Professional Documents
Culture Documents
امیل چوران-غم
امیل چوران-غم
مالیخولیا یک وضعیت رویاگون مبهم است بیآنکه هرگز عمیق یا شدید باشد ،درحالیکه غم
فروبسته ،جدی ،و چهدردناک درونیشده است .همهجا میتوان غمگین بود ،اما شدت غم در
فضایی بسته افزایش مییابد درحالیکه مالیخولیا در فضاهای باز شکوفا میشود .غم تقریباً همیشه از
انگیزهای دقیق ناشی میشود و بنابراین متمرکز است ،درحالیکه هیچ علت بیرونی برای مالیخولیا
وجود ندارد .میدانم چرا غمگینام ،اما نمیدانم چرا مالیخولیایی هستم .حاالت مالیخولیایی بیآنکه
به شدتی بزرگ برسند برای زمانی دراز دوام میآورند .یا ،در عوض ،دورهی طوالنیشان هر
انگیزهی آغازین را از آگاهی پاک میکند ،درحالیکه در غم که دیرپا نیست انگیزه حاضر
میماند و یک تنش درونی خودکفا را به بار میآورد که هرگز منفجر نمیشود اما تدریجاً در
خودش میمیرد .نه مالیخولیا نه غم منفجر نمیشوند؛ هیچ کدام زندگیها را لهولورده نمیکنند .از
آهی غمگین حرف میزنیم نه هرگز از یک جیغ غم .غم وضعیتی غرقهکننده نیست .برای فهم
ماهیتش مهم است که رویدادن مکررش پس از لحظات خرسندی را در نظر بگیریم .چرا پس از
جماع غم سرمیرسد؟ چرا پس از یک میگساری وافر یا پس از لحظات زیادت دیونیزوسی
غمگینایم؟ سرخوشیهای بزرگ چرا مایهی غمگینیمان میشوند؟ چون از این زیادتها تنها
احساس ترک و خسران جبرانناپذیر باقی میماند که به درجهی باالیی از شدت منفی میرسد .در
چنان دقایقی ،مشتاقانه حس خسران داریم و نه دستاورد ،ضرر و نه سود .غم همراه تمام آن
رخدادهاییست که زندگی در آنها خودش را گسترش میدهد .شدت غم با خسرانش معادل است.
از اینرو مرگ بزرگترین غم را سبب میشود .اینکه هرگز نمیتوان از یک تدفین بهنحوی
«مالیخولیایی» حرف زد نشانگر تفاوتی مهم بین غم و مالیخولیاست.
جنبهی زیباشناختی مالیخولیا کامالً از غم غایب است .شایان توجه است که چطور عرصهی
زیباشناسی تدریجاً آب میرود وقتی به واقعیت جدی و رخدادهای حاد زندگی نزدیک میشود.
مرگ ،رنج ،و غصه زیباشناسی را نفی میکنند .مرگ و زیبایی مفاهیمی سرتاسر در تقابل با هماند.
مشمئزکنندهتر از مرگ ،جدیتر و منحوستر از آن ،هیچ چیز دیگری را نمیشناسم! چطور برخی
شاعران میتوانند این نفی نهایی را که هرگز حتی نمیتواند نقاب امر گروتسک بر خود بزند زیبا
بیابند؟ چه طعنهای که بیش از ارجنهادن مرگ از آن هراسانایم .باید اعتراف کنم که منفیت
37
مرگ را تحسین میکنم .تنها چیزیست که میتوانم تحسین کنم و بااینحال به آن عشق نورزم.
عظمت و بیکرانیاش متأثرم میسازد ،اما یأسم چنان وسیع است که حتی ملجأیی برای امید به
مرگ نیستم .چطور میتوانم عاشق مرگ باشم؟ تنها میتوان به شیوههایی تضادآمیز دربارهاش
نوشت .هرکه میگوید چیزی معین دربارهی مرگ میداند نشان میدهد که حتی پیشآگاهی هم
ندارد ،گرچه دروناً حاملش است .هر انسانی حامل نه فقط زندگی که مرگش نیز هست .زندگی
مشقتی دورودراز و کشآمده است.
به نظرم غصه در این مشقت دست دارد .نوشتههای غمزدگی آیا بیانگر مشقت نیستند؟ این
تضادها ،نفیهای زیبایی ،بهقدری انزوا را نفی میکنند که باید از خود پرسید آیا سیماشناسی غصه
حالتی از عینیسازی مرگ در زندگی نیست .غصه راهی به سوی سِر است ،سرّی چنان غنی که
غصه همواره معمایی میماند .اگر مقیاسی برای اسرار باشد ،غصه به دستهای از اسرار بیپایان تعلق
دارد ،اسراری بیحدوحصر ،اتمامناپذیر ،مشاهدهای که با تأسف بسیار همواره معتبر است :تنها
آنانی شاد هستند که هرگز فکر نمیکنند ،یا آنانی که فقط دربارهی ضروریات محض زندگی فکر
میکنند ،و فکرکردن به چنین چیزهایی یعنی ابداً فکرنکردن .تفکر حقیقی به دیوی میماند که
چشمهی زندگی را آشفته میسازد یا یک بیماری که ریشههایش را فاسد میکند .فکرکردن
همهوقت ،سئوالپرسیدن ،شککردن به تقدیر خود ،احساس خستگی از زیستن ،ازرمقافتادن تا
حد فرسودگی افکار و زندگی ،بهجاگذاشتن ردی از دود و خون درمقام نمادهای درام زندگی
خود ــ همهاش یعنی بهقدری ناشاد هستید که تأمل و تفکر چون لعنی به نظر میرسند که
انزجاری خشونتبار را در شما سبب میشود .در این جهان که نباید تأسف هیچ چیز را خورد
میتوان برای بسیاری چیزها متأسف شد .اما از خود میپرسم :آیا جهان ارزش تأسفهایم را دارد؟
38