You are on page 1of 1

‫قصه ی ناتمام‬

‫ساکت ‪،‬ساده و سبک بود‪.‬قاصدکی بود‪.‬او تنها قاصدک روی زمین بود‪ .‬باد او را به باالی تپه ای برد و درختی را‬
‫نشان قاصدک داد‪ .‬دست های درخت باال بود و داشت دعا میکرد‪ .‬همه خواب بودند و تنها او بود که بیدار بود‪.‬‬
‫برگ های زردش بوی دود میداد‪ .‬باد گفت‪ :‬این درویش زردپوش را که میبینی قرن هاست که اینجا ایستاده است و‬
‫با خدا گفت و گو میکند‪ .‬نام این درخت اندوه است و ریشه هایش از اشک آب میخورند زیرا دیگر هوای پاکی‬
‫برای ادامه دادن ندارد‪.‬‬
‫قاصدک محو زمزمه ی درخت بود که باد اورا به جای دیگری برد و رود را به قاصدک نشان داد‪ .‬رود گریست و‬
‫گریست و گریست اما تنها چیزی که برایش باقی ماند‪ ،‬رو سیاهی همان چند قطره اشکی بود که خشک شدند‪ .‬او‬
‫شرمگین بود که دیگر نمیتوانست خانه ی امنی برای ماهیان باشد‪.‬‬
‫وزش باد قاصدک را به صدای آشنایی نزدیک کرد‪ .‬صدای جیک جیک ضعیف گنجشکی که تشنه بود و گرسنه‪ .‬او‬
‫با سرفه گفت‪ :‬قاصدک میشود من هم با خودت ببری به جایی که سبز باشد و خورشید با عشق به آن بتابد؟ قاصدک‬
‫جاخورد و به فکر فرورفت‪.‬‬
‫او گشت و گشت و گشت‪ .‬پشت کوه ها و قعر دریا را‪ .‬وجب به وجب دریا را‪ .‬زیر تک تک همه ی ریگ هارا‪.‬‬
‫الی همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را‪ .‬اما خبری از شادی و امید نبود‪ .‬ناامید شد از هرچه گشتن بود و‬
‫جستجو‪ .‬آن وقت باد دوباره وزیدن گرفت‪ .‬شاید باد فرشته ای بود که میگفت خسته نباش که خستگی مرگ است‪.‬‬
‫هنوز مانده است! بعد دستش را گرفت و برد و گذاشت روی شانه ی پیرزنی‪ .‬او لبخندی زد اما چیزی نگفت! این‬
‫بار قاصدک پرسید‪:‬چرا زندگی سخت و دنیا تیره شده؟ پیرزن آهی کشید و گفت‪:‬سالهاست اسم بازی من و خدا‬
‫زندگیست‪ .‬هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست! بازی که ساده است و سخت‪ .‬مثل بازی بهار با درخت‪ .‬با‬
‫وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه است‪ .‬گفته اند که آدم ها بی آب و نان میمیرند‪ .‬اما نگفته اند که برای زندگی روی‬
‫زمین درخت باید سبز باشد‪ ،‬پرنده بخندد‪ ،‬خورشید گرم بتابد و باد آزاد بوزد‪ .‬اگر انسان این را می دانست‪ ،‬هوا را‬
‫پاک‪ ،‬آب را زالل و خاک را زنده نگه می داشت‪.‬‬
‫وای اگر انسانی شاخه ای را بشکند‪ ،‬خورشید خواهد گریست‪ .‬وای اگر سنگ ریزه ای را ندید بگیرد‪ ،‬ماه تب‬
‫میکند‪ .‬وای اگر پرنده ای را بیازارد‪ ،‬انسانی خواهد مرد‪ .‬زیرا هر حلقه ای که بشکند‪ ،‬زنجیر گسسته میشود‪...‬‬
‫پیرزن دستی روی قاصدک کشید و ادامه داد‪ :‬تو قاصدکی!باید پیامی این چنین بزرگ را روی شانه های ظریفت‬
‫ببری‪ .‬سر راهت به رود بگو که منتظر بماند زیرا قطره های باران در راهند‪ .‬به پرنده بگو آن خود کهنه اش را‬
‫رها کند و بال های نو تنش کند‪ .‬به درخت بگو به اندازه ی یک سیب دیگر صبر کن تا لبخند کودکی را ببیند‪.‬‬
‫راستی اگر خورشید را دیدی به او بگو‪ ،‬او تنها امید و دلخوشی آفتابگردان است‪.‬‬
‫فراموش نکن کوله بارت را با صلح و امید پر کنی و به حوالی هر پنجره ای که رسیدی به اهالی خانه بگو‪ :‬قصه‬
‫شما کوتاه اما ناتمام بود‪ .‬قصه شما قصه جوانه زدن بود و روییدن‪ .‬قصه ی آبادی‪ ،‬قصه ای که برای فهمیدنش‬
‫عمری باید زیست‪.‬‬
‫حاال هزاران سال است که قاصدک میرود و میچرخد ‪،‬میرود و میرقصد و همه میدانند که او با خود خبری دارد‪.‬‬

‫سانای رستمی‬

You might also like