن عسکر بود که همه عساکر مسلح بودند .دوصد
سواره همراه با هفت صد زرهدار که مجموعاً در اردو سه هزار شتر موجود بود .پیغمبر
اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) هم فوراً آماده گی جنگ را گرفتند .در مدت خیلی کوتاه
آماده گی شان به پایان رسید .لشکر مسلمانان هفت صد نفر بود .وضیعت سالح اینها
نسبت به مشرکان خیلی ضعیف بود.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) در تپه کوه اٌحد گروهی از کمانداران را موظف
کردند .تا لشکر مسلمانان ازعقب مورد حمله قرار نگیرند .مهمتر این بود که آنها را
هشدار جدی دادند که اصال از سر جای شان تکان نخورند.
روز احد اوالً جنگ ،فرد به فرد صورت گرفت .که در تمام آنها مسلمانان پیروز
شدند .بعداً هر دو اردو باهم درگیر شده و جنگ بسیار سخت در گرفت .حضرت
علی کرم اهلل وجه و حضرت حمزه (رضی اهلل عنه) کاکای حضرت محمد
(صلیاهللعلیهوسلم) ،از یک طرف میدان جنگ وارد لشکر مشرکان شده و از طرف
دیگر آن بیرون میشدند .دیگر یاران پیغمبرق هم بسیار با جرأت تکبیر گویان جنگ
می نمودند .مدت زیادی نگذشته بود که مشرکان عقب نشینی کردند .صدای شمشیر
ها کاهش یافته بود و رسماً تعقیب دشمن شروع شده بود.
لحظههای دشوار
تیر اندازان روی تپه احد عقب نشینی مشرکان را دیده و چنین فریاد زدند :پیروز
شدیم ،ما هم برویم! بیائید ،ماهم به برادران خود بپیوندیم.
71
چنین گفته از مواضع خود دور شدند .اما این تصمیم آنها دریک لحظه تمام چیز هارا
تغیر داد .زمانیکه آنها سنگر های خود را ترک کردند ،اردوی سواره مشرکان از
جانب عقب حمله کردند .به این ترتیب اردوی مسلمانان در میان دشمن محاصره شد.
فراریان مشرک دوبار برگشتند و حمله کردند .مسلمانان در وضعیت خیلی سختی
قرار گرفتند و تعداد زیادی شهید شدند .دو تن از شهداء یکی شان حضرت حمزهس
و دیگری آنهم مصعب ابن عمیرس بود.در گرما گرم جنگ مشرکان خواستند که
به حضرت محمد (صلیاهللعلیهوسلم) حمله کنند و اورا ازبین ببرند .جان و روح ما
فدای ایشان باد .در اطراف ایشان به تعداد پانزدهتن از اصحاب بخاطر محافظت وجود
داشتند .بخاطر اینکه به ایشان ضرری نرسد تن و جان خودرا سپر کرده بودند .اما
مشرکان با یک ضربه شدید سر و رخسار حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را
زخمی نمودند .با یک سنگی که به طرف او زدند دندان مبارک شان را شکسته و
لبش ایشان را زخمی و سرش را خون آلود ساختند .پانزده تن از یاران قهرمان
پیغمبرق در اطراف ایشان قرار داشتند و کوشش میکردند که اورا باالی کوه اٌحد
برسانند .زمانیکه آنجا باال شدند ،مشرکان نتوانستند که با افراد زیاد حمله کنند .در
همان لحظه یکی از مشرکان تیزنشان حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) را هدف قرار
داده و تیر خودرا به همان طرف رها نمود .طلحه ابن عبیداهلل که اینرا دید دستش را
پیشروی تیر گرفت.
این تیر دست اورا سوراخ کرد و این صحابی قهرمان معیوب ماند .پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) در مورد طلحه ابن عبیداهلل چنین گفته است :هرکه میخواهد
شخص جنتی را ببیند به روی طلحه ابن عبیداهلل نگاه کند.
در همان لحظات که مجاهدان قهرمان کوشش میکردند که پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) را محافظت نمایند و پنهان کنند ،مشرکان دروغی را در میان
72
انداختند .آنان فریاد زدند که پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به قتل رسیده است .در
حالیکه کسی که مصعب بن عمیر را به شهادت رسانده بود از خاطر شباهت زیاد او
به پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) چنین فکر کرد که پیغمبرق را شهید ساخته .این
خبر دروغ متأسفانه روحیه مسلمانان را شکست و مسلمانان کم کم شروع به عقب
نشینی کردند .اما در این اثنای یکی از مؤمنان پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را از
چشم شان شناخت و چنین فریاد زد :پیغمبرمان نمرده ،او زنده است و هم به طرف
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) اشاره نموده جای شان را نشان داد.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به طرف او اشاره کرد که آرام باشد .ایشان
نمیخواست که موقعیت اش از جانب مشرکان آشکار شود .مسلمانان که زنده بودن
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را شنیدند دوباره خودرا جمع کردند و به طرف کوه
اٌحد عقب نشینی کردند .مشرکان هم از حمله دوباره مسلمانان ترسیدند و جنگ را
در همانجا توقف دادند .بدین صورت غالب جنگ نامعلوم شد .در ختم جنگ
حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) حتی توان راه رفتن راهم نداشت.
طلحه ابن عبیداهلل گفت :بفرما یا رسول خدا! من قوت دارم .گفت و پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) را به پشت خود حمِل کرد.
زمانیکه پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) استراحت میکردند چنین فرمودند :خدایا
قومم مرا نمیدانند! آنها نمیدانند که چه میکنند .آنها را ببخش .رسول خدا (
صلیاهللعلیهوسلم) حتی با اشخاصیکه با وی چنین کار را انجام داده بود .این قدر با
مهر و شفقت رفتار میکرد .حتی زمانیکه یکی از اصحاب خواست که برایشان دعا بد
کند اجازه نداد .به آنها گفت که در آینده از میان شان کسی ایمان آورده و وسیله
کار های خیر خواهد شد.
73
فردای جنگ اٌحد پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست تا اردوی مشرکین را
تعقیب کند .احتمال میرفت که اردوی مشرکین پالن بازگشت به مدینه و پراگنده
کردن آنان را داشته باشد .به واقعیت هم مشرکین میخواستند که به مدینه برگردند و
غالب غزوه اٌحد شوند.
در همین وقت هیچ یک از مسلمانان حال و حوصله تعقیبب مشرکان را نداشتند.
اما بازهم به تعقیب برآمدند .مشرکین که فکر میکردند مسلمانان از ضربه که برای
شان وارد شده شده بود ناتوان شده اند ولی دیدند که مسلمانان آنها را تعقیب میکنند،
سخت دست و پاچه شدند .آنها از ترس جنگ با مؤمنان و بازگشت به مدینه ،دوباره
به مکه فرار کردند .به این ترتیب مسلمانان غالب غزوه اٌحد شمرده شدند.
محافظت همراه با خندق
دشمنان دین که به هیچ وجه انتشار دین را هضم کرده نمیتوانستند برای جنگ دیگری
آماده گی گرفتند ،جماعت مشرکین یکجا جمع شده در مکه جلسه یی برپا داشته و
در آن جلسه به این نتیجه رسیدند که اردوی عظیمی را برای جنگ آماده کنند.
این بار به هدف ازبین بردن تمام مسلمانان بود .به شهر خوشبوی مدینه منوره حمله
نموده و تمام مسلمانان را از دم شمشیر شان بگذرانند .چشم هایشانرا کینه و حسد بسته
کرده ،قلب های شان سیاه ،افکار شان سیاه ،سخنان شان سیاه و نوشتار شان سیاه شده
بود .با ده هزار عسکر به طرف مدینه منوره حرکت کردند.
پیامبرپیامبران سرورکائنات حضرت محمد مصطفی(صلیاهللعلیهوسلم) ازین پالن
مشرکان آگاه شد.همراه با اصحاب جلسه گرفته و در مورد چگونه گی تکتیک و
کاربرد آن در مقابل چنین اردوی عظیم مشوره گرفتند .به این نتیجه رسیدند که
اطراف شهر زیبای مدینه منوره خندقی حفر نموده و توسط آن جلوگیری صورت
74
گیرد .قبل از آمدن دشمنان آماده گی گرفته شد و به اطراف شهر خندق عمیق و
وسیع حفر شد .به این ترتیب اسم این غزوه خندق نامیده شد.
دشمنان که در مقابل شان چنین خندق را دیدند ،در حیرت ماندند .اینگونه آماده گی
و دفاع را قبالً ندیده بودند .در مقابل خندق جابجا شده شهر را احاطه کردند .این
حالت تا یک ماه ادامه پیدا نمود .دراین مدت بجز از تیر پرانی و جنگ فرد با فرد
کدام جنگ جدی صورت نگرفت .اما مشرکان نمیخواستند بدون بدست آوردن شهر
مدینه برگردند.
همه با اصرار منتظر بودند ،که یک روز در وقت شام جبرئل؛ آمد و به پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) مژده پراگنده شدن اردوی مشرکین را با یک طوفان شدید داد.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) ازین خبر خیلی خوشحال شدند و به اصحاب کرام
نیز مژده دادند .دیری نگذشته بود ،در در محل اجتماع مشرکین طوفان بزرگ
برخواست .اسپ ها و شترها به هم ریختند .کس کسی را دیده نمیتوانست .طوفان
ریگ و شن مانند هوای مه روی مشرکین نشست .خیمه ها مانند پارچه های تکه به
هوا رفت .به این ترتیب لشکر مشرکان توسط طوفانیکه از جانب خداوند(ج) به
نصرت مؤمنان آمده بود ،پراگنده شده به مکه باز گشتند.
باختم شدن غزوه خندق پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به اصحاب خود مژده داد و
گفت :بعدازین مشرکان باالی ما آمده نمیتوانند.
به این خبر تمام صحابی کرام خیلی خوشحال شدند .به واقعیت هم مشرکین که
اردوی بزرگ شان پراگنده شده بود جسارت آن را نداشتند که دوباره به سرمسلمانان
هجوم آورند .در تالش بودند تا خود را جمع و جور کرده به وضیعت خود سر و
سامان دهند.
75
ایام صلح
اوالً پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) و بعد از ایشان تمام اصحاب کرام مشتاق دیدار
کعبه متبرکه بودند .دریکی ازهمین روزها پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) در خوابش
دید که عمره میکند و خواب شان را با یاراناش به اشتراک گذاشت.
اصحاب کرام خیلی شادمان شدند .با خوشحالی تمام برای عمره آماده گی گرفتند و
به طرف مکه به راه افتادند .تا به منطقه یی که بنام حدیبیه بود پیش رفتند .اهالی مکه
از حرکت مسلمانان آگاه شدند .با آن که تنها نیت مسلمانان ادای عمره بود ولی
مشرکین اجازه داخل شدن به مکه را ندادند .پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به سوی
مکه چندین بار قاصد فرستاد ولی آنها پیشنهاد مؤمنان را رد نمودند .اوضاع رو به تیره
گی و وخامت میرفت و کسی نمیخواست وضع از این بدتر شود.
پس از انتظار حدیبیه ،مشرکان خواستند تا با پیامبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) معاهده
یی را امضاء کنند .به طرف مسلمانان قاصد روان کرده نیت خود را اظهار کردند .به
این تفاهم ،معاهده صلح حدیبیه گفته شد.
نظر به توافقنامه تا ده سال هردو طرف باهم جنگ نمیکرد و عمره شان را هم امسال
نه بلکه سال دیگر انجام میدادند.
اصحاب کرام خیلی غمگین شده بودند ازینکه به مکه مکرمه اینقدر نزدیک هستند
ولی بدون زیارت مکه باید برمیگشتند .گوسفندانیرا که بخاطر قربانی کردن پس از
ادای عمره آورده بودند در همانجا قربانی کردند و از احرام برآمدند .مدت زیادی
در راه برگشت به مدینه به پیغمبر خود سوره فتح را نازل نگذشته بود که خداوندt
76
وحی که از جانب خداوندمتعال نازل شده بود دل مؤمنان را که اندکی متأثر و غمگین
شده بود ،آرامش داد.
نقض پیمان
باآلخره فهمیده شد که همانروز ،روز فتح بود .یعنی بعداز همان توافقنامه پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) به همه سران دولتها در آن زمان نمایند و نامه فرستاد .به آنها اعالم
کرد که آخرین پبامبر خودش (مصطفی) (صلیاهللعلیهوسلم) است .خواست تا به
دینی که آورده است و کتابیکه به او نازل شده برایش ایمان آورند .تعدادی به این
پیشنهاد پیامبراسالم (صلیاهللعلیهوسلم) لبیک گفتهایمان آوردند و کسانیکه این
دعوت را قبول نکرده بودند با گذشت زمان ازبین رفته ،نابود شدند .اما متأسفانه
مشرکان که در هیچ یکی از وعده هایشان وفا نکرده بودند به وعده یی که در حدیبیه
داده بودند به آنهم خیانت کردند و پیمان صلح را شکستاندند .پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) با شنیدن این خبر یک لشکر قوی را آماده کرده به وطن مادری
یعنی مکه حرکت کرد .به شهری که سالها پیش آنرا ترک کرده و در آن بزرگ
شده بودند .به شهر مقدسی که درآن خانه خدا (کعبه) موجود بود .به شهریکه نور
چشم شان بود و مجبور به ترک آن شده بودند.
مکه ،شهر مقدس
روزی که پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) مژده آنرا داده بود فرا رسید .اردو از شهر
زیبای مدینه حرکت کرد .بعداز مدت کوتاه به مکه رسیدند .در تپه ییکه نزدیک
کعبه بود قرار گرفتند.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست تا هرکس پیش خود آتش روشن کند .ده
هزار آتشی که از طرف شب در تپه باالی مکه روشن شده بود ،مشرکان آنرا با ترس
و هراس مشاهده مینمودند .نظر به شرایط همانروز در اطراف یک آتش ده نفر
77
مینشست .یعنی در اردو صد هزار تن مؤمن موجود بود .با این چنین تدبیر پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) میخواست تا بدون جنگ و شمشیر داخل مکه شود .نمیخواست
که در شهرمقدس مکه خون ریخته شود .زیرا اردوی پراگنده مکه توان جنگ با
اردوی مسلمانان را نداشت .تنها یک چیز بود که ازآن هراس داشتند " .آنها که به
محمد(صلیاهللعلیهوسلم) و مسلمانان آنقدر رنج و شکنجه داده بودند حتی قصد
کشتن اورا گرفته بودند او با این ها چه خواهد کرد؟"
زیرا آنها اورا از وطنش رانده بودند .همراه با جنگ ها و مخالفت ها خواسته بودند
که او و دوستانش را به قتل برسانند .یگانه کاکای دوستداشتنی او حضرت حمزه س
را به شهادت رسانده بودند .و حال قوت ،قدرت و اقتدار در دست محمداالمین بود.
آنها حق هرنوع جزا و شکنجه را داشتند.
رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) به آنها هرچیزیکه میخواهد میتوانست انجام بدهد ولی
او انسانانیکه بارها قصد کشتن اورا گرفته بودند را عفو کرد .زیرا او برای نجات
انسانیت فرستاده شده بود .او تنها زمانیکه آنها در تبلیغ دین اسالم مخالفت ورزیده و
میخواستند که مؤمنان را بکشند در مقابل شان قرار گرفته با آنها جنگ میکرد .بغیر
از همین حاالت او همیشه به انسانان دست محبت و دوستی دراز میکرد.
اگر همانروز میخواست که در مکه تمام انسانها را بکشد و ازبین ببرد میتوانست .ولی
در مقابل شفقت واالی او مشرکان مکه به او چنین زاری کردند:
-تو واقعاً هم باید پیغمبر خدا باشی .این قدر مرحمت و شفقت تنها در پیامبران خدا
(ج) موجود میباشد .زیرا تو کسی هستی که در میان ما با خوبی و با اعتماد بودنت
مشهور هستی .تو کریم بن کریم بن کریم هستی.
در مقابل این همه خوبی و بزرگواری قلب همه آنان نرم شد .به شکل گروهی به دین
اسالم پیوستند .مثلیکه تمام دلها فتح شده بود.
78
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) این حالت انسانان را همراه با حمد خدای متعال تماشا
کرد.
رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) همانروز به اشخاصیکه جدیداً به دین اسالم وارد شده
بودند ،دین اسالم را برای شان معرفی میکرد .اهل مکه برای اسالم آوردن باهم مسابقه
میدادند و این عمل شان تا روز ها دوام نمود.
رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) برای اصحاب خود مژده یی داشت :بعد ازین ،اینجا
تا قیامت به حیث یک منطقه کفر و ظلم نامیده نمیشود.
بعداز فتح مکه اکثر مسلمانان که با پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) دشمنی میکردند
همانروز به اسالم مشرف شدند .هیچ کس فکرهم نمیکرد که آنها به اسالم رو آورند.
و تنها خواست آنان هم تالفی کردن روز های جاهلیت بود .در زنده گی شان صفحه
جدیدی باز کردند و باقی عمرشانرا با عبادت خدا جل جالله سپری نمودند.
طائفیکه هیچ تغیر نکرد
نیت پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) برگشتن به مدینه منوره بود .اما از مشرکان
اطراف مکه خبرهای خوشی نمیرسید .قبایل هوازن و ثقیف بعداز فتح مکه در مورد
خود نگران شده بودند .انسانهای اطراف شان را جمع کردند و به آنها گفتند :حال
نوبت ماست ،پیش از آمدن آنها ما باید به سرآنها برویم.
بعد از آن که اخبار آنان به مسلمانان رسید اردوی اسالم بسوی آنها حرکت کردند و
اردوی مشرکان را مغلوب ساختند .بعدازین غزوه که بنام حنین نامیده شده بود .سران
قبایل مشرک فرار کرده به طائف پناه بردند .در اینجا دوباره جمع شده و فکر حمله
تکراری به سر مسلمانان شدند .پیغمبرق یک گروه را به نماینده گی خالد ابن ولید
به طائف روان کرد .زمانیکه حضرت خالد بن ولید میخواست که همراه آنها سخن
79
بزند آنها آشکاراً اعالم جنگ کردند .آنگاه رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) هم به
سوی طائف در حرکت شدند.
طائف برای پیامبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) پر از خاطرات تلخ بود .به این شهر تقریباً
ده سال قبل برای تبلیغ آمده بود .اما مردم طائف به او خیلی زشت رفتار کرده بودند.
پس از گذشت چند سال در طائف تغیری به وجود نیآمده .انسان ها با لذت های
اسالم آشنا میشدند ،ولی طائف هنوز در انکار بسر میبرد.
زمانیکه به طائف نردیک شدند دوباره به آنها پیشنهاد صلح را دادند .اما آنها در مقابل
این پیشنهاد به آنها با سنگ ،منجنیق و تیر جواب دادند .مسلمانان هم دیگر چاره ای
نداشتند و به سوی آنها حمله کردند .اما با گذشت بیست روز هیچ یک از آنها
نخواستند که به اسالم رو آورند .رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) کمین خویش را
برداشت و به سوی مدینه به حرکت درآمد.
با اینکه رفتار بد شان تغیر نکرده بود ،با آنهم رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) در راه
برایشان دعا کرد .به طرف قلعه طائف دور خورده و چنین دعا میکرد:
-خدایا! به آنها هم هدایت را نصیب گردان و سختیهای روزگارشان را از سرشان
بردار ،آنها را هم جمع ما بیاود!
اشک چشمان حضرت فاطمه س
بعداز مدت زیاد پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) دوباره به مدینه منور تشریف آورده
بود .اوالً به مسجد خود رفت .قبل از رفتن به خانه اش به نزد دخترش فاطمه رفت که
همیشگی اش بود .بی بی فاطمه زمانیکه دروازه را باز کرده در پیش این عادت
رویش پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را دید هیجان زده شد .با حسرت زیاد اورا
آغوش گرفت .با ناله و آه شروع به گریان نمود .پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم)
پرسیدند :ای فاطمه! چرا گریان میکنی؟
81
صبر کرده نتوانستم ای رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم)! چون میبینم که خیلی زحمات
متحمل شدهاید.
سر و جانت خاکباد شده است! رنگ رویت پژمرده شده است .صبر کرده نتوانستم
ای رسول خدا !
سرور کائنات سر دخترش را مالیده او را چنین تسلی کرد :گریان نکن دخترم ،گریان
نکن! خدا ،پدرت را با آنچنان دعوایی فرستاده است که ...روزی خواهد آمد که
مانند شب و روز در تمام دنیا را گسترده خواهد شد.
گروه گروه به سوی مدینه
رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) بعداز فتح مکه به روان کردن سفیر به کشورهای
اطرافی خود دوام کرد .به این ترتیب تعداد مسلمانان افزایش یافت.
مدتی بعداز فتح مکه ،پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه برگشت .پس از آن
شکل مردم گروه گروه به سوی مدینه برای دیدار پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) را
میآمدند و به دین اسالم مشرف میشدند.
اما حال هم گروهی از انسانان بودند که ازین وضعیت ناراض بودند .یکی از آنها هم
که از جمله با قدرتمندترین دولت ها بود .دولت بیزانس بود .حاکم بیزانس که هراقل
نام داشت ،میخواست که نیم قاره عرب را تصرف کند و از انتشار دین مبین اسالم
جلوگیری کند .چند تن از اعراب عیسوی و دیگر مشرکان را در اردوی خود شامل
کرده اردوی کالن را به وجود آورد و به طرف مدینه حرکت کرد.
زمانیکه پیغمبر اکرم (صلیاهللعلیهوسلم) ازین وضعیت آگاهی پیدا کردند همراه با
اصحاب خود تا تبوک رسیدند ،اما در آنجا از اردوی بیزانس خبری نبود .هراقل ،از
خاطر از دست ندادن پادشاهی خود عقب نشینی کرده بود .این خبر در همه جا پخش
شد و به این ترتیب قدرت و توان دولت بیزانس درهم شکست .با برگشت پیامبراکرم
81
(صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه ،آمدن گروه گروهی انسانان دوباره شروع شد .مدینه
تقریباً هر روز میزبان یک هیئت جدید بود .انسانان بعداز این قلب خودرا برای پذیرش
اسالم باز کرده بود.
کسانیکه میآمدند عموماً مسلمان شده برمیگشتند و به قبایل خود تبلیغ میکردند .طائف
که در سال هشتم هجرت در اثنای جنگ مسلمان نشده بودند ،در سال نهم هجرت به
مدینه هیأت روان کرده به اسالم رو آوردند.
رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) بخاطر تبلیغ دین مبین اسالم بعضی از اصحاب خویش
را به مناطق اطراف خود روان میکرد .این اشخاص به جاهاییکه رفته بودند در آنجا
انسانان را مسلمان کردند .به آنها دین خویش را تبلیغ کردند با رفتار و کردار شان به
آنها نمونه و الگو شدند.
پیوستن به رفیق اعلی
از هجرت حضرت محمد(صلیاهللعلیهوسلم) به مدینه منوره ده سال گذشته بود.
در طول همین ده سال خداوند متعال دین اسالم را وسعت داده بود .چیزهاییکه بیرون
از چوکات دین بود حقیر و ناچیز شمرده میشد.
در همان سال پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) اعالم کرد که به عبادت حج میرود .و
خواست تا کسانیکه میخواهند حج کند به مدینه بیآیند .به این ترتیب در مدینه بیش
از صد هزار نفر جمع شد.
سرور سروران با این همه انسانها به طرف مکه حرکت کردند .او در حج به جمعیتیکه
اورا گوش میکردند خطبه مشهورش (خطبه وداع) را خواند .دراین خطبه زیبایی های
اسالم را خالصه کرد .در مورد پیغمبری خود که آنرا به صورت درستش انجام داده
است شاهدان را نشان داد .این حج اولین و آخرین حج حضرت محمد
مصطفی(صلیاهللعلیهوسلم) بود.
82
پیغمبرمحبوب ما (صلیاهللعلیهوسلم) بعداز ادای حج به مدینه آمد .دراین وقت
کوشش کرد تا اسالم را به قٌله های دورتری برساند .و به روان کردن سفیران به کشور
های خورد و بزرگ اطرافش ادامه داد.
مدت زیادی نگذشته بود که رسول خدا (صلیاهللعلیهوسلم) مریض شد .شدت
مریضی اش خیلی زیاد بود .تبش آنقدر زیاد بود که کسانیکه تبش را میدیدند تعجب
خودرا پنهان کرده نمیتوانستند .با این نوع بیماری سخت روز هایش را میگذراند.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) خواست تا ابوبکرصدیق س به جای شان امامت کند.
خودش در نزد بی بی عایشه س بود .روز دوشنبه بود ،دوست پیغمبراکرم
(صلیاهللعلیهوسلم) فرشته وحی جبرئیل امین آمد.
وگفت :ای رسول خدا! خداوند(ج) به تو سالم داد .حالت را میپرسد.
با شنیدن این سخن پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) فرمود:
عروج و پیوستن به رفیق اعلی را میخواهم.
بعد جبرئیل ؛ گفت :ای رسول خدا! فرشته مرگ عزرائیل ؛ نیز با من آمد .از
خاطر داخل شدن به خانه اجازه میخواهد.
بعداز اینکه پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به داخل شدنش اجازه داد عزرائیل ؛
گفت :ای رسول خدا! خداوند(ج) خواست تا هرچه که تو امر کنی ،همانطور کنم.
اگر میخواهی روحت را همینجا میگیرم و اگر نمیخواهی آزادت میکنم.
پیغمبراکرم (صلیاهللعلیهوسلم) به روی جبرئیل امین نگاه کرد و جبرئیل ؛ برای
پیامبر عالم چنین گفت :ای رسول خدا! عالم فرشته گان منتظر شما هستند.
سرور کائنات به سوی عزرائیل ؛ نگاه کرد وگفت :ای عزرائیل ! بیا و وظیفه ات
را انجام بده.
روح ما ،جان ما و همه هستی ما ،فدایش باد.
83
سلطان پیامبران به قابیکه در داخلش آب موجود بود دستش را داخل کرد .انگشتهای
نرم خودرا به رویش مالید و با گفتن (الاله االهلل) در حالیکه به سقف خانه نگاه میکرد
روحش را به خداوند متعال تسلیم نمود.
خدایا! مارا از راه پیامبران مان جدا مکن .به ما زنده گی کردن در دین او را نصیب
گردان .به ماشرف مالقات با او در جنت را نصیب کن .مانند او بودن ،اورا نمونه زنده
گی خویش قرار دادن و زنده گی کردن مانند اورا نصیب ما گردان.
آمین ،آمین ،آمین.
84