Professional Documents
Culture Documents
جنگ یکی از پدیده های است که بشر از مبدا خلقت خود ،با آن رو به رو بوده است .جنگ یعنی {عملی
مبتنی بر زور است تا دشمنان را مجبور به انجام خواسته های خود کنیم}.
اولین جنگ در تاریخ بشر ،با جنگ پسر های حضرت آدم (هابیل و قابیل) آغاز شد .بعد ها که جوامع
بشری گسترش یافت ،انسان ها در قبایل بزرگ و کوچک تقسیم شدند .با شکل گیری قبایل ،جنگ ها میان
قبایل نیز آغاز شدند .اما بزرگترین و خطرناکترین جنگ ها زمانی به وقوع پیوست که دولت۔ملت ها
(وستفالیا )1648به وجود آمدند.
هرچند برخی از پژوهشگران ،جنگ را غیرقابل اجتناب و جزء جداییناپذیر فرهنگ انسانی میدانند اما
دیگران بر این باورند که جنگ تنها در شرایط اجتماعی فرهنگی یا زیستمحیطی خاص گریزناپذیراست.
فناوریها و پتانسیلهای جنگ را که با سرعت زیاد رشد میکنند ،میتوان به شکل یک زنجیره تاریخی
نگاه کرد .در ابتدای این زنجیره جنگهای قبیلهای دوران پارینهسنگی قرار دارد .در آن جنگها ،سالح
غالب ،سنگ و چماق بود و در نتیجه تلفات جانی کمی به دنبال داشت .در سوی دیگر ،زنجیره جنگ
اتمی قرار دارد؛ جنگی که میتواند انقراض نسل بشر را به همراه داشته باشد.
بین سالهای 3500پیش از میالد تا اواخر سده 20ام میالدی حدودا ً 14500جنگ رخ داده و 3,5
میلیارد نفر بر اثر آنها جان خود را از دست دادهاند.
وقوع جنگ ها وابسته به ده ها عوامل اشکار وپنهان است که دانستن این عوامل برای بشر بسیار
ضروری میباشد چون برای جلوگیری جنگ های مشابه ،انسان ها باید آن علل و عوامل را دریابند که
باعث به وجود آمدن جنگ ها شده است.
قرن بیستم شاهد بزرگترین جنگ ها میان انسان ها بوده .در این قرن جنگ جهانی اول و دوم به وقوع
پیوست .یک نسل در زندگی خود دوه جنگ خونین را تجربه کردند.
1
جنگ جهانی دوم با به جا گذاشتن 50میلیون کشته و میلیونها نفر معلول ،خونین ترین جنگ تاریخ بشر
است .عالوه بر آن 30میلیون نفر به دالیل مختلف مجبور به جال وطن شدند .در عین حال مانند جنگ
جهانی اول ،این جنگ نیز به توسعه صنعت و رونق اقتصادی در ایاالت متحده امریکا و کانادا کمک
کرد ولی در سایر نقاط جهان چیزی جز خرابی به بار نیاورد.
جنگ جهانی دوم نیز همانند جنگ های دیگر دارای ده ها عوامل اشکار و پنهان بوده که روشن کردن
تمام ابعاد این عوامل بسیار ضروری است تا که بشر از همچون جنگ ها خونین جلوگیری کند.
بدون شک ،ناسیونالیسم یکی از عوامل بود که نقش بی چون و چرا در اکثر جنگ ها داشته .بناء الزم
دیدم که پایانامه تحصیلی خود را تحت عنوان " تأثیر ناسیونالیسم در جنگ جهانی دوم" ترتیب نمایم.
در اخیر میخواهم از استاد بزگوار "پوهندوی نجیب محمود" به خاطر رهنمایی های ایشان در تکمیل
کردن این پایان نامه ،تشکری خاصی داشته باشم.
با احترام
رستم “ حلیمی“
2
فصل اول
کلیات
مبحث اول :تعریف ناسیونالیسم
گاه گفته میشود که ناسیونالیسم پدیده ای است ،متنوع تر از آنکه به آسانی تعریف پذیر باشد چه رسد به
اینکه بتوان آن را در قالب احکام کلی نظریه سیاسی ،در آورد .در ارتباط با ناسیونالیسم نیز همانند
موضوعات دیگر علوم اجتماعی ،تعریف مشخص و واحد ،وجود ندارد .تعریفی که در (دایرة المعارف
ناسیونالیسم) از ناسیونالیسم شده ،قرار ذیل اند:
"ناسیونالیسم عبارت است از التزام به (خود مختاری) همگانی ،توسط تمامی تودۀ مردم ،صرف نظر از
قومیت ،مذهب یا هر گونه تفاوت فرهنگی دیگر چون زبان یا گویش محلی"(ماتیل)472 :1387 ،
جان استوسینگر ناسیونالیسم را به عنوان "احساس سرنوشتی مشترک در میان مردمی که گذشته ای مشترک
و رؤیای یک آینده مشترک را دارند" معرفی می کند.
رابرت جکمن می گوید که "ناسیونالیسم مستلزم احضار سنن سیاسی و تاریخی مشترک است"
از نظر "اندرو هیود" ناسیونالیسم،پدیده ی سیاسی پیچده و به طور عمیق مورد ستیز نظری است .در ساده
ترین معنا ،ناسیونالیسم این باور است که ملت اساسی ترین اصل سازمان سیاسی است و یا باید باشد(.هیوود،
)211 :1396
"ناسیونالیسم عبارت است از ملت پرستی،ملت خواهی ،اعتقاد به رحجان ملت خویش بر ملل دیگر" تعریفی
است که در فرهنگ فارسی معین از ناسیونالیسم صورت گرفته است.
3
و سنت هایی که فقط یک ویژگی مشترک دارند هر یک به شیوه خاص خود ،بر اهمیت سیاسی اساسی ملت
تأکید میکنند.
این آشفتگی و سردرگمی تا حدی از بحث هایی ناشی میشود که پیش تر مطرح شد .بحث درباره این که
مفهوم ملت را چگونه باید فهمید و آیا معیارهای فرهنگی با سیاسی در تعریف ملت تعیین کننده اند یا نه؟
اما شرایطی که آرمانهای ناسیونالیستی در آن پدیدار میشوند و جنبش های سیاسی ای که با آنها پیوند دارند،
خصلت ناسیونالیسم را سامان می دهند .از این رو ،وقتی ناسیونالیسم واکنشی در برابر وجود سلطه بیگانه
یا فرمانروایی استعماری باشد ،نیرویی آزادی بخش است که با هدفهای آزادی عدالت و دموکراسی پیوند
دارد.
وقتی ناسیونالیسم ،محصول نابسامانی اجتماعی و دگرگونی جمعیت شناختی باشد ،اغلب خصلتی کوته بینانه
و انحصارگرا دارد و می تواند وسیله پیشبرد نژادگرایی و بیگانه ستیزی باشد .سرانجام ،آرمانهای سیاسی
کسانی که از ناسیونالیسم حمایت میکنند به آن شکل میدهد .لیبرالها ،محافظه کاران ،سوسیالیستها ،فاشیستها
و حتی کمونیستها به شیوه خاص خود به ناسیونالیسم جذب شده اند .از میان ایدئولوژی های بزرگ شاید
فقط آنارشیسم به طور کامل با ناسیونالیسم مخالف است .در این معنا ،ناسیونالیسم یک ایدئولوژی میان بر
است .جلوه های اصلی ناسیونالیسم سیاسی عبارت اند از:
.۱ناسیونالیسم لیبرالی
این وضعیت در هیچ جا آشکارتر از ناسیونالیسم ریسور جیمنتو (تولد دوباره) ( )risorgimentoجنبش
ناسیونالیستی ایتالیا ،نبود به ویژه آن طور که جوزپه ماتسینی «پیامبر» وحدت ایتالیا بیان کرد سیمون
بولیوار ( ،Simon Bolivar )1783 - 1830که در اوایل سده نوزدهم جنبش استقالل امریکای التین
را رهبری و به بیرون راندن اسپانیایی ها از امریکای اسپانیایی زبان کمک کرد از اصول مشابهی پشتیبانی
میکرد شاید روشن ترین بیان ناسیونالیسم لیبرالی را بتوان در چهارده اصل وودرو ویلسن (Woodrow
، )Wilsonرئیس جمهوری ایاالت متحده امریکا یافت .هدف این اصول که در سال ۱۹۱۸اعالم شد این
4
بود که پایه بازسازی اروپای پس از جنگ جهانی اول باشد و طرحی برای بر طرف کردن تغییرات
سرزمینی ای ارائه داد که قرارداد ورسای ( )۱۹۱۹باید آنها را به اجرا در می آورد.
ناسیونالیسم لیبرالی مانند همۀ شکلهای ناسیونالیسم بر پایه این فرضیه بنیادی است که نوع بشر به طور
طبیعی به جمع ملتهایی که هر یک دارای هویتی مستقل اند ،تقسیم شده است .بنابراین ملتها اجتماعات
واقعی و ط بیعی اند نه آفریدهای ساختگی رهبران سیاسی یا طبقات حاكم .اما موضوع ویژه ناسیونالیسم
لیبرالی آن است که میخواهد اندیشه ملت را با عقیده به حاکمیت عمومی آن طور که سرانجام روسو گفت
پیوند بزند.
این پیوند زده شد ،زیرا امپراتوری های چند ملیتی هم که ناسیونالیستهای اروپایی سده نوزدهم با آنها مبارزه
می کردند ،خودکامه و سرکوبگر بودند برای مثال ماتسینی نه تنها آرزو داشت دولتهای ایتالیا را با هم متحد
کند ،بلکه می خواست نفوذ اتریش خودکامه را نیز براندازد .بنابراین موضوع اصلی این شکل از
ناسیونالیسم تعهد به اصل حق تعیین سرنوشت ملی است .هدف آن بازسازی دولت ملت است یعنی دولتی
که درون آن مرزهای حکومت تا حد ممکن با مرزهای ملیت منطبق باشد .به گفته با استوارت میل "وجود
احساسات ملی با هر شدتی جدا از پیوند مردم با حکومت دلیلی متقن برای اتحاد دارندگان یک ملیت تحت
یک حکومت است .این سخن صرفا ً بدین معناست که درباره مسئله حکومت حکومت شوندگان باید تصمیم
بگیرند".
مهم تر از همه این که ناسیونالیسم لیبرالی شکل اخالقی ناسیونالیسم است و با چنین خصلتی منافع یک ملت
را به زیان ملت هایی دیگر تأمین نمی کند؛ به جای آن ،اعالم می کند که هر ملتی حق آزادی و حق تعیین
سرنوشت خود را دارد .در این معنا همه ملتها برابرند .پس هدف نهایی ناسیونالیسم لیبرالی ساختن جهان
دولت ملتهای حکمران است .از این رو ماتسینی سازمان مخفی جوانان ایتالیا با ایجاد کرد تا اندیشه ایتالیای
متحد را پیش ببرد اما او سازمان جوانان اروپا را نیز با این امید برپا داشت که اندیشه های ناسیونالیستی
را در سراسر قاره گسترش دهد.
به همین ترتیب در کنفرانس صلح پاریس که قرارداد ورسای طی آن منعقد شده و ودرو ویلسن اصل حق
تعیین سرنوشت را مطرح ساخت .دلیل طرح این اصل فقط این نبود که شکست و سقوط امپراتوری های
اروپایی به سود منافع ملی ایاالت متحده آمریکا تمام می شد ،بلکه بدان سبب نیز بود که لهستانی ها ،چک
ها ،یوگسالوی ها و مجارها معتقد بودن همان حق استقالل سیاسی ای را دارند که آمریکایی ها از مدتها
پیش از آن بهره مندند.
از این چشم انداز ،ناسیونالیسم نه تنها وسیله گسترش آزادی سیاسی ،بلکه سازوکاری برای تأمین نظم
جهانی صلح آمیز و باثبات نیز است .برای نمونه ویلسن معتقد بود که جنگ جهانی اول بدان سبب رخ داد
که (نظم قدیم) زیر سلطه امپراتوری های خودکامه و نظامی گرای متمایل به توسعه طلبی و جنگ بود اما
به نظر او دولت ملتهای دموکراتیک اساسا ً صلح آمیزند ،زیرا وحدت فرهنگی و سیاسی دارند ،هیچ انگیزه
ای برای آغازیدن جنگ یا به انقیاد در آوردن ملتهای دیگر ندارند .از این لحاظ ناسیونالیسم خاستگاه بی
5
اعتمادی ،بدگمانی و رقابت دانسته نمی شود .بلکه نیروی توانمند پیشبرد وحدت درونی هر ملت و برادری
میان ملتها بر پایه احترام متقابل به حقوق و ویژگیهای ملی است.
با این حال ،این احساس وجود دارد که لیبرالیسم به فراسوی ملت می نگرد .دلیل این دیدگاه در دوه چیز
است .نخست آنکه تعهد به فردگرایی داللت میکند بر این که لیبرالها معتقدند همه انسانها ،گذشته از عواملی
مانند نژاد ،آیین زمینه اجتماعی و ملیت ،ارزش اخالقی برابری دارند .بنابراین لیبرالیسم از این لحاظ که
در آن افراد همه جا موقعیت و استحقاقات یکسانی دارند به ناسیونالیسم شبیه میشود .این وضع را امروزه
به طور کلی در قالب مفهوم حقوق بشر بیان میکنند .لیبرال ها با برتری دادن فرد بر ملت پایه ای برای
نقض فرمانروایی ملی به وجود می آورند؛ مانند مبارزه بین المللی برای واداشتن رژیم (سفید) افریقای
جنوبی به کنار گذاشتن آپارتاید.
دلیل دوم آن است که لیبرال ها میترسند که جهان دولت ملتهای حکمران به وضع طبیعی بین المللی تنزیل
یابد .درست همان طور که آزادی نامحدود امکان سوء استفاده و به بردگی گرفتن انسانها به دست یکدیگر
را فراهم می سازد ،از فرمانروایی ملی هم ممکن است به صورت پوششی برای توسعه طلبی و کشورگشایی
استفاده شود .آزادی پیوسته باید تابع قانون ،باشد و این سخن در هر دو مورد ،افراد و ملت ها ،به طور
برابر صادق است .در نتیجه لیبرالها پیشگام مبارزه برای برقراری نظام حقوق بین الملل زیر نظارت عالی
مجموعه های فراملی مانند جامعه ملل سازمان ملل متحد و اتحادیه اروپا بوده اند .از این نظر هرگز نباید
گذاشت ناسیونالیسم کوته بین و انحصارگر باشد ،بلکه باید با تأکید رقابت طلبانه بر جهان۔وطن گرایی
متعادل شود.
انتقادها از ناسیونالیسم لیبرالی را میتوان در دو دسته قرار داد .در دسته نخست ناسیونالیستهای لیبرال را
ممکن است متهم به ساده لوحی و احساساتی بودن کنند .چرا که این ها سیمای پیشرو و آزادی بخش
ناسیونالیسم را میبینند و به نظرشان ناسیونالیسم مدارا آمیز و عقالنی است؛ اما شاید سیمای تاریک تر
ناسیونالیسم را نادیده میگیرند ،یعنی بستگیهای بی خردانه قبیله گرایی که (ماه) را از (آنهای) بیگانه و
خطرناک مشخص می کند.
لیبرالها ناسیونالیسم را اصلی جهانی می دانند اما از قدرت برانگیزنده ناسیونالیسم چندان آگاهی ندارند
قدرتی که در زمان جنگ می تواند مردم را به جنگیدن کشتن و مردن در راه کشورشان تقریبا بی توجه به
عادالنه بودن هدف ملت شان ترغیب کند چنین موضعی در این عبارت بیان شده است (خوب یا بد کشورم
است).
در دسته دوم انتقادها گفته میشود که هدف ناسیونالیسم لیبرالی (یعنی ساختن جهان دولت ملتها) ممکن است
از بنیاد دچار تحریف باشد .اشتباه ناسیونالیسم ویلسنی،که بخش های بزرگی از نقشه اروپا دوباره بر پایه
آن کشیده شد،این بود که پذیرفت ملت ها در ناحیه های جغرافی مناسب و جدا زندگی میکنند و بنابراین
دولتها را میتوان چنان ساخت که با این ناحیه ها انطباق پذیر باشند .در عمل همه به اصطالح دولت ملتها
از شماری زبان دین و مذهب گروه های قومی و منطقه ای تشکیل شده اند.
6
که برخی از آنها ممکن است خود را "ملت" بدانند .این وضعیت در هیچ جا بهتر از یوگسالوی سابق
کشوری که صلح سازان ورسای آن را (سرزمین اسالوهای) میدانستند ،نمایان نشده است .اما در واقع این
کشور چهل تکه ای از اجتماعات قومی ،دینی ،مذهبی ،زبانی و تاریخی متفاوت بود وانگهی همان طور
که فروپاشی یوگسالوی در اوایل دهه ۱۹۹۰نشان داد ،هر کدام از جمهوری های تشکیل دهنده آن نیز یک
چهل تکه قومی دیگر بود.
در واقع به خواست نازیها و بعد صرب های بوسنی تنها راه مطمئن دستیابی به دولت۔ملتی کا لحاظ سیاسی
متحد و از لحاظ فرهنگی همگن باشد ،برنامه پاکسازی قومی بود(.هیوود)165 :1392 ،
در سیاستهای جدید ناسیونالیسم اگر نه برای همه به نظر بسیاری بخشی از اصول ایمان محافظه کاران
بریتانیا این وفاداری را واکنش خود برترانگارانه مارگارت تاچر به جنگ فالکلند در سال 1982آشکارا
نشان داد،و در (شک گرایی اروپایی) ریشه دار راست محافظه کار ،به ویژه در مورد کابوس مکرر جریان
جاری آن (اروپای فدرالی) دیده میشود .شکل مشابه آن نیز در ایاالت متحده امریک هنگامی مشاهده شد
که ریگان سیاست خارجی جسورانه ای را در پیش گرفت و به گرنادا حمله کرد ،لیبی را بمباران کرد و
بوش به پاناما هجوم برد و جنگ ۱۹۹۱خلیج فارس را به راه انداخت.
ناسیونالیسم محافظه کاری با ناسیونالیسم اخالقی که به حق فراگیر تعیین سرنوشت برای خوا معتقد است -
کمتر پیوند دارد و بیشتر نوید بخش همبستگی اجتماعی و نظم عمومی حامل احساس میهن دوستی ملی
است .مهمتر از همه محافظه کاران ملت را واحدی ارگانیک میدانند که حاصل تمایل اساسی انسان ها به
جذب در میان آنهایی است که نظرها ،عادت ها ،شیوه های زندگی و ظاهری مانند خودشان دارند.
خالصه ،انسان ها با عضویت در اجتماع ملي ،امنیت ملي و هویت ملي می جویند .از این چشم انداز،
وفاداری و آگاهی میهن پرستانه از ملت مداری به طور کلی در اندیشه گذشته مشترک ریشه دارد .و
ناسیونالیسم را به سوی دفاع از ارزشها و نهادهایی سوق میدهد که تاریخ آنها را تأیید کرده است .از این
رو ،ناسیونالیسم شکلی از سنت گرایی میشود .این تحول به ناسیونالیسم محافظه کار خصلت متمایز
نوستالژیک و گذشته نگر میدهد.
این وضع در ایاالت متحده آمریکا با تأکید بر کشیشان زائر ( )Pilgrim Fathersنخستین گروه از
مهاجران انگلیسی به آمریکا ،جنگ استقالل (،)The War of Independenceکنوانسیون فیالدلفیا
7
( )Convention Philadelphiaدرباره تشکیل ایاالت متحد و مانند آنها به حد نهایی خود رسیده است.
در مورد ناسیونالیسم بریتانیا (یا درست تر ،ناسیونالیسم انگلیسی) ،میهن دوستی ملی به نمادهایی گرایش
دارد که با نهاد پادشاهی پیوند تنگاتنگ دارند .سرود ملی بریتانیا خداوند ملکه را حفظ کند (the Queen
)God Saveاست و خانواده پادشاهی در جشنهای ملی مانند روز آتش بس روز (یازدهم نوامبر ،یادمان
پایان جنگ جهانی اول و دوم) و در مراسم دولتی مانند گشایش پارلمان ،نقش مهمی بر عهده دارد.
ناسیونالیسم محافظه کاری در دولت ملتهای به وجود آمده ،رشد می یابد نه در آنها که در فرایند ملت سازی
قرار دارند و نوعا ً از این پنداشت الهام میگیرد که ملت تا حدی مورد تهدید داخلی یا خارجی است( .دشمن
داخلی) سنتی ،اختالف طبقاتی و خطر نهایی انقالب اجتماعی بوده است .از این لحاظ محافظه کاران،
ناسیونالیسم را پادزهر سوسیالیسم میدانند .هرگاه وفاداری های میهنی قویتر از همبستگی طبقاتی باشد،
طبقه کارگر به طور مؤثر به صورت ملت یکپارچه می شود.
بنابراین فراخوانی به یگانگی ملی و به این باور که میهن دوستی بدون هیچ گونه شرمساری فضیلتی ملتی
است موضوع های تکراری اندیشه محافظه کاری است از جمله دیگر (دشمنان خارجی) که هویت ملی را
در خطر می افکنند مهاجرت و فراناسیونالیسم ( )suparanationalismاند .در این دیدگاه مهاجرت از
آن جهت خطر است که فرهنگ ملی و هویت قومی مستقر را ضعیف می کند و از این راه دشمنی و
درگیری به بار میآورد .این ترس را اینوک پاول ( )Enoch Powellدر دهه ۱۹۶۰در بریتانیا ابراز
کرد .او هشدار داد که افزایش مهاجرت بین کشورهای مشترک المنافع به درگیری نژادی و خشونت خواهد
انجامید مارگارت تاچر نیز در سال ۱۹۷۹با اشاره به خطر ((غرق شدن)) بریتانیا در موج های مهاجران
موضوع را بار دیگر مطرح کرد.
مبارزه با مهاجرت را حزب ملی بریتانیا ،جبهه ملی لوپن در فرانسه و گروههای راست افراطی آلمان مانند
جمهوری خواهان نیز از ناسیونالیسم محافظه کار الهام گرفتند و گفتند هویت ملی و همراه با آن منبع امنیت
و تعلق ما با رشد مجموعه های فراملی و با جهانی شدن فرهنگ در معرض خطر قرار گرفته است.
مقاومت بریتانیا و دولت های دیگر عضو اتحادیۀ اروپا در برابر تنها پول رایج اروپا نه فقط نگرانی آن
ها را در مورد از دست دادن حاکمیت اقتصادي نشان میدهد ،بلکی نماینگر این باور هم است که پول رایج
ملی در نگهداشت هویت متمایز ملی نقشی حیاتی دارد.
اگرچه ناسیونالیسم محافظه کار با ماجراجویی نظامی و توسعه طلبی پیوند یافته است ،اما این خصلت
مشخص را دارد که درون نگر و تنگ نظر است .اگر حکومت های محافظه کار از سیاست خارجی به
منزله ابزاری استفاده کرده اند تا هیجانات عمومی را شعله ور کنند ،پیش تر یک فرصت طلبی سیاسی
بوده نه این که ناسیونالیسم محافظه کار متجاوزی سرسخت یا ذاتا ً نظامی گرا باشد.
چنین وضعتی موجب این انتقاد محافظه کار می شود که اساسا ً شکلی باشد .چنین وضعیتی موجب این انتقاد
از ناسیونالیسم محافظه کار می شود که اساسا شکلی از فریبکاری نخبگان یا شکلی از ایدئولوژی طبقه
حاکم است .از این چشم انداز «ملت» چیزی ابداعی است و در تعریف آن رهبران سیاسی و نخبگان حاکم
حتما ً به کسب رضایت و از بین بردن بی تفاوتی توجه داشته اند .به عبارتی ساده همه حکومتها به هنگام
8
گرفتار شدن «ورق ناسیونالیسم» را بازی می کنند .اما ناسیونالیسم محافظه کار از این رو که ناشکیبایی
و خشک مغزی را گسترش میدهد ،به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است.
ناسیونالیسم تنگ نظر دقیقا ً بر مفهوم فرهنگی ناسیونالیسم یعنی بر این باور توجه می کند که ملت صرفا ً
اجتماعی قومی بسیار شبیه یک خانواده گسترده است .بنابراین خط خیلی روشنی بین اعضای ملت و کسانی
که خارج از آن قرار میگیرند کشیده شده است .محافظه کاران با اصرار پر حفظ خلوص فرهنگی و سنتهای
دیرینه ،مهاجران یا به طور کلی خارجی ها را یک تهدید میدانند و در نتیجه نژادگرایی و بیگانه ستیزی
را گسترش میدهند یا دست کم مشروع می سازند(.هیوود)168 :1392 ،
امپریالیسم اروپایی سده نوزدهم ،با توسعه طلبی استعماری دوره های پیشین ،از این لحاظ فرق داشت که
با حال و هوای ناسیونالیسم عمومی تقویت شده بود و در ناسیونالیسم عمومی نیز اعتبار و حیثیت ملی
داشتن امپراتوری به طور فزاینده ای پیوند داشت و از هر پیروزی استعماری با نمایش های شور و هیجان
عمومی ،یا میهن پرستی تعصب آلود استقبال میشد.
هر دو جنگ جهانی سدۀ بیستم ،تا حد زیادی نتیجه همین شکل توسعه جویانه ناسیونالیسم بودند .زمانی که
جنگ جهانی اول ،در پی مسابقه تسلیحاتی درازمدت و چندین بحران بین المللی ،پیاپی در اوت سال ۱۹۱۳
آغاز شد دورنمای پیروزی و شکوه نظامی شادمانی عمومی خود جوشی را در همه پایتخت های بزرگ
اروپا برانگیخت .جنگ جهانی دوم به طور عمده نتیجه برنامه های توسعه امپریالیستی الهام گرفته از
ناسیونالیسم ،ژاپن ایتالیا و آلمان بود .نمونه جدید ویرانگر این شکل از ناسیونالیسم در اروپا ،خواست
صرب های بوسنی برای ایجاد "صربستان بزرگتر" بوده است.
چنین ناسیونالیسمی در شکل افراطی آن از احساسات شور و هیجان ناسیونالیستی شدید ،حتی هیستریک بر
می خیزد که گاهی به آن ناسیونالیسم یکپارچه گرا میگویند .اصطالح ناسیونالیسم یکپارچه را شارل مورا
( ،)Charles Maura_1952ناسیونالیست فرانسوی و رهبر جناح راست حزب اکسیون فرانسیز
( )Action Francaiseبه نام خود ثبت کرد .محور سیاست مورا دفاع از اهمیت بی چون و چرای ملت
بود.
ملت همه چیز است و فرد هیچ نیست .از این رو ،ملت فراسوی زندگی هر فرد یگانه ای وجود و معنا دارد
و وجود فرد فقط هنگامی معنا دارد که صرف وحدت و بقای ملت شده باشد .این گونه میهن دوستی تعصب
9
آمیز ،به ویژه برای از خود بیگانگان ،گوشه گیران و بی قدرتها ،برای آنهایی که ناسیونالیسم وسیله ای
است تا با آن غرور و عزت نفس را دوباره به دست آورند ،کشش شدیدی دارد.
اما ناسیونالیسم یکپارچه گرا ،پیوند پیشین بین ناسیونالیسم و دموکراسی را می گسلد .ملت "یکپارچه",
اجتماع قومی متفرعن است که با بستگی های ابتدایی ،نه وفاداری های سیاسی ،ارادی متحد شده است.
وحدت ملی مستلزم بحث آزاد و مبارزه آشکار و رقابتی برای قدرت نیست؛ بلکه مستلزم انضباط و اطاعت
از رهبری یگانه و عالی مقام است .چنین تفکری مورا را واداشت دموکراسی را منبع ضعف و فساد
تصویر کند .و به جای آن خواهان برقراری دوباره استبداد پادشاهی شود.
این شکل ستیزه جو و تند ناسیونالیسم ناگزیر با آموزه ها و باورهای شوونیستی پیوند دارد .شوونیسم
برگرفته از نام نیکالس شووین ( ،)Nicholas Charvinسرباز فرانسوی است که به سبب فداکاری
متعصبانه اش در راه ناپلئون و هدفهای فرانسه معروف است .شوونیسم عبارت است از باور غیر منطقی،
به برتری یا سلطه گروه یا مردمی خاص بر دیگران .بنابراین ،شوونیسم ملی این اندیشه را نمی پذیرد که
همه ملتها برابرند و به جای آن میگوید ملت ها صفات خاصی دارند ،و از این رو ،سرنوشتهایشان بسیار
متفاوت است.
برخی ملتها شایسته فرمانروایی ،برخی دیگر مناسب فرمانبرداری اند .این شکل ناسیونالیسم نوعا ً با آموزه
های برتری قومی یا نژادی بیان میشود ،و از این راه ناسیونالیسم و نژادگرایی را در می آمیزد .از نظر
شوونیستها ،ملت شان یگانه و ویژه و از برخی جهات "مردمی برگزیده" اند .از نظر ناسیونالیستهای
نخستین آلمان ،مانند فیشته و یان ،فقط آلمانی ها فولک (" )Volkمردم ارگانیک" بودند .فقط آنها پاکی خون
را حفظ و از آالیش زبانشان جلوگیری کرده اند .به نظر مورا فرانسه نمونه شگفت آور بی همتایی است
که از همه فضیلتهای مسیحی و کالسیک آکنده است.
دشمن شناختن یا خطر دانستن ملت یا نژاد دیگر ،از این نوع ناسیونالیسم کم اهمیت تر نیست .ملت در
برابر دشمن ،با به دست آوردن نوعی "یکپارچگی منفی" به هم نزدیک میشود و به طور فزاینده ای احساس
هویت و اهمیت پیدا میکند .بنابراین ناسیونالیسم شوونیستی تمایز روشنی بین «آنها» و «ما» میگذارد .در
این جا «آنهایی» وجود دارند که باید ریشخند شوند و از «آنها» نفرت داشت تا احساس «ما» بودن ما،
پدید آید.
از این رو جهان به طور معمول با طبقه بندیهای نژادی به «گروه خودی» و «گروه غیر خودی» تقسیم
شده است «گروه غیر خودی برای همه بدبختی ها و فسادهایی که گروه خودی از آنها رنج میبرد به صورت
سپر بال عمل میکند .چنین موقعیتی را سامی ستیزی کین توزانه ای که پایۀ نازیسم آلمان بود ،به خوبی
نشان داد .کتاب هیتلر به نام نبرد من )Mein Kampf, 1925( 1969تاریخ را به صورت ستیز مانوی
بین آریاییها و یهودی ها تصور کرد .که به ترتیب نمایانگر نیروهای روشنایی و تاریکی یا نیروهای خیر
و شر اند.
10
اندیشه و تجدید حیات یا باززایی ملی موضوع رایج ناسیونالیسم توسعه جوست .این شکل از ناسیونالیسم
به طور کلی از اسطوره های عظمت گذشته و شکوه ملی کمک می گیرد .موسولینی و فاشیستهای ایتالیا
به روزگار امپراتوری روم مینگریستند ،نازیهای آلمان در تصویری که از رژیم خود ساخته بودند و آن را
رایش سوم میخواندند به رایش دوم بیسمارک و نیز به امپراتوری مقدس روم نظر داشتند که شارلمانی به
نام ر ایش اول برپا کرد .این گونه اسطوره ها خصلت آشکارا گذشته نگری به ناسیونالیسم توسعه طلب
میدهند اما آنها به آینده هم نظر دارند.
زیرا سرنوشت ملت را در آن میبینند .اگر ناسیونالیسم وسیله برقراری دوباره عظمت و بازیابی شکوه
ملی است ،ناگزیر خصلتی نظامی گرایانه و توسعه طلبانه دارد .خالصه اینکه ،جنگ آزمایشگاه ملت است.
در کانون "ناسیونالیسم یکپارچه گرا" ،همیشه طرحی امپریالیستی وجود دارد .تالش برای توسعه طلبی یا
به دست آوردن مستعمره ها این گونه طرح ها را میتوان در شکلهایی از پان۔ناسیونالیسم دید .باز هم آلمان
نازی شناخته شده ترین نمونه آن است .نوشته های هیتلر برنامه ای سه مرحله ای را برای توسعه ارائه
می کردند.
در مرحله اول نازیها میکوشیدند با گنجاندن اقوام آلمانی اتریش چکسلواکی و لهستان به درون رایش توسعه
یافته ،آلمان بزرگتر را برپا کنند .در مرحله دوم در نظر داشتند با تأسیس امپراتوری زیر سلطه آلمان که
تا روسیه هم بسط مییافت،به لیبن استرام ( )lebeusraumفضای حیاتی دست یابند در مرحله سوم هیتلر
رؤیای سلطۀ نهایی آریایی ها را بر جهان در سر داشت(.هیوود)170 :1392 ،
درواقع طی سده بیستم ضدیت با استعمارگرایی جغرافیای سیاسی بخش اعظم جهان را تغییر داد .جنبشهای
استقالل خواهی که بین دو جنگ جهانی آغاز شدند ،پس از پایان جنگ جهانی دوم انگیزه نازهای یافتند.
امپراتوری های بسیار گسترده بریتانیا ،فرانسه ،هلند و پرتغال در برابر ناسیونالیسم در حال پیدایش خورد
شدند.
در سالهای جنگ جهانی دوم به هند قول استقالل داده شده بود و این کشور سرانجام در سال ۱۹۹۷به
استقالل دست بافت .چین از انقالب کمونیستی سال ،۱۹۴۹پس از هشت سال جنگ با اشغالگری ژاپنی
ها ،وحدت واقعی و استقالل به دست آورد .اندونزی پس از سه سال جنگ با هلند در سال ۱۹۲۹اعالم
استقالل کرد .شورشی نظامی فرانسه را مجبور کرد در سال ۱۹۵۳از ویتنام عقب نشینی کنند ،گرچه
11
آزادی و استقالل نهایی آن پس از جنگ ۱۲ساله دیگری با ایاالت متحده آمریکا ،در سال ۱۹۷۵به دست
آمد.
مبارزات ناسیونالیستی در آسیای جنوب شرقی به این گونه جنبش ها در افریقا الهام بخشید و جنبش های
آزادی بخش تحت رهبری کسانی مانند نکرومه ( )Nkrumahدر غناء ،دکتر آزیکیو ( )Dr azikiweدر
نیجریه ،جولیوس نایرره ( )julias Nyerereدر تانگانیکا (تانزانیای بعدی) و هستینگز باندا
( )Hastings Bandaدر نیا سالند (ماالوی بعدی) آغاز شدند.
گامهای استعمار زدایی در افریقا از اواخر دهه ۱۹۵۰به این سو شتابان تر شد .نیجریه در سال ۱۹۶۰از
بریتانیا استقالل یافت ،الجزایر پس از جنگی دراز با فرانسه در سال ۱۹۶۲به استقالل رسید .کینا در سال
۱۹۶۳مستقل شد و تانزانیا و ماالوی نیز سال بعد به استقالل رسیدند .آخرین مستعمره بازمانده آفریقای
جنوب غربی سرانجام در سال ۱۹۹۰با نام نامیبیا مستقل شد.
نخستین شکلهای اقدام ضد استعمارگرایی بسیار متکی به ناسیونالیسم (کالسیک) اروپا بود و از اندیشه حق
تعیین سرنوشت ملی الهام میگرفت اما ملتهای آفریقایی و آسیایی در حال پیدایش در موقعیت بسیار متفاوتی
از دولتهای اروپایی تازه ایجاد شده در سده نوزدهم قرار داشتند .از نظر ملت های آفریقایی و آسیایی
خواست استقالل سیاسی با آرزوی توسعه اجتماعی و پایان تابع بودن می شدۀ .اروپا و ایاالت متحده امریکا
پیوند جدایی ناپذیری داشت .بنابراین ،آنها به دولت های صنعتی هدف (آزادی ملی) ساحتی اقتصادی و نیز
سیاسی بود .به این ترتیب میتوان توضیح داد که چرا جنبش های ضد استعماری نوعا ً به لیبرالیسم نظری
نداشتند بلکه به سوسیالیسم و به ویژه به مارکسیسم لنینیسم به عنوان وسیله بیان روشن تر آرزوها و بلند
پروازی های ناسیونالیستی گرویدند.
به ظاهر ،ناسیونالیسم و سوسیالیسم آیینهای سیاسی سازگاری به نظر می رسیدند .سوسیالیست ها به طور
سنتی از انترناسیونالیسم جانبداری کرده اند ،زیرا بشریت را واحد یگانه ای می دانند و میگویند تقسیم نوع
بشر به ملتهای جداگانه فقط بدگمانی و دشمنی می پرورد .به ویژه مارکسیست ها اصرار داشته اند به این
که پیوندهای طبقاتی قوی تر و واقعی تر از پیوندهای ملی است .یا به گفته خود مارکس در مانیفست
کمونیست "زحمتکشان کشور ندارند"
گیرایی سوسیالیسم برای کشورهای در حال توسعه بر این پایه است که ارزشهای اجتماعی و همکاری ای
که سوسیالیسم عملی میکنند به طور ژرف در فرهنگهای جامعه های سنتی و پیشا صنعتی استقرار یافته
اند .در این معنا ناسیونالیسم و سوسیالیسم تا آنجا پیوند دارند که هر دو بر همبستگی اجتماعی و اقدام جمعی
تأکید می ورزند.
با این معیار ناسیونالیسم ممکن است از سوسیالیسم ضعیف تر باشد و اصل «اجتماعی» را درباره ملت به
کار ببرد ،در حالی که سوسیالیسم این اصل را برای پوشش دادن به کل بشریت گسترش میدهد به طور
خاص تر ،سوسیالیسم و به ویژه مارکسیسم ،تحلیلی از نابرابری و استثمار میدهد که با آن تجربه استعماری
12
را می توان فهمید و با فرمانروایی استعماری میتوان مبارزه کرد .به همان صورتی که پرولتاریای سرکوب
شده و استثمار شده ،فهمید که میتواند از راه براندازی انقالبی سرمایه داری به آزادی دست یابد.
ناسیونالیستهای جهان سوم نیز مبارزه مسلحانه را به منزله وسیله دستیابی به رهایی سیاسی و اقتصادی
شناختند و از این رو هدفهای استقالل سیاسی و انقالب اجتماعی را ترکیب کردند .کشورهایی مانند چین،
کره شمالی ،ویتنام و کامبوج با جنبشهایی ضد استعماری آشکارا از مارکسیسم لنینیسم جانبداری کردند و
با دستیابی به قدرت ،به گرفتن دارایی های خارجی و ملی کردن منابع اقتصادی اقدام نمودند و اقتصاد
برنامه ریزی به سبک شوروی را برپا کردند.
دولت های آفریقا و خاورمیانه شکل کم تر ایدئولوژیک سوسیالیسم ناسیونالیستی را به وجود آوردند .که در
الجزایر ،لیبی ،زامبیا ،عراق ،یمن جنوبی و چند جای دیگر عملی شد .سوسیالیسم مورد نظر این کشورها
به طور معمول با توسل به جنبش یا منافع ملی وحدت بخش که نوعا ً رهبر کاریزماتیک قدرتمندی آن را
اعالم میکرد ،پیش رفت.
اما ناسیونالیستهای کشورهای در حال توسعه ،همیشه نخواسته اند .ناسیونالیسم خود را به زبان سوسیالیسم
یا مارکسیسم برگرفته از غرب بیان کنند .مارکسیسم۔لنینیسم ،به ویژه از دهه ۱۹۷۰جای خود را به شکلهای
بنیادگرایی دینی و به ویژه بنیادگرایی اسالمی داده است .این جا به جایی سبب شده است که کشورهای در
حال توسعه ،گرایشی غیر غربی و درواقع ،ضد غربی بیابند .دست کم در عالم نظر اسالم میکوشد هویت
سیاسی فراملی ای را تقویت کند که موجب اتحاد تمام کسانی میشود که راه اسالم و تعالیم حضرت محمد
(ص) را در قالب ملت اسالمی پذیرفته اند.
با این حال ،انقالب سال ۱۹۷۹ایران به رهبری آیت هللا خمینی ( )۱۹۰۰-۸۹توان بنیادگرایی اسالمی را
به مثابه مرامی که موجب بازخیزی ملی و معنوی است به اثبات رساند .یا برقراری "جمهوری اسالمی"
راه بازگشت به ارزشها و اصول سنتی ،شریعت ،یا فقه ،پیش گرفته شد تا ایران به طور کلی از نفوذ فاصد
کننده ماتریالیسم غربی و به طور خاص از نفوذ "شیطان بزرگ" ایاالت متحده آمریکا دور بماند .اما راه
رسیدن به یکپارچگی در جهان اسالم ناهموار است .برای مثال ،در سودان و پاکستان اسالمی کردن در
اصل و اساس به صورت ابزار کشورداری برای تحکیم و تثبیت قدرت نخبگان حاکم به کار رفته است.
در مصر و الجزایر هم جنبش های اسالمی خواهان بازخیزی اخالقی و پاکسازی سیاسی به نام فقیران
شهرنشین شده اند(.هیوود)173 :1392 ،
13
جزء اول :ناسیونالیسم در قرن نزدهم
گرچه حس ملیت خواهی و وطن پرستی ،همزاد اجتماعات بشری است و همیشه در بین مردم سرزمین
های متفاوت جهان ،موجب کنش های بسیاری از جنگ و صلح و مبارزه بوده است و از "آریوبرزن
ایرانی" و "ژاندارک فرانسوی" تا "ژان ژاک روسوی سوئیسی" که هیچ دستینه ای را بدون پسوند ((شهروند
ژنوی)) نمی نهاد،همگی از غرور و عرق ملی سرشار بوده اند.
لکن هیچگاه به اندازه قرن نوزدهم ،ناسیونالیسم به صورت یک جریان عمومی و یک اندیشه بالنده ظهور
نکرده بود .از زمان ظهور "دولتهای ملی" ،ناسیونالیسم به عنوان منشاء نهادهای حقوقی و سیاسی دولت
ها و به عنوان اصل تمایز و تعین مرزها در روابط بین الملل شناخته شد .در عین حال تعریف "ملت" و
ارادۀ ملی تا انقالب کبیر فرانسه در بوته ابهام باقی ماند .پس از آن این اندیشه که همراه با فتوحات ناپلئون
در اروپا گسترش یافت.
به صورت یکی از دالیل شدت وحدت این جریان فکری شاید سدی بود که کنگره وین در راه آن ایجاد
نمود .معیار اصلی در تنظیم قراردادهای 1815رابطه قدرت بود و قدرت های بزرگ ،ملتهای کوچک را
بدون توجو به آرمانهای و احساسات آنها ،بین خود تقسیم کردند .سرزمین های زیادی را از شاهزاده نشین
ساکس به جرم طرفداری از ناپلئون منتزع ساختند ،بلژیک را به هلند بخشید ،به عالقه مردم آلمان برای
وحدت ملی خود توجو ای نکردند و آنرا تحت ادارۀ اترایش قرار داند ،ایتالیا را دوباره به صورت اول
تجزیه کرده و هر قسمتی را منطقه نفوذ یک کشور بیگانه قرار دادند ،سرنوشت مجارها ،اسالوها و مردم
منطقه بالکان را هم به همین صورت تعین کردند .چنین بود که احساسات ملی رنگ انقالبی بخود گرفت و
به صورت قوه محرکه اغلب جنگهای ،انقالب ها و تحوالت قرن نوزدهم اروپا در آمد و در انقالب های
1830با لیبرالیسم و در انقالب های 1848با دموکراسی همدوش گردید.
جنگ های وحدت ایتالیا و وحدت آلمان و بحرانهای منطقه بالکان ،جمله بنا به انگیزه های ملی صورت
گرفت و باالخره نیز جنگ جهانی اول را عده ای بحران ناسیونالیسم و پایان آنرا حل این مسأله دانسته اند.
حداقل شروع جنگ جهانی بنا به انگیزه های ملی صورت گرفت(گرچه عوامل دیگری هم زمینه انفجار را
آماده ساخته بود) و در پایان آن نیز ملت های اروپای شرقی به حاکمیت ملی خود دست یافتند.
در عین حال ناسیونالیسم در همه جا مفهومی یکسان نداشت و این شاید به این دلیل باشد که ناسیونالیسم در
این دوره از دو منبع متفاوت سرچشمه می گرفت .یک منبع انقالب کبیر فرانسه بود که با القاء اندیشه
اسقالل و حاکمیت ملی الهام بخش احساسات ملی بود .حاکمیت ملی به معنای تعین سرنوشت ملت به وسیله
خود او تنها به امور داخلی مربوط نمی شود بلکی در روابط خارجی نیز اثر می گذارد .تعیین مرز های
ملی نیز از اراده یک نفر (شاه یا امپراتور) خارج شده و به اراده مردم بستگی پیدا می کند.
اگر در گذشته ملت های مختلفی که هیچ وجه اشتراکی مثل مذهب یا تاریخ مشترکی نداشتند ،تحت اراده
یک امپراتور اداره می شدند به این معنا نیست که در قرن نوزدهم نیز مجبور به زندگی با یکدیگر باشند
بلکی هر ملت حق دارد ،در محدوده سرزمین خود اعمال حاکمیت نموده و یک واحد سیاسی تشکیل دهد.در
عمل نیز پیروزی های ناپلئون این ارمغان را برای بعضی ملل اروپا مثل ایتالیا و آلمان باز آورد که به
14
طور موقت وحدت ملی خود را باز یافتند .در همان حال مللی که تحت سلطه فرانسه قرار می گرفتند به
نوعی ،احیاء احساسات ملی را بر علیه مهاجمان در خود احساس می کردند.
شورش اسپانیائی ها و مردم تیرول و انجمن کاربونارا در ایتالیا نمونه ها یی از این احساسات ملی هستند،
که بر علیه فرانسوی ها شکل گرفت .منبع دیگر ناسیونالیسم ،سنت گرایی و رجوع به گذشته و تعلقات
قومی است .جریان اخیر به طبع حاله ای از رمانتیسم را نیز به دنبال دارد .با اندیشه های آزادی و
دموکراسی بیگانه است .زبان در این نوع ناسیونالیسم از حالت وسیله برای برقرارری ارتباط خارج شده
و به صورت سمبل افتخارات ملی و قومی در می آید.ملل تحت ستم اغلب حساسیت خاصی نسبت به حفظ
زبان از خود نشان می دهند.
از آوازهای محلي و آداب و رسوم نیز برای مبارزه بر علیه ملت حاکم استفاده می شود .هرگاه مذهب قوم
تحت سلطه با مذهب قوم حاکم متفاوت باشد مذهب و ناسیونالیسم به طور جدانشنی با هم قرین می شوند
(مثل ایرلند) و بناهای باستانی نیز گاه سمبل این نوع ناسیونالیسم قرار می گیرند .تفاوت این دو جریان در
ناسیونالیسم فرانسوی و ناسیونالیسم آلمانی مشهود است .ناسیونالیسم آلمانی از همان آغاز رنگ و بوی نژاد
پرستی به خود گرفت.
در حالی که ناسیونالیسم فرانسوی دارای بار فلسفی و مبتنی بر احترام به حقوق ملتها در تعیین سرنوشت
خود بود و نه توجیهی برای توسعه طلبی (البته به طور نظری) .هنوز نیز این دوگانگی در جریانهای ملی
گرائی مالحظه می شود .ناسیونالیسم نوع فرانسوي دارای بار مترقی و ناسینالیسم نوع آلمانی رنگاری از
نژاد پرستی با خود حمل می کند .در عین حال هر دو جریان در تحوالت قرن 19اروپاه سهم مهمی داشتند.
بی اعتنائی کنگره وین به این مساله نه تنها آن را نابود نساخت بلکه سبب تشدید احساسات ملی وحدت
گرفتن مبارزات مردم در جهت کسب استقالل و هویت ملی خود گردید.
شاهان شرکت کننده در کنگره وین که هم خود را بر محور آثار و اصول انقالب فرانسه گذاشته بودند
فراموش کرده بودند که عشق به استقالل و وحدت ملی بود که مردم را علیه ناپلئون بر انگیخت و آنها را
در کنار شاهان قرار داد .اینک چگونه میسر بود که این احساسات را در آنها سرکوب نموده و مردم آلمان
را به صورت اول در واحد های کوچک از هم جدا نمود و مردم ایتالیا را زیر تسلط بیگانگان نگهداشت؟
جمله مشهور مترنیخ که مي گفت ایتالیا فقط یک اصطالح جغرافیائي خواهد بود ،مؤید بیگانگی وی با
روحیه وطن پرستی و ملت خواهی بود .نتیجه بی اعتنائی کنگره وین به آزادی خواهی و ملیت گرائی مردم
سبب شد تا این دو جریان در کنار هم قرار گیرند واز سال 1815تا دهه 1830تشخیص اینکه مبارزات
ملل اروپا علیه استبداد و سلطه بیگانه از اندیشه ناسیونالیسم ناشی شده است یا از اندیشه لیبرالسیم کار
مشکلی بود.
انقالب های 1830دقیقا معرف اختالط لیبرالیسم و ناسونالیسم بود .شورش مردم بلژیک علیه سلطان هلند
و قانون اساسی آزادمنشانه ای که متعاقب استقالل این کشور به تصویب رسید،نماینگر همراهی لیبرالیسم
و ناسیونالیسم بود .انقالب 1830لهستان نیز چنین حالتی داشت .اما پس از سالهای ،1830ناسیونالیسم با
15
اندیشه های دموکراتیک قرین گردید .در ایتالیا،جنبش طرفداران "ایتالیای جوان" که مازینی بانی آن بود،
اختالطی از اندیشه های جمهوری دموکراتیک،استقالل و وحدت طلبی بود.
در انقالب های دموکراتیک 1848جمله "بهار مردم" خود از یک یک سو به معنای آزادی ملی و از سوی
دیگر به معنای حاکمیت مردم بود .در اغلب ممالک که سلطه خارجی سد راه وحدت ملی بود ،تالش برای
استقالل و برای استقرار نظام مشروطه در جریان بود و ناپلئون سوم خود را به عنوان حامی ملت های
مقهور معرفی کرد .البته چنان که گفته شد ،هدف او گستن تنگناهایی بود که کنگره وین برای فرانسه فراهم
آورده بود .ولی توجو او به ملت خواهی ،خود نشانۀ قوت این جریان بود .در هر صورت انقالب های
،1848نقطه عطفی در تحقق ایده ناسیونالیسم بود.
گرچه این جنبش های سرکوب گردید و ملیت به عنوان یکی از اصول حقوق بین الملل و معیاری برای به
رسمیت شناختن دولت ها پذیرفته شد .نقشه سیاسی اروپا در 1870به علت تحقق پاره اي از ادعاهای ملی
ملل تاریخی اروپا ،عمیقآ با سالهای قبل تغیرات فاحشی پیدا کرد که از همه مهمتر تحقق وحدت ملی ایتالیا
و آلمان بود .سپس جنگ های ملی ملل بالکان برای کسب استقالل (که در نهایت جنگ جهانی اول نیز از
آنجا شروع گردید) باعث تغیرات زیادی در مرزها و به طور کلی در اوضاع سیاسی اروپا شد(.نقیب زاده،
)82 :1388
ملی گرایی به صورت مدافع همبستگی اجتماعی ،نظم و ثبات درآمد .به ویژه در رویارویی چالش های
فزاینده از جانب سوسیالیسم که مظهر عقاید مربوط به انقالب اجتماعی و همبستگی طبقه کارگر در سطح
بین المللی بود .ملی گرایی کوشیدند تا طبقه کارگر را که به طور روز افزونی قدرتمند می شد ،در ملت
ادغام کرده و نهایتا ساختار اجتماعی رسمی موجود را حفظ نماید.شور و شوق میهن دوستی دیگر زاییده
چشم انداز آزادی سیاسی یا دیموکراسی نبود ،بلکه برخاسته از گرامی داشت افتخارات ملی و پیروزی های
نظامی در گذشته بود(.هیوود)269 :1390 ،
این چنین ملی گرایی به گو نه ای فزاینده رنگ و بوی شووینستی (میهن دوستی افراطی) و بیگانه هراسی
به خود گرفت .هر ملت مدعی صفات بی بدیل یا برتر خود شد در حالی که سایر ملت ها را بیگانه ،غیر
قابل اعتماد و حتی خطر آفرین به شمار آورد .این جو تازه ملی گرایی مردمی ،در دامن زدن به سیاست
های توسعه استعماری که در دهه های 1870و 1880بشدت تشدید شد ،به نحوی که در اواخیر قرن نزده
16
و اوایل قرن بیستم ،بیشتر جمعیت جهان را در سلطه اروپایان در آورده بود ،مؤثر بود.همچنین کمک کرد
به ایجاد یک روحیه بدگمانی و رقابت در سطح بین الملل ،که منجر به جنگ جهانی اول شد.
فصل دوم
عدم توجو په افکار عامه مردم آلمان از جانب کشور های بزرگ اروپایی باعث شکل گیری ناسیونالیسم
افراطي در آلمان شدند .شکست در جنگ جهانی اول و پیمان ورسا باعث افراطی تر شدن این ناسیونالیسم
شد .با روی کار آمدن نازی ها و افکار ملی تندتر نازی ها ،جهان وارد جنگ جهانی دوم شدند .در این
فصل روی تاریخچه ناسیونالیسم آلمان ،تأثیر پیمان ورسا باالی افکار عامه در آلمان و نقش آن در شکل
گیری جنگ جهاني دوم و نقش افکار نازی ها در جنگ جهانی دوم بحث صورت می گیرد.
17
مبحث اول :تاریخچه ناسیونالیسم آلمان
بنابراین ناسیونالیسم آلمانی باید در زمینه تاریخ آلمان و فرایند طوالنی ملت سازی دیده شود .تنها به وسیله
این زمینه است که شخص می تواند ناسیونالیسم آلمانی را درک کند .منظور از ناسیونالیسم آلمانی از
احساسی است که آینده درخشان تری را در شکلی دلپذیرتر و سنتی تر ،قبل از حرکت مارپیچی نزولی،
در زمان امپراتوری آلمان و تعصب آلمان ناری نشان داد .امروز ناسیونالیسم المانی به عنوان یک مفهوم
بشدت قابل بحث در موقعیت ملتی که دوباره به هم پیوسته باقی است .آنچه که اغلب "مشکل آلمان" قلمداد
شده است ،به کشمکش جاری آلمان برای تعریف آنچه که آلمانی بودن معنا می دهد ،مقابله با تظاهرات
منفی ناسیونالیسم آلمانی و یافتن توازن به عنوان یک دولت ملی آلمانی محبوس شده در مرکز اروپا ،اشاره
دارد.
درک ناسیونالیسم آلمانی مستلزم شناخت تفکر در سه دوره تاریخی متمایز است:ظهور ناسیونالیسم آلمانی
که به پیدایش اولین ملت آلمانی یکدست در ۱۸۷۱تحت رهبری پروسها منجر شد ،ظهور شکل افراطی و
خصومت آمیز ناسیونالیسم ادولف هیتلر در قالب ناسیونال سوسیالیسم (نازیسم ) و مبارزه بعد از جنگ
جهانی دوم در داخل جمهوری فدرال آلمان بر سر همان ماهیت ناسیونالیسم آلمانی و هویت آلمانی .تمام این
دورهای تاریخی با یک خط مشترک به هم پیوند می خورند .مبارزه تعریف بی چون و چرای "آلمانی
چیست و کیست؟"
قلمرو و جغرافیایی در اروپای مرکزی که به طور سنتی آلمانیها را در داخل خود جای می دهد ،تا سده
نوزدهم در نتیجه اشغال توسط نیروهای خارجی شکافهای ناحیه ای و اقتصادی و جنگ داخلی ،سیاسی و
مذهبی ن اشی شده از "جنگ سی ساله" قطعه قطعه شده بود .زبان و ادبیات مشترک ژرمنی یا "اصالح
دینی" و آثار مارتین لوتر (بویژه ترجمه لوتر از کتاب مقدس" تا اندازه ای پراکنده شد و آداب فرهنگی رو
به رشد ،زمینه را برای بروز احساسات ناشی از یک هویت المانی آماده کرد .اما "آلمان" را برخالف
بریتانیا و فرانسه عقب مانده و تقسیم شده باقی ماند و فاقد یک دولت مرکزی قدرتمند و نهادهای تثبیت شده
اداری ،قانون گذاری و قضایی بوده در حالی که فرایند ساخت یک دولت ملی یکپارچه در بریتانیا و فرانسه
ادامه داشت .آلمانیها بشدت تقسیم شده ،باقی ماندند .حتی تا اواسط سده هژدهم آلمان مجموعه ای از چند
دوجین واحدهای سیاسی خود مختار بود.
18
تنها در زمان پیدایش پروس به عنوان یک بازیگر عمدۀ اروپایی در سده هژدهم و تهدید مداخله از خارج
در امور المانیها در سده نوزدهم ،بخصوص هجوم به سوی شرق ناپلئون بود که نیروهای مدافع یک ملت
آلمانی برای اختالفات سیاسی اقتصادی و ناحیه ای قلمروهای آلمانی مورد حمایت قرار گرفتند .شاید بهترین
بیان در آثار یوهان گوتفرید فون هردر باشد (فلسفه دیگری از تاریخ 1774و تأمالتی بر فلسفه تاریخ بشر
1803۔ )1776که از ظهور ناسیونالیستهای آلمانی خبر می دادند که از ایدۀ تعلق داشتن به یک ملت دفاع
می کردند" .هردر" ناسیونالیسم را بر حسب ،خویشاوندی ،تاریخ ،همبستگی اجتماعی و مشابهت فرهنگی
تعریف کرد که همگی با جغرافیا آب و هوا ،آموزش و روابط با همسایگان تشکیل داده شده اند.
بر مبنای این ایده ها بوهان فیخته (خطابه هایی به ملت آلمان 1807۔ )1808و گئورگ فردریش هگل ،ایده
ای از دولت به عنوان مظهر زندگی جمعی را بسط دادند .طبق این نظر مردم با داشتن همانند بها وفاداری
خود ر ا به ملت و نماینده قانونی آن ،یعنی دولت مدیون هستند .بر اساس این ایده ها بود که رایش دوم در
سال ۱۸۷۱با دیپلماسی بیسمارک و قدرت نظامی پروس به وجود آمد
رایش دوم بیسمارک ،در صدد کنترل ناسیونالیسم آلمانی با ابراز آن در قالب دولت بود .اگرچه دولت
عناصر نهادهای دموکراتیک را حفظ کرد (نمایندگی مستقیم از سوی پارلمان ،رایشتاگ) ولی بیسمارک و
پادشاهان پروس بیشتر عالقمند به حفظ و دفاع از نظام سیاسی سنتی بودند
گرایشات آزادی خواهانۀ در توده های مردم سرکوب شد .نیروهای محافظه کار ،ملی گرا سلطه گر از آب
در آمدند .به عالوه رایش دوم دست به یک تالشی ملی جاطلبانه به منظور ارتقای اقتصادی آلمان و قدرت
نظامی آن زد که هدف آن رسیدن به بریتانیای کبیر و فرانسه بود .دولت موتور قدرتمندی برای دامن زدن
به ناسیونالیسم آلمانی شده بود .با سلسله ای از حوادث پیچیده و در هم تنیده در سال ۱۹۱۴مخاصمه باال
گرفت و به شروع جنگ جهانی اول انجامید .تبلیغات دولت آلمان این نظریه را بیشتر رواج داد که آلمان
به خاطر دفاع ملی خود و به خاطر مردم و ملت آلمان مجبور به جنگ شده بود.
از شکست آلمان در جنگ جهانی اول ملت و مردمی ناراضی بیرون آمدند .غرامت جنگ،تورم حاد ،امنیت
اقتصادی ،از دست دادن سرزمینها و ضعف ساختاری بر آنان سنگینی می کرد .جمهوری و ایمار نامی که
بر نهادهای آلمانی جدید کشور گذاشته شده بود ،با وظیفه (دشوار برای به حرکت در آوردن توده ها در
حمایت از سیاستهایش مواجه شد .یک بار دیگر جمهوری و ایمار قطعه قطعه شد و با اختالفات سیاسی،
اقتصادی و اجتماعی زیر آن فشارها و مانورهای سیاسی مقامات برجسته آلمانی فروریخت .این ناسیونالیسم
آلمانی بود که در نهایت مردم آلمان را تحت رهبری حزب ناسیونال سوسیالیست ادولف هیتلر (حزب نازی)
متحد کرد.
قالب هیتلری فاشیسم۔نازیسم به طور فوق العاده ای توده ها -عمدتا گروههای سرخورده و از نظر اقتصادی
ضعیف جامعه را در حمایت از دولت و ملت آلمان به حرکت در آورد .در این راستا هیتر قادر بود یک
فکر تاریخی متداول آلمانی را به عنوان راهی برای منحرف کردن اذهان از مشکالت داخلی مطرح کند،
بسیج علیه نیروهای خارجی .در شکل افراطی ناسیونالیسم ،نازیسم برای متحد کردن آلمانیها از تمام طبقات
علیه یک دشمن خارجی و دفاع از سرزمین پدری در مقابل ضربات آزادی خواهی از سوی غرب خدمت
19
کرد .هیتلر به مردم سرگشتۀ آلمان سربلندی مجدد ملت را ,پس از هرج و مرج سیاسی ،اقتصادی و
اجتماعی سالهای ۱۹۲۰و اوایل دهۀ ۱۹۳۰وعده داد.
پس از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم آن کشور اشغال و تقسیم گردید .ناسیونالیسم آلمانی در دشتهای
یخ زده شرق و در مراکز صنعتی ویران شده غرب تقریبا از نفس افتاده بود .جمهوری فدرال آلمان (آلمان
غربی) محصولی از جنگ سرد ،بیشتر جنبه های ناسیونالیسم را کم ارزش نشان داد .معهذا یک مبارزه
داخلی بر سر گذشته میهن پرستانه آلمان بر گفتمانهای فکری ،سیاسی و اجتماعی غالب آمد.
پژوهندگان ادبی و روشنفکران برجسته ای نظیر" ،هنریش بول" و "گونتر گراس" درصدد برآمدند که جلوه
های منفی ناسیونالیست آلمانی را در معرض دید مردم آلمان قرار دهند .نسلهای جوان تر آلمانیها اعتراض
داشتند که آنچه آنها دریافته اند جنبه های محافظه کارانه و میهن پرستانه آموزش عالی ،بازرگانی ،بانکداری
و سیاست است.
در اوایل دهۀ ۱۹۸۰صدراعظم "هلموت کهل" در صدد برآمد ،هویت آلمانی را با به کار گرفتن واژه های
قبلی بی اعتبار شده مثالً وائرلند (سرزمین پدری) و داس فولک(مردم) که به طور تنگاتنگ با اصطالحات
نازی ارتباط داشتند .به حالت عادی درآورد .این اقدام به آشتی نمادهای ملی۔تاریخی قسمتی از فرایند کنار
آمدن با گذشته میهن پرستانه آلمان بدل شد که در آلمانی به عنوان سازگاری با گذشته شناخته می شود .این
جستجو برای "حالت عادی" بر گفتمان سیاسی چیره شد" .تاریخ نویسی" اواسط دهه ۱۹۸۰نوعی تالش
جدی و گهگاه مبتنی بر سوء تفاهم برای ارزیابی اهمیت نازی و گذشته میهن پرستانه آلمان بار دیگر
دشواری تعریف کردن هویت آلمانی را به آلمانیها نشان داد(.ماتیل)920 :1387 ،
وحدت آلمان در سال ۱۹۹۰موجب دلستگی تازه ای به ناسیونالیسم آلمانی شد .پیدایش گروههای طرفدار
خشونت ،نونازی ،مباحثات درباره قوانین تابعیت خون محور آلمان و سیاست خارجی جسورانه در آلمان،
چنین دلبستگیهایی را تشدید کرد.
به هر حال آلمان یک تکیه گاه با ثبات ،صلح آمیز و به طور کلی مساعدی را در مرکز اروپا حفظ می کند.
یک آلمان "متعارف تر" با پایتخت تاریخی احیا شده خود ،برلین ،احتماالَ سرانجام یک حلوه گاه مطمئن
برای عالیق ،غرور و هویت المانی یافته است.
20
کنگره وین 1815با تأکید بر اصل مشروعیت راه را برای اعاده وضع سابق فراهم نمود و بسیاری از
شهزاده گان آلمان به تخت های خود بازگشتند .ولی به جای 350شهزاده نشین فقد 38ایالت خودمختار که
اعضای کنفدراسیون ژرمانی به ریاست اتریش محسوب می شدند ،تشکیل گردید.
تشکیل کنفدراسیون ژرمانی آن هم تحت ریاست یک دولت بیگانه برای مردمی که سالها به پرورش
احساسات و آرزو های ملی خود پرداخته بود ،پاسخ مساعدی محسوب نمی شد ولی برای شاهزاده های به
قدرت بازگشته و نیروهایی که از احساسات انقالبی وحشت داشتند ،بسیار خوشایند بود .
از این پس مجلس فدرال (دیت) مرکب از نمایندگان دولتی ایاالت آلمان در فرانکفورت،از یک طرف محل
رقابت پروس و اتریش بود و از طرف دیگر ،خود وسیله ای قانونی برای سرکوب جنبش های انقالبی
محسوب می شد که موقتاَ ،رقابت دوه کشور مزبور را نیز تحت الشعاع خود قرار می داد .پس از اعاده
اوضاع سابق در آلمان جنبشهای آزادیخواهي و ملي گرایي همزمان با سایر کشورها این کشور را نیز
دستخوش ناآرامي ساخت.
در سالهای 1818تا 1820احساسات وطن پرستی در بین دانشجویانی که در جنگ علیه فرانسه نیز شرکت
کرده بودند،بروز کرد .اینها از قبل دست به تشکیل کمیته های مخفی زده بودند و سوء قصد به جان رئیس
دولت ناسو به وسیله یک دانشجو،بهانه الزم را به دست مترنیخ داد تا طی کنفرانسهای کارلسباد()1819
و وین ( )1820مجوز سرکوب جنبش ها و لغوی قانون اساسی ایالت جنوب را کسب نماید.
آلمان ها تا سال 1820مجال هیچگونه ابراز مخالفتی با رژیم های مستبد را پیدا نه کردند .ولی از آن زمان
تا این سال در افکار طبقات روشنفکر آلمان ،تحول عمیقی حاصل شده بود .ترس از فرانسه و ناپلئون،
جای خود را به نفرت از استبداد داده بود .آلمان ها از این پس نسبت به ملل تحت ستم که برای آزادی خود
تالش می کردند مثل فرانسوی ها و لهستانی ها ،احساس همدردی و برعکس به پروس و اتریش به چشم
متجاوز به حقوق خود نگاه می کردند.
در نتیجه این تحول فکری ،عشق به آزادی و داشتن قانون اساسی ،اندیشه وحدت ملی را تحت الشعاع خود
قرار می داد .انقالب های لیبرالیست 1830آزادی خواهان آلمان را نیز به حرکت در آورد و بر آثر وحشتی
که این انقالب در دل شاهزادگان حاکم بر ایاالت آلمان انداخت ،یکی پس از دیگر از دیگری به اعطای
قانون اساسی و پاره ای آزادی ها ،تن در دادند .ولی پس از رفع خطر به بهانه های مختلف جلو آزادی
مردم را گرفتند .در انقالب های دموکراتیک 1848نیز علیرغم پیروزی روزهای اول ،نهایتا طرفی بسته
نشد.
در این زمان لیبرال ها به دوه دسته تقسیم شده بودند اول افراطی ها که طرفدار تشکیل جمهوری دموکراتیک
بودند ،دوم اعتدالیها که خواهان نوعی سازش بین اندیشه های وحدت و لیبرالیسم با سلطنت مطلقه بودند.
عده ای نیز به پادشاه پروس پیشنهاد کردند عنوان امپراتوری آلمان را بپذیرد تا از زیر سلطه اتریشیها
خالص شوند ولی پادشاه پروس برای احترام به اندیشه مشروعیت و همچنین به علت ترس از درگیری با
21
مترنیخ و احتماال به دلیل تحقیری که نسبت به آزادیخوان و دیموکراتان روا میداشت ،از پذیرفتن آن سرباز
زد(.نقیب زاده)92 :1388 ،
شکست انقالب 1848در آلمان که به عقیده یک نویسنده فرانسوی (با گرایشات مارکسیستي) (نتیجه جدائی
رهبران روشنفکر این انقالب از توده مردم بود) کار وحدت آلمان را تا روی کار آمدن بیسمارک به تعویق
انداخت .اگر در وحدت ایتالیا مازینی،کاوور،ویکتور امانوئل ،گاریبالدی و حتی ناپلئون سوم نقش داشتند
در انجام وحدت آلمان بیسمارک یک تنه به این مهم پرداخت
ولی انچه پروس را در زمان وی به اوج اقتدار رسانید،انتخاب بیسمارک به عنوان صدراعظم پروس
بود.بیسمارک مشاهده می کرد که ملت آلمان با منتهای شور و شرق مایل به اتحاد و تجدید وحدت و عظمت
خود می باشد و بیسمارک که انجام کارهای مهم را فقط با (خون و آهن) میسر می دانست بر آن شد که
وحدت آلمان را زیر لوای خانواده هوهن زلرن به همین گونه تحقق بخشد و با آنکه به جریانهای تاریخی
قرن نوزدهم هیچگونه ارادتی نداشت تصمیم گرفت بر موج قوی قرن یعنی ناسیونالیسم سوار شده و آن را
در خدرمت اهداف بلندپروازنه خود درآورد.
بیسمارک ابزار کار خود را از هر جا که امکان داشت به دست می آورد و چون به مقصد خود می رسید،آن
را به دور مي افکند .هیچ احترامی به افتخارات و شکوه و جالل نداشت .نهضت های ناسیونالیست،لیبرال
و وحدت طلب آلمان تا زمان بیسمارک به جائی نرسیده بودند .تنها آلمانها موفق شده بودند یک اتحادیه
گمرکی بین خود ایجاد نمایند .در سال 1836اکثر شهزاده نشین های آلمان عضو اتحادیه مزبور یا "زلورن"
بودند و پروس نقش رهبري آن را به عهده داشت .و بدین وسیله نفوذ اقتصادي پروس در ایاالت آلمان
بسیار باال گرفت .ولی آنچه مقصود توده آلماني بود یعنی وحدت سیاسی آلمان را بیسمارک که طی سه
جنگ تحقق بخشید و این نبود مگر به واسطه درایت بسمارک و ارتشی که ویلهلم تدارک دیده بود.
ابتدا در سال 1864جنگ با دنمارک را با اتفاق اتریش آغاز نمود.دولت دنمارک ایاالت آلمانی شلزویک
و هلشتین را در تصرف خود داشت و بارها پروس این ادعا را مطرح کرده بود .ولی اینک هم ارتش
پروس قدرت انجام این کار را داشت و هم اوضاع بین الملل مساعد بود .پس از تصرف این دوه ایالت در
خصوص اداره کردن آن بین اتریش و پروس اختالف افتاد .با امضای کنوانسیون گاشتاین در 1865مسأله
بطور موقت پایان یافت و اداره دوک نشین ها بین دو قدرت تقسیم شد .اتریش اداره هلشتین و پروس اداره
شلزویک را عهده دار شد.
22
به احتمال مقصود بیسمارک از حل موقتی قضیه فراهم آوردن جو دیپلماتیک الزم برای برخورد با اتریش
بوده است .درایت بیسمارک مقدمات جنگ را چنان فراهم نمود که شکست اتریش پس از شروع جنگ بیش
از چند هفته به طول نیانجامید .بیسمارک همزمان با تدارک جنگ با اتریش مقدمات همکاری با ایتالیا را
نیز فراهم کرد و از بی طرفی ناپلئون سوم نیز اطمینان حاصل کرد نمود و از موضوع دوستانه دربار
روسیه نسبت به پروس نیز اگاه بود.
پروس وارد جنگ با اتریش شد آن هم در حالیکه بسیاری از شهزادگان آلمانی در کنار کشور اخیر قرار
گرفته بودند .ارتش پروس ابتدا والیات شمالی آلمان مثل هانور،کاسل و ناسور را اشغال و سپس په جنوب
شرقي و غربي روی آورد و بدون هیچ مشکلی ساکس و باویر را نیز تصرف کرد .شکست سادوا اتریش
را مجبور به پذیرفتن شرایط پروس کرد.
اولین نتیجه جنگ انحالل رسمی کنفدراسیون آلمان بود .اتریش عالوه بر به رسمیت شناختن این انحالل
قبول کرد که سازمان تازه ای بدون شرکت اتریش برای ادراره آلمان تعین شود .بدین سان نیمی از کار
وحدت آلمان به پایان رسید و بیسمارک بر آن بود که این مهم را به اتمام برساند .اتریش دیگر خطری برای
پروس محسوب نمی شد و چنانچه ممانعت و مخالفتی بر سر راه روند وحدت کامل آلمان ایجاد میشد ،مسلما َ
از جانب فراسه می بود.
در سال 1868شورشی در اسپانیا بر علیه دربار صورت گرفت که در نتیجه آن ملکه اسپانیا از سلطنت
خلع گردید .جنرال پریم که در رئس شورشیان قرار داشته بر آن شد تا پادشاهی از خانواده هایز سلطنتي
مهمی اروپا برای مملکت خویش تعین کند .قرعه فال به نام شهزاده لئوپولد از خانواده هوهودن زلرن افتاد.
به دنبال مخالفت ناپلئون سوم شهزاده مزبور از قبول سلطنت خوداري کرد .ولی دولت فرانسه پا را از این
فراتر گذاشت و از دولت پروس خواست که تعهد نماید که در آینده نیز از چنین امری جلوگیری خواهد
نمود.
پادشاه پروس ا ز پاسخ به سفیر فرانسه خوداري نمود .انعکاس این مطلب در جراید اروپا طبق نظر
بیسمارک به نحوی ترتیب داده شد که برای فرانسه توهین آمیز تلقی می شد و به دنبال آن فرانسه روابط
خو را با پروس قطع و به آن اعالن جنگ داد(.نقیب زاده)92 :1388 ،
در 1870فرانسه و پروس به تجهیز قوای خود و بسیج عمومی پرداختند .تمام کشور های آلمانی در کنار
پروس قرار گرفت .نیرو پروس از نظر تعداد ،تجهیزات و فرماندهی به مراتب از نیروهای فرانسه جلو
تر بودند.در عرض کمتر از یک ماه در ارتش ناپلئون آثار شکست هویدا گردید و جنرال های امپراتور
فرانسه یکی پس از دیگر شکست خورد .با شکست فرانسه وحدت آلمان تکمیل شد.
مبحث دوم :پیمان ورسا و تأثیر آن باالی افکار ملی آلمانی ها و جنگ جهانی دوم
مذاکرات صلح ورسا که با شرکت 27کشور از 12ژانویه تا 28ژوئن 1919جریان یافت ،از یک طرف
شاهد کشمکش بین فاتحان و مغلوبین و از طرف دیگر شاهد اختالف میان خود فاتحان بود که بیشتر اختالف
23
آنها ناشی از ایدئالیسم ویلسني و اشتهای فرانسه برای به چنگ اوردن غنائم بیشتر و همچنین ناشی از
خواست فرانسه مبنی بر تضعیف آلمان از یک طرف و ترس انگلستان از تفوق فرانسه از طرف دیگر بود.
در حالیکه آلمان با تکیه بر اعالمیه ویلسن ،وارد مذاکرات می شد به زودی دریافت که تحمیالت کنفرانس
فراتر از حد انتظار می باشد.
ماده 231معاهده ورسای مسؤلیت جنگ را به گردن آلمان می اندازد و ایجاد داالن دانتزیگ بین آلمان و
پروس شرقی و سپس غرامت و خسارات سنگینی که از این کشور مطالبه می شود،تخمهای کینه ای هستند
که آتش جنگی دیگر را شعله ور می سازند .جامعه شناس آلمانی ،ماکس وبر در سخنرانی خود در سال
1919به این مسأله اشاره می کند و اتفاقا این جمله را بر زبان می آورد که "پرداختن به گذشته و اینکه
مسؤل جنگ کیست گناهی سیاسي محسوب می شود .زیرا ملت شکست را می پذیرد ولی تحقیر را نمی
پذیرد و این امر سبب می شود تا 15سال بعد جنگی دیگر شعله ور شد" (نقیب زاده)187 :1388 ،
در کنفرانس ورسای یک سلسله شرایطی باالی آلمان تحمیل شدند که باعث تغیان افکار ملی در برابر پیمان
ورسا گردید .تقاضا فران سه به دست آوردن امنیت در برابر آلمان بود ،معادن ذغال سنگ با معادن آهن
لورن به فرانسه داده شد ،اداره منطقه سار تا سال 1935که قرار بود به آرای عمومی مراجعه شود به
فرانسه محول گردید .الزاس و لورن نیز به فرانسه مسترد شد .در عین حال قسمت اعظم خاک آلمان را از
پ روس شرقی جدا ساخته شد ،دانتزیک که یک شهر قدیمی آلمان بود ،مبدل به شهر آزاد گردید .عالوه بر
این آلمان کلیه مستعمرات خود را از دست داد.
در بخش محدودیت های نظامی اردو آلمان محدود به 100هزار نفر گردید .از آنجا که متفقین خدمت نظام
اجباری ویا آموزش ساالنه تعلیمات نظامی را برای جوانان در آلمان ممنوع ساختند ،خدمت در اردو
منحصر به افرادی شد که آن را پیشه دایمی خود قرار می داد .به موجب عهدنامه صلح آلمان مجاز نبود
که از این پس توپخانه سنگین و هواپیما یا زیر دریایی بسازد .بناء نقشه ویلسون برای خلع سالح جهانی
فقط شامل حال آلمان گردید.
عالوه بر این پیمان ورسا آلمان را مکلف می ساخت که قسمت اعظم کشتی های بازرگانی ،مقادر زیادی
ذغال سنگ و کلیه دارایی متعلق به اتباع آلمانی را در خارج آن کشور به عنوان اولین قسط از غرامات
جنگ به متفقین تسلیم دارد .این فقره مربوط به اموال آلمانی سبب شد که دیگر آلمان نتواند مثل ادوار قبل
از جنگ صادر کننده سرمایه به خارج باشد(.حیبی)181 :2013 ،
24
شدیدا تحت تأثیر فرانسه و آلمان است که هر یک گاهگاه مستقیم و غیر مستقیم ،و از لحاظ سیاسی و
فرهنگی ،ادعای مالکیت آن را داشته اند.
آلزاس کانون مناقشه فرانسه و آلمان بوده است که با تأثیرات متقابل رومی و ژرمنی در آغاز هزارۀ اول
آغاز شد .این منطقه هنگامی که لوئی چهاردهم در پایان جنگ سی ساله ،آن را به تصرف خود در آورد،
برای نخستین بار به یک قلمرو فرانسه تبدیل شد .در آن زمان اکثر ساکنانش ،پروتستان بودند و به زبان
ژرمنی صحبت می کردند .گرچه کمی بعد ،نخبگان منطقه زبان فرانسوی را به عنوان زبان اصلي خود به
کار بردند.
آلزاس همراه با والیت لورن موزل در 1861به عنوان بخشی از (پیمان فرانکفورت) در پایان جنگ
پروسی ،ضمیمه امپراتوری آلمان شد .پس از آن زبان فرانسوی منع شد .ملیت ساکنان آن ،آلمانی ها به
حساب آمد و تمام دستگاه اداری و آموزشی به زبان آلمانی بر گردانده شد .گرایش آلزاس پس از الحاق آن
به آلمان که به خاطر نابودی استراسبورگ و به ویژه کلیسای جامع آلمانی ساز آن ،توسط نیرو های
پروس ،منفی بود .طی دورانی که عموما به (آرامش گورستانی) شهرت دارد ،به حالت خنثی درآمد و
سرانجام به رغم رونق فرهنگی و اقتصادی و کسب خود مختاری نسبی ،رنگ فرانسوی ضد ژرمنی به
خود گرفت.
آلزاس در ،1918در پایان جنگ جهانی اول ،یک بار دیگر ،تبدیل به یک قلمرو فرانسوی شد .جمعیت آن
ملیت فرانسوی یافتند و زبان فرانسه،زبان رسمی آن شد .جنگ جهانی دوم موجب ناپایداریها بیشتر گردید.
نازی ها ،آلزاس را جزو سرزمین آلمان دانستند و زبان آلمانی را تبدیل به زبان رسمی آن کردن تا در
1945که بار دیگر آلزاس به قلمرو فرانسه پیوست .آلزاس پس از رهایی ،بشدت از سیاست های جنرال
دوگل حمایت کرد .در سال های اخیر ،حزب افراطی دست راستی (جبهۀ ملی) در میان آلزاسیها طرفداران
فراوان یافته است .روابط ناپایدار آلزاسیها و اظهار وفاداری به این ملیت و سرزمین یا ملیت و سرزمین
دیگر ،بازتاب دهندۀ پیچدگی تاریخ این منطقه است(.ماتیل)918 :1387 ،
حزب کارگران ناسیونال سوسیالیست آلمان (نازی) دارای یک سلسله افکار ناسیونالیستی و عقاید فلسفی
بودند که در ایجاد حکومت مقتدر در میان سالهای 1932تا 1945در آلمان و در شکل گیری جنگ جهانی
25
دوم نقش اساسی و کلیدی داشتند .آدولف هیتلر در کتاب "نبرد من" افکار،مرام نامه و اهداف حزب نازی
را اشکارا و بدون پرده بیان میداره.
نازی ها ،مارکسیست ها را دشمن ملت آلمان و دشمن انسانیت می شمرند .هیتلر در کتاب نبرد من مینوسد
"در روز های که نماینده گان آلمان به خیال راحت در جای خود نشسته و خود را آقا و رهبر ملت می
دانند ،مارکسیست ها مانند موش ها که در زیر زمین به کندن و جویدن پایه های منزل اشتغال دارند در
اجتماعات پائین و در بین توده ملت رخنه میکند و با مهارت های تمام قدرت را در دست میگیرند.
بنابر این مارکسیست ها مدت ها پا به پای دموکراسی پیش میرود و اگر نتواند از راه راست به مقصود
برسد ،بطور غیر مستقیم نقشه های ویران کننده خود را اجرا میکند تا به جائی که ریشه توانائی ملت را
فاسد و لرزان بسازد" (هیتلر)249 :1375 ،عالوه بر این نازی ها معتقد به برتریت نژاد آریا میان نژاد ها
دیگر هستد و نژاد یهواد را نژاد پست و ویرانگر اصل نژادی و تمدن انسانی میداند .هتلر به این باور
است "کسی که به ا ختالف میان نژاد ها متقد نیست و نمی داند کدام نژاد برتر میتواند اساس تمدن یک
کشور را استوار سازد ،چنین شخص در مورد شناختن استعداد و لیاقت اشخاص دچار اشتباه مي شود.
پذیرفتن تساوی استعداد و لیاقت بین نژاد ها ،نتیجه اش این است که در مورد افراد و ملت هم این طور
قضاوت خواهیم کرد.
وجود تمدن انسانی در این قاره عظیم بستگی به وجود نژاد آریا دارد که اساس تمدن را پایه گذاری کرده
اند .نابودی این نژاد یا ضعیف شدن و کم شدن آن پرده سیاه اسارت و وحشیگری را بر روی سطح زمین
خواهد گسترد" نازی ها برای مقابله با مارکسیست ها که به قول هتلر خواهان گسترش نژاد یهود بودند،
فلسفه راسسیست ها که متقد به برتریت نژادی بوند ،در پیش گرفت(.هیتلر)256 :1375 ،
نازی ها مخصوصا َ شخص هتلر معتقد و عاشق پروپاگاندا بوند .پوپاگاندا یکی از تکتیک های کارآمد در
منسجم کردن توده ها و آماده کردن ملت آلمان به جنگ جهانی دوم بود .هیتلر پروپاگاندا را رمز موفقیتش
میدانست .او در گردهمایی ساالنه حزب نازی در سال ۱۹۳۶در نورنبرگ گفت" :پروپاگاندا ما را بر
سر قدرت آورد ،بعد ما را قادر کرد در قدرت بمانیم و ابزارهای فتح دنیا را هم به ما خواهد داد".
برای موثر بودن پروپاگ اندا شرایط باید مناسب باشد .بعد از جنگ جهانی اول ،وضع اقتصادی آلمانیها
فجیع بود و شکست در جنگ و شرایطی هم که بعد از جنگ به آنها تحمیل شد تحقیرشان کرده بود.
صداهایی زیادی در آلمان بلند بود برای یک "رهبر مقتدر" که در نقش منجی ظاهر شود.
پروپاگاندای نازیها همواره با خشونت و ارعاب توام بود .حتی پیش از آنکه در ۱۹۳۳با رای مردم به
قدرت برسند ،خطشکنها ( ،)stormtroopersنیروی شبه نظامی نازیها ،اغلب در خیابانها حاضر
بودند .هیتلر در نبرد من مطبوعات را موثرترین ابزار پروپاگاندا دانسته بود .از این رو نازیها برای خود
روزنامه خریدند یا راه انداختند .حمایت امپراتوری رسانهای آلفرد هوگنبرگ هم که در آن زمان بزرگترین
در آلمان بود ،در به قدرت رسیدن نازیها نقشی حیاتی داشت.
26
سیاست لبنسراوم (به آلمانی( )Lebensraum im Osten :لبنسراوم به معنی «فضای حیاتی» اما اشاره
به زمین و مواد اولیه دارد) یکی از ایدههای سیاسی اصلی آدولف هیتلر ،و بخش مهمی از ایدئولوژی نازیها
بود .این ایده در خدمت سیاست های توسعه طلبانه آلمان نازی و با هدف ارائه فضای اضافی برای رشد
جمعیت آلمان مورد استفاده قرار میگرفت .هیتلر در کتاب نبرد من ،اعتقاد خود را مبنی بر اینکه مردم
آلمان نیاز به لبنسراوم (زمین و مواد اولیه) دارند و اینکه باید آن را از شرق تأمین کنند را به تفصیل بیان
میکند.
همچنان نازی ها حصول استقالل کامل و بی نیازی از غیر یا به عبارت دیگر ،استغنا مطلق از تجارت
خارجی را غایت مقصود و مرام خود قرار داد .بی نیازی مطلق برای جنگ جهانی که قرار بود اغاز شود
هدف نازی ها BBCبود.
هیتلر شدیدا مخالف نژاد یهود و متنفر از طبقه اشرافی ،سرمایه داری سوسیالیزم ،کزموپولیتانیزم (جهان
وطني) ،انترناسیونالیزم و اختالط نژادی بود .در سال 1919کارت شماره هفتم حزب کارگران سوسیالیت
آلمان را به دست آورد.
هیتلر در پایان سال 1923با تقلید از عمل موسلینی که سال قبل قوای خود را از هر سو په سوی روم
روانه ساخته بود ،قهوه ای پوشان نیز در مونیخ اقدام به "کودتای ابجوخانه" نمود .کودتا ناکام و هیتلر
محکوم به پنج سال حبس گردید اما بعد از یک سال ،از زندان آزاد شد .هیتلر در زندان کتاب معروف خود
را تحت نام "نبرد من"به رشته تحریر در آورد.
هرگاه بحران اقتصادی 1929به وقوع نمی پیوست ،ممکن نامی از هیتلر در صفحات تواریخ درج نشود.
حزب نازی در انتخابات 1928دوازده کرسیی ،در انتخاب 1930یک صد هفت و در انتخابات 1932دوه
صد سی کرسی نماینده گان مجلس رایشتاگ را به دست اورد .بالخره در سال 1933از طریق کامال
قانونی هتلر صدر اعظم جمهوری آلمان اعالم شد.
هیتلر با اعالم حالت فوق العاده ،موفق به اخذ اختیارات تام از رایشتاگ شد .سپس نظم خود را رایش سوم
نام نهاد و خود را مانند موسلینی پیشوایی مردم آلمان اعالم کرد(.پالمر)1433 :1386 ،
چون در سطح بین الملل هیتلر مصمم بود که اساس قرارداد وارسا را از بیخ و بنیاد خراب کند،روش
مبارزه ای برای خود اتخاذ کرد مبنی بر تجاوز تدریجی که مدام مایه خوف و رجای ملل دموکرات بود.
هیتلر خشمگین می شد و به ایراد نطقهای غرا می پرداخت ،وحشت جنگ را در دلهای بیدار میکرد ،فقد
اندکی تجاوز می نمود ،اعالم می داشت که این فقط همان چیزی بود که وی میخواست ،و به این نحوه
27
متفقین سابق را به پیروی از خیال باطل تشویق می کرد که اکنون تقاضا وی اجابت گریده است و دیگر
صلح در معرض مخاطره نمی باشد .آنگاه مجددا آتش خشمش افروخته می شد ،تکه دیگر را می بلعید و
این دور تسلسل تکرار می شد.
در 1933بعد از آن که هیتلر زمام امور را به کف گرفته بود ،المان را از جامعه ملل و کنفرانس خلع
سالح بین الملل بیرون کرد .در 1934نازی ها در اتریش کودتا کرد و خواستار اتحاد اتاریش و المان
شدند.در 1935هیتلر رسما رد آن مواردی از عهدنامه وارسا را اعالم داشت که المان را خلع سالح نگه
می داشت .در " 1935سار" نیز به رایش ملحق گردید .در 1936هیتلر که عهدنامه لوکارانو را باطل
دانسته بود ،مجددا ناحیه "رن" را در تصرف در آورد .در 1937فتنه نازی ها در دانزیک زبانه کشید که
به موجب عهدنامه ورسای شهر آزاد شناخته شده بود.
در مارچ 1938قوای آلمانی وارد اتریش شد و اتحاد اتریش و آلمان سر انجام تحقق یافت.در سپتامبر
1938نوبت به چکسلواکي و بحران مونیخ رسید که در نتیجه آن هیتلر توانست ناحیه سودت چکسلواکی
را که سه میلیون آلمانی ها در آنجا زندگی میکرد,به تصرف در آورد(.پالمر)1458 :1386 ،
وبالخره پیمان میان آلمان نازی و شوروی مورخ 23اوت 1339دنیا را متحیر ساخت .کمونیزم و نازیسم
که ظاهرا از لحاظ مرامی دوه قطب مخالف یک دیگر بود اکنون متحد گریده بود .آلمان ها که به اتکای
این پیمان اطمینان خاطر پیدا کرده بودند ،در اول سپتمبر بر خاک لهستان هجوم برند .در سوم سپتمبر
انگلستان و فرانسه به آلمان اعالن جنگ دادند .در طول زندگی یک نسل دومین جنگ اروپایی که بزودی
مبدل به جنگی جهانی گرید ،آغاز شد بود(.پالمر)1467 :1386 ،
28
فصل سوم
در اوایل قرن نزدهم ناپلیون بناپارت ایتالیایی تجزیه شده را تحت حاکمیت خود در آورده و آن را یک
پارچه و متحد کرند .فشار بیشتر ناپلیون باالی ایتالیا باعث برانگختن احساسات ملی علیه خارجیان شدن.
این آغاز شکل گیری ناسیونالیسم ایتالیا بوند که سال های بعد منجر به ظهور ایتالیا متحد شدند.ناپلئون طی
سالهای کنسولی خود ،زمینه را برای نفوذ در کشور های مختلف ایتالیا فراهم ساخت .در 18مه 1804
خود را امپراتور فرانسه نامید ویک سال بعد طی تمهیداتی خود را شاه ایتالیا خواند و کم کم مناطقی را بر
آن افزود .از سال 1806تا سقوط ناپلئون ایتالیا به سه قسمت کلی که هر قسمت به یک حاکم فرانسه سپرده
شده بود.
ناپلئون مالیات سنگینی را نیز از ایتالیا ها اخذ و سربازان زیادی را به ارتش خود وارد کرده بود .چنانکه
در لشکرکشی به روسیه از 27هزار سربازان ایتالیا فقط هزار نفر به وطن خود بازگشتند .در عین حال
فرانسوی ها مساوات در برابر قانون و آزادی مذهب و غیره را که از دستاوردهای انقالبشان بود ،برای
ایتالیائی ها به ا رمغان بردند .و این گونه برابری ها که در سراسر ایتالیا به طور واحد مرعی داشته می
شد زمینه را برای وحدت سیاسی فراهم ساخت و اندیشه های مثل وحدت و حاکمیت ملی ،زمزمه های
استقالل طلبی را بر علیه ناپلئون براه می انداخت.
با سقوط ناپلئون اوضاع ایتالیا به حالت اول درآمد و پادشاهان قبلی ،هر یک به سلطان نشین خود بازگشتند.
در ایتالیا تجزیه شده این خارجی ها بودند که دوباره به حکومت می رسیدند .اتریش مناطقی مثل میالن را
که ناپلئون از این کشور جدا ساخته و به ایتالیا منضم کرده بود ،تحت نفوذ خود درآورد و ایالت ونسی را
نیز به آن افزود و آن را تحت اداره یک آرشیدوک اتریشی که از طرف امپراتور اتریش فرمان مي راند،
قرار داد(.نقیب زاده)85 :1388 ،
29
کنگره وین( )1815به احساسات ملت های کوچک توجو نه کردند و نظام بین الملل را طبق افکار چند فرد
طرح ریزی کرد .که احساسات ملت ایتالیا را همانند احساسات ملت های بلژیک،آلمان،مجارها،اسالوها و
مردم منطقه بالکان در نظر نه گرفتند.
ایتالیا که بعد از سالیان متمادی تحت حاکمیت ناپلیون بناپارت متحد و یکپارچه شده بود و در عین حال
جنبش ناسیونالیستی ایتالیا علیه فرانسوی ها در حال شکل گیری بوند،که از طرف کنگره وین په صورت
اولیه(قبل از انقالب فرانسه) تجزیه شد و هر قسمتی را منطقه نفوذ یک کشور بیگانه قرار دادند(.نقیب
زاده)60 :1388 ،
یکی از انجمن های ناسیونالیستی ایتالیا به نام "کاربونارا" بودند که در سال 1807در کوه های ناپل شکل
گرفت و هدف آن مبارزه علیه ناپلیون بود .پیچدگی و فعالیت های سیاسی خشونت آمیز این انجمن باعث
افسانوی شدن آن شدند.
بعد از کنگره وین کاربونارا جهت سیاسی خود را عوض کردند و به جای فرانسوی ها ،اتریشی ها را
تحت حمالت خود قرار دادند .انجمنی ناسیونالسیتی دیگری تحت نام "فراماسوی" بوند که همانند کاربونارا
از لیبرال های مخالف کشیش ها و افسران مخالف سلطنت سرباز گیری میکردند .بالخره این دوه جنبش
په واسطه اتریشی ها تار ومار گردید.
در پایان سال 1830مردم ایتالیا،انقالب 1830فرانسه را الگو خو قرار داد و دست به یک انقالب جدید
زد .این انقالب یک مرحله جدیدی بود براي وحدت ایتالیا چون که افکار و مبارزات ناسیونالیستی مردم
ایتالیا از جنبه محلی آن به جنبه ملی وارد شدند .یکی از افرادی که در منسجم کردن این مبارزات نقش
کلیدي داشتند ،مازینی بوند .مازینی بنیاد گزار جنبش ایتالیا جوان بوند که هدف آن وحدت ایتالیا و جمهوري
بوند.
بعد از آنکه انقالب های 1830در تمام اروپا ناکام شدند ،ملت های مخالف کنگره وین دست به انقالب های
تازه زدند(انقالب .)1848این انقالب در ایتالیا از شدت بیشتری برخوردار بوند .انقالب در وین و عزل
مترنیخ ،فرصت مناسب را به ناسیونالیست ها فراهم کردند اما اختالف میان ناسیونالیست های
جمهوریخواهان و سلطنت طلب باعث ضایع شدن این فرصت شدند و انقالب 1848نیز محکوم به شکست
شدند(.نقیب زاده)85 :1388 ،
عدم توجو به احساسات ملی از طرف کنگره وین،باعث انقالبی شدن این پدیده شده و قوه محرکه اغلب
جنگها،انقالب ها و تحوالت قرن نزدهم اروپا در آمد و در انقالب های 1830با ناسیونالیسم و در انقالب
های 1848با دیموکراسی همدوش گردید.
30
جزء دوم :نقش ناسیونالیسم در وحدت ایتالیا
بعد از آنکه انقالب 1848ناکام شد،تنها پادشاهي ساردنی قاتون اساسی را پزیرفت و پرچم سه رنگ ملی
را پرچم خو قرار دا د و به صورت کانون تغذیه احساسات ملی و زمینه ساز وحدت ایتالیا در آمد .وکتور
امانوئل دوم پادشاه ساردنی،همرا با وزیرش کاوور انجام وحدت ایتالیا در برنامه خود قرار داد.
از این تاریخ نهضت وحدت ایتالیا که تا اکنون تحت تاثیر مازینی و روش ارمانی۔خیالی وی قرار داشت،
وارد مرحله تازه ای شده و تحت هدایت واقع بیانه کاوور قرار گرفت .کاور در سال 1810در یک خانواده
اشرافی متولد شد و در جوانی به خدمت ارتش در آمد .در سال 1830به علت حمایت از انقالب های این
سال از ارتش اخراج گردید.
زبان اصلی اش فرانسوی بود و از دکترین لیبرال بورژوازی فرانسه نیز اثر پزیرفته و اصالحات اقتصادی
و اندیشه مشروطه سلطنتی را از انگلیسي ها آموخته بود و به شدت با مداخله کلېسا در امور دولت
مخالف بود .وی که صاحب خصوصیات برجسته و درایت کافی بود ،به صورت طراح واقعی وحدت ایتالیا
درآمد .کار مهم وی این بود که سرنوشت ایتالیا را به سرنوشت اروپا گره زد.
کاوور ابتدا با طرفداران وحدت ایتالیا که در تبعید به سر می بردند و آنهای که در داخل بودن ،تماس
برقرار ساخت .جمعیت (وحدت ملی) در سال 1857تأسیس شد و تمامی طرفداران وحدت ایتالیا را با هم
مرتبط ساخت .در این زمان دیگر کمتر کسی از جمهوریت سخن به میان می آورد .فکر کاوور در همه
جا مور قبول وحدت طلبان بود.
کاور واقعبین تر از آن بود که این تمهیدات را برای وحدت ایتالیا کافي بداند .وی برعکس وطن پرستان
سال 1848معتقد بود که ایتالیا به اندازه کافي قدرتمند نیست که به تنهایي وارد عمل شود بلکه باید کشور
دیگر را به استمداد بطلبد.
دو کشور انگلس و فرانسه تنها کشورهای بودند که ایتالیا می توانست به کمک آنها امیدوار باشد .ولې
انگلستان حمایتش از حد سیاسي فراتر نمی رفت در حالیکه ایتالیا به کمک نظامی نیازمند بود .به همین
دلیل کاوور ناپلئون سوم را مناسب ترین پشتیبان می دانست .ناپلئون سوم چنانکه گفته شد پس از کنگره
پاریس 1856صاحب شوکت و حیثیت خاصی در اروپا گردید و تصمیماتش از ارزش خاصی برخوردار
بود .ناپلئون که روزگاری زندگي نیمه مخفی خود را در ایتالیا سپری ساخته بود به نوع با اهالی این کشور
احساس همدردی می کرد و چون برای گسترش نفوذ خود از مداخله در خارج از مرزهای فرانسه ابائی
نداشت ،بهترین شخصی بود که کاوور می توانست روی آن حساب کند.
ایتالیائی ها حتی چندین بار برای جلب نظر وی،به خشونت متوسل شده بودند و بالخره به دنبال آخرین
سوء قصد به وسیله یکی از اعضای ایتالیای جوان به نام ارسینی بود که ناپلئون سوم از کاوور دعوت نمود
در الپلمبیر با وی مالقات و راجع به سرنوشت ایتالیا گفتگو نماید .در این مالقات که در سال 1885
صورت گرفت ،ناپلئون قول داد که تمام پادشاهی لمباردی۔ونتسیا را از اتریش گرفته و به ایتالیا بازگرداند.
در ازاء آن ایتالیا هم ایالت ساووا و نیس را به ناپلئون واگذار نماید.
31
بنا به این تمهیدات ناپلئون در سال 1859وارد جنگ با اتریش شد .پیروزی قوای فرانسه و ساردنی در
مگنتا بسیار چشمگیر بود و اتریشی ها تمام لمباردی را تخلیه کردند .ولی جنگ سولفرینو با چهل هزار
کشته ناپلئون را دچار رقت قلب کرد و تقاضا متارکه جنگ را نمود.
البته این عمل ناپلئون سوم خالی از انگیزه های سیاسی و نظامی نبود زیرا ارتش ناپلئون فرسوده شده
بو،پشروی بیش از حد ناپلئون موجب اعتراض سایر قدرت های اروپائی از جمله روس و پروس می شد.
وبالخره این سوال مطرح بود که آیا وحدت ایتالیا به نفع فرانسه است؟
در 1859در ویالفرانکا بین ناپلئون و فرانسواژزف امپراتور اتریش پیش نویس صلح به امضا رسید که
بر اساس آن اتریش ایالت لمباردی را به سارني واگذار می نمود ،و این اولین قدم در راه وحدت ایتالیا بود.
در طول جنگ ویکتور امانوئل تمام مردم ایتالیا را به گرفتن سالح دعوت کرد.در اکثر ایاالت جنوبی
اوضاع برای وحدت با ساردنی مناسب بود .ایاالت تسکان ،ونیس ،پارم و مدن و رمانی با اکثریت اراء
تمایل خود را برای وحدت با ساردني اعالم نمودند.ایالت ونیس نیز در سال 1866با ایتالیا ملحق گرید.
در سال 1870فرانسه با پروس وارد جنگ شدند و قوای خود را که از سال 1849در رم باقی گذاشته
بود برای مقابله با پروس به کشور فرا خواند و بالفاصله پس از شکست فرانسه در سدان ،ایتالیا به رم
حمله کرد و بدون مقاومت این شهر را اشغال و رم پایتخت ایتالیا اعالم شد(.نقیب زاده)85 :1388 ،
مبحث دوم :عهدنامه صلح پاریس و تأثیر آن باالی افکار ملی ایتالیا و جنگ جهانی دوم
روسیه متفق سابق اکنون در دست بلشویک ها بود .هیچ سهمی در مناسبات بین الملل ایفا نمی کرد و مثل
محله ای که متعلق به جذامیها داشته باشد ،اروپایان را ابداَ با آن سر و کار نبود .امپراتور های سابق اتریش
مجرستان معدوم شده بود و رژیم های کماپیش انقاالبی در صدد احراز جاینشینی بود .در کرانه بالتیک،
در لهستان و حوزه دانوب جمهوریهای نوینی قدم به عرصه وجود نهاده بود که نه صاحب حکومت موثر
بود و نه کسی سرحدات آنها را به رسمیت شناخته بود.
اروپایان واقع در مشرق فرانسه و ایتالیا دچار وضعی بود شبیه به هرج و مرج .اروپا غربی چنان زیر و
زبر شده بود که شباهتی به وضع سابق خود نداشت .در زمستان غم افزای 1919با این احوالی بود که
دولت های غالب در پاریس گرد هم آمدن تا دنیا را از نو پی بریزند .در اثنای سال 1919متفقین پنج
معاهده بستند که کلیه آنها به نام حومه های شهر پاریس شهرت دارد.
از این قرار معاهده سن ژرمن با اتریش ،معاهده تری یانون با مجارستان ,نوی با بلغارستان ,معاهده شور
با ترکیه و بالخص معاهد وارسای با المان در 1919جالل و حشمت ایتالیا را غبار گرفته بود(.پالمر،
)1231 :1386ایتالیا کامال اشکارا برای شرکت در غنایم جنگ ,یعنی به منظور به دست آوردن اراضی
و مستملکات,به حمایت از متفقین وارد جنگ شده بود .به موجب قرارداد سری لندن مورخ ,1915پاره
ای از اراضی متعلق به اتریش و حصه ای از متصرفات آلمان و عثمانی را به ایتالیایی ها قول داده بوند.
32
در خالل جنگ سربازان ایتالیایی در میدانهای مبارزه هنرنمایی خاصی از خود نشان ندادند .ایتالیا در
جنگ بالغ بر ششصد هزار نفر تلفات داد .نمایندگان آن کشور هنگامی که دور میز کنفرانس صلح جلوس
کردند ,اطمینان داشتند که قدر جانفشانیهای آنها را خواهند شناخت و امیال آنها از لحاظ توسعه اراضی
اقناع خواهد شد .دیری نپاید که امید آنها مبدل به یأس شد.
ویلسون حاضر به قبول مفاد عهدنامۀ سری لندن نگردید و به سایر خواسته های ایتالیاییان وقعی ننهاد.
انگلستان و فرانسه نیز هیچ رغبتی به جانبداری از ایتالیا نشان ندادند .پاره ای از اراضی متعلق به اتریش
چنانکه وعده داده شده بود,به ایتالیا تسلیم گردید ولکن هیچ بخشی از متصرفات آلمان یا عثمانی را تحت
قیمومت آن دولت نگذاشتند .بعد از جنگ ایتالیا نیز مانند سایر کشورها از سنگینی قروض جنگ و از
بیکاری و کساد شدید دورۀ بعد از جنگ در حسرت افتاد .ناراحتی اجتماعی به تمام مملکت سریت
کرد(.پالمر)1423 :1386 ،
بعد از جنگ جهانی اول نظام بین الملل تبدیل به کشور های غالب و مغلوب شده بود و چنانکه که میدانیم
ابتدا ایتالیا جزء کشورهای فاتح و یکی از اعضای شورا چهار نفره ای بود که سرنوشت دنیا را تعین می
کرد .ولی وقتی به اهداف نهائی خود یعنی اجرا قرارداد لندن 1915مبنی بر الحاق تمام ایاالت ایرردانت
شامل ترن تین و تریست ،ایستری و دالماسی نرسید و مجبور شد به ترن تین و قسمتی از تری یست و
تیرول اکتفا کند ،کم کم در ردیف کشور های ناراضی قرار گرفت و با باال گرفتن کار فاشیست ها در این
کشور صحبت از (پیروزی مثله شده) به میان آمد تا آنکه در دهه 1930در کنار آلمان هیتلری قرار
گرفت(.نقیب زاده)178 :1388 ،
مبحث سوم :نقش افکار ناسیونالیستی فاشیست های ایتالیا در جنگ جهانی دوم
ایتالیا برای غنایم و استعمار خاک در جنگ جهانی اول اشتراک کردند اما در ختم جنگ ،این کشور به
خواسته های خود دست نیافتند .عدم توجو به خواسته های ایتالیا از جانب کشور های امریکا ،انگلستان و
فرانسه و عدم احترام به قربانی های که ایتالیا طی جنگ جهانی اول متحمل شده بود ،این کشور را در
ردیف کشور های ناراضی بعد از ختم جنگ جهانی اول قرار داد.
خرچه دار شدن افکار عامه مردم ایتالیا باعث زمینه ساز حاکمیت به نفع فاشیست های ایتالیا شد .اتحاد
فاشیست های ایتالیا با نازی های آلمان ،جهان را یک قدم نزدیکتر به جنگ جهانی دیگر کرد .اینک روی
چگونگی افکار تندتر ناسیونالیستی فاشیست ها و در تعقیب آن روی نقش موسولینی بحث خواهیم کرد.
33
فاشیسم در واژه بهمعنای روشهایی است که برای تمرکز قدرت در حکومت استفاده میشود .در علوم
سیاسی همچنین از واژه فاشیسم اقتصادی و فاشیسم فرهنگی برای بیان برخی رفتارهای تمرکزگرایانه
اقتصادی یا فرهنگی در سرزمینی خاص نیز استفاده میشود.
فاشیسم از لحاظ نظری ،محصول توسعه نظری نژادباوری وامپریالیسم اروپایی و از نظر اجتماعی محصول
بحرانهای اقتصادی و اجتماعی پس از جنگ جهانی اول بود به نظر «موسولینی» ،فاشیسم یک مفهوم
مذهبی است که انسان در آن وابسته به قانونی اعلی و ارادهای واقعی است که از فرد تجاوز میکند و به
عضویت یک جامعه روحانی ارتقاء مییابد .به نظر میرسد کسانی که در سیاستهای مذهبی فاشیسم،
چیزی جز فرصتطلبی ندیدهاند این معنی را نفهمیدهاند که فاشیسم عالوه بر آنکه یک سیستم حکومتی
است ،باالتر از همه یک سیستم فکری نیز هست.
فاشیسم با همه تجربههای فردی دارای طبیعت مادی مانند آنچه در سده هجدهم رواج داشت مخالفت میکند.
فاشیسم مخالف استقالل فردی و طرفدار دولت است و برای فرد تا آنجا ارزش قایل است که با دولت یعنی
وجدان و اراده عمومی انسان در وجود تاریخی وی منطبق شود .اصول آزادی دولت را در مقابل مصالح
فرد انکار میکند .اما فاشیسم ،دولت را به عنوان یک واقعیت حقیقی مبنا قرار میدهد.
(ملت گرایی یا ناسیونالیسم نزد فاشیست ها بیش از نازی ها اهمیت دارد .زیرا نازی ها نازیسم در درجه
اول بر نژاد تأکید دارد و پیس از آن ملت را قرار می دهد .از نظر فاشیست ها فرد مهمترین عامل ،لیکن
جزء از ملت محسوب میشود .پس ملت چیزی غیر از تشکیل افراد است .همچنان که ملت فرد را در بر
گرفته ،تکامل می بخشد و همه چیز را به او می دهد.
یک فرد فاشیست باید طوری بیندیشد که نتواند وجود خود را خارج از ملت تصور کند .بدین ترتیب فرد
احساس وفاداری کامل به ملت داشته و با آرامش خاطر خود را وقف بشرفت و عظمت ملت می کند .در
این رابطه به یکی از گفته های موسولینی اشاره می کنیم که در سال 1922زمانی که با یک مارش آرام
از میالن به ْرم به نخست وزیری رسید ،چنین گفت:
ما اسطوره خودمان را ابداع کرده ایم .آن اسطوره ایمان است ،شور است .لزومی نداره که آن اسطوره
واقعیت داشته باشد .بنابراین امر مسلم است ،واقعیت دارد که این اسطوره خیر ،امید ،ایمان و شجاعت
است .اسطوره ما ملت است .اسطوره عظمت ملت است! و ما همه چیز را در خدمت این اسطوره ،این
مجد و عظمت که امیدواریم به آن جامعه عمل بپوشانیم ،خواهیم گذاشت(.صالحی)108 :1390 ،
اصول اساسی فاشیسم که موسولینی برخی از آنها را دردانشنامه ایتالیا در سال ۱۹۳۲میالدی ابراز داشته
بود عبارتاند از:
34
.3مخالفت با لیبرالیسم
ّ
سرحد امکان .5تقدّس پیشوا تا
.9نظام تکحزبی
پس از جنگ جهانی اول ،ایتالیا مانند دیگر کشورهای اروپایی درگیر مشکالت اجتماعی و اقتصادی بود.
اعتصابات ،شورشها و تصرف اراضی به وسیله روستاییان در نواحی کشاورزی از مسایل مبتال به این
کشور بهشمار میرفتند .طبقات متوسط مانند طبقات مشابه در کشورهای سرمایهداری از بلشویسم هراسان
بودند .در کشوری که شکل حکومت آن دموکراتیک بود ،ولی برخالف بریتانیا از سنت سیاسی مقتدر برای
حمایت از دموکراسی برخوردار نبود ،همه این مسائل الینحل مانده و اغتشاش و هرج و مرج را تشدید
میکرد.
در چنین زمینهای از اضطراب و اغتشاش ،محبوبیت حزب فاشیست موسولینی رو به افزایش نهاد .فاشیسم
اعالم کرد که ایتالیا را از بلشویسم نجات میدهد ،و قول داد که شوکت و افتخار امپراتوری روم باستان را
به کشوری که روحیه و انتظامش را از دست داده ،باز خواهد گرداند.
فاشیسم همه نوع افراد ناراضی را به خود جلب کرد .سربازان سابق که بیکار مانده بودند ،طبقات متوسط
دلسرد و مأیوس ،جوانان وطنپرست و روستاییان گرسنه فاشیستها پیراهن سیاه بر تن کرده و چکمه
میپوشیدند و درباره یک آرمان بزرگ ملی فریاد میزدند که همه چیز به همه کس عرضه میکرد :شغل،
سعادت و افتخار ملی استدالل سیاسی آنها تروریسم و جنگهای خیابانی بود و دولت ضعیف تر از آن بود
که جلوی آنها را بگیرد.
باالخره وقتی محافل صنعتی قدرتمند به پشتیبانی از فاشیسم برخاستند ،موسولینی (ایل دوچه/پیشوا) به دنبال
راهپیمایی بزرگی که در ۱۹۲۲در رم بر پا شد ،به قدرت رسید .او بدون درنگ یک دیکتاتوری نظامی
بر پا کرد و اقتصاد را به شیوه خاص خود سازمان داد.
دولت برخی فعالیتهای عمومی را به عهده گرفت و ارتش را تقویت کرد و با فتح حبشه (که امروز اتیوپی
نامیده میشود) در سال ،۱۹۳۵–۳۶از آن برای توسعه امپراتوری ایتالیا در آفریقای شمالی استفاده کرد.
فاشیسم موفق به نظر میرسید زیرا نظم را در کشور بینظم و ناامن برقرار کرده بود .مردم ایتالیا،
موسولینی را تأیید میکردند ،از این نظر که توانستهاست «قطار را به موقع به حرکت درآورد».
35
موسولینی با اعالم این مطلب که فاشیسم یک فلسفهاست سعی کرد برای رژیم خود احترامی کسب کند .او
فرضیهاش را با شعارهایی چون «کشور ،وجدان و اراده عمومی بشریت است» پر کرد .از شعارهای
مشهور دیگرش« :همیشه حق با موسولینی است»« ،بحث نه ،تنها اطاعت!»« ،ایمان بیاورید ،اطاعت
کنید! ،بجنگید!»
در اثنای جنگ جهانی اول ،وی شدیدا میلیت پرست ،طرفدار مداخله ایتالیا در جنگ به نفع متفقین و
خواستار بیرون آوردن آن اراضی ایتالیایی نشین از چنگ اتریشی ها گردیده بود که در شمال و آنسوی
دریای آدریاتیک قرار داشت و ایتالیاییان آن را (ایتالیا ایردنتا )Italia Irredentaیا سرزمینهای آزاد
نشدۀ خود می خواندند .در اثنای جنگ وی به درجۀ استواری نایل آمد(.پالمر)1423 :1386 ،
ایتالیا بعد از جنگ جهانی اول فرسوده و ناتوان گشت .در اواخر جنگ نیز به واسطه شکستی که در
کاپورتو خورد،سر شکسته شد زیرا چنین می نمود که این شکست اثرات فتوحات سابق ایتالیا را از میان
برده است .بدتر از آن این که ملت می دید زیر بار وام خسته و خونین شده و 600,000هزار تن کشته
داده است و بیش از یک میلیون مجروح و ناقص شده اند.
حال که ایتالیا خود را پاک باخته و درمانده و ناتوان میدید،می فهمید که داخل شدنش در جنگ به راستی
برایش گران تمام شده است .هنگامی که پیمان صلح امضا می شد ،ایتالیا بیش از پیش ناراضی گشت زیرا
همدستانش به وعده های خود وفا نه کردند و اکنون گذشته از صدمات مادی می بایست جریحه دار شدن
عزت نفس خود را نیز متحمل کند .در چنین وضع و حالی ملت ایتالیا مستعد و آماده بود که برای التیام
جراحات خود هر مرهمی را از دست هر جراحی بگیرد و پس از هر جنگی این گونه جراحان را در همه
جا می توان سراغ کرد .مردم ایتالیا دنبال (مرد توانا) می گشت و سر انجام وی را در وجود موسولینی
یافتند .موسولینی در این موقع در رأس حزب فاشیست قرار گرفت که به تازگی تأسیس آن را خود اعالم
کرده بود(.وینوار)223 :1369 ،
موسولینی کنگره حزب را در اکتبر 1922در ناپل تشکیل داد و طی آن مقرر شد که اعضای حزب به
منظور انجام یک رژه نمایشی به سوی رم حرکت کند .قوای حکومتی به راحتی قادر بودند از انجام آن
جلوگیری کنند ولی شاه مانع آن شد و به متعاقب آن از موسولینی دعوت کرد تا حکومت جدید تشکیل دهد
(29اکتبر(.)1922نقیب زاده)214 :1398 ،
بعد از رسیدن به قدرت ،موسولینی زبان به مذمت دموکراسی گشوده ،آن را از لحاظ تاریخی شیوه ای
دانست از رواج افتاده و مدعی شد که دموکراسی مبارزۀ طبقاتي را تشدید ،ملت را به عدۀ بی شماری
احزاب اقلیت تقسیم می کند و منجر به خودپرسی ،بی حاصلی ،تعللی و یاوه درایی می شود .به جای
36
دموکراسی معتقد بود که باید زیر نظر رهبری نیرومند به اقدامات شدیدی متوسل گردید .خود را رهبر یا
دوچه ( )Duceعنوان داد.
موسولینی لیبرالیزم ،تجارت آزاد ،لسه فر ( )Laissezfairو کپیتالیزم را در ردیف مارکسیزم ،ماتریالیزم،
سوسیالیزم و تبعیض طبقاتی قرار داد و تمامی آنها را تقبیح کرد .وی این دسته مسلکها و عقاید اخیر را
مضار ناشی از جامعه لیبرال و سرمایه دار دانست .به جای آن تجویز کرد که تحت هدایت رهبری بصیر
و جسور همبستگی ملی ایجاد گردد و امور اقتصادی در اختیار دولت قرار گیرد .و علی الظاهر واقعا َ
موسولینی به ملت تن پرور ایتالیا یک نوع کفایتی بخشید(.پالمر)1424 :1386 ،
در سطح بین الملل اول اقدام موسولینی پیشنهاد تشکیل یک پیمان چهار جانبه مرکب از ایتالیا ،فرانسه،
انگلستان و آلمان بود( )1934که به منظور تغییر اوضاع بین الملل به نفع ایتالیا صورت می گرفت .عدم
موفق یت این پیمان و عدم کامیابی موسولینی در تشکیل یک جبهه ضد آلمانی(جبهه استرزا) در سال بعد،
به رهبری خود ،موسولینی را به اتخاذ شیوه های خشونت آمیز واداشت که نمود آن را در حمله به حبشه،
در همان سال مشاهده میکنم .از آن زما به بعد همگامی موسولینی با هیتلر افزایش می یابد.
در سال 1936محور برلن۔رم تشکیل میشود و در سال 1937ایتالیا به جبهه ضد کمونیستی آلمان و ژاپن
می پیوندد .موسولینی در سال 1938اشتغال و ادغام اتریش به وسیله آلمان را نادیده می گیرد و بالخره
در سال 1939همگام با هیتلر موسولینی نیز به آلبانی حمله می کند و در سال 1940همزمان با ورود
نیرو های آلمان به فرانسه ،نیرو های ایتالیا نیز از جنوب ،خاک این کشور را اشغال می کنند .بالخره در
سال 1943موسولینی عزل و زندانی و در سال 1945به وسیله نیروهای ضد فاشیستی به قتل رسید(.نقیب
زاده)216 :1398 ،
37
نتجیه گیری
جهانی دوم که در سال 1930آغاز و در سال 1945ختم شد ،خونین ترین جنگ تاریخ بشر بود .در این
جنگ تمام عیار بیشتر کشورهای جهان از جمله همه ٔقدرتهای بزرگ در قالب دو اتحاد نظامی "نیروهای
محور و نیروهای متفقین" در برابر هم قرار گرفتند .این مرگبارترین درگیری تاریخ بود که منجر به کشته
شدن 40تا 50میلیون نفر شد ،که بیشتر آنها غیرنظامی بودند .میلیونها نفر به دلیل نسلکشیها ،از جمله
هولوکاست و همچنین گرسنگی ،قتلعام و بیماری جان های خود را از دست دادند.
جنگ جهانی دوم ،ساختار اجتماعی و نظام قدرت در جهان را دگرگون کرد و پس از آن برای جلوگیری
از بروز چنین رویدادهایی سازمان ملل متحد تأسیس شد.
بدون شک ،ده ها عوامل در شکل گیری جنگ جهانی دوم نقش داشته که یکی از مهمترین عامل آن
"ناسیونالیسم" بود .مخصوصا َ نقش ناسیونالیسم آلمانی و ناسیونالیسم ایتالیاوی در شکل گیری این جنگ
برجسته بود.
ماده 231معاهده ورسای مسؤل جنگ را آلمان دانست.جامعه شناس آلمانی ،ماکس وبر در سخنرانی خود
در سال 1919به این مسأله اشاره می کند و اتفاقا این جمله را بر زبان می آورد که "پرداختن به گذشته و
اینکه مسؤل جنگ کیست ،گناهی سیاسي محسوب می شود .زیرا ملت شکست را می پذیرد ولی تحقیر را
نمی پذیرد" انداختن تمام مسؤلیت جنگ در گردان آلمان و وضع کردن یک سلسله شرایط سخت علیه
حکومت و ملت آلمان و تحقیر کردن نماینده گان آلمان در گرد همایی های بزرگ باعث تغیان افکار عامه
و انقالبی شدن ناسیونالیسم در آلمان شد .خرچه دار شدن افکار عامه زمینه ساز حاکمیت نازی ها در آلمان
شدند .بدون شک ،نازی ها یکی از عامل بی چون و چرا در شکل گیری جنگ جهانی دوم بود.
از طرف دیگر به موجب قرارداد سری لندن مورخ ,1915پاره ای از اراضی متعلق به اتریش و حصه
ای از متصرفات آلمان و عثمانی را به ایتالیایی ها قول داده بوند.
ایتالیا در جنگ بالغ بر ششصد هزار نفر تلفات داد .نمایندگان آن کشور هنگامی که دور میز کنفرانس صلح
جلوس کردند ,اطمینان داشتند که قدر جانفشانیهای آنها را خواهند شناخت و امیال آنها از لحاظ توسعه
اراضی اقناع خواهد شد .دیری نپاید که امید آنها مبدل به یأس شد .ویلسون حاضر به قبول مفاد عهدنامۀ
38
سری لندن نگردید و به سایر خواسته های ایتالیاییان وقعی ننهاد .انگلستان و فرانسه نیز هیچ رغبتی به
جانبداری از ایتالیا نشان ندادند .پاره ای از اراضی متعلق به اتریش چنانکه وعده داده شده بود,به ایتالیا
تسلیم گردید ولکن هیچ بخشی از متصرفات آلمان یا عثمانی را تحت قیمومت آن دولت نگذاشتند .بعد از
جنگ ایتالیا نیز مانند سایر کشورها از سنگینی قروض جنگ و از بیکاری و کساد شدید دورۀ بعد از جنگ
در حسرت افتاد .ناراحتی اجتماعی به تمام مملکت سریت کرد.
عدم قدر دانی از قربانی های مردم ایتالیا در جنگ جهانی اول و دست نیافتن ایتالیا به خواسته های خود
در تقسیمات غنایم جنگ جهانی اول باعث ناراضی شدن مردم ایتالیا و به وجود آمدن حکومت فاشیست ها
در ایتالیا شدن.
قبل از آنکه که هیتلر با موسولینی اتحاد کند ،دست به اعمالی شدید مخالف پیمان ورسا نمی زد .بعد از
آنکه نازی های آلمان با فاشیست های ایتالیا اتحاد کردند ،هیتلر در اجرای سیاست های مخالف نظم حاکم،
هیچ ترسی نداشت.
اتحاد نازی ها و فاشیست ها ،جهان را یک قدم نزدیکتر به جنگ جهانی دوم کرد.
39
فهرست منابع و ماخذ
.1هیتلر ،آدولف .نبرد من( )1375ترجمه ،عنایت .چاپ ششم .ناشر ،دنیای کتاب
.2هیوود ،اندرو .سیاست( )1392ترجمه ،عبدالرحمن عالم .ناشر ،نشرنی .چاپ سوم .تهران
.3نقیب زاده ،احمد .تاریخ دیپلماسی و روابط بین الملل( )1388ناشر ،نشر قومس .چاپ هشتم .تهران
.4حبیبی ،خالد ،احمد .تاریخ سیاسي جهان .ناشر ،انتشارات حامد رسالت
.5پالمر ،روزول ،رابرت .تاریخ جهان نو( )1386جلد دوم .ترجمه ،ابوالقاسم طاهری .ناشر ،مؤسسه
.6ماتیل ،الکساندر .دایرة المعارف ناسیونالیسم جلد سوم( )1387ترجمه ،کامران فانی و نورهللا مرادی.
.7هیوود ،اندرو .سیاست جهانی( )1396ترجمه ،عبدالرحمن عالم .چاپ اول .ناشر ،قومس ،تهران
.8نقیب زاده ،احمد .سیاست و حکومت در اروپا( )1398چاپ پانزدهم .ناشر ،سمت
.9یحیی ،ملک .اندیشه های سیاسی غرب در قرن بیستم( )1390چاپ ،پنجم .ناشر ،قومس
.10وینوار ،فرانسیس .سرزمین و مردم ایتالیا( )1396ترجمه ،منوچهر امیري .چاپ چهارم ،دانشکده
علوم توانبخشی
.11هیوود ،اندرو.در آمدی بر ایدیالوژی های سیاسی ( )1390مترجم ،محمد .چاپ ،پنجم .انتشارات:
40