You are on page 1of 48

‫دستشو روی صورتش گذاشت تا راهی برای فرار از‬

‫نور مزاحم صبحگاهی خورشید پیدا کنه و پلکهای‬


‫بسته اش رو از حرص محکم روی هم فشار داد‬
‫‪-‬هایشششش لعنتی‪...‬‬
‫توی جاش به امید دوباره به خواب رفتن غلتی زد و‬
‫بالشتشو توی بغلش گرفت اما همینکه چشم هاش داشت‬
‫گرم خواب میشد صدای نازک و آزاردهنده ای گوشش‬
‫رو پر کرد‪.‬‬
‫‪-‬میووووووو!‬
‫خمیازه ای کشید‪...‬حس میکرد هنوز داره خواب میبینه‬

‫‪-‬میووووو میووووووو‬
‫زمان گذشت و باالخره ذهن خوابیده ی تهیونگ‪،‬شروع‬
‫به آنالیز کردن موقعیت کرد‪،‬اون صدا بیشتر از اونی‬
‫واقعی و نزدیک بود که بخواد یه توهم باشه‪.‬‬
‫چند بار پلک زد و با یادآوری شب گذشته‪،‬با چشم‬
‫هایی گشاد شده هیسی کشید و روی تخت نشست‬

‫" فلش بک "‬


‫بارون با شدت میبارید و تهیونگی که مثله همیشه به‬
‫پیش بینی های هواشناسی بی اعتنا بود رو شوک زده‬
‫میکرد اون حاال مجبور بود در حالی که به سرعت به‬
‫سمت خونه اش می دوید‪،‬کاله سوییشرت سبز رنگش‬
‫رو باالی سرش بگیره‪..‬کنار تیر برق وایستاد و در‬
‫انتظار کشنده ی تاکسی چشم هاش توده ی سفید رنگ‬
‫و خیسی رو هدف گرفت‬
‫‪-‬اوه کیتیه بیچاره!‬
‫دیدن یک گربه کوچولو و ریزه ی سفید رنگ که از‬
‫سرما خودشو جمع کرده بود و پناهی جز آسمون پر‬
‫بارون شب نداشت دل هر انسانی رو به رحم میاورد و‬
‫تهیونگم یک انسان بود‪ ..‬به سرعت خم شد و گربه ی‬
‫کوچیک رو تو بغلش گرفت و توی یقه ی سوییشرتش‬
‫جا داد‪..‬گربه از سرما میلرزید و این قلب تهیونگ رو‬
‫که درست همونجا میزد‪،‬به درد میاورد‪.‬‬
‫پس به نفس هاش سرعت داد تا با افزایش متابولیسم‬
‫بدنش گربه ی تنها و بی کس دوست داشتنی رو گرمتر‬
‫کنه‪..‬‬
‫بعد رسیدن به خونه‪،‬در حالی که لباس های خیسشو‬
‫عوض کرده بود و محتویات ماگ بزرگی که دستش‬
‫بود رو سر میکشید‪،‬با دست دیگه اش شیر جوش کن‬
‫رو از روی گازبرداشت و اونو توی کاسه کوچیکی‬
‫خالی کرد و به سمت جعبه ی نه چندان بزرگی که‬
‫کنار شومینه گذاشته بود‪،‬رفت و کاسه رو توی اون‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫با بلند شدن بوی شیر داغ‪...‬حوله قرمز رنگ که به‬
‫خوبی دور گربه خیس و سفید پیچیده شده بود‪،‬تکون‬
‫جزئی ای خورد‪.‬‬
‫بینی صورتی رنگش چند بار برای بو کشیدن باال و‬
‫پایین شد و وقتی مطمئن شد که مامانیش برگشته پلک‬
‫های خسته اش رو آروم باز کرد و سعی کرد که به‬
‫وزن نه چندان سنگین حوله غلبه کنه و به سمت کاسه‬
‫شیر بره‪...‬آره اون خیلی خسته بود‪..‬گم شده در انتظار‬
‫مامانیش که حاال پیداش کرده بود‪..‬و این بوی شیرین و‬
‫گرم شیر دل کوچیکش رو قلقلک میداد‪...‬اما هنوز‬
‫کامل بلند نشده بود که پاهای تپلی و سفیدش لرزید و‬
‫دوباره توی حجم قرمز رنگ حوله فرو رفت‬
‫‪-‬هیییی آروم باش کوچولو‪...‬‬
‫تهیونگ که تا االن به اون گربه ی کیوت نگاه میکرد‬
‫با حرکت هاتش به خنده افتاد و سعی کرد توی خوردن‬
‫شیر به پیشی گرسنه که حتی نمی تونست خوب‬
‫تعادلشو حفظ کنه‪،‬کمک کنه‪ ..‬کاسه رو جلوتر کشید تا‬
‫گربه کوچولو در پناه حوله گرم راحت تر شیرش رو‬
‫بخوره‪.‬‬
‫چشای درشت و عسلی رنگشو به سمت منبع صدا‬
‫گردوند که حاال داشت سرشو نازمیکرد‪...‬اما اون که‬
‫مامانیش نبود‪..‬یعنی واقعا مامانیش رهاش کرده‬
‫بود؟چرا؟ دیگه دوستش نداشت؟ اما اون پسر خوبی‬
‫بود‪ ...‬یعنی مامانیش دیگه نمیخواست که پیشی‬
‫کوچولوش واسش میو میو کنه؟با گوله کامواهاش بازی‬
‫کنه و توشون گم شه؟یا با اون چشم های خوشگلش‬
‫اونقدر بهش زل بزنه تا شب رو روی لباس هاش‬
‫بخوابه؟ برای همین اون رو توی خیابون رها کرده‬
‫بود؟‬
‫گربه کوچولو اصال نمیفهمید‪...‬خب اون ترسیده‬
‫بود‪...‬فک میکرد مامانیش میاد دنبالش‪...‬اون سردش‬
‫بود و خیس شده بود اما از اونجا تکون نخورد چون‬
‫پسرهای خوب همیشه منتظر مامانشون میموندن و اونم‬
‫یک پسر خوب بود‪...‬یا‪ ...‬یک پیشی خوب‪...‬‬
‫تهیونگ انگشتش رو به لبه ی کاسه ی شیر مالید و به‬
‫لب های کوچیک گربه که فقط نگاهش میکرد نزدیک‬
‫کرد‬
‫‪-‬بخورش فسقلی‪...‬‬
‫گربه که حاال مزه شیر به زبون چند سانتی صورتی‬
‫رنگش رسیده بود با اشتیاق انگشتی که روبه روش‬
‫بود رو لیس می زد‪...‬خیلی هم لیس میزد‪،‬خب‬
‫خوشمزه بود!‬
‫به صاحب انگشت دوباره نگاهی انداخت‬
‫‪-‬میوووو!‬
‫بله اون پیشی خوبی بود و همیشه در مقابل چیزهایی‬
‫که بهش میدادن تشکر میکرد اون صاحب جدیدش رو‬
‫خیلی دوست داشت‪،‬خیلی فراتر از خیلی‪...‬شیر‬
‫خوشمزه اش رو هم دوست داشت!‬
‫با اشتیاق سرش رو توی کاسه شیر فرو میکرد و تند‬
‫تند زبونش رو روی محتویات سفید رنگ کاسه می‬
‫کشید‬
‫‪-‬میووووو‪...‬‬
‫" پایان فلش بک "‬

‫با غرولند از جاش بلند شد‪.‬اصال چرا دیشب گربه رو‬


‫از خیابون به خونه اورده بود که االن مجبور شده بود‬
‫برای شیر دادن بهش از تخت گرم و نرم و نازنینش‬
‫بزنه ؟‬
‫لعنت به این حس ضعفی که همیشه نسبت به حیوون ها‬
‫داشت‪.‬‬
‫‪-‬میوووووووووووو‬
‫آهی کشید و اخم کرد‬
‫‪-‬خیلی خب اومدم‪ ،‬تهیونگه کبیر اومد!‬
‫راهرو کوچیک اتاق خواب به سمت پذیرایی رو طی‬
‫کرد و با ندیدن گربه خوشحال شد که حداقل از جعبه‬
‫اش بیرون نیومده و خونه اشو کثیف نکرده‪.‬‬
‫خب به هر حال قرار بود امروز بعد از اینکه مطمئن‬
‫شد گربه حال جسمی اش خوبه و حمامش کرد اونو‬
‫رها کنه‪...‬به هر حال اون قرار بود برای یک شب‬
‫بارونی بهش پناه بده‪...‬نه همیشه!‬
‫برنامه اش رو مرتب کرد‪،‬بهش شیر بده‪،‬حمومش کن و‬
‫بعد‪،‬خداحافظ پیشی!‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫به دیوار تکیه داده بود و صدای پای ددیشو میشنید‪...‬‬
‫واااووو چه هیجان انگیز‪...‬اون روز وقتی از خواب‬
‫بیدار شد کل خونه رو به امید یک گوله کاموا گشت و‬
‫وقتی حس کرد شکم کوچیکش داره موسیقی اجرا‬
‫میکنه فهمید که زیادی شیطونی کرده و باید منتظر‬
‫ددی خوابالودش بمونه‪ . .‬اما واقعا نمیفهمید ددی‬
‫چطور بدون کاموا زندگی میکرد و حوصله اش سر‬
‫نمی رفت ؟‬
‫خب اشکالی نداشت‪،‬گربه کوچولو میتونست با کیوت‬
‫بازی هاش جای کاموا رو برای ددیش پرکنه‪.‬‬
‫قبل از رسیدن ددیش به پذیرایی از کنار دیوار بیرون‬
‫اومد و در حالی که دم نیم مثقالیشو با عشوه تکون‬
‫میداد و خودشو به دیوار می کشید میویی کرد‪.‬‬
‫تهیونگ با دیدن اون سفید برفی ناخوداگاه پوزخندی‬
‫زد‬
‫‪-‬دردسر کوچولوی جدید من!‬
‫به سمت اشپزخونه رفت تا نون تست شکالتی خودشو‬
‫و به همراه شیر برای گربه ی لوسش آماده کنه‪.‬‬
‫دنبال ددیش به راه افتاد و بدو بدو تا دم اشپزخونه‬
‫باهاش رفت اما پاشو داخل نذاشت‪...‬اون پیشی با ادبی‬
‫بود‪...‬مامانیش بهش یاد داده بود که اشپزخونه جزو‬
‫مکان های ممنوعست و نباید بدون اجازه واردش بشه‪.‬‬

‫تهیونگ توی اشپزخونه مشغول انجام کارهاش‬


‫بود‪...‬ظرف نوتال رو روی میز گذاشت و دکمه ی‬
‫تستر رو زد و نگاهش رو به گربه سفید رنگ که‬
‫خیلی مودبانه جلوی پیشخوان ورودی اشپزخونه نشسته‬
‫بود و با دو جفت چشم های عسلیش نگاش میکرد‪،‬داد‬
‫‪-‬تو چقدر با ادبی فسقلی!‬
‫گربه میویی کرد و قوسی به بدن ظریفش داد که‬
‫موجب خنده ی ددیش شد‪.‬‬
‫با باال پریدن نون تست ها صدای زنگ گوشیشو شنید‬
‫و مجبور شد چاقو آغشته شده به نوتال رو توی ظرفش‬
‫فرو کنه‪..‬ددیش از کنارش گذشت و اون دوباره‬
‫نگاهشو به اشپزخونه داد‪..‬به اون شیشه ی چاقالوی‬
‫شکالتی رنگ‪...‬بینیش رو آروم لیسید‪..‬انتخاب سختی‬
‫بود!‬
‫باید بیرون آشپزخونه میموند و به مودب بودن ادامه‬
‫میداد یا به اون ظرف نوتال حمله میکرد و از زندگیش‬
‫لذت میبرد؟‬
‫با به یاد آوردن اینکه وقتی مامانیش انگشتش رو تو‬
‫اون شیشه فرومیکرد و جلوی دهانش میگرفت چه مزه‬
‫شیرینی رو حس میکرد دلش برای دوباره چشیدنش‬
‫پر کشید‬
‫‪-‬میووو‪...‬فقط یک لیس‪،‬یا شاید هم دوتا؟‬
‫پنجه های کوچیکشو باال آورد و اولین قدم به‬
‫اشپزخونه رو برداشت‪.‬‬

‫‪-‬اهههه این گوشی لعنتی کجاست؟‬


‫تهیونگ درگیر و عصبی تمام پذیرایی رو زیر و رو‬
‫کرد و متوجه گربه ی شیطونش نشد‪.‬‬
‫وقتی گوشیشو زیر بالشت پیدا کرد بدون معطلی به‬
‫تماس جواب داد‪.‬‬
‫‪-‬بله؟‬
‫شوگا‪ -‬چطوری پسر؟ دیشب وقتی تو اون بارون رفتی‬
‫نگرانت شدم!‬
‫‪-‬وااااااای شوگول نمیدونی چه مکافاتی بود!‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫گربه کوچولو به ظرف نوتال نگاهی انداخت‪..‬خب چرا‬
‫انقدر باال بود؟‬
‫با اون جثه ی کوچیکش چجوری ظرفو میگرفت؟‬
‫خب شاید االن وقتش بود‪...‬وقت یک کوچولوتغییر‪...‬با‬
‫نگاه مطمئنی به نوتال سرش رو تکون داد و‪...‬‬
‫" ا جی مجی الااااا ترجی "‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫ظرف نوتال رو گرفت و بی خیال به جثه و هیکل‬
‫جدیدش که کامال عریان بود ‪ ،‬دسته چاقو رو از توش‬
‫بیرون کشید و لیسی بهش زد‬
‫‪-‬اووووه یامی!‬
‫خیلی خوشمزه بود‪،‬مزه ی بهشت میداد‪.‬‬
‫سرش رو داخل ظرف فرو کرده بود تا بتونه تا آخرش‬
‫رو تموم کنه که صدای کلفت و جذاب ددیش به گوشش‬
‫رسید‬
‫‪-‬آره‪...‬من حتی حوصله خودم رو ندارم‪،‬چه برسه به یه‬
‫بچه گربه ی لوس!‬

‫چشم های عسلیش شروع کردند به خیس شدن‪،‬دیگه‬


‫نوتالش براش شیرین نبود‪...‬یعنی باز هم قرار بود رها‬
‫بشه؟ تنها بشه؟ ددی هم قرار بود ولش کنه؟‬
‫نمیفهمید چرا‪...‬اون که گربه ی خوبی بود‪،‬حتی‬
‫میتونست قول بده که دیگه طرف نوتال هم نره‪..‬فقط‬
‫میخواست ددیش دوباره دوستش داشته باشه‪...‬خب‬
‫کوکی ازتنهایی میترسید‪...‬چیکار میتونست بکنه؟‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫گوشیش رو روی راحتی پرت کرد و به سمت‬
‫اشپزخونه رفت‬
‫‪-‬این سفیده کجاست؟‬
‫پاش رو روی اولین سرامیک که گذاشت نگاهش به‬
‫ظرف خالی نوتال افتاد‪...‬حاضر بود روی همه کاله‬
‫کپ هاش شرط ببنده که قبل از رفتش اون شیشه پر‬
‫بود!‬
‫نگاهش سر خورد و به پایین تر اومد‬
‫‪-‬فاکککک این دیگه کیههههههههه؟‬
‫با دیدن یک پسربچه ی ریزه میزه لخت که سرشو‬
‫روی زانو هاش گذاشته بود و اونها رو توی دستاش‬
‫جمع کرده بود فریاد کشید‪.‬‬
‫سرش رو با شنیدن صدای ددیش باال اورد حاال دیگه‬
‫چشم هاش عسلی نبودند بلکه بخاطر گریه و اشک‬
‫زیاد به صورتی میزدن لب های کوچیکش از گریه بی‬
‫صدا می لرزید و به لپ های سفید و تپلش نوتال مالیده‬
‫شده بود و موهای قهوه ایش نا مرتب روی پیشونیش‬
‫ریخته شده بود‬
‫‪-‬ددی؟‬
‫چند دقیقه در سکوت بی هیچ حرفی گذشت و تهیونگ‬
‫باالخره جرئت پیدا کرد که جمالتش رو سر هم‬
‫کنه و به زبون بیاره‬
‫‪-‬ت‪...‬تو‪...‬ک‪...‬کی هستی؟‬
‫کوکی که با شنیدن صدای ددیش دومرتبه دردش به‬
‫یادش اومد با صدای بلندی به گریه افتاد‬
‫‪-‬دد‪..‬ددی‪...‬کوک‪...‬کوکیو‪...‬ول‪...‬ول نکن‪...‬‬
‫چند بار پلک زد و ابروهاش باال افتادند‪...‬ددی؟‬
‫یا خدا اون کی بود که اینطور صداش میکرد و ازش‬
‫میخواست ولش نکنه؟‬
‫آب دهنشو با صدا قورت داد و چند قدم بهش نزدیک‬
‫شد‬
‫‪-‬هی‪...‬پیس پیس‪...‬کوچولو؟ تو گم شدی؟ خونه من‬
‫چیکار میکنی؟‬
‫لباشو جمع کرد و با دلخوری به ددیش خیره شد یعنی‬
‫اون واقعا کوکیو نمیشناخت‬
‫با ذوق از یک شانس جدید بلند شد و با صدایی بلند که‬
‫دست کمی از هوار نداشت گفت‬
‫‪-‬من کوکی ام دیگه‪...‬من کوکیه ددی ام!‬
‫‪ -‬یااااا ‪ ...‬تو لختی منحرف ‪....‬خودتو بپوشون!!!!!!!‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫تهیونگ روی دورترین راحتی از اون احمق‬
‫کوچولوی مسخره نشسته بود و موشکافانه نگاش‬
‫میکرد‬
‫‪-‬هی تو منو چی فرض کردی؟ پاشو برو خونتون بچه!‬
‫یکم تو جاش وول خورد تا بتونه جاشو راحت تر کنه‬
‫‪-‬نمیخوام!‬
‫تهیونگ با دیدن سینه های دوباره برهنه شده ی کوکی‬
‫تقریبا فریاد کشید‬
‫‪-‬انقد تکون نخور اون حوله ی کوفتی میفته!!!!‬
‫کوکی با بامزگی خندید و سرش رو تکون داد‪..‬‬
‫یه تصویر سکشی!‬
‫‪-‬باشه ددی!‬
‫‪-‬یاااا ددی کیه ؟ ببینم از خونه فرار کردی ؟ چجوری‬
‫اومدی تو؟‬
‫لب های کوکی به سمت پایین خم شدند‬
‫‪-‬ولی ددی تو خودت منو اوردی!‬
‫تهیونگ رو به مرز دیوانگی بود واقعا نمیدونست‬
‫بخنده یا گریه کنه‪.‬‬
‫‪-‬باشه باشه‪...‬تا االن ‪ 65‬بار گفتی که تو همون بچه‬
‫گربه هستی که االن انسان شده ‪...‬البد منم خرم!‬
‫‪-‬نوچ‪...‬تو ددی هستی!‬
‫گوشیش رو برداشت و چشم غره ای به چهره ی‬
‫ظریف و کیوت کوکی رفت‬
‫‪-‬پاشو برو خودتو مسخره کن بچه ‪ ....‬بگو شماره‬
‫مامان بابات چنده ؟‬
‫کوکی با شنیدن اسم مامانی دوباره چشاش اشکی شد‬
‫سرش رو توی حوله شل و ول فرو کرد و با صدای‬
‫آروم و بچگونه نالید‬
‫‪-‬کوکی دیجه مامی نداله ‪...‬کوکی االن فقط ددیشو داله‬
‫‪،‬قول میده پسله خوفی باجه ‪...‬کوکی ددی لو خیلی‬
‫دوس داله چال ددی میخواد کوکی لو بذاله بیلون ؟‬
‫بیلون سلده‪...‬شیل خوجمزه نداله ‪...‬تازه اگه بیان منو‬
‫سنگ بزنن چی‪...‬دلدم میاد که‪...‬‬
‫و اشک هاش گوله گوله شروع به ریختن کرد‪..‬‬

‫برای یک لحظه ‪ ...‬فقط یک لحظه چیزی توی دل‬


‫تهیونگ تکون خورد اون االن داشت گریه میکرد‬
‫چرا انقدر براش دردناک بود ؟‬
‫اوهههه لعنت‪...‬لرزش مردمک سیاه رنگ چشمش‬
‫پشت اون انبوه اشک قلبشو به درد می آورد‪...‬‬
‫خودش هم نفهمید کی و چطوری جلوی اون پسر تازه‬
‫وارد در اومد و اصال برای چی داشت اشک هاشو‬
‫با شصتش پاک می کرد‬
‫‪-‬باشه‪...‬باشه‪...‬باور کردم فقط دیگه گریه نکن‪...‬باشه؟‬
‫من از گریه متنفرم!‬
‫کوکی که حاال انگار بهش تمام گوله کامواهای دنیا رو‬
‫داده بودن ذوق کرد و فوری خودشو تو بغل تهیونگ‬
‫انداخت‬
‫‪-‬ملسی ددی! عاخ ژون ددی کوکیو دوس دالههههه‬

‫اون ذاتا یه بچه گربه بود و االن داشت حسابی خودشو‬


‫به تهیونگ می مالوندو لوس میکرد با چشم های‬
‫منتظرش به تهیونگی که االن کامال مبهوت اون همه‬
‫معصومیت و کیوتی شده بود نگاه کرد لب هاش‬
‫آویزون شد و با صدای آرومی گفت‬
‫‪-‬ددی نمیخواد کوکیوناز کنه؟‬
‫اما تهیونگ همچنان داشت به اون پسر بچه فکرمیکرد‬
‫اینکه خوشگل تر از اون چشم ها هم وجود داره ؟‬
‫چشم هایی کوچیک اما با مردمکی بزرگ و سیاه‬
‫رنگ‪...‬سیاه سیاه‪...‬مردمکی که به محض ذوق کردن‬
‫پسر بچه به عسلی خوش رنگی تغییر رنگ‬
‫میداد‪..‬چشمای یه گربه‪...‬‬

‫کوکی داشت به لب های ددیش نگاه میکرد و فک‬


‫میکرد که شیر خوشمزه تره یا اون لب های صورتی‬
‫رنگ؟ اون یه گربه شیطون بود و همیشه لب های‬
‫مامیشو لیس میزد‪...‬اما خب‪...‬اون یه گربه شیطون اما‬
‫با ادب بود‪...‬پس باید تا وقتی ددی اجازه نداده بود‬
‫صبر میکرد‪...‬عاااخخخخ که چقدر دوس داشت ددی‬
‫بهش اجازه میداد لب هاشو لیس بزنه‪...‬نمیدونست چرا‬
‫اما حس میکرد اونا مزه ی شیر توت فرنگی‬
‫میدادند‪..‬دست ددی رو روی موهاش گذاشت و خودش‬
‫حرکتش داد میخواست به ددی یاد بده چطوری‬
‫نازش کنه‬
‫لبخند کوچیک و زیبای گوشه لب تهیونگ نشون میداد‬
‫که این فسقل شیطون جاشو تو قلبش پیدا کرده‪...‬تو‬
‫افکار خودش بود که‪...‬‬
‫وااااااااااااات د هلللللللللللللل؟ اون داشت چیکار میکرد‬
‫؟؟؟‬

‫دست مردونه تهیونگ روی دو دست ظریف کوک‬


‫قرار گرفته بود و کوکی دستاشو جلو صورتش گذاشته‬
‫بود و با چشم های بسته داشت زبون صورتی رنگشو‬
‫روی اون انگشت ها می کشید و مزه مزه میکرد‪...‬‬

‫خب به هر حال اون با ادب بود‪...‬اما االن شیطنتش به‬


‫ادبش غلبه کرد ادبش رو میتونست بعدتر نشون‬
‫بده اون دوست داشت مزه هایی بیشتر از شیر و نوتال‬
‫رو بچشه‪...‬و مزه ی انگشت های ددیش‪...‬اوووه‬
‫فوق العاده بود!‬
‫تهیونگ طی یه عملیات دفاعی دستشو عقب کشید و‬
‫کوکی که از این کار گیج شده بود سرش رو کج کرد‬
‫و با چشمای مظلومه گربه ای نگاش کرد‬
‫‪-‬میوووو؟‬
‫حاال که تهیونگ دقت میکرد‪...‬می تونست آثار نوتالیی‬
‫که قرار بود صبح با نون تست به معده ش بسپره رو‬
‫روی صورت ظریف کوک پیدا کنه‪.‬‬
‫بدون هیچ فکر قبلی برای فرار از موقعیت گفت‬
‫‪-‬پاشو ببرمت حموم بچه!‬
‫‪-‬میوووو‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫حاال که جلوی در حموم بودند برای بار هزارم به‬
‫خودش لعنت فرستاد حاال چطور میتونست یه بچه‬
‫تینیجر رو با اون همه ظرافت لخت ببینه؟ سرش رو‬
‫تکون داد و دنبال راهی برای ماسمالیش گشت‬

‫‪-‬اوممم‪...‬خب این حموم‪...‬اینم وانه اینم دوشه خودت‬


‫برو حموم من کار دارم‪...‬‬
‫دست های کوکی دور بازوی ته که از زیر تیشرت‬
‫سفید رنگش بیرون زده بود حلقه شد و چون حاال دیگه‬
‫مانعی برای نگه داشتن حوله نبود‪...‬بدن لخت و بی‬
‫نقص کوک جلوی چشاش برای بار دوم به نمایش در‬
‫اومد‬
‫‪-‬اما کوکی که تا حاال تنها حموم نرفته‪،‬من تنهایی از‬
‫آب میترسم‪...‬ددی نباشه کی منو به زور تو آب فرو‬
‫کنه؟‬

‫فاااااااااااااااااااک‪...‬تک تک سلول های تهیونگ با‬


‫عجز فریاد میزدند که فرار کن وگرنه اتفاق‬
‫ناخوشایندی میوفته‪...‬البته تا حدی ناخوشایند‪ ...‬اون‬
‫دست های خوشگلی که دور بازوی مردونه ی ته حلقه‬
‫شده بودند مجبورش کردند که نگاهشو پایین بندازه تا‬
‫مطمئن شه تو جنسیتش اشتباه نکرده و اون واقعا‬
‫پسره‪...‬‬
‫بخاطر اون بدن نحیف و خوش تراشی که دائم به‬
‫تهیونگ میگفت‬
‫‪-‬بیا منو لمس کن ‪ ،‬من برای توام‪...‬‬
‫بخاطر اون تن صدای آروم و معصومی که نمیدونست‬
‫دقیقا داره تهیونگو دعوت به چه کاری میکنه و‬
‫چه جهنمی رو برای خودش رزرو میکنه‪ ...‬باید‬
‫عاقالنه تر رفتار میکرد اما خب بعضی اوقات مغز هم‬
‫در مقابل بعضی چیزها کم میاره وکوکی زیبا و‬
‫معصوم دقیقا جز همون چیزهایی بود که مغز‬
‫تهیونگو مجبور به فرستادن فرکانس های خاصی کرد‬
‫فرکانس های ممنوعه‪...‬‬

‫"بیخیالش‪...‬وقتی یه پیشی خوشگل با پاهای سفید و‬


‫پرش‪،‬خودش اومده تا نازش کنی‪...‬چرا باید عقب‬
‫کشید؟ کیم تهیونگ از شانست استفاده کن"‬
‫کلمات کثیفی که ذهنشو رو بدست گرفته بودند‪...‬‬

‫کل شامپوی بدن رو توی وان خالی کرده بود و گذاشته‬


‫بود خوب کف کنه و کنار وان چند تا شمع معطر‬
‫روشن کرده بود و به پیشی لختش که بی پروا کنارش‬
‫ایستاده بود و بی خبر از همه جا چشم به چشم هاش‬
‫داده بود نگاهی انداخت‪ ...‬اوه لعنت‪...‬مطئنا اگه کوکی‬
‫میتونست بفهمه اون چیز عجیب توی نگاه ددیش‬
‫شهوته و شهوت چیه هیچ وقت زبون بی قرارشو روی‬
‫لب هاش نمی کشید‪..‬لرزه ای به بدن ته افتاد‪.‬‬
‫با تمام اون ها هنوز هم شک داشت که این یه دوربین‬
‫مخفیه یا واقعا داره یه پسر گربه ای رو حمام میکنه؟‬
‫هرچی بود‪...‬االن کارهاش دست خودش نبود و‬
‫اتوماتیک وار بدون فکر قبلی اعمالی رو که بدنش‬
‫میخواست انجام میداد از جمله ی اون ها‪...‬کشیدن بدن‬
‫برهنه ی کوکی سمت خودش‪..‬‬
‫کوکی روی پاهای تهیونگ افتاد و چشم های مشکیش‬
‫رو به چشم های درشتش دوخت‬
‫‪-‬میوووو!‬
‫تهیونگ حس می کرد از دو طرف در حال کشیده‬
‫شدنه و هر لحظه ممکن بود بخاطر هجوم افکار کثیف‬
‫و تمیزی که از دو طرف می کشیدنش از وسط نصف‬
‫بشه‪.‬‬
‫تهیونگه طرف چپش میگفت‬
‫‪-‬هی‪...‬بیخیال پسر‪...‬اون یه تیکه ی سکشی و هاته‪...‬با‬
‫اون باسن سفید و تپلش می تونه تا اخر عمر تو رو به‬
‫اوج برسونه‪...‬فقط به حس اون زبون کوچیک و‬
‫صورتی روی عضوت فکر کن‪...‬‬
‫معطل چی هستی؟ بهش حمله کن‪...‬مثل یک حیوون‬
‫واقعی اون رو برای خودت کن و نذار جای سفیدی‬
‫روی بدنش بمونه‪...‬اون گربه کوچولو فقط برای توئه!‬

‫اما درست زمانی که تهیونگ میخواست لب هاشو‬


‫روی گلوی کوکی بذاره و جوری محکم گاز بگیره تا‬
‫بجای میو میو کردن های شهوت ناکش ‪ ،‬بلند داد بزنه‬
‫"فااااااااااک می ددی"‬
‫تهیونگه سمت راستش شروع به صحبت میکرد‬
‫‪-‬اون فقط یه بچه ی پاکه‪...‬اون شهوت کوفتیت رو خفه‬
‫کن و دست هاتو بدون نیت کثیفی روی بدنش‬
‫بکش‪...‬اون به تو پناه آورده و برای خودته پس چیزی‬
‫که برای خودته رو خراب نکن‪...‬زخمیش نکن‪...‬‬
‫بهش درد نده‪،‬فقط دوستش داشته باش!‬
‫هنوز هم معلوم نبود برنده ی میدان نبرد بین فرشته‬
‫شونه راست و شیطان چپش کیه‪...‬االن ذهن‬
‫تهیونگ درگیر مسئله مهم تری بود تا گوش دادن به‬
‫حرف های اون دوتا احمق درونش‪...‬اینکه عمق نگاه‬
‫کوکی کجاست؟ اصال انتهایی داشت؟‪...‬چرا توی‬
‫انعکاس چشم هاش خودش رو میبینه؟ خودش رو که‬
‫آروم دست خیسشو روی لپ تپل کوک میکشید و سعی‬
‫میکرد با نوازش دایره وار شصتش نوتال مالیده شده‬
‫رو پاک کنه‪...‬مسخره بود اما اون االن به کرم‬
‫شکالتی های لعنتی حسادت میکرد‪...‬مگه جا قحط بود‬
‫که روی صورت به اون سفیدی نشسته بودند‪...‬؟‬
‫به چیزی که برای تهیونگ بود دست درازی کرده‬
‫بودند‪...‬باید محو میشدند‪...‬خیلی زود‪...‬چیزی که برای‬
‫تهیونگ بود همیشه باید پاک میموند‪...‬اما اون االن‬
‫نگران بود که فشارآروم سر شصتش برای اون پوست‬
‫نازک دردناکه ؟میترسید آسیب ببینه‬

‫کوکیو روی دست هاش بلند کرد‪...‬اون واقعا مثل یک‬


‫گربه سبک بود خواست توی وان بذارتش که کوک‬
‫دستاشو دور گردن ته محکم کرد و پاهاشو دور بدنش‬
‫حلقه کرد‬
‫‪-‬آب نههههه‪...‬آب بدددهههه!‬

‫و هر دو با هم با صدای بلند شاالپ توی آب پرت‬


‫شدند‬
‫چشم تو چشم با کوکی ای که زیرش قرار داشت و‬
‫بدنش زیر کف های سفید و صورتی رنگ مخفی شده‬
‫بود‪...‬ضربان قلبشون کنار هم دیگه به صدا در می‬
‫اومد و با هم مسابقه گذاشته بودند که صدای قلب کدوم‬
‫بلند تره‪...‬‬
‫‪-‬د‪...‬دی‪...‬‬
‫با صدای آروم کوک به خودش اومد و از روش بلند‬
‫شد‪..‬‬
‫عالی بود به معنای واقعی کلمه ی افتضاح‪،‬عالی بود!‬
‫اون االن با لباس های خیس توی وان کفیش کنار یک‬
‫گربه ی سکشی افتاده بود و اگه هر کسی غیر از‬
‫کوکی بود‪...‬معلوم نبود با چه برخورد تندی روبه رو‬
‫می شد‪...‬اما اون کوکی بود‪...‬کوکی سکشی ددیش‪...‬‬
‫پس نفسی که تا االن داخل سینه اش محبوس شده بود‬
‫رو با صدا بیرون داد و خواست از وان بیرون‬
‫بیاد‪...‬چون با هر ثانیه ای که میگذشت بیشتر از افکار‬
‫توی ذهنش می ترسید‪...‬‬
‫اون کی انقدر وحشی و منحرف شده بود؟ بعدا باید یه‬
‫فکری برای کنترل شهوتش می کرد‪...‬‬

‫به محض فرار از اون حموم لعنتی‪...‬کوکی دستشو از‬


‫وان بیرون آورد و همینکه مغزش آنالیز کرد که توی‬
‫آبه و ددیش میخواد از آب خارج شه دستو پا زد و‬
‫خودش رو تو بغل ته انداخت‬
‫یک گربه همیشه بلد بود چطوری آویزون شه و مهم‬
‫نبود که ته چقدر تالش کرده که کوکی رو از خودش‬
‫جدا کنه‪...‬اون بچه از سر شونه های ته گرفته بود و با‬
‫هر تکونه تهیونگ جیغ می کشید‬
‫‪-‬نه نرو! نههههههههههه‪...‬ددی نروووووو‪...‬آب کوکیو‬
‫میخورهههه‪...‬آب شیکموئه‪....‬مامانی همیشه میگفت‬
‫کوکی خیلی بامزه و خوشمزه اس‪...‬هق هق‪...‬اگه‪...‬اگه‬
‫خورده بشم ددی بی کوکی میشه هااا‪...‬‬
‫تهیونگ در حالی که از شدت بی اکسیژنی رو به‬
‫مرگ بود داد کشید‬
‫‪-‬آآآآآآآه بچه ولم کن خفم کردییی!‬
‫کوکی سرش رو بلند کرد و با بغض صدا و اشک توی‬
‫نگاهش نالید‬
‫‪-‬ددی رو‪ ...‬نمیخوام ول کنم‪....‬ددی هم کوکیو ول‬
‫نکنه‪...‬میترسم‪...‬‬
‫تهیونگ در حالی که نمیدونست کوک اون همه اشک‬
‫رو از کجاش میاره به خودش لعنت فرستاد که در‬
‫مقابل چشم هاش ضعیفه‬
‫‪-‬باشه‪...‬باشه‪...‬نمیرم حاال ولم کن‬
‫‪-‬نه!‬
‫یک‪ ...‬دو‪...‬سه‪...‬فقط سه ثانیه گذشته بود وکوکی روی‬
‫مود شیطنت افتاد‬
‫‪-‬دوس دارم رو پاهات بشینم!‬
‫تهیونگ عاجزانه نالید‬
‫‪-‬کوکی لطفا!‬
‫لب های کوک تو طی ثانیه آویزون شدند و به لرزش‬
‫افتادند‬

‫‪-‬خیلی خببببب‪...‬دوباره نمیخواد به گریه بیفتیییی‬


‫لنتی‪...‬قیافشو توروخدا آه‪...‬‬
‫با لباس توی وان نشست وکوکی رو روی پاهاش‬
‫نشوند‪.‬‬
‫"طاقت بیار کیم تهیونگ‪...‬فکر کن لباس تنشه‪...‬آره‬
‫اون االن تنش کلی لباسه و من اصال هم دلم نمیخواد‬
‫لمسش کنم‪...‬اصال‪...‬همینه پسر‪...‬تو میتونی یک پسر‬
‫لخت رو روی پاهات داشته باشی‪...‬آهههه‪...‬بیخیال‬
‫حرکت های باسنش‪..‬لعنتتتت"‬

‫همه چی برای تهیونگ اوکی شده بود‪...‬البته‬


‫تقریبا‪...‬یکم با خودش و خواسته اش کنار اومد و‬
‫خواست برس رو به شامپو آغشته کنه که کوکی سرشو‬
‫به سمتش چرخوند و با چشم های مشتاقش که نقطه‬
‫ضعفه ته بود نگاهش کرد‬
‫‪-‬ددی لباس هات رو در بیار!‬

‫"ازت متنفرم کوکی !"‬


‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫وقتی از تمیزی کمر کوک اطمینان پیدا کرد‪...‬اون رو‬
‫چرخوند و رو به روی خودش قرار داد‪.‬‬
‫چشم هاش رو بست تا بتونه از فشاری که به عضوش‬
‫اومده چشم پوشی کنه‪...‬کمر بیچاره اش‪...‬اگه خالی‬
‫نمیشد مطمئنا برای یک هفته ی کامل درد میکشید‬
‫از ذهن کثیف خودش متنفر بود که داره ناله های‬
‫فردی رو تصور میکنه که بی خبر از همه جا سر‬
‫روی سینه اش گذاشته‪...‬‬

‫‪-‬کوک‪..‬سرتو بلند کن‪...‬میخوام بشورمت‪...‬‬


‫دروغ گفت‪...‬می ترسید صدای قلبش از اینی که هست‬
‫بلند تر بشه و گربه کوچولوش رو متوجه خودش‬
‫بکنه‪.‬‬
‫‪-‬ددی یک کم دیگه بغلم کن‪...‬‬

‫یه دقیقه بود یا یه ساعت‪...‬تو همون پوزیشن مونده‬


‫بودند‪...‬بوی رز وحشی توی حموم پیچیده بود و شمع‬
‫ها همچنان به سوختن ادامه میدادن و تهیونگ هر چند‬
‫ثانیه یکبار‪...‬مشتشو آب میکرد و روی کمره کوک‬
‫می ریخیت تا گربه کوچولوش سردش نشه‬
‫عجیب بود اما این موقعیت رو دوست داشت‪...‬‬
‫آرامشش رو‪...‬نفس های آرومی می کشید و در حالی‬
‫که کوکی رو توی بغلش داشت خودشو توی وان کامال‬
‫رها کرده بود و سر بر لبه وان داشت‪...‬اما‪...‬پیشی‬
‫کوچولو زیادی شیطون بود!‬
‫نفس های آروم تهیونگ حاال توی سینه اش حبس شده‬
‫بود‪...‬‬

‫‪-‬آآآآآه کوکی‪...‬‬
‫زبون کوچیک کوکی بی پروا روی سینه و گردن‬
‫تهیونگ کشیده میشد و اونو بی طاقت تر می کرد‬
‫‪-‬واووو ددی واقعا خوشمزه ست!‬

‫میخواست مخالفت کنه اما نمی تونست‪...‬میخواست‬


‫هلش بده و بلند شه اما نمی تونست‪...‬میدونست‬
‫کارش اشتباهه اما چطور پیشی رو رها میکرد وقتی‬
‫بهش گفته بود از آب می ترسه؟ وقتی تنها صدایی که‬
‫میشنید ‪ ،‬صدای دوش آب بود و ملچ ملوچ لب های‬
‫کوک؟‬
‫کوکی سرشو بلند کرد و لبخند دندون نمایی به‬
‫ته زد‪.‬‬
‫تهیونگ دستش رو کنار صورته کوک قرار داد و با‬
‫صدای دورگه و مردونه ش زمزمه کرد‬
‫‪-‬عاخه تو از کجا وارد زندگیم شدی ؟هان؟‬

‫منطق و آینده نگری و همه چیز تعطیل شد چه اهمیتی‬


‫داشت وقتی که میخواست اون بدن جذاب رو تصاحب‬
‫کنه؟ تحملش تموم شده بود‪...‬‬
‫سرش رو جلو برد و به آرومی لب های کوکی رو‬
‫بوسید و کوکی که این کار هیجان انگیز براش تازگی‬
‫داشت‬
‫‪-‬ددی؟‬
‫تهیونگ انگشتشو روی بینی کوک گذاشت‬
‫‪-‬هیشششش ‪...‬‬
‫دستشو پشت سرش قرار داد و در حالی که با موهاش‬
‫بازی میکرد با صدای کلفتش چشای کوکی رو‬
‫نشونه رفت‬
‫‪-‬پیشی خوب ‪ ...‬تو یه پسر خوبی‪ ...‬پسر های خوب‬
‫همیشه به حرف ددیشون گوش میدن ‪ ...‬آروم‬
‫باش‪...‬ازم نترس کوکی‪ ...‬باشه ؟هرچی که شد‪...‬‬
‫‪-‬کوکی ددی رو دوس داره‪...‬از شیر و نوتال هم بیشتر!‬

‫دوسش داشت ؟ این یعنی رضایت کاملش برای هر‬


‫نوع رابطه ای!‬
‫زبون تهیونگ روی لب های کوکی چرخید ‪ ...‬چقدر‬
‫لیس زدنش کیف میداد‪...‬بی پروا صورت شیریشو با‬
‫زبون طی میکرد و هر از چند گاهی لب هاشو به‬
‫نشونه بوسه روی مسیر عشق فشار میداد لمس هاش‬
‫سرعت داشت اما اصال خشن نبود گاز می گرفت اما‬
‫دردناک نبود‪...‬‬
‫کوکی هنوز برای یه رابطه ی خشن زیادی معصوم و‬
‫بی گناه بود! اما کی گفته که تهیونگ حق الو مارک‬
‫گذاشتن روی اون پوست شیری رنگ رو نداره ؟‬

‫پوست گربه زیادی سفید و خوشگل بود‪ ...‬با یک ذره‬


‫سرخی خوشگل تر هم میشد‪...‬‬
‫سمفونی آه و ناله اشون زمانی اوج گرفت که تهیونگ‬
‫باسن تپل کوکی رو بلند کرد و اونو اروم روی‬
‫عضوش نشوند هزار بار متشکر بود که اون پنبه های‬
‫سفید رو که االن عضوشو سخت گرفته بودن نمی‬
‫دید‪...‬وگرنه آمپر شهوتش از هزار هم باالتر میرفت‬
‫موج های لذت یکی یکی به بدنه ته می رسید و اونو‬
‫توی خلسه شیرینی فرو برده بود ‪ ...‬اون حفره تنگ و‬
‫دست نخورده ‪...‬و واقعا خاص و لذت بخش‪...‬تهیونگ‬
‫داشت به مرز دیوانگی میرسید‪.‬‬
‫‪-‬اههه تو عالی ای کوکی!‬
‫صدای ددیشو میشنید اما معنی حرفاشو نمیفهمید‪...‬اون‬
‫درد داشت‪...‬چیزی که توش بود مثل کاموا گرم بود و‬
‫لذت بخش اما دردش فرای یک کاموا بود‬
‫دوست داشت بلند شه و فرار کنه اما ددی بهش گفته‬
‫بود پسر خوب‪ ...‬نمیخواست حاال که باالخره ددیش‬
‫قبولش کرده‪،‬پسر بدی بشه‪...‬‬
‫حباب خلسه شیرین تهیونگ با صدای ریز و غمگین‬
‫هق هق کوکی ترکید‪...‬چونه پسرشو گرفت و سرشو‬
‫از سینه اش بلند کرد‪...‬و دوباره همون چشای سرخ و‬
‫پر اشک دلش با هر ریزش اشک یه ترک عمیق بر‬
‫میداشت‪...‬‬
‫‪-‬پیشی من چرا گریه میکنه ؟‬
‫‪-‬در‪...‬درد ‪...‬دارم ددی ‪...‬‬
‫گریه ی کوکی شدت گرفت و صداش دله تهیونگ رو‬
‫لرزوند‪..‬اون ددی بدی بود‪ ...‬خیلی بد ‪ ...‬پیشی لوسش‬
‫رو اذیت کرده بود در حالی که خودش لذت میبرد!‬

‫‪-‬متاسفم عزیزم‪...‬ددی رو ببخش‪ ...‬ددی میخواد باهات‬


‫بازی کنه‪...‬میخواد پیشی لوسش هم لذت ببره‪...‬این‬
‫اجازه رو به ددی میدی؟‬
‫‪-‬در‪...‬درد‪...‬دا‪..‬ره‪...‬ول‪..‬ولی‪...‬باش‪...‬باشه‪...‬‬

‫صدای لطیفش دل بی قراره ته رو آروم کرد‬


‫‪-‬پس دوست داری بازی کنیم؟‬
‫اینبارکوکی سرش رو محکم تکون داد‬
‫بعد تر‪...‬این کوکی بود که روی دست های ته باال و‬
‫پایین و ناله هاشون توی دهن همدیگه خفه میشد‪.‬‬
‫ناخن های کوکی روی پوست ددیش حرکت میکرد و‬
‫پیشی داشت ددیشو پنجول می کشید‪...‬اون فقط‬
‫ددی خودش بود‪ ...‬اینو باید بقیه پیشی ها هم میفهمیدند‬
‫‪ ...‬پس با هر حس پر شدن ناخن هاشو محکمتر توی‬
‫بدنه تهوینگ فرو می کرد‬
‫وتهیونگ‪ ...‬در مقابل هر فشار ناخنه کوک دندون‬
‫هاشو با حرص بیشتر روی لب های کوکی فشار میداد‬
‫‪-‬آهه دد‪...‬ددی‪...‬‬
‫‪-‬جوووونم؟‬
‫تهیونگ دستهاشو از زیر باسن کوک کنار کشید و با‬
‫یکیش به نوک سینه های دوست داشتنیش حمله کرد و‬
‫با اون یکی ‪...‬عضو کوچوعه پسرشو محکم گرفت‬
‫‪-‬ااااااییی اههه‪...‬‬
‫و دستشو در طول کوتاهش باال و پایین کرد‬
‫‪-‬آه ‪ ..‬ددی‪...‬‬
‫‪-‬بگو ‪ ...‬بگو بیبی بوی ‪ ...‬به ددیت بگو چی میخوای‬
‫؟‬
‫پیشیه خوب یاد گرفته بود‪ ....‬اون خیلی باهوش بود و‬
‫االن یاد گرفته بود برای حس دوباره ی اون درده‬
‫لذت بخش باید خودشو به حرکت در بیاره‪ ...‬اون اینو‬
‫میخواست‪...‬‬
‫یه طرف سینه اش از فشار سر انگشت های تهیونگ‬
‫سرخ شده بود و طرف دیگه از فشار دندون هاش‬
‫کبود‪...‬و اون هم با سرعت خودشو باال و پایین‬
‫میکرد‪...‬ددیش توی گوشش حرف های قشنگ قشنگ‬
‫می زد و در کنار اون حرف ها همراهش ناله می‬
‫کرد‪.‬‬
‫تنگی و داغی کوکی اونو به وجد آورده بود و با تندی‬
‫عضوه کوکیو پمپ می کرد‬
‫‪-‬آهههه ددی محکم تررررر‬
‫صورتش از درد و لذت توهم رفته بود و با ناله هاش‬
‫به تهیونگ حس سلطه جویانه میداد‪...‬‬
‫حرکات کوک تند تر شده بود و همین نشون خبر های‬
‫خوبیب برای ته بود‬
‫‪-‬فاااااااااک یو کوکی‪....‬آآآآآآآآآآآآآه‬
‫‪-‬نننن‪...‬عاااااااااااااااااه‪...‬ددی تهیونگگگ‪...‬‬
‫شمع ها به اخر زندگیشون رسیده بودند‪...‬بوی رز‬
‫وحشی و سک‪/‬س و کام‪...‬صدای دوش آب و نفس‬
‫نفس زدن ها بی جون گربه کوچولو و بوسه های‬
‫خسته ی ددی‪...‬دو بدن در هم فرو رفته بی حس بود‬
‫اما باز هم باید میشنید‪...‬پیشی درد داشت و نیاز به‬
‫خواب اما باز هم دلش صدای کلفت ددیشو میخواست‬
‫‪-‬و‪...‬ولم ‪...‬که‪...‬نمیکنی ددی؟‬
‫با بی حالی لبخندی زد و سره کوکی رو که روی سینه‬
‫اش بود بوسید‬
‫‪-‬نه‪ ...‬ددی عاشقه کوکیه‪ ...‬ددی هیچ وقت نمیتونه‬
‫ولت کنه کیتی کوچولو!‬
‫دلش گرم شد‪..‬سرش رو بیشتر به سینه ی تهیونگ‬
‫مالوند و با صدای آرومی زمزمه کرد‬
‫‪-‬منم‪...‬عا‪...‬عاشقتم ددی‪...‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫نور افتاب از الی پرده های نازک نیلی رنگ به داخل‬
‫اتاق میتابید و روی تخت می افتاد و دو بدن در هم‬
‫رفته ای رو روشن می کرد‪...‬‬
‫با بی خیالی به نور افتاب که خبر از یه صبح دل‬
‫انگیز می داد مالفه رو روی صورت خودش و عشق‬
‫در خواب رفته اش کشید‬

‫در اتاق به آرومی باز شد و دو پای کوچیک قدم به‬


‫داخل برداشت و پشت سر اون تدی خرسی هم به‬
‫دنبالش روی زمین کشیده شد‪.‬‬
‫ارتفاع تخت براش بلند بود‪ ....‬اما اون تدی خرسی رو‬
‫انداخت پایین و روش رفت و پا بلندی کرد ‪...‬‬

‫اون کوچولوی نیم وجبی باالی سرشون ایستاده بود و‬


‫با چشهای خوشگل نگاهشون میکرد و منتظر بود ‪....‬‬
‫نخیر‪...‬اینا نمیدونن ته کوچولو گرسنه اس و حاال حاال‬
‫ها قصد بیدار شدن ندارن‪....‬‬
‫خب ‪....‬‬
‫شیطنت ؟‬
‫چرا که نهههه‬
‫پس ‪...‬‬
‫یک‪...‬دو ‪ ...‬سه ‪ ...‬جامپینگگگگگ‬

‫بعد از پیچیدن صدای خنده های پر شورش تو فضای‬


‫اتاق تخت باال و پایین شد ‪....‬‬
‫با شوک به موجود کوچولویی که بینشون با شادی وول‬
‫می خورد نگاه کردند‪.‬‬
‫چند ثانیه کافی بود تا اوضاع رو درک کنن و بعدش‬
‫دوتایی با خنده سر خم کردند و ته کوچولو حاال با‬
‫صدای بلند بین جیغ هاش می خندید ‪ ...‬و برای فرار‬
‫از قلفلک صورت زیباشو به دو طرف تکون میداد و‬
‫غلط میزد ‪...‬‬
‫‪-‬جییییییغ‪...‬ددییییییی‪ ....‬ماااامیییییییی ‪...‬‬
‫اتاق از صدای قهقمه های شاد سه تاییشون پر شده بود‬
‫و طعم شیرین خوشبختی توش حس می شد‬

‫کوکی روی ارنجش بلند شد و در حالی که موهای بلند‬


‫و شکالتی رنگ دخترشو که سرش روی بالشت‬
‫خودش بود‪،‬از روی پیشونی و چشاش کنار می زد ‪،‬‬
‫صبح بخیر گفت‬
‫‪-‬کوچولو ی من گرسنه اش شده ؟‬
‫‪-‬آله ^^‬
‫کوکی و دخترش ‪ ....‬تنها دلیل زندگیش ‪ ...‬با فاصله‬
‫ای کمتر از یه وجب کنارش دراز کشیده بودند و‬
‫تهیونگ با نیم تنه ی برهنه به تاج تخت تکیه داده بود‬
‫و داشت به دو تا از زیباترین خلقت های خدا نگاه‬
‫میکرد‬
‫به سمت دختره شیطونش که یه لباس خواب پرتغالی‬
‫رنگ تنش بود که تا روی زانو هاش میومد خیز‬
‫برداشت‬
‫‪ -‬منم گرسنمه ‪ ...‬و االن میخوام یه هلو خوشمزه رو‬
‫که کنارمه بخورم‪...‬‬
‫‪ -‬منم مووقاااااام ^^‬
‫با جیغ و خنده از تخت ددی و مامیش پایین پرید تا از‬
‫غلغلک دوباره فرار کنه و همراه تدی به سمت‬
‫اشپزخونه دوید ‪.....‬‬
‫خب تدی خان ‪ ...‬مامولیته املوز انجام چود‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫توی تختش غلطی زد‪ ،‬صدای دختر شیطونشو که از‬
‫پله ها پایین می رفت و با صدای بلند می خوند‪:‬‬
‫پونی کوشولو ‪ ...‬اسب کوشولو‪...‬میشنید به هر حال‬
‫این خصوصیت رو از خودش به ارث برده بود اونم یه‬
‫پیشیه شیطونه ^^‬
‫‪-‬من گرسنمه ها ‪...‬‬
‫نگاه موزیانه ی تهیونگ جایی جز لب های کوکیو‬
‫نشونه نگرفته بود ‪...‬مالفه رو کنار کشید و به اون‬
‫اغواگر سکشی نگاه کرد ‪.‬‬

‫یه فرشته ظریف و سفید بدون لباس زیر و شلوار که‬


‫فقط یه لباس مردونه ی بلند سفید به تن داشت که دکمه‬
‫هاش پس و پیش بسته شده بود و رون های تپل و‬
‫خوش فرمشو بی هیچ شرمی تو نگاه هیز تهیونگ‬
‫قرار داده بود‬
‫و خودش ‪ ...‬تنها یه شلوار مشکی به پا داشت و سینه‬
‫ها ورزیده و عضله های قویشو در دیده نگاه گرسنه ی‬
‫کوکی بود‬
‫تقصیم عادالنه ایه‪..‬‬
‫وقتی شب قبلش باهاش حموم میری و پیشی لوست‬
‫یادش میره لباس هاشو بیاره‪ ...‬تو هم با کمال میل‬
‫پیرهنتو بهش میدی تا فرصت بیشتری برای دید زدن‬
‫اون باسن نرم وسفیدش پیدا کنی ‪...‬‬
‫دستشو بین پاهای کوک کشید سالنه سالنه به سمت‬
‫عضو کوچیکش رفت و بوسه های آرومی روی‬
‫صورتش میکاشت‪...‬و عضوشو میفشرد‬
‫و کوکی‪ ...‬کت بویی که همیشه از ناز کردن لذت‬
‫میبره‬
‫‪-‬اوومممم تهیونگ‬

‫‪-‬مااااااااامی ‪ ...‬ددیییی ‪ ...‬بیاااااااید دیجه ‪ ...‬من ُدرُسنه‬


‫ام ‪...‬‬
‫به صدای جیغ و بی قراریش خندیدن ‪...‬‬
‫‪ -‬اوووم باید بهش حسودی کنم ؟‪...‬اون ددی منو‬
‫دزدیده ‪...‬‬
‫‪ -‬پسرهای بد باید تنبیه شن ‪ ....‬لب هات برای منه ‪...‬‬
‫فقط من ‪ ...‬نباید بذاری دخترمون ببوستشون ‪....‬‬
‫‪ -‬ههههم ‪ ...‬رقیب عشقی من ‪ ...‬رقیب عشقی تو هم‬
‫هست ‪....‬‬

‫عااااااااااااخ دوووون‪...‬باب اسپنجی شلو چود‬

‫صدای هورای پر شور رقیب عشقی با نمکشون که از‬


‫طبقه پایین میومد‪ ...‬اون زلزله متحرک ‪ ....‬نگاهشونو‬
‫به سمت در کشید‪.‬‬
‫تهیونگ بعد ازلبخندی از سر احساسات پدرانه ‪...‬‬
‫نگاهشو از در کشید وخواست به کوکی بده تا یکم‬
‫گرسنگیش با بوسه صبحگاهی رفع شه تا بتونن سریع‬
‫تر پیش دخترشون برن وگرنه اون دختر شیطون‬
‫دوباره به اتاق می اومد و ممکن بود صحنه ها‬
‫خوبی نبینه *‪*.‬‬
‫‪-‬عه کوکی کجایی‬
‫لحاف رو بلند کرد ‪....‬‬
‫کوکی روی تخت زیر لحاف قایم شده بود و با دیدن‬
‫تهیونگ خودشو روی تخت وول میداد ودستاشو رو‬
‫جلوی چشم عسلیش گرفت ‪...‬‬
‫بینی صورتیشو کشید و کوکی به تالفی خواست با دوتا‬
‫دستاش انگشت تهیونگو بگیره ‪...‬‬
‫‪ -‬عاشقتم بهترین دردسر زندگیم‬
‫‪-‬میییییییو ^^‬

You might also like