Professional Documents
Culture Documents
در میانه قرن بیستم برتراند راسل به عنوان یک فیلسوف برای بسیاری از مردم جهان همان جایگاهی را داشت که انشتین
به عنوان دانشمند .ظاهر راسل با موهای سفید و ویژگی های خشک اما اشرافی اش هنگامی که دود پیپ را بیرون می
داد واقعا به شغلش می آمد و وقتی در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی بحث می کرد ،واقعا جذابیت خردمندانه ای داشت.
او اولین سخنرانی ریت] [1را در سال 8491در رادیو بی بی سی اجرا کرد .در آن زمان کتاب تاریخچه ای بر فلسفه
غرب] [2او به عنوان اولین کتاب فلسفه ای که در صدر کتاب های پرفروش قرار گرفته ،تحسین شده بود .این کتاب
باعث شد نام راسل بر سر زبان ها بیفتد و به عنوان یک فیلسوف پولی هم به جیب بزند .اما ،این کتاب تنها یکی از کتاب
های بسیاری بود که او نوشته بود .این کتاب ها با سوسیال دموکراسی آلمانی] [3در سال 8141آغاز شدند و تا نگارش
جنایات جنگی در ویتنام] [4در 18سال بعد ادامه داشتند .راسل هرگز به یک حوزه خاص مثل تدریس و پژوهش در
فلسفه اکتفا نکرد و جایزه نوبلی که در – 8491برای ادبیات ،نوبل جایزه فلسفه ندارد -برد ،واقعا بجا بود.
یک کار بجای دیگر سندی بود که او به همراه انشتین و پنج برنده دیگر نوبل امضا کردند و در آن نسبت به اثرات فاجعه
بار جنگ هسته ای هشدار دادند .او سپس کارزارهایی علیه سالح های هسته ای و در جهت خلع سالح هسته ای راه
انداخت و کمیته 811را تاسیس کرد .در سال 8418در حالی که تقریبا 41ساله بود به جرم اعتراضات و «بسط نشینی»
به زندان افتاد .این قهرمان بازی ها باعث شد او را پیامبر صلح ،و چراغ راه دانش و خرد بدانند .او ادعا می کرد به وسیله
«سه احساس ساده اما بسیار قدرتمند» هدایت می شود« :عشق خواهی ،دانش جویی و دلسوزی برای رنج انسان ها».
اینها دقیقا چیزی بود که مردم از یک فیلسوف انتظار داشتند.
عالوه بر این ،راسل با همکاری آلفرت نورت وایتهد کتاب مبادی ریاضیات] [5را نوشت و انتظارات دانشگاهیان را به
خو بی برآورده کرد .این شاهکار باعث شد او و دوستانش در همه جای جهان معروف شوند .این کتاب با اِعمال کردن
منطق ریاضیات بر زبان کمک کرد مبانی فلسفه تحلیلی شکل بگیرد که خود تبدیل به شکل مسلط فلسفه در جهان
انگلیسی زبان در بیشتر قرن بیستم شد .لودویگ ویتگنشتاین تحت تاثیر نوشته های راسل به فلسفه گروید .راسل زمانی
که در سال 8481کار مبادی ریاضیات را به پایان رساند ،هرچند تنها حدود چهل سال داشت اما به شدت احساس خستگی
کرد .در همین زمان هم بود که انتقادات ویتگنشتاین از فلسفه او اعتماد به نفس فکریش را تضعیف کرد .فعالیت های
ضد جنگ راسل در جریان جنگ جهانی اول باعث شد جایگاه استادی خود در کالج ترینیتی در کمبریج را از دست بدهد
و به زندان بیفتد .بعد از آن مساله ازدواج دوم ،بچه ها و مسائل مالی تمام نشدنی اتفاق افتاد.
در نتیجه ،هرچند راسل تا زمان مرگش در سال 8411حدود 41سال عمر کرد ،اما تا آخر عمر نتوانست بیش از این فلسفه
پردازی «واقعی» کند .در یک مسافرت دانشگاهی به آمریکای شمالی دختر دانشجوی باهوشی از او پرسید چرا فلسفه
صوری را رها کرده است .می گویند راسل جواب داد «چون فهمیدم زمین زدن زن ها از این کار خوش تر است» .او برای
اینکه بتواند هزینه هایش را تامین کند مجبور بود تا آخر عمر روزی 0111کلمه بنویسد .با این شرایط مطمئنا برخی
نوشته های او سطحی از آب در می آمدند اما در بقیه نوشته ها او از باورهای رادیکال در مورد سکس ،ازدواج ،طالق،
آموزش ،نگهداری از بچه ها ،حکومت بر جهان و خلع سالح هواداری می کرد .این نگاه ها خاص راسل نبود اما او که
استعداد عجیبی در اقناع دیگران داشت این باورها را به خوبی به دیگران پیشنهاد می داد .از آن زمان تا کنون ذهن غربی
تبدیل به جزئی از نیمه-خودآگاه لیبرال شده ،به طوری که ،این ارزش ها چنان رایج شده اند که تشخیص وجود آنها
مشکل است .نوشته های عامه پسند راسل دقیقا به این دلیل مهمند که او بسیاری از روندها و نگرش های آینده را در
آنها پیش بینی کرده است .کشیش ها و محافظه کارانی که به دلیل «بی اخالقی» به او حمله می کردند از یک نظر حق
داشتند .راسل به دنبال یک انقالب اجتماعی و «اخالقی» (یعنی جنسی) بود که از زمان مرگ او تا کنون تحقق یافته
است .امروز که ما با نرخ وحشتناک طالق زندگی می کنیم تا حدودی میراث دار برتی کثیف (یک نام خودمانی کمتر
خوشایند برای او) هستیم که در زندگی اش بدون هیچ گونه شرمندگی چهار زن و بی شمار معشوقه داشته است.
با بزرگ تر شدن بچه ها ،راسل ها تصمیم گرفتند یک دبستان بسازند .هرچند عجیب بود فیلسوفی این کار را بکند اما به
لحاظ منطقی این کار نتیجه ایده آل گرایی راسل در آن زمان بود .فرانک برادر راسل تلگراف هاوس باالی ساسکس
داونز را به آنها اجاره داد و در سال 8401راسل ها که امید داشتند به بچه هایشان آموزشی بدهند که در آن نیازهای
عاطفی قربانی پیشرفت درسی نشوند ،به این مکان اسباب کشی کردند .این دقیقا همان چیزی بود که اتفاق افتاد .راسل
که در اتاقی در یک برج ماوا گرفته بود با سخنرانی در مورد تاریخ ،ریاضیات ،دین و علم مخاطبان جوانش را مسحور خود
ساخته بود .او به طرز شگفت آوری می توانست حتی با کودکان کم سن هم ارتباط برقرار کند و از آنجا که معلمانی که
استخدام کرده بود هم اغلب غیر مذهبی بودند ،استاندارد تدریس در مدرسه تلگراف عموما باال بود .اما ،او در امور مدیریتی
و برخورد با شیطنت ها و خراب کاری های بچه ها ضعیف بود.
کیت می گوید «من فقط یکی از بچه ها بودم و موقعیت خاصی در مدرسه نداشتم و احساسی گنگ و ناخوشایند از این
وضعیت داشتم» .اما ،برادرش بیشتر از او دچار مشکل شد .بچه های دیگر (به غلط) فکر می کردند پدر و مادرش این
بچه ک وچولو را بیشتر از آنها دوست دارند و به همین دلیل دائما او را کتک می زدند و آزار می دادند .جان آشفتگی روحی
پیدا کرد و به طرز بدی ساکت و گوشه گیر شد .راسل بعدا گفت که «آزاد کردن بچه ها به معنی ایجاد حکومت وحشتی
است که در آن ضعفا به شدت مرعوب و تحقیر می شوند» .او زمانی به خود آمد که دید به جای اینکه مطابق انتظارش
پیامبر آزادی کودکان باشد ،تبدیل به یک ناظم نفرت انگیز مدرسه شده است .بسیاری از بچه هایی که به مدرسه تلگراف
می آمدند فقط مایه دردسر بودند .آنها بعد از اینکه از چند مدرسه دیگر اخراج می شدند ،به این مدرسه می آمدند .دورا که
بعدا برای یک دهه خودش مدرسه را اداره کرد مصمم تر و سخت گیرتر از راسل بود .او اصرار داشت در هر هوایی بچه
ها باید با پنجره باز و دو پتو یا کمتر در خوابگاه بخوابند .به همین دلیل عجیب نبود که بچه ها اغلب مریض بودند و جان
در سال 8404از مرگ برگشت.
پرداخت شهریه دلبخواه بود و بنابراین مدرسه تلگراف مجبور بود دنبال منابع مالی بگردد .به همین دلیل راسل تورهای
سخنرانی و نویسندگی را دوباره از سر گرفت .این مدرسه چون بانی معروفی داشت و دانش آموزان آن لختی این ور و آن
ور می پریدند و بازی می کردند ،شهرتی منفی پیدا کرد .می گویند یک روز روزنامه نگاری برای تحقیق به مدرسه اعزام
شده بود و وقتی در زد کودکی برهنه در اصلی را باز کرده و گفته بود ،خدا وجود ندارد .روزنامه نگار فریاد زده بود ،یا خدا!
شایعات اثبات نشده در مورد سکس بین بچه ها همه جا وجود داشت .مساله مهم تر تنش فزاینده در ازدواج راسل بود.
وقتی در سال 8409راسل تور سخنرانی های خود در آمریکا را پی می گرفت دورا شروع به فعالیت سیاسی کرد .راسل
پیشتر در دو انتخابات از سوی حزب کارگر شرکت کرده بود اما بعد از سال 8489وفاداری اش را به این حزب متوقف
کرد .حاال دورا فعالیت برای بردن همان کرسی دست نیافتنی چلسی را آغاز کرده بود .او موفق شد بیش از راسل رای
جمع کند و کارزار خود را عمدتا با هواداری از ترویج پیشگیری از حاملگی که در آن زمان تقریبا غیر قانونی بود ،آغاز کرد.
در این راه او با روی راندال که یک فعال کارگری بود مالقات کرد و از آنجا که عشق آزاد یکی از باورهای اصلی دورا
بود ،شروع به خوابیدن با او کرد.
این رابطه در ابتدا به رغم غیرت توام با خشم راسل فاجعه آمیز نبود .او حول و حوش سال 8409نسبت به دورا ناتوانی
جنسی پیدا کرده بود (این مساله نه ناشی از ضعف جسمی ،که ناشی از کاهش محبت بین آنها بود) و رابطه ای با یک
معلم زیباروی جوان سوئیسی برقرار کرد .بقیه معلم ها هم دست به کار شدند و کسی را برای خود پیدا کردند .درهای
اتاق های خواب در تلگراف هاوس در سراسر شب باز و بسته می شدند اما راسل ها به خاطر بچه هایشان به ازدواجشان
ادامه دادند .راسل در کتاب ازدواج و اخالق] [6که در سال 8404نوشته شد نوشت «به نظر من زنا نباید دلیل طالق
باشد» و سعی کرد به خودش بقبوالند که آنچه ازدواج را ویران می کند ،حسادت و غیرتی بودن است ،نه بی وفایی.
هرچند این کتاب بی بند و باری را تحسین نمی کند اما به نگرش های جنسی مسیحی حمله می کند و می گوید روابط
بیرون از ازدواج مشکالت درون ازدواجی را کاهش می دهد .راسل در این کتاب در مورد دوست داشتن ،وفاداری و
خوشبختی در ازدواج هیچ نمی گوید .وقتی جان کوپر پویز رمان نویس با او در مورد ازدواج بحث می کردند ،پویز که از
وفاداری حمایت می کرد این نقاط ضعف کار او را یادآوری کرد.
سپس ،دورا که خودش در سال 8401در آمریکا سخنرانی هایی ارائه می کرد ،دیوانه وار عاشق گریفین بری شد که یک
ماجراجوی دوجنسی هوادار کمونیسم بود .گریفین دنبال دورا به اروپا آمد و با او به ریویرا رفت .دورا اصال فکر نکرده بود
که این کار او طاقت راسل را طاق خواهد کرد .دورا از گریفین حامله شد و راسل نمی توانست با این مساله کنار بیاید.
هریت در جوالی 8411به دنیا آمد و نام خانوادگی راسل را روی او گذاشتند .راسل که سخت خشمگین شده بود سال ها
تالش کرد تا نام او را از کتاب دبرتز] [7حذف کند .این واقعیت نشان می دهد که او نسبت به نسبش تعصب داشته
است .سپس دورا یک بار دیگر از گریفین حامله شد و بچه او را به دنیا آورد .اما ،حاال دیگر دورا عاشق پال گیالرد دوست
پسر سابق گریفین شده بود .پال که آدمی بی مصرف بود ادعا می کرد کمونیست است اما وقتش را به میخانه گردی می
گذراند .راسل که داشت خودش را آماده می کرد تا واقعیت حضور گریفین را بپذیرد ،از این «جاسوس همجنس باز مست»
متنفر بود و ازدواج آنها در تلخی و نفرت به پایان رسید.
در همین زمان راسل عاشق پاتریشیا اسپنس شده بود که یک دانشجوی لیسانس در آکسفورد بود و بقیه به او پیتر می
گفتند .پیتر که در سال 8411از بچه های راسل نگهداری می کرد در آن موقع بیست سال داشت و سی و هشت سال از
راسل جوان تر بود .او بلند قد و زیبا بود و کیت که خیلی از دیدن او تحت تاثیر قرار گرفته بود بعدها نوشت «یکی از
زیباترین زنانی بود که در عمرم دیدم . . .پر از شور و شوق زندگی بود» .او و راسل در سال 8411ازدواج کردند .پیتر
برای ارل جدید (راسل در سال 8418و پس از مرگ برادرش فرانک عنوان او را به ارث برده بود) بیشتر از یک همسر
نبود .اگرچه او گاهی به راسل در کارهایش کمک می کرد اما دوستان راسل معموال او را نه برای فکرش ،که برای
زیبائیش می ستودند .کامال مشخص بود بچه هایی که در جریان آن طالق تلخ بین خانه ها سرگردان شده بودند آسیب
دیدند .از این گذشته ،پدر و مادر یک عمر برای آنها در مورد خیرخواهی موعظه کرده بودند اما خود به هیچ عنوان بر این
اساس عمل نکرده بودند .راسل که نسبت به همسر قبلی اش نفرت تحقیر آمیزی حس می کرد در امور حقوقی از دورا
زبردست تر بود و هر جا که توانست از بچه ها علیه او استفاده کرد .جان که به مادرش بیشتر وابسته بود بیشتر در خودش
فرو رفت .کیت به رغم احساس گناهی که داشت زندگی با پدرش و پیتر در عمارت باشکوه تلگراف هاوس را به زندگی
با دردسرهای مادرش ترجیح داد .پیتر حتی می دانست چطور دکوراسیون خانه را بچیند که تاثیر بهتری بگذارد .این
دکوراسیون را ویتگنشتاین با زحمت طراحی کرده بود .در سال 8419هر دو بچه به مدرسه دارتینگتون در دوون وارد
شدند .کیت این مدرسه را دوست داشت .او بعدا گفت این مدرسه «سالمت روانم را حفظ کرد ،ذهنم را آموخت و . . .
یک محیط مطمئن برایم ایجاد کرد».
اقامت او در آمریکا با تلخی به پایان رسید .او که برای انگلستان می ترسید ،در سال 8414کیت و جان را به کالیفرنیا
آورد (او روش میهن پرستی خاص خودش را داشت) .در آن زمان او در دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس تدریس می
کرد .راسل یو سی ال ای را دوست داشت اما از رئیس آن خوشش نمی آمد .به همین دلیل ،وقتی به او پیشنهاد پستی در
دانشگاه نیویورک سیتی را دادند سریع قبول کرد .مدت زیادی نگذشت که فهمید تصمیم عجوالنه ای گرفته است .قبل
از اینکه حکم او امضا شود اعتراضات علیه او شروع شد .به نوشته مجله کاتولیک آمریکن معترضان گفتند جلو این «هوادار
بی قواره ،زن ºطالق داده ،و فرومایه بی بند و باری اجتماعی» را بگیرید تا نتواند با تدریس منطق و ریاضیات جوانان ما
را فاسد کند .گروهی از مذهبیون خشک مغز جمالت شیطانی او را که بیشتر از کتاب ازدواج و اخالق او گرفته بودند به
رویش می آوردند و «رسما گفته شد که او لیاقت ندارد که پروفسور فلسفه باشد» .راسل بی کار و به تبع آن بی پول بود
تا اینکه شانس در شمایل آلفرد بارنز میلیونر عجیب و غریب و بنیان گذار بنیاد بارنز به او رو کرد .بارنز راسل را استخدام
کرد تا در مورد تاریخ فلسفه تدریس کند و هزینه سفر او به پنسیلوانیا را داد.
راسل که پیشتر به ظاهر سقراط زمان درآمده بود و قهرمانانه از آزادی فکری و جنسی دفاع می کرد اکنون به یک محافظه
کار سختگیر بدل شده بود .بچه های بزرگ تر او نه تنها «خوشبخت و آزاد» بزرگ نشده بودند ،بلکه تبدیل به نوجوانانی
آشفته شده بودند؛ مخصوصا جان با تمایالت همجنس گرایانه خود دست و پنجه نرم می کرد .او تالش کرد این مساله
را به صورت سربسته و از طریق تخته حروف با خانواده خود مطرح کند .در یکی از پسین ها در بازی تخته حروف خانواده
رمز را گشودند «جان همجنس باز است» .احتماال راسل با کودنی تمام فکر کرده بود که این فقط یک شوخی است .در
آن زمان او هم مثل اکثر مردم فکر می کرد که همجنس گرایی نتیجه تربیت غلط است و بنابراین غیر ممکن است که
پسر او همجنس باز باشد .کیت و جان مدتی بعد با خوشحالی خانه ای که در آن هر روز شر و جر بود را ترک کردند .پیتر
که از زندگی فقیرانه با شوهری که 11سال از او بزرگ تر بود خسته شده بود شروع به خوابیدن با مردان دیگر کرد .راسل
در مقابل برخوردی سرد اما مودبانه داشت.
در این زمان ،نفرت خاموش نشدنی راسل از دورا باعث شد که آنها نتوانند بر سر مشکالت فزاینده پسرشان جان مذاکره
کنند .جان در یک اقدام عجوالنه در سال 8491با سوزان لیندسی ازدواج کرد .احتماال هدف او از این کار غلبه بر همجنس
گرایی اش بود .آنها به سرعت صاحب دو دختر شدند که به بچه سوزان از ازدواج دیگرش اضافه شد .اما جان که دارای
جاه طلبی های ادبی بود نمی توانست خوب پول در بیاورد .به همین دلیل راسل در ابتدای دهه 8491جایی در خانه اش
در ریچموند جدا کرد تا خانواده اش با هم زندگی کنند.
سوزان که راسل را «دیدی» صدا می کرد و او را مثل خدا می پرستید و در عین حال به طرزی غیر عادی او را می
شناخت ،می گوید که این فیلسوف هشتاد ساله او را فریب داده است .شواهد مبهمی در این مورد وجود دارد اما رابطه
نزدیک این دو به جان کمکی نمی کرد .سوزان در نهایت جان را ول کرد تا با نویسنده ای به نام کریستوفر وردزوورت][8
زندگی کند .در انتهای سال 8499جان دیوانه شد و ترس کهنه راسل از جنون ارثی دوباره پدیدار شد .واکنش او این بود
که جان را نبیند و همه چیز را به دورا واگذار کند که حاال دیگر پولی در بساط نداشت و وظیفه نجات پسرش هم به
گردنش افتاده بود .راسل دنبال این بود که مجوزی بگیرد که بتواند جان را بر خالف میلش حبس کند .اما موفق نشد و
جان بقیه عمرش را با مشکالت روانی دست و پنجه نرم کرد و عمدتا با مادرش زندگی می کرد .راسل نوه هایش و
مخصوصا لوسی دختر کوچک تر با پوست روشن تر را به طرز عجیبی دوست داشت.
] Reith Lectures [1برنامه ای در بی بی سی است که اولین بار سر جان ریت آن را در سال 8491راه انداخت و
هنوز هم ادامه دارد (مترجم).
] ،Debrett's [7کتابی است که تاریخچه خانواده های مهم را ثبت می کند (مترجم).
] Reith Lectures [1برنامه ای در بی بی سی است که اولین بار سر جان ریت آن را در سال 8491راه انداخت و
هنوز هم ادامه دارد (مترجم).