You are on page 1of 23

‫نارایان ماهاراج‬

‫پادشاه قلبها‬
‫پسر کوچکی که از ديد دنیا يتیم بود‪ ،‬پادشاهکائنات گرديد‪ .‬او نه تنها در نام‪،‬‬
‫نارايان (خداوند) بود‪ ،‬بلکه واقعا نارایان گرديد‪.‬‬
‫چه کسی میداند چندين تن با گوشهی چشمی که او نمود شراب نوشیدند؛‬
‫همچنان که او در راه رسیدن به نارایان (خداوند) آنها را راهنمون میساخت‪.‬‬
‫‪Bijalpur‬‬ ‫يک هندوی میان سال‪ ،‬به نام رحیم رائو در جنوب هند در شهر بیجالپور‬
‫در دهکدهی سیندگی ‪ Sindgi‬زندگی میکرد‪ .‬او شخصی بسیار مذهبی و همسرش‬
‫الکشمی ‪( Lakshmi‬ثروت) از طريق پرستش و سرسپردهگی‪ ،‬خِود ثروت شده بود‪.‬‬
‫رحیم رائو و همسرش به مدت ده سال صاحب فرزند نمیشدند اما خواست الهی‬
‫بر اين بود که آن ها تا آخر عمر بیفرز ندی ب مان ند‪ .‬از اين رو پس از گذشتتتت‬
‫سالها‪ ،‬سرانجام الک شمی باردار و در ‪ 25‬ماه می ‪ ، 1885‬پ سری که او را نارايان‬
‫(پاد شاه قلبها) نام نهادند از او تولد يافت‪ .‬طنین شادی و خندهی نوزاد در خانه‪،‬‬
‫زندگی آنها را دگرگون ساخت اما شادمانی رائو زياد دوام نیاورد‪ ،‬زيرا هنگامی که‬
‫نارايان چهارده ماه داشتتت‪ ،‬رحیم رائو ناگهان شتتديدا بیمار و در ستتن ستتی و پن‬
‫سالگی چ شم از جهان فرو ب ست‪ .‬الک شمی داغدار و در اندوه فرو رفت و با وجود‬
‫سوگ عمیق از دست دادن شوهرش‪ ،‬شهامت نشان داد و مسوولیت بزرگ کردن‬
‫کودکش را تا آخر عمر به ع هده گر فت‪ .‬پس از در گذشتتتت رحیم رائو‪ ،‬برادرش‬
‫کاشتتتاپا‪ ،‬الکشتتتمی و نارايان را به شتتتهر باگالکوت ‪ Bagalkot‬برد‪ .‬اما بدبختی و بد‬
‫شان سی‪ ،‬به يک شکل و يا شکلی ديگر در سرنو شت آنها رقم خورده بود‪ ،‬زيرا‬
‫هنگامی که نارايان پن ساله بود‪ ،‬مادرش نیز ناگهان درگذ شت و او را بدون پدر و‬
‫مادر گذاشت‪ .‬اگرچه نارايان همچون يک کودك معمولی به نظر میرسید و با ساير‬
‫بچههای دهکده بازی میکرد اما حتا در خردستتالی‪ ،‬به خداوند میانديشتتید و هر‬
‫روز از شش سالگی برای گرفتن دار شان به معبد هندوها میرفت و لرد ويانکاتش‬
‫‪ Vyankatesh9‬را پر ستش مینمود‪ .‬اين پ سر بچه با شور و شوق در مرا سم باجان‬
‫‪ ( Bhajan‬سرودهای مذهبی) و کِرتان ‪ ( ،kirtan‬سرودهای ماراتی)‪ ،‬شرکت میجست‪.‬‬
‫پر ستش و سر سپردهگی نارايان چنان مورد توجه پانديتهای معبد قرار گرفت که‬
‫احترام آنها را برانگیخت‪.‬‬
‫روزی هنگامی که نارايان و همبازی هايش در جنگل بیرون از دهکده ستتترگرم‬
‫بازی بود ند‪ ،‬از ت پهای در آن نزديکی باال رفت ند‪ .‬در آن جا آن ها غاری را يافت ند و‬
‫يکديگر را به چالش ک شیدند که درون آن بروند‪ .‬آن بچههای کنجکاو‪ ،‬خطر کردند‬
‫و وارد غار شتتتدند اما به علت تاريکی مطلق‪ ،‬وحشتتتت زده به بیرون دويدند‪ .‬تنها‬
‫نارايان درون غار ماند و اعماق غار را کاوش نمود‪ .‬همبازی های او فکر کردند که‬
‫گم شده ا ست اما نارايان چندين روز در راهروهای غار به اين سو و آن سو پر سه‬
‫زد‪ .‬سرانجام‪ ،‬يک راه پلهی کندهکاری شدهی سنگی را يافت که به پايین و اتاقی‬
‫خالی منتهی میشتتتد‪ .‬در پايین و در اتاقی خالی‪ ،‬يک يوگی (مرتاض) برهنهای را‬
‫ديد که جذب در مراقبهی عمیق نشتتستتته و هنگامی که نارايان رو به روی يوگی‬
‫ن ش ست‪ ،‬يوگی آه سته‪ ،‬آه سته از حالت خل سه بیرون آمد‪ ،‬چ شمانش را گ شود و‬
‫پسربچه را ديد‪.‬‬
‫در آيین هندوها‪ ،‬تائید سنتی ري سمان مقدس وجود دارد‪ .‬اين مرا سم تائید برای‬
‫نارايان در حضتتور شتتمار زيادی از میهمانان جشتتن گرفته شتتد‪ .‬او پستتربچهای‬
‫خوشچهره و ذهنیت و تمايالت روحانیاش‪ ،‬روستتتتايیان را عمیقا تحت تاثیر قرار‬
‫داده بود‪ .‬همگان جذب زيبايی دلنشین او شده و خود به خود او را دوست داشتند‬
‫و چنین به نظر می ر سید که سرود شراب پی شتر در قلب پ سربچه طنین افکنده‬
‫است‪ .‬اگرچه ناريان پسر خردسالی بیش نبود اما فراخوانیِ روحانیاش‪ ،‬او را بیتاب‬
‫و بیقرار ستتتاخته و منزل مادربزرگ خود را همچون زندانی در فقس احستتتاس‬
‫میکرد‪ .‬روزی هنگام صرف خوراك‪ ،‬مقدار بیشتری گی ‪( gee‬کرهی خالص) از مادر‬
‫بزرگش تقاضتتتا نمود‪ .‬اما در عوض‪ ،‬در مورد موضتتتوعی ديگر مورد ستتترزنش قرار‬
‫گرفت‪ .‬اين اتفاق‪ ،‬بهانهی مناستتتبی به دستتتت نارايان داد که از دوستتتتان و‬
‫خوي شاوندانش دل برکنده و آنها را ترك نمايد‪ .‬در سال ‪ 1894‬نارايان در سن نه‬
‫ستتتالگی منزل مادر بزرگش را ترك کرد و ناپديد گرديد‪ .‬اگرچه نارايان در ستتتن‬
‫بسیار پايین کوشش به ترك دنیا نمود اما آن که سرود در قلبش طنین میافکند‪،‬‬
‫سن برايش مطرح نیست‪ .‬اين شور و شوق و تب و تاب برای خداوند‪ ،‬فرد را ديوانه‬
‫میستتازد‪ .‬در اين ديوانگی الهی‪ ،‬بازی با ببر‪ ،‬باال رفتناز کوه‪ ،‬قدم نهادن بر آتش و‬
‫پشت سر گذا شتن شديدترين مصیبتها امکانپذير میگردد‪ .‬برای شش تا هفت‬
‫سال خبری از نارايان در دست نیست اما میگويند در اين مدت‪ ،‬او به صورت يک‬
‫مر تاض (ستتتادو ‪ (Sadhu‬بین شتتتهر نارگو ند ‪ Nargund‬و پو نا ستتتفر میکرده و‬
‫بیترديد در جريان اين پرستته زنیها‪ ،‬نارايان با رن و ستتختیهای بستتیار زيادی‬
‫د ست به گريبان بوده که هموار شدن راه او را به سوی هدف در پی دا شته ا ست‪.‬‬
‫نارايان در تکاپو و جستتجويی ناامیدانه به دهکدهی ستانداتی ‪ Saundatti‬رستید‪ .‬در‬
‫آن نزديکی‪ ،‬در کوه يالما ‪ ،Yellamma‬مرتاضتتی به نام جامداگنی ريشتتی ‪Jamdagni‬‬

‫‪ Rishi‬رياضتتت کشتتیده و توبه کرده بود‪ .‬نارايان به معبدی که در کوه بود رفت و از‬
‫مجستتمهی يکی از خدايان دارشتتان گرفت و ستتپس شتتب را در آنجا به ستتر برد‪.‬‬
‫بامدادان برای استتتحمام به ستتمت رودخانهی نزديک معبد رفت و در میان راه با‬
‫يک تاپا سوينی ‪ Tapasvini‬به معنای بانوی عارف‪ ،‬رو به رو شد‪ .‬اين بانوی کهن سال‪،‬‬
‫با اشاره‪ ،‬نارايان را نزد خود فراخواند و پرسید‪ « ،‬فرزندم‪ ،‬تو بسیار جوانی‪ ،‬چی شده‬
‫که تنها به اينجا آمدهای؟ پدر و مادر تو کی ستند و کجا ه ستند؟ دا ستان زندگیت‬
‫را برايم بگو»‪ .‬مرتاضِ کودك‪ ،‬نزد او ن ش ست و پا سخ داد‪« ،‬نام من نارايان و پدرم‪،‬‬
‫شتتری داتا ماهاراج ‪( Shri Datta Maharaj‬خداوند) استتت‪ .‬داتا پدر من و خدای من‬
‫استتت‪ .‬او تنها تکیهگاه و نگهدار من استتت؛ تنها او از من پشتتتیبانی و ستترپرستتتی‬
‫می کنتتد و من پس از حمتتام گرفتن در صتتتب و غروب‪ ،‬نتتام او را تکرار‬
‫میکنم؛ اين تمام داستتتان زندگی من استتت»‪ .‬با شتتنیدن اين ستتخنان‪ ،‬آن بانوی‬
‫عارف با شتتگفتی گفت‪« ،‬گرچه تو خردستتالی اما پرستتتش و ستترستتپردهگی تو‪،‬‬
‫بزرگساالن را شرمسار میسازد‪ .‬درمانده شدن در زندگی‪ ،‬به معنی به دست آوردن‬
‫نیرو و توانايی استتت و تنها يک درمانده میتواند در واقع به خدايیت دستتت يابد»‪.‬‬
‫پس از اين سخنان‪ ،‬بانوی پیر او را ترك کرد‪ .‬نارايان پس از ا ستحمام در رودخانه‪،‬‬
‫به معبد بازگ شت و از مج سمه رنوکا ‪ Renuka‬يکی ديگر خدايان‪ ،‬دار شان گرفت‪ .‬او‬
‫چند روز را در کوه يالما سپری کرد‪ .‬سپس پای پیاده راهی گرلوسور ‪ Gurlhosur‬در‬
‫کرانهی رودخانه مالپرابا ‪ Malprabha‬شتتتد و برای پن روز در معبدِ ويتوبا ‪،Vithoba‬‬
‫لرد کريشنا‪ ،‬سکنی گزيد‪ .‬روزی در گرلوسور‪ ،‬درد شديدِ گرسنگی را احساس کرد‪.‬‬
‫او دربِ منزل يک براهمن را زد و درخواستتتت غذا نمود و گفت‪« ،‬آقا‪ ،‬من خیلی‬
‫گرستتتنتتهام‪ ،‬آيتتا میتوانیتد‬
‫محبت کنید و قدری غذا به‬
‫من بده ید»؟ مرد براهمن‪،‬‬
‫سخت برآ شفته و با گوشه و‬
‫کنايه پاسخ داد‪ « ،‬مگر اينجا‬
‫منزل پدرت استتت؟ گمشتتو‪،‬‬
‫ای پ سر پ ست‪ ،‬وگرنه کتک‬
‫ختواهتی ختورد»‪ .‬نتتارايتتان‬
‫حیرتزده‪ ،‬گرسنگی را موقتا‬
‫از يتتاد برد‪ .‬او بتته م عبتتد‬
‫بازگشتتتت و در حالی که در‬
‫دل‪ ،‬کريشتتتنا را ياد میکرد‪،‬‬
‫اشتتتتک از گو نه های ر نگ‬
‫پر يدهاش جاری و از هوش‬
‫رفت‪ .‬اندکی بعد هنگام غروب‪ ،‬بانوی پیری با غذا وارد معبد شتد‪ .‬پس از پیشتکش‬
‫نمودن غذا به مجسمهی ويتوبا‪ ،‬آن را نزد نارايان گذاشت‪ ،‬اما نارايان گفت‪« ،‬من از‬
‫شما غذا نخوا سته بودم‪ .‬از ويتوبا درخوا ست کردم»‪ .‬بانوی پیر با مهربانی پا سخ‬
‫داد‪« ،‬اما پ سرم‪ ،‬اين به ويتوبا تعلق دارد‪ ،‬پِرا ساد خداوند ا ست و تو میتوانی از آن‬
‫میل کنی»‪ .‬نارايان غذا را خورد و ستتتپاس ويتوبا را به جای آورد که به فرياد او‬
‫رسیده است‪.‬‬
‫چگونه میشود کسی که خداوند است‪ ،‬محافظت و نگهداری نشود؟‬
‫حتی ببر هم همچون يک بره نزد او میرود‪.‬‬
‫نارايان شهر گرلو سور را ترك کرد و راهی جنگل انبوهی شد و در معبدی وقف‬
‫شیوا‪ ،‬سکنی گزيد‪ .‬نارايان در آن معبد متروکه‪ ،‬تک و تنها بود‪ .‬يکی از شامگاهان‪،‬‬
‫ببری از شدت گرسنگی در جستجوی شکار وارد معبد شد اما نارايان نترسید و ببر‬
‫با احتیاط به پستتتربچه نزديک گرديد‪ ،‬پاهای او را بو کشتتتیده و آنجا را ترك و به‬
‫جنگل بازگشت‪ .‬نارايان خندهاش گرفت‪ ،‬زيرا انگار آن ببر آمده بود تا سر خود را بر‬
‫پاهای او قرار دهد و پس از دريافت لطف و نظر نارايان‪ ،‬از آنجا برود‪ .‬پس از مدتی‬
‫اقامت در معبدِ شیوا‪ ،‬نارايان پر سهزنی خود را از سر گرفت‪ .‬در اين مدت هرچند‬
‫که گاهی تا دو هفته نیز بدون غذا میماند با اين حال‪ ،‬به راه رفتن خود در باران و‬
‫گرما و ستترما ادامه داده‪ ،‬هرچند که نمیدانستتت که تکاپو و جستتتجويش به کجا‬
‫میانجامد‪ ،‬زيرا سرررود که در قلبش طنین میافکند‪ ،‬او را به گام برداشتتتتن و‬
‫حرکت وا میداشتتتت‪ .‬در آن حالت وجد و ستتترور‪ ،‬نارايان همه چیز را به دستتتت‬
‫فراموشتتتی ستتتپرده و به هر جا که آن سرررود راهن مايیاش میکرد‪ ،‬راهی‬
‫میشد‪ .‬محرومیتهای طاقتفرسا و سختیهايی که میکشید در مقايسه با آن چه‬
‫که او در درون تجربه میکرد هیچ بودند‪.‬‬
‫پس از چند روز ستتفر در منطقهای صتتحرايی و بی آب و علف‪ ،‬گلوی نارايان به‬
‫قدری خ شکیده بود که اح ساس کرد واپ سین نفسهايش را میک شد‪ .‬هیچ آبی در‬
‫آنجا يافت نمیشتتد و نیروی بدنیاش به قدری تحیل رفته بود که ديگر يارای گام‬
‫برداشتتتن را نداشتتت‪ .‬کمی دورتر نارايان زير درختی از پای افتاد و به انتظار مرگ‬
‫ن ش ست‪ .‬در اين میان‪ ،‬سواری پديدار گرديد و به سمتی در بیابان ا شاره کرد و به‬
‫نارايان که از ديدن او شگفت زده شده بود گفت‪« ،‬جويباری در آن نزديکی است»‪،‬‬
‫ستتتپس ستتتوار‪ ،‬استتتب خود را به حرکت درآورد و از ديد پنهان گرديد‪ .‬نارايان با‬
‫دشواری به همان جهتی که سوار اشاره کرده بود گام برداشت و در آن نزديکی در‬
‫نهايت تعجب جويبار کوچکی را ديد‪ .‬او مات و مبهوت شد‪ ،‬زيرا هنگام ج ستجوی‬
‫آب در آن منطقه‪ ،‬جويباری نديده بود‪ .‬نارايان با دريافت اين کمک الهی‪ ،‬دلگرم و‬
‫اطمینان يافت که لطف و نظر خداوند‪ ،‬به راستی بر اوست‪.‬‬
‫نارايان به دهکدهی کاندگل ‪ Kundgol‬سفر کرد و برای چهار ماه در منزل يک فرد‬
‫ثروتم ند زمیندار به نام نار گاده ‪ Nargode‬ا قامت کرد‪ .‬اين ما لک و همستتترش‬
‫ِِ باهوش که چشتتمانی گیرا و‬ ‫فرزندی نداشتتتند و شتتديدا جذب اين مرتاض جوان‬
‫درخشتتنده داشتتت شتتدند و با عشتتق به نگهداری از او پرداختند‪ .‬پس از چند ماه‬
‫آنها خواستتتند که او را به فرزندی بپذيرند و وارث خود نمايند اما نارايان ستتر باز‬
‫زد‪ ،‬ديگر نمیتوانست جستجوی خود را به تاخیر اندازد و چندی بعد کاندگل را به‬
‫قصد بلگائم ‪ Belgaum‬ترك کرد‪.‬‬
‫در ‪ 1901‬يا ‪ 1902‬در پانزده يا شانزده سالگی نارايان از بلگائم به پونا رفت و در‬
‫معبد هانومان ‪ Hanuman‬نزديک راويوار گیت ‪ Raviwar Gate‬ستتتکنی گزيد‪ .‬در پونا‬
‫يک مغازهدار او را به دزديدن پول متهم کرد و او را به يک دردستتتر جدی انداخت‬
‫اما او از پونا گريخت و به کوپارگائون ‪ Kopargaon‬رفت و در معبدی که وقف يکی از‬
‫خدايان هندو به نام باهیروبا ‪ Bahiroba‬بود اقامت کرد‪ .‬مردم جذب او شده‪ ،‬گرد او‬
‫میآمدند و او باجان میخواند‪ .‬بدين ترتیب مدت زمانی با خوشتتی ستتپری شتتد و‬
‫طنین آن سرررود در قلبش بر تمامی کستتتانی که در تماس با او قرار گرفتند اثر‬
‫گذاشتتتت‪ .‬مردی به نام وادکوبا ‪ Wadkoba‬روزانه به ديدار نارايان میآمد‪ .‬عشتتتق او‬
‫برای اين مرتاض جوان‪ ،‬قلبش را گرفتار و صتتفات الهی که در اين جوان میديد او‬
‫را به شگفت وا داشته بود‪.‬‬
‫پس از چندی نارايان از معبد باهیروبا به منزل يک زمیندار ديگری به نام روپ‬
‫چاند ‪ Roop Chand‬نقل مکان کرد که با سر سپردگی‪ ،‬تدارکات الزم را برای راحتی‬
‫و رفاه نارايان فراهم ديد‪ .‬روزی نارايان به ديدار وادکوبا رفت‪ ،‬در آنجا با مردی به‬
‫نام تريمباك رائو ‪ Trimbak Rao‬از اهالی کوپارگائون‪ ،‬مقیم آروی ‪ Arvi‬آشتتتنا شتتتد‪.‬‬
‫هنگامی که وادکوبا‪ ،‬نارايان را معرفی کرد رائو بیدرنگ جذب نارايان شتتتد و از او‬
‫پرستتت ید که آيا همراه او به آروی خواهد رفت‪ .‬نارايان پذيرفت و تريمباك رائو با‬
‫شادمانی فراوان همراه آن مرتاض جوان راهی شد‪ .‬تريمباك و همسرش الکشمی‪،‬‬
‫فرزندی نداشتند و با سرسپردگیِ راستین‪ ،‬يکی از خدايان هندو به نام مودرال شوار‬
‫‪ Mudraleshwar‬را ستتتتايش میکردند‪ ،‬به امید آن که فرزندی به آنها ارزانی دارد‪.‬‬
‫هنگامی که تريمباك همراه نارايان راهی آروی بودند‪ ،‬الکشتتمی رويايی ديد که در‬
‫آن‪ ،‬ندايی به او گفت‪« ،‬جوانی که به منزل شما میآيد پیر بزرگی است‪ .‬از او خوب‬
‫نگهداری و همچون فرزند خود با او رفتار کن»‪ .‬يک ساعت پس از اين رويا‪ ،‬همسر‬
‫تريمباك و آن جوان وارد منزل شدند‪ .‬الکشمی با احترام فراوان به نارايان خوشامد‬
‫گفت‪ .‬در موقعیتی ديگر‪ ،‬الک شمی در معبد مودال شوار به ستايش م شغول بود که‬
‫نارايان بر او ظاهر گرديد و گفت‪« ،‬من پسر تو هستم‪ .‬نیازی نیست که برای داشتن‬
‫يک پستتر دعا کنی»‪ .‬بدين ترتیب دعای الکشتتمی برآورده شتتد و نارايان از يتیمی‬
‫بیرون آمد‪ .‬الک شمی با سر سپردگی فراوان به نارايان خدمت کرد و نارايان نیز در‬
‫عوض با مهربانی‪ ،‬همچون مادر خود با او رفتار نمود‪.‬‬
‫روزها و ماهها با آرامش و خو شی سپری شد‪ .‬با اين حال نوك پیکان آن سرود‪،‬‬
‫ق لب نارا يان را میشتتت کا فت و هیچ کس جز خودش‪ ،‬درد آن را نمیفهم ید‪ .‬آن‬
‫سرود‪ ،‬دگربار او را بیتاب و راهی مکان ديگری ستتاخت و نارايان‪ ،‬مشتتتاق يافتن‬
‫ستترچشتتمهی آن و جان ستتپردن در شتتعلههای آن بود‪ .‬نارايان سرود را که به‬
‫آرامی در قلبش می سرایید می شنید که او را به سفر به گنگاپور ‪ Gangapur‬مکان‬
‫م قدس پیروان دا تاتری‪ Dattatrey 10‬فرامیخوا ند‪ .‬از اين رو ديگر برايش ام کان‬
‫نداشتتتت که با خانوادهای که او را به فرزندی پذيرفته بود‪ ،‬در آروی بماند‪ .‬اين در‬
‫حالی است که او در اقیانوس بیتابی دست و پا میزد و او آماده میشد که روانهی‬
‫گنگاپور شود اما ا شکهای الک شمی او را باز میدا شت‪ .‬طی شش ماه اقامت در‬
‫منزل آنها‪ ،‬نارايان همان پستتری بود که تريمباك و الکشتتمی هرگز نداشتتتند‪ ،‬در‬
‫نتیجه برای اين مادر امکان نداشت که اجازه دهد پسر خواندهاش از آنجا برود‪.‬‬
‫نارايان اکنون هفده ستتال داشتتت و هرچند که جوان بود اما آگاهی روحانی يک‬
‫مرشتتد کامل واقعی را به دستتت میآورد و لحظهی يکی شتتدن با محبوبش‪ ،‬لرد‬
‫داتاتری بستتتیار نزديک بود‪ .‬لحظهی وصتتتل تاخیرناپذير بود‪ ،‬از اين رو نارايان به‬
‫الک شمی اجازه داد تا او همراه او به گنگاپور برود‪ .‬اما اين بانو در سفر‪ ،‬بیمار و تب‬
‫کرد و از آن جايی که نارا يان نمیتوانستتتت او را تن ها ب گذارد‪ ،‬همراه او به آروی‬
‫بازگشتتتت‪ .‬پس از آن که الکشتتتمی بهبودی خود را بازيافت‪ ،‬اشتتتکهايش ديگر‬
‫نتوان ست از سفر دوبارهی نارايان به گنگاپور جلوگیری کند‪ .‬هنگامی که نارايان به‬
‫گنگاپور رستتید‪ ،‬زير يک درخت نیم‪ ،‬نزديک تالقی دو رودخانه ستتکنی گزيد‪ .‬او به‬
‫علت مستترتی مغلوب کننده‪ ،‬به تدري به مستتت الهی تبديل شتتد‪ .‬اکنون اشتتتیاق‬
‫نارايان به اوج اعلی رستتیده و بیشتتتر به يک مستتت الهی تبديل شتتده اما در ظاهر‬
‫ديوانه به نظر میر سید تا يک مرتاض سر سپرده‪ .‬او از ت شنگی و گر سنگی‪ ،‬آگاهی‬
‫نداشتتتت و اگر هم غذا میخورد‪ ،‬زمانی بود که در خیابان ها پرستتته میزد و غذا‬
‫گدايی میکرد‪ .‬نارايان غذا را میبلعید‪ ،‬انگار که د ستخوش جنزدهگی شده با شد‪.‬‬
‫طی بارندگیهای فصلی (مانسون) و جاری شدن سیالب‪ ،‬نارايان از درخت نیم باال‬
‫میرفت و بیتوجه به سیالب روی شاخه ای مین ش ست و جذب در حالت حیرت‬
‫روحانی خود باقی میماند‪ .‬سرود درونی‪ ،‬سرانجام نارايان را به سوی کوهی در آن‬
‫نزديکی رهنمون ستتتاخت‪ .‬او از کوه باال رفت و در غاری اقامت گزيد‪ .‬او نه چیزی‬
‫میخورد و نه چیزی مینوشتتتید‪ ،‬او تنها در آتش الهی میستتتوخت‪ .‬در اين آتش‬
‫عشتتق‪ ،‬او زجر و مستترت را همزمان تجربه میکرد‪ .‬زجر ناشتتی از اشتتتیاق‪ ،‬چنان‬
‫شديد بود که پیوند او را با بدن خاکیاش نگه میدا شت و در همین حال م سرت‬
‫روحانیاش به اندازهای افزايش يافته بود که میخوا ست از ا سارت بدن رهايی يابد‪.‬‬
‫زجر شتتتديد‪ ،‬نارايان را از پای در آورد و او فرياد زد‪« ،‬آه‪ ،‬محبوبم چرا به ديدنم‬
‫نمیآيی؟ چرا از من روی بر میگردانی؟ چرا رخ سار درخشان و با شکوه خود را به‬
‫من نمینمايی»؟ نارايان از درد میگريستتت و از يک ستتمت غار به ستتمت ديگر‬
‫میغلطید و در دريايی از آتش دستتت و پا میزد‪ .‬اگرچه او در اين آتش اشتتتیاق‪،‬‬
‫قطره قطره آب میشتد‪ ،‬با اين حال نارايان آرزو داشتت که بیشتتر بستوزد‪ ،‬زيرا به‬
‫طور درك نشدنی بدون اين درد‪ ،‬هیچ مسرتی برايش وجود نداشت‪.‬‬
‫نارايان که از بیغذايی به پو ست و ا ستخوان تبديل شده بود‪ ،‬غار را رها کرد و در‬
‫اطراف صخرهها به اين سو و آن سو پرسه زد‪ .‬پس از چند روز‪ ،‬غروب‪ ،‬هنگامی که‬
‫در کنار صتتومعهی واقع در کوه نشتتستتته و جذب در حالت حیرت و حالت درونی‬
‫خود بود‪ ،‬ندای درونیاش او را از خلستته بیرون آورد‪ .‬آن ندا‪ ،‬نارايان را آشتتکارا به‬
‫درون تاالرهای صتتتومعه فراخواند‪ .‬در انتهای يکی از راهروها پیرمردی را ديد‪ ،‬به‬
‫طر ف او ر فت و هن گامی که به او ستتت جده کرد‪ ،‬ن گاه پیرمرد‪ ،‬در يای بی تابی و‬
‫بیقراری نارايان را به دريای آرامش الهی تبديل ستتتاخت‪ .‬آشتتتفتگی و ناآرامی که‬
‫نارايان تقربیا در طول ده ستتال تجربه کرده بود با ديدن مرشتتد خود محو گرديد‪.‬‬
‫پیرمرد‪ ،‬آن جوان را در آغوش کشید و گفت‪« :‬من گرسنهام‪ .‬برو‪ ،‬قدری غذا گدايی‬
‫کن و برای من بیاور»‪ .‬وقتی نارايان با غذا برگشتتت‪ ،‬درهای صتتومعه را قفل شتتده‬
‫يافت‪ .‬او مات و مبهوت فرياد برمیآورد و مر شد خود را صتتدا میزد‪ .‬ستترايدار که‬
‫ستتاعتها پیش درها را قفل کرده و به منزل رفته بود با شتتنیدن فرياد‪ ،‬نزد ناريان‬
‫آمد و گفت‪« ،‬کسی تمام روز اينجا نبوده است«‪ .‬با پافشاری نارايان‪ ،‬سرايدار درب‬
‫صتتومعه را باز کرد و کستتی در آنجا نبود‪ .‬آن مرشتتد کامل‪ ،‬تنها برای اين روح که‬
‫شاي ستگی آن را دا شت‪ ،‬آمده بود‪ .‬نارايان‪ ،‬سرگ شته و حیران‪ ،‬بیرون صومعه زير‬
‫يک درخت نیم نشست و آه سته و در دل‪ ،‬مرشد خود را صدا میزد که بیايد و از‬
‫غذا میل نمايد‪ .‬ا شک از چ شمان نارايان جوان جاری گرديد و غم و اندوه شديدی‬
‫که از دل او رخت بربسته بود‪ ،‬دگربار با سماجت و سرسختی جديد پديدار گرديد‪.‬‬
‫او به ياد کردن مرشررد ادامه داد و میگفت‪« ،‬ای مرشررد‪ ،‬کجايی؟ چرا پنهان‬
‫شتتدهای؟ اجازه بده دوباره چهرهات را ببینم‪ .‬من طبق دستتتور شتتما‪ ،‬برايتان غذا‬
‫آوردهام و تا از آن میل نخوری‪ ،‬من لب به غذا نخواهم زد‪ .‬بیا ای مرشررد‪ ،‬زود بیا‬
‫وگرنه بیتو میمیرم«‪.‬‬
‫به مدت ستتته روز نارايان با دلتنگی اشتتتک ريخت و تیغ عمیقِ جدايی او را‬
‫میکشتتت‪ .‬ستترانجام درستتت در همان لحظهای که نارايان در حال رها کردن بدن‬
‫خود بود‪ ،‬مر شدِ خود را ديد که رو به رويش ايستتتاده استتت‪ .‬پیرمرد کنار نارايان‬
‫جوان نشتتستتت و غذا را از او پذيرفت و مقداری از آن غذا را که خشتتک اما فاستتد‬
‫نشتتتده بود خورد‪ .‬ستتتپس مرشررد‪ ،‬ته ماندهی غذا را به نارايان داده و گفت‪،‬‬
‫«آن را تمام کن‪ .‬اين پراستتاد ‪ ، ،Prasad‬من برای توستتت«‪ .‬همین که نارايان اولین‬
‫لقمه را قورت داد‪ ،‬ظاهر مرشررد به طور کامل دگرگون گرديد‪ .‬بدن پیرمرد تغییر‬
‫يافت و به بدن يک مرد جوان با شش د ست و سه سر تبديل گرديد‪ .‬آنگاه نارايان‬
‫دريافت که پیرمرد کستتتی‬
‫جز خودِ داتتتا تری ن بوده‬
‫استتتت‪ .11‬با پديدار شتتتدن‬
‫داتاتری‪ ،‬نارايان به نارایان‬
‫به مع نای یك تا ج هانی‬
‫دگرگون گرديتتد‪ .‬آن جوان‬
‫به شناخت خداوند ر سید و‬
‫از محتدودهی دوگتانگی ها‬
‫گذر نمود‪ .‬نارا يانِ جوان با‬
‫دستتتتیابی به آگاهی الهی‪،‬‬
‫آگتتا هی فردی خود را از‬
‫د ست داد و هیچ پیوندی با‬
‫دن یا و يا بدن خاکی خود‬
‫نداشتتتتت‪ .‬پس از چ ندی‪،‬‬
‫لطف و نظر داتتتاتری‪ ،‬آن‬
‫جوان را ياری نمود تا آگاهی از بدن و محیط اطراف خود را به تدري باز يابد و به‬
‫يک نارایان‪ ،‬مر شد کامل تبديل شد‪ .‬اين مر شد جوان‪ ،‬کوه و رودخانهی کنگاپور‬
‫‪ Gangapur‬را ترك کرد و به شهر آروی‪ ،‬نزد پدر و مادر روحانی خود که از ديدن او‬
‫ب سیار خ شنود بودند‪ ،‬بازگ شت‪ .‬در آروی‪ ،‬مردم به د ستیابی اين جوان به باالترين‬
‫حالت روحانی يعنی خدا ‪ -‬آگاهی همراه با آفرينش تتتت آگاهی که بقا باهلل ( ساهاج‬
‫سامادی‪ )Shahaj Samadhi‬نام دارد‪ ،‬پی بردند و به طور آشکار نارايان جوان را که به‬
‫عنوان مرشد کامل پذيرفته بودند میپرستیدند‪.‬‬
‫بدن و قامت نارايان کوچک و تقريبا ‪ 149‬سانتی متر قد داشت و از صدای تیزی‬
‫برخوردار بود‪ .‬بچهها او را دو ست دا شتند و نارايان خو شحال و خندان و ج ست و‬
‫خیز کنان با آنها بازی میکرد‪ .‬نارايان برای مدتی خاك آروی را غرق در شتتتراب‬
‫ت‬
‫الوه یت خود نمود و مردم از اين که ستتتعاد ِ‬
‫کمیابِ بهرهمند شدن از ساهاواس (همن شینی)‬
‫او را داشتند سپاسگذار بودند‪.‬‬
‫پس از چ ندی‪ ،‬نارا يان از اين که آروی م کان‬
‫استقرار او باشد راضی نبود‪ .‬اين مرشد جوان‪ ،‬در‬
‫ستتی مايلی جنوب پونا‪ ،‬دهکدهی کشتتاورزی به‬
‫نام کد گائون قديمی ‪ Old Kedgaon‬را به عنوان‬
‫کتتانون فعتتالیتتتهتتای خود برگزيتتد‪ .‬مرشرررد‬
‫میخواستتتت قط عهای زمین در آن جا خريداری‬
‫نمايد اما از آنجايی که کشتتتاورزان حاضتتتر به‬
‫فروش زمین نبودند‪ ،‬نارايان چند مايل دورتر در‬
‫نیو بت ‪ ،New Bet‬در سال ‪ 1912‬زمین خريداری‬
‫و اشرام خود را به طور دائم به آنجا منتقل کرد‪.‬‬
‫راه و روش مر شدان کامل‪ ،‬بینظیر و فرا سوی‬
‫درك عقالنی ماستتتت که بتوانیم اهمیت آن را‬
‫درك کنیم‪ .‬نارايان در اشتترام خود در کدگائون‪،‬‬
‫مع بد زي بايی وقف دا تاتری ستتتا خت و هر روز‬
‫بامدادان مراسم ستايش لرد داتاتری را به جا میآورد و از مريدان خود میخواست‬
‫که آن ها نیز داتاتری را ستتتتايش کنند‪ .‬هر روز بامدادان او ابتدا از مجستتتمهی‬
‫مرمرين داتاتری که گفته میشتتد‪ ،‬هنگام پرستتتش جان میگرفت و زنده میشتتد‪،‬‬
‫دارشتتان میگرفت و ستتپس به پیروان خود دارشتتان میداد‪ .‬خود نارايان روزهای‬
‫پنج شنبه به بزرگدا شت داتاتری در مرا سم حرکت د ستهجمعی شرکت و آن را‬
‫رهبری مینمود و آوازهای عرفانی دلنواز و زيبايی برای حاضتترين میخواند‪ .‬گهگاه‬
‫او شیوا را میپرستید و نشان يا عالمت شیوا را بر پشانی خود نقش میزد‪ .‬چنین‬
‫به نظر میرستد که پرستتش‪ ،‬نقش مهمی در کار اين مرشتد کامل داشتته استت‪.‬‬
‫گفته شتتده استتت که او ‪ 6000‬تن از پانديتهای هندو را در يک مراستتم بزرگ‬
‫گرآورد و آنها را رهبری نمود‪ .‬نارايان گاه و بیگاه حالت بچگانه به خود میگرفت‬
‫و با ستترستتپردگان خود برای ستترگرمی بازی میکرد و اندکی بعد‪ ،‬استترار روحانی‬
‫نهفته در آن بازیها را برای آنها شرح میداد‪.‬‬
‫مرشتتدان کامل کار جهانی انجام میدهند‪ ،‬بنابراين پیشتتهی معین و يا روال کار‬
‫روزمرهای ندارند‪ .‬کار مرشد کامل‪ ،‬رها ساختن ديگران از بند و اسارت مادی است‬
‫و آن ها واستتت طه يا وستتتی له های گو ناگونی را به کار میگیر ند‪ .‬بدين ترت یب‬
‫شیوهی کار آنها را میتوان پیشه يا حرفهی آنان برشمرد‪.‬‬
‫در آوريل ‪ 1915‬هنگامی که نارايان به تودهای از مردم‪ ،‬دارشتتتان میداد‪ ،‬ناگهان‬
‫جريانی از نور در میان جمعیت درخ شید‪ .‬آن نور‪ ،‬مرد جوانِ ژندهپو شی بود که از‬
‫چشمانش شراب الهی میباريد‪ ،‬او جلو آمد و پیش روی نارايان ايستاد‪ .‬مرد جوان‪،‬‬
‫مدهوش و مبهوت به نظر میرستتید‪ .‬او مهربان‪ ،‬همان جوان زرتشتتتی اهل پونا بود‬
‫که باباجان بر پیشانیاش بوسه زده بود‪ .‬نارايان بیدرنگ جمعیت را پراکنده کرد و‬
‫از جايگاه خود پايین آمد‪ ،‬دست مرد جوان را به آرامی گرفت و او را به جايگاه خود‬
‫راهنمايی نمود‪ .‬آنگاه حلقه گلی را که بر گردن داشتتت در آورد و بر گردن مهربان‬
‫نهاد‪ ،‬سپس مقداری آب انبهی تازه به او داد که بنو شد‪ .‬پس از نو شیدن آب انبه‪،‬‬
‫مهربان از جا برخاست و به نارايان سجده کرد و آنجا را ترك کرد و رفت‪ .‬در همین‬
‫حال‪ ،‬نگاه نارايان بر آن جوان بود تا آن که از ديد پنهان شتتد‪ .‬نارايان از اين ديدار‬
‫بینهايت خو شنود به نظر میر سید‪ .‬مرا سم دار شان‪ ،‬ديگر در درازی روز‪ ،‬برگذار‬
‫نشد و مريدان نارايان در شگفت بودند که آن جوان کیست که توانست بر کرسی و‬
‫جايگاه مرشد آنها بنشیند‪.‬‬
‫شتتهرت و آوازهی نارايان مرشتتد کامل‪ ،‬پخش گرديد و هر روز مردمان بیشتتتری‬
‫برای راهمنايی و تبرك نزد او میآمدند‪ .‬کدگائون که روزی زمین خشتتک و بیآب‬
‫و علف و متروکهای بیش نبود‪ ،‬اکنون به محل ستتتکونت پیروان نارايان ماهاراج‬
‫تبديل شده بود‪ .‬سرانجام يک کاخ کوچک اما پر جزئیات برای نارايان ساخته شد‬
‫که در آن زندگی میکرد و در تاالر آن به مردم دارشان میداد‪.‬‬
‫در قستتمت درونی عقبِ کاخ‪ ،‬اتاق نشتتیمن‪ ،‬اتاق خواب و آشتتپزخانه قرار داشتتت‪.‬‬
‫نارايان بر تختهای پادشاهی گوناگونی که بسیار زيبا تزئین شده بودند مین شست‬
‫و در کاخ به مردم دارشتتتان میداد‪ .‬يکی از تختهايش که روکش نقره داشتتتت و‬
‫شتتمايل داتاتری روی آن کندهکاری شتتده بود‪ ،‬در ستتال ‪ 1926‬توستتط يکی از‬
‫مريدانش از اهالی کمپتی ‪ Kamptee‬به نارايان پیشتتتکش شتتتد‪ .‬بلندی اين تخت‬
‫پادشاهیِ کنده کاری شدهی بسیار زيبا با روکش نقره ‪ ،‬به دو متر و شصت و پن‬
‫سانت میر سید و درون آن يک کر سی جای میگرفت که آن نیز کندهکاری شده‬
‫و روکش نقره داشت‪ .‬در همین سال‪ ،‬نارايان دستور داد که يک سرداب زير زمینی‬
‫در کنار کاخ بستتتازند‪ ،‬جايی که در خلوت مینشتتتستتتت و به کار جهانیاش‬
‫میپرداخت‪ .‬او باراها به پونا‪ ،‬بمبئی و ديگر نقاط هند سفر نمود‪ .‬در سال ‪ 1934‬او‬
‫میهمان مهاراجهی میسور ‪ Mysor‬بود و از آنجا به ايندوره ‪ Indore‬رفت‪.‬‬
‫در آنجا در کالسکهی مهاراجه نشست و در جلو صف رژه‪ ،‬حرکت کرد‪ .‬در ‪1935‬‬
‫او برای کار خود به هیمالیا در شمال سفر نمود‪ .‬گفته شده است که در آنجا‪ ،‬پاشاه‬
‫نپال يک تخت پادشتتتاهی نقرهای به او پیشتتتکش کرد‪ .‬در جوالی ‪ 1936‬نارايان‬
‫همراه با ‪ 113‬تن از پیروانش دوباره به هیمالیا رفت و از ريشتتتیکش ‪ Rishikesh‬تا‬
‫بادرينات ‪ Badrinath‬را با پای پیاده پیمود‪ .‬او از ماتورا ‪ Mathura‬و هاردوار ‪Hardware‬‬

‫ديدن کرد و ستتپس به بنارس ‪ Benares‬بازگشتتت و در آنجا بستتیاری از مريدان و‬


‫بچهها را در رودخانهی گنگ شستشو داد‪.‬‬
‫مريد زن و اصتتلیِ نارايان‬
‫به نام آنجانی بای مالکپار‬
‫‪ Anjanibai Malkepar‬پی شتر‬
‫در بمبئی به تن فروشتتتی‬
‫م شغول بود و با ب سیاری از‬
‫شخ صیتهای برج ستهی‬
‫اجتماعی و سیاسی آشنايی‬
‫داشت‪ .‬اين زن به واسطهی‬
‫حرفهی خود ثروتمند شده‬
‫و صتتتتدا و آواز بستتتیتتار‬
‫دلنشتتینی داشتتت که بدان‬
‫وسیله احساسات مشتریها‬
‫خود را برمیانگیخت‪ .‬روزی‬
‫يک دشتتمن حستتود‪ ،‬او را‬
‫فر يب داد تا م قداری پان‬
‫(برگ گیاهی محركزا) که‬
‫آغ شته به زهر بود بخورد‪ .‬هرچند او جان سالم به در برد اما دلنشینیِ صدای خود‬
‫را از دستتت داد‪ .‬او ماهها در جستتتجوی درمان‪ ،‬به جاهای مختلف مراجعه کرد اما‬
‫فايدهای نداشت‪.‬‬
‫سرانجام او به يوگیها و مر شدان روی آورد و با آنها م شورت کرد اما آنها نیز‬
‫نتوان ستند او را درمان کنند‪ .‬مر شدی به او پی شنهاد کرد که به ديدار مرتا ضی که‬
‫کنار خیابان مینشتتتیند برود‪ .‬آن مرتاض نارايان بود که در آن زمان در بمبئی‬
‫ستتکنی داشتتت‪ .‬اين زن نزد نارايان رفت و گفت‪« ،‬به من گفتهاند که شتتما نیرويی‬
‫داريد که میتواند صدای مرا باز گرداند»‪ .‬مرتاض پا سخ داد‪« ،‬چرا من بايد اين کار‬
‫را انجام دهم»؟ زن پاستتتخ داد‪« ،‬برای اين که بتوانم دوباره آواز بخوانم«‪ .‬نارايان‬
‫پر سید‪« ،‬پس تو میخواهی دوباره آواز بخوانی! اما اگر صدايت را باز گردانم‪ ،‬برای‬
‫چه کستتتی میخواهی بخوانی؟ آيا برای من خواهی خواند»؟ زن گفت‪« ،‬البته‪ ،‬هر‬
‫چه خوا ست شما با شد همان را انجام خواهم داد»‪ .‬نارايان گفت‪« ،‬خوب بفرمايید؛‬
‫برايم آواز بخوان»! آن زن شروع کرد همچون گذ شته به آواز خواندن به طوری که‬
‫خود او نیز به شتتتگفت آمد‪ .‬پس از اين اتفاق‪ ،‬آنجانی بای‪ ،‬آن حرفه را رها کرد و‬
‫تمام دارايی خود را وقف نارايان نمود و در خدمت او قرار داد‪ .‬از اين پس‪ ،‬نارايان‬
‫همچون يک ماهاراجهی ثروتمند رفتار میکرد و مورد رفتار قرار میگرفت و ديگر‬
‫يک مرتاض فقیر تهیدست نبود‪.‬‬
‫زمانی که نارايان در بمبئی بود‪ ،‬روزی يکی از پیروانش‪ ،‬فردی که در ستتیرك کار‬
‫می کرد را برای ديدار با نارايان نزد او آورد‪ .‬آن فرد يک شتتتامپانزه که کار های‬
‫نمايشتتتی انجام میداد و همه را با نمايش های خود‪ ،‬ستتترگرم مینمود به همراه‬
‫داشت‪ .‬پس از آن که نمايش پايان يافت و همگان آنجا را ترك میکردند و ماشین‬
‫نیز آمادهی حرکت بود‪ ،‬شتتامپانزه کنار پاهای نارايان نشتتستتته و از رفتن ستترباز‬
‫میزد‪ .‬تمام ترفندها و ت شويقها از جمله موز و شیرينی برای به حرکت در آوردن‬
‫شامپانزه کار ساز ن شد‪ .‬همه منتظر حرکت جانور بودند و به اين میاندي شیدند که‬
‫چگونه شامپانزه را اغوا و به درون ما شین ببرند‪ .‬سرانجام نارايان د ست نوازش بر‬
‫سر شامپانزه کشید و به او گفت‪« ،‬برو فرزندم»‪ .‬ناگهان شامپانزه از جا برخاست و‬
‫شروع دويدن نمود و به درون ماشین رفت‪.‬‬

‫نارايان ماهاراج به معنای خداوندگار‪ -‬پادشتتاه استتت‪ ،‬او مرشتتدی کامل و از نوع‬
‫جمالی بود‪ .‬منش نارايان‪ ،‬آرام و مهربان و همچون کودکان ستتاده و بیآاليش بود‪.‬‬
‫مريدان او میگويند که ظاهر جستتمانی او تا حدود ‪ 30‬ستتال تغییر نکرد و جوانیِ‬
‫ابدی داشتتتت‪ .‬اگرچه نارايان قامتش کوتاه و الغر اندام بود‪ ،‬با اين حال‪ ،‬بدنش‬
‫لطافت و ظرافت خاصی همچون يک يوگی داشت‪ .‬لباسهای او شاهانه و از جنس‬
‫مخمل و ابريشم بودند که روی آنها زردوزی شده بود‪ .‬دکمههای کت او از الماس‬
‫و بیشتتتر اوقات‪ ،‬خود را با انگشتتتر و جواهرات میآراستتت‪ .‬روزی يکی از مريدان‬
‫نارايان‪ ،‬جوانی زرت شتی‪ ،‬از او پر سید‪« ،‬نارايان شما مرا پ سر خود میخوانید پس‬
‫چرا مقداری از آن جواهراتی که خود را به آن آراستتتتهايد به من نمیدهید تا من‬
‫هم چون شما ظاهری شاهانه داشته باشم»؟ حالت نارايان ناگهان دگرگون شد و با‬
‫تمستتتخر و انزجار به او نگاهی افکند و گفت‪« ،‬هرگز آرزوی چنین چیزهايی را در‬
‫دل نپروران‪ ،‬اين انگشترها و جواهرات همچون چرك و کثافت هستند»‪.‬‬

‫آن که روزگاری در غار به سر میبرد‪ ،‬اکنون در کاخی باشکوه میزيست و گرچه‬


‫همچون ماهاراج های ثروتم ند رخت بر تن داشتتتت و بهترين خیاط های بمبئی‬
‫لباسهايش را میدوختند و حتی هر سال اتومبیل جديدی خريداری میکرد اما از‬
‫لحاظ روحانی كامل بود‪ .‬او پاد شاهی بود که بر سه عالم (عالمهای ذهنی‪ ،‬لطیف و‬
‫خاکی) فرمانروايی دا شت‪ .‬م سیر روحانی نارايان از طريق راجايوگا‪ 12‬بوده ا ست و‬
‫مريدان نزديک او بر اين باور بودند که دودمان و تبار روحانیاش به مرشتتتد کامل‬
‫دينیاناشتتوار ‪ Dynyaneshwar‬پیوند خورده استتت‪ .‬دينیاناشتتوار جوانترين مرشتتد‬
‫کاملی بوده استتتت که قرن ها پیش در آالندی ‪ Alandi‬دهکدهای بیرون از پونا در‬
‫ناحیهی ماهاراشترا ‪ Maharashtra‬میزيسته است‪ .‬در محل سکونت نارايان يک تابلو‬
‫بزرگ نقاشی بر ديوار آويزان شده بود که ديدار دينیاناشوار جوان را با ماها يوگی‬
‫(مرتاض بزرگ) کهن سالِ آ سمان چهارم به نام چانگ دِوا ‪ Chang Deva‬که سوار بر‬
‫ببر و يک مار کبرا بر گردن داشتتت و از آن به عنوان شتتالق استتتفاده میکرد به‬
‫تصوير میکشید‪.‬‬

‫آوازهی نارايان مهاراج به علت مقالهای که پرفستتور وادهاوس ‪ Wodehouse‬استتتاد‬


‫کال ‪ 13Deccan‬در مجلهی تايمز هند نوشتتت‪ ،‬بیشتتتر گستتترش يافت‪ .‬پرفستتور‬
‫وادهاوس در منطقهی خشک و بیآب کدگائون سفر میکرد و از تشنگی و گرمای‬
‫شديد رن میبرد‪ .‬او در کنار جاده با نارايان رو به رو شد که معجزهآسا و با دستان‬
‫خالی برای وادهاوس‪ ،‬آب تولید نمود تا تشتتتنگیاش برطرف شتتتود‪ .‬از آن پس‪،‬‬
‫وادهاوس چند ديدار با نارايان دا شت تا در مورد روحانیت و عرفان هند (وِدانت) با‬
‫او گفتگو کند‪ .‬نفود دان شگاهی و رو شنفکرانهی او باعث شنا سانده شدن بی شتر‬
‫نارايان به تودههای مردم شتتد‪ .‬مردم از معجراتی که نارايان در کدگائون انجام داده‬
‫باخبر و مشتاق تماس و ديدار با او گشتند‪ .‬نارايان مهاراج مالک میکدهی الهی بود‬
‫و مردم به وا سطهی اين معجزات‪ ،‬از چهار گو شهی هند برای دار شان او میآمدند‪.‬‬
‫معجزات تنها ستتتايه هايی از کار حقیقی او بودند‪ ،‬يعنی او اجازه میداد که مردم‬
‫فرصت چشیدن شراب عشق الهی او را بیابند‪.‬‬

‫هیچ پِراساد حقیقی ديگری به غیر از اين وجود ندارد و نارايان آن شراب را به‬
‫تمامی کسانی که مشتاق عشق خداوند بودند میبخشید‪ .‬هدف زندگی نوشیدن و‬
‫جذب شدن در اين شراب است‪ ،‬آنگاه زندگی مجازی پايان میيابد و هستی ابد‬
‫آغاز میگردد‪ .‬اين برترين هديهی روحانی است و تنها يک مرشد کامل میتواند‬
‫لب انسان را لبريز از اين پِراساد نمايد‪.‬‬
‫نارايان در آگو ست ‪ ،1945‬کدگائون را ترك کرد و به بنگلور در جنوب هند سفر‬
‫کرد‪ .‬در آنجا درون خاکريزی گرداگرد يک دژ نظامی در صتتتحرا‪ ،‬تدارکات انجام‬
‫مراسم گوناگون ياگاناس ‪( yaganas‬آيین مذهبیِ روشن نمودن آتش نذریِ سوزاندن‬
‫چوب صندل و روغن) فراهم می شد‪ .‬اين آيین مذهبی سه هفته به درازا ک شید و‬
‫صدها تن از پیروان نارايان از نقاط دوردست هند برای برگذاری جشن مقدس گرد‬
‫‪14‬‬
‫آمدند و روزانه به هزاران تن در محل برگذاری جشتتن غذا داده میشتتد‪ .‬نارايان‬
‫رهبری اين جشن را به عهده داشت و با دستان خود به صدها تن نیازمند و بینوا‪،‬‬
‫پراستتاد به شتتکل پول (داکشتتینا ‪ )Dakshina‬هديه داد‪ .‬هیچ کس نمیدانستتت که‬
‫نارايان در حال انجام کار جهانی خود بود و همچنان که مسرت وصفناپذير مرشد‬
‫میدرخ شید‪ ،‬او قویترين شراب در دکان خود را به همگان میبخ شید و به نظر‬
‫میرسید که مريدان او و زائران از تاثیر مست کنندهی سهمی که دريافت کردهاند‬
‫به مرز ديوانگی رستتیده باش تند‪ .‬اما اندکی پس از پايانيافتن مراس تمِ بستتیار شتتادِ‬
‫ياگاناس که لبخند و شادی همگان را در پی داشت‪ ،‬در سه سپامبر ‪ 1945‬نارايان‬
‫مهاراج بدن خود را رها نمود و بدين ترتیب چشتتمان شتتاد مريدان را پر از اندوه و‬
‫گريه ستتتاخت‪ .‬غم و اندوه مريدان نارايان هرچند که تلخ و درناك بود اما شتتتراب‬
‫سرسپردهگی آنها را در بر داشت‪ .‬اگر چنین اشکهايی که ناشی از به خاطرآوردن‬
‫استتتت‪ ،‬واقعی و از روی عشتتتق جاری گردند‪ ،‬شتتتکل حقیقی نارايان هرگز پنهان‬
‫نمیماند‪.‬‬
‫بدن مرشدِ کامل در بنگلور سوزانده شد‪ .‬نیمی از خاکستر نارايان مهاراج به اشرام‬
‫او در کدگائون برده شد تا در تاالر کاخ و در مقبرهای به ياد نارايان به خاك سپرده‬
‫شتتود و نیمهی ديگر به بنارس فرستتتاده شتتد تا جذب آبهای رودخانهی گنگ‬
‫گردد‪.‬‬

‫يا نارايان ماهاراج‪ ،‬درود بیپايان ما بر تو باد‪.‬‬


‫تو با لطف و نظر خود حلقهی گل بر گردن يگانهی قديمی نهادی!‬
‫تو پادشاه کائنات را بر تخت نشاندی‪.‬‬
‫‪453‬‬ ‫لردمهر ‪5‬‬

You might also like