You are on page 1of 120

‫بـــــــــــــــــــــــــــه‬

‫نــــــــــــــــــــــــــام‬
‫خـــــــــــــــــــــــــدا‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left
‫کریسمسِ گردی‬
‫(و داستان‌های دیگر)‬

‫(پیش‌نوشتارهای ناهار ُلخت)‬

‫ویلیام اس‪ .‬باروز‬


‫ترجمه‪ :‬فرید قدمی‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪ :‬اکو‪ ،‬اومربتو‪ -1932 ،‬م‪.‬‬ ‫رسشناسه ‬
‫‪Eco, Umberto‬‬
‫‪ :‬گورستان پراگ ‪ /‬امربتو اکو؛ ترجمه فریبا ارجمند‪.‬‬ ‫عنوان و نام پدیدآور‬
‫‪ :‬تهران‪ ‌:‬روزنه‪.1392 ،‬‬ ‫مشخصات نرش ‬
‫‪ 672 :‬ص‪ :.‬مصور‪.‬‬ ‫مشخصات ظاهری‬
‫‪978-964-334-474-0 :‬‬ ‫ ‬
‫شابک‬
‫‪ :‬فیپا‬ ‫وضعیت فهرست‌نویسی‬
‫‪ :‬عنوان اصلی‪Cimitero di Pargar, C2011 :‬‬ ‫یادداشت ‬
‫‪ :‬منت اثر اصلی به زبان ایتالیایی است و کتاب حارض از منت انگلیسی تحت‬ ‫یادداشت ‬
‫عنوان ‪ The Prague cemetery‬به فارسی برگردانده شده است‪.‬‬
‫‪ :‬داستان‌های ایتالیایی ‪ --‬قرن ‪20‬م‪.‬‬ ‫موضوع ‬
‫‪ :‬ارجمند‪ ،‬فریبا‪ ،- 1338 ،‬مرتجم‪.‬‬ ‫شناسه افزوده ‬
‫‪9 1392 :‬گ‪7‬ک‪PQ4862/‬‬ ‫رده‌‬
‫بندی كنگره ‬
‫‪853/914 :‬‬ ‫رده‌‬
‫بندی دیویی ‬
‫‪3220148 :‬‬ ‫شامره كتابشناسی ملی‬

‫کریسمس‌گردی‬
‫ِ‬
‫و داستان‌های دیگر‬
‫ُ‬
‫(پیش‌نوشتارهای ناهار لت)‬
‫ویلیام اس‪ .‬باروز‬
‫مترجم‪ :‬فرید قدمی‬
‫ویراستار‪:‬‬
‫طرح جلد‪:‬‬
‫چاپ اول‪:‬‬
‫شمارگان‪ 1000 :‬نسخه‬
‫قیمت‪ :‬تومان‬
‫آدرس‪ :‬خیابان مطهری‪ ،‬خیابان میرزای شیرازی جنوبی‪ ،‬پالک ‪ ،202‬واحد ‪3‬‬
‫نمابر‪86034359 :‬‬ ‫‪‬تلفن‪88853730-88853631 :‬‬
‫‪ISBN: 978-964-334-555-6‬‬ ‫شابك‪978-964-334-555-6 :‬‬
‫متام حقوق مادی و معنوی اثر برای نارش محفوظ است‬
‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬
:‫ترمجه‌اي براي دوستان ساليان دراز‬
‫مرتضي نوروزي و مرتضي حسيين‬

:‫اين كتاب ترجمه‌ي بخش نخست از اين كتاب است‬

Interzone, William S. Burroughs, Edited by


James Grauerholz, Penguin Books, 1990

Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left


Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left
‫فهرست‬

‫‪9‬‬ ‫پیشگفتار مترجم‬


‫‪27‬‬ ‫واپسین نور گرگ و میش‬
‫‪43‬‬ ‫انگشت‬
‫‪51‬‬ ‫درس رانندگی‬
‫‪59‬‬ ‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬
‫‪73‬‬ ‫در کافه سنترال‬
‫‪81‬‬ ‫خواب تبعیدگاه‬
‫‪87‬‬ ‫ناحیه‌ی بین‌المللی‬
‫‪109‬‬ ‫رویدادنگاری زندگی ویلیام باروز‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫خطر‪ :‬شام داريد كتايب از ويليام باروز مي‌خوانيد!‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫پیشگفتار مترجم‬
‫خراب جنون‪...‬‬
‫ِ‬ ‫هبترين‌ ذهن‌هاي نسل‌ام را ديدم‪،‬‬
‫آلن گيزنبرگ‪ ،‬زوزه‬

‫ويليام سوارد باروز (‪ )William Seward Burroughs‬كه بود؟‬


‫بزرگ‌ترين رقيب ماركي دو ســاد در بدنامي ميان خيل نويسندگان؟‬
‫تبهكار و قاتلي كه مهسرش را در مكزيك كشت و به مراكش گرخيت؟‬
‫يا آن‌گونه كه نورمــن ميلر او را مي‌خواند‪ ،‬نابغــه‌اي در ادبيات؟ يا‬
‫نويسنده‌اي جنجايل كه دامنه‌ي تأثريش از ادبيات گذشت و مهان‌طور‬
‫كه بر نويسندگاين مهچون ِجي‪ .‬جي‪ .‬باالرد و كيت اكر تأثري گذاشت‪،‬‬
‫منبع اهلامي براي فيلسوفاين نظري ميشل فوكو و ژيل ُدلوز‪ ،‬آوازه‌خواناين‬
‫مهچون پيت امسيت و كرت كوبني‪ ،‬فيلم‌سازهايي مهچون ديويد كراننربگ‬
‫و گاس ون سان‪ ،‬و موزيسني‌هايي مهچون فيليپ گلس و جان كيج نيز‬
‫شــد؟ اگر او را نويسنده بناميم‪ ،‬بايد از كدام ژانر سخن بگوييم؟ شعر‪،‬‬
‫داستان‪ ،‬يا مقاله؟ اما تنها يك كلمه هست كه مي‌تواند توصيفي از ويليام‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 10‬‬

‫باروز به دســت دهد‪ :‬نويسنده؛ چراكه تنها نويسنده است كه مهچون‬


‫مرز ميان زندگي و‬
‫مرز ميان ژانرها را درمي‌نوردد‪ ،‬مهچنان كه ِ‬
‫ولگرد ِ‬
‫ادبيات را؛ و باروز اين‌گونه زيسته است‪.‬‬
‫ويليام باروز در طول زندگي‌اش هجده رمان نوشته‪ ،‬شش جمموعه‬
‫داستان و چهار جمموعه مقاله‪ .‬مهچنني‪ ،‬پنج كتاب شامل گفت‌وگوها‬
‫ً‬
‫گذشت حدودا‬
‫ِ‬ ‫و مكاتبات نيز از او منتشر شده است‪ .‬امروز‪ ،‬پس از‬
‫ُ‬
‫گذشت‬
‫ِ‬ ‫شصت سال از انتشــار رمان جنجايل‌اش‪« ،‬ناهار لت»‪ ،‬و‬
‫نزديك به دو دهه از مرگ او‪ ،‬باروز مهچنان نويســنده‌اي جنجايل و‬
‫خطرناك اســت‪ .‬هنوز هم اگر قرار باشد پارك يا خياباين در امريكا‬
‫به نام او شــود‪ ،‬مجهوري‌خواهان و راســت‌گرايان امريكا برآشفته‬
‫مي‌شــوند‪ ،‬نام كتاب‌هايش مهچنان در ليســت كتاب‌هايي است كه‬
‫«امريكايي‌هاي خوب» نبايد خبوانند و در كشوري مانند تركيه چاپ‬
‫ترمجه‌ي آثارش دردسر ساز مي‌شود‪.‬‬
‫جك كروآك او را «بزرگ‌ترين هجونويس از زمان جاناتان سوئيفت‬
‫تا امروز» مي‌داند؛ ِجي‪ .‬جي‪ .‬باالرد او را «مهم‌ترين نويسنده‌اي كه پس‬
‫از جنگ جهاين دوم ظهور كرده» مي‌خواند؛ و نورمن ميلر او را اين‌گونه‬
‫توصيف مي‌كند‪« :‬تنها نويسنده‌ي زنده‌ي امريكايي كه نبوغ دارد‪».‬‬
‫مي‌توان زندگي و آثار باروز را با اندكي ســاده‌انگاري به چهار‬
‫دوره‌ي متفاوت تقسيم كرد‪:‬‬
‫دوره‌ي اول (اويــل دهه‌ي ‪ :)1950‬آثــار اوليه با رواييت خطي‪،‬‬
‫كه اغلــب در دوره‌ي اقامت باروز در مكزيك و طنجه نوشــته يا‬
‫بازنويسي شده‌اند‪« :‬گردي»‪« ،‬كوئري»‪ ،‬و «نامه‌هاي ياگه»‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪11‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫دوره‌ي دوم (اواسط دهه‌ي ‪ 1950‬تا اواسط دهه‌ي ‪ :)1960‬دوره‌ي‬


‫تكنيك كات‌آپ‬
‫ِ‬ ‫كات‌آپ (‪ :)Cut-Up‬دوره‌اي كه باروز به استفاده از‬
‫رو مي‌آورد‪« :‬ناهــار خلت»‪« ،‬تريلوژي ُنوا»‪ ،‬كه به تريلوژي كات‌آپ‬
‫نيز شهره است‪ ،‬مشتمل بر سه رمان كه اغلب در لندن و پاريس نوشته‬
‫شده‌اند‪« :‬ماشني نرم»‪« ،‬بليطي كه منفجر شد» و ُ«نوا اكسپرس»‪.‬‬
‫دوره‌ي ســوم (اواســط دهه‌ي ‪ 1960‬تا اواسط دهه‌ي ‪:)1970‬‬
‫دوره‌اي كه باروز سبك كات‌آپ را مهچنان ادامه داد و به مديوم‌هاي‬
‫ديگري مهچون ســينما و نقاشي نيز كشاند‪ .‬نوشتار او در اين دوره‬
‫به حلاظ سياســي تندتر از پيش مي‌شود و به حلاظ فرمي جتريب‌تر‪:‬‬
‫ُ‬
‫«پسران وحشي» و «موذي كش‪».‬‬
‫دوره‌ي چهارم (اواســط دهه‌ي ‪ 1970‬تا اواسط دهه‌ي ‪:)1980‬‬
‫تريلوژي ‪Red‬‬
‫ِ‬ ‫آخرين سه‌گانه‌ي باروز در اين دوره نوشته مي‌شود‪:‬‬
‫‪ :Night‬شهرهاي شــب‌آتش (‪،)Cities of the Red Night‬‬
‫«جاي جاده‌هاي مرده»‪ ،‬و «سرزمني‌هاي غريب»‪.‬‬
‫اعتياد به خمدر‪ ،‬قتل جون ُوملر‪ ،‬دوسيت با آلن گيزنبرگ و براين جيسني‪،‬‬
‫اديب باروز بودند‪.‬‬
‫زندگي ِ‬
‫ِ‬ ‫و زندگي در طنجه شايد مهم‌ترين اتفاقات‬

‫از گوش بريده‌ي وان‌گوگ تا بند انگشت ويليام باروز‬


‫ايالت‬
‫ِ‬ ‫‌لوئيس‬
‫ِ‬ ‫ويليام اس‪ .‬باروز در پنجم فوريه‌ي ‪ 1914‬در سنت‬
‫ميســوري امريكا در خانواده‌اي ثرومتند متولد شــد‪ .‬پدربزرگ‌اش‬
‫ِ‬
‫مكانيسم ماشني‌حساب را تكامل داد و شركت انترناسيونال باروز را‬
‫تأسيس كرد و به‌واسطه‌ي آن ارث كالين براي فرزندان و نوه‌هايش‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 12‬‬

‫به‌جا گذاشت‪ ،‬اگرچه برخي زندگي‌نامه‌نويسان باروز معتقدند كه در‬


‫ثروت خانواده‌ي باروز اغراق شده است‪.‬‬
‫در ‪ 1930‬والدين باروز او را به مدرســه‌ي شبانه‌روزي گران‌قيميت‬
‫ايالت نيومكزيكو‪ .‬باروز در ‪1932‬‬
‫ِ‬ ‫مي‌فرستند؛ «لوس آالموس» در‬
‫به دانشــگاه هاروارد مي‌رود تا ادبيات انگليسي خبواند‪ .‬در ‪ 1936‬از‬
‫هاروارد فارغ التحصيل مي‌شــود‪ .‬در دوران هاروارد رفت‌وآمدهايي‬
‫به نيويورك دارد و با تبهكاران و گروه‌هاي زيرزميين نيويورك آشــنا‬
‫مي‌شود‪ .‬پس از امتام هاروارد به وين مي‌رود و در دانشكده‌ي پزشكي‬
‫ثبت‌نام مي‌كند‪ .‬با ايلس كالپر آشنا مي‌شود‪ ،‬زين كه از دست نازي‌ها‬
‫در هامبــورگ گرخيته بود‪ .‬باروز با او ازدواج مي‌كند تا زن بتواند به‬
‫امريكا مهاجرت كند‪ .‬ازدواج چند سال بعد در امريكا فسخ مي‌شود‪.‬‬
‫در ‪ 1938‬باروز مطالعات‌اش را درباره‌ي ماياها و يادگريي زبان‬
‫ناواهو (‪ :Navajo‬زبان سرخپوستان بومي امريكا) را آغاز مي‌كند‪.‬‬
‫مطالعايت اين‌چنيين تأثريي ماندگار بر آثار او دارند‪ .‬در مهان سال‪،‬‬
‫به مهراه دوســت دوران كودكي‌اش‪ ،‬كلس الوينس‪ ،‬داستان «واپسن‬
‫نور گرگ‌وميش» را مي‌نويسد‪ .‬داستاين كه به عنوان اولني تالش او‬
‫در نويسندگي حمسوب مي‌شود‪.‬‬
‫در ‪ 1939‬باروز با جك اندرسون آشنا و رابطه‌ي خاصي بني‌شان‬
‫برقرار مي‌شود‪ .‬باروز بند آخر انگشت دست چپ‌اش را قطع مي‌كند‬
‫رواين بيليويو بستري مي‌شود‪ .‬ماجراي‬
‫ِ‬ ‫(فاز وان‌گوگي) و در كلينيك‬
‫اين قطع انگشــت در داســتان «انگشــت» (كه در كتاب پيش رو‬
‫مي‌خوانيد) با اندك تفاويت از اصل ماجرا آمده است‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪13‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫در ‪ 1942‬ارتش امريــكا باروز را براي خدمت در جنگ جهاين‬


‫دوم احضار كرد‪ ،‬اما سراجنام باروز معاف شد‪ ،‬به لطف تالش مادر و‬
‫سابقه‌ي بيماري رواين‌اش‪ .‬باروز به شيكاگو مي‌رود و مديت به‌عنوان‬
‫«سم‌پاش آفات» مشغول به كار مي‌شود‪ .‬دو دوست از سنت لوئيس‬
‫َ‬
‫به ديدن‌اش مي‌آيند‪ :‬لوشني كر و ديويد كمرر‪ .‬لوشني كر كه دانشجوي‬
‫دانشگاه شيكاگو است‪ ،‬به دانشگاه كلمبيا در نيويورك منتقل مي‌شود‪.‬‬
‫كمرر و باروز هم با او مي‌روند‪ .‬لوشني با جك كروآك و آلن گيزنبرگ‬
‫آشنا مي‌شود و اين دو را با باروز و كمرر آشنا مي‌كند‪ .‬جون ُوملر از‬
‫ازدواج قبلي‌اش دختري دارد‪ .‬كروآك و گيزنبرگ در تابستان ‪1945‬‬
‫ُوملر و باروز را به هم جوش مي‌دهند‪ .‬كروآك در خانه‌ي دوســتش‪،‬‬
‫ادي پاركر (‪ ،)Edie Parker‬ســاكن است و با او زندگي مي‌كند‪.‬‬
‫پاركر با جون ُوملر (‪ )Joan Volmer‬هم‌خانه است‪ .‬آپارمتان آن‌ها‬
‫پاتوق مثلثي مي‌شــود كه به‌زودي به نسل بيت مشهور خواهد شد‪:‬‬
‫ِ‬
‫ويليام باروز‪ ،‬جك كروآك و آلن گيزنبرگ‪.‬‬

‫پاساژ‪ :‬نسل بيت‬


‫واژه‌ي بيت (‪ )Beat‬را كروآك براي خنستني‌بار در اشاره به دوستان‬
‫هم‌نسلش‪ ،‬مهچون نيل كسدي‪ ،‬كه شيوه‌ي زيستين يكسره نامتعارف‬
‫را برگزيده بودند و در خيابان‌ها و جاده‌ها پي خوش‌گذراين خودشان‬
‫بودند‪ ،‬به كار برد؛ اما پس از انتشار «در جاده» اين واژه ديگر به نام‬
‫جاودانه‌ي نسلي بدل شد كه با آثار راديكال و نامتعارف‌شان حتويل‬
‫بزرگ در ادبيات امريكا پديد آوردند‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 14‬‬

‫جك كروآك در كنار ويليام باروز و آلن گيزنبرگ مثلث نسل بيت‬
‫را تشــكيل مي‌دهد؛ نسلي كه‪ ،‬گذشــته از دستاورد عظيم اديب‌اش‪،‬‬
‫دســت‌كم براي دو دهه تأثري بسياري بر فضاي اجتماعي‪ ،‬فرهنگي‬
‫و سياســي امريكا و حتا اروپا گذاشــت‪ .‬ويليام بــاروز با رمان‬
‫شگفت‌آورش «ناهار خلت» و آلن گيزنبرگ با شعر شاهكار بلندش‬
‫«زوزه» به مهان شهرت و اعتباري رسيدند كه كروآك با انتشار «در‬
‫جاده» به‌ش رســيد‪ .‬در كنار اين ســه‪ ،‬مي‌شود از چهره‌هاي ديگر‬
‫نسل بيت نيز حرف زد‪ ،‬كه هركدام‌شان حرف‌هاي تازه‌اي براي زدن‬
‫داشتند‪ :‬نيل كسدي‪ ،‬گري اسنايدر‪ ،‬پتر اورلوسكي‪ ،‬مايكل مك‌كلور‪،‬‬
‫الرنس فرلينگيت‪ ،‬گريگوري كورسو‪ ،‬امريي باراكا و ‪. ...‬‬
‫هسته‌ي اصلي نسل بيت در اواخر دهه‌ي ‪ 1940‬با دوسيت كروآك‪،‬‬
‫باروز‪ ،‬كســدي و گيزنبرگ شــكل گرفت؛ آن‌ها به ادبيايت نو فكر‬
‫مي‌كردند؛ حاوي ارزش‌هايي نو كه امريكاي مالل‌آور بعد از جنگ‬
‫جهاين دوم را دگرگون كند‪ .‬اما نســل بيت در ادامه با رنســانس‬
‫اديب سن‌فرانسيســكو پيوند مي‌خورد و چهره‌هاي ديگري به نسل‬
‫بيــت مي‌پيوندند‪ .‬روز مجعه‪ ،‬هفدهم اكترب ‪ ،1955‬گالري ســيكس‬
‫ســن فرانسيسكو شاهد شعرخواين پنج شــاعر جوان است كه اين‬
‫شــعرخواين به ناگاه به رنسانسي اديب و فرهنگي در سراسر امريكا‬
‫بدل مي‌شود و آلن گيزنبرگ‪ ،‬گري اسنايدر‪ ،‬مايكل مك‌كلور‪ ،‬فيليپ‬
‫والن و فيليپ المانتيا در آن شب تارخيي شعر مي‌خوانند‪ .‬كروآك در‬
‫فصل دوم رمان «ولگردهاي دارما» ماجراي آن شب را بازمي‌گويد‪.‬‬
‫کروآک بر دو رأس دیگر مثلث نســل بیت نیز تأثری بســیاری‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪15‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫نوشتار خودبه‌خودی که او در «در جاده» و «ولگردهای‬


‫ِ‬ ‫گذاشت؛‬
‫دارمــا» بنیان گذاشــت و در آثار بعدی‌اش هم دنبــال کرد‪ ،‬اهلام‬
‫رمان‬
‫دهنــده‌ی آلن گیزنبرگ در شــعر «زوزه» و ویلیام باروز در ِ‬
‫«ناهار خلت» بود‪.‬‬
‫بــاروز و گيزنبرگ متايالت سياســي چپ داشــتند؛ اما كروآك‬
‫مي‌گويد كه مثل جويس كاري به كار سياست ندارد‪ .‬وقيت در اواسط‬
‫دهه‌ي ‪ 1960‬جنبش دانشــجويي‪ ،‬هيپيزم‪ ،‬جنبش سياهان و ديگر‬
‫جنبش‌هاي اجتماعي جواناين كه به شــدت از آثار نسل بيت متأثر‬
‫بودند‪ ،‬امريكا را به آشــوب مي‌كشــند و در ‪ 1968‬اين آشوب با‬
‫تسخري دانشگاه كلمبيا به اوج خودش مي‌رسد‪ ،‬كروآك مي‌گويد اين‬
‫رفتارهاي افراطي را مني‌پســندد و مني‌خواهد با كشوري كه ميزبان‬
‫او و خانواده‌اش بوده بد تا كند؛ اما باروز و گيزنبرگ از چهره‌هاي‬
‫اصلي مي ‪ 68‬اند‪ .‬اين‌گونه است كه كروآك در دهه‌ي ‪ 1960‬كم كم‬
‫از نســل بيت فاصله مي‌گريد و هرچه بيشــتر به آغوش كاتوليسم‪،‬‬
‫افسردگي و الكل پناه مي‌برد؛ مرگ او نيز به معناي دقيق كلمه نسل‬
‫بيت‌اي بود‪.‬‬
‫از نگاه كروآك‪ ،‬نويســنده بايد مثل كســي بنويسد كه در كافه‌اي‬
‫نشســته و دارد ماجرايي را تعريف مي‌كند؛ پس مني‌تواند به مجله‌‌اي‬
‫كه پيش از اين گفتــه برگردد و اصالحش كند؛ هر چيزي كه مهان‬
‫حلظه به ذهنش مي‌آيد‪ ،‬مي‌نويسد و مي‌رود‪ .‬كروآك مي‌گويد سال‌ها‬
‫عمرش را صرف نوشنت به شــيوه‌ي مرسوم كرده و ناگهان دريافته‬
‫كه ويرايش كردن منت تند و تيزي نوشــتار را مي‌گريد و روح اثر را‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 16‬‬

‫نابود مي‌كند؛ خماطب بايد فرآيند ذهن در نوشنت را ببيند و خبواند؛ و‬


‫اين هم تنها با نوشتار خودبه‌خودي امكان‌پذير است‪ .‬ايده‌ي نوشتار‬
‫خودبه‌خودي را كروآك از نامه‌هاي نيل كسدي گرفته؛ نامه‌هايي كه‬
‫به قول او ديوانه‌وار‪ ،‬ســريع و صريح‪ ،‬با جزئيات بسيار و به شكلي‬
‫اعتراف‌گونه نوشــته شــده بودند‪ .‬اما اين كروآك است كه نوشتار‬
‫خودبه‌خودي را به اوج مي‌رساند و با اين شيوه‌ي نوشتار رمان‌هايي‬
‫يكســره اتوبيوگرافيك مي‌نويسد؛ شاهكارهايي مهچون «در جاده»‪،‬‬
‫«ولگردهاي دارما» و «بيگ سور»‪.‬‬
‫ويليام باروز وقيت هنوز كودكي بيش نبود‪ ،‬داســتاين نوشــته و‬
‫امسش را گذاشته بود‪« :‬اتوبيوگرايف يك گرگ» و والدين‌اش نتوانسته‬
‫بودند متقاعدش كنند كه عنوان داســتان را به «بيوگرايف يك گرگ»‬
‫تغيري دهد؛ شــايد باروز از مهان كودكي مي‌دانست كه قرار است با‬
‫رمان‌هاي اتوبيوگرافيك‌اش‪ ،‬در كنار ديگر شــاعران و نويسندگان‬
‫نسل بيت‪ ،‬مهچون گرگي بيفتد به جان فرهنگ مصرف‌گرا و اخته‌ي‬
‫امريكايي‪.‬‬
‫هســته‌ي مركزي نسل بيت هســته‌اي نامهگون است‪ .‬چه كسي‬
‫جنتلمن گردي‪ ،‬را تصور كند كه مهچون‬
‫ِ‬ ‫مي‌تواند ويليام باروز‪ ،‬اين‬
‫جك كروآك كنار جاده ايســتاده و اتو‪-‬استاپ مي‌زند؟ يا چه كسي‬
‫مي‌تواند بــاروز را تصور كند كه مثل آلن گيزنبرگ كنار باب ديلن‬
‫بايستد و موزيك ويدئو بسازد؟ ويليام باروز مهان‌طور كه چندان از‬
‫نيل كسدي خوش‌اش مني‌آمد از باب ديلن‪ ،‬رفيق صميمي گيزنبرگ‪،‬‬
‫هم خوش‌اش مني‌آمد‪).‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪17‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫از بيليويو تا مكزيك‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫آگوست ‪ 1944‬لوشني كر با ضربات چاقو ديويد ك ِم ِرر را‬
‫ِ‬ ‫در سيزده‬
‫مي‌كشد و ماجرا را براي باروز و كروآك بازگو مي‌كند‪ .‬جك و ويليام‬
‫به خاطر گزارش ندادن قتل بازداشت مي‌شوند‪ .‬ماجراي اين قتل در‬
‫رماين روايت مي‌شود كه كروآك و باروز با هم مي‌نويسند و پس از‬
‫مرگ لوشني كر در سال ‪ 2008‬منتشر مي‌شود‪« :‬و هيپي‌ها جوشانده‬
‫شدند در خمزن‌هاشان» (‪And the Hippos were Boiled in‬‬
‫‪ .)Their Tanks‬نوشنت اين كتاب در ‪ 1945‬كامل مي‌شود‪.‬‬
‫در نيويورك ويليام باروز با گردي‌ها و اراذل ميدان تاميز بُر مي‌خورد‬
‫و معتاد مورفني مي‌شــود‪ .‬جون ُوملر و جك كروآك به بزندرين رو‬
‫مي‌آورند‪ .‬باروز به خاطر جعل نسخه‌ي مورفني بازداشت مي‌شود‪.‬‬
‫ُوملر از روان‌پزشــك‌اش مي‌خواهد به آزادي باروز كمك كند‪ .‬باروز‬
‫پــس از آزادي نزد والدين‌اش در ميســوري مي‌رود‪ .‬در مهني اثنا‪،‬‬
‫كار جون ُوملر را به تيمارستان بليويو‬
‫اثرات ســوءِ مصرف بزندرين ِ‬
‫مي‌كشــاند‪ .‬باروز كه خربدار مي‌شــود به نيويورك برمي‌گردد و از‬
‫ً‬
‫جــون تقاضاي ازدواج مي‌كند‪ .‬ويليام و جون رمسا ازدواج مي‌كنند‪.‬‬
‫ُوملر به‌زودي باردار مي‌شود و بيلي باروز (ويليام باروز سوم) متولد‬
‫مي‌شود‪ :‬فرزندي كه قرار است مهچون پدرش نويسنده‌اي نامتعارف‬
‫و معتاد شــود‪ ،‬اما‪ ،‬بر خالف پدر كه عمر درازي دارد‪ ،‬در سي‌وسه‬
‫سالگي مبريد‪.‬‬
‫نزديك‬
‫ِ‬ ‫باروز سعي مي‌كند در نيوويوريل (‪)New Waverley‬‬
‫زندگي كشــاورزانه‌اي براي خودش جور‬
‫ِ‬ ‫هوستون ايالت تگزاس‬
‫ِ‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 18‬‬

‫كنــد‪ .‬به مهراه خانــواده‌اش به نيواورلئان مــي‌رود‪ .‬در ‪ 1949‬در‬


‫بازرســي خانه‌ي باروز ماري جوآنا و اسلحه كشف مي‌شود‪ .‬خطر‬
‫اياليت آنگوال وجــود دارد‪ .‬پس باروز‬
‫ِ‬ ‫زنداين شــدن‌اش در زندان‬
‫و خانواده‌اش به آن‌ســوي مرز‪ ،‬به مكزيكوســييت (پايتخت كشور‬
‫مكزيك)‪ ،‬مي‌روند و مهان‌جا خانه مي‌كنند‪ .‬در ‪ 1950‬باروز در كاجل‬
‫مكزيكوسييت باستان‌شناسي مايا‌ها و آزتك‌ها (‪ )Aztecs‬را به مهراه‬
‫مردم‌شناسي مي‌خواند‪ .‬اولني رمانش را شروع مي‌كند‪ ،‬با نام اوليه‌ي‬
‫َ‬
‫«گرد» (‪ .)Junk‬ســال بعد‪ ،‬باروز به مهراه دانشجوي جواين به نام‬
‫لوئيز ماركــر (‪ )Lewis Marker‬از راه پاناما به اكوادور مي‌رود‪،‬‬
‫در جست‌وجوي ماده‌ي خمدري به‌نام ياگه (‪ :)Yage‬دارويي توهم‌زا‬
‫اثرت تله‌پاتيك قوي‌اي دارد‪ .‬سفر نوميد كننده است‬
‫كه گفته مي‌شود ِ‬
‫و ياگه يافت مي‌نشود‪ .‬نامه‌هاي باروز و گيزنبرگ در جست‌وجوي‬
‫ياگه «نامه‌هاي ياگه» را شــكل مي‌دهــد‪( .‬گيزنبرگ هم مديت در‬
‫پرو به جست‌وجوي ياگه رفته بود و نامه‌هايي از آن‌جا براي باروز‬
‫نوشته بود‪).‬‬

‫شليك كن‪ ،‬ويليام!‬


‫تراژدي بزرگ زندگي باروز‬
‫ِ‬ ‫يك هفته بعد از بازگشــت به مكزيك‬
‫اتفــاق مي‌افتد‪ :‬در مهماين‌اي در مكزيكوســييت باروز روي ســر‬
‫بازي‬
‫وقت ِ‬‫مهسرش‪ ،‬جون وملر‪ ،‬ليواين مي‌گذارد و مي‌گويد‪« :‬حاال ِ‬
‫تل ماســت‪ ».‬اگرچه بــاروز از كودكي تريانداز ماهري بود‪،‬‬
‫ويليام ِ‬
‫آن‌هــا هيچ‌وقت ويليام ِتل بازي نكــرده بودند‪ ،‬بازي خطرناكي كه‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪19‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫مهارت تريانداز آشكار شود‪ .‬باروز‬


‫ِ‬ ‫جان عزيزي به خطر مي‌افتد تا‬
‫ِ‬
‫شليك مي‌كند‪ ،‬اما تريش نه به ليوان كه به سر جون مي‌خورد‪ .‬جون‬
‫ُوملر بيست‌وهشت ساله مي‌مريد‪ .‬باروز دستگري و به قيد وثيقه آزاد‬
‫مي‌شــود‪ .‬گويا در بازجويي‌هاي اوليه او به بازي ويليام ِتل اعتراف‬
‫مي‌كند‪ ،‬اما بعد به توصيه‌ي وكيل‌اش اظهارات اوليه‌اش را رد مي‌كند‬
‫كردن تفنگ گلولــه‌اي از آن در رفته و به‬
‫ِ‬ ‫و مي‌گويد هنــگام متيز‬
‫وكيل باروز اما خودش هم در ساحنه‌اي‬
‫ِ‬ ‫ســر جون خورده اســت‪.‬‬
‫به جواين صاحب‌نام شــليك مي‌كند و جــوان مي‌مريد‪ .‬پس از آن‬
‫ســاحنه‪ ،‬وكيل باروز از كشــور مي‌گريزد و باروز هم از پي آن به‬
‫طنجــه‌ي مراكش فرار مي‌كند‪ .‬باروز بعدهــا در مقدمه‌ي «كوئري»‬
‫مي‌نويســد‪« :‬ناچارم اين نتيجه‌ي وحشتناك را بگريم كه اگر مرگ‬
‫جون نبود من هرگز نويسنده مني‌شدم‪ ».‬اگرچه باروز پيش از مرگ‬
‫جون دســت‌كم رمان «گردي» (‪ )Junkie‬را به پايان رسانده بود‪،‬‬
‫اما به گفته‌ي خودش مــرگ جون او را دچار چنان عذايب كرد كه‬
‫تنها با نوشنت مي‌توانست از آن بگريزد‪ .‬مقدمه‌ي باروز بر «كوئري»‬
‫يادآور گزاره‌ي مشــهور ژرژ باتاي است‪« :‬من مي‌نويسم تا ديوانه‬
‫نشــوم‪ ».‬در ‪« 1953‬گردي» (‪ )Junkie‬كــه اندكي تغيري نام داده‬
‫(نام اوليه‌اش «گرد» بود) با نام مســتعار ويليام يل منتشر مي‌شود‪.‬‬
‫نگارش «گردي» را باروز در هبار ‪ 1950‬در مكزيكوســييت آغاز‬
‫عموي كارل ســالومون‪ ،‬كسي كه گيزنبرگ خبش‬
‫ِ‬ ‫كرده بود‪ .‬رمان را‬
‫سوم «زوزه» را خطاب به او نوشته‪ ،‬منتشر مي‌كند‪« .‬گردي» چندان‬
‫سبك باروز در آن پيدا مني‌شود‬
‫رمان قابل توجهي نيست‪ ،‬چيزي از ِ‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 20‬‬

‫و بيشتر شبيه به داســتان‌هاي جنايي عامه‌پسند است‪ ،‬اما باروز در‬


‫آن از زندگي زيرزميين نيويوركي مي‌گويد‪ ،‬از خمدر و دارودســته‌ي‬
‫ميدان تاميز‪ ،‬از مقواليت باروزي‪.‬‬
‫در دســامرب ‪ 1953‬باروز به طنجه مي‌رود‪ .‬ســال‌هاي ‪ 1953‬تا‬
‫‪ 1957‬براي سبك و زندگي اديب باروز تعيني كننده‌اند‪ :‬ويليام باروز‬
‫در اين سال‌ها مي‌شود ويليام باروز‪.‬‬
‫زماين كه باروز وارد طنجه‌ي مراكش مي‌شــود‪ ،‬طنجه منطقه‌اي‬
‫بني املللي است كه توسط چهار كشــور امريكا‪ ،‬انگلستان‪ ،‬فرانسه‬
‫زندگي نامتعارف باروز‪،‬‬
‫ِ‬ ‫و اسپانيا اداره مي‌شــود؛ شهري آزاد براي‬
‫ُ‬
‫با امتيازايت ويژه براي امريكايي‌ها‪ .‬باروز اعتياد شديدي به اوكودل‬
‫(‪ ،)Eucodol‬يا مهــان متادون امروزي‪ ،‬پيــدا مي‌كند‪ .‬مكاتبات‬
‫زيادي در اين دوره با گيزنبرگ دارد‪ .‬در اين مكاتبات‪ ،‬باروز خبشي‬
‫ً‬
‫از رمان جديدش را مي‌نويسد‪ ،‬رماين كه هنايتا با نام «ناهار خلت»‬
‫منتشر مي‌شود‪ ،‬ابتدا با حرف تعريف‪ ،The Naked Lunch :‬و‬
‫ســپس يب حرف تعريف‪ .Naked Lunch :‬نوشته‌هاي پراكنده‌ي‬
‫طنجه و داستان‌ها و نوشته‌هاي ديگري كه از طنجه براي گيزنبرگ‬
‫ارسال شده نه تنها شــاكله‌ي اصلي «ناهار خلت» را مي‌سازند كه‬
‫نفوذ وسيعي در رمان‌هاي تريلوژي ُنوا نيز دارند‪»Interzone« .‬‬
‫نام كتايب است كه شــامل اين پيش‌نوشــتارهاي مهم باروز براي‬
‫آثار تكان‌دهنده‌ي بعدي‌اش اســت كه به‌حنوي گذر او از رمان‌هاي‬
‫خطي «گردي» و «كوئري» را به رمان‌هايي مهچون «ناهار خلت» و‬
‫تريلوژي ُنوا ترسيم مي‌كند و مهچنني‪ ،‬نقشه‌ي كوچكي از تفكر باروز‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪21‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫در متام ساليان نويسندگي‌اش به دست مي‌دهد‪ .‬نام ‪ Interzone‬به‬


‫املللي طنجه اشاره دارد‪ .International Zone :‬در‬
‫ِ‬ ‫منطقه‌ي بني‬
‫«ناهار خلت» فصلي با اين نام در طنجه مي‌گذرد‪»Interzone« .‬‬
‫خبش‬
‫شــامل سه خبش اســت كه كتايب كه پيش رو داريد ترمجه‌ي ِ‬
‫خنست آن است‪ :‬داســتان‌ها‪( .‬ترمجه‌ي يكي از داستان‌ها به داليل‬
‫ِ‬
‫روشن در كتاب حاضر نيست‪).‬‬
‫در ‪ 1957‬كــروآك به طنجه مي‌آيد‪ .‬در ســر و ســامان دادن به‬
‫دستنوشــته‌هاي شلخته و پراكنده‌ي باروز كمك‌اش مي‌كند و عنوان‬
‫ُ‬
‫«ناهار خلت» را پيشــنهاد مي‌دهد‪ .‬آلن گيزنبرگ‪ ،‬پيتر اورلوسكي‬
‫و آلن انســن (‪ )Alan Ansen‬هم از راه مي‌رسند‪ .‬باروز با براين‬
‫جيســن صميمي‌تر مي‌شــود‪ .‬خبش‌هايي از «ناهار خلت» در بلك‬
‫مونتني ريويو منتشر مي‌شود‪.‬‬

‫كات‌آپ‬
‫بيــت پاريس‪ ،‬كه صاحبش از‬
‫ِ‬ ‫در ‪ 1959‬بــاروز در اتاقي در هتل‬
‫هوادارن نويســندگان و روشنفكران آواره اســت‪ ،‬زندگي مي‌كند‪.‬‬
‫آن‌جا با يان سومرويل (‪ )Ian Sommerville‬آشنا و سومرويل‬
‫بــدل به رفيقــي تأثريگذار در زندگي باروز مي‌شــود و نامش در‬
‫سرآغاز «بليطي كه منفجر شــد» و ُ‬
‫«نوا اكسپرس» نيز مي‌آيد‪ .‬در‬
‫مــارس ‪ 1960‬باروز پاريس را به مقصــد لندن ترك مي‌كند‪ .‬روي‬
‫ِ‬
‫ُ‬
‫رمان‌هاي «ماشــن نرم»‪« ،‬بليطي كه منفجر شد» و «نوا اكسپرس»‬
‫كار مي‌كند‪ .‬يان سومرويل «ماشــن‌رؤيا» (‪ )Dreamachine‬را‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 22‬‬

‫بر اســاس ايده‌ي براين جيسني توسعه مي‌دهد‪ .‬برايان جيسني مهان‬
‫كســي بود كه ايده‌ي‍‪ Cut-Up‬را بــاروز از او گرفت و به‌ويژه‬
‫بريدن‬
‫ِ‬ ‫در تريلوژي ُنوا توســعه‌اش داد‪ .‬كات‌آپ چيزي نيست جز‬
‫صفحات روزنامه‪ ،‬شعرها و داســتان‌ها يا سخنراين‌هاي سياسي و‬
‫تصاديف كاغذهاي تكه‌پاره براي توليد معنايي جديد‪،‬‬
‫ِ‬ ‫چيدن‬
‫ِ‬ ‫ســپس‬
‫ً‬
‫جيسني‬
‫ِ‬ ‫تصاديف و گاها تكان‌دهنده و روشن‌گر‪ .‬اين تكنيك را برايان‬
‫نقاش از تريســتان تزاراي دادائيســت اهلام گرفت و جاين دوباره‬
‫به‌ش داد‪ .‬ويليام باروز بســيار حتت تأثري برايان جيسني و تكنيك‬
‫كات‌آپ‌اش شد‪ .‬سه‌گانه‌ي ُنوا (ماشني نرم‪ ،‬بليطي كه منفجر شد‪ُ ،‬نوا‬
‫اكسپرس) با اين تكنيك نوشــته شده و به مهني جهت به سه‌گانه‌ي‬
‫كات‌آپ نيز مشهور اســت‪ .‬تريلوژي ُنوا بار ديگر مفهوم كنترل را‬
‫پيش مي‌كشد و در بستر رماين شــب ِه علمي‪-‬ختيلي و سخت‌خوان‬
‫به‌حنــوي پررنگ‌تر از پيش آن را برجســته مي‌كند‪ .‬باروز پيش از‬

‫هــر متفكر ديگري روي مفهوم كنتــرل تأمل مي‌كند و ِ‬


‫نظم موجود‬
‫ســرمايه‌داري را نظمي كنتريل مي‌خواند‪ ،‬كنتريل كه بيش از هر چيز‬
‫به‌واسطه‌ي «كلمات» ِاعمال مي‌شود‪ .‬ميشل فوكو حتت تأثري مقاله‌ي‬
‫«حدود كنترل» باروز از جوامع كنتريل سخن گفت كه از پي جوامع‬
‫ِ‬
‫انضباطي مي‌آمدند‪ .‬تكنيك كات‌آپ‪ ،‬از آن‌جا كه فارغ از هر عاملي‬
‫به‌غري از تصادف حمض اســت‪ ،‬مي‌تواند مانعــي در مقابل كنترل و‬
‫ســاخنت گزاره‌هاي ُنرم عمــل كند‪ .‬زبان‌ها و‬
‫ِ‬ ‫ِاعمال آن از طريق‬
‫گفتمان‌هاي مسلط در هر دوره‌اي شيوه‌هاي ساخنت و بيان گزاره‌ها‬
‫را تعيني مي‌كنند و به اين وســيله حمدوديت‌هــاي خود را بر تفكر‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪23‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫اعمال مي‌كنند‪ .‬تكنيك كات‌آپ از آن‌جا كه مبتين بر تصادف است‪،‬‬


‫بــه بياين ُدلوزي‪ ،‬اتصااليت جديد برقرار مي‌كند و مي‌تواند معناهاي‬
‫دسترس ذهن‌هاي كنترل‌شده توسط زبان‌ها‬
‫ِ‬ ‫ممنوع را بيافريند كه از‬
‫و گفتمان‌ها خارج مانده‪ .‬جان كيج‪ ،‬به هنگام اجراي كنسرت‌هايش‪،‬‬
‫درهاي سالن را باز مي‌گذارد تا صداهاي تصاديف خيابان در خالل‬
‫موسيقي او اجياد شوند‪.‬‬
‫از نگاهي ديگر‪ ،‬آنچنان كه باروز خود مي‌گويد‪ ،‬هر متين كات‌آپ‬
‫اســت‪ :‬بريده‌هايي از منت‌هاي خوانده شــده‪ ،‬صداهاي شنيده شده‪،‬‬
‫گفت‌وگوهــا و ‪ ...‬كه هنگام نوشــن متين نو كنار هم مي‌نشــينند‪.‬‬
‫منت جديد چيزي نيســت جز كات‌آپــي از منت‌هاي ديگر (منت در‬
‫معناي وســيع دريدايي‌اش)‪ .‬اما كات‌آپ به شــيوه‌اي كه جيسني و‬
‫عامليت ســوژه را كنار گذاشــته و جاي آن‬
‫ِ‬ ‫باروز به كار مي‌برند‬
‫عامليت تصادف را مي‌گذارد‪ .‬ســوژه‪ ،‬به هيچ حنوي مني‌تواند بريون‬
‫ِ‬
‫از گفتمان‌ها و ايدئولوژي‌هاي موجود فكر كند‪ ،‬اما كات‌آپ امكان‬
‫گسسيت راديكال را از ايدئولوژي به دست مي‌دهد‪.‬‬

‫كابوي و بوم نقاشي‬


‫در ‪« 1962‬ناهار خلت» توســط ‪ Grove Press‬منتشر مي‌شود‪.‬‬
‫‌كاريت منتقد آن‬
‫رمان ســر و صداي زيادي به پا مي‌كند‪ .‬ماري مك ِ‬
‫را به كرمي تشــبيه مي‌كند كه اگر تكه تكــه‌اش كنيد هر تكه براي‬
‫خــودش وول مي‌خورد‪« .‬بليطي كه منفجر شــد» را ‪Olympia‬‬
‫‪ Press‬منتشــر مي‌كند‪.‬در ‪ 1963‬باروز سفري به طنجه مي‌كند و به‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 24‬‬

‫مهراه ســومرويل و آنتوين بالش (‪ )Antony Balch‬روي فيلمي‬


‫كوتاه كار مي‌كند‪« :‬ويليام طوطي مي‌خرد»‬
‫ممنوعيت‬
‫ِ‬ ‫در هفت جــوالي ‪ ،1966‬دادگاهي در ماساچوســت‬
‫انتشار «ناهار خلت» را در امريكا لغو مي‌كند‪ .‬در ‪ 1967‬باروز كار‬
‫بر روي رمان بعدي‌اش‪« ،‬پسران وحشي»‪ ،‬را آغاز مي‌كند‪.‬‬
‫در ‪ 1968‬در نيويورك باروز براي آخرين بار با جك كروآك ديدار‬
‫مي‌كند‪ .‬شورش‌هاي دانشجويي در دانشگاه كلمبيا آغاز مي‌شوند و‬
‫ُ‬
‫به‌ســرعت متام امريكا و اروپا را در بر مي‌گريند‪ .‬باروز و گيزنبرگ‬
‫از فعاالن شــورش‌اند‪ .‬كروآك نظر مساعدي به دانشجويان شورشي‬
‫ندارد‪.‬‬
‫جك كروآك در بيســت‌ويكم اكترب ‪ 1969‬در چهل‌وهفت سالگي‬
‫مي‌مريد‪ ،‬در اوج شهرت و حمبوبيت و افسردگي‪ .‬در ‪ 1971‬انتشارات‬
‫گراو «پســران وحشي» را منتشــر مي‌كند و «انقالب الكترونيك»‬
‫(‪ )Electronic Revolution‬را ‪Blackmoor Head‬‬
‫‪ Press‬تنها در چهارصدوپنجاه نســخه منتشر مي‌كند‪ .‬سال ‪1972‬‬
‫اســت‪ :‬باروز و آنتوين بالش فيلمي رنگي مي‌ســازند‪ :‬بيل و توين‬
‫(‪.)Bill and Tony‬‬
‫در ‪ 1975‬باروز شــروع به نوشنت رماين تازه مي‌كند‪« :‬شهرهاي‬
‫شــب‌آتش» (‪ .)Cities of the Red Night‬تريلوژي ديگري‬
‫در راه است‪ :‬به‌مراتب خشن‌تر و وحشيانه‌تر از پيش‪ :‬چه در فرم و‬
‫شخصيت رهرب آن‪،‬‬
‫ِ‬ ‫چه در آنچه روايت‌اش مي‌كند‪ .‬تفكر امساعيليه و‬
‫حسن صباح‪ ،‬تأثري بسياري بر روي باروز گذاشته است‪« .‬هيچ‌چيز‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪25‬‬ ‫مجرتم راتفگشیپ‬

‫حقيقت ندارد‪ ،‬مهه‌چيز جماز است» نقل قول حمبوب باروز از حسن‬
‫شــخصيت حسن صباح سازگاري‬
‫ِ‬ ‫صباح اســت كه البته چندان با‬
‫ندارد و معقول‌تر آن است كه آن را به حسن دوم (خسن علي ذكره‬
‫السالم) نسبت بدهيم‪.‬‬
‫ُ‬
‫در ‪ 1978‬كنگره‌ي نوا به افتخار باروز و آثارش برگزار مي‌شود‪.‬‬
‫آلــن گيزنبرگ‪ ،‬جان كيج‪ ،‬فيليپ گلــس‪ ،‬فرانك زاپا‪ ،‬پيت امسيت و‬
‫بسياري ديگر خبشي از آثار باروز را اجرا مي‌كنند‪.‬‬
‫در ‪ 1980‬باروز «جاي جاده‌هاي ُمرده» را مي‌نويســد‪ .‬يك سال‬
‫بعد‪ ،‬پســرش‪ ،‬بيلي باروز‪ ،‬در ‪ 33‬ســالگي مي‌مريد‪ .‬باروز تصميم‬
‫الرنس ايالت تگزاس برود‪« .‬شهرهاي شب‌آتش» منتشر‬
‫ِ‬ ‫مي‌گريد به‬
‫مي‌شود‪.‬‬
‫در ‪ 1985‬بــاروز براي آخرين بار به طنجه ســفر مي‌كند‪ .‬روي‬
‫آخرين رمان‌اش‪« ،‬ســرزمني‌هاي غريب»‪ ،‬كار مي‌كند‪ .‬در سيزدهم‬
‫جــوالي ‪ 1986‬براين جيســن مي‌مريد‪« ،‬تنها كســي كه» باروز‬
‫«مهيشه برايش احترام قائل» بود‪« .‬سرزمني‌هاي غريب» در ‪1987‬‬
‫منتشر مي‌شود‪.‬‬
‫در آخرين سال‌هاي زندگي‌اش باروز هنر شاتگان (‪Shotgun‬‬
‫‪ )Art‬را كشــف مي‌كند‪ :‬شــليك توپي از رنگ بر روي بوم نقاشي‬
‫تصاديف اثري هنري‪ .‬اولني منايشــگاه نقاشــي‌اش در‬
‫ِ‬ ‫آمدن‬
‫ِ‬ ‫و پديد‬
‫نيويورك برگزار مي‌شود و منايشگاه‌هاي بيشتري از راه مي‌رسند‪.‬‬
‫در ‪ 1989‬باروز در فيلــم «كابوهاي داروخانه» (‪Drugstore‬‬
‫‪ )Cowboys‬از گاس ون ســان بازي مي‌كند‪ .‬سيماي او در مقام‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 26‬‬
‫َ‬
‫ردي ضدفرهنگ ديگر تثبيت شده است‪ .‬باروز سال‌هاي‬
‫جنتلمن گ ِ‬
‫ِ‬
‫خيابان‬
‫ِ‬ ‫الرنس ايالت تگزاس مي‌گذراند‪ ،‬در‬
‫ِ‬ ‫پاياين زندگي‌اش را در‬
‫‪ Learnard‬كه او ‪ Learn Hard‬مي‌خواندش‪.‬‬
‫در دوم آگوست ‪ ،1997‬ويليام اس‪ .‬باروز در هشتادويك سالگي‬
‫ايالت تگزاس مي‌مريد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫الرنس‬
‫ِ‬ ‫در‬

‫فريد قدمي‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫واپسین نور گرگ و میش‬
‫ً‬
‫لطفا انفجاری را روی یك كشیت تصور كن‬
‫فلجی به نام پركیزن‪ 1‬یك‌وری روی ویلچر شكســته‌اش نشسته‪.‬‬
‫لب‌هایش را تنظیم كرد‪.‬‬
‫فریاد زد‪« :‬تو طومساده‌ی گوننده!»‬

‫باربارا كنن‪ ،2‬مســافر درجه‌ی دو كشیت‪ ،‬در یك سرویس بروس‬


‫درجه‌ی یك برهنه دراز كشــیده بود كنار استیوارت لیندی آدامز‪.3‬‬
‫لیندی از ختت آمد بریون و رفت پای پنجره و بریون را نگاه كرد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬لباسات‌رو بپوش‪ ،‬عسل‌ام‪ .‬یه حادثه‌ای اتفاق افتاده‪».‬‬
‫مســافر درجه یك به نام میســیز نوریس‪ 4‬به خاطــر انفجار از‬
‫ختت پرت شــده بود بریون و افتاده بود آن‌جا و جیغ می‌كشــید تا‬
‫‪1- Perking‬‬
‫‪2 - Barbara Cannon‬‬
‫‪3- Stewart Lindy Adums‬‬
‫‪4- Mvs. Norris‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫ويليام باروز و پتي اسميت‪ ،‬سپتامرب ‪1995‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪29‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫خدمتكارش آمد و كمك‌اش كرد بلند شود‪.‬‬


‫به خدمتــكارش گفت‪« :‬كاله‌كیس و كیمونــوم‌رو بیار‪ .‬می‌خوام‬
‫كاپیتان‌رو ببینم‪».‬‬

‫دكتر بناوی‪ ،1‬پزشك كشیت‪ ،‬با یك حركت چاقوی جراحی‌اش دو‬


‫اینچ به یك شكاف چهار اینچی اضافه كرد‪.‬‬
‫پرستار كه با دقت از روی شانه‌ی دكتر نگاه می‌كرد‪« :‬یه كم زخم‬
‫وجود داشت‪ ،‬دكتر‪ ،‬شاید آپاندیس تا حاال اومده باشه بریون‪».‬‬
‫دكتر فریاد زد‪« :‬آپاندیس بریون! من آپاندیس‌رو دارم می‌كشــم‬
‫بریون! فكر می‌كین دارم این‌جا چه كار می‌كنم؟»‬
‫پرستار گفت‪« :‬شــاید آپاندیس طرف چپه‪ ،‬می‌دوننی كه‪ ،‬گاهی‬
‫اتفاق می‌افتد‪».‬‬
‫دكتر گفت‪« :‬منی‌توین ساكت باشی؟ دارم مهنی كارو می‌كنم‪ »،‬دكتر‬
‫با حركیت از روی خشــم آرنج‌هایش را پرت كرد عقب‪ .‬فریاد زد‪:‬‬
‫«اینقدر رو گردن من نفس نكش!» دكتر مشــت قرمزی به پرستار‬
‫زد‪« .‬یه چاقوی جراحی دیگه برام بیار‪ .‬این دیگه خیلی كند شده‪».‬‬
‫دكتر یك دیــواره‌ی شــكمی را بلند كرد و در امتداد شــكاف‬
‫جســت‌وجو كرد‪« .‬می‌دومن آپاندیس كجاست‪ .‬من سال ‪ 1904‬تو‬
‫هاروارد جراحی آپاندیس خونده‌م‪».‬‬
‫كف اتاق از شــدت انفجار كج شد‪ .‬دكتر پس پسك افتاد و خورد‬
‫به دیوار‪.‬‬
‫‪1- Dr. Benway‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 30‬‬

‫در حال درآوردن دستكش‌هایش گفت‪« :‬خبیه‌ش بزن‪ .‬منی‌تومن تو‬


‫یه مهچی شرایطی كار كنم!»‬

‫به دور یك میز در بار كریســتوفر هیج‪ ،1‬یك لیربال ثرومتند‪ ،‬كلنل‬
‫مریك‪ ،2‬بازنشسته‪ ،‬بیلی ماینر‪ ،3‬اهل نیوپورت‪ ،4‬و جو بنی‪ ،5‬نویسنده‪،‬‬
‫نشسته بودند‪.‬‬
‫كلنل داشــت حرف می‌زد‪« :‬در متام جتربه‌های مســافریت‌م با یه‬
‫مهچی خدمایت مواجه نشده بودم‪».‬‬
‫بیــل هاینر لیوانش را كج كرد‪ ،‬در حال نــگاه كردن به تكه‌های‬
‫مكعیب یــخ توی لیوانش‪ .‬گفت« ســرویس افتضاح!» چهره‌اش با‬
‫مخیازه‌ای فروخورده در هم رفت‪.‬‬
‫كلنل با چشــم‌های آیب پرخون‌اش كه بر كریستوفر هیج دوخته‬
‫ً‬
‫شده بود‪ ،‬گفت‪« :‬اوضاع خیلی هم بد نیست‪ ،‬واقعا!» و ضربه‌ای آرام‬
‫به بازوی كلنل زد‪ .‬ضربه‌اش اما به كلنل خنورد‪ ،‬چرا كه كلنل دستش‬
‫را كشید كنار‪« .‬اوضاع خودش درست می‌شه‪».‬‬
‫جوبنی از نوشیدین چاودارش به باال نگاه كرد‪ .‬گفت‪« :‬مهون‌طوریه‬
‫كه می‌گم‪ ،‬كلنل‪ ،‬یك انسان‪»...‬‬
‫میز كف اتاق چپه شــد و لیوان‌ها شكســت‪ .‬بیل هاینر مهچنان‬

‫‪1 - Christopher Hitch‬‬


‫‪2 - Colonel Merrick‬‬
‫‪3 - Billy Hines‬‬
‫‪4 - Newport‬‬
‫‪5 - Joe Bane‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪31‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫نشســته باقی ماند‪ ،‬در حایل كه مبهوت به نقطه‌ای نگاه می‌كرد كه‬
‫لیوانش آن‌جا قرار داشت‪ .‬كریستوفر هیج ترسان و لرزان بلند شد‪.‬‬
‫جوبنی پرید و فلنگ را بست‪.‬‬
‫كلنل گفت‪« :‬خدای من! متعجب نیستم!»‬

‫مهچننی دور یــك میز توی بــار فیلیپ بردشــینكل‪ ،1‬بانكدار‬


‫سرمایه‌گذار‪ ،‬مهسرش‪ ،‬جون بردشینكل‪ ،2‬برنچ مورتون‪ ،3‬موستردین‬
‫لوئیس‪ ،‬و مهسر مورتون‪ ،‬ماری مورتون‪ ،4‬نشسته بودند‪ .‬انفجار میز‬
‫آن‌ها را هم وارونه كرد‪.‬‬
‫جون ابروهایش را در حالت عصبانیتش باال انداخت‪ .‬نگاه كرد‬
‫به شوهرش و آه كشید‪.‬‬
‫شــوهرش گفت‪« :‬متأسفم كه این اتفاق افتاد‪ ،‬عزیزم‪ .‬منظورم هر‬
‫چیه كه بود‪».‬‬
‫ماری مورتون گفت‪« :‬به حق چیزهای ندیده و نشنیده!»‬
‫برنچ مورتون ایستاد‪ ،‬صندیل‌اش را كشید عقب‪ ،‬با یك دست قرمز‬
‫گنده گفت‪« :‬مهنی‌جا منتظر مبون‪ .‬پیداش می‌كنم‪».‬‬
‫میسیز نوریس با فشــار از میان مجعیت در عرشه‌ی ‪ C‬گذشت‪.‬‬
‫زنــگ باالبر را زد و منتظر ماند‪ .‬دوباره زنگ زد و منتظر ماند‪ .‬بعد‬
‫از پنج دقیقه پیاده تا عرشه‌ی ‪ A‬باال رفت‪.‬‬
‫‪1 - Philip Bradshinkel‬‬
‫‪2 - Joan Bradshinkel‬‬
‫‪3 - Branch Morton‬‬
‫‪4 - St. Louis‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 32‬‬

‫اركســتر سیاهپوســت‪ ،‬نشــئه‌ی ماری جوآنا‪ ،‬بعد از انفجار هم‬


‫سرجایش نشسته باقی ماند‪ .‬برنچ مورتون رفت سراغ رهرب اركستر‪.‬‬
‫دستور داد‪« :‬سرود ملی آمریكارو بزن!»‬
‫رهرب اركستر نگاهش كرد‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬چی می‌گی؟»‬
‫«دارم به تو میمون سیاه می‌گم با شیپورت سرود ملی آمریكارو‬
‫بزن!»‬
‫سیاهپوسیت الغر و عینكی گفت‪« :‬قرارداد چیزی راجع به سرود‬
‫ملی آمریكا منی‌گه»‬
‫كســی در اركســتر فریاد زد‪ :‬در این قایق كهنه داره تاب می‌رم‬
‫پاینی‪ ».‬و موزیسنی‌ها از سكوی پریدند پاینی و بنی مسافران متفرق‬
‫شدند‪.‬‬
‫برنچ مورتون رفت تا پای صحنه‌نوازی سكه‌ای از سالن‪« .‬سرود‬
‫ملی آمریكا»ی فتز والر‪ 1‬را دید‪ .‬یك مشت سكه‌ی بیست‌وپنج سنیت‬
‫انداخت توش‪ .‬دســتگاه تلقی كرد و به وزوز افتاد و شروع كرد به‬
‫اجرا‪« :‬آه می‌گی كه می‌توین؟ بله بله‪».‬‬

‫جوبنی خورد به در كابنی خصوصی‌اش و پرت شــد توی اتاق‪.‬‬


‫خودش را انداخت توی رخت‌خواب و زانوهایش را تا چانه آورد‬
‫باال و شروع به هق هق كرد‪.‬‬
‫مهسرش نشســت روی ختت و با صدایی مهربانانه و هیپنوتیزمی‬
‫‪1 - Fats Waller‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪33‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫باهاش حرف زد‪« :‬تو منی‌تواین این‌جا مبوین‪ .‬جوبنی‪ .‬این ختت می‌ره‬
‫زیر آب‪ .‬منی‌توین این‌جا مبوین‪».‬‬
‫به‌تدریج هق هق متوقف شــد و بنی نشســت‪ .‬زن كمك‌اش كرد‬
‫جلیقه‌ی جنات‌اش را بپوشد‪ .‬زن گفت‪« :‬یاال! جبنب!»‬
‫مرد گفت‪« :‬باشه‪ ،‬خوشگلم‪ ».‬و به دنبال او از در رفت بریون‪.‬‬
‫«و خانه‌ی شجاع»‬

‫میسیز نوریس در كابنی كاپیتان را نیمه باز یافت‪ .‬در را هل داد و‬


‫وارد شــد‪ ،‬در حال زدن به در باز‪ .‬مردی بلندقد و الغر و مو قرمز‬
‫با عینك قاب شاخی نشسته بود پای میزی پر از نقشه‌های درهم و‬
‫برهم‪ .‬برای هیچ حریف باال را نگاه كرد‪.‬‬
‫«آه‪ ،‬كاپیتان‪ ،‬كشــی داره غرق می‌شه؟ گفیت یه مبب كار گذاشته‬
‫شده بوده‪ .‬من میسیز نوریس هستم‪ ،‬می‌شناسنی كه‪ ،‬مستر نوریس‪،‬‬
‫تاجر دریایی‪ .‬آه‪ ،‬كشیت داره غرق می‌شه! می‌تومن‪ ،‬یا مشا می‌خواین‬
‫چیزی بگنی؟ كاپیتان‪ ،‬مشا مراقب ما هســتنی؟ خدمتكارم و من؟»‬
‫دستش را دراز كرد كه بازوی كاپیتان را بگرید‪ .‬گشیت ناگاه كج شد‬
‫و او را حمكم پرت كرد روی میز‪ .‬كاله‌گیس‌اش سر خورد‪.‬‬
‫كاپیتان ایســتاد‪ .‬كاله‌گیس را از روی سر زن قاپید و سر خودش‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫كاپیتان دستور داد‪« :‬اون كیمونورو بده به من!»‬
‫میسیز نوریس جیغ كشید‪ .‬به مست در رفت‪ .‬كاپیتان سه گام بلند‬
‫چابك برداشت و راهش را سد كرد‪ .‬مسری نوریس جیغ‌كشان دو به‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 34‬‬

‫مست پنجره‪ .‬كاپیتان تپانچه‌اش را از جیب بغل‌اش درآورد‪ .‬تصویر‬


‫كله‌ی كچل او را در پنجره نشانه گرفت و آتش كرد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬تو امحق پری لعنیت‪ ،‬اون كیمونو‌رو بده به من!»‬

‫فیلیپ بر دستۀ كل رفت باال پیش یك ملوان‪ ،‬با لبخندی دوستان‬


‫بر لب‪.‬‬
‫در حال اشاره به قایق جنات‪ ،‬پرسید‪« :‬این یكی اتاق خانوم‌هاس؟»‬
‫ملوان با بداخالقی نگاهش كرد‪.‬‬
‫ملوان گفت‪« :‬نه!» و برگشت و رفت سركارش روی خم بازوی‬
‫قایق جنات‌ها‪.‬‬
‫بردشــینكل گفت‪« :‬آه‪ ،‬فهمیدم‪ ».‬و یك دســته اسكناس بریون‬
‫كشید‪ .‬ملوان پول را قاپید‪.‬‬
‫بردشــینكل گفت‪ « :‬من هم مهنی‌طور فكــر می‌كردم‪ ».‬و بازوی‬
‫مهسرش را گرفت و كمك‌اش كرد كه سوار قایق جنات شود‪.‬‬
‫ملوان فریاد كشید‪« :‬اون پری تاپاله‌رو بربش بریون از این‌جا!»‬
‫«اما تو معامله كردی! پول گرفیت!»‬
‫ملوان گفت‪« :‬آه‪ ،‬حمض رضای خدا! من فقط مایه‌ت‌‌رو گرفتم كه‬
‫حیف نشه!»‬
‫«اما مهسر من یه زنه!»‬
‫ناگهان ملوان خیلی مهربان شد‪.‬‬
‫گفت‪« :‬مهه‌ی زندگی‌م‪ ...‬مهه‌ی زندگی‌م عاشــق سینه‌چاك یه زن‬
‫باكالس بودم‪ .‬تو روزنومه‌ی یكشــنبه دیده بودمش‪ ،‬روی ســاحل‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪35‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫دراز كشــیده بود‪ .‬ممه‌های خاكی نرم‪ .‬اون جا دراز كشــیده بودن و‬
‫لبخندهای خاكی می‌زدن‪ .‬یامسیح‪ ،‬اونا تنبون‌ام‌رو آتیش می‌زدن!»‬
‫بردشینكل به زنش سیخونك زد‪« .‬به‌ش خبند‪ ».‬و به ملوان چشمك‬
‫زد‪« .‬چی می‌گی؟»‬
‫ملوان گفت‪« :‬نه‪ ،‬دیگه وقت منی‌كنم باهاش خبوامب‪».‬‬
‫ً‬
‫بردشینكل گفت‪« :‬بعدا‪».‬‬
‫ً‬
‫«بعدا خوب نیست‪ .‬وانگهی اون واسه تو ساخته شده‪ .‬اون منی‌نونه‬
‫هیچ بچه‌ای به من بده و مهه‌ش داره می‌نوشــه دارم می‌گم كه‪ ،‬من‬
‫فقط اون‌رو تو روزنامه‌ی یكشــنبه دیدم و مث یه سگ كه گوشت‬
‫فاسدرو می‌خواد‪ ،‬می‌خواستم‌اش‪».‬‬
‫برنچ مورتون گفت‪« :‬بذار من با این مرد حرف بزمن‪ ».‬انگشــتان‬
‫برنچ مورتون روی شــانه‌ی گوشیت مهســرش جنبید و او را زیر‬
‫شانه‌اش كشید‪.‬‬
‫گفت‪« :‬این خانوم كوچولو یه مادره‪ ».‬ملوان روی عرشه فنی كرد‪.‬‬
‫مورتون ملوان را از ماهیچه‌های دو سرش قاپید‪.‬‬
‫«تو كالیتون‪ 1‬ایالت میسوری‪ 2‬هفت تا بچه اسم این زن‌رو از میون‬
‫شست‌شون جنوا می‌كنن‪ ،‬قبل از این كه برن خبوابن‪».‬‬
‫ملوان دســتش را از دست مورتون كشــید بریون‪ .‬مورتون هر‬
‫دو دســتش را آورد پاینی و كف دســت‌ها به جلو كنار هپلوهایش‬
‫گذاشت‪.‬‬

‫‪1 - Clayton‬‬
‫‪2 - Missouri‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 36‬‬

‫داشت متنا می‌كرد‪« :‬مهنی‌طور روراست‪ ،‬مهنی‌طور روراست‪».‬‬


‫دو موزبسنی سیاهپوســت‪ ،‬در حایل كه چشم‌هاشان برق می‌زد‪،‬‬
‫آمدند باال پشــت دو زن‪ .‬یكی دست میســیز مورتون را گرفت و‬
‫دیگری دست میسیز بردشینكل را‪.‬‬
‫«می‌تونیم این رقص‌رو با شوماها برقصیم؟»‬
‫«اون پرچم ما هنوز اون جا بود‪».‬‬

‫كاپیتان كرامر‪ ،1‬در حال پوشــیدن كیمونو و كاله‌گیس میســیز‬


‫نوریس‪ ،‬چهره‌اش با شــدت كرم‌مایل شــده‪ ،‬در حال محل مچدان‬
‫كوچك‪ ،‬رفت پاینی به عرشــه‌ی ‪ .C‬كیمونو پشــت سرش موج بر‬
‫می‌داشــت‪ .‬در كناری را با شاه‌كلید باز كرد و وارد دفتر ناظر كشیت‬
‫شد‪ .‬مردی باریك‌اندام در یونیفورم ناظر كشیت‪ ،‬در حال چپاندن پول‬
‫و جواهرات در یك مچدان در مقابل گاوصندوقی باز‪.‬‬
‫ُ‬
‫تپانچه‌ی كاپیتان از كرست‌اش آزاد تاب خورد و دوبار آتش كرد‪.‬‬
‫«جاری شدن بسیار دلریانه»‬

‫فینــچ‪ ،2‬اپراتور رادیو‪ ،‬جوش شــرین را با آب می‌شســت و‬


‫می‌رخیت توی دســتش‪ .‬لیوان را گذاشت زمنی و رفت تلق تلق زد‬
‫ُ‬
‫به اس‪.‬ا‪.‬اس‪.3‬‬

‫‪1 - Kramer‬‬
‫‪2 - Finch‬‬
‫‪3 - S.O.S‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪37‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫ُ‬ ‫ُ‬
‫«اس‪.‬ا‪.‬اس‪ ...‬اس‪ .‬اس آمریكا‪ ...‬اس‪.‬ا اس‪ ...‬از ساحل جرس‪...1‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫اس‪.‬ا‪.‬اس ‪ ...‬رادیوی حرومزاده‪ ...‬اس‪.‬ا‪.‬اس‪ ...‬شاید بوثكنۀ مارو‪...‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫اس‪.‬ا‪.‬اس‪ ...‬خدمه‌ی حرومزاده‪ ...‬اس‪.‬ا‪.‬اس‪ ...‬رفنت فینچ‪ ...‬رفنت تو‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫كون خوك‪ ...‬اس‪.‬ا‪.‬اس‪ ...‬كاپیتان لعنیت یه آرتیست برنزه‌س‪ ...‬اس‪.‬ا‪.‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫اس‪ ...‬اس‪.‬ا‪.‬اس آمریكا‪ ...‬اس‪.‬ا‪.‬اس‪ ...‬اس‪..‬اس‪ .‬گه دوین‪»...‬‬
‫كاپیتان در حال باالگرفنت كیمونواش با دست چپ از پشت وارد‬
‫اپراتوری رادیو شد‪ .‬از پشــت به سر فینچ شلیك كرد‪ .‬بدن كوچك‬
‫فینچ را به گوشه‌ای هل داد و رادیو را با صندیل خرد و مخری كرد‪.‬‬
‫«برروی خاكریزه‌ها متاشا می‌كنیم ما»‬
‫دكتر بناوی‪ ،‬كیف‌اش بر دوش‪ ،‬راهش را از میان مسافراین كه به‬
‫دور قایق جنات مشاره‌ی ‪ 1‬مجع شده بودند باز كرد‪.‬‬
‫در حــایل كه خودش را میان زنان نشســته در قایق جا می‌كرد‪،‬‬
‫فریاد زد‪« :‬حال مهه خوبه؟ من پزشك‌ام‪».‬‬
‫«نور قرمز خریه‌كننده‌ی فشفشه‌ها»‬

‫وقیت كاپیتان رســیده به قایق جنات مشاره‌ی ‪ 1‬دو صندیل خایل‬


‫مانده بود‪ .‬بعضی از مســافران راه مهدیگر را ســد می‌كردند وقیت‬
‫می‌خواستند به زور راه‌شان را به قایق باز كنند‪ .‬دیگران مهسر‪ ،‬مادر‬
‫یا بچه‌ای را هل می‌دادند جلو‪ .‬كاپیتان مهه را از سر راهش كنار زد‪،‬‬
‫پرید توی قایق و مهان‌جا نشســت‪ .‬پسری راهش را از پی كاپیتان‬
‫در میان مجعیت باز كرد‪.‬‬
‫‪1 - Jersry‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 38‬‬

‫گفت‪« :‬خواهش می‌كنم‪ ،‬من فقط سیزده سامله‪».‬‬


‫كاپیتان گفت‪« :‬بله‪ ،‬بله‪ ،‬می‌توین كنار من بنشیین‪».‬‬
‫قایق ناگهان درون آب راه افتاد‪ .‬چهار مســافر مرد قایق را توی‬
‫آب انداخته – زن بچه‌اش را به دست كاپیتان داد‪.‬‬
‫«حمض رضای خدا‪ ،‬مواظب بچه‌م باشنی‪».‬‬
‫جوبنی پرید توی قایق و با ســروصدا سر خورد زیر نیمكت یك‬
‫پاروزن‪ .‬دكتر بناوی طناب‌ها را كشید‪ .‬دكتر و پسر شروع كردند به‬
‫پاروزدن‪ .‬كاپیتان به عقب به كشیت نگاه كرد‪.‬‬
‫یك دانشجوی سال سوم اهلیات به نام تیتمن‪ 1‬صدای پركنیز را در‬
‫كابنی اختصاص‌اش شــنید كه خدمتكارش را صدا می‌زد‪ .‬در را باز‬
‫كرد و داخل را نگاه كرد‪.‬‬
‫پركنیز گفت‪« :‬چی می‌خوای‪ ،‬گه یسقو؟»‬
‫تیتمن گفت‪ « :‬می‌خوام كمك‌تون كنم‪».‬‬
‫پركنیز گفت‪« :‬پس بیا این‌رو ساست و یست كن!»‬
‫تیتمن كه به مست ویلچر شكسته می‌رفت‪ ،‬گفت‪« :‬خونسرد باش‪،‬‬
‫مهه چی ردیف مدیف می‌شه‪».‬‬
‫« دل لو» پركنیز یك دستش را گذاشت روی یك ملربش و آرنج‌اش‬
‫را ناگهان داد جلو‪ ،‬در حركت مضحكی رقص‌وار‪« .‬رقصیدن با هر‬
‫سه‌ها‪».‬‬
‫تیتمن در حال بلندكردن پركنیز از روی ویلچر‪ ،‬گفت‪« :‬درستش‬
‫می‌كنیــم‪ ».‬آن بدن حنیف را مثل یك بچه در دســت‌هایش گرفت‪.‬‬
‫‪1-‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪39‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫وقیت تیتمن از كابنی اختصاصی بریون می‌رفت‪ ،‬پركنیز یك چاقوی‬


‫قصایب را قاپید كه خدمتكارش از آن برای درســت كردن ساندویچ‬
‫استفاده می‌كرد‪.‬‬
‫«رقصیدن با هر سه‌ها!»‬
‫«تا اولنی روشنایی طلوع»‬
‫مجعییت از مســافران ســر قایق جنات مشاره‌ی ‪ 7‬نزاع می‌كردند‪.‬‬
‫این آخرین قایقی بود كه می‌توانســت به آب انداخته شود‪ .‬ملت از‬
‫جلوی‌ها‪ ،‬صندیل‌های تاشوی شكســته و تربهای آننت برای دعوا‬
‫استفاده می‌كردند‪ .‬تیتمن‪ ،‬در حال محل پركنیز در دست‌هایش‪ ،‬بدون‬
‫جلــب توجه راهش را از میان دعوا باز كــرد‪ .‬پركنیز را روی یك‬
‫صندیل در پاشنه‌ی قایق گذاشت‪.‬‬
‫تیتمن گفت‪« :‬این هم از این‪ ،‬بفرماینی‪».‬‬
‫پركنیز چیزی نگفت‪ .‬آجنا نشست‪ .‬چانه‌اش عقب نشسته‪ ،‬چشم‌ها‬
‫برق‌زنان‪ ،‬چاقوی قصایب حمكم گرفته در یك دست‪.‬‬
‫مجعییت مهســترییك از مسافران درجه دو شــروع كردند به هل‬
‫دادن از پشــت‪ .‬یك صورت گنده با دندان‌های زرد طوالین چنگ‬
‫انداخت به میسیز بنی و هلش داد جلو‪ .‬فریاد زد‪« :‬اول خانوم‌ها‪».‬‬
‫گوه‌ای از مردان پشــت سر او شــكل گرفت و هلش داد‪ .‬شلیك‬
‫به صدا درآمد و میســیز بنی افتاد در كف قایق جنات‪ .‬گوه شكست‪،‬‬
‫مواج و تقالكنان‪ .‬مردی با یك یونیفورم ‪ ROTC‬با یك اسلحه‌ی‬
‫اتومات ‪ %25‬در دستش ایستاد كنار قایق جنات‪ .‬ملوان را كه مسئول‬
‫به آب انداخنت قایق بود هدف گرفت‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 40‬‬

‫دستور داد‪« :‬این قایق‌رو بنداز پاینی‪».‬‬


‫وقیت قایق ســر خورد توی آب‪ ،‬فریادی از مسافران روی عرشه‬
‫بلند شــد‪ .‬بعضی‌شــان پریدند توی آب‪ ،‬دیگران را هم مردم توی‬
‫كشیت هل دادند‪.‬‬
‫پركنیز فریاد زد‪« :‬بزن برمی‪ ،‬خدا لعنتش كنه‪ ،‬بزن برمی‪».‬‬
‫«پرتش كن بریون‪».‬‬
‫دسیت از آب بریون آمد و به كناره‌ی قایق رسید‪ .‬پركنیز‪ ،‬مثل فنر‪،‬‬
‫چاقویش را فرود آورد‪ .‬انگشت‌ها افتادند توی قایق و تیغ خون‌آلود‬
‫دست به درون آب گرخیت‪.‬‬
‫مردی كه با اسلحه در پاشنه‌ی قایق ایستاده بود‪ ،‬دستور داد‪:‬‬
‫«راه می‌افتیم‪ ».‬ملوان‌ها سخت پارو می‌زدند‪.‬‬
‫پركنیز با دســتپاچگی كار می‌كرد‪ ،‬از مهه طرف قایق انگشت‌ها‬
‫را قطع می‌كرد‪« .‬حرومســاده‌ها‪ ،‬حرومســاده‌ها!» شناگران جیغ‬
‫می‌كشیدند و از قایق دور می‌شدند‪.‬‬
‫«ایول پسر‪».‬‬
‫«نذار مارو غرق كنن‪».‬‬
‫«باریك اهلل‪ ،‬رقیق‪».‬‬
‫«حرومساده‌ها‪ ،‬بلدالنساها‪ ،‬حرومساده‌ها‪ ،‬بلدالنساها!»‬
‫«اوه‪ ،‬بگو‪ ،‬اجنامش بده‪ ،‬پرچم آمریكا هنوز باالست‪».‬‬

‫اخبار عصر‬
‫باربــارا كنن خربنــگار مشا رهاوردش‌رو از فاجعه نشــون داد‪:‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪41‬‬ ‫شیم و گرگ رون نیسپاو‬

‫یه كمربند جنات امضا شــده توسط خدمه‌ی كشــی‪ ،‬و با انگشت‬
‫قطع‌شده‌ی انسان‪.‬‬
‫خانوم كنن گفت‪« :‬منی‌دومن‪ ،‬یه جورایی حس بدی به این انگشت‬
‫پری دارم‪».‬‬
‫«بر فراز سرزمنی آزادی»‬

‫«واپسني نور گرگ‌وميش» را به‌عنوان اولني جتربه‌ي باروز در نويسندگي‬


‫مي‌شناسند‪ .‬نســخه‌ي خنست اين داستان به ســال ‪ 1938‬در كمربيج ايالت‬
‫ماساچوســت نوشته شــد‪ ،‬با مهكاري دوســت دوران كودكي باروز‪ ،‬كلس‬
‫الوينــس (‪ .)Kells Elvins‬باروز بعدها‪ ،‬احتماالً در دوران اقامت در طنجه‪،‬‬
‫اين داســتان را از حافظه‌اش بازنويسي مي‌كند‪ .‬داســتان از ماجرايي حقيقي‬
‫كشيت ‪ Morro Castle‬در ‪ .1935‬نسخه‌هاي‬
‫ِ‬ ‫شدن‬
‫اهلام گرفته شــده‪ :‬غرق ِ‬
‫كوتاه‌تري از اين داســتان در ديگر نوشته‌هاي باروز ظاهر شده است‪ ،‬از مجله‬
‫«نوا اكســپرس»‪ .‬نسخه‌ي حاضر در اين كتاب كامل‌ترين نسخ ‌ه از‬ ‫در رمان ُ‬

‫‌وي اين داستان به يكي از مهم‌ترين شخصيت‌هاي‬


‫اين داســتان است‪ .‬دكتر بن ِ‬
‫«ناهار خلت» بدل مي‌شود‪ ،‬با فصلي از آن خودش‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫ويليام باروز با انگشت قطع‌شده‌اش‬

Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left


‫انگشت‬
‫یل‪ 1‬خیابان فرعي ششم از خیابان اصلی چهل دادم را یواش یواش‬
‫باال می‌رفت و به پنجره‌های مغازه‌های گروبردار نگاه می‌كرد‪.‬‬
‫با خودش فكر كرد‪« :‬باید اجنامش بدم‪».‬‬
‫مهنی جا بود‪ .‬یك فروشــگاه چاقوفروشي‪ .‬ایستاد آن‌جا لرزان‪ ،‬با‬
‫یقه‌ی باالداده‌ی پالتوی ژنده‌اش‪ .‬یكی از دكمه‌های جلویی پالتویش‬
‫افتاده بود و نخ‌های ول در باد سرد تاب می‌خورد‪ .‬به آرامی اطراف‬
‫ویترین و ورودی مغــازه می‌پلكید‪ .‬در حایل كــه نگاه می‌كرد به‬
‫چاقوها و قیچی و میكروســكوب‌های جییب و تفنگ‌های بادی و‬
‫جعبه ابزارهایی با وســایلی برای شكســن یا پیچ دادن به دسته‌ای‬
‫فلزی مجع و جور شده در بســته‌ای چرمی یل یادش آمد كه وقیت‬
‫بچه بود یكی از این جعب ‌ه ابزارها برای كریسمس گریش آمده بود‪.‬‬
‫ســراجنام آنچه را كه در جســت‌وجویش بود دید‪ :‬قیچی پشم‬
‫چیین‌ای مثل آن‌ها كه پدرش برای بریدن شــقه‌هاای گوشت به كار‬
‫‪1 - Lee‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 44‬‬

‫می‌برد‪ ،‬وقیت گوشــت بوقلمون را برای شام روز شكرگزاری مادر‬


‫بزرگ آماده می‌كرد‪ .‬این هم از مهان‌ها بود‪ .‬صیقلی و ضد رنگ‪ ،‬یك‬
‫تیغه صاف و تیز‪ ،‬تیغه‌ی دیگر مثل اره دندانه‌دار‪ ،‬برای نگه داشــن‬
‫گوشت سرجایش برای بریدن‪.‬‬
‫یل رفت تو و خواست قیچی‌ها را ببیند‪ .‬تیغه‌ها را باز و بسته كرد‪.‬‬
‫لبه‌ی قیچی را با انگشت شست‌اش امتحان كرد‪.‬‬
‫«اون فــوالد ضد زنگــه‪ ،‬قربان‪ .‬هیچ‌وقت زنــگ منی‌زنه یا كند‬
‫منی‌شه‪».‬‬
‫«چنده؟»‬
‫«دو دالر و هفتادو نه سنت با مالیات‌ش‪».‬‬
‫«اوكی‪».‬‬
‫فروشــنده قیچی را در كاغذی قهوه‌ای پیچیــد و با دقت با نوار‬
‫بســتش‪ .‬یل این‌طور به نظرش می‌رسید كه خش خش كاغذ در آن‬
‫فروشــگاه خایل صدای گوش‌خراش مزامحی دارد‪ .‬پول قیچی را با‬
‫پنج دالری كه ته جیب‌اش مانده بود داد و رفت بریون‪ .‬با قیچی‌ای‬
‫كه در جیب پالتویش سنگیین می‌كرد‪.‬‬
‫خیابان ششم را می‌رفت و با خودش تكرار می‌كرد‪« :‬باید اجنامش‬
‫بدم‪ .‬حاال كه قیچی هم خریدم‪ ،‬دیگه اجنامش می‌دم‪ ».‬تابلویی دید‪:‬‬
‫هتل آریستو‪.1‬‬
‫هتل الیب نداشت‪ .‬از پلكاین باال رفت‪ .‬پریمردی‪ ،‬كثیف و كور مثل‬
‫یك عكس رنگ و رورفته‪ ،‬پشــت میز ایستاده بود‪ .‬یل امسش را در‬
‫‪1 - Hotel Aristo‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪45‬‬ ‫تشگنا‬

‫دفتر نوشته‪ ،‬یك دالر را پیش‌پرداخت كرد و كلید را با یك برچسب‬


‫برنزی سنگیین برداشت‪.‬‬
‫در اتاقش به گودایل تاریك باز شد‪ .‬چراغ را روشن كرد‪ .‬مبلمان‬
‫زنگار گرفته‌ی سیاه‪ ،‬ختیت دونفره با تشكی نازك و فنرهایی دررفته‪.‬‬
‫یل بســته‌بندی كاغذی قیچی را باز كرد و در دســتش نگه داشت‪.‬‬
‫قیچی را گذاشــت روی میز توالت جلوی آینه‌ی بیضی‌شــكلی كه‬
‫روی یك پاشنه می‌چرخید‪.‬‬
‫یل در اتاق قدم زد‪ .‬دوباره قیچی را برداشت و روی مفصل انتهایی‬
‫انگشت كوچك دست چپ‌اش در مقابل دندانه‌ی اره گذاشت‪ ،‬تیغه‌ی‬
‫ً‬
‫پاینی دقیقا روی بند انگشــت‪ .‬به آرامی تیغ‌ی برنده را آورد پاینی‬
‫تا در مقابل گوشــت انگشت‌اش ایســتاد‪ .‬توی آینه نگاه كرد‪ ،‬در‬
‫حال تشــكیل دادن خریه‌اش به نقاب متفرعنانه‌ی یك ژیگول قرن‬
‫هجدمهی – نفس عمیقی كشــید‪ ،‬دســته‌ی قیچی را سفت و سریع‬
‫فشار داد‪ .‬هیچ دردی احساس نكرد‪ .‬مفصل انگشت افتاده روی میز‬
‫توالت‪ .‬یل دســتش را برگرداند و بیخ انگشت‌اش را نگاه كرد‪ .‬خون‬
‫فواره زد و شــتك زد به صورت‌اش‪ .‬ناگهان احساس ترحم عمیقی‬
‫نســبت به مفصل انگشت كه آن جا روی میز توالت افتاده بود باش‬
‫دســت داد‪ ،‬چند قطره خون دور استخوان سفید مجع شده بود‪ .‬اشك‬
‫به چشم‌هایش دوید‪.‬‬
‫با صدای كودكی دل‌شكسته گفت‪« :‬این انگشت به درد هیچ كاری‬
‫منی‌خورد‪ ».‬دوباره قیافــه‌اش را مرتب كرد‪ ،‬خون را با حوله‌ای پاك‬
‫ً‬
‫كرد و انگشت‌اش را باندپیچی كرد خمتصرا‪ ،‬و وقیت خون نشت می‌كرد‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 46‬‬

‫تزنیب بیشــتری اضافه می‌كرد‪ ..‬ظرف چند دقیقه خون‌ریزی متوقف‬


‫شــده بود‪ .‬این بند انگشت بریده را برداشــت و در جیب جلیقه‌اش‬
‫گذاشت‪ .‬كلید را كه روی میز پرت می‌كرد از هتل هم بریون رفت‪.‬‬
‫با خودش گفــت‪« :‬اجنامش دادم‪ ».‬امواج ســرخوش متام او را‬
‫می‌نوردید وقیت خیابان را می‌پیمود‪ .‬در یك بار توقف كرد و سفارش‬
‫یك براندی دوبل داد‪ .‬مهه‌ی چشم‌ها را با یك سطح می‌دید‪ ،‬با نگاه‬
‫خریه‌ی دوستانه‪ .‬حســن‌نیت از او برای هركسی كه می‌دید جاری‬
‫می‌شــد‪ ،‬برای مهه‌ی جهان‪ .‬دوران خصومت تدافعی زندگی‌اش در‬
‫او سقوط كرده بود‪.‬‬
‫نیم ساعت بعد با روانكاوش روی نیمكیت در سنترال پارك نشسته‬
‫بود‪ .‬روانكاو ســعی می‌كرد متقاعدش كند برود بیلیویر‪ 1‬و پیشنهاد‬
‫داده بود كه بروند «درباره‌اش حرف» بزنند‪.‬‬
‫ً‬
‫«واقعا‪ ،‬بیل‪ ،2‬تو داری به خودت ضرر بزرگی می‌كین‪ .‬وقیت بفهمی‬
‫چــی‌كار كرده‌ی‪ ،‬اون وقت نیاز به مراقبــت رواین پیدا می‌كین‪.‬‬
‫ِ‬ ‫كه‬
‫اگو‪3‬ی تو باید حتت كنترل در بیاد‪».‬‬
‫«مهه‌ی چیزی كه من نیاز دارم اینه كه این انگشــت‌رو خبیه بزمن‪.‬‬
‫امشب یه قرار دارم‪».‬‬
‫ً‬
‫«واقعــا‪ ،‬بیل‪ ،‬من منی‌فهمم چه جوری بــه عنوان روانكارت باید‬
‫ادامه بدم‪ ،‬اگه تو نصیحت من‌رو در این مورد گوش نكین‪ ».‬صدای‬

‫از بار تا بیلیویر ‪1 - Bellevue‬‬


‫‪2 - Bill‬‬
‫‪3 - ego‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪47‬‬ ‫تشگنا‬
‫ً‬
‫روانكاو زوزه طوری‪ ،‬تند و تقریبا هیســتریك شــده بود‪ .‬یل گوش‬
‫منی‌داد‪ .‬او اعتماد عیین به دكتر داشت‪ .‬دكتر ازش مراقبت می‌كرد‪ .‬با‬
‫لبخندی شبیه پسربچه‌ها برگشت طرف دكتر‪.‬‬
‫«چرا خودت ردیفش منی‌كین؟»‬
‫«از دوره‌ی انترمی‌م به این ور این كارو نكردم‪ .‬لوازم این كار‌رو هم‬
‫ندارم‪ .‬این باید درست خبیه بشه‪ ،‬وگرنه ممكنه عفونتش بزنه به دست‪».‬‬
‫یل سراجنام موافقت كرد برود بیلیویر‪ ،‬فقط برای درمان پزشكی‪.‬‬
‫در بیلیویر یل به انتظار روی نیمكت نشســت‪ ،‬وقیت دكتر داشت با‬
‫كسی حرف می‌زد‪ .‬دكتر آمد و یل را به اتاق دیگری راهنمایی كرد‪ ،‬آن‬
‫جا كه یك انترن انگشــت را خبیه زد و پانسمان‌اش كرد‪ .‬دكتر مدام به‬
‫من توصیه می‌كرد كه به خودش اجازه دهد به عهده گرید‪ .‬یل مغلوب‬
‫یك سســی و یب‌حایل ناگهاین شده بود ‪ -‬پرستار به من گفت سرش‬
‫ً‬
‫را بگذارد عقب – یل احســاس می‌كرد كه باید خودش را كامال حتت‬
‫مراقبت دكتر بگذارد‪ .‬گفت‪« :‬باشه‪ ،‬هر چی مشا بگنی اجنام می‌دم‪».‬‬
‫دكتر دســتش را روی بازوی یل گذاشت‪« :‬آه‪ ،‬تو كار درست‌رو‬
‫اجنام می‌دی‪ ،‬بیل‪».‬‬
‫دكتــر او را به چند میز آن طرف‌تر راهنمــایی كرد‪ ،‬جایی كه او‬
‫كاغذها را امضا كرد‪.‬‬
‫دكتر گفت‪« :‬من می‌رم حموطه كاغذبازی‌هارو اجنام بدم‪».‬‬
‫سراجنام یل خودش را در پذیرش بیمارستان توی خبش خایل دید‪.‬‬
‫از پرستاری پرسید‪« :‬اتاق من كجاست؟»‬
‫«اتاق‌تون! منی‌دومن چه ختیت به مشا اختصاص داده شــده‪ .‬به هر‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 48‬‬

‫حال‪ ،‬مشا می‌تواننی قبل از ساعت هشت برین اتاق‌تون‪ ،‬مگه این‌كه‬
‫سفارش ویژه‌ای از طرف دكتر بشه‪».‬‬
‫«دكترم كجاست؟»‬
‫«دكتر برامفیلد‪1‬؟ اون این‌جا نیست‪ .‬فردا صبح حدود ساعت ده می‌یاد‪».‬‬
‫«منظــورم دكتر هاروویتز‪2‬؟ فكر منی‌كنــم این جا مهچی دكتری‬
‫داشته باشیم‪»..‬‬
‫یل به دوروبرش به راهروهای خایل نگاه كرد‪ ،‬به مرداین كه با ُرب‬
‫دوشامرب می‌پلكیدند و زیر لب حرف می‌زدند‪ ،‬زیر چشم‌های سرد‬
‫و یب‌تفاوت یك نگهبان‪.‬‬
‫یل با خودش فكر كرد‪ .‬عجب‪ ،‬این جا خبش روانیه‪ .‬من‌رو این جا‬
‫گذاشته و خودش رفته!‬
‫سال‌های بعد‪ ،‬یل این داستان را خواهد گفت‪« :‬هیچ‌وقت راجع به‬
‫زماین كه دچار محله‌ی ولزگوگی‪ 3‬شــدم و بند انگشت كوچكه‌م‌رو‬
‫از بیخ قطع كــردم‪ ،‬به تون گفتم؟» این‌جا دســت چپ‌اش را باال‬
‫می‌گرید‪ ».‬این دختر‪ ،‬می‌بیین؟ اون تو اتاق بغلی من تو یه پانسیون‬
‫تو جنی اســتریت‪ 4‬زندگی می‌كنه‪ .‬اون تو دهكده‌س‪ .‬من عاشقش‌ام‬
‫و اون اون‌قدر امحقه كه من منی‌تومن روش تأثری بذارم‪ .‬هر شــب و‬
‫هر شــب من دراز می‌كشم اون‌جا و می‌شــنوم كه با یه مردی تو‬
‫اتاق بغلــی رابطه داره‪ .‬این داغومن می‌كنــه‪ .‬بدجور‪ ...‬پس من هم‬
‫‪1 - Dr. Bvomfield‬‬
‫‪2 - Dr. Horowitz‬‬
‫‪3 -Van Gogh Kick‬‬
‫‪4 - Jane Street‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪49‬‬ ‫تشگنا‬

‫‌م رو زدم‪ .‬تقدمیش كردم به اون‪« :‬یه یادگاری‬


‫وحشــتناك انگشــت ‌‌‬
‫كوچیكه از عشــق فناناپذیر من‪ .‬پیشــنهاد می‌كنــم بندازیش دور‬
‫گردنت‪ ،‬توی یك آویز ُپر شده از گاز فرمالوئید‪ »1.‬اما روانكاو من‪،‬‬
‫حرومزاده‌ی شپشو‪ ،‬با دوز و كلك فرستادم دیوونه خونه‪ ،‬و انگشت‬
‫با یه گواهی فوت برای پاترز فیلد‪ 2‬فرستاده شد‪ ،‬چون كه شاید یكی‬
‫انگشت‌رو پیدا می‌كرد و پلیس دنبال بقیه‌ی بدن می‌گشت‪« .‬اگه یه‬
‫وقت خواسیت انگشــت‌رو قطع كین‪ ،‬عزیزم‪ ،‬به فكر هیچ ابزاری به‬
‫جز قیچی مرغی نباش‪ .‬با این روش‪ ،‬مطمئن می‌شــی كه انگشت‌رو‬
‫درست از مفصل بریدی‪».‬‬
‫«حاال دختره چی شد؟»‬
‫«آه‪ ،‬وقیت مــن از دیوونه خونه اومدم بریون‪ ،‬اون دیگه رفته بود‬
‫شیگاكو‪ .‬دیگه هیچ وقت ندیدمش‪».‬‬

‫در نيويورك ‪ ،1939‬باروز بند انگشت كوچك دست چپ‌اش را قطع كرد‪،‬‬
‫دادن دوســت جوانش‪ ،‬جك اندرسون (‪Jack‬‬
‫به رواييت براي حتت تأثري قرار ِ‬
‫‪ .)Anderson‬در نامه‌اي به آلن گيزنبرگ از طنجه به ســال ‪ 1954‬باروز‬
‫مي‌گويد اين داســتان را براي او فرستاده تا ببيند آيا مي‌تواند براي چاپ به‬
‫جايي بفروشــدش‪ ،‬يا نه‪ .‬پس مي‌توان از اين نامه اســتنباط كرد كه داستان‬
‫«انگشت» با فاصله‌ي كمي از ورود باروز به طنجه نوشته شده است‪.‬‬

‫‪1 - Formaldehyde‬‬
‫‪2 - Potter›s Field‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫ويليام باروز در كنار نقايش‌هايش‪ ،‬هرنِ شاتگان‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫درس رانندگی‬
‫حمله‌ی به نام ســنت لوئیس شــرقی‪ 1‬ردیفی از خانه‌های چویب در‬
‫امتداد ریل‌های راه‌آهن است‪ :‬حمله‌ای حاشیه‌ای از زمنی‌های خایل‪،‬‬
‫بیل‌بوردهــای پوســیده و پیاده‌روهای ترك‌خــورده‌ای كه از میان‬
‫ترك‌هایش علف‌های هرز رشد كرده‌اند‪ .‬این‌جا و آن‌جا ردیف‌های‬
‫ذرت را می‌بیین‪.‬‬
‫بیل‪ 2‬و جك‪ 3‬درگوشه‌ای از حمله دارند توی یك بار می‌نوشند‪ .‬آن‌ها‬
‫از اوایل بعدازظهر مهنی‌طور دارند می‌نوشند و از نقطه‌ی عالمت‌های‬
‫نشــان‌دهنده‌ی می‌گساری گذاشته‌اند‪ .‬از آن سوی در‪ ،‬بیل می‌تواند‬
‫بشــنود كه قورباغه‌ها غور غور می‌كننــد در آب‌گریی‌های راكد‬
‫زمنی‌های خایل‪ .‬باالی بار عكســی از ‪Custer’s Last Stand‬‬
‫اســت‪ ،‬توزیع و اعطــای آهنا ورز بوش‪ .4‬بیــل می‌داند كه عكس‬
‫‪1 - East st. Louis‬‬
‫‪2 - Bill‬‬
‫‪3 - Jack‬‬
‫‪4 - Arheuser - Busch‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 52‬‬

‫قیمیت اســت‪ ،‬مثل یك سرخپوست چویب‪ .‬ســعی می‌كند این را به‬


‫بارمن توضیح بدهد‪ ،‬كه چگونه‌ شــیء‌ای نایاب می‌شــود و سپس‬
‫قیمیت‪ ،‬كه به طور تصاعدی قیمت‌اش می‌رود باال وقیت كلكسیونرها‬
‫می‌خرندش‪.‬‬
‫بارمــن گفت‪« :‬آره‪ ،‬تا حال ده بار به‌م گفیت‪ .‬دیگه چی؟» و رفت‬
‫به انتهای دیگر بار و فرم مســابقه‌ی اسب‌دواین را مطالعه كرد‪ ،‬در‬
‫حایل كه روی یك تكه كاغذ با یك مداد جوهری كوچكی می‌نوشت‪.‬‬
‫جك یك دالر از پول بیل برداشت و از بار رفت‪ .‬گفت‪« :‬می‌خوام‬
‫برم تو یكی از این خونه‌ها‪».‬‬
‫«باشــه‪ ...‬حالش‌رو برب‪ ».‬بیل جك را نگاه كرد كه از در بادبزین‬
‫بریون رفت‪.‬‬

‫در راه بازگشت به سنت لوئیس‪ ،‬بیل ماشیین را متوقف كرد‪.‬‬


‫پرســید‪« :‬می‌خوای یه كــم رانندگی كین؟ قبــل از هر چیز‪ ،‬تو‬
‫هیچ‌وقت ســوار آقادایــت هیچ‌جا منی‌توین بری كــه‪ .‬یادمه وقیت‬
‫خربنگار سنت‌لوئیس نیوز‪ 1‬بودم‪ ،‬سردبری شهرم من‌رو فرستاد كه یه‬
‫عكس بگریم از شــخصییت كه دست به خودكشی یا مهچنی چیزی‬
‫زده بود‪ . ....‬یادم رفت‪ . ...‬به هر حال‪ ،‬نتونســتم عكس بگریم‪ .‬یه‬
‫خویشــاوند زن اومد دم در گفت‪« :‬این یه مسخره‌بازی می‌شه‪ ».‬و‬
‫اونام به‌م عكس ندادن‪.‬‬
‫«و صبح روز بعد‪ ،‬من رفتم دستشــویی و سردبری شهر هم اون‌جا‬
‫‪1 - St Louis News‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪53‬‬ ‫یگدننار سرد‬

‫بود كه داشت تركمون صحبش‌رو می‌كرد‪ .‬ازم پرسید‪« :‬اون عكس‌رو‬


‫گرفیت‪ ،‬مورتون؟‪ »1‬و من گفتم‪« :‬نه‪ ،‬نتونســتم بگریم‪ ،‬حداقل هنوز‬
‫نتونستم بگریم‪».‬‬
‫«اون گفــت‪« :‬خب‪ ،‬تو بــه هیچ جایی منی‌رســی تا وقیت روی‬
‫آقادایی‌ت نشسیت‪».‬‬
‫ً‬
‫«من زدم زیــر خنده‪ ،‬چون این دقیقا مهــون كاری بود كه اون‬
‫داشــت می‌كرد‪ .‬نشسته بود رو دستنویس روی آقادایی‌ش و داشت‬
‫می‌دید‪ .‬و من با هر حكایت بیوگرافیك بامزه واســه محاقت یب‌مزه‬
‫برابری می‌كنم‪»..‬‬
‫جــك با یب‌تفاویت به بیل نگاه كــرد و بعد خندید‪ .‬بیل با خودش‬
‫فكر كرد‪ ،‬حقیقت واضح اینه كه اون خیلی خنگه‪ .‬در ماشــن را باز‬
‫كرد و آمد بریون‪ ،‬از جلوی چراغ‌های جلو‪ ،‬و رفت از طرف دیگر‬
‫سوار شد‪ .‬جك ُسرید زیر فرمان‪ ،‬در حایل كه مرددانه به ابزارآالت‬
‫جلویش نگاه می‌كــرد‪ .‬او قبل از این فقط دوبار رانندگی كرده بود‬
‫توی زندگی‌اش‪ ،‬هر دو بار هم در ماشنی بیل‪.‬‬
‫بیل گفت‪« :‬آه‪ ،‬خیلی كار ساده‌ایه‪ .‬اجنامش بدی یاد می‌گریی‪ .‬اگه‬
‫یه كتاب راجع بــه پیانو زدن خبوین‪ ،‬می‌توین پیانوزدن یاد بگریی؟‬
‫ً‬
‫مسلما نه!»‬
‫ناگهان چانه‌ی جك را در دستش گرفت و صورتش را برگرداند‬
‫طرف خودش و آهسته لب‌اش را بوسید‪ .‬جك خندید و دندان‌های‬
‫تیز و كوچك نیش باالیش آشكار شد‪.‬‬
‫‪1 - Morton‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 54‬‬

‫جك گفت‪« :‬من مهینه می‌گم مردم بیشتر از هركس به‌شون خوش‬
‫می‌گذره‪».‬‬
‫بیل در آن شب تابستاین به خودش لرزید‪« .‬من فكر می‌كنم اونا‬
‫مهنی‌ كارو می‌كنن‪ .‬خب‪ ،‬بیا این منایش‌رو بربمی تو جاده‪«.‬‬
‫جك ماشنی را با فیژقیژ دنده‌ها روشن كرد‪ .‬ماشنی جفتك انداخت‪،‬‬
‫ً‬
‫تقریبا متوقف شد‪ ،‬پرید جلو‪ .‬سراجنام آوردش توی دنده سبك و با‬
‫سرعت یكنواخت راند‪.‬‬
‫بیل گفت‪« :‬این جوری هیچ‌وقت یاد منی‌گریی‪ ،‬یه كم ســرعت‌رو‬
‫جتربه كن‪».‬‬
‫ساعت سه بامداد بود‪ .‬هیچ ماشیین در خیابان نبود‪ ،‬هیچ صدایی‪.‬‬
‫منطقه‌ای از سكوت یب‌جنبش‪.‬‬
‫«یه كم ســرعت‪ ،‬جكی‪ ».‬صدای بیل ترسناك بود‪ ،‬صدای مرموز‬
‫یك جوان‪« .‬اون یارو كه زیر پاته‪ ،‬فشارش بده تا ته‪ ،‬حك‪».‬‬
‫ماشــن سرعت گرفت‪ ،‬تایرها روی آسفالت صدا می‌كردند‪ .‬هیچ‬
‫صدای دیگری از بریون منی‌آمد‪.‬‬
‫«مهه‌ی شــهر مال خودمونه‪ ،‬جكی‪ ...‬هیچ ماشــیین تو خیابون‬
‫نیست‪ .‬یه ریز تا ته فشارش بده‪ ...‬یه ریز‪ ...‬یه ریز‪ ،‬جكی‪».‬‬
‫قیافه‌ی جك منگ بود‪ ،‬ناهشیاز‪ ،‬دهان زیبایش كمی باز‪ .‬بیل از‬
‫فندك داشبورد سیگاری آتش زد‪ ،‬در حایل كه زیر لب از فندك‌های‬
‫ُ‬
‫ماشــن و ساعت‌های ماشنی غر می‌زد‪ .‬یك تكه توتون روشن افتاد‬
‫روی ران‌اش‪ ،‬با ترشــرویی تكانه‌ش و تیزش كرد‪ .‬به قیافه‌ی جك‬
‫نگاه كرد و سیگارها را گذاشت كنار‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪55‬‬ ‫یگدننار سرد‬

‫ماشــن به رؤیایی ورای متاس با جهان زندگان حركت كرده بود‪،‬‬


‫ورای نریوها و اشــیاء شــد‪ .‬آن‌ها تنها بودند‪ ،‬این‪ ،‬شناور در شب‬
‫تابستاین‪ ،‬ماهی كه می‌تیند به گرد جهان‪ .‬صفحه‌ی داشبورد مثل یك‬
‫شومینه می‌درخشید و دو جوان را روشن می‌كرد‪ :‬یك حنیف و زیبا‪،‬‬
‫با زیبایی‌ای كه هر روز گذر بیشــتر زمان را نشان می‌داد؟ دیگری‬
‫الغر‪ ،‬پرشور‪ ،‬كه به یقنی ویزگی‌هایی را انعكاس می‌داد كه با مساحمه‬
‫در كله‌ی «روشــنفكر» پوشیده بود‪ .‬مهزمان به نگاه حیواین در دام‬
‫افتاده و آزاردیده‪ .‬كیلومتر مشار خزید باال تا ‪. ...60 ...50 ...‬‬

‫«داری ســرعت‌رو یاد می‌گریی‪ ،‬جك‪ .‬فقط پای راستت‌رو روی‬


‫ً‬
‫كف نگه دار! واقعا خیلی كار راحتیه‪».‬‬
‫جك تغیری جهت داد كه به حفاظ‌های فلزی جزیره‌ی امنی‪ 1‬خورد‬
‫كه ماشــن افتاد توی منطقه‌ای خیس كه آب‌پاش شــده بود و در‬
‫مســافیت طوالین ُسر خورد‪ .‬صدای قیژ تصادیف فلزی آمد‪ .‬بیل مثل‬
‫برق از در ماشــن پرید بریون و روی آسفالت ُسر خورد‪ .‬بلند شد‬
‫و دستش را روی بدن الغرش كشیده – هیچ جایش نشكسته بود‪.‬‬
‫یكی دستش را گرفته بود‪« .‬زمخی شدی پسرجون؟»‬
‫«فكر منی‌كنم‪».‬‬
‫یــادش آمد ماشــن‌اش را ببیند كه با یك جرثقیل داشــت محل‬
‫می‌شــد‪ ،‬چرخ‌هــای عقب روی زمــن‪ .‬مدام می‌پرســید‪« :‬جك‬
‫كجاســت؟» ســراجنام جك را با دو مأمور پلیس دید‪ .‬جك به نظر‬
‫‪1 - Safety Zone‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 56‬‬

‫هبت‌زده می‌رســید‪ .‬كبودی‌ای روی پیشاین‌اش بود‪ ،‬آشكار و عمیق‬


‫روی پوست سفیدش‪.‬‬
‫با ماشــن پلیس به بیمارســتان رسانده شــدند و دكتر آن‌جا با‬
‫پانسماین روی پیشاین جك گذاشت‪ .‬بریدگی‌‌ای هم روی پای بیلی‬
‫پیدا كرد كه با كروم جیوه شست‌وشویش داد‪.‬‬
‫در مركز پلیس بیلی خواســت به پدرش زنگ بزند‪ .‬برای بیلی به‬
‫معین واقعی كلمه به نظر می‌رسید زماین وجود ندارد‪ .‬قبل از آن كه‬
‫به پدرش برســد‪ ،‬ظاهر شده با سفیده‌ی زمان الكلی‪ .‬ناگهان پدرش‬
‫آن‌جا بود‪ ،‬ســرد و آرام مثل مهیشه‪ ،‬در حال حرف‌زدن با پلیس‌ها‪.‬‬
‫آن‌ها زده بودند به یك ماشنی پارك شده‪ .‬مالك ماشنی هم آن‌جا بود‪.‬‬
‫«من مهسررو تو قطار دیدم و آوردمش كه ماشنی جدیدرو ببینه‪،‬‬
‫و اون جا هیچ ماشــیین نبود‪ .‬فقط چهار تا چرخ داغون ازش مونده‬
‫بود‪».‬‬
‫مستر مورتون هبش گفت‪« :‬مهه چی درست می‌شه‪».‬‬
‫«خب‪ ،‬من هم باید مهنی فكر رو بكنم‪ .‬اون ماشنی می‌تونه تعمری‬
‫بشه‪ .‬هیچ چی ازش منونده دیگه‪».‬‬
‫«در این مورد‪ ،‬مشا یه ماشنی جدید گریتون می‌یاد‪».‬‬
‫«خب‪ ،‬من هم مهنی فكررو می‌كنم! آدمایی كه این جوری رانندگی‬
‫می‌كنن جاشون تو زندانه‪ .‬زندگی مردم‌‌رو تو خطر می‌ندازن‪ ».‬و به‬
‫غره رفت‪.‬‬‫بیل و جك چشم ّ‬
‫یكی از پلیس‌ها نگاه سردی به مرد انداخت‪« .‬ما تصمیم می‌گریمی‬
‫كه كی تو زندان باشــه‪ ،‬آقا‪ .‬این آقای حمترم یه ماشــن نو براتون‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪57‬‬ ‫یگدننار سرد‬

‫می‌گرین‪ .‬پس مشا دیگه دردت چیه؟»‬


‫«خب‪ ،‬به شرطی كه یه ماشنی نو گریم بیاد‪».‬‬
‫كارت‌ها ردوبدل و قرارها گذاشته شد‪ .‬گروهبان كشیك‪ 1‬یكی از‬
‫سیگارهای مستر مورتون را پذیرفت و باهاش دست داد‪ .‬هیچ‌كس‬
‫توجهی به مالك آن ماشنی دیگر نكرد‪.‬‬
‫بیلی و جك با مستر مورتون از مركز پلیس آمدند بریون‪.‬‬
‫مستر مورتون از جك پرسید‪« :‬تو كجا می‌خوای پیاده شی؟» جك‬
‫پاســخ داد‪ .‬مستر مورتون او را مهان جایی كه می‌خواست رساند و‬
‫بیل گفت‪« :‬شب به‌خری‪ ،‬جك‪ .‬به‌ت زنگ می‌زمن‪».‬‬
‫جك گفت‪« :‬ممنون‌ام مســتر مورتون‪ ».‬مستر مورتون بدون دادن‬
‫پاسخی ســیگارش را روی لب جابه جا كرد‪ .‬ماشنی را توی دنده‬
‫گذاشت و راه افتاد‪.‬‬
‫تا خانه‌ی مورتون‌ها در حو‪.‬مه‌ی شهر راهی طوالین در پیش بود‪.‬‬
‫پدر و پسر در سكوت پیش می‌رفتند‪ .‬سراجنام بیل گفت‪« :‬متأسفم‬
‫بابا‪ ...‬من‪»...‬‬
‫پدر حرفش را قطع كرد‪« :‬من هم متأسفم‪».‬‬
‫وقیت رسیدند به در گاراژ‪ ،‬بیل پیاده شد و در را باز كرد‪ ،‬و پشت‬
‫ســر ماشنی از پی مســتر مورتون كه آمد بریون در را بست‪ .‬مستر‬
‫مورتون در را با كلیدی با پوشــش چرمی باز كرد‪ .‬در سكوت وارد‬
‫خانه شدند‪.‬‬
‫مســتر مورتون رو به طبقه‌ی باال گفت‪« :‬مهه چیز مرتبه‪ ،‬مادر‪.‬‬
‫‪1 - desk seryeant‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 58‬‬

‫هیچ‌كس آسیب ندیده‪ ».‬و رفت مست آشپزخانه‪ .‬می‌خوای‪ ،‬بیل؟»‬


‫«نه بابا‪ ،‬ممنون‪».‬‬
‫بیل رفت طبقه‌ی باال كه خبوابد‪.‬‬

‫داســتان «درس رانندگي» رواييت اتوبيوگرافيك از تصاديف اســت كه در‬


‫ســال ‪ 1940‬براي باروز و دوست‌اش‪ ،‬جك اندرسون‪ ،‬در سنت لوئيس ايالت‬
‫ميســوري اتفاق افتاده؛ هنگامي كه جك به ديدن ويليام در شــهر زادگاهش‬
‫آمده بود‪ .‬گويا داســتان در مكزيك نوشته شــده‪ ،‬اما باروز آن را از طنجه‬
‫براي آلن گيزنبرگ فرستاده است‪ ،‬به سال ‪ ،1954‬پس از بازنويسي‪ .‬رد پاي‬
‫اين داستان را مي‌شــود در رمان‌هاي «پسران وحشي» (‪ )1971‬و «بندرگاه‬
‫قديسني » (‪ )1974‬باروز نيز ديد‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫ِ‬
‫کریسمس گردی‬
‫روز كریســمس بود و دین‪ 1‬ماشنی‌شور‪ ،‬مخار گرد‪ ،‬زد به خیابان‪ ،‬به‬
‫هم رخیته‪ ،‬بعد از هفتادو دو ســاعت در زندان منطقه‪ .‬روزی روشن‬
‫و آفتایب بود‪ ،‬اما گرمایی در نور خورشــید وجود نداشــت‪ .‬دین از‬
‫سرمایی دروین می‌لرزید‪ .‬یقه‌ی پالتوی چرب و سیاه پوسیده‌اش را‬
‫داد باال‪.‬‬
‫با خودش فكر كرد‪... ،‬‬
‫در خیابان نود غریب بود‪ .‬خیابــاین طویل از خانه‌‌های اجاره‌ای‬
‫با منای ماسه ســنگنی قهوه‌ای‪ .‬این‌جا و آن‌جا تاج گلی مقدس در‬
‫پنجره‌ای ســیاه و متیز‪ .‬حس‌های دین مهه چیــز را تیز و متیز ثبت‬
‫می‌كرد‪ ،‬با شــدت دردناك مخاری گرد‪ .‬نور چشم‌های گشاده‌‌اش را‬
‫می‌زد‪.‬‬
‫از كنار ماشنی گذشت‪ .‬چشم‌های بســیار آیب‌اش در ارزیایب‌ای‬
‫سریع و یواشكی مثل برق پرید‪ .‬بسته‌ای روی صندیل بود و یكی از‬
‫‪1 - Danny‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫كرت كوبني در خانه‌ي ويليام باروز‪ ،‬الرنس ايالت تگزاس‪ ،‬اكترب ‪1993‬‬
‫(كوبني از باروز مي‌خواهد تا در موزيك ويدئوي ‪ In Bloom‬بازي كند)‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪61‬‬ ‫یدرگ ِسمسیرک‬

‫پنجره‌های هواكش قفل نبود‪ .‬دین ده فوت رفت جلو‪ .‬هیچ‌كس توی‬
‫دید نبود‪ .‬بشكین زد و طوری پانتومیم آمد كه او انگار چیزی یادش‬
‫آمده‪ ،‬و برگشت‪ .‬هیچ‌كس نبود‪.‬‬
‫تصمیــم گرفت‪ .‬بد پا پو ‪ ،‬خیابــون این‌طور خالیه‪ ،‬من هم تابلو‬
‫وایســتادم‪ ،‬سریع كارش‌رو بكن‪ .‬دستش را دراز كرد مست پنجره‌ی‬
‫هواكش‪ .‬دری پشت سرش باز شد‪ .‬دین تندی یك كهنه آورد بریون‬
‫و شــروع كرد به متیز كردن شیشه‌های ماشنی‪ .‬می‌توانست حس كند‬
‫مردی پشت سرش ایستاده است‪.‬‬
‫«داری چی كار می‌كین؟»‬
‫دین طوری برگشــت كه انــگار جاخورده‪« .‬فقــط فكر كردم‬
‫شیشه‌های ماشنی‌تون احتیاج به متیزشدن داره‪ ،‬قربون‪».‬‬
‫مرد قیافه‌ای قورباغه‌ای داشــت و هلجه‌ی غلیظ جنویب‪ .‬پالتویی‬
‫پوشیده بود از پشم شتر‪.‬‬
‫«اتول من نه متیز كردن می‌خواد‪ ،‬نه این كه چیزی ازش كیش بری‪».‬‬
‫مــرد كه چنگ انداخت طرفش‪ ،‬دین یواشــكی جیم شــد‪« .‬من‬
‫منی‌خواستم هیچ چی بدزدم‪ ،‬قربون‪ .‬من هم اهل جنوب‌ام‪ ،‬فلوریدا ‪»...‬‬
‫«دله دزد لعنیت!»‬
‫دین سریع دور شد و از پیچی پیچید‪.‬‬
‫هبتره این دوروبرا نباشم‪ .‬هالو‪ ،‬احتماالً آجان خرب كنه‪.‬‬
‫پانزده بلوك دور شد‪ .‬عرق از تن‌اش می‌رخیت‪ .‬دردی التیام نیافته‬
‫در ریه‌هایش بود لب‌هایش عقب می‌كشــیدند از دندان‌های زردش‬
‫ُ ُ‬
‫در فرفری از نومیدی‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 62‬‬

‫یــه جوری باالخره جنس جور می‌كنــم‪ .‬آخر كه اگه لباس‌های‬


‫آبرومندانه‌ای داشتم‪...‬‬
‫دین مچــداین را دید كه جلوی در خانه‌ای ایســتاده‪ .‬خوش‌چرم‪.‬‬
‫ایستاد و تظاهر كرد كه دنبال سیگارش می‌گردد‪ .‬فكر كرد‪ ،‬عجیبه!‬
‫هیش‌كی نیس‪ .‬شاید توان‪ ،‬دارن زنگ می‌زنن تاكسی بیاد‪.‬‬
‫نبش خیابان فقط چند خانــه آن طرف‌تر بود‪ .‬دین نفس عمیقی‬
‫كشید و مچدان را بلند كرد‪ .‬گوشه‌ای یافت‪ .‬خیاباین دیگر‪ ،‬گوشه‌ی‬
‫دیگر‪ .‬مچدان سنگنی بود‪.‬‬
‫با خودش فكر كرد‪ ،‬خب‪ ،‬تا این‌جا یه چیزی گریم اومده‪ .‬شــاید‬
‫واســه یه شونزدهم و یه اتاق كایف باشه‪ .‬دین لرزید و تكاین خورد‪،‬‬
‫در حال احساس اتاقی گرم و هروئیین كه وارد رگ‌اش می‌شد‪ .‬بذار‬
‫یه نگاه سریع بندازم‪.‬‬
‫چند قدم داخل پارك مورنینگ ماید‪ 1‬رفت‪ .‬كسی آن دوروبر نبود‪.‬‬
‫یامسیح‪ ،‬هیچ وقت شهررو اینقده خایل ندیده بود‪.‬م‪.‬‬
‫مچدان را باز كرد‪ .‬دو بسته‌یي دراز با كاغذ كادوی قهوه‌ای‪ .‬یكی را‬
‫برداشت‪ .‬انگار گوشت بود‪ .‬بسته را از یك طرف پاره كرد‪ ،‬در حال‬
‫آشكار شدن پای خلت یك زن‪ .‬ناخن‌ها با الك قرمز و ارغوان نقاشی‬
‫شده بود‪ .‬با پوزخندی از چندش پا را انداخت‪.‬‬
‫با تعجب گفت‪« :‬یامســیح مقدس! مردم روزمره این روزا زده به‬
‫سرشــون‪ .‬پا! خب‪ ،‬به هر حال یه مچدون دارم‪ ».‬پای دیگر را هم‬
‫انداخت دور‪ .‬یب‌هیچ لكه‌ی خوین‪ .‬در مچدان را بست و راه افتاد‪.‬‬
‫‪1 - Morn. Hyside Park‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪63‬‬ ‫یدرگ ِسمسیرک‬

‫خریدار را دید كه در كافه تریای جرو‪ 1‬نشسته است‪.‬‬


‫دین در حــایل كه مچــدان را زمنی می‌گذاشــت‪« ،‬فكر می‌كردم‬
‫امروزرو تعطیل كرده باشی‪».‬‬
‫خریــدار غمگینانه ســرش را تكان داد‪« :‬من كــه هیچ‌كس‌رو‬
‫ندارم‪ ،‬پس دیگه كریســمس‌ام چیه؟» چشم‌هایش به مچدان افتاد‪،‬‬
‫جســت‌وجوگرانه‪ ،‬امتحان‌كنان‪ ،‬در جســت‌وجوی عیب و ایرادی‪.‬‬
‫«چی توشه؟»‬
‫«هیچ چی‪».‬‬
‫«موضوع چیه؟ پول كایف منی‌دم؟»‬
‫«گفتم كه چیزی توش نیست‪».‬‬
‫«اوكی‪ .‬پس آدم با یه مچدون خایل ســفر می‌كنه‪ .‬اوكی‪ ...‬ســه‬
‫انگشتش را باال گرفت‪.‬‬
‫«حمض رضای خدا‪ ،‬گیمپی‪2‬یه پنج سنیت به‌م بده‪».‬‬
‫«یكی دیگه‌رو پیدا كن‪ .‬چرا یه پنج سنیت به‌ت نده؟»‬
‫«شبیه چیزیه كه من می‌گم‪ ،‬این مچدون خایل بود‪».‬‬
‫گیمپــی با حتقری لگدی حواله‌ی مچدان كرد‪« .‬مهه‌ش خراش داره‬
‫و یه جورایی هم انگاری كثیفه‪ ».‬با بدگماین بو كشــید‪« .‬واسه چی‬
‫مهچی بویی می‌ده؟ چرم مكزیكه؟»‬
‫«مگه من تو كار چرم‌ام؟»‬
‫گیمپی شــانه باال انداخت‪« .‬شــاید باش‪ ».‬دســته‌ای اسكناس‬

‫‪1 - Jarrow‬‬
‫‪2 - Gimpy‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 64‬‬

‫درآورد و ســه‌تاش را انداخت روی میز پشــت دستمال سفره‌پیچ‪.‬‬


‫«می‌خوای؟»‬
‫«اوكی‪ ».‬دین پول را برداشت‪ .‬پرسید‪« :‬جورج یوناین‌رو می‌بیین؟»‬
‫«كجایی؟ دو روز پیش دستگری شد‪».‬‬
‫«آه‪ ...‬چه بد!»‬
‫دین رفــت بریون‪ .‬با خودش فكر كــرد‪ ،‬حاال از كجا جنس گری‬
‫بیارم؟ مدت‌های مدیدی بود كه جورج یوناین كاسیب می‌كرد و دین‬
‫فكر می‌كرد او مهیشگی است‪ .‬اچ هم خوب بودا‪ ،‬كوتاه هم حساب‬
‫منی‌شه‪.‬‬
‫دین رفت تا خیابان صدوسوم و برادوی‪ .1‬هیچ‌كس در جرو نبود‪.‬‬
‫هیچ‌كس در اتومات‪ 2‬نبود‪« .‬آره»‪ ،‬خرخر كرد‪« .‬مهه‌ی كاسب‌ها یه‬
‫نِرو به‬
‫جورایی خواب‌شون برده‪ .‬فكر بقیه نیسنت؟ مادامی كه اونا ای ‌‬
‫رگ می‌رسونن‪ .‬نگران یه گردی مخار نیسنت؟»‬
‫دماغ‌اش را با یك انگشــت متیز كرد‪ ،‬درحایل كه یواشكی دوروبر‬
‫را می‌پایید‪.‬‬
‫ســراغ اون جیگ‌ها‪ 3‬تو هارمل‪ 4‬نرو‪ .‬به احتمــال زیاد به خاطر‬
‫پول‌ام كمتری می‌خورم یا جای دوا به‌م مرگ موش می‌دن‪ .‬شاید تو‬
‫خیابان هشتم و بیست و سوم پانتایون رز‪ 5‬گری بیارم‪.‬‬

‫‪1 - Broadway‬‬
‫‪2 - Automat‬‬
‫‪3 - jigs‬‬
‫‪4 - Harlem‬‬
‫‪5 - Pantopon Rose‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪65‬‬ ‫یدرگ ِسمسیرک‬

‫در خیابان بیست‌وسوم تامپسوم‪ 1‬هیچ‌كس كه او بشناسد نبود‪.‬‬


‫با خودش فكر كرد‪ ،‬یا مسیح‪ ،‬ملت كجا رفته‌ن؟‬
‫با یك دســت چنگ زد به یقه‌ی پالتویش‪ .‬باال و پاینی خیابان را‬
‫نگاه كرد‪.‬‬
‫«جوئی‪ ،2‬هی‪ ،‬جوئی‪».‬‬
‫جوئی‪ ،‬پشــت به دین‪ ،‬قدم‌زنان داشــت دور می‌شــد‪ .‬برگشت‪.‬‬
‫صورتش فرورفته بود‪ ،‬مججمه طوری‪ .‬چشم‌های خاكستری زیر یك‬
‫كاله مندی خاكستری می‌درخشیدند‪ .‬جوئی در فواصل زمان معیین‬
‫دماغش را باال می‌كشید و چشم‌هایش اشك می‌زد‪.‬‬
‫دین با خودش فكر كرد‪ .‬ازش خنواه‪ .‬آن‌ها با فزیت از سر نومیدی‬
‫به یكدیگر نگاه كردند‪.‬‬
‫دین گفت‪« :‬حدس می‌زمن راجع به جورج یوناین شنیده باشن‪».‬‬
‫«آره‪ ،‬شنیدم‪ .‬تو خیابان صدوسه بودی؟»‬
‫«آره‪ ،‬مهنی االن از اون‌جا می‌یام‪ .‬مهنی ‪».‬‬
‫‪3‬‬
‫جوئی گفت‪« :‬مهنی كس هیچ جاین‪ .‬حتا منی‌تومن واسه رفع كویت‬
‫جنس گری بیارم‪».‬‬
‫«خب‪ ،‬كریسمس مبارك‪ ،‬جوئی‪ .‬می‌بینمت‪».‬‬
‫«آره‪ ،‬می‌بینمت‪».‬‬

‫‪1 - Thompson‬‬
‫‪2 - Joey‬‬
‫‪3 - goofballs‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 66‬‬

‫دین خیلی تنــد راه می‌رفت‪ .‬یاد ِفر ِفــرویی در خیابان هجدهم‬
‫افتــاده بود‪ .‬البته فرفرو به‌ش گفته بود دیگر برنگردد‪ .‬با این مهه‪ ،‬به‬
‫امتحان‌اش می‌ارزید‪.‬‬
‫خانه‌ای سنگ قهوه‌ای با كاریت در پنجره‪.P. H. Zunniga,M.D :‬‬
‫دین زنگ زد‪ .‬صدای قدم‌هایی آهسته را شنید‪ .‬در باز شد و دكتر‬
‫نگاه كرد به دین‪ ،‬با چشم‌های خون گرفته‌ی قهوه‌ای‌اش‪ .‬كمی تلوتلو‬
‫می‌خــورد و هیكل تپل‌اش را تكیه داد به قاب در‪ .‬صورتش صاف‬
‫بود‪ ،‬التنی‪ ،‬یا دهان قرمز كوچك‪...‬‬
‫چیزی نگفت‪ ،‬فقط آ ‌ن جا تكیه داده بود و به دین نگاه می‌كرد‪.‬‬
‫دین پیش خودش فكر كرد‪ ،‬الكلی لعنیت‪ ،‬و خندید‪.‬‬
‫«كریسمس مبارك‪ ،‬دكتر‪».‬‬
‫دكتر جواب نداد‪.‬‬
‫دین ســعی كرد راهش را یواش از كنار دكتــر به داخل باز كند‪.‬‬
‫«من‌‌رو یادتون می‌یاد دكتر؟ متأســفم كه روز كریسمس مزاحم‌تون‬
‫شدم‪ .‬اما یه محله‌ی دیگه به‌م دست داده‪«.‬‬
‫«بله؟»‬
‫«بلــه‪ ،‬عصب درد صورت‪ ».‬دین یك طرف صورتش را به حالت‬
‫وحشــتناكی درآورد‪ .‬دكتر خودش را پس كشــید و دین به زور به‬
‫راهرو تاریك رفت‪.‬‬
‫در حال هل‌دادن در كه ببندش‪ ،‬با خوشرویی گفت‪« :‬هبتره دررو‬
‫ببندین‪ ،‬وگرنه سرما می‌خورین‪ ».‬دكتر به من نگاه كرد‪ .‬چشم‌هایش‬
‫آشكارا متمركز‪ .‬گفت‪« :‬منی‌تومن دارویی به‌ت بدم‪».‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪67‬‬ ‫یدرگ ِسمسیرک‬

‫«اما دكتر‪ ،‬این یه شرایط جازه‪ ،‬یه مورد اضطراریه‪ ،‬می‌فهمنی كه‪«.‬‬
‫«دارو نه‪ ،‬غریممكنه‪ ،‬خمالف قانونه‪».‬‬
‫«مشا قســم خوردین‪ ،‬دكتر‪ .‬من دارم درد می‌كشم‪ ».‬صدایش به‬
‫زوزه‌ی ناهنجار هیستریكی بدل شد‪.‬‬
‫دكتر جا خورد و دسیت به پیشاین‌اش كشید‪.‬‬
‫«بذار فكر كنم‪ .‬من می‌تومن یه یــك چهارم قرص به‌ت بدم‪ .‬این‬
‫مهه‌ی چیزیه كه تو خونه دارم‪».‬‬
‫«اما‪ ،‬دكتر – یك چهارم ق‪»...‬‬
‫دكتر پرید به وســط حرفش‪« .‬اگه شرایطت قانونیه‪ ،‬بیشتر از این‬
‫نیــاز ندارد‪ .‬اگر هم نیس‪ ،‬من دیگــه كاری باهات ندارم‪ .‬مهنی جا‬
‫منتظر مبون‪».‬‬
‫دكتر راهرو را تلوخــوران پاینی رفت و ردی از نفس الكلی‌اش‬
‫به جا گذاشت‪.‬‬
‫برگشــت و قرص توی دست‌های دین گذاشت‪ .‬دین قرص را در‬
‫تكه كاغذی پیچید و قامی‌اش كرد‪.‬‬
‫«حق ویزیت منی‌خواد‪ ».‬دكتر دســتش را روی دســتگریه‌ی در‬
‫گذاشت‪« .‬و حاال‪ ،‬نریزم‪»...‬‬
‫«اما دكتر‪ ،‬منی‌تواین دارویی تزریق كین؟»‬
‫ً‬
‫«نه‪ ،‬مصرف دهاین‌ش تســكنی بیشــتری می‌ده‪ .‬لطفــا دیگه بر‬
‫نگردین‪ ».‬دكتر در را باز كرد‪.‬‬
‫دین بــا خودش فكر كرد‪ ،‬خب این حداقل شــدت مخارمی‌رو كم‬
‫می‌كنه‪ ،‬و هنوز پول دارم كه یه اتاق بگریم‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 68‬‬

‫داروخانه‌ای را می‌شــناخت كه بدون سؤال سرنگ می‌فروخت‪.‬‬


‫یك ســوزن انســولنی ‪ gauge-26‬و یك قطره‌‌چكان خرید كه به‬
‫دقت انتخاب‌اش كرد‪ ،‬با پس زدن مدل‌هایی با چكاننده‌ی منحی یا‬
‫ته ضخیم‪ .‬سراجنام یك پســتانك بچه خرید‪ ،‬برای استفاده به جای‬
‫وباب‪ .‬در اتومات توقف كرد و یك قاشق چای‌خوری خرید‪ .‬دین دو‬
‫دالر برای اتاقی كه اجازه‌اش هفته‌ای شش دالر بود پیاده شد‪ ،‬در‬
‫خیابان چهلم غریب‪ ،‬جایی كه صاحب‌خانه‌اش را می‌شناخت‪ .‬در را‬
‫چفت كرد و قاشق و سوزن و قطره‌چكان‌اش را روی میز كهنه ختت‬
‫گذاشــت‪ .‬قرص را انداخت توی قاشق و با قطرات آب پوشاندش‪.‬‬
‫زیر قاشق كربیت گرفت تا قرص حل شود‪ .‬تكه كاغذی پاره كرد‪،‬‬
‫خســیاندش و دور انتهای قطره‌چكان پیچید‪ .‬سوزن را روی كاغذ‬
‫مرطوب طوری كار گذاشــت كه یك اتصال هوابندی شده بسازد‪.‬‬
‫تكه‌ای تزنیب از جیب‌اش درون قاشــق گذاشت و مایع را از میان‬
‫سرنگ به درون قطره‌چكان مكید‪ ،‬در حایل كه سوزن را در تزنیب‬
‫نگه داشته بود تا آخرین قطره بیاید باال‪.‬‬
‫دســتان دین از هیجان می‌لرزید و نفس‌اش تند بود‪ .‬با آمپویل كه‬
‫جلویش بود‪ ،‬سیســتم دفاعی‌اش راه می‌داد و مخاری گرد بدن‌اش‬
‫را غرق می‌كرد‪ .‬پاهایش شــروع كرد به تــكان و درد‪ .‬چنگی‌ای‬
‫در معده‌اش تكان می‌خورد‪ .‬اشــك‌ها بر صورتش روان شــدند از‬
‫چشم‌های سوزان و پر دردش‪ .‬دستمایل دور بازوی راستش پیچید‪.‬‬
‫ته دستمال را با دندان‌اش نگه داشت‪ .‬دستمال را چیاند تو و شروع‬
‫كرد به مالیدن بازویــش تا رگ پیدا كند‪ .‬با خودش فكر كرد‪ ،‬فكر‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪69‬‬ ‫یدرگ ِسمسیرک‬

‫كنم بتومن این‌رو بزمن‪ ،‬در حال مالیدن یك انگشــت برروی رگ‪ .‬با‬
‫دست چپ‌اش قطره‌چكان را بلند كرد‪.‬‬
‫دین صدای ناله‌ای از اتاق بغل شــنید‪ .‬سگرمه‌هایش از عصبانیت‬
‫در هم رفت‪ .‬ناله‌ای دیگر‪ .‬منی‌توانســت گوش نكند‪ .‬وسط اتاق راه‬
‫رفت‪ ،‬قطره‌چكان در دســتش‪ ،‬گوش‌اش مایل به دیوار‪ .‬ناله‌ها در‬
‫فواصل زماین معنی به گوش می‌رســید‪ .‬صدای ناانساین وحشتناكی‬
‫كه از معده بریون می‌آمد‪.‬‬
‫دین یك دقیقه‌ی متام گوش كرد‪ .‬برگشــت به ختت و نشســت‪ .‬با‬
‫عصبانیت فكر كرد‪ ،‬چرا هیچ‌كس به دكتر خرب منی‌كنه؟ این اوضاعش‬
‫خرابه‪ 1.‬بازویش را صاف كرد و ســوزن را یب‌حركت نگه داشــت‪.‬‬
‫سرش را كج كرد‪ ،‬دوباره گوش داد‪.‬‬
‫آه‪ ،‬حمض رضای خدا! دســتمال را پاره كرد و قطره‌چكان را در‬
‫لیوان آیب گذاشــت كه پشت سطل زباله پنهان كرد‪ .‬رفت توی هال‬
‫و در اتاق بغلی را زد‪ .‬جوایب نیامد‪ .‬ناله‌ها ادامه داشــت‪ .‬دین در را‬
‫امتحان كرد‪ .‬باز بود‪.‬‬
‫ســایه‌بان باال بود و اتاق پر از نور‪ .‬دین انتظار دیدن یك پریمرد‬
‫را داشــت به حنوی‪ ،‬اما مرد روی ختــت خیلی جوان بود‪ ،‬هجده یا‬
‫ً‬
‫بیست ساله‪ .‬كامال لباس پوشیده و به خود پیچیده‪ ،‬با دستهایی كه بر‬
‫معده‌اش قالب شده بود‪.‬‬
‫دین پرسید‪« :‬چی شده پسر جون؟»‬
‫پسر نگاهش كرد‪ ،‬چشم‌هایش از فرط درد هتی و مبهوت‪ .‬سراجنام‬
‫‪1 - bring down‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 70‬‬

‫یك كله گفت‪« :‬كلیه‌م‪».‬‬


‫دین خندید‪« :‬سنگ كلیه؟ منظورم این‌نس كه خنده داره‪ ،‬پسرجون‪.‬‬
‫فقط‪ ...‬آخه من خودم چند بار ادای سنگ كلیه‌رو درآوردم‪ .‬هیچ‌وقت‬
‫یه كلیه درد واقعی ندیدم‪ .‬زنگ می‌زمن آمبوالنس بیاد‪».‬‬
‫پسر لب‌اش را گزید‪« .‬نیان‪ ،‬دكترا نیان‪ ».‬پسر سرش را زیر بالش‬
‫پنهان كرد‪.‬‬
‫دین ســر تكان داد‪« .‬اونا فكر می‌كنن این هم یه گردی دیگه‌س‬
‫كه واسه یه آمپول‌بازی درآورده‪ .‬اما مورد تو قانونیه‪ .‬شاید اگه برم‬
‫بیمارستان و یه توضیحایت بدم‪ ...‬نه‪ ،‬فكر كنم ایده‌ی خویب نباشه‪».‬‬
‫پســر با صدای خفه گفت‪« :‬این‌جا زندگی نكن‪ .‬اونا می‌گن من‬
‫اجازه ندارم‪».‬‬
‫«آره‪ ،‬می‌دومن اونا یه جــوری‌ان‪ ،‬حرومزاده‌های بوروكرات‪ .‬یه‬
‫بار یه دوســی داشــتم‪ ،‬از مارگزیدگی مرد‪ .‬درست تو اتاق انتظار‬
‫بیمارســتان‪ .‬اونا حتا گوش ندادن به من وقیت اون ســعی می‌كرد‬
‫تعریف كنه كه یه مارگزید‌تش‪ .‬تو جكسون وبل‪»...1‬‬
‫دین رفته رفته خاموش شــد‪ .‬سراجنام دســت الغر و كثیف‌اش‬
‫را درآورد و روی شــانه‌ی پسرك گذاشــت‪« .‬من – من متأسفم‪،‬‬
‫پسرجون‪ .‬صرب كن‪ ،‬خودم ردیفش می‌كنم‪».‬‬
‫برگشت به اتاق‌اش و قطره‌چكان را برداشت و برگشت به اتاق پسر‪.‬‬
‫«آستنی‌رو بزن باال‪ ،‬پسر» پسر ناشیانه با دست ضعیف‌اش دنبال‬
‫آستنی كت‌اش گشت‪.‬‬
‫‪1 - Jackson Ville‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪71‬‬ ‫یدرگ ِسمسیرک‬

‫«خوبه‪ ،‬ردیف‌ش می‌كنم‪ ».‬دین دكمه‌ی پریاهن را از مچ باز كرد‬


‫و پریاهن و كــت را داد باال‪ ،‬در حال آشــكار كردن بازوی الغر‬
‫و قهوه‌ای پســر‪ .‬دین تردید كرد‪ ،‬نــگاه كرد به قطره‌چكان‪ .‬عرق از‬
‫دماغ‌اش می‌رخیت‪ .‬پســر نگاهش كرد‪ .‬دین سوزن را توی بازوی‬
‫پسر فرو كرد و قطرات مایع را نگاه كرد كه وارد تن پسر می‌شدند‪.‬‬
‫پشت‌اش را راست كرد‪.‬‬
‫قیافه‌ی پسر دیگر داشت آرام می‌گرفت‪ .‬بلند شد نشست و خندید‪.‬‬
‫ً‬
‫گفت‪« :‬بگو‪ ،‬پس اون بندوبســاط واقعا كار می‌كنه‪ .‬مشا دكترین‪،‬‬
‫آقا؟»‬
‫«نه‪ ،‬پسر جون‪».‬‬
‫ً‬
‫پسر دراز كشید و كشی به تن‌اش داد‪« .‬واقعا حس می‌كنم خوامب‬
‫می‌یاد‪ .‬كل دیشب‌رو خنوابیدم‪ ».‬چشم‌هایش داشت بسته می‌شد‪.‬‬
‫دین از میــان اتــاق گذاشــت و كركره‌ی پرده را كشــید پاینی‪.‬‬
‫برگشــت تو اتاق خودش و در را بدون قفل كردن بســت‪ .‬نشست‬
‫روی ختت‌خواب‪ ،‬نگاه كرد به قطره‌چكان خایل‪ .‬بریون هوا داشــت‬
‫تاریك می‌شــد‪ .‬بدن دین درد گرد داشت‪ ،‬اما حاال دردی گردی و‬
‫نومیدانه‪ .‬با هبت‌زدگی ســوزن را از قطره‌چكان كشید بریون و توی‬
‫تكه كاغذی پیچید‪ .‬بعد سوزن و قطره‌چكان را با هم پیچید‪ .‬نشست‬
‫آن جا‪ ،‬با بقچه‌اش در دســت‪ .‬با خــودش فكر كرد‪ ،‬یه جایی مهنی‬
‫جاها قامی‌ش می‌كنم‪.‬‬
‫ناگهان موجی گــرم در رگ‌هایش جوشــید و مثل هزار توپ‬
‫سرعت طالیی در سرش شكست‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 72‬‬

‫دین با خودش فكــر كرد‪ ،‬حمض رضای خدا‪ ،‬انــگار یه تزریق‬


‫حسایب كرده باشم!‬
‫آرامش نبایت‌گرد در دستمالش نشست و چهره‌اش شل و آرام شد‬
‫و سرش افتاد پاینی‪.‬‬
‫دین ماشنی‌شور توی چرت بود‪.‬‬

‫روايت خطي‌اش از‬


‫ِ‬ ‫داســتان «كريسمس گردي» به حلاظ فرم و شــيوه‌ي‬
‫متعارف‌ترين نوشــته‌هاي باروز اســت و به گفته‌ي برخي منتقدان متأثر از‬
‫داســتان‌هاي ترومن كاپويت‪ .‬داســتان در دوره‌ي اقامــت مكزيك و يا اوايل‬
‫دوران اقامت طنجه نوشته شده است و در نيويورك دهه‌ي ‪ 1940‬مي‌گذرد‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫در کافه سنترال‬
‫جاین راهنما‪ 1‬نشســت جلوی كافه ســنترال با میســیز مرمیز‪ 2‬و‬
‫پسر شانزده‌اش‪ .‬میســز مرمیز با پول بیمه‌ی شوهرش سفر می‌كرد‪.‬‬
‫خوش‌لباس و موقر بود‪ .‬داشت لیسیت از چیزهایی كه باید می‌خرید‬
‫و جاهایی كه باید می‌رفت هتیه می‌كرد‪ .‬جاین خم شد جلو‪ ،‬مضطرب‬
‫مؤدب‪.‬‬
‫راهنماهای دیگر مثل شــیاداین ناكام دنبال شكار چرخ می‌زدند‪.‬‬
‫جاین حسادت‌شان را بو می‌كشــید‪ .‬نگاهش زیرچشمی سرخورد‬
‫روی بدن نوجوان و الغر پســركی‪ ،‬در شــلوار فالنل خاكستری و‬
‫پریاهن اسپریت كه یقه‌اش باز بود‪ .‬جاین لب‌هایش را لیسید‪.‬‬
‫هنس‪ 3‬چند متر آن طرف‌تر نشســته بود‪ .‬او یك آملاین بود كه برای‬
‫مسافران انگلیســی و آمریكایی پااندازی پسرها را می‌كرد‪ .‬خانه‌ای‬

‫‪1 - Johny the Guide‬‬


‫‪2 - Mrs. Merrims‬‬
‫‪3 - Hans‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫بريده روزنامه‌اي كه خرب از قتل جون ُوملر به دست باروز مي‌دهد‪ .‬شايد ‪ Cut-Up‬كردن اين‬
‫بريده كار جالبي باشد‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪75‬‬ ‫لارتنس هفاک رد‬

‫در حمله‌ای بومی داشــت – بد اند بوی‪ ،‬شــی دو دالر‪ .‬اما بیشــتر‬
‫‪1‬‬
‫مشتری‌هایش می‌رفتند ســراغ «فوری‌ها»‪ .‬هنس چهره‌ای نوردیك‬
‫داشت‪ ،‬با استخوان‌بندی درشت‪ .‬در صورتش چیزی مججمه‌مانند بود‪.‬‬
‫مورتون كریسیت‪ 2‬با هنس نشسته بود‪ .‬مورتون چترباز‪ 3‬و اسم بدان‬
‫بدخبیت بود‪ .‬هنس تنها كسی بود در طنجه كه می‌توانست وراجی‌های‬
‫امحقانه‌اش را حتمل كند‪ ،‬دروغ‌های یب‌پایان كسل‌كننده‌اش را درباره‌ی‬
‫ثروت و شــهرت اجتماعی‪ .‬یك داستان شــامل دو عمه بود كه در‬
‫خانه‌ای با هم زندگی می‌كردند و بیست سال بود با هم حرف منی‌زدند‪.‬‬
‫«اما مــی‌دوین‪ ،‬خونه اون‌قدر بزرگ بود كه این مســأله امهیت‬
‫ً‬
‫نداشــت واقعا‪ .‬اونا هركدوم خدمتكارهای خودشــون‌رو داشنت‪ ،‬و‬
‫ً‬
‫كامال به خونواده‌های جداگانه رسیدگی می‌كردن‪».‬‬
‫هنس فقط می‌نشست آن‌جا و با مهه‌ی این داستان‌ها می‌خندید‪.‬‬
‫در دفــاع از مورتو ‌ن می‌گفت‪« :‬اون مرد فقط یه دختربچه‌س‪ ،‬نباید‬
‫به‌ش سخت بگریی‪».‬‬
‫در عمل هم مورتون از خالل سال‌ها ناامین – نشسته بر میزهایی كه‬
‫منی‌خواست‪ ،‬از فرط استیصال‪ ،‬تالش برای به دست آوردن حلظه‌ی‬
‫گشایشــی از اخراج – شم قوی‌ای برای خاله‌زنكی و شایعه‌پراكین‬
‫به دســت آورده بود‪ .‬اگر كسی سوزاك‪ 4‬می‌گرفت‪ ،‬مورتون مسیز به‬
‫حنوی می‌فهمید كه چطور گرفته‪ .‬او حس داشت برای هر چیزی كه‬
‫‪ Hans - 1‬اشاره به ویزگی‌های ظاهری اهالی اروپای شاملی؛ قد بلند‪ ،‬بور و چشم آبی‬
‫‪2 - Morton Christie‬‬
‫‪3 - Table-hopper‬‬
‫‪4 - Clap‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 76‬‬

‫هركســی سعی می‌كرد خمفی‌اش كند‪ .‬خشك‌ترین قیافه‌ی عامل هم از‬


‫این نفوذ تله‌پاتیك‌اش درامان نبود‪.‬‬
‫وانگهی‪ ،‬بدون وجود یك شــنونده‌ی خوب‪ ،‬مهدل‪ ،‬یا به هر حال‬
‫كســی كه خبواهی به‌ش اعتماد كین‪ ،‬او راهی اعجاب‌آور داشــت‬
‫برای برانگیخنت اعتمادت‪ .‬گاهی فراموش می‌كردی او آن‌جاست و‬
‫چیزی به كس دیگری دور میز می‌گفیت‪ .‬گاهی با سؤایل خصوصی‬
‫و گستاخانه می‌پرید به وسط‪ ،‬اما تو قبل از آن كه بفهمی جوابش را‬
‫می‌دادی‪ .‬شــخصیت‌اش آن‌قدر منن بود كه چیزی وجود نداشت تا‬
‫ازت حمافظت كند‪ .‬مهنی استعداد مورتون برای مجع‌آوری اطالعات‬
‫را مفید یافته بود‪ .‬او می‌توانست بفهمد كه چه اتفاقی در شهر افتاده‪،‬‬
‫با گذراندن نیم‌ساعت گوش‌دادن به مورتون در كافه سنترال‪.‬‬
‫ً‬
‫مورتون یب‌اغراق اصال مناعت طبع نداشت‪ ،‬تا این كه عزت نفس‌اش‬
‫بــاال یا پاینی می‌رفت در تطابق با آنچه كه دیگران درباره‌اش حس‬
‫می‌كردند‪ .‬اولش اغلب تأثری خویب روی آدم می‌گذاشت‪ .‬ساده‌لوح‪،‬‬
‫پسرانه و دوســتانه به نظر می‌رسید‪ .‬به‌تدریج ســاده‌لوحی‌اش به‬
‫محاقت تزنل می‌كرد‪ ،‬وراجی مكانیكی‪ ،‬دوستانگی‌اش به اخبار بدل‬
‫می‌شد‪ ،‬گوشه‌ی مسع‪ ،‬و پســرانگی‌اش از آن طرف میز كافیه پیش‬
‫چشم‌هایت حمو می‌شد‪ .‬نگاه می‌كردی و می‌دیدی خطوط عمیقی را‬
‫به دوردهان‌اش‪ ،‬دهاین خنگ و خشــن‪ ،‬مثل دهان یك روسپی پری‪،‬‬
‫چروك‌های عمیق را پشت گردن‌اش می‌دیدی وقیت سرك می‌كشید‬
‫به اطراف كه كسی را ببیند – مهیشه‌یب‌قرار به اطراف نگاه می‌كرد‪،‬‬
‫انگار منتظر كسی بود خیلی مهم‌تر از كسی كه باهاش نشسته بود‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪77‬‬ ‫لارتنس هفاک رد‬

‫ً‬
‫یب‌گمــان‪ ،‬آدم‌هایی بودند كه كامال توجه‌ش را جلب می‌كردند‪ .‬او‬
‫در تشــنج كه به متلق پیچ و تاب می‌خورد‪ ،‬وامانده وقیت می‌دید هر‬
‫ً‬
‫تالش رقت‌انگیزی مطلقا شكســت می‌خورد‪ ،‬اغلب توی شلوارش‬
‫می‌رید با ترس و هیجان‪ .‬یل‪ 1‬در فكر بود كه آیا او می‌رفت خانه و‬
‫با نومیدی هق هق می‌كرد‪..‬‬
‫تالش‌های مورتون برای خرسند كردن ساكنان به حلاظ اجتماعی‬
‫سرشناس و دیار با مشاهری‪ ،‬معموالً به ناكامی حمض ختم می‌شد‪ ،‬یا‬
‫یك یب‌اعتنایی در كافه سنترال‪ ،2‬نوع خاصی از الشخورها را جذب‬
‫می‌كرد كه از خفت و فروپاش دیگران تغذیه می‌كنند‪ .‬این ملكه‌های‬
‫گندیده هیچ‌گاه از دهان به دهان كه این ماجراهای‪ 3‬شكســت‌های‬
‫اجتماعی مورتون خسته منی‌شدند‪.‬‬
‫«پس اون با تنسی ویلیامز‪ 4‬نشست روی میز و تنسی به‌ش گفت‪:‬‬
‫«امروز صبح سرحال نیســتم‪ ،‬مایكل‪ .‬ترجیح می‌دهم با هیش‌كس‬
‫حرف نزمن‪ ».‬و اون می‌گه‪« :‬آه‪ ،‬بله‪ ،‬تنســی دوست خوب منه‪ ».‬و آن‬
‫وقت می‌خندیدند و خودشان را می‌انداختند این ور و آن ور و مچ‌شان‬
‫را می‌انداختند هوا و چشم‌هاشان از لذیت مشمئزكننده می‌درخشید‪.‬‬
‫یل با خودش فكر كــرد‪ ،‬مردم مهنی‌طوری برخورد می‌كنن وقیت‬
‫متاشا می‌كنن كه یك مرگ‪ 5‬می‌سوزه‪.‬‬

‫‪1 - Lee‬‬
‫‪2 - Café Central‬‬
‫‪3 - Saga‬‬
‫‪4 - Tennessee Williams‬‬
‫‪5 - Stake‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 78‬‬

‫‪.2‬‬
‫روی میزی دیگر زین زیبا بود‪ ،‬تركییب از نســل نگرو‪ 1‬و ماالی‬
‫او بانو ظریفی متناســب بود‪ ،‬با سیمایی مسنی و دندانه‌های ریز جدا‬
‫از هم‪ ،‬نوك پســتان‌اش كمی به مست باال بود‪ .‬پریاهن بلند ابریشمی‬
‫زردی پوشــیده بود و با متانیت واال نشسته بود‪ .‬روی مهان میز زین‬
‫آملاین نشست با خطوط كامل‪ .‬موهای طالیی پیچ خورده در بافه‌هایی‬
‫كه شكل می‌داد نیم تاجی را‪ ،‬نیم تنه‌ای شكومهند‪ ،‬و ابعادی محاس‪.‬‬
‫زن با صــدایی دورگه حرف می‌زد‪ .‬وقیت دهانــش را باز می‌كرد‬
‫كه حرف بزند‪ ،‬دندان‌های وحشــتناك‌اش آشكار می‌شد‪ ،‬خاكستری‪،‬‬
‫پوشیده‪ ،‬تعمری شده تا آن كه پر شده‪ ،‬با تكه‌ای فوالد – بعضی دندان‌ها‬
‫ً‬
‫كامال انگل‌زده‪ ،‬بقیه كه مسی بودند پوشیده از زنگار سبز‪ .‬دندان‌ها به‬
‫شــكلی نیز طبیعی بزرگ بودند و روی هم افتاده‪ ،‬شكسته‪ ،‬سیم‌های‬
‫خورده شده فرورفته بنی‌شان‪ ،‬مثل یك حصار سیم خاردار كمند‪.‬‬
‫در حالت عادی سعی می‌كرد دندان‌هایش را پنهان نگه دارد تا آن جا‬
‫كه ممكن بود‪ .‬به هر حال‪ ،‬دهان زیبایش به سخیت از پس اجنام وظیفه‬
‫بر می‌آمد و دندان‌هایش جا به جا می‌زدند بریون‪ ،‬وقیت حرف می‌زد‬
‫یا چیزی می‌خورد‪ .‬اگر از معده‌اش بر می‌آمد هیچ‌وقیت منی‌خندید‪ ،‬اما‬
‫در معرض نیزه‌های خنده‌ی گاه به گاهی قرار می‌گرفت كه می‌آمدند از‬
‫قرار معلوم در شرایط رندوم‪ .‬تیزه‌های خنده مهیشه از پی‌شان محله‌های‬
‫گریه می‌آمد‪ ،‬و در طول آن گریه‌ها او مدام با خودش تكرای می‌كرد‪:‬‬
‫»دندونام‌رو دیدن! دندونای وحشتناكم‌رو دیدن!»‬

‫‪1 - Negro‬‬
‫‪2 - Malay‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪79‬‬ ‫لارتنس هفاک رد‬

‫او پیوســته پول ذخریه می‌كرد كه دندان‌هایش را بكشد‪ ،‬اما با به‬


‫حنوی مهیشه پولش را سر چیزی دیگر خرج می‌كرد‪ .‬یا با پولش می‬
‫می‌زدا یا می‌دادش به كسی در یك حالت غریمنطقی دست و دل‌بازی‪.‬‬
‫او توی طنجه برای هر هنرمند شــیادی تابلو بود‪ ،‬چرا كه مشهور بود‬
‫به این كه پول دارد و مهیشه دارد برای كشیدن دندان‌هایش پول مجع‬
‫می‌كند‪ .‬اما سروكار داشنت با او هم یب‌خطر نبود ناگهان یب‌رحم می‌شد‬
‫و به كسی كه ازش گدایی می‌كرد می‌پرید‪ ،‬با متام قدرت دست و پای‬
‫خوش‌قد و باالیش‪ ،‬در حایل كه فریاد می‌زد‪« :‬تو حرومزاده‌ی شپشو!‬
‫می‌خوای پول دندون من‌رو باال بكشی!»‬
‫هــر دو زن دو رگه و نوردیك‪ ،‬كه روی خودش اســم هلگا‪ 1‬را‬
‫گذاشته بود‪ ،‬تنهایی آزاد و مستقل بودند‪.‬‬

‫«در كافه سنترال» متعلق به دوره‌ي طنجه است و توصيفي جذاب از طنجه‬
‫و ساكنان‌اش به دســت مي‌دهد‪ .‬در داســتان‪-‬مقاله‌ي «منطقه‌ي بني املللي»‬
‫باروز باز هم به اين كافه اشــاره مي‌كند‪ .‬ادامه‌ي اين دو داستان را مي‌شود‬
‫به‌راحيت در «ناهار خلت» پي گرفت‪ ،‬به‌ويژه در خبش «‪.»Interzone‬‬

‫‪1 - Helga‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫جون ُوملر‪ ،‬همرس دوم باروز كه در بازي ويليام تِل توسط شوهر نويسنده‌اش به‬
‫قتل رسيد‪ .‬او هنگام مرگ بيست‌وهشت ساله بود‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪81‬‬ ‫هاگدیعبت باوخ‬

‫خواب تبعیدگاه‬
‫آن شــب یل خواب دید كه در یك تبعیدگاه است‪ .‬دورتادورش مهه‬
‫كوه‌های خلت بلند بودند‪ .‬او در پانسیون زندگی می‌كرد كه هیچ‌وقت‬
‫گرم نبود‪ .‬رفت بریون كه قدم بزند‪ .‬وقیت از پیچ خیابان قدم به خیابان‬
‫قلوه‌ســنگی خاكی گذاشت‪ ،‬باد كوهستاین سرد به‌ش خورد‪ .‬كمربند‬
‫كت چرمی‌اش را سفت كرد و سوز واپسنی نومیدی را حس كرد‪.‬‬
‫هیچ‌كس بیشــتر از چند سال اول در تبعیدگاه حرف منی‌زند‪ ،‬چرا‬
‫كه مهه می‌دانند كه دیگران هم در شــرایط یكسان بدخبت‌اند‪ .‬آن‌ها‬
‫می‌نشــینند دور میز‪ ،‬غذای چرب و سرد می‌خورند‪ ،‬جدا از هم و‬
‫خاموش مثل ســنگ‪ .‬فقط صدای گوش‌خراش و شیهه طوری زن‬
‫صاحب‌خانه مدام می‌آید‪.‬‬
‫مهاجران با مردم شهر آمیخته‌اند و به سخیت می‌شود تشخیص‌شان‬
‫داد‪ .‬اما دیر یا زود آن‌ها خودشــان را لو می‌دهند با یك هیجان نابه‬
‫جا كه از دل‌مشــغویل ویژه‌ی فرار ناشــی می‌شود‪ .‬مهچننی این‌جا‬
‫حالت تبعیدگاه وجود دارد‪ :‬كنترل‪ ،‬بدون آرامش یا تعادل درون به‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 82‬‬

‫دانش تلخ‪ ،‬بدون پختگی؛ هیجان شور بدون حمبت یا عشق‪.‬‬


‫تبعیدی‌ها می‌دانند كه هر ابراز خودانگیخته‌ی احساسایت منجر به‬
‫یب‌رمحانه‌ترین جمازات‌ها می‌شود‪ .‬جاسوس‌های حتریك‌كننده مهواره‬
‫با زنداین‌ها قایت می‌شوند و می‌گویند‪« :‬راحت باش‪ .‬خودت باش‪.‬‬
‫احساسات واقعیت‌رو بروز بده‪».‬‬
‫یل حمكوم بــه این بود كه از طریق رابطه با یكی از مردم شــهر‬
‫وسایل فرار را مهیا كند و به مهنی منظور زیاد به كافه‌ها می‌رود‪.‬‬
‫یــك روز او در متروپل‪ 1‬رویاروی مرد جوان نشســته بود‪ .‬مرد‬
‫جوان درباره‌ی دوران كودكی‌اش در شــهری ساحلی حرف می‌زد‪.‬‬
‫یل نشســته بود و به پشت سر پســر خریه بود‪ ،‬باتالق‌های منك را‬
‫می‌دید‪ ،‬خانه‌های آجری قرمز‪ ،‬قایق‌های باری كهنه و رنگار گرفته‪،‬‬
‫شاخابه‌ای كه در آن پسرها لباس‌شان را در می‌آورند كه شنا كنند‪.‬‬
‫یل فكر كرد‪ ،‬شاید مهنی باشه‪ .‬االن راحته – خونسرد باش‪ ،‬خونسرد‪.‬‬
‫فراریش نده‪ .‬معده‌ی یل از هیجان منقبض شد و درد گرفت‬
‫در طول آن هفتــه‪ ،‬یل هر راهی را كه می‌دانســت امتحان كرد‪ ،‬با‬
‫یب‌شرمی كارهای روزمره‌ی یب‌نتیجه را با شانه باال انداختین رها می‌كرد‪:‬‬
‫«فقط داشتم شوخی می‌كردم‪ ».‬یا «‪ .»2Son Cosas de la Vida‬او‬
‫به نكبت‌بارترین اخاذی‌هــا و گدایی‌های عاطین تن در داد‪ .‬وقیت این‬
‫كار شكســت خورد‪ ،‬پرتگاهی خطرناكی را ارزیایب كرد (نه آنقدرها‬
‫هم خطرناك تا وقیت كه او هر اینچ از خود را می‌شــناخت) كه به دام‬

‫‪1 - Metvopde‬‬
‫‪ - 2‬به اسپانيايي‪ :‬چيزهايي توي زندگي وجود داره‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪83‬‬ ‫هاگدیعبت باوخ‬

‫بیندازد گونه‌ای از مارمولك‪ 1‬سبز زیبا را كه فقط روی این پرتگاه‌ها پیدا‬
‫می‌شوند‪ ..‬او به پسر مارمولك داد‪ ،‬متصل به زجنریی از یشم‪.‬‬
‫یل گفت‪« :‬هفت سال طول كشید این زجنریرو بسازم‪ ».‬در واقع او‬
‫این زجنری را از فروشنده‌ای دوره‌گرد در بازی ساتاه‪ 2‬برده بود‪ .‬پسر‬
‫حتت تأثری قرار گرفته بود و رضایت داد با یل باشــد‪ ،‬اما به زودی‬
‫روابط صمیمانه شكست خورد‪ .‬یل نومید بود‪.‬‬
‫من دوسش دارم‪ ،‬اما رازرو كشف نكردم‪ .‬شاید اون یه جاسوس‬
‫باشه‪ .‬یل با عزت به پسر نگاه كرد‪ .‬چهره‌اش داشت در هم می‌رفت‪.‬‬
‫انگار كه از درون با مشعلی ذوب می‌شود‪.‬‬
‫درخواســتش را گفت‪« :‬چرا كمك‌ام منی‌كین؟ یه مارمولك دیگه‬
‫می‌خوای؟ یه مارمولك سیاه به‌ت می‌دم با چشمای بنفش خوشگل‬
‫كــه تو دامنه‌ی غریب زندگی می‌كنــه‪ ،‬او ‌ن جا كه باد كوهنوردهارو‬
‫از صخره بلند می‌كنه و از شــكاف صخره‌های می‌مكه بریون‪ .‬ققط‬
‫یه مارمولك چشــم بنفش دیگه تو شــهر مونده كه مهونه – خب‪،‬‬
‫مهم نیســت‪ .‬مارمولك چشــم بنفش از یه مار كربا هم زهردارتره‪،‬‬
‫اما هیچ‌وقت صاحب‌ش‌رو منی‌گزه‪ .‬اون شریین‌ترین و مهربون‌ترین‬
‫حیوون روی زمینه‪ .‬فقط بذار نشــونت بدم كه یه مارمولك چشــم‬
‫بنفش چقدر می‌تونه شریین و مهربون باشه‪».‬‬
‫پسر‪ ،‬خنده‌كنان گفت‪« :‬مهم من‪ ،‬به هر حال یه دونه مارمولك هم‬
‫ساخته‪».‬‬

‫‪1 - lizavd‬‬
‫‪2 - Latah‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 84‬‬

‫«نگــو به هر حال‪ .‬خب‪ ،‬من یه پــام‌رو قطع می‌كنم و كوچكش‬


‫می‌كنم‪ ،‬به روشــی كه از لوكا‪ 1‬یاد گرفتم‪ ،‬برات یه ســاعت جییب‬
‫درست می‌كنم‪».‬‬
‫«من پای زشت و پری تورو می‌خوام چی‌كار‪».‬‬
‫«من بابت راهنمای به‌ت پــول می‌دم و یه بقچه‌ی قطار می‌توین‬
‫برگردی به ساحل‪».‬‬
‫«مــن هر وقت دمل خبواد می‌تومن برگردم اون جا‪ .‬برادر زمن راه‌رو‬
‫می‌شناسه‪».‬‬
‫اندیشــه‌ی كسی می‌تواند ترك كند به میل و اراده‌ی خود آن‌چنان‬
‫خشــمگنی یل كــه در خطر از دســت دادن كنترلش بود‪ .‬دســت‬
‫عرق‌كرده‌اش حلقه زده حمكم به دور بانوی امشپ در جیب‌اش‪.‬‬
‫پســر با اكراه او را نگاه كرد‪« .‬خیلی بداخــاق به نظر می‌یای‪.‬‬
‫ً‬
‫قیافه‌ت یه جورایی سیاه شده‪ ،‬سیاه مایل به سبز‪ .‬تو عمدا می‌خوای‬
‫من‌رو مریض كین؟»‬
‫یل روشن كرد مهه‌ی كنتریل را كه سال‌های زندان یاد گرفته بود‪.‬‬
‫چهره‌اش از ســیاه مایل به ســبز به قهوه‌ای سوخته تغیری یافت‪ ،‬و‬
‫برگشــت به رنگی قهوه‌ای برنزه‌ی نرمالش‪ .‬كنترل در مهه‌ی بدنش‬
‫گســترش پیدا كرد مال یك آمپول ‪ .M‬یل بــه نرمی لبخند زد‪ ،‬اما‬
‫عضله‌ای در صورتش منقبض شد‪.‬‬
‫«این فقط یه حقه‌ی شــیپیبوی‪ 2‬قدمییه‪ .‬اونا خودشــون‌رو برای‬

‫‪1 - Auca‬‬
‫‪2 - Shipibo Trick‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪85‬‬ ‫هاگدیعبت باوخ‬

‫شكار شب سیاه می‌كنن‪ ،‬می‌فهمی كه‪ ...‬هیچ وقت به‌ت نگفتم راجع‬
‫به زماین كه از ‪ k-y‬فرار كردم تو سرچشــمه‌ی افندی‪ 1.‬اون سال‬
‫سال آفت پوست بود‪ .‬مهه مردند‪ ،‬حتا كفتارها‪».‬‬
‫یل رفت سراغ یكی از كارهای روزمره‌اش‪ .‬پسر حاال می‌خندید‪.‬‬
‫یل یك قرار شام گذاشت‪.‬‬
‫پسر گفت‪« :‬خوبه‪ ،‬اما دیگه حقه‌های شیپیبوت در كار نباشه‪».‬‬
‫یل با خونســردی خندید‪« .‬ترسوندمت مرد جوون‪ ،‬آره؟ من هم‬
‫اولنی بار كه دیدم ترسیدم‪ .‬یه كرم كدو باال بیار‪ .‬شب به‌خری‪».‬‬

‫دستنويس «خواب تبعيدگاه» تاريخ پاييز ‪ 1953‬درج شده كه‬


‫ِ‬ ‫در نسخه‌ي‬
‫نشان از نوشته شدن داســتان در نيويورك دارد‪ ،‬در ابتداي اقامت باروز نزد‬
‫گيزنبرگ‪ .‬نقطه‌ي آغاز اين داستان در رمان «‪ »Queer‬هم آمده است‪ ،‬آن‌جا‬
‫كه يل و الرتون (‪ )Allerton‬در هتلي در كوئيتوي اكوادور ســاكن‌اند‪« .‬آن‬
‫شــب يل خواب ديد كه در يك تبعيدگاه است‪ .‬مهه‌ي اطرافش كوه‌هاي بلند و‬
‫خلت‪ ....‬بند كت چرمي‌اش را سفت كرد و احساس كرد سرماي نوميدي هنايي‬
‫را‪ ».‬اين درهم‌آميزي آثار باروز يكي از ويژگي‌هاي نوشــتار اوست‪ .‬رمان‬
‫«‪ »Queer‬بني سال‌هاي ‪ 1951‬و ‪ 1953‬نوشته شده و به سال ‪ 1958‬منتشر‬
‫شده است‪ .‬اين رمان در مكزيك مي‌گذرد‪.‬‬

‫‪1 - Effendi‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫ويليام باروز و ديويد هاكني (نقاش و عكاس پاپ آرت)‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫ناحیه ‌ی بین‌ المللی‬
‫جو مسموم بدگماين و تفرعن بر حمله‌ي اروپايي طنجه حكمفرماست‪.‬‬
‫مهه وراندازت مي‌كنند در جســت‌وجوي برچسب قيمت‌ات‪ ،‬مثل‬
‫حســب كاركر ِد آين يا فايده‌ي‬
‫ِ‬ ‫يك كاال رويت قيمت مي‌گذارند‪ ،‬بر‬
‫اعتبارت‪ .‬بلوار پاســتور‪ 1‬پنجمني خيابان طنجه است‪ .‬فروشنده‌هاي‬
‫ً‬
‫فروشگاه متايل دارند يب‌ادب باشــند مگر آن‌كه فورا چيزي خبري‪.‬‬
‫سؤال‌هاي يب‌خريد با اكراه و سرد پاسخ داده مي‌شود‪.‬‬
‫اولني‌ام شبم در شهر را رفتم به باري شيك‪ ،‬يكي از معدود جاهايي‬
‫كه در كسادي اين روزها مهچنان ُپر رونق است‪ :‬نور كم‪ ،‬مشتري‌هاي‬
‫سايد نيويورك‪.2‬‬
‫آندروژن خوش‌لباس‪ ،‬يادآور بارهايي در آپر ايست ِ‬
‫ُ‬
‫با مردي در مست راستم سر صحبت را باز كردم‪ .‬يكي از آن كت‌هاي‬
‫اونيوي مافوق‬
‫ِ‬ ‫مدل ارزان فروشگاه ورث‬
‫كرباس قهوه‌اي پوشيده بود‪ِ ،‬‬
‫ِ‬
‫شــيك‪ .‬از قرار معلوم اين حد هنايي مهارت در شيك‌پوشــي بود با‬

‫‪1 - The Boulevard Pasteur‬‬


‫‪2 - New York’s Upper East Side‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 88‬‬

‫پوشيدن كيت دوازده دالري‪ ،‬با الگوي جواهرات بديل‪ -‬اتفاقي فهميدم‬
‫ُ‬
‫كه كت از كجا خريداري شده و چقدر مي‌ارزد‪ ،‬چون خودم يكي‌ش را‬
‫در مچدان‌ام داشتم‪( .‬چند روز بعد دادم‌اش به پسركي واكسي‪).‬‬
‫قيافه‌ي مــرد رنگ‌پريده بود‪ ،‬پف كرده‪ ،‬بــا حاليت از نارضاييت‬
‫نارضاييت ثرومتند‪ .‬اين حاليت اســت كه بيشــتر در زن‌ها‬
‫ِ‬ ‫عبــوس‪،‬‬
‫مي‌بيين‪ ،‬و اگر يك زن بنشــيند آن‌جا به‌قــدر كايف با آن حالت از‬
‫نارضايــي ثرومتند و عبوس‪ ،‬يك كاديــاك به‌راحيت دور و بر زن‬
‫خودش را مي‌ســازد‪ .‬مردي كه احتماالً با يك جگوار رشد مي‌كند‪.‬‬
‫فكرش را كه مي‌كنم‪ ،‬يك جگوار را پارك‌شده بريون بار ديده بودم‪.‬‬
‫مرد‪ ،‬با احتياط‪ ،‬به سؤال‌هامي پاسخ داد‪ ،‬با مجالت كوتاه‪ ،‬در حايل‬
‫كه با دقت هر نشاين از گرما و دوسيت را از صدايش مي‌زدود‪.‬‬
‫من ادامه دادم‪« :‬مشا مستقيم از امريكا اومدين اين‌جا؟»‬
‫«نه‪ ،‬از برزيل‪».‬‬
‫با خودم فكر كردم‪ ،‬داره گرم مي‌شه‪ .‬انتظار داشتم كه اين دو مجله‬
‫را بدهد كه اطالعات بيشتري بريون بكشد‪.‬‬
‫ً‬
‫«واقعا؟ چطور اومدين؟»‬
‫«با قايق بادباين‪ ،‬البته‪».‬‬
‫ُ‬
‫احســاس كردم هر چيزي مي‌تواند يك افت باشــد بعد از آن‪ ،‬و‬
‫اجازه دادم به امكان لرزامن روي توجه او كه سقوط كند‪.‬‬
‫حمله‌ي اروپايي طنجه شامل تعداد شگفت‌آوري از رستوران‌هاي‬
‫فرانســوي درجه يك اســت‪ ،‬كه درشان غذاهاي عايل‬
‫ِ‬ ‫بني‌املللي و‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪89‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫ِسرو مي‌شــود با قيمت‌هايي بسيار مناسب‪ِ .‬منوي منونه در احلمربا‪،1‬‬


‫يكي از هبترين رســتوران‌هاي فرانسوي‪ ،‬حلزون در بورگوين‪ ،‬يك‬
‫نصفه كبك با خنودفرنگي و سيب‌زميين‪ ،‬دسر شكالت يخ‌زده‪ ،‬منتخيب‬
‫از پنريهاي فرانســوي‪ ،‬و ميوه‪ .‬قيمت‪ :‬يــك دالر‪ .‬اين قيمت و منو‬
‫مي‌تواند در رستوران‌هاي ديگر ده يا دوازده برابر شود‪.‬‬
‫در حال قدم زدن رو به پايني از حمله‌ي اروپايي به‌وســيله‌ي يك‬
‫فرآيند يب‌امان مكش مي‌آييم ســوكوچيكو‪ ،2‬بازار كوچك‪ ،‬كه ديگر‬
‫ً‬
‫اصال بازار نيست‪ ،‬اما به‌ســادگي يك مستطيل سنگفرش‌شده است‬
‫پريامــون يك بلوك دراز‪ ،‬به خط شــده در دو طرف‌اش با مغازه‌ها‬
‫و كافه‌هــا‪ .‬كافه ســنترال به دليل حمل‌اش كه هبتريــن منظره را از‬
‫اغلب مردمي كه از ســوكو مي‌گذرند به آدم مي‌دهد‪ ،‬حمل مالقات‬
‫رمسي سوكو چيكو شده است‪ .‬بني هشت صبح تا دوازده شب تردد‬
‫ماشــن‌ها در سوكو چيكو ممنوع است‪ .‬اغلب‪ ،‬گروه‌ها‪ ،‬يب‌هيچ پويل‬
‫براي سفارش قهوه‪ ،‬مي‌ايستند در ســوكو‪ ،‬مشغول حرف زدن‪ .‬در‬
‫طول روز آن‌ها مي‌توانند بنشــينند در مقابل كافه‌ها بدون سفارش‬
‫دادن‪ ،‬اما از پنج تا هشــت بعدازظهر بايد صنديل‌هاشان را واگذار‬
‫كنند به مشتري‌هاي سفارش‌بده‪ ،‬مگر آن‌كه گفت‌وگويي را با گروهي‬
‫از مشتري‌هاي خرج‌كن راه بيندازند‪.‬‬
‫‌كليد‬
‫ســوكو چيكو حمل مالقات اســت‪ ،‬مركز عصــي‪ ،‬صفحه ِ‬
‫طنجه‪ .‬در عمل‪ ،‬هر كســي در شهر دســت‌كم يك‌بار در روز آن‌جا‬

‫‪1 - Alhambra‬‬
‫‪2 - Socco Chico‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 90‬‬

‫آفتايب مي‌شود‪ .‬اغلب ساكنان طنجه بيشــتر اوقات پياده‌روي‌شان‬


‫را در ســوكو مي‌گذرانند‪ .‬در مهه اطرايف كــه مي‌بيين‪ ،‬مردم اين‌جا‬
‫در نوميدي شسته شــده‌اند‪ ،‬در وضعيت‌هاي آخر خطي‪ ،‬در انتظار‬
‫پيشــنهادهاي شغلي‪ ،‬حواله‌هاي تأييد شده‪ ،‬ويزا‪ ،‬اجازه‌نامه‌هايي كه‬
‫هيچ‌وقت مني‌آيند‪ .‬مهه‌ي زندگي‌شان را سرگردان بوده‌اند با جرياين‬
‫از بدبياري‪ ،‬مهيشه يك جا را اشتباه پيچيده‌اند‪ .‬اين‌جا آن‌ها هستند‪.‬‬
‫اين است اين‌جا‪ .‬ايستگاه آخر‪ :‬سوكو چيكوي طنجه‪.‬‬
‫احساس‬
‫ِ‬ ‫بازار مبادالت رواين مهان‌قدر اشباع است كه فروشگاه‌ها‪.‬‬
‫‌گون ركود بر سوكو حكمفرماست‪ ،‬انگار هيچ چيزي مني‌تواند‬ ‫كابوس ِ‬
‫‌معنايي‬
‫ِ‬ ‫اتفاق بيفتد‪ ،‬هيــچ چيزي مني‌تواند تغيري كند‪ .‬گفت‌وگوها در يب‬
‫كيهاين متالشي مي‌شوند‪ .‬ملت مي‌نشــينند پاي ميزهاي كافه‪ ،‬آرام و‬
‫جدا از هم‪ ،‬مثل سنگ‪ .‬هيچ رابطه‌ي ديگري به‌غري از نزديكي فيزيكي‬
‫ممكن نيست‪ .‬قوانني اقتصادي‪ ،‬كه هيچ بويي از عناصر انساين نربده‌اند‪،‬‬
‫معادالت اوج ركود را به وجود مي‌آورد‪ .‬يك روز اســپانيايي جواين در‬
‫پالتوي فندقي گاباردين درباره‌ي فوتبال حرف مي‌زند‪ ،‬راهنماهاي عرب‬
‫و تيغ‌زن‌ها ســكه پرتاب مي‌كنند چپق‌هاي ِكيف‪‌1‬شان را دود مي‌كنند‪.‬‬
‫منحرف‌ها مي‌نشــينند جلوي كافه و پسرها را ديد مي‌زنند‪ ،‬پسرعا به‬
‫خط مي‌گذرند‪ ،‬زورگريها و جاكش‌ها و قاچاقچي‌ها و دالل‌هاي پول‪،‬‬
‫وضعيت يب‌معناي هنايي‪.‬‬
‫ِ‬ ‫منجمد مي‌شوند براي مهيشه در يك‬
‫بيهودگي گويا ابعادي جديد در ســوكو يافته است‪ .‬نشسنت پشت‬
‫ميز كافه‪ ،‬گوش‌دادن به يك «پيشنهاد»‪ ،‬ناگهان مي‌شنوم كه آن طرف‬
‫‪1 - Keif‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪91‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫درون خودش‪:‬‬
‫ِ‬ ‫كــودك‬
‫ِ‬ ‫دارد بــه كودكي قصه‌ي پريان مي‌گويد‪ ،‬به‬
‫‌انگيز قاچاق‌كردن‪ ،‬از قاچاق املاس گرفته تا مواد‬
‫فانتزي‌هاي ترحم ِ‬
‫فانتزي راه انداخنت نايت كالب‪ ،‬سالن بولينگ‪ ،‬آژانس‬
‫ِ‬ ‫و اســلحه‪،‬‬
‫مســافريت‪ .‬يا گاهي ايده هيچ مشــكلي ندارد‪ ،‬جز اين‌كه هيچ‌گاه‬
‫به عمــل درمني‌آيد‪ .‬صدايي قاطع و مصر‪ ،‬با دســت‌هايي حمكم‪ ،‬در‬
‫تضادي تكان‌دهنده با چشم‌هايي نوميد و مرده‪ ،‬شانه‌هايي قوز كرده‪،‬‬
‫لباس‌هايي وراي رفو‪ ،‬كه حاال يب‌مزامحت مي‌تواند تكه تكه شود‪.‬‬
‫بعضي از ايــن مردها توانايي و هوش دارنــد‪ ،‬مثل برينتون‪ 1‬كه‬
‫رمان‌هايي شــنيع و غري قابل چاپ مي‌نويســد و با درآمدي اندك‬
‫طرز‬
‫زندگي مي‌كند‪ .‬او يب هيچ شكي اســتعداد دارد‪ ،‬اما كارش به ِ‬
‫نوميدانه‌اي غري قابل فروش اســت‪ .‬او باهوش است‪ ،‬توانايي نادري‬
‫كردن داده‌ها‪،‬‬
‫ِ‬ ‫عوامل نامهخوان‪ ،‬براي مهاهنگ‬
‫ِ‬ ‫براي ديدن روابط بني‬
‫اما مثل يك شبح از ميان زندگي مي‌گذرد‪ ،‬هيچ‌گاه مني‌تواند زمان را‬
‫پيدا كند‪ ،‬مكان را‪ ،‬و شخصي را كه چيزي را عملي كند‪ ،‬كه درك كند‬
‫واقعيت سه‌بعدي‪ .‬او مي‌توانست شغل‬
‫ِ‬ ‫چارچوب‬
‫ِ‬ ‫هيچ پروژه‌اي را در‬
‫موفقي داشته باشــد‪ ،‬اجرايي‪ ،‬مردم‌شناسي‪ ،‬سياح‪ ،‬خالف‌كاري‪ ،‬اما‬
‫تركييب از شــرايط هيچ‌گاه اين‌جا نبود‪ .‬او مهيشه يا خيلي دير است‬
‫يا خيلي زود‪ .‬توانايي‌هاي او كرمي شــكل‪ 2‬باقي مي‌مانند‪ ،‬يب‌جسم‪.‬‬
‫فضا‪-‬زمان‬
‫ِ‬ ‫ســطر مهجور است‪ ،‬يا اولني اين‌جا از راه‬
‫ِ‬ ‫آخرين يك‬
‫ِ‬ ‫او‬
‫بدون زمينه‪ ،‬از هيچ‌جا و هيچ زمان‪.‬‬
‫ديگر‪ .‬به‌هرحال‪ ،‬مردي ِ‬

‫‪1 - Brinton‬‬
‫‪2 - Larval‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 92‬‬

‫كريس‪ ،1‬مرد مدرسه‌ي عمومي انگليسي‪ ،‬نوعي است كه در پرورش‬


‫خز درگري مي‌شــود‪ ،‬پروژه‌هايي براي هتيه‌كــردن رامي‪ ،2‬قورباغه‪،‬‬
‫مرواريدهاي پرورشــي‪ .‬او‪ ،‬در حقيقت‪ ،‬مهه‌ي اندوخته‌اش را در يك‬
‫كار خماطره‌آميز پرورش زنبور عسل از دست داده بود در هند غريب‪.‬‬
‫او ديده بود كه آن مهه عســل وارد مي‌شد و گران هم بود‪ .‬به‌نظر كار‬
‫مطمئين مي‌آمد‪ ،‬و او هرچه را كه داشــت سرمايه‌گذاري كرده بود‪ .‬او‬
‫درباره‌ي بيد خاصي كه زنبورها را در آن منطقه شــكار مي‌كرد هيچ‬
‫مني‌دانست‪ ،‬طوري كه پرورش زنبور عسل در آن‌جا غريممكن مي‌شد‪.‬‬
‫دوستانش مي‌گفتند‪« :‬چيزيه كه فقط واسه‌ي كريس ممكنه اتفاق‬
‫عجيب‬
‫ِ‬ ‫سرگذشت مصيبت‌بار‬
‫ِ‬ ‫بيفته‪ ».‬براي اين اســت يك فصل در‬
‫بدبياري‪ .‬چه كســي جز كريس مي‌تواند مديت كوتاه در آغاز جنگ‬
‫نسخي كامل‪ ،‬و با دنداين كشيده‌شده‬
‫ِ‬ ‫دستگري شود‪ ،‬در يك يب‌موادي و‬
‫بدون يب‌حسي؟ يك‌بار ديگر هم از التهاب صفاق نقش زمني شده بود‬
‫ِ‬
‫بيمارستان سوري‪ 3‬كه اسم پين‌سيلني را هم‬
‫ِ‬ ‫و جمبور شــده بود برود‬
‫نشنيده بودند‪ .‬در آستانه‌ي مرگ بود كه كنسول انگليسي جنات‌اش‬
‫داده بود‪ .‬در دوره‌اي كه اســپانيايي‌ها طنجه را اشــغال كرده بودند‪،‬‬
‫كمونيست اســپانيايي اشتباه گرفته بودند و سه هفته در‬
‫ِ‬ ‫او را با يك‬
‫انفرادي نگه‌ش داشته بودند در يك اردوگاه بازداشيت‪.‬‬
‫حاال او مفلس و يب‌كار در ســوكو چيكو است‪ ،‬مردي تيزهوش‪،‬‬

‫‪1 - Chris‬‬
‫بومي آسياي رشقي‬
‫‪ :Ramie - 2‬گياهي با برگ‌هاي قلبي شكل ِ‬
‫‪3 - Syrian Hospital‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪93‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫مشــتاق كار‪ ،‬كه با فصاحت به چند زبان حرف مي‌زند‪ ،‬كه مهچنان‬
‫ناشــدين بدبياري و شكســت را‪ .‬جرگه‌ي‬
‫ِ‬ ‫داغ حمو‬
‫حتمــل مي‌كند ِ‬
‫بودن‬
‫جگوارران‌هــا به‌دقت از او دوري مي‌كنند‪ ،‬كــه از واگريدار ِ‬
‫فركانس مرموزي كه از او ســاطع مي‌شود مي‌ترسند‪ ،‬از آدمي مثل‬
‫ِ‬
‫كريــس‪ ،‬فركانس‌هاي مرموزي كه شكســت‌هاي مادام‌العمر به بار‬
‫مــي‌آورد‪ .‬او طوري زندگي‌اش را مديريــت مي‌كند كه با تدريس‬
‫انگليسي و فروخنت ويسكي با كارمزد زنده مباند‪.‬‬
‫ً‬
‫رابيزن‪ 1‬حدودا پنجاه ســاله است‪ ،‬با قيافه‌ي يك خربچني لندين‪،2‬‬
‫منونــه‌اي از جاســوس پليــس‪ .‬او مهــاريت دارد در توليد صداي‬
‫ً‬
‫گوش‌خراش‌اش مســتقيما بر روي ذهن تــو‪ .‬هيچ صداي خارجي‬
‫ديگري صداي او را حتت الشــعاع قرار مني‌دهد‪ .‬رابيزن شبيه برخي‬
‫گونه‌هاي ناموفق انســان يب‌خرد‪ 3‬است‪ ،‬نژاد بشري را با وجودش‬
‫هتديد مي‌كند‪.‬‬
‫«من رو يادت مي‌ياد؟ من مهون پســري‌ام كه من رو اين‌جا تنها‬
‫گذاشــي با ملورها‪ 4‬و بابون‌ها‪ .‬من مثل بعضي‌ها جتهيز نشدم واسه‬
‫زنده موندن‪ ».‬دســت‌هاي از رخيت‌افتاده‌اش را دراز مي‌كند‪ ،‬به‌طرز‬
‫هولناكي كودكانه‪ ،‬نامتام‪ ،‬چشم‌هاي آيب حريص‌اش در جست‌وجوي‬
‫ذره‌اي گناه يا با حالت مردد‪ ،‬روي آنچه كه او چشم خواهد دوخت‬
‫به‌ش مثل يك مارماهي‪.‬‬
‫‪1 - Robbins‬‬
‫‪2 - Cockney‬‬
‫‪3 - Homo non sapiens‬‬
‫‪ :Lemurs - 4‬حيوانايت شبيه به ميمون‪ ،‬بومي ماداگاسكار‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 94‬‬

‫رابيــز مهه‌ي پولش را بــراي فرار از ماليات بــر درآمد به نام‬


‫زنش گذاشــته بود و زنش با يك اســتراليايي خائن در رفته بود‪.‬‬
‫("و من فكر مي‌كردم اون دوســتمه‪ )".‬اين يك داستان است‪ .‬رابيزن‬
‫يك ســري داســتان دارد كه مهه در بر مي‌گريند ســقوط او را از‬
‫معاشران ناصادق‪ .‬او‬
‫ِ‬ ‫ثروت‪ ،‬خيانت‌ديده و كاله‌برداري شده توسط‬
‫چشــم‌هايش را مي‌دوزد روي تو بازجويانه و مالمت‌گرانه‪ :‬آيا تو‬
‫هم خائن ديگري هســي كه مضايقه خواهي كرد از يك انسان چند‬
‫پزوتا‪ 1‬را وقيت او گرفتار است؟‬
‫رابيزن مهچنني كار مهيشــه‌اش «من مني‌تومن برم خونه» اســت‪،‬‬
‫با اشــاره به جنايت‌هايي كه شــبانه به‌وقوع مي‌پيوندند در سرزمني‬
‫مادري او‪ .‬خيلي از مشتري‌هاي سوكو چيكو مي‌گويند كه مني‌توانند‬
‫بروند خانه‪ ،‬ســعي مي‌كنند جربان كنند تريگي مرده‌ي شكســت‬
‫رنگ عاريه‌اي‪.‬‬
‫مالل‌آورشان را با ذره‌اي ِ‬
‫حقيقت‌اش اين اســت كه‪ ،‬اگر كســي خواسته شود براي جناييت‬
‫جدي‪ ،‬مقامات مي‌توانند ظرف ده دقيقه از طنجه بريونش كنند‪ .‬اما‬
‫اين داستان‌هاي ناپديد شدن از حمله‌ي بومي‌ها آن‌جا زندگي كردن‬
‫فقط يك خارجي را خيلي بيشتر برجسته مي‌كند‪ .‬هر راهنما يا پسر‬
‫واكســي‌اي مي‌تواند آجان‌ها را بياورد دم خانه‌ات براي پنج پزوتا‬
‫يا چند نخ ســيگار‪ .‬بنابراين‪ ،‬وقيت كسي بعد از سومني نوشيدين‌اي‬
‫كه برايش خريده‌اي حمرم مي‌شود و به‌ت مي‌گويد كه مني‌تواند برود‬
‫خانه‪ ،‬تو مي‌شنوي پيش‌درآمد كالسيك را به يك اشاره‪.‬‬
‫‪ - 1‬واحد پول قديم اسپانيا‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪95‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫پسري دامناركي ســرگردان است اين‌جا در انتظار يك دوست كه‬


‫بيايــد با پول و «باقي‌مونده‌ي باروبنه‌ش‪ ».‬هر روز او به ديدن قايق‬
‫فري‪ 1‬مي‌رود كه از جبل الطــارق‪ 2‬مي‌آيد و قايقي كه از اجلزيره‪.‬‬
‫پسري اسپانيايي در انتظار اجازه‌نامه است كه وارد ناحيه‌ي فرانسوي‬
‫شود (به داليلي مصرانه انكار مي‌كرد)‪ ،‬كه عمويش آن‌جا به‌ش يك‬
‫شغل مي‌داد‪ .‬پسري انگليســي هرچه پول و چيزهاي قيميت داشته‬
‫دوست‌دخترش چاپيده و رفته‪.‬‬
‫هيچ‌وقــت اين مهه آدم يب‌پول را يك‌جا نديده بودم‪ ،‬يب پول و يب‬
‫هيچ چشم‌اندازي از پول‪ .‬اين تا حدودي ناشي از اين حقيقت است‬
‫كه هر كســي مي‌تواند وارد طنجه شــود‪ .‬جمبور نيسيت براي ورود‬
‫توانايي پرداخت بدهي‌ات را ثابــت كين‪ .‬پس مردم مي‌آيند اين‌جا‬
‫در اميد دســتيايب به يك شغل‪ ،‬يا قاچاقچي شدن‪ .‬اما هيچ شغلي در‬
‫طنجه وجود ندارد‪ ،‬و قاچاق مثل هر كار ديگري خيلي دست توش‬
‫ً‬
‫هست‪ .‬پس آن‌ها هنايتا مي‌رسند به ولگردي در سوكو چيكو‪.‬‬
‫مهه‌شــان طنجه را لعنت مي‌كنند و اميد دارنــد به معجزه‌اي كه‬
‫جنات‌شان دهد از شر سوكو چيكو‪ .‬شغلي پيدا خواهند كرد در قايقي‬
‫تفرحيي‪ ،‬كتايب ُپرفروش خواهند نوشــت‪ ،‬هزار مورد اسكاتلندي را‬
‫به اســپانيا قاچاق خواهند كرد‪ ،‬كسي را پيدا خواهند كرد كه روي‬
‫سيستم بازي رولت‌شان ســرمايه‌گذاري كند‪ .‬اين است منونه‌ي اين‬
‫مردم كه مهه‌شان عقيده دارند به سيستم قمار‪ ،‬معموالً يك دگرگوين‬

‫‪ :Ferry - 1‬قايق‌هاي حمل باري كه از عرض رودخانه‌ها مي‌گذرند‪.‬‬


‫‪Gibraltar - 2‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 96‬‬

‫كردن پول قمار وقيت كه باخته‌اي‪ ،‬كه‬


‫ِ‬ ‫در جريان عادي قدميي دوبل‬
‫اين الگوي زندگي‌شان است‪ .‬آن‌ها مهيشه اشتباهات پيشني‌شان را‬
‫با اشتباهات بيشتر تقويت مي‌كنند‪.‬‬
‫بعضي از پايه‌هاي مهيشگي سوكو چيكو‪ ،‬مثل كريس‪ ،‬يك تالش‬
‫واقعي مي‌كنند براي محايت از اشتباهات‌شان‪ .‬الباقي مفت‌خورهاي‬
‫حرفه‌اي متام‌وقت هستند‪.‬‬
‫آنتونيو‪1‬ي پرتغايل تا مغز اســتخوان انگل و تلكه‌كن اســت‪ .‬كار‬
‫مني‌كند‪ .‬به تعبريي‪ ،‬مني‌تواند كار كند‪ .‬او تكه‌اي مثله شده از پتانسيل‬
‫انســاين است‪ ،‬ختصيص داده شــده به نقطه‌اي كه آن‌جا او مني‌تواند‬
‫بدون ميزبان وجود داشته باشد‪ .‬صرف حضورش يك آزردگي است‪.‬‬
‫روح مي‌پيچــد كه از او بزند بــرون‪ ،‬در حاي‌كه مهديل مي‌كند با‬
‫نقطه‌ضعفي كه به آن بسته شده است‪.‬‬
‫جيمي‪ 2‬دامناركي يك انگل متام‌وقت ديگر است‪ .‬او هديه‌اي دارد براي‬
‫ً‬
‫نشان دادن‪ ،‬درست وقيت مني‌خواهي ببيين‌اش‪ ،‬و مي‌گويد دقيقا آنچه را‬
‫كه تو مني‌خواهي بشنوي‪ .‬تكنيك او اين است كه تو را ناچار كند از او‬
‫بدت بيايد بيشتر از آن‌كه رفتار واقعي‌اش‪ ،‬براي اطمينان يك ذره زننده‪،‬‬
‫اجياب مي‌كند‪ .‬اين به‌ت احساس گناه مي‌دهد نسبت به او‪ ،‬پس برايش‬
‫يك نوشيدين مي‌خري يا با چند پزوتا دلش را به دست مي‌آوري‪.‬‬
‫چند انگل به‌ويژه در توريســت‌ها و مســافران‪ ،‬كه هيچ تالش‬
‫مني‌كنند در تثبيت خودشان بر اســاس برابري اجتماعي با ساكنان‬

‫‪1 - Antonio‬‬
‫‪2 - Jimmy‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪97‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫‌برداي كوتاه‌مدت استفاده‬


‫طوالين مدت‪ .‬آن‌ها از وارياســيون كاله ِ‬
‫ً‬
‫مي‌كنند‪ ،‬مطلقا با متاسي يك‌باره‪.‬‬
‫يك انگل يهودي هســت كه به‌طرز مبهمي شــبيه يك كاراگاه يا‬
‫يك‌جــور صاحب‌مقام به نظر مي‌رســد‪ .‬او نزديك مي‌شــود به يك‬
‫توريســت تا حدي با رفتاري حتكم‌آميز‪ .‬توريســت انتظار بررسي‬
‫ً‬
‫پاســپورت يا مزامحت ديگري را دارد‪ .‬وقيت مي‌فهمد كه صرفا پاي‬
‫يك خواهش از "قرض" كوچكي در ميان است‪ ،‬اغلب با كمال ميل‬
‫پول را تقدمي مي‌كند‪.‬‬
‫نوروژي جواين كار مهيشــه‌اش نزديك شــدن به مسافران بدون‬
‫ً‬
‫عينك‌اش اســت‪ ،‬منظــره‌اي واقعا تكان‌دهنــده‪ .‬او پول مي‌خواهد‬
‫كه عينك خبرد‪ ،‬وگرنه شــغلي را كه فردا صبــح مي‌خواهد برايش‬
‫درخواست بدهد از دســت خواهد داد‪ .‬مي‌گويد‪« :‬اين‌جوري اگه‬
‫باشم‪ ،‬آخه چطور مي‌تومن به عنوان پيشخدمت كار كنم؟» و حدقه‌ي‬
‫چشم‌هاي هتي‌اش را روي قرباين مي‌چرخاند‪« .‬اون‌وقت مشتري‌ها‬
‫رو فراري مي‌دم‪ ،‬نه؟»‬
‫خيلي از پاهاي ثابت سوكو چيكو از دوران رونق باقي مانده‌اند‪.‬‬
‫چند سال پيش شهر پر بود از متصدي‌ها و وخلرج‌ها‪ .‬رونقي وجود‬
‫داشت از تبادل و انتقال پول‪ ،‬قاچاق و داد و ستد مرزي‪ ،‬رستوران‌ها‬
‫و هتل‌ها مشــتري‌ها را رد مي‌كردند‪ .‬بارها مهه‌ي ساعات با سالين‬
‫ُپر مشغول كار بودند‪.‬‬
‫چــه اتفاقي افتاد؟ چي از كار افتاد؟ چه مطابقت داشــت با طال‪،‬‬
‫ً‬
‫نفت و پروژه‌هاي ساختماين؟ عمدتا‪ ،‬نابرابري‌ها در قيمت‌ها و نرخ‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 98‬‬

‫برابري ارز‪ .‬طنجه يك اتاق هتاتر است كه از آن پول و كاال حركت‬


‫مي‌كنند در هر جهت به‌ســوي قيمت‌هــاي باالتر‪ .‬حتت اين جريان‬
‫ثابت كاال‪ ،‬كمبودهايي كه زاده‌ي جنگ‌اند تأمني مي‌شوند‪ ،‬قيمت‌ها و‬
‫پول به نرخ‌هاي اســتاندارد نزديك مي‌شوند‪ ،‬و طنجه فعاليت‌اش كم‬
‫مي‌شــود مثل يك جهان حمتضر‪ ،‬آن‌جا كه هيچ حركيت ممكن نيست‪،‬‬
‫چراكه مهه‌ي انرژي به‌طور برابر توزيع شده‪.‬‬
‫طنجه يك بازار تلنبار شــده‌ي وسيع است‪ ،‬مهه‌چيز چوب حراج‬
‫خورده و هيچ خريداري نيســت‪ .‬عرضه‌ي بيــش از حد برندهاي‬
‫اســكاتلندي‪ ،‬دوربني‌هاي آملاين درجه دوم و ساعت‌هاي سوئيسي‬
‫درجه دوم‪ ،‬كارخانه‌هاي دســت دوم نايلون‌هاي مرجوعي‪ ،‬ماشني‬
‫تايپ‌هايي كه هيچ جاي ديگري شناس نيستند‪ ،‬عرضه مي‌شوند در‬
‫تك فروشگاه‌ها‪ .‬خيلي ســاده‪ ،‬مقدار بيش از حدي از هر چيز‬
‫تك ِ‬
‫وجود دارد‪ ،‬مقدار بيش از حدي كاال‪ ،‬مسكن‪ ،‬كارگر‪ ،‬كلي راهنماي‬
‫مثايل كالسيك‪.‬‬
‫ِ‬ ‫زيادي‪ ،‬قواد‪ ،‬نشمه و قاچاقچي‪ .‬يك ركو ِد‬
‫راهنماهاي طنجه در نوع خودشــان يب‌نظرينــد‪ ،‬و من هيچ‌گاه‬
‫نديده‌ام كسي در وقاحت به پاشان برسد‪ ،‬در مساجت و نفرت‌انگيزي‬
‫مهه فن حريف‪ .‬عجيب نيست كه در طنجه كلمه‌ي «راهنما» مهزمان‬
‫حامل معناي بدترين يب‌آبرويي‌هاست‪.‬‬
‫نــروي دريايي اطالعيه‌اي منتشــر مي‌كند و دربــاره‌ي آن‌چه‬
‫كه بايد اجنــام بدهيد اگــر خودتان را در آب‌هــاي مورد هجوم‬
‫كوســه‌ها يافتيد‪« :‬قبل از مهه‪ ،‬اجتناب كنيد از دستپاچه‌شــدن‪ ،‬از‬
‫تكان تكان‌خوردن‌هايي كه ممكن اســت از طرف كوسه‌ها به عنوان‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪99‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫تقالي يك ماهي ناتوان تفســر شود‪ ».‬چنني توصيه‌اي مي‌تواند به‬


‫كار بســته شــود براي پرهيز از راهنماها‪ .‬آن‌ها يب‌بروبرگرد جذب‬
‫مي‌شوند توسط حركت‌هاي دستپاچه‌ي توريست‌ها در يك شيوه‌ي‬
‫ً‬
‫عجيب‪ .‬حداقل منايشــي از نامطمئين‪ ،‬از ندانســن اين‌كه دقيقا كجا‬
‫مي‌خواهيد برويد‪ ،‬و آن‌ها هجوم مي‌اورند به مشا از كمني‌گاه‌هاشان‬
‫در خيابان‌هاي فرعي و كافه‌هاي عريب‪.‬‬
‫«دنبال يه دختر خوب مي‌گردين‪ ،‬آقاي عزيز؟»‬
‫«كازبا‪ 1‬رو مي‌بينني؟ دربار سلطان؟»‬
‫«كيف مي‌خواين؟ نگاه كن من رو‪ ،‬ترتيب مهشره؟»‬
‫«غار هركول؟ پسر خوب؟»‬
‫اصرارشان حريت‌آور است و گستاخي‌شان ناحمدود‪ .‬آن‌ها تا چند‬
‫خيابان آدم را دنبال مي‌كنند و سراجنام انعامي مي‌خواهند براي وقيت‬
‫كه تلف كرده‌اند‪.‬‬
‫نشــمگي زنانه به طور عمده به خانه‌هاي جموزدار حمدود است‪ .‬از‬
‫طرف ديگر‪ ،‬فحشاي مذكر مهه‌جا هست‪ .‬آن‌ها فرض مي‌كنند مهه‌ي‬
‫ً‬
‫مسافران هومواند‪ ،‬و علنا در خيابان‌ها خودفروشي مي‌كنند‪ .‬پسرهايي‬
‫آمده‌اند طرف من كه مني‌توانستند بيشتر از دوازده سال داشته باشند‪.‬‬
‫ً‬
‫يك كازينو حتما مي‌توانســت توريســت‌هاي بيشتري بياورد‪ ،‬و‬
‫اوضاع اقتصــادي طنجه را خيلي هبتر كند‪ .‬اما علي‌رغم تالش‌هاي‬
‫مجعي تاجران و مالك‌ان هتل‌ها‪ ،‬مهه‌ي تالش‌ها براي ســاخنت يك‬
‫كازينو متوقف شده بود توسط اسپانيايي‌ها به داليل مذهيب‪.‬‬
‫‪ :Kasbah - 1‬كازبا يا قصبه‪ ،‬موزه‌اي در طنجه‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 100‬‬

‫طنجه آب و هوايي نامطمئن دارد‪ .‬زمســتان‌ها ســرد و مرطوب‬


‫اســت‪ .‬در تابستان درجه‌ي حرارت مطبوع است‪ ،‬نه خيلي گرم‪ ،‬نه‬
‫خيلي ســرد‪ ،‬اما بادي مداوم طوفان شين در ساحل به پا مي‌كند‪ ،‬و‬
‫مردمي كه مهه‌ي روز را مي‌نشينند آن‌جا گوش و مو و چشم‌هاشان‬
‫پر از ماســه مي‌شود‪ .‬به ســبب يك جريان آب در اواسط آگوست‬
‫وحشتناك سرد است‪ ،‬تا حدي كه جان‌سخت‌ترين شناگرها هم تنها‬
‫مي‌توانند چند دقيقه در آب مبانند‪ .‬ساحل چندان جذابييت ندارد‪.‬‬
‫روي هم رفته‪ ،‬طنجه چندان چيزي براي مســافران ندارد‪ ،‬به‌جز‬
‫قيمت‌هــاي پايني و يك بازار خريد‪ .‬از تعــداد زياد و غري معمول‬
‫رســتوران‌هاي خوب گفته‌ام (يك راهنماي رســتوران منتشر شده‬
‫توســط ‪ American and Foreign Bank‬هجــده مــكان‬
‫غذاخوري درجه‌يك را ليست مي‌كند كه قيمت براي يك وعده غذاي‬
‫كامل تغيري مي‌كند از هشتاد سنت تا دو دالر و نيم‪ ).‬انتخاب خودت‬
‫را براي آپارمتان و خانه داري‪ ،‬حقيقت منونه براي يك اتاق بزرگ با‬
‫محام و بالكين رو به بندرگاه كه به‌طور مرفهي مبله شــده‪ ،‬با وسائل‬
‫رفاهــي و خدمتكار‪ 25 :‬دالر در ماه‪ .‬و اتاق‌هاي راحيت هم وجود‬
‫دارد با ‪ 10‬دالر‪ .‬يك كت و شــلوار دست‌دوز واردايت از انگلستان‬
‫كه در امريكا ‪ 150‬دالر قيمت دارد‪ ،‬در طنجه مي‌شــود ‪ 50‬دالر‪.‬‬
‫برندهاي مشــهور اســكاتلندي از ‪ 2‬دالر تا دو دالر و نيم حركت‬
‫مي‌كنند يك پنجم‪.‬‬
‫امريكايي‌هــا معاف‌اند از دردســرهاي ثبت‌نام بــا پليس‪ ،‬متديد‬
‫ويزا و اين حرف‌ها‪ ،‬كه آدم باهاشــان روبه‌رو مي‌شــود در اروپا و‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪101‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫امريكاي جنــويب‪ .‬طنجه هيچ ويزايي مني‌خواهــد‪ .‬مي‌تواين تا هر‬


‫وقت دلت خواســت مباين‪ ،‬كار كين‪ ،‬اگر شغلي گريت آمد‪ ،‬يا بروي‬
‫ســراغ جتارت‪ ،‬بدون هيچ تشريفات يا اجازه‌نامه‌اي‪ .‬و امريكايي‌ها‬
‫مصونيــت برون‌مرزي دارند در طنجه‪ .‬دعاوي مدين يا كيفري‌اي كه‬
‫دربرگرينده‌ي يك شهروند امريكايي باشد در دادگاه كنسويل‪ 1‬بررسي‬
‫مي‌شود‪ ،‬حتت قانون ناحيه‌ي كلمبيا‪.2‬‬
‫ً‬
‫نظام حقوقي طنجه نســبتا پيچيده اســت‪ .‬دعاوي كيفري توسط‬
‫يك هيأت قضايي متشــكل از ســه قاضي بررسي مي‌شوند‪ .‬احكام‬
‫ً‬
‫نسبتا مالمي‌اند‪ .‬دو سال معمول است سرقت‪ ،‬حتا اگر جمرم سابقه‌اي‬
‫حكم بيشــتر از پنج سال يب‌اندازه نادر است‪.‬‬
‫ِ‬ ‫طوالين داشته باشد‪.‬‬
‫طنجه جمازات مرگ دارد‪ .‬اين شيوه يك جوخه‌ي آتش است متشكل‬
‫از ده ژاندارم‪ .‬من فقط يك مورد را در ساليان اخري مي‌شناسم حكم‬
‫اعدام برايش بريده شده‪.‬‬
‫در حمله‌ي بومي آدم احساس مي‌كند جريان‌هاي صريح خصومت‬
‫را‪ ،‬كه به‌هر حال‪ ،‬به‌طور كلي‪ ،‬حمدود به پچ‌پچه‌هايي اســت به زبان‬
‫عريب وقيت كه رد مي‌شــوي‪ .‬گاه به گاه عرب‌هاي مست به‌م توهني‬
‫كرده‌اند‪ ،‬اما اين اتفاقي نادر اســت‪ .‬مي‌تــواين قدن بزين در حمله‌ي‬
‫بومي طنجه با خطر كمتري نســبت به قدم زدن در خيابان ســوم‬
‫نيويورك سييت در شب شنبه‪.‬‬
‫جنايات خشن نادر اســت‪ .‬من خيابان‌ها را در متام ساعات قدم‬

‫‪1 - Consular Court‬‬


‫‪2 - District of Columbia‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 102‬‬

‫زده‌ام‪ ،‬و هيچ‌گاه هيچ تالشــي نديده‌ام براي ســرقت از خودم‪ .‬كم‬
‫بودن سرقت‌هاي مســلحانه‪ ،‬به نظر من‪ ،‬كمتر به علت طبيعت آرام‬
‫عرب‌هاست و بيشتر به خاطر اطمينان آن‌ها از شناسايي در شهري‬
‫است كه مهه مهديگر را مي‌شناسند‪ ،‬و جمازات براي بزه‌هاي خشن‪،‬‬
‫ً‬
‫به‌خصوص اگر توســط يك مســلمان صورت گرفته باشد‪ ،‬نسبتا‬
‫شديدتر است‪.‬‬
‫حمله‌ي بومي طنجه درســت مهان چيزي اســت كه انتظار داري‬
‫باشــد‪ :‬هزارتويي از خيابان‌هاي كم‌آفتاب و باريك‪ ،‬پيچ‌وتاب‌دار و‬
‫پر پيچ‌وخم مثل كوره‌راه‌ها‪ ،‬خيلي‌شــان كوچه‌هايي بن‌بست‪ .‬بعد از‬
‫چهار ماه‪ ،‬من هنوز راهم را در مدينا‪ 1‬توسط يك سيستم حركت از‬
‫ً‬
‫يك عالمت به عالميت ديگر پيــدا مي‌كنم‪ .‬راحيه تقريبا باورنكردين‬
‫است‪ ،‬و ســخت است كه تشخيص بدهي مهه‌ي اجزاء سازنده‌ي بو‬
‫را‪ :‬حشيش‪ ،‬گوشت تفت داده شــده و فاضالب به‌خويب منايان‌اند‪.‬‬
‫مي‌بيين كثافت‪ ،‬فقر و بيماري را‪ ،‬كه مهه دوام يافته با يك يب‌اعتنايي‬
‫مأيوسانه‌ي غريعادي‪.‬‬
‫مردم بارهاي عظيم زغال را روي پشت‌شــان از كوهســتان به‬
‫پايني محل مي‌كننــد‪ .‬به عبارت دقيق‌تر‪ ،‬زن‌ها محل مي‌كنند بارهاي‬
‫ً‬
‫زغال را‪ .‬مردها ســوار االغ‌اند‪ .‬جايگاه زن‌ها در اين جامعه كامال‬
‫روشــن است‪ .‬من متوجه شدم كه درصد بااليي از اين محاالن زغال‬
‫دماغ‌شان از مريضي خورده شــده‪ ،‬اما اين توانايي وجود ندارد كه‬
‫تشخيص بدهد آيا هيچ ارتباطي بني اين بيماري و شغل‌شان وجود‬
‫‪1 - Medina‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪103‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫دارد يا نه‪ .‬بيشــتر اين‌طور به نظر مي‌رسد كه آن‌ها مهه‌شان از يك‬


‫ناحيه‌ي به‌شدت آلوده مي‌آيند‪.‬‬
‫آن ما‪ ،‬ترياك‬
‫حشيش خمدر مسلمان‌هاست‪ ،‬مهان‌طور كه الكل از ِ‬
‫آن شــرق دور و كوكائني مال امريكاي جنويب‌ها‪ .‬هيچ تالشــي‬
‫از ِ‬
‫مني‌شــود كه فروش يا مصرف حشــيش در طنجه كنترل بشود‪ ،‬و‬
‫هــر كافه‌ي بومي‌اي بوي گند دود مي‌دهــد‪ .‬آن‌ها برگ‌ها را روي‬
‫يك ختته‌چوب ريز ريز مي‌كننــد‪ ،‬با توتون خملوطش مي‌كنند‪ ،‬و در‬
‫چپق‌هاي سفايل كوچكي با يك دسته‌ي‌ چويب دراز دودش مي‌كنند‪.‬‬
‫اروپايي‌ها موجب هيچ تعجب يا آزردگي آشــكاري در كافه‌هاي‬
‫عريب مني‌شوند‪ .‬نوشيدين معمول چاي نعناع است كه خيلي داغ در‬
‫يك اســتكان دراز ِسرو مي‌شود‪ .‬اگر ليوان را از باال و پايني بگريي‬
‫و به‌ كناره‌هايش دست نزين دستت را مني‌سوزاند‪ .‬مي‌تواين حشيش‬
‫خبري‪ ،‬يا آن‌طور كه اين‌جا در كافه‌هاي عريب به‌ش مي‌گويند‪ِ ،‬كيف‪.‬‬
‫ايــن كيف مهچنني مي‌تواند خريداري شــود در كيك‌هاي صمغ‌دار‬
‫شرييين كه با چاي داغ خورده مي‌شود‪ .‬اين ماده‌ي صمغي‪ ،‬شريه‌اي‬
‫كه از گياه شــاهدانه گرفته مي‌شــود‪ ،‬حشيش واقعي است و خيلي‬
‫قوي‌تر از برگ گل‌هاي گياه است‪ .‬اين شريه امسش معجون‪ 1‬است‪،‬‬
‫و برگ‌ها اسم‌شان كيف است‪ .‬معجون خوب در طنجه خيلي سخت‬
‫پيدا مي‌شود‪.‬‬
‫ِكيف مهان ماري‌جوآناي خودمان اســت‪ .‬و مــا اين‌جا فرصيت‬
‫دارمي براي مشاهده‌ي اثرات اســتفاده‌ي مداوم آن بر روي كل يك‬
‫‪1 - majoun‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 104‬‬

‫ملت‪ .‬از پزشــكي اروپايي پرسيدم آيا متوجه اثرات بيماري خاصي‬
‫شــده اســت؟ او گفت‪« :‬به‌طور كلي‪ ،‬نه‪ .‬گاهي روان‌پريشي خمدر‬
‫هســت‪ ،‬اما اين به‌ندرت مي‌رسه به يك مرحله‌ي حبراين‪ ،‬كه بستري‬
‫شــدن ضروري بشه‪ ».‬ازش پرســيدم آيا عرب‌هايي كه دچار اين‬
‫روان‌پريشي مي‌شوند خطرناك‌اند؟ گفت‪« :‬من هيچ‌وقت نشنيده‌م كه‬
‫ً‬
‫هيچ خشــونيت مســتقيما و صريح به كيف مربوط بشه‪ .‬در جواب‬
‫سؤال‌تون بايد بگم كه اون‌ها معموالً خطرناك نيستند‪».‬‬
‫ً‬
‫كافه‌هاي عريب عموما يك اتاق‌اند‪ ،‬چند ميز و صنديل‪ ،‬يك مساور‬
‫برجني يا مســي براي درست كردن چاي و قهوه‪ .‬سكويي باال آمده‬
‫كه پوشــيده شــده با حصري امتداد دارد در يك انتهاي اتاق‪ .‬اين‌جا‬
‫مشــتري‌ها كفش‌هاشــان را درمي‌آورند و مل مي‌دهند و كيف دود‬
‫مي‌كنند و ورق بازي مي‌كنند‪ .‬بازي‌شــان ردوندو‪ 1‬است‪ ،‬كه با يك‬
‫ً‬
‫بسته‌ي كارت چهل‌تايي بازي مي‌شود‪ .‬يك ورق‌بازي نسبتا ابتدايي‪.‬‬
‫نربدها شروع مي‌شــود‪ ،‬متوقف مي‌شود‪ ،‬مردم مي‌پلكند‪ ،‬ورق‌بازي‬
‫مي‌كنند‪ ،‬كيف دود مي‌كنند‪ ،‬مهه در يك رؤياي يب‌زمان هپناور‪.‬‬
‫راديويي هست كه مهيشه با باالترين صدا روشن است‪ .‬موزيك عريب‬
‫نه شروعي دارد نه پاياين‪ .‬يب‌زمان اســت‪ .‬شنيدن‌اش براي اولني‌بار‬
‫شايد براي يك غريب يب‌معنا به نظر برسد‪ ،‬چراكه او در جست‌وجوي‬
‫يك ساختار زماين به موسيقي گوش مي‌دهد كه وجود ندارد‪.‬‬
‫با يك روانكاو امريكايي حرف مي‌زدم كه در كازابالنكا كار مي‌كند‪.‬‬
‫ً‬
‫او مي‌گويد كه هيچ‌وقت مني‌تواين يك عرب را كامال روانكاوي كين‪.‬‬
‫‪1 - Redondo‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪105‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫ساختار سوپر اگوي آن‌ها از اساس متفاوت است‪ .‬شايد تو مني‌تواين‬


‫يك عرب را آناليز رواين كــي‪ ،‬چون او هيچ دركي از زمان ندارد‪.‬‬
‫او هيچ‌وقت چيزي را كامل اجنام مني‌دهد‪ .‬اين جالب است كه خمدر‬
‫مسلمان‌ها حشيش اســت‪ ،‬كه روي درك از زمان تأثري مي‌گذارد‪،‬‬
‫تا جايي كه رويدادها به‌جاي ظاهر شــدن در ساختار منظم گذشته‪،‬‬
‫مشــمول‬
‫ِ‬ ‫حال و آينده كيفييت مهزمان مي‌گريند‪ .‬گذشــته و آينده‬
‫حلظه‌ي حال مي‌شوند‪.‬‬
‫طنجــه به نظر مي‌رســد كه در چندين بُعد وجود دارد‪ .‬مهيشــه‬
‫خيابان‌هــا‪ ،‬ميدان‌هــا و پارك‌هايي را مي‌يايب كه هيــچ‌گاه قبل از‬
‫اين نديده‌اي‪ .‬اين‌جا حقيقت با رؤيــا درمي‌آميزد‪ ،‬و رؤياها فوران‬
‫جهان واقعي‪ .‬ساختمان‌هاي نامتام رو به خرايب و ويراين‬
‫ِ‬ ‫مي‌كنند به‬
‫مي‌گذارند‪ ،‬اعراب حركت مي‌كنند در سكوت مثل علف‌ها و تاك‌ها‪.‬‬
‫يك جوان كاتاتونيك‪ 1‬از ميان بازار حركت مي‌كند‪ ،‬مي‌خورد به مردم‬
‫و متوقف مي‌شــود مثل يك خواب‌گرد‪ .‬مردي‪ ،‬پابرهنه با لباس‌هاي‬
‫ژنده‪ ،‬صورتش از يك بيماري پوســي وحشــتناك خورده شده و‬
‫متورم‪ ،‬فقط با چشم‌هايش گدايي مي‌كند‪ .‬اراده‌اي منانده برايش ديگر‬
‫كه دســتش را دراز كند‪ .‬عريب پري با شور و حرارت بوسه مي‌زند‬
‫بر پياده‌رو و مردم مي‌ايستند براي چند حلظه تا با عالقه‌اي حيواين‬
‫متاشايش كنند و سپس راه مي‌افتند‪.‬‬
‫ً‬
‫هيچ‌كس در طنجه دقيقا آين نيســت كه به نظر مي‌رسد‪ .‬در كنار‬
‫جعلي ســوكو چيكو تبعيدي‌هاي سياســي واقعي از‬
‫ِ‬ ‫فراري‌هــاي‬
‫‪ :Catatonic - 1‬به لحاظ رواين آشفته‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 106‬‬

‫اروپا نيز هســتند‪ :‬پناهندگان يهودي از آملان نازي‪ ،‬اسپانيايي‌هاي‬


‫مجهوري‌خواه‪ ،‬منتخيب از فرانسوي‌هاي ويشي و مهكاري‌كرده‌هاي‬
‫ديگر‪ ،‬نازي‌هاي فراري‪ .‬شــهر ُپــر از اروپايي‌هاي به‌حنوي گنگ‬
‫بدنامي است كه براي رفنت به جايي ديگر مدارك كايف ندارند‪ .‬خيلي‬
‫از مردمي كه اين‌جا هســتند و مني‌توانند از اين‌جا بروند يا پول كم‬
‫دارند يا كاغذ و يا هر دو را‪ .‬طنجه يك تبعيدگاه هپناور است‪.‬‬
‫جذابيت ويژه‌ي طنجه مي‌تواند در يك كلمه خالصه شود‪ :‬معافيت‪.‬‬
‫معافيت از دخالــت‪ ،‬دخالت حقوقي يا هر دخالت ديگري‪ .‬زندگي‬
‫ً‬
‫خصوصي‌ات مال خودت است كه دقيقا مهان‌طور كه دوست داري‬
‫عمل كين‪ ،‬البته اسباب حرف خواهي شد‪ .‬طنجه شهري خاله زنكي‬
‫است‪ .‬مهه در حمله‌ي خارجي‌ها مهديگر را مي‌شناسند‪ .‬اما مهه‌اش‬
‫مهني است‪ .‬هيچ فشاري از ناحيه‌ي قانون يا عرف عمومي رفتارت‬
‫را حتديد مني‌كند‪ .‬پليس مي‌ايستد اين‌جا با دست‌هايي در پشت‌اش‪.‬‬
‫پليسي كه تزنل يافته به كاركرد بنيادي‌اش در حفظ نظم‪ ،‬و نه بيشتر‪.‬‬
‫پليس اين‌جا از آن طرف‬
‫ِ‬ ‫اين مهه‌ي كاري اســت كه اجنام مي‌دهد‪.‬‬
‫پليس‬
‫ِ‬ ‫س فكرهاي حكومت‌هاي پليسي است‪ ،‬يا‬
‫هنايي پلي ِ‌‬
‫ِ‬ ‫ديگر حد‬
‫منكرات خودمان‪.‬‬
‫طنجه يكي از معدود جاهاي دنيا است كه هنوز مانده‪ ،‬كه مادامي‬
‫رفتار‬
‫ِ‬ ‫كه مني‌خواهي اقدام به ســرقت‪ ،‬خشــونت يا هر شــكلي از‬
‫ً‬
‫خنراشــيده و ضد اجتماعي داشته باشي‪ ،‬مي‌تواين دقيقا آن‌چه را كه‬
‫دلت مي‌خواهد بكين‪ .‬اين‌جا يك پناهگا ِه عدم مداخله است‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪107‬‬ ‫یللملا نیب ی هیحان‬

‫«ناحيه‌ي بني املللي» براي فروش در جمله از طريق گيزنبرگ نوشــته شده‬
‫است‪ .‬نام داســتان به اداره‌ي چهار جانبه‌ي طنجه توسط انگلستان‪ ،‬فرانسه‪،‬‬
‫اسپانيا و امريكا اشــاره دارد‪ .‬اين داستان در تابستان ‪ 1955‬براي گيزنبرگ‬
‫ارســال شده‪ ،‬شــايد ُنه ماه بعد از نگارش‌اش‪ .‬در دستنويس اصلي پي‌نوشيت‬
‫ً‬
‫وجود دارد كه تغيري ديدگا ِه عمدتا باروزي‌اي را نســبت به طنجه پس از ُنه‬
‫ماه نشــان مي‌دهد‪« :‬از زماين كه اين مقاله را نوشتم‪ ،‬شرايط در طنجه تغيري‬
‫كرده است‪ .‬احساســي قوي از كشمكش و خصومت وجود دارد‪ .‬بچه‌ها وقيت‬
‫از كنارشان مي‌گذاري فحش مي‌دهند‪ .‬خيابان‌ها ديگر امن نيست‪ ».‬اين تغيري‬
‫ديــدگاه درباره‌ي طنجه يادآور تغيري ديدگاه باروز درباره‌ي مكزيكوســييت‬
‫اســت‪ .‬در ‪ 1949‬در نامه به گيزنبرگ باروز درباره‌ي مكزيك مي‌نويســد‪:‬‬
‫ً‬
‫«يكــي از معدود جاهايي كه مانده در جهــان و آدم واقعا مي‌تواند مثل يك‬
‫شــاهزاده درش زندگــي كند‪ ».‬و كمي بعد باز در نامــه‌اي به گيزنبرگ در‬
‫ُ‬
‫‪ 1952‬درباره‌ي مكزيكوسييت مي‌نويسد‪« :‬اين شهر گه‌گرفته‌ي سرد‪».‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


1988 ،‫ لندن‬،‫باروز‬

Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left


‫رویدادنگاری زندگی ویلیام اس‪ .‬باروز‬
‫ويليام سوارد باروز در پنجم فوريه‌ در سنت‌لوئيس ايالت‬ ‫‪1914‬‬
‫ميســوري امريكا به دنيا آمد‪ .‬پدرش‪ ،‬مورتيمر باروز‪ ،‬فرزند ويليام‬
‫باروز اول بود‪ ،‬خمترعي كه مكانيسم ماشني‌حساب را تكامل خبشيد‬
‫و در ‪ 1880‬شركت انترناسيونال باروز را تأسيس كرد‪.‬‬
‫‪ 1927‬شــيفته‌ي يك كتاب شــد‪« :‬مني‌تواين بربي» نوشــته‌ي‬
‫جك بلك‪ :‬خاطــرات دزدي حرفه‌اي و ترياكي‪ ،‬كه چشــم‌انداز و‬
‫شخصيت‌هايش تأثري به‌ســزايي بر ويليام سيزده ساله گذاشت‪ .‬اين‬
‫َ‬
‫كتاب بعدها مديل براي خنســتني رمان باروز «گردي» فراهم كرد‪.‬‬
‫آغاز تالش براي نوشنت‪.‬‬
‫‪ 1930-1931‬والدين باروز او را به مدرســه‌ي شبانه‌روزي‬
‫گران‌قيميت مي‌فرستند؛ «لوس آالموس» در نيومكزيكو‪.‬‬
‫‪ 1936-1932‬باروز به وين مي‌رود و در دانشكده‌ي پزشكي‬
‫ثبت‌نام مي‌كند‪ .‬در ُ‬
‫دوبرونيك (‪ )Dubrovnik‬با ايلس كالپر (‪Ils‬‬
‫‪ )Klapper‬آشنا مي‌شــود‪ ،‬زين كه از دست نازي‌ها در هامبورگ‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 110‬‬

‫گرخيته بود‪ .‬باروز با ايــن زن ازدواج مي‌كند تا او بتواند به امريكا‬


‫مهاجرت كند‪ .‬ازدواج در آتن اجنام مي‌شــود و چند ســال بعد در‬
‫امريكا فسخ مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1938‬به مهراه دوســت دوران كودكي‌اش‪ ،‬كلــس الوينس‪ ،‬به‬
‫كمربيج ايالت ماساچوســت نقل مكان مي‌كند و‬
‫ِ‬ ‫خانه‌اي كوچك در‬
‫براي دوره‌هاي زبان ‪ Navajo‬و باستان‌شناسي مايايي (‪)Mayan‬‬
‫ثبت‌نام مي‌كند‪ .‬باروز و الوينس داستان «واپسن نور گرگ‌وميش»‬
‫را مي‌نويسند‪.‬‬
‫‪ 1939‬باروز به نيويورك برمي‌گردد و آن‌جا جك اندرســون را‬
‫مي‌بيند‪ .‬رابطه‌ي خاصي بني‌شــان برقرار مي‌شــود‪ .‬باروز بند آخر‬
‫رواين بيليويو‬
‫ِ‬ ‫انگشت دســت چپ‌اش را قطع مي‌كند و در كلينيك‬
‫بستري مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1943-1942‬مديت در شــيكاگو به‌عنوان «سم‌پاش آفات»‬
‫مشــغول به كار مي‌شود‪ .‬دو دوست از ســنت لوئيس به ديدن‌اش‬
‫مي‌آيند‪ :‬لوشني كر و ديويد كمرر‪.‬‬
‫َ‬
‫‪ 1943‬لوشني كر به دانشــگاه كلمبيا در نيويورك منتقل مي‌شود‪.‬‬
‫كمرر و باروز هم با او مي‌روند‪ .‬لوشني با جك كروآك و آلن گيزنبرگ‬
‫آشنا مي‌شــود‪ .‬اين دو را با باروز و كمرر هم آشنا مي‌كند‪ .‬كروآك‬
‫به خانه‌ي دوســتش‪ ،‬ادي پاركر (‪ ،)Edie Parker‬مي‌رود تا با او‬
‫پاتوق‬
‫ِ‬ ‫زندگي كند‪ .‬پاركر با جون ُوملر هم‌خانه است‪ .‬آپارمتان آن‌ها‬
‫مثلثي مي‌شــود كه به‌زودي به نسل بيت مشهور خواهد شد‪ :‬ويليام‬
‫باروز‪ ،‬جك كروآك و آلن گيزنبرگ‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪111‬‬ ‫زوراب ‪.‬سا مایلیو یگدنز یراگندادیور‬

‫َ‬ ‫َ‬
‫‪ 1944‬لوشــن كر با ضربات چاقو ديويد ك ِم ِرر را مي‌كشــد و‬
‫ماجرا را براي باروز و كروآك بازگو مي‌كند‪ .‬جك و ويليام به خاطر‬
‫گزارش ندادن قتل بازداشــت مي‌شوند‪ .‬ماجراي اين قتل در رماين‬
‫روايت مي‌شود كه كروآك و باروز با هم مي‌نويسند و پس از مرگ‬
‫لوشني كر در سال ‪ 2008‬منتشر مي‌شود‪« :‬هيپي‌ها جوشانده شدند‬
‫در خمزن‌شان»‪.‬‬
‫‪ 1945‬در ششــم آگوست امريكا هريوشيما و سپس در سه روز‬
‫بعد ناگازاكي را مبباران امتي مي‌كند‪ .‬از نگاه باروز‪ ،‬فرهنگ به پايان‬
‫راه رسيده است‪.‬‬
‫‪ 1946‬بــاروز با گردي‌ها و اراذل ميدان تاميز بُر مي‌خورد‪ .‬معتاد‬
‫مورفني مي‌شــود‪ .‬جون و كروآك به بزندرين رو مي‌آورند‪ .‬باروز به‬
‫خاطر جعل نسخه‌ي مورفني بازداشت مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1947‬باروز ســعي مي‌كنــد مانند يك كشــاورز در نيوويوريل‬
‫هوستون ايالت تگزاس زندگي كند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫نزديك‬
‫ِ‬ ‫(‪)New Waverley‬‬
‫در جوالي‪ ،‬بيلي‪ ،‬پسر باروز و ُوملر‪ ،‬متولد مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1948‬باروز به مهراه خانواده‌اش به نيواورلئان مي‌رود‪.‬‬
‫‪ 1949‬در بازرســي خانه‌ي باروز ماري جوآنا و اسلحه كشف‬
‫مي‌شــود‪ .‬خطر زنداين شدن‌اش وجود دارد‪ .‬باروز و خانواده‌اش به‬
‫آن‌سوي مرز‪ ،‬به مكزيكوسييت‪ ،‬مي‌روند و مهان‌جا خانه مي‌كنند‪.‬‬
‫‪ 1950‬باروز باستان‌شناسي مايان‌ها و آزتك‌ها (‪ )Aztecs‬را به‬
‫مهراه مردم‌شناسي در كاجل مكزيكوسييت مي‌خواند‪ .‬اولني رمانش را‬
‫َ‬
‫شروع مي‌كند‪ ،‬با نام اوليه‌ي «گرد» (‪.)Junk‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 112‬‬

‫‪ 1951‬بــاروز به مهراه دانشــجوي جواين به نــام لوئيز ماركر‬


‫(‪ )Lewis Marker‬از راه پانامــا بــه اكــوادور مــي‌رود‪ ،‬در‬
‫جست‌وجوي ماده‌ي خمدري به‌نام ياگه (‪ :)Yage‬دارويي توهم‌زا كه‬
‫گفته مي‌شود توانايي‌هاي تله‌پاتيك قوي‌اي مي‌دهد‪ .‬سفر نوميد كننده‬
‫اســت و ياگه يافت مي‌نشــود‪ .‬يك هفته بعد از بازگشت به مكزيك‬
‫تراژدي بزرگ زندگي باروز اتفاق مي‌افتد‪ :‬در يك مهماين روي سر‬
‫ِ‬
‫مهســرش‪ ،‬جون وملر‪ ،‬ليواين مي‌گذارد و شليك مي‌كند‪ ،‬اما تريش‬
‫نه به ليوان كه به ســر جون مي‌خورد‪ .‬جون وملر بيست‌وهشت ساله‬
‫مي‌مريد‪ .‬باروز دســتگري و به قيد وثيقه بازداشت مي‌شود‪ .‬سپس به‬
‫طنجه‌ي مراكش مي‌گريزد‪.‬‬
‫‪« 1953‬گردي» (‪ )Junkie‬كه اندكي تغيري نام داده با نام مستعار‬
‫ويليام يل منتشر مي‌شود‪ .‬در ماه دسامرب باروز به طنجه مي‌رود‪.‬‬
‫‪ 1954‬تا ســال ‪ 1956‬طنجه منطقه‌اي بني املللي است‪ .‬شهري‬
‫زندگي نامتعارف باروز‪ .‬باروز اعتياد شديدي به اوكودل‬
‫ِ‬ ‫آزاد براي‬
‫(‪ ،)Eucodol‬يــا مهان متادون امروزي‪ ،‬پيــدا مي‌كند‪ .‬مكاتبات‬
‫زيادي در ايــن دوره با گيزنبرگ دارد‪ .‬در ايــن مكاتبات‪ ،‬باروز‬
‫ً‬
‫خبشــي از رمان جديدش را مي‌نويســد‪ ،‬عمدتا شامل «روتني‌ها»‪،‬‬
‫با عنوان «‪ ،»Interzone‬كه معــريف مي‌كند نامي را براي فضاي‬
‫اصلي‪« ،‬طنجه‌اي‌ها»‪ ،‬در «ناهار خلت»‪ .‬براي خنستني بار در طنجه‬
‫با براين گيسني مالقات مي‌كند‪.‬‬
‫‪ 1956‬باروز سفري به لندن مي‌كند‪ .‬دستونشته‌هاي طنجه بعدها‬
‫به رمان‌هاي «ناهار خلت»‪« ،‬ماشني نرم» و «بليطي كه منفجر شد»‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪113‬‬ ‫زوراب ‪.‬سا مایلیو یگدنز یراگندادیور‬

‫راه مي‌يابنــد‪ .‬آلن گيزنبرگ «زوزه» را منتشــر مي‌كند‪ .‬چاپ اول‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫آن به لوشني كر تقدمي شــده‪ ،‬اما كر از گيزنبرگ مي‌خواهد كه اين‬
‫تقدمي‌نامه را از چاپ‌هاي ديگر كتاب بردارد‪.‬‬
‫‪ 1957‬كروآك به طنجه مي‌آيد‪ .‬در سر و سامان دادن به دستنوشته‌هاي‬
‫شــلخته و پراكنده‌ي باروز كمك‌اش مي‌كند و عنوان «ناهار خلت» را‬
‫ُ‬
‫پيشــنهاد مي‌دهد‪ .‬آلن گيزنبرگ‪ ،‬پيتر اورلوسكي و آلن انسن (‪Alan‬‬
‫‪ )Ansen‬هم از راه مي‌رسند‪ .‬باروز با ُپل بولز‪ ،‬مهسرش جني‪ ،‬و براين‬
‫گيسني صميمي‌تر مي‌شــود‪ .‬به مهراه كلس الوينس سفري به دامنارك‬
‫مي‌كند‪ .‬رمان «در جاده»ي كروآك منتشر مي‌شود‪ .‬خبش‌هايي از «ناهار‬
‫خلت» در بلك مونتني ريويو منتشر مي‌شود‪.‬‬
‫بيت پاريــس‪ ،‬كه صاحبش از‬
‫‪ 1959‬بــاروز در اتاقي در هتل ِ‬
‫هوادارن نويســندگان و روشنفكران آواره اســت‪ ،‬زندگي مي‌كند‪.‬‬
‫باروز با لن سومرويل (‪ )Lan Sommerville‬آشنا مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1960‬در ماه مارس‪ ،‬باروز پاريس را به مقصد لندن ترك مي‌كند‪.‬‬
‫«نوا اكسپرس»‬‫روي رمان‌هاي «ماشني نرم»‪« ،‬بليطي كه منفجر شد» و ُ‬

‫كار مي‌كند‪ .‬لن سومرويل «ماشــن‌رؤيا» (‪ )Dreamachine‬را بر‬


‫اساس ايده‌ي براين گيسني توسعه مي‌دهد‪.‬‬
‫‪ 1962‬كلس الوينس در نيويورك مرده است‪ .‬باروز در كنفرانس‬
‫بني املللي ادبيات در ادينبورگ شركت مي‌كند‪« .‬ناهار خلت» توسط‬
‫انتشارات ‪ Grove Press‬منتشر مي‌شود‪« .‬بليطي كه منفجر شد»‬
‫را ‪ Olympia Press‬منتشر مي‌كند‪.‬‬
‫‪ 1963‬سفر به طنجه و كار بر روي فيلمي كوتاه به مهراه سومرويل‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 114‬‬

‫و آنتوين بالش (‪« :)Antony Balch‬ويليام يك طوطي مي‌خرد»‬


‫‪ 1965‬باروز و گيسني در نيويورك هستند‪ .‬آن‌ها بر روي «ذهن‬
‫ســوم» كار مي‌كنند‪ .‬بــاروز در ‪ Wynn Chamberlain‬براي‬
‫ً‬
‫حدودا ‪ 130‬نفر خبشي از آثارش را قرائت مي‌كند‪ .‬در ميان مجعيت‬
‫ُ‬
‫فرانك اهارا‪ ،‬ريچارد ِاودون و اندي وارهول نيز حضور دارند‪.‬‬
‫‪ 1966‬در ژانويه‪ ،‬باروز به لندن مي‌رود و به مهراه سومرويل در هتل‬
‫رامشور (‪ )Rushmore‬اقامت مي‌كند‪ .‬در هفت جوالي‪ ،‬دادگاهي در‬
‫ممنوعيت انتشار «ناهار خلت» را در امريكا لغو مي‌كند‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ماساچوست‬
‫‪ 1967‬باروز كار بر روي رمان بعدي‌اش‪« ،‬پســران وحشي»‪ ،‬را‬
‫آغاز مي‌كند‪.‬‬
‫‪ 1968‬در نيويــورك باروز براي آخرين بار با جك كروآك ديدار‬
‫مي‌كند‪ .‬شورش‌هاي دانشجويي در دانشگاه كلمبيا آغاز مي‌شوند و‬
‫ُ‬
‫به‌ســرعت متام امريكا و اروپا را در بر مي‌گريند‪ .‬باروز و گيزنبرگ‬
‫از فعاالن شورش‌اند‪.‬‬
‫‪ 1969‬جك كروآك در بيســت‌ويكم اكترب در چهل‌وهفت سالگي‬
‫مي‌مريد‪.‬‬
‫‪« 1971‬پســران وحشــي» را ‪ Grove Press‬منتشر مي‌كند‬
‫و «انقــاب الكترونيــك» (‪ )Electronic Revolution‬را‬
‫‪ Blackmoor Head Press‬تنهــا در چهارصدوپنجاه نســخه‬
‫منتشر مي‌كند‪.‬‬
‫‪ 1972‬باروز و آنتوين بالش فيلمي رنگي مي‌سازند‪ :‬بيل و توين‬
‫(‪.)Bill and Tony‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫‪115‬‬ ‫زوراب ‪.‬سا مایلیو یگدنز یراگندادیور‬

‫‪ 1975‬باروز شــروع به نوشــن رماين تازه مي‌كند‪ :‬شــهرهاي‬


‫شب‌آتش (‪.)Cities of the Red Night‬‬
‫‪ 1976‬پنجم فوريه‪ ،‬ســالروز تولــد باروز‪ ،‬خرب مي‌رســد كه‬
‫سومرويل در تصاديف كشته شده‪.‬‬
‫‪ 1978‬كنگره‌ي ُنوا‪ :‬به افتخار بــاروز و آثارش‪ .‬آلن گيزنبرگ‪،‬‬
‫جــان كيج‪ ،‬فيليپ گلس‪ ،‬فرانك زاپا‪ ،‬پيت امسيت و بســياري ديگر‬
‫خبشي از آثار باروز را اجرا مي‌كنند‪.‬‬
‫‪ 1980‬باروز «جاي جاده‌هاي ُمرده» را مي‌نويسد‪.‬‬
‫‪ 1981‬پسرش‪ ،‬بيلي باروز‪ ،‬در ‪ 33‬سالگي مي‌مريد‪ .‬آنتوين بالش‬
‫الرنس ايالت تگزاس‬
‫ِ‬ ‫در لندن مي‌مريد‪ .‬باروز تصميــم مي‌گريد به‬
‫برود‪ Cities of the Red Night .‬منتشر مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1983‬باروز بــه عضويــت ‪American Academy and‬‬
‫‪ Institute of Arts and Letters‬درمي‌آيــد‪ .‬ســفرهايي براي‬
‫داستان‌خواين به فنالند‪ ،‬ســوئد و دامنارك‪« .‬جاي جاده‌هاي ُمرده»‬
‫منتشر مي‌شود‪.‬‬
‫‪ 1985‬باروز براي آخرين بار به طنجه سفر مي‌كند‪ .‬روي آخرين‬
‫رمان‌اش‪« ،‬سرزمني‌هاي غريب»‪ ،‬كار مي‌كند‪.‬‬
‫‪ 1986‬در سيزدهم جوالي‪ ،‬براين گيسني مي‌مريد‪.‬‬
‫‪« 1987‬ســرزمني‌هاي غريب» منتشر مي‌شود‪ .‬باروز هنر شاتگان‬
‫(‪ )Shotgun Art‬را كشف مي‌كند‪ :‬شليك توپي از رنگ بر روي بوم‬
‫تصاديف اثري هنري‪ .‬اولني منايشگاه نقاشي‌اش در‬
‫ِ‬ ‫آمدن‬
‫نقاشي و پديد ِ‬
‫نيويورك برگزار مي‌شود و منايشگاه‌هاي بيشتري از راه مي‌رسند‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫کریسمس گردی‬
‫ِ‬ ‫‪ 116‬‬

‫‪ 1989‬باروز در فيلــم «كابوهاي داروخانــه» (‪Drugstore‬‬


‫‪ )Cowboys‬از گاس ون ســان بازي مي‌كند‪ .‬سيماي او در مقام‬
‫َ‬
‫ردي ضدفرهنگ ديگر تثبيت شده است‪.‬‬ ‫جنتلمن گ ِ‬
‫ِ‬
‫الرنس‬
‫ِ‬ ‫‪ 1997-1990‬باروز سال‌هاي پاياين زندگي‌اش را در‬
‫خيابان ‪ Learnard‬كه او ‪Learn‬‬
‫ِ‬ ‫ايالت تگزاس مي‌گذرانــد‪ ،‬در‬
‫‪ Hard‬مي‌خواندش‪ .‬ديويد كراننربگ در ‪ 1991‬فيلم «ناهار خلت»‬
‫را مي‌سازد‪.‬‬
‫‪ 1997‬در پنجم آوريل‪ ،‬آلن گيزنبرگ هفتادويك ساله در نيويورك‬
‫الرنس تگزاس در هشتادويك‬
‫ِ‬ ‫مي‌مريد‪ .‬در دوم آگوست‪ ،‬باروز در‬
‫سالگي مي‌مريد‪.‬‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


‫باروز در حال اسرتاحت در حياط خانه‌اش در ِ‬
‫الرنس ايالت تگزاس‪ 28 ،‬مي ‪ ،1991‬عكس از آلن‬
‫گينزبرگ‬

‫‪Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left‬‬


Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left
Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left
Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left

You might also like