You are on page 1of 10

‫شیرین‬

‫شیرینی زیبایی‬
‫در سال ‪ 1877‬میالدی در ايران‪ ،‬يك بانوی جوان باردار زرت شتی به نام گلاندام‪،‬‬
‫پس از فروش جوراب و كاله پشممم ی به يك خانوادهی ثروت ند به منظور افزودن‬
‫درآمد خود برای بچهای كه در شمم داشمم ‪ ،‬به منزل خود باز میگشمم ‪ .‬تنگ‬
‫غروب بود و گلاندام عجله داشممم كه پیش از فرو رفتن خورشمممید به منزل باز‬
‫گردد‪ ،‬بنابراين راه میانبر كه كوچهی باري ی بود را برگزيد‪ .‬در اواس م كوچه‪ ،‬مرد‬
‫مسمممل انی جلوی درب ورودی منزل خود را آب می پاشمممید و ه ین كه گلندام‬
‫خوا س از جلوی منزل او بگذرد‪ ،‬مرد فرياد زد‪« ،‬ای كافر‪ ،‬باي س ‪ .‬تو ن یتوانی از‬
‫اين م ان مقدس عبور كنی‪ .‬ه انجا كه هسمتی ت ان نخور تا زمین خشمك شمود‪.‬‬
‫من به تو اجازهی حرك ن یده تا اين كه تك تك قطرههای آب خشك شوند»‪.‬‬
‫كاری از دس م گلاندام بر ن یآمد و ترس او را فراگرفته بود‪ .‬اين كوچه سمماع ها‬
‫به درازا میكشممید تا خشممك شممود و خورشممید در حال فرو رفتن بود‪ .‬او به آرامی‬
‫ايسممتاد و در ه ین حال‪ ،‬تعدادی پسممر مسممل ان‪ ،‬سممخنان هرزه و ركیك به او‬
‫میگفتند و او را د س میانداختند‪ .‬اين بانوی جوان‪ ،‬هرا سان و با چ ش ان ا شك‬
‫آلود ايسممتاد و آن پسممرهای اوباش و ولگرد او را تهديد و به او نزديك میشممدند‪.‬‬
‫گلاندام برای حفظ آبروی خود از ته دل به خدا دعا كرد و در اين میان پیرمردی‬
‫مسممل ان‪ ،‬عصمما به دس م در حال گذر از كوچه سممر رسممید و با ديدن گرفتاری و‬
‫وضممعی ناخوشممايند آن بانوی جوان با فرياد به آن پسممرها گف ‪« ،‬چطور جرات‬
‫میكنید‪ ،‬زود از اينجا دور شمممويد»‪ .‬او با عصمممای خود به آنها زد و آن اوباش را‬
‫پراكنده ساخ ‪ .‬سپس ه چون پدربزرگی مهربان آن بانوی وح ش زده را دلداری‬
‫داد و تا رسیدن به منزل او را ه راهی كرد‪ .‬پیرمرد از خداوند برای گلاندام آرزوی‬
‫آرامش ن ود و او كه از رفتار محب آمیز پیرمرد آرامش گرفته بود‪ ،‬صمم ی انه از او‬
‫قدردانی ن ود‪.‬‬
‫گلاندام اين ماجرا را برای ه سمممر خود‪ ،‬داراب بازگو ن ود‪ .‬داراب دانسممم كه‬
‫ماندن در ايران خطرناک و بیخردی اسممم ‪ .‬او پس از چندی‪ ،‬تداركات الزم برای‬
‫مهاجرت به هندو را فراه كرد‪ .‬آن دوران به د شواری گذ ش ‪ ،‬زيرا گلاندام باردار‬
‫و افزون بر آن‪ ،‬يك دختر سممممه‬
‫سمممالهی ديگری به نام دول نیز‬
‫داش ‪ .‬با اين حال پس از چند ماه‪،‬‬
‫داراب و خانوادهی او ايران را ترک‬
‫كرده و راهی هند شمممدند و پس از‬
‫چند روز اقام در ب بئی در سممال‬
‫‪ ،1878‬گلاندام‪ ،‬دختر دوم خود را‬
‫به دنیا آورد؛ نوزاد بسیار زيبايی كه‬
‫او را شممیرين نام نهادند‪ .‬چند هفته‬
‫پس از زاده شدن شیرين‪ ،‬آنها از‬
‫ب بئی به پونا جا به جا شمممدند و‬
‫داراب در آن شهر يك چایخانه باز‬
‫ن ود‪ .‬اگر چه آن ها تازه در پو نا‬
‫مسمممتقر شمممده بودند‪ ،‬با اين حال‬
‫داراب به سرع دوستان بسیاری پیدا كرد‪.‬‬
‫داراب فردی ديندار و به طور منظ در مراسمم نیايش در آتش م دهی زرتشممتیان‬
‫شرك میج س ‪ .‬او گ شاده د س و به فقرا ك ك میكرد و به بی اران‪ ،‬داروهای‬
‫گیاهی میداد‪ .‬داراب د ستی شفابخش دا ش و بی اران ب سیاری تو س داروهای‬
‫گیاهی او بهبود يافتند‪ .‬او شمموط طب و با هوش بود‪ .‬يك بار هنگامی كه سممرگرم‬
‫گفتگو با چند تن از دو ستانش بود‪ ،‬بی اری نزد او آمد كه از سرماخوردگی شديد‪،‬‬
‫رنج میبرد‪ .‬داراب فه ید كه آن شخص‪ ،‬خود‪ -‬بی ار‪ -‬انگار اس و به شوخی به او‬
‫تجويز كرد كه با آب سرد ا ستح ام كند‪ ،‬دوغ ترش بنو شد و پس از پیچیدن خود‬
‫در يك پتوی خیس‪ ،‬در كوران باد سرد بخوابد‪ .‬داراب گفتگوی خود را با دوستانش‬
‫از سر گرف و ن یتوان س حتا ت صور كند كه آن شخص د ستورات او را جدی‬
‫گرفته و به تجويز غیرعادی او ع ل ن ايد‪ .‬اما پس از چ ند روز‪ ،‬آن ها ي ديگر را‬
‫ديدند و داراب حال او را جويا شممد‪ .‬آن شممخص گف كه پس از پیروی از ت امی‬
‫د ستورهايش‪ ،‬حالش خوب شده ا س ‪ .‬داراب شگف زده شد‪ ،‬زيرا پیروی از آن‬
‫دستورات میتوانس باعث سینه پهلو شود‪ .‬بنابراين از آن روز به بعد‪ ،‬هنگامی كه‬
‫مردم در مورد سالمتی خود با او مشورت میكردند‪ ،‬او در پاسخهايش دق فراوان‬
‫مین ود‪.‬‬
‫داراب‪ ،‬شممیرين دختر كوچك خود را بسممیار دوس م داش م ‪ .‬او دختری بسممیار‬
‫باهوش‪ ،‬و زيبايیاش شاي سته و برازندهی نامش بود‪ .‬شیرين‪ ،‬سخنانش شیرين‬
‫و رفتاری ب سیار شیرين دا ش كه خانوادهاش را خو شحال می ساخ ‪ .‬او در پنج‬
‫سالگی‪ ،‬تحصیالت دبستانیاش را در منزل يك خانوادهی ايرانی آغاز كرد‪.‬‬
‫در آن ز مان‪ ،‬شمممهر يار نزد خواهر خود‪ ،‬پیرو جا ز ندگی میكرد‪ .‬اين درويش‪،‬‬
‫ك نارهگیری را در پیش گرف ته و روز های خود را در مراق به و سممم وت و آرامش‬
‫میگذراند و گهگاه كه مو ضوع از سرگرفتن خانه به دو شی و پر سه زنی را پیش‬
‫میك شید‪ ،‬به ت شويش و دلواپ سی خواهرش دامن میزد‪ .‬پیروجا‪ ،‬بانويی مهربان و‬
‫بیگناه و آرام و عشقی ع یق برای برادرِ درويش خود داش و ن یخواس شهريار‬
‫خا نه و كاشمممما نهاش را ترک كرده و خودش را در آن چه كه او يك ز ندگی‬
‫بیهدف میدانس م ‪ ،‬گ كند‪ .‬پیروجا بارها به شممهريار گفته بود كه بايسممتی كار و‬
‫شغل منا سبی پیدا كرده و با يك دختر خوب زرت شتی ازدواج ن ايد تا زندگیاش‬
‫سر و سامان گیرد‪ .‬اما شهريار از پیش كشیده شدن موضوع ازدواج‪ ،‬مودبانه دوری‬
‫میج س ‪ ،‬زيرا او دل سوختگی و ا شتیاقش را برای شناخ خداوند از د س نداده‬
‫بود‪ .‬او صدا و پیام خداوند را شنیده و با اين حال درک كاملی از آن پیام ندا ش ‪.‬‬
‫اگرچه شهريار دل ش سته بود اما روحیهاش دره ش سته ن شده و برای اين كه‬
‫دوباره ه راه تنها يار دل خود‪ ،‬زير سقف آ س ان تنها با شد‪ ،‬بیتابی میكرد‪ .‬او در‬
‫پی يافتن پاسخ به سرگشتگی و تنگنايی كه در آن گیر افتاده‪ ،‬با الت اس از خداوند‬
‫میپر سید‪« ،‬يزدان محبوب‪ ،‬خوا س تو چی س «؟ روزی در سال ‪ ،1883‬شهريار‬
‫دلتنگ و اندوهگین‪ ،‬به آرامی به پیروجا گف زمان رفتن و خداحافظی فرا رسممیده‬
‫و او بايد برود‪ .‬اشممك از چش م ان پیروجا جاری گرديد و از برادرش خواهش كرد و‬
‫گف ‪« ،‬از اينجا نرو‪ ،‬ه ین جا در شهر پونا ب ان‪ .‬چرا میخواهی در چهار گو شهی‬
‫هند‪ ،‬پرسه زنی و گدايی كنی؛ اين كار بیهوده اس ‪ .‬اينجا ب ان و ازدواج كن و سر‬
‫و سامان بگیر‪ .‬از خواهرت‪ ،‬اين خواهش را بپذير»‪.‬‬

‫شهريار پا سخ داد‪« ،‬اما چنین زندگی برای من رق نخورده ا س ‪ .‬من ن یتوان‬


‫ازدواج كن ‪ .‬با طبیع من سازگار نی س ‪ .‬من دو س ندارم ديگر در مورد ازدواج‬
‫كالمی بشممنوم«‪ .‬پیروجا گريه سممر داد و شممهريار تح تاثیر عشممق خواهرش قرار‬
‫گرف و میدانس م حتا كه اگر ژرفترين اشممتیا خود را برای خواهر خود شممر‬
‫دهد‪ ،‬او را تسمملی نخواهد بخشممید‪ .‬اما صممدای الهی‪ ،‬دگر بار طنین پیام خود را در‬
‫قلب او اف ند‪ « ،‬شهريار‪ ،‬پ سر تو‪ ،‬پ سر تو‪ .‬از طريق پ سرت مرا خواهی شناخ »‪.‬‬
‫شهريار برای پايان بخشیدن به موضوع و خشنود ساختن خواهرش‪ ،‬از روی اجبار‬
‫لبخند زد و گف ‪« ،‬بسمممیار خوب‪ ،‬اگر آرزوی تو اين اسممم كه من ازدواج كن و‬
‫تش یل خانواده ده ‪ ،‬من راضیام‪ .‬بگذار در مورد اين موضوع ديگر صحبتی نباشد‬
‫اما به يك شممر ‪ ،‬كه حق برگزيدن دختر با من باشممد‪ ،‬نه با شمم ا و اگر آن دختر‬
‫نپذيرف ‪ ،‬بايد ديگر مو ضوع ازدواج و ت ش یل خانواده را هرگز پیش ن شی و اجازه‬
‫دهی كه من راه خود را بروم»‪ .‬هرچند كه اين يك شمممر غیر عادی بود‪ ،‬با اين‬
‫حال خواهرِ مص و وفادار و خوشقلب شهريار‪ ،‬پذيرف ‪ .‬سپس از شهريار پرسید‬
‫كه آيا دختر خاصی را در نظر دارد؟‬
‫شممهريار نگاهی به بیرون از پنجره انداخ و گف ‪« ،‬بله»‪ .‬خواهرش پرسممید‪« ،‬او‬
‫كی س »؟ شهريار به يك دختر زيباروی خرد سال ايرانی با روپوش سفید و شلوار‬
‫گشمماد قرمز رنگ كه به طور اتفاقی از جلو خانهی آنها میگذش م اشمماره كرد‪ .‬او‬
‫شیرين كوچولو بود كه به كالس درس میرف ‪ .‬او به پايین نگاه میكرد و يك لو‬
‫برای نوشممتن و تعدادی كتاب در دسمم داشمم ‪ .‬شممهريار بیان ن ود‪« ،‬اگر روزی‬
‫ازدواج كن ‪ ،‬با اين دختر ازدواج خواه كرد‪ ،‬در غیر اين صمممورت هرگز ازدواج‬
‫نخواه كرد»‪ .‬پیروجا او را مورد سرزنش قرار داد‪ ،‬زيرا تفاوت سنی بین شهريار‪،‬‬
‫كه ‪ 30‬سال دا ش و شیرين ‪ 5‬ساله‪ ،‬ب سیار زياد بود و با شناختی كه پیروجا از‬
‫برادرش داش ‪ ،‬احساس كه اين بیانات يك تدبیر و حیلهای ديگر اس كه شهريار‬
‫برای دوری از ازدواج و بار م سوولی ِ ت ش یل خانواده‪ ،‬به كار ب سته ا س ‪ .‬شهريار‬
‫میدانس كه پذيرفتن چنین پیشنهادی‪ ،‬اح قانه و نامعقول اس ‪ ،‬زيرا هیچ پدر و‬
‫مادری‪ ،‬دختر خردسمممال بیگناه خود را به عقد شمممخصمممی ه چون شمممهريار در‬
‫ن یآورد كه نه تن ها بی كار‪ ،‬بل ه دروشمممی بود كه يك ز ندگی پاک به دور از‬
‫جذابی های دنیوی را دنبال میكرد‪ .‬پیروجا كوشممید چند كالم حرف حسممابی به‬
‫برادرش بزند اما او روی حرف خود ايستاده و بر تص ی خود پای میفشرد‪ .‬شهريار‬
‫بنا بر قول و پی ان خود‪ ،‬آماده بود كه تنها با آن دختر ازدواج كند و نه هیچ كس‬
‫ديگر‪ .‬پیروجا كاری از دسممتش برن یآمد و مجبور به تسمملی شممد‪ .‬او پیش خود‬
‫چنین انديشمممید‪« ،‬چرا پا در میانی ن ن »؟ اگر در سمممرنوشممم آنهاسممم كه‬
‫بهه برسند‪ ،‬خداوند اسباب آن را فراه خواهد ساخ »‪.‬‬
‫شمممهريار پیش خود چنین انديشمممید‪« ،‬حرفی كه زدم چه زيانی دارد‪ ،‬نهايتا چه‬
‫كسی با ازدواج يك دختر خردسال با مردی با سن و سال من موافق میكند»؟ او‬
‫با اين ا ستدالل كه راه جلوگیری از بحث پردرد سرِ ازدواج را يافته ا س ‪ ،‬راح و‬
‫آ سوده خاطر گرديد‪ .‬اما واكنش پیروجا‪ ،‬در س مت ضاد برادرش بود‪ ،‬زيرا سخنان‬
‫شهريار به جای س س ن ودن ت ص ی و ارادهی پیروجا برای ت شويق شهريار به‬
‫ازدواج‪ ،‬آن را مسممتح تر سمماخ ‪ .‬پیروجا شممتابان از خانه بیرون آمد و به منزل‬
‫دوسم خود‪ ،‬گلاندام رف و بر پر های او افتاد و الت اسكنان در حالی كه اشمك‬
‫از چشم انش جاری بود گف ‪« ،‬گلاندام‪ ،‬تو دوسم گرامی من هسممتی‪ .‬من امروز‬
‫برای خواهشی نزد تو آمدهام‪ .‬آيا اين لطف بزرگ را در حق من انجام خواهی داد»؟‬
‫گلاندام دلش برای پیروجا كه پريشمممان و نگران به نظر میرسمممید سممموخ و با‬
‫دلواپسممی پرسممید‪« ،‬چی شممده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا غ گینی؟ به من بگو چی‬
‫شممده«‪ .‬پیروجا با گريه و زاری گف ‪« ،‬برادر مرا نجات بده‪ .‬تنها تو میتوانی برادرم‬
‫را نجات دهی و خوشبختی مرا تض ین ن ايی»‪ .‬گلاندام با سردرگ ی پرسید‪« ،‬از‬
‫دس من چه كاری برمیآيد؟ من چگونه میتوان به برادر تو ك ك كن »؟ پیروجا‬
‫به الت اس افتاد و گف ‪« ،‬ازدواج برادرم با دختر ش م ا شممیرين‪ .‬میدان كه به نظر‬
‫عجیب میآيد اما خواهش میكن بپذيريد‪ .‬من برای اين درخواسممم نزد شممم ا‬
‫آمدهام«‪ .‬گلاندام كه از گرفتاری و پريشمممانی پیروجا تح تاثیر قرار گرفته بود‪ ،‬از‬
‫روی دلسوزی و بدون انديشیدن گف ‪ « ،‬بله‪ ،‬قول میده «‪ .‬اين دو بانو ي ديگر را‬
‫در آغوش گرفتند و شور و شو پیروجا‪ ،‬حد و مرزی ندا ش ‪ ،‬انگار كه به پیروزی‬
‫بزرگی دس يافته اس ‪ .‬او كه از خوشحالی در پوس ن یگنجید‪ ،‬شتابان به خانه‬
‫رف تا اين خبر خوب را به شهريار بدهد و گف ‪« ،‬دو س من‪ ،‬گلاندام‪ ،‬مادر آن‬
‫دختر خردسالی كه تو ديدی‪ ،‬پی ان بسته اس كه دس دخترش را به دس تو‬
‫بدهد»‪ .‬واكنش شهريار‪ ،‬س ون و تسلی به خواس خداوند بود‪ .‬او وقاي را پذيرف‬
‫و از آنجايی كه با خواهر خود عهد و پی ان بسمته بود‪ ،‬نتوانسم آن را بشم ند‪ .‬اما‬
‫هنگامی كه پدر شیرين‪ ،‬داراب‪ ،‬از اين قول و قرار باخبر شد‪ ،‬سخ خ ش گین و‬
‫برافروخته شد و از گلاندام خرده گرف ‪ .‬آنها روزها بر سر اين موضوع جر و بحث‬
‫داشتند اما كاری از دس داراب بر ن یآمد‪ ،‬زيرا گلاندام پیشاپیش قول داده و آن‬
‫قول‪ ،‬قابل ش ستن نبود‪ .‬توافق شفاهی‪ ،‬ي بار كه انجام میگیرد‪ ،‬ش سته شدنی‬
‫نیس ‪ .‬افزون بر اين‪ ،‬گلاندام‪ ،‬شهريار را تحسین میكرد و از گذاشتن دس دختر‬
‫خود در دسمم چنین شممخص مقدسممی نگران نبود‪ .‬برع س‪ ،‬داراب ن یتوانسمم‬
‫چنین قول و قرار بیمعنی و نامعقولی را ب پذيرد‪ .‬با اين حال هر چ قدر ه كه‬
‫شمممممهمممريمممار انسمممممان وارسمممممتمممه و خممموبمممی بمممه نمممظمممر‬
‫میر سید اما او آن ه سری نبود كه برای دختر محبوب خود در نظر دا ش ‪ .‬اين‬
‫در حالی ا س كه شیرين خرد سال از آن چه رط داده‪ ،‬بیخبر بود و حتا هنگامی‬
‫كه آن غريبه‪ ،‬يك انگ شتر برا و نقرهای را در انگ ش او كرد‪ ،‬ب سیار خو شحال و‬
‫آن را به ه بازیهای خود ن شان میداد‪ .‬شیرين گهگاه شیطن بچگانه میكرد و‬
‫چنانچه شهريار بیادبی و شیطن او را میديد‪ ،‬او را تصحیح مین ود و شیرين به‬
‫مادر خود شمم اي میكرد و میگف ‪« ،‬اين مرد كیسمم كه به من بگويد چه كار‬
‫كن »؟ هنگام عروسی‪ ،‬داماد ‪ 39‬سال و عروس ‪ 14‬سال داش ‪ .‬گل اندام و پیروجا‪،‬‬
‫جشممن شممادی و خوشممحالی برگذار كردند اما دراراب ه چنان آن قول و قرار را‬
‫ناپذيرفتنی میدان س و با شرك ن ردن در ج شن عرو سی‪ ،‬اعتراض و ش اي‬
‫خود را ابراز داش م ‪ .‬شممهريار‪ ،‬با منشممی كه به طور اسممتانايی نیك و مهربان بود‪،‬‬
‫ب سیار خوب با زندگی زنا شويی سازگار و ه اهنگ گرديد‪ .‬اكنون او از سالم و‬
‫وضممعی بدنی قوی برخوردار بود و برای ادارهی زندگی و خانواده اش میبايسمم‬
‫شمممغلی بیابد‪ .‬ابتدا او خانه به خانه رف و پارچه فروخ ‪ ،‬سمممپس به باغبانی روی‬
‫آورد و پس از آن به آشمممپزی و بعد به عنوان مدير مهانسمممرای دولتی كه شمممغل‬
‫آبرومندتری بود با حقو ماهیانهی ‪ 100‬روپی در ماه‪ ،‬مشممغول به كار شممد‪ .‬با اين‬
‫حال او هرگز به خاطر پول‪ ،‬عالقهای به دنیا و كسمممب و كار نداشممم ‪ .‬نام مقدس‬
‫يزدان پیوسته بر لبانش جاری و تح هیچ شرايطی پايهی اي انش سس نشد‪ .‬او‬
‫به ه سممر جوان خود ه واره میگف ‪« ،‬هر چه پیش آيد خواس م خداوند اس م ‪.‬‬
‫هرچه میبايسممم رط دهد‪ ،‬رط داده و هرچه بايد رط دهد رط خواهد داد‪ .‬خداوند‬
‫اسم كه ه هی كارها را انجام میدهد»‪ .‬با اين حال او میدانسم كه نبايد از زير‬
‫بار مسوولی خانواده شانه خالی كند و از روی وظیفهشناسی‪ ،‬هركار ضروری كه از‬
‫دسممتش برمیآمد برای ادارهی خانوادهاش انجام میداد‪ .‬شممیرين‪ ،‬شمموهر خود را‬
‫فردی شوط و بذله گو ياف ‪ .‬در اوايل ازدواج شان‪ ،‬شهريار با خواندن ديوان حافظ و‬
‫شاهنامه‪ ،‬به شیرين زبان فار سی آموخ ‪ .53‬او به ه سر جوان خود از ص ی دل‬
‫ع شق میورزيد و نهاي تالش خود را مین ود تا او را خ شنود سازد و شیرين نیز‬
‫به طور متقابل شوهر خود را دوس‬
‫داشمممم و از روی مهربممانی او را‬
‫شمموروگ ‪ shorog‬مینامید‪ .‬شممهريار‬
‫در درازای ز ندگی درويشمممی خود‪،‬‬
‫گ یاهخواری را به طور جدی دن بال‬
‫ن وده و پس از ازدواجش نیز آن‬
‫رژي غذايی را پی گرف ‪ .‬از آنجايی‬
‫كه گوش در سفرهی خانوار ايرانی‪،‬‬
‫بخش اصممملی خوراک را تشممم یل‬
‫میدهممد‪ ،‬از اين رو پخ م خوراک‬
‫گیاهی جداگانه برای شمممهريار كه‬
‫توسممم گلا ندام ان جام میگر ف ‪،‬‬
‫اسممباب زح او بود‪ .‬در آن روزگار‪ ،‬شممیرين باردار و نیاز به اسممتراح داشمم ‪.‬‬
‫گلاندام به شممیرين پیشممنهاد كرد كه اگر مقداری گوش م را به قطعههای كوچك‬
‫خورد كرده و با خوراک شممهريار درآمیزد‪ ،‬او نخواهد فه ید‪ .‬شممیرين با اين برنامه‬
‫موافق ن ود‪ .‬روزی كه او خوراک دال برای شهريار تهیه مین ود‪ ،‬آن را با مقداری‬
‫گوشمم بز پخ و برای او آورد‪ .‬شممهريار با چشممیدن خوراک‪ ،‬درياف كه در آن‪،‬‬
‫گو ش وجود دارد و بدين ترتیب پی انِ ريا ض ك شانهی او ش سته شد‪ .‬هنگامی‬
‫كه شیرين تايید ن ود كه در آن غذا‪ ،‬گو ش وجود دارد‪ .‬شهريار با دلتنگی گف ‪،‬‬
‫«فرزندم ایكاش خداوند تو را ببخشمد‪ ،‬زيرا ن یدانی به چه كاری دسم زدهای»‪.‬‬
‫شامگاهان‪ ،‬شیرين در خواب دو مرد آفريقايی غول پی ر را ديد كه تازيانه به دس ‪،‬‬
‫باالی سممر او ايسممتادهاند‪ .‬ي ی از آنها او را مح گرفته و ديگری تالش میكرد‬
‫شیرين را وادار سازد تا از پیالهای بنو شد‪ .‬شیرين به درون پیاله نگاه كرد و آن را‬
‫پر از خون ياف ‪ .‬وح ش زده‪ ،‬سر خود را ت ان داد و فرياد زد‪« ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬من لب به‬
‫آن را ن یزن »‪ .‬ي ی از مردها‪ ،‬خشمم ناک‪ ،‬تازيانهی خود را بلند كرد تا بر پی ر او‬
‫فرود آورد‪ .‬اما شممیرين هراسممان‪ ،‬زار میزد و الت اس میكرد كه بر او رح كنند و‬
‫رهايش سمممازند‪ .‬در گرماگرم اين كابوس‪ ،‬او از‬
‫خواب بیدار شد‪ .‬روز بعد هنگامی كه شیرين‬
‫آن كمما بوس را برای مممادرش ت عر يف كرد‪،‬‬
‫گلاندام به مفهوم آن پیبرد و گف ‪ « ،‬خدا يا‬
‫ما را ببخش»‪ .‬او از اين كه شیرين را وادار كرد‬
‫تا ه سرش را بفريبد‪ ،‬پ شی ان و توبه كرد‪ .‬اما‬
‫از آن روز به بعد‪ ،‬شمممهريار گیاهخواری را كنار‬
‫گذاشممم و از هر نوع غذايی كه شمممیرين‬
‫میپخ ‪ ،‬میخورد‪.‬‬
‫در دوم ژانو يه ‪ ،1893‬شمممیرين در پانزده‬
‫سالگی پ سری به دنیا آورد كه او را به افتخار پاد شاه با ستانی ايرانی‪ ،‬ج شید نام‬
‫نهاد‪ .‬از آنجايی كه شیرين برای پذيرفتن م سوولی های مادری‪ ،‬ك سن و سال‬
‫بود‪ ،‬از اينرو خواهر بزرگ او دول ‪ ،‬به نگهداری و مراقب از آن كودک پرداخ ‪.‬‬
‫دول و ه سممرش‪ ،‬فريدون نوراج ‪ Naoraj‬ايرانی در شممهر يیالقی لوناوال ‪ Lonavla‬در‬
‫نزدي ی پونا زندگی میكردند و صمماحب يك رسممتوران بودند‪ .‬بنا بر آداب و رسموم‬
‫خانوادههای زرت شتی‪ ،‬دول و ه سرش‪ ،‬م سوولی كامل آن كودک را پذيرفته و‬
‫ج شید را ه چون فرزند خود رشد دادند‪.‬‬

You might also like