You are on page 1of 1

‫‪‬‬ ‫‪.

‬زاهدی گوید‪ :‬جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد‬

‫‪.‬اول ‪ :‬مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد‬
‫!او گفت ‪ :‬ای شیخ ؛ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود‬
‫‪...‬‬
‫‪.‬دوم‪ :‬مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت‪ ،‬به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی‬
‫!گفت ‪ :‬تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای‪..‬؟؟‬

‫سوم ‪ :‬کودکی دیدم که چراغی در دست داشت‪ ،‬گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟‬
‫کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش‪ A‬ساخت و گفت‪ :‬تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت‪..‬؟‬

‫‪.‬چهارم ‪ :‬زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد‬


‫گفتم اول رویت را بپوشان ‪ ،‬بعد با من حرف بزن ؛‬
‫‪See More‬گفت ‪ :‬من که غرق خواهش دنیا هستم‪ ،‬چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست ؛تو چگونه‪ A‬غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری‪!!...‬؟‬

‫‪https://www.facebook.com/CanDoDesign.Interior‬‬

You might also like