You are on page 1of 28

‫صمد بهرنگی‬

‫درباره ي حماسه ي كوراوغلو‬


‫داستان پهلواني هاي كوراوغلو در آذربايجان و بسياري از كشورهاي جهان بسيار مشهور است‪ .‬اين داستانها‬
‫از وقايع زمان شاه عباس و وضع اجتماعي اين دوره سرچشمه مي گيرد‪.‬‬
‫قرن ‪ 17‬ميلدي‪ ،‬دوران شكفتگي آفرينش هنري عوام مخصوصا ً شعر عاشقي (عاشيق شعري) در زبان‬
‫آذري است‪ .‬وقايع سياسي اواسط قرن ‪ ،16‬علقه و اشتياق زياد و زمينه ي آماده يي براي خلق آثار‬
‫فولكلوريك در زبان آذري ايجاد كرد‪.‬‬
‫شاه عباس اول با انتقال پايتخت به اصفهان و جانشين كردن تدريجي زبان فارسي به جاي زبان آذري در‬
‫دربار‪ ،‬و درافتادن با قزلباش و رنجاندن آنها و تراشيدن شاهسون به عنوان رقيبي براي قزلباش‪ ،‬دلبستگي‬
‫عميقي را كه از زمان شاه اسماعيل اول (در شعر آذري متخلص به خطايي) ميان آذربايجانيان و صفويه بود‬
‫از ميان برد‪ ،‬و حرمت زبان آذري را شكست و مبارزه يي پنهان و آشكار ميان شاه عباس و آذربايجان ايجاد‬
‫شد‪ .‬اين مبارزات به شورش ها و قيام هايي كه در گوشه و كنار آذربايجان در مي گرفت نيرو مي داد‪ .‬و‬
‫لجرم مالياتها سنگين تر مي شد و ظلم خوانين كمر مردم را مي شكست‪...‬‬
‫وقايع تازه‪ ،‬براي عاشق ها كه ساز و سخن خود را در بيان آرزوها و خواستهاي مردم به خدمت مي گمارند‬
‫«ماده ي خام» تازه اي شد‪.‬‬
‫«عاشق» نوازنده و خواننده ي دوره گردي است كه با ساز خود در عروسي ها و مجالس جشن روستاييان‬
‫و قهوه خانه ها همراه دف و سرنا مي زند و مي خواند و داستانهاي عاشقانه و رزمي و فولكلوريك مي‬
‫سرايد‪ .‬عاشق ها شعر و آهنگ تصنيفهاي خودشان را هم خود درست مي كنند‪.‬‬
‫علي جان موجي شاعر همين عصر شدت نااميدي و اضطراب خود را چنين بيان مي كند‪:‬‬
‫گئتمك گرك بيرئوز گه دياره بوملكدن‬
‫كيم گون به گون زياده گلير ماجرا سسي‬
‫«موجي» خدادن ايسته‪ .‬بوبحر ايچره بيرنجات‬
‫گردابه دوشسه كشتي نئلر ناخداسسي؟‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫از اين ملك بايد به دياري ديگر رخت سفر بست كه غوغا و ماجرا روز به روز افزون مي شود‪ .‬موجي‪ ،‬در‬
‫اين بحر از خدا نجات طلب كن‪ .‬كه اگر كشتي به گرداب افتد‪ ،‬از ناله ي ناخدا چه كاري برمي آيد؟‬
‫در دوران جنگهاي خونين ايران و عثماني به سال ‪ 1629‬شورش همبسته ي فقيران شهري و دهقانان در‬
‫طالش روي داد كه شاه عباس و خانهاي دست نشانده اش را سخت مضطرب كرد‪ .‬شورشيان مال التجاره‬
‫ي شاه عباس و خانها‪ ،‬و ماليات جمع آوري شده و هر چه را كه به نحوي مربوط به حكومت مي شد به‬
‫غارت بردند و ميان فقيران تقسيم كردند‪ .‬حاكم طالش ساري خان به كمك خوانين ديگر‪ ،‬شورش آن نواحي‬
‫را سركوب كرد‪.‬‬
‫در قاراباغ مردي به نام ميخلي بابا دهقانان آذربايجاني و ارمني را گرد خود جمع كرد و به مبارزه با خانخاني‬
‫و خرافات مذهبي پرداخت‪ .‬وي با ياران خود در يكايك روستاها مي گشت و تبليغ مي كرد و روستاييان به‬
‫اميد نجات از زير بار سنگين مالياتها و ظلم خوانين و به قصد دگرگون كردن وضع اجتماعي‪ ،‬به گرد او جمع‬
‫مي شدند‪.‬‬
‫نهضت ميخلي بابا آهسته آهسته قوت گرفت و آشكار شد و در سراسر قاراباغ و ارمنستان و نواحي‬
‫اطراف ريشه گسترد و تبليغ نهاني او بناگاه به شورشي مسلحانه مبدل شد‪.‬‬
‫در جنوب غربي آذربايجان اوضاع درهم تر از اين بود‪ .‬قيام جللي لر (جلليان) سراسر اين نواحي را فرا‬
‫گرفته بود‪ .‬طرف اين قيام‪ ،‬كه بيش از سي سال دوام يافت‪ ،‬از يك سو سلطين عثماني بود و از يك سو‬
‫شاه عباس و در مجموع‪ ،‬خان ها و پاشاها و فئودال ها و حكام دست نشانده ي حكومت مركزي بود‪.‬‬
‫در گيرودار همين رويدادهاي سياسي و اجتماعي بود كه آفرينش هاي هنري نيز گل كرد و به شكفتگي رسيد‬
‫و سيماهاي حماسي آذربايجان از ساز و سوز عاشق ها بر پايه ي قهرمانان واقعي و حوادث اجتماعي بنيان‬
‫نهاده شد و نيز همچنان كه هميشه و در همه جا معمول بوده است قهرمانان ادوار گذشته نيز با چهره هاي‬
‫آشناي خود در جامه هاي نو بازگشتند و با قهرمانان زمان درآميختند‪.‬‬
‫سيماي تابناك و رزمنده و انساني كوراوغلو از اينچنين امتزاجي بود كه به وجود آمد‪.‬‬
‫داستان زندگي پرشور توفارقانلي عاشق عباس كه شاه عباس عروسش را از حجله مي ربايد و او تك و‬
‫تنها براي رهاندن زنش پاي پياده به اصفهان مي رود‪ ،‬در حقيقت تمثيلي از مبارزه ي آشكار و نهان ميان‬
‫آذريان و شاه عباس است‪ .‬شاه عباس قطب خان خاني عصر و نماينده ي قدرت‪ ،‬و عاشق‪ ،‬تمثيل خلق‬
‫سازنده اي است كه مي خواهد به آزادگي زندگي كند‪.‬‬
‫ناگفته نماند كه سيماي شاه عباس در فولكلور آذربايجان به دو گونه ي مغاير تصوير مي شود‪ .‬يكي بر‬
‫اينگونه كه گفته شد‪ ،‬و ديگري به گونه ي درويشي مهربان و گشاده دست كه شب ها به ياري گرسنگان و‬
‫بيوه زنان و دردمندان مي شتابد‪ .‬در ظاهر‪ ،‬سيماي اخير زاده ي تبليغات شديد دستگاه حكومتي و پاره اي‬
‫اقدامات متظاهرانه ي چشمگير و عوام فريبانه است كه نگذاشته مردم ظاهربين و قانع‪ ،‬ماهيت دستگاه‬
‫حاكمه را دريابند‪.‬‬
‫به هر حال‪ ،‬پس از اين مقدمه‪ ،‬اكنون مي پردازيم به نامدار داستان كوراوغلو‪:‬‬
‫داستان كوراوغلو و آنچه در آن بيان مي شود تمثيل حماسي و زيبايي از مبارزات طولني مردم با دشمنان‬
‫داخلي و خارجي خويش‪ ،‬از قيام جللي لر و ديگر عصيانهاي زمان در دو كلمه‪ :‬قيام كوراوغلو و دسته اش‪،‬‬
‫قيام بر ضد فئوداليسم و شيوه ي ارباب و رعيتي است‪ .‬در عصر اختراع اسلحه ي آتشين در نقطه اي از‬
‫آسيا‪ ،‬كه با ورود اسلحه ي گرم به ايران پايان مي يابد‪.‬‬
‫نهال قيام به وسيله ي مهتري سالخورده علي كيشي نام‪ ،‬كاشته مي شود كه پسري دارد موسوم به روشن‬
‫(كوراوغلوي سالهاي بعد) و خود‪ ،‬مهتر خان بزرگ و حشم داري است به نام حسن خان‪ .‬وي بر سر اتفاقي‬
‫بسيار جزئي كه آن را توهيني سخت نسبت به خود تلقي مي كند دستور مي دهد چشمان علي كيشي را‬
‫درآورند‪ .‬علي كيشي با دو كره اسب كه آن ها را از جفت كردن مادياني با اسبان افسانه يي دريايي به‬
‫دست آورده بود‪ ،‬همراه پسرش روشن از قلمرو خان مي گريزد و پس از عبور از سرزمين هاي بسيار‬
‫سرانجام در چنلي بئل (كمره ي مه آلود) كه كوهستاني است سنگلخ و صعب العبور با راههاي پيچا پيچ‪،‬‬
‫مسكن مي گزيند‪ .‬روشن كره اسب ها را به دستور جادومانند پدر خويش در تاريكي پرورش مي دهد و در‬
‫قوشابولق (جفت چشمه) در شبي معين آب تني مي كند و بدين گونه هنر عاشقي در روح او دميده مي‬
‫شود و ‪ ...‬علي كيشي از يك تكه سنگ آسماني كه در كوهستان افتاده است شمشيري براي پسر خود‬
‫سفارش مي دهد و بعد از اينكه همه ي سفارش ها و وصايايش را مي گذارد‪ ،‬مي ميرد‪.‬‬
‫روشن او را در همان قوشابولق به خاك مي كند و به تدريج آوازه ي هنرش از كوهستانها مي گذرد و در‬
‫روستاها و شهرها به گوش مي رسد‪ .‬در اين هنگام او به كوراوغلو (كورزاد) شهرت يافته است‪.‬‬
‫دو كره اسب‪ ،‬همان اسب هاي بادپاي مشهور او مي شوند‪ ،‬به نام هاي قيرآت و دورآت‪.‬‬
‫كوراوغلو سرانجام موفق مي شود حسن خان را به چنلي بل آورده و به آخور ببندد و بدين ترتيب انتقام‬
‫پدرش را بستاند‪ .‬عاشق جنون‪ ،‬اوايل كار به كوراوغلو مي پيوندد به تبليغ افكار بلند و دموكرات كوراوغلو و‬
‫چنلي بئل مي پردازد و راهنماي شوريدگان و عاصيان به كوهستان مي شود‪.‬‬
‫آنچه در داستان مطرح شده است به خوبي نشان مي دهد كه داستان كوراوغلو به راستي بر اساس وقايع‬
‫اجتماعي و سياسي زمان و مخصوصا ً با الهام از قيام جللي لر خلق شده است‪ ،‬نام هاي شهرها و روستاها‬
‫و رودخانه ها و كوهستانها كه در داستان آمده‪ ،‬هر يك به نحوي مربوط به سرزمين و شورش جللي لر‬
‫است‪ .‬بعلوه بعضي از بندهاي («قول» در اصل) داستان مثل سفر توقات و سفر ارزنجان‪ ،‬شباهت بسياري‬
‫دارد به حوادث و خاطراتي كه در كتابهاي تاريخ ضبط شده و در اينجا صورت هنري خاصي يافته است‪ .‬از‬
‫طرف ديگر نام ها و القاب آدم هاي داستان به نام و القاب جللي لر بسيار نزديك است‪.‬‬
‫مورخ ارمني مشهور تبريزلي آراكل (‪ )1602 -1670‬در كتاب مشهور خود واغارشاپاد تاريخي در صفحه ي‬
‫‪ 86‬جواناني را كه به سركردگي كوراوغلو نامي قيام كرده بودند چنين نام مي برد‪« :‬كوراوغلو‪ ...‬اين همان‬
‫كوراوغلو است كه در حال حاضرعاشق ها ترانه هاي بي حد و حساب او را مي خوانند‪ ...‬گيزير اوغلو‬
‫مصطفا بگ كه با هزار نفر ديگر قيام كرده بود‪ ...‬و اين همان است كه در داستان كوراوغلو دوست اوست‬
‫و نامش زياد برده مي شود‪ .‬اينها همگي جللي لر بودند كه بر ضد حكومت قيام كرده بودند‪».‬‬
‫اما كوراوغلو تنها تمثيل قهرمانان و قياميان عصر خود نيست‪ .‬وي خصوصيتها و پهلواني هاي بابكيان را هم‬
‫كه در قرن نهم به استيلي عرب سر خم نكردند‪ ،‬در خود جمع دارد‪ .‬ما به خوبي سيماي مبارز و عصيانگر‬
‫بابك و جاويدان را هم كه پيش از بابك به كوه زده بود در چهره ي مردانه ي كوراوغلو مي شناسيم‪.‬‬
‫آنجا كه كوراوغلو‪ ،‬پهلوان ايواز را از پدرش مي گيرد و با خود به چنلي بل مي آورد و سردسته ي پهلوانان‬
‫مي كند‪ ،‬ما به ياد جاويدان مي افتيم كه بابك را از مادرش گرفت و به كوهستان برد و او را سردسته ي‬
‫قياميان كرد‪.‬‬
‫كوراوغلو پسر مردي است كه چشمانش را حسن خان درآورده و جاويدان نيز مادري دارد كه چشمانش را‬
‫درآورده اند‪ .‬احتمال دارد كه بابك‪ ،‬مدت هاي مديد براي فرار از چنگ مأموران خليفه به نام ها و القاب‬
‫مختلف مي زيسته و يا به چند نام ميان خلق شهرت مي داشته و بعدها نيز نامش با نام كوراوغلو در هم‬
‫شده سرگذشت خود او با وي درآميخته‪.‬‬
‫داستانهاي دده قورقود كه داستانهاي فولكلوريك و حماسي قديمي تري هستند‪ ،‬در آفرينش داستانهاي‬
‫كوراوغلو بي تأثير نيست‪ .‬آوردن وجوه شباهت اين دو فعل ضرور نيست‪.‬‬
‫قيام كوراوغلو نه به خاطر غارت و چپاول محض است و نه به خاطر شهرت شخصي و جاه طلبي يا‬
‫رسيدن به حكمراني‪ .‬او تنها به خاطر خلق و آزادي و پاس شرافت انساني مي جنگد‪ ،‬و افتخار مي كند كه‬
‫پرورده ي كوهستانهاي وطن خويش است‪ .‬در جايي مي گويد‪:‬‬
‫مني بينادان بسله دي‬
‫داغلر قوينوندا قوينوندا‬
‫تولك ترلنلر سسله دي‬
‫داغلر قوينوندا قوينوندا‬
‫*‬
‫دولندا ايگيت ياشيما‬
‫ياغي چيخدي ساواشيما‬
‫دليلر گلدي باشيما‬
‫داغلر قوينوندا قوينوندا‬
‫*‬
‫سفر ائيله ديم هر يانا‬
‫دئو لري گتيرديم جانا‬
‫قيرآتيم گلدي جولنا‬
‫داغلر قوينوندا قوينوندا‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫من از ابتدا در آغوش كوهستان پرورده شدم‪ .‬شاهينها در آغوش كوهستان نامم را بر زبان راندند‪.‬‬
‫*‬
‫چون قدم به دوران جواني گذاشتم‪ ،‬دشمن به مقابله ي من قد برافراشت‪ .‬پهلوانان در آغوش كوهستان‬
‫گرداگرد مرا فرا گرفتند‪.‬‬
‫*‬
‫به هر دياري سفر كردم‪ ،‬ديوان را به تنگ آوردم‪ .‬اسبم «قيرآت» در آغوش كوهستان به جولن درآمد‪.‬‬

‫كوراوغلو نيك مي داند مبارزه اي كه عدالت و خلق پشتيبانش باشند چه نيرويي دارد‪ .‬او به هر طرف روي‬
‫مي آورد خود را غرق در محبت و احترام مي بيند‪ .‬همين است كه در ميدان جنگ بدو جرئت مي بخشد كه‬
‫با اطمينان خوانين و اربابان را ندا دهد‪:‬‬
‫قيرآتي گتيرديم جولنا‬
‫وارسا ايگيدلرين ميدانا گلسين!‬
‫گؤرسون دليلرين ايندي گوجونو‪،‬‬
‫بويانسين اندامي آل قانا‪ ،‬گلسين‬
‫*‬
‫كوراوغلو اييلمز ياغي يا‪ ،‬يادا‪،‬‬
‫مردين اسگيك اولماز باشيندان قادا‪،‬‬
‫نعره لر چكرم من بو دو نيادا‬
‫گؤستررم محشري دوشمانا‪ ،‬گلسين!‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫پاشا! اسبم «قيرآت» را به جولن درآوردم‪ ،‬اگر مرد ميداني داري گو پيش آيد! اينك‪ ،‬بيايد و زور بازوي‬
‫مردان بنگرد‪ ،‬و اندامش از خون گلگون شود‪.‬‬
‫*‬
‫كوراوغلو بر خصم و بيگانه سر خم نمي كند‪ .‬مرد هرگز سر بي غوغا ندارد‪ .‬نعره در جهان در مي افكنم و‬
‫براي دشمن محشري برپا مي كنم‪ .‬گو بيايد!‬
‫***‬
‫قدرت كوراوغلو همان قدرت توده هاي مردم است‪ .‬قدرت ليزالي كه منشأ همه ي قدرتهاست‪ .‬بزرگترين‬
‫خصوصيت كوراوغلو‪ ،‬تكيه دادن و ايمان داشتن بدين قدرت است‪ .‬مي گويد‪:‬‬
‫ايگيت اولن هئچ آيريلماز ائليندن‬
‫ترلن اولن سونا و ئرمز گؤلوندن‪،‬‬
‫ياغي آمان چكير جومرد اليندن‪،‬‬
‫لش لشين اوستو نه قاليان منم‪.‬‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫جوانمرد هرگز از ملت خويش جدا نمي شود‪ .‬شاهين‪ ،‬امان نمي دهد تا از درياچه ي او قويي به غارت برند‪.‬‬
‫خصم از دست جوانمردان فرياد امان برمي دارد‪ .‬منم آن كس كه نعش بر نعش مي انبارد‪.‬‬
‫*‬
‫او حتي براي يك لحظه فراموش نمي كند كه براي چه مي جنگد‪ ،‬كيست و چرا مبارزه مي كند‪ .‬هميشه در‬
‫انديشه ي آزادي خلق خويش است كه چون بردگان زير فشار خانها و دستگاه حكومتيان پشت خم كرده‬
‫اند‪ .‬مي گويد‪:‬‬
‫قول دئيه رلر‪ ،‬قولون بوينون بورارلر‪،‬‬
‫قوللر قاباغيندا گئدن تيرم من!‬
‫ترجمه‪:‬‬
‫آنكه برده خوانده شده لجرم گردن خود را خم مي كند‪ .‬من آن تيرم كه پيشاپيش بردگان در حركت است‪.‬‬
‫***‬
‫روابط اجتماعي چنلي بل روابطي عادلنه و به همگان است‪ .‬آنچه از تاجران بزرگ و خانها به يغما برده مي‬
‫شود در اختيار همه قرار مي گيرد‪ .‬همه در بزم و رزم شركت مي كنند‪ .‬كوراوغلو هيچ امتيازي بر ديگران‬
‫ندارد جز اين كه همه او را به سركردگي پذيرفته اند‪ ،‬به دليل آنكه به صداقت و انسانيتش ايمان دارند‪.‬‬
‫حتي كوراوغلو به موقع خود براي پهلوانانش عروسي نيز به راه مي اندازد‪ .‬زن هاي چنلي بل معمول‬
‫دختران در پرده ي خان هايند كه از زبان عاشق ها وصف پهلواني و زيبايي اندام پهلوانان را مي شنوند و‬
‫عاشق مي شوند و آنگاه به پهلوانان پيغام مي فرستند كه به دنبالشان آيند‪ .‬اين زنان‪ ،‬خود‪ ،‬در پهلواني و‬
‫جنگجويي دست كمي از مردان خويش ندارند‪.‬‬
‫نگار كه به دلخواه از زندگي شاهانه خود دست كشيده و به چنلي بل آمده‪ ،‬تنها همسر كوراوغلو نيست –‬
‫كه همرزم و همفكر او نيز هست‪ .‬نگار زيبايي و انديشمندي را با هم دارد‪ .‬پهلوانان از او حرف مي شنوند و‬
‫حساب مي برند‪ ،‬و او چون مادري مهربان از حال هيچ كس غافل نيست و طرف مشورت همگان است‪.‬‬
‫بند بند حماسه ي كوراوغلو از آزادگي و مبارزه و دوستي و انسانيت و برابري سخن مي راند‪ .‬دريغا كه‬
‫فرصت بازگويي آن همه در اين مختصر نيست‪ .‬اين را هم بگويم كه داستان كوراوغلو‪ ،‬در عين حال از‬
‫بهترين و قويترين نمونه هاي نظم و نثر آذري است و تاكنون ‪ 17‬بند (قول) «در آذري» از آن جمع آوري‬
‫شده و به چاپ رسيده كه در آذربايجان‪ ،‬در تراز پرفروشترين كتابهايي است كه به زبان آذري طبع شده‬
‫است‪.‬‬
‫* از مقاله اي با نام عاشيق شعري كه صمد بهرنگي با استفاده از «تاريخ مختصر ادبيات آذري» نوشته‬
‫است‪ .‬اصل مقاله در مجله ي خوشه ‪ 16‬مهر ماه ‪( 46‬شماره ي ‪ )33‬چاپ شده است‪.‬‬
‫●‬
‫چند سال پيش در آذربايجان پهلوان جوانمردي بود به نام كوراوغلو‪ .‬كوراوغلو پيش از آنكه به پهلواني‬
‫معروف شود‪ ،‬روشن نام داشت‪ .‬پدر روشن را علي كيشي مي گفتند‪ .‬علي مهتر و ايلخي بان حسن خان‬
‫بود‪ .‬در تربيت اسب مثل و مانندي نداشت و با يك نگاه مي فهميد كه فلن اسب چگونه اسبي است‪.‬‬
‫حسن خان از خان هاي بسيار ثروتمند و ظالم بود‪ .‬او مثل ديگر خان ها و اميران نوكر و قشون زيادي‬
‫داشت و هر كاري دلش مي خواست مي كرد‪ :‬آدم مي كشت‪ ،‬زمين مردم را غصب مي كرد‪ ،‬باج و خراج‬
‫بيحساب از دهقانان و پيشه وران مي گرفت‪ ،‬پهلوانان آزاديخواه را به زندان مي انداخت و شكنجه مي داد‪.‬‬
‫كسي از او دل خوشي نداشت‪ .‬فقط تاجران بزرگ و اعيان و اشراف از خان راضي بودند‪ ،‬آن ها به كمك‬
‫هم مردم را غارت مي كردند و به كار وامي داشتند‪ .‬مجلس عيش وعشرت برپا مي كردند‪ ،‬براي خودشان‬
‫در جاهاي خوش آب و هوا قصرهاي زيبا و مجلل مي ساختند و هرگز به فكر زندگي خلق نبودند‪ .‬فقط‬
‫موقعي به ياد مردم و دهقانان مي افتادند كه مي خواستند ماليات ها را بال ببرند‪.‬‬
‫خود حسن خان و ديگر خان ها هم نوكر و مطيع خان بزرگ بودند‪ .‬خان بزرگ از آن ها باج مي گرفت و‬
‫حمايتشان مي كرد و اجازه مي داد كه هر طوري دلشان مي خواهد از مردم باج و خراج بگيرند اما‬
‫فراموش نكنند كه بايد سهم او را هر سال زيادتر كنند‪.‬‬
‫خان بزرگ را خودكار مي گفتند‪ .‬خودكار ثروتمندترين و باقدرت ترين خان ها بود‪ .‬صدها و هزارها خان و‬
‫امير و سركرده و جلد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او مي ترسيدند و فرمانش را بدون چون‬
‫و چرا‪ ،‬كوركورانه اطاعت مي كردند‪.‬‬
‫روزي به حسن خان خبر رسيد كه حسن پاشا‪ ،‬يكي از دوستانش‪ ،‬به ديدن او مي آيد‪ .‬دستور داد مجلس‬
‫عيش و عشرتي درست كنند و به پيشواز پاشا بروند‪.‬‬
‫حسن پاشا چند روزي در خانه حسن خان ماند و روزي كه مي خواست برود گفت‪ :‬حسن خان‪ ،‬شنيده ام‬
‫كه تو اسبهاي خيلي خوبي داري!‬
‫حسن خان بادي در گلو انداخت و گفت‪ :‬اسبهاي مرا در اين دور و بر هيچ كس ندارد‪ .‬اگر بخواهي يك جفت‬
‫پيشكشت مي كنم‪.‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬چرا نخواهم‪.‬‬
‫حسن خان به ايلخي بانش امر كرد ايلخي را به چرا نبرد تا پاشا اسبهاي دلخواهش را انتخاب كند‪.‬‬
‫علي كيشي‪ ،‬ايلخي بان پير‪ ،‬مي دانست كه در ايلخي اسبهاي خيلي خوبي وجود دارند اما هيچكدام به پاي‬
‫دو كره اسبي كه پدرشان از اسبان دريايي بودند‪ ،‬نمي رسد‪ .‬روزي ايلخي را به كنار دريا برده بود و خودش‬
‫در گوشه اي دراز كشيده بود‪ .‬ناگهان ديد دو اسب از دريا بيرون آمدند و با دو تا ماديان ايلخي جفت شدند‪.‬‬
‫علي كيشي آن دو ماديان را زير نظر گرفت تا روزي كه هر كدام كره اي زاييد‪ .‬علي كره ها را خيلي‬
‫دوست مي داشت و مي گفت بهترين اسبهاي دنيا خواهند شد‪ .‬اين بود كه وقتي حسن خان گفت مي‬
‫خواهد براي مهمانش اسب پيشكش كند با خود گفت‪ :‬چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ايلخي بهتر از اين‬
‫دو كره اسب كه اسب پيدا نمي شود!‬
‫ايلخي را به چرا ول داد و دو كره اسب را پاي قصر خان آورد‪.‬‬
‫حسن پاشا خندان خندان از قصر بيرون آمد تا اسبهايش را انتخاب كند‪ .‬ديد از اسب خبري نيست و پاي‬
‫قصر دو تا كره ي كوچك و لغر ايستاده اند‪ .‬گفت‪ :‬حسن خان‪ ،‬اسبهاي پيشكشي ات لبد همينها هستند‪،‬‬
‫آره؟ من از اين يابوها خيلي دارم‪ .‬شنيده بودم كه تو اسبهاي خوبي داري‪ .‬اسب خوبت كه اينها باشند واي‬
‫به حال بقيه‪.‬‬
‫حسن خان از شنيدن اين حرف خون به صورتش دويد‪ .‬دنيا جلو چشمش سياه شد‪ .‬سر علي كيشي داد زد‪:‬‬
‫مردكه‪ ،‬مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبري!‬
‫علي كيشي گفت‪ :‬خان به سلمت‪ ،‬خودت مي داني كه من موي سرم را در ايلخي تو سفيد كرده ام و‬
‫اسب شناس ماهري هستم‪ .‬در ايلخي تو بهتر از اين دو تا‪ ،‬اسب وجود ندارد‪.‬‬
‫خان از اين جسارت علي كيشي بيشتر غضبناك شد و امر كرد‪ :‬جلد‪ ،‬زود چشمهاي اين مرد گستاخ را درآر‪.‬‬
‫علي كيشي هر قدر ناله و التماس كرد كه من تقصيري ندارم‪ ،‬به خرجش نرفت‪ .‬جلد زودي دويد و علي را‬
‫گرفت و چشمهايش را درآورد‪.‬‬
‫علي كيشي گفت‪ :‬خان‪ ،‬حال كه بزرگترين نعمت زندگي را از من گرفتي‪ ،‬اين دو كره را به من بده‪.‬‬
‫خان كه هنوز غضبش فرو ننشسته بود فرياد زد‪ :‬يابوهاي مردني ات را بردار و زود از اينجا گم شو!‬
‫علي با دو كره اسب و پسرش روشن سر به كوه و بيابان گذاشت‪ .‬او در فكر انتقام بود‪ ،‬انتقام خودش و‬
‫انتقام ميليون ها هموطنش‪ .‬اما حال تا رسيدن روز انتقام مي بايست صبر كند‪.‬‬
‫او روزها و شبها با پسرش و دو كره اسب بيابانها و كوهها را زير پا گذاشت‪ ،‬عاقبت بر سر كوهستان پر پيچ‬
‫و خمي مسكن كرد‪ .‬اين كوهستان را چنلي بل مي گفتند‪.‬‬
‫علي كيشي به كمك «روشن» در تربيت كره ها سخت كوشيد چنانكه بعد از مدتي كره ها دو اسب بادپاي‬
‫تنومندي شدند كه چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را نديده بود‪.‬‬
‫يكي از اسبها را قيرآت ناميدند و ديگري را دورآت‪.‬‬
‫قيرآت چنان تندرو بود كه راه سه ماهه را سه روزه مي پيمود و چنان نيرومند و جنگنده بود كه در ميدان‬
‫جنگ با لشگري برابري مي كرد و چنان باوفا و مهربان بود كه جز كوراوغلو به كسي سواري نميداد مگر‬
‫اين كه خود كوراوغلو جلو او را بدست كسي بسپارد‪ .‬و اگر از كوراوغلو دور مي افتاد گريه مي كرد و شيهه‬
‫مي زد و دلش مي خواست كه كوراوغلو بيايد برايش ساز بزند و شعر و آواز پهلواني بخواند‪ .‬قيرآت زبان‬
‫كوراوغلو را خوب مي فهميد و افكار كوراوغلو را از چشمها و حركات دست و بدن او مي فهميد‪.‬‬
‫البته دورآت هم دست كمي از قيرآت نداشت‪.‬‬
‫«روشن» از نقشه ي پدرش خبر داشت و از جان و دل مي كوشيد كه روز انتقام را هر چه بيشتر نزديكتر‬
‫كند‪.‬‬
‫وقتي علي كيشي مي مرد‪ ،‬خيالش تا اندازه اي آسوده بود‪ .‬زيرا تخم انتقامي كه كاشته بود‪ ،‬حال سر از‬
‫خاك بيرون مي آورد‪ .‬او يقين داشت كه «روشن» نقشه هاي او را عملي خواهد كرد و انتقام مردم را از‬
‫خانها و خودكار خواهد گرفت‪.‬‬
‫«روشن» جنازه ي پدرش را در چنلي بل دفن كرد‪.‬‬
‫«روشن» در مدت كمي توانست نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلي بل جمع كند و مبارزه ي‬
‫سختي را با خانها و خان بزرگ شروع كند در طول همين مبارزه ها و جنگها بود كه به كوراوغلو معروف‬
‫شد‪ .‬يعني كسي كه پدرش كور بوده است‪.‬‬
‫به زودي چنلي بل پناهگاه ستمديدگان و آزاديخواهان و انتقام جويان شد‪ .‬پهلوانان چنلي بل اموال‬
‫كاروانهاي خانها و اميران و خودكار را غارت مي كردند و به مردم فقير و بينوا مي دادند‪ .‬چنلي بل قلعه ي‬
‫محكم مرداني بود كه قانونشان اين بود‪ :‬آن كس كه كار مي كند حق زندگي دارد و آن كس كه حاصل كار و‬
‫زحمت ديگران را صاحب مي شود و به عيش و عشرت مي پردازد‪ ،‬بايد نابود شود‪ .‬اگر نان هست‪ ،‬همه‬
‫بايد بخورند و اگر نيست‪ ،‬همه بايد گرسنه بمانند و همه بايد بكوشند تا نان به دست آيد‪ ،‬اگر آسايش و‬
‫خوشبختي هست‪ ،‬براي همه بايد باشد و اگر نيست براي هيچكس نمي تواند باشد‪.‬‬
‫كوراوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خانها و مفتخورها بودند‪ .‬هيچ خاني از‬
‫ترس چنلي بلي ها خواب راحت نداشت‪ .‬خانها هر چه تلش مي كردند كه چنلي بلي ها را پراكنده كنند و‬
‫كوراوغلو را بكشند‪ ،‬نمي توانستند‪ .‬قشون خان بزرگ چندين بار به چنلي بل حمله كرد اما هر بار در پيچ و‬
‫خم كوهستان به دست مردان كوهستاني تارومار شد و جز شكست و رسوايي چيزي عايد خان نشد‪.‬‬
‫زنان چنلي بل هم دست كمي از مردانشان نداشتند‪ .‬مثل زن زيباي خود كوراوغلو كه نگار نام داشت‪،‬‬
‫شيرزني بود كه بارها لباس جنگ پوشيده و سوار بر اسب و شمشير به دست به قلب قشون دشمن زده‬
‫بود و از كشته پشته ساخته بود‪.‬‬
‫هر يك از پهلواني ها و سفرهاي جنگي كوراوغلو‪ ،‬خود داستان جداگانه اي است‪ .‬داستانهاي كوراوغلو در‬
‫اصل به تركي گفته مي شود و همراه شعرهاي زيبا و پرمعناي بسياري است كه عاشق هاي آذربايجان آنها‬
‫را با ساز و آواز براي مردم نقل مي كنند‪.‬‬
‫داستان ربوده شدن قيرآت‬
‫قيام چنلي بلي ها رفته رفته چنان بال گرفت كه ميدان بر خان بزرگ تنگ شد و موقعي كه ديد نمي تواند از‬
‫عهده ي كوراوغلو برآيد‪ ،‬ناچار به تمام خانها و اميران و سركرده ها و پهلوانان و بزرگان قشون نامه نوشت‬
‫و آنها را پيش خود خواند تا مجلس مشورتي درست كند‪.‬‬
‫وقتي همه در مجلس حاضر شدند و هر كس در جاي خود نشست خان بزرگ شروع به سخنراني كرد‪:‬‬
‫«حاضران‪ ،‬چنان كه خبر داريد‪ ،‬مدتي است كه مشتي دزد و آشوبگر در كوهستان جمع شده اند و آسايش و‬
‫امنيت مملكت را بر هم زده اند‪ .‬رهبر اين دزدان غارتگر مهترزاده ي بي سر و پايي است به نام كوراوغلو‬
‫كه در آدمكشي و دزدي و چپاول مثل و مانند ندارد‪ .‬هر جا و در هر گوشه ي مملكت هم كه دزدي‪،‬‬
‫آدمكشي و ماجراجويي وجود دارد‪ ،‬داخل دسته او مي شود‪ .‬روز به روز دار و دسته ي كوراوغلو بزرگتر و‬
‫خطرناكتر مي شود‪ .‬اگر ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم‪ ،‬روزي چشم باز خواهيم كرد و خواهيم ديد‬
‫كه چنلي بلي ها همه ي سرزمينها و اموال ما را غصب كرده اند‪ .‬آنوقت يا بايد دست و پايمان را جمع كنيم‬
‫و فرار كنيم يا برويم پيش اين راهزنهاي آشوبگر نوكري و خدمتكاري كنيم‪ .‬تازه معلوم نيست كه خداوند يك‬
‫ذره رحم در دل اين خائنان گذاشته باشد‪ ...‬خانها‪ ،‬اميران‪ ،‬سركردگان‪ ،‬پهلوانان به شما هشدار مي دهم‪:‬‬
‫اين دزدان آشوبگر به مادر و برادر خود نيز رحم نخواهند كرد‪.‬‬
‫خطر بزرگي كه امنيت مملكت را تهديد مي كند‪ ،‬مرا مجبور كرد كه امر به تشكيل اين مجلس بدهم‪ .‬اكنون‬
‫تدبير كار چيست؟ چگونه مي توانيم اين دزد ماجراجو را سر جايش بنشانيم؟ آيا اينهمه نجيب زاده و اينهمه‬
‫خان محترم و پهلوان و سركرده ي بنام از عهده ي يك مهترزاده ي بي سر و پا بر نخواهند آمد؟‪»..‬‬
‫خودكار نطقش را تمام كرد و بر تخت جواهر نشانش نشست‪ .‬اهل مجلس كف زدند و فرياد بركشيدند‪:‬‬
‫زنده باد خودكار‪ ،‬ضامن امنيت ملك و ملت!‪ ..‬مرگ بر آشوب طلبان چنلي بل!‪..‬‬
‫صداي فرياد اهل مجلس ديوارها را تكان مي داد‪ .‬خودكار با حركت سر و دست جواب خانها و سركرده ها‬
‫را ميداد‪ .‬بعد كه صداها خوابيد‪ ،‬جر و بحث شروع شد‪ .‬يكي گفت‪ :‬اگر پول زيادي بدهيم‪ ،‬كوراوغلو دست از‬
‫راهزني بر مي دارد‪.‬‬
‫ديگري گفت‪ :‬همان املك دور و بر چنلي بل را به كوراوغلو بدهيم كه هر طور دلش خواست از مردم باج و‬
‫خراج بگيرد و ديگر مزاحم ما نشود‪.‬‬
‫ديگري گفت‪ :‬كسي پيش كوراوغلو بفرستيم ببينيم حرف آخرش چيست‪ .‬پول و زمين هر چقدر مي خواهد‪،‬‬
‫بدهيم و آشتي كنيم‪.‬‬
‫«حسن پاشا» نيز در اين مجلس بود‪ .‬او حاكم توقات بود‪ .‬همان كسي بود كه حسن خان به خاطر او‬
‫چشمان علي كيشي را درآورده بود‪ .‬حسن پاشا دست راست خان بزرگ بود‪ .‬در مهماني هاي خودكار‬
‫هميشه سر سفره مي نشست و هنگامي كه خودكار كسالت داشت‪ ،‬بر سر بالين او چمباتمه مي زد و‬
‫راست يا دروغ خود را غمگين نشان مي داد‪ .‬فوت و فن قشون كشي را هم مي دانست‪ .‬تك تك آدمهاي‬
‫قشون مثل سگ از او مي ترسيدند و مثل گوسفند از بالدستهاي خود اطاعت مي كردند‪.‬‬
‫غرض‪ ،‬حسن پاشا در مجلس خودكار بود و هيچ حرفي نزده بود‪ .‬خودكار پيشنهاد همه را شنيد و عاقبت‬
‫گفت‪ :‬هيچكدام از اين پيشنهادهاي شما آشوب چنلي بل را علج نمي كند‪ .‬اكنون گوش كنيم ببينيم حسن‬
‫پاشا چه مي گويد‪.‬‬
‫خانها و اميران در دل به حسن پاشا فحش و ناسزا گفتند‪ .‬آخر خانها و اميران و بزرگان هميشه به جاه و‬
‫مقام يكديگر حسودي مي كنند‪ .‬آنها آرزو مي كنند كه نزد خان بزرگ عزيزتر از همه باشند تا بتوانند با آزادي‬
‫و قدرت بيشتري از مردم باج و خراج بگيرند و بهتر عيش و عشرت كنند‪.‬‬
‫حسن پاشا بلند شد‪ ،‬تعظيم كرد و زمين زير پاي خودكار را بوسيد و گفت‪ :‬خودكار به سلمت باد‪ ،‬من سگ‬
‫كي باشم كه مقابل سايه ي خدا لب از لب باز كنم اما اكنون كه امر مبارك خودكار بر اين است كه من‬
‫كمتر از سگ هم حرفي بزنم‪ ،‬ناچار اطاعت مي كنم كه گفته اند‪« :‬امر خودكار فرمان خداوند است‪».‬‬
‫حسن پاشا تعظيم ديگري كرد و گفت‪ :‬خودكار به سلمت باد‪ ،‬من كوراوغلو را خوب مي شناسم‪ .‬او را با‬
‫هيچ چيز نمي شود آرام كرد مگر با طناب دار‪ .‬چشمان پدر گستاخش را من گفتم درآوردند‪ ،‬اكنون نيز ميل‬
‫دارم كوراوغلو را با دستان خودم خفه كنم‪ .‬تا اين راهزن زنده است آب گوارا از گلوي ما پايين نخواهد‬
‫رفت‪ .‬بايد به چنلي بل لشكر بكشيم‪ .‬يك لشكر عظيم كه گردش چشمه ي خورشيد را تيره و تار كند و اول‬
‫و آخرش در شرق و غرب عالم باشد‪ .‬البته باز امر‪ ،‬امر مبارك خودكار است و ما سگان شماييم و جز واق‬
‫واق چيزي براي گفتن نداريم‪.‬‬
‫حسن پاشا باز تعظيم كرد و زمين زير پاي خودكار را بوسيد و بر جاي خود نشست‪.‬‬
‫مجلس ساكت بود‪ .‬همه چشم به دهان خودكار دوخته بودند‪ .‬عاقبت خودكارگفت‪ :‬آفرين‪ ،‬حسن پاشا‪ ،‬آفرين‬
‫بر هوش و فراست تو‪ .‬راستي كه سگ باهوشي هستي‪.‬‬
‫حسن پاشا از اين تعريف مثل سگها كه جلو صاحبشان دم تكان مي دهند تا شادي و رضايتشان را نشان‬
‫دهند‪ ،‬لبخند زد و خود را شاد و راضي نشان داد‪ ،‬بعد خودكارگفت‪ :‬ما جز لشگر كشي به چنلي بل چاره اي‬
‫نداريم‪ .‬لشگر كشي اين دفعه بايد چنان باشد كه از بزرگي آن لرزه بر تخته سنگهاي چنلي بل بيفتد‪ .‬حسن‬
‫پاشا‪ ،‬از اين ساعت تو اختيار تام داري كه هر طوري صلح ديدي سربازگيري كن و آماده ي حمله باش‪ .‬تو‬
‫فرمانده كل قشون خواهي بود‪ .‬تدارك حمله را ببين و كار ماجراجويان كوهستان را تمام كن‪ .‬اگر كوراوغلو‬
‫را از پاي درآوردي‪ ،‬ترا صدراعظم خودم مي كنم‪.‬‬
‫خان بزرگ بعد رو كرد به اهل مجلس و گفت‪ :‬حاضران‪ ،‬بدانيد و آگاه باشيد كه از اين ساعت به بعد حسن‬
‫پاشا فرمانده كل قشون است و اختيار تام دارد‪ .‬هر كس از فرمان او سرپيچي كند‪ ،‬طناب دار منتظر‬
‫اوست‪.‬‬
‫اهل مجلس ندانستند چه بگويند‪ .‬دلهايشان از حسد و كينه پر شده بود‪.‬‬
‫***‬
‫حسن پاشا از مجلس خودكار خارج شد و بدون معطلي به توقات رفت و سربازگيري را شروع كرد‪ .‬در‬
‫حين سربازگيري با پهلوانان و سركردگان زيردست خود شوراي جنگي ترتيب مي داد كه نقشه حمله به‬
‫چنلي بل را بكشند‪ .‬در يكي از اين شوراها مهتر مورتوز كه پهلوان بزرگي بود‪ ،‬به حسن پاشا گفت‪ :‬پاشا به‬
‫سلمت‪ ،‬ما خاك پاي خودكار و شما هستيم و مي دانيم كه فرمان شما‪ ،‬فرمان خداوند است و هيچكس حق‬
‫ندارد از فرمان شما سرپيچي كند اما اين هم هست كه تا وقتي كوراوغلو بر پشت قيرآت نشسته‪ ،‬اگر‬
‫مردم تمام دنيا جمع شوند‪ ،‬باز نمي توانند مويي از سر او كم كنند‪ .‬اگر مي خواهيد كوراوغلو از ميان‬
‫برداشته شود‪ ،‬اول بايد اسبش را از دستش درآوريم وال جنگيدن با كوراوغلو نتيجه اي نخواهد داشت‪.‬‬
‫حرف مهترمورتوز به نظر حسن پاشا عاقلنه آمد‪ .‬گفت‪ :‬مورتوز‪ ،‬كسي كه درد را بداند درمان را هم بلد‬
‫است‪ .‬بگو ببينم چطور مي توانيم قيرآت را از چنگ كوراوغلو درآوريم؟‬
‫مهتر مورتوز گفت‪ :‬پاشا به سلمت‪ ،‬قيرآت را كه نمي شود با پول خريد‪ ،‬يك نفر از جان گذشته بايد كه به‬
‫چنلي بل برود يا سرش را به باد بدهد يا قيرآت را بدزدد و بياورد‪.‬‬
‫حسن پاشا به اهل مجلس نگاه كرد‪ .‬همه سرها به زمين دوخته شده بود‪ .‬از كسي صدايي برنخاست‪،‬‬
‫ناگهان از كفشكن مجلس پسر ژنده پوش پابرهنه ي كچلي برپاخاست‪ .‬اهل مجلس نگاه كردند و كچل‬
‫حمزه را شناختند‪ .‬كچل حمزه نه پدر داشت و نه مادر و نه خانه و زندگي‪ .‬هيچ معلوم نبود از كجا مي خورد‬
‫و كجا مي خوابد‪ .‬به هيچ مجلس و مسجدي راهش نمي دادند كه كفش مردم را مي دزدد‪ .‬سگ محل‬
‫داشت‪ ،‬او نداشت‪ .‬حال چطوري در اين شوراي جنگي راه پيدا كرده بود‪ ،‬فقط خودش مي دانست كه از‬
‫قديم گفته اند‪ ،‬كچلها هزار و يك فن بلدند‪.‬‬
‫غرض‪ ،‬حمزه به وسط مجلس آمد و گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬اين كار‪ ،‬كار من است‪ .‬اينجا ديگر پهلواني و زور بازو به‬
‫درد نمي خورد‪ ،‬حقه بايد زد‪ .‬و حقه زدن شغل آبا و اجدادي من است‪ .‬اگر توانستم قيرآت را بياورم كه‬
‫آورده ام‪ ،‬اگر هم نتوانستم وكوراوغلو مچم را گرفت‪ ،‬باز طوري نمي شود‪ :‬بگذار از هزاران كچل مملكت‬
‫يك سر كم بشود‪.‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬اگر توانستي قيرآت را بياوري‪ ،‬از مال دنيا بي نيازت مي كنم‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬مال دنيا به تنهايي به درد من نمي خورد‪.‬‬
‫پاشا گفت‪ :‬ترا حمزه بيگ مي كنم‪ .‬مقام بيگي به تو مي دهم‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬نه‪ ،‬پاشا‪ .‬اين هم به تنهايي گره از كار من نمي گشايد‪.‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬ترا پسر خودم مي كنم‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬نه‪ ،‬قربانت اهل مجلس گردد! من هيچكدام اينها را به تنهايي نمي خواهم و تو هم كه هر سه‬
‫را يكجا به من نمي دهي‪ .‬بگذار چيزي از تو بخواهم كه براي من از هر سه ي اينها قيمتي تر باشد و براي تو‬
‫ارزانتر‪.‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬بگو ببينم چه مي خواهي؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬من دخترت را مي خواهم‪.‬‬
‫حسن پاشا به شنيدن اين سخن عصباني شد‪ ،‬مشت محكمي بر دسته ي تخت زد و فرياد كشيد‪ :‬اين احمق‬
‫بي سر و پا را بيرون كنيد‪ .‬يك باباي كچلي بيشتر نيست مي خواهد داماد من بشود‪...‬‬
‫اگر مهتر مورتوز به داد كچل نرسيده بود‪ ،‬جلدان همان دقيقه او را پاره پاره مي كردند‪ .‬مهتر مورتوز جلو‬
‫جلدان را گرفت و به حسن پاشا گفت‪ :‬قربانت گردم پاشا‪ ،‬مگر فرمان خان بزرگ را فراموش كرده ايد كه‬
‫بايد هر طوري شده كار كوراوغلو را تمام بكنيم؟‬
‫حسن پاشا آرام شد و پيش خود حساب كرد ديد كه راهي ندارد جز اين كه بايد كچل حمزه را راضي كند‪.‬‬
‫بنابراين به حمزه گفت‪ :‬آخر آدم احمق‪ ،‬تو در اين دختر چه ديده اي كه او را بالتر از همه چيز مي داني؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬خودت مي داني كه كچلها همه فن حريف مي شوند‪ .‬من هم كه خوب ديگر‪ ،‬بالخره‬
‫حساب دخل و خرج خودم را مي كنم‪ .‬مي دانم كه تو نمي آيي اين سه چيز را يكجا به من بدهي‪ .‬يعني هم‬
‫مال و ثروت بدهي‪ ،‬هم مرا حمزه بيگ بكني و هم پسر خودت‪ .‬اما اگر دخترت را بگيرم‪ ،‬مي شوم داماد تو‪.‬‬
‫و داماد آدم مثل پسرش است ديگر‪ .‬بعد هم كه مال و ثروت و مقام خود به خود خواهد آمد‪.‬‬
‫تمام اهل مجلس بر هوش و فراست حمزه آفرين گفتند‪ .‬حسن پاشا به فكر فرو رفت‪ .‬هيچ دلش نمي آمد‬
‫دختر را به كچل حمزه بدهد اما از طرف ديگر فكر مي كرد كه اگر قيرآت به دست بيايد‪ ،‬كوراوغلو درب و‬
‫داغون خواهد شد و آنوقت مقام صدراعظمي به او خواهد رسيد‪ .‬بنابراين گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬قبول دارم‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬نه پاشا‪ ،‬اينجوري نمي شود‪ .‬زحمت بكش دو خط قولنامه بنويس و پايش را مهركن بده من‬
‫بگذارم به جيب بغلم‪ ،‬بعد مهلت تعيين كن‪ ،‬اگر تا آخر مهلت قيرآت را آوردم‪ ،‬دختر را بده‪ ،‬اگر نياوردم بگو‬
‫گردنم را بزنند‪.‬‬
‫حسن پاشا ناچار دو خط قولنامه نوشت و پايش را مهر كرد و داد به دست كچل حمزه و مهلت تعيين كرد‪.‬‬
‫كچل حمزه كاغذ را گرفت و تا كرد گذاشت به جيب بغلش و با سنجاق بزرگي جيبش را محكم بست و‬
‫گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬حال اجازه بده من مرخص شوم‪.‬‬
‫***‬
‫اكنون ما حسن پاشا و ديگران را به حال خود مي گذاريم كه تدارك قشون كشي و حمله به چنلي بل را‬
‫ببينند و مي رويم دنبال كچل حمزه‪.‬‬
‫كچل چارقهايش را به پا كرد‪« ،‬زنگال (پاپيچ‪ ،‬نواري كه به ساق پا مي پيچند)» هايش را محكم پيچيد‪ ،‬مشتي‬
‫نان توي دستمالش گذاشت و به كمرش بست و دگنكي به دست گرفت و راه افتاد‪ .‬روز و شب راه رفت‪.‬‬
‫شب و روز راه رفت‪ ،‬منزل به منزل طي منازل كرد‪ ،‬در سايه ي خار بوته ها مختصر استراحتي كرد‪ ،‬و از‬
‫كوهها و دره ها بال و پايين رفت تا يك روز عصر به پاي كوهستان چنلي بل رسيد‪.‬‬
‫كوراوغلو روي تخته سنگ بزرگي ايستاده بود‪ ،‬راههاي كاروان رو را زير نظر گرفته بود كه ديد يك نفر رو به‬
‫چنلي بل گذاشته است و بعد چهار دست و پا از كوه بال مي آيد‪ .‬كوراوغلو آنقدر منتظر شد كه كچل حمزه‬
‫رسيد به پاي تخته سنگ و شروع كرد خود را از تخته سنگ بال كشيدن‪ .‬كوراوغلو خود پايين آمد و جلو كچل‬
‫حمزه را گرفت و گفت‪ :‬تكان نخور! بگو ببينم كيستي؟ از كجا مي آيي‪ ،‬و به كجا مي روي؟‬
‫حمزه ناگهان سر بلند كرد و ديد جواني روبرويش ايستاده چنان و چنان كه آدم جرئت نمي كند به صورتش‬
‫نگاه كند‪ .‬چشمانش پر از كينه و سبيلهايش مانند شاخهاي پيچاپيچ قوچ‪ ،‬آماده ي فرو رفتن و دريدن‪.‬‬
‫شمشيري به كمر داشت چنان و چنان كه آدم به خودش مي گفت‪ :‬اين شمشير هرگز از ريختن خون خانها‬
‫و دشمنان مردم سير نخواهد شد‪ .‬ببين چگونه درون غلف خود احساس خفگي مي كند! فولد اين شمشير‬
‫را گويا با كينه جوشانده اند! گويي شمشير كوراوغلو هميشه به تو مي گفت‪« :‬آه اي كينه‪ ،‬تو هم مانند‬
‫محبت مقدس هستي! ما نمي توانيم محبت خود را به مردم ثابت كنيم مگر اينكه به دشمنان مردم كينه‬
‫بورزيم‪ .‬تو با ريختن خون ظالم‪ ،‬به ستمديدگان محبت مي نمايي‪».‬‬
‫كچل حمزه با نگاه اول كوراوغلو را شناخت اما در حال حيله كرد و خود را به آن راه زد و گفت‪ :‬دنبال‬
‫كوراوغلو مي گردم‪.‬‬
‫كوراوغلو پرسيد‪ :‬كوراوغلو را مي خواهي چكار كني؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬درد و بلت به جان من! من ايلخي بان هستم‪ .‬روز و شبم را در نوكري خانها و پاشاها هدر‬
‫كرده ام‪ .‬اينقدر از آبگيرهاي پر قورباغه آب خورده ام كه لب و لوچه ام پر زگيل شده‪ .‬كاشكي مادرم به‬
‫جاي من يك سگ سياه مي زاييد و ديگر مرا گرفتار مصيبت نمي كرد‪ .‬چون سرم كچل است‪ ،‬نمي توانم‬
‫هيچ جا بند شوم‪ ،‬هر قدر هم جان مي كنم و برايشان كار مي كنم‪ ،‬تا مي فهمند سرم كچل است بيرونم‬
‫مي كنند‪ .‬ديگر از دست كچلي دنياي به اين گل و گشادي برايم تنگ شده‪ .‬ديگر نمي دانم چه خاكي به سرم‬
‫بكنم‪ .‬حال آمده ام كوراوغلو را ببينم‪ .‬قربان قدمهايش بروم‪ ،‬شنيده ام خيلي گذشت و جوانمردي دارد و يك‬
‫لقمه نان را از هيچ كس مضايقه نمي كند‪ .‬يا بگذار پس مانده ي سفره اش را بخورم و در پس سنگي و‬
‫سوراخي چند روز آخر عمرم را سر كنم‪ ،‬يا اينكه سرم را از تنم جدا كند كه براي هميشه از درد و غم آزاد‬
‫شوم‪ .‬اين سر ناقابل كه ارزشي ندارد‪ ،‬قربان قدمهاي كوراوغلو بروم‪.‬‬
‫كچل حمزه حرفهايش را تمام كرد و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن و اشك ريختن‪ .‬چنان گريه مي كرد‬
‫و اشك مي ريخت كه كوراوغلو دلش به حال او سوخت و گفت‪ :‬پاشو برويم! كوراوغلو خود من هستم‪.‬‬
‫حمزه تا اين حرف را شنيد افتاد به پاهاي كوراوغلو و گفت‪ :‬قربان تو‪ ،‬كوراوغلو‪ ‌،‬مرا از در مران! به من‬
‫رحم كن!‬
‫كوراوغلو حمزه را از زمين بلند كرد و گفت‪ :‬بلند شو‪ ،‬آخر تو مردي! مرد كه نبايد به خاطر يك لقمه نان به‬
‫پاي كسي بيفتد‪.‬‬
‫كچل حمزه بلند شد‪ .‬كوراوغلو گفت‪ :‬خوب‪ ،‬بگو ببينم چه كاري از دستت برمي آيد؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬من به قربانت‪ ،‬كوراوغلو‪ ،‬خودم مي دانم كه تو نمي تواني مرا با اين سر كچلم كبابپز و‬
‫شرابدار بكني‪ .‬همينقدر كه يك اسبي دست من بدهي برايت پرورش بدهم‪ ،‬راضي ام‪ .‬پدرم و پدربزرگم هم‬
‫اينكاره بوده اند‪.‬‬
‫كوراوغلو دست كچل حمزه را گرفت و با خود آورد پيش ياران‪.‬‬
‫ياران گفتند‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬اين را ديگر از كجا پيدا كردي؟ بهتر است هر چه مي خواهد بدهيم برود پي كارش‪.‬‬
‫خوب نيست در چنلي بل بماند‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬مگر فراموش كرده ايد كه ما به خاطر همين آدمها‪ ،‬همين بيچاره ها مي جنگيم؟ اصل ما در‬
‫چنلي بل جمع شده ايم كه چه چيز را نشان بدهيم؟ اين را مي خواهم به من بگوييد‪.‬‬
‫دلي حسن‪ ،‬يكي از ياران گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬راستي كه انسان واقعي تو هستي‪ .‬كينه ي تمام نشدني در كنار‬
‫محبت تمام نشدني در جان و دل تو جاي گرفته است‪ .‬وقتي كسي را محتاج محبت مي بيني حاضري از‬
‫همه چيزت دست برداري‪ ،‬و وقتي هم با دشمن روبرو مي شوي از همه چيزت دست بر مي داري تا با تمام‬
‫قوه ات به دشمن كينه بورزي و خونش را بريزي‪...‬‬
‫زنان چنلي بل از گوشه و كنار آمده بودند و به گفتگو گوش مي دادند‪ .‬نگار خانم‪ ،‬زن كوراوغلو‪ ،‬مردان و‬
‫زنان را كنار زد و خود را وسط انداخت و رو به دلي حسن گفت‪ :‬تو راست مي گويي دلي حسن‪ ،‬اما اين‬
‫دفعه مثل اينكه كوراوغلو محبت بيخودي مي كند‪ .‬از كجا معلوم كه اين آدم جاسوس و خبرچين حسن پاشا‬
‫نباشد؟‬
‫كسي چيزي نگفت‪ .‬كوراوغلو كه ديد ياران همه طرف نگار را گرفتند‪ ،‬گفت‪ :‬اين بيچاره اگر سراپا آتش هم‬
‫باشد‪ ،‬نمي تواند حتي زير پاي خودش را بسوزاند‪ .‬بهتر است بگذاريم در چنلي بل بماند يك لقمه نان بخورد‬
‫و چند روز آخر عمرش را بي دردسر بگذراند‪.‬‬
‫كچل حمزه در چنلي ماند‪ .‬شكمش را سير مي كرد و دنبال كارهايي مي رفت كه ياران به او مي گفتند‪.‬‬
‫كارها را چنان تند و چنان خوب انجام مي داد كه به زودي احترام همه را به دست آورد‪ .‬چنلي بل جايي نبود‬
‫كه احترام آدم به لباس و ثروت باشد‪ .‬اصل در آنجا كسي ثروتي نداشت‪ .‬هر چه بود مال همه بود‪ .‬همه كار‬
‫مي كردند‪ ،‬همه مي جنگيدند‪ ،‬همه مي خوردند و به وقت خود مجلس شراب و ساز و رقص و آواز برپا مي‬
‫كردند‪.‬‬
‫كوراوغلو وقتي زرنگي كچل حمزه را ديد‪ ،‬مراقبت يابويي مردني را به او داد‪ .‬اين يابو بس كه كار كرده بود‬
‫و بار كشيده بود‪ ،‬ديگر پوست و استخواني بيشتر برايش نمانده بود‪.‬‬
‫كچل حمزه شروع كرد به مراقبت و تيمار يابو‪ ،‬چه جور هم! صبح و عصر تيمارش مي كرد و با جان و دل‬
‫در خدمت يابو مي كوشيد‪ .‬گاهي هم از جو و علوفه ي اسبهاي ديگر مي دزديد و مي ريخت جلو يابو‪ .‬يابو‬
‫مي خورد و مي خورد و تيمار مي ديد و روز به روز آب زير پوستش مي دويد‪ ،‬چنان كه در مدت كمي‬
‫حسابي چاق شد و آماده ي كار كردن‪.‬‬
‫روز كوراوغلو براي سركشي به طويله آمد‪ .‬يابو را كه ديد‪ ،‬اول نشناخت‪ ،‬بعد كه شناخت مات و مبهوت‬
‫ماند‪ .‬گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬من هيچ نمي دانستم تو اينقدر خوب مي تواني تيمار اسبها را بكني‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬قربانت بروم كوراوغلو‪ .‬من چشم باز كرده ام و خودم را اينكاره ديده ام و پدرم و پدربزرگم‬
‫هم اينكاره بوده اند‪...‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬نمي دانم چطور شده كه امسال دورآت كمي لغر و نزار شده‪ .‬بهتر است آن را به دست‬
‫تو بسپارم‪ .‬حمزه‪ ،‬بايد چنان مراقبش باشي كه هر چه زودتر بپاي قيرآت برسد‪.‬‬
‫كچل حمزه از شنيدن اين حرف قند توي دلش آب شد‪ .‬امروز دورآت را به دست او مي سپارند‪ ،‬لبد فردا‬
‫هم نوبت قيرآت خواهد شد‪.‬‬
‫ياران كوراوغلو‪ ،‬از زن و مرد‪ ،‬راضي نبودند كه دورآت به دست حمزه سپرده شود‪ .‬اما حمزه چنان در دل‬
‫كوراوغلو جا باز كرده بود كه كوراوغلو كوچكترين شكي به او نداشت‪.‬‬
‫دورآت و قيرآت دو تايي در يك طويله نگهداري مي شدند‪ .‬پاي هر دو اسب بخو داشت با كليدهاي جداگانه‪،‬‬
‫بعلوه زنجير محكمي به گردن هر كدام بود كه زنجير هم به ديواره ي طويله ميخكوب شده بود‪ .‬هيچ‬
‫پهلواني قادر نبود پيش اسبها برود و اگر هم به نحوي مي رفت هيچ طوري نمي توانست اسبها را باز كند و‬
‫در ببرد‪ .‬كليدها را خود كوراوغلو نگاه مي داشت‪.‬‬
‫كوراوغلو حمزه را برد و دورآت را به دستش سپرد‪ .‬حمزه در تيمار اسب سخت كوشيد اما وقتي اسب‬
‫شروع كرد كه آبي زير پوستش بدود و به حال اولش در بيايد‪ ،‬كچل حمزه جو و علوفه اش را كم كرد‪.‬‬
‫اسب باز شروع كرد به لغر شدن‪ .‬كوراوغلو از حمزه پرسيد‪ :‬آخر‪ ،‬حمزه چرا دورآت باز شروع كرده روز‬
‫به روز ناتوان تر مي شود؟ نكند خوب مراقبش نيستي؟‬
‫كچل حمزه گفت‪ :‬من آنچه از دستم برمي آيد مضايقه نمي كنم‪ .‬اما خيال مي كنم دورآت احتياج به هواي‬
‫آزاد دارد‪ .‬آخر كوراوغلو‪ ،‬اين حيوان زبان بسته شب و روزش توي طويله مي گذرد‪ .‬از پا و گردن هم زنجير‬
‫شده‪ .‬حتما ً علت ناتوانيش همين است‪.‬‬
‫كوراوغلو كليد بخوي دورآت را درآورد داد به حمزه كه اسب را گاهگاهي بيرون بياورد تا هواي آزاد به تنش‬
‫بخورد‪.‬‬
‫باز ياران اعتراض كردند كه آدم نبايد به هر كس و ناكسي اطمينان كند‪ .‬اگر كچل حمزه دورآت را بردارد‬
‫فرار كند چكار مي شود كرد؟‬
‫كوراوغلو باز زنان و مردان را ساكت كرد و گفت‪ :‬هيچ نترسيد‪ ،‬طوري نمي شود‪.‬‬
‫كچل حمزه چند روزي دورآت را چنان كرد كه اصل نشاني از ناتواني و لغري در اسب نماند‪.‬‬
‫روزها پشت سر هم مي گذشت و حمزه مي ترسيد كه نتواند به موقع قيرآت را به حسن پاشا برساند‪.‬‬
‫مهلت نيز داشت تمام مي شد‪ .‬بعد از مدتها فكر و خيال و شك و نگراني عاقبت شبي به خودش گفت‪ :‬من‬
‫اگر يك سال و دو سال هم اينجا بمانم كوراوغلو هرگز كليد قيرآت را به من نخواهد داد‪ .‬بعلوه در توقات‬
‫كسي نيست كه بين قيرآت و دورآت فرق بگذارد‪ .‬بهتر است همين امشب دورآت را ببرم بدهم به حسن‬
‫پاشا بگويم كه قيرآت همين است‪ .‬بعد هم دختر پاشا را بگيرم و چند روزي عيش و نوش بكنم و غم دنيا را‬
‫فراموش كنم‪ .‬تا كي بايد پس مانده ي سفره ي هر كس و ناكس را بخورم و از همه جا رانده شوم؟ دختر‬
‫پاشا كه زنم شد‪ ،‬ديگر كسي نمي تواند به من چپ نگاه كند‪ ،‬ديگر كسي جرئت نمي كند به من كچل حمزه‬
‫بگويد‪ .‬من مي شوم حمزه بيگ! مي شوم داماد پاشا‪ .‬داماد پاشا هم كه هر كاري دلش خواست مي تواند‬
‫بكند‪ .‬آنوقت تلفي تمام شبهايي را كه گرسنه مانده ام و توي خاكروبه ها خوابيده ام‪ ،‬در خواهم آورد‪ .‬براي‬
‫خودم در ييلق ها قصرهاي باشكوهي خواهم داشت‪ ،‬كنيز و كلفت بي حساب خواهم داشت‪ ،‬ميليون ميليون‬
‫پول خرج خواهم كرد‪ ،‬شرابهاي گران قيمت خواهم خورد‪ ،‬جوجه كباب و گوشت بوقلمون و تيهو خواهم‬
‫خورد و لباسهاي پر زر و زيور خواهم پوشيد‪ ،‬شكارگاه مخصوص خواهم داشت‪ ،‬مهتر و دربان و چه و چه‬
‫خواهم داشت!‪ ..‬آخ‪ ،‬خدايا!‪ ..‬دارم از زيادي خوشي ديوانه مي شوم!‪..‬‬
‫كچل حمزه اين فكرها را مي كرد و آماده ي رفتن مي شد‪ .‬دورآت را زين كرد و سوار شد‪ ،‬و راه افتاد و‬
‫مثل باد از چنلي بل دور شد‪.‬‬
‫صبح دلي مهتر آمد به اسبها سر بزند‪ ،‬ديد نه دورآت سر جايش است و نه كچل حمزه‪ .‬فهميد كه كار از كار‬
‫گذشته‪ .‬با خشم و فرياد بالي سر كوراوغلو آمد و بيدارش كرد و گفت‪ :‬بلند شو كه ديگر وقت خواب‬
‫نيست‪ .‬كچل حمزه دورآت را در برده!‪..‬‬
‫در چنلي بل ولوله افتاد‪ .‬ياران از زن و مرد شروع كردند به سرزنش كوراوغلو كه‪:‬‬
‫‪ -‬مگر به تو نگفتيم كه به هر كس و ناكسي نمي شود اعتبار كرد؟ فرق نمي كند كه اسب پهلوان را ببرند يا‬
‫زنش را‪ .‬هر دو ناموس اوست‪ .‬تاكنون از ترس ما پرنده نمي توانست در آسمان چنلي بل پر بزند‪ .‬نام‬
‫كوراوغلو‪ ،‬چنلي بل و ياران كه مي آمد خانها و پاشاها و خان بزرگ چون بيد بر خود مي لرزيدند اما اكنون‬
‫ببين كار ما به كجا كشيده كه يك باباي كچل بي نام و نشان آمده از اينجا اسب مي دزدد و مي برد‪ .‬همين‬
‫امروز و فرداست كه خبر به همه جا برسد و از هر طرف دشمنان رو به سوي ما بياورند‪ .‬كوراوغلو‪ ،‬تو به‬
‫دست خود چنان كاري كردي كه اگر همه ي عالم دست به يكي مي شد‪ ،‬نمي توانست بكند‪ ،‬حال بگو ببينم‬
‫دورآت را از كجا پيدا خواهي كرد؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬دورآت نيست اما قيرآت كه سر جاش هست‪ .‬سوارش مي شوم و مي روم دورآت را پيدا‬
‫مي كنم‪ .‬كمتر سرزنشم بكنيد‪.‬‬
‫نگار خانم جلو آمد و گفت‪ :‬چرا سرزنشت نكنيم؟ تو قانون چنلي بل را شكسته اي‪ .‬مگر تو خودت به ما‬
‫نگفته اي كه اسير احساس رحم و محبت بيجاي خود نشويم؟ مگر تو خودت نگفته اي كه گاهي يك محبت‬
‫نابجا هزار و يك خيانت و گرفتاري به دنبال مي آورد؟ تو با رحم و شفقت نابجايت پاي خبرچينان و‬
‫خيانتكاران را به چنلي بل باز كرده اي‪.‬‬
‫تو از كجا مي داني كه آن خبرچين از كجا آمده بود و دورآت را به كجا برده كه مي گويي دنبالش خواهي‬
‫رفت و اسب را پيدا خواهي كرد؟ دورآت رفت و اكنون بايد منتظر حمله ي دشمنان شد… ديوار پولدين‬
‫چنلي بل ترك برداشته اين كار دشمنان ما را خوشحال و جري خواهد كرد…‬
‫كوراوغلو سخت غضب ناك بود اما چون مي دانست كه خود او گناهكار است هيچ صدايش در نمي آمد و‬
‫فقط از زور غضب و پريشاني سبيلهايش را مي جويد و پيچ و تاب مي خورد‪.‬‬
‫ناگهان بلند شد و رو به ايواز كرد و نعره زد‪ :‬ايواز‪ ،‬به من شراب بده!‬
‫ايواز پهلوان شراب آورد‪ .‬كوراوغلو هفت كاسه شراب پشت سر هم سركشيد‪ .‬بعد رو كرد به دلي مهتر و‬
‫نعره زد‪ :‬اسب را زين كن!‬
‫قيرآت را زين كردند و پيش آوردند‪ .‬انگار كوراوغلو لل و بي زبان شده بود‪ .‬لب از لب بر نمي داشت‪.‬‬
‫صورتش چنان سرخ شده بود كه آدم خيال مي كرد كه اكنون آتش خواهد گرفت‪ .‬قيرآت تا كوراوغلو را بر‬
‫پشت خود ديد‪ ،‬شدت غضب او را نيز دريافت‪ .‬در حال سم بر زمين زد و چنان گردي راه انداخت كه پهلوان‬
‫را از چشمها پنهان كرد‪ .‬آنگاه كوراوغلو نعره اي زد‪ ،‬چنان نعره اي كه هر گاه ميدان جنگ مي بود‪ ،‬قشون‬
‫زهره ترك مي شد و اسلحه از دستش بر زمين مي افتاد‪ .‬قيرآت در جواب نعره ي كوراوغلو روي دو پا بلند‬
‫شد و يال و گردن برافراشت و چنان شيهه اي كشيد كه سنگها از بلندي ها لرزيد و افتاد و برگردان‬
‫صدايش از صد نقطه ي كوهستان در چنلي بل پيچيد‪ ،‬انگاري صد و يك اسب با هم شيهه مي زدند‪ .‬آنگاه‬
‫مرد و مركب چون برق از ميان گرد و غبار بيرون جستند و از كوهستان سرازير شدند‪ .‬لحظه اي بعد ياران‬
‫چنلي بل از بالي تخته سنگ نگهباني‪ ،‬در دل دشت لكه ي سفيدي را ديدند كه به سرعت دور مي شد و‬
‫خط سفيدي دنبال خود مي كشيد‪.‬‬
‫***‬
‫كچل حمزه از ترس جان در هيچ جايي توقف نكرد‪ .‬اسب مي راند و مي رفت‪ .‬گاهي هم پشت سرش نگاه‬
‫مي كرد و بر اسب هي مي زد‪ .‬سر راه كم مانده بود به چهل آسياب ها برسد كه باز پشت سرش نگاه كرد‬
‫ديد در آن دور دورها چنان گردي به هوا بلند مي شود انگاري زمين خاك مي شود و پخش مي شود‪ .‬كمي‬
‫كه دقت كرد ديد كوراوغلوست كه بر پشت قيرآت مي راند و هيچ پستي و بلندي نمي شناسد و چون باد‬
‫مي آيد چنان و چنان كه اگر بر زمين بيفتد هزار تكه مي شود‪.‬‬
‫آب دهان كچل حمزه خشك شد‪ ،‬زبان در دهانش بيحركت ماند و حس كرد كه خيلي وقت پيش مرده است‬
‫و توي قبر گذاشته اند‪ .‬ديگر كاري نتوانست بكند جز اين كه هر چه تندتر خود را به در آسياب رساند و پياده‬
‫شد و جلو دورآت را به تير دم در بست و با عجله آسيابان را صدا زد‪ ،‬آهاي آسيابان‪ ،‬زود بيا بيرون بدبخت!‬
‫اجلت رسيده دم در‪...‬‬
‫آسيابان فوري بيرون آمد اما نا نداشت روي دو پا بايستد‪ .‬با نگراني و ترس پرسيد‪ :‬چي شده برادر؟ از جان‬
‫من پيرمرد چه مي خواهي؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬من هيچ چيز نمي خواهم‪ .‬نگاه كن‪ .‬آنكه دارد مي آيد كوراوغلوست‪ .‬از چنلي بل مي آيد‪ .‬ايلخي‬
‫اش دچار گري شده‪ .‬هيچ دوا و درماني ناخوشي اسبها را از بين نبرده‪ .‬آخر سر حكيمها و كيمياگرها گفته‬
‫اند كه مغز آسيابان دواي اين درد است‪ .‬حال كوراوغلو دنبال مغز آسيابان مي گردد كه اسبهايش خوب‬
‫شوند وال بدون اسب كه نمي توانند با خانها و پاشاها بجنگند‪ .‬من را حسن پاشا فرستاده آسيابانها را خبر‬
‫كنم كه به موقع جانشان را در ببرند‪ .‬مگر نشنيده اي كه حسن پاشا مي خواهد به چنلي بل قشون بكشد؟‬
‫آسيابان نا نداشت حرف بزند‪ .‬عاقبت گفت‪ :‬چرا‪ ،‬شنيده ام اما حال مي گويي چه خاكي به سر كنم؟ هفت‬
‫هشت سر نانخور دارم‪ .‬كجا مي توانم فرار كنم؟‬
‫كچل حمزه گفت‪ :‬زود باش لخت شو لباسهاي مر بپوش برو زير ناو قايم شو‪ .‬من كوراوغلو را يك جوري‬
‫دست به سر مي كنم‪ .‬اگر هم نتوانستم دست به سر كنم بگذار مرا بكشد‪ ،‬تو زن و بچه داري‪ ،‬هيچ دلم‬
‫نمي آيد كه هشت تا نانخور يتيم و بي سرپرست بمانند‪ .‬من آدم بي كس و كاري هستم‪ ،‬از زندگي هم سير‬
‫شده ام‪.‬‬
‫آسيابان در حال لباسهايش را درآورد و لباسهاي كچل را پوشيد و رفت زير ناو آسياب قايم شد‪ .‬كچل حمزه‬
‫هم فوري لباسهاي آسيابان را پوشيد و يكدفعه خودش را انداخت توي كپه ي آرد و سر و صورتش را سفيد‬
‫كرد‪.‬‬
‫ناگهان كوراوغلو چون اجل بر در آسياب رسيد و نعره زد‪ :‬آهاي آسيابان‪ ،‬زود بيا بيرون!‬
‫كچل حمزه با لباس آسياباني بيرون آمد و گفت‪ :‬با من بوديد؟ در خدمتگزاري حاضرم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬اسب سواري كه همين حال پيش از من اينجا آمد چطور شد؟‬
‫كچل حمزه گفت‪ :‬رفته زير ناو قايم شده‪ .‬نمي دانم چه كاري كرده كه تا شما را ديد رنگش زرد شد و‬
‫رفت تپيد زير ناو‪ .‬به من هم گفت كه جايش را به كسي نگويم‪.‬‬
‫كوراوغلو جست زد از اسب پياده شد و گفت‪ :‬تو جلو اسب مرا بگير‪ ،‬خودم مي دانم چه به روزگارش‬
‫بياورم‪.‬‬
‫آنگاه جلو قيرآت را به دست حمزه سپرد و تو رفت‪ ،‬بعد خم شد و گفت‪ :‬د بيا بيرون‪ ،‬حمزه!‬
‫آسيابان خود را دورتر كشيد و گفت‪ :‬چرا بيايم بيرون؟ من از آن مغزهايي كه گري ايلخي تو را خوب كند‬
‫ندارم‪ .‬بهتر است همينجا بميرم و بيرون نيايم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬ول كن احمق! گري كدام بود؟ مغز كدام بود؟ مي گويم بيا بيرون‪ ،‬مرا عصباني نكن!‬
‫آسيابان باز خود را دورتر كشيد‪ .‬كوراوغلو هم تو تپيد تا بالخره پاي آسيابان را گرفت و بيرون كشيد اما‬
‫وقتي چشمش به او افتاد‪ ،‬ديد كه كچل كجا بود‪ ،‬اين يك آدم ديگري است‪ .‬آنوقت فهميد كه كچل بدجوري‬
‫كله سرش گذاشته است‪ .‬فوري از جا جست و بيرون دويد‪ .‬در بيرون چه ديد؟ ديد كه كچل حمزه بر پشت‬
‫قيرآت نشسته و آماده ي حركت است‪ .‬آنوقتهايي كه حمزه تيمار دورآت را مي كرد‪ ،‬مختصر آشنايي هم با‬
‫قيرآت به هم زده بود‪ ،‬بعلوه چون خود كوراوغلو جلو او را به دست حمزه سپرده بود‪ ،‬اين بود كه حمزه‬
‫توانسته بود با كمي نوازش و زبان نرم سوار قيرآت شود‪ .‬كوراوغلو ديگر زمين و زمان را نمي شناخت‪.‬‬
‫غضب چشمانش را كور كرده بود‪ .‬خواست شمشير بكشد و حمله كند اما فكر كرد كه اگر قيرآت قدم از‬
‫قدم بردارد ديگر پرنده هم نمي تواند به گرد پايش برسد و آنوقت كار بدتر از بد مي شود‪ .‬بنابراين كمي‬
‫آرام شد و به حمزه گفت‪ :‬آهاي‪ ،‬حمزه‪ ،‬تند آمده ام قيرآت عرق كرده‪ .‬آنجوري سوار مي شوي آخر اسب‬
‫مريض مي شود‪ .‬بيا پايين كمي راه ببر عرقش خشك شود‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬عيبي ندارد‪ .‬عجله اي ندارم‪ .‬يواش يواش مي روم‪ ،‬عرقش خود به خود خشك مي شود‪.‬‬
‫حمزه اين را گفت و اسب را به حركت درآورد‪ .‬كوراوغلو ديد حمزه خيلي ناشيانه اسب مي راند‪ ،‬جلو را‬
‫چنان مي كشد كه كم مي ماند دهنه لبهاي اسب را پاره كند‪ .‬كوراوغلو تاب نياورد و گفت‪ :‬آخر نمك بحرام‪،‬‬
‫نانكور‪ ،‬چرا جلو چشم من حيوان را اذيت مي كني؟ مگر نمي داني من قيرآت را از دو ديده بيشتر دوست‬
‫دارم؟ حق نان و نمكي را كه به تو دادم‪ ،‬خوب كف دستم گذاشتي‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬تو پهلواني‪ ،‬اسم و رسم داري‪ .‬به مردي و گذشت مشهور شده اي‪ .‬يك ماه كمتر‬
‫پس مانده ي سفره ات را خورده ام ديگر چرا به رخم مي كشي؟ از تو خوب نيست‪ .‬تازه‪ ‌،‬يك اسب چه‬
‫ارزشي دارد كه اينهمه التماس مي كني!‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬حمزه ي حقه باز‪ ،‬خودت را به آن راه نزن‪ .‬تو خودت مي داني كه قيرآت يعني چه‪ .‬حال‬
‫اگر خانها و پاشاها بشنوند كه قيرآت را برده اند‪ ،‬هيچ مي داني چقدر خوشحالي خواهند كرد؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬من ديگر بايد بروم‪ .‬اين حرفها به درد من نمي خورد‪.‬‬
‫خواست حركت كند كه كوراوغلو گفت‪ :‬آهاي حمزه‪ ،‬گوش كن ببين چه مي گويم‪ .‬من مي دانم كه تو خودت‬
‫قيرآت را نگاه نخواهي داشت‪ .‬راستش را بگو ببينم كي ترا به چنلي بل فرستاده بود؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬بدان و آگاه باش‪ ،‬هر چه در چنلي بل به تو گفتم راست بود‪ .‬اين سر كچل دنياي به‬
‫اين گل و گشادي را بر من تنگ كرده است‪ .‬هر جا رفته ام مثل سگ مرا رانده اند‪ .‬كسي رغبت نكرده به‬
‫صورت من نگاه كند‪ .‬اكنون قيرآت را مي برم به حسن پاشا بدهم تا من هم روز سفيدي ببينم و انتقام‬
‫خودم را از سرنوشت بگيرم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬تو خودت به اين فكر افتادي يا حسن پاشا اين راه را پيش پايت گذاشته؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬حسن پاشا‪.‬‬
‫كوراوغلو فكري كرد و گفت‪ :‬تو خيال مي كني چه كساني ترا به اين روز سياه انداخته اند؟‬
‫حمزه گفت‪ :‬من چه مي دانم‪ .‬لبد سرنوشت من اينجوري بوده‪ ...‬شايد هم خدا‪ ...‬من چه مي دانم‪ .‬من‬
‫فقط مي خواهم از سرنوشت خودم انتقام بگيرم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬تو هم مثل ميليونها هموطن ديگر ما به دست آدمهايي مثل حسن پاشا به روز سياه‬
‫نشسته يي‪ .‬تو به جاي اينكه با آنها بجنگي‪ ،‬كمكشان مي كني‪ .‬تو به چنلي بل‪ ،‬به ميليونها هموطنت خيانت‬
‫مي كني‪ .‬قيرآت را بيار برگرديم به چنلي بل‪ .‬تو بايد جزو ياران چنلي بل باشي و با حسن پاشا بجنگي‪ .‬تو‬
‫از اين راه مي تواني انتقام بگيري و همراه ميليونها هموطن ديگر به روز سفيد برسي‪.‬‬
‫كچل حمزه گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬من راه خودم را انتخاب كرده ام‪ .‬هيچ علقه اي هم به هموطنانم ندارم‪ .‬هر‬
‫كس در فكر آسايش خودش است‪ .‬من رفتم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬خيانتكار‪ ،‬اسب را بده هر چه پول مي خواهي‪ ،‬ثروت مي خواهي از من بگير‪.‬‬
‫كچل خنديد و گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬تو خودت كه دنيا ديده يي مگر تو نمي داني كه كچلها را خود خدا هم نمي‬
‫تواند گول بزند؟ خوب‪ ،‬گرفتيم كه من از اسب پياده شدم‪ ،‬آنوقت تو مرا سالم مي گذاري كه هر چقدر پول‬
‫مي خواهم‪ ،‬بدهي؟ جان كوراوغلو‪ ،‬نمي توانم معامله كنم‪ .‬ديگر ولم كن بروم‪ .‬راه درازي در پيش دارم‪.‬‬
‫من مي روم به توقات‪ .‬تو اگر راستي كوراوغلو هستي‪ ،‬خودت بيا قيرآت را از حسن پاشا بگير‪ .‬بگذار من‬
‫هم از اين راه به نوايي برسم‪ .‬ديگر از من دست بردار‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬بگذار قيمت اسب را بگويم كه گولت نزنند‪ :‬قيرآت بالتر است از هشتاد هزار‬
‫سركرده و هشتاد هزار قوچ سفيدموي و هشتاد هزار خزانه و پول‪ .‬بالتر است از هشتاد هزار ايلخي و‬
‫هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار گاو نر‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬مطمئن باش من قيرآت را با مال دنيا عوض نخواهم كرد‪ .‬با حسن پاشا شرط كرده‬
‫ام كه دختر كوچكش دونا خانم را به من بدهد‪ .‬من ديگر رفتم تو هم خودت مي داني‪ ،‬اگر قيرآت را دوست‬
‫داري خودت بيا به توقات‪ .‬من هم آنجا هستم‪ ،‬قول مي دهم كه كمكت كنم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫كوراوغلو ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد و داد زد‪ :‬برو خائن‪ ،‬اما بدان كه كوراوغلو نيستم اگر سرت را‬
‫چون كونه ي خيار از تن جدا نكنم‪ .‬به حسن پاشا هم پيام مرا برسان و بگو كه‪ :‬زبانش را از پس گردنش‬
‫درنياورم كوراوغلو نيستم‪ ،‬خاك خانه اش را مزارش نكنم نامردم‪ .‬قيرآت را در خون خانها جولن ندهم‪،‬‬
‫ناكسم‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬اين را خودت مي داني و حسن پاشا‪ .‬به من مربوط نيست‪.‬‬
‫حمزه اين را گفت‌ و به اسب هي زد و در يك لحظه از چشم ناپيدا شد‪ .‬كوراوغلو تنها بر در آسياب افتاد و‬
‫نعره زد‪ .‬بعد نشست و ساز را بر سينه فشرد و حسرت آميز ساز زد و عاشقانه و كينه توزانه آواز خواند‪.‬‬
‫حال چگونه مي توانست به چنلي بل برگردد و به صورت ياران نگاه كند؟ اگر نگار‪ ،‬دلي حسن‪ ،‬دلي مهتر‪،‬‬
‫ايواز‪ ،‬دميرچي اوغلو و ديگر پهلوانان بپرسند كه قيرآت را چكار كردي‪ ،‬جوابي دارد كه بدهد؟‬
‫كچل حمزه چنان داغي بر سينه اش گذاشته بود كه انگاري هيچ آب سردي آن را تسكين نخواهد داد‪.‬‬
‫آسياب سوت و كور بود و او‪ .‬چه تنهايي آزاردهنده يي!‬
‫ساز را به سويي انداخت و به رو افتاد و زمين را چنگ زد‪.‬‬
‫شب در رسيد‪ .‬آسيابان خيلي وقت بود كه فرار كرده بود و رفته بود‪ .‬كوراوغلو يك وقت چشم باز كرد ديد‬
‫آفتاب تازه درآمده است‪ .‬سخت گرسنه بود‪ .‬دورآت نيز خيلي وقت بود كه جو نخورده بود‪ ،‬در اين موقع‬
‫مردي با دو گاو بار بر پشت از راه رسيد‪ .‬از كوراوغلو پرسيد‪ :‬رفيق‪ ،‬آسيابان كجاست؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬آسيابان نيست‪ .‬فعل من اينجا هستم‪.‬‬
‫مرد باورش نشد‪ .‬كوراوغلو ديگر مجال حرف نداد و فوري جوال ها را از پشت گاوها برداشت و انداخت تو‪.‬‬
‫دو تا جوال جو بود‪ ،‬آنها را ريخت جلو دورآت‪ .‬دو جوال گندم كه آنها را ريخت به آسياب كه آرد كند‪ .‬مرد‬
‫خواست چيزي بگويد كه نگاه غضبناك كوراوغلو او را سر جايش نشاند و زبانش را لل كرد‪ .‬تا آفتاب پهن‬
‫بشود‪ ،‬كوراوغلو خمير هم كرده بود و نان هم پخته بود‪ .‬بعد يكي از گاوها را سر بريد و كباب كرد و نشست‬
‫به خوردن‪ .‬سير كه شد به مرد گفت‪ :‬عمو‪ ،‬مرا ببخش كه تندي كردم‪ .‬چقدر پول بايد به تو بدهم؟ بيا جلو‪،‬‬
‫از من نترس‪.‬‬
‫مرد زبانش بند آمده بود‪ .‬كوراوغلو قيمت گاو و گندم و جو را چند برابر حساب كرد و به او داد بعد سوار‬
‫دورآت شد و راه افتاد به طرف چنلي بل‪.‬‬
‫***‬
‫ياران از زن و مرد خيلي نگران كوراوغلو بودند‪ .‬چشم به راه دوخته بودند كه كوراوغلو كي برمي گردد‪.‬‬
‫ناگهان كوراوغلو را ديدند كه مي آيد‪ :‬از جلو دورآت را گرفته‪ ،‬سرش را پايين انداخته و سر و صورتش مثل‬
‫آسيابانها سفيد‪ .‬همان دقيقه فهميدند كه حمزه در چهل آسيابها سر كوراوغلو كله گذاشته‪ .‬همه سرشان را‬
‫پايين انداختند‪ .‬نه سلمي و نه هيچ كلمي‪ .‬كسي حال و احوالش را هم نپرسيد‪.‬‬
‫كوراوغلو كه رسيد‪ ،‬ايواز جلو رفت و گفت‪ :‬معامله ي خوبي كرده اي‪ ،‬كوراوغلو‪ .‬بگو ببينم چقدر باليش‬
‫دادي دورآت را گرفتي؟ آسياباني هم كه ياد گرفته اي‪ ،‬مبارك باد‪.‬‬
‫كوراوغلو بارها سفر كرده بود اما هرگز وقتي از سفر برمي گشت ياران اين چنين سرد با او روبرو نشده‬
‫بودند‪ .‬زنان از او رو برمي گرداندند و مردان جواب سلمش را نمي دادند‪ .‬از همه بدتر سخنان نيشدار ايواز‬
‫بود كه چون كوه بر سينه اش سنگيني مي كرد و دلش را مي آزرد‪ .‬كوراوغلو چنان حالي داشت كه كم‬
‫مانده بود اشك از چشمانش جاري شود‪ .‬عاقبت ساز را بر سينه فشرد و آواز غمناكي خواند كه‪:‬‬
‫آخر شما چرا اينقدر ملول و گرفته ايد؟ چرا مرا به يك لبخند‪ ،‬دو كلمه حرف خوش شاد نمي كنيد؟ ثروت‬
‫دنيا مانند چرك كف دست است‪ ،‬اين كه ديگر ماتم گرفتن نمي خواهد‪ .‬مرا به يك لبخند شاد كنيد‪ .‬ملول‬
‫نباشيد‪ .‬شما آتش به جان من زديد‪ .‬دلم را كباب كرديد‪ .‬اندوه خود من‪ ،‬مرا كفايت مي كند شما ديگر‬
‫اينهمه خودتان را نگيريد‪.‬‬
‫ياران چنان رنجيده بودند كه حتي اين سخنان نيز دلشان را نرم نكرد‪ .‬كسي نگاهي به كوراوغلو نكرد‪.‬‬
‫بعضي ها هم شروع كردند به اعتراض كه‪ :‬حال كه سخن ما پيش كوراوغلو يك پول سياه ارزش ندارد ديگر‬
‫در چنلي بل ول معطليم‪ .‬بهتر است هر كس برود پي كار خودش‪.‬‬
‫اين سخن به كوراوغلو برخورد‪ .‬از طرفي قيرآت را از دست داده بود‪ ،‬از طرفي يك باباي كچلي سرش‬
‫كله گذاشته بود‪ ،‬حال هم اينهمه درد و محنت بس نبود كه ياران شروع كردند به سرزنش و بدخلقي‪.‬‬
‫كوراوغلو ديگر نتوانست خودداري كند و ناگهان به درشتي گفت‪ :‬من كسي را به زور نگه نداشته ام‪ .‬هر‬
‫كس دلش بخواهد مي تواند برود‪ .‬اسب مال خودم بود‪ ،‬حال از دستش دادم كه دادم‪ .‬به كسي مربوط‬
‫نيست‪.‬‬
‫اين سخن ياران را از جا دربرد‪ .‬در چنلي بل ولوله افتاد‪ .‬از گوشه و كنار يكي دو نفر از پهلوانان آماده ي‬
‫حركت شدند‪ .‬دلي حسن‪ ،‬تانري تانيماز‪ ،‬ديل بيلمز‪ ،‬قورخو قانماز كه از سركردگان بنام كوراوغلو بودند و‬
‫چند سركرده ي ديگر‪ ،‬به صورت نگار خانم نگاه كردند‪ .‬نگار خانم در ميان ياران احترام زيادي داشت‪ .‬او‬
‫علوه بر زيبايي و پهلوانيش‪ ،‬سخت كاردان و باهوش بود‪ .‬ياران همه از او حرف شنوي داشتند‪.‬‬
‫نگار خانم وقتي ديد اختلف در ميان پهلوانان افتاد و نزديك است كه كار به جدايي بكشد‪ ،‬برپاخاست‪ .‬همه‬
‫آنهايي كه آماده ي حركت بودند‪ ،‬دوباره سر جايشان نشستند‪ .‬دميرچي اوغلو‪ ،‬ايواز‪ ،‬دلي مهدي‪ ،‬چوپور‬
‫سفر و ديگران نشستند‪ .‬نگار رو به همه ي آنها كرد و گفت‪ :‬مگر يادتان رفته براي چه به چنلي بل آمده‬
‫ايد؟ ما اين اردوگاه را به بهاي خون خودمان بر پا كرده ايم و تا وقتي كه حتي يك نفر ستمديده در اين‬
‫مملكت وجود داشته باشد‪ ،‬دست از مبارزه بر نخواهيم داشت‪ .‬تا وقتي كه زندگي خواهر و برادرانه ي‬
‫چنلي بل در تمام مملكت و براي همه ي مردم ممكن نشود‪ ،‬ما حق نداريم از هم جدا شويم‪ .‬كوراوغلو اگر‬
‫دلش بخواهد خودش مي تواند برود‪ .‬ما تا جان در بدن داريم شمشير را بر زمين نخواهيم گذاشت مگر‬
‫روزي كه همه ي دشمنان مردم و همه مفتخورها را از پاي درآورده باشيم‪...‬‬
‫نگار خانم حرفش را تمام كرد و آمد وسط همه ي سركردگان و پهلوانان نشست و از كوراوغلو رو‬
‫برگرداند‪.‬‬
‫قهر نگار در يك چنين موقعي دل كوراوغلو را پاك از غصه پر كرد‪ .‬ساز را برداشت و بر سينه فشرد و به‬
‫ساز و آواز شروع كرد به گليه كردن از نگار كه‪:‬‬
‫اي نگار زيباروي من‪ ،‬تو ديگر از كي ياد گرفتي كه دل مرا بشكني؟ آخر چرا مثل آهوي غضبناك نگاهم مي‬
‫كني؟ تو كه هيچوقت قهر كردن بلد نبودي!‬
‫نگار حرفي نزد‪ .‬حتي سرش را هم بلند نكرد كه به صورت كوراوغلو نگاه كند‪ .‬كوراوغلو چنان شد كه كم‬
‫مانده بود گريه كند‪ .‬دوباره سازش را بر سينه فشرد و شروع كرد به گليه و تمنا و خواهش كه‪:‬‬
‫آخر چرا روي از من برمي گرداني‪ ،‬نگار؟ دو كلمه بگو من بفهمم كه گناهم چيست‪.‬‬
‫نگار چپ چپ نگاهش كرد و به درشتي گفت‪ :‬يعني تو كارت به آنجا رسيده كه مي گويي هر كس دلش‬
‫خواست مي تواند برود پي كارش؟ قدر زر زرگر بداند‪ .‬تو كه از حال شروع كرده اي به خودستايي‪ ،‬پس چه‬
‫جوري مي خواهي به داد مردم برسي و آنها را به قيام و مبارزه بكشاني؟ البته هر كس مثل تو كارش بال‬
‫بگيرد‪ ،‬هيچوقت قدر و قيمت مردم را نمي داند‪ .‬ما اينجا جمع نشده ايم كه هر كس هر كاري دلش خواست‬
‫بكند‪ .‬عاشق چشم و ابروي تو هم نشده ايم كه هر چه گفتي قبول كنيم‪ .‬ما به هواي شجاعت و آزادفكري‬
‫تو به چنلي بل آمده ايم و سركردگي تو را قبول كرده ايم‪ .‬ما همه در اينجا كار مي كنيم و مي جنگيم و‬
‫خواهر و برادرانه زندگي مي كنيم و همه حق داريم حرفهايمان را بزنيم وعيب و اشتباه ديگران را بگوييم‪.‬‬
‫اگر كسي در ميان ما باشد كه نخواهد عيب و اشتباه خودش را قبول كند‪ ،‬البته بايد از او رو برگرداند‪ .‬حال‬
‫اين كس هر كه مي خواهد باشد‪ .‬من‪ ،‬محبوب خانم‪ ،‬كوراوغلو‪ ،‬دميرچي اوغلو‪ ،‬گورجي ممد يا آنكس كه‬
‫تازه به اينجا آمده و هيچگونه نام و شهرتي ندارد‪.‬‬
‫روايت مي كنند كه كوراوغلو ديگر يك كلم حرف نزد‪ .‬چنان از اشتباه خود شرمنده بود كه سرش را پايين‬
‫انداخت و رفت در گوشه اي روي سبزه ها به رو افتاد‪ .‬سه شبانروز تمام تشنه و گرسنه بيحركت خوابيد‪.‬‬
‫از اين طرف ياران هم از كرده ي خود پشيمان شدند‪ .‬نشستند با هم مصلحت و مشورت كردند و گفتند كه‪:‬‬
‫ما هم بد كرديم كه به جاي قوت قلب دادن به كوراوغلو‪ ،‬او را سرزنش كرديم و حالش را پريشانتر كرديم‬
‫و دلش را شكستيم‪.‬‬
‫هر چه دور و بر كوراوغلو رفت و آمد كردند بيدار نشد‪ .‬عاقبت دست به دامن نگار خانم شدند‪ .‬دميرچي‬
‫اوغلو گفت‪ :‬نگار‪ ،‬حال ديگر تو بايد دست به كار شوي‪ .‬غير از تو كس ديگري نمي تواند دل كوراوغلو را به‬
‫دست آورد‪.‬‬
‫نگار گفت‪ :‬باشد‪ .‬حال بگذاريد بخوابد‪ .‬وقتي مي خواهد بيدار بشود‪ ،‬همه تان پراكنده مي شويد‪ ،‬آنوقت ايواز‬
‫او را پيش من مي آورد‪ ،‬من مي دانم چه جوري دل كوراوغلو را به دست بياورم و همه را آشتي بدهم‪.‬‬
‫ياران هر كس رفت به منزلگاه خودش‪ .‬حال بشنويد از كوراوغلو‪ .‬روز سوم خواب ديد كه در توقات سوار‬
‫بر قيرآت‪ ،‬پيش حسن پاشا ايستاده و نعره مي زند و مرد ميدان مي طلبد‪ .‬ناگهان از خواب پريد و ايواز را‬
‫ديد كه بالي سرش نشسته چنان و چنان كه انگاري تمام غمهاي عالم را توي دلش جمع كرده اند و با دو‬
‫كلمه حرف مانند ابر بهاري گريه سر خواهد داد‪ .‬دل كوراوغلو از ديدن ايواز آتش گرفت‪ .‬ساز را بر سينه‬
‫فشرد و آوازي غمناك و شورانگيز سر داد كه‪:‬‬
‫ايواز‪ ،‬از چه رو چنين پريشاني؟ سرم را مي خواهي؟ جانم را مي خواهي؟ هر چه مي خواهي‪ ،‬بگو! چنين‬
‫گرفته و غمگين ننشين كه تا كوراوغلو زنده است نبايد غبار غم بر چنلي بل بنشيند‪.‬‬
‫ايواز گفت‪ :‬بلند شو‪ ،‬كوراوغلو‪ .‬بلند شو برويم‪ .‬همه منتظر تو هستند‪.‬‬
‫كوراوغلو ساز را بر زمين گذاشت و گفت‪ :‬ايواز‪ ،‬مگر ممكن است بار ديگر مردان و زنان چنلي بل منتظر‬
‫من باشند؟ من آنها را چنان رنجانده ام كه ديگر كسي به روي من نگاه نخواهد كرد‪.‬‬
‫ايواز گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬اين چه حرفي است مي زني؟ تو سركرده ي ما هستي‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬تا قيرآت را برنگردانده ام‪ ،‬نمي توانم پيش ياران بروم‬
‫ايواز گفت‪ :‬در اين صورت ديگر معطل چه هستي؟ پاشو لباس بپوش‪ ،‬اسلحه بردار و برو‪.‬‬
‫كوراوغلو پا شد‪ .‬يكي دو قدم راه نرفته بود كه صداي ساز و آوازي به گوشش رسيد‪ ،‬چنان سوزناك و چنان‬
‫حسرت آميز كه پرنده ها را در آسمان از پرزدن باز مي داشت‪ .‬كوراوغلو نگاهي به اطراف انداخت‪ ،‬ناگهان‬
‫نگار را ديد كه ساز بر سينه بالي بلندي‪ ،‬زير درختي ايستاده و ساز و آواز سر داده و كوراوغلو را دعوت‬
‫مي كند‪.‬‬
‫كوراوغلو ديگر تاب نياورد و به طرف نگار رفت‪ .‬وقتي به بالي بلندي رسيد و قدم در چمنزار گذاشت‪ ،‬چه‬
‫ديد؟ ديد كه مجلس دوستانه اي از تمام ياران چنلي بل از زن و مرد برپاست‪ .‬سفره ها را پهن كرده اند‪،‬‬
‫غذا و شراب آماده است‪ ،‬پهلوانان زن و مرد‪ ،‬دورادور نشسته اند اما كسي نه حرفي مي زند و نه دست به‬
‫غذايي مي برد‪ .‬همه منتظر كوراوغلو بودند‪.‬‬
‫كوراوغلو وارد مجلس شد‪ .‬آنوقت بازار بوس و آشتي رونق گرفت‪ .‬پهلوانان و كوراوغلو هر يك به زباني‬
‫دوستي و آشتي خود را نشان دادند‪ .‬ايواز به وسط مجلس درآمد و ساقيگري كرد‪ .‬همه خوردند و نوشيدند‬
‫و كيف همه كوك شد و رنجش و گليه ها از يادها رفت‪ .‬كوراوغلو سرگذشت خود را با كچل حمزه به آنها‬
‫گفت‪ .‬پهلوانان هر كدام از گوشه اي گفتند كه‪ :‬من همين حال مي روم قيرآت را برمي گردانم و سر حسن‬
‫پاشا را بر سر نيزه پيشكش مي آورم‪.‬‬
‫كوراوغلو همه را ساكت كرد و گفت‪ :‬بهتر است خودم دنبال اسب بروم‪ .‬قيرآت چشم به راه من است‪.‬‬
‫آنوقت كوراوغلو بلند شد از سر تا پا لباس جنگي پوشيد‪ ،‬تيغ آبدار بر كمر بست‪ ،‬سپر و عمود و ديگر لوازم‬
‫جنگي با خود برداشت و پوستين از رو پوشيد و ساز بر شانه تك و تنها‪ ،‬با پاي پياده‪ ،‬راه توقات را در پيش‬
‫گرفت‪ .‬شب و روز راه رفت و رفت‪ ،‬سرش بالين نديد و چشمش خواب‪ ،‬تا رسيد به شهر توقات‪ .‬هوا‬
‫داشت تاريك مي شد‪ .‬كوراوغلو در خانه ي پيرزني را زد‪ .‬پيرزن در را باز كرد‪ .‬كوراوغلو مشتي پول به‬
‫پيرزن داد كه برايش غذا تهيه كند و بگذارد كه شب را در خانه اش بخوابد‪.‬‬
‫شب كه شام راخوردند و سفره را جمع كردند‪ ،‬پيرزن نگاهي به ساز كوراوغلو انداخت و گفت‪ :‬عاشق‪ ،‬حال‬
‫سازت را بردار يك كمي بخوان گوش كنيم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬ننه جان‪ ،‬حال ديگر وقت خواب است‪ .‬فردا صبح برايت مي خوانم‪.‬‬
‫پيرزن گفت‪ :‬فردا من به عروسي «حمزه بگ» خواهم رفت‪ .‬مي خواهي حال بخوان نمي خواهي هم‬
‫نخوان‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬حمزه بگ كيست‪ ،‬ننه جان!‬
‫پيرزن گفت‪ :‬حمزه بگ داماد حسن پاشاست‪ ...‬جوان نترس و شجاعي است‪ .‬مي گويند يك كوراوغلويي‬
‫نمي دانم چه چيزي هست‪ ...‬تو مي شناسي اش؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬اسمش را شنيده ام‪ .‬خوب؟‬
‫پيرزن گفت‪ :‬حمزه رفت اسب او را گرفته آورده‪ .‬حسن پاشا او را «بيگي» داده و بعلوه دخترش «دونا‬
‫خانم» را‪ .‬فردا عروسيشان است من هم خدمت دخترها و عروس را خواهم كرد‪ .‬بايد صبح زود پاشوم‬
‫بروم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬ننه جان‪ ،‬تو مي داني اسب كوراوغلو را كجا نگه مي دارند؟‬
‫پيرزن گفت‪ :‬در طويله ي حسن پاشا‪ .‬اما مي گويند اسب ديوانه اي است‪ .‬كسي را پهلويش راه نمي دهد‪.‬‬
‫تمام مهترهاي حسن پاشا را زخمي كرده‪ .‬حال ديگر جو و علوفه اش را از سوراخ پشت بام طويله مي‬
‫ريزند‪.‬‬
‫كوراوغلو آنچه ياد گرفتني بود ياد گرفت و عاقبت گفت‪ :‬ننه جان‪ ،‬من خسته ام‪ .‬بهتر است بخوابم‪.‬‬
‫پيرزن گفت‪ :‬گوش كن ببين چه مي گويم‪ .‬بهتر است تو هم صبح به عروسي بيايي سازي بزني و آوازي‬
‫بخواني پول مولي گير بياوري‪ .‬شوخي نيست‪ ،‬عروسي دختر پاشاست!‬
‫خلصه‪ ،‬شب را خوابيدند‪ .‬صبح كوراوغلو پا شد و مثل روز پيش لباس پوشيد و مشتي پول به پيرزن داد و‬
‫گفت‪ :‬اگر شب آمدم‪ ،‬اين پولها را خرج خورد و خوراك مي كني‪ ،‬اگر هم نيامدم مال تو‪.‬‬
‫***‬
‫كوراوغلو آمد و آمد تا رسيد به قصر حسن پاشا‪ .‬در آنجا چه ديد؟ ديد جشني راه انداخته اند كه چشم‬
‫روزگار نظيرش را نديده‪ .‬اهل مجلس تا شنيدند عاشق غريبه اي آمده شاد شدند و كوراوغلو را كشان‬
‫كشان به مجلس عروسي بردند‪.‬‬
‫حسن پاشا نگاهي به قد و بالي كوراوغلو انداخت ديد عاشقي است قد بلند و شانه پهن‪ ،‬گردنش مثل‬
‫گردن گاو نر و سبيلهايش از بناگوش در رفته‪ .‬خلصه هيچ شباهتي به عاشقهايي كه ديده ندارد‪ .‬پرسيد‪:‬‬
‫‪ -‬عاشق‪ ،‬اهل كجايي؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬اهل آن بر قاف‪.‬‬
‫پاشا گفت‪ :‬كوراوغلو را مي شناسي؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬خيلي هم خوب مي شناسم‪ .‬بليي به سر من آورده كه تا دنيا دنياست فراموشم نمي شود‪.‬‬
‫حسن پاشا پرسيد‪ :‬چه بليي؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬پاشا به سلمت‪ ،‬كوراوغلو يك اسب لعنتي ديوانه اي دارد‪ .‬اسمش را قيرآت مي گويند‪.‬‬
‫يكي از پاشاها خواست حرفي بزند‪ ،‬حسن پاشا جلوش را گرفت‪ .‬بعد به كوراوغلو گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خوب‪ ،‬مي گفتي‪.‬‬
‫‪ -‬بله‪ ،‬قربان‪ ،‬اسب خوبي است افسوس كه ديوانه است‪ .‬روزي از روزها داشتم مي رفتم‪ ،‬همين ساز هم‬
‫روي شانه ام بود‪ .‬يكدفعه عده اي روي سرم ريختند و چشمهايم را بستند و مرا با خود بردند‪ .‬حال كجا‬
‫رفتيم و چطوري رفتيم‪ ،‬اينش را ديگر نمي دانم‪ .‬چشمهايم را كه باز كردند ديدم سر كوهي هستم و جوان‬
‫گردن كلفتي هم روبرويم ايستاده‪ .‬نگو كه اينجا چنلي بل است و آن جوان گردن كلفت هم خود‬
‫كوراوغلوست‪ .‬حال چرا مرا آنجا برده بودند داستان شنيدني و عجيبي دارد‪ .‬نگو كه باز اين اسب ديوانگيش‬
‫گل كرده‪ .‬هر قدر دوا و درمان داده اند سودي نكرده‪ .‬نمي گذارد هيچكس سوارش شود‪ .‬هر كس هم‬
‫جرئت مي كند و نزديكش مي شود با لگد و دندان تكه پاره اش مي كند‪ .‬كوراوغلو يك دوست حكيم و‬
‫كيمياگري داشت‪ ،‬مي روند و پيدايش مي كنند‪ .‬حكيم گور به گور شده هم مي گويد اسب را جن زده‪ .‬بايد‬
‫سه شبانه روز كسي بيايد بنشيند برايش ساز بزند و آواز بخواند تا جن بگذارد برود‪ .‬آنوقتها كوراوغلو‬
‫خودش ساز و آواز بلد نبود‪ .‬اين بود كه دنبال عاشقي مي گشتند كه من بيچاره را گير آوردند‪.‬‬
‫غرض‪ ،‬سرتان را درد نياورم‪ .‬مرا هلم دادند و انداختند جلو اسب‪ .‬حال در آن سه شبانه روز چه ها بر سرم‬
‫آمد خدا مي داند‪ .‬راستي پدرم درآمد‪.‬‬
‫حسن پاشا هولكي پرسيد‪ :‬اسب چي؟ حالش جا آمد؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬حسابي هم جا آمد‪ .‬از همان روز كوراوغلو شروع كرد ساز و آواز ياد بگيرد‪ .‬مي گويند حال‬
‫هم ده پانزده روز يك بار باز اسب به سرش مي زند‪ .‬آنوقت كوراوغلو سازش را بر مي دارد و آواز مي‬
‫خواند و اسب حالش سر جا مي آيد‪.‬‬
‫باز يكي از پاشاها خواست حرفي بزند‪ ،‬حسن پاشا چشمش را دراند و ساكتش كرد‪ .‬گفت‪ :‬عاشق‪ ،‬حال‬
‫كمي بزن و بخوان تا گوش كنيم‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬چه بخوانم؟‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬تو كه قيرآت را ديده اي‪ ،‬بگو ببينم قد و باليش چطور است‪ ،‬نشانيهايش چيست‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬پاشا به سلمت‪ .‬لعنتي اسب خوبي است افسوس كه گاهي ديوانگيش گل مي كند‪.‬‬
‫بعد ساز را به سينه فشرد و خواند‪:‬‬
‫پاشا نشانيهاي قيرآت را از من مي خواهي‪ ،‬قيرآت اسبي است يالش از ابريشم‪ .‬گردن بلندش در ميدان‬
‫جنگ هرگز خم نمي شود‪ .‬از كره اسب ميان باريكتر است و از گرگ گرسنه پرخوارتر‪ .‬در شب سياه هم‬
‫راهش را مي يابد‪ .‬در ميدان جنگ هرگز سوارش را رها نمي كند‪ .‬اسب كوراوغلو مثل خودش ديوانه بايد‪.‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬قيرآتي كه اينهمه تعريفش كردي حال در طويله ي من است‪ .‬بگو ببينم كوراوغلو دلورتر‬
‫است يا من كه اسبش را ربوده ام؟‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬اگر راستي اسبش را ربوده باشي كه دلوري‪ .‬اما مرد دلور نشانيهاي زيادي دارد‪ .‬گوش‬
‫كن ببين اين نشانيها را هم داري‪:‬‬
‫‪ -‬نشانيهاي مرد دلور را بشنو‪ :‬دلور يكتنه بر قشون خصم مي زند و هنگامي كه نعره مي زند و وارد ميدان‬
‫مي شود دشمن چاره اي جز فرار ندارد‪.‬‬
‫دلور كسي است كه سر تسليم فرود نمي آرد و در پيش مرگ نيز از يار و ياور خود رو برنمي گرداند‪.‬‬
‫دشمن لف مردي و دلوري مي زند‪ ،‬اما دلور شجاعي بايد تا گوسفند را از چنگال گرگ برهاند‪.‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬عاشق‪ ،‬اين نشانيها را كه گفتي دارم‪ .‬خودت هم خواهي ديد‪ .‬حال بلند شو برويم پيش‬
‫قيرآت ببين مي تواني علجش بكني يا نه‪.‬‬
‫كوراوغلو از شنيدن اين حرف به وجد آمد اما شاديش را بروز نداد‪ .‬گفت‪ :‬باشد‪ ،‬برويم‪ .‬اما شرط من‬
‫اينست كه من مي نشينم بيرون طويله و سازم را مي زنم‪ ،‬شما هم از لي در نگاهي به اسب بكنيد‪ .‬اگر‬
‫ديديد ساز و آواز من تأثيري كرد‪ ،‬حرفي ندارم مي روم تو و باز ساز مي زنم‪ .‬اما اگر تأثيري نكرد‪ ،‬آنوقت‬
‫گردنم را هم بزنيد حاضر نيستم وارد طويله بشوم‪ .‬آخر من مي دانم چه حيوان نانجيبي است!‬
‫پاشا قبول كرد و بلند شدند راه افتادند و رسيدند به جلو طويله‪ .‬كوراوغلو از لي در نگاه كرد ديد انگار‬
‫قيرآت بويش را شنيده و چشمهايش را به در دوخته و گوشهايش را تيز كرده است‪ .‬خودش را كنار كشيد و‬
‫گفت‪ :‬خوب‪ ،‬حال شما اسب را بپاييد‪ ،‬من هم سازم را مي زنم‪.‬‬
‫پاشاها مثل مور و ملخ جمع شدند و از شكاف در به طويله چشم دوختند‪ .‬كوراوغلو سازش را بر سينه‬
‫فشرد و خواند‪:‬‬
‫‪ -‬دلوران سرزمين ما در ميدان مردانه مي ايستند و تا دم مرگ از برابر دشمن نمي گريزند‪ .‬فقط نامردان‬
‫از حرف نيشدار نمي رنجند‪ .‬هرگز شغالي به شجاعت گرگ نيست‪ .‬يارانم فوج فوج‪ ،‬بر پشت اسبان تندرو‪،‬‬
‫شمشير مصري بر كمر هر يك كوراوغلوي ديگري است‪.‬‬
‫قيرآت از شنيدن صداي كوراوغلو چنان شاد شد كه شروع كرد به رقصيدن و پا كوفتن‪ .‬گويي طويله را از‬
‫جا خواهد كند‪ .‬حسن پاشا از خوشحالي نمي دانست چه كار كند‪ .‬به پهلوي دوستانش مي زد و مي گفت‪:‬‬
‫ببين‪ ،‬نگاهش كن! چه رقصي مي كند!‬
‫كوراوغلو كه آوازش را تمام كرد‪ ،‬حسن پاشا گفت‪ :‬عاشق‪ ،‬زود باش برو تو‪ .‬اگر علجش كردي ترا از مال‬
‫دنيا سيراب مي كنم‪ .‬حال كوراوغلو مي فهمد كه دنيا دست كيست‪ .‬ديگر لف مردي و دلوري نمي زند‪.‬‬
‫در را باز كردند و كوراوغلو را انداختند تو‪ .‬كوراوغلو ساز را بر سينه فشرد و آواز عاشقانه اي خواند كه تنها‬
‫صدايش را قيرآت مي شنيد‪ .‬بعد دستهايش را دور گردنش انداخت و شروع كرد به بوسيدن سر و رويش‪.‬‬
‫قيرآت هم روي پا بند نمي شد‪ .‬صورتش را به صورت كوراوغلو مي ماليد و چنان مي بوييدش كه انگار گاو‬
‫ماده گوساله اش را مي بويد‪.‬‬
‫كوراوغلو ناگهان يكه خورد و به خود آمد‪ ،‬گويي از خواب پريده‪ ،‬با خود گفت‪ :‬اي دل غافل‪ ،‬چكار مي كني؟‬
‫دشمن اطرافت را گرفته و تو داري خودت را لو مي دهي؟‬
‫زود خودش را كنار كشيد‪ ،‬در را باز كرد و گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬حال شما كنار بكشيد‪ ،‬من اسب را بياورم بيرون‬
‫كمي هوا بخورد‪ .‬بعد بسپارم به دستتان سوارش بشويد‪ .‬اما پاشا‪ ،‬بايد انعام حسابي بدهيد‪ .‬اين كار خيلي‬
‫دردسر دارد!‪..‬‬
‫حسن پاشا گفت‪ :‬مطمئن باش‪ ،‬آنقدر طل به سرت بريزم كه خودت بگويي بس است‪ .‬اما كمي دست‬
‫نگهدار تا ما برويم بعد‪ .‬مي ترسم باز كاري دستمان بدهد‪.‬‬
‫پاشاها دوان دوان خودشان را به برج قلعه رساندند و نشستند آنجا و چشم به طويله دوختند‪ .‬پاشاها كه‬
‫رفتند كوراوغلو زين اسب را پيدا كرد و به پشت قيرآت گذاشت و شروع كرد به بستن و سفت كردن آن‪.‬‬
‫حال بشنو از كچل حمزه بيگ‪ ،‬داماد حسن پاشا‪.‬‬
‫كچل حمزه ايستاده بود پاي پنجره ي دونا خانم و التماس مي كرد كه در را باز كند‪ ،‬او بيايد تو‪ .‬دونا خانم‬
‫مسخره اش مي كرد و از آن بال آب به سر و رويش مي پاشيد‪ .‬حمزه ناگهان ديد مردم مي دوند به طرف‬
‫برج قلعه‪ .‬پرسيد‪ :‬چه خبر است؟‬
‫گفتند‪ :‬خبر نداري؟ عاشقي آمده و ديوانگي قيرآت را علج كرده و حال دارد قيرآت را مي آورد به ميدان‪.‬‬
‫كچل حمزه از شنيدن اين حرف بند دلش پاره شد و زبانش به تته پته افتاد و شروع كرد دنبال آنها دويدن و‬
‫ناله كردن‪ .‬وقتي به برج رسيدند كچل حمزه خودش را به حسن پاشا رساند و ترسان و لرزان گفت‪ :‬حسن‬
‫پاشا‪ ،‬بيچاره شدي‪ ،‬عاشق كدام بود؟ آن مرد خود كوراوغلو است!‬
‫حسن پاشا لبخند مسخره آميزي زد و گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬مي دانم كه دردت چيست‪ .‬دونا خانم هنوز هم نمي‬
‫گذارد بروي تو؟ باشد‪ ،‬كم كم به راه مي آيد و رام مي شود‪ .‬غصه نخور‪.‬‬
‫حمزه گفت‪ :‬پاشا‪ ،‬تا وقت نگذشته فكري بكن‪ .‬كوراوغلو الن مي آيد و قلعه را به سرت خراب مي كند‪.‬‬
‫حسن پاشا باز خنديد و گفت‪ :‬خوب‪ ،‬برو‪ ،‬برو كه دونا خانم منتظرت است!‪..‬‬
‫كچل حمزه از برج پايين آمد‪ .‬چاره ي ديگري نداشت‪ .‬آمد به طويله‪ .‬ديد كوراوغلو سوار قيرآت شده و به‬
‫ميدان مي رود‪ .‬دويد جلو و خنده كنان گفت‪ :‬اي قربان قدمهايت كوراوغلو‪ ،‬چه به موقع رسيدي! مي‬
‫دانستم كه خواهي آمد‪ .‬از دولت سر تو من هم به نوايي رسيدم‪ .‬لقب بيگي گرفتم و ‪...‬‬
‫كوراوغلو نگاه غضبناكي به حمزه كرد‪ .‬حمزه سر جا خشك شد و رنگش مثل زعفران زرد شد‪.‬‬
‫كوراوغلو گفت‪ :‬حمزه‪ ،‬تو به كسي كه پناهت داد خيانت كردي‪ .‬هدف تو پول و مقام و نفع شخصي است‪.‬‬
‫تو براي مردم از خانها و پاشاها هم خطرناكتري‪ ،‬چون اقل آدم مي داند كه آنها دشمن اند‪ .‬اما تو در لباس‬
‫دوست وارد شدي‪ ،‬و كاري كردي كه من از تو حمايت كنم و يارانم را برنجانم‪ .‬درچنلي بل نفاق انداختي و‬
‫پاشاها را دلير كردي كه قشون بر چنلي بل بياورند‪.‬‬
‫حمزه خود را به موش مردگي زد و گفت‪ :‬فداي قدمهايت بشوم كوراوغلو‪ ،‬مرا ببخش‪ .‬حال فهميدم كه چه‬
‫اشتباهي كرده ام‪ .‬بعد از اين قول مي دهم‪...‬‬
‫كوراوغلو نگذاشت حرفش را تمام كند‪ .‬شمشيرش را كشيد و زد گردن كچل ده متر آن طرفتر افتاد‪.‬‬
‫مهميزي به اسب زد و قيرآت مثل شاهيني پردرآورد و پريد و كوراوغلو را به وسط ميدان رساند‪.‬‬
‫حسن پاشا از بالي برج داد زد‪ :‬آهاي‪ ،‬عاشق‪ ،‬كمي اين ور و آن ور راه ببرش ببينم!‬
‫كوراوغلو اشاره به قيرآت كرد و قيرآت گرد و خاكي در ميدان راه انداخت كه حسن پاشا از شادي يا شايد‬
‫هم از ترس بالي برج شروع كرد به لرزيدن‪ .‬گفت‪ :‬عاشق‪ ،‬اسب سواري هم بلدي!‬
‫كوراوغلو سازش را درآورد و خواند‪:‬‬
‫حسن پاشا‪ ،‬ديگر لف مردي نزن‪ .‬حال كجايش را ديده اي‪ ،‬شمشيرزني هم بلدم‪ .‬ياران دلورم اگر از چنلي‬
‫بل برسند‪ ،‬شهر و قلعه ات خالي از سرباز مي شود‪ .‬كوراوغلو هستم و از چنلي بل آمده ام‪ ،‬مي بيني كه‬
‫در لباس عاشق سوار قيرآت شده ام‪ .‬هزارها از اين فوت و فن ها بلدم‪.‬‬
‫يكي از پاشاها گفت‪ :‬حسن پاشا‪ ،‬من كه چشمم از اين عاشق تو آب نمي خورد‪ .‬بل به دور‪ ،‬نكند خود‬
‫كوراوغلو باشد!‬
‫حسن پاشا انگارخواب بود و بيدار شد‪ .‬يكه اي خورد و گفت‪ :‬نه جانم‪ ،‬كوراوغلو كجا بود‪ .‬يعني ما آنقدرها‬
‫احمقيم كه كوراوغلو بيايد و همه مان را خر كند و قيرآت را ببرد؟‬
‫كوراوغلو باز مي خواند‪ :‬ما را مي گويند «مرادبگلي»‪ .‬در ميدانها مردانه مي ايستم‪ .‬سر كوههاي بلند جلو‬
‫كاروانهاي خانها و پاشاها را مي گيرم‪ .‬هاي و هويي در كوه و صحرا مي اندازم‪ .‬اگر نعره اي بزنم سربازان‬
‫شهر و قلعه ات را مي گذارند و فرار مي كنند‪.‬‬
‫حسن پاشا ديد كله تا خرخره به سرش رفته و كار از كار گذشته است‪ .‬دنيا جلو چشمش سياه شد و لرزه‬
‫به تنش افتاد‪ .‬امر كرد فوري درهاي قلعه را به بندند و كوراوغلو را دستگير كنند‪.‬‬
‫كوراوغلو ديد يكي از درهاي قلعه را بستند‪ .‬رو كرد به حسن پاشا و خواند‪:‬‬
‫از قاصدي خبر گرفتم گفت‪ :‬قلعه پنج راه دارد نعره اي اگر بزنم همه ي راهها خالي مي شود‪.‬‬
‫اين را گفت و خواست از راه دوم بيرون برود‪ .‬قشون جلوش را گرفت‪ ،‬كوراوغلو شمشير آبدار كشيد و‬
‫مثل گرگي كه به گله مي افتد خودش را به قشون زد‪ .‬سرها مثل كونه ي خيار به زمين مي ريخت اما‬
‫آنقدر قشون بود كه راه باز نمي شد‪.‬‬
‫كوراوغلو برگشت از راه سوم برود‪ .‬آنجا هم آنقدر سنگ و شن ريخته بودند كه اسب به دشواري مي‬
‫توانست راهش را پيدا كند‪ .‬كوراوغلو باز خودش را به قشون دشمن زد و نعش بر نعش انبار كرد‪ .‬قيرآت‬
‫هم با چنگ و دندان دست كمي از كوراوغلو نداشت‪.‬‬
‫سه طرف قلعه ي توقات خشكي بود و يك طرفش آب بود‪ ،‬رودخانه ي وحشي تونا (رودخانه ي دانوب)‪.‬‬
‫حسن پاشا اين راه را باز گذاشته بود كه كوراوغلو يا به دست سربازان كشته شود و يا خود را به آب بزند‬
‫و غرق شود‪.‬‬
‫كوراوغلو ديد همه ي راهها بسته است‪ ،‬هر قدر هم شمشير بزند و سرباز بكشد راهها را بيشتر بند خواهد‬
‫آورد‪ .‬نگاهي به طرف رودخانه ي تونا انداخت ديد راه باز است‪ .‬قيرآت را به آن طرف راند‪ .‬گفت‪:‬‬
‫اسبم را به جولن درآورده ام‪ ،‬تا دشمن را زهره ترك كنم‪ .‬امروز بايد باج و خراج هفت ساله از پاشا‬
‫بگيرم‪ ،‬چون قيرآت مثل غواصي از رودخانه ي تونا خواهد گذشت‪.‬‬
‫اين را گفت و خود را به آب زد‪ .‬آب تا گوشهاي اسب بال آمد‪ .‬كوراوغلو ديد كه آب خيلي پرزور است و‬
‫اسب مأيوسانه دست و پا مي زند‪ .‬دستهايش را دور گردن قيرآت انداخت و نعره زد‪:‬‬
‫اي اسب آهوتك من‪ ،‬اي اسب شاهين پر من‪ ،‬تندتر كن‪ ،‬تندتر كن‪ .‬هر صبح و شام تيمارت مي كنم‪ ،‬طل به‬
‫نعلت مي زنم‪ ،‬هر طوري شده مرا از اينجا بيرون ببر و به چنلي بل برسان‪.‬‬
‫قيرآت از شنيدن آواز كوراوغلو گويي پر درآورد‪ .‬شناكنان خود را به آن طرف رودخانه رساند‪ .‬كوراوغلو‬
‫برگشت و نگاه كرد ديد حسن پاشا هنوز هم از برج پايين نيامده‪ .‬فرياد زد‪ :‬آهاي پاشا‪ ،‬اين دفعه بالي برج‬
‫پنهان شدي خوب از دستم در رفتي‪ .‬دفعه ي ديگر ببينم كجا را داري فرار كني‪ .‬باز همديگر را مي بينيم!‪..‬‬
‫اين را گفت و راه افتاد‪ .‬آمد و آمد تا به چنلي بل رسيد‪ .‬قيرآت تا بوي چنلي بل را شنيد چنان شيهه اي زد‬
‫كه صدايش در كوه و كمر پيچيد‪ .‬ياران همگي دور كوراوغلو را گرفتند و پرسيدند‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬خوش آمدي!‬
‫بگو ببينم چه ها ديدي؟ چطور اسب را پيدا كردي آوردي؟‬
‫كوراوغلو سرگذشت خود را از آسياب تا رودخانه ي تونا به ياران گفت‪ .‬ياران از اينكه او را رنجانده بودند‬
‫پشيمان شدند و سرهايشان را پايين انداختند‪ .‬كوراوغلو گفت‪ :‬ناراحت نشويد‪ .‬حق با شما بود‪ .‬من نمي‬
‫بايست به هر كس و ناكسي اطمينان مي كردم و كليد اسب را به كچل مي دادم‪ .‬حال كاري است شده‪ .‬اما‬
‫اين را هم بدانيد كه مرا مي گويند كوراوغلو!‬
‫نگار خانم ديد كوراوغلو باز دارد از كوره در مي رود چشمكي به ياران زد و گفت‪ :‬كوراوغلو‪ ،‬ما مي دانيم‬
‫كه تو واقعا ً كوراوغلو هستي‪ .‬اگر نه كه دورت جمع نمي شديم! راست است مردانه اي‪ ،‬دلوري‪ ،‬چم و خم‬
‫كارها را بلدي اما ميان خودمان بماند‪ .‬سياه سوخته يي و سر و برت تعريف زيادي ندارد!‪..‬‬
‫ياران همگي خنديدند‪ .‬خود كوراوغلو هم خنديد‪ .‬بعد ساز را بر سينه فشرد و خواند‪:‬‬
‫اي زيباروي كه سياهم مي خواني‪ ،‬مگر ابروي تو سياه نيست؟‬
‫گيسوانت كه به گردنت ريخته‪ ،‬مگر سياه نيست! اي زيباي چنلي بل‪ ،‬آن دانه ي خال در صورت چون ماه و‬
‫خورشيدت مگر سياه نيست؟ كوراوغلو از جان دوستت دارد‪ ،‬گوش به ساز و نوايم ده‪ ،‬آن سرمه اي كه به‬
‫چشمها كشيده اي مگر سياه نيست؟‬
‫تابستان ‪1347‬‬

You might also like