Professional Documents
Culture Documents
قصه ی نا تمام- سانای رستمی
قصه ی نا تمام- سانای رستمی
ساکت ،ساده و سبک بود.قاصدکی بود.او تنها قاصدک روی زمین بود .باد او را به باالی تپه ای برد و درختی را
نشان قاصدک داد .دست های درخت باال بود و داشت دعا میکرد .همه خواب بودند و تنها او بود که بیدار بود.
برگ های زردش بوی دود میداد .باد گفت :این درویش زردپوش را که میبینی قرن هاست که اینجا ایستاده است و
با خدا گفت و گو میکند .نام این درخت اندوه است و ریشه هایش از اشک آب میخورند زیرا دیگر هوای پاکی
برای ادامه دادن ندارد.
قاصدک محو زمزمه ی درخت بود که باد اورا به جای دیگری برد و رود را به قاصدک نشان داد .رود گریست و
گریست و گریست اما تنها چیزی که برایش باقی ماند ،رو سیاهی همان چند قطره اشکی بود که خشک شدند .او
شرمگین بود که دیگر نمیتوانست خانه ی امنی برای ماهیان باشد.
وزش باد قاصدک را به صدای آشنایی نزدیک کرد .صدای جیک جیک ضعیف گنجشکی که تشنه بود و گرسنه .او
با سرفه گفت :قاصدک میشود من هم با خودت ببری به جایی که سبز باشد و خورشید با عشق به آن بتابد؟ قاصدک
جاخورد و به فکر فرورفت.
او گشت و گشت و گشت .پشت کوه ها و قعر دریا را .وجب به وجب دریا را .زیر تک تک همه ی ریگ هارا.
الی همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را .اما خبری از شادی و امید نبود .ناامید شد از هرچه گشتن بود و
جستجو .آن وقت باد دوباره وزیدن گرفت .شاید باد فرشته ای بود که میگفت خسته نباش که خستگی مرگ است.
هنوز مانده است! بعد دستش را گرفت و برد و گذاشت روی شانه ی پیرزنی .او لبخندی زد اما چیزی نگفت! این
بار قاصدک پرسید:چرا زندگی سخت و دنیا تیره شده؟ پیرزن آهی کشید و گفت:سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگیست .هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست! بازی که ساده است و سخت .مثل بازی بهار با درخت .با
وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه است .گفته اند که آدم ها بی آب و نان میمیرند .اما نگفته اند که برای زندگی روی
زمین درخت باید سبز باشد ،پرنده بخندد ،خورشید گرم بتابد و باد آزاد بوزد .اگر انسان این را می دانست ،هوا را
پاک ،آب را زالل و خاک را زنده نگه می داشت.
وای اگر انسانی شاخه ای را بشکند ،خورشید خواهد گریست .وای اگر سنگ ریزه ای را ندید بگیرد ،ماه تب
میکند .وای اگر پرنده ای را بیازارد ،انسانی خواهد مرد .زیرا هر حلقه ای که بشکند ،زنجیر گسسته میشود...
پیرزن دستی روی قاصدک کشید و ادامه داد :تو قاصدکی!باید پیامی این چنین بزرگ را روی شانه های ظریفت
ببری .سر راهت به رود بگو که منتظر بماند زیرا قطره های باران در راهند .به پرنده بگو آن خود کهنه اش را
رها کند و بال های نو تنش کند .به درخت بگو به اندازه ی یک سیب دیگر صبر کن تا لبخند کودکی را ببیند.
راستی اگر خورشید را دیدی به او بگو ،او تنها امید و دلخوشی آفتابگردان است.
فراموش نکن کوله بارت را با صلح و امید پر کنی و به حوالی هر پنجره ای که رسیدی به اهالی خانه بگو :قصه
شما کوتاه اما ناتمام بود .قصه شما قصه جوانه زدن بود و روییدن .قصه ی آبادی ،قصه ای که برای فهمیدنش
عمری باید زیست.
حاال هزاران سال است که قاصدک میرود و میچرخد ،میرود و میرقصد و همه میدانند که او با خود خبری دارد.
سانای رستمی