Professional Documents
Culture Documents
تایشا آبالر
برگردان :مصطفی نصیری
(فصل نهم)
ماسکهای پاسکوال
ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود ,نسخه خام و
اولیه ترجمه متن اصلی است .به دلیل اشتیاق عالقهمندان
به اثار کاستاندا و گروهش ,همزمان که ترجمه فصل به فصل
ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم ,متن ترجمه شده را
هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم .با پایان
یافتن ترجمه کل ک تاب ,بازبینی و ویراستاری ان را انجام
خواهم داد .پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون
بازبینی نشده ,ممکن است ایراداتی داشته باشد .برای همین
خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید,
پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار
نسخه اصلی کل ک تاب ,اصالح و ویرایش صورت گیرد.
پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر:
www.mostafanasiri.com
یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید:
T.me/mostafanasiiri
ماسکهای پاسکوال
پاهایم قرمز و متورم شده بودند .پمادی که زولیکا برای درمان نیش کک روی پاهایم
اصال کمکی نکرده بود .برعکس ،انگار چیزی در ان بود که درد و خارشم را مالیدً ،
بدتر هم میکرد .این نیشها من را یاد دوران بچگیم میانداخت؛ یاد ان زمانی که
ابلهمرغان گرفته بودم .تنها تفاوتش این بود که جای نیش ککها بیشتر اذیتم
میکرد.
وقتی داشتیم به طرف ایستگاه ویکام بر میگشتیم ،از کارلوس پرسیدم« :زولیکا چه
چیزی توی معجونش ریخته بود که این طور بیهوشم کرد؟»
جواب داد« :کاکاوئ»
«مطمئنی که فقط کاکاوئ بود؟ من که این طور فکر نمیکنم».
کارلوس سرش را تکان داد و گ فت« :زولیکا فکر میکرد تو شکالت داغ دوست داری
و اگر بخوری به جای نیشها فکر نمیکنی».
قبال بعد خوردنش این جور نشده بودم».«شکالت که دوست دارم ،اما ً
کارلوس گ فت« :این هنر هیپنوتیزم زولیکا بود که تو را به دنیای رویاها برد و نه
معجون .او میتواند مرکز اگاهی انسانها را جابهجا کند .تنها با نگاه کردن به
چشمهای مردم یا لمس پیشانی ،پشت گردن و استخوان ک تف انسان میتواند او را
در جا بخواباند».
با اصرار دوباره پرسیدم«:مطمئنی چیز دیگری توی نوشیدنی نبود؟»
«صد در صدً .
اصال نیازی به دارو یا معجون ندارد .زولیکا یکی از جادوگران رده باال
است .خود خولیان ساحر این چیزها را به او یاد داده .با تو احساس نزدیکی میکند،
چون تو هم مثل او کمی دیوانه هستی .یک روز هنرش را به تو هم یاد خواهد داد».
پرسیدم« :چه هنری به من میاموزد؟ خواباندن مردم با لمس پشتشان را؟»
کارلوس سایهبان جلوی شیشه ماشین را پایین اورد تا افتاب چشمانش را اذیت
نکند .بعد گ فت« :زولیکا ،رویابین تمامعیاری است .او در خفا از ُبعد رویای ی
خودش استفاده میکند .دفعه بعد که او را دیدی ،یادت میدهد که چگونه با ُبعد
دومت پرسه بزنی».
پرسیدم« :منظورت از پرسه زدن با ُبعد دوم چیست؟»
«صبر داشته باش .زولیکا یادت میدهد .همانطور که گ فتم خود او هم این چیزها
را از خولیان ساحر و یکی دیگر از اعضای گروه اموخته است».
«ان فرد دیگر کیست؟»
«ساحرهای است با قدرت مطلق .فقط این قدر میدانم که گروه دونخوان مدیون
این شخص است و خود این شخص هم مدیون گروه ماست».
دلم میخواست سئواالت بیشتری راجع به این فرد مرموز و هنر جادوی ی زولیکا
بپرسم ،ولی چون به ایستگاه ویکام رسیده بودیم ،دیگر وقتی برای سئوال و جواب
نداشتیم .بنی ،جلوی در خانهشان ایستاده بود .وقتی ماشین را دید ،کمی باال و
پایین پرید و گ فت چند نفر را پیدا کرده که حاضرند به ما ماسک بفروشند .بعد،
پیشنهاد داد با ما بیاید تا گم نشویم .اولش فکر کردم از سر تعارف این حرف را زده
و یا دلش میخواهد همراه کارلوس باشد .اما بعد که دیدم تنها تابلوی راهنمای ان
حوالی یک صخره معمولی و یک کاک توس است ،فهمیدم که به یک راهنمای درست
و حسابی نیاز داریم.
پیدا کردن خانه یا مغازه برای کسی که ساکن ان ناحیه نبود ،کار غیرممکنی به نظر
میامد .حتی با این که بنی هم با ما امده بود ،چندین بار مسیرمان را گم کردیم.
بعد از این که از عرض بزرگراه عبور کردیم ،وارد یک جاده فرعی شدیم که به گ فته
بنی به ُپتام میرسید ،یعنی همان جای ی که دون فلیپ ،سازنده معروف ماسک،
زندگی میکرد .پیدا کردن مغازه سختتر از پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود ،زیرا
تمام ساختمانها مثل هم بودند .بیشتر خانهها ،دیوارهای ی از حصیر به همبافته
داشتند و گاهی روی این دیوار گلمالی شده بود .سقف خانهها ،با الیههای ی از
چوب یا حصیر درست شده بود که روی تیرکهای ی مشبک قرار داشتند .مصالح این
خانهها عبارت بودند از :اجر خشتی ،چوبهای ی که به ستونهای ی از جنس چوب
کهور بسته شده بودند و تیرهای چوبی روی سقف .بعضی از این خانهها ،بر روی
سقفشان ک فپوشی از جنس حصیر پهن کرده بودند .هر خانه دو یا سه اتاق داشت
و جلوی خانه هم یک سایهبان با سقفی مملو از شاخههای خمیده ،که به تیرکهای ی
بسته شده بودند .سقف این سایهبان ،عالوه بر این که جلوی افتاب را میگرفت،
حکم انباری پر از علوفه و ذرت را هم داشت .هر خانه توسط یک پرچین پنج تا
شش فوتی چوبی محاصره شده بود که گاهی حریم خانه را ً
کامال از محیط بیرون
متمایز میکرد .چند تا اغل هم انجا دیدم .داخل اغلها گاهی یک بز یا یک خوک یا
یک االغ و البته چند مرغ و سگهای نگهبان به چشم میخوردند .بوی چوب کهور
سوخته از اشپزخانهها به مشامم میرسید .جز پارس سگها و صدای زاغها ،صدای
دیگری به گوش نمیرسید .سکوت حاکم بر فضا برای من عجیب بود .اما چیزی که
بیش از همه نظرم را جلب کرد ،تفاوت میان جامعه پر همهمه سرخپوستهای
ویکام ،یعنی محل زندگی بنی ،با جامعه سرخپوستهای یاکی بود.
در حالی که از کنار خانهها میگذشتیم ،کارلوس پرسید«بپیچم به چپ؟»
بنی دستش را از پنجره بیرون برد و ان مکان را نشان داد« :بعله .همین سمت».
کارلوس باز پرسید« :این همان درخت کهوری است که باید بپیچم به سمت چپ
ان؟»
بنی جواب داد« :بعله .برو چپ».
پرسیدم« :به نظرت مرد ماسکساز خانه باشد؟»
بنی گ فت« :بعله .همیشه خانه است .اگر هم انجا نباشد در مغازهاش پیدایش
میکنیم».
سعی کردم بفهمم که چرا بنی پاسخهایش را با یک «بعله» شروع میکرد .فکر کردم
شاید به خاطر لهجه اسپانیای یاش از این کلمه استفاده میکند یا شاید یک اصطالح
مختص یاکیها باشد.
بنی برای قضای حاجت به پشت بوتهها رفت .در حین این که منتظر بازگشتش
بودیم ،از کارلوس پرسیدم« :چرا بنی هربار که چیزی میگوید یک بعله اولش
میاورد؟»
ً
کارلوس با خنده گ فت« :تکیهکالم خودش است .مثال میخواهد بله را به انگلیسی
غلیظ تلفظ کند .سعی میکند انگلیسی یاد بگیرد .کمی با او انگلیسی صحبت کن.
این قدر خجالتی نباش».
وقتی بنی برگشت ،از او پرسیدم« :یاکیها چه چیزهای ی در مغازههایشان
میفروشند؟»
جواب داد« :گوشت ،غذای کنسروشده ،قهوه ،شکر و نوشابه».
هر بار که به یک مغازه میرسیدیم ،بنی میگ فت صاحبش را میشناسد و
میخواست ما را انجا ببرد.
وقتی متوجه شدم تنها مردها از کنار ما عبور میکنند ،پرسیدم« :پس زنها کجا
هستند؟»
بنی جواب داد« :داخل خانهها هستند .انها بی دلیل بیرون نمیایند .مث ًال تنها برای
بیرون کشیدن اب از چاه ،جمع کردن هیزم یا خرید از مغازه بیرون میایند».
گ فتم« :فکر نمیکنم این اطراف دیگر مغازهای ببینیم ،چون تا چشم کار میکند
فقط خانههای خشتساز ،بوته و پوشش گیاهی بیابانی دیده میشود».
بنی گ فت« :بعله .حاال بیایید برویم ان طرف و چند تا ماسک بخریم».
مسیر جادهای خاکی را در پیش گرفتیم که به خاطر بارندگی شدید از وسط شکاف
برداشته بود .بعد به یک خانه رسیدیم که به دیگر خانههای ان ناحیه میمانست،
با این تفاوت که کمی از انها بزرگ تر بود .در کنار یکی از دیوارهای خانه ،چند گونی
پر از غالت را روی هم گذاشته بودند .تنها یک در فیروزهای رنگ داشت و خبری از
پنجره نبود .چند سرخپوست قدبلند یاکی نزدیک در ورودی ان ایستاده بودند و
چند نفر هم روی یک نیمکت چوبی نوشابه میخوردند .همه انها کاله به سر داشتند
تا سر و صورتشان را در برابر افتاب ظهر محاظت کنند .بعضیهایشان که مسنتر به
نظر میرسیدند ،سبیل داشتند و برخی دیگر هم جوانان شانزده هفده ساله بودند.
باز هم خبری از زنان نبود.
کارلوس ماشینش را پارک کرد و من به دنبال او و بنی وارد مغازه شدم .از دیدن ان
همه جنس در ان مغازه تعجب کردم .یک پیشخوان بزرگ در مغازه به چشم
میخورد و چندین قفسه پر از غذای کنسروشده ،گونیهای ارد ،شکر و قهوه در
انجا وجود داشت .یک بخش از مغازه به لوازم و تجهیزات ابتدای ی کشاورزی مانند
طناب ،بیل ،قیچی باغبانی و از این قبیل لوازم اختصاص یافته بود .بنی مشغول
صحبت با مغازهدار شد .به نظر میرسید رفاقتی بین این دو وجود داشته باشد.
بعد از چند لحظه مردی از پشت در پردهای گوشه مغازه بیرون امد و به سمت اتاقی
رفت که پشت مغازه بود.
کارلوس به من گ فت« :این مرد ،چند تا ماسک پشت مغازه نگه داشته .حاال هم
رفته تا برایمان بیاوردشان».
بنی در یخچال را باز کرد و چند نوشابه بیرون اورد تا قبل از برگشتن مرد سرخپوست
بنوشیم .وقتی نگاهی به اطراف انداختم ،دختری را پشت پیشخوان دیدم که به من
ً
احتماال از اتاق پشتی به داخل مغازه امده بود ،زیرا وقتی وارد شدیم ُزل زده بود.
او را داخل مغازه ندیده بودیم و میدانستم که از در جلوی ی هم وارد نشده بود.
موهای مشکی فرفری کوتاه داشت و اجزای صورتش زیبا و ریز بودند .فکر نمیکنم
بیشتر از هفده سال سن داشت .پوستش صاف و قهوهای بود و چشمان سیاهش
درشتترین چشمهای ی بود که تا ان لحظه دیده بودم.
کارلوس شروع کرد به صحبت کردن با این دختر .به قدری ارام صحبت میکردند که
من به زور صدایشان را میشنیدم .اما از حالت جدیشان متوجه شدم که مشغول
بحث درباره یک مساله مهم بودند .قیافه دختر جوان طوری بود که انگار
میخواست گریه کند و کارلوس تالش میکرد او را تسلی دهد .کارلوس ،دختر را در
اغوش گرفت و سرش را نوازش داد .دست اخر دختر سرش را به سمت من برگرداند
و نگاهی توام با نفرت به من انداخت .این نگاه به قدری تند و تیز بود که میتوانست
یک کوه یخ را اب کند .بعد به سمت پرده رفت و محو شد.
میخواستم از کارلوس در مورد دختر سئوال بپرسم که سر و کله صاحب مغازه با
سه ماسک چوبی دستساز پیدا شد .او ماسکها را روی پیشخوان گذاشت .اینها
ماسکهای ی بودند که رقصندهها در طول مراسم پاسکوال به صورت میزدند.
رنگشان سیاه بود و نقطههای ی قرمز رنگ در قسمت چشم و گونه انها به چشم
میخورد .یک دسته یال اسب سفید رنگ روی پیشانی به جای ابرو گذاشته بودند.
دستهای بلند از موی اسب را هم به قسمت پایین صورتک چسبانده بودند که نقش
ریش را داشت .در قسمت لبه ماسک ،جای ی پایینتر از گونهها ،مثلثهای ی حک
شده بودند .روی پیشانی دو عدد از این ماسکها ،صلیب رسم شده بود و روی
گونههای ماسک سوم ،تصویر حکشده یک مارمولک دیده میشد .کارلوس شروع
کرد به چانه زدن درباره قیمت .قیافه فروشنده طوری بود که انگار نمیخواست از
ماسکها دل بکند .در این لحظه بنی بلند شد تا انجا را ترک کند و دست ما را هم
کشید تا با خود ببرد .قصد او این بود که وانمود کند ما طالب ماسکها نیستیم.
صاحب مغازه با دیدن این صحنه ،راضی شد که ماسکها را بفروشد و بعد بین انها
پول رد و بدل شد.
وقتی داشتیم از انجا بیرون میامدیم ،از کنار قفسه کالهها گذشتیم .کارلوس چند
تا از انها را روی سر گذاشت تا باالخره یکی اندازه سرش پیدا کرد .بنی هم کاله
زهوار در رفته خودش را در اورد و یک کاله نو برداشت.
کارلوس به من گ فت« :تو هم یکی بردار .کسی در سونورا بدون کاله از اینجا بیرون
نمیرود».
اولین کالهی که سرم کردم ،اندازه به نظر میرسید ،اما اینهای در مغازه وجود
نداشت تا ببینم چه شکلی شدهام .به جای اینه از یک فالسک استیل ،که روی
پیشخوان گذاشته بودند ،استفاده کردم .وقتی تصویرم را روی ان فالسک دیدم،
خوشم امد .ظاهرم ،کمی رنگ و بوی محلیتر به خودش گرفته بود.
کارلوس پول کالهها و تنقالتی که خریدیم را داد .صاحب مغازه تا جلوی در ما را
بدرقه کرد .وقتی داشتیم سوار ماشین میشدیم ،سرم را برگرداندم و دوباره دختر
جوان را دیدم که توی چارچوب در ایستاده بود و نگاهمان میکرد .یک لحظه دلم
برایش سوخت .شانس زیادی انجا نداشت .شاید با یکی از مردان جوانی که بیرون
مغازه با نگاه خود وی را میستودند ازدواج میکرد و باقی زندگیاش را به مراقبت از
بچههایش میگذراند .در بهترین حالت ،از ده مایلی ان شهر دورتر نمیرفت .شاید
هم برای مراسم عروسی یا جشن تولد بستگانش ,به یکی از شهرهای ان حوالی
میرفت و با بستگانش از مادر بچه بدگوی ی میکرد و یا برای عزیزی که تازه مرده
بود ،اشک میریخت .البته اگر شانس میاورد ،میتوانست به عنوان خدمتکار در
یکی از مهمانخانههای شهر سیوداد اوبرگن یا گوایماس مشغول به کار شود.
خالصه این که سرنوشت زنهای جوان این منطقه ،دست در دست سیهروزی
داشت.
صدای قارقار بلند کالغهای ی که روی درخت صنوبر نشسته بودند ،رشته افکارم را
پاره کرد .یادم امد که مدتی پیش یک چنین افکاری را درباره پیشخدمت رستوران
سانتاانا در ذهن داشتم؛ اما اخر سر معلوم شد که این زن یک ساحره درمانگر بود.
ان زمان قضاوتم اشتباه از اب در امد و حاال هم از نگاه دخترک میفهمیدم که
ً
احتماال باز هم در اشتباهم.
وقتی کارلوس و بنی داشتند با صاحب مغازه و چند مرد جوان دیگر صحبت
میکردند ،از اینه بغل ماشین نگاهی به دختر جوان انداختم .یکی از مردان داشت
با دستهایش به سمت شرق اشاره میکرد؛ گویا داشت به کارلوس و بنی ادرس
جای ی را میداد.احساس کردم که دختر ,کارلوس را با حالت ستایش و شفقت نگاه
میکرد .بعد به دلم افتاد که شاید دخترک عاشق کارلوس باشد .یک لحظه احساس
حسادت و غیرت به سراغم امد؛ اما وقتی کارلوس سوار ماشین شد ،سعی کردم با
یک لبخند ساختگی این احساسم را پنهان کنم .بنی را همان جا گذاشتیم تا با چند
نفر از دوستانش که انها اتفاقی دیده بود،اختالط کند .وقتی داشتیم راه
میافتادیم ،با نگاهم دختر جوان را دنبال میکردم و او هم ما را میپایید.
بعد که نگاه دختر در میان غبار و بوتهها گم شد و به جاده خاکی قبلی رسیدیم ،از
کارلوس پرسیدم« :این دختر کی بود؟» .همان لحظه گرد و خاک توی چشمهایم
رفت و نزدیک بود عطسه کنم.
کارلوس برای لحظهای سکوت کرد و باالخره گ فت« :ژوزفین بود .یادت رفته؟»
اسمش برایم خیلی اشنا بود .یکمرتبه یادم افتاد کجا او را مالقات کرده بودم .همان
دختری بود که در خانه زولیکا به من حمله کرد.
با صدای ی بریده بریده گ فتم« :او یک جادوگر است .ولی این جا چکار میکند؟ مرگ
من نگو که کمک دست صاحب مغازه است .نمیخواهم مثل ان زن پیشخدمت در
رستوران سانتاانا من را به اشتباه بیندازی».
«نه .این جا امده بود تا کمی خرت و پرت بخرد».
گ فتم« :یعنی خانهاش همین حوالی است؟» .ناگهان یک سکوت طوالنی بین ما
حاکم شد.
سکوت را شکستم و باز گ فتم« :انگار از تو خوشش میاید .خیلی وقت است او را
میشناسی؟ بار اول که به مغازه رفتیم ،چه به همدیگر میگ فتید؟»
کارلوس شانههایش را باال انداخت و گ فت« :از من میخواست او را بفرستم امریکا.
به او انگلیسی درس میدهم».
برای یک لحظه احساس غمی قدیمی به سراغم امد .میدانستم که کارلوس راست
میگوید و ً
واقعا به دختر انگلیسی درس میدهد تا او را همراه من به امریکا بفرستد.
اما این جا چیزی را از قلم انداختهام و ان خود «من» هستم .این احساس عشق و
نفرت یا حس حسادت و غیرت ،چیزهای ی نبودند که با تغییر مکان از شرشان
خالص شوم .انها تا مغز استخوان ما انسانها نفوذ کردهاند و تکتک
سلولهایمان از انها ساخته شده .برای این که از چنین احساساتی خالص شویم،
به عملی فراتر از مرور دوباره و از بین بردن گذشته شخصی نیاز داریم .برای کنترل
این احساسات ،باید همانطور که زولیکا معتقد بود ،خودمان را به کل تغییر
دهیم.
ناگهان ماشین درون یک چاله کوچک افتاد .خوشحال بودم که کارلوس هنوز خنده
بر لب داشت .شاید هیچ نسبتی با ان دختر نداشت .نفس راحتی کشیدم و غرق
تماشای سایهها و رنگهای ی شدم که نور خورشید در بیابان افریده بود .همچنان
مسیرمان را به سمت خانه دون فلیپ ادامه میدادیم.
وسط حیاط خانه دون فلیپ ,یک صلیب چوبی دیدم .این خانه ،در کنار یک مزرعه
بنا شده بود .از خانههای دیگری که تا ان لحظه دیده بودم ،بزرگتر به نظرم امد.
جنس خانه از اجر مرغوب بود و محوطه اطرافش تمیز و جارو شده به نظر میامد.
کارلوس از من خواست داخل ماشین بمانم تا با دون فلیپ صحبت کند .ولی من
میخواستم درون خانه را ببینم .وقتی وارد خانه شدیم ،دون فلیپ ما را به همسرش
معرفی کرد .ولی او بالفاصله اتاق را ترک کرد؛ انگار خیلی خجالتی بود و
نمیتوانست با غریبهها صحبت کند .دون فلیپ مردی ً
نسبتا مسن و بلند قد بود و
نوعی سکوت خاص در چهرهاش موج میزد .چشمهایش درخشندگی چشمان مردم
این منطقه را نداشت و طوری بود که انگار به دوردستها زل میزند .با دیدن قفسه
ک تابهایش ،متوجه شدم که به خواندن ک تابهای اسپانیای ی عالقه دارد .سبک
صحبت کردنش ساده و روان بود و مکالمه را هوشمندانه ادامه میداد .به نظر
میرسید که اطالعات زیادی درباره موضوعات مختلف دارد.
وقتی داشتند با هم صحبت میکردند ،احساس کردم موضوع بحثشان تاریخ راهوم
و قهرمانهای افسانهای تاریخ یاکیها است ،زیرا اسم کالیکستو مونی ،کاجم،
تیتابیاته و خوان باندرا چند بار به گوشم خورد .کارلوس ً
قبال برایم توضیح داده بود
که کالیکستو مونی ،رهبر هجده ساله یاکیها ،کسی بود که سرخپوستهای یاکی را
به اتحاد نظامی علیه مکزیکیها دعوت کرد؛ یا خوان باندرا ،که مثل بانوی
گوادالوپ (باکره گوادالوپ) صاحب کرامت بود ،نیروی یاکیها را در زیر یکی از
تندیسهای مریم باکره گرد هم اورد .کارلوس درباره تیتابیاته هم توضیح داده بود
که بعد از شکست کاجم ،باقیمانده نیروهایش را در شمال رودخانه یاکی دوباره
سازماندهی کرد و علیه مکزیکیها جنگ چریکی به راه انداخت.
اینطور احساس کردم که دون فلیپ قصد فروش ماسکهایش را ندارد .اما وقتی که
کارلوس به او گ فت که برای دونخوان کار میکند ،بلند شد و از اتاق پشتی ،چند
ماسک با خودش اورد .ماسکها در یک پارچه قرمز پیچیده شده بودند .دون فلیپ
با احتیاط پارچه را باز کرد تا ماسکی را که با ماسکهای داخل مغازه فرق داشتند،
به ما نشان دهد .روی این ماسک نقش و نگاری دیده نمیشد و قسمت پیشانیش با
یال اسب تزیین نشده بود .اجزای صورت ماسک ً
تقریبا از بین رفته بودند .قسمت
دهان ماسک باز بود و چشمهای اندکی نامتقارن داشت .رنگ چوبی که ماسک با
ان ساخته شده بود ،به سفیدی میزد و دایرههای گردابمانندی روی سطح زبر ان
دیده میشد .هم زیبا بود و هم حالت کشندهای داشت.
کارلوس از دون فلیپ تشکر کرد .بعد انجا را ترک کردیم.
وقتی داشتیم سمت ماشین میرفتیم ،پرسیدم« :این ماسک چه فرقی با بقیه
ماسکها دارد؟»
جواب داد« :این یکی مال یک غیرارگانیک است .اما ان دیگرانی که دیدی ،مال
رقصندههای پاسکوال بودند».
کارلوس با احتیاط ماسک را در صندوق عقب ماشین گذاشت و ان را در یک حوله
پیچید تا از ضربه در امان بماند.
ً
داشتم به این فکر میکردم که انگار کالرا یا خوان میگل ابالر قبال چیزهای
پراکندهای راجع به غیرارگانیکها گ فته بودند .بعد پرسیدم «غیرارگانیک چیست؟»
کارلوس گ فت« :غیرارگانیکها در دنیای ی به غیر از دنیای مادی ما زندگی میکنند.
انها میتوانند به هر شکلی در بیایند و کارهای ساحران را پیش ببرند».
پرسیدم« :یعنی هر چیزی ممکن است یک غیرارگانیک باشد؟»
کارلوس گ فت« :نه .انها موجوداتی خاص هستند که ً
ذاتا شکلی ندارند .اما
میتوانند به هر شکلی در بیایند .شکل انها به نیروی ی بستگی دارد که از جهان
انسانها تصاحب کردهاند».
پرسیدم« :تا حاال یکی از انها را دیدهای؟»
«دون خوان چند بار انها را به من نشان داده است .یک بار انقدر ترسیدم که
داشتم سک ته میکردم .یک بار هم باید با یکی از انها میجنگیدم و فکر میکردم که
دیگر کارم تمام است».
«غیرارگانیکها شبیه گویهای انرژی اتشین و ابیرنگ هستند؟»
«گ فت که میتواند هر شکلی داشته باشد .گاهی شکل یک مرد است و گاهی شکل
یک در سیاه بزرگ .ولی همیشه چیزی شبیه به ان گوی انرژی که گ فتی در درون او
هست».
با کارلوس درباره کابوسها یا خیاالتی که شبیه کابوس بودند ،صحبت کردم .این
خوابها را وقتی دیده بودم که در یکی از اتاقهای خانه کارلوس زندگی میکردم.
یادم میاید قبلش صداهای ی بیرون از اتاق شنیده بودم .اولش فکر کردم صدای پای
یک ادم درشتجثه است که در اتاق پذیرای ی قدم میزند .چون ترسیده بودم ،سرم
را زیر پتویم فرو بردم و میخواستم تا زمان رفتن صداها ،همانجا بمانم .صدای پا
محو نشد که هیچ ،صدای خراشیده شدن در هم به ان اضافه شد .مثل این
میمانست که یک جانور درنده ،پشت در اتاق همه زورش را میزند تا داخل شود.
در خیالم بلند شدم و چند کشوی کمد را فو ًرا جلوی در چپاندم تا چیزی داخل
نشود .ولی کار بیفایدهای بود .انگار این موجود ناشناخته ،قدرتی فرازمینی داشت
و به راحتی کشوها را عقب میراند .تنها میتوانستم انجا بایستم و شاهد حرکت
جالباسی برزگ باشم و یا در را ببینم که اهسته اهسته از جایش کنده میشود .البته
یک کار دیگر هم میتوانستم انجام دهم؛ میشد سمت تختم بروم و زیر ان پنهان
شوم .به یاد دارم که سعی کردم جیغ بزنم ،اما صدای ی از گلویم در نمیامد .در
خیالم گاهی از ان کابوس نفسزنان بیدار میشدم یا جلوی در ،که پر از کشوی
کمدها بود ،بیدار میشدم .قلبم ان قدر تند میزد که ساعتها طول میکشید تا به
حالت عادی بازگردد .این کابوسها به اندازهای تکراری شده بودند که باالخره انها
را برای کالرا هم تعریف کردم.
وقتی کالرا انها را شنید ،با جدیت خاصی گ فت« :نباید قدرت ان موجود خیالی را
نادیده بگیری .توی خوابت دیده بودی که نزدیک بود در از پاشنه کنده شود.
مواظب باش! هر چیزی که پشت این در است ،میخواهد به زور داخل شود».
پرسیدم« :اگر داخل بیاید چه اتفاقی میافتد؟ میمیرم؟»
جواب داد« :خدا میداند .هر چه هست ،این موجود در پ ی تو است».
«چرا زنگ پیجر به صدا در میامد؟ مگر کار بدی انجام داده بودم؟»
پیش خودم گناهان سهوی و عمدیام را مرور کردم و یک عالمه از انها جلوی
چشمم امدند.
با حالت دیوانهواری سرش را تکان داد و گ فت«:ربطی به گناهانت ندارد .زنگ پیجر
به این دلیل به صدا درامد که به تو بگوید کار درستی انجام دادهای .استفاده از ان
کشوهای کذای ی عالمت این است که ازمون ساحریت را با موفقیت گذراندهای و
میتوانی وقت دردسر خودت را نجات دهی».
«منظورت از دردسر چیست کالرا؟ یعنی این موجود در واقعیت هم سراغم
میاید؟»
«معلوم است که میاید .ممکن است هر لحظه از ان در داخل شود و ان وقت است
که باید با ان بجنگی».
با شنیدن این حرفها دلم هری ریخت و گ فتم« :ترجیح میدهم فرار کنم تا این که
بجنگم .من یک بزدل هستم .فقط ادای شجاعها را در میاورم .یک وقتهای ی حتی
نمیتوانم ادایش را هم دربیاورم».
کالرا نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و سری تکان داد« :تو عادت کردهای
خودت را بزدل خطاب کنی .خیلی قویتر از انی هستی که فکرش را میکنی».
با اصرار گ فتم« :خودم ,خودم را میشناسم و نیازی به این تعریف کردنهای تو
ندارم .الاقل در کابوسهایم ادم ترسوی ی هستم».
خندید و اهی از سر تسلیم کشید .بعد گ فت« :هر جور که دلت میخواهد فکر کن.
مهم نیست که چه کسی هستی .مهم این است که وقتی ان موجود باز به سراغت
امد ،چه واکنشی خواهی داشت».
پرسیدم« :باید چه کار کنم؟»
مثل کسی که حولهای به دستش گرفته و میخواهد ان را تکان بدهد ،دستهایش
را محکم باال و پایین تکان داد« :بگیرش و مانند لنگ حمام بتکانش .بیخیالش
نشو .هرچقدر هم که قوی باشد ولش نکن».
در این لحظه ،یک احساس سردرگمی به سراغم امد .میخواستم بدانم که اگر
بیخیال ان موجود شوم ،چه اتفاقی میافتد .وقتی که در این مورد از کالرا سئول
کردم ،دست از تکان دادن حوله خیالی برداشت و ُزل زد توی چشمهایم .حالت
شرورانهای در صورتش به چشم میخورد.
«در ان صورت غیرارگانیک تو را خواهد بلعید .دوست دارد ادمهای بزدل را ببلعد».
بعد ،در حالی که دندانهایش را نشان میداد ،صداهای ی شبیه به صدای درندگان
از خودش دراورد و چند بار از قول موجود ناشناخته گ فت:
«بهبه! چه طعمی دارد .بهبه! چه مزهای!»
در ان لحظهای که داشت این حرفها را تکرار میکرد ،شکمش را با یک دستش
میمالید و با دست دیگرش سرش را مالش میداد .فهمیدم که یکی از ما عقلش را از
دست داده و به این فکر میکردم که ان یک نفر خود کالرا است.
همان لحظه تصمیم گرفتم حرفهایش را جدی نگیرم ،چون اعمالش بیمعنی به
نظر میرسید .خوشبختانه تا اخر ان هفته کابوسها دیگر سراغم نیامدند .اما یک
هفته بعد از این ماجرا ،یعنی چند روز قبل از شروع عادت ماهانهام ،احساس کردم
که ان موجود دوباره به سراغم امده است .این بار هم پشت در منتظر بود و
درندگیش از قبل بیشتر شده بود .وقتی جلوی در ایستادم ،متوجه شدم که این
موجود سهمناک نوعی نور سفید قوی داشت که از زیر در و شکافهای کنار ان
اهسته اهسته داخل اتاق میشد و داشت ان را از جا میکند .به اندازه کافی وقت
نداشتم که خودم را به تختم برسانم .در از طرف لوال باز شد (یا بهتر است بگویم
شکسته شد) .بعد شدیدترین نوری که به عمرم دیده بودم ،از در داخل امد .به
شدت دچار وحشت شده بودم .توان حرکت کردن نداشتم .نه میتوانستم جیغ بزنم
و نه حتی راحت نفس بکشم .وقتی که این نور عظیم داشت به طرفم میامد ،نزدیک
کامال ارادی عمل میکند .یک لحظه صدای کالرا به بود غش کنم .بعد فهمیدم که ً
گوشم رسید که میگ فت« :بهبه! چه لذیذ!»
لحظه سرنوشتسازی پیش رو داشتم .یا باید تسلیم میشدم و اجازه میدادم که این
موجود من را بگیرد و کشانکشان ببرد یا خودم ان را بگیرم و همانطوری که کالرا
نشانم داده بود ،مثل لنگ حمام تکانش دهم .یکمرتبه نیروی ی در من برخاست و
بر خالف ان چیزی که از قبل انتظار داشتم ،از باال به سمت این توده نور شیرجه
رفتم .مثل شناگری میماندم که در یک موج عظیم شیرجه میزند .گمان میکردم که
به محض پریدن ،برق من را خواهد گرفت و جزغاله میشوم ،درست مثل زمانی که
میدانیم یک سشوار در داخل وان حمام است و ً
حتما برق ما را میگیرد .اما با کمال
تعجب دیدم که نیروی الک تریکی ان به هیچ وجه گرم و سوزان نبود .صدای ترق و
تروق برق زیاد بلند نبود ،ولی قدرت خارقالعادهای داشت.
با تمام نیرویم این موجود قدرتمند را گرفتم .اول از هر دو طرف ان را گرفتم و در
حالی که سعی میکرد از دستم خالص شود ،روی زمین افتادیم و غلت میزدیم.
مثل کسی بودم که موج دریا او را به اعماق اب میاندازد .به اندازهای قدرتمند بود
که نزدیک بود بیهوش شوم ،ولی نیروی ی در درونم اجازه نمیداد تسلیم شوم .بعد،
این موجودی که ان همه مهیب به نظر میامد ،کم کم داشت کوچک میشد .اولش
سختتر و سفتتر شد و کمی بعد ،این سختی هم محو شد و چیزی جز یک وجود
ضعیف چروکیده باقی نماند .زیاد طول نکشید که تبدیل به بخار شد و رفته رفته به
هوا رفت .وقتی به خودم امدم تک و تنها روی زمین افتاده بودم و خبری از او نبود.
نفس راحتی کشیدم و در حالی که عرق از سرم میبارید ،به سمت تخت رفتم .تنها
چیزی که یادم میاید ،این است که از خودم پرسیدم« :این دیگر چه کوفتی بود؟»
و بعد خوابم برد .وقتی صبح بیدار شدم ،ماجرا را برای کالرا تعریف کردم .بر خالف
بار قبلی ،عالقهای به موضوع نشان نمیداد.
تنها گ فت« :خوب ،دیگر مزاحت نمیشوند .اگر از نیروی ی که کلمات در ُبعد انرژی
دارند ،خبر داشتی ،شگ فتزده میشدی .از این به بعد ،این موجودات میدانند
که اگر مزاحمت شوند ،چه بالی ی سرشان خواهی اورد»
از کالرا پرسیدم«:این موجودات و نیروها واقع ًا چه هستند؟»
گ فت« :مثل دیگر نیروها ،اینها هم نیروهای ی هستند که جهان را پر کردهاند .انها
منابع انرژی هستند که از خودشان اگاهی دارند و مثل سایر موجودات زمین ،خوی
شکار و درندگی در انها وجود دارد».
یاداوری این ماجراها تمام تنم را به لرزه انداخته بود .به خودم که امدم ،کنار کارلوس
و روی صندلی جلو نشسته بودم .طوری نزدیک نشسته بودیم که بازوهایمان به هم
میخورد .بدون این که حرفی بین ما رد و بدل شود ،به طرف ایستگاه ویکام
میرفتیم.