Professional Documents
Culture Documents
ما هم ایرانی هستیم - We Are Iranians, Too.
ما هم ایرانی هستیم - We Are Iranians, Too.
نویسنده :هارون
چاپ نخست
انتشارات آدریان
سال ۲۵۸۱شاهنشاهی ایرانی
نام نسک :ما هم ایرانی هستیم
نام نسک به انگلیسی:
We are Iranians, too.
انتشارات :آدریان
Adriyan Publisher
نسک سرای ملی فنالند ،سال ۲۰۲۲ترسایی برابر با ۲۵۸۱شاهنشاهی
ایرانی
پیوند با نویسنده:
Leviaraon@gmail.com
پیوند با انتشارات:
Arvin.adriyan.ir@gmail.com
همه نگاره های بکار گرفته شده در نسک ،از سوی خود نویسنده در آن
گنجانده شده و انتشارات پاسخگوی حقوق مادی و منوی آنها نمی باشد.
1
2
3
4
این کتاب را تقدیم به هارون و تمام ایرانیانی که در راه وطن جان
فشانی کردند باالخص خانواده حبیب القانیان تقدیم می نمایم.
از پدر و مادر عزیزم ،خواهر خوبم مایا ،الیسا و بویژه همسر مهربانم
که سایه مهربانیش سایه ساز زندگیم می باشد ،کمال تشکر و قدردانی
را دارم.
نویسنده :هارون
5
همه اهل کوچه دوان دوان به طرف خانه بابک می دویدند .ضربات محکم در
بابک را خیلی نگران کرد ،نمی دانست چه کسی این قدر محکم به درمی کوبید
چرا باید آخه این موقع روز این طور در زد .در را که باز کرد رنگ از
صورتش پرید نمی دانست چه بگوید همه فقط می گفتند بیا به طرف کنیسه پسرت
پسرت پسرت.
دیگر چیزی نشنید فقط با آن جمعیت به طرف کنیسه می دوید .یعقوب سرش را
پایین انداخته بود و گریه می کرد و نمی دانست که چگونه باید به بابک بگوید.
بابک سراسیمه و با حیرت خاصی نگاهی به یعقوب انداخت .چی شده یعقوب؟
هارون کجاست؟ اینها چی دارن میگن! جواب بده هارون من کجاست؟
یعقوب که نگاهش را به زمین دوخته بود جوابی جز اشک ریختن نداشت .نمی
دونم نمی دونم !!!
بابک دست پینه بسته و خسته اش را به طرف یعقوب برد و با صدای لرزان
گفت دستت بده من بلند شو.
یعقوب که مثل درخت بید به خود می لرزید گفت :هارون یکم زودتر اومد
بیرون یکم عجله داشت ،گفت قراره شما را ببره دکتر ،نگران شما بود ،همش می
گفت نگران بابام .من فقط صدای موتور را شنیدم متوجه نشدم چطوری شد .ولی
صدای داد و فریادش رو که اسمم رو داد می زد و می گفت :یعقوب یعقوب
کمک کمک!!!! بیا به دادم برس.
6
بعد از چند لحظه یعقوب مکثی کرد و دستش را توی جیبش انداخت و عینک هارون را
به بابک داد .در حالیکه اشک از چشمانش جاری می شد گفت :فقط همین روی زمین
بود .همش تقصیر منه خدایا منو ببخش تقصیر منه من نمی بایست اصرار می کردم
امروز بیاید کنیسه هارون فقط و فقط به اصرار من اومد.
بابک گفت :پاشو بریم به پلیس خبر بدیم پاشو نباید وقتو از دستت بدیم.
هوا کم کم داشت تاریک می شد و باد سردی از در نیمه باز اتاق وارد می شد ،بابک به
عکس هارون خیره شده بود .یکدفعه صدای بابا بابا بابا بابا بابک را به
خود آورد ،بایک بی اختیار گفت :هارون پسرم کجا بودی؟
بابک سرش را با ناراحتی به طرف قاب عکس رو دیوار برگرداند و گفت :اخ چقدر
صداتون شبیه همه.
مازیار کوله پشتی اش را کنار در گذاشت و چند قدم به طرف پدرش رفت و گفت :بابا
من دارم می رم.
بابک در حالیکه به قاب عکس روی دیوار خیره شده بود گفت :کجا می ری پسرم،
هوای خیلی سرده.
بابک با تعجب به طرف مازیار نگاه کرد سفر! سفر کجا آخه با این وضعیت به هم
ریخته؟
7
مازیار گفت :بابا ما با هم بحث کردیم من نمیتونم ببینم کشورم داره تو آتیش جنگ
میسوزه آنوقت من فقط به اخبار گوش بدم
بابک گفت :جنگ!! جنگ کی آخه؟ جنگ چی؟ ما که نه سر پیازیم نه ته پیاز ما رو حتی
مثل شهروند درجه ۳هم قبول ندارن!
مازیار نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :بابا من عجله دارم بلیط گرفتم برا
تهران فردا هم قراره اعزام بشیم جبهه.
بابک از شدت عصبانیت نگاهش را به طرف قاب عکس هارون انداخت و گفت :به من
بگو هارون من کجاست؟؟ ها کجاست؟ چرای هیچکی نمیاد حداقل بگه چه اتفاقی براش
افتاده؟ چرا کسی سراغ ما نمیاد؟ مگه ما آدم به حساب نمی آییم؟ البته که آدم به حساب
نمی آییم ،هی ما رو از این ور به اونور می فرستن .اینقدر رفتیم و اومدیم آخرش چی
شد بعد از هفت سال هنوز هم که هنوزه نمی دونیم هارون کجاست!!! ای کاش می
دونستیم که کجا دفنش کردن؟؟؟
مازیار گفت :بابا چی داری میگی اینها و ما یعنی چی؟ هیچکی نمیدونه هارون کجاست؟
شاید این ضد انقالبیا یا نمیدونم اینای که با نظام مشکل دارن هارون رو
بابک یکدفعه داد کشید :یا چی؟ کشتند؟ آخه چرا باید هارون رو بکشند هارون که
مشکلی با اونا ویا به قول خودت ضد انقالبیا نداره ها! به من بگو کی مردم بی سالح رو
به رگبار می بست؟ به من بگو آخه چرا سیامک رو به جرم جاسوسی اعدام کردن؟
سیامک مگه چه کار کرده بود جز تجارت؟ البته که نمی دونی ! اینا فقط مال و اموال
سیامک رو می خواستند فقط همین .بابا ای آدم عقل تو کله ات بزار اینا با ما مشکل
دارن مشکل چرا نمی فهمی!!
مازیار گفت :بابا قضیه سیامک با هارون فرق داره آخه اینایی که گفتی چه ربطی به
هارون داره.
8
بابک گفت :آخه عقل کل ،باهوش سیامک یک کلیمیه ،هارون هم کلیمیه ،بابا ما از دید
اونا سگ کثیفیم می فهمی یعنی چی؟ یعنی کثیفیم یعنی نجسیم یعنی نباید نزدیکشون
بشیم .اونوقت تو شازده پسر کلیمی داری می ری برای این نظام
9
بجنگی .می خوای می بری که چی رو آزاد کنی؟ برای چی باید بجنگی؟ ما که
پشیزی هم براشون ارزش نداریم.
مازیار با عجله و در حالی که داشت کولی پشتی اش را بر می داشت گفت :بابا من از
این حرفات سیر شدم ،به هر حال من دارم می رم.
بابک در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر می شد گفت :پسرم آخه بعده هارون من
فقط تو و استر رو دارم .اون هم که االن تهرانه خونه شوهرشه .من جواب مامانت رو
چی بدم!! نمی تونی صبر کنی تا مامانت از تهران برگرده بعد بری.
مازیار گفت :چی میگی بابا من باید به اتوبوس برسم ،براش نامه نوشتم شما نگران
نباشید .فقط این نامه را بهش بدید.
مازیار در را بست و راهی ترمینال شد ،احساس بدی به او دست داده بود هیچ وقت
پدرش را اینگونه ناراحت و اندوهگین ندیده بود ،حتی آن وقت که هارون ناپدید شد
آنقدر غمگین و ناراحت نشد.
10
در همین فکر و خیال بود که به یکباره تاکسی ترمز شدیدی کرد و راننده با عصبانیت
داد زد :مگه کوری مرتیکه ی احمق الدنگ ،می خوای خودکشی کنی برو جای دیگه
خودت رو بکش نه اینکه خودتو جلوی ماشینم بنداری؟ سگ کثیف.
مازیار هیچ چیزی نگفت و فقط با خودش گفت :این چرا به من میگه سگ کثیف این که
اصال نمیدونه من کلیمیم .نمی دونم شاید هم بدونه آخه بابام همیشه میگه ما با اونا فرق
داریم شاید منظورش اینه که …
11
12
ترمینال
اتوبوس ساعت ۰۳:۹حرکت کرد ،مازیار گفت :خوب شد حداقل فردا میرسم
تهران حال و هوایی عوض کنم شاید حالم بهتر شه.
ساعت ۴صبح اتوبوس رسید ترمینال جنوب تهران ،راننده با صدای بلند گفت:
چیه نمی خوای پیاده شی جا خوش کردی پاشو برو بیرون میخوام برم عجله دارم.
مازیار سراسیمه از اتوبوس پیاده شد ،راننده کوله پشتی اش را بیرون گذاشته بود،
همینکه از اتوبوس پیاده شد اتوبوس حرکت کرد.
مازیار با خودش گفت :خوش به حال راننده رفت خونه تا بخوابه ،اما من چی کجا
باید برم تو این تاریکی؟ هوا اینجا هم خیلی سرده چیکار کنم !
نگاهی به دور و اطراف ترمینال انداخت چند نفر دور تا دور آتش حلقه زده بودند،
طرف دیگر ترمینال یک ساختمان کوچکی بود که با تابلویی بزرگ سفید رنگی نوشته
بودند نمازخانه ترمینال.
مازیار به طرف آن چند نفر که دور آتش حلقه زده بودند رفت و گفت :سالم میشه منم
خودم رو گرم کنم؟ پیرمردی که خود را با پتوی کهنه و پاره پیچیده بود بدون اینکه
چیزی بگوید سرش را به طرف پایین تکان داد.
مازیار نگاهی به آتش انداخت و با خودش گفت :چقدر خوب حداقل یکم خودم رو گرم
کنم.
تا بلند شد مامور او را به زمین کوبید و گفت :مگه نگفتم دیگه اینجا جمع نشید
13
مازیار نمی توانست حرف بزند و چشمانش تنها بخار دهان مامور را که روبروی
صورتش ایستاده بود را می دید ،بعد از چند لحظه مکث کردن مازیار گفت :من فقط
اومدم خودم رو گر گر گر گرم کنم ،دا دارم اعزام میشم جبهه .
مامور ایندفعه دست هایش را با فشار محکمی به گلوی مازیار فشرد .مازیار نمی
دانست چگونه دست های سترگ و خشن مامور را از خود دور نگاه دارد ،،ولی هر
طور شده بود و با زحمت فراوان با صدای درهم شکسته از فشار گلویش گفت :من دارم
اعزاز زززززززززاممم میشم ججججججبهه .برگ اعزامی تو جیب شلوارمممه.
مامور دست هایش را از گلویش برداشت و نگاهی تعجب آور و سوال برانگیز و
ابروهای درهم کرده به نامه اعزامی نگاهی کرد و یک نگاه به مازیار انداخت.
مازیار از شدت فشردن گلویش نمی توانست به راحتی نفس بکشد ،دست هایش را
روی زانوهایش گذاشت و آب دهانش را با خون قاطی شده بود روی زمین افتاد .سرش
درد شدید داشت ،دست هایش می لرزید ،روی زمین نشست .چشمانش به نوشته روی
دیوار افتاد«راه قدس از کربال می گذرد»
نور چراغ یک ساختمان که چندان از مازیار دور نبود ،توجه او را به خود جلب
کرد .از جایش بلند شد و به طرف آن ساختمان رفت.
پیرمردی که آستین هایش را باال زده بود و رگ های دست هایش از دور معلوم بود ،
دم در ایستاده بود به مازیار خیره شد.
مازیار گفت :سالم آقا میشه من بیام تو؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت :این چه حرفی پسرم
اینجا خونه خداست من کی باشم که اجازه بدم یا اجازه ندم شما بیاد تو .بیا تو پسرم هوا
سرده سرما می خوری ،االن هم موقع نماز صبحه.
14
مازیار کفش هایش را درآورد و رفت تو کوله پشتی اش را کنار دیوار گذاشت و خودش
هم به دیوار تکیه داد .چشمانش را بست .هنوز سرش از شدت ضربه ی روی زمین و
گلویش از فشار دستان مامور درد میکرد .درحالیکه سرش را روی دیوار نماز خانه
تکیه داده بود یاد آن روزی افتاد که هارون به او دوچرخه سواری یاد داد ،چقدر حس
قشنگی بود با اینکه چند بار خورده بود زمین ولی اینقدر دردناک نبود .در همین فکر و
خیال بود که یکدفعه صدای پیرمرد آن را به خود آورد :پسرم پشت نمازخونه میتونی
بری وضو بگیری من االن اونجا رو باز کردم برو پسرم وضو بگیر نمازت قضا نشه.
مازیار مات و مبهوت به صورت چروکین پیرمرد خیره شده بود .پیرمرد با لبخندی
گفت پسرم برو وضو بگیر نمازت قضا نشه.
مازیار بالفاصله گفت :من یهودیم و آخه اینجا ! ..هنوز حرفش تمام نشده بود که آن
پیرمرد با پرخاشگری و صورتی درهم پیچیده گفت :برو بیرون برو بیرون برو بیرون
سگ کثیف اینجا رو نجس کردی کثافت ،کثافت برو بیرون.
مازیار بدون اینکه حتی یک کلمه بگوید کوله پشتی اش را گرفت و از آنجا خارج شد.
15
16
17
18
اعزام به جبهه
افراد زیادی بیرون مسجد امام رضا محله کمالی جمع شده بودند .خیلی از مادران
اسپند دود می کردند ،بعضی ها هم گریه می کردند .یک نفر هم به نیروهای اعزامی
یک پیشبند می داد تا بر روی پیشانی خود ببندند.
مازیار حیران و سردرگم به چپ و راست نگاه می کرد دقیقا به همان آدرسی که
مرتضی به او گفته بود آمده بود ولی نمی دانست چگونه دوستش را پیدا کند .به طرف
درب ورودی مسجد رفت در آنجا از یک مردی که پیشانی بند به نیروهای اعزامی می
داد سوال کرد :آقا شما مرتضی کمالی رو می شناسید؟
آن مرد با لبخندی گفت :بیا اول این پیش بند رو بگیر بعد اگه یکم جلو تر بری اونجا
کنار اتوبوس می تونی برادر کمالی رو ببینی.
مازیار با عجله و در حالی اشک شوق خوشحالی در چشمانش جمع شده بود گفت :آره
آره داره می بینم اونجاست اونجاست و دوان دوان به طرف اتوبوس رفت.
مرتضی را در آغوش گرفت و در حالی که سرش را بر روی شانه های او گذاشته بود
اشک از چشمانش سرازیر شد .تا به حال آنقدر احساس تنهایی نکرده بود.
مرتضی گفت :چقدر خوب شد تونستی با ما بیای واقعا از دیدنت خوشحالم داداش
مازیار .خیلی وقت بود کسی او را داداش صدا نمی کرد.
تقریبا همه خواب بودند یک نگاهی به مرتضی انداخت ،خیلی خسته به نظر می رسید.
نمی دانست که االن چه خوابی می بیند ،نگاهی به بیرون هم انداخت همه جا تاریک بود
هیچ چیزی در این تاریکی مطلق دیده نمی شد .احساس دلتنگی عجیبی داشت ،دلش
برای هارون مادرش ،باباش و استر تنگ شده بوده بود ،همیشه با هم سفر می کردند.
وقتی هم با اتوبوس سفر می کردن و همه می خوابیدن خودش و هارون فقط می گفتند و
می خندیدند .به همه چیز می خندیدند به خر و پوف پدرش ،به هذیان گفتن استر موقع
خواب دیدن و اما االن چی االن اینجا تک و تنها ،البته فقط مرتضی را داشت که اون هم
19
خواب بود .پدرش همیشه میگفت :پسرم ،آدم هر جای دنیا که باشه اگه با خونوادش
باشه تنها نیست.
تمامی نیروهای اعزامی درون مدرسه مستقر شدند ،میز و صندلی کالسها را بیرون تو
یک گوشه از حیاط خالی روی هم چیده بودند در و دیوار مدرسه پر از نوشته های
دانش آموزانی بود که االن معلوم نبود کجا و در چه حالی بودند .این دیوار نوشته های
ریز که تقریبا بر روی تمامی دیوارهای مدرسه بود توجه مازیار را به خود جلب کرده
بود .مازیار سرش را به طرف نوشته روی دیوار نزدیک برد تا بتواند آن را بخواند
«بابا زود بیا خونه».
مازیار آهی کشید و روی زمین نشست ،چشمانش را بست و سرش را بر روی دیواری
که پر از نوشته های مختلف دانش آموزان بود تکیه داد.
مرتضی گفت :اینجا چکار میکنی؟ پاشو بریم ،قراره تا دو ساعت دیگه بریم از اینجا.
تمامی داوطلبان اعزامی به جبهه توی حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند ،مازیار کنار
مرتضی ایستاده بود .همگی پیشبند سرخ رنگی که با درشت نوشته شده بود «راهیان
قدس» بر پیشانی خود بسته بودند.
مازیار دستش را به طرف پیشانیش برد ،اصال متوجه نشده بود کی پیشانی بندش را
بسته بود.
تنها صدای آمبوالنس ها و تانکرهای آب و بولدوزر های بیرون همه جا پیچیده بود .اما
این تنها صدایی نبود که توجه همه را به خود جلب کرده بود ،صدای مرد میان سالی با
لباس خاکستری رنگ و عمامه سفید رنگی که بر روی یک میز ایستاده بود توجه همه
را به خود جلب کرد .خیلی ناراحت به نظر می رسید فریاد زد همه بشنید ،خودش هم
رفت روی صندلی که یک روز در کالس درس فقط معلم حق داشت روی آن بنشیند،
نشست .بعد از چند لحظه مکث سخنرانیش را شروع کرد:
20
مجاهدین خانه و کاشانه خود را ترک می کردند و برای جنگ با کفار و مشرکین
مهاجرت می کردند .خداوند در آیات ۴و ۵سوره اسرا ء می فرمایند:
و در کتاب به فرزندان اسرائیل خبر دادیم که قطعا دوبار در زمین فساد خواهید کرد و
قطعا به سرکشی بسیار بزرگ خواهید برخاست؛ پس آنگاه که وعده نخستین آن دو فرا
رسد بندگانی از خود را که سخت نیرومندند بر شما می گماریم تا میان خانه ها به
جستجو در آیند و این تهدید تحقق یافتنی است ،و البته در چندین آیه از قرآن کریم
سیمای قوم یهود که از دشمنان دیرینه اسالم به شمار می روند و با رسول گرامی اسالم
محمد به جنگ برخاستند و با مشرکان و کفار قریش دست به توطئه های مختلف زدند،
به خوبی ترسیم شده است.
برای نمونه می توان به توطئه یهود خیبر اشاره کرد ،ما هیچ وقت فراموش نخواهیم
کرد که چگونه یهودیان قصد جان مبارک پیامبر اسالم را کردند.
مازیار که سرش را پایین گرفته بود و به حرف های آن مرد گوش می داد ،یاد حرف
پدرش افتاد که می گفت :پسرم این جنگ ،جنگ ما نیست ،اینا ما رو به عنوان ایرانی به
حساب نمیارن .اینا از بیخ با ما مشکل دارن .حاال تو هر کاری هم براشون بکنی ولی
آخرش تو را خائن و جاسوس و کافر می دونن.
مازیار هیچ وقت یادش نمیاد موقعی که به کنیسه می رفتند کسی چیزی از بدی محمد
بگه! هیچ کس حتی در مورد ادیان دیگه حرف بد نمی زد .ولی آخه چرا اینجا همش
نمی دونم شاید این آقا نمیدونم نمیدونم.
مرتضی دستش را روی شانه های مازیار گذاشت و آروم توی گوشش گفت:
خودتو ناراحت نکن ،االن تموم میشه.
۶نفر توی سنگر نشسته بودند ،مازیار کتاب کوچک سیاه رنگی در دست داشت و زیر
چیزی زمزمه می کرد .ناگهان مرد چاقی که یک چفیه بسیجی دور گردن خود پیچیده
بود ،گفت :اخوی ،برادر یک آیه بخون ما هم فیض ببریم .
مازیار متوجه منظورش نشد و دوباره به کتابش خیره شد .آن مرد بلند شد و به طرف
21
مازیار آمد ،گفتم یک آیه بخون ما هم فیض ببریم .مازیار سردرگم و مبهوت گفت :چی؟
مازیار گفت :آخه این کتاب سیدوره ،منم کلیمیم ،این قرآن نیست.
آن مرد که متوجه حرف مازیار نشده بود ،رفت و سر جایش نشست و از بغل دستی
اش که عینکی بر چشم داشت و یکم از همه بزرگتر به نظر می رسید ،پرسید چی میگه
این بسیجی؟
آن مرد جواب داد :این رزمنده کلیمیه .ولی آن مرد چاق که هنوز متوجه نشده بود،
بالفاصله گفت :کلیمی یعنی چی؟ آن مرد در جوابش گفت :یعنی این رزمنده
یهودیه ،از اهل کتاب.
یکدفعه آن مرد چاق از جایش بلند شد و فریاد کشید :خدا لعنت کنه یهودیان رو ،خدا
لعنت کنه یهودیان رو و با لحن تندی گفت :ما می خواهیم قدس رو آزاد کنیم ،این دیگه
کیه آوردن با ما یعنی تو میخوای بری با برادران یهودیت بجنگی؟؟؟
مازیار گفت :من هم مثل شما ایرانیم ،منم مثل شما از خاک کشورم دفاع می کنم.
آن مرد با تمسخر گفت :آره جون بابت تو ایران رو خیلی دوست داری خیلی .بگو ببینم
تا حاال چندتا از کس و کارت تو جنگ شهید شدن؟؟ ها بگو ببینم آقای یهودی ،اقای
کلیمی
مازیار گفت :هیچکی ،ولی هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد چاق گفت :بفرما ببین
با کی اومدیم همسنگر شدیم ،با یک دشمن خدا ،دشمن پیامبر خدا ،دشمن اسالم ،دشمن
انقالب ،و در حالیکه زیر لب چیزی میگفت از سنگر بیرون رفت.
22
هیاهوی میان رزمندگان برقرار بود ،بی قراری،ناامیدی ،مسیر نامعلوم ،انتظار دیدار
با خانواده همه را به گریه انداخته بود ،البته بعضی ها هم به روی خودشان نمی آوردند.
صدای آهنگران از بلندگوها پخش می شد «هرکه دارد هوس کرب و بال بسم هللا»....،
مازیار از دور نظاره گر آن مرد چاق بود که دیشب تو سنگر به او توهین کرد .آن مرد
عین خیالش نبود و با یکی از فرماندهان خوش و بش میکرد .اصال ناراحت و غمگین
به نظر نمی رسید.
مرتضی به طرف مازیار آمد و گفت :امشب قراره دعای کمیل خونده میشه و همه
آرزوی شهادت میکنن ،میگن دعای همه مستجاب میشه تو هم بیا.
23
دعای کمیل
همگی هق هق کنان سر خود را پایین گرفته بودند ،چند نفری تو جمعیت با صدای بلند
جیغ و داد می زدند ،مازیار اصال نمی توانست گریه کند تا حاال تو این مراسمات
شرکت نکرده بود .از بی حوصلگی سرش را فقط پایین گرفته بود و یکباره به یاد اون
روزی افتاد که همگی در کنیسه در روز بار میتسواش با شادی برایش «سیمن توف و
مزال توف» می خوندند و همه با شادی برایش شکالت و شیرینی پرت می کردند ،بچه
های کوچک با خوشحالی شیرینی ها را جمع می کردند .چقدر حس خوبی بود هیچ وقت
نمی توانست فراموش کند وقتی هارون مازیار رو گردن گذاشته بود و میان جمعیت با
شادی می رقصید و «سیمن توف و مزال توف» می خوند.
24
25
در همین فکر و خیال اون روزها بود که یکدفعه همگی از جایشان بلند شدند و شروع
کردن به کوبیدن به سر و صورتشان.
مازیار از شدت سر درد و بی خوابی فقط و فقط به جمعیت سینه زنان و گریه کنان
خیره شده بود ،بغض گلویش را گرفته بود احساس خفگی می کرد و زیر لب چیزی
میگفت ،خدایا خدایا مرا دریاب ،خدایا من عاشق راه ..هنوز حرفش تمام نشده بود که
یک نفر از پشت او را هل داد ،آنقدر آن ضربه محکم بود که مازیار تعادلش را از دست
داد و با صورت خورد زمین.
مرتضی به طرف مازیار رفت و او را از زمین بلند کرد و با صورت همیشه خندانش
گفت چی شده مازیار؟ قبول باشه برادر االن هر دعای کنی دعات مستجاب میشه.
مازیارگفت :نمی دونم فک می کنم یک نفر من رو از پشت هل داد .مرتضی زیر بغل
مازیار را گرفت و او را به طرف سنگر برد.
26
وصیت نامه
سربازان نا امید از همه چیز ،دل شکسته و غمگین که امیدی برای زنده ماندن نداشتند،
سرهای خود را پایین گرفته بودند و گریه می کردند .بعضی ها هم با عجله روی کاغذ
یادداشت کوچکی فقط یک چیزی می نوشتند.
مازیار که کنار مرتضی نشسته بود و به او نگاه می کرد ازش پرسید :برا کی می
نویسی؟
مرتضی گفت :برا مادرم می نویسم آخه بابام وقتی من بچه بودم فوت کرد .تو این دنیا
من فقط مادرم و رو دارم .بعد از کمی مکث مرتضی گفت تو چی نمی خوای چیزی
بنویسی ،آخه فرمانده گردان گفته امشب شب آخره ممکن همه شهید بشیم.
27
شب حمله
مازیار نمی توانست هیچ صدای جز صدای گلوله و شلیک تانک بشنود .همه جا تاریک
بود مازیار رو زمین دراز کشیده بود و سرش را میان دو دستش پنهان کرده بود .دود
گلوله های تانک و انفجار خمپاره ها که انگار قرار نبود تمام شود ،همه جا را پر کرده
بود.
مازیار احساس خفگی می کرد .به هر قیمتی که شده بود نیم نگاهی به اطراف خود
انداخت .دیگر هیچ صدایی نمی آمد .همه چیز آرام شده بود ،آرام آرام ولی خیلی
وحشتناک و مخوف.
دستش را به یک سوی دراز کرد چیزی کنارش نبود .نمی خواست تنها رفیقش را از
دست بدهد هر طور که شده باید اون رو پیدا می کرد ولی آخه چطوری ،به صورت
سینه خیز به این سو و آن سو می رفت.
یکهو به چیزی زد نمی دانست که این چیست ! با آرامی گفت :مرتضی مرتضی بلند شو
همه چی آروم شد .پاشو بریم ،اما انگار که صدایش گم بود صدای که از گلویش می آمد
در تاریکی و سکوت ترسناک آنجا گم شده بود .او نمی دانست که آیا واقعا با خودش
حرف می زد یا دوستش را صدا می زد .نمی توانست خوب صورت مرتضی را ببیند،
حتی نمی توانست دست های خودش را ببیند.
احساس کرد که دست هایش خیس شده بود ،نمی دانست چرا!!! شاید از گرمای گلوله و
خمپاره ها باشد ،شاید هم فقط زخمی شده ولی نمی توانست حتی فکرش رو هم بکند .با
اندوه و ناامیدی کنار آن جسد دراز کشید .نمی دانست چکار باید بکند او نمی خواست از
پیشش دور شود ،او تنها دوستش بود ،تازه نمی خواست او را میان آن همه جسد بی
جان تنها رها کند.
چشمانش را بست و احساس کرد که هیچ چیزی را نمی تواند حس کند ،هیچ چیزی را.
28
29
30
31
زندان
احساس خفگی می کرد ،تند تند نفس می کشید ،جا نبود بایستند ،جایشان تنگ
بود .جای نشستن نبود ،همه گرسنه ،تشنه و همه با هم بیگانه بودند ،دیوار پر از
نوشته های بود که با خون نوشته شده بودند.
هیچکس نمی دانست که چرا باید اینجا باشد و هیچکی روزگارش از دیگری
بهتر نبود .ولی انگار اینها تنها نبودند و صداهایی از آن طرف اتاق کوچکشان
به گوش می رسید.
ولی تنهایی ،با هم بیگانه بودن و حیرت بالتکلیفی تنها مشکلشان نبود ،بلکه داد
و بیداد و جیغ و فریادهای وحشتناک که از اتاقک های مجاور به گوش می
رسید دردشان را دوچندان کرده بود و آنها را بیشتر آزار می داد.
مدتی گذشت جیغ و ناله و فریادهای اتاقک های مجاور قطع شد ،حاال صدای
چکمه هایی که با هر قدم به آنها نزدیکتر می شد آنها را بیشتر نگرانتر کرده
بود.
32
33
اتاق بازجویی
همه چیز برای او تمام شد ،این رو بازجو هم بهش گفته بود :تو زنده از اینجا
بیرون نخواهی رفت ما لهت می کنیم ،ما تو رو می کشیم.
تنها صدای منزجر کننده بازجو نبود ،بلکه صدای باز و بسته شدن در سلول
برای رفتن به بازجویی بیشتر آزارش می داد .انگار همه چیز اینجا او را
شکنجه می داد.
همه چیز برایش همانند کابوسی وحشتناک و تمام نشدنی بود .چهار دیوار سلول
کوچک انفرادی شبیه یک قبر بود ،خیلی بدتر از چاهی بود که یوسف در آنجا
رها شده بود ،شکنجه در و دیوار این سلول و ضربات بی رحمانه شکنجه گر و
غرش بی وقفه اش شبیه هیچ چیزی نبود.
تازه بدتر از همه در طول ۲۴ساعت روز چراغ سلول خاموش نمی شد.
دیوارهای گرم و سیمانی آنقدر آن را تحت فشار قرار داده که احساس می کرد
این دیوارهای سنگ دل در حال له کردن و خرد کردن استخوان هایش هستند.
پاهایش از شدت ضربات ضربات کابل پاره شده بودند ،احساس درد شدیدی در
شکمش داشت به طوری که از شدت درد تاب تحمل را نداشت و به این خاطر با
مچ گره کرده اش به در می کوبید و می گفت نگهبان ،نگهبان می خوام برم
دستشویی خواهش می کنم در رو وا کن .دیگه نمی تونم.
34
ولی انگار صدایش شنیده نمی شد ،احساس خفگی می کرد ،گرمای دیوار
سیمانی که پر از خون بود از یک سو و گرمای چراغی که ۲۴ساعت روشن
بود گرمای داخل سلول را تا مرز ۵۰درجه می رساند.
گلویش در حال فشردن بود نفسش کم کم داشت قطع می شد ،ولی با دستان
خونینش همچنان به در می کوبید.
در باز شد ،نگهبان با پرخاشگری گفت :چرا اینطور در می زنی مگه نگفتم
دیگه نزن حیوون و با پوتینش ضربه محکمی به بازویش زد.
از شدت ضربه سرش به دیوار خورد از سرش خون جاری شد .حاال خون
تمامی سر و صورتش را پر کرده بود حاال دیگر چشمانش که پر از خون شده
بودند چیزی نمی دید ،در دوباره بسته شد.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دو نفر آمدند و او را دوباره کشان کشان از
سلول یه طرف بیرون بردن .بدنش بی حس شده بود و دیگر چیزی احساس نمی
کرد.
آب سردی روی سرش ریختند دوست داشت فریاد بزند اما دیگر توان فریاد
زدن را نداشت.
ضربه محکم کابل بر روی کف پاهایش صدایش را درآورد اما آنقدر صدای
ضربه کابل محکم بود که صدایش در میان صدای ضربات کابل و نعره بازجو
گم می شد.
ناگهان بازجو با عصبانیت بیشتر ضربه محکمی بر روی شکمش و سینه هایش
35
کوبید .لعنتی کثیف ،کثافت ،بی شرف ،بی ناموس ،لباسم را کثیف کردی
حیوون .حرف بزن چرا اینقدر لفتش میدی بگو دیگه .و همچنان بر سر و
شکمش می کوبید.
نمی دانست چه چیزی را باید بگوید ،اسمش را که اینها می دانستند ،آخه چه
چیزی را باید می گفت ،باور کردنی نبود هیچ چیز برایش باوری کردنی نبود
هیچ چیز ،هر لحظه انگار کابوسی وحشتناک بود که لحظه به لحظه بدتر و بدتر
می شد.
و بدتر از همه هیچ راه رهایی از این کابوس وجود نداشت ،حتی موقع تنهایی
توی سلول انفرادی.
خیلی وقت است که با کسی حرف نزده ،هفته ،روز ،شب را فراموش کرده بود.
سعی می کرد صورت مادرش را در ذهنش مجسم کند ،دلش برای دور هم جمع
شدن ،نگاه مادرش ،خورده گیری های پدرش خیلی تنگ شده بود .دیگر توان
اشک ریختن ،لبخند زدن ،را نداشت .تمامی بدنش به شدت درد می کرد دوست
داشت برای یک بار هم که شده روی پاهای خود بایستد ولی انگار یادش رفته
بود که چگونه می تواند بایستد ،دیگر حتی نمی توانست خواب ببیند حتی حاال
که سلول انفرادیش کامال تاریک تاریک شده است هم نمی توانست بخوابد ،حاال
این تاریکی مطلق سلول رنگ را هم از او گرفته بود.
حاال حتی دیگر نمی توانست بی رنگ بودن رنگ سلول انفرادیش را هم به یاد
بیاورد.
سوال های تکراری و زجر آور بازجو او را کالفه کرده بود ،نمی دانست
چگونه باید جواب دهد به هر شکلی که جواب میداد شالق میخورد .دیگر تاب
تحمل ضربات بی رحمانه بازجو را نداشت ،دیگر گریه هم نمی کرد ،فریاد هم
نمی زد.
36
حتی موقعی که بازجو با عصبانیت نعره می زد و کابل را بر بدنش می زد
چیزی نمی گفت و این بیشتر بازجو را عصبانی می کرد .و مهم تر از همه
دیگر فحش های رکیک بازجو و نعره هایش را هم نمی شنید.
قربان فک کنم این یارو تموم کرده!! بازجو گفت :نه بابا این کثافت ها مث سگ
هفت تا جوون دارن .این نجس رو از اینجا بندازید بیرون اینجا رو هم آب
بکشید .همه چیز رو نجس کرده .این یهودی ملعون همه اینجا رو ،لباسم رو.
37
38
بهداری زندان
روی تخت بهداری زندان ،مردی با لباس سفید و موهای که تقریبا همرنگ لباس
کارش بود او را معاینه می کرد ،گفت :این دیگه بیشتر از این نمی تونه تحمل
کنه ،بدنش خیلی ضعیف شده.
مرد جوانی که به همراه دیگر مامور او را کشان کشان از اتاق بازجویی به
بهداری آورده بودند گفت :این حرفا به شما ربطی نداره تو فقط کارتو بکن.
آن مرد سرش را پایین انداخت و گفت :من فقط معاینه کردم دارم می بینم این
یارو داره می میره ،همین.
39
بند عمومی زندان
زندانیان بخش به نوبت از او مراقبت می کردند یکی از زندانیان گفت :این یارو
چیکار کرده مگه؟ کجایی؟ بهش نمی آید اهل خالف یا دزدی و اعتیاد باشه!
بیچاره
ببین داره بزور نفس می کشه ،نگاه کن بی شرفا دندوناش رو شکستن ،فک کنم
دماغش رو شکستن.
یکی دیگر از زندانیان گفت :شاید این بنده خدا از بدبختی و بی پولی از این کله
گنده های آخوندی تازه به دوران رسیده دزدی کرده یا چه میدونم چیزی
برداشته .من که فک نمی کنم این بتونه دووم بیاره.
یکی دیگر گفت :یادمه وقتی من رو بردم برا بازجویی اونقدر من رو شکنجه
دادن بعدش ازم پرسیدن اعتراف می کنی یا نه؟ واقعا نمی دونستم چی رو باید
اعتراف می کردم .یا اصال مگه من چیکار کرده بودم! مگه نمی گن جمهوری
اسالمی.
یکی دیگر از زندانیان گفت :بابا آروم ،صدا تو یکم بیار پایین این بی شرفا
حساسن به این جمهوری مسخره اسالمیشون ،بابا چه اسالمی چه بدبختی بابا
صد رحمت به ...و دیگه چیزی نگفت.
همگی درد شکنجه و رنج اتاق بازجویی را چشیده بودند و هر لحظه ممکن بود
که دوباره آنها را شکنجه کنند.
اعدام ،شکنجه ،فحش های رکیک بازجو ،تهدید تجاوز به خانواده ،تنها چیزی
بود که از همدیگر می شنیدند ،هیچ کس نمی دانست کی اعدام ،یا شکنجه می
شود.
همه چیز مبهم و نامعلوم بود ،از دنیایی بیرون هیچ اطالعی نداشتند البته
40
خبرهای اعدامی ها رو ماموران لحظه به لحظه با آنها می رساندند.
دستش را به طرف سرش برد ،چیز سردی بر روی پیشانیش بود ،چشمانش را
به آرامی باز کرد ،دوست نداشت دوباره نعره های بازجو را بشنود ،اما انگار
دیگر کابوس نمی بیند .بوی اینجا ،صدای دور و اطرافش با خودش گفت من
دارم خواب می بینم اینجا سلول من نیست .شاید هم اصال.
این صداها به او امید میداد تا چشمانش را به هر قیمتی که شده باز کند .یکی از
زندانیان که پارچه خیس سردی را روی پیشانیش گذاشته بود و مرتب آن را
عوض می کرد گفت :سالم هموطن خدا رو شکر به هوش اومدی.
دوست داشت تشکر کند ولی توان حرف زدن را نداشت لبان خشک و زخمی
اش بی حس شده بودند .دستش را به طرف آن جوان برد.
آن مرد جوان گفت :نمیخواد چیزی بگی ما هم مث تو این درد رو کشیدیم ،حاال
شاید تو یکم بیشتر .همه اینای که اینجان رفتن تو اون اتاق بازجویی وای وای.
همه درد کشیدیم.
خیال می کرد که دوباره خواب می بیند ،خواب خوش که دیگر خبری از کابوس
وحشت و تنهایی در آن نبود .دوست داشت بلند شود و با آنها درد دل کند ولی
توانش را نداشت.
یکی از زندانیان که از همه مسن تر به نظر می رسید به طرف آنها آمد کنار آن
نشست و با آرامش خاصی به او گفت :مهم نیس که چند وقته اون رو اوردن
جهنم مهم اینه که داره خوب میشه و ایشاال هر چه زودتر بره بیرون پیش
خونوادش.
41
یکی از زندانیان که از دور شاهد این حرف و حدیث بود بالفاصله گفت :بابا من
که االن نزدیک دو ساله بالتکلیفم خودم هم نمی دونم واقعا چیکار کردم .اینا دین
و ایمون سرشون نمیشه ،نماز بخونیم ،نخونیم کل قرآن رو از حفظ بگی بازم
حالیشون نیس .آخر سر هم وقتی می برن تو اتاق شکنجه هرچی قسم بخوری به
پیر به پیغمبر حالیشون نمیشه ،بدتر خودشون شروع می کنن به فحش و توهین
به مقدسات و چی میدونم هر چی که تو بگی از دست این بی ناموسای پست
فطرت بر می آید .بعد به ما میگن کافر ،مفسد فی االرض ،دشمن خدا ،دشمن
پیامبر .کسی نیست بگه بابا تو االن داشتی به هر چی دینه توهین کردی .ولی چه
کنیم که دستمون کوتاهه و اینا دارن ..هنوز حرفش را تمام نکرده بود که یکی
از زندانیان گفت :دارن میان ،دارن میان.
با عجله بدون اینکه چیزی بگویند او را که هنوز توان راه رفتن را نداشت کشان
کشان با خود بردند بیرون.
کابوس تنهایی و وحشت نمی خواست او را به حال خود رها کند ،حاال که تازه
داشت به جمع این زندانی ها عادت می کرد او را از آنها جدا کردند ،از یک سو
خوشحال بود که او تنها نیست و از یک سو نگران از شروع دوباره شکنجه.
با چشمانی بسته و بدنی خسته که دو مامور او را به صندلی محکم بسته بودند به
سواالت بازجو گوش می داد.
خوب بگو ببینم حاال چی میگی میخوای حرف بزنی یا دوباره شروع کنیم؟
42
شکنجه نشود ،دقیقا چه چیزی می خواهند تا او را به حال خود رها کنند یا حداقل
او را پیش دیگر زندانیان برگردانند تا حداقل یک هم صحبتی داشته باشد.
تاریخ ،زمان را نمی دانست یک سال یک ماه کمتر یا بیشتر هیچ چیزی را نمی
دانست فقط تنها چیزی را که یادش می آمد گرمای سلول همان اوایل بود االن هم
همان سلول خیلی سرد شده بود.
با چشمانی بسته و در حالی که اشک بر گونه های زخمی اش جاری می شد،
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
بازجو با قهقهه و خنده مسخره اش گفت آفرین سگ خوب حاال شد ،بگو ببینم :با
حضور صهیونیستها در فلسطین اشغالی موافقی؟ از اونا دفاع می کنی؟
بی وقفه جواب داد :صهیونیست ،آخه من که ایرانییم ،فلسطین اشغالی چه ربطی
به من داره!
جواب داد :حاجی ؟ حبیب هللا آدم خیلی خوب و رئیس انجمن ،اهل خیر و به همه
هم کمک می کنه .همه هم به خاطر کارای خوبش اون رو حاجی صدا می کنن.
حتی یکبار …
43
بازجو نگذاشت که حرفش تمام کند با پا آنچنان به او ضربه زد که او را با
صندلی به طرف دیگر اتاق پرت کرد و بعدش شروع کرد به فحاشی و لگد زدن
به سر و گردنش ،آنچنان می زد که انگار دیگر نمی خواست او را زنده ببیند.
اتاق پر از خون شده بود .ماموران او را در حالیکه بر روی زمین افتاده بود به
باد کتک گرفتند سر و صورت ماموران پر از خون شده بود ،خون به همه جا
پراکنده می شد.
وقتی او را کشان کشان به بند آوردند زندانیان وحشت کردند ،کسی نمی توانست
صورتش را ببیند ،تا موقعی که ماموران آنجا بودند زندانیان نزدیک او نشدند
اما همینکه در بند دوباره بسته شد ،همگی به طرف او دویدند و او را بر روی
تخت گذاشتند.
مدتها گذشت ولی آن جوان هر لحظه فکر می کرد که دوباره به سراغ او می
آیند و او را به آن اتاق شکنجه می برند .هیچ آرام و قرار نداشت با هیچ کسی
حرف نمی زد .فقط گوش میداد و همه چیز انگار برایش همانند یک خواب بود،
خوابی که توان تغییر در آدم های خوب و بد را ،نعره شکنجه گر صدای شالق ،
لگد های محکم و وحشیانه را نداشت .فقط باید خود را تسلیم این موج این
وحشیگری می کرد .البته همیشه با خودش کلنجار می رفت و می گفت آخه من
چطوری جواب محبت این زندانیان را بدم خدایا من چی دارم که به اینا بدم من
هم که مثل خودشون اینجا تو بدبختی و فالکت گیر افتادم و دستم جای بند نیس.
صدای باز شدن در بند زندان همه را از جا پراند و ماموران سراسیمه وار باتوم
به دست به طرف زندانیان می دویدند.
44
دیگر را با باتوم می زدند و او را روی زمین می کشیدند.
تنها چیزی که از حرفهایی آن زندانی همه را به گریه انداخت این بود :اگه کسی
از شما از اینجا زنده بیرون رفت و به زن و دخترم بگه ببخشید که نتونستم
کنارتون باشم .خیلی دوستون دارم ،خدا حافظ خداحافظ خدا حافظ خ...
همه آرام گریه می کردند و نگاهشان را به او خیره کرده بودند تا اینکه در بسته
شد .صدایش هنوز هم شنیده می شد ولی کم کم دورتر و دورتر می شد.
جمله ی آخری که گفت :مواظب زن و بچم باشید ،ببخشید که نتونستم کنار شما
باشم ووو برای همیشه در ذهن همه ماندگار شده بود.
یکی از زندانیان با صدای گرفته و در حالی که گونه هایش از اشک خیس شده
بود گفت :آخه چرا اینطوری ما رو دارن قصابی می کنن ،بابا مگه این بنده ی
خدا چیکار کرده؟ گناهش چیه؟ گناه زن و بچش چیه؟ اون می گفت بچش دو
سال داره ،کارش روزنامه فروشی بوده همین.
یکی دیگر از زندانیان گفت :خب شاید اعدامش نکنن فقط بردن برا شکنجه.
نه بابا اینا مامورای اعدام بودن اون رو بردن برا اعدام ،تازه اون هم تو این
وقت شب.
اینجا هیچ تفاوتی با سلول تاریک و وحشتناک انفرادی نداشت .اینجا همه همانند
جسدی بی جان در کنار هم ولی در واقع فکرشان جای دیگری بود.
45
مرد مسن که ریش سفید بلندی داشت به طرف او آمد و با صدای سوزناک و به
نوعی دلگرم و مهربان از او پرسید :پسرم تو سیامک رو می شناسی؟
با ترس ولی بی اختیار جواب داد :بله .شما سیامک رو از کجا می شناسید؟
پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت :اون هم همینجا بود ولی زیاد اینجا نمونده
اون بردن جای دیگه .سیامک با کسی حرف نمی زد .رنگ و روش تقریبا شبیه
توه ،گفتم شاید بشناسی؟
آن جوان با صدای نگران و غم آلود جواب داد :آره سیامک رو می شناسم خیلی
خوب می شناسم ،دایی ام میشه.
پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت :اخ ببخشید پسرم ناراحتت کردم.
آن جوان گفت :نه نه ،خوشحال شدم که شما حداقل سیامک را اینجا دیدید.
پیرمرد گفت :خدا کنه حالش خوب باشه و دوباره دور هم جمع بشید.
نگرانی ،بالتکلیفی ،شکنجه و اعدام همه را کالفه کرده بود .با چشمان نیمه بسته
مدام بین حالت خواب و بیداری بودند .چه کسی فردا یا حتی همین االن از جمع
ما کم می شود؟ این سوالی بود که ذهن همه را به خود مشغول کرده بود ،نمی
دانستند چه سرنوشتی در انتظار آنهاست.
چرا باید اینگونه درد کشید؟ چرا باید اینگونه شکنجه شد؟ چرا حق انتخاب
زندگی را نداشتند؟ افسوس که جوابی برای اینها نداشتند.
پیرمرد با صدایی نگران ولی با قدم های استوار به طرف آن جوان آمد و ناگهان
زد زیر گریه و با صدایی گریان گفت :امروز حاجی رو حبیب هللا القانیان رو
46
اعدام کردن.
زندانیان بند همه دور آن پیرمرد و ان جوان جمع شدند و شروع به گریه کردن
نمودند .هر کسی از دردی که درون خود داشت می گریست.
پیرمرد سرش را باال گرفت و گفت :حاجی یکی از بهترین تاجرای ایران بود،
به همه کمک می کرد .چندین نفر تو شرکت های حاجی کار می کنن .با اینکه
کلیمی بود ولی همه اون رو حاجی صدا می کردن .همیشه خنده رو بود و تنها
چیزی که براش مهم بود کمک کردن به دیگران بود .آخه چرا باید همچی ادمی
رو با این سن و سال اعدام کنن؟ حاجی قبل از انقالب آمریکا بودن ،اگه واقعا
این حرامیان پست ادعا می کنن حاجی ضد انقالبه پس چرا برگشت ایران.
یکی از زندانیان که روزنامه کیهان را در دست داشت گفت این پست فطرتا این
رو دادن میگن ما ببینیم که حبیب هللا القانیان چیکار کرده:
47
48
من نمیدونم اینا واقعا چی فک می کنن ،مردم ایران آنقدر ساده و خنگ نیستن که
به این مزخرفاتشون باور کنن.
پیرمرد با آرامی جواب داد :اگر ساده نبودن که یک شبه یک آخوند منبری را
مسئول و زمامدار مملکت نمی کردن .آخوندی که جز دروغ و حقه بازی رو
چیزی دیگری سرش نمیشه .آخه به چی باید افتخار کرد که یک مریض اخالقی
و جنسی ارتش قدرتمند یک کشور رو متالشی و سرداران و افسران ارتش رو
اعدام کنه.
آن جوان نمی دانست واقعا چه بگوید ،حرفی برای گفتن نداشت.
یاد حرف های بازجو افتاد که از او پرسید «حبیب هللا القانیان را می شناسی؟»
ولی واقعا نمی دانست که چه چیزی باید می گفت! ولی به هر حال از گفته
هایش پشیمان نیست ولی تصمیم گرفت که اگر دوباره از او بپرسند باز هم
بگوید که حبیب هلال القانیان مرد بزرگی بود و نامش برای همیشه جاودان
خواهد بود.
ولی سیامک چی؟ اون کجاست یعنی ممکنه که اون هم اعدام کردن؟ خدا نکنه
مامانم از غصه دق می کنه.
قبل از خاموشی بند ،پیرمرد به اون جوان گفت :پسرم مواظب خودت باش ،دنیا
به آخر نرسیده مطمئن باش همه چی حل میشه .خدا بزرگه ،توکلت به خدا باشه.
درد و رنجی بی کران پشت این صدای پیرمرد بود که به راحتی میتوان آن را
حس کرد .وجودش به همه اطمینان می داد .او همانند پدری مهربان که قبل از
خواب برای بچه هایش قصه تعریف می کرد ،به آنها دلگرمی می داد.
آن جوان با آرامش خاصی و در حالیکه به حرف های پیرمرد گوش می داد به
49
خواب عمیقی فرو رفت.
هیچ کس نمی توانست از جایش بپا خیزد ،پیرمرد را با سر و صورت خونی در
حالیکه روی زمین می کشیدند او را با خود به بیرون بردند.
برای یک لحظه به فکر فرو رفت و یهو گفت :من شما رو فراموش نمیکنم.
خیلی دوستون دارم ،دوست دارم همتون برگردی پیش خونوادهاتون .هیچ وقت
نمی تونم فراموش کنم که چه شبهای سختی را که باهم گذروندیم ،ولی خدا رو
شکر همه چیز دیگه تموم شد.
اون شب شامش رو را به دیگر زندانیا داد و گفت :دیگه نمیخوام اینجا شام
بخورم ،دوس دارم شام رو با زن و بچم بخورم .اون موقع که من رو گرفتن
دخترم فقط دو سال داشت .االن فک کنم خودش غذا بخوره .قربونش برم دختر
نازنینم البته اگه هنوز هم من رو یادش بیاد .البد برا خودش خانمی االن خانمی
50
شده.
صدای وحشتناک باز شدن در در تاریکی شب نوید تلخی را برای یکی از
زندانیان به همراه داشت .همگی از ترس و وحشت توان نفس کشیدن را نداشتند.
ماموران مثل همیشه با عجله ،سراسیمه وار و باتوم بدست به طرف آن زندانی
که منتظر آزادیش بود آمدند ،تا دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید
ضربه شدید و بی رحمانه باتوم بر سرش فرود آمد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بسته شدن در بند به گوش رسید.
شب وحشتناکی بود ،آری شبی وحشتناک و بی رحم که توان دیدن خنده
و خوشحالی یک پدری که بی صبرانه منتظر خانواده اش بود را نداشت.
آن جوان حاال دیگر مثل همه امیدش از همه چیز قطع شده بود و مدام به خود
می گفت دیگر نمی توان به چیزی مطمئن بود هیچ چیز هیچ چیز .تمام این مدتی
که اینجا بود آدم های زیادی را دید که کامال ناپدید شدند .معلوم نبود چرا؟
شب برایش کابوس وحشتناکی بود که حتی برای لحظه هم نمی توانست به آن
اعتماد کند و پلک هایش را روی هم بگذارد .تاریکی شب نمی توانست جلوی
ضربات باتوم را بگیرد.
ترس از ضربات باتوم و در غفلت و بی خبری بردن برای اعدام خواب را از او
51
گرفته بود.
مدت زیادی را به این شکل گذارند ولی بدنش خیلی ضعیف شده بود و نمی
دانست که چگونه باید با این مشکل کنار بیاید .بدتر از همه دیگر با هیچ کس هم
حرف نمی زد.
شب ها فقط به در بند زندان خیره شده بود ،نمی دانست که چه موقع نوبتش از
راه می رسد .ولی به هر حال دوست نداشت که او را مثل بقیه غافلگیر کنند.
هرچند که کاری هم از دستش بر نمی آمد و نمی توانست جلوی ضربات
ماموران را بگیرد ،ولی به هر حال دوست داشت که همیشه آماده باشد.
زمستان دیگری هم از راه رسید ولی هنوز تکلیفش مشخص نشده بود .تاریکی و
سردی شب های زمستان او را بیشتر آزار می داد .شب های طوالنی زمستان
که همیشه نگاهش به در دوخته شده بود او را بیشتر از شب های تابستان خسته
می کرد.
یک شب که باران شدیدی می بارید احساس کرد که دیگر توان بیدار ماندن را
ندارد و دوست داست برای یک لحظه هم که شده چشمانش را ببندد ،فقط برای
یک لحظه.
بارش باران او را به یاد پدرش می انداخت .پدرش باران را خیلی دوست داشت
و همیشه می گفت :باران بهترین موسیقیه دنیاس که به من آرامش میده ،شبی که
بارون میاد شب رو راحت می خوابم.
دلش برای پدرش،مادرش ،خواهرش و برادرش خیلی تنگ شده بود .بعد از این
همه مدت نمی دانست که االن پدرش چه احساسی نسبت به باران دارد! آیا هنوز
هم با بارش باران راحت می خوابد یا مثل من منتظر یک اتفاق غیر منتظره
اس.
52
غرق در فکر باران و امید به دیدن خانواده اش چشمانش را بست و به خواب
عمیقی فرو رفت .آنقدر خوابش عمیق بود که متوجه آمدن ماموران نشده بود.
ماموران در حالت آماده باش برای حمله به او موضع گرفته بودند .او می
دانست کوچکترین مقاومتی ضربات شدید باتوم را در پی خواهد داشت .خیلی
آرام گفت من آماده ام.
با خودش می گفت :هی چی باشه بهتره ازین انتظار و بی خوابیه .دیگر خسته
شده بود و دیگر نمی خواست منتظر بماند.
مرگ برای او رهایی بود ،رهایی از این درد و شکنجه با اینکه برای یک لحظه
هم که شده دوست داشت پدرش و مادرش را ببیند.
زیر بارش شدید باران کنار دو تا مامور ایستاده بود .نمی دانست چرا باید آنجا
باشد ،دوست داشت از آنها بپرسد ولی جراتش را نداشت ،نمی خواست برای
یک سوال ضربات باتومشان را تحمل کند.
احساس عجیبی بود او تنها نبود یک گروه دیگر هم اینجا بودند ولی نمی دانست
چرا باید آنها کنار دیوار با چشم بندی بر چشمانشان زیر باران باشند .حتی نمی
دانست اینها را از کجا آوردند.
53
منتظر بود که او هم به آنها ملحق شود ،دیگر او نگران نبود و هیچ ترسی از
ماموران نداشت .با خودش گفت :چقدر خوب االن می رم ازشون بپرسم که اونا
از کجا اومدن و حتی ازشون می پرسم...
هنوز در این افکار بود که صدای جوخه اعدام که به دستور فرمانده شان جلوی
زندانیان به صف ایستادن توجه او را به خود جلب کرد.
ماموران اعدام تفنگ های جی ۳خود را به طرف زندانیان کنار دیوار نشانه
گرفتند .چند ثانیه طول نکشید که صدای انفجار غرش گلوله که از صدای رعد و
برق هم شدیدتر بود همه جا را پر کرد.
احساس کرد که دیگر چیزی نمی شنود .آن زندانیان کنار دیوار نقش زمین شده
بودند و دیگر نه گریه و نه ناله ای می کردند ،همه ساکت و بی جان غرق در
خون بودند .خونشان با آب باران قاطی شده بود ولی انگار از آسمان خون می
بارید همه جا خونی شده بود.
فرمانده جوخه اعدام کلت کمری اش را درآورد و به طرف اجساد کنار دیوار
رفت و باالی هر جسدی که می رسید به سرش شلیک می کرد.
نمی دانست که چرا او هنوز باید آنجا باشد و نظاره گر این صحنه باشد.
وقتی که کامیون از زندان بیرون رفت ،ماشین دیگری وارد زندان شد .یکی از
ماموران به او گفت :راه بیفت ببینم االن نوبت توه راه بیفت.
به طرف آن ماشین به همراه آن دو مامور به راه افتاد .یکی از ماموران که
پوشه ی آبی رنگی در دستش داشت او را به یکی از ماموران داخل ماشین داد.
54
مامور پوشه آبی رنگ را باز کرد و با تعجب گفت :هارون اینه؟ مامور زندان
گفت آره قربان.
55
56
خبر اعدام آقای حبیب القانیان و پنج نفر دیگر در روزنامه کیهان ۱۹اردیبهشت
۱۳۵۸انتشار یافت .همچنین او یکی از ۴۳۸نفریست که اعدامشان در گزارش
اسفند ۱۳۵۸سازمان عفو بین الملل اعالم شده است .سازمان عفو بین الملل ،بر
مبنای گزارش رسانه های ایرانی و خارجی و خبرگزاری رسمی پارس
لیستی از متهمانی را که دادگاههای انقالب از زمان تاسیس تا مرداد ۱۳۵۸
محکوم کرده اند تهیه کرده و در این گزارش منتشر کرده است .اطالعات
تکمیلی از مصاحبه با یکی از نزدیکان او ،کیفرخواست ،وصیتنامه وی (۱۸
اردیبهشت ،)۱۳۵۸نامه دادستان کل انقالب به بنیاد مستضعفین ( ۲۴تیر
،)۱۳۵۹روزنامه جروزالم پست ( ۲۰اردیبهشت ،)۱۳۵۷و یک فرم
الکترونیکی فرستاده شده به بنیاد برومند توسط فردی آشنا با این مورد برگرفته
شده است.
57
دستگیری و بازداشت
58
دادگاه
بنا بر گزارش کیهان ،آقای القانیان در شعبه سوم دادگاه انقالب اسالمی که بعد
از ظهر روز ۱۸اردیبهشت تشکیل جلسه داده محاکمه شد.
دادگاه ساعت ده و نیم همان شب پایان یافت .به گفته مصاحبه شونده ،دادگاه تنها
٧تا ۱۰دقیقه به درازا کشید.
اتهامات
در شرایطی که حداقل تضمینهای دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک
59
محاکمه منصفانه محرومند ،صحت جرایمی که به آنها نسبت داده میشود مسلم و
قطعی نیست.
گزارش سازمان عفو بین الملل متذکر است که تا زمان انتشار این گزارش،
پرونده آقای القانیان تنها مورد شناخته شده ای است که در آن فردی غیر مسلمان
متهم به ارتکاب جرمی از قرآن شده باشد.
در بخش سوم کیفرخواست آمده است« :با توجه به مراتب فوق [اتهامات و
دالیل ارائه شده] ،و با عنایت به آیات قرآن عظیم ...و روایات
معصومین» تقاضا میشود که متهم به اعدام محکوم شود و کلیه اموال او و
خانواده اش مصادره گردد.
مدارک و شواهد
پس از دفاعیات آقای القانیان (لطفا به قسمت بعدی رجوع کنید) ،دادگاه به نماینده
دادسرا اجازه دفاع از کیفرخواست را داد.
60
ساواک از خریدن یک قطعه زمین در اسرائیل در سال ۱۳۴۹و سفر آقای
القانیان به عنوان رئیس انجمن کلیمیان تهران به اسرائیل در سال ۱۳۵۲خبر
میدهند .به گفته مامور ساواک در این سفر آقای القانیان به مقامات نامبرده
اسرائیلی قول میدهد که برای تشویق کلیمیان ایرانی به کمک مالی بیشتر به
اسرائیل و
مهاجرات ایشان به اسرائیل تالش کند.
آقای القانیان ،با این گزارشها که در پرونده شما مضبوط است ،دلیل ارتباط شما
با اسرائیل و کمک مالیتان به صهیونیسم اسرائیل است ،موضع اسرائیل در دنیا
برای همه مشخص است آیا نمی دانستید ارتباط شما با اسرائیل موجب از بین
رفتن حقوق مردم ستمدیده مملکت میشود؟
شما اقرار کردید که با وارد کردن محصوالت آمریکایی عما ًل پای منافع
اقتصادی آمریکا و صهیونیسم اسرائیل را در اینجا باز کردید .متاسفانه در نظام
61
سابق ایران رژیم سعی میکرد از طریق ایجاد اشتهای کاذب ،یک جامعه
مصرفی در ایران ایجاد کند .دادگاه محترم با توجه به مدارک موجود ارتباط
ایشان با اسرائیل مشخص است ،من تقاضای صدور حکم شرعی برای متهم
دارم»( .نقل شده در گزارش روزنامه کیهان)
دفاعیات
در جلسه دادگاه ،آقای القانیان که از داشتن وکیل مدافع محروم بود در دفاع از
خود اتهامات دادستان در مورد جاسوسی برای دولت اسرائیل و موافقت با
کشتار مردم فلسطین را رد کرده و گفت:
«احتراما ً اینجانب حبیب القانیان ،افتخار میکنم کلیمی ایرانی هستم ...تا به حال
هیچ گونه کمک و یا اعانه به نفع اسرائیل نداده و نخواهم داد .من موافق کشتار
مردم فلسطین نیستم ...افتخار میکنم دارای سهمی از کارخانجات پالسکو
مالمین ،پالستیک شمال ،لوله شمال و کارخانه یخچال جنرال الکتریک و
پروفیل آلومینیوم میباشم».
حکم
بنا به گزارش کیهان قضات محکمه عدل اسالمی پس از یک ساعت و نیم شور
در مورد ٦متهمی که در شعبه های مختلف دادگاه انقالب اسالمی تهران از
بامداد آن روز محاکمه شده بودند ،رای خود را در حدود نیمه شب اعالم کردند.
62
رای دادگاه در مورد متهم به شرح زیر گزارش شد:
«حبیب القانیان سرمایه دار معروف به جرم ایجاد ترویج فساد و به عنوان اهل
شمهای که در ارتباط با اسرائیل و صهیونیست به هموطنش خیانت کرد به اعدام
محکوم شد و اموال خود و نزدیکان درجه اولش به سود تمامی مستضعفین
ایران مصادره شد».
آقای حبیب القانیان ،روز ۱۹اردیبهشت ،۱۳۵۸یک ساعت بعد از صدور حکم
دادگاه ،در تهران تیرباران شد .مقامات به خانواده آقای القانیان هشدار دادند که
برای او مراسم سوگواری کلیمی برگزار نکنند( .مصاحبه)
بر اساس نامه دادستان کل انقالب به بنیاد مستضعفین (مورخ ۲۴تیر ،)۱۳۵۹
«کلیه اموال حبیب القانیان و [ ٥نفر از خویشان درجه یک وی] و اموال
همسران و فرزندان این افراد استرداد گردیده است و اضافه می نماید که هر
63
کس از طریق این اشخاص سوء استفاده از اموال مسلمین کرده و تحصیل مال
نموده باشند ،مشمول حکم میباشند» (بنیاد عبدالرحمن برومند)
64
65