Professional Documents
Culture Documents
فقير اهلل
اهلل نگهدارندهی فقرا است .هیچ چیز جز او وجود ندارد .نام اهلل ابدی است،
اهلل همهچیز در همگان است!
اين ها سخخخنیان بود كه مردی ريشخخخو با رداي ژنده بر تن ،روزانه در دهكدهی
كوچک شخخیردی Shirdiفرياد م زد .او در يک مس خ د وقف م نشخخسخخت و چلیم
(قل یان ه یدی) م كشخخخ ید و مردم گروه ،گروه برای ادای احترام به حضخخخور او
م آمدند .دعای خیر او برای تک تک آنها چیین بود« ،هر قدر پول در جیبهای
خود دار يد به من بده ید» .خیل او قات ،او ح تا به آن ها اجازه نم داد كه پول
كرايهی برگشت به میزل را نزد خود نگاه دارند .او تا پايان روز ،تمام پول ها را به
فقرا م بنشید و در خیابانها پرسه م زد و برای غذا گداي م كرد .او فقط نوع
نخخان ف ط یر بخخه نخخام بخخا كری Bhakriگخخدا ي م كرد و بخخا آن روزی خود را
م گذراند.
روزی كودك برهیه جلوی اين فقیر ايسخخختاد و او معصخخخومانه از مادر آن كودک
پرسید« ،خواهر ،او پسر است يا دختر»؟ معصومیت اين فقیر چیین بود .او بیشتر
او قات از چیین چیز هاي به طور كا مل ب خبر بود .گر چه رف تار اين فقیر عادی
نبود ،با اين حال مردم كه به او ايمان دا شتید ،هرآنچه كه او درخوا ست م كرد
را به او م بنشخخخیدند و با اين كار ،آنها خود را تبرک شخخخده م پیداشخخختید .او
م گفت« ،من تیها از كسان درخواست م كیم كه فقیر ،آنها را برم گزيید و در
اين تبادل ،من بايد ده برابر آن چه را كه به من م بنشخخخید ،به آنان پس دهم».
فقیري كه او به اشاره داشت ،كس جز خدای بزرگ نبود.
آيا اين درويش ،هیدو يا مسخخخلمان بود؟ مردم از هر كیش و مذهب و طبقات
اجتماع در هید ،خواسخخختار ديدار با او بودند اما اين مرد مقدس به هیچ طبقهی
اجتماع ،مذهب و يا گرايشخخ وابسخخته نبود .او خود يک فقیر حقیق و امپرات ِ
ور
امپراتورها بود .چرا مردم از سرا سر هید برای ديدار با او صدها كیلومتر م سافرت
م كردند؟ به دلیل اين كه برق نگاه او چیان درخ ش ش دا شت كه همچون آهن
ربا آنها را به سخخخوی خود م كشخخخید .نور چشخخخمان او ،هزاران نفر را جذب خود
م نمود تا بر پاهای او سر تعظیم فرود آورند .اين فقیر استثیاي ،قطب ارشاد زمان
بود .به بیان ديگر ،او رياسخخخت سخخخلسخخخله مراتب روحان زمان و همچیین رهبری
مرشدانِ كاملِ دوران خود را به عهده داشت .آن كه كلید تمام عوالم و كائیات را
در دسخخت داشخخت ،به صخخورت گداي ژندهپوش در روسخختاي ناچیز در هید زندگ
م كرد .در د ستهای اين فقیر ،نیروهای ستیزهجوی آ شوب جهان و درد و رنج
شديدِ سه عالم ،تعادل م يافت .هرچید كه پذيرفتن اين حقیقت برای يک ان سان
عادی دنیوی ،شايد د شوار با شد اما اين يک واقعیت روحان ا ست و اگر به مردم
گفته شخخود كه اين مرد مقدسِ ع یب و غريب ،مس خوول ادارهی جیگ جهان اول
بود ،آن ها اين گف ته را خ یدهدار و احم قا نه م پ یدار ند .با اين وجود ،در عوالم
درون نا ش از واقعیتهای روحان ،مر شدان كامل ،ا ستادان آفريیش ه ستید و
هیچ چیز بدون فرمان اله آنها رخ نم دهد و هرگز هیچ جیگ بدون خواست و
رهیمون پیج مرشد كامل ،برپا نم شود.
دوران ،م شتاق ا ست كه در مورد زندگ ساده و دروي ش اين فقیر بی شتر بداند.
اما بسخخیار مشخخكل اسخخت كه بتوان در مورد او بیشخختر دانسخخت ،زيرا تیها يک فقیر
حقیق م تواند يک فقیر را بی شتر ب شیا سد .يك شدن با او امكان پذير نی ست،
مگر با پشت سر گذاشتن و گذر از مرز خیاالت واه .
زندگ سادهی اين فقیر انسان را شديدا فريب م داد .زيرا گرچه او نیرومیدترين
پاد شاهی بود كه م زيسخخت ،با اين حال اهمیت نم داد كه مردم او را صخخرفا به
صورت يک گدا ببییید .اما اكیون كه خور شید الوهیت اين فقیر ،نور خود را تابیده
و ان ام وظی فه كرده بود ،ما نیز با يد ان ام وظی فهی كرده و در بارهی اين فقیر
حقیق بی شتر بیاموزيم .پژوهش در مورد ان سان كه خدا شده د شوار ا ست ،زيرا
هیگام كه در ج سم ا ست و خور شید وجودش م درخ شد ،همهی نگاهها متوجه
اوسخخخت .تیها پس از فرو رفتن آن خورشخخخید اله اسخخخت كه نگاه ما به سخخخوی
يادداشتها و بايگان های زندگییامهی او م چرخد.
انسان تا زمان كه يک فقیر نشود ،هرگز تواناي درک زندگ چیین مرشد كامل
را ندارد .هرآنچه كه او برای دنیا آشكار م سازد ،تیها چید پرتو از نور اوست .بدين
ترتیب نم توان به جزئیات داسخختان واقع زندگ يكتاهای كامل دسخخت يافت .ما
ح تا نام اين فقیر را در كودك نم دانیم .ا ما دوران ،او را «ساااي» م نا مد به
معیای لرد (خداوندگار) يا یکتاي مقدس.
در مورد زاده شدن او اطالعات در دست نیست .برخ بر اين باورند كه سای در
يک خانوادهی براهمن چشخخم به جهان گشخخود و پس از درگذشخخت پدر و مادرش،
يک درويش مسخخخلمان او را رشخخخد داد .اما برخ ديگر ،اكثريت زندگ نامهنگاران،
برآنید كه او م سلمان زاده ا ست .اما صرف نظر از شرايط و چگونگ زاده شدن و
كودك اش ،دوران ،بی شتر عالقهمید به سای ،آن مر شد كامل ا ست كه از ديد او
همگان يك ه ستید .گفته شده كه سای در سال 1838در دهكدهی سايلو Sailu
در میطقه جییتور Jinturهید زاده شد .اما گواه و شواهدِ جديد ا شاره به اين دارد
كه زادگاه او در دهكدهی پاتری Pathriدر میطقهی پاربان Parbhaniاست .مردم بر
اين باورند كه او دوران كودك ِ خود را در نزديك اورنگآباد در ايالت ماهارشخخخترا
Maharashtraگذراند و پدر و مادر او بسخخیار بسخخیار فقیر بودند .در خردسخخال ،پدر
سخخای چشخخم از جهان فروبسخخت و مادرش به خاطر شخخرايط و اوعخخار ،برای گذران
زندگ وادار به گداي شد.
دروان از بازی روزگار در شگفت بود ،زيرا آن كه در سرنوشتش ،خداوندِ كائیات
شدن بود م باي ست كودك ِ خود را در میان ب نوايان و ته د ستان بگذراند و در
خیابانها گداي كید .خداوند چه طرح درکناشخخخدن رينته بود؟ دوران ،گريه و
زاری اين كودک را هیگام راه رفتن شیید كه م گفت« ،مادر آهسته برو .نم توانم
تیدتر بیايم ...ديگر نم توانم راه بروم» ،مادرش ا شک از چ شمانش سرازير شد .او
كودک خود را بلید كرد و در آغوش گرفت .اما كودک همچیان فرياد م زد« ،مادر،
من خیل گرسیهام ...ك يک آدم مهربان به ما قدری غذا خواهد داد»؟
مادرش به آرام در گوش او ن وا كرد« ،پسخخخرم ،صخخخبر داشخخخته باش .خداوند،
بنشخخايشخخگر و مهربان اسخخت .در اين نزديك دهكدهای اسخخت ،در آن ا م توانیم
قدری نان به دسخخت آوريم» .كودک ،تیگیا و رنج مادرش را احسخخاس كرد و گفت،
«مادر ،من ديگر گرسخخیه نیسخختم ،حاال م توانم راه بروم« .او از آغوش مادر پايین
آمد و هرچید كه خسخخخته و ب بییه بود اما آهسخخخته آهسخخخته در كیار مادرش گام
برداشخخخت .بدين روش ،مادر و فرزند ،برای پیج سخخخال از درب يک میزل به میزل
ديگر و از يک دهكده به دهكدهای ديگر در حركت و سخخخرگردان بودند و در اين
مدت كودک با سنیان شیرين خود ،مادرش را شادمان و سرگرم نگاه م دا شت.
سپس آن كودک ديگر هرگز از مادرش درخوا ست غذا و ا ستراحت نكرد .كف پای
او تاول زده و او را رنج م داد .سران ام در اثر پیادهرویهای زياد ،پو ست كف پای
او همچون چرم ،سفت و سنت گرديد .آنها پر سه م زدند و نم دان ست به ك ا
م روند و تیها برای زنده ماندن گداي م كردند .رحم و مهربان خداوند با وجود
ستم و بیداد ظاهریاش ،همواره نهان ا ست .سرنو شت ،يک راز تیاقضآمیز ا ست،
بدين معیا كه ستمگری خداوند ،به گونهای رحم او را در بر دارد .شرايط و او عار
هرچه باشخخد ،هیچ كس نم تواند از رحم و دلسخخوزی او بگريزد .سخخرشخخت خداوند،
رحم و مهربان ا ست؛ او خودِ رحم ا ست و از ديد او ،هیچ كس درمانده و ب كمک
باق نم ما ند .ا ما تی ها آن افرادی م توان ید به درک اين راز برسخخخ ید كه خدا
م شوند
اگرچه مادر و پسخخر از ديد دنیا در رنج و عذاب بودند اما آنچه كه آن پسخخر پیج
سخخاله در آسخختانهی دريافت آن بود ،در خیال نم گی د .پس از كوبیدن يک در و
سپس يک در ديگر در دهكدهی شِلوادی Shelwadiو رو به رو شدن با درهای بسته
و رانده شخخدن با دسخختان خال ،مادر و فرزند به میزل يک نابییا به نام گوپال رائو
دشخخموک Gopal Rao Deskmukhكه در واقع پیری سخخرشخخیاس بود ،رسخخیدند و در
زدند .درب خانه گشوده شده و گوپال رائو چیان آن پسر بچه را به گرم در آغوش
گرفت كه انگار كه دو دوست ديريیه پس از سالها جداي بههم رسیدهاند .آن پیر،
در واقع چشخخم به راه آن بانو و كودک بود و با مهربان و احترام فراوان ،اتاق را در
میزل خود برای آنها تهیه ديده تا نزد او بمانید .پدر اين پیر ،كشخاو پانت Keshav
،pantفردی تهديدست اما بسیار ديیدار بود .در خانهی او هیچ چیز وجود نداشت،
نه اسخخخباب ،نه اثاثیه و نه هیچ چیز ديگر .تیها يک م سخخخمه بزرگ ويانكاتش
،Vyankateshلرد ويشخخیو Vishnuوجود داشخخت كه او روز و شخخب به سخختايش آن
م پرداخت .پدر گوپال ،الهام بنش او بود ،از اينرو شخعلههای روحانیت از كودك
در ژرفای قلب گوپال زبانه ك شید .پس از چید سال گوپال خوا ست كه پی شهای
برگزيید و درآمد داشخخته باشخخد اما از يافتن كار در زادگاهش در جامب jambناكام
ماند و به شِ لوادی shelwadiجا به جا شد .پس از گذ شت چید سال در شلوادی،
مردمان آن ا به ديد احترام به او نگريستید ،زيرا اگرچه او هیوز يک مرد ته دست
بود ا ما هرآن چه كه داشخخخخت با كسخخخخان كه در فقر بیشخخختری به سخخخر
م بردند تقسخخیم م نمود و از دردمیدان پرسخختاری م كرد .مقامات شخخهر به پاس
خدمت های بدون خود خواه و بدون انتظاری كه او ارائه داده بود ،قطعه زمیی
به او بنشیدند تا در آن ا زندگ كید.
گوپال رائو توبه و رياعخخت های شخخديدی را در پیش گرفته بود .با اين حال روزی
چمانش بر بانوی زيباي افتاد و انديشخخههای پسخخت شخخهوان در ذهن او برانگینته
گرديد .او از هرزگ و ناپاك افكارش ب سیار شرم سار و ب درنگ راه خانه شد و
در جلوی م سخخمهی ويانكاتش ايسخختاد و با میلهی آهیین هر دو چشخخم خود را از
كاسخخه درآورد .گرچه نور بیرون دنیا برای همیشخخه از ديدگانش رخت بربسخخت اما
اين عمل ،نور درون اش را شعلهور و درخ شان ساخت .نور درون به آتش تبديل
شد و آوازهی او پنش گرديد .م گويید كه لرد ويانكاتش با دستهای خود سیی
سخخخوزاندن عود منصخخخو خواندن آرت را برای گوپال رائو تهیه م كرد .اين به
معیای اين اسخخت كه آن پیر ،تیها آن زمان از صخخمیم دل مراسخخم سخختايش را جلو
م سخخخمه لرد ويانكاتش به جای م آورد .از آن پس ،به خاطر حضخخخور گوپال رائو،
شلوادی از دهكدهای كشاورزی به يک مكان زيارت مقدس تبديل شد.
در میزل سخخاده و محقر اين پیر بزرگ ،سخخایِ جوان با مهربان و مراقبت فراوان
ر شد داده شد .ع شق پیر به اين پ سربچه ،روز به روز بی شتر نمايان م شد و مادر
نیز با احترام زياد به پیر خدمت م نمود .گوپال رائو به آن بانو و فرزندش جا و
مكان داده و به اين خاطر مادر سای همیشه سپاسگزار بود .در دوازده سالگ ،مادر
پ سربچه درگذ شت و بدين روش ،واب ستگ آن پ سر به به پدر و مادرش گ س سته
شخخد .پسخخر جوان برای چیدين سخخال ديگر در میزل پیر نابییا زندگ كرد و در اين
مدت ،دروازهی عالم روحان بر او گشخخوده و سخخای مريد اصخخل گوپال رائو گرديد.
مريدان براهمنِ آن پیر با مشخخخاهدهی رابطهی نزديک بین آن دو ،رن یده خاطر و
بر آن پ سر ح سادت بردند و در شگفت بودند كه چرا مر شدِ آنها بدين اندازه به
يک پ سربچهی م سلمان عالقه ن شان م دهد .در نتی ه ،مريدان به اذيت و آزار آن
جوان پرداختید اما به خاطر عشق كه سای به گوپال رائو داشت ،بیرحم آنها را
تحمل م كرد .اندک اندک اوعار برای پسربچه بدتر شد ،زيرا حسادت مريدان به
خشونت گرايید به طوری كه چید تن از آنان كمر به كشتن پسربچه بستید و طرح
كشتن او را رينتید اما:
آن كه خداوند نگهدار اوست
هیچ كس نم تواند حت به يک تار موی او آسیب برساند،
حت اگر تمام دنیا نیز بر علیه او برخیزند ،او در امان است.
ح سادت و كییهتوزی ،ان سانها را وادار به چه كارهاي م كید! روزی گوپال رائو
همراه مرد جوان برای قدم زدن به جی گل ر فت .چ ید تن از مر يدان ،آن ها را
منفیانه را دنبال كردند .پس از چیدی ،پیر و آن جوان برای استراحت زير سايهی
درخت بلیدی نشخخسخختید .مريدان ،پاورچین ،پاورچین نزديک شخخدند .يك از آنان
سیگ بزرگ برداشت و سر پسر را نشانه گرفت آن را پرت كرد اما در عوض ،سیگ
به سر گوپال رائو برخورد كرد و او را م روح ساخت .سای از رن كه مرشدش به
خاطر او م برد ،قلبش شك ست و ا شک خون از چ شمانش جاری شد و به گوپال
رائو گفت« ،مر شد ،پس از گذ شت اين همه سال كه با شما بودم ،ماندن من نزد
شما ديگر پسیديده نیست ،اجازه دهید كه از اين مكان بروم«.
پیر پا سخ داد« ،تو نم توان بروی .از امروز ت صمیم گرفتهام كه تو را تیها وارث
خود سازم .روزی خواهد آمد كه گی ییهی مرا به ارث خواه برد» .پس از چیدی،
مردی كه ق صد ك شتن سای را دا شت ،بیمار و پیش از جان سپردن ،رنج و عذاب
زيادی ك شید .رو ستايیان از مرگ ناگهان اين مرد شگفتزده شدند و بر اين باور
بودند كه گوپال رائو او را به خاطر نیت پلیدش م ازات نموده اسخخخت .مريدان به
امید زنده شدن مريدی كه جان سپرده د ست به دعا بر دا شتید .يك از ب ستگان
آن مرد نزد پیر رفت و برای او درخواسخخت بنشخخش و آمرزش نمود .گوپال رائو در
پاسخخخ به تقاعخخای خويشخخاوند آن مرد گفت« ،چرا از من م خواه كه او را زنده
نمايم؟ من يک انسان معمول مثل خود شما هستم و چیین نیروي ندارم؛ چیین
كاری از د ست من بر نم آيد» .آنگاه به سای ا شاره كرد و ادامه داد « ،شايد اين
پسر مسلمان از عهدهی اين كار برآيد».
با ا شاره و اجازهی پیر ،پ سر بلید شد و قدری خاک زير پای گوپال رائو بردا شت
و آن را بر جسخخخد مالید .پس از چید دقیقه ،مرده زنده شخخخد و از جا برخاسخخخت و
همگان را در حیرت و شگفت فرو برد .در نتی هی اين عمل ناش از نیروی اله ،
مريدان دريافتید كه رابطهی سخخخای با گوپال رائو ،ب نظیر و ب مانید اسخخخت و به
عیوان مريد اصخخل مرشخخد ،آنها م بايد به جای كییهورزی و نفرت ،به او احترام
بگذارند .روستايیان به خاطر زنده شدن مرده ،جشن گرفتید و يک كارناوال شادی
به راه انداختید و سای و گوپال رائو را بر تنت روان ن شاندند و روی د ست بردند.
صدها تن هر دوی آنها مورد پرستش قرار داده و گلباران كردند.
گوپال رائو كه در شخخرف رها كردن كالبد خود بود برای چید روز به اين موعخخور
اشخخخاره كرد اما هیچ يک از مريدان سخخخنیان او را جدی نگرفتید .روزی او همهی
پیروان نزديک خود را گرد آورد و به آنها گفت« ،زمان من فرا ر سیده ا ست» .پیر
نابییا سپس به آنها اجازه داد كه او را ا ستحمام كیید و پس از آن د ستور داد كه
ستايش به جای آورده و بنش از كتاب باگاواد گیتا را در پیشگاه او بنوانید .آنگاه
پسخخخر را نزد خود فراخوانخخد و بخخا مهربخخان فراوان ،دوهوت Dhotiسخخخفیخخد
(پارچهای كه به صورت شلوار بر پاها م پیچید) ،خود را به او بنشید .سای با ادب
و احترام ،آن را پذيرفت .گوپال رائو چید دسخختور نهاي به مريدان خود داد و روی
زمین دراز كشید و به آرام رابطهی خود را با جسم خاك اش گسست .گوپال رائو
با بنشخخخیدن پوشخخخاک خود به آن جوان ،وظیفهی روحان خود را همراه با تمام
مس خوولیت و بار سخخیگییش به آن پسخخر واگذار نمود .سخخای به طور كامل اهمیت و
معیای آن را دانست .از اينرو ،از پارچهی شلوار مرشدش يک كفی (پیراهن بلید)
برای خود درسخخت كرد و بر تن نمود .اندك پس از درگذشخخت گوپال رائو ،سخخای
شانزده ساله از شلوادی به جیگل رفت و خلوتن شیی را پی شه كرد .روزی مردی
به نام چاند پتیل Chand Patilكه از جیگل م گذشخخت ،ناگهان با آن فقیر جوان كه
زير درخت نشسته بود رو به رو شد .سای جوان بدونهیج مقدمهای ،از چاند پتیل
پرسخخخ ید« ،آيا اسخخخب خود را گم كردهای»؟ مرد با تع ب پاسخخخخ داد« ،بله ،اما
نتوان ستهام آن را بیابم« .فقیر جوان گفت« ،به رودخانهای كه در اين نزديك ا ست
برو و آن را خواه يافت« .چاند پذيرفت و به رودخانه رفت و با خوشخخخحال و
شگفت ،ا سب خود را در ست همان جاي كه درويش جوان گفته بود يافت .چاند
برای سپاسگذاری نزد فقیر برگشت و ديد كه او چیلم خود را با تیباكو پر م كید.
چاند شتابان و با شور و شوق فراوان ،پیش آمد تا چیلم را رو شن كید اما كبريت
نزد خود نداشت .درويش جوان با اشارهی دست از او خواست كه كیار رود ،سپس
تكه چوب را در زمین فرو كرد و زغال گداختهای را از زير خاک بیرون كشخخخید و
چیلم خود را با آن رو شن ساخت .با اين كار چ شمگیر بزرگ ،چاند پتیل قانع شد
كه فقیر جوان ،شنص بزرگ و مقد س ا ست و او درخوا ست كرد كه همراه او به
دهكدهی شخخیردی برود و در جشخخن ازدواج برادرزادهاش شخخركت كید .فقیر جوان
درخواسخخت او را پذيرفت .تمام اهال روسخختای شخخیردی به پیشخخواز آنها آمدند،
ب خبر از آن كه چه مهمان برجسخختهای در میان آنها حضخخور دارد .همچیان كه
مهمانان به صخخورت دسخختهجمع ،شخخادیكیان از جلوی معبد خاندوبا Khandoba
سخخای بابا آتش دون Dhuniرا در مسخخ د «مادر رحم» هر شخخامگاهان روشخخن و
برافروخته نگاه م داشخخت .افزون بر اين ،او يک چراغ نفت كوچک نیز در مسخخ د
روشن نگاه م داشت و نفت آن را از دكانداران منتلف در شیردی گداي م كرد.
روزی ،هیچ يک از دكانداران نفت به او ندادند اما سای بابا به م س د بازگ شت و
چراغ را با آب پر نمود و آن را روشن كرد .بدين ترتیب چراغ ،بدون سوخت ،روشن
باق ماند .هیگام كه بامدادان روز بعد ،اهال دهكده از اين مع زه باخبر شخخدند،
ايمان آنها به سخخای بابا محكم شخخد .يک مرشخخد كامل ،تمام كسخخان را كه به او
وابسته هستید م بیید .روزی در سال ،1910سای بابا نزديک آتش دون نشسته
و ناگهان به جای گذا شتن چوب در آتش ،د ست خود را در میان شعلههای آتش
قرار داد .يك از مريدان به سوی سای بابا شتافت و دست او را از میان شعلههای
آتش بیرون كشید اما دست او به شدت سوخته بود .هیگام كه علت آن كار را از
او پرسیدند ،سای موعور را چیین روشن ساخت« ،يك از پیروان من ،در فاصلهی
نه چیدان دور ،كوزهگری دارد .همسر او ،دختر بچهی شان را روی دامیش گذاشته
و نزديک كورهی كوزهگری سرگرم كار بود .شوهرش ،او را صدا م زند ،هیگام كه
زن از جای برم خیزد ،كودک به طور اتفاق داخل كوره م افتد ،در آن لحظه من
دست خود را در آتش گذاشتم .اين سوختگ برای من اهمیت ندارد اما آن كودک
ن ات يافت .اگر اين كار را ان ام نداده بودم ،آن دختر خردسال م مرد».
در شخخخیردی ،معبد هیدوها به نام معبد ماروت يا هانومان در نزديك مسخخخ د
م سلمان به نام م س د «مادر رحم» قرار دا شت .بن ش از كار روحان سای بابا،
پیوند و متحد ساختن روحان هیدوها و م سلمانان بوده ا ست .در واقع ،سای بابا،
مس د خود يعی مس د «مادر رحم» را مس د براهمنها م خواند.
گاه سخخای بابا از مريدان مسخخلمان خود م خواسخخت كه در پیشخخگاهش قرآن
بنوانید و گهگاه از مريدان هیدوی خود م خواست از كتاب گیتا و رامايانا بنوانید.
سای بابا يک مر شد كامل و غیر معمول بود زيرا او آمیزهای ب همتا از ويژگ های
روحان هیدوها و مسلمانان بود .كار او در رابطه با اين دو مذهب ،نشانگر اين بود
كه تفاوت واقع میان آن ها وجود ندارد ،زيرا يكتای پر ستش شونده ،يك ا ست.
خواه سای بابا ،مسلمان و خواه يک هیدو زاده باشد ،ب ترديد پرورش روحان او به
طور مسخختقیم به هر دو وابسخخته بوده ،زيرا مر شدان او ،هم هیدو و هم مسخخلمان
نشخخان هیدوها را بر
ِِ بودهاند .او همچون مسخخلمانان لباس م پوشخخید ،با اين حال
پیشان خود نقش زده بود .او روزهای مقدس و جشنهای مربوط به هر دو مذهب
را با شخخور و شخخوق يكسخخان ،جشخخن م گرفت .او از قرآن نقل قول م كرد كه لذت
مسخخخخخلخخمخخانخخان را در پخخ داشخخخخخت و در هخخمخخیخخن حخخال ،وِداهخخا و
شاستاراهای هیدوها (كتابهای مذهب ) را به روان م خواند .از ديدگاه شنصیت
همچون سخخای بابا ،هويت انسخخان و تفاوتهای مذهب ،هیچ در هیچ بودند .روزی
فردی از او پرسید« ،زادگاه شما ك است»؟ سای بابا گفت:
«من محل اقامت ندارم ،من يكتای ب نشخخخانم ،آن مطلق اله ام .كائیات میزگاه
من است .پدرم براهما و مادرم مايا است .با پیوند آنان ،اين بدن را به دست آوردم.
آنان كه م پیدارند من در شیردی سكی دارم ،سای حقیق را نم شیاسید ،زيرا
من ب شكل و در همه جا هستم».
با گذشت سالها ،هزاران تن گرد سای بابا آمدند و بسیاری از آنان نفع مادی در
سر م پروراندند .روزی مرشد در مورد آنهاي كه خواستار تبرک و لطف او بودند
گفت:
« من آنها را م يابم و نزد خود م آورم .آنها باخواست و ارادهی خود
نم آيید .اگرچه برخ ممكن است صدها كیلومتر فاصله داشته باشید ،من آنها
را مانید گی شكان كه نخ به پاهايشان بسته شده به سوی خويش م كشانم«.
او بارها به مريدانش گوشزد و تكرار م كرد:
«من به شما آنچه كه م خواهید م دهم ،تا شرور كیید به خوا ستن آنچه كه
من م خواهم به شما ببن شم .مرشد من ،به من گفت كه با وفور به تمام ك سان
كه مرا م جويید ببنشخخخم ،ا ما هیچ يک از شخخخما مرا با داناي نم جويید .در
گی ییهی من باز اسخخت اما هیچ يک از شخخما وسخخیلهای برای بار زدن و بردن گیج
حقیق نم آوريد .من م گويم به طور عمیق كاوش كیید و آنچه را كه به درست
حق شما است برداريد .اما هیج يک از شما اين زحمت را به خود نم دهید .من به
همهی شخخما كه نزد من م آيید م گويم .اين فرصخخت را هرگز نم توانید بازيابید.
من خدا هسختم .من ماهالكسخم Mahalaxmiهسختم .من ويتوبا هسختم ...گانش...
Ganeshaداتاتری...الكسخخخم و نارايان 27هسخخختم ،چرا شخخخما به رودخانهی گَیگ
Gangesدر بیارس م رويد .دسخخخت های خود را زير پاهای من بگیريد ،رودخانهی
گیگ در ايی ا جريان دارد.
روزی سای بابا در مورد ده ت سم لرد ويشیو به عیوان اوتار سنن گفت و آشكار
ساخت كه اوتار در دوران كال يوگایِ كیون پديدار م گردد.
مهربابا با عشخخق و عالقهی فراوان ،سخخای بابا را به ياد م آورد و او را «پدربزرگ»
م نامید و بزرگ سخخای را ت سخخمِ كمال توصخخیف م كرد .روزی مهربابا آشخخكار
ساخت كه سای بابا ،جیگ جهان اول را كیترل م كرد.
پس از آن كه سخخای بابا از مسخخ د بیرون م آمد و آهسخخته از جلو معبد ماروت
م گذ شت و به باغ لیدی و يا چاوادی (دفتر رو ستا) م رفت ،آرت در ستايش او
خوانده م شد .آن هیگام نور در چهرهی او ديده م شد و همچیین م ديدند كه
او عاليم و اشخخارات غريب را با انگشخختان خود در هوا نمايان م سخخازد .اين رفتار،
روزانه برای چهار سال ،از آغاز جیگ جهان اول تا پايان ،ادامه داشت.
در طول سالهای جیگ ،سایبابا بارها م گفت:
«من ب شكل هستم و در همه جا هستم .من اين بدن كه شما آن را سای
م خوانید ،نیستم .من روح كلِ برترم ،يعی كل آفريیش .من همه چیز هستم،
من در همگان هستم .من در پیران ،جانیان ،حیوانات و هر چیز ديگر هستم .من
در تمام كائیات گستردهام .من هستم كه خداوند را آفريدهام .هیچ چیز بدون
خواست و ارادهی من رخ نم دهد.
نور من از خداوند سرچشمه م گیرد ،مذهب من كبیری ( Kabiriمرشد كامل
بودن) و ثروت من ،دعای خیری است كه تیها من م توانم ارزان دارم».
شخخنصخخیت روحان سخخای بابا از نور «قوس» بود .فردی كه از نور قوس اسخخت،
نیروی ماورای طبیع دارد كه م تواند دستها و پاهايش را از بدن خود جدا كرده
و سخخخپس آنها را بههم بپیوندد .گهگاه يكتاهای كامل برای ان ام كار درون ،وارد
حالت قوس شده و اندامهای بدن خاك شان ،جدا م گردد .آنگاه پس از پايان كار،
اندامهای آنها خود به خود به يكديگر م پیوندد .28روزی شنص به مس دی كه
سای بابا در آن ا م خوابید رفت .در آن ا او با د ست و پا و سر مر شد كه از هم
جدا شده و روی زمین افتاده بود رو به رو گرديد .در يک گوشه دستها و بازوان او
و در گوشهی ديگر رانها و پاهای او و در گوشهی ديگر سر او قرار داشت .هر عضو
بدن از پیكره و نیمتیه جدا بود .مرد بیچاره مبهوت و وحشخخت زده ،بر آن شخخد كه
تكه تكه شخخدن بدن فقیر را به پلیس روسخختا گزارش دهد اما از ترس آن كه او را
م رم بدانید ،به میزل خود برگ شت و سكوت اختیار نمود .بامداد روز بعد ،آن مرد
از روی كی كاوی به مس د رفت و با تع ب فراوان ،سای بابا را در آن ا زنده يافت
كه بیانات را به مريدانش م فرمود .آن مرد در شخخگفت بود كه آيا آنچه غروب روز
گذشته گواه بر آن بود ،كابوس بوده است؟ آن شنص از اين خصوصیت نادر فقیر،
خبر نداشت.
م گويید سخخخای بابا ،روی يک تنت در ارتفار دو متری كه پلكان نداشخخخت
م خوابید .روزی سای برای خفتن به اتاق خود رفت .يک مرد كی كاو در نزديك
م س د ،دزدك به پی ره نزديک شد تا چگونگ پرواز يا شیاور شدن سای بابا و
قرار گرفتن او را روی تنتخواب ببیید اما با ناباوری و وح شت ،ج سدی را ديد كه
دست و پا و سر ندارد و در يک آن ،نابییا شد .نابییا شدن مرد ،رياعت بود كه او
م بايست تا پايان زندگ اش تحمل نمايد.
روزی هیگام كه آتش جیگ جهان اول همچیان زبانه م كشخخخید ،سخخخای بابا
همراه جمع از مريدانش كه موسیق عرفان م نواختید ،قدمزنان از مراسم لیدی
باز م گ شت .در اين میان ،ناگهان نگاه مر شد بر مرد جوان خا ص افتاد و واژهی
با شكوه را با صداي كه نیروی اقیانو س دا شت بر زبان جاری ساخت .او بیان
نمود« ،پروردگار» .اين در حال است كه جوان بر پاهای فقیر پیر افتاده بود .روی
سخخنن سخخای بابا ،به چه كسخ بود؟ چشخخمان كه سخخای بابا را مدهوش و شخخیفته
ساخته بود متعلق به همان جوان زرت شت بود كه باباجان بر پی شان او بو سه زده،
نارايان او را بر تنت پادشخخخاه نشخخخانده و تاج الدين بابا بر گردن او حلقهی گل
آوينته بود .چشخخخمان مرد جوان و چشخخخمان آن فقیر پیر ،عمیقا به يكديگر خیره
شخخخدند و دگربار آن واژهی باشخخخكوه و پرعظمت بر زبان فقیر پیر جاری گرديد،
«پروردگار» .آنگاه برای سومین بار اين واژهی مقدس را بیان نمود« :پروردگار» و
اين بار او خود بر مرد جوان سخخخ ده نمود .گروه پیروانش كه گواه بر اين رويداد
فوقالعاده مهم بودند سنت حیران و شگفت زده شدند .اين ديدار از مفهوم بسیار
ژرف برخوردار اسخخخت ،هر چ ید كه در جادهای خاك و در ده كدهای فقیر و
دورافتاده در ايالت ماهاراشترای هید در ماه دسامبر سال 1915رخ داد.
همچیان كه انبوه جمعیت گرد سای بابا م آمدند ،آنها مرد جوان را به كیار هل
دادند و سخخای بابا به جايگاه خود بازگشخخت .سخخپس آن جوان به خود آمد و به گام
برداشتن در جاده ادامه داد.
دوران برای دنیا سرود اما هیچ كس ن شیید« ،آيا ت شنیص نم دهید ،سای نام
چه كسخ را فرياد زد؟ شخما نیز او را جار خواهید زد ،شخما نیز بر قدوم او سخ ده
خواهید كرد .او يگانهی قديم است».
سه سال گذشت و جیگ جهان اول به پايان خود نزديک م شد .در 28سپتامبر
،1918سای بابا در سن هشتاد سالگ دچار تب شد كه چید روز به درازا كشید.
پس از آن ،مرشااد شخخخرور به روزه گرفتن نمود و خوب م دانسخخخت كه مرگش
فرارسخخیده اسخخت .سخخای بابا كهیه آجری داشخخت كه سخخالها به عیوان بالش از آن
استفاده م كرد .روزی پسری كه مس د را تمیز م كرد ،آجر از دستش افتاد و دو
نیم شد .هیگام كه سای بابا به م س د بازگ شت و پاره آجرها را ديد ،بیان كرد،
«اين آجر نیست كه شكست ،بلكه شیشهی عمر من شكست .اين آجر ،ديرگاه
اسخخخت كه در كارهايم مرا ياری داد و به اندازهی عمرم برايم عزيز بود .اكیون كه
شكست ،ظرف خاك زندگ من نیز به زودی خواهد شكست«.
پس از هفده روز ب غذاي ،سایبابا در ساعت 2: 30ع صر بر زمین افتاد و فرياد
برآورد« ،خدايا» .اين در حال است كه سر او روی شانهی يك از مريدان نزديكش
بود .در 15اكتبر 1918در هشتاد سالگ سای بابا واپسین نفسها را كشید .اين
روز ،همزمان بود با روز مقدس هیدوها به نام داسخخرا .Dasseraاين روزی اسخخت كه
لرد رام بر راوانا ،پیروز گرديده است.
در پايان زندگ سخخای بابا ،بحث و ناسخخازگاری میان پیروان او شخخدت گرفت ،به
طوری كه هیدوها م خوا ستید بدن او را ب سوزانید اما م سلمانان بر خاک سپاری
پافشاری داشتید .پس از سپری شدن سه روز جر و بحث تید ،سران ام بدن او در
بعد از ظهر هفده اكتبر ،در معبد بزرگ كری شنا كه ساخت آن را خودِ سای تايید
كرده بود ،به خاک سخخپرده شخخد .29مريدان ،پاره آجرها را خرد كرده و در قبری به
درازای 2متر جای دادند ،سپس بدن سایبابا را درون قبر گذا شتید .بدن سای
مانید زمان كه زنده بود ،تازه و شخخاداب به نظر م آمد ،زيرا بدن فقیر ته دسخخت،
خداوند در برگرفته نشدن را در برگرفته بود.
روزی سخخخای بابا بیان نموده بود« ،من حتا در آرامگاه خود نیز فعال و پرتوان
خواهم بود .حت پس از رفتن به حا لت ما ها سخخخا مادی ( 30Mahasamadhiترک
جسخخم) لحظهای كه به من بییديشخخید ،با شخخما خواهم بود» .سخخنیان سخخای بابا،
حقیقت يافت و آرامگاه او در شیردی ،محبوبترين مكان زيارت يک مر شد كامل
روحان معاصر ،در هید است.