You are on page 1of 78

‫اینجا نیروی جاذبه کمتر است‬

‫رُزا جمالی‬
‫اینجا‬
‫نیروی جاذبه کمتر است‬

‫رُزا جمالی‬
‫فهرست‬
‫پیش گفتار ‪7...............................................................................................‬‬

‫نمایهی آثار ‪9..............................................................................................‬‬

‫البراتوار یك ذهن ‪31 .....................................................................................‬‬

‫آخر بازی ‪13 ..............................................................................................‬‬

‫اتاقِ تاریك ‪11 ............................................................................................‬‬

‫شطرنجيِ یك شهر ‪12 ....................................................................................‬‬

‫دودگیرها ‪12 ...............................................................................................‬‬

‫زندگيِ گیاهي ام ‪13 .......................................................................................‬‬

‫که آفتاب در کیفم بود ‪11 ...............................................................................‬‬

‫طبیعت بیجان ‪13 .........................................................................................‬‬

‫دکمه ‪17 ...................................................................................................‬‬

‫سرگیجه ‪12 ................................................................................................‬‬

‫تك سلوليِ ساعت ‪33 .....................................................................................‬‬

‫عروسِ دریایي ‪31 .........................................................................................‬‬

‫اینجا نیرویِ جاذبه کمتراست ‪32 ........................................................................‬‬

‫برای ادامه ی این ماجرای پلیسي قهوه ای دم کردهام ‪39 ............................................‬‬


‫پیش گفتار‬

‫رُزا جمالی متولد تبریز‪ ،6531 ،‬دانشآموختهی کارشناسی ادبیات نمایشی‬


‫از دانشگاه هنر و کارشناسیارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران‬
‫است‪ .‬از او تاکنون شش مجموعهی شعر‪ ،‬یک نمایشنامه‪ ،‬یک مجموعهی‬
‫مقاله ‪ ،‬دو آنتولوژی ترجمهی شعر انگلیسی و شش کتاب در عرصهی‬
‫ترجمهی شعر جهان منتشر شده است‪ .‬مقاالت او در نشریاتی نظیر جهان‬
‫کتاب‪ ،‬آدینه‪ ،‬کارنامه‪ ،‬عصرپنجشنبه‪ ،‬بیدار‪ ،‬بررسی کتاب‪ ،‬معیار‪ ،‬دنیای‬
‫سخن و‪ ...‬نشر یافتهاند‪ .‬او در مقاالتاش از منظرهای مختلف نقد ادبی به‬
‫شعرِ فارسی نگاه میکند‪ :‬فرمالیستی‪ ،‬ساختارزدایانه‪ ،‬خوانندهمحور‪،‬‬
‫فمینیستی‪ ،‬بومگرایانه و پسااستعماری‪...‬‬
‫او را از شاعران تاثیرگذار و جریانساز سه دههی اخیر شعرِ فارسی می‪-‬‬
‫دانند؛ شعر او پُر از پیشنهادات تازه برای شعر خالق فارسی بوده است ‪.‬‬
‫تجربههایی که از مختصات آن میتوان به موارد زیر اشاره کرد‪ :‬بازیهای‬
‫زبانی‪ ،‬تصویرسازی خالق‪ ،‬خلق استعارات نو‪ ،‬آشناییزدایی از زبان‬
‫متداول‪ ،‬دوری از کلیشههای بیانی‪ ،‬به وجود آوردن نشانهشناسی تازهای از‬
‫کلمات‪ ،‬چندصدایی‪ ،‬چندزبانی‪ ،‬استفاده از لحن و زبان محاوره‪ ،‬بیواسطه‪-‬‬
‫نویسی‪ ،‬عرفان اشیاء‪ ،‬بازآفرینی مضامین شعر کالسیک فارسی‪...‬‬
‫بسیاری از شعرهاش توسط خود او به زبان انگلیسی برگردانده شدهاند و‬
‫در معتبرترین نشریات و گلچینهای ادبیِ جهان منتشر شده است‪.‬‬
‫آثار او به زبانهای فرانسه‪ ،‬آلمانی‪ ،‬ایتالیایی‪ ،‬ترکی‪ ،‬هندی‪ ،‬بنگالی‪ ،‬روسی‪،‬‬
‫آذری و ‪ ...‬ترجمه و در کشورهای مختلفی انتشار یافته است‪.‬‬
‫او همچنین در فستیوالهای جهانی شعر چهرهای معتبر است و در‬
‫بسیاری از دانشگاهها و کتابخانهی ملی بریتانیا سخنرانی و شعرخوانی‬
‫داشته است‪.‬‬
‫نمایهی آثار‬
‫شعر‪:‬‬
‫این مرده سیب نیست یا خیار است یا گالبی ( ویستار‪)65۱۱ ،‬‬ ‫‪-‬‬
‫دهن کجی به تو (نقش هنر‪)65۱۱ ،‬‬ ‫‪-‬‬
‫برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام ( آرویج‬ ‫‪-‬‬
‫‪)65۳۱‬‬
‫این ساعتِ شنی که به خواب رفته است ( چشمه‪( )65۳۱ ،‬‬ ‫‪-‬‬
‫چاپ دوم‪)65۳۱ :‬‬
‫بزرگراه مسدود است ( بوتیمار‪ ( )65۳۱ ،‬چاپ چهارم‪)65۳۱ :‬‬ ‫‪-‬‬
‫اینجا نیروی جاذبه کمتر است ( مهر و دل‪ ( )65۳۳ ،‬چاپ دوم‪:‬‬ ‫‪-‬‬
‫‪)65۳۳‬‬
‫و این چهکسی است که دو هزار سال گریه کرده است بر دامنم؟‬ ‫‪-‬‬
‫( گزینهی اشعار به زبان انگلیسی) ( هند‪)۱۱6۳ ،‬‬
‫این رسمالخط فارسی نیست ( در دست انتشار)‬ ‫‪-‬‬

‫نقد ادبی‪:‬‬
‫مکاشفاتی در باد ( مجموعهای از مقاالت بر شعر احمد شاملو‪،‬‬ ‫‪-‬‬
‫علی باباچاهی‪ ،‬نازنین نظامشهیدی‪ ،‬گراناز موسوی‪ ،‬علی عبدالرضائی‪،‬‬
‫رضا براهنی‪ ،‬یداهلل رویایی‪ ،‬رضا چایچی‪ ،‬بیژن جاللی‪ ،‬سیدعلی صالحی‬
‫و‪ ( ) ...‬این مقاالت پیش از این در نشریانی نظیر نامهی کانون نویسندگان‬
‫ایران‪ ،‬جهان کتاب‪ ،‬کارنامه‪ ،‬آدینه‪ ،‬بیدار‪ ،‬زنان‪ ،‬بررسی کتاب‪ ،‬عصر پنج‪-‬‬
‫شنبه و‪ ...‬منتشر شدهاند‪ ( ).‬نشر هشت‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬مقاالتی پژوهشی به زبان انگلیسی در تحلیل شعر‬

‫نمایشنامه‪:‬‬

‫سایه ( سیب سرخ‪)65۳۳ ،‬‬ ‫‪-‬‬

‫ترجمه‪:‬‬
‫ترجمهی کتاب خانهی ادریسیهای غزاله علیزاده به انگلیسی‬ ‫‪-‬‬
‫(کتاب کارما؛ نیویورک‪)۱۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬دریانوردی به سمت بیزانس‪ ،‬گزینهی اشعار ویلیام باتلر ییتس (نشر‬
‫ایهام‪)65۳۳ ،‬‬
‫‪ -‬لبه‪ ،‬آنتولوژی شعر انگلیسی ( انتشارات مهر و دل‪)65۳۳ ،‬‬
‫‪ -‬اللهها‪ ،‬ده شاعرِ زن ( ایهام‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬زبان منشوری ست‪ ،‬گزیدهی اشعار امیر اور (نشر مهر و دل‪)65۳۳ ،‬‬
‫‪ -‬فردا و فردا و فردا‪ ،‬صد قطعه از ویلیام شکسپیر ( نشر ایهام‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬درخت کاج‪ ،‬هانس کریستین آندرسن (انتشارات ترنجستان‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬برج ‪ ،‬آنتولوژی جامع شعر انگلیسی بر اساسِ گزینه ی دانشگاهی‬
‫نورتون ( نشر ورا‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬روضه آتش‪ ،‬گزینهای از شعرهای تی‪ .‬اس‪ .‬الیوت (نشر ایهام‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬کلمات‪ ،‬آنتولوژی کاملِ شعرِ زنانِ انگلیسی زبان (سیبِ سرخ‪)6۱۱۱،‬‬
‫‪ -‬شن و زمان‪ ،‬امیر اور ( نشر هشت‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬در انتهایِ رنجام دری بود‪ ،‬گزینهی شعرهای لوئیز گلیک برندهی نوبل‬
‫‪ ( ۱۱۱۱‬نشر ایهام‪)6۱۱۱ ،‬‬
‫‪ -‬کودکِ مُرده‪ ،‬گزینهی شعرهای سیلویا پالت (نشر ثالث‪)6۱۱۱ ،‬‬

‫رمان‪:‬‬
‫زندانی درهی یمگان‬

‫فیلمنامه‪:‬‬
‫سیاهکل‬
‫البراتوار یک ذهن‬
‫نگاهی به شعر اتاق تاریکِ رُزا جمالی‬
‫داوود افتخار‬

‫اتاق تاریک مرا به یاد "آن اتاق بلور" فروغ میاندازد "که مثل مردمک‬
‫چشم مردهها سرد است‪ ".‬این شعر شاهکار افشاگری روح است که به‬
‫نوشتهای از داستایوفسکی میماند‪ .‬ادعا ندارم که کنه متن را کاویدهام اما‬
‫البد تا حدودی بغرنجی شعر را غبارگیری کردهام و از جنبهای ارتباط‬
‫روانشناختی تصویرها را رد گرفتهام‪ .‬البته همیشه خرده‪-‬پارادوکسهای‬
‫بیجواب و تصاویر مرموز در آخر باقی میمانند و منتقد را مستاصل می‪-‬‬
‫گذارند‪ .‬من هم مطمئنا بعضا در برداشتهایم به خطا رفتهام‪ .‬وانگهی اگر‬
‫روزی کسی تمامی دشواری های یک شعر را حل کند آن را از یک دلیل‬
‫بزرگ نوشتناش خلع سالح کرده است‪.‬‬
‫اینبار بهتر میبینم که نتیجهی تحلیل را پیشتر توضیح بدهم‪ .‬به نظر می‪-‬‬
‫رسد وقتی شاعری به بلوغ تکنیکی میرسد از توصیفات بیرونی و خود‪-‬‬
‫تحلیلیِ رنج به درونی مخفی و از جراحی درونمایهی روان به انتزاع محض‬
‫متمایل میشود یا همان مسیری که بکت در هنر نمایش به سمت ایجاز‬
‫پیمود‪ .‬و آخر این سیر اگر دچار کسالتی بیمارگونه و هیچانگارانه نشده‬
‫باشد لحظاتی در شعر یافت میشود که دغدغهاش واکاوی صرفِ پروسه‪-‬‬
‫ی نوشتن خالقه است‪ .‬و به تعبیر فروغ "خطوط را رها میکند و از میان‬
‫شکلهای هندسی محدود به پهنههای حسی وسعت پناه میبرد"‪ .‬این‬
‫است که من "اتاق تاریک" را شعری راجع به شعر گفتن‪meta-‬‬
‫‪ poetry‬میدانم‪ .‬به زبان دیگر این "تک نوری که بر مخفیترین سمت‬
‫میتابد" شعر است‪ .‬مخفیترین سمت در تعبیر روانکاوانه و سمبولیکش‬
‫همانا "ضمیر ناخودآگاه" است و سرودن تابش نور به زوایای تاریک روح‬
‫‪.(illumination).‬‬
‫در یک رویکرد ساختارگرایانه ‪ structuralism‬ثنویت یا تضاد دوگانه‬
‫‪ binary opposition‬بارز و عمده در شعر بین نور (نور‪ -‬میتابد –‬
‫شعاع نازک) و تاریکی (کور‪ -‬کدر‪ -‬تاریکی‪ -‬تاریک‪ -‬سیاه) از طرفی و‬
‫سیال بودن و گسیل شدن در برابر محبوسی و انسداد و انجماد از طرف‬
‫دیگر است‪ .‬و در حقیقت کفهی تاریک ترازو ثقل بیشتری دارد (میدانید‬
‫که نسبیت انشتین قائل به این است که نور وزن دارد !)‬
‫من لغت "عصب" را در تفسیرم از شعر نمایندهی حساسیت روح و‬
‫ذهنیت شاعر میگیرم و بدین ترتیب "طرحی از عصبها که بر کاغذ‬
‫افتاده" نمود فرمالیستی شعر است‪ .‬اندیشه در قالب کلمات بر کاغذ‬
‫‪ medium‬ثبت میشود‪ .‬در روانکاوی فروید سیستم عصبی ‪nervous‬‬
‫‪ system‬همان فضایی را اشغال میکند که در منظر نوافالطونیها روح‬
‫علوی‪.‬‬
‫این نور بر "عنصر تازه"ای "داللت" میکند‪ .‬این "عنصر تازه" شعر یا‬
‫همان ماحصل خالقیت هنری ‪ creativity‬است و از جهتی همان محصول‬
‫نهایی تبلور که بعدا به آن خواهم پرداخت‪ .‬و "داللت‪" signification‬‬
‫اساسا اصطالحی زبانشناسانه است که تئوری ساختارگرایانه سوسور و‬
‫تعریف دوجزئی ‪ binary‬او از ماهیت کلمه در زبان ‪signifier/signified‬‬
‫را به ذهن متبادر میکند‪.‬‬
‫و این نور "کافی است"‪ .‬کفایت در این بستر اشاره به کنش زیباشناختی‬
‫و روانشناختی شعر دارد و تخلیهی روانی ‪ catharsis‬که طی این جوشش‬
‫بداههی احساسات شدید به شاعر دست میدهد‪ .‬و شاید هم کنایهای‬
‫است به خود‪-‬بسنده بودن ‪ self-sufficiency‬اثر هنری‪.‬‬
‫در ادامه فکر میکنم تعبیر" به کناری گذاشتن" در عبارت "یاختههای‬
‫کور را به کناری گذاشتهام" اصال وجه منفی ندارد و بیشتر اشاره دارد به‬
‫آن دقیقهی سحرآمیز درون‪-‬نگری ‪ introversion‬و تجرد روانی‬
‫‪ detachment‬که الزمهی جرقهی فرایند غیرمعمول خلق هنری است‪.‬‬
‫در همین راستا تعبیر "کور" هم منفی نیست و تنها به پنهان و ناخودآگاه‬
‫بودن داللت میکند‪ .‬نفوذ در اجسام کدر نیز همان قابلیت متمایزکنندهی‬
‫شاعر در مشاهدهی موشکافانه ‪ acute observation‬و نفوذ به ذات‬
‫اشیا میباشد‪ .‬و یادمان باشد که بلور شفاف است‪.‬‬
‫"ورقههایی که بارگرفتهاند" همانگونه که اشاره شد صفحات شعرند‪ .‬اما‬
‫من ترجیحا آنها را به ذهن منبسط و تحریکپذیر شاعر مرتبط میدانم‪.‬‬
‫"بارگرفتن" استعاره از همان فرآیندی است که فروغ از آن تعبیر به‬
‫"انعقاد نطفهی معنا" و یا "به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن"‬
‫میکند‪ .‬اگر عنوان شعر یعنی "اتاق تاریک" را استعاره از ذهن سترون و‬
‫عاجز از الهام بگیریم مفهوم بارداری در تقابل با آن روشنتر خواهد شد –‬
‫و ذهنیت شاعر چقدر به فروغ در شعر "هدیه" نزدیک است‪ .‬به عالوه‬
‫اشیایی مانند ظرف و لیوان و باالخص اتاق –که نور در انسداد درش‬
‫مسدود است‪ -‬همه نماد انکارناپذیر ذهن و روان شاعرند که ظرف فرایند‬
‫تبلور شعر است‪ .‬تمثیل باروری در قالب نباتات و میوههای آویخته از‬
‫درخت نیز عینا تکرار شده است‪ .‬نکته ظریف این تشبیه این است که‬
‫شاعر میگوید‪" :‬ورقههایی که بار گرفتهاند در تاریکی ادامه مییابند‪".‬‬
‫یعنی همانطور که عمل لقاح در رخدادش خودآگاه است اما رشد جنین در‬
‫ظلمت زهدان مستقل و نامحسوس‪ ،‬تنها میتوان از اراده به نوشتن شعر‬
‫حرف ز د اما محصول نهایی جنینی است که نموّش به تمامی تحت اختیار‬
‫هشیاری شاعر نیست‪ .‬و این بسیار با توصیف روانکاوی از خالقیت و‬
‫تئوری رمانتیکها از طبیعت شعر همخوانی دارد‪ .‬جز این مفهوم تبلور هم‬
‫از قبیل زایش و پدیداری از ذرات میکروسکپی معادل نطفه است که به آن‬
‫خواهم پرداخت‪.‬‬
‫تمثیل درخت و سنگینی میوهها بینقص است به خصوص که بالفاصله بعد‬
‫از تعبیر "با کسری از من متناسب است" آمده است‪ .‬به این دلیل که میوه‬
‫(شعر) کسر و زائدهای از ذات و نهاد درخت (شاعر) است و تناسب به‬
‫معنای همجنسی‪ ،‬هارمونی ارگانیک‪ ،‬و فصل مشترک ماهوی ایندو ست‪.‬‬
‫اهمیت استعارهی "کسری از من" دقیقا در توصیف ماهیت شعر است به‬
‫مثابهی جزیی ‪ fragment‬و وجهی از بودن ‪ being‬شاعر و انعکاس‬
‫خویشتن ‪ self‬او‪.‬‬
‫"تقال" را میتوان توصیفی شبه‪-‬مازوخیستی از عمل سرایش فرض نمود‪.‬‬
‫اما در "به رنگ سرد جسم تو" تکنیک همرنجی ‪ synethesia‬به کار‬
‫برده شده است‪ ،‬این سطر بینهایت به درک من از شعر کمک کرد‪.‬‬
‫برداشت من این است که این "تو"ی مخاطب در شعر نفس ‪self‬‬
‫شاعرست‪ .‬اگر مرزبندیهای یونگ در دایرهی روان آدمی ‪ ego/self‬را‬
‫لحاظ کنیم میتوان گفت که این شعر یک مکالمهی درونی ‪interior‬‬
‫‪ dialogue‬است که مخاطب مفروضش ‪ implied‬نفس شاعر است‪.‬‬
‫سردی در روانکاوی یونگ ‪ deep psychology‬همیشه به روح و‬
‫ناخودآگاه داللت دارد‪ .‬و نفس ‪ self‬آن گسترهی با وسعت روح است که‬
‫"من ‪" ego‬تنها جزیی از آن محسوب میشود‪ .‬به عالوه "رنگ سرد"‬
‫میتواند احتماال خاکستری باشد که رنگ بیرنگی روح است‪ .‬در واقع‬
‫اینجا ‪ ego‬با ‪ self‬مکالمهای خودشناسانه دارد‪ .‬و اصال به همین دلیل است‬
‫که اتمسفر تاریکی به فضای شعر احاطه دارد‪ .‬چون حیطهی ناخودآگاه‬
‫قلمروی تاریک و مرموز است‪ .‬در ادامه نوشته است‪:‬‬
‫" چیزی ست که در بطنِ خود منجمد است‬
‫یک قطعهیِ تاریک است‬
‫شعاعِ نازکی ست‬
‫که در انسدادِ در محبوس است"‪.‬‬

‫بند باال غامضترین و متناقضنماترین بیان در این شعر زیباست‪ .‬سطر‬


‫اول سطر چهارم را به طور ضمنی و سطر دوم سطر سوم را صراحتا نفی‬
‫میکند‪" .‬قطعهی تاریک" در عین حال "شعاع نازکی" هم هست و وقتی‬
‫میگوید در انسداد در مسدود است غیرمستقیم اشاره میکند که این‬
‫شعاع نازک جنبنده است و میل به حرکت در اوست و این با گزارهی سطر‬
‫نخست که حاکی از انجماد و انفعال است تناقض دارد‪ .‬شاید این ماهیت‬
‫متناقضنمای هنر است که بیانی پارادوکسی را موجب شده است ‪-‬هنر که‬
‫هم نور است و هم تاریکی و در ذاتش تماسی روشنیبخش است با‬
‫تاریکی و بغرنج ی روان انسان‪ .‬اما در عین حال میتوانم نتیجه بگیرم که‬
‫شاعر ناخواسته‪ ،‬یا شاید هم هدفمند‪ ،‬نقبی زده است به‬
‫ساختارشکنی ‪ ، deconstruction‬از آنجا که دو جز یک تقسیمبندی‬
‫قراردادی ‪ arbitrary‬و ازلی برای درک واقعیت بیشکل ‪amorphous‬‬
‫پیرامون یعنی نور و تاریکی را یک کاسه کرده و بیتقدم و مرز وجودی‬
‫معینی تلقی نمودهای و اصالت ماهوی در محدودهی زبان هر یک را‬
‫مغشوش کرده است‪ .‬و البد اگر بنا بود از سیاهچالهی زبانشناختی خارج‬
‫شود یک لغت ‪ signifier‬من در آورده است از قبیل "تاریکی" وضع‬
‫کرده است که توصیف "تجربهی درونی خارج از زبان" باشد‪ .‬این البته‬
‫تنها یک توضیحی بود که برای رفع ابهام از پارادوکس شعر به ذهن می‪-‬‬
‫آید‪ .‬در آخر باید اشاره کنم که "قطعهی تاریک" با "کسری از من"‬
‫مربوط است‪.‬‬
‫در ادامه لغات بلور‪ ،‬سیاالت‪ ،‬رسوب‪ ،‬و ظرف را از شیمی وام میگیرد تا‬
‫تمثیل دیگری از" شعر" بدست دهد‪ .‬و من این کاربرد دائرهی لغات‬
‫شیمی‪ ،‬فیزیک‪ ،‬و ریاضیات را در این شعرها ناشی از همان حس القا‬
‫فاصلهی زیباشناختی ‪ aesthetic distance‬میدانم و تحسین میکنم‪.‬‬
‫به هرحال در اینجا تاکید بر نقش شاعر است که به تعبیر الیوت در پروسه‪-‬‬
‫ی آفرینش شعر نقش کاتالیزور ‪ catalyst‬را بازی میکند تا تبلور ذهنیت‬
‫در قالب کلمات تحقق پیدا کند‪" .‬بلوری که به دست آمده در سیاالت‬
‫نقش میگیرد‪" ".‬سیاالت" میتوانند امکانات تکنیکی شعر از قبیل‬
‫موسیقی‪ ،‬وزن‪ ،‬و ریتم باشند –همان شانهای که حافظ زلف سخن را با آن‬
‫شانه میزند و نظم می دهد‪ .‬مقصود شاید ساختارمندی عناصر شعر در‬
‫تقابل با بی نظمی پدیدارشناختی پیرامون باشد‪ .‬توضیحش دشوار است اما‬
‫به نظر میآید که استعارهی پیچیدهی شاعر از شعر در این خطوط به یک‬
‫طبیعت بیجان ‪ still life‬در نقاشی میماند که در یک قاب منجمد شده از‬
‫زمان "آرزوی دوردست تحرک" را متبلور میکند‪ .‬پارادوکس همیشگی در‬
‫هنر این است که محصول نهایی فیالنفسه منجمد است و الاقل خارج از‬
‫ذهن خواننده فاقد پویایی ست‪ .‬و وقتی میپرسد‪" :‬انتهای این مسیر‬
‫کجاست؟" حرف ناگفته مشهود این است که دقیقا نمیدانی این "احتیاج‬
‫به نوشتن" صادق هدایتی به کجا ختم خواهد شد‪ .‬و این به معنی‬
‫ناخودآگاهی یا الاقل نیمه‪-‬خوداگاه بودن فرایند نوشته شدن شعر است‪.‬‬
‫تصویر هولناک و موثر"طرحی از عصب ها بر کاغذهایِ سیاه افتاده است"‬
‫قرابت غریبی به سطری از شعر ‪The Love Song of J. Alfred‬‬
‫‪ Prufrock‬الیوت دارد‪:‬‬
‫‪but as if a magic lantern threw the nerves in patterns on‬‬
‫‪a screen‬‬

‫عبارت "رسوب میکنم" نیز مؤید نظریهی الیوت راجع به شعر است‪.‬‬
‫بلور شعر تشکیل شده و شخصیت شاعر که تنها حکم کاتالیزور را داشته‬
‫خواه ناخواه رسوب میکند و از چرخهی آفرینش هنری خارج میشود‪.‬‬
‫گویا میخواهد بگوید که این اثر قائم به ذات و مستقل از خالق خود به‬
‫موجودیتش ادامه خواهد داد‪ .‬و جملهی "شماری از اجسام ضخیماند"‬
‫ارتباطی برقرار میکند با آن سطر اوایل شعر ‪"-‬در اجسام کدر نفوذ‬
‫کنند"‪ .‬و مقصود از اجسام ضخیم البد آنهاست که کدر و نفوذناپذیرند‪ ،‬آن‬
‫جنبههایی از حقیقت که دایرهی زبان و شعر به قول ویتگنشتاین از‬
‫مواجهه با آنها مایوس است‪.‬‬
‫و سرانجام تصویر بکر پایانی‪:.‬‬
‫"ظرفها را بُردهام‬
‫قدری آب تهِ لیوان هست"‪.‬‬

‫این خاتمه در نظر من زیباترین تصویر شعر است که البراتوار سرد و کم‪-‬‬
‫نوری که فرآیند تبلور در آن صورت گرفته را به ذهن میآورد‪ .‬تبلور شامل‬
‫جذب آب می شود و طبیعی است که در انتها اندکی آب (عامل زایندگی) ته‬
‫لیوان مانده است‪ .‬لیوان (که البد شفاف است) و ظرفها همانطور که‬
‫اشاره کردم استعاره از ذهن شاعرند که محل خالقیت است‪ .‬وجه جادویی‬
‫این تشبیه این است که ذرات ناپیدا و محلول به صورت بلورهای سخت‬
‫(ماندگار)‪ ،‬زیبا‪ ،‬و شفاف و درخشان مجتمع میشوند‪ ،‬درست مثل کلمات‬
‫در شکلگیری متن‪ .‬و مسئله در خور توجه آن ا ست که قرارگیری ذرات در‬
‫بلور واجد نظم ریاضی است و این استعاره از وحدت ارگانیک ‪organic‬‬
‫‪ unity‬در اثر هنری است‪ .‬بند آخر افتادن پرده بر نمایش جادویی تبلور‬
‫شعر در البراتوار ذهن است –ظرف روح خالی ست و بلور شعر در تاریکی‬
‫تاللو دارد‪.‬‬
‫آخر بازی‬

‫(طبیعت بیجان!‬
‫تنها به اجزای بیدلیل موجود زندهای شبیهام که میخواستی‬
‫تو برایم از کیفِ دستی ضروریتر بودی‬
‫برگی از تقویم روزانهام‬
‫اکسیژن هوا‬
‫و یک لیوان آب‪).‬‬

‫مثل مومی که مدام بیشکل میشود وُ بیرنگ وُ محو‬


‫آنچه به تو تعارف شد‬
‫تکهای از من بود‪.‬‬
‫من که کمکم تقطیر میشوم‬
‫آمدهاند وُ قسمتی از من را اشغال کردهاند‬
‫دایرهی گردم غریبی میکند‬
‫این دایره محاط دریا بود‬
‫روی گلویم کارد گذاشتند‬
‫جملهای ناقصم‬
‫منصرفم کردهاند از هرچه هست‬
‫بگو آسمان را کیپ ببندند‪ ،‬الیهای از دوده کار ما را خرابتر میکند‬
‫سرک میکشم و دست تکان میدهم‬
‫نگران نیستم‪:‬‬
‫تو کمکم تبخیر میشوی‬
‫امشب سایهها کشیدهترند‪.‬‬

‫( نمیدانم منظورم را فهمیدی‬


‫یا اینکه باید بیشتر توضیح میدادم؟‬
‫اما این دیگر آخر بازی ست‬
‫سعی کن باور کنی!)‬
‫اتاقِ تاریک‬

‫تک نوریست که بر مخفیترین سمت میتابد‬


‫در عصبها گسیل میشود‬
‫کافیست‬
‫به اندازهایست که بر عنصرِ تازهای داللت میکند‪.‬‬

‫یاختههای کور را به کناری گذاشتهام‬


‫تا در اجسامِ کِدِر نفوذ کنند‬
‫ورقههایی که بار گرفتهاند در تاریکی ادامه مییابند‪.‬‬
‫با کَسری از من متناسب است‬
‫چنانچه جِرمی سنگین که از شاخههایِ درخت آویزان است‬
‫به رنگِ سردِ جسمِ تُوست‬
‫تقالی من‪.‬‬

‫چیزیست که در بطنِ خود منجمد است‬


‫یک قطعهیِ تاریک است‬
‫شعاعِ نازکیست‬
‫که در انسدادِ در محبوس است‪.‬‬

‫بلوری که به دست آمده‬


‫در سیاالت نقش میگیرد‬
‫انتهایِ این مسیر کجاست؟‬

‫طرحی از عصبها بر کاغذهایِ سیاه افتاده است ‪.‬‬

‫رسوب میکنم‬
‫شماری از اجسام ضخیماند‬
‫ظرفها را بُردهام‬
‫قدری آب تهِ لیوان هست‪.‬‬
‫شطرنجیِ یک شهر‬

‫این شهر رگهای من است که به خواب رفته است‬


‫یا شبکهی گنگی از آن بر مغزم النه کرده است‬
‫یا بخشی از حافظهام را بر باد داده است‪:‬‬

‫امروز صبح همهچیز بیسابقه بود‬


‫سگی که از حاشیه میترسید‬
‫روی پلکها رخنه کرده بود‬
‫امروز صبح همهچیز بیسابقه بود‪.‬‬
‫تازه تصویر گنگی از ماهواره رسیده است!‬

‫سفید‪ ،‬شهری ست که بر طنابِ رخت مانده است‪:‬‬


‫همهچیز مناسب بود‬
‫امواج را به خود کشیده بودم‬
‫گرما کالفهام کرده بود‪.‬‬

‫تنها من در بزرگراه پیچیدهام‬


‫باقی همه ریل است‬
‫تا چشم کار میکند‪...‬‬

‫این پیچِ تند ابدی بود؟‬

‫این فلز همیشه نایاب بوده است‬


‫و جیوه سایه انداخته است بر چاهار گوشهی میز؛‬
‫یک درجه گرمتر از دیروز شده است!‬

‫رگهای من است این شهر‪ ،‬که به خواب رفته است‪.‬‬

‫ریلها به موازاتِ خواباند‬


‫شهر بر چار گوشی آوار شده است‪.‬‬

‫به همسرم گفتم ‪":‬صبحانهات را خوردهای؟"‬

‫میشُد از سمت راست خارج شد‪...‬‬


‫منشورها در باد میپیچند‬
‫و این لباس کهنه بر باد رفته است‪.‬‬

‫بر دستی که خواب رفته است‬


‫شطرنجی یک خطِ شکسته نیستم‬
‫و جسمِ کوچکم که بر آب میرفت‪.‬‬
‫دودگیرها‬

‫دودگیرها در نوسان وحشیِ خود یکجانبه بر هالهای از سیارهام یورش‬


‫میبُردند‬
‫قطعاتِ شیشهای که شکست درپوش ویژهی خود را ناشیانه گم کردم‬
‫اجاقام از پریروز به روز یا شب روشن است‬
‫و در من اکنون پناه گرفتی‪ ،‬ای یار!‬
‫به التهاب وحشیِ مغزم چنگ زدی‪،‬‬
‫این نیروگاه خورشیدیست شاید‬
‫شاید متصلم کرده است به سلسلهای از فقراتت‬
‫این جرقه هم نمای خارجی زندگیست ‪.‬‬

‫( فراموش نکن امشب دما کاهش پیدا میکند‪) ...‬‬

‫که من وُ اجاقها از ذراتِ چراغ مایه گرفتیم‬


‫که من وُ اجاقها وابسته به دقایقی از سراسیمگی در مسیرهای برگشتیم‬
‫و سوخت منحصر به فردم از رگهات انرژی گرفته است‪ ،‬ای یار!‬
‫که از ترفندهای سازگار به محیط زیست بیزار بودی‬
‫که دقیق نیستم‬
‫و از مارپیچهای لو رفته خمیازه میکشم‬
‫و سلولهایت گرم بود انگار‪،‬‬
‫که از برفها بُریدم‪...‬‬
‫وَ‬
‫همین شد که دستهات دستهام را به جای ِدستکش گرم کرده است!‬
‫زندگیِ گیاهیام‬

‫تمام روز سردرد کالفهام کرده بود‬


‫شاید خونی از من رفته بود‬
‫که طاقتم به کوه بسته بود‬
‫و از نخِ باریکی گذر نمیکرد‪.‬‬

‫خونی که سالهاست جویدهام‬


‫و رگهایی که از جسمام گریختهاند‬
‫این یاختهها که از من فرار کردهاند‪.‬‬
‫همان جرعهای که زیر پوست جذب نمیشود‪،‬‬
‫و کافئین که داشت با ضربانش یکریز بر کتفم سفت میشد‬
‫به شیری آمیخته بود که موهام را شسته بود و رفته بود‪...‬‬

‫زندگیِ گیاهیام ؛‬
‫این روزها‪.‬‬

‫اینهمه برگ که در رگهام سست شده است‬


‫به کرختی کوه پهلو میزند‬
‫کمخونیات را به برگها ببخش!‬
‫به موازات سبزینهها بایست!‬

‫و خوابم میگیرد‪...‬‬

‫ظرفِ ثانیهای که پس داده است‬


‫به حاشیهی لیوان گرفتهام؛‬

‫رگبرگهاش که بر آب کبره میبست‬


‫با هر دو دستم به خاک گلدان چنگ میزدم ؛‬
‫چرا به درونم نمیرسی؟‬
‫آه ‪،‬‬
‫هموگلوبین نایاب!‬
‫که آفتاب در کیفم بود‬

‫که آفتاب در کیفم بود‬


‫و جهان بر دستهای کوفتهام سنگینی میکرد‬
‫به هم رسیده بودیم‬
‫و من شاخههای کور را بلعیده بودم‬
‫گویی از طالیِ سُرخِ تو بر من ریخته بود‬
‫و من حیاتِ وحش بودم‬
‫و صدای من تیرِ ساکتِ تو در انعکاس صدای من بود‪.‬‬

‫شبیه ارواحِ مردگانم در جنگلی تاریک‬


‫بر من نهیب میزند‪.‬‬

‫***‬
‫منم که در شاخهها دویدهام‬
‫شبیه موریانهای در تو زیستهام‬
‫و به حیاتِ وحش پیوستهام‪.‬‬
‫طبیعت بیجان‬

‫برای سطح میز یک المپ کافیست‪...‬‬

‫(نور پسزمینه آنقدر زیاد است که بر نرمهی انگشتهایم به موازاتش‬


‫کش میآید‬
‫پایین میکشد صاف وُ لَخت‬
‫یکدست تا عرض و قسمتی از طولش را سایه میزند‪).‬‬
‫برای سطحِ میز یک المپ کافیست‪...‬‬
‫این باد بود که در را بست‬
‫اینجا را به سرعت برق پیدا کرده بود‬
‫آن خروس که فردا را خوانده بود‪....‬‬

‫زاویهی باد مناسب نبود‬


‫یا حرکت عقربهها پیشبینی نشده بود‬
‫شیری ولرم که سر میرفت از کنارههایش‬
‫و من که از ثانیهای پیش شکسته بودم‬
‫با تودهای موسمی که از شمال به شرق میرفت‬
‫با باریکههایی عمود‬
‫وقتیکه از بندهای من پس میکشید‬
‫آن دقیقه به نوارهای باریکی از انگشتهایم دوخته شده بود‪.‬‬

‫(بر پلکهای من خوابیده بود‪ ،‬که آرام آرام به سمت آب میرفت‪ ،‬بر‬
‫محدودهای گنگ که مرسوم بود‪ ،‬خطوطی موازی که به قطب میرفت‪)...‬‬

‫مرسوم است که این منحنی واسطهی مناسبی برای لکههای جوهر نیست‬

‫نقطهای ثابت فرض شده بودم‬


‫و باریکههایم یخ بسته بود‬
‫پارهای از من بر آب بود‬
‫که یکدست در لحظه از من جدا میشد‬
‫و با یک حرکت مستقیم به فراموشی میرفت‬

‫(جائیکه روی سطح یخیاش رخنه کرده بود و شکافهایش را دو پاره‬


‫میکرد‪ ،‬بر نیمهای که منتشر میشد‪ ،‬باد قاطع رسوخ میکرد‪).‬‬

‫من از کنارههای کاغذ پس کشیده بودم‬


‫که باریکههایم از اینجا رخت بر بست‬
‫ارتفاعی نه متری که داشت فرو میریخت‬
‫در ثانیهای که معکوس میرفت‬
‫من بر لبههای شیشه سایه انداخته بودم‬
‫یک حرکت باد بود که به کاغذها خاتمه داد‬
‫و چارچوبِ در را بست ‪.‬‬

‫کرکسی ساده روی دیوار نشسته است‪ ،‬بگذار به آب بریزم آنچه را که از‬
‫فرط ما گذشته است‪ ،‬دیگر هجاهایش خوانده نمیشود‪ ،‬محو بر سرزمینی‬
‫از یاد رفته است‪...‬‬

‫که تودههای لرزانم بر آب است‪:‬‬


‫اینجا کرکسیست که با آب همخوابه میشود ‪.‬‬
‫دکمه‬

‫چشمهام به نورِکم عادت کردهاند‬


‫به آنها دکمه دوختم‬
‫در تاریکی لمسام کن!‬
‫سرگیجه‬
‫قرار نبود امروز را له نکنی؟‬
‫شال گردنم که پشمی نیست!‬
‫چرا تمام سطوح را گردگیری کردهای؟‬

‫منحنیها و شعاعِ روز‬


‫در من پیچیده بودی انگار‬
‫در سکتهی ناقصی به ناتمامی رسیده بودی انگار‬
‫مراقب باش‪،‬‬
‫آن پیچشِ تند‬
‫خردههاییست که بر زمین ریخته بود‬
‫وقت نبود‬
‫تاریک بود‬
‫منحنیها بر کسری از من در سقف شکسته بودند‪.‬‬

‫بر ورقهای از کاغذ‪ ،‬امواج سکته کردهاند‬


‫اتصالی نیست‬
‫سرگیجه کوتاه است‬
‫دستم به سقف نمیرسد‬
‫از مو هم به آن طناب باریک بند نیستم‪...‬‬

‫همین!‬
‫خیابان تصویر من نیست‬
‫تصویر تند عقربههای کور است‬
‫اسیر ثانیهها بودهام‬
‫و آب که قطرهقطره بر سینک میچکید‪...‬‬

‫این شبح که در من پیچیده است به تیکتاک ساعت میماند‬


‫چند ساعت است که خواب بوده است؟‬
‫تک سلولیِ ساعت‬

‫چیزی به اشتباه میمیرد‬


‫و آفتاب که نم برداشته است‪ ،‬خیس و مات است‬
‫اگر به این خطوط ادامه دهم؛‬
‫آن شیء منجمد که اسیرِ دست توست به اشتباه میلغزد‬
‫و گرنه چندی ست که روز به پایان رسیده است‪.‬‬

‫پوک به خانه که میرسم‬


‫چندی به مکعبها خیرهام‬
‫جریان ساکنِ آب بود‬
‫و آفتاب که نم بر نمیداشت‬
‫بر سپیدی اینهمه کاغذ‬
‫بر رختهای پیرم که گریه کرده بودم!‬

‫عناصری جزء به جزء که به من وابستهاند‬


‫و از خونِ من رنگ میگیرند‪.‬‬
‫این سرزمین که بیوقفه بر من میبارد!‬
‫و ماه که هنوز پهناور است ‪.‬‬

‫اینجا بر دیرک باریکی یخ بستهام‬


‫و برای ِتوست که زمان را به رودخانه ریختهام‬

‫زمان هوسِ تندی بود که از دستم رفت!‬


‫این لحظهها که به آسانی پاک میشوند‪...‬‬

‫به کبودی این دیوار میمانیم‬


‫من و این رختِ تاریک‬
‫که به جوی آب ریختهایم‪.‬‬

‫گوسالهایست که از مرگ شیر مینوشد‪...‬‬

‫این چیست‬
‫که بر زمینهای خنثی تهرنگ میگیرد؟‬
‫میشُد رنگِ دیگری داشته باشد‬
‫روزهاست که به نخی بندم‪...‬‬
‫ماهی چروک که از سقف میافتد‪...‬‬

‫بوران است‬
‫در دور دست سنگی سست میشود‬
‫تصویری از انجماد که روی شیشه مانده است‬
‫پلی که اینجا شکسته است‬
‫و سکوت که روی نوارِ فلزی جاریست‬
‫همه چیز قرار است که به نقطهای کور بینجامد‪.‬‬
‫عروسِ دریایی‬

‫به پهلو خوابیده بودم‪،‬‬


‫داشتم با پاهام اقیانوسها را یکی در میان جابهجا میکردم‬
‫همان گرمسیر مدامیست که هر چند لحظه یکبار از کمرم میگذرد‬
‫همان که تمام قبایل وحشی را و سواحل قناری را و نواحی استوایی را‬
‫با حفظ نام بر تنم نقاشی کرده است‪!...‬‬
‫اقیانوس منجمد شمالی را کجا کشاندهای؟‬
‫یک دسته از موهام نخلهای تاریکاند‬
‫ابروهام مسیر باد شمال‬
‫دستهام بادبانهای اطلساند‬
‫چشمهام فانوس دریایی‬
‫لبهام حفرههایِ ته دریا‪.‬‬
‫اینجا نیرویِ جاذبه کمتراست‬

‫خواهش میکنم نامِ این شهر را شما پیدا کنید‪:‬‬


‫عالمتیست که از ابتدایِ یک خیابان شروع شده است‬
‫آخرین عالمت این خیابان کوهیست که از نیمرخِ من ساختهاند‬
‫شهری ست به نام ایگرگ‬
‫با ارتفاعِ هزارمتر از سطحِ دریا‬
‫جغرافیایِ اینجا‪ ،‬روی کف دست من است‬
‫حاال که با نیروی سوم شما عجین شدهام‬
‫اینجا نیروی جاذبه کمتر است‪.‬‬
‫آخرین عالمت این خیابان اما‬
‫کوهیست که از نیمرخ من ساختهاند‬
‫همینجاست که به نیمرخ جهان بدل شدهام‪.‬‬

‫اینجا همان عرض جغرافیایی موعود است؟‬

‫مساحتِ اینجاست‪ ،‬آنچه رویِ خطِ قلبام نقش بسته است‬


‫نیرویِ جاذبهایست در من‬
‫گودیِ مثلثی شکل شما‬
‫دندانههای یک البیرنت تازه است‬
‫پیراهن من به آویز شما گیر کرده است؟‬

‫( آهان‪ ،‬اصال یادم نبود در این شهر گالبی موجود نیست؛‬


‫لباسهای من به شکلِ یک گالبیِ تاریکاند رویِ آویز شما‬
‫اکسیژن هوا‬
‫و یک لیوان آب‬
‫چقدر دوستتان دارم‬
‫درست به اندازهی یک گیالس تنها بودم‬
‫چقدر دوستتان دارم!‬

‫( مساحت اینجا برابر ست با آن خواب‬


‫سه گوشست اینجا‬
‫مثلِ قلبِ شما‬
‫تا خورده اما آهاردار‬
‫این گوشهاش اما هیچوقت چروک نخواهد شد‪).‬‬
‫عالمتیست که از ابتدایِ این شهر شروع شده است‬
‫در خیابانهایِ این شهر سرگیجه رفته است‬
‫حاال دیگر تا انحنای حنجرهام باال کشیده است‪.‬‬

‫اینجا همان عرض جغرافیایی موعود است؟‬

‫آخرین چیزی که به این شهر پس دادهام‬


‫نیمرخام بود که بیشکل در باد میرفت‬
‫پس کشیدهام‪ ،‬اما قلبم جلوتر از من رفته است‬
‫ارتفاع قلبام را روی دیوارهای آن شهر کشیدهاند‬
‫نیزهایست مماس‬
‫تقاطع این دو خط آیندهی شماست‬
‫عکس دیگریست از من‪.‬‬

‫شما خط تقارن من بودید؟‬

‫( شما بیموقع پیدا شدید ‪ ،‬روی خطِ قلب من وجود نداشتید‪ ،‬مساحت من‬
‫جا مانده ست در شهر شما‪ ،‬این مجهولترین کنایهی من است‪ ،‬خواهش‬
‫میکنم نام این شهر را شما پیدا کنید‪).‬‬

‫نام آن شهر اما سختترین کلمهای بود که تا به آن روز توی ذهن من جا‬
‫گرفته بود!‬

‫حافظهام روی پیچکهای آن شهر جا مانده بود‬


‫نام آن شهر را هیچوقت نیافتند‬
‫حاال دیگر پیچکهای خانهات نسبت معکوس من است‬
‫پیراهن من به آویز شما گیر کرده است‬
‫با امشب هزار و یک شب است که نخوابیدهام‬
‫فردا یک روز از تولد من گذشته است‪.‬‬

‫فردا گیالس مضاعفیست آن شهر‬


‫دو دایرهی مسلم است شکل خالصه شدهی ما‬
‫و آخرین عالمت آن خیابان‬
‫کوهیست که از نیمرخ من ساختهاند تا‪...‬‬
‫برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای‬
‫دم کردهام‬
‫(یک شعر بلند)‬

‫از دست چاقو کاری ساخته نیست‬


‫وقتی دزدی کور سرک میکشد‬
‫از دست چاقو کاری ساخته نیست‪.‬‬

‫انگشتانهها خواب بودند‬


‫وقتی از دیوارهای خانهی ما پریدند‬
‫ما نیز خواب بودیم‪.‬‬

‫( از ذهن تو هم کاری ساخته نبود‬


‫تو فقط الفبا را بلد بودی و جدول ضرب‬
‫عظیم بودند‬
‫و تو چهطور میتوانستی جمعشان بزنی‪) ...‬‬

‫برداشت اول ‪:‬‬


‫موهایم کمی از روسری بیرون زده بود‬
‫میگفتند شکل ظرفها را از بر بود آن زن‬

‫و قلباش به شکل ‪ 3‬وارونه میشد‪.‬‬

‫تو در چرخشی معکوس خواب مرا دزدیدهای ؟‬

‫اولین عاشقانهام ‪ /‬یادم رفت ‪...‬‬


‫اسم رمزت ‪ /‬یادت رفت‪...‬‬
‫اولین حرفی که به زبان آوردم ‪ /‬یادم رفت‪...‬‬
‫حتا شناسنامهام ‪ /‬یادم رفت ‪...‬‬

‫راست بگو‪ ،‬تو اسم مرا دزدیدهای ؟‬

‫برداشت دوم ‪:‬‬


‫من که به پلکهای فراری پناهنده شدم‬
‫تمام میکنید؟‬
‫در این سرزمین جواهری دفن کرده بودم‬
‫هواپیما تکهای از زمین مرا دزدید‪.‬‬

‫پنجرههای مخفی‬
‫عکسهای آخرِ این سرزمیناند‪.‬‬
‫افسوس که مویرگ تو‪ ،‬سر نخِ ما بود !‬

‫از دستهایم میپرسیدی که انکار میکردند‬


‫حیف که شما غایباید‬
‫و گرنه پارههای زمینم خدا نگهدار میگویند‪.‬‬

‫*****‬
‫روی صندلی لهستانی‬
‫اشارههای وارونهی تو جهان را زیرو زبر میکند‬
‫من برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام‬
‫خستهام‬
‫شومینه خاموش است‬
‫و جفت این بادها که به گوشم میخورند‪ ،‬واگیر دارند‬
‫به دانههای تگرگ که اعتمادی نیست‬
‫از درختهای دربند بپرسید که شریک مناند در این ماجرا‬
‫تکهای ازحافظهی خداحافظی را‬
‫زیر آنها دفن کردهام‪.‬‬

‫من قاتلِ این درختها بودم ؟‬


‫تاکید میکنم ‪:‬‬
‫عصبهای شما کالتر از این است‬
‫و این هوای بدلی‪ ،‬سردی هیچ چیز را اثبات نمیکند‬
‫گناه از من است؟‬
‫یا خوابهای من از جنسِ خونِ شما نیست؟‬

‫آنها که شبیخون زده بودند به خوابم‬


‫نمیدانستند بدلی بود‪ ،‬آن خواب‪.‬‬

‫من مرگ تو را به صراحتِ این صفحهی کاغذ اعالم میکنم‬


‫و اثرِ انگشتِ تو که شریکِ من است در این ماجرا‬
‫چهطور برمال کنم؟‬

‫انگشتانهها خواب بودند‬


‫وقتی از دیوارهای خانهی ما پریدند ‪...‬‬

‫من که شریک قتلم‬


‫سرنوشت تو را به حلقههای درخت گره زدم‬
‫خونِ تهران را به رگهایت تزریق کردم‬

‫( با هندهی جگرخوار نسبتی دارد این زن‬


‫به انتقامِ خونِ شما آمده است ‪)...‬‬

‫راوی ای که پیش از این خودکشی کرده بود‪ ،‬این شعر را مینویسد و در‬
‫میرود‪...‬‬
‫سرنخِ ما را باد برد‬
‫ادامهاش معلوم نیست‬
‫رویِ جاپاهایش برف بارید‬

‫دیگربه ندرت پیدایش میکنند‬


‫او کاغذهایش را فراموش کرده‬
‫و سخت در گیر است‬

‫‪ -‬به خدا قسم‬


‫فکرم کار نمیکرد‬
‫دلم برایِ آن راوی تنگ شد که مرگ مرا مینوشت‪.‬‬

‫چارهاش در خانهی جدولی بود‬


‫جدول اشتباه طرح شده بود‪.‬‬

‫ببین این شعر را کوتاه کردهاند‬


‫کوتاهتر‪...‬‬
‫میگویند‪ :‬بازی تمام است‬
‫و شلیک میکنند‬
‫من که حرف آخر را گفتهام‬

‫برداشت اول‪:‬‬
‫برای شام آمادهام‬
‫برای بازیگری این نقش هم‬
‫گرچه دامنِ بلندم به پاشنهی کفشهایم گیر میکند‬
‫تو را خوب بهجا میآورم !‬

‫برداشتِ دوم‪:‬‬
‫‪ -‬به خاطرهای که گم کردهاید‬
‫اسم مرا دزدیدهاید‬
‫نقش مرا خوب بازی میکنید‬
‫موهای رشته به رشتهام را دستگیر میکردید؟‬

‫شلیک !‬

‫موهای رشته به رشتهام را تعلیم میدادید‪...‬‬

‫گزارش هفتگی‪:‬‬

‫هفتهای یک بار خوابم را میدزدید‬


‫شایع بود از مرزهای خانهی من گذشته‬
‫روی دیوار شلنگ میاندازد‪.‬‬

‫هر چه اعتنا نمیکردم‬


‫گوشههایش تسخیرم میکرد‬
‫چهطور میتوانستم هویتاش را مشخص کنم ؟‬
‫از کجا ساعتِ خوابم را میدانست؟‬
‫درست بر حیاطِ خانهی من‬
‫او که به ناچاری به پشتِ پرده پناه برده است‬
‫در روزِ روشن‬
‫این درختها هستند که شهادت میدهند‪.‬‬

‫کسی که داخلِ خاطراتم نبود‬


‫چیزی از مهرههای شطرنج نمیدانست‬
‫افسوس!‬
‫شما چیزی از این عکسِ سیاه و سفید نمیدانید‬
‫بدیهیترین ممکن نبود‬
‫دیدی چگونه به چار میخم کشید؟‬
‫من از آن چاهار چوب میخی کم داشتم!‬
‫هفتهای سه باراز دیوارِ خانهی من باال میکشد‬
‫و عینِ خیالش نیست‬
‫که پاسبانِ خانهی من کور است‪.‬‬

‫چه کردهام مگر؟‬


‫چهطور تو را بیرون کنم از حاشیهی حیاط؟‬
‫به سیاتیک میمانست‬
‫و عصبهای من‪.‬‬
‫میانبر به سمتِ کنارهای مجهول ( جنایتی که من فاش کردهام)‪:‬‬

‫با کسبِ اجازه از شما‬


‫صحتِ این عالمتِ مجهول را رقم میزنیم‬
‫جنایتی که من فاش کردهام‬
‫به کنارهای مجهول تبعیدم کردهاند‬
‫و تا زیر زمین راهی نیست‪.‬‬

‫بگو‪ ،‬حرف بزن‪ ،‬اقرارکن!‬


‫من روزی به دنیا آمدم که تو بر کفنم دست کشیدی‬
‫سرگرمی بالینی من یک دایرهی تاریک بود‬
‫گواهیام برگی از شناسنامهی خواهرم‬
‫نیروی گرانشِ لحظهای را که سنگی در آب فرو نمیرود تعیین میکنند‬
‫بگو‪ ،‬حرف بزن‪ ،‬اقرار کن ‪:‬‬
‫جنایتی که من فاش کردهام !‬

‫جنایتی که من فاش کردهام ‪:‬‬


‫چه خوب!‬
‫نمیدانم ساعت چهار است یا پنج‬
‫امروز پنجشنبه است یا جمعه‬
‫مهر است یا آبان‬
‫زمستان است یا پائیز‬
‫دقیقهها ممنوع شده است‬
‫مرتکبِ قتلِ نفس شدهام‬
‫بارِ اول نیست‬
‫بارِ آخر نیست‬
‫بارِ هزارم است که زندانیام میکنند‬
‫سی ثانیه وقت دارم‬
‫سایهام سالهاست که دنبالِ سایهات میآید‬
‫تارِ عنکبوت بسته است موهام‬
‫جلبکِ الیِ انگشتهام‬
‫دیگر در مردمکهایت نگاه نمیکنم‬
‫شیری سرد را به استخوانم ریختهای‬
‫مردمکام را تیر باران کردهای‬
‫سی و پنج روز است که عاشقِ جنازهها شدهام‬
‫گرچه این گزارشیست فلج‬
‫چه خوب!‬
‫سینه پهلو گرفته است تخمِ چشمهام‬
‫رگ میکند توی سینههام‬
‫عصایی کور به دستم دادهاند‬
‫و نگاه کردن به تقویم ممنوع است‬
‫چه خوب!‬
‫جیغهای زنی ست‪ ،‬مورب و عمود‪ ،‬هشتاد درجه رو به سیخی که شیار‬
‫میکشد‬
‫جیغهای زنیست مدور؛‬
‫جیغهای زنیست‪ ،‬چند ثانیه‪ ،‬لحظهی سقوط‪ ،‬نود درجه است‬
‫جیغهای زنیست و خطکش و ساعتِ دیواری‪ ،‬صد و هشتاد درجه‬
‫جیغهای زنیست ‪ /‬ساعتِ ‪ 6۱‬نیمه شب است‪ /‬دایره کامل ‪ /‬سیصد و‬
‫شصت درجه است‪.‬‬

‫هفت تیری مورب از دیوار بیرون زده است‬


‫بویِ خون دیوانهام کرده است‬
‫بگو‪ ،‬حرف بزن‪ ،‬اقرار کن !‬
‫هوا سرِ وحشی شدن دارد‬
‫دنیا زنِ کوتاه قامتیست که هُرُس شده است‬
‫بگو‪ ،‬حرف بزن‪ ،‬اقرار کن!‬

‫به کنارهای مجهول تبعیدم کردهاند‬


‫قلوه سنگی در آب میافتد‬
‫و تا زیرزمین راهی نیست‪.‬‬
‫جیغهای زنیست‪...‬‬
‫جیغهای زنیست‪...‬‬
‫جیغهای زنیست‪...‬‬
‫آنتراکت برای چند دقیقهی کوتاه ‪:‬‬

‫[در این لحظه خواننده میتواند برایِ صرفِ قهوه چند دقیقه کتاب را‬
‫ببندد] [ این میان پرده صرفا جهت استراحتِ ذهنِ خواننده نوشته شده‬
‫است‪]:‬‬
‫اتفاقِ یک قتل در ثانیهی هشتم این متن قریبالوقوع است‪ :‬چنانچه راوی‬
‫شما باشید و کسی مثلِ من قاتل نبوده است و تنها من رموزِ این پیشگویی‬
‫غریب را میدانم؛ آیا قتل با چاقو لذت بخشتر است یا تیغِ موکتبری؟‬
‫قتل در اتاقِ شمارهی سیزده اتفاق میافتد و رنگِ دیوارهای اتاق را شما‬
‫معلوم کنید‪ :‬جنایتی به وقوع خواهد پیوست و کسی مثلِ من نکشته‬
‫است[تازه این ابتدایِ جنایت است و انتظارِ شما به ادامهی این روایتِ‬
‫محتوم کمک خواهد کرد‪ ،‬شما جزء دومِ این جنایت هستید‪]:‬‬
‫دزد‪ ،‬قاتل و کارآگاه سه جزء یک مثلثِ نامعلوماند و راوی به طرزِ‬
‫مخفیانهای فرار کرده است‪.‬‬
‫[از نگاهِ پلیس شما که این متن را میخوانید به روایتِ این قتل مشکوک و‬
‫متهم اید] این جسدی که قطعه قطعه شده است و خونِ ریختهی رگهای‬
‫تو‪ ،‬واقعهایست که من بر وقوعِ آن حکم دادهام! شهادت میدهم که من‬
‫تیغِ موکتبری را برداشتم وُ آن شب صرفا یک لیوان آب رویِ میز بود‪.‬‬
‫سرنخیست نامعلوم‪ ،‬آنچه از اثرِ انگشتِ تو بر مویرگهای من باقی مانده‬
‫است و چنانچه راویِ این ماجرا شما باشیدِ قاتل فرار کرده است!‬
‫[ شما ادامهی این واقعه ی محتوم خواهید بود اگر کتاب را دوباره باز‬
‫کنید‪]:‬‬

‫نگاتیو‪:‬‬

‫شب ی که قتلِ من شکل گرفت تصادفی بیش نیست شبی که قتلِ من شکل‬
‫گرفت کفنی رویِ پلکهام کشیدهاند؛ شبی که قتلِ من شکل گرفت‬
‫تصادفی بیش نیست شبی که قتلِ من شکل گرفت !‬

‫( سایهام را با تیر میزنند اما‪،‬‬


‫زنی که به لعنتِ خدا هم نمیمیرد‪:‬‬
‫پوستِ کفتار پوشیدهام!)‬

‫زنی در برگهایِ چای آیندهام را میدید‬


‫من که از آیندهام میترسیدم‬
‫به آن زن شلیک کردم‪.‬‬
‫سایهاش را با تیر زدم‪.‬‬
‫( و من مثلِ دلقکی ادایِ او را برایِ شما در میآورم‪ ،‬خواهش میکنم کمی‬
‫بخندید تا دلم خنک شود)‪.‬‬

‫برایِ خداحافظی دیر شده است‬


‫کاردهای تیزِ من روی بشقابِ تو جا مانده است‬
‫شامِ شما را رویِ دیس چیدهام‬
‫آسِ پیک‪،‬‬
‫این برگِ آخرِ این فال است‬
‫تک نگاری یک خواب‬
‫آپارتمانِ شمارهی هشت‬
‫معماییست که نمیخواهم فاشاش کنم‬
‫تا لحظهی مرگِ تو هشت ثانیه فاصله داریم‬
‫به پاره یخی بدل شدهام رویِ این اقیانوس‬
‫عقربهها ساعتِ قتل را نشان میدهند‪.‬‬

‫شبی که قتلِ من شکل گرفت‪:‬‬


‫بُرد یا باخت‪ ،‬مهم نیست!‬
‫مهم رگهایِ من است که پیشگویِ غریبِ این زمین است‬
‫مهم رگ هایِ خوابِ شماست که رویِ گردنم نصب شده است‬
‫مهم مردیست که با لقدهای من به پشت افتاده است‬
‫چند دقیقه‪ ،‬چند ثانیه‪ ،‬چند سال‪ ،‬چند قرن نگهشدار‬
‫پس کجا مردهی تو را دفن کنم؟‬

‫[به خاک سپردنِ این مرده ممنوع است]‬


‫آه‪ ،‬دم و بازدمِ شما‪،‬‬
‫ترکهایی که زیرِ خاک رگ کرده است‪،‬‬
‫عینِ بشقابِ چینی شکسته است‪...‬‬
‫آه‪ ،‬دم و بازدمِ من‪.‬‬
‫خطیست مستقیم‬
‫خطی که سر یا تهاش معلوم نیست‬
‫ساتوری از شیارهایِ هوا که حبساش کرده بودم‬
‫رگی برآمده از دهلیزِ راستِ من‬
‫آخرین برگ را هم بازی کردهام‬
‫خطی ست مستقیم که رویِ شکافِ دو گونهام جاری شده است‬
‫و قبریست که با دستهای خودم کندهام‪.‬‬

‫از کفنام بزرگترشدهام‪.‬‬

‫‪ -‬بالشی که زیرِ سرت گذاشتهای صدای مرا میشنود‬


‫بندِ سومِ انگشتِ دستِ چپات میداند‬
‫خاطرهام در تو ازلیست‬
‫رویِ خطوطِ دستات حک شدهام!‬

‫چیزی جز چند جرعهی گلوگیر از این شرابِ کهنه نماندهست‬


‫دُردی گرفتهام اما‬
‫از آن مرد خبری نیست‪.‬‬

‫بُرد یا باخت مهم نیست!‬


‫مهم رگ هایِ من است که پیشگوی غریبِ این زمین است‬
‫مهم رگهایِ خوابِ شماست که روی گردنام نصب شده است‬
‫مهم مردیست که با لقدهایِ من به پشت افتاده است‬
‫لهاش کردهام!‬
‫مردیست که آنورِ جوب افتاده است‬
‫درست مثلِ زبالهای‬
‫لهاش کردهام !‬

‫پس کجا مردهی تو را دفن کنم؟‬

‫[ به خاک سپردنِ این مرده ممنوع است]‬

‫( زن به گوشهای از پنجره پناه میبرد‪ ،‬بگو‪ :‬نم نم ببارد‪ /‬بگو‪ :‬نم نم‪)...‬‬

‫من لمسِ خاکم وُ آمیزشِ باد‬


‫لیس میکشم‬
‫به کردارِ پوزهی سگی‬
‫بو میکشم‪...‬‬
‫و الجرم حافظهام را دور نگه میدارم از گرگی پیر که زوزه میکشد‪:‬‬
‫رویِ خاکِ آن کویر می رقصیدند‬
‫میانِ علفهایی که بر گورم روییده بود میرقصیدند‬
‫آنجا که از نفسهایم بیرون زده بودی‪،‬‬
‫میرقصیدند‬
‫به تنگ آمده بودم!‬
‫باکرهی صخرهها‪ :‬باکرهای که بر صخرهها نشسته است خودِ سنگ است‪.‬‬
‫بُرد یا باخت مهم نیست‪:‬‬
‫از سرزمینِ دندانهایم نهنگی روییده است‬
‫تا ماری عظیم که به صدایِ نی میرقصد‬
‫خفهاش کردهام !‬
‫لعنتی ست که از ریسمانِ خدا تا دهانِ من کش آمده است؛‬
‫ریگهایی بر کنارهی دریا ماسیده است‬
‫قحطیِ دستهای شما تمامی ندارد!‬

‫پس کجا مُردهی تو را دفن کنم؟‬

‫[ به خاک سپردنِ این مرده ممنوع است ]‬

‫گزارش به صخرههایِ دربند‪:‬‬


‫این صخره به یاد دارد‪ ،‬کاغذی را زیرِ آن تخته سنگ خاک کرده بودم ‪/‬‬
‫چند شنبه بود؟‪ /‬سردم شده بود‪ /‬دستنوشتهها را یکی یکی سوزاندم ‪/‬‬
‫نقر کردهام بر آن یکی صخره ‪ /‬حروفِ نامم را ‪ /‬فالگیری ست که همیشه‬
‫از اینجا میگذرد‪ /‬فالگیرِ شومیست‪...‬‬

‫( و من مثلِ دلقکی ادایِ او را برایِ شما در میآورم‪ ،‬خواهش میکنم کمی‬


‫بخندید تا دلم خنک شود‪).‬‬

‫دلقک‪ :‬اما جوهرِ خودنویسم هرچه شما میگویید بر عکس مینویسد ‪/‬‬
‫هرچه من میگویم ولش کن ‪ /‬یورتمه میرود تا ذهنِ او ‪ /‬و عاشقاش‬
‫میشود‪.‬‬
‫و درختها! با آنها یکی یکی قهرم ‪ /‬آنقدر بلندند‪ /‬که تکهی کوچکی از‬
‫آسمان را به نوبت خلوت نمیگذارند‪ /‬درختانِ سلیطه! ‪ /‬به من دایرهای‬
‫قرض بدهید!‬
‫من نذری داشتم که یادم رفت ادا کنم‪ ،‬چه بود؟!‪ ...‬شما بگویید‬
‫از پایِ امامزاده تا پایِ این صخره پیاده آمدهام‬
‫تا به گوشِ هوا پچپچه کنم‪...‬‬
‫من که به سنگها بدل شدهام!‬
‫آنطرفتر‪ /‬آن درخت ‪ /‬چاهارشنبهای را به یاد میآورد ‪ /‬من زیرِ آن‬
‫شعر ی دفن کردم ‪ /‬و پایینِ شعر نوشتم‪ :‬هر کس این دستنوشته را پیدا‬
‫کند‪ ،‬پنج روز بعد میمیرد‪ ،‬اگر میخواهید مادرتان نمیرد‪ ،‬کبوتری را سر‬
‫ببرید‪ ،‬اگر میخواهید فرزندتان نمیرد‪ ،‬کودکِ رو به مرگی را بیاورید اینجا‪،‬‬
‫سر ببرید و خونش را بریزید پایِ این درخت‪...‬‬
‫و غروب شد‪( .‬شامِ غریبان‪ :‬حاال یکی یکی چراغها را روشن کنید‪ ،‬فانوس‬
‫بردارید‪)...‬‬

‫ای کوه‪ ،‬تو چیزی بگو‬


‫اگر من دروغ میگویم‪ ،‬تو چیزی بگو‪...‬‬

‫تدفینِ چند خاطرهی زشت‬


‫و سرنوشتی زیادی‬
‫اضافه بر این من دیگر به سنگ بدل شدهام‬
‫چیزی از شما نمیخواهم‬
‫سرگذشتی تلخ‬
‫قبری به اندازهی قلبِ من‬
‫و درختهایی که اَمَن یّجیب میخوانند‪...‬‬
‫‪ -‬اسکلتِ یخزدهی صبح را جمع میکنید؟‬
‫چیزی به جز دست و پا زدنِ یک خواب نبود؟‬
‫حتا خونی که دیده بودی باطلش میکرد؟‬

‫یا کفشهایم در آن خواب گم شده است یا این کفشهای کهنه دیگر‬


‫کوچکاند‪.‬‬

‫برد یا باخت مهم نیست‪:‬‬


‫مهم رگهای من است که پیشگویِ غریبِ این زمین است‬
‫حاال دیگر مویرگهایِ این خاک را هم مکیدهام‬
‫سایهام را با تیر میزنند اما‬
‫زنی که به لعنتِ خدا هم نمیمیرد؛‬
‫شبی که قتلِ من شکل گرفت‪،‬‬
‫تصادفی بیش نیست!‬
‫درست زدهام وسطِ خال‬
‫اثرِ انگشتی از من رویِ دیوارهای شماست‬
‫پس کجا مردهاش را دفن کنم؟‬
‫شبی که قتلِ من شکل گرفت‪،‬‬
‫تصادفی بیش نیست!‬
‫شبی که قتلِ من شکل گرفت‪،‬‬
‫کفنی رویِ پلکهام کشیدهاند؛‬
‫شبی که قتلِ من شکل گرفت‬
‫تصادفی بیش نیست‬
‫شبی که قتلِ من شکل گرفت!‬
‫________________________________________‬
‫خانمِ ایکس‪:‬‬

‫خانمِ ایکس‪ :‬این کاردِ دو دم است که از هر سو میبُرَد‬


‫رویِ اعصابِ شما خطی صاف میکشد‬
‫چنگالِ مضاعفیست اینجا؛‬
‫قطره قطره رویِ سینک میچکد‪.‬‬
‫یکی از کاردها را بیرون کشیدهام‪،‬‬
‫آن خاطره هنوز لحظه به لحظه در رگام میدود‬
‫کسی که سرشتِ عصبهایِ تو را بر مال کرد‬
‫با شلیکِ مضاعفی تویِ گوشهایِ تو خواباند؛‬
‫من بودم!‬
‫بریدهام وُ چاقویی مردمکِ چشمِ راستام را نشانه رفته است!‬
‫قتل در این خیابان اتفاق میافتد‬
‫تنها در این خیابان است که قتل اتفاق میافتد‬
‫یکی از کاردها را من برداشتهام‬
‫و عصبهای شما را یدک میکشم‬
‫چه لذتی داشت این قتل!‬
‫حاال که قطعه قطعهاش کردهام ‪،‬‬
‫هویتاش نامعلوم است!‬
‫‪ -‬آن شب آیا دو لیوان رویِ میز بود ؟‬
‫انگشتنگاریِ یک دست کفایت نمیکند‬
‫این شام به آخر رسیده است!‬
‫‪ -‬روبرویم دیگر کسی نیست؛‬
‫این صدایِ فنجانهاییست که به هم میخورد‬
‫چقدر صدایِ این زنگها طوالنیست!‬
‫[قسمتی از این سطر را حذف کردهاند و راوی از این اتفاقِ محتوم سر در‬
‫گم است‪ ،‬رویِ جا پاهایش برف باریده است و راوی از این اتفاقِ محتوم‬
‫سر در گم است‪ ،‬رویِ جاپاهایش برف باریده است و اثرِ انگشتاش را‬
‫دزدیدهاند‪ :‬چارهاش در خانهی جدولی بود ‪ /‬جدول اشتباه طرح شده بود‪،‬‬
‫قسمتی از این سطر را حذف کردهاند و این دیگر کلیدِ معما نیست‪ ...‬اما‬
‫برایِ یک فنجان قهوه هنوز وقت هست ‪]...‬‬
‫ببین این شعر را کوتاه کردهاند‬
‫کوتاهتر‪...‬‬
‫میگویند‪ :‬بازی تمام است‬
‫و شلیک میکنند‪.‬‬

‫از سایهاش جدا شده است‬


‫و برایِ مردن وقت تمام شده است!‬
‫آن دایره روز به روز تنگتر میشود‪،‬‬
‫ثانیهشمارِ ساعت را به خاطر بسپار!‬

‫من که حرفِ آخر را گفتهام ‪:‬‬


‫و فردا جسدیست که میپوسد‪.‬‬
‫[این آخرین سطرِ روایتیست که پاک‪ ،‬گم‪ ،‬محو و نابود شده بود‪].‬‬
‫اثر انگشت‪:‬‬

‫گفتی‪ :‬حیف‬
‫تو سندِ قتلِ منی !‬

‫گفتم‪ :‬دو رشته از مویش را به من سپرده است‬


‫این زنی که خوابهایِ قاتلِ سند را میبیند‬
‫همین که تو خواب نیستی و میبینی من کورم‬
‫بسم نیست؟‬

‫برایِ خودکشی زود نیست؟‬


‫در این جنایت تو هم دخیل بودهای؟‬
‫بگو اثرِ انگشتِ من کافیست‪.‬‬

‫پیراهنِ من خونیست‪.‬‬

‫و من که از ترس پیراهنی از سیاه پوشیدهام‬


‫و تو که آرام آرام میگریزی از شعرِ امشبِ من‬
‫خداحافظ!‬

‫همین که خواب نیستی وُ میبینی من کورم‬


‫کافیست‪.‬‬
‫زنی در برگهای چای آیندهام را میدید‪ ،‬من که از آیندهام میترسیدم به‬
‫آن زن شلیک کردم‪:‬‬

‫زنی در برگهای چای آیندهام را میدید‬


‫مردی درست روبرویِ ماه خودکشی میکرد‬
‫ماهگرفتگیاش دامنِ نوزاد را گرفت‬
‫تا ابد ادامه دارد‪.‬‬

‫سایهات را با تیر زدم ‪.‬‬

‫مُرد‬
‫دو چشم داشتی که جا انداختی‬
‫روسریات را همراهِ آن کالغ جا گذاشتی‬
‫قهوه نمیخوری؟‬

‫من که از آیندهام میترسیدم‪،‬‬


‫به آن زن شلیک کردم‬
‫سایهاش را با تیر زدم‪.‬‬

‫مُرد ‪.‬‬

‫بر زمین چند سکه باقی مانده‬


‫به گدا بدهی‪.‬‬
‫دیوارهای البیرنت (مربعهای جهان بعد از مرگِ راوی)‪:‬‬

‫حرف آخر‪ :‬به شهادتِ بادها‬


‫سه برگِ سوخته الزم بود‬
‫امشب زیباترینِ شعرِ جهان را میگویم‬
‫برگهای سوخته گواهی میدهند‪.‬‬

‫الف‬

‫رگم را نمیزنید؟‬
‫نشسته بودم تنگ رویِ ایوانِ خانهای که فرشاش کردهای‬
‫دریاهایِ جهان خداحافظی میکردند‬
‫در نینوا‬
‫دختری فنیقی‬
‫جگرش را میدرید‪...‬‬
‫این خوابهایِ صرعیِ هذیانی‬
‫دامنِ بلندِ زنی را دزدیدهاند‪...‬‬
‫( نورِ صحنه کافی نیست!‪)...‬‬
‫از ستمی که به کوه کردند‬
‫زبان بستهای جان میکند‬
‫دامنِ بلندِ زنی را دزدیدهاند!‬

‫ب‬

‫بر سایههایِ صرعیِ آن شب عکسِ زنی حک شده بود وّ تو نمیدانستی‬


‫فالِ تو را میگرفت آن زن وُ تو نمیدانستی‬
‫عاشقِ برگِ چای بود وُ ساعتِ زنگی‬
‫تو نمیدانستی‬
‫دنیا جواب ندارد!‬
‫( نورِ صحنه کافی نیست!‪)...‬‬

‫جیم‬

‫با چرخشی که به دامنش دادم‬


‫رقاصههای جهان از من کینه گرفتند‬
‫به قشنگیِ من که نمیرقصید‬
‫عروسکی در دستِ من است‬
‫که به هر سو میچرخانمش‬
‫ناشیتر از من که نیستی؟‬
‫میتوانی کف بزنی‪.‬‬

‫تویِ سایه گم شدهام‬


‫تو خوابِ البیرنت میبینی؟‬

‫دال‬

‫نشستهام تنگ در مجرایِ هوا‬


‫بدونِ تو نفس میکشم‪.‬‬

‫یاء‬

‫دیوارهای البیرنت‪:‬‬
‫خداحافظ آخرین سایهای که داشتم‬
‫رویِ ابدیتِ گیجی که پرتم میکرد‬
‫نقش زنی مرده است‪ ،‬آخرتِ خوابت‬
‫قیامتِ موهام بیداد میکند‪.‬‬

‫سین‬

‫چه طور بر مال کنم؟‬


‫با خاطراتی که از من دزدیدهای چه میکنی؟‬
‫مومی که در کفِ سکویی سخت به پاهایم چسبید‬
‫چه طور بر مال کنم؟‬
‫الف‬

‫وقتِ شام بود‬


‫(ستارهها بشکن میزدند و ماه با کیکی مسموم تولدم را تبریک میگفت‪...‬‬
‫اتاقِ خانهی ما نفس تنگی داشت‪)...‬‬
‫‪ -‬باشد برای بعد!‬

‫الم‬

‫آنجا آنقدر کف میزنی که من پنج ساله میشوم‬


‫آنجا آنقدر جیغ میزنی که پنجرههایِ خانهام صرع میگیرند‬
‫آنجا آنقدر‪...‬‬
‫بس کن!‬
‫من به اندازهی یک لوزی حقیرم‬
‫باور نمیکنی؟‬
‫میم‬

‫از ساعتت بپرس که همیشه خواب است‬


‫ساعتی که تو کوک کردی‪ ،‬جهان را خواب کرده‪.‬‬

‫واو‬

‫من کوچکتر از آنم که با اینها یکی به دو کنم‬


‫نبضِ رگِ جهان را کش رفتهام‬
‫تو فراموشم کن‪.‬‬

‫ه‬

‫اینجا زنیست که به تو وُ تمامِ جهان قهقهه میزند‬


‫و با هندهی جگرخوار نسبتِ مشترکی دارد‪.‬‬
‫شرکِ تمامِ جهان روی موهای من‬
‫چه طور رگِ گردنت را بشکافم؟‬
‫چه طور رگِ گردنی را که رج به رج بوسیدم وُ بافتم‪ ،‬حاال بشکافم؟‬

‫ی‬
‫نشستهام تنگ در مجرای هوا‬
‫نفس میکشم بدون تو‪.‬‬
‫کنارِ تو زنی خوابیده است که با دریاهایِ من خداحافظی میکند‬
‫بادبانها را بکش‬
‫دامنِ سیاهِ بلندش‬
‫دامنِ سیاهِ بلندم‬
‫مست کردهاند دریاهایی جهان ‪ -‬عربده میکشند‬
‫قهقهه میزند زنی در قایقِ کوچکی – اینجا‪.‬‬
‫بادبانها را بکش‬
‫آن روز که رویِ بسترِ من غلت میخوردی‬
‫سنگینیاش نسل در نسل تویی گوشهام زنگ میزد‬
‫قلبم را پاره میکند رو به مستطیلی که جهان را دو قسمت کرد‬
‫قسمتِ بزرگتر را دزدیدی‪.‬‬

‫پرده ها را بکش و فوت کن به آسمان که سقفش کوتاه است‬


‫ارابه های مرگ روی قبرهای ما مینویسند‪ :‬اینها عاشق بودند‪ ،‬سقفِ‬
‫آسمان کوتاه بود‪.‬‬
‫که خوابهایم را خوب به دیوار میخکوب کردی‬
‫که آه از نهادِ زنی در فنیقیه برخاست‬
‫خرابههای بَعلبَک توی چشمهایم آتش میگیرد‬
‫تو داوود شده بودی‪ ،‬من شولَمیت ‪.‬‬

‫کبوترهای مرده‪ ،‬مرده‪ ،‬مرده‪ ،‬مرده‪ ...‬مر‪ ...‬ده‪ ...‬ده‬


‫قبرِ کوچکی کندهاند اینجا که کودکی را جای میدهد‪ ،‬کودکِ من وُ توست‬
‫که قبرش کردهاند‪ ،‬عینِ قبرِ بچه سنگین میشود قلبهایِ ما‪ ،‬از جا کنده‬
‫میشوی و میافتی رویِ زمین‪ ،‬سنگینیاش نسل در نسل تویی گوشهایم‬
‫بود‪ ،‬کنارِ درخت های دربند قبرش را کنده بودم‪ ،‬قلبم را پهن کردم و‬
‫آسمان هاشور خورد‪ ،‬ما نقش برجستهی این خوابیم‪ ،‬فرزندِ ابراهیم را‬
‫قربانی کردید‪ ،‬من هاجرِ بیکودک بودم‪.‬‬
‫پردهها را بکش‪ ،‬اینها خوابهای خیالیست‪ ،‬واقعیت را این پائین‬
‫نوشتهام‪:‬‬
‫کنارِ تو زنی خوابیده است که من بادبانِ این دریا را برایِ ابد به زور‬
‫کشیدهام‪.‬‬
‫خداحافظ!‬

‫( این آخرِ نمایش است‬


‫خوب بازی کردی‪ ،‬اما‬
‫افلیای مرده در آب‬
‫این آخرِ نمایش است‬
‫چرا صدایِ تو آنقدر آرام است که به تماشاگران نمیرسد‬
‫و حرکاتِ دستهایم یخ بستهاند بر صحنهای تاریک‬
‫به انگشتهایِ منجمدم نگاه کنید‪...‬‬

‫افسوس‬
‫نورِ صحنه کافی نیست‪)!...‬‬

You might also like