You are on page 1of 79

‫زنی که همیشه هست‬

‫دوروتی پارکر‬
‫زنی که همیشه هست‬

‫دوروتی پارکر‬
‫ترجمهی رُزا جمالی‬
‫فهرست‬
‫مقدمهی مترجم ‪7.........................................................................................‬‬

‫داستانها ‪31 ...............................................................................................‬‬

‫گفتگویِ تلفنی ‪31 .....................................................................................‬‬

‫احساسات ‪31 .........................................................................................‬‬

‫والس ‪13 ...............................................................................................‬‬

‫شعرها ‪13 ..................................................................................................‬‬

‫خالصه ‪13 .............................................................................................‬‬

‫زنی که همیشه هست ‪11 ............................................................................‬‬

‫رُمان دو جلدی ‪11 ...................................................................................‬‬

‫گلِ سرخ بیعیب ‪14 .................................................................................‬‬

‫ترانهی کوتاه ‪14 ......................................................................................‬‬

‫زنان ‪13 ................................................................................................‬‬

‫فهرست ‪11 ............................................................................................‬‬

‫کلمات قصار ‪11 ...........................................................................................‬‬


‫مقدمهی مترجم‬
‫دوروتی پارکر‬
‫( ‪)۷۹۶۱ -۷۶۹۱‬‬

‫دوروتی راتچایلد پارکر در نیمهی تابستان (‪۲۲‬آگوست ‪ )۷۹۶۱‬در‬


‫خانودهای از طبقهی متوسط و از پدری یهودی آلمانی که تولیدی پوشاک‬
‫داشت و مادری کاتولیک و خانهدار در نیوجرسیِ آمریکا دو ماه زودتر از‬
‫موعد به دنیا آمد و سرانجام پس از عمری پر از تب و تاب در سن ‪۱۱‬‬
‫سالگی و در روزهای آخر بهار (‪ ۱‬ژوئن ‪ )۷۶۹۱‬به شکلِ غریبی از حملهی‬
‫قلبی پس از بارها تالش ناموفق به خودکشی‪ ،‬پس از زندگیای پر از‬
‫کشمکشهای عاطفی در هتلی در نیویورک درگذشت‪ .‬جسدش سوزانده‬
‫شد و خاکسترش بعدها در محلِ یادبودِ او در بالتیمور قرار گرفت‪.‬‬
‫دوروتی مادرش را در پنج سالگی از دست داد و پدرش دو سال بعد‬
‫دوباره ازدواج کرد‪ .‬نامادریاش را هیچوقت دوست نداشت و از صدا کردن‬
‫او به عنوانِ مادر امتناع میکرد‪ .‬پدرش را نیز در جوانی از دست داد‪.‬‬
‫کودکی ناخوش و پرتنشی داشت و در مدرسهی کاتولیک مذهبی بزرگ‬
‫شد‪.‬او بسیار ریزنقش و کوچکاندام بود و مشخصاتِ فیزیکی خودِ او در‬
‫قالبِ شخصیتهای داستانیاش بارها توصیف شدهاست‪.‬‬
‫در جوانی مدتی به عنوان نوازندهی پیانو در یک مدرسه کار میکرد‪.‬‬
‫از جوانی به عنوان ویراستار و منتقد با نشریات مطرح ادبی نظیر‬
‫"نیویورکر"‪" ،‬ووگ" و "ونیتی فر" همکاری داشت‪ .‬برای مدتی طوالنی‬
‫یادداشتهایی را در مورد نمایشهای روی صحنه مینوشت و این‪ ،‬او را‬
‫ناچار میکرد که همهی کارهای روی صحنه را ببیند و لحن نمایشی صحنه‬
‫بر روی شعرها و داستانهایش اثر بسیاری بگذارد‪ .‬زبان بسیار تند و‬
‫تیزی به نقد داشت و این برایش در همان آغاز دردسرهای بسیاری آفرید‪.‬‬
‫اولین کتاب شعرش "طناب کافی" ‪ ۷۶۲۹‬کتابی مطرح و پرفروش‬
‫شد‪ .‬الگوی الهامِ دوروتی پارکر از شعر ادنا سنت وینسنت میلی گرفته‬
‫شده است‪ .‬غیر از شعرهای گردآوری نشدهاش‪ ،‬او دو کتابِ شعرِ دیگر نیز‬
‫تا آخرِ عمرش به چاپ رسانید‪" :‬تفنگِ غروب" و "مرگ و مالیات"‪.‬‬
‫ازدواج اولش با یک تاجر‪ ،‬موفق از آب درنیامد‪ ،‬بعد از اینکه ادوارد‬
‫پارکر به جنگ میرود و جراحتهایی برمیدارد‪ ،‬رابطهی آنها به تیرگی‬
‫میگراید و به جدایی منجر میشود و این شکستِ عاشقانه را در داستانِ‬
‫"مرخصیِ بیمانند" به تصویر کشیدهاست با این وجود نام پارکر را از‬
‫این ازدواج گرفت‪.‬‬
‫اما ازدواج دوماش با بازیگر و فیِلمنامهنویسی از هالیوود که درست‬
‫مثلِ خودِ او تباری نیمهیهودی داشت و از او کوچکتر بود در رشد و ترقی او‬
‫موثر بود‪ .‬تا زمانی که شوهرش در سال ‪ ۷۶۹۱‬درگذشت‪ .‬او و آلن کمپل‬
‫به اتفاق هم فیلمنامههای موفقی را به رشتهی تحریر درآوردند‪ .‬او که از‬
‫کودکی با پدیدهی یهودیستیزی روبرو شده بود‪ ،‬نام خانوادگیِ همسر‬
‫اولش پارکر را برای خود برمیگزیند تا با نام یهودیاش مورد آزار قرار‬
‫نگیرد‪ .‬گرچه از میراثِ یهودیاش هیچوقت در آثارش سخنی به میان‬
‫نیاورده و به نوعی همگونی با جامعهی آمریکایی رسیده بود‪ .‬دوروتی که‬
‫قصد داشت از آلن کمپل بچهدار شود‪ ،‬کودکش را در سقط جنین از دست‬
‫می دهد و این واقعه تاثیرِ فراوانی بر زندگیِ او میگذارد که از پیامدهای آن‬
‫پناه بردن به الکل بود‪.‬‬
‫زبانِ شعر دوروتی پارکر‪ ،‬ساده و گفتاری ست‪ .‬او حتیاالمکان از‬
‫کلمات فاخر و ادبی دوری میجوید و سعیاش بر این است که آنجوری‬
‫که حرف میزند شعر بگوید‪ .‬شعر دوروتی پارکر شعری بیآالیش‪ ،‬خشن‪،‬‬
‫صادق و برهنه از آراستگیهاست‪ .‬خبری از تصویرپردازی و توصیفات‬
‫شاعرانه نیست‪ .‬چندان خیال پرداز نیست و استعاره و تشبیه جایِ کمی در‬
‫کارش دارد‪ .‬شعریست که به آسانی خواننده را میسوزاند و گاه به خنده‬
‫وا میدارد‪ .‬وزن و قافیه و بازیهای زبانی گاهی در جهتِ دست انداختن‬
‫خواننده استفاده میشود‪ .‬گفتن از تلخ و شیرین عشق دغدغهی مدامِ‬
‫اوست‪ .‬شاید بتوان این زبانِ زنانه را در آثار دوروتی پارکر بررسی کرد‪.‬‬
‫توجه بیاندازهی او به جزئیات و گسترش دامنهی واژگان ادبی با‬
‫استخدام کلماتی که پیشتر شاعرانه جلوه نمیکردند‪ .‬کنایه و هجو‪،‬‬
‫پررنگترین تمهید سبک دوروتی ست و کلمات قصارش به این خاطر‬
‫مشهورند‪ .‬دوروتی پارکر نویسندهای فمینیست با طنزی گزنده است‪ .‬در‬
‫شعر "زنی که همیشه هست" طنز او در به سخره کشیدن معیارهای‬
‫مردساالرانه بارز است‪ .‬رابطهی زنان و مردان در جامعهای نابرابر و‬
‫سرخوردگی زنان از مضمونهای مسلم آثار اوست‪ .‬شعر "خالصه" از‬
‫شیوههای مختلف خودکشی و رنج آن میگوید‪ .‬شعر "گلِ سرخ بیعیب"‬
‫روابط عاشقانهای که در پدیدهی کاپیتالیسم به اضمحالل رفته است را به‬
‫سخره میگیرد‪ .‬شعر "زنی که همیشه هست" معیارهای یک زن معمولی‬
‫در جامعهی آنروز را به طنز گرفته است‪ .‬در شعر "زنها " باز معیارهایِ‬
‫متداول جامعهی آنروز برای زنان و کلیشهها را به سخره میگیرد‪ .‬دوروتی‬
‫پارکر زبانی تند و تیز دارد و از مسائل اجتماعی بسیار انتقاد میکند‪ .‬سبک‬
‫شعرهایش بیشتر رئالیسم اجتماعیست و شعرهای کوتاهش بسیار‬
‫مشهور است‪ .‬کاربرد قوافی و ضرباهنگهای کودکانه به شعرهایش باری‬
‫موسیقایی داده که گاه در پایانبندی تلنگری را به ذهن مخاطب وارد می‪-‬‬
‫کند‪ .‬جلوه های انتقادی مورد نظر او که زن را در حصار خانگیاش به‬
‫سخره میگیرد و با سنتها به جدال برمیخیزد در جامعهی آنروزِ آمریکا‬
‫هنجارشکنانه به نظر میرسیده است‪ .‬او شیفتهی اشیاء و نشانههای زنانه‬
‫است‪ .‬از کیف دستی و شانه و زیورآالت تا لباس و کاله و دلبستگیهایش‬
‫به تزئینات ظریفی که در محیط زندگیِ یک زن همیشه در کانونِ توجه‬
‫قرار دارد‪.‬‬
‫ادبیات دوروتی پارکر محصول زمانیست که زنان تازه داشتند رد پای‬
‫خود را در ادبیات آمریکا محکم میکردند‪ .‬شاید ادبیات دوروتی پارکر‬
‫پیشنهادهای بسیاری را در جغرافیای ادبیات زنان مطرح کرده باشد که‬
‫برای نویسندگان پس از او قابل پیگیری و ادامه باشد چرا که زنان از‬
‫یکدیگر در آثارِ ادبیِ خود تاسی جستهاند‪ .‬توصیفات دقیق و ظریف از زنان‬
‫از مشخصات آن است‪ .‬او گاه از واژههایی استفاده میکند که در محفل‪-‬‬
‫های خالهزنکی و غیررسمی زنان آندوره دیده شده است و بخشی از‬
‫ادبیات شفاهی زنان طبقهی خود را مکتوب کرده است‪ .‬ایجاز و صراحت‬
‫بسیاری از کارهایش برای زنانِ نویسنده ستودنیست‪ .‬شهرینویسی و‬
‫روابطی که جامعهی آنروز آمریکا با آن دست و پنجه نرم میکرد تا از‬
‫اقتصادی فرسوده به قدرتی جهانی بدل شود‪ ،‬در ادبیات نویسندگان هم‪-‬‬
‫دورهی پارکر نیز دیده میشود‪.‬‬
‫دورهی مککارتیسم و پیآمدهای آن از مسائلیست که ادبیات دورهی‬
‫پارکر با آن دست و پنجه نرم میکرد‪ .‬او در گروه ضد نازی به فعالیتهای‬
‫سیاسی و اجتماعی میپردازد‪ .‬در تظاهرات خیابانی برای ساکو و ونزتی‬
‫دستگیر میشود و به خاطرِ جنگ برعلیه فرانکو به اسپانیا میرود‪ .‬بعد از‬
‫مرگش چون فرزندی از او باقی نمانده ارثیهاش را به بنیادِ مارتین‬
‫لوترکینگ برایِ حمایت از حقوقِ سیاهان میبخشد‪ .‬لیلیان هلمنِ نویسنده‬
‫از دوستانِ نزدیکِ او بود و این دو به هم وابستگیِ مالی داشتند‪.‬‬
‫در سال ‪ ۷۶۲۶‬موفق به دریافت جایزه اُ‪.‬هنری به خاطر داستانِ‬
‫"موطالیی بزرگ" شد‪ .‬در این داستان دنیایِ زنها و کشمکشهای‬
‫عاطفی آنها به خوبی به تصویر کشیده شده است و نویسنده در پرداخت‬
‫شخصیتها و دیالوگ ها مهارت و تیزبینیِ خاصی به خرج داده است‪.‬‬
‫داستانهایش با کمترین توصیفها از طبیعت و محیط و بیشترین توصیف‬
‫از ظاهرِ شخصیتها روایت میشود‪ .‬در دیالوگها طبقهی متوسط آمریکای‬
‫آن روزگار و دغدغهها و دلمشغولیهاشان به خوبی نمایان است‪.‬‬
‫مهم ترین مضمون روابطِ بین زنان و مردان است که معموال با شکست‬
‫همراه است و چرایی آن در پیچیدگیها و ظرافتهاییست که‬
‫شخصیت های زنِ او دارند انگار که این زنها از سوی جامعهی مردساالر‬
‫فهمیده نمیشوند و یا آنقدر شکننده هستند که معیارهای جامعهی آن‬
‫روزگار آنها را به شدت آزار میدهد‪.‬‬
‫در برخی از داستانهای کوتاهش تکیه بر تکگوییهای نمایشی دارد‪.‬‬
‫این چند داستان نظیر احساسات ‪ ،‬والس و یا گفتگویِ تلفنی که همه در‬
‫این مجموعه گردآمدهاند از ضربآهنگی خاص پیروی میکنند‪ .‬طنزِ گزنده و‬
‫نگاه مشکوک او به روابط انسانی‪ ،‬انگیزهی دراماتیک داستانهایش را‬
‫پررنگتر میکند‪ .‬شخصیتهای داستانیاش الهامگرفته از زندگی خودش‬
‫و دوستانش هستند‪ .‬زنان و رنجهای آنان در عشق مضمون بیشتر کارهای‬
‫اوست‪ .‬شخصیتهایی بسیار ملموس که در روابط عاشقانهی خود دچار‬
‫تنش و اضطراب و سرخوردگی میشوند و از دنیایی مردساالرانه رنج‬
‫میبرند‪ .‬زن های نیویورکیِ آن زمان و دغدغههایشان که از ظاهرِ آنها تا‬
‫سبکِ زندگی شان همه دستخوش دنیایی نو شده بود و معیارهای جامعهی‬
‫سرمایهداری اسیرشان کرده بود‪.‬‬
‫داستان "گفتگوی تلفنی" که از وسواسهای بیمارگونهی یک زن در‬
‫رابطهای عاشقانه پرده برمیدارد‪ ،‬مهمترین اثر اوست‪ .‬ضربآهنگ و‬
‫موسیقی کالم از مواردِ قابلِ اشاره است‪ .‬شک و طنز او روابط انسانی را در‬
‫هالهای از تردید‪ ،‬سُست و ناپایدار به تصویر میکشد‪ .‬این اثر تکیه بر‬
‫تکگوییهای نمایشی دارد با زبانی ساده و گاه خشن‪ ،‬کودکانه و بی‬
‫پیرایه به آسانی خواننده را میسوزاند و به خنده وا میدارد‪.‬‬
‫فیلم "خانم پارکر و حلقهی پلید" به زندگی او و حلقهی دوستانش‬
‫اشاره دارد‪ .‬دوروتی پایهگذار حلقهی ادبی الگونکوئین بود که در آن‬
‫نویسندگان جنجالی گرد میآمدند و در این حلقهی ادبی بود که طنزِ او‬
‫شکوفا شد‪ .‬او زنِ حاضرجوابِ معرکه بود که با بازیهای زبانی بیبدیلش‬
‫همه چیز را به سخره میگفت و تکهکالمهایش نُقلِ محافل میشد‪.‬‬
‫در هالیوود عالئق فیلمنامهنویسیاش را دنبال کرد و دو بار نامزد جایزه‬
‫اسکار شد اما به خاطر فعالیتهای چپ سیاسیاش مدتی ممنوعالکار شد‪.‬‬
‫از فیلمنامههای او میتوان به موارد زیر اشاره کرد‪ :‬باد بهسامان‪ ،‬حادثه‬
‫یک زن‪ ،‬خرابکار‪ ،‬روباههای کوچک‪ ،‬ستارهای متولد شده است‪ ،‬طرفدار‬
‫و‪...‬‬
‫دوروتی پارکر را چهرهی تمثالی عصر جاز میخوانند‪.‬‬
‫داستانها‬
‫گفتگویِ تلفنی‬

‫لطفا‪ ،‬خدا‪ .‬بگذار که به من زنگ بزند حاال‪ .‬خدای عزیز‪ ،‬بگذار که حاال‬
‫به من زنگ بزند‪ .‬چیزِ دیگری از تو نمیخواهم‪ .‬واقعا نمیخواهم‪ .‬این چی زِ‬
‫زیادی برای خواستن از تو نیست‪ .‬من چقدر برای تو کوچکم‪ .‬خدایا‪ ،‬این‬
‫چیز کوچک و کمی برایِ توست‪ .‬فقط بگذار که او به من زنگ بزند‪ .‬لطفا‪،‬‬
‫خدا‪ .‬لطفا‪ ،‬لطفا‪ ،‬لطفا‪.‬‬
‫اگر من دربارهی این فکر نکنم‪ ،‬شاید تلفن زنگ بزند‪ .‬بعضی وقتها‬
‫زنگ میزند‪ .‬اگر به چیزِ دیگری فکر کنم‪ .‬اگر که بتوانم به چیزِ دیگری‬
‫فکر کنم‪ .‬اگه پنجتا پنجتا تا پانصد بشمارم تا آن زمان زنگ خواهد زد‪ .‬به‬
‫آرامی میشمارم ‪ .‬تقلب نخواهم کرد‪ .‬و اگه زنگ بزنه وقتی که به سیصد‬
‫میرسم ‪ .‬پنج‪ ،‬ده‪ ،‬پانزده‪ ،‬بیست‪ ،‬بیست وپنج‪ ،‬سی‪ ،‬سی و پنج‪ ،‬چهل‪،‬‬
‫چهل و پنج‪ ،‬پنجاه‪ ....‬آه‪ ،‬لطفا زنگ بزن‪ .‬لطفا‪.‬‬
‫این آخرین دفعهایست که به ساعت نگاه میکنم‪ .‬دوباره به آن نگاه‬
‫نخواهم کرد‪ .‬ده دقیقه از هفت گذشته‪ .‬گفت ساعت پنج زنگ میزنه‪" .‬‬
‫ساعت پنج بهت زنگ میزنم‪ ،‬عزیزم‪ ".‬فکر میکنم که این اونجایی بود‬
‫که اون گفت عزیزم‪ .‬کامال مطمئنم که اینجا گفت عزیزم‪ .‬میدونم که اون‬
‫دوبار من رو عزیزم صدا زد و دفعه بعد زمانی بود که خداحافظی کرد‪.‬‬
‫سرش شلوغ بود و چیز زیادی نمیتواند در اداره بگوید‪ ،‬اما دوبار به من‬
‫گفت عزیزم‪ .‬باید براش اشکال نداشته باشه که من بهش زنگ بزنم ‪.‬‬
‫میدونم که نباید مدام بهشون زنگ بزنی‪ -‬میدونم که دوست ندارند این‬
‫رو‪ .‬وقتی تو این کارو میکنی‪ ،‬میفهمند که داری بهشون فکر میکنی و‬
‫اونا رو میخوای و این باعث میشه که ازت متنفر بشن‪ .‬اما من سه روزه‬
‫که باهاش حرف نزدم‪ ،‬نه تو این سه روز و تنها کاری که کردم این بود که‬
‫ازش بپرسم حالش چطوره‪ ،‬هر کس دیگهای هم ممکنه به خاطر این تلفن‬
‫کنه‪ .‬نمیتونه به خاطرش مشکلی داشته باشه‪ ،‬نمیتونه فکر کنه که‬
‫داشتم مزاحماش میشدم‪" .‬نه‪ ،‬البته که تو مزاحم نیستی!" این رو گفت ‪.‬‬
‫و بعد گفت که بهم زنگ میزنه‪ .‬مجبور نبود که این رو بگه‪ .‬ازش که‬
‫نخواسته بودم‪ ،‬واقعا نخواسته بودم‪ .‬مطمئنم که نخواستم‪ .‬فکر نکنم که‬
‫گفت زنگ میزنه‪ ،‬و هیچوقت هم زنگ نمیزنه‪ ،‬لطفا نخواه که زنگ بزنه‪،‬‬
‫خدا‪ ،‬لطفا نگذار‪.‬‬

‫"ساعت پنج بهت زنگ میزنم‪ ،‬عزیزم!"‪ " .‬خداحافظ عزیزم‪".‬‬


‫سرش شلوغ بود و عجله داشت‪ ،‬آدمهایی در اطرافِ او بودند‪ .‬دوبار به من‬
‫گفت "عزیزم"‪ .‬به من تعلق داره‪ ،‬مالِ خودمه‪ ،‬من اون رو دارم‪ ،‬حتا اگه‬
‫دیگه هیچوقت نبینمش‪ ،‬آه اما این خیلی کوچیکه‪ ،‬کافی نیست‪ .‬هیچیه و‬
‫کافی نیست و من هیچوقت دوباره او را نخواهم دید‪ .‬لطفا بگذار که دوباره‬
‫ببینمش‪ ،‬خدا‪ ،‬لطفا‪ .‬خیلی میخواهمش‪ ،‬خیلی میخواهمش‪ .‬خوب میشم‬
‫به خدا‪ ،‬سعی میکنم که بهتر بشم‪ ،‬بهتر خواهم شد‪ ،‬حتما‪ .‬اگه بگذاری که‬
‫دوباره ببینمش‪ ،‬اگه بگذاری به من زنگ بزنه‪ .‬آه‪ ،‬بخواه که االن به من‬
‫زنگ بزنه‪.‬‬

‫آه و تو نخواهی گذاشت که دعاهای من برایِ تو کوچک به نظر برسد‪،‬‬


‫خدایا‪ ،‬تو آنجا نشستهای‪ ،‬چه سفید و چه پیر با تمامِ فرشتهها که گردِ‬
‫توست و ستارهها که در کنارِ آن میلغزند و من پیشِ تو آمدهام با دعایی‬
‫دربارهی یک گفتگوی تلفنی‪ ،‬آه خدا‪ ،‬بخند‪ ،‬نمیدانی که چه احساسی دارد‪.‬‬
‫تو در جایِ امنی هستی‪ ،‬آنجا تو بر تاج و تختات‪ ،‬با آن آبی که در اطرا فِ‬
‫تو میچرخد‪ .‬هیچچیز نمیتواند تو را لمس کند‪ ،‬کسی میتواند قلبات را‬
‫در دستاش بفشارد‪ .‬این رنج کشیدن است خدا‪ .‬خدایا‪ ،‬این بده و‬
‫رنج کشیدن بده‪ .‬آیا تو به من کمک نخواهی کرد؟ به خاطرِ پسرت‪ ،‬کمکم‬
‫کن‪ .‬گفتی که هرچه از تو بخواهیم را اجابت خواهی کرد اگرکه در نامِ او‬
‫باشد‪ .‬آه ای خدا‪ ،‬در نام تنها پسر عزیزت‪ ،‬عیسی مسیح‪ ،‬خداوندِ ما‪،‬‬
‫بخواه که به من زنگ بزند‪.‬‬
‫باید تمامش کنم‪ ،‬نباید اینچنین باشم‪ ،‬نگاه کن‪ ،‬فرض کن که مردی‬
‫جوان بگوید که به دختری زنگ خواهد زد و بعد اتفاقی میافتد و زنگ‬
‫نمی زند‪ .‬و این چیز بدی نیست‪ ،‬مگه نه؟ چرا دنیا رو گذاشته رو سرش‪،‬‬
‫درست همین لحظه! آه‪ ،‬چه اهمیتی داره که چه اتفاقی داره در دنیا‬
‫میافته؟ چرا اون تلفن نمیتونه زنگ بزنه؟ چرا نمیتونه‪ ،‬چرا نمیتونه؟‬
‫نمیتونستی زنگ بزنی؟ آه‪ ،‬لطفا‪ ،‬نمیتونستی؟ وسیلهی زشتِ براقِ لعنتی‪.‬‬
‫خیلی زحمت داره زنگ بزنی‪ ،‬مگه نه؟ آه‪ ،‬چقدر اذیتت میکنه‪ ،‬لعنت بهت‪،‬‬
‫سیم کثیفات رو از دیوار میکنم‪ .‬قیافهی سیاهِ ازخودراضیات رو خورد‬
‫میکنم‪ .‬بری به جهنم‪.‬‬
‫نه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬باید بس کنم‪ .‬باید دربارهی یه چیزِ دیگه فکر کنم‪ .‬این‬
‫همون کاریه که میکنم‪ .‬ساعت رو میگذارم یه اتاقِ دیگه که نتونم بهش‬
‫نگاه کنم و بعد مجبورم برم به اتاق خواب و خودم رو مشغول کاری کنم‪.‬‬
‫شاید قبل از اینکه دوباره به ساعت نگاه کنم او به من زنگ بزند‪ .‬اگه بهم‬
‫زنگ بزنه خیلی باهاش مهربان خواهم بود‪ .‬اگه بگه امشب نمیتونه من رو‬
‫ببینه میگم‪" ،‬چرا‪ ،‬اشک الی نداره عزیزم‪ .‬چرا‪ ،‬البته که اشکالی نداره‪.‬‬
‫همانطوری خواهم بود که اول دیدماش‪ .‬شاید اینجوری دوباره دوستم‬
‫داشته باشه‪ .‬اول ها‪ ،‬همیشه مهربون بودم‪ .‬چقدر آسونه که بتونی مهربون‬
‫باشی با آدمها قبل از اینکه دوستشون داشته باشی‪.‬‬
‫فکر میکنم باید هنوز یکم دوستم داشته باشه اگه دوستم نداشت‬
‫دوبار امروز عزیزم صدام نمیزد‪ .‬همه چیز تموم نشده‪ ،‬هنوز یکم دوستم‬
‫داره‪ ،‬حتا اگه یه کم باشه‪ .‬میبینی خدا‪ ،‬اگه فقط بخوای که بهم زنگ بزنه‪.‬‬
‫مجبور نخواهم بود که دیگه ازت چیزی بخوام‪ .‬باهاش مهربون میشم‪،‬‬
‫شاد میشم‪ .‬درست همونجوری که قبال بودم و اون دوباره عاشقم میشه‬
‫و بعد دیگه خدا ازت هیچی نمیخوام‪ .‬نمیبینی خدا؟ میشه لطفا‪ ،‬لطفا‪،‬‬
‫لطفا!‬
‫خدا‪ ،‬آیا داری من رو به خاطرِ اینکه بد بودم تنبیه میکنی؟ به خاط رٍ‬
‫کارهایی که کردم از دستِ من عصبانی هستی؟ اما خدا آدمهای بد خیلی‬
‫زیادی هستند‪-‬نمیتونی تنها به من سخت بگیری‪ .‬و خیلی هم بد نبودم‪،‬‬
‫نمی تونست اینقدر هم بد بوده باشه‪ .‬ما کسی رو آزار ندادیم خدا‪ .‬اگه‬
‫مردم رو آزار و اذیت کنیم بده‪ .‬ما حتا یک نفر رو اذیت نکردیم؛ میدونی‬
‫که این کارِ بدی نبود‪ ،‬نمیدونی؟ پس نمیخوای که بهم زنگ بزنه؟ اگه‬
‫زنگ نزنه‪ ،‬میفهمم که خدا از دستم عصبانیه‪.‬‬
‫تا پونصد پنج تا پنج تا میشمرم و اگه بهم زنگ نزد میفهمم که دیگه‬
‫خدا نمیخواد کمکم کنه‪ .‬این یه نشانهاست‪ .‬پنج‪ ،‬ده‪ ،‬پانزده‪ ،‬بیست‪،‬‬
‫بیست و پنج‪ ،‬سی‪ ،‬سی و پنج‪ ،‬چهل‪ ،‬چهل و پنج‪ ،‬پنجاه‪ ،‬پنجاه و پنج‪ ....‬بد‬
‫بود‪ .‬میدونم که بد بود‪ .‬باشه خدا‪ ،‬من رو بفرست جهنم‪ .‬فکر میکنی که با‬
‫این جهنم داری با من میجنگی‪ ،‬مگه نه؟ فکر میکنی که جهنمات از‬
‫جهنم من بدتره‪.‬‬
‫نباید‪ ،‬نباید این کارو انجام بدم‪ .‬انگار یک کم دیرتر به من زنگ‬
‫میزنه‪ -‬چیزی نیست که عصبیام کنه‪-‬شاید نمیخواد زنگ بزنه‪ -‬شاید‬
‫بی اینکه زنگ بزنه داره میآد اینجا‪ .‬ناراحت میشه اگه ببینه داشتم گریه‬
‫میکردم‪ .‬نمیخواد که گریه کنی‪ .‬مردا گریه نمیکنند‪ ،‬گریه نمیکنه‪ .‬ای‬
‫کاش خدا میتونستم یه کاری کنم که گریه کنه و پاگیربشه و حس کنه که‬
‫قلباش سنگین و بزرگ شده و منقلباش کرده‪ .‬کاش میتونستم به‬
‫اندازهی جهنم آزارش بدم‪.‬‬
‫چنین آرزویی دربارهی من نداره‪ .‬فکرمیکنم که حتا نمیدونه که من‬
‫چه احساسی دارم‪ .‬کاش می دونست‪ ،‬بی اینکه بهش بگم‪ .‬مردا دوست‬
‫ندارن که بهشون بگی که به خاطرشون گریه کردی‪ .‬دوست ندارن که‬
‫بهشون بگی که به خاطرِ اونا ناراحتی‪ .‬اگه بهشون بگی فکر میکنند که‬
‫میخوای اونا درست متعلق به خودت کنی و بعد ازت متنفر میشن‪ .‬هر‬
‫وقت هر چیزی که فکر میکنی رو بگی ازت متنفر میشن‪ .‬مجبوری که‬
‫همیشه یه کم باهاشون بازی کنی‪ .‬آه‪ ،‬فکر میکردم لزومی نداره‪ .‬فکر‬
‫میکردم که این خیلی زیاده و میتونم همهی منظورم رو بگم‪ .‬هر چند که‬
‫حدس میزنم که نمیتونی این کار روانجام بدی‪ .‬حدس میزنم که‬
‫هیچوقت اینقدر برات نبوده‪ .‬آه که اگر فقط تلفن کنه‪ ،‬نمیگم بهش که از‬
‫دستاش ناراحت بودم‪ .‬مردا از آدمهای غمگین بدشون میآد‪ .‬حتما‬
‫مهربون وخوشحال میشم‪ .‬نمیتونه دوستم نداشته باشه‪ .‬اگه فقط زنگ‬
‫بزنه‪ .‬اگه فقط زنگ بزنه‪.‬‬
‫شاید این همون کاریست که داره انجام میده‪ .‬شاید بیاینکه زنگ‬
‫بزنه داره می آد اینجا‪ .‬شاید تو راهه االن‪ .‬یه اتفاقی ممکنه براش افتاده‬
‫باشه‪ .‬نه‪ ،‬هیچ اتفاقی نمیتونه براش افتاده باشه‪ .‬نمیتونم تصور کنم که‬
‫اتفاقی براش افتاده‪ .‬هیچوقت تصور نمیکنم که زیرِ ماشین رفته‪.‬‬
‫نمی تونم هیچوقت تصور کنم که بیفته بمیره‪ .‬کاشکی مرده باشه‪ .‬چه‬
‫آرزویِ وحشتناکی‪ .‬چه آرزویِ قشنگی‪ .‬اگه میمرد مالِ من بود‪ .‬آرزو‬
‫میکنم که مرده باشه‪ ،‬مرده‪ ،‬مرده‪.‬‬
‫این احمقانهست‪ .‬خیلی احمقانهست که هی آرزو کنی که دیگران‬
‫بمیرند فقط به خاطرِ اینکه بهت همون دقیقه که گفته بودند زنگ نمیزنند‪.‬‬
‫شاید ساعت جلوست‪ ،‬نمی دونم که آیا درسته‪ .‬شاید به ندرت عقب‬
‫می افته اصال‪ .‬هر اتفاقی ممکنه ناچارش کنه که یه کم دیر کنه‪ .‬ممکنه‬
‫ناچار بوده که تو اداره بمونه‪ .‬شایدم رفته خونه که ازونجا بهم زنگ بزنه و‬
‫بعد مهمون رسیده‪ .‬دوست نداره جلوی دیگران به من زنگ بزنه‪ .‬شاید‬
‫نگرانه‪ ،‬فقط یه ذره‪ ،‬یه ذره دیگه که همینطور منتظرش بمونم‪ .‬شاید‬
‫امیدواره که من بهش زنگ بزنم‪ ،‬من میتونم اینکارو بکنم‪ ،‬من میتونم‬
‫بهش زنگ بزنم‪.‬‬
‫نباید‪ ،‬نباید‪ ،‬نباید این کارو بکنم‪ ،‬آه ای خدا‪ ،‬لطفا نخواه از من که‬
‫بهش زنگ بزنم‪ .‬مرا ازین کار باز بدار‪ .‬میدانم‪ ،‬خدا‪ ،‬درست همانطوری که‬
‫تو اینکار را میکنی‪ ،‬یه کاری کن که دربارهی من نگران بشه اونوقت اگه‬
‫هر چقدر آدم هم دور و برش باشه بهم زنگ میزنه‪ .‬خدا لطفا بگذار‬
‫بفهمم‪ ،‬ازت نمیخوام که همه چیزو آسون کنی برام‪ -‬تو نمی تونی این‬
‫کارو ب کنی چراکه تو یک دنیا رو درست کردی‪ .‬نگذار که من همینطور‬
‫امیدوار بمونم‪ .‬نگذار که همینطور خودم رو آروم کنم‪ .‬لطفا نگذار امیدوار‬
‫باشم‪ ،‬ای خدا‪ ،‬نگذار‪.‬‬
‫من بهش زنگ نمیزنم‪ .‬تا موقعی که زنده باشم بهش زنگ نمیزنم‪.‬‬
‫قبل از اینکه بهش زنگ بزنم‪ ،‬تو جهنم میپوسه‪ .‬مجبور نیستی که به من‬
‫این قدرت رو بدی خدا‪ ،‬من خودم توانایی دارم‪ .‬اگه من رو میخواست‬
‫میتونست بهم برسه‪ .‬میدونه که من کجا هستم‪ .‬میدونه که من اینجا‬
‫منتظر هستم‪ .‬از من مطمئنه‪ ،‬کامال مطمئن‪ .‬در عجبم که چرا مردها از زنها‬
‫متنفر هستند تا جایی که مطمئن هستند که عاشقشون هستی‪ .‬بهتره فکر‬
‫کنم که خیلی قشنگه که بدونی یکی عاشقته‪.‬‬
‫راحتم که بهش تلفن کنم‪ .‬بعد خواهم فهمید‪ .‬شاید کار احمقانهای‬
‫نباشه‪ .‬شاید براش اشکالی نداشته باشه‪ .‬شاید دوست داشته باشه‪ .‬شاید‬
‫داره سعی میکنه که من رو به دست بیاره‪ .‬بعضیوقتا آدمها سعی میکنند‬
‫که مزاحم تلفنی بشن و بعد جواب نمیدن‪ .‬این رو نمیگم که بخوام به‬
‫خودم کمک کنم‪ ،‬این اتقاق واقعا میافته‪ .‬خدا‪ ،‬تو میدونی که این واقعا‬
‫اتفاق می افته‪ .‬آه ای خدا‪ ،‬خدا‪ ،‬من رو از اون تلفن دور نگهدار‪ .‬دورم‬
‫نگهدار‪ .‬بگذار هنوز یک ذره غرور داشته باشم‪ ،‬فکر میکنم که الزمش‬
‫دارم‪ .‬خدایا‪ ،‬فکر میکنم که این همهی آنچه خواهد بود که دارم‪.‬‬
‫آه‪ ،‬غرور چه معنایی دارد‪ ،‬وقتی که حرف نزدن باهاش رو نمیتونم تاب‬
‫بیارم‪ .‬چنین غروری احمقانهست‪ ،‬چیز بیخودِ به درد نخوریه‪ .‬غرورِ‬
‫واقعی‪ ،‬غرور بزرگ در اینه که آدم غروری نداشته باشه‪ .‬من این رو فقط‬
‫به خاطر این نمیگم که میخوام بهش زنگ بزنم‪ .‬من اینطوری نیستم اما‬
‫این حقیقته‪ .‬میدونم که این حقیقته‪ .‬بزرگ میشم‪ .‬باالتر از این غرورهای‬
‫کوچک‪.‬‬
‫لطفا خدا‪ ،‬من رو از زنگ زدن بهش دور نگه دار‪ .‬لطفا خدا‪ .‬نمی دونم‬
‫که غرور چه ارتباطی میتونه با این داشته باشه‪ .‬این چیزِ کوچیکیه‪ ،‬که‬
‫بخوام موضوعِ غرور رو پیش بکشم‪ .‬که چنین قشقرقی به پا کنم‪ .‬شاید‬
‫درست نمیفهمماش‪ .‬شاید خواسته که من بهش زنگ بزنم‪ ،‬ساعتِ پنج‪.‬‬
‫" عزیزم‪ ،‬ساعتِ پنج به من زنگ بزن‪ ".‬میتونه این رو گفته باشه‪ ،‬عالیِ‬
‫عالی‪ .‬ممکنه که خوب نشنیده باشم‪ " .‬عزیزم‪ ،‬ساعتِ پنج به من زنگ‬
‫بزن‪ ".‬کامال مطمئنم که چی گفته‪ .‬خدایا نگذار که اینجوری با خودم حرف‬
‫بزنم‪ ،‬بگذار بفهمم‪ ،‬لطفا بگذار که بفهمم‪.‬‬
‫دربارهی چیزِ دیگری فکر میکنم‪ .‬همینطور ساکت میشینم اگه بتونم‬
‫آروم بشینم‪ .‬شاید بتونم بخونم‪ ،‬آه‪ ،‬تمامِ کتابهام دربارهی آدمهاییه که‬
‫عاشق همدیگر هستند‪ ،‬واقعا و با مهربانی‪ .‬چی می خوان که دربارهاش‬
‫بنویسند؟ نمیفهمند که این واقعیت نداره؟ نمیفهمند که این دروغه‪ ،‬یه‬
‫دروغِ لعنتی‪.‬چرا مجبورن در این باره حرف بزنند‪ ،‬وقتی که میدونند که‬
‫چقدر آزار دهندهست‪ .‬لعنت‪ ،‬لعنت به همهشون‪ ،‬لعنت‪.‬‬
‫من نفرین نمیکنم‪ ،‬ساکت میشم‪ .‬چیزی نیست که هیجان زده بشم‬
‫درباره اش‪ .‬نگاه کن‪ ،‬فرض کن اون کسی بوده که خوب نمیشناختمش‪.‬‬
‫شبیه یه دخترِ دیگه تلفن میزدم بهش و میگفتم‪ " ،‬به خاطر خدا بگو چه‬
‫اتفاقی برات افتاده؟" این کاریه که میکنم‪ .‬هیچوقت فکرش رو هم نکرده‬
‫بودم که چرا نمیتونم خودمونی باشم‪ ،‬فقط به خاطر اینکه دوستش دارم؟‬
‫میتونم‪ .‬میتونم‪ .‬میتونم بهش زنگ بزنم و مهربونی و خودمونی باشم‪.‬‬
‫می فهمی که من اینطوری نباشم خدا‪ ،‬نگذار بهش زنگ بزنم‪ ،‬نگذار‪.‬‬
‫خدایا‪ ،‬آیا تو واقعا قرار نیست بگذاری به من زنگ بزنه؟ مطمئنی خدا؟‬
‫حتا ازت نمیخوام که بخوای اون همین لحظه به من زنگ بزنه‪ .‬خدایا‪،‬‬
‫فقط چند لحظه دیگه‪ .‬تا پونصد پنج تا پنج تا میشمرم‪ .‬یواش و آروم و‬
‫مرتب‪ .‬اگه تا اون موقع بهم زنگ نزنه‪ ،‬بهش زنگ میزنم‪ .‬زنگ می زنم‪.‬‬
‫آه‪ ،‬لطفا‪ ،‬خدایِ عزیز‪ ،‬خدای عزیز و مهربون‪ .‬پدر متبرکم در آسمان‪ ،‬بگذار‬
‫قبل از اونموقع زنگ بزنه‪ ،‬لطفا خدا‪ ،‬لطفا‪.‬‬
‫پنج‪ ،‬ده‪ ،‬پونزده‪ ،‬بیست‪ ،‬بیست و پنج‪ ،‬سی‪ ،‬سی و پنج‪...‬‬
‫احساسات‬

‫اوه‪ ،‬هرجایی آقای راننده‪ ،‬هرجایی‪ ،‬فرقی نمیکنه‪ .‬فقط ادامه بده‪.‬‬

‫بهتره که اینجا تو تاکسی باشم تا اینکه راه برم‪.‬اصال خوب نیست که‬
‫سعی کنم راه برم‪ .‬همیشه کسی تو جمعیت هست که شبیه اون باشه‪ .‬یه‬
‫کسی با شونههای آویزون و کالهِ کجاش و من فکر میکنم خودشه‪ .‬فکر‬
‫میکنم برگشته‪ ،‬قلبم تو آبِ داغه و ساختمونا باالی سرم تاب می خورن و‬
‫خم میشن‪ .‬نه‪ ،‬بهتره که همینجا باشم‪ .‬اما کاش راننده تندتر بره‪ .‬اونقدر‬
‫تند که آدمهایی که دارن راه میرن به یه هالهی خاکستری بدل بشن و‬
‫هیچ کالهِ کج و شونهی آویزونی نبینم‪ .‬خیلی بده که اینجوری تو ترافیک‬
‫گیر کردیم‪ .‬آدما خیلی یواش میرن ‪ ،‬واضح هستن و همیشه ممکنه‬
‫بعدی… ‪ -‬نه نمی تونه باشه ‪ .‬می دونم‪ .‬البته می دونم ‪ .‬اما ممکنه‪ .‬ممکنه‪.‬‬
‫و آدما میتونن نگاه کنن و منو ببینن‪ ،‬اینجا‪ .‬می تونن ببینن که من‬
‫گریه می کنم‪ .‬خب… بذار ببینن …اهمیتی نداره‪ .‬بذار نگاه کننن‪ .‬لعنتی‬
‫ها‪.‬‬
‫آره‪ ،‬تو داری به من نگاه میکنی‪ .‬نگاه میکنی و نگاه میکنی و نگاه‬
‫میکنی‪ .‬تو‪ ،‬زنِ بیچارهی مستاصلِ مشکوک‪ .‬کالهِ قشنگیه‪ ،‬نه؟ اصال واسه‬
‫همینه که نگاش میکنی‪ .‬واسه اینکه بزرگه و قرمزه و نوئه ‪ .‬واسه اینه که‬
‫این گُالی نرمِ قشنگ شقایق هم روش هستن‪ .‬کالهِ بیچارهی تو پاره پوره‬
‫شده و کارش دراومده‪ .‬شبیه یه گربهی مرده‪ .‬یه گربه که فرار کرده و‬
‫هّلش دادن به سمت سنگِ جدول‪ .‬حتما دِلات می خواست که جایِ من‬
‫بودی و یه کاله نو داشتی‪ ،‬یه کالهِ قشنگ که از همهی چیزایی که تاحاال‬
‫داشتی گرونتر بود‪ .‬فقط امیدوارم یه چیزی شبیه مال من انتخاب نمی‬
‫کردی‪ .‬چون قرمز رنگِ عزاست‪ .‬سرخ که رنگ عشقِ مردهس‪.‬‬
‫نمیدونستی؟‬
‫اون زن حاال دیگه رفته‪ ،‬تاکسی داره حرکت میکنه و اون زن برای‬
‫همیشه پشتِ سر گذاشته شده‪ .‬تو فکرم که وقتی زندگی و چشمامون به‬
‫هم خیره شد چی با خودش فکر می کرد‪ .‬تو فکرم که آیا حسودیه منو می‬
‫کرد‪ .‬شیک و مطمئن و جوون‪ .‬یا اینکه فهمید که من اگه میتونستم اون‬
‫قلب مرده و راکدشو تو سینه ام داشتم چه طور همه چیزو دور میریختم‪.‬‬
‫نه اون زن حس نمیکنه‪.‬حتا آرزو هم نمیکنه‪ .‬آتیش گرفتن و آرزو کردن‬
‫براش تموم شده‪ .‬هه‪ ،‬چقدر عالی! خب ‪ ،‬تو فکرم که اون این مسیرِ آرومو‬
‫یه ذره خوشحالتر یا ذره ناراحتتر طی کرده که یکی بدتر از خودش هم‬
‫هست‪.‬‬
‫این یکی از اون چیزاییه که اون مرد در من دوست نداشت‪ .‬می دونم‬
‫چی میگفت‪ " .‬اوه ‪ .‬به خاطرِ خدا نمیتونی از این همه احساساتِ احمقانه‬
‫دست برداری؟ چرا باید اینجوری باشی؟ چرا می خوای اینجوری باشی؟‬
‫فقط به خاطرِ اینکه یه زنِ پیرِ نظافتچی دیدی‪ ،‬الزم نیست براش گریه‬
‫کنی‪ .‬اون حالش خوبه‪ ".‬وقتی چشمامون و زندگیمون به هم خیره شد‪-.‬‬
‫بس کن دیگه حاال‪ .‬چرا‪ ،‬اون حتا تو رو ندید و قلبِ ساکتِ مردهاش‬
‫احتماال داشته می رفته یه بطری جین گندیده بخره و خوش بگذرونه‪.‬‬
‫مجبور نیستی که همه چیزو نمایشی کنی‪ .‬چرا می خوای اصرار کنی که‬
‫همه دلشون گرفته‪ .‬چرا اینقدر خیال پردازی ؟ بس کن رزالی!" این‬
‫همهی اون چیزاییه که اون میگه می دونم‪.‬‬
‫اما اون اینو یا حتا هیچ چیزِ دیگه رو نمیگه و هیچ وقت هیچ چیز دیگه‬
‫هم نمیگه‪ ،‬تلخ یا شیرین‪ .‬اون برای همیشه رفته و دیگه قرار نیست‬
‫برگرده‪ .‬این چیزیه که گفت " اوه‪،‬البته که بر میگردم‪ ".‬فقط نمیدونم‬
‫کِی؟ اینو بهت گفتم رزالی‪ ،‬نری عزای ملی بگیری واسش‪ .‬شاید فقط چند‬
‫ماه باشه اگه فقط دوتا آدم به یه تعطیلی و دوری از همدیگه احتیاج‬
‫داشته باشن! چیزی نیس که بشینی گریه کنی واسش‪ .‬برمیگردم‪.‬‬
‫نمیخوام که برایِ همیشه از نیویورک دور باشم‪".‬‬
‫اما میدونستم‪ .‬من میدونستم‪ .‬چرا که خیلی قبل از اینکه بره از من‬
‫دور بود‪ .‬اون رفته و دیگه بر نمی گرده‪ .‬رفته و دیگه بر نمیگرده‪ .‬رفته و‬
‫دیگه هیچوقت بر نمیگرده‪ .‬ببین چرخهای ماشین هم همینو دارن میگن‪.‬‬
‫پشتِ سر هم‪ .‬فکر میکنم این یه نشانهست‪ .‬چرخایِ ماشین هیچی‬
‫نمیگن‪ ،‬چرخا که نمیتونن حرف بزنن‪ .‬اما من میشنوم‪.‬‬
‫متعجبم که چرا این نشانه باید اشتباه باشه‪.‬چقد آدما حقیرن‪ .‬میگن‬
‫اگه توی خالء تنها بشینی و وقت بگذرونی‪ ،‬نمی تونی به من برسی‪ .‬میگن‬
‫دیوونهس اگه به یادِ یکی بمونه‪ ،‬به خودشون هم افتخار میکنن که‬
‫هیشکی رو یادشون نمیاد‪ .‬خیلی عجیب غریبه‪ .‬افتخارشون برای چیزایی‬
‫که ندارن و نمی خوان داشته باشن‪ .‬میگن " من هیچوقت هیچی برام‬
‫مهم نیس‪ ".‬میگن " نتونستم فکرشو بکنم" میگن " اونقد اهمیت بدم‬
‫که اذیت بشم؟" میگن " هیشکی برام اونقدا مهم نیس‪ ".‬اما چرا‪ ،‬چرا‬
‫فکر می کنن کارِ درستی می کنن؟‬
‫اوه‪ ،‬کی دُرُس میگه و کی غلط میگه و کی تصمیم می گیره؟ شاید من‬
‫بودم که حرف درست و در مورد اون زنِ نظافتچی زدم‪ .‬شاید خسته و‬
‫تکیده بود‪ .‬شاید اون لحظه همه چیزو درموردِ من می دونست ‪ .‬هیچ‬
‫احتیاجی نبود که یه حال درست و حسابی داشته باشه قبل از اینکه بهش‬
‫بگه‪ .‬آها‪ ،‬آها‪ ،‬فراموش کردم‪ ،‬اینجوری نمی گفت‪ .‬اون که اینجا نبود‪ .‬االنم‬
‫اینجا نیست‪ .‬این من بودم که داشتم خیال می کردم چی ممکنه بگه و من‬
‫فکر می کردم صداشو می شنوم‪ .‬اون مرد همیشه با منه ‪ .‬اون و زیباییش‬
‫و ستمگریش‪ .‬اما نباید بیشتر از این بشه‪ .‬نباید بهش فکر کنم‪ .‬درسته ‪.‬‬
‫دیگه نفس نکش‪ ،‬دیگه سعی کن نبینی‪ ،‬گردشِ خون رو تورگات متوقف‬
‫کن‪.‬‬
‫من نمی تونم اینجوری ادامه بدم‪ .‬نه‪ ،‬نمی تونم ‪ ،‬نمیتونم به این‬
‫بیچارگیِ طاقت فرسا ادامه بدم‪ .‬اگه می دونستم چطور میشه‪ ،‬حتما سر‬
‫یه روز یا دو ماه یا یه سال تموم میشد‪ .‬میتونستم تحملش کنم‪ ،‬حتا اگه‬
‫کسلتر و وحشیانهتر از این میشد گاهی‪ .‬میشد تحملش کرد‪ .‬اما همش یه‬
‫جوره و آخری هم نداره‪.‬‬

‫"غم عینِ یه بارونی که تموم نمیشه‬


‫قلبمو ضرب میگیره‬
‫آدما به هم می پیچن و از درد جیغ میکشن‬
‫سرِ صبح همشونو دوباره پیدا میکنی‬
‫چیزی کم نشده‬
‫چیزی تموم یا شروع هم نشده‪".‬‬
‫اوه‪ ،‬بذا ببینم‪ ...‬سطر بعدیش چی بود؟ یه چیزی‪ ،‬یه چیزی‪ ،‬یه چیزی‬
‫که با میپوشم همقافیه میشد‪ ،‬بهرحال اینجوری تموم میشه‪:‬‬
‫" تمامِ ذهنم کند و قهوهایه‬
‫وایسادم یا نشستهام‬
‫چیزای کوچیک‬
‫یا لباس یا کفشی که میپوشم‪".‬‬

‫آره‪ ،‬ادامهش همین بود‪ .‬و درسته‪ .‬درستِ درسته‪ .‬چیزی که برام مهمه‬
‫اینه که چی می پوشم‪ .‬برو واسه خودت یه کالهِ بزرگِ قشنگ بخر که‬
‫روش پُرِ شقایق باشه –حتما خوشحالت میکنه‪ -‬بخر و بعد ازش متنفر‬
‫شو‪ .‬چه جور باید ادامه بدم؟ نشستن و از سر شروع کردنو و خریدنِ یه‬
‫کالهِ قرمزِ گنده و بعد نشستن و از سر شروع کردن که روزا همینطور‬
‫پشتِ سرِ هم میگذرن‪ .‬فردا و روز بعدشو و فرداش‪ .‬چی جوری باید این‬
‫همه رو پشتِ سر بذارم؟‬
‫پس دیگه چه چیزِ دیگهای برایِ من مونده؟ " برو بیرونو و دوستاتو‬
‫ببین و خوش بگذرون ‪" .‬تنها نشین و خودتو نشون بده" اگه بتونه یه‬
‫نمایش باشه که بشه یه بارون تمام و بی وقفه رو بر قلبِ من دووم بیاره‪.‬‬
‫پس من حتما خودمو یه نمایش می کنم‪ .‬آدمایِ توخالیِ کوچیک ‪ ،‬چطور‬
‫می تونن بفهمن که رنج کشیدن چیه‪ ،‬چطور قلبِ به این کلفتیشون پاره‬
‫میشه؟ نمی دونن؟ احمقهایِ توخالی‪ ،‬به خاطِر همینه که نمیتونم‬
‫دوستایی رو که وقتی باهم بودیم میدیدیم رو دوباره ببینم و به جاهایی‬
‫برگردم که اون بوده‪ .‬به خاطرِ اینه که رفته و تموم شده‪ .‬و وقتی که تموم‬
‫شده اینجور جاها فقط برات غم و اندوه میارن‪ .‬اگر اون جاهایی رو که شاد‬
‫بودی رو دوباره ببینی‪ ،‬قلبت از درد و رنج منفجر میشه‪.‬‬
‫و این شاید یه حسه‪ ،‬یه نشانه ست‪ .‬من اینجوری فکر می کنم‪ .‬شاید‬
‫خیلی احساساتی بشی که بدونی نمیتونی اونجاهایی رو که یه زمانی‬
‫برات خوب بوده رو ببینی‪ ،‬که نمی تونی چیزی رو ببینی که برات یادآور یه‬
‫خوشبختی تمام شده هستن‪ .‬اندوه آرامشیه که در احساسات به یاد آورده‬
‫میشه‪ .‬اوه ‪ .‬فکر می کنم‪ ...‬که این کامال خوبه‪ " .‬چیزی که در حسات به‬
‫یاد آورده میشه‪" .‬این واقعن یه مسیر متضاده‪ .‬کاش میتونستم اینو‬
‫بهش بگم‪ .‬اما من هیچی به اون نمی گم‪ .‬هیچوقت‪ .‬هیچوقت‪ .‬اون رفته و‬
‫همه چیز تموم شده و من جرات ندارم به روزایِ مرده فکر کنم‪ .‬تموم‬
‫فکرام باید آروم و قهوهای باشن‪ ،‬ومن باید‪...‬‬
‫اوه‪ ،‬نه‪ ،‬نه! راننده نباید بره تو این خیابون! این خیابونِ ما بود‪ ،‬این جا‬
‫محل وقوعِ عشق و خندهی ما بود‪ .‬من نمیتونم برم تو این خیابون‪ .‬نمی‬
‫تونم‪ .‬نمی تونم‪ .‬خب نگاه نمیکنم‪ ،‬خم میشم و دستامو سفت جلویِ‬
‫چشمام میگیرم‪ ،‬دستام محکم جلو چشمامه‪ ،‬پس دیگه نمیتونم ببینم ‪.‬‬
‫باید قلبِ بیچارهام آروم بگیره‪ .‬و من باید شبیه اون آدمهای حقیر و‬
‫بدجنس و بیروح باشم که افتخارشون اینه که یادشون نمیاد‪.‬‬
‫اما‪ ،‬آه که می بینم‪ .‬می بینم گرچه جلویِ چشمامو گرفتم و کورم‪ .‬گرچه‬
‫چشمی ندارم قلبم از این همه خیابون داره از همین یکی برام میگه‪ .‬این‬
‫خیابونو شبیه کف دستم می شناسم‪ .‬همون طور که صورتشو عین کف‬
‫دستم میشناختم‪.‬ای خدا‪ ،‬پس چرا من نمی میرم همینجور که داریم از‬
‫این خیابون رد می شیم؟‬
‫حاال باید دم نبش باشیم همونجایی که یه گلفروشیه‪ .‬این همونجاییه‬
‫که وای میایستاد و برام گل پامچال می خرید‪ ،‬گل هایِ زردِ پامچالِ‬
‫کوچیک که با یه حلقه برگِ نقرهای کپه شده بودن‪ ،‬لطیف و قشنگ و تمیز‪.‬‬
‫اون همیشه می گفت ارکیده و کاملیا به دردِ من نمیخورن‪ ،‬پس هر وقت‬
‫که بهار نبود و از گلِ پامچال خبری نبود‪ ،‬بهم گُالی سوسن دره ای یا‬
‫غنچه های رُز تر و تازه یا گلِ میخک و گالی ذرت آبیِ روشن میداد‪ .‬می‬
‫گفت نمیتونه بی خاطرهی گلها به من فکر کنه–همش قاطی پاتی میشه‪.‬‬
‫حاال دیگه نمی تونم هیچ گلی رو دور و برم تحمل کنم‪ .‬و اون گلفروش‬
‫بی چاره چقدر خوشحال میشد و ذوق می کرد‪ .‬یادمه یه روز هی منو "‬
‫خانم" صدا می زد‪ .‬اوه ‪ ...‬خدایا ‪ ...‬نمیتونم ‪ ...‬نمی تونم تحمل کنم‪.‬‬
‫و حاال ما باید دم اون آپارتمان بزرگ با اون دربون بزرگ بور باشیم و‬
‫اون روز غروب دربونه یه گلِ شقایق خوشگل دسش بود که رو یه تسمهی‬
‫بزرگ بود و ما صبر کردیم که باهاش صحبت کنیم‪ ،‬گل رو زد زیر بازوش و‬
‫بغلش کرد و این تنها دفعهای بود که می دیدیم دربون لبخند زد! و بعدی‬
‫خونهاییه که یه بچه توشه و اون همیشه کالهشو برمیداشت و خیلی‬
‫جدی بهش تعظیم میکرد و بچههه هم ستاره دریایی هایی رو که کف یه‬
‫دستش داشت بهش میداد‪ .‬و بعدش هم یه درخته با میله های آهنیِ‬
‫زنگ زده که دورشه‪ ،‬جائیکه می تونست وایسه و به من دست تکون بده‪،‬‬
‫همونطور که من به پنجره تکیه دادم که تماشاش کنم‪ ،‬اما هیچوقت متوجه‬
‫نمیشه‪ ...‬میگفت درخت ماست و حتا خیال اینکه ممکنه به کس دیگه ای‬
‫تعلق داشته باشه رو هم نداشت‪ .‬همیشه میگفت خیلی کمن تو این شهر‬
‫آدمهایی که یه درخت برایِ خودشون داشته باشن وازم میپرسید که آیا‬
‫اینو قبلش تشخیص داده بودم؟‬
‫و بعدش هم خونهی دکتره و سه تا خونهی کوچیک و خاکستری هم‬
‫بعدشه و بعدش ‪ ...‬اوه ‪ ...‬خدایا ‪ .....‬ما باید دم در خونه مون باشیم االن!‬
‫خونهمون ‪ ...‬گرچه ما فقط تو طبقهی باالیی زندگی میکردیم ‪ .‬و من‬
‫عاشق اون پلکان تیره و دراز بودم چون اون هر روز عصر از اون پله ها‬
‫باال میاومد و اون پردههایِ صورتیِ رسمیمون رو پنجرهها و اون قوطیِ‬
‫گالیِ شمعدونی صورتی که فقط به خاطر من بزرگ می شدن‪ .‬و اون‬
‫شکافِ سفتِ صندوقِ پست و صدایِ زنگ زدناش و من که دمِ غروب تو‬
‫فکرِ اینکه شاید هیچوقت نیاد منتظرش میموندم اما همینکه منتظرش‬
‫بودم خوشحالم میکرد و بعد وقتی که در رو براش باز میکردم ‪ ...‬اوه‪...‬‬
‫نه‪ ...‬نه‪ ...‬نه! اوه‪ ...‬هیشکی نمی تونه اینو تحمل کنه‪ .‬هیشکی‪ ...‬هیشکی‪.‬‬
‫اوه‪ ...‬چرا‪ ،‬چرا‪ ،‬چرا من باید به این همه کشیده بشم؟ چه شکنجهای‬
‫میتونه اینقدروحشتناک باشه؟ بهتر میشه اگه چشمامو بازکنم و نگاهکنم ‪.‬‬
‫اونوقت میتونم درختمون و خونهمونو دوباره ببینم و اون وقت قلبم منفجر‬
‫میشه و میمیرم‪ .‬حتما باید نگاه کنم‪ .‬حتما‪.‬‬
‫امادرخته کجاست؟ ممنکه درختمونو بریده باشن؟ و اون خونهی‬
‫آپارتمانی کجاست؟ و گلفروشی؟ اوه‪ ...‬کجاس؟‪ ...‬خونهمون کجاس؟ ‪...‬‬
‫ای راننده‪ ،‬این چه خیابونیه؟ شصت و چهارم؟ اوه نه‪ ،‬هیچی ‪...‬‬
‫هیچی ‪ ...‬ممنون ‪ ...‬فکر کردم شصت و سومه‪...‬‬
‫والس‬

‫چرا‪ ،‬خیلی ممنونم‪ .‬خیلی دلم میخواد‪.‬‬

‫نمیخوام که باهاش برقصم‪ .‬نمی خوام که با هیچکی برقصم و حتا اگه‬


‫میرقصیدم با اون نمیرقصیدم‪ .‬میونِ اون ده تا آخری خیلی کالساش‬
‫پایینه‪ .‬دیدم چه جوری میرقصه‪ .‬همونکاری که تو سنت والپرگیس نایت‬
‫انجام میدی‪ .‬فقط فکر کن‪ .‬همین یه ساعت پیش یه ربع همینجا نشسته‬
‫بودم داشتم برای دختری که داشت باهاش میرقصید احساس تاسف می‬
‫کردم و حاال منم که قراره اون دختر بیچاره باشم‪ .‬خب ‪ ،‬خب‪ ،‬دنیایِ‬
‫کوچیکیه‪ ،‬نه؟‬
‫و اینم تیکهی این دنیاست‪ .‬یه آدمِ باحالِ واقعی‪.‬اتفاقاتِ این دنیا چه‬
‫غیرِ قابلِ پیشگویی و جذاب اند‪ ،‬اینطور نیست؟ حاال من اینجام‪ ،‬مشغول‬
‫کار خودم‪ ،‬هیچ ضربهای به هیچ موجود زندهای نمیزنم‪ .‬و بعد اون میاد تو‬
‫زندگیِ من‪ ،‬تموم اون لبخندا و رفتارای شهری‪ ،‬که از من به خاطر یک‬
‫مازورکا سوء استفاده کنه‪ .‬چرا‪ ،‬به سختی اسمِ منو می دونه‪ ،‬چه برسه به‬
‫اینکه چه معنیای می ده‪ .‬که مخفف کلماتی مثل سرخوردگی‪ ،‬پریشانی‪،‬‬
‫بیهودگی‪ ،‬تحقیر و قتل ِ عمده‪ ،‬هرچی که فکرش رو بکنی‪.‬‬
‫اه‪ ،‬حاال چرا باید دور و بر من بپلکه‪ ،‬با این خواستههای بی ارزشاش؟‬
‫چرا نمیذاره زندگیِ خودمو دنبال کنم؟ من چیزِ کمی می خوام– همونقدر‬
‫که گوشهی میزم تنها بمونم که فکر و خیال غصههای سر شب مو بکنم و‬
‫اون باید بیاد و تعظیم کردنها و زحمت هاشو و میشه اینا رو داشته باشم‬
‫و من باید می رفتم و بهش میگفتم که رقصیدن باهاشو ستایش میکنم ‪.‬‬
‫نمیتونم بفهمم که چرا از پا در نیومدم که بمیرم‪ .‬مردن شبیه یه روز تو‬
‫ییالقه در مقایسه با تقال کردن سر رقص با این پسر‪ .‬پس چی کار‬
‫میتونم بکنم؟همه از پشتِ میز پاشده بودن که برقصن غیر از اون و من‪.‬‬
‫من اون جا بودم‪ ،‬گیرافتاده بودم‪ ،‬گیرافتاده بودم شبیه یه مخمصه تو‬
‫مخمصه‪.‬‬
‫چی می تونی بگی‪ ،‬وقتی یه مرد ازت می خواد که باهاش برقصی؟ من‬
‫یقینا با شما نخواهم رقصید‪ .‬اولش تو جهنم ببینمت‪ .‬چرا‪ ،‬ممنونم‪ ،‬خیلی‬
‫دوست داشتم اما کمر درد دارم‪ .‬اوه‪ ،‬بله‪ ،‬حتما با هم برقصیم‪ .‬خیلی خوبه‬
‫که یه مرد و مالقات کنیم که از بری بری گرفتن از من مثه یه گربه نترسه‪.‬‬
‫هیچی برا من نبود که انجام بدم اما میگم ستایشت میکردم‪ .‬همینطوری‬
‫می تونیم از سرش بگذریم‪ .‬خیله خوب‪ ،‬بذار همه جا رو به توپ ببندیم‪ .‬تو‬
‫شیر یا خط رو بردی می تونی شروع کنی‪.‬‬
‫چرا‪ ،‬فکر میکنم یه چیزی بیشتر از یه والسه‪ ،‬واقعا‪ .‬مگه نه؟ فقط یه‬
‫لحظه ممکنه به موسیقی گوش کنیم‪ .‬ممکنه؟ اوه‪ ،‬آره‪ .‬این یه والسه‪.‬‬
‫میبینی؟ بله‪ ،‬من واقعا هیجان زدهام‪ .‬دلم میخواد باهات والس برقصم‪.‬‬
‫دلم میخواد باهات والس برقصم‪ .‬دلم می خواد باهات والس برقصم ‪.‬‬
‫می خوام لوزهها مو در بیارم‪ .‬می خوام آتیشه نیمه شب ِ تو دریا باشم ‪.‬‬
‫خب ‪ ،‬حاال خیلی دیره‪ .‬داریم راه می افتیم‪ .‬اوه‪ ،‬خدا‪ ،‬خدا‪ ،‬خدا‪ .‬این حتی از‬
‫اون چه فکر می کردم بدتره‪ .‬تصور میکنم که این قانونه مطمئنِ زندگیه –‬
‫همه چیز بدتر از اونیه که فکر میکنی بشه‪ .‬اوه‪ ،‬اگه من درک اینو داشتم‬
‫که حس کنم این رقص چه طوری میشه میرفتم بیرون میشستم‪.‬آخرش‬
‫که همون شد اگه همینطوری ادامه بده میریم بیرون رو زمین میشینیم‪.‬‬
‫خوشحالم که توجه شما رو به این موضوع جلب کنم که اینی که دارن‬
‫می زنن یه والسه‪ .‬خدا میدونه که چه اتفاقی می تونه بیفته‪.‬اگه فکر‬
‫میکرد که سریع میشه ما دو طرفشواز ساختمون مینداختیم بیرون‪ .‬چرا‬
‫میخواد جایی باشه که نیست؟ چرا ما نمیتونیم تو یه جا اونقدر بمونیم که‬
‫باهاش خو بگیریم؟ این همون هجومه مدامه‪ .‬هجوم‪ ،‬هجوم‪ ،‬هجوم‪ .‬لعنت‬
‫زندگیه آمریکاییه‪ .‬برای همینه که ما اینقدر احمقیم اوه! به خاطر خدا‪ ،‬لگد‬
‫نکن‪ ،‬توی ِاحمق‪ .‬این دومین قدم به پائینه‪ .‬روی ساقهایم‪ ،‬روی ِساقهای‬
‫بیچارهام که آنها را از زمانی که دخترِ کوچکی بودم داشتم‪.‬‬

‫اوه نه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ .‬خدایا‪ ،‬نه‪ .‬حتا یه ذرهام اذیتم نکرد و بهر حال تقصیرِ من‬
‫بود‪ .‬واقعا اینطور بود‪ .‬بدرستی‪ .‬که بگم تو تازه خیلی خوبی که اینو داری‬
‫میگی‪ .‬همش تقصیرِ من بود‪.‬‬

‫مونده بودم که چه کاری بهتر از این می تونستم بکنم – همین لحظه‬


‫بکشمش با همین دستهای برهنهام یا بذارم تو جاپاهاش ته نشین بشه ‪،‬‬
‫بهتره که همچین صحنهای درست نکنم‪ .‬بهتره که پایین بشینم و بذارم‬
‫پیش بره‪ .‬به طور نامعلومی نمی تونه ادامه بده‪ -‬اون فقط گوشت و پوسته‪.‬‬
‫باید بمیره و می میره‪ ،‬به خاطره کاری که با من کرده‪.‬‬
‫نمیخوام یه جور آدمه بیش از اندازه حساس باشم‪ ،‬اما تو نمیتونی‬
‫بهم بگی که اون لگد غیر عمد بوده‪ .‬فروید میگه هیچ تصادفی وجود نداره‪.‬‬
‫منکه گوشه نشینی نکردهام‪ .‬من شریکِ رقصهایی داشتهام که‬
‫سرپاییهامو و پیراهنمو پاره پوره کردن‪.‬اما اگه به لگد زدنه‪ ،‬من خشم ِ‬
‫زنانهام‪ .‬وقتی که به ساقهام لگد می زنی‪ ،‬لبخند بزن‪.‬‬
‫شاید به قصد آزار و اذیت اینکارو نکرده‪ .‬شاید این تنها روش نشان‬
‫دادن سر زندگیشه‪ .‬تصور می کنم باید خوشحال باشم که یکی از ما بهش‬
‫خوش گذشته‪ .‬تصور میکنم که باید فکر کنم خوش شانسم اگه سر‬
‫زندگی رو بهم برگردونه‪ .‬شاید این خردهگیری باشه که از یک مرد عجیب‬
‫بخوایم که ساقهات رو اونجوری که هست ول کنه‪ .‬بعد از همه اینها‪ ،‬پسر‬
‫بیچاره داره سعیِ خودشو می کنه‪ .‬شاید پشتِ کوه بزرگ شده و هیچکی‬
‫بهش هیچی یاد نداده‪ .‬شرط میبندم که مجبور بودن به پشت‬
‫بخوابوننش تا کفش پاش کنن‪.‬‬
‫آره‪ ،‬خیلی دوست داشتنیه‪ ،‬مگه نه ؟ دوست داشتنیه‪ .‬به همین سادگی‪.‬‬
‫این دوست داشتنی ترین والسه‪ ،‬مگه نه؟ اوه‪ ،‬منم فکر می کنم دوست‬
‫داشتنیه‪.‬‬

‫چرا‪ ،‬من با این تهدیدِ سه گانه به اینجا کشیده شدم‪ .‬اون قهرمانِ‬
‫منه‪ .‬اون قلب یه شیرو داره و رگ و پی یک گاو میش‪ .‬بهش نگاه کن‪ ،‬به‬
‫نتیجه فکر نکن‪ ،‬از چهره اش نترس‪ ،‬گونه ها افروخته‪ ،‬چشم هاش می‬
‫درخشه‪ ،‬می خواسته خودشو وارد هر داد و هواری کنه‪ .‬یعنی این میگه که‬
‫باید صرفنظر می کردم؟ نه‪ ،‬هزاربار نه‪ .‬چه اتفاقی برام میافته اگه مجبور‬
‫باشم دو سال پامو گچ بگیرم ؟ بس کن ‪ ،‬عینِ مردا ‪ ،‬برو وسطِ میدون! کی‬
‫میخواد برای همیشه زنده بمونه؟‬
‫اوه‪ ،‬اوه خدا‪ .‬اون حالش خوبه‪ .‬خدارو شکر‪ .‬یه لحظه فکر کردم دارن‬
‫می فرستنش بیرونِ میدون ‪ .‬نمی تونم تحمل کنم که یه اتفاقی براش‬
‫بیفته‪ .‬دوسش دارم‪ .‬بیشتر از هر کسی تو این دنیا دوسش دارم‪ .‬ببین چه‬
‫شوری به این رقص مالل آورِ معمولی می ده‪ .‬غیر از اون‪ ،‬چقدر بقیهی‬
‫اونایی که دارن می رقصن بی حال و واررفتن‪ .‬اون شور وُ جوانی و جراته!‬
‫اون نیرو و شادابیه! پاتو از رو پاهام بردار! توی گندهی داهاتی! فکر‬
‫میکنی من کیام‪ ،‬یه تخته؟ وای!‬

‫نه‪ ،‬البته که اذیتم نکرد‪ .‬چرا‪ ،‬حتا یه ذره‪ .‬خیلی جدی‪ .‬وهمش تقصیرِ‬
‫من بود‪ .‬میدونی که‪ ،‬یه قدم به جلو که خیلی دوست داشتنیه‪ .‬اما اولش یه‬
‫خورده پر دردسره که ادامه بدی‪ .‬اوه‪ ،‬تو خودت راست و ریستش کردی؟‬
‫تو واقعا همینکارو کردی؟ خب‪ ،‬به نظر جالب نیستی! نه‪ ،‬حاال فکر میکنم‬
‫گرفتم‪.‬اوه‪ ،‬فکرمیکنم دوست داشتنیه‪ .‬وقتی قبال داشتی می رقصیدی‬
‫داشتم تماشات می کردم‪ .‬وقتی نگاه می کنی خیلی تاثیر میذاره‪.‬‬

‫وقتی بهش نگاه کنی‪ ،‬خیلی تاثیر می ذاره‪ .‬شرط می بندم وقتی بهم‬
‫نگاه کنی خیلی تاثیر گذاره‪ .‬موهام ریخته رو گونه هام‪ ،‬دامنم دورم‬
‫پیچیده‪ .‬نم سرد ابروهامو می تونم حس کنم‪ .‬باید چیزی فرای " پائیزِ‬
‫خانهی راهنما " به نظر برسم‪ .‬همچین چیزی برای زنی به سن من نگران‬
‫کننده و ضرر باره‪ .‬اون خودش قدم هاشو درست کرد‪ ،‬او با زرنگی های‬
‫بیکالساش‪ .‬اولش یه خورده پیچیده بود اما حاال حس می کنم فهمیدم‪.‬‬
‫دوتا پشتِ پا‪ ،‬یه لغزش به عقب‪ ،‬یه ضربهی بیست یاردی‪ ،‬آره‪ .‬گرفتم‪.‬‬
‫چیزای دیگهای هم گرفتم‪ ،‬از جمله ساقِ پاهام که صدمه دیده و قلبام که‬
‫تلخه‪ .‬از این موجودی که بهش وصل شدم متنفرم‪.‬از همون لحظه که‬
‫قیافهی جونورِهیزشو دیدم ازش متنفر بودم‪ .‬و من اینجا در این آغوشِ‬
‫ناخوشایند محصور شدهام که انگار سی و پنج سال این رقص طول‬
‫کشیدهاست‪ .‬آیا این ارکستر قرار نیست که به نواختن پایان دهد؟ یا این‬
‫ادای مضحک و نفرت انگیز باید تا قیامت ادامه پیدا کند؟‬
‫اوه‪ ،‬آنها دوباره از نو دارند موسیقی رو تکرار می کنند‪ .‬اوه‪ ،‬خدای من‪،‬‬
‫قشنگه‪ .‬خسته شدی؟ باید بگم که خسته نیستم‪.‬میخوام تا ابد اینجوری‬
‫ادامه بدم‪.‬‬
‫باید بگم که خسته نیستم‪ .‬مردهام ‪ ،‬تمامِ من مرده و به خاطرِ چی؟ و‬
‫این موسیقی قرار نیست که تموم بشه و دوباره ما قراره ادامه بدیم‪ ،‬من و‬
‫چارلی تا ابد‪ .‬تصور میکنم که دیگه برام اهمیتی نداره‪ ،‬بعد از صد هزار‬
‫سال‪ .‬تصور میکنم که دیگه هیچی اهمیت نداره‪ ،‬نه گرما‪ ،‬درد‪ ،‬نه قلبی‬
‫شکسته و نه این خستگیِ ستمگرِ دردناک ‪.‬خب‪ .‬نمیتونه برایِ من خیلی‬
‫زود باشه‪.‬‬
‫نمیدونم چرا بهش نگفتم خستهام‪ .‬نمیدونم چرا پیشنهاد ندادم که‬
‫بر گردم سرِ میز‪ .‬می تونستم بگم فقط به موسیقی گوش بدیم و اگه اون‬
‫قبول میکرد این اولین دقت نظری بود که تمامِ شبو بهش اختصاص داده‬
‫بود‪ .‬جرج جین ناتان میگه که ضرب آهنگِ زیبایِ والس می بایست در‬
‫آرامش شنیده شود و نباید با چرخش عجیب جسمِ آدمی همراه شود‪ .‬فکر‬
‫میکنم همونی که اون گفتست‪ .‬فکر میکنم این جرج جین ناتان بود‪.‬‬
‫بهرحال‪ ،‬هر چی که بود و هرکی که بود و هر کاری که داره االن میکنه‪،‬‬
‫بهتر از من تموم کرده‪ .‬صحیح و سالم‪ .‬هر کی که با گاوِ خانم اولری که‬
‫من دارم باهاش می رقصم نمیرقصه‪ ،‬خیلی داره بهش خوش می گذره‪.‬‬
‫هنوز‪ ،‬اگه بر گردیم سرِ میز‪ ،‬احتماال باید باهاش حرف بزنم‪ .‬نگاش‬
‫کن‪ -‬تو به یه همچی چیزی چی میگی؟ امسال رفتی سیرک‪ ،‬چه جور‬
‫بستنیای دوست داری؟ گربه رو چه جور هجی می کنن ‪ .‬فکر میکنم منم‬
‫این جا تموم کردم‪.‬انگار یه ماشینه تولیدِ بتون افتاده رو دورِ تند و تموم‬
‫کرده‪.‬‬
‫من همهی این حسا رو پشتِ سر گذاشتم‪ .‬اینطوری که فقط می تونم‬
‫بگم همینکه پاشو میذاره رو پام خورد شدنِ استخونامو میشنوم‪ .‬تمامِ‬
‫حوادثِ زندگیم داره از جلو چشام میگذره‪ .‬یه وقتی بود که تو وست‬
‫ایندیزتو توفان گیر کرده بودم‪ ،‬یه بارم سرم خورد به تاکسی و شکست‪،‬‬
‫یه شبم یه زنِ مست یه زیر سیگاری برنزی رو انداخت رو عشقِ واقعی‬
‫اش و در عوض افتاد رو من‪ ،‬اون تابستونم که قایقمون داشت غرق می‬
‫شد‪ .‬آه‪ ،‬چه زمانِ ساده و آرامی برایِ من بود که خیلی زود خودم را وفق‬
‫دادم‪ .‬تا قبل از اینکه غرقهی این رقصِ مرگ شوم‪ ،‬نمی دانستم چه‬
‫عذابیست‪ .‬حس می کنم ذهنم رو به شگفتیست‪ .‬انگار به نظر می رسه‬
‫که ارکستر داره تموم میکنه‪ .‬نمیتونه اینجوری باشه ‪ ،‬البته‪ ،‬هرگز‪ ،‬هرگز‬
‫نمیتونه اینجوری باشه و انگار در گوشهایم سکوتی شبیهِ صدایِ‬
‫فرشتگان است‪...‬‬

‫اوه‪ ،‬تموم کردن‪ ،‬بدجنسها‪ .‬نمی خوان دیگه ساز بزنن‪ .‬لعنتی‪ ،‬یعنی‬
‫فکر میکنی تموم کردن؟ واقعا اینجوری فکر میکنی‪ ،‬اگه بهشون بیست‬
‫دالر می دادی؟ عالی می شد‪ .‬نگاه کن‪ ،‬بهشون بگو دوباره از اول بزنن‪.‬‬
‫بهمین سادگی چقدر دلم می خواد به رقصیدنِ والس ادامه بدم‪...‬‬
‫شعرها‬
‫خالصه‬

‫تیغ ها‬
‫می آزارند‬
‫رودها‬
‫می خیسانند‬
‫اسید به جا میماند‬
‫و قرصها فلجم میکنند‬
‫استفاده ازاسلحه قانونی نیست‬
‫طنابها گسسته میشوند‬
‫گاز بویی زننده دارد‬
‫و زیستن را چارهای نیست‪.‬‬
‫زنی که همیشه هست‬

‫آه که می توانم به تو لبخند بزنم و سرم رو به زیر بگیرم‬


‫و توهینهایت را با لبهایی مشتاق قورت بدهم‬
‫و دهانم را با یک چیزِ قرمزِ خوشبو برایت رنگ کنم‬
‫و با سرانگشتان آموخته ابروهایت را دنبال کنم‬
‫وقتی که اسم کسانی که دوستشان داری را برایم ادا میکنی‬

‫میتوانم بخندم وحیرت کنم با چشمانی پُر اشتیاق‬


‫و تو هم بخندی در جواب وهیچوقت نبینی‬
‫که هزار بار به کوچکی و ریز قلبم مرده‬
‫و تو باور داری‬
‫که چه خوب نقشم را بلدم‬
‫که شبیه صبح سرحالم‬
‫و سبکم مثل برف‬
‫و همهی آنچه را که درونِ قلبم کش میآید‬
‫هیچوقت نخواهی فهمید‪.‬‬

‫آه که میتوانم بخندم وگوش کنم‬


‫وقتی که از ماجراهایت با زنها بیمحابا حرف میزنی‬
‫از دست هایی که روی هم کش میآیند‪،‬‬
‫از آنچه که به آرامی پچپچه می شود‪،‬‬
‫که از من راضی هستی‬
‫و تالش میکنی که از سر باز کنی‬
‫که ماجرای خوشیهای تازهات را نغمه سر دهی‬
‫پس میخواهی که من اینجور باشم‪ :‬در شگفتی‪ ،‬سرحال و درست‬
‫آیا شبها چشمهایِ خیرهی را نمی بینی‬
‫وقتی که پیِ چیزی نو میگردی؟‬

‫آه که میتوانم که سرخوشانه ببوسمت وقتی که داری میروی‬


‫و آنچه که ادامه مییابد عشقم وقتی که نیستی‬
‫و تو هیچوقت باخبر نمیشوی‪.‬‬
‫رُمان دو جلدی‬

‫خورشید به تاریکی گرائیدهاست‬


‫ماه تاریک شده است‬
‫چرا که من او را دوست داشتم‬
‫و او مرا در جواب دوست نداشت‪.‬‬
‫گُلِ سرخ بیعیب‬

‫از وقتی همدیگرو دیدیم‪ ،‬یک گلِ تک و تنها برایِ من فرستاده‬


‫فرستادهایست که به ظرافت دستچین کرده‬
‫از ته دل‪ ،‬پاک‪ ،‬با قطرههای شبنم خیس‬
‫یک گُلِ سرخ بیعیب‪.‬‬

‫زبانِ آن گُلِ کوچک را میدانستم‬


‫گُلِ کوچک گفت‪" :‬برگهای نازکم را ببین‪".‬‬
‫"قلباش را دربرگرفته‪".‬‬
‫درازای عشق که از طلسمی برآمده‬
‫یک گُلِ سرخِ بیعیب‪.‬‬

‫چرا چنین است که تا به حال‬


‫کسی برای من لیموزین خفنی نفرستاده‪،‬‬
‫تصورش را نکرده بودی؟‬
‫آه‪ ،‬نه!‬
‫همیشه بخت من این بوده‪:‬‬
‫یک گلِ سرخِ بیعیب‪.‬‬
‫ترانهی کوتاه‬

‫یکبار وقتی که جوان بودم و درست و روراست‬


‫کسی مرا تنها گذاشت و غمگین‬
‫قلبِ نازکم را دو تکه کرد بدجور‪.‬‬

‫عشق برای بخت برگشتههاست‬


‫عشق چیزی جز یک نفرین نیست‬
‫ویکبارِ دیگر هم من آنجا قلبی را شکستم‬
‫واین فکرکنم از قبلی بدتر بود‪.‬‬
‫زنان‬
‫(ترانهی نفرت)‬

‫من از زنها متنفرم‬


‫رویِ اعصابم هستند‬
‫خانگیاند‬
‫بدترینها هستند‬
‫در هر لحظهای که خوشحالی در آن بیابند‬
‫نفسِ عمیقی میکشند‬
‫و با قدمهای بلند راه میروند‬
‫و به سمتِ خانه میدوند‬
‫تا شام را آماده کنند‬
‫آنها به همین قسم هستند‬
‫کسی که با لبخندی میگوید "پول" همه چیز نیست‬
‫آنها همیشه با پیراهنها با من میجنگند‬
‫میگویند که این را من خودم درست کردهام‬
‫صفحاتِ زنان را میخوانند‬
‫و دستور تهیه غذا را دنبال میکنند‬
‫آه‪ ،‬چقدر من از چنین زنی متنفر هستم‬
‫و آنها گیاهانی هستند که به آدمها حساساند‬
‫انبوهی از عصب‬
‫طوری جوابِ تو را میدهند که از هر کسِ دیگری متفاوت هستند‬
‫همیشه کسی دارد رویِ احساساتِ آنها پا میگذارد‬
‫همهچیز آنها را به شکلِ عمیقی آزار میدهد‬
‫چشمهاشان همیشه پُر از آبغوره است‬
‫همیشه میخواهند که با من دربارهی چیزهای واقعی صحبت کنند‬
‫چیزهایی که مهم است‬
‫بله‪ ،‬آنها میدانند که میتوانند بنویسند‬
‫سنتها آنها را خفه میکند‬
‫همیشه میخواهند از آن فرار کنند‪ -‬از همهاش‬
‫از خدا میخواهم که همینطور بشود‬
‫و آنها کسانی هستند که همیشه در دردِسر هستند‪ ،‬همیشه‬
‫معموال مشکلِ شوهر دارند‬
‫در خطا هستند‬
‫زنانی هستند که هیچکس آنها را نمیفهمد‬
‫آنها لبخندِ مشتاقِ کمرنگی به چهره دارند‬
‫و زمانی که با آنها صحبت میشود‪ ،‬از سر میگیرند همهچیز را‬
‫شروع میکنند به گفتنِ اینکه آنها باید در سکوت تحمل کنند‬
‫هیچکس نخواهد دانست هیچوقت‬
‫و بعد آنها به سمتِ جزئیات میروند‬
‫بعد آنها بیشتر از همه‪ ،‬از همهچیز خبر دارند‬
‫کنجکاو هستند‬
‫و همهچیزِ رویِ زمین را میدانند‬
‫و مشتاقانه به تو دربارهاش خواهند گفت‬
‫حس میکنند که ماموریتشان این است‬
‫که تاثیراتِ اشتباه را تصحیح کنند‬
‫آنها تاریخها و نامهای میانی را میدانند‬
‫هر چه که دارد اتفاق میافتد را مینمایانند‬
‫آه که چقدر حوصلهام را سر میبرند‬
‫کسانی هستند که به آسانی نمیتوانند عمیقا درکی داشته باشند‬
‫که چرا تمامِ مردان دیوانهی آنها هستند‬
‫میگویند که تالش کردهاند و تالش کردهاند‬
‫دربارهی شوهر دیگران با تو حرف میزنند‬
‫آنچه او میگوید‬
‫و چطور به نظر میرسید وقتی که این را میگفت‬
‫و بعد آه میکشند و میپرسند‬
‫"عزیزم‪ ،‬آنجا حرفی دربارهی من است؟‬
‫‪-‬آیا از آنها متنفر نیستی؟‬
‫آنها همیشه به شکلِ تزلزلناپذیری خوشبخت هستند‬
‫و معموال مجرد‬
‫همیشه مشغول هستند و هدایایِ کوچکی درست میکنند‬
‫و سورپریزهای کوچکی را برنامه میریزند‬
‫به من میگویند که مثلِ آنها باشم و همیشه به سویهی روشنِ چیزها‬
‫بنگرم‬
‫میگویند که چه خواهند کرد بی استعداد طنز‬
‫میخواهم که آنها را بکشم‬
‫و هیئت منصفه مرا تبرئه خواهد کرد‪.‬‬

‫من از زنها متنفرم‬


‫آنها عصبیام میکنند‪.‬‬
‫فهرست‬

‫چاهارتا چیزه که من داناترم اگرکه بشناسم‪:‬‬


‫تنبلی‪ ،‬غم‪ ،‬یک دوست و یک دشمن‬

‫چاهارتا چیزه که بهتره که نداشته باشم‪:‬‬


‫عشق‪ ،‬کنجکاوی‪ ،‬ککمک و بدهی‬

‫سهتا چیزه که هیچوقت دستام نیست‪:‬‬


‫حسادت‪ ،‬رضایت و نوشیدنیِ کافی‬

‫سه تاچیزه که تا موقعی که بمیرم باید داشته باشم‪:‬‬


‫خنده و امید و جوراب تو چشم‬
‫کلمات قصار‬
‫‪۷‬‬

‫اولین کاری که صبح انجام میدهم‬


‫اینه که اول دندونهام رو مسواک کنم‬
‫و بعد زبونم رو تیز‬
‫‪۲‬‬

‫اگر عشق کور است‪،‬‬


‫پس چرا لباسِ زیر اینقدر محبوب است؟‬
‫‪۱‬‬

‫آن زن به هجده زبان حرف می زند‬


‫و در هیچکدام از آنها نمیتواند نه بگوید‪.‬‬
‫‪۴‬‬

‫من نویسندهای با مشکل الکل نیستم‬


‫من یک الکلی هستم با مشکل نوشتن‬
‫‪۵‬‬

‫من فقط یک دخترِ یهودی هستم که سعی دارم بانمک باشم‪.‬‬


‫‪۹‬‬

‫چارهی بیحوصلگی کنجکاویست‬


‫چارهای برای کنجکاوی نیست‪.‬‬
‫‪۱‬‬

‫خالقیت ذهنی وحشی میخواهد‬


‫چشمانی دقیق‪.‬‬
‫‪۹‬‬

‫البته من با خودم حرف میزنم‬


‫سخنور خوب را دوست دارم‬
‫و مخاطبِ باهوش را‬
‫‪۶‬‬

‫هیچوقت گِل پرت نکن‬


‫گرچه هدف را از بین میبری‬
‫اما دستهات هم همزمان کثیف میشود‪.‬‬
‫‪۷۱‬‬

‫خوب نوشتن بهترین انتقام است‪.‬‬


‫‪۷۷‬‬

‫اگر چیزی برایِ گفتن نداری‪،‬‬


‫بیا کنارم بنشین‪.‬‬
‫‪۷۲‬‬

‫آنها که توفان را میشناسند از آرامش مریض میشوند‪.‬‬


‫‪۷۱‬‬

‫فیلها و زنها هیچوقت فراموش نمیکنند‪.‬‬


‫‪۷۴‬‬

‫زمان شاید درمانگر خوبی باشد‬


‫اما آرایشگرِ به دردنخوریست‪.‬‬
‫‪۷۵‬‬

‫غصه نخور آنزمان که بمیرم‬


‫میدانی که من مدتهاست که مردهام‪.‬‬
‫‪۷۹‬‬

‫گیرکردهام شبیه تلهای در تله‪.‬‬


‫‪۷۱‬‬

‫قانونِ چهارمِ نیوتن‪:‬‬


‫هر عملی رضایتی به تساوی و بالعکس دارد‪.‬‬
‫‪۷۹‬‬

‫سالها شبیه لباسی هستند‬


‫یا به مد روز میپوشیشان‬
‫و یا بدقواره به سمت قبر میروی‪.‬‬
‫‪۷۶‬‬

‫هرچه سیب شیرینتر‬


‫هستهاش سیاهتر‬
‫عشقات را دوست بدار‬
‫و دشمنی بیاب‬
‫‪۲۱‬‬

‫اولین عشقم سیندرال بود‬


‫اما او با مردِ دیگری فرار کرد‪.‬‬
‫نمایهی آثارِ رُزا جمالی‬

‫شعر‪:‬‬
‫‪ -‬این مرده سیب نیست یا خیار است یا گالبی ( ویستار‪)۷۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬دهن کجی به تو (نقش هنر‪)۷۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام ( آرویج ‪)۷۱۹۱‬‬
‫‪ -‬این ساعتِ شنی که به خواب رفتهاست( چشمه‪ ( )۷۱۶۱ ،‬چاپ دوم‪:‬‬
‫‪)۷۱۶۴‬‬
‫‪ -‬بزرگراه مسدود است ( بوتیمار‪ ( )۷۱۶۲ ،‬چاپ چهارم‪)۷۱۶۱ :‬‬
‫‪ -‬اینجا نیروی جاذبه کمتر است ( مهر و دل‪ ( )۷۱۶۹ ،‬چاپ دوم‪)۷۱۶۶ :‬‬
‫(چاپِ سوم‪ :‬ترنجستان ‪)۷۴۱۱‬‬
‫‪ -‬و این چه کسیست که دو هزار سال گریه کرده است بر دامنم؟ (‬
‫گزینه ی اشعار به زبان انگلیسی) ( هند‪)۲۱۷۶ ،‬‬
‫‪ -‬این رسم الخط فارسی نیست(در دست انتشار)‬

‫نقد ادبی‪:‬‬
‫‪ -‬مکاشفاتی در باد ( مجموعه ای از مقاالت بر شعر احمد شاملو‪ ،‬علی‬
‫باباچاهی ‪ ،‬نازنین نظام شهیدی‪ ،‬گراناز موسوی‪ ،‬علی عبدالرضائی‪ ،‬رضا‬
‫براهنی‪ ،‬یداهلل رویایی‪ ،‬ر ضا چایچی‪ ،‬بیژن جاللی‪ ،‬سید علی صالحی و ‪) ...‬‬
‫( این مقاالت پیش ازین در نشریانی نظیر نامه ی کانون نویسندگان‬
‫ایران‪ ،‬جهان کتاب‪ ،‬کارنامه‪ ،‬آدینه‪ ،‬بیدار‪ ،‬زنان‪ ،‬بررسی کتاب ‪ ،‬عصر پنج‬
‫شنبه و‪ ...‬منتشر شده اند‪ ( ).‬نشر هشت‪)۷۴۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬مقاالتی پژوهشی به زبان انگلیسی در تحلیل شعر‬

‫نمایشنامه‪:‬‬

‫‪ -‬سایه ( سیب سرخ‪)۷۱۶۹ ،‬‬

‫ترجمه‪:‬‬
‫‪ -‬ترجمه ی کتاب خانه ی ادریسی های غزاله علیزاده به انگلیسی (کتاب‬
‫کارما؛ نیویورک‪)۲۱۲۲ ،‬‬
‫‪ -‬دریانوردی به سمت بیزانس‪ ،‬گزینه ی اشعار ویلیام باتلر ییتس (نشر‬
‫ایهام‪()۷۱۶۶ ،‬چاپ دوم‪)۷۴۱۷ :‬‬
‫‪ -‬لبه‪ ،‬آنتولوژی شعر انگلیسی زبان (مهر و دل‪)۷۱۶۹ ،‬‬
‫(ویرایشِ دوم‪)۷۴۱۱:‬‬
‫‪ -‬الله ها‪ ،‬ده شاعرِ زن ( ایهام‪)۷۴۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬زبان منشوری ست‪ ،‬گزیدهی اشعار امیر اور(نشر مهر و دل‪)۷۱۶۶ ،‬‬
‫( چاپ دوم‪)۷۱۶۶ :‬‬
‫‪ -‬فردا و فردا و فردا‪ ،‬صد قطعه از ویلیام شکسپیر‬
‫( نشر ایهام‪)۷۴۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬درخت کاج‪ ،‬هانس کریستین آندرسن‬
‫( نشر ترنجستان‪)۷۴۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬کلمات‪ ،‬سیلویا پالت (نشرِ ثالث‪)۷۴۱۷،‬‬
‫‪ -‬شن و زمان‪ ،‬امیر اور ( نشر هشت‪)۷۴۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬زنبقِ وحشی‪ ،‬لوئیز گلوک(نشر ایهام‪)۷۴۱۷ ،‬‬
‫‪ -‬برج‪،‬آنتولوژی جامع شعرانگلیسی براساس گزینهی دانشگاهی نورتون‬
‫( نشر ورا‪)۷۴۱۷ ،‬‬
‫‪ -‬روضهی آتش ‪ ،‬گزینهای از شعرهای تی‪ .‬اس‪ .‬الیوت(نشر ثالث‪)۷۴۱۷ ،‬‬

‫رمان‪:‬‬
‫زندانی دره ی یمگان‬

‫فیلمنامه‪:‬‬
‫سیاهکل‬

You might also like