Professional Documents
Culture Documents
دوروتی پارکر
زنی که همیشه هست
دوروتی پارکر
ترجمهی رُزا جمالی
فهرست
مقدمهی مترجم 7.........................................................................................
لطفا ،خدا .بگذار که به من زنگ بزند حاال .خدای عزیز ،بگذار که حاال
به من زنگ بزند .چیزِ دیگری از تو نمیخواهم .واقعا نمیخواهم .این چی زِ
زیادی برای خواستن از تو نیست .من چقدر برای تو کوچکم .خدایا ،این
چیز کوچک و کمی برایِ توست .فقط بگذار که او به من زنگ بزند .لطفا،
خدا .لطفا ،لطفا ،لطفا.
اگر من دربارهی این فکر نکنم ،شاید تلفن زنگ بزند .بعضی وقتها
زنگ میزند .اگر به چیزِ دیگری فکر کنم .اگر که بتوانم به چیزِ دیگری
فکر کنم .اگه پنجتا پنجتا تا پانصد بشمارم تا آن زمان زنگ خواهد زد .به
آرامی میشمارم .تقلب نخواهم کرد .و اگه زنگ بزنه وقتی که به سیصد
میرسم .پنج ،ده ،پانزده ،بیست ،بیست وپنج ،سی ،سی و پنج ،چهل،
چهل و پنج ،پنجاه ....آه ،لطفا زنگ بزن .لطفا.
این آخرین دفعهایست که به ساعت نگاه میکنم .دوباره به آن نگاه
نخواهم کرد .ده دقیقه از هفت گذشته .گفت ساعت پنج زنگ میزنه" .
ساعت پنج بهت زنگ میزنم ،عزیزم ".فکر میکنم که این اونجایی بود
که اون گفت عزیزم .کامال مطمئنم که اینجا گفت عزیزم .میدونم که اون
دوبار من رو عزیزم صدا زد و دفعه بعد زمانی بود که خداحافظی کرد.
سرش شلوغ بود و چیز زیادی نمیتواند در اداره بگوید ،اما دوبار به من
گفت عزیزم .باید براش اشکال نداشته باشه که من بهش زنگ بزنم .
میدونم که نباید مدام بهشون زنگ بزنی -میدونم که دوست ندارند این
رو .وقتی تو این کارو میکنی ،میفهمند که داری بهشون فکر میکنی و
اونا رو میخوای و این باعث میشه که ازت متنفر بشن .اما من سه روزه
که باهاش حرف نزدم ،نه تو این سه روز و تنها کاری که کردم این بود که
ازش بپرسم حالش چطوره ،هر کس دیگهای هم ممکنه به خاطر این تلفن
کنه .نمیتونه به خاطرش مشکلی داشته باشه ،نمیتونه فکر کنه که
داشتم مزاحماش میشدم" .نه ،البته که تو مزاحم نیستی!" این رو گفت .
و بعد گفت که بهم زنگ میزنه .مجبور نبود که این رو بگه .ازش که
نخواسته بودم ،واقعا نخواسته بودم .مطمئنم که نخواستم .فکر نکنم که
گفت زنگ میزنه ،و هیچوقت هم زنگ نمیزنه ،لطفا نخواه که زنگ بزنه،
خدا ،لطفا نگذار.
اوه ،هرجایی آقای راننده ،هرجایی ،فرقی نمیکنه .فقط ادامه بده.
بهتره که اینجا تو تاکسی باشم تا اینکه راه برم.اصال خوب نیست که
سعی کنم راه برم .همیشه کسی تو جمعیت هست که شبیه اون باشه .یه
کسی با شونههای آویزون و کالهِ کجاش و من فکر میکنم خودشه .فکر
میکنم برگشته ،قلبم تو آبِ داغه و ساختمونا باالی سرم تاب می خورن و
خم میشن .نه ،بهتره که همینجا باشم .اما کاش راننده تندتر بره .اونقدر
تند که آدمهایی که دارن راه میرن به یه هالهی خاکستری بدل بشن و
هیچ کالهِ کج و شونهی آویزونی نبینم .خیلی بده که اینجوری تو ترافیک
گیر کردیم .آدما خیلی یواش میرن ،واضح هستن و همیشه ممکنه
بعدی… -نه نمی تونه باشه .می دونم .البته می دونم .اما ممکنه .ممکنه.
و آدما میتونن نگاه کنن و منو ببینن ،اینجا .می تونن ببینن که من
گریه می کنم .خب… بذار ببینن …اهمیتی نداره .بذار نگاه کننن .لعنتی
ها.
آره ،تو داری به من نگاه میکنی .نگاه میکنی و نگاه میکنی و نگاه
میکنی .تو ،زنِ بیچارهی مستاصلِ مشکوک .کالهِ قشنگیه ،نه؟ اصال واسه
همینه که نگاش میکنی .واسه اینکه بزرگه و قرمزه و نوئه .واسه اینه که
این گُالی نرمِ قشنگ شقایق هم روش هستن .کالهِ بیچارهی تو پاره پوره
شده و کارش دراومده .شبیه یه گربهی مرده .یه گربه که فرار کرده و
هّلش دادن به سمت سنگِ جدول .حتما دِلات می خواست که جایِ من
بودی و یه کاله نو داشتی ،یه کالهِ قشنگ که از همهی چیزایی که تاحاال
داشتی گرونتر بود .فقط امیدوارم یه چیزی شبیه مال من انتخاب نمی
کردی .چون قرمز رنگِ عزاست .سرخ که رنگ عشقِ مردهس.
نمیدونستی؟
اون زن حاال دیگه رفته ،تاکسی داره حرکت میکنه و اون زن برای
همیشه پشتِ سر گذاشته شده .تو فکرم که وقتی زندگی و چشمامون به
هم خیره شد چی با خودش فکر می کرد .تو فکرم که آیا حسودیه منو می
کرد .شیک و مطمئن و جوون .یا اینکه فهمید که من اگه میتونستم اون
قلب مرده و راکدشو تو سینه ام داشتم چه طور همه چیزو دور میریختم.
نه اون زن حس نمیکنه.حتا آرزو هم نمیکنه .آتیش گرفتن و آرزو کردن
براش تموم شده .هه ،چقدر عالی! خب ،تو فکرم که اون این مسیرِ آرومو
یه ذره خوشحالتر یا ذره ناراحتتر طی کرده که یکی بدتر از خودش هم
هست.
این یکی از اون چیزاییه که اون مرد در من دوست نداشت .می دونم
چی میگفت " .اوه .به خاطرِ خدا نمیتونی از این همه احساساتِ احمقانه
دست برداری؟ چرا باید اینجوری باشی؟ چرا می خوای اینجوری باشی؟
فقط به خاطرِ اینکه یه زنِ پیرِ نظافتچی دیدی ،الزم نیست براش گریه
کنی .اون حالش خوبه ".وقتی چشمامون و زندگیمون به هم خیره شد-.
بس کن دیگه حاال .چرا ،اون حتا تو رو ندید و قلبِ ساکتِ مردهاش
احتماال داشته می رفته یه بطری جین گندیده بخره و خوش بگذرونه.
مجبور نیستی که همه چیزو نمایشی کنی .چرا می خوای اصرار کنی که
همه دلشون گرفته .چرا اینقدر خیال پردازی ؟ بس کن رزالی!" این
همهی اون چیزاییه که اون میگه می دونم.
اما اون اینو یا حتا هیچ چیزِ دیگه رو نمیگه و هیچ وقت هیچ چیز دیگه
هم نمیگه ،تلخ یا شیرین .اون برای همیشه رفته و دیگه قرار نیست
برگرده .این چیزیه که گفت " اوه،البته که بر میگردم ".فقط نمیدونم
کِی؟ اینو بهت گفتم رزالی ،نری عزای ملی بگیری واسش .شاید فقط چند
ماه باشه اگه فقط دوتا آدم به یه تعطیلی و دوری از همدیگه احتیاج
داشته باشن! چیزی نیس که بشینی گریه کنی واسش .برمیگردم.
نمیخوام که برایِ همیشه از نیویورک دور باشم".
اما میدونستم .من میدونستم .چرا که خیلی قبل از اینکه بره از من
دور بود .اون رفته و دیگه بر نمی گرده .رفته و دیگه بر نمیگرده .رفته و
دیگه هیچوقت بر نمیگرده .ببین چرخهای ماشین هم همینو دارن میگن.
پشتِ سر هم .فکر میکنم این یه نشانهست .چرخایِ ماشین هیچی
نمیگن ،چرخا که نمیتونن حرف بزنن .اما من میشنوم.
متعجبم که چرا این نشانه باید اشتباه باشه.چقد آدما حقیرن .میگن
اگه توی خالء تنها بشینی و وقت بگذرونی ،نمی تونی به من برسی .میگن
دیوونهس اگه به یادِ یکی بمونه ،به خودشون هم افتخار میکنن که
هیشکی رو یادشون نمیاد .خیلی عجیب غریبه .افتخارشون برای چیزایی
که ندارن و نمی خوان داشته باشن .میگن " من هیچوقت هیچی برام
مهم نیس ".میگن " نتونستم فکرشو بکنم" میگن " اونقد اهمیت بدم
که اذیت بشم؟" میگن " هیشکی برام اونقدا مهم نیس ".اما چرا ،چرا
فکر می کنن کارِ درستی می کنن؟
اوه ،کی دُرُس میگه و کی غلط میگه و کی تصمیم می گیره؟ شاید من
بودم که حرف درست و در مورد اون زنِ نظافتچی زدم .شاید خسته و
تکیده بود .شاید اون لحظه همه چیزو درموردِ من می دونست .هیچ
احتیاجی نبود که یه حال درست و حسابی داشته باشه قبل از اینکه بهش
بگه .آها ،آها ،فراموش کردم ،اینجوری نمی گفت .اون که اینجا نبود .االنم
اینجا نیست .این من بودم که داشتم خیال می کردم چی ممکنه بگه و من
فکر می کردم صداشو می شنوم .اون مرد همیشه با منه .اون و زیباییش
و ستمگریش .اما نباید بیشتر از این بشه .نباید بهش فکر کنم .درسته .
دیگه نفس نکش ،دیگه سعی کن نبینی ،گردشِ خون رو تورگات متوقف
کن.
من نمی تونم اینجوری ادامه بدم .نه ،نمی تونم ،نمیتونم به این
بیچارگیِ طاقت فرسا ادامه بدم .اگه می دونستم چطور میشه ،حتما سر
یه روز یا دو ماه یا یه سال تموم میشد .میتونستم تحملش کنم ،حتا اگه
کسلتر و وحشیانهتر از این میشد گاهی .میشد تحملش کرد .اما همش یه
جوره و آخری هم نداره.
آره ،ادامهش همین بود .و درسته .درستِ درسته .چیزی که برام مهمه
اینه که چی می پوشم .برو واسه خودت یه کالهِ بزرگِ قشنگ بخر که
روش پُرِ شقایق باشه –حتما خوشحالت میکنه -بخر و بعد ازش متنفر
شو .چه جور باید ادامه بدم؟ نشستن و از سر شروع کردنو و خریدنِ یه
کالهِ قرمزِ گنده و بعد نشستن و از سر شروع کردن که روزا همینطور
پشتِ سرِ هم میگذرن .فردا و روز بعدشو و فرداش .چی جوری باید این
همه رو پشتِ سر بذارم؟
پس دیگه چه چیزِ دیگهای برایِ من مونده؟ " برو بیرونو و دوستاتو
ببین و خوش بگذرون " .تنها نشین و خودتو نشون بده" اگه بتونه یه
نمایش باشه که بشه یه بارون تمام و بی وقفه رو بر قلبِ من دووم بیاره.
پس من حتما خودمو یه نمایش می کنم .آدمایِ توخالیِ کوچیک ،چطور
می تونن بفهمن که رنج کشیدن چیه ،چطور قلبِ به این کلفتیشون پاره
میشه؟ نمی دونن؟ احمقهایِ توخالی ،به خاطِر همینه که نمیتونم
دوستایی رو که وقتی باهم بودیم میدیدیم رو دوباره ببینم و به جاهایی
برگردم که اون بوده .به خاطرِ اینه که رفته و تموم شده .و وقتی که تموم
شده اینجور جاها فقط برات غم و اندوه میارن .اگر اون جاهایی رو که شاد
بودی رو دوباره ببینی ،قلبت از درد و رنج منفجر میشه.
و این شاید یه حسه ،یه نشانه ست .من اینجوری فکر می کنم .شاید
خیلی احساساتی بشی که بدونی نمیتونی اونجاهایی رو که یه زمانی
برات خوب بوده رو ببینی ،که نمی تونی چیزی رو ببینی که برات یادآور یه
خوشبختی تمام شده هستن .اندوه آرامشیه که در احساسات به یاد آورده
میشه .اوه .فکر می کنم ...که این کامال خوبه " .چیزی که در حسات به
یاد آورده میشه" .این واقعن یه مسیر متضاده .کاش میتونستم اینو
بهش بگم .اما من هیچی به اون نمی گم .هیچوقت .هیچوقت .اون رفته و
همه چیز تموم شده و من جرات ندارم به روزایِ مرده فکر کنم .تموم
فکرام باید آروم و قهوهای باشن ،ومن باید...
اوه ،نه ،نه! راننده نباید بره تو این خیابون! این خیابونِ ما بود ،این جا
محل وقوعِ عشق و خندهی ما بود .من نمیتونم برم تو این خیابون .نمی
تونم .نمی تونم .خب نگاه نمیکنم ،خم میشم و دستامو سفت جلویِ
چشمام میگیرم ،دستام محکم جلو چشمامه ،پس دیگه نمیتونم ببینم .
باید قلبِ بیچارهام آروم بگیره .و من باید شبیه اون آدمهای حقیر و
بدجنس و بیروح باشم که افتخارشون اینه که یادشون نمیاد.
اما ،آه که می بینم .می بینم گرچه جلویِ چشمامو گرفتم و کورم .گرچه
چشمی ندارم قلبم از این همه خیابون داره از همین یکی برام میگه .این
خیابونو شبیه کف دستم می شناسم .همون طور که صورتشو عین کف
دستم میشناختم.ای خدا ،پس چرا من نمی میرم همینجور که داریم از
این خیابون رد می شیم؟
حاال باید دم نبش باشیم همونجایی که یه گلفروشیه .این همونجاییه
که وای میایستاد و برام گل پامچال می خرید ،گل هایِ زردِ پامچالِ
کوچیک که با یه حلقه برگِ نقرهای کپه شده بودن ،لطیف و قشنگ و تمیز.
اون همیشه می گفت ارکیده و کاملیا به دردِ من نمیخورن ،پس هر وقت
که بهار نبود و از گلِ پامچال خبری نبود ،بهم گُالی سوسن دره ای یا
غنچه های رُز تر و تازه یا گلِ میخک و گالی ذرت آبیِ روشن میداد .می
گفت نمیتونه بی خاطرهی گلها به من فکر کنه–همش قاطی پاتی میشه.
حاال دیگه نمی تونم هیچ گلی رو دور و برم تحمل کنم .و اون گلفروش
بی چاره چقدر خوشحال میشد و ذوق می کرد .یادمه یه روز هی منو "
خانم" صدا می زد .اوه ...خدایا ...نمیتونم ...نمی تونم تحمل کنم.
و حاال ما باید دم اون آپارتمان بزرگ با اون دربون بزرگ بور باشیم و
اون روز غروب دربونه یه گلِ شقایق خوشگل دسش بود که رو یه تسمهی
بزرگ بود و ما صبر کردیم که باهاش صحبت کنیم ،گل رو زد زیر بازوش و
بغلش کرد و این تنها دفعهای بود که می دیدیم دربون لبخند زد! و بعدی
خونهاییه که یه بچه توشه و اون همیشه کالهشو برمیداشت و خیلی
جدی بهش تعظیم میکرد و بچههه هم ستاره دریایی هایی رو که کف یه
دستش داشت بهش میداد .و بعدش هم یه درخته با میله های آهنیِ
زنگ زده که دورشه ،جائیکه می تونست وایسه و به من دست تکون بده،
همونطور که من به پنجره تکیه دادم که تماشاش کنم ،اما هیچوقت متوجه
نمیشه ...میگفت درخت ماست و حتا خیال اینکه ممکنه به کس دیگه ای
تعلق داشته باشه رو هم نداشت .همیشه میگفت خیلی کمن تو این شهر
آدمهایی که یه درخت برایِ خودشون داشته باشن وازم میپرسید که آیا
اینو قبلش تشخیص داده بودم؟
و بعدش هم خونهی دکتره و سه تا خونهی کوچیک و خاکستری هم
بعدشه و بعدش ...اوه ...خدایا .....ما باید دم در خونه مون باشیم االن!
خونهمون ...گرچه ما فقط تو طبقهی باالیی زندگی میکردیم .و من
عاشق اون پلکان تیره و دراز بودم چون اون هر روز عصر از اون پله ها
باال میاومد و اون پردههایِ صورتیِ رسمیمون رو پنجرهها و اون قوطیِ
گالیِ شمعدونی صورتی که فقط به خاطر من بزرگ می شدن .و اون
شکافِ سفتِ صندوقِ پست و صدایِ زنگ زدناش و من که دمِ غروب تو
فکرِ اینکه شاید هیچوقت نیاد منتظرش میموندم اما همینکه منتظرش
بودم خوشحالم میکرد و بعد وقتی که در رو براش باز میکردم ...اوه...
نه ...نه ...نه! اوه ...هیشکی نمی تونه اینو تحمل کنه .هیشکی ...هیشکی.
اوه ...چرا ،چرا ،چرا من باید به این همه کشیده بشم؟ چه شکنجهای
میتونه اینقدروحشتناک باشه؟ بهتر میشه اگه چشمامو بازکنم و نگاهکنم .
اونوقت میتونم درختمون و خونهمونو دوباره ببینم و اون وقت قلبم منفجر
میشه و میمیرم .حتما باید نگاه کنم .حتما.
امادرخته کجاست؟ ممنکه درختمونو بریده باشن؟ و اون خونهی
آپارتمانی کجاست؟ و گلفروشی؟ اوه ...کجاس؟ ...خونهمون کجاس؟ ...
ای راننده ،این چه خیابونیه؟ شصت و چهارم؟ اوه نه ،هیچی ...
هیچی ...ممنون ...فکر کردم شصت و سومه...
والس
اوه نه ،نه ،نه .خدایا ،نه .حتا یه ذرهام اذیتم نکرد و بهر حال تقصیرِ من
بود .واقعا اینطور بود .بدرستی .که بگم تو تازه خیلی خوبی که اینو داری
میگی .همش تقصیرِ من بود.
چرا ،من با این تهدیدِ سه گانه به اینجا کشیده شدم .اون قهرمانِ
منه .اون قلب یه شیرو داره و رگ و پی یک گاو میش .بهش نگاه کن ،به
نتیجه فکر نکن ،از چهره اش نترس ،گونه ها افروخته ،چشم هاش می
درخشه ،می خواسته خودشو وارد هر داد و هواری کنه .یعنی این میگه که
باید صرفنظر می کردم؟ نه ،هزاربار نه .چه اتفاقی برام میافته اگه مجبور
باشم دو سال پامو گچ بگیرم ؟ بس کن ،عینِ مردا ،برو وسطِ میدون! کی
میخواد برای همیشه زنده بمونه؟
اوه ،اوه خدا .اون حالش خوبه .خدارو شکر .یه لحظه فکر کردم دارن
می فرستنش بیرونِ میدون .نمی تونم تحمل کنم که یه اتفاقی براش
بیفته .دوسش دارم .بیشتر از هر کسی تو این دنیا دوسش دارم .ببین چه
شوری به این رقص مالل آورِ معمولی می ده .غیر از اون ،چقدر بقیهی
اونایی که دارن می رقصن بی حال و واررفتن .اون شور وُ جوانی و جراته!
اون نیرو و شادابیه! پاتو از رو پاهام بردار! توی گندهی داهاتی! فکر
میکنی من کیام ،یه تخته؟ وای!
نه ،البته که اذیتم نکرد .چرا ،حتا یه ذره .خیلی جدی .وهمش تقصیرِ
من بود .میدونی که ،یه قدم به جلو که خیلی دوست داشتنیه .اما اولش یه
خورده پر دردسره که ادامه بدی .اوه ،تو خودت راست و ریستش کردی؟
تو واقعا همینکارو کردی؟ خب ،به نظر جالب نیستی! نه ،حاال فکر میکنم
گرفتم.اوه ،فکرمیکنم دوست داشتنیه .وقتی قبال داشتی می رقصیدی
داشتم تماشات می کردم .وقتی نگاه می کنی خیلی تاثیر میذاره.
وقتی بهش نگاه کنی ،خیلی تاثیر می ذاره .شرط می بندم وقتی بهم
نگاه کنی خیلی تاثیر گذاره .موهام ریخته رو گونه هام ،دامنم دورم
پیچیده .نم سرد ابروهامو می تونم حس کنم .باید چیزی فرای " پائیزِ
خانهی راهنما " به نظر برسم .همچین چیزی برای زنی به سن من نگران
کننده و ضرر باره .اون خودش قدم هاشو درست کرد ،او با زرنگی های
بیکالساش .اولش یه خورده پیچیده بود اما حاال حس می کنم فهمیدم.
دوتا پشتِ پا ،یه لغزش به عقب ،یه ضربهی بیست یاردی ،آره .گرفتم.
چیزای دیگهای هم گرفتم ،از جمله ساقِ پاهام که صدمه دیده و قلبام که
تلخه .از این موجودی که بهش وصل شدم متنفرم.از همون لحظه که
قیافهی جونورِهیزشو دیدم ازش متنفر بودم .و من اینجا در این آغوشِ
ناخوشایند محصور شدهام که انگار سی و پنج سال این رقص طول
کشیدهاست .آیا این ارکستر قرار نیست که به نواختن پایان دهد؟ یا این
ادای مضحک و نفرت انگیز باید تا قیامت ادامه پیدا کند؟
اوه ،آنها دوباره از نو دارند موسیقی رو تکرار می کنند .اوه ،خدای من،
قشنگه .خسته شدی؟ باید بگم که خسته نیستم.میخوام تا ابد اینجوری
ادامه بدم.
باید بگم که خسته نیستم .مردهام ،تمامِ من مرده و به خاطرِ چی؟ و
این موسیقی قرار نیست که تموم بشه و دوباره ما قراره ادامه بدیم ،من و
چارلی تا ابد .تصور میکنم که دیگه برام اهمیتی نداره ،بعد از صد هزار
سال .تصور میکنم که دیگه هیچی اهمیت نداره ،نه گرما ،درد ،نه قلبی
شکسته و نه این خستگیِ ستمگرِ دردناک .خب .نمیتونه برایِ من خیلی
زود باشه.
نمیدونم چرا بهش نگفتم خستهام .نمیدونم چرا پیشنهاد ندادم که
بر گردم سرِ میز .می تونستم بگم فقط به موسیقی گوش بدیم و اگه اون
قبول میکرد این اولین دقت نظری بود که تمامِ شبو بهش اختصاص داده
بود .جرج جین ناتان میگه که ضرب آهنگِ زیبایِ والس می بایست در
آرامش شنیده شود و نباید با چرخش عجیب جسمِ آدمی همراه شود .فکر
میکنم همونی که اون گفتست .فکر میکنم این جرج جین ناتان بود.
بهرحال ،هر چی که بود و هرکی که بود و هر کاری که داره االن میکنه،
بهتر از من تموم کرده .صحیح و سالم .هر کی که با گاوِ خانم اولری که
من دارم باهاش می رقصم نمیرقصه ،خیلی داره بهش خوش می گذره.
هنوز ،اگه بر گردیم سرِ میز ،احتماال باید باهاش حرف بزنم .نگاش
کن -تو به یه همچی چیزی چی میگی؟ امسال رفتی سیرک ،چه جور
بستنیای دوست داری؟ گربه رو چه جور هجی می کنن .فکر میکنم منم
این جا تموم کردم.انگار یه ماشینه تولیدِ بتون افتاده رو دورِ تند و تموم
کرده.
من همهی این حسا رو پشتِ سر گذاشتم .اینطوری که فقط می تونم
بگم همینکه پاشو میذاره رو پام خورد شدنِ استخونامو میشنوم .تمامِ
حوادثِ زندگیم داره از جلو چشام میگذره .یه وقتی بود که تو وست
ایندیزتو توفان گیر کرده بودم ،یه بارم سرم خورد به تاکسی و شکست،
یه شبم یه زنِ مست یه زیر سیگاری برنزی رو انداخت رو عشقِ واقعی
اش و در عوض افتاد رو من ،اون تابستونم که قایقمون داشت غرق می
شد .آه ،چه زمانِ ساده و آرامی برایِ من بود که خیلی زود خودم را وفق
دادم .تا قبل از اینکه غرقهی این رقصِ مرگ شوم ،نمی دانستم چه
عذابیست .حس می کنم ذهنم رو به شگفتیست .انگار به نظر می رسه
که ارکستر داره تموم میکنه .نمیتونه اینجوری باشه ،البته ،هرگز ،هرگز
نمیتونه اینجوری باشه و انگار در گوشهایم سکوتی شبیهِ صدایِ
فرشتگان است...
اوه ،تموم کردن ،بدجنسها .نمی خوان دیگه ساز بزنن .لعنتی ،یعنی
فکر میکنی تموم کردن؟ واقعا اینجوری فکر میکنی ،اگه بهشون بیست
دالر می دادی؟ عالی می شد .نگاه کن ،بهشون بگو دوباره از اول بزنن.
بهمین سادگی چقدر دلم می خواد به رقصیدنِ والس ادامه بدم...
شعرها
خالصه
تیغ ها
می آزارند
رودها
می خیسانند
اسید به جا میماند
و قرصها فلجم میکنند
استفاده ازاسلحه قانونی نیست
طنابها گسسته میشوند
گاز بویی زننده دارد
و زیستن را چارهای نیست.
زنی که همیشه هست
شعر:
-این مرده سیب نیست یا خیار است یا گالبی ( ویستار)۷۱۱۱ ،
-دهن کجی به تو (نقش هنر)۷۱۱۱ ،
-برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام ( آرویج )۷۱۹۱
-این ساعتِ شنی که به خواب رفتهاست( چشمه ( )۷۱۶۱ ،چاپ دوم:
)۷۱۶۴
-بزرگراه مسدود است ( بوتیمار ( )۷۱۶۲ ،چاپ چهارم)۷۱۶۱ :
-اینجا نیروی جاذبه کمتر است ( مهر و دل ( )۷۱۶۹ ،چاپ دوم)۷۱۶۶ :
(چاپِ سوم :ترنجستان )۷۴۱۱
-و این چه کسیست که دو هزار سال گریه کرده است بر دامنم؟ (
گزینه ی اشعار به زبان انگلیسی) ( هند)۲۱۷۶ ،
-این رسم الخط فارسی نیست(در دست انتشار)
نقد ادبی:
-مکاشفاتی در باد ( مجموعه ای از مقاالت بر شعر احمد شاملو ،علی
باباچاهی ،نازنین نظام شهیدی ،گراناز موسوی ،علی عبدالرضائی ،رضا
براهنی ،یداهلل رویایی ،ر ضا چایچی ،بیژن جاللی ،سید علی صالحی و ) ...
( این مقاالت پیش ازین در نشریانی نظیر نامه ی کانون نویسندگان
ایران ،جهان کتاب ،کارنامه ،آدینه ،بیدار ،زنان ،بررسی کتاب ،عصر پنج
شنبه و ...منتشر شده اند ( ).نشر هشت)۷۴۱۱ ،
-مقاالتی پژوهشی به زبان انگلیسی در تحلیل شعر
نمایشنامه:
ترجمه:
-ترجمه ی کتاب خانه ی ادریسی های غزاله علیزاده به انگلیسی (کتاب
کارما؛ نیویورک)۲۱۲۲ ،
-دریانوردی به سمت بیزانس ،گزینه ی اشعار ویلیام باتلر ییتس (نشر
ایهام()۷۱۶۶ ،چاپ دوم)۷۴۱۷ :
-لبه ،آنتولوژی شعر انگلیسی زبان (مهر و دل)۷۱۶۹ ،
(ویرایشِ دوم)۷۴۱۱:
-الله ها ،ده شاعرِ زن ( ایهام)۷۴۱۱ ،
-زبان منشوری ست ،گزیدهی اشعار امیر اور(نشر مهر و دل)۷۱۶۶ ،
( چاپ دوم)۷۱۶۶ :
-فردا و فردا و فردا ،صد قطعه از ویلیام شکسپیر
( نشر ایهام)۷۴۱۱ ،
-درخت کاج ،هانس کریستین آندرسن
( نشر ترنجستان)۷۴۱۱ ،
-کلمات ،سیلویا پالت (نشرِ ثالث)۷۴۱۷،
-شن و زمان ،امیر اور ( نشر هشت)۷۴۱۱ ،
-زنبقِ وحشی ،لوئیز گلوک(نشر ایهام)۷۴۱۷ ،
-برج،آنتولوژی جامع شعرانگلیسی براساس گزینهی دانشگاهی نورتون
( نشر ورا)۷۴۱۷ ،
-روضهی آتش ،گزینهای از شعرهای تی .اس .الیوت(نشر ثالث)۷۴۱۷ ،
رمان:
زندانی دره ی یمگان
فیلمنامه:
سیاهکل