Professional Documents
Culture Documents
Christmass
Christmass
نــــــــــــــــــــــــــام
خـــــــــــــــــــــــــدا
کریسمسگردی
ِ
و داستانهای دیگر
ُ
(پیشنوشتارهای ناهار لت)
ویلیام اس .باروز
مترجم :فرید قدمی
ویراستار:
طرح جلد:
چاپ اول:
شمارگان 1000 :نسخه
قیمت :تومان
آدرس :خیابان مطهری ،خیابان میرزای شیرازی جنوبی ،پالک ،202واحد 3
نمابر86034359 : تلفن88853730-88853631 :
ISBN: 978-964-334-555-6 شابك978-964-334-555-6 :
متام حقوق مادی و معنوی اثر برای نارش محفوظ است
Courtesy Of COPYLEFT @ copy_left
:ترمجهاي براي دوستان ساليان دراز
مرتضي نوروزي و مرتضي حسيين
جك كروآك در كنار ويليام باروز و آلن گيزنبرگ مثلث نسل بيت
را تشــكيل ميدهد؛ نسلي كه ،گذشــته از دستاورد عظيم اديباش،
دســتكم براي دو دهه تأثري بسياري بر فضاي اجتماعي ،فرهنگي
و سياســي امريكا و حتا اروپا گذاشــت .ويليام بــاروز با رمان
شگفتآورش «ناهار خلت» و آلن گيزنبرگ با شعر شاهكار بلندش
«زوزه» به مهان شهرت و اعتباري رسيدند كه كروآك با انتشار «در
جاده» بهش رســيد .در كنار اين ســه ،ميشود از چهرههاي ديگر
نسل بيت نيز حرف زد ،كه هركدامشان حرفهاي تازهاي براي زدن
داشتند :نيل كسدي ،گري اسنايدر ،پتر اورلوسكي ،مايكل مككلور،
الرنس فرلينگيت ،گريگوري كورسو ،امريي باراكا و . ...
هستهي اصلي نسل بيت در اواخر دههي 1940با دوسيت كروآك،
باروز ،كســدي و گيزنبرگ شــكل گرفت؛ آنها به ادبيايت نو فكر
ميكردند؛ حاوي ارزشهايي نو كه امريكاي ماللآور بعد از جنگ
جهاين دوم را دگرگون كند .اما نســل بيت در ادامه با رنســانس
اديب سنفرانسيســكو پيوند ميخورد و چهرههاي ديگري به نسل
بيــت ميپيوندند .روز مجعه ،هفدهم اكترب ،1955گالري ســيكس
ســن فرانسيسكو شاهد شعرخواين پنج شــاعر جوان است كه اين
شــعرخواين به ناگاه به رنسانسي اديب و فرهنگي در سراسر امريكا
بدل ميشود و آلن گيزنبرگ ،گري اسنايدر ،مايكل مككلور ،فيليپ
والن و فيليپ المانتيا در آن شب تارخيي شعر ميخوانند .كروآك در
فصل دوم رمان «ولگردهاي دارما» ماجراي آن شب را بازميگويد.
کروآک بر دو رأس دیگر مثلث نســل بیت نیز تأثری بســیاری
كاتآپ
بيــت پاريس ،كه صاحبش از
ِ در 1959بــاروز در اتاقي در هتل
هوادارن نويســندگان و روشنفكران آواره اســت ،زندگي ميكند.
آنجا با يان سومرويل ( )Ian Sommervilleآشنا و سومرويل
بــدل به رفيقــي تأثريگذار در زندگي باروز ميشــود و نامش در
سرآغاز «بليطي كه منفجر شــد» و ُ
«نوا اكسپرس» نيز ميآيد .در
مــارس 1960باروز پاريس را به مقصــد لندن ترك ميكند .روي
ِ
ُ
رمانهاي «ماشــن نرم»« ،بليطي كه منفجر شد» و «نوا اكسپرس»
كار ميكند .يان سومرويل «ماشــنرؤيا» ( )Dreamachineرا
بر اســاس ايدهي براين جيسني توسعه ميدهد .برايان جيسني مهان
كســي بود كه ايدهي Cut-Upرا بــاروز از او گرفت و بهويژه
بريدن
ِ در تريلوژي ُنوا توســعهاش داد .كاتآپ چيزي نيست جز
صفحات روزنامه ،شعرها و داســتانها يا سخنراينهاي سياسي و
تصاديف كاغذهاي تكهپاره براي توليد معنايي جديد،
ِ چيدن
ِ ســپس
ً
جيسني
ِ تصاديف و گاها تكاندهنده و روشنگر .اين تكنيك را برايان
نقاش از تريســتان تزاراي دادائيســت اهلام گرفت و جاين دوباره
بهش داد .ويليام باروز بســيار حتت تأثري برايان جيسني و تكنيك
كاتآپاش شد .سهگانهي ُنوا (ماشني نرم ،بليطي كه منفجر شدُ ،نوا
اكسپرس) با اين تكنيك نوشــته شده و به مهني جهت به سهگانهي
كاتآپ نيز مشهور اســت .تريلوژي ُنوا بار ديگر مفهوم كنترل را
پيش ميكشد و در بستر رماين شــب ِه علمي-ختيلي و سختخوان
بهحنــوي پررنگتر از پيش آن را برجســته ميكند .باروز پيش از
حقيقت ندارد ،مههچيز جماز است» نقل قول حمبوب باروز از حسن
شــخصيت حسن صباح سازگاري
ِ صباح اســت كه البته چندان با
ندارد و معقولتر آن است كه آن را به حسن دوم (خسن علي ذكره
السالم) نسبت بدهيم.
ُ
در 1978كنگرهي نوا به افتخار باروز و آثارش برگزار ميشود.
آلــن گيزنبرگ ،جان كيج ،فيليپ گلــس ،فرانك زاپا ،پيت امسيت و
بسياري ديگر خبشي از آثار باروز را اجرا ميكنند.
در 1980باروز «جاي جادههاي ُمرده» را مينويســد .يك سال
بعد ،پســرش ،بيلي باروز ،در 33ســالگي ميمريد .باروز تصميم
الرنس ايالت تگزاس برود« .شهرهاي شبآتش» منتشر
ِ ميگريد به
ميشود.
در 1985بــاروز براي آخرين بار به طنجه ســفر ميكند .روي
آخرين رماناش« ،ســرزمنيهاي غريب» ،كار ميكند .در سيزدهم
جــوالي 1986براين جيســن ميمريد« ،تنها كســي كه» باروز
«مهيشه برايش احترام قائل» بود« .سرزمنيهاي غريب» در 1987
منتشر ميشود.
در آخرين سالهاي زندگياش باروز هنر شاتگان (Shotgun
)Artرا كشــف ميكند :شــليك توپي از رنگ بر روي بوم نقاشي
تصاديف اثري هنري .اولني منايشــگاه نقاشــياش در
ِ آمدن
ِ و پديد
نيويورك برگزار ميشود و منايشگاههاي بيشتري از راه ميرسند.
در 1989باروز در فيلــم «كابوهاي داروخانه» (Drugstore
)Cowboysاز گاس ون ســان بازي ميكند .سيماي او در مقام
فريد قدمي
به دور یك میز در بار كریســتوفر هیج ،1یك لیربال ثرومتند ،كلنل
مریك ،2بازنشسته ،بیلی ماینر ،3اهل نیوپورت ،4و جو بنی ،5نویسنده،
نشسته بودند.
كلنل داشــت حرف میزد« :در متام جتربههای مســافریتم با یه
مهچی خدمایت مواجه نشده بودم».
بیــل هاینر لیوانش را كج كرد ،در حال نــگاه كردن به تكههای
مكعیب یــخ توی لیوانش .گفت« ســرویس افتضاح!» چهرهاش با
مخیازهای فروخورده در هم رفت.
كلنل با چشــمهای آیب پرخوناش كه بر كریستوفر هیج دوخته
ً
شده بود ،گفت« :اوضاع خیلی هم بد نیست ،واقعا!» و ضربهای آرام
به بازوی كلنل زد .ضربهاش اما به كلنل خنورد ،چرا كه كلنل دستش
را كشید كنار« .اوضاع خودش درست میشه».
جوبنی از نوشیدین چاودارش به باال نگاه كرد .گفت« :مهونطوریه
كه میگم ،كلنل ،یك انسان»...
میز كف اتاق چپه شــد و لیوانها شكســت .بیل هاینر مهچنان
نشســته باقی ماند ،در حایل كه مبهوت به نقطهای نگاه میكرد كه
لیوانش آنجا قرار داشت .كریستوفر هیج ترسان و لرزان بلند شد.
جوبنی پرید و فلنگ را بست.
كلنل گفت« :خدای من! متعجب نیستم!»
باهاش حرف زد« :تو منیتواین اینجا مبوین .جوبنی .این ختت میره
زیر آب .منیتوین اینجا مبوین».
بهتدریج هق هق متوقف شــد و بنی نشســت .زن كمكاش كرد
جلیقهی جناتاش را بپوشد .زن گفت« :یاال! جبنب!»
مرد گفت« :باشه ،خوشگلم ».و به دنبال او از در رفت بریون.
«و خانهی شجاع»
دراز كشــیده بود .ممههای خاكی نرم .اون جا دراز كشــیده بودن و
لبخندهای خاكی میزدن .یامسیح ،اونا تنبونامرو آتیش میزدن!»
بردشینكل به زنش سیخونك زد« .بهش خبند ».و به ملوان چشمك
زد« .چی میگی؟»
ملوان گفت« :نه ،دیگه وقت منیكنم باهاش خبوامب».
ً
بردشینكل گفت« :بعدا».
ً
«بعدا خوب نیست .وانگهی اون واسه تو ساخته شده .اون منینونه
هیچ بچهای به من بده و مههش داره مینوشــه دارم میگم كه ،من
فقط اونرو تو روزنامهی یكشــنبه دیدم و مث یه سگ كه گوشت
فاسدرو میخواد ،میخواستماش».
برنچ مورتون گفت« :بذار من با این مرد حرف بزمن ».انگشــتان
برنچ مورتون روی شــانهی گوشیت مهســرش جنبید و او را زیر
شانهاش كشید.
گفت« :این خانوم كوچولو یه مادره ».ملوان روی عرشه فنی كرد.
مورتون ملوان را از ماهیچههای دو سرش قاپید.
«تو كالیتون 1ایالت میسوری 2هفت تا بچه اسم این زنرو از میون
شستشون جنوا میكنن ،قبل از این كه برن خبوابن».
ملوان دســتش را از دست مورتون كشــید بریون .مورتون هر
دو دســتش را آورد پاینی و كف دســتها به جلو كنار هپلوهایش
گذاشت.
1 - Clayton
2 - Missouri
1 - Kramer
2 - Finch
3 - S.O.S
ُ ُ
«اس.ا.اس ...اس .اس آمریكا ...اس.ا اس ...از ساحل جرس...1
ُ ُ
اس.ا.اس ...رادیوی حرومزاده ...اس.ا.اس ...شاید بوثكنۀ مارو...
ُ ُ
اس.ا.اس ...خدمهی حرومزاده ...اس.ا.اس ...رفنت فینچ ...رفنت تو
ُ ُ
كون خوك ...اس.ا.اس ...كاپیتان لعنیت یه آرتیست برنزهس ...اس.ا.
ُ ُ
اس ...اس.ا.اس آمریكا ...اس.ا.اس ...اس..اس .گه دوین»...
كاپیتان در حال باالگرفنت كیمونواش با دست چپ از پشت وارد
اپراتوری رادیو شد .از پشــت به سر فینچ شلیك كرد .بدن كوچك
فینچ را به گوشهای هل داد و رادیو را با صندیل خرد و مخری كرد.
«برروی خاكریزهها متاشا میكنیم ما»
دكتر بناوی ،كیفاش بر دوش ،راهش را از میان مسافراین كه به
دور قایق جنات مشارهی 1مجع شده بودند باز كرد.
در حــایل كه خودش را میان زنان نشســته در قایق جا میكرد،
فریاد زد« :حال مهه خوبه؟ من پزشكام».
«نور قرمز خریهكنندهی فشفشهها»
اخبار عصر
باربــارا كنن خربنــگار مشا رهاوردشرو از فاجعه نشــون داد:
یه كمربند جنات امضا شــده توسط خدمهی كشــی ،و با انگشت
قطعشدهی انسان.
خانوم كنن گفت« :منیدومن ،یه جورایی حس بدی به این انگشت
پری دارم».
«بر فراز سرزمنی آزادی»
حال ،مشا میتواننی قبل از ساعت هشت برین اتاقتون ،مگه اینكه
سفارش ویژهای از طرف دكتر بشه».
«دكترم كجاست؟»
«دكتر برامفیلد1؟ اون اینجا نیست .فردا صبح حدود ساعت ده مییاد».
«منظــورم دكتر هاروویتز2؟ فكر منیكنــم این جا مهچی دكتری
داشته باشیم»..
یل به دوروبرش به راهروهای خایل نگاه كرد ،به مرداین كه با ُرب
دوشامرب میپلكیدند و زیر لب حرف میزدند ،زیر چشمهای سرد
و یبتفاوت یك نگهبان.
یل با خودش فكر كرد .عجب ،این جا خبش روانیه .منرو این جا
گذاشته و خودش رفته!
سالهای بعد ،یل این داستان را خواهد گفت« :هیچوقت راجع به
زماین كه دچار محلهی ولزگوگی 3شــدم و بند انگشت كوچكهمرو
از بیخ قطع كــردم ،به تون گفتم؟» اینجا دســت چپاش را باال
میگرید ».این دختر ،میبیین؟ اون تو اتاق بغلی من تو یه پانسیون
تو جنی اســتریت 4زندگی میكنه .اون تو دهكدهس .من عاشقشام
و اون اونقدر امحقه كه من منیتومن روش تأثری بذارم .هر شــب و
هر شــب من دراز میكشم اونجا و میشــنوم كه با یه مردی تو
اتاق بغلــی رابطه داره .این داغومن میكنــه .بدجور ...پس من هم
1 - Dr. Bvomfield
2 - Dr. Horowitz
3 -Van Gogh Kick
4 - Jane Street
در نيويورك ،1939باروز بند انگشت كوچك دست چپاش را قطع كرد،
دادن دوســت جوانش ،جك اندرسون (Jack
به رواييت براي حتت تأثري قرار ِ
.)Andersonدر نامهاي به آلن گيزنبرگ از طنجه به ســال 1954باروز
ميگويد اين داســتان را براي او فرستاده تا ببيند آيا ميتواند براي چاپ به
جايي بفروشــدش ،يا نه .پس ميتوان از اين نامه اســتنباط كرد كه داستان
«انگشت» با فاصلهي كمي از ورود باروز به طنجه نوشته شده است.
1 - Formaldehyde
2 - Potter›s Field
جك گفت« :من مهینه میگم مردم بیشتر از هركس بهشون خوش
میگذره».
بیل در آن شب تابستاین به خودش لرزید« .من فكر میكنم اونا
مهنی كارو میكنن .خب ،بیا این منایشرو بربمی تو جاده«.
جك ماشنی را با فیژقیژ دندهها روشن كرد .ماشنی جفتك انداخت،
ً
تقریبا متوقف شد ،پرید جلو .سراجنام آوردش توی دنده سبك و با
سرعت یكنواخت راند.
بیل گفت« :این جوری هیچوقت یاد منیگریی ،یه كم ســرعترو
جتربه كن».
ساعت سه بامداد بود .هیچ ماشیین در خیابان نبود ،هیچ صدایی.
منطقهای از سكوت یبجنبش.
«یه كم ســرعت ،جكی ».صدای بیل ترسناك بود ،صدای مرموز
یك جوان« .اون یارو كه زیر پاته ،فشارش بده تا ته ،حك».
ماشــن سرعت گرفت ،تایرها روی آسفالت صدا میكردند .هیچ
صدای دیگری از بریون منیآمد.
«مههی شــهر مال خودمونه ،جكی ...هیچ ماشــیین تو خیابون
نیست .یه ریز تا ته فشارش بده ...یه ریز ...یه ریز ،جكی».
قیافهی جك منگ بود ،ناهشیاز ،دهان زیبایش كمی باز .بیل از
فندك داشبورد سیگاری آتش زد ،در حایل كه زیر لب از فندكهای
ُ
ماشــن و ساعتهای ماشنی غر میزد .یك تكه توتون روشن افتاد
روی راناش ،با ترشــرویی تكانهش و تیزش كرد .به قیافهی جك
نگاه كرد و سیگارها را گذاشت كنار.
پنجرههای هواكش قفل نبود .دین ده فوت رفت جلو .هیچكس توی
دید نبود .بشكین زد و طوری پانتومیم آمد كه او انگار چیزی یادش
آمده ،و برگشت .هیچكس نبود.
تصمیــم گرفت .بد پا پو ،خیابــون اینطور خالیه ،من هم تابلو
وایســتادم ،سریع كارشرو بكن .دستش را دراز كرد مست پنجرهی
هواكش .دری پشت سرش باز شد .دین تندی یك كهنه آورد بریون
و شــروع كرد به متیز كردن شیشههای ماشنی .میتوانست حس كند
مردی پشت سرش ایستاده است.
«داری چی كار میكین؟»
دین طوری برگشــت كه انــگار جاخورده« .فقــط فكر كردم
شیشههای ماشنیتون احتیاج به متیزشدن داره ،قربون».
مرد قیافهای قورباغهای داشــت و هلجهی غلیظ جنویب .پالتویی
پوشیده بود از پشم شتر.
«اتول من نه متیز كردن میخواد ،نه این كه چیزی ازش كیش بری».
مــرد كه چنگ انداخت طرفش ،دین یواشــكی جیم شــد« .من
منیخواستم هیچ چی بدزدم ،قربون .من هم اهل جنوبام ،فلوریدا »...
«دله دزد لعنیت!»
دین سریع دور شد و از پیچی پیچید.
هبتره این دوروبرا نباشم .هالو ،احتماالً آجان خرب كنه.
پانزده بلوك دور شد .عرق از تناش میرخیت .دردی التیام نیافته
در ریههایش بود لبهایش عقب میكشــیدند از دندانهای زردش
ُ ُ
در فرفری از نومیدی.
1 - Jarrow
2 - Gimpy
1 - Broadway
2 - Automat
3 - jigs
4 - Harlem
5 - Pantopon Rose
1 - Thompson
2 - Joey
3 - goofballs
دین خیلی تنــد راه میرفت .یاد ِفر ِفــرویی در خیابان هجدهم
افتــاده بود .البته فرفرو بهش گفته بود دیگر برنگردد .با این مهه ،به
امتحاناش میارزید.
خانهای سنگ قهوهای با كاریت در پنجره.P. H. Zunniga,M.D :
دین زنگ زد .صدای قدمهایی آهسته را شنید .در باز شد و دكتر
نگاه كرد به دین ،با چشمهای خون گرفتهی قهوهایاش .كمی تلوتلو
میخــورد و هیكل تپلاش را تكیه داد به قاب در .صورتش صاف
بود ،التنی ،یا دهان قرمز كوچك...
چیزی نگفت ،فقط آ ن جا تكیه داده بود و به دین نگاه میكرد.
دین پیش خودش فكر كرد ،الكلی لعنیت ،و خندید.
«كریسمس مبارك ،دكتر».
دكتر جواب نداد.
دین ســعی كرد راهش را یواش از كنار دكتــر به داخل باز كند.
«منرو یادتون مییاد دكتر؟ متأســفم كه روز كریسمس مزاحمتون
شدم .اما یه محلهی دیگه بهم دست داده«.
«بله؟»
«بلــه ،عصب درد صورت ».دین یك طرف صورتش را به حالت
وحشــتناكی درآورد .دكتر خودش را پس كشــید و دین به زور به
راهرو تاریك رفت.
در حال هلدادن در كه ببندش ،با خوشرویی گفت« :هبتره دررو
ببندین ،وگرنه سرما میخورین ».دكتر به من نگاه كرد .چشمهایش
آشكارا متمركز .گفت« :منیتومن دارویی بهت بدم».
«اما دكتر ،این یه شرایط جازه ،یه مورد اضطراریه ،میفهمنی كه«.
«دارو نه ،غریممكنه ،خمالف قانونه».
«مشا قســم خوردین ،دكتر .من دارم درد میكشم ».صدایش به
زوزهی ناهنجار هیستریكی بدل شد.
دكتر جا خورد و دسیت به پیشایناش كشید.
«بذار فكر كنم .من میتومن یه یــك چهارم قرص بهت بدم .این
مههی چیزیه كه تو خونه دارم».
«اما ،دكتر – یك چهارم ق»...
دكتر پرید به وســط حرفش« .اگه شرایطت قانونیه ،بیشتر از این
نیــاز ندارد .اگر هم نیس ،من دیگــه كاری باهات ندارم .مهنی جا
منتظر مبون».
دكتر راهرو را تلوخــوران پاینی رفت و ردی از نفس الكلیاش
به جا گذاشت.
برگشــت و قرص توی دستهای دین گذاشت .دین قرص را در
تكه كاغذی پیچید و قامیاش كرد.
«حق ویزیت منیخواد ».دكتر دســتش را روی دســتگریهی در
گذاشت« .و حاال ،نریزم»...
«اما دكتر ،منیتواین دارویی تزریق كین؟»
ً
«نه ،مصرف دهاینش تســكنی بیشــتری میده .لطفــا دیگه بر
نگردین ».دكتر در را باز كرد.
دین بــا خودش فكر كرد ،خب این حداقل شــدت مخارمیرو كم
میكنه ،و هنوز پول دارم كه یه اتاق بگریم.
كنم بتومن اینرو بزمن ،در حال مالیدن یك انگشــت برروی رگ .با
دست چپاش قطرهچكان را بلند كرد.
دین صدای نالهای از اتاق بغل شــنید .سگرمههایش از عصبانیت
در هم رفت .نالهای دیگر .منیتوانســت گوش نكند .وسط اتاق راه
رفت ،قطرهچكان در دســتش ،گوشاش مایل به دیوار .نالهها در
فواصل زماین معنی به گوش میرســید .صدای ناانساین وحشتناكی
كه از معده بریون میآمد.
دین یك دقیقهی متام گوش كرد .برگشــت به ختت و نشســت .با
عصبانیت فكر كرد ،چرا هیچكس به دكتر خرب منیكنه؟ این اوضاعش
خرابه 1.بازویش را صاف كرد و ســوزن را یبحركت نگه داشــت.
سرش را كج كرد ،دوباره گوش داد.
آه ،حمض رضای خدا! دســتمال را پاره كرد و قطرهچكان را در
لیوان آیب گذاشــت كه پشت سطل زباله پنهان كرد .رفت توی هال
و در اتاق بغلی را زد .جوایب نیامد .نالهها ادامه داشــت .دین در را
امتحان كرد .باز بود.
ســایهبان باال بود و اتاق پر از نور .دین انتظار دیدن یك پریمرد
را داشــت به حنوی ،اما مرد روی ختــت خیلی جوان بود ،هجده یا
ً
بیست ساله .كامال لباس پوشیده و به خود پیچیده ،با دستهایی كه بر
معدهاش قالب شده بود.
دین پرسید« :چی شده پسر جون؟»
پسر نگاهش كرد ،چشمهایش از فرط درد هتی و مبهوت .سراجنام
1 - bring down
در حملهای بومی داشــت – بد اند بوی ،شــی دو دالر .اما بیشــتر
1
مشتریهایش میرفتند ســراغ «فوریها» .هنس چهرهای نوردیك
داشت ،با استخوانبندی درشت .در صورتش چیزی مججمهمانند بود.
مورتون كریسیت 2با هنس نشسته بود .مورتون چترباز 3و اسم بدان
بدخبیت بود .هنس تنها كسی بود در طنجه كه میتوانست وراجیهای
امحقانهاش را حتمل كند ،دروغهای یبپایان كسلكنندهاش را دربارهی
ثروت و شــهرت اجتماعی .یك داستان شــامل دو عمه بود كه در
خانهای با هم زندگی میكردند و بیست سال بود با هم حرف منیزدند.
«اما مــیدوین ،خونه اونقدر بزرگ بود كه این مســأله امهیت
ً
نداشــت واقعا .اونا هركدوم خدمتكارهای خودشــونرو داشنت ،و
ً
كامال به خونوادههای جداگانه رسیدگی میكردن».
هنس فقط مینشست آنجا و با مههی این داستانها میخندید.
در دفــاع از مورتو ن میگفت« :اون مرد فقط یه دختربچهس ،نباید
بهش سخت بگریی».
در عمل هم مورتون از خالل سالها ناامین – نشسته بر میزهایی كه
منیخواست ،از فرط استیصال ،تالش برای به دست آوردن حلظهی
گشایشــی از اخراج – شم قویای برای خالهزنكی و شایعهپراكین
به دســت آورده بود .اگر كسی سوزاك 4میگرفت ،مورتون مسیز به
حنوی میفهمید كه چطور گرفته .او حس داشت برای هر چیزی كه
Hans - 1اشاره به ویزگیهای ظاهری اهالی اروپای شاملی؛ قد بلند ،بور و چشم آبی
2 - Morton Christie
3 - Table-hopper
4 - Clap
ً
یبگمــان ،آدمهایی بودند كه كامال توجهش را جلب میكردند .او
در تشــنج كه به متلق پیچ و تاب میخورد ،وامانده وقیت میدید هر
ً
تالش رقتانگیزی مطلقا شكســت میخورد ،اغلب توی شلوارش
میرید با ترس و هیجان .یل 1در فكر بود كه آیا او میرفت خانه و
با نومیدی هق هق میكرد..
تالشهای مورتون برای خرسند كردن ساكنان به حلاظ اجتماعی
سرشناس و دیار با مشاهری ،معموالً به ناكامی حمض ختم میشد ،یا
یك یباعتنایی در كافه سنترال ،2نوع خاصی از الشخورها را جذب
میكرد كه از خفت و فروپاش دیگران تغذیه میكنند .این ملكههای
گندیده هیچگاه از دهان به دهان كه این ماجراهای 3شكســتهای
اجتماعی مورتون خسته منیشدند.
«پس اون با تنسی ویلیامز 4نشست روی میز و تنسی بهش گفت:
«امروز صبح سرحال نیســتم ،مایكل .ترجیح میدهم با هیشكس
حرف نزمن ».و اون میگه« :آه ،بله ،تنســی دوست خوب منه ».و آن
وقت میخندیدند و خودشان را میانداختند این ور و آن ور و مچشان
را میانداختند هوا و چشمهاشان از لذیت مشمئزكننده میدرخشید.
یل با خودش فكر كــرد ،مردم مهنیطوری برخورد میكنن وقیت
متاشا میكنن كه یك مرگ 5میسوزه.
1 - Lee
2 - Café Central
3 - Saga
4 - Tennessee Williams
5 - Stake
.2
روی میزی دیگر زین زیبا بود ،تركییب از نســل نگرو 1و ماالی
او بانو ظریفی متناســب بود ،با سیمایی مسنی و دندانههای ریز جدا
از هم ،نوك پســتاناش كمی به مست باال بود .پریاهن بلند ابریشمی
زردی پوشــیده بود و با متانیت واال نشسته بود .روی مهان میز زین
آملاین نشست با خطوط كامل .موهای طالیی پیچ خورده در بافههایی
كه شكل میداد نیم تاجی را ،نیم تنهای شكومهند ،و ابعادی محاس.
زن با صــدایی دورگه حرف میزد .وقیت دهانــش را باز میكرد
كه حرف بزند ،دندانهای وحشــتناكاش آشكار میشد ،خاكستری،
پوشیده ،تعمری شده تا آن كه پر شده ،با تكهای فوالد – بعضی دندانها
ً
كامال انگلزده ،بقیه كه مسی بودند پوشیده از زنگار سبز .دندانها به
شــكلی نیز طبیعی بزرگ بودند و روی هم افتاده ،شكسته ،سیمهای
خورده شده فرورفته بنیشان ،مثل یك حصار سیم خاردار كمند.
در حالت عادی سعی میكرد دندانهایش را پنهان نگه دارد تا آن جا
كه ممكن بود .به هر حال ،دهان زیبایش به سخیت از پس اجنام وظیفه
بر میآمد و دندانهایش جا به جا میزدند بریون ،وقیت حرف میزد
یا چیزی میخورد .اگر از معدهاش بر میآمد هیچوقیت منیخندید ،اما
در معرض نیزههای خندهی گاه به گاهی قرار میگرفت كه میآمدند از
قرار معلوم در شرایط رندوم .تیزههای خنده مهیشه از پیشان محلههای
گریه میآمد ،و در طول آن گریهها او مدام با خودش تكرای میكرد:
»دندونامرو دیدن! دندونای وحشتناكمرو دیدن!»
1 - Negro
2 - Malay
«در كافه سنترال» متعلق به دورهي طنجه است و توصيفي جذاب از طنجه
و ساكناناش به دســت ميدهد .در داســتان-مقالهي «منطقهي بني املللي»
باروز باز هم به اين كافه اشــاره ميكند .ادامهي اين دو داستان را ميشود
بهراحيت در «ناهار خلت» پي گرفت ،بهويژه در خبش «.»Interzone
1 - Helga
خواب تبعیدگاه
آن شــب یل خواب دید كه در یك تبعیدگاه است .دورتادورش مهه
كوههای خلت بلند بودند .او در پانسیون زندگی میكرد كه هیچوقت
گرم نبود .رفت بریون كه قدم بزند .وقیت از پیچ خیابان قدم به خیابان
قلوهســنگی خاكی گذاشت ،باد كوهستاین سرد بهش خورد .كمربند
كت چرمیاش را سفت كرد و سوز واپسنی نومیدی را حس كرد.
هیچكس بیشــتر از چند سال اول در تبعیدگاه حرف منیزند ،چرا
كه مهه میدانند كه دیگران هم در شــرایط یكسان بدخبتاند .آنها
مینشــینند دور میز ،غذای چرب و سرد میخورند ،جدا از هم و
خاموش مثل ســنگ .فقط صدای گوشخراش و شیهه طوری زن
صاحبخانه مدام میآید.
مهاجران با مردم شهر آمیختهاند و به سخیت میشود تشخیصشان
داد .اما دیر یا زود آنها خودشــان را لو میدهند با یك هیجان نابه
جا كه از دلمشــغویل ویژهی فرار ناشــی میشود .مهچننی اینجا
حالت تبعیدگاه وجود دارد :كنترل ،بدون آرامش یا تعادل درون به
1 - Metvopde
- 2به اسپانيايي :چيزهايي توي زندگي وجود داره.
بیندازد گونهای از مارمولك 1سبز زیبا را كه فقط روی این پرتگاهها پیدا
میشوند ..او به پسر مارمولك داد ،متصل به زجنریی از یشم.
یل گفت« :هفت سال طول كشید این زجنریرو بسازم ».در واقع او
این زجنری را از فروشندهای دورهگرد در بازی ساتاه 2برده بود .پسر
حتت تأثری قرار گرفته بود و رضایت داد با یل باشــد ،اما به زودی
روابط صمیمانه شكست خورد .یل نومید بود.
من دوسش دارم ،اما رازرو كشف نكردم .شاید اون یه جاسوس
باشه .یل با عزت به پسر نگاه كرد .چهرهاش داشت در هم میرفت.
انگار كه از درون با مشعلی ذوب میشود.
درخواســتش را گفت« :چرا كمكام منیكین؟ یه مارمولك دیگه
میخوای؟ یه مارمولك سیاه بهت میدم با چشمای بنفش خوشگل
كــه تو دامنهی غریب زندگی میكنــه ،او ن جا كه باد كوهنوردهارو
از صخره بلند میكنه و از شــكاف صخرههای میمكه بریون .ققط
یه مارمولك چشــم بنفش دیگه تو شــهر مونده كه مهونه – خب،
مهم نیســت .مارمولك چشــم بنفش از یه مار كربا هم زهردارتره،
اما هیچوقت صاحبشرو منیگزه .اون شریینترین و مهربونترین
حیوون روی زمینه .فقط بذار نشــونت بدم كه یه مارمولك چشــم
بنفش چقدر میتونه شریین و مهربون باشه».
پسر ،خندهكنان گفت« :مهم من ،به هر حال یه دونه مارمولك هم
ساخته».
1 - lizavd
2 - Latah
1 - Auca
2 - Shipibo Trick
شكار شب سیاه میكنن ،میفهمی كه ...هیچ وقت بهت نگفتم راجع
به زماین كه از k-yفرار كردم تو سرچشــمهی افندی 1.اون سال
سال آفت پوست بود .مهه مردند ،حتا كفتارها».
یل رفت سراغ یكی از كارهای روزمرهاش .پسر حاال میخندید.
یل یك قرار شام گذاشت.
پسر گفت« :خوبه ،اما دیگه حقههای شیپیبوت در كار نباشه».
یل با خونســردی خندید« .ترسوندمت مرد جوون ،آره؟ من هم
اولنی بار كه دیدم ترسیدم .یه كرم كدو باال بیار .شب بهخری».
1 - Effendi
پوشيدن كيت دوازده دالري ،با الگوي جواهرات بديل -اتفاقي فهميدم
ُ
كه كت از كجا خريداري شده و چقدر ميارزد ،چون خودم يكيش را
در مچدانام داشتم( .چند روز بعد دادماش به پسركي واكسي).
قيافهي مــرد رنگپريده بود ،پف كرده ،بــا حاليت از نارضاييت
نارضاييت ثرومتند .اين حاليت اســت كه بيشــتر در زنها
ِ عبــوس،
ميبيين ،و اگر يك زن بنشــيند آنجا بهقــدر كايف با آن حالت از
نارضايــي ثرومتند و عبوس ،يك كاديــاك بهراحيت دور و بر زن
خودش را ميســازد .مردي كه احتماالً با يك جگوار رشد ميكند.
فكرش را كه ميكنم ،يك جگوار را پاركشده بريون بار ديده بودم.
مرد ،با احتياط ،به سؤالهامي پاسخ داد ،با مجالت كوتاه ،در حايل
كه با دقت هر نشاين از گرما و دوسيت را از صدايش ميزدود.
من ادامه دادم« :مشا مستقيم از امريكا اومدين اينجا؟»
«نه ،از برزيل».
با خودم فكر كردم ،داره گرم ميشه .انتظار داشتم كه اين دو مجله
را بدهد كه اطالعات بيشتري بريون بكشد.
ً
«واقعا؟ چطور اومدين؟»
«با قايق بادباين ،البته».
ُ
احســاس كردم هر چيزي ميتواند يك افت باشــد بعد از آن ،و
اجازه دادم به امكان لرزامن روي توجه او كه سقوط كند.
حملهي اروپايي طنجه شامل تعداد شگفتآوري از رستورانهاي
فرانســوي درجه يك اســت ،كه درشان غذاهاي عايل
ِ بنياملللي و
1 - Alhambra
2 - Socco Chico
درون خودش:
ِ كــودك
ِ دارد بــه كودكي قصهي پريان ميگويد ،به
انگيز قاچاقكردن ،از قاچاق املاس گرفته تا مواد
فانتزيهاي ترحم ِ
فانتزي راه انداخنت نايت كالب ،سالن بولينگ ،آژانس
ِ و اســلحه،
مســافريت .يا گاهي ايده هيچ مشــكلي ندارد ،جز اينكه هيچگاه
به عمــل درمنيآيد .صدايي قاطع و مصر ،با دســتهايي حمكم ،در
تضادي تكاندهنده با چشمهايي نوميد و مرده ،شانههايي قوز كرده،
لباسهايي وراي رفو ،كه حاال يبمزامحت ميتواند تكه تكه شود.
بعضي از ايــن مردها توانايي و هوش دارنــد ،مثل برينتون 1كه
رمانهايي شــنيع و غري قابل چاپ مينويســد و با درآمدي اندك
طرز
زندگي ميكند .او يب هيچ شكي اســتعداد دارد ،اما كارش به ِ
نوميدانهاي غري قابل فروش اســت .او باهوش است ،توانايي نادري
كردن دادهها،
ِ عوامل نامهخوان ،براي مهاهنگ
ِ براي ديدن روابط بني
اما مثل يك شبح از ميان زندگي ميگذرد ،هيچگاه منيتواند زمان را
پيدا كند ،مكان را ،و شخصي را كه چيزي را عملي كند ،كه درك كند
واقعيت سهبعدي .او ميتوانست شغل
ِ چارچوب
ِ هيچ پروژهاي را در
موفقي داشته باشــد ،اجرايي ،مردمشناسي ،سياح ،خالفكاري ،اما
تركييب از شــرايط هيچگاه اينجا نبود .او مهيشه يا خيلي دير است
يا خيلي زود .تواناييهاي او كرمي شــكل 2باقي ميمانند ،يبجسم.
فضا-زمان
ِ ســطر مهجور است ،يا اولني اينجا از راه
ِ آخرين يك
ِ او
بدون زمينه ،از هيچجا و هيچ زمان.
ديگر .بههرحال ،مردي ِ
1 - Brinton
2 - Larval
1 - Chris
بومي آسياي رشقي
:Ramie - 2گياهي با برگهاي قلبي شكل ِ
3 - Syrian Hospital
مشــتاق كار ،كه با فصاحت به چند زبان حرف ميزند ،كه مهچنان
ناشــدين بدبياري و شكســت را .جرگهي
ِ داغ حمو
حتمــل ميكند ِ
بودن
جگواررانهــا بهدقت از او دوري ميكنند ،كــه از واگريدار ِ
فركانس مرموزي كه از او ســاطع ميشود ميترسند ،از آدمي مثل
ِ
كريــس ،فركانسهاي مرموزي كه شكســتهاي مادامالعمر به بار
مــيآورد .او طوري زندگياش را مديريــت ميكند كه با تدريس
انگليسي و فروخنت ويسكي با كارمزد زنده مباند.
ً
رابيزن 1حدودا پنجاه ســاله است ،با قيافهي يك خربچني لندين،2
منونــهاي از جاســوس پليــس .او مهــاريت دارد در توليد صداي
ً
گوشخراشاش مســتقيما بر روي ذهن تــو .هيچ صداي خارجي
ديگري صداي او را حتت الشــعاع قرار منيدهد .رابيزن شبيه برخي
گونههاي ناموفق انســان يبخرد 3است ،نژاد بشري را با وجودش
هتديد ميكند.
«من رو يادت ميياد؟ من مهون پســريام كه من رو اينجا تنها
گذاشــي با ملورها 4و بابونها .من مثل بعضيها جتهيز نشدم واسه
زنده موندن ».دســتهاي از رخيتافتادهاش را دراز ميكند ،بهطرز
هولناكي كودكانه ،نامتام ،چشمهاي آيب حريصاش در جستوجوي
ذرهاي گناه يا با حالت مردد ،روي آنچه كه او چشم خواهد دوخت
بهش مثل يك مارماهي.
1 - Robbins
2 - Cockney
3 - Homo non sapiens
:Lemurs - 4حيوانايت شبيه به ميمون ،بومي ماداگاسكار
1 - Antonio
2 - Jimmy
زدهام ،و هيچگاه هيچ تالشــي نديدهام براي ســرقت از خودم .كم
بودن سرقتهاي مســلحانه ،به نظر من ،كمتر به علت طبيعت آرام
عربهاست و بيشتر به خاطر اطمينان آنها از شناسايي در شهري
است كه مهه مهديگر را ميشناسند ،و جمازات براي بزههاي خشن،
ً
بهخصوص اگر توســط يك مســلمان صورت گرفته باشد ،نسبتا
شديدتر است.
حملهي بومي طنجه درســت مهان چيزي اســت كه انتظار داري
باشــد :هزارتويي از خيابانهاي كمآفتاب و باريك ،پيچوتابدار و
پر پيچوخم مثل كورهراهها ،خيليشــان كوچههايي بنبست .بعد از
چهار ماه ،من هنوز راهم را در مدينا 1توسط يك سيستم حركت از
ً
يك عالمت به عالميت ديگر پيــدا ميكنم .راحيه تقريبا باورنكردين
است ،و ســخت است كه تشخيص بدهي مههي اجزاء سازندهي بو
را :حشيش ،گوشت تفت داده شــده و فاضالب بهخويب مناياناند.
ميبيين كثافت ،فقر و بيماري را ،كه مهه دوام يافته با يك يباعتنايي
مأيوسانهي غريعادي.
مردم بارهاي عظيم زغال را روي پشتشــان از كوهســتان به
پايني محل ميكننــد .به عبارت دقيقتر ،زنها محل ميكنند بارهاي
ً
زغال را .مردها ســوار االغاند .جايگاه زنها در اين جامعه كامال
روشــن است .من متوجه شدم كه درصد بااليي از اين محاالن زغال
دماغشان از مريضي خورده شــده ،اما اين توانايي وجود ندارد كه
تشخيص بدهد آيا هيچ ارتباطي بني اين بيماري و شغلشان وجود
1 - Medina
ملت .از پزشــكي اروپايي پرسيدم آيا متوجه اثرات بيماري خاصي
شــده اســت؟ او گفت« :بهطور كلي ،نه .گاهي روانپريشي خمدر
هســت ،اما اين بهندرت ميرسه به يك مرحلهي حبراين ،كه بستري
شــدن ضروري بشه ».ازش پرســيدم آيا عربهايي كه دچار اين
روانپريشي ميشوند خطرناكاند؟ گفت« :من هيچوقت نشنيدهم كه
ً
هيچ خشــونيت مســتقيما و صريح به كيف مربوط بشه .در جواب
سؤالتون بايد بگم كه اونها معموالً خطرناك نيستند».
ً
كافههاي عريب عموما يك اتاقاند ،چند ميز و صنديل ،يك مساور
برجني يا مســي براي درست كردن چاي و قهوه .سكويي باال آمده
كه پوشــيده شــده با حصري امتداد دارد در يك انتهاي اتاق .اينجا
مشــتريها كفشهاشــان را درميآورند و مل ميدهند و كيف دود
ميكنند و ورق بازي ميكنند .بازيشــان ردوندو 1است ،كه با يك
ً
بستهي كارت چهلتايي بازي ميشود .يك ورقبازي نسبتا ابتدايي.
نربدها شروع ميشــود ،متوقف ميشود ،مردم ميپلكند ،ورقبازي
ميكنند ،كيف دود ميكنند ،مهه در يك رؤياي يبزمان هپناور.
راديويي هست كه مهيشه با باالترين صدا روشن است .موزيك عريب
نه شروعي دارد نه پاياين .يبزمان اســت .شنيدناش براي اولنيبار
شايد براي يك غريب يبمعنا به نظر برسد ،چراكه او در جستوجوي
يك ساختار زماين به موسيقي گوش ميدهد كه وجود ندارد.
با يك روانكاو امريكايي حرف ميزدم كه در كازابالنكا كار ميكند.
ً
او ميگويد كه هيچوقت منيتواين يك عرب را كامال روانكاوي كين.
1 - Redondo
«ناحيهي بني املللي» براي فروش در جمله از طريق گيزنبرگ نوشــته شده
است .نام داســتان به ادارهي چهار جانبهي طنجه توسط انگلستان ،فرانسه،
اسپانيا و امريكا اشــاره دارد .اين داستان در تابستان 1955براي گيزنبرگ
ارســال شده ،شــايد ُنه ماه بعد از نگارشاش .در دستنويس اصلي پينوشيت
ً
وجود دارد كه تغيري ديدگا ِه عمدتا باروزياي را نســبت به طنجه پس از ُنه
ماه نشــان ميدهد« :از زماين كه اين مقاله را نوشتم ،شرايط در طنجه تغيري
كرده است .احساســي قوي از كشمكش و خصومت وجود دارد .بچهها وقيت
از كنارشان ميگذاري فحش ميدهند .خيابانها ديگر امن نيست ».اين تغيري
ديــدگاه دربارهي طنجه يادآور تغيري ديدگاه باروز دربارهي مكزيكوســييت
اســت .در 1949در نامه به گيزنبرگ باروز دربارهي مكزيك مينويســد:
ً
«يكــي از معدود جاهايي كه مانده در جهــان و آدم واقعا ميتواند مثل يك
شــاهزاده درش زندگــي كند ».و كمي بعد باز در نامــهاي به گيزنبرگ در
ُ
1952دربارهي مكزيكوسييت مينويسد« :اين شهر گهگرفتهي سرد».
َ َ
1944لوشــن كر با ضربات چاقو ديويد ك ِم ِرر را ميكشــد و
ماجرا را براي باروز و كروآك بازگو ميكند .جك و ويليام به خاطر
گزارش ندادن قتل بازداشــت ميشوند .ماجراي اين قتل در رماين
روايت ميشود كه كروآك و باروز با هم مينويسند و پس از مرگ
لوشني كر در سال 2008منتشر ميشود« :هيپيها جوشانده شدند
در خمزنشان».
1945در ششــم آگوست امريكا هريوشيما و سپس در سه روز
بعد ناگازاكي را مبباران امتي ميكند .از نگاه باروز ،فرهنگ به پايان
راه رسيده است.
1946بــاروز با گرديها و اراذل ميدان تاميز بُر ميخورد .معتاد
مورفني ميشــود .جون و كروآك به بزندرين رو ميآورند .باروز به
خاطر جعل نسخهي مورفني بازداشت ميشود.
1947باروز ســعي ميكنــد مانند يك كشــاورز در نيوويوريل
هوستون ايالت تگزاس زندگي كند.
ِ نزديك
ِ ()New Waverley
در جوالي ،بيلي ،پسر باروز و ُوملر ،متولد ميشود.
1948باروز به مهراه خانوادهاش به نيواورلئان ميرود.
1949در بازرســي خانهي باروز ماري جوآنا و اسلحه كشف
ميشــود .خطر زنداين شدناش وجود دارد .باروز و خانوادهاش به
آنسوي مرز ،به مكزيكوسييت ،ميروند و مهانجا خانه ميكنند.
1950باروز باستانشناسي مايانها و آزتكها ( )Aztecsرا به
مهراه مردمشناسي در كاجل مكزيكوسييت ميخواند .اولني رمانش را
َ
شروع ميكند ،با نام اوليهي «گرد» (.)Junk