Professional Documents
Culture Documents
پادشاه قلبها
پسر کوچکی که از ديد دنیا يتیم بود ،پادشاهکائنات گرديد .او نه تنها در نام،
نارايان (خداوند) بود ،بلکه واقعا نارایان گرديد.
چه کسی میداند چندين تن با گوشهی چشمی که او نمود شراب نوشیدند؛
همچنان که او در راه رسیدن به نارایان (خداوند) آنها را راهنمون میساخت.
Bijalpur يک هندوی میان سال ،به نام رحیم رائو در جنوب هند در شهر بیجالپور
در دهکدهی سیندگی Sindgiزندگی میکرد .او شخصی بسیار مذهبی و همسرش
الکشمی ( Lakshmiثروت) از طريق پرستش و سرسپردهگی ،خِود ثروت شده بود.
رحیم رائو و همسرش به مدت ده سال صاحب فرزند نمیشدند اما خواست الهی
بر اين بود که آن ها تا آخر عمر بیفرز ندی ب مان ند .از اين رو پس از گذشتتتت
سالها ،سرانجام الک شمی باردار و در 25ماه می ، 1885پ سری که او را نارايان
(پاد شاه قلبها) نام نهادند از او تولد يافت .طنین شادی و خندهی نوزاد در خانه،
زندگی آنها را دگرگون ساخت اما شادمانی رائو زياد دوام نیاورد ،زيرا هنگامی که
نارايان چهارده ماه داشتتت ،رحیم رائو ناگهان شتتديدا بیمار و در ستتن ستتی و پن
سالگی چ شم از جهان فرو ب ست .الک شمی داغدار و در اندوه فرو رفت و با وجود
سوگ عمیق از دست دادن شوهرش ،شهامت نشان داد و مسوولیت بزرگ کردن
کودکش را تا آخر عمر به ع هده گر فت .پس از در گذشتتتت رحیم رائو ،برادرش
کاشتتتاپا ،الکشتتتمی و نارايان را به شتتتهر باگالکوت Bagalkotبرد .اما بدبختی و بد
شان سی ،به يک شکل و يا شکلی ديگر در سرنو شت آنها رقم خورده بود ،زيرا
هنگامی که نارايان پن ساله بود ،مادرش نیز ناگهان درگذ شت و او را بدون پدر و
مادر گذاشت .اگرچه نارايان همچون يک کودك معمولی به نظر میرسید و با ساير
بچههای دهکده بازی میکرد اما حتا در خردستتالی ،به خداوند میانديشتتید و هر
روز از شش سالگی برای گرفتن دار شان به معبد هندوها میرفت و لرد ويانکاتش
Vyankatesh9را پر ستش مینمود .اين پ سر بچه با شور و شوق در مرا سم باجان
( Bhajanسرودهای مذهبی) و کِرتان ( ،kirtanسرودهای ماراتی) ،شرکت میجست.
پر ستش و سر سپردهگی نارايان چنان مورد توجه پانديتهای معبد قرار گرفت که
احترام آنها را برانگیخت.
روزی هنگامی که نارايان و همبازی هايش در جنگل بیرون از دهکده ستتترگرم
بازی بود ند ،از ت پهای در آن نزديکی باال رفت ند .در آن جا آن ها غاری را يافت ند و
يکديگر را به چالش ک شیدند که درون آن بروند .آن بچههای کنجکاو ،خطر کردند
و وارد غار شتتتدند اما به علت تاريکی مطلق ،وحشتتتت زده به بیرون دويدند .تنها
نارايان درون غار ماند و اعماق غار را کاوش نمود .همبازی های او فکر کردند که
گم شده ا ست اما نارايان چندين روز در راهروهای غار به اين سو و آن سو پر سه
زد .سرانجام ،يک راه پلهی کندهکاری شدهی سنگی را يافت که به پايین و اتاقی
خالی منتهی میشتتتد .در پايین و در اتاقی خالی ،يک يوگی (مرتاض) برهنهای را
ديد که جذب در مراقبهی عمیق نشتتستتته و هنگامی که نارايان رو به روی يوگی
ن ش ست ،يوگی آه سته ،آه سته از حالت خل سه بیرون آمد ،چ شمانش را گ شود و
پسربچه را ديد.
در آيین هندوها ،تائید سنتی ري سمان مقدس وجود دارد .اين مرا سم تائید برای
نارايان در حضتتور شتتمار زيادی از میهمانان جشتتن گرفته شتتد .او پستتربچهای
خوشچهره و ذهنیت و تمايالت روحانیاش ،روستتتتايیان را عمیقا تحت تاثیر قرار
داده بود .همگان جذب زيبايی دلنشین او شده و خود به خود او را دوست داشتند
و چنین به نظر می ر سید که سرود شراب پی شتر در قلب پ سربچه طنین افکنده
است .اگرچه ناريان پسر خردسالی بیش نبود اما فراخوانیِ روحانیاش ،او را بیتاب
و بیقرار ستتتاخته و منزل مادربزرگ خود را همچون زندانی در فقس احستتتاس
میکرد .روزی هنگام صرف خوراك ،مقدار بیشتری گی ( geeکرهی خالص) از مادر
بزرگش تقاضتتتا نمود .اما در عوض ،در مورد موضتتتوعی ديگر مورد ستتترزنش قرار
گرفت .اين اتفاق ،بهانهی مناستتتبی به دستتتت نارايان داد که از دوستتتتان و
خوي شاوندانش دل برکنده و آنها را ترك نمايد .در سال 1894نارايان در سن نه
ستتتالگی منزل مادر بزرگش را ترك کرد و ناپديد گرديد .اگرچه نارايان در ستتتن
بسیار پايین کوشش به ترك دنیا نمود اما آن که سرود در قلبش طنین میافکند،
سن برايش مطرح نیست .اين شور و شوق و تب و تاب برای خداوند ،فرد را ديوانه
میستتازد .در اين ديوانگی الهی ،بازی با ببر ،باال رفتناز کوه ،قدم نهادن بر آتش و
پشت سر گذا شتن شديدترين مصیبتها امکانپذير میگردد .برای شش تا هفت
سال خبری از نارايان در دست نیست اما میگويند در اين مدت ،او به صورت يک
مر تاض (ستتتادو (Sadhuبین شتتتهر نارگو ند Nargundو پو نا ستتتفر میکرده و
بیترديد در جريان اين پرستته زنیها ،نارايان با رن و ستتختیهای بستتیار زيادی
د ست به گريبان بوده که هموار شدن راه او را به سوی هدف در پی دا شته ا ست.
نارايان در تکاپو و جستتجويی ناامیدانه به دهکدهی ستانداتی Saundattiرستید .در
آن نزديکی ،در کوه يالما ،Yellammaمرتاضتتی به نام جامداگنی ريشتتی Jamdagni
Rishiرياضتتت کشتتیده و توبه کرده بود .نارايان به معبدی که در کوه بود رفت و از
مجستتمهی يکی از خدايان دارشتتان گرفت و ستتپس شتتب را در آنجا به ستتر برد.
بامدادان برای استتتحمام به ستتمت رودخانهی نزديک معبد رفت و در میان راه با
يک تاپا سوينی Tapasviniبه معنای بانوی عارف ،رو به رو شد .اين بانوی کهن سال،
با اشاره ،نارايان را نزد خود فراخواند و پرسید « ،فرزندم ،تو بسیار جوانی ،چی شده
که تنها به اينجا آمدهای؟ پدر و مادر تو کی ستند و کجا ه ستند؟ دا ستان زندگیت
را برايم بگو» .مرتاضِ کودك ،نزد او ن ش ست و پا سخ داد« ،نام من نارايان و پدرم،
شتتری داتا ماهاراج ( Shri Datta Maharajخداوند) استتت .داتا پدر من و خدای من
استتت .او تنها تکیهگاه و نگهدار من استتت؛ تنها او از من پشتتتیبانی و ستترپرستتتی
می کنتتد و من پس از حمتتام گرفتن در صتتتب و غروب ،نتتام او را تکرار
میکنم؛ اين تمام داستتتان زندگی من استتت» .با شتتنیدن اين ستتخنان ،آن بانوی
عارف با شتتگفتی گفت« ،گرچه تو خردستتالی اما پرستتتش و ستترستتپردهگی تو،
بزرگساالن را شرمسار میسازد .درمانده شدن در زندگی ،به معنی به دست آوردن
نیرو و توانايی استتت و تنها يک درمانده میتواند در واقع به خدايیت دستتت يابد».
پس از اين سخنان ،بانوی پیر او را ترك کرد .نارايان پس از ا ستحمام در رودخانه،
به معبد بازگ شت و از مج سمه رنوکا Renukaيکی ديگر خدايان ،دار شان گرفت .او
چند روز را در کوه يالما سپری کرد .سپس پای پیاده راهی گرلوسور Gurlhosurدر
کرانهی رودخانه مالپرابا Malprabhaشتتتد و برای پن روز در معبدِ ويتوبا ،Vithoba
لرد کريشنا ،سکنی گزيد .روزی در گرلوسور ،درد شديدِ گرسنگی را احساس کرد.
او دربِ منزل يک براهمن را زد و درخواستتتت غذا نمود و گفت« ،آقا ،من خیلی
گرستتتنتتهام ،آيتتا میتوانیتد
محبت کنید و قدری غذا به
من بده ید»؟ مرد براهمن،
سخت برآ شفته و با گوشه و
کنايه پاسخ داد « ،مگر اينجا
منزل پدرت استتت؟ گمشتتو،
ای پ سر پ ست ،وگرنه کتک
ختواهتی ختورد» .نتتارايتتان
حیرتزده ،گرسنگی را موقتا
از يتتاد برد .او بتته م عبتتد
بازگشتتتت و در حالی که در
دل ،کريشتتتنا را ياد میکرد،
اشتتتتک از گو نه های ر نگ
پر يدهاش جاری و از هوش
رفت .اندکی بعد هنگام غروب ،بانوی پیری با غذا وارد معبد شتد .پس از پیشتکش
نمودن غذا به مجسمهی ويتوبا ،آن را نزد نارايان گذاشت ،اما نارايان گفت« ،من از
شما غذا نخوا سته بودم .از ويتوبا درخوا ست کردم» .بانوی پیر با مهربانی پا سخ
داد« ،اما پ سرم ،اين به ويتوبا تعلق دارد ،پِرا ساد خداوند ا ست و تو میتوانی از آن
میل کنی» .نارايان غذا را خورد و ستتتپاس ويتوبا را به جای آورد که به فرياد او
رسیده است.
چگونه میشود کسی که خداوند است ،محافظت و نگهداری نشود؟
حتی ببر هم همچون يک بره نزد او میرود.
نارايان شهر گرلو سور را ترك کرد و راهی جنگل انبوهی شد و در معبدی وقف
شیوا ،سکنی گزيد .نارايان در آن معبد متروکه ،تک و تنها بود .يکی از شامگاهان،
ببری از شدت گرسنگی در جستجوی شکار وارد معبد شد اما نارايان نترسید و ببر
با احتیاط به پستتتربچه نزديک گرديد ،پاهای او را بو کشتتتیده و آنجا را ترك و به
جنگل بازگشت .نارايان خندهاش گرفت ،زيرا انگار آن ببر آمده بود تا سر خود را بر
پاهای او قرار دهد و پس از دريافت لطف و نظر نارايان ،از آنجا برود .پس از مدتی
اقامت در معبدِ شیوا ،نارايان پر سهزنی خود را از سر گرفت .در اين مدت هرچند
که گاهی تا دو هفته نیز بدون غذا میماند با اين حال ،به راه رفتن خود در باران و
گرما و ستترما ادامه داده ،هرچند که نمیدانستتت که تکاپو و جستتتجويش به کجا
میانجامد ،زيرا سرررود که در قلبش طنین میافکند ،او را به گام برداشتتتتن و
حرکت وا میداشتتتت .در آن حالت وجد و ستتترور ،نارايان همه چیز را به دستتتت
فراموشتتتی ستتتپرده و به هر جا که آن سرررود راهن مايیاش میکرد ،راهی
میشد .محرومیتهای طاقتفرسا و سختیهايی که میکشید در مقايسه با آن چه
که او در درون تجربه میکرد هیچ بودند.
پس از چند روز ستتفر در منطقهای صتتحرايی و بی آب و علف ،گلوی نارايان به
قدری خ شکیده بود که اح ساس کرد واپ سین نفسهايش را میک شد .هیچ آبی در
آنجا يافت نمیشتتد و نیروی بدنیاش به قدری تحیل رفته بود که ديگر يارای گام
برداشتتتن را نداشتتت .کمی دورتر نارايان زير درختی از پای افتاد و به انتظار مرگ
ن ش ست .در اين میان ،سواری پديدار گرديد و به سمتی در بیابان ا شاره کرد و به
نارايان که از ديدن او شگفت زده شده بود گفت« ،جويباری در آن نزديکی است»،
ستتتپس ستتتوار ،استتتب خود را به حرکت درآورد و از ديد پنهان گرديد .نارايان با
دشواری به همان جهتی که سوار اشاره کرده بود گام برداشت و در آن نزديکی در
نهايت تعجب جويبار کوچکی را ديد .او مات و مبهوت شد ،زيرا هنگام ج ستجوی
آب در آن منطقه ،جويباری نديده بود .نارايان با دريافت اين کمک الهی ،دلگرم و
اطمینان يافت که لطف و نظر خداوند ،به راستی بر اوست.
نارايان به دهکدهی کاندگل Kundgolسفر کرد و برای چهار ماه در منزل يک فرد
ثروتم ند زمیندار به نام نار گاده Nargodeا قامت کرد .اين ما لک و همستتترش
ِِ باهوش که چشتتمانی گیرا و فرزندی نداشتتتند و شتتديدا جذب اين مرتاض جوان
درخشتتنده داشتتت شتتدند و با عشتتق به نگهداری از او پرداختند .پس از چند ماه
آنها خواستتتند که او را به فرزندی بپذيرند و وارث خود نمايند اما نارايان ستتر باز
زد ،ديگر نمیتوانست جستجوی خود را به تاخیر اندازد و چندی بعد کاندگل را به
قصد بلگائم Belgaumترك کرد.
در 1901يا 1902در پانزده يا شانزده سالگی نارايان از بلگائم به پونا رفت و در
معبد هانومان Hanumanنزديک راويوار گیت Raviwar Gateستتتکنی گزيد .در پونا
يک مغازهدار او را به دزديدن پول متهم کرد و او را به يک دردستتتر جدی انداخت
اما او از پونا گريخت و به کوپارگائون Kopargaonرفت و در معبدی که وقف يکی از
خدايان هندو به نام باهیروبا Bahirobaبود اقامت کرد .مردم جذب او شده ،گرد او
میآمدند و او باجان میخواند .بدين ترتیب مدت زمانی با خوشتتی ستتپری شتتد و
طنین آن سرررود در قلبش بر تمامی کستتتانی که در تماس با او قرار گرفتند اثر
گذاشتتتت .مردی به نام وادکوبا Wadkobaروزانه به ديدار نارايان میآمد .عشتتتق او
برای اين مرتاض جوان ،قلبش را گرفتار و صتتفات الهی که در اين جوان میديد او
را به شگفت وا داشته بود.
پس از چندی نارايان از معبد باهیروبا به منزل يک زمیندار ديگری به نام روپ
چاند Roop Chandنقل مکان کرد که با سر سپردگی ،تدارکات الزم را برای راحتی
و رفاه نارايان فراهم ديد .روزی نارايان به ديدار وادکوبا رفت ،در آنجا با مردی به
نام تريمباك رائو Trimbak Raoاز اهالی کوپارگائون ،مقیم آروی Arviآشتتتنا شتتتد.
هنگامی که وادکوبا ،نارايان را معرفی کرد رائو بیدرنگ جذب نارايان شتتتد و از او
پرستتت ید که آيا همراه او به آروی خواهد رفت .نارايان پذيرفت و تريمباك رائو با
شادمانی فراوان همراه آن مرتاض جوان راهی شد .تريمباك و همسرش الکشمی،
فرزندی نداشتند و با سرسپردگیِ راستین ،يکی از خدايان هندو به نام مودرال شوار
Mudraleshwarرا ستتتتايش میکردند ،به امید آن که فرزندی به آنها ارزانی دارد.
هنگامی که تريمباك همراه نارايان راهی آروی بودند ،الکشتتمی رويايی ديد که در
آن ،ندايی به او گفت« ،جوانی که به منزل شما میآيد پیر بزرگی است .از او خوب
نگهداری و همچون فرزند خود با او رفتار کن» .يک ساعت پس از اين رويا ،همسر
تريمباك و آن جوان وارد منزل شدند .الکشمی با احترام فراوان به نارايان خوشامد
گفت .در موقعیتی ديگر ،الک شمی در معبد مودال شوار به ستايش م شغول بود که
نارايان بر او ظاهر گرديد و گفت« ،من پسر تو هستم .نیازی نیست که برای داشتن
يک پستتر دعا کنی» .بدين ترتیب دعای الکشتتمی برآورده شتتد و نارايان از يتیمی
بیرون آمد .الک شمی با سر سپردگی فراوان به نارايان خدمت کرد و نارايان نیز در
عوض با مهربانی ،همچون مادر خود با او رفتار نمود.
روزها و ماهها با آرامش و خو شی سپری شد .با اين حال نوك پیکان آن سرود،
ق لب نارا يان را میشتتت کا فت و هیچ کس جز خودش ،درد آن را نمیفهم ید .آن
سرود ،دگربار او را بیتاب و راهی مکان ديگری ستتاخت و نارايان ،مشتتتاق يافتن
ستترچشتتمهی آن و جان ستتپردن در شتتعلههای آن بود .نارايان سرود را که به
آرامی در قلبش می سرایید می شنید که او را به سفر به گنگاپور Gangapurمکان
م قدس پیروان دا تاتری Dattatrey 10فرامیخوا ند .از اين رو ديگر برايش ام کان
نداشتتتت که با خانوادهای که او را به فرزندی پذيرفته بود ،در آروی بماند .اين در
حالی است که او در اقیانوس بیتابی دست و پا میزد و او آماده میشد که روانهی
گنگاپور شود اما ا شکهای الک شمی او را باز میدا شت .طی شش ماه اقامت در
منزل آنها ،نارايان همان پستتری بود که تريمباك و الکشتتمی هرگز نداشتتتند ،در
نتیجه برای اين مادر امکان نداشت که اجازه دهد پسر خواندهاش از آنجا برود.
نارايان اکنون هفده ستتال داشتتت و هرچند که جوان بود اما آگاهی روحانی يک
مرشتتد کامل واقعی را به دستتت میآورد و لحظهی يکی شتتدن با محبوبش ،لرد
داتاتری بستتتیار نزديک بود .لحظهی وصتتتل تاخیرناپذير بود ،از اين رو نارايان به
الک شمی اجازه داد تا او همراه او به گنگاپور برود .اما اين بانو در سفر ،بیمار و تب
کرد و از آن جايی که نارا يان نمیتوانستتتت او را تن ها ب گذارد ،همراه او به آروی
بازگشتتتت .پس از آن که الکشتتتمی بهبودی خود را بازيافت ،اشتتتکهايش ديگر
نتوان ست از سفر دوبارهی نارايان به گنگاپور جلوگیری کند .هنگامی که نارايان به
گنگاپور رستتید ،زير يک درخت نیم ،نزديک تالقی دو رودخانه ستتکنی گزيد .او به
علت مستترتی مغلوب کننده ،به تدري به مستتت الهی تبديل شتتد .اکنون اشتتتیاق
نارايان به اوج اعلی رستتیده و بیشتتتر به يک مستتت الهی تبديل شتتده اما در ظاهر
ديوانه به نظر میر سید تا يک مرتاض سر سپرده .او از ت شنگی و گر سنگی ،آگاهی
نداشتتتت و اگر هم غذا میخورد ،زمانی بود که در خیابان ها پرستتته میزد و غذا
گدايی میکرد .نارايان غذا را میبلعید ،انگار که د ستخوش جنزدهگی شده با شد.
طی بارندگیهای فصلی (مانسون) و جاری شدن سیالب ،نارايان از درخت نیم باال
میرفت و بیتوجه به سیالب روی شاخه ای مین ش ست و جذب در حالت حیرت
روحانی خود باقی میماند .سرود درونی ،سرانجام نارايان را به سوی کوهی در آن
نزديکی رهنمون ستتتاخت .او از کوه باال رفت و در غاری اقامت گزيد .او نه چیزی
میخورد و نه چیزی مینوشتتتید ،او تنها در آتش الهی میستتتوخت .در اين آتش
عشتتق ،او زجر و مستترت را همزمان تجربه میکرد .زجر ناشتتی از اشتتتیاق ،چنان
شديد بود که پیوند او را با بدن خاکیاش نگه میدا شت و در همین حال م سرت
روحانیاش به اندازهای افزايش يافته بود که میخوا ست از ا سارت بدن رهايی يابد.
زجر شتتتديد ،نارايان را از پای در آورد و او فرياد زد« ،آه ،محبوبم چرا به ديدنم
نمیآيی؟ چرا از من روی بر میگردانی؟ چرا رخ سار درخشان و با شکوه خود را به
من نمینمايی»؟ نارايان از درد میگريستتت و از يک ستتمت غار به ستتمت ديگر
میغلطید و در دريايی از آتش دستتت و پا میزد .اگرچه او در اين آتش اشتتتیاق،
قطره قطره آب میشتد ،با اين حال نارايان آرزو داشتت که بیشتتر بستوزد ،زيرا به
طور درك نشدنی بدون اين درد ،هیچ مسرتی برايش وجود نداشت.
نارايان که از بیغذايی به پو ست و ا ستخوان تبديل شده بود ،غار را رها کرد و در
اطراف صخرهها به اين سو و آن سو پرسه زد .پس از چند روز ،غروب ،هنگامی که
در کنار صتتومعهی واقع در کوه نشتتستتته و جذب در حالت حیرت و حالت درونی
خود بود ،ندای درونیاش او را از خلستته بیرون آورد .آن ندا ،نارايان را آشتتکارا به
درون تاالرهای صتتتومعه فراخواند .در انتهای يکی از راهروها پیرمردی را ديد ،به
طر ف او ر فت و هن گامی که به او ستتت جده کرد ،ن گاه پیرمرد ،در يای بی تابی و
بیقراری نارايان را به دريای آرامش الهی تبديل ستتتاخت .آشتتتفتگی و ناآرامی که
نارايان تقربیا در طول ده ستتال تجربه کرده بود با ديدن مرشتتد خود محو گرديد.
پیرمرد ،آن جوان را در آغوش کشید و گفت« :من گرسنهام .برو ،قدری غذا گدايی
کن و برای من بیاور» .وقتی نارايان با غذا برگشتتت ،درهای صتتومعه را قفل شتتده
يافت .او مات و مبهوت فرياد برمیآورد و مر شد خود را صتتدا میزد .ستترايدار که
ستتاعتها پیش درها را قفل کرده و به منزل رفته بود با شتتنیدن فرياد ،نزد ناريان
آمد و گفت« ،کسی تمام روز اينجا نبوده است« .با پافشاری نارايان ،سرايدار درب
صتتومعه را باز کرد و کستتی در آنجا نبود .آن مرشتتد کامل ،تنها برای اين روح که
شاي ستگی آن را دا شت ،آمده بود .نارايان ،سرگ شته و حیران ،بیرون صومعه زير
يک درخت نیم نشست و آه سته و در دل ،مرشد خود را صدا میزد که بیايد و از
غذا میل نمايد .ا شک از چ شمان نارايان جوان جاری گرديد و غم و اندوه شديدی
که از دل او رخت بربسته بود ،دگربار با سماجت و سرسختی جديد پديدار گرديد.
او به ياد کردن مرشررد ادامه داد و میگفت« ،ای مرشررد ،کجايی؟ چرا پنهان
شتتدهای؟ اجازه بده دوباره چهرهات را ببینم .من طبق دستتتور شتتما ،برايتان غذا
آوردهام و تا از آن میل نخوری ،من لب به غذا نخواهم زد .بیا ای مرشررد ،زود بیا
وگرنه بیتو میمیرم«.
به مدت ستتته روز نارايان با دلتنگی اشتتتک ريخت و تیغ عمیقِ جدايی او را
میکشتتت .ستترانجام درستتت در همان لحظهای که نارايان در حال رها کردن بدن
خود بود ،مر شدِ خود را ديد که رو به رويش ايستتتاده استتت .پیرمرد کنار نارايان
جوان نشتتستتت و غذا را از او پذيرفت و مقداری از آن غذا را که خشتتک اما فاستتد
نشتتتده بود خورد .ستتتپس مرشررد ،ته ماندهی غذا را به نارايان داده و گفت،
«آن را تمام کن .اين پراستتاد ، ،Prasadمن برای توستتت« .همین که نارايان اولین
لقمه را قورت داد ،ظاهر مرشررد به طور کامل دگرگون گرديد .بدن پیرمرد تغییر
يافت و به بدن يک مرد جوان با شش د ست و سه سر تبديل گرديد .آنگاه نارايان
دريافت که پیرمرد کستتتی
جز خودِ داتتتا تری ن بوده
استتتت .11با پديدار شتتتدن
داتاتری ،نارايان به نارایان
به مع نای یك تا ج هانی
دگرگون گرديتتد .آن جوان
به شناخت خداوند ر سید و
از محتدودهی دوگتانگی ها
گذر نمود .نارا يانِ جوان با
دستتتتیابی به آگاهی الهی،
آگتتا هی فردی خود را از
د ست داد و هیچ پیوندی با
دن یا و يا بدن خاکی خود
نداشتتتتت .پس از چ ندی،
لطف و نظر داتتتاتری ،آن
جوان را ياری نمود تا آگاهی از بدن و محیط اطراف خود را به تدري باز يابد و به
يک نارایان ،مر شد کامل تبديل شد .اين مر شد جوان ،کوه و رودخانهی کنگاپور
Gangapurرا ترك کرد و به شهر آروی ،نزد پدر و مادر روحانی خود که از ديدن او
ب سیار خ شنود بودند ،بازگ شت .در آروی ،مردم به د ستیابی اين جوان به باالترين
حالت روحانی يعنی خدا -آگاهی همراه با آفرينش تتتت آگاهی که بقا باهلل ( ساهاج
سامادی )Shahaj Samadhiنام دارد ،پی بردند و به طور آشکار نارايان جوان را که به
عنوان مرشد کامل پذيرفته بودند میپرستیدند.
بدن و قامت نارايان کوچک و تقريبا 149سانتی متر قد داشت و از صدای تیزی
برخوردار بود .بچهها او را دو ست دا شتند و نارايان خو شحال و خندان و ج ست و
خیز کنان با آنها بازی میکرد .نارايان برای مدتی خاك آروی را غرق در شتتتراب
ت
الوه یت خود نمود و مردم از اين که ستتتعاد ِ
کمیابِ بهرهمند شدن از ساهاواس (همن شینی)
او را داشتند سپاسگذار بودند.
پس از چ ندی ،نارا يان از اين که آروی م کان
استقرار او باشد راضی نبود .اين مرشد جوان ،در
ستتی مايلی جنوب پونا ،دهکدهی کشتتاورزی به
نام کد گائون قديمی Old Kedgaonرا به عنوان
کتتانون فعتتالیتتتهتتای خود برگزيتتد .مرشرررد
میخواستتتت قط عهای زمین در آن جا خريداری
نمايد اما از آنجايی که کشتتتاورزان حاضتتتر به
فروش زمین نبودند ،نارايان چند مايل دورتر در
نیو بت ،New Betدر سال 1912زمین خريداری
و اشرام خود را به طور دائم به آنجا منتقل کرد.
راه و روش مر شدان کامل ،بینظیر و فرا سوی
درك عقالنی ماستتتت که بتوانیم اهمیت آن را
درك کنیم .نارايان در اشتترام خود در کدگائون،
مع بد زي بايی وقف دا تاتری ستتتا خت و هر روز
بامدادان مراسم ستايش لرد داتاتری را به جا میآورد و از مريدان خود میخواست
که آن ها نیز داتاتری را ستتتتايش کنند .هر روز بامدادان او ابتدا از مجستتتمهی
مرمرين داتاتری که گفته میشتتد ،هنگام پرستتتش جان میگرفت و زنده میشتتد،
دارشتتان میگرفت و ستتپس به پیروان خود دارشتتان میداد .خود نارايان روزهای
پنج شنبه به بزرگدا شت داتاتری در مرا سم حرکت د ستهجمعی شرکت و آن را
رهبری مینمود و آوازهای عرفانی دلنواز و زيبايی برای حاضتترين میخواند .گهگاه
او شیوا را میپرستید و نشان يا عالمت شیوا را بر پشانی خود نقش میزد .چنین
به نظر میرستد که پرستتش ،نقش مهمی در کار اين مرشتد کامل داشتته استت.
گفته شتتده استتت که او 6000تن از پانديتهای هندو را در يک مراستتم بزرگ
گرآورد و آنها را رهبری نمود .نارايان گاه و بیگاه حالت بچگانه به خود میگرفت
و با ستترستتپردگان خود برای ستترگرمی بازی میکرد و اندکی بعد ،استترار روحانی
نهفته در آن بازیها را برای آنها شرح میداد.
مرشتتدان کامل کار جهانی انجام میدهند ،بنابراين پیشتتهی معین و يا روال کار
روزمرهای ندارند .کار مرشد کامل ،رها ساختن ديگران از بند و اسارت مادی است
و آن ها واستتت طه يا وستتتی له های گو ناگونی را به کار میگیر ند .بدين ترت یب
شیوهی کار آنها را میتوان پیشه يا حرفهی آنان برشمرد.
در آوريل 1915هنگامی که نارايان به تودهای از مردم ،دارشتتتان میداد ،ناگهان
جريانی از نور در میان جمعیت درخ شید .آن نور ،مرد جوانِ ژندهپو شی بود که از
چشمانش شراب الهی میباريد ،او جلو آمد و پیش روی نارايان ايستاد .مرد جوان،
مدهوش و مبهوت به نظر میرستتید .او مهربان ،همان جوان زرتشتتتی اهل پونا بود
که باباجان بر پیشانیاش بوسه زده بود .نارايان بیدرنگ جمعیت را پراکنده کرد و
از جايگاه خود پايین آمد ،دست مرد جوان را به آرامی گرفت و او را به جايگاه خود
راهنمايی نمود .آنگاه حلقه گلی را که بر گردن داشتتت در آورد و بر گردن مهربان
نهاد ،سپس مقداری آب انبهی تازه به او داد که بنو شد .پس از نو شیدن آب انبه،
مهربان از جا برخاست و به نارايان سجده کرد و آنجا را ترك کرد و رفت .در همین
حال ،نگاه نارايان بر آن جوان بود تا آن که از ديد پنهان شتتد .نارايان از اين ديدار
بینهايت خو شنود به نظر میر سید .مرا سم دار شان ،ديگر در درازی روز ،برگذار
نشد و مريدان نارايان در شگفت بودند که آن جوان کیست که توانست بر کرسی و
جايگاه مرشد آنها بنشیند.
شتتهرت و آوازهی نارايان مرشتتد کامل ،پخش گرديد و هر روز مردمان بیشتتتری
برای راهمنايی و تبرك نزد او میآمدند .کدگائون که روزی زمین خشتتک و بیآب
و علف و متروکهای بیش نبود ،اکنون به محل ستتتکونت پیروان نارايان ماهاراج
تبديل شده بود .سرانجام يک کاخ کوچک اما پر جزئیات برای نارايان ساخته شد
که در آن زندگی میکرد و در تاالر آن به مردم دارشان میداد.
در قستتمت درونی عقبِ کاخ ،اتاق نشتتیمن ،اتاق خواب و آشتتپزخانه قرار داشتتت.
نارايان بر تختهای پادشاهی گوناگونی که بسیار زيبا تزئین شده بودند مین شست
و در کاخ به مردم دارشتتتان میداد .يکی از تختهايش که روکش نقره داشتتتت و
شتتمايل داتاتری روی آن کندهکاری شتتده بود ،در ستتال 1926توستتط يکی از
مريدانش از اهالی کمپتی Kampteeبه نارايان پیشتتتکش شتتتد .بلندی اين تخت
پادشاهیِ کنده کاری شدهی بسیار زيبا با روکش نقره ،به دو متر و شصت و پن
سانت میر سید و درون آن يک کر سی جای میگرفت که آن نیز کندهکاری شده
و روکش نقره داشت .در همین سال ،نارايان دستور داد که يک سرداب زير زمینی
در کنار کاخ بستتتازند ،جايی که در خلوت مینشتتتستتتت و به کار جهانیاش
میپرداخت .او باراها به پونا ،بمبئی و ديگر نقاط هند سفر نمود .در سال 1934او
میهمان مهاراجهی میسور Mysorبود و از آنجا به ايندوره Indoreرفت.
در آنجا در کالسکهی مهاراجه نشست و در جلو صف رژه ،حرکت کرد .در 1935
او برای کار خود به هیمالیا در شمال سفر نمود .گفته شده است که در آنجا ،پاشاه
نپال يک تخت پادشتتتاهی نقرهای به او پیشتتتکش کرد .در جوالی 1936نارايان
همراه با 113تن از پیروانش دوباره به هیمالیا رفت و از ريشتتتیکش Rishikeshتا
بادرينات Badrinathرا با پای پیاده پیمود .او از ماتورا Mathuraو هاردوار Hardware
نارايان ماهاراج به معنای خداوندگار -پادشتتاه استتت ،او مرشتتدی کامل و از نوع
جمالی بود .منش نارايان ،آرام و مهربان و همچون کودکان ستتاده و بیآاليش بود.
مريدان او میگويند که ظاهر جستتمانی او تا حدود 30ستتال تغییر نکرد و جوانیِ
ابدی داشتتتت .اگرچه نارايان قامتش کوتاه و الغر اندام بود ،با اين حال ،بدنش
لطافت و ظرافت خاصی همچون يک يوگی داشت .لباسهای او شاهانه و از جنس
مخمل و ابريشم بودند که روی آنها زردوزی شده بود .دکمههای کت او از الماس
و بیشتتتر اوقات ،خود را با انگشتتتر و جواهرات میآراستتت .روزی يکی از مريدان
نارايان ،جوانی زرت شتی ،از او پر سید« ،نارايان شما مرا پ سر خود میخوانید پس
چرا مقداری از آن جواهراتی که خود را به آن آراستتتتهايد به من نمیدهید تا من
هم چون شما ظاهری شاهانه داشته باشم»؟ حالت نارايان ناگهان دگرگون شد و با
تمستتتخر و انزجار به او نگاهی افکند و گفت« ،هرگز آرزوی چنین چیزهايی را در
دل نپروران ،اين انگشترها و جواهرات همچون چرك و کثافت هستند».
هیچ پِراساد حقیقی ديگری به غیر از اين وجود ندارد و نارايان آن شراب را به
تمامی کسانی که مشتاق عشق خداوند بودند میبخشید .هدف زندگی نوشیدن و
جذب شدن در اين شراب است ،آنگاه زندگی مجازی پايان میيابد و هستی ابد
آغاز میگردد .اين برترين هديهی روحانی است و تنها يک مرشد کامل میتواند
لب انسان را لبريز از اين پِراساد نمايد.
نارايان در آگو ست ،1945کدگائون را ترك کرد و به بنگلور در جنوب هند سفر
کرد .در آنجا درون خاکريزی گرداگرد يک دژ نظامی در صتتتحرا ،تدارکات انجام
مراسم گوناگون ياگاناس ( yaganasآيین مذهبیِ روشن نمودن آتش نذریِ سوزاندن
چوب صندل و روغن) فراهم می شد .اين آيین مذهبی سه هفته به درازا ک شید و
صدها تن از پیروان نارايان از نقاط دوردست هند برای برگذاری جشن مقدس گرد
14
آمدند و روزانه به هزاران تن در محل برگذاری جشتتن غذا داده میشتتد .نارايان
رهبری اين جشن را به عهده داشت و با دستان خود به صدها تن نیازمند و بینوا،
پراستتاد به شتتکل پول (داکشتتینا )Dakshinaهديه داد .هیچ کس نمیدانستتت که
نارايان در حال انجام کار جهانی خود بود و همچنان که مسرت وصفناپذير مرشد
میدرخ شید ،او قویترين شراب در دکان خود را به همگان میبخ شید و به نظر
میرسید که مريدان او و زائران از تاثیر مست کنندهی سهمی که دريافت کردهاند
به مرز ديوانگی رستتیده باش تند .اما اندکی پس از پايانيافتن مراس تمِ بستتیار شتتادِ
ياگاناس که لبخند و شادی همگان را در پی داشت ،در سه سپامبر 1945نارايان
مهاراج بدن خود را رها نمود و بدين ترتیب چشتتمان شتتاد مريدان را پر از اندوه و
گريه ستتتاخت .غم و اندوه مريدان نارايان هرچند که تلخ و درناك بود اما شتتتراب
سرسپردهگی آنها را در بر داشت .اگر چنین اشکهايی که ناشی از به خاطرآوردن
استتتت ،واقعی و از روی عشتتتق جاری گردند ،شتتتکل حقیقی نارايان هرگز پنهان
نمیماند.
بدن مرشدِ کامل در بنگلور سوزانده شد .نیمی از خاکستر نارايان مهاراج به اشرام
او در کدگائون برده شد تا در تاالر کاخ و در مقبرهای به ياد نارايان به خاك سپرده
شتتود و نیمهی ديگر به بنارس فرستتتاده شتتد تا جذب آبهای رودخانهی گنگ
گردد.