You are on page 1of 26

‫سايبابا‬

‫فقير اهلل‬
‫اهلل نگهدارندهی فقرا است‪ .‬هیچ چیز جز او وجود ندارد‪ .‬نام اهلل ابدی است‪،‬‬
‫اهلل همهچیز در همگان است!‬
‫اين ها سخخخنیان بود كه مردی ريشخخخو با رداي ژنده بر تن‪ ،‬روزانه در دهكدهی‬
‫كوچک شخخیردی ‪ Shirdi‬فرياد م زد‪ .‬او در يک مس خ د وقف م نشخخسخخت و چلیم‬
‫(قل یان ه یدی) م كشخخخ ید و مردم گروه‪ ،‬گروه برای ادای احترام به حضخخخور او‬
‫م آمدند‪ .‬دعای خیر او برای تک تک آنها چیین بود‪« ،‬هر قدر پول در جیبهای‬
‫خود دار يد به من بده ید»‪ .‬خیل او قات‪ ،‬او ح تا به آن ها اجازه نم داد كه پول‬
‫كرايهی برگشت به میزل را نزد خود نگاه دارند‪ .‬او تا پايان روز‪ ،‬تمام پول ها را به‬
‫فقرا م بنشید و در خیابانها پرسه م زد و برای غذا گداي م كرد‪ .‬او فقط نوع‬
‫نخخان ف ط یر بخخه نخخام بخخا كری ‪ Bhakri‬گخخدا ي م كرد و بخخا آن روزی خود را‬
‫م گذراند‪.‬‬
‫روزی كودك برهیه جلوی اين فقیر ايسخخختاد و او معصخخخومانه از مادر آن كودک‬
‫پرسید‪« ،‬خواهر‪ ،‬او پسر است يا دختر»؟ معصومیت اين فقیر چیین بود‪ .‬او بیشتر‬
‫او قات از چیین چیز هاي به طور كا مل ب خبر بود‪ .‬گر چه رف تار اين فقیر عادی‬
‫نبود‪ ،‬با اين حال مردم كه به او ايمان دا شتید‪ ،‬هرآنچه كه او درخوا ست م كرد‬
‫را به او م بنشخخخیدند و با اين كار‪ ،‬آنها خود را تبرک شخخخده م پیداشخخختید‪ .‬او‬
‫م گفت‪« ،‬من تیها از كسان درخواست م كیم كه فقیر‪ ،‬آنها را برم گزيید و در‬
‫اين تبادل‪ ،‬من بايد ده برابر آن چه را كه به من م بنشخخخید‪ ،‬به آنان پس دهم»‪.‬‬
‫فقیري كه او به اشاره داشت‪ ،‬كس جز خدای بزرگ نبود‪.‬‬
‫آيا اين درويش‪ ،‬هیدو يا مسخخخلمان بود؟ مردم از هر كیش و مذهب و طبقات‬
‫اجتماع در هید‪ ،‬خواسخخختار ديدار با او بودند اما اين مرد مقدس به هیچ طبقهی‬
‫اجتماع ‪ ،‬مذهب و يا گرايشخخ وابسخخته نبود‪ .‬او خود يک فقیر حقیق و امپرات ِ‬
‫ور‬
‫امپراتورها بود‪ .‬چرا مردم از سرا سر هید برای ديدار با او صدها كیلومتر م سافرت‬
‫م كردند؟ به دلیل اين كه برق نگاه او چیان درخ ش ش دا شت كه همچون آهن‬
‫ربا آنها را به سخخخوی خود م كشخخخید‪ .‬نور چشخخخمان او‪ ،‬هزاران نفر را جذب خود‬
‫م نمود تا بر پاهای او سر تعظیم فرود آورند‪ .‬اين فقیر استثیاي ‪ ،‬قطب ارشاد زمان‬
‫بود‪ .‬به بیان ديگر‪ ،‬او رياسخخخت سخخخلسخخخله مراتب روحان زمان و همچیین رهبری‬
‫مرشدانِ كاملِ دوران خود را به عهده داشت‪ .‬آن كه كلید تمام عوالم و كائیات را‬
‫در دسخخت داشخخت‪ ،‬به صخخورت گداي ژندهپوش در روسخختاي ناچیز در هید زندگ‬
‫م كرد‪ .‬در د ستهای اين فقیر‪ ،‬نیروهای ستیزهجوی آ شوب جهان و درد و رنج‬
‫شديدِ سه عالم‪ ،‬تعادل م يافت‪ .‬هرچید كه پذيرفتن اين حقیقت برای يک ان سان‬
‫عادی دنیوی‪ ،‬شايد د شوار با شد اما اين يک واقعیت روحان ا ست و اگر به مردم‬
‫گفته شخخود كه اين مرد مقدسِ ع یب و غريب‪ ،‬مس خوول ادارهی جیگ جهان اول‬
‫بود‪ ،‬آن ها اين گف ته را خ یدهدار و احم قا نه م پ یدار ند‪ .‬با اين وجود‪ ،‬در عوالم‬
‫درون نا ش از واقعیتهای روحان ‪ ،‬مر شدان كامل‪ ،‬ا ستادان آفريیش ه ستید و‬
‫هیچ چیز بدون فرمان اله آنها رخ نم دهد و هرگز هیچ جیگ بدون خواست و‬
‫رهیمون پیج مرشد كامل‪ ،‬برپا نم شود‪.‬‬
‫دوران‪ ،‬م شتاق ا ست كه در مورد زندگ ساده و دروي ش اين فقیر بی شتر بداند‪.‬‬
‫اما بسخخیار مشخخكل اسخخت كه بتوان در مورد او بیشخختر دانسخخت‪ ،‬زيرا تیها يک فقیر‬
‫حقیق م تواند يک فقیر را بی شتر ب شیا سد‪ .‬يك شدن با او امكان پذير نی ست‪،‬‬
‫مگر با پشت سر گذاشتن و گذر از مرز خیاالت واه ‪.‬‬
‫زندگ سادهی اين فقیر انسان را شديدا فريب م داد‪ .‬زيرا گرچه او نیرومیدترين‬
‫پاد شاهی بود كه م زيسخخت‪ ،‬با اين حال اهمیت نم داد كه مردم او را صخخرفا به‬
‫صورت يک گدا ببییید‪ .‬اما اكیون كه خور شید الوهیت اين فقیر‪ ،‬نور خود را تابیده‬
‫و ان ام وظی فه كرده بود‪ ،‬ما نیز با يد ان ام وظی فهی كرده و در بارهی اين فقیر‬
‫حقیق بی شتر بیاموزيم‪ .‬پژوهش در مورد ان سان كه خدا شده د شوار ا ست‪ ،‬زيرا‬
‫هیگام كه در ج سم ا ست و خور شید وجودش م درخ شد‪ ،‬همهی نگاهها متوجه‬
‫اوسخخخت‪ .‬تیها پس از فرو رفتن آن خورشخخخید اله اسخخخت كه نگاه ما به سخخخوی‬
‫يادداشتها و بايگان های زندگییامهی او م چرخد‪.‬‬
‫انسان تا زمان كه يک فقیر نشود‪ ،‬هرگز تواناي درک زندگ چیین مرشد كامل‬
‫را ندارد‪ .‬هرآنچه كه او برای دنیا آشكار م سازد‪ ،‬تیها چید پرتو از نور اوست‪ .‬بدين‬
‫ترتیب نم توان به جزئیات داسخختان واقع زندگ يكتاهای كامل دسخخت يافت‪ .‬ما‬
‫ح تا نام اين فقیر را در كودك نم دانیم‪ .‬ا ما دوران‪ ،‬او را «ساااي» م نا مد به‬
‫معیای لرد (خداوندگار) يا یکتاي مقدس‪.‬‬
‫در مورد زاده شدن او اطالعات در دست نیست‪ .‬برخ بر اين باورند كه سای در‬
‫يک خانوادهی براهمن چشخخم به جهان گشخخود و پس از درگذشخخت پدر و مادرش‪،‬‬
‫يک درويش مسخخخلمان او را رشخخخد داد‪ .‬اما برخ ديگر‪ ،‬اكثريت زندگ نامهنگاران‪،‬‬
‫برآنید كه او م سلمان زاده ا ست‪ .‬اما صرف نظر از شرايط و چگونگ زاده شدن و‬
‫كودك اش‪ ،‬دوران‪ ،‬بی شتر عالقهمید به سای‪ ،‬آن مر شد كامل ا ست كه از ديد او‬
‫همگان يك ه ستید‪ .‬گفته شده كه سای در سال ‪ 1838‬در دهكدهی سايلو ‪Sailu‬‬

‫در میطقه جییتور ‪ Jintur‬هید زاده شد‪ .‬اما گواه و شواهدِ جديد ا شاره به اين دارد‬
‫كه زادگاه او در دهكدهی پاتری ‪ Pathri‬در میطقهی پاربان ‪ Parbhani‬است‪ .‬مردم بر‬
‫اين باورند كه او دوران كودك ِ خود را در نزديك اورنگآباد در ايالت ماهارشخخخترا‬
‫‪ Maharashtra‬گذراند و پدر و مادر او بسخخیار بسخخیار فقیر بودند‪ .‬در خردسخخال ‪ ،‬پدر‬
‫سخخای چشخخم از جهان فروبسخخت و مادرش به خاطر شخخرايط و اوعخخار‪ ،‬برای گذران‬
‫زندگ وادار به گداي شد‪.‬‬
‫دروان از بازی روزگار در شگفت بود‪ ،‬زيرا آن كه در سرنوشتش‪ ،‬خداوندِ كائیات‬
‫شدن بود م باي ست كودك ِ خود را در میان ب نوايان و ته د ستان بگذراند و در‬
‫خیابانها گداي كید‪ .‬خداوند چه طرح درکناشخخخدن رينته بود؟ دوران‪ ،‬گريه و‬
‫زاری اين كودک را هیگام راه رفتن شیید كه م گفت‪« ،‬مادر آهسته برو‪ .‬نم توانم‬
‫تیدتر بیايم‪ ...‬ديگر نم توانم راه بروم»‪ ،‬مادرش ا شک از چ شمانش سرازير شد‪ .‬او‬
‫كودک خود را بلید كرد و در آغوش گرفت‪ .‬اما كودک همچیان فرياد م زد‪« ،‬مادر‪،‬‬
‫من خیل گرسیهام‪ ...‬ك يک آدم مهربان به ما قدری غذا خواهد داد»؟‬
‫مادرش به آرام در گوش او ن وا كرد‪« ،‬پسخخخرم‪ ،‬صخخخبر داشخخخته باش‪ .‬خداوند‪،‬‬
‫بنشخخايشخخگر و مهربان اسخخت‪ .‬در اين نزديك دهكدهای اسخخت‪ ،‬در آن ا م توانیم‬
‫قدری نان به دسخخت آوريم»‪ .‬كودک‪ ،‬تیگیا و رنج مادرش را احسخخاس كرد و گفت‪،‬‬
‫«مادر‪ ،‬من ديگر گرسخخیه نیسخختم‪ ،‬حاال م توانم راه بروم«‪ .‬او از آغوش مادر پايین‬
‫آمد و هرچید كه خسخخخته و ب بییه بود اما آهسخخخته آهسخخخته در كیار مادرش گام‬
‫برداشخخخت‪ .‬بدين روش‪ ،‬مادر و فرزند‪ ،‬برای پیج سخخخال از درب يک میزل به میزل‬
‫ديگر و از يک دهكده به دهكدهای ديگر در حركت و سخخخرگردان بودند و در اين‬
‫مدت كودک با سنیان شیرين خود‪ ،‬مادرش را شادمان و سرگرم نگاه م دا شت‪.‬‬
‫سپس آن كودک ديگر هرگز از مادرش درخوا ست غذا و ا ستراحت نكرد‪ .‬كف پای‬
‫او تاول زده و او را رنج م داد‪ .‬سران ام در اثر پیادهرویهای زياد‪ ،‬پو ست كف پای‬
‫او همچون چرم‪ ،‬سفت و سنت گرديد‪ .‬آنها پر سه م زدند و نم دان ست به ك ا‬
‫م روند و تیها برای زنده ماندن گداي م كردند‪ .‬رحم و مهربان خداوند با وجود‬
‫ستم و بیداد ظاهریاش‪ ،‬همواره نهان ا ست‪ .‬سرنو شت‪ ،‬يک راز تیاقضآمیز ا ست‪،‬‬
‫بدين معیا كه ستمگری خداوند‪ ،‬به گونهای رحم او را در بر دارد‪ .‬شرايط و او عار‬
‫هرچه باشخخد‪ ،‬هیچ كس نم تواند از رحم و دلسخخوزی او بگريزد‪ .‬سخخرشخخت خداوند‪،‬‬
‫رحم و مهربان ا ست؛ او خودِ رحم ا ست و از ديد او‪ ،‬هیچ كس درمانده و ب كمک‬
‫باق نم ما ند‪ .‬ا ما تی ها آن افرادی م توان ید به درک اين راز برسخخخ ید كه خدا‬
‫م شوند‬
‫اگرچه مادر و پسخخر از ديد دنیا در رنج و عذاب بودند اما آنچه كه آن پسخخر پیج‬
‫سخخاله در آسخختانهی دريافت آن بود‪ ،‬در خیال نم گی د‪ .‬پس از كوبیدن يک در و‬
‫سپس يک در ديگر در دهكدهی شِلوادی ‪ Shelwadi‬و رو به رو شدن با درهای بسته‬
‫و رانده شخخدن با دسخختان خال ‪ ،‬مادر و فرزند به میزل يک نابییا به نام گوپال رائو‬
‫دشخخموک ‪ Gopal Rao Deskmukh‬كه در واقع پیری سخخرشخخیاس بود‪ ،‬رسخخیدند و در‬
‫زدند‪ .‬درب خانه گشوده شده و گوپال رائو چیان آن پسر بچه را به گرم در آغوش‬
‫گرفت كه انگار كه دو دوست ديريیه پس از سالها جداي بههم رسیدهاند‪ .‬آن پیر‪،‬‬
‫در واقع چشخخم به راه آن بانو و كودک بود و با مهربان و احترام فراوان‪ ،‬اتاق را در‬
‫میزل خود برای آنها تهیه ديده تا نزد او بمانید‪ .‬پدر اين پیر‪ ،‬كشخاو پانت ‪Keshav‬‬

‫‪ ،pant‬فردی تهديدست اما بسیار ديیدار بود‪ .‬در خانهی او هیچ چیز وجود نداشت‪،‬‬
‫نه اسخخخباب‪ ،‬نه اثاثیه و نه هیچ چیز ديگر‪ .‬تیها يک م سخخخمه بزرگ ويانكاتش‬
‫‪ ،Vyankatesh‬لرد ويشخخیو ‪ Vishnu‬وجود داشخخت كه او روز و شخخب به سخختايش آن‬
‫م پرداخت‪ .‬پدر گوپال‪ ،‬الهام بنش او بود‪ ،‬از اينرو شخعلههای روحانیت از كودك‬
‫در ژرفای قلب گوپال زبانه ك شید‪ .‬پس از چید سال گوپال خوا ست كه پی شهای‬
‫برگزيید و درآمد داشخخته باشخخد اما از يافتن كار در زادگاهش در جامب ‪ jamb‬ناكام‬
‫ماند و به شِ لوادی ‪ shelwadi‬جا به جا شد‪ .‬پس از گذ شت چید سال در شلوادی‪،‬‬
‫مردمان آن ا به ديد احترام به او نگريستید‪ ،‬زيرا اگرچه او هیوز يک مرد ته دست‬
‫بود ا ما هرآن چه كه داشخخخخت با كسخخخخان كه در فقر بیشخخختری به سخخخر‬
‫م بردند تقسخخیم م نمود و از دردمیدان پرسخختاری م كرد‪ .‬مقامات شخخهر به پاس‬
‫خدمت های بدون خود خواه و بدون انتظاری كه او ارائه داده بود‪ ،‬قطعه زمیی‬
‫به او بنشیدند تا در آن ا زندگ كید‪.‬‬
‫گوپال رائو توبه و رياعخخت های شخخديدی را در پیش گرفته بود‪ .‬با اين حال روزی‬
‫چمانش بر بانوی زيباي افتاد و انديشخخههای پسخخت شخخهوان در ذهن او برانگینته‬
‫گرديد‪ .‬او از هرزگ و ناپاك افكارش ب سیار شرم سار و ب درنگ راه خانه شد و‬
‫در جلوی م سخخمهی ويانكاتش ايسخختاد و با میلهی آهیین هر دو چشخخم خود را از‬
‫كاسخخه درآورد‪ .‬گرچه نور بیرون دنیا برای همیشخخه از ديدگانش رخت بربسخخت اما‬
‫اين عمل‪ ،‬نور درون اش را شعلهور و درخ شان ساخت‪ .‬نور درون به آتش تبديل‬
‫شد و آوازهی او پنش گرديد‪ .‬م گويید كه لرد ويانكاتش با دستهای خود سیی‬
‫سخخخوزاندن عود منصخخخو خواندن آرت را برای گوپال رائو تهیه م كرد‪ .‬اين به‬
‫معیای اين اسخخت كه آن پیر‪ ،‬تیها آن زمان از صخخمیم دل مراسخخم سخختايش را جلو‬
‫م سخخخمه لرد ويانكاتش به جای م آورد‪ .‬از آن پس‪ ،‬به خاطر حضخخخور گوپال رائو‪،‬‬
‫شلوادی از دهكدهای كشاورزی به يک مكان زيارت مقدس تبديل شد‪.‬‬
‫در میزل سخخاده و محقر اين پیر بزرگ‪ ،‬سخخایِ جوان با مهربان و مراقبت فراوان‬
‫ر شد داده شد‪ .‬ع شق پیر به اين پ سربچه‪ ،‬روز به روز بی شتر نمايان م شد و مادر‬
‫نیز با احترام زياد به پیر خدمت م نمود‪ .‬گوپال رائو به آن بانو و فرزندش جا و‬
‫مكان داده و به اين خاطر مادر سای همیشه سپاسگزار بود‪ .‬در دوازده سالگ ‪ ،‬مادر‬
‫پ سربچه درگذ شت و بدين روش‪ ،‬واب ستگ آن پ سر به به پدر و مادرش گ س سته‬
‫شخخد‪ .‬پسخخر جوان برای چیدين سخخال ديگر در میزل پیر نابییا زندگ كرد و در اين‬
‫مدت‪ ،‬دروازهی عالم روحان بر او گشخخوده و سخخای مريد اصخخل گوپال رائو گرديد‪.‬‬
‫مريدان براهمنِ آن پیر با مشخخخاهدهی رابطهی نزديک بین آن دو‪ ،‬رن یده خاطر و‬
‫بر آن پ سر ح سادت بردند و در شگفت بودند كه چرا مر شدِ آنها بدين اندازه به‬
‫يک پ سربچهی م سلمان عالقه ن شان م دهد‪ .‬در نتی ه‪ ،‬مريدان به اذيت و آزار آن‬
‫جوان پرداختید اما به خاطر عشق كه سای به گوپال رائو داشت‪ ،‬بیرحم آنها را‬
‫تحمل م كرد‪ .‬اندک اندک اوعار برای پسربچه بدتر شد‪ ،‬زيرا حسادت مريدان به‬
‫خشونت گرايید به طوری كه چید تن از آنان كمر به كشتن پسربچه بستید و طرح‬
‫كشتن او را رينتید اما‪:‬‬
‫آن كه خداوند نگهدار اوست‬
‫هیچ كس نم تواند حت به يک تار موی او آسیب برساند‪،‬‬
‫حت اگر تمام دنیا نیز بر علیه او برخیزند‪ ،‬او در امان است‪.‬‬

‫ح سادت و كییهتوزی‪ ،‬ان سانها را وادار به چه كارهاي م كید! روزی گوپال رائو‬
‫همراه مرد جوان برای قدم زدن به جی گل ر فت‪ .‬چ ید تن از مر يدان‪ ،‬آن ها را‬
‫منفیانه را دنبال كردند‪ .‬پس از چیدی‪ ،‬پیر و آن جوان برای استراحت زير سايهی‬
‫درخت بلیدی نشخخسخختید‪ .‬مريدان‪ ،‬پاورچین‪ ،‬پاورچین نزديک شخخدند‪ .‬يك از آنان‬
‫سیگ بزرگ برداشت و سر پسر را نشانه گرفت آن را پرت كرد اما در عوض‪ ،‬سیگ‬
‫به سر گوپال رائو برخورد كرد و او را م روح ساخت‪ .‬سای از رن كه مرشدش به‬
‫خاطر او م برد‪ ،‬قلبش شك ست و ا شک خون از چ شمانش جاری شد و به گوپال‬
‫رائو گفت‪« ،‬مر شد‪ ،‬پس از گذ شت اين همه سال كه با شما بودم‪ ،‬ماندن من نزد‬
‫شما ديگر پسیديده نیست‪ ،‬اجازه دهید كه از اين مكان بروم«‪.‬‬
‫پیر پا سخ داد‪« ،‬تو نم توان بروی‪ .‬از امروز ت صمیم گرفتهام كه تو را تیها وارث‬
‫خود سازم‪ .‬روزی خواهد آمد كه گی ییهی مرا به ارث خواه برد»‪ .‬پس از چیدی‪،‬‬
‫مردی كه ق صد ك شتن سای را دا شت‪ ،‬بیمار و پیش از جان سپردن‪ ،‬رنج و عذاب‬
‫زيادی ك شید‪ .‬رو ستايیان از مرگ ناگهان اين مرد شگفتزده شدند و بر اين باور‬
‫بودند كه گوپال رائو او را به خاطر نیت پلیدش م ازات نموده اسخخخت‪ .‬مريدان به‬
‫امید زنده شدن مريدی كه جان سپرده د ست به دعا بر دا شتید‪ .‬يك از ب ستگان‬
‫آن مرد نزد پیر رفت و برای او درخواسخخت بنشخخش و آمرزش نمود‪ .‬گوپال رائو در‬
‫پاسخخخ به تقاعخخای خويشخخاوند آن مرد گفت‪« ،‬چرا از من م خواه كه او را زنده‬
‫نمايم؟ من يک انسان معمول مثل خود شما هستم و چیین نیروي ندارم؛ چیین‬
‫كاری از د ست من بر نم آيد»‪ .‬آنگاه به سای ا شاره كرد و ادامه داد‪ « ،‬شايد اين‬
‫پسر مسلمان از عهدهی اين كار برآيد»‪.‬‬
‫با ا شاره و اجازهی پیر‪ ،‬پ سر بلید شد و قدری خاک زير پای گوپال رائو بردا شت‬
‫و آن را بر جسخخخد مالید‪ .‬پس از چید دقیقه‪ ،‬مرده زنده شخخخد و از جا برخاسخخخت و‬
‫همگان را در حیرت و شگفت فرو برد‪ .‬در نتی هی اين عمل ناش از نیروی اله ‪،‬‬
‫مريدان دريافتید كه رابطهی سخخخای با گوپال رائو‪ ،‬ب نظیر و ب مانید اسخخخت و به‬
‫عیوان مريد اصخخل مرشخخد‪ ،‬آنها م بايد به جای كییهورزی و نفرت‪ ،‬به او احترام‬
‫بگذارند‪ .‬روستايیان به خاطر زنده شدن مرده‪ ،‬جشن گرفتید و يک كارناوال شادی‬
‫به راه انداختید و سای و گوپال رائو را بر تنت روان ن شاندند و روی د ست بردند‪.‬‬
‫صدها تن هر دوی آنها مورد پرستش قرار داده و گلباران كردند‪.‬‬
‫گوپال رائو كه در شخخرف رها كردن كالبد خود بود برای چید روز به اين موعخخور‬
‫اشخخخاره كرد اما هیچ يک از مريدان سخخخنیان او را جدی نگرفتید‪ .‬روزی او همهی‬
‫پیروان نزديک خود را گرد آورد و به آنها گفت‪« ،‬زمان من فرا ر سیده ا ست»‪ .‬پیر‬
‫نابییا سپس به آنها اجازه داد كه او را ا ستحمام كیید و پس از آن د ستور داد كه‬
‫ستايش به جای آورده و بنش از كتاب باگاواد گیتا را در پیشگاه او بنوانید‪ .‬آنگاه‬
‫پسخخخر را نزد خود فراخوانخخد و بخخا مهربخخان فراوان‪ ،‬دوهوت ‪ Dhoti‬سخخخفیخخد‬
‫(پارچهای كه به صورت شلوار بر پاها م پیچید)‪ ،‬خود را به او بنشید‪ .‬سای با ادب‬
‫و احترام‪ ،‬آن را پذيرفت‪ .‬گوپال رائو چید دسخختور نهاي به مريدان خود داد و روی‬
‫زمین دراز كشید و به آرام رابطهی خود را با جسم خاك اش گسست‪ .‬گوپال رائو‬
‫با بنشخخخیدن پوشخخخاک خود به آن جوان‪ ،‬وظیفهی روحان خود را همراه با تمام‬
‫مس خوولیت و بار سخخیگییش به آن پسخخر واگذار نمود‪ .‬سخخای به طور كامل اهمیت و‬
‫معیای آن را دانست‪ .‬از اينرو‪ ،‬از پارچهی شلوار مرشدش يک كفی (پیراهن بلید)‬
‫برای خود درسخخت كرد و بر تن نمود‪ .‬اندك پس از درگذشخخت گوپال رائو‪ ،‬سخخای‬
‫شانزده ساله از شلوادی به جیگل رفت و خلوتن شیی را پی شه كرد‪ .‬روزی مردی‬
‫به نام چاند پتیل‪ Chand Patil‬كه از جیگل م گذشخخت‪ ،‬ناگهان با آن فقیر جوان كه‬
‫زير درخت نشسته بود رو به رو شد‪ .‬سای جوان بدونهیج مقدمهای‪ ،‬از چاند پتیل‬
‫پرسخخخ ید‪« ،‬آيا اسخخخب خود را گم كردهای»؟ مرد با تع ب پاسخخخخ داد‪« ،‬بله‪ ،‬اما‬
‫نتوان ستهام آن را بیابم«‪ .‬فقیر جوان گفت‪« ،‬به رودخانهای كه در اين نزديك ا ست‬
‫برو و آن را خواه يافت«‪ .‬چاند پذيرفت و به رودخانه رفت و با خوشخخخحال و‬
‫شگفت ‪ ،‬ا سب خود را در ست همان جاي كه درويش جوان گفته بود يافت‪ .‬چاند‬
‫برای سپاسگذاری نزد فقیر برگشت و ديد كه او چیلم خود را با تیباكو پر م كید‪.‬‬
‫چاند شتابان و با شور و شوق فراوان‪ ،‬پیش آمد تا چیلم را رو شن كید اما كبريت‬
‫نزد خود نداشت‪ .‬درويش جوان با اشارهی دست از او خواست كه كیار رود‪ ،‬سپس‬
‫تكه چوب را در زمین فرو كرد و زغال گداختهای را از زير خاک بیرون كشخخخید و‬
‫چیلم خود را با آن رو شن ساخت‪ .‬با اين كار چ شمگیر بزرگ‪ ،‬چاند پتیل قانع شد‬
‫كه فقیر جوان‪ ،‬شنص بزرگ و مقد س ا ست و او درخوا ست كرد كه همراه او به‬
‫دهكدهی شخخیردی برود و در جشخخن ازدواج برادرزادهاش شخخركت كید‪ .‬فقیر جوان‬
‫درخواسخخت او را پذيرفت‪ .‬تمام اهال روسخختای شخخیردی به پیشخخواز آنها آمدند‪،‬‬
‫ب خبر از آن كه چه مهمان برجسخختهای در میان آنها حضخخور دارد‪ .‬همچیان كه‬
‫مهمانان به صخخورت دسخختهجمع ‪ ،‬شخخادیكیان از جلوی معبد خاندوبا ‪Khandoba‬‬

‫م گذشخختید‪ ،‬يک پانديت هیدو به نام باگات مالسخخاپات ‪ Bhagat Malsapati‬نگاهش‬


‫بر آن فقیر جوان افتاد و با صدای بلید گفت‪« ،‬يا سای‪ ،‬آاو» ‪ »Ya Sai,aao‬به معیای‬
‫ای يكتای مقدس‪ ،‬خوشآمديد‪ ،‬بفرمايید‪ .‬از آن روز به بعد‪ ،‬آن فقیر جوان شخخانزده‬
‫سخخاله كه نام واقع او را هیچ كس نم داند‪ ،‬به نام سخخای بابا شخخیاخته شخخد‪ .18‬اين‬
‫فقیر جوان برای مدت زيادی در شخخیردی نماند‪ .‬در عوض در ايالت ماهاراشخخترا از‬
‫يک مكان به مكان ديگر سخخخفر نمود و در درازای سخخخفر گداي كرد‪ .‬سخخخران ام‬
‫پر سهزنان به بلیدیهای اطراف غارهای با ستان اِلورا ‪ Ellora‬در اورنگآباد ر سید و‬
‫وارد غار كوچك در باالی كوه در ُخلدآباد شد‪ .‬در پايین كوه‪ ،‬آرامگاه يک قطب‬
‫مسخخلمان به نام زرزریبنش قرار دارد كه از هفتصخخد سخخال گذشخخته‪ ،‬مكان زيارت‬
‫مورد عالقهی زائران م سلمان آن ناحیه ا ست‪ .‬بیا بر سنیان مهربابا‪ ،‬زرزری بنش‬
‫در يك از زندگ های گذ شتهی سای‪ ،‬مر شد او بوده ا ست‪ .‬م گويید در درازای‬
‫آن زندگ ‪ ،‬سای كاری را ان ام داده كه زرزریبنش را بسیار خشیود و در پ آن‪،‬‬
‫شخخیاخت خداوند را به او پیشخخكش كرده بود‪ ،‬با اين وجود‪ ،‬دسخختیاب به شخخیاخت‬
‫خداوند در آن زندگ ‪ ،‬در سرنوشت سای نبوده است‪.‬‬
‫سای با ندای درون به سوی اين مكان ك شیده شده و در غار م شرف به آرامگاه‬
‫گام نهاد‪ .‬او چیدين سال در حالت م ذوبیت در اين غار به سر برد و حتا برای آب‬
‫و غذا هم از آن ا بیرون نیامد‪ .‬مهربابا در اين مورد توعخخخیحات بیشخخختری دادند و‬
‫گفتید كه هر چید كه زرزریبنش بدن خود را قرن ها پیش رها نمود اما نهايتا‬
‫م سوول اعطای شیاخت خداوند به سای بوده ا ست كه ط چهار ال پیج سال‬
‫اقامت سای در غار رخ داد‪.‬‬
‫پس از چید سخخال زيسخختن در غار‪ ،‬بدن قوی و سخخالم اين فقیر جوان به اسخخكلت‬
‫تبديل شخخده بود‪ .‬اما اين اسخخكلت‪ ،‬نور بیكران را درون خود داشخخت‪ .‬اين فقیر كه‬
‫پوست و استنوان بیش از او باق نمانده بود‪ ،‬آگاه خاك خود را از دست داد و‬
‫به يک خدا ‪ -‬رسخخخیدهی م ذوب تبديل شخخخد كه تیها از خودش به طور كامل به‬
‫عیوان خداوند‪ ،‬آگاه داشت اما از بدن و دنیای پیرامون خود ناآگاه و ب خبر بود‪.‬‬
‫دوران چیین پیداشت «الزم است كه سای غار را ترک كید‪ .‬او بايد آگاه خاك‬
‫خود را دوباره به دست م آورد تا سرنوشت خود را به ان ام برساند‪ ،‬يعی یگانهي‬
‫قدیمی را در جسم آورد»‪ .‬هیگام كه سران ام سای پس از چهار سال طوالن از‬
‫غار بیرون آمد‪ ،‬نیروی مرشخخخد‬
‫كامل ديگری او را از درون به‬
‫سخخوی خود كشخخاند و او راه‬
‫جیوب شد تا به ديدار سوام‬
‫كخخه در روسخخختخخای اك خالكوت‬
‫‪ 19 Akalkot‬م زي ست برود و با‬
‫لطف و نظر اين ق طب ه یدو‪،‬‬
‫سای آگاه معمول انسان را‬
‫باز يافت‪ .‬در دهكدهی اكالكوت‬
‫او در سخخن بیسخخت سخخالگ به‬
‫يک مرشخخخد كامل زنده تبديل‬
‫شخخخد و از اين پس كار اله او‬
‫روی كرهی زمین آغاز گرديد‪.‬‬
‫در سخخخال ‪ 1858‬سخخخای به‬
‫شخخخیردی بازگشخخخت و در آن ا‬
‫سخخخكی گزيد و آن روسخخختای‬
‫محقر را مقر خود سخخخاخت‪ .‬ابتدا او از روسخخختايیان دوری م جسخخخت‪ .‬او در تمام‬
‫ف صلها‪ ،‬شبها را زير يک درخت نیم به سر م برد‪ .‬نیازهای بدن سای ب سیار‬
‫ا ندک و او برای خوراک و تی باكو گداي م كرد‪ .‬آن فقیر ترجیج م داد كه در‬
‫خلوت خود باشخخخد و اين موعخخخور را برای هر كس كه به خلوت او يورش م برد‬
‫آشكار م ساخت‪ .‬پس از چید ماه زيستن در زير درخت نیم‪ ،‬سای به كلبهی حلب‬
‫كوچك كه به عیوان مسخخخ د در اين دهكدهی فقیرنشخخخین مورد اسخخختفاده قرار‬
‫م گرفت‪ ،‬جا به جا شد‪ .‬سای نام جديدی بر اين م س د گذا شت و آن را م س د‬
‫دار كا مای ‪ Dwarkamai‬به مع یای مسخخخ د مادر رحم‪ ،‬نام ید‪ .‬در آن ا‪ ،‬دو مرد با‬
‫سر سپردهگ به او خدمت م كردند‪ .‬يك آن يک پانديت هیدو به نام مال ساپات ‪،‬‬
‫فردی بود كه بر او درود فرسخختاده و او را سخخای نامید بود و ديگری تاتیا كوت پاتل‬
‫‪ Tatya Kote patil‬نام دا شت‪ .‬بی شتر رو ستايیان با گو شه و كیايه به آنها به عیوان‬
‫«سه گانهی مس د» اشاره م كردند‪ .‬بعدها در ‪ 1909‬هیگام كه سقف مس د به‬
‫خاطر بارندگ شخخديد چكه كرد‪ ،‬سخخای بابا به يک سخخاختمان دو اتاقه با ديوارهای‬
‫گل به نام چاوادی ‪ chavadi‬كه به عیوان دفتر روستا به كار گرفته م شد جا به جا‬
‫‪.20‬‬
‫شد‪ .‬از آن روز به بعد‪ ،‬سای بابا به طور متیاوب در مس د و چاوادی م خفت‬
‫در آن زمان‪ ،‬شخخیردی دهكدهای آرام و ديداركییدگان اندك داشخخت‪ .‬چید سخخال‬
‫پس از آن كه سای در شیردی سكی گزيد‪ ،‬طاعون در آن ناحیه شیور يافت و‬
‫شمار ب سیاری جان خود را از د ست دادند‪ .‬مقامات آن ناحیه برای ري شهكن كردن‬
‫آن بیماری واگیر‪ ،‬تمام تالش خود را نمودند اما هیچ چیز چاره ساز نبود‪ .‬سران ام‬
‫برخ از مردم نزد سای رفتید و دا ستانهای تلخ درد و اندوه خود را برای او بازگو‬
‫و التماس كردند كه پیش از تلف شدن تمام جمعیت‪ ،‬به داد آنها برسد‪.‬‬
‫اين فقیر از دا ستان اندوهگین آنان سنت تحت تاثیر قرار گرفت‪ .‬او به میزل در‬
‫آن نزديك رفت‪ ،‬سخخیگ آسخخیاب را برداشخخت و به مس خ د «مادر رحم» بازگشخخت‬
‫مقداری گیدم را آ سیاب كرد‪ ،‬سپس آرد را در كی سهای رينت و آن را به يك از‬
‫زنان رو ستا داد با اين د ستور كه آن را در م سیر خطوط مرزی دهكده بپا شد‪ .‬آن‬
‫زن طبق دسخخختور رفتار كرد و در مدت كوتاه آن بیماری واگیردار از بین رفت و‬
‫همه آسخخوده خاطر شخخدند و بیماران بهبودی يافتید و شخخیردی از تاثیرات مرگبار‬
‫طاعون در امان ماند‪ .‬بیماران و دردمیدان از دهكدههای اطراف نزد سای آمده و او‬
‫آنها را با داروهای گیاه درمان م كرد‪ .‬سپس با آنها م نشست و به سرودهای‬
‫عرفان كه م خواندند گوش فرام داد‪ .‬درخشش نور چشمان او چیان بود كه تک‬
‫تک افراد را م ذوب خود م ساخت‪ .‬چ شمان اين يكتای كامل به قدری نوران و‬
‫نگاهش از چیان قدرت و نفوذی برخوردار بود كه هیچ كس يارای نگريسخخختن به‬
‫آنها را برای مدت طوالن نداشخخخت‪ .‬هیگام كه انسخخخان در حضخخخور سخخخای قرار‬
‫م گرفت‪ ،‬احساس م كرد كه او تا ژرفای درونش را م خواند و نم شد هیچ چیز‬
‫را از ديد او پیهان نگاه دا شت‪ .‬پس از ديدن چهرهی او‪ ،‬مردم تیها م توان ستید در‬
‫پی شگاه او سر تعظیم فرود آوردند‪ ،‬زندگ خود بر قدوم او رينته‪ ،‬ت سلیم او سازند‬
‫و او را بپر ستید‪ .‬يك از مريدان به نام ج اس كاپارده‪ ،‬وكیل سر شیاس‪ ،‬واب سته‬
‫به جیگ ويانِ آزادیخواه هید‪ ،‬در خاطرات روزانهی خود در ‪ 17‬ژانويهی ‪1912‬‬
‫چیین نوشخخت‪« ،‬سخخای بابا چهرهی خود را نمايان سخخاخت و با مهربان لبنید زد‪.‬‬
‫ارزش دارد كه فرد سالها ايی ا بماند تا فقط برای يک بار او را ببیید‪ .‬من سر شار‬
‫از شوق و شادی شدم و ديوانهوار به او چ شم دوخته بودم»‪ .‬روحهای پی شرفتهای‬
‫كه از شیردی عبور م كردند‪ ،‬مر شد را ت شنیص م دادند و به ساكیان شیردی‬
‫م گفتید‪« ،‬شخخیردی به خاطر داشخختن اين جواهر‪ ،‬تبرک شخخده اسخخت‪...‬او يک فرد‬
‫معمول نی ست و چون شیردی خوش اقبال و شاي ستهترين بوده‪ ،‬اين جواهر را به‬
‫دست آورده است»‪ .‬يک پیر ديگر كه سای بابا را ديد‪ ،‬بانگ شادی برآورد و گفت‪،‬‬
‫«اين يک الماس پرارزش اسخخت! هرچید كه او همچون يک انسخخان معمول به نظر‬
‫م رسد اما او يک الماس است و نه يک سیگ معمول ‪ ،‬شما در آيیدهی نزديک به‬
‫اين موعور پ خواهید بريد» ‪.21‬‬
‫سخخخای بابا روزانه برای خوراک خود از پیج خانهی منتلف در شخخخیردی گداي‬
‫م كرد‪ .‬او معموال تیها نان باكری م خواسخخخت و در هر میزل با صخخخدای بلید‬
‫م گفت‪« ،‬مادر‪ ،‬قدری نان باكری يا روت ‪ roti‬به من بدهید» و تا واپسین روزهای‬
‫زندگ به گداي نان ادامه داد‪ .‬او يک ال دو قر نان را خود مصخخخرف م كرد و‬
‫بقیه را میان فقرا پنش م نمود‪ .‬بدين ترتیب‪ ،‬اين پادشخخخاه تیها آنچه را كه به‬
‫عیوان خیرات به او م دادند م خورد»‪ .‬بیا بر توعخخخیحات مهربابا‪ ،‬در پسِ گداي ِ‬
‫سای بابا‪ ،‬رازی نهان بود‪ .‬بدين ترتیب‪ :‬پیج میزل‪ ،‬نمايانگر پیج مرشد كامل است‬
‫كه همواره در دنیا زندگ م كیید‪ .‬كل كائیات بر پاهای آنها افتاده و پیشخخخرفت‬
‫روحان و مادی را گداي م كید‪.‬‬
‫سای بابا‪ ،‬افزون بر اين كه ب وقفه دود م ك شید‪ ،‬چید عادت ع یب نیز دا شت‪.‬‬
‫او هیگام گداي ‪ ،‬بارها در مسخخخیر خود‪ ،‬در مكان های خلوت و يا بازار پر جمعیت‪،‬‬
‫بدون شرمیدگ كفی خود را باال م زد و ادرار م كرد و پس از آن‪ ،‬همی شه آلت‬
‫تیا سل خود را هفت بار م تكاند و به گداي ادامه م داد‪ .‬برخ از رو ستايیان كه‬
‫رفتار ع یب او را ديدند‪ ،‬ابتدا او را يک ديوانه انگاشخخختید‪ .‬اما هر حركت ظاهری‬
‫مرشخخدان كامل‪ ،‬گرچه گهگاه در پرده و اسخخرارآمیز اسخخت اما از لحای درون مهم‬
‫م با شد‪ ،‬زيرا هر حركت كه از آنها سر م زند‪ ،‬به نفع دنیا تمام م شود‪ .‬برای‬
‫مثال‪ ،‬ساعتها به درازا م كشید تا سای بابا تنلیهی شكم كید‪ .‬پس از چیدی و با‬
‫افروده شدن بر شمار پیروان او‪ ،‬اين حركت طبیع ِ تنلیهی شكم‪ ،‬به نوع نمايش‬
‫از مرا سم با شكوه پر ستش تبديل شد كه سای آن را لِیدی ‪ 22 Lendi‬نامید‪ .‬او‬
‫برای ان ام عمل دفع‪ ،‬هر روز در سخخاعت معین‪ ،‬معموال نزديک ظهر‪ ،‬به صخخحراي‬
‫در آن نزديك م رفت و د ستهای مريدان نیز با نواختن مو سیق و خواندن سرود‬
‫دنبال او روانه بودند و در اين میان يک نفر هم چتر باالی سر او م گرفت‪ .‬مرا سم‬
‫لیدی‪ ،‬يک راز روحان بود‪ .‬روزی سای بابا چیین شرح داد‪« ،‬هیگام كه تنلیهی‬
‫شكم م كیم‪ ،‬من ابدال (كارگذاران روحان در آسمانهای درون ) خود را در مورد‬
‫وظیفههاي كه به عهده دارند راهیماي م كیم و به واسخخخطهی آوای موسخخخیق‬
‫مخخخريخخخدان‪ ،‬هخخخیخخخگخخخام حخخخركخخخت دسخخخخختخخخهجخخخمخخخعخخخ ‪ ،‬اَبخخخدال را‬
‫فرام خوانم»‪.‬‬
‫سخخای بابا بسخخیار شخخوخ طبع و بارها با مريدان خود شخخوخ م كرد و آنها را به‬
‫خاطر نقاط عخخعفشخخان دسخخت م انداخت‪ .‬او زندگ سخخاده و درويش خ خود را تا‬
‫واپ سین روزهای زندگ اش ادامه داد و ا شاره م كرد‪« ،‬خداوند نیز فقیر ا ست و از‬
‫آن اي كه خداوند فقیر ا ست‪ ،‬من نیز فقیر ه ستم»‪ .‬سای بابا‪ ،‬همان كفی را كه‬
‫در نوجوان از گوپال رائو دريافت كرده بود همچیان بر تن دا شت اما به قدری پاره‬
‫و رشته رشته شده بود كه يك از مريدان م بور شد به زور آن را از تن او درآورده‬
‫و يک كفی نو به او بدهد‪ .‬با اين حال حتا پس از اين ماجرا‪ ،‬سای بابا سوزن و نخ‬
‫را بر م داشخخخخت و آن ك ف ی ژنخخده و پخخاره پخخاره را م دوخخخت و وصخخخلخخه‬
‫م كرد‪ .‬بعدها هیگام كه اين كفی به طور كامل پاره پاره شخخد‪ ،‬آن تكه پارهها را‬
‫به هم دوخت و از آن يک دستار ساخت و بر سر بست‪ .‬شنصیت سای بابا‪ ،‬تركیب‬
‫از هیدو و ا سالم بود و پیروان از هر دو مذهب دا شت‪ .‬او هرگز ك س را از خوردن‬
‫گوشخخخت میع نكرد و گهگاه به پانديت های براهمنِ گیاهخوار دسخخختور م داد كه‬
‫خوراک گوشت خاص كه بر خالف دستورات مذهب شان بود‪ ،‬بنورند و در برخ‬
‫موارد او خود‪ ،‬خوراک گوشت م پنت و بین حاعرين پنش م كرد‪.‬‬
‫اگرچه چشخخخمان او همواره پرنفوذ و پردرخشخخخش بودند اما طبیعت دوسخخختانه و‬
‫مهربان داشخخت و شخخوخ طبع و دلرباي او به تمام كسخخان كه گرد او م آمدند‬
‫احساس راحت م بنشید‪ .‬عادات شنص سای بابا‪ ،‬ساده همچون يک درويش و‬
‫فضای اشرام او سرزنده و ب تشريفات بود‪ .‬مراسم خواندن آرت و سرود و باجان و‬
‫خواندن كتاب رامايانا و سخخخاير كتاب های مذهب به طور گروه و بحث پیرامون‬
‫آنها‪ ،‬برای چید بار در روز ان ام م گرفت‪ .‬شنصیت سای بابا‪ ،‬شیرين و مهربان و‬
‫شخخخكیبا بود اما گهگاه حالت او جالل يا تیدخو م گرديد و از كوتاه ِ برخ افراد‬
‫به خ شم م آمد‪ .‬جیبهای از حالت جالل سایبابا‪ ،‬با نگاه دا شتن يک ببر د ست‬
‫آموزش‪ ،‬خود را نشان م داد‪ .‬اين ببر چیدين سال در شیردی نزد سای بابا زيست‬
‫و در پیادهرویهايش او را همراه كرد‪ ،‬انگار كه سگ سای بابا بود‪.23‬‬
‫همان طوری كه پیشخختر گفته شخخد‪ ،‬هیگام كه مردم برای دارشخخان سخخای بابا‬
‫م آمدند‪ ،‬او به طور عادی از آنها م خواست كه كیف يا جیب خود را خال كرده‬
‫و هرآنچه دارند را به عیوان داكشخخییا (اهدای مال به مرشخخد كامل) به او بدهید و‬
‫اگر كسخ با نیت و اهداف مادی نزد سخخای م آمد او به آنها م گفت‪« ،‬اهلل مالک‬
‫است؛ آنچه كه خداوند م بنشد هرگز پايان نم يابد و آنچه انسان م بنشد هرگز‬
‫دوام نم يابد و آن كه ايمان اسخخختوار به خداوند دارد‪ ،‬هرگز چیزی نم خواهد»‪.‬‬
‫سخخای بابا كپهای از سخخیگهای ريز‪ ،‬نزديک جايگاهِ سخخیگ ِ خود نگاه م داشخخت و‬
‫هرگخخاه كسخخخخ برای دارشخخخخان نزد او م آمخخد‪ ،‬ي ك از سخخخخیخخگهخخا را‬
‫بردا شته و به سوی او پرت م كرد و اگر سیگ به آن فرد برخورد م كرد از ديد‬
‫سای‪ ،‬آن فرد سعادتمید بود كه دارشان او را دريافت كرده است‪.‬‬
‫در سال ‪ 1886‬سای بابا كه از حملهی آ سم شديدی رنج م برد به مريد خود‪،‬‬
‫ماال سپات گفت‪« ،‬بدن مرا برای سه روز نگهداری كیید‪ ،‬اگر به اين دنیا بازگ شتم‪،‬‬
‫بهبود خواهم يافت‪ ...‬اما اگرجان دوباره نگرفتم‪ ،‬مرا بیا بر رسخخم هیدوها نسخخوزانید‪،‬‬
‫بلكه آن را به خاک بسپاريد و دو عدد پرچم روی مزار من نصب كیید»‪ .‬آنگاه سای‬
‫چشخخمانش را بر هم نهاد و وارد حالت سخخامادی (جذبه) شخخد و ظاهرا مرده به نظر‬
‫م ر سید‪ .24‬عربان قلب و تیفس او به طور كامل باز اي ستادند و بدن او برای سه‬
‫شبانه روز ب جان باق ماند‪.‬‬
‫برخ از مريدان مرشد‪ ،‬از ترس بیماری طاعون‪ ،‬م خواستید مراسم خاكسپاری‬
‫را ب درنگ به جای آورند اما ماال سپات كه ايمان محكم دا شت‪ ،‬درب را قفل كرد‬
‫و سای را در آغوش گرفت و بدين ترتیب آنها را از ان ام آن كار باز داشت‪ .‬درست‬
‫پس از سپری شدن هفتاد و دو ساعت‪ ،‬همانطوری كه سای‪ ،‬از پیش خبر داده بود‪،‬‬
‫چ شمان او آه سته آه سته گ شوده شدند و دگر بار وارد بدن خود شد‪ .‬او در مورد‬
‫اين كه در آن حالت چه كار ان ام داده و يا چرا به حالت سامادی فرو رفته‪ ،‬سنی‬
‫به میان نیاورد‪ .‬يك از مريدان نزديک سای بابا‪ ،‬فقیری مسلمان بود به نام مستعار‬
‫باده بابا ‪( Bade Baba‬بابای بزرگ) كه همیشخخه در بارگاه سخخای بابا م نشخخسخخت‪ .‬او‬
‫مردی سخخخیگینوزن و تپل و سخخخای بابا روزانه مبلغ ‪ 100‬روپ برای خوراک به او‬
‫م داد‪ .‬آن مرد ب سیار غذا م خورد‪ ،‬روزانه به مدت چیدين ساعت‪ .‬خوراک سای‬
‫بابا‪ ،‬نانِ باكری و پیازی بود كه گداي م كرد اما باده‪ ،‬يک بشخخقابِ پر از غذا‪ ،‬پس‬
‫از يک بشخخقابِ ديگر از بهترين غذاهای موجود را م خورد‪ .‬چرا سخخای بابا در مورد‬
‫اين كه مبلغ ز يادی پول برای هزي یهی خورد و خوراک بیش از حد مر يدش‬
‫پرداخخخت شخخخود بسخخخیخخار سخخخنخخت گ یر امخخا خودش ه م چون يخخک ف ق یر‬
‫م زي ست؟ علت آن اين بود كه باده بابا‪ ،‬انبار سان سكاراهای تمام ك سان بود كه‬
‫هیگام دارشخخخان‪ ،‬پولهای خود را به سخخخای بابا داده بودند و سخخخانسخخخكاراهای آن‬
‫اشنا ‪ ،‬هیگام مرگ باده بابا‪ ،‬توسط سای بابا محو م گرديد‪.‬‬
‫روزی پلیس يک دزد معروف را با كی سهای پر از جواهرات د ستگیر كرد و او در‬
‫بازجوي به پلیس گفت كه جواهرات را از سخخایبابا گرفته اسخخت‪ .‬يک بازرس برای‬
‫بررسخخ موعخخور به شخخیردی رفت و از فقیر‪ ،‬بازجوي كامل به عمل آورد‪ .‬افسخخر‬
‫پرونده در بازپرس از مرشد گزارش زير را تهیه كرد‪:‬‬
‫«نام شما چیست»؟‬
‫«مرا سای بابا م نامید»‪.‬‬
‫«نام پدر شما چیست؟»‬
‫«نام او نیز سای بابا است»‪.‬‬
‫«نام مرشد شما چیست«؟‬
‫«ويیكوشا» ‪ ،Venkusha‬به معی خداوند‪.‬‬
‫«آيین و مذهب شما چیست«؟‬
‫‪25‬‬
‫«كبیر»‬
‫«طبقهی اجتماع شما چیست«؟‬
‫‪26‬‬
‫«پروردگار»‬
‫«سن شما چقدر است»؟‬
‫« چیدين لک‪ ،‬به معی صدها هزار سال«‪.‬‬
‫«آيا شما رسما تايید م كیید هر آن چه م گويید حقیقت است«؟‬
‫«من‪ ،‬حقیقت هستم«‪.‬‬
‫«شما متهم را م شیاسید»؟‬
‫«بله‪ ،‬من او را م شیاسم‪ ...‬من همه را م شیاسم«‪.‬‬
‫«متهم م گويد او مريد شما و نزد شما اقامت داشته است‪ .‬آيا چیین است«؟‬
‫«بله‪ ،‬من با همگان زندگ م كیم‪ ...‬همگان از آن من هستید»‪.‬‬
‫«آيا شما بیا بر ادعای متهم‪ ،‬جواهرآالت به او داديد»؟‬
‫«بله‪ ،‬منآنها را به او بنشیدم؛ كس كه م بنشد و به هر كه اراده كید»؟‬
‫«اگر شخخخما جواهرات را به متهم دادهايد‪ ،‬خود شخخخما چگونه آنها را به دسخخخت‬
‫آورديد»؟‬
‫«همه چیز از آن من است‪ .‬همه چیز به من اهدا شده است»‪.‬‬
‫افسر پلیس‪ ،‬گیج و بهتزده بازگشت‪.‬‬

‫سخخای بابا آتش دون ‪ Dhuni‬را در مسخخ د «مادر رحم» هر شخخامگاهان روشخخن و‬
‫برافروخته نگاه م داشخخت‪ .‬افزون بر اين‪ ،‬او يک چراغ نفت كوچک نیز در مسخخ د‬
‫روشن نگاه م داشت و نفت آن را از دكانداران منتلف در شیردی گداي م كرد‪.‬‬
‫روزی‪ ،‬هیچ يک از دكانداران نفت به او ندادند اما سای بابا به م س د بازگ شت و‬
‫چراغ را با آب پر نمود و آن را روشن كرد‪ .‬بدين ترتیب چراغ‪ ،‬بدون سوخت‪ ،‬روشن‬
‫باق ماند‪ .‬هیگام كه بامدادان روز بعد‪ ،‬اهال دهكده از اين مع زه باخبر شخخدند‪،‬‬
‫ايمان آنها به سخخای بابا محكم شخخد‪ .‬يک مرشخخد كامل‪ ،‬تمام كسخخان را كه به او‬
‫وابسته هستید م بیید‪ .‬روزی در سال ‪ ،1910‬سای بابا نزديک آتش دون نشسته‬
‫و ناگهان به جای گذا شتن چوب در آتش‪ ،‬د ست خود را در میان شعلههای آتش‬
‫قرار داد‪ .‬يك از مريدان به سوی سای بابا شتافت و دست او را از میان شعلههای‬
‫آتش بیرون كشید اما دست او به شدت سوخته بود‪ .‬هیگام كه علت آن كار را از‬
‫او پرسیدند‪ ،‬سای موعور را چیین روشن ساخت‪« ،‬يك از پیروان من‪ ،‬در فاصلهی‬
‫نه چیدان دور‪ ،‬كوزهگری دارد‪ .‬همسر او‪ ،‬دختر بچهی شان را روی دامیش گذاشته‬
‫و نزديک كورهی كوزهگری سرگرم كار بود‪ .‬شوهرش‪ ،‬او را صدا م زند‪ ،‬هیگام كه‬
‫زن از جای برم خیزد‪ ،‬كودک به طور اتفاق داخل كوره م افتد‪ ،‬در آن لحظه من‬
‫دست خود را در آتش گذاشتم‪ .‬اين سوختگ برای من اهمیت ندارد اما آن كودک‬
‫ن ات يافت‪ .‬اگر اين كار را ان ام نداده بودم‪ ،‬آن دختر خردسال م مرد»‪.‬‬
‫در شخخخیردی‪ ،‬معبد هیدوها به نام معبد ماروت يا هانومان در نزديك مسخخخ د‬
‫م سلمان به نام م س د «مادر رحم» قرار دا شت‪ .‬بن ش از كار روحان سای بابا‪،‬‬
‫پیوند و متحد ساختن روحان هیدوها و م سلمانان بوده ا ست‪ .‬در واقع‪ ،‬سای بابا‪،‬‬
‫مس د خود يعی مس د «مادر رحم» را مس د براهمنها م خواند‪.‬‬
‫گاه سخخای بابا از مريدان مسخخلمان خود م خواسخخت كه در پیشخخگاهش قرآن‬
‫بنوانید و گهگاه از مريدان هیدوی خود م خواست از كتاب گیتا و رامايانا بنوانید‪.‬‬
‫سای بابا يک مر شد كامل و غیر معمول بود زيرا او آمیزهای ب همتا از ويژگ های‬
‫روحان هیدوها و مسلمانان بود‪ .‬كار او در رابطه با اين دو مذهب‪ ،‬نشانگر اين بود‬
‫كه تفاوت واقع میان آن ها وجود ندارد‪ ،‬زيرا يكتای پر ستش شونده‪ ،‬يك ا ست‪.‬‬
‫خواه سای بابا‪ ،‬مسلمان و خواه يک هیدو زاده باشد‪ ،‬ب ترديد پرورش روحان او به‬
‫طور مسخختقیم به هر دو وابسخخته بوده‪ ،‬زيرا مر شدان او‪ ،‬هم هیدو و هم مسخخلمان‬
‫نشخخان هیدوها را بر‬
‫ِِ‬ ‫بودهاند‪ .‬او همچون مسخخلمانان لباس م پوشخخید‪ ،‬با اين حال‬
‫پیشان خود نقش زده بود‪ .‬او روزهای مقدس و جشنهای مربوط به هر دو مذهب‬
‫را با شخخور و شخخوق يكسخخان‪ ،‬جشخخن م گرفت‪ .‬او از قرآن نقل قول م كرد كه لذت‬
‫مسخخخخخلخخمخخانخخان را در پخخ داشخخخخخت و در هخخمخخیخخن حخخال‪ ،‬وِداهخخا و‬
‫شاستاراهای هیدوها (كتابهای مذهب ) را به روان م خواند‪ .‬از ديدگاه شنصیت‬
‫همچون سخخای بابا‪ ،‬هويت انسخخان و تفاوتهای مذهب ‪ ،‬هیچ در هیچ بودند‪ .‬روزی‬
‫فردی از او پرسید‪« ،‬زادگاه شما ك است»؟ سای بابا گفت‪:‬‬
‫«من محل اقامت ندارم‪ ،‬من يكتای ب نشخخخانم‪ ،‬آن مطلق اله ام‪ .‬كائیات میزگاه‬
‫من است‪ .‬پدرم براهما و مادرم مايا است‪ .‬با پیوند آنان‪ ،‬اين بدن را به دست آوردم‪.‬‬
‫آنان كه م پیدارند من در شیردی سكی دارم‪ ،‬سای حقیق را نم شیاسید‪ ،‬زيرا‬
‫من ب شكل و در همه جا هستم»‪.‬‬

‫با گذشت سالها‪ ،‬هزاران تن گرد سای بابا آمدند و بسیاری از آنان نفع مادی در‬
‫سر م پروراندند‪ .‬روزی مرشد در مورد آنهاي كه خواستار تبرک و لطف او بودند‬
‫گفت‪:‬‬
‫« من آنها را م يابم و نزد خود م آورم‪ .‬آنها باخواست و ارادهی خود‬
‫نم آيید‪ .‬اگرچه برخ ممكن است صدها كیلومتر فاصله داشته باشید‪ ،‬من آنها‬
‫را مانید گی شكان كه نخ به پاهايشان بسته شده به سوی خويش م كشانم«‪.‬‬
‫او بارها به مريدانش گوشزد و تكرار م كرد‪:‬‬
‫«من به شما آنچه كه م خواهید م دهم‪ ،‬تا شرور كیید به خوا ستن آنچه كه‬
‫من م خواهم به شما ببن شم‪ .‬مرشد من‪ ،‬به من گفت كه با وفور به تمام ك سان‬
‫كه مرا م جويید ببنشخخخم‪ ،‬ا ما هیچ يک از شخخخما مرا با داناي نم جويید‪ .‬در‬
‫گی ییهی من باز اسخخت اما هیچ يک از شخخما وسخخیلهای برای بار زدن و بردن گیج‬
‫حقیق نم آوريد‪ .‬من م گويم به طور عمیق كاوش كیید و آنچه را كه به درست‬
‫حق شما است برداريد‪ .‬اما هیج يک از شما اين زحمت را به خود نم دهید‪ .‬من به‬
‫همهی شخخما كه نزد من م آيید م گويم‪ .‬اين فرصخخت را هرگز نم توانید بازيابید‪.‬‬
‫من خدا هسختم‪ .‬من ماهالكسخم ‪ Mahalaxmi‬هسختم‪ .‬من ويتوبا هسختم‪ ...‬گانش‪...‬‬
‫‪ Ganesha‬داتاتری‪...‬الكسخخخم و نارايان ‪ 27‬هسخخختم‪ ،‬چرا شخخخما به رودخانهی گَیگ‬
‫‪ Ganges‬در بیارس م رويد‪ .‬دسخخخت های خود را زير پاهای من بگیريد‪ ،‬رودخانهی‬
‫گیگ در ايی ا جريان دارد‪.‬‬
‫روزی سای بابا در مورد ده ت سم لرد ويشیو به عیوان اوتار سنن گفت و آشكار‬
‫ساخت كه اوتار در دوران كال يوگایِ كیون پديدار م گردد‪.‬‬
‫مهربابا با عشخخق و عالقهی فراوان‪ ،‬سخخای بابا را به ياد م آورد و او را «پدربزرگ»‬
‫م نامید و بزرگ سخخای را ت سخخمِ كمال توصخخیف م كرد‪ .‬روزی مهربابا آشخخكار‬
‫ساخت كه سای بابا‪ ،‬جیگ جهان اول را كیترل م كرد‪.‬‬
‫پس از آن كه سخخای بابا از مسخخ د بیرون م آمد و آهسخخته از جلو معبد ماروت‬
‫م گذ شت و به باغ لیدی و يا چاوادی (دفتر رو ستا) م رفت‪ ،‬آرت در ستايش او‬
‫خوانده م شد‪ .‬آن هیگام نور در چهرهی او ديده م شد و همچیین م ديدند كه‬
‫او عاليم و اشخخارات غريب را با انگشخختان خود در هوا نمايان م سخخازد‪ .‬اين رفتار‪،‬‬
‫روزانه برای چهار سال‪ ،‬از آغاز جیگ جهان اول تا پايان‪ ،‬ادامه داشت‪.‬‬
‫در طول سالهای جیگ‪ ،‬سایبابا بارها م گفت‪:‬‬
‫«من ب شكل هستم و در همه جا هستم‪ .‬من اين بدن كه شما آن را سای‬
‫م خوانید‪ ،‬نیستم‪ .‬من روح كلِ برترم‪ ،‬يعی كل آفريیش‪ .‬من همه چیز هستم‪،‬‬
‫من در همگان هستم‪ .‬من در پیران‪ ،‬جانیان‪ ،‬حیوانات و هر چیز ديگر هستم‪ .‬من‬
‫در تمام كائیات گستردهام‪ .‬من هستم كه خداوند را آفريدهام‪ .‬هیچ چیز بدون‬
‫خواست و ارادهی من رخ نم دهد‪.‬‬
‫نور من از خداوند سرچشمه م گیرد‪ ،‬مذهب من كبیری ‪( Kabiri‬مرشد كامل‬
‫بودن) و ثروت من‪ ،‬دعای خیری است كه تیها من م توانم ارزان دارم»‪.‬‬
‫شخخنصخخیت روحان سخخای بابا از نور «قوس» بود‪ .‬فردی كه از نور قوس اسخخت‪،‬‬
‫نیروی ماورای طبیع دارد كه م تواند دستها و پاهايش را از بدن خود جدا كرده‬
‫و سخخخپس آنها را بههم بپیوندد‪ .‬گهگاه يكتاهای كامل برای ان ام كار درون ‪ ،‬وارد‬
‫حالت قوس شده و اندامهای بدن خاك شان‪ ،‬جدا م گردد‪ .‬آنگاه پس از پايان كار‪،‬‬
‫اندامهای آنها خود به خود به يكديگر م پیوندد‪ .28‬روزی شنص به مس دی كه‬
‫سای بابا در آن ا م خوابید رفت‪ .‬در آن ا او با د ست و پا و سر مر شد كه از هم‬
‫جدا شده و روی زمین افتاده بود رو به رو گرديد‪ .‬در يک گوشه دستها و بازوان او‬
‫و در گوشهی ديگر رانها و پاهای او و در گوشهی ديگر سر او قرار داشت‪ .‬هر عضو‬
‫بدن از پیكره و نیمتیه جدا بود‪ .‬مرد بیچاره مبهوت و وحشخخت زده‪ ،‬بر آن شخخد كه‬
‫تكه تكه شخخدن بدن فقیر را به پلیس روسخختا گزارش دهد اما از ترس آن كه او را‬
‫م رم بدانید‪ ،‬به میزل خود برگ شت و سكوت اختیار نمود‪ .‬بامداد روز بعد‪ ،‬آن مرد‬
‫از روی كی كاوی به مس د رفت و با تع ب فراوان‪ ،‬سای بابا را در آن ا زنده يافت‬
‫كه بیانات را به مريدانش م فرمود‪ .‬آن مرد در شخخگفت بود كه آيا آنچه غروب روز‬
‫گذشته گواه بر آن بود‪ ،‬كابوس بوده است؟ آن شنص از اين خصوصیت نادر فقیر‪،‬‬
‫خبر نداشت‪.‬‬
‫م گويید سخخخای بابا‪ ،‬روی يک تنت در ارتفار دو متری كه پلكان نداشخخخت‬
‫م خوابید‪ .‬روزی سای برای خفتن به اتاق خود رفت‪ .‬يک مرد كی كاو در نزديك‬
‫م س د‪ ،‬دزدك به پی ره نزديک شد تا چگونگ پرواز يا شیاور شدن سای بابا و‬
‫قرار گرفتن او را روی تنتخواب ببیید اما با ناباوری و وح شت‪ ،‬ج سدی را ديد كه‬
‫دست و پا و سر ندارد و در يک آن‪ ،‬نابییا شد‪ .‬نابییا شدن مرد‪ ،‬رياعت بود كه او‬
‫م بايست تا پايان زندگ اش تحمل نمايد‪.‬‬
‫روزی هیگام كه آتش جیگ جهان اول همچیان زبانه م كشخخخید‪ ،‬سخخخای بابا‬
‫همراه جمع از مريدانش كه موسیق عرفان م نواختید‪ ،‬قدمزنان از مراسم لیدی‬
‫باز م گ شت‪ .‬در اين میان‪ ،‬ناگهان نگاه مر شد بر مرد جوان خا ص افتاد و واژهی‬
‫با شكوه را با صداي كه نیروی اقیانو س دا شت بر زبان جاری ساخت‪ .‬او بیان‬
‫نمود‪« ،‬پروردگار»‪ .‬اين در حال است كه جوان بر پاهای فقیر پیر افتاده بود‪ .‬روی‬
‫سخخنن سخخای بابا‪ ،‬به چه كسخ بود؟ چشخخمان كه سخخای بابا را مدهوش و شخخیفته‬
‫ساخته بود متعلق به همان جوان زرت شت بود كه باباجان بر پی شان او بو سه زده‪،‬‬
‫نارايان او را بر تنت پادشخخخاه نشخخخانده و تاج الدين بابا بر گردن او حلقهی گل‬
‫آوينته بود‪ .‬چشخخخمان مرد جوان و چشخخخمان آن فقیر پیر‪ ،‬عمیقا به يكديگر خیره‬
‫شخخخدند و دگربار آن واژهی باشخخخكوه و پرعظمت بر زبان فقیر پیر جاری گرديد‪،‬‬
‫«پروردگار»‪ .‬آنگاه برای سومین بار اين واژهی مقدس را بیان نمود‪« :‬پروردگار» و‬
‫اين بار او خود بر مرد جوان سخخخ ده نمود‪ .‬گروه پیروانش كه گواه بر اين رويداد‬
‫فوقالعاده مهم بودند سنت حیران و شگفت زده شدند‪ .‬اين ديدار از مفهوم بسیار‬
‫ژرف برخوردار اسخخخت‪ ،‬هر چ ید كه در جادهای خاك و در ده كدهای فقیر و‬
‫دورافتاده در ايالت ماهاراشترای هید در ماه دسامبر سال ‪ 1915‬رخ داد‪.‬‬
‫همچیان كه انبوه جمعیت گرد سای بابا م آمدند‪ ،‬آنها مرد جوان را به كیار هل‬
‫دادند و سخخای بابا به جايگاه خود بازگشخخت‪ .‬سخخپس آن جوان به خود آمد و به گام‬
‫برداشتن در جاده ادامه داد‪.‬‬
‫دوران برای دنیا سرود اما هیچ كس ن شیید‪« ،‬آيا ت شنیص نم دهید‪ ،‬سای نام‬
‫چه كسخ را فرياد زد؟ شخما نیز او را جار خواهید زد‪ ،‬شخما نیز بر قدوم او سخ ده‬
‫خواهید كرد‪ .‬او يگانهی قديم است»‪.‬‬

‫سه سال گذشت و جیگ جهان اول به پايان خود نزديک م شد‪ .‬در ‪ 28‬سپتامبر‬
‫‪ ،1918‬سای بابا در سن هشتاد سالگ دچار تب شد كه چید روز به درازا كشید‪.‬‬
‫پس از آن‪ ،‬مرشااد شخخخرور به روزه گرفتن نمود و خوب م دانسخخخت كه مرگش‬
‫فرارسخخیده اسخخت‪ .‬سخخای بابا كهیه آجری داشخخت كه سخخالها به عیوان بالش از آن‬
‫استفاده م كرد‪ .‬روزی پسری كه مس د را تمیز م كرد‪ ،‬آجر از دستش افتاد و دو‬
‫نیم شد‪ .‬هیگام كه سای بابا به م س د بازگ شت و پاره آجرها را ديد‪ ،‬بیان كرد‪،‬‬
‫«اين آجر نیست كه شكست‪ ،‬بلكه شیشهی عمر من شكست‪ .‬اين آجر‪ ،‬ديرگاه‬
‫اسخخخت كه در كارهايم مرا ياری داد و به اندازهی عمرم برايم عزيز بود‪ .‬اكیون كه‬
‫شكست‪ ،‬ظرف خاك زندگ من نیز به زودی خواهد شكست«‪.‬‬
‫پس از هفده روز ب غذاي ‪ ،‬سایبابا در ساعت ‪ 2: 30‬ع صر بر زمین افتاد و فرياد‬
‫برآورد‪« ،‬خدايا»‪ .‬اين در حال است كه سر او روی شانهی يك از مريدان نزديكش‬
‫بود‪ .‬در ‪ 15‬اكتبر ‪ 1918‬در هشتاد سالگ سای بابا واپسین نفسها را كشید‪ .‬اين‬
‫روز‪ ،‬همزمان بود با روز مقدس هیدوها به نام داسخخرا ‪ .Dassera‬اين روزی اسخخت كه‬
‫لرد رام بر راوانا‪ ،‬پیروز گرديده است‪.‬‬
‫در پايان زندگ سخخای بابا‪ ،‬بحث و ناسخخازگاری میان پیروان او شخخدت گرفت‪ ،‬به‬
‫طوری كه هیدوها م خوا ستید بدن او را ب سوزانید اما م سلمانان بر خاک سپاری‬
‫پافشاری داشتید‪ .‬پس از سپری شدن سه روز جر و بحث تید‪ ،‬سران ام بدن او در‬
‫بعد از ظهر هفده اكتبر‪ ،‬در معبد بزرگ كری شنا كه ساخت آن را خودِ سای تايید‬
‫كرده بود‪ ،‬به خاک سخخپرده شخخد‪ .29‬مريدان‪ ،‬پاره آجرها را خرد كرده و در قبری به‬
‫درازای ‪ 2‬متر جای دادند‪ ،‬سپس بدن سایبابا را درون قبر گذا شتید‪ .‬بدن سای‬
‫مانید زمان كه زنده بود‪ ،‬تازه و شخخاداب به نظر م آمد‪ ،‬زيرا بدن فقیر ته دسخخت‪،‬‬
‫خداوند در برگرفته نشدن را در برگرفته بود‪.‬‬
‫روزی سخخخای بابا بیان نموده بود‪« ،‬من حتا در آرامگاه خود نیز فعال و پرتوان‬
‫خواهم بود‪ .‬حت پس از رفتن به حا لت ما ها سخخخا مادی ‪( 30Mahasamadhi‬ترک‬
‫جسخخم) لحظهای كه به من بییديشخخید‪ ،‬با شخخما خواهم بود»‪ .‬سخخنیان سخخای بابا‪،‬‬
‫حقیقت يافت و آرامگاه او در شیردی‪ ،‬محبوبترين مكان زيارت يک مر شد كامل‬
‫روحان معاصر‪ ،‬در هید است‪.‬‬

‫يا سای بابا‪ ،‬چگونه جبران كییم آنچه كه تو برای ما ان ام دادی؟‬


‫تو پروردگارِ ب شكل را شكل بنشیدی‪.‬‬

You might also like