You are on page 1of 66

‫ما هم ایرانی هستیم‬

‫نویسنده‪ :‬هارون‬
‫چاپ نخست‬
‫انتشارات آدریان‬
‫سال ‪ ۲۵۸۱‬شاهنشاهی ایرانی‬
‫نام نسک‪ :‬ما هم ایرانی هستیم‬
‫نام نسک به انگلیسی‪:‬‬
‫‪We are Iranians, too.‬‬

‫نویسنده‪ :‬هارون لوی ‪ / Aaron Levy /‬אהרון לוי‬

‫شابک نسخه الکترونیکی‪:‬‬


‫‪978-952-69950-0-7‬‬
‫‪ISBN 978-952-69950-0-7‬‬

‫انتشارات‪ :‬آدریان‬
‫‪Adriyan Publisher‬‬
‫نسک سرای ملی فنالند‪ ،‬سال ‪ ۲۰۲۲‬ترسایی برابر با ‪ ۲۵۸۱‬شاهنشاهی‬
‫ایرانی‬

‫پیوند با نویسنده‪:‬‬
‫‪Leviaraon@gmail.com‬‬
‫پیوند با انتشارات‪:‬‬
‫‪Arvin.adriyan.ir@gmail.com‬‬

‫همه نگاره های بکار گرفته شده در نسک‪ ،‬از سوی خود نویسنده در آن‬
‫گنجانده شده و انتشارات پاسخگوی حقوق مادی و منوی آنها نمی باشد‪.‬‬

‫‪1‬‬
2
3
4
‫این کتاب را تقدیم به هارون و تمام ایرانیانی که در راه وطن جان‬
‫فشانی کردند باالخص خانواده حبیب القانیان تقدیم می نمایم‪.‬‬

‫از پدر و مادر عزیزم‪ ،‬خواهر خوبم مایا‪ ،‬الیسا و بویژه همسر مهربانم‬
‫که سایه مهربانیش سایه ساز زندگیم می باشد‪ ،‬کمال تشکر و قدردانی‬
‫را دارم‪.‬‬

‫نویسنده‪ :‬هارون‬

‫‪5‬‬
‫همه اهل کوچه دوان دوان به طرف خانه بابک می دویدند‪ .‬ضربات محکم در‬
‫بابک را خیلی نگران کرد‪ ،‬نمی دانست چه کسی این قدر محکم به درمی کوبید‬
‫چرا باید آخه این موقع روز این طور در زد‪ .‬در را که باز کرد رنگ از‬
‫صورتش پرید نمی دانست چه بگوید همه فقط می گفتند بیا به طرف کنیسه پسرت‬
‫پسرت پسرت‪.‬‬

‫دیگر چیزی نشنید فقط با آن جمعیت به طرف کنیسه می دوید‪ .‬یعقوب سرش را‬
‫پایین انداخته بود و گریه می کرد و نمی دانست که چگونه باید به بابک بگوید‪.‬‬

‫بابک سراسیمه و با حیرت خاصی نگاهی به یعقوب انداخت‪ .‬چی شده یعقوب؟‬
‫هارون کجاست؟ اینها چی دارن میگن! جواب بده هارون من کجاست؟‬

‫یعقوب که نگاهش را به زمین دوخته بود جوابی جز اشک ریختن نداشت‪ .‬نمی‬
‫دونم نمی دونم !!!‬

‫بابک دست پینه بسته و خسته اش را به طرف یعقوب برد و با صدای لرزان‬
‫گفت دستت بده من بلند شو‪.‬‬

‫یعقوب که مثل درخت بید به خود می لرزید گفت ‪ :‬هارون یکم زودتر اومد‬
‫بیرون یکم عجله داشت‪ ،‬گفت قراره شما را ببره دکتر‪ ،‬نگران شما بود‪ ،‬همش می‬
‫گفت نگران بابام‪ .‬من فقط صدای موتور را شنیدم متوجه نشدم چطوری شد‪ .‬ولی‬
‫صدای داد و فریادش رو که اسمم رو داد می زد و می گفت ‪ :‬یعقوب یعقوب‬
‫کمک کمک!!!! بیا به دادم برس‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫بعد از چند لحظه یعقوب مکثی کرد و دستش را توی جیبش انداخت و عینک هارون را‬
‫به بابک داد‪ .‬در حالیکه اشک از چشمانش جاری می شد گفت‪ :‬فقط همین روی زمین‬
‫بود‪ .‬همش تقصیر منه خدایا منو ببخش تقصیر منه من نمی بایست اصرار می کردم‬
‫امروز بیاید کنیسه هارون فقط و فقط به اصرار من اومد‪.‬‬

‫بابک گفت‪ :‬پاشو بریم به پلیس خبر بدیم پاشو نباید وقتو از دستت بدیم‪.‬‬

‫هوا کم کم داشت تاریک می شد و باد سردی از در نیمه باز اتاق وارد می شد‪ ،‬بابک به‬
‫عکس هارون خیره شده بود‪ .‬یکدفعه صدای بابا بابا بابا بابا بابک را به‬
‫خود آورد‪ ،‬بایک بی اختیار گفت‪ :‬هارون پسرم کجا بودی؟‬

‫مازیار گفت بابا منم مازیار‪.‬‬

‫بابک سرش را با ناراحتی به طرف قاب عکس رو دیوار برگرداند و گفت‪ :‬اخ چقدر‬
‫صداتون شبیه همه‪.‬‬

‫مازیار کوله پشتی اش را کنار در گذاشت و چند قدم به طرف پدرش رفت و گفت‪ :‬بابا‬
‫من دارم می رم‪.‬‬

‫بابک در حالیکه به قاب عکس روی دیوار خیره شده بود گفت‪ :‬کجا می ری پسرم‪،‬‬
‫هوای خیلی سرده‪.‬‬

‫مازیار گفت نه بابا من من کال دارم میرم سفر‬

‫بابک با تعجب به طرف مازیار نگاه کرد سفر! سفر کجا آخه با این وضعیت به هم‬
‫ریخته؟‬

‫‪7‬‬
‫مازیار گفت‪ :‬بابا ما با هم بحث کردیم من نمیتونم ببینم کشورم داره تو آتیش جنگ‬
‫میسوزه آنوقت من فقط به اخبار گوش بدم‬

‫بابک گفت‪ :‬جنگ!! جنگ کی آخه؟ جنگ چی؟ ما که نه سر پیازیم نه ته پیاز ما رو حتی‬
‫مثل شهروند درجه ‪ ۳‬هم قبول ندارن!‬

‫مازیار نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت‪ :‬بابا من عجله دارم بلیط گرفتم برا‬
‫تهران فردا هم قراره اعزام بشیم جبهه‪.‬‬

‫بابک از شدت عصبانیت نگاهش را به طرف قاب عکس هارون انداخت و گفت‪ :‬به من‬
‫بگو هارون من کجاست؟؟ ها کجاست؟ چرای هیچکی نمیاد حداقل بگه چه اتفاقی براش‬
‫افتاده؟ چرا کسی سراغ ما نمیاد؟ مگه ما آدم به حساب نمی آییم؟ البته که آدم به حساب‬
‫نمی آییم‪ ،‬هی ما رو از این ور به اونور می فرستن‪ .‬اینقدر رفتیم و اومدیم آخرش چی‬
‫شد بعد از هفت سال هنوز هم که هنوزه نمی دونیم هارون کجاست!!! ای کاش می‬
‫دونستیم که کجا دفنش کردن؟؟؟‬

‫بعد شروع کرد به گریه کردن‪.‬‬

‫مازیار گفت‪ :‬بابا چی داری میگی اینها و ما یعنی چی؟ هیچکی نمیدونه هارون کجاست؟‬
‫شاید این ضد انقالبیا یا نمیدونم اینای که با نظام مشکل دارن هارون رو‬
‫بابک یکدفعه داد کشید‪ :‬یا چی؟ کشتند؟ آخه چرا باید هارون رو بکشند هارون که‬
‫مشکلی با اونا ویا به قول خودت ضد انقالبیا نداره ها! به من بگو کی مردم بی سالح رو‬
‫به رگبار می بست؟ به من بگو آخه چرا سیامک رو به جرم جاسوسی اعدام کردن؟‬

‫سیامک مگه چه کار کرده بود جز تجارت؟ البته که نمی دونی ! اینا فقط مال و اموال‬
‫سیامک رو می خواستند فقط همین‪ .‬بابا ای آدم عقل تو کله ات بزار اینا با ما مشکل‬
‫دارن مشکل چرا نمی فهمی!!‬

‫مازیار گفت‪ :‬بابا قضیه سیامک با هارون فرق داره آخه اینایی که گفتی چه ربطی به‬
‫هارون داره‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫بابک گفت ‪ :‬آخه عقل کل‪ ،‬باهوش سیامک یک کلیمیه‪ ،‬هارون هم کلیمیه ‪ ،‬بابا ما از دید‬
‫اونا سگ کثیفیم می فهمی یعنی چی؟ یعنی کثیفیم یعنی نجسیم یعنی نباید نزدیکشون‬
‫بشیم‪ .‬اونوقت تو شازده پسر کلیمی داری می ری برای این نظام‬

‫‪9‬‬
‫بجنگی‪ .‬می خوای می بری که چی رو آزاد کنی؟ برای چی باید بجنگی؟ ما که‬
‫پشیزی هم براشون ارزش نداریم‪.‬‬

‫مازیار با عجله و در حالی که داشت کولی پشتی اش را بر می داشت گفت‪ :‬بابا من از‬
‫این حرفات سیر شدم‪ ،‬به هر حال من دارم می رم‪.‬‬

‫بابک در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر می شد گفت‪ :‬پسرم آخه بعده هارون من‬
‫فقط تو و استر رو دارم‪ .‬اون هم که االن تهرانه خونه شوهرشه‪ .‬من جواب مامانت رو‬
‫چی بدم!! نمی تونی صبر کنی تا مامانت از تهران برگرده بعد بری‪.‬‬

‫مازیار گفت‪ :‬چی میگی بابا من باید به اتوبوس برسم‪ ،‬براش نامه نوشتم شما نگران‬
‫نباشید‪ .‬فقط این نامه را بهش بدید‪.‬‬

‫مازیار در را بست و راهی ترمینال شد‪ ،‬احساس بدی به او دست داده بود هیچ وقت‬
‫پدرش را اینگونه ناراحت و اندوهگین ندیده بود‪ ،‬حتی آن وقت که هارون ناپدید شد‬
‫آنقدر غمگین و ناراحت نشد‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫در همین فکر و خیال بود که به یکباره تاکسی ترمز شدیدی کرد و راننده با عصبانیت‬
‫داد زد‪ :‬مگه کوری مرتیکه ی احمق الدنگ‪ ،‬می خوای خودکشی کنی برو جای دیگه‬
‫خودت رو بکش نه اینکه خودتو جلوی ماشینم بنداری؟ سگ کثیف‪.‬‬

‫مازیار هیچ چیزی نگفت و فقط با خودش گفت‪ :‬این چرا به من میگه سگ کثیف این که‬
‫اصال نمیدونه من کلیمیم‪ .‬نمی دونم شاید هم بدونه آخه بابام همیشه میگه ما با اونا فرق‬
‫داریم شاید منظورش اینه که …‬

‫‪11‬‬
12
‫ترمینال‬

‫اتوبوس ساعت ‪ ۰۳:۹‬حرکت کرد‪ ،‬مازیار گفت‪ :‬خوب شد حداقل فردا میرسم‬
‫تهران حال و هوایی عوض کنم شاید حالم بهتر شه‪.‬‬

‫ساعت ‪ ۴‬صبح اتوبوس رسید ترمینال جنوب تهران‪ ،‬راننده با صدای بلند گفت‪:‬‬
‫چیه نمی خوای پیاده شی جا خوش کردی پاشو برو بیرون میخوام برم عجله دارم‪.‬‬

‫مازیار سراسیمه از اتوبوس پیاده شد‪ ،‬راننده کوله پشتی اش را بیرون گذاشته بود‪،‬‬
‫همینکه از اتوبوس پیاده شد اتوبوس حرکت کرد‪.‬‬

‫مازیار با خودش گفت‪ :‬خوش به حال راننده رفت خونه تا بخوابه‪ ،‬اما من چی کجا‬
‫باید برم تو این تاریکی؟ هوا اینجا هم خیلی سرده چیکار کنم !‬

‫نگاهی به دور و اطراف ترمینال انداخت چند نفر دور تا دور آتش حلقه زده بودند‪،‬‬
‫طرف دیگر ترمینال یک ساختمان کوچکی بود که با تابلویی بزرگ سفید رنگی نوشته‬
‫بودند نمازخانه ترمینال‪.‬‬

‫مازیار به طرف آن چند نفر که دور آتش حلقه زده بودند رفت و گفت‪ :‬سالم میشه منم‬
‫خودم رو گرم کنم؟ پیرمردی که خود را با پتوی کهنه و پاره پیچیده بود بدون اینکه‬
‫چیزی بگوید سرش را به طرف پایین تکان داد‪.‬‬

‫مازیار نگاهی به آتش انداخت و با خودش گفت‪ :‬چقدر خوب حداقل یکم خودم رو گرم‬
‫کنم‪.‬‬

‫ناگهان صدای سوتی همه را از جا پراند هر کی به یک سو می دوید‪ ،‬مازیار هل‬


‫شده بود نمی دانست که چی شده‪ ،‬چرا همه دارن فرار می کنن‪ ،‬تنها چیزی که به‬
‫گوشش رسید این بود‪ :‬فرار کن فرار کن مامورا مامورا‬

‫تا بلند شد مامور او را به زمین کوبید و گفت‪ :‬مگه نگفتم دیگه اینجا جمع نشید‬

‫‪13‬‬
‫مازیار نمی توانست حرف بزند و چشمانش تنها بخار دهان مامور را که روبروی‬
‫صورتش ایستاده بود را می دید‪ ،‬بعد از چند لحظه مکث کردن مازیار گفت‪ :‬من فقط‬
‫اومدم خودم رو گر گر گر گرم کنم‪ ،‬دا دارم اعزام میشم جبهه ‪.‬‬

‫مامور شتابان گفت اعزام؟ کجا اعزام بشی؟ مرتیکه احمق‪.‬‬

‫مامور ایندفعه دست هایش را با فشار محکمی به گلوی مازیار فشرد‪ .‬مازیار نمی‬
‫دانست چگونه دست های سترگ و خشن مامور را از خود دور نگاه دارد ‪ ،،‬ولی هر‬
‫طور شده بود و با زحمت فراوان با صدای درهم شکسته از فشار گلویش گفت‪ :‬من دارم‬
‫اعزاز زززززززززاممم میشم ججججججبهه‪ .‬برگ اعزامی تو جیب شلوارمممه‪.‬‬

‫مامور دست هایش را از گلویش برداشت و نگاهی تعجب آور و سوال برانگیز و‬
‫ابروهای درهم کرده به نامه اعزامی نگاهی کرد و یک نگاه به مازیار انداخت‪.‬‬

‫مازیار از شدت فشردن گلویش نمی توانست به راحتی نفس بکشد ‪ ،‬دست هایش را‬
‫روی زانوهایش گذاشت و آب دهانش را با خون قاطی شده بود روی زمین افتاد‪ .‬سرش‬
‫درد شدید داشت‪ ،‬دست هایش می لرزید‪ ،‬روی زمین نشست‪ .‬چشمانش به نوشته روی‬
‫دیوار افتاد«راه قدس از کربال می گذرد»‬

‫نور چراغ یک ساختمان که چندان از مازیار دور نبود ‪ ،‬توجه او را به خود جلب‬
‫کرد‪ .‬از جایش بلند شد و به طرف آن ساختمان رفت‪.‬‬

‫پیرمردی که آستین هایش را باال زده بود و رگ های دست هایش از دور معلوم بود ‪،‬‬
‫دم در ایستاده بود به مازیار خیره شد‪.‬‬

‫مازیار گفت‪ :‬سالم آقا میشه من بیام تو؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت‪ :‬این چه حرفی پسرم‬
‫اینجا خونه خداست من کی باشم که اجازه بدم یا اجازه ندم شما بیاد تو‪ .‬بیا تو پسرم هوا‬
‫سرده سرما می خوری‪ ،‬االن هم موقع نماز صبحه‪.‬‬

‫‪14‬‬
‫مازیار کفش هایش را درآورد و رفت تو کوله پشتی اش را کنار دیوار گذاشت و خودش‬
‫هم به دیوار تکیه داد‪ .‬چشمانش را بست‪ .‬هنوز سرش از شدت ضربه ی روی زمین و‬
‫گلویش از فشار دستان مامور درد میکرد‪ .‬درحالیکه سرش را روی دیوار نماز خانه‬
‫تکیه داده بود یاد آن روزی افتاد که هارون به او دوچرخه سواری یاد داد‪ ،‬چقدر حس‬
‫قشنگی بود با اینکه چند بار خورده بود زمین ولی اینقدر دردناک نبود‪ .‬در همین فکر و‬
‫خیال بود که یکدفعه صدای پیرمرد آن را به خود آورد‪ :‬پسرم پشت نمازخونه میتونی‬
‫بری وضو بگیری من االن اونجا رو باز کردم برو پسرم وضو بگیر نمازت قضا نشه‪.‬‬

‫مازیار مات و مبهوت به صورت چروکین پیرمرد خیره شده بود‪ .‬پیرمرد با لبخندی‬
‫گفت پسرم برو وضو بگیر نمازت قضا نشه‪.‬‬

‫مازیار بالفاصله گفت‪ :‬من یهودیم و آخه اینجا !‪ ..‬هنوز حرفش تمام نشده بود که آن‬
‫پیرمرد با پرخاشگری و صورتی درهم پیچیده گفت‪ :‬برو بیرون برو بیرون برو بیرون‬
‫سگ کثیف اینجا رو نجس کردی کثافت ‪ ،‬کثافت برو بیرون‪.‬‬

‫مازیار بدون اینکه حتی یک کلمه بگوید کوله پشتی اش را گرفت و از آنجا خارج شد‪.‬‬

‫‪15‬‬
16
17
18
‫اعزام به جبهه‬

‫افراد زیادی بیرون مسجد امام رضا محله کمالی جمع شده بودند‪ .‬خیلی از مادران‬
‫اسپند دود می کردند‪ ،‬بعضی ها هم گریه می کردند‪ .‬یک نفر هم به نیروهای اعزامی‬
‫یک پیشبند می داد تا بر روی پیشانی خود ببندند‪.‬‬

‫مازیار حیران و سردرگم به چپ و راست نگاه می کرد دقیقا به همان آدرسی که‬
‫مرتضی به او گفته بود آمده بود ولی نمی دانست چگونه دوستش را پیدا کند ‪ .‬به طرف‬
‫درب ورودی مسجد رفت در آنجا از یک مردی که پیشانی بند به نیروهای اعزامی می‬
‫داد سوال کرد‪ :‬آقا شما مرتضی کمالی رو می شناسید؟‬

‫آن مرد با لبخندی گفت ‪ :‬بیا اول این پیش بند رو بگیر بعد اگه یکم جلو تر بری اونجا‬
‫کنار اتوبوس می تونی برادر کمالی رو ببینی‪.‬‬

‫مازیار با عجله و در حالی اشک شوق خوشحالی در چشمانش جمع شده بود گفت‪ :‬آره‬
‫آره داره می بینم اونجاست اونجاست و دوان دوان به طرف اتوبوس رفت‪.‬‬

‫مرتضی را در آغوش گرفت و در حالی که سرش را بر روی شانه های او گذاشته بود‬
‫اشک از چشمانش سرازیر شد‪ .‬تا به حال آنقدر احساس تنهایی نکرده بود‪.‬‬

‫مرتضی گفت‪ :‬چقدر خوب شد تونستی با ما بیای واقعا از دیدنت خوشحالم داداش‬
‫مازیار‪ .‬خیلی وقت بود کسی او را داداش صدا نمی کرد‪.‬‬

‫تقریبا همه خواب بودند یک نگاهی به مرتضی انداخت‪ ،‬خیلی خسته به نظر می رسید‪.‬‬
‫نمی دانست که االن چه خوابی می بیند‪ ،‬نگاهی به بیرون هم انداخت همه جا تاریک بود‬
‫هیچ چیزی در این تاریکی مطلق دیده نمی شد‪ .‬احساس دلتنگی عجیبی داشت‪ ،‬دلش‬
‫برای هارون مادرش‪ ،‬باباش و استر تنگ شده بوده بود‪ ،‬همیشه با هم سفر می کردند‪.‬‬
‫وقتی هم با اتوبوس سفر می کردن و همه می خوابیدن خودش و هارون فقط می گفتند و‬
‫می خندیدند ‪ .‬به همه چیز می خندیدند به خر و پوف پدرش‪ ،‬به هذیان گفتن استر موقع‬
‫خواب دیدن و اما االن چی االن اینجا تک و تنها‪ ،‬البته فقط مرتضی را داشت که اون هم‬

‫‪19‬‬
‫خواب بود‪ .‬پدرش همیشه میگفت‪ :‬پسرم ‪ ،‬آدم هر جای دنیا که باشه اگه با خونوادش‬
‫باشه تنها نیست‪.‬‬

‫تمامی نیروهای اعزامی درون مدرسه مستقر شدند‪ ،‬میز و صندلی کالسها را بیرون تو‬
‫یک گوشه از حیاط خالی روی هم چیده بودند در و دیوار مدرسه پر از نوشته های‬
‫دانش آموزانی بود که االن معلوم نبود کجا و در چه حالی بودند‪ .‬این دیوار نوشته های‬
‫ریز که تقریبا بر روی تمامی دیوارهای مدرسه بود توجه مازیار را به خود جلب کرده‬
‫بود‪ .‬مازیار سرش را به طرف نوشته روی دیوار نزدیک برد تا بتواند آن را بخواند‬
‫«بابا زود بیا خونه»‪.‬‬

‫مازیار آهی کشید و روی زمین نشست‪ ،‬چشمانش را بست و سرش را بر روی دیواری‬
‫که پر از نوشته های مختلف دانش آموزان بود تکیه داد‪.‬‬

‫مازیار‪ ،‬مازیار کجایی؟ صدای مرتضی او را بیدار کرد‪.‬‬

‫مرتضی گفت‪ :‬اینجا چکار میکنی؟ پاشو بریم‪ ،‬قراره تا دو ساعت دیگه بریم از اینجا‪.‬‬

‫تمامی داوطلبان اعزامی به جبهه توی حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند‪ ،‬مازیار کنار‬
‫مرتضی ایستاده بود‪ .‬همگی پیشبند سرخ رنگی که با درشت نوشته شده بود «راهیان‬
‫قدس» بر پیشانی خود بسته بودند‪.‬‬

‫مازیار دستش را به طرف پیشانیش برد‪ ،‬اصال متوجه نشده بود کی پیشانی بندش را‬
‫بسته بود‪.‬‬

‫تنها صدای آمبوالنس ها و تانکرهای آب و بولدوزر های بیرون همه جا پیچیده بود‪ .‬اما‬
‫این تنها صدایی نبود که توجه همه را به خود جلب کرده بود‪ ،‬صدای مرد میان سالی با‬
‫لباس خاکستری رنگ و عمامه سفید رنگی که بر روی یک میز ایستاده بود توجه همه‬
‫را به خود جلب کرد‪ .‬خیلی ناراحت به نظر می رسید فریاد زد همه بشنید‪ ،‬خودش هم‬
‫رفت روی صندلی که یک روز در کالس درس فقط معلم حق داشت روی آن بنشیند‪،‬‬
‫نشست‪ .‬بعد از چند لحظه مکث سخنرانیش را شروع کرد‪:‬‬

‫‪20‬‬
‫مجاهدین خانه و کاشانه خود را ترک می کردند و برای جنگ با کفار و مشرکین‬
‫مهاجرت می کردند‪ .‬خداوند در آیات ‪ ۴‬و ‪ ۵‬سوره اسرا ء می فرمایند‪:‬‬
‫و در کتاب به فرزندان اسرائیل خبر دادیم که قطعا دوبار در زمین فساد خواهید کرد و‬
‫قطعا به سرکشی بسیار بزرگ خواهید برخاست؛ پس آنگاه که وعده نخستین آن دو فرا‬
‫رسد بندگانی از خود را که سخت نیرومندند بر شما می گماریم تا میان خانه ها به‬
‫جستجو در آیند و این تهدید تحقق یافتنی است‪ ،‬و البته در چندین آیه از قرآن کریم‬
‫سیمای قوم یهود که از دشمنان دیرینه اسالم به شمار می روند و با رسول گرامی اسالم‬
‫محمد به جنگ برخاستند و با مشرکان و کفار قریش دست به توطئه های مختلف زدند‪،‬‬
‫به خوبی ترسیم شده است‪.‬‬
‫برای نمونه می توان به توطئه یهود خیبر اشاره کرد‪ ،‬ما هیچ وقت فراموش نخواهیم‬
‫کرد که چگونه یهودیان قصد جان مبارک پیامبر اسالم را کردند‪.‬‬

‫مازیار که سرش را پایین گرفته بود و به حرف های آن مرد گوش می داد‪ ،‬یاد حرف‬
‫پدرش افتاد که می گفت‪ :‬پسرم این جنگ‪ ،‬جنگ ما نیست‪ ،‬اینا ما رو به عنوان ایرانی به‬
‫حساب نمیارن‪ .‬اینا از بیخ با ما مشکل دارن‪ .‬حاال تو هر کاری هم براشون بکنی ولی‬
‫آخرش تو را خائن و جاسوس و کافر می دونن‪.‬‬

‫مازیار هیچ وقت یادش نمیاد موقعی که به کنیسه می رفتند کسی چیزی از بدی محمد‬
‫بگه! هیچ کس حتی در مورد ادیان دیگه حرف بد نمی زد‪ .‬ولی آخه چرا اینجا همش‬
‫نمی دونم شاید این آقا نمیدونم نمیدونم‪.‬‬

‫مرتضی دستش را روی شانه های مازیار گذاشت و آروم توی گوشش گفت‪:‬‬
‫خودتو ناراحت نکن‪ ،‬االن تموم میشه‪.‬‬

‫‪ ۶‬نفر توی سنگر نشسته بودند‪ ،‬مازیار کتاب کوچک سیاه رنگی در دست داشت و زیر‬
‫چیزی زمزمه می کرد‪ .‬ناگهان مرد چاقی که یک چفیه بسیجی دور گردن خود پیچیده‬
‫بود‪ ،‬گفت‪ :‬اخوی‪ ،‬برادر یک آیه بخون ما هم فیض ببریم ‪.‬‬

‫مازیار متوجه منظورش نشد و دوباره به کتابش خیره شد‪ .‬آن مرد بلند شد و به طرف‬

‫‪21‬‬
‫مازیار آمد‪ ،‬گفتم یک آیه بخون ما هم فیض ببریم‪ .‬مازیار سردرگم و مبهوت گفت‪ :‬چی؟‬

‫آن مرد گفت‪ :‬بخون یک آیه بخون ما هم لذت ببریم‪.‬‬

‫مازیار گفت‪ :‬آخه این کتاب سیدوره‪ ،‬منم کلیمیم‪ ،‬این قرآن نیست‪.‬‬

‫آن مرد که متوجه حرف مازیار نشده بود ‪ ،‬رفت و سر جایش نشست و از بغل دستی‬
‫اش که عینکی بر چشم داشت و یکم از همه بزرگتر به نظر می رسید‪ ،‬پرسید چی میگه‬
‫این بسیجی؟‬

‫آن مرد جواب داد‪ :‬این رزمنده کلیمیه‪ .‬ولی آن مرد چاق که هنوز متوجه نشده بود‪،‬‬
‫بالفاصله گفت‪ :‬کلیمی یعنی چی؟ آن مرد در جوابش گفت‪ :‬یعنی این رزمنده‬
‫یهودیه‪ ،‬از اهل کتاب‪.‬‬

‫یکدفعه آن مرد چاق از جایش بلند شد و فریاد کشید‪ :‬خدا لعنت کنه یهودیان رو‪ ،‬خدا‬
‫لعنت کنه یهودیان رو و با لحن تندی گفت‪ :‬ما می خواهیم قدس رو آزاد کنیم‪ ،‬این دیگه‬
‫کیه آوردن با ما یعنی تو میخوای بری با برادران یهودیت بجنگی؟؟؟‬

‫مازیار گفت‪ :‬من هم مثل شما ایرانیم‪ ،‬منم مثل شما از خاک کشورم دفاع می کنم‪.‬‬

‫آن مرد با تمسخر گفت‪ :‬آره جون بابت تو ایران رو خیلی دوست داری خیلی‪ .‬بگو ببینم‬
‫تا حاال چندتا از کس و کارت تو جنگ شهید شدن؟؟ ها بگو ببینم آقای یهودی‪ ،‬اقای‬
‫کلیمی‬

‫مازیار گفت‪ :‬هیچکی‪ ،‬ولی هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد چاق گفت‪ :‬بفرما ببین‬
‫با کی اومدیم همسنگر شدیم‪ ،‬با یک دشمن خدا‪ ،‬دشمن پیامبر خدا‪ ،‬دشمن اسالم ‪ ،‬دشمن‬
‫انقالب‪ ،‬و در حالیکه زیر لب چیزی میگفت از سنگر بیرون رفت‪.‬‬

‫مازیار کتابش را بست و سرش را میان زانوهایش گذاشت‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫هیاهوی میان رزمندگان برقرار بود‪ ،‬بی قراری‪،‬ناامیدی‪ ،‬مسیر نامعلوم‪ ،‬انتظار دیدار‬
‫با خانواده همه را به گریه انداخته بود‪ ،‬البته بعضی ها هم به روی خودشان نمی آوردند‪.‬‬
‫صدای آهنگران از بلندگوها پخش می شد «هرکه دارد هوس کرب و بال بسم هللا‪»....،‬‬

‫مازیار از دور نظاره گر آن مرد چاق بود که دیشب تو سنگر به او توهین کرد‪ .‬آن مرد‬
‫عین خیالش نبود و با یکی از فرماندهان خوش و بش میکرد‪ .‬اصال ناراحت و غمگین‬
‫به نظر نمی رسید‪.‬‬

‫مرتضی به طرف مازیار آمد و گفت‪ :‬امشب قراره دعای کمیل خونده میشه و همه‬
‫آرزوی شهادت میکنن ‪ ،‬میگن دعای همه مستجاب میشه تو هم بیا‪.‬‬

‫‪23‬‬
‫دعای کمیل‬

‫همگی هق هق کنان سر خود را پایین گرفته بودند‪ ،‬چند نفری تو جمعیت با صدای بلند‬
‫جیغ و داد می زدند‪ ،‬مازیار اصال نمی توانست گریه کند تا حاال تو این مراسمات‬
‫شرکت نکرده بود‪ .‬از بی حوصلگی سرش را فقط پایین گرفته بود و یکباره به یاد اون‬
‫روزی افتاد که همگی در کنیسه در روز بار میتسواش با شادی برایش «سیمن توف و‬
‫مزال توف» می خوندند و همه با شادی برایش شکالت و شیرینی پرت می کردند ‪ ،‬بچه‬
‫های کوچک با خوشحالی شیرینی ها را جمع می کردند‪ .‬چقدر حس خوبی بود هیچ وقت‬
‫نمی توانست فراموش کند وقتی هارون مازیار رو گردن گذاشته بود و میان جمعیت با‬
‫شادی می رقصید و «سیمن توف و مزال توف» می خوند‪.‬‬

‫‪24‬‬
25
‫در همین فکر و خیال اون روزها بود که یکدفعه همگی از جایشان بلند شدند و شروع‬
‫کردن به کوبیدن به سر و صورتشان‪.‬‬

‫مازیار از شدت سر درد و بی خوابی فقط و فقط به جمعیت سینه زنان و گریه کنان‬
‫خیره شده بود‪ ،‬بغض گلویش را گرفته بود احساس خفگی می کرد و زیر لب چیزی‬
‫میگفت‪ ،‬خدایا خدایا مرا دریاب‪ ،‬خدایا من عاشق راه ‪ ..‬هنوز حرفش تمام نشده بود که‬
‫یک نفر از پشت او را هل داد‪ ،‬آنقدر آن ضربه محکم بود که مازیار تعادلش را از دست‬
‫داد و با صورت خورد زمین‪.‬‬

‫مرتضی به طرف مازیار رفت و او را از زمین بلند کرد و با صورت همیشه خندانش‬
‫گفت چی شده مازیار؟ قبول باشه برادر االن هر دعای کنی دعات مستجاب میشه‪.‬‬

‫مازیارگفت‪ :‬نمی دونم فک می کنم یک نفر من رو از پشت هل داد‪ .‬مرتضی زیر بغل‬
‫مازیار را گرفت و او را به طرف سنگر برد‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫وصیت نامه‬

‫سربازان نا امید از همه چیز ‪ ،‬دل شکسته و غمگین که امیدی برای زنده ماندن نداشتند‪،‬‬
‫سرهای خود را پایین گرفته بودند و گریه می کردند‪ .‬بعضی ها هم با عجله روی کاغذ‬
‫یادداشت کوچکی فقط یک چیزی می نوشتند‪.‬‬

‫مازیار که کنار مرتضی نشسته بود و به او نگاه می کرد ازش پرسید‪ :‬برا کی می‬
‫نویسی؟‬

‫مرتضی گفت‪ :‬برا مادرم می نویسم آخه بابام وقتی من بچه بودم فوت کرد‪ .‬تو این دنیا‬
‫من فقط مادرم و رو دارم‪ .‬بعد از کمی مکث مرتضی گفت تو چی نمی خوای چیزی‬
‫بنویسی‪ ،‬آخه فرمانده گردان گفته امشب شب آخره ممکن همه شهید بشیم‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫شب حمله‬

‫مازیار نمی توانست هیچ صدای جز صدای گلوله و شلیک تانک بشنود‪ .‬همه جا تاریک‬
‫بود مازیار رو زمین دراز کشیده بود و سرش را میان دو دستش پنهان کرده بود‪ .‬دود‬
‫گلوله های تانک و انفجار خمپاره ها که انگار قرار نبود تمام شود‪ ،‬همه جا را پر کرده‬
‫بود‪.‬‬

‫مازیار احساس خفگی می کرد‪ .‬به هر قیمتی که شده بود نیم نگاهی به اطراف خود‬
‫انداخت‪ .‬دیگر هیچ صدایی نمی آمد ‪ .‬همه چیز آرام شده بود‪ ،‬آرام آرام ولی خیلی‬
‫وحشتناک و مخوف‪.‬‬

‫دستش را به یک سوی دراز کرد چیزی کنارش نبود‪ .‬نمی خواست تنها رفیقش را از‬
‫دست بدهد هر طور که شده باید اون رو پیدا می کرد ولی آخه چطوری‪ ،‬به صورت‬
‫سینه خیز به این سو و آن سو می رفت‪.‬‬

‫یکهو به چیزی زد نمی دانست که این چیست ! با آرامی گفت‪ :‬مرتضی مرتضی بلند شو‬
‫همه چی آروم شد ‪ .‬پاشو بریم‪ ،‬اما انگار که صدایش گم بود صدای که از گلویش می آمد‬
‫در تاریکی و سکوت ترسناک آنجا گم شده بود‪ .‬او نمی دانست که آیا واقعا با خودش‬
‫حرف می زد یا دوستش را صدا می زد‪ .‬نمی توانست خوب صورت مرتضی را ببیند‪،‬‬
‫حتی نمی توانست دست های خودش را ببیند‪.‬‬

‫احساس کرد که دست هایش خیس شده بود‪ ،‬نمی دانست چرا!!! شاید از گرمای گلوله و‬
‫خمپاره ها باشد‪ ،‬شاید هم فقط زخمی شده ولی نمی توانست حتی فکرش رو هم بکند ‪ .‬با‬
‫اندوه و ناامیدی کنار آن جسد دراز کشید‪ .‬نمی دانست چکار باید بکند او نمی خواست از‬
‫پیشش دور شود‪ ،‬او تنها دوستش بود ‪،‬تازه نمی خواست او را میان آن همه جسد بی‬
‫جان تنها رها کند‪.‬‬

‫چشمانش را بست و احساس کرد که هیچ چیزی را نمی تواند حس کند‪ ،‬هیچ چیزی را‪.‬‬

‫‪28‬‬
29
30
31
‫زندان‬

‫احساس خفگی می کرد‪ ،‬تند تند نفس می کشید‪ ،‬جا نبود بایستند‪ ،‬جایشان تنگ‬
‫بود‪ .‬جای نشستن نبود‪ ،‬همه گرسنه‪ ،‬تشنه و همه با هم بیگانه بودند‪ ،‬دیوار پر از‬
‫نوشته های بود که با خون نوشته شده بودند‪.‬‬

‫هیچکس نمی دانست که چرا باید اینجا باشد و هیچکی روزگارش از دیگری‬
‫بهتر نبود‪ .‬ولی انگار اینها تنها نبودند و صداهایی از آن طرف اتاق کوچکشان‬
‫به گوش می رسید‪.‬‬

‫ولی تنهایی‪ ،‬با هم بیگانه بودن و حیرت بالتکلیفی تنها مشکلشان نبود‪ ،‬بلکه داد‬
‫و بیداد و جیغ و فریادهای وحشتناک که از اتاقک های مجاور به گوش می‬
‫رسید دردشان را دوچندان کرده بود و آنها را بیشتر آزار می داد‪.‬‬

‫مدتی گذشت جیغ و ناله و فریادهای اتاقک های مجاور قطع شد‪ ،‬حاال صدای‬
‫چکمه هایی که با هر قدم به آنها نزدیکتر می شد آنها را بیشتر نگرانتر کرده‬
‫بود‪.‬‬

‫‪32‬‬
33
‫اتاق بازجویی‬

‫او را کشان کشان از اتاق بازجویی به طرف سلول انفرادیش می بردند‪،‬‬


‫ماموران چشمبندش را باز کرده بودند ولی از شدت درد توان باز کردن‬
‫چشمانش را نداشت‪ ،‬نفس هایش تند تند می زد احساس می کرد بدنش فلج شده‬
‫بود‪ ،‬دوست داشت برای یک لحظه هم که شده چشمانش را باز کند‪ ،‬اما تالشش‬
‫بی فایده بود‪.‬‬

‫همه چیز برای او تمام شد‪ ،‬این رو بازجو هم بهش گفته بود‪ :‬تو زنده از اینجا‬
‫بیرون نخواهی رفت ما لهت می کنیم ‪ ،‬ما تو رو می کشیم‪.‬‬

‫ولی آخه چرا؟ چرا باید منو بکشن؟ من که کاری نکردم!!!‬

‫تنها صدای منزجر کننده بازجو نبود‪ ،‬بلکه صدای باز و بسته شدن در سلول‬
‫برای رفتن به بازجویی بیشتر آزارش می داد‪ .‬انگار همه چیز اینجا او را‬
‫شکنجه می داد‪.‬‬

‫همه چیز برایش همانند کابوسی وحشتناک و تمام نشدنی بود‪ .‬چهار دیوار سلول‬
‫کوچک انفرادی شبیه یک قبر بود‪ ،‬خیلی بدتر از چاهی بود که یوسف در آنجا‬
‫رها شده بود‪ ،‬شکنجه در و دیوار این سلول و ضربات بی رحمانه شکنجه گر و‬
‫غرش بی وقفه اش شبیه هیچ چیزی نبود‪.‬‬

‫تازه بدتر از همه در طول ‪ ۲۴‬ساعت روز چراغ سلول خاموش نمی شد‪.‬‬
‫دیوارهای گرم و سیمانی آنقدر آن را تحت فشار قرار داده که احساس می کرد‬
‫این دیوارهای سنگ دل در حال له کردن و خرد کردن استخوان هایش هستند‪.‬‬

‫پاهایش از شدت ضربات ضربات کابل پاره شده بودند‪ ،‬احساس درد شدیدی در‬
‫شکمش داشت به طوری که از شدت درد تاب تحمل را نداشت و به این خاطر با‬
‫مچ گره کرده اش به در می کوبید و می گفت نگهبان‪ ،‬نگهبان می خوام برم‬
‫دستشویی خواهش می کنم در رو وا کن‪ .‬دیگه نمی تونم‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫ولی انگار صدایش شنیده نمی شد‪ ،‬احساس خفگی می کرد‪ ،‬گرمای دیوار‬
‫سیمانی که پر از خون بود از یک سو و گرمای چراغی که ‪ ۲۴‬ساعت روشن‬
‫بود گرمای داخل سلول را تا مرز ‪ ۵۰‬درجه می رساند‪.‬‬

‫گلویش در حال فشردن بود نفسش کم کم داشت قطع می شد‪ ،‬ولی با دستان‬
‫خونینش همچنان به در می کوبید‪.‬‬

‫در باز شد‪ ،‬نگهبان با پرخاشگری گفت‪ :‬چرا اینطور در می زنی مگه نگفتم‬
‫دیگه نزن حیوون و با پوتینش ضربه محکمی به بازویش زد‪.‬‬

‫از شدت ضربه سرش به دیوار خورد از سرش خون جاری شد‪ .‬حاال خون‬
‫تمامی سر و صورتش را پر کرده بود حاال دیگر چشمانش که پر از خون شده‬
‫بودند چیزی نمی دید‪ ،‬در دوباره بسته شد‪.‬‬

‫هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دو نفر آمدند و او را دوباره کشان کشان از‬
‫سلول یه طرف بیرون بردن‪ .‬بدنش بی حس شده بود و دیگر چیزی احساس نمی‬
‫کرد‪.‬‬

‫آب سردی روی سرش ریختند دوست داشت فریاد بزند اما دیگر توان فریاد‬
‫زدن را نداشت‪.‬‬

‫ضربه محکم کابل بر روی کف پاهایش صدایش را درآورد اما آنقدر صدای‬
‫ضربه کابل محکم بود که صدایش در میان صدای ضربات کابل و نعره بازجو‬
‫گم می شد‪.‬‬

‫خون از کف پاهایش فوران کرد و بازجو را که همچنان بی وقفه بر کف پاهایش‬


‫می کوبید را غرق در خون کرد‪.‬‬

‫ناگهان بازجو با عصبانیت بیشتر ضربه محکمی بر روی شکمش و سینه هایش‬

‫‪35‬‬
‫کوبید‪ .‬لعنتی کثیف‪ ،‬کثافت‪ ،‬بی شرف‪ ،‬بی ناموس‪ ،‬لباسم را کثیف کردی‬
‫حیوون‪ .‬حرف بزن چرا اینقدر لفتش میدی بگو دیگه‪ .‬و همچنان بر سر و‬
‫شکمش می کوبید‪.‬‬

‫نمی دانست چه چیزی را باید بگوید‪ ،‬اسمش را که اینها می دانستند‪ ،‬آخه چه‬
‫چیزی را باید می گفت‪ ،‬باور کردنی نبود هیچ چیز برایش باوری کردنی نبود‬
‫هیچ چیز‪ ،‬هر لحظه انگار کابوسی وحشتناک بود که لحظه به لحظه بدتر و بدتر‬
‫می شد‪.‬‬

‫و بدتر از همه هیچ راه رهایی از این کابوس وجود نداشت‪ ،‬حتی موقع تنهایی‬
‫توی سلول انفرادی‪.‬‬

‫خیلی وقت است که با کسی حرف نزده‪ ،‬هفته‪ ،‬روز‪ ،‬شب را فراموش کرده بود‪.‬‬

‫سعی می کرد صورت مادرش را در ذهنش مجسم کند‪ ،‬دلش برای دور هم جمع‬
‫شدن‪ ،‬نگاه مادرش‪ ،‬خورده گیری های پدرش خیلی تنگ شده بود‪ .‬دیگر توان‬
‫اشک ریختن‪ ،‬لبخند زدن‪ ،‬را نداشت‪ .‬تمامی بدنش به شدت درد می کرد دوست‬
‫داشت برای یک بار هم که شده روی پاهای خود بایستد ولی انگار یادش رفته‬
‫بود که چگونه می تواند بایستد ‪ ،‬دیگر حتی نمی توانست خواب ببیند حتی حاال‬
‫که سلول انفرادیش کامال تاریک تاریک شده است هم نمی توانست بخوابد‪ ،‬حاال‬
‫این تاریکی مطلق سلول رنگ را هم از او گرفته بود‪.‬‬

‫حاال حتی دیگر نمی توانست بی رنگ بودن رنگ سلول انفرادیش را هم به یاد‬
‫بیاورد‪.‬‬

‫سوال های تکراری و زجر آور بازجو او را کالفه کرده بود‪ ،‬نمی دانست‬
‫چگونه باید جواب دهد به هر شکلی که جواب میداد شالق میخورد‪ .‬دیگر تاب‬
‫تحمل ضربات بی رحمانه بازجو را نداشت‪ ،‬دیگر گریه هم نمی کرد‪ ،‬فریاد هم‬
‫نمی زد‪.‬‬

‫‪36‬‬
‫حتی موقعی که بازجو با عصبانیت نعره می زد و کابل را بر بدنش می زد‬
‫چیزی نمی گفت و این بیشتر بازجو را عصبانی می کرد‪ .‬و مهم تر از همه‬
‫دیگر فحش های رکیک بازجو و نعره هایش را هم نمی شنید‪.‬‬

‫قربان فک کنم این یارو تموم کرده!! بازجو گفت‪ :‬نه بابا این کثافت ها مث سگ‬
‫هفت تا جوون دارن‪ .‬این نجس رو از اینجا بندازید بیرون اینجا رو هم آب‬
‫بکشید‪ .‬همه چیز رو نجس کرده‪ .‬این یهودی ملعون همه اینجا رو‪ ،‬لباسم رو‪.‬‬

‫‪37‬‬
38
‫بهداری زندان‬

‫روی تخت بهداری زندان‪ ،‬مردی با لباس سفید و موهای که تقریبا همرنگ لباس‬
‫کارش بود او را معاینه می کرد‪ ،‬گفت‪ :‬این دیگه بیشتر از این نمی تونه تحمل‬
‫کنه‪ ،‬بدنش خیلی ضعیف شده‪.‬‬

‫مرد جوانی که به همراه دیگر مامور او را کشان کشان از اتاق بازجویی به‬
‫بهداری آورده بودند گفت‪ :‬این حرفا به شما ربطی نداره تو فقط کارتو بکن‪.‬‬

‫آن مرد سرش را پایین انداخت و گفت‪ :‬من فقط معاینه کردم دارم می بینم این‬
‫یارو داره می میره‪ ،‬همین‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫بند عمومی زندان‬

‫زندانیان بخش به نوبت از او مراقبت می کردند یکی از زندانیان گفت‪ :‬این یارو‬
‫چیکار کرده مگه؟ کجایی؟ بهش نمی آید اهل خالف یا دزدی و اعتیاد باشه!‬
‫بیچاره‬

‫ببین داره بزور نفس می کشه‪ ،‬نگاه کن بی شرفا دندوناش رو شکستن‪ ،‬فک کنم‬
‫دماغش رو شکستن‪.‬‬

‫یکی دیگر از زندانیان گفت‪ :‬شاید این بنده خدا از بدبختی و بی پولی از این کله‬
‫گنده های آخوندی تازه به دوران رسیده دزدی کرده یا چه میدونم چیزی‬
‫برداشته‪ .‬من که فک نمی کنم این بتونه دووم بیاره‪.‬‬

‫یکی دیگر گفت‪ :‬یادمه وقتی من رو بردم برا بازجویی اونقدر من رو شکنجه‬
‫دادن بعدش ازم پرسیدن اعتراف می کنی یا نه؟ واقعا نمی دونستم چی رو باید‬
‫اعتراف می کردم‪ .‬یا اصال مگه من چیکار کرده بودم! مگه نمی گن جمهوری‬
‫اسالمی‪.‬‬

‫یکی دیگر از زندانیان گفت‪ :‬بابا آروم‪ ،‬صدا تو یکم بیار پایین این بی شرفا‬
‫حساسن به این جمهوری مسخره اسالمیشون‪ ،‬بابا چه اسالمی چه بدبختی بابا‬
‫صد رحمت به ‪ ...‬و دیگه چیزی نگفت‪.‬‬

‫همگی درد شکنجه و رنج اتاق بازجویی را چشیده بودند و هر لحظه ممکن بود‬
‫که دوباره آنها را شکنجه کنند‪.‬‬

‫اعدام‪ ،‬شکنجه‪ ،‬فحش های رکیک بازجو‪ ،‬تهدید تجاوز به خانواده‪ ،‬تنها چیزی‬
‫بود که از همدیگر می شنیدند ‪ ،‬هیچ کس نمی دانست کی اعدام‪ ،‬یا شکنجه می‬
‫شود‪.‬‬

‫همه چیز مبهم و نامعلوم بود‪ ،‬از دنیایی بیرون هیچ اطالعی نداشتند البته‬

‫‪40‬‬
‫خبرهای اعدامی ها رو ماموران لحظه به لحظه با آنها می رساندند‪.‬‬

‫دستش را به طرف سرش برد‪ ،‬چیز سردی بر روی پیشانیش بود‪ ،‬چشمانش را‬
‫به آرامی باز کرد‪ ،‬دوست نداشت دوباره نعره های بازجو را بشنود ‪ ،‬اما انگار‬
‫دیگر کابوس نمی بیند‪ .‬بوی اینجا‪ ،‬صدای دور و اطرافش با خودش گفت من‬
‫دارم خواب می بینم اینجا سلول من نیست‪ .‬شاید هم اصال‪.‬‬

‫این صداها به او امید میداد تا چشمانش را به هر قیمتی که شده باز کند‪ .‬یکی از‬
‫زندانیان که پارچه خیس سردی را روی پیشانیش گذاشته بود و مرتب آن را‬
‫عوض می کرد گفت‪ :‬سالم هموطن خدا رو شکر به هوش اومدی‪.‬‬

‫دوست داشت تشکر کند ولی توان حرف زدن را نداشت لبان خشک و زخمی‬
‫اش بی حس شده بودند‪ .‬دستش را به طرف آن جوان برد‪.‬‬

‫آن مرد جوان گفت‪ :‬نمیخواد چیزی بگی ما هم مث تو این درد رو کشیدیم‪ ،‬حاال‬
‫شاید تو یکم بیشتر‪ .‬همه اینای که اینجان رفتن تو اون اتاق بازجویی وای وای‪.‬‬
‫همه درد کشیدیم‪.‬‬

‫خیال می کرد که دوباره خواب می بیند‪ ،‬خواب خوش که دیگر خبری از کابوس‬
‫وحشت و تنهایی در آن نبود‪ .‬دوست داشت بلند شود و با آنها درد دل کند ولی‬
‫توانش را نداشت‪.‬‬

‫چند وقته تو رو اوردن اینجا هم وطن؟‬

‫سرش را به نشانه ندانستن تکان داد‪.‬‬

‫یکی از زندانیان که از همه مسن تر به نظر می رسید به طرف آنها آمد کنار آن‬
‫نشست و با آرامش خاصی به او گفت‪ :‬مهم نیس که چند وقته اون رو اوردن‬
‫جهنم مهم اینه که داره خوب میشه و ایشاال هر چه زودتر بره بیرون پیش‬
‫خونوادش‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫یکی از زندانیان که از دور شاهد این حرف و حدیث بود بالفاصله گفت‪ :‬بابا من‬
‫که االن نزدیک دو ساله بالتکلیفم خودم هم نمی دونم واقعا چیکار کردم‪ .‬اینا دین‬
‫و ایمون سرشون نمیشه‪ ،‬نماز بخونیم‪ ،‬نخونیم کل قرآن رو از حفظ بگی بازم‬
‫حالیشون نیس‪ .‬آخر سر هم وقتی می برن تو اتاق شکنجه هرچی قسم بخوری به‬
‫پیر به پیغمبر حالیشون نمیشه‪ ،‬بدتر خودشون شروع می کنن به فحش و توهین‬
‫به مقدسات و چی میدونم هر چی که تو بگی از دست این بی ناموسای پست‬
‫فطرت بر می آید‪ .‬بعد به ما میگن کافر‪ ،‬مفسد فی االرض‪ ،‬دشمن خدا‪ ،‬دشمن‬
‫پیامبر‪ .‬کسی نیست بگه بابا تو االن داشتی به هر چی دینه توهین کردی‪ .‬ولی چه‬
‫کنیم که دستمون کوتاهه و اینا دارن ‪ ..‬هنوز حرفش را تمام نکرده بود که یکی‬
‫از زندانیان گفت‪ :‬دارن میان‪ ،‬دارن میان‪.‬‬

‫با عجله بدون اینکه چیزی بگویند او را که هنوز توان راه رفتن را نداشت کشان‬
‫کشان با خود بردند بیرون‪.‬‬

‫کابوس تنهایی و وحشت نمی خواست او را به حال خود رها کند‪ ،‬حاال که تازه‬
‫داشت به جمع این زندانی ها عادت می کرد او را از آنها جدا کردند‪ ،‬از یک سو‬
‫خوشحال بود که او تنها نیست و از یک سو نگران از شروع دوباره شکنجه‪.‬‬

‫موقعی که او را از بند خارج می کردند نگاهی به آن افراد انداخت دوست داشت‬


‫از آنها کمک بگیرد و فریاد بزند من رو نجات بدین‪ ،‬نمیخوام دوباره شکنجه بشم‬
‫‪ ،‬ولی وضع آنها از او بهتر نبود‪.‬‬

‫با چشمانی بسته و بدنی خسته که دو مامور او را به صندلی محکم بسته بودند به‬
‫سواالت بازجو گوش می داد‪.‬‬

‫خوب بگو ببینم حاال چی میگی میخوای حرف بزنی یا دوباره شروع کنیم؟‬

‫بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد‪ ،‬ندانستن‪،‬بالتکلیفی‪ ،‬بی قانونی‪،‬‬


‫ناامیدی‪ ،‬و او به او فشار می آورد‪ .‬نمی دانست که چه چیزی باید بگوید تا دیگر‬

‫‪42‬‬
‫شکنجه نشود‪ ،‬دقیقا چه چیزی می خواهند تا او را به حال خود رها کنند یا حداقل‬
‫او را پیش دیگر زندانیان برگردانند تا حداقل یک هم صحبتی داشته باشد‪.‬‬
‫تاریخ‪ ،‬زمان را نمی دانست یک سال یک ماه کمتر یا بیشتر هیچ چیزی را نمی‬
‫دانست فقط تنها چیزی را که یادش می آمد گرمای سلول همان اوایل بود االن هم‬
‫همان سلول خیلی سرد شده بود‪.‬‬

‫با چشمانی بسته و در حالی که اشک بر گونه های زخمی اش جاری می شد‪،‬‬
‫سرش را به نشانه تایید تکان داد‪.‬‬

‫بازجو با قهقهه و خنده مسخره اش گفت آفرین سگ خوب حاال شد‪ ،‬بگو ببینم‪ :‬با‬
‫حضور صهیونیستها در فلسطین اشغالی موافقی؟ از اونا دفاع می کنی؟‬

‫بی وقفه جواب داد‪ :‬صهیونیست‪ ،‬آخه من که ایرانییم‪ ،‬فلسطین اشغالی چه ربطی‬
‫به من داره!‬

‫بازجو با عصبانیت داد زد‪ :‬کثافت مگه تو یهودی نیستی؟‬

‫چرا من یهودی ایرانییم‪ ،‬من چیکار فلسطین دارم آخه!‬

‫بازجو با عصبانیت بیش از حد نعره کشید‪ :‬خفه شو کثافت تو یهودی کثافتی‬


‫فهمیدی یک سگ کثیف‪ ،‬که همه جا را نجس و کثیف می کنی‪ ،‬تو ایرانی‬
‫نیستی‪ ،‬ایران کشور تو نیست تو یک صهیونیست و اشغالگری‪ .‬شما یهودی ها‬
‫همتون مثل همید پشت اشغالگرا را می گیرید‪ .‬پس تو هنوز سر عقل نیمودی و‬
‫نمیخوای اعتراف کنی!!!‬

‫خب بگو ببینم نظرت در مورد حبیب هللا القانیان چیه؟‬

‫جواب داد‪ :‬حاجی ؟ حبیب هللا آدم خیلی خوب و رئیس انجمن‪ ،‬اهل خیر و به همه‬
‫هم کمک می کنه‪ .‬همه هم به خاطر کارای خوبش اون رو حاجی صدا می کنن‪.‬‬
‫حتی یکبار …‬

‫‪43‬‬
‫بازجو نگذاشت که حرفش تمام کند با پا آنچنان به او ضربه زد که او را با‬
‫صندلی به طرف دیگر اتاق پرت کرد و بعدش شروع کرد به فحاشی و لگد زدن‬
‫به سر و گردنش‪ ،‬آنچنان می زد که انگار دیگر نمی خواست او را زنده ببیند‪.‬‬

‫اتاق پر از خون شده بود‪ .‬ماموران او را در حالیکه بر روی زمین افتاده بود به‬
‫باد کتک گرفتند سر و صورت ماموران پر از خون شده بود‪ ،‬خون به همه جا‬
‫پراکنده می شد‪.‬‬

‫وقتی او را کشان کشان به بند آوردند زندانیان وحشت کردند‪ ،‬کسی نمی توانست‬
‫صورتش را ببیند‪ ،‬تا موقعی که ماموران آنجا بودند زندانیان نزدیک او نشدند‬
‫اما همینکه در بند دوباره بسته شد‪ ،‬همگی به طرف او دویدند و او را بر روی‬
‫تخت گذاشتند‪.‬‬

‫نفسش به سختی باال می آمد و خون از دهانش جاری می شد‪.‬‬

‫مدتها گذشت ولی آن جوان هر لحظه فکر می کرد که دوباره به سراغ او می‬
‫آیند و او را به آن اتاق شکنجه می برند‪ .‬هیچ آرام و قرار نداشت با هیچ کسی‬
‫حرف نمی زد‪ .‬فقط گوش میداد و همه چیز انگار برایش همانند یک خواب بود‪،‬‬
‫خوابی که توان تغییر در آدم های خوب و بد را‪ ،‬نعره شکنجه گر صدای شالق ‪،‬‬
‫لگد های محکم و وحشیانه را نداشت‪ .‬فقط باید خود را تسلیم این موج این‬
‫وحشیگری می کرد‪ .‬البته همیشه با خودش کلنجار می رفت و می گفت آخه من‬
‫چطوری جواب محبت این زندانیان را بدم خدایا من چی دارم که به اینا بدم من‬
‫هم که مثل خودشون اینجا تو بدبختی و فالکت گیر افتادم و دستم جای بند نیس‪.‬‬

‫صدای باز شدن در بند زندان همه را از جا پراند و ماموران سراسیمه وار باتوم‬
‫به دست به طرف زندانیان می دویدند‪.‬‬

‫چشمانش را بست و گفت اینبار من رو می کشن خدایا‪ .‬صدای آه و ناله یک‬


‫زندانی دیگر او را به خود آورد چشمانش را باز کرد‪ ،‬ماموران یک زندانی‬

‫‪44‬‬
‫دیگر را با باتوم می زدند و او را روی زمین می کشیدند‪.‬‬
‫تنها چیزی که از حرفهایی آن زندانی همه را به گریه انداخت این بود‪ :‬اگه کسی‬
‫از شما از اینجا زنده بیرون رفت و به زن و دخترم بگه ببخشید که نتونستم‬
‫کنارتون باشم‪ .‬خیلی دوستون دارم‪ ،‬خدا حافظ خداحافظ خدا حافظ خ‪...‬‬

‫همه آرام گریه می کردند و نگاهشان را به او خیره کرده بودند تا اینکه در بسته‬
‫شد‪ .‬صدایش هنوز هم شنیده می شد ولی کم کم دورتر و دورتر می شد‪.‬‬

‫جمله ی آخری که گفت‪ :‬مواظب زن و بچم باشید ‪ ،‬ببخشید که نتونستم کنار شما‬
‫باشم ووو برای همیشه در ذهن همه ماندگار شده بود‪.‬‬

‫یکی از زندانیان با صدای گرفته و در حالی که گونه هایش از اشک خیس شده‬
‫بود گفت‪ :‬آخه چرا اینطوری ما رو دارن قصابی می کنن‪ ،‬بابا مگه این بنده ی‬
‫خدا چیکار کرده؟ گناهش چیه؟ گناه زن و بچش چیه؟ اون می گفت بچش دو‬
‫سال داره‪ ،‬کارش روزنامه فروشی بوده همین‪.‬‬

‫یکی دیگر از زندانیان گفت‪ :‬خب شاید اعدامش نکنن فقط بردن برا شکنجه‪.‬‬

‫نه بابا اینا مامورای اعدام بودن اون رو بردن برا اعدام‪ ،‬تازه اون هم تو این‬
‫وقت شب‪.‬‬

‫زجر آورترین لحظه‪ ،‬لحظه ی است که یک زندانی را در عمق خواب که شاید‬


‫رویایی آزادی و نشستن کنار زن و بچه اش را می دید‪ ،‬با ضربات پی در پی‬
‫باتوم از خواب بیدار کنند و او را ببرند برای اعدام‪.‬‬

‫هیچ کس نمی دانست نفر بعدی چه کسی خواهد بود؟‬

‫اینجا هیچ تفاوتی با سلول تاریک و وحشتناک انفرادی نداشت‪ .‬اینجا همه همانند‬
‫جسدی بی جان در کنار هم ولی در واقع فکرشان جای دیگری بود‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫مرد مسن که ریش سفید بلندی داشت به طرف او آمد و با صدای سوزناک و به‬
‫نوعی دلگرم و مهربان از او پرسید‪ :‬پسرم تو سیامک رو می شناسی؟‬

‫یکدفعه رنگ از صورتش پرید‪ .‬سسسسسس سیامک ؟‬

‫با ترس ولی بی اختیار جواب داد‪ :‬بله‪ .‬شما سیامک رو از کجا می شناسید؟‬

‫پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت‪ :‬اون هم همینجا بود ولی زیاد اینجا نمونده‬
‫اون بردن جای دیگه‪ .‬سیامک با کسی حرف نمی زد‪ .‬رنگ و روش تقریبا شبیه‬
‫توه‪ ،‬گفتم شاید بشناسی؟‬

‫آن جوان با صدای نگران و غم آلود جواب داد‪ :‬آره سیامک رو می شناسم خیلی‬
‫خوب می شناسم‪ ،‬دایی ام میشه‪.‬‬

‫پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت‪ :‬اخ ببخشید پسرم ناراحتت کردم‪.‬‬

‫آن جوان گفت‪ :‬نه نه‪ ،‬خوشحال شدم که شما حداقل سیامک را اینجا دیدید‪.‬‬

‫پیرمرد گفت‪ :‬خدا کنه حالش خوب باشه و دوباره دور هم جمع بشید‪.‬‬

‫نگرانی‪ ،‬بالتکلیفی‪ ،‬شکنجه و اعدام همه را کالفه کرده بود‪ .‬با چشمان نیمه بسته‬
‫مدام بین حالت خواب و بیداری بودند‪ .‬چه کسی فردا یا حتی همین االن از جمع‬
‫ما کم می شود؟ این سوالی بود که ذهن همه را به خود مشغول کرده بود‪ ،‬نمی‬
‫دانستند چه سرنوشتی در انتظار آنهاست‪.‬‬

‫چرا باید اینگونه درد کشید؟ چرا باید اینگونه شکنجه شد؟ چرا حق انتخاب‬
‫زندگی را نداشتند؟ افسوس که جوابی برای اینها نداشتند‪.‬‬

‫پیرمرد با صدایی نگران ولی با قدم های استوار به طرف آن جوان آمد و ناگهان‬
‫زد زیر گریه و با صدایی گریان گفت‪ :‬امروز حاجی رو حبیب هللا القانیان رو‬

‫‪46‬‬
‫اعدام کردن‪.‬‬

‫زندانیان بند همه دور آن پیرمرد و ان جوان جمع شدند و شروع به گریه کردن‬
‫نمودند‪ .‬هر کسی از دردی که درون خود داشت می گریست‪.‬‬

‫پیرمرد سرش را باال گرفت و گفت‪ :‬حاجی یکی از بهترین تاجرای ایران بود‪،‬‬
‫به همه کمک می کرد‪ .‬چندین نفر تو شرکت های حاجی کار می کنن‪ .‬با اینکه‬
‫کلیمی بود ولی همه اون رو حاجی صدا می کردن‪ .‬همیشه خنده رو بود و تنها‬
‫چیزی که براش مهم بود کمک کردن به دیگران بود‪ .‬آخه چرا باید همچی ادمی‬
‫رو با این سن و سال اعدام کنن؟ حاجی قبل از انقالب آمریکا بودن‪ ،‬اگه واقعا‬
‫این حرامیان پست ادعا می کنن حاجی ضد انقالبه پس چرا برگشت ایران‪.‬‬

‫یکی از زندانیان که روزنامه کیهان را در دست داشت گفت این پست فطرتا این‬
‫رو دادن میگن ما ببینیم که حبیب هللا القانیان چیکار کرده‪:‬‬

‫‪ .۱‬دوستی با دشمنان خدا و دشمنی با دوستان خدا‬


‫‪ .۲‬جاسوسی به نفع اسرائیل‬
‫‪ .۳‬جمع آوری کمک و اعانه به نفع ارتش اسرائیل به منظور بمباران کردن‬
‫مردم بی پناه فلسطین‬
‫‪ .۴‬صرف درآمد و بهره گیری ها‪ ،‬استعمار ایران‪ ،‬محارب و غاصب ضد اسالم‬
‫و حق‬
‫‪ .۵‬فساد در زمین به صورت از بین بردن منابع اقتصادی و نابود کردن جامعه‬
‫‪ .۶‬محاربه با خدا و رسول خدا و تمامی مردم ایران‬
‫‪ .۷‬سد راه خدا و سد راه تکامل ارزش های اسالمی و انسانی‬
‫‪ .۸‬معاونت در کشتار بی رحمانه مردم مبارز فلسطین‬

‫واقعا که چطور میشه این آدم رو که تا دیروز کل سرمایه اش رو صرف مملکت‬


‫کرده یکدفعه بعد از این انقالب آبکی مسخره آخوندی بشه محارب و دشمن خدا‬
‫و مردم ایران!!‬

‫‪47‬‬
48
‫من نمیدونم اینا واقعا چی فک می کنن‪ ،‬مردم ایران آنقدر ساده و خنگ نیستن که‬
‫به این مزخرفاتشون باور کنن‪.‬‬

‫پیرمرد با آرامی جواب داد‪ :‬اگر ساده نبودن که یک شبه یک آخوند منبری را‬
‫مسئول و زمامدار مملکت نمی کردن‪ .‬آخوندی که جز دروغ و حقه بازی رو‬
‫چیزی دیگری سرش نمیشه‪ .‬آخه به چی باید افتخار کرد که یک مریض اخالقی‬
‫و جنسی ارتش قدرتمند یک کشور رو متالشی و سرداران و افسران ارتش رو‬
‫اعدام کنه‪.‬‬

‫آن جوان نمی دانست واقعا چه بگوید‪ ،‬حرفی برای گفتن نداشت‪.‬‬

‫این انقالبیون به هیچکی رحم نمی کنن‪.‬‬

‫یاد حرف های بازجو افتاد که از او پرسید «حبیب هللا القانیان را می شناسی؟»‬
‫ولی واقعا نمی دانست که چه چیزی باید می گفت! ولی به هر حال از گفته‬
‫هایش پشیمان نیست ولی تصمیم گرفت که اگر دوباره از او بپرسند باز هم‬
‫بگوید که حبیب هلال القانیان مرد بزرگی بود و نامش برای همیشه جاودان‬
‫خواهد بود‪.‬‬

‫ولی سیامک چی؟ اون کجاست یعنی ممکنه که اون هم اعدام کردن؟ خدا نکنه‬
‫مامانم از غصه دق می کنه‪.‬‬

‫قبل از خاموشی بند‪ ،‬پیرمرد به اون جوان گفت‪ :‬پسرم مواظب خودت باش‪ ،‬دنیا‬
‫به آخر نرسیده مطمئن باش همه چی حل میشه‪ .‬خدا بزرگه‪ ،‬توکلت به خدا باشه‪.‬‬

‫درد و رنجی بی کران پشت این صدای پیرمرد بود که به راحتی میتوان آن را‬
‫حس کرد‪ .‬وجودش به همه اطمینان می داد‪ .‬او همانند پدری مهربان که قبل از‬
‫خواب برای بچه هایش قصه تعریف می کرد‪ ،‬به آنها دلگرمی می داد‪.‬‬

‫آن جوان با آرامش خاصی و در حالیکه به حرف های پیرمرد گوش می داد به‬

‫‪49‬‬
‫خواب عمیقی فرو رفت‪.‬‬

‫صدای هولناک باز شدن در همه را از جا پراند ‪ ،‬ماموران دوان دوان و‬


‫سراسیمه وار به طرف زندانیان می دویدند بدون اینکه اجازه دهند کسی چیزی‬
‫بگوید فقط با باتوم محکم بر سر و صورت پیرمرد می زدند ولی پیرمرد چیزی‬
‫نمی گفت‪ ،‬آنقدر خون از سر و صورتش جاری شد که دیگر موهایش و ریش‬
‫سفیدش رنگ سرخ به خود گرفته بودند‪ ،‬چشمان مهربانش دفن در خون شده‬
‫بودند و دیگر آن برق مهربانی را نمی توان در آنها مشاهده کرد‪.‬‬

‫هیچ کس نمی توانست از جایش بپا خیزد‪ ،‬پیرمرد را با سر و صورت خونی در‬
‫حالیکه روی زمین می کشیدند او را با خود به بیرون بردند‪.‬‬

‫از آن روزی که پیرمرد را از آنجا بردند کسی دیگر او را ندید‪.‬‬

‫یکی از زندانیان که او را برای بازجویی برده بودند با خوشحالی برگشت‪ .‬برق‬


‫خوشحالی و نوید آزادی در چشمانش به خوبی دیده می شد‪ .‬و برای رفتن به‬
‫بیرون لحظه شماری می کرد‪ .‬با خوشحالی گفت‪ :‬قراره تا چند روز دیگه‬
‫برگردم پیش زن و بچه ام‪ ،‬االن تقریبا یک ساله اونا را ندیدم ‪ ،‬و هیچ خبری‬
‫ازشون ندارم‪ .‬با خوشحالی گفت بازجو به من قول داد که قراره به همین زودی‬
‫من رو آزاد کنه‪.‬‬

‫برای یک لحظه به فکر فرو رفت و یهو گفت‪ :‬من شما رو فراموش نمیکنم‪.‬‬
‫خیلی دوستون دارم‪ ،‬دوست دارم همتون برگردی پیش خونوادهاتون‪ .‬هیچ وقت‬
‫نمی تونم فراموش کنم که چه شبهای سختی را که باهم گذروندیم‪ ،‬ولی خدا رو‬
‫شکر همه چیز دیگه تموم شد‪.‬‬

‫اون شب شامش رو را به دیگر زندانیا داد و گفت‪ :‬دیگه نمیخوام اینجا شام‬
‫بخورم‪ ،‬دوس دارم شام رو با زن و بچم بخورم‪ .‬اون موقع که من رو گرفتن‬
‫دخترم فقط دو سال داشت‪ .‬االن فک کنم خودش غذا بخوره‪ .‬قربونش برم دختر‬
‫نازنینم البته اگه هنوز هم من رو یادش بیاد‪ .‬البد برا خودش خانمی االن خانمی‬

‫‪50‬‬
‫شده‪.‬‬

‫صدای وحشتناک باز شدن در در تاریکی شب نوید تلخی را برای یکی از‬
‫زندانیان به همراه داشت‪ .‬همگی از ترس و وحشت توان نفس کشیدن را نداشتند‪.‬‬

‫ماموران مثل همیشه با عجله‪ ،‬سراسیمه وار و باتوم بدست به طرف آن زندانی‬
‫که منتظر آزادیش بود آمدند‪ ،‬تا دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید‬
‫ضربه شدید و بی رحمانه باتوم بر سرش فرود آمد‪.‬‬

‫ناله و فریاد می کرد‪ :‬کجا من رو می برید؟ مگه قرار نبود من ‪...‬‬

‫هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بسته شدن در بند به گوش رسید‪.‬‬

‫شب وحشتناکی بود‪ ،‬آری شبی وحشتناک و بی رحم که توان دیدن خنده‬
‫و خوشحالی یک پدری که بی صبرانه منتظر خانواده اش بود را نداشت‪.‬‬

‫رعب و وحشت‪ ،‬خشونت‪ ،‬شکنجه و اعدام همیشه در زندان حاضر بود‪،‬‬


‫مسیری نامعلوم در زمانی نامعلوم و مکان کامال مجهول و بیگانه همه را دیوانه‬
‫کرده بود‪ ،‬هر لحظه ممکن بود آخرین لحظه زندگیشان باشد‪ .‬هر شب قبل از‬
‫خواب مطمئن نبودند که شب را به صبح خواهند رساند‪.‬‬

‫آن جوان حاال دیگر مثل همه امیدش از همه چیز قطع شده بود و مدام به خود‬
‫می گفت دیگر نمی توان به چیزی مطمئن بود هیچ چیز هیچ چیز‪ .‬تمام این مدتی‬
‫که اینجا بود آدم های زیادی را دید که کامال ناپدید شدند‪ .‬معلوم نبود چرا؟‬

‫شب برایش کابوس وحشتناکی بود که حتی برای لحظه هم نمی توانست به آن‬
‫اعتماد کند و پلک هایش را روی هم بگذارد‪ .‬تاریکی شب نمی توانست جلوی‬
‫ضربات باتوم را بگیرد‪.‬‬

‫ترس از ضربات باتوم و در غفلت و بی خبری بردن برای اعدام خواب را از او‬

‫‪51‬‬
‫گرفته بود‪.‬‬

‫مدت زیادی را به این شکل گذارند ولی بدنش خیلی ضعیف شده بود و نمی‬
‫دانست که چگونه باید با این مشکل کنار بیاید‪ .‬بدتر از همه دیگر با هیچ کس هم‬
‫حرف نمی زد‪.‬‬

‫شب ها فقط به در بند زندان خیره شده بود‪ ،‬نمی دانست که چه موقع نوبتش از‬
‫راه می رسد‪ .‬ولی به هر حال دوست نداشت که او را مثل بقیه غافلگیر کنند‪.‬‬
‫هرچند که کاری هم از دستش بر نمی آمد و نمی توانست جلوی ضربات‬
‫ماموران را بگیرد‪ ،‬ولی به هر حال دوست داشت که همیشه آماده باشد‪.‬‬

‫زمستان دیگری هم از راه رسید ولی هنوز تکلیفش مشخص نشده بود‪ .‬تاریکی و‬
‫سردی شب های زمستان او را بیشتر آزار می داد‪ .‬شب های طوالنی زمستان‬
‫که همیشه نگاهش به در دوخته شده بود او را بیشتر از شب های تابستان خسته‬
‫می کرد‪.‬‬

‫یک شب که باران شدیدی می بارید احساس کرد که دیگر توان بیدار ماندن را‬
‫ندارد و دوست داست برای یک لحظه هم که شده چشمانش را ببندد‪ ،‬فقط برای‬
‫یک لحظه‪.‬‬

‫بارش باران او را به یاد پدرش می انداخت‪ .‬پدرش باران را خیلی دوست داشت‬
‫و همیشه می گفت‪ :‬باران بهترین موسیقیه دنیاس که به من آرامش میده‪ ،‬شبی که‬
‫بارون میاد شب رو راحت می خوابم‪.‬‬

‫دلش برای پدرش‪،‬مادرش‪ ،‬خواهرش و برادرش خیلی تنگ شده بود‪ .‬بعد از این‬
‫همه مدت نمی دانست که االن پدرش چه احساسی نسبت به باران دارد! آیا هنوز‬
‫هم با بارش باران راحت می خوابد یا مثل من منتظر یک اتفاق غیر منتظره‬
‫اس‪.‬‬

‫‪52‬‬
‫غرق در فکر باران و امید به دیدن خانواده اش چشمانش را بست و به خواب‬
‫عمیقی فرو رفت‪ .‬آنقدر خوابش عمیق بود که متوجه آمدن ماموران نشده بود‪.‬‬

‫ماموران در حالت آماده باش برای حمله به او موضع گرفته بودند‪ .‬او می‬
‫دانست کوچکترین مقاومتی ضربات شدید باتوم را در پی خواهد داشت‪ .‬خیلی‬
‫آرام گفت من آماده ام‪.‬‬

‫موقعی که او را به بیرون می بردند برای یک لحظه سرش را برگرداند‪ ،‬همه به‬


‫او نگاه می کردند‪ .‬یک روزی او هم مثل بقیه وقتی کسی را بیرون می بردند به‬
‫او نگاه می کرد‪ .‬حاال نوبت او شده بود ولی نمی دانست که در بیرون چه اتفاقی‬
‫در انتظار او بود‪.‬‬

‫با خودش می گفت‪ :‬هی چی باشه بهتره ازین انتظار و بی خوابیه‪ .‬دیگر خسته‬
‫شده بود و دیگر نمی خواست منتظر بماند‪.‬‬

‫مرگ برای او رهایی بود‪ ،‬رهایی از این درد و شکنجه با اینکه برای یک لحظه‬
‫هم که شده دوست داشت پدرش و مادرش را ببیند‪.‬‬

‫زیر بارش شدید باران کنار دو تا مامور ایستاده بود‪ .‬نمی دانست چرا باید آنجا‬
‫باشد‪ ،‬دوست داشت از آنها بپرسد ولی جراتش را نداشت‪ ،‬نمی خواست برای‬
‫یک سوال ضربات باتومشان را تحمل کند‪.‬‬

‫صدای گریه و ناله ای او را به خود آورد‪ .‬سرش را به این طرف و آن طرف‬


‫می چرخاند‪ .‬دید یک گروه زندانی کنار هم‪ ،‬پشت به دیوار با چشم بندی بر‬
‫چشمانشان ایستاده بودند‪.‬‬

‫احساس عجیبی بود او تنها نبود یک گروه دیگر هم اینجا بودند ولی نمی دانست‬
‫چرا باید آنها کنار دیوار با چشم بندی بر چشمانشان زیر باران باشند‪ .‬حتی نمی‬
‫دانست اینها را از کجا آوردند‪.‬‬

‫‪53‬‬
‫منتظر بود که او هم به آنها ملحق شود‪ ،‬دیگر او نگران نبود و هیچ ترسی از‬
‫ماموران نداشت‪ .‬با خودش گفت‪ :‬چقدر خوب االن می رم ازشون بپرسم که اونا‬
‫از کجا اومدن و حتی ازشون می پرسم‪...‬‬

‫هنوز در این افکار بود که صدای جوخه اعدام که به دستور فرمانده شان جلوی‬
‫زندانیان به صف ایستادن توجه او را به خود جلب کرد‪.‬‬

‫ماموران اعدام تفنگ های جی ‪ ۳‬خود را به طرف زندانیان کنار دیوار نشانه‬
‫گرفتند‪ .‬چند ثانیه طول نکشید که صدای انفجار غرش گلوله که از صدای رعد و‬
‫برق هم شدیدتر بود همه جا را پر کرد‪.‬‬

‫احساس کرد که دیگر چیزی نمی شنود‪ .‬آن زندانیان کنار دیوار نقش زمین شده‬
‫بودند و دیگر نه گریه و نه ناله ای می کردند‪ ،‬همه ساکت و بی جان غرق در‬
‫خون بودند‪ .‬خونشان با آب باران قاطی شده بود ولی انگار از آسمان خون می‬
‫بارید همه جا خونی شده بود‪.‬‬

‫فرمانده جوخه اعدام کلت کمری اش را درآورد و به طرف اجساد کنار دیوار‬
‫رفت و باالی هر جسدی که می رسید به سرش شلیک می کرد‪.‬‬

‫چقدر بی احساس و بی رحمانه که حتی توان دیدن یک جسد بی جان را هم‬


‫نداشتند‪ .‬بعد از اینکه کارش تمام شد و جوخه اعدام محل را ترک کرد کامیونی‬
‫آمد تا اجساد بی جان را از زندان ببرند بیرون‪.‬‬

‫نمی دانست که چرا او هنوز باید آنجا باشد و نظاره گر این صحنه باشد‪.‬‬

‫وقتی که کامیون از زندان بیرون رفت‪ ،‬ماشین دیگری وارد زندان شد‪ .‬یکی از‬
‫ماموران به او گفت‪ :‬راه بیفت ببینم االن نوبت توه راه بیفت‪.‬‬

‫به طرف آن ماشین به همراه آن دو مامور به راه افتاد‪ .‬یکی از ماموران که‬
‫پوشه ی آبی رنگی در دستش داشت او را به یکی از ماموران داخل ماشین داد‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫مامور پوشه آبی رنگ را باز کرد و با تعجب گفت‪ :‬هارون اینه؟ مامور زندان‬
‫گفت آره قربان‪.‬‬

‫‪55‬‬
56
‫خبر اعدام آقای حبیب القانیان و پنج نفر دیگر در روزنامه کیهان ‪ ۱۹‬اردیبهشت‬
‫‪ ۱۳۵۸‬انتشار یافت‪ .‬همچنین او یکی از ‪ ۴۳۸‬نفریست که اعدامشان در گزارش‬
‫اسفند ‪ ۱۳۵۸‬سازمان عفو بین الملل اعالم شده است‪ .‬سازمان عفو بین الملل‪ ،‬بر‬
‫مبنای گزارش رسانه های ایرانی و خارجی و خبرگزاری رسمی پارس‬
‫لیستی از متهمانی را که دادگاههای انقالب از زمان تاسیس تا مرداد ‪۱۳۵۸‬‬
‫محکوم کرده اند تهیه کرده و در این گزارش منتشر کرده است‪ .‬اطالعات‬
‫تکمیلی از مصاحبه با یکی از نزدیکان او‪ ،‬کیفرخواست‪ ،‬وصیتنامه وی (‪۱۸‬‬
‫اردیبهشت ‪ ،)۱۳۵۸‬نامه دادستان کل انقالب به بنیاد مستضعفین (‪ ۲۴‬تیر‬
‫‪ ،)۱۳۵۹‬روزنامه جروزالم پست (‪ ۲۰‬اردیبهشت ‪ ،)۱۳۵۷‬و یک فرم‬
‫الکترونیکی فرستاده شده به بنیاد برومند توسط فردی آشنا با این مورد برگرفته‬
‫شده است‪.‬‬

‫آقای القانیان پس از پایان تحصیالت عالی در فرانسه به ایران بازگشت و‬


‫مشغول تجارت واردات و صادرات شد و اولین کارخانه صنایع پالستیک سازی‬
‫در ایران را تاسیس نمود‪ ،‬و صاحب کارخانه های آلومینیوم و یخچالسازی نیز‬
‫بود (جروزالم پست)‪ .‬او قبل از انقالب سال ‪ ۱۳۵۷‬یک بار بازداشت و آزاد شده‬
‫بود (مصاحبه‪).‬‬

‫‪57‬‬
‫دستگیری و بازداشت‬

‫اطالعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت آقای القانیان در دست نیست‬


‫جز این که او چندی پس از بازگشت به ایران از سفر به ایاالت متحده آمریکا‬
‫برای بازدید از اعضای خانواده اش در آنجا (جروزالم پست)‪ ،‬روز ‪ ۲۷‬بهمن‬
‫‪ ۱۳۵۷‬بازداشت شد‪( .‬روزنامه کیهان‪).‬‬

‫‪58‬‬
‫دادگاه‬

‫بنا بر گزارش کیهان‪ ،‬آقای القانیان در شعبه سوم دادگاه انقالب اسالمی که بعد‬
‫از ظهر روز ‪ ۱۸‬اردیبهشت تشکیل جلسه داده محاکمه شد‪.‬‬

‫دادگاه ساعت ده و نیم همان شب پایان یافت‪ .‬به گفته مصاحبه شونده‪ ،‬دادگاه تنها‬
‫‪ ٧‬تا ‪ ۱۰‬دقیقه به درازا کشید‪.‬‬

‫اتهامات‬

‫جرایم زیر در کیفرخواست صادره از سوی دادسرای دادگاه انقالب در دادگاه‬


‫خوانده شد‪:‬‬

‫‪۱‬ـ «دوستی دشمنان خدا و دشمنی دوستان خدا»‬


‫‪۲‬ـ «جاسوس به نفع دولت غاصب صهیونیستی اسرائیل»‬
‫‪۳‬ـ «جمع آوری کمک و اعانه به نفع اسرائیل و ارتش غاصب آن کشور [که]‬
‫برادران مسلمان فلسطینی ما را هر روز و هر شب بمباران کنند»‬
‫‪۴‬ـ «صرف درآمد و بهره گیریهای استثمار شده های ایرانی در [آمادگی]‬
‫کشور همیشه محارب اسرائیل غاصب ضد اسالم و حق»‬
‫‪۵‬ـ «فساد در زمین به صورت از بین بردن منافع اقتصادی و در نتیجه نسل‬
‫فعال جامعه»‬
‫‪۶‬ـ «محاربه با خدا و رسول خدا و نایب امام زمان و تمام مردم محروم»‬
‫‪٧‬ـ «سد راه خدا و سد راه تکامل ارزشهای اسالمی و انسانی»‬
‫‪۸‬ـ «فساد در زمین»‬
‫‪۹‬ـ «معاونت در کشتار بیرحمانه هر روز برادران مبارز فلسطینی»‬

‫در شرایطی که حداقل تضمینهای دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک‬

‫‪59‬‬
‫محاکمه منصفانه محرومند‪ ،‬صحت جرایمی که به آنها نسبت داده میشود مسلم و‬
‫قطعی نیست‪.‬‬

‫گزارش سازمان عفو بین الملل متذکر است که تا زمان انتشار این گزارش‪،‬‬
‫پرونده آقای القانیان تنها مورد شناخته شده ای است که در آن فردی غیر مسلمان‬
‫متهم به ارتکاب جرمی از قرآن شده باشد‪.‬‬

‫در بخش سوم کیفرخواست آمده است‪« :‬با توجه به مراتب فوق [اتهامات و‬
‫دالیل ارائه شده]‪ ،‬و با عنایت به آیات قرآن عظیم‪ ...‬و روایات‬
‫معصومین» تقاضا میشود که متهم به اعدام محکوم شود و کلیه اموال او و‬
‫خانواده اش مصادره گردد‪.‬‬

‫مدارک و شواهد‬

‫دالیل اثبات جرم در کیفرخواست چنین ذکر شده اند‪:‬‬

‫‪۱‬ـ «اقرارهای صریح و ضمنی موجود در پرونده»‬


‫‪۲‬ـ «دالیل و اسناد و مدارک کافی از پرونده که حاکی از فرستادن [پول به‬
‫اسرائیل] میباشد برای تقویت بنیه دفاعی این کشور»‬
‫‪۳‬ـ «تشکیل جلسه با بی رحم ترین دشمنان خدا و خلق فلسطینی [موشه دایان و]‬
‫آبا ابان و سایر رهبران غاصب صهیونیستی»‬
‫‪۴‬ـ خریدن امالک و آپارتمان های چند [طبقه ای]»‬

‫پس از دفاعیات آقای القانیان (لطفا به قسمت بعدی رجوع کنید)‪ ،‬دادگاه به نماینده‬
‫دادسرا اجازه دفاع از کیفرخواست را داد‪.‬‬

‫به گفته نماینده دادسرا‪ ،‬کیفرخواست متکی به اظهارات متهم در بازپرسی و‬


‫گزارش دو مامور ساواک (با نام مستعار) است‪ .‬در گزارشهای کوتاه مامورین‬

‫‪60‬‬
‫ساواک از خریدن یک قطعه زمین در اسرائیل در سال ‪ ۱۳۴۹‬و سفر آقای‬
‫القانیان به عنوان رئیس انجمن کلیمیان تهران به اسرائیل در سال ‪ ۱۳۵۲‬خبر‬
‫میدهند‪ .‬به گفته مامور ساواک در این سفر آقای القانیان به مقامات نامبرده‬
‫اسرائیلی قول میدهد که برای تشویق کلیمیان ایرانی به کمک مالی بیشتر به‬
‫اسرائیل و‬
‫مهاجرات ایشان به اسرائیل تالش کند‪.‬‬

‫نماینده دادسرا در جلسه محاکمه گفت‪:‬‬


‫‪«...‬این سوال برای دادسرای انقالب مطرح است‪ ،‬شما که با صهیونیسم مخالف‬
‫بودید‪ ،‬به چه صورتی این مخالفت خود را اعالم کردید که همکیشان شما متوجه‬
‫این مسئله بشوند؟ ‪ ...‬ما استناد به گزارش ساواک مهمترین عامل امنیتی که با‬
‫سازمان سیا همکاری نزدیک داشت‪ ،‬کرده ایم‪ .‬ساواک در یک گزارش دیگر‬
‫اعالم داشته است‪ :‬که بیش از یک میلیون دالر پرداخته اید و زمین در نزدیکی‬
‫تل آویو خریده اید که قیمت آنها نیز افزایش پیدا کرده است و بخش تحقیق‬
‫ساواک نیز این نظریه را تایید کرده است‪ .‬در گزارش دیگری ساواک از‬
‫آسمانخراش نیمه تمام شما نام برده که در تالویو ساخته میشود و سه برابر‬
‫پالسکو بلندی دارد‪ ...‬درباره جلسه ای که القانیان به اتفاق موشه دایان‪ ،‬آبا ابان‬
‫و چند تن دیگر از سران اسرائیل تشکیل شده بود و در آن راجع به کمک مالی‬
‫القانیان به یهودیان بحث و مشاوره شده بود «سه شنبه» [نام مستعار یک مامور‬
‫ساواک] نظر داده است‪ :‬القانیان کشور اسرائیل را سرزمین اصلی خود‬
‫دانسته و «چهارشنبه» (عضو دیگر ساواک) در گزارش خود تایید کرده که‬
‫شما عالقه ای به ایران نداشتید بلکه می خواستید به اسرائیل بروید‪.‬‬

‫آقای القانیان‪ ،‬با این گزارشها که در پرونده شما مضبوط است‪ ،‬دلیل ارتباط شما‬
‫با اسرائیل و کمک مالیتان به صهیونیسم اسرائیل است‪ ،‬موضع اسرائیل در دنیا‬
‫برای همه مشخص است آیا نمی دانستید ارتباط شما با اسرائیل موجب از بین‬
‫رفتن حقوق مردم ستمدیده مملکت میشود؟‬

‫شما اقرار کردید که با وارد کردن محصوالت آمریکایی عما ًل پای منافع‬
‫اقتصادی آمریکا و صهیونیسم اسرائیل را در اینجا باز کردید‪ .‬متاسفانه در نظام‬

‫‪61‬‬
‫سابق ایران رژیم سعی میکرد از طریق ایجاد اشتهای کاذب‪ ،‬یک جامعه‬
‫مصرفی در ایران ایجاد کند‪ .‬دادگاه محترم با توجه به مدارک موجود ارتباط‬
‫ایشان با اسرائیل مشخص است‪ ،‬من تقاضای صدور حکم شرعی برای متهم‬
‫دارم»‪( .‬نقل شده در گزارش روزنامه کیهان)‬

‫دفاعیات‬

‫در جلسه دادگاه‪ ،‬آقای القانیان که از داشتن وکیل مدافع محروم بود در دفاع از‬
‫خود اتهامات دادستان در مورد جاسوسی برای دولت اسرائیل و موافقت با‬
‫کشتار مردم فلسطین را رد کرده و گفت‪:‬‬

‫«احتراما ً اینجانب حبیب القانیان‪ ،‬افتخار میکنم کلیمی ایرانی هستم‪ ...‬تا به حال‬
‫هیچ گونه کمک و یا اعانه به نفع اسرائیل نداده و نخواهم داد‪ .‬من موافق کشتار‬
‫مردم فلسطین نیستم‪ ...‬افتخار میکنم دارای سهمی از کارخانجات پالسکو‬
‫مالمین‪ ،‬پالستیک شمال‪ ،‬لوله شمال و کارخانه یخچال جنرال الکتریک و‬
‫پروفیل آلومینیوم میباشم»‪.‬‬

‫در مورد ساختمانی در اسرائیل که دادستان به آن اشاره کرد‪ ،‬مصاحبه شونده‬


‫تاکید کرد که هیچ دارایی به نام آقای القانیان در اسرائیل وجود نداشت‪ .‬گزارش‬
‫کیهان اشارهای به دفاعیات یا امکان متهم برای بررسی مدارک ارائه شده در‬
‫دادگاه بعد از شنیدن اظهارات نماینده دادسرا نمیکند‪.‬‬

‫حکم‬

‫بنا به گزارش کیهان قضات محکمه عدل اسالمی پس از یک ساعت و نیم شور‬
‫در مورد ‪ ٦‬متهمی که در شعبه های مختلف دادگاه انقالب اسالمی تهران از‬
‫بامداد آن روز محاکمه شده بودند‪ ،‬رای خود را در حدود نیمه شب اعالم کردند‪.‬‬

‫‪62‬‬
‫رای دادگاه در مورد متهم به شرح زیر گزارش شد‪:‬‬

‫«حبیب القانیان سرمایه دار معروف به جرم ایجاد ترویج فساد و به عنوان اهل‬
‫شمهای که در ارتباط با اسرائیل و صهیونیست به هموطنش خیانت کرد به اعدام‬
‫محکوم شد و اموال خود و نزدیکان درجه اولش به سود تمامی مستضعفین‬
‫ایران مصادره شد»‪.‬‬

‫آقای حبیب القانیان‪ ،‬روز ‪ ۱۹‬اردیبهشت ‪ ،۱۳۵۸‬یک ساعت بعد از صدور حکم‬
‫دادگاه‪ ،‬در تهران تیرباران شد‪ .‬مقامات به خانواده آقای القانیان هشدار دادند که‬
‫برای او مراسم سوگواری کلیمی برگزار نکنند‪( .‬مصاحبه)‬

‫از آقای القانیان وصیت نامه ای به جا مانده که در آن از وراثش درخواست کرده‬


‫که به حساب هایش رسیدگی کنند و بدهکاری هایش را به افراد مربوط پرداخت‬
‫کنند و حقوق عقب افتاده کارمندانش را به آنان بدهند‪ .‬او از خانواده خداحافظی‬
‫کرده و از آنها خواسته است که یک سال برایش دعا کنند‪ .‬وی در وصیتنامه به‬
‫فکر کارمندانش نیز بوده و به آنها سالم رسانده است‪.‬‬

‫دادستان کل جمهوری اسالمی ایران در نامه ای به تاریخ ‪ ۲۶‬اردیبهشت ‪۱۳۵۸‬‬


‫به بنیاد مستضعفین فرمان داد که «بموجب این حکم کلیه اموال و امالک‬
‫شرکتهائی حبیب هللا القانیان و فامیل دست اول او را طبق رای دادگاه مصادره‬
‫نموده و اموال‪ ،‬امالک و سهام شرکتهای داماد و عروس و نوه ها و برادران و‬
‫خواهران و فرزندان و نوه های آنها را سرپرستی کامل نموده و کلیه اداره امور‬
‫و دریافت کلیه اجاره های ساختمانی متعلق به آنها تحت نظر بنیاد انجام گیرد و‬
‫صورت کلیه اموال منقول و غیر منقول آنها را تهیه و به دادستانی کل انقالب‬
‫ارسال فرمائید»‪.‬‬

‫بر اساس نامه دادستان کل انقالب به بنیاد مستضعفین (مورخ ‪ ۲۴‬تیر ‪،)۱۳۵۹‬‬
‫«کلیه اموال حبیب القانیان و [‪ ٥‬نفر از خویشان درجه یک وی] و اموال‬
‫همسران و فرزندان این افراد استرداد گردیده است و اضافه می نماید که هر‬

‫‪63‬‬
‫کس از طریق این اشخاص سوء استفاده از اموال مسلمین کرده و تحصیل مال‬
‫نموده باشند‪ ،‬مشمول حکم میباشند» (بنیاد عبدالرحمن برومند)‬

‫‪64‬‬
65

You might also like