Professional Documents
Culture Documents
شیرینی زیبایی
در سال 1877میالدی در ايران ،يك بانوی جوان باردار زرت شتی به نام گلاندام،
پس از فروش جوراب و كاله پشممم ی به يك خانوادهی ثروت ند به منظور افزودن
درآمد خود برای بچهای كه در شمم داشمم ،به منزل خود باز میگشمم .تنگ
غروب بود و گلاندام عجله داشممم كه پیش از فرو رفتن خورشمممید به منزل باز
گردد ،بنابراين راه میانبر كه كوچهی باري ی بود را برگزيد .در اواس م كوچه ،مرد
مسمممل انی جلوی درب ورودی منزل خود را آب می پاشمممید و ه ین كه گلندام
خوا س از جلوی منزل او بگذرد ،مرد فرياد زد« ،ای كافر ،باي س .تو ن یتوانی از
اين م ان مقدس عبور كنی .ه انجا كه هسمتی ت ان نخور تا زمین خشمك شمود.
من به تو اجازهی حرك ن یده تا اين كه تك تك قطرههای آب خشك شوند».
كاری از دس م گلاندام بر ن یآمد و ترس او را فراگرفته بود .اين كوچه سمماع ها
به درازا میكشممید تا خشممك شممود و خورشممید در حال فرو رفتن بود .او به آرامی
ايسممتاد و در ه ین حال ،تعدادی پسممر مسممل ان ،سممخنان هرزه و ركیك به او
میگفتند و او را د س میانداختند .اين بانوی جوان ،هرا سان و با چ ش ان ا شك
آلود ايسممتاد و آن پسممرهای اوباش و ولگرد او را تهديد و به او نزديك میشممدند.
گلاندام برای حفظ آبروی خود از ته دل به خدا دعا كرد و در اين میان پیرمردی
مسممل ان ،عصمما به دس م در حال گذر از كوچه سممر رسممید و با ديدن گرفتاری و
وضممعی ناخوشممايند آن بانوی جوان با فرياد به آن پسممرها گف « ،چطور جرات
میكنید ،زود از اينجا دور شمممويد» .او با عصمممای خود به آنها زد و آن اوباش را
پراكنده ساخ .سپس ه چون پدربزرگی مهربان آن بانوی وح ش زده را دلداری
داد و تا رسیدن به منزل او را ه راهی كرد .پیرمرد از خداوند برای گلاندام آرزوی
آرامش ن ود و او كه از رفتار محب آمیز پیرمرد آرامش گرفته بود ،صمم ی انه از او
قدردانی ن ود.
گلاندام اين ماجرا را برای ه سمممر خود ،داراب بازگو ن ود .داراب دانسممم كه
ماندن در ايران خطرناک و بیخردی اسممم .او پس از چندی ،تداركات الزم برای
مهاجرت به هندو را فراه كرد .آن دوران به د شواری گذ ش ،زيرا گلاندام باردار
و افزون بر آن ،يك دختر سممممه
سمممالهی ديگری به نام دول نیز
داش .با اين حال پس از چند ماه،
داراب و خانوادهی او ايران را ترک
كرده و راهی هند شمممدند و پس از
چند روز اقام در ب بئی در سممال
،1878گلاندام ،دختر دوم خود را
به دنیا آورد؛ نوزاد بسیار زيبايی كه
او را شممیرين نام نهادند .چند هفته
پس از زاده شدن شیرين ،آنها از
ب بئی به پونا جا به جا شمممدند و
داراب در آن شهر يك چایخانه باز
ن ود .اگر چه آن ها تازه در پو نا
مسمممتقر شمممده بودند ،با اين حال
داراب به سرع دوستان بسیاری پیدا كرد.
داراب فردی ديندار و به طور منظ در مراسمم نیايش در آتش م دهی زرتشممتیان
شرك میج س .او گ شاده د س و به فقرا ك ك میكرد و به بی اران ،داروهای
گیاهی میداد .داراب د ستی شفابخش دا ش و بی اران ب سیاری تو س داروهای
گیاهی او بهبود يافتند .او شمموط طب و با هوش بود .يك بار هنگامی كه سممرگرم
گفتگو با چند تن از دو ستانش بود ،بی اری نزد او آمد كه از سرماخوردگی شديد،
رنج میبرد .داراب فه ید كه آن شخص ،خود -بی ار -انگار اس و به شوخی به او
تجويز كرد كه با آب سرد ا ستح ام كند ،دوغ ترش بنو شد و پس از پیچیدن خود
در يك پتوی خیس ،در كوران باد سرد بخوابد .داراب گفتگوی خود را با دوستانش
از سر گرف و ن یتوان س حتا ت صور كند كه آن شخص د ستورات او را جدی
گرفته و به تجويز غیرعادی او ع ل ن ايد .اما پس از چ ند روز ،آن ها ي ديگر را
ديدند و داراب حال او را جويا شممد .آن شممخص گف كه پس از پیروی از ت امی
د ستورهايش ،حالش خوب شده ا س .داراب شگف زده شد ،زيرا پیروی از آن
دستورات میتوانس باعث سینه پهلو شود .بنابراين از آن روز به بعد ،هنگامی كه
مردم در مورد سالمتی خود با او مشورت میكردند ،او در پاسخهايش دق فراوان
مین ود.
داراب ،شممیرين دختر كوچك خود را بسممیار دوس م داش م .او دختری بسممیار
باهوش ،و زيبايیاش شاي سته و برازندهی نامش بود .شیرين ،سخنانش شیرين
و رفتاری ب سیار شیرين دا ش كه خانوادهاش را خو شحال می ساخ .او در پنج
سالگی ،تحصیالت دبستانیاش را در منزل يك خانوادهی ايرانی آغاز كرد.
در آن ز مان ،شمممهر يار نزد خواهر خود ،پیرو جا ز ندگی میكرد .اين درويش،
ك نارهگیری را در پیش گرف ته و روز های خود را در مراق به و سممم وت و آرامش
میگذراند و گهگاه كه مو ضوع از سرگرفتن خانه به دو شی و پر سه زنی را پیش
میك شید ،به ت شويش و دلواپ سی خواهرش دامن میزد .پیروجا ،بانويی مهربان و
بیگناه و آرام و عشقی ع یق برای برادرِ درويش خود داش و ن یخواس شهريار
خا نه و كاشمممما نهاش را ترک كرده و خودش را در آن چه كه او يك ز ندگی
بیهدف میدانس م ،گ كند .پیروجا بارها به شممهريار گفته بود كه بايسممتی كار و
شغل منا سبی پیدا كرده و با يك دختر خوب زرت شتی ازدواج ن ايد تا زندگیاش
سر و سامان گیرد .اما شهريار از پیش كشیده شدن موضوع ازدواج ،مودبانه دوری
میج س ،زيرا او دل سوختگی و ا شتیاقش را برای شناخ خداوند از د س نداده
بود .او صدا و پیام خداوند را شنیده و با اين حال درک كاملی از آن پیام ندا ش .
اگرچه شهريار دل ش سته بود اما روحیهاش دره ش سته ن شده و برای اين كه
دوباره ه راه تنها يار دل خود ،زير سقف آ س ان تنها با شد ،بیتابی میكرد .او در
پی يافتن پاسخ به سرگشتگی و تنگنايی كه در آن گیر افتاده ،با الت اس از خداوند
میپر سید« ،يزدان محبوب ،خوا س تو چی س «؟ روزی در سال ،1883شهريار
دلتنگ و اندوهگین ،به آرامی به پیروجا گف زمان رفتن و خداحافظی فرا رسممیده
و او بايد برود .اشممك از چش م ان پیروجا جاری گرديد و از برادرش خواهش كرد و
گف « ،از اينجا نرو ،ه ین جا در شهر پونا ب ان .چرا میخواهی در چهار گو شهی
هند ،پرسه زنی و گدايی كنی؛ اين كار بیهوده اس .اينجا ب ان و ازدواج كن و سر
و سامان بگیر .از خواهرت ،اين خواهش را بپذير».