Professional Documents
Culture Documents
رُزا جمالی
اینجا
نیروی جاذبه کمتر است
رُزا جمالی
فهرست
پیش گفتار 7...............................................................................................
نقد ادبی:
مکاشفاتی در باد ( مجموعهای از مقاالت بر شعر احمد شاملو، -
علی باباچاهی ،نازنین نظامشهیدی ،گراناز موسوی ،علی عبدالرضائی،
رضا براهنی ،یداهلل رویایی ،رضا چایچی ،بیژن جاللی ،سیدعلی صالحی
و ( ) ...این مقاالت پیش از این در نشریانی نظیر نامهی کانون نویسندگان
ایران ،جهان کتاب ،کارنامه ،آدینه ،بیدار ،زنان ،بررسی کتاب ،عصر پنج-
شنبه و ...منتشر شدهاند ( ).نشر هشت)6۱۱۱ ،
-مقاالتی پژوهشی به زبان انگلیسی در تحلیل شعر
نمایشنامه:
ترجمه:
ترجمهی کتاب خانهی ادریسیهای غزاله علیزاده به انگلیسی -
(کتاب کارما؛ نیویورک)۱۱۱۱ ،
-دریانوردی به سمت بیزانس ،گزینهی اشعار ویلیام باتلر ییتس (نشر
ایهام)65۳۳ ،
-لبه ،آنتولوژی شعر انگلیسی ( انتشارات مهر و دل)65۳۳ ،
-اللهها ،ده شاعرِ زن ( ایهام)6۱۱۱ ،
-زبان منشوری ست ،گزیدهی اشعار امیر اور (نشر مهر و دل)65۳۳ ،
-فردا و فردا و فردا ،صد قطعه از ویلیام شکسپیر ( نشر ایهام)6۱۱۱ ،
-درخت کاج ،هانس کریستین آندرسن (انتشارات ترنجستان)6۱۱۱ ،
-برج ،آنتولوژی جامع شعر انگلیسی بر اساسِ گزینه ی دانشگاهی
نورتون ( نشر ورا)6۱۱۱ ،
-روضه آتش ،گزینهای از شعرهای تی .اس .الیوت (نشر ایهام)6۱۱۱ ،
-کلمات ،آنتولوژی کاملِ شعرِ زنانِ انگلیسی زبان (سیبِ سرخ)6۱۱۱،
-شن و زمان ،امیر اور ( نشر هشت)6۱۱۱ ،
-در انتهایِ رنجام دری بود ،گزینهی شعرهای لوئیز گلیک برندهی نوبل
( ۱۱۱۱نشر ایهام)6۱۱۱ ،
-کودکِ مُرده ،گزینهی شعرهای سیلویا پالت (نشر ثالث)6۱۱۱ ،
رمان:
زندانی درهی یمگان
فیلمنامه:
سیاهکل
البراتوار یک ذهن
نگاهی به شعر اتاق تاریکِ رُزا جمالی
داوود افتخار
اتاق تاریک مرا به یاد "آن اتاق بلور" فروغ میاندازد "که مثل مردمک
چشم مردهها سرد است ".این شعر شاهکار افشاگری روح است که به
نوشتهای از داستایوفسکی میماند .ادعا ندارم که کنه متن را کاویدهام اما
البد تا حدودی بغرنجی شعر را غبارگیری کردهام و از جنبهای ارتباط
روانشناختی تصویرها را رد گرفتهام .البته همیشه خرده-پارادوکسهای
بیجواب و تصاویر مرموز در آخر باقی میمانند و منتقد را مستاصل می-
گذارند .من هم مطمئنا بعضا در برداشتهایم به خطا رفتهام .وانگهی اگر
روزی کسی تمامی دشواری های یک شعر را حل کند آن را از یک دلیل
بزرگ نوشتناش خلع سالح کرده است.
اینبار بهتر میبینم که نتیجهی تحلیل را پیشتر توضیح بدهم .به نظر می-
رسد وقتی شاعری به بلوغ تکنیکی میرسد از توصیفات بیرونی و خود-
تحلیلیِ رنج به درونی مخفی و از جراحی درونمایهی روان به انتزاع محض
متمایل میشود یا همان مسیری که بکت در هنر نمایش به سمت ایجاز
پیمود .و آخر این سیر اگر دچار کسالتی بیمارگونه و هیچانگارانه نشده
باشد لحظاتی در شعر یافت میشود که دغدغهاش واکاوی صرفِ پروسه-
ی نوشتن خالقه است .و به تعبیر فروغ "خطوط را رها میکند و از میان
شکلهای هندسی محدود به پهنههای حسی وسعت پناه میبرد" .این
است که من "اتاق تاریک" را شعری راجع به شعر گفتنmeta-
poetryمیدانم .به زبان دیگر این "تک نوری که بر مخفیترین سمت
میتابد" شعر است .مخفیترین سمت در تعبیر روانکاوانه و سمبولیکش
همانا "ضمیر ناخودآگاه" است و سرودن تابش نور به زوایای تاریک روح
.(illumination).
در یک رویکرد ساختارگرایانه structuralismثنویت یا تضاد دوگانه
binary oppositionبارز و عمده در شعر بین نور (نور -میتابد –
شعاع نازک) و تاریکی (کور -کدر -تاریکی -تاریک -سیاه) از طرفی و
سیال بودن و گسیل شدن در برابر محبوسی و انسداد و انجماد از طرف
دیگر است .و در حقیقت کفهی تاریک ترازو ثقل بیشتری دارد (میدانید
که نسبیت انشتین قائل به این است که نور وزن دارد !)
من لغت "عصب" را در تفسیرم از شعر نمایندهی حساسیت روح و
ذهنیت شاعر میگیرم و بدین ترتیب "طرحی از عصبها که بر کاغذ
افتاده" نمود فرمالیستی شعر است .اندیشه در قالب کلمات بر کاغذ
mediumثبت میشود .در روانکاوی فروید سیستم عصبی nervous
systemهمان فضایی را اشغال میکند که در منظر نوافالطونیها روح
علوی.
این نور بر "عنصر تازه"ای "داللت" میکند .این "عنصر تازه" شعر یا
همان ماحصل خالقیت هنری creativityاست و از جهتی همان محصول
نهایی تبلور که بعدا به آن خواهم پرداخت .و "داللت" signification
اساسا اصطالحی زبانشناسانه است که تئوری ساختارگرایانه سوسور و
تعریف دوجزئی binaryاو از ماهیت کلمه در زبان signifier/signified
را به ذهن متبادر میکند.
و این نور "کافی است" .کفایت در این بستر اشاره به کنش زیباشناختی
و روانشناختی شعر دارد و تخلیهی روانی catharsisکه طی این جوشش
بداههی احساسات شدید به شاعر دست میدهد .و شاید هم کنایهای
است به خود-بسنده بودن self-sufficiencyاثر هنری.
در ادامه فکر میکنم تعبیر" به کناری گذاشتن" در عبارت "یاختههای
کور را به کناری گذاشتهام" اصال وجه منفی ندارد و بیشتر اشاره دارد به
آن دقیقهی سحرآمیز درون-نگری introversionو تجرد روانی
detachmentکه الزمهی جرقهی فرایند غیرمعمول خلق هنری است.
در همین راستا تعبیر "کور" هم منفی نیست و تنها به پنهان و ناخودآگاه
بودن داللت میکند .نفوذ در اجسام کدر نیز همان قابلیت متمایزکنندهی
شاعر در مشاهدهی موشکافانه acute observationو نفوذ به ذات
اشیا میباشد .و یادمان باشد که بلور شفاف است.
"ورقههایی که بارگرفتهاند" همانگونه که اشاره شد صفحات شعرند .اما
من ترجیحا آنها را به ذهن منبسط و تحریکپذیر شاعر مرتبط میدانم.
"بارگرفتن" استعاره از همان فرآیندی است که فروغ از آن تعبیر به
"انعقاد نطفهی معنا" و یا "به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن"
میکند .اگر عنوان شعر یعنی "اتاق تاریک" را استعاره از ذهن سترون و
عاجز از الهام بگیریم مفهوم بارداری در تقابل با آن روشنتر خواهد شد –
و ذهنیت شاعر چقدر به فروغ در شعر "هدیه" نزدیک است .به عالوه
اشیایی مانند ظرف و لیوان و باالخص اتاق –که نور در انسداد درش
مسدود است -همه نماد انکارناپذیر ذهن و روان شاعرند که ظرف فرایند
تبلور شعر است .تمثیل باروری در قالب نباتات و میوههای آویخته از
درخت نیز عینا تکرار شده است .نکته ظریف این تشبیه این است که
شاعر میگوید" :ورقههایی که بار گرفتهاند در تاریکی ادامه مییابند".
یعنی همانطور که عمل لقاح در رخدادش خودآگاه است اما رشد جنین در
ظلمت زهدان مستقل و نامحسوس ،تنها میتوان از اراده به نوشتن شعر
حرف ز د اما محصول نهایی جنینی است که نموّش به تمامی تحت اختیار
هشیاری شاعر نیست .و این بسیار با توصیف روانکاوی از خالقیت و
تئوری رمانتیکها از طبیعت شعر همخوانی دارد .جز این مفهوم تبلور هم
از قبیل زایش و پدیداری از ذرات میکروسکپی معادل نطفه است که به آن
خواهم پرداخت.
تمثیل درخت و سنگینی میوهها بینقص است به خصوص که بالفاصله بعد
از تعبیر "با کسری از من متناسب است" آمده است .به این دلیل که میوه
(شعر) کسر و زائدهای از ذات و نهاد درخت (شاعر) است و تناسب به
معنای همجنسی ،هارمونی ارگانیک ،و فصل مشترک ماهوی ایندو ست.
اهمیت استعارهی "کسری از من" دقیقا در توصیف ماهیت شعر است به
مثابهی جزیی fragmentو وجهی از بودن beingشاعر و انعکاس
خویشتن selfاو.
"تقال" را میتوان توصیفی شبه-مازوخیستی از عمل سرایش فرض نمود.
اما در "به رنگ سرد جسم تو" تکنیک همرنجی synethesiaبه کار
برده شده است ،این سطر بینهایت به درک من از شعر کمک کرد.
برداشت من این است که این "تو"ی مخاطب در شعر نفس self
شاعرست .اگر مرزبندیهای یونگ در دایرهی روان آدمی ego/selfرا
لحاظ کنیم میتوان گفت که این شعر یک مکالمهی درونی interior
dialogueاست که مخاطب مفروضش impliedنفس شاعر است.
سردی در روانکاوی یونگ deep psychologyهمیشه به روح و
ناخودآگاه داللت دارد .و نفس selfآن گسترهی با وسعت روح است که
"من " egoتنها جزیی از آن محسوب میشود .به عالوه "رنگ سرد"
میتواند احتماال خاکستری باشد که رنگ بیرنگی روح است .در واقع
اینجا egoبا selfمکالمهای خودشناسانه دارد .و اصال به همین دلیل است
که اتمسفر تاریکی به فضای شعر احاطه دارد .چون حیطهی ناخودآگاه
قلمروی تاریک و مرموز است .در ادامه نوشته است:
" چیزی ست که در بطنِ خود منجمد است
یک قطعهیِ تاریک است
شعاعِ نازکی ست
که در انسدادِ در محبوس است".
عبارت "رسوب میکنم" نیز مؤید نظریهی الیوت راجع به شعر است.
بلور شعر تشکیل شده و شخصیت شاعر که تنها حکم کاتالیزور را داشته
خواه ناخواه رسوب میکند و از چرخهی آفرینش هنری خارج میشود.
گویا میخواهد بگوید که این اثر قائم به ذات و مستقل از خالق خود به
موجودیتش ادامه خواهد داد .و جملهی "شماری از اجسام ضخیماند"
ارتباطی برقرار میکند با آن سطر اوایل شعر "-در اجسام کدر نفوذ
کنند" .و مقصود از اجسام ضخیم البد آنهاست که کدر و نفوذناپذیرند ،آن
جنبههایی از حقیقت که دایرهی زبان و شعر به قول ویتگنشتاین از
مواجهه با آنها مایوس است.
و سرانجام تصویر بکر پایانی:.
"ظرفها را بُردهام
قدری آب تهِ لیوان هست".
این خاتمه در نظر من زیباترین تصویر شعر است که البراتوار سرد و کم-
نوری که فرآیند تبلور در آن صورت گرفته را به ذهن میآورد .تبلور شامل
جذب آب می شود و طبیعی است که در انتها اندکی آب (عامل زایندگی) ته
لیوان مانده است .لیوان (که البد شفاف است) و ظرفها همانطور که
اشاره کردم استعاره از ذهن شاعرند که محل خالقیت است .وجه جادویی
این تشبیه این است که ذرات ناپیدا و محلول به صورت بلورهای سخت
(ماندگار) ،زیبا ،و شفاف و درخشان مجتمع میشوند ،درست مثل کلمات
در شکلگیری متن .و مسئله در خور توجه آن ا ست که قرارگیری ذرات در
بلور واجد نظم ریاضی است و این استعاره از وحدت ارگانیک organic
unityدر اثر هنری است .بند آخر افتادن پرده بر نمایش جادویی تبلور
شعر در البراتوار ذهن است –ظرف روح خالی ست و بلور شعر در تاریکی
تاللو دارد.
آخر بازی
(طبیعت بیجان!
تنها به اجزای بیدلیل موجود زندهای شبیهام که میخواستی
تو برایم از کیفِ دستی ضروریتر بودی
برگی از تقویم روزانهام
اکسیژن هوا
و یک لیوان آب).
رسوب میکنم
شماری از اجسام ضخیماند
ظرفها را بُردهام
قدری آب تهِ لیوان هست.
شطرنجیِ یک شهر
زندگیِ گیاهیام ؛
این روزها.
و خوابم میگیرد...
***
منم که در شاخهها دویدهام
شبیه موریانهای در تو زیستهام
و به حیاتِ وحش پیوستهام.
طبیعت بیجان
(بر پلکهای من خوابیده بود ،که آرام آرام به سمت آب میرفت ،بر
محدودهای گنگ که مرسوم بود ،خطوطی موازی که به قطب میرفت)...
مرسوم است که این منحنی واسطهی مناسبی برای لکههای جوهر نیست
کرکسی ساده روی دیوار نشسته است ،بگذار به آب بریزم آنچه را که از
فرط ما گذشته است ،دیگر هجاهایش خوانده نمیشود ،محو بر سرزمینی
از یاد رفته است...
همین!
خیابان تصویر من نیست
تصویر تند عقربههای کور است
اسیر ثانیهها بودهام
و آب که قطرهقطره بر سینک میچکید...
این چیست
که بر زمینهای خنثی تهرنگ میگیرد؟
میشُد رنگِ دیگری داشته باشد
روزهاست که به نخی بندم...
ماهی چروک که از سقف میافتد...
بوران است
در دور دست سنگی سست میشود
تصویری از انجماد که روی شیشه مانده است
پلی که اینجا شکسته است
و سکوت که روی نوارِ فلزی جاریست
همه چیز قرار است که به نقطهای کور بینجامد.
عروسِ دریایی
( شما بیموقع پیدا شدید ،روی خطِ قلب من وجود نداشتید ،مساحت من
جا مانده ست در شهر شما ،این مجهولترین کنایهی من است ،خواهش
میکنم نام این شهر را شما پیدا کنید).
نام آن شهر اما سختترین کلمهای بود که تا به آن روز توی ذهن من جا
گرفته بود!
پنجرههای مخفی
عکسهای آخرِ این سرزمیناند.
افسوس که مویرگ تو ،سر نخِ ما بود !
*****
روی صندلی لهستانی
اشارههای وارونهی تو جهان را زیرو زبر میکند
من برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام
خستهام
شومینه خاموش است
و جفت این بادها که به گوشم میخورند ،واگیر دارند
به دانههای تگرگ که اعتمادی نیست
از درختهای دربند بپرسید که شریک مناند در این ماجرا
تکهای ازحافظهی خداحافظی را
زیر آنها دفن کردهام.
راوی ای که پیش از این خودکشی کرده بود ،این شعر را مینویسد و در
میرود...
سرنخِ ما را باد برد
ادامهاش معلوم نیست
رویِ جاپاهایش برف بارید
برداشت اول:
برای شام آمادهام
برای بازیگری این نقش هم
گرچه دامنِ بلندم به پاشنهی کفشهایم گیر میکند
تو را خوب بهجا میآورم !
برداشتِ دوم:
-به خاطرهای که گم کردهاید
اسم مرا دزدیدهاید
نقش مرا خوب بازی میکنید
موهای رشته به رشتهام را دستگیر میکردید؟
شلیک !
گزارش هفتگی:
[در این لحظه خواننده میتواند برایِ صرفِ قهوه چند دقیقه کتاب را
ببندد] [ این میان پرده صرفا جهت استراحتِ ذهنِ خواننده نوشته شده
است]:
اتفاقِ یک قتل در ثانیهی هشتم این متن قریبالوقوع است :چنانچه راوی
شما باشید و کسی مثلِ من قاتل نبوده است و تنها من رموزِ این پیشگویی
غریب را میدانم؛ آیا قتل با چاقو لذت بخشتر است یا تیغِ موکتبری؟
قتل در اتاقِ شمارهی سیزده اتفاق میافتد و رنگِ دیوارهای اتاق را شما
معلوم کنید :جنایتی به وقوع خواهد پیوست و کسی مثلِ من نکشته
است[تازه این ابتدایِ جنایت است و انتظارِ شما به ادامهی این روایتِ
محتوم کمک خواهد کرد ،شما جزء دومِ این جنایت هستید]:
دزد ،قاتل و کارآگاه سه جزء یک مثلثِ نامعلوماند و راوی به طرزِ
مخفیانهای فرار کرده است.
[از نگاهِ پلیس شما که این متن را میخوانید به روایتِ این قتل مشکوک و
متهم اید] این جسدی که قطعه قطعه شده است و خونِ ریختهی رگهای
تو ،واقعهایست که من بر وقوعِ آن حکم دادهام! شهادت میدهم که من
تیغِ موکتبری را برداشتم وُ آن شب صرفا یک لیوان آب رویِ میز بود.
سرنخیست نامعلوم ،آنچه از اثرِ انگشتِ تو بر مویرگهای من باقی مانده
است و چنانچه راویِ این ماجرا شما باشیدِ قاتل فرار کرده است!
[ شما ادامهی این واقعه ی محتوم خواهید بود اگر کتاب را دوباره باز
کنید]:
نگاتیو:
شب ی که قتلِ من شکل گرفت تصادفی بیش نیست شبی که قتلِ من شکل
گرفت کفنی رویِ پلکهام کشیدهاند؛ شبی که قتلِ من شکل گرفت
تصادفی بیش نیست شبی که قتلِ من شکل گرفت !
( زن به گوشهای از پنجره پناه میبرد ،بگو :نم نم ببارد /بگو :نم نم)...
دلقک :اما جوهرِ خودنویسم هرچه شما میگویید بر عکس مینویسد /
هرچه من میگویم ولش کن /یورتمه میرود تا ذهنِ او /و عاشقاش
میشود.
و درختها! با آنها یکی یکی قهرم /آنقدر بلندند /که تکهی کوچکی از
آسمان را به نوبت خلوت نمیگذارند /درختانِ سلیطه! /به من دایرهای
قرض بدهید!
من نذری داشتم که یادم رفت ادا کنم ،چه بود؟! ...شما بگویید
از پایِ امامزاده تا پایِ این صخره پیاده آمدهام
تا به گوشِ هوا پچپچه کنم...
من که به سنگها بدل شدهام!
آنطرفتر /آن درخت /چاهارشنبهای را به یاد میآورد /من زیرِ آن
شعر ی دفن کردم /و پایینِ شعر نوشتم :هر کس این دستنوشته را پیدا
کند ،پنج روز بعد میمیرد ،اگر میخواهید مادرتان نمیرد ،کبوتری را سر
ببرید ،اگر میخواهید فرزندتان نمیرد ،کودکِ رو به مرگی را بیاورید اینجا،
سر ببرید و خونش را بریزید پایِ این درخت...
و غروب شد( .شامِ غریبان :حاال یکی یکی چراغها را روشن کنید ،فانوس
بردارید)...
گفتی :حیف
تو سندِ قتلِ منی !
پیراهنِ من خونیست.
مُرد
دو چشم داشتی که جا انداختی
روسریات را همراهِ آن کالغ جا گذاشتی
قهوه نمیخوری؟
مُرد .
الف
رگم را نمیزنید؟
نشسته بودم تنگ رویِ ایوانِ خانهای که فرشاش کردهای
دریاهایِ جهان خداحافظی میکردند
در نینوا
دختری فنیقی
جگرش را میدرید...
این خوابهایِ صرعیِ هذیانی
دامنِ بلندِ زنی را دزدیدهاند...
( نورِ صحنه کافی نیست!)...
از ستمی که به کوه کردند
زبان بستهای جان میکند
دامنِ بلندِ زنی را دزدیدهاند!
ب
جیم
دال
یاء
دیوارهای البیرنت:
خداحافظ آخرین سایهای که داشتم
رویِ ابدیتِ گیجی که پرتم میکرد
نقش زنی مرده است ،آخرتِ خوابت
قیامتِ موهام بیداد میکند.
سین
الم
واو
ه
ی
نشستهام تنگ در مجرای هوا
نفس میکشم بدون تو.
کنارِ تو زنی خوابیده است که با دریاهایِ من خداحافظی میکند
بادبانها را بکش
دامنِ سیاهِ بلندش
دامنِ سیاهِ بلندم
مست کردهاند دریاهایی جهان -عربده میکشند
قهقهه میزند زنی در قایقِ کوچکی – اینجا.
بادبانها را بکش
آن روز که رویِ بسترِ من غلت میخوردی
سنگینیاش نسل در نسل تویی گوشهام زنگ میزد
قلبم را پاره میکند رو به مستطیلی که جهان را دو قسمت کرد
قسمتِ بزرگتر را دزدیدی.
افسوس
نورِ صحنه کافی نیست)!...